درس هایی از نهج البلاغه ‫ جلد 13

مشخصات کتاب

سرشناسه : منتظری ، حسینعلی ، ‫1301 - 1388.

عنوان قراردادی : نهج البلاغه .فارسی- عربی. شرح

عنوان و نام پديدآور : درس هایی از نهج البلاغه ‫/ منتظری.

مشخصات نشر : تهران ‫: سرایی ‫، 1395 -

مشخصات ظاهری : ‫15ج.

شابک : ‫3500000 ریال ‫: دوره ‫ 978-964-7362-04-8 : ؛ ‫ج.1 ‫ 978-964-7362-05-4 : ؛ ‫ج.2 ‫ 978-964-7362-06-1 : ؛ ‫:ج.3 ‫: 978-964-7362-07-8 ؛ ‫ج.4 ‫: 978-964-7362-12-2 ؛ ج.5 ‫: 978-964-7362-17-7 ؛ ‫ج.6 ‫: 978-964-7362-18-4 ؛ ‫ج.7‮ ‫ : 978-964-7362-65-8 ؛ ‫ج.8 ‫: 978-964-7362-66-5 ؛ ‫ج.9 ‫: 978-964-7362-67-2 ؛ ‫ج.10 ‫: 978-964-7362-81-8 ؛ ‫ج.11‮ ‫ : 978-964-7362-82-5 ؛ ‫ج.12 ‫ : 978-964-7362-85-6 ؛ ‫ج.13 ‫ : 978-964-7362-86-3 ؛ ‫ج.14 ‫ : 978-964-7362-53-5 ؛ ‫ج.15 : ‫ 978-964-7362-54-2

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : ‫چاپ سوم.

يادداشت : ج.12( چاپ اول: 1397).

يادداشت : ج.15( چاپ اول: 1397).

یادداشت : کتابنامه .

مندرجات : ج.1.خطبه های 1و 2.- ج.2.خطبه های 3 تا 48.- ج.3.خطبه های 49 تا 91 ‫.- ج.4. خطبه های 92-108‮ ‫.- ج. خطبه های 109-127‮ ‫.- ج.6. خطبه های 128-152‮ ‫.- ج.7. خطبه های 153-165‮ .- ج.8 . خطبه های 166-184 ‫.- ج.9. خطبه های 185-1/192‮ ‫.- ج.10. خطبه های 2/192 تا 205‮ ‫.- ج.11. خطبه های 206 تا 241‮ .- ج.12. نامه های 1تا 33.- ج.13. نامه های 34 تا 52.- ج.14. نامه های 53 تا 79.-ج.15.حکمت های 1تا280

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- نقد و تفسیر

موضوع : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه -- خطبه ها

شناسه افزوده : علی بن ابی طالب ‫ ‫(ع) ، امام اول، ‫23 قبل از هجرت - 40ق . نهج البلاغه. شرح

رده بندی کنگره : ‫ ‮ BP38/0423 ‫ ‮ /م76 1395

رده بندی دیویی : ‫ ‮ 297/9515

شماره کتابشناسی ملی : 4148676

اطلاعات رکورد کتابشناسی : فاپا

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

[جلد سيزدهم]

سرشناسه: منتظرى، حسينعلى، 1301-1388.

عنوان قراردادى: نهج البلاغه. فارسى - عربى. شرح

عنوان و نام پديدآور: درسهايى از نهج البلاغه / منتظرى.

مشخصات نشر: تهران: سرايى، 1397.

مشخصات ظاهرى: 15 جلد / جلد 512:13 ص

شابك دوره: 4-34-7362-964-978 * جلد 3:13-86-7362-964-978

وضعيت فهرست نويسى: فيپا.

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه -- نامه ها

شناسه افزوده: على بن ابى طالب (ع)، امام اوّل، 23 قبل از هجرت - 40 ق. نهج البلاغه. شرح

رده بندى كنگره: 1394 76 م / 38/0423 PB

رده بندى ديويى: 297/9515

شماره كتابشناسى ملى: 4148676

درسهايى از نهج البلاغه (جلد سيزدهم)

آيت اللّه العظمى حسينعلى منتظرى قدس سره

-

انتشارات سرايى

نوبت چاپ: اوّل، بهار 1397

تيراژ: 1200 نسخه

قيمت دورۀ 15 جلدى: 510000 تومان (4 جلد آخر 160000 تومان)

-

قم، ميدان مصلّى، بلوار شهيد محمّد منتظرى، كوچۀ شماره 8

تلفن: 37740011 (025)-22563458(021) * فاكس: 37740015 (025) * موبايل: 5050 252 0912

E-mail : SaraeiPublication@gmail . com

www . Amontazeri . com

ص: 4

ص: 5

ص: 6

(فهرست مطالب)

درس 480 - نامۀ 2134

توطئه هاى معاويه عليه حكومت على عليه السلام... 23

محمّد بن ابى بكر و علّت نگارش اين نامه... 24

دلجويى از محمّد بن ابى بكر... 26

تمجيد از مالك اشتر... 28

چند سفارش به محمّد بن ابى بكر... 29

نامۀ 3135

مقدمه اى كوتاه... 31

قرارداد معاويه با عمرو عاص... 32

منزلت محمّد بن ابى بكر... 33

ترغيب مردم به پيروى از محمّد بن ابى بكر... 35

مردمى مكّار و دنيا دوست... 36

گلايۀ حضرت از اين مردم... 37

درس 481 - نامۀ 3936

كارشكنى ها و ايجاد نا امنى توسط معاويه... 42

حجر بن عدى و لشكر ضحّاك بن قيس... 43

قريش را رها كن... 45

قريش قدرت مرا گرفت... 47

نظر حضرت دربارۀ جنگ... 48

بر سختى روزگار شكيبايم و استوار... 49

ص: 7

نامۀ 5137

مقدمه اى كوتاه... 51

قسمت اوّل نامه به روايت ابن أبى الحديد... 51

حقيقت ها را تباه ساخته اى... 55

پرگويى بيجا... 57

درس 482 - نامۀ 5938

ويژگى هاى مصر و مردم آن... 62

معرفى مالك اشتر... 64

مالك را پيروى نماييد در آنچه مطابق با حق است... 65

مالك به فرمان من است... 67

نامۀ 6839

فتح مصر و طمع عمرو عاص بر آن... 68

دين خود را فروختى و بازيچۀ معاويه شدى... 69

چون سگى پيرو شير شدى... 70

اگر در راه حق بودى به مطلوب خود مى رسيدى... 71

نامۀ 7340

مقدمه اى كوتاه... 73

توبيخ يكى از نمايندگان حضرت... 73

درس 483 - نامۀ 7741

مختصرى دربارۀ دو نامه... 80

مخاطب نامه كيست ؟... 80

ص: 8

تو شريك و محرم و رازدار من در امانت بودى!... 82

تو هم به همراه زمانه برگشتى ؟!... 84

گويا از اوّل قصد نيرنگ داشتى!... 86

اين همه غارت ؟! مگر به روز قيامت ايمان ندارى ؟... 87

حرام بودن آن اموال برايت مسلّم بود... 91

اموال را برگردان؛ وگرنه عذاب الهى مهيّاست... 92

على عليه السلام در راه اجراى حق، خويشاوند نمى شناسد... 93

اين همه مال را هرچند حلال براى خود خوش نمى داشتم... 94

اندكى بينديش و روز جزا را به ياد آور... 95

درس 484 - نامۀ 9742

عمر بن أبى سلمه... 99

تمجيد از عمر بن أبى سلمه... 101

من به تو پشت گرم هستم... 102

نامۀ 10443

جريان مصقلة بن هبيره... 104

تقسيم بيت المال بين خويشاوندان... 106

مجازات خيانت در بيت المال... 108

بيت المال براى همه يكسان است... 109

نامۀ 11044

شخصيت زياد بن ابيه... 110

از معاويه برحذر باش... 113

وساوس شيطانى ابوسفيان... 114

ص: 9

درس 485 - نامۀ 45 (قسمت اوّل) 117

مقدمه اى كوتاه... 119

علّت نگارش نامه و درس كشوردارى... 120

آنچه در مورد عثمان بن حنيف گزارش شده... 121

دقّت در حلال و حرام غذاى سفره ها... 124

نياز جامعه به پيشوا... 126

پيروى عملى از امام عليه السلام... 129

استمداد حضرت از پيروان خود... 131

درس 486 - نامۀ 45 (قسمت دوّم) 133

اشاره اى به آنچه گذشت... 135

زهد اميرالمؤمنين عليه السلام و اعراض از دنيا... 137

معناى غنائم... 138

لزوم دقّت در مصرف بيت المال... 139

ارزش حكومت در ديدگاه على عليه السلام... 139

حكومت، مسئوليت است نه مقام... 140

حكومت در نظر حضرت على عليه السلام وسيله است نه هدف... 141

وسواس حضرت در استفاده از بيت المال... 142

زندگى رهبران حكومت اسلامى... 143

نمونه اى از زندگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 144

بخشش فدك به حضرت زهرا عليها السلام و غصب آن... 145

تفاوت محاسبۀ فقير و غنى... 147

يادآورى قبر و قيامت... 148

درس 487 - نامۀ 45 (قسمت سوّم) 151

باز هم يادآورى قبر و قيامت... 153

ص: 10

اقوال مختلف در مورد نفس... 154

معناى نفس و مراحل و اقسام آن... 157

مرتبۀ وجودى نفس حيوانى و نفس انسانى... 159

حقيقت نفس... 160

هستى فراتر از مادّه است... 160

مراحل تجرّد، از نظر صدرالمتألهين... 161

تجرّد قبل از عالم مادّه و بعد از آن... 163

بُعد زمانى اجسام... 164

اعادۀ معدوم از نظر فلاسفه و متكلّمين... 164

تصوير معاد از ديدگاه فلاسفه و متكلّمين... 165

حركت طبيعى و حركت اختيارى نفس... 166

درس 488 - نامۀ 45 (قسمت چهارم) 169

ادامۀ بحث در حقيقت نفس... 171

حركت در چهار مقولۀ عرضى... 172

حقيقت حركت جوهرى... 172

تكامل طبيعى و اختيارى روح... 175

نمونۀ اوّل از آيات در تأييد نظر صدرالمتألهين... 176

تجرّد برزخى و تجرّد عقلانى... 178

نمونۀ دوّم از آيات... 180

آزمايش انسان، هدف خلقت... 182

اراده و مبادى ادراكى و مبادى شوقى آن... 184

نقش تربيت در هدايت انسان... 186

نتيجه گيرى از نمونۀ دوّم آيات... 187

درس 489 - نامۀ 45 (قسمت پنجم) 189

ابطال قول «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» بودن روح... 191

ص: 11

ابطال قول «روحانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن روح... 192

ابطال تناسخ... 193

قول «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء»... 194

حشر حيوانات... 195

تفاوت بين نظر صدرالمتألهين و فلاسفۀ ماترياليست... 196

شواهدى بر تجرّد روح... 197

شباهت مرگ و خواب از نظر قرآن... 199

دلالت آيات و روايات بر عدم فناى انسان... 200

نظريۀ مرحوم مجلسى در بدن مثالى... 203

نتيجه گيرى از مبحث... 204

مقايسۀ مدركات بيدارى و خواب و برزخ... 205

درس 490 - نامۀ 45 (قسمت ششم) 207

عوالم پنجگانه... 209

1 - عالم هاهوت... 209

2 - عالم لاهوت... 210

3 - عالم جبروت... 210

4 - عالم ملكوت... 210

5 - عالم ناسوت... 211

قوس صعود و قوس نزول... 211

انسان از ديدگاه صدرالمتألهين يك «كَوْن جامع» است... 213

بدن مثالى از ديدگاه مرحوم فيض كاشانى... 214

تشابه عالم خواب و برزخ... 215

تجسم يافتن عالم مثال بين دو انگشت امام عليه السلام... 216

تسلط برزخ بر طبيعت... 217

مردگان شنواترند از زندگان... 218

ص: 12

نفس انسان شخصيت ثابت و باقى است... 219

رابطۀ نفس با بدن و رابطۀ خداوند با عالم هستى... 221

بخشى از ادلّۀ تجرّد نفس... 222

ادراك اشياء از ديدگاه صدرالمتألهين... 226

اشكال الهيون به مادّيون در زمينۀ ادراك... 228

استدلال بوعلى سينا... 230

درس 491 - نامۀ 45 (قسمت هفتم) 231

تقسيم نور به طولى و عرضى... 233

تقسيم هستى به طولى و عرضى... 234

شدّت و ضعف منشأ علّيت و معلوليت است... 236

تصوير علّت و معلول در موجودات طولى و عرضى... 237

دليل اوّل بر تجرّد روح... 237

دليل دوّم... 238

نتيجۀ استدلال... 240

دليل سوّم بر تجرّد روح... 241

توضيح مطلب با بيان ساده... 242

توضيح مطلب با بيان علمى... 243

درس 492 - نامۀ 45 (قسمت هشتم) 249

مرورى بر گذشته... 251

على عليه السلام اهل دنيا نبود... 253

فعاليت هاى اجتماعى و اقتصادى حضرت امير عليه السلام... 253

دور است كه هواى نفس بر من چيره گردد... 255

على عليه السلام شريك مردم در شدايد روزگار... 256

دستگاه قضايى را اسلامى كنيم... 259

ص: 13

براى خودكفايى تلاش نماييم... 259

لزوم تحول همه جانبه... 260

درس 493 - نامۀ 45 (قسمت نهم) 263

هم سطحى زندگى رهبران عادل با مردم... 265

خلقت انسان براى شكمبارگى نيست... 266

حرمت ربا... 268

هدف از خلقت عالم... 269

هدف از خلقت، خدايى شدن انسان است... 271

هدف خلقت از نظر قرآن... 272

عذاب نتيجۀ اعمال ماست... 274

پست ها مسئوليت آور است... 275

اگر ما عوض نشويم انقلابى نشده است... 276

انسان واگذاشته و بيهوده آفريده نشده... 276

درس 494 - نامۀ 45 (قسمت دهم) 279

پاسخ حضرت به اشكال معترضين... 281

مكانت حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم... 285

سفارش به آشنايى با فلسفۀ اسلامى و زبان عربى... 286

نور در فلسفۀ اسلامى... 287

عارض بودن وجود بر ماهيّت... 288

آيا وجود و ماهيّت يك مفهوم هستند؟... 292

وجود اصيل است يا ماهيّت ؟... 294

وحدت مفهوم وجود... 296

وحدت حقيقت وجود... 298

اقوال چهارگانه در مورد حقيقت وجود... 298

ص: 14

درس 495 - نامۀ 45 (قسمت يازدهم) 301

مرورى بر گذشته... 303

مفهوم واحد از حقايق متباين انتزاع نمى شود... 304

كثرت طولى و عرضى حقيقت وجود... 306

حقيقت صرف و بسيط نامتناهى است... 309

فاعل طبيعى و فاعل الهى... 310

تجرّد شرط فاعليت الهى است... 311

نمونه اى از فاعليت نفس در قيامت... 312

عالم به توجّه خدا موجود است... 313

فاعليت الهى بستگى به ميزان تجرّد فاعل دارد... 314

درس 496 - نامۀ 45 (قسمت دوازدهم) 317

فاعل طبيعى و فاعل الهى... 319

فاعليت ازلى حق تعالى نسبت به نظام وجود... 321

اشكال و پاسخ... 323

شناخت هستى از نظر سه انسان كامل... 324

اثبات خدا از راه نظم نظام آفرينش... 325

خداوند مجرّد از زمان و مكان است... 328

تصوير احاطۀ حق تعالى بر نظام هستى... 329

درس 497 - نامۀ 45 (قسمت سيزدهم) 333

قانون علّيت، ارتكازى بشر است... 335

خداوند محل حوادث واقع نمى شود... 337

زمان از لوازم حركت، و حركت از لوازم طبيعت است... 338

فيض حق تعالى ازلى است... 339

ص: 15

سه عالم ازل و دهر و زمان در طول يكديگرند... 340

اجزاى عالم مادّه ازلى نيستند... 341

حضرت على عليه السلام پرتو پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود... 344

اشارۀ حضرت على عليه السلام به شجاعت خود... 346

اسلام دين منطق است نه شمشير... 347

مراحل سه گانۀ مبارزه از ديدگاه قرآن... 348

جهاد اسلامى دفاع از توحيد و عدالت است... 352

ذكر چند حديث دربارۀ جهاد... 353

شخصيت حضرت على عليه السلام مجمع اضداد است... 355

درس 498 - نامۀ 45 (قسمت چهاردهم) 357

مرورى بر گذشته... 359

دفاع در فطرت خلقت قرار داده شده... 359

جنگ هاى اسلام دفاع از حقيقت و حقوق است... 360

آمادگى همه جانبه براى دفاع... 362

اقسام جهاد... 365

1 - جهاد دفاعى... 365

2 - جهاد ابتدايى... 366

3 - جهاد با شورشيان... 367

جهاد بابى از ابواب بهشت است... 367

ترك جهاد موجب ذلّت و گرفتارى است... 368

تأسف حضرت امير عليه السلام از سستى اصحاب خود... 370

بدرفتارى ارتش معاويه با زن يهودى... 371

ناراحتى آن حضرت از تشتّت و بهانه گيرى اصحاب خود... 372

تأثر آن حضرت از نافرمانى اصحاب خود... 373

ص: 16

درس 499 - نامۀ 45 (قسمت پانزدهم) 377

دفاع وظيفۀ همگانى است... 379

شرايط و حدود جهاد... 381

نظر امام صادق عليه السلام راجع به قيام زيد... 383

جهاد اكبر... 384

جهاد و مبارزه وسيله است نه هدف... 385

صفات مجاهدين و آمرين به جهاد... 386

زندگى با ذلّت همان مرگ است... 388

بررسى اجمالى سه جنگ زمان حضرت على عليه السلام... 390

موضع قرآن نسبت به كفّار و منافقين... 393

جنگ هاى نظامى، سياسى و اقتصادى... 394

درس 500 - نامۀ 45 (قسمت شانزدهم) 397

تفاوت جنگ هاى زمان على عليه السلام با جنگ هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم... 399

مشكلات موجود در راه حضرت امير عليه السلام... 400

حضرت على عليه السلام حقيقت را فداى مصلحت ننمود... 402

حكومت از ديدگاه حضرت على عليه السلام مسئوليت است... 404

دامهاى گوناگون شيطان... 405

دامهاى دنيا براى اهل دنيا... 406

اجراى حدود الهى بر دنياى قاتل... 407

درس 501 - نامۀ 45 (قسمت هفدهم) 409

دنيا از نظر قرآن و روايات... 412

دنيا لغزشگاه است... 416

جبر، تفويض و امر بين الامرين... 417

رياضت و خودسازى حضرت على عليه السلام... 420

ص: 17

شكمبارگى كمال حيوان است نه انسان... 421

ويژگى هاى حزب اللّه از نظر حضرت على عليه السلام... 423

درس 502 - نامۀ 42746

مقدمه اى كوتاه... 429

معاويه مصداق كامل «اهل بغى» بود... 430

انتظارات حضرت على عليه السلام از نمايندۀ خود... 431

سفارش به يارى جستن از خداوند، و مدارا با مردم... 432

تواضع و فروتنى نسبت به رعيّت... 434

ميان رعيّت به مساوات رفتار كن... 434

جلوگيرى از سوءاستفاده از قدرت... 435

وظايف حاكم اسلامى... 436

درس 503 - نامۀ 47 (قسمت اوّل) 437

(وصيّتنامه به حسنين عليهما السلام)

وصيّت حضرت به تقواى الهى و مذمّت دنيا... 439

زهد از نظر قرآن... 441

سفارش به حقگويى... 442

دشمن ظالم و ياور مظلوم... 442

وصيّت به تقوا و تنظيم امور و اصلاح ذات البين... 443

يتيمان و همسايگان را دريابيد... 444

قرآن را سرمشق زندگى خود قرار دهيد... 446

نماز ستون دين است... 448

درس 504 - نامۀ 47 (قسمت دوّم) 449

(وصيّتنامه به حسنين عليهما السلام)

حج كنگره اى جهانى است... 451

ص: 18

تشريح فلسفۀ حج در روايت امام صادق عليه السلام... 453

تأكيد بر جهاد همه جانبۀ مسلمانان... 456

سفارش بر وحدت و بخشش... 457

نقش مهم امر به معروف و نهى از منكر در ساختن جامعه... 457

نتيجۀ ترك امر به معروف و نهى از منكر... 458

اهميت امر به معروف و نهى از منكر در كلام امام محمّد باقر عليه السلام... 459

درجات و مراتب امر به معروف و نهى از منكر... 463

سفارش حضرت دربارۀ برخورد با ضارب خويش... 464

درس 505 - نامۀ 46748

رسوايى آدمى در دين و دنيا... 469

خونخواهى عثمان ابزار سياسى معاويه بود... 470

انسان و رهبرى شيطان... 471

نگاهى به جريان حكميّت در جنگ صفّين... 472

نامۀ 47349

مذمّت دنيا و حرص بر مال و مقام آن... 473

مال و مقام دنيا ماندنى نيست... 475

عبرت از گذشته چراغ راه آينده است... 475

درس 506 - نامۀ 47750

مقدمه اى كوتاه... 479

حقوق عامۀ مردم نسبت به رهبران جامعه... 480

حقوق فرماندهان نظامى نسبت به رهبران... 481

حقوق پنجگانۀ رهبر عادل نسبت به فرماندهان... 485

برخورد با متخلفين از حقوق... 487

ص: 19

درس 507 - نامۀ 48951

مقدمه اى كوتاه... 492

هشدار به مأمورين ماليات و تشويق آنها... 492

سفارش به مأمورين ماليات جهت رعايت حقوق مردم... 494

جلوگيرى از مصادرۀ اموال غير از سلاح... 497

سفارشاتى ديگر به مأمورين ماليات... 498

شكرگزارى از براى قدرتى كه خدا عنايت فرموده... 499

نامۀ 50152

مقدمه اى كوتاه... 501

وقت فضيلت نمازهاى روزانه... 502

اهميت نماز جماعت و مراعات افراد ضعيف... 505

***

كتابنامه... 507

ص: 20

(درس 480) - نامۀ 34

اشاره

توطئه هاى معاويه عليه حكومت على عليه السلام

محمّد بن ابى بكر و علّت نگارش اين نامه

دلجويى از محمّد بن ابى بكر

تمجيد از مالك اشتر

چند سفارش به محمّد بن ابى بكر

نامۀ 35

مقدمه اى كوتاه

قرارداد معاويه با عمرو عاص

منزلت محمّد بن ابى بكر

ترغيب مردم به پيروى از محمّد بن ابى بكر

مردمى مكّار و دنيا دوست

گلايۀ حضرت از اين مردم

ص: 21

ص: 22

«نامۀ 34»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى محمّد بن أبى بكر، لمّا بلغه توجّده من عزله بالأشتر عن مصر ثمّ توفّى الأشتر فى توجّهه إلى مصر قبل وصوله إليها:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِي مَوْجِدَتُكَ مِنْ تَسْرِيحِ الْأَشْتَرِ إِلى عَمَلِكَ ، وَ إِنِّي لَمْ أَفْعَلْ ذَلِكَ اسْتِبْطَاءً لَكَ فِى الْجُهْدِ، وَ لَاازْدِيَاداً فِى الْجِدِّ؛ وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ يَدِكَ مِنْ سُلْطَانِكَ لَوَلَّيْتُكَ مَا هُوَ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مَؤُونَةً ، وَ أَعْجَبُ إِلَيْكَ وِلايَةً .

إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِي كُنْتُ وَلَّيْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ كَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً وَ عَلى عَدُوِّنَا شَدِيداً نَاقِماً، فَرَحِمَهُ اللَّهُ فَلَقَدِ اسْتَكْمَلَ أَيَّامَهُ ، وَ لاقى حِمَامَهُ ، وَ نَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ ، أَوْلاهُ اللَّهُ رِضْوَانَهُ ، وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ ، فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّكَ ، وَ امْضِ عَلى بَصِيرَتِكَ ، وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَكَ ، وَادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ ، وَ أَكْثِرِ الْإِسْتِعَانَةَ بِاللَّهِ يَكْفِكَ مَا أَهَمَّكَ ، وَ يُعِنْكَ عَلى مَا نَزَلَ بِكَ ؛ إِنْ شَاءَاللَّهُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 34 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است.

توطئه هاى معاويه عليه حكومت على عليه السلام

همان گونه كه در مقدمۀ دو نامۀ پيشين گفتيم معاويه براى تثبيت حكومت خود از

ص: 23

هيچ فعاليتى عليه اميرالمؤمنين عليه السلام فروگذار نبود و به روشهاى مختلف به حيطۀ حكومت حضرت امير عليه السلام شبيخون مى زد، كه از جملۀ آن كشور مصر بود.

مصر يك كشور مهم و يك منطقۀ مهمى بود كه حضرت امير عليه السلام پس از كشته شدن عثمان و درخواست مصرى ها، محمّد بن ابى بكر را كه از شيعيان مخلص آن حضرت بود والى آنجا قرار داد.

محمّد بن ابى بكر و علّت نگارش اين نامه

محمّد بن ابى بكر فرزند ابوبكر خليفۀ اوّل، و مادرش اسماء بنت عميس بود؛ اسماء داراى دو خواهر ديگر بود كه يكى به نام ميمونه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، و ديگرى به نام لبابه همسر عبّاس عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود كه عبداللّه بن عبّاس و فضل بن عبّاس نيز فرزندان او هستند. اسماء بنت عميس ابتدا همسر جعفر بن ابى طالب بود كه با جعفر طيّار به حبشه مهاجرت كرد و او از جعفر داراى سه فرزند پسر به نامهاى عبداللّه، محمّد و عون بود؛ پس از آن كه جعفر طيّار شهيد شد ابوبكر اسماء را به عقد ازدواج خود درآورد، اسماء از ابوبكر همين محمّد را پيدا كرد كه طبق گفتۀ مورّخين در حجّة الوداع و در مسجد شجره به دنيا آمد؛ و وقتى ابوبكر از دنيا رفت اسماء بنت عميس به عقد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام درآمد؛ اسماء در زمان ابوبكر در عين حال كه همسر ابوبكر محسوب مى شد، ولى در باطن از علاقه مندان جدّى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و مخلص خانوادۀ آن حضرت بود و نسبت به حضرت زهرا عليها السلام اخلاص كاملى داشت.

وقتى اسماء بنت عميس به عقد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام درآمد محمّد بن ابى بكر يك بچّۀ دوسال و نيمه بود كه همراه مادرش به خانۀ على عليه السلام آمد و در نتيجه تحت تربيت حضرت درآمد و در دامان آن حضرت بزرگ شد.

ص: 24

وقتى عثمان كشته شد و مردم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را به خلافت برگزيدند، محمّد بن ابى بكر حدوداً بيست و پنج ساله بود و حضرت او را به عنوان والى مصر به آن كشور فرستاد؛ محمّد بن ابى بكر گرچه در دامان حضرت على عليه السلام بزرگ شده و تربيت يافتۀ آن حضرت بود، ولى بالاخره يك جوان بود و به كاركشتگىِ مالك اشتر نبود، از اين رو وقتى به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خبر دادند كه معاويه در طمع حمله به مصر است و با عمرو عاص قرار داد كرده كه اگر مصر را فتح نمايد او را به عنوان والى در آن كشور منصوب كند، مالك اشتر را به عنوان والى مصر انتخاب نموده و او را به طرف مصر اعزام فرمود؛ مالك به طرف مصر حركت كرد، وى براى رفتن به مصر ناگزير بود از درياى سرخ كه معروف به بحر احمر بود عبور كند، و معاويه هم از اعزام مالك اشتر توسط حضرت مطّلع شد و فكر كرد كه اگر مالك به مصر برسد همۀ نقشه هاى آنها نقش بر آب مى شود، از اين رو معاويه يكى از دوستان خود را فرستاد تا پيش از رسيدن مالك به درياى سرخ به نحوى مالك را مسموم نمايد، او نيز قبل از مالك به درياى سرخ رسيد و وقتى كه مالك رسيد خود را به عنوان يكى از شيعيان مخلص على عليه السلام معرفى نمود و به عنوان پذيرايى از مالك او را مسموم و شهيد كرد، و بالاخره مالك به مصر نرسيد و خبر شهادت او به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد.

از آن طرف وقتى مالك به شهادت رسيد، خبر شهادت او به محمّد بن ابى بكر رسيد و متوجّه شد كه مالك اشتر به چه مقصودى به طرف مصر در حركت بوده و طبعاً از اين كه حضرت امير عليه السلام مى خواسته او را از ولايت مصر بردارد دلگير شده بود، كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام براى دلجويى از او اين نامه را مرقوم فرموده اند.

ص: 25

دلجويى از محمّد بن ابى بكر

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِي مَوْجِدَتُكَ مِنْ تَسْرِيحِ الْأَشْتَرِ إِلى عَمَلِكَ ، وَ إِنِّي لَمْ أَفْعَلْ ذَلِكَ اسْتِبْطَاءً لَكَ فِى الْجُهْدِ، وَ لَاازْدِيَاداً فِى الْجِدِّ»

(اما بعد؛ پس خبر دلگيرى ات از فرستادن اشتر به (منطقه) كار تو به من رسيد؛ و همانا من اين كار را انجام ندادم به خاطر كند شمردن تو در كوشش، و نه افزونى دادن در تلاش.)

حضرت در اين نامه هم از محمّد بن ابى بكر تقدير و تشكّر نموده و هم مالك اشتر را تعريف و توصيف فرموده اند. مرحوم سيّد رضى در تيتر اين نامه آورده اند:

«و من كتاب له عليه السلام إلى محمّد بن أبى بكر، لمّا بلغه توجّده من عزله بالأشتر عن مصر ثمّ توفّى الأشتر فى توجّهه إلى مصر قبل وصوله إليها»

(و از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است به محمّد بن ابى بكر، وقتى كه خبر دلگيرى او از بركنارى اش از حكومت مصر و جانشينى مالك اشتر به حضرت رسيد، و اشتر به هنگام رفتن به مصر پيش از رسيدن به آنجا فوت شده بود.)

البته اين پرسش مطرح است كه وقتى محمّد بن ابى بكر از شيعيان خالص و پاك حضرت امير عليه السلام است و در ادارۀ كشور مصر هم كوتاهى و سستى نداشته، پس چرا و به چه دليل حضرت اقدام به عزل او و نصب مالك اشتر كرده است ؟! محمّد بن ابى بكر با توجّه به اين كه در بيت و در دامان حضرت امير عليه السلام بزرگ شده و حضرت او را به خوبى مى شناخته، حق دارد از خود بپرسد چرا على عليه السلام او را بركنار كرده است ؟! و شايد به خود بدگمان شود و سؤالهاى زيادى هم از خود بكند.

على عليه السلام هم اوّلاً: اوضاع مصر را چندان اوضاع آرام و سالمى نمى بينند؛ و ثانياً:

معاويه و عمرو بن عاص هم متحد شده اند تا به هر قيمتى هست مصر را از حيطۀ ولايت على عليه السلام بيرون آورند؛ از اين رو گرچه محمّد بن ابى بكر شيعۀ مخلص و فعّالى

ص: 26

است، اما چون مالك اشتر مخلصِ باتجربه ترى است فعلاً در اين موقعيت بايد مالك به مصر اعزام شود و محمّد بن ابى بكر جاى ديگرى را اداره كند؛ از اين رو به محمّد بن ابى بكر مى نويسند:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِي مَوْجِدَتُكَ مِنْ تَسْرِيحِ الْأَشْتَرِ إِلى عَمَلِكَ » : به من خبر رسيد كه تو از اين كه من مالك اشتر را به منطقۀ كارت فرستادم نگران و خشمناك شدى «وَ إِنِّي لَمْ أَفْعَلْ ذَلِكَ اسْتِبْطَاءً لَكَ فِى الْجُهْدِ» من كه مالك را فرستادم نه براى اين كه تو را در كار و كوشش كُند شمردم «وَ لَاازْدِيَاداً فِى الْجِدِّ» : و نه اين كه خواسته باشم بگويم كار و تلاش را زيادتر كنى.

البته حضرت در اينجا به پاس احترام به محمّد بن ابى بكر اشاره نفرموده اند كه وضع فعلى مصر نگران كننده است و قرار بوده به مصر حمله شود و من مى خواستم يك شخصيت باتجربه تر از تو حكومت مصر را در دست داشته باشد و از اين رو مالك اشتر را كه سالخورده اى پرتجربه بود براى مصر در نظر گرفته و فرستادم.

«وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ يَدِكَ مِنْ سُلْطَانِكَ لَوَلَّيْتُكَ مَا هُوَ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مَؤُونَةً ، وَ أَعْجَبُ إِلَيْكَ وِلايَةً »

(و اگر آنچه را زير دست تو است از تسلط تو بيرون مى ساختم، به تحقيق تو را مأموريت مى دادم بر آنچه از نظر رنج و زحمت برايت آسانتر باشد، و از نظر ولايت و حكمرانى تو را پسنديده تر.)

اين قسمت از نامۀ اميرالمؤمنين عليه السلام نشان مى دهد كه حضرت از محمّد بن ابى بكر هيچ گونه نگرانى ندارند؛ اما از عبارت «أَيْسَرُ عَلَيْكَ مَؤُونَةً » استفاده مى شود كه حضرت ادارۀ مصر را براى محمّد بن ابى بكر پرمؤونه و پرزحمت ديده اند؛ و طبيعى است كه اگر ادارۀ يك كشور در حال صلح براى كسى پرمشقت باشد، قطعاً در حال جنگ غير مقدور است؛ پس لازم است كسى بر آن منطقه مأمور شود كه به راحتى در حال جنگ قدرت ادارۀ آن را داشته باشد.

ص: 27

بنابراين از محمّد بن ابى بكر ضعف و سستى ديده نشد، و اگر برفرض بى لياقتى او ثابت بوده است - كه عبارت حضرت چنين چيزى را نمى فهماند - تقصير و حتى قصورى براى او محسوب نمى شد و با جابجايى جبران مى شد؛ چون ممكن است فردى قدرت ادارۀ يك منطقۀ پرماجرا را نداشته باشد، ولى بتواند منطقۀ بزرگتر آرامى را به خوبى اداره كند؛ از اين رو حضرت به او فرموده اند: «وَ لَوْ نَزَعْتُ مَا تَحْتَ يَدِكَ مِنْ سُلْطَانِكَ » : اگر چنانچه من موفق مى شدم كه تو را از حكومت مصر بردارم «لَوَلَّيْتُكَ مَا هُوَ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مَؤُونَةً » : در عوض در جاى ديگرى منصوب مى كردم كه هم از جهت فشار كار در زحمت و فشار نباشى «وَ أَعْجَبُ إِلَيْكَ وِلايَةً » : و هم از نظر ولايت و حكمرانى پسنديده تر باشد.

تا اينجاى نامه مطالبى بود كه حضرت به وسيلۀ آن از محمّد بن ابى بكر دلجويى مى كردند، و از اين به بعد در توصيف و تمجيد از مالك اشتر است كه آن مردى را كه من به طرف مصر فرستادم يك مردِ بسيار كاردان و لايقى بود كه متأسفانه در بين راه شهيد شد و به مقصد نرسيد.

تمجيد از مالك اشتر

«إِنَّ الرَّجُلَ الَّذِي كُنْتُ وَلَّيْتُهُ أَمْرَ مِصْرَ كَانَ رَجُلاً لَنَا نَاصِحاً وَ عَلى عَدُوِّنَا شَدِيداً نَاقِماً»

(به راستى مردى كه كار حكومت مصر را به او واگذار كرده بودم براى ما مردى خيرخواه بود و نسبت به دشمن ما سختگير و انتقام گيرنده.)

«وَلَّيْتُهُ » از مادّۀ «وَلِىَ » به معناى والى قرار دادن است؛ «ناصِحاً» از مادّۀ «نَصَحَ » و به معناى دلسوز و خيرخواه است؛ «ناقِماً» از مادّۀ «نَقِمَ » و به معناى غضبناك و عذاب دهنده و انتقام گيرنده است. مى فرمايند: اين مردى را كه براى ولايت مصر

ص: 28

فرستادم - كه متأسفانه به آن ديار نرسيد - خيرخواه ما بود؛ ولى نسبت به دشمنان ما مردى بود سختگير و غضبناك، و از آنها با حالت غضب انتقام مى گرفت و نسبت به آنها گذشت نداشت.

«فَرَحِمَهُ اللَّهُ فَلَقَدِ اسْتَكْمَلَ أَيَّامَهُ ، وَ لاقى حِمَامَهُ ، وَ نَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ ، أَوْلاهُ اللَّهُ رِضْوَانَهُ ، وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ »

(پس خداوند او را رحمت نمايد كه روزگارش را به پايان رسانيد، و با مرگ خود ديدار كرد، و ما از او خشنوديم؛ خداوند خشنودى خويش را نصيب او كند و پاداش وى را چند برابر نمايد.)

«فَلَقَدِ اسْتَكْمَلَ أَيَّامَهُ »: پس ايّام عمر خود را به اتمام رسانيد. مقدّر او اين بود كه در راه خدا با شهادت از اين دنيا برود. «وَ لاقى حِمَامَهُ »: و مرگ خود را ملاقات كرد.

«حِمام» از مادّۀ «حَمَّ » و به معناى مرگ است. مى فرمايند: پس خداوند او را رحمت كند، او عمرش را تمام كرد، و مرگ خود را ملاقات نمود، «وَ نَحْنُ عَنْهُ رَاضُونَ »: و ما از او راضى و خشنود هستيم «أَوْلاهُ اللَّهُ رِضْوَانَهُ »: خداوند رضوان و رضايت خويش را نصيب او كند «وَ ضَاعَفَ الثَّوَابَ لَهُ »: و ثواب او را چند برابر نمايد.

چند سفارش به محمّد بن ابى بكر

«فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّكَ ، وَ امْضِ عَلى بَصِيرَتِكَ ، وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَكَ ، وَ ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ ، وَ أَكْثِرِ الْإِسْتِعَانَةَ بِاللَّهِ يَكْفِكَ مَا أَهَمَّكَ ، وَ يُعِنْكَ عَلى مَا نَزَلَ بِكَ ؛ إِنْ شَاءَاللَّهُ »

(پس در برابر دشمن خويش ظاهر شو، و با بينايى خود حركت كن، و براى جنگ با آن كه با تو در جنگ است آماده باش؛ و به راه پروردگارت دعوت نما، و يارى جستن از خداوند را بسيار كن تا كفايت كند تو را در آنچه از براى تو سخت است، و يارى دهد تو را در آنچه بر تو رسد، اگر خدا خواهد.)

ص: 29

«أَصْحِرْ» فعل امر از مادّۀ «صَحَرَ» به معناى ظاهر شدن و بيرون رفتن است. فرموده است: «فَأَصْحِرْ لِعَدُوِّكَ » : در مقابل دشمن از خانه بيرون بيا. نكند در يك پناهگاه مخفى شوى و افرادى را براى جنگ بفرستى، بلكه خودت نيز ظاهر شو و در برابر دشمن بايست؛ «وَ امْضِ عَلى بَصِيرَتِكَ » : و با بصيرت و بينايى خود حركت كن؛ «وَ شَمِّرْ لِحَرْبِ مَنْ حَارَبَكَ » : و براى جنگ با كسى كه قصد جنگ با تو دارد پيراهن خود را بالا بزن و آمادۀ جنگ باش؛ و در عين حال «وَ ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ » : مردم را به راه پروردگارت دعوت كن؛ مردم را به راه حق دعوت نما، راه حق را براى آنها توصيف كن و به آنها بفهمان كه راه معاويه و عمرو عاص راه باطل و راه على عليه السلام راه حق است؛ «وَ أَكْثِرِ الْإِسْتِعَانَةَ بِاللَّهِ » : و زياد و به طور مستمر از خداوند طلب كمك كن؛ «يَكْفِكَ مَا أَهَمَّكَ » : براى اين كه خدا تو را كفايت مى كند در آنچه براى تو سخت است؛ «وَ يُعِنْكَ عَلى مَا نَزَلَ بِكَ ؛ إِنْ شَاءَاللَّهُ » : و اگر از خدا كمك بخواهى تو را كمك مى كند بر آن چيزى كه بر تو نازل شده است.

اين كه حضرت اينجا «إِنْ شَاءَاللَّهُ » را به زبان جارى فرموده براى اين است كه مى دانسته عمرو عاص بر باطل خود محكم تر است؛ و البته حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم براى اين كه لشكرى به كمك محمّد بن ابى بكر بفرستد اقدام فرمود، ولى مردم كوفه كوتاهى كردند، عمرو عاص هم بر باطل خود ايستادگى كرد و قهراً جريان طبيعى هم اين بود كه پيروز شود، عمرو عاص پيروز شد و محمّد بن ابى بكر با وضع فجيعى به شهادت رسيد.

***

ص: 30

«نامۀ 35»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى عبداللّه بن العبّاس، بعد مقتل محمّد بن أبى بكر:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ، فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً، وَ عَامِلاً كَادِحاً، وَ سَيْفاً قَاطِعاً، وَ رُكْناً دَافِعاً، وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلى لِحَاقِهِ ، وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ ، وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً، وَ عَوْداً وَ بَدْءاً، فَمِنْهُمُ الْآتِي كَارِهاً، وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ كَاذِباً، وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً؛ وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يَجْعَلَ مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً، فَوَاللَّهِ لَوْلا طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِى الشَّهَادَةِ ، وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ ؛ لَأَحْبَبْتُ أَنْ لاأَبْقى مَعَ هَؤُلاءِ يَوْماً وَاحِداً، وَ لا أَلْتَقِىَ بِهِمْ أَبَداً.»

مقدمه اى كوتاه

اين نامه از جهت نگارش هم همان طورى كه ازمتن آن پيداست بعد از نامۀ قبل نوشته شده است؛ حضرت براى مقابله با نقشه هاى معاويه و عمرو عاص، مالك اشتر را به مصر فرستاد كه ناجوانمردانه او را در بين راه به شهادت رساندند؛ بعد محمّد بن ابى بكر را كه والى مصر بود متوجّه موضوع نمود و براى تقويت او مردم كوفه را هم تحريك كرد، ولى مؤثر واقع نشد و بالاخره عمرو عاص به مصر حمله كرد و محمّد بن ابى بكر را كه عامل على عليه السلام بود با وضع فجيعى به شهادت رساند و بر مصر مسلط شد؛ بعد از آن وقتى خبر شهادت محمّد بن ابى بكر به على عليه السلام رسيد، اين نامه را به ابن عبّاس عامل خود در بصره نوشتند كه توضيح مى دهيم.

ص: 31

قرارداد معاويه با عمرو عاص

وقتى معاويه قصد حمله به مصر را كرد، مأموريت اين حمله را به عمرو بن عاص داد و براى تحريك هر چه بيشتر عمرو عاص با او قرارداد كرد كه اگر مصر را فتح كند ولايت و حكومت مصر را مادام العمر داشته باشد و تمامى خراج و درآمدهاى مصر را نيز به هر مصرفى كه مى خواهد برساند و از پرداخت ماليات به حكومت مركزى معاف باشد، فقط عمرو عاص بپذيرد كه دست نشاندۀ معاويه است، ولى معاويه حق عزل و حق گرفتن ماليات از او را ندارد. عمرو عاص اين پيمان را پذيرفت و با همان شيطنتى كه داشت مصر را فتح كرد و محمّد بن ابى بكر را به شهادت رساند و بر مصر مسلط شد.

البته اين قرارداد خيلى عجيب بود؛ چون هيچ حاكمى حاضر نيست فتح يك جايى را به عامل خود واگذار كند به اين شرط كه اگر پيروز شود آن منطقه و حكومت آن مالِ او باشد و حتى مالياتى هم نپردازد؛ براى اين كه عاقلانه نيست كه حاكم تمام امكانات پيروزى را بدهد ولى پس از پيروزى چيزى نخواهد؛ اگر بناست چنين باشد، اصلاً فتح آن منطقه براى اين حاكم چه فايده اى دارد؟ شايد هم به همين خاطر بود كه معاويه پس از فتح مصر، سرِ عمرو عاص بازى درآورد و زير قول خود زد و از عمرو عاص خواست كه به حكومت مركزى ماليات و خراج بپردازد.

نقل كرده اند كه عمرو عاص اشعار زيادى در مذمّت معاويه و مدح حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سرود كه: مردك! تو اصلاً كى هستى كه من بخواهم به تو ماليات بدهم و كى تو را مى شناخت ؟ همۀ اين بازيها را من سرِ اميرالمؤمنين عليه السلام درآوردم تا تو به جايى رسيدى، حالا براى خودمان اظهار لحيه مى كنى ؟ سزاوارترين مردم به حكومت على عليه السلام است؛ مگر على عليه السلام نبود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را در غدير خم

ص: 32

منصوب كرد؟ مگر بارها دربارۀ على عليه السلام چنين و چنان نگفته بود؟ و خلاصه در اين اشعارش حقانيّت على عليه السلام را ثابت كرده و معاويه را مذمّت نموده است. گفته اند كه وقتى نامۀ عمرو عاص به معاويه رسيد و اين اشعار را خواند، به عمرو عاص نوشت كه ما از گرفتن ماليات و خراج مصر گذشتيم و سرِ همان قرارداد خودمان باقى هستيم.

معاويه به همين مقدار كه عمرو عاص عامل اوست بسنده كرد، و عمرو عاص هم با همان قرارداد حاكم مصر شد.

منزلت محمّد بن ابى بكر

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ، فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً، وَ عَامِلاً كَادِحاً، وَ سَيْفاً قَاطِعاً، وَ رُكْناً دَافِعاً»

(اما بعد؛ پس همانا مصر [به دست دشمن] فتح شد و محمّد بن ابى بكر كه خدايش بيامرزد به شهادت رسيد، ما پاداش آن را از خداوند مى خواهيم كه از براى ما فرزندى خيرخواه بود، و كارگزارى پرتلاش، و شمشيرى بُرنده، و تكيه گاهى بازدارنده.)

حضرت على عليه السلام اين نامه را به عبداللّه بن عبّاس پسر عمو و عامل خود در بصره مى نويسند، عبداللّه بن عبّاس يكى از مشاورين خوب و بنام حضرت امير عليه السلام است؛ حضرت هميشه به او اهميت مى داده و روى او حساب مى كرده اند، و از اين رو به عنوان يك مشاور خوب بايد خبرِ سقوطِ مصر و شهادتِ والى خود در آن منطقه را هم به او بدهند، بنابراين اين نامه را به ابن عبّاس نوشتند؛ مى فرمايند: بعد از حمد و ثناى خداوند «فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ افْتُتِحَتْ »: مصر به دست دشمن فتح شد «وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اللَّهُ قَدِ اسْتُشْهِدَ»: و محمّد فرزند ابى بكر - كه خدا او را رحمت كند - به شهادت رسيد «فَعِنْدَ اللَّهِ نَحْتَسِبُهُ »: ما اين مصيبت بزرگى را كه وارد شد به حساب خدا مى گذاريم و در اين مصيبت بزرگ صبر مى كنيم و اجر آن را از خدا مى خواهيم.

ص: 33

«وَلَداً نَاصِحاً»؛ ابن أبى الحديد راجع به اين نامه بيان خيلى مفصّلى دارد(1) كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام با اين كه به آن صورت درس نخوانده و در مكّه و مدينه بزرگ شده، اين چنين در فصاحت و بلاغت بى نظير است و در اين نامه همۀ سجع ها را منصوب آورده اند؛ و بعد اين نامه را تشبيه مى كند به قرآن كه سورۀ نساء آخر قريب به اتفاق آيات منصوب است، اما سورۀ مائده كه بعد از آن است يك آيۀ منصوب ندارد؛ مى خواهد بگويد حضرت امير عليه السلام هم در اينجا رعايت آخر كلمات را فرموده و هم كلمات را هموزن يكديگر آورده اند، و اين دلالت دارد كه آن حضرت توغّل در بلاغت و فصاحت داشته اند.

«وَلَداً نَاصِحاً» : او براى من فرزند خيرخواهى بود. گفتيم كه چون محمّد بن ابى بكر دو سال و نيمه بود كه به منزل حضرت آمده و در دامان آن حضرت بزرگ شده، لذا او را فرزند خود دانسته اند و به عنوان فرزند هم از او ياد فرموده اند؛ و به قول ابن أبى الحديد محمّد بن ابى بكر پدرى غير از على عليه السلام براى خود سراغ نداشت؛ براى اين كه ابوبكر در دو سال و نيمۀ عمر او مرده بود و او تنها مهر و محبت على عليه السلام را ديده بود. البته اين كه حضرت امير عليه السلام او را به عنوان فرزند ياد مى كند، عظمت و بزرگى او را مى فهماند.

«وَ عَامِلاً كَادِحاً» : و او براى ما كارگزارى پركار و پرتلاش بود «وَ سَيْفاً قَاطِعاً» :

و شمشيرى تيز و برنده بود. اين جمله كنايه از شجاعت محمّد بن ابى بكر است؛ يعنى او در مقابل دشمن مى ايستاد و مى جنگيد، بزدل و ترسو نبود. «وَ رُكْناً دَافِعاً» : و او استوانه اى بود كه از حريم تشيّع دفاع مى كرد.

اين كلمات دربارۀ محمّد بن ابى بكر حكايت از تلاشگرى و دفاع محمّد بن5.

ص: 34


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 145.

ابى بكر نسبت به حضرت على عليه السلام، و علاقه و محبت آن حضرت نسبت به محمّد بن ابى بكر دارد.

ترغيب مردم به پيروى از محمّد بن ابى بكر

«وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلى لِحَاقِهِ ، وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ ، وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً، وَ عَوْداً وَ بَدْءاً»

(و من مردم را به پيروى از او ترغيب مى كردم، و پيش از اين واقعه آنان را به فريادرسى او فرمان مى دادم، و ايشان را دعوت مى نمودم در نهان و آشكار، و بارها نه يك بار.)

«حَثَثْتُ » از مادّۀ «حَثَّ » به معناى ترغيب است؛ «لِحاق» به معناى ملحق شدن و پيروى كردن، و «غياث» به معناى به فرياد رسيدن است.

مى فرمايند: «وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ النَّاسَ عَلى لِحَاقِهِ » : و من مردم را ترغيب مى كردم كه به محمّد بن ابى بكر ملحق شوند و از او پيروى كنند تا عمرو عاص موفق و پيروز نشود؛ «وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ »: و قبل از اين كه اين واقعه پيش بيايد به مردم دستور دادم كه به فرياد او برسند و او را كمك كنند. حضرت با اين كلمات به ابن عبّاس مى فهمانند كه من مى دانستم عمرو عاص براى گرفتن مصر به آن منطقه مى رود و محمّد بن ابى بكر بايد آماده باشد، و به مردم هم خبر دادم و آنها را براى مقابله با لشكر شام و عمرو بن عاص ترغيب كردم ولى آنها قبول نكردند.

على عليه السلام براى اين كه بفهماند در اين امر كوتاهى نكرده و تا سرحدّ امكان تلاش خود را در جمع آورى نيرو و كمك به محمّد بن ابى بكر كرده مى فرمايند: «وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً، وَ عَوْداً وَ بَدْءاً»: و من به نحوى كه موقعيت اقتضا مى كرده عمل كرده و مردم را براى يارى رساندن به محمّد بن ابى بكر مخفيانه و آشكارا دعوت كردم و به يك بار و دوبار هم اكتفا نكردم، بلكه بارها از آنها خواستم وى را يارى كنند و به فرياد او برسند.

ص: 35

مردمى مكّار و دنيادوست

«فَمِنْهُمُ الْآتِي كَارِهاً، وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ كَاذِباً، وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً»

(پس برخى از ايشان به ناچار پذيرفتند، و برخى از آنان به دروغ بهانه آوردند، و برخى ديگر خوار و ذليل برجاى نشستند.)

فرمود: بلى من از موضوع با اطلاع شدم و خواستم كه براى او يار و ياور و لشكر و سپاه بفرستم اما چه كنم كه مردم در اين مورد سه گروه شدند: «فَمِنْهُمُ الْآتِي كَارِهاً» :

يك دسته رضايت به رفتن داشتند اما از روى اكراه و اجبار. كه خوب پيداست نيرويى كه از روى اكراه برود فعّال نيست و ضررش بيش از نفع آن است. «وَ مِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ كَاذِباً»: و عده اى ديگر به دروغ عذرتراشى كردند كه ما مثلاً فلان بيمارى، فلان گرفتارى و فلان مشكل را داريم و پيدا بود كه عذرهاى آنها دروغ است و مى خواهند از زيربارِ رفتن به جبهه شانه خالى كنند. «وَ مِنْهُمُ الْقَاعِدُ خَاذِلاً» : و دستۀ سوّم از روى نافرمانى حركت نكردند و موجبات خذلان و عذاب خود را در قيامت فراهم نمودند.

اينجا ابن أبى الحديد(1) و ديگران گفته اند: اين دعوت على عليه السلام مثل دعوت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه دعوت به جنگ كرد و در سورۀ توبه و انفال و احزاب هم به آن اشاره شده است كه مردم سه دسته شدند: بعضى از روى ناچارى رفتند، بعضى عذرتراشى كردند و نرفتند، و بعضى هم تخلف كردند؛ به عنوان مثال قرآن شريف در اين مورد فرموده است: «وَ يَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلاّ فِراراً».(2) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دعوت كرده بود ولى اينها عذر آوردند، و در مورد على عليه السلام هم همين طور بود.

ص: 36


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 147.
2- - سورۀ احزاب (33)، آيۀ 13.

گلايۀ حضرت از اين مردم

«وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يَجْعَلَ مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً، فَوَاللَّهِ لَوْلا طَمَعِى عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِى الشَّهَادَةِ ، وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ ، لَأَحْبَبْتُ أَنْ لا أَبْقى مَعَ هَؤُلاءِ يَوْماً وَاحِداً، وَ لا أَلْتَقِىَ بِهِمْ أَبَداً»

(و از خداوند مى خواهم كه [براى من] گشايشى سريع از ايشان قرار دهد؛ پس به خدا سوگند اگر نبود آزمندى من به شهادت در هنگام رويارويى ام با دشمن، و آماده نمودن خويش بر مرگ، هر آينه دوست داشتم كه حتى يك روز با اينان زندگانى نكنم، و هرگز ايشان را ديدار ننمايم.)

اينجا ديگر حضرت نهايت گلايۀ خود را از مردم بيان مى فرمايند، ديگر اميدى به اين مردم ندارند و از خدا براى خود درخواست فرج مى كنند: «وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يَجْعَلَ مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً»؛ به ابن عبّاس پسرعموى خود مى نويسند: با اين شرايط كه هرچه از آنها مى خواهم توجّه ندارند، از خدا براى خود فرج و گشايش عاجل و سريعى مى خواهم.

واقعاً جاى تأسف است كه چطور مردم اين قدر نسبت به اميرالمؤمنين عليه السلام، خليفۀ به حق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امام واجب الاطاعة، بى تفاوت و بى مهر و علاقه بودند و كار را به جايى رسانده بودند كه حضرت از خدا مى خواهد فرجى براى او برساند و او را از دست اين مردم راحت كند؛ و بعد مى فرمايند: «فَوَاللَّهِ لَوْلا طَمَعِى عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِى الشَّهَادَةِ » : به خدا سوگند اگر نبود طمع من به شهادت و اگر اين طور نبود كه دوست داشتم در جبهۀ جنگ با دشمن شهيد شوم «وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى الْمَنِيَّةِ » : و اين كه خودم را مهيّاى مرگ در جبهه نكرده بودم «لَأَحْبَبْتُ أَنْ لا أَبْقى مَعَ هَؤُلاءِ يَوْماً وَاحِداً» :

ص: 37

دوست داشتم كه حتى يك روز هم با اينها نباشم «وَ لا أَلْتَقِىَ بِهِمْ أَبَداً» : و دوست داشتم كه يك روز هم اينها را نبينم. پس على عليه السلام به اميد انجام وظيفه و رسيدن به شهادت در راه خدا در بين اين مردم بيوفاى دنيادوست ايستاده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 38

(درس 481) - نامۀ 36

اشاره

كارشكنى ها و ايجاد نا امنى توسط معاويه

حجر بن عدى و لشكر ضحّاك بن قيس

قريش را رها كن

قريش قدرت مرا گرفت

نظر حضرت دربارۀ جنگ

بر سختى روزگار شكيبايم و استوار

نامۀ 37

مقدمه اى كوتاه

قسمت اوّل نامه به روايت ابن أبى الحديد

حقيقت ها را تباه ساخته اى

پرگويى بيجا

ص: 39

ص: 40

«نامۀ 36»

و من كتاب له عليه السّلام إلى أخيه عقيل بن أبى طالب، فى ذكر جيش أنفذه إلى بعض الأعداء و هو جواب كتاب كتبه إليه عقيل:

«فَسَرَّحْتُ إِلَيْهِ جَيْشاً كَثِيفاً مِنَ الْمُسْلِمِينَ ، فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِكَ شَمَّرَ هَارِباً، وَ نَكَصَ نَادِماً، فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِيقِ ، وَ قَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِيَابِ فَاقْتَتَلُوا شَيْئاً كَلا وَ لا، فَمَا كَانَ إِلّا كَمَوْقِفِ سَاعَةٍ ، حَتّى نَجَا جَرِيضاً بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ ، وَ لَمْ يَبْقَ مِنْهُ غَيْرُ الرَّمَقِ ، فَلَأْياً بِلَأْىٍ مَا نَجَا، فَدَعْ عَنْكَ قُرَيْشاً وَ تَرْكَاضَهُمْ فِى الضَّلالِ وَ تَجْوَالَهُمْ فِى الشِّقَاقِ وَ جِمَاحَهُمْ فِى التِّيهِ ؛ فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلى حَرْبِي كَإِجْمَاعِهِمْ عَلى حَرْبِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم قَبْلِي، فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّى الْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي.

وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْيِي فِى الْقِتَالِ ، فَإِنَّ رَأْيِي قِتَالُ الْمُحِلِّينَ حَتّى أَلْقَى اللَّهَ ، لايَزِيدُنِي كَثْرَةُ النَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً ، وَ لا تَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً ، وَ لا تَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِيكَ - وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ - مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً، وَ لا مُقِرّاً لِلضَّيْمِ وَاهِناً، وَ لا سَلِسَ الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ، وَ لا وَطِئَ الظَّهْرِ لِلرَّاكِبِ الْمُتَقَعِّدِ، وَ لَكِنَّهُ كَمَا قَالَ أَخُو بَنِي سُلَيْمٍ :

فَإِنْ تَسْأَلِينِى: كَيْفَ أَنْتَ ؟ فَإِنَّنِي*** صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمَانِ صَلِيبٌ

يَعِزُّ عَلَىَّ أَنْ تُرى بِي كَآبَةٌ *** فَيَشْمَتَ عَادٍ أَوْ يُسَاءَ حَبِيبٌ »

ص: 41

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 36 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است؛ داستان اين نامه طولانى است كه به اختصار بيان مى كنيم:

كارشكنى ها و ايجاد نا امنى توسط معاويه

چون بعد از جنگ صفّين معاويه تخلّفاتى كرده بود، مولا اميرالمؤمنين عليه السلام مجهّز شد تا بالاخره كلك معاويه را بكند كه متأسفانه جنگ نهروان پيش آمد، معاويه هم از اين فرصت سوء استفاده كرد و تصميم گرفت كارى به سرِ شيعيان على عليه السلام بياورد و ترس و وحشتى در دل اينها بيندازد كه ديگر فكر جنگ با معاويه را نداشته باشند، از اين رو ضحّاك بن قيس فهرى را با سه تا چهارهزار نيرو مأمور كرد راه بيفتند و غير از شهر كوفه در بقيۀ شهرها و دهات و قصبات هرجا كه شيعيان تشكيلاتى دارند و هرجا احساس مى كنند شيعيان قدرت دارند، آنها را غارت كنند و مردم آنجا را قتل عام نمايند؛ تا هم غنيمت زيادى به دست بياورند و هم در دل شيعيان على عليه السلام دلهره ايجاد كرده باشند و رعب و وحشتى ايجاد شده باشد، و از اين راه حكومت على عليه السلام را تضعيف كرده باشد و على عليه السلام هم ديگر قدرت متشكّل كردن يك جمعيتى را عليه معاويه نداشته باشد. در ضمن معاويه به ضحّاك بن قيس توجّه داده بود كه يك روز و يك شب در يك جا نماند و خود را درگير جنگ با لشكر على عليه السلام نكند.

ضحّاك بن قيس حركت كرد و طبق دستور معاويه به هر شهر و روستا و حتى ده كوره اى مى رسيد غارت مى كرد و سرانِ آن را مى كشت؛ از جمله گفته اند قافله اى از عراق عازم حجاز براى انجام حج بود، آنها را هم غارت كردند و ثروتشان را بردند؛ خبر به حضرت امير عليه السلام رسيد كه ضحّاك بن قيس از طرف معاويه راه افتاده و در هر شهر و ده و قصبه دست به غارت و آدمكشى زده است، حضرت هم خطبۀ 29

ص: 42

نهج البلاغه را ايراد فرمود: «أَيُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدَانُهُمْ ، الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ ...» كه خلاصه گلايه از مردم است كه چرا جمع نمى شويد كلك معاويه را بكنيد. و بعد هم حجر بن عدى را با چهارهزار نيرو فرستاد كه ضحّاك را تعقيب كنند، و فرمودند به هر طورى شده ضحّاك را گير بياور و او را نابود كن.

البته اين كار احتياج به راهنما داشت و در آن روز هم تلفن و وسايل امروزه نبود، ولى حجر بن عدى زرنگى كرد و افرادى را فرستاد و بالاخره ردّ پايى از ضحّاك به دست آوردند تا شايد بتوانند آنها را محاصره كنند؛ تا اين كه آنها را پيدا كردند، و چون در نزديكى هاى غروب آفتاب بود و آن زمان در شب جنگ نمى كردند، تا غروب آفتاب هفده نفر از لشكر معاويه و دو نفر از لشكر حضرت امير عليه السلام كشته شدند، ولى ضحّاك بن قيس از تاريكى شب استفاده كرد و با لشكر خود فرار كردند و اين قضيه اينجا فيصله پيدا كرد.

اما خبر غارتگريهاى معاويه توسط همين عراقى هاى غارت شده به مكّه رسيد، عقيل برادر اميرالمؤمنين عليه السلام اين خبر را فهميد، از اين كه وضع برادرش اين طور ناامن شده خيلى ناراحت شد، نامه اى به حضرت نوشت كه من مخلص شما هستم و ديگر نمى توانم بعد از شما زنده بمانم و اجازه بدهيد برادران و خويشاوندانم را جمع كنم و بياييم با معاويه جنگ كنيم و كلكش را بكنيم، على عليه السلام هم اين نامه را در جواب او نوشته كه ضحّاك آمده و غلطهايى هم كرده ولى فرار كرده و لازم نيست شما بياييد؛ پس نامۀ حضرت بيان اين معناست كه حجر بن عدى با چهارهزار نفر رفته و ضحّاك را گير آورده، تعدادى از آنها را كشته و او هم فرار كرده است.

حجر بن عدى و لشكر ضحّاك بن قيس

«فَسَرَّحْتُ إِلَيْهِ جَيْشاً كَثِيفاً مِنَ الْمُسْلِمِينَ ، فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِكَ شَمَّرَ هَارِباً، وَ نَكَصَ نَادِماً، فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِيقِ ، وَ قَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِيَابِ »

ص: 43

(پس من لشكرى انبوه از مسلمانان را به سوى او روانه ساختم، چون اين خبر به وى رسيد گريزان دامن برچيد، و پشيمان عقب نشينى كرد، پس لشكر ما در ميانۀ راه به او رسيدند، در حالى كه خورشيد به بازگشتن نزديك بود.)

«فَسَرَّحْتُ إِلَيْهِ جَيْشاً كَثِيفاً مِنَ الْمُسْلِمِينَ » : من لشكر بسيارى از مسلمانان را كه چهار هزار نفر بودند به طرف ضحّاك بن قيسِ غارتگر فرستادم. البته آن روز چهارهزار نفر جمعيت زيادى بوده است. «فَلَمَّا بَلَغَهُ ذَلِكَ » : وقتى اين خبر به ضحّاك رسيد كه نيروى زيادى به سراغش مى آيد «شَمَّرَ هَارِباً» : دامن خويش را براى فرار بالا زد و جدّى فرار كرد «وَ نَكَصَ نَادِماً»: و در حال پشيمانى عقب نشينى كرد. «فَلَحِقُوهُ بِبَعْضِ الطَّرِيقِ » : ارتش ما در وسط راه به آنها رسيدند و آنها را پيدا كردند «وَ قَدْ طَفَّلَتِ الشَّمْسُ لِلْإِيَابِ » : در حالى كه خورشيد در حال برگشتن و غروب كردن بود.

«فَاقْتَتَلُوا شَيْئاً كَلا وَ لا، فَمَا كَانَ إِلّا كَمَوْقِفِ سَاعَةٍ ، حَتّى نَجَا جَرِيضاً بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ ، وَ لَمْ يَبْقَ مِنْهُ غَيْرُ الرَّمَقِ ، فَلَأْياً بِلَأْىٍ مَا نَجَا»

(پس جنگ ناچيزى درگرفت، كه نبود مگر مانند درنگ كردن لشكر در يك ساعت، تا اين كه او اندوهناك و گلوگير جان خويش را نجات داد بعد از آن كه گلويش سخت فشرده شد، و جز رمقى از وى باقى نماند، پس با سختى و دشوارى پياپى رهايى يافت.)

«فَاقْتَتَلُوا شَيْئاً» : جنگ ناچيز و كوچكى كردند؛ «كَلا وَ لا» يعنى هيچى و هيچ؛ يعنى مثل اين كه اصلاً جنگى نبود، خيلى مختصر و خلاصه بود، چون از روز چيزى باقى نمانده بود. «فَمَا كَانَ إِلّا كَمَوْقِفِ سَاعَةٍ »: اين جنگى كه شد از بس مختصر و كوتاه بود مثل اين بود كه لشكر بخواهد يك ساعتى درنگ كند.

«حَتّى نَجَا جَرِيضاً»: تا اين كه ضحّاك بن قيس از جنگ نجات پيدا كرد؛ يعنى فرار كرد در حالتى كه بيخ گلويش گرفته شده و نزديك به خفه شدن بود. اين كه حضرت

ص: 44

تعبير به «نجا» مى فرمايند به اين علّت است كه وقتى آنها گرفتار لشكر حجر بن عدى شدند در سختى و فشار واقع شدند، و وقتى از تاريكى شب استفاده كرده و فرار كردند از سختى و فشارى كه در آن واقع شده بودند نجات پيدا كردند.

«بَعْدَ مَا أُخِذَ مِنْهُ بِالْمُخَنَّقِ »: اينها فرار كردند بعد از اين كه لشكر ما محل خناق آنها را گرفته بودند. «مُخَنَّق» اسم مكان است بر وزن اسم مفعول و به معناى بيخ گلو است.

خلاصه لشكر ما آنها را پيدا كردند و بيخ گلويشان را گرفتند. «وَ لَمْ يَبْقَ مِنْهُ غَيْرُ الرَّمَقِ » :

و رمقى از آنها نمانده بود. اين كه در آخر غروب در يك جنگ چند دقيقه اى هفده نفر از نيروهاى خود را از دست بدهند و شبانه فرار كنند شكست بزرگى است.

«فَلَأْياً بِلَأْىٍ مَا نَجَا» ؛ لَأىْ مصدر است و به معناى تحمل شدّت و بلا مى باشد، و تكرار آن كلمه اشاره است به پى در پى و استمرار آن؛ «ما» در «ما نجا» زائده است، و اگر زائده نگرفتيم بايد مصدريه بگيريم؛ و معنا در اين صورت اين است كه او بعد از يك فرصت مختصرى نجات پيدا كرد و متوارى شد و در نتيجه با چه مشكلى از مهلكه به در رفت!

قريش را رها كن

«فَدَعْ عَنْكَ قُرَيْشاً وَ تَرْكَاضَهُمْ فِى الضَّلالِ وَ تَجْوَالَهُمْ فِى الشِّقَاقِ وَ جِمَاحَهُمْ فِى التِّيهِ ؛ فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلى حَرْبِي كَإِجْمَاعِهِمْ عَلى حَرْبِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم قَبْلِي»

(پس قريش را رها كن در حالى كه آنان با سرعت در گمراهى مى تازند و در جدايى جولان مى دهند و در سرگردانى سركشى مى كنند؛ پس همانا ايشان بر جنگ با من گرد آمدند همانند گرد آمدنشان بر جنگ با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيش از من.)

اين جملات در جواب عقيل است كه در نامه اش نوشته بود: من برادران و

ص: 45

خويشاوندان و دوستان را جمع كنم و بيايم تا با معاويه بجنگيد و او را از ميان برداريد و مردم را از شرّ او راحت كنيد؛ حالا حضرت در حقيقت مى خواهند گلايه كنند كه كدام قريش و كدام مردم ؟! مردم قريش با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بد كردند و با من هم بد مى كنند، همين مردم قريش بودند كه دور معاويه را گرفتند و او را تقويت كردند. و خلاصه حضرت مى خواهند بفرمايند: بوى خيرى از اينها نمى آيد و هرچه به سرِ ما آمده از همين هاست؛ اينها اهل دنيا هستند و معاويه هم اهل دنياست، پس اينها مى روند سراغ معاويه.

از اين جهت مى فرمايند: «فَدَعْ عَنْكَ قُرَيْشاً»: پس قريش را رها كن. «وَ تَرْكَاضَهُمْ فِى الضَّلالِ » ؛ «تركاض» از مادّۀ «ركض» به معناى رفتنِ به سرعت است؛ يعنى به اينها اعتماد نكن در حالى كه دارند با سرعت به طرف ضلالت و گمراهى مى روند.

«وَ تَجْوَالَهُمْ فِى الشِّقَاقِ »؛ «تجوال» به معناى جولان دادن است؛ يعنى همين قريش هستند كه در حق شقاق پيدا مى كنند و از حق جدا مى شوند. «وَ جِمَاحَهُمْ فِى التِّيهِ » :

و رها كن قريش را كه دارند چموشى مى كنند و در گمراهى غوطه ور هستند. حضرت دارند به عقيل مى گويند: تو خيال مى كنى به اين قريش و اين خويشان اعتماد هست ؟ اينها قابل اعتماد نيستند و دنبال آب و نان هستند.

«فَإِنَّهُمْ قَدْ أَجْمَعُوا عَلى حَرْبِي كَإِجْمَاعِهِمْ عَلى حَرْبِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم قَبْلِي» : همين قريش هستند كه بر جنگ با من اجتماع كردند همان طورى كه بر جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قبل از من اجتماع كردند. قريش با اين كه خويشاوندان رسول خدا بودند، با آن حضرت جنگيدند؛ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خودشان بود و به نفع آنها هم كار مى كرد، اما آنها دنبال آب و نان و قدرت بودند؛ كه حالا هم آب و نان و قدرت در دست معاويه است، پس اينها از اطراف ما فرار مى كنند و اطراف معاويه و هر جاى ديگرى كه قدرت هست مى روند.

ص: 46

قريش قدرت مرا گرفت

«فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّى الْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي»

(پس كيفردهندگان به جاى من قريش را به كيفر رسانند كه خويشاوندى با من را گسستند، و قدرت پسر مادرم را از من ربودند.)

«فَجَزَتْ قُرَيْشاً عَنِّى الْجَوَازِي فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي» ؛ «جَزَتْ » از مادّۀ «جَزَىَ » به معناى جزا دادن است، «جَوازى» جمع «جازية» به معناى كيفردهنده است؛ اين يك دعاى محترمانه است كه حضرت عليه قريش مى كنند، يعنى اميدوارم قريش كيفر عملش را ببيند كه با من قطع رحم كرد؛ براى اين كه به خلافكارى قريش اشاره فرموده باشند مى فرمايند: اينها با من قطع رحم كردند. نحوۀ قطع رحم با حضرت به اين بود كه هر كدام به نحوى با حضرت مخالفت مى كردند. اين كه سؤال مى كنند كه چرا حضرت امير عليه السلام پايتخت حكومت خود را كوفه قرار داد و مدينه را رها كرد؟ يكى از علّت هاى آن اين بود كه جوّ مكّه و مدينه آلوده بود؛ عثمانى ها و طرفداران عثمان در مكّه و مدينه بودند، دار و دستۀ عايشه كه به هر حال امّ المؤمنين بود در مكّه و مدينه بودند، خويشاوندان طلحه و زبير در مكّه و مدينه بودند، تبليغات عايشه وجود داشت و به همين دلايل حكومت حضرت در مدينه پا نمى گرفت؛ ولى شهر كوفه يك شهر ارتشى بود و حضرت مى توانست يك قدرت متمركزى به نفع خود درست كند، و باز مردم كوفه هم خيلى بيشتر از مردم مكّه و مدينه به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ايمان و علاقه داشتند.

فرموده اند: «فَقَدْ قَطَعُوا رَحِمِي»: قريش با من قطع رحم كردند «وَ سَلَبُونِي سُلْطَانَ ابْنِ أُمِّي» : و از من قطع كردند قدرت پسر مادرم را.

در اين كه پسر مادرم به چه معناست اختلاف است؛ بعضى گفته اند مقصود خودِ

ص: 47

على عليه السلام است، مى فرمايند كه اينها قدرت را از من گرفتند؛ وقتى عثمان كشته شد و على عليه السلام را به خلافت مسلمين برگزيدند، بايد مسلمانان او را حمايت كنند و قدرت و سلطنت او را تقويت نمايند، ولى بر عكس او را تضعيف كردند؛ پس اين يك احتمال است كه «إبن أمّى» يعنى قدرت مرا.

احتمال ديگر اين است كه مقصود حضرت از «إبن أمّى» حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم است؛ ابن أبى الحديد مى گويد:(1) حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام جدّ مادريشان يكى بوده است؛ براى اين كه عبدالمطلب كه جدّ آنهاست و داراى ده پسر بوده، دو پسر او به نامهاى عبداللّه و ابوطالب كه پدر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام هستند از يك مادر بوده اند و به همين حساب كه پدر آنها از يك مادر بوده اند حضرت على عليه السلام هم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را برادر خود مى داند و مى گويد:

قدرت پسر مادرم را؛ يعنى آن قدرت خلافتى را كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به من محوّل كرد و مرا خليفۀ خود فرمود، آن قدرت را اين قريش از من گرفتند؛ پس اين يك احتمال است كه احتمال بدى هم به نظر نمى رسد.

نظر حضرت دربارۀ جنگ

«وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْيِي فِى الْقِتَالِ ، فَإِنَّ رَأْيِي قِتَالُ الْمُحِلِّينَ حَتّى أَلْقَى اللَّهَ ، لايَزِيدُنِي كَثْرَةُ النَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً ، وَ لا تَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً ، وَ لاتَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِيكَ - وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ - مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً»

(و اما آنچه از رأى من دربارۀ جنگ پرسيدى، پس به درستى كه رأى من تا زمانى كه خداوند را ديدار نمايم جنگ با آنانى است كه حرام خدا را حلال كردند؛ فراوانى مردم در اطراف من عزّت مرا نمى افزايد، و نه پراكندگى ايشان وحشت مرا؛ و گمان مبر كه اين فرزند پدرت - هرچند مردم او را رها كنند - خود را زار و خوار نمايد.)

ص: 48


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 151.

يكى از سؤالاتى كه عقيل در نامۀ خود داشت اين است كه نظر حضرت در مورد اين افرادى كه نقض بيعت كرده و يا بدون بيعت در مقابل امام عليه السلام ايستاده اند چيست ؟ كه حضرت در اين قسمت از نامۀ خود پاسخ مى دهند و مى فرمايند: «وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ مِنْ رَأْيِي فِى الْقِتَالِ »: آنچه در مورد جنگ در نامه ات نوشته بودى، بله البته بايد با باطل جنگيد، چون جهاد با باطل يك وظيفه است. «فَإِنَّ رَأْيِي قِتَالُ الْمُحِلِّينَ » :

به درستى كه رأى من در مورد كسانى مانند معاويه كه حرام خدا را حلال كردند جنگ كردن است «حَتّى أَلْقَى اللَّهَ »: تا اين كه خدا را ملاقات كنم. يعنى تا هنگام مرگ وظيفه دارم با چنين افرادى جنگ كنم و نمى توانم يك لحظه به جا بنشينم.

«لايَزِيدُنِي كَثْرَةُ النَّاسِ حَوْلِي عِزَّةً » بعد هم مى خواهند بفرمايند توكّلم به خداست و اين زيادى مردم در اطراف من عزّت و قدرتى براى من نيست «وَ لا تَفَرُّقُهُمْ عَنِّي وَحْشَةً »: و نه اين متفرق شدن مردم از اطراف من و تنها شدنم براى من وحشتى است؛ «وَ لاتَحْسَبَنَّ ابْنَ أَبِيكَ »: و گمان نكن كه اين فرزند پدرت «وَ لَوْ أَسْلَمَهُ النَّاسُ »: گرچه مردم رهايش كنند «مُتَضَرِّعاً مُتَخَشِّعاً» : پيش مردم تضرّع و زارى و خشوع و كرنش كند و زير بار اهل باطل رود.

بر سختى روزگار شكيبايم و استوار

«وَ لا مُقِرّاً لِلضَّيْمِ وَاهِناً، وَ لا سَلِسَ الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ، وَ لا وَطِئَ الظَّهْرِ لِلرَّاكِبِ الْمُتَقَعِّدِ، وَ لَكِنَّهُ كَمَا قَالَ أَخُو بَنِي سُلَيْمٍ :»

(و نه اين طور است كه زير بار ستم رود از سستى و ناتوانى، و نه رام باشد كه مهار خويش را به دست كشنده سپارد، و نه اين كه پشت خود را آماده نمايد براى نشستن سوارى كه بر مركب است؛ و ليكن مانند آن است كه برادر بنى سليم گفت:)

«وَ لا مُقِرّاً لِلضَّيْمِ وَاهِناً»: و نه اين طور است كه اقرار به ظلم كنم و زير بار ظلم

ص: 49

بروم در حالى كه ضعيف باشم. همين طور كه ظلم كردن حرام است، زير بار ظلم رفتن هم حرام است. «واهِناً» يعنى در حالى كه ضعيف باشم؛ مقصود اين است كه اگر ضعيف هم باشم زير بار ظلم و ستم نمى روم.

«وَ لا سَلِسَ الزِّمَامِ لِلْقَائِدِ»: و اين طور نيست كه من مهارم را به دست كسى بدهم كه به هر جايى كه مى خواهد بكشد؛ «وَ لا وَطِئَ الظَّهْرِ لِلرَّاكِبِ الْمُتَقَعِّدِ»: و نه اين طور است كه پشتم را آماده كنم براى آن كه مى خواهد از من سوارى بگيرد؛ يعنى من اهل سوارى دادن به كسى هم نيستم.

«وَ لَكِنَّهُ كَمَا قَالَ أَخُو بَنِي سُلَيْمٍ » : و لكن آن چنان است كه برادر بنى سليم گفته است:

«فَإِنْ تَسْأَلِينِي: كَيْفَ أَنْتَ ؟ فَإِنَّنِي*** صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمَانِ صَلِيبٌ

يَعِزُّ عَلَىَّ أَنْ تُرى بِي كَآبَةٌ *** فَيَشْمَتَ عَادٍ أَوْ يُسَاءَ حَبِيبٌ »

(پس اگر از من بپرسى چگونه اى ؟ همانا من بر سختى روزگار شكيبايم و استوار؛ دشوار است مرا كه حزن و اندوهى در من ديده شود، تا دشمن شاد گردد يا دوست اندوهگين شود.)

معناى اين دو بيت در جاى ديگر به شعر درآمده است كه:

اگر پرسى كه چونى ؟ راست گويم*** كه در ريب زمان سخت و شكيبا

نخواهم در رخ من غم ببينى*** كه دشمن شاد گردد، دوست رسوا

«فَإِنْ تَسْأَلِينِي: كَيْفَ أَنْتَ » : اگر از من بپرسى كه چون است حالم ؟ «فَإِنَّنِي صَبُورٌ عَلى رَيْبِ الزَّمَانِ صَلِيبٌ »: جوابم اين است كه من در مشكلات و مصائب زمان سخت ايستاده ام. «يَعِزُّ عَلَىَّ أَنْ تُرى بِي كَآبَةٌ »: سخت است بر من اين كه ديده شود بر من حزن و اندوهى «فَيَشْمَتَ عَادٍ أَوْ يُسَاءَ حَبِيبٌ »: كه دشمن از آن شاد شود يا دوست اندوهگين گردد.

***

ص: 50

«نامۀ 37»

و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية:

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! مَا أَشَدَّ لُزُومَكَ لِلْأَهْوَاءِ الْمُبْتَدِعَةِ ، وَالْحَيْرَةِ الْمُتْعِبَةِ مَعَ تَضْيِيعِ الْحَقَائِقِ ، وَاطِّرَاحِ الْوَثَائِقِ ، الَّتِي هِىَ لِلَّهِ طِلْبَةٌ ، وَ عَلى عِبَادِهِ حُجَّةٌ ، فَأَمَّا إِكْثَارُكَ الْحِجَاجَ فِي عُثْمَانَ وَ قَتَلَتِهِ ، فَإِنَّكَ إِنَّمَا نَصَرْتَ عُثْمَانَ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَكَ ، وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَهُ ؛ وَالسَّلامُ .»

مقدمه اى كوتاه

از كلمۀ «مِنْ » در عنوان نامه پيداست كه اين نامه را هم مرحوم سيّد مثل ساير نامه ها تقطيع كرده و قسمتى از نامه را ذكر نكرده است. ابن ميثم و ابن أبى الحديد قسمت اوّل نامه را ذكر كرده اند ولى يادآور نشده اند كه از كجا اين قسمت را نقل كرده اند؛ و به نظر مى آيد كه ابن ميثم هم از ابن أبى الحديد گرفته باشد؛ به هر حال چون نامه مشتمل بر مواعظ است و منحصر به معاويه هم نيست و مواعظ حضرت جنبۀ عمومى و همگانى دارد، بنابراين آن مقدارى را كه ابن أبى الحديد به عنوان اوّل نامه نوشته است به طور خلاصه مى خوانيم:

قسمت اوّل نامه به روايت ابن أبى الحديد

«أمّا بعد فإنّ الدّنيا حلوة خضرة ذات زينة و بهجة، لم يصب إليها أحد إلّاو شغلته بزينتها عمّا هو أنفع له منها، و بالآخرة أمرنا و عليها حثثنا، فدع يا معاوية ما يفنى ،

ص: 51

واعمل لما يبقى ، واحذر الموت الّذى إليه مصيرك، والحساب الّذى إليه عاقبتك، واعلم أنّ اللّه تعالى إذا أراد بعبد خيراً حال بينه و بين ما يكره، و وفّقه لطاعته، و إذا أراد اللّه بعبد سوء أغراه بالدّنيا، و أنساه الآخرة، و بسط له أمله، و عاقه عمّا فيه صلاحه، و قد وصلنى كتابك فوجدتك ترمى غير غرضك، و تنشد غير ضالّتك، و تخبط فى عماية، و تتيه فى ضلالة، و تعتصم بغير حجّة، و تلوذ بأضعف شبهة، فأمّا سؤالك المتاركة و الإقرار لك على الشّام فلو كنت فاعلاً ذلك اليوم لفعلته أمس، و أمّا قولك: إنّ عمر ولّاكه، فقد عزل من كان ولّاه صاحبه، و عزل عثمان من كان عمر ولّاه، و لم ينصب للنّاس إمام إلّاليرى من صلاح الْأمّة إماماً، قد كان ظهر لمن قبله، أو أخفى عنهم عيبه، و الأمر يحدث بعده الأمر، و لكلّ وال رأى واجتهاد.»(1)

بنا به اين نقل مرقوم فرموده اند:

«أمّا بعد فإنّ الدّنيا حلوة خضرة ذات زينة و بهجة»

دنيا به حسب ظاهر شيرين و سبز و دلرباست و زينت و طراوت دارد، جاذبه اش زياد است و مطابق هواى نفس انسان است.

«لم يصب إليها أحد إلّاو شغلته بزينتها عمّا هو أنفع له منها»

تمايل به دنيا پيدا نمى كند احدى مگر اين كه دنيا او را مشغول مى كند به آن زينت ها و دلربايى هاى خود از آن چيزهايى كه سودش براى او بيشتر است؛ يعنى دنيا به وسيلۀ اين زينت هايى كه دارد انسان را از آخرت غافل مى كند.

«و بالآخرة أمرنا و عليها حثثنا»

ممكن است «وَ» در اوّل جمله حاليه باشد؛ يعنى و حال آن كه ما براى آخرتيم،3.

ص: 52


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 153.

به آخرت امر شده ايم و بر همين آخرت هم ترغيب شده ايم؛ اين زندگى دنيا چند صباحى ادامه دارد و بعد از آن آخرت است.

«فدع يا معاوية ما يفنى ، واعمل لما يبقى »

پس اى معاويه رها كن چيزى را كه فانى شدنى و از بين رفتنى است، و عمل كن براى روزى كه باقى ماندنى است. معاويه دنبال مال و مقام دنيا بود و حضرت به او فرموده: اين هدف را رها كن چون ناپايدار است، و براى آخرت خود عمل كن كه هميشگى است.

«واحذر الموت الّذى إليه مصيرك، والحساب الّذى إليه عاقبتك»

و برحذر باش و بترس از مرگى كه برگشت تو به آن است، و بترس از حساب و كتابى كه عاقبت امر تو و همۀ افراد است.

«واعلم أنّ اللّه تعالى إذا أراد بعبد خيراً حال بينه و بين ما يكره، و وفّقه لطاعته»

و بدان كه خداوند متعال هرگاه اراده كند براى بندۀ خود خير و خوبى را، حائل مى شود ميان آن بنده و آن كارى كه او مى خواهد انجام دهد و خدا آن را دوست ندارد؛ يعنى كارى مى كند كه آن بنده موفق به عمل خلاف نشود، و او را موفق مى كند تا كارهاى نيك و پسنديده را انجام دهد.

«و إذا أراد اللّه بعبد سوء أغراه بالدّنيا، و أنساه الآخرة، و بسط له أمله، و عاقه عمّا فيه صلاحه»

و هرگاه خداوند اراده كند براى بندۀ خود شرّ و بدى را، به وسيلۀ دنيا او را فريب مى دهد و او را مقهور در دنيا مى كند، و آخرت را فراموشش مى دهد، و آرزوهاى دور و دراز را در او به وجود مى آورد، و مانع كارهايى مى شود كه به سود اوست؛ يعنى توفيق انجام كار خير را از او مى گيرد.

ص: 53

«و قد وصلنى كتابك فوجدتك ترمى غير غرضك، و تنشد غير ضالّتك»

نامه ات به من رسيد و ديدم كه تو دارى تيراندازىِ بدون هدف مى كنى، و غير گمشدۀ خود را طلب مى نمايى؛ گمشدۀ انسان سعادت اوست، و كسى كه دنبال مال ومقام دنياست، در حقيقت دنبال غير گمشدۀ خود مى گردد.

«و تخبط فى عماية، و تتيه فى ضلالة»

و در بيراهه راه مى روى، و به واسطۀ ضلالت و گمراهى در تحيّر و راه اشتباه هستى.

«و تعتصم بغير حجّة، و تلوذ بأضعف شبهة»

و تو چنگ زده اى به چيزى كه واقعاً دليل و حجّت تو نيست، و پناه مى برى به ضعيف ترين شبهه ها؛ يعنى تو به چيزهايى واهى تمسّك كرده اى و به من بهانه مى گيرى.

«فأمّا سؤالك المتاركة و الإقرار لك على الشّام فلو كنت فاعلاً ذلك اليوم لفعلته أمس»

و اما اين كه از من خواستى كه جنگ را ترك كنم و تو را تثبيت نمايم كه حاكم شام باشى، اگر من آدمى بودم كه امروز اين كار را بكنم، همان اوّلى كه با هم جنگ نداشتيم و آن همه خونريزى نشده بود اين كار را مى كردم.

«و أمّا قولك: إنّ عمر ولّاكه، فقد عزل من كان ولّاه صاحبه، و عزل عثمان من كان عمر ولّاه»

و اما اين كه گفتى عمر تو را والى شام قرار داد، پس عمر عزل كرد بسيارى از كسانى را كه دوستش ابوبكر والى كرده بود؛ و عثمان هم عزل كرد خيلى از كسانى را كه عمر والى قرار داده بود. پس اين كه خليفۀ قبلى يك كسى را والى قرار داده، دليل نمى شود كه بعدى هم همان را والى قرار دهد.

ص: 54

«و لم ينصب للنّاس إمام إلّاليرى من صلاح الأمّة إماماً، قد كان ظهر لمن قبله، أو أخفى عنهم عيبه»

و براى مردم هيچ امامى نصب نمى شود مگر اين كه ببينند چه چيزى از امور امّت ظاهر بوده و چه چيزى برايش مخفى بوده است؛ اگر مثلاً يك جهاتى را آنها توجّه نداشتند و روى همان عدم توجّه معاويه را گذاشتند، خليفۀ بعد از او كه مى بيند معاويه به ضرر است او را بر مى دارد، يا مثلاً آن وقت عيبش ظاهر نبوده ولى حالا عيب طرف ظاهر شده است.

«و الأمر يحدث بعده الأمر، و لكلّ وال رأى و اجتهاد»

و هر چيزى هم براى خودش اقتضايى دارد؛ مثلاً آن حاكم طورى بوده و اين حاكم طور ديگرى است؛ و براى هر والى و حاكمى يك رأى و اجتهادى وجود دارد؛ آن وقت عمر حاكم بوده و تو به مصلحت و صلاح او بوده اى، در زمان عثمان هم تو به صلاح عثمان بودى، ولى الآن من تو را صلاح نمى بينم.

تا اين مقدار عبارت از نامۀ حضرت بود كه مرحوم سيّد رضى آن را حذف كرده و نهج البلاغه هاى خوئى، ابن ميثم و ابن أبى الحديد ذكر كرده بودند؛ و از اين به بعد عبارت نهج البلاغه است كه فرموده اند:

حقيقت ها را تباه ساخته اى

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! مَا أَشَدَّ لُزُومَكَ لِلْأَهْوَاءِ الْمُبْتَدِعَةِ ، وَالْحَيْرَةِ الْمُتْعِبَةِ مَعَ تَضْيِيعِ الْحَقَائِقِ ، وَاطِّرَاحِ الْوَثَائِقِ ، الَّتِي هِىَ لِلَّهِ طِلْبَةٌ وَ عَلى عِبَادِهِ حُجَّةٌ »

(پس منزّه است خداوند! چه بسيار است همراه بودن تو با هواهاى نفسانى نوظهور، و سرگردانى طاقت فرسا با تباه ساختن حقيقت ها، و دور انداختن قراردادهاى محكمى كه خواستۀ خداوند است و حجّت بر بندگانش.)

ص: 55

«سبحان» را گفته اند منصوب است به فعل محذوف و در اصل «سبّحت سبحان اللّه» بوده است؛ يعنى تسبيح مى كنم او را تسبيح كردنى؛ و اين جمله در اين مورد از روى تعجّب گفته شده است؛ يعنى حضرت از روى تعجّب فرموده اند: منزّه است خدا، اى معاويه تا چه مقدار تو با هواهاى جديد همراه هستى، چه چيز تو را به خواسته هاى نفسانى سخت و محكم كرده است ؟! فرموده: «لِلْأَهْوَاءِ الْمُبْتَدِعَةِ » يعنى هواهاى نفسانى جديد؛ يعنى هر روز هواى تازه و جديدى به سر دارى، يك روز كشته شدن عثمان را بهانه مى كنى و يك روز كشته شدن طلحه و زبير را و يك روز هم مى گويى با امّ المؤمنين عايشه جنگيده اى، و هر روزى به بهانه اى اختلاف كلمه درست مى كنى!

«وَالْحَيْرَةِ الْمُتْعِبَةِ » ؛ در بعضى نسخه ها «المتبعة» ذكر شده، «حيرة متعبة» يعنى حيرتى كه انسان را به تعب و ناراحتى درمى آورد، ولى «حيرة متبعة» يعنى حيرتى كه تو از آن متابعت مى كنى و دنباله رو آن هستى؛ «مَعَ تَضْيِيعِ الْحَقَائِقِ »: با اين كه حقيقت ها را ضايع مى كنى. خوب اگر ما نگوييم كه على عليه السلام را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نصب كرده و حق با على عليه السلام است، پس چرا شما به عقيدۀ خودت كه مى گويى امام را مردم بايد تعيين كنند پايبند نيستى ؟ اگر ابوبكر و عمر و عثمان را مردم انتخاب كردند، خوب همين على عليه السلام را هم مردم انتخاب كردند، پس ديگر به توىِ معاويه چه كه بگويى قبول ندارم ؟ اين تضييع حقايق است؛ «وَاطِّرَاحِ الْوَثَائِقِ »: و اين كار تو دور انداختن چيزهاى محكم است.

«اِطّراح» با تشديد و «اِطراح» بدون تشديد به يك معناست از مادّۀ «طرح» به معناى دور انداختن؛ «وَثائق» جمع «وَثيقة» و به معناى چيزها و قراردادهاى محكم است؛ يعنى ما حالا از اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را براى خلافت مسلمين تعيين كرده مى گذريم، ولى تو همان قراردادهاى مردمى را هم به هم زدى و دور انداختى و مطابق

ص: 56

دل خودت عمل مى كنى! اگر كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را قبول دارى، على عليه السلام حق است؛ اگر آن را قبول ندارى و انتخاب مردم دليل است، پس باز هم على عليه السلام حق است؛ «الَّتِي هِىَ لِلَّهِ طِلْبَةٌ ، وَ عَلى عِبَادِهِ حُجَّةٌ » : آن چيزها و قراردادهاى محكمى كه هم مطلوب و خواستۀ خدا بود و هم مسلمانان با آن بيعت كرده بودند و براى آنها حجّت و دليل بود.

خلاصه تو همۀ اينها را زير پاگذاشتى!

پرگويى بيجا

«فَأَمَّا إِكْثَارُكَ الْحِجَاجَ فِي عُثْمَانَ وَ قَتَلَتِهِ ، فَإِنَّكَ إِنَّمَا نَصَرْتَ عُثْمَانَ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَكَ ، وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَهُ ؛ وَالسَّلامُ »

(و اما پرگويى تو در دليل آوردن دربارۀ عثمان و قاتلان او، پس همانا تو عثمان را يارى دادى آن زمان كه يارى به سود تو بود، و او را يارى ندادى آن هنگام كه يارى به سود او بود؛ والسّلام.)

«اِكثار» به معناى زياد است، و «اِكثارك الحِجاج» يعنى زياد دليل آوردنت، پرگويى تو در دليل آوردن براى خونخواهى عثمان؛ اين كه تو مى گويى عثمان را من كشته ام و بايد قاتلان او را تحويل بدهم؛ يك روز كه عثمان از تو كمك خواست، چون كمك فرستادن براى عثمان به نفع تو نبود، و ديدى اگر نيرو بفرستى جان او را نجات مى دهند و تو با بودن او نمى توانى ادّعاى خلافت كنى، پس برايش نيرو نفرستادى و او را يارى نكردى. بنابراين تو خودت دوست داشتى كه عثمان از ميان برداشته شود.

و حالا كه دفاع از عثمان براى خودت فايده دارد، دارى از او دفاع مى كنى؛ حالا كه عثمان كشته شده تو به بهانۀ گرفتن خونبهاى عثمان مى خواهى خودت را مطرح كنى، و براى زير بار حكومت مركزى نرفتن هم همين يارى كردن دروغين عثمان خوب بهانه اى است، مردم را به آن فريب مى دهى و از گردۀ آنها بار مى كشى.

ص: 57

«إِنَّمَا نَصَرْتَ عُثْمَانَ »: تو در وقتى عثمان را يارى مى كنى «حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَكَ »: كه يارى كردن او به نفع تو است؛ تو الآن مى توانى از اين كارت بهرۀ تبليغاتى بگيرى؛ «وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كَانَ النَّصْرُ لَهُ » : و تو رهايش كردى و از يارى كردن او و كمك فرستادن براى او باز ايستادى وقتى كه كمك كردن براى او فايده داشت.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 58

(درس 482) - نامۀ 38

اشاره

ويژگى هاى مصر و مردم آن

معرفى مالك اشتر

مالك را پيروى نماييد در آنچه مطابق با حق است

مالك به فرمان من است

نامۀ 39

فتح مصر و طمع عمرو عاص بر آن

دين خود را فروختى و بازيچۀ معاويه شدى

چون سگى پيرو شير شدى

اگر در راه حق بودى به مطلوب خود مى رسيدى

نامۀ 40

مقدمه اى كوتاه

توبيخ يكى از نمايندگان حضرت

ص: 59

ص: 60

«نامۀ 38»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى أهل مصر لمّا ولّى عليهم الأشتر:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤمِنِينَ إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِينَ عُصِىَ فِى أَرْضِهِ ، وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ ، فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ، وَالْمُقِيمِ وَالظَّاعِنِ ، فَلا مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ ، وَ لا مُنْكَرٌ يُتَنَاهى عَنْهُ .

أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ ، لايَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ ، وَ لايَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ ، أَشَدَّ عَلَى الْكُفَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ، وَ هُوَ مَالِكُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ ، فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ ، فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ ، لا كَلِيلَ الظُّبَّةِ ، وَ لا نَابِى الضَّرِيبَةِ ؛ فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا؛ فَإِنَّهُ لايُقْدِمُ وَ لايُحْجِمُ وَ لايُؤَخِّرُ وَ لايُقَدِّمُ إِلّا عَنْ أَمْرِي؛ وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلى نَفْسِي، لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلى عَدُوِّكُمْ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 38 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه را هنگامى كه حضرت مالك اشتر را به مصر فرستادند براى معرفى او به مردم مصر مرقوم فرموده اند؛ در حقيقت قسمت اوّل اين نامۀ كوتاه بها دادن به مردم مصر، و قسمت دوّم آن معرفى و تعريف و تمجيد از مالك است. نامۀ ديگرى هم به عنوان دستورالعمل مملكت دارى براى خودِ مالك نوشته اند كه آن نامۀ 53 است.

ص: 61

ويژگى هاى مصر و مردم آن

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ حِينَ عُصِىَ فِي أَرْضِهِ ، وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ ، فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ، وَالْمُقِيمِ وَالظَّاعِنِ ، فَلا مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ ، وَ لا مُنْكَرٌ يُتَنَاهى عَنْهُ »

(از بندۀ خدا على امير مؤمنان به كسانى كه براى خداوند به خشم آمدند هنگامى كه در سرزمين او نافرمانى شد، و حق او از ميان رفت؛ پس ظلم و ستم سراپردۀ خود را گسترانيد بر نيكوكار و بدكردار، و بر ساكن و مسافر؛ پس نه كار شايسته اى ماند تا وسيلۀ آسايش باشد، و نه كار زشتى كه از آن جلوگيرى شود.)

اينجا حضرت با آن جلالت و مقامى كه دارند باز هم نوشته اند: «من عبداللّه» اين نامه از بندۀ خدا على اميرالمؤمنين است. اين اقرار به عبوديت است و بايد براى ما درسى باشد كه هيچ وقت و در هيچ حال خود را از عبوديت و بندگى خداوند خارج ندانيم.

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ »: اين نامه را يكى از بندگان خدا على كه امير و فرمانده مؤمنان است براى شما مى نويسد؛ «إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ » اين نامه به كسانى نوشته مى شود كه در راه خدا و براى رضاى خدا غضب كردند. اين از خوبىِ مردم مصر است كه در راه خدا غضب كرده اند و براى اين كه ريشۀ منكر را خشك كنند قيام كردند. اين كلام حضرت اشاره است به قيامى كه مردم مصر عليه عثمان كردند و عثمان را كشتند.

ابن أبى الحديد در اينجا مى گويد:(1) ما مانده ايم چه كنيم! ابن أبى الحديد سنّى است، او هم عثمان را خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى داند و مى خواهد او را توصيف و تمجيد

ص: 62


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 156.

كند و هم به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام علاقه دارد و او را خليفۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى داند، او مى گويد: على عليه السلام هم دارد در اين قسمت به مردم مصر مى گويد: اين كه شما عليه عثمان قيام كرديد براى رضاى خدا بود و خوب كارى انجام داديد، از آن طرف مى بينيم عثمان هم خليفۀ رسول اللّه است و خلافكاريهايى داشته كه نمى بايست مى داشت، بعد به اينجا كه مى رسد مى گويد: ما نمى دانيم اينها را چطور توجيه كنيم ؟!

«إِلَى الْقَوْمِ الَّذِينَ غَضِبُوا لِلَّهِ »: اين نامه به كسانى است كه براى خدا غضب كردند «حِينَ عُصِىَ فِي أَرْضِهِ » : وقتى كه خداوند در زمين مورد معصيت واقع شد «وَ ذُهِبَ بِحَقِّهِ » : و حقوق خداوند از بين مى رفت.

«فَضَرَبَ الْجَوْرُ سُرَادِقَهُ عَلَى الْبَرِّ وَالْفَاجِرِ»: پس ظلم و جور سراپردۀ خود را بر هر نيك و بد مى گسترانيد. در زمان عثمان حاكم مصر عبداللّه بن سعد بن ابى سرح بود كه برادر مادرىِ عثمان بود و شخصى فاسد و فاجر محسوب مى شد، او هر جنايتى كه مى توانست انجام مى داد، به همين خاطر حضرت مى فرمايند: كار به جايى رسيده بود كه ظلم و جور سراپردۀ خود را بر هر نيك و بدى زده بود؛ يعنى همه جا را فرا گرفته بود. «سُرادق» به معناى سراپرده در فارسى است.

«وَالْمُقِيمِ وَالظَّاعِنِ » : چه آنهايى كه مقيم بودند و چه آنهايى كه در مسافرت بودند.

يعنى ظلم در همه جا و بر همه كس بود. «مُقيم» به كسى گفته مى شود كه در جايى اقامت نموده، و «ظاعِن» در مقابل مقيم است، يعنى كسى كه مسافر است؛ مقصود اين است كه افراد مقيمِ در مصر به ظلم هاى خود مبتلا بودند و حتى مسافرينى هم كه اهل مصر نبودند به اين ظلم گرفتار بودند.

«فَلا مَعْرُوفٌ يُسْتَرَاحُ إِلَيْهِ ، وَ لامُنْكَرٌ يُتَنَاهى عَنْهُ » : نه كار خوبى وجود داشت كه موجب آرامش و راحتى مردم باشد، و نه كار زشت و منكرى كه از آن جلوگيرى شود؛ يعنى همۀ كارهاى زشت را آنها مرتكب مى شدند.

ص: 63

اين اوصافى را كه حضرت برشمردند حاكى از بدى حكومت مصر است كه مردم به ستوه آمده و براى رفع اين منكرات قيام كردند.

معرفى مالك اشتر

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ إلَيْكُمْ عَبْداً مِنْ عِبَادِ اللَّهِ ، لايَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ ، وَ لايَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ ، أَشَدَّ عَلَى الْكُفَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ، وَ هُوَ مَالِكُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ »

(اما بعد؛ پس بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم، كه در روزهاى بيم خواب ندارد، و در ساعت هاى ترس از دشمنان روى برنتابد، در مقابل كافران از سوزاندن آتش سخت تر است، و او مالك پسر حارث برادر مذحج است.)

اين قسمت در معرفى از مالك اشتر است؛ فرموده اند: كسى را كه به عنوان حاكم مصر فرستاده ام بنده اى از بندگان خداست. سركش و مستكبر و خدا نشناس نيست؛ كسى كه حضرت على عليه السلام اعتراف به بندگى او داشته باشد حكومتش ديدنى است؛ بلى بنده اى از بندگان خدا «لايَنَامُ أَيَّامَ الْخَوْفِ »: كه در هنگام خوف و ناامنى خواب ندارد.

شايد هم مقصود حضرت خواب غفلت است و مى خواهند بفرمايند: چنان مرد شجاعى است كه خواب غفلت هم او را نمى گيرد و هميشه توجّه دارد كه غافلگير دشمن نشود.

«وَ لايَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ »: و در ساعات ترس و فزع از دشمن عقبگرد نمى كند. يعنى اهل فرار از جبهۀ جنگ نيست؛ اين هم يكى از اوصاف شجاعت اوست.

«وَ لايَنْكُلُ عَنِ الْأَعْدَاءِ سَاعَاتِ الرَّوْعِ »: و در ساعات ترس و فزع از دشمن عقبگرد نمى كند. يعنى اهل فرار از جبهۀ جنگ نيست؛ اين هم يكى از اوصاف شجاعت

ص: 64

اوست. «أَشَدَّ عَلَى الْكُفَّارِ مِنْ حَرِيقِ النَّارِ»: در مقابل كفّار از آتش سوزان سوزنده تر است. وقتى غضبناك شود هيچ فاسق و فاجرى هرچند زرنگ و كاردان باشد از چنگ او امكان فرار ندارد و به مجازات مى رسد. «وَ هُوَ مَالِكُ بْنُ الْحَارِثِ أَخُو مَذْحِجٍ » :

و او مالك فرزند حارث از طايفۀ مذحج است. «مَذْحِج» يك قبيله اى از قبايل عرب است.

مالك را پيروى نماييد در آنچه مطابق با حق است

«فَاسْمَعُوا لَهُ وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ ، فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ ، لا كَلِيلَ الظُّبَّةِ ، وَ لا نَابِى الضَّرِيبَةِ ؛ فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا، وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا»

(پس سخن او را بشنويد و فرمان او را پيروى نماييد در آنچه مطابق با حق است؛ كه همانا مالك شمشيرى است از شمشيرهاى خداوند، نه تيزى آن كند گردد، و نه ضربت آن بى اثر شود؛ پس اگر شما را فرمان رفتن دهد حركت نماييد، و اگر فرمان ايستادن دهد برجاى بمانيد.)

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين قسمت از نامۀ خود مردم را امر مى فرمايد كه از اين والى كه برايتان فرستاده ام اطاعت كنيد: «فَاسْمَعُوا لَهُ »: حرفش را بشنويد. شنيدن حرف عمل كردنِ به آن است «وَ أَطِيعُوا أَمْرَهُ »: و امر و فرمانش را اطاعت كنيد. ولى نه اين كه واجب الاطاعة بودن او مطلق باشد و هر امر و فرمانى كه مى خواهد بدهد، بلكه مى فرمايند: «فِيمَا طَابَقَ الْحَقَّ »: آن اوامرى را از مالك عمل كنيد كه مطابق حق است.

اينجا ببينيد با آن اطمينانى كه حضرت نسبت به مالك اشتر دارند و آن همه از او تعريف و تمجيد مى كنند، ولى باز هم او را مطلق العنان نمى گذارد و نمى فرمايد هرچه او گفت بدون چون و چرا عمل كنيد، مى فرمايند: آنچه را مطابق با حق است از او اطاعت كنيد.

ص: 65

ابن أبى الحديد مى گويد:(1) اين كه حضرت امير عليه السلام فرمانبردارى از مالك را مقيد به «فيما طابق الحقّ » فرموده كمال احتياط كارى حضرت امير عليه السلام را مى رساند؛ براى اين كه اگر به مردم مى گفت هرچه او مى گويد همه را عمل كنيد، او كه معصوم نبود و شايد كارهاى خلافى را هم دستور مى داد و مردم را به گناه مى كشيد؛ گرچه ما اين جملۀ شريف «لاطاعة لمخلوق فى معصية الخالق» را داريم كه فرموده: هيچ آفريده اى در معصيت آفريننده اطاعت نمى شود؛ اما اگر حضرت اين جمله را اضافه نمى فرمود و به اهل مصر نمى گفت در آنچه مطابق حق است از او فرمانبردارى كنيد، چه بسا او مطلق گرا مى شد.

در تاريخ نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در يك سريّه اى شخصى را فرمانده قرار داد، بعد آن فرمانده براى اين كه افراد تحت امر خود را امتحان كند كه گوش به حرف او هستند يا نه، يك آتش انبوهى درست كرد و دستور داد همه از روى آن بپرند؛ به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شكايت كردند، حضرت فرمود: اين طور نيست كه هرچه فرمانده دستور داد بايد عمل كنيد، بلكه آنچه را مطابق حق است بايد عمل كرد و آنچه خلاف حق است بايد دور ريخته شود همان گونه كه فرموده اند: «لاطاعة لمخلوق فى معصية الخالق».(2) حالا اينجا هم حضرت امير عليه السلام فرموده: دستور مالك را در آنچه مطابق حق است عمل كنيد.

«فَإِنَّهُ سَيْفٌ مِنْ سُيُوفِ اللَّهِ »: مالك اشتر شمشيرى است از شمشيرهاى خدا.

«لا كَلِيلَ الظُّبَّةِ »؛ «كَليل» به معناى كُند و سست و درمانده است، و «ظُبَّة» به معناى تيزى سر شمشير و نيزه و امثال آن است؛ مالك كسى است كه نه دَمِ شمشيرش كُند است «وَ لا نَابِى الضَّرِيبَةِ »: و نه ضربت آن بى اثر؛ يعنى شمشير مالك در روز كارزار درست بر دشمن واقع مى شود و او را از پاى درمى آورد.0.

ص: 66


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 158.
2- - دعائم الاسلام، قاضى نعمان مصرى، ج 1، ص 350.

«نابى الضّريبة» يكى از اوصاف شمشير است؛ «نابى» به شمشيرى مى گويند كه وسط شمشير از دشمن بالا گرفته شود و به دشمن اصابت نكند؛ «ضَريبة» هم فعيل به معناى مفعول است، يعنى «مضروبة»؛ يعنى آن كسى كه شمشير به او مى خورد. حالا معناى جمله اين است كه مالك اشتر نه دَم شمشيرش كُند است كه وقتى به كسى مى خورد او را نكشد، و نه جورى است كه دشمنان بتوانند از زير شمشيرش فرار كنند؛ به طور خلاصه يعنى نه تيزى آن كُند گردد و نه ضربتش بى اثر شود؛ و به هر حال اين دو جمله كنايه از زيركى، شجاعت و مهارت مالك در جنگ است.

«فَإِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تَنْفِرُوا فَانْفِرُوا»: اگر مالك به شما دستور جنگ داد اطاعت كنيد و براى جنگ بسيج شويد «وَ إِنْ أَمَرَكُمْ أَنْ تُقِيمُوا فَأَقِيمُوا» : و اگر دستور داد كه جنگ نكنيد يا از جنگ دست بكشيد باز هم اطاعت كنيد.

مالك به فرمان من است

«فَإِنَّهُ لايُقْدِمُ وَ لايُحْجِمُ وَ لايُؤَخِّرُ وَ لايُقَدِّمُ إِلّا عَنْ أَمْرِي؛ وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلى نَفْسِي، لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلى عَدُوِّكُمْ »

(پس به راستى كه مالك پيشى نمى گيرد و باز نمى ايستد و نه به تأخير اندازد و نه پيش اندازى كند مگر به فرمان من؛ و من شما را در فرستادن او بر خود مقدّم داشتم، به جهت خيرخواهى او براى شما و بسيارى سرسختى اش دربرابر دشمن شما.)

در اين قسمت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام پيروى مالك اشتر را از خودشان بيان مى فرمايند، و اين هم از كمالات مالك اشتر است؛ مى فرمايند: اين كسى كه براى شما فرستادم «لايُقْدِمُ وَ لايُحْجِمُ »: نه شروع به كارى مى كند و نه دست از آن كار برمى دارد «وَ لايُؤَخِّرُ وَ لايُقَدِّمُ »: و نه كارى را از وقت ديرتر انجام مى دهد و نه جلوتر از وقت شروع مى كند «إِلّا عَنْ أَمْرِي» : مگر به دستور من. يعنى همۀ كارهاى او زير نظر مستقيم من و با دستور من است.

ص: 67

«وَ قَدْ آثَرْتُكُمْ بِهِ عَلى نَفْسِي لِنَصِيحَتِهِ لَكُمْ »: و من شما را در فرستادن او بر خود مقدّم داشتم براى اين كه او را خيرخواه شما ديدم «وَ شِدَّةِ شَكِيمَتِهِ عَلى عَدُوِّكُمْ » :

و غضبش در مقابل دشمن شديد است.

«نامۀ 39»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى عمرو بن العاص:

«فَإِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئٍ ظَاهِرٍ غَيُّهُ ، مَهْتُوكٍ سِتْرُهُ ، يَشِينُ الْكَرِيمَ بِمَجْلِسِهِ ، وَ يُسَفِّهُ الْحَلِيمَ بِخِلْطَتِهِ ، فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ اتِّبَاعَ الْكَلْبِ لِلضِّرْغَامِ ، يَلُوذُ إِلى مَخَالِبِهِ ، وَ يَنْتَظِرُ مَا يُلْقِي إِلَيْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِيسَتِهِ ، فَأَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ ، وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَكْتَ مَا طَلَبْتَ ، فَإِنْ يُمَكِّنِّي مِنْكَ وَ مِنِ ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ أَجْزِكُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا، وَ إِنْ تُعْجِزَا [نِي] وَ تَبْقَيَا فَمَا أَمَامَكُمَا شَرٌّ لَكُمَا؛ وَالسَّلامُ .»

اين نامه هم يك قسمت هاى ديگرى داشته كه مرحوم سيّد رضى آن را حذف نموده است، و ابن أبى الحديد هم قسمت اوّل اين نامه را در شرح خود ذكر كرده، ولى ما به همين مقدار كه در نهج البلاغه آمده اكتفا مى كنيم.

فتح مصر و طمع عمرو عاص بر آن

اين نامۀ حضرت به عمرو عاص است؛ او يكى از صحابى زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حساب مى شود كه در زمان خلافت عمر مصر را فتح كرده بود و از همين جهت هم خود را فاتح مصر مى دانست، البته پس از فتح مصر فرد ديگرى را حاكم مصر كردند و

ص: 68

مصر را از عمرو عاص گرفتند، اين امر بر عمرو عاص بسيار سنگين بود و خيال مى كرد هر كس هر جايى را فتح كرده بايد در اختيار خودش باشد، از اين رو براى او عقده اى شده بود و پس از عثمان پيش معاويه رفت و با او معاهده كرد كه من به هر طورى كه شده تو را كمك مى كنم تا بر حضرت على عليه السلام پيروز شوى، و تو هم در مقابل اين خدمتى كه به تو مى كنم پول زيادى به من و فرزندانم بده و وقتى كه مصر را از دست على عليه السلام درآورديم حكومت آن را به من بده، كه مورد قبول معاويه واقع شد؛ و در واقع عمرو عاص خود را به معاويه فروخت تا به اين وسيله عقدۀ خود را برطرف سازد؛ حالا حضرت اين نامه را خطاب به او مى نويسند.

دين خود را فروختى و بازيچۀ معاويه شدى

«فَإِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئٍ ظَاهِرٍ غَيُّهُ ، مَهْتُوكٍ سِتْرُهُ ، يَشِينُ الْكَرِيمَ بِمَجْلِسِهِ ، وَ يُسَفِّهُ الْحَلِيمَ بِخِلْطَتِهِ »

(پس تو اى عمرو عاص! دين خود را تابع دنياى شخصى قرار دادى كه گمراهى او آشكار است، پرده اش دريده است، در مجلس خود ارجمند را زشت مى دارد، و با آميزش خويش بردبار را سبك عقل مى نمايد.)

تو اى عمرو عاص دين خود را تابع دنياى ديگران قرار دادى، تو معاويه را براى دنياى خود تثبيت كردى، تو او را تثبيت كردى تا بيت المال و اموال مسلمين را به غارت ببرد و يك لقمه اى از آن را هم پيش تو بيندازد. تو تابع كسى شدى كه «ظَاهِرٍ غَيُّهُ »: گمراهى او ظاهر است «مَهْتُوكٍ سِتْرُهُ »: پرده اش دريده است «يَشِينُ الْكَرِيمَ بِمَجْلِسِهِ »: موقعيت انسانهاى كريم در مجلس او از بين مى رود «وَ يُسَفِّهُ الْحَلِيمَ بِخِلْطَتِهِ » : و به آدمهاى حليم و بردبار اهانت مى شود و آنها سبك مى شوند.

مى گويند معاويه در مجلس خيلى شخص وقيحى بود، مشروب مى خورد،

ص: 69

و حرفهاى زشت و زننده و ياوه مى زد و احترام كسى را نگه نمى داشت، و بر اثر حرفهاى ياوه اى كه مى زده موقعيت و شخصيت افراد را از ميان مى برده است.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم در اين جملات به همين بى بندوباريهاى معاويه و بى شخصيتى او اشاره مى فرمايند.

چون سگى پيرو شير شدى

«فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ اتِّبَاعَ الْكَلْبِ لِلضِّرْغَامِ ، يَلُوذُ إِلى مَخَالِبِهِ ، وَ يَنْتَظِرُ مَا يُلْقِي إِلَيْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِيسَتِهِ »

(پس تو نشان قدم او را پيروى كردى و زيادىِ او را درخواست نمودى چون سگ كه در پى شير رود؛ سگ به چنگالهاى شير پناه مى برد، و منتظر مى ماند تا از ته ماندۀ شكارش به سوى او بيفكند.)

اين قسمت يك تشبيه خيلى جالبى است كه حضرت در مورد بى شخصيتىِ عمرو عاص فرموده است؛ او را تشبيه به سگى نموده كه دنبال شير به راه مى افتد و هرگاه شير شكارى به دست مى آورد و از آن شكم خود را سير مى كند، ته مانده آن را آن سگ مى خورد، و از خود حركت و جنب وجوشى در به دست آوردن روزى نشان نمى دهد.

فرموده اند: «فَاتَّبَعْتَ أَثَرَهُ » : تو دنبال معاويه افتادى «وَ طَلَبْتَ فَضْلَهُ »: و فضلۀ او را طلب كردى. «فضلة» به معناى زيادى است؛ اين طور نبوده كه عمرو عاص با معاويه شريك باشد و معاويه يك سهمى از غارت شده هاى خود را به او بدهد، بلكه حضرت فرموده اند: تو از زيادى او طلب كردى. براى اين كه معاويه تا خود و فرزندان خود را سير نكند به ديگران نمى دهد، درست مثلِ همان شير كه تا سير نشده نمى گذارد هيچ حيوان ديگر به شكار نزديك شود «اتِّبَاعَ الْكَلْبِ لِلضِّرْغَامِ »: مانند متابعت كردن سگ از شير. يعنى تو مانند سگ كه دنبال شير مى رود دنبال معاويه رفتى.

ص: 70

«يَلُوذُ إِلى مَخَالِبِهِ »: به پنجه هاى شير پناه مى برد. «يَلُوذُ» از مادّۀ «لاذ» به معناى پناهندگى است؛ «مَخالِب» جمع «مِخْلَب» و به معناى پنجه هاست. مى فرمايند:

همچنان كه سگ شير را متابعت مى كند و به پنجه هاى شير پناه مى برد، تو هم همراه معاويه يك چنين كارى كرده اى. «وَ يَنْتَظِرُ مَا يُلْقِي إِلَيْهِ مِنْ فَضْلِ فَرِيسَتِهِ » : و سگ منتظر مى ماند تا شير سير شود ويك چيزى از شكار خود را پيش او بيندازد. تو هم دنبال معاويه راه افتاده و او را تقويت مى كنى و در انتظار مى نشينى تا شايد چيزى زياد بياورد و از آن ته مانده مقدارى هم به تو بدهد.

اگر در راه حق بودى به مطلوب خود مى رسيدى

«فَأَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ ، وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَكْتَ مَا طَلَبْتَ ، فَإِنْ يُمَكِّنِّي مِنْكَ وَ مِنِ ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ أَجْزِكُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا، وَ إِنْ تُعْجِزَا [نِي] وَ تَبْقَيَا فَمَا أَمَامَكُمَا شَرٌّ لَكُمَا؛ وَالسَّلامُ »

(پس تو دنيا و آخرت خويش را از دست دادى؛ و اگر حق را پيشۀ خود مى ساختى آنچه را مى خواستى به دست مى آوردى؛ پس اگر خداوند مرا بر تو و پسر ابوسفيان قدرت داد شما دو را بر آنچه انجام داده ايد مكافات مى كنم، و اگر مرا ناتوان نموديد و پابرجا مانديد پس آنچه پيش روى شماست [عذاب الهى] براى شما بدتر است؛ والسّلام.)

«فَأَذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ »: اين دنيا دوستى و رياست خواهىِ تو سبب شد كه دنيا و آخرت خود را از دست بدهى. دنيا كه فقط پول نيست تا بگويى من دنيا را به دست آورده ام، بلكه تو استقلال فكرى و روحىِ خود را براى پول و رياست دنياىِ ناچيز فروخته اى، شخصيت خود را از بين برده اى و يك چيز ناچيزى را به دست آورده اى.

بعد مى فرمايند: «وَ لَوْ بِالْحَقِّ أَخَذْتَ أَدْرَكْتَ مَا طَلَبْتَ »: اگر فردى بودى كه دنبال حق مى رفتى آن يك لقمۀ نانى را كه مى خواستى به دستت مى رسيد. براى اين كه آن

ص: 71

وقت جنگ زياد بود، غنائم جنگى زيادى وجود داشت و اموال بيت المال را هم بين مؤمنين و صحابۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تقسيم مى كردند و خلاصه اينها حقوق و مستمرّى داشتند و اين طور نبود كه گرسنگى بكشند؛ پس اگر راه حق را مى رفتى مخارجت از راه حلال تأمين مى شد و به سعادت آخرت هم مى رسيدى.

در عبارت «أَدْرَكْتَ مَا طَلَبْتَ » دو احتمال هست: يكى همين خرج و مخارج زندگى است؛ كه يعنى اگر صبر مى كردى و در راه حق قدم برمى داشتى، اين مخارج زندگى و معاشت تأمين مى شد و احتياجى هم به كسى نداشتى؛ چون روزى مقسوم است و به مقدارى كه معيّن شده به هر كسى مى رسد. و احتمال ديگر اين كه مقصود حضرت آن خواستۀ فطرى انسانى است كه تأمين سعادت باشد؛ يعنى مخارج زندگى كه به طور حتم مى رسيد، علاوه بر آن خواستۀ فطرى تو هم كه سعادت آخرت باشد تأمين مى شد. البته به اين دليل كه حضرت حرف شرط در جمله را «لَوْ» آورده، همين احتمال دوّم تقويت مى شود؛ براى اين كه «لَوْ» براى امتناع است و مقصود حضرت اين است كه اگر به فرض تو اهل سعادت مى بودى، در راه حق مى آمدى و سعادتت تأمين مى شد.

«فَإِنْ يُمَكِّنِّي مِنْكَ وَ مِنِ ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ أَجْزِكُمَا بِمَا قَدَّمْتُمَا»: پس اگر خداوند به من قدرت و توان عطا كند و بر هر دوىِ شما (عمرو عاص و معاويه) مسلط شوم، مكافات اعمال گذشتۀ شما را مى دهم و نمى گذارم آن جنايتهاى گذشته تان بدون مجازات بماند؛ «وَ إِنْ تُعْجِزَانِي وَ تَبْقَيَا»: و اما اگر شما كارى كنيد كه من را از رسيدن به قدرت ناتوان نماييد و نتوانم بر شما مسلط شوم و شما باقى بمانيد «فَمَا أَمَامَكُمَا شَرٌّ لَكُمَا» :

آخرتى كه در پيش روى شماست و خواهى نخواهى به آن مى رسيد شرّش بيشتر است؛ عذاب خداوند در جهنم و مكافاتى كه در آخرت خداوند متعال به شما مى دهد مسلّماً شديدتر از آن مكافاتى است كه على عليه السلام در اين دنيا به شما مى دهد.

ص: 72

«نامۀ 40»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى بعض عمّاله:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّكَ ، وَ عَصَيْتَ إِمَامَكَ ، وَ أَخْزَيْتَ أَمَانَتَكَ .

بَلَغَنِي أَنَّكَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَيْكَ وَ أَكَلْتَ مَا تَحْتَ يَدَيْكَ ، فَارْفَعْ إِلَىَّ حِسَابَكَ ، وَاعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ ؛ وَالسَّلامُ .»

مقدمه اى كوتاه

به ترتيب بعضى نهج البلاغه ها اين نامۀ 40 است، ولى بعضى نهج البلاغه ها مثل شرح ابن ميثم اين نامه را ذكر نكرده اند؛ و احتمال مى رود كه اين نامه چون از نظر موضوع مثل نامۀ 41 است، در حقيقت جزئى از همان نامۀ 41 بوده كه نامۀ مفصّلى است و خطاب آن هم به ابن عبّاس است كه مقدارى از اموال بيت المال را برداشته و رفته، البته مفاد اين نامه هم همان نامۀ 41 است با اين فرق كه اين نامه هم خيلى خلاصه و مختصر است و هم نامى از كسى در آن ذكر نشده و به طور خلاصه با عنوان «إلى بعض عمّاله» مطرح گرديده است. «عُمّال» جمع «عامِل» به معناى كارگزار است؛ يعنى اين نامه به يكى از كارگزاران است.

توبيخ يكى از نمايندگان حضرت

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَقَدْ بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّكَ ، وَ عَصَيْتَ إِمَامَكَ ، وَ أَخْزَيْتَ أَمَانَتَكَ »

ص: 73

(اما بعد؛ پس به تحقيق از تو كارى به من گزارش شد كه اگر تو آن را انجام داده باشى پروردگارت را به خشم آورده اى، و امام خويش را نافرمانى كرده اى، و امانت خود را خوار گردانيده اى [خيانت نموده اى].)

«أمر» در اين جمله به معناى كار است؛ يعنى به من از كارى كه تو كرده اى خبر داده اند. گرچه حضرت از آن كارى كه او كرده نام نبرده، ولى از سخنان آن حضرت معلوم مى شود كه يك اختلاس مالى از بيت المال است.

كارى را انجام داده اى كه «إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ »: اگر واقعاً تو انجام داده باشى «فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّكَ »: پروردگارت را به سخط و غضب درآورده اى «وَ عَصَيْتَ إِمَامَكَ »: و امامت را هم معصيت كرده اى. يعنى معصيت حضرت امير عليه السلام را كرده اى كه معصيت امام هم موجب معصيت خداوند است. «وَ أَخْزَيْتَ أَمَانَتَكَ » : و به امانتى هم كه در دست تو بود خيانت كرده اى. اين حكومت، استاندارى، فرماندارى و هر پست ديگر يك امانتى است از خداوند در دست افراد، كه بايد در مقام عمل توجّه داشته باشند تا به امانت الهى خيانت نشود؛ تو كه بيت المال را در دست دارى، اگر در خرج آن دقّت نكنى و يا اموال آن را به سرقت ببرى، هم معصيت كرده اى و هم خدا را به غضب درآورده اى و هم به امانتى كه در دست داشته اى خيانت نموده اى.

«بَلَغَنِي أَنَّكَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَيْكَ وَ أَكَلْتَ مَا تَحْتَ يَدَيْكَ ، فَارْفَعْ إِلَىَّ حِسَابَكَ ، وَاعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ ؛ وَالسَّلامُ »

(به من خبر رسيده كه همانا تو زمين را برهنه كرده اى پس آنچه را زير پاهايت بوده گرفته اى و هرچه را در دستهايت بوده خورده اى، اكنون حساب خود را به من باز پس بده، و بدان كه حسابرسى خداوند از حسابرسى مردم بزرگتر است؛ والسّلام.)

«جَرَّدْتَ » از مادّۀ «تجريد» به معناى مجرّد كردن و برهنه كردن است. مى فرمايد:

«بَلَغَنِي أَنَّكَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ »: به من خبر داده اند كه تو زمين را برهنه كرده اى «فَأَخَذْتَ

ص: 74

مَا تَحْتَ قَدَمَيْكَ » : پس آنچه را زير پاهايت بوده برده اى. مقصود اين است كه اموال بيت المال را برده اى. «وَ أَكَلْتَ مَا تَحْتَ يَدَيْكَ »: و هرچه هم در دستهايت بوده خورده اى. يعنى دزدى كردى و اموال بيت المال را بردى. «فَارْفَعْ إِلَىَّ حِسَابَكَ »: پس بيا حسابت را پس بده. اين مدّتى كه بيت المال در دستت بوده بايد حسابش را پس بدهى ببينم چه كرده اى، چه مبلغ به حساب بيت المال ريخته شده و چه مبلغ برداشت كرده و براى چه برداشت كرده اى ؟

و بعد براى توجّه به آخرت فرموده اند: «وَاعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ »: و بدان كه حسابرسى خداوند از حسابرسى مردم بزرگتر است. حلال مال دنيا هم حساب و كتاب دارد، چه رسد به حرام آن كه يا از بيت المال عمومى باشد يا از اموال شخصى ديگران.

مقصود حضرت اين است كه حسابى كه بايد به من پس دهى - من هم از مردم هستم - سهل و آسان است، ولى تو بايد متوجّه باشى كه بالاخره حساب اصلىِ تو با خداوند است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 75

ص: 76

(درس 483) - نامۀ 41

اشاره

مختصرى دربارۀ دو نامه

مخاطب نامه كيست ؟

تو شريك و محرم و رازدار من در امانت بودى!

تو هم به همراه زمانه برگشتى ؟!

گويا از اوّل قصد نيرنگ داشتى!

اين همه غارت ؟! مگر به روز قيامت ايمان ندارى ؟

حرام بودن آن اموال برايت مسلّم بود

اموال را برگردان؛ وگرنه عذاب الهى مهيّاست

على عليه السلام در راه اجراى حق، خويشاوند نمى شناسد

اين همه مال را هرچند حلال براى خود خوش نمى داشتم

اندكى بينديش و روز جزا را به ياد آور

ص: 77

ص: 78

«نامۀ 41»

و من كتاب له عليه السّلام إلى بعض عمّاله:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّي كُنْتُ أَشْرَكْتُكَ فِي أَمَانَتِي، وَ جَعَلْتُكَ شِعَارِي وَ بِطَانَتِي، وَ لَمْ يَكُنْ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِي أَوْثَقَ مِنْكَ فِي نَفْسِي لِمُوَاسَاتِي وَ مُوَازَرَتِي وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ إِلَىَّ ، فَلَمَّا رَأَيْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّكَ قَدْ كَلِبَ ، وَالْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ ، وَ أَمَانَةَ النَّاسِ قَدْ خَزِيَتْ ، وَ هَذِهِ الْأُمَّةَ قَدْ فَنَكَتْ وَ شَغَرَتْ ؛ قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّكَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ ، فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِينَ ، وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِينَ ، وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِينَ ، فَلَا ابْنَ عَمِّكَ آسَيْتَ ، وَ لَاالْأَمَانَةَ أَدَّيْتَ ، وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنِ اللَّهَ تُرِيدُ بِجِهَادِكَ ، وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنْ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكَ ، وَ كَأَنَّكَ إِنَّمَا كُنْتَ تَكِيدُ هَذِهِ الْأُمَّةَ عَنْ دُنْيَاهُمْ ، وَ تَنْوِي غِرَّتَهُمْ عَنْ فَيْئِهِمْ ، فَلَمَّا أَمْكَنَتْكَ الشِّدَّةُ فِي خِيَانَةِ الْأُمَّةِ أَسْرَعْتَ الْكَرَّةَ وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَةَ ، وَاخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَيْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ الْمَصُونَةِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَيْتَامِهِمِ اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِيَةَ الْمِعْزَى الْكَسِيرَةَ ، فَحَمَلْتَهُ إِلى الْحِجَازِ رَحِيبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ ، غَيْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ ، كَأَنَّكَ - لا أَبَا لِغَيْرِكَ - حَدَرْتَ إِلى أَهْلِكَ تُرَاثاً مِنْ أَبِيكَ وَ أُمِّكَ ، فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! أَمَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ؟ أَوْ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ ؟ أَيُّهَا الْمَعْدُودُ كَانَ عِنْدَنَا مِنْ ذَوِى الْأَلْبَابِ ، كَيْفَ تُسِيغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّكَ تَأْكُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً؟ وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْكِحُ النِّسَاءَ مِنْ مَالِ الْيَتَامى وَالْمَسَاكِينِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُجَاهِدِينَ الَّذِينَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلادَ! فَاتَّقِ اللَّهَ وَارْدُدْ إِلى هَؤُلاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْكَنَنِى اللَّهُ مِنْكَ لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ فِيكَ ،

ص: 79

وَ لَأَضْرِبَنَّكَ بِسَيْفِى الَّذِي مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً إِلّا دَخَلَ النَّارَ! وَاللَّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ فَعَلا مِثْلَ الَّذِي فَعَلْتَ مَا كَانَتْ لَهُمَا عِنْدِي هَوَادَةٌ ، وَ لاظَفِرَا مِنِّي بِإِرَادَةٍ ، حَتّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُمَا، وَ أُزِيلَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا؛ وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ : مَا يَسُرُّنِي أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلالٌ لِي، أَتْرُكُهُ مِيرَاثاً لِمَنْ بَعْدِي، فَضَحِّ رُوَيْداً فَكَأَنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدى ، وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرى ، وَ عُرِضَتْ عَلَيْكَ أَعْمَالُكَ بِالْمَحَلِّ الَّذِي يُنَادِى الظَّالِمُ فِيهِ بِالْحَسْرَةِ ، وَ يَتَمَنَّى الْمُضَيِّعُ فِيهِ الرَّجْعَةَ ، «وَ لاتَ حِينَ مَنَاصٍ »(1)

مختصرى دربارۀ دو نامه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 41 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است؛ در مقدمۀ نامۀ قبل (نامۀ 40) گفتيم كه به احتمال قوى اين دو نامه يك نامه بوده و نامۀ 40 جزئى از نامۀ 41 است؛ يكى از دلايلى كه اين احتمال را تقويت مى كند اين است كه ابن ميثم نامۀ 40 را در شرح خود ذكر نكرده است.

در اين مورد كه حضرت نامۀ اوّل (40) را به چه كسى نوشته، هيچ معلوم نيست؛ فقط اين احتمال وجود دارد كه حضرت هر دو نامه را به يك نفر نوشته باشند، به اين نحو كه اوّل يك نامۀ مختصر و خلاصه نوشته اند و بعداً نامۀ مفصّل ديگرى مرقوم داشته اند.

مخاطب نامه كيست ؟

در اين مورد كه نامۀ 41 خطاب به چه كسى است و آيا مقصود حضرت عبداللّه بن عبّاس است يا عبيداللّه بن عبّاس، بين مورّخين و صاحبنظران اختلاف است؛ برخى گفته اند مقام و عظمت عبداللّه بن عبّاس كه از طرف حضرت امير عليه السلام والى بصره بود

ص: 80


1- سورۀ ص (38)، آيۀ 3.

خيلى شامخ تر از اين بوده كه بخواهد بيت المال را غارت كند، و روى اين حساب ترجيح داده اند كه آن پسر عمّى كه حضرت به او خطاب فرموده عبيداللّه بن عبّاس برادر عبداللّه باشد كه از سوى حضرت والى يمن بوده است؛ از طرف ديگر طبق گواهى تاريخ عبداللّه بن عبّاس تا آن هنگامى كه حضرت در كوفه به شهادت رسيده والى بصره بوده، و ابن أبى الحديد مى گويد:(1) من واقعاً برايم مشكل است كه بخواهم بگويم اين نامه درست نيست؛ چون همه آن را نقل كرده اند؛ اگر بخواهيم بگوييم عبداللّه بن عبّاس بوده، نقل كرده اند كه او تا آخر كه اميرالمؤمنين عليه السلام شهيد شد حاكم بصره بود و از طرفى وزير مشاور حضرت على عليه السلام هم بوده است.

بعضى هم مثل راوندى گفته اند: مخاطب نامه عبيداللّه بن عبّاس بوده است.

و آنهايى كه اين نقل را قبول نكرده اند گفته اند: عبيداللّه والى يمن بوده و وزير مشاور حضرت هم نبوده و آخر هم معاويه او را فريب داد و جذب خود نمود، اما اين كه بيت المال در دست او باشد و فرار كند، درست نيست و تاريخ آن را نقل نكرده است.

در اين مورد كه مخاطب عبداللّه بن عبّاس بوده، ابن ميثم مى گويد:(2) چه اشكالى دارد كه همان عبداللّه بن عبّاسِ معروف باشد؟! او كه معصوم نبوده؛ محبت او به اميرالمؤمنين عليه السلام هم به جاى خود، ولى خوب بالاخره زندگى هم مى خواهد بكند، لابد فكر كرده وضع و اوضاع حضرت درهم و برهم شده، بعد هم ديده است اگر چيزى از مال دنيا نداشته باشد بايد بعد از حضرت امير عليه السلام برود پيش معاويه دستش را به گدايى دراز كند، لذا مقدارى از اموال بيت المال را براى تأمين آيندۀ خود برداشت نموده است.

خيلى از عبارتهاى اين نامه فقط با عبداللّه بن عبّاس قابل انطباق است؛ اين كه در قسمت اوّل نامه مى خوانيم: «فَإِنِّي كُنْتُ أَشْرَكْتُكَ فِي أَمَانَتِي» من تو را شريكِ اين9.

ص: 81


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 169 تا 172.
2- - شرح ابن ميثم، ج 5، ص 89.

منصبِ خود كردم «وَ جَعَلْتُكَ شِعَارِي» و تو را آن قدر به خودم نزديك كردم «وَ بِطَانَتِي» و تو را محرم راز خود قرار دادم «وَ لَمْ يَكُنْ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِي اوْثَقَ مِنْكَ فِي نَفْسِي» و در خويشاوندانم هيچ كسى را مثل تو قابل اعتماد و اطمينان نمى دانستم؛ و در قسمت آخر هم مى فرمايند: «أَيُّهَا الْمَعْدُودُ كَانَ عِنْدَنَا مِنْ ذَوِى الْأَلْبَابِ » اى كسى كه در نظر ما انسان عاقل و زيركى هستى!

اينها همه اوصافى است كه حضرت براى عبداللّه بن عبّاس قائل بوده نه برادرش عبيداللّه بن عبّاس؛ و اين هم شدنى و ممكن است و هيچ استبعادى ندارد؛ براى اين كه او فردى عادى و غير معصوم بوده و در وقتى كه اوضاع را نامساعد ديده شيطان هم كمك كرده و او فريب دنيا و وساوس شيطانى را خورده است، و خلاصه امكان اين معنا وجود دارد كه از راه حق و عدالت بيرون رفته باشد. به هر حال اين يكى از مشكلات اين قسمت است كه معلوم نيست مخاطب اين نامه كدام يك از پسرعموهاى حضرت بوده اند؛ حال اصل نامه اين است:

تو شريك و محرم و رازدار من در امانت بودى!

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّي كُنْتُ أَشْرَكْتُكَ فِي أَمَانَتِي، وَ جَعَلْتُكَ شِعَارِي وَ بِطَانَتِي، وَ لَمْ يَكُنْ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِي أَوْثَقَ مِنْكَ فِي نَفْسِي لِمُوَاسَاتِي وَ مُوَازَرَتِي وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ إِلَىَّ »

(اما بعد؛ پس به راستى من تو را در امانت خود شريك نمودم، و تو را نزديك خويش و محرم راز خود گردانيدم، و در گمان من در ميان خاندانم مردى قابل اعتمادتر از تو وجود نداشت براى همراهى من و هميارى ام و رساندن امانت به من.)

در شرح نامۀ قبل گفتيم كه «عُمّال» جمع «عامِل» است و عامل به معناى كارگزار است و به هر يك از استاندار و فرماندار گفته مى شود؛ اگر اين نامه به عبداللّه بن عبّاس باشد، او در آن روز حاكم بصره بوده و بصرۀ آن روز منحصر به فقط شهر بصره نبود،

ص: 82

بلكه استانهاى خوزستان و فارس و كرمان هم جزو بصره محسوب مى شد؛ به اين معنا كه اين منطقۀ خليج فارس تا نزديكى هاى بندرعبّاس و تنگۀ هرمز را بصره مى گفتند؛ چون راههاى آن روز بيشتر دريايى بوده و همۀ اين طول دريا تا نزديكى تنگۀ هرمز تابع بصره بوده است.

وقتى كه حضرت امير عليه السلام براى جنگ صفّين عازم شد، به همين عبداللّه بن عبّاس كه آن روز عامل بصره بود فرمودند تو هم براى مشاوره همراه ما باش؛ كه ابن عبّاس هم زياد بن ابيه را به جاى خود گذاشت و با حضرت در جنگ شركت كرد؛ حالا اينجا حضرت فرموده اند:

«فَإِنِّي كُنْتُ أَشْرَكْتُكَ فِي أَمَانَتِي»: من تو را در آن مسئوليتى كه خداوند به عهده ام گذاشته بود شريك كردم. حضرت از حكومت و مسئوليتى كه به عهده دارند تعبير به امانت كرده اند؛ مى فرمايند اين مسئوليت الهى كه خلافت رسول اللّه و امارت مؤمنين باشد در دست ما امانت است.

«وَ جَعَلْتُكَ شِعَارِي وَ بِطَانَتِي»: و من تو را شعار خود قرار دادم و جزو محارم و رازدارهاى من بودى. «شِعار» از «شَعْر» به معناى موى بدن است، در عرب به زيرپيراهن هم به اين دليل «شِعار» مى گويند كه به موى بدن چسبيده است؛ اين كه حضرت مى فرمايند من تو را شعار خود قرار دادم، كنايه است از اين كه تو را خيلى به خودم نزديك كردم. و «بِطانتى» از «بِطانة» به معناى مَحرم و رازدار است، مانند وزير مشاور كه خيلى به انسان نزديك است و رازدار انسان است. پس اين دو جمله كنايه از نزديك بودن او با حضرت است، و غير از عبداللّه بن عبّاس كس ديگرى را به اين صورت سراغ نداريم.

«وَ لَمْ يَكُنْ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِي أَوْثَقَ مِنْكَ فِي نَفْسِي»؛ اين جمله هم نشان مى دهد كه مخاطب نامه يك شخصى است كه با حضرت امير عليه السلام خويشاوندى داشته، و طبعاً عثمان بن حنيف و ديگران نيستند. فرموده اند: در گمان من اين طور بود (تصور

ص: 83

مى كردم) كه در تمام خويشاوندان من كسى مطمئن تر از تو وجود ندارد؛ يعنى در بين همۀ خويشاوندانم به تو از همه بيشتر اطمينان داشتم! «لِمُوَاسَاتِي وَ مُوَازَرَتِي وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ إِلَىَّ » : براى اين كه تو با من مواسات و همراهى داشته اى و براى من وزير و كمك بوده اى و مطمئن بودم كه تو امانت را به من برمى گردانى. يعنى كارهايى را كه به تو محوّل كردم خوب از عهدۀ انجام آن برمى آيى، و آن بيت المال مسلمين را هم كه در دست تو قرار دادم به من تحويل مى دهى.

تو هم به همراه زمانه برگشتى ؟!

«فَلَمَّا رَأَيْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّكَ قَدْ كَلِبَ ، وَالْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ ، وَ أَمَانَةَ النَّاسِ قَدْ خَزِيَتْ ، وَ هَذِهِ الْأُمَّةَ قَدْ فَنَكَتْ وَ شَغَرَتْ ، قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّكَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ »

(پس وقتى ديدى زمانه بر پسر عمويت سخت گرديد، و دشمن خشم گرفت، و امانت مردم در بلا و محنت افتاد، و اين امّت مورد هجوم قرار گرفته و پراكنده شدند، تو پشت سپر را به سوى پسر عمويت برگرداندى.)

اما وقتى كه ديدى پسر عمويت مغلوب زمانه شد و روزگار عليه او در آمد، چرا كه معاويه هرجا مى رسيد خلافكارى و خرابكارى مى كرد، در مصر و در اطراف مكّه و اطراف مدينه و حتى در اطراف كوفه كه ضحّاك بن قيس فهرى را فرستاده بود و آشوب مى كرد، كشته شدن مالك اشتر و از دست رفتن مصر و شهيد شدن محمّد بن ابى بكر، اينها همه چيزهايى است كه عبداللّه بن عبّاس مى بيند مثل اين كه كار حضرت على عليه السلام رو به افول است، و با خود مى گويد بهتر است ما اين بيت المالى را كه در دست داريم براى آيندۀ خود و تأمين مخارج آينده نگاه داريم.

از اين رو حضرت هم به او مى نويسند: «فَلَمَّا رَأَيْتَ الزَّمَانَ عَلَى ابْنِ عَمِّكَ قَدْ كَلِبَ » :

وقتى تو ديدى زمانه بر پسرعموى تو سخت گرفت. «كَلِبَ » و «حَرِبَ » هر دو بر وزن

ص: 84

«فَعِلَ » است و به معناى «اِشتدّ» يعنى سخت شد. البته از عبارت «على ابن عمّك» استفاده مى شود كه مخاطب يكى از پسرعموهاى حضرت است نه يك شخص بيگانه.

«وَالْعَدُوَّ قَدْ حَرِبَ » : وقتى ديدى دشمن بر پسرعمويت شير شده «وَ أَمَانَةَ النَّاسِ قَدْ خَزِيَتْ »: و وقتى ديدى اين حكومت و ولايتى كه خدا به عهدۀ من گذاشته و اين امانت مردم در بلا و محنت افتاده «وَ هَذِهِ الْأُمَّةَ قَدْ فَنَكَتْ » : و وقتى كه ديدى اين امّت مورد هجوم دشمن قرار گرفته اند. چون معاويه از هر طرف با عاملانش حمله ور شده و امّت اسلام را مورد هجوم خود قرار داده بود، «وَ شَغَرَتْ »: و امّت هم پراكنده شده و براى مقابله با او بى توجّه بود.

آن وقت تو هم با آن همه قرابتى كه با ما داشتى «قَلَبْتَ لِابْنِ عَمِّكَ ظَهْرَ الْمِجَنِّ » :

پشت سپر را به طرف پسر عمويت گرفته اى و به شكست ما كمك مى كنى ؟! «قَلَبْتَ » از مادّۀ «قَلْب» به معناى زير و رو كردن و برگرداندن است؛ «ظَهْر» به معناى پشت، و «مِجَنّ » به معناى سپر است؛ يعنى تو هم در اين موقعيت سپر را پشت و رو گرفته اى و دارى به دشمن مى گويى ما با تو جنگ نداريم و مثل اين كه با دشمن سازش كرده اى! البته اين جمله كنايه از بى وفايى اوست نه اين كه راستى سپر را وارو گرفته باشد.

«فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِينَ ، وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِينَ ، وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِينَ ، فَلَا ابْنَ عَمِّكَ آسَيْتَ ، وَ لَاالْأَمَانَةَ أَدَّيْتَ ، وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنِ اللَّهَ تُرِيدُ بِجِهَادِكَ ، وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنْ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكَ »

(پس تو هم به همراه جداشوندگان از او [پسر عمويت] جدا گشتى، و به همراه خواركنندگان او را خوار نمودى، و با خيانتكاران به او خيانت كردى؛ پس نه پسر عمويت را يارى نمودى، و نه امانت را رساندى؛ و گويا تو در جهاد و تلاش خود خداوند را نخواستى، و گويى تو دربارۀ پروردگارت بر حجّتى آشكار نبودى.)

ص: 85

«فَفَارَقْتَهُ مَعَ الْمُفَارِقِينَ »: تو هم به همراه آنهايى كه از پسرعمويت جدا شدند جدا شدى و به مخالفين و دشمنان او پيوستى «وَ خَذَلْتَهُ مَعَ الْخَاذِلِينَ »: و با ديگر كسانى كه پسرعمويت را ذليل كردند او را ذليل كردى «وَ خُنْتَهُ مَعَ الْخَائِنِينَ »: و با ديگر كسانى كه به او خيانت كردند خيانت كردى؛ «فَلَا ابْنَ عَمِّكَ آسَيْتَ » : پس نه پسرعمويت را كمك كردى «وَ لَاالْأَمَانَةَ أَدَّيْتَ »: و نه آن امانت الهى را كه در دست تو بود به بيت المال برگرداندى.

«وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنِ اللَّهَ تُرِيدُ بِجِهَادِكَ »: و مثل اين كه تو از همان اوّل مجاهدتت براى خدا نبود. گويا براى پول به دست آوردن و رسيدن به مقام بوده است؛ چون وقتى كار براى رضاى خدا باشد، انسان شخصيت خود را فداى ثروت دنيا نمى كند. «وَ كَأَنَّكَ لَمْ تَكُنْ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكَ » : و مثل اين كه تو از همان اوّل حقيقت برايت روشن نشده و ايمانت قشرى بوده، واقعيت را دريافت نكرده اى و ايمان كامل به خدا نداشته اى؛ براى اين كه اگر ايمانت كامل شده بود خيانت نمى كردى.

گويا از اوّل قصد نيرنگ داشتى!

«وَ كَأَنَّكَ إِنَّمَا كُنْتَ تَكِيدُ هَذِهِ الْأُمَّةَ عَنْ دُنْيَاهُمْ ، وَ تَنْوِي غِرَّتَهُمْ عَنْ فَيْئِهِمْ ، فَلَمَّا أَمْكَنَتْكَ الشِّدَّةُ فِي خِيَانَةِ الْأُمَّةِ أَسْرَعْتَ الْكَرَّةَ وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَةَ »

(و گويا تو با اين امّت در دنياشان نيرنگ نمودى، و فريبشان را از ناحيۀ غنيمت آنان قصد كردى؛ پس آن هنگام كه تشديد در خيانت به امّت براى تو امكان يافت، يورش بردن را سرعت بخشيدى و در برجستن شتاب نمودى.)

«تَكِيدُ» از مادّۀ «كَيْد» به معناى مكر و نيرنگ است. مى فرمايد: «وَ كَأَنَّكَ إِنَّمَا كُنْتَ تَكِيدُ هَذِهِ الْأُمَّةَ عَنْ دُنْيَاهُمْ »: و مثل اين كه تويى كه داشتى اموال را از مردم مى گرفتى در واقع داشتى اموال مردم را براى خودت جمع مى كردى و قصدت كيد مردم بود؛

ص: 86

«وَ تَنْوِي غِرَّتَهُمْ عَنْ فَيْئِهِمْ »: و مثل اين كه از همان اوّل مى خواستى مردم را از ناحيۀ فىء و بيت المالشان فريب بدهى. «تَنْوِى» به معناى قصد است؛ يعنى قصد تو اين بوده كه آنها را فريب دهى، و از همين جهت هم «فَلَمَّا أَمْكَنَتْكَ الشِّدَّةُ فِي خِيَانَةِ الْأُمَّةِ أَسْرَعْتَ الْكَرَّةَ »: وقتى كه برايت امكان حمله كردن به بيت المال پيدا شد فرصت را غنيمت شمردى و خيانت كردى و بر بيت المال يورش بردى «وَ عَاجَلْتَ الْوَثْبَةَ » :

و جستن را با عجله انجام دادى و با سرعت بر روى بيت المال جستى.

ابن أبى الحديد در اينجا به يك نكتۀ ادبى اشاره مى كند و مى گويد: (1)«كَرَّة» به معناى حملۀ بعد از فرار است، و از اين رو در كلام عرب هر جا «كرّة» به كار رود بعد از «فرار» است، و اما در اين عبارت حضرت كه «فرار» نيست براى اين است كه مى خواهند بفرمايند: تو از اوّل فرار داشته اى، يعنى از اوّل قصدت بردن اموال بيت المال بوده و حالا كه بردى اين همان «كرّ» است؛ پس اين كه از اوّل قصد داشتى «فرّ» بود، و اين كه حالا حمله كردى و بردى «كرّ» است.

اين همه غارت ؟! مگر به روز قيامت ايمان ندارى ؟

«وَاخْتَطَفْتَ مَا قَدَرْتَ عَلَيْهِ مِنْ أَمْوَالِهِمُ الْمَصُونَةِ لِأَرَامِلِهِمْ وَ أَيْتَامِهِمِ اخْتِطَافَ الذِّئْبِ الْأَزَلِّ دَامِيَةَ الْمِعْزَى الْكَسِيرَةَ ، فَحَمَلْتَهُ إِلَى الْحِجَازِ رَحِيبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ ، غَيْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ »

«و آنچه را توانستى از اموال ايشان كه پشتوانۀ بيوه زنانشان و يتيم هاشان بود ربودى چون ربودن گرگ لاغراندام بز خون آلود شكسته استخوان را؛ پس آن مال را به حجاز منتقل كردى با گشادگى سينه از برداشتن آن، و بدون احساس گناه از گرفتن آن.)

ص: 87


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 169.

«اِخْتَطَفْتَ » از مادّۀ «خَطْف» به معناى جذب نمودنِ به سرعت و ربودن است؛ يعنى تو آنچه را از اموال بيت المال كه در اختيارت بود باسرعت ربودى. آخر او حاكم بصره بوده است با آن وسعتى كه آن روز داشته، و همۀ بيت المال در اختيارش بوده، لابد طلا و نقره هايش را با آن اموال درست و حسابى اش جمع كرده و برده، و به تعبير اين جمله از كلام حضرت كه فرموده: «مَا قَدَرْتَ عَلَيْهِ » يعنى آنچه را كه قدرت داشته برده است.

حضرت مى فرمايند: تو آن مقدار از بيت المال را كه قدرت داشتى بردى در صورتى كه اين اموال مال زنان بيوه و فرزندان يتيم آنها بوده است. «أرامل» جمع «أرملة» و به معناى زنان بى شوهر است؛ «أيتام» هم جمع «يتيم» است.

مى فرمايد: اموالى را كه متعلق به زنان بى شوهر و فرزندان بى پدر بود ربودى مثل ربودن گرگ لاغر بز خون آلود دست و پا شكسته را. خصوصيت گرگ لاغر در اين است كه پس از ربودن بر اثر چابكى و چالاكى مى تواند به خوبى آنچه را شكار كرده حمل و منتقل كند، به خلاف اين كه اگر چاق باشد قدرت حمل آن را ندارد.

«الذِّئْبِ الْأَزَلِّ » يعنى گرگ لاغراندام؛ و «دَامِيَةَ الْمِعْزَى الْكَسِيرَةَ » به معناى بز يا گوسفند خون آلودى است كه دست و پايش شكسته باشد. خصوصيت گوسفند خون آلودِ دست و پا شكسته اين است كه ربودن گوسفند ضربه نخورده به آسانى ميسّر نيست، ولى ربودن گوسفندى كه ضربه خورده و دست و پايش شكسته خيلى ساده و راحت است.

حضرت در اين جمله مخاطب نامه را به گرگ لاغرى كه قدرت جست وخيز بيشترى دارد تشبيه كرده، و اموال بيت المال را به گوسفندى كه دست و پايش شكسته و هيچ قدرت مقاومتى ندارد تشبيه نموده است. در حقيقت مى خواهند بفرمايند: تو اين بيت المال مسلمانان را بدونِ صاحبى كه از آن دفاع كند ديدى و ربودى مانند همان بز دست و پا شكسته كه گرگ چابك ربوده است.

ص: 88

«فَحَمَلْتَهُ إِلَى الْحِجَازِ»: و به حجاز منتقل كردى «رَحِيبَ الصَّدْرِ بِحَمْلِهِ »: در حالى كه سينه ات وسيع بود. يك وقت انسان مالى را از كسى مى دزدد، آن وقتى كه مشغول خوردن آن مال است وجدانش ناراحت است كه دارد مال دزدىِ حرام مى خورد، اينجا سينه اش هنگام خوردن مالِ حرام تنگى مى كند، ولى يك وقت از بس مال حرام خورده حالا ديگر هيچ وجدانش ناراحت نيست و با خيال راحت اموال حرام را مى خورد، در اينجا مى گويند فلانى با سينۀ باز و با سعۀ صدر اموال حرام را خورد.

حضرت هم تعبير مى كنند كه: اموال بيت المال را با سينه اى وسيع و بدون ناراحتىِ وجدان به حجاز منتقل كردى.

«غَيْرَ مُتَأَثِّمٍ مِنْ أَخْذِهِ » : در حالى كه اين منتقل كردن بيت المال را به منزل خود گناه به حساب نياوردى. يعنى هيچ پيش خود فكر نكردى كه شايد اينها اموال مردم باشد و شايد بردن آن به منزل گناه باشد.

«كَأَنَّكَ - لا أَبَا لِغَيْرِكَ - حَدَرْتَ إِلى أَهْلِكَ تُرَاثاً مِنْ أَبِيكَ وَ أُمِّكَ ، فَسُبْحَانَ اللَّهِ ! أَمَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ؟ أَوْ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ ؟»

(مثل اين كه - غير از تو بى پدر باد - ميراث پدر و مادرت را به سوى خويشانت سرازير نموده اى؛ پس منزّه است خداوند! مگر تو به معاد و بازگشت ايمان ندارى ؟ يا از دقّت و خرده بينى در حساب نمى هراسى ؟)

«لا أَبَا لِغَيْرِكَ » در عبارت جملۀ معترضه و يك نوع دشنام است؛ البته در اصل «لا أباً لك» است يعنى اى بى پدر! منتها در اين مورد چون طرف پسرعموى حضرت بوده و اين دشنام به عموى حضرت برمى گشته، از اين رو جمله را به «لا أباً لغيرك» تعبير فرموده اند، يعنى غير از تو بى پدر است! و در حقيقت يك نوع كنايه است و مى فهماند كه چون من خواستم به عمويم دشنامى نداده باشم اين طور گفته ام وگرنه تو مستحق دشنام هستى.

ص: 89

«كَأَنَّكَ - لا أَبَا لِغَيْرِكَ - حَدَرْتَ إِلى أَهْلِكَ تُرَاثاً مِنْ أَبِيكَ وَ أُمِّكَ » ؛ «حَدْر» به معناى از بالا به پايين افكندن و سرازير كردن است، مثل اين كه قُرصى را انسان به وسيلۀ آب فرو مى دهد، اينجا هم حضرت تعبير به «حدر» فرموده يعنى اين اموال را به سرعت به طرف خويشاوندانت بردى؛ «تُراث» به معناى ميراث است؛ حضرت مى خواهند بفرمايند: اين مال و اموالى را كه از بيت المال پيش خويشاندانت بردى، مثل آن قرصى كه با آب سريع فرو مى برند تو هم خيلى به راحتى و با سرعت فرو بردى، و مثل اين كه اين اموال ميراث پدر و مادرت بود كه اين چنين راحت خوردى!

بيت المال در ذهن بسيارى به اين صورت است كه خيال مى كنند مال پدر و مادرشان است، به هر جا مى خواهند مى بخشند و در هرجا مى خواهند مصرف مى كنند، در صورتى كه بيت المال متعلق به همۀ مسلمين است و تضييع آن تضييع حق همۀ مسلمين است.

«فَسُبْحَانَ اللَّهِ »: پس منزّه است خداوند، اين جمله نيز معترضه است و «سبحان» هم منصوب است به يك فعل، در اصل اين طور است: «فسبّحت اللّه سبحاناً» يعنى پاك و منزّه مى دانم خداوند را پاك و منزّهى؛ كه از روى تعجّب در اين مورد به كار رفته است.

«أَمَا تُؤْمِنُ بِالْمَعَادِ» از روى تعجّب مى فرمايند: آيا تو به روز قيامت ايمان نياورده اى ؟! «أَوْ مَا تَخَافُ نِقَاشَ الْحِسَابِ » : و آيا نمى ترسى كه در روز حساب خداوند با تو مناقشه كند و به تو سخت بگيرد؟ پس اين طور نيست كه تو بيت المال را هر طورى كه بخواهى مصرف كنى؛ و در قيامت حساب و كتاب دارد، در حلال مال دنيا حساب است كه در چه راههايى مصرف كرده اى، و در حرام آن هم عقاب و عذاب وجود دارد؛ و خلاصه آنجا با انسان سرِ اين مال دنيا مناقشه مى كنند، و به قول معروف مو را از ماست مى كشند.

ص: 90

حرام بودن آن اموال برايت مسلّم بود

«أَيُّهَا الْمَعْدُودُ كَانَ عِنْدَنَا مِنْ ذَوِى الْأَلْبَابِ ، كَيْفَ تُسِيغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّكَ تَأْكُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً؟ وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْكِحُ النِّسَاءَ مِنْ مَالِ الْيَتَامى وَالْمَسَاكِينِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُجَاهِدِينَ الَّذِينَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلادَ!»

(اى آن كه نزد ما در شمار صاحبان خرد بودى، چگونه آشاميدنى و خوردنى را گوارا مى شمارى و حال آن كه مى دانى كه تو به راستى حرام مى خورى و حرام مى آشامى ؟ و كنيزكان مى خرى و زنان را به ازدواج درمى آورى از مالِ يتيمان و مستمندان و مؤمنان و مجاهدانى كه خداوند اين اموال را به آنان بازگردانده و اين شهرها را به وسيلۀ ايشان محافظت نموده است!)

كلّ اين مطالب با ابن عبّاس يعنى همان عبداللّه بن عبّاس تطبيق مى كند؛ به نظر نمى رسد كه به غير او بتوان گفت: اى كسى كه نزد ما از عقلا و صاحبان خرد و فكر بودى! اين عبداللّه بن عبّاس بود كه مشهور به علم و دانش بود و همين عبداللّه بن عبّاس بود كه در جنگ ها وزير مشاور حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام محسوب مى شد.

باز به او مى فرمايند: «كَيْفَ تُسِيغُ شَرَاباً وَ طَعَاماً» : چگونه آشاميدنى و خوردنى را گوارا مى دانى «وَ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّكَ تَأْكُلُ حَرَاماً وَ تَشْرَبُ حَرَاماً؟»: در حالى كه مى دانى كه دارى مال حرام مى خورى و مى آشامى ؟

چگونه بر تو گواراست «وَ تَبْتَاعُ الْإِمَاءَ وَ تَنْكِحُ النِّسَاءَ مِنْ مَالِ الْيَتَامى وَالْمَسَاكِينِ » :

آن خوردنى ها و اين كه كنيزانى براى خود مى خرى و زنانى را كه به ازدواج درمى آورى از پولى كه مى دانى مال يتيمان و فقراست «وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُجَاهِدِينَ » :

و مى دانى كه مال مسلمانان و مجاهدان راه حق است ؟! «الَّذِينَ أَفَاءَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ هَذِهِ الْأَمْوَالَ » : آن يتيم و مسكين و مؤمنين و مجاهدانى كه خداوند اين اموال را به

ص: 91

عنوان فىء و غنيمت جنگى به آنها بازگردانده است. اين اموال در دست كفّار بود و خداوند آنها را برگرداند. «وَ أَحْرَزَ بِهِمْ هَذِهِ الْبِلادَ» : و به وسيلۀ آنان اين شهرها را نگاه داشته است. خلاصه اين اموال براى تو نيست، متعلق به بيت المال و متعلق به همۀ مسلمين است.

اموال را برگردان؛ وگرنه عذاب الهى مهيّاست

«فَاتَّقِ اللَّهَ وَارْدُدْ إِلى هَؤُلاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمَّ أَمْكَنَنِى اللَّهُ مِنْكَ لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ فِيكَ ، وَ لَأَضْرِبَنَّكَ بِسَيْفِى الَّذِي مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً إِلّا دَخَلَ النَّارَ!»

(پس حريم خدا را حفظ كن و اموال اين گروه را به آنان بازگردان، زيرا اگر چنين نكردى سپس خداوند مرا بر تو توانا گرداند همانا من دربارۀ تو در پيشگاه خداوند عذر بياورم، و هر آينه تو را با شمشيرم بزنم كه كسى را بدان نزده ام مگر اين كه به آتش درآمد.)

اينجا حضرت از درِ موعظه و تهديد وارد مى شوند كه: «فَاتَّقِ اللَّهَ »: پس حريم خدا را حفظ كن. تقوا و خداترسى داشته باش، به ياد خدا و قيامت و حساب و كتاب باش. «وَارْدُدْ إِلى هَؤُلاءِ الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ »: و اموالى را كه از اين مردم ربوده اى به جاى خود بازگردان. بيت المال متعلق به عموم مسلمانان است و بايد به جاى خود برگشت داده شود؛ و البته مشمول مرور زمان هم نمى شود؛ گاهى شده است كه بعضى افراد چيزى را از ديگران غصب كرده اند و مدّتى از روى آن گذشته، مى گويند مشمول مرور زمان شده است، در صورتى كه اين طور نيست و اگر صدها سال هم از روى آن بگذرد مشمول مرور زمان نمى شود و بايد به صاحبش يا به بيت المال برگشت داده شود.

«فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ » : اگر اين كار را نكردى و اموال بيت المال را به جاى خود برنگرداندى «ثُمَّ أَمْكَنَنِى اللَّهُ مِنْكَ » : بعد هم خدا مرا بر تو مسلط كند «لَأُعْذِرَنَّ إِلَى اللَّهِ

ص: 92

فِيكَ »: من پيش خدا عذرم را برطرف مى كنم. يعنى كارى نمى كنم كه در روز قيامت بخواهم از خدا عذرخواهى كنم كه چرا تو را مجازات نكردم و اموال پيش تو ماند، بلكه تا آن ريال آخرش را از تو پس مى گيرم. «وَ لَأَضْرِبَنَّكَ بِسَيْفِى الَّذِي مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَداً إِلّا دَخَلَ النَّارَ» : و تو را مى زنم با شمشيرى كه تاكنون هر كسى را زده ام داخل جهنم شده است.

اوّل حضرت به خودِ طرف واگذار مى كند كه اموال را برگرداند؛ و اگر برنگرداند، على عليه السلام در پيشگاه خداوند وظيفه دارد آن اموال را در صورتى كه قدرت داشته باشد برگرداند؛ و اگر سهل انگارى كند و اقدام نكند، در قيامت عذرش موجّه نيست. پس حضرت مى خواهند عذر خود را موجّه كنند، از اين رو اوّل به او مى فرمايند بياور، و مسلّم است كه اگر برنگرداند على عليه السلام ناگزير بايد به قوّۀ قهريّه متوسّل شوند؛ روى اين حساب هم مى فرمايند: اگر برنگرداندى با همين شمشيرى كه هر كه را زده ام داخل جهنم شده تو را هم مى زنم.

على عليه السلام در راه اجراى حق، خويشاوند نمى شناسد

«وَاللَّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ فَعَلا مِثْلَ الَّذِي فَعَلْتَ مَا كَانَتْ لَهُمَا عِنْدِي هَوَادَةٌ ، وَ لا ظَفِرَا مِنِّي بِإِرَادَةٍ ، حَتّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُمَا، وَ أُزِيلَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا»

(به خدا سوگند اگر حسن و حسين انجام داده بودند همانند آنچه تو انجام دادى براى آن دو نزد من گذشت و سازشى نبود، و با جلب ارادۀ من بهره اى نمى يافتند، تا اين كه حق را از آنان بستانم، و باطلى را كه با ستم آن دو پديد آمده از بين ببرم.)

حكومت حق و عدل اين است كه هر كسى تعدّى كند به مجازات اعمالش برسد، و حكومت عدل على عليه السلام اين طور است، و روى همين حساب غريب و خودى در نظر آن حضرت ندارد و همه يكسان هستند. در عين حال حضرت جمله را با قسم

ص: 93

«واللّه» شروع مى كنند كه به خدا سوگند اگر حسن و حسين من هم چنين كارى كنند، براى آنها نزد من هيچ مسامحه اى نيست.

البته مسلّم است كه حسن و حسين عليهما السلام هيچ گاه دست به چنين كار خلافى نمى زدند، به همين علّت هم حضرت حرفِ شرط در عبارت را «لَوْ» كه دلالت بر امتناع دارد آورده اند؛ بنابراين حضرت از باب مثال براى بالاترين مورد مثال به حسنين عليهما السلام آورده اند تا مخاطب نامه به عمق سخن حضرت پى ببرد.

«وَاللَّهِ لَوْ أَنَّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ فَعَلا مِثْلَ الَّذِي فَعَلْتَ »: به خدا سوگند اگر حسن و حسين هم چنين كارى بكنند «مَا كَانَتْ لَهُمَا عِنْدِي هَوَادَةٌ »: براى آنها نزد من هيچ گذشت و مسامحه اى نيست «وَ لا ظَفِرَا مِنِّي بِإِرَادَةٍ »: و آنها به اين وسيله كه من نسبت به آنها نفعى را در نظر بگيرم و مجازاتشان نكنم هيچ بهره اى نمى گيرند «حَتّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُمَا»: تا اين كه من حق را از آنها پس بگيرم «وَ أُزِيلَ الْبَاطِلَ عَنْ مَظْلَمَتِهِمَا» :

و آن باطلى را كه از ظلم آنها به وجود آمده از بين ببرم.

اين همه مال را هرچند حلال براى خود خوش نمى داشتم

«وَ أُقْسِمُ بِاللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ : مَا يَسُرُّنِي أَنَّ مَا أَخَذْتَهُ مِنْ أَمْوَالِهِمْ حَلالٌ لِي، أَتْرُكُهُ مِيرَاثاً لِمَنْ بَعْدِي»

(و به خداوند پروردگار جهانيان سوگند ياد مى كنم: آنچه را كه از اموال مردم برگرفتى به حلال اگر براى من باشد مرا شاد نمى گرداند، كه آن را به عنوان ميراث براى پس از خود برجاى گذارم.)

آن طور كه گفته اند او دو ميليون درهم از بيت المال را برده، و حضرت مى فرمايند:

اگر به اين مقدار و از راه حلال براى من ميسّر مى شد، من باز هم دوست نداشتم؛ براى اين كه بعد از من به عنوان ميراث به ديگران مى رسيد.

ص: 94

اندكى بينديش و روز جزا را به ياد آور

«فَضَحِّ رُوَيْداً فَكَأَنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدى ، وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرى ، وَ عُرِضَتْ عَلَيْكَ أَعْمَالُكَ بِالْمَحَلِّ الَّذِي يُنَادِى الظَّالِمُ فِيهِ بِالْحَسْرَةِ ، وَ يَتَمَنَّى الْمُضَيِّعُ فِيهِ الرَّجْعَةَ ، «وَ لاتَ حِينَ مَنَاصٍ »»

(پس آرام بران و بينديش، كه گويا به پايان عمر رسيده اى، و زير خاك پنهان گشته اى، و كردارت بر تو نمايان گشته در آن جايى كه ستمكار در آن از روى حسرت فرياد مى زند، و تباه كننده در آن بازگشت را آرزو مى نمايد، درحالى كه هنگام گريختن نيست.)

«فَضَحِّ رُوَيْداً» يعنى اندكى صبر كن؛ در مقام تهديد است كه در فارسى هم مى گوييم: يواش با هم برويم، آرام برو و اندكى فكر كن. «فَكَأَنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ الْمَدى » :

مثل اين كه عمرت به پايان رسيده است «وَ دُفِنْتَ تَحْتَ الثَّرى »: و مثل اين كه زير اين خاكها دفن شده اى «وَ عُرِضَتْ عَلَيْكَ أَعْمَالُكَ »: و اعمالت به تو عرضه مى شود. به تو گفته شود اينها كارهايى است كه كرده اى، اين مقدار از بيت المال را سرقت كرده اى، و اين خيلى مشكل است.

«بِالْمَحَلِّ الَّذِي يُنَادِى الظَّالِمُ فِيهِ بِالْحَسْرَةِ »: در جاى كه اعمال به انسان عرضه و نشان داده مى شود و ظالم از روى حسرت فرياد مى كند؛ «وَ يَتَمَنَّى الْمُضَيِّعُ فِيهِ الرَّجْعَةَ » : و آن روزى است كه ضايع كنندگان اموال هم آرزوى برگشتن به دنيا را دارند.

مقصود حضرت از اين دو جمله روز قيامت است؛ چون آن روز براى ظالمين روز حسرت خوردن است، همه حسرت مى خورند كه چرا ظلم كردند و از اين جهت نگرانند، و كسانى هم كه عمر و مال را ضايع كرده اند آرزو مى كنند كه دوباره به دنيا برگردند و كارهاى گذشته را جبران نمايند؛ «وَ لاتَ حِينَ مَنَاصٍ »: ولى ديگر گذشته است و هر كسى در گرو اعمال خود است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 95

ص: 96

(درس 484) - نامۀ 42

اشاره

عمر بن أبى سلمه

تمجيد از عمر بن أبى سلمه

من به تو پشت گرم هستم

نامۀ 43

جريان مصقلة بن هبيره

تقسيم بيت المال بين خويشاوندان

مجازات خيانت در بيت المال

بيت المال براى همه يكسان است

نامۀ 44

شخصيت زياد بن ابيه

از معاويه برحذر باش

وساوس شيطانى ابوسفيان

ص: 97

ص: 98

«نامۀ 42»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى عمر بن أبى سلمة المخزومى، و كان عامله على البحرين فعزله، و استعمل نعمان بن عجلان الزّرقى مكانه:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّي قَدْ وَلَّيْتُ نُعْمَانَ بْنَ عَجْلانَ الزُّرَقِىَّ عَلَى الْبَحْرَيْنِ ، وَ نَزَعْتُ يَدَكَ بِلا ذَمٍّ لَكَ وَ لا تَثْرِيبٍ عَلَيْكَ ؛ فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلايَةَ ، وَ أَدَّيْتَ الْأَمَانَةَ ، فَأَقْبِلْ غَيْرَ ظَنِينٍ وَ لا مَلُومٍ وَ لا مُتَّهَمٍ وَ لا مَأْثُومٍ ، فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِيرَ إِلى ظَلَمَةِ أَهْلِ الشَّامِ ، وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِي؛ فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلى جِهَادِ الْعَدُوِّ، وَ إِقَامَةِ عَمُودِ الدِّينِ ؛ إِنْ شَاءَاللَّهُ .»

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه، نامۀ 42 از نهج البلاغه هاى عبده و فيض الاسلام است. اين نامه را برحسب تيترى كه مرحوم سيّد رضى مرقوم داشته، حضرت امير عليه السلام به عمر بن أبى سلمه كه حاكم حضرت در بحرين بوده نوشته اند.

عمر بن أبى سلمه

مادر عمر بن أبى سلمه امّ سلمه بود كه بعد از فوت همسرش با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ازدواج كرد، در آن زمان همين عمر بن أبى سلمه كودكى بود كه با مادرش به منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و در خانۀ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بزرگ شد و در حقيقت او تربيت يافتۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است، و بنا به نقل تاريخ عمر بن أبى سلمه هنگام وفات

ص: 99

رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم نه سال سن داشت، و بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تحت سرپرستى حضرت امير عليه السلام بوده و تربيت يافته حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بوده است؛ پس اين عمر بن أبى سلمه هم در منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هم تحت سرپرستى حضرت امير عليه السلام بوده و تربيت يافتۀ خاندان رسالت است.

باز در تاريخ دارد كه وقتى حضرت امير عليه السلام عازم جنگ جمل شد، امّ سلمه نامه اى به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نوشت و به وسيلۀ همين عمر بن أبى سلمه براى حضرت فرستاد كه مضمون نامه اش اين است: اگر اين طور نبود كه خداوند ما را از جهاد نهى كرده است و زنان مى توانستند براى جهاد بروند، من هم با شما مى آمدم و در ركاب شما مى جنگيدم؛ ولى حالا اين فرزندم را كه همتاى خودِ من است در اختيار شما قرار مى دهم تا در ركاب شما باشد و شما هر خيرى را به او راهنمايى كنيد.(1)

بنابراين امّ سلمه از دوستان و علاقه مندان حضرت امير عليه السلام است، و خود عمر بن أبى سلمه هم با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت امير عليه السلام بوده و به حضرت امير علاقه داشته و در جنگ جمل هم در ركاب حضرت بوده و بعد هم عامل بحرين شده است؛ ولى حالا كه حضرت قصد جنگ با معاويه را دارند او را از بحرين عزل مى كنند تا به همراه خود به جنگ صفّين ببرند، و به جاى او نعمان بن عجلان زرقى را كه يكى از علاقه مندان به آن حضرت بود گذاشتند، اما او هم به حضرت خيانت كرد، او چون از انصار بود خراج و مالياتهاى بحرين را بين خويشاوندان خود تقسيم مى كرد و چيزى به مركز خلافت و به دست حضرت نمى رساند، حضرت امير عليه السلام نامه اى به نعمان نوشت كه بايد حساب پس بدهى، در نتيجه نعمان هرچه از ماليات نزد او بود برداشت و رفت پيش معاويه و گفت با على عليه السلام نمى شود ساخت، چون او يك آدم سختگيرى است.9.

ص: 100


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 6، ص 219.

به هر حال حضرت در اين نامۀ 42 به عمر بن أبى سلمه مى نويسند:

تمجيد از عمر بن أبى سلمه

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنِّي قَدْ وَلَّيْتُ نُعْمَانَ بْنَ عَجْلانَ الزُّرَقِىَّ عَلَى الْبَحْرَيْنِ ، وَ نَزَعْتُ يَدَكَ بِلا ذَمٍّ لَكَ وَ لا تَثْرِيبٍ عَلَيْكَ ؛ فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلايَةَ ، وَ أَدَّيْتَ الْأَمَانَةَ ، فَأَقْبِلْ غَيْرَ ظَنِينٍ وَ لا مَلُومٍ وَ لا مُتَّهَمٍ وَ لا مَأْثُومٍ »

(اما بعد؛ پس همانا من نعمان بن عجلان زرقى را بر بحرين حاكم نمودم، و تو را بر كنار كردم بدون آن كه نكوهشى بر تو باشد و نه سرزنشى؛ و تو به تحقيق حكومت را نيك انجام دادى، و امانت را گزاردى؛ پس نزد من بيا كه گمان بدى بر تو نيست و نه ملامتى است و نه مورد تهمتى و نه گناهكارى.)

«وَلَّيْتُ » يعنى او را والى قرار دادم؛ «تَثْريب» به معناى ملامت و سرزنش است؛ و «ظَنين» فعيل به معناى مفعول است يعنى «مظنون».

حضرت خبر مى دهند كه نعمان بن عجلان را والى بحرين قرار دادم و تو را از ولايت آن برداشتم؛ البته جاى سؤال هست كه چرا؟ علّت برداشتن و عزل كردن او چيست ؟ براى اين كه آبرو و حيثيت او محفوظ بماند، فرموده اند: «بِلا ذَمٍّ لَكَ »: اين كه تو را عزل كردم براى اين نبود كه مى خواستم تو را مذمّت كنم «وَ لا تَثْرِيبٍ عَلَيْكَ » :

و ملامت و سرزنشى بر تو نيست. و بعد در مقام قدردانىِ از او فرموده اند:

«فَلَقَدْ أَحْسَنْتَ الْوِلايَةَ »: تو براى آن ولايت و حكومتى كه در دست داشتى خوب انجام وظيفه نمودى.

«ولاية» در كلام حضرت به معناى حكومت است؛ و در روايت هم فرموده است:

«بنى الاسلام على خمس: على الصّلاة والزّكاة والصّوم والحجّ والولاية و لم يناد بشىء

ص: 101

كما نودى بالولاية».(1) آقايان اين «ولاية» را دوستى معنا مى كنند، يعنى دوستى اهل بيت، در صورتى كه اين معنا درست نيست، بلكه به معناى حكومت اهل بيت پيامبر است؛ يعنى خلافت و حكومت بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حق على و اولاد على است. و نيز فرمودند: فضيلت ولايت از همه بيشتر است؛ براى اين كه اين ولايت و حكومت كليد نماز و زكات و روزه و حج است، و والى يعنى حاكم هم راهنماى نماز و زكات و روزه و حج است.

به هر حال حضرت فرموده اند: تو ولايت را نيكو انجام داده اى «وَ أَدَّيْتَ الْأَمَانَةَ » :

و امانت كه همان حكومت بر مردم است را خوب ادا كردى. مقصود اين است كه مسئوليت حكومتىِ خود را خيلى خوب انجام دادى. «فَأَقْبِلْ غَيْرَ ظَنِينٍ وَ لا مَلُومٍ » :

پس تو به طرف ما حركت كن در حالتى كه مظنون واقع نشده اى و مورد ملامت و سرزنش واقع نيستى «وَ لا مُتَّهَمٍ وَ لا مَأْثُومٍ »: و نه مورد تهمت قرار گرفته اى و نه گناهكارى.

حضرت در اين جملات ضمن اين كه از عمر بن أبى سلمه تعريف و تمجيد فرموده، هرگونه فكر و گمان بدى را هم كه در ذهن او بوده ردّ كرده و به او فهمانده كه اين جابجايى و انتقال جهت منفى نداشته؛ و از جملات بعد استفاده مى شود كه حضرت قصد مهم ترى داشته اند.

من به تو پشت گرم هستم

«فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِيرَ إِلى ظَلَمَةِ أَهْلِ الشَّامِ ، وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِي؛ فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلى جِهَادِ الْعَدُوِّ وَ إِقَامَةِ عَمُودِ الدِّينِ ، إِنْ شَاءَاللَّهُ »

ص: 102


1- - بحارالأنوار، ج 65، ص 329.

(پس هر آينه من مى خواهم به سوى ستمگران اهل شام حركت كنم، و دوست دارم كه تو با من حاضر باشى؛ زيرا تو از كسانى هستى كه من به آنها پشت گرم هستم براى جنگ با دشمن و برپا داشتن ستون دين؛ اگر خدا بخواهد.)

«فَلَقَدْ أَرَدْتُ الْمَسِيرَ إِلى ظَلَمَةِ أَهْلِ الشَّامِ »: من تصميم حركت به طرف ظالمين اهل شام را دارم. «ظَلَمَة» جمع «ظالِم» است و مقصود حضرت معاويه و تابعين اوست كه جنگ صفّين را به راه انداختند؛ و حضرت غير از اين عمر بن أبى سلمه، عبداللّه بن عبّاس را هم كه در آن روز والى بصره بود خواست و در جنگ صفّين شركت كردند.

خلاصه در اين قسمت اعلام مى فرمايند كه قصد اين جنگ را دارم «وَ أَحْبَبْتُ أَنْ تَشْهَدَ مَعِي»: و دوست دارم تو هم با من در اين جنگ شركت داشته باشى. اين جمله كمال علاقۀ حضرت را به عمر بن أبى سلمه مى رساند و مى فهماند كه فرا خواندن او براى امر مهم ترى بوده، بحرين را كس ديگر مى تواند اداره كند ولى جاى عمر بن أبى سلمه را در جبهۀ جنگ كس ديگر نمى گيرد.

و بعد در درجۀ بالاترى به او فرموده اند: «فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلى جِهَادِ الْعَدُوِّ» :

و تو از كسانى هستى كه من به آنها اعتماد كامل دارم بر جنگِ با دشمن، در حقيقت از كسانى هستى كه به وسيلۀ تو پشت من در جنگِ با دشمن قوى مى شود «وَ إِقَامَةِ عَمُودِ الدِّينِ »: و تو از كسانى هستى كه ستون و پايۀ دين به وسيلۀ تو اقامه مى شود؛ يعنى تو در جنگ سبب شكست دشمن هستى و باعث تقويت دين مى شوى «إِنْ شَاءَاللَّهُ ».

***

ص: 103

«نامۀ 43»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى مصقلة بن هبيرة الشّيبانى، و هو عامله على أردشير خرّة:

«بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَكَ وَ أَغْضَبْتَ إِمَامَكَ ، أَنَّكَ تَقْسِمُ فَىْ ءَ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَ خُيُولُهُمْ وَ أُرِيقَتْ عَلَيْهِ دِمَاؤُهُمْ ، فِيمَنِ اعْتَامَكَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِكَ . فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَئِنْ كَانَ ذَلِكَ حَقّاً لَتَجِدَنَّ بِكَ عَلَىَّ هَوَاناً، وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِي مِيزَاناً، فَلاتَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّكَ ، وَ لاتُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ ، فَتَكُونَ مِنَ الْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً.

أَلا وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَكَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ فِي قِسْمَةِ هَذَا الْفَىْ ءِ سَوَاءٌ، يَرِدُونَ عِنْدِي عَلَيْهِ ، وَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ .»

اين نامه به مصقلة بن هبيره شيبانى است كه كارگزار و فرماندار آن حضرت بوده در اردشير خرّه. اردشير خرّه ظاهراً مُعرّب اردشير فرّ است و مقصود همان منطقۀ فيروزآباد فارس است.

جريان مصقلة بن هبيره

اصل جريان مصقله اين است كه يكى از افراد قبيلۀ او به نام خرّيت بن راشد كه قبلاً مسيحى بوده و مسلمان شد و از دوستداران و شيعيان على عليه السلام شد و بعد در جريان جنگ صفّين از على عليه السلام دفاع مى كرد و در ركاب حضرت بود، بعد كه جريان تحكيم

ص: 104

پيش آمد حضرت امير عليه السلام ابن عبّاس را معرفى كرد، ولى يك عده از همين ها ابوموساى اشعرى را معرفى كردند، حضرت زير بار ابوموسى نمى رفت ولى به حضرت تحميل كردند، و بعد كه نتيجۀ حكمين به سود معاويه شد همين هايى كه ابوموسى را به حضرت تحميل كردند زبان به اعتراض باز كردند كه چرا قبول كردى ؟!

از جملۀ اين افراد همين خرّيت بن راشد بود كه آمد نزد حضرت و مقدارى جرّ و بحث كرد، حضرت جوابهايى به او دادند، و قرار شد فردا هم در اين باره صحبت كنند كه خرّيت بن راشد نيامد و رفت و جزو خوارج شد، بعد رفت با عده اى در دنبالۀ خليج فارس مقابل همين فيروزآباد با پانصد تا هزار نفر نيرو و مزاحم مردم مى شدند، به حضرت گفتند آنها را تعقيب كنيم ؟ حضرت فرمودند: تا زمانى كه با ما جنگ نكرده اند كارى با آنها نداريم، و اضافه فرمودند كه اگر بخواهيم اينها را بگيريم زندانها پر مى شود.

تا اين كه خيلى شلوغ كردند و مزاحم مردم شدند، حضرت فردى را به نام معقل بن قيس رياحى فرستاد با آنها جنگيدند و آنها را شكست دادند، خرّيت بن راشد كشته شد و يارانش كه عمدتاً مسيحى بودند اسير شدند؛ وقتى داشتند اين اسيران را مى بردند عبورشان به اردشير خرّه افتاد كه مصقلة بن هبيره حاكم آن بود؛ چون از خويشاوندان او بودند گريه و التماس كردند كه به نحوى آنها را آزاد كند، مصقلة بن هبيره با فرمانده آن لشكر صحبت كرد و قرار شد هر كدام از آنها براى آزادى خود يك هزار درهم بپردازد، و چون آنها پول نداشتند مصقله مبلغ پانصدهزار درهم از بيت المالى را كه در اختيارش بود به عنوان قرض برداشت كه بعداً مسترد كند، و اين پول را به آنها داد تا خودشان را بخرند.

موضوع برداشت مصقله را به حضرت امير عليه السلام خبر دادند، همين نامه را براى او نوشت، او در پاسخ به حضرت نوشت آن پول را قرض برداشته ام و ضامن شده ام و

ص: 105

مسترد مى كنم؛ مدّتى بعد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از او خواست پولى را كه برداشتى و ضامن شدى برگردان، او هم يك سوّم آن را پس داد و بقيه را نداد و فرار كرد و رفت پيش معاويه؛ كه وقتى به آن حضرت خبر دادند، حضرت خطبۀ 44 را در مورد فرار كردن مصقلة بن هبيره شيبانى ايراد فرمودند. پس اين نامه را حضرت پس از آن كه مصقله از بيت المال پول برداشت مى كند نوشته اند.

تقسيم بيت المال بين خويشاوندان

«بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَكَ وَ أَغْضَبْتَ إِمَامَكَ ، أَنَّكَ تَقْسِمُ فَىْ ءَ الْمُسْلِمِينَ الَّذِى حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَ خُيُولُهُمْ وَ أُرِيقَتْ عَلَيْهِ دِمَاؤُهُمْ ، فِيمَنِ اعْتَامَكَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِكَ »

(از تو خبرى به من رسيده است كه اگر تو چنان كرده باشى خداى خود را به خشم آورده اى و پيشواى خويش را غضبناك نموده اى، و آن اين كه تو غنيمت مسلمانان را كه نيزه ها و اسبهاشان آن را گرد آورده و خونهاى ايشان به پاى آن ريخته شده تقسيم مى كنى، در بين عربهاى خويشاوند خود كه تو را برگزيده اند.)

بعضى از شارحان نهج البلاغه حدس زده اند كه اين نامۀ 43 مربوط به همان پانصد هزار درهمى است كه مصقله برداشت و صرف آزاد كردن خويشان خود نمود، كه البته دليل قطعى هم بر اين موضوع نداريم؛ و از اين رو بعضى ديگر گفته اند ممكن است مصقله غير از اين كه آن تعداد را آزاد كرده و پول آن را به عهده گرفته، پولهاى ديگرى هم برداشت كرده و به خويشاوندان خود داده است و اين نامۀ حضرت مربوط به آن باشد. به هر حال در علّت نگارش اين نامه اختلاف شده و اين اختلاف مسألۀ مهمى نيست، بلكه ما بايد نسبت به بيت المال اين توجّه را داشته باشيم كه اين اموال متعلق به همه است و خيانت در آن خيانت در حق همۀ مؤمنين است.

ص: 106

فرموده اند: «بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ »: از كارهاى تو چيزى به من رسيده كه اگر واقعاً تو چنان كرده باشى «فَقَدْ أَسْخَطْتَ إِلَهَكَ »: خداى خود را به غضب درآورده اى «وَ أَغْضَبْتَ إِمَامَكَ »: و امام و پيشواى خود را هم غضبناك كرده اى.

در مورد اين «بَلَغَنى» هايى كه در كلمات حضرت وجود دارد كه يعنى به من رسيده يا به من گزارش داده شده است كه از جمله در همين نامه و به عبارتى ديگر در نامۀ عثمان بن حنيف هم آمده، به اين معناست كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خبرنگارها و يا جاسوسانى در بين مردم داشته كه گزارشات را به آن حضرت مى داده اند؛ در نامۀ 33 به قثم بن عبّاس كه عامل آن حضرت در مكّه بوده صريحاً اعلام مى كنند كه: «فَإِنَّ عَيْنِي بِالْمَغْرِبِ كَتَبَ إِلَىَّ » : پس همانا ديده بان من در شامات به من نوشته است. و باز خود حضرت در نامه به مالك اشتر توصيه مى فرمايند: كسانى را داشته باش كه مراقب رفتار استانداران و فرمانداران تو باشند و كارهاى نيك و بد آنها را برايت گزارش كنند.

از اين سفارشاتِ حضرت معلوم مى شود كه خود حضرت هم كسانى را داشته كه مراقب كارگزاران او بوده و اخبار و گزارشات را به حضرت مى رسانده اند.

به هر حال حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايند: به من رسيده است كه تو امرى را مرتكب شده اى كه اگر واقعيت داشته باشد خداى خود را به غضب درآورده و امام خود را نيز غضبناك كرده اى. آن خبر اين است كه: «أَنَّكَ تَقْسِمُ فَىْ ءَ الْمُسْلِمِينَ » :

تو اموالى را كه به مسلمين برگشت داده شده تقسيم كرده اى «الَّذِى حَازَتْهُ رِمَاحُهُمْ وَ خُيُولُهُمْ »: آن اموالى كه نيزه ها و اسب هاى مسلمين حيازت كرده اند «وَ أُرِيقَتْ عَلَيْهِ دِمَاؤُهُمْ »: و خونهاى آنان به پاى آن ريخته شده «فِيمَنِ اعْتَامَكَ مِنْ أَعْرَابِ قَوْمِكَ » :

در بين كسانى از اعراب قومت كه اطراف تو را گرفته اند و تو را برگزيده اند.

آنها تو را به رياست پذيرفتند، تو هم از بيت المال بين آنها تقسيم كردى! همين كارى كه امروز مى كنند؛ بيت المال كه به دستت مى افتد به كسانى كه تو را قبول دارند و

ص: 107

براى تو سلام و صلوات مى فرستند مى دهى! آن ديگرى هم همين كار را مى كند، آن وقت همان مى شود كه حضرت امير عليه السلام مى گويند.

خلاصۀ كلام و سخن حضرت به مصقلة بن هبيره اين است كه اموال فىء را كه مسلمانان با قهر و غلبه و تازاندن اسب ها و زدن نيزه هاى خود به سينۀ دشمنان و ريخته شدن خونشان به دست آورده اند برداشته و ميان دوستان و خويشاوندان خود تقسيم كرده اى، كه اين كار تو موجب خشم خداوند و غضب امام و پيشواى تو شده است.

مجازات خيانت در بيت المال

«فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ ، لَئِنْ كَانَ ذَلِكَ حَقّاً لَتَجِدَنَّ بِكَ عَلَىَّ هَوَاناً، وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِي مِيزَاناً، فَلاتَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّكَ ، وَ لاتُصْلِحْ دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ ، فَتَكُونَ مِنَ الْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً»

(سوگند به خدايى كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، اگر اين خبر راست باشد به تحقيق تو خود را پيش من خوار يابى، و از نظر ارزش نزد من سبك گردى؛ پس حق پروردگارت را خوار مپندار، و دنياى خود را با نابودى دينت آباد مگردان، كه از جمله زيانكارترين افراد خواهى بود.)

«فاء» در «فوالّذى» براى تفريع، و «واو» براى قسم است. مى فرمايد: «فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ » : سوگند به آن خدايى كه دانه را شكافته «وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ »: و آن خدايى كه انسانها را آفريده «لَئِنْ كَانَ ذَلِكَ حَقّاً»: اگر اين گزارش حق باشد و تو چنين كارى كرده باشى «لَتَجِدَنَّ بِكَ عَلَىَّ هَوَاناً»: تو خود را پيش من خوار و بى مقدار مى يابى «وَ لَتَخِفَّنَّ عِنْدِي مِيزَاناً»: و وزن تو نزد من كم است و در نظرم بى ارزشى.

«فَلاتَسْتَهِنْ بِحَقِّ رَبِّكَ »: نكند حق خدا را كوچك بشمارى. خداوند روى اموال عمومى حكم دارد، توجّه داشته باش كه حكم خدا را كوچك نشمارى. «وَ لاتُصْلِحْ

ص: 108

دُنْيَاكَ بِمَحْقِ دِينِكَ » : و نكند كه دنياى خود را با نابودى دينت آباد كنى. اين كه انسان بيت المال را به خويشان خود مى دهد براى اين است كه از او حمايت كنند، و همين معناى آباد كردن دنياست؛ «فَتَكُونَ مِنَ الْأَخْسَرِينَ أَعْمَالاً»: پس تو از كسانى شده اى كه در قيامت از همه زيانكارترند.

بيت المال براى همه يكسان است

«أَلا وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَكَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ فِي قِسْمَةِ هَذَا الْفَىْ ءِ سَوَاءٌ، يَرِدُونَ عِنْدِي عَلَيْهِ ، وَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ »

(آگاه باش كه همانا حق آنانى كه نزد تو هستند و نزد مايند از مسلمانان در تقسيم اين غنيمت (بيت المال) يكسان است؛ نزد من بر آن مال وارد مى شوند، و از آن باز مى گردند.)

براى اين كه مصقله خيال نكند لابد سهم خويشاوندانِ دربار بيش از ديگران است فرموده اند: «أَلا وَ إِنَّ حَقَّ مَنْ قِبَلَكَ وَ قِبَلَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ »: آگاه باش كه حق آن مسلمانانى كه نزد تو هستند با اين مسلمانانى كه نزد من هستند «فِي قِسْمَةِ هَذَا الْفَىْ ءِ سَوَاءٌ»: در تقسيم اين خراج و مالياتى كه در بيت المال است مساوى و برابر است.

در ادامه مى فرمايند: همه بايد زير نظر من جمع و زير نظر من خرج شود؛ يك دفتر شهريۀ عمومى باشد كه همه سرِ اين دفتر بيايند بگيرند و بروند. اينجا حضرت خود را تشبيه به «شريعه» كرده اند كه مى روند آب برمى دارند و برمى گردند: «يَرِدُونَ عِنْدِي عَلَيْهِ » با اجازۀ من بر آن وارد مى گردند «وَ يَصْدُرُونَ عَنْهُ » : و از آن صادر مى شوند.

يعنى وقتى وارد شدند سهم خود را مى گيرند و خارج مى شوند.

***

ص: 109

«نامۀ 44»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى زياد بن أبيه، و قد بلغه أنّ معاوية كتب إليه يريد خديعته باستلحاقه:

«وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ ، وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ ، فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ ، يَأْتِى الْمُؤْمِنَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ، وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ ، لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ ، وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ .

وَ قَدْ كَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ ، وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ ، لايَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ ، وَ لايُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ ، وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ ، وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ .»

اين نامه را حضرت به زياد بن عبيد يا زياد بن ابيه كه در آن روز از طرف حضرت حاكم فارس بود نوشته اند؛ علّت نوشتن نامه همان طور كه از تيتر آن پيداست وقتى بوده كه معاويه براى جذب او و تقويت نيروى خود عليه حضرت امير عليه السلام به وى نامه نوشت و از او درخواست ملحق شدن به اصحاب خود را نمود.

شخصيت زياد بن ابيه

جريانى كه براى زياد بن ابيه بيان مى شود از اين جهت كه همۀ مورّخين شيعه و سنّى نوشته اند مسلّم و يقينى است. در اسم مادر او كه كنيزى به نام سميّه بوده اختلافى وجود ندارد؛ ولى نام پدر او را بعضى عبيد و بعضى ديگر ابيه گفته اند، برخى هم او را

ص: 110

زياد بن ابى سفيان خوانده اند.

نقل شده حارث بن كلده كه پزشك مشهور و معروف عرب بود كنيزى به نام سميّه داشت كه او را به غلام دختر خود كه عبيد نام داشت تزويج كرد و اين زياد از او متولد شد كه على القاعده مى شود زياد بن عبيد. او و پدرش همچنان بندۀ دختر حارث بن كلده بودند تا اين كه زياد كاتب ابوموساى اشعرى شد، ابوموسى وقتى ديد او جوان خيلى باهوشى است او را به عنوان مشاور خود قرار داد؛ و به همين مناسبت كه يكى از كارگزاران خلافت عمر شده بود پدر خود را خريد و آزاد كرد.

زياد به دليل هوش و ذكاوت زيادى كه داشت مدير دفتر ابوموسى شد و بعد يكى از فرماندهان مهم زمان عمر شد و در يكى از جنگ ها شركت كرد و دشمنان را شكست داد. بعد از مراجعت به مدينه گزارش جنگ را براى عمر گفت، عمر از او خواست آن گزارش را روى منبر براى مردم بگويد، وقتى روى منبر رفت با آب و تاب زيادى مطالب را براى مردم گفت و همه را مجذوب خود نمود؛ از جمله حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام، ابوسفيان، عمر و عمروعاص پاى منبر او بودند؛ عمروعاص گفت كه اى كاش او از قريش بود و بعداً صاحب حكومت اسلام مى شد؛ ابوسفيان هم ادّعا كرد كه او از راه زنا با مادرش از قريش است؛ معاويه هم همين مسأله را دستاويز قرار داد كه زياد فرزند ابوسفيان و برادر من است، و به اين مناسبت مى خواست او را به سوى خود جذب كند.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام وقتى فهميدند معاويه به چنين فكرى افتاده و مى خواهد با بردنِ او ضربه اى به حضرت وارد كند، با او مكاتبه كرد و او را برحذر داشت. زياد در آن وقت از طرف عبداللّه بن عبّاس (والى بصره) حاكم منطقۀ فارس بود، و خلاصه نامه هاى معاويه در او اثر نكرد و نامه هاى خيلى تندى به معاويه نوشت كه تو خيال مى كنى من على بن ابى طالب را كه داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و شوهر

ص: 111

حضرت زهرا عليها السلام و پدر حسنين عليهما السلام است و در حق او حديث منزلت وارد شده رها مى كنم و پيش تو مى آيم ؟

و تا حضرت زنده بود معاويه نتوانست او را به خود جذب كند؛ ولى بعد از شهادت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام معاويه ديد اگر زياد در دستگاه امام حسن عليه السلام باشد او را تقويت مى كند كه اين كار به صلاح معاويه نيست، از اين رو دوباره نامه نگارى را شروع كرد و در آخر هم براى جذب او متوسّل به مغيرة بن شعبه شد، او به هر نحوى بود زياد را به طرف معاويه برد.

معاويه رسماً اعلام كرد: زياد فرزند ابوسفيان و برادر من است. معاويه استاندارى بصره و كوفه (عراقين) را به زياد داد و او هم جنايت را در اين دو منطقه به حدّ اعلا رساند؛ اين زيادى كه آن همه نسبت به حضرت على عليه السلام اظهار وفادارى مى كرد و به معاويه فحش و ناسزا مى داد، پس از شهادت آن حضرت آن قدر خونريزى كرد و از شيعيان حضرت امير عليه السلام را به شهادت رساند كه مى گويند يك شب در بصره هفتصد نفر از مردان بزرگ و شيعيان را كشت و سرهاى آنها را در دارالاماره اش آويزان كرد.

زياد بن ابيه بالاخره با آن نامه هاى تندى كه در زمان حضرت امير عليه السلام به معاويه مى نوشت بدنام و مورد تهمت بود و براى اين كه خود را از آن تهمت ها مبرّا جلوه دهد و به معاويه ثابت كند از مواضع قبلى خود كه حمايت از على عليه السلام است دست برداشته و طرفدار واقعى معاويه است و براى اين كه ثابت كند واقعاً برادر معاويه است و از زنا به وجود آمده، آن همه از شيعيان على عليه السلام را به شهادت رساند؛ و با همين كشتن شيعيان حضرت امير عليه السلام نزد معاويه مقام و منزلت پيدا مى كرد. بعد از او هم پسرش ابن زياد كه معلوم است چه جنايتهايى كرد. او از طرف عبداللّه بن عبّاس استاندار فارس بود و حضرت هم اين سمتى را كه عبداللّه بن عبّاس به او داده بود امضاء فرموده بودند.

ص: 112

در ابتداى اين نامه كه مرحوم سيّد آن را نقل نكرده فرموده اند: «أمّا بعد؛ فإنّى قد ولّيتك ما ولّيتك و أنا أراك لذلك أهلاً»(1) من تو را در آن جايى كه مى دانم والى و حاكم قرار دادم. اين عبارت نشان مى دهد آن ولايتى را كه ابن عبّاس به زياد بن ابيه داده حضرت قبول نموده و امضاء كرده اند، و بعد از اين يك سطر اصل نامه به نقل نهج البلاغه شروع مى شود.

از معاويه برحذر باش

«وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ ، وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ ، فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ ، يَأْتِى الْمُؤْمِنَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ، وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ »

(و من دانستم كه معاويه براى تو نامه اى نوشته تا خردت را بلغزاند، و تيز هوشى ات را كند نمايد؛ پس از او برحذر باش، جز اين نيست كه او شيطان است، كه نزد مؤمن مى آيد از پيش رو و از پشت سرش، و از راست او و از سمت چپش.)

«يستزلّ » به معناى طلب گمراهى و از راه راست لغزاندن است؛ «لُبّ » به معناى عقل و خرد است. مى فرمايد: «وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ لُبَّكَ »: به من خبر داده اند كه معاويه براى تو نامه اى نوشته تا عقل و خرد تو را بلغزاند. «وَ يَسْتَفِلُّ غَرْبَكَ » ؛ «يستفلّ » از مادّۀ «فلّ » به معناى كند كردن است، «غَرْب» هم به معناى تيزهوشى است؛ و مى خواهد تيزهوشىِ تو را كُند نمايد.

«فَاحْذَرْهُ » : از او برحذر و ترس باش كه مبادا بر عقل تو غالب شود «فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ » : جز اين نيست كه او شيطان است. حضرت نفرموده كه او مثل شيطان است، بلكه فرموده: او خودِ شيطان است يا او خودش شيطان است؛ چون همان وساوس شيطان را دارد: «يَأْتِى الْمُؤْمِنَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ ، وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ » كار

ص: 113


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 182.

شيطان با مؤمن اين است كه به هر نحوى كه بتواند او را فريب مى دهد و براى اين كار از پيش رو و از پشت سر و از راست و از سمت چپ به او حمله مى كند تا او را از پاى درآورد، اين معاويه نيز همان طور است و در كمين است تا تو را از پاى درآورد.

«لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ ، وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ »

(براى اين كه در هنگام غفلت وى بتازد، و در بى خبرى اش بربايد.)

اين هجوم و حملۀ شيطان از اطراف و جوانب براى اين است كه «لِيَقْتَحِمَ غَفْلَتَهُ » :

در حالت غفلت بر انسان بتازد. انسان هر چند هم كه توجّه داشته باشد، اما برخى اوقات غافل مى شود و شيطان هم در همان حالت غفلت هجوم مى آورد. «اِقتحام» به معناى هجوم است. «وَ يَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ » ؛ معناى اين جمله با جملۀ قبل شبيه است، يعنى در حال غفلت به او حمله مى كند و همه چيز را مى ربايد.

وساوس شيطانى ابوسفيان

«وَ قَدْ كَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ ، وَ نَزْغَةٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ ، لايَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ ، وَ لايُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ ، وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ ، وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ »

(و در روزگار عمربن خطّاب به تحقيق سخن ابوسفيان سخنى بود بى انديشه از روى خواهش نفسى، و وسوسه اى بود از وساوس شيطان؛ با اين سخن نَسَبى اثبات نمى شود، و بدان ميراثى سزاوار نمى گردد؛ و چنگ زننده به آن چون شتر بيگانه اى است كه از آبشخور رانده شده، و آوندى است لرزان و مضطرب.)

مثل اين كه حضرت دارند به زياد دلدارى مى دهند به اين كه حرف ابوسفيان يك حديث نفس بوده، اينها نزغات و وساوس شيطانى است، حرف چرندى است كه ابوسفيان گفته، نه با آن اثبات نَسَب مى شود و نه ارث با آن ثابت مى گردد.

ص: 114

وَالْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ » ؛ «متعلِّق» به معناى تعلّق پيدا كننده و چنگ زننده و چسبنده است، «بِهَا» جارومجرور و متعلق به همين «متعلق» است و ضمير «ها» به «فلتة» برمى گردد؛ و «واغِل» به گوسفند يا شتر غريبى مى گويند كه خود را داخل يك دسته گوسفند يا شتر مى كند كه هنگام آب خوردن در آن آبشخور آن را مى بينند و با شاخ زدن و كلّه زدنِ به آن از آبشخور بيرونش مى كنند. معناى جمله اين است: آن كسى كه مى خواهد خود را با اين فلتات و وساوس ابوسفيان داخل نسب قريش كند، مانند همان شتر غريبى است كه خود را داخل يك گروه شتر كرده و هنگام آب خوردن آن را از آبشخور با زدن خارج مى كنند. پس اين كلام حضرت يك تشبيه است و مى خواهند بفرمايند تو با اين حرفهاى ياوۀ ابوسفيان نمى توانى خود را جزو قريش محسوب نمايى.

«وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ » ؛ اين جمله هم يك تشبيه ديگر است؛ «نَوْط » به كوزه يا ظرف ديگرى مى گويند كه سابقاً به كنار كفل شتر آويزان مى كردند و خودشان هم سوار شتر مى شدند و در موقع راه رفتن شتر اين ظرف آويزان شده حركت مى كرد و اين طرف و آن طرف مى افتاد، و خلاصه يك چيزِ ثابتى نبود و جاى درستى نداشت، «مُذَبْذَب» هم به چيزى كه ثابت نيست مى گويند؛ اين جمله عطف به جملۀ قبل است، و مى فرمايد:

اين چنين آدمى مانند آن شتر غريب و آن كوزۀ آويزان است كه جا و مكان ندارد. يعنى با اين فلتۀ ابوسفيان، معاويه اشتباه كرده كه تو را برادر خود و جزو قريش شمرده است؛ اينها وساوس شيطانى است و هدف معاويه منحرف كردن تو مى باشد.

از اينها كه بگذريم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم فرموده اند: «الولد للفراش، و للعاهر الحجر»(1) فرزند به كسى مى گويند كه در فراش مشروع به عمل بيايد؛ و آنهايى كه از راه زنا به عمل مى آيند احكام فرزند را ندارند، گرچه هزينۀ زندگى او بر همين مردى).

ص: 115


1- - الكافى، ج 7، ص 163، حديث 1 و 3. (فرزند مال فراش است و سنگ مال زناكار).

است كه او را به عمل آورده است، ولى از پدر يا مادر ارث نمى برند. معاويه در اين مورد كه زياد را برادر خود مى خواند سخنش برخلاف گفتۀ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود.

اين نامۀ 44 نهج البلاغه بود كه گفتيم موضوع را مورّخين شيعه و سنّى نوشته اند و به اين نكته هم تصريح كرده اند كه وقتى زياد نامۀ حضرت را قرائت كرد گفت:

«شهد بها و ربّ الكعبة و لم تزل فى نفسه حتّى ادّعاه معاوية»(1) به پروردگار كعبه سوگند كه به آن گفتار گواهى داد، و اين موضوع همواره در ذهن او بود تا معاويه دربارۀ او چنين ادّعايى كرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته7.

ص: 116


1- - بحارالأنوار، ج 33، ص 517.

(درس 485) - نامۀ 45 (قسمت اوّل)

اشاره

مقدمه اى كوتاه

علّت نگارش نامه و درس كشوردارى

آنچه در مورد عثمان بن حنيف گزارش شده

دقّت در حلال و حرام غذاى سفره ها

نياز جامعه به پيشوا

پيروى عملى از امام عليه السلام

استمداد حضرت از پيروان خود

ص: 117

ص: 118

«نامۀ 45 - قسمت اوّل»

و من كتاب له عليه السّلام إلى عثمان بن حنيف الأنصارى، و هو عامله على البصرة و قد بلغه أنّه دعى إلى وليمة قوم من أهلها فمضى إليها:

«أَمَّا بَعْدُ؛ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعَاكَ إِلى مَأْدَبَةٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَيْهَا، تُسْتَطَابُ لَكَ الْأَلْوَانُ ، وَ تُنْقَلُ إلَيْكَ الْجِفَانُ ، وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُجِيبُ إِلى طَعَامِ قَوْمٍ عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ، وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ، فَانْظُرْ إِلى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ ، فَمَا اشْتَبَهَ عَلَيْكَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ ، وَ مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ .

أَلا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ ، وَ يَسْتَضِىءُ بِنُورِ عِلْمِهِ ، أَلا وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ ، وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ ، أَلا وَ إِنَّكُمْ لاتَقْدِرُونَ عَلى ذَلِكَ ، وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَاجْتِهَادٍ، وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ.»

مقدمه اى كوتاه

موضوع بحث درسهايى از نهج البلاغه نامۀ 45 است؛ اين نامه را حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به عثمان بن حنيف كه در آن زمان از طرف حضرت والى و استاندار بصره بود نوشته اند. موقعيت بصره در آن روز اين طور بود كه اگر كسى حاكم بصره بود خوزستان، فارس، كرمان تا بندر عبّاس و تنگۀ هرمز هم جزو حوزۀ استاندارى و حاكميّت او به حساب مى آمد. پس در حقيقت عثمان بن حنيف والى منطقۀ وسيعى از عراق و ايران فعلى بوده است.

ص: 119

عثمان بن حنيف و برادرش سهل بن حنيف هر دو از انصار و از شيعيان بسيار مخلص حضرت امير عليه السلام بودند و نسبت به آن حضرت عشق مى ورزيدند، و به همين جهت خيلى بجا بود كه آن حضرت يك استان با اين وسعت را در اختيار عثمان بن حنيف قرار دهد؛ همچنان كه برادر وى را والى مدينه نمود، و نامۀ 70 نهج البلاغه هم دلالت بر اين معنا دارد.

علّت نگارش نامه و درس كشوردارى

موضوع اين نامه يا علّت نگارش آن توسط حضرت امير عليه السلام اين است كه يكى از جوانان متديّن اشراف بصره مجلس عروسى يا مجلس جشنى برپا نموده و اعيان و اشراف بصره و از جمله حاكم آن شهر را كه عثمان بن حنيف بود به آن مجلس دعوت كرده بود. طبيعى است نحوۀ پذيرايى در چنين مجلسى با نحوۀ پذيرايى در مجالس تودۀ مردم خيلى فرق دارد؛ در اين مجلس غذاها و خوردنى هاى متنوع و مختلفى وجود داشته كه در مجالس معمولى مردم عادى نبوده است. به هر حال خبر برپايى چنين مجلسى و شركت عثمان بن حنيف در آن به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد و آن حضرت اين نامۀ عتاب آميز را به عثمان بن حنيف نوشته اند.

وقتى متن نامه را مورد توجّه و دقّت قرار دهيم به اين نتيجه مى رسيم كه كسى كه در رأس يك مملكت قرار دارد و براى استانها و شهرستانهاى آن استاندار و فرماندار معيّن مى كند، بايد دائماً رفتار و كردار آنان را زير نظر بگيرد. توجّه داريد كه زمان حضرت على عليه السلام مثل زمان ما نبوده؛ و پست، تلگراف، تلفن، تلكس، فاكس و اين گونه وسايل امروزى كه وسيلۀ ارتباط بين شهرها مى شود وجود نداشته و ارتباط خيلى مشكل بوده است، با اين حال حضرت على عليه السلام وضع كشور را طورى منظم كرده بود كه وقتى استاندار بصره به مجلس اعيان و اشراف رفته است خبردار شده و بى تفاوت ننشسته است.

ص: 120

پس صاحب منصبانى كه در رأس حكومت قرار دارند بايد رفتار و كردار استانداران، فرمانداران، شهرداران، قاضيان، و... را در همۀ مناطق كشور زير نظر گرفته و هرگاه كار خلافى انجام دهند آنان را توبيخ و در صورت لزوم مجازات كنند.

حضرت على عليه السلام وقتى روش عثمان بن حنيف را شنيد فوراً نامه اى نوشت و او را توبيخ كرد؛ كه امروز براى ما درس كشوردارى است؛ و به طور كلّى روش كشوردارى همين است. بسيارى از بدبختى هاى ما در همين است كه آنهايى كه در مركز هستند كمتر به رفتار و روش افراد زيردست خود در شهرها و مناطق ديگر توجّه مى كنند؛ حتى لازم است افراد ناشناسى را به نحوى كه خود مسئولين ندانند و متوجّه نشوند به عنوان جاسوس به شهرها بفرستند.

حضرت امير عليه السلام در نامۀ 53 نهج البلاغه به مالك اشتر دستور داده است: اگر كسى را براى كارى فرستادى، بدون اين كه او متوجّه شود جاسوس و بازرسى را بر او بگمار تا رسيدگى كند و ببيند آن استاندار يا فرماندار آن گونه كه بايد به وظيفۀ خود عمل مى كند يا نه ؟ مردم از دست و زبان او راضى هستند يا نه ؟ اين مسأله اى است كه ضرورت دارد و شخص حضرت امير عليه السلام هم اين كار را انجام مى داده اند.

بالاخره عثمان بن حنيف در يك مجلس اشرافى كه طبعاً اعيان و اشراف شهر بصره دعوت شده اند دعوت شده و در آن مجلس شركت كرده است، در صورتى كه فقرا و مردم عادى از آن محروم بوده اند. حضرت هم براى توبيخ عثمان بن حنيف اين نامه را به رشتۀ تحرير در آورده اند.

آنچه در مورد عثمان بن حنيف گزارش شده

«أَمَّا بَعْدُ؛ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعَاكَ إِلى مَأْدَبَةٍ فَأَسْرعْتَ إِلَيْهَا»

ص: 121

(اما بعد؛ اى پسر حنيف پس به من خبر رسيده است كه مردى از جوانان اهل بصره تو را به طعامى خوانده و تو به سوى آن شتافته اى.)

«فِتْيَة» جمع «فَتى » به معناى جوان است. «مَأْدَبَة» يا «مَأْدُبَة» به معناى طعامى است كه عده اى به آن دعوت شده اند؛ طعام مهمانى يا عروسى. «أسرعت» از مادّۀ «سرعة» به معناى شتافتن است؛ «أسرعت إليها» يعنى از عشق و علاقۀ به آن، به سوى آن سفره شتافته و در آن مجلس شركت كرده اى.

گاهى انسان تمايل به شركت در بعضى مجالس را ندارد و اگر از او بخواهند و اصرار كنند از روى اكراه مى رود، ولى نسبت به بعضى مجالس ديگر كه مطابق طبع اوست شتابان مى رود. حضرت امير عليه السلام در مورد رفتن عثمان به آن مجلس عبارت «فَأَسْرعْتَ إِلَيْهَا» را به كار برده، و مقصود حضرت اين است كه رفتن به آن مجلس مطابق طبع تو بوده و لذا در اجابت دعوت آنان، شتابان به آنجا رفته اى.

«تُسْتَطَابُ لَكَ الْأَلْوَانُ ، وَ تُنْقَلُ إِلَيْكَ الْجِفَانُ »

(و خوردنى هاى رنگارنگ گوارا برايت آورده شده، و كاسه هاى بزرگ به سويت انتقال يافته است.)

سفره هاى اشراف غذاهاى رنگارنگ دارد و متأسفانه همين سفره هاست كه كشور را به بدبختى مى اندازند؛ براى اين كه در اين سفره ها بيش از مايحتاج و مصرف حاضرين غذا تهيه مى كنند؛ يك لقمه از اين غذا، يك لقمه از آن غذا، لقمه اى هم از ديگرى مى خورند و بقيه اش را در سطل زباله مى ريزند و حتى حاضر نيستند آن غذاهاى اضافى را به همسايگان فقير بدهند.

الآن هم به همين صورت است كه اشراف و اعيان به قول خودشان براى حفظ آبرو بيش از مصرف روزانه غذا تهيه مى كنند، غذاهاى رنگارنگ و زياده از حدّ درست مى كنند تا ميهمانان از هر غذايى يكى دو قاشق بخورند و باقيمانده اش را مى ريزند.

ص: 122

اگر جلوى همين كار گرفته مى شد و هر كسى يك غذا و به اندازۀ مصرف ميهمانان تهيه مى كرد، احتياج نبود گندم و گوشت و مواد غذايى ديگر از كشورهاى ديگرى وارد كنيم؛ زياده روى در مصرف به اين دليل كه تبذير در مال است واقعاً حرام است، ولى متأسفانه اين امر در خيلى از خانواده ها زياد ديده مى شود.

من به همۀ برادران و خواهران توصيه مى كنم كه هميشه به اندازۀ مصرف و احتياج غذا تهيه كنند، نان زياد نخرند، غذاى زياد نپزند تا بخواهند اضافۀ آن را جزو زباله ها بريزند و يك عده حتى به يك لقمۀ آن احتياج داشته باشند. بسيار مواظب باشيد و سعى كنيد از اين روش غلط جلوگيرى شود.

«وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُجِيبُ إِلى طَعَامِ قَوْمٍ عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ، وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ»

(و من گمان نمى كردم كه تو ميهمانى گروهى را بپذيرى كه نيازمند ايشان رانده شده، و بى نيازشان فراخوانده شده است.)

اصلاً فقرا را سر اين جور سفره ها راه نمى دهند؛ مثل بعضى از سفره هاى عروسى كه الآن بر پا مى شود، فقرا بايد در كوچه صف بكشند كه آخر يك لقمه غذاهاى پس مانده را به آنها بدهند، يا اگر فقير آبرومندى باشد اصلاً به اينجا پا نمى گذارد؛ اما افراد ثروتمند را دعوت كرده اند.

بسيارى از دعوتهاى ما هم به اين نحو است؛ ثروتمندان را دعوت كرده و مى گويند چون او سال پيش ما را دعوت كرده بود، پس ما هم ناگزيريم امسال او را دعوت كنيم؛ حتى براى افطار ماه رمضان افرادى را كه اصلاً احتياج ندارند دعوت مى كنند؛ به اين بهانه كه «كاسه جايى رود كه قدح باز آيد». اگر آش نذرى يا گوشت قربانى هم باشد، به جاى اين كه به فقرا و افرادى كه دسترسى به گوشت و غذا ندارند بدهند، مى گويند:

چون آن همسايه سال پيش براى ما آورده، ما هم بايد براى آنها ببريم. آن خلوصى كه بايد باشد كه اين گوشت قربانى را به فقرا برسانيم يا اين آش نذرى را به آنهايى كه

ص: 123

ندارند برسانيم، كمتر بين ما مطرح است.

حضرت اينجا در حقيقت دستور مى دهد كه اگر هم مى خواهيد سفره پهن كنيد، كسانى را دعوت كنيد كه احتياج دارند و كمتر غذاى گرم مى خورند؛ افطارى هم مى خواهيد بدهيد كه چقدر ثواب دارد اگر اين جور افراد را دعوت كنيد؛ فقير و بيچاره اى را كه هيچ وقت اظهار نمى كند. «يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ »(1)

«انسان بى خبر آنان را بر اثر شدّت عفيف بودن بى نياز مى پندارد.» مى توانيد تحقيق كنيد و اين افراد را دعوت نماييد.

حضرت مى فرمايد: اشكال اين سفره اين بوده كه به عائله دارها و فقيران ظلم شده بود، ولى آن كسى كه ثروتمند و غنى بود به پاى اين سفره دعوت شده بود. از جمله آقاى استاندار، استاندار چه احتياجى دارد كه شما او را سر اين سفره دعوت كنيد؟! استاندارى كه حقوق كافى مى گيرد، چه احتياجى دارد كه تو او را دعوت كنى و به او غذا بدهى ؟!

دقّت در حلال و حرام غذاى سفره ها

بعد حضرت مى فرمايد: اوّلاً: سر چنين سفره اى من گمان نمى كردم كه بروى؛ حالا هم كه رفتى بايد دقّت كنى و ببينى كه اين غذا را از كجا آورده اند؟ از كلام حضرت معلوم مى شود كه احتمالاً در اين گونه موارد نمى توان مطمئن شد كه همۀ آن صد در صد حلال باشد. حضرت مى فرمايد: اكنون كه سر اين سفره رفتى، در حلال و حرام بودن غذا دقّت كن.

«فَانْظُرْ إلى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ »

(پس بنگر در آنچه مى جوى از اين جويدنى هر چند كم باشد.)

ص: 124


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 273.

«نظر» غير از «ابصار» است؛ «ابصار» به معنى ديدن است، اما «نظر» به معناى دقّت كردن است. «قضم» جويدن غذايى است كه به تمام دهان نمى رسد و فقط به زبان و يك گوشۀ دهان مى رسد، ولى «خضم» جويدن غذايى است كه دهان را پر مى كند؛ «مقضم» در اينجا مصدر ميمى است كه به معناى اسم مفعول آمده است.

«فَمَا اشْتَبَهَ عَلَيْكَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ »

(و آنچه را دانستن آن برتو مشتبه است بيرونش بيفكن.)

خوب دقّت كن كه از سه حال خارج نيست:

1 - اين كه مى دانى حرام است. كه اصلاً اينجا حضرت اسمش را هم نياورده و معلوم است كه حرام را نبايد خورد.

2 - اما اگر شبهه ناك است و نمى دانى از كجا آمده است، اين را هم نخور. مگر انسان هر چه را پيدا كرد بايد بخورد؟! يك كسى مى گفت: حرام آن است كه دست آدم به آن نرسد. هر چه به دستت آمد آن قدر مسأله اش را از اين آقا و آن آقا سؤال كنى تا بالاخره حلالش كنى! اين جور نبايد باشد. آنچه حرام است مثل ربا، هم كمش حرام است و هم زيادش. حضرت مى فرمايد مال شبهه ناك را هم نخور براى اين كه اثر خودش را دارد.

«وَ مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ »

(و آنچه را به پاكى راههاى به دست آمدنش يقين دارى از آن تناول كن.)

3 - آنچه را يقين دارى كه از حلال به دست آمده است، اگر مى خواهى به آن برسى و از آن بهره مند شوى و بخورى مانعى ندارد. راه حلال اين است كه يا طرف خودش توليد كرده يا يك كار صنعتى انجام داده و مزد آن را گرفته است يا تجارت حلالى دارد؛ تجارت ربوى نباشد، كلاهبردارى نباشد، و از راه حلال پيدا كرده باشد.

ص: 125

نياز جامعه به پيشوا

«أَلا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ ، وَ يَسْتَضِىءُ بِنُورِ عِلْمِهِ »

(آگاه باش كه براى هر پيروى كننده پيشوايى است كه از او پيروى مى كند، و به نور دانش او روشنى مى جويد.)

جامعه نمى تواند بدون رهبر باشد؛ هر كسى بايد يا خود واقف به احكام خدا باشد و دستورات خدا را بداند، و يا اگر چنانچه خود واقف نيست يك رهبرى را كه عالم و واقف باشد پيدا كند و از او پيروى نمايد. آگاه باش! كسى كه خودش به امامت نرسيده است و مأموم است، حتماً يك امامى دارد كه بايد به او اقتدا كند و حلال و حرام خدا را از او ياد بگيرد.

گر چه حضرت اين را خطاب به عثمان بن حنيف مى گويد ولى اين يك امر كلّى است، قرآن و كلمات بزرگان هم اين جورند؛ بسا يك آيه اى از قرآن هست كه شأن نزولش يك داستان خاصى است، اما ما نمى توانيم اين آيه را به آن شأن نزول منحصر كنيم.

در يك روايتى آمده است كه حضرت مى فرمايد: اگر بنا باشد ما هر آيه قرآنى را كه راجع به يك موضوعى نازل شده است منحصر به همان داستان و همان موضوع بنماييم، پس ديگر قرآن تمام شده و بايد آن را كنار بگذاريم؛ در حالى كه اين طور نيست. قرآن كتاب خدا و دستور العمل ما تا زمان قيامت است.(1)

بسا پيدا مى شود كه مثلاً مردى نسبت به زنش «ظهار»(2) كرده و گفته است: «ظهرك علىّ كظهر أمّى» يعنى پشت تو نسبت به من مانند پشت مادرم مى باشد. آيه نازل مى شود كه حكم آنان اين است، اين حكم تا روز قيامت باقى است.

ص: 126


1- تفسير الصافى، ملامحسن فيض كاشانى، ج 1، ص 24؛ تفسير العياشى، ج 1، ص 10، حديث 7.
2- - «ظِهار» از مادّۀ «ظَهْر» يعنى پشت است؛ و اگر با شرايطى كه در رساله ها گفته شده انجام شود، نزديكى شوهر با همسر خود حرام مى شود و اگر نزديكى نمود بايد كفّاره بدهد.

يا مثلاً در جنگ بدر غنيمتى به دست مسلمانان افتاد، راجع به حكم آن آيه آمد كه:

«وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ »(1) ما نمى توانيم بگوييم اين آيه صرفاً براى غنيمت جنگ بدر است، همان طور كه حتى نمى توانيم بگوييم فقط در مورد غنيمت جنگ است، بلكه بايد ببينيم مفاد آيه چيست؛ مفاد آيه مى گويد: «و بدانيد آنچه بهره مى بريد از هر چيز، خمس آن براى خداست.» نمى گويد آنچه بهره مى بريد از جنگ يا از جنگ بدر؛ بلكه مى گويد آنچه بهره مى بريد از هر چه باشد، خمس آن براى خداست.

روى اين اصل ائمه عليهم السلام به همين آيه براى خمس ارباح مكاسب و براى خمس گنج استدلال كرده اند؛ و درست هم هست.

شما نمى توانيد بگوييد چون شأن نزول آيه جنگ بدر بوده است، پس فقط غنيمت جنگ بدر را مى گويد؛ قرآن كلّى است، كلمات ائمه عليهم السلام هم كلّى است. اينجا هم طرف خطاب حضرت امير عليه السلام عثمان بن حنيف است كه استاندار بصره بود، اما حضرت يك قاعدۀ كلّى را عنوان كرده است.

«أَلا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ »؛ در حقيقت حضرت عليه السلام بشر را به دو دسته تقسيم كرده است: امام و مأموم. امام كسى است كه جلودار و پيشرو است، پس خود واقف و آگاه به مسائل اسلام است؛ و اگر امام نيست پس مأموم است. هر مأمومى يعنى هر كسى كه خودش لياقت مقام امامت را ندارد، بايد يك امام و پيشوايى براى خود داشته باشد كه به او اقتدا كند.

اين را به شما بگويم كه لفظ امام فقط براى دوازده امام وضع نشده است؛ «امام» يعنى پيشوا، و حتى به پيشوايان كفر هم امام گفته مى شود: «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ»(2)

«پس با پيشوايان كفر قتال كنيد.» «أئمّة» جمع «إمام» است. پس لفظ امام در لغت براى دوازده امام وضع نشده است؛ منتها از نظر ما شيعيان براى امامت و حكومت در درجۀ2.

ص: 127


1- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 41.
2- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 12.

اوّل دوازده امام هستند، و بعد از آنها در زمان غيبت، كسانى هستند كه ائمه عليهم السلام آنها را به نحو كلّى توصيف كرده اند كه وظايف امامت را بر عهده دارند؛ مثلاً از حضرت سيّدالشهداء عليه السلام نقل شده كه فرمود: «مجارى الأمور و الأحكام على أيدى العلماء باللّه الأمناء على حلاله و حرامه»(1) جريان امور و احكام بايد به دست كسانى باشد كه عالم به خدا و امين بر حلال و حرام او باشند. يعنى اينها امام هستند. بنابراين دوازده امام بالنّص يعنى با اسم و رسم داريم؛ بعد هم كسانى كه به طور كلّى ائمه عليهم السلام صفات آنها را ذكر كرده اند.

بالاخره طبق فرمايش حضرت هر كسى يا مأموم است و يا امام؛ يا خودش پيشرو و واقف به احكام خداست، و يا نيست و بايد پيروى كند.

اين يك امر واضحى است؛ فرض كنيد شخصى كه پزشك نيست به پزشكى احتياج دارد؛ كسى نمى تواند بگويد كه من دكتر نيستم و به دكتر هم احتياج ندارم؛ عقلا يك چنين انسانى را مذمّت مى كنند. يا بايد خودتان تخصص طبى داشته باشيد؛ يا اگر تخصص طبى نداريد و كسالتى پيدا كرديد، عقل بشر حكم مى كند كه بايد به متخصص مراجعه كنيد. منتها تشخيص متخصص با خودتان است؛ استبداد نيست؛ تحقيق مى كنيد و مى پرسيد كه تخصص چه كسى بيشتر است، مخصوصاً اگر بيمارى مهمى باشد؛ اگر يك بيمارى است كه خطر مرگ در پى دارد و مى خواهيد جراحى كنيد، اينجا خودتان را در اختيار هر دكترى قرار نمى دهيد، بلكه از اهل فن تحقيق مى كنيد، و به هر كسى كه تخصص او بيشتر است مراجعه مى كنيد.

همين مطلب دليل بر اين است كه انسان بايد در مسائل به اعلم مراجعه كند. پس اين كه كسانى مى گويند ما تقليد را قبول نداريم، در حقيقت خلاف ارتكاز عقلاى جهان حرف مى زنند. يا بايد خودتان كارشناس مسائل اسلامى باشيد، و يا از كارشناس تقليد نماييد. و اين كه فقط «قال، يقول» را بتوانيد معنا كنيد كارشناس مسائل0.

ص: 128


1- - بحارالأنوار، ج 97، ص 80.

اسلام نيستيد؛ بلكه بايد به قرآن و تفسير قرآن كاملاً وارد بوده و احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه اطهار عليهم السلام، تاريخ اسلام، حتى فتاواى علماى اهل سنّت را بدانيد؛ چون اينها در استنباط احكام دخالت دارد؛ به فتواى فقها، به تطورات و تاريخ فقه، به علم رجال - رجالى كه در سلسله روايات است - به اينها خوب بايد واقف باشيد. يك چنين آدمى را ما مجتهد و فقيه مى گوييم. ديگران كه فقيه نيستند، بايد تحقيق كرده و به چنين آدمى مراجعه كنند. اين امر مورد اتفاق است كه جاهل در هر فنى به كارشناس و متخصص آن فن مراجعه مى كند.

اين قاعده كلّى است و فرمايش حضرت على عليه السلام هم اينجا همين است كه: «إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ » : هر كسى كه در مقام امامت نيست امام و پيشوايى دارد كه در رفتار و كردارش به آن پيشوا اقتدا مى كند «وَ يَسْتَضِىءُ بِنُورِ عِلْمِهِ » : و توسط نور علم او خود و دل و راه خود را روشن مى كند. در حقيقت ما در تاريكى واقع شده ايم، براى اين كه راهمان روشن بشود چراغ مى خواهيم، از چراغ علم او (امام) استفاده كرده و راه حق را پيدا مى كنيم.

پيروى عملى از امام عليه السلام

جناب عثمان بن حنيف! تو خودت را از مأمومين حضرت على عليه السلام مى دانى، حضرت اوّل قاعدۀ كلّى را فرمود كه مطابق ارتكاز بشر است كه هر مأمومى در هر زمانى بايد يك رهبرى را براى خودش انتخاب كرده و از او پيروى كند؛ از اينجا مى فهميم كه پيروى فقط به زبان نيست بلكه بايد در عمل پيرو باشد. مى فرمايد كه هر مأمومى يك امامى دارد كه در مقام عمل به او اقتدا مى كند و از نور علم او بهره مى برد.

«ألا وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ ، وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ »

(بدانيد كه پيشواى شما بسنده كرده است از دنياى خود به دو لباس مندرس آن، و از خوراكش به دو قرص نان.)

ص: 129

«طِمْر» لباس مندرس است. امام شما كه على عليه السلام باشد، با همۀ قدرت و مكنتى كه دارد «قَدِ اكْتَفى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ »: از دنيا به دو لباس مندرس اكتفا كرده است؛ يكى در حقيقت به منزله شلوار بوده است و ديگرى جاى پيراهن.

«وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ » : و از غذا هم به دو قرص نان بسنده كرده است. مطابق روايات(1) غذاى حضرت دو قرص نان جو بوده، خورشتش هم يا آب بود يا نمك.

گاهى از اوقات هم گوشت يا امثال اينها بوده است؛ حضرت از باب اين كه بهتر است هر چهل روز يك بار مقدارى گوشت مصرف كرد(2) گاهى گوشت مى خوردند؛ مصرف زياد گوشت كراهت دارد.

مى فرمايد: و امام شما از لباس به دو لباس مندرس اكتفا نموده است.

كهن جامۀ خويش پيراستن*** به از جامۀ عاريت خواستن(3)

پارچۀ انگليسى نمى پوشيم، پارچۀ خارجى نمى پوشيم، پارچۀ دستباف ايرانى مى پوشيم و زير بار بيگانگان هم نمى رويم.

و مى فرمايد: و از غذا و طعام آن هم به دو قرص نان اكتفا كرده است.

خوب اين امام است، و ما بايد روش امام را عمل كنيم. البته حضرت هم مى داند كه شيعيانش چنان شيعيان محكمى نيستند كه بتوانند مانند سلمان فارسى و ابوذر غفارى از او پيروى كنند.

«أَلا وَ إِنَّكُمْ لاتَقْدِرُونَ عَلى ذَلِكَ »

(آگاه باشيد كه شما بر چنين رفتارى توانايى نداريد.)

على عليه السلام با اين كه خليفه است و تمام بيت المال مسلمين زير دست اوست، ولى نه كاخى دارد و نه غذاهاى رنگارنگ و سفره هاى چرب و نرمى مثل اين سفره هاىم.

ص: 130


1- - وسائل الشيعة، ج 25، ص 12، باب 2 از ابواب الأطعمة المباحة.
2- - همان، ص 40، باب 12.
3- گلستان سعدى، باب هشتم.

چرب و نرمى كه اشراف و بزرگان دارند. مى فرمايد كه شما نمى توانيد مثل على عليه السلام بشويد. اما معنايش اين نيست كه هيچ همراهى نكنيد.

استمداد حضرت از پيروان خود

«وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَاجْتِهَادٍ، وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ»

(وليكن مرا يارى دهيد به پارسايى و كوشش، و پاكدامنى و درستكارى.)

در اداره كه هستيد به حقوق خود قناعت كنيد و دزدى نكنيد، رشوه نگيريد، كار مردم را انجام بدهيد؛ نه اين كه حقوق بگيريد، رشوه هم بگيريد، اما به كار مردم نرسيد؛ يك امضاء مى خواهيد بكنيد، ده بار اين ارباب رجوع بايد برود و بيايد و شخصى كه پشت ميز نشسته است هيچ فكر نكند اين فرد يك روز كارش را تعطيل كرده و براى اين امضاء آمده است. تو كه مى گويى برو فردا بيا، تو به اين شخص ظلم مى كنى.

«بِوَرَعٍ وَاجْتِهَادٍ»: ورع پيدا كنيد و اجتهاد و كوشش نماييد كه وظيفۀ خودتان را انجام بدهيد؛ «وَ عِفَّةٍ » و اهل عفّت باشيد، «وَ سَدَادٍ» : و درستكار باشيد. يعنى وظيفۀ خودتان را خوب انجام بدهيد، دزدى نكنيد، رشوه نگيريد، كار مردم را انجام بدهيد، از مال حرام دورى كنيد، از غذاى شبهه ناك اجتناب نماييد، و از سفره اى كه اعيان و اشراف را دعوت كرده اند و فقير و بيچاره ها از آن محرومند بپرهيزيد.

اين طور اختلاف طبقاتى نباشد كه مردم بگويند رفتار استاندار و فرماندار حكومت اسلامى مثل همان فرماندار و استاندار حكومت طاغوتى است. الآن كه حكومت اسلامى شده است، بايد واقعاً در تمام شئون ما انقلاب شده باشد. آقاى فرماندار و استاندار كه فرماندار و استاندار حكومت اسلامى هستيد، اگر چنانچه روش خودتان را تغيير ندهيد واقعاً ضد انقلاب هستيد؛ براى اين كه انقلاب بايد در تمام شئون تأثيرگذار باشد.

ص: 131

حضرت على عليه السلام مى گويد به من كمك كنيد و بيشتر توجّه او به افرادى مانند استانداران است؛ يعنى وقتى كه روش على عليه السلام روش ساده اى است، اگر بنا باشد روش كسانى كه از طرف حضرت هستند طاغوتى باشد، آبروى حضرت على عليه السلام را هم برده اند. اگر فرض كرديم حكومت مركزى هم خوب باشد، اما كسانى كه در استاندارى ها و فرماندارى ها و سفارتخانه ها هستند نتوانند چهرۀ انقلاب اسلامى را خوب منعكس كنند، آبروى حكومت مركزى را هم برده اند؛ لذا حضرت على عليه السلام مى فرمايد: به من كمك كنيد و كارى بكنيد كه چهرۀ اسلام خوب باشد.

حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد: «كونوا لنا زيناً و لاتكونوا علينا شيناً»(1) شما رفتارتان طورى باشد كه سبب زينت و آبروى ما باشد، نه اين كه براى ما عيب و عار باشد. آن وقت مى گويند اينها شيعيان على عليه السلام و جعفر بن محمّد عليه السلام هستند و اين قدر ظلم و تعدّى مى كنند، روضه هم مى خوانند و براى حضرت سيّدالشهداء گريه هم مى كنند. رفتار آنها يزيدى است، آن وقت براى امام حسين عليه السلام گريه هم مى كنند.

اين جور نبايد باشد.

لذا حضرت على عليه السلام استمداد طلبيده است؛ مى فرمايد: به من كمك كنيد و اهل ورع باشيد، اهل كوشش و سعى باشيد، عفّت داشته باشيد، رشوه نگيريد، از مال حرام بپرهيزيد، از مال شبهه ناك پرهيز نماييد، و در درستى و راستى استوار و محكم باشيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته8.

ص: 132


1- - وسائل الشيعة، ج 12، ص 8، باب اوّل از ابواب احكام العشرة فى السّفر و الحضر، حديث 8.

(درس 486) - نامۀ 45 (قسمت دوّم)

اشاره

اشاره اى به آنچه گذشت

زهد اميرالمؤمنين عليه السلام و اعراض از دنيا

معناى غنائم

لزوم دقّت در مصرف بيت المال

ارزش حكومت در ديدگاه على عليه السلام

حكومت، مسئوليت است نه مقام

حكومت در نظر حضرت على عليه السلام وسيله است نه هدف

وسواس حضرت در استفاده از بيت المال

زندگى رهبران حكومت اسلامى

نمونه اى از زندگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

بخشش فدك به حضرت زهرا عليها السلام و غصب آن

تفاوت محاسبۀ فقير و غنى

يادآورى قبر و قيامت

ص: 133

ص: 134

«نامۀ 45 - قسمت دوّم»

«فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً، وَ لَاادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً، وَ لاأَعْدَدْتُ لِبَالِي ثَوْبِي طِمْراً، وَ لاحُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً وَ لاأَخَذْتُ مِنْهُ إِلّا كَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَةٍ ، وَ لَهِىَ فِي عَيْنِي أَوْهى وَ أَهْوَنُ مِنْ عَفْصَةٍ مَقِرَةٍ .

بَلى كَانَتْ فِي أَيْدِينَا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ، فَشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ ، وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ ، وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللَّهُ !

وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ وَالنَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ ؟ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا، وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا، وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا، وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا، لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَالْمَدَرُ، وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ ، وَ إِنَّمَا هِىَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوى لِتَأْتِىَ آمِنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ.»

اشاره اى به آنچه گذشت

نامۀ حضرت على عليه السلام به عثمان بن حنيف را كه از طرف حضرت، والى و استاندار بصره بود مطرح كرده بوديم، خوانديم كه حضرت خطاب به عثمان بن حنيف فرمودند: «أَلا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ ، وَ يَسْتَضِىءُ بِنُورِ عِلْمِهِ » بالاخره هر كسى يا بايد خود سمت رهبرى داشته باشد و يا پيرو رهبر باشد. يك قاعدۀ كلّى را

ص: 135

حضرت درس مى دهند. و پذيرفتن يك رهبر فقط به اسم نيست، بلكه بايد موقع عمل هم به آن رهبر اقتدا كرد.

بعد حضرت فرمود: من كه امام شما هستم از دنياى خود به دو لباس مندرس قناعت كرده ام. احتمال مى دهند كه دو لباس يكى پيراهن باشد و يكى إزار كه در اصطلاح حكم شلوار را دارد؛ بعضى از شارحين هم احتمال مى دهند يكى عمامه باشد و ديگرى پيراهن عربى. از غذاى دنيا هم به دو قرص نان اكتفا كرده ام، آن هم دو قرص نان جوين سبوس نگرفته.

بعد هم فرمود: البته شما قدرت نداريد اين جور باشيد اما مرا كمك كنيد.

بخصوص كسانى كه از طرف يك رهبرى استاندار و فرماندار هستند، اگر روش آنها شبيه روش آن رهبر نباشد قهراً در اركان حكومت و در اركان آن كشور تزلزل پيدا مى شود. اگر بخواهيم يك حكومت حَقّه و عادلانه باشد، بايد از آن بالا تا پايين، همه مردمانى آراسته باشند؛ از اين جهت مى فرمايد كه با ورع به من كمك كنيد.

احتمال مى رود كه منظور حضرت از تعابير در «بِوَرَعٍ وَاجْتِهَادٍ، وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ»اين باشد كه يك نوع كارهايى را بايد ترك كرد و يك كارهايى را بايد انجام داد. كه «ورع» خوددارى از امور منفى را دلالت كند، و «اجتهاد» كوشش جهت انجام امور مثبت را. «عفّة» و «سَداد» هم همين طور است؛ انسان عفّت داشته باشد، يعنى خودش را از امورى كه منكر و زشت است حفظ كند؛ و «سَداد» هم استقامت و محكم كارى است، يعنى كارهايى كه انجام مى دهد محكم و متقن و درست باشد. پس در حقيقت امورى را كه بد است ترك كنيد و آن امورى را كه بايد انجام داد انجام دهيد.

معمولاً در لسان شرع از امورى كه بايد ترك كرد به «تقوا» تعبير شده است. «تقوا» يعنى انسان خودش را از اخلاق زشت و از رفتار زشت حفظ كند. و از امورى كه انسان بايد انجام بدهد به «صالحات» تعبير شده است، كه در قرآن آمده: «عَمِلُوا

ص: 136

اَلصّالِحاتِ » . اگر انسان نسبت به كارهايى كه بايد ترك كند و نسبت به كارهايى كه بايد انجام دهد مستقيم باشد، اين را شرع مقدّس به «عدالت» تعبير مى كند. «عدالت» يعنى معتدل بودن، يعنى مستقيم بودن. استقامت در عقايد و در اخلاق و در رفتار؛ كه عقايد انسان عقايد مستقيمى باشد، اخلاقش هم اخلاق معتدل باشد، و رفتارش نيز معتدل باشد؛ چنين شخصى را عادل مى گويند.

زهد اميرالمؤمنين عليه السلام و اعراض از دنيا

بعد مى فرمايد:

«فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً، وَ لَاادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً»

(پس به خدا سوگند من از دنياى شما ذرّه اى طلا نيندوختم، و از غنيمت هاى آن مال فراوانى ذخيره نكردم.)

«كَنْز» يعنى چيزى كه انسان باز يافته و كنار مى گذارد يا ذخيره و پس انداز مى كند.

«تِبْر» ريزه ها و قطعه هاى طلاى سكه نزده را مى گويند. شايد در زمان قديم افراد اينها را ذخيره مى كردند.

قسم براى تأكيد مى باشد. مى فرمايد: به خدا قسم من حتى يك ذرّه طلا هم براى خودم ذخيره نكردم، و از غنايم دنيا نيز مال زيادى را به خود اختصاص ندادم. البته اين كه حضرت مى گويد مال زيادى را ذخيره نكردم، چون بالاخره يك چند درهمى در جيب حضرت بوده است. وقتى كه حضرت از دنيا رفت، با اين كه مقام خلافت را داشت و تمام بيت المال مردم دست حضرت بود اما گفته اند: مجموع پولى كه پس انداز كرده بود دويست تا هفتصد درهم بوده! درهم به اندازۀ يك تومان بوده است. آرى شخصى كه خليفۀ على الاطلاق بوده و ايران و مصر از استانهاى حكومت او بوده، چنين وضعى داشته است!

ص: 137

معناى غنائم

حالا اين سؤال مطرح است كه منظور از اين «غنائم» آيا خصوص غنائم جنگى است يا منظور مطلق چيزهايى است كه انسان به دست مى آورد؟

«غُنْم» به حسب لغت مطلق چيزى است كه انسان به دست مى آورد؛ در لغت آمده كه «غنم» چيزى است كه مثل نعمت غير مترقبه باشد؛ يك غنيمت جنگى يا گنجى يا معدنى كه انسان پيدا مى كند؛ ولذا عقيدۀ ما در فقه اين است كه درآمدى كه انسان از كسب و كارش به دست مى آورد، آن مقدارى كه خرج زندگى اش مى شود جزو غنيمت نيست؛ بلكه مخارج سالانه از آنها استثناء مى شود، و به اصطلاح فقهى «تخصّصاً» خارج است نه «تخصيصاً»؛ چون كسى كه كار مى كند و زحمت مى كشد تا زندگى اش اداره بشود، آنچه به اندازۀ مخارج سالانه اش به دست مى آورد غنيمت و نعمت غيرمترقبه نيست؛ اما اگر زيادتر به دست بياورد و پس انداز كند، اين حكم غنيمت را دارد.

مصداق لفظ غنيمت در قرآن هرجا كه گفته شده غنائم جنگى بوده است؛ ولى به حسب لغت، جنگ در معناى غنيمت ملاحظه نشده است؛ «غُنْم» يعنى درآمد، در مقابل «غُرْم» يعنى غرامت و خسارت. و به قول راغب اصفهانى (1)«غُنْم» از ريشۀ «غَنَم» يعنى گوسفند است، و اين كه بر غنائم جنگى گفته شده از آن جهت بوده كه مصداق شايع و رايج آن زمانها بوده است. و لذا ائمه عليهم السلام آيۀ شريفۀ «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ»(2) را بر درآمد كسب ها و گنج و معدن نيز منطبق نموده اند، و چون گوسفند براى عرب مال خوبى بوده است، كسى كه گوسفنددار بوده گويا غنيمتى داشته است. به هر حال «غنائم» جمع «غنيمة» است به معناى چيزهاى بازيافتى.

ص: 138


1- - مفردات ألفاظ القرآن، ص 615، مادّۀ «غنم».
2- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 41.

لزوم دقّت در مصرف بيت المال

حضرت مى فرمايد: من مال زيادى براى خودم ذخيره نكرده ام. چه غنيمت هاى جنگى و چه مطلق مالهاى بازيافتى. قبل از اين كه حضرت خليفه بشود، اصلاً از بيت المال مصرف نمى كرد و خودش كار مى كرد. ولى وقتى خليفۀ مسلمانها بود، از بيت المال به اندازۀ احتياج خود مصرف مى كرده است و آن حقوق ماهيانه اى را هم كه برداشت مى كرده تا آخر ماه داشته است.

«وَ لاأَعْدَدْتُ لِبَالِي ثَوْبِي طِمْراً»

(و براى جامۀ كهنۀ خودم جامه اى ديگر آماده ننمودم.)

يعنى چنين نيست كه هر وقت پيراهنم پاره شد يك پيراهن ديگرى جاى آن داشته باشم. بلكه هر وقت پيراهن پاره مى شد و ديگر قابل وصله زدن نبود، آن وقت حضرت پيراهن ديگرى تهيه مى كرده است؛ حتى كفش حضرت هم وصله داشته، و مسئول وصله زدن به كفش هم خود حضرت بوده است.

ارزش حكومت در ديدگاه على عليه السلام

در نهج البلاغه در جايى ديگر دارد كه ابن عبّاس مى گويد: با حضرت به ذى قار رفته و مهيّاى جنگ شده بوديم، ديدم حضرت نشسته و مشغول وصله زدن به كفش خود مى باشد، ناراحت شدم كه اينجا جنگ است و حضرت مشغول وصله زدن! حضرت فرمود: «مَا قِيمَةُ هَذِهِ النَّعْلِ » قيمت اين كفش به نظر تو چقدر است ؟ جواب دادم: هيچ ارزشى ندارد. حضرت فرمود: اين كفشى كه تو مى گويى ارزش ندارد، در نظر من ارزشش از اين كه امير و خليفۀ شما باشم بيشتر است «إلّا أَنْ أُقِيمَ

ص: 139

حَقّاً أوْ أَدْفَعَ بَاطِلاً»(1) مگر اين كه بتوانم حقى را به پا دارم يا باطلى را از بين ببرم. يعنى من به امارت و خلافت به عنوان اين كه يك مقام و موقعيتى است نگاه نمى كنم، بلكه اگر من متصدّى خلافت و امارت شده ام مقدمه است براى اين كه بتوانم حقى را به پا دارم يا باطلى را برطرف نمايم.

حكومت، مسئوليت است نه مقام

اصلاً از نظر اسلام مسألۀ امارت و خلافت و حكومت اين طورى است؛ گر چه مردم آن را مقام مى پندارند و به خاطر آن نزاع هم مى كنند. و لذا گاهى اوقات هم زمزمه اى هست كه چرا خانم ها بايد از حكومت و امارت محروم باشند؟ مثل اين كه جنبۀ مقام بودن آن در نظر مردم مورد توجّه است؛ اما از نظر منطق اسلام، امارت و حكومت يك مسئوليت است. امارت به عنوان وظيفه و به عنوان بار سنگينى است كه مى خواهيم به وسيلۀ آن حقى را برپا كنيم يا باطلى را برطرف نماييم. و اگر چنانچه به خانم ها گفته اند بعضى از شئون حكومت را شما نمى توانيد متصدّى شويد، نه اين است كه خواسته اند حقى را از آنها بگيرند؛ بلكه خواسته اند به علّت گرفتاريهاى طبيعى كه خواهى نخواهى در زندگى به عهدۀ زنان است، اين مسئوليت و اين وظيفه و اين بار سنگين به دوش خانم ها نباشد، نه اين كه به مقام آنها اهانت بكنند.

متصدّى يك حكومت شدن وظيفۀ بسيار سنگينى است؛ و ديديم حضرت على عليه السلام در آن زمان كه وسايل ارتباط جمعى نبوده، پست و تلگراف نبوده و ارتباطات مشكل بوده است، و با اين همه حضرت هنگامى كه در كوفه به سر مى برد و عثمان بن حنيف از طرف حضرت استاندار و والى بصره بود، حتى مهمانى رفتن عثمان بن

ص: 140


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 33.

حنيف را زير نظر گرفته است؛ كه چرا استاندار به يك مهمانى اشرافى رفته است ؟! آن هم مجلسى كه جنبۀ طبقاتى داشته است و فقرا از آن محروم بوده اند و اشراف به آن دعوت شده اند. يك چنين مجلسى از نظر اسلام زننده و بد است، و نبايد چنين تفاوت و اختلافى در بين طبقۀ فقير و طبقۀ غنى باشد.

حضرت على عليه السلام به محض اين كه چنين كارى را در مورد استاندارش مى شنود نامه اى تند به او مى نويسد. در صورتى كه عثمان بن حنيف مرد شريفى هم بوده است اما بالاخره اگر كسى حكومت يا رياست جمهورى را پذيرفت، وظيفۀ سنگينى است و بايد حساب كار را تا آخر بكند و اين را هم بداند كه در دورترين نقطۀ كشور اگر يكى از استانداران و يا فرمانداران و يا يكى از كسانى كه از طرف او پستى را داراست كارى بر خلاف حق و عدالت انجام داد به حساب دولت مركزى گذاشته مى شود و بايد اين شخص مراقب رفتار آنها باشد. خيلى مسئوليت بزرگى است، خيلى بار سنگينى است؛ مگر اين كه كسى بخواهد صرفاً براى اين كه مقام و موقعيتى داشته باشد رئيس جمهور بشود و هدفش حكومت كردن بر مردم باشد، حالا ديگر هر بلايى كه بر سر كشور بيايد براى او مهم نيست؛ از نظر اسلام چنين رئيس جمهورى يا هر مقامى و حاكميتى مطرود است.

حكومت در نظر حضرت على عليه السلام وسيله است نه هدف

بنابراين حضرت على عليه السلام و كسانى كه در خط آن حضرت هستند به امارت و حكومت و خلافت به عنوان مقام و موقعيت نمى نگرند، بلكه به عنوان مسئوليت و وظيفه مى نگرند و به عنوان اين كه مقدمه براى به پاداشتن حق و برطرف كردن باطل است.

ص: 141

خلافت حضرت على عليه السلام از اين سلطنت ها، حكومت ها و رياست جمهورى هاى الآن خيلى مهم تر بوده است؛ براى اين كه كشور اسلام آن روز توسعۀ بيشترى داشته است. حضرت مى فرمايد: ارزش اين خلافت در نظر من از ارزش كفش پاره اى كه تو مى گويى هيچ قيمت ندارد كمتر است.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: من با داشتن اين لباس كهنه، لباس ديگرى مهيّا نكرده ام؛ در جاى ديگر آن حضرت مى فرمايند: «لاتَحْمِلْ هَمَّ يَوْمِكَ الَّذِي لَمْ يَأْتِكَ عَلى يَوْمِكَ الَّذِي قَدْ أَتَاكَ »(1) هيچ وقت غصّۀ فردا را بر امروز تحميل نكنيد، و هيچ وقت امروز غصّۀ فردا را نخوريد. براى اين كه فردا براى تو يا خوش مقدّر است يا بد، اگر خوش مقدّر باشد كه غصّه ندارد، اگر هم بد باشد فردا بد است، خوش امروز را براى بد فردا خراب نكنيد. اين منطق اسلام است، منطق حضرت على عليه السلام است.

وسواس حضرت در استفاده از بيت المال

در بعضى نسخه ها اين جمله اضافه شده است:

«وَ لاحُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً»

(و از زمين آن يك وجب گرد نياوردم.)

اينجا منظور از «أرض» يا زمينِ دنياست و يا احتمالاً همان زمين هاى غنائم باشد كه ضمير در «أرضها» به غنائم برگردد. معلوم مى شود حضرت على عليه السلام اگر هم چيزى از زمين دنيا داشته است، زمين پدرى اش بوده است. خودش حتى خانه هم تهيه نكرده بود. و به محض اين كه چشمه اى بر زمين در مى آمد و يا چاهى حفر مى فرمود، فوراً آن را صدقه قرار مى داد و براى خودش ذخيره نمى كرد.

ص: 142


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 267.

«وَ لاأَخَذْتُ مِنْهُ إِلّا كَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَةٍ ، وَ لَهِىَ فِي عَيْنِي أَوْهى وَ أَهْوَنُ مِنْ عَفْصَةٍ مَقِرَةٍ »

(و از آن برنگرفتم جز به اندازۀ قوت جاندارى پشت ريش كه كم خوراك است، و همانا دنيا در نظر من سست تر و پست تر از دانۀ بلوط تلخ است.)

«أتان» به الاغ ماده مى گويند، الاغ ماده اگر بار زياد از او كشيده باشند و كمر او زخم شده باشد خيلى كم غذا مى شود و عرب به آن «دَبَرة» مى گويد و «دِبَرة» صفت مشبهۀ آن است. «أوهى » افعل التفضيل است به معناى سست تر و واهى تر. شايد اين تشبيه در نظر ما كه به تشبيهات آن روز آشنا نيستيم زننده هم باشد ولى اين متن عبارت حضرت است كه مى فرمايد: من از مال دنيا براى خودم چيزى نگرفتم مگر به اندازۀ غذاى الاغ ماده اى كه به علّت درد و زخم كمر مى نالد و نمى تواند غذا بخورد يا ميل به غذا ندارد.

«عَفْصة» نوعى از بلوط است، و «مَقِرَة» به معناى تلخ مى باشد. حضرت مى فرمايد:

و اين دنياى شما در نظر من واهى تر و سست تر از بلوط است. بلوط يك چيز بى ارزشى است كه اگر گندم يا برنج پيدا نشود آن را تهيه كرده و مى خورند. تازه يك قسم از بلوط تلخ است و طرف بايد خيلى بدبخت باشد كه حتى بلوط عادى هم پيدا نكرده است و مجبور شده از بلوط تلخ استفاده نمايد.

زندگى رهبران حكومت اسلامى

حضرت مى فرمايد: دنياى شما در نظر من از اين بلوط تلخ هم بى ارزشتر است. ما اينها را براى درس مى خوانيم و مى شنويم و مدّعى هستيم كه آن حضرت امام ما مى باشد، پس بايد واقعاً و عملاً به ايشان تأسّى كنيم؛ بنابراين مسلمانان و مخصوصاً آنان كه در مقام رهبرى هستند و پستى را انتخاب مى كنند، بايد از آن حضرت درس بگيرند و بدانند كه وظيفه شان خيلى سنگين تر است.

ص: 143

در جاى ديگرى از همين نهج البلاغه مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ »(1) همانا خداوند بر پيشوايان عدالت واجب فرموده كه خود را با مردمان ضعيف برابر نهند. ما به رهبران جور و كفر كارى نداريم، خطاب متوجّه آنهايى است كه امامان و رهبران حكومت هاى اسلامى هستند؛ رئيس جمهورهاى اسلامى، استانداران و فرمانداران حكومت اسلامى، اينها در حكومت اسلامى بايد اين جور باشند؛ بايد واقعاً اين تشكيلات طاغوتى كه در ادارات، استاندارى ها، در نخست وزيرى و وزارتخانه ها بوده است به هم بخورد؛ بايد سطح زندگى را هم در ادارات و هم در منازل پايين بياورند، مثل مردم عادى زندگى كنند نه اين كه داراى ماشين آخرين سيستم و بهترين كاخ و بهترين فرش باشند.

مخصوصاً كسانى كه در مملكت پست و مقامى دارند، وظيفۀ آنها بسيار سنگين مى باشد. و اصولاً اين كه يك نفر زندگى مرفّه داشته باشد و ديگران نداشته باشند، از نظر اسلام محكوم است؛ اسم آن را اسلام گذاشته ايم وگرنه واقعاً اسلام نيست؛ اگر ما در خط على عليه السلام و شيعۀ على عليه السلام هستيم، بايد زندگى مان هم مثل على عليه السلام باشد؛ چه بسا با پول فرش يك اطاق شما مى شود چند خانواده را داراى فرش نمود. اين درست نيست كه شما اين گونه اسراف بكنيد و ديگران نداشته باشند، آن وقت از على عليه السلام هم دم مى زنيد! شما زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت امير عليه السلام را در زمانى كه متصدّى حكومت بودند ملاحظه كنيد.

نمونه اى از زندگى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

در همين نهج البلاغه حضرت از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند: «وَ لَقَدْ كَانَ صلى الله عليه و آله و سلم يَأْكُلُ عَلَى الْأَرْضِ ، وَ يَجْلِسُ جِلْسَةَ الْعَبْدِ، وَ يَخْصِفُ بِيَدِهِ نَعْلَهُ ، وَ يَرْقَعُ بِيَدِهِ ثَوْبَهُ ،

ص: 144


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 209.

وَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ الْعَارِيَ ، وَ يُرْدِفُ خَلْفَهُ ، وَ يَكُونُ السِّتْرُ عَلى بَابِ بَيْتِهِ فَتَكُونُ فِيهِ التَّصَاوِيرُ، فَيَقُولُ : يَا فُلانَةُ - لِإِحْدى أَزْوَاجِهِ - غَيِّبِيهِ عَنِّي، فَإِنِّي إِذَا نَظَرْتُ إِلَيْهِ ذَكَرْتُ الدُّنْيَا وَ زَخَارِفَهَا»(1) پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگام غذا خوردن روى زمين مى نشست - در صورتى كه حاكم مسلمانان هم بود و در مدينه آن همه براى او احترام قائل بودند - خودش با دست كفش هايش را مى دوخت و به دست خود لباسش را وصله مى كرد.

حالا آيا يك بخشدار ما حاضر است لباس وصله اى بپوشد؟ حضرت على عليه السلام لباسش را وصله مى كرد؛ چنانچه مى فرمايد: آن قدر لباسم را وصله كردم كه ديگر خجالت كشيدم لباسم را به آن كسى كه وصله مى كرد بدهم تا وصله كند. بايد تمام آنهايى كه در پست هاى مملكتى هستند، از رئيس جمهور تا نخست وزير و وزرا و نمايندگان مجلس، واقعاً زندگى ساده و مردمى داشته باشند.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر الاغ برهنه سوار مى شد و يك نفر را هم پشت سر خود سوار مى كرد؛ و پرده اى جلوى اطاق يكى از زنان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده و روى آن تصويرهايى وجود داشته است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به همسر خود فرموده: اين پرده را برداريد كه من وقتى چشمم به اين تصويرها مى افتد به فكر دنيا و زينت آن مى افتم. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم تا اين اندازه نمى خواسته اند كه زينت دنيا مشغولشان كند. ما اگر مسلمانيم بايد پيرو پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام باشيم.

بخشش فدك به حضرت زهرا عليها السلام و غصب آن

بعد مى فرمايد:

«بَلى كَانَتْ فِي أَيْدِينَا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ»

(آرى از همۀ آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است فدك در دستان ما بود.)

ص: 145


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 160.

داستان فدك خيلى مفصّل است؛ فدك يك قريه اى بوده است؛ بعد از آن كه خيبر فتح مى شود، مردم فدك خدمت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رسند و فدك را تسليم پيامبر مى كنند؛ پس «مفتوح صلحاً» بوده نه با جنگ و شمشير، و چيزى كه با صلح به دست حاكم اسلام يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برسد در اختيار خود اوست كه در هرجا صلاح ديد مصرف نمايد. و از اين جهت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم حق داشتند كه فدك را به حضرت زهرا عليها السلام و حضرت على عليه السلام ببخشند.

در تفاسير آمده است وقتى كه آيۀ «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ »(1) نازل شد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فدك را در اختيار حضرت على عليه السلام و حضرت زهرا عليها السلام قرار داد.

احتمال اين معنا هست، بلكه من مطمئنم كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم آينده را پيش بينى مى كردند، علم داشته اند كه حكومت از حضرت على عليه السلام گرفته مى شود؛ از آن طرف كسانى هم به حضرت على عليه السلام مراجعه داشته اند، لذا پيامبراكرم نخواسته اند دست حضرت على و حضرت زهرا خالى باشد و لذا فدك را در اختيارشان گذاشته بودند.

بعد از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر فدك را به اين بهانه كه مال بيت المال است و بيت المال هم بايد دست مسلمين باشد و من هم حاكم مسلمين هستم از دست حضرت زهرا گرفت. و كار ابوبكر صد در صد برخلاف هدف و عمل حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بود. حالا ما بيشتر از اين وارد داستان فدك نمى شويم.

«فَشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ »

(پس نفوس گروهى بر آن بخل ورزيد.)

بر اين فدك نفوس يك دسته اى بخل كرد. يعنى ميل يك دسته اى نكشيد كه فدك در اختيار ما باشد. حالا كه ميل آنها نكشيد، ما هم گذشت كرديم و به آن اصرار نكرديم.6.

ص: 146


1- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 26.

«وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ »

(و نفوس گروهى ديگر از آن اعراض نمود.)

«سخى » از مادّۀ «سخاوة» است و «عن» كه بعد از آن آمده متضمن معناى اعراض است؛ يعنى يك دسته بخل كردند و گفتند كه فدك را بدهيد. ما هم داديم؛ نمى خواهيم دعواى آن را در دنيا بكنيم.

«وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللَّهُ »

(و نيكوترين داور خداوند است).

و خداوند در همۀ مسائل، خوب حَكَمى است. يعنى ما كارى نداريم و حسابش با خداست؛ خلاصه نمى خواهيم جنگ فدك را راه بيندازيم.

«وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ وَالنَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ »

(و فدك و غير فدك را چه خواهم كرد؟ در حالى كه فردا جايگاه آدمى قبر است.)

فدك را كه نمى توانيم با خودمان ببريم، من فدك را مى خواهم چه كنم ؟

«مَظانّ » جمع «مَظنّة» است؛ مثلاً اگر كسى را گم كرديد و خواستيد او را پيدا كنيد، مظانّ او جايى است كه به نظر شما مى آيد كه آنجا باشد؛ يعنى جايى كه بيشتر گمان مى بريم وجود داشته باشد. اگر كسى مرد و شما خواستيد سراغ او برويد، سراغ قبرش مى رويد به اين معنا كه خانۀ آخر قبر است. وقتى كه قرار است خانۀ او قبر باشد، هرچه گرفتارى او در دنيا كمتر باشد راحت تر است.

تفاوت محاسبۀ فقير و غنى

مَثَل آدم فقير مَثَل كشتى است كه وارد بندر مى شود، اگر خالى باشد و هيچ چيز در آن نباشد، مأمور بندر يك نگاه مى كند و چون چيزى درون كشتى نيست مى گويد

ص: 147

بفرماييد. اما اگر يك كشتى پر از مال التجارة باشد، وقتى كه به بندر رسيد مأمورين گمرك مى آيند و نگاه مى كنند، اگر جنس قاچاق و چيز ممنوع در آن باشد آن را بازخواست مى كنند؛ تازه اگر جنس قاچاق هم نباشد، تا بخواهند او را تفتيش كنند و ببينند اين جنس از نظر قانون واردات مملكت مجاز هست يا نه، چند روزى معطلى دارد. اما مأمورين گمرك آخرت با آدم فقير و بيچاره اى كه دينش را به دنيا نفروخته باشد و عفّت خود را حفظ بكند، در دروازۀ آخرت كارى ندارند؛ و او اصلاً چيزى ندارد كه بخواهد در مقابل آنها جواب بدهد.

«فى حلالها حساب و فى حرامها عقاب»(1) مال دنيا حلالش حساب دارد و حرامش عقاب. بنابراين فقرا و بيچارگان از اين كه كمتر از مال دنيا دارند ناراحت نباشند.

مخصوصاً اگر به اندازۀ ادارۀ زندگى خود داشته باشند، خيلى هم بايد خوشحال شوند؛ براى اين كه مابقى آن فقط مسئوليت است. انسان بايد به وظايف دينى، وظايف انسانى و وظايف وجدانى خود مشغول باشد. آن طور فقيرى كه انسان دينش را نفروشد و به حدّ «كاد الفقر أن يكون كفراً»(2) نرسد، اين خيلى ناراحتى ندارد.

يادآورى قبر و قيامت

بعد حضرت على عليه السلام مى فرمايد:

«تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا»

(در تاريكى قبر آثار نفس آدمى جدا مى شود.)

«وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا»

(و اخبار آن نهان مى گردد.)

ص: 148


1- - بحارالأنوار، ج 42، ص 276.
2- الكافى، ج 2، ص 307، حديث 4. (فقر نزديك است به كفر برسد).

مردم نمى دانند چه به سر اين مرده اى كه در قبر گذاشته اند آمده است و چه گرفتاريهايى دارد.

«وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا، وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا، لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَالْمَدَرُ، وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ »

(و گودالى است كه اگر گشادگى آن زياد شود، و دستهاى گوركن آن را فراخ نمايد، همانا سنگ و كلوخ آن را بفشارد، و خاك انباشته شكافهايش را ببندد.)

انسان به كلّى از دنيا منقطع مى شود؛ ثروت دنيا، باغ، پسر، دختر و همۀ اينها از انسان منقطع مى شود. تنها چيزى كه با خود برده است اعمال او مى باشد؛ حساب قبر اين است!

«وَ إِنَّمَا هِىَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوى لِتَأْتِىَ آمِنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ»

(و جز اين نيست كه من نفس خويش را با تقوا مى پرورانم تا در روز ترس بزرگ (قيامت) در حالى كه ايمن است بيايد.)

حالا چون اينجا حضرت مسألۀ نفس را مطرح كرده است، إن شاءاللّه ما مسألۀ نفس و تجرّد نفس را اجمالاً در جلسات آينده بحث مى كنيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 149

ص: 150

(درس 487) - نامۀ 45 (قسمت سوّم)

اشاره

باز هم يادآورى قبر و قيامت

اقوال مختلف در مورد نفس

معناى نفس و مراحل و اقسام آن

مرتبۀ وجودى نفس حيوانى و نفس انسانى

حقيقت نفس

هستى فراتر از مادّه است

مراحل تجرّد، از نظر صدرالمتألهين

تجرّد قبل از عالم مادّه و بعد از آن

بُعد زمانى اجسام

اعادۀ معدوم از نظر فلاسفه و متكلّمين

تصوير معاد از ديدگاه فلاسفه و متكلّمين

حركت طبيعى و حركت اختيارى نفس

ص: 151

ص: 152

«نامۀ 45 - قسمت سوّم»

«وَالنَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ ، تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا، وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا، وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا، وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا، لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَالْمَدَرُ، وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ ، وَ إِنَّمَا هِىَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوى ، لِتَأْتِىَ آمِنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ، وَ تَثْبُتَ عَلى جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ .»

نامۀ حضرت على عليه السلام به عثمان بن حنيف را مطرح كرده بوديم. بحث ما به اينجا رسيد:

باز هم يادآورى قبر و قيامت

«وَالنَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ »

(در حالى كه فردا جايگاه آدمى قبر است.)

««النّفس» يا مقصود نفس انسان است و يا خود انسان. چون مرده را در قبر مى گذارند و در ذهن مردم اين است كه او را در قبر گذاشته اند، پس اگر بخواهند سراغ او را بگيرند سراغ قبر او مى روند؛ بنابراين مظانّ اين انسان همان قبر است.

«تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا، وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا»

(در تاريكى قبر آثار نفس آدمى جدا مى شود، و اخبار آن نهان مى گردد.)

ص: 153

به اين معنا كه خبرهايش غايب مى شود و ديگر به بيرون نمى آيد، مردمِ بيرون خبر ندارند كه در درون قبر چه خبر است، و آنجا هر خبرى هست به بيرون نمى رسد.

«وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا، وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا، لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَالْمَدَرُ»

(و گودالى است كه اگر گشادگى آن زياد شود، و دستهاى گوركن آن را فراخ نمايد، همانا سنگ و كلوخ آن را بفشارد.)

«وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ »

(و خاك انباشته شكافهايش را ببندد.)

«وَ إِنَّمَا هِىَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوى ، لِتَأْتِىَ آمِنَةً يَوْمَ الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ»

(و جز اين نيست كه من نفس خويش را با تقوا مى پرورانم تا در روز ترس بزرگ (قيامت) در حالى كه ايمن است بيايد.)

«وَ تَثْبُتَ عَلى جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ »

(و بركناره هاى لغزشگاه استوار بماند.)

«جوانب المزلق» يعنى كناره هاى لغزشگاه، مثلاً كناره هاى رودخانه كه گاهى ريزش مى كند.

اينجا چند جهت قابل بحث است: يكى مسألۀ نفس و ديگرى مسألۀ تقوا و رياضت است.

اقوال مختلف در مورد نفس

چون فرصت نيست به طور فلسفى و مفصّل وارد مسألۀ نفس بشويم، آن را اجمالاً به اندازه اى كه براى برادران و خواهران مستمع مناسب است مطرح مى كنيم.

در اسفار و يا در حاشيۀ اسفار راجع به مسألۀ نفس حدود چهل قول نقل شده؛ البته

ص: 154

تا زمان صدر المتألهين كه در حدود 350 سال قبل مى زيسته است؛ ولى به اصطلاح علمى، اصول اقوالى كه در نفس گفته اند به سه قول برمى گردد:

1 - يك قول اين كه بگوييم: «نفس جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء است»؛ يعنى وقتى كه موجود مى شود جسم است و تا آخر هم كه باقى است جسم است. پس نفس جسم است مانند ساير اجسام، منتها جسم لطيف ترى است كه با چشم ديده نمى شود؛ و گاهى اوقات از آن تشبيه مى كنند: «كالماء فى الورد و كالدّهن فى السّمسم» مانند آب در گُل و مانند روغن در كنجد. گل جسمى است كه به چشم ديده مى شود اما آب و آن عطرى را كه در گل هست شما نمى بينيد، يك چيز لطيف ترى است. يا مثلاً شما كنجد را به چشم خود مى بينيد اما روغنش را كه چرب است نمى بينيد، روغن جسميت دارد ولى ذرّات لطيف ترى است كه در كنجد منتشر شده است.

نفس هم يك جسم لطيفى است كه در اين جسم يعنى در بدن منتشر شده است.

اين يك تعبير است كه نفس در وقتى كه حادث شد جسم بود و در مقام بقا هم جسم است.

2 - قول دوّم اين است كه: «نفس روحانية الحدوث و روحانية البقاء است»؛ يعنى نفس يك چيز مجرّد است، روحانى و فوق عالم مادّه است و از سنخ عالم مادّه نيست؛ از همان اوّل و در مقام حدوث مجرّد بوده و بالاتر از عالم مادّه است؛ يعنى خدا اوّل كه آن را خلق كرد يك موجود مجرّد خلق كرده و در مقام بقا هم همين طور مجرّد است.

اگر بخواهيم خيلى ساده بيان كنيم بايد بگوييم: وقتى كه بدن بچه در رحم مادر مستعد شد، خداوند يك نفس مجرّدى را كه فوق عالم مادّه است از عالم غيب وارد بدن او كرده است.

و آيۀ شريفۀ «وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي»(1) اشاره به يك روح مجرّدى است كه وارد بدن مى شود.2.

ص: 155


1- - سورۀ حجر (15)، آيۀ 29؛ سورۀ ص (38)، آيۀ 72.

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود*** آدم آورد در اين دير خراب آبادم(1)

ما هر كدام نفس مجرّدى بوديم بعد يكى يكى اين نفس ها را آوردند و داخل اين بدن ها كردند. به اين مى گويند: «روحانية الحدوث» يعنى وقتى كه حادث شد مجرّد بود و «روحانية البقاء» يعنى در مقام بقا هم مجرّد است و بعد از اين كه از بدن جدا شود در عالم مجرّدات باقى مى ماند.

3 - نظريۀ مرحوم صدر المتألهين سوّمين قول در مورد نفس است كه روى آن هم اصرار دارد؛ او گفته است: «نفس جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است»؛ معناى «جسمانية الحدوث» اين است كه بدن و مادّه و جسم با حركت جوهرى(2) تكامل پيدا مى كند تا به سرحدّ تجرّد مى رسد نه با حركت عرضى؛ به اوّلين درجۀ تجرّد كه رسيد در مقام تجرّد كامل تر مى شود تا به مقام مجرّد كامل مى رسد.

تعبيراتى كه بعضى فلاسفۀ مادّى دارند از يك جهت درست است و از جهت ديگر نادرست؛ آنها مى گويند: نفس محصول عالى مادّه است، منتها منظور آنها اين است كه نفس محصول عالى مادّه است كه در حال مادّيت هم باقى است و نمى تواند پاى خود را به عالم تجرّد بگذارد؛ براى اين كه عالم تجرّد را اصلاً قبول ندارند. ولى نظر صدر المتألهين اين است كه تا اينجا درست است كه نفس محصول عالى مادّه است اما همين مادّه تكامل پيدا مى كند و تلطيف مى شود تا به اوّلين مرحلۀ تجرّد مى رسد، اوّلين مرحلۀ عالم تجرّد با آخرين مرحلۀ مادّيت همسايه هستند.د.

ص: 156


1- ديوان حافظ .
2- - فرضيۀ مشهور «حركت جوهرى» از ابتكارات مرحوم ملاصدرا مى باشد؛ وى بر خلاف ديگران از جمله ابن سينا كه حركت را منحصر در اعراض جسم طبيعى مى دانستند، جوهر اشياء را نيز متحرك و قابل تغيير دانسته كه اين حركت، جوهر را به سوى تكامل مى برد؛ و به اين حركت، حركت جوهرى مى گويند.

جسم تلطيف مى شود تا به آخرين مرتبۀ مادّيت مى رسد، سپس اوّلين مرحلۀ تجرّد پيدا مى شود، و آنگاه در تجرّد هم تا وقتى كه دستش به مادّه بند است تلطيف مى شود تا مجرّد كامل شود، بعد مجرّد كامل كه شد از بدن جدا مى گردد.

بنابراين اقوالى كه در نفس است گرچه زياد است اما اصولش به سه قول برمى گردد:

1 - «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء».

2 - «روحانية الحدوث و روحانية البقاء».

3 - «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء».

معناى نفس و مراحل و اقسام آن

معناى نفس چيست ؟ جمادات و اجسام معمولاً در اين جهت يك تشابهى دارند كه هر كدام يك خاصيت مخصوص و يك خاصيت مشتركى دارند؛ همۀ اجسام داراى حرارت و برودت هستند، وزن دارند، ثقل دارند، حالا اين سنگينى از جاذبۀ زمين است يا چيز ديگر، بالاخره يك وزن و مكانى دارند.

از آن طرف هر جسمى يك خاصيت مخصوص به خود هم دارد؛ اما ما مى بينيم بعضى از اين اجسام در عين حالى كه يك چيز است، ولى افعال مختلفى از او صادر مى شود؛ اين اجسام عبارتند از: نباتات، حيوانات و انسان؛ از باب مثال نباتات را عرض مى كنم: درخت زردآلو يك واحد است، يك درخت است اما غير از آن خواص مشترك اجسام كه وزن و حرارت و برودت باشد «قوّۀ غاذيه» هم دارد كه به وسيلۀ آن تغذيه نموده و از زمين و هوا غذا و خوراك مى گيرد؛ به اين معنا كه به جاى اجزائى كه از آن تحليل مى رود «بدل مايتحلّل» مى آورد.

«قوّۀ منميه» هم دارد كه آن را نمو مى دهد؛ يعنى كوچك را بزرگ مى كند. البته اين

ص: 157

قوّه با قوّۀ غاذيه فرق دارد. ممكن است يك چيزى نمو نكند ولى بدل مايتحلّل بخواهد. وقتى كه اجزا دائماً تحليل مى رود عوض آن مى آيد. اين را قوّۀ غاذيه مى گويند. قوّۀ منميه آن چيزى است كه شىء را در ابعاد سه گانه، يعنى در طول و عرض و عمق بزرگتر مى كند؛ درخت كوچك بزرگ مى شود. اين را منميه يا ناميه مى گويند.

«قوّۀ مولّده» هم دارد؛ به اين معنا كه در وسط ميوۀ زردآلو هسته اى موجود است كه اين هسته سبب مى شود نسل درخت زردآلو منقرض نشود و يك درخت زردآلوى ديگرى پيدا شود. در همۀ گياهان و درختان قوّۀ مولّده هست.

پس مى بينيم در نباتات يك امتيازى از جمادات ديگر هست و آن اين كه سه خاصيت دارند، كه عبارت است از: «غاذيه، منميه و مولّده» بنابراين اسم آن خصلت ذاتى و صورت ذاتى را كه اگر در يك جسم باشد افعال مختلفى از آن صادر مى شود «نفس» مى گذاريم.

«نفس» اوّلين كمال است كه براى جسم پيدا شده و منشأ صدور كارهاى مختلفى مى شود. درخت يك واحد است و سنگ هم يك واحد است، اما فرقشان اين است كه سنگ يك خاصيت بيشتر ندارد ولى درخت غير از آن خواص مشترك اجسام در عين حال كه يك واحد است يك خاصيت ذاتى دارد كه افعال مختلف از او صادر مى شود؛ يعنى تغذى، نمو و توليد سه سنخ كار است. پس آن خاصيت ذاتى را كه در يك جسم هست و در اثر آن افعال مختلفى از آن صادر مى شود نفس مى گويند.

اين معنا در نباتات و حيوانات و انسانها به طور كلّى هست؛ البته سه قوّۀ غاذيه، منميه و مولّده كه در نباتات است اصول كلّى است و هر كدام از اينها شعبى دارند؛ مثلاً قوّۀ غاذيه بايد جذب و دفع كند و بعد از آن كه جذب مى كند تغيير و تحولى بدهد تا به

ص: 158

صورت اصلى در بيايد، كه به آن قوّۀ مصوّره مى گويند. بنابراين «جاذبه، دافعه و مصوّره» از شعبات قوّۀ غاذيه است.

اما حيوانات علاوه بر اين سه قوّه (غاذيه، منميه و مولّده) حس و حركت، يعنى قواى ادراكى و قواى شوقى را هم دارا هستند. پس افعالى كه از نفس حيوانى صادر مى شود كمى وسيع تر از نباتات است.

و همانهايى كه در حيوان هست كمى بالاتر از آن در انسان هست؛ يعنى انسان قدرت ادراك كليات و تفكر را هم داراست، آن هم تفكر در سطح عالى؛ شايد حيوانات هم يك مرحلۀ نازلى از تفكر را دارا باشند، اما مرحلۀ عالى تفكر كه استدلال كند و از مقدّم و تالى نتيجه گيرى نمايد، در حيوان نيست و انسان آن را دارا مى باشد، كه به نفس ناطقه تعبير شده است.

نفس ناطقه به معنى حرف زدن نيست، معنايش اين است كه يك حالت ادراك مطالب كلّى مانند مرحلۀ فكر و امثال آن در وجود انسان هست.

پس در جمادات نفس نيست اما در نباتات، حيوانات و انسانها نفس هست؛ كه از آن در نباتات به نفس نباتى، در حيوانات به نفس حيوانى، و در انسانها به نفس انسانى يا نفس ناطقه تعبير مى گردد.

مرتبۀ وجودى نفس حيوانى و نفس انسانى

بعضى ها وقتى با نظر سطحى نگاه مى كنند خيال مى كنند كه نباتات داراى يك نفس هستند و آن هم نفس نباتى است، و مى گويند حيوانات داراى دو نفس هستند: نفس نباتى و نفس حيوانى، و انسان داراى سه نفس است: نفس نباتى، حيوانى و انسانى.

البته اين تعبير يك تعبير سطحى و نادرست است. اگر به دقّت فلسفى نگاه كنيم، همان طور كه درخت زردآلو يك موجود است، يك حيوان هم يك موجود است، يك

ص: 159

انسان هم يك موجود است؛ نه اين كه حيوان داراى دو نفس است، بلكه حيوان داراى نفسى است كه از نفس نباتات كامل تر است و در اثر كامل تر بودنِ حيوان علاوه بر كارهاى نفس نباتى، قوّۀ شوقيه و قوّۀ ادراكيه را نيز داراست كه نباتات ندارند. پس نفس حيوانى مرتبۀ كامل نفس نباتى است؛ نظير نور ده شمعى كه مركّب از دو نور پنج شمعى نيست بلكه يك نور است منتها كامل تر از پنج شمعى است.

به همين كيفيّت نفس انسانى سه نفس نيست؛ من سه واقعيت نيستم؛ من و شما هر كدام يك واحد هستيم؛ اما نفس انسان كامل تر از نفس حيوان است و علاوه بر قواى نباتى (قوّۀ غاذيه، منميه و مولّده) و همچنين قواى حيوانى (مانند شهوت، غضب و غرايز حيوانى) انسان تفكر را هم دارد؛ پس انسان داراى سه نفس نيست. اگر هم در بعضى روايات گفته شده است كه ما سه يا چهار نفس داريم، اين براى تفهيم بوده است كه مراتب آن را بدانيم.

بنابراين توجّه داريم كه نفس حيوانى اكمل از نفس نباتى است و به همين جهت كاربردش زيادتر است؛ نفس انسانى نيز كامل تر از نفس حيوانى است، لذا كاربردش از آن دو زيادتر است.

حقيقت نفس

آيا نفس «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» است ؟

آيا «روحانية الحدوث و روحانية البقاء» است ؟

آيا «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» است ؟

هستى فراتر از مادّه است

قبل از اين كه اين سه مرحله را ذكر كنيم، ببينيم مادّيون در اين زمينه چه مى گويند:

ص: 160

مادّيون يا به اصطلاح ماترياليست ها مى گويند كه ماوراى عالم مادّه(1) اصلاً وجودى نداريم؛ هستى و واقعيت را مساوى با مادّه مى دانند. و اگر كسانى بگويند كه ما يك عالم ديگرى نيز داريم، مى گويند كه اينها ايده آليست هستند، معتقد به چيزهاى تخيّلى و بدون واقعيت را ايده آليست مى گويند؛ اما ما قبول نداريم كه هستى و واقعيت مساوى با مادّيت باشد؛ هستى و واقعيت هم مادّى است و هم فوق مادّه؛ ما موجود مجرّد را يك چيز موهومى نمى دانيم، بلكه يك چيز واقعيت دارى مى دانيم؛ و قبول نداريم كه به ما ايده آليست گفته شود، بلكه ما به اصطلاح خودمان را رئاليست مى دانيم، يعنى واقع بين. ما همان چيزى را كه واقعيت دارد معتقديم؛ مى گوييم: مادّه واقعيت دارد و علاوه بر مادّه هم موجوداتى هستند كه واقعيت دارند ولى در عين حال مساوى با مادّه نيستند، كه آنها را مجرّدات مى گوييم.

مراحل تجرّد، از نظر صدر المتألهين

تا قبل از مرحوم صدر المتألهين مجرّد را همان مجرّد كامل مى دانستند و مى گفتند:

ما يك نوع مجرّد بيشتر نداريم. اما مرحوم صدر المتألهين مى گويد: ما به طور كلّى دو نوع مجرّد داريم:

1 - مجرّد برزخى.

2 - مجرّد عقلانى (كامل).

معانى تجرّد برزخى را با يك مثال عرض مى كنم: گاهى شما خواب مى بينيد كه در يك باغى هستيد، آن باغى كه در خواب مى بينيد غير از باغى است كه در اين عالم مادّه است. باغى كه در عالم مادّه مى بينيد از يك عناصرى درست شده است و تجزيه و

ص: 161


1- - «مادّه» آن چيزى است كه ما مى بينيم؛ طول، عرض و عمق دارد و داراى تغيير و تحول است.

تركيب دارد و جسم هم هست، اما باغى كه در عالم خواب مى بينيد تنها جسم است.

خواب مى بينيد كه در يك باغى در حال قدم زدن هستيد و از ميوۀ آن باغ مى چينيد و مى خوريد، هرچند كه خواب مى بينيد اما دروغ محض نيست، عدم نيست. اين يك موجود است منتها موجودى خيالى است، و نمى توانيم آن را عدم محض حساب كنيم. اين يك مرحله از واقعيت است اما واقعيت خوابى است. اين بدن شما كه در اتاق است و در رختخواب خوابيده غير از آن بدنى است كه در باغ در حال قدم زدن است؛ گرچه آن بدن هم طول و عرض و عمق و دست و پا و چشم و گوش هم دارد.

پس بدنى كه شما در عالم خواب مى بينيد و همچنين باغى را كه مى بينيد جسم است ولى جسم برزخى يا جسم مثالى و مجرّد از مادّه است؛ يعنى آن تجزيه و تركيبى كه در عالم مادّه هست و از عناصر درست شده آنجا نيست، بلكه فوق عالم مادّه است، اما در عين حال طول و عرض و عمق دارد و جسم است.

تجرّدى هم داريم كه از آن تعبير به تجرّد كامل يا مجرّد كامل مى كنند. مانند قوّۀ عاقله اى كه انسان دارد، يا مانند ذات حق تعالى كه فوق اين معناهاست.

پس مرحوم صدر المتألهين براى عالم مجرّدات مراتبى قائل است؛ مى گويد:

تجرّد ناقص داريم و تجرّد كامل. البته اصول كلّى تجرّد دو نوع است: تجرّد برزخى و تجرّد كامل. اما همان تجرّد برزخى هم ممكن است مراحلى داشته باشد. در مقابل ما كه بالاخره موجودات مجرّد را پذيرفته ايم مادّيون هستند كه مى گويند: ما غير از مادّه و خواص آن، يعنى مادّه و انرژى چيز ديگرى نداريم. ولى فلاسفۀ الهى مى گويند:

ما علاوه بر مادّه، عالمى مجرّد و فوق مادّه داريم كه آن هم موجود و داراى واقعيت است. منتها به نظر صدر المتألهين عالم مجرّد دو نوع است: مجرّد برزخى و مجرّد كامل.

ص: 162

تجرّد قبل از عالم مادّه و بعد از آن

و اما نتيجه گيرى از نظريۀ صدر المتألهين كه نفس «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است» اين است كه ما دو نوع مجرّد داريم: يك نوع مجرّداتى كه قبل از مادّه وجود داشته است، يعنى كارى به عالم مادّه ندارد، مانند ذات حق تعالى و يا عالم عقول - اگر چنين عالمى وجود داشته باشد - و قسمتى از ملائكة اللّه. نوع ديگر مجرّداتى هستند كه بعد از مادّه به تجرّد مى رسند؛ يعنى از مادّه به تجرّد مى رسند؛ چون ما گفتيم كه نفس محصول عالى مادّه است، اين مادّه بوده كه تكامل يافته و مجرّد شده است. پس اسم اين را مى توانيم «متافيزيك» بگذاريم؛ چون «متا» يعنى مابعد، «متافيزيك» يعنى مابعد از عالم مادّه. البته اين كه به علوم الهى متافيزيك گفته مى شد به اين جهت بوده كه در نوشتن بعد از مباحث مادّه و خواص آن قرار مى گرفته، ولى نظر صدر المتألهين اين است كه ما به حسب واقع يك مجرّداتى داريم كه بعد از مادّه است، به اين معنا كه مادّه تكامل پيدا مى كند و مجرّد مى شود؛ و اوّلين مرتبۀ تجرّد آن تجرّد برزخى است و بعداً تجرّد كامل و عقلانى پيدا مى كند.

بنابراين يك قول در مورد نفس اين است كه بگوييم نفس داخل مادّه و جسم است؛ مانند روغن در كنجد؛ كه قهراً كار جسم تفاسد است؛ كنجد وقتى خراب شد روغنش هم تجزيه و متفرق مى شود؛ پس انسان با مردن فانى مى شود؛ حيوانات هم با مردن فانى مى شوند. آن وقت اگر بخواهيم مسألۀ معاد را مطرح كنيم، به نظر آن دسته اى كه مى گويند نفس داراى خاصيت جسم است، معاد حقيقى نخواهد بود؛ زيرا شما اگر صورت جسمى را كه داراى صورت خاصى است تغيير داديد، هرچند قدرت هم داشته باشيد كه دوباره همان جسم را به همان صورت اوّل شكل دهيد، اين عين آن نيست بلكه چيزى مثل آن است.

ص: 163

بُعد زمانى اجسام

مرحوم صدر المتألهين يك تعبيرى در اسفار دارد كه با توجّه به اين كه در 350 سال پيش بوده از تعبيرات بسيار جالب اسفار است، او مى گويد: «فللجسم امتدادان: امتداد مكانى و امتداد زمانى» جسم دو امتداد دارد: يكى امتداد مكانى و ديگر امتداد زمانى.

سه بعد طول و عرض و عمق را امتداد مكانى مى گويند، بعد چهارم امتداد زمانى است؛ يعنى زمان را بُعد و مقوّم جسم مى داند. مثلاً شما با يك قطعه موم گنجشكى مى سازيد، بعد آن را به صورت قبل كه همان موم باشد برمى گردانيد، آن لحظه اى كه شما گنجشك درست كرديد فرضاً سه دقيقه به طول انجاميد، وقتى آن صورت را به هم زديد آن سه دقيقۀ اوّل مقوّم ذات آن بود، هنگامى كه صورت آن به هم خورد محال است كه آن گنجشك برگردد ولو ما دوباره با همان موم گنجشكى درست كنيم؛ اگر گنجشك اوّل بخواهد برگردد زمان آن هم بايد برگردد، در حالى كه محال است زمان رفته برگردد، زمان مقوّم ذات آن و از مشخصات آن بود. حال اگر دوباره ما گنجشكى درست كرديم، آن يك موجود ثانوى است كه شبيه به گنجشك قبلى است اما عين آن نيست؛ گرچه به نظر عاميانه و سطحى عين همان اوّلى است اما با دقّت عقلى قطعاً عين آن نيست بلكه مثل آن است.

اعادۀ معدوم از نظر فلاسفه و متكلّمين

اين مسأله را فلاسفه به اعادۀ معدوم تعبير مى كنند و مى گويند: اعادۀ معدوم محال است. يعنى چيزى كه معدوم شد محال است كه عين آن را بازگردانيم. ولى متكلّمين از طرفى نمى توانستند نفس مجرّد را قبول كنند و از طرفى هم مى خواستند مسألۀ معاد را درست كنند، لذا همين طور چشم بسته گفتند كه اعادۀ معدوم محال نيست.

ص: 164

حالا اگر از ما سؤال كنند كه مگر خدا قدرت ندارد؟ جواب مى دهيم خدا قدرت دارد اما قدرت بر امر محال تعلّق نمى گيرد. مثلاً فرض كنيد كه يك چيز در يك لحظه هم داغ باشد و هم سرد، يك چيزى هم موجود باشد و هم موجود نباشد، اين محال است؛ اجتماع ضدّين محال است و اجتماع نقيضين هم محال است؛ وقتى كه اجتماع نقيضين محال است، مگر مى شود ارادۀ خدا تعلّق بگيرد كه در يك لحظه اين راديو هم باشد و هم نباشد؟! همچنين اعادۀ معدوم هم محال است؛ چيزى كه زمان از مشخصات ذات آن است، يعنى همين طور كه بُعد مكانى دارد بُعد زمانى هم دارد، ديگر محال است كه بعد از معدوم شدن، بتوان همان را موجود كرد.

تصوير معاد از ديدگاه فلاسفه و متكلّمين

حال بپردازيم به مسألۀ معاد؛ اين ذرّات جسم شما كه به صورت وجود شما درآمده است پس از مرگ با اين شكل و خصوصيات متفرق مى گردد، حالا اگر همين ذرّات را جمع كنند و به همين صورت درآورند، اين ذرّات شما نيستيد بلكه موجود ديگرى است كه از نو موجود شده است.

لذا اگر گفته شود كه نفس انسان جسم است و «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» است، چون جسم است متفرق مى شود و وقتى كه متفرق شد ديگر به حالت اوّل برنمى گردد و مسألۀ معاد مشكل مى شود؛ زيرا انسان به واسطۀ مردن فانى مى شود. پس اگر مسألۀ معاد بخواهد درست باشد، بايد انسان به شخصيت خود باقى باشد و با مردن فانى نشود.

بنابراين اگر ما بگوييم نفس «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» است مسألۀ معاد را نمى توان درست كرد مگر آن كه اعادۀ معدوم را جايز بدانيم؛ و حال آن كه اعادۀ معدوم عقلاً محال است.

ص: 165

اما اگر بگوييم كه نفس «روحانية الحدوث و روحانية البقاء» است، همان گونه كه گفته شده نفس انسانها قبلاً موجود بوده و بعد از خلقت بدن اين نفس از يك عالم ديگرى آورده مى شود و به بدن مربوط و متعلق مى گردد، نظير راكب و مركوب كه مثال معروف اين نظريه است، آن وقت اين نفس با اين بدن نمى تواند تركيب حقيقى پيدا كند و نفس هم نمى تواند توسط اين بدن تكامل پيدا كند؛ براى اين كه او موجودى مستقل و مجرّد بالفعل است، چيزى كه مستقل و مجرّد بالفعل باشد حركت ندارد، مادّه هم در او نمى تواند اثر داشته باشد، هر كمالى از قبل داشته همان را خواهد داشت و بيشتر هم نمى شود و تركيب هم نمى تواند پيدا كند؛ مثل مرغى است در قفس، مرغ و قفس دو موجودند جدا از هم و غير قابل تركيب. اما ما مى بينيم كه اين طور نيست، بدن و نفس با هم وحدتى دارند، خصوصيات روحى در بدن اثر دارد و خصوصيات بدنى هم در روح اثر دارد. بدن را اگر قطعه قطعه كنند روح متأثر مى شود، نفس به واسطۀ بدن تكامل پيدا مى كند و اين واقعيتى است كه ما در مى يابيم، و صرف مسألۀ راكب و مركوب نيست، مانند حيوان و راكبش نيست كه دو موجودند.

پس اگر ما بخواهيم از يك طرف به مسألۀ معاد معتقد باشيم و از طرف ديگر هر كدام يك واحد باشيم، چاره اى نيست جز اين كه بگوييم نفس «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» است؛ يعنى مادّه است و اين مادّه در اثر تكامل به مرحلۀ تجرّد مى رسد و تجرّد هم مراتب دارد و بتدريج مجرّد كامل مى شود و اين بدن را رها مى كند.

حركت طبيعى و حركت اختيارى نفس

نفس انسان در نظر مرحوم صدرالمتألهين محصول عالى مادّه است كه دو نوع حركت دارد:

1 - يك نوع حركت طبيعىِ تكاملى كه در اثر آن نفس كامل شده و از بدن جدا مى گردد؛ كه اين جدا شدن، مرگ طبيعى است.

ص: 166

2 - نوع ديگر رشد اختيارى است؛ كه در اثر تربيت، نفس انسان كامل مى گردد و گاهى بالعكس انسان فاسد مى شود اما نفس قبلاً آن كمال رشد تجرّدى اش را پيدا كرده است.

حال براى توضيح مطلب مثالى مى آوريم گرچه اين مثال مادّى است؛ شما يك درخت سيب را فرض كنيد، سيبى كه از درخت سيب به عمل مى آيد مولود خود سيب است، همان درخت سيب است كه ابتدا شكوفه مى دهد و سپس آن شكوفه بتدريج رشد مى كند و نمو مى يابد و از خودِ درخت ارتزاق مى كند، و مثل مرغ و قفس نيست بلكه جزء درخت است و چسبيده به آن. و اين ميوه دو نوع رشد دارد: يكى رشد طبيعى و ديگرى رشد اختيارى؛ رشد طبيعى آن است كه اين سيب همين طور خودش بزرگ مى شود و رشدش را از درخت و خاك مى گيرد؛ و رشد اختيارى آن است كه باغبان به لحاظ اين كه با امور كشاورزى آشنايى دارد ميوه را زير نظر مى گيرد و مثلاً شكوفه و ميوه را سمپاشى مى كند تا از آفات نباتى جلوگيرى شود و ميوۀ مطلوب با رنگ خوب به دست آيد، و يا مانند درختى كه باغبان از ابتدا رشد آن را زير نظر مى گيرد و از كج شدن و ديگر آفات نباتى حفظ مى كند و رشد طبيعى آن را در مسير صحيح قرار مى دهد. آن وقت در هر صورت اين ميوه - چه رشد اختيارى كرده باشد و چه طبيعى - روزى از درخت جدا مى شود و مستقل مى گردد.

نفس هم به نظر مرحوم صدر المتألهين براى مادّه (جسم) يك محصول عالى كمال يافته اى است مانند همان سيب، منتها حاصل درخت تا آخر مادّى است ولى محصول عالى جسم، مجرّد است؛ و اين محصول عالى جسم نيز مانند سيب دو جور حركت دارد؛ يك جور حركت طبيعى و تكاملى كه پس از طى آن كامل شده و از بدن جدا مى گردد؛ يعنى بعد از طى اين مراحل مرگ طبيعى را دارد؛ حال چه نفس فاسدى باشد چون شمر، و چه نفس متكامل و ارزنده اى باشد چون امام حسين عليه السلام؛ به هر حال اين

ص: 167

نفس از بدن جدا مى گردد. ولى اين نفس يك رشد اختيارى هم دارد، يعنى با تربيت و پرورش نفس انسان كامل مى شود، كمالات و فضائل كسب مى كند و گاهى هم اختياراً فاسد و بداخلاق و پست مى گردد؛ اما هر دوى اينها كمال رشد تجرّدى خود را يافته اند. سيب اگر سالم و مطلوب باشد موقعى كه رسيد از درخت جدا مى گردد، و اگر فاسد و كرمو هم باشد باز هم جدا مى گردد. نفس انسان هم همين طور است؛ بنابراين در نفس هم دو نوع حركت وجود دارد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 168

(درس 488) - نامۀ 45 (قسمت چهارم)

اشاره

ادامۀ بحث در حقيقت نفس

حركت در چهار مقولۀ عرضى

حقيقت حركت جوهرى

تكامل طبيعى و اختيارى روح

نمونۀ اوّل از آيات در تأييد نظر صدرالمتألهين

تجرّد برزخى و تجرّد عقلانى

نمونۀ دوّم از آيات

آزمايش انسان، هدف خلقت

اراده و مبادى ادراكى و مبادى شوقى آن

نقش تربيت در هدايت انسان

نتيجه گيرى از نمونۀ دوّم آيات

ص: 169

ص: 170

«نامۀ 45 - قسمت چهارم»

ادامۀ بحث در حقيقت نفس

در جلسۀ قبل گفتيم كه فلاسفۀ مادّى نفس را محصول عالى مادّه مى دانند و مى گويند تا آخر هم مادّى مى ماند و قهراً با متلاشى و فانى شدن بدن نفس هم از بين خواهد رفت؛ ولى مرحوم صدرالمتألهين مى گويد: نفس محصول عالى مادّه است كه با حركت جوهرى از عالم مادّيت بالا مى رود و به مرحلۀ تجرّد مى رسد. يعنى در مرحلۀ بقا به حدّى مى رسد كه خودكفا مى شود و نيازى به بدن مادّى ندارد. البته در اوّلين مرحلۀ تجرّد به اين حدّ خودكفايى نمى رسد بلكه بايد به مرحلۀ بالاترى برسد تا خودكفا گردد؛ و قهراً با مرگ بدن نفس فانى نمى شود، بلكه باقى است و تشخّص آن محفوظ مى باشد. قرآن هم مى فرمايد: «قُلْ يَتَوَفّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ » (1) «بگو اى پيامبر ملك الموت شما را كاملاً قبضه مى كند و تحويل مى گيرد.» نمى گويد فانى مى شويد و از بين مى رويد، مى گويد شما را تحويل مى گيرد. آنچه فانى مى شود بدن خاكى است، «شما» همان موجودى هستيد كه ادراك دارد و باقى هستيد و قهراً ملك الموت تحويلتان مى گيرد؛ گويا ميوه را از درخت مى چيند. حركت جوهرى را اوّلين بار صدرالمتألهين عنوان كرده است.

ص: 171


1- - سورۀ سجده (32)، آيۀ 11.

حركت در چهار مقولۀ عرضى

فلاسفۀ يونان و فلاسفۀ اسلامى تا زمان ملاصدرا حركت را در چهار مقوله مى دانستند؛ اصولاً موجودات را جز حق تعالى ده مقوله كرده بودند: يك مقولۀ جوهر و نه مقولۀ عرض؛ آن وقت فلاسفه اى مانند شيخ الرئيس حركت را در چهار مقولۀ عرضى مى دانستند؛ آن چهار مقولۀ عرضى عبارتند از:

1 - كمّ ؛ يعنى كمّيت چيزى زياد بشود؛ مانند درخت كوچكى كه نمو مى كند.

2 - كيف؛ مانند سيب كه اوّل سبز است بعد زرد و سپس سرخ مى شود؛ اين حركت را حركت كيفى مى نامند.

سيب هم حركت كيفى دارد و هم حركت كمّى؛ يعنى هم بزرگ مى شود و هم رنگش تغيير مى كند.

3 - حركت أيْنى، يعنى مكانى؛ مثل اتومبيل كه حركت مى كند و مكان عوض مى كند؛ اين را حركت أيْنى يا انتقالى مى گويند.

4 - حركت وضعى؛ كه در اصطلاح فلسفه حركت وضعى عبارت است از نسبتى كه اجزاى شىء به يكديگر دارند و نسبتى كه به خارج دارند.

زمين كه حركت وضعى دارد، يعنى دور خودش مى چرخد و نسبت اجزاى زمين به خارج عوض مى شود. خود جسم در جاى خود قرار دارد اما براى اجزايش در وضع و محاذات حركت پيدا مى شود. زمين هم حركت وضعى دارد و هم حركت انتقالى يا أيْنى. پس حركت عبارت است از تغيير در: كمّ ، كيف، أين و وضع.

حقيقت حركت جوهرى

صدرالمتألهين مى گويد كه اضافه بر اينها در جوهر هم حركت داريم؛ يعنى جوهر و ذات شىء متحرك است، بلكه عين حركت است، مادّه عين حركت است نه اين كه

ص: 172

حركت عارض اوست؛ نحوۀ وجودش وجود تدرّجى است. و در حقيقت هستى دو قسم است: هستى ثابت و هستى متدرّج. هستى ثابت مساوى با تجرّد است، و هستى متدرّج هستى ضعيفى است كه بر اثر ضعيف بودن نمى تواند خودش را نگه دارد و لرزان و متدرّج است.

در حقيقت بايد گفت: وجود بر دو قسم است: 1 - وجود ثبوتى. 2 - وجود تدرّجى.

حركت جوهرى حركت تكاملى نيز هست، ولى حركت أينى و وضعى لازم نيست تكاملى باشد، اتومبيل جايش را تغيير مى دهد و تكامل لازم ندارد، اما حركت كمّى و كيفى معمولاً تكاملى است.

مرحوم صدرالمتألهين مى گويد: شما اگر مى بينيد كه سيب حركت كمّى يا كيفى دارد، جوهر ذاتش اگر تكامل پيدا نكند اعراضش تكامل ندارد؛ براى اين كه اعراض نمودهاى ذات شىء است. واقعيت شىء همان جوهر و ذات آن است؛ در حقيقت جوهر «بود» شىء است و اعراض نمودهاى اين «بود». تكاملِ نمودها به واسطۀ تكامل خود «بود» شىء است؛ نمودها جداى از آن نيستند؛ اعراض، وجودهاى جدا از جوهر نيستند.

اگر مى بينيد اعراض تكامل پيدا مى كنند، براى اين است كه ذات تكامل پيدا مى كند و قهراً نمودها تكامل پيدا كرده اند. بنابراين حركت جوهرى حركت تكاملى است؛ مثلاً نطفه اى كه حركت مى كند تا انسان مى شود. افرادى مانند شيخ الرئيس اين را حركت نمى دانستند، بلكه مى گفتند كه تغيير است؛ در حقيقت «خلع و لُبس» يا «انعدام و انوجاد» است؛ يعنى چيزى از بين رفته و چيزى به وجود آمده است. ولى صدرالمتألهين مى گويد كه حركت است؛ و ايشان بر خلاف بعضى فلاسفه مانند زنون كه حركت را مجموعه سكونهاى پشت سر هم مى دانستند مى گويد: حركت يك وجود واحد مستمر است. همان گونه كه خط يك موجود متصلى است، حركت هم

ص: 173

يك موجود متصل است. نطفۀ انسان تا انسان شود انعدام و انوجاد نيست، بلكه تكامل وجود است و در حقيقت وجود بعد از وجود است؛ و به تعبير ايشان «خلع و لُبس» نيست بلكه «لُبس بعد لُبس» است؛ چيزى از آن مانند لباس كنده نمى شود بلكه لباس روى لباس مى آيد و كامل تر مى شود.

البته حدود و مراتب وجودى عوض مى شود، يعنى نطفه كامل تر شده علقه مى شود، علقه كامل تر شده مضغه مى شود، و مضغه كامل تر شده تا به نفس مجرّد مى رسد. اين وجود كامل همۀ آن مراتب زير را دارد. وقتى طفل در رحم مادر چهار ماهه شد و بدنش مستعد گرديد، اوّل حس لامسه در او پيدا مى شود، سپس بتدريج يكى پس از ديگرى حواس ظاهره پيدا مى شود و در مرحلۀ بعد حواس باطنه ظاهر مى گردد تا به مرتبۀ مجرّد كامل مى رسد.

صدرالمتألهين مى گويد اين انسانى كه به مرتبۀ تعقل و تفكر رسيده است همان نطفۀ قبلى مى باشد، يا به تعبير ديگر جوهر ذات بتدريج تكامل پيدا كرده و با حركت جوهرى به يك مرحلۀ كامل رسيده است. چنين نيست كه يك چيزى از خارج به آن مرتبط كرده باشند، بلكه همان نطفۀ مادّى است كه بتدريج رشد كرده و به اينجا رسيده است.

روى اين اصل، ايشان مى فرمايد: اين تعبير غلط است كه بگوييم در انسان يك روح نباتى، يك روح حيوانى و يك روح انسانى وجود دارد؛ بلكه انسان يك روح بيشتر ندارد و آن روح انسانى است، منتها در ابتداى مراحل نطفه اى نباتى بيشتر نبود بعد رشد كرد و كامل شد و داراى حس و حركت گشت و حيوان شد، سپس بتدريج كامل تر شد و علاوه بر نمو و تغذيه وحس وحركت، اوّلين مرحلۀ تجرّد و تعقل و ادراك را پيدا نمود. بنابراين روح انسانى همان روح نباتى است ولى چون كامل شده كمال مراتب زيرين را در خود دارد، يعنى تمام كمالات و خواص روح نباتى و

ص: 174

حيوانى را دارد، به علاوه خواص و كمالات ديگرى را كه آنها نداشتند نظير تعقل و تفكر نيز دارد.

تكامل طبيعى و اختيارى روح

تكاملى كه در روح است بر دو نوع است؛ يكى تكامل طبيعى است كه تمام انسانها و حيوانات دارا هستند، چه تحت تربيت باشند و چه نباشند؛ انسانهايى مانند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه تحت تربيت دينى هستند، و يا افراد ناصالح و فاسد و فاقد تربيت صحيح، همه اين تكامل طبيعى را دارند؛ انسانهايى هم كه تحت تربيت نيستند مانند افرادى كه در جنگل ها زندگى مى كنند و نه تربيت خوب دارند و نه تربيت بد، آنها هم همين تكامل را دارند؛ يعنى به مرحله اى مى رسند كه مرگشان مى رسد؛ منتها اگر به صورت طبيعى مردند به آن مى گويند: «مرگ طبيعى» مانند سيبى كه پس از رسيدن خود به خود از درخت مى افتد، و اگر بين راه مرگش رسيد به آن مى گويند: «مرگ اخترامى» مانند سيبى كه هنوز نرسيده باشد و از درخت كنده شود.

دوّم تكامل اختيارى است؛ اين تكامل در نباتات وحيوانات و انسان وجود دارد؛ مثلاً يك درخت سيب اگر بدون تربيت باشد چه بسا ميوۀ آن بد طعم و بد رنگ بشود ولى با تغيير جوّ و آب و خاك و عوامل ديگر مسير رشد طبيعى آن عوض مى شود و كمال ديگرى را پيدا مى كند، در حيوان نيز اين نوع تكامل با تربيت وجود دارد، انسان نيز چنين است و با تربيت صحيح مسير تكاملى ديگرى را طى خواهد كرد.

اولياى الهى هم تكامل طبيعى دارند و هم تكامل اختيارى، اشخاص شرور نيز هم تكامل طبيعى دارند و هم تكامل در شرّ، ولى انسانى كه در جنگل است فقط تكامل طبيعى را دارد و تكامل اختيارى ندارد.

ص: 175

بنابراين تربيت پيامبران يا استادانى كه مصلحت انسان را مى دانند اگر روان شناس هم باشند، نقش مؤثرى در تكامل انسان دارد؛ چون حركت طبيعى را زير نظر گرفته و در مسير صحيحى قرار مى دهند.

نمونۀ اوّل از آيات در تأييد نظر صدرالمتألهين

صدرالمتألهين به كمك آيات قرآن و روايات و كلمات فلاسفه مطلب خود را تثبيت مى كند؛ ما دو نمونه از آيات را ذكر مى كنيم:

نمونۀ اوّل: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِينٍ » «لَ » براى تأكيد است و «قَدْ» هم براى تأكيد، يعنى قطعاً و به تحقيق ما خلق كرديم انسان را از گل. اصطلاحاً «خلق» و «ابداع» در مقابل يكديگرند. «ابداع» آن چيزى است كه نبوده و به عرصۀ وجود آمده باشد؛ خداوند متعال تمام عالم را ابداع فرموده است، و يا مثلاً تصورات ذهنى نيز از اين قبيل است چون با فعاليت نفس و ذهن به وجود مى آيند. و «خلق» آن است كه يك موجودى از موجود ديگرى پيدا شود؛ لذا به «مِنْ » متعدى مى شود. مى فرمايد:

«و همانا ما انسان را از چكيده اى از گل آفريديم.» «طين» يعنى گل، «سُلالة» از ريشۀ «سلّ » به معناى بيرون كشيدن است؛ خلاصه و چكيده اى كه از گل كشيده و گرفته شده است. چون نطفه محصول غذاها و گياهان گوناگون است كه همگى از خاك پيدا شده، پس در حقيقت نطفه شيره كشيدۀ خاك است و همين نطفه در مرحلۀ تكاملى خود يك انسان مى شود.

«ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِي قَرارٍ مَكِينٍ » : «سپس آن را به صورت نطفه اى در قرارگاهى استوار قرار داديم.» ضمير «هُ » به انسان برمى گردد به اعتبار اين كه انسان از گل است و هم شامل اسپرم در پدر و هم اوول در مادر مى شود. «نُطفة» به حسب لغت به معناى آب كم است. در نهج البلاغه حضرت على عليه السلام راجع به خوارج نهروان مى فرمايد:

ص: 176

«مَصَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ »(1) قتلگاه خوارج آن طرف نطفه است كه نهروان باشد.

حضرت مى فرمايد: محل كشتن خوارج آن طرف اين آب كم است. «قَرار» يعنى محلى كه سقط نمى شود. و «مَكين» هم يعنى جايى كه مى تواند در آنجا باقى باشد.

«ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً » ؛ «علقة» يعنى خون بسته؛ «بعد همين نطفه را به شكل خون بسته شده خلق كرديم.» «فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً » ؛ «مُضغة» يعنى گوشت كوبيده شده؛ «سپس اين علقه را به مضغه تبديل كرديم.» همۀ اينها را به «خلق» تعبير مى كند؛ چون همان موجود، موجود ديگرى مى شود؛ معناى خلق اين بود كه چيزى به چيز ديگرى مبدّل شود؛ همان علقه را به مضغه مبدّل كرديم. «فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً» : «پس آن گوشت كوبيده شده را استخوان قرار داديم.» «فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً» : «سپس روى استخوانها را گوشت پوشانديم.»

تا اينجا در چند آيۀ متوالى «فَ » مى گويد به معناى سپس. «فَ » براى فاصلۀ كم است، و نظر به اين كه همۀ اين مراحل نزديك به يكديگرند تعبير به «فَ » مى كند؛ چون اين مراحل همه مادّى هستند. البته جهش نيست بلكه حركت و تدريج است كه حركت مادّه در دو لحظه مثل هم نيست؛ رنگ سيب هم همين طور است، به نظر ساده خيال مى شود يكمرتبه از رنگى به رنگ ديگر تغيير نموده ولى واقعاً حركت مى باشد؛ و لذا صدرالمتألهين مى گويد: رنگ هم مانند جوهر غيرمتناهى است؛ يعنى قابل انقسام به اجزاى غيرمتناهى مى باشد؛ چون از مقولۀ حركت است و حركت قابل انقسام به اجزاى غيرمتناهى است؛ در حقيقت رنگهاى غيرمتناهى بالقوّه در يك سيب وجود دارد. به هر حال چون مراحل حركت نطفه نزديك به هم بوده از هر مرحله اى به «فَ » تعبير نموده است.

اما وقتى كه از اين مرحله گذشت مى گويد: «ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ» . «ثُمَّ » براى9.

ص: 177


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 59.

فاصلۀ بعيد است. تا به حال مى فرمود: «خَلَقْنَا» اما در اينجا مى فرمايد: «أَنْشَأْناهُ » .

و ديگر اين كه «خَلْقاً آخَرَ» آورده است. چون يك موجود ديگرى مى شود؛ ولى اين موجودِ ديگر را از خارج نياورده ايم تا در درون اين موجود قرار دهيم، بلكه ايجاد كرديم آن را يك خلقتى ديگر. در حقيقت از مادّيت وارد عالم ديگرى شد. بنابراين نحوۀ تعبير را عوض كرده است. اينها مى فهماند كه يك چيز ديگرى شد. تا به حال مراحل مادّيت را طى مى كرد، يكدفعه وارد مرحلۀ تجرّد گرديد اما در عين حال تعبير مى كند به «أَنْشَأْناهُ » همان را ايجاد كرديم «خَلْقاً آخَرَ» نه چيز ديگر را. «فَتَبارَكَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ » (1) «پس بلندمرتبه و والاست خدا كه نيكوترين آفرينندگان است.» كه از نطفۀ متعفّن يك انسان كامل داراى تفكر و عقل و مآل انديشى به وجود آورده است.

صدرالمتألهين براى نظر خود به اين آيه استشهاد مى كند و مى گويد: آن چيزى كه به نام انسان داراى فكر و شعور و ادراك و هوش است، موجود جدايى نيست كه در اين بدن قرار داده باشند؛ بلكه محصول عالى همين بدن است. همين مادّه و نطفه است كه كامل شده است.

تجرّد برزخى و تجرّد عقلانى

در بحث هاى پيش مسألۀ نفس را مطرح كرديم؛ بالاخره مرحوم صدرالمتألهين نظرشان اين بود كه نفس «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» است. به عبارت ديگر نفس در حقيقت محصول عالى همين مادّه است كه مادّه با حركت جوهرى تكاملى به مرحلۀ تجرّد مى رسد، آن هم تجرّد كامل كه تجرّد عقلانى باشد. چون تجرّد بر دو قسم است: تجرّد برزخى و تجرّد عقلانى. كه اين نظريه در فلسفۀ مرحوم

ص: 178


1- - سورۀ مؤمنون (23)، آيات 12 تا 14.

صدرالمتألهين ذكر شده است. تجرّد برزخى همان مرحلۀ خيال و حس مشترك است و موجوداتى را كه ما در خواب مى بينيم نمونۀ آن است؛ از باب مثال وقتى شما در اطاقى خوابيده ايد چشم شما بسته و بدنتان در اطاق خوابيده و خواب مى بينيد كه در باغى مشغول گردش هستيد، مسلّماً اين بدنى كه در باغ مشغول گردش مى باشد غير از بدنى است كه خوابيده است؛ يعنى بدنِ در باغ بدنى است خيالى، و معدوم محض نيست، بلكه وجود دارد اما به وجود خيالى و مثالى، و لذا مجرّد است و غير از بدن مادّى است؛ البته داراى طول و عرض و عمق مى باشد، اما غير از اين بدن مادّى است كه در رختخواب خوابيده است؛ بلكه آن بدنِ خيالىِ در باغ مجرّد است وليكن به تجرّد برزخى، يعنى مجرّد كامل نيست؛ همچنين باغى هم كه شما موقع خواب در آن گردش مى كنيد و از ميوۀ آن مى خوريد مجرّد است اما به تجرّد برزخى.

ولى مجرّد كامل آن است كه داراى تجرّد عقلانى باشد و هيچ گونه بعدى نداشته باشد و از طول و عرض و عمق برخوردار نباشد؛ مانند ذات بارى تعالى و مانند مرحلۀ عقلانى انسان كه به آن مرحلۀ تعقل مى گويند.

بنا بر نظر صدرالمتألهين مجرّد داراى مراتب مى باشد، و آن طور كه قبلاً نيز اشاره شد مادّه وقتى به اوّلين مرحلۀ تجرّد مى رسد به حركت خود ادامه مى دهد تا مرحلۀ آخر و اين حركت امرى مستمر و متدرّج و متصل است و هر متصلى قابل انقسام به اجزاى غير متناهى است، پس تمام مراحل تجرّد به هم متصل است، منتها هر مرحله اى از مراحل تجرّد از مرحلۀ قبل خود كامل تر است و در دو لحظه يك جور نيست؛ همين طور كه يك اتومبيل وقتى حركت مى كند نمى توان گفت در دو لحظه در يك مكان است، اين حركت تكاملى هم در دو لحظه مانند هم نيست و حتماً مرحلۀ بعدى كامل تر از مرحلۀ قبلى است؛ كه به نظر ابتدايى اين مراحل جدا از هم ديده مى شوند، ولى در حقيقت به هم متصل مى باشند.

ص: 179

نمونۀ دوّم از آيات

در سورۀ «هل أتى» كه خداوند دربارۀ خلقت انسان بحث كرده است نظريۀ مرحوم صدرالمتألهين تأييد مى شود؛ مى فرمايد: «هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً» (1) «آيا به راستى مدّتى از روزگار بر انسان گذشت كه او چيزى قابل ذكر نبود؟»

«هَلْ » در اين آيه بدين معنى نيست كه خداوند چيزى را نمى داند و مى پرسد، لذا مفسّرين گفته اند: «هل» استفهاميه در آغاز اين سوره به معناى «قد» يعنى «به تحقيق» مى باشد. در واقع خداوند با اين نحوه سؤال مى خواهد از مخاطب اقرار بگيرد؛ كه به اصطلاح استفهام تقريرى است.

مى فرمايد: آيا آمده است بر انسان يك زمانى از روزگار كه او در آن زمان چيز قابل ذكرى نبوده است ؟ نمى گويد كه چيزى نبوده است، مى فرمايد: چيزى كه قابل ذكر باشد نبوده است؛ بدين معنا كه بوده است منتها لابلاى موجودات ديگر بوده و موجود مشخصى نبوده است.

در اين مورد حديثى از امام محمّد باقر عليه السلام وارد شده است،(2) از امام عليه السلام مى پرسيدند: «لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً» به چه معناست ؟ فرمود: «كان شيئاً و لم يكن مذكوراً» چيزى بوده اما به نام انسان نبوده است. انسان بودن انسان به عقل، هوش، شعور، فكر و استعداد او مى باشد؛ و اگر اينها را دارا نباشد انسان نيست. همين كه عقل و هوش و استعداد دارد پس انسان است. انسان در آغاز يك شىء بوده اما نه به صورت انسان، اسم آن انسان نبوده، بلكه خاك و جزو موجودات ديگر بوده است.

«إِنّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً»(3) به درستى كه ما

ص: 180


1- - سورۀ انسان (76)، آيۀ 1.
2- - بحارالأنوار، ج 57، ص 327.
3- - سورۀ انسان (76)، آيۀ 2.

انسان را از نطفۀ مخلوط آفريديم كه او را بيازماييم، پس او را شنواى بينا قرار داديم.

«إنّا» مركّب از «إن» براى تأكيد و «نا» براى متكلّم مع الغير است. مى فرمايد: «ما انسان را خلق كرديم.» با اين كه خالق انسان غير از خدا كسى نيست ولى خداوند مى فرمايد: ما خلق كرديم. در اين مورد و موارد مشابه بايد گفت جاهايى كه مربوط به خواستن از خداوند و يا عبادت خداوند و پرستش اوست به صورت مفرد بيان شده است؛ مانند:

«إِيّاكَ نَعْبُدُ»(1) خدايا فقط تو را عبادت مى كنيم. يا مثلاً فرموده است: «وَ إِيّايَ فَارْهَبُونِ »(2) و فقط از من بترسيد. و در سورۀ ديگر: «فَإِيّايَ فَاعْبُدُونِ »(3) پس تنها مرا عبادت كنيد. چون در مواردى كه مسألۀ عبادت و يا درخواست چيزى از خداوند مطرح است، فقط توجّه به خداوند است نه خدا با ديگر جنود و موجودات وابسته به او؛ يعنى در مقام عبادت و پرستش او نبايد به جنود حق متوجّه بشوى، بلكه بايد به خودِ حق متوجّه بشوى يعنى مبدأ وجود.

اما در آنجايى كه پاى خلقت و مسألۀ آفرينش در كار است تعبير به «ما» كرده است؛ گرچه همۀ واسطه ها در آخر منتهى به خداوند مى گردد، اما چون موجوداتى كه خداوند آفريده همه معلول علّت ها و وسايلى هستند و در آفرينش عالم هم جنود غيبى و هم عوامل طبيعى و مادّى بايد دست به دست هم بدهند و شرايط لازم به وجود بيايد تا موجودى مثل انسان خلق شود، لذا به «ما» تعبير شده است؛ و اين كه خداوند مى فرمايد: ما انسان را خلق كرديم، از همان موارد است؛ نه اين كه براى احترام و تجليل از خداوند باشد؛ چون اگر اين مسأله در كار بود در مقام عبادت و پرستش هم تعميم داشت؛ فقط بدين منظور است كه توجّه بدهد در مقام خلقت، علل و اسبابى برقرار است و نظم و حسابى در كار است و تمام امور غيبى و شرايط وجودى كه همه جنود و وابسته به حق مى باشند باعث خلقت انسان شده اند.6.

ص: 181


1- - سورۀ حمد (1)، آيۀ 5.
2- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 40.
3- سورۀ عنكبوت (29)، آيۀ 56.

«مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ » «أمشاج» جمع «مَشَج» مى باشد، جمع «مَشيج» نيز ذكر شده است؛ يعنى مخلوط و آميخته. مى فرمايد: انسان را از نطفه اى كه از آميخته ها درست شده است خلق كرديم. هر انسانى داراى ژنهاى زيادى مى باشد كه هر ژنى مربوط به يك خصلت و روحيه و غريزه و رنگ و جهتى است. اين كه مشاهده مى شود يك بچه از پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگش چيزهايى را به ارث مى برد، نقل و انتقال روحيه ها از همين طريق است؛ يعنى در اثر همان ژنهايى است كه هر كدام حامل خصلت و روحيه اى هستند. پس اين نطفه حامل «آميخته ها» است.

چرا از آميخته ها او را آفريديم ؟ در ادامۀ آيه مى فرمايد: «نَبْتَلِيهِ ...» ؛ اين عبارت در حقيقت اشاره به اين است كه انسان هر چند يك موجود است ولى موجودى است مانند «شتر، گاو، پلنگ» يعنى از خيلى چيزها برخوردار است. و به همين خاطر هم بايد مورد ابتلا و آزمايش قرار گيرد.

آزمايش انسان، هدف خلقت

بعضى از بزرگان چون ديده اند آزمايش بعد از اين است كه انسان سميع و بصير باشد و در اين آيه «ابتلاء» قبل از «سميع» و «بصير» آمده است، «نَبْتَلِيهِ » را به معناى منتقل كردن از جايى به جاى ديگر گرفته اند؛ مثل اين كه طلا را منتقل مى كنند و در بوته مى ريزند و بعد از بوته بيرون مى آورند. اين فرمايش بعضى از بزرگان تفسير است.

اما ما هر چه در لغت بررسى كرديم جايى نبود كه «ابتلاء» به معناى جابجايى باشد؛ و اين كه طلا را در بوتۀ آزمايش مى ريزند، براى آزمون آن است نه براى جابجا شدن.

اين كه خداوند مسألۀ «ابتلاء» را در اينجا ذكر كرده است، مى خواهد بفرمايد:

هدف اصلى ما از اين كه اين موجود را از آميخته ها آفريديم اين بود كه به اختيار

ص: 182

خودش آزمايش شود. وقتى انسان غرايزى حيوانى و نيز غريزۀ خداخواهى و صفاتى ملكوتى دارد، در مقام انتخاب به سوى يكى از اينها گرايش پيدا مى كند و آن را محور و ملاك عمل قرار مى دهد، اين معناى ابتلاء است؛ و مى فرمايد كه براى رسيدن به هدف خلقت يعنى آزمايش، او را سميع و بصير قرار داديم تا با شنوايى و بينايى يكى از اين دو راه را انتخاب كند و از امتحان و ابتلاء پيروز و يا شكست خورده بيرون آيد.

نكتۀ قابل توجّه اين است كه اين نطفه اى كه از آميخته هاست اگر فقط آميختۀ مادّى باشد آزمايش معنا ندارد؛ آزمايش انسان به عنوان انسانيت بايد به اختيار خودش باشد، و اين احتياج به تدبر و تفكر و تعقل دارد؛ و تمام روحيات و غرايز شهوانى و غضب و جنبه هاى رحمانى و شيطانى و فضايل و رذايل مربوط است به مخلوط بودن نطفه كه از ژنهاى مختلف كه حامل روحيات گوناگون هستند تركيب شده است.

«فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً» ؛ چون منظورمان اين بود كه انسان آزمايش شود لذا او را شنوا و بينا قرار داديم. البته شنوايى و بينايى دو نوع است: ظاهرى و باطنى. و سمع و بصر به آگاهى و بينش باطنى هم گفته مى شود و اينجا فقط شنوايى و بينايى ظاهرى مقصود نيست، بلكه مقصود بيشتر همان بينش باطنى و حق شنوى انسان است كه عبارت از عقل و شعور و درك باشد و انسان با اتكاى به اين قوا مى تواند حق را از باطل تشخيص دهد.

مى فرمايد: ما همان انسانى را كه چيزى قابل ذكر نبود و فقط خاك بود، سميع و بصير قرار داديم. كه مقصود همان عقل و شعور و ادراك است؛ غرايز و اميال و خواسته ها غير از عقل و شعور است. در وجود انسان علاوه بر غضب و شهوت و ساير اميال، يك سرى غرايز ملكوتى نظير خداخواهى و حق طلبى، و نيز يك سرى اخلاق خوب نظير عفّت و حيا و شجاعت و صداقت، و يا اخلاق بد و رذايل وجود

ص: 183

دارد؛ اما آنچه او را در مقام عمل حَكَم قرار مى دهد و به آن اتكا مى كند همان عقل و شعور انسانى است، و اين همان است كه در ذيل آيۀ شريفه با عبارت «سَمِيعاً بَصِيراً»

به آن اشاره شده است.

اراده و مبادى ادراكى و مبادى شوقى آن

توجّه به اين نكته لازم است كه در انجام هر كارى - همان طور كه فلاسفه هم معتقدند - دو نوع مبادى وجود دارد: يكى مبادى ادراكى و ديگرى مبادى شوقى. مثلاً اگر شما بخواهيد به اصفهان مسافرت كنيد اوّل رفتن به اصفهان را تصور مى كنى (ادراك تصورى) بعداً نتيجۀ بودن در اصفهان را تصور مى كنى كه آيا منظور شما تجارت است و يا گردش و غيره، پس اوّل سفر به اصفهان را تصور مى كنى و بعد تصور فايدۀ رفتن به اصفهان را، اما بعد از اين تصور بايد تصديق بيايد، يعنى تصديق بكنيد كه رفتن شما به اصفهان سودمند و مفيد است.

بنابراين از تصور شىء تصور نتيجه و تصديق به نتيجه حاصل شد؛ و پس از اين كه يقين و تصديق به نتيجه و سود حاصل شد، ميل بر انجام آن عمل پيدا مى شود؛ و اگر خيلى مطابق طبع باشد كم كم اشتياق پيدا مى كنى، و اگر منافع ديگرى هم در كار باشد رفته رفته ميل تبديل به شوق مؤكد مى گردد.

در اين مورد مرحوم حاجى سبزوارى در منظومۀ خود هر جا اراده را معنى مى كند، از آن به شوق مؤكد تعبير مى نمايد؛ واين ظاهراً از اشتباهات ايشان است؛ چون شما هر چند هم نسبت به عملى شوق پيدا كنيد، اين باز اراده نيست. «شوق» يك حالت انفعالى براى نفس انسان است و انسان وقتى به چيزى خيلى علاقه مند شد دلباختۀ آن مى گردد، اما اين هنوز نامش «اراده» نيست؛ پس نمى توان نام شوق مؤكد را اراده گذاشت.

ص: 184

پس از اين كه انسان شوق مؤكد پيدا كرد كه عملى را شروع كند، مثلاً برود به اصفهان و ده هزار تومان دريافت دارد، باز ممكن است حساب كند كه اگر به آنجا برود چون زمستان است احتمالاً از سرماى شديد تلف شود و يا مثلاً رفتن به اصفهان مستلزم اين است كه به خانۀ شخصى وارد شود كه براى اسلام و يا مسلمين ضرر دارد و باعث تضعيف اسلام مى گردد، لذا پيش خود محاسبه مى كند كه اگر من رفتم اصفهان براى دريافت ده هزار تومان پول، اما ملاقات من با فلان شخص و يا مقام باعث ضرر به اسلام و كشور اسلامى است، اينجا مصالح و مفاسد بر انسان هجوم مى آورند و اينها را مقايسه مى كند، از يك طرف نفس امّاره و غرايز و قواى شيطانى هجوم مى آورند كه خوب چه مانعى دارد پولى مى گيريم و رياستى هم به دست مى آوريم، و از طرف ديگر قواى رحمانى حكم مى كنند كه اين كار به ضرر اسلام و مسلمين و آبروى آنان است.

تصميم گيرى و قاطعيتى كه پس از غالب شدن يكى از دو قواى «شيطانى» و «رحمانى» حاصل مى شود «اراده» نام دارد. جنود شيطان و جنود رحمان، در وجود انسان به حالت جنگ و ستيز در مى آيند تا اين كه بالاخره يكى از آنها پيروز مى شود.

پس هر كارى كه انسان انجام مى دهد اوّلاً: بر اساس مبادى يا مقدمات ادراكى است كه همان تصور ادراكى و تصديق ادراكى است؛ تصور شىء، تصور فايدۀ شىء، تصديق به فايدۀ شىء. و در ثانى: مبادى و مقدمات شوقى است؛ كه اين هم مراتب شدّت و ضعف دارد و عالى ترين مرتبۀ آن شوق مؤكد است.

و ثالثاً: باز مسألۀ ادراك پيش مى آيد؛ يعنى در مقام ادراك، نفع و ضرر را با هم مقايسه مى كند. كه بالاخره در اين مقايسه يكى از دو جنود شيطانى و رحمانى غالب و ديگرى مغلوب مى گردد؛ و چه بسا ممكن است با وجود كمال شوق به يك طرف، در اثر سنجش نفع و ضرر و جهات ديگر آن، تصميم بگيرد طرف ديگر را انجام دهد.

ص: 185

پس از غالب شدن يكى از دو جنود رحمانى و شيطانى مرحلۀ تصميم است؛ و در پى آن حركت عضلات و قواى بدن براى انجام عمل؛ نيروى اراده در اين مرحله باعث حركت و تلاش مى گردد؛ لذا خداوند مى فرمايد: ««فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً» انسان را سميع و بصير قرار داديم تا در هر كارى با حق شنوى و حق بينى اقدام كند؛ يعنى ما راه را بر انسان نمايانديم.

نقش تربيت در هدايت انسان

و اين نكته هم قابل توجّه است كه خداوند به انسان عقل و خرد داده اما در عين حال تربيت خارجى هم احتياج دارد؛ چه بسا انسانهايى كه اگر راهنمايى و هدايت نشوند گمراه شده و آنچه را به نفع دنياست انتخاب كنند. در اينجاست كه هدايت و راهنمايى از طريق فرستادن رسول و راهنما ضرورت مى يابد تا انسان را از افكار غلط و مسير انحرافى به هدايت بكشاند و مسير زندگى او را عوض كند؛ لذا خداوند مى فرمايد: با اين كه انسان را شنوا و بينا قرار داديم و خودش اهل تفكر و تدبر است و به اصطلاح حجّت باطنى دارد، با اين حال «إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ »(1) راه را نيز به او نشان داديم.

اينجا باز خداوند مى فرمايد: ما راه را به او نشان داديم، بدين منظور كه بفهماند خداوند به وسيلۀ جنودش و به واسطۀ پيامبران و ائمه و كتاب، راه هدايت و ضلالت را به انسان نماياند؛ حال ديگر اين انسان با اين همه امتياز و ويژگى يا راه «اللّه» را در پيش مى گيرد و به شكرانۀ اين همه نعمت بندۀ واقعى خدا مى گردد، و يا همه را ناديده گرفته و نسبت بدانها كفر مى ورزد و در نتيجه به ضلالت و انحراف كشيده مى شود.

ص: 186


1- - سورۀ انسان (76)، آيۀ 3.

«شكر» يعنى هر نعمتى را در هر كارى كه خداوند آن را مقرر كرده است صرف كنيم؛ پس قهراً بايد از نعمت عقل و پيامبران و كتب آسمانى و ائمه عليهم السلام به شكل صحيح استفاده نمود. و در مقابل آن كفران نعمت است. «كفر» يعنى پوشاندن؛ كسى كه كفران نعمت مى كند در حقيقت حق پوشى نموده و پرده روى نعمت هاى الهى كشيده و از آنها سوء استفاده كرده است؛ بخصوص نعمت رسالت و ولايت كه بالاترين نعمت است.

چندين روايت در تفسير آيۀ شريفۀ «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ » (1) «سپس در روز قيامت حتماً از نعمت ها سؤال مى شويد.» وارد شده(2) كه مقصود نعمت هاى مادّى نيست بلكه مقصود همان نعمت ولايت است كه سمبل نعمت هاى معنوى است و شامل هدايت و رسالت پيامبران و امامت امامان نيز مى شود.

نتيجه گيرى از نمونۀ دوّم آيات

خلاصۀ مفاد چند آيۀ اوّل سورۀ «هل أتى» اين شد كه انسان كه كانون عقل و شعور و اراده است از اوّل چيز مشخصى نبود و ما همان انسان را از نطفۀ مخلوط خلق كرديم، پس انسانِ كانونِ عقل و اراده محصول همين مادّۀ خاكى است كه به صورت نطفۀ مخلوط در آمده؛ بنابراين «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» است، چون عقل و اراده مجرّد از مادّه است منتها محصول عالى مادّه مى باشد.

به علاوه از اين آيات آن دو نوع تكامل طبيعى و اختيارى نيز استفاده مى شود؛ قسمت اوّل آيه اشاره به همان مرحلۀ تكامل طبيعى انسان است كه نطفه از خاك

ص: 187


1- - سورۀ تكاثر (102)، آيۀ 8.
2- - تفسير القمى، ج 2، ص 440؛ الأمالى، شيخ طوسى، النص، ص 272؛ مرآة العقول، مجلسى، ج 5، ص 71.

درست شد، و از نطفه طى مراحل گوناگون انسان با عقل و شعور و ادراك؛ و قسمت ذيل آيه يعنى عبارت «إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ » اشاره است به تكامل اختيارى انسان كه از خارج وجود انسان توسط هدايت پيامبران و اولياى الهى انجام شده است، تا اين انسان كه ميوۀ خاك است فاسد نشود و با اختيار و انتخاب خود در مسير صحيح قرار گيرد و به هدف اصلى خلقت برسد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 188

(درس 489) - نامۀ 45 (قسمت پنجم)

اشاره

ابطال قول «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» بودن روح

ابطال قول «روحانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن روح

ابطال تناسخ

قول «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء»

حشر حيوانات

تفاوت بين نظر صدرالمتألهين و فلاسفۀ ماترياليست

شواهدى بر تجرّد روح

شباهت مرگ و خواب از نظر قرآن

دلالت آيات و روايات بر عدم فناى انسان

نظريۀ مرحوم مجلسى در بدن مثالى

نتيجه گيرى از مبحث

مقايسۀ مدركات بيدارى و خواب و برزخ

ص: 189

ص: 190

«نامۀ 45 - قسمت پنجم»

ما در بحث هاى گذشته سه قول را از ميان اقوال در مورد روح و نفس نقل كرديم و از ميان آنها اين قول را پذيرفتيم كه نفس «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» مى باشد.

ابطال قول «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» بودن روح

اين نظريه را كه نفس «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» است، يعنى نفس از اوّل كه حادث مى شود جسم است و تا آخر هم جسم باقى مى ماند، گر چه بعضى از متكلّمين اسلامى هم بدان قائل شده اند، اما با موازين و روايات سازگار نيست؛ زيرا اگر نفس جسم باشد وقتى انسان مُرد و جسم متلاشى شد آن جسم لطيف (نفس) هم متلاشى مى شود، و اين بدين معناست كه انسان با مردن فانى مى شود.

در اين صورت اوّلاً: عالم برزخ و حيات در آن عالم بايستى انكار شود؛ در صورتى كه آيات و روايات خلاف آن را بيان مى كند. اشكال ديگر اين كه مسألۀ معاد و قيامت هم مورد خدشه واقع مى شود؛ براى اين كه وقتى جسم متلاشى گرديد، بر فرض هم آن را به حالت اوّل برگردانند ديگر آن اوّلى نخواهد بود، بلكه مثل آن خواهد بود؛ مثل اين كه اگر با قطعه اى از موم گنجشكى بسازيم و آن را به هم بزنيم و دوباره بسازيم، دوّمى به هيچ وجه عين اوّلى نخواهد بود، هرچند كاملاً دقّت كنيم كه مثل

ص: 191

اوّلى باشد اما عين اوّلى نمى شود، زيرا گنجشكى كه اوّل درست شد مقيد به همان زمانى است كه در آن ساخته شد و مشخصۀ زمانى آن همان چند دقيقه اى است كه به شكل اوّل بود و اين دوّمى يك گنجشك ديگر است؛ و به عبارت ديگر زمان يكى از مشخصات جسم است و آن گنجشك اوّل با مشخصۀ زمانى اش از ميان رفت و اين دوّمى موجود ديگرى است با مشخصۀ زمانى ديگر؛ و اين همان مسألۀ فلسفى است كه مى گويند: «اعادۀ معدوم محال است.» يعنى اگر چيزى معدوم شد ساختن عين آن محال است.

بنابراين اگر روح، جسم باشد با مردن متلاشى مى شود؛ و چون متلاشى شد اوّلاً: ما نمى توانيم عالم برزخ را ثابت كنيم، و در ثانى: قيامت و معادى هم نيست؛ براى اين كه اگر خداوند تبارك و تعالى حتى همين ذرّات جسمى را جمع آورى كند و به همان صورت اوّل در آورد باز همان نيست، بلكه يك موجود مشابه آن خواهد بود؛ و اين شخص اوّل ديگر بازگشت نخواهد داشت. پس اين قول كه روح انسان «جسمانية الحدوث و جسمانية البقاء» و از سنخ عالم اجسام باشد باطل است.

ابطال قول «روحانية الحدوث و روحانية البقاء» بودن روح

قول دوّم هم كه بگوييم نفس و روح «روحانية الحدوث و روحانية البقاء» است، به اين معنا كه روح انسان يك موجود مجرّدى است جداى از عالم مادّه كه آن را آورده اند و به اين بدن متصل ساخته اند و بعد هم از بدن مادّى جدا مى گردد، اين هم اجمالاً باطل است. چون اين روح مجرّد يا از اوّل كامل است و يا ناقص. اگر كامل باشد، بدين معناست كه بچه از آن ابتدا كه داراى روح شد روحش كامل است، و اين برخلاف دريافت ضرورى ماست؛ چون مى بينيم روح و نفس در اين عالم تكامل پيدا مى كند. و اگر بگوييم از اوّل ناقص بوده، در اين صورت مادّه يك موجود مى شود و

ص: 192

روح موجودى ديگر، اينجا چگونه مى شود روحى كه مجرّدِ كامل و فوق عالم مادّه است به وسيلۀ مادّه تكامل پيدا كند؟ مادّه حركت و تكامل دارد، چطور مى شود روح كه جداى از آن است نيز تكامل بيابد؟ مثل اين است كه شخصى سوار الاغى باشد و در اثر تكامل و چاق شدن الاغ او هم چاق و تنومند شود!

اشكال دوّم اين كه روح و بدن نبايد در يكديگر تأثير و تأثر، يعنى فعل و انفعال داشته باشند و از يكديگر متأثر گردند؛ در حالى كه ما مى بينيم روح و بدن ما با يكديگر يك نوع اتحاد و يگانگى دارند و عواملى كه بر بدن وارد مى شود در روح انسان اثر مى گذارد؛ مثلاً وقتى دست قطع گردد روح ناراحت و متأثر مى شود و به درد مى آيد، و به عكس نيز حوادث و ناراحتى هاى روحى در بدن اثر مى گذارد، بدن لاغر مى شود، تب مى كند و غيره. پس معلوم مى شود روح و بدن يك نوع اتحاد و همبستگى دارند؛ و اگر روح و نفس و يا روان در ابتدا جداى از بدن باشد و سپس خداوند آن را به بدن متصل نموده باشد، نبايد در يكديگر تأثير و تأثر و فعل و انفعالى داشته باشند.

ابطال تناسخ

وانگهى روح به واسطۀ بدن تكامل پيدا مى كند، و اگر اين روح ميوۀ اين بدن نباشد و متحد و همبسته با آن نباشد تكامل حاصل نمى گردد؛ و اين خود دليلى روشن بر ابطال تناسخ مى باشد كه مى گويند: در «تناسخ» روح از بدنى جدا مى شود و به بدن ديگر ملحق مى گردد. اگر روح از بدنى جدا شد، يعنى ميوه رسيده و كامل شده و از درخت جدا شده، ديگر امكان ندارد به بدن ديگرى ملحق شود؛ براى اين كه هر كدام موجود مستقل و جداگانه اى هستند و دو چيز در حالى كه «دو» است نمى شود «يكى» بشود. و حال آن كه در باب تناسخ مى گويند: روح به بدن ديگرى ملحق مى شود و روح آن بدن مى گردد و با آن بدن همگامى و همكارى داشته و در يكديگر فعل و

ص: 193

انفعال دارند؛ و اين غير ممكن است.

بنابراين مسألۀ تناسخ از نظر فلسفى باطل است؛ و اضافۀ روح به بدن اضافۀ تشريفيه(1) نيست؛ و از اين كه در يكديگر فعل و انفعال دارند و هر كدام از حوادثى كه بر ديگرى وارد مى شود متأثر مى گردند، كشف مى كنيم كه اينها با هم يك نحوه اتحادى دارند.

قول «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء»

پس باقى ماند قول سوّم يعنى قول صدرالمتألهين كه فرمودند: نفس (روح) چه روح انسان يا حيوان «جسمانية الحدوث و روحانية البقاء» است، يعنى در مقام حدوث و پيدايش از همين بدن حادث مى شود. روح، همين مادّۀ تكامل يافته است كه در اثر تكامل به سرحدّ تجرّد رسيده و سپس از بدن جدا مى شود، و تا هنگامى كه به بدن متصل است يعنى با آن متحد است؛ مانند سيبى است كه به درخت متصل است و تا وقتى از درخت جدا نشده است به واسطۀ درخت تكامل پيدا مى كند و ارتزاق آن هم از همين درخت مى باشد؛ روح هم كه ميوۀ بدن است از همين بدن ارتزاق مى كند و تكامل مى يابد، نيمه مجرّد است و كم كم حركت مى كند تا زمانى كه به مرحلۀ تجرّد كامل برسد و از بدن جدا گردد، كه به آن مرگ طبيعى مى گويند.

در حقيقت روح محصول عالى همين مادّه است كه در اثر حركت تكاملىِ جوهرى تكامل يافته و با طى مراحلى به تجرّد كامل رسيده است؛ به اين صورت كه مادّۀ جمادى اوّل نبات مى شود، بعد اين نبات به حيوان تبديل مى گردد، سپس همين حيوان انسان مى شود.

ص: 194


1- - اضافۀ تشريفيه نظير اضافۀ «بيت اللّه» است، كه موجودى به موجود ديگر اضافه و مرتبطمى شود به منظور كسب شرافت و اعتبار.

و ما قبلاً گفتيم كه حركت در اينجا حركت تكاملى است، و حركت تكاملى «خلع و لُبس» نيست بلكه «لُبس بعد لُبس» است؛ يعنى چنين نيست كه يك كمالى را از دست بدهد و كمال ديگرى را بگيرد، بلكه آن كمال اوّل را دارد و كمال دوّم هم بر آن كمال افزوده مى شود و همين طور تا مرحلۀ نهايى؛ يعنى مثلاً يك وجود ده درجه اى مى شود پانزده درجه، و پانزده درجه مى شود بيست درجه، بيست درجه هم مى شود سى درجه و... بدين معنا كه وجود سى درجه اى همۀ كمالات پايين تر از خود را داراست.

اگر روح قبل از اين كه به تجرّد كامل برسد از بدن جدا شود، در صورتى كه بتواند خودكفا باشد، باز باقى مى ماند و مى گويند به مرحلۀ خيال رسيده است؛ به اين معنا كه بتواند چيزهايى را كه ديده و صورتها را حفظ كند. و اين منحصر به انسان نيست و در حيوانات هم اين مسأله وجود دارد؛ مثلاً حيوانى كه روز قبل از جايى علف خورده امروز هم كه از نزديك آن مكان مى گذرد يادش به علفهاى ديروز مى آيد و صورتهايى از صحنۀ ديروز در ذهن او باقى است؛ و حيوان اگر به مرحله اى برسد كه بتواند صورتهايى را كه ديده حفظ كند، مى تواند خودكفا باشد و روى پاى خود بايستد، و اين ديگر از بين رفتنى نيست.

حشر حيوانات

قرآن نيز دلالت بر اين مسأله دارد كه حيوانات نيز به اعتبارى كه باقى هستند روز قيامت حشر دارند، در حالى كه گفتيم چيزى كه فانى شد ديگر برنمى گردد، و از اين رو ما معتقديم حيوانات با مردن فانى نمى شوند؛ چون چيزى كه فانى شد ديگر نمى تواند برگردد.

قرآن در تأييد اين مطلب مى فرمايد: «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ

ص: 195

بِجَناحَيْهِ إِلاّ أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ » (1) «و هيچ جنبنده اى در زمين نيست و نه هيچ پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند، مگر اين كه امّت هايى مانند شما هستند؛ ما در اين كتاب هيچ چيزى را فروگذار نكرديم؛ سپس به سوى پروردگارشان محشور مى گردند.» همين طور كه شما طايفه و عشيره اى داريد و نيز پدر و مادر و... حيوانات هم دارند. اين آيه به خوبى دلالت دارد كه حيوانات هم حشر دارند؛ و دلالت آن از آيۀ «وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ »(2) بهتر است؛ چون احتمالات ديگرى در اين آيه وجود دارد، اما آن آيه صريح و روشن است و مى فهماند كه حيوانات چون بقا دارند حشر دارند.

تفاوت بين نظر صدرالمتألهين و فلاسفۀ ماترياليست

در ادامۀ تبيين نظر مرحوم صدرالمتألهين لازم به ذكر است كه فرق بين فرمايش صدرالمتألهين با فلاسفۀ ماترياليست اين است كه فلاسفۀ ماترياليست نيز روح را محصول عالى مادّه مى دانند ولى معتقدند روح پا را از عالم مادّيت فراتر نمى گذارد و تا آخر هم مادّه است و به واسطۀ مردن فانى مى شود؛ ولى ايشان معتقد است گرچه روح محصول عالى مادّه است اما در اثر تكامل پا را از عالم مادّيت فراتر مى گذارد و به عالم تجرّد و مجرّدات وارد مى شود، و چيزى كه هيچ نشانى از مادّه (نه جسم و نه مكان و نه زمان) را ندارد، اين ديگر فانى شدنى نيست، و چون فانى شدنى نيست باقى است، و اين روح چيزى جداى از مادّه نيست، بلكه همان روحى است كه اوّل در بچه پيدا شده و تا آخر هم باقى است و تكامل پيدا مى كند و متصل به مادّه است، مثل سيبى كه به درخت متصل است و از همين مادّه ارتزاق كرده و به وسيلۀ آن رشد و تكامل مى يابد، حوادث مادّى كاملاً در آن اثر دارد تا موقعى كه

ص: 196


1- - سورۀ انعام (6)، آيۀ 38.
2- - سورۀ تكوير (81)، آيۀ 5.

انسان مى ميرد، مانند آب گل آلودى كه به مرور زمان گل هاى آن ته نشين شده و زلال و مجرّد مى گردد.

شواهدى بر تجرّد روح

بعضى مثال مى زنند به زغال كه آن را پهلوى آتش بگذارى، اين زغال ابتدا از آن آتش كسب حرارت مى كند و در باطن زغال حرارت پيدا مى شود، بعد اين حرارت مرتب زياد مى گردد تا زغال مشتعل شود و به سرخى بگرايد، و اين سرخى رو به ازدياد است تا كم كم خود زغال نور پيدا مى كند و فضا را روشن مى سازد.

روح در اوّلين مرحلۀ تجرّد مثل آن حرارتى است كه اوّل پيدا مى شود، و مرحلۀ آخر كه به حالت روشن كردن در مى آيد مانند آن مرحلۀ تجرّد كاملى است كه براى روح و نفس پيدا مى شود.

نشانه اى بر تجرّد روح اين است كه ما مى بينيم انسان در زمان پيرى مى گويد من در بيست سالگى مثلاً چه كار كردم و يا فلان چيز را ياد گرفتم و خود را در وجدان خود يك موجود واحد و باقى و ثابت مى يابد، در صورتى كه علم ثابت كرده كه بدن و جسم و اعضاء و جوارح و خون و مغز انسان دائماً در حال تغيير و تبدّل است و با خوردن غذا اجزاى جديدى جايگزين اجزاى قديم مى شوند، با اين حال هر فردى خودش را يك موجود ثابت و باقى از بچگى تا زمان مرگ مى داند. فرضاً اگر با وسيله اى تمام اجزاى بدن انسان را كه در طول چهل سال از بين رفته اند جمع كنيم و به شكل بدن شما درآوريم و بگوييم بدن شما در ده سالگى اين بوده و در بيست سالگى آن و در سى سالگى آن ديگر و... سپس از شما بپرسند: شما كدام يك از اين بدنها هستيد؟ جواب خواهيد داد كه هيچ كدام، بلكه من غير از اينها هستم.

پس معلوم مى شود «حقيقت من» در هر انسانى غير از مادّه است كه در طول عمر

ص: 197

انسان به كرّات تغيير و تبديل پيدا مى كند، و اگر روح انسان از همان مقولۀ مادّه بود هرگز ثابت و باقى نبود؛ در صورتى كه هر كسى خودش را در پيرى همان مى داند كه در جوانى بوده است، و اين وجدان تا لحظۀ مرگ در هر فردى وجود دارد.

مرگ هم به قول صدرالمتألهين به اين معنا نيست كه شما فانى گردى، بلكه همين طور كه ذرّات بدن بتدريج تحليل مى رود، مردن هم عبارت از اين است كه روح بدن را كنار مى گذارد، مانند اين كه مرغى از قفس بيرون بيايد، كه در آن صورت هم موجود است، زمانى هم كه با بدن بود موجود بود، منتها چيزى كه هست يك بدنى كامل تر از اين بدن هم هست كه روح با آن متحد است و مجرّد كاملى كه روح عقلانى باشد و جسم نداشته باشد و بدون بدن باشد نيست، اما بدنى دارد كه از اين بدن طبيعى كامل تر است، ولى در هر صورت بدن است، يعنى جسم است و داراى طول و عرض و عمق مى باشد، اما فاقد زمان و مكان است و عامل زمان و مكان در آن مؤثر نيست.

اگر بخواهيم براى شما آن بدن را تشريح كنيم و مثال بزنيم، بايد گفت آن بدن مانند بدن شما در عالم خواب است؛ شما وقتى كه خوابيده ايد بدن مادّى شما كه از عناصر تشكيل شده در اين اطاق خوابيده است، ولى شما خواب مى بينى كه در باغ هستى و با چشمت مى بينى و با گوشت مى شنوى و مثلاً از ميوه هاى درخت هم مى چينى و مى خورى، اين بدن را تعبير مى كنند به بدن مثالى، آيا ما مى توانيم بگوييم كه اين بدن مثالى معدوم محض است ؟ مسلّماً معدوم نيست؛ چون به معدوم محض نه اشارۀ حسى مى توان كرد و نه اشارۀ عقلى. اما اين بدن شما در عالم خواب واقعاً بدن است و شما آن را و همچنين مشهودات عالم خواب را خيلى قوى هم مى يابيد، وقتى بيدار شديد چون آنها را در طبيعت نمى يابيد به نظرتان ضعيف مى آيد. لذايذ و ناراحتى هاى عالم خواب هم همين طور است و حتى قويتر از بيدارى است. پس بدن مثالى در خواب، در واقع يك هستى و واقعيت است.

ص: 198

حالا چگونه آن بدن مثالى به وجود مى آيد؟ ممكن است به فعاليت نفس باشد و همين طور چيزهايى كه انسان در خواب مى بيند؛ شما وقتى به خواب مى رويد بدن طبيعى را مى گذاريد و با بدن مثالى در عالم مثال و برزخ سير مى كنيد؛ چون خواب هم جزو عالم برزخ است، منتها برزخ ناقصى است و مردن برزخى كامل تر است. در خواب علاقۀ بدن مثالى از بدن طبيعى به طور كلّى قطع نشده است، اما قطع علاقه از بدن طبيعى پس از مرگ به طور كامل است.

شباهت مرگ و خواب از نظر قرآن

عجيب اينجاست كه قرآن مرگ و خواب را در رديف هم مى آورد؛ فقط چيزى كه هست در خواب بين روح و بدن به طور كلّى قطع علاقه نشده، اما در مرگ به طور كلّى قطع رابطه شده است.

خداوند مى فرمايد: «اَللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها» خداوند نفوس را هنگام مرگشان مى گيرد و آن نفوسى هم كه نمرده اند خداوند آنها را در خواب تحويل مى گيرد. يعنى در حقيقت ميوه را از درخت مى چيند. حال گاهى انسانى كه خوابيده ديگر بيدار نمى شود و در خواب مى ميرد؛ اين است كه مى فرمايد:

«فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ » پس مى گيرد جان كسى را كه مرگ را بر او حتم كرده است «وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى»(1) و آن ديگرى را تا مدّتى معيّن باز مى فرستد.

از اين آيه معلوم شد كه خداوند آن نفوسى را هم كه هنگام مرگشان نرسيده است تحويل مى گيرد؛ ولى آن كه مرگ او حتمى شده است حكم به مرگ او مى شود، و هر كه هنوز هنگام موتش نرسيده است جان به بدنش برمى گردد.

ص: 199


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 42.

دلالت آيات و روايات بر عدم فناى انسان

آيات قرآن گواه است كه انسان به واسطۀ مردن فانى نمى شود:

1 - «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ » (1)- سورۀ آل عمران (2)، آيۀ 169.(3) «و به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند مرده نگوييد، بلكه آنان زنده اند ولى شما درنمى يابيد.» لازم نيست ما اين آيه را توجيه كنيم و بگوييم: شهيد آثارش باقى است و مثلاً نامش در اجتماع وجود دارد، زيرا خداوند مى فرمايد: به اينها مرده نگوييد اينها زنده اند، گرچه چشم طبيعى شما نمى تواند بدن مثالى را كه زنده است ببيند.

2 - «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ »(2)

« و هرگز گمان مبر آنهايى كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند، بلكه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.» اين آيه روز قيامت را بيان نمى كند بلكه همين حالا را كه كشته شده اند مى گويد؛ مثل اين است كه مرغى از قفس بيرون آمده باشد، نظير خوردن و لذّت بردن انسان در خواب. «فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلاّ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ » (3) «در حالى كه به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمان هستند، و براى آنان كه از پى ايشانند و هنوز به ايشان نپيوسته اند شادى مى كنند، كه نه ترسى بر آنان است و نه غمگين مى شوند.» يعنى در همان عالم برزخ مى بينند كه دوستانشان مشغول جهاد و فعاليت هستند و به زودى به آنها ملحق مى شوند و از اين عالم تنگ طبيعت نجات پيدا مى كنند؛ و در حالى كه شما براى شهيدان غصّه مى خوريد، آنها خوشحالند كه برادران و خواهرانشان به آنها ملحق مى شوند. اين دسته انسانها بندگان شايستۀ خدا هستند.

ص: 200


1- - سورۀ بقره
2- - همان، آيۀ 170.
3- ، آيۀ 154.

3 - در مورد بدكاران هم مى فرمايد: «حَتّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ » (1) «تا وقتى كه يكى از كفّار از دنيا رفت مى گويد: خدايا مرا برگردانيد، تا شايد عمل نيكى در آنچه ترك كرده ام انجام دهم؛ چنين نيست، اين سخنى است كه او گويندۀ آن است، و پيش روى آنها تا روزى كه برانگيخته مى شوند برزخى خواهد بود.» يعنى بين عالم طبيعت و دنياى مادّى و عالم قيامت كه معادِ همه است يك برزخى وجود دارد، تا آن روزى كه همه برانگيخته شوند. پس در عالم برزخ آنها كه اهل جهنم هستند مى گويند: خدايا ما را برگردان تا اين كه عمل صالحى انجام دهيم؛ معلوم مى شود كه آنان با پروردگارشان صحبت مى كنند، و اين بدن مانند همان بدنى است كه در خواب سخن مى گويد و كارهايى را انجام مى دهد.

4 - در آيۀ ديگر خداوند مى فرمايد: «وَ حاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذابِ * اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ »(2)

« و آل فرعون را عذاب سخت فرو گرفت؛ همان آتشى كه صبح و شام بر آن عرضه مى شوند؛ و روزى كه قيامت برپا شود به ملائكه خطاب مى شود كه آل فرعون را در سخت ترين عذاب درآوريد.» ملاحظه مى نماييد كه خداوند در صدر آيه، عالم برزخ را مطرح مى كند كه آتش بر آنها عرضه مى شود؛ و در ذيل آيه، قيامت را بيان مى كند. پس معلوم مى شود كه اينها به مردن فانى نشده اند.

علاوه بر آيات، رواياتى نيز بر اين معنا دلالت دارد كه شرح آن را مى خوانيم:

1 - در روايتى مى فرمايد: آنها در بهشت به صورت بدنهاشان هستند كه اگر ببينى مى گويى اين همان است.(3)9.

ص: 201


1- - سورۀ مؤمنون (23)، آيات 99 و 100.
2- - سورۀ غافر (40)، آيات 45 و 46.
3- مجمع البحرين، طريحى، ج 6، ص 229.

2 - و نيز از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه مى فرمايد: «الرّوح لايوصف بثقل و لا خفّة» روح توصيف به سنگينى و سبكى نمى شود. يعنى اين مادّه است كه در اثر جاذبۀ زمين سنگين و سبك مى شود. ولى با اين حال مى فرمايد: «و هى جسم رقيق» و نفس جسم نازك و رقيقى است. البته مقصود نازك و رقيق طبيعى نيست، زيرا اگر طبيعى باشد بالاخره وزن و سنگينى دارد؛ در صورتى كه حضرت فرمود: سبكى و سنگينى ندارد، ولى ابعاد جسم را دارد. «ألبس قالباً كثيفاً»(1) جسم رقيقى است كه در دنيا يك قالب و بدن كثيف - مادّى - را پوشانده و در برگرفته است. يعنى در باطن اين بدن مادّى قرار گرفته است اما نه مثل روغن داخل كنجد، زيرا مشمول عوارض مادّه نيست.

3 - از امام صادق عليه السلام سؤال شد آيا روح بعد از آن كه از قالب طبيعى بيرون رفت متلاشى مى شود يا باقى است ؟ امام در جواب فرمودند: «بل هو باق إلى وقت ينفخ فى الصّور»(2) روح باقى است تا هنگامى كه صور دميده شود. يعنى در عالم برزخ و تا روز قيامت روح باقى است. در اينجا منظور همان روح با بدن مثالى است، چون قبلاً به جسم رقيق و لطيف تعبير كرد. پس مجرّد بدون بدن نيست، منتها با بدن مثالى است نه طبيعى. بنابراين انسان با مردن فانى نمى شود و با بدن مثالى زنده است و سؤال و جواب نكير و منكر با همين بدن مثالى است.

مرحوم فيض كاشانى در كتاب «علم اليقين» عباراتى را كه از مرحوم صدرالمتألهين گرفته نقل مى كند كه خلاصۀ آن اين است:(3) حيوانى از عالم غيب در باطن بدن مادّى انسان نهفته است كه در حقيقت او افعال و حركات را انجام مى دهد؛ و در خواب نيز با اين كه اين بدن بدون تحرك مى باشد، آن حيوان كه با بدن مثالى2.

ص: 202


1- - تفسير الصافى، ج 3، ص 109، به نقل از الإحتجاج.
2- - الإحتجاج، طبرسى، ج 2، ص 350.
3- - علم اليقين، ج 1، ص 222.

وجود دارد تمام حركات خود را انجام مى دهد؛ و با مرگ، اين بدن مثالى از اين بدن طبيعى جدا مى شود.

4 - روايت ديگرى از حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم هست كه مى فرمايد: «القبر روضة من رياض الجنّة أو حفرة من حُفَر النّيران»(1) قبر باغى از باغهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى آتش جهنم است.

پس معلوم شد كه انسان با مردن فانى نمى شود و در برزخ از او سؤال مى شود و احساس لذّت يا ناراحتى مى كند، منتها با بدن مثالى نه بدن طبيعى مادّى؛ همان گونه كه در خواب با اين كه بدن طبيعى انسان هيچ گونه تحرك و احساسى ندارد، با اين حال انسان كاملاً احساس و ادراك و گفتن و شنيدن و لذّت و يا ناراحتى دارد.

نظريۀ مرحوم مجلسى در بدن مثالى

مرحوم مجلسى در بحارالأنوار پس از اين كه نمونه هايى از آيات فوق را ذكر مى كند مى فرمايد:(2) اگر گفته شود ما كه مى بينيم جثه هاى شهدا بر زمين افتاده است و هيچ تحركى ندارند و علامت زندگى در آن مشهود نيست، پس چطور قرآن مى گويد شهيد زنده است ؟

جواب آن است كه بنابر عقيدۀ آنهايى كه مى گويند: انسان همان روح است، همان طورى كه ما مى گوييم: «أنّ اللّه تعالى جعل لهم أجساماً كأجسامهم فى دار الدّنيا» خداوند براى اين روحها اجسامى قرار داده مانند اجسامى كه در اين دنيا دارند؛ يعنى مثل اينها چشم، گوش و... دارند كه به وسيلۀ آن اجسام از نعمت هاى خداوند بهره مى برند؛ نه با آن اجسامى كه در قبرهاست. و همانا نعمت هاى خدا و عذاب خداوند به آن نفسى مى رسد كه عبارت است از انسان مكلّف؛ يعنى انسانى كه شعور و ادراك دارد

ص: 203


1- - بحارالأنوار، ج 41، ص 249.
2- - ج 6، ص 203.

از عذاب و نعيم برخوردار است؛ و آن بدنى كه از او جدا گرديد ديگر بدن او نيست بلكه مثل ذرّاتى است كه از اوّل عمر تا به حال تحليل رفته است. مرحوم مجلسى در پايان مى فرمايد: اين نظر را بسيارى از اخبار تأييد مى كند. كه تعدادى از اين روايات را برايتان نقل نمودم.

نتيجه گيرى از مبحث

از آنچه گذشت نتيجه مى گيريم كه بنابر فرمايش صدرالمتألهين، نفس محصول عالى مادّه است؛ يعنى مادّه در اثر تكامل به مرحله اى مى رسد كه مى تواند خودكفا شود و مادّه را رها كرده و خود باقى باشد؛ بدون اين كه اين مادّه را همراه داشته باشد؛ اما در عين حال جسم هم دارد، البته جسمى كه فوق اين جسم مادّى است.

اين بدن را كه رها مى كنى مثل ذرّاتى است كه در طول عمر بتدريج رها كرده اى؛ و اگر آنها را جمع كنى و به صورت اوّلى برگردانى، آنها فعلاً بدن شما نيستند، بلكه فضولاتى زائدند. و بدن واقعى تو همان بدن مثالى است كه آن واقعاً تو هستى.

در بصائرالدّرجات از مفضّل بن عمر از امام صادق عليه السلام حديثى است كه مى فرمايد:

«مثل المؤمن و بدنه كجوهرة فى صندوق»(1) مَثَل مؤمن و بدن او مَثَل يك گوهر گرانبهايى است كه در صندوق است. وقتى گوهر از ميان صندوق بيرون آورده شد آن صندوق را كنار مى گذارند و ديگر با آن كارى ندارند. انسان بودن انسان هم به ادراك و شعور او مى باشد؛ و از اين بدن مادّى كه جدا شد باز همان انسانى است كه بوده است.

عجيب در اين روايت اين است كه امام صادق عليه السلام آنچه را فلاسفۀ امروز در اثبات آن هستند در زمان خود فرموده است.

ص: 204


1- - بصائرالدّرجات، صفّار، ج 1، ص 463.

مقايسۀ مدركات بيدارى و خواب و برزخ

ذكر اين نكته لازم است كه انسان در حال بيدارى اگر منظره اى را تصور كند اين تصور در ذهن او خيلى ضعيف و ناچيز است، براى اين كه توجّه انسان در حال بيدارى به عالم طبيعت و مادّه خيلى زياد است؛ اما اگر همين منظره در عالم خواب تصور شود بسيار قويتر است؛ و در مردن باز از آن تصور عالم خواب قويتر است، براى اين كه به طور كلّى بدن را رها مى كنى؛ و هر چه از طبيعت دورتر شوى، قوّت و اهميت آن موجود مثالى و خيالى بيشتر مى شود؛ و منظره اى كه در خواب ديده مى شود از بيدارى قويتر است؛ ولى در عالم خواب باز يك مقدارى با بدن طبيعى رابطه هست، اما بعد از مردن، انسان از بدن طبيعى به طور كلّى جدا مى شود، لذا آن منظره كاملاً قوى مى گردد. بنابراين پس از مردن، بدن مثالى انسان هست و باقى هم هست، ولى آن بدن ديگر از طبيعت نيست تا مثلاً در اثر تجزيه و تحليل از بين برود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 205

ص: 206

(درس 490) - نامۀ 45 (قسمت ششم)

اشاره

عوالم پنجگانه

قوس صعود و قوس نزول

انسان از ديدگاه صدرالمتألهين يك «كَوْن جامع» است

بدن مثالى از ديدگاه مرحوم فيض كاشانى

تشابه عالم خواب و برزخ

تجسم يافتن عالم مثال بين دو انگشت امام عليه السلام

تسلط برزخ بر طبيعت

مردگان شنواترند از زندگان

نفس انسان شخصيت ثابت و باقى است

رابطۀ نفس با بدن و رابطۀ خداوند با عالم هستى

بخشى از ادلّۀ تجرّد نفس

ادراك اشياء از ديدگاه صدرالمتألهين

اشكال الهيون به مادّيون در زمينۀ ادراك

استدلال بوعلى سينا

ص: 207

ص: 208

«نامۀ 45 - قسمت ششم»

عوالم پنجگانه

اشاره

فلاسفۀ اسلامى از قبيل مرحوم ملاصدرا عالم را به دو قوس صعودى و قوس نزولى تقسيم كرده اند؛ و عوالمى هم براى موجودات حساب كرده اند:

1 - عالم هاهوت

يك وقت ما ذات بارى تعالى را با قطع نظر از صفات حق، همان نفس حق تعالى كه هستىِ بسيط است و غير متناهى و غير از هستى، هيچ چيز در آن راه ندارد در نظر مى گيريم؛ در صورتى كه همۀ موجودات ما سوى اللّه، هستى محدود هستند و بعضى از كمالات را فاقدند؛ مانند نور ضعيف كه نور است اما مرتبه اى از كمال را ندارد؛ و اما ذات بارى تعالى يك هستى محض و بى پايان است و غير متناهى كه هيچ گاه نيستى در ذات آن راه ندارد، اين مقام ذات حق تعالى را «مقام هاهوت» گفته اند.

و در عين حال صفات كماليۀ خداوند مانند علم، قدرت، حيات و غيره عين ذات او هستند نه زائد بر ذات او؛ و خداوند مانند ما نيست كه صفاتى را نداريم و بعداً كسب مى كنيم. كمالاتى را كه خداوند دارد از ازل با او همراه بوده و خواهد بود؛ يعنى خداوند عين علم و عين قدرت و عين اراده و عين ادراك است.

ص: 209

2 - عالم لاهوت

ولى اگر ذات حق تعالى را با صفات و همراه با صفات كماليه در نظر بياوريم نام اين «مقام لاهوت» است. در ضمن ذات حق كه واجد صفات كمال است مانند يك كانون نور غير متناهى است كه داراى جلوه هايى است و قهراً مرتبۀ اين جلوه ها و پرتوها به مرتبۀ كمال ذات حق نمى رسد؛ زيرا جلوۀ شىء محدود است و كمال آن شىء را ندارد؛ مسلّماً نور خورشيد زيادتر از پرتو خورشيد است؛ اين يك مسألۀ طبيعى است كه پرتو چون پرتو است نسبت به اصل ناقص مى باشد.

3 - عالم جبروت

از ذات حق كه تنزّل كنيم نوبت به پرتو آن مى رسد؛ زيرا ذات حق پرتوى دارد و آن پرتو گرچه نسبت به ذات حق ناقص است (زيرا ذات حق تعالى نامتناهى است و اين پرتو متناهى) ولى چون بدون واسطه از ذات بارى تعالى صادر شده مجرّد از مادّه و فوق عالم مادّه مى باشد. اين پرتو را با اين توضيحى كه داده شد به «عالم جبروت» يا «عالم عقول مجرّده» تعبير كرده اند.

موجوداتى كه هر چند ممكن و مخلوق خدا مى باشند، ولى به مرتبه و مرحلۀ مادّيت تنزّل نكرده اند و از زمان و مكان و حركت و ابعاد منزّه و مبرّا مى باشند؛ و به طور خلاصه عالم جبروت معلولى است كه مجرّد از مادّه است و از عالم عقول به حساب مى آيد كه در تجرّد كامل است. البته عقل نيز مراتبى دارد كه تماماً جبروت ناميده مى شود.

4 - عالم ملكوت

پس از عالم جبروت و پايين تر از آن موجوداتى هستند كه هنوز به مرحلۀ مادّيت

ص: 210

نرسيده اند ولى مرتبۀ آنها در تجرّد به اندازۀ عالم عقول (جبروت) نيست، و در حقيقت متوسط بين عقول و مادّيت مى باشند و به اصطلاح تجرّد برزخى دارند، آن را «عالم ملكوت» مى گويند، و به آن «عالم برزخ» و «عالم مثال» نيز گفته شده است.

اگر بخواهيم براى آن مثال بزنيم بايد بگوييم نظير موجوداتى هستند كه در عالم خواب ديده مى شوند و نمى توان گفت كاملاً مجرّد هستند؛ زيرا طول و عرض و عمق دارند و اينها از خواص جسم است؛ و البته از عناصر عالم مادّه هم خلق نشده اند؛ مانند باغى كه شما در خواب مى بينيد.

5 - عالم ناسوت

از عالم مثال و ملكوت كه پايين تر بياييم مى رسيم به عالم مادّه كه اسمش را مى گذارند «عالم ناسوت و طبيعت». در حقيقت ذات بارى تعالى را مانند يك منبع نور غير متناهى فرض كنيد كه عين نورانيت است و نور آن پرتو دارد و پرتو آن هم پرتو دارد و همين طور بر عوالم مربوط به خود پرتوافكنى مى كند؛ مانند نور خورشيد كه توى حياط خانه منعكس مى شود، نور حياط هم منعكس مى شود به اتاق، و از آنجا به پس اطاق؛ و هر چه از كانون دورتر شود نورانيت آن ضعيف تر مى شود.

عالم مادّه پست ترين مرحلۀ وجود و پايين ترين مرتبۀ آن است؛ وقتى وجود در پست ترين مرتبه نازل گشت به عالم مادّه مى رسد؛ و چون عالم مادّه شد، مادّه مساوى با حركت است، چون حركت از ضعف ناشى است. در حقيقت وجود مادّى در اثر ضعف نتوانسته استقرار و ثبوتى داشته باشد و داراى لغزندگى است و ملازم با حركت. از وجود ذات حق تا مرحلۀ مادّيت را «قوس نزول» مى گويند.

قوس صعود و قوس نزول

خداوند تبارك و تعالى عالم طبيعت را طورى قرار داده كه فيض حق هميشه شامل

ص: 211

آن است؛ و انسان را به گونه اى خلق كرده كه مراحل مادّى و عالم طبيعت را مى تواند طى كند تا به مرحلۀ عقل برسد. مثلاً خاك در اثر حركت و تحول تبديل به غذا مى شود، غذا به نطفه و نطفه تبديل به علقه و علقه تبديل به مضغه و در نهايت به انسان تبديل مى شود؛ و خلاصه جماد به نبات و نبات هم به حيوان و حيوان به انسان تبديل مى شود. انسان در شكم مادر مانند يك نبات است كه بعد از چهار ماه روح حيوانى در او پيدا مى شود و به مرحلۀ حيوانيت مى رسد، و از اين مرحله به تعقل و ادراك كليات مى رسد كه مى شود مرتبۀ عقل. خاصيتى را كه در انسانها هست و در حيوانات نيست عقل مى ناميم. تازه عقل مراتبى دارد؛ يك موقع مى شود عقل كامل و مثلاً پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به وجود مى آيد كه اصل آن مادّه است.

يك انسان از خاك كه مادّه است شروع كرده و طبق حركت جوهرى تكاملى به سرحدّ عقل مى رسد و مراحل عالم ملكوت و جبروت را به واسطۀ حركت جوهرى پيدا مى كند؛ يعنى عالم مثال و تعقل را يافته و هم سطح «عقل اوّل» مى گردد كه در درجۀ اوّل صادره از حق تعالى بود (عالم جبروت). اين تحول از نقص به كمال را قوس صعود مى ناميم و خلاف آن يعنى از كمال به نقص را قوس نزول مى گوييم.

انسان را كه واجد همۀ مراحل از مادّيت تا عقل است اصطلاحاً «كَوْن جامع» مى نامند؛ يعنى وجودى كه جامع همۀ كمالات مراحل هستى است.

بنابراين ما تا به حال شش عالم پيدا كرديم: 1 - هاهوت؛ 2 - لاهوت؛ 3 - جبروت؛ 4 - ملكوت؛ 5 - ناسوت و 6 - كون جامع؛ يعنى وجودى كه جامع سه مرحلۀ قبل از خود است.

خلاصۀ كلام اين كه قوس نزول از خداوند به پايين آمد، و قوس صعود از پايين به سوى خداوند حركت كرد؛ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ » (1) «ما از آنِ خداييم و به سوى او6.

ص: 212


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.

بازمى گرديم.» كه مى رسيم به مرحلۀ عقل و مرحلۀ كامل آن كه فنا در ذات حق است، و ديگر فاصله اى بين حق و او نيست؛ و آن همان جايى است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رسد و جبرئيل مى گويد: «رو رو من حريف تو نِيَم».(1)

انسان از ديدگاه صدرالمتألهين يك «كَوْن جامع» است

مرحوم ملاصدرا انسان را يك «كون جامع» مى داند و مى گويد: انسان وجود جامعى است كه از مادّيت و خاك شروع شده و مى تواند به مرحلۀ عقل و تفكر كه بالاترين مرحله بين ذات حق و طبيعت است برسد. با مردن هم فانى نمى شود؛ زيرا گفتيم: انسان مادّى نيست تا با مردن فانى شود. اگر مادّى بود حل مسألۀ معاد مشكل مى بود، مگر اين كه اعادۀ معدوم جايز باشد، كه ما گفتيم اعادۀ معدوم (برگرداندن نيست شده) محال است. در اين صورت انسان با مردن فنا نمى يابد، بلكه لباس مادّى را از تن بيرون مى آورد و به عالم مثال مى رود، كه البته عالم مثال هم جسم است ولى جسم برزخى و مثالى، مانند باغى كه شما در خواب مى يابيد و داراى ابعاد سه گانه است؛ حقيقتاً جسم است اما نه جسم مادّى و طبيعى، بلكه مانند بدنى كه شما در خواب با آن به سير و تكاپو مى پردازيد، در صورتى كه بدن مادّى و طبيعى شما در رختخواب آرام افتاده و سير و تكاپو ندارد.

اين بدن مثالى را شما الآن هم داريد منتها در باطن. جسم مثالى را با چشم طبيعى مادّى نمى توان مشاهده نمود، همچنين صداى مثالى را؛ اما اگر چشم و گوش طبيعى بسته شدند، مانند حالت خواب و بيهوشى، آن وقت موجودات مثالى قابل دركند و ديده و شنيده مى شوند و اتفاقاً خيلى هم قوى يافت مى شوند؛ و تا انسان گرفتار طبيعت باشد موجودات مثالى را ضعيف مى يابد، ولى اگر رابطۀ او با طبيعت به كلّى

ص: 213


1- مثنوى معنوى، دفتر چهارم.

قطع شد يا ضعيف گشت آنها را به خوبى مى يابد.

شكى نيست كه مشاهدات انسان در عالم خواب دروغ نيست و معدوم هم نيست، بلكه انسان واقعاً آنها را مى يابد؛ و لذا مى گويد: من ديدم و گفتم و لذّت بردم يا ترسيدم و... نمى توان گفت دروغ مى گويد؛ واقعاً چيزهايى را مشاهده مى كند ولى نه با چشم و ابزار بدن طبيعى، بلكه با بدن مثالى كه همواره در ضمير و در باطن او وجود دارد.

و اصولاً تعقل و ادراكات بيدارى هم كار همان وجود مثالى انسان است؛ و آن وجود نه خواب دارد نه بيهوشى و نه مرگ، بلكه اين بدن طبيعى است كه مى خوابد و بيهوش مى شود يا مى ميرد.

بدن مثالى از ديدگاه مرحوم فيض كاشانى

همان طور كه گفتيم مرحوم فيض كاشانى مى گويد: در باطن و پوست اين بدن طبيعى يك حيوان ديگرى است كه آن حيوان مثالى است و بسيار قويتر از اين بدن طبيعى است؛ بلكه اوست كه مى بيند و مى شنود و مى بويد، و در بيدارى هم اين حيوان است كه كار مى كند، منتها در هنگام مرگ به طور كلّى از آن قطع علاقه مى كند؛ مانند مارى كه در حين راه رفتن پوست مى اندازد و پوست باطنش ظاهر مى شود؛ مردن نيز به اين كيفيّت است؛ و شخصيت شما به ذرّات مادّى بدن نيست كه در طول عمر به مرور زمان كراراً تبديل و تغيير مى يابند و اجزائى دائماً از بين مى رود و اجزاء ديگرى جايگزين آنها مى شوند؛ به شكلى كه اگر مى شد همۀ آنها را يك جا جمع كنند، به اندازۀ چندين بدن فعلى شما درست مى شد؛ و شما خودتان را هيچ كدام از آن بدنها نمى يابيد، بلكه خود را يك شخصيت ثابت و باقى غير از آنها مى يابيد.

البته اين ذرّات مادّى مبدأ وجود هستند و به اينها در بقا و حركت و تكامل نياز هست، اما از آنجا كه شخصيت انسان به همان روح و جان و ادراك و شعور است به هيچ وجه مردن فنا نيست، بلكه انتقال از عالم طبيعت به عالم مثال است. در حقيقت

ص: 214

آنچه در طول عمر براى انسان بتدريج رخ داده كه اجزاى بدن او عوض مى شود، با رسيدن مرگ يكدفعه انجام مى شود، يعنى همان كار تدريجى دفعتاً انجام مى شود؛ و شخصيت شما كه مادّى نبود و داراى درك و عقل و شعور بود همچنان ثابت و باقى خواهد بود و با مرگ رابطۀ خود را با بدن طبيعى به كلّى قطع مى كند؛ نظير خواب، منتها در خواب رابطه به كلّى قطع نمى شود و لذا قواى نباتى بدن كار مى كند هر چند بعضى قواى بدن فعّال نيست، ولى با مرگ اين رابطه كاملاً قطع مى شود.

تأييد كلام فيض كاشانى را ما قبلاً از آيۀ شريفۀ «اَللّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ »(1) خداوند نفس ها را هنگام مرگ و خواب مى گيرد. استفاده كرديم و به كمك آيه اثبات كرديم كه خواب و مرگ يكنواخت هستند و به اصطلاح «النّوم أخ الموت» خواب برادر مرگ است.

مرگ خواب كامل است، و خواب مرگ ناقص؛ در خواب تمام ادراكات و شعور از بدن جدا مى گردد، اما باز هم روح قطع رابطۀ كامل با بدن نمى كند و لذا حركات نباتى بدن به جاى خود باقى است هر چند قسمتى از قواى بدن با روح از بدن بيرون مى رود، اما در مرگ به قول آيۀ شريفۀ «توفّى» كامل است. مرگ يعنى لباس طبيعت و مادّه را رها كردن، و اين كارى است كه انسان از اوّل عمر بتدريج انجام مى داده و اجزائى از بدنش تحليل مى رفته و به جاى آن بدل ما يتحلّل مى آمده است، و در هنگام مرگ اين كار به صورت يكدفعه اى انجام گرفته و انسان به عالم مثال انتقال مى يابد.

تشابه عالم خواب و برزخ

تصورات انسان در حال بيدارى از چيزهايى كه در مقابل چشمش نيستند و در ذهنش مجسم مى كند ضعيف است، زيرا توجّه او در هنگام بيدارى به طبيعت

ص: 215


1- - سورۀ زمر (39)، آيۀ 42.

مى باشد و قهراً ارتباطش با مادّه زياد است؛ ولى هنگام خواب تصور همين چيزهايى كه در بيدارى ضعيف بود بسيار قوى مى باشد، براى اين كه ارتباط و توجّه انسان به طبيعت تا حدودى كم شده است؛ به همين جهت لذّت و ناراحتى هاى در خواب خيلى بيشتر از حالت بيدارى است.

با همين مقياس وقتى علاقه و ارتباط انسان با بدن و مادّه توسط مرگ به كلّى قطع شد، قهراً ادراكات و مشاهدات و لذّات و ناراحتى هاى مشهود به وسيلۀ بدن مثالى به مراتب از عالم خواب قويتر خواهد بود؛ و لذا پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «قبر، باغى است از باغهاى بهشت و يا گودالى است از گودالهاى جهنم».(1) آنچه انسان بعد از مرگ مى بيند واقعاً يكى از اين دو قسم است؛ و مقصود از قبر، قبر مادّى خاكى نيست، اين قبر خاكى قبر بدن خاكى است، بلكه مقصود باطن قبر يعنى قبر مثالى و برزخى است كه بدن مثالى به آن منتقل شده است.

در درس پيش آياتى را خوانديم كه صريحاً دلالت مى كرد بر وجود برزخ و معذّب بودن آل فرعون در آن؛ و ثابت شد كه قبل از رسيدن قيامت، عالم برزخ و عذاب و لذّت در آن وجود دارد. البته اگر انسان در همين عالم مادّه چشم باطنى و مثالى اش قوى شد - همچون اولياى خداوند - مى تواند همان مشاهدات عالم برزخ و يا عالم خواب را در حال بيدارى و طبيعى هم ببيند.

تجسم يافتن عالم مثال بين دو انگشت امام عليه السلام

در حج خانۀ خدا ابوبصير خطاب به امام محمّدباقر عليه السلام مى گويد: «ما أكثر الحجيج و أعظم الضّجيج» امسال چقدر حاجى زياد آمده و چقدر سروصداست! حضرت در جواب فرمود: «بل ما أكثر الضّجيج و أقلّ الحجيج» بلكه چقدر سروصدا زياد است و

ص: 216


1- - بحارالأنوار، ج 41، ص 249.

حج گزار كم است. حضرت در اين موقع دو انگشت خود را به او نشان داد و فرمود نگاه كن، او نگاه كرد و ديد يك عده ميمون و خوك و حيوانات وحشى دور هم جمع شده و در حال رفت و آمد و چريدن هستند و گاهى يك انسان در گوشه و كنار پيدا مى شود.(1)

اين تجسم عالم مثال بود كه در دنيا به دست امام عليه السلام به صورت «تصرف ولايتى» در چشم آن شخص صورت گرفت و با تصرف امام عليه السلام در عالم طبيعت آن موجودات مثالى پيدا شدند.

شكل بدن مثالى هر كسى متناسب با اعمال و روحيات و اخلاق و ملكات او مى باشد؛ اين كه در روايات آمده است كه روز قيامت عده اى به صورت مورچه و عده اى به صورت خوك و پلنگ و سگ و حيوانات محشور مى شوند، اين همان روحيات دنيايى افراد است كه بدن مثالى انسان طبق همان روحيات و ملكات متشكل مى شود؛ مثلاً يك انسان شهوترانى كه تمام وجودش را شهوت پر كرده است قهراً به صورت خوك محشور است، او همين الآن هم خوك است وليكن ما با چشم طبيعى نمى توانيم او را ببينيم.

بنابراين عالم مثال الآن هم هست منتها در باطن عالم مادّه و در طول عالم مادّه است، و بالاتر از آن است كه با چشم طبيعى و مادّى قابل رؤيت باشد؛ بايد در آن تصرف غيبى نظير تصرف ولايتى امام محمّدباقر عليه السلام بشود تا ما بتوانيم آن را ببينيم.

تسلط برزخ بر طبيعت

پس معلوم شد كه عالم خواب و برزخ شبيه به هم و از يك سنخ هستند، منتها برزخ قويتر از عالم خواب است؛ و به علاوه عالم برزخ محيط و مسلط بر عالم مادّه و

ص: 217


1- بحارالأنوار، ج 46، ص 261.

طبيعت مى باشد؛ و لذا آمده است كه مردگان در عالم برزخ محيط به عالم طبيعت هستند و به عالم مادّه توجّه دارند و مى دانند در اين دنيا چه هست و از اوضاع دنيا ناراحت و يا خوشحال مى شوند؛ اين عالم طبيعت مانند مومى است در دست آنها.

پس مردن فانى شدن نيست، بلكه انتقال از عالمى است به عالم ديگر كه بالاتر از عالم طبيعت است و در آن عالم هم لذّت هست هم شكنجه و عذاب؛ البته همان گونه كه وسعت عالم دنيا براى بچۀ در رحم مادر قابل درك نيست. وسعت عالم برزخ و آخرت نيز براى ما قابل درك نيست، قرآن مى فرمايد: «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ » (1) «و بشتابيد به سوى آمرزشى از پروردگارتان، و بهشتى كه به قدر آسمانها و زمين وسعت دارد.» بهشت هر شخصى اين قدر وسعت دارد؛ و علّت آن هم اين است كه در آنجا تزاحم نيست؛ زيرا تزاحم از خواص مادّه و طبيعت است، و لذا مى بينيم افراد بر سر يك متر زمين و باغ با هم دعوا و نزاع مى كنند.

مردگان شنواترند از زندگان

در روايات وارد شده است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در روز بدر مقتولين را صدا مى كردند: «يوم بدر كان ينادى المقتولين و يقول: فهل وجدتم ما وعد ربّكم حقّاً؟» آيا آنچه را پروردگارتان به حق وعده داده بود يافتيد؟ «فقيل: يا رسول اللّه إنّهم أموات فكيف تناديهم ؟» پس عرض كردند: يا رسول اللّه اينها مرده اند چگونه اينها را صدا مى كنى ؟ حضرت فرمود: «إنّهم أسمع منكم»(2) اينها از شما شنواتر هستند. از اين سخن معلوم مى شود مردگان به عالم طبيعت احاطه دارند؛ و اين غفلت اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده كه مى پنداشتند مردگان فانى شده و قادر به شنيدن نيستند.

و ما قبلاً ذكر كرديم كه خداوند مى فرمايد: «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ

ص: 218


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 133.
2- - بحارالأنوار، ج 6، ص 207.

أَمْواتٌ بَلْ أَحْياءٌ وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ » (1) «و به كسانى كه در راه خدا كشته مى شوند مرده نگوييد، بلكه آنها زنده اند ولى شما درك نمى كنيد.» در اين آيه تعبير به «لا تَشْعُرُونَ »

شده است، شعور همان احساس و ادراك دقيق است و انسانها نمى توانند با چشم سر و گوش طبيعى آنچه را در عالم مثال مى گذرد ببينند و بشنوند، لذا مى فرمايد شما قدرت ادراك آن عالم را نداريد، آن عالم احتياج به جهازات مثالى و غير مادّى دارد نه طبيعى و مادّى.

نفس انسان شخصيت ثابت و باقى است

پيش از اين بيان كرديم كه به قول مرحوم صدرالمتألهين نفس محصول عالى خود مادّه است، و تا هنگامى كه از بدن جدا نشده است يك نحوه اتحادى با مادّه و بدن دارد و نسبت به هم فعل و انفعال دارند و نفس به واسطۀ حركت مادّه و تكامل آن تكامل پيدا مى كند، و با مرگ نفس از بدن جدا مى گردد و پس از آن به عالم مثال منتقل مى شود و موجودى مستقل مى گردد كه باقى است، و سؤال دو ملك در شب اوّل قبر از همان بدن مثالى است نه از بدن طبيعى.

بعضى مى گويند ما در دهان ميّت آرد ريختيم و بعد ديديم كه در شب اوّل قبر دهان ميّت باز نشده است، خيال مى كنند انسان با اين دهان مادّى جواب مى دهد، در صورتى كه از انسانى سؤال مى شود كه داراى عقل وشعور و ادراك است و بدن هم دارد، البته بدن مثالى نه طبيعى و نه مادّى.

و شخصيت انسان هم به همين است؛ انسان - همان طور كه ديگر حيوانات هم همين طور هستند - يك هويت و شخصيت و يك واحد است كه اين واحد از اوّل عمر تا آخر عمر و بعد از مرگ باقى است، در عين حال كه اين بدن مادّى تحولاتى پيدا كرده

ص: 219


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 154.

و كم و زياد شده است؛ مثلاً بدن شما از اوّل عمر تا حالا چندين مرتبه عوض شده ولى شما همان كسى هستيد كه اوّل بوده ايد. مرد پنجاه ساله همان است كه در ده سالگى بود و لذا مى گويد: من در بچگى اين كار را كردم، در بيست سالگى فلان كار را، در سى سالگى هم فلان كار را كردم، و خودش را همان مى يابد كه در سابق بود. براى توضيح مسأله مى گوييم: اگر كسى بتواند ذرّات تحليل رفته از بدن شما را كه از اوّل عمر تا حال جزو بدن شما بوده اند درآورد و همه را در يك جا قرار دهد سپس سؤال كند: آيا شما اين هستيد كه اينك مشغول صحبت و مذاكره ايد يا آن بدنهاى مرده دراز كشيده ؟ مسلّماً خواهيد گفت: من همين هستم كه اينك نشسته و سخن مى گويم و آنها فضولاتى بيش نيستند.

پس روشن شد كه شخصيت شما به نفس شماست و بدن فعلى متحد با آن مى باشد. همانى كه يك واحد حقيقى است و يك شخص و يك هويّت است وداراى ادراك و شعور و حركت مى باشد عبارت است از انسان، و آن غير از مادّه است كه دائماً در حال تغيير است؛ البته آن واحد ثابت، محصول عالى همين مادّه است. اگر شخصيت انسان به بدن بود با عوض شدن بدن شخصيت او هم عوض مى شد؛ و مثلاً شخصى كه بيست سال قبل جنايتى مرتكب شده است، اگر حالا او را پيدا كردند ديگر نبايد حق داشته باشند او را مؤاخذه كنند، و استدلال شود كه آن شخص بيست سال قبل متلاشى شد و اين شخص فعلى غير از آن است، در صورتى كه اين استدلال مورد قبول نيست.

وقتى مى گوييم نفس به مرحلۀ تجرّد كامل مى رسد، بدين معنا نيست كه در يك عالم مادّۀ ديگر سير مى كند؛ زيرا مادّه مكان و زمان و حركت دارد و اين مجرّد است كه خواص مادّه را ندارد و بالاتر از عالم مادّه و محيط به آن است. اين نفس شما كه ملاك شخصيت شما به آن است يك هويّت است و در تمام مدّت عمر و پس از آن باقى

ص: 220

است، با اين كه بدن تحولاتى دارد، در عين حال جداى از بدن نيست، بلكه اداره كننده و تنظيم كنندۀ حركات بدن است؛ يعنى اگر اين چشم طبيعى مى بيند به واسطۀ نفس است، اگر گوش طبيعى مى شنود به واسطۀ نفس است، و اگر پا راه مى رود و يا با دست كارهاى ديگرى مى كنيم به واسطۀ نفس است. لذا اگر انسان مرد گوش طبيعى به جاى خودش هست ولى ديگر شنوايى ندارد، چشم هم همين طور، دست مادّى و طبيعى هم به جاى خود هست ولى قبض و بسط ندارد.

رابطۀ نفس با بدن و رابطۀ خداوند با عالم هستى

خلاصه همۀ حركات و فعل و انفعالات بدن از آنِ نفس است نه اين كه نفس در عالم ديگرى باشد و ربطى به اين بدن نداشته باشد، بلكه فوق بدن مادّى و محيط بر آن است. مشابه تعبيرى كه حضرت على عليه السلام در چندين جاى نهج البلاغه راجع به ذات حق تعالى كه موجودى است مجرّد و خالق عالم دارند: «لَيْسَ فِى الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ ، وَ لا عَنْهَا بِخَارِجٍ »(1) خداوند داخل اشياء است اما نه به طورى كه با آنها مخلوط شده باشد و يا جسم لطيفى باشد كه با اين جسم مادّى قاطى شده است، بلكه خداوند فوق عالم مادّه است و داخل بودن او در اشياء به نحو احاطه و تسلط است.

خداوند مى فرمايد: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»(2) و ما از رگ وريد به انسان نزديك تريم. «وريد» رگى است كه خون را وارد قلب مى كند، و «شريان» رگى است كه خون را از قلب مى گيرد. «حَبْل» به معناى ريسمان است. رگ و وريد نسبت به انسان نزديكِ نزديك است. يعنى ما از رگ گردن به انسان نزديك تر هستيم.

ص: 221


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 186؛ و در ضمن همين مضمون با جملۀ «مع كلّ شىء لابمقارنة، و غيركلّ شىء لا بمزايلة» در خطبۀ اوّل نيز ذكر شده است.
2- - سورۀ ق (50)، آيۀ 16.

و باز مى فرمايد: «وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ »(1) و اوست كه در آسمان و در زمين معبود است. «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ »(2) و هر كجا باشيد خدا با شماست.

نه اين كه خداوند خارج از عالم مادّه باشد، بالاتر از عالم مادّه است اما نه اين كه در آسمان و يا جداى از عالم طبيعت و مادّه باشد.

جان شما نيز نسبت به شما نظير ذات بارى تعالى است نسبت به عالم؛ و لذا از اين نظر در حديث وارد شده: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»(3) هر كس خود را بشناسد خداى خود را مى شناسد. «أعرفكم بنفسه أعرفكم بربّه»(4) شناساترين شما به نفس خود آگاهترين شماست نسبت به خداوندش. پس نفس شما بالاتر از عالم مادّه و محيط به عالم مادّه و تدبير كنندۀ آن است؛ و همۀ كمالات مانند ديدن، شنيدن، حركت، چشيدن و... از نفس شماست.

بخشى از ادلّۀ تجرّد نفس

ممكن است كسى بگويد اينها همه از خواص مادّه است و مربوط به موجودى نيست كه بالاتر از مادّه و در باطن مادّه و محيط به مادّه و اداره كنندۀ مادّه باشد؛ و بگويد من اين را نمى پذيرم كه نفس محصول عالى مادّه باشد به اين معنا كه پايش را از عالم مادّيت بالاتر بگذارد، فقط تا اين حدّ مى پذيرم كه نفس محصول عالى مادّه باشد اما نه بالاتر از آن، و به تعبير ديگر نفس مجرّد از مادّه نيست بلكه از خواص مادّه است. در جواب اين اشكال، فلاسفه ادلّۀ زيادى را متذكر شده اند كه ما به نمونه هايى از آنها اشاره مى كنيم.

الآن شما كه اينجا نشسته ايد تمام چيزهايى كه تاكنون ديده ايد، اعمّ از منظره ها و كشورها و شهرستانها و انسانها در خاطر شما وجود دارد، و اگر اينها را در خواب هم

ص: 222


1- - سورۀ زخرف (43)، آيۀ 84.
2- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.
3- - بحارالأنوار، ج 2، ص 32، حديث 22.
4- - جامع الأخبار، شعيرى، ص 4.

مشاهده كرده باشيد در ذهن و خاطر شما مى ماند، حتى مقدارى هم قويتر از منظره هايى كه در بيدارى ديده ايد؛ در اينجا سؤال مى شود جاى اين «ديده شده ها» در مغز كجاست ؟ ممكن است بگوييد جاى همۀ اينها در مغز من است؛ در اينجا ما به شما مى گوييم درست است كه اگر شما اين منظره و انسانها و كشورها و شهرها را نديده بوديد نمى توانستيد به اين صورت تصور كنيد و لذا فرموده اند: «من فقد حسّاً فقد علماً»(1) هر كسى يكى از حواس ظاهره را از دست بدهد يكى از راههاى علم را از دست داده است، پس مسلّماً اين عوامل مادّى از قبيل چشم و گوش و ديگر حواس در ادراك اوّليه دخالت دارد، و اين را ما منكر نيستيم كه شما بايد مثلاً خيابانهاى تهران مقابل چشمتان قرار گرفته باشد و در اثر منعكس شدن نور در چشم يك اثرى به وسيلۀ سلسله اعصاب به مركزى از مغز كه مربوط به ديده است منتقل گردد تا بتوانيد شهر تهران را مشاهده كنيد، لذا اگر چشم شما يا سلسله اعصاب يا آن مركز مربوط در مغز معيوب باشد، ديدن خيابانها و مناظر براى شما مقدور نيست؛ ما تا اينجا با شما همراهى مى كنيم، اما مى پرسيم درست است كه اين مقدمات انجام شده است و شما به سبب آن توانستيد مناظرى را ببينيد و بعد در يادتان بماند، ولى آيا همۀ اين مناظر و كشورهاى بزرگ با همان وسعت و عظمت در مغز شما منعكس است ؟ و آيا ممكن است در يك نقطه از مغز انسان چيزى بزرگتر از خودش منعكس شود؟ مسلّماً نمى شود مظروف از ظرف بزرگتر باشد، يك شىء ده مترى را نمى توان در يك شىء ده سانتيمترى منعكس كرد؛ پس اين كشورها و شهرهاى بزرگ با اين همه بزرگى جايشان كجاست ؟ از طرفى نمى توانيد منكر اصل وجود اينها در ذهن خودتان بشويد، زيرا اگر معدوم مطلق بودند قابل اشاره نبودند، و قطعاً شما در ذهن به آنها اشاره مى كنيد.3.

ص: 223


1- - شرح أصول الكافى، صدرالمتألهين، ج 1، ص 393.

اگر شما در اين زمينه به ما نقد كنيد كه همان طور كه ما مى بينيم يك باغ بزرگ در يك فيلم عكاسى منعكس مى شود و يك فيلم پنج سانتيمترى يك منظرۀ بزرگ را در خود منعكس مى كند، گنجايش اشياء در مغز انسان هم همين طور است؛ شما بايد توجّه داشته باشيد كه فيلم عكاسى و آن صفحۀ كاغذ خودش ادراك كننده نيست؛ در اينجا درست است كه يك باغ بزرگ در صفحۀ كوچك فيلم منعكس شده است، اما باغ با حفظ وصف بزرگى اش در فيلم منعكس نشده است، بلكه اوّل كوچك شده و پس از آن در فيلم منعكس شده است و آن فيلم خودش ادراك كنندۀ آن باغ بزرگ نيست، شما هستيد كه در كنار فيلم عكاسى ايستاده ايد و چون انسانيد درك كننده هستيد و در اثر مقايسه هايى كه از خارج داريد به خاطر «تداعى معانى» يا از باب «مناسبات ذهنى» و در اثر «عادت» - كه در داستان تجربۀ پاولف آمده - وقتى كه مثلاً يك عكس 5 * 10 سانتى را ديديد و عكس هاى باغ را كه در آن منعكس شده مشاهده كرديد، در اينجا ذهن شما به يك باغ صد هكتارى منتقل مى شود. پس باغ صد هكتارى با آن وسعت در فيلم منعكس نيست و باغ با وصف بزرگى و صد هكتارى در فيلم نيامده است، بلكه كوچك شده و در فيلم آمده است.

صحبت ما اين است كه اين فيلم كوچك را كه شما بزرگ مى كنيد و آن را مى بينيد و با قوّۀ مكبّرۀ خود آن كوچك را بزرگ مى كنيد، ظرف اين شىء بزرگ كجاست ؟ آن شىء بزرگ با وصف بزرگى در فيلم نيست، اين نيرويى است كه شما داريد و با آن از كوچك به بزرگ منتقل مى شويد و از كوچك بزرگ مى سازيد. حالا ظرف به اين بزرگى كه ساختيد كجاست ؟ در حقيقت ابزار مادّى شما نظير چشم و مغز شىء بزرگ را كوچك كرد همچون كارى كه عكاس در فيلم مى كند، اما آن نيرويى كه اين كوچك را بزرگ جلوه مى دهد و شما آن را بزرگ مى يابيد در كجا قرار دارد و چگونه است ؟ اين مربوط مى شود به همان قوّۀ ادراكى شما و اين ادراك در خواب خيلى قويتر است.

ص: 224

آن باغ بزرگى كه در خواب مى بينيد، با اين كه شما در اطاق خوابيده ايد ولى آن باغ را در وجود خود احساس مى كنيد و در حقيقت نفس شما آن را خلق مى كند، چون انسان و حيوان قدرت خلاقه دارند؛ و گفتيم محال است يك باغ به آن بزرگى در مغز به آن كوچكى قرار بگيرد.

فلاسفۀ مادّى و ماترياليست خيال مى كنند ما فعل و انفعالات مادّى را منكر هستيم، در صورتى كه اين طور نيست، ما قبلاً گفتيم كه: «من فقد حسّاً فقد علماً» كسى كه يك حسى را از دست داده باشد علمى را از دست داده است. ما اين را قبول داريم كه اگر شما بخواهيد چيزى را ادراك كنيد، آن چيز بايد در مقابل چشم شما قرار گيرد و عكس آن در نقطۀ زرد چشم بيفتد و بعد به وسيلۀ سلسله اعصاب عكس العمل و تأثير و تأثرى در مغز ايجاد شود تا بتوانيد ادراك كنيد. تا اين حدّ را ما با فلاسفۀ ماترياليست همگام هستيم؛ ولى چيزى كه هست اين است كه اين آقايان ادراك را منحصر به همان فعل و انفعالات مادّى مى دانند، اما ما مى گوييم مدرِك (ادراك كننده) و مدرَك (ادراك شده) هر دو فوق عالم مادّه هستند.

ما به فعل و انفعالات مادّى جنبۀ اعدادى و مقدمى مى دهيم و مى گوييم همۀ اينها مقدمه و مُعدّ است، يعنى چيزى كه مقدمات را مهيّا مى كند براى اين كه آن فعل اصلى انجام شود؛ مثلاً فيلمى كه صورت اشياء در آن منعكس مى شود خودش ادراك كننده نيست، بلكه اين فيلم پنج سانتى جنبۀ اعدادى دارد و مقدمه است براى كسى كه اين فيلم را مى بيند تا از آن فيلم و منظرۀ كوچك به منظرۀ بزرگ خارجى منتقل شود.

پس در واقع ادراك كننده انسان است كه در پشت اين فعاليت هاى مادّى و در بالا - البته نه در بالاى مادّى بلكه در آن بالاى رتبى كه عالم مجرّد محيط به عالم مادّه است - قرار گرفته و مى تواند صورت اشياء را با تمام بزرگى آن در ذهن خود ايجاد كند؛ و اين فعاليت و خلاقيت نفس است كه با ديدن آن منظرۀ كوچك در فيلم پنج سانتى به چيز

ص: 225

بزرگ منتقل مى شود، و آن چيز بزرگ مخلوق نفس است كه در عالم نفس وجود دارد و آن مدرَك بالذّات است، نه شىء بزرگى كه در خارج وجود دارد. بنابراين مدرِك، اين نقطۀ مغزى نيست؛ بلكه يك موجودى است كه امكان داشته باشد آن صحنه ها و منظره هاى بزرگ در آن موجود شود؛ حتى بسيارى اوقات انسان چيزهايى را كه مشاهده نكرده و در خارج هم وجود ندارد با خلاقيت در ذهن خود ايجاد مى نمايد؛ مثلاً دريايى از جيوه و يا يك كوه طلا را با تمام بزرگى آن در ذهن خود موجود مى كند، كه در اين مورد هم باز مدرِك مغز نيست و مدرَك هم منعكس در مغز نمى باشد، بلكه در متن ذات و عمق نفس موجود است.

ادراك اشياء از ديدگاه صدرالمتألهين

مرحوم صدرالمتألهين مى گويند: حتى هنگامى كه شما چيزى را جلوى خود مشاهده مى كنيد، شما خود آن چيز را ادراك نمى كنيد بلكه آن مدرك بالعرض شماست. مثلاً وقتى صورت و عكس انسانى در چشم شما مى افتد و بعد فعل و انفعالى در سلسلۀ عصب و در نقطۀ مغزى انجام مى شود، اينها هيچ كدام ادراك نيست، بلكه اينها همه زمينه و معدّ مى شود كه شما با خلاقيت يك موجودى را مثل آن چيزى كه مشاهده مى كنيد در ذهن خودتان ايجاد نماييد؛ آن كه مدرك بالذّات شماست يعنى بدون واسطه شما به آن توجّه داريد، همان است كه در عالم ذهن خود موجود كرده ايد؛ وگرنه چيزهايى كه خارج از ذهن شماست مدرك بالعرض هستند؛ ولى چون آن چيزى كه خارج از ذهن شما موجود شده با شىء خارجى تطابق دارد و هم سنخ مى باشد، شما مى گوييد من آن را ادراك كرده ام.

از مطالب بالا نتيجه گرفتيم كه مدرك بايد مدركى باشد كه تمام مناظر بزرگ و اشياء با تمام وسعت و فراخى در آن بگنجد، وآن مسلّماً نمى تواند جسم باشد و بايد فوق

ص: 226

اجسام باشد. پس شما جسم و مادّه نيستيد، شما و شخصيت و انسانيت شما فوق عالم مادّه است؛ همان طور كه آن مناظر و اشياى بزرگى كه در ذهن داريد هم مادّى نيستند، مثلاً اروپاى مادّى همان است كه در خارج هست و الآن مردمش مشغول حركت و فعاليت هستند، آن اروپا و شهرها و موجودات مادّى آنها همه زمينه هستند كه در چشم شما بيفتند و منعكس شوند، و چشم و سلسله اعصاب و مغز هم مادّى هستند كه همگى زمينه مى شوند براى انعكاس اشياء در ذهن و وسيله هستند براى اين كه شما مشابه اروپا و آمريكا را به همان بزرگى و وسعت در ذهن خود منعكس سازيد.

در خواب هم همين كار را نفس انجام مى دهد، در برزخ هم وضع چنين است و لذا تزاحمى در آنجا وجود ندارد. بنابراين چون نفس انسان بالاتر از عالم مادّيات است، ادراك دو منظرۀ بسيار بزرگ هم باعث تزاحم نمى شود؛ چون اينها كه تزاحم دارند همه مادّى هستند و مادّيات محدودند.

اما نفس، مدركى است مجرّد و وسيع، و در عالم نفوس و مجرّدات هم تزاحم و اصطكاكى وجود ندارد. دو مادّه هستند كه با هم اصطكاك دارند و در يك مكان نمى گنجند. بنابراين مدرِك و مدرَك هر دو از يك عالم اند و از يك سنخ بايد باشند؛ پس اگر مدرِك موجود مثالى باشد مدرَك هم موجود مثالى است؛ يعنى آن مرحلۀ نفس كه تجرّد برزخى و مثالى دارد مدركات برزخى را مشاهده مى كند؛ ولى آن مرتبۀ كاملۀ نفس كه تجرّد عقلانى دارد - بالاتر از تجرّد برزخى - كه حتى ابعاد مثالى همچون طول و عرض و عمق هم ندارد، مى تواند مجرّدات كامل را ادراك نمايد. به هر حال سنخيت مدرِك و مدرَك قطعى است.

بنابراين وجود مثالى و وجود عقلانى هر دو مجرّدند اما مجرّد مثالى داراى بعد مثالى و طول و عرض و عمق مى باشد، مانند باغى كه شما در خواب مى بينيد؛ ولى وجود عقلانى داراى بعد و مساحت هم نيست، مانند كليات درك شده.

ص: 227

پس هميشه بايد مدرِك و مدرَك، هم طراز و هم سنخ باشند؛ و مادّه نه مدرك است و نه مدرك، مادّه فقط زمينه براى ادراك است؛ مثلاً اين بخارى كه الآن جلوى چشم شماست، اين مادّۀ خارجى زمينه براى ادراك شماست و خود بخارى مدرَك بالعرض است نه بالذّات. چشم شما و سلول مغز شما زمينه براى ادراك است، و مدرَك بالذّات آن بخارى است كه در متن ذهن شما موجود است، مدرِك آن هم شما و نفس شماست كه بالاتر از مغز مى باشد. ما همۀ عوامل مادّى را همان طور كه فلاسفۀ ماترياليست قائل اند مؤثر مى دانيم و فرق ما با آنها اين است كه ما مى گوييم اينها همه زمينه براى ادراك هستند و جنبۀ مقدمى دارند ولى آنها مى گويند اينها مدركند و اصالت دارند.

اشكال الهيون به مادّيون در زمينۀ ادراك

اشكالى كه به فلاسفۀ مادّى هست اين است كه همين طور كه شما نمى توانى بگويى فيلم مدرك صورت منعكس شده در خود است، بلكه آن را زمينۀ ادراك براى ديگرى مى دانى، به همين دليل اين موجود خارجى و عكسى كه در چشم من هست و اين عكس العمل كه در نقطۀ مغزى هست همۀ اينها زمينه براى ادراك است، ادراك كنندۀ واقعى آن است كه اين بخارى را به همين بزرگى در خودش مى يابد. اين بخارى با تمام حجمش نمى تواند در نقطۀ مغز بيايد؛ البته عكس العملى از آن در مغز مجسم مى شود اما ما آن را بزرگ مى يابيم، و لذا چشم خود را مى بنديم و يا در عالم خواب همان مناظر بزرگ را با تمام وسعت مى بينيم.

پس نفس شما بالاتر از مغز و غير از آن است. در اين رابطه مرحوم ملاصدرا در اسفار مى فرمايد: شما موجودات بزرگ را در وصف بزرگى و با وصف بزرگى مى يابيد. پس معلوم مى شود آنچه ادراك مى كند غير از مادّه و بالاتر از آن است. يعنى نفس شما محدود به زمان و مكان نيست؛ همان طور كه خود مدرَك نيز محدود به

ص: 228

مكان نيست، وگرنه ممكن نيست بزرگ با وصف بزرگى در مكان كوچك بگنجد.

البته نمى گوييم نفس به طور كلّى جدا از اين بدن است، بلكه نفس محيط به اين بدن و مدبّر آن است.

حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه راجع به خداوند فرموده اند: «لَيْسَ فِى الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ ، وَ لا عَنْهَا بِخَارِجٍ » خدا در اشياء هست اما نه اين كه با آنها قاطى شده باشد. روح داخل بدن است؛ براى اين كه روح در چشم و گوش و زبان و دست و پا و قلب و همۀ بدن وجود دارد، و اگر وجود نمى داشت حركت و زندگى ممكن نبود. اگر روح در بدن نباشد بدن عكس العمل ندارد، وقتى انسان مى ميرد همان مغز و همان دست و همان گوش و همان چشم و پا و دست وجود دارد ولى فعاليت ندارند، و تا روح نباشد آثارى در آنها مترتب نيست؛ اما در عين حال خداوند جدا و خارج از جهان هستى نيست.

پس روح و مدركات آن چه «صورتها» - خارجى يا خيالى - و چه «معانى» مثل حبّ و بغض و امثال اينها از مقولۀ مادّه نيست، بلكه بالاتر از مادّه است؛ و ما از اينجا مى رسيم به اين كه ما غير از مادّه ايم. اين كه آن فيلسوف غربى يا آن دكتر غربى مى گويد: «من زير چاقوى تشريح خودم در آزمايشگاه نفس مجرّد نيافتم» جوابش اين است كه نفس مجرّد زير چاقو نخواهد آمد؛ زيرا چاقو مادّى است و آنچه زير چاقو مى آيد عضلات و سلولها و اشياى مادّى است؛ و ما معتقديم روح مجرّد بالاتر از مادّه و سنخ مادّه است، و اين آقا نتيجه مى گيرد كه چون روح مجرّد زير چاقوى تشريح من نيامد پس موجود نيست، ليكن اين استنباط غلط است؛ زيرا اين طور نيست كه وجود و هستى با مادّيت مساوى باشد. هستى بر دو قسم است: يكى مادّى و ديگرى فوق مادّى. شما كه ادراك كننده هستيد غير از چشم و سلولهاى عصبى و مغزى هستيد، اينها همه معدّات و زمينه هستند.

اين يك دليل براى اثبات اين كه مدرِك و مدرَك فوق عالم مادّه هستند.

ص: 229

استدلال بوعلى سينا

دليل ديگر يا بيانى ديگر همان است كه بوعلى سينا در «اشارات» گفته است. اگر انسان از تمام اعضاء و جوارحى كه به وسيلۀ آنها احساس مى كند نظير چشم و گوش و ساير قواى ظاهرى منقطع شد و حتى خود را در فضا معلق نمود كه قوّۀ لامسۀ او هم با زمين تماس نداشته باشد و نيز توجّه خود را از مغز هم منقطع نمود، باز در يك چنين حالتى «خود» را مى يابد؛ و غفلت او از تمام حواس ظاهره و اعضاء و جوارح مادّى خود موجب غفلت از خود نمى شود.

پس معلوم مى شود «حقيقت خود» غير از مغز و اعضاء و جوارح است، و گرنه نمى بايست در حالت غفلت و انقطاع كامل از آنها خود را بيابد. البته ما منكر اين نيستيم كه نفس انسان براى ادراك امور مادّى نياز به ابزار مادّى نظير چشم و گوش و ساير جهازات بدن دارد، نظير احتياج به دوربين براى ديدن چيزها از راه دور؛ ولى آن موجودى كه احساس و ادراك مى كند غير از ابزار مادّى است؛ موجود مجرّدى است كه براى درك مادّيات متنزل شده تا بتواند آنها را درك كند، ولى خودش مادّى نيست؛ و حتى به قول ملاصدرا مدرَك بالذّات نفس كه مستقيم به نفس وابسته است، آن هم مادّى نيست.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 230

(درس 491) - نامۀ 45 (قسمت هفتم)

اشاره

تقسيم نور به طولى و عرضى

تقسيم هستى به طولى و عرضى

شدّت و ضعف منشأ علّيت و معلوليت است

تصوير علّت و معلول در موجودات طولى و عرضى

دليل اوّل بر تجرّد روح

دليل دوّم

نتيجۀ استدلال

دليل سوّم بر تجرّد روح

توضيح مطلب با بيان ساده

توضيح مطلب با بيان علمى

ص: 231

ص: 232

«نامۀ 45 - قسمت هفتم»

تقسيم نور به طولى و عرضى

بحث ما در درسهاى قبل دربارۀ نفس و تجرّد آن بود؛ و قبلاً اشاره كرديم كه فلاسفۀ ماترياليست وجود و هستى را مطابق با مادّيت مى دانند، در صورتى كه اين طور نيست.

مى توان هستى را همانند نور خورشيد فرض كرد كه اين نور هم شعاع دارد و هم پرتو، و به انقسام طولى و عرضى تقسيم مى شود. انقسام طولى مانند اين كه نور مى افتد روى زمين و از آن منعكس مى شود به اطاق و از آن منعكس مى شود به پس اطاق و همين طور... اينها همه نورهايى هستند كه در طول يكديگر قرار دارند و داراى درجاتى مى باشند؛ و چون نور اطاق وابسته به نور روى زمين است از آن ضعيف تر و نازل تر است، و هر چه بالاتر برويم قوى تر مى شود.

و در انقسام عرضى اقسام در عرض يكديگر قرار دارند و در شدّت و ضعف يكسان هستند؛ مانند نورى كه به حياط منازل مختلف مى تابد كه همه در عرض يكديگر هستند، گرچه به واسطۀ ديوارهايى كه وجود دارد منقسم شده اند. اين كه مولوى مى گويد:

ليك يك باشد همه انوارشان*** چون كه برگيرى تو ديوار از ميان(1)

ص: 233


1- مثنوى معنوى، دفتر چهارم.

اشاره به همين انوار عرضى است؛ يعنى اگر ديوارها را برداريم نورهاى حياط همۀ منازل يكسان است، و اين طور نيست كه يكى شديدتر و ديگرى ضعيف تر باشد.

تقسيم هستى به طولى و عرضى

هستى نيز مانند نور دو انقسام دارد: طولى و عرضى. ذات بارى تعالى يك «هستى غيرمتناهى» است كه هيچ گونه نيستى در آن يافت نمى شود؛ مانند يك نور نامتناهى كه هيچ گونه ظلمت در آن راه ندارد؛ آن وقت اين هستى غير متناهى كه عين كمالات، عين اراده، عين حيات، عين قدرت و علم و همۀ كمالات است، داراى پرتوهايى مى باشد كه نسبت به خداوند ضعيف هستند و در مرتبۀ نازل قرار دارند، و هر پرتوى پرتوى ديگر دارد كه از اوّلى ضعيف تر است، تا برسد به عالم مادّه.

پس از خدا «عالم عقول» وجود دارد كه به آن «عالم جبروت» مى گويند؛ و در اين مرحله، پرتو شديد و مجرّد است و از مراحل بعدى قويتر است. بعد مى آيد به «عالم ملكوت» كه آن هم «عالم مثال» است. و بعد پايين تر مى آيد كه «عالم مادّه و ناسوت» است.

آن وقت خداوند تبارك و تعالى عوالم را جورى قرار داده است كه موجود مادّى كه در عالم ناسوت است مى تواند تكامل پيدا كند و به عالم جبروت و عالم عقول برسد! اين موجود عبارت از انسان است. انسان در ابتدا مادّه است كه در اثر تكامل به عالم مثال مى رسد - ادراكات جزئى از عالم مثال است - كه نمونۀ آن ديدن در خواب است؛ و بعد به عالم عقل راه پيدا مى كند كه مى تواند كليات را ادراك نمايد، و در اين صورت هر چه عقل كامل تر شود به حق نزديك تر مى شود.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به جايى رفت كه جبرئيل نتوانست برود و گفت: «رو رو من حريف تو نِيَم». در حديث است كه به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفت: «لو دنوت أنملة

ص: 234

لاحترقت»(1) اگر يك بند انگشت نزديك تر بشوم مى سوزم؛ يعنى در شعاع وجود حق تعالى.

تشبيه خداوند به نور از جهت تقريب مطلب به ذهن است؛ اين كه ما خداوند را تشبيه به نور مى كنيم از يك جهت مطلب را به ذهن نزديك مى كند و از يك جهت دور؛ از آن جهت نزديك مى كند كه همين طور كه نور مراتب دارد و داراى شدّت و ضعف مى باشد، هستى نيز همين طور است؛ اما دور مى كند براى اين كه ممكن است ما فكر كنيم حق تعالى يك تكه نور است، در صورتى كه نبايد خيال شود كه خداوند يك تكه نور در آسمان است.

«وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ »(2) و اوست كه در آسمان و در زمين معبود است. «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ »(3) و خداوند هر كجا باشيد با شماست. شما اگر تمام عالم را يك بدن فرض كنيد، حق تعالى جان جهان است؛ مانند روح كه در تمام بدن هست؛ خداوند همه جا هست اما هيچ جا هم نيست، براى اين كه جسم نيست، مجرّد و والاتر و شديدتر است.

بنابراين هستى مساوى با مادّيت نيست؛ هستى و واقعيت مانند نور است؛ و همان طور كه نور دو نحو انقسام داشت، هستى نيز دو نحو انقسام دارد؛ كه طولى آن بر حسب شدّت و ضعف و مراتب گوناگون از عالم جبروت و عقول به عالم ملكوت و مثال و بعد هم به عالم ناسوت مى رسد، مثل نور كه درجات و مراتبى دارد. انقسام عرضى مثل اين كه اين سنگ با آن سنگ هر دو سختى دارند يا مثل دو قطعه آهن و يا مانند بنده و شما كه هر دو انسانيم يا اين نورى كه در اين حياط است و در آن حياط هم هست، اينها همه در عرض يكديگر هستند و داراى شدّت و ضعف نيستند، من بر شما شدّت ندارم و شما هم بر من شدّت نداريد.4.

ص: 235


1- - بحارالأنوار، ج 18، ص 382.
2- - سورۀ زخرف (43)، آيۀ 84.
3- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 4.

شدّت و ضعف منشأ علّيت و معلوليت است

انقسام طولى همان شدّت و ضعف است كه قهراً منشأ علّيت و معلوليت هم مى شود، بلكه شدّت و ضعف عين علّيت و معلوليت است؛ مثلاً نورى كه در پس اطاق خانه است معلول نورى است كه در اطاق است، يعنى پرتو نور اطاق است؛ و نورى كه در اتاق است معلول نورى است كه در بيرون از اطاق وجود دارد، و نور بيرون از اطاق معلول نور خورشيد است كه كانون نور است.

هستى هم همين طور است منتها با يك فرق خيلى بزرگ و آن اين كه خورشيد عقل و شعور و اراده ندارد و نور كه پرتو خورشيد است جبرى و وابسته به آن است؛ اما حق تعالى عين اراده، قدرت، حيات و علم است و در عين حال محيط به عالم است؛ عالم عقول معلول عالم حق است، و عالم ملكوت معلول عالم عقول (جبروت)، و عالم ناسوت معلول عوالم قبل از خود است، و ما در عين حال كه معلول حق هستيم معلول اين واسطه ها هم هستيم و اين مانعى ندارد؛ براى اين كه: «أبى اللّه أن يجرى الأشياء إلّابالأسباب» (1)«خداوند امتناع دارد از اين كه امور عالم را جز بر اساس اسباب به جريان اندازد.»

اساساً در اين عالم مادّى هر چه را خداوند ايجاد مى كند همه با اسباب و علل است، ولى در عين حال تمام اين سلسله اسباب و علل و مسبّبات منتهى به ذات حق تعالى مى شود؛ مثلاً وقتى گفتيم خداوند باران مى فرستد، بدين معنا نيست كه خداوند بدون واسطه و بدون اين كه مثلاً بخار از دريا متصاعد شود و بعد متراكم گردد و بعد به صورت باران در بيايد باران بفرستد. خلاصه علل طبيعى در نظام عالم نقش مهمى را

ص: 236


1- - بصائر الدّرجات، صفّار، ص 6؛ الكافى، ج 1، ص 183، حديث 7، و در آن «بأَسْبابٍ » آمده است.

عهده دار هستند؛ همين طور كه بچه بدون پدر و مادر به وجود نمى آيد، كليۀ پديده هاى عالم داراى علّت مى باشند.

تصوير علّت و معلول در موجودات طولى و عرضى

موجودات عرضى كه گفته مى شود، يعنى همۀ موجوداتى كه در عرضِ هم و در عالم ناسوت و مادّه هستند.

منظور از موجودات طولى، يعنى «عالم عقول»، «عالم مثال» و «عالم مادّه» كه همۀ اينها وابسته به حق تعالى هستند؛ بلا تشبيه مثل اين كه نور بيرون اطاق و نور اطاق و نور پس اطاق همه وابسته به خورشيدند، كه اگر خورشيد نباشد همۀ اينها نيستند.

موجودات عرضى مانند نور اين خانه، آن خانه و... كه در عرض هم هستند، باز همه وابسته به حق تعالى هستند و همه به يك كانون و يك منبع منتهى مى شوند؛ بنابراين وجود و هستى مساوى با مادّيت نيست، و دليلى هم ندارد كه مادّيون بگويند:

مجرّد وجود ندارد، چون ما روح مجرّد را زير چاقوى تشريح نديده ايم. جواب آنها اين است كه روح مجرّد نبايد هم زير چاقوى تشريح يافت شود؛ زيرا چاقو مادّه است و مادّه زير مادّه مى آيد، و روح مجرّد بالاتر از مادّه است و فوق آن؛ البته فوق نه به معناى بالاى مادّه، فوق يعنى درجه، مثل نورى كه در بيرون اطاق است و نورى كه در اطاق است، يعنى آن شديد و اين ضعيف است و پرتو آن است.

دليل اوّل بر تجرّد روح

انسان داراى روح مجرّد است و انسانيت او به سبب همين روح مجرّد است.

فلاسفه دربارۀ اين مطلب دلايل زيادى دارند كه ما در جلسات قبل دو تا از آن دلايل را نقل كرديم؛ يكى مسألۀ مدركات بود در عالم مثال؛ كه گفتيم مدركات چه در خواب

ص: 237

باشد و چه در بيدارى با همان بزرگى آنها ادراك مى شوند، حتى اگر در خواب باشد بارزتر و روشن تر است؛ و شما كه درخواب باغ بزرگى را با وصف بزرگى مشاهده مى كنيد، امكان ندارد در يك مادّۀ كوچك منطبع و منعكس شود؛ پس معلوم مى شود كه جاى آن نقطۀ مغز شما نيست. مى توان يك باغ را در يك فيلم منعكس كرد، اما با آن بزرگى در فيلم نمى افتد، كوچك مى افتد، شما كه در كنار فيلم ايستاده ايد با مشاهدۀ فيلم كوچك به باغ بزرگ پى مى بريد؛ و در نقطۀ چشم شما هم باغ به آن بزرگى نمى افتد، ولى باغ بزرگ را شما با تمام وسعت و بزرگى اش مى يابيد حتى در خواب.

همين الآن شهرها، كشورها و جاهايى كه شما ديده ايد با همان بزرگى در ذهن شما هست؛ و چون با آن بزرگى شان هستند پس در مغز نيستند، و آنچه را شما ادراك مى كنيد و آنچه شما هستيد غير از اين نقطۀ مغزى است؛ مدرِك و مدرَك هر دو فوق مادّه هستند؛ و تمام اين عوامل مادّى از قبيل چشم و مغز و سلولهاى مغزى، همه مثل آن ميكروسكوپى است كه آن شخص عالم به وسيلۀ آن، چيزهاى كوچك را بزرگ مى بيند، و معلوم است كه ميكروسكوپ علم و ادراك ندارد. تمام اين سلسله اعصاب انسان تا نقطۀ مغزى، مثل همان ميكروسكوپ است؛ و شما فوق ميكروسكوپ هستيد كه به وسيلۀ اين سلسله عوامل مادّى اين موجود بزرگ را بزرگ مى يابيد.

دليل دوّم

اين دليل را ابن سينا اقامه كرده است؛ براى تشريح مطلب مثالى مى زنيم: شما كه الآن چشمت باز است عالم مادّه را و اعضاء و جوارح را مى بينى، اگر دستت روى دست ديگر باشد به وسيلۀ حس لامسه بدن را ادراك مى كنى، روى زمين ايستاده اى زمين را ادراك مى كنى و سنگينى خودت را لمس مى كنى، حالا شما فرض كنيد در يك هواى آزاد كه نه سرد باشد و نه گرم - چون اگر هوا گرم باشد شما حرارت را از خارج

ص: 238

ادراك مى كنى، و اگر سرد باشد سردى را احساس مى كنى - هوا ملايم باشد و سردى و گرمى نداشته باشد و باد هم نوزد، و بدن روى زمين نباشد بلكه در هوا معلق باشد، و اعضاء و جوارح رها باشد و پاها روى زمين نباشد و چشم ها بسته باشد و ديگر نه جسم خود را ببينى و نه ديگران را، و در خود فرو روى و فقط خود را ببينى، در آن وقت از خودت غفلت ندارى و خود را به علم حضورى(1) مى يابى، در حالى كه از تمام اعضاء و جوارح خود غفلت دارى، آنچه را مى يابى «خود» هستى و آنچه از آن غفلت دارى و نمى يابى اعضاء و جوارح مادّى است كه اينها همه وسايل ادراكات شماست؛ يعنى اگر شما بخواهيد با عالم مادّه تماس داشته باشيد توسط اينها تماس داريد؛ و چون شما موجودى هستيد فوق عالم مادّه، براى تماس پيدا كردن با عالم مادّه احتياج به ابزارهاى مادّى داريد؛ مثل يك متخصصى كه عالم و كارشناس است ولى براى يافتن چيزهاى ريز احتياج به ميكروسكوپ دارد و براى يافتن اشياى دور نيازمند به تلسكوپ، اما ميكروسكوپ و تلسكوپ ادراك كننده نيستند بلكه ابزار ادراكند؛ و شما نمى توانيد بگوييد چون مهندس براى ديدن نيازمند به اين وسايل است، پس اينها خود ادراك كننده هستند؛ اين غلط است.

ادراك كننده در اينجا انسانى است كه فوق مادّه است اما در تماس با اين عالم مادّى و بهره بردن از آن، نيازمند به ابزار مادّى از قبيل چشم و گوش و غيره است كه به وسيلۀ چشم مبصرات را ادراك مى كند، به وسيلۀ گوش مسموعات را، به واسطۀ قوّۀ شامّهد.

ص: 239


1- - علم انسان به چيزها بر دو نوع است: حضورى و حصولى. علم حضورى علمى است كه ذات معلوم بدون واسطۀ صورت ذهنى و مفهوم آن، نزد عالم حاضر باشد؛ نظير علم انسان به خودش و به معلومات در ذهنش؛ در هر دو مورد انسان بدون واسطه به خودش و معلومات ذهنى اش علم دارد و آنها پيش ذهن حضور واقعى و تكوينى دارند. ولى در علم حصولى، ذات معلوم پيش عالم حاضر نيست بلكه مفهوم و صورت ذهنى آن حضور دارد؛ نظير علم انسان به موجودات خارجى كه توسط صورت ذهنى و مفهوم آنها محقق مى شود.

بوها و بوييدنى ها را، و به واسطۀ قوّۀ ذائقه طعم اشياء را ادراك مى نمايد. پس براى ادراك اشياى مادّى احتياج به ابزارى مادّى دارد، وليكن براى ادراك مجرّدات به هيچ كدام از عوامل مادّى نياز ندارد.

همان گونه كه شما در عالم خواب اشياء را مى بينيد در حالى كه عوامل مادّى مثل چشم و گوش بسته هستند و اعضاء و جوارح همه در خوابند، اما شما در عالم خواب در باغى سير مى كنى و با چشم مثالى درختهاى باغ را مى بينى و با دست مثالى ميوه ها را از درخت مى چينى و با دهان مثالى مى خورى و لذّت مى برى، و لذّتى كه در خواب مى برى چه بسا شديدتر از لذّت در بيدارى است، به طورى كه وقتى بيدار مى شوى در حسرتى و تأسف مى خورى كه چه عالم خوشى در خواب داشتم و از دست دادم؛ و گاهى به عكس در عالم خواب دچار صحنۀ غم انگيز و وحشتناكى مى شوى، مثلاً گرفتار يك سگ هار و يا حيوان درنده اى مى شوى و با چشم مثالى سگ را مى بينى و زجر هم مى كشى و وقتى بيدار مى شوى وحشت مى كنى كه چه عالم وحشتناكى داشتم! پس مدرِك و مدرَك هر دو از عالم مجرّدات هستند، اما در ادراك مادّيات نياز است كه از ابزار مادّى استفاده شود.

نتيجۀ استدلال

از صحبت هاى قبل نتيجه مى گيريم آن كه انسان است و مدرك است غير از اين ابزار مادّى است؛ و بيان كرديم كه مرحوم صدرالمتألهين در جايى هم كه شما چيزى را در مقابل خود مى بينى، مى گويد اين موجود خارجى «مدرَك بالعرض» شماست و «مدرَك بالذّات» شما در خود شماست؛ مثلاً اين كتابى كه در مقابل شماست، صورت آن در چشم مى افتد و بعد منتقل مى شود به مغز شما و يك عكس العملى در مغز شما پيدا مى شود - اينها همه براى ادراك، مقدمه است و نام اينها ادراك نيست - بعد نفس و

ص: 240

روح شما در عالم خودش موجودى مشابه اين كتاب خارجى ايجاد مى كند و «مدرَك بالذّات» همان موجود مشابه ايجاد شده است، و اين كتاب خارجى «مدرَك بالعرض» است؛ و «مدرَك بالذّات» آن است كه حقيقتاً ادراك به آن تعلّق مى گيرد كه در نفس و عالم نفس است؛ و نفس موجود مجرّدى است كه گرفتار مادّه نيست؛ مجرّد و رهاى از زمان، مكان، حركت و همۀ مشخصات مادّى.

دليل سوّم بر تجرّد روح

اين دليل مقدمات زيادى دارد و من سعى مى كنم آن را به طور خلاصه براى شما بيان كنم. شما داراى حركات و ادراكاتى هستيد، چيزهايى را مى بينيد، صداهايى را مى شنويد، بوهايى را استشمام مى كنيد، چيزهايى را مى چشيد، اينها يك سرى ادراكات است؛ از طرف ديگر شما داراى يك سرى اراده ها و تحريكاتى هستى، مثلاً دستت را حركت مى دهى، پايت را حركت مى دهى، و يا به چيزى اراده و شوق پيدا مى كنى و حركت كرده و دنبال آن مى روى.

پس هر يك از ادراكات و تحريكات داراى جهازات و ابزارى هستند مخصوص به خود؛ مثلاً براى چشم جهاز مخصوصى است، سلسله عصب چشم از نقطه اى شروع مى شود و مى رود تا به نقطه اى به نام مغز برسد، اين جهاز و ابزارى است براى ديدن؛ براى شنيدن هم يك ابزارى داريم، بايد موج صوتى بخورد به پردۀ صماخ (پردۀ گوش)، بعد ارتعاشات صوتى وارد استخوان چكشى گوش مى شوند و در آخر وارد گوش داخلى مى شوند، و بالاخره توسط سلسله اعصاب صدا به مغز منتقل مى گردد به جايى كه مخصوص شنيدن است، كه اگر چنانچه پردۀ گوش شما پاره شود يا آن سلسله عصب پاره شود يا آن نقطۀ مغزى خللى پيدا كند، شما ديگر ادراك شنيدنى نداريد. ادراكات ديگر شما نيز همين طور است. پس ادراكات و شعب آنها

ص: 241

مختلف است و هر شعبه اى يك ابزار و جهازاتى مخصوص خود دارد و كاملاً از هم جدا هستند. از آن طرف تحريكات شما جهازات مخصوصى دارند؛ شما وقتى اراده مى كنى چيزى را بردارى و دستت را حركت مى دهى، اينجا باز عضلات شما از يك جايى فرمان مى گيرند و اعصاب سمپاتيك و پاراسمپاتيك و سلسله اعصابى كه هست هر كدام نقشى دارند جداى از ديگرى؛ اين چيزى است كه علم هم آن را اثبات كرده است و نمى شود منكر شد.

پس ادراكات جهازات و ابزار مختلفى دارند كه از همديگر جدا هستند، و در عين حال كه اين شعبه هاى ادراكى ابزارش از هم جداست ادراكات از تحريكات هم جداست، و حتى در مغز هم آن سلولى كه مربوط به شنيدن است غير از سلول مربوط به ديدن است، و همچنين ساير كارها هر كدام منتهى به سلول مخصوص به خود مى شود، اما در عين حال اينها همه وابسته و پيوسته به هم هستند و در يك جا متمركز مى شوند و آن محل تمركز مادّى نيست بلكه فوق مادّه است.

توضيح مطلب با بيان ساده

ما اين مطلب را براى شما به دو بيان ساده و علمى مطرح مى كنيم؛ بيان ساده اين كه الآن شما اينجا نشسته اى و مى گويى من اين ضبط صوت را مى بينم، من صداى آن را مى شنوم، پس هم ديدن و هم شنيدن را به خود نسبت مى دهى و مى گويى من اين قند را ديدم، از آن خوشم آمد و دستم را دراز كردم و قند را برداشتم؛ اين «من» كه همۀ ديدن، چشيدن، شنيدن و حركات و... را به خود نسبت مى دهد وجداناً يك «من» است، يعنى يك نفر است كه همۀ اينها را به خود نسبت مى دهد؛ در صورتى كه ابزارها از هم جدا بود، علل مادّى و سلسله اعصاب از هم جدا بود، اما همۀ اينها را به يك نفر يعنى به خودش نسبت مى دهد و مى گويد: من ديدم؛ همان كس كه مى گويد من ديدم،

ص: 242

همان كس مى گويد: من شنيدم و من برداشتم و من حركت كردم؛ و همه را به خود نسبت مى دهد؛ هم ادراكات و هم تحريكات را به خود نسبت مى دهد.

ادراكات نيز سنخ هاى مختلف دارد، ادراكات جزئى داريم و ادراكات كلّى، كه انسان همۀ اينها را به خودش نسبت مى دهد و مى گويد: من اين را ديدم و بعد فهميدم كه اين ضبط صوت است. ضبط صوت كلّى يك چيز ديگرى است، اين كه در خارج هست يك ضبط صوت جزئى است؛ و ضبط صوت كلّى را هم به خودش نسبت مى دهد، ديدن اين ضبط صوت را نيز به خودش نسبت مى دهد.

پس معلوم مى شود آن موجودى كه مدرِك و محرك است يك نفر است كه همان «من» باشد.

توضيح مطلب با بيان علمى

ما براى تشريح مطلب در اين قسمت بحث، تشكيل قضيه مى دهيم. شما وقتى توجّه كنيد مى بينيد كه يك ادراك تصورى داريم و يك ادراك تصديقى؛ ادراك تصورى مثل اين كه شما ساعتى را ادراك مى كنى و تصور مى نمايى و حركت را نيز تصور مى كنى؛ يك ادراكى هم داريم به نام ادراك تصديقى، ادراك تصديقى اين است كه تصورات را به هم مربوط كنى؛ مثلاً ساعت را تصور كردى و حركت را هم تصور كردى، بعد از آن مى گويى اين ساعت حركت دارد، در اينجا تصديق مى كنى كه حركت براى اين ساعت هست؛ اين نسبت دادنِ حركت به ساعت را ادراك تصديقى مى گويند.

به اصطلاح علمى ساعت را مى گويند «موضوع»، حركت را مى گويند «محمول».

ادراك اين كه اين محمول (حركت) براى اين موضوع (ساعت) ثابت است تصديق نام دارد؛ و در تصديق نمى شود بدون تصور موضوع و محمول تصديق كرد؛ اگر شما

ص: 243

ساعت و حركت را تصور نكنيد، نمى توانيد ادراك كنيد كه ساعت حركت دارد. پس ادراك تصديقى توقف دارد بر تصور و ادراك موضوع و محمول.

حال آيا مى شود اين تصور موضوع و محمول از دو شخص باشد و يك تصديق در كار بيايد؟ من ساعت را تصور كنم و شما هم حركت را تصور كنيد، اينجا آيا مى شود تصديق كنيم به اين كه ساعت حركت دارد؟ مسلّماً من اگر ساعت را تصور كردم بدون تصور حركت، و شما حركت را تصور كرديد بدون ساعت، در اين صورت تصديق محقق نمى شود؛ پس قهراً بايد يك موجود باشد كه اوّل ساعت و حركت را تصور نمايد، تا بتواند تصديق كند و حركت را به ساعت نسبت دهد. پس تصديق كننده بايد موضوع و محمول و نسبت بين آن دو را نيز با هم تصور كند تا بتواند تصديق نمايد كه ساعت حركت دارد.

حال ما مى بينيم بين مدركاتى كه به وسيلۀ ابزار مختلف داريم و بين تحريكاتمان كه ابزارهايشان جداست تصديق برقرار مى كنيم، به وسيلۀ چشم اين قند را مى بينيم و به وسيلۀ قوّۀ ذائقه طعم اين قند را مى چشيم، آن وقت با اين كه ابزار ديدن غير از ابزار چشيدن است ولى مى گوييم: اين قند شيرين است. در اينجا يك موجود بايد باشد كه اين قند را ديده و مزه را هم كه محمول قرار مى دهد ادراك كرده باشد تا بتواند تصديق كند اين قند شيرين است. قند موضوع است و شيرينى محمول كه بر آن حمل شده است.

اگر يك موجود واحدى بالاى اين ابزار مادّى نباشد كه همۀ اين ادراكات به آن منتهى شود، درست است كه چشم تا نقطۀ مغز به عنوان يك ابزار مادّى قند را مى بيند و قوّۀ ذائقه نيز شيرينى آن را مى فهماند، اما اين كه يكى را موضوع و ديگرى را محمول قرار مى دهد و تصديق برقرار مى سازد و يكى را بر ديگرى حمل مى كند و آن دو را روى هم مى آورد، معلوم مى شود بايد يك نفر باشد كه اين كار را انجام دهد و

ص: 244

اينها همه ابزار او هستند. پس «شما» يك موجودى هستيد غير از ابزار ديدن و ابزار چشيدن.

شما اگر ملاحظه كنيد مى بينيد كه در بسيارى اوقات ما مدركات ظاهرى را بر يكديگر حمل مى كنيم و مثلاً مى گوييم: قند شيرين است؛ يعنى قند را با چشم ديديم و شيرينى آن را با قوّۀ ذائقه چشيديم. يا مى گوييم: اين آقا خوش صداست؛ يعنى اين آقا را با چشم ديديم و صدايش را با گوش شنيديم.

از طرف ديگر در جاهايى ما مدركات ظاهرى را با مدركات باطنى مربوط مى كنيم؛ مانند اين كه مى گويم: اين آقا را من قبلاً در خواب ديده ام يا مثلاً من اين آقا را ديروز ديده ام، اين آقا را الآن با چشم ظاهرى مى بينيد اما ديدن ديروزتان در قوّۀ خيال است، حالا مدرَك ظاهرى را با مدرَك خيالى كه در حافظۀ شما هست مربوط مى كنيد، و يا در جاهايى مدرَك جزئى را با مدرك كلّى مربوط مى كنيد؛ مثلاً مى گوييد: اين ساعت است؛ اين ساعت يك موجود جزئى است، اما ساعت يك معناى كلّى است، معناى كلّى ساعت را ادراك مى كنيد و حمل مى نماييد بر اين موجود جزئى خارجى، پس در اينجا مدرَك جزئى را با مدرَك كلّى مربوط كرده ايد.

از طرف ديگر گاهى شما قند را مى چشيد و مى بينيد شيرين است، تحريك مى شويد و دست خود را دراز مى كنيد و قند را برمى داريد؛ در اينجا اگر بنا باشد ادراك شيرينى از يك موجود باشد و حركت مال يك موجود ديگر، اين معنا با هم بى ربط مى شود؛ چون مدرِك چيزى است و حركت كننده چيزى ديگر؛ از اين جهت معلوم است كه اين درست نيست و بايد مدرِك و حركت كننده يكى باشد كه اين شيرينى را ادراك مى كند و بعد حركت كرده و آن را بر مى دارد.

بنابراين شما يك واحد حقيقى هستيد كه هيچ گونه تعددى در شما نيست، يكى هستيد كه ادراكات جزئى و كلّى مال شماست، ادراكات ظاهرى و باطنى مال شماست،

ص: 245

و بالاخره حركت و ادراك مال شماست؛ همه مال همان يك شخص است كه در آن بيان ساده گفته شد كه همه را به خودش نسبت مى دهد، مى گويد: من ديدم، من شنيدم، من چشيدم، من رفتم. اينها همه يك «من» است؛ همين يكى است كه تمام اين مدركات را به وسيلۀ ابزار مختلف داراست و تحريكات همه از آنِ او مى باشد، و او يك شخص است كه در كنار ابزار مادّى است كه موضوع را به وسيلۀ يك ابزار ادراك مى نمايد و محمول را به وسيلۀ ابزار ديگرى و بعد اين دو را به هم حمل مى كند و مى گويد: اين قند شيرين است. اين تصديق كه مال يك نفر است، دليل مى شود كه همۀ ادراكات مال او مى باشد؛ در صورتى كه ما مى بينيم ابزارها همه با هم مختلف هستند.

حال اگر شما بگويى كه ممكن است در مغز انسان سلولها با هم ردّ و بدل كنند، مثلاً سلولى كه عكس العمل قوّۀ باصره است با آن سلولى كه مربوط به قوّۀ سامعه است با هم ارتباط و نقل و انتقالى دارند و مدركات را به هم مى دهند، پس بايد بگويى كه يك سلول هم مى بيند و هم مى شنود و هم مى چشد و هم... و همۀ اينها منتهى مى شود به يك سلول. اينها به اين معناست كه اساساً انسان و شخصيت انسان همان يك سلول است كه دو تا سلول نمى تواند باشد؛ براى اين كه اگر دو تا سلول باشد، مسألۀ ارتباط و حمل و تصديق محقق نمى شود؛ تصديق وقتى محقق مى شود كه يك سلول باشد و يك جا جمع شود.

اگر بگوييد تمام اين ابزار به يك سلول منتهى مى شود و يك سلول است كه مدركات بصرى، مدركات سمعى، مدركات قوّۀ ذائقه، تحريكات، ادراكات جزئى و كلّى در آن متمركز مى شود و همۀ اين كارها مال آن يك سلول است و اينها همه ابزار براى آن سلول هستند، در جواب مى گوييم: اوّلاً: باطل بودن اين ادّعا يك امر بديهى است، زيرا معناى آن اين است كه انسان فقط يك سلول است و همۀ كارهاى انسان كار يك سلول است و مابقى ابزارند؛ ثانياً: ما آن دليل ابن سينا را مى آوريم كه مى گويد:

ص: 246

شما چشمت را ببند بعد در خودت فرو برو آن وقت خود را به علم حضورى مى يابى، در صورتى كه آن سلول را نمى يابى، من خودم را مى يابم وليكن سلول را نمى يابم؛ پس من آن سلول نيستم.

به اصطلاح منطق اين «شكل ثانى»(1) است؛ و آن عبارت از اين است كه حدّ وسطى كه تكرار مى شود، در هر دو قضيه محمول باشد؛ مثل اين كه مى گوييد: «من خود را مى يابم، سلول را نمى يابم، پس نتيجه مى شود من آن سلول نيستم.»

من يك موجودى هستم ماوراى سلولها، من پيش خودم حاضرم و به خودم علم حضورى دارم و به تمام موجودات ديگر به وسيلۀ اين ابزار علم پيدا مى كنم؛ و تمام جهازات از قبيل قوّۀ باصره، ذائقه، سامعه و سلولهاى مغز و چشم و گوش براى من ابزار است؛ و من يك موجودى هستم كه خودم را بدون واسطه و بدون ابزار مادّى مى يابم؛ چون مادّى نيستم خودم را هنگام خود آگاهى بدون ابزار مادّى مى يابم، و تمام غير خود را كه مادّى هستند به وسيلۀ اين ابزار مادّى يعنى چشم و گوش و مغز مى يابم؛ من يك چيزى هستم فوق اينها؛ پس آن يك موجود «من» هستم، در صورتى كه قوّۀ باصره از قوّۀ سامعه و بقيۀ قوّه ها از هم جدا هستند.

دربارۀ حيوانات هم مى توانيم چنين بگوييم كه موجوداتى هستند وراى مادّه، و مدرِك و مدرَك آنها هيچ كدام مادّى نيستند، منتها در ادراك موجودات مادّى نيازمند به ابزار مادّى هستند.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهت.

ص: 247


1- - در علم منطق براى اثبات مطلب چهار راه ذكر كرده اند كه به اشكال اربعه معروف است.

ص: 248

(درس 492) - نامۀ 45 (قسمت هشتم)

اشاره

مرورى بر گذشته

على عليه السلام اهل دنيا نبود

فعاليت هاى اجتماعى و اقتصادى حضرت امير عليه السلام

دور است كه هواى نفس بر من چيره گردد

على عليه السلام شريك مردم در شدايد روزگار

دستگاه قضايى را اسلامى كنيم

براى خودكفايى تلاش نماييم

لزوم تحول همه جانبه

ص: 249

ص: 250

«نامۀ 45 - قسمت هشتم»

«وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّرِيقَ إِلى مُصَفّى هَذَا الْعَسَلِ ، وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ ، وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ، وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَاىَ ، وَ يَقُودَنِي جَشَعِي إِلى تَخَيُّرِ الْأَطْعِمَةِ وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوِ الْيَمَامَةِ مَنْ لاطَمَعَ لَهُ فِى الْقُرْصِ ، وَ لاعَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ ؛ أَوْ أَبِيتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِي بُطُونٌ غَرْثى ، وَ أَكْبَادٌ حَرّى ، أَوْ أَكُونَ كَمَا قَالَ الْقَائِلُ :

وَ حَسْبُكَ دَاءً أنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ *** وَ حَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِّ!

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ وَ لا أُشَارِكَهُمْ فِي مَكَارِهِ الدَّهْرِ؟ أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ ؟»

مرورى بر گذشته

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود؛ نامۀ حضرت على عليه السلام به عثمان بن حنيف را مطرح كرده بوديم كه نامۀ 45 از نامه هاى نهج البلاغه است. اصل موضوع اين بود كه عثمان بن حنيف را به مجلسى دعوت كرده بودند كه بزرگان اشراف در آن حضور داشتند و فقرا و ضعفا از آن محروم بودند؛ جلسه اشرافى بود و در سفره غذاهاى رنگارنگ چيده بودند؛ از اين رو حضرت على عليه السلام اين نامۀ عتاب آميز را به عثمان بن حنيف مى نويسد. و گفتيم در حقيقت اين درسى است كه حضرت به زمامداران مى دهند كه يك زمامدار كه در مركز حكومتى است نمى تواند بى تفاوت

ص: 251

باشد و استاندارها، فرماندارها و بخشدارهايش با بيت المال و ملّت هر كارى خواستند بكنند؛ بلكه بايستى همه را زير نظر داشته باشد.

امروزه ارتباطات بسيار آسان انجام مى شود و همۀ شهرها و استانها مى توانند به وسيلۀ تلفن از هم اطلاع پيدا كنند؛ اما با اين كه در زمان حضرت على عليه السلام وسايل ارتباطى خيلى ابتدايى بوده است، باز يك چنين موضوعى كه يك استاندار (استاندار بصره) در مجلسى كه امتياز طبقاتى در آن بوده حضور پيدا كرده از چشم ايشان دور نمى ماند.

تكيۀ حضرت روى اين جهت است كه در چنين جلسه اى استاندار نبايد شركت بكند، آن هم استاندار حضرت على عليه السلام. يك زمامدار بايد دقّت داشته باشد كه استانداران و فرماندارانش چه روشى دارند.

بعد حضرت فرمود: «أَلا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ وَ يَسْتَضِىءُ بِنُورِ عِلْمِهِ »آگاه باش براى هر مأمومى امامى هست كه از او پيروى كرده و از علم او استفاده مى نمايد. و در ادامه مى فرمايد: من كه امام شما هستم از دنيا به دو لباس مندرس و دو قرص نان قناعت كرده ام. شما اين طور نمى توانيد باشيد ولى لااقل ورع و اجتهاد و عفّت و سداد را رعايت كنيد.

اينجا شايد اين توهّم پيش آيد كه اگر حضرت امير عليه السلام خرج نمى كند و به دو قرص نان يا دو لباس مندرس از اين دنيا قناعت كرده است، شايد حقوق و پولهايش را ذخيره مى كند؛ لذا حضرت در ادامه مى فرمايد: «فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً، وَ لَاادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً» به خدا قسم من از دنياى شما ذرّه اى طلا نيندوختم، و از غنيمت هاى آن مال فراوانى ذخيره نكردم. يعنى اگر مصرفم كم است نه از اين لحاظ كه ذخيره مى كنم، من اصلاً يا از بيت المال خرج نمى كنم يا خيلى كم و به اندازۀ ضرورت زندگى.

ص: 252

حال باز جاى توهّم هست كه اگر حضرت به لباس مندرسى قناعت كرده، شايد براى اين است كه ندارد؛ اينجا باز حضرت دفع توهّم مى كنند، كه اين موضوع بحث امروز ماست.

على عليه السلام اهل دنيا نبود

«وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّرِيقَ إِلى مُصَفّى هَذَا الْعَسَلِ ، وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ ، وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ»

(و من اگر بخواهم راه مى يابم به صاف كرده شده از اين عسل، و مغزهاى اين گندم، و بافته شده هاى اين ابريشم.)

مى فرمايد: اين كه به نان جويى قناعت كردم و به لباسى كهنه، نه براى آن است كه قدرت آن را ندارم يا آن را در اختيار ندارم؛ من اگر بخواهم عسل هاى تصفيه شده و مغز گندم و پارچه اى بافته شده از ابريشم استفاده كنم مى توانم. چنين نيست كه كم مصرف كردن من و سطح زندگى را پايين آوردن به علّت نداشتن باشد.

اوّلاً: حضرت خليفۀ مسلمانان بود و بيت المال مسلمانان در اختيار حضرت على عليه السلام بود؛ ثانياً: خود حضرت على عليه السلام قبل از اين كه متصدّى حكومت بشود كار مى كرد.

فعاليت هاى اجتماعى و اقتصادى حضرت امير عليه السلام

و اين هم درسى است براى ما كه انسان تا مى تواند بايستى كار كند و سربار ديگران نباشد، بلكه خودش توليد كننده باشد.

حضرت در مدّت 25 سالى كه خلافت دست ديگران بود، به امور كشاورزى مشغول بودند؛ نه اين كه تعليمات دينى و اسلامى نداشتند، بلكه علماى شيعه و سنّى

ص: 253

زياد نقل كرده اند كه در بسيارى از جهات گاهى كه خليفۀ دوّم دچار مشكلاتى مى شد به حضرت على عليه السلام رجوع مى كرد.

نقل مى كنند كه خليفۀ دوّم حدود هفتاد مرتبه گفته است: «لولا علىّ لهلك عمر»(1)

اگر على نبود عمر هلاك مى شد. با حضرت على عليه السلام در كارها مشورت مى كردند؛ اما در عين حال اين طور نبود كه حضرت از بيت المال حقوقى بگيرد و برود در خانه بخوابد؛ بلكه به توليد مشغول بودند و خود حضرت مزارع زيادى ايجاد كردند.

در تاريخ هست كه در «ينبع» كه همان نزديكى هاى مدينه بوده، مزرعه اى وجود داشته است كه حضرت روزى به ديدار آنجا رفته و كارگرى را كه حفر قنات مى كرد ديدند كه به سنگ سختى رسيده است و قدرت ندارد كه آن را خرد كند؛ حضرت كلنگ را گرفت و چنان محكم به سنگ زد كه خرد شد و يكدفعه چشمۀ آبى بالا زد مثل «عنق البعير» يعنى مثل گردن شتر. منظور اين است كه آب با فشار بيرون زد و قُطر آن به اندازۀ گردن شتر بود.

باز در تاريخ هست كه روزى حضرت على عليه السلام سوار شتر بودند و بارى هم بار كرده بود، مغيرة بن شعبه به حضرت رسيد و گفت: يا على چه بار كرده اى ؟ حضرت فرمود: به حول و قوّۀ خدا صد هزار درخت خرما. حدود صد هزار هستۀ خرما همراه داشت و مى برده كه بكارد.

البته نمى گويم همه بايد بروند كشاورزى كنند؛ آن كه مى تواند بايد برود. اما فرض كنيد دانشجويى كه در دانشگاه درس مى خواند يا طلبه اى كه مشغول درس خواندن است، نگوييد چرا اين نمى رود كشاورزى كند؟ چون ضرورت دارد كه درس بخواند.

حضرت امير عليه السلام عالم غير مُعَلَّم بودند و نيازى به درس خواندن نداشتند. اما بالاخره انسانها بايد كار توليدى داشته باشند و مخصوصاً كشاورزى و دامدارى؛ يعنى0.

ص: 254


1- - وسائل الشيعة، مقدمه، ص 20.

مواردى كه سبب رفع نياز مردم مى شود.

خلاصه حضرت هم بيت المال دستش بود و هم مزارع زياد؛ اما اين مزارع را هم براى آيندگان وقف مى كرد؛ صدقات را براى مردم قرار مى داد. پس اگر مى خواست مى توانست زندگى مرفّهى داشته باشد.

دور است كه هواى نفس بر من چيره گردد

«وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَاىَ ، وَ يَقُودَنِي جَشَعِي إِلى تَخَيُّرِ الْأَطْعِمَةِ »

(و ليكن دور است كه هواى نفس بر من چيره گردد، و حرص فراوان مرا به برگزيدن خوردنى ها بكشاند.)

همۀ اهميت انسان به اين است كه اختيار خود را به دست هواى نفس ندهد و بتواند خود را كنترل كند.

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو*** طالب مردى چنينم كو به كو(1)

مرد كسى است كه در وقت شهوت و غضب بتواند خود را حفظ و كنترل نمايد.

حديث صحيحى در وسائل الشيعة هست و شايد به چند سند هم نقل شده است:

يك دسته اى به سريّه رفته بودند - «سريّه» اصطلاحاً به جنگ هايى مى گويند كه خود رئيس لشكر در آن نباشد - پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عده اى را براى جنگ با دشمن فرستاده بودند، آنها جنگيده بودند و برگشته بودند، بعد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «مرحباً بقوم قضوا الجهاد الأصغر و بقى عليهم الجهاد الأكبر» خوشا به حال كسانى كه جهاد كوچك را انجام دادند و جهاد بزرگ براى آنها باقى مانده است. «فقيل يا رسول اللّه ما الجهاد الأكبر؟» آنها تعجّب كردند كه ما رفته ايم و جنگيده ايم و جان خود را در معرض خطر

ص: 255


1- مثنوى معنوى، دفتر پنجم.

قرار داده ايم، تازه پيامبر مى گويد اين جهاد كوچك است! سؤال كردند پس جهاد بزرگ چيست ؟ فرمود: «جهاد النّفس»(1) جهاد انسان با نفس است.

انسان بايد هميشه عقل و وجدانش را حَكَم قرار دهد. هر چه دلت مى خواهد انجام ندهى، تشخيص دهى اگر اين ضرورت دارد و لازم است انجام دهى، ولى اگر مضرّ است، مال حرام است و يا مال مردم است، بايد اجتناب كنى. هواى نفس را زير پا گذاشتن خيلى مهم است. اين است كه مى فرمايد: خيلى دور است كه هواى نفس بر من غالب شود و حرص زياد مرا به سمتى بكشاند كه اين طعامهاى خوش را اختيار كنم و زندگى مرفّهى داشته باشم.

على عليه السلام شريك مردم در شدايد روزگار

«وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوِ الْيَمَامَةِ مَنْ لاطَمَعَ لَهُ فِى الْقُرْصِ ، وَ لاعَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ »

(و حال آن كه شايد در حجاز يا يمامه كسى باشد كه نه براى او در قرص نانى اميد است، و نه سير شدن را به ياد دارد.)

به مكّه، مدينه و قسمتى از عربستان «حجاز» مى گويند. «حجاز» از مادّۀ «حاجز» است، «حاجز» يعنى مانع، يعنى يك چيزى كه وسط واقع مى شود.

در وجه تسميۀ آن دو احتمال هست: يكى اين كه چون سابقاً راه تجارى دنيا اين طور معمول بوده كه قسمت هايى از فلسطين و سوريه و مصر و قسمت هاى شمالى آفريقا اگر مى خواستند با چين و شرق تجارت داشته باشند - اگر از راه غير دريا مى خواستند عبور كنند آن وقت ها هم كه اين كانال سوئز نبود - اينها با مال التجارة از سوريه و قسمت هايى از فلسطين به وسيلۀ قطارهاى شتر از كنار درياى سرخ حركت مى كردند و مى رفتند تا يمن، و آن وقت از يمن به وسيلۀ كشتى ها مى رفتند طرف

ص: 256


1- وسائل الشيعة، ج 15، ص 161، باب اوّل از ابواب جهادالنّفس و مايناسبه، حديث 1.

هندوستان و چين و شرق، به اين قسمت از عربستان كه بين قسمت غربى و شرقى آن يعنى بين سوريه و اردن تا يمن بوده و راه تجارى و بازرگانى هم بوده حجاز مى گفتند.

احتمال ديگر اين كه چون حجاز و مكّه به صورت رشته كوه ميان دو سرزمين تهامه و نجد واقع شده است، كه اوّلى سرزمينى پست است در امتداد درياى سرخ و دوّمى سرزمينى بلند در داخل عربستان، در حقيقت حجاز واسطه است بين درياى سرخ و نجد و مدينه و مكّه و خيبر تا برسد به تبوك. به هر حال حجاز يعنى حاجز، يعنى فاصلۀ بين دو قسمت.

«يَمامة» هم قسمتى از عربستان بوده كه مردمان فقيرى داشته است.

«أَوْ أَبِيتَ مِبْطَاناً»

(يا [دور است كه] من شب را به صبح آورم با شكم پر.)

«مِبْطان» كسى را مى گويند كه شكمش پر و بزرگ باشد. اين لغت استعمالات زيادى دارد كه هر كدام يك معنى مى دهد. «مِبْطان» آدمى است كه بر اثر پرخورى شكمش بزرگ شده است. «مُبَطَّن» به عكس آدمى را مى گويند كه شكمش لاغر است.

«بَطين» كسى را مى گويند كه خلقتاً شكمش بزرگ است. «بَطِن» آدمى را مى گويند كه همۀ فكرش به شكم است، يعنى بندۀ شكم. «مَبْطون» به كسى گفته مى شود كه شكمش معلول و مريض شده است. پس همۀ اين لغات از يك ريشه اند، ولى هر كدام معنى مخصوصى دارند.

«وَ حَوْلِي بُطُونٌ غَرْثى ، وَ أَكْبَادٌ حَرّى »

(و حال آن كه در اطراف من باشند شكم هاى گرسنه، و جگرهاى تشنه.)

«أَوْ أَكُونَ كَمَا قَالَ الْقَائِلُ »

(يا چنان باشم كه گوينده اى گفته است:)

ص: 257

«وَ حَسْبُكَ دَاءٌ أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ *** وَ حَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِّ!

(و اين درد براى تو بس است كه شب را به صبح بياورى با شكم پر، و در اطراف تو جگرهايى باشد كه پوست بزغاله يا گوشتى خشك شده را آرزو دارند.)

«قِدّ» را دو گونه معنا كرده اند: يكى پوست بزغاله كه خشك شده باشد؛ و ديگرى به معناى قديد، «قديد» گوشتهاى ريز شده اى را مى گفتند كه جلوى آفتاب مى ريختند تا خشك شود.

«أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِى بِأَنْ يُقَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ »

(آيا بدين بسنده نمايم كه به من اميرمؤمنان گفته شود؟!)

«وَ لاأُشَارِكَهُمْ فِى مَكَارِهِ الدَّهْرِ؟»

(و من در شدايد روزگار با آنان شريك نباشم ؟)

«أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ »

(يا من براى ايشان در سختى زندگى نمونه و سرمشق نباشم ؟)

اين نمونۀ حكومت اسلامى است كه به ما درس مى دهد كه اگر ملّتى در شرايط بدى زندگى مى كنند، شما حق نداريد در مركز كشور اين قدر ريخت و پاش كنيد و اين قدر خرجهاى بيهوده داشته باشيد.

اين قدر ما اسم اميرالمؤمنين على عليه السلام را مى آوريم، مى گوييم شيعۀ على عليه السلام هستيم، پيرو على عليه السلام هستيم، شيعۀ على عليه السلام آن است كه از على پيروى كند؛ نه اين كه پلو را خورده باشد، نوشابه را هم همين طور، كله اش داغ شده، هى على على كند.

وقتى انسان شيعۀ على عليه السلام است كه اگر ملّت گرفتارند، او هم كم مصرف كند و اضافه اش را به ديگران بدهد.

ص: 258

دستگاه قضايى را اسلامى كنيم

على عليه السلام براى نماز به مسجد كوفه كه مى آمد، در يك اطاقچه اى كه الآن هم هست و به آن مى گفتند: «دكّة القضاء» (محل قضاوت) مى نشست و قضاوت مى كرد، افراد مى آمدند مرافعه را مطرح مى كردند، دو شاهد عادل مى آمدند شهادت مى دادند، حق ثابت مى شد، اگر چنانچه مدّعى دو شاهد نداشت منكر قسم مى خورد.

مى دانيد كه باب مرافعۀ شرعى اين طور است، مدّعى بايد شاهد بياورد، منكر قسم بخورد. اگر كسى آمد ادّعا كرد كه من از اين آقا طلبكارم، مى پرسند شاهد دارى ؟ بايد دو شاهد بياورد؛ طرف مى تواند «جرح» كند، يعنى بگويد اين شاهدها به فلان دلايل شاهدهاى درستى نيستند، سابقۀ خوبى ندارند؛ اگر توانست ثابت كند و جرح كرد، شاهدها از بين مى روند؛ اما اگر قبول كرد كه اينها عادلند و آدمهاى خوبى هستند، بعد از اين كه شهادت دادند حق ثابت مى شود. ولى اگر طرف شاهد نداشت، حق دارد به منكر قسم بدهد و بگويد تو به من بدهكار نيستى ؟ اگر گفت خير، او مى گويد قسم بخور كه به خدا به شما بدهكار نيستم؛ و خداحافظ شما. تمام مى شود و مى گذارند براى قيامت. نه اين كه يك مرافعۀ كوچك در اين كاخ بزرگ دادگسترى از اين اتاق به آن اتاق؛ امروز برو يك ماه ديگر بيا، يك ماه ديگر مى آيى هنوز نوبت پروندۀ شما نشده است. اين شيوۀ قضاوت اصلاً با دستگاه قضايى اسلامى نمى خواند.

براى خودكفايى تلاش نماييم

بايد امور ساده باشد، زندگى ساده باشد، اين خرجهاى سنگين را بر بودجۀ مملكت تحميل نكنيم. اگر بسيارى از اين زياده رويها و اسرافها از برنامه هاى دولت حذف شود، ما اين قدر احتياج به وارد كردن كالاهاى مختلف از خارج نداريم؛ در عوض بايد به كارهاى توليدى توجّه كرد.

ص: 259

من چند روز پيش در روزنامه خواندم كه ايران پنجاه ميليون هكتار زمين قابل كشت دارد و مجموع زمين هايى كه در ايران زير كشت است شانزده ميليون است، يعنى سى و چهار ميليون هكتار زمين قابل كشت داريم كه هيچ استفاده اى از آن نمى شود.

باز من چند سال پيش كه در طبس تبعيد بودم در روزنامه خواندم كه وزير نيروى وقت گفته بود: از آبهايى كه در كشور ما هست چه آب باران و چه آب رودخانه 83 درصد هدر مى رود؛ يعنى 17 درصد استفاده مى شود. بايد اين آبها را مهار كرد و از آن استفاده نمود.

ما كشورى داريم كه در آن آب داريم، معادن و ذخاير داريم و انسانش را هم داريم.

گاهى كشورى نيروى انسانى ندارد؛ اما ما سى و شش ميليون جمعيت هستيم، با اين حال بايد گرفتار باشيم و براى نان خود دست به سوى آمريكا دراز كنيم و از آنجا گندم بخريم يا از استراليا گوشت بياوريم؛ اين واقعاً بدبختى است.

پس اوّلاً: ما به اندازۀ كافى امكانات و ذخاير و منابع داريم؛ ثانياً: بر فرض كه نداريم، همين ريخت و پاشها كه در وزارتخانه ها و در ادارات و خانه هاى اشراف مى شود، همين ها را پايين بياوريم. پسرى مى خواهد ازدواج كند مسكن ندارد، دخترى مى خواهد ازدواج كند جهيزيه ندارد، دخترها در خانه مى مانند پسرها هم خداى نكرده سراغ فحشا مى روند؛ براى اين كه وسايل ازدواج ندارند؛ آن وقت اين گناهش گردن آنهايى است كه ولخرجى مى كنند.

لزوم تحول همه جانبه

اگر ما راست مى گوييم و حكومتمان اسلامى است كه إن شاءاللّه هست، بايستى بزرگان ما، وزراى ما، رئيس جمهور ما، نماينده هاى مجلس، همه از حضرت على عليه السلام ياد بگيرند.

ص: 260

ما مى گوييم انقلاب كرده ايم، انقلاب وقتى انقلاب است كه در همۀ شئون كشور ما سرايت كند. يكى از آنها ادارات است، در ادارات بايد انقلاب و تحول پيدا بشود؛ جوانهاى متعهد و مسئول را به كار گيرند تا در كشور يك تحول همه جانبه پيدا شود.

ببينيد حضرت على عليه السلام به حضور يك استاندارش سر سفره اى كه غنى دعوت شده و فقير محروم است اعتراض مى كند. حكومت اسلامى وقتى است كه ما مطابق اين نمونه عمل كنيم.

اميدواريم به زودى اين طور شود و همۀ اقشار اعمّ از روحانيون، ادارى ها، بازارى ها، سياستمداران و مسئولين كشور همگى به حضرت على عليه السلام تأسّى كنيم و حكومت ايشان را الگوى حكومت خودمان قرار دهيم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 261

ص: 262

(درس 493) - نامۀ 45 (قسمت نهم)

اشاره

هم سطحى زندگى رهبران عادل با مردم

خلقت انسان براى شكمبارگى نيست

حرمت ربا

هدف از خلقت عالم

هدف از خلقت، خدايى شدن انسان است

هدف خلقت از نظر قرآن

عذاب نتيجۀ اعمال ماست

پست ها مسئوليت آور است

اگر ما عوض نشويم انقلابى نشده است

انسان واگذاشته و بيهوده آفريده نشده

ص: 263

ص: 264

«نامۀ 45 - قسمت نهم»

«فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ الطَّيِّبَاتِ كَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا، أَو الْمُرْسَلَةِ شُغْلُهَا تَقَمُّمُهَا، تَكْتَرِشُ مِنْ أعْلافِهَا، وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا، أَوْ أُتْرَكَ سُدىً وَ أُهْمَلَ عَابِثاً، أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلالَةِ ، أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِيقَ الْمَتَاهَةِ .»

عثمان بن حنيف در مجلس اعيان و اشراف كه فقرا و ضعفا از آن محروم بودند شركت كرده بود. در اين نامۀ عتاب آميزى كه حضرت على عليه السلام براى او نوشتند به اينجا رسيديم كه مى فرمايند:

هم سطحى زندگى رهبران عادل با مردم

«أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِى بِأَنْ يُقَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ وَ لاأُشَارِكَهُمْ فِي مَكَارِهِ الدَّهْرِ؟ أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ »

(آيا بدين بسنده نمايم كه به من اميرمؤمنان گفته شود و من در شدايد روزگار با آنان شريك نباشم ؟ يا من براى ايشان در سختى زندگى نمونه و سرمشق نباشم ؟)

در اينجا منظور حضرت اين است كه اگر كسى رهبر ملّتى است، رئيس جمهور است، استاندار است، فرماندار است، رهبر روحانى است، مرجع تقليد است، آيت اللّه است، بالاخره هر كس كه براى ملّتى سمت رهبرى دارد، بايد در سختى ها و

ص: 265

گرفتارى ها با ملّت هماهنگ باشد و بلكه وضع ضعيف ترين افراد را براى هميشه در زندگى مدّ نظر قرار بدهد.

حضرت على عليه السلام در جاى ديگر نهج البلاغه مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ فَرَضَ عَلى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ » همانا خداوند بر پيشوايان عدالت واجب فرموده كه خود را با مردمان ضعيف برابر نهند. يعنى اگر مردم كوخ نشين اند او كاخ نشين نباشد، اگر اقشار مردم گوشت گيرشان نمى آيد او سفرۀ اشرافى نداشته باشد. رهبر بايد هم سطح اقشار ضعيف مردم باشد. «كَيْلا يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ »(1)

تا اين كه فقير را فقرش به طغيان واندارد.

اين بدين معنا نيست كه بايد فقر را تثبيت كرد؛ بلكه بايد حتى المقدور سعى كرد تا فقر، محروميت و كمبودها برطرف شود؛ اما در يك شرايط استثنايى وقتى مردم گرفتارند و فقير هستند، آنهايى كه در صدر هستند بايد زندگى خود را با مردم سطح پايين هماهنگ كنند و اين ريخت و پاشها را صرف برطرف كردن كمبودهاى ملّت نمايند.

خلقت انسان براى شكمبارگى نيست

««فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ الطَّيِّبَاتِ كَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا، أَوِ الْمُرْسَلَةِ شُغْلُهَا تَقَمُّمُهَا»

(پس من آفريده نشده ام براى اين كه خوردن خوردنى هاى خوب مرا سرگرم نمايد، مانند چهارپاى بسته كه انديشه اش علف آن است، يا چهارپاى رها كه كارش خوردن است هر آنچه را كه مى يابد.)

«البهيمة المربوطة» يعنى چهارپايى كه او را بسته اند؛ «المرسلة» يعنى چهارپايى كه

ص: 266


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 209.

رها شده و آزاد است؛ «مرسلة» مقابل «مربوطة» است. «تقمّم» به معناى جمع كردن آشغالهاست؛ حيوانات را ديده ايد وقتى رها مى شوند تمام چيزهايى را كه قابل خوردن است جمع مى كنند و مى خورند، حيوان حلال و حرام سرش نمى شود، هر چه پيدا كرد و مطابق طبع و ميلش بود مى خورد، مثل اين كه دارد زمين را جارو مى كند.

حضرت على عليه السلام اينها را به خود نسبت مى دهد، اما پيداست كه او اين وظيفه را براى همه بيان مى كند. اين طور نيست كه اين امتيازات از خصايص حضرت على عليه السلام است كه بايد فقط او اين طور باشد. حضرت قبلاً فرمود: هر كسى امامى دارد و من كه امام شما هستم چنين هستم، پس قهراً هر مأمومى بايد به امامش اقتدا و تأسّى نمايد.

حضرت مى فرمايد: خلقت من براى اين نيست كه خوردن غذاهاى خيلى خوب مرا به خود مشغول نمايد، مثل چهارپايى كه تمام همّت و هدفش اين است كه علفى پيدا كند.

«تَكْتَرِشُ مِنْ أَعْلافِهَا، وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا»

(شكمبه اش را از علف هاى آن پر مى كند، و غفلت دارد از آنچه برايش در نظر گرفته شده است.)

«تَكْتَرِشُ » فعلى است كه از اسم درست شده است؛ «كَرْش» شكم و شكمبه را مى گويند. «تَكْتَرِشُ » : شكمبه اش را پر مى كند «مِنْ أَعْلافِهَا» : از علف هايى كه جلويش ريخته اند.

«وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا» ؛ «لهو» به معناى غفلت است، و به بازى هم كه «لهو» مى گويند براى اين است كه بازى موجب غفلت انسان از حقايق و وظايف مربوطه مى شود؛ و لذا گفته شده: هر چيزى كه انسان را از ذكر و ياد خدا باز دارد لهو است.

يعنى غفلت دارد از اين كه اگر علف ها را ريخته اند جلوى او تا بخورد، براى اين است

ص: 267

كه چاق بشود و بعد سرش را ببرند و از گوشتش استفاده كنند. از عاقبت كار غفلت دارد. همين حالا را مى بيند كه علفى است و مطابق ميلش و مطابق شهوتش مى باشد.

حضرت مى فرمايد: من خلق نشده ام براى اين كه مثل چهارپايان بسته يا چهارپايان رها كه مشغول علف خوردن يا چريدن هستند و از عاقبت كار غفلت دارند از عاقبت كار غفلت داشته باشم. حيوان از آنچه مى خورد و اين كه از كجا آمده و مال كجاست غفلت دارد. ما انسانها اگر اين جور باشيم كه واقعاً بيست و چهار ساعت تمام همّ ما اين باشد كه بگرديم پولى پيدا بكنيم، شكم خود را سير بكنيم، غذاى بهترى گير بياوريم و با زن و بچۀ خود خوش باشيم، و كارى نداشته باشيم اين غذايى كه پيدا كرده ايم و آن مالى كه گير آورده ايم از كجا بوده، حلال بوده يا حرام، بسيار بدبختى است.

حرمت ربا

ربايى كه اين همه در اسلام مذمّت شده است، در قرآن هفت آيه پشت سر هم راجع به ربا هست، ربا جنگ با خدا و پيامبر است؛ ولى بازار ما و بانكها چه بسا به ربا آلوده است، حالا اسمش را عوض كرده اند و گذاشته اند كارمزد. آيا اگر اسم را عوض كنى حلال مى شود؟!

در روايات آمده است كه يكى از كارها در آخرالزّمان اين است كه ربا را حلال مى كنند و اسم آن را خريد و فروش مى گذارند.(1) خلاصه خيال نكنيم حرام آن است كه گيرمان نيايد. اما اگر دستمان به آن رسيد، آن قدر برويم مسأله اش را از اين آقا و از آن آقا بپرسيم تا بالاخره يك آقايى بگويد حلال است. اين درست نيست؛ هدف از خلقت انسان چيز ديگر است.

ص: 268


1- - بحارالأنوار، ج 32، ص 243 و 309.

هدف از خلقت عالم

توجّه كنيد خداوند تبارك و تعالى كه اين عالم را خلق كرده است بى هدف نبوده؛ وقتى كه در خلقت آسمانها و زمين و موجودات دقّت مى كنيم، در خلقت هر موجودى يك هدفى هست. شما در همين ساختمانِ وجودت حساب كن: براى خلقت چشم يك هدفى بوده است؛ بر گوش، دست، پا، اعصاب و تمام اين ريزه كاريها كه در ساختمان بدن ما هست، بر هر كدام يك نتيجه مترتب است و يك هدفى از خلقت آنها وجود دارد. همين طور است آسمانها و ستاره ها و خورشيد؛ حالا ما اغراض و اهدافش را نمى فهميم اين مسألۀ ديگرى است؛ ولى اگر دقّت كنيم مى بينيم خلقت موجودات بى هدف نيست؛ و همۀ موجودات از انسان نازل و پايين ترند، و در حقيقت مى توان گفت هدف از خلقت آنچه در عالم طبيعت مى بينيم اين است كه زندگى انسانها اداره بشود.

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند*** تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى(1)

هدف از خلقت همۀ موجوداتى كه پايين تر هستند اين است كه براى رفاه موجودات بالاتر و براى ادارۀ زندگى آنها مصرف بشوند. گياه فداى حيوان مى شود، حيوان فداى انسان مى شود. هدف اينها بالاتر از خودشان است؛ هدف از گياه، حيوان است كه از گياه بالاتر است؛ و هدف از حيوانات، انسانها هستند كه كامل تر هستند.

آيا مى شود گفت خدايى كه در مورد انسان مى فرمايد: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ »(2)

«و به راستى فرزندان آدم را كرامت بخشيديم.» هدفى از خلقت او در نظر نگرفته

ص: 269


1- گلستان سعدى، ديباچه.
2- - سورۀ إسراء (17)، آيۀ 70.

باشد؟! يا هدف از خلقت انسان پايين تر از خودش باشد؟! مثلاً خدا انسان را خلق كرده باشد كه خاك را آباد كند؟!

خاك پايين تر از انسان است، هيچ وقت كامل را فداى ناقص نمى كنند، هيچ عاقلى اين كار را نمى كند. انسان اكمل موجودات است؛ هدفى كه از خلقت موجود پايين تر در نظر گرفته شده اين است كه در راه تكامل موجود بالاتر مصرف بشود. انسان كه اكمل موجودات اين عالم است و مقام «جمع الجمعى» دارد، يعنى كمالات جمادات را دارد، كمالات نباتات را دارد، كمالات حيوانات را دارد، و علاوه بر اين عقل نسبتاً كامل هم دارد؛ خداوند اين موجود اكمل را خلق نكرده است براى اين كه خاك را اداره كند، گياه را توليد نمايد، و همّش را صرف موجودات ناقص تر كند.

خدا زمين را مهد و گهوارۀ شما قرار داد، خدا گياهان را قرار داده است كه شما و حيوانات از آن استفاده كنيد، حيوانات را براى رفاه شما خلق كرده، حتى ماه و خورشيد و ستارگان و اختلاف شب و روز براى تكامل شماست، آن وقت هيچ هدفى براى خلقت شما در نظر گرفته نشده است ؟!

خدايى كه كامل است و كارهايش همه روى يك هدف و حساب شده است، انسان را مهمل خلق نكرده است. و هدفى كه براى انسان در نظر گرفته شده نمى تواند پايين تر از انسان باشد؛ زيرا هيچ وقت كامل فداى ناقص نمى شود. انسانى كه كامل تر از همۀ موجودات است نبايد همّش علف باشد، همّش آب و خاك و شكم باشد. خدا به انسان شكم داده براى اين كه بتواند به زندگى ادامه بدهد و در راه تكامل خود قدم بردارد. تكامل ما به اين نيست كه سر آب و خاك دعوا كنيم، سر پول دعوا كنيم، دنبال اين باشيم كه شكم را پر كنيم. اگر اين باشد ما با حيوانات ديگر چه فرقى داريم ؟

در اين كه ما كامل تر هستيم شكى نيست؛ انسان كامل تر است. نظام وجود از جماد شروع مى شود. از جماد مى آييم بالاتر نبات، از نباتات بالاتر حيوانات، از حيوانات بالاتر انسان؛ پس آنها در طريق انسانند، انسان در طريق آنها نيست. ما را خدا خلق

ص: 270

نكرده كه فداى كشور بشويم؛ البته بايد كشور اسلام را حفظ كرد، اما خدا انسان را خلق نكرده است كه فداى كشور بشود. كشور را خدا خلق كرده است براى انسانها، كه انسان بتواند خودش را تربيت كند و كامل شود.

حضرت على عليه السلام از زبان همۀ انسانها مى فرمايد: من كه يك انسان هستم خلق نشده ام تا خوردن غذاها مرا به خود مشغول كند.

هدف از خلقت، خدايى شدن انسان است

عرض كرديم موجودات ديگر جهان هستى براى تكامل ما هستند، ما براى چه هستيم ؟ پس لابد هدف بالاترى وجود دارد.

در حديث آمده است: «خلقت الأشياء لأجلك و خلقتك لأجلى»(1) اى انسان همۀ موجودات را براى تو خلق كردم كه فداى تو شوند در راه زندگى تو، و تو را خلق كردم براى اين كه واصل الى الحق بشوى. برسى به جايى كه جبرئيل گفت: «لو دنوت أنملة لاحترقت»(2) اگر يك بند انگشت نزديك تر بشوم مى سوزم.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به مقامى رسيد كه جبرئيل هم نتوانست برسد؛ با اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يك انسان بود. حالا فرضاً وقت تفريح و تعطيلى است، درست است كه خداوند طيّبات را براى ما انسانها خلقت كرده، ولى تفريح و گردش كه مى كنى كوهها و درياها و موجودات را كه مى بينى، اينها را آيات خدا ببين؛ از اين راه به خدا پى ببر. مسافرت كه مى روى، به شهرهاى ديگر كه مى روى، فقط به فكر خودت نباش، به فكر انسانهاى ديگر باش، به فكر ضعفا و محرومين باش. اين همه جمعيت هر سال در ايّام عيد بيرون مى روند همه لب دريا نروند، به روستاهاى دور افتادۀ بلوچستان و كردستان و تركمن صحرا برويد و زندگى مردم ديگر را ببينيد؛ آنها هم مثل ما هستند؛

ص: 271


1- - علم اليقين، ج 1، ص 381.
2- بحارالأنوار، ج 18، ص 382.

ببينيم زندگى آنها چه جورى است، به اندازۀ قدرتمان براى رفع كمبودهاى آنها همّت كنيم.

از تماشاى كوهها و درياها استفادۀ الهى ببريم. آن گونه كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به موجودات نگاه مى كرد نگاه كنيم. به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داده شده كه در مقام دعا فرمود: «ربّ أرنا الأشياء كما هى»(1) پروردگارا موجودات را آن گونه كه هست به ما بنما. موجودات چگونه اند؟ موجودات همه وابسته به حق هستند. اين نظم و ترتيب و تركيبى كه در نظام وجود هست، حكايت مى كند كه يك خداى عالم، قادر، حىّ و محيط بر اين عالم احاطه دارد.

از حضرت على عليه السلام نقل شده كه فرموده: «ما رأيت شيئاً إلّاو رأيت اللّه قبله أو بعده أو معه»(2) هيچ چيزى را نديدم مگر اين كه خدا را قبل از آن يا بعد از آن و يا همراه با آن ديدم.

اين كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: خدايا موجودات را آن گونه كه هست به ما بنما، يعنى خدايا جورى نباشد كه من از ديدن موجودات از تو غفلت كنم، بلكه ديدن موجودات سبب توجّه من به تو باشد.

اگر اين جور باشد، آن وقت انسان متوجّه مى شود كه خلقت انسان هدفى دارد كه آن هدف در اين عالم محقق نمى شود؛ پس عالم ديگرى هست؛ آن وقت مسألۀ بهشت و جهنم و حساب و كتاب به ميان مى آيد.

هدف خلقت از نظر قرآن

به اين آيات شريفۀ قرآن دقّت كنيد، كه سفارش شده در ساعات شب هر وقت بيدار شديم بخوانيم؛ نقل شده است پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه براى نماز شب بيدار مى شدند

ص: 272


1- - شرح أصول الكافى، ج 2، ص 110.
2- - مرآة العقول، ج 10، ص 391.

اين آيات را مى خواندند: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ * اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ».(1)

در خلقت آسمانها و زمين و در رفت و آمد شب و روز، در اين تحويل و تحول كه از زمستان به بهار مى آييم و از بهار به تابستان، و جهان از سردى و ركود يكدفعه به حرارت و سبزى و كمال رو مى آورد، در همۀ اينها نشانه هايى است براى آنها كه مغز دارند. «لُبّ » يعنى مغز، انسانى كه فكر ندارد پوچ و بى مغز است. كسانى كه در حال قيام و قعود و آن وقتى كه به پهلو خوابيده به ياد خدا هستند و در خلقت آسمان و زمين تفكر مى كنند، زبان حالشان اين است كه مى گويند: خدايا ما اين نظام وجود را مى بينيم كه به باطل خلق نكردى. اين را به وجدان مى يابيم، مى بينيم هر موجودى بر وجودش يك نتيجه و يك هدفى مترتب است. اين كه شب مى رود روز مى آيد، زمستان مى رود تابستان مى آيد، كوچك و بزرگى روزها، همۀ اينها به خاطر هدفى است، خدايا از اين همه هيچ كدام را باطل خلق نكردى؛ يعنى بى هدف نيست.

به ادامۀ آن توجّه كنيد: «سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النّارِ» ؛ «سبحان» مصدر است و فعل آن «سبّحت» حذف شده است؛ يعنى خدايا تو منزّه هستى از اين كه كار تو بدون هدف و باطل باشد؛ پس ما را از عذاب جهنم حفظ كن. بعد از بيان آن كه خلقت عالم باطل نيست فرمود: خدايا ما را از عذاب آخرت حفظ كن. يعنى هدف از خلقت آسمانها و زمين و... انسان است و هدف از خلقت انسان، تكامل معنوى و سعادت اخروى و نجات از عذاب مى باشد.

اينجا يك نكته اى هم هست كه خداوند آسمانها و زمين و اختلاف شب و روز و همه را كه ذكر كرده، در اشاره به اينها قاعدتاً بايد ضمير جمع بياورد، اما «هذا» آورده1.

ص: 273


1- سورۀ آل عمران (3)، آيات 190 و 191.

كه اشاره به مفرد است؛ در حقيقت به يك يكِ موجودات كار ندارد، همۀ اين نظام وجود را يكپارچه حساب مى كند.

بنابراين ما بدون هدف خلق نشده ايم، ما به سوى خدا در حركتيم: «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ».(1) پس مسألۀ معاد، قيامت و عالم ديگرى هم هست. حالا كه عالم ديگرى هست، پس مسألۀ رسيدگى به حساب و كتاب و اعمال ما هم هست.

عذاب نتيجۀ اعمال ماست

اگر پايمان را كج گذاشته باشيم و از راه حق و راه كمال منحرف شده باشيم، قهراً عذاب برايش مترتب است. عذاب نتيجۀ عمل خودمان است. اگر چنانچه كسى را گزيده ايم، آتش آنجا مجسم مى شود و ما را مى سوزاند، آن آتش اعمال خود ماست.

اگر مار گزنده آنجا هست، اين نتيجۀ اعمال خود ماست، گزندگى هاى خودمان است كه به زبانمان مردم را گزيده ايم. ظلم و تعدّى ها مجسم مى شود، آتش مى شود. قرآن مى گويد: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً» (2) «كسانى كه اموال يتيمان را به ستم مى خورند، جز اين نيست كه شكم هاى خود را از آتش پر مى كنند.»

گفتيم همۀ موجودات براى هدفى خلق شده اند، هيچ كدام باطل نيستند؛ هدف وصول الى اللّه و تكامل انسان است؛ اگر من در طى كردن راه گناه كرده باشم، مسألۀ آتش پيش مى آيد؛ لذا بلافاصله مى گوييم: «فَقِنا عَذابَ النّارِ» . و تناسب موضوع در همين جاست. حالا كه خلقت وجود باطل نيست، پس مسألۀ حساب و كتاب و قيامت پيش مى آيد، خدايا ما را از آتش جهنم حفظ كن؛ يعنى روش ما جورى باشد كه به آتش نيفتيم.

ص: 274


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 156.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 10.

پست ها مسئوليت آور است

اين كه حضرت على عليه السلام فرمودند: من نمى توانم در مقابل اوضاع مردم بى تفاوت باشم، براى ما درس است مخصوصاً كسانى كه در رأس كار هستند. منظور حضرت اين است كه كسى كه در رأس است، پستى دارد، مقامى دارد، اين مقام و مسئوليت براى او وظيفه آور است. در اسلام امارت و حكومت به عنوان مقام نيست بلكه به عنوان مسئوليت است؛ هر چه پست بالاتر برود مسئوليت بيشتر مى شود. اگر رهبر و پيشواى معنوى مردم باشد خيلى مسئوليت سنگين دارد؛ تو كه وزير شدى، مثلاً وزير فرهنگ شدى، بايستى ببينى واقعاً اين فرهنگ سازندۀ بچه هاى مردم است ؟ آيا فرهنگ اسلامى است ؟ يا اين كه بچه هاى مردم را از اسلام دور مى كند؟ يا تو كه رئيس مؤسسۀ راديو و تلويزيون هستى، بايد ببينى چيزهايى را كه شما توليد و پخش مى كنيد به نفع اجتماع است ؟ اخلاق جوانها را كامل مى كند يا فاسد؟

يك وقت مى بينى يك فيلم مردم را از مسير اسلام، از مسير اخلاق اسلامى و از مسير اخلاق انسانى منحرف مى كند. تمام جوانها و پسرها و دخترها در خانه ها، همۀ روحياتشان دست شماست كه توليد كنندۀ برنامه هاى راديو و تلويزيون هستيد؛ بايستى كارهاتان واقعاً حساب شده باشد؛ اگر واقعاً حكومت اسلامى شده، انقلاب اسلامى شده، بايد آثار آن در همۀ شئون مملكت ظاهر باشد. در رژيم قبلى صداى حكومت شاهنشاهى بود، حالا آيا همين كافى است كه فقط اسمش را عوض كنيم و بگوييم صداى حكومت اسلامى اما هيچ چيز آن به اسلام و حكومت اسلامى نخورد؟!

اگر برنامه هايى باشد كه اخلاق جوانها را فاسد كند، بايد حذف شود و به جاى آن برنامه هاى آموزنده باشد، نه صرفاً سرگرم كننده؛ برنامه هايى باشد كه اخلاق جوانان را اسلامى كند و به آنان خوديت و شخصيت بدهد، بايد روحيۀ خودكم بينى در نسل جوان ما از بين برود.

ص: 275

اگر ما عوض نشويم انقلابى نشده است

بالاخره به دنبال هر مقامى مسئوليت هست؛ مثلاً كسى كه منبرى است نبايد فقط در فكر خوب صحبت كردن باشد، بلكه بايد در فكر محصول يك ساعت صحبت كردن باشد، آيا يك نفر را متوجّه خدا كرده است يا نه ؟ همۀ مسئولين بايد روش خودشان را با اسلام و با انقلاب اسلامى تطبيق دهند، دلمان را به اسم انقلاب اسلامى خوش نكنيم؛ اگر ما خود را عوض نكنيم در كشور انقلابى نشده است؛ همۀ شئون ما از ارگانها، ادارات، بازار و بانكها همه بايد اسلامى بشود؛ ربا، گرانفروشى و احتكار نباشد.

به هر حال هر چه مقام شخص بيشتر و بالاتر باشد مسئوليت او هم بيشتر است.

شما ببينيد حضرت على عليه السلام در آن زمان براى اين كه استاندار بصره در مجلسى شركت كرده بود كه آنجا امتياز طبقاتى بوده، اغنيا را دعوت كرده و فقرا محروم بودند، چطور عتاب مى كند؟ حضرت على عليه السلام مسئوليت داشته و بايد مواظب استاندار و فرماندارش باشد؛ اين وظيفۀ حضرت على عليه السلام است.

انسان واگذاشته و بيهوده آفريده نشده

«أَوْ أُتْرَكَ سُدىً وَ أُهْمَلَ عَابِثاً»

(يا [آفريده نشده ام] كه واگذاشته رها گردم و بيهوده فراموش شوم.)

«أُتْرَكَ » عطف به «لِيَشْغَلَنِى» است؛ يعنى همۀ موجودات براى هدفى خلق شده اند، آيا ممكن است من مهمل خلق شده باشم ؟

«أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلالَةِ »

(يا اين كه ريسمان گمراهى را بكشم.)

ص: 276

گاو و گوسفند را وقتى كه افسارش را رها مى كنى همان طور كه مى رود طنابش را هم دنبالش مى كشد و مى برد؛ ولى ما بايد خودمان را كنترل كنيم. من خلق نشده ام براى اين كه ريسمان گمراهى را بكشم؛ يعنى افسارم را ول كنند. وقتى كه حيوان را رها كردى چطور مى شود؟ مى رود گم مى شود. خدا مرا چنين خلق نكرده كه ريسمان گمراهى را بكشم؛ يعنى طنابم را ول كرده باشند تا از هر طرف دلم خواست بروم.

بلكه حساب دارد، هر حرف كه مى زنى حساب دارد، دستت را حركت مى دهى حساب دارد، قدم برمى دارى حساب دارد، كوچك ترين عمل ما حساب دارد.

روز قيامت وقتى نامۀ عملت را به دستت مى دهند مى گويى: «ما لِهذَا الْكِتابِ لا يُغادِرُ صَغِيرَةً وَ لا كَبِيرَةً إِلاّ أَحْصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً» (1) «اين چه كتابى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فرو نگذاشته مگر اين كه آن را به حساب آورده است؛ و آنچه را انجام داده اند حاضر مى يابند.» چطور اين ضبط صوت سخن هاى مرا ضبط مى كند؟ ضبط صوت عالم هم بد و خوب را ضبط مى كند و روز قيامت به رخ ما مى كشد.

«أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِيقَ الْمَتَاهَةِ »

(يا در راه تحيّر و سرگردانى به بيراهه روم.)

«اِعتساف» يعنى به بيراهه رفتن؛ و «مَتاهة» از لغت «تيه» است به معنى تحيّر، چنانچه قرآن در مورد بنى اسرائيل دارد كه: «يَتِيهُونَ فِي الْأَرْضِ ».(2)

من خلق نشده ام كه مهمل و باطل باشم، كوچك ترين موجودات را هم خدا بى هدف خلق نكرده، پس آيا انسانى كه اشرف مخلوقات است بى هدف است ؟ يا هدف از خلقت انسان پايين تر از خودش مى باشد؟ من انسانم و خدا براى انسان برنامه طرح كرده است، مى فرمايد: «فَجَعَلْناهُ سَمِيعاً بَصِيراً» از اين رو انسان را سميع و6.

ص: 277


1- - سورۀ كهف (18)، آيۀ 49.
2- سورۀ مائده (5)، آيۀ 26.

بصير قرار داده ايم. بعد مى گويد: «إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً»(1) ما به وسيلۀ پيامبران و كتب آسمانى راه را به انسان نموديم؛ و او يا شاكر است و يا كافر.

يكى از وظايفتان اين باشد كه كتابهاى اسلامى را مطالعه كنيد؛ كتابهاى دينى و اخلاقى مطالعه كنيد؛ رساله كه مسائل حلال و حرام را معيّن كرده مطالعه كنيد؛ همه را ياد بگيريد و عمل كنيد. ما بى برنامه نيستيم، يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر براى تعيين برنامه براى ما آمده اند، و قرآن نيز كتاب عمل است نه كتاب بوسيدن يا در جهيزيۀ عروسى پهلوى آيينه گذاشتن؛ براى اين است كه ما بخوانيم و به آن عمل كنيم؛ وقتى كه قرآن مى گويد: ربا جنگ با خدا و پيامبر است، اگر اسلامى هستى روش خود را عوض كن.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته3.

ص: 278


1- - سورۀ انسان (76)، آيات 2 و 3.

(درس 494) - نامۀ 45 (قسمت دهم)

اشاره

پاسخ حضرت به اشكال معترضين

مكانت حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

سفارش به آشنايى با فلسفۀ اسلامى و زبان عربى

نور در فلسفۀ اسلامى

عارض بودن وجود بر ماهيّت

آيا وجود و ماهيّت يك مفهوم هستند؟

وجود اصيل است يا ماهيّت ؟

وحدت مفهوم وجود

وحدت حقيقت وجود

اقوال چهارگانه در مورد حقيقت وجود

ص: 279

ص: 280

«نامۀ 45 - قسمت دهم»

«وَ كَأَنِّي بِقَائِلِكُمْ يَقُولُ : إِذَا كَانَ هَذَا قُوتَ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ وَ مُنَازَلَةِ الشُّجْعَانِ ؛ أَلا وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً، وَالرَّوَائِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً، وَالنَّبَاتَاتِ الْبَدَوِيَّةَ أَقْوى وُقُوداً، وَ أَبْطَأُ خُمُوداً! وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ، وَالذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ. وَاللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا.»

پاسخ حضرت به اشكال معترضين

بعد از اين كه حضرت على عليه السلام عثمان بن حنيف را به خاطر شركت در آن ميهمانى اشرافى توبيخ كردند و سپس زندگى سادۀ خود و لزوم پيروى هر مأمومى از امام خود را مطرح نمودند، گويا مورد اعتراض بعضى قرار گرفتند و يا جواب اعتراض مقدّر را مى دهند.

«وَ كَأَنّى بِقَائِلِكُمْ يَقُولُ : إذَا كَانَ هَذَا قُوتَ ابْنِ أَبِى طَالِبٍ فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ وَ مُنَازَلَةِ الشُّجْعَانِ »

(و گويا گوينده اى از شما چنين مى گويد: اگر اين است قوت پسر ابوطالب، پس به تحقيق ضعف او را از جنگ با همتايان و رويارويى با دليران بازمى دارد.)

ص: 281

«أقْران» جمع «قِرْن» است يعنى «كفو»؛ «شُجْعان» نيز به معناى شجاعان است، چون در جنگ هاى سابق مبارز مى طلبيدند و دو همتا از دو طرف مى آمدند و با هم جنگ مى كردند. گفتند على عليه السلام اگر اين جور غذا بخورد، نمى تواند با كفوهاى خود جنگ كند. حضرت مى فرمايد: اشتباه مى كنيد.

«أَلا وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً»

(آگاه باشيد كه همانا درخت بيابانى را چوب سخت تر است.)

«وَ الرَّوَائِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً»

(و گياهان سبز و خرّم را پوست ها نازكتر است.)

«رَوائع» جمع «رائعة» است، يعنى گياه سرسبز و خرّمى كه آب زياد مى خورد.

مى فرمايد: گياهان سرسبز و خرّم صلابت كمترى دارند.

«وَالنَّبَاتَاتِ الْبَدَوِيَّةَ أَقْوى وُقُوداً، وَ أَبْطَأُ خُمُوداً»

(و گياهان صحرايى را افروخته گشتن نيرومندتر است، و خاموش شدن ديرتر.)

«وَالنَّبَاتَاتِ الْبَدَوِيَّةَ » : و گياهان بيابانى «أَقْوى وُقُوداً»: بهتر روشن مى شوند. آتش را بهتر به خود مى گيرند. «وَ أَبْطَأُ خُمُوداً» : و خاموش شدنشان هم ديرتر است. يعنى شجاعت به پرخورى و خوب خوردن نيست.

هميشه در جاهايى كه به فعاليت زياد نياز است، كسانى كه غذاهاى ساده مى خورند در مقابل حوادث و مشكلات بيشتر استقامت دارند. حتى اين گونه افراد مى توانند بيست فرسخ پياده روى كنند، مى توانند دو شبانه روز در ميدان جنگ با گرسنگى و غذاى كم استقامت نمايند. اما آنهايى كه سر سفره هاى چرب و نرم، نازك نارنجى بار آمده اند، زود از ميدان به در مى روند، زود شكست مى خورند، استقامت آنها كمتر است، دو كيلومتر هم نمى توانند پياده روى كنند.

ص: 282

خلاصه مى فرمايد: اين كه گفتيد من چون با نان جو زندگى مى كنم پس نمى توانم در ميدان جنگ استقامت و پشتكار داشته باشم اشتباه است. شجاعت و دلاورى انسان مربوط به زياد خوردن نيست، بيشتر مربوط به روحيه و ايمان انسان است.

در جنگ تبوك لشكر اسلام تا تبوك پياده روى كرد، موقعى رسيد كه چنان زندگى بر ايشان سخت شد كه در هر روز سهم دو نفر يك خرما مى شد؛ با اين حال در اثر ايمان و استقامت پيش رفتند. آنچه انسان را در مشكلات و سختى ها حفظ مى كند ايمان است.

لذا حضرت بلافاصله مى فرمايد:

«وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ، وَالذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ»

(و نسبت من به رسول خدا مانند نخلى است به نخلى ديگر كه از يك ريشه اند، و مانند آرنج است به بازو.)

اگر زندگىِ سخت سبب سستى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود، از همان اوّل بايد ميدان را ترك مى گفت. پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خيلى مشكلات و حوادث داشت، زندگى مرفّهى هم نداشت، ولى با اين حال در اثر ايمان ايستادگى كرد.

حضرت مى فرمايد: من با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از همان اوّل همگام و در زندگى همدوش بوده ام، مثل ذراع نسبت به عضد. «ذِراع» به آرنج مى گويند، و «عَضُد» هم به بازو گفته مى شود. و نسبت من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مثل ذراع نسبت به عضد بودم.

نيرو در بازو است، اما بازو اگر بخواهد كارى بكند به وسيلۀ ذراع مى كند. ذراع كمك كنندۀ بازو است.

«كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ»؛ به درختهاى كوچك خرما كه كنار هم مى رويد «صِنْو» مى گويند؛ مى فرمايد: من نسبت به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مثل صنو به صنوى ديگرم. يعنى دو درخت كوچك كه كنار هم هستند و همدوش و هماهنگ اند و از يك ريشه روييده اند.

ص: 283

در برخى نسخه ها مثل نسخۀ ابن أبى الحديد(1) اين عبارت «كَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ» نقل شده است؛ يعنى مثل نورى نسبت به نور ديگر؛ كه اين دو نور يا هم عرضند مثل نور اين خانه و خانۀ همسايه، يا يكى از ديگرى پديد آمده است.

«مِنْ » ممكن است به معناى نسبت باشد و ممكن است به معناى «نشويه»، يعنى نشأت گرفتن چيزى از چيز ديگر. بنابر اين احتمال، حضرت شايد خواسته اند فرعيت خودشان را ذكر كرده باشند. پس منظور اين مى شود كه من نسبت به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مثل نورى هستم كه از نور ديگر ناشى شود؛ مثل نورى كه در اين اتاق است و پرتوى از نور حياط است. اين تعبير شايد مناسب تر باشد؛ زيرا حضرت على عليه السلام در مقام تأدب خودشان را از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خيلى پايين تر مى آوردند، و در جايى فرموده اند: «أنا عبد من عبيد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم»(2) يعنى من غلامى از غلامان پيامبر هستم.

خلاصه اين كه چنانچه زندگى سخت سبب شكست مى بود پيامبر هم بايد شكست مى خورد؛ زيرا پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم زندگى سختى داشت و در كمال عسرت بود؛ با اين حال در اثر ايمان و اتصال به حق استقامت كرد و پيروز شد؛ و من هم در مكتب نبوّت بزرگ شده ام.

«وَاللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا»

(به خدا سوگند اگر تمام عرب در نبرد با من پشت به پشت يكديگر بدهند، همانا من از آن روى برنگردانم.)

من در مقابل همۀ آنها مى ايستم. انسانى كه ايمان دارد و حق را يافته است بايد اين طور باشد.

جاى ديگر در نهج البلاغه حضرت مى فرمايد: «در راه حق از كمى اهل آن5.

ص: 284


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 289.
2- - الكافى، ج 1، ص 90، حديث 5.

نهراسيد.»(1) مرد حق راه حق را كه تشخيص داد اگر تنها هم باشد، راه را مى پيمايد و در مقابل تمامى باطل ها ايستادگى مى كند.

مكانت حضرت على عليه السلام نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم

در خطبۀ قاصعه(2) حضرت على عليه السلام وابستگى خود را به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين طور نقل مى كند: «وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم» شما موقعيت مرا نسبت به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى دانيد «بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَالْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ ، وَضَعَنِي فِي حَجْرِهِ وَ أَنَا وَلَدٌ يَضُمُّنِي إِلى صَدْرِهِ ، وَ يَكْنُفُنِي فِي فِرَاشِهِ ، وَ يُمِسُّنِي جَسَدَهُ وَ يُشِمُّنِي عَرْفَهُ »به سبب خويشاوندى نزديك و مقام و منزلت ويژه، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرا كه كودك بودم در كنار خويش نهاد و به سينۀ خود مى چسباند، و در بسترش در آغوش مى گرفت، و جسم خود را با من تماس مى داد و بوى خوش خويش را به من مى بويانيد؛ «وَ كَانَ يَمْضُغُ الشَّىْ ءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ » و چيزى را مى جويد سپس آن را به من مى خورانيد.

هنگام كودكى حضرت على عليه السلام وضع معاش ابوطالب بسيار بد بود، بچه هايش را تقسيم كرده بود و حضرت على عليه السلام سهم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم شده بود.

«وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أَثَرَ أُمِّهِ » و من پيروى مى كردم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را چون پيروى بچه شتر در پى مادرش. من همه جا دنبال پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رفتم، حتى در كوه حرا كه احدى با ايشان نبود من با ايشان ارتباط داشتم.

بعد فرموده است: «وَ لَمْ يُجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِى الْإِسْلامِ غَيْرَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ خَدِيجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا، أَرى نُورَ الْوَحْىِ وَالرِّسَالَةِ ، وَأَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ » و گرد نيامد خانه اى در آن زمان در اسلام مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و خديجه و من سوّم آن دو بودم، نور وحى

ص: 285


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 201.
2- - خطبۀ 192.

و رسالت را مى ديدم، و رايحۀ نبوّت را استشمام مى كردم. «وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْىُ عَلَيْهِ صلى الله عليه و آله و سلم» و به تحقيق من مى شنيدم ناله و فرياد شيطان را هنگامى كه وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد. «فَقُلْتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ ؟» پس گفتم:

اى رسول خدا اين فرياد چيست ؟ «فَقَالَ هَذَا الشَّيْطَانُ أَيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ » فرمودند:

اين شيطان است كه نااميد گشت از پرستش خويش.

بعد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرى مَا أَرى ، إِلّا أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِىٍّ وَ لَكِنَّكَ وَزِيرٌ» تو مى شنوى آنچه من مى شنوم و مى بينى آنچه من مى بينم، جز اين كه تو پيامبر نيستى و وزير من هستى.

سفارش به آشنايى با فلسفۀ اسلامى و زبان عربى

ما از باب اين كه در نامۀ حضرت على عليه السلام به عثمان بن حنيف اشاره به نفس شده بود، بحثى فلسفى راجع به نفس داشتيم. با اجازۀ همۀ برادران و خواهران اجمالاً دو سه جلسه بحثى ديگر داشته باشيم. چرا كه مكاتب مادّى بين جوانان زياد مطرح است و فلسفه هاى غربى را نوعاً مطالعه مى كنند. من مايلم جوانان و دانشگاهيان و بلكه همۀ خواهران و برادران تا اندازه اى با فلسفۀ اسلامى آشنا شوند تا خيال نكنند اسلام فقير است و علم همه اش در غرب است؛ منتها اسلام مثل يك شمش طلاست كه آن را در بانك گذاشته باشند و آن را سكه نزده باشند، و چون به سكه روز نيست مصرف نمى شود.

قرآن و احاديث ما به زبان عربى است. متأسفانه اين قدر كه ما به زبانهاى لاتين و غربى اهميت مى دهيم به زبان عربى كه زبان اسلامى و دينى ماست اهميت نمى دهيم.

ما اصرار داشتيم(1) اگر امكان داشته باشد كشورهاى اسلامى چون نوعاً به زبان عربى

ص: 286


1- - مقصود زمانى است كه حضرت استاد (ره) رياست خبرگان قانون اساسى را به عهده داشتند.

آشنا هستند مكاتباتشان به زبان عربى باشد. كويت مى خواهد به ايران نامه بنويسد به انگليسى مى نويسد؛ كويت كه عرب و از كشورهاى اسلامى است، ايران هم كشور اسلامى است، زبان انگليسى چه مناسبتى دارد؟ باز اگر ايران به زبان عربى آشنا نيست، ولى حدّاقل تاريخمان اسلامى است.

جاى تأسف است كه برادران مسلمان ما در كشورهاى اسلامى تاريخ ميلادى را معيار كارهايشان، نامه هايشان و تقويمشان قرار داده اند. من از همۀ برادران و خواهران مسلمانى كه در كشورهاى اسلامى هستند مى خواهم تاريخ اسلامى را معيار قرار بدهند. ما مخلص حضرت مسيح هستيم، اما حضرت مسيح بشارت داده «وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ» (1) «و من بشارت دهنده هستم به پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نامش احمد است.»

به هر حال همه سعى كنند به زبان عربى آشنا شوند؛ زبان عربى كليد فهم منابع اسلامى است.

نور در فلسفۀ اسلامى

گفتيم مطابق نسخۀ ابن أبى الحديد، حضرت على عليه السلام خودش را نسبت به پيامبراكرم تشبيه كرده به ضوئى نسبت به ضوئى ديگر؛ يعنى نورى كه ناشى از نور ديگرى باشد؛ مثل نورى كه در اتاق است و پرتوى از نور خارج است.

معمول فلاسفۀ اسلامى است كه هستى و كمالات آن را تشبيه به نور مى كردند؛ و حتى شيخ اشراق در كتاب «حكمة الاشراق» مبحثى دارد به نام مبحث نور، و تمام مسائل وجود را در آن مبحث ذكر كرده است؛ و خداوند تبارك و تعالى هم در قرآن خود را به عنوان «نور» ذكر كرده: «اَللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ».(2) سرّ اين چيست كه

ص: 287


1- - سورۀ صفّ (61)، آيۀ 6.
2- - سورۀ نور (24)، آيۀ 35.

هستى و كمال به نور تشبيه مى شود و به آن نور اطلاق مى گردد؟

در تعريف نور گفته اند: «هو الظّاهر بذاته و المُظْهِر لغيره»(1) نور چيزى است كه به ذات خود ظاهر است و چيزهاى ديگر را هم ظاهر مى كند. اگر نور اين لامپ نبود ما همديگر را نمى ديديم، اثاثيه اى را هم كه در اتاق هست نمى ديديم؛ اما نور كه آمد خودش ظاهر شد و همه را هم ظاهر كرد؛ پس آنچه ابتدا محسوس ماست همان نور است. اين تعريف نور كاملاً بر هستى و كمال صادق است؛ يعنى چيزى كه واقعاً ظاهر به ذات و مظهر لغير است هستى است كه بالاترين مرتبۀ آن وجود حق تعالى است كه يك هستى غير متناهى است.

اگر هستى را از عالم بگيريم چيزى باقى نمى ماند؛ و چون پايۀ فلسفۀ اسلامى مخصوصاً فلسفۀ مرحوم صدرالمتألهين مسائل وجود است، كه مى توان گفت آن مرحوم مبتكر اين موضوع است، ايشان مسائل وجود را مثل مسائل رياضى قرار داده كه متسلسل است و يك مسأله پايه است و هر مسأله بر مسألۀ قبل خود مبتنى است، در حقيقت مسائل فلسفه را مبتنى بر مسألۀ وجود كرده اند؛ چون مسائل وجود زياد مطرح مى شود، من به صورت مختصر براى شما ذكر مى كنم و مفصّل آن در كتب فلسفى مطرح شده است.

عارض بودن وجود بر ماهيّت

اوّلين مسأله از مسائل وجود، عارض بودن وجود بر ماهيّت است. آيا وجود عين ماهيّت است يا عارض بر آن ؟

ما وقتى مى گوييم: «اللّه موجود» يا «الانسان موجود» يا «الكتاب موجود» و... اينها

ص: 288


1- - شرح المنظومة، ملاهادى سبزوارى، قسمت حكمت و فلسفه، ص 22، غررٌ فى بيان الأقوال فى وحدة حقيقة الوجود و كثرتها.

قضايايى است كه موضوع و محمول دارد. كلمۀ اوّل را «موضوع» و كلمۀ دوّم را «محمول» مى گويند. مثلاً در قضيه «سنگ موجود است» كلمۀ «سنگ» موضوع و كلمۀ «موجود» محمول است؛ يعنى موجود بر سنگ حمل مى شود. حال مى خواهيم ببينيم آيا اين دو لفظ (سنگ و موجود) به يك معناست ؟ يعنى آنچه از لفظ «سنگ» گفتن به ذهن مى آيد همان است كه از «موجود» گفتن درك مى شود؟

حالا اگر بگوييم «الانسان انسان» يا «الموجود موجود» اينجا موضوع و محمول يكى است ؟ آنچه از لفظ «انسان اوّلى» مى فهميم همان است كه از لفظ «انسان دوّمى» مى فهميم. اينجا موضوع و محمول به حسب مفهوم يكى است؛ يعنى اين دو لفظ يك معنا دارند؛ گاهى اوقات لفظ عوض مى شود ولى معنا يكى است؛ مثل «الانسان بشر» كه انسان و بشر دو لفظ است به يك معنا و هر دو مرادفند.

حال مى گوييم «الانسان موجود»، «الشّمس موجود» و... آيا اين دو لفظ به يك معنا هستند؟ بديهى است كه يك معنا ندارند؛ انسان يك معنا دارد و موجود معناى ديگر.

اينها دو مفهومند ولى اين دو مفهوم در خارج با هم متحدند و لذا توانسته ايم يكى را بر ديگرى حمل كنيم؛ و اگر دو مفهوم جداىِ از هم باشند كه كاملاً جدا باشند، نمى توان يكى را بر ديگرى حمل كرد. چرا نمى توانيم بگوييم «الانسان حجر»؟ چون واقعيت انسان غير از واقعيت سنگ است.

پس معلوم مى شود «انسان» و «موجود» هر دو يك واقعيت را مى سازند؛ يك واقعيت كه هم انسان است هم موجود، بر شما هم انسان صادق است و هم موجود؛ اما انسانيت يك معنا دارد و موجود معناى ديگر، ولى اين دو معنا به يك واقعيت منتهى مى شوند؛ پس وجود كه هستى است با انسانيت يا با ماهيّت دو مفهومند.

به عبارت ديگر هر واقعيت خارجى يك هستى دارد و يك ماهيّت؛ هستى چيزى است كه ما به لفظ «موجود» مى فهميم، و ماهيّت آن چيزى است كه موضوع قرار

ص: 289

داده ايم كه در اشياى مختلف متفاوت است. انسان يك ماهيّت است، حجر ماهيّتى ديگر و درخت ماهيّتى غير از آن دو، اينها از نظر ماهيّت مختلف اند؛ اما در عين حال هستى بر همۀ آنها حمل مى شود ولى هر يك از اينها عين هستى نيستند، بلكه دو مفهوم متمايزند.

«الانسان موجود» مثل «الانسان انسان» نيست كه هر دو لفظ يك معنا داشته باشند؛ بلكه در جملۀ «الانسان موجود» لفظ «انسان» يك مفهوم دارد و لفظ «موجود» يك مفهوم ديگر؛ انسان يعنى حيوان ناطق بودن، موجوديت يعنى واقعيت داشتن. وقتى شما مى گوييد: «الانسان موجود» در واقع مى خواهيد بگوييد انسانيت واقعيت دارد و هست. انسان در مقابل سنگ، انسان يك ماهيّت است و سنگ يك ماهيّت ديگر؛ ولى موجود در مقابل غير موجود است، مقابل معدوم است.

پس مسألۀ اوّلى كه ما در باب وجود مطرح كرديم اين است و براى مسائل بعد پايه خواهد بود و نتايج بسيارى از آن مى گيريم.

آيا وجود يا هستى عين ماهيّت است به حسب مفهوم يا زائد بر ماهيّت ؟ يعنى غير ماهيّت است ؟ آيا انسان يك مفهوم است و موجود يك مفهوم ديگر؟

هرچند اين دو مفهوم به يك واقعيت در خارج محقق بشوند، اما بديهى است كه مفهوم هر كدام غير از ديگرى است. پس وجود يا هستى زائد بر ماهيّت است؛ يعنى دو مفهوم است؛ انسانيت شما غير از هستى شماست؛ براى اين كه هستى در درخت هم هست، اما انسانيت با درخت مغايرت دارد. اگر بنا باشد «الانسان موجود» مثل «الانسان انسان» باشد، پس هستى و انسان يكى است، اما هستى و درخت هم كه يكى بود، لذا بايستى بتوانيم بگوييم انسان درخت است، ولى مى گوييم انسان درخت نيست.

پس ماهيّت ها با هم تباين دارند، لذا انسان غير درخت است؛ ولى هستى با

ص: 290

انسانيت تباين ندارد، با هم به يك واقعيت منتهى مى شوند، اما دو مفهومند. «الانسان موجود» مثل «الانسان انسان» نيست؛ منتها اين كه يكى را بر ديگرى حمل مى كنيم، كشف مى شود كه اين دو مفهوم در خارج با هم هستند. انسانيت شما يك حيثيت است براى شما و هستى شما حيثيتى ديگر، منتها اين دو حيثيت شما با هم هستند. حاج ملاهادى سبزوارى مى گويد:

إنّ الوجود عارض المهيّة*** تصوّراً و اتّحدا هويّة(1)

يعنى هستى در مقام تصور، عارض ماهيّت است؛ يعنى دو مفهومند؛ يكى معروض است و ديگر عارض؛ ولى به حسب خارج و هويّت يكى هستند. وقتى كه شما چند قضيه ذكر كرده و گفتيد: «الانسان موجود»، «الحجر موجود»، «الشّجر موجود» تا جايى كه «اللّه موجود»، موضوعات اين قضيه ها مختلف اند؛ يك جا مى گوييد: «اللّه موجود»، يك جا مى گوييد: «الانسان موجود»، يك جا «الحجر موجود»؛ پس موضوعات تفاوت دارند، اما در همۀ اين چند قضيه يك محمول داريم، يعنى يك مفهوم را بار اين موضوعات مى كنيم و به فارسى مى گوييم «هست» و در عربى مى گويند «موجود»، و اين «موجود» در اين قضايا تكرار شده است.

بحث اين است كه آيا اين مفهومى كه از لفظ «انسان» در ذهن ما مى آيد و آن مفهومى كه از لفظ «موجود» در ذهن ما مى آيد، يك مفهوم است يا دو مفهوم ؟

در جملۀ «الانسان انسان» كه موضوع و محمول هر دو لفظ انسان هستند، واضح است كه موضوع و محمول يك مفهوم است؛ يا اگر لفظ را عوض كرديم اما لفظ مرادفى آورديم، مثلاً گفتيم «الانسان بشر»، انسان و بشر دو لفظ هستند به يك معنا.

در اين طور قضايا مفهومى كه از «موضوع» داريم با مفهومى كه از «محمول» داريم يك مفهوم است؛ يعنى دو لفظ است و يك معنا، كه به اين طور حمل در اصطلاحة.

ص: 291


1- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 18، غررٌ فى زيادة الوجود على المهيّة.

«حمل اوّلى ذاتى» مى گويند، چون صدقش از اوّليات و بديهيات است؛ «انسان انسان است» احتياج به برهان ندارد؛ و چون اين گونه حمل فقط در ذات و ذاتيات يك چيز مى باشد به آن ذاتى مى گويند.

«اوّليات» در منطق يك قسم از «بديهيات» است، كه بديهيات شش قسم دارد(1) و نيازى به برهان ندارند. اما آيا «الانسان موجود» هم مثل «الانسان انسان» است ؟ حالا نگوييد كه اينها توضيح واضحات است، اين مسائل مقدمۀ مسائل عالى فلسفى است.

آيا وجود و ماهيّت يك مفهوم هستند؟

اشاعره كه يك عده از متكلّمين اهل سنّت هستند، مى گويند مفهوم ماهيّت و وجود يكى است؛ يعنى «الانسان موجود» مثل «الانسان انسان» است، دو لفظ است به يك معنا.

اما هيچ كدام از فلاسفه قائل نشده اند به اين كه «الانسان موجود» مثل «الانسان انسان» باشد. هر چيزى خودش خودش است، اين دليل نمى خواهد؛ اما اگر گفته شود:

«الانسان موجود» شما مى گوييد: كجاست و به چه دليل ؟ «الانسان انسان» حمل شىء بر خودش و به اصطلاح حمل اوّلى ذاتى (حمل ذات و ذاتيات بر ذات) است، ما برهان نمى خواهيم، دليل نمى خواهيم؛ اما «الانسان موجود» دليل مى خواهد.

اگر ما الآن بگوييم «اللّه موجود» يك عده منكر هستند و مى گويند نه، به چه دليل ؟ ماترياليست ها منكر «اللّه موجود» هستند و اين برهان مى خواهد، دليل مى خواهد؛ اما هيج ماترياليستى نمى گويد «الانسان انسان» دليل مى خواهد. صدق ذات بر خودش محتاج به برهان نيست، اما صدق وجود بر ماهيّت محتاج به برهان است.

ص: 292


1- - بديهيات يا يقينيات شش قسم است: 1 - اوّليات 2 - مشاهدات 3 - تجربيات 4 - متواترات 5 - حدسيات 6 - فطريات.

پس ما مى فهميم در قضاياى «الانسان موجود»، «الحجر موجود» و «الشّجر موجود» محمول غير از موضوع است؛ به حسب مفهوم دو مفهوم هستند، يكى را در ذهن معروض قرار مى دهيم و يكى را عارض؛ انسان را معروض قرار مى دهيم و به آن مى گوييم ماهيّت، «ماهيّت» يعنى «ما يقال فى جواب ماهو» يعنى اگر به شما گفتند اين كيست ؟ مى گويى انسان، اگر گفتند چيست ؟ مى گويى كتاب، آنچه در جواب «ما هو» (اين چيست ؟) گفته مى شود. ماهيّت شىء آن چيزى است كه به واسطۀ آن، شىء شىء محسوب مى شود؛ مثلاً درخت به واسطۀ درخت بودنش درخت است.

انسان، حجر، شجر و... اينها از سنخ ماهيّات هستند؛ اما هستى كه به وجود تعبير مى كنيم، يك مفهوم ديگرى است كه در ذهن ما عارض آن است؛ يعنى در ذهن يك مفهوم انسان مى آوريم، يك مفهوم وجود هم بر آن سوار مى كنيم، بعد مى گوييم اين مفهوم عارض آن است و بر آن حمل مى شود. پس وجود در مقام تصور عارض ماهيّت است، اما به حسب هويّت خارجى با هم متحدند؛ يعنى همانى كه انسان است موجود هم هست.

پس معلوم مى شود كه انسانيت و وجود دو مفهوم هستند، هرچند مفهوم انسان بدون وجود موجود نيست؛ اگر شما در ذهن خود انسانى را تصور كنيد و وجودى را هم تصور كنيد، به همين تصور شما در ذهن شما انسان موجود شده است؛ يعنى تصور خودش وجود است. پس ما نمى توانيم مفهوم انسان را از هستى جدا كنيم؛ يعنى يك مفهوم انسان بدون هستى داشته باشيم. به محض اين كه مفهوم انسان در ذهن شما آمد و تصور كرديد، همان آمدن در ذهن خود وجود ذهنى است. خود تصور وجود ذهنى است. پس هيچ گاه ماهيّت از وجود جدا نيست، هر چند در هنگام تصور هر مفهومى از وجود ذهنى آن غفلت داريم. پس اين حرفى كه اشاعره گفته اند كه مفهوم وجود و ماهيّت يكى است غلط است.

ص: 293

وجود اصيل است يا ماهيّت ؟

مسألۀ دوّمى كه اينجا بحث مى شود اين است كه بعد از اين كه گفتيم مفهوم وجود و مفهوم ماهيّت دوتا هستند، آيا حقيقت وجود و حقيقت ماهيّت نيز دو حقيقت هستند يا يك حقيقت ؟ آيا اين اصل است يا آن و يا هر دو؟ اين همان بحثى است كه مى گويند: آيا ماهيّت اصيل است يا وجود؟ از فلاسفه و متكلّمين كسى به اين كه ماهيّت و وجود هر دو حقيقت و واقعيت و عينيت و خارجيت دارند قائل نشده است.

اگر اين طور باشد، لازمه اش اين است كه وقتى مى گوييم «هذا الكتاب موجود» دو حقيقت از آن منتج شود و دو واقعيت باشد؛ يكى واقعيت كتاب و ديگرى واقعيت هستى. اين را هيچ يك از فلاسفه و متكلّمين نگفته اند.

فقط شيخ احمد احسايى كه رئيس مكتب شيخيه است اصرار داشته كه هم وجود اصيل است و هم ماهيّت. اگر حرف شيخ احمد احسايى درست باشد، ديگر ما نمى توانيم ماهيّت و وجود را بر هم حمل كنيم؛ زيرا حمل حكم به اتحاد دو چيز است. با فرض اين كه دو مفهوم باشند، اگر در خارج هم دو حقيقت باشند، ديگر حق نداريم بگوييم اين آن است؛ «اين همانى» كه مفهوم حمل است، در جايى درست است كه به حسب واقعيت يك واقعيت باشند، يعنى يك خارجيت و يك عينيت داشته باشند.

اگر دو تا عينيت خارجى در كنار هم قرار بگيرند، شما حق نداريد بگوييد «اين آن است»، نه «آن اين است»، «اين همانى» غلط است؛ در حالى كه ما وجداناً مى بينيم هستى را بر ماهيّت حمل كرده ايم؛ وقتى مى گوييم «الانسان موجود» و «الشّجر موجود»، حمل همين «اين همانى» است. پس چون حمل درست است، ما مى فهميم كه نمى شود اين دو ماهيّت و وجود دو خارجيت ممتاز داشته باشند و پهلوى هم قرار گرفته باشند.

ص: 294

پس آنچه فلاسفه و متكلّمين بر آن اتفاق دارند اين است كه يا ماهيّت اصيل است يا وجود. حالا ببينيم آيا كدام يك از اين دو واقعيت دارند و اصيل هستند، آيا انسانيت خارجيت دارد و وجود يك امر اعتبارى و انتزاعى است كه از آن انتزاع مى شود، يعنى يك مفهوم انتزاعى ذهنى است ؟ يا به عكس است، هستى و وجود واقعيت خارجى دارد و ماهيّت امرى است كه از آن انتزاع مى شود؟

نسبت مى دهند به شيخ اشراق (شيخ شهاب الدين سهروردى) كه ايشان گفته است:

ماهيّت اصيل است. ولى از «حكمة الاشراق» در مباحث نور كه آنجا مطالبى در اين رابطه دارد كاملاً استفاده مى شود كه ايشان هم همان اصالت وجود را قائل بوده است.

حالا سياست اقتضا كرده است يا اين كه مصالح ديگرى بوده كه يك جا گفته اند ماهيّت اصيل است، نمى توان گفت نظر شيخ اشراق صد در صد اين بوده است.

و هر كس اهل ذوق باشد و درك ذوقى داشته باشد اين را درك مى كند كه اصالت بايد از آنِ وجود باشد. ما وقتى كه مى گوييم «الانسان موجود»، از اين عبارت چه مى فهميد؟ مى فهميد انسان خارجيت دارد، واقعيت دارد، عينيت دارد و اين طور نيست كه در خارج تحقق نداشته باشد.

حال اگر واقعيت اين شىء مثلاً اين انسان را از او بگيريد، آيا چيزى مى ماند؟ نه، هيچ چيز باقى نمى ماند. پس مى توانيم بگوييم آن كه واقعيت دارد و اصيل و مشت پر كن است، خود واقعيت و خارجيت است. خارجيت و عينيت و واقعيت، خودِ واقعيت است؛ منتها هر واقعيتى حدّ خاصى دارد در اين هستى؛ اگر خواص انسانيت واقع است به آن مى گوييم انسان، و جاى ديگر كه خواص ديگرى بر آن مرتب است مى شود درخت.

پس آن كه منشأ اثر است خودِ اين هستى است؛ مثلاً شما اگر دهانت تلخ باشد، هر چه بگويى قند و مفهوم قند را در ذهن بياورى، آيا دهانت شيرين مى شود؟ نه، اين

ص: 295

واقعيت قند است كه دهان شما را شيرين مى كند. پس اثر و خاصيت از آنِ واقعيت است، نه از ماهيّت و نه از وجود ذهنى.

وجود ذهنى هم خاصيت آن را ندارد؛ مفهوم قند شيرين نيست؛ همان طور كه وجود ذهنى آتش شما را نمى سوزاند. آنچه دست شما را مى سوزاند خارجيت آتش و وجود خارجى آن است؛ و به عبارت ديگر آنچه واقعيت دارد هستى است و به تبع آن ماهيّت واقعيت پيدا مى كند، و در حقيقت ماهيّت حدّ وجود و هستى است؛ يعنى اين وجود مثلاً در اين حدّ اسمش انسان است، و وجود ديگر در حدّ ديگر اسمش درخت است و....

مرحوم حاجى سبزوارى اين مسأله را اين طور بيان مى كند: (1)«إنّ الوجود عندنا أصيل» وجود نزد ما اصيل است «دليل من خالفنا عليل» دليل مخالف ما باطل است.

بعد مى گويد: «لأنّه منبع كلّ شرف» زيرا وجود منبع هر شرافتى است. و اين رجوع به ارتكاز كرده است. بچه هم از اسم شيرينى و قند قانع نمى شود، بلكه از وجود و هستى آن قانع مى شود. بعد مى گويد: «والفرق بين نحوى الكون يفى» اين كه بين وجود ذهنى و وجود خارجى در مقام اثر فرق مى بينيد، دلالت بر اين دارد كه خاصيت و اثر از آنِ وجود خارجى است.

وجود ذهنى قند قند است، وجود خارجى قند هم قند است؛ اما وجود ذهنى قند شيرين نيست، وجود خارجى قند شيرين است.

اين هم مسألۀ دوّم كه از آن به مسألۀ «اصالة الوجود» تعبير مى كنيم.

وحدت مفهوم وجود

مسألۀ سوّم اين است كه آيا مفهوم وجود يك مفهوم است يا مفاهيم مختلف دارد؟ برمى گرديم به مسألۀ اوّل كه چند قضيه گفتيم، موضوعات مختلف بود اما محمول در

ص: 296


1- - شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 10 و 11، غررٌ فى اصالة الوجود.

همه يكى بود، همه «موجود» بود. آيا لفظ «موجود» كه بر انسان حمل مى شود با لفظ «موجود» كه بر سنگ حمل مى شود يكى است و يك معنى دارد؟ آيا اينجا «موجود» مشترك لفظى است ؟ مثل لفظ «عين» در عربى، كه هم به معناى چشم است هم چشمه و هم به معناى طلا. آيا يك لفظ براى چند معنا وضع شده است يا نه ؟ اگر اين طور باشد، به عدد موجودات عالم بايد لفظ «موجود» وضع شده باشد و در هر جا معناى جدايى بدهد.

شاعر حكيم سورى مى گويد:

با صد زبان ماهر، در شرح و وصف ماهى*** ماهى اگر بگويم، ناگفته ام كما هى

اين لفظ «ماهى» تكرار شده است، اما هر جا معناى خاصى دارد. ماهى اوّل آن است كه مى خورند، ماهى دوّم به معناى يك ماه، و سوّمى يعنى آن طورى كه هست.

آيا «وجود» هم به همين ترتيب است ؟ جواب اين است كه نه، اين طور نيست كه از هر يك از الفاظ «موجود» يك معنى درك شود. اگر لفظ تكرار شود و هر جا يك معنا داشته باشد، اين خيلى لطيف هم هست؛ يا در شعر بسيار جالب هم مى شود، كه به آن «جناس» گفته مى شود. آيا لفظ «هست» مثل لفظ «ماهى» در اين شعر است كه در هر جايى يك معناى بخصوص داشته باشد؟ قطعاً اين طور نيست؛ بلكه مفهوم هستى و وجود همه جا مفهوم واحدى است. اين را مى گويند: وحدت مفهوم وجود.

پس لفظ وجود به اصطلاح مشترك لفظى نيست، مشترك معنوى است. مشترك لفظى موقعى است كه يك لفظ براى چند معنا وضع شده باشد، مثل همان «ماهى» يا «عين»؛ اما مشترك معنوى آن است كه يك لفظ براى مفهوم جامعى وضع شده باشد.

اين مفهوم جامع بر موارد مختلف منطبق مى شود. و وجداناً مفهوم وجود چنين است، يك مفهوم واحدى است كه بر اشياى مختلف حمل مى شود.

ص: 297

اين مسألۀ سوّم يك دليل بهترى هم دارد: مفهوم وجود (هستى) در مقابل عدم (نيستى) است؛ اگر بنا شود مفهوم وجود در اين قضايا مختلف باشد، پس عدم هم كه نقيض وجود است بايد مفاهيم مختلف داشته باشد. عدم يعنى نيستى، نيستى هم يك مفهوم دارد؛ پس از اين كه عدم يك معنا دارد، معلوم مى شود كه وجود هم يك معنا دارد.

وحدت حقيقت وجود

مسألۀ چهارم عبارت است از وحدت حقيقت وجود. همۀ فلاسفۀ مشّائى و اشراقى اين را قبول دارند كه مفهوم وجود مفهوم واحدى است؛ ولى حالا بحث را مى بريم سر حقيقت وجود: يك مفهوم وجود داريم، يعنى آنچه از لفظ وجود در ذهن شما مى آيد؛ و يك حقيقت وجود، حقيقت يا واقعيت وجود. امروزى ها «حقيقت» را با «واقعيت» متفاوت مى دانند، ولى اگر ما گفتيم «حقيقت» منظور «واقعيت» است. آيا واقعيت وجود يك واقعيت است يا چند واقعيت ؟ اينجاست كه مسأله سخت مى شود.

واقعيت وجود يعنى آنچه در خارج موجود است، چه شما تصور كنيد و چه نكنيد. مفهوم تابع اين است كه من لفظى بگويم، گوشى باشد تا بشنود، ذهنى باشد تا درك كند. اگر من و شمايى نباشيم مفهوم ديگر مطرح نيست؛ زيرا مفهوم آن است كه در ذهن من و شما مى آيد. اما واقعيت اين طور نيست؛ من و شما باشيم يا نباشيم، كسى باشد تصور كند يا نكند، واقعيت وجود واقعيت وجود است.

اقوال چهارگانه در مورد حقيقت وجود

در مورد حقيقت وجود چند احتمال وجود دارد:

1 - اين كه بگوييم واقعيت وجود يكى است و مراتب هم ندارد.

2 - اين كه بگوييم واقعيت وجود مختلف است و با هم متضادند.

ص: 298

3 - اين كه بگوييم واقعيت وجود يكى است اما مراتب دارد؛ و همۀ مراتب يك واقعيت اند.

به تعبيرى ديگر در مورد حقيقت وجود چهار قول ذكر شده است:

1 - «وحدت وجود و وحدت موجود». اين كه در خارج، وجود و موجود واحد است. ما يك هستى در خارج داريم كه مراتب هم ندارد و همين موجود است. اين قول را نسبت داده اند به بعضى از دراويش و صوفيان، كه مى گويند اصلاً در خارج يك وجود است و همان يك وجود هم موجود است و آن هم ذات بارى تعالى است. نحوۀ درك شما اين طور است كه از اين وجود واحد، يك بعد و يك زمينه اش به شما مى رسد. مثل دريا، دريا يك درياست اما موجها مختلف است؛ موج دريا جداى از دريا نيست، و هر كسى با يك موجش برخورد دارد و اين موج را درك مى كند، آن يكى را نمى بيند.

2 - قول دوّم «كثرت وجود و كثرت موجود». طبق اين قول در خارج، وجودها جداست و با هم مختلف اند و يك سنخ نيستند؛ چون موجودات با هم متباين هستند.

همين طور كه انسان با درخت دو ماهيّت مباين هستند، همين طور هم وجود انسان با وجود درخت دو واقعيت مباين هستند.

فلاسفۀ مشّاء مثل شيخ الرئيس و ارسطو و ديگران بر اين قولند؛ همان طور كه تودۀ مردم هم همين نظر را قبول دارند.

3 - قول سوّم اين كه قائل شويم به «وحدت وجود و كثرت موجود». وجود يا واقعيت يكى بيشتر نيست، اما موجودها مختلف هستند؛ ماهيّت ها مختلف اند و اين ماهيّت هاى مختلف همه منسوب به اين وجود هستند.

مى گفتند «ذوق التألّه» اين جور اقتضا مى كند؛ اگر كسى خيلى خداشناس باشد، اين جور مى گويد كه در خارج يك هستى و واقعيت بيشتر نيست آن هم خداست؛ من و حسن و تقى و نقى وجود نداريم و ما ماهيّت هستيم، منتها ما ماهيّت ها منسوب

ص: 299

هستيم به آن وجود كه وجود خداست. بنابر اين قول وجود يكى بيش نيست و آن وجود حق تعالى است، و غير از او چيزى وجود ندارد، بلكه غير او منسوب به وجود او مى باشد. اين را گفته اند كه: «ما يقتضيه ذوق التألّه» يعنى ذوق خدا شناسى اين طور اقتضا مى كند.

4 - و قول چهارم قول مرحوم صدرالمتألهين است؛ ايشان مى گويد: وجود واحد است اما واحدى است كه مراتب دارد؛ حقيقت واحد و واقعيت واحد است اما داراى مراتب است؛ پس قائل است به «وحدة الوجود مع كثرة مراتبه و كثرة الموجود»؛ ماهيّات متضاد و متباين اند، اما وجودهاى اين ماهيّات متباين با هم تضاد ندارند؛ بلكه حقيقت وجود، يك واقعيت بيشتر نيست؛ منتها مراتب دارد، شدّت و ضعف دارد.

مرتبۀ شديد غيرمتناهى آن، ذات حق است؛ مراتب ديگر ضعيف تر و جلوه هاى او هستند. شرح قول صدرالمتألهين باشد براى درس آينده.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 300

(درس 495) - نامۀ 45 (قسمت يازدهم)

اشاره

مرورى بر گذشته

مفهوم واحد از حقايق متباين انتزاع نمى شود

كثرت طولى و عرضى حقيقت وجود

حقيقت صرف و بسيط نامتناهى است

فاعل طبيعى و فاعل الهى

تجرّد شرط فاعليت الهى است

نمونه اى از فاعليت نفس در قيامت

عالم به توجّه خدا موجود است

فاعليت الهى بستگى به ميزان تجرّد فاعل دارد

ص: 301

ص: 302

«نامۀ 45 - قسمت يازدهم»

مرورى بر گذشته

مسائل وجود مطرح بود كه فهرست وار دوباره تكرار مى كنم:

مسألۀ اوّل اين بود كه مفهوم وجود زائد بر ماهيّت است.

مسألۀ دوّم اين كه ماهيّت و وجود كدام يك واقعيت دارند و اصيل اند؟ شيخ احمد احسايى بر اين عقيده است كه هر دو اصيل اند. يا اين كه ماهيّت اصيل است و وجود امر اعتبارى است و از آن انتزاع مى شود، كه اين قول را به شيخ اشراق نسبت داده اند. يا اين كه وجود واقعيت دارد و ماهيّت از آن انتزاع مى شود، كه اين قول فلاسفۀ اسلامى است.

و مسألۀ سوّم اين كه مفهوم وجود مفهوم واحد است. در حقيقت وحدت مفهوم وجود.

مسألۀ چهارم اين كه آيا واقعيت وجود يك واقعيت است يا چند واقعيت ؟ عرض كردم اقوالى كه در اين مورد ذكر شده است چهار قول است:

1 - «وحدت وجود و وحدت موجود»؛ و اين مختلفات كه ديده مى شود امواج يك وجود و يك موجود است يعنى ذات حق تعالى.

2 - «كثرت وجود و كثرت موجود»؛ يعنى وجودهاى متباين مثل ماهيّت هاى متباين.

ص: 303

3 - «وحدت وجود و كثرت موجود»؛ يعنى وجودى كه بدون مرتبه است و آن ذات حق تعالى است و غير از او واقعاً وجودى نيست، بلكه هر چه هست منسوب به ذات حق تعالى است.

4 - چهارمين اقوال، قول صدرالمتألهين است: «وحدت وجود و كثرت موجود»؛ اما وحدت وجودى كه داراى مراتب است، و در عين وحدت كثرت دارد.

يك حقيقت و يك واقعيت و يك سنخ است، اما مراتب و شدّت و ضعف دارد.

در حقيقت وجود يك واحد شخصى نيست بلكه يك واحد سنخى است كه مراتب مختلف دارد.

مفهوم واحد از حقايق متباين انتزاع نمى شود

حال دليلى مى آوريم بر اين كه چرا مى گوييم وجود يك سنخ از حقيقت است و هستى ها و وجودها در خارج واقعيت هاى متضاد نيستند.

اين را ما از مسألۀ سوّم استنتاج مى كنيم: در آنجا گفتيم مفهوم وجود مفهومى واحد است، به اصطلاح مشترك لفظى نيست، بلكه مشترك معنوى است؛ يعنى يك لفظ و يك مفهوم است كه وسعت دارد و بر مصاديق مختلف منطبق مى شود. اگر بنا بود واقعيات وجود در خارج متضاد و بى ربط به هم باشند، نمى توانستيم از همۀ اينها يك مفهوم انتزاع كنيم؛ زيرا انتزاع مفاهيم از واقعيات بدون حساب نيست، وگرنه بايد بتوانيم هر مفهومى را از هر واقعيتى انتزاع كنيم؛ در صورتى كه ما به وجدان مى بينيم از يك واقعيت خارجى مفهوم انسان و از واقعيتى ديگر مفهوم درخت و... انتزاع مى شود و تعدد مفهومها حكايت از تعدد واقعيات خارجى مى كنند، و ديديم كه وجود مفهوم واحدى است كه بر واقعيات مختلف نظير انسان، درخت، سنگ و...

حمل مى گردد و از آنها انتزاع مى شود، و از واقعيات مختلف از آن حيث اختلافشان

ص: 304

نمى توان مفهوم واحدى را انتزاع نمود؛ پس بايستى يك سنخيتى بين حقايق وجود در خارج باشد كه از آن سنخيت واحد مفهوم واحدى به نام وجود انتزاع شود.

حاج ملا هادى سبزوارى در اين باره مى گويد:

و عند مشّائية حقائق*** تباينت و هو لدىّ زاهق

لأنّ معنىً واحداً لا ينتزع*** ممّا لها توحّد ما لم يقع(1)

حقايق وجود نزد فلاسفۀ مشّاء حقايق متباين هستند، ولى اين حرف نزد من باطل است؛ چون از امور متضادى كه هيچ نحو سنخيت بين آنها نيست، نمى توان يك مفهوم واحد را انتزاع نمود. مثلاً شما از حسن لفظ انسان را انتزاع مى كنيد، از تقى هم لفظ انسان را، معلوم مى شود بين حسن و تقى يك سنخيتى هست كه همان انسانيت اين دو است. حالا اگر بگوييم حسن قد بلند است، تقى قد كوتاه است، از اين دو جهت مختلف اين دو نمى توان انسانيت را انتزاع كرد، انسانيت از همان جهت مشترك آنها انتزاع مى شود.

حسن گرچه قد بلند است، تقى هرچند قد كوتاه است، اما يك جامع مشتركى بين اينها به حسب واقع هست كه هر دو انسانيت دارند، هر دو حيوانِ ناطق اند، هر دو فكر دارند، اراده دارند، شما مى توانيد از اين جهات مشترك مفهوم انسان را انتزاع كنيد.

اگر از دو چيز مفهوم واحد انتزاع شود از جهت مشتركشان انتزاع مى شود نه از جهت مختص هر كدام. از باب اين كه انتزاع مفهوم بى جهت نيست، پس يك مفهوم حكايت از يك سنخ حقيقت مى كند و لفظ موجود هم حكايت از واقعيت اشياء مى نمايد و اين حقيقت و واقعيت يكى بيشتر نيست منتها يك نحو تكثر در آن هست.ا.

ص: 305


1- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 24، غررٌ فى بيان الأقوال فى وحدة حقيقة الوجود و كثرتها.

كثرت طولى و عرضى حقيقت وجود

اين تكثر يا طولى است يا عرضى؛ به عنوان مثال لفظ نور را در نظر بگيريد، لفظ نور چون مفهوم واحد است حكايت از يك حقيقت مى كند، يعنى حقيقتى كه «هو الظّاهر بذاته و المُظْهِر لغيره»(1) است، يعنى خودش ظاهر است و غير خود را هم ظاهر مى كند؛ و اين حقيقت و واقعيت نور دو نوع كثرت دارد: يكى كثرت طولى و ديگرى كثرت عرضى. و از طرفى اين حقيقت متصل واحد است. حالا كارى به اين نداريم كه نور ذرّات پراكنده است يا از قبيل موج است، بلكه مقصود نور محسوس است و براى مثال آن را مطرح مى كنيم.

كثرت طولى به شدّت و ضعف و علّيت و معلوليت مربوط است؛ خورشيد علّت اين نور است، اگر خورشيد نباشد اين نور هم نيست، و هر درجه اى از اين نور علّت است براى درجۀ بعدى، و هر درجه اى معلول درجۀ قبلى خود است.

معلول است يعنى چه ؟ يعنى وابسته به آن است، پرتو آن است، به طورى كه اگر وابستگى و تعلّق را از آن بگيريم «نيست» مى شود. حقيقت ذات معلول وابستگى و تعلّق است؛ و به اصطلاح صدرالمتألهين ذاتى معلول «رشحى الوجود (الحقيقة) و تعلّقى الذّات»(2) بودن آن نسبت به علّت است. انسانيت را اگر از انسان بگيريد، ديگر انسان نيست.

پس واقعيت ذات معلول متعلق بودن و پرتو بودن به علّت است؛ تعلّق و پرتو بودن عين ذات معلول است؛ مثلاً انسان يك چيزى براى خودش نبوده كه بعد انسانيت عارض آن شده باشد، نور آفتاب در اين اتاق كه معلول نور خارج اطاق است يك چيزى براى خود نيست كه بعد ارتباط با بيرون عارض آن شده باشد، بلكه ارتباط

ص: 306


1- - همان، ص 22.
2- - الأسفار الأربعة، ج 1، ص 127.

عين حقيقت آن است؛ لذا مى گويند معلول شىء مرتبط به علّت نيست، بلكه «الشّىء هو الرّبط بالعلّة»؛ اين طور نيست كه ذات مستقلى باشد و ربط عارض آن باشد، بلكه حقيقتِ ذات معلول ارتباط و وابستگى و نسبت به علّت است.

تمام نظام وجود و اين عالم عين اضافه به حق است، عين ارتباط به حق است، به طورى كه اگر ارتباط به حق نباشد اين عالم هم نيست؛ اصلاً ذات معلول همين است. يك چيزهايى را ما خيال مى كنيم معلول است كه واقعاً معلول نيست، اگر از يك فرد عامى بپرسيم معلول چيست ؟ مثال مى زند و مى گويد: اين خانه معلول بنّاست.

ولى اين اشتباه است؛ اين خانه معلول بنّا و بنّا علّت اين خانه نيست، بنّا فقط علّت براى حركت است. كارى كه دست بنّا كرده و آجر را از آنجا آورده و اينجا گذاشته، گچ را از آنجا آورده و روى اين آجر كشيده، چيزى كه كار بنّاست حركت دست است؛ حركت دست معلول بنّاست، و اين خانه معلول بنّا نيست.

در عالم طبيعت مسألۀ فاعليت و مفعوليت جز حركت هيچ چيز ديگر نيست. در اثر معلوليت مراتب پيدا مى شود. نور بيرون خورشيد بدون واسطه از خورشيد گرفته مى شود، نور اين اتاق پرتو نور بيرون است و در اثر پرتو بودن معلول آن است، محدود است و كمال آن را ندارد، و همين عدم يعنى نداشتنِ يك كمالِ بالاتر منشأ انتزاع يك ماهيّت هايى است. اين كثرت را كثرت طولى مى گويند. اين نوع كثرت در ذات نور مى باشد، يعنى هر مرتبه اى معلول مرتبۀ ديگرى است و به لحاظ شدّت و ضعف و به لحاظ علّيت و معلوليت با هم متفاوتند.

در كثرت عرضى مسألۀ علّيت و معلوليت در كار نيست، اين كثرت از خارج پيدا مى شود. نور خورشيد هم در خانۀ ماست هم در خانۀ همسايه، و هيچ كدام علّت ديگرى نيستند و در عرض هم مى باشند؛ و اگر ديوار خانۀ ما و همسايه نبود، اين دو يكى بود. مولوى مى گويد:

ص: 307

جان گرگان و سگان از هم جداست*** متحد، جانهاى شيران خداست

جمع گفتم جانهاشان من به اسم*** كآن يكى جان صد بُوَد نسبت به جسم

همچو آن يك نور خورشيد سماء*** صد بود نسبت به صحن خانه ها

ليك يك باشد همه انوارشان*** چون كه برگيرى تو ديوار از ميان(1)

مثال ديگرى مى زنم: فرض كنيد شخصى اينجا ايستاده باشد و آينه هايى هم در اطرافش هست، عكسى از آن شخص در آينه هاى مختلف مى افتد، اين كثرت عرضى است. در كثرت عرضى وحدت و كثرت زمان اصلاً مطرح نيست؛ ممكن است دو موجود در دو زمان باشند ولى در عرض هم باشند، نظير انسان اين زمان با انسان زمانهاى قبل و بعد، همگى از اين نظر در يك عرضند كه معلول مرتبۀ قويتر وجودند.

اما اگر چنانچه يك عكسى از شخصى از يك آينه در آينۀ ديگر بيفتد، يعنى اين آينه مقابل آينۀ ديگر باشد، آينۀ سوّم مقابل دوّمى و... اين كثرت طولى است؛ در اين كثرت هر واحد قبلى منشأ پيدايش واحد بعدى است، و لذا اگر رنگى با خود داشته باشد در واحد بعدى منعكس مى شود، نظير انعكاس نور رنگين از خارج در اطاق توسط شيشۀ رنگى.

اگر نور خورشيدى كه در اين اتاق است از يك شيشۀ قرمزى هم عبور كرده باشد، نور قرمز را با خود داخل اطاق مى آورد، اين نور داخل اطاق را هم مى توان به شيشه نسبت داد و هم به خورشيد، اما نور خورشيد كه سفيد است پس رنگ اين نور از شيشه است و خود نور از خورشيد؛ پس اين نور رنگى داخل اطاق نه نور شيشۀ فقط است و نه نور خورشيد فقط ، بلكه نور هر دو است ولى در طول هم، يعنى نور خورشيد كه از مسير شيشۀ رنگى گذشته است. ضمناً معلوم شد كه نور داخل اطاق ازم.

ص: 308


1- مثنوى معنوى، دفتر چهارم.

سنخ نور بيرون است نه ضدّ آن، و لكن پرتو آن است چون معلول آن است؛ يعنى ضعيف تر از آن است؛ و ضعف هم امر عدمى است نه وجودى؛ پس نور خارج و داخل اطاق و هر چه عقب تر برويم همه نورند و از يك سنخ و يك حقيقت هستند، منتها مراتب شديد و ضعيف دارند كه همان كثرت طولى است.

پس مسألۀ چهارم وحدت حقيقت وجود بود، اما وحدت وجودى كه كثرت دارد، طولى و عرضى. وحدت وجود به اين معنا به جايى هم ضرر نمى زند؛ و اين غير از حرف بعضى دراويش است كه آنها وحدت شخصى براى وجود و موجود قائل هستند؛ اما اين وحدت شخصى نيست بلكه مراتب دارد؛ يك مرتبه از آن بى نهايت شديد و قوى است و آن ذات حق تعالى است، و مراتب ديگر آن همه پرتوها و جلوه هاى آن مرتبۀ شديد مى باشند؛ يعنى وجودهاى ضعيفى هستند كه بدون ارتباط با خداوند هيچ محض مى باشند، به نحوى كه «اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالبها».(1)

حقيقت صرف و بسيط نامتناهى است

مسألۀ پنجم: اگر يك واقعيت و حقيقتى باشد كه بسيط باشد و هيچ نحو تركّب در آن نباشد، غير متناهى است. اگر نورى باشد كه بسيط باشد و غير نوريت هيچ چيز نباشد پس نامتناهى است؛ زيرا اگر متناهى باشد نور است با ظلمت، مركّب است از نور و حدّ. اگر خطى داشته باشيم كه فقط خط باشد و غير از خطّيت هيچ چيز نداشته باشد، اين نامتناهى است.

خط متناهى خط است توأم با «لا خط ». در حقيقت با ضدّ خودش توأم است، حدّ دارد، حدّ هم امر عدمى است؛ يعنى تا اينجا خط است و بعد از اين ديگر خط نيست.

ص: 309


1- ديوان بيدل شيرازى.

اگر يك هستى واقعيتى باشد كه فقط هستى است و غير هستى (عدم) راه به آن نداشته باشد و مركّب از هستى و عدم نباشد، اين نا متناهى است؛ و ذات حق تعالى غير از هستى هيچ ندارد، عدم در ذاتش راه ندارد؛ پس مى شود هستى غير متناهى.

و چنين حقيقتى قابل تعدد نيست؛ زيرا تعدد آن مستلزم محدود بودن هر كدام است؛ و از اينجا مسألۀ توحيد حق تعالى به خوبى استفاده خواهد شد. خلاصه هر حقيقتى اگر بسيط باشد و با ضدّ خودش تركيب نشده باشد نامتناهى است.

فاعل طبيعى و فاعل الهى

حال مسألۀ ديگرى ذكر مى كنيم و آن اين كه در فلسفه دو قسم فاعل داريم: فاعل طبيعى و فاعل الهى. و در حقيقت اين مسألۀ ششم است.

«فاعل طبيعى» يعنى فاعل حركت. در اصطلاح به علّت حركت فاعل حركت مى گويند. در عالم طبيعت غير از فاعل حركت هيچ فاعلى وجود ندارد، هر چه علّت است علّت حركت است و غير از علّت حركت هيچ چيز نيست. مثلاً پدر و مادر را خيال مى كنيد علّت وجود فرزند هستند، در حالى كه اين طور نيست، پدر و مادر فقط علّت حركت اسپرم و اوول از مكانى به مكان ديگر و استقرار آن در رحم هستند، آنها غير از اين هيچ نقشى ندارند. اين خانه را فرض كنيد، شما مى گوييد كار بنّاست، آيا بنّا نسبت به اين خانه فاعليت دارد؟ خير، بنّا فقط فاعل حركت است، بنّا گچ را با آب مخلوط مى كند و آجر روى هم مى گذارد و يك خانه درست مى كند؛ آيا بنّا غير از حركت وارد كردن بر اشياء كار ديگرى كرده است ؟

پس در طبيعت هيچ فاعليتى جز فاعليت حركت نيست. در مصنوعات ساده و پيچيدۀ بشر هم وضع به همين منوال است؛ مثلاً سازندۀ هواپيماى ما فوق صوت هم جز حركت كارى نكرده است؛ مواد اوّليۀ آن كه آهن، فلزات و دهها چيز ديگر باشد

ص: 310

همگى ساخت خداوند در طبيعت بوده و مهندس هواپيما ساز فقط اين مواد را با حركت از جايى به جاى ديگر تنظيم كرده است.

در اين طور فاعليت، فعل فاعل فقط حركت است؛ تا خود او و ارادۀ او هست حركت هم هست. در مثال بالا حركت آجر فعل با واسطۀ بنّاست؛ چيزى كه فعل بدون واسطه و كار بدون واسطۀ اين بنّا و صنعتگر است فقط حركت دست خودش است؛ تا ارادۀ او هست حركت هم هست؛ به محض اين كه توجّه بنّا از حركت دست قطع شد، دست حركت نمى كند؛ دست كه حركت نكرد، آجر هم حركت نمى كند و در نتيجه بِنايى هم ساخته نمى شود. پس بنّا فاعل ساختمان نيست، بنّا فاعل حركت دست خويش است. حركت دست وجوداً و بقائاً وابسته به بنّا و به ارادۀ بنّاست.

تجرّد شرط فاعليت الهى است

اما در اصطلاح «فاعل الهى» يعنى آن فاعلى كه موجودى را از عدم به عرصۀ وجود بياورد و «نيست» را «هست» كند. اين در عالم طبيعت تصوير ندارد و فقط در مجرّدات تصوير دارد. به عنوان مثال همين الآن فرض كن يك كلّه قند ده مترى در ذهنت بيايد، الآن به محض اين كه من گفتم شما يك كلّه قند در ذهن خودت موجود مى كنى، اين به فعاليت ذهن شما موجود مى شود، شما اين را در ذهن خودت از عدم به عرصۀ وجود آورده اى، منتها يك كلّه قندى است كه وجودش خيلى ضعيف است، سايۀ وجود است و لذا نه شيرين است و نه مى شود خورد، اما موجود است و معدوم نيست. تا شما توجّه نداشتيد معدوم محض بود؛ اما توجّه كه كرديد، به توجّه شما يك كلّه قند ده مترى موجود شد؛ يعنى از عدم به عرصۀ وجود آمد؛ و اين موجود ذهنى تا شما به آن توجّه داريد موجود است؛ پس حدوث و بقاى آن وابسته به توجّه شماست؛ منتها چون فعاليت ضعيفى است، كلّه قند هم در اين مرحله خيلى چيز ضعيفى است و سايۀ وجودى شماست.

ص: 311

اما اگر شما از عالم مادّيات كمى بيرون بياييد و جنبۀ تجرّد در شما قوى شود، مثل عالم خواب كه جنبۀ تجرّد نفس قويتر مى شود، آن وقت شما در عالم خواب اگر يك كلّه قند ده مترى تصور كنيد از آن لذّت مى بريد، اين كلّه قند را در عالم خواب خودت موجود كرده اى ولى چون تجرّد نفس و رهايى آن از مادّه قويتر است معلولش هم كه آن كلّه قند باشد قويتر است؛ آن هم باز از عدم به عرصۀ وجود آمده است.

و اگر نفس و روح شما به طور كلّى از عالم مادّه منقطع شد، مثل عالم برزخ و مثل عالم قيامت، يعنى انسان مُرد و از بدن و از مادّه رها شد، آنجا اگر توجّه كرد به يك كلّه قند يا به يك مرغ بريان شده يا به يك باغ، همۀ اينها موجود مى شود و در آن باغ راه مى رود و از ميوه هايش مى خورد و لذّت مى برد.

نمونه اى از فاعليت نفس در قيامت

در حديث داريم كه در روز قيامت خداوند تبارك و تعالى به شخص مؤمن خطاب مى كند: من تو را مثل خودم قرار داده ام، همين طور كه اگر من به يك چيزى مى گفتم «كن فيكون» باش موجود مى شد، تو هم به همين صورت هستى؛ به محض اين كه به يك چيزى توجّه كنى به توجّه تو موجود مى شود.(1) همان توجّه تو علّت وجود آن چيز است، منتها زمينه اش را در دنيا در خودت فراهم كرده اى. پس به ارادۀ شما چيزى موجود مى شود، حدوثش به ارادۀ شماست، بقاى آن هم به ارادۀ شماست؛ چون جنبۀ تجرّد در آنجا قوى است.

شما در عالم خواب با اين كه بدنت اينجاست و چشمت بسته است، مى بينى در يك باغ هستى، اين باغ را خودت درست كرده اى، در آن باغ مى گردى و از ميوه هايش مى خورى و لذّت هم مى برى، و چه بسا يك موجودات مضرّى هم در آن خواب

ص: 312


1- - بحارالأنوار، ج 90، ص 376.

هست، و آن درنده كه خودت ساخته اى به تو حمله مى كند و تو در عالم خواب از آن رنج مى برى. و عالم برزخ از عالم خواب قويتر، و جنبۀ تجرّد عالم قيامت از عالم برزخ هم قويتر است.

عالم به توجّه خدا موجود است

تمام اين نظام وجود اعمّ از مجرّد و مادّه و الكترون و پروتون و اتمها همه اش نسبت به خدا نيز همين طور است؛ به توجّه او اين عالم موجود شد، و تا وقتى توجّه خداوند باشد اين عالم هست و همۀ عالم وابسته به ارادۀ حق است؛ و اگر فرض كنيم ارادۀ حق از عالم قطع شود، ديگر هيچ چيز وجود نخواهد داشت. «اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالبها». نظير همان توجّه نفس انسان به تصورات ذهنى خود كه به محض قطع توجّه به آنها همگى معدوم مى شوند. «صفحات الأعيان عنداللّه، كصفحات الأذهان عندنا»(1) يعنى همۀ صفحۀ عالم خارج نسبت به خداوند مثل صفحۀ ذهن شما نسبت به شماست. اين را «فاعل الهى» مى گويند.

پس فاعل در موجودات مادّى آن است كه حركت ايجاد مى كند، مثل بنّا؛ و همۀ فاعليت ها در عالم طبيعت فاعل حركت است؛ اما فاعل الهى آن است كه يك موجود را ابداع كند؛ «ابداع» يا «انشاء» يعنى از عدم به عرصۀ وجود آوردن، و اين فقط در عالم تجرّد فرض مى شود؛ و مثالش را هم براى تقريب به ذهن شما گفتم كه مثل ذهن شما نسبت به مخلوقات ذهن شما.

در حديثى حضرت مى فرمايد: «كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم فى أدقّ معانيه فهو مخلوق مصنوع مثلكم مردود إليكم» هر چه را كه شما با وهم هايتان تشخيص

ص: 313


1- - «... فان صفحات نفس الأمر بالنسبة إليه تعالى، كصحائف الأذهان بالنسبة إلينا من وجه...»؛ شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 142، غررٌ فى العلم. و «صحايف الأعيان بالنسبة إلى الحق تعالى كصفحات الأذهان بالنسبة إلينا»؛ همان، قسمت منطق، ص 121.

مى دهيد در دقيق ترين معناهايش ساختۀ ذهن شماست. يعنى آن خدايى كه در ذهن خود مى سازى آن خدا نيست، آن خداى ساختۀ ذهن تو مى باشد. براى اين كه ما نمى توانيم بر ذات خدا احاطه پيدا كنيم، ما معلول خدا هستيم و احاطۀ معلول بر علّت محال است، از اين جهت احاطه به ذات خدا محال است. بعد حضرت مى فرمايد:

«و لعل النّمل الصّغار تتوهّم انّ للّه تعالى زبانيتين فانّ ذلك كمالها»(1) شايد مورچۀ كوچك اگر بخواهد خدا را تصور كند دو شاخك هم برايش تصور كند؛ از باب اين كه كمال خودش را به آن مى داند. پس آنچه را شخص براى خود كمال مى داند براى خداى ساختۀ ذهن خويش هم در نظر مى گيرد.

بنابراين حضرت مى خواهد بگويد: خداى ساختۀ ذهن تو خدا نيست؛ خدا بالاتر از آن است كه تو تصور مى كنى. ما اجمالاً مى دانيم خدايى داريم، اما نمى توانيم بر خدا احاطه پيدا كنيم. پس حضرت تصورات ذهن شما را تعبير مى كند به خلق شدۀ شما، از عدم به عرصۀ وجود آوردن. منتها تا نفس ضعيف است مخلوق آن هم ضعيف است، هر چه تجرّد نفس قويتر شود ساختۀ ذهن هم قويتر مى گردد. ساختۀ ذهن در خواب قويتر از بيدارى است، و در قيامت قويتر است. شما در قيامت خواسته هاى خود را با همان توجّه و ارادۀ خودتان ايجاد مى كنيد.

فاعليت الهى بستگى به ميزان تجرّد فاعل دارد

اولياى الهى چه بسا در اين دنيا به صرف توجّه به يك چيزى آن را موجود مى كنند؛ مثلاً روايتى هست كه حضرت رضا عليه السلام توجّه مى كند تا دو شير روى پرده موجود بشوند و موجود مى شوند. آن نفس قوى است، يعنى نفس حضرت رضا عليه السلام در اين عالم همان خاصيتى را دارد كه نفس من و شما إن شاءاللّه در قيامت پيدا مى كند،

ص: 314


1- - شرح أصول الكافى، ج 3، ص 133.

و همين جا در او جنبۀ تجرّد نفس قوى است؛ و يا ساير اولياى الهى؛ و همين طور يك مرتاض هندى هم به علّت اين كه نفس را قوى كرده است، توجّه مى كند كه يك كاميون پنج تنى از حركت بايستد و باز بماند، و همان توجّه او كاميون را نگاه مى دارد.

نفس اگر قوى شد، مى تواند يك چيزى را از عدم به عرصۀ وجود بياورد. فاعليت الهى از اين سنخ فاعليت است؛ هر مجرّدى اين سنخ فاعليت را داراست، منتها به اندازۀ تجرّد، هر چه تجرّد قويتر باشد فاعليت آن هم قويتر است.

مرحوم سبزوارى در منظومه مى گويد: «معطى الوجود فى الإلهى فاعل» يعنى آن كه عطا كنندۀ وجود است، در حكمت الهى فاعل حساب مى شود «معطى التّحرك الطّبيعى قائل»(1) اما فيلسوف طبيعى به آن كه عطا كنندۀ حركت است فاعل مى گويد.

پس فاعل طبيعى آن است كه حركت ايجاد مى كند، و فاعل الهى آن است كه چيزى را از عدم به عرصۀ وجود مى آورد. اين در عالم طبيعى مصداق ندارد، بايد مجرّد باشد، و نفس به اندازۀ تجرّدش مى تواند يك چيز را از عدم به عرصۀ وجود بياورد.

اين هم مسألۀ ششم كه مسألۀ فاعليت بود.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاتهة.

ص: 315


1- شرح المنظومة، قسمت حكمت و فلسفه، ص 123، غررٌ فى أنّ جميع أصناف الفاعل الثمانية متحققة فى النفس الانسانية.

ص: 316

(درس 496) - نامۀ 45 (قسمت دوازدهم)

اشاره

فاعل طبيعى و فاعل الهى

فاعليت ازلى حق تعالى نسبت به نظام وجود

اشكال و پاسخ

شناخت هستى از نظر سه انسان كامل

اثبات خدا از راه نظم نظام آفرينش

خداوند مجرّد از زمان و مكان است

تصوير احاطۀ حق تعالى بر نظام هستى

ص: 317

ص: 318

«نامۀ 45 - قسمت دوازدهم»

فاعل طبيعى و فاعل الهى

موضوع بحثِ ما درسهايى از نهج البلاغه بود. در درس قبل گفتيم كه ما دو نوع فاعل داريم: يكى «فاعل طبيعى» و ديگرى «فاعل الهى». و نظر به اين كه در همۀ كارها «خود» را مقياس قرار مى دهيم و خود در عالم طبيعت هستيم، لذا هميشه ما در ذهن خود فاعل طبيعى را مدّ نظر داريم؛ مثلاً مى گوييم بنّا علّت اين ساختمان يا فاعل آن است، در صورتى كه اين طور نيست و آنچه از بنّا صادر شده است حركت است.

اصولاً آنچه از فاعل هاى طبيعى صادر مى شود فقط حركت است، حركت دست و پاى بنّا كه به خاطر آنها سنگ و آجر و گل و... حركت مى كنند و ساختمان درست مى شود، لذا بنّا مى ميرد اما ساختمان سر جايش هست. پس ساختمان معلول اين بنّا نبوده است، آنچه اثر بنّاست حركت دست او مى باشد كه در اثر حركت دست او حركت مصالح ساختمانى انجام مى گيرد. تمام مصنوعات بشر و همچنين پدر و مادر نسبت به فرزند نيز همين طورند. بنابراين فاعل به اين معنى كه يك چيزى را از عدم به عرصۀ وجود بياورد، اصلاً در طبيعت مصداق ندارد.

اما فاعل الهى چيزى را از عدم به عرصۀ وجود مى آورد؛ و اين فقط در فاعل مجرّد مصداق دارد؛ نفس هم چون به مرحلۀ تجرّد رسيده است فاعليت الهى دارد. مثلاً شما اينجا نشسته ايد، در ذهن خود يك انسان با ده متر قد را تصور مى كنيد، اين انسان

ص: 319

ده مترى در عالم ذهن به واسطۀ توجّه ذهن شما موجود شده و از عدم به عرصۀ وجود آمده است؛ يعنى انسان ده مترى در ذهن شما نبود و شما در عالم ذهن آن را موجود كرده ايد. منتها چون تجرّد ذهن خيلى كم است، آنچه را هم تصور مى كنيم ضعيف است؛ اما به هر حال مخلوق ذهن شماست.

همان طور كه در درس پيش عرض كردم: «كلّ ما ميّزتموه بأوهامكم فى أدقّ معانيه فهو مخلوق مصنوع مثلكم» آنچه كه در ذهن تشخيص مى دهيد اين مخلوق ذهن شماست. در عالم بيدارى چون توجّه شما به عالم غيب كم است، اين موجود خيلى ضعيف است؛ اما در عالم خواب يا عوالم ديگر قويتر است. گاهى افرادى برخى از امراض را پيدا مى كنند كه حتى در بيدارى از عالم طبيعت منقطع مى شوند، و يا مثل حالت بيهوشى كه انسان از طبيعت منقطع مى شود و چه بسا چيزهايى را نفس او مى سازد؛ البته در خواب يا نظير آن كه روح انسان هنوز ارتباط با عالم مادّه دارد، آنچه را با فعاليت خود خلق مى كند ضعيف است؛ ولى اگر انسان به طور كلّى از عالم مادّه قطع علاقه كرد، مثل عالم برزخ و عالم قيامت، آنجا به صِرف تصور شما يك چيزى از عدم به عرصۀ وجود مى آيد و خيلى هم قويتر از مشاهدات عالم خواب مى باشد. خواب تا حدودى نمونه اى از عالم برزخ و شبيه آن است؛ يعنى شما تصور مرغ بريان را مى كنيد، فوراً به همان فعاليت نفس شما حاضر مى شود و شما آن را مى خوريد و لذّت هم مى بريد، اين را فاعل الهى مى گويند.

در حكمت الهى به آن كه عطا كنندۀ وجود است فاعل مى گويند، اما در حكمت طبيعى عطا كنندۀ حركت و علّت حركت را فاعل گويند؛ گاهى شما در خواب و در عالم نفس، موجودى موذى و ترسناك را ايجاد مى كنيد كه به شما حمله مى كند، اين نوعى ايجاد است كه از عدم به عرصۀ وجود قدم نهاده است؛ و چنين نيست كه اين صحنۀ بزرگ مثلاً در ذهن شما وجود داشته باشد؛ زيرا محال است چيز بزرگ در چيز

ص: 320

كوچك جا بگيرد؛ بلكه نفس شما كه در اثر خواب از طبيعت جدا شده است، تجرّد بيشترى پيدا مى كند و چيزهايى را ايجاد مى نمايد.

فاعليت ازلى حق تعالى نسبت به نظام وجود

اين عالم و همۀ عوالم نسبت به خداى تبارك و تعالى كه موجودى است بى پايان و مجرّد از عالم مادّه، مثل موجودات ذهن شما نسبت به ذهن شماست. گاهى تعبير مى كنند: «صفحات الأعيان عنداللّه، كصفحات الأذهان عندنا» صفحۀ عالم طبيعت نزد خدا مثل صفحۀ ذهن شما نسبت به ذهن شماست. تمام اين نظام وجود معلول حق تعالى و وابسته به او مى باشد كه از عدم به عرصۀ وجود آمده است.

اينجا باز نظر به اين كه ما هميشه خودمان را مقياس قرار مى دهيم، وقتى كه مى گوييم عالم وجود مخلوق حق تعالى است، خيال مى كنيم كه بايد يك مدّتى خداوند باشد و هيچ عالمى وجود نداشته باشد، بعداً خداوند تبارك و تعالى يكدفعه به فكر بيفتد و عالمى را موجود كند، يعنى يك مدّتى بايد خدا فاعليت نداشته باشد و يكدفعه به فكر فاعليت بيفتد، اين سؤال پيش مى آيد كه از چند هزار سال پيش مثلاً اين عالم موجود شد؟ اين معنا در ذهن همه هست؛ در صورتى كه اين مقايسه غلط است؛ براى ما انسانها در انجام هر كارى بايد مقدمات آن موجود باشد، اما در مورد حق تعالى اين طور نيست.

هيچ حالت منتظره اى در ذات حق تعالى نيست؛ اصلاً اين كه شما مى گوييد يك زمانى عالم نبود و بعداً خداوند آن را موجود كرد، اينجا از شما مى پرسيم آيا مى دانى زمان يعنى چه ؟ زمان خودش جزء عالم است، زمان مقياس و مقدار حركت است و حركت خاصيت مادّه است؛ پس شما زمان را تا هر جا عقب ببريد، به همان اندازه حركت و مادّه هم عقب مى رود. مادّه، حركت و زمان با هم همدوش و همگام هستند؛

ص: 321

پس نمى توان گفت يك زمانى عالم نبوده و بعد موجود شد. و مانعى ندارد كه بگوييم:

خداوند تبارك و تعالى همين طور كه از ازل بوده است، فاعليت هم داشته است و منع فيض نمى كند.

حال يك مثالى مى زنيم كه اين معنا خوب درك شود. الآن نورى كه در اين اتاق است پرتو نور بيرون است، يعنى نور بيرون بر اين اطاق پرتوافكن مى شود، و نور بيرون هم پرتو خورشيد است، حال در وابستگى اين نور به خورشيد آيا يك فاصلۀ زمانى بايست در كار باشد؟ يعنى خورشيد باشد و مدّتى نور نداشته باشد و بعداً نور پيدا بشود تا بگوييم نور پرتو خورشيد است ؟ يا اين كه تا خورشيد هست نور هم هست ؟ اگر فرض كرديم خورشيد از ازل موجود بوده نور آن هم از ازل موجود بوده، و وابسته و پرتو خورشيد بوده است. پس وابستگى نور به خورشيد مستلزم اين نيست كه زمانى خورشيد بدون نور باشد.

در مورد عالم وجود و خداوند هم مى توان گفت: خداوند از ازل فاعليت داشته و نظام وجود پرتو او بوده است، لكن بخشى از اين نظام يعنى عالم مادّه و طبيعت مستلزم حركت است. بنابراين فاعليت خداوند به اين معناست كه نبودن فيض او در مدّت زمانى قابل تصور نيست؛ زيرا خود زمان از حركت مادّه گرفته مى شود. بنابراين موجودات اعمّ از مجرّدات، موجودات مادّى، حركت، زمان و... همۀ اينها فيض حق تعالى هستند.

برخى از فلاسفۀ قديم، فاعليت را به معناى ايجاد تصور نمى كردند؛ گر چه خدا را هم قائل بودند. آنها مى گفتند ما موادّى ازلى داريم كه مخلوق حق نيست، تنها كارى كه خدا كرده اين بوده كه اين موادّ و اين ذرّات و اتمهايى را كه در فضاى لا يتناهى پراكنده است، با هم تركيب كرده و موجودات اين عالم را ساخته است. آنها فاعليت به معناى ايجاد را تصور نمى كردند.

ص: 322

حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه اين معنا را ردّ كرده و مى فرمايند: «لَمْ يَخْلُقِ الْأَشْيَاءَ مِنْ أُصُولٍ أَزَلِيَّةٍ وَ لا مِنْ أَوَائِلَ أَبَدِيَّةٍ »(1) خداوند تبارك و تعالى اشياء را از روى اصول و مبادى و نمونۀ ازلى و ابدى نيافريد؛ زيرا كه آفرينش او مبدأ نداشته است.

باز جاى ديگر فرموده است: «لاتَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ ، وَ لاتَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ ، سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ ، وَالْعَدَمَ وُجُودُهُ ، وَالْإِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ »(2) زمانها خداوند را همراهى نمى كنند، و آلات و ادوات او را يارى نمى دهند؛ وجود او و ازلى بودن او سبقت گرفته است بر زمانها و بر عدم و نيستى.

چون خداوند وجود غير متناهى است پس فوق مادّه و زمان است، بنابراين زمان نمى تواند بين خداوند و پرتو او فاصله باشد؛ زيرا خود زمان ناشى از حركت مادّه است و مادّه هم مخلوق خداوند است؛ پس فرض اين كه زمانى باشد كه مادّه نباشد قابل تصور نيست.

بنابراين همۀ عالم وجود از مجرّد، مادّه، حركت و زمان پرتو و فيض خداوند مى باشد و فيض او هم هميشگى و ازلى است؛ و فاعليت خداوند مثل ما نيست كه مدّتى فاعل نباشيم و سپس فعلى را انجام دهيم، ما چون ناقصيم حالت منتظره داريم، ولى خداوند تام الفاعلية است و هيچ نقص و حالت انتظارى براى او فرض نمى شود و محل حوادث هم نيست كه يكدفعه به فكر انجام كارى بيفتد.

اشكال و پاسخ

در بحث هاى قبل كه راجع به وجود صحبت مى شد، عرض كرديم كه ذات بارى تعالى يك هستى غير متناهى است و همۀ معلولها - از عقل اوّل گرفته كه نزديك ترين موجودات به خداست تا عالم مادّه كه داراى هستى محدود است - پرتو او هستند.

ص: 323


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 163.
2- - خطبۀ 186.

اينجا شايد براى برخى اين اشكال پيش آيد كه اگر عالم وجود و خداوند مراتب يك حقيقت يعنى وجود هستند، پس ما يك نحو تشابهى با خدا قائل مى شويم كه اين حرف كفر است.

ما مى گوييم عالم پرتو خداوند و وابسته به اوست، جلوۀ شىء خيلى ضعيف تر از خود شىء است. اگر ما گفتيم عكسى كه از شما در آينه افتاده با شما سنخيتى دارد، آيا اين باعث مى شود كه از مقام شما بكاهيم ؟ قطعاً اين طور نيست، و قطعاً عكس در آينه يك نحو سنخيتى با شما دارد؛ عكس شما در آينه با عكس من در آينه تفاوت دارد؛ مسألۀ ما هم مثل اين است؛ معناى از سنخ هم بودن اين است كه عالم وجود جلوۀ حق اند و جلوۀ چيزى نمى تواند با آن هم سنخ نباشد. اگر انسان واقع بين باشد مثل پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مثل بزرگان، وقتى كه موجودات را مى بينند در درجۀ اوّل توجّه به خدا دارند و خدا را مى يابند؛ ولى ما مثل كسى هستيم كه نگاه در آينه مى كند، عكس كسى را در آينه مى بينيم و توجّه به خود آن شخصى كه در جلو آينه ايستاده است نداريم و عكس در آينه را موجود مستقلى مى يابيم.

شناخت هستى از نظر سه انسان كامل

1 - پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «ربّ أرنا الأشياء كما هى»(1) پروردگارا موجودات را آن گونه كه هستند به ما بنما.

همۀ موجودات پرتو و جلوۀ حق تعالى هستند و از خود هيچ استقلالى ندارند، همچون عكس انسان در آينه، و يا نظير صورتهاى ذهنى انسان كه حدوث و بقاى آنها وابسته به توجّه نفس است؛ و اين از غفلت ماست كه موجودات عالم را ببينيم ولى از توجّه به اصل و مبدأ آنها غافل باشيم. اگر عكس در آينه را ما به عنوان يك موجود

ص: 324


1- - شرح أصول الكافى، ج 2، ص 110.

مستقل ديديم، از عكس بودن آن غفلت كرده و واقع بين نبوده ايم. وقتى واقع بين هستيم كه عكس در آينه را واقعاً عكس و جلوه و پرتو صاحب عكس ببينيم. عالم وجود نيز همين طور است؛ ما هنگامى خداشناس و موحد هستيم كه عالم وجود را واقعاً به عنوان پرتو و جلوۀ حق تعالى ببينيم.

2 - حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «ما رأيت شيئاً إلّاو رأيت اللّه قبله أو بعده أو معه»(1) من هيچ چيز را نديدم مگر اين كه خدا را قبل از آن يا بعد از آن و يا همراه با آن ديدم.

3 - روايت ديگرى است كه شخصى نزد حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: «اللّه أكبر» حضرت مى فرمايد: «اللّه أكبر من أىّ شىء؟» خدا از چه چيز بزرگتر است ؟ گفت:

«من كلّ شىء» از همه چيز «فقال ابوعبداللّه عليه السلام: حدّدته» امام صادق عليه السلام فرمود: تو خدا را محدود كرده اى. خدا را در يك مرتبه قرار مى دهى و موجودات را در مرتبۀ ديگر، و بعد اين دو را با هم قياس مى كنى. «فقال الرّجل كيف أقول ؟» آن مرد گفت: پس چه بگويم ؟ «قال: قل اللّه أكبر من أن يوصف»(2) فرمود: بگو خدا بزرگتر از آن است كه وصف شود.

اثبات خدا از راه نظم نظام آفرينش

چون در درسهاى قبل راجع به خدا بحثى پيش آمده بود، در اين رابطه به عنوان تذكر براى بعضى از جوانها عرض مى كنم كه گول فلسفه هاى ماترياليستى و ضد خدايى را نخورند، و وجدان و درك صحيح خود را زير پا نگذارند.

اگر من و شما وارد يك ساختمان شديم و ديديم ساختمانى است مجهّز و مرتب، هر چيزى به جاى خودش قرار گرفته و تمام لوازم زندگى در اين ساختمان مهيّا شده

ص: 325


1- - مرآة العقول، ج 10، ص 391.
2- - الكافى، ج 1، ص 117، حديث 8.

است، آيا ما وجداناً پى به سازنده اى براى اين ساخته شده نمى بريم ؟ و آيا پى نمى بريم كه او آدمى بوده توانا، عالم، مهندس و كارشناس ؟ نه بر ديوارش اسمى از بنّا و مهندس هست و نه در حياطش، ولى نفس مجهّز بودن و منظّم بودن ساختمان و اين كه هر چيزى به جاى خودش قرار داده شده است دلالت مى كند بر يك بانى.

اگر كسى بگويد كه لازم نيست سازنده اى در كار باشد؛ اينها همه در اثر تصادف پديد آمده است، و در اثر مثلاً طوفانها و بارانها و حوادث جوّى به مرور زمان خاك با آب باران مخلوط شده و آتش سنگ هاى آتش زا گل ها را آجر كرده و روى هم چيده شده و بعداً در اثر اصطكاك با يكديگر سنگ هاى خشن صاف گشته و سپس باد گل هاى رنگين را متفرق نموده و تصادفاً سنگ ها رنگى شده و پس از آن پشم هاى گوسفندان و شتران در اثر باد به تدريج به هم رسيده اند و فرش زيبايى درست شده و... آيا به او نمى خنديد؟

قطعاً وجدان انسان حكم مى كند كه اين نظم و ترتيب از عالم و دانايى حكيم پديد آمده است. در هر موجودى اگر با دقّت مطالعه شود به همين نتيجه مى رسيم؛ شما همين انسان و جهازات مختلف و دستگاههاى دقيق و پيچيده اى را كه در مغز، چشم، گوش، قلب و جاهاى ديگر قرار دارد مشاهده كنيد، آيا عقل و وجدان شما مى پذيرد كه از روى تصادف اتمها به صورت مولكولها در آمده و قسمتى از آنها تصادفاً چشم و قسمت ديگرى گوش يا مغز يا قلب و... شده است ؟! بدون اين كه يك شعور و ادراك و حكمت و علم و قدرتى در بين باشد؟

«هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً»(1) آيا به راستى مدّتى از روزگار بر انسان گذشت كه او چيز قابل ذكرى نبود؟ بعد مى گويد: ما او را از يك نطفۀ مخلوط به شكل انسان آفريديم. اگر انسان وجدان و فطرت خود را از دست نداده1.

ص: 326


1- - سورۀ انسان (76)، آيۀ 1.

باشد، تصديق مى كند كه اين نظم هستى از ذرّه تا كهكشانها همه جلوه و پرتوهاى يك قدرت بى نهايت عالم و حكيم مى باشد.

حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد: «وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ ، أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ ؟»(1) و آيا ساختمانى بدون سازنده، يا جنايتى بدون جنايتكار مى باشد؟ آيا از هر معلولى پى به علّت نمى بريم ؟ قرآن هم مى فرمايد: «أَ فِي اللّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ » (2) «آيا در وجود خدا شكى است ؟ خدايى كه خالق آسمانها و زمين است.»

عبارت ديگرى در همين خطبۀ نهج البلاغه است كه مى گويد: «وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ » اگر در اين قدرت عظيمى كه در عالم به كار رفته و نعمت بزرگى كه از طرف خدا ارزانى شده است انديشه مى كردند به راه حق برمى گشتند «وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ » و از عذاب جهنم مى ترسيدند؛ «وَ لَكِنَّ الْقُلُوبَ عَلِيلَةٌ » ولكن دلها بيمار گشته اند «وَالْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ » و در بصيرتها دخل و تصرف شده است. افكار فاسد القاء شده و بصيرت و بينايى افراد از بين رفته است.

«أَلا يَنْظُرُونَ إِلى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ » آيا نمى نگرند به ريز آنچه خداوند خلق كرده كه چگونه آفرينش آن را محكم كرده است ؟ «وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ » و تركيب آن را استوار نموده «وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ، وَ سَوّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ» و براى آن شنوايى و بينايى پديد آورده، و استخوان و پوست آنها را منظم كرده است.

«أُنْظُرُوا إِلَى النَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا، وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا، لاتَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ وَ لا بِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ» بنگريد به مورچه در كوچكى هيكلش، و لطافت پيكرش، آن قدر ريز كه با چشم مشكل مى توان ديد، و با انديشه درك نمى توان كرد. «كَيْفَ دَبَّتْ عَلى أَرْضِهَا» چگونه مسير خود را مى پيمايد؟ «وَ صَبَتْ عَلى رِزْقِهَا» و دنبال روزى اش0.

ص: 327


1- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 185.
2- - سورۀ ابراهيم (14)، آيۀ 10.

مى رود؛ «تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلى جُحْرِهَا» دانه را به آشيانه انتقال مى دهد «وَ تَعُدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا» و آن را در انبار آماده مى گذارد. «تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا» وقتى هوا گرم است دانه را براى روز سرما جمع مى كند.

بعد حضرت مى فرمايد: «وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا، فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا، وَ مَا فِى الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا وَ مَا فِى الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً» و اگر انديشه مى كردى در مواضع خوردن آن، در بالا و پايينش، و آنچه در اندرون است از غضروفهاى شكمش، و آنچه در سر است از چشمش و گوشش؛ هر آينه از آفرينش آن به شگفتى حكم مى كردى.

يك كارخانه را عقل نمى تواند بپذيرد كه تصادفاً طبيعت كور اجزاى آن را به هم متصل كرده است، چگونه مورچه با اين وصف كه ذكر شد مى تواند خود به خود بدون دخالت يك موجود فوق العاده عليم، حكيم و قدرتمند به وجود آمده باشد؟ آيا عقل سليم به اين حكم نمى كند كه خدايى حكيم، قادر و دانا خالق همۀ اين عالم است ؟

خداوند مجرّد از زمان و مكان است

اين خالق، جسم نيست پس مكان ندارد، ما چون جسم هستيم مكان داريم؛ زمان هم ندارد، فوق زمان است. مجرّد از مادّه است و گذشته و حال و آينده برايش يكسان است. زمان مربوط است به موجوداتى كه در عمود زمان قرار دارند، زمان در حقيقت بُعد چهارم اين موجودات مادّى است و منشأ زمان حركت است و حركت از خواص مادّه است. پس يك موجود غير مادّى نه زمان دارد و نه حركت و نه مكان. لذا حضرت على عليه السلام مى فرمايند: «لاتَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ » زمانها خداوند را همراهى نمى كنند.

«سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ » بودنش بر همۀ زمانها سبقت دارد.

ص: 328

من مثالى برايتان بياورم: فرض كنيد يك چاهى باشد و از بالاى آن طنابى را عبور دهند، آن كس كه در ته چاه واقع شده وقتى به طناب نگاه مى كند مى بيند مقدارى از طناب مقابل درب چاه است يك مقدار گذشته و مقدارى هم بعد مى گذرد، اين را مى توان گفت: گذشته و حال و آينده. حال اگر كسى بالاى چاه باشد و از بالا بنگرد، تمام اين طناب در نظرش يكنواخت است و براى او گذشته و حال و آينده معنا ندارد؛ زيرا كه او بر طناب احاطه دارد.

ما از باب اين كه در چاه عالم طبيعت واقع شده ايم، در عمود زمان قرار داريم و زمان بعد چهارم ماست و براى زمان حالى و گذشته اى و آينده اى را مى بينيم. اما خداوند تبارك و تعالى همان گونه كه حضرت على عليه السلام فرمودند: بودنش بر زمان سبقت دارد. و مقصود از سبقت، سبقت زمانى نيست؛ بلكه سبقت به معناى احاطه و تسلط است؛ مثل همان كسى كه بالاى چاه ايستاده و آن طناب را مشاهده مى كند.

تصوير احاطۀ حق تعالى بر نظام هستى

باز اينجا شايد از لفظ محيط اين توهّم پيش آيد كه منظور احاطۀ يك موجود مادّى بر موجود مادّى ديگر است؛ خير، خداوند بالاتر از مادّه است. اگر بخواهيم تشبيه كنيم مثل روح شماست كه به همۀ بدن شما محيط است، اما نه به طورى كه مادّى و قابل تشريح باشد، روح شما در همه جاى بدن هست ولى با اين حال فوق بدن و مجرّد از مادّه است؛ ادراكات و علم شما هم مجرّد است.

البته اين مثالى بيش نيست؛ وگرنه خداوند خيلى بالاتر از اين معناست، خداوند به تمام عالم احاطۀ كامل دارد، و به قول قرآن از رگ گردن انسان به انسان نزديك تر است:

«وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ». (1) «وريد» رگ بزرگى است كه خون را به قلب وارد

ص: 329


1- - سورۀ ق (50)، آيۀ 16.

مى كند، كه تشبيه به ريسمان شده است.

حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد: «مَعَ كُلِّ شَىْ ءٍ لا بِمُقَارَنَةٍ ، وَ غَيْرُ كُلِّ شَىْ ءٍ لا بِمُزَايَلَةٍ »(1) خدا با همه چيز است اما نه همانند نزديك بودن دو جسم مادّى، و غير از هر چيزى است اما نه اين كه زايل و جدا باشد.

در جاى ديگر مى فرمايد: «لَيْسَ فِى الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لا عَنْهَا بِخَارِجٍ ».(2)

خدا مى فرمايد: «وَ اللّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِيطٌ ».(3) حضرت در جاى ديگر فرموده است:

«فَالْوَيْلُ لِمَنْ جَهَدَ الْمُقَدِّرَ وَ أَنْكَرَ الْمُدَبِّرَ، زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ » خداوند در اشياء فرو نرفته و خارج از اشياء هم نيست، و خدا از هر سو بر آنان احاطه دارد، پس واى بر كسى كه تقديركننده را انكار كرد، و تدبيركننده را باور نداشت؛ اينهايى كه منكر خدايند گمان كردند مانند گياه خودرويى هستند كه برايشان برزگرى نيست.

بدون اين كه خداى حكيم على الاطلاق باشد، در اثر حوادث و طوفانها ذرّات به هم پيوسته و ناگهان شده يك چشم، چشمى كه يك چشم پزشك و يك دانشمند هرگز نمى تواند بر ريزه كاريهايش واقف شود.

«وَ لا لِاخْتِلافِ صُوَرِهِمْ صَانِعٌ » و گمان كردند براى اين صور مختلف آنها سازنده اى نيست. «وَ لَمْ يَلْجَأُوا إلى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا» و پناه نبرده اند براى آنچه ادّعا كرده اند به دليلى؛ «وَ لا تَحْقِيقٍ لِمَا أُوعُوا» و اين معنا را تحقيق هم نكرده اند. يعنى به دنبال يك سرى شعارهاى فريبنده ولى بدون تحقيق رفته اند. «وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ ، أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ ؟»(4) و آيا ساختمانى بدون سازنده، يا جنايتى بدون جنايتكار مى باشد؟5.

ص: 330


1- - خطبۀ اوّل.
2- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 186.
3- - سورۀ بروج (85)، آيۀ 20؛ و در سورۀ فصّلت (41)، آيۀ 54 اين مضمون بهتر و واضح تر آمده است: «إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ » خداوند بر هر چيزى احاطه دارد.
4- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 185.

اين از كوردلى است كه انسان نقش را ببيند ولى صاحب نقش را نبيند؛ ديدن نقش و جلوه و عكس بدون صاحب آن از اعور بودن و كج بين بودن انسان حكايت مى كند.

ضمناً تأكيد مى كنم كه معناى خداشناسى و توحيد انكار عالم اسباب و علل و معلولات نيست؛ بلكه مى گوييم اسباب ظاهرى همگى پرتو و جلوۀ سازندۀ اينهاست، وگرنه خداوند هيچ كارى را بدون سبب و مقدمات انجام نمى دهد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 331

ص: 332

(درس 497) - نامۀ 45 (قسمت سيزدهم)

اشاره

قانون علّيت ارتكازى بشر است

خداوند محل حوادث واقع نمى شود

زمان از لوازم حركت، و حركت از لوازم طبيعت است

فيض حق تعالى ازلى است

سه عالم ازل و دهر و زمان در طول يكديگرند

اجزاى عالم مادّه ازلى نيستند

حضرت على عليه السلام پرتو پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود

اشارۀ حضرت على عليه السلام به شجاعت خود

اسلام دين منطق است نه شمشير

مراحل سه گانۀ مبارزه از ديدگاه قرآن

جهاد اسلامى دفاع از توحيد و عدالت است

ذكر چند حديث دربارۀ جهاد

شخصيت حضرت على عليه السلام مجمع اضداد است

ص: 333

ص: 334

«نامۀ 45 - قسمت سيزدهم»

«وَاللّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا، وَ لَوْ أَمْكَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَيْهَا، وَ سَأَجْهَدُ فِي أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْكُوسِ وَالْجِسْمِ الْمَرْكُوسِ ، حَتّى تَخْرُجَ الْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصِيدِ.»

قانون علّيت ارتكازى بشر است

در دو درس پيش راجع به عالَم و مخلوق بودن آن صحبتى شده بود كه بعضى تصور كرده بودند من گفته ام عالم طبيعت ازلى است، براى رفع اين توهّم ناچارم براى اين كه مطلب روشن شود دو مسأله را توضيح دهم: يكى قانون «علّيت» و اين كه تخلف معلول از علّت تامّه محال است؛ كه مسأله اى است ارتكازى. مسألۀ ديگر اين كه تحول و تكامل در ذات خداوند تبارك و تعالى محال است.

اما در مورد مسألۀ اوّل مثالى مى زنم: فرض كنيد شما كليدى را به دست گرفته و حركت داديد، اگر كسى بگويد حركت دست شما علّت حركت كليد نيست حتماً نمى پذيريد، اين ارتكازى شماست كه چون دست شما حركت كرد كليد هم حركت كرد؛ و اين معناى «علّيت» است.

در مقابل بعضى از مدّعيان فلسفۀ غرب مى گويند ما تا اين اندازه مى توانيم قبول كنيم كه اينجا فقط تصادف وجودىِ علّت و معلول رخ مى دهد؛ يعنى اگر آتش را

ص: 335

گذاشتيد روى فرش و آتش فرش را سوزاند، سوختن فرش مستند به آتش نيست و اين فقط يك تصادف است؛ وجود آتش با سوختن قالى با هم موافات يعنى تصادف وجودى دارند. گرچه بعضى چنين حرفهايى مى زنند و مى گويند ما دليلى بر علّيت نداريم، اما اين خلاف ارتكاز ماست.

نكتۀ ديگر اين كه اگر علّت تامّه موجود شد، معلول هم بايد موجود شود. ممكن است كسى بگويد علّت تامّه موجود مى شود اما معلول لجبازى و تخلف مى كند و موجود نمى شود و هر وقت دلش خواست موجود مى شود؛ اين درست نيست. ما مى گوييم اصل علّيت يعنى تأثير علّت بر معلول و وجوب تحقق معلول پس از تحقق يافتن علّت تامّه ضرورى است؛ و اين ارتكازى ماست.

براى تبيين اين ارتكاز مى گوييم: اين اتاق به واسطۀ لامپ روشن است، اگر احياناً ديديد اتاق خاموش شد شما بلافاصله متوجّه لامپ مى شويد و آن را بررسى مى كنيد؛ اگر روشن شد كه هيچ، و اگر روشن نشد شما مى رويد سر كليد لامپ و بعد سيم هاى رابط و مثلاً كنتور برق، و سرانجام اگر در كار هيچ عيبى نيافتيد به ادارۀ برق تلفن مى زنيد. چرا اين كار را مى كنيد؟ براى اين كه اين معنا را در ارتكاز و عمق فهم خود يافته ايد كه اگر در كارخانۀ برق عيبى نباشد، سيم هاى ارتباطى هم عيبى نداشته باشند، كليد هم عيب نداشته باشد، لامپ هم نسوخته باشد، حتماً بايد لامپ روشن شود.

حال كه لامپ خاموش شده، لابد براى اين است كه يكى از اجزاى علّت از بين رفته است. پس هم روشنايى اطاق را مستند به اجزاى علّت مى دانيد و هم تاريكى آن را؛ يعنى پيش خود قطعى مى دانيد كه اگر تمام اجزاى علّت روشنايى محقق باشد روشنايى بايد محقق شود. اگر علّيت ارتكازى شما نباشد و بگوييد تصادفاً اين طور شده، و باز ارتكازى شما نباشد كه اگر علّت تامّه محقق شد معلول هم بايد محقق شود، شما به چه مناسبت به كارخانۀ برق تلفن مى زنيد؟! اگر قضيه تصادفى بوده

ص: 336

است، خوب تا حالا برق بوده و از اين به بعد نمى خواهد باشد؛ اگر مسئول كارخانه و ادارۀ برق گفت هيچ اشكالى در بين نيست ولى تصادفاً خودِ برق نمى خواهد بيايد، آيا شما از او قبول مى كنيد؟

پس معلوم مى شود كه اوّلاً: علّت و معلول با هم توأمند و روشنايى لامپ مستند به علّت آن مى باشد. تصادف وجودى نيست، بلكه مسألۀ تأثير و تأثر است. و ثانياً: اگر علّت تامّه كه داراى اجزاء و شرايطى است كامل و تمام موجود شد، معلول نمى تواند موجود نشود و بايد بشود. به عبارت فلسفى مى گوييم: «الشّىء ما لم يجب لم يوجد»(1) هر چيزى تا وجودش واجب نشود موجود نمى شود.

خداوند محل حوادث واقع نمى شود

مسألۀ ديگرى كه هست اين كه ذات بارى تعالى محل حوادث نيست و اراده تازه اى براى او پيدا نمى شود؛ مثلاً فكر جديدى به او دست نمى دهد. اگر بنا شود صفات جديدى براى خدا حادث شود پس قهراً معلول علّتى است، و علّت آن اگر خدا باشد خدا كه از ازل بوده، پس مى بايست اين صفات ازلى با او مى بود. اگر علّت آن غير از خداست، به اين معناست كه واجب الوجود در صفاتش احتياج به غير دارد و در اين صورت واجب الوجود محتاج است و واجب الوجود محتاج ديگر واجب الوجود نيست. و لذا گفته اند: واجب الوجود بالذّات واجب الوجود است از جميع جهات. يعنى همان گونه كه وجود خداوند به نحو وجوب است علم، قدرت، حيات و ساير صفات ثبوتيۀ او هم به نحو وجوب است. هر صفتى كه خدا دارد از ازل عين ذاتش بوده است، و اين طور نيست كه يك علّتى پديد آيد و صفتى را در خدا ايجاد كند.

ص: 337


1- شرح أصول الكافى، ج 4، ص 220 و 283.

من و شما چون ناقص هستيم و مثلاً علمى را نداريم، بعد دنبال آن مى رويم و مى آموزيم؛ يا نسبت به عملى اراده نداريم، وقتى كه شرايطى پيش آمد و توجّه بيشتر پيدا كرديم اراده براى ما پيدا مى شود. ما چون ناقص هستيم تحول داريم، حركت داريم و تكامل داريم؛ اما خداى تبارك و تعالى كه نقص ندارد حركت تكاملى هم ندارد، آنچه دارد از ازل دارد و عين ذاتش مى باشد و زائد بر ذاتش نيست؛ ذات حق عين وجود است و وجود او عين علم و قدرت و حيات است، چرا؟ از باب اين كه قبلاً هم گفتيم كه آنچه در عالم حقيقت دارد وجود است نه ماهيّت، غير وجود واقعيت ندارد؛ و از طرفى كمالات يعنى علم و قدرت و حيات هم واقعيت دارند، پس اينها عين وجودند.

بنابراين هستىِ كامل با علم و قدرت و حيات و اراده همدوش و متحد است.

زمان از لوازم حركت، و حركت از لوازم طبيعت است

مسائلى را كه در دو درس پيش عنوان كرده بوديم اين بود كه بين ذات حق و حدوث عالم فاصلۀ زمانى نيست؛ يعنى زمانى نبوده است كه خداى تبارك و تعالى باشد و عالم نباشد و مثلاً بعد ايجاد شود؛ چنين چيزى نيست. اصلاً اين كه مى گوييد زمانى بوده است كه عالم نبوده، همين جمله گنگ است؛ اوّلاً: زمان جزء عالم است؛ و ثانياً: زمان چيست ؟ بايد گفت زمان مقدار حركت است و حركت از مادّه است و غير از مادّه حركت ندارد، و اگر زمان را عقب ببريد حركت و مادّه هم لزوماً عقب مى روند.

اين واقعيتى است علمى كه نمى شود منكر شد.

از ارسطو نقل مى كنند كه گفته است: «من قال بحدوث الزّمان فقد قال بقدمه من حيث لايشعر»(1) هركس بگويد زمان حادث است قائل به قدم زمان شده است منتها خود او توجّه ندارد. براى اين كه اگر بگوييد زمان از صد هزار سال پيش حادث شده و

ص: 338


1- - الأسفار الأربعة، ج 3، ص 245.

قبلش زمان نبوده، اين قبل هم با زمان مشخص مى شود. صدرالمتألهين هم مى گويد:

«الزّمان من لوازم الحركة والحركة من لوازم الطبيعة والطبيعة لاتقوم إلّابمادّة و جسم» زمان از لوازم حركت است (مقدار و مقياس حركت است) و حركت هم از لوازم طبيعت است و قوام طبيعت هم به مادّه و جسم است.

فيض حق تعالى ازلى است

پس معلوم مى شود فيض حق تعالى هميشه بوده اما مادّه ازلى نيست. تعبير صدرالمتألهين در ادامه اين است: «فإذاً جود الحقّ لاينقطع»(1) پس جود حق تعالى نسبت به عالم منقطع نيست. يعنى اين طور نيست كه خداوند مدّتى بدون فيض بوده و ناگهان به فكر افاضۀ فيض بيفتد، چون نمى شود خداوند محل حوادث واقع شود، زيرا اين فكر تازه و حادث علّت مى خواهد؛ اگر علّت آن خود خدا باشد، پس بايد از ازل باشد چون خدا ازلى است؛ و اگر غير خدا باشد، پس خداوند به غير خود احتياج پيدا مى كند و با واجب الوجود بودنش منافات دارد؛ و اگر بگويى خدا از ازل مى خواسته عالم را موجود كند ولى معلول تخلف كرد و موجود نشد، مى گوييم تخلف معلول از علّت تامّۀ خود محال است - به مثال لامپ برق توجّه كنيد - بنابراين ارادۀ حق تعالى كه براى او يك كمال است، بايد از ازل آن را داشته باشد؛ وقتى ارادۀ خدا ازلى شد، جود و فيض او هم ازلى و هميشگى است؛ اين هميشگى بودن از ناحيۀ «بَعد» را كسى منكر نشده؛ زيرا بهشت و جهنم را هميشگى مى دانند؛ اما نسبت به «قبل» ممكن است بگوييد: مدّتها و سالهايى گذشت كه خدا فيض وجودى نداشت و بعد شروع به فيض دادن نمود، ما فوراً مى گوييم: اين مدّتها و سالها زمان است و زمان ناشى از حركت است و حركت هم از خواص مادّه است.

ص: 339


1- - همان، ص 148.

معناى ازلى اين است كه چيزى به نحو ثبات محقق باشد و مبدأ نداشته باشد؛ وقتى كه مى گوييم عالم مخلوق حق تعالى است، در واهمۀ من و شما اين است كه خدا در مقطع اوّل زمان قرار گرفته، يعنى خدا را از مقام تجرّد پايين آورده و اوّل سلسله زمان قرار دهيم، در صورتى كه خدا فوق زمان و مادّه است - به مثال طناب بالاى چاه توجّه شود - و در عمود زمان قرار ندارد. اين كه مى گوييم تمام موجودات مادّى عالم در مكان و در زمان هستند، آيا زمان چيزى است جدا كه ما در آن قرار داريم ؟ يا اين كه زمان نحوۀ وجود ماست ؟

صدرالمتألهين مى گويد: تا جوهر ذات تكامل پيدا نكند اعراض تكامل پيدا نمى كنند. اگر ذات شىء متكامل نشود، كمّ و كيف آن متكامل نمى شود. جوهر ذات است كه تكامل و حركت دارد؛ و عالم مادّه عين حركت است و زمان ملازم آن خواهد شد، ولى زمان چيزى نيست كه ما داخل آن باشيم. نحوۀ وجود ما، وجود زمانى و وجود تدريجى است. شما مى گوييد «حسن در خارج موجود است» آيا خارج يك چيزى است جداى از حسن و غير حسن كه در آن موجود است يا نه ؟ معناى آن اين است كه حسن و... خارجيت دارند و داراى وجود هستند. خارج ظرفى نيست كه ما در آن واقع شده باشيم؛ ما كه مى گوييم مادّه در زمان است، حركت در زمان است، يعنى زمان نحوۀ وجود ماست؛ چرا كه وجود ما ثابت نيست، و اين ضعف از وجود ماست.

اما وجود خداوند وجود ثابت غير متدرّج است و فوق عالم مادّه و حركت و زمان است.

سه عالم ازل و دهر و زمان در طول يكديگرند

ذات خداوند ازلى است؛ يعنى كمال مطلق و ثبات من جميع الجهات و بدون مبدأ است؛ همان گونه كه عالم ما زمان يعنى حركت و تدريج و از ضعف به سوى كمال رفتن است. وقتى از خداوند كه مجرّد مطلق و كمال مطلق است پايين تر آمديم، مرحلۀ عقول مجرّده است - بر فرض اين كه چنين عقولى داشته باشيم - بنابراين

ص: 340

مى توان سه عالم يا سه نوع وجود فرض كرد: وجود خدا، وجود عقول و وجود مادّه و طبيعت. عالم طبيعت و مادّه زمانى است، يعنى نحوۀ وجود ما داراى تدرّج و حركت است؛ و معناى ازلى بودن وجود خداوند نيز اين است كه نحوۀ وجودش تدرّج و حركت و نقص ندارد؛ نسبت ازل به ذات حق تعالى مثل نسبت زمان است به ذات ما؛ نحوۀ وجود مجرّدات ديگر هم اگر داشته باشيم - مثل عالَم عقول - دهر است، يعنى ثبات دارند و حركت و تكامل ندارند منتها معلول حق تعالى مى باشند، حق تعالى وجود بى پايان است ولى آنها وجود امكانى دارند و قهراً محدود به حدّ امكان هستند.

عالم مادّه عالم زمان و تدريج است، البته تدريج نه در اعراض بلكه در ذات؛ پس ما حق نداريم بگوييم عالم مادّه ازلى است. اين سه عالم: عالم ازل، عالم دهر و عالم زمان در طول يكديگرند؛ و خدا را كه در مقام ازل است يا دهر را كه دون عالم ازل است، نمى توانيم تنزّل بدهيم به عالم زمان و مبدأ زمان قرار دهيم. همان گونه كه عالم طبيعت را هم نمى توان به عالم دهر بالا برد، مگر نفس انسان كه در مرحلۀ تكامل مجرّد شود و در قوس صعود وقتى مجرّد شد به عالم دهر مى رسد، ولى قبل از تجرّد جزء عالم طبيعت است. به هر حال عالم مادّه ازلى نيست و دهرى هم نيست.

خلاصۀ كلام اين كه اين سه عالم در طول يكديگر هستند نه در عرض يكديگر؛ و عالم طبيعت و ناسوت وابسته به عالم دهر است كه از آن تعبير به ملائكة اللّه شده است؛ و ملائكه نيز هر كدام در كارى دخالت دارند؛ مثلاً ميكائيل در كار رزق و جبرائيل و عزرائيل در كارهاى ديگر، كه همگى مجرّدند و جنود حق تعالى مى باشند.

اجزاى عالم مادّه ازلى نيستند

تمام اين مادّه در عين حال كه برايش مبدأ شروع پيدا نمى كنيد ولى در ذات آن، ذرّه ذرّه تدريج هست؛ يعنى هر كدام از موجودات طبيعت مبدأ دارد و هيچ كدام ازلى نيستند ولى فيض حق تعالى ازلى است.

ص: 341

حديثى در تفسير صافى است به نقل از توحيد صدوق كه امام باقر عليه السلام كه فرمود:

«لعلّك... ترى أنّ اللّه لم يخلق بشراً غيركم» شما خيال مى كنيد كه خدا بشرى قبل از شما خلق نكرده است ؟ «بلى واللّه لقد خلق ألف ألف عالم و ألف ألف آدم» خدا خلق كرده است هزار هزار عالم و هزار هزار آدم، يعنى يك ميليون. «أنت فى آخر تلك العوالم و أولئك الآدميين»(1) و شما در آخر آن عوالم و اين آدميان هستيد. و مقصود از يك ميليون ظاهراً كثرت و تعداد زياد است نه اين كه كمتر يا بيشتر از ميليون نبوده؛ و شايد همين تعبير دلالت كند بر هميشگى بودن فيض خداوند.

حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «لَمْ يَخْلُقِ الْأَشْيَاءَ مِنْ أُصُولٍ أَزَلِيَّةٍ » خدا خلق نكرده است موجودات را از يك اصول و ريشه هاى ازلى. نظير حرف بعضى ها كه انرژى را اصل ازلى عالم مادّه فرض مى كنند. «وَ لا مِنْ أَوَائِلَ أَبَدِيَّةٍ » و نه از نمونه هاى ابدى. اين جواب يك عده است كه مى گفتند مادّه ازلى است و خدا فقط حكم يك بنّا را دارد.

«بَلْ خَلَقَ مَا خَلَقَ » بلكه خداست كه خلق كرده است آنچه را خلق كرده. يعنى اين عالم مخلوق خداست. «فَأَقَامَ حَدَّهُ »(2) سپس براى آن حدّش را مشخص كرد. منظور اين است كه ذات مادّه هم مخلوق حق است و هم براى آن حدّى هست كه اين مادّه به صورت انسان يا به صورت كتاب يا به صورت هر چيز ديگر مبدّل مى شود.

پس دو مطلب شد: يكى «خلق» كه منظور اين است كه عالم مادّه مخلوق حق است، و ديگر اين كه مادّه در حدّ خاصى كه هست اين حدّ هم مربوط به ارادۀ حق است، اين واهمۀ ماست كه كار خدا را نسبت به خود قياس مى كنيم و خيال مى كنيم مخلوق بودن چيزى به اين است كه مدّتى نباشد و خداوند مدّتى خلق نكند و ناگهان به فكر خلق كردن و افاضۀ فيض بيفتد. من قبلاً برايتان مثالى زدم؛ گفتم كه اگر فرض كنيد من از شصت سال قبل موجودم، اين نقشى هم كه از من در آينه مى افتد از شصت3.

ص: 342


1- - تفسيرالصافى، ج 5، ص 60.
2- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 163.

سال پيش موجود شده؛ اين را كه قبول داريد كه آن نقش در آينه جلوۀ من است و خوديت ندارد؛ آيا بين وجود من و وجود نقش در آينه فاصلۀ زمانى هست ؟ خير؛ اگر من از شصت سال قبل مقابل اين آينه هستم، نقش من هم از شصت سال قبل در آينه هست و وابسته به من است؛ و اگر موجودى از ده ميليون سال پيش موجود شده است، نقش آن هم در آينه از ده ميليون سال قبل موجود شده است؛ و اگر يك وجودى از ازل بوده، نقش آن هم همراهش بوده است. بين علّت و معلول فاصلۀ زمانى نيست؛ يا بايد ارادۀ حق تعالى را علّت تامّۀ عالم وجود ندانيد، كه اين غلط است؛ و يا اگر علّت تامّه است، بگوييد معلول يعنى عالم وجود از علّت تامّۀ خود تخلف كرده؛ اين هم گفتيم محال است؛ و يا ارادۀ حق تعالى را حادث بدانيد، اين هم محال است؛ زيرا خداوند محل حوادث نيست.

پس بايد گفت ارادۀ خداوند مثل ذات او از ازل بوده و فيض او هميشگى بوده ولى عالم مادّه و طبيعت ازلى نمى تواند باشد؛ زيرا گفتيم نحوۀ وجودش تدريجى است و مقرون با حركت و زمان، و هر نقطۀ آن مسبوق به عدم است. پس عالم وجود معلول ارادۀ حق تعالى است و معلول بعد از علّت است، اما بعدِ رتبى نه بعد زمانى؛ يعنى زمان فاصله نيست بين خداوند و عالم مادّه، اگر فاصله باشد همان عالم دهر يا عقول يا ملائكة اللّه است، و اينها هم زمانى و مشمول زمان نيستند. پس قبل از اين عالم خداوند است آن هم نه قبل زمانى بلكه قبل رتبى، كه علّت نسبت به معلول خود دارد.

روى اين معنا سلسله نظام وجود را كه حساب كنيم مى گوييم: يك وجود غير متناهى و بى پايان است كه همان ذات حق تعالى و جلوه هاى او مى باشد. قبلاً يك اصلى را ذكر كرده بودم، گفته بودم كه اگر يك حقيقتى بسيط باشد و حدّى نداشته باشد قهراً غير متناهى است. ولى وجود تمام موجودات غير از خدا مشوب به عدم است، و لذا هر كدام حدّ خاصى از وجود را دارند. آن كه عدم در ذاتش راه ندارد ذات حق

ص: 343

است كه تماماً وجود است، بر خلاف موجودات ديگر كه وجودند با عدم و مركّب اند از اين دو.

پس با اين بيان خداوند ديگرى را نمى توان فرض كرد؛ زيرا اگر ما خدايى ديگر غير خدا را فرض كنيم، دو خداى ناقص فرض مى شود؛ چون اين وجود آن را ندارد و آن وجود اين را و هر دو محدودند؛ در صورتى كه در واجب الوجود عدم و حدّ فرض نمى شود و بايد غير متناهى باشد؛ زيرا اگر متناهى باشد ناقص است و نياز به علّت دارد، و اگر غير متناهى شد قابل تعدد نيست و دو موجود غير متناهى قابل تصور نيست.

حضرت على عليه السلام پرتو پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود

در بحث متن نهج البلاغه در اين جمله بوديم كه حضرت فرمود: «وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ كَالصِّنْوِ مِنَ الصِّنْوِ، وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ...» يعنى نسبت من به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مثل نسبتى است كه صِنْو (درخت كوچك خرما) با صِنوى ديگر دارد و نسبتى كه ذراع با عضد دارد؛ يعنى آرنج نسبت به بازو.

نسخه اى كه در دست ما هست چاپ مصر است و عبارتش همين است كه خواندم.

ولى ابن أبى الحديد كه سنّى منصفى بوده و از علماى معتزله است شرحى بر نهج البلاغه نوشته است، ايشان اين عبارت را چنين نوشته: «كَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ».(1)

نقل كرده اند كه نسخه اى از نهج البلاغه به خط سيّد رضى - جمع كنندۀ نهج البلاغه - نزد ابن أبى الحديد وجود داشته است؛ بنابراين اعتبار اين نسخه بيشتر است. مى فرمايد:

نسبت من به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مثل نسبت نورى است نسبت به نور ديگر. منظور اين كه نور است كه معلول نور ديگرى است؛ همان گونه كه ذراع در عين حال كه با عضد

ص: 344


1- - شرح ابن أبى الحديد، ج 16، ص 289.

هماهنگ است ولى فرع عضد است، يعنى حركت از بازو شروع مى شود و به ذراع منتقل مى گردد. حضرت نمى خواهد بگويد من با پيامبر هماهنگ بودم و مرتبه مان هم يكى است؛ اگر «كالصّنو من الصّنو» باشد به اين معناست؛ بلكه حضرت مى خواهد بفرمايد: من هماهنگم و در عين هماهنگى وابسته و پرتو پيامبرم، مثل ذراع كه فرع بازو است؛ و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم به حق وابسته است و به كانون و منبع نور متصل است. چنانچه قرآن مى گويد: «اَللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ » (1) «خدا نور آسمانها و زمين است.» همۀ عالم پرتو و جلوۀ حق است. مثل همان نسبتى كه نقش در آينه نسبت به صاحب آن دارد. اينجا هم حضرت مى فرمايد: من پرتوى از وجود پيامبرم.

خداى تبارك و تعالى كانونى از نور است، خود ظاهر است و مُظهِر همۀ موجودات است. نور را تعريف كرده اند: «هو الظّاهر بذاته و المُظْهِر لغيره» خودش ذاتاً ظهور دارد و موجب ظهور چيزهاى ديگر است. و اصولاً ما نور را ديده و به تبع نور ساير موجودات را مى بينيم.

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرتوى از نور وجود حق تعالى است و حضرت على عليه السلام پرتو پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. پس حضرت على عليه السلام مى خواهد فرعيت را بفهماند كه من در عين حال كه علم و كمالات دارم اما كمالات من از ناحيۀ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. «أنا عبد من عبيد محمّد صلى الله عليه و آله و سلم»(2) من بنده اى از بندگان محمّد صلى الله عليه و آله و سلم هستم. اين كه يك عده از دراويش گاهى اوقات مى خواهند مقام حضرت على عليه السلام را از مقام پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بالاتر ببرند، اين خلاف روش حضرت على عليه السلام است.

اينجا مطلبى را تذكر بدهيم كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مقام نبوّت و امامت برخوردار بود؛ پيامبر دو مقام داشت: يكى مقام پيامبرى كه از طرف خدا به او وحى مى شد كه به5.

ص: 345


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 35.
2- - الكافى، ج 1، ص 90، حديث 5.

آن نبوّت و رسالت مى گويند، و ديگر مقام ولايت و امامت. پيامبر اسلام امام هم بود همان طور كه حضرت نوح، ابراهيم و موسى امام بودند.

امامت يعنى رهبرى، مسألۀ رهبرى الهى مهم تر از پيامبرى است. مثلاً اگر كسى از تهران به اصفهان برود و به مردم بگويد: مردم من فرستادۀ تهران هستم و پيامى براى شما آورده ام، و كسى هم برود و بگويد: مردم من از طرف رهبرى يا رئيس جمهورى به استاندارى اينجا منصوب شده ام، آيا اين مهم تر است يا آن اوّلى ؟ بديهى است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هر دو مقام را داشته است ولى مقام ولايت و امامتش از مقام نبوّت و رسالتش مهم تر است.

مقام ولايت پيامبر از كجا ثابت مى شود؟ آيۀ قرآن مى گويد: «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » (1) «پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از مؤمنين نسبت به خودشان سزاوارتر است.» اين طور نقل شده كه در غدير خم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا من سزاوارتر نيستم به مؤمنين از خودشان ؟ مردمى كه در غدير خم بودند همه عرض كردند: «بلى يا رسول اللّه» بعد پيامبراكرم فرمود: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه»(2) پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مقام ولايت و رهبرى الهى بعد از خود را به حضرت على صلى الله عليه و آله و سلم تفويض كرد.

اشارۀ حضرت على عليه السلام به شجاعت خود

سپس حضرت امير عليه السلام در ادامۀ نامه مى فرمايد:

«وَاللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلى قِتَالِى لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا، وَ لَوْ أَمْكَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَيْهَا، وَ سَأَجْهَدُ فِي أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْكُوسِ »

ص: 346


1- - سورۀ احزاب (33)، آيۀ 6.
2- - الكافى، ج 1، ص 420، حديث 42؛ سنن الترمذى، ج 5، ص 297، و در آن آمده است: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه».

(به خدا سوگند اگر تمام عرب در نبرد با من پشت به پشت يكديگر بدهند، همانا من از آن روى برنتابم؛ و اگر فرصتها به دست آيد براى گردنهاى مخالفين اسلام مى شتابم، و به زودى تلاش نمايم تا زمين را پاك كنم از اين شخص وارونه.)

«فُرَص» جمع «فُرصة» است. يعنى اگر فرصتى پيدا كنم گردنهاى آنهايى را كه مخالف اسلامند خواهم زد؛ منظور معاويه است.

«وَالْجِسْمِ الْمَرْكُوسِ »

(و كالبد واژگون.)

«مركوس» همان معكوس است؛ روحيه اش و فطرتش همه وارونه است.

«حَتّى تَخْرُجَ الْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصِيدِ»

(تا اين كه كلوخ ريز از بين دانۀ درو شده بيرون آيد.)

«مَدَرَة» به معناى كلوخ ريز، و «حَصيد» درو شده است؛ يعنى تا اين كه دانه ها خالص شود و خلاصه بدها را از ميان خوبها جدا كنم.

اسلام دين منطق است نه شمشير

در اينجا ما ناچاريم به اين مناسبت بحثى داشته باشيم راجع به اصل اين مسأله كه جهاد چيست ؟ اين كه حضرت مى گويد: من مى كشم، ممكن است كسى اشكال كند كه حضرت انسان خشنى است و اين چه تعبيراتى است كه حضرت على عليه السلام دارد؟ در اين صورت ناچاريم بحثى داشته باشيم كه با چه كسى بايد جهاد كرد؟ و حضرت على عليه السلام چه موقعيتى نسبت به مسألۀ جهاد داشته است ؟

يكى از اشكالاتى كه در جميع عصرها بوده اين است كه مخالفين اسلام هميشه مى گفته اند اسلام دين شمشير است، دينى كه حق است دين حضرت مسيح است، او با

ص: 347

كسى جنگ نداشته و مرد صلح بوده است، اما اسلام خواسته باشمشير عقايد را تحميل كند.

ببينيم آيا اين نسبت درستى است كه به اسلام داده اند؟ آيا اسلام دين منطق است يا دين شمشير؟

مراحل سه گانۀ مبارزه از ديدگاه قرآن

اگر توجّه كنيد قرآن سه مرحلۀ مبارزه دارد كه در طول يكديگرند؛ در مرحلۀ اوّل برخورد اسلام و پيامبر اسلام با مردم، مانند برخورد يك معلم بوده نسبت به شاگردانش.

قرآن مى فرمايد: «اُدْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ »(1) خداوند به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى كند: «اى پيامبر با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت دعوت كن و با آنان به نيكوترين شيوه به بحث بپرداز.»

«حِكْمة» يعنى محكم بودن، و اصلاً ريشۀ لغت «حِكْمة» از مادّۀ «حَكَمَة» است و آن آهنى است كه در دهان اسب مى گذارند تا حيوان نتواند سركشى كند، و اگر كسى طرف را از نظر منطق محكوم كند اين را مى گويند منطق محكم، و اين راه براى كسانى است كه قدرت تشخيص منطق و استدلال را دارند. حال اگر مردمى هستند كه مطالب عقلى و استدلال منطقى را زياد تشخيص نمى دهند، بايد بنشينى موعظه شان كنى كه به راه آيند؛ لذا خداوند دنبال «حِكْمَة» مى گويد: «وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ » . موعظۀ حسنه معمولاً يك مرتبه واضح تر ازمسائل منطقى استدلالى است كه با تذكر و نقل داستانهاى گذشتگان و آنهايى كه در برابر حق ايستادند و از اين قبيل مطالب مى باشد. اما اگر اين راه هم كارگر نيفتاد، اينجا بايد مجادله كنى، از خود طرف جمله اى را بگيرى و به

ص: 348


1- - سورۀ نحل (16)، آيۀ 125.

خودش برگردانى. «مجادله» آن است كه طرف شما لابد يك اصول مسلّمى دارد، شما آن را بگيريد و در مقام مخاصمه عليه او به كار ببريد. لذا خداوند مى فرمايد: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ » : و با آنها مجادله كن آن هم به نيكوترين شيوه. به شكلى كه به منازعه نكشد.

پس اسلام دستور نداده از اوّل شمشير بكش؛ ببينيد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم سيزده سال در مكّه بود اصلاً شمشيرى در كار نبود، بعد هم كه به مدينه آمدند مسألۀ جنگ مطرح نبود؛ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم وقتى كه به مدينه تشريف آوردند با يهود پيمان بستند، پيمان همكارى، پيمان عدم تعرّض؛ و در تاريخ هم ضبط شده است كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم با يهود پيمانى بستند كه حدود صد و پنجاه مادّه دارد. پس در سيزده سال اوّل مسألۀ جنگ در ميان نبود، در مدينه هم اوّل مسألۀ جنگ مطرح نبوده بعد پيدا شده است، كه بايد علّت آن را جستجو كرد.

اين مرحلۀ اوّل، اين سه مرحله را يك مرحله حساب مى كنيم: حكمت و موعظه و جدل. تا اينجا مرحلۀ صحبت كردن است، عمل در كار نيست، مرحلۀ دعوت مردم و تبليغ با صحبت كردن است.

مرحلۀ بعدى كه ما در قرآن مى بينيم مرحلۀ افعال و كارهاى مسالمت آميز و يا مبارزۀ منفى است كه از حرف يك درجه بالاتر است، عمل است، اما باز عمل خشونت آميز نيست، تظاهر است؛ مثلاً همين كه در مبارزۀ ملّت مسلمان ايران هم بود و پيروز شدند، تظاهرات و ميتينگ ها و مبارزات منفى اقتصادى و... برپا كردند. در اين مرحله مى بينيم كه اسلام مسلمانها را دعوت به وحدت مى كند. «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً» . شأن نزول اين آيه و دو سه آيۀ قبلش اين است كه اوس و خزرج دو قبيله بودند در مدينه و سالها با هم جنگ داشتند، پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم كه به مدينه رفتند اينها را آشتى دادند و اينها با هم صلح كردند، بعد يك عده از يهوديان از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

ص: 349

ناراحت شده و فتنه كردند و مى خواستند اوس و خزرج را به جان يكديگر بيندازند، در اينجا خداوند دستور داده: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا»(1)- سورۀ ممتحنه (60)، آيۀ 13.(2) همبستگى داشته باشيد و از آن طرف با كفّار مبارزۀ منفى كنيد.

«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ » اى كسانى كه ايمان آورده ايد هيچ گاه غير را محرم اسرار خود قرار ندهيد. «لا يَأْلُونَكُمْ خَبالاً وَدُّوا ما عَنِتُّمْ قَدْ بَدَتِ الْبَغْضاءُ مِنْ أَفْواهِهِمْ وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ»(3) آنها در ضربه زدن به شما كوتاهى نمى كنند و پيوسته آرزوى آسيب رسيدن به شما را دارند، و همانا كينۀ آنان از گفتارشان نمايان است و آنچه در دل پنهان دارند بيشتر و بزرگتر مى باشد.

يا در آيۀ ديگر مى فرمايد: «لا تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللّهُ عَلَيْهِمْ »(3) دوست نگيريد براى خود قومى را كه مورد غضب خداوند هستند. مبارزۀ منفى كنيد، آنها را به اصطلاح بايكوت نماييد تا در اقليت قرار گيرند.

آيۀ ديگر چنين فرموده: «لا يَنْهاكُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ »(4) خدا شما را نهى نمى كند از اين كه با كفّارى كه با شما سر جنگ ندارند و شما را از شهر و ديار خودتان بيرون نكرده اند الفت داشته باشيد، اما با آنهايى كه باشما جنگ دارند و شما را از ديارتان بيرون كردند اتحاد و همبستگى نداشته باشيد. خيلى آيۀ عجيبى است.

خداوند اينجا مى فرمايد با يك دسته از كفّار هم خوبى بكنيد و با قسط و عدالت با آنان رفتار نماييد. كافر هستند باشند؛ دين تحميلى نيست. به دنبال اين آيه مى فرمايد:

همانا خدا شما را از دوستى و محبت با آن دسته از كفّارى نهى مى كند كه نسبت به شما تجاوز كردند و شما را از شهر و ديارتان بيرون نمودند و در دين با شما جنگ مى كنند8.

ص: 350


1- - سورۀ آل عمران
2- ، آيۀ 103.
3- - همان، آيۀ 118.
4- - همان، آيۀ 8.

و عليه شما پيمان دشمنى مى بندند؛ و كسى كه با اين دسته از كفّار رابطۀ دوستى و پيمان برقرار نمايد همانا از ظالمين مى باشد. بنابراين رابطه و عدالت با كفّارى كه از دستۀ اوّل هستند اشكالى ندارد؛ مسألۀ دين و عقيده با زور و اكراه نيست؛ خداوند صريحاً مى فرمايد: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ »(1)- سورۀ ممتحنه (60)، آيۀ 1.(2) در دين هيچ اكراهى نيست.

خداوند در سورۀ كافرون به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ * لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ » بگو اى كافران، نه من عبادت بتهاى شما را مى كنم نه شما عبادت خداى مرا مى كنيد، دين شما براى خودتان دين من هم مال خودم. مسألۀ جنگ نيست اما با آنها دوستى هم نبايد داشته باشيم.

و در سورۀ ممتحنه دستورالعمل جالبى آمده است، مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ »(2) اى كسانى كه ايمان آورده ايد، دشمن من و دشمن خودتان را به دوستى برمگيريد كه با آنان طرح مودّت بيفكنيد.

پس تا اينجا دو مرحلۀ مبارزه ذكر شد: يكى مرحلۀ حرف و دعوت، و دوّم مرحلۀ مبارزۀ منفى. اما اگر مرحلۀ دوّم هم كارگر نيفتاد و دشمنان با هم عليه خدا و عليه اسلام و دين و ملّت هاى ضعيف متحد شده و در صدد برآمدند كه دين و مردم ضعيف را از بين ببرند، آيا اينجا بايد دست روى دست گذاشت ؟ آيا دفاع هم نكنيم ؟ اينجاست كه قرآن مسألۀ جهاد را به ميان آورده، و فرموده است: «وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ »(3) چه شده است كه شما در راه خدا قتال نمى كنيد؟! يعنى براى بسط توحيد و خداپرستى.5.

ص: 351


1- سورۀ بقره
2- ، آيۀ 256.
3- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 75.

جهاد اسلامى دفاع از توحيد و عدالت است

يك عده اى هميشه در رأس اجتماع قرار گرفته اند و نمى گذارند جامعۀ مستضعف به طرف عدالت و حق برود؛ آيا اين عناصر را بگذاريم به حال خود باشند؟ جهاد اسلامى براى اين است كه اين عناصر مستكبر و طاغوت از سر راه برداشته شوند و مردم از دست اينها آزاد گردند؛ پس در حقيقت جهاد اسلامى دفاع از توحيد و عدالت است. آيۀ شريفه صريحاً اين دو جهت را مى گويد: چه شده است كه جنگ نمى كنيد در راه خدا؟! و در راه مستضعف ها، مردها و زن ها و بچه هايى كه زير فشار و ظلم طاغوتها قرار گرفته اند.

پس مفاد اين آيه اين است كه چرا از توحيد و عدالت دفاع نمى كنيد؟! اين يك حكم ارتكازى بشر است؛ حيوانات هم در مقابل نيروى قهرى طبيعت مجهّز به نيروى دفاع هستند. شما به همين بدن خودتان توجّه كنيد، در خون انسان كار گلبولهاى قرمز رساندن مواد غذايى و اكسيژن به همۀ بدن است، خداوند گلبولهاى سفيد را هم آفريده كه از كشور بدن در برابر تهاجم دشمن خارجى يعنى ميكروبها دفاع كنند، كه چه بسا در اين راه كشته مى شوند.

پس جامعه هم مثل بدن انسان بايد به نيروى دفاع از خود مجهّز باشد؛ وقتى دشمن سرسختى كرد در مقابل آن بايد سرسختى كرد. و لذا خداوند راجع به مؤمنين مى فرمايد: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ »(1) محمّد پيامبر خداست، و كسانى كه با او هستند بر كافران سختگير و با يكديگر مهربانند.

آيه اى كه از سورۀ ممتحنه بود اين آيه را تفسير مى كند كه خداوند شما را نهى نفرموده است از اين كه نسبت به آن دسته از كفّارى كه با شما جنگ ندارند و سبب آواره شدن

ص: 352


1- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.

شما نيستند الفت داشته باشيد، ولى با آن دسته اى كه با شما جنگ و قتال راه انداخته و سبب آواره شدن شما شده اند جنگ كنيد.

با اين حال جنگ هاى اسلام ضوابط و حساب دارد، جنگ هاى اسلام منطقى است.

در جنگ دستور داريم كه نبايد نسبت به ضعفا، نسبت به زنها و نسبت به بچه ها متعرّض شد؛ نبايد از آنها آب را قطع كرد؛ درخت ها و مزارع آنها را نبايد آتش زد، خانه ها و منازل آنها را نبايد خراب كرد.

شما هميشه بايستى در مسائل اجتماعى از طبيعت درس بگيريد؛ وقتى در طبيعت بدن همۀ انسانها و حيوانات مجهّز شده است به نيروى دفاع، پس جامعه هم نيروى دفاع لازم دارد؛ و لذا اسلام تأكيد دارد بر جنگ اما پس از طى آن مراحل كه گفته شد.

ذكر چند حديث دربارۀ جهاد

در اينجا لازم مى دانم چند حديث راجع به جهاد براى شما بخوانم:

حديث اوّل را شيخ طوسى در تهذيب از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده است:

«قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: الخير كلّه فى السّيف و تحت ظلّ السّيف و لايقيم النّاس إلّا السّيف والسّيوف مقاليد الجنّة والنّار»(1) امام صادق عليه السلام مى فرمايد: پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: همۀ خوبى ها در شمشير و زير سايۀ شمشير است؛ در حقيقت شمشير سمبل قدرت است. جامعه را نيز نمى توانى برپا دارى مگر به شمشير؛ براى اين كه هر چند فطرت پاك وجود دارد، اما در عين حال روح طغيان هم در بعضى هست و هميشه عده اى هستند كه بر خلاف دعوت فطرت نمى گذارند جامعه رو به صلاح و عدالت برود. و شمشيرها كليد بهشت و جهنم هستند؛ آن كه طغيان مى كند و شمشير را وسيلۀ طغيان قرار مى دهد چنين شمشيرى كليد جهنم است، و آن كه شمشير را

ص: 353


1- - تهذيب الأحكام، ج 6، ص 122، حديث 6.

وسيلۀ دفاع از حقوق ملّت ضعيف قرار مى دهد اين شمشير كليد بهشت است.

حديث دوّم: شيخ همچنين در تهذيب به سند صحيح از عبداللّه بن سنان نقل كرده است از امام صادق عليه السلام: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم من قتل دون مظلمة فهو شهيد»(1)

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر كسى براى جلوگيرى از ظلم كوچكى كشته شود حكم شهيد را دارد. اگر مأمور زكات بخواهد از شما زيادتر از اندازه بگيرد، شما هم سختى كنيد و ندهيد او هم اسلحه بكشد و شما را بكشد شما شهيدى؛ چون به ناحق مى خواستند بگيرند و شما دفاع از حق كرديد. اين حديث خيلى جالب است.

حديث سوّم باز شيخ طوسى در تهذيب مى نويسد: «عن علىّ بن الحسين» از امام چهارم عليه السلام منقول است كه فرمود: «من اعتدى عليه فى صدقة ماله فقاتل فقتل فهو شهيد»(2) به هر كس كه در صدقۀ مالش - كه ماليات اسلام بوده - تعدّى كردند او هم ايستادگى كرد و كشته شد شهيد است. زيرا او منظورش اين بوده كه از حق دفاع كند.

اين قانون كلّى است كه اگر شما براى حفظ مالت، براى حفظ ناموست و براى آبرويت در جنگ كشته شدى شهيد محسوب مى شوى.

حديث چهارم باز شيخ درتهذيب فرموده: «عن أبى مريم عن أبى جعفر عليه السلام قال:

قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: «من قتل دون مظلمة فهو شهيد، ثمّ قال يا أبامريم هل تدري ما دون مظلمة» پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: هر كس در راه جلوگيرى از ظلم كوچكى كشته شد شهيد است؛ بعد حضرت فرمود: اى ابامريم مى دانى «دون مظلمة» يعنى چه ؟ «قلت جعلت فداك الرّجل يقتل دون أهله و دون ماله و أشباه ذلك» راوى مى گويد: به حضرت عرض كردم بله؛ يعنى اين كه اگر كسى براى حفظ اهلش و ناموسش و براى حفظ مال و جانش و چيزهايى كه وابسته به اوست از قبيل پدر و برادر دفاع كرد اين شهيد است. «فقال يا أبامريم إنّ من الفقه عرفان الحقّ »(3) حضرت مى فرمايد:3.

ص: 354


1- - همان، ص 167، حديث 2.
2- - همان، ص 166، حديث 1.
3- - همان، ص 167، حديث 3.

اى ابامريم از جملۀ فقه اين است كه مردم حقوق يكديگر و حقوق جامعه را بشناسند و از آن دفاع كنند.

به هر حال در اسلام كسى نگفته است كه دين از راه شمشير و جنگ بايد پيش برود؛ و هرگز ما اين را نمى گوييم. جنگ هاى اسلام همه حالت دفاعى دارد؛ براى اين كه مسلمانان مى بينند كه ملّتى مستضعف اند و زير بار طواغيت هستند و از طرف ديگر بت پرستى هم رواج دارد و بايد دفاع از توحيد و عدالت كرد؛ تمام جنگ هاى اسلام خلاصه مى شود در همين دو معنا؛ يعنى اگر دشمن هر چند كافر، از تبليغ و بسط توحيد و گسترش عدالت جلوگيرى نمى كند، نه فقط جنگ با او جايز نيست بلكه بايد با خوبى و دوستى با او رفتار نمود؛ و مسألۀ عقيده و دين هم بايد آزاد باشد؛ قرآن فرمود: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ »(1) . پس جنگ امرى ضرورى و مطابق با تكوين است ولى در جاى خود.

شخصيت حضرت على عليه السلام مجمع اضداد است

در اين زمينه امتياز حضرت على عليه السلام اين است كه كانون رحمت بوده است، شما ملاحظه كنيد از ظلمى كه به زن يهودى رفته چگونه تأسف مى خورد. در نهج البلاغه آمده است: وقتى ارتش معاويه به «انبار» كه يكى از شهرهاى عراق بوده حمله مى كند و به قتل و غارت مى پردازد حضرت مى فرمايد:

«وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَالْأُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ ، فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلْبَهَا وَ قَلائِدَهَا وَ رِعَاثَهَا مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلّا بِالْإِسْتِرْجَاعِ وَ الْإِسْتِرْحَامِ ، ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ ، مَا نَالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ وَ لا أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ ، فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً»(2)

ص: 355


1- - سورۀ بقره (2)، آيۀ 256.
2- نهج البلاغه، خطبۀ 27.

به من خبر رسيده كه يك مرد از ارتش معاويه داخل شده است در منزل يك زن مسلمان و يك زن كافر ذمّى كه هم عقيده با مسلمانان نبود ولى هم پيمان با مسلمانان بوده، اين مرد، خلخال زن و دستبند و گوشواره اش را از او گرفته، خلاصه دست از اين زن بيچاره برنداشتند تا اين كه به التماس و گريه افتاده است. لشكر دشمن رفتند در حالى كه غنايم وافرى پيدا كردند و به هيچ يك از مردان آنها جراحتى نرسيده و خونى هم از آنها ريخته نشده است، به خدا قسم اگر چنانچه مرد مسلمانى از اسف و ناراحتى اين واقعه بميرد بيجا نيست بلكه سزاوار است.

ببينيد حضرت دربارۀ يك زن غير مسلمان چه مى گويد. اما همين حضرت على عليه السلام در عين حال كه كانون رحمت بوده، در جنگ با يهوديان بنى قريظه كه چندين مرتبه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم معاهده بستند و آن را شكستند و با كفّار هماهنگ شدند، چگونه با شدّت برخورد كردند. اين شخصيت حضرت على عليه السلام است كه موقع خشونت خشونت دارد و جاى رحمت رحمت. انسان بايستى اين طور باشد.

حضرت على عليه السلام چند شخصيت در وجودش نهفته بود.

در همين خطبه حضرت مى فرمايد: «فَوَاللّهِ ما غُزِىَ قَوْمٌ قَطُّ فِى عُقْرِ دارِهم إلّا ذَلُّوا» هيچ ملّتى در خانه ننشست كه دشمن بيايد در خانه اش مگر ذليل شد.

سيّد رضى رحمه الله مى فرمايد: انسان گاهى اوقات خطبه ها و نامه هايى از حضرت على عليه السلام مى بيند كه خيال مى كند او مرد زاهد گوشه نشينى است كه با غذاى مختصرى زندگى مى كند و كار به كار كسى ندارد، اما در جاى ديگر مى پندارى مرد جنگجويى است كه با يك يورش دشمن را تار و مار مى كند. هر مسلمانى مانند حضرت على عليه السلام بايد اين دو جنبه را داشته باشد؛ از طرفى در برابر كفر و ظلم و بى عدالتى «أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ» باشد و از طرفى «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ ».

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 356

(درس 498) - نامۀ 45 (قسمت چهاردهم)

اشاره

مرورى بر گذشته

دفاع در فطرت خلقت قرار داده شده

جنگ هاى اسلام دفاع از حقيقت و حقوق است

آمادگى همه جانبه براى دفاع

اقسام جهاد

جهاد بابى از ابواب بهشت است

ترك جهاد موجب ذلّت و گرفتارى است

تأسف حضرت امير عليه السلام از سستى اصحاب خود

بدرفتارى ارتش معاويه با زن يهودى

ناراحتى آن حضرت از تشتّت و بهانه گيرى اصحاب خود

تأثر آن حضرت از نافرمانى اصحاب خود

ص: 357

ص: 358

«نامۀ 45 - قسمت چهاردهم»

مرورى بر گذشته

در درسهاى قبل به اينجا رسيديم كه برخى اشكال كرده اند كه اسلام دينى است كه با شمشير پيش رفته است و مردم را به وسيلۀ شمشير و با تحميل وادار به قبول اسلام مى كند، در صورتى كه ما گفتيم با زور نمى شود كسى را وارد دين كرد، خود قرآن هم مى فرمايد: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ »(1)- سورۀ كافرون (109).(2) در دين اكراه و اجبارى نيست. و باز خداوند به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ * لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ »(2) من آنچه را شما عبادت مى كنيد نمى پرستم، شما هم عبادت خداى مرا نخواهيد كرد؛ شما به دين خود، من هم به دين خود. اين منطق اسلام است كه با زور نمى شود كسى را به دين و خداپرستى وادار نمود.

دفاع در فطرت خلقت قرار داده شده

در درس قبل اشاره اى كرديم به نيروى ارتكازى بشر كه دفاع از خود است و اين در طبيعت بشر موجود است؛ انسان هم قوّۀ شهوت دارد و هم قوّۀ غضب، قوّۀ غضب او براى دفاع است. در جهازات جسمى انسان و حيوانات دفاع پيش بينى شده و

ص: 359


1- - سورۀ بقره
2- ، آيۀ 256.

گلبولهاى مخصوصى به اين منظور آفريده شده اند. پس همۀ موجودات زنده براى بقاى خود مجهّز به نيروى دفاع مى باشند، و در مورد انسان دستور شريعت بايد موافق با قوانين طبيعت باشد.

بنابراين همان طور كه اسلام براى ارتقا و تكامل فرد و جامعه دستوراتى آورده، براى حفظ مسلمانان و دين و شريعت آنان هم دستوراتى آورده است؛ بدون اين كه قصد تعدّى به كسى داشته باشند، بايد دربرابر توطئه و تجاوز دشمن ايستاد و دفاع كرد.

جنگ هاى اسلام دفاع از حقيقت و حقوق است

آياتى كه در قرآن دربارۀ جهاد است بيش از سيصد آيه است، همه را نمى توانيم بخوانيم اما دو سه آيه را مطرح مى كنيم. دو آيۀ پشت سر هم در سورۀ نساء است كه مى فرمايد: «فَلْيُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَياةَ الدُّنْيا بِالْآخِرَةِ » پس بايد نبرد كنند در راه خدا آنان كه زندگى دنيا را به آخرت مى فروشند؛ «وَ مَنْ يُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً»(1) و كسى كه در راه خدا بجنگد و در اين راه كشته و يا غالب گردد، پس به زودى اجر بزرگى به او عطا خواهيم كرد. چنين فردى كشته شود يا پيروز به هر حال مجاهد فى سبيل اللّه خواهد بود.

قرآن مى فرمايد: «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاّ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ »(2) اى پيامبر بگو: آيا شما دربارۀ ما جز يكى از دو خوبى (پيروزى يا شهادت) را انتظار مى بريد؟ اگر كشته شويم شهيديم و اهل فلاح و رستكارى هستيم، و اگر بكشيم شما را و پيروز شويم باز پيروزيم و اهل فلاح هستيم.

در آيۀ بعد چنين آمده: «وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ

ص: 360


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 74.
2- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 52.

وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْيَةِ الظّالِمِ أَهْلُها». (1)- سورۀ محمّد (47)، آيۀ 7.(2) «مستضعف» كسى است كه قدرتمندان در اثر تبانى و استكبار او را به ضعف كشيده اند و گرنه ذاتاً ضعيف نيست؛ چه بسا فهم و عقل و دركش از بسيارى هم بيشتر باشد.

و لذا در سورۀ قصص فرموده است: «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً »(3) وعده داده است كه مستضعفين بالاخره پيروز شوند. و در تنازع بقا هيچ گاه ضعيف بر قوى و مستكبر پيروز نمى شود؛ پس معلوم مى شود كه مستضعفين واقعاً ضعيف نيستند، فكر و اراده دارند، منتها بايد متحد و هماهنگ گردند تا در نظام تكوين پيروز شوند؛ و اين قانون طبيعت است كه افرادى كه ذاتاً نيرو دارند ولى به بند استضعاف كشيده شده اند روزگارى پيروز مى شوند؛ و آيۀ سورۀ قصص اشاره به همين قانون دارد؛ زيرا ارادۀ خداوند به وسيلۀ دست بشر محقق و عملى مى شود.

در قرآن آمده است: «إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ »(4) بى ترديد خداوند وضعيت قومى را تغيير نمى دهد مگر اين كه آنان رفتار خود را تغيير دهند.

ملّتى كه مستضعف هستند اگر يك قدم برداشتند و متحد شدند، خداوند هم آنها را يارى مى كند: «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدامَكُمْ »(4) اگر به سوى خدا و دين او شتافتيد و او را يارى كرديد، خدا هم شما را يارى مى كند و گامهايتان را استوار مى دارد.

بنابراين مستضعفين كسانى هستند كه قدرتمندان آنان را به ضعف كشيده اند ولى ذاتاً ضعيف نيستند؛ و دفاع از اينها وظيفۀ همگان است؛ و لذا مى فرمايد: چرا در راه خدا جهاد نمى كنيد؟! در حقيقت ارجاع مى دهد به وجدان و ارتكاز خودتان براى حفظ توحيد؛ براى بسط احكام خدا بايد تلاش كرد و از حقيقت دفاع نمود، زيرا7.

ص: 361


1- - سورۀ نساء
2- ، آيۀ 75.
3- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 5.
4- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 11.

توحيد حقيقت است و شرك خلاف حقيقت. اين قسمت مربوط به «سَبِيلِ اللّهِ »

است.

بعد مى فرمايد: «وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ » ؛ در واقع اين آيه شرح آيۀ قبلى است؛ در آيۀ قبلى گفت: قتال بايد فى سبيل اللّه باشد، و از مستضعفين سخنى به ميان نياورد، چون هر جهادى بايد در راه خدا باشد؛ ليكن بعد شرح مى دهد كه منظور از «سبيل اللّه» يكى اين است كه خالص براى خدا باشد كه براى بسط توحيد است، يكى هم اين كه جهاد در راه رهايى مستضعفين باشد، يعنى مردمى كه مستكبرين آنها را به بند كشيده اند نه اين كه ذاتاً ضعيف باشند.

بعد مى فرمايد: «مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ ...» از مردان و زنان و كودكان مستضعفينى كه زبان حالشان اين است كه خدايا ما را بيرون ببر از اين شهرى كه مردمان ستمگرى دارد.

در حقيقت آيۀ شريفه مى فرمايد: چرا شما مردم از حقيقت يعنى توحيد و خداپرستى و از حقوق مردم مستضعف دفاع نمى كنيد؟ تمام جنگ هاى اسلام خلاصه مى شوند در همين دو نكته: يكى دفاع از حقيقت كه توحيد است، و ديگرى دفاع از حقوق مستضعفين.

آمادگى همه جانبه براى دفاع

مسلّماً جهاد و دفاع به ابزار و وسايل نياز دارد، خداوند تبارك و تعالى نيز يك دستور عمومى در اين مورد دارد: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ »(1) و مهيّا كنيد براى جنگ با كفّار آنچه را توانايى داريد. اين خطاب به همۀ مسلمانان است، بر خلاف آيات قبل كه خطاب به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود؛ مثل «فَإِمّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ

ص: 362


1- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 60.

خَلْفَهُمْ »(1) پس اگر در جنگ بر آنان دست يافتى، با [شدّت عمل دربارۀ] آنان كسانى را كه پشت سرشان قرار دارند پراكنده ساز. اما اينجا مورد خطاب تمامى مسلمين هستند.

زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيرو يك چيزى بوده است و حالا چيز ديگر؛ خداوند در ضمن آيۀ فوق مى فرمايد: «مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللّهِ وَ عَدُوَّكُمْ » از اسبهاى بسته تا بدين وسيله دشمن خدا و دشمن خودتان را بترسانيد. يعنى هدف جنگيدن نيست بلكه هدف ترساندن دشمن است تا به فكر آسيب رساندن به مسلمانان نيفتند.

دشمن خدا يعنى مشركين و دشمن خودتان يعنى متجاوزين به حقوق مردم.

توجّه كنيد «الخيل» يعنى اسبها، معلوم مى شود منظور سواره نظام است نه پياده نظام. مدرنترين سواره نظام آن روز اسب سوارها بوده اند. در «جيش العسرة» مسلمانها چون اسب نداشتند در جنگ تبوك با مسيحيان راه درازى را با شتر طى كردند، حتى بعضى پياده بودند. اينجا هم سواره نظام تأكيد شده و منظور سلاح مدرن روز است؛ سلاح روز آن موقع اسب بوده و امروز هواپيماهاى مدرن ما فوق صوت و... و بديهى است كه آيه مختص به همان زمان نيست و تا روز قيامت را شامل مى شود. «من قوّة» كه در آيه هست عام است و شامل هر سلاح جنگى مى شود.

كتابى در فقه ما هست به نام «سبق و رماية» مسابقۀ اسب دوانى و تيراندازى، و مطلقاً شرط بندى در هر مسابقه اى را شارع مقدّس حرام كرده جز مسابقه در اسب دوانى و تيراندازى كه به جهاد و دفاع مربوط است؛ و اگر امروز بخواهد اين معنا پياده شود على القاعده در مسابقۀ هواپيماى جنگى و موشك بايد باشد، اما نه مصرف كردن بيجا بلكه به منظور آمادگى براى دفاع از متجاوزينِ به حقيقت، يعنى توحيد و حقوق مردم. تازه اينجا نمى گويد مهيّا كنيد براى هجوم و حمله، مى گويد سلاح تهيه كنيد كه دشمن را بترسانيد تا مبادا فكر حمله به سرشان بزند.7.

ص: 363


1- - همان، آيۀ 57.

و در ادامه مى فرمايد: «وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللّهُ يَعْلَمُهُمْ » ؛ اينجا يك اضافه اى بر آيۀ «ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ ...» دارد، مى فرمايد: دشمنان ديگرى هم شما داريد كه تشخيص نمى دهيد و از آنها خبر نداريد، اما خدا مى داند و خبر دارد. منظور چه كسانى هستند؟ ظاهراً مقصود ستون پنجم است؛ كسانى كه بين خودتان هستند و به حسب ظاهر مى گويند ما با شما هستيم اما باطن آنها خراب است، كه اگر روزى بتوانند متشكّل مى شوند و با شما در مى افتند. پس اين آيه تعميم بيشترى نسبت به آيۀ قبلى دارد.

بعد مى فرمايد: «وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ ءٍ فِي سَبِيلِ اللّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ » و آنچه در راه خدا خرج كنيد، خداوند به طور كامل عوض آن را به شما مى دهد و مطمئن باشيد كه به شما ستم نخواهد شد. تدارك نيرو خرج و زحمت دارد؛ اگر جان در راه خدا داديد پاداش خواهيد داشت؛ به هر نحوى از حق و حقيقت دفاع كنيد، مطمئن باشيد نزد خدا اجر آن فراموش نمى شود.

آيه اى در قرآن هست كه در دو جا تكرار شده است، خداوند به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقِينَ »(1) جهاد كن با كفّار و منافقين. منافق كسى است كه ظاهراً در جمع مسلمانان است و ادّعاى همفكرى با آنان مى كند ولى در باطن به اسلام اعتقاد ندارد و با دشمنان خارجى ارتباط سرّى دارد.

حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه راجع به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ قَدْ أَحْكَمَ مَرَاهِمَهُ ، وَ أَحْمى مَوَاسِمَهُ »(2) پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم همانند طبيبى است براى جامعه اى كه از راه حق و حقيقت منحرف شده است، طبيبى است كه نمى نشيند تا مردم به سراغ او بيايند، بلكه دستورات طبى را بين مردم مى برد، دنبال مريض مى گردد براى اين كه او را معالجه كند؛ در خانه اش ننشسته بود كه من پيامبرم و هر كه مى خواهد8.

ص: 364


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 73؛ سورۀ تحريم (66)، آيۀ 9.
2- - نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 108.

بيايد به من ايمان بياورد، راه افتاد و شكنجه ديد و در جنگ مجروح شد. مى فرمايد:

مرهم هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محكم و متقن است. حتماً بيمار را معالجه خواهد كرد.

«مَواسِم» جمع «مِيْسَم» است، «مِيْسَم» ميلى است كه آن را داغ مى كردند و با آن سرطان بيمار را مى سوزاندند. طبيب ماهر كارش فقط مرهم گذارى نيست بلكه اساسى معالجه مى كند؛ بدين صورت كه آن غدّۀ سرطانى را مى سوزاند. پس همان طور كه غدّۀ سرطانى را بايد نابود كرد تا كشور بدن آسوده باشد، بين يك جمعيت سى ميليونى هم اگر صد نفر مستكبر و قدرتمند با هم ساختند و ثروت مملكت را قبضه كردند و وسايل دفاعى آن را هم تصاحب نمودند و مانع از رسيدن مستضعفين به حقوق خود شدند و خواستند مملكت را به آشوب بكشانند و مانع از اين شوند كه حقيقت آشكار شود، در صورت نپذيرفتن حق، بايد اينها را از سر راه برداشت تا جامعه آزاد شود و بتواند خود نسبت به سرنوشت خويش تصميم بگيرد.

مَثَل معروفى است كه مى گويد: آخرين دوايى كه مؤثر واقع مى شود داغ كردن است. معالجه وقتى با مرهم و دوا مؤثر نشد بايد آن غدّۀ سرطانى را داغ كرد. به هر حال عقل و منطق حكم مى كند كه وقتى همۀ راهها طى شد ولى يك عده در مقابل حق و حقيقت لجبازى مى كنند، بايد جنگ باشد. در جاى مرهم گذارى بايد مرهم گذاشت و در جاى داغ كردن هم بايد داغ كرد.

اقسام جهاد

1 - جهاد دفاعى

دفاع موارد زيادى دارد: از قبيل دفاع از جان، مال، ناموس، اسلام، كشور و شئونات اقتصادى يا فرهنگى مملكت. چند حديث صحيح هم در اين مورد داريم؛ مانند «من قتل دون مظلمة فهو شهيد»(1) و يا «من قتل دون ماله فهو شهيد»(2) هر كسى در

ص: 365


1- - تهذيب الأحكام، ج 6، ص 167، حديث 2.
2- من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 95.

راه دفاع از ظلم و تجاوزى كه به خودش يا مالش شده كشته شود شهيد است. و در اين قسم جهاد كه در حقيقت جهاد دفاعى است نياز به اجازۀ امام نيست، و بر همۀ اقشار و طبقات هم واجب است.

داستانى برايتان نقل كنم: زمانى كه متفقين در ايران بودند و آمريكايى ها، انگليسى ها و روس ها تقريباً ايران را اشغال كرده بودند، قطار خرمشهر و بندر امام دائم براى روس ها اسلحه مى برد؛ البته راه آهن هم در اشغال انگليسى ها بود. يكى از دوستان تعريف مى كرد كه با قطارى مسافرت مى كرديم، يكى از مسافرين جوانكى بود كه پيدا بود از اين جوانهاى سختى نديده است، انگار تازه ازدواج كرده بود و همسرش هم همراهش بود، به خوزستان مى رفت، يك افسر آمريكايى كه در قطار بود چشمش به زن اين جوان افتاد و جلو آمد و دستش را گرفت و كشان كشان برد، آن زن هر چه تلاش كرد نتوانست خود را خلاص كند، اين جوان رنگش مثل گچ سفيد شد و همان طور يك گوشه نشست و تكان نخورد. در همين موقع كه سر و صدا در قطار پيچيده بود يك شيخ عربى كه از عراق آمده بود براى زيارت امام رضا عليه السلام پرسيد قضيه چيست ؟ برايش تعريف كردند، شيخ خونش به جوش آمد پرسيد كو؟ كدام طرف رفت ؟ و دويد دنبال افسر و با كارد بزرگى كه همراه داشت راهش را گرفت و فرياد زد: ولش كن وگرنه مى كشمت، آن آمريكايى نگاهى به كارد كرد و ترسيد و دست دختر را رها كرد. اين زن جوان تا رسيد پيش شوهرش دو دستى زد توى سر او و گفت خاك بر سرت كه اينجا مى نشينى تا يك شيخ عرب بيايد مرا نجات دهد!

2 - جهاد ابتدايى

يك قسم جهاد ديگر هم داريم كه مسلمانان با حمله به كشور كفّار بخواهند مردم را مسلمان كنند، نه اين كه كشورگشايى كنند بلكه بخواهند به اسلام دعوت كنند؛ در اين صورت چنانچه حقانيت اسلام براى آنها روشن و ثابت شد و با اين حال از

ص: 366

روى عناد و تعصب در مقابل اسلام جبهه گيرى كردند و درصدد نابودى اسلام برآمدند، و يا سران كفر به اسلام و مسلمانان حمله كردند، مسألۀ جهاد در كار مى آيد كه اين مشروط به اذن امام است؛ در زمان حضور امام قطعاً بايد به اذن امام باشد؛ اما در زمان غيبت امام، آيا فقيه عادل مى تواند اين كار را بكند يا نه، و آيا در اسلام چنين جهادى وجود دارد، بحثى است كه در فقه بايستى آن را دنبال كرد.(1)

3 - جهاد با شورشيان

يك قسم جهاد هم مبارزه با عده اى است كه عليه حكومت حق طغيان كنند؛ در قرآن دارد: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما» و اگر دو طايفه از مؤمنين با هم در جنگ افتادند ميان آن دو آشتى برقرار كنيد «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ »(2) پس اگر يكى از آن دو بر ديگرى طغيان كرد با آن طاغى بجنگيد تا به سوى فرمان خدا بازگردد.

يكى از مصاديق اين آيه جنگ بصره و جنگ جمل ذكر شده است؛ در جنگ بصره (جمل) عايشه و طلحه و زبير كه از شخصيت هاى اسلام بودند عليه حكومت حضرت على عليه السلام كه حق بود طغيان كردند و حضرت على عليه السلام با آنها جنگيد.

جهاد بابى از ابواب بهشت است

چون بحث ما درسهايى از نهج البلاغه است، مناسب است يكى از خطبه هاى حضرت على عليه السلام را كه راجع به جهاد است به طور مختصر و فشرده بخوانم و ترجمه كنم.

ص: 367


1- حضرت استاد (ره) بحث جهاد ابتدايى و دفاعى را مشروحاً در كتاب «دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية» جلد اوّل، باب سوّم مطرح نموده اند.
2- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 9.

حضرت على عليه السلام در خطبۀ 27 نهج البلاغه مى فرمايد: «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ ، وَ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوى وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ » بعد از حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم، جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند اين در را براى اولياى خاص خود باز كرده است. معلوم مى شود مجاهدين حقيقى و راستين از اولياى خداوند هستند؛ زيرا از جان خود كه بالاترين چيزها پيش آنان است در راه خدا گذشته اند. و آن پوشش تقواست. بالاترين مرتبۀ تقوا اين است كه انسان در راه خدا از جان خود بگذرد؛ چنين آدمى مسلّماً در مقام عمل حركات و سكناتش بر طبق گفتۀ خداست.

«جِهاد» مصدر باب مفاعله است يعنى كوشيدن؛ و «دِرْع» يعنى زره. جهاد براى بشر زره محكم خداوندى است؛ همان طور كه زره حافظ بدن است جهاد نيز چنين است؛ اگر ملّتى اهل جهاد باشد، در مقابل آسيب ها چون زره اى است كه از خطرها حفظ مى شود و چون سپرى قوى است؛ يعنى جهاد و مجاهدين نظير سپر هستند كه حافظ انسان است.

ترك جهاد موجب ذلّت و گرفتارى است

«فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمْلَةَ الْبَلاءِ» پس كسى كه جهاد را ترك كند خداوند به اين شخص جامۀ ذلّت مى پوشاند و بلا او را احاطه مى كند. اين نتيجۀ طبيعى فرار از جهاد است. «شَمْلة» لباسى است مانند پالتو و روپوش كه بدن را احاطه مى كند. مستكبرين و زورگويان هميشه هستند، اين مستضعفين هستند كه بايد خودشان را در مقابل آنها قوى و مجهّز نمايند.

قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ » (1) «بى ترديد

ص: 368


1- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 11.

خداوند وضعيت قومى را تغيير نمى دهد مگر اين كه آنان رفتار خود را تغيير دهند.» پس بايد مستضعفين خودشان را مجهّز به دفاع نمايند. و قبلاً گفته شد كه مستضعف غير از ضعيف است كه اصولاً ضعيف مى باشد و به هيچ وجه نمى تواند قوى شود، مستضعف را ديگران به ضعف كشيده اند ولى خودش مى تواند اين ضعف و بند را از خود دور سازد.

«وَ دُيِّثَ بِالصِّغَارِ وَ الْقَمَاءَةِ » و انسان به واسطۀ حقارت ذليل مى شود. «قَماءة» يعنى همان كوچكى كه مستكبرين او را كوچك مى كنند. «وَ ضُرِبَ عَلى قَلْبِهِ بِالْأَسْدَادِ»آدمى كه جهاد را ترك كند بر قلب او پرده مى افتد. جلوى فكر و عقل و احساساتش را مى گيرد.

هر چند ماترياليست ها مى گويند اقتصاد زير بناى تمام امور حتى مذهب و فرهنگ مى باشد، ولى ما تا اين حدّ را قبول نداريم؛ اما اين اندازه هست كه اقتصاد در زندگى بشر نقشى اساسى دارد. اگر ملّتى جهاد نكرد، مستكبرين بر او غالب مى شوند و عقل و فكر اين ملّت و ديد او نسبت به اين جهان اصلاً عوض مى شود. آدمهاى ضعيف خيال مى كنند خدا آنها را خلق كرده كه هميشه توسرى خور باشند.

در بعضى از نسخه هاى نهج البلاغه به جاى «أسداد»، «إسهاب» ذكر شده كه به معناى پرحرفى است؛ منظور اين است كه كسى كه جهاد نكند ذليل مى شود و اهل عمل نيست، چنين آدمى فقط حرف مى زند و پرمدّعا مى شود. بسيار ديده شده افرادى كه اهل اقدام و عمل نيستند بسيار حرف مى زنند، و در مقابل آنهايى كه اهل عمل و كارند خيلى حرف نمى زنند.

بعد فرموده است: «وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ » و حق از اين شخص جدا مى شود. اينجا مرحوم عبده تعبيرى دارد، تعبيرى هم من به ذهن دارم؛ به نظر من بهتر است «مِنْهُ » را به معناى «عَنْهُ » بگيريم يعنى تجاوز كردن؛ يعنى اگر انسان جهاد و دفاع را ترك كرد حق

ص: 369

او از دستش مى رود. ولى شارح عبده حق را در اينجا به معناى حق مقابل باطل معنا كرده و مى فرمايد: حق از او گرفته مى شود و مى رود به دست ديگران و باطل مى ماند براى اين شخص تارك جهاد.(1)«بِتَضْيِيعِ الْجِهَادِ» به خاطر اين كه جهاد را رها كرد و ضايع نمود. اين حق همان حقوق است؛ يعنى حقوق طبيعى انسان و حق حيات و حق زندگى.

«وَ سِيمَ الْخَسْفَ » و ذلّت به زور بر اين شخص تحميل مى شود. «سِيمَ » فعل مجهول است از «سَامَ ، يَسُومُ ». «وَ مُنِعَ النَّصَفَ » و چنين آدمى از عدالت ممنوع خواهد شد. در حقيقت ديگران حقوق ملّتى را كه جهاد و دفاع را ترك كرده از بين مى برند و براى او فقط شعار عدالت مى دهند.

تأسف حضرت امير عليه السلام از سستى اصحاب خود

«أَلا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلى قِتَالِ هَؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلاً وَ نَهَاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلاناً» همانا من شما را شب و روز و در پنهانى و آشكارا به جنگ با معاويه و ارتش معاويه دعوت كردم. پس معلوم مى شود جنگ منحصر به جنگ با كفّار نيست؛ بلكه در برابر آنهايى كه نظير معاويه و طلحه و زبير و عايشه از اسلام دم مى زنند ولى منافقانه و به نام اسلام حكومت مى كنند و حقوق مردم را غصب مى كنند، جنگ جايز بوده است.

«وَ قُلْتُ لَكُمُ : اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ » و به شما گفتم كه بجنگيد قبل از اين كه به شما يورش آورند، و نگذاريد آنها مجهّز شوند و شما پيشدستى كنيد. «فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إِلّا ذَلُّوا» ؛ چه جملۀ جالبى است؛ مى فرمايد: به خدا قسم هيچ ملّتى در داخل خانۀ خود مورد يورش واقع نشد مگر آن كه ذليل گشت. «فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ حَتّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغَارَاتُ » ؛ «تواكل» يعنى اين كه انسان يك كارى را به ديگرى

ص: 370


1- - نهج البلاغۀ عبده، ج 1، ص 63.

محول كند و او هم به ديگرى واگذار نمايد؛ يعنى من به اميد شما بنشينم و شما به اميد من. مى فرمايد: كارها را به يكديگر محول كرديد تا اين كه هجوم آورده شد بر شما در جاها و زمانهاى مختلف. «شُنَّتْ » به صورت «سُنَّتْ » هم خوانده شده كه به معناى يكنواختى و پى در پى بودن حمله هاى دشمن است. «وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطَانُ » و وطن هاى شما را به زور مالك شدند.

بد رفتارى ارتش معاويه با زن يهودى

«وَ هَذَا أَخُو غَامِدٍ» ؛ در اينجا حضرت در مورد ارتش معاويه صحبت مى كند؛ «غامد» نام يكى از قبايل يمنى هاست، و سفيان بن عوف رئيس ارتش معاويه از بنى غامد بوده، و در آن موقع كه معاويه در شام بود با لشكر خود به عراق و به شهر انبار حمله كرد وعده اى را كشت. حضرت مى فرمايد: «وَ قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ الْأَنْبَارُ» با سپاهى مجهّز به انبار حمله كرد. در دو طرف رود فرات دو شهر بوده است: يكى در غرب رود به نام «هيت» و يكى در شرق آن به نام «انبار». «وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ »(1) و ارتش آنها حسّان بن حسّان را كشت. «وَ أَزَالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا» و ارتش شما را از سنگرگاهها خارج كرده است.

بعد مى فرمايد: «وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمَسْلِمَةِ » به من خبر رسيده است يكى از لشكريان معاويه به خانۀ زن مسلمانى وارد شده است «وَالْأُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ » و زن ديگرى كه مسلمان نبوده اما هم عهد اسلام بوده. «معاهدة» يعنى زنى كه با مسلمانان هم پيمان است و در پناه حكومت اسلام است. زنهاى يهودى و مسيحى و زرتشتى با اسلام هم عهد بودند، و در صورتى كه آنان عهد خود را نشكنند مسلمانان نبايد با آنها جنگ مى كردند.

ص: 371


1- - اين شخص نمايندۀ حضرت على عليه السلام در منطقۀ انبار بوده است.

«فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلْبَهَا وَ قَلائِدَهَا وَ رِعَاثِهَا» پس خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارۀ آنان را به زور گرفته اند. «مَا تَمْتَنِعُ مِنْهَ إِلّا بِالْإِسْتِرْجَاعِ وَ الْإِسْتِرْحَامِ » و اين زن نمى توانست از خود دفاع كند مگر به گريه و زارى. «استرجاع» يعنى گريۀ سخت به طورى كه صدا در گلو بپيچد، و «استرحام» يعنى تمسّك به اقوام و خويشان.

«ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ » پس حمله كردند و برگشتند در حالى كه هيچ تلفاتى نداشتند و غنائم بسيارى به دست آورده بودند. «مَا نَالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ » به هيچ كدام از اينها هيچ جراحتى وارد نيامد «وَ لا أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ » و هيچ خونى از آنها ريخته نشد.

«فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً، بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً» پس اگر مسلمانى بعد از اين پيشامد از غصّه بميرد جاى افسوس نيست؛ بلكه اين مرگ به نظر من سزاوار او بوده است. اين قدر اين مصيبت سخت است كه آدم با غيرت نمى تواند تاب بياورد و اگر از غصّه بميرد نمى توان بر او خرده گرفت.

ببينيد همين حضرت على عليه السلام كه براى پيمان شكنى و توطئۀ يهود بنى قريظه عليه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم برخورد سختى با آنها كردند، براى اين كه ارتش معاويه به يك زن يهودى يا مسيحى حمله كرده و قصد زيورآلات او را نموده بودند چگونه ناراحت شدند و فرمودند: اگر كسى از غصّه بميرد بجاست. اين نشانۀ مَجمع اضداد بودن آن حضرت است.

ناراحتى آن حضرت از تشتّت و بهانه گيرى اصحاب خود

«فَيَا عَجَباً وَاللَّهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ » به خدا قسم دل انسان را مى ميراند «وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ »و غصّه آور است «اجْتِمَاعُ هَؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ » كه قوم باطل بر باطل خود اين طور مجتمع اند و شما كه اهل حقيد اين طور متفرقيد. «فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً» زشتى باد بر شما. «تَرَح» يعنى بر شما جاى تأسف شديد است، در وقتى كه

ص: 372

كفّار با يكديگر متحد شده اند ما مسلمانها و حتى افرادى كه با هم بوده ايم به جان هم بيفتيم و به يكديگر رحم نكنيم. در اين انقلاب آنچه عامل مهمى براى پيروزى مردم بود وحدت كلمۀ همۀ اقشار و جناحها بود، و آنچه باعث شكست انقلاب است همين اختلاف جناحها مى باشد.

«حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمى » كه هدف دشمنان قرار گرفته ايد. «غَرَض» همان هدف اصابت گلوله است. «يُغَارُ عَلَيْكُمْ » شما را غارت مى كنند «وَ لاتُغِيرُونَ » اما شما بر آنها يورش نمى بريد؛ «وَ تُغْزَونَ وَ لاتَغْزُونَ » مورد حمله واقع مى شويد اما حاضر به جنگ نيستيد؛ «وَ يُعْصَى اللَّهُ وَ تَرْضَوْنَ » و معصيت مى كنند خداوند را و شما راضى نشسته ايد.

«فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ» در تابستان به شما گفتم به آنها حمله كنيد «قُلْتُمْ : هَذِهِ حَمَارَّةُ الْقَيْظِ » شما مى گوييد هوا خيلى گرم است «أَمْهِلْنَا يُسَبِّخْ عَنَّا الْحَرُّ»مهلت بدهيد تا گرما كمى تخفيف پيدا كند «وَ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِى الشِّتَاءِ قَلْتُمْ :

هَذِهِ صَبَارَّةُ الْقُرِّ» و اگر در زمستان فرمان حمله بدهم مى گوييد هوا خيلى سرد است.

«صَبارّة» يعنى بحران، و «قُرّ» يعنى سرما. «أَمْهِلْنَا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ» مهلت بدهيد كه كمى از شدّت گرما كاسته شود. «كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ» همۀ اينها فرار از گرما و سرماست. «فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ فَأَنْتُمْ وَاللَّهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ» شما كه اين همه بهانه براى فرار از گرما و سرما مى آوريد، بى شك از شمشير زودتر مى گريزيد.

تأثر آن حضرت از نافرمانى اصحاب خود

«يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لا رِجَالَ » اى مرد نمايانى كه مرد نيستيد. مرد آن است كه با غيرت باشد و در جاى مبارزه و جنگ اهل برخورد و جنگ باشد. «حُلُومُ الْأَطْفَالِ »عقل شما عقل كودك است. «حُلُوم» جمع «حِلْم» به معناى عقل است. چه بسا افرادى

ص: 373

مسائلى را مطرح مى كنند كه حتى يك بچه حاضر نيست آنها را مطرح كند. «وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ » و عقلتان مثل زنهاى به حجله رفته است.

واقعيت اين است كه معمولاً در زنان جنبۀ عواطف و احساسات انسانى بيش از جنبۀ مآل انديشى و آينده نگرى است؛ مردها كمى محكم تر از زنها هستند؛ و زندگى بشر نياز به عقل و احساسات هر دو دارد، هر كدام بدون ديگرى ناقص است، و خداوند نيروى تفكر را بيشتر در مردها و نيروى عاطفه و احساس را بيشتر در زنها قرار داده است. و تشبيه به زنهاى در حجله براى اين است كه قهراً زن جوان تازه عروس هنوز سردى و گرمى روزگار را نديده و از زنهاى ديگر عقب تر است.

بعد فرموده اند: «لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ » اى كاش نه شما را ديده بودم و نه شما را مى شناختم؛ «مَعْرِفَةٌ وَاللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً» پشيمانم از اين كه شما را شناختم و به شما اعتماد كردم! انسان تا مردمى را نشناخته است اميدوار است كه شايد مرد كار باشند. «قَاتَلَكُمُ اللَّهُ لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً» خدا شما را بكشد كه دلم را چركين كرديد «وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً» و سينه ام را از خشم پر كرديد «وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً» كه هر روز و مكرراً من از ناحيۀ شما غصّه مى خورم.

«نُغَب» جمع «نُغْبَة» است به معناى جرعه؛ «تَهْمام» مصدر است يعنى غصّه خوردن؛ و «أنْفاس» جمع «نَفَس» است. يعنى شما در هر نفس به من جرعه جرعه غصّه داديد. حضرت على عليه السلام غصّه خوردن را تشبيه به آب خوردن نموده اند كه جرعه جرعه نوشيده مى شود.

«وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَىَّ رَأْيِي بِالْعِصْيَانِ وَ الْخِذْلانِ » و هر رأيى و دستورى كه من دادم شما فاسد و تباه كرديد و نگذاشتيد پيش برود. بدبختى بزرگى است كه رهبرى دلسوز و اهل فكر طرحى صحيح به دست عده اى بدهد اما آنها انجام ندهند. «حَتّى قَالَتْ قُرَيْشٌ :

إِنَّ ابْنَ أَبِي طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ وَ لَكِنْ لا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ » آن قدر مرا اذيّت كرديد تا

ص: 374

اين كه قريش گفتند: على بن ابى طالب مرد شجاعى است ولى از شيوۀ جنگ اطلاع ندارد.

«لِلَّهِ أَبُوهُمْ » حوالۀ پدرانشان با خدا باشد «وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً» كدام يك از اينها ممارست و پايدارى او در جنگ از من بيشتر است ؟ «وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَاماً مِنِّي»چه كسى است كه از من در جنگ ثابت قدم تر باشد؟ «لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ » من در حالى كه هنوز بيست ساله نشده بودم براى جنگ قيام كردم و به جنگ پرداختم. «وَ هَا أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ » و حال كه شصت سال دارم «وَ لَكِنْ لا رَأْيَ لِمَنْ لايُطَاعُ » ولى كسى كه گوش به حرفش ندهند هر اندازه داراى فكر و هوش باشد رأى و تدبيرش به چه كار مى آيد؟

اين شمّه اى از مسائل دفاعى جنگى بود كه حضرت على عليه السلام در رابطه با اصحاب خودشان بيان كردند؛ اميدوارم سخنان حضرت براى ما دستورالعمل قرار گيرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 375

ص: 376

(درس 499) - نامۀ 45 (قسمت پانزدهم)

اشاره

دفاع وظيفۀ همگانى است

شرايط و حدود جهاد

نظر امام صادق عليه السلام راجع به قيام زيد

جهاد اكبر

جهاد و مبارزه وسيله است نه هدف

صفات مجاهدين و آمرين به جهاد

زندگى با ذلّت همان مرگ است

بررسى اجمالى سه جنگ زمان حضرت على عليه السلام

موضع قرآن نسبت به كفّار و منافقين

جنگ هاى نظامى، سياسى و اقتصادى

ص: 377

ص: 378

«نامۀ 45 - قسمت پانزدهم»

در درس قبل به مناسبت تا اندازه اى مسائل جهاد را براى برادران و خواهران مطرح كرديم. البته اين نكته را تذكر بدهم كه اگر كسى از شما بخواهد نظر مرا در مسألۀ جهاد بداند، بايد مجموع اين چند گفتار را كه مربوط به اين مبحث است بخواند. زيرا ممكن است من در هر درسى اين مسأله را از يك بُعدى مطرح كرده باشم كه اگر با ابعاد ديگر كنار هم قرار دهيد صحيح است، ولى يك بعد آن را اگر بگيريد ممكن است اشكالاتى به ذهنتان برسد.

دفاع وظيفۀ همگانى است

قبلاً گفتيم كه يك جهاد دفاعى داريم كه هر مسلمانى وظيفه دارد از خود و از مال، جان، ناموس، دين و وطنش دفاع كند؛ و حتى اگر اقتصاد يا فرهنگ كشور اسلامى و يا استقلال آن مورد تهاجم قرار گرفت، دفاع از آنها به اندازۀ قدرت بر همۀ افراد واجب است و احتياج به اجازۀ مجتهد عادل ندارد، بلكه وظيفۀ همگانى است. اين را در واقع جهاد نمى نامند.

جهاد اصطلاحاً به جنگ ابتدايى گفته مى شود كه با اذن امام باشد و با تجهيزات و تشكيلات؛ اما اصل دفاع وظيفه اى است همگانى، حتى اگر زير نظر و پرچم سلطان جائرى باشد كه مى خواهد واقعاً كشور و استقلال آن را حفظ كند، هر چند از ساير جهات مورد تأييد نباشد باز هم وظيفۀ مردم است كه شركت كرده و از كشور اسلامى دفاع كنند.

ص: 379

لازم است در اين مسائل به اخبارى كه از اهل بيت عليهم السلام رسيده است مراجعه كنيم؛ چون پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بارها فرمودند: - اين حديث از طريق شيعه و سنّى متواتر است (1)- من از بين شما خواهم رفت و دو چيز گرانبها براى شما مى گذارم، كتاب خدا و عترتم، اين دو از هم جدا نمى شوند تا وقتى در حوض كوثر بر من وارد شوند. پس همۀ مسلمانان اعمّ از شيعه و سنّى تا اين اندازه وظيفه دارند كه به قرآن و عترت پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مراجعه كنند. اين حديث در كتب اهل سنّت نيز هست، در صحيح مسلم و در صحيح نسائى و ترمذى و غير آن ذكر شده است.

حديثى است در وسائل الشيعة كه شخصى از حضرت اباالحسن (حضرت رضا عليه السلام) از جنگ در ركاب سلطان جائر مى پرسد، حضرت مى فرمايد: «و إن خاف على بيضة الاسلام والمسلمين قاتل» اگر مركزيت اسلام در معرض خطر قرار گرفت بايد دفاع نمود. فرض كن ارتش روم به مسلمانان حمله كنند، آيا مسلمانان بايد ساكت بنشينند؟ حضرت مى فرمايد: «فيكون قتاله لنفسه لا للسّلطان لأنّ فى دروس الاسلام دروس ذكر محمّد صلى الله عليه و آله و سلم»(2) پس اين جنگ براى مسلمانى خودش است نه سلطان، زيرا با مندرس شدن اسلام اسم پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هم كم كم از ميان مى رود. و باز مى فرمايد:

«على المسلم أن يمنع نفسه» بر مسلمان است كه از خود دفاع كند «و يقاتل عن حكم اللّه و حكم رسوله» و از حكم خدا و حكم پيامبراكرم دفاع نمايد «و أمّا أن يقاتل الكفّار على حكم الجور و سنّتهم فلايحلّ له ذلك»(3) اما اگر جنگ براى كشورگشايى باشد ديگر حق شركت در آن را ندارد.3.

ص: 380


1- - براى دريافت مآخذ و منابع حديث ثَقَلين رجوع كنيد به: عبقات الأنوار، ميرحامد حسين، ج 18، حديث ثقلين؛ المراجعات، سيّد عبدالحسين شرف الدين، مراجعۀ 8؛ بحارالأنوار، ج 23، ص 106 تا 118، باب فضائل أهل البيت؛ و ج 36، ص 338؛ و درسهايى از نهج البلاغه، ج 4، درس 139.
2- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 29، باب 6 از ابواب جهاد العدوّ و مايناسبه، حديث 2.
3- - همان، ص 31، حديث 3.

شرايط و حدود جهاد

جهاد شرايط و حدود دارد؛ هر كسى دعوت به جهاد و فداكارى كرد، نبايد فورى پذيرفت و گفت كه بايد برويم جهاد و فداكارى كنيم؛ انسان نبايد خود را براى امر باطل به كشتن دهد، براى امرى موهوم، مثلاً چون فلانى مى خواهد رياست كند.

من حديثى از امام عليه السلام در اين مورد برايتان مى خوانم، حديث جالبى است و از چند نظر مورد اهميت است. يكى اين كه حضرت اين معنا را بيان مى كند كه جان خيلى عزيز است و نبايد آن را بى جهت از كف داد، و ديگر اين كه اشكالى مى گيرند بر ائمه عليهم السلام غير از امام حسين عليه السلام كه چرا جنگ نمى كردند؟ در صورتى كه مسأله اين طور نيست، ائمه عليهم السلام هميشه حامى كسى بودند كه براى حق قيام مى كرد. حتى مسألۀ زيد كه بسيار مطرح است، زيد بن على بن الحسين برادر امام محمّدباقر عليه السلام كه قيام كرد و در كناسه كوفه به دار زده شد و شهيد گرديد، حضرت از زيد دفاع مى كند و مى فرمايد كه عمل زيد بسيار عمل بجايى بوده است. پس اين طور نيست كه غير از امام حسين عليه السلام ديگر ائمه عليهم السلام اهل سكوت بوده اند. اجمالاً اين را بدانيد كه اگر ائمه عليهم السلام اهل سكوت بودند اين همه به زندان نمى افتادند؛ چرا موسى بن جعفر عليه السلام را به زندان انداختند؟ چرا ديگر ائمه را اين قدر تحت نظر داشتند؟ معلوم مى شود ائمه عليهم السلام نظرهايى برخلاف نظر حكومت داشته اند. حال حديث را مى خوانم.

حديثى است در وسائل الشيعة كه راوى آن عيص بن القاسم است؛ حديث صحيحى هم هست. خيال نكنيد ما به هر روايتى عمل مى كنيم؛ بلكه روايات بررسى مى شود و اگر در سند آنها افراد صحيحى باشند ما به آن عمل مى كنيم، و در غير اين صورت آن را كنار مى گذاريم. در اين مورد فرد مجتهد بايد از علم رجال و دراية(1)

ص: 381


1- - در علم «رجال» از طبقات راويان حديث و خوب و بد آنان بحث مى شود؛ و در علم «دراية» ازاقسام حديث از نظر راويان آن، نظير صحيح و موثق و غيره بحث مى شود.

اطلاع كافى داشته باشد كه حديث شناس بشود و بتواند حديث صحيح را از غير صحيح تشخيص دهد.

«عن علىّ بن ابراهيم عن أبيه عن صفوان بن يحيى عن عيص بن القاسم قال سمعت أباعبداللّه عليه السلام يقول: عليكم بتقوى اللّه وحده لا شريك له وانظروا لأنفسكم، فواللّه إنّ الرّجل ليكون له الغنم فيها الرّاعى فإذا وجد رجلاً هو أعلم بغنمه من الّذى هو فيها يخرجه و يجىء بذلك الرّجل الّذى هو أعلم بغنمه من الّذى كان فيها واللّه لو كانت لأحدكم نفسان يقاتل بواحدة يجرّب بها ثمّ كانت الأخرى باقية تعمل على ما قد استبان لها و لكن له نفس واحدة إذا ذهبت فقد واللّه ذهبت التّوبة فأنتم أحقّ أن تختاروا لأنفسكم».

مى گويد: از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: فقط از خدا بترسيد، شريكى براى او نيست، حريم خدا را حفظ كنيد؛ و دقّت كنيد نسبت به خودتان، بى جهت خود را به كشتن ندهيد، ببينيد اين راهى را كه مى رويد راه حق است يا باطل. حضرت قسم مى خورد و مى گويد: اگر انسان گله اى و چوپانى داشته باشد بعد چوپان بهترى پيدا كند، آيا آن چوپان اوّلى را جواب نمى كند و اين دلسوزتر را سر گوسفندانش بگذارد؟ آيا تو به اندازۀ آن گوسفند براى خودت ارزش قائل نيستى كه خود را در اختيار هر گروه و هر فردى قرار مى دهى كه تو را وسيلۀ آقايى و رياست و سياست خود قرار دهد تا جايى كه خونت ريخته شود؟ حضرت ناچار شده براى اين كه مطلب را حتماً باور كنيد مرتب قسم بخورد؛ قسم براى تأكيد است. مى فرمايد: اگر انسان دو تا جان مى داشت ايرادى نبود، مى رفت با يكى جنگ مى كرد و مزۀ جنگ و ستيز را مى چشيد و تجربه كسب مى كرد و بعد مى آمد آن يكى را به كار مى بست، اما متأسفانه ما يك جان بيشتر نداريم؛ و اين جان تو اگر به ناحق رفت وبال دنيا و آخرت نصيب تو شده است؛ اگر براى شما دو تا جان مى بود كه با يكى مى جنگيديد و تجربه مى آموختيد بعد جان

ص: 382

دوّم برايتان مى ماند، مطلب برايتان روشن بود و در مقام عمل با جان دوّم عمل مى كرديد؛ اگر اين طور بود كه خوب بود؛ اما انسان يك جان بيشتر ندارد، اگر اين جان برود راه توبه هم بسته است. بعد مى فرمايد: حال كه يك جان بيشتر نداريد، سزاوارتر است كه دقّت كنيد و آنچه را خير و صلاح است به كار گيريد.

نظر امام صادق عليه السلام راجع به قيام زيد

«إن أتاكم آت منّا فانظروا على أىّ شىء تخرجون و لاتقولوا خرج زيد فإنّ زيداً كان عالماً و كان صدوقاً لم يدعكم إلى نفسه و إنّما دعاكم إلى الرّضا من آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و لو ظهر لوفى بما دعاكم إليه إنّما خرج إلى سلطان مجتمع لينقضه فالخارج منّا اليوم إلى أىّ شىء يدعوكم إلى الرّضا من آل محمّد عليهم السلام ؟ فنحن نشهدكم أنّا لسنا نرضى به و هو يعصينا اليوم».(1)

فرمود: اگر يكى از اولاد پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم قيام كرد فوراً دنبال او نرويد، ببينيد آيا دعوت به حق مى كند يا دعوت به خود. بعد فرموده: نگوييد چون زيد بن على بن الحسين خروج كرده پس ما هم قيام مى كنيم؛ براى اين كه زيد اوّلاً: آدم عالم و راستگويى بود، و ثانياً: مى دانست حق و باطل چيست. اينجاست كه حضرت حساب زيد را از ديگران جدا مى كند و از قيام زيد حمايت مى نمايد. چون مى دانيم كه در زمان ائمه عليهم السلام در بسيارى از جاها اولاد آنها قيام كردند و ائمه عليهم السلام روى بعضى صحّه مى گذاشتند و روى بعضى خير. حضرت مى فرمايد: زيد براى خود دعوت نكرد، بلكه دعوت مى كرد شما را به مرد پسنديده اى از آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم.

اين در حقيقت ردّ بر «زيديه» است كه معتقدند زيد امام بوده است، و اين يك شعارى بوده كه اگر زيد پيروز مى شد وفا مى كرد به آنچه دعوت كرد و حق را به

ص: 383


1- وسائل الشيعة، ج 15، ص 50، باب 13 از ابواب جهاد العدوّ و مايناسبه، حديث 1.

صاحب آن مى داد. اين حرف مهمى است. زيد براى درهم كوبيدن يك سلطنت متمركز باطل قيام كرد. پس عمل زيد عمل مقدّسى بود. از اين جملۀ حضرت به خوبى معلوم مى شود كه اگر يك حكومت باطلى متمركز و قوى باشد، بايد براى نابودى آن مبارزه كرد تا حق و حقيقت به حاكميّت برسد. زيد شكست خورد و در كوفه به دارش كشيدند و شهيد شد.

بعد مى فرمايد: اينها كه زمان ما هستند كدام يك شما را دعوت به پسنديده اى از آل محمّد مى كنند؟ اينها همه مى گويند «من»، و تو خودت را براى اينها به كشتن نده.

ما راضى نيستيم به قيام اينها، او همين حالا با ما مخالف است و اگر پيروز شود به طريق اولى مخالف مى شود.

حديث را تا آخر لازم نيست بخوانيم؛ بنابر آنچه خوانديم معلوم شد كه امام مى فرمايد:

هدف شما از جنگيدن بايد مشخص باشد. نبايد خودمان را براى اين كه ديگرى مى خواهد حكومت كند به كشتن بدهيم. بايد دقّت شود مبادا كسى بخواهد به نام اسلام يا عدالت و مطابق با اميال خود حكومت كند و ما خودمان را فداى اميال او بكنيم.

جهاد اكبر

و از همه مهم تر جهاد با نفس است. در وسائل الشيعة روايت صحيحى هست كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم دسته اى را براى سريّه فرستادند - «سريّه» به جنگى گفته مى شود كه رهبر اسلام در آن شركت ندارد، ولى «غزوه» به جنگى گفته مى شود كه رهبر در آن شركت دارد - و پيروز هم شدند، آنگاه پيامبر به آنها فرمودند: آفرين به گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند ولى هنوز جهاد اكبر را انجام نداده اند. حاضرين با تعجّب پرسيدند: يا رسول اللّه جهاد اكبر چيست ؟ حضرت فرمودند: جهاد با نفس است.(1)

ص: 384


1- وسائل الشيعة، ج 15، ص 161، باب اوّل از ابواب جهاد النّفس و مايناسبه، حديث 1.

جهاد و مبارزه وسيله است نه هدف

عده اى خيال مى كنند جهاد و مبارزه هدف است و به هر نحوى كه مى شود بايد مبارزه كرد؛ اين كاملاً غلط است؛ جهاد و مبارزه وسيله و مقدمه براى پيروى حق و پيروزى آن است، و اين طور نيست كه هر كسى در راهى كشته شد شهيد باشد؛ شهيد ناميدن كسى كه خدا را قبول ندارد چه معنى دارد؟ او عقيده اش اين است كه وقتى دنيا تمام شد ديگر معادى نيست؛ وقتى كه بنا شد بعد از اين عالم چيزى نباشد، چرا انسان خودش را فدا كند؟ ولى اگر انسان معتقد باشد كه حيات واقعى بعد از مردن است، آن وقت شهادت معنا پيدا مى كند؛ همان طور كه قرآن هم مى فرمايد: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ » (1) «و هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مرده مپندار، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.» شهدا با مرگ خود راه ميان بر را طى كرده و زودتر به مقصد رسيده اند.

صاحب وسائل الشيعة از شيخ صدوق حديث ديگرى در اين زمينه از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى كند. مرحوم صدوق در كتاب «من لايحضره الفقيه» نسبت به بعضى از روايات تعبير «رُوِىَ » دارد، و از اين تعبير معلوم مى شود كه به اين حديث يقين زيادى نداشته است؛ اما به بعضى ديگر تعبير «قال» دارد، مثلاً مى گويد: «قال رسول اللّه» از اين تعبير معلوم مى شود آن قدر برايش روشن بوده كه مى گويد پيامبر گفت. و در اينجا هم مى گويد: «من ألفاظ رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: الشّديد من غلب نفسه»(2)

انسان قوى كسى است كه بر نفس خويش غالب باشد.

انسان از نظر جسمى هر چه قوى باشد از حيوانات قوى و درنده ها قويتر

ص: 385


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 169.
2- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 162، باب اوّل از ابواب جهاد النّفس و مايناسبه، حديث 5.

نمى شود؛ ارزش انسان به اين است كه روح و نفس او غالب و قوى باشد و بتواند شهوت و غضب و تمايلات خود را كنترل نمايد؛ آن وقت چنين آدمى جهادش ارزش دارد. بنابراين اساس ارزش جهاد، ايمان به خدا و قيامت و تقوا و خلوص عمل انسان است؛ و اگر در چنين جهادى انسان كشته شد شهيد محسوب مى شود؛ و اگر براى انگيزه ها و هدفهاى ديگرى باشد نظير رياست كردن و شهرت و... نه جهادش ارزش دارد و نه شهيد محسوب مى گردد.

صفات مجاهدين و آمرين به جهاد

در همين رابطه روايت ديگرى را بخوانم، و پيش از آن به اين آيه توجّه فرماييد:

خداوند تبارك و تعالى در قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ » بى ترديد خداوند تبارك و تعالى از مؤمنين جانها و اموالشان را خريدارى كرده است در برابر اين كه بهشت براى آنان باشد؛ «فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْداً عَلَيْهِ حَقًّا فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الْقُرْآنِ وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بايَعْتُمْ بِهِ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ »(1) پس مى كشند اهل باطل را يا خودشان كشته مى شوند، اين وعده اى است كه خداوند داده و وعدۀ حقى است كه در تورات و انجيل هم آمده و در قرآن هم هست، و چه كسى از خدا به عهد خود وفادارتر است ؟ پس بشارت باد شما را در معاملۀ خويش كه بدان معامله نموده ايد، و اين رستگارى بزرگى است.

صاحب وسائل الشيعة حديث زير را نقل مى كند كه سند صحيحى هم دارد، او مى گويد: «عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: لقى عبّاد البصرى علىّ بن الحسين عليه السلام فى طريق مكّة» عبّاد بصرى در راه مكّه به حضرت على بن الحسين عليه السلام امام چهارم برخورد كرد.

ص: 386


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 111.

عبّاد بصرى از علماى اهل سنّت است كه مورد توجّه مردم بوده است ولى با ائمه عليهم السلام ما رابطه اى نداشته است. «فقال له يا علىّ بن الحسين تركت الجهاد و صعوبته و أقبلت على الحجّ و لينه» او به قصد نيش زدن گفت اى على بن الحسين جهاد و سختى آن را رها كرده اى و به نرمى حج رو آورده اى ؟

البته در اين قضيه اوّل بايد به عبّاد اشكال شود، چون خودش هم جنگ را ترك كرده و به مكّه مى رفت؛ معلوم مى شود اين آدم هم واعظ غير متّعظ بوده، فقط اهل حرف بوده است، مثل خيلى از ماها كه فقط حرف مى زنيم و شعار مى دهيم.

بعد عبّاد مى گويد: «إنّ اللّه عزّوجلّ يقول: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ »» عبّاد آن آيه اى را كه برايتان گفتم براى حضرت على بن الحسين عليه السلام خواند. «فقال علىّ بن الحسين أتمّ الآية» حضرت على بن الحسين فرمود: اگر راست مى گويى بقيۀ آن را بخوان.

بعد آن حضرت بقيۀ آيۀ سورۀ توبه را خواند كه: «اَلتّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السّائِحُونَ الرّاكِعُونَ السّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ » . اينها صفات مؤمنين است كه در آيۀ پيش گفته شده: خداوند جان و مال آنها را مى خرد و در مقابل به آنان بهشت مى دهد؛ كسانى كه اين صفات را دارند و بايستى دنبال آنها رفت، كسانى هستند كه اهل توبه اند، اهل عبادتند، اهل حمد و ستايش خدا هستند، روزه دارند، اهل ركوع و سجود هستند، و غير از اين كه خود را اصلاح مى كنند به فكر اصلاح ديگران نيز هستند، و حدود خدا را در همۀ جهات در اخلاق و معاشرت و رفتار با خانواده و اجتماع حفظ مى كنند؛ يك چنين كسانى مؤمن هستند، و خداوند مى فرمايد: به اينها بشارت بده.

بعد حضرت فرمود: آدمى با اين صفات نشان بده تا من بروم زير پرچم او جهاد كنم. «إذا رأينا هؤلاء الّذين هذه صفتهم» وقتى آدمى داراى اين صفات پيدا كرديم

ص: 387

«فالجهاد معهم أفضل من الحجّ »(1) آن وقت جهاد با آنها افضل از حج است. اما فرض كن من بروم زير پرچم وليد بن عبدالملك و مروان حمار و اينهايى كه به ناحق بر مسلمانان مسلط بودند بجنگم، اين چه صورتى خواهد داشت ؟ وليد در حوض مشروب شنا مى كرد و مى گفت: من از مشروب خوردن با ليوان و بطرى سير نمى شوم، برايم حوض شراب بگذاريد. در موقعى كه چنين آدمى خود را خليفۀ مسلمانها جا زده است، آيا حضرت برود زير پرچم اين آدم ؟

از اين روايت به خوبى استفاده مى شود كه هر جهاد و قتالى ارزش ندارد؛ بلكه بايد دستوردهندۀ جهاد و افراد مجاهدين، اوّلاً: مؤمن باشند؛ و ثانياً: داراى صفات نه گانه اى باشند كه در آيۀ بعد ذكر شده است. در غير اين صورت خودكشى و هلاكت است. اين خلاصه اى بود از شرايط جهاد كه لازم است در زمان ما مورد توجّه قرار گيرد؛ و اجمال آن اين است كه طبق آيۀ شريفۀ «وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ ...»(2)

جهاد و قتال بايد «فى سبيل اللّه» باشد يا براى «عدالت و احقاق حقوق مستضعفين».

زندگى با ذلّت همان مرگ است

نكاتى ديگر از مبحث جهاد به ذهنم رسيده كه براى رفع نقيصه آن را ذكر مى كنم؛ از جمله قسمت هايى كه در نهج البلاغه راجع به جهاد ذكر شده است قسمتى از نامه اى است كه حضرت على عليه السلام به اهل مصر و مالك اشتر مى نويسد و مى فرمايد: «أَلا تَرَوْنَ إِلى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ » آيا نمى بينيد شهرها و دهات و مرزهاى كشور اسلامى يكى پس از ديگرى سقوط مى كند؟ «وَ إِلى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ » و شهرهاى شما يكى پس از ديگرى فتح مى شود و به دست دشمن مى افتد؟ «وَ إِلى مَمَالِكِكُمْ تُزْوى ، وَ إِلى

ص: 388


1- - وسائل الشيعة، ج 15، ص 46، باب 12 از ابواب جهاد العدوّ و مايناسبه، حديث 3.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 75.

بِلادِكُمْ تُغْزى » شما وقتى مرزها را حفظ نكنيد دشمن وارد كشورتان مى شود و جنگ را به شما تحميل مى كند.

«ممالك» جمع «مملكت» است؛ لفظ مملكت الآن به جايى اطلاق مى شود كه با رژيم شاهنشاهى اداره مى شود، ولى در لغت به اين معنا نيست. معناى «مُلْك» پادشاهى و سلطنت نيست، بلكه به معناى ادارۀ سياسى يك كشور است؛ حالا چه به وسيلۀ رئيس جمهورى باشد چه به طريق شورايى. فرق ميان «مُلْك» و «مِلْك» همين است. مِلك يعنى دارايى، و صفتى كه از مِلك مشتق مى شود مالك است يعنى دارا؛ اما مُلك به معنى اداره كردن است، و صفتى كه از آن مشتق مى شود مَلِك است.

«اِنْفِرُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ إِلى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ » به جنگ با دشمن خود برويد «وَ لاتَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ » و سنگين نشويد بر زمين. يعنى به آن نچسبيد. «فَتَقِرُّوا بِالْخَسْفِ » كه اگر اين طور بكنيد تثبيت كرده ايد ذلّت خود را. «وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ » و جا مى گيريد در كشور با ذلّت و بدبختى «وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ » و از حيات دنيا پست ترين چيز نصيب شما شده است. وقتى ملّتى مغلوب شد، براى لقمه نانى بايد تملّق بگويد و دين و وجدان و شخصيت خود را بفروشد تا به حيات خود ادامه بدهد. «وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ » و برادر جنگ بيدار و هوشيار است. «وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ »(1) اگر بخوابيد دشمن بيدار است و نمى خوابد.

و نيز مى فرمايد: «قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ » بخواهيد يا نخواهيد آنها جنگ را طعمۀ شما كرده اند و به شما تحميل نموده اند. زيرا آنها ابتدا آب را بر روى ارتش حضرت على عليه السلام بستند. «فَأَقِرُّوا عَلى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ » شما يا بايد ساكت بمانيد و اقرار كنيد بر ذلّت خود و جنگ با آنها را تأخير بيندازيد «أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ» يا2.

ص: 389


1- - نهج البلاغه، نامۀ 62.

شمشيرهايتان را از خون سيراب كنيد كه تيزتر شود «تُرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ» آن وقت سيراب مى شويد.

آب حق شما بود كه آنها با زور از شما گرفته اند و هميشه حق را بايد گرفت، حق خودبه خود داده نمى شود. «فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ » ؛ آن عبارت قبلى را خواندم براى اين كه اين جملۀ جالب را بخوانم؛ يعنى اگر زندگى كنيد در حالى كه مقهوريد از نظر اقتصادى يا سياسى يا فرهنگى و هر نحو، اين زندگى مرگ است. مرگ شما آن وقتى است كه زنده باشيد اما مقهور دشمن و ذليل در مقابل او. «وَالْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ »(1) و اگر بميريد در حالى كه غالب و قاهريد، هر چند شهيد شويد حيات داريد. زيرا اوّلاً: در دنيا ملّتى كه از حق مشروع خود دفاع كرده و تعدادى شهيد هم داده زنده است؛ و ثانياً: آن كسى كه با اعتقاد به راه حق شهيد شده به صريح قرآن:

«مرده نيست بلكه نزد پروردگار زنده است.»(2) پس اين حرف باطلى است كه نبايد جنگ كرد.

بررسى اجمالى سه جنگ زمان حضرت على عليه السلام

بنابراين ملاك جنگ ابتدايى همان دعوت كفّار است به اسلام و توحيد، كه قهراً بعد از دعوت مردم به اسلام سران كفر حمله مى كنند و جنگ را شروع مى كنند، و بايد سران كفر كه سدّ راه حق هستند از سر راه برداشته شوند. كه جنگ ابتدايى فعلاً مورد بحث ما نيست.

اما جنگ دفاعى هميشه هست و مشروط به حضور و اجازۀ امام معصوم هم نيست. در جنگ دفاعى اگر فرضاً حمله كننده مسلمان هم باشد بايد دفاع كرد؛ و سه جنگ جمل و صفّين و نهروان حضرت على عليه السلام با متظاهرين به اسلام بود.

ص: 390


1- - خطبۀ 51.
2- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 169.

در جنگ جمل كه عايشه همسر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و طلحه و زبير سردمدار آن بودند، اين سه نفر افراد را عليه حكومت حضرت تحريك مى كردند. مردم با حضرت بيعت كرده بودند اما اينها مى خواستند آن اجتماع را به هم بزنند؛ وقتى بنا شد بيعت را نقض كنند و نظم اجتماعى را به هم بزنند، بايد با آنها جنگيد.

اينجا اگر كسى بگويد خونريزى مى شود، معلوم مى شود كه مقدّستر از حضرت على عليه السلام است.

در جنگ صفّين حضرت با ارتشى به ظاهر مسلمان جنگيد. معاويه و اصحابش دم از اسلام مى زدند و عده اى از مردم معاويه را اميرالمؤمنين خطاب مى كردند. طرف جنگ مسلمانها بودند، بين آنها كافر نبود، اما آمدند در مقابل حكومت مركزى كه حكومت حقى بود و حضرت على عليه السلام در رأس آن بود ايستادند و پيراهن عثمان را هم آورده بودند. بالاخره آن حضرت در اين گونه جنگ ها هميشه تا آخر جنگيد و پيروز هم مى شد. اما در اين مورد آنها از بس شيطان بودند، از جمله عمروعاص وقتى ديد دارد شكست مى خورد، گفت قرآنها را سر نيزه كنيد، قرآن بايد بين ما حَكَم باشد، جنگ ديگر بس است. هر چه حضرت فرياد زد كه عمروعاص دروغ مى گويد، قرآن ناطق منم، اين قرآن مركّب است و كاغذ، آن كه مفسّر است و ترجمان قرآن است منم؛ اما اين ملّت ناآگاه و عده اى كه اصلاً مغرض بودند گفتند: ما اصلاً جنگ نمى كنيم و هر كس هم جنگ كند به حسابش مى رسيم.

حضرت على عليه السلام وقتى كه ديد ارتش نمى جنگد و پراكنده شده است، ناچار شد حكميّت را بپذيرد؛ و بعد هم فرمود ابن عبّاس را به عنوان حكم قاضى قرار بدهند، گفتند خير بايد ابوموسى اشعرى باشد، مردى به اين پارسايى و پرهيزكارى و نماز شب خوان، يك چنين آدمى را بايد حكم قرار داد؛ غافل از اين كه هر كارى را بايد به كاردان سپرد. ابوموسى اشعرى مرد زاهدى بود اما در بازيهاى سياسى و در روابط

ص: 391

سياسى مدبّر نبود. بعد حضرت فرمود: كسى كه به حرفش گوش نمى دهند ديگر رأيى ندارد.(1)

جنگ سوّم حضرت با كسانى بود كه از اصحاب به شمار مى رفتند و اهل نماز شب بودند و چه بسا از شب تا صبح به عبادت و گريه مى پرداختند. چنين افرادى به ظاهر مقدّس بودند اما افكارشان انحرافى بود؛ كه ضرر اينها به مراتب بدتر از كفّار است.

چهرۀ كفّار مشخص است و نمى توانند مردم را گمراه كنند؛ اما آنهايى كه متظاهر به اسلام هستند، مردم چه بسا فريب آنان را بخورند؛ لذا حضرت على عليه السلام با آنها جنگيد.

نه نفر از آنها فرار كردند و مابقى از بين رفتند و بعداً اين مكتب انحرافى خوارج به واسطۀ همين چند نفر باقى ماند و رشد كرد.

پس حضرت على عليه السلام سه جنگ مهم با متظاهرين به اسلام و منافقين داشته است.

قرآن هم مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقِينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ » (2) «اى پيامبر با كفّار و منافقين به جهاد پرداز و بر آنها سخت بگير.»

و در هر سه جنگ با اين كه طرف حضرت به ظاهر مسلمان بود، ولى مسلمانى بود كه در مقابل حكومت حق حضرت امير عليه السلام دائماً توطئه و فتنه مى كرد؛ و هدف اصلى، دفع فتنه بود؛ قرآن مى فرمايد: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ »(3) هدف قتال را دفع فتنه ذكر مى كند، و تا فتنه هست جنگ و قتال بايد باشد؛ منتها چه بسا دفع فتنه به كشتن طرف جنگ نيست، بلكه به معرفى كردن آن است به مردم.

بعد از جنگ تبوك مسلمانها هر چه اسلحه و ابزار و آلات جنگى داشتند فروختند و گفتند ديگر جنگ بس است، به حساب دشمن داخلى رسيديم، با مسيحيان هم جنگيديم. وقتى خبر به پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيد فرمود چرا اين كار را كرديد؟ بعد به9.

ص: 392


1- نهج البلاغه، خطبۀ 27.
2- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 73.
3- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 39.

آنها فرمود كه جهاد و جنگ تعطيل بردار نيست؛ هميشه يك دسته اى از امّت من در ميدان جهاد هستند براى پياده كردن حق.

بنابراين وظيفۀ مسلمانان است كه هميشه خود را براى جهاد و دفاع از اسلام و كشور اسلامى و مقدّسات دينى آماده نمايند. مرزداران بايد از دشمن غفلت نكنند؛ در اسلام ما «مرابطه» داريم كه غير از جهاد است؛ يعنى حفظ مرزها و اطراف كشور؛ و اين عمل به قدرى ثواب داشته كه افراد براى آن داوطلب مى شدند، براى اين كه اصلاً نگذارند دشمن به فكر حمله بيفتد.

موضع قرآن نسبت به كفّار و منافقين

به اين نكته توجّه كنيد: سورۀ دوّم قرآن بقره است كه در اوّل آن خداوند چهار آيه راجع به متّقين دارد، بعد دو آيه راجع به كفّار آمده است، و بعد از اين سيزده آيه راجع به منافقين وارد شده. منافق كسى است كه بين مسلمانان باشد ولى به اسلام اعتقادى ندارد و مسلمانهاى واقعى را متّهم به سفاهت مى كند.

در مورد افراد منافق قرآن مى فرمايد: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِينَ * يُخادِعُونَ اللّهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا» يك دسته از مردم مى گويند ما به خدا و روز قيامت ايمان داريم، اينها مؤمن واقعى نيستند، اينها مى خواهند خدا و اهل ايمان را فريب دهند.

«يُخادعون» از باب مفاعله است؛ اصطلاحاً مى گويند باب مفاعله طرفينى است و براى امر دو طرفه مى آيد، اما اين درست نيست، بلكه باب مفاعله براى تصميم نسبت به فعل مى آيد؛ گاهى انسان كارى را عادى انجام مى دهد، اما گاهى يك تصميم جدّى نسبت به كارى مى گيرد و تمام تلاش خود را روى آن متمركز مى كند، باب مفاعله براى تمركز فكر و اراده نسبت به كارى مخصوص مى آيد. ولى در ادامه مى فرمايد:

ص: 393

«وَ ما يَخْدَعُونَ إِلاّ أَنْفُسَهُمْ » ؛ دقّت كنيد اينجا باب مفاعله نيامده است؛ چون آنها نمى خواهند فريب بخورند، اما عملاً خودشان را فريب مى دهند. «وَ ما يَشْعُرُونَ » اما خود درك نمى كنند. بعد خداوند در مورد انگيزه هاى درونى و منشأ فساد آنها مى فرمايد: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ »(1)- همان، آيۀ 13.(2) در قلب هايشان مرض است.

تا آنجا كه فرموده: «وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النّاسُ » و وقتى به آنها گفته شود ايمان بياوريد همان طور كه ديگران ايمان آوردند «قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ»

مى گويند آيا ايمان بياوريم همان طور كه مردمان سفيه و نادان ايمان آوردند؟ خداوند مى فرمايد: «أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لكِنْ لا يَعْلَمُونَ »(2) آگاه باشيد كه آنان خود سفيه هستند ولى نمى دانند.

پس معلوم شد كه جهاد منحصر به جنگ با كفّار نيست، بلكه جنگ با منافقينى كه به حسب ظاهر تظاهر به اسلام مى كنند ولى با حكومت حق و عادل سر ستيز و جنگ و فتنه دارند نيز جهاد مى باشد. و جنگ هاى حضرت امير عليه السلام از اين قبيل بوده است.

جنگ هاى نظامى، سياسى و اقتصادى

جنگ انواع مختلف دارد: گاهى مستقيم است، گاهى جنگ تبليغاتى است و گاهى تحريم اقتصادى. و در هر جنگى وظيفۀ خاصى برعهدۀ ماست؛ مثلاً در جنگ اقتصادى كه امروز آمريكا عليه ما شروع كرده و در شرايط فعلى كه ما بايكوت آمريكا شده ايم، تنها راه مبارزه اين است كه ما اجناس آمريكايى را مصرف نكنيم و مبارزۀ منفى بكنيم با آمريكا؛ همان گونه كه گاندى تمام محصولات انگلستان را تحريم كرد، و ديديم كه چقدر ضرر اقتصادى به انگلستان وارد كرد.

ص: 394


1- سورۀ بقره
2- ، آيات 8 تا 10.

راجع به اين موضوع حديثى از تهذيب شيخ طوسى مى خوانيم: امام صادق عليه السلام از طريق پدران بزرگوار خود از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم يا حضرت امير عليه السلام نقل مى كنند كه آن حضرت فرمودند: «أوحى اللّه إلى نبىّ من الأنبياء أن قل لقومك لا يلبسوا لباس أعدائى و لا يطعموا طعام أعدائى و لايشاكلوا بمشاكل أعدائى فيكونوا أعدائى كما هم أعدائى»(1) خداوند به پيامبرى از پيامبران وحى كرده و فرمود: به قوم خود بگو لباس دشمنان مرا نپوشيد و طعام دشمنان مرا نخوريد و به شكل آنان در نياييد، وگرنه به همان گونه كه آنان دشمن من هستند شما هم دشمن من خواهيد بود.

قرآن مجيد مى فرمايد: «وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً»(2)

«و خداوند هرگز براى كافران بر ضدّ مؤمنان راهى قرار نخواهد داد.» البته حساب روابط متقابل تجارى يا سياسى جداست؛ اگر كفّار خواستند مسلمانها را از راه اقتصاد، فرهنگ يا سياست به بند بكشند و وابسته به خود كنند، نبايد مسلمانها اين وضع را قبول كنند و بايستى كفّار را تحريم نمايند.

حضرت على عليه السلام نكات ارزشمندى را ضمن سه جمله بيان مى فرمايد؛ ببينيد كلام حضرت على عليه السلام چقدر زيبا و ارزنده است؛ اين سه جمله را از بس عالى فرموده هميشه در ذهن داشته ام؛ واقعاً تمام مطالب را در همين سه جمله بيان مى كنند: «أحسن إلى من شئت تكن أميره» به هر كس احسان كردى امير او هستى؛ «إستغن عن من شئت تكن نظيره» از هر كه بى نياز شدى نظير او شده اى؛ «إحتج إلى من شئت تكن أسيره»(3) اگر محتاج كسى شدى اسير او گشته اى.

برادران و خواهران به اين نكته توجّه نماييد: كمى كمتر مصرف كنيد، خرجهاى اضافى را كنار بگذاريد، تا إن شاءاللّه به وظيفه مان عمل كرده باشيم و آرمان و اهداف4.

ص: 395


1- - تهذيب الأحكام، ج 6، ص 172، حديث 10.
2- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 141.
3- غررالحكم و دررالكلم، آمُدى، ص 134.

انقلاب اسلامى و خون شهداى عزيزمان را كه به نام اسلام و با شعار «لا إله إلّااللّه» براى استقلال كشور فداكارى نمودند از بين نبريم. شهداى ما جان خود را براى استقلال سياسى و اقتصادى كشور دادند؛ و ما حاضر نيستيم مثلاً از كشيدن سيگار آمريكايى صرف نظر كنيم! چرا اين همه مصرف ما زياد شده است ؟ به دنبال مصرف زياد وابستگى به ابرقدرتهاست. با اين همه مراتع كه داريم چرا دامدارى را توسعه نمى دهيم تا محتاج نباشيم اين همه گوشت هاى منجمد شده از خارج وارد كنيم ؟ همۀ ما بايد بيشتر به اين مسائل توجّه نماييم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 396

(درس 500) - نامۀ 45 (قسمت شانزدهم)

اشاره

تفاوت جنگ هاى زمان على عليه السلام با جنگ هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

مشكلات موجود در راه حضرت امير عليه السلام

حضرت على عليه السلام حقيقت را فداى مصلحت ننمود

حكومت از ديدگاه حضرت على عليه السلام مسئوليت است

دامهاى گوناگون شيطان

دامهاى دنيا براى اهل دنيا

اجراى حدود الهى بر دنياى قاتل

ص: 397

ص: 398

«نامۀ 45 - قسمت شانزدهم»

«إِلَيْكِ عَنِّي يَا دُنْيَا فَحَبْلُكِ عَلى غَارِبِكِ ، قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِكِ ، وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِكِ ، وَاجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِي مَدَاحِضِكِ ، أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِكِ ، أَيْنَ الْأُمَمُ الَّذِينَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِكِ ؟ هَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ، وَ مَضَامِينُ اللُّحُودِ. وَاللَّهِ لَوْ كُنْتِ شَخْصاً مَرْئِيّاً وَ قَالِباً حِسِيّاً لَأَقَمْتُ عَلَيْكِ حُدُودَ اللَّهِ فِي عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِىِّ ، وَ أُمَمٍ أَلْقَيْتِهِمْ فِى الْمَهَاوِي، وَ مُلُوكٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى التَّلَفِ وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلاءِ، إِذْ لا وِرْدَ وَ لا صَدَرَ.»

تفاوت جنگ هاى زمان على عليه السلام با جنگ هاى پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم

در درس هاى قبل مقدارى با برادران و خواهران دربارۀ جنگ و جهاد صحبت كرديم، نكته اى كه لازم است گفته شود اين كه جنگ هاى زمان خلافت حضرت امير عليه السلام اساساً با جنگ هاى زمان پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم متفاوت است؛ جنگ هاى زمان حضرت على عليه السلام بسيار مشكل تر بود. در زمان پيامبر جنگ با كفّار بود؛ مانند جنگ بدر، احد و خندق كه همه با كفّار و دشمنان اسلام و بت پرستان بود؛ تكليف كفّار روشن است و چيزى نيست كه بشود نسبت به آن سوژه گرفت؛ اما جنگ هاى حضرت على عليه السلام اين طور نيست.

حضرت سه جنگ داشت: يكى جنگ جمل كه با عايشه و طلحه و زبير بود و در

ص: 399

بصره انجام شد؛ كه به اصطلاح با «ناكثين» بود، يعنى كسانى كه نكث بيعت كرده و بيعت خود را با آن حضرت شكستند.

جنگ دوّم با «مارقين» بود؛ يعنى آنهايى كه جلو افتادند؛ جنگ با خشكه مقدّسهايى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام مقدّستر شده بودند و مى گفتند اگر كسى خلاف شرعى انجام بدهد و يك گناه كبيره از او سر بزند اصلاً مسلمان نيست و كافر است، و مى گفتند حضرت على عليه السلام - نعوذ باللّه - عمل خلاف شرعى انجام داده كه حكميّت را قبول كرده است پس اصلاً كافر است و بايستى توبه كند تا ما على عليه السلام را به اسلام بپذيريم. مارقين از آن آدمهاى ظاهرالصّلاح بودند، نمازهايشان مرتب، شبها تالىِ قرآن و نماز شب خوان بودند، ولى منطقشان اين بود كه مى گفتند اگر كسى يك گناه كبيره بكند كافر است؛ پس حتماً خودشان را آدمهايى مى دانستند مبرّا از گناه كبيره، خود را مسلمان مى دانستند و مثل حضرت على عليه السلام و اصحاب حضرت على عليه السلام را كافر!

جنگ سوّم حضرت با «قاسطين» بود؛ آنهايى كه ظالم و متعدى بودند، كه منظور معاويه و ارتش معاويه است. هر سه دستۀ اينها مسلمان بودند، و دو دسته از اينها صورت حق به جانبى داشتند: يكى دار و دستۀ عايشه و طلحه و زبير و ديگرى مارقين كه تقدّس آنها زبانزدِ همه بود.

مشكلات موجود در راه حضرت امير عليه السلام

مشكل كار على عليه السلام در اين است كه با كفّار و دشمنان اسلام جنگ نداشت با اينها كه تظاهر به اسلام مى كردند جنگ داشت؛ و تعبيرى هم كه اينجا حضرت على عليه السلام دارد اين مطلب را روشن مى كند، مى فرمايد: من با معاويه جنگ خواهم كرد تا اين كه «تَخْرُجَ الْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصِيدِ» كلوخ ريز از بين دانۀ درو شده جدا بشود. كسى كه گندم درو مى كند از اوّل چيزهايى را كه مخالف با گندم است توى خرمن نمى ريزد، وليكن لابلاى همين گندمها دانه هاى شن و كلوخ ريزى پيدا مى شود كه بايستى با

ص: 400

زحمت و مشقت اينها را جدا كنند؛ اين افرادى كه حضرت على عليه السلام با آنها جنگ دارد كسانى هستند كه در ميان مسلمانها هستند، جبهۀ خلاف اسلام ندارند، مثل كافران نيستند كه يك جبهۀ جدا باشند.

اين متظاهرين به اسلام مانند ذرّه هاى كلوخ و شن و ريگ بين دانه هاى گندم هستند، و چقدر انسان با مشكل مواجه مى شود تا بتواند اينها را جدا كند و گندم خالص شود؛ و تنها مسلمانهاى پاك و واقعى كه هيچ انحراف فكرى در آنها نباشد نه به جانب افراط و نه جانب تفريط ، بلكه روى مرز حق و شريعت باشند بر جاى بمانند؛ و اين را تصديق خواهيد كرد كه اينجا مسأله خيلى مشكل تر است.

مسلمانهاى صدر اسلام خيلى كم بودند، نه سرمايه داشتند و نه آذوقه، هيچ نداشتند، در جنگ تبوك سهم دو نفر مسلمان يك خرما بود، اما با همۀ اين مشكلات پيروز شدند. پس آنچه خيلى مهم است جنگ با دشمنى است كه صورت حق به جانب مى گيرد.

موضع حضرت على عليه السلام نسبت به غاصبين حكومت صريح، و نسبت به بيت المال دقيق است. البته حضرت نمى خواست با حربۀ علم و قدرت امامت بجنگد، مى خواست با همان قدرت ظاهرى جنگ كند؛ و روى اين اصل مى فرمايد: من كوشش مى كنم كه زمين را از معاويه پاك كنم و كلوخهاى ريز يعنى افراد ناجور و نامناسب را از بين دانه هاى گندم جدا نمايم. هدف ايشان اين بود، و متأسفانه آن طور كه مى خواستند موفق نشدند؛ ولى آن حضرت از اين نظر موفق بودند كه توانستند مرز بين حق و باطل را براى مردم زمان خود و آينده مشخص نمايند تا چهرۀ افرادى نظير عايشه و طلحه و زبير و همفكران اينها از امثال مالك اشتر و عمارياسر و ديگران متمايز گردد و امروز بتوانيم قضاوت درست داشته باشيم. البته نه اين كه - نعوذ باللّه - نسبت به حضرت على عليه السلام جسارتى كرده باشيم، ايشان وظيفه اش اين بود كه براى حق فعاليت بكنند و كردند؛ حالا اگر دشمنان داخلى با هم ساختند و بعد هم از بين

ص: 401

خوارج شخصى چون ابن ملجم را مأمور كشتن حضرت كردند؛ اينها ديگر يك چيز طبيعى است.

همان اوّل به حضرت على عليه السلام گفتند: اين معاويه حكومت مى خواهد، شما آن را به او بده، موقتاً او را تثبيت كن بعد وقتى كه نيرومند شدى او را كنار بگذار؛ حضرت فرمود: نمى توانم، كسى كه بر باطل است نبايد ولو يك ساعت از طرف من بر جان و مال و ناموس مردم مسلط شود. حق هم با على عليه السلام بود. اگر چنانچه حضرت مى خواست مصلحتى حساب كند - همين طور كه مردم دنياى امروز عمل مى كنند - قاعده اش اين بود كه با آنها سازش نمايد، به طلحه و زبير قدرى بيش از ديگران از بيت المال بدهد؛ چون دعوا بر سر بيت المال و پول بود؛ طلحه و زبير مى خواستند با حضرت صحبت كنند، وقتى نزد حضرت آمدند او مشغول نوشتن امور مربوط به بيت المال بود، بعد چراغ را خاموش كرد و گفت حالا بفرماييد. گفتند: چرا چراغ را خاموش كردى ؟ فرمود: چراغ مال بيت المال بود، من بايستى وقتى به كارهاى بيت المال رسيدگى مى كنم از اين چراغ استفاده نمايم؛ ولى حالا كه مى خواهم با شما صحبت خصوصى كنم، ديگر نمى توانم از بيت المال استفاده نمايم. اين دو نفر قضيه را تا آخر خواندند و فهميدند كه حضرت اهل حاتم بخشى نيست و نمى توانند چيزى از او بگيرند، آنها ثروت و قدرت مى خواستند.

حضرت على عليه السلام حقيقت را فداى مصلحت ننمود

اگر مصلحتى حساب كنيم، بايد حضرت على عليه السلام با طلحه و زبير و معاويه مى ساخت و مى گفت جناب معاويه شما در رأس حكومت باشيد! بعد وقتى كه كاملاً مسلط بر اوضاع مى شد آن وقت معاويه را بركنار مى كرد.

ولى حضرت على عليه السلام نمى خواست حقيقت را فداى مصلحت كند؛ حقيقت و واقعيت نبايد با اين مصلحت انديشى ها از بين برود. نبايد به مصلحت انديشى هايى كه

ص: 402

بعضى از ما گاهى اوقات داريم سياست و عقل گفت، بايد گفت مكر و شيطنت؛ و حضرت على عليه السلام نمى خواست با مكر و شيطنت حكومت كند، او فقط با حق و حقيقت سروكار داشت. بنا نبود حضرت با قدرت امامت در پى حكومت باشد؛ بلكه بنا بود طبق جريان عادى و مثل ساير مردم عمل نمايد، اما در عين حال طرفدار حق باشد؛ ولى موفق نشد معاويه را از روى زمين پاك كند، او شهيد شد و معاويه سر جايش ماند و «مدر» ها هم از بين دانه هاى گندم جدا نشد و افراد پاك و خالص از منافقين جدا نگشتند. البته مى شود گفت عمل حضرت باعث شد الآن كه مردم قضاوت مى كنند، تشخيص بدهند آنهايى كه به دنبال حضرت على عليه السلام بودند مثل مالك اشتر، عمارياسر و... پاكها بودند، و كار طلحه و زبير با آن سابقه اى كه در اسلام داشتند با اين كه جزو عشرۀ مبشّره(1) بودند قابل توجيه نيست.

زمانى كه من در كردستان تبعيد بودم يكى از برادران سنّى مذهب به من گفت شما چرا نسبت به عايشه اهانت مى كنيد؟ گفتم من نسبت به عايشه اهانت نمى كنم. گفت شما شيعيان مى گوييد عايشه - نعوذ باللّه - كار خلافى كرده و نسبت زنا و از اين قبيل نسبت ها به عايشه مى دهيد. گفتم هيچ وقت چنين نسبتى نمى دهيم، قرآن در آيۀ «إِنَّ الَّذِينَ جاؤُ بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِنْكُمْ »(2) عايشه را تطهير كرده و كسى چنين نسبتى به همسر پيامبر نمى دهد؛ گناه عايشه گناه سياسى است، و اين گناه بزرگى است كه عايشه جلو بيفتد و طلحه و زبير هم دنبالش را بگيرند و تبليغات كنند كه خون عثمان هدر رفت و به اسم خون عثمان و اين حرفها سعى كنند حكومت اسلامى را كه مسئوليت آن با حضرت على عليه السلام بود خرد كنند. آيا حضرت على عليه السلام به حق بود يا نه ؟ به قول شما1.

ص: 403


1- «عَشَرَة مُبَشّرة» يعنى ده نفرى كه بشارت داده شده بودند به بهشت. بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايتى جعل كردند به نام آن حضرت كه: ده نفر اهل بهشت اند: على، طلحه، زبير، عبدالرحمن بن عوف و...» و اين ده نفر به «عشره مبشّره» معروف شدند. در اين جعل از قداست نام حضرت على عليه السلام هم سوءاستفاده كردند.
2- - سورۀ نور (24)، آيۀ 11.

خليفۀ چهارم كه بود؟ - ما كه ايشان را خليفۀ اوّل مى دانيم - طلحه و زبير هم با حضرت على عليه السلام بيعت كردند بعد نكث بيعت نمودند و پيمان خود را شكستند، و آيا از كسانى كه ابتدا بيعت مى كنند و بعد عهدشكنى كرده و مى خواهند به وحدت كلمۀ مردم لطمه بزنند مى شود دفاع كرد؟ هيچ قابل دفاع نيستند؛ لذا حضرت على عليه السلام با آنها جنگيد.

حكومت از ديدگاه حضرت على عليه السلام مسئوليت است

در اينجا حضرت راجع به دنيا كلامى دارند؛ مى فرمايند:

«إِلَيْكِ عَنِّي يَا دُنْيَا»

(اى دنيا به طرف خودت برو و از من دور شو.)

«دُنْيا» مؤنث «أدنى » است و لذا ضميرهاى بعد همه مؤنث هستند، «أدنى » يعنى پايين تر و نزديك تر؛ و به اين عالم دنيا گفته شده چون به ما نزديك است، نظر به اين كه ما الآن در دنيا و عالم مادّه هستيم و هنوز به عالم آخرت صعود نكرده ايم، پس اين عالم به ما نزديك تر است. و اگر هم «دنيا» از مادّۀ پستى باشد يعنى پست ترين عالم، چون عالم ناسوت پست ترين عالم است، عالم ناسوت همان دنياى ما يعنى طبيعت و مادّه است.

«إِلَيْكِ عَنِّي يَا دُنْيَا» ؛ اينجا اگر بخواهيم ارتباط اين كلام را با كلام قبل بگوييم اين است كه قبلاً حضرت فرمود: من كوشش مى كنم معاويه را به زمين بزنم، ممكن است كسى خيال كند حضرت على عليه السلام براى اين كه رياست و خلافت دنيا را مى خواست چنين مى گويد، اما نظر حضرت على عليه السلام نسبت به خلافت و حكومت نظر مقامى نيست بلكه نظر مسئوليت و وظيفه است.

حضرت على عليه السلام كسى است كه كفش پارۀ خود را به ابن عبّاس نشان داده و فرمود:

اين چقدر ارزش دارد؟ ابن عبّاس جواب داد هيچ. حضرت فرمود: اين دنياى شما يعنى حكومت بر شما در نظر من از اين كفش پاره پست تر است، مگر اين كه بتوانم

ص: 404

حقى را به پا دارم و يا باطلى را برطرف كنم.(1) پس ديد او نسبت به حكومت نظر مقام و دنيا نيست، بلكه مسئوليت است تا بتواند حق را به پا دارد و باطل را بر زمين زند.

در جاى ديگر به يكى از حكّامش مى نويسد: «إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ »(2) اين حكومتى كه من به تو داده ام طعمه نيست بلكه امانتى است بر گردن تو.

«فَحَبْلُكِ عَلى غَارِبِكِ ، قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِكِ »

(پس ريسمانت بر دوشت انداخته شده، و من از چنگالهايت بيرون جسته ام.)

«غارِب» بين كوهان و گردن شتر محلى است كه افسار شتر انداخته مى شود؛ هنگامى كه انسان از شتر صرف نظر مى كند افسار را به گردنش مى اندازد و آن را رها مى كند. اينجا حضرت دنيا را به همان شترى تشبيه كرده اند كه صاحبش از آن صرف نظر كرده است.

و دنيا چنگالهاى زيادى دارد اما من از ميان چنگالهاى آن بيرون رفتم. دنيا از راههاى مختلف انسان را به دام و چنگال خود مى اندازد؛ از راه مال، مقام، رياست و اميال ديگر.

دامهاى گوناگون شيطان

مى گويند شخصى شيطان را در خواب ديد كه ريسمانها و طنابهاى زيادى را روى شانه اش انداخته و مى رود، گفت: جناب شيطان اينها چيست ؟ گفت: اينها تور و دامهاى من است كه بنى آدم را به وسيلۀ آن به تور مى اندازم. آن شخص سؤال كرد آيا شيخ مرتضى انصارى را هم تا به حال به دام انداخته اى ؟ شيطان جواب داد بله يك بار به دام انداختم ولى آخر كار يكدفعه از دستم در رفت. آن شخص پرسيد: جناب شيطان آن دام و تورى كه مرا با آن فريب مى دهى كدام است ؟ گفت: تو كه دام و تور

ص: 405


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 33.
2- نامۀ 5.

نمى خواهى، تو همين طورى دنبال من مى آيى، دام و تور مال آنهايى است كه يك حالت گريز و فرار داشته باشند، اما كسى كه غرق در دنياست ديگر دام و تور نمى خواهد.

دامهاى دنيا براى اهل دنيا

«وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِكِ »

(و از دامهايت رسته ام.)

«حَبائِل» جمع «حِبالَة» است، يعنى تورى كه با آن ماهى و ساير حيوانات صيد مى شود. مى فرمايد: و دامهاى مختلف و رنگارنگ تو نتوانست مرا صيد كند و به دام خود بيندازد.

«وَاجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِي مَدَاحِضِكِ »

(و از رفتن به لغزشگاههاى تو پرهيز كرده ام.)

«مَداحِض» به معناى لغزشگاههاست. وسايل تجمل، رياست و زيبايى همه لغزشگاه هستند. حضرت مى فرمايد: من از اين كه پا به لغزشگاه بگذارم اجتناب كردم.

البته كلام به اين بزرگى فقط شايستۀ مثل آن حضرت است، وگرنه امثال ماها چنين ادّعايى نمى توانيم داشته باشيم.

«أَيْنَ الْقَوْمُ الَّذِينَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِكِ ؟»

(كجايند آن گروهى كه تو با بازيچه هاى خويش آنان را فريفتى ؟)

«مَداعِب» از مادّۀ «دُعابَة» است به معناى شوخى و مزاح.

«أَيْنَ الْأُمَمُ الَّذِينَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِكِ ؟»

(كجايند آن امّت هايى كه تو با زيورهاى خود ايشان را گمراه نمودى ؟)

ص: 406

با زيورهاى دنيا به دام اين دنيا افتادند كه ظاهر زيبايى داشت اما در باطن مارى گزنده بود.

«هَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ، وَ مَضَامِينُ اللُّحُودِ»

(اينك آنها گروهاى قبرها هستند، و در برگرفته شده هاى لحدها.)

«رَهائِن» جمع «رَهينَة» است يعنى گرو، و «مَضامين» جمع «مَضمون» يعنى دربرگرفته شده، و «لُحود» جمع «لَحْد» است. اين مردم همه گروهايى هستند كه قبر آنان را محكم نگاه داشته است و نمى توانند فرار كنند؛ قبر آنها را نگاه مى دارد تا به حسابشان رسيدگى شود.

روايتى را مرحوم مجلسى نقل مى فرمايد: قبر باغى از باغهاى بهشت است يا حفره اى از حفره هاى جهنم.(1)

اجراى حدود الهى بر دنياى قاتل

«وَاللَّهِ لَوْ كُنْتِ شَخْصاً مَرْئِيّاً وَ قَالِباً حِسِيّاً، لَأَقَمْتُ عَلَيْكِ حُدُودَ اللَّهِ »

(به خدا سوگند اگر تو شخصى بودى ديدنى و قالبى داشتى لمس شدنى، همانا حدود الهى را بر تو اجرا مى كردم.)

مقصود حضرت آن علاقه و وابستگى است كه به دنيا وجود دارد، و آن علاقه مادّى نيست و قالبى ندارد؛ يعنى به صورت يك جسم يا يك شخص در قالب مادّى نيست و طبعاً به چشم هم نمى آيد. و مقصود از اجراى حدود اين است كه علاقۀ به دنيا بسيارى از مردم را كشته است و قاتل را بايد كشت؛ در حقيقت اين دنيا يك قاتلى است كه ميليونها انسان را كشته است.

ص: 407


1- بحارالأنوار، ج 41، ص 249.

«فِي عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِىِّ »

(به سزاى بندگانى كه با آرزوها آنان را فريفتى.)

يعنى به سزاى بندگانى كه اين علاقه آنها را مغرور كرده است به آرزوهاى دور و دراز؛ و هر چه به آنها گفته مى شد گول اين آرزوها را نخوريد گوش نكردند تا ناگهان مرگشان رسيد.

«وَ أُمَمٍ أَلْقَيْتِهِمْ فِى الْمَهَاوِي»

(و امّت هايى كه ايشان را در پرتگاهها انداختى.)

«مَهاوى» جمع «مَهْواة» است يعنى پرتگاه و محل سقوط .

«وَ مُلُوكٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى التَّلَفِ »

(و پادشاهانى كه آنها را به نابودى سپردى.)

و آنها را از قدرت انداختى و زير خاك كردى.

«وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلاءِ، إِذْ لا وِرْدَ وَ لا صَدَرَ»

(و آنان را در آبگاههاى سختى وارد نمودى، كه نه راه ورود دارند و نه راه بازگشت.)

بنابراين منظور از دنيايى كه حضرت آن طور به آن عتاب و خطاب مى كند مال و ثروت نيست؛ چون اين دنيا قالب حسى ندارد، پس در واقع مراد دلبستگى و علاقۀ دنيايى است. به همين جهت من بعضى از روايات و اخبارى را كه راجع به مال و ثروت دنياست در درسهاى آينده براى برادران و خواهران مطرح مى كنم. كه تا اندازه اى معلوم شود آن چيزى كه حضرت على عليه السلام با آن مبارزه مى كند و آن دنيايى كه تمام پيامبران و اولياى خدا با آن مبارزه داشتند چيست؛ و دنيايى كه در نهج البلاغه اين قدر از آن انتقاد شده است چيست.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 408

(درس 501) - نامۀ 45 (قسمت هفدهم)

اشاره

دنيا از نظر قرآن و روايات

دنيا لغزشگاه است

جبر، تفويض و امر بين الامرين

رياضت و خودسازى حضرت على عليه السلام

شكمبارگى كمال حيوان است نه انسان

ويژگى هاى حزب اللّه از نظر حضرت على عليه السلام

ص: 409

ص: 410

«نامۀ 45 - قسمت هفدهم»

«هَيْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَكِ زَلِقَ ، وَ مَنْ رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ ، وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حِبَالِكِ وُفِّقَ ، وَالسَّالِمُ مِنْكِ لايُبَالِي إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ ، وَالدُّنْيَا عِنْدَهُ كَيَوْمٍ حَانَ انْسِلاخُهُ .

أُعْزُبِي عَنِّي، فَوَاللَّهِ لاأَذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلِّينِي، وَ لاأَسْلَسُ لَكِ فَتَقُودِينِي، وَايْمُ اللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللَّهِ ، لَأَرُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهُشُّ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ إِذَا قَدَرَتْ عَلَيْهِ مَطْعُوماً، وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً، وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِي كَعَيْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا مُسْتَفْرَغَةً دُمُوعُهَا.

أَتَمْتَلِئُ السَّائِمَةُ مِنْ رَعْيِهَا فَتَبْرُكَ ، وَ تَشْبَعُ الرَّبِيضَةُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ ، وَ يَأْكُلُ عَلِىٌّ مِنْ زَادِهِ فَيَهْجَعَ ؟! قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ ! إِذَا اقْتَدى بَعْدَ السِّنِينَ الْمُتَطَاوِلَةِ بِالْبَهِيمَةِ الْهَامِلَةِ ، وَ السَّائِمَةِ الْمَرْعِيَّةِ !

طُوبى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلى رَبِّهَا فَرْضَهَا، وَ عَرَكَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا، وَ هَجَرَتْ فِى اللَّيْلِ غُمْضَهَا، حَتّى إِذَا غَلَبَ الْكَرى عَلَيْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا، وَ تَوَسَّدَتْ كَفَّهَا، فِي مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُيُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ ، وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ ، وَ هَمْهَمَتْ بِذِكْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ ، وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ «أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ ، أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ »(1)

فَاتَّقِ اللَّهَ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ ، وَلْتَكْفِكَ أَقْرَاصُكَ ، لِيَكُونَ مِنَ النَّارِ خَلاصُكَ .»2.

ص: 411


1- - سورۀ مجادله (58)، آيۀ 22.

دنيا از نظر قرآن و روايات

در درسهاى قبل به اينجا رسيديم كه حضرت على عليه السلام دنيا را مورد خطاب قرار دادند كه اگر تو قالبى بودى و به حس مى آمدى، من حدود خدا را بر تو جارى مى كردم؛ چرا كه بسيارى از بندگان خدا را فريفته و تلف كرده اى.

عرض كردم كه منظور حضرت از دنيا قطعاً مال و منال نيست، مراد امرى غير حسى است نه يك امر حسى. حال ببينيم دنيايى كه اين همه بزرگان، پيامبران و ائمه عليهم السلام از آن انتقاد كرده اند و در كتاب نهج البلاغه اين همه مورد مذمّت واقع شده است، آيا مال و ثروت دنيا مذموم است ؟ در اين صورت چرا خداوند تبارك و تعالى اينها را خلق كرده و از آن به عنوان نعمت ياد كرده است ؟

در قرآن مى فرمايد: «وَ آتاكُمْ مِنْ كُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لا تُحْصُوها»(1)

«و از همۀ آنچه از او خواستيد به شما داد؛ و اگر نعمت هاى خدا را بشماريد، قدرت شمردن آنها را نداريد.» نعمت هاى خداوند غيرقابل شمارش هستند و نمى توانيد آنها را احصا كنيد.

همچنين من نمونه هايى از روايات و اخبارى را كه از ائمه عليهم السلام رسيده براى شما ذكر مى كنم؛ اين احاديث در كتاب وسائل الشيعة نقل شده است.

مى فرمايد: «عن أبى عبداللّه عليه السلام قال: نعم العون على الآخرة الدّنيا»(2) امام صادق عليه السلام فرمود: دنيا بهترين كمك براى انسان نسبت به آخرت است. «الدّنيا مزرعة الآخرة»(3) دنيا محل كشت آخرت است. اين كه كشتزار آخرت است و آخرت را به وسيلۀ آن مى توان به چنگ آورد، پس نبايد چيز بدى باشد.

ص: 412


1- - سورۀ ابراهيم (14)، آيۀ 34.
2- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 29، باب 6 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 2.
3- - بحارالأنوار، ج 107، ص 109.

و «عن أبى عبداللّه عليه السلام عن آبائه عليهم السلام قال: قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم: نعم العون على تقوى اللّه، الغنى»(1) امام صادق عليه السلام از پدرشان و پدرشان از پدرشان نقل مى كند تا مى رسد به پيامبر خدا، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد: بهترين كمك براى تحصيل تقواى الهى غنا و بى نيازى است. «تقوى » از مادّۀ «وِقاية» به معناى حفظكردن است، و در اصل «وَقوى » بوده كه واو به تاء تبديل شده است. اگر انسان فقير باشد آخرتش را هم از دست مى دهد؛ خيلى اراده مى خواهد كه با فقر و مسكنت بتوان آخرت را حفظ كرد.

«قال أبوجعفر عليه السلام: إنّى أجدنى أمقت الرّجل متعذّر المكاسب» باز از حضرت باقر عليه السلام نقل مى كند: من خودم را اين طور مى يابم و عقيده و نظرم اين است كه از مردى كه متعذّر المكاسب است - يعنى راههاى كسب را براى خود متعذّر قرار مى دهد و نسبت به هر كارى تعذّر دارد و خلاصه آدم بى اراده اى است - بدم مى آيد و بغض دارم.

مى گويد: خدايا به من روزى بده؛ خوب براى به دست آوردن روزى راه بيفت، اينجا كارى پيدا نكردى برو آن شهر، آنجا گير نيامد شهر ديگر، در شهر كار نبود در ده، مگر همه بايد در شهرها كار كنند يا پشت ميز بنشينند؟ با توكّل به خدا بايد تلاش كرد تا كارى پيدا شود، با توكّل زانوى اشتر ببند.

بعد مى فرمايد: «فالذّرّة تخرج من جحرها تلتمس رزقها».(2) مور كوچك اصلاً چقدر وزن دارد و چقدر از آن مغز است كه مركز فكر و مآل انديشى باشد! باعث تعجّب است از كسانى كه خود را فيلسوف و عالم قلمداد مى كنند اما مى گويند اين عالم - نعوذ باللّه - سازنده اى ندارد و به نحو تصادف ذرّات اين مادّه منظم و مرتب شده و به صورت مغزى براى مورى درآمده است. مى فرمايد: مور به اين كوچكى از آشيانه خارج مى شود در حالى كه خواهان رزق خود است.

مورچه ها مآل انديشى دارند و حساب اين را مى كنند كه گندمهايى را كه جمع4.

ص: 413


1- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 29، باب 6 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 1.
2- - همان، ص 30، حديث 4.

كرده اند اگر سالم در آشيانه بگذارند، ممكن است با كمك رطوبت سبز شود؛ براى همين هيچ وقت گندم درست و سالم را ذخيره نمى كنند، بلكه وسطش را خرد مى كنند كه ديگر سبز نشود.

مورچه به اين كوچكى اين طور به فكر آينده است، چرا انسان با اين عظمت و با اين همه اعضاء و جوارح كه خداوند به او عنايت كرده است بايد خودش را يك آدم بى اراده نشان دهد و يك گوشه اى بيفتد و بگويد كه از من كارى برنمى آيد؟! خداوند از طرفى تو را داراى عقل و شعور و فكر نموده، و از طرف ديگر اين همه زمين و معادن خلق كرده كه بايد استخراج نمود و زمين را آباد كرد.

در حديث ديگر مى فرمايد: «قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم اللّهمّ بارك لنا فى الخبز و لا تفرّق بيننا و بين الخبز، فلولا الخبز ماصمنا و لاصلّينا و لاأدّينا فرائض ربّنا»(1) خدايا به ما بركت بده در نان، و بين ما و نان جدايى نينداز. بعد فرمودند: اگر نان نباشد نه مى شود نماز خواند و نه روزه گرفت و نه واجبات خدا را انجام داد.

باز در حديث ديگر از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه فرمودند: «ملعون من ألقى كلّه على النّاس»(2) ملعون است كسى كه كَلّ بر مردم باشد. زحمت و مشقت دنيا را به دوش ديگران بيندازد و بدون كار و زحمت مصرف كند. هر كسى بايد به قدر وسعت خويش كار و فعاليت كند.

زمانى كه ادارۀ حكومت اسلامى بر دوش حضرت على عليه السلام نبود، حضرت قنات حفر مى كرد و خرما كشت مى نمود. روايت مى كنند كه حضرت با بارى از راهى مى رفت، يكى پرسيد اين چيست ؟ فرمود: به مشيّت خدا سيصد هزار درخت خرما.(3)د.

ص: 414


1- - وسائل الشيعة، ج 24، ص 323، باب 42 از ابواب آداب المائدة، حديث 6.
2- - همان، ج 17، ص 31، باب 6 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 10.
3- الإختصاص، شيخ مفيد، ص 158. در واقع حضرت مى خواهد بفرمايد: اينها هسته هاى خرماست كه بالقوّه درخت خرما هستند و پس از كاشتن درختانى تنومند و داراى ثمر مى شوند.

البته گاهى يك نفر واقعاً ضعيف است و نمى تواند كار كند يا كار مهم ترى دارد كه از كار بدنى معذور است؛ مثلاً حضرت على عليه السلام وقتى كه خليفۀ مسلمانها شد ديگر نمى توانست برود كشاورزى كند، مجبور بود كه حوزۀ اسلام و حكومت اسلام را اداره نمايد. ادارۀ يك كشور هم كار مهمى است. يا مثلاً حضرت على عليه السلام علم لدنّى داشت و لازم نبود كه براى ياد گرفتن علوم وقت صرف كند، اما در زمان ما اگر كسى دنبال علوم اسلامى باشد هر چه زحمت بكشد باز هم وقت كم مى آورد، مخصوصاً با توجّه به اين كه مكاتب و مسائل بيشمارى مطرح است كه فراگرفتن بسيارى از اينها در جهت خدمت و معرفى به اسلام لازم است.

باز در زمينۀ كار و كسب مال حديثى است از امام صادق عليه السلام كه مى فرمايد: مال وسيلۀ رفع نيازهاى انسان است: «لا خير فى من لايحبّ جمع المال من حلال، يكفّ به وجهه و يقضى به دينه و يصل به رحمه»(1) خير و خوشى نيست در آدمى كه جمع مال از راه حلال را دوست ندارد؛ براى چه جمع كند؟ اوّلاً: آبروى خود را حفظ كند؛ ثانياً: بدهكاريهاى خويش را بپردازد؛ ثالثاً: به اقوام و بستگان كمك نمايد.

در اين زمينه حديث ديگرى است كه حضرت صادق عليه السلام مى فرمايد: «ليس الزّهد فى الدّنيا بإضاعة المال و لا تحريم الحلال» زهد در دنيا به اين نيست كه انسان مالش را ضايع كند و از بين ببرد يا حلال خدا را حرام كند. خدا براى شما روزى قرار داده است، بايد از آن استفاده كنيد و حلال خدا را حرام نكنيد.

قرآن مى فرمايد: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ »(2)

«اى پيامبر به مردم بگو چه كسى زينت خدا را كه براى بندگانش پديد آورده و نيز ارزاق پاك را حرام كرده است ؟» اين زينت ها و طيّبات را خداوند براى مردم خلق2.

ص: 415


1- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 33، باب 7 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 1.
2- - سورۀ اعراف (7)، آيۀ 32.

كرده است، و خدا هم كه كار عبث انجام نمى دهد. حتى مى فرمايد: خورشيد و ماه و شب و روز مسخّر شما هستند.(1) پس زهد به اين نيست كه مال را تضييع كنيد.

«بل الزّهد فى الدّنيا أن لاتكون بما فى يدك أوثق منك بما عنداللّه عزّوجلّ »(2) اين عبارت خيلى مهم است؛ مى فرمايد: زهد در دنيا به اين است كه اطمينان به آنچه دارى بيشتر از اطمينان به خدا نباشد. اگر اعتماد و اتكاى تو فقط به پول باشد و خدا را فراموش كنى، آدم زاهدى نيستى؛ اما اگر اعتماد تو به خدا باشد و بر اين عقيده باشى كه خدا اين مال را به تو داده هر وقت هم بخواهد مى گيرد، چنانچه ديگران ثروتهاى كلان داشتند و از دستشان گرفته شده، آن موقع زاهد خواهى بود.

دنيا لغزشگاه است

«هَيْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَكِ زَلِقَ ، وَ مَنْ رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ »

(چه دور است از من، آن كه به لغزشگاه تو گام نهد بلغزد، و آن كه بر گردابهايت سوار شود غرق گردد.)

ظاهراً مراد اين است كه خيلى دور است از اين كه من گرفتار تو بشوم. «لُجَج» جمع «لُجّة» است؛ لُجّة آن قسمت از درياست كه بيشتر از همۀ قسمت ها آب دارد كه به آن گرداب مى گويند. در حقيقت حضرت تشبيه كرده به اين كه ما در كشتى نشسته باشيم و گرفتار گردابى شويم؛ در دنيا گاهى مشكلات و حوادث پيدا مى شود كه انسان نمى تواند خود را حفظ كند و خود را در آن مى بازد و قهراً سبب غرق او مى شود.

«وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حِبَالِكِ وُفِّقَ ، وَالسَّالِمُ مِنْكِ لايُبَالِي إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ »

(و آن كه از دامهايت رهايى يافت توفيق يافته است، و آن كه از تو بى گزند است باكى ندارد هرچند جايگاهش تنگ باشد.)

ص: 416


1- سورۀ نحل (16)، آيۀ 12.
2- - وسائل الشيعة، ج 17، ص 35، باب 8 از ابواب مقدّماتها من كتاب التّجارة، حديث 2.

«حِبال» جمع «حَبْل» است يعنى ريسمان، كه منظور تور و دام است. مى فرمايد: مال دنيا بد نيست دام آن بد است. اگر دنيا - چه مال و چه مقام - دام شد براى انسان خطرناك است.

«مُناخ» به معناى محل زندگى است. بندگان خاص خداوند و اولياى الهى چنين هستند كه در دنيا هر چه فشار و سختى بر آنها وارد مى شود، چون در راه خداست برايشان راحت مى باشد.

«وَالدُّنْيَا عِنْدَهُ كَيَوْمٍ حَانَ انْسِلاخُهُ »

(و دنيا نزد اين شخص مانند روزى است كه زمان گذشتن آن رسيده است.)

يعنى مى داند دنيا كه گذشت فردا هم إن شاءاللّه بهشتى است و او در جوار رحمت حق است، هيچ باكى ندارد، چون آفتابِ لب بام است.

«أُعْزُبِي عَنِّي، فَوَاللَّهِ لاأَذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلِّينِي، وَ لاأَسْلَسُ لَكِ فَتَقُودِينِي»

(دور شو از من [اى دنيا]؛ پس به خدا سوگند من براى تو رام نمى شوم تا مرا خوار سازى، و تسليم تو نمى گردم تا مرا [به دنبال خود] بكشى.)

«أُعْزُبى» مفرد مؤنث و امر است. «سَلاسة» يعنى اين كه انسان تسليم غير باشد، كه هر چه فشار آورد انسان استنكاف و خوددارى نكند.

جبر، تفويض و امر بين الامرين

اينجا حضرت قبل از اين كه جواب قسم را ذكر كند يك جملۀ معترضه مى فرمايد:

«وَايْمُ اللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللَّهِ »

(و سوگند به خدا اين سوگندى است كه مشيّت الهى را در آن استثناء مى كنم.)

ص: 417

اين براى ما درس است كه هر مطلبى را هر چند به واقع شدن آن يقين داريم ولو صددرصد، ولى بايد بگوييم اگر خدا بخواهد (إن شاءاللّه). زيرا تمام نظام وجود وابسته به حق است، حتى آن كارى كه تو به اختيار و به ارادۀ خود انجام مى دهى، ارادۀ تو نيز جزو نظام وجود است، چرا كه معدوم نيست، امر عدمى كه وجود ندارد و هر چه موجود است وابسته به حق است. يك عده خيال مى كنند معناى اين كه انسان فاعل مختار و فاعل بالاراده است اين است كه ارادۀ انسان مستقل است و وابسته به حق تعالى نيست، معنايش اين است كه در اين نظام وسيع عالم وجود موجودى وجود دارد كه وابسته به حق نيست؛ اين اشتباه محض است؛ تمام نظام وجود از عالى تا دانى، از عالم جبروت تا پست ترين عالم (ناسوت) همه وابسته به حق و ارادۀ حق اند؛ و لذا قرآن مى فرمايد: «لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ * وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ » (1) «براى هر كس از شما كه مى خواهد پايدارى كند، و شما نمى خواهيد مگر آن كه خدا پروردگار جهانيان بخواهد.» عمل با مشيّت من است، من نيرو صرف مى كنم، اما خواست خدا هم مطرح است.

مسألۀ جبر و تفويض كه آن قدر سر آن بحث است همين است، نه جبر است و نه تفويض(2) بلكه «امر بين الامرين» است. مولوى مى گويد:

اين نه جبر، اين معنى جبّارى است*** ذكر جبّارى براى زارى است

اين كه فردا اين كنم يا آن كنم*** اين دليل اختيار است اى صنم(3)

واقعاً شما اين عمل را انجام مى دهى و با اختيار خودت اعمالى از شما سر مى زند، اما اينها همه وابسته به حق و مشيّت حق است، ولى نه در عرض هم بلكه در طول هم؛م.

ص: 418


1- - سورۀ تكوير (81)، آيات 28 و 29.
2- تفويض معناى مقابل جبر است؛ يعنى ارادۀ حق تعالى در مقابل ارادۀ انسان هيچ تأثير و نقشى ندارد و كارها فقط به ارادۀ استقلالى انسان بستگى دارد.
3- مثنوى معنوى، دفتر اوّل و پنجم.

يعنى ارادۀ شما به شما وابسته است و بودن شما وابسته به حق است، كه اگر يك لحظه ارادۀ حق نباشد نه شما هستيد و نه ارادۀ شما. كار شما وابسته به ارادۀ شماست و ارادۀ شما وابسته به خداوند است؛ يعنى فعل شما به واسطۀ ارادۀ شما وابسته به خداست نه بدون واسطه؛ يعنى كار شما معلول ارادۀ شماست و ارادۀ شما معلول ارادۀ خداوند است؛ و اين نه جبر است نه تفويض.

جبر آن است كه بگوييم فعل شما مستقيماً از خداست، و تفويض آن است كه بگوييم فعل صددرصد از شماست و هيچ ربطى به خدا ندارد؛ اما «امر بين الامرين» يعنى اين كه فعل از آن توست ولى «تو بودن تو» به واسطۀ حق است، و اين درست است.

جبريون به اين قائل بودند كه اگر بگوييد فلان كار را من كردم به خدا اهانت كرده ايد؛ و لذا مى گويند همۀ كارها كار خداست، و نه فقط در مورد انسان بلكه در ساير موجودات طبيعى هم همين طور است؛ مى گويند غلط است اگر بگوييد آتش قالى را سوزاند، بلكه بايد بگوييد خدا قالى را سوزاند. مى گوييم اگر آتش نباشد كه خدا قالى را نمى سوزاند. مى گويد خدا عادتش بر اين جارى شده كه هرگاه آتش موجود شد و قالى كنارش آمد آن وقت خدا قالى را مى سوزاند؛ و اگر سوزاندن را به آتش نسبت بدهى، معنايش شريك قرار دادن براى خداوند است. در صورتى كه اين وجداناً غلط است؛ براى اين كه اگر آتشى نباشد قالى نمى سوزد، خدا قالى را نمى سوزاند، خدا آتش را خلق كرده و كار آتش هم سوزاندن است. «لا مؤثر فى الوجود إلّااللّه» هيچ مؤثرى جز خداوند در عالم وجود نيست.

طرفدار تفويض هم به اين قائل است كه آتش قالى را سوزاند و دست خدا هم در كار نبود؛ خدا يك آتشى خلق كرده و در حال حاضر اگر بخواهد كه قالى نسوزد نمى شود؛ خدا تو را خلق كرده اما تو ديگر از دست او رفته اى و اختيار تام دارى.

ص: 419

اشاعره (يك دسته از متكلّمين اهل سنّت) قائل به جبر بودند، و در مقابل آنها يك عده هم تفويضى مذهب بودند.

اما «امر بين الامرين» كه ائمه عليهم السلام فرموده اند و مسألۀ بسيار مهمى است مى گويد: نه صددرصد جبر و نه صددرصد تفويض، بلكه امرى است بين اين دو. يعنى من فاعليت دارم و خدا فاعل من است، اين دو فاعل در طول هم هستند و نه در عرض يكديگر؛ من معلول حقم و كار من معلول من است. «اين نه جبر، اين معنى جبّارى است»؛ يعنى خدا نسبت به نظام وجود جبّار و قهّار است. اين مسأله را همين جا خاتمه مى دهم؛ شرح آن براى بعد.

رياضت و خودسازى حضرت على عليه السلام

حضرت مى فرمايد: «وَايْمُ اللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللَّهِ » : قسم به خدا استثناء مى كنم مشيّت خدا را، يعنى إن شاءاللّه.

«لَأَرُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهُشُّ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ إِذَا قَدَرَتْ عَلَيْهِ مَطْعُوماً، وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً»

(همانا نفس خويش را پرورش مى دهم چنان پرورشى كه شادمان شود به قرص نانى كه بر آن خورشى يابد، و از آن خورش به نمكى بسنده نمايد.)

اينها را حضرت به عثمان بن حنيف مى فرمايد كه استاندار بصره بوده است، و مى خواهد او را تنبيه كند.

«وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِي كَعَيْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا مُسْتَفْرَغَةً دُمُوعُهَا»

(و كاسۀ چشمم را به حال خود وامى گذارم كه اشك هايش تمام شود چون چشمه اى كه آب روان آن فرو رفته است.)

ص: 420

يعنى آن قدر از ترس خدا گريه مى كنم كه ديگر آب چشمم تمام شود، و چنان نفس خود را رياضت مى دهم كه هر وقت گرسنه اش شد نان خالى را با عشق و علاقه بخورد و اگر خورشى هم بخواهد با نمك بسازد.

شكمبارگى كمال حيوان است نه انسان

«أَتَمْتَلِئُ السَّائِمَةُ مِنْ رَعْيِهَا فَتَبْرُكَ ، وَ تَشْبَعُ الرَّبِيضَةُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ ، وَ يَأْكُلُ عَلِىٌّ مِنْ زَادِهِ فَيَهْجَعَ ؟! قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ !»

(آيا چارپاى بيابان چر شكم را از چرايش پر سازد و بخوابد، و گلۀ گوسفند از گياه تر و تازه اش سير شود و به خوابگاه رود، و على هم از توشه اش بخورد و بيارامد؟! در اين صورت چشم او روشن باد!)

«سائمة» شتر يا گوسفند و يا گاوى را مى گويند كه بيابان چر باشد؛ «بُروك» معمولاً خوابيدن شتر را مى گويند؛ «رَبيضة» گلۀ گوسفند است؛ «رُبوض» خوابيدن گوسفند را مى گويند؛ «هُجوع» هم به معناى خوابيدن است.

مى فرمايد: آيا على هم مثل آنها از توشه اى كه دارد و از امكانات و ثروت بيت المالى كه در اختيارش هست بخورد و برود يك جا بخوابد؟! اينجا سه كلمه آمده است كه هر سه به معناى خوابيدن و استراحت است: «بُروك، رُبوض و هُجوع».

بعد حضرت مى فرمايد: «قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ !» چشم على روشن! بعد از اين همه شده اى مثل گاو و گوسفند؟!

در مورد اين عبارت شيخ محمّد عبده كه براى نهج البلاغه پاورقى نوشته است به نظر من اشتباهى كرده است، ايشان اين عبارت را اين چنين معنى كرده: (1)«قرّت» يعنى قرار بگيرد، بدين معنى كه على - نعوذ باللّه - چشمش بخشكد، چون چشم تا

ص: 421


1- - نهج البلاغۀ عبده، ج 2، ص 84.

مادامى كه زنده است حركت مى كند. در حقيقت حضرت به خود نفرين مى كند كه اگر بناست من مثل گاو و گوسفند باشم پس چشمم كور باد.

به نظر مى آيد كه عبده هم از آيۀ قرآن غفلت ورزيده است و هم با معناى اصطلاحى اين واژه كه مى گويند: چشمت روشن، آشنا نبوده است. «قرار عين» به معنى خشكيدن چشم نيست، بلكه اضطراب از چشم گرفته مى شود و ثابت و برقرار مى ماند. در قرآن راجع به حضرت موسى مى فرمايد: «فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ »(1) موسى را به مادرش برگردانديم تا چشمش قرار بگيرد و با ديدن او روشن شود و غمگين نباشد. چون چشم به راه فرزندش بود، اين طرف و آن طرف را نگاه مى كرد، چشمش حركت داشت؛ اما وقتى فرزندش جلوى رويش آمد، ديگر چشمش را به اين طرف و آن طرف نمى اندازد، اين را مى گويند «قرار عين».

حضرت اينجا اين را به عنوان استهزاء و مسخره به خودشان گفته اند. يعنى اى على! چشمت روشن كه تازه شده اى مثل گاو و گوسفند.

بعد در ادامۀ مطلب مى فرمايد:

«إِذَا اقْتَدى بَعْدَ السِّنِينَ الْمُتَطَاوِلَةِ بِالْبَهِيمَةِ الْهَامِلَةِ وَالسَّائِمَةِ الْمَرْعِيَّةِ !»

([چشم على روشن] كه پس از ساليانى دراز پيروى نمايد از جاندارى بى قيد، و چارپايى چرنده!)

اگر كمال انسان به خوردن است گاو كه بيش از همه مى خورد؛ مرد آن است كه وقت غضب و شهوت خوددار باشد، اگر فهميد اين راه حرام است نرود.

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو*** طالب مردى چنينم كو به كو(2)

و اين را جهاد با نفس مى گويند كه از جهاد با دشمن مشكل تر است؛ و اصولاً روحم.

ص: 422


1- - سورۀ قصص (28)، آيۀ 13.
2- مثنوى معنوى، دفتر پنجم.

جهاد با دشمن هم جهاد با نفس است؛ زيرا اگر براى انگيزه هاى غير خدا با دشمن جهاد بكنى هيچ ارزش ندارد.

حضرت على عليه السلام به نقل ملاى رومى(1) وقتى روى سينۀ عمرو بن عبدود نشستند آب دهانش را به طرف حضرت انداخت، حضرت بلند شدند و چند قدمى راه رفتند تا حالت عصبانيت فروكش كند، و سپس آمدند و سر او را از بدن جدا كردند و در جواب اعتراض فرمودند: اگر موقع آب دهان انداختن او را مى كشتم، ممكن بود حالت غضب و ناراحتى من از اين عمل او در كشتن او دخالت مى داشت، ولى مى خواستم فقط براى خدا او را بكشم.

ويژگى هاى حزب اللّه از نظر حضرت على عليه السلام

«طُوبى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلى رَبِّهَا فَرْضَهَا، وَ عَرَكَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا»

(خوشا نفسى كه آنچه پروردگارش بر او واجب نموده به جا آورد، و سختى اش را با پهلوى خود آزمود و هموار كرد.)

«طوبى » افعل التفضيل مؤنث از مادّۀ «طيب» است و مذكر آن «أطيب» است؛ يعنى پاك و پاكيزه. «بُؤس» يعنى سختى و بلا. و آن تشبيه شده است به اين كه زير بدن شما تيغ و خار و چيزى باشد كه ناراحت كننده است، و در اينجا مراد اين است كه مشكلات و زحمات را بر خود هموار كند. معناى درستِ صبر هم همين است؛ يعنى در مقام مبارزه پايدار باشيم و خود را در برابر سختى ها حفظ كنيم تا به نتيجه برسيم.

«وَ هَجَرَتْ فِى اللَّيْلِ غُمْضَهَا، حَتّى إِذَا غَلَبَ الْكَرى عَلَيْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا، وَ تَوَسَّدَتْ كَفَّهَا، فِي مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُيُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ »

ص: 423


1- - همان، دفتر اوّل.

(و به هنگام شب خواب را ترك گفت، تا آن زمان كه خواب بر او چيره گشت زمين را فرش خود پنداشت، و كف دست خويش را بالين قرار داد، در جمعى كه ترس از روز بازگشت چشم هاى ايشان را بيدار داشته است.)

«غُمْض» و «كرى » هر دو به معناى خواب است. مقصود اين است كه مسألۀ قيامت و عذاب و بهشت برايش حل شده و با چشم ايمان عاقبت دنيا را ببيند.

«وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ ، وَ هَمْهَمَتْ بِذِكْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ »

(و پهلوهاى آنان از خوابگاههاشان فاصله گرفته است، و لبهاشان به ذكر پروردگارشان آهسته گوياست.)

«مَضْجَع» يعنى محل خواب. ذكر پروردگار منحصر به نماز خواندن نيست، شايد كنايه باشد از انجام وظايف مهمى كه برعهدۀ كسى است كه رهبر اسلام شده است؛ يعنى چنين نباشد كه راحت بخوابد و از ناراحتى ها و مشكلات مردم و وظايف محوّله شانه خالى نمايد.

«وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ »

(و گناهان آنها با آمرزش خواستن بسيار از هم پراكنده شده است.)

اشاره است به استغفار در قنوت نماز «وتر». چون مى دانيد نماز شب يازده ركعت است، چهارتا دو ركعت و يك دو ركعت كه به نام نماز «شفع» است و يك ركعت كه به نام نماز «وتر» است، و در قنوت نماز وتر مستحب است هفتاد مرتبه «أستغفراللّه و أتوب إليه» گفته شود. گناهان تشبيه شده به ابرى كه جلوى خورشيد و نور را مى گيرد و مانع مى شود از اين كه انسان مورد توجّه و لطف خدا واقع گردد.

بعد حضرت مى فرمايد:

ص: 424

««أُوْلَئِكَ حِزْبُ اللَّهِ ، أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ »»

(آنان حزب اللّه هستند، آگاه باشيد كه تنها حزب خدا رستگارانند.)

حزب اللّه به اسم و شعار فقط نيست، بلكه آنها كسانى هستند كه از خوف خدا و از خوف معاد شبانه روز در تكاپو هستند و وظايف خويش را انجام مى دهند و در عين حال هميشه خود را در مقابل خدا مقصر مى دانند. هميشه مشغول ذكر و ورد و استغفار و طلب آمرزش از خدا هستند؛ اين چنين كسى شكست نخواهد خورد؛ چرا كه تكيه گاهى مثل خدا دارد؛ تازه شكست ظاهرى او هم عين پيروزى است؛ براى اين كه خدا برايش جبران خواهد كرد.

«فَاتَّقِ اللَّهَ يَا ابْنَ حُنَيفٍ ، وَلْتَكْفِكَ أَقْرَاصُكَ ، لِيَكُونَ مِنَ النَّارِ خَلاصُكَ »

(پس اى پسر حنيف تقواى الهى را پيشه كن، و بايد كه چند قرص نانت تو را بس باشد، تا سبب رهايى ات از آتش گردد.)

اين فراز آخر نامه است؛ حضرت مى فرمايد: لازم نيست هر شب اين طرف و آن طرف سر سفره هاى چرب و نرم حاضر شوى. البته به دليل مقامى كه دارى شايد تو را دعوت كنند و شايد به همان دليل دعوت كرده بودند، چون مقامات عالى رتبه را آدمهاى طمّاع و پر طمع سر اين طور سفره ها دعوت مى كنند، اما تو نپذير.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 425

ص: 426

(درس 502) - نامۀ 46

اشاره

مقدمه اى كوتاه

معاويه مصداق كامل «اهل بغى» بود

انتظارات حضرت على عليه السلام از نمايندۀ خود

سفارش به يارى جستن از خداوند، و مدارا با مردم

تواضع و فروتنى نسبت به رعيّت

ميان رعيّت به مساوات رفتار كن

جلوگيرى از سوءاستفاده از قدرت

وظايف حاكم اسلامى

ص: 427

ص: 428

«نامۀ 46»

و من كتاب له عليه السّلام إلى بعض عمّاله:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلى إِقَامَةِ الدِّينِ ، وَ أَقْمَعُ بِهِ نَخْوَةَ الْأَثِيمِ ، وَ أَسُدُّ بِهِ لَهَاةَ الثَّغْرِ الْمَخُوفِ ، فَاسْتَعِنْ بِاللَّهِ عَلى مَا أَهَمَّكَ ، وَاخْلِطِ الشِّدَّةَ بِضِغْثٍ مِنَ اللِّينِ ، وَ ارْفُقْ مَاكَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ ، وَاعْتَزِمْ بِالشِّدَّةِ حِينَ لايُغْنِي عَنكَ إِلَّا الشِّدَّةُ ، وَاخْفِضْ لِلرَّعِيَّةِ جَنَاحَكَ ، وَابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ ، وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ ، وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِى اللَّحْظَةِ وَالنَّظْرَةِ وَالْإِشَارَةِ وَالتَّحِيَّةِ ، حَتّى لايَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ ، وَ لايَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ ؛ وَالسَّلامُ .»

مقدمه اى كوتاه

حضرت اين نامه را به يكى از كارگزاران خود كه يكى از استاندارها يا فرماندارها بوده است نوشته اند. البته شارحان نهج البلاغه ذكر مى كنند كه نامه خطاب به چه كسى بوده، ولى از لحن نامه استفاده مى شود كه خطاب به يكى از مرزداران بوده است.

توجّه داريد كه كشور حضرت على عليه السلام دو سنخ مرز داشته: يكى مرز با كشورهايى كه هنوز مسلمان نشده بودند مثل روم، هندوستان و چين؛ و ديگرى مرزهايى در داخل كشور اسلام، زيرا زمان حكومت حضرت على عليه السلام معاويه طاغى و ياغى شد و شامات را تصرف كرده بود، كه حتى با حضرت على عليه السلام جنگيد و مرزهايى با او داشت، و ما به هيچ نحوى نمى توانيم معاويه را معذور بداريم.

ص: 429

معاويه مصداق كامل «اهل بغى» بود

كسانى كه مى خواهند بگويند هر كس مصاحب پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و صحابۀ حضرت بوده است نزد خدا معذور است، ما نمى توانيم بپذيريم. حال اگر معاويه يك زمان از كاتبان وحى هم بوده باشد، ولى بالاخره حكومت حق حضرت على عليه السلام بود - تمام مسلمانان بدون استثناء حكومت على عليه السلام را حكومت حق مى دانند، چه شيعه مذهب باشد چه سنّى مذهب، چه زيدى مذهب و چه اسماعيلى مذهب - بنابراين هر كس برخلاف حكومت حضرت على عليه السلام قدم برداشته گناه بزرگى كرده است، وظيفۀ حضرت على عليه السلام هم بوده كه با اين گونه اشخاص جنگ كند؛ چون با اين كه اسم آنها مؤمن بود ولى طاغى بودند.

دليل اين موضوع در قرآن آمده است: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ »(1) اگر دو طايفه از مؤمنين با هم به جنگ پرداختند، ميان آن دو آشتى برقرار كنيد؛ و آن كه را طغيان كرده - مانند معاويه - سر جاى خود بنشانيد.

حضرت در نهج البلاغه مى فرمايد: «وَ الْزَمُوا السَّوَادَ الْأَعْظَمَ » و همراه هميشگى اكثريت جامعه باشيد؛ «فَإِنَّ يَدَاللَّهِ عَلَى الْجَمَاعَةِ » زيرا دست خدا با جمعيت است «وَ إِيَّاكُمْ وَالْفُرْقَةَ » مبادا جدا بشويد «فَإِنَّ الشَّاذَّ مِنَ النَّاسِ لِلشَّيْطَانِ » آن كسى كه از اجتماع جدا باشد و برخلاف مسير اجتماع قدم بردارد نصيب شيطان است «كَمَا أَنَّ الشَّاذَّ مِنَ الْغَنَمِ لِلذِّئْبِ » همان طور كه تنها مانده از گلۀ گوسفند نصيب گرگ است.

بعد مى فرمايد: «أَلا مَنْ دَعَا إِلى هَذَا الشِّعَارِ فَاقْتُلُوهُ » هر كس به اين شعار دعوت كرد - يعنى شعار جداشدن از جمعيت - او را بكشيد «وَ لَوْ كَانَ تَحْتَ عِمَامَتِي هَذِهِ »(2)

ص: 430


1- - سورۀ حجرات (49)، آيۀ 9.
2- - خطبۀ 127.

حتى اگر زير عمامۀ من باشد. يعنى حتى اگر من باشم.

گفتيم حضرت على عليه السلام دو سنخ مرز داشته: يك مرز با كشورهاى كافر، و يك مرز هم شامات بود كه معاويه در آنجا طغيان كرده بود و شهرهايى مثل شهر انبار و هيت قسمت هايى بودند كه معاويه با طغيان و زورگويى تصرف كرده بود. شخص مخاطب حضرت على عليه السلام كه اين نامه را به او مى نويسد يكى از مرزداران همين قسمت بوده است كه با معاويه سروكار داشته است؛ مى فرمايد:

انتظارات حضرت على عليه السلام از نمايندۀ خود

««أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ بِهِ عَلى إِقَامَةِ الدِّينِ »

(اما بعد؛ پس همانا تو از كسانى هستى كه من در برپا داشتن دين به او قوى پشت مى شوم.)

«استظهار» از مادّۀ «ظهر» به معناى پشت است؛ يعنى من براى حفظ دين به تو تكيه مى كنم.

اين مسأله ضمناً وظيفۀ حكومت اسلام را مشخص مى كند كه در درجۀ اوّل وظيفه اش اقامۀ دين خداست، يعنى توسعه و به پاداشتن دين خدا و اين كه دستورات اسلام در كشور كاملاً اجرا شود؛ اين اوّلين وظيفۀ حكومت اسلامى است. اگر حكومتى به نام حكومت و جمهورى اسلامى باشد و دستورات اسلام در آن كشور اجرا نشود، به آن حكومت اسلامى و جمهورى اسلامى نمى گويند.

«وَ أَقْمَعُ بِهِ نَخْوَةَ الْأَثِيمِ »

(و به وسيلۀ او سركشى طغيانگر را فرو مى خوابانم.)

از وظايف حكومت اين است كه اگر كسى گناهكار و طاغى شد و او را حالت تكبّر و نخوت گرفت و زير بار حكومت حق نرفت، او را سركوب كند. پس حاكم نمى تواند و نبايد بنشيند كه هر كسى هر كارى مى خواهد بكند.

ص: 431

«وَ أَسُدُّ بِهِ لَهَاةَ الثَّغْرِ الْمَخُوفِ »

(و به واسطۀ او زبان كوچك رخنۀ مرزى را كه ترسناك است مى بندم؛ يعنى مرزها را حفظ مى كنم.)

«لَهاة» همان زبان كوچك است كه هنگام غذا خوردن راه تنفس را مى گيرد تا غذا وارد ريه نشود و غذا به طرف مرى و معده برود. حضرت مرز را تشبيه كرده است به دهان يك درنده كه باز مى شود براى هجوم آوردن و اين كه طرف را ببلعد؛ در اينجا يكى از لوازم مشبّه به را براى مشبّه ثابت كرده است؛ زبان كوچك از لوازم دهان درنده است كه براى مرز كه تشبيه به آن شده است آورده شده؛ حال بايد چه كرد؟ بايد دهان او را بست ؟ مى فرمايد: تو يكى از مرزداران خوب من هستى براى جلوگيرى از راهى كه ممكن است دشمن از آن هجوم بياورد.

سفارش به يارى جستن از خداوند، و مدارا با مردم

«فَاسْتَعِنْ بِاللَّهِ عَلى مَا أَهَمَّكَ »

(پس در آنچه از براى تو مهم است از خداوند يارى بجوى.)

يعنى هر مطلب مهمى دارى از خدا بخواه، هيچ گاه خدا را فراموش نكن و اعتماد به نفس و تكيه به اللّه داشته باش.

«وَاخْلِطِ الشِّدَّةَ بِضِغْثٍ مِنَ اللِّينِ »

(و درشتى را با مقدارى از نرمى بياميز.)

درشتى و سختى را با نرمى بياميز؛ گاهى اوقات نرمش لازم است، چه بسا آن نرمش در روح طرف اثر بگذارد و طرف را مطيع تو نمايد.

«وَارْفُقْ مَا كَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ ، وَاعْتَزِمْ بِالشِّدَّةِ حِينَ لايُغْنِي عَنْكَ إِلَّا الشِّدَّةُ »

ص: 432

(و مدارا كن آن زمان كه مدارا شايسته تر باشد، و درشتى را پيشه كن آن هنگام كه جز درشتى از تو چاره اى نيست.)

بنابراين حضرت رسماً درس مى دهد و مى فرمايد: آنجايى كه رفق و مدارا تأثير داشته باشد، با رفق و مدارا رفتار كن؛ اما جايى كه دشمن از رفق و مدارا سوء استفاده مى كند، رفق و مدارا درست نيست و بايد سرسختى كرد.

حضرت على عليه السلام مجسمۀ عاطفه و رحمت و عطوفت بود، ولى همين مجسمۀ عاطفه و رحمت و عطوفت در جنگ جمل با عايشه - امّ المؤمنين - و طلحه و زبير جنگيد؛ حضرت على عليه السلام كه كانون محبت و لطف بود در جنگ صفّين با معاويه جنگ كرد و حدود هفتاد هزار نفر در اين جنگ كشته شدند؛ و در برخورد با يهود بنى قريظه كه چندين مرتبه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم عهدشكنى كردند حضرت امير عليه السلام به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنها را سركوب كردند. ولى در جريان برخورد لشكر معاويه با زن يهوديه و ربودن خلخال از پاى او فرمودند: اگر انسان از اين ننگ و غصّه بميرد حق دارد.(1)

پس وقتى كه دشمن سرسخت است و از آزادى سوءاستفاده مى كند، رفق و مداراكردن به چنين دشمنى گناه است.

ترحم بر پلنگ تيز دندان*** ستمكارى بود بر گوسفندان(2)

قرآن مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَى الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ » (3) «و كسانى كه با پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم هستند بر كافران سختگير و با يكديگر مهربانند.» مرد خدا چنين است كه در جاى خشونت خشونت دارد، و در جاى نرمش نرمش مى كند.9.

ص: 433


1- - نهج البلاغه، خطبۀ 27.
2- گلستان سعدى.
3- - سورۀ فتح (48)، آيۀ 29.

تواضع و فروتنى نسبت به رعيّت

«وَاخْفِضْ لِلرَّعِيَّةِ جَنَاحَكَ »

(و براى رعيّت بالت را فرود آور.)

مرغ وقتى مى خواهد محبت و عاطفۀ خود را نسبت به جوجه اش برساند، بالش را پايين مى آورد و جوجه را زير بال خود مى گيرد. حضرت مخاطب را به مرغ، و رعيّت را به جوجه هاى مرغ تشبيه كرده است. مى فرمايد: بالت را پايين بياور به خاطر جوجه هايت. تا مى توانى به آنها محبت و مهربانى داشته باش.

«وَابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ »

(و با ايشان گشاده رو باش.)

عبوس نباش، بلكه با زبان خوب و با رويى باز و بشّاش با رعيّت خود مواجه شو.

«وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ »

(و پهلوى خود را براى آنان نرم كن.)

منظور اين است كه اطرافيانت افراد ناجورى نباشند كه ملّت بترسند از اين كه نزد آنها بروند؛ بلكه اطرافيان تو افرادى نرم باشند تا همۀ مردم و رعيّت علاقه داشته باشند به سراغ تو بيايند، اخلاق آنها زبر و خشن نباشد كه همه بترسند برايشان پرونده درست كنند و فرار كنند.

ميان رعيّت به مساوات رفتار كن

«وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِى اللَّحْظَةِ وَالنَّظْرَةِ وَالْإِشَارَةِ وَالتَّحِيَّةِ »

(و ميان رعيّت به مساوات رفتار كن در نگاه كردن و دقّت داشتن و اشاره نمودن و سلام گفتن.)

ص: 434

«لحظة» به معناى نگاه كردن؛ و «نظرة» به معناى دقّت كردن است، و شامل نظر با چشم و با قلب مى شود و در هر دو مقصود دقّت كردن است. ضمير «هُمْ » در عبارات بالا به «رعيّة» بر مى گردد. چنين مباش كه در ميان جمعيت با يكى كمى بيشتر تعارف و سلام و عليك كنى و آن ديگرى را بى اعتنايى كنى، همه را به يك چشم نگاه كن.

«وَ آسِ بَيْنَهُمْ » : و بين رعيّت هاى خود به تساوى عمل كن «فِى اللَّحْظَةِ » : در نگاههايت «وَالنَّظْرَةِ » : و در دقّت كردنت «وَالْإِشَارَةِ »: و در اشاره كردن «وَالتَّحِيَّةِ »و سلام و عليك كردن.

اصولاً بار توليد و صنعت كشور بر دوش همين فقير و بيچاره هاست، و ثروت و قدرت افراد متمكّن و قدرتمند هم در نتيجۀ تلاش همين قشر كارگر و كشاورز و فقير مى باشد، و حاكم بايد با شخص كارگر و كشاورز و افراد متمكّن و قدرتمند يكسان و مساوى برخورد نمايد.

جلوگيرى از سوء استفاده از قدرت

«حَتّى لايَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ »

(تا بزرگان در ستم كردن تو حريص نگردند.)

اگر بنا باشد به ثروتمند بيشتر احترام بگذارى، او طمع مى كند و پيش خود چنين فكر مى كند كه مقرّب حاكم است و حاكم به او توجّه بيشترى دارد آن وقت به او در ظلمى كه مى خواهد بكند كمك كرده اى. مى فرمايد: به آنها به يك چشم نگاه كنيد، مساوى سلام و عليك كرده و يكنواخت رفتار كنيد تا هيچ كدام خيال نكنند كه نزد حاكم مقرّبتر هستند.

«وَ لايَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ ؛ وَالسَّلام»

(و ناتوانان از دادگرى ات نوميد نشوند؛ والسّلام.)

ص: 435

اين فكر برايشان پيش مى آيد كه به مجلس حاكم و فرماندار رفتيم و آنها به ما اعتنا نكردند و به حرفهاى ما گوش ندادند. «وَ لايَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ» : و آدمهاى ضعيف مأيوس نشوند «مِنْ عَدْلِكَ »: از عدالت تو.

وظايف حاكم اسلامى

بنابراين كسى كه مى خواهد حاكم باشد بايد اين كارها را بكند، فهرست وار عرض مى كنم:

در درجۀ اوّل وظيفۀ حاكم «إِقَامَةِ الدِّينِ » برپا داشتن دين است. بايد حاكم اسلامى به مكتب توجّه كند و در هر قسمتى قوانين اسلام اجرا شود.

وظيفۀ ديگر سركوب كردن دشمنان اسلام است. دشمن اگر با حكومت اسلامى دشمنى كند به مدارا نمى شود او را اصلاح كرد و بايد سركوب شود. مى فرمايد:

«وَ أَقْمَعُ بِهِ نَخْوَةَ الْأَثِيمِ » و به وسيلۀ او سركشى طغيانگر را فرو مى خوابانم. سرحدّات و مرزها را بايد حفظ كرد. همان طور كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد: بر دولت اسلام است كه به مرزهاى خود اهميت بيشترى دهد.

بعد فرمودند: هرجا كه ديديد اثر نرمش بيشتر است نرمش نشان دهيد، و هر جا ديديد به شدّت نياز است شدّت عمل به خرج دهيد.

و در ادامه مى فرمايد: رعيّت را زير بال خود بگير، با روى گشاده با آنها مواجه شو، مواظب باش اطرافيانت به آنها اذيّتى نرسانند، اطرافيان تو افرادى مناسب باشند، در نگاه و در توجّه و در اشاره و تحيّت با همۀ آنها به طور يكسان رفتار كن؛ آن طور نباشد كه بزرگان به خاطر بزرگى در داشتن مال يا قدرت و موقعيت طمع كنند كه تو از ظلم آنها حمايت مى كنى، يا ضعفا از عدالت تو مأيوس گردند. اينها وظايفى است كه حاكم اسلامى دارد و حضرت على عليه السلام به يكى از كارگزارانش نوشته است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 436

(درس 503) - نامۀ 47 (قسمت اوّل) - (وصيّتنامه به حسنين عليهما السلام)

اشاره

وصيّت حضرت به تقواى الهى و مذمّت دنيا

زهد از نظر قرآن

سفارش به حقگويى

دشمن ظالم و ياور مظلوم

وصيّت به تقوا و تنظيم امور و اصلاح ذات البين

يتيمان و همسايگان را دريابيد

قرآن را سرمشق زندگى خود قرار دهيد

نماز ستون دين است

ص: 437

ص: 438

«نامۀ 47 - قسمت اوّل»

و من وصيّة له عليه السّلام للحسن والحسين عليهماالسّلام لمّا ضربه إبن ملجم لعنه اللّه:

«أُوصِيكُمَا بِتَقْوَى اللَّهِ ، وَ أَنْ لاتَبْغِيَا الدُّنْيَا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا، وَ لاتَأْسَفَا عَلى شَىْ ءٍ مِنْهَا زُوِيَ عَنْكُمَا، وَ قُولا لِلْحَقِّ ، وَاعْمَلا لِلْأَجْرِ، وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً، وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً.

أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي بِتَقْوَى اللَّهِ ، وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ ، وَ صَلاحِ ذَاتِ بَيْنِكُمْ ، فَإِنِّي سَمِعْتُ جَدَّكُمَا صلى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ : صَلاحُ ذَاتِ الْبَيْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلاةِ وَالصِّيَامِ ، اللَّهَ اللَّهَ فِى الْأَيْتَامِ ، فَلاتُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ ، وَ لايَضِيعُوا بِحَضْرَتِكُمْ ، وَاللَّهَ اللَّهَ فِي جِيْرَانِكُمْ ، فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّكُمْ ، مَازَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ ، وَاللَّهَ اللَّهَ فِى الْقُرْآنِ ، لايَسْبِقُكُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُكُمْ ، وَاللَّهَ اللَّهَ فِى الصَّلاةِ ، فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ .»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود. به نامۀ 47 رسيديم كه برايتان مى خوانم.

وصيّت حضرت به تقواى الهى و مذمّت دنيا

«و من وصيّة له عليه السلام للحسن و الحسين عليهما السلام لمّا ضربه إبن ملجم لعنه اللّه»

(و از جمله سفارشات حضرت عليه السلام به حسن و حسين عليهما السلام است هنگامى كه ابن ملجم - كه نفرين خدا بر او باد - آن حضرت را ضربت زد.)

ص: 439

در شب نوزدهم ماه رمضان ابن ملجم - لعنة اللّه عليه - شمشيرى بر فرق على عليه السلام زد و حضرت با فرق مجروح در بستر افتادند.

در اين رابطه حضرت اين وصيّت را در بستر خطاب به امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و تمام كسانى كه اين نوشته به دست آنها برسد كرده است.

در قسمت اوّل وصيّت خطاب متوجّه به امام حسن و امام حسين عليهما السلام است و بعد جنبۀ عمومى پيدا مى كند.

شش جمله خطاب به حسن و حسين عليهما السلام و دوازده جمله هم خطاب به همۀ مسلمانان.

«أُوصِيكُمَا بِتَقْوَى اللَّهِ »

(شما دو را سفارش مى كنم به تقواى الهى.)

قبلاً گفتم «تقوى » به معناى ترس نيست بلكه به معناى حفظ كردن و نگاه داشتن است؛ زيرا از ريشۀ «وقاية» كه به معناى نگاه داشتن است آمده. و «تقوى اللّه» يعنى نگاه داشتن و حفظ نمودن حريم خدا، دين خدا و دستورات خدا و هر آنچه به خداوند مربوط است.

«وَ أَنْ لاتَبْغِيَا الدُّنْيَا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا»

(و اين كه طالب دنيا نباشيد هرچند دنيا شما را طلب نمايد.)

من قبلاً در مورد دنياى مورد نظر حضرت مفصّل شرح داده ام و گفته ام كه اين دنيايى كه اين طور مورد مذمّت پيامبران و ائمه اطهار عليهم السلام است چيست؛ و گفته ام منظور حصول مال از راه حلال نيست، چرا كه آن ثواب هم دارد؛ زيرا دنيايى كه مزرعۀ آخرت است اصلاً دنيا نيست، و قهراً بايد به مال و مقام به چشم وسيلۀ نيل به آخرت نگاه كرد نه هدف؛ آنچه مذمّت شده دلبستگى زياد به مال و رياست و مقام

ص: 440

دنياست، كه اين سبب مى شود چشم و گوش از حق بسته شود. اگر كسى واقعاً طالب و عاشق دنيا شد ديگر از غير دنيا غفلت مى كند.

«وَ لاتَأْسَفَا عَلى شَىْ ءٍ مِنْهَا زُوِيَ عَنْكُمَا»

(و اندوهگين نشويد بر چيزى از دنيا كه از شما دور شده است.)

اگر مال يا مقام و رياست دنيا از شما گرفته شد ناراحت نشويد؛ حتى اولاد وديعه و امانتى از خداست، اگر امانتى را به شما داده اند بعد كه مى آيند از شما بگيرند آيا شما ناراحت مى شويد؟! اگر آدم امينى باشيد خوشحال هم مى شويد؛ چون مسئوليتى كه قبلاً در قبال آن داشتيد ديگر نداريد. مال دنيا، مقام دنيا، اولاد دنيا و... در نظر اولياى الهى از طرف خدا امانت است و تا امانت در دست ماست براى حفظ آن مسئوليت داريم و نيز مسئوليت اين كه بجا مصرف كنيم؛ اما اگر گرفته شد آدم راحت مى شود.

زهد از نظر قرآن

حضرت على عليه السلام در جاى ديگر اين طور مى فرمايد:(1)«اَلزُّهْدُ كُلُّهُ بَيْنَ كَلِمَتَيْنِ مِنَ الْقُرْآنِ » كمال زهد در دو كلمه از قرآن است: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ » (2) «تا بر آنچه از دستتان رفته است غمگين نشويد و به آنچه به شما داده است شادمانى نكنيد.» تأسف نخوريد بر آنچه از شما فوت شد، امانتى بود صاحبش آن را گرفت و اين تأسف ندارد، اگر تمام دنيا را هم به تو دادند خوشحال نشو بلكه بايد ناراحت هم بشوى؛ زيرا مسئوليت تو زيادتر مى شود. زهد به اين نيست كه آدم ژنده پوش باشد و يك گوشه اى افتاده باشد، استفاده كردن از نعمت هاى خدا كه اشكالى ندارد؛ قرآن مى فرمايد: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ

ص: 441


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 439.
2- - سورۀ حديد (57)، آيۀ 23.

مِنَ الرِّزْقِ » (1) «اى پيامبر به مردم بگو چه كسى زينت خدا را كه براى بندگانش پديد آورده و نيز ارزاق پاك را حرام كرده است ؟»

سفارش به حقگويى

«وَ قُولا لِلْحَقِّ ، وَاعْمَلا لِلْأَجْرِ»

(و حق را بگوييد، و كار كنيد براى [خدا كه عاقبت آن است] پاداش يافتن.)

مى فرمايد: در مقام شهادت يا قضاوت و امثال آن هميشه حق را بگوييد هر چند به ضرر خودتان باشد. نسخه بدل هم دارد، و بعضى از راويان آن را «للآخرة» ذكر كرده اند، يعنى عمل كنيد براى آخرت. البته قصدتان از كار نبايد مزد گرفتن از خدا باشد. حضرت على عليه السلام مى فرمايد: «إلهى ما عبدتك خوفاً من نارك و لا طمعاً فى جنّتك، و لكن وجدتك أهلاً للعبادة فعبدتك»(2) خدايا من تو را عبادت نكردم از ترس آتش جهنم و طمع به بهشت، و ليكن تو را اهل پرستش يافتم و پرستش كردم. آنهايى كه براى اجر و مزد كار مى كنند تاجرند. بنابراين معناى «لام» كه در كلمۀ «لِلْأَجْر» است براى غايت نيست بلكه براى تفهيم معناى عاقبت است؛ زيرا لام هم بر سر غايت استعمال مى شود و هم بر سر عاقبت؛ يعنى شما كار بكنيد براى خدا كه عاقبت آن قهراً مزد و جزا مى باشد.

دشمن ظالم و ياور مظلوم

«وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً، وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً»

(و براى ستمكار دشمن باشيد، و براى ستمديده ياور.)

در حقيقت دشمن ظالم و ستمكار باشيد هر چند ظالم قدرتمند و يا رفيق شما

ص: 442


1- - سورۀ اعراف (7)، آيۀ 32.
2- - تفسيرالصافى، ج 3، ص 353.

باشد. اگر كسى مظلوم و ستمديده باشد و من و شما مى توانيم به او كمك كنيم، اگر كمك نكنيم گناه كرده ايم.

اين چند جمله را حضرت به امام حسن و امام حسين عليهما السلام فرمود؛ البته امكان دارد براى همه گفته باشد، ولى آن دستوراتى كه حضرت مى فرمايد زمينه مى خواهد و اين زمينه اش لابد فقط در امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام بوده است. حالا از اينجا وصيّت را عمومى مى كند.

وصيّت به تقوا و تنظيم امور و اصلاح ذات البين

«أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي بِتَقْوَى اللَّهِ ، وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ »

(شما دو را و همۀ فرزندان و خانواده ام را و آن را كه نامۀ من به او رسد سفارش مى كنم به تقواى الهى، و منظم كردن كارتان.)

منظور امام عليه السلام همۀ مسلمانان است كه ما هم مشمول اين وصيّتنامه مى شويم. پس تقوا را از همه مى خواهد. «نظم» مصدر است كه به «امر» اضافه شده است، مصدر مضاف را مفيد عموم مى دانند، پس همۀ امورتان چه امور دينى يا دنيوى بايد منظم باشد. ما از اين جمله در فقه مى توانيم خيلى استفاده كنيم؛ مثلاً اگر براى ترافيك و غيره قوانين مفيدى وضع شد كه سبب نظم اجتماع شود، همه بايد رعايت كنند و مشمول اين جمله مى شود.

«وَ صَلاحِ ذَاتِ بَيْنِكُمْ »

(و اصلاح نمودن واقعى بين خود را.)

بعضى از شارحان در اين مورد گفته اند: «ذات» زائد است و «صَلاحِ بَيْنِكُمْ » بهتر است. اما به نظر من اين درست نيست؛ زيرا گاهى انسان به جاى اصلاح واقعى كارى مى كند كه فقط سر و صدا بيرون نرود، اما در واقع سر و صدا از بين نرفته است. «ذات»

ص: 443

يعنى خود؛ يعنى آن ذات و عمق «بين» را اصلاح كنيد، نه فقط ظاهر و اطراف آن را، سعى نماييد از ريشه اصلاح كنيد و واقعاً با هم دوست و هماهنگ باشيد.

«فَإِنِّي سَمِعْتُ جَدَّكُمَا صلى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ : صَلاحُ ذَاتِ الْبَيْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلاةِ وَالصِّيَامِ »

(كه من از جدّ شما دو نفر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: اصلاح ذات البين از همۀ نماز و روزه برتر است.)

با اين كه نماز ستون دين و رابطۀ انسان با خداست، اما اگر در محيط جنگ و دعوا و اختلاف باشد تمام زندگى و آخرت را از بين خواهد برد، به نماز و روزه هم لطمه مى زند. وحدت و هماهنگى براى جامعۀ مسلمين بسيار مهم است، ما آن را در اين انقلاب تجربه كرديم؛ اگر وحدت كلمه و صميميت بين افراد و اقشار به وجود نيامده بود، پيروزى بر رژيمى كه تا دندان مسلّح بود و تمام قدرتهاى بزرگ نيز از آنان حمايت مى كردند ممكن نبود؛ و عامل بقاى انقلاب هم همين وحدت كلمه است.

يتيمان و همسايگان را دريابيد

«اللَّهَ اللَّهَ فِى الْأَيْتَامِ »

(خدا را، خدا را، دربارۀ يتيمان.)

«اللّه» مفعول فعل حذف شده است؛ اينجا از باب تحذير، يعنى هشداردادن، فعل را كه «احذروا» يا «اتّقوا» باشد حذف كرده اند.

«فَلاتُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ ، وَ لايَضِيعُوا بِحَضْرَتِكُم»

(پس دهانهاشان را يك در ميان مگذاريد (آنان را گاه گرسنه و گاه سير مگذاريد)، و در حضور شما تباه نگردند.)

«غَبَّ » يعنى يك روز درميان آمد؛ اين طور نباشد كه يك روز غذا به آنها بدهيد يك روز ديگر ندهيد. در حديث داريم كه پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ابوهريره فرمود: «زُرْنى غبّاً

ص: 444

تزدد حُبّاً»(1) مرا يك روز درميان زيارت كن كه سبب دوستى مى شود. هر روز كه مى آيى موقعيت تو از بين مى رود؛ اين واقعيتى است. ابن أبى الحديد مى گويد:(2) منظور يتيم هايى هستند كه فقيرند و از پدر ارثى هم برايشان نمانده است، نه آنهايى كه ثروتى دارند.

در ضمن بايد به اين نكته هم توجّه داشت كه اگر خرج يتيم را بدهى اما او را سراغ علم نبرى و جهات اخلاقى و دينى را به او نياموزى، او ضايع مى شود.

«وَاللَّهَ اللَّهَ فِي جِيْرَانِكُمْ ، فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّكُمْ »

(و خدا را، خدا را، دربارۀ همسايگانتان؛ زيرا ايشان سفارش پيامبرتان هستند.)

«فى» در اينجا به معناى علّت است، يعنى علّت ترس از خدا مسألۀ همسايگان است. «جيران» جمع «جار» است؛ «جار» اصلاً به معناى پناه است، و آيۀ شريفۀ «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ »(3) از همين قبيل است؛ يعنى اگر يكى از مشركين از تو پناه خواست به او پناه بده. و همسايه هم چون در حقيقت در پناه شما آمده به اين اعتبار به او جار مى گويند. مى فرمايد: بترسيد خدا را راجع به همسايه ها. يعنى به ياد خدا باشيد، از همسايه زياد مراقبت داشته باشيد، حقوق همسايه را تضييع نكنيد.

حتى نفرمودند مورد وصيّت پيامبر هستند، بلكه فرمودند: وصيّت پيامبر هستند؛ مثل «زيد عدل است» كه براى مبالغه و شدّت، خود عدالت را حمل بر زيد مى كنم؛ گويا اصلاً زيد مجسمۀ عدالت است و به اصطلاح حمل حدث بر ذات است، و اين براى مبالغه است. در اينجا نيز «وصيّة» مصدر است و براى مبالغه و تأكيد بر همسايگان حمل شده است.

«مَازَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ »

(پيامبر همواره دربارۀ آنان سفارش مى فرمود تا آنجا كه ما گمان برديم براى آنها ميراث قرار دهد.)6.

ص: 445


1- - نهج الفصاحة، ابوالقاسم پاينده، ص 45.
2- - شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 7.
3- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 6.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم نه يك مرتبه و دو مرتبه بلكه به هر مناسبتى راجع به همسايه ها سفارش مى كرد.

قرآن را سرمشق زندگى خود قرار دهيد

«وَاللَّهَ اللَّهَ فِى الْقُرْآنِ ، لايَسْبِقُكُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُكُمْ »

(و خدا را، خدا را، دربارۀ قرآن؛ مبادا ديگران با عمل به آن بر شما پيشى گيرند.)

دستورات قرآن را رعايت كنيد؛ در مورد خانواده و اجتماع و امور اخلاقى و معاشرتى و اعتصام به حبل اللّه و وحدت كلمه و پرهيز از تفرق كلمه و امر به معروف و نهى از منكر و صدها مورد ديگر كه قرآن نسبت به هر كدام دستورى داده است، طورى نشود كه غيرمسلمانها بيشتر مسائل اخلاقى و اجتماعى قرآن را عمل كنند.

من يك جملۀ ديگر از حضرت على عليه السلام راجع به قرآن بخوانم؛ مى فرمايد: «وَ تِبْيَاناً لاتُهْدَمُ أَرْكَانُهُ » و قرآن تبيانى است كه پايه هاى آن ويران نگردد. «وَ شِفَاءً لاتُخْشى أَسْقَامُهُ » و دارويى است كه از بيماريهاى آن ترسى نيست. هيچ كس از ناحيۀ قرآن مبتلا به مرضى اخلاقى و اجتماعى نخواهد شد. «وَ عِزّاً لاتُهْزَمُ أَنْصَارُهُ »: و قرآن سبب عزّت است و يارانِ قرآن شكست نخواهند خورد.

از اينجا مى فهميم كه اگر ملّتى شكست خورد حتماً به قرآن عمل نكرده است. اگر ما مغلوب ابرقدرتها شده و از آنها شكست خورديم، معلوم مى شود به دستورات قرآن عمل نكرده ايم و انصار قرآن نبوده ايم. اگر قرآن را ببوسى و در طاقچه بگذارى، اين سبب عزّت نمى شود. مثل نسخۀ طبيب مى شود كه قاب بگيرى و بالاى سرت بگذارى و داروى آن را نخرى و مصرف نكنى، بهبودى حاصل نمى شود. قرآن كتاب عمل است. «وَ حَقّاً لاتُخْذَلُ أَعْوَانُهُ »(1) و قرآن حقى است كه يارانش هيچ گاه خوار نخواهند شد.

ص: 446


1- نهج البلاغۀ عبده، خطبۀ 198.

بايد به قرآن عمل كرد؛ همين كه مى فرمايد: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا»(1) و يا «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً ».(2) واقعاً هماهنگى و اتحاد نيروى عجيبى است، هزار و چهارصد سال پيش اسلام روى آن تكيه داشته است و پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم در محيطى كه غير از جنگ و جدال و مشاجره و خونريزى هيچ نبوده اين طور برنامه هايى داشته است كه بشر را به اتحاد و يگانگى مى رساند، حتى نماز را مى گويد با جماعت بخوانيد، اجتماع داشته باشيد، نماز جمعه و عيد بخوانيد.

در دنياى امروز دسته اى از مردم اگر يك شعار داشته باشند يك جا جمع مى شوند و شعارشان را مى دهند و اين علامت آن است كه اين دسته تا چه اندازه نيرو دارد. اگر همۀ مسلمين يك هدف داشته باشند، يك حرف بزنند، يك شعار داشته باشند، و اختلاف فكر و سليقه ها را دور بريزند حتماً پيروز خواهند شد؛ ولى متأسفانه در درون هر كدام از ما يك خودمحورى هست؛ هر كدام از ما هر جايى هستيم و در هر مقامى واقع شده ايم، تمام جامعه را از ديدگاه خود مى بينيم. «من» محور هستم، هر كس با من است و هماهنگ با من است او حق است، و هر كس با من نيست باطل است.

شما اين طور خيال مى كنيد و او هم اين طور خيال مى كند، و متأسفانه اين خصلت منفى در خيلى از افراد خوب ديده مى شود.

اما در بسيارى كشورها اين طور نيست؛ مثلاً در آمريكا يا انگليس بسيارى از افراد خودمحور نيستند، همه فكر جامعۀ خود هستند، مصلحت كشور خودشان را مى خواهند؛ اما اينجا يك وزير مى آيد در وزارتخانه، يك طرحهايى دارد، يك قسمت هايى را پياده مى كند؛ ولى وقتى اين وزير مى رود و وزير ديگر مى آيد، نمى آيد آنها را تكميل كند، بلكه مى آيد از نو شروع مى كند؛ اين آقا مى رود يكى ديگر مى آيد و باز همين. لذا هميشه كار وزارتخانه معطل است.8.

ص: 447


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 103.
2- سورۀ بقره (2)، آيۀ 208.

اگر اين خودمحورى را كنار مى گذاشتيم و آنچه را مصلحت اجتماع و مصلحت كشور است انجام مى داديم، اجتماع ما اين طور نبود؛ ولى ديگران به دستورات قرآن عمل نمودند و پيشرفت هم كردند، و ما متأسفانه به جاى تقويت يكديگر سعى مى كنيم يكديگر را تضعيف نماييم.

نماز ستون دين است

«وَاللَّهَ اللَّهَ فِى الصَّلاةِ ، فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ »

(و خدا را، خدا را، دربارۀ نماز؛ زيرا نماز ستون دين شماست.)

گفتيم كه نماز تنظيم ارتباط انسان با خداست، و كمال انسان در ارتباط با خداست، و ارتباط با خدا خلاصه شده است در نماز؛ بنابراين نماز در هيچ حال نبايد ترك بشود.

حتى يك وقت اگر گرفتار شدى و وسط دريا هستى و ديدى نماز از دستت مى رود، «اللّه اكبر» كه مى توانى بگويى، همان را بگو براى اين كه تا آن دم آخر كه از دنيا مى روى با ذكر خدا رفته باشى. اگر در ميدان جنگى و بحران جنگ است و نمى شود عقب نشينى كرد، به هر شكل ممكن نمازت را بخوان؛ حضرت على عليه السلام روى اسب سوار بود و نمازش را خواند. شما حتى اگر مريض هستيد و روى تخت بيمارستان خوابيده ايد و به هيچ وجه نمى توانيد تكان بخوريد، همان طور كه هستيد بايد با اشاره نماز را بخوانيد، مى توانيد ايستاده بخوانيد، نمى توانيد خوابيده بخوانيد، در درجۀ اوّل به پهلوى راست و بعد به پهلوى چپ، اگر نشد و نتوانستيد به پشت بخوابيد و آن را بخوانيد و ركوع و سجودش را هم با اشاره انجام دهيد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 448

(درس 504) - نامۀ 47 (قسمت دوّم) - (وصيّتنامه به حسنين عليهما السلام)

اشاره

حج كنگره اى جهانى است

تشريح فلسفۀ حج در روايت امام صادق عليه السلام

تأكيد بر جهاد همه جانبۀ مسلمانان

سفارش بر وحدت و بخشش

نقش مهم امر به معروف و نهى از منكر در ساختن جامعه

نتيجۀ ترك امر به معروف و نهى از منكر

اهميت امر به معروف و نهى از منكر در كلام امام محمّد باقر عليه السلام

درجات و مراتب امر به معروف و نهى از منكر

سفارش حضرت دربارۀ برخورد با ضارب خويش

ص: 449

ص: 450

«نامۀ 47 - قسمت دوّم»

«وَاللَّهَ اللَّهَ فِي بَيْتِ رَبِّكُمْ ، لاتُخَلُّوهُ مَا بَقِيتُمْ ، فَإِنَّهُ إِنْ تُرِكَ لَمْ تُنَاظَرُوا، وَ اللَّهَ اللَّهَ فِى الْجِهَادِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ أَلْسِنَتِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ، وَ عَلَيْكُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَالتَّبَاذُلِ ، وَ إِيَّاكُمْ وَالتَّدَابُرَ وَالتَّقَاطُعَ ، لاتَتْرُكُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَيُوَلّى عَلَيْكُمْ شِرَارُكُمْ ، ثُمَّ تَدْعُونَ فَلايُسْتَجَابُ لَكُمْ .

ثُمَّ قَالَ : يَا بَنِي عَبْدِالْمُطَّلِبِ لاأُلْفِيَنَّكُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ خَوْضاً، تَقُولُونَ : قُتِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ، قُتِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ، أَلا لايُقْتَلُنَّ بِي إِلّا قَاتِلِي.

أُنْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ ، وَ لايُمَثَّلُ بِالرَّجُلِ ، فَإِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ : إِيَّاكُمْ وَالْمُثْلَةَ ، وَ لَوْ بِالْكَلْبِ الْعَقُورِ.»

موضوع بحث ما درسهايى از نهج البلاغه بود؛ نامۀ 47 را مى خوانديم؛ كلام حضرت به اينجا رسيد كه:

حج كنگره اى جهانى است

«وَاللَّهَ اللَّهَ فِي بَيْتِ رَبِّكُمْ ، لاتُخَلُّوهُ مَا بَقِيتُمْ ، فَإِنَّهُ إِنْ تُرِكَ لَمْ تُنَاظَرُوا»

(و خدا را، خدا را، دربارۀ خانۀ پروردگارتان؛ آن را خالى مگذاريد تا زنده هستيد، كه اگر رها شود مورد نظر [خداوند] نخواهيد بود.)

ص: 451

منظور رفتن به زيارت خانۀ خداست؛ يعنى تا مادامى كه باقى هستيد خانۀ خدا را خالى نگذاريد. خانۀ خدا مركز توحيد و يكتاپرستى است و نبايد از جمعيت خالى باشد. همۀ آنهايى كه استطاعت دارند بايد از اطراف و اكناف دنيا به اين مركز بيايند.

در حقيقت حج يك كنگرۀ اسلامى است براى اجتماع مسلمانها كه همه از اطراف و اكناف دنيا يك جا جمع شوند و از اوضاع و حالات يكديگر اطلاع پيدا كنند؛ نظير كنگره هايى كه امروز احزاب و جمعيت ها در دنيا تشكيل مى دهند. بنابراين منظور از تشريع حج صرفاً انجام يك سرى كارهاى بدون روح و هدف نبوده است.

اينجا يك احتمال اين است كه منظور حج واجب باشد كه بر شخص مستطيع واجب است يك مرتبه به حج خانۀ خدا برود، طبق آيۀ شريفۀ «وَ لِلّهِ عَلَى النّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً» (1) «از براى خداست بر همۀ مردمى كه استطاعت دارند كه حج خانۀ خدا را انجام دهند.» «حجّ » در اصل يعنى قصد كردن؛ «حَجّ » و «حِجّ » هر دو به يك معناست. استطاعت و توانايى شرط حج است، و حج در همۀ عمر يك مرتبه بيشتر واجب نيست. اين يك احتمال.

احتمال ديگر بالاتر از اين معناست؛ يك مطلبى كه فقها هم دارند كه اگر بر فرض در يك سالى افراد مستطيع نباشند يا به علّتى نتوانند به زيارت خانۀ خدا بروند، خانۀ خدا نبايد خالى باشد، در اين موقع لازم است كه يك عده اى بروند آنجا؛ براى اين كه آن مركز از جمعيت پر باشد. حتى اگر مردم استطاعت ندارند، از طرف حكومت اسلام و دولت اسلام بايد يك افرادى فرستاده بشوند كه آن مركز خالى نباشد.

شما توجّه داريد اين عباداتى كه در شرع داريم در عين اين كه جنبۀ عبادى دارند و موجب قرب به خدا هستند، جنبۀ اجتماعى يا اقتصادى هم دارند؛ ما عبادتى بالاتر از نماز نداريم، نماز ستون دين است، حضرت امير عليه السلام هم مى فرمايد: «وَ اللَّهَ اللَّهَ فِى7.

ص: 452


1- - سورۀ آل عمران (3)، آيۀ 97.

الصَّلاةِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ » نماز را حفظ كنيد؛ براى اين كه ستون دين شماست. ولى در عين حال كه نماز وضع شده است براى ارتباط انسان با خدا، مى بينيم تأكيد شده است كه نماز را با جماعت بخوانيد، يا مثلاً در روزهاى جمعه نماز جمعه بخوانيد، در دو روز بزرگ اسلامى كه عيد قربان و عيد فطر است نماز عيد قرار داده شده است و گفته شده به جماعت باشد، همۀ مردم جمع شوند و اجتماع كنند، بعد خطيب مسائل اجتماعى و مسائل روز را برايشان مطرح كند؛ نفس جماعت سبب عظمت و شوكت اسلام است؛ پس اينجا عبادت با يك امر اجتماعى توأم شده است. يا مثلاً زكات و خمس در عين حال كه عبادت است اگر شما آن را بدون قصد قربت بدهيد باطل است، ولى جنبۀ اقتصادى هم دارد و كمبودها و حوايج اجتماعى را رفع مى كند.

حج هم علاوه بر اين كه عبادت خدا و پرستش خداست به نحوى كه تمام اجزاء و اعمال آن را به قصد قربت بايد انجام داد، در عين حال جنبه هاى اجتماعى نيز دارد؛ حالا در صدد تشريح فلسفه و رموز حج نيستيم، ولى اجمالاً حج يادآور خاطرات فداكارى حضرت ابراهيم عليه السلام نسبت به فرزند خود حضرت اسماعيل عليه السلام است و آماده شدن براى شهيد نمودن در راه خدا و ممانعت شيطان از اين فداكارى و رجم شيطان توسط آن حضرت و لزوم تأسّى به ايشان و ساير اهداف و رموز معنوى كه در مراسم حج وجود دارد؛ و علاوه بر آنها يك فلسفۀ مهم حج جنبۀ اجتماعى آن است.

تشريح فلسفۀ حج در روايت امام صادق عليه السلام

روايتى راجع به حج مى خوانم: از حضرت صادق عليه السلام سؤال مى شود علّت اين تكليف خدا (حج) چيست ؟ حضرت مى فرمايد: «إنّ اللّه خلق الخلق إلى أن قال و أمرهم بما يكون من أمر الطّاعة فى الدّين و مصلحتهم من أمر دنياهم» خداوند مردم

ص: 453

را خلق كرد و آنان را به آنچه مربوط به اطاعت در دين است امر كرد و امورى كه مصلحت دنياى آنان است.

مى بينيد كه تنها جنبۀ اخروى مورد نظر نيست؛ يك عده خيال مى كنند كه مذهب و دين فقط براى تأمين آخرت است، ولذا مى گويند ما در آخر عمر توبه مى كنيم و مرد آخرت مى شويم. اين طور نيست؛ دين و مذهب مخصوصاً دين اسلام همان طور كه سعادت انسان را در آخرت مدّ نظر دارد، احتياجات زندگى دنيايى بشر را هم در نظر گرفته و براى آنها وظيفه معيّن كرده است.

دين اسلام براى انسان از قبل از وجود تا بعد از وفاتش احكامى دارد. معيّن كرده هنگامى كه نطفۀ بچه منعقد مى شود پدر و مادر چه نحو روحيه اى داشته باشند؛ براى اين كه نطفۀ صحيحى باشد چه غذايى خورده باشند، و بعد مادر هنگام باردارى چه كارهايى انجام دهد و چه غذاهايى داشته باشد كه اينها در روحيۀ بچه مسلّماً اثر دارد، و بعد كه مى خواهد به بچه شير بدهد چه روحيه اى داشته باشد.

مصالح دنيوى هم مورد نظر اسلام است. لذا مى فرمايد: «مصلحتهم من أمر دنياهم فجعل فيه الاجتماع من الشّرق و الغرب ليتعارفوا» خداوند در حج اجتماع مردم را از شرق و غرب قرار داده است تا با يكديگر آشنا شوند. در «ليتعارفوا» معناى بسيار جالبى است؛ يعنى مسلمان ايرانى مثلاً با مسلمان سعودى، فيليپينى و تايلندى آشنا شود، آشنايى هم فقط با سلام و عليك نيست، آشنا بشوند كه قهراً از احتياجات يكديگر با خبر شوند و در رفع آنها به يكديگر به اندازۀ توانايى كمك كنند.

بعد مى فرمايد: «ولينزع كلّ قوم من التّجارات من بلد إلى بلد» تا هر ملّتى كالاهاى تجارتى خود را از يك كشور به كشور ديگر برساند. پس حج جنبۀ تجارت هم دارد.

چون يك كالاهايى مثلاً در ايران هست كه در عربستان نيست، چيزهايى در عربستان سعودى هست كه در ايران نيست، و قهراً مايحتاج بشر مبادله مى شود. «ولينتفع بذلك

ص: 454

المكارى و الجمّال ولتعرف آثار رسول اللّه» آن كسى كه شتر كرايه مى دهد و آن شتربان هم بتواند بهره مند بشود، و نيز آثار پيامبر خدا شناخته بشود.

وقتى كه حاجى آنجا رفت مكّه و مدينه را كه مى بيند به ياد خدا و نيز سختى ها و مشقاتى كه مسلمانان در صدر اسلام بر دوش كشيدند مى افتد. «و تعرف أخباره و يذكر و لاينسى » و اخبار و آثار پيامبر شناخته گردد و گفته شود و فراموش نشود. وقتى كه انسان سرزمين وحى را مى بيند به ياد وحى و پيامبر مى افتد، قهراً دنبال آن مى رود كه دستورات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را و دستورات ائمه عليهم السلام را فرا بگيرد.

نكتۀ بعد بسيار جالب است، مى فرمايد: «ولو كان كلّ قوم إنّما يتكلّمون على بلادهم و ما فيها هلكوا» اگر چنين بود كه هر جمعيتى فقط راجع به شهر خودشان حرف بزنند، از اوضاع بلاد ديگر مطلع نشوند، هركسى سرش در لاك خودش باشد، مردم هلاك مى شدند «و خربت البلاد» و شهرها هم خراب مى شد. براى اين كه هر شهر يا كشورى به تنهايى نمى تواند نيازهاى خود را تأمين كند و قهراً به ساير شهرها و كشورها نياز دارد. «و سقطت الجلب والأرباح» و جلب سرمايه از كشورى به كشور ديگر از بين مى رفت «و عميت الأخبار» و اخبار كور مى شد.

شما ملاحظه كنيد امروز كه ما انقلاب كرده ايم اگر بخواهيم اهداف و چهرۀ واقعى آن را به مردم دنيا معرفى كنيم، بهترين راه همين مراسم حج است كه با پخش جزوه و اعلاميه و كتاب، ملّت هاى مسلمان ديگر را متوجّه انقلاب اسلامى نماييم.

«و لم تقفوا على ذلك» و شما واقف نمى شديد بر اخبار پيامبر و جاهاى ديگر. ولى در اثر رفتن به سفر حج علاوه بر اهداف و رموز روحانى و معنوى، تبادل كالا و اطلاعات و اخبار و شناخت مردم هم عملى مى شود. «فذلك علّة الحجّ »(1) و اين است علّت حج.8.

ص: 455


1- - وسائل الشيعة، ج 11، ص 14، باب اوّل از ابواب وجوب الحجّ و شرائطه، حديث 18.

در اين زمينه روايات ديگر هم هست و علل ديگرى براى حج ذكر شده است. اما منظور اين است كه يكى از فلسفه هاى حج همان جنبۀ مجتمع شدن تمام مسلمانهاى متمكن از اطراف عالم در آنجا براى تفاهم و آشنايى و در نتيجه رفع حوايج و نيازهاى يكديگر است. بنابراين ترك حج علاوه بر محروميت معنوى و روحانى باعث مى شود كه مسلمانها منزوى شوند و مورد توجّه مردم دنيا قرار نگيرند و در گوشه اى تنها بمانند و قهراً مورد توجّه خداوند نيز واقع نخواهند شد.

تأكيد بر جهاد همه جانبۀ مسلمانان

«وَاللَّهَ اللَّهَ فِى الْجِهَادِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ أَلْسِنَتِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ »

(و خدا را، خدا را، دربارۀ جهاد با دارايى هاتان و جانهاتان و زبانهاتان در راه خدا.)

به حسب لغت هر كوششى را «جِهاد» مى گويند؛ اما «جِهاد» به معنى اخصّ عبارت است از جنگ در راه اعلاى كلمۀ اسلام و بسط توحيد و عدالت در جهان؛ كه در اينجا به معنى اعمّ آمده است. مى فرمايد: خدا را در نظر بگيريد در جهاد؛ حال اگر كسى نمى تواند برود جنگ كند، اگر مى تواند مال بدهد تا به وسيلۀ مال او آثار اسلامى منتشر بشود؛ و خود را براى اسلام فدا كنيد؛ برويد در ميدان جهاد كنيد؛ و شما به وسيلۀ زبان مى توانيد تبليغ كنيد، و يا به وسيلۀ قلم و كتاب حقايق اسلام تبيين گردد و يا به وسيلۀ رسانه هاى گروهى؛ بالاخره همگى از مصاديق جهاد است.

در چند درس گذشته هدف از جهاد تشريح شد كه در آيۀ شريفۀ «وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ ...»(1) آمده است؛ و چون بحث جهاد را مشروحاً در چند جلسه گفتيم، ديگر تكرار نمى كنيم.

ص: 456


1- - سورۀ نساء (4)، آيۀ 75.

سفارش بر وحدت و بخشش

«وَ عَلَيْكُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَالتَّبَاذُلِ ، وَ إِيَّاكُمْ وَالتَّدَابُرَ وَالتَّقَاطُعَ »

(و بر شما باد به يكديگر پيوستن و به همديگر بخشيدن، و بپرهيزيد از پشت كردن به يكديگر و جدا شدن از همديگر.)

«تواصل» و «تباذل» از باب تفاعل است، و «تباذل» از مادّۀ «بذل» يعنى بخشش است. مى فرمايد: و به وسيلۀ مال به همديگر كمك كنيد و كمبودهاى خودتان را با بذل و بخشش و كمك به هم برطرف نماييد.

«تدابر» يعنى پشت كردن به يكديگر، و در مقابل «تواصل» است؛ و «تقاطع» بريدن از هم است؛ وقتى كه از هم بريديد ديگر نه «تواصل» است نه «تباذل». قرآن مى فرمايد:

«لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ » (1) «با يكديگر نزاع نكنيد كه ضعيف مى شويد و قدرت شما از بين مى رود.»

نقش مهم امر به معروف و نهى از منكر در ساختن جامعه

«لاتَتْرُكُوا الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ»

(امر به معروف و نهى از منكر را وامگذاريد.)

امر به معروف يعنى واداركردن يكديگر به كارهاى خوب، و نهى از منكر يعنى بازداشتن از كار زشت، از واجبات اسلام است. در مقابل كسى كه واجبات خدا را ترك كرده است نبايد بى تفاوت بمانى. اسلام همين طور كه شما را موظف كرده است كه خودت را بسازى، موظف كرده كه به اندازۀ توانايى ات جامعۀ خود را هم بسازى.

و اين امر از قبيل امر و دستور است. شما حق دارى اگر ديدى من پايم را كج

ص: 457


1- - سورۀ انفال (8)، آيۀ 46.

گذاشتم، به من دستور بدهى كه اين كار را نكن و اين كار را بكن. اين امر و نهى اقتضا دارد كه انسان يك نحو تسلطى نسبت به ديگرى داشته باشد، و خدا اين تسلط را براى همه قرار داده است.

آيۀ شريفۀ قرآن راجع به امر به معروف و نهى از منكر مى فرمايد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» (1) «و بعضى از مردان مؤمن و زنان مؤمن ولىّ بعضى ديگرند، به كارهاى پسنديده وا مى دارند و از كارهاى ناپسند باز مى دارند.»

«ولىّ » يعنى صاحب اختيار - نه دوست - هر كس نسبت به ديگرى صاحب اختيار است و حدود اختيارش اين اندازه است كه او را امر به معروف و نهى از منكر مى كند؛ يعنى محدودۀ ولايت و حاكميّت هر زن و مرد مؤمن نسبت به يكديگر امر به معروف و نهى از منكر است. از اوّل خداوند اين تسلط را شرعاً براى هر يك از ما قرار داده است، و اين وظيفۀ گروه خاصى نيست و وظيفۀ همه است.

ملاحظه كنيد در اين آيۀ شريفه خداوند صريحاً زنان و مردان را در كنار هم بدون تفاوت مكلف نموده است. «الف و لام» در دو كلمۀ «المؤمنون والمؤمنات» مفيد عموم است، يعنى همۀ مردهاى مؤمن و همۀ زنهاى مؤمن. اگر اين مسأله رعايت شود و همه به فكر هم باشند، شما همين طور كه خودت را اصلاح مى كنى ديگران را اصلاح كنى، جامعه جامعه اى منسجم مى شود، همه وابسته به يكديگر و هماهنگ و صالح و به فكر يكديگر مى باشند.

نتيجۀ ترك امر به معروف و نهى از منكر

«فَيُوَلّى عَلَيْكُمْ شِرَارُكُمْ ، ثُمَّ تَدْعُونَ فَلايُسْتَجَابُ لَكُمْ »

(كه بدكاران شما بر شما مسلط مى گردند، آنگاه دعا مى كنيد اما برايتان برآورده نمى شود.)

ص: 458


1- - سورۀ توبه (9)، آيۀ 71.

وقتى جامعه اين چنين شد، يعنى به امر به معروف و نهى از منكر عمل شد، اشرار نمى توانند بر آن مسلط شده و حكومت كنند. اشرار وقتى مى توانند تسلط پيدا كنند كه بنده از شما جدا باشم و اگر سراغ من آمدند شما به من كمك نكنيد، و اگر سراغ شما آمدند من به شما كمك نكنم.

در اين صورت دعاى تنها نتيجه اى ندارد، بايد دعا كرد و به دعا عمل نمود؛ تسلط اشرار و خارجى ها نتيجۀ تفرقه و پشت به هم كردن افراد و بى تفاوتى نسبت به يكديگر است. قرآن فرموده: «إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ »(1)

«بى ترديد خداوند وضعيت قومى را تغيير نمى دهد مگر اين كه آنان رفتار خود را تغيير دهند.» دعا شعار است، شعار بدون عمل نتيجه ندارد؛ اگر هر كدام از ما در خانۀ خود مى نشستيم و فقط دعا مى كرديم كه خدايا شرّ خاندان پهلوى را از ايران برطرف كن! هيچ وقت برطرف نمى شد. اما اگر همه دعا كردند و اين دعا انگيزه شد و همه را وادار كرد كه راه بيفتند بگويند مرگ بر شاه، آن وقت با آن اتحاد و هماهنگى و با ايمان به خدا و قيامت پيروز خواهند شد.

راجع به امر به معروف و نهى از منكر اخبار و روايات زيادى داريم، آيات قرآن هم دلالت دارد كه اين دو قسم عمل از واجبات اسلام هستند؛ هيچ يك از ما نمى توانيم و نبايد نسبت به زشتى هايى كه در جامعه هست بى تفاوت بمانيم، همه بايستى براى از ميان برداشتن آنها فعاليت كنند.

اهميت امر به معروف و نهى از منكر در كلام امام محمّد باقر عليه السلام

حديثى است كه هم كلينى در كافى نقل كرده و هم شيخ طوسى در تهذيب، و خيلى حديث جالبى است؛ من متن حديث را از كافى برايتان مى خوانم: «عن جابر عن

ص: 459


1- - سورۀ رعد (13)، آيۀ 11.

أبى جعفر عليه السلام قال: يكون فى آخر الزّمان قوم يتّبع فيهم قوم مراؤون يتقرّؤون و يتنسّكون حدثاء سفهاء لايوجبون أمراً بمعروف و لا نهياً عن منكر إلّاإذا أمنوا الضّرر يطلبون لأنفسهم الرّخص و المعاذير يتّبعون زلّات العلماء و فساد عملهم، يقبلون على الصّلاة والصّيام و ما لايكلمهم فى نفس و لا مال ولو أضرّت الصّلاة بسائر ما يعملون بأموالهم و أبدانهم لرفضوها كما رفضوا أسمى الفرائض و أشرفها؛ إنّ الأمر بالمعروف والنّهى عن المنكر فريضة عظيمة بها تقام الفرائض، هنالك يتمّ غضب اللّه عزّوجلّ عليهم فيعمّهم بعقابه فيهلك الأبرار فى دار الفجّار و الصّغار فى دار الكبار؛ إنّ الأمر بالمعروف والنّهى عن المنكر سبيل الأنبياء و منهاج الصّلحاء، فريضة عظيمة بها تقام الفرائض و تأمن المذاهب و تحلّ المكاسب و تردّ المظالم و تعمر الأرض و ينتصف من الأعداء و يستقيم الأمر...».(1)

جابر از امام محمّد باقر عليه السلام نقل مى كند: در جامعۀ مسلمانها در آخرالزّمان يك عده رياكار پيدا مى شوند كه نبض اجتماع به دست آنها مى افتد، جلو مى افتند و ديگران را به دنبال خودشان مى اندازند. اينجا حضرت به رهبرانى كه رياكارند نظر دارد، يعنى اين جمعيت بزرگ اطاعت مى كنند از يك دسته اى كه رياكارند، از قومى كه «مراؤون» هستند، يعنى رهبرانى كه با ريا خود را به اسلام مى چسبانند؛ و در عين حال نبض جامعه در دست آنهاست.

«يتقرّؤون» يعنى اينها قرائت قرآن و دعا را به خود مى بندند و تظاهر به خواندن قرآن مى كنند. در بعضى نسخه ها «فيتقرّؤون» دارد؛ يعنى اين رهبران رياكار و متظاهر، با اسلام و قرائت قرآن و با نعره و سر و صدا و شعار و داد و فرياد حكومت مى كنند.

«و يتنسّكون» و نيز به دروغ عبادت و زهد را به خود مى بندند. اين رهبران آدمهايى هستند «حدثاء» تازه كار «سفهاء» كه عقل كافى ندارند.1.

ص: 460


1- الكافى، ج 5، ص 55، حديث 1.

«لايوجبون أمراً بمعروف و لا نهياً عن منكر» اين مردم امر به معروف و نهى از منكر را واجب نمى دانند «إلّا إذا أمنوا الضّرر» مگر موقعى كه برايشان ضررى نباشد.

اگر به دنبال آن بازداشت يا احضار و امثال آن باشد هرگز اقدام نمى كنند. «يطلبون لأنفسهم الرّخص و المعاذير» اين طور آدمها هميشه دنبال رخصت و عذر مى گردند.

ساكت هستند و از حق دفاع نمى كنند؛ مى گردند تا راه رخصتى براى خود پيدا كنند كه سكوتشان را توجيه نمايند. «يتّبعون زلّات العلماء و فساد عملهم» اينها لغزشها و عمل فاسد علما و رهبران سوء را محور عمل خود قرار مى دهند. چون مى خواهند زير بار حق نروند و كار خود را هم توجيه كنند، فورى تشبّث مى كنند كه فلان آقا هم اين طور كرده است؛ در صورتى كه خودشان هم از ته دل مى دانند كه آن آقا خلاف كرده است.

اين قسمت روايت به سكوت افراد و علماى هر زمانى در برابر مفاسد و مظالم حكومتهاى آن زمان نظر داشت.

«يقبلون على الصّلاة والصّيام و ما لا يكلمهم فى نفس و لا مال» اين مردم در آخر زمان اقبال بر نماز و روزه اى دارند كه ضرر و خطر جانى يا مالى برايشان نداشته باشد.

چون نماز و روزه خرجى ندارد سراغ آن مى روند، اما امر به معروف و نهى از منكر را كه برايشان موجب خطر است رها مى كنند. «ولو أضرّت الصّلاة بسائر ما يعملون بأموالهم و أبدانهم لرفضوها كما رفضوا أسمى الفرائض و أشرفها» اگر نماز هم به كارها و زندگى آنان ضرر مى زد آن را ترك مى كردند، چنانچه بالاترين فريضه ها را ترك كردند. اين گونه افراد در هر زمانى معمولاً يك سرى كارهاى راحت و بدون دردسر را كه جنبۀ دينى هم دارد انتخاب مى كنند و از برخورد با مفاسد و مظالم و امر به معروف و نهى از منكر پرهيز مى نمايند؛ اينها شعارشان اين است كه ما كارى به امور سياسى نداريم.

حضرت در اينجا جواب اين افراد را داده اند كه: «إنّ الأمر بالمعروف والنّهى عن

ص: 461

المنكر فريضة عظيمة بها تقام الفرائض» امر به معروف و نهى از منكر واجب بزرگى است كه به واسطۀ آن واجبات ديگر به پا داشته مى شوند. اساس همۀ واجبات اين است كه يكديگر را وادار به امر به معروف و نهى از منكر كنند تا همه جا به همۀ دستورات اسلام عمل شود.

سپس مى فرمايد: «هنالك يتمّ غضب اللّه عزّوجلّ عليهم» در چنين موقعيتى غضب خدا بر آنها محقق مى شود «فيعمّهم بعقابه» پس عقاب خدا شامل همۀ آنها مى شود «فيهلك الأبرار فى دار الفجّار» و خوبان هم در خانۀ بدان هلاك مى شوند. چرا؟ چون خوبان هم امر به معروف و نهى از منكر نكردند. «والصّغار فى دار الكبار» و بچه ها هم به تبع بزرگان تلف مى شوند. آتش كه آمد تر و خشك را مى سوزاند؛ يعنى وقتى در اثر ترك امر به معروف و نهى از منكر جامعه فاسد شد، قهراً آثار سوء فساد كه تجلّى غضب الهى است شامل افراد خوب و بچه ها هم مى شود.

بعد حضرت مى فرمايد: «إنّ الأمر بالمعروف والنّهى عن المنكر سبيل الأنبياء» امر به معروف و نهى از منكر راه پيامبران است. زيرا هدف اصلى پيامبران اصلاح جامعه از راه امر به معروف و نهى از منكر است. «و منهاج الصّلحاء» و روش مردمان صالح است.

«فريضة عظيمة بها تقام الفرائض و تأمن المذاهب» واجب بزرگى است كه فرائض دينى به واسطۀ آن به پا مى شود و راهها به وسيلۀ آن ايمن مى گردد «و تحلّ المكاسب» و كسب ها به واسطۀ آن حلال مى شود «و تردّ المظالم» و اگر كسى به ديگرى ظلم و تعدّى كرده جبران مى كند «و تعمر الأرض» و زمين به وسيلۀ آن آباد مى شود «و ينتصف من الأعداء» و به واسطۀ امر به معروف و نهى از منكر از دشمنان انتقام گرفته مى شود «و يستقيم الأمر» و امر مردم مستقيم و متعادل مى گردد.

اين جمله اشاره است به اين حقيقت كه هدف وسيله را توجيه نمى كند؛ يعنى با كار

ص: 462

غير مشروع و حرام نمى توان با ظلم و ظالم مبارزه نمود؛ و اين معنا در تمام شئون جامعۀ اسلامى جريان دارد؛ پس در حكومت اسلامى نيز نمى شود با انجام گناه و حرام نظام اسلامى را حفظ نمود؛ هر چند حفظ نظام اسلامى بر همه كس واجب است، ولى با فعل حرام يا ترك واجب نمى شود نظام اسلامى را حفظ يا تقويت نمود.

درجات و مراتب امر به معروف و نهى از منكر

بعد حضرت راههاى امر به معروف و نهى از منكر را ذكر مى كند و مى فرمايد: قبل از هر چيز بايد منكرات را به دلتان انكار كنيد، و مرحلۀ بعد اين است كه با زبانتان حق را بگوييد، اين درجۀ بعد از انكار با قلب است، اينجا ديگر وارد عمل مى شود. البته اين مراحل بايد با اجازۀ حاكم اسلامى باشد و خودسرانه جايز نيست.

بعد فرمودند: اگر كسانى را امر به معروف و نهى از منكر كرديد و موعظه شدند و به حق برگشتند، آن موقع تو ديگر بر آنها تسلط ندارى. تسلط بر آنهايى دارى كه ظلم مى كنند و غير حق را طلب مى كنند، اينها عذاب بزرگى دارند.

بعد مى فرمايد: در صورتى كه اينها موعظه نشدند با بدنتان با آنها جهاد كنيد، با دلتان بغض داشته باشيد و قصدتان خدا باشد، نه طلب سلطنت و رياست داشته باشيد و نه طلب مال. هيچ وقت به واسطۀ ظلم كردن ارادۀ ظفر نكن، از راه ظلم نمى شود پيروز شد؛ امر به معروف كنيد تا اين كه مردم به امر خدا برگردند.

بعد فرمودند: خداوند به شعيب پيامبر خطاب فرمودند: من از قوم تو صد هزار نفر را عذاب مى كنم، چهل هزار از بدان، شصت هزار از خوبان. شعيب پرسيد: خدايا بدها عذاب شوند اما خوبها چرا؟ خداوند وحى كرد: براى اين كه خوبها با اهل معصيت محافظه كارى كردند و غضب نكردند به واسطۀ غضب من و ساكت ماندند، و لذا مورد عذاب واقع مى شوند.

ص: 463

سفارش حضرت دربارۀ برخورد با ضارب خويش

«ثُمَّ قَالَ : يَا بَنِي عَبْدِالْمُطَّلِبِ لا أُلْفِيَنَّكُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ خَوْضاً»

(سپس فرمود: اى پسران عبدالمطلب، نيابم شما را كه فرو رويد در خونهاى مسلمانان فرو رفتنى.)

حضرت اين مطلب را خطاب به خويشان خويش كه اولاد عبدالمطلب هستند مى فرمايد؛ چون معمولاً بعد از يك چنين حوادثى كه مثلاً كسى ضربتى خورده يا شهيد شده، خويشان او در صدد انتقام برمى آيند و مى خواهند قصاص كنند. حضرت على عليه السلام كه مجسمۀ عدالت است اين را پيش بينى مى كنند كه بعد از وفات ايشان ممكن است خويشان ايشان تندرويهايى نسبت به قاتل داشته باشند.

«لا أُلْفِيَنَّكُمْ »: نيابم شما را به طورى كه «تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ خَوْضاً» :

فرو برويد در خونهاى مسلمانها و دست به آدمكشى بزنيد.

«تَقُولُونَ : قُتِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ، قُتِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ، أَلا لايُقْتَلُنَّ بِي إِلّا قَاتِلِي»

(بگوييد: اميرمؤمنان كشته شد، اميرمؤمنان كشته شد؛ آگاه باشيد جز قاتل من نبايد كسى به خاطر خون من كشته شود.)

مبادا كه بگوييد چون اميرالمؤمنين كشته شده است ما انتقام مى گيريم، و بخواهيد بيش از آنچه حق داريد از قاتل انتقام بجوييد.

حضرت خليفه اى بود كه بيشتر كشورهاى اسلامى زير نظر ايشان اداره مى شد، ابن ملجم مرادى به حضرت ضربت زده است، حضرت در آن دم آخر دربارۀ قاتل خود اين سفارش را مى كنند؛ حق قصاص حق ورثه است، حضرت نمى تواند آنها را ملزم كند كه حتماً او را ببخشيد، ولى اين اندازه هست كه مى فرمايد زياده روى نكنيد.

در بعضى جاهاى ديگر نقل شده كه حتى آن حضرت فرموده است اگر مى شود او را

ص: 464

ببخشيد،(1) ولى در اين نامه نيامده است.

در درجۀ اوّل غير از قاتل نبايد سراغ كسى ديگر برويد هرچند اين قاتل از طرف ديگران تحريك شده باشد؛ آنها ممكن است مجرم باشند اما جرمشان به حدّى نيست كه مستحق مرگ باشند؛ قاتل همين يك نفر است، يك نفر اينجا كشته شده و از يك نفر حق داريد انتقام بگيريد. تحريك كنندگان اگر جريمه اى داشته باشند به نحو ديگرى دارند ولى به حدّ قتل نمى رسند. براى يك نفر نمى شود چند نفر را كشت، هرچند حضرت على و خليفۀ على الاطلاق باشد و بزرگترين شخصيت باشد.

«أُنْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ »

(دقّت نماييد اگر من از اين ضربت ابن ملجم مُردم، پس در عوض اين ضربت او را ضربتى بزنيد.)

«وَ لايُمَثَّلُ بِالرَّجُلِ ، فَإِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم يَقُولُ : إِيَّاكُمْ وَالْمُثْلَةَ ، وَ لَوْ بِالْكَلْبِ الْعَقُورِ»

(و نبايد كه آن مرد مثله شود، كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: بپرهيزيد از مثله كردن، هرچند سگ گزنده باشد.)

فعل مستقبل دلالت بر استمرار دارد و ظاهر عبارت نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مكرر آن را فرموده باشند؛ فرموده اند: مبادا كسى را مثله كنيد حتى اگر سگ گزنده باشد. اگر موذى است او را بكشيد اما مثله نكنيد.

تأكيد آن حضرت نسبت به برخورد با ابن ملجم نشان دهندۀ عدالت فوق العاده و روح بزرگ حضرت على عليه السلام است كه راضى نيستند حتى نسبت به قاتل خود تندروى و زياده روى شود. اين نامه هم اينجا به اتمام مى رسد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته9.

ص: 465


1- الكافى، ج 1، ص 299، حديث 5؛ من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 189.

ص: 466

(درس 505) - نامۀ 48

اشاره

رسوايى آدمى در دين و دنيا

خونخواهى عثمان ابزار سياسى معاويه بود

انسان و رهبرى شيطان

نگاهى به جريان حكميّت در جنگ صفّين

نامۀ 49

مذمّت دنيا و حرص بر مال و مقام آن

مال و مقام دنيا ماندنى نيست

عبرت از گذشته چراغ راه آينده است

ص: 467

ص: 468

«نامۀ 48»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى معاوية:

«وَ إِنَّ الْبَغْىَ وَ الزُّورَ يُذِيعَانِ بِالْمَرْءِ فِي دِينِهِ وَ دُنْيَاهُ ، وَ يُبْدِيَانِ خَلَلَهُ عِنْدَ مَنْ يَعِيبُهُ ، وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّكَ غَيْرُ مُدْرِكٍ مَا قُضِىَ فَوَاتُهُ ، وَ قَدْ رَامَ أَقْوَامٌ أَمْراً بِغَيْرِ الْحَقِّ فَتَأَوَّلُوا عَلَى اللَّهِ فَأَكْذَبَهُمْ ، فَاحْذَرْ يَوْماً يَغْتَبِطُ فِيهِ مَنْ أَحْمَدَ عَاقِبَةَ عَمَلِهِ ، وَ يَنْدَمُ مَنْ أَمْكَنَ الشَّيْطَانَ مِنْ قِيَادِهِ فَلَمْ يُجَاذِبْهُ .

وَ قَدْ دَعَوْتَنَا إِلى حُكْمِ الْقُرْآنِ وَ لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ ، وَ لَسْنَا إِيَّاكَ أجَبْنَا، وَ لَكِنَّا أَجَبْنَا الْقُرْآنَ فِى حُكْمِهِ ؛ وَالسَّلامُ .»

رسوايى آدمى در دين و دنيا

«وَ إِنَّ الْبَغْىَ وَ الزُّورَ يُذِيعَانِ بِالْمَرْءِ فِي دِينِهِ وَ دُنْيَاهُ »

(و همانا طغيان و باطل از هر چيزى آدمى را در دين و دنيايش رسوا مى سازند.)

اين عبارت دو جور نقل شده است: يكى اين كه «يذيعان» باشد، و «إذاعة» يعنى پخش كردن و رسوا نمودن؛ پس معناى عبارت اين مى شود: طغيان و تمسّك به باطل مردم را در دين و دنيايشان رسوا مى كند. در حقيقت طغيان و تمسّك به باطل خلاف دين است و مردم به چنين آدمى اعتماد ندارند؛ بنابراين هم دينش از دست مى رود و هم دنيايش.

ص: 469

بعضى نسخه ها «يوتغان» نقل كرده اند كه از مادّۀ «وتغ» به معناى هلاكت است؛ پس معناى عبارت اين مى شود: طغيان و تمسّك به باطل مرد را در دين و دنيايش هلاك مى كند.

«وَ يُبْدِيَانِ خَلَلَهُ عِنْدَ مَنْ يَعِيبُهُ »

(و نقصان او را آشكار مى كنند نزد آن كه از او عيب مى جويد.)

چون هر كسى بالاخره يك عيبجويى دارد و اين طغيان و باطل براى عيبجو سوژۀ خوبى است كه صاحب عيب را رسوا و بى آبرو كند.

خونخواهى عثمان ابزار سياسى معاويه بود

«وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّكَ غَيْرُ مُدْرِكٍ مَا قُضِىَ فَوَاتُهُ »

(و تو اى معاويه نيك مى دانى كه به دست نخواهى آورد آنچه را كه از دست دادنش مقدّر شده است.)

معاويه با اين كه از خويشان عثمان بود و هر دو از بنى اميّه بودند، اما مادامى كه عثمان زنده بود هر چه از معاويه استمداد جست به داد او نرسيد، ولى بعد از آن كه عثمان كشته شد خون عثمان را بهانه نمود و عليه حضرت على عليه السلام قيام كرد.

حالا اينجا حضرت مى فرمايد: اين داد و فريادهاى تو عثمان را زنده نمى كند، اين بهانه ها هم براى تو فايده ندارد. در صورتى كه حضرت على عليه السلام قاتل عثمان نبود و خود آنها هم اين را مى دانستند، ولى گفتند تو قاتلين عثمان را بازداشت كن و تحويل ما بده كه ما از آنها انتقام بگيريم.

«وَ قَدْ رَامَ أَقْوَامٌ أَمْراً بِغَيْرِ الْحَقِّ فَتَأَوَّلُوا عَلَى اللَّهِ فَأَكْذَبَهُمْ »

(و كسانى ديگر كارى را كه به حق نبود خواستند و جُستند و حكم الهى را به ميل خود تفسير نمودند، پس خداوند ايشان را دروغگو خواند.)

ص: 470

مراد حضرت على عليه السلام طلحه و زبير و عايشه است كه جنگ جمل را به پا كردند و خون عثمان را بهانه اى براى شروع جنگ قرار دادند. اگر «فَتَأَوَّلُوا» باشد از «تأويل» است؛ يعنى طلحه و زبير و... گفته هاى خداوند را به ميل خود تأويل و تفسير كرده اند به منظور غصب خلافت و حكومت، ولى خداوند آنها را رسوا كرد و كشته شدند. و اگر «فَتَأَلُّوا» باشد به معناى قسم خوردن است؛ يعنى با هم قسم خوردند؛ مثلاً شايد اين طور قسم خوردند كه واللّه ما انتقام مى گيريم و نمى گذاريم على خليفه شود و حكومت كند؛ ولى نتوانستند قسمى را كه خوردند انجام دهند و خداوند دروغ آنها را ثابت كرد و آنان را رسوا نمود.

آنگاه حضرت به معاويه نصيحت مى كند و مى فرمايد:

«فَاحْذَرْ يَوْماً يَغْتَبِطُ فِيهِ مَنْ أَحْمَدَ عَاقِبَةَ عَمَلِهِ »

(پس بترس از روزى كه شادمان مى گردد در آن روز هر آن كه پايان كار خويش را نيكو ساخته است.)

اگر عبارت را «يُغْبَطُ » بخوانيم كه مجهول و مجرّد است، يعنى كسى كه عاقبت عمل خود را نيكو كرده است حسرت برده مى شود. كسى كه عاقبت كارش نيك است مورد حسرت ديگران واقع مى گردد و ديگران مى گويند اى كاش ما جاى او بوديم.

انسان و رهبرى شيطان

«وَ يَنْدَمُ مَنْ أَمْكَنَ الشَّيْطَانَ مِنْ قِيَادِهِ فَلَمْ يُجَاذِبْهُ »

(و پشيمان مى شود آن كه شيطان را بر گرفتن مهارش توانايى داده و از فرمانش تخلف نكرده است.)

در حقيقت شيطان را قائد خود قرار داده است و هرگز از فرمانش تخلف نمى كند و هر جا او را ببرد مى رود؛ و لذا بعد فرموده اند: «فَلَمْ يُجَاذِبْهُ » : از خود استقلالى ندارد

ص: 471

و هر جا شيطان او را كشيد مى رود و قدرت پاره كردن افسار را ندارد.

اين نصيحتى است كه حضرت به معاويه مى كند كه آيا تو كه اين همه سر و صدا مى كنى، خيال مى كنى عثمان زنده مى شود يا مثلاً پيروز مى شوى ؟! بر فرض كه پيروز شدى، پيروزى آخرت را كه ندارى؛ حساب آخرتت را هم بكن.

نگاهى به جريان حكميّت در جنگ صفّين

«وَ قَدْ دَعَوْتَنَا إِلى حُكْمِ الْقُرْآنِ »

(و تو ما را به حكم قرآن فرا خواندى.)

اشاره به جريان حكميّت در جنگ صفّين است كه در جاهاى ديگر داستان آن را به تفصيل گفته ايم.

به هر حال چون معاويه مى گفت اين دو (ابوموسى و عمروعاص) را حكم قرار داديم، حضرت مى فرمايد: خير، آنچه را كه ما حكم قرار داديم قرآن بود.

«وَ لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ »

(و حال آن كه خود اهل قرآن نيستى.)

تو اصلاً فهم قرآن را ندارى و تابع قرآن نيستى.

«وَ لَسْنَا إِيَّاكَ أَجَبْنَا»

(و ما تو را پاسخ نداديم.)

«وَ لَكِنَّا أَجَبْنَا الْقُرْآنَ فِي حُكْمِهِ ؛ وَالسَّلامُ »

(بلكه ما قرآن را در حكمش پذيرفتيم؛ والسّلام.)

حضرت با حكميّت مخالف بود و فرمود: اينها فريب است. ولى كسى به حرفش گوش نكرد.

ص: 472

«نامۀ 49»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى غيره:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ الدُّنْيَا مَشْغَلَةٌ عَنْ غَيْرِهَا، وَ لَمْ يُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَيْئاً إِلّا فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَيْهَا، وَ لَهَجاً بِهَا، وَ لَنْ يَسْتَغْنِىَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِيهَا عَمَّا لَمْ يَبْلُغْهُ مِنْهَا، وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ ، وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ ! وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضى حَفِظْتَ مَا بَقِىَ ؛ وَالسَّلامُ .»

«و من كتاب له عليه السلام إلى غيره»

(و اين نامه اى است از حضرت على عليه السلام به غير معاويه.)

اما شارح نهج البلاغه ابن أبى الحديد گفته است اين نامه را هم حضرت به معاويه مرقوم فرموده اند.(1)

مذمّت دنيا و حرص بر مال و مقام آن

حالا يا به معاويه يا به غير معاويه، مضمون چنين است:

«أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الدُّنْيَا مَشْغَلَةٌ عَنْ غَيْرِهَا»

(اما بعد؛ پس همانا دنيا سرگرم كننده اى است كه از جز آن باز مى دارد.)

حضرت پس از حمد و ثناى الهى از دنيا بدگويى مى كند. قبلاً گفتيم كتاب

ص: 473


1- شرح ابن أبى الحديد، ج 17، ص 14.

«نهج البلاغة» به كتاب «نقد الدّنيا» معروف است. دنيا يعنى پست تر؛ و قبلاً گفته شده دنيايى كه پست است، يعنى دلبستگى به مال و مقام آن پست است؛ و در حقيقت مال و مقام دنيا را هدف شمردن كار پستى است. اگر كسى مال يا مقام را وسيلۀ آخرت قرار بدهد، وسيلۀ كار خير قرار بدهد، و از اين راه سعادت خود را تأمين كند، اين ديگر دنيا نيست. دنيايى كه مذمّت شده و پست است، هدف قرار دادن مال و مقام دنياست.

اگر انسان به دنيا دلبستگى پيدا كرد، ديگر از حق و حقيقت و آخرت و خدا اعراض خواهد نمود.

«وَ لَمْ يُصِبْ صَاحِبُهَا مِنْهَا شَيْئاً إِلّا فَتَحَتْ لَهُ حِرْصاً عَلَيْهَا، وَ لَهَجاً بِهَا»

(و مالك دنيا به چيزى از آن نمى رسد مگر اين كه براى او مى گشايد آزمندى بر آن را، و شيفتگى به آن را.)

«لَهَج» يعنى حرص و ولع شديد. شما اگر به قسمتى از دنيا رسيديد حرص و احتياج شما به دنيا زيادتر مى شود. مثلاً كسى كه اتومبيل ندارد راحت است؛ اما اگر شما يك اتومبيل براى خودت تهيه كردى فورى احتياج به يك راننده پيدا مى كنى، احتياج به گاراژ پيدا مى كنى؛ حالا اگر هر دو را تهيه كردى اين رانندۀ تو جا و مكان مى خواهد، يك جا و يك منزل هم براى راننده بايد پيدا كنى؛ تازه يك كسى را مى خواهى كه به گاراژ يا به اتومبيلت رسيدگى كند. خلاصه هر چه از دنيا زيادتر پيدا كنى احتياجت به دنيا زيادتر مى شود.

مقام دنيايى هم همين طور است. كسى قانع نمى شود و هر چه به دست آورد دنبال مقام ديگر و بالاترى مى رود؛ و لذا حضرت مى فرمايند: به هر چه برسد حرص و ولع بيشترى نسبت به دنيا پيدا مى كند.

«وَ لَنْ يَسْتَغْنِىَ صَاحِبُهَا بِمَا نَالَ فِيهَا عَمَّا لَمْ يَبْلُغْهُ مِنْهَا»

(و مالك دنيا به آنچه در آن يافته بى نياز نمى گردد از آنچه به آن نرسيده است.)

ص: 474

هر چه به دست مى آورد ولع و حرصش به دنيا بيشتر و بيشتر مى شود.

مال و مقام دنيا ماندنى نيست

«وَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ فِرَاقُ مَا جَمَعَ »

(و از آن پس جدايى است از آنچه گرد آورده.)

«فراق ما جمع» يعنى جدا مى شود از آنچه جمع كرده است. با دست خالى به گور مى رود، حتى لباسهايش را هم از بدنش در مى آورند. عجيب اين است كه همۀ ما اين را مى دانيم كه مردن براى همه است اما تا دم آخر هم حرص مى زنيم و هر چه پيرتر مى شويم بيشتر حرص داريم.

حديث معروفى از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه مى فرمايد: «يشيب ابن آدم و يشب فيه خصلتان الحرص و طول الأمل»(1) پسر آدم پير مى شود در حالى كه دو خصلت در وى زنده مى شود: ازدياد حرص و طول آرزو.

«وَ نَقْضُ مَا أَبْرَمَ »

(و خراب كردن است آنچه را استوار كرده بود.)

آنچه از مقام يا مال و ثروت به دست آورده بود ناگهان از هم پاشيده مى شود.

عبرت از گذشته چراغ راه آينده است

«وَ لَوِ اعْتَبَرْتَ بِمَا مَضى حَفِظْتَ مَا بَقِىَ ؛ وَالسَّلامُ »

(و اگر از آنچه گذشت [از عمر خويش] عبرت مى گرفتى، آنچه را مانده است نگاه مى داشتى؛ والسّلام.)

ص: 475


1- - بحارالأنوار، ج 70، ص 22.

متأسفانه وقتى انسان سراغ جمع مال و مقام رفت قهراً چشم دلش كور مى شود و ديگر نمى تواند عبرت هم بگيرد؛ من مثلاً در اين سن فكر كنم در اين شصت سال چه كرده ام ؟ عمرم را در چه صرف كرده ام ؟ آيا آنچه را تحصيل كرده ام برايم نافع است يا نيست يا احياناً ضرر داشته است ؟ هر كسى بايد در گذشتۀ خود تأمل كند، و اگر لغزشها و خطاهايى داشته جبران نمايد.

ولى متأسفانه اين طور نيست؛ حضرت كلمۀ «لَوْ» را به كار مى برد كه حرف امتناع است، يعنى گويا بشرى كه توى دنيا افتاد اصلاً ممتنع است كه به گذشتۀ خود فكر كند و از آن عبرت بگيرد. «لو» به معناى اگر است، اما «اگر» در جايى كه معمولاً عمل نمى شود و فعل صورت نمى گيرد.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 476

(درس 506) - نامۀ 50

اشاره

مقدمه اى كوتاه

حقوق عامۀ مردم نسبت به رهبران جامعه

حقوق فرماندهان نظامى نسبت به رهبران

حقوق پنجگانۀ رهبر عادل نسبت به فرماندهان

برخورد با متخلفين از حقوق

ص: 477

ص: 478

«نامۀ 50»

و من كتاب له عليه السّلام إلى أمرائه على الجيوش:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىِّ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ :

أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ حَقّاً عَلَى الْوَالِي أَنْ لايُغَيِّرَهُ عَلى رَعِيَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ ، وَ لا طَوْلٌ خُصَّ بِهِ ، وَ أَنْ يَزِيدَهُ مَا قَسَمَ اللَّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ ، وَ عَطْفاً عَلى إِخْوَانِهِ .

أَلا وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدِي أَنْ لا أَحْتَجِزَ دُونَكُمْ سِرّاً إِلّا فِي حَرْبٍ ، وَ لا أَطْوِىَ دُونَكُمْ أَمْراً إِلّا فِي حُكْمٍ ، وَ لاأُؤَخِّرَ لَكُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ ، وَ لاأَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ ، وَ أَنْ تَكُونُوا عِنْدِي فِى الْحَقِّ سَوَاءً، فَإِذَا فَعَلْتُ ذَلِكَ وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَيْكُمُ النِّعْمَةُ ، وَ لِي عَلَيْكُمُ الطَّاعَةُ ، وَ أَنْ لاتَنْكُصُوا عَنْ دَعْوَةٍ ، وَ لاتُفَرِّطُوا فِي صَلاحٍ ، وَ أَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ إِلَى الْحَقِّ ، فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِيمُوا لِي عَلى ذَلِكَ لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَىَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ مِنْكُمْ ، ثُمَّ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَةَ ، وَ لايَجِدُ عِنْدِى فِيهَا رُخْصَةً ، فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِكُمْ ، وَ أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ مَا يُصْلِحُ اللَّهُ بِهِ أَمْرَكُمْ ؛ وَالسَّلامُ .»

مقدمه اى كوتاه

«و من كتاب له عليه السلام إِلى أمرائه على الجيوش»

اين تيترى است كه سيّد رضى به نامه داده است. نامه را حضرت به سران ارتش نوشته اند؛ اصل نامه از اينجا شروع مى شود:

ص: 479

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىِّ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى أَصْحَابِ الْمَسَالِحِ »

(از بندۀ خدا على پسر ابى طالب اميرمؤمنان به صاحبان جايگاههاى سلاح [مرزداران].)

«مَسَالِح» جمع «مَسْلَحَة» است به معنى محل سلاح يا مرز. چون درگيريها معمولاً در مرز رخ مى دهد بيشتر سلاحها در مرز متمركز است كه در اختيار و دسترس ارتش باشد.

حضرت به عنوان فرمانده كل قوا اين نامه را مى نويسد؛ معمول اين طور است كه رئيس يك كشور، فرمانده كل قوا هم هست. حضرت در عين حال كه خليفۀ مسلمين بود، فرمانده كل قوا هم بود. اينجا مورد خطاب، سران ارتش هستند كه در مرز درگير بودند و بيشتر درگيرى هم با معاويه بود.

حقوق عامۀ مردم نسبت به رهبران جامعه

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ حَقّاً عَلَى الْوَالِى أَنْ لايُغَيِّرَهُ عَلى رَعِيَّتِهِ فَضْلٌ نَالَهُ ، وَ لا طَوْلٌ خُصَّ بِهِ »

(اما بعد؛ پس همانا بر زمامدار سزاوار است كه موجب دگرگونى او بر رعيّت خويش نشود زيادتى كه به آن دست يافته، و نه نعمتى كه بدان ويژگى يافته است.)

در ابتدا حضرت دو وظيفۀ كلّى براى هر والى و فرمانده كل قوا نسبت به سران زيردست ذكر مى كند:

يكى اين كه مى فرمايد: اگر كسى به مقام خلافت و ولايت رسيد، نبايد رفتار و برخوردش با ملّت و زيردستانش نسبت به قبل تفاوت كند، احياناً خود را بالا بگيرد و تماس با آنها را قطع كند.

وظيفۀ ديگر اين كه اصلاً بايد معاشرت و رفاقت او با افراد زيردست بيشتر هم بشود؛ چون كه قبلاً از سياست كنار بود و فقط مسئول خودش بود، اما حالا مسئول

ص: 480

يك ملّتى است و قهراً بايد مرتب به نيازها و كمبودهاى آنان توجّه كند و اقدام نمايد.

لذا مى فرمايد: اين وظيفۀ مهمى است، خيلى افراد هستند به محض اين كه يك پستى و مقامى به دست مى آورند خودشان را گم مى كنند و گذشته شان را فراموش مى كنند، خودشان را بزرگ مى گيرند و با آنها نمى شود حرف زد.

حضرت در همين نهج البلاغه مى فرمايد: «اَلْوِلايَاتُ مَضَامِيرُ الرِّجَالِ »(1) حكومتها ميدان آزمايش مردان است. اگر كسى حكومت پيدا كرد و در عين حال غرور و تكبّر نكرد و حتى تواضع او بيشتر شد، معلوم است كه انسانى است وارسته و مهذّب.

و حضرت مى فرمايد: تو كه كارى نكرده اى، اين حكومت تفضلى است از خدا به تو، تفضل خداوند كه نبايد سبب كبر و نخوت تو شود.

و وظيفۀ سوّم اين است كه:

«وَ أَنْ يَزِيدَهُ مَا قَسَمَ اللَّهُ لَهُ مِنْ نِعَمِهِ دُنُوّاً مِنْ عِبَادِهِ »

(و اين كه آنچه خدا از نعمت هايش بهرۀ او گردانيده موجب نزديكتر شدن وى به بندگان خدا گردد.)

«وَ عَطْفاً عَلى إِخْوَانِهِ »

(و مهربانى بيشتر بر برادرانش.)

اين دو جمله را حضرت به طور كلّى و نسبت به هر حاكمى مى فرمايد.

حقوق فرماندهان نظامى نسبت به رهبران

اما حضرت پنج حق را براى امرا و مرزداران نسبت به خود قائل است.

مى فرمايد:

ص: 481


1- - نهج البلاغۀ عبده، حكمت 441.

«أَلا وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدِي أَنْ لا أَحْتَجِزَ دُونَكُمْ سِرّاً إِلّا فِي حَرْبٍ »

(آگاه باشيد كه بى ترديد حق شما نزد من آن است كه هيچ رازى را از شما نپوشانم مگر در جنگ.)

يكى اين است كه اسرار را با شما در ميان بگذارم و شما را بيگانه حساب نكنم، مگر اين كه نقشۀ جنگى در ميان باشد. فرمانده كل قوا اگر تصميم جنگ داشته باشد، اصل جنگ را و نقشه هاى جنگى را نبايد به افراد بگويد؛ زيرا اوّلاً: ممكن است در ميان افراد آدمهاى ترسويى باشند و سست بشوند و اين ضرر دارد؛ ثانياً: اگر نقشۀ جنگ را بگويد ممكن است از آنها تراوش كند و به دشمن برسد. «كلّ سرّ جاوز الإثنين شاع»(1) هر سرّى كه از دو نفر بيشتر تجاوز كند شيوع پيدا مى كند.

اين است كه دربارۀ پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى گويند كه هر وقت تصميم جنگ داشت از همان اوّل اعلام نمى كرد؛ فقط در جنگ تبوك چون راه دور بود و مى بايستى بيش از صد فرسخ از مدينه دور بشوند پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم ناچار شد به آنها بگويد كه ما به جنگ با مسيحيان مى رويم؛ ولى در جنگ هاى ديگر مرحله به مرحله عمل مى كرد. ظاهراً در مورد جنگ بدر است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از اوّل صحبت از جنگ نكرد، چون ممكن بود آنها جا بزنند.

روايت است كه(2) رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: برويد فلان جا يك نامه هم به شخص امينى سپردند كه در فلان جا اين نامه را باز كنيد و بر طبق آن عمل نماييد. سپاهيان به محل رسيدند و نامه را باز كردند و خواندند، حضرت دستور داده بودند كه برويد در محلى به نام «نخلة محمود» آنجا باشيد تا من به شما ملحق بشوم؛ وقتى به سپاهيان ملحق شدند لشكر ابوسفيان هم با مال التجاره اش نزديك شد، قريش هم قضيه را3.

ص: 482


1- تحف العقول، ابن شعبة حرّانى، النّص، ص 368.
2- - منهاج البراعة، ج 20، ص 143.

فهميده بودند و خلاصه زمينۀ جنگ آماده شد. و اگر از اوّل به آنها مى فرمود چه بسا بعضى اظهار ضعف مى كردند و يا بهانه هاى ديگرى درست مى كردند و يا جاسوسهايى بودند كه به قريش اطلاع مى دادند.

«وَ لا أَطْوِىَ دُونَكُمْ أَمْراً إِلّا فِي حُكْمٍ »

(و كارى را بدون مشورت با شما انجام ندهم جز در حكم الهى.)

جملۀ اوّل راجع به اخبار و اسرار بود، اين جمله راجع به تصميمات است.

مى فرمايد: اگر در موردى حكم خدا در ميان باشد و دستور خدا معيّن باشد، ديگر جاى مشورت نيست. مقصود از «حكم» اعمّ از حكم فقهى و قضايى است. مورد اوّل مثل حكم خدا در موارد خاص نظير صد تازيانه براى زناكار، كه براى اجراى آن نياز به مشورت نيست؛ و مورد دوّم نظير حكم كردن قاضى در قضاوتهاست، كه مشورت كند آيا به نفع يك طرف قضاوت كند يا اصلاً چگونه قضاوت نمايد؟ قاضى گرچه بايد از طرفين شهود بخواهد ولى نبايد با هيچ كدام مشورت نمايد يا به نحوى عمل كند كه آنها بفهمند نظرش چيست. در عين تحقيقات از طرفين بايد برخوردش با آنها مساوى باشد، نه اين كه با يك طرف تند و با ديگرى با ملايمت برخورد كند.

«وَ لاأُؤَخِّرَ لَكُمْ حَقّاً عَنْ مَحَلِّهِ »

(و حقى از شما را از جايگاه آن به تأخير نيندازم.)

حق سوّم اين است كه حقوقتان در زمانش پرداخت شود، يا اگر قرار است درجه اى به شما داده شود در آن تأخير نشود.

حق چهارم اين كه:

«وَ لا أَقِفَ بِهِ دُونَ مَقْطَعِهِ »

(و از آن بدون به سرانجام رسيدنش باز نايستم.)

ص: 483

و حق پنجم اين است كه:

«وَ أَنْ تَكُونُوا عِنْدِي فِى الْحَقِّ سَوَاءً»

(و اين كه شما در حق نزد من برابر باشيد.)

من يكى را بى جهت بر ديگرى تفضيل ندهم. مراد اين است كه اگر دو تا سرهنگ هستند هر دو بايد حقوق مساوى داشته باشند، طرز رفتار هم با آنها يكسان باشد. اين طور نباشد كه آن يكى چون قوم و خويش است زود درجه و ترفيع بگيرد و ديگرى خير.

بايد توجّه داشت اين مساواتى كه عنوان مى شود معنايش اين نيست كه اگر شما مثلاً روزى صد تومان حقوق دارى من هم روزى صد تومان حقوق داشته باشم؛ در حالى كه ممكن است ارزش كار شما بيشتر از ارزش كار من باشد. اما اگر ما هر دو ارزش كارمان يكسان است و آن وقت به شما صد تومان بدهند به من صد و پنجاه تومان، اين ظلم است. بايد همه در مقابل حقوق مساوى باشند.

البته در آن زمان براى برداشت از بيت المال، درجه هم ملاحظه نمى شد؛ همه مساوى بهره داشتند؛ حتى يك كسى كه غلامى داشت هر دو - يعنى غلام و صاحب غلام - حقوق مساوى داشتند؛ براى اين كه غلام هم به اندازۀ او خرج داشت. در صدر اسلام اين جور تفاوتها و امتيازاتى كه حالا هست نبود، و اصولاً اين چيزها با اسلام هم نمى خواند، اما البته ارزش كار بايد مورد نظر باشد.

بنابراين حضرت پنج حق را براى سران ارتش نسبت به خود به عنوان فرمانده كل قوا قائل است:

1 - اين كه اسرار را از آنها نپوشاند مگر در جنگ.

2 - در امور تصميم فردى نگيرد مگر آنجا كه تصميم از طرف خدا گرفته شده است.

ص: 484

3 - حقوقشان را به تأخير نيندازد.

4 - حقوقشان را كم نگذارد.

5 - و ديگر اين كه همه را در برابر حق مساوى بنگرد.

حقوق پنجگانۀ رهبر عادل نسبت به فرماندهان

«فَإِذَا فَعَلْتُ ذَلِكَ »

(پس هرگاه من چنين رفتار كردم)

يعنى وقتى اين پنج حقى را كه بايد به شما بپردازم پرداختم، من نيز پنج حق نسبت به شما دارم؛ كه يكى از آنها مربوط است به خدا، و باقى مربوط به حاكم و والى.

«وَجَبَتْ لِلَّهِ عَلَيْكُمُ النِّعْمَةُ »

(نعمت بر شما از براى خداوند لازم مى شود.)

بايد توجّه داشت كه خدا به شما نعمتى داده است كه بايد شكر آن را به جا آوريد، و چه نعمتى بالاتر از داشتن يك حاكم و فرمانده عادل؛ و در عين حال شكر نعمات ديگر خداوند را هم به جا آوريد.

«وَ لِيَ عَلَيْكُمُ الطَّاعَةُ »

(و فرمانبردارى از من برعهدۀ شماست.)

حق دوّم اطاعت از رهبر عادل است. فرمانبردار باشيد، از دستورى كه به شما داده مى شود تخلف نكنيد.

«وَ أَنْ لاتَنْكُصُوا عَنْ دَعْوَةٍ »

(و اين كه از فراخواندن روى نگردانيد.)

ص: 485

«نَكْص» يعنى عقبگرد و روى گرداندن. مى فرمايد: حق سوّم سرپيچى نكردن از فرمان اوست. مثلاً اگر شما را دعوت كردم به طرف جبهه يا به مركزى احضار كردم يا خواستم از مركزى به مركز ديگر بفرستم، شما نبايد اهمال كنيد. اين در حقيقت مصداق عبارت قبلى است، اطاعت يك معنى كلّى است و اين يك مصداق آن است.

«وَ لاتُفَرِّطُوا فِي صَلاحٍ »

(و در آنچه صلاح است كوتاهى نورزيد.)

شما همه مصلحت اسلام، مصلحت كشور اسلامى و مصلحت امامتان را مى دانيد؛ در اجراى آن كوتاهى نكنيد. در حقيقت حق چهارم سستى نكردن است در انجام آنچه مصلحت مى باشد.

«وَ أَنْ تَخُوضُوا الْغَمَرَاتِ إِلَى الْحَقِّ »

(و اين كه به سوى حق در سختى ها فرو رويد.)

«غَمْرَة» به معناى گرداب است و سختى. وقتى رفتن به طرف حق و تحصيل رضايت خدا توقف دارد بر اين كه شما در گردابها و شدايد فرو برويد، نبايد كوتاهى كنيد. دفاع از اسلام و كشور اسلامى بر همۀ افراد و اقشار واجب است، منتها از هركسى يك كارى ساخته است كه بايد همان كار را انجام دهد.

گاهى براى دفاع از اسلام لازم مى شود جان را فدا كرد كه بايد كرد. اسلام از همه چيز عزيزتر است. آيا شخصيتى بالاتر از پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم و حضرت على عليه السلام و امام حسين عليه السلام داريم ؟ حضرت امام حسين عليه السلام خود را فداى اسلام كرد؛ وقتى مصلحت اسلام اقتضا كند امام حسين عليه السلام و اهل بيت آن حضرت هم بايد فداى اسلام شوند تا اسلام باقى بماند. پس حق پنجم فداكارى در راه حق و خداوند است.

ص: 486

برخورد با متخلفين از حقوق

«فَإِنْ أَنْتُمْ لَمْ تَسْتَقِيمُوا لِي عَلى ذَلِكَ »

(پس اگر شما پايدار نباشيد در اين وظايفى كه نسبت به من داريد)

«لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ أَهْوَنَ عَلَىَّ مِمَّنِ اعْوَجَّ مِنْكُمْ »

(هيچ يك از شما نزد من خوارتر از كسى نيست كه به كجراهه رود.)

هر كس داراى هر درجه و مقام هم باشد.

«ثُمَّ أُعْظِمُ لَهُ الْعُقُوبَةَ »

(آنگاه كيفر را براى او سخت گردانم.)

مخصوصاً آنهايى كه فرمانده اند؛ گرچه در جامعه متأسفانه وضع طورى است كه هميشه فشار بر دوش ضعفاست. به هر حال اگر عقوبت مناسب با جرايم نباشد جامعه منسجم نمى شود.

«وَ لايَجِدُ عِنْدِي فِيهَا رُخْصَةً »

(و نزد من در اين كيفر هيچ آسانى نخواهد يافت.)

اگر بنا باشد هر كسى كه جنايتى مرتكب شد جزايش را نبيند، جامعه دچار هرج و مرج مى شود. لذا خداوند با آن كه «ارحم الرّاحمين» است و كانون رأفت و رحمت، ولى نسبت به مرد و زن زناكار مى فرمايد كه صد تازيانه به آنها بزنيد. «وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللّهِ » (1) «و نبايد هيچ رحمت و رأفت هم در دل شما نسبت به اجراى حدّ پيدا شود.»

ص: 487


1- - سورۀ نور (24)، آيۀ 2.

«فَخُذُوا هَذَا مِنْ أُمَرَائِكُمْ »

(پس اين حقوق را از فرمانروايان خود بگيريد.)

«وَ أَعْطُوهُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ مَا يُصْلِحُ اللَّهُ بِهِ أَمْرَكُمْ ، وَالسَّلامُ »

(و از خودتان به ايشان ببخشيد آنچه را كه خدا با آن كارتان را اصلاح مى نمايد؛ والسّلام.)

مى خواهد بفرمايد: اگر من حقوقى براى خود قائلم، اين براى خودم نيست بلكه براى اصلاح اجتماع است. پس اگر در اين حقوقى كه بايد اعطا كنيد كوتاهى كرديد، ضررش به خودتان مى خورد و دودش به چشم خودتان رفته است. اميدوارم خداوند به همۀ ما توفيق عنايت كند كه بتوانيم حقوق انسانى و اسلامى خود را ادا نماييم.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

ص: 488

(درس 507) - نامۀ 51

اشاره

مقدمه اى كوتاه

هشدار به مأمورين ماليات و تشويق آنها

سفارش به مأمورين ماليات جهت رعايت حقوق مردم

جلوگيرى از مصادرۀ اموال غير از سلاح

سفارشاتى ديگر به مأمورين ماليات

شكرگزارى از براى قدرتى كه خدا عنايت فرموده

نامۀ 52

مقدمه اى كوتاه

وقت فضيلت نمازهاى روزانه

اهميت نماز جماعت و مراعات افراد ضعيف

ص: 489

ص: 490

«نامۀ 51»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى عمّاله على الخراج:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى أَصْحَابِ الْخَرَاجِ :

أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ مَنْ لَمْ يَحْذَرْ مَا هُوَ صَائِرٌ إِلَيْهِ لَمْ يُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا يُحْرِزُهَا؛ وَاعْلَمُوا أَنَّ مَا كُلِّفْتُمْ يَسِيرٌ، وَ أَنَّ ثَوَابَهُ كَثِيرٌ، وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِيمَا نَهَى اللّهُ عَنْهُ مِنَ الْبَغْىِ وَالْعُدْوَانِ عِقَابٌ يُخَافُ لَكَانَ فِي ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لا عُذْرَ فِي تَرْكِ طَلَبِهِ ، فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ، وَاصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ ، فَإِنَّكُمْ خُزَّانُ الرَّعِيَّةِ ، وَ وُكَلاءُ الْأُمَّةِ ، وَ سُفَرَاءُ الْأَئِمَّةِ ، وَ لاتَحْسِمُوا أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ ، وَ لاتَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ ، وَ لاتَبِيعُنَّ لِلنَّاسِ فِى الْخَرَاجِ كِسْوَةَ شِتَاءٍ وَ لا صَيْفٍ وَ لا دَابَّةٍ يَعْتَمِلُونَ عَلَيْهَا وَ لاعَبْداً، وَ لاتَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَكَانِ دِرْهَمٍ ، وَ لاتَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ مُصَلٍّ وَ لا مُعَاهِدٍ إِلّا أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلاحاً يُعْدى بِهِ عَلى أَهْلِ الْإِسْلامِ ، فَإِنَّهُ لايَنْبَغِي لِلْمُسْلِمِ أَنْ يَدَعَ ذَلِكَ فِي أَيْدِي أَعْدَاءِ الْإِسْلامِ فَيَكُونَ شَوْكَةً عَلَيْهِ ، وَ لاتَدَّخِرُوا أَنْفُسَكُمْ نَصِيحَةً ، وَ لَاالْجُنْدَ حُسْنَ سِيرَةٍ ، وَ لَاالرَّعِيَّةَ مَعُونَةً ، وَ لا دِينَ اللَّهِ قُوَّةً ، وَ أَبْلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَيْكُمْ ، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ عِنْدَنَا وَ عِنْدَكُمْ أَنْ نَشْكُرَهُ بِجُهْدِنَا، وَ أَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا، وَ لا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ .»

ص: 491

مقدمه اى كوتاه

در اين درس نامۀ 51 را كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به مأمورين خراج (ماليات) و مسئولين امور مالى كشور نوشته اند مطرح مى كنيم. متن نامه از اينجا شروع مى شود:

«مِنْ عَبْدِاللَّهِ عَلِىٍّ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ إِلى أَصْحَابِ الْخَرَاجِ »

(از بندۀ خدا على اميرمؤمنان به دريافت كنندگان خراج.)

مقصود از «أصحاب الخراج» مأمورين گرفتن و جمع آورى مالياتها هستند نه آنهايى كه بايد ماليات بدهند.

از لحن نامه اين طور استفاده مى شود كه مسئولين خراج در گرفتن ماليات اجحافهايى كرده و تندرويهايى داشته اند و رفتارشان با ملّت شايسته نبوده است، از اين جهت حضرت اين نامه را مى نويسد.

هشدار به مأمورين ماليات و تشويق آنها

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَإِنَّ مَنْ لَمْ يَحْذَرْ مَا هُوَ صَائِرٌ إِلَيْهِ لَمْ يُقَدِّمْ لِنَفْسِهِ مَا يُحْرِزُهَا»

(اما بعد؛ پس بى ترديد آن كه نترسيد از آنچه بدان روى خواهد نهاد، براى خويش از پيش نفرستاده است چيزى را كه نگاهبان او باشد.)

اگر كسى از عاقبت كار خود بترسد، خود را حفظ مى كند و كارى مى كند كه به عاقبت بد گرفتار نشود؛ اما اگر از آنچه پيش مى آيد نترسد و واهمه نداشته باشد، قهراً مواظب خودش نيست؛ وقتى كسى به روز قيامت و حساب و عقاب اعتقاد ندارد، طبيعتاً پى تحصيل ثواب و جبران خطاها نمى رود كه در آن روز او را از آتش جهنم حفظ كند؛ وانگهى وقتى كسى از كارگزاران حضرت على باشد، حتى در دنيا هم مورد

ص: 492

بازخواست واقع مى شود؛ زيرا حضرت اين طور نبوده كه كارگزاران را رها كند تا هر چه دلشان مى خواهد انجام دهند.

«وَاعْلَمُوا أَنَّ مَا كُلِّفْتُمْ يَسِيرٌ، وَ أَنَّ ثَوَابَهُ كَثِيرٌ»

(و بدانيد كه آنچه به انجام آن موظف شده ايد اندك است، و ثواب آن بسيار.)

جمع كردن اموال، ماليات، زكوات و خمس ها كار سختى نيست؛ مثل جنگيدن و به جهاد رفتن نيست. اما البته به اعتبار اين كه مسألۀ اقتصاد اساس ادارۀ كشور است و نتايج ارزنده اى به دنبال دارد ثوابش هم زياد است، و اين تشويقى است براى آن مأمورينى كه امر حضرت را اطاعت مى كنند.

«وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِيمَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنَ الْبَغْىِ وَ الْعُدْوَانِ عِقَابٌ يُخَافُ »

(و اگر در طغيان و ستم آشكارى كه خداوند از آن نهى فرموده كيفرى نبود كه از آن ترسانده شود)

«لَكَانَ فِي ثَوَابِ اجْتِنَابِهِ مَا لا عُذْرَ فِي تَرْكِ طَلَبِهِ »

(همانا در دورى جستن از آن ثوابى است كه هيچ عذرى در نخواستن آن [پذيرفته] نيست.)

بعد حضرت مى فرمايد: اگر كسى طغيان كند بر مردم و در مقام اخذ ماليات زياده روى كند، مسلّماً عقاب خواهد داشت؛ چون ممكن است «حق اللّه» را خدا ببخشد اما «حق النّاس» تا مادامى كه مردم نبخشند بخشوده نمى شود؛ و اگر كسى از طغيان اجتناب كند پيش خدا اجر دارد.

حضرت مى فرمايد: بر فرض كه طغيان بر مردم گناه محسوب نمى شد و جهنم و عقاب هم نداشت، اما اين اندازه هست كه طغيان نكردن اجر دارد و همين اجر هم كه از دستتان برود خسارت است. و شما كه خود را از ثوابِ اجتناب از ظلم محروم كرده ايد عذرى نداريد.

ص: 493

سفارش به مأمورين ماليات جهت رعايت حقوق مردم

«فَأَنْصِفُوا النَّاسَ مِنْ أَنْفُسِكُمْ »

(پس خيرخواه مردم باشيد از ناحيۀ خودتان.)

يعنى مردم از ناحيۀ شما انصاف و خير ببينند.

«وَاصْبِرُوا لِحَوَائِجِهِمْ »

(و براى خواسته هاى ايشان شكيبايى ورزيد.)

موقع گرفتن ماليات اگر عذرى و حاجتى دارند قبول كنيد و به مردم بى اعتنايى نكنيد. حضرت در ادامه دليل مى آورند كه چرا بايد با مردم به خوبى رفتار كنيم.

«فَإِنَّكُمْ خُزَّانُ الرَّعِيَّةِ »

(زيرا شما خزانه داران رعيّت هستيد.)

شما آقا بالاسر كه نيستيد، مالك مردم كه نيستيد؛ كسى كه خزانه دار ديگرى باشد معمولاً بايد به نفع او عمل كند؛ شما خزانه دار رعيّت هستيد.

«وَ وُكَلاءُ الْأُمَّةِ »

(و وكيلان امّت.)

از ملّت حقوق مى گيريد كه بيت المال را براى ملّت جمع آورى كنيد.

«وَ سُفَرَاءُ الْأَئِمَّةِ »

(و سفيران پيشوايان.)

خودتان قدرتى نداريد، نمايندۀ اماميد؛ وقتى امامتان به شما مى گويد به مردم ظلم و تعدّى نكنيد، شما چه حقى داريد به مردم ظلم و تعدّى كنيد؟

ص: 494

«وَ لاتَحْسِمُوا أَحَداً عَنْ حَاجَتِهِ »

(و هيچ كس را از خواسته اش جدا نكنيد.)

فعل اين عبارت به دو صورت نقل شده: اگر «تَحْسِموا» باشد، از «حَسْم» به معنى قطع كردن است. اگر كسى براى حاجتى به شما روى آورد او را مأيوس نكنيد و حاجت او را تأمين نماييد.

و اگر «تحشِمُوا» باشد، مى توان آن را به دو نحو خواند: هم از باب افعال و هم مجرّد؛ كه به معناى خجل كردن و شرمگين ساختن است.

در صدر اسلام اين كار را نمى كردند كه همۀ مالياتها را در بيت المال مركز جمع كنند بعد فقير و بيچاره هاى مملكت با هزار بدبختى صداى خود را به مركز برسانند كه به ما كمك كنيد، و تازه كسى صداى آنها را نشنود. اين تشريفات ادارىِ حالا در آن وقت ها نبوده است.

پيامبراكرم صلى الله عليه و آله و سلم بنايش بر اين بود كه صدقۀ دهات و بيابانى ها را همان جا بين خودشان تقسيم مى كرد، صدقات آنهايى را هم كه در شهر بودند در همان شهر تقسيم مى كرد؛ مازاد آن را مى برد براى جاهاى ديگرى كه احتياج بود. اصلاً رسم زكات و خراج گرفتن اين طور بوده است. اينها هم كه از طرف حضرت على عليه السلام بودند على القاعده مى بايد اين طور رفتار مى كردند.

اين طريقه اى كه الآن اجرا مى شود معلوم نيست رسم خوبى باشد، اگر حالا هم به همان نحو عمل مى شد بسيار بهتر بود؛ زيرا كسانى كه به مردم دهات سركشى مى كنند بهتر مى توانند حوايج و نيازهاى آنها را لمس كنند و ديگر نيازى نيست كه مالياتها در مركز جمع شود و بعداً با درخواست و نامه نگارى و... از مركز مجدداً به دهات برگردد.

لذا حضرت مى فرمايد: كسى را از حاجتش قطع نكنيد. مراد اين نيست كه آنهايى

ص: 495

كه ماليات مى دهند حاجتى داشته باشند، بلكه منظور آن فقرا هستند، يعنى كارى نكنيد كه آنان محروم و يا شرمنده شوند و از گفتن حاجت خود پشيمان گردند.

«وَ لاتَحْبِسُوهُ عَنْ طَلِبَتِهِ »

(و او را از مطلوبش باز نداريد.)

«وَ لاتَبِيعُنَّ لِلنَّاسِ فِى الْخَرَاجِ كِسْوَةَ شِتَاءٍ وَ لا صَيْفٍ وَ لا دَابَّةٍ يَعْتَمِلُونَ عَلَيْهَا وَ لاعَبْداً»

(و در [دريافت] خراج از مردم پوشش زمستانى را نفروشيد و نه تابستانى و نه چارپايى را كه با آن كار مى كنند و نه بنده اى را.)

ماليات در آن زمان بيشتر زكات بوده است آن هم به صورت جنس، نظير گندم و جو و خرما؛ و گاهى نيز زمين هايى كه متعلق به دولت اسلامى بوده و با مزايده اجاره مى داده اند و نصف درآمد را دولت مى گرفته كه به آن «مقاسمة» گفته مى شد و احياناً مقدار خاصى محصول بابت هر قطعه اى از زمين تعيين مى شد و به آن «خراج» گفته مى شد؛ مانند زمين هاى عراق كه پس از فتح آن براى هر جريبى از نخلستان هشت درهم در سال قرار داده بودند و هر جريب گندم دو درهم و از جو كمتر؛ و درهم حدود يك تومان فعلى ارزش داشت.

خلاصه اين كه چه بسا افرادى كه ماليات بدهكار بودند و نمى توانستند بپردازند، مأمورين آنان را ملزم به فروش اسب و الاغ و يا اثاثيۀ منزل مى كردند، حضرت آنان را از اين گونه فشارها نهى كرده و فرمودند: «وَ لاتَبِيعُنَّ لِلنَّاسِ فِى الْخَرَاجِ كِسْوَةَ شِتَاءٍ وَ لا صَيْفٍ »: مردم را براى اخذ ماليات در فشار نگذاريد كه مجبور شوند پوشش زمستان و تابستان خود را بفروشند «وَ لا دَابَّةٍ يَعْتَمِلُونَ عَلَيْهَا»: و يا اسب و قاطرى كه وسيلۀ كار آنهاست «وَ لاعَبْداً» : و يا غلامشان را.

ص: 496

«وَ لاتَضْرِبُنَّ أَحَداً سَوْطاً لِمَكَانِ دِرْهَمٍ »

(و هيچ كس را براى درهمى تازيانه نزنيد.)

مقصود اين نيست كه اگر بيشتر از يك درهم باشد كتك زدن مانعى ندارد، بلكه مى فرمايد: اين كار پستى را كه معمول است براى يك درهم چه بسا بدهكاران ماليات را كتك مى زدند انجام ندهيد.

جلوگيرى از مصادرۀ اموال غير از سلاح

«وَ لاتَمَسُّنَّ مَالَ أَحَدٍ مِنَ النَّاسِ مُصَلٍّ وَ لامُعَاهِدٍ»

(و به مال هيچ يك از مردم دست مبريد، نه نمازگزار و نه هم پيمان.)

به مال اقليت ها هم تعرض نكنيد. فقط در يك مورد حق مصادره داريد، اگر ابزار جنگى يافتيد كه زمينۀ اين را داشت كه عليه اسلام و مسلمانان به كار برده شود؛ مثلاً دست دشمنان اسلام بود و قرائن اين را نشان داد، اين نوع اموال را اجازه داريد مصادره كنيد.

«إِلّا أَنْ تَجِدُوا فَرَساً أَوْ سِلاحاً يُعْدى بِهِ عَلى أَهْلِ الْإِسْلامِ »

(مگر اين كه اسبى يا سلاحى را بيابيد كه با آن بر مسلمانان تجاوز مى شود.)

مثلاً الآن كه عراقى ها آمده اند و قسمتى از خاك كشورمان را اشغال كرده اند، اگر اسلحه اى از آنها به دست ما بيفتد، لازم است آن را بگيريم، اما اموال آنها را حق نداريم بگيريم، اسلحه را بايد گرفت براى اين كه آنها به واسطۀ اين اسلحه مى جنگند، و اسب هم در آن زمان يك نوع سلاح جنگى محسوب مى شده است.

«فَإِنَّهُ لايَنْبَغِي لِلْمُسْلِمِ أَنْ يَدَعَ ذَلِكَ فِي أَيْدِي أَعْدَاءِ الْإِسْلامِ فَيَكُونَ شَوْكَةً عَلَيْهِ »

ص: 497

(پس همانا بر مسلمان سزاوار نيست كه آنها را در دستان دشمنان اسلام وانهد تا بر آن توانايى داشته باشند.)

در سابق سلاح مردم در دست خودشان بوده است؛ بنابراين اگر دولت اسلامى قرائنى به دست آورد كه اقليت ها يا ديگران قصد حمله دارند، مى تواند فقط سلاحشان را مصادره كند.

سفارشاتى ديگر به مأمورين ماليات

«وَ لاتَدَّخِرُوا أَنْفُسَكُمْ نَصِيحَةً »

(و دريغ مداريد از خودتان خيرخواهى را.)

اگر بخيل باشى وقتى مى بينى طرف اشتباه مى كند به او تذكر نمى دهى، مى گويى بگذار به اين راه برود تا بعد گرفتار بشود؛ حضرت مى فرمايد اين طور نباشيد.

«وَ لَاالْجُنْدَ حُسْنَ سِيرَةٍ »

(و نه از سپاهيان خوش رفتارى را.)

مقصود از ارتش يا نيروى نظامى است كه قهراً به كمك مأمورين ماليات مى رفته اند، و يا ارتش رسمى و حقوق بگير است؛ يعنى با ارتشى ها اصولاً خوش رفتارى نماييد.

«وَ لَاالرَّعِيَّةَ مَعُونَةً »

(و نه از رعيّت يارى را.)

از اينجا استفاده مى شود كه مسئولين اخذ ماليات، مسئول پخش هم بوده اند؛ يعنى مثل زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عمل مى شده است.

ص: 498

«وَ لا دِينَ اللَّهِ قُوَّةً »

(و نه از دين الهى نيرو بخشيدن را.)

به هر حال چون شريان امور كشور وابسته به ماليات است، حضرت به مسئولين ماليات سفارش مردم و ارتش و دين خدا را مى كنند كه با آنها برخورد مناسب بشود.

«وَ أَبْلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ مَا اسْتَوْجَبَ عَلَيْكُمْ »

(و در راه خدا آنچه را براى شما سزاوار و لازم است انجام دهيد.)

«بَلِىَ » به معناى امتحان است، منتها امتحان در هر جايى به شكلى است، گاهى به انجام كارى و گاهى به ترك آن مى باشد. در اينجا يعنى اعطا كنيد در راه خدا. پس در جاهايى كه خداوند صرف پول را واجب كرده دريغ نكنيد.

از اين جمله معلوم مى شود پخش و توزيع ماليات تا حدودى دست مسئولين جمع آورى ماليات بوده است، همچون زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم. به نظر مى رسد اگر مسئولين ماليات افرادى امين و خبير باشند، اين شيوه كه ماليات هر محلى را در همان محل صرف كنند و مازاد آن را به مركز بفرستند بهتر و براى رفع فورى و بدون تشريفات نيازهاى مردم نيز مؤثر باشد.

شكرگزارى از براى قدرتى كه خدا عنايت فرموده

«فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ اصْطَنَعَ عِنْدَنَا وَ عِنْدَكُمْ أَنْ نَشْكُرَهُ بِجُهْدِنَا»

(زيرا خداوند سبحان به ما و شما نيكى كرده است كه با همۀ تلاش خود او را سپاس گزاريم.)

«أنْ نشكره» در اصل «لِأَنْ نشكره» بوده است. و معنى شكر اين است: «صرف العبد جميع ما أنعمه اللّه عليه فى ما خلق لأجله»(1) بندۀ خدا آنچه را كه خدا به او انعام

ص: 499


1- - شرح أصول الكافى، ج 1، ص 344.

كرده است بجا و در راهى كه خداوند براى آن خلق نموده مصرف كند.

«وَ أَنْ نَنْصُرَهُ بِمَا بَلَغَتْ قُوَّتُنَا»

(و تا آنجا كه توانمان مى رسد او را يارى نماييم.)

«وَ لا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظِيمِ »

(و هيچ توانايى نيست مگر به وسيلۀ خداوند بلند مرتبۀ بزرگ.)

حول و قوّه اى اگر ما داريم از خداست. در حقيقت ما اگر كارى هم انجام بدهيم حتى كمك به دين خدا، اين هم با حول و قوّه اى است كه خدا به ما داده است؛ حتى خواست من هم وابسته به خواست خداست؛ شما در نظام وجود نمى توانيد كوچك ترين چيزى را بيابيد كه وابسته به ارادۀ خدا نباشد، حتى ارادۀ من و شما هم وابسته به ارادۀ حق تعالى است.

لذا قرآن مى فرمايد: «لِمَنْ شاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ » هر كسى بخواهد مى تواند راه استقامت و تعادل را انتخاب كند. و بعد مى فرمايد: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ يَشاءَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ »(1) و شما نمى خواهيد چيزى را مگر اين كه خدا بخواهد.

يعنى ارادۀ شما هم بالاخره جزو نظام وجود است و با مقدمات و مبادى اش همه وابسته به حق است. ارادۀ شما مقدماتى دارد، اما آن مقدمات جزو همين نظام هستى است؛ ارادۀ من هم جزو نظام هستى است، و همۀ نظام هستى وابسته به ارادۀ حق است.

اين نامه هم بحمد اللّه به پايان رسيد. نامۀ بعدى را كه نامۀ 52 است شروع مى كنيم:9.

ص: 500


1- سورۀ تكوير (81)، آيات 28 و 29.

«نامۀ 52»

اشاره

و من كتاب له عليه السّلام إلى أمراء البلاد فى معنى الصّلاة:

«أَمَّا بَعْدُ؛ فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ حَتّى تَفِىءَ الشَّمْسُ مِنْ مَرْبِضِ الْعَنْزِ، وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَ الشَّمْسُ بَيْضَاءُ حَيَّةٌ فِي عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ حِينَ يُسَارُ فِيهَا فَرْسَخَانِ ، وَ صَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِينَ يُفْطِرُ الصَّائِمُ وَ يَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلى مِنىً ، وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِينَ يَتَوَارَى الشَّفَقُ إِلى ثُلْثِ اللَّيْلِ ، وَ صَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاةَ وَالرَّجُلُ يَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ ، وَ صَلُّوا بِهِمْ صَلاةَ أَضْعَفِهِمْ وَ لاتَكُونُوا فَتَّانِينَ .»

مقدمه اى كوتاه

اينجا سه نامه به دنبال هم آمده بود: يكى نامه اى كه دستورالعملى بود براى سران ارتش؛ نامه اى هم كه الآن تمام شد مربوط به مسئولين جمع آورى ماليات بود؛ و نامۀ سوّم هم مربوط به حاكمان شهرهاست كه در عين حال امام جماعت مردم هم بوده اند.

به اصطلاح دين از سياست جدا نبوده، و واقعاً هم دين اسلام از سياست جدا نيست و سياست در همۀ شئون واجبات و مستحبات اسلام لمس مى شود.

ما عبادتى بالاتر از نماز نداريم، ولى خداوند امر كرده كه اين نماز در عين حال كه عبادت خداست به جماعت خوانده شود؛ مردم در صف واحد كنار هم بايستند و امتيازات را دور بريزند كه اين حكايت از يك نحو هماهنگى و وحدت كلمه مى كند؛ اين كه يكى جلو بايستد و همه از او اطاعت كنند، او به ركوع مى رود همه به ركوع بروند، به سجده مى رود همه به سجده بروند، همه با هم بلند شوند، اين اصلاً رسوم نظامى را ياد مى دهد.

ص: 501

در اين نامه حضرت دربارۀ اوقات فضيلت نمازهاى واجب مى فرمايند، كه مستحب است نمازهاى واجب يوميه در پنج وقت خوانده شود؛ گرچه فعلاً در اثر تنبلى ما اين سنّت اسلامى فراموش شده است و در سه وقت خوانده مى شود.

وقت فضيلت نمازهاى روزانه

«أَمَّا بَعْدُ، فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ حَتّى تَفِىءَ الشَّمْسُ مِنْ مَرْبِضِ الْعَنْزِ»

(اما بعد؛ پس نماز ظهر را با مردم بگزاريد تا اين كه سايۀ خورشيد از [ديوار] خوابگاه بز برگردد.)

اين عبارت به چند نحو نقل شده است: يكى اين طور كه خواندم؛ و ديگر اين كه «حين» به جاى «حتّى» باشد، چون بعد از اين چند «حين» پشت سر هم مى آيد؛ و به جاى «مِنْ » هم «مثل» باشد.

به سايۀ ثابت «ظلّ » مى گويند؛ مثلاً انسان يا شاخص هنگام ظهر يك سايۀ ثابتى دارد؛ ولى به صرف زوال خورشيد، زياد شدن سايه شروع مى شود، به آن زيادى «فىء» مى گويند. «مَرْبِض» يعنى خوابگاه. «عَنْز» هم يعنى بز.

در شرح نهج البلاغۀ ابن أبى الحديد و بعضى شرحهاى ديگر عبارت همين طور است كه خوانديم؛ و معنا اين مى شود كه نماز ظهر را با مردم بخوانيد تا اين كه سايه برگردد از ديوار خوابگاه بز.

البته اينجا كلمۀ ديوار نيست ولى اگر «حتّى» باشد مراد ديوار است. حضرت آخر وقت نماز ظهر را معيّن مى كند؛ وقتى كه ارتفاع سايه مثل شاخص(1) مى شود. اوّل ظهر سايه به كوتاهترين حدّ خود مى رسد و بعد كم كم بلندتر مى شود؛ اين اضافه اى كه از ظهر به بعد پيدا مى كند وقتى به حدّى رسيد كه به اندازۀ خود شاخص شد، آن زمان

ص: 502


1- - چوب يا چيز ديگرى را كه براى معيّن كردن ظهر به زمين فرو مى برند شاخص گويند.

آخر وقت فضيلت نماز ظهر است. شاخصى كه در آن زمان بيشتر در معرض چشم بوده ديوار آغل دامها بوده است؛ حساب مى كردند هر وقت سايۀ ديوار به اندازۀ خود ديوار مى شد، آن وقت آخرين وقت فضيلت نماز بود.

اما اگر عبارت را اين طور بخوانيم: «فَصَلُّوا بِالنَّاسِ الظُّهْرَ حِينَ تَفِىءَ الشَّمْسُ مِثْلَ مَرْبِضِ الْعَنْزِ» اينجا حضرت آخر وقت را نمى گويد بلكه اوّل وقت را مى گويد. در اين صورت معناى جمله چنين مى شود: نماز ظهر را با مردم بخوانيد هنگامى كه سايه مثل خوابگاه بز مى شود.

اوّل ظهر صبر مى كردند معمولاً به اندازۀ يك ذراع معمولى (معادل دو وجب انسان) سايه بگذرد تا مردم اگر مى خواهند نماز مستحب بخوانند. در روايات داريم(1)

كه اوّل ظهر حقيقى نماز ظهر را نمى خواندند. نماز ظهر هشت ركعت نافله دارد، بايد به مردم فرصت داد هر كس مى خواهد نافله بخواند.

اين يك ذراع مهلت، يعنى دو وجب دست تقريباً به اندازۀ خوابگاه بز است؛ يعنى وقتى به اندازۀ كمر بز تا شكمش سايه اضافه شد وقت فضيلت نماز ظهر است؛ كه در اين صورت خود خوابگاه منظور است نه ديوار آن.

«وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعَصْرَ وَ الشَّمْسُ بَيْضَاءُ حَيَّةٌ فِي عُضْوٍ مِنَ النَّهَارِ حِينَ يُسَارُ فِيهَا فَرْسَخَانِ »

(و با ايشان نماز عصر را گزاريد و حال آن كه خورشيد سپيد و جاندار است در پاره اى از روز هنگامى كه بتوان در آن دو فرسخ راه پيمود.)

يعنى نگذاريد آفتاب در غروب برود و خورشيد قرمز بشود، تا آن وقتى كه خورشيد هنوز سفيد است نماز عصر را بخوانيد؛ يعنى وقت نماز ظهر كه مى گذرد ازت.

ص: 503


1- - وسائل الشيعة، ج 4، باب 5 و 8 از ابواب المواقيت.

يك مثل كه گذشت، از يك مثل تا دو مثل، يعنى تا سايه دو برابر شود وقت فضيلت نماز عصر است؛ اين مقدار زمان را ممكن است حضرت از اوّل ظهر تا اوّل نماز عصر حساب كرده باشد، يا اين كه از اوّل وقت نماز عصر تا آخر وقت كه تقريباً دو ساعت مى شود. اين مقدار زمانى است كه هر انسان اگر متعارف سير كند دو فرسخ طى مى كند.

«وَ صَلُّوا بِهِمُ الْمَغْرِبَ حِينَ يُفْطِرُ الصَّائِمُ وَ يَدْفَعُ الْحَاجُّ إِلى مِنىً »

(و با آنان نماز مغرب را بخوانيد آن هنگام كه روزه دار افطار كند و حج گزار به سوى منا روانه شود.)

«وَ صَلُّوا بِهِمُ الْعِشَاءَ حِينَ يَتَوَارَى الشَّفَقُ إِلى ثُلْثِ اللَّيْلِ »

(و با آنها نماز عشا را بخوانيد وقتى كه سرخى پنهان شود تا يك سوّم از شب.)

اينجا براى نماز عشا هم اوّل وقت فضيلت را معيّن مى كند و هم آخر وقت فضيلت را. مى فرمايد: وقتى كه شفق متوارى مى شود تا يك سوّم از شب. شفق آن قرمزى است كه مبدّل به سفيدى مى شود و آن سفيدى هم مبدّل به تاريكى مى گردد.

همان گونه كه از اذان صبح تا طلوع آفتاب حدود يك ساعت و نيم است، شفق هم تقريباً يك ساعت و نيم از شب را مى گيرد؛ كه پايان شفق اوّلِ وقت فضيلت نماز عشاست، و پايان فضيلت آن يك سوّم از تمام شب است.

«وَ صَلُّوا بِهِمُ الْغَدَاةَ وَالرَّجُلُ يَعْرِفُ وَجْهَ صَاحِبِهِ »

(و با ايشان نماز صبح را بخوانيد زمانى كه آدمى روى همراه خود را بشناسد.)

اگر اوّل اذان صبح بخواهيد نماز بخوانيد همه به نماز نمى رسند، اگر خيلى دير هم بخوانيد وقت فضيلت آن مى گذرد.

ص: 504

اهميت نماز جماعت و مراعات افراد ضعيف

«وَ صَلُّوا بِهِمْ صَلاةَ أَضْعَفِهِمْ وَ لاتَكُونُوا فَتَّانِينَ »

(و با آنان نماز بگزاريد مانند نماز ناتوانترين ايشان، و از جمله فتنه انگيزان نباشيد.)

يكى پير است و نمى تواند ركوع و سجود را طول بدهد، يكى كار دارد، كار ضرورى را رها كرده و به نماز جماعت آمده است، بايد مراعات اينها بشود. نماز جماعت خيلى اهميت دارد، اما امام جماعت هم بايد رعايت ضعيف ترين مردم را بكند. وقتى شما نماز را طول بدهيد، مردم ديگر به نماز جماعت نمى آيند و جماعتها خلوت مى شود و اين فتنه است؛ چون كه ايجاد تفرقه و تشتّت شده است. و اين از اعجاز اسلام است كه در آن زمان اهميت اجتماع و وحدت كلمه را به مردم گوشزد نموده و در بسيارى از عبادات نظير نماز جماعت، نماز جمعه، حج و... اين هدف عالى را منظور داشته است.

من تا همين جا مطلب را تمام مى كنم؛ چون تفصيل آن در كتب فقهى بيان شده است.

والسّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

والحمد للّه ربّ العالمين

و صلّى اللّه على محمّد و آله الطّاهرين.

ص: 505

ص: 506

(كتابنامه)

1 - قرآن مجيد.

2 - الإحتجاج على أهل اللجاج؛ احمد بن على (طبرسى)، 2 جلد، نشر مرتضى (مشهد)، 1403 ق.

3 - الإختصاص؛ محمّد بن محمّد (شيخ مفيد)، كنگرۀ شيخ مفيد (قم)، 1413 ق.

4 - الأمالى؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، دارالثقافة (قم)، 1414 ق.

5 - بحارالأنوار، الجامعة لدُرر أخبار الأئمة الأطهار؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 111 جلد، دار احياء التراث العربى (بيروت)، 1403 ق.

6 - بصائر الدّرجات فى فضائل آل محمّد صلى الله عليه و آله و سلم؛ محمّد بن حسن (صفّار)، منشورات مكتبة المرعشى النجفى (قم)، 1404 ق.

7 - تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله و سلم؛ حسن بن على بن شعبة (ابن شُعبة حَرّانى)، تصحيح على اكبر غفارى، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1404 ق / 1363 ش.

8 - تفسير الصافى؛ ملا محسن (فيض كاشانى)، 5 جلد، مكتبة الصدر (تهران)، 1415 ق.

9 - تفسير العياشى؛ محمّد بن مسعود (عياشى)، 3 جلد، چاپ بنياد بعثت (قم)، 1421 ق.

10 - تفسير القمى؛ على بن ابراهيم (قمى)، 2 جلد، دارالكتاب (قم)، 1404 ق.

11 - تهذيب الأحكام فى شرح المقنعة؛ محمّد بن حسن (شيخ طوسى)، 10 جلد در 5 مجلّد، دارالكتب الإسلامية (نجف اشرف)، 1377 ق.

12 - جامع الاخبار؛ محمّد بن محمّد الشعيرى السبزوارى (شعيرى)، مؤسسة آل البيت (قم)، 1414 ق.

13 - الحكمة المتعالية فى الأسفار العقلية الأربعة (الأسفار الأربعة)؛ صدرالديّن محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 9 جلد، المطبعة الحيدرية (تهران)، 1379 ق.

14 - دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية؛ حسينعلى (منتظرى)، 4 جلد، المركز العالمى للدراسات الإسلامية و نشر تفكر، 1408 و 1415 ق.

15 - دعائم الاسلام و ذكر الحلال والحرام والقضايا والأحكام؛ نعمان بن محمّد مغربى (ابن حيّون)، 2 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1385 ق.

ص: 507

16 - ديوان بيدل شيرازى؛ حاج ميرزا رحيم بن محمّد طبيب اصفهانى (بيدل).

17 - ديوان حافظ ؛ شمس الدين محمّد حافظ شيرازى (حافظ )، انجمن خوشنويسان ايران، 1367 ش.

18 - سنن الترمذى (الجامع الصحيح)؛ محمّد بن عيسى بن سوَرَة (ترمذى)، 5 جلد، دارالفكر (بيروت)، 1403 ق / 1983 م.

19 - شرح أصول الكافى؛ صدرالدين محمّد شيرازى (صدر المتألهين)، 4 جلد، مؤسسۀ مطالعات و تحقيقات فرهنگى (تهران)، 1383 ش.

20 - شرح المنظومة؛ الحاج ملا هادى (سبزوارى)، انتشارات لقمان (قم).

21 - شرح نهج البلاغة؛ أبو حامد بن هبة اللّه (ابن أبى الحديد)، 20 جلد در 10 مجلّد، دارالكتب العلمية (قم)، 1378 ق.

22 - شرح نهج البلاغة ابن ميثم؛ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم (ابن ميثم بحرانى)، 5 جلد، مؤسسة النصر (تهران)، 1378 ق.

23 - عبقات الأنوار؛ سيّد حامد حسين الموسوى (مير حامد حسين)، مطلع الأنوار (حيدرآباد هند).

24 - علم اليقين (علم اليقين فى اصول الدين)؛ ملا محمّد محسن بن رضى الدين شاه مرتضى (فيض كاشانى)، 2 جلد، انتشارات بيدار (قم)، 1392 ش.

25 - غرر الحكم و درر الكلم؛ عبدالواحد بن محمّد (تميمى آمُدى)، دارالكتاب الإسلامى (قم)، 1410 ق.

26 - الكافى؛ محمّد بن يعقوب بن اسحاق (كلينى)، 8 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1407 ق.

27 - گلستان سعدى؛ أبو محمّد مصلح الدين (سعدى شيرازى)، انتشارات خوارزمى (تهران)، چاپ چهارم، 1374 ش.

28 - مثنوى معنوى؛ جلال الدين محمّد بلخى (مولوى)، كتابفروشى اسلاميه (تهران).

29 - مجمع البحرين؛ فخرالدين بن محمّد (طريحى)، 6 جلد، انتشارات مرتضوى (تهران)، 1375 ش.

30 - المراجعات؛ سيّد عبدالحسين شرف الدين الموسوى العاملى (سيّد عبدالحسين شرف الدين)، انتشارات اسوه (قم)، 1413 ق.

31 - مرآة العقول فى شرح أخبار آل الرسول؛ محمّد باقر بن محمّد تقى (مجلسى)، 26 جلد، دارالكتب الإسلامية (تهران)، 1404 ق.

ص: 508

32 - مفردات ألفاظ القرآن (المفردات فى غريب القرآن)؛ أبوالقاسم حسين بن محمّد بن مفضّل (راغب اصفهانى)، تحقيق صفوان عدنان داوودى، دارالقلم و الدار الشاميّة (بيروت و دمشق)، 1416 ق.

33 - من لايحضره الفقيه؛ محمّد بن على بن بابويه (شيخ صدوق)، تصحيح على اكبر غفارى، 4 جلد، مؤسسة النشر الإسلامى (قم)، 1413 ق.

34 - منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغة؛ ميرزا حبيب اللّه الهاشمى (خوئى)، 21 جلد، مكتبة الإسلامية (تهران).

35 - نهج البلاغة؛ (محمّد عبده)، مطبعة الاستقامة (مصر).

36 - نهج الفصاحة؛ أبوالقاسم (پاينده)، دنياى دانش (تهران)، 1336 ش.

37 - وسائل الشيعة؛ محمّد بن حسن (حرّ عاملى)، 30 جلد، مؤسسة آل البيت (قم)، 1409 ق.

ص: 509

كتابهاى منتشر شدۀ فقيه و مرجع عاليقدر آيت اللّه العظمى منتظرى قدس سره

كتابهاى فارسى:

1 - درسهايى از نهج البلاغه (15 جلد)

2 - خطبۀ حضرت فاطمۀ زهرا عليها السلام

3 - از آغاز تا انجام (در گفتگوى دو دانشجو)

4 - اسلام دين فطرت

5 - موعود اديان

6 - مبانى فقهى حكومت اسلامى (8 جلد)

جلد اوّل: دولت و حكومت

جلد دوّم: امامت و رهبرى

جلد سوّم: قواى سه گانه، امر به معروف، حسبه و تعزيرات

جلد چهارم: احكام و آداب ادارۀ زندانها و استخبارات

جلد پنجم: احتكار، سياست خارجى، قواى نظامى و اخلاق كارگزاران حكومت اسلامى

جلد ششم: منابع مالى حكومت اسلامى

جلد هفتم: منابع مالى حكومت اسلامى، فىء، انفال

جلد هشتم: احياء موات، ماليات، پيوست ها، فهارس

7 - رسالۀ توضيح المسائل

8 - رسالۀ استفتائات (3 جلد)

9 - رسالۀ حقوق

10 - پاسخ به پرسش هاى دينى

11 - احكام پزشكى

12 - احكام و مناسك حج

13 - احكام عمرۀ مفرده

14 - استفتائات مسائل ضمان

15 - حكومت دينى و حقوق انسان

ص: 510

16 - مجازاتهاى اسلامى و حقوق بشر

17 - مبانى نظرى نبوّت

18 - معجزۀ پيامبران

19 - هماورد خواهى قرآن

20 - سفير حق و صفير وحى

21 - فراز و فرود نفس (درسهايى از اخلاق - شرحى بر جامع السعادات)

22 - كتاب خاطرات (2 جلد)

23 - كتاب ديدگاهها (3 جلد)

24 - انتقاد از خود (عبرت و وصيّت)

25 - درس گفتار حكمت (شرح منظومه) (6 جلد)

26 - مبانى مردم سالارى در اسلام (ترجمۀ كتاب نظام الحكم فى الاسلام)

كتابهاى عربى:

27 - دراسات في ولاية الفقيه و فقه الدولة الإسلامية (4 جلد)

28 - كتاب الزكاة (4 جلد)

29 - دراسات في المكاسب المحرّمة (3 جلد)

30 - نهاية الأصول

31 - محاضرات فى الاصول

32 - نظام الحكم في الإسلام

33 - البدر الزّاهر (في صلاة الجمعة والمسافر)

34 - كتاب الصلاة

35 - كتاب الصوم

36 - كتاب الحدود

37 - كتاب الخمس

ص: 511

38 - كتاب الإجارة والغصب والوصيّة

39 - التعليقة على العروة الوثقى

40 - الأحكام الشرعيّة على مذهب أهل البيت عليهم السلام

41 - مناسك الحجّ والعمرة

42 - مجمع الفوائد

43 - من المبدأ إلى المعاد (في حوار بين طالبين)

44 - الأفق أو الآفاق (في مسألة الهلال)

45 - منية الطالب (في حكم اللحية والشارب)

46 - رسالة مفتوحة (ردّاً على دعايات شنيعة على الشيعة و تراثهم)

47 - موعود الأديان

48 - الإسلام دين الفطرة

49 - نظام الحُكم الدّيني و حقوق الإنسان

50 - رسالة الحقوق في الإسلام

كتابهاى مربوطه:

51 - فلسفۀ سياسى اجتماعى آيت اللّه منتظرى

52 - ستيز با ستم (بخشى از اسناد مبارزات آيت اللّه العظمى منتظرى) (2 جلد)

53 - سوگنامه (پيامها، بيانيه ها، مقالات و اشعار به مناسبت رحلت فقيه عاليقدر) (2 جلد)

54 - بهاى آزادگى (روايتى مستند از حصر حضرت آيت اللّه منتظرى)

55 - جلوه هاى ماندگار (پند، حكمت، سرگذشت)

56 - معارف و احكام نوجوان

57 - معارف و احكام بانوان

58 - غير محرمانه (بازتاب انتشار فايل صوتى آيت اللّه منتظرى)

59 - سيرۀ عقلا و عرف در اجتهاد

60 - دين و جمهوريت (نگاهى كوتاه به انديشۀ سياسى حضرت آيت اللّه العظمى منتظرى)

ص: 512

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109