دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام جلد 6

مشخصات کتاب

سرشناسه:فرخ فال، احمد، 1337 -

عنوان و نام پديدآور:دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام/ احمد فرخ فال.

مشخصات نشر:قم: ذکری، 1400.

مشخصات ظاهری:20 ج.

شابک:دوره : 978-622-6319-28-7 ؛ ج.1 : 978-622-6319-27-0 ؛ ج.2 : 978-622-6319-29-4 ؛ ج.3 : 978-622-6319-30-0 ؛ ج.4 : 978-622-6319-31-7 ؛ ج.5 : 978-622-6319-32-4 ؛ ج.6 : 978-622-6319-33-1 ؛ ج.7 : 978-622-6319-34-8 ؛ ج.8 : 978-622-6319-35-5 ؛ ج.9 : 978-622-6319-36-2 ؛ ج.10 : 978-622-6319-37-9 ؛ ج.11 : 978-622-6319-38-6 ؛ ج.12 : 978-622-6319-39-3 ؛ ج.13 : 978-622-6319-40-9 ؛ ج.14 : 978-622-6319-41-6 ؛ ج.15 : 978-622-6319-42-3 ؛ ج.16 : 978-622-6319-43-0 ؛ ج.17 : 978-622-6319-44-7 ؛ ج.18 : 978-622-6319-45-4 ؛ ج.19 : 978-622-6319-46-1 ؛ ج.20 : 978-622-6319-47-8

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

يادداشت:ج.2 - 20 (چاپ اول: 1400) (فیپا).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج.1و 2. ارتباطات الهی و عالم هستی.- ج.3. ارتباطات و تعاملات انبیاء علیهم السلام.- ج.4 - 6. ارتباطات و تعاملات انبیاء، ائمه و اولیاء علیهم السلام.- ج.7 و 8. ارتباطات و تعاملات انسان با خداوند متعال.- ج.9. ارتباطات و تعاملات زن و شوهر.- ج.10. ارتباطات و تعاملات والدین و فرزند.- ج.11 و 12. ارتباطات و تعاملات بین مردم.- ج.13. ارتباطات و تعاملات مومنین و منافقین.- ج.14. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و مذاهب.- ج.15. ارتباطات و تعاملات مذاهب و امم اسلامی.- ج.16. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و کفار.- ج.17. ارتباطات و تعاملات حکومت اسلامی و مردم.- ج.18 و 19. ارتباطات و تعاملات بین حکومت ها.- ج.20. تعاملات در حکومت حضرت مهدی (عج).

موضوع:ارتباط -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط -- جنبه های قرآنی

Communication -- Qur'anic teaching

ارتباط -- احادیث

Communication -- Hadiths

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Interpersonal communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های قرآنی

Interpersonal communication -- Qur'anic teaching

ارتباط بین اشخاص -- احادیث

Interpersonal communication -- Hadiths

رده بندی کنگره:BP11/6

رده بندی دیویی:297/045

شماره کتابشناسی ملی:7595511

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

ازدیدگاه قرآن،پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله ) واهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)

جلد ششم : ارتباطات وتعاملات انبیاء وائمه و اولیاء (علیهم السلام)

احمد فرخ فال

ص: 3

***

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

جلد ششم : ارتباطات وتعاملات انبیاء وائمه و اولیاء (علیهم السلام)

احمد فرخ فال

شمارگان 1000نسخه

شابک این جلد ؛1-23-6319-622-978

شابک دوره ؛ 7-28-6319-622-978

***

***

آدرس مرکز پخش : قم ، خیابان معلم ، انتشارات مرکز مدیریت حوزه های علمیه تلفن مرکز پخش : 37735547-025

***

ص: 4

فهرست مطالب

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

ص: 8

فصل دوم: ارتباطات وتعاملات انسانی

اشاره

بخش اول:ارتباطات وتعاملات انبیاء (علیهم السلام)وائمه(علیهم السلام) واولیاء

ص: 9

ص: 10

ادامه جلد پنجم

بخش اول:ارتباطات وتعاملات انبیاء (علیهم السلام)وائمه(علیهم السلام) واولیاء

اشاره

و اما بقیۀ موارد از این بخش:

94. قرآن، جامع ترین معجزه در دست پیامبر(صلی الله علیه وآله )

اشاره

خداوند متعال در عظمت آیات قرآن کریم و نا توانی جن و انس در آوردن مثل قرآن کریم می فرماید:

«قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهيراً * وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلاَّ كُفُوراً»؛(1) «بگو: اگر انسان ها و پريان (جن و انس) اتفاق كنند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند آن را نخواهند آورد؛ هر چند يكديگر را (در اين كار) كمك كنند. ما در اين قرآن، براى مردم از هر چيز نمونه اى آورديم (و همه معارف در آن جمع است)؛ اما بيش تر مردم (در برابر آن، از هر كارى) جز انكار، ابا داشتند!»

ص: 11


1- . اسراء / 88.
تفسیر
هيچ گاه همانند قرآن را نخواهيد آورد

با توجه به اين كه آيات قبل و بعد در ارتباط با مباحث قرآن است، پيوند آيه مورد بحث كه با صراحت از اعجاز قرآن سخن مى گويد با آن ها نياز به گفتگو ندارد.

به علاوه در آيات آينده بحث مشروحى پيرامون بهانه جوئيهاى مشركان در زمينۀ اعجاز و طلب معجزات گوناگون آمده است، آيه مورد بحث در حقيقت مقدمه اى است براى بحث آينده تا به اين بهانه جويان نشان دهد كه عالی ترين و زنده ترين سند حقانيت پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) كه به صورت يك معجزه جاودانى هميشه در تاريخ مى درخشد همين قرآن است و با وجود اين قرآن، بهانه جوئيها بی جا است! بعضى نيز خواسته اند پيوند اين آيه را با آيات گذشته از نظر مقايسه اسرار آميز بودن روح با اسرار آميز بودن قرآن بيان كنند(1)، ولى پيوندى را كه در بالا گفتيم روشن تر به نظر مى رسد.

به هر حال خدا روى سخن را در اين جا به پيامبر(صلی الله علیه وآله ) كرده، مى گويد:

«به آن ها بگو اگر تمام انسان ها و پريان اجتماع و اتفاق كنند تا همانند اين قرآن را بياورند قادر نخواهند بود هر چند يكديگر را معاضدت و كمك كنند»؛ «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً».

اين آيه با صراحت تمام، همه جهانيان را اعم از كوچك و بزرگ، عرب و غير

ص: 12


1- . قطب، سید، فى ظلال القرآن، ج 5، ص: 358 ذيل آيه مورد بحث.

عرب، انسان ها و حتى موجودات عاقل غير انسانى، دانشمندان، فلاسفه، ادباء، مورخان، نوابغ و غير نوابغ، خلاصه همه را بدون استثناء دعوت به مقابله با قرآن كرده است و مى گويد اگر فكر مى كنيد قرآن سخن خدا نيست و ساخته مغز بشر است، شما هم انسان هستيد، همانند آن را بياوريد و هر گاه بعد از تلاش و كوشش همگانى، خود را ناتوان يافتيد، اين بهترين دليل بر معجزه بودن قرآن است.

اين دعوت به مقابله كه در اصطلاح علماء عقائد، «تحدى» ناميده مى شود يكى از اركان هر معجزه است، و هر جا چنين تعبيرى به ميان آمد به روشنى مى فهميم كه آن موضوع، از معجزات است.

چند نكته
عمومى بودن دعوت به مبارزه

1. قبل از هر چيز عمومى بودن دعوت به تحدّى كه همه انسان ها و موجودات عاقل ديگر را فرا مى گيرد.

2. جاودانى بودن دعوت نكتۀ ديگر است، زيرا هيچ گونه قيدى از نظر زمان در آن نيست و به اين ترتيب اين ندا و دعوت همان گونه كه در زمان پيامبر(صلی الله علیه وآله ) بوده است، امروز هم هست، فردا نيز خواهد بود.

3. تعبير به اجتماع، اشاره به مسأله هم كارى و هم فكرى و تعاون و تعاضد است كه مسلما بازده كار انسان ها را صدها يا هزاران برابر مى كند.

4. جملۀ «و لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً»؛ «هر چند بعضى، بعض ديگر را يارى

ص: 13

و كمك كنند» تأكيد مجددى است روى مسأله هم فكرى و تعاون، و ضمنا اشاره سربسته اى است به اهميت و تأثير اين كار در پيشبرد هدف ها.

5. تعبير به «بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ» تعبير جامعى است كه شباهت و همانندى را در تمام زمينه ها مى رساند، يعنى مثل آن از نظر فصاحت، مثل آن از نظر محتوى و مثل آن از نظر انسان سازى، بحث هاى علمى، قانون هاى حيات بخش اجتماعى، تاريخ خالى از خرافات، پيشگوييهاى مربوط به آينده و امثال آن.

6. دعوت از همه انسان ها دليل بر اين است كه در مسأله اعجاز تنها جنبه الفاظ قرآن و فصاحت و بلاغت مطرح نيست، چرا كه اگر چنين بود دعوت از ناآشنايان به زبان عربى بى فايده بود.

7. يك معجزه گويا و رسا آن ست كه آورنده آن مخالفان را نه تنها دعوت به مقابله كند؛ بلكه آن ها را با وسائل مختلف به اين كار تحريك و تشويق نموده، و به اصطلاح بر سر غيرت آورد، تا آن چه را در توان دارند به كار گيرند، سپس كه عجز آن ها نمايان شد، عمق و عظمت اعجاز روشن گردد.

در آيه مورد بحث اين موضوع كاملاً عملى شده است، زيرا از يك سو پاى همه انسان ها را به ميان كشيده، و با تصريح به ناتوانى آن ها طى جملۀ «لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ» آن ها را برانگيخته و با جملۀ «وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً» تحريك بيش ترى نموده است.

آيه بعد در واقع بيان يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن يعنى «جامعيت» آن است، مى گويد: «ما براى مردم در اين قرآن از هر نمونه اى از انواع معارف بيان كرديم»؛ «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا لِلنَّاسِ فِی هذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ».

ص: 14

«ولى با اين حال اكثر مردم جاهل و نادان جز انكار حق، و ناديده گرفتن دلائل هدايت، عكس العملى نشان ندادند»؛ «فَأَبى أَكْثَرُ النَّاسِ إِلَّا كُفُوراً»؛ «صرفنا» از مادۀ «تصريف» به معنى تغيير، يا تبديل و از حالى به حالى كردن آمده است.

«كفور» به معنى انكار حق است.

به راستى اين تنوع محتويات قرآن، آن هم از انسانى درس نخوانده، عجيب است، چرا كه در اين كتاب آسمانى، هم دلائل متين عقلى با ريزه كاريهاى مخصوصش در زمينۀ عقائد آمده، و هم بيان احكام متين و استوار بر اساس نيازمندی هاى بشر در همه زمينه ها، هم بحث هاى تاريخى قرآن در نوع خود بى نظير، هيجان انگيز، بيدارگر، دلچسب، تكان دهنده و خالى از هر گونه خرافه است.

و هم مباحث اخلاقيش كه با دل هاى آماده همان كار را مى كند كه باران بهار با زمين هاى مرده! مسائل علمى كه در قرآن مطرح شده، پرده از روى حقايقى برمى دارد كه حد اقل در آن زمان براى هيچ دانشمند شناخته نشده بود.

خلاصه قرآن در هر وادى گام مى نهد، عالی ترين نمونه را ارائه مى دهد.

آيا با توجه به اين كه معلومات انسان محدود است (همان گونه كه در آيات گذشته به آن اشاره شده، مخصوصاً با توجه به اين كه پيامبر اسلام در محيطى پرورش يافته بود كه از همان علم و دانش محدود بشرى آن زمان نيز خبرى نبود، آيا وجود اين همه محتواى متنوع در زمينه هاى توحيدى و اخلاقى و اجتماعى و سياسى و نظامى دليل بر اين نيست كه از مغز انسان تراوش نكرده؛ بلكه از ناحيه خدا است).

ص: 15

و به همين دليل اگر جن و انس جمع شوند كه همانند آن را بياورند قادر نخواهند بود.

فرض كنيم تمام دانشمندان امروز و متخصصان علوم مختلف جمع شوند دائرة المعارفى تنظيم كنند و آن را در قالب بهترين عبارات بريزند ممكن است اين مجموعه براى امروز جامعيت داشته باشد اما مسلما براى پنجاه سال بعد نه تنها ناقص و نارسا است؛ بلكه آثار كهنگى از آن مى بارد.

در حالى كه قرآن در هر عصر و زمانى كه خوانده مى شود- مخصوصاً در عصر ما- آن چنان است كه گويى«امروز» و «براى امروز» نازل شده و هيچ اثرى از گذشت زمان در آن ديده نمى شود.(1)

«أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ * فَلْيَأْتُوا بِحَديثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقينَ»؛(2) «يا مى گويند: قرآن را به خدا افترا بسته، ولى آنان ايمان ندارند. اگر راست مى گويند سخنى همانند آن بياورند!»

در مقدمه تفسیر اطیب البیان وجوه اعجاز قرآن کریم به شرح ذیل، تبیین شده است:

در بيان معجزه بودن قرآن و وجوه اعجاز آن

قرآن مجيد بزرگ ترين معجزات پيغمبر اسلام است؛ بلكه چنين معجزه به اين عظمت به هيچ يك از انبياء از آدم تا خاتم عطا نشده، و اين معجزه از جهاتى بر ساير معجزه ها مزيت و ترجيح دارد:

ص: 16


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 12، ص: 274.
2- . طور / 34 و 35.

1. ساير معجزات به تنهايى براى اثبات نبوت كافى نيستند؛ بلكه بايد به طور قطع از خارج ثابت شود كه آورنده معجزه دعوى نبوت نموده و واجد شرايط نبوت و فاقد موانع آن بوده تا معجزه دليل بر صدق دعوى او باشد، ولى قرآن به تنهايى براى اثبات نبوت كافى است زيرا بصراحت جميع اين امور را بيان می كند و احتياج بامر ديگرى ندارد.

2. اغلب معجزات؛ بلكه نوع آن ها مخصوص زمان اقامه آن معجزه و مشاهده كنندگان بوده و براى ديگران دليل بر اثبات نبوت نيست مگر اين كه بطريق تواتر يا از راه قطع ثابت شود مانند عصاى موسى و يد بيضاء و احياء موتى و تسبيح سنگريزه و امثال اين ها، ولى قرآن براى هر زمان و هر كس تا دامنه قيامت معجزه بودن آن باقيست.

3. قرآن هر سوره و هر آيه آن عليحده معجزه است به خلاف ساير معجزات 4. اغلب معجزات؛ بلكه جميع آن ها از يك جهت معجزه اند، ولى قرآن از جهات متعدده معجزه است كه در ذیل به آن ها اشاره می نمائيم اوّل از جهت فصاحت و بلاغت و حسن اسلوب (1) چون مردم از حيث معارف و معلومات و رشته هاى ترقى و تعالى در ازمنه مختلفه متفاوتند لذا حكمت الهى مقتضى بوده كه در هر دوره و زمان معجزه پيغمبرانش را نظير همان رشته اى كه مردم در آن مهارت دارند قرار دهد تا حجت بر آن ها تمام تر باشد چنان چه در زمان حضرت موسى كه فنّ سحر رواج كامل داشت و اهل فنّ سحر را از غير سحر به خوبى تميز می دادند معجزه آن حضرت

ص: 17


1- . فصاحت و بلاغت عبارت از سلاست كلام و ارتباط معانى با يكديگر و حسن تنظيم كلمات و حروف و موافقت كلام با فطرت و نداشتن تكلف در افاده مقاصد و بآسانى وارد شدن معانى در خاطر و استعمال كردن الفاظى كه شايسته افاده معانى مقصوده باشد.

را عصا قرار داد تا خبره فنّ از اتيان بمثل آن عاجز شده اقرار به معجزه بودن آن كنند و بر سايرين حجت تمام شود و هم چنين در زمان حضرت عيسى كه علم طب رونق بسزايى داشت معجزه حضرت عيسى را مرده زنده كردن و كور و كر مادر زاد و ابرص را شفا دادن قرار داد كه بر اطباء و ديگران معلوم شود كه اين قسمت خارج از حدود طب بوده و خارق عادت و دليل بر صدق مدعاى آن حضرت است و حجت بر آنان تمام باشد و امّا زمان بعثت حضرت ختمى مرتبت چون قسمت جزيرة العرب از هر گونه علم و كمال خالى بود نه بهره از معارف حكمى و نه سهمى از اخلاق انسانى و نه نصيبى از علوم و صنايع مادى داشتند لذا اگر معجزه از قبيل معجزه موسى و عيسى(علیهما السلام) براى آن حضرت قرار داده می شد عامّه مردم نمی توانستند تميز دهند و توهم سحر و صنايع غريبه و امثال اين ها درباره آن می شد و بالاخرة حجت كاملاً بر آنان تمام نبود، و تنها چيزى كه عرب جاهليت در آن مهارت بسزا و يد طولايى داشت فنّ فصاحت و بلاغت و ادب عربى بود كه در آن باوج ترقى و تعالى و سر حدّ كمال و عظمت رسيده بودند و باندازه اهميت داشت كه در مواسم حج و مواقع ديگر مجالس و محافلى تشكيل داده و شعراء بزرگ و خطباء سترگ در آن ها شركت كرده و اشعارى را كه گفته بودند انشاد نموده و با يكديگر مقايسه و بر يكديگر مفاخره و مباهات می كردند و هر قصيده كه افصح و ابلغ بوده انتخاب نموده بر كعبه ميآويختند تا در موسم حج قبائل مختلف عرب آن را مشاهده نموده موجب بلند نامى و شهرت و عظمت آن ها گردد در چنين عصرى حكمت اقتضاء كرد كه خداوند معجزه پيغمبر خاتم(صلی الله علیه وآله ) را از قبيل همين قرار دهد تا بفهمند كه اين طرز كلام از قدرت بشر خارج بوده تصديق برسالت حضرتش نموده راه عذرى براى آنان

ص: 18

باز نباشد، و در خود قرآن مكرّر در مقام تحدّى برآمده و با صداى رسا بهمگان اعلان نموده كه اگر شك دارند كه اين كلام خداست كه بر پيغمبرش نازل شده مانند آن را بياورند.

و نخست معارضه بمثل فرموده «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِوَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً»؛(1) و سپس تنزّل نموده و بآوردن ده سوره مثل قرآن اكتفاء فرموده «أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ»؛(2) و باز هم تنزّل نموده و بآوردن يك سوره مثل قرآن دعوت كرده مى فرمايد «قل إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ»؛(3) و اين نداى قرآن از زمان بعثت حضرت تا اين زمان بگوش همه جهانيان و دشمنان اسلام از يهود و نصارى و عرب و غير آن ها رسيده و در ميان آن ها فصحاء و بلغاء بسيار بوده و اگر می توانستند يك سوره مثل قرآن بياورند اين قدر خود را بزحمت جنگ و خونريزى نيانداخته و هر روز انواع مكر و حيله و سياست بازى بر ضدّ اسلام و مسلمين (چه در صدر اول اسلام از ناحيه مشركين قريش و يهود و چه بعد از آن از طرف نصارى و غير آن ها) نمى نمودند و اگر

ص: 19


1- . «بگو اگر آدميان و طايفه جن جمع شوند براى اين كه مانند اين قرآن را بياورند نتوانند اگر چه بعضى از آنان پشتيبان بعض ديگر باشند.» (اسراء / 91)
2- . «بلكه می گويند محمد(صلی الله علیه وآله ) اين كلمات را خود به هم می بافد بگو شما هم ده سوره مثل آن را به هم بافته بياوريد.» (هود / 17)
3- . «هر گاه نسبت بآنچه بر بنده خود فرستادم در شك و ترديد هستيد سوره مانند آن بياوريد و گواهان خودتان را غير از خدا دعوت كنيد اگر راست مى گوييد و اگر چنين نكرديد و هرگز نخواهيد كرد از آتشى كه براى كافران آماده شده است بپرهيزيد.» (بقره / 21 و 22)

آورده بودند مانند آتش در مناره و خورشيد در وسط روز ظاهر و هويدا بوده و در همه روزنامه ها و مجلات و راديوها برخ مسلمين ميكشيدند.

بنا بر اين هر عاقلى اگر چه از علم فصاحت و بلاغت؛ بلكه از لغت عرب بهره نداشته باشد اين معنى را كاملاً می فهمد كه اگر قرآن، كلام خدا و ما فوق قدرت بشر نبود با اهتمامى كه در اين باره داشتند مانند آن را آورده بودند و اين كه نتوانسته مثل آن را بياورند معجزه بودن قرآن و بالنتيجه نبوت پيغمبر اسلام را ثابت می كند. و امّا كسى كه بهره از عربيت و علم فصاحت و بلاغت داشته و كلمات فصحاء و بلغاء عرب را تتبّع نموده و آيات قرآن را با آن ها مقايسه كند فصاحت و بلاغت، روانى و سلاست، شيرينى و ملاحت قرآن به خوبى براى وى ظاهر می شود و درمى يابد كه هيچ كلامى از فصيح ترين شعراء و خطباء عرب حتى كلمات ديگر پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) از مواعظ و خطب و كلمات قصار و هم چنين خطب نهج البلاغة و كلمات ساير ائمه اطهار(علیهم السلام) (با اين كه در كمال فصاحت و بلاغت بوده به حدى كه درباره خطب نهج البلاغه گفته شده «فوق كلام المخلوق و دون كلام الخالق») در مقابل قرآن عرض اندام نمی تواند بكند و اگر جمله از قرآن در ميان صدها جمله از كلمات ديگران قرار گيرد مانند بدر در ميان ستارگان مى درخشد، و اين حقيقتى است راجع بمجموع الفاظ و معانى قرآن به طورى كه اگر اين معانى را در قالب الفاظ ديگر بريزند و يا تحريف و تبديلى در كلمات آن بدهند سلاست و حلاوت خود را از دست می دهد (مثل اين كه قرآن را به زبانهاى ديگر ترجمه، و يا كلمات آن را بكلمات مرادف و جمل آن را بجمل مشابه تبديل نمايند و يا جاى بعض كلمات را عوض كنند مثلاً صفاتى را كه براى خدا در آخر آيات ذكر می شوند جابجا سازند، عزيز حكيم را به جاى

ص: 20

حميد مجيد و غفور رحيم را مكان سميع بصير بگذارند و نحو اين ها زيرا هر كدام مناسب و مرتبط با مطلبى است كه در ضمن آيه بيان می شود در صورتى كه جابجا شود نسبت به مطلب آيه نامربوط می گردد) و اين خود دليل واضحى است بر اين كه در قرآن تحريفى رخ نداده است.

در خطاب هايى كه به حضرت ختمى مرتبت(صلی الله علیه وآله ) در قرآن می شود حضرتش را به صفاتى مخاطب قرار می دهد كه مناسب مأموريت اوست آن جا كه مأمور به تبليغ است يا ايّها الرسول گفته می شود، آن جا كه مأمور به تقوى و تربيت ازواج است يا ايّها النبى خطاب می شود در جاى ديگر يا ايها المزمّل و در جاى ديگر يا ايّها المدّثر و هم چنين در هر جايى مناسب آن مقام به حضرتش خطاب می گردد، در تشبيهات و تمثيلات قرآن باندازه رعايت مناسبت بين مشبّه و مشبّه به و ممثّل و ممثّل به شده كه هر بيننده را متعجّب می سازد در يك جا بلعم باعورا و هر كه منع و زجر الهى و ترك آن و دريافتن آيات الهى و جدا شدن از آن ها به حال او يكسان بوده و در هر صورت دنبال هواى نفس برود بسگ مثل زده است كه اگر بر او حمله كنى زبان از دهان بيرون می كند و اگر او را رها كنى باز چنين كند «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ»؛(1) و در جاى ديگر يهود را كه كتاب الهى را فرا گرفته و به آن عمل نكردند بخرى كه بر آن كتاب ها بار كرده باشند تشبيه نموده می فرمايد «مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً»؛(2) و درجايى مثل كسانى كه غير خدا را، ولى خود قرار می دهند بعنكبوت زده می فرمايد

ص: 21


1- . اعراف / 176.
2- . جمعه / 5.

«مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِياءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ»؛(1) و غير اين ها از تمثيلات ديگر، و بالجمله هر قسمتى از قرآن را كه بررسى كند عجائب و غرائبى از فصاحت و بلاغت درك می كند كه به اصطلاح اهل فن «يدرك و لا يوصف» ادراك می شود، ولى نمی توان توصيف نمود(2)

دوّم از جهت استدلالات عقلى: پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) در عصرى قيام نمود كه سراسر جهان بويژه قسمت جزيرة العرب را ظلمت جهل و ضلالت فرا گرفته و معارف حقّه و علوم الهى به كلّى از ميان جامعه رخت بربسته، شرك و بت پرستى و خرافات و موهومات جانشين توحيد و خداپرستى و حقايق و معقولات شده بود در چنين زمانى نبى اكرم(صلی الله علیه وآله ) نداى توحيد و خداپرستى را بلند نمود و با استدلال و برهان به طرزى ساده و آسان و در كمال احكام و اتقان حقايق را براى مردم بيان فرمود به طورى كه عوام با فطرت ساده و سليم خود به خوبى دريابند و خواصّ خدشه و اشكالى در طريق استدلال آن نيابند.

دانشمندان و فلاسفه بزرك پس از سال هاى متمادى كه رنج و زحمت تحصيل دانش را بر خود هموار نموده و معلّمين متعدد و كتب علمى و فلسفى مختلف را مطالعه نموده و كتابى در يكى از فنون می نگارند و درباره موضوعات متنوع آن

ص: 22


1- . عنكبوت / 41.
2- . موقعى فكر ميكردم كه چرا خداوند در قصص موسى و هارون، فرعون و هامان و قارون را اسم ميبرد و در قصص ابراهيم و هود و صالح مثل نمرود و شداد و غيره را اسم نميبرد سپس برخورد نمودم به اين كه فصاحتى كه در اسم آن ها هست در اين اسماء نيست و شايد تسميه اين ها از اين جهت باشد.

استدلال می نمايند كم تر دليلى ديده می شود كه در عين دشوارى و پيچيدگى مورد خدشه و ايراد آيندگان قرار نگيرد، و با توجه به اين كه پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) معلّمى نديده و كتابى نخوانده و با دانشمندان و علماء معاشرتى نداشته هر عاقلى حكم می كند كه اين علوم و معارف را از سرچشمه علم الهى كه از هر شائبه جهل و خطاء مصون است اخذ فرموده «إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى»؛(1) ملاحظه كنيد در مقام اثبات صانع به چه طرزى بديع و آسان استدلال می نمايد «أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»؛(2) در عين اين كه موضوع را بديهى تلقّى می كند دليل آن را ذكر نموده می فرمايد آيا امرى كه دليلى به اين سادگى و محكمى دارد (دلالت اثر بر مؤثر) كه هر كه بهره از خرد داشته باشد به آن حكم می كند قابل شك است.

در مقام اثبات توحيد می فرمايد «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا»؛(3) كه در عين سادگى قاطع ترين دليلى است كه حكما در اثبات توحيد ذكر نموده اند و به دليل تمانع معروف است و در مقام اثبات صفات مثل علم و قدرت و حكمت می فرمايد «أَ لا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ»؛(4) و نيز می فرمايد «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ وَ إِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ وَ إِلَى الْجِبالِ كَيْفَ نُصِبَتْ وَ

ص: 23


1- . «آن چه می گويد نيست مگر وحيى كه به او الهام شده، آموخته است به او شديد القوى.» (نجم / 4)
2- . «آيا در خدا كه خالق آسمان و زمين است شكى هست.» (ابراهيم / 11)
3- . «اگر در زمين و آسمان خدايانى غير از خدا بود هر آينه زمين و آسمان فاسد می شدند.» (انبياء / 22)
4- . «آيا كسى كه آفريننده است دانا نيست؟ و حال آن كه او داناى بدقايق امور آگاه از رموز آن ها است.» (ملك / 14)

إِلَى الْأَرْضِ كَيْفَ سُطِحَتْ»؛(1) كه از عجائب و غرائب صنع و آثار حكمت كه در موجودات است استدلال به علم و حكمت و قدرت و عظمت صانع می نمايد و درباره توحيد عبادتى می فرمايد «اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ»؛(2) دليل بر معبوديت خدا را ربوبيت و خالقيت او قرار داده و به اصطلاح تعليق حكم بوصف كرده كه مشعر بعلّيت است.

و درباره توحيد افعالى می فرمايد «أَ فَرَأَيْتُمْ ما تُمْنُونَ أَ أَنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخالِقُونَ»؛(3)

و در مورد اثبات نبوت می فرمايد «قل إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ»؛(4) كه بيان آن ذكر شد و راجع باثبات معاد جسمانى می فرمايد «قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ»؛(5) خداوندى كه قادر بر ايجاد ماده و صورت است قدرت بر خلع صورت خاكى و افاضه صورت بشرى هم دارد، آن وقتى كه هيچ نبود او را بيافريد «لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً»؛ اكنون كه تغيير صورتى دادهبه صورت اولى در آوردن او آسان تر است و غير اين ها از آيات ديگر كه در قرآن مجيد بر مطالب علمى استدلال فرموده كه اگر بخواهيم بيان كنيم به طول مى انجامد و مقصود در اين جا اشاره اى بيش نيست و اگر بخواهيد بين حق

ص: 24


1- . «آيا نظر نمی كنند بیش تر كه چگونه آفريده شده و بآسمان كه چگونه برافراشته شده و به كوه ها كه چگونه گمارده شده و بزمين كه چگونه گسترده شده.» (غاشيه / 17)
2- . «عبادت كنيد پروردگارتان را كه شما را آفريده.»
3- واقعه / 58 الی 72.
4- . بقره / 21 و 22.
5- . «بگو زنده می كند اين استخوان ها را كسى كه در مرتبه اول آن ها را ايجاد كرد و او به همه مخلوقات دانا است.» (يس / 79)

و باطل به خوبى تميز دهيد استدلالات قرآن را با استدلالات اناجيل اربعه مقايسه كنيد و ببينيد چه استدلالات پوچ و فاسدى در مورد تعدّد آلهة و تعدّد ارباب و غيره نموده كه هر بچه به آن ها می خندد و در كلم الطيب (1) به پاره ای از آن ها اشاره شده هر كه طالب است بآنجا مراجعه نمايد سوّم از جهت تشريع احكام: قرآن مجيد در عين اين كه مشتمل بر معارف الهى و اصول ديانت حقّه است حاوى قوانين جامع و عادلانه است كه براى تأمين سعادت دنيا و آخرت و تنظيم امور معاش و معاد و تكميل مدارج ترقى و تعالى فرد و اجتماع و تضمين حقوق جميع طبقات و حفظ مساوات حقوقى بين افراد تشريع شده، و با اين كه شامل قوانين كشورى، لشگرى، سياسى، قضايى، جنايى، جزائى، اقتصادى، بازرگانى، امور معاشرتى، زناشويى، خانه دارى، تربيت اولاد و غير اين هاست، متضمّن مصالح فرد و اجتماع و موافق فطرت و عقل سليم است و هر چه سطح افكار بشر بالا رود و مراحل علمى بيش ترى را طى كند حكم و مصالح قوانين قرآن روشن تر و احتياج بشر باجراء آن ها فزونتر می گردد بشر عادى هر چند مراحل دانش را بپيمايد و مكتبها و استادان حقوق را ديده و كتب و رسائل آن را مطالعه و بررسى كرده باشد نمی تواند قوانينى وضع كند كه اولاً براى رفع احتياجات جامعه بشر در هر دوره و زمانى صلاحيت داشته و ثانياً معارض با قوانين ديگر نبوده و ثالثاً نقض و ايرادى به آن ها وارد نشود(2) تا چه

ص: 25


1- . کلم الطیب، ج 1، ص: 295 الی 298.
2- اين موضوع امروز در نوع ممالك متمدنه متداول است، دوره به دوره مجالسى تشكيل و نمايندگانى انتخاب و درباره موضوعات مختلفه قوانينى وضع می نمايند دوره ديگر به مفاسد و مضار آن قانون يا نقص آن و يا تعارض آن با قوانين ديگر برخورد نموده آن را نقض و قانون ديگرى وضع می كنند و چه بسا قانونى را چند مرتبه وضع و نقض و جرح و تعديل می نمايند

رسد بفردى كه مكتبى نرفته مدرّس و معلّمى نديده و درس حقوقى نخوانده باشد و اين خود دليل قاطعى است بر اين كه قرآن از جانب خداوند منّان بر قلب پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) القاء شده و گرنه چگونه می تواند بشرى كه درس نخوانده و مدرس نديده و ميان جامعه اى كه بهره از علم و دانش نداشته اند ميزيسته و در مدت بيست و سه سال دعوت خود همه اش گرفتار شكنجه و آزار و جنگ و جدال و هزاران گرفتاری هاى ديگر بوده، چنين قوانينى وضع و تشريع نمايد كه عقول دانشمندان دنيا را متحير سازد و همه سر تعظيم در مقابل آن فرود بياورند و حقيقتاً اگر روزى جامعه بشر عناد و عصبيّت و تقليد و هواپرستى را كنار گذارند و قوانين قرآن را به مورد اجراء نهند آن مدينه فاضله اى كه آرزوى ديرينه فلاسفه و دانشمندان؛ بلكه عموم طبقات بشر بوده در خارج تحقّق خواهد يافت و همه بدبختی ها، گرفتاری ها، بيچارگی ها، جنگ ها، خونريزی ها، اضطراب و وحشت ها و هزاران مفاسد ديگر از ميان جامعه رخت بربسته، سعادت، صميميت، اتحاد، يگانگى، اخوت، برادرى برابرى، مودّت، رحم، عاطفه و بالجملة همه خوبی ها و محاسن جای گزين آن ها خواهند شد ضمنا براى مزيد بصيرت خوب است قوانين تورات و انجيل رائج را مطالعه و با قوانين قرآن مقايسه كنيد (اگر چه قابل مقايسه نيست) تا به تحريف و سستى اين كتاب ها واقف شده و اهميّت و عظمت احكام قرآن آشكاراتر گردد و ما در كلم الطيّب مقدارى از آن ها را نقل كرده هر كه بخواهد بآنجا مراجعه كند(1) چهارم از جهت دستورات اخلاقى: محيطى كه پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) در آن نشو و نما كرده و به حد رشد و سپس به مرتبۀ نبوت و رسالت رسيد از هر گونه فضائل انسانى

ص: 26


1- . کلم الطیب، ج 1، ص: 315 الی 322.

و كمالات نفسانى خالى و همه اخلاق رذيله و صفات بهيمى، سبعى و شيطانى در آن جا حكم فرما بود. كبر، نخوت، خودپسندى، خيانت، دروغ، دزدى، قتل، غارت، بى عفتى، زنا، قمار، كينه توزى، ظلم، بى انصافى، ميگسارى و صدها مفاسد ديگر در ميان آن ها شيوع داشت و تواضع، فروتنى، امانت، راستى، رحم، عاطفت، عفت، پاك دامنى، انصاف، مروت، عدالت، احسان و ديگر صفات نيك رخت بربسته بودند، در چنين محيطى پيغمبر اسلام به وسيلۀ قرآن جامعه را به پيراسته شدن از صفات زشت و آراسته شدن به صفات نيك دعوت فرمود. يك جا می فرمايد «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ»؛(1) و در جاى ديگر می فرمايد «وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً»، الى آخر الآيات (2) و جاى ديگر می فرمايد «وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَيَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً»، الى آخر الآيات (3) و غير اين ها از آيات ديگر كه در سوره هاى مختلف قرآن است و كم تر سوره اى در قرآن وجود دارد كه خالى از دستورات اخلاقى باشد حتى قصص قرآنى نتيجه آن ها منتهى به تخلق باخلاق نيكان و اجتناب از عادات بدان می گردد؛ بلكه هدف قرآن و علّت بعثت پيغمبر اسلام تتميم مكارم اخلاق و تأسيس كارخانه آدم سازى و

ص: 27


1- . «به درستى كه خدا امر می كند به عدالت و نيكى و اداء حقوق خويشاوندان و نهى می كند از كارهاى قبيح و زشت و تجاوز به حقوق ديگران، شما را پند می دهد شايد متذكر شويد.» (نحل / 92)
2- . «پروردگار تو حكم می كند كه غير او را عبادت نكنيد و بپدر و مادر احسان نمائيد.» (اسراء / 23 الی 38)
3- . «بندگان خدا كسانى هستند كه فروتن بر روى زمين راه می روند و هر گاه نادانان با آن ها سخن گويند به كلام مسالمت آميز پاسخ دهند.» (فرقان / 64)

افتتاح مكتب اخلاقى بوده كه می فرمايد «بعثت لاتمّم مكارم الاخلاق» و مكتبى را كه قرآن تأسيس فرمود مانند بعض مكاتب فلاسفه مكتب تئورى و فرض نبوده؛ بلكه مكتب عمل و تحقق دادن باخلاق حسنه و ملكات فاضله و صفات شايسته در خارج بوده و بمفهوم خالى از مصداق اهميتى نداده و از همين جهت در مدت كمى توانست مردانى را تربيت كند كه از لحاظ اخلاق و برادرى و برابرى، گذشت و صميميّت و ساير صفات برجسته موجب حيرت جهانيان و واقعاً در خور ستايش و ثنا باشند و در خود قرآن در توصيف آنان می فرمايد «وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً مِمَّا أُوتُوا وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ».(1)

و بالجملة اگر كسى بدقّت در دستورات اخلاقى قرآن بنگرد و سپس تأثير شگفت آورى را كه اين دستورات در مسلمين صدر اول بخشيد بررسى و مطالعه نمايد اذعان و اعتراف می كند كه اين كتاب از جانب خداوند حكيم و مربّى و پروردگار جهانيان است كه تربيت تكوينى و تشريعى آنان لايق بشأن او است پنجم از جهت تاريخ: مقصود از جنبه تاريخى قرآن تنها ذكر قصه هاى انبياء گذشته و امت هاى سابقه نيست؛ بلكه از اين جهت است كه قصّه هايى را كه قرآن ذكر می كند اغلب آن ها در تورات و كتب عهد قديم بوده در حالى كه مشتمل بر كفريات و افترائات به ساحت مقدّس انبياء و امور خلاف عقل نسبت به ذات پاك پروردگار است، ولى قرآن مجيد قصص مذكور را به بهترين وجه و مصون از اين گونه افترائات و مطالب ناروا ذكر فرموده، و با توجه به اين كه قبل از نزول قرآن خبرى از قصه هاى انبياء سلف

ص: 28


1- . حشر / 9.

و امت هاى گذشته جز در كتب و افواه يهود و نصارى نبوده و هر گاه رسول اكرم(صلی الله علیه وآله ) از آن ها اخذ فرموده بود بايد مشتمل بر همان خرافات و افترائات؛ بلكه بدتر از آن ها باشد، هر صاحب خردى حكم می كند كه منبع اخذ قران جز از ناحيه وحى پروردگار نبوده و ساخته و پرداخته بشر نيست و ما به طور اختصار قسمتى از قصص توراة را ذكر نموده و مقايسه آن ها را با قصص قرآن به عهده خواننده گان می گذاريم:

در سفر پيدايش (تكوين) باب اول و دوم تورات قصه حضرت آدم و خوردن از شجره منهيه و اغواء شيطان را ذكر می كند كه حاصلش اين ست كه خداوند آدم و حوا را بيافريد و آن ها را در باغ عدن جاى داد و فرمود كه از همه درختان بى ممانعت بخوريد و از خوردن درخت معرفت نيك و بد آن ها را منع فرمود و گفت زنهار از اين درخت مخوريد زيرا روزى كه از آن بخوريد خواهيد مرد. مار (شيطان) كه از همه حيوانات هوشيارتر بود بزن گفت اگر از آن درخت بخوريد نخواهيد مرد؛ بلكه چشمان شما باز شود و مانند فرشتگان عارف نيك و بد خواهيد بود و حوا از ميوه آن درخت گرفت و خودش بخورد و بآدم نيز داد و او خورد آن گاه چشمان هر دو باز شد و فهميدند كه عريانند لذا برگ هاى انجير را به هم دوخته ساتر ساختند و آواز خداوند را شنيدند كه در هنگام وزيدن نسيم بهار در باغ می خراميد و آدم و حوا خود را از حضور خداوند در ميان درختان باغ پنهان كردند و خداوند آدم را ندا داد كجايى؟ آدم گفت چون آواز تو را شنيدم ترسان گشتم زيرا عريانم پس خود را پنهان كردم و خداوند گفت كه تو را آگاهيد كه عريانى؟ آيا از آن درخت كه تو را قدغن كردم خوردى؟ آدم گفت اين زن كه او را قرين من ساختى به من داد پس خداوند بزن گفت چرا اين كاركردى گفت مار مرا اغوا كرد پس خداوند مار را مورد غضب خود قرار داد سپس كروبيان را

ص: 29

گفت همانا انسان مثل يكى از ما شده و عارف نيك و بد گرديده و مبادا دست خود را دراز كند و از درخت حيات هم بخورد و تا ابد زنده بماند پس آدم را از باغ بيرون كرد و كروبيان را مسكن داد و شمشير آتشبارى كه به هر سو گردش می كرد در طريق درخت حيات قرار داد تا آن را محافظت نمايد اين قصه آدم و حوا از نظر تورات رائج كه در آن نسبت كذب و جهل و تجسم و تفريح و تفرج و عجز و شريك پيدا شدن براى حقتعالى، به خدا می دهد و اين قصه در قرآن درسوره بقره (1) و سوره اعراف (2) و سوره طه (3) ذكر شده در حالى كه منزه از اين مزخرفات و مصون از اين افترائات است كه انشاء اللَّه در محل خود بيان خواهيم نمود و باز در سفر پيدايش باب 18 و 19 قصه ابراهيم و آمدن ملائكه و بشارت باسحق و هلاك شدن قوم لوط را متعرض است و نسبت شرب خمر و زناى با محارم به حضرت لوط داده و جماعتى از انبياء را از نسل زنا می شمارد، و در قرآن در سوره هود(4) و سوره ذاريات (5) ين قصه را ذكر فرموده و ساحت مقدس لوط را از اين افترائات پاك نگاهداشته.

و نيز در سفر خروج باب سوم و چهارم قصّه مأمور ساختن خدا موسى را به طرف فرعون و مصريان ذكر می كند و می گويد موسى ابتداء عذر كند زبانى خود را آورد و پس از آن كه خدا نعم خود را ذكر فرمود و وعده نصرت به او داد گفت استدعا

ص: 30


1- . بقره / 35الی 39.
2- . اعراف / 18 الی 24.
3- . طه / 117 الی 123.
4- . هود / 69 الی 83.
5- . ذاریات / 24 الی 37.

دارم كه بفرستى به هر كه می فرستى آن گاه خشم خدا بر موسى مشتعل شد و اين قصّه را در قرآن در سوره طه (1) و شعراء(2) و نمل (3) و قصص (4) مفصلا بيان فرموده.

و باز در سفر خروج باب سى و دوم نسبت گوساله ساختن و گفتن بنى اسرائيل كه اين خداى شماست وعيد گرفتن و قربانى سوزاندن براى گوساله را بهرون نسبت می دهد. و در سوره اعراف (5) و سوره طه (6) اين قصّه را ذكر فرموده و مقام مقدس هارون را از اين عمل شنيع مبرا كرده و نسبت آن را بسامرى داده است علاوه بر اين در كتب عهد قديم قضاياى ديگرى نسبت به خدا و انبياء می دهد كه كفر محض و خلاف عقل و منطق و منافى با مقام عصمت انبياء خداست مانند:

به حيله و خدعه گرفتن يعقوب بركت (نبوت) را از پدرش (7) و كشتى گرفتن يعقوب با خدا از سر شب تا طلوع صبح و بر خدا غالب شدن و بركت را گرفتن (8) و نسبت زنا دادن بداود با زن اوريا(9) و نسبت بت كده ساختن حضرت سليمان براى زنانش به خواهش آن ها در آخر پيرى (10) و غير اين ها از مزخرفات و نسبت هاى زشت و نارواى ديگر.

ص: 31


1- . طه / 8 الی 83.
2- . شعرا / 10 الی 68.
3- . نمل / 7 الی 14.
4- . قصص / 4 الی 44.
5- . اعراف / 148 الی 154.
6- . طه / 85 الی 98.
7- . کتاب مقدس، عهد عتیق، سفر پيدايش، باب 27
8- . همان، باب 32.
9- . کتاب مقدس، عهد عتیق، كتاب سموئيل، باب 11.
10- . کتاب مقدس، عهد عتیق، كتاب اول پادشاهان، باب 11.

و در كتب عهد جديد نيز نسبت شرب خمر به حضرت عيسى و شاگردانش داده (1) و هم چنين نسبت داده كه مسيح به عروسى رفت و بخواهش مريم قدح هاى آب را تبديل به شراب نمود و به اهل منزل نوشانيد(2) و غير ذلك از امور شرم آورى كه در اين كتاب ها به مقام قدس انبياء نسبت می دهند كه خواننده را به شگفت می آورد كه دست تحريف و غرض ورزى تا چه حد در اين قبيل كتب به كار رفته و ساحت مقدس فرستادگان خدا را تا چه اندازه آلوده ساخته ششم از جهت اخبار غيبى: پيش بينى هايى كه اشخاص فطن و با فراست از امور آينده می كنند از روى آثار و زمينه هايى است كه در زمان حاضر موجود و مستلزم حوادث آينده است مثل اين كه در جنگ هايى كه بين كشورهاى مختلف واقع می شود جهات پيروزى و شكست را در دو طرف مورد بررسى و مطالعه قرار داده و حدس ميزنند كه فلان كشور غالب يا مغلوب می شود، ولى قرآن كريم از امورى كه خبر داده از آثار و زمينه هايى كه مشهود بوده خلاف آن پيش بينى می شده: چنان چه در اوايل بعثت كه كفار قريش در كمال تسلط و اقتدار بوده و آن دشمنى ها و سخت گيری ها را نسبت به پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) و عده معدودى كه به وى گرويده بودند می نمودند و كسى گمان نمی برد كه روزى رسول خدا واين عده معدود بر كفار قريش چيره و غالب شوند، از دفع شر آنان خبر داده می فرمايد:

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ»؛(3) و هم چنين غلبه دين اسلام را بر جميع اديان عالم بشارت داده می فرمايد:

ص: 32


1- . کتاب مقدس، انجيل متى، باب 26 و انجيل مرقس، باب 14 و انجيل لوقا، باب 22.
2- . کتاب مقدس، انجيل يوحنا، باب 2.
3- . آشكارا بيان كن آن چه را كه مأمور شده اى و از مشركين روى بگردان، ما شر استهزاء كنندگان را از تو رفع خواهيم كرد

«هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»؛(1) و چندى نگذشت كه خداوند تبارك و تعالى شرّ مشركين را از پيغمبر و مسلمانان دفع فرموده و دين او را در سرتاسر عالم ظاهر نموده و اكثر ممالك دنيا يا بشرف اسلام مشرف و يا تحت حمايت مسلمين درآمدند و مانند اين كه از غلبه روميان بر ايرانيان خبر داده در وقتى كه ايران در كمال عظمت و قدرت در عهد سلطنت خسرو پرويز بوده و روم شكست فاحشى از ايران خورده بود می فرمايد «الم غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ فِي بِضْعِ سِنِينَ»؛(2) و از كثرت نسل پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) خبر داده با اين كه بيش از يك دختر از رسول اكرم(صلی الله علیه وآله ) باقى نماند و آن هم در جوانى از دنيا رفت و می گفتند پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) مقطوع النسل است، ولى خداوند از همين يك دختر آن قدر ذريه به پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) عطا فرمود كه امروز شهر يا ده و قصبه اى نيست كه از سادات خالى باشد می فرمايد «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ»؛ «ما به تو كوثر عطا كرديم پس براى پروردگارت نماز بگذار و نحر كن به درستى كه دشمن تو مقطوع النسل است.»(3)

ص: 33


1- . «او آن خدايى است كه رسول خود را بهدايت و دين حق فرستاد تا بر اديان عالم او را چيره سازد اگر چه مشركين را خوش نيايد.» (توبه / 33)
2- . «روميان در نزديك ترين زمينى كه براى عرب زمين روم است مغلوب شدند و زود باشد كه پس از مغلوب شدنشان غالب گردند در ظرف چند سال و بضع ميان سه تا نه سال است.» (روم / 2)
3- . در اخبار براى كوثر معانى متعدد نموده اند مانند كثرت نسل و كثرت امت و كثرت شفاعت و حوض كوثر و غير اين ها و محققين در مورد اختلاف اخبار در تفسير آيات گفته اند در اخبار بيان مصاديق آيات شده و الفاظ عامه ممكن است مصاديق متعدد و مختلف داشته باشد و در هر خبرى يكى از آن مصاديق ذكر شود، بنا بر اين لفظ كوثر مبالغه در كثرت است و هر كثرتى را شامل می شود ولى با قرينه «إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ ظهور» كامل در كثرت نسل دارد.

و غير اين ها از امور غيبيه اى كه قرآن خبر داده و تحقق پيدا كرده است هفتم از جهت سلامتى تناقض و اختلاف: دانشمندان و حكماء بزرگ كه پس از كوشش بسيار و دقت زياد در فنّى از فنون علمى كتابى می نگارند با اين كه جديت كامل در تقرير و تحرير مطالب آن می كنند خالى از تناقض و اختلاف و وهن عبارت و فساد مضمون و امثال اين ها نيست و هم چنين عقلاء و برگزيدگان هر مملكتى كه براى رفاه حال رعيت و ملت قانون وضع می كنند اختلافات و تناقضات بسيار در آن ديده می شود در صورتى كه كتب و قوانين مزبور غالبا در بيان يك رشته از فنون علمى و اصول قانونى است لكن قرآن كريم با اين كه مشتمل بر فنون بسيار از علوم الهى و فن اخلاق تشريع احكام، سياست مدن، فنون جنگى، تنظيم معاش، اصلاح معاد، علم معاشرت، حجج، امثال، مواعظ، حكم، ترغيب، تهديد، بشارت، انذار، قصص، تاريخ و امثال اين هاست كوچك ترين اختلاف و تناقض و فساد مضمون و سخافت بيان در آن يافت نمی شود و حسن اسلوب و سلاست و حلاوتى كه در اول آن مشاهده می گردد تا آخر آن مشهود است و اين مطلب را خود قرآن با صداى رسا بجهانيان اعلام كرده می فرمايد «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ

اخْتِلافاً كَثِيراً»؛(1) «آيا در قرآن تدبر نمی كنند، اگر از طرف غير خدا بود هر آينه در آن اختلاف بسيار مى يافتند»؛ پس چون در قرآن اختلافى نيست دليل بر اين ست كه از جانب خداوندى كه از علم او چيزى پنهان نمی شود بر رسول اكرم(صلی الله علیه وآله ) نازل شده.

يك كتاب انجيل كه بيش از تاريخچه مختصرى از مسيح نيست به بينيد چه

ص: 34


1- . نساء / 84.

اندازه اختلاف و تناقض دارد و يك جا مسيح را پسر انسان و جايى پسر خدا و گاهى او را خدا و گاهى پسر داوود و از نسل او معرفي می كند و غير اين ها از اختلافات ديگر كه در نسب مسيح و امور ديگر كه در آن يافت می شود و ما در كلم الطيب متعرض شده ايم (1) هشتم از جهت عدم ملالت در تلاوت آن: هر كتابى را كه انسان مطالعه و قرائت كند يكى دو مرتبه كه خوانده شد ديگر ميل و رغبت بقرائت و مطالعه آن نبوده و موجب ملالت و خستگى می شود، ولى قرآن هر چه تلاوت شود و در آيات آن تدبّر و تفكر گردد شوق و رغبت انسان زيادتر و حقايقى از آن كشف می شود كه پيش از آن مكشوف نبوده و خستگى و ملالت در تكرار تلاوت آن پيدا نمی شود نهم از جهتاستشفاء به قرآن: قرآن كريم هم چنان كه شفا دهنده دردهاى باطنى انسان از اخلاق رذيله و صفات نكوهيده است همين طور وسيله شفاء دردهاى ظاهرى و امراض جسمانى و آفات و گرفتاری هاست، و درباره استشفاء بآيات و سور قرآنى و حفظ از دشمن و حرز از بليات و دفع آفات و غير اين ها اخبار بسيار وارد شده و تجربه نيز اين مطلب را ثابت كرده است و خود قرآن نيز به اين موضوع ناطق بوده می فرمايد «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً».(2)

دهم از جهت استخاره به قرآن. و اين نيز كرامتى است براى قرآن كه از صدر اول اسلام تا اين زمان بر جميع طبقات مسلمين پوشيده نبوده و نتايج بسيار به بركت آن به دست آمده است و مخفى نماند كه جهات اخير (هشتم و نهم و دهم) كه براى اعجاز قرآن ذكر شد جهاتى كه بتوان به آن تحدّى نمود و مكابر و مخالف

ص: 35


1- . کلم الطیّب، ج 1، ص: 290- 292.
2- . اسراء / 84.

را قانع ساخت نبوده و غرض از بيان آن ها تذكر و توجه مؤمنين و معتقدين به قرآن و ازدياد ايمان آنان است (1)

95. قرآن، شفا بخش جسم وروح مؤمنین

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لا يَزيدُ الظَّالِمينَ إِلاَّ خَساراً»؛(2)

«و از قرآن، آن چه شفا و رحمت است براى مؤمنان، نازل مى كنيم؛ و ستم گران را جز خسران (و زيان) نمى افزايد.»

بیان آیات

قرآن از جهت اين كه معالج امراض قلبى است، براى مؤمنين «شفاء» و به لحاظ اين كه صحت و استقامت نفسانى مى آورد «رحمت» است.

در اين آيات براى دومين بار به مسأله معجزه بودن قرآن اشاره مى كند و مجددا آن را آيت و معجزه نبوت معرفى مى كند، و نيز رحمت و بركتش مى خواند، و اين گفتار با جملۀ «إِنَ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ» كه در آيات قبلى بود آغاز شده، در اين جا دوباره به همان سخن برگشته و مى فرمايد: «وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فِي هذَا الْقُرْآنِ لِيَذَّكَّرُوا...» و نيز مى فرمايد: «وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ...» و باز مى فرمايد: «وَ ما مَنَعَنا أَنْ نُرْسِلَ بِالْآياتِ...».

پس در اين آيات مى خواهد اين جهت را بيان كند كه قرآن شفا و رحمت

ص: 36


1- . طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص: 41.
2- . اسراء / 82.

است، و به عبارت ديگر اصلاح كننده كسى است كه خود نفسى اصلاح طلب داشته باشد، و گرنه همين قرآن نسبت به ستم كاران خسارت و زيان است، و با اين كه اين قرآن معجزه نبوت است، معجزه هاى ديگر از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) مى خواهند، و آن گاه جوابشان را مى دهد، و البته غير آن چه گفته شد ملحقاتى هم در اين آيات آمده كه از آن جمله پرسش از چگونگى روح و جواب از آن است.

تفسیر

قران از جهت اين كه معالج امراض قلبى است براى مؤمنين «شفاء» و به لحاظ اين كه صحت و استقامت نفسانى می آورد «رحمت» است.

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً».

كلمۀ «من» در «من القرآن» بيانيه است كه موصول «ما» در «ما هُوَ شِفاءٌ» را معنا مى كند و معنايش اين است كه ما نازل مى كنيم آن چه را كه شفا و رحمت است، و آن قرآن است.

و اگر قرآن را شفا ناميده با در نظر داشتن اين كه شفا بايد حتماً مسبوق به مرضى باشد، خود افاده مى كند كه دل هاى بشر احوال و كيفياتى دارد كه اگر قرآن را با آن احوال مقايسه كنيم خواهيم ديد كه همان نسبتى را دارد كه يك داروى معالج با مرض دارد، اين معنا از اين كه دين حق را فطرى دانسته نيز استفاده مى شود.

زيرا همان طور كه آدمى از اولين روز پيدايشش داراى بنيه اى بود كه در صورت نبودن موانع و قبل از آن كه احوالى منافى و آثارى مغاير پيدا شود آن بنيه او را به صورت دو پا و مستقيم در مى آورد، و همه افراد انسان به همين حالت به دنيا مى آمدند و با دو پا و استقامت قامت در پى اطوار زندگى مى شدند، هم چنين از نظر خلقت اصلى

ص: 37

داراى عقائد حقه اى است در باره مبدأ و معاد و فروع آن دو، چه از اصول معارف و چه از پايه هاى اخلاق فاضله و مناسب با آن عقايد كه در نتيجه داشتن آن فطرت و غريزه اعمال و احوالى از او سر مى زند كه با آن ملكات مناسب است.

اين را گفتيم تا كاملاً روشن گردد كه انسان همان طور كه سلامتى و ناسلامتى جسمى دارد يك سلامتى و ناسلامتى روحى هم دارد، و همان طور كه اختلال در نظام جسمى او باعث مى شود كه دچار مرض هايى جسمى گردد هم چنين اختلال در نظام روح او باعث مى شود به مرض هاى روحى مبتلا شود، و همان طور كه براى مرض هاى جسميش دوائى است، براى مرض هاى روحيش نيز دوائى است. هم چنان كه خداى سبحان در ميان مؤمنين گروهى را چنين معرفى مى كند كه در دل هاشان مرض دارند، و اين مرض غير از كفر و نفاق است كه صريح مى باشند، و مى فرمايد: «لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ»؛(1) و نيز مى فرمايد: «وَ لِيَقُولَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْكافِرُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا»(2).

و اين كه قرآن كريم آن را مرض خوانده قطعاً چيزى است كه ثبات قلب و استقامت نفس را مختل مى سازد، از قبيل شك و ريب كه هم آدمى را در باطن دچار اضطراب و تزلزل نموده به سوى باطل و پيروى هوى متمايل مى سازد، و هم با ايمان

ص: 38


1- . «البته اگر منافقان و آنان كه در دلهايشان مرض و ناپاكى است و هم آن ها كه در مدينه دل اهل ايمان را مضطرب و هراسان مى سازند دست نكشند ما هم ترا بر آن برانگيزيم و مسلط گردانيم.» (احزاب / 60)
2- . «تا آنان كه دل هايشان مريض است و كافران نيز به طعنه نگويند خدا از اين مثل چه منظور داشت.» (مدثر / 31)

(البته با نازل ترين درجه ايمان) منافات نداشته عموم مردم با ايمان نيز دچار آن هستند، و خود يكى از نواقص و نسبت به مراتب عاليه ايمان شرك شمرده مى شود، و خداى تعالى در اين باره فرموده: «وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ».(1)

و نيز فرموده: «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً»(2).

و قرآن كريم با حجت هاى قاطع و براهين ساطع خود، انواع شك و ترديدها و شبهاتى را كه در راه عقايد حق و معارف حقيقى مى شود از بين برده با مواعظ شافى خود و داستان هاى آموزنده و عبرت انگيز و مثلهاى دلنشين و وعده و وعيد و انذار و تبشيرش و احكام و شرايعش، با تمامى آفات و عاهات دل ها مبارزه نموده همه را ريشه كن مى سازد، بدين جهت خداوند قرآن را شفاى دل مؤمنين ناميده است.

و اما اين كه آن را رحمت براى مؤمنين خوانده- با در نظر داشتن اين كه رحمت افاضه اى است كه به وسيلۀ آن كمبودها جبران گشته حوائج برآورده مى شود- دليلش اين است كه قرآن دل آدمى را به نور علم و يقين روشن مى سازد، و تاريكيهاى جهل و كورى و شك را از آن دور مى نمايد، و آن را به زيور ملكات فاضله و حالت شريفه آراسته اين گونه زيورها را جای گزين پليدی ها و صورت هاى زشت و صفات نكوهيده مى سازد.

پس قرآن كريم از آن جهت شفا است كه اول صفحه دل را از انواع مرض ها و

ص: 39


1- . «و اكثر خلق به خدا ايمان نمى آورند مگر آن كه مشرك شوند.» (يوسف / 106)
2- . «نه چنين است قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آن گاه به هر حكمى كه(به سود و زيان آن ها) كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.» (نساء / 65)

انحرافات پاك مى كند، و زمينه را براى جاى دادن فضائل آماده مى سازد، و از آن جهت رحمت است كه صحت و استقامت اصلى و فطرى آن را به وى باز مى گرداند، پس از آن جهت شفا است كه محل دل را از موانعى كه ضد سعادت است پاك نموده و آماده پذيرشش مى سازد، و از آن جهت رحمت است كه هيأت سعادت به دل مؤمن داده، نعمت استقامت و يقين را در آن جای گزين مى كند. پس قرآن كريم، هم شفا است براى دل ها و هم رحمت، هم چنان كه هدايت و رحمت براى نفوس در معرض ضلالت است، اين را بدان جهت تذكر داديم كه نكته متفرع شدن «رحمت» بر «شفا» در جملۀ «ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»؛ روشن شود، پس اين جمله نظير آيه: «هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ»؛(1) و جملۀ «وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً»؛(2) است.

و بنا بر آن چه گذشت معناى آيۀ «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ» اين است كه ما چيزى بر تو نازل مى كنيم كه مرض هاى قلب ها را از بين برده و حالت صحت و استقامت اصليش را به آن بازمى گرداند، پس آن را از نعمت سعادت و كرامت برخوردار مى سازد.

96. قران مجید، خاری در چشم ظالمين

قرآن مجید می فرماید:

«وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً»؛ سياق آيات دلالت بر اين مى كند كه مراد از اين جمله، بيان اثرى است كه قرآن در غير مؤمنين دارد و آن عكس آن اثر نيكى

ص: 40


1- . يوسف / 111.
2- . نساء / 96.

است كه در مؤمنين دارد، پس مراد از ظالمين قهراً غير مؤمنين يعنى كفار خواهند بود البته بنا به گفته بعضى از مفسرين كفار غير مشركين.

و اگر حكم «مزيد خسران» را معلق به «وصف ظلم» كرد براى اين بود كه به علت حكم هم اشاره كرده باشد و بفهماند كه قرآن در ايشان جز زياد شدن خسران اثرى ندارد، به خاطر اين كه با ارتكاب كفر به خود ستم كردند.

كلمه: «خسار» به معناى ضرر دادن از اصل سرمايه است، كفار مانند همه افراد، يك سرمايه اصلى داشتند و آن دين فطريشان بود. كه هر دل ساده و سالمى به آن ملهم است، ولى ايشان به خاطر كفرى كه به خدا و آيات او ورزيدند از اين سرمايه اصلى كاستند و چون به قرآن كفر ورزيده و بدون منطق و دليل؛ بلكه به ستم از آن اعراض نمودند، همين قرآن خسران ايشان را دو چندان نموده و نقصى روى نقص قبلی شان اضافه مى كند، البته اين در صورتى است كه از آن فطرت اصلى چيزى در دل هايشان مانده باشد، و گرنه هيچ اثرى در آن ها نخواهد داشت، و لذا به جاى اين كه بفرمايد: «يزيد الظالمين خسارا؛ در ستم گران خسران را زيادتر مى كند» فرمود: «وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً»؛ «در ظالمان اثرى جز خسران ندارد»؛ يعنى در آن كس كه از فطرت اصليش چيزى نمانده هيچ اثر ندارد و در آن كسانى كه هنوز از موهبت فطرتشان مختصرى مانده اين اثر را دارد كه كم ترش مى كند.

از اين جا است كه به خوبى روشن مى شود كه حاصل معناى آيه اين است كه قرآن بر صحت و استقامت مؤمنين مى افزايد و سعادتى بر سعادت و استقامتى بر استقامتشان اضافه مى كند، و اگر در كافران هم چيزى زياد كند آن چيز عبارت از نقص و خسران خواهد بود.

ص: 41

مفسرين در معناى صدر و ذيل آيه وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه ما از مطرح كردن آن خوددارى نموديم، اگر كسى بخواهد بيش تر اطلاع حاصل كند بايد به تفاسير آنان مراجعه نمايد.

از جمله حرف هايى كه زده اند يكى اين است كه مراد از «شفاء» در آيه اعم از شفاى مرض هاى روحى از قبيل جهل و شبهه و شك و ملكات زشت نفسانى است، و؛ بلكه مرض هاى جسمى را هم شامل است، زيرا با تبرك به آيات كريمه قرآن و نوشتن و همراه داشتن آن ها مرض هاى بدنى هم معالجه مى شود(1).

ما هم در اين نظر حرفى نداريم و ليكن اگر اين عموميت صحيح باشد بايد در صدر و ذيل آيه هر دو صحيح باشد و بگوئيم همان طور كه به كمك آيه هاى قرآن و نوشتن و خواندن آن مرض ها و ناخوشى ها برطرف مى شود، هم چنين از همان راه دشمنى دشمنان دين و ظلم ظالمين و كيد كافرين دفع و باطل مى گردد، و در نتيجه باز قرآن جز خسران اثرى براى كفار ندارد، اينهم در جاى خود مطلبى است.

در آيۀ شريفه زياد شدن خسران كفار را مجازا به خود قرآن نسبت داده؛ زيرا خسران ايشان در حقيقت اثر كفر خود آنان و سوء اختيارشان و شقاوت نفوسشان مى باشد؟.(2)

97. واکنش مؤمنين و منافقين در مقابل پیامبر(صلی الله علیه وآله ) و قرآن

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إيماناً فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا

ص: 42


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 4، ص: 90، جزء 15.
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 13، ص: 253.

فَزادَتْهُمْ إيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ * وَ أَمَّا الَّذينَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ»؛(1) «و هنگامى كه سوره اى نازل مى شود، بعضى از آنان (به ديگران) مى گويند: اين سوره، ايمان كدام يك از شما را افزون ساخت؟! (به آن ها بگو:) اما كسانى كه ايمان آورده اند، بر ايمان شان افزوده؛ و آن ها (به فضل و رحمت الهى) خوشحالند. وامّا آن ها كه در دل هايشان بيمارى است، پليدى بر پليدی شان افزوده؛ و از دنيا رفتند در حالى كه كافر بودند.»

تفسیر
حال مؤمنين و منافقين در موقع نزول سوره قرآنى

آيات سوره برائت با اين چند آيه ختم مى شود، و اين آيات حال مؤمنين و منافقين در موقع نزول سوره قرآنى را بيان مى كند، و بدين وسيله نشانه ديگرى از نشانه هاى نفاق را شرح مى دهد كه با آن مؤمن از منافق تشخيص داده مى شود، و آن اين است كه در موقع نزول قرآن به يكديگر مى گويند: اين آيه ايمان كدامتان را زياد كرد؟ و يا به يكديگر نگاه مى كنند و مى گويند مبادا كسى شما را ببيند.

و در آخر رسول گرامى خود را به وصفى توصيف مى كند كه دل هاى مؤمنين به وى متمايل شود، و او را دستور مى دهد، به اين كه اگر مردم از او روى گردانيدند بر خدا توكل جويد.

«وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً... وَ هُمْ كافِرُونَ» از طرز سؤال «هَلْ يَراكُمْ مِنْ أَحَدٍ» برمى آيد كه گوينده و پرسش كننده آن دلش خالى

ص: 43


1- . توبه / 124 و 125.

از شك و ترديد نبوده، زيرا طبع چنين سؤالى خود گواه است بر اين كه صاحب آن در دل خود اثرى از نزول قرآن احساس نكرده، و چون مى پندارد كه دل سايرين مانند دل او است، لذا جستجو مى كند كسى را كه دلش از نزول قرآن متاثر شده پيدا كند، به عبارت ديگر، او خيال مى كند كه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) دعويدار اين است كه قرآن در تمامى دل ها اثر مى گذارد و همه را اصلاح مى كند، چه اين كه مستعد و آماده اصلاح باشد يا نباشد، و چون خود را مى بيند كه هر چه سوره جديد نازل مى شود در دلش اثرى از خشوع در برابر خدا و ميل به حق نمى گذارد، ترديدش زيادتر مى شود، تا آن جا كه ناگزير مى شود از سايرين كه در موقع نزول حاضر بوده اند بپرسد، نكند ايشان نيز مثل خودش باشند، كه اگر مثل اويند در نفاقش استوارتر باشد.

و كوتاه سخن، نحوه سؤال گواه است بر اين كه سائل دلش خالى از نفاق نيست، زيرا خود خداى تعالى در دو آيه مورد بحث وضع دل ها را روشن نموده، ميان دل مؤمنين و دل بيماردلان فرق گذاشته و فرموده: «فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا» آن هايى كه ايمان آوردند، و دل هايشان خالى از نفاق و برى از مرض است و نسبت به دين خود يقين دارند- البته اين وصف آخرى از قرينه مقابله استفاده مى شود- در نتيجه از شنيدن سوره اى كه نازل مى شود ايمان شان زياد مى شود، هم از جهت كيفيت و هم از حيث كميت.

قرآن و ایمان و سرور برای قلب سلیم و رجس و ضلالت برای قلب مریض

چون وقتى زمينه دل با نور هدايت آيات قرآنى روشن گرديد، قهراً نور ايمان زياد مى شود و اين زيادى، زيادى در كيفيت است. و نيز از آن جايى كه قرآن كريم مشتمل است بر معارف و حقايقى تازه و قهراً نور بيش ترى از ايمان در دل پيدا

ص: 44

مى شود و ايمان تازه ترى بر ايمان قبل علاوه مى گردد، و اين زيادى در كميت است، و نسبت زيادى ايمان به سوره هاى قرآنى، از قبيل نسبت دادن به اسباب ظاهرى است، (يعنى همان طور كه مى گوئيم فلان غذا در مزاج، فلان اثر را مى گذارد، عينا به همين معنا مى گوئيم آيات قرآنى در جان آدمى نور مى بخشد) و به هر تقدير، پس سوره هاى قرآنى در دل مؤمنين اثر مى كند، و ايمان آنان را زيادتر مى سازد، و بدين جهت شرح صدر يافته، رخساره هايشان از بهجت و سرور افروخته مى گردد؛ «وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ».

«أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» كه همان اهل شك و نفاقند، «فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ»، يعنى ضلالتى جديد بر ضلالت قديم شان افزوده مى شود، در اصطلاح قرآن رجس به معناى ضلالت است، به دليل اين كه مى فرمايد: «وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ».(1)

و مقابله اى كه در ميان جملۀ «الَّذِينَ آمَنُوا» و جملۀ «الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» برقرار است، اين معنا را افاده مى كند، كه آيه در باره كسانى است كه در دلشان ايمان صحيحى وجود ندارد، و دل هايشان گرفتار شك و انكار است، كه خود منجر به كفر مى شود، و لذا در آخر مى فرمايد: «وَ ماتُوا وَ هُمْ كافِرُونَ».

اين آيه دلالت مى كند بر اين كه هيچ سوره اى از قرآن بى اثر در دل هاى شنوندگان نيست، و اگر قلب شنونده سليم باشد، ايمان و مسرتش زياده مى گردد،

ص: 45


1- . «و هر كه را كه بخواهد گمراه كند سينه اش را تنگ و كم گنجايش مى سازد كه تو گويى (در پذيرش هدايت الهى) مى خواهد به آسمان صعود كند بدين سان رجس را بر كسانى كه ايمان نمى آورند مسلط مى سازد.» (انعام / 125)

و اگر قلب، قلب مريضى باشد، همين سوره هاى قرآن باعثمى شود كه رجس و ضلالت آنان بيش تر شود، هم چنان كه نظير اين معنا را در آيۀ «وَ نُنَزِّلُ مِنَ» نموده.(1)

98. پیامبراسلام(صلی الله علیه وآله ) و کفران نعمت از مشکرکین

اشاره

قرآن عظیم می فرماید:

«وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً فی قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْديهِمْ لَقالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هذا إِلاَّ سِحْرٌ مُبينٌ»؛(2) «(حتّى) اگر ما نامه اى روى صفحه اى بر تو نازل كنيم، و (علاوه بر ديدن و خواندن،) آن را با دست هاى خود لمس كنند، باز كافران مى گويند: «اين، چيزى جز يك سحر آشكار نيست!»

«تَبارَكَ الَّذي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً * الَّذي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ فِي الْمُلْكِ وَ خَلَقَ كُلَّ شَی ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْديراً * وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً * وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاَّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً * وَ قالُوا أَساطيرُ الْأَوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصيلاً * قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحيماً»؛(3) «زوال ناپذير و پر بركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد. خداوندى كه حكومت آسمان ها و زمين از آن اوست، و فرزندى براى خود انتخاب نكرد، و همتايى در حكومت و مالكيّت ندارد، و همه چيز را آفريد، و به

ص: 46


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 559.
2- . انعام / 7.
3- . فرقان / 1 الی 6.

دقّت اندازه گيرى نمود! آنان غير از خداوند معبودانى براى خود برگزيدند؛ معبودانى كه چيزى را نمى آفرينند؛ بلكه خودشان مخلوقند، و مالك زيان و سود خويش نيستند، و نه مالك مرگ و حيات و رستاخيز خويشند. و كافران گفتند: اين فقط دروغى است كه او ساخته، و گروهى ديگر او را بر اين كار يارى داده اند. آن ها (با اين سخن،) ظلم و دروغ بزرگى را مرتكب شدند. و گفتند: اين همان افسانه هاى پيشينيان است كه وى آن را رونويس كرده، و هر صبح و شام بر او املا مى شود. بگو: كسى آن را نازل كرده كه اسرار آسمان ها و زمين را مى داند؛ او (هميشه) آمرزنده و مهربان بوده است!»

تفسیر

توضيح آيه: «تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً»:

«تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً»؛ كلمۀ «تبارك» از مادۀ «بركة»؛ به دو فتحه- است كه به معناى ثبوت خير در هر چيز است.

مانند ثبوت آب در بركه (آب انبار)، و اين معنا از واژۀ «برك البعير» گرفته شده، كه به معناى آن است كه شتر سينه به زمين بگذارد و بخوابد، كلمه تبارك هم از همان ريشه اشتقاق يافته، و معنايش ثبوت خير است در هر چيزى كه مى گوييم مبارك است، چيزى كه هست صيغه تبارك علاوه بر افاده معناى مزبور،- به طورى كه گفته اند(1)- مبالغه در آن را نيز مى رساند. و اين صيغه تقريبا مى توان گفت از كلماتى است كه جز در مواردى نادر بر غير خدا اطلاق نمى شود.

كلمۀ «فرقان» به معناى فرق است، و اگر قرآن كريم را فرقان ناميد از آن جهت بوده كه آياتش

ص: 47


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 18، ص: 230.

بين حق و باطل جدايى مى اندازد، و يا از اين جهت بوده كه آياتش جدا جدا نازل شده. مؤيد معناى اول اين است كه اين كلمه در قرآن كريم بر تورات هم اطلاق شده، با اين كه تورات يكباره نازل شد.

راغب در مفردات گفته: كلمۀ «فرقان» از كلمۀ «فرق» بليغ تر است، براى اين كه فرقان تنها در فرق نهادن بين حق و باطل استعمال مى شود، مانند قنعان، كه تنها در مردى استعمال مى شود كه ديگران به حكم او قناعت مى كنند، و اين كلمه اسم است نه مصدر، به خلاف فرق كه هم مصدر است، و هم در فرق بين حق و باطل و غير آن استعمال مى شود(1).

كلمۀ «عالمين» جمع عالم است كه معنايش خلق است، در صحاح اللغة گفته:

«عالم» به معناى خلق است، و جمع آن عوالم مى آيد، و عالمون به معناى اصناف خلق است (2). و اين لفظ هر چند شامل همه خلق از جماد و نبات و حيوان و انسان و جن و ملك مى شود، و ليكن در خصوص آيه مورد بحث به خاطر سياقى كه دارد يعنى انذار را غايت و نتيجه تنزيل قرآن قرار داده، مراد از آن خصوص مكلفين از خلق است، كه ثقلان يعنى جن و انس است، البته ما تنها از مكلفين اين دو صنف را مى شناسيم.

با اين بيان روشن شد اين كه بعضى (3) از مفسرين گفته اند: آيۀ شريفه دلالت مى كند بر عموم رسالت رسول خدا(صلی الله علیه وآله )، و اين كه آن جناب مبعوث بر تمامى ما سوى اللَّه است، صحيح نيست، چون اين مفسر غفلت كرده از اين كه چرا از رسالت

ص: 48


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «فرق».
2- . جوهری، اسما عیل بن حما د، صحاح اللغة، ج 5، ص: 1991.
3- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 18، ص: 231.

تعبير به انذار فرموده، و نظير آيه مورد بحث در دلالت بر عموميت آيه: «وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ»؛(1) و آيۀ «وَ فَضَّلْناهُمْ عَلَى الْعالَمِينَ»؛(2) مى باشد.

كلمۀ «نذير»؛ به طورى كه گفته اند(3)

به معناى منذر، (بيم رسان) است، و انذار با تخويف قريب المعنا است.

پس اين كه فرمود: «تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ»؛ معنايش اين است كه خير بسيار در كسى كه فرقان را بر عبد خود محمد(صلی الله علیه وآله ) نازل كرد ثابت شد، و ثبوت خير كثير در خدا، با اين كه آن خير عايد خلقش مى شود، كنايه است از جوشش و فوران خير از او بر خلق او، به خاطر اين كه كتابى بر بنده اش نازل كرده كه فارق ميان حق و باطل، و نجات دهنده عالميان از ضلالت، و سوق دهنده به سوى هدايت است.

و اگر در آيۀ شريفه نزول قرآن را از ناحيه خدا، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را فرستاده او، و نذير براى عالميان خوانده، و نيز قرآن را فرقان و جدا كننده حق از باطل ناميده، و رسول را بنده خداوند، بر عالميان معرفى كرده، اشعار دارد بر اين كه مملوك خدا است، و هيچ اختيارى از خود ندارد، همه به منظور زمينه چينى براى مطالبى است كه بعدا از مشركين حكايت مى كند، كه به قرآن طعنه زدند كه اين افتراء بر خدا است. و محمد(صلی الله علیه وآله ) آن را از پيش خود تراشيده، و قومى ديگر نيز او را كمك كرده اند، و اين كه پيغمبر طعام مى خورد، و در بازارها راه مى رود، و طعنه هاى ديگرى كه زدند، و پاسخى كه از طعنه هاى ايشان داده.

ص: 49


1- . آل عمران / 42.
2- . جاثيه / 16.
3- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 18، ص: 231.

پس حاصل كلام اين شد كه قرآن كتابى است كه با حجت هاى باهره خود بين حق و باطل جدايى مى اندازد، پس خودش جز حق نمى تواند باشد، چون باطل ممكن نيست ميان حق و باطل فارق باشد، و اگر خود را به صورت حق جلوه مى دهد، براى فريب دادن مردم است.

و آن كسى كه اين كتاب را آورده عبدى است مطيع خدا كه عالميان را با آن انذار نموده، و به سوى حق دعوت مى كند پس او نيز جز بر حق نمى باشد، و اگر بر باطل بود به سوى حق دعوت نمى كرد؛ بلكه از حق گمراه مى ساخت، علاوه بر اين خداى سبحان در كلام معجز خود به صدق رسالت او شهادت داده، و كتاب او را نازل از ناحيه خود خوانده.

از اين جا معلوم مى شود اين كه بعضى (1)

از مفسرين گفته اند: مراد از «فرقان» مطلق- كتاب هاى آسمانى و نازل بر انبياء است، و مراد از «عبد او»، عموم انبياء است، صحيح نيست و دورى اش از ظاهر لفظ آيه بر كسى پوشيده نمى باشد.

لام در جملۀ «لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً» لام تعليل است، و مى رساند كه هدف از تنزيل فرقان بر عبدش اين است كه بيم دهنده جميع عالم از انس و جن باشد، چون كلمه جمع در صورتى كه الف و لام بر سرش در آمده باشد استغراق و كليت را مى رساند. و همين تعبير يعنى آوردن صيغه جمع با الف و لام خالى از اشاره به اين معنا نيست كه براى همه عالم يك اله و معبود است، نه آن طور كه وثنى مذهبان معتقدند كه هر قومى براى خود الهى غير از اله ديگران دارد.

ص: 50


1- . همان، ج 18، ص: 231.

و اگر در آيه مورد بحث تنها به ذكر انذار اكتفاء كرد، و نامى از تبشير نبرد، براى اين بود كه كلام در اين سوره در سياق انذار و تخويف بود.اثبات ملك مطلق براى خداوند و استنتاج فرزند و شريك نداشتن

«الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ...»؛ كلمۀ «ملك»؛ به كسره ميم، و ضم آن،(1) هر دو- به معناى اين است كه چيزى قائم به وجود چيز ديگر باشد، به طورى كه هر طور كه بخواهد در آن تصرف كند، چه اين كه اصل رقبه اش قائم به وجود مالك باشد، مانند رقبه مال كه قائم به مالك است كه مى تواند هر نوع تصرفى در آن بكند، و يا اين كه در تحت فرمان او قرار گيرد، و او با امر و نهى و حكم راندن بر وى مسلط باشد، مانند تسلطى كه يك سلطان بر رعيت خود، و آن چه در دست ايشان است دارد، كه قسم دوم را ملك- به ضمه ميم- تعبير مى كنند.

پس ملك- به كسره ميم- عمومى تر است از ملك- به ضمه ميم- هم چنان كه راغب نيز گفته ملك- به فتحه ميم و كسره لام- به معناى متصرف به امر و نهى است در مردم، و اين كلمه تنها به كسى اطلاق مى شود كه سياست و اداره امور آدميان را به عهده دارد، و بدين جهت گفته مى شود: فلانى ملك مردم است، ولى گفته نمى شود ملك اين اشياء است، تا آن جا كه مى گويد: پس ملك- به ضمه ميم- به معناى ضبط شى ء مورد تصرف است، به وسيلۀ حكم، و ملك- به كسره ميم- نظير جنس براى مطلق ملك است، پس هر ملك- به ضمه ميم- ملك به كسره ميم- هست، ولى هر ملك- به كسره

ص: 51


1- . مرحوم علامه طباطبائى در ذيل آيه فوق در مورد اعراب كلمۀ «ملك» مى گويند: «به كسر ميم و فتح آن» كه احتمالا «به كسر ميم و ضم آن» صحيح باشد.

ميم ملك- به ضمه ميم- نيست (1).

و چه بسا مى شود كه ملك- به كسره- مختص به مالكيت رقبه، و ملك- به ضمه ميم- مختص به غير آن مى شود.

پس اين كه فرمود: «الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»؛ با در نظر داشتن اين كه لام اختصاص را مى رساند- اين معنا را افاده مى كند كه آسمان ها و زمين مملوك خدايند، و به هيچ وجهى از وجوه از خود استقلال نداشته، و از خدا و تصرفات او با حكمش بى نياز نيستند، و حكم در آن و اداره و گرداندن آسياى آن مختص به خداى تعالى است، پس تنها خدا مليك و متصرف به حكم در آن است، آن هم متصرف على الاطلاق.

و با اين بيان، ترتب جملۀ «وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً» بر ما قبل، روشن مى شود، چون داشتن ملك على الاطلاق حاجتى باقى نمى گذارد براى اتخاذ فرزند، چون اتخاذ فرزند براى يكى از دو حاجت است، يا براى اين است كه فرزند به قسمتى از امورش برسد، چون خودش به تنهايى نمى تواند امور خود را اداره كند، و خداى سبحان كه مالك هر چيزى است و تواناى بر هر كارى است كه بخواهد انجام دهد چنين فرضى درباره اش نمى شود، و يا براى اين است كه هستى اش محدود، و بقايش تا زمانى معين است، و هر چه را مالك است تا مدتى معين مالك است، لذا فرزند مى گيرد تا بعد از خود جانشينش شود، و بعد از خودش به امورش قيام نمايد، و خداى سبحان كه مالك هر چيز است و هستى اش سرمدى و ابدى است، و فنا در

ص: 52


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «ملك».

او راه ندارد، به هيچ وجه حاجتى به اتخاذ فرزند ندارد. اين بيان، هم رد بر مشركين است و هم رد بر نصارى.

و هم چنين جمله بعدى كه مى فرمايد: «وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ» چون احتياج به شريك در جايى كه ملك شامل همه امور نباشد تصور مى شود، و ملك خدا عام و شامل تمامى موجودات عالم با همه جهات آن ها است، و هيچ چيز از تحت ملكيت او بيرون نيست، اين جمله نيز رد بر مشركين است.

و جملۀ «وَ خَلَقَ كُلَّ شَی ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً» بيان رجوع تدبير عامه امور به سوى خداى تعالى به تنهايى است، هم خلقت آن ها، و هم تقدير آن ها. پس او رب العالمين است، و هيچ ربى سواى او نيست.

توضيح اين كه: خلقت از آن جا كه همواره با وساطت اسبابى مقدم و اسباب ديگرى مقارن صورت مى گيرد، ناگزير خلقت مستلزم اين است كه وجودهاى اشياء هر يك به ديگران مرتبط باشد، و وجود هر چيز و آثار وجودى اش به اندازه و مقدارى باشد كه علل و عوامل متقدم و مقارن آن را تقدير مى كند، پس حوادث جارى در عالم، طبق اين نظام مشهود مختلط است به خلقت، و تابع است علل و عواملى را كه يا قبل از آن حادثه دست در كار بوده، و يا مقارن حدوث آن، و چون هيچ خالقى به غير از خداى سبحان نيست، پس براى هيچ امرى مدبرى هم غير از او نيست، پس هيچ ربى كه مالك اشياء و مدبر امور آن ها باشد به غير از خداى سبحان وجود ندارد.

پس همين كه ملك آسمان ها و زمين از خدا باشد، و او حاكم و متصرف على الاطلاق در آن ها باشد، خود مستلزم آن است كه خلقت قائم به او باشد، چون اگر

ص: 53

قائم به غير او باشد ملك هم از آن غير خواهد بود. قيام خلقت به او مستلزم اين است كه تقدير هم قائم به او باشد، چون تقدير، فرع بر خلقت است، و قيام تقدير بهوجود او، مستلزم اين است كه تدبير هم قائم به او باشد، پس ملك و تدبير فقط از آن او است، پس او به تنهايى رب است و لا غير.

و مالكيت خداى تعالى بر آسمان ها و زمين هر چند مستلزم آن است كه خلقت و تقدير را مستند به او بدانيم، و ليكن از آن جايى كه وثنى مذهبان با تسليم نسبت به عموم ملكيت او معتقدند كه مالكيت و ربوبيت او براى همه عالم منافات ندارد با اين كه آلهه نيز مالك و رب باشند، و خود خدا به آن ها واگذار كرده باشد. پس هر الهى مليك در ظرف الوهيت خويش، و رب براى مربوبين خويش است، و خداى سبحان ملك الملوك و رب الارباب و اله الآلهه است.

لذا در آيۀ شريفه به جملۀ «الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» براى اثبات اختصاص ربوبيت به خداى تعالى اكتفاء نكرد؛ بلكه لازم دانست كه جملۀ «وَ خَلَقَ كُلَّ شَی ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً» را اضافه كند.

پس گويا كسى گفته است: بر فرض هم كه ملك خدا نسبت به آسمان ها و زمين او را از اتخاذ فرزند و شريك بى نياز كند و ديگر فرزند و شريك ملكيت او را نسبت به بعضى از موجودات سلب نكند، ليكن چرا جايز نباشد كه بعضى از مخلوقات خود را شريك خود كند، و پاره اى از امور را تفويض به آن ها نمايد؟ و در عين حال خود بر ملكيت خويش و حتى نسبت به آن چه واگذار كرده باقى باشد؟.

اين همان اعتقادى است كه مشركين داشتند، كه در تلبيه حج مى گفتند: «لبيك لا شريك لك الا شريكا هو لك تملكه و ما ملك».

ص: 54

و در پاسخش فرموده كه: خلقت و تقدير از خداى سبحان است، چون تقدير ملازم با خلقت است، و چون اين دو با هم جمع شدند، ملازم آن ها تدبير است، پس تدبير هر چيزى از خداى سبحان است. پس با ملك او هيچ ملكى و با ربوبيت او هيچ ربوبيتى نيست.

پس معلوم شد كه جملۀ «الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ» در مقام بيان توحيد، و يكتايى ربوبيت، و نفى فرزند و شريك است، چيزى كه هست اين معانى را از طريق اثبات ملك مطلق اثبات مى كند، و نيز معلوم شد كه جملۀ «وَ خَلَقَ كُلَّ شَی ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً» تقرير و بيان معناى عموم ملك است، مى فرمايد ملكى است متقوم به خلق، و تقديرش چنين است: تقومى كه باعث مى شود خداى تعالى متصدى هر حكم و تدبيرى باشد بدون اين كه چيزى از آن را به احدى از خلق خود تفويض كند.

و مفسرين در تفسير اين آيه و آيه قبلى اش حرف هايى دارند، كه چون فايده اى در نقل آن ها نديديم از نقلش صرف نظر كرديم.

نکوهش مشرکین

نكوهش مشركين كه آلهه اى گرفتند كه خالق چيزى نبوده خود مخلوقند و مالك نفع و ضرر، و موت و حيات و نشورى نيستند:

«وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ...»؛ بعد از آن كه خود را به اين صفت كه خالق و مقدر هر چيز است، و ملك آسمان ها و زمين از او است، ستوده و نتيجه گرفت كه پس بايد او به تنهايى اله معبود باشد در اين جمله به

ص: 55

گمراهى مشركين اشاره كرده، كه بت هايى مى پرستند كه نه خالق چيزى هستند، چون خودشان آن بت ها را درست كرده اند، و نه مالك چيزى براى خود و براى غيرند.

ضمير در «و اتخذوا» به طورى كه از سياق بر مى آيد به مشركين بر مى گردد، هر چند كه اين كلمه قبلاً ذكر نشده بود، و اين گونه تعبيرها تحقير و اهانت را مى رساند.

و مراد از آلهه در جملۀ «مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ» همان بت هايى است كه به دست خود درست مى كردند، اگر از چوب بود مى تراشيدند و اگر چيز ديگرى بود طورى ديگر درست مى كردند. و اگر اول آن ها را آلهه خواند با اين كه بعدا فرمود: «نه تنها چيزى خلق نمى كنند؛ بلكه خودشان مخلوقند» براى اشاره به اين معنا بود كه از الوهيت جز اسم ندارند، آن اسم را هم مردم روى آن ها گذاشته اند، بدون اين كه از حقيقت الوهيت چيزى دارا باشند، هم چنان كه فرمود: «إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ»؛(1) كلمۀ «شيئا» در جملۀ «لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً» از آن جايى كه نكره است و در جملۀ منفى قرار گرفته، مبالغه در توبيخ آنان را مى رساند، كه از خداى سبحان كه آفريدگار هر چيزى است اعراض نموده، به بت هايى چسبيده اند كه نه تنها چيزى خلق نمى كنند؛ بلكه از اين نيز پست ترند، براى اين كه بت ها، تراشيده و مصنوع پرستندگان و مخلوقاوهام ايشانند، و نظير اين كلام در جملۀ «ضَرًّا وَ لا نَفْعاً» و جملۀ «مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً» جريان دارد.

«وَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً»؛ در اين جمله مالكيت از بت ها نفى شده، و مالك نبودن آن ها بديهى است، و نفى اين امر بديهى به خاطر اين است كه

ص: 56


1- . «اين ها از الوهيت خبر ندارند، جز همان اسم هايى كه شما و پدرانتان بر سر آن ها نهاده ايد.» (نجم / 23)

بت پرستان آن ها را مى پرستند، تا ضررها را از ايشان دور نموده، منافع را برايشان جلب كنند، و چون بت ها مالك نفع و ضرر حتى براى خود نيستند، ناگزير عبادتشان جز ضلالت و گيجى چيزى نيست.

با اين بيان روشن مى شود كه واقع شدن جملۀ «لانفسهم» در سياق، توبيخ بيش ترى را مى رساند، و كلام را در معنايش ترقى مى دهد، چون معنايش اين مى شود: اين بت ها مالك ضرر و نفع خود نيستند تا آن را دفع و اين را جلب كنند، آن وقت چگونه مالك نفع و ضرر غير هستند، و اگر در آيه ضرر را از نفع جلوتر آورد، براى اين بود كه دفع ضرر مهم تر از جلب نفع است.

«وَ لا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لا حَياةً وَ لا نُشُوراً»؛ يعنى مالك مرگ نيستند، تا آن را از پرستندگان خود و يا از هر كس كه بخواهند، دور كنند و نيز مالك حياتى نيستند تا از هر كس بخواهند آن را بگيرند، و يا به هر كس كه بخواهند بدهند، و نيز مالك نشور هم نيستند تا مردم را به دل خواه خود مبعوث و زنده كرده و در مقابل كرده هايشان آنان را جزا بدهند، و اله، آن كسى است كه مالك اين امور باشد.

بحث روايتى
دو روايت در باره مقصود از تسميه قرآن به «فرقان»:

در كافى به سند خود از ابن سنان، از شخصى كه نامش را برده روايت كرده كه گفت: از امام صادق(علیه السلام) معناى قرآن و فرقان را پرسيدم كه آيا دو چيزند يا يك چيز؟

ص: 57

فرمود: (به يك اعتبار دو چيزند، و به اعتبارى ديگر يك چيز)، قرآن مجموع آيات است، و فرقان تنها آن آيات محكمى است كه مربوط به دستورالعمل ها است (1).

و در اختصاص مفيد در حديث عبد اللَّه بن سلام كه حاكى از گفتگوى او با رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) است آمده (كه مى گويد به حضرت) عرضه داشتم: آيا خداوند كتابى بر تو نازل كرده؟ فرمود: بله. گفتم: آن كتاب كدام است، فرمود فرقان است. پرسيدم:

چرا پروردگارت آن را فرقان ناميد؟ فرمود: براى اين كه آيات و سوره هاى اين كتاب جداى از هم است، مانند تورات، و مانند انجيل و زبور در الواح و صحف نازل نشد، به خلاف آن ها كه در الواح و اوراق و يك مرتبه نازل شدند، گفتم: درست فرمودى يا محمد(2).

هر يك از دو روايت ناظر به يكى از دو معناى فرقان است كه گذشت.

بيان آيات

حكايت طعنه ها و افتراءاتى كه كفار عرب در باره قرآن كريم به رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله ) زدند:

اين آيات طعنه هايى را كه مشركين به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) و درباره قرآن كريم زده اند حكايت نموده، جواب مى دهد.

«قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ...»؛ در اين آيه با اين كه مى توانست بفرمايد: «و قالوا» چون قبلاً در آيۀ «وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً»

ص: 58


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، ص: 630 ح 11.
2- . مفید، محمد بن محمد، الاختصاص، ص: 44.

ذكر كفار به ميان آمده بود، فرمود: «قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا» و اين براى اشاره به اين معنا بود كه بفهماند گويندگان اين حرف ها كفار عربند نه مطلق مشركين.

و مشار اليه به اشاره «هذا» قرآن كريم است، و اگر به اشاره اكتفاء نموده، نام و يا اوصاف آن را ذكر نكردند، منظورشان اهانت و پايين آوردن قدر و منزلت قرآن بوده.

كلمۀ «افك» به معناى كلامى است كه از وجهه اصلى اش منحرف شده باشد، و مراد كفار از افك بودن قرآن، اين است كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) آن را از پيش خود درست كرده، و آن را به خدا نسبت داده.

و سياق آيات خالى از اشاره به اين معنا نيست كه مراد از «قَوْمٌ آخَرُونَ» بعضى از اهل كتاب است، در روايات هم آمده كه قوم آخرين عبارت بودند از «عداس» مولاى حويطب بن عبد العزى، و «يسار» مولاىعلاء بن حضرمى، و «جبر» مولاى عامر، كه هر سه از اهل كتاب بودند و تورات مى خواندند، بعد از آن كه مسلمان شدند، رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) با ايشان پيمان بست، در نتيجه كفار اين حرف ها را زدند، كه اين چند نفر هم او را در اين افتراء كمك كردند.

«فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً»؛ در مجمع البيان گفته: كلمۀ «جاء» و كلمۀ «اتى» چه بسا مى شود كه معناى «فعل؛ كرد» را مى دهد، و به همين جهت مانند «فعل» متعدى استعمال مى شوند، در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه كفار ظلم كردند، و دروغ گفتند(1).

بعضى (2) ديگر گفته اند: كلمۀ «ظلما» به وسيلۀ «جاء» منصوب نشده؛ بلكه

ص: 59


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 7، ص: 160.
2- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 18، ص: 235.

به خاطر حذف حرف جر بوده، و تقدير كلام «فقد جاءوا بظلم» بوده. بعضى (1) ديگر گفته اند: كلمه مذكور حال است، و تقدير كلام: «فقد جاءوا ظالمين؛ آمدند در حالى كه از ستم كاران بودند» بوده، ولى اين حرف بسيار سخيف و بى پايه است.

و نيز در مجمع البيان است كه: اگر گفته شود كه چرا در پاسخشان به همين كلام كوتاه اكتفاء كرده؟ در جواب مى گوييم: چون در سابق با كفار تحدّى كرده بود، كه اگر در باره قرآن شك داريد نظيرش را بياوريد، و چون از آوردن نظير آن عاجز شدند، لذا در اين جا به همين مقدار اكتفاء فرمود، چون فقط مى خواست متنبه شان كند به عجز و ناتوانيشان (2).

ولى گويا جواب از اين سخن كفار، «إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ» و از اين كه گفتند:

«أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها» جملۀ «قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ...» است، كه به زودى اين معنا را روشن مى كنيم، و جمله اى كه صاحب مجمع آن را جواب پنداشته، يعنى جملۀ «فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً» جواب نيست؛ بلكه صرفا رد كلام كفار است، كه در معناى رد كلام خصم است با سند، و سندش همان آيات تحدّى است.

و كوتاه سخن اين كه: معناى آيه چنين است: كسانى كه از عرب كفر ورزيدند گفتند اين قرآن، نيست مگر كلامى منحرف از وجهه اى كه بايد داشته باشد، چون كلام خود محمد است كه به خدا نسبتش داده، و در اين افتراء جمعى از اهل كتاب

ص: 60


1- . همان، ج 18، ص: 235.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 7، ص: 161.

نيز او را كمك كرده اند، و اين اعراب كافر با اين سخن خود ظلم و دروغى مرتكب شدند.

«وَ قالُوا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا»؛ كلمۀ «اساطير» جمع «اسطوره» است، كه به معناى خبر نوشته شده است، ولى بيش تر در اخبار خرافى استعمال مى شود. و كلمۀ «اكتتاب» به معناى كتابت و نوشتن است، و اگر نوشتن را به آن جناب نسبت داده اند، با اين كه مى دانستند آن حضرت نوشتن را نمى داند، از باب مجاز، و يا از اين باب است كه به درخواست او ديگران نوشته باشند، هم چنان كه امير مى گويد من به فلانى چنين و چنان نوشتم، با اين كه منشى او به دستور او نوشته است، به شهادت اين كه دنبالش گفتند: «فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا»؛ «پس اين قرآن صبح و شام بر او املاء مى شود»، چون اگر خودش نويسنده آن بود، ديگر املاء معنا نداشت.

بعضى (1) ديگر از مفسرين گفته اند: اصلاً كلمۀ «اكتتاب» به معناى استكتاب است، يعنى اين كه از كسى بخواهد برايش بنويسد.

كلمۀ «املاء» به معناى القاى كلام است به مخاطب به عين لفظ، تا آن را حفظ و از بر كند، و يا براى نويسنده، تا آن را بنويسد، و مراد از املاء در آيۀ شريفه معناى اول است، چون از سياق «اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ» اين معنا بهتر استفاده مى شود، زيرا كه اكتتاب با يك بار نوشتن حاصل مى شود، ولى ظاهر املاء القاى تدريجى و مستمر است، پس به نظر كفار قرآن مجموعه نوشته اى بوده نزد آن

ص: 61


1- . همان، ج 7، ص: 161.

حضرت، كه ديگران پشت سر هم برايش مى خوانده اند، و او حفظ مى شده و براى مردم مى خوانده.

دو كلمۀ «بكرة و اصيل» به معناى صبح و شام است، و اين كنايه از وقتى است بعد از وقتى ديگر، و خلاصه پشت سر هم است.

بعضى (1) از مفسرين گفته اند: مراد اول روز و قبل از بيرون شدن مردم از خانه ها، و آخر روز بعد از برگشتمردم به خانه ها است، و اين كنايه است از اين كه اين املاء مخفيانه و دور از نظر مردم صورت مى گرفته.

اين آيه به منزله تفسيرى است براى آيه قبل، گويا كفار كلام سابق خود را كه گفتند قرآن افك و افتراء به خدا است و قومى او را كمك مى كنند توضيح مى دهند، كه آن قوم اساطير قديمى را برايش مى نويسند و سپس به قدرى املاء مى كنند تا حفظ شود، آن گاه به عنوان كلام خدا براى مردمش مى خواند.

پس آيۀ شريفه تماميش كلام كفار است، نه اين كه به قول بعضى (2) از مفسرين: جملۀ «اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ» تا آخر آن به عنوان پرسش انكارى خدا از اساطير الاولين باشد و قبل از آن از كفار، چون اين معنا با سياق درست در نمى آيد.

تقرير و تبيين جوابى كه خداى تعالى به كفار داده

«قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً»؛ در اين آيه به رسول گرامى خود دستور مى دهد گفتار و تكذيب آنان را و طعنه اى را كه

ص: 62


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 18، ص: 236.
2- . همان، ج 18، ص: 236.

به قرآن زدند رد كند و اثبات كند كه قرآن افتراء به خدا، و اساطير الأولين نيست، و جمعى آن را بر وى املاء نكرده اند.

و اگر فرمود: «آن را خدايى نازل كرده كه اسرار در آسمان ها و زمين را مى داند» معنايش اين است كه خدا امور خفيه و بواطن امور آسمان ها و زمين را مى داند، تا بدين وسيله اعلام كند كه اين كتابى كه او نازل كرد مشتمل بر اسرارى است كه از عقول بشر پنهان است، و در اين بيان تعريض و تهديدى است به اين كه در مقابل جنايت هايشان كه يكى نسبت افتراء و خرافات به قرآن دادن است، مجازات دارند.

و اين كه فرمود: «إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً» تعليل اين معنا است كه چرا فورا عقوبتشان نمى كند، و در مقابل جنايت و تكذيب حق و جرأت بر خداى سبحان هنوز مهلتشان مى دهد؟

مى فرمايد: چون خدا آمرزنده و رحيم است.

و معناى آيه اين است كه بگو قرآن آن طور كه شما مى گوييد افك مفترى نيست، و از اساطير اولين هم نيست؛ بلكه كتابى است نازل شده از ناحيه خداى سبحان، كه آن را متضمن اسرارى نهانى كرده، كه عقول شما به كنه آن پى نمى برد، و نوع درك شما به اوج رفيع آن نمى رسد، و به همين جهت اين كه مى گوييد افك است و اساطير، و چنين جسورانه آن را تكذيب مى كنيد، جنايت عظيمى مرتكب مى شويد، كه به خاطر آن مستحق عقوبت مى شويد، چيزى كه هست فعلا خدا مهلتتان داده و عقوبتتان را تأخير انداخته، چون او داراى صفت مغفرت و رحمت است، و همين خود اقتضاء مى كند كه عقوبت بدكاران را تأخير بيندازد، اين خلاصه معنايى است كه مفسرين درباره آيه كرده اند.

ص: 63

ولى متأسفانه سياق، مساعد با اين معنا نيست، چون حاصل اين معنايى كه كردند اين شد كه آيۀ شريفه رد ادعاى مشركين بر افك و مفترى بودن و از اساطير بودن قرآن است، به اين بيان كه نه، قرآن نازل از ناحيه خدا، و مشتمل بر اسرارى نهانى است، كه كفار نمى توانند بر آن واقف شوند، و اين در حقيقت رد ادعاى خصم است به يك ادعاى ديگر، كه يا مثل آن است و يا نامفهوم تر از آن.

علاوه بر اين تعليل به جملۀ «إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً» در جايى به كار مى رود كه بخواهند علت برداشتن اصل عذاب را بيان كنند نه تأخير آن را، و مناسب براى تعليل تأخير اسماء ديگر خدا از قبيل حليم، و عليم است نه غفور و رحيم.

پس موافق تر به مقام مباحثه و مخاصمه و دفاع، به وسيلۀ روشن كردن حق، و تعليل به مغفرت و رحمت اين است كه جملۀ «إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً» تعليل باشد براى اين كه چرا كتاب را نازل كرد، اتفاقا قبلاً هم تصريح فرموده بود كه «نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً» آن را نازل كرد تا براى همه عالميان نذير باشد، و نذير بودن براى عالميان همان نبوت است، و در چنين مقامى توصيف خود به اين كه سر آسمان ها و زمين را مى داند، براى اشاره به اين نكته است كه سر خود كفار را هم مى داند، و مى داند كه سر ايشان استدعاى شمول مغفرت و رحمت الهى به ايشان را دارد، و هر چند به زبان چنين تقاضايى ندارد، چون كافرند، ولى فطرت آنان طالب سعادت، و حسن عاقبت است، كه حقيقتش همان سعادت انسانيت مى باشد، و سعادت انسانيت با شمول مغفرت و رحمت دست مى دهد، هر چند كه بسيارى از كفار آن را از غير مغفرت و رحمت مى طلبند، و در تمتع از حيات مادى و زينت هاى ناپايدار آن جستجو مى كنند، بنا بر اين، معنايى كه ما

ص: 64

براى آيه كرديم، آيۀ شريفه حجتى است برهانى بر حقيقت دعوت رسول خدا(صلی الله علیه وآله )، كه قرآن مشتمل بر آناست، و بر بطلان ادعاى كفار كه آن را افك و از اساطير اولين خواندند.

و بيان حجت مذكور اين است كه: خداى سبحان سر نهفته در آسمان ها و زمين را مى داند، در نتيجه اسرارى را هم كه در جبلت و فطرت شما نهفته است مى داند، و خبر دارد كه شما فطرتا دوستدار سعادت و طالب حسن عاقبتيد، و حقيقت آن سعادت همانا رستگارى در دنيا و آخرت است، و چون خداى سبحان غفور و رحيم است، لازمه اين دو صفتش اين است كه آن چه را كه شما به زبان فطرت، و سرخود مى طلبيد اجابت كند، و شما را به راه رسيدن به خواسته تان هدايت فرمايد، و در نتيجه شما را به سعادتتان نائل سازد.

و اين كتاب همان راه را براى شما بيان مى كند، پس افك مفترى بر خدا نيست، و از قبيل اساطير اولين نيز نيست؛ بلكه كتابى است متضمن آن چه شما به فطرت خود مى خواهيد، و در سر خود استدعايش مى كنيد، ناگزير اگر داعى اين كتاب (رسول خدا ص) را اجابت كنيد، مغفرت و رحمت شامل حالتان مى شود، و اگر سر پيچى نماييد از آن محروم مى مانيد.

پس اين قرآن كتابى است نازل از طرف خدا، چون اگر آن طور كه خود اين كتاب مى گويد نباشد، يعنى نازل از طرف خدا نباشد، و به سوى حقيقت سعادت رهنمون نباشد، و به سوى حق محض دعوت نكند، به طور مسلم بايد بياناتش مختلف شود، گاهى شما را به چيزى بخواند كه خيرتان در آن است، يعنى شما را به سوى مغفرت و رحمت خدا بخواند، و زمانى شما را به سوى شر و ضررتان دعوت

ص: 65

كند، يعنى به چيزى بخواند كه خشم خداى را بر مى انگيزد، و شما را مستوجب عقوبت مى كند.(1)

99. بهانه جوئی کفار در مقابل پیامبر(صلی الله علیه وآله ) و قرآن کریم

قرآن کریم می فرماید:

«فَلَمَّا جاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنا قالُوا لَوْ لا أُوتِيَ مِثْلَ ما أُوتِيَ مُوسى أَ وَ لَمْ يَكْفُرُوا بِما أُوتِيَ مُوسى مِنْ قَبْلُ قالُوا سِحْرانِ تَظاهَرا وَ قالُوا إِنَّا بِكُلٍّ كافِرُونَ * قُلْ فَأْتُوا بِكِتابٍ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدى مِنْهُما أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * فَإِنْ لَمْ يَسْتَجيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّما يَتَّبِعُونَ أَهْواءَهُمْ وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ»؛(2) «ولى هنگامى كه حقّ از نزد ما براى آن ها آمد گفتند: چرا مثل همان چيزى كه به موسى داده شد به اين پيامبر داده نشده است؟! مگر بهانه جويانى همانند آنان، معجزاتى را كه در گذشته به موسى داده شد، انكار نكردند و گفتند: اين دو نفر [موسى و هارون] دو ساحرند كه دست به دست هم داده اند (تا ما را گمراه كنند) و ما به هر دو كافريم؟! بگو: اگر راست مى گوييد (كه تورات و قرآن از سوى خدا نيست)، كتابى هدايت بخش تر از اين دو از نزد خدا بياوريد، تا من از آن پيروى كنم! اگر اين پيشنهاد تو را نپذيرند، بدان كه آنان تنها از هوسهاى خود پيروى مى كنند! و آيا گمراهتر از آن كس كه پيروى هواى نفس خويش كرده و هيچ هدايت الهى را نپذيرفته، كسى پيدا مى شود؟! مسلّماً خداوند قوم ستم گر را هدايت نمى كند!»

ص: 66


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 15، ص: 239.
2- . قصص / 48 الی 50 .

100. محکمات و متشابهات و عظمت قرآن

اشاره

قرآن می فرماید:

«هُوَ الَّذي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذينَ فی قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تأويلهِ وَ ما يَعْلَمُ تأويلهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ»؛(1) «او كسى است كه اين كتاب (آسمانى) را بر تو نازل كرد، كه قسمتى از آن، آيات «محكم» [صريح و روشن] است؛ كه اساس اين كتاب مى باشد؛ (و هر گونه پيچيدگى در آيات ديگر، با مراجعه به اين ها، برطرف مى گردد.) و قسمتى از آن، «متشابه» است [آياتى كه به خاطر بالا بودن سطح مطلب و جهات ديگر، در نگاه اول، احتمالات مختلفى در آن مى رود، ولى با توجه به آيات محكم، تفسير آن ها آشكار مى گردد.] اما آن ها كه در قلوبشان انحراف است، به دنبال متشابهاتند، تا فتنه انگيزى كنند (و مردم را گمراه سازند)؛ و تفسير (نادرستى) براى آن مى طلبند؛ در حالى كه تفسير آن ها را، جز خدا و راسخان در علم، نمى دانند. (آن ها كه به دنبال فهم و دركِ اسرارِ همۀ آيات قرآن در پرتو علم و دانش الهى) مى گويند:ما به همه آن ايمان آورديم؛ همه از طرف پروردگارِ ماست. و جز صاحبان عقل، متذكر نمى شوند (و اين حقيقت را درك نمى كنند).»

تفسیر
بيان آيات

«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ»؛ خداى تعالى در اين آيه فرستادن كتاب بر

ص: 67


1- . آل عمران / 7.

خاتم الانبيا(صلی الله علیه وآله ) را انزال خوانده، نه تنزيل و با در نظر داشتن اين كه بارها گفته ايم: انزال به معناى فرو فرستادن يكپارچه است، و تنزيل فرو فرستادن تدريجى، مى گوييم: علت اين تعبير اين بوده كه مقصود، بيان پاره اى از اوصاف و خواص مجموع كتاب نازل است نه اوصاف اجزاى آن، و يكى از اوصاف مجموع كتاب اين است كه اين كتاب مشتمل است بر آيات محكم و آيات متشابه، كه برگشت قسمت دوم (متشابهات) به قسمت اول (محكمات) است، و به وسيلۀ آن ها، آيات متشابه شرح و تبيين مى شود، پس كتاب از اين نظر چيز واحدى تصور شده، نه چيزى كه داراى اجزايى متعدد و بسيار است، و در چنين مقامى مناسب آن است كه از فرو فرستادن آن با «انزال» تعبير شود نه «تنزيل».

منظور از محكم بودن بعضى آيات قرآن و متشابه بودن بعض ديگر

«مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ»؛

مادۀ «حا - كاف- ميم» ماده اى است كه در همه مشتقاتش اين معنا خوابيده كه مثلاً فلان چيز كه محكم است، بدين جهت محكم است كه فساد در آن رخنه نمى كند، و چيزى آن را پاره پاره نساخته و كار آن را مختل نمى سازد، و هم چنين احكام، و تحكيم، و حكم- به معناى داورى- و نيز حكمت،- به معناى معرفت تام و علم جازم و نافع- و هم چنين حكمت بضم حا - به معناى افسار اسب- كه در همه اين مشتقات معنايى از نفوذناپذيرى و محكم بودن ساختمان، خوابيده، بعضى از دانشمندان گفته اند كه: ماده مورد بحث، دلالت دارد بر دو چيز: نفوذناپذيرى و منعى كه توأم با اصلاح باشد.

و در آيه مورد بحث، منظور از احكام محكمات، صراحت و اتقان اين آيات

ص: 68

است، و مى خواهد بفرمايد آيات محكم مانند آيات متشابه هيچ تشابهى در آن ها نيست، و خواننده بدون ترديد و اشتباه به معنايش پى مى برد، نه اين كه «العياذ باللَّه» معنايش اين باشد كه بعضى از آيات قرآن معنادار است، و بعضى ديگر سست و بى معنا است چون خداى عز و جل در سوره هود آيه اول تمامى آيات قرآن را محكم و متقن خوانده، و فرموده: «كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ».

چيزى كه هست از آن جايى كه دنبال جملۀ «أُحْكِمَتْ آياتُهُ» فرموده: «ثُمَّ فُصِّلَتْ»، مى فهميم كه مراد از احكام، حالى است از حالات تمامى آيات كتاب، مى خواهد بفرمايد قرآن كريم قبل از نزول، امرى واحد بوده، و هنوز دستخوش تجزى و تبعض نشده بود، در آن موقع آياتش متعدد نبود (و وقتى قرار شد نازل شود يعنى در خور فهم بشر گردد داراى آيات و اجزا شد)، پس كلمۀ احكام در آيه سوره هود وصف تمامى كتاب است، و در آيه مورد بحث وصف بعضى از آيات نسبت به بعضى ديگر است چون معناى بعضى از آيات قرآن روشن است، و تشابهى در آن ها نيست و بعضى ديگر اين طور نيست.

به عبارت ساده تر، از آن جايى كه در آيه مورد بحث، آيات قرآن را به دو قسمت محكم و متشابه تقسيم كرده مى فهميم منظور از احكام در اين آيه، غير از احكام در آيه سوره هود است، و هم چنين منظور از تشابه در آيه مورد بحث غير از آن تشابهى است كه در سوره زمر تمامى قرآن را متصف به آن دانسته، و فرموده: «كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ».(1)

ص: 69


1- . «كتابى كه همه اش متشابه و مثانى است.» (زمر / 23)
معناى اين كه آيات محكمه «ام الكتاب» هستند

حال ببينيم معناى «ام الكتاب» چيست؟ و چرا آيات محكم را «ام الكتاب» خوانده؟ كلمۀ «ام» به حسب اصل لغت به معناى مرجعى است كه چيزى و يا چيزهايى بدان رجوع مى كنند، و آيات محكم را نيز از همين جهت «ام الكتاب» خوانده كه مرجع آيات متشابه است، پس معلوم مى شود بعضى از آيات قرآن، يعنى متشابهات آن، به بعضى ديگر، يعنى آيات محكم، رجوع دارند، و از همين جا روشن مى شود كه اضافه كلمۀ «ام» بر كلمۀ«الكتاب»، اضافه لاميه، نظير اضافه «ام» بر كلمۀ «الاطفال؛ مادر كودكان» نيست؛ بلكه به معناى «من از «است، نظير اضافه در «نساء القوم» و «قدماء الفقهاء» و امثال آن است.

و بنا بر اين قرآن كريم مشتمل بر آياتى است كه مادر و مرجع آيات ديگر است، و اگر كلمۀ «ام» را مفرد آورده، با اين كه آيات محكم متعدد است و جا داشت كلمه نامبرده را به صيغه جمع يعنى «امهات» بياورد، و بفرمايد: «هن امهات الكتاب»، براى اين بود كه بفرمايد: آيات محكم در بين خود هيچ اختلافى ندارند به طورى كه گويى يكى هستند.

آيات متشابهه نيز، پس از آن كه با آيات محكمه تبيين شدند، محكمه مى شوند

نكتۀ ديگر اين كه: در آيۀ شريفه، كلمۀ «محكمات» در مقابل «أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ» قرار گرفته، پس معلوم مى شود، همان طور كه گفتيم آيات قرآن دو قسمند، آن دسته كه محكم است متشابه نيست، و آن كه متشابه است محكم نيست و تشابه به معناى توافق چند چيز مختلف و اتحاد آن ها در پاره اى از اوصاف و كيفيات است، و از سوى ديگر قرآن را چنين توصيف كرده كه كتابى متشابه و

ص: 70

مثانى است، به طورى كه پوست بدن مردم خدا ترس، از شنيدن آن جمع مى شود، و فرموده: «كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ...»(1) و مسلما منظور از اين تشابه غير از آن تشابه است، منظور از اين آن ست كه آيات اين كتاب (چه محكمش و چه متشابهش) از اين نظر كه يك اسلوب بى نظير دارند، و همه آن ها در بيان حقايق و حكمت ها و هدايت به سوى حق صريح و اسلوبى متقن دارند، متشابه و نظير هم هستند، و منظور از تشابه در آيه مورد بحث، (به دليل اين كه، در مقابل محكم قرار گرفته، و نيز به قرينه اين كه، فرموده بيماردلان تنها آيات متشابه را گرفته، جار و جنجال بپا مى كنند، و مى خواهند آن ها را به دل خواه خود تأويل نمايند) اين است كه آيات متشابه طورى است كه مقصود از آن براى فهم شنونده روشن نيست، و چنان نيست كه شنونده به مجرد شنيدن آن، مراد از آن را درك كند؛ بلكه در اين كه منظور، فلان معنا است يا آن معناى ديگر ترديد مى كند، و ترديدش بر طرف نمى شود تا آن كه به آيات محكم رجوع نموده و به كمك آن ها معناى آيات متشابه را مشخص كند، و در نتيجه همان آيات متشابه نيز محكم شود، پس آيات محكم به خودى خود محكم است، و آيات متشابه به وسيلۀ آيات محكم، محكم مى شود.

مثلاً آيۀ شريفه: «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»(2) آيه متشابه است، چون معلوم نيست منظور از برقرار شدن خدا بر عرش چيست؟ شنونده در اولين لحظه كه آن را مى شنود در معنايش ترديد مى كند، ولى وقتى مراجعه به آيه: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ

ص: 71


1- . زمر / 23.
2- . طه / 5.

شَی ءٌ»(1) مى كند مى فهمد كه قرار گرفتن خدا مانند قرار گرفتن ساير موجودات نيست و منظور از كلمۀ «استوا برقرار شدن» تسلط بر ملك و احاطه بر خلق است، نه روى تخت نشستن، و بر مكانى تكيه دادن، كه كار موجودات جسمانى است، و چنين چيزى از خداى سبحان محال است.

و باز نظير آيۀ شريفه: «إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»(2) كه وقتى شنونده آن را مى شنود، بلافاصله به ذهنش خطور مى كند كه خدا هم، مانند اجسام ديدنى است، و وقتى به آيه: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ»(3) مراجعه مى كند آن وقت مى فهمد كه منظور از «نظر كردن» تماشا كردن با چشم مادى نيست.

و هم چنين وقتى آيه نسخ شده را با آيه ناسخ مقايسه مى كند آن وقت مى فهمد كه عمر اولى در اصل كوتاه بوده، و حكمش محدود به حدى از زمان بوده و بعد از آن زمان، كه همان زمان نزول آيه ناسخ باشد، حكمش از اعتبار مى افتد، و هم چنين مثال هايى نظير اين سه مثل.

پس اين بود آن معنايى كه از دو كلمۀ «محكم» و «متشابه» به ذهن مى رسد، و فهم ساده، آن را از مجموع آيه مورد بحث مى فهمد، چون اگر فرض كنيم كه حتى تمامى آيات قرآنى متشابه است، آيه مورد بحث، به طور قطع آيه ايست محكم كه حتى ساده ترين فهم ها هم آن را مى فهمد.

و اگر فرض كنيم كه اين آيه از آيات متشابه است آن وقت تمامى آيات قرآن

ص: 72


1- . شورى / 11.
2- . «بعضى از نفوس در قيامت به پروردگار خود نظر مى كنند.» (قيامت / 23)
3- . انعام / 103.

متشابه مى شود، ديگر جا ندارد كه آيات را به دو قسم، محكم و متشابه تقسيم كند، و بفرمايد: «هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ» و ديگر جمله: «هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ» دردى را دوا نخواهد كرد، براى اين كه فرض كرديم خودش هم متشابه است.و نيز، ديگر آيۀ شريفه: «كِتابٌ فُصِّلَتْ آياتُهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ بَشِيراً وَ نَذِيراً»(1) معناى صحيحى نخواهد داشت.

و نيز احتجاج خداى عز و جل در آيۀ شريفه: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً»(2)، عليه آن هايى كه در آيات قرآن تدبر نمى كنند احتجاجى صحيح نمى بود.

و هم چنين آيات ديگر كه قرآن را «هدايت»، «نور»، «تبيان»، «بيان»، «مبين»، «ذكر» و امثال آن توصيف كرده، معناى صحيحى نخواهد داشت.

علاوه بر اين كه هر كس آيات قرآن را از اول تا آخر مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نمى كند در اين كه حتى يك آيه از آن، بدون مدلول و معنا (بطورى كه خواننده هيچ معنايى از آن نفهمد) وجود ندارد؛ بلكه تمامى آيات آن، ناطق به مدلول خود هست، حال يا مانند آيات محكم ناطق به يك مدلول و معنا است، به طورى كه هيچ عارف به كلامى در آن شك نمى كند و يا مانند آيات متشابه كه بين چند معنا مشتبه است و با صراحت مى دانيم كه يكى از آن معانى مراد است.

چيزى كه هست اين است كه خواننده در اين كه كداميك از آن معانى مقصود است شك و ترديد مى كند، و مى دانيم آن معناى واحدى كه مقصود خداى تعالى

ص: 73


1- . / سجده / 4.
2- . «كه چرا تدبر نمى كنند و نمى فهمند، كه اگر اين كتاب از ناحيه غير خدا بود اختلاف هاى بسيارى در آن مى يافتند.» (نساء / 82)

است، لا بد بيگانه از اصول مسلمه در قرآن، از قبيل: «وجود صانع» و «يگانگى او»، «بعثت انبياء»، «تشريع احكام»، «معاد» و... نيست؛ بلكه موافق با آن اصول است، و آن اصول هم همان معنا را نتيجه مى دهد، و در فرض مسأله، مرجع ما همان اصول است، كه بايد به وسيلۀ آن ها آن معناى حق را از ميان ساير معانى معين كنيم.

پس قرآن خودش مفسر خويش است و بعضى از آياتش اصل و مرجع براى بعضى ديگر است.

«محكمات» متضمن اصول مسلمه قرآنى و «متشابهات» متضمن فروع

و آن گاه اگر اهل نظر بعد از توجه به اين مطالب به آيه مورد بحث كه مى فرمايد: «مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ» برخورد كند، ديگر هيچ شكى نمى كند در اين كه مراد از كلمۀ «محكمات» آياتى است كه متضمن اصول مسلمه اى از قرآن است و مراد از كلمۀ «متشابهات» آياتى است كه معانى آن ها به وسيلۀ آيات دسته قبل روشن مى گردد.

خواهى گفت: كسى در رجوع فروع به اصول، حرفى ندارد، البته همه مى دانيم وقتى اصول متفرقه اى در قرآن هست، و در مقابل فروعى هم در قرآن متفرق است، اين فروع بايد به آن اصول برگردد، ليكن اين باعث نمى شود كه فروع «متشابه» ناميده شود، و شما بايد توضيح دهيد كه چرا قرآن آن ها را متشابه خوانده است؟.

در پاسخ مى گوئيم به يكى از دو جهت، چون معارفى كه قرآن كريم بر بشر عرضه كرده دو قسم است.

بعضى از آن ها در باره ما وراى طبيعت است كه خارج از حس مادى است، و فهم مردم عادى وقتى به آن ها بر مى خورد دچار اشتباه مى شود، و نمى تواند معنايى

ص: 74

غير مادى براى آن ها تصور كند، مثل آيه: «إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ»؛(1) و آيۀ «وَ جاءَ رَبُّكَ»؛(2) كه در برخورد با آن ها به خاطر انسى كه فهم او با ماديات دارد، از كمين كردن خدا و آمدنش همان معنايى را درك مى كند كه از آمدن و كمين كردن يك جاندار مى فهمد، ولى وقتى به آياتى كه در باره اصول معارف اسلام است، مراجعه مى كند از اين اشتباه در مى آيد.

و اين جريان در تمامى معارف و ابحاث غير مادى و غايب از حس هست و اختصاصى به معارف قرآن ندارد.

معارف ساير كتب آسمانى، البته آن معارف عاليه اى كه دستخوش تحريف نشده، و هم چنين مباحث الهى كه در فلسفه عنوان مى شود همين طور است، و قرآن كريم به همين جريان اشاره نموده مى فرمايد: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها».(3)و نيز مى فرمايد: «إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ، وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ».(4)

ثابت نبودن و احيانا متغير بودن احكام اجتماعى و فرعى، موجب تشابه مى گردد

قسم دوم، آياتى است مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى، و چون

ص: 75


1- . «يعنى بدان كه پروردگارت در كمين است.» (فجر / 14)
2- . «و پروردگارت آمد.» (فجر / 22)
3- . «خدا آبى از آسمان نازل مى كند و در هر سرزمينى به مقدار ظرفيتش آن آب جارى مى شود.» (رعد / 17)
4- . «ما آن كتاب مبين را عربى قرار داديم، باشد كه شما تعقل كنيد، و گرنه آن در ام الكتاب نزد ما مقامى بلند و فرزانه داشت.» (زخرف / 4)

مصالح اجتماعى كه احكام دينى بر اساس آن تشريع مى شود وضع ثابتى ندارد، و احيانا متغير مى شود، و از سوى ديگر قرآن هم به تدريج نازل شده قهراً آيات مربوط به قوانين اجتماعى و احكام فرعى دستخوش تشابه و ناسازگارى مى شوند، وقتى به آيات محكم رجوع شد آن آيات، اين آيات را تفسير نموده، تشابه را از بين مى برد، آيات محكم تشابه آيات متشابه را، و آيات ناسخ تشابه آيات منسوخ را از بين مى برد.

«فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تأويلهِ»؛ كلمۀ «زيغ» به معناى انحراف از استقامت (راست بودن) است، كه لازمه اش اضطراب قلب و پريشانى خاطر است. به قرينه اين كه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته، كه در باره اثرش مى فرمايد: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمينان خاطر مى گويند همۀ آيات قرآن، چه محكم و چه متشابه آن، از طرف پروردگار ما است، و اما آن هايى كه زيغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آيات متشابه را مى گيرند، تا از پيش خود آن را تأويل نموده فساد راه بيندازند و كسانى كه دچار چنين زيغ و انحرافى نيستند همواره از خدا مى خواهند: كه خدايا قلب ما را بعد از هدايت منحرف مساز. «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا».(1)

از اين جا روشن مى شود كه مراد از پيروى از آيات متشابه، پيروى عملى است، نه پيروى ايمانى، و پيروى عملى از متشابه هم وقتى مذموم است كه بدون رجوع به محكم باشد چون پيروى آن بعد از رجوع به محكم، ديگر پيروى متشابه نيست؛ بلكه پيروى محكم و عملى صحيح است نه مذموم.

و منظور از «ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ» اين است كه متشابه را دنبال كنند، و بخواهند به

ص: 76


1- . بقره / 250.

اين وسيله مردم را گمراه كنند، چون كلمه: «فتنه» با كلمۀ «اضلال» معنايى نزديك به هم دارند.

خداى تعالى نتيجه خطرناكترى براى اين عمل شيطانى ذكر كرده، و آن دست يابى به تأويل قرآن، و به اصطلاح امروز فلسفه احكام حلال و حرام است مى خواهند از اين راه، خود را از پيروى محكمات دين بى نياز نموده و در آخر دين خدا را از اصل منسوخ و متروك كنند.

بررسى معناى «تأويل» در آيات قرآنى و اقوالى كه در اين باره گفته شده

كلمۀ «تأويل» از مادۀ «اول» است و اين ماده به معناى رجوع است، كه وقتى به باب تفعيل مى رود معناى برگرداندن را مى دهد، پس تأويل متشابه به معناى برگرداندن آن به يك مرجع و ماخذ است، و تأويل قرآن به معناى ماخذى است كه معارف قرآن از آن جا گرفته مى شود.

خداى تعالى كلمۀ «تأويل» را در چند مورد در كلام مجيدش آورده، از آن جمله فرموده: «وَ لَقَدْ جِئْناهُمْ بِكِتابٍ فَصَّلْناهُ عَلى عِلْمٍ، هُدىً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ، هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تأويلهُ يَوْمَ يَأْتِي تأويلهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ»؛(1) يعنى در آن چه خير مى دادند و مى گفتند: مولاى حقيقى ما خدا است، بر

ص: 77


1- . «با اين كه ما كتابى به سوى شان فرستاديم كه آن را بر اساس علم تفصيل داده ايم، تا هدايت و رحمتى باشد براى قومى كه ايمان مى آورند حال آيا اين مردم انتظار تاويل آن دارند؟ روزى كه تاويلش بيايد آن هايى كه از پيش فراموشش كردند اعتراف خواهند كرد، كه رسولان پروردگار ما به حق آمده بودند.» (اعراف / 53)

حق بودند، و آن چه بغير خدا مى پرستيديم باطل بود، و نيز اعتراف خواهند كرد كه نبوت، حق بود و دين خدا حق بود، و مسأله بعثت از قبور حق بود.

و خلاصه كلام اين است كه در آن روز حقيقت همه آن معارفى كه انبيا آورده اند ظاهر مى شود.

از اين بيان فساد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: «تأويل در آيه مورد بحث به معناى حقايق خارجيه است كه خبر صحيح با آن مطابق باشد، مانند امورى كه در روز قيامت رخ مى دهد، كه اخبار انبيا و رسل و كتب آسمانى مطابق با آن ها و آن ها مطابق (به فتح با) با اين ها است».

وجه فسادش اين است كه اگر معناى تأويل اين باشد، تنها آياتى تأويل خواهد داشت كه در باره صفات خدا و بعضى از افعال او و پاره اى از حوادث قيامت باشد، و اما آيات مربوط به احكام و تشريع، اين ها از آن جا كههمه از باب انشا يعنى امر و نهى است، ديگر مطابق و غير مطابق ندارد، تا مطابقتش با حوادث قيامت تأويل خوانده شود.

و هم چنين است آيات ارشادى كه بشر را به فضايل اخلاقى امر، و از رذايل اخلاقى نهى مى كند، چون تأويل اين گونه آيات و فلسفه احكامش همراه خودش هست، و نيز آياتى كه قصص انبيا و امت هاى گذشته را شرح مى دهند كه تأويل آن ها به اين معنايى كه براى تأويل گفته اند، در سابق گذشته و ديگر در قيامت تأويل ندارد، علاوه بر اين كه در آيۀ شريفه، كلمۀ «تأويل» را اضافه به همه كتاب كرده، نه به يك قسم خاصى از آياتش.

و نظير آيه مورد بحث، آيۀ شريفه «و ما كانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ يُفْتَرى... أَمْ يَقُولُونَ

ص: 78

افْتَراهُ... بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تأويلهُ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ»؛(1).

است، به طورى كه ملاحظه مى فرماييد تمامى قرآن را داراى تأويل مى داند، چون مى فرمايد: «با اين كه هنوز تأويل قرآن نيامده».

و به همين جهت است كه بعضى از مفسرين گفته اند: تأويل عبارت است از امر عينى خارجى كه گفتار تأويل دار بر آن امر خارجى اتكا دارد، و معلوم است كه اين امر خارجى در هر موردى معناى خاص به خود را دارد مثلاً تأويل در مورد اخبار عبارت است از همان چيزى كه از آن خبر داده شده، و حادثه اى كه در خارج واقع شده، مانند قصص انبيا و امت هاى گذشته، و يا واقع مى شود، مانند آياتى كه از صفات خدا و اسماى او و عده هايش و همه حوادثى كه در قيامت رخ مى دهد.

و تأويل در مورد انشاء (يعنى امر و نهى و امثال آن) عبارت است از مصلحتى كه آمر را واداشته تا براى به دست آوردن آن مصلحت، امر كند، و مفسده اى كه براى جلوگيرى از آن، نهى نمايد، مثلاً تأويل در آيه: «وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تأويلا»؛(2) همين است كه با برقرارى وزن عادلانه در هر كالاى كشيدنى و پيمان كردنى، امر اجتماع بشرى، استقامت يابد.

اين بود آن معنايى كه اين گروه از مفسرين براى تأويل همه قرآن كردند، و ليكن اين معنا با ظاهر آيه سازگار نيست، چون اولا، ظاهر آن اين است كه تأويل امرى است خارجى و اثرى است عينى كه مترتب مى شود بر عمل خارجى مسلمانان

ص: 79


1- . يونس / 39.
2- . اسراء / 35.

كه همان ايفاى كيل و اقامه وزن باشد، نه امر تشريعى، كه جملۀ «وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا...» متضمن آن است.

پس تأويل امرى است خارجى كه مرجع و مال امر خارجى ديگر است، نه مرجع و مال كلام خدا، بنا بر اين توصيف آيات كتاب خدا به اين كه اين كلام تأويل دارد، چون حكايت مى كند از معانى خارجى، توصيف آيات نيست؛ بلكه توصيف متعلق آيات است، در انشائيات قرآن كه عمل مسلمين باشد و در اخبارياتش كه معانى خارجيه است.

و ثانياً، گو اين كه تأويل مرجعى است كه صاحب تأويل به آن بازگشت دارد اما بازگشت در اين جا به معناى خاصى است، و هر بازگشتى تأويل نيست، مثلاً كارمند يك اداره در امور ادارى به رئيس مراجعه مى كند، ولى اين مراجعه را تأويل نمى گويند.

پس تأويل مراجعه خاصى است، نه مطلق مراجعه، به دليل اين كه در آيات زير در مورد مراجعه خاص استعمال شده، خضر به موسى(علیه السلام) مى فرمايد: «سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً».(1)

و نيز مى فرمايد: «ذلِكَ تأويل ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً»؛(2) و آن چه خضر به موسى خبر داد صورت و عنوان كارهايى بود كه در مورد كشتى و ديوار و پسر بچه انجام داد، موسى(علیه السلام) از آن صورت ها و عناوين بى خبر بود، و به جاى آن صورت ها و عناوينى ديگر تصور كرده بود، عناوينى كه با عقلش وفق نمى داد، و وادارش مى كرد

ص: 80


1- . «به زودى تو راى از آن تاويل كه براى شنيدنش بى طاقتى مى كردى خبر مى دهم.» (كهف / 78)
2- . «اين بود تاويل آن چه نمى توانستى بر آن صبر كنى.» (كهف / 82)

با بى طاقتى هر چه بيش تر اعتراض كند، كه قرآن كريم اعتراض هايش را به ترتيب در سوره كهف آيه 71 و آيه 77 و آيه 74 حكايت كرده است.

صورتى كه موسى(علیه السلام) از سوراخ كردن كشتى تصور كرده بود اين بود كه خضر مى خواهد اهل كشتى را غرق كند، پرسيد: «أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً».(1)

و صورتى كه از چيدن ديوار تصور كرده بود اين بود كه مى خواهد مزدى بگيرد، و به اصطلاح سور و ساتىفراهم كند، و وقتى ديد مزد نگرفت پرسيد: «لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً». (2)

و صورتى كه از كشتن آن پسر بچه تصور كرده بود اين بود كه وى مردى آدم كش است، و از اين عمل لذت مى برد، لذا پرسيد: «أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ؟ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً».(3)

و تأويلى كه خضر براى كارهاى خود ذكر كرد اين بود كه گفت: «أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً، وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً، فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً، وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ

ص: 81


1- . «آيا سوراخش كردى تا اهلش راى غرق كنى؟ چه عمل ناشايسته اى كردى.» (كهف / 71)
2- . «چرا در صدد برنيامدى مزد بگيرى.» «كهف / 77)
3- . «چرا خون بى گناهى را بدون قصاص ريختى؟ بدرستى كه كار زشتى مرتكب شدى.» (كهف / 84)

يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما، وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ».(1)

و منظورش از تأويل در اين آيات همان طور كه ملاحظه مى كنيد برگشت هر كارى به صورت و عنوان واقعى خويش است همان طور كه زدن كودك به تاديب بر مى گردد، و زدن رگ و خون گرفتن به غرض معالجه بر مى گردد.

ولى در جملۀ: «زيد آمد» نمى توان گفت كه تأويل آن آمدن زيد در خارج است.

قريب به همين معنا، تأويل هايى است كه در چند جاى داستان يوسف آمده.

يك جا فرموده: «إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً، وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ»؛(2) و در جاى ديگر فرموده: «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تأويل رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ، قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا».(3)

در آغاز داستان از يوسف(علیه السلام) حكايت مى كند كه به پدر بزرگوارش گفت:

ص: 82


1- . «اما كشتى مال مردم مستمند بود كه در دريا كار مى كردند، و پادشاهى در كمين اين قوم همه كشتى ها را به غصب مى گرفت، خواستم معيوبش كنم، تا آن را غصب نكند، و اما آن پسر، فرزند پدر و مادرى با ايمان بود، او اگر زنده مى ماند پدر و مادر خود را به كفر و طغيان مى كشيد، خواستم پروردگارشان(فرزندى) پاكيزه تر و مهربانتر به ايشان عوض دهد، و اما آن ديوار مال دو پسر يتيم از اين شهر بود، و گنجى از مال ايشان زير آن قرار داشت و پدرشان مردى شايسته بود، پروردگارت خواست تا به رشد خويش برسند، و گنج خويش برون آرند، و اين رحمتى از پروردگارت بود.» (كهف / 82)
2- . يوسف / 4.
3- . يوسف / 100.

«پدر جان در خواب يازده ستاره و خورشيد و ماه را مى بينم كه دارند برايم سجده مى كنند» و در آخر داستان حكايت مى كند كه: «پدر و مادرش را بر تخت سلطنت جاى داد، پدر و مادر و برادران در برابرش سجده كردند، آن وقت به پدرش گفت: پدر جان اين بود تأويل آن خوابى كه من قبلاً ديده بودم، پروردگارم آن رؤيا را صادق و محقق ساخت».

كه در اين مورد سجده كردن والدين و برادران يوسف براى او تأويل رؤيايش خوانده شده، و اين رجوع از قبيل رجوع مثال به ممثل است.

در جاى ديگر در باره رؤياى پادشاه مصر و تعبير يوسف(علیه السلام) مى فرمايد:

«وَ قالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ وَ سَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيا تَعْبُرُونَ، قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ، وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ، فَأَرْسِلُونِ، يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنا فِي سَبْعِ بَقَراتٍ سِمانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ، وَ سَبْعِ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يابِساتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ، قالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً فَما حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ...».(1)

ص: 83


1- . «پادشاه مصر گفت: در عالم رؤيا به روشنى مى بينم كه هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را مى خورند، و هفت سنبله سبز راى با هفت سنبله خشك مى بينم حال اى درباريان اگر از تعبير رؤيا آگهى داريد، در اين رؤياى من نظر دهيد، گفتند رؤياى تو خواب پريشان است، و ما نمى توانيم خواب هاى پريشان راى تاويل كنيم يكى از آن دو نفر كه به پيش گويى يوسف از زندان رها شده بود و مدت ها يوسف را فراموش كرده بود با مشاهده اين گفتگو به ياد يوسف افتاد، و گفت من شما راى از تاويل اين خواب خبر مى دهم، روانه ام كنيد، اى يوسف صديق ما راى در باره هفت گاو چاق كه طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشك نظر بده، تا من به دربار بروم و تعبير تو راى به ايشان بگويم، شايد به مقام ارجمند تو پى ببرند. فرمود: هفت سال متوالى كشت و زرع مى كنيد، و هر چه درو مى كنيد، براى كشت نگه مى داريد، مگر به آن مقدارى كه مى خوريد چون بعد از آن هفت سال خشكى و قحطى مى رسد، در آن سال ها مردم ذخيره سال هاى قبل راى مى خورند مگر اندكى راى كه باز ذخيره مى كنيد.» (يوسف / 48)

و در جاى ديگر همين داستان را در نقل رؤياى آن دو زندانى مى فرمايد:

«وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ، قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً، وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً، تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ، نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ... يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً، وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ، قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ».(1)

و در جاى ديگر خطاب به يوسف مى فرمايد: «وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تأويل الْأَحادِيثِ».(2)

و نيز مى فرمايد: «وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تأويل الْأَحادِيثِ».(3)

باز در جاى ديگر از يوسف نقل فرموده كه در مناجاتش با خداى تعالى گفت: «وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تأويل الْأَحادِيثِ».(4)

ص: 84


1- . «و با يوسف دو جوان به زندان افتادند، يكى از آن دو نفر به يوسف گفت: من در خواب مى بينم براى ساختن شراب، انگور مى فشارم، ديگرى گفت: من هم در خواب ديدم كه بر بالاى سر، نانى راى حمل مى كنم و مرغان از آن نان مى خورند، حال بگو، تاويل اين دو رؤيا چيست؟ كه ما تو راى از نيكوكاران تشخيص داده ايم ... يوسف گفت: اى دو رفيق زندانى من، يكى از شما از زندان نجات مى يابد، و ساقى شراب دربار مى گردد، و آن ديگرى بدار آويخته مى شود، و آن قدر بر بالاى دار مى ماند كه مرغان از گوشت سرش مى خورند، اين قضايى است كه در باره امرى كه مى پرسيد حتمى شده است.» (يوسف / 41)
2- . «خداى تعالى تو راى نصيبى از تاويل احاديث آموخته است.» (يوسف آيه 6)
3- . «ما از اين كار غرض ها داشتيم كه يكى از آن ها اين بود كه او راى بهره اى از علم تاويل، احاديث بياموزيم.» (يوسف / 21)
4- . «و خدايا تو مرا سهمى از تاويل احاديث آموختى.» (يوسف / 101)

پس ملاحظه كرديد كه در تمامى اين موارد از داستان يوسف كلمۀ «تأويل» در حوادثى استعمال شده كه سرانجام رؤيا به آن حوادث منجر مى شود، و آن چه صاحب رؤيا در خواب مى بيند صورت و مثالى از آن حوادث است، پس نسبتى كه ميان آن حوادث و ميان رؤياها هست همان نسبتى است كه ميان صورت و معنا است، صورتى كه، معنا به آن صورت جلوه مى كند.

و به عبارت ديگر نسبتى است كه ميان حقيقت مجسم شده با مثال آن حقيقت است هم چنان كه در آياتى كه از داستان موسى و خضر(علیه السلام) نقل كرديم جريان از اين قرار بود و در آيۀ شريفه: «وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ... وَ أَحْسَنُ تأويلا»؛(1)

نيز از همين باب است.

از دقت در آيات قيامت به دست مى آيد كه در آن آيات نيز جريان بدين منوال است، و لفظ تأويل در آن آيات هم همين معنا را مى دهد، مثلاً در آيه: «بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تأويلهُ...»؛(2) و نيز در آيه: «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تأويلهُ يَوْمَ يَأْتِي تأويلهُ...»؛(3) منظور از آمدن تأويل مجسم شدن حقايق است، چون امثال آيه: «لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ»؛(4) كاملاً دلالت مى كند بر اين كه مشاهده وقوع آن چه انبيا و كتب آسمانى از وقوعش در قيامت خبر مى دادند از سنخ مشاهده با چشم سر و خلاصه مشاهده حسى و دنيايى نيست، هم چنان كه اصل وقوع قيامت و جزئيات نظام آن عالم از سنخ وقوع

ص: 85


1- . اسراء / 35.
2- . يونس / 39.
3- . اعراف / 53.
4- . ق / 22.

حوادث دنيايى و نظامى كه ما در دنيا با آن آشنا هستيم نيست، هم وقوعش طورى ديگر است، و هم نظام حاكم در آن نظامى ديگر، و ان شاء اللَّه به زودى بيان بيش ترى در اين باره خواهد آمد.

پس رجوع و برگشت خبرهاى كتاب به حوادثى كه در قيامت ظهور مى كند از قبيل رجوع خبرهاى معمولى به حوادث آينده دنيايى نيست، رجوع در آن جا هم غير رجوع در اين جاست.

نکته ها

پس از آن چه گذشت سه نكته روشن گرديد:

اول اين كه: تأويل داشتن آيه اى از آيات كه معناى آن برگشت كند به آن تأويل، غير از اين است كه آيه اى متشابه باشد و به آيه محكمى برگشت داده شود.

دوم اين كه: تأويل اختصاص به آيات متشابه ندارد؛ بلكه تمامى آيات قرآن تأويل دارد، پس همان طور كه آيات متشابه تأويل دارد، آيات محكم نيز تأويل دارد.

سوم اين كه: تأويل از مفاهيمى كه معنا و مدلول لفظى دارند نيست؛ بلكه از امور خارجى و عينى است، و اگر گفته مى شود كه آيات قرآن تأويل دارد در حقيقت وصف تأويل، صفت خود آيات نيست؛ بلكه صفت متعلق آن ها است، كه اعمال انسان ها و يا چيز ديگر است.

و اما اين كه گاهى كلمۀ «تأويل» در معناى «مخالف ظاهر لفظ» استعمال مى شود، يك استعمال نوظهور است، كه بعد از نزول قرآن پيدا شده، و هيچ دليلى نداريم بر اين كه منظور قرآن مجيد هم از «تأويل» اين باشد، و وقتى مى فرمايد: «و ابْتِغاءَ تأويلهِ» بگوييم منظورش از تأويل معناى مخالف ظاهر كلمه است، هم چنان

ص: 86

كه هيچ دليلى نداريم بر اين كه آن معناى ديگرى كه براى تأويل كرده اند درست باشد؛ بلكه بيش تر آن معانى كه به زودى آن ها را نقل مى كنيم معناهايى بدون دليل است.

«وَ ما يَعْلَمُ تأويلهُ إِلَّا اللَّهُ» از ظاهر كلام برمى آيد كه ضمير «تأويله؛ تأويلش» تنها به متشابه برمى گردد، براى اين كه نزديك ترين مرجع است، و هميشه ضمير به نزديك ترين مرجع برمى گردد (وقتى مى گوييم زيد به منزل ما آمد و به دنبالش عمرو هم آمد و گفت... معنايش اين است كه عمرو گفت، چون عمرو به ضميرى كه در كلمۀ «گفت» خوابيده نزديك تر است).

هم چنان كه ظاهر كلمۀ «تأويل» در جملۀ «ابْتِغاءَ تأويلهِ» نيز همين است، قبلاً توجه فرموديد كه صرف برگشتن ضمير به كلمۀ «متشابه» مستلزم اين نيست كه تأويل هم تنها از آن متشابه باشد، و آيات محكمات تأويل نداشته باشند، ممكن هم هست كه ضمير «تأويله» را به كلمۀ «كتاب» برگردانيم، هم چنان كه ضمير در جملۀ: «ما تَشابَهَ مِنْهُ» به همه كتاب برمى گردد.

جمله مورد بحث، افاده حصر مى كند، چون مى فرمايد: تأويل كتاب را به جز خدا كسى نمى داند، و ظاهر اين حصر اين است كه علم به تأويل تنها نزد خدا است.

و اما جمله: «وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» عطف به آن نيست، تا معنا چنين شود: «تاويلش را نمى داند مگر خدا و راسخون در علم»؛ بلكه جمله اى از نو و در حقيقت فراز دوم جمله: «فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ» است، و معناى دو جمله اين است كه مردم نسبت به كتاب خدا دو گروه هستند، گروهى از آن ها كه بيمار دلند

ص: 87

آيات متشابه آن را دنبال مى كنند، و بعضى ديگر وقتى به آيات متشابه برمى خورند مى گويند: ما به همه قرآن ايمان داريم، چون همه اش از ناحيه پروردگار ما آمده، و اين گونه اختلاف كردن مردم به خاطر اختلاف دل هاى ايشان است.

دسته اول دل هاشان مبتلا به انحراف است، و دسته دوم، علم در دل هاشان رسوخ كرده. علاوه بر اين كه اگر واو مذكور عاطفه باشد، و مراد اين باشد كه تنها خدا و راسخين در علم تأويل كتاب را مى دانند در اين صورت يكى از راسخين در علم رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) محسوب مى شود چون آن حضرت افضل همه اين طايفه است، و چگونه ممكن است قرآن كريم بر قلب مباركش نازل بشود، و او آيات متشابهش را نفهمد، و بگويد «چه بفهمم و چه نفهمم به همه ايمان دارم، چون همه اش از ناحيه خدا است».

و از سوى ديگر يكى از عادت هاى قرآن اين است كه وقتى مى خواهد امت اسلام و يا جماعتى را كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) هم در بين آن ها است توصيف كند، نخست به صورت خاص، آن حضرت را ذكر كرده و سپس ساير افراد را جداگانه بيان مى كند تا رعايت شرافت و عظمت او را كرده باشد، و بعد از ذكر آن جناب آن گاه نام امت و يا آن جماعت را مى برد مانند اين آيه كه مى فرمايد: «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ»؛(1) و آيه: «ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ»؛(2) و آيه: «لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ»؛(3) و آيه: «النَّبِيَّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ».(4)

ص: 88


1- . بقره / 285.
2- . توبه / 26.
3- . توبه / 88.
4- . تحريم / 8.

و آيات ديگر از اين قبيل هست كه قبل از ذكر نام امت، نام آن جناب را ذكر مى كند.

و با اين حال اگر مراد از جمله: «وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» اين باشد كه راسخون در علم به تأويل قرآن دانا هستند- و با در نظر گرفتن اين كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) به طور قطع يكى از آنان است- جا داشت همان طور كه گفتيم بفرمايد: «و ما يعلم تأويله الا اللَّه و رسوله و الراسخون فى العلم» چون گفتيم عادت قرآن بر اين است كه هر جا بخواهد مطلبى مشترك ميان امت و رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را ذكر كند نام رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را جداگانه ذكرمى كند و اين جا ذكر نكرده، اگر چه ممكن است كسى در پاسخ ما بگويد: از آن جا كه صدر آيه كه مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ...» دلالت داشت بر اين كه آن جناب عالم به كتاب هست، ديگر حاجت نبوده دوباره نام آن حضرت را به خصوص ذكر كند.

پس تا اين جا معلوم شد كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) جزء راسخين در علم- كه بعضى آيات را مى فهمند و بعضى را نمى فهمند- نيست، در نتيجه ظاهر آيه اين مى شود كه علم به تأويل منحصرا از آن خداى تعالى است، و اين انحصار منافات با استثناى آن جناب ندارد، هم چنان كه آياتى از قرآن علم غيب را منحصر در خداى تعالى مى كند، و در عين حال در آيه: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ»؛(1) بعضى از رسولان را استثنا مى نمايد.

ص: 89


1- . جن / 27.
عدم منافات انحصار علم به تأويل كتاب در خداى سبحان با استثناء شدن رسول(صلی الله علیه وآله ) در علم

در اين آيه نيز منافات ندارد كه بفرمايد راسخين در علم مى گويند: «چه آيه اى را بفهميم و چه نفهميم به همه قرآن ايمان داريم».

و در آيات ديگر بفرمايد: همين راسخين در علم كه چنين سخنى دارند به تأويل قرآن دانا هستند، براى اين كه آيه مورد بحث شانى از شؤون راسخين در علم را بيان مى كند، و آن اين است كه همين دانايان به تأويل با اين كه عالم به حقيقت قرآن و تأويل آياتش هستند، مع ذلك اگر احيانا در جايى دچار شبهه شدند توقف مى كنند، زيرا بر خلاف آن هايى كه در دل انحراف دارند، اينان در مقابل خداى تعالى تسليم هستند.

موضع راسخون در علم در برابر آيات متشابه

«وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا».

كلمۀ «رسوخ» به معناى ثبوت و استحكام است، و اين كه راسخين در علم را، مقابل آن هايى قرار داده كه در دل انحراف و كژى دارند، و نيز اين كه راسخين در علم را چنين معرفى كرده كه مى گويند «همه قرآن از ناحيه پروردگارمان است»، دلالت مى كند بر تماميت تعريف آنان، و مى فهماند كه راسخين در علم آن چنان علمى به خدا و آياتش دارند كه آميخته با ذره اى شك و شبهه نيست در نتيجه علمى كه به محكمات دارند هرگز دستخوش تزلزل نمى شود، و به آن محكمات ايمان دارند، و عمل هم مى كنند، و چون به آيه اى از آيات متشابه بر می خورند، آن

ص: 90

تشابه نيز اضطراب و تزلزلى در علم راسخشان پديد نمى آورد؛ بلكه به آن نيز ايمان دارند، و در عمل كردن به آن توقف و احتياط مى كنند.

و در اين كه فرمود: «مى گويند همه اش از ناحيه پروردگارمان است»، هم دليل، ذكر شده و هم نتيجه، چون از ناحيه خدا بودن محكم و متشابه باعث مى شود كه به هر دو قسمت ايمان داشته باشند، و روشن بودن آيات محكم باعث مى شود كه به آن عمل هم بكنند، و روشن نبودن متشابه باعث مى شود كه تنها در مرحله عمل توقف كنند، نه اين كه آن را رد كنند، چون ايمان دارند كه آن نيز از ناحيه خدا است، چيزى كه هست جايز نيست به آن عمل كنند براى اين كه عمل به آن مخالفت با آيات محكم است، و اين عينا همان ارجاع متشابه به محكم است.

پس جمله: «كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا» به منزله دليل براى هر دو معنا است، هم براى ايمان آوردن به تمام قرآن، و هم براى عمل كردن به محكم و توقف نمودن در متشابه، و به عبارت ديگر، هم دليل است براى ايمان و عمل در محكم، و هم دليل است بر ايمان داشتن به تنهايى نسبت به متشابه و ارجاع آن به محكم.

«وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ».

منظور از تذكر اين است كه انسان به دليل چيزى پى ببرد، تا هر جا آن دليل را ديد آن چيز را نتيجه بگيرد، و چون جمله: «كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا» همان طور كه گفتيم استدلالى بود از راسخين در علم و انتقالى بود به آن چيزى كه عملشان بر آن دلالت مى كرد، لذا خداى تعالى آن را تذكر ناميد، و ايشان را به اين تذكر بستود.

كلمۀ «الباب» جمع لب (بضمه لام و تشديد باء) است، و لب به معناى عقل صاف و خالص از شوائب است.

ص: 91

و خداى تعالى در مواردى در كلام مجيدش، صاحبان چنين عقلى را ستوده، و فرموده:

«وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوها وَ أَنابُوا إِلَى اللَّهِ لَهُمُ الْبُشْرى فَبَشِّرْ عِبادِ، الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ، أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ».(1)و نيز فرموده: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ، الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ»؛(2) كه در آيه اول ايشان را به اجتناب از پرستش طاغوت، و برگشت به سوى خدا و شنيدن هر سخن، و عمل كردن به بهترين آن، ستوده و مى فرمايد اينان هستند كه خدا هدايت شان كرده، و آن ها صاحبان عقل هستند.

و در آيه دوم فرمود: در خلقت آسمان ها و زمين و اختلاف شب و روز براى صاحبان لب نشانه هايى است، همان كسانى كه خدا را ايستاده و نشسته و به پهلو ياد مى كنند، و اين ياد كردن در هر حال، و لوازم آن كه همان تذلل و خشوع باشد، همان انابه اى است كه موجب تذكر آنان به آيات خدا و انتقالشان به معارف حقه است، هم چنان كه مى بينيم يك جا فرمود: «وَ ما يَتَذَكَّرُ إِلَّا مَنْ يُنِيبُ».(3)

و جاى ديگر مى فرمايد: «وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ».(4)

ص: 92


1- . زمر / 18.
2- . آل عمران / 191.
3- . «متذكر نمى شود مگر كسى كه انابه داشته باشد.» (غافر / 13)
4- . «متذكر نمى شود مگر صاحبان لب.» (آل عمران / 7)
دعاى راسخون در علم

«رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا...»؛ پس معلوم مى شود اولوا الالباب همان كسانى هستند كه انابه دارند.(1)

101. بعثت نبی مکرم اسلام، مِنَّتی بزرگ برمؤمننین

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنينَ إِذْ بَعَثَ فيهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبينٍ»؛(2)

«خداوند بر مؤمنان منت نهاد [نعمت بزرگى بخشيد] هنگامى كه در ميان آن ها، پيامبرى از خودشان برانگيخت؛ كه آيات او را بر آن ها بخواند، و آن ها را پاك كند و كتاب و حكمت بياموزد؛ هر چند پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند.»

کلام صاحب تفسير شریف «نمونه»
بزرگ ترين نعمت خداوند

«لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ»؛ در اين آيه، سخن از بزرگ ترين نعمت الهى يعنى نعمت «بعثت پيامبر اسلام» به ميان آمده است و در حقيقت، پاسخى است به سؤالاتى كه در ذهن بعضى از تازه مسلمانان، بعد از جنگ احد خطور مى كرد، كه چرا ما اين همه گرفتار مشكلات و مصائب شويم؟ قرآن به آن ها مى گويد: اگر در اين راه، متحمل خسارت هايى شده ايد، فراموش نكنيد كه

ص: 93


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 3، ص: 30.
2- . آل عمران / 164.

خداوند، بزرگ ترين نعمت را در اختيار شما گذاشته، پيامبرى مبعوث كرده كه شما را تربيت مى كند، و از گمراهی هاى آشكار بازمی دارد.

هر اندازه براى حفظ اين نعمت بزرگ، تلاش كنيد و هر بهايى بپردازيد باز هم ناچيز است.

جالب توجه اين كه ذكر اين نعمت با جملۀ «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ»؛ «خداوند بر مؤمنان منت گذارد.» شروع شده است كه شايد در بدو نظر تصور شود نازيبا است، ولى هنگامى كه به ريشه اصلى لغت «منت» باز مى گرديم مطلب كاملاً روشن مى شود، توضيح اين كه همان طور كه راغب در كتاب مفردات مى گويد: اين كلمه در اصل از «من» به معنى سنگ هايى است كه با آن وزن مى كنند و به همين دليل هر نعمت سنگين و گران بهايى را «منت» مى گويند كه اگر جنبه عملى داشته باشد يعنى كسى عملا نعمت بزرگى به ديگرى بدهد كاملاً زيبا و ارزنده است و اما اگر كسى كار كوچك خود را با سخن، بزرگ كند و برخ افراد بكشد كارى است بسيار زشت، بنا بر اين منتى كه نكوهيده است به معنى بزرگ شمردن نعمت ها در گفتار است اما منتى كه زيبنده است همان بخشيدن نعمت هاى بزرگ است.

خداوند در آيۀ فوق مى گويد: پروردگار بر مؤمنان منت گذارد يعنى نعمت بزرگى عملا در اختيار آن ها نهاد.

اما اين كه چرا تنها نام مؤمنان برده شده در حالى كه بعثت پيامبر(صلی الله علیه وآله ) براى هدايت عموم بشر است، به خاطراين است كه از نظر نتيجه و تأثير، تنها مؤمنان هستند كه از اين نعمت بزرگ استفاده مى كنند و آن را عملا به خود اختصاص می دهند.

سپس مى فرمايد: يكى از مزاياى اين پيامبر(صلی الله علیه وآله ) اين است كه او از جنس

ص: 94

خود آن ها و از نوع بشر است (مِنْ أَنْفُسِهِمْ) نه از جنس فرشتگان و مانند آن ها تا احتياجات و نيازمندى هاى بشر را دقيقا درك كنند و دردها و مشكلات و مصائب و مسائل زندگى آن ها را لمس نمايند و با توجه به آن به تربيت آن ها اقدام كنند، به علاوه مهم ترين قسمت برنامه تربيتى انبياء تبليغات عملى آن ها است به اين معنى كه اعمال آن ها بهترين سرمشق و وسيله تربيت است زيرا با «زبان عمل»، بهتر از هر زبانى می توان تبليغ كرد و اين در صورتى امكان پذير است كه تبليغ كننده از جنس تبليغ شونده باشد با همان خصائص جسمى و با همان غرائز و ساختمان روحى اگر پيامبران مثلاً از جنس فرشتگان بودند اين سؤال براى مردم باقى مى ماند كه اگر آن ها گناه نمى كنند آيا به خاطر اين نيست كه شهوت و غضب و نيازها و غرائز گوناگون بشرى ندارند و به اين ترتيب برنامه تبليغات عملى آن ها تعطيل مى شد لذا پيامبران از جنس بشر انتخاب شدند با همان نيازها و غرائز تا بتوانند سرمشقى براى همگان باشند.

«يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ»؛ سپس مى گويد: اين پيامبر(صلی الله علیه وآله ) سه برنامه مهم را در باره آن ها اجرا مى كند نخست خواندن آيات پروردگار بر آن ها و آشنا ساختن گوش ها و افكار با اين آيات، و ديگر تعليم، يعنى وارد ساختن اين حقايق در درون جان آن ها و به دنبال آن، تزكيه نفوس و تربيت ملكات اخلاقى و انسانى، اما از آن جا كه هدف اصلى و نهايى تربيت است، در آيه، قبل از تعليم ذكر شده، در حالى كه از نظر تربيت طبيعى، تعليم بر تربيت مقدم است.

جمعيتى كه از حقايق انسانى بكلى دورند به آسانى تحت تربيت قرار نمى گيرند؛ بلكه بايد مدتى گوش هاى آن ها را با سخنان الهى آشنا ساخت و

ص: 95

وحشتى را كه قبلاً از آن داشتند از آن ها دور كرد، سپس وارد مرحله تعليم اصولى شد و به دنبال آن محصول تربيتى آن را گرفت.

اين احتمال نيز در تفسير آيه وجود دارد كه منظور از تزكيه، پاك ساختن آن ها از پليدى هاى شرك و عقائد باطل و خرافى و خوهاى زشت حيوانى بوده، زيرا ما دام كه نهاد آدمى از اين آلودگی ها پاك نشود، ممكن نيست كه آماده تعليم كتاب الهى و حكمت و دانش واقعى شود، همان طور كه اگر لوحى را از نقوش زشت، پاك نكنى هرگز آماده پذيرش نقوش زيبا نخواهد شد و به همين جهت تزكيه در آيۀ فوق بر تعليم كتاب و حكمت يعنى معارف بلند و عالى اسلامى، مقدم شده است.

«وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ»؛ اهميت يك نعمت بزرگ آن گاه روشن مى شود كه زمان برخوردارى از آن را با زمان هاى قبل مقايسه كنيم و فاصله آن دو را بيابيم، قرآن در جملۀ فوق مى گويد نگاهى به دوران قبل از اسلام بكنيد و ببينيد در چه حال و چه روزى بوديد و از كجا به كجا رسيديد.

جالب توجه اين كه قرآن از وضع دوران جاهليت به «ضَلالٍ مُبِينٍ»؛ «گمراهى آشكار» تعبير كرده است زيرا: ضلال و گمراهى انواع و اقسامى دارد، بعضى از وسائل گمراهى طورى است كه انسان به آسانى نمى تواند باطل بودن آن ها را بفهمد و گاهى چنان است كه هر كس مختصر عقل و شعورى داشته باشد، فورى پى به آن می برد.

مردم دنيا بويژه مردم جزيرة العرب در زمان بعثت پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) در ضلالت و گمراهى روشنى بودند، سيه روزى و بدبختى، جهل و نادانى، و آلودگی هاى گوناگون

ص: 96

معنوى در آن عصر، تمام نقاط جهان را فرا گرفته بود، و اين وضع نابسامان بر كسى پوشيده نبود.(1) خداوند، پیامبر را در قرآن، دل داری می دهد.

«وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانی وَ الْقُرْآنَ الْعَظيمَ»؛(2)

کلام صاحب تفسير شریف «نمونه»

سپس به پيامبر خود دل دارى مى دهد كه از خشونت دشمنان و انبوه جمعيت آن ها و امكانات فراوان مادى كه در اختيار دارند، هرگز نگران نشود، چرا كه خداوند مواهبى در اختيار او گذارده كه هيچ چيز با آن برابرى نمى كند مى گويد: «ما به تو سوره حمد و قرآن عظيم داديم!»؛ «وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَالْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ».

مى دانيم «سبع» در لغت به معنى «هفت» و «مثانى» به معنى «دو تاها» است، و بيش تر مفسران و روايات، سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی را كنايه از سوره «حمد» گرفته اند، زيرا سوره حمد بنا بر معروف، هفت آيه است و از اين نظر كه به خاطر اهميت اين سوره و عظمت محتوايش دو بار بر پيامبر(صلی الله علیه وآله ) نازل گرديده و يا اين كه از دو بخش تشكيل شده (نيمى از آن حمد و ثناى خدا است و نيمى از آن تقاضاهاى بندگان است) و يا اين كه دو بار در هر نماز خوانده مى شود، به اين جهات، كلمه مثانى يعنى دو تاها بر آن اطلاق شده است (3) (4).

ص: 97


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 3، ص: 158.
2- . حجر / 87.
3- . در حديثى از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) مى خوانيم كه خداوند مى فرمايد: «من نماز(سوره حمد) را بين خود و بنده ام به دو قسمت تقسيم كرده ام، نيمى مربوط به من و نيم ديگر از بندگان مى باشد.» (طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 1، ص: 17)
4- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: حویزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلین، ج 3، ص: 28 و 29.

بعضى از مفسران نيز اين احتمال را داده اند كه «سبع اشاره به هفت سوره بزرگ آغاز قرآن است، و مثانى كنايه از خود قرآن،، چرا كه قرآن دو بار بر پيامبر(صلی الله علیه وآله ) نازل شد يك بار به طور جمعى، و يك بار تدريجى و به حسب نيازها و در زمان هاى مختلف، بنا بر اين «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی» يعنى هفت سوره مهم، از مجموعه قرآن.

ضمنا آيه 23 سورۀ مبارکۀ «زمر» را نيز شاهد بر اين معنى گرفته اند؛ «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِی»؛ «خداوند همان كسى است كه بهترين حديث را نازل فرمود، كتابى كه محتوايش هماهنگ و شبيه يكديگر، كتابى كه دو بار بر پيامبر(صلی الله علیه وآله ) نازل گرديد».

ولى تفسير اول صحيح تر به نظر مى رسد به خصوص اين كه در رواياتى كه از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) نقل شده كرارا به همين معنى يعنى سوره حمد تفسير شده است.

«راغب» در «مفردات» اطلاق كلمه مثانى را بر قرآن از اين نظر مى داند كه به طور مكرر آيات آن خوانده مى شود و همين تجديد و تكرار، آن را از دست برد حوادث، محفوظ مى دارد (به علاوه حقيقت قرآن در هر زمان، تكرار و تجلى تازه اى دارد كه همه اين ها ايجاب مى كند به آن مثانى گفته شود) و به هر حال ذكر كلمۀ «قرآن عظيم» بعد از ذكر سوره حمد با اين كه همه جزء قرآن است، دليل بر اهميت و عظمت اين سوره مى باشد، چرا كه بسيار مى شود جزئى از كل را به خاطر اهميتش به طور مستقل، در برابر كل ذكر مى كنند، و اين تعبير در ادبيات عربى و فارسى و مانند آن فراوان است.

خلاصه اين كه خداوند به پيامبرش اين واقعيت را بازگو مى كند كه تو داراى

ص: 98

چنين سرمايه عظيمى هستى، سرمايه اى هم چون قرآن به عظمت تمام عالم هستى، سرمايه اى كه تمامش نور است و بركت، درس است و برنامه، راهنماست و راهگشا، مخصوصاً سوره حمد كه چنان محتوايش عالى است كه در يك لحظه كوتاه انسان را به خدا پيوند داده و روح او را در آستانش به تعظيم و تسليم و راز و نياز وا مى دارد.

و به دنبال بيان اين موهبت بزرگ چهار دستور مهم به پيامبر(صلی الله علیه وآله ) مى دهد، نخست مى گويد، «هرگز چشم خود را به نعمت هاى مادى كه به گروه هايى از كفار داده ايم ميفكن.»(1)

بیان صاحب تفسیر شریف «مجمع البیان»

«وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی»؛ در اين باره قبلاً گفتگو كرده و گفته ايم كه «سبع المثانى» سوره فاتحة الكتاب است.

قول على(علیه السلام) و ابن عباس و حسن و ابو العالية و سعيد بن جبير و ابراهيم و مجاهد و قتاده، همين است.

از امام باقر(علیه السلام) و امام صادق(علیه السلام) نيز چنين روايت شده است.

برخى گفته اند: مقصود، هفت سوره طولانى قرآن كريم است. علت اين كه اين سوره ها مثانى گفته شده، اين است كه اخبار و عبرت ها در اين سوره ها، دو بدو، آمده اند. اين قول بنا بروايتى ديگر، از ابن عباس است. ابن- مسعود و ابن عمر و ضحاك نيز چنين گفته اند. برخى گفته اند: مثانى همه قرآن است.

ص: 99


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 11، ص: 130.

چنان كه مى فرمايد: «كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ»؛(1) اين قول از ابو مالك و طاووس است. از ابن عباس و مجاهد نيز چنين روايت شده است.

آنان كه «المثانى» را فاتحة الكتاب دانند، در باره سبب نامگذارى آن اختلاف دارند. حسن گويد: علت اين است كه در هر نمازى دو بار خوانده مى شود. از امام صادق(علیه السلام) نيز چنين روايت شده است.

زجاج گويد: علت اين است كه در هر ركعتى بايد همراه قسمتى از قرآن خوانده

شود. برخى گويند: به خاطر اين است كه در اين سوره، دو بار، خداوند متعال، ثنا گفته مى شود. يكى «رحمان» ديگرى «رحيم». برخى گويند: علت اين است كه اين سوره، ميان خداوند و بنده، تقسيم شده است. چنان كه مضمون خبرى است. برخى گويند:

به واسطه اين است كه نيمى از آن ثنا و نيمى ديگر، دعاست. برخى گويند: علت اين است كه: اين سوره، به خاطر شرافت و عظمتى كه دارد، دو بار نازل شده است. برخى گويند: علت اين است كه: در اين سوره، كلماتى مانند «الرحمن الرحيم»، «اياك اياك» و «الصراط صراط» دو بدو آمده اند. برخى گويند: علت، اين است كه اين سوره، اهل فسق را از فسق، دور مى سازد.

آنان كه مقصود از «المثانى» را همه قرآن مى دانند، حرف «من» را براى تبعيض مى دانند و آنان كه مقصود سوره حمد مى دانند، «من» را براى تبيين دانسته اند.

راجز گويد:

ص: 100


1- . زمر / 23.

نشدتكم به منزل القرآن * ام الكتاب السبع من مثانى

ثنتين من آى من القرآن * و السبع سبع الطول الدوانى

يعنى: سوگند مى دهم شما را به نازل كننده قرآن و بنازل كننده ام الكتاب، يعنى سوره حمد كه آيات آن دو بار نازل شده است و بنازل كننده هفت سوره اى كه به هم نزديك و طولانى هستند.

«وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ»؛ و قرآن عظيم را بر تو نازل كرديم. علت اين كه: قرآن را به صفت عظمت ياد كرده، اين است كه همه امور دين را بنحو اختصار، با بهترين نظم و تمام ترين معنى، در بردارد.(1)

بیان صاحب تفسیر شرشیف «المیزان»

«وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ».

«سبع مثانى» به طورى كه در روايات زيادى از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) وارد شده و به وسيلۀ امامان اهل بيت(علیهم السلام) تفسير شده سوره حمد است (2)، و با بودن اين همه روايات، ديگر نبايد اعتنايى به گفته بعضى (3)

كرد كه گفته اند: مقصود از آن، هفت سوره طولانى است. و آن بعضى (4) ديگر كه گفته اند: مراد از آن، «حم»هاى هفتگانه

ص: 101


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 13، ص: 214.
2- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص: 354 و عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 251.
3- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسیر الکبیر، ج 19، ص: 208.
4- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 14، ص: 78.

است. و بعضى (1) ديگر كه گفته اند: مقصود از آن، هفت صحيفه ايست كه از آسمان بر انبياء نازل شده؛ زيرا اين اقوال نه دليلى از كتاب خدا دارد و نه از سنت.

علاوه بر اختلافى كه مفسرين در مقصود از «سبع المثانى» كرده اند، اختلاف ديگرى در كلمۀ «من» در «مِنَ الْمَثانِي» نموده اند، كه آيا اين «من» براى تبعيض است يا بيانيه (2)؟ و نيز اختلاف هاى ديگرى در چگونگى اشتقاق مثانى و در وجه تسميه آن به راه انداخته اند.

و آن چه سزاوار است گفته شود- و خدا داناتر است- اين است كه حرف «من» براى تبعيض است، زيرا خداى سبحان در جاى ديگر، همۀ آيات قرآنى را به مثانى خوانده و فرموده است «كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ»؛(3) و بنا بر اين، آيات سوره حمد كه بعضى از قرآن است بعضى از مثانى است،نه همه آن.

و ظاهرا «مثانى» جمع «مثنيه»؛ به فتح ميم- يعنى اسم مفعول از مادۀ «ثنى» باشد كه به معناى عطف و برگرداندن باشد، هم چنان كه در جاى ديگر قرآن آمده: «يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ»؛(4) و آيات قرآنى را از اين رو مثانى ناميده كه بعضى مفسر بعضى ديگر است و وضع آن ديگرى را روشن مى كند، و هر يك به بقيه نظر و انعطاف دارد، هم چنان كه جملۀ «كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِی»؛ اشاره به اين معنا دارد، براى اين كه هم

ص: 102


1- . همان.
2- . زمخشری، محمود بن عمر، تفسیر كشاف، ج 2، ص: 588.
3- . «كتابى است كه آياتش همه، با هم متشابه است و از(قرائت) اين كتاب، اغلب بر بدن خداترسان، لرزه مى افتد و پوست بدنشان جمع مى شود.» (زمر / 23)
4- . «سينه هاى خود را خم مى كنند كه ديده نشوند.» (هود / 5)

آن را متشابه خوانده كه معنايش شباهت بعضى آيات آن با بعضى ديگر است، و هم مثانى ناميده.

و در كلام رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) نيز آمده كه در صفت قرآن فرموده: «بعضى از آن بعضى ديگر را تصديق مى كند». و هم چنين از على(علیه السلام) نقل شده كه فرموده است: «قرآن بعضى آياتش ناطق به حال بعضى ديگر، و بعضى از آن شاهد بر بعضى ديگر است».

ممكن هم است كلمه مذكور را جمع «مثنى» به معنى مكرر بگيريم، كه باز كنايه از اين مى شود كه بعضى از آياتش بعضى ديگر را بيان مى كند.

به نظر مى رسد آن چه كه در معناى كلمه مثانى گفته شد كافى باشد، و ديگر حاجتى نباشد به اين كه معناهايى كه ديگران از قبيل كشاف و حواشى آن، مجمع البيان، روح المعانى و غير اين ها نقل كرده اند ايراد كنيم، ليكن اسمى از آن ها مى بريم: مثلاً بعضى (1) گفته اند: از «تثنيه» و يا از «ثنى» گرفته شده، كه به معناى تكرار و اعاده است، و از اين رو آيات قرآنى مثانى ناميده مى شود كه مطالب در آن تكرار شده است. بعضى (2) ديگر گفته اند: اگر فاتحة الكتاب، مثانى ناميده شده بدين جهت است كه در هر نماز دو بار بايد خوانده شود، و يا براى اين است كه در هر ركعتى با خواندن سوره اى ديگر دو تا مى شود، و(3) يا بدين جهت است كه بيش تر كلماتش مانند «رحمان» و «رحيم» و «اياك» و «صراط» در آن تكرار شده

ص: 103


1- . زمخشری، محمود بن عمر، تفسیر كشاف، ج 2، ص: 587.
2- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 6، ص: 345.
3- . همان.

است، و(1) يا براى اين است كه دو نوبت نازل شده يك بار در مكه، بار ديگر در مدينه، و يا بدين (2) جهت است كه خداى تعالى در آن ثنا شده است(3)، و يا به اين خاطر است كه خدا آن را استثناء كرده، يعنى همان طور كه در روايت هم آمده آن را ذخيره نموده است براى اين امت، و بر امت هاى ديگر نازل ننموده، و هم چنين وجوه ديگرى كه در تفاسير ذكر شده است.

و در اين كه فرمود: «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ»؛ تعظيمى از سوره فاتحه و همه قرآن كرده كه بر كسى مخفى نيست، اما تعظيم قرآن است، براى اين كه از ناحيه ساحت عظمت و كبرياى خداى عز و جل به وصف عظيم توصيف شده، و اما تعظيم فاتحه است براى اين كه نكره آوردن كلمۀ «سبع» و بدون وصف آوردن آن خود دليل عظمت قدر و جلالت شان است، و اين معنا بر اهل ادب پوشيده نيست، علاوه بر اين، يك سوره در قبال قرآن قرار گرفته و حال آن كه خودش سوره اى از قرآن است.

آيه مورد بحث همان طور كه روشن گرديد در مقام منت نهادن است، و در عين حال از آن جايى كه در سياق دعوت به صفح و اعراض قرار گرفته اين معنا را هم مى رساند كه موهبت عظماى قرآن كه متضمن معارف الهى است و به اذن خدا به سوى هر كمال و سعادتى هدايت مى كند كافى است كه تو را (اى رسول خدا) بر صفح جميل و اشتغال به ياد پروردگارت و سرگرمى به اطاعت او وادار سازد.(4)

ص: 104


1- . آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 14، ص: 79.
2- . همان.
3- . همان.
4- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 12، ص: 282.

«قُلْ نَزَّلَهُ روح القدس مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذينَ آمَنُوا وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمينَ * وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أنَّهُم يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبينٌ * إِنَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآياتِ اللَّهِ لا يَهْديهِمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ»؛(1)

«بگو، روح القدس آن را از جانب پروردگارت به حق نازل كرده، تا افراد باايمان را ثابت قدم گرداند؛ و هدايت و بشارتى است براى عموم مسلمانان! ما مى دانيم كه آن ها مى گويند: اين آيات را انسانى به او تعليم مى دهد! در حالى كه زبان كسى كه اين ها را به او نسبت مى دهند عجمى است، ولى اين (قرآن)، زبان عربى آشكار است! به يقين، كسانى كه به آيات الهى ايمان نمى آورند، خدا آن ها را هدايتنمى كند؛ و براى آنان عذاب دردناكى است. تنها كسانى دروغ مى بندند كه به آيات خدا ايمان ندارند؛ (آرى،) دروغ گويان واقعى آن ها هستند!»

بیان صاحب تفسیر شریف «المیزان»

در ابتداء سوره اشاره اى به معناى «روح» شد و بیان شد که «قدس» به معناى طهارت و پاكى است، و ظاهراً اضافه روح به قدس به منظور اختصاص باشد، يعنى روحى كه از قذارت ها و پليدی هاى مادى طاهر، و از خطاء و غلط منزه است، و همين روح القدس در جاى ديگر از قرآن به روح الأمين تعبير شده و در جايى ديگر به جبرئيل كه يكى از ملائكه است و فرموده: «نَزَلَ بِهِ الروح الأمين عَلى قَلْبِكَ»؛(2) و نيز فرموده: «مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ»؛(3) پس اين كه

ص: 105


1- . نحل / 102 الی 104.
2- . «روح الأمين آن را بر قلب تو نازل كرده.» (شعراء / 194)
3- . «هر كه با جبرئيل دشمن است بايد بداند كه جبرئيل آن را به اذن خدا بر قلب تو نازل كرده.» (بقره / 97)

فرمود: «بگو روح القدس از ناحيه پروردگارت نازلش كرده»، دستورى است به اين كه جواب مشركين را بده، و آن چه به ذهن سبقت مى جويد اين است كه ضمير به قرآن برگردد، آن قرآنى كه ناسخ است، يعنى آن آيه اى كه آيه اى ديگر را نسخ كرده، ولى احتمال هم دارد كه به مطلق قرآن برگردد، و اين كه تعبير به تنزيل كرد نه به انزال براى اين بود كه به تدريجى بودن نزول قرآن اشاره فرموده باشد.

طبع كلام اقتضاء مى كرد بفرمايد: «من ربى؛ از ناحيه پروردگارم» و ليكن فرموده: «بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارت نازل كرده» و اين براى آن بود كه بر كمال عنايت خدا و رحمتش نسبت به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) دلالت كند، گويا راضى نشده حتى يك لحظه خطابش را از او قطع كند، و تا آن جا كه ممكن است، روى سخن با وى دارد، و نيز براى اين بوده كه دلالت كند، بر اين كه مراد از سخنى كه مأمور شده بگويد اعلام مشركين است به اين معنا، نه صرف تلفظ به اين الفاظ.

توضيحى در مورد اين كه با نزول آيات ناسخ خداوند ايمان مؤمنين را تثبيت مى كند

و در جملۀ «لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُوا»؛ «تثبيت» به معناى تحكيم ثبات و تأكيد آن است به اين كه ثباتى بعد از ثبات ديگر بر آنان القاء كند. گويا ايشان با ايمان به خدا و رسول و روز جزا بر حق ثابت شده اند، و به خاطر تجدد حكم بر اساس تجدد مصلحت خداوند ثبات ديگرى به ايشان مى دهد و نمى گذارد از اين جهت ثبات اولشان دستخوش ضعف گردد و كارهايى بر طبق حكم سابق انجام دهند كه با مصلحت امروز سازگارى ندارد، زيرا اين مطلب پر واضح است كه وقتى كسى

ص: 106

مأمور شود راهى را به خاطر مصلحتى كه تا مدتى دارد سلوك كند، و مأمور، با ايمانى كه به آخر دارد شروع كند به سلوك آن راه و پس از پيمودن قطعه اى از آن، مطابق آن چه كه آمرش دستور داده از سرعت و كندى و در شب و روز ناگهان مصلحت مذكور وجهه اش دگرگون گشته و عمل به نحو سابق، ديگر بى مصلحت شده و به نحوى جديد داراى مصلحت گردد، و در اين فرض اگر آمر كه راهنماى اوست او را خبر ندهد، و هم چنان امر سابق خود را دنبال كند و بترسد كه اگر به عامل بگويد، مصلحت تغيير كرده امتثال نكند، همين راهنمايى نكردن او ايمان وى را سست نموده به كلى ياغى مى گردد، و اما اگر بگويد امر تازه و امتثال به نحو تازه داراى مصلحت است نه به نحو سابق ايمان عامل بيش تر و ثباتى بر ثبات قبليش اضافه مى شود، پس اين كه قرآن كريم مشتمل بر نسخ و تجديد حكم بر حسب تجدد مصالح مى باشد باعث تثبيت كسانى است كه ايمان آورده اند، و ثباتى بر ثبات آنان مى افزايد، و مقصود از مسلمين در جملۀ «وَ هُدىً وَ بُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ» كسانى هستند كه تسليم حكم خداى تعالى هستند و اعتراض و چون و چرايى ندارند، پس آيه ناسخ براى اين گونه افراد ارائه طريق و بشارت به سعادت و جنت است، و اگر آثار آن را از هم جدا نموده تثبيت را به مؤمنين و هدايت و بشرى را به مسلمين اختصاص داده، براى اين است كه ميان ايمان و اسلام فرق هست، ايمان كار قلب است و سهمش از آثار نسخ تثبيت در علم و اذعان است، و اسلام مربوط به ظاهر عمل و مرحله جوارح بدن است و نصيبش اهتداء به عمل واجب و بشارت به نتيجه آن يعنى بهشت و سعادت است.

ص: 107

در سابق هم در تفسير آيۀ «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها»؛(1) در جلد اول اين كتاب بحثى در باره نسخ گذرانديم.

102. افتراى مشركين و تضعیف جایگاه پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله )

شرح و تفصيل جواب خداى سبحان به افتراى مشركين

«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أنَّهُم يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ».

اين افتراء ديگرى است از مشركين به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) و آن اين است «إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ»؛ «به درستى كه بشرى به او درس مى دهد» و منشأ اين افتراء به طورى كه از سياق اعتراضشان و جوابى كه آمده بر مى آيد اين بوده كه مردى غير عرب بوده، و منظور ايشان تعليم آن مرد بوده است، مردى بوده كه زبان عربى را به طور فصيح مى دانسته و در عين حال چيزى از معارف اديان و احاديث انبياء را هم مى دانسته، و چه بسا رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) او را ديده، از اين رو اين تهمت را زده اند كه حتماً آن مرد به وى تعليم مى دهد، و ادعايى كه مبنى بر وحى بودن گفته هايش مى كند صحيح نيست، و خداى تعالى در نقل كلام آنان رعايت اختصار را كرده و گر نه تقديرش: «انما يعلمه بشر و ينسب ما تعلمه منه الى اللَّه افتراء عليه؛ بشرى به او درس مى دهد و او آن چه را از وى ياد مى گيرد از روى افتراء به خدا نسبت مى دهد» مى باشد.

و معلوم است كه جواب دادن به صرف اين كه آن مرد زبانش غير عربى است و قرآن به زبان عربى فصيح و آشكار است، ماده اشكال را به كلى از بين نمى برد، براى

ص: 108


1- . «ما هيچ آيه اى را نسخ نمى كنيم و از يادها نمى بريم مگر آن كه بهتر از آن و يا مثل آن را مى آوريم.» (بقره / 106)

اين كه ممكن است بگويند از آن مرد غير عربى درس مى گيرد، و آن گاه يادگرفته هاى خود را در قالب زبان عربى صحيح و فصيح در مى آورد؛ بلكه اصلاً اين اشكال بيش تر به ذهن مى رسد تا اشكال اول، چون تعبير مشركين اين بود كه: «به درستى كه مردى عجمى به او ياد مى دهد» و اين نبود كه «مردى عجمى به او تلقين و يا املاء مى كند» و او عين عبارات وى را اداء مى نمايد، و معلوم است كه تعليم مربوط به معانى است، نه الفاظ.

و از اين جا به خوبى روشن مى گردد كه جملۀ «لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ... مُبِينٌ» به تنهايى جواب از شبهه آنان نيست؛ بلكه جواب از اين جمله شروع شده، و تا تمامى دو آيه تمام مى شود.

و خلاصه جوابى كه از مجموع سه آيه استفاده مى شود اين است كه: تهمتى كه شما به وى مى زنيد كه بشرى به او تعليم مى دهد، و او آن را به خدا نسبت داده افتراء مى بندد، اگر مقصود شما از تعليم، تلقين الفاظ است و قرآن كريم كلام آن مرد است، نه كلام خدا، جوابش اين است كه آن مرد غير عرب است، و اين قرآن به زبان عربى مبين است.

و اگر منظورتان اين است كه آن مرد معانى و معارف قرآنى را به او ياد مى دهد، و الفاظ از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) است، و او الفاظ خود را به خدا افتراء مى بندد، جوابتان اين است كه معارف حقيقى اى قرآن در بر دارد كه هيچ صاحب عقلى در حقيقى بودن آن شك ننموده و تمامى عقول، مجبور و مضطر در قبول آنند، اگر رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) آن ها را از بشرى گرفته بود خودش نسبت به آن ها ايمان نمى داشت، و حال آن كه او به آيات خدا ايمان دارد و اگر ايمان نمى داشت خدا هدايتش نمى كرد،

ص: 109

چون خدا كسى را كه به آياتش ايمان ندارد هدايت نمى كند، و چون مؤمن به آيات خداست، ديگر به خدا افتراء نمى بندد، چون به خدا افتراء نمى بندد مگر كسى كه ايمان به آيات او نداشته باشد، پس اين قرآن افتراء نيست، و از بشرى گرفته نشده؛ بلكه منسوب به خداى سبحان است.

پس جملۀ «لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ» جواب از فرض اول است و آن اين بود كه قرآن با الفاظش از بشرى گرفته شده باشد، و او به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) تلقين كرده باشد، و معناى جوابش اين شد كه زبان آن مردى كه شما مى گوئيد و بدان متوجهيد (يعنى منظورتان اوست) لسان غير عربى است، يعنى غير فصيح و غير روشن است، و اين قرآنى كه بر شما تلاوت مى شود، زبان عربى روشن است، آن وقت چگونه ممكن است تصور شود كسى كه عربى فصيح نمى داند، به اين فصاحت سخن بگويد؟

و جملۀ «إِنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ» تا آخر دو آيه جواب از فرض دوم اشكال است، و آن اين بود كه شخص مورد نظر معانى و معارف قرآن را به آن جناب تعليم داده باشد، و او آن را به خدا افتراء ببندد.

و معناى جواب آن اين است كه كسانى كه ايمان به آيات خدا ندارند و به آن كفر مى ورزند خدا به سوى معارف حق هدايتشان نمى كند، و عذابى دردناك خواهند داشت، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) مؤمن به آيات خداست، چون او مهدى به هدايت خداست، و كسانى به خدا افتراء مى بندند كه به آيات خدا ايمان نداشته باشند، و آنان دروغ گويانند كه دائما بر دروغ گويى خود استمرار دارند، و اما مثل رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) كسى كه مؤمن به آيات خدا است، هرگز به خدا دروغ نمى بندد و اصلاً دروغ

ص: 110

نمى گويد، پس اين دو آيه كنايه از اين است كه رسولخدا(صلی الله علیه وآله ) مهدى به هدايت خدا و مؤمن به آيات او است، و مثل او كسى افتراء و كذب مرتكب نمى شود.

مفسرين اين دو آيه را از آيه اولى قطع كرده و آيه اول را جواب كامل از اشكال مشركين دانسته اند، ولى خواننده عزيز دستگيرش شد كه آن به تنهايى وافى به جواب نيست.

آن گاه جملۀ «وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ» را از باب تحدّى به اعجاز قرآن در بلاغتش جواب كامل گرفته اند، كه خلاصه اش اين مى شود: «اگر اين قرآن تعليم يك فرد بشر است كه منظور شما او است حال تمامى بشر را جمع كنيد تا يك آيه مثل آن را بياورند»، ولى شما خواننده عزيز مى دانيد كه در الفاظ اين جمله هيچ چيزى از معجزه بودن قرآن در بلاغت و هيچ اثرى از مسأله تحدّى وجود ندارد، نهايت چيزى كه از آن استفاده مى شود اين است كه زبان عربى مبين است، و معقول نيست مردى غير عرب چنين بيانى شيوا داشته باشد.

آن گاه دو آيه بعد را حمل بر تهديد آن كافران كه آيات خدا را انكار نموده و به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) افتراء مى بستند كرده و گفته اند: اين دو آيه مشركين را به عذاب دردناك وعيدشان مى دهد و نسبتى را كه به رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) داده بودند به خودشان بر مى گرداند كه خود آنان سزاوارتر به افترا هستند چون آن هايند كه به خدا و آيات او ايمان ندارند، و خدا هم به همين جهت هدايتشان نكرده است، سپس بر اين اساس بحث كرده اند در اين كه فلان كلمه آيه چه معنا دارد و آن ديگرى چه معنا؟ بحثى كه هر چه جلوتر مى رود از معناى حقيقى آيه دورتر مى شود و شما خواننده

ص: 111

عزيز فهميديد كه اين بحث ها بالأخره اشكال ما را كه گفتيم آيه اول، ماده اشكال را از بين نمى برد حل نمى كند.

بحث روايتى

رواياتى در ذيل آيه: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ...» و بيان مراد از عدل و احسان:

در الدر المنثور است كه احمد از عثمان بن ابى العاص روايت كرده كه گفت: من نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) نشسته بودم كه ديدم چشم هاى خود را خيره نموده فرمود:

جبرئيل مرا دستور داد تا اين آيه را در اين جاى از سوره بگذارم: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ... تَذَكَّرُونَ».(1)

اين روايت را از ابن عباس از عثمان بن مظعون نيز نقل كرده است (2).

و در مجمع البيان گفته كه روايتى رسيده كه عثمان بن مظعون گفت: از بس كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) اسلام را بر من عرضه كرد از روى رودربايستى اسلام آوردم و اسلام در قلبم جاى نگرفته بود، تا آن كه روزى نزدش نشسته بودم و او سرگرم تفكر و دقت بود، ناگهان چشم ها را به آسمان خيره نمود به طورى كه گويى چيزى مى پرسد، بعد از آن كه آن حال تمام شد، از حالش پرسيدم فرمود: بلى، موقعى كه داشتم با تو حرف مى زدم جبرئيل را در هوا ديدم كه نزدم مى آيد، پس از لحظه اى نزدم آمد و اين آيه را نازل كرد: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ»، آن گاه آيه را تا به آخر بر من تلاوت كردند، در نتيجه اسلام در قلبم جاى گرفت.

ص: 112


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 4، ص: 128.
2- . همان.

آن گاه نزد عمويش ابو طالب رفته و جريان را برايش تعريف كردم، او گفت: اى آل قريش؟ محمد را پيروى كنيد تا ارشاد شويد، زيرا او شما را جز به مكارم اخلاق وادار نمى كند، آن گاه نزد وليد بن مغيره رفته اين آيه را برايش خواندم گفت اگر اين را محمد گفته باشد خيلى خوب گفته، و اگر هم پروردگارش گفته باز خوب گفته، عثمان مى گويد آيۀ «أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى وَ أَعْطى قَلِيلًا وَ أَكْدى» در باره وليد و گفته اش نازل شد، تا آخر حديث (1). باز در مجمع از عكرمه روايت كرده كه گفت: رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) اين آيه را بر وليد بن مغيره خواندند، وليد گفت: برادر زاده دوباره بخوان، رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) دوباره برايش خواند، او گفت راستى عجب حلاوتى و عجب زيبايى و بهجتى دارد، بالايش ميوه دار و پائينش پر جوانه است، و اين قطعاً سخن بشر نيست.(2)

و در تفسير قمى به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه مزبور فرموده: خدا در بندگانش هيچ امرى ندارد، مگر همان امر به عدل و احسان (3). و در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از عمرو بن عثمان نقل مى كند كه گفت: روزى على(علیه السلام) براصحاب خود كه سرگرم مذاكره در پيرامون مروت بودند وارد شد و فرمود چرا در اين مسأله از كتاب خدا استفاده نمى كنيد؟ گفتند: مگر در قرآن هم راجع به اين موضوع چيزى هست؟ فرمود: در آيۀ شريفۀ «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» كه عدل و احسان تفضل است.(4)

ص: 113


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 6، ص: 380.
2- . همان، ج 6، ص: 381.
3- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 388.
4- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص: 381، ح 3.

اين روايت را عياشى (1) از عمرو بن عثمان عاصى از آن جناب روايت كرده و سيوطى (2) در الدر المنثور از ابن نجار در تاريخ خود از طريق عكلى از پدرش از آن جناب روايت كرده، و عبارت روايت وى چنين است: على بن ابى طالب(علیه السلام) بر قومى گذشت كه مشغول بحث بودند، پرسيد پيرامون چه بحث مى كنيد؟ گفتند: در باره مروت بحث مى كنيم، فرمود: آيا كلام خداوند در كتابش در باره اين موضوع شما را كافى نيست كه مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» زيرا عدالت انصاف و احسان تفضل است.

در عده اى (3) از روايات عدل، به توحيد تفسير شده، و در بعضى (4) ديگر به شهادتين، و احسان به ولايت و در عده اى (5) ديگر حرمت نقض عهد، بوجوب ثبات بر ولايت معنا و ارجاع شده است.

دو روايت در ذيل آيۀ شریفه «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ ...»

در تفسير قمى در ذيل آيۀ «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً...» از معصوم روايت كرده كه فرمود: منظور از حيات طيبة قناعت است (6).

و در كتاب معانى به سند خود از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از

ص: 114


1- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 267، ح 61.
2- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 4، ص: 128.
3- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 6، ص: 380.
4- . حویزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلین، ج 3، ص: 77، ح 193.
5- . بحرانى، هاشم بن سلیمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 2، ص: 382، ح 1.
6- . قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 390.

امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه شخصى به حضرتش عرض كرد: ابا الخطاب هر جا مى نشيند، از شما نقل مى كند، كه فرموده ايد: وقتى حق را شناختى ديگر هر عملى كه مى خواهى بكنى بكن، فرمود: خدا لعنت كند ابا الخطاب را، به خدا قسم من اين طور نگفتم؛ بلكه گفتم: وقتى حق را شناختى هر عمل خيرى كه خواستى بكن زيرا خدا از تو قبول مى كند، چون خودش فرموده: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيها بِغَيْرِ حِسابٍ» و نيز فرموده: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً».(1) و اين همان معنايى است كه براى آيه ذکر شد.

و در كافى به سند خود از ابى بصير از ابى عبد اللَّه(علیه السلام) روايت كرده كه گفت: به حضرتش عرض كردم: معناى «فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ... يَتَوَكَّلُونَ» چيست؟

فرمود: اى محمد به خدا سوگند شيطان بر بدن مؤمن مسلط مى شود، ولى بر دين او مسلط نمى گردد بر ايوب مسلط شد و خلقت بدنى او را بد منظره كرد، ولى بر دينش مسلط نشد، بر مؤمنين هم همين طور، گاهى بر بدن هايشان مسلط مى شود، ولى بر دينشان مسلط نمى گردد.

عرض كردم معناى آيۀ «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ» چيست؟ فرمود: مقصود كسانيند كه به خدا شرك مى ورزند شيطان هم بر بدن هايشان مسلط مى شود و هم بر اديانشان (2).

اين روايت را عياشى از ابى بصير از آن جناب نقل كرده (3).

ص: 115


1- . ابن با بویه، محمد بن علی (شیخ صدوق)، معانى الاخبار، ص: 388، ح 26.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، روضة الكافى، ص: 288، ح 433.
3- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 269، ح 66.

و ارجاع ضمير «به» به خدا يكى از آن دو معنايى بود كه براى آيۀ شريفه كرده اند و در سابق گذشت.

رواياتى در ذيل آيه: «يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ...»

و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته) و بيهقى در كتاب «شعب الايمان» خود از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيۀ «إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ» گفته است: مشركين مى گفتند: محمد(صلی الله علیه وآله ) را عبدة بن حضرمى كه خود صاحب كتاب بوده درس مى دهد خدا هم در پاسخشان فرمود: لسان آن كه شما در نظر داريدغير عربى است، و قرآن لسان عربى آشكار است (1).

و در تفسير عياشى از محمد بن عزامه صيرفى از كسى كه برايش نقل كرده از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى روح القدس را خلق كرد، كه هيچ خلقى به قدر او به خدا نزديك نيست، ولى او در عين حال گرامى ترين خلق نيست، پس چون امرى را بخواهد به او القاء مى كند و او به نجوم (2).

و بر اين اساس آيۀ شريفۀ «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أنَّهُم يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ» جريان يافته، كه مقصود لسان ابى فكيهه غلام آزاد شده بنى حضر مى بود، و او مردى غير عرب بود، و از پيروان رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) شده و به وى ايمان آورد، و قبلاً از اهل كتاب بود، قريش گفتند:

به خدا سوگند اين مرد است كه محمد(صلی الله علیه وآله ) را تعليم مى دهد، و خدا در جوابشان فرمود: «قرآن لسان عربى آشكار است».

ص: 116


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 4، ص: 131.
2- . عیاشى، محمد بن مسعود، تفسیر عیاشى، ج 2، ص: 270، ح 7.

و روايات در باره اسم اين مرد مختلف است، در اين روايت، ابو فكيهه غلام آزاد شده بنى حضرمى و در روايت قبلى عبدة بن حضرمى آمده، و از قتاده (1) نيز روايت شده كه او عبدة بن حضرمى است كه او را مقيس مى گفتند، و از سدى (2) نقل شده كه او غلامى از بنى حضرمى و نصرانى بوده تورات و انجيل را خوانده بود، مردم او را ابو اليسر مى ناميدند.

و از مجاهد(3) نقل شده كه او ابن الحضرمى و مردى غير عرب بوده كه به زبان رومى سخن مى گفته و از «ابن عباس»(4) نيز روايت شده كه او آهنگرى بوده در مكه به نام «بلعام» و مردى غير عرب بوده، مشركين مى ديدند كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) نزد او آمد و شد مى كند، لذا گفتند: بلعام او را تعليم مى دهد.

و آن چه از مضامين اين روايات، قدر متيقن است اين است كه مردى رومى و غلام آزاد شده بنى حضرمى و نصرانى مذهب بوده كه در مكه مى زيسته و با كتب اهل كتاب، آشنايى داشته است، مردم او را متهم كردند كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را تعليم مى دهد.

و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ضحاك روايت كرده اند كه در تفسير آيه گفته است: مشركين مى گفتند: سلمان فارسى او را

ص: 117


1- . سیوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 2، ص: 131.
2- . همان.
3- . همان.
4- . همان.

تعليم مى دهد، خدا در جوابشان فرموده «زبان آن كسى كه شما در نظر داريد اعجمى است»(1).

اين روايت با مكى بودن آيات مورد بحث جور در نمى آيد.(2)

«اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ»؛(3) «خداوند بهترين سخن را نازل كرده، كتابى كه آياتش (در لطف و زيبايى و عمق و محتوا) همانند يكديگر است؛ آياتى مكرّر دارد (با تكرارى شوق انگيز) كه از شنيدن آياتش لرزه بر اندام كسانى كه از پروردگارشان مى ترسند مى افتد؛ سپس برون و درونشان نرم و متوجّه ذكر خدا مى شود؛ اين هدايت الهى است كه هر كس را بخواهد با آن راهنمايى مى كند؛ و هر كس را خداوند گمراه سازد، راهنمايى براى او نخواهد بود!»

بیان صاحب تفسیر شریف «المیزان»

«اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِی...»؛ اين آيۀ شريفه نسبت به آيه قبلى نظير اجمال بعد از تفصيل است، چون در آيه قبلى هدايت را به طور مفصل بيان كرده بود، و در اين آيه به طور اجمال بيان مى كند، هر چند كه اين آيه بيان هدايت قرآن و تعريف آن نيز هست.

پس منظور از بهترين حديث در جملۀ «اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ» قرآن كريم است و كلمۀ «حديث» به معناىسخن است، هم چنان كه در آيۀ «فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ»(4) و نيز در آيۀ «فَبِأَيِّ حَدِيثٍ

ص: 118


1- . همان.
2- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 12، ص: 499.
3- . زمر / 23.
4- . «اگر قبول ندارند كه اين قرآن كلام خدا است پس حديثى مانند آن بياورند.» (طور / 34)

بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ»(1)، نيز به همين معنا است. پس قرآن بهترين سخن است، به خاطر اين كه مشتمل است بر محض حق، حقى كه باطل بدان رخنه نمى كند، نه در عصر نزولش، نه بعد از آن، و نيز به خاطر اين كه كلام مجيد خداست.

«كِتاباً مُتَشابِهاً»؛ يعنى كتابى است كه هر قسمتش شبيه ساير قسمت ها است، و اين تشابه غير از تشابهى است كه در مقابل محكم استعمال شده، چون تشابه دومى صفت بعضى از آيات قرآن است و در آيه مورد بحث همۀ آيات را متشابه خوانده، پس اين تشابه غير آن تشابه است، آن تشابه به معناى واضح نبودن معناى آيه است، و اين تشابه به معناى آن است كه سراسر قرآن آياتش از اين جهت كه اختلافى با هم ندارند، و هيچ آيه اى با آيه ديگر ضديت ندارد مشابه يكديگر هستند.

«مثانى»؛ اين كلمه جمع «مثنيه» است كه به معناى معطوف است، و قرآن را «مثانى» خوانده، چون بعضى از آياتش انعطاف به بعضى ديگر دارد، و هر يك ديگرى را شرح و بيان مى كند، بدون اين كه اختلافى در آن ها يافت شود و يكديگر را نفى و دفع كنند، هم چنان كه فرموده: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً».(2)

«تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ»؛ اين جمله مانند جملات قبل كتاب را وصف مى كند، نه اين كه جمله اى ابتدايى و نو باشد. و كلمۀ «تقشعر» از مصدر

ص: 119


1- . «پس بعد از قرآن ديگر به چه حديثى ايمان مى آورند.» (مرسلات / 50)
2- . «چرا در قرآن تدبر نمى كنند، و نمى انديشند كه اگر اين كتاب از ناحيه غير خدا بود اختلافهاى بسيارى در آن مى يافتند.» (نساء / 82)

«اقشعرار» است كه به معناى جمع شدن پوست بدن است به شدت، از ترسى كه در اثر شنيدن خبر دهشت آور و يا ديدن صحنه اى دهشت آور دست مى دهد. و اين جمع شدن پوست بدن اشخاص در اثر شنيدن قرآن، تنها به خاطر اين است كه خود را در برابر عظمت پروردگارشان مشاهده مى كنند، پس در چنين وضعى وقتى كلام خدا را بشنوند، متوجه ساحت عظمت و كبريايى او گشته و خشيت بر دل هايشان احاطه مى يابد و پوست بدن هايشان شروع به جمع شدن مى كند.

«ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ»؛ كلمۀ «تلين» متضمن معناى سكون و آرامش است، چون اگر چنين نبود احتياج نداشت كه با حرف «الی» متعدى شود، پس معنايش اين است كه: بعد از جمع شدن پوست ها از خشيت خدا، بار ديگر پوست بدنشان نرم مى شود. و دل هايشان آرامش مى يابد، چون به ياد خدا مى افتند، و با همان ياد خدا آرامش مى يابند.

در جمله قبلى كه جمع شدن پوست ها را بيان مى كرد، سخنى از قلوب به ميان نياورد، براى اين كه مراد از «قلوب» جان ها و نفوس است و جان«اقشعرار»؛ يعنى جمع شدن پوست ندارد، عكس العمل جان ها در برابر قرآن همانا خشيت و ترس است.

«ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ»؛ يعنى اين حالت جمع شدن پوست از شنيدن قرآن كه به ايشان دست مى دهد و آن حالت سكونت پوست ها و قلب ها در مقابل ياد خدا، هدايت خداست، و اين تعريف ديگرى است براى هدايت از طريق لازمه آن.

ص: 120

هدايت فقط كار خداست، بدون واسطه يا به واسطه انبياء و اولياء

«يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ»؛ يعنى خداوند با هدايت خود هر كه از بندگانش را بخواهد هدايت مى كند، و آن ها كسانى هستند كه استعدادشان براى پذيرش هدايت باطل نگشته، و سرگرم كارهايى چون فسق و ظلم كه مانع هدايتند، نيستند و در اين سياق اشعارى هم به اين معنا هست كه هدايت خود از فضل خدا است، نه اين كه چيزى آن را بر خدا واجب كرده باشد و او مجبور بدان شده باشد.

بعضى (1) از مفسرين گفته اند: مشار اليه به اشاره «ذلك» در جملۀ «ذلِكَ هُدَى اللَّهِ» قرآن است، يعنى اين قرآن هدايت خداست. و ليكن خواننده خود مى داند كه اين حرف صحيح نيست.

بعضى از مفسرين با اين آيات استدلال كرده اند بر اين كه هدايت صنع خداست و احدى در آن دخالت ندارد، ولى حق مطلب اين است كه: اين آيات هيچ گونه دلالتى بر اين مدعا ندارد، هر چند كه اصل مطلب صحيح و حق است، به اين معنا كه اصل هدايت از خداى سبحان است و تبعا به كسانى نسبت داده مى شود كه خدااختيارشان كرده است، هم چنان كه از امثال آيۀ «قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى»؛(2) و آيۀ «إِنَّ عَلَيْنا لَلْهُدى»؛(3) و آيۀ «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا»؛(4) و آيۀ «وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ»؛(5) استفاده مى شود.

ص: 121


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 8، ص: 495.
2- . «بگو هدايت واقعى تنها هدايت خداست.» (بقره / 120)
3- . «هدايت تنها بر ما و كار ماست.» (ليل / 12)
4- . «ايشان را پيشوايانى كرديم كه به امر ما هدايت كنند.» (انبياء / 73)
5- . «و به درستى كه تو به سوى صراط مستقيم هدايت مى كنى.» (شورى / 52)

پس هدايت همه اش از خداست، يا بدون واسطه و يا به واسطه هدايتى كه قبلاً به انبيا و اولياى راه يافته خود داده. و بنا بر اين پس اگر از خلقش كسى را گمراه كرده باشد، يعنى نه بدون واسطه و نه با وساطت هاديان راه يافته اش هدايت نكرده باشد، هادى ديگر براى او نخواهد بود. و اين همان حقيقتى است كه جملۀ «وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ» بيان گر آن است، و به زودى بعد از چند آيه به آن مى رسيم، و اين معنا در كلام خداى تعالى مكرر آمده.(1)

بهانه جوئی های مشرکین در مورد قرآن کریم

«وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذينَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ وَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ فی آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعيدٍ * وَ لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فيهِ وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ أنَّهُم لَفی شَكٍّ مِنْهُ مُريبٍ»؛(2) «هر گاه آن را قرآنى عجمى قرار مى داديم حتماً مى گفتند: چرا آياتش روشن نيست؟! قرآن عجمى از پيغمبرى عربى؟! بگو: اين (كتاب) براى كسانى كه ايمان آورده اند هدايت و درمان است، ولى كسانى كه ايمان نمى آورند، در گوش هايشان سنگينى است و گويى نابينا هستند و آن را نمى بينند؛ آن ها (هم چون كسانى هستند كه گويى) از راه دور صدا زده مى شوند! ما به موسى كتاب آسمانى داديم؛ سپس در آن اختلاف شد؛ و اگر فرمانى از ناحيه پروردگارت در اين باره صادر نشده بود (كه بايد به آنان مهلت داد تا اتمام حجّت شود)، در ميان آن ها داورى مى شد (و به كيفر مى رسيدند)، ولى آن ها هنوز درباره آن شكّى تهمت انگيز دارند!»

ص: 122


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 17، ص: 389
2- . فصلت / 44 و 45.
بیان صاحب تفسیر شریف «نمونه»

در آيه بعد سخن از بهانه جويى اين افراد لجوج به ميان آورده و پاسخ يكى از اين بهانه هاى عجيب را مطرح مى كند و آن اين كه آن ها مى گفتند: چرا قرآن به لسان عجم نازل نشده است تا ما براى آن اهميت بيش ترى قائل باشيم و غير عرب نيز از آن بهره گيرند، ظاهراً هدفشان اين بود كه توده مردم از آن چيزى نفهمند و نيازى به آن نباشد كه به آن ها بگويند «لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ»؛ «به اين قرآن گوش فرا ندهيد و با سخنان لغو و باطل آن را از اثر بيندازيد.»(1)

اين جاست كه قرآن در پاسخ آن ها مى گويد: «هر گاه ما آن را قرآنى عجمى قرار مى داديم حتماً مى گفتند: چرا آياتش روشن نيست؟ چرا پيچيده است؟ و ما از آن سر در نمى آوريم!»؛ «وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ».

سپس اضافه مى كردند: «راستى عجيب است قرآنى عجمى از پيغمبرى عربى؟»؛ «ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِی».

يا مى گفتند: «كتابى است عجمى براى امتى عربى؟»

و اكنون كه نيز به زبان عربى نازل شده، و همگان به خوبى مفاهيم آن را درك مى كنند و به عمق پيام و دعوت قرآن مى رسند، باز فرياد مى زنند: گوش به اين قرآن ندهيد و با جار و جنجال و سخنان لغو و باطل مردم را از شنيدن آن باز داريد.

خلاصه آن ها بيماردلانى هستند كه هر طرحى ريخته شود و هر برنامه اى پياده

ص: 123


1- . در تفسير كبير فخر رازى مى خوانيم: «نقلوا فى سبب نزول هذه الاية ان الكفار لاجل التعنت قالوا لو نزل القرآن بلغة العجم؛ در سبب نزول اين آيه چنين نقل كرده اند كه كفار بهانه جو گفتند اين قرآن اگر به لغت عجم نازل شده بود بهتر بود!»

گردد به آن ايرادى مى كنند، و بهانه اى مى تراشند، اگر عربى باشد سحر و افسونش مى خوانند، و اگر عجمى باشد نامفهومش مى شمرند، و اگر مخلوطى از الفاظ عربى و عجمى باشد ناموزونش معرفى مى كنند!(1).بايد توجه داشت كه «اعجمى» از مادۀ «عجمة» (بر وزن لقمه) به معنى عدم فصاحت و آب هام در سخن است، و «عجم» را به غير عرب مى گويند چرا كه زبان آن ها را به خوبى نمى فهمند، و «اعجم» به كسى گفته مى شود كه مطالب را خوب ادا نمى كند (خواه عرب باشد يا غير عرب).

بنا بر اين واژۀ «اعجمى» همان «اعجم» است كه با ياء نسبت توام شده.

سپس قرآن خطاب به پيامبر(صلی الله علیه وآله ) مى افزايد: «بگو اين كتاب آسمانى براى كسانى كه ايمان آورده اند مايه هدايت و درمان است»؛ «قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ».

«اما كسانى كه ايمان نمى آورند گوش هايشان سنگين است» و آن را درك نمى كنند»؛ «وَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ فِي آذانِهِمْ وَقْرٌ».

«و بر اثر نابينايى آن را نمى بينند»؛ «وَ هُوَ عَلَيْهِمْ عَمًى».(2)

درست مثل «كسانى هستند كه آن ها را از راه دور صدا مى زنند»؛ «أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ».

ص: 124


1- . بعضى از مفسران جملۀ «ا اعجمى و عربى» را به همين معنى يعنى مخلوطى از عربى و عجمى تفسير كرده اند.
2- . بعضى از مفسران جملۀ فوق را چنين معنى كردند كه «قرآن مايۀ نابينايى اين گروه مى شود» در حالى كه به گفته راغب در مفردات و ابن منظور در لسان العرب جملۀ «عمى عليه» به معنى «اشتبه حتى صار بالاضافة اليه كالاعمى؛ مطلب چنان بر او مشتبه شد كه نسبت به آن گويا نابينا است» بنا بر اين معنى صحيح جمله همان است كه در متن آورده ايم.

و معلوم است چنين كسانى نه مى شنوند و نه مى بينند! آرى براى پيدا كردن راه، و رسيدن به مقصد، تنها وجود نور كافى نيست، چشم بينا نيز لازم است، هم چنين براى تعليم يافتن تنها وجود مبلغ دانشمند و فصيح كفايت نمى كند، گوش شنوايى نيز بايد باشد.

در لطافت دانه هاى باران و تأثير حيات بخش آن شك نيست، اما «در باغ سبزه رويد و در شوره زار خس».

آن ها كه با روح حق طلبى به سراغ قرآن مى آمدند هدايت و شفا از آن مى يافتند، بيماری هاى اخلاقى و روحى آن ها در شفا خانه قرآن درمان مى شد، سپس بار سفر را مى بستند و در پرتو نور هدايت قرآن با سرعت به سوى كوى دوست حركت مى كردند.

اما لجوجان متعصب، و دشمنان حق و حقيقت، و آن ها كه از قبل تصميم خودشان را بر مخالفت انبيا گرفته بودند چه بهره اى مى توانستند از آن بگيرند؟

آن ها هم چون كوران و كرانى بودند كه در نقطه دور دستى قرار داشتند، آن ها گرفتار ناشنوايى و نابينايى مضاعف بودند، هم از نظر ابزار ديد و شنود و هم از نظر بعد مكان! بعضى از مفسران نقل كرده اند كه اهل لغت براى كسى كه مى فهمد مى گويند:

انت تسمع من قريب (تو از نزديك مى شنوى) و براى كسى كه نمى فهمد مى گويند انت تنادى من بعيد (تو از دور صدا زده مى شوى كه اگر همهمه اى بشنوى مفهوم مطالب را درك نمى كنى)(1).

ص: 125


1- . قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ذيل آيات مورد بحث

در اين كه چگونه قرآن مايه شفا و درمان دردهاى جانكاه انسان ها است بحث مشروحى ذيل آيه 82 سوره اسراء آورده ايم (جلد 12 صفحه 236 به بعد). «و لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ...» اين آيۀ شريفه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را از اين كه قومش لج بازى مى كنند و به كتابش كفر مى ورزند، تسليت مى دهد.

«وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ»؛ منظور از اين كلمه كه «اگر از ناحيه پروردگار متعال قبلاً نگذشته بود به زندگى كفار خاتمه داده مى شد» همان جملۀ «وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ»(1) است كه در آغاز خلقت خطاب به بنى نوع آدم فرموده بود.

«وَ أنَّهُم لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ»؛ يعنى قوم حضرت موسى(علیه السلام) نسبت به كتاب موسى در شكى ريب آور بودند، اين را بدان جهت مى فرمايد تا خاطر خطير رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را نسبت به آن چه از قوم خود مى بيند تسليت دهد.(2)

بیان صاحب تفسیر شریف «المیزان»

«وَ لَوْ جَعَلْناهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقالُوا لَوْ لا فُصِّلَتْ آياتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ»؛ راغب مى گويد كلمۀ «عجمه» در مقابل «ابانه؛ روشن گويى» است (كه به فارسى آن را كلام گنگ مى گويند). و نيز مى گويد: «عجم» به معناى غير عرب است، و غير عرب را عجمى مى گويند، و اعجم به كسى مى گويند كه در زبانش لكنت باشد، حالچه اين كه عرب باشد يا غير عرب، چون عرب همان طور كه زبان غير عربى را

ص: 126


1- . اعراف / 24.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 20، ص: 304.

نمى فهمد، زبان چنين كسى را هم دير مى فهمد، و لو اين كه عربى حرف بزند(1). پس كلمۀ «اعجمى» به معناى غير عربى و غير بليغ است، چه اين كه اصلاً عرب نباشد، يا آن كه عرب باشد، ولى لكنتى در زبانش باشد. پس كلمۀ «أعجمى» صفت چنين شخصى است، نه صفت كلام، و اگر در آيۀ شريفه بر كلام اطلاق شده، مانند اطلاق عربى بر كلام، مجازى است.

پس معناى آيه اين است كه: اگر ما قرآن را أعجمى مى كرديم، يعنى كلامى بود كه مقاصدش را نمى رساند، و نظمش بليغ نبود كفار از قوم تو مى گفتند چرا آياتش را روشن و مبين نكردى، و چرا مطالبش را از هم جدا نساختى، آيا كتابى أعجمى و گنگ بر مردمى عربى نازل مى شود؟ و اين دو با هم منافات دارد.

و اگر فرمود «عربى» و نفرمود «عربيون» و یا «عربية» با اين كه كتاب به جمعيتى كه همان عرب باشد نازل شده، براى اين بود كه منظور صرف عربيت بود، و كارى به يك نفر و چند نفر نداشت؛ بلكه تنها منظور بيان اين نكته است كه نبايد بين كلام و مخاطب به آن تنافى باشد، حال چه مخاطب يكى باشد و چه بسيار.

در كشاف گفته: اگر بپرسى چطور ممكن است منظور از كلمۀ «عربى» مردمى باشد كه قرآن براى آنان نازل شده و اين صحيح نيست كه كلمۀ «عربى» بر امت عرب اطلاق شود، در جواب مى گوييم: اين اطلاق در اين مقام بايد همين طور باشد، چون در مقامى كه منكر مى خواهد نامه اى گنگ و غير مفهوم را انكار و مذمت كند، هر چند كه نامه به قومى از عرب نوشته شده باشد، مى گويد: آيا براى خواننده عربى نامه اى أعجمى مى نويسد؟ براى اين كه مقام، مقام نامناسب بودن حال نامه

ص: 127


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، مادۀ «عجم».

با حال خواننده آن است، نه بيان اين كه خواننده يك نفر است يا يك جمعيت، و به همين جهت بايد عبارت از هر خصوصيت ديگرى كه ممكن است ذهن شنونده را متوجه آن كند، و از غرض باز بدارد مجرد سازد.

و لذا مى بينى كه اشخاص وقتى لباس بلند بر تن زنى كوتاه قامت مى بينند، مى گويند «لباس بلند و لابس قصير است». و اگر بگويند «لباس بلند و لابسه قصيره» است، در حقيقت لكنتى در كلام آورده اند، و به اصطلاح زيادى حرف زده اند، براى اين كه گفتگو در باره مذكر بودن لابس يا مؤنث بودن او نبود؛ بلكه گفتگو در باره غرضى بود ما وراى آن (1).

«قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ»؛ اين جمله اين نكته را بيان مى كند كه اثر و خاصيت قرآن دائر مدار واژه عربيش نيست؛ بلكه اين مردمند كه در مقابل آن دو جورند، طايفه اى با ايمان و طايفه اى ديگر بى ايمانند، و گرنه قرآن هدايت و شفاء است براى هر كس كه داراى ايمان باشد، و او را به سوى حق هدايت مى كند. و بيماری هاى درونى را، از قبيل شك و ريب، شفا مى دهد. و در عين حال براى كسانى كه ايمان نمى آورند ضلالت و كورى است، و باعث آن است كه حق و راه رشاد را تشخيص ندهند.

و در اين كه مردم بى ايمان را چنين توصيف كرده كه در گوش هايشان «وقر» و سنگينى دارند، اشاره است به اعترافى كه خود آنان كرده بودند، و در اول همين سوره از ايشان حكايت كرد كه گفتند «و فِي آذانِنا وَقْرٌ».

«أُولئِكَ يُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ»؛ منظور از ندا شدنشان از محلى دور اين

ص: 128


1- . زمخشری، محمود بن عمر، تفسیر كشاف، ج؟؟؟؟؟؟؟، ص: ؟؟؟؟؟؟؟.

است كه نه صدايى را مى شنوند، و نه صاحب صدا را مى بينند، و اين خود تمثيلى است از حال كفار كه نه موعظتى را مى پذيرند، و نه حجتى را تعقل مى كنند. «و لَقَدْ آتَيْنا مُوسَى الْكِتابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ...» اين آيۀ شريفه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را از اين كه قومش لج بازى مى كنند و به كتابش كفر مى ورزند، تسليت مى دهد.

«وَ لَوْ لا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ»؛ منظور از اين كلمه كه «اگر از ناحيه پروردگار متعال قبلاً نگذشته بود به زندگى كفار خاتمه داده مى شد» همان جملۀ «وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ»؛(1) است كه در آغاز خلقت خطاب به بنى نوع آدم فرموده بود.

«وَ إِنَّهُم لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ»؛ يعنى قوم حضرت موسى(علیه السلام) نسبت به كتاب موسى در شكى ريب آور بودند، اين را بدان جهت مى فرمايد تا خاطر خطير رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) را نسبت به آن چه از قوم خود مى بيند تسليت دهد.(2)

103. پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) و ارتباط جنیان

اشاره

قرآن می فرماید:

«وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرينَ * قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدي إِلَى الْحَقِّ وَ إِلى طَريقٍ مُسْتَقيمٍ * يا قَوْمَنا أَجيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَليمٍ»؛(3) «(به ياد آور) هنگامى كه

ص: 129


1- . اعراف / 24.
2- طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 17، ص: 607.
3- . احقاف / 29 الی 31.

گروهى از جنّ را به سوى تو متوجّه ساختيم كه قرآن را بشنوند؛ وقتى حضور يافتند به يكديگر گفتند: خاموش باشيد و بشنويد! و هنگامى كه پايان گرفت، به سوى قوم خود بازگشتند و آن ها را بيم دادند! گفتند: اى قوم ما! ما كتابى را شنيديم كه بعد از موسى نازل شده، هماهنگ با نشانه هاى كتاب هاى پيش از آن، كه به سوى حقّ و راه راست هدايت مى كند. اى قوم ما! دعوت كننده الهى را اجابت كنيد و به او ايمان آوريد تا گناهانتان را ببخشد و شما را از عذابى دردناك پناه دهد!»

تفسیر

«وَ إِذْ صَرَفْنا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ»؛ يعنى: اى محمّد! ياد آور آن هنگام كه جماعتى از جنّيان را به سوى تو فرستاديم تا به قرآن گوش فرا- دهند.

بعضى گفته اند: يعنى ما جنّيان را از شهرهاى خودشان با توفيق و لطف و عنايت منصرف كرديم و به سوى تو گسيل داديم.

و از ابن عبّاس و سعيد بن جبير نقل شده است يعنى: جنّيان را از استراق سمع با شهاب هاى آسمانى منصرف ساخته به سوى تو گسيل داديم، در حالى كه بعد از حضرت عيسى(علیه السلام) جنّيان از استراق سمع ممنوع نبودند، و لذا گفتند:

اين حادثه اى كه در آسمان اتّفاق افتاده است و ما از استراق سمع بازداشته شده ايم نيست مگر به خاطر آن كه در روى زمين اتّفاقى رخ داده است، و بدين منظور بزمين آمده در جستجو شدند تا آن كه در (بطن نخله) در راهى كه حضرت به سوى عكاظ مى رفت و در حال خواندن نماز صبح بود خدمت حضرت رسيدند، و از حضرت قرآن شنيدند و در كيفيّت نماز خواندن حضرت توجّه نمودند، و روى

ص: 130

اين حساب طرد جنيّان به وسيلۀ پرتاب تيرها و شهاب هاى آسمانى نوعى لطف و عنايت نسبت به آنان مى باشد.

«فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا أَنْصِتُوا»؛ يعنى: هنگامى كه جنّيان براى شنيدن قرآن خدمت پيامبر حضور يافتند، برخى از آنان به ديگران گفتند: ساكت باشيد تا به قرائت قرآن گوش فرا دهيم، تا چيزى مانع شنيدن صداى قرآن نشود.

«فَلَمَّا قُضِيَ وَلَّوْا إِلى قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ»؛ و پس از آن كه پيامبر(صلی الله علیه وآله ) از قرائت قرآن فراغت يافت جنّيان به سوى قوم خود بازگشتند در حالى كه آنان را اندرز مى دادند، و در صورت ايمان نياوردن آنان را از عذاب الهى مى ترساندند.

«قالُوا يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا كِتاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى»؛ منظورشان از اين كتاب قرآن است.

«مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ»؛ يعنى: كتاب هايى را كه قبل از قرآن آمده است تصديق مى كند.

«يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ»؛ يعنى: به سوى دين حق رهبرى مى كند، و مردم را بدان دعوت مى نمايد.

«وَ إِلى طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ» و براهى مستقيم دعوت مى نمايد كه سالك اين راه را به بهشت مى رساند.

داستان جنّيان از نظر روايات

از زهرى روايت شده است هنگامى كه ابو طالب(علیه السلام) وفات نمود كار بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) بسيار سخت شد، رفت كه در طائف اقامت كند به اميد آن كه مردم طائف او را پناه دهند، حضرت سه نفر از آنان را ديد كه از بزرگان طائف بودند و

ص: 131

برادرانى بودند به نامهاى عبد يا ليل و مسعود و حبيب فرزندان عمرو، حضرت وضع خود را براى آنان تشريح فرمود، يكى از آنان گفت: من پرده خانه كعبه را دزديده باشم اگر تو از طرف خدا رسالتى داشته باشى، ديگرى گفت: مگر خداوند عاجز بوده است كسى غير از تو را برسالت فرستد، سوّمى گفت: به خدا سوگند پس از اين جلسه ديگر هيچ گاه با تو سخن نخواهم گفت، اگر تو همان گونه كه مى گويى پيامبر هستى از آن مهمتر مى باشى كه سخنت رد شود، و اگر به خدا نسبت دروغ مى دهى شايسته نيست كه منبعد از اين با تو سخن بگويم.

حضرت را مسخره كردند، و در ميان قوم خود گفتگوهايى كه با حضرت نموده بودند افشاء ساختند، و سر راه حضرتش در دو صف كمين كردند، و به هنگامى كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) از ميان دو صف آنان رد مى شدند حضرتش را مورد حمله قرار دادند، و با سنگ به پاهاى حضرت مى زدند به طورى كه پاهاى حضرت خون آلود شد، اما حضرت از ميان آنان نجات يافت در حالى كه خون از پاهايش مى ريخت و با همين حالت خسته و ناراحت وارد باغى از باغ هاى آنان شده زير سايه يكى از درختان خرما نشست.

در همين هنگام حضرت متوجّه شد كه اين باغ مربوط به عتبة بن ربيعة و شيبة بن ربيعه است، وقتى حضرت آنان را در باغ ديد از وجود آنان ناراحت شد، زيرا از دشمنى آنان با خدا و رسول به خوبى آگاه بود.

عتبه و شيبه كه حضرت را ديدند غلام خود را كه نامش عداس بود با مقدارى انگور خدمت حضرت فرستادند، اين غلام مسيحى و اهل نينوا بود، همين كه اين غلام خدمت حضرت رسيد حضرت از او پرسيد: از چه سرزمينى هستى؟ غلام

ص: 132

گفت: من از سرزمين نينوى هستم، حضرت فرمود: از شهر بنده صالح يونس بن متى هستى؟ عداس پرسيد تو از يونس بن متى چه اطلاعى دارى؟

حضرت فرمود: من پيامبر خدا هستم، و خداوند از حال يونس بن متى به من خبر داده است، پس از آن كه حضرت از حال يونس بن متى آن چه را كه بر او وحى شده بود براى غلام شرح داد عداس در پيش گاه خدا و رسول به سجده افتاد، و سپس شروع به بوسيدن پاهاى پيامبر(صلی الله علیه وآله ) نمود در حالى كه از پاهاى حضرت خون مى چكيد.

عتبه و شيبه كه غلام خود را در آن حال ديدند ساكت شدند، وقتى غلام به سوى آنان بازگشت، گفتند: تو را چه شد كه در برابر محمّد به سجده افتادى و پايش را بوسيدى، در حالى كه تا به حال از تو ديده نشده است با ما كه آقاى تو هستيم اين رفتار را كرده باشى؟

عداس گفت: اين شخص بنده شايسته اى است و در باره پيامبرى به نام يونس بن متى كه خدا براى ما فرستاده بود چيزهايى برايم تعريف كرد كه از آن اطّلاع كامل داشتم.

هر دو خنده سر داده گفتند: اين مرد تو را از دينت گمراه نسازد، زيرا او مردى است سخت شيّاد.

پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) به سوى مكه بازگشت تا اين كه بدرخت خرمايى رسيد، در نيمه شب براى خواندن نماز بپا خاست، گروهى از جنّيان كه اهل نصيبين و به قولى اهل يمن بودند بر حضرت عبور كردند، حضرت را ديدند كه نماز صبح

ص: 133

مى گذارد و به قرائت قرآن مشغول بود، گوش به قرآن خواندن حضرت فرا دادند و اين گفتار مستفاد از قول سعيد بن جبير و گروهى از مفسّرين است.

عده ديگر گفته اند: رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) مأمور شد كه جنّيان را اندرز دهد و آنان را به سوى خدا دعوت كند، و قرآن برايشان بخواند، خداوند عدّه اى از جنّيان را از نينوى به سوى حضرت فرستاد، حضرت به ياران خود فرمود من مأموريت دارم كه امشب بر جنيّان قرآن بخوانم، كداميك از شماها همراه من خواهد آمد؟

عبد اللَّه مسعود همراه حضرت شد، عبد اللَّه گويد: به جز من كسى با حضرت نبود، رفتيم تا بالاى شهر مكه و پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) وارد دره حجون شد، و دائره اى براى من ترسيم فرمود و به من دستور داد كه وسط آن دائره بنشينم، و فرمود: از اين دائره بيرون نمى شوى تا من به سويت باز خواهم گشت.

حضرت رفت تا اين كه در نقطه اى ايستاد، و قرآن را بازكرد، و اطراف حضرتش را سياهى هاى بسيارى فرا گرفت كه ميان من و حضرت فاصله شدند، به طورى كه ديگر صداى حضرت را نمى شنيدم، آن گاه سياهى ها رفتند، و مانند پاره هاى ابر قطعه قطعه شده مى رفتند تا آن كه عدّه اى از آنان باقى ماند، و حضرت با طلوع فجر از كار خود فراغت يافت، و به راه افتاده پيش من آمد.

حضرت از من پرسيدند آيا چيزى مشاهده كردى؟ گفتم: آرى مردان سياهى را مشاهده مى نمودم كه لباس هاى سفيدى به پاهاى خود پيچيده بودند.

فرمودند: اينان جنّيان أهل نصيبين بودند.

علقمه از عبد اللَّه روايت مى كند كه من در شب جن همراه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) نبودم، ولى بسيار دوست داشتم كه با حضرت مى بودم.

ص: 134

و از ابن عبّاس روايت شده است كه تعداد جنّيان هفت نفر بود، و از نصيبين بودند كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) آنان را به عنوان قاصد خود به سوى اقوامشان روانه كرد.

زرّ بن حبيش گويد: جنّيان نه نفر بودند كه يك نفر از آنان زوبعه نام داشت.

و محمّد بن منكدر از جابر بن عبد اللَّه روايت كرده است گفت: هنگامى كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) سوره الرحمن رابر مردم مى خواند ساكت بودند و چيزى نمى گفتند، حضرت فرمودند: هنگامى كه من بر جنّيان آيه «فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ؟» را مى خواندم آنان از شما بهتر جواب مى دادند، مى گفتند: «لا و لا بشى ء من آلائك ربّنا نكذّب.»(1)

ص: 135


1- . سبب نزول آيۀ «يا قَوْمَنا إِنَّا سَمِعْنا ...» اين بود كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) از مكه به سوى بازار عكاظ رفت در حالى كه زيد بن حارثه همراهش بود، حضرت مردم را به اسلام دعوت مى فرمود ولى احدى دعوت او را نمى پذيرفت، و كسى را نيافت كه دعوتش را بپذيرد، حضرت به مكه بازگشت، در بين راه همين كه به وادى(مجنة) رسيد - كه معروف بود به اين كه جن زياد دارد- نيمه شب مشغول قرائت قرآن شد، در اين حالت عدّه اى از جنّيان بر حضرت گذشتند، همين كه صداى صوت قرآن حضرت را شنيدند گوش فرا دادند، و به يكديگر گفتند: ساكت باشيد پس از آن كه حضرت تمام كرد(بسوى قومشان بازگشتند و آنان را ارشاد كردند، و گفتند: اى قوم، ما قرآنى را شنيديم كه پس از موسى نازل شده است، و كتاب هاى آسمانى پيش از خود را تصديق نموده، و اين كتاب به سوى حق و راه راست هدايت مى كند، اى قوم ما، به پيامبر خدا پاسخ مثبت دهيد و به او ايمان بياوريد) به دنبال اين جريان جنّيان خدمت رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) آمدند و ايمان آورده مسلمان شدند، و حضرت احكام اسلام را به آنان آموخت، آن گاه خداوند سوره جن را نازل كرد (قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ ...) و لذا خداوند اين جا از زبان آنان نقل مى كند، حضرت رسول از ميان آنان كسى را انتخاب فرمود و براى هدايت آنان گماشت، و اينان هميشه خدمت پيامبر(صلی الله علیه وآله ) مى رسيدند، آن گاه حضرت به امير المؤمنين(علیه السلام) دستور فرمود كه به آنان بياموزد، و لذا در ميانشان مؤمن هست، كافر هست، ناصبى هست، يهودى هست، مسيحى هست، مجوسى وجود دارد، و اينان فرزندان جان هستند. (قمى، على بن ابراهیم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 299)

«يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ * وَ مَنْ لا يُجِبْ داعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ وَ لَيْسَ لَهُ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءُ أُولئِكَ فِي ضَلالٍ مُبِينٍ * أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى بَلى إِنَّهُ عَلى كُلِّ شَی ءٍ قَدِيرٌ * وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَ لَيْسَ هذا بِالْحَقِّ قالُوا بَلى وَ رَبِّنا قالَ فَذُوقُوا الْعَذابَ بِما كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ * فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَ ما يُوعَدُونَ لَمْ يَلْبَثُوا إِلاَّ ساعَةً مِنْ نَهارٍ بَلاغٌ فَهَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ الْقَوْمُ الْفاسِقُونَ»؛(1) «اى قوم ما بدعوت داعى الهى پاسخ دهيد، و به او ايمان آوريد كه گناهان شما را خواهد بخشيد، و از عذاب دردناك پناه مى دهد. و هر كس كه به دعوت كننده الهى پاسخ ندهد در روى زمين كسى را عاجز نمى كند، و به جز خدا سرپرستانى ندارد، و اينان در گمراهى آشكار هستند. آيا نمى بينند آن خدايى كه آسمان ها و زمين را آفريده است، و از آفرينش آن ها عاجز نيست مى تواند مردگان را زنده كند؟ آرى او بر هر كارى قدرت دارد. و آن روز كه كافران بر آتش دوزخ عرضه خواهند شد، آيا جهنّم بر حق نيست؟ گويند: آرى بخداوندگارمان سوگند، گويند: پس عذاب را به خاطر آن كه كافر شده ايد بچشيد. و صبر كن آن گونه كه پيامبران مرسل صبر كردند، و در باره آنان شتاب مكن، گويا آن چه را كه به آنان وعده داده اند مشاهده مى كنند. درنگ ننمودند به جز ساعتى از روز، و اين تبليغى است، آيا به جز مردمان فاسق كسى به هلاكت خواهد رسيد؟»

ص: 136


1- . احقاف / 31 الی 35.
قرائت آيات

يعقوب به تنهايى در آيه 33 يقدر با ياء قرائت كرده است، و اين طرز قرائت مربوط به جدّش عبد اللَّه بن ابى اسحاق حضرمى و عاصم جحدرى و مالك بن دينار است.

امّا بقيّه قرّاء (بقادر) خوانده اند.

و در آيه 35 جزء قرائت هاى نادره در قرائت حسن و عيسى ثقفى «بلاغا» به نصب آمده است.

و نيز در قرائت ابن محيصن آمده است «فهل يهلك» به فتح ياء.

دليل قرائت

ابو على گويد: اين كه قرّاء خوانده اند «أ و لم يروا أن اللَّه الذى خلق السماوات و الأرض»، تا (بقادر) از باب حمل بر معنى است، و علّت آن كه باء بر (قادر) وارد شده است آن است كه آيه به اين معنى است: «أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِقادِرٍ».(1)

و از لحاظ حمل بر معنى مثل اين مورد است قول شاعر كه گفته است:

بادت و غيّر آيهنّ مع البلى * الّا رواكد جمرهنّ هباء(2)

ص: 137


1- . و چون جمله در معنى نفى است باء بر سر خبر منفى در آمده است.
2- . ضمير در(بادت) به(ديار) بر مى گردد، و در يك نسخه به جاى مع من آمده است، و رواكد بمعنى سه پايه است و مشتق از ركود است بدين جهت كه سه پايه ثابت است، و دنباله مصرع دوم و مشجج چنين است(فبدأ و غيّب ساره المعرّاء و المشجج)

و سپس شاعر گويد: «و مشجّج أمّا سواء قذاله»؛ زيرا چون جمله «غيّر مع البلى الّا رواكد» به معنى «بها رواكد» است مصرع بعدى (مشجج) بر آن عطف شده است.

و بر همين منوال است آيه «يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ» كه به دنبال آن مى فرمايد: «وَ حُورٌ عِينٌ»؛ زيرا يطاف عليهم بكذا در معنى لهم فيها كذا است.(1)

و نيز گفته اند: «إنّ أحدا لا يقول ذلك إلّا زيد» و كلمه أحدا در جملۀ موجب آمده است زيرا جمله در معنى نفى است.

و در آيه 35 هر كس «بلاغا» به نصب خوانده است بنا بر تقدير فعلى است مضمر اى «بلّغوا بلاغا» همان گونه كه رفع نيز بنا بر تقدير مبتداى مضمرى است اى «هو بلاغ» يا «هذا بلاغ».

و ابو مجلز (بلّغ) به صيغه امر قرائت كرده است (2).

معنى آيات

آن گاه خداوند تمامى خبر جن را نقل كرده مى فرمايد:

ص: 138


1- . منظور مؤلّف محترم آيه 17 الی 20 از سوره واقعه است «وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ بِأَكْوابٍ وَ ...»؛ حور عين و آيه مذكور (يطاف) در سوره صافّات آيه 37 است كه «و حور عين» بر آن عطف نشده است، روشن است كه اين اشتباه در اثر اعتماد به حافظه بوده است، بنا بر اين هنگامى كه «و حور عين» معطوف بر يطاف نشد بلكه معطوف بر يطوف عليهم بود از حمل بر معنى خارج و نمى تواند شاهد بحث ما باشد، زيرا(وَ حُورٌ عِينٌ) عطف بر لفظ يطوف عليهم خواهد شد و معنى هم درست است، زيرا در فرض توهّم مؤلّف محترم عطف «حور عين» بر يطاف عليهم به صيغه مجهول بدين معنى بود كه حور عين را براى آنان مى گردانند، و چون اين معنى صحيح نبوده است و حور عين را عطف بر معنى گرفته مى فرمايند يطاف عليهم يعنى: لهم فيها كذا.
2- . و در يك نسخه ابو مجاز است.

«يا قَوْمَنا أَجِيبُوا داعِيَ اللَّهِ»؛ منظورشان حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) كه آنان را به يكتا پرستى و دور انداختن خدايان دروغين دعوت فرموده است.

«وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ»؛ يعنى: به خدا ايمان آوريد كه اگر به خدا و رسول ايمان آوريد گناهان شما را خواهد بخشيد.

«وَ يُجِرْكُمْ مِنْ عَذابٍ أَلِيمٍ»؛ يعنى: شما را از عذابى دردناك رها مى سازد.

علىّ بن ابراهيم گويد: جنّيان خدمت رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) آمدند و به او ايمان آوردند، و حضرت رسول(صلی الله علیه وآله ) احكام اسلام را به آنان تعليم فرمود، و خدا سوره جن را نازل كرد «قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِ...» و هميشه به خدمت حضرت پناه مى آوردند، و از اين جا معلوم مى شود كه حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) همان گونه كه مبعوث بر انسان ها بوده است مبعوث بر جنّيان هم بوده است، و خداوند پيش از آن حضرت هيچ پيامبرى را بر انس و جن مبعوث نفرموده است.(1)

104. تأثیرگذاری قرآن کریم

اشاره

قرآن مجید می فرماید:

«لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»؛(2) «اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم، مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا مى شكافد! اين ها مثال هايى است كه براى مردم مى زنيم، شايد در آن بينديشيد!»

ص: 139


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 23، ص: 20.
2- . حشر/21
تفسیر

«لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ»؛ ذكر جبل از باب مثال است چون سنگ در نظر انسان سخت ترين اشياء است و الّا آسمان ها و زمين طاقت عذاب الهى را ندارند، چنان چه امير المؤمنين(علیه السلام) در دعاء كميل مى فرمايد:«فكيف احتمالى لبلاء الاخرة و جليل وقوع المكاره فيها و هو بلاء تطول مدّته و يدوم مقامه و لا يخفف عن اهله لانّه لا يكون الّا عن غضبك و انتقامك و سخطك و هذا ما لا تقوم له السّماوات و الارض الدّعاء».

و مكرر گفته شده كه تمام موجودات شعور و ادراك دارند. مى فرمايد:

اگر اين تهديدات و انذارها كه در قرآن مجيد بر انسان در مخالفت اوامر الهى بيان شده و تكليفات مقرر گشته بر كوه ها بيان می شد و جعل فرموده بوديم.

«لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً»؛ تصدّع از هم پاشيده شده و متفرق گشته، چنان چه مى گويند صدع الزجاجة يعنى شكسته شد كه ديگر قابل التيام نيست اشاره به اين كه كوه از هم پاشيده مى شود از خوف الهى و اين قلوب قاسيه هيچ متأثر نمى شوند چنان چه مى فرمايد: «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً الى قوله وَ إِنَّ مِنْها لَما يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ».(1)

«مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ»؛ از خوف سخط و غضب و عذاب الهى كه سر تا سر قرآن انذار مى كند و خبر مى دهد.

«و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون؛ بايد تفكر كنند و به خود بيايند كه فرمود:

ص: 140


1- . بقره / 69.

«تفكر ساعة خير من عبادة سنة؛ تفكر مقابل غفلت است تمام سعادات در اثر تفكر است و تمام مفاسد در اثر غفلت است.»

«هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ»؛(1) «او است خدايى كه نيست الهى مگر او عالم غيب و شهود است، او است رحمن و رحيم.»

«هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلَّا هُوَ»؛ مفاد كلمه توحيد «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ» كه تعبير بكلمه طيّبه و كلمه اخلاص مى كنند. و گفتيم: اين كلمه شريفه سه دلالت دارد مطابقى التزامى اقتضايى. امّا مطابقى: توحيد عبادتى است كه الوهيّت مختصّ به ذات مقدّس او است در مقابل مشركين كه آلهة بر خود قرار دادند و عبادت آن ها را مى كنند و مى پرستند مثل اصنام شمس قمر آتش ملك و جنّ و انس و شجر و اشباه اين ها. اما التزامى: لازمه توحيد عبادتى سائر اقسام توحيد است ذاتى صفتى افعالى نظرى.

اما اقتضايى: اين كه آن چه فرموده بايد اطاعت كرد از ارسال رسل و انزال كتب و جعل احكام و نصب خليفه و اعتقاد بمعاد و عدل چنان چه در حديث سلسلة الذهب جزء شرائط توحيد قرار داده و فرمود: «و انا من شروطها.»

«عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ»؛ چيزى بر او مستور نيست كه معنى غير متناهى و غير محدود است حتى تعبير به كلّ شى ء از ضيق عبارت است زيرا اشياء محدود هستند و علم غير محدود.

«هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ»؛ رحمتش هم دوام و ثبات دارد و تمام شدنى نيست و هم عموم دارد سرتاسر اشياء را فرو گرفته.(2)

ص: 141


1- . حشر / 22.
2- . طیب، عبدالحسین، اطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 12، ص: 483.
بیان صاحب تفسیر شریف «المیزان»
مثلى گوياى عظمت و جلالت قدر قرآن

«لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ...»؛ در مجمع البيان گفته: كلمۀ «تصدع» به معناى پراكنده شدن بعد از التيام است.

كلمۀ «تفطر» هم به همين معنا است (1).

بايد دانست كه زمينه آيۀ شريفه زمينه مثل زدن است، مثلى كه اساسش تخيل است، به دليل اين كه در ذيل آيه مى فرمايد: «وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ...» و منظور آيۀ شريفه تعظيم امر قرآن است، به خاطر استعمالش بر معارف حقيقى و اصول شرايع و عبرت ها و مواعظ و وعد و وعيدهايى كه در آن است، و نيز به خاطر اين كه كلام خدا عظيم است. و معناى آيه اين است كه: اگر ممكن بود قرآن بر كوهى نازل شود، و ما قرآن را بر كوه نازل مى كرديم، قطعاً كوه را با آن همه صلابت و غلظت و بزرگى هيكل و نيروى مقاومتى كه در برابر حوادث دارد، مى ديدى كه از ترس خداى عز و جل متاثر و متلاشى مى شود، و وقتى حال كوه در برابر قرآن چنين است، انسان سزاوارتر از آن است كه وقتى قرآن بر او تلاوت مى شود و يا خودش آن راتلاوت مى كند قلبش خاشع گردد. بنا بر اين، بسيار جاى تعجب است كه جمعى از همين انسان ها نه تنها از شنيدن قرآن خاشع نمى گردند، و دچار ترس و دلواپسى نمى شوند؛ بلكه در مقام دشمنى و مخالفت هم برمى آيند.

در اين آيۀ شريفه التفاتى از تكلم مع الغير به غيبت به كار رفته، و اين بدان

ص: 142


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ج 9، ص: 266.

جهت است كه بر علت حكم دلالت كرده، بفهماند اگر كوه با نزول قرآن متلاشى و نرم مى شود، علتش اين است كه قرآن كلام خداى عز و جل است.

«وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»؛ اين جمله از باب به كار بردن حكمى كلى در موردى جزئى است تا دلالت كند بر اين كه حكم اين مورد حكمى نو ظهور نيست؛ بلكه در همه موارد ديگرى- كه بسيار هم هست- جريان دارد.

پس اين كه فرمود: «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ»؛ مثلى است كه خداى تعالى براى مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن را از اين نظر كه كلام خدا است و مشتمل بر معارفى عظيم است به ذهن مردم نزديك سازد تا در باره آن تفكر نموده، و آن طور كه شايسته آن است با آن برخورد كنند، و در صدد تحقيق محتواى آن كه حق صريح است برآمده، به هدايتى كه از طريق عبوديت پيشنهاد كرده مهتدى شوند، چون انسان ها براى رسيدن به كمال و سعادتشان طريقى به جز قرآن ندارند، و از جمله معارفش همان مسأله مراقبت و محاسبه است كه آيات قبلى بدان سفارش مى كرد.(1)

105. هیچ پیامبری مثل نبی مکرم اسلام(صلی الله علیه وآله ) اذیت نشد

پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی صلوات الله وسلامه علیه، بیش از بقیه انبیاء در امر رسالت، اذیت شدند؛ آن حضرت فرمود: «ما أوذی نبی مثل ما أوذيت؛ هیچ پیامبری به اندازه من، اذیت نشد.»(2)

ص: 143


1- . طباطبایى، محمدحسین، تفسیر المیزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 19، ص: 380.
2- . فیض کا شا نی، محمد بن شا ه مرتضی، الوافی، ج2، ص: 235.

اما با همۀ این اذیت و آزارها، هیچگاه حضرت لب به نفرین نگشودند و لذا نبی مکرم اسلام مشهور به پیامبر رحمت بودند کما اینکه قرآن می فرماید:

«وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمينَ»؛ «ما تو را جز براى رحمت جهانيان نفرستاديم.»(1)

106. نفرین انبیاء گذشته، و وعده های عذاب

اشاره

در انبیاء سلف و ادیان قبل از اسلام، کم و بیش موضوع نفرین و وعده عذاب به چشم می خورد.

قرآن کریم می فرماید:

«وَ يَصْنَعُ الْفُلْكَ وَ كُلَّما مَرَّ عَلَيْهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ قالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ * فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ يَأْتيهِ عَذابٌ يُخْزيهِ وَ يَحِلُّ عَلَيْهِ عَذابٌ مُقيمٌ * حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فيها مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَ أَهْلَكَ إِلاَّ مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَ مَنْ آمَنَ وَ ما آمَنَ مَعَهُ إِلاَّ قَليلٌ»؛(2) «او مشغول ساختن كشتى بود، و هر زمان گروهى از اشراف قومش بر او مى گذشتند، او را مسخره مى كردند؛ (ولى نوح) گفت: اگر ما را مسخره مى كنيد، ما نيز شما را همين گونه مسخره خواهيم كرد! به زودى خواهيد دانست چه كسى عذاب خواركننده به سراغش خواهد آمد، و مجازات جاودان بر او وارد خواهد شد! (اين وضع هم چنان ادامه يافت) تا آن زمان كه فرمان ما فرا رسيد، و تنور جوشيدن گرفت؛ (به نوح) گفتيم: از هر جفتى از حيوانات (از نر و ماده) يك زوج در آن (كشتى) حمل كن! هم چنين خاندانت را (بر آن سوار كن)- مگر آن ها كه قبلاً وعده هلاك

ص: 144


1- . انبیاء / 107.
2- . هود / 38 الی 40.

آنان داده شده [همسر و يكى از فرزندانت] - و هم چنين مؤمنان را! اما جز عده كمى همراه او ايمان نياوردند!»

قرآن کریم در جای دیگری می فرماید:

«وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هذِهِ ناقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوها تَأْكُلْ فی أَرْضِ اللَّهِ وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابٌ أَليمٌ * وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِي الْأَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً فَاذْكُرُوا آلاءَ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِمُفْسِدينَ * قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ * قالَ الَّذينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ * فَعَقَرُوا النَّاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ وَ قالُوا يا صالِحُ ائْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلينَ * فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فی دارِهِمْ جاثِمينَ»؛(1) «و به سوى (قوم) ثمود، برادرشان صالح را (فرستاديم)؛ گفت: اى قوم من! (تنها) خدا را بپرستيد، كه جز او، معبودى براى شما نيست! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده: اين «ناقه» الهى براى شما معجزه اى است؛ او را به حال خود واگذاريد كه در زمين خدا (از علف هاى بيابان) بخورد! و آن را آزار نرسانيد، كه عذاب دردناكى شما را خواهد گرفت! و به خاطر بياوريد كه شما را جانشينان قوم «عاد» قرار داد، و در زمين مستقر ساخت، كه در دشت هايش، قصرها براى خود بنا مى كنيد؛ و در كوه ها، براى خود خانه ها مى تراشيد! بنا بر اين، نعمت هاى خدا را متذكر شويد! و در زمين، به فساد نكوشيد! (ولى) اشراف متكبر قوم او، به مستضعفانى كه ايمان آورده بودند، گفتند: آيا (به راستى) شما يقين داريد كه

ص: 145


1- . اعراف / 73 الی 78.

صالح از طرف پروردگارش فرستاده شده است؟! آن ها گفتند: ما به آن چه او بدان مأموريت يافته، ايمان آورده ايم. متكبران گفتند: (ولى) ما به آن چه شما به آن ايمان آورده ايد، كافريم! سپس «ناقه» را پى كردند، و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند؛ و گفتند: اى صالح! اگر تو از فرستادگان (خدا) هستى، آن چه ما را با آن تهديد مى كنى، بياور! سرانجام زمين لرزه آن ها را فرا گرفت؛ و صبح گاهان، (تنها) جسم بى جانشان در خانه هاشان باقى مانده بود.»

هم چنین قرآن کریم در مورد قوم لوط می فرماید:

«لَعَمْرُكَ إنَّهُم لَفی سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ * فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقينَ * فَجَعَلْنا عالِيَها سافِلَها وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ حِجارَةً مِنْ سِجِّيلٍ * إِنَّ فی ذلِكَ لَآياتٍ لِلْمُتَوَسِّمينَ * وَ آن ها لَبِسَبيلٍ مُقيمٍ»؛(1) «به جان تو سوگند، اين ها در مستى خود سرگردانند (و عقل و شعور خود را از دست داده اند)! سرانجام، هنگام طلوع آفتاب، صيحه (مرگبار- به صورت صاعقه يا زمين لرزه-) آن ها را فراگرفت! سپس (شهر و آبادى آن ها را زير و رو كرديم؛) بالاى آن را پايين قرار داديم؛ و بارانى از سنگ بر آن ها فرو ريختيم! در اين (سرگذشت عبرت انگيز)، نشانه هايى است براى هوشياران! و ويرانه هاى سرزمين آن ها، بر سر راه (كاروان ها)، همواره ثابت و برقرار است.»

و قرآن کریم در مورد قوم بنی اسرائیل می فرماید:

«فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ * فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ»؛(2) «امّا هنگامى كه تذكراتى را كه به آن ها داده شده بود فراموش كردند، (لحظه

ص: 146


1- . حجر / 72 الی 76.
2- . اعراف / 165 و 166.

عذاب فرا رسيد؛ و) نهى كنندگان از بدى را رهايى بخشيديم؛ و كسانى را كه ستم كردند، به خاطر نافرمانيشان به عذاب شديدى گرفتار ساختيم. (آرى،) هنگامى كه در برابر آن چه از آن نهى شده بودند سركشى كردند، به آن ها گفتيم: «به شكل ميمون هايى طردشده در آييد!»

تفسیر
اشاره

آيه بعد مى گويد: سرانجام، دنياپرستى بر آنان غلبه كرد «و فرمان خدا را به دست فراموشى سپردند، در اين هنگام آن ها را كه از گناه نهى مى كردند رهايى بخشيديم، ولى ستم كاران را به كيفر سختى به خاطر فسق و گناهشان مبتلا ساختيم»؛ «فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ».(1) شك نيست كه اين فراموشى، فراموشى حقيقى كه موجب عذر است نبود؛ بلكه آن چنان بى اعتنايى به فرمان خدا كردند كه گويى به كلى آن را فراموش نموده اند.

سپس مجازات آن ها را چنين شرح مى دهد: هنگامى كه «در برابر آن چه از آن نهى شده بودند، سركشى كردند به آن ها گفتيم به شكل ميمون هاى طرد شده در آئيد»؛ «فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ»؛(2) روشن است كه امر

ص: 147


1- . «بئيس» از مادۀ «باس» (بر وزن ياس) به معنى شديد است.
2- . «عتوا» از مادۀ «عتو» (بر وزن غلو) به معنى خوددارى از اطاعت فرمان است و اين كه بعضى از مفسران آن را تنها به معنى خوددارى تفسير كرده اند بر خلاف چيزى است كه ارباب لغت گفته اند.

«كونوا» (بوده باشيد) در اين جا يك فرمان تكوينى است، همانند «إِنَّماأَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ».(1)

در اين جا به چند موضوع بايد توجه كرد:
1. چگونه دست به گناه زدند؟

در اين كه اين جمعيت، قانون شكنى را از كجا شروع كردند، در ميان مفسران گفتگو است، از بعضى از روايات چنين استفاده مى شود كه نخست دست به حيله به اصطلاح شرعى زدند، در كنار دريا حوضچه هايى ترتيب دادند و راه آن را به دريا گشودند، روزهاى شنبه راه حوضچه ها را باز مى كردند، و ماهيان فراوان همراه آب وارد آن ها مى شدند، اما به هنگام غروب كه مى خواستند به دريا بازگردند راهشان را محكم مى بستند، سپس روز يكشنبه شروع به صيد آن ها مى كردند و مى گفتند خداوند به ما دستور داده است صيد ماهى نكنيد، ما هم صيد نكرده ايم؛ بلكه تنها آن ها را در حوضچه ها محاصره نموده ايم!(2) بعضى از مفسران گفته اند آن ها روز شنبه قلاب ها را به دريا مى افكندند، سپس روز بعد آن را از دريا بيرون مى كشيدند و به اين وسيله صيد ماهى مى نمودند.

و از بعضى از روايات ديگر برمى آيد كه آن ها بدون هيچ حيله اى با بى اعتنايى كامل روزهاى شنبه مشغول صيد ماهى شدند.

ولى ممكن است همه اين روايات صحيح باشد به اين ترتيب كه در آغاز

ص: 148


1- . یس / 28.
2- . تفسير برهان ج 2، ص: 42- اين سخن از ابن عباس نيز در تفسير مجمع البيان ذيل آيه مورد بحث نقل شده است.

از طريق حيله به اصطلاح شرعى- به وسيلۀ كندن حوضچه ها و يا انداختن قلاب ها- كار خود را شروع كردند، اين كار، گناه را در نظر آن ها كوچك و آنان را در برابر شكستن احترام روز شنبه جسور ساخت، كم كم روزهاى شنبه علنا و بى پروا به صيد ماهى مشغول شدند و از اين راه مال و ثروت فراوانى فراهم ساختند.

2. چه كسانى رهايى يافتند؟

ظاهر آيات فوق اين است كه از آن سه گروه (گنهكاران، ساكتان و اندرز دهندگان) تنها گروه سوم از مجازات الهى مصون ماندند و به طورى كه در روايات آمده است آن ها هنگامى كه ديدند اندرزهايشان مؤثر واقع نمى شود ناراحت شدند و گفتند ما از شهر بيرون مى رويم، شب هنگام به بيابان رفتند و اتفاقا در همان شب كيفر الهى دامان دو گروه ديگر را گرفت.

و اما اين كه بعضى از مفسران احتمال داده اند كه تنها گروه گنه كار گرفتار عذاب شدند و ساكتان نيز رهايى يافتند با ظاهر آيات فوق به هيچ وجه سازگار نيست.

3. آيا هر دو گروه يك نوع كيفر داشتند؟

از آيات فوق چنين برمى آيد كه كيفر مسخ شدن، منحصر به گنه كاران بود زيرا مى گويد: «فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ...»؛ «هنگامى كه در برابر آن چه نهى شده بودند سركشى كردند...»، ولى از طرفى از آيات فوق نيز استفاده مى شود كه تنها اندرز دهندگان از مجازات رهايى يافتند، زيرا مى گويد: «أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ»؛ «آن ها را كه نهى از منكر مى كردند رهايى بخشيديم».

ص: 149

از مجموع اين دو چنين استفاده مى شود كه هر دو گروه مجازات شدند، ولى مجازات مسخ، تنها مربوط به گنه كاران بود، و مجازات ديگران احتمالا هلاكت و نابودى بوده است، هر چند گنه كاران نيز چند روزى پس از مسخ شدن- طبق روايات- هلاك شدند.(1)

4. آيا مسخ، جسمانى بوده يا روحانى؟

«مسخ» يا به تعبير ديگر «تغيير شكل انسانى به صورت حيوان» مسلما موضوعى بر خلاف جريان عادى طبيعت است، البته «موتاسيون» و جهش و تغيير شكل حيوانات به صورت ديگر در موارد جزئى ديده شده است، و پايه هاى فرضيه تكامل در علوم طبيعى امروز بر همان بنا نهاده شده، ولى مواردى كه در آن موتاسيون و جهش ديده شده صفات جزئى حيوانات است، نه صفات كلى، يعنى هرگز ديده نشده است كه نوعحيوانى بر اثر «موتاسيون» تبديل به نوع ديگر شود؛ بلكه خصوصياتى از حيوان ممكن است دگرگون گردد، و تازه جهش در نسل هايى كه به وجود مى آيند ديده مى شود، نه اين كه حيوانى كه متولد شده است با جهش تغيير شكل دهد، بنا بر اين دگرگون شدن صورت انسان يا حيوانى به صورت نوع ديگر امرى است خارق العاده.

اما بارها گفته ايم مسائلى بر خلاف جريان عادى طبيعى وجود دارد، گاهى به صورت معجزات پيامبران و زمانى به صورت اعمال خارق العاده اى كه از پاره اى

ص: 150


1- . و اگر از پاره اى از روايات چيزى بر خلاف اين موضوع استفاده مى شود، علاوه بر اين كه در مقابل ظاهر آيات نمى توان به آن اعتماد كرد، از نظر سند نيز آن ها را تضعيف كرده اند و احتمال دارد كه راوى در نقل روايت گرفتار اشتباهى شده باشد.

از انسان ها سر مى زند، هر چند پيامبر نباشند (كه البته با معجزات متفاوت است) بنا بر اين پس از قبول امكان وقوع معجزات و خارق عادات، مسخ و دگرگون شدن صورت انسانى به انسان ديگر مانعى ندارد.

و همان طور كه در بحث اعجاز انبياء گفته ايم، وجود چنين خارق عاداتى نه استثناء در قانون عليت است نه بر خلاف عقل و خرد؛ بلكه تنها يك جريان «عادى» طبيعى در اين گونه موارد شكسته مى شود كه نظيرش را در انسان هاى استثنايى كرارا ديده ايم (1).

بنا بر اين هيچ مانعى ندارد كه مفهوم ظاهر كلمۀ «مسخ» را كه در آيۀ فوق و بعضى ديگر از آيات قرآن آمده است بپذيريم و بيش تر مفسران هم همين تفسير را پذيرفته اند.

ولى بعضى از مفسران كه در اقليت هستند معتقدند كه مسخ به معنى «مسخ روحانى» و دگرگونى صفات اخلاقى است، به اين معنى كه صفاتى همانند ميمون يا خوك در انسان هاى سركش و طغيان گر پيدا شد، رو آوردن به تقليد كوركورانه و توجه شديد به شكم پرستى و شهوت رانى كه از صفات بارز اين دو حيوان بود در آن ها آشكار گشت.

ص: 151


1- . بعضى از نويسندگان معاصر، با ذكر مدارك زنده اى نمونه هاى فراوانى از انسان ها يا حيوان هاى استثنايى را جمع آورى كرده اند كه كاملا جالب است از جمله كسانى كه با انگشتان خود مى توانستند خطوط را بخوانند! يا بانويى كه به فاصله دو ماه وضع حمل مجدد كرد و در هر نوبت دو فرزند به دنيا آورد! و يا كودكى كه قلبش در بيرون قفسه سينه قرار داشت و بانويى كه تا لحظه وضع حمل از باردار بودن خود هيچ گونه اطلاعى نداشت! و مانند اين ها. (جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: علوی، سیدحسین،آيا صبح نزديك نيست، ص: 84 تا 86)

اين احتمال از يكى از قدماى مفسرين به نام «مجاهد» نقل شده است.

و اين كه بعضى ايراد كرده اند كه مسخ بر خلاف قانون تكامل و موجب بازگشت و عقب گرد در خلقت است، درست نيست، زيرا قانون تكامل مربوط به كسانى است كه در مسير تكاملند، نه آن ها كه از مسير انحراف يافته و از محيط شرائط اين قانون به كنار رفته اند، فى المثل يك انسان سالم در سنين طفوليت مرتبا رشد و نمو مى كند، اما اگر نقائصى در وجود او پيدا شود، ممكن است نه تنها رشد و نموش متوقف گردد؛ بلكه رو به عقب برگردد، و نمو فكرى و جسمانى خود را تدريجا از دست بدهد.

ولى در هر حال بايد توجه داشت كه مسخ و دگرگونى جسمانى متناسب با اعمالى است كه انجام داده اند، يعنى چون عده اى از جمعيت هاى گنه كار بر اثر انگيزه هواپرستى و شهوت رانى دست به طغيان و نافرمانى خدا مى زدند و جمعى با تقليد كوركورانه كردن از آن ها، آلوده به گناه شدند، لذا به هنگام مسخ، هر گروه به شكلى كه متناسب با كيفيت اعمال او بوده ظاهر مى شده است.

البته در آيات مورد بحث تنها سخن از «قرده» (ميمون ها) به ميان آمده است و از خنازير (خوك ها) سخنى نيست، ولى در آيه 60 سوره مائده گفتگو از جمعيتى به ميان آمده است كه به هنگام مسخ به هر دو صورت فوق (بعضى قرده و بعضى خنازير) تغيير چهره دادند، كه به گفته بعضى از مفسران مانند ابن عباس، آن آيه نيز در باره همين اصحاب سبت است كه پير مردان سرجنبانان شكم پرست و شهوت پرستشان به خوك و جوانان مقلد چشم و گوش بسته كه اكثريت را تشكيل مى دادند به ميمون تغيير چهره دادند، ولى در هر حال، بايد توجه داشت كه طبق

ص: 152

روايات، مسخ شدگان تنها چند روزى زنده مى ماندند و سپس از دنيا مى رفتند، و نسلى از آن ها به وجود نمى آمد.

5. خلافكارى زير پوشش كلاه شرعى

گرچه در آيات فوق اشاره اى به حيله گرى اصحاب سبت در زمينۀ گناه نشده است، ولى همان طور كه اشاره كرديم، بسيارى از مفسران در شرح اين آيات اشاره به داستان كندن «حوضچه ها» و يا نصب «قلاب ها» در دريا در روز شنبه كرده اند، و در روايات اسلامى نيز اين موضوع ديده مى شود، بنا بر اين مجازات و كيفر الهى كه با شدت درباره اين گروه جارى شد، نشان مى دهد كه چهره واقعى گناه هرگز با دگرگون ساختن ظاهر آن و به اصطلاح كلاه شرعى درست كردن، دگرگون نمى گردد، حرام، حرام است، خواه صريحاً انجام گيرد،يا زير لفافه هاى دروغين و عذرهاى واهى.

آن ها كه تصور مى كنند، گناه را مى توان با تغيير چهره صورى تبديل به يك عمل مجاز كرد در حقيقت خود را فريب مى دهند، و بدبختانه اين كار در ميان بعضى از بی خبرانى كه خود را به دين منتسب مى كنند، فراوان ديده مى شود، و همانست كه چهره مذهب را در نظر افراد دور افتاده سخت بدنما كرده است.

عيب بزرگى كه اين عمل دارد- علاوه بر زشت نشان دادن چهره مذهب- اين است كه گناه را در نظرها كوچك مى كند و از اهميت آن مى كاهد و افراد را چنان جسور در برابر گناه مى سازد كه پس از انجام اين گونه كارها كم كم آماده براى انجام گناهان به طور صريح و آشكار مى شوند.

در نهج البلاغه مى خوانيم كه على(علیه السلام) از پيامبر(صلی الله علیه وآله ) چنين نقل مى كند:

ص: 153

روزى فرا مى رسد كه مردم به وسيلۀ اموالشان آزمايش مى شوند، بر خدا منت مى گذارند كه ديندارند، و در عين حال در انتظار رحمت اويند و از مجازات او خود را در امان مى بينند «يستحلون حرامه بالشبهات الكاذبة و الاهواء الساهية فيستحلون الخمر بالنبيذ و السحت بالهدية و الربا بالبيع» حرام خدا را با شبهات دروغين و خيالات واهى حلال مى شمرند، شراب را تحت عنوان نبيذ(1)

و رشوه را به عنوان هديه (و حق و حساب) و ربا را به نام بيع، براى خود حلال مى پندارند.(2)

بايد توجه داشت كه انگيزه اين گونه حيله ها يا پوشيدن چهره زشت باطنى خود در افكار عمومى است، و يا فريب دادن و جدان و كسب آرامش كاذب درونى.

6. اَشكال مختلف آزمون هاى الهى

درست است كه ماهى گرفتن از دريا براى ساحل نشينان كار خلافى نيست گاهى ممكن است خداوند براى امتحان و آزمايش، جمعيتى را موقتاً از اين موضوع نهى كند، تا مقدار فداكارى آن ها روشن شود، و اين يكى از اشكال امتحان خداوند است به علاوه روز شنبه در آئين يهود، روز مقدسى بود و دستور داشتند براى احترام آن روز و رسيدن به عبادت و برنامه هاى مذهبى دست از كسب و كار بكشند، ولى ساحل نشينان «ايله» همه اين مسائل را ناديده گرفتند و آن چنان مجازات شدند كه زندگينامه آن ها درس عبرتى براى آيندگان شد.

ص: 154


1- . «نبيذ» عبارت از اين بوده كه مقدارى خرما يا كشمش را در ظرفى كه مقدارى آب در آن بود مى ريختند و چند روزى مى گذاشتند، و سپس مى نوشيدند گرچه رسماً شراب نبود، ولى بر اثر گرمى هوا مواد قندى آن تبديل به الكل خفيفى مى شد.
2- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، خطبه 156.

«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكَ لَيَبْعَثَنَّ عَلَيْهِمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ مَنْ يَسُومُهُمْ سُوءَ الْعَذابِ إِنَّ رَبَّكَ لَسَرِيعُ الْعِقابِ وَ إِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ * وَ قَطَّعْناهُمْ فِي الْأَرْضِ أُمَماً مِنْهُمُ الصَّالِحُونَ وَ مِنْهُمْ دُونَ ذلِكَ وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّيِّئاتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ»؛(1) «و (نيز به خاطر بياور) هنگامى را كه پروردگارت اعلام كرد تا دامنه قيامت كسى را بر آن ها مسلط خواهد ساخت كه آن ها را به طور مداوم در عذاب سختى قرار دهد، زيرا پروردگارت مجازاتش سريع (در عين حال در مقابل توبه كاران) آمرزنده و مهربان است. و آن ها را در زمين به صورت گروه هايى پراكنده ساختيم، گروهى از آن ها صالح و گروهى غير آن هستند و آن ها را به «نيكی ها» و «بدی ها» آزموديم شايد بازگردند.»

تفسير
پراكندگى يهود

اين آيات در حقيقت اشاره به قسمتى از كيفرهاى دنيوى آن جمع از يهود است كه در برابر فرمان هاى الهى قد علم كردند و حق و عدالت و درستى را به زير پا گذاردند.

نخست مى گويد: «به خاطر بياور زمانى كه پروردگار تو اعلام داشت كه بر اين جمعيت گنه كار، عده اى را مسلط مى كند، كه به طور مداوم تا دامنه قيامت.(2)

بیان صاحب تفسیر شریف «مجمع البیان»

«فَلَمَّا نَسُوا ما ذُكِّرُوا بِهِ أَنْجَيْنَا الَّذِينَ يَنْهَوْنَ عَنِ السُّوءِ وَ أَخَذْنَا الَّذِينَ ظَلَمُوا

ص: 155


1- . اعراف / 167 و 168.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 6، ص: 422.

بِعَذابٍ بَئِيسٍ بِما كانُوا يَفْسُقُونَ»؛ «همين كه مردم اين قريه، موعظه ها و اندرزهاى نصيحت كنندگان را فراموش كردند و هم چنان به شكارماهى ادامه دادند.»

نصيحت كنندگان را نجات داديم و كسانى را كه به خود ستم مى كردند، به واسطۀ گناهشان گرفتار عذابى سخت كرديم. اين عذاب پيش از آن كه به صورت ميمون مسخ شوند، دامن گيرشان شد. چنان كه جبائى گفته است. در اين جا بيان نكرده است كه سر انجام فرقه اى كه ماهى صيد نمى كردند از موعظه هم خود دارى مى كردند، چه شد؟ آيا نجات يافتند يا هلاك شدند؟ از ابن عباس در باره آن ها سه قول روايت شده است:

1. دو فرقه نجات يافت و يك فرقه هلاك شد.

2. دو فرقه هلاك شد و يك فرقه نجات يافت.

3. حال فرقه اى كه نهى نمى كرد، معلوم نيست.

عكرمه گويد: بر ابن عباس داخل شدم. قرآن در برابرش بود و گريه مى كرد و اين آيه را مى خواند. سپس گفت: مى دانم كه خداوند كسانى را كه ماهى صيد مى كردند، هلاك كرد و كسانى كه آن ها را نهى مى كردند، نجات داد. نمی دانم با كسانى نهى نمى كردند، چه كرد؟! اين است حال ما و رفتار ما! جبائى هم همين قول را اختيار كرده است.

حسن گويد: فرقه سوم را نجات داد، زيرا آن ها متوجه نهى خدا بودند و براى امر بمعروف و نهى از منكر، هيچ چيز بهتر از اين نيست كه آن ها مى گفتند: قومى كه به دست خدا هلاك خواهند شد، موعظه نكنيد كه گوش نمى كنند. اين ها مؤمن بودند و كشتن مؤمن بدتر از خوردن ماهى است.

ص: 156

«فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ»؛ همين كه از اطاعت دستور خداوند سر پيچى كردند و با گستاخى براه معصيت رفتند و از بازگشت، امتناع كردند، آن ها را به صورت بوزينگان مسخ كرديم و آن ها را مطرود ساختيم. زجاج مى گويد: ممكن است آن ها از خداوند شنيده باشند كه به آن ها مى گويد: بوزينگانى مطرود باشيد! و اين معنى براى نشان دادن عظمت بلايى كه نازل شد، رساتر است.

قتاده گويد: تمام زنان و مردان به صورت بوزينگان دم دار در آمدند و مثل بوزينه ها صدا مى كردند. ابن عباس گويد: سه روز زنده ماندند و مردم آن ها را تماشا كردند، سپس هلاك شدند و نسلى از آن ها باقى نماند. هيچ يك از انسانى كه مسخ شدند، بيش تر از سه روز باقى نماندند. مقاتل گويد: هفت روز زنده ماندند. حسن گويد: زاد و ولد هم كردند. اما اين قول صحيح نيست، زيرا معلوم است كه بوزينگان و هم چنين سگان از اولاد آدم نيستند. ابن مسعود روايت كرده است كه پيامبر فرمود: خداوند كسى را مسخ نكرد كه براى او نسلى قرار بدهد.

داستان

اين قصه، در زمان داود، واقع شد. ابن عباس گويد: به آن ها دستور داده شد كه روز آدينه را انتخاب كنند، آن ها شنبه را اختيار كردند، از اين رو مأمور شدند كه ماهى شكار نكنند و آن روز را احترام كنند. در آن روز ماهى هاى سفيد و فربه، طورى بر روى آب مى آمدند كه سطح آب را مى پوشاندند. مدتى آن ها را شكار نمی كردند. تا اين كه شيطان به آن ها گفت: شما در روز شنبه بايد ماهى بگيريد. حوضچه ها و تورهايى درست كنيد و ماهى را بدام افكنيد و در روز يكشنبه بگيريد.

ص: 157

ابن زيد گويد: يكى از آن ها يك ماهى گرفت و ريسمانى بگوشش بست و روز يكشنبه او را از آب بيرون كشيد و گوشتش را خورد. ديگران او را ملامت كردند و چون ديدند برايش عذاب نازل نشد، خودشان هم به همين كار مبادرت كردند. جمعيت آن ها حدود دوازده هزار نفر بود و چنان كه گذشت، سه فرقه شدند.

فرقه اى كه موعظه مى كرد، از آن ها جدا شد. روز ديگر ديدند كسى بيرون نمى آيد، وقتى كه درها را گشودند، با يك مشت ميمون رو برو شدند كه همه گريه مى كردند.

گفتند: آيا ما شما را نهى نكرديم؟ آن ها با سر اشاره مى كردند كه: بله!!! قتاده گويد: جوانان بوزينه و پيران خوك شدند.(1)

107. حاکمیت قانون الهی و عدم تسامح با نزدیکان

اشاره

قران در مورد حضرت ابراهیم علی نبینا وآله وعلیه السلام می فرماید:

«وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ لِأَبيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ فی ضَلالٍ مُبينٍ»؛(2) «(به خاطربياوريد) هنگامى را كه ابراهيم به پدرش [عمويش] «آزر» گفت: آيا بت هايى را معبودان خود انتخاب مى كنى؟! من، تو و قوم تو را در گمراهى آشكارى مى بينم.»

«وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهيمَ لِأَبيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهيمَ لَأَوَّاهٌ حَليمٌ»؛(3) «و استغفار ابراهيم براى پدرش [عمويش آزر]، فقط به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود (تا وى را به سوى ايمان جذب كند)؛ امّا هنگامى

ص: 158


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 10، ص: 97.
2- . انعام / 74.
3- . توبه / 114.

كه براى او روشن شد كه وى دشمن خداست، از او بيزارى جست؛ به يقين، ابراهيم مهربان و بردبار بود!»

تفسیر

«وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ»؛ يعنى استغفار ابراهيم براى پدرش نبود جز از روى وعده اى كه داده بود و در اين كه چه كسى اين وعده را داده بود اختلاف است كه آيا از طرف ابراهيم بود يا پدرش و برخى گفته اند كه پدرش وعده داد كه هر گاه او برايش طلب آمرزش كند ايمان خواهد آورد و ابراهيم روى اين وعده بود كه براى او استغفار كرد.

«فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ»؛ پس هنگامى كه ابراهيم متوجه شد كه پدرش دشمن خداست و بوعده خويش وفا نمى كند.

«تَبَرَّأَ مِنْهُ»؛ از وى بيزارى جست و برايش دعا ننمود. ابن عباس و مجاهد و قتاده گويند: عداوت و دشمنى او با خدا هنگامى آشكار شد كه او در حال كفر مرد.

و گفته شده كه وعده از طرف ابراهيم داده شد كه گفت من تا موقعى كه در قيد حياتم براى تو استغفار خواهم نمود و شرط استغفار او ايمان آوردن پدرش بود و همين كه از ايمان آوردن وى مأيوس شد از او بيزارى جست.

«إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ»؛ ابن عباس گويد يعنى: ابراهيم دعا كننده اى پر گريه و پر دعا بود و همين معنى از امام صادق(علیه السلام) نيز روايت شده است.

حسن و قتاده گفته اند: اوّاه بمعنى مهربان نسبت ببندگان خدا است.

و كعب گفته: اوّاه كسى است كه چون نام آتش دوزخ را برايش ببرند بگويد:

اوه. و ابن عباس گويد: اوّاه در لغت حبشه بمعنى مؤمن است.

ص: 159

عكرمه و مجاهد گويند: اوّاه بمعنى يقين دارنده است.

و نخعى گويد: اوّاه به معناى عفيف و پاك دامن است.

عطا گويد: اواه كسى را گويند كه از آن چه خداى عز و جل خوش ندارد روى گردانيده و ترك كند.

عبد اللَّه بن شداد از پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) روايت كند كه فرمود: اوّاه خاشع و زارى كننده است.

عقبة بن عامر گويد: اوّاه كسى است كه بسيار براى خدا تسبيح گويد.

ابى عبيده گويد: اوّاه به كسى گويند كه از روى ترس آه كشد و با يقين به اجابت دعايش زارى كند و ملازم طاعت حق باشد.

زجاج گفته: قول ابى عبيده جامع بيش تر معانى اوّاه است كه اهل تفسير گفته اند.

«حَلِيمٌ»؛ گويند: حلم ابراهيم به حدى بود كه شخصى او را آزار و شماتت نمود. ابراهيم در پاسخ او گفت: خدا تو را هدايت كند. ابن عباس گفته: حليم به معناى بزرگ است و در اصل حليم به كسى گويند كه بر آزار مردم شكيبا و از خطا و گناهشان در گذرد.

ارتباط اين چند آيه با آيات سابق

چون در آيات قبل، سخن از منافقان و منع از دوستى و نماز بر مردگان آن ها و توقف بر سر قبرشان براى دعا، به ميان آمد به دنبال آن خداى تعالى از دعا كردن براى آن ها پس از مرگشان نيز نهى فرمود و چون سخن از نهى پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) و مؤمنان براى دعاى بر مشركان پس از مرگشان به ميان آمد خداوند داستان ابراهيم و عذر

ص: 160

در آمرزش خواهى او را براى پدرش بيان فرمود. و جمله «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ» نيز بدين مناسبت ذكر شده كه چون مردى رئوف و مهربان بود اخلاصش در وقت دعا بيش تر و علاقه و حرصش در نجات دادن نزديكان خود از عذاب زيادتر بود و با اينحال چون از رستگارى پدر مأيوس گشت از وى بيزارىجست.(1)

بیان صاحب تفسیر شریف «نمونه»

و از آن جا كه مسلمانان آگاه و آشنا به قرآن، در آيات اين كتاب آسمانى خوانده بودند كه ابراهيم براى (عمويش) آزر استغفار كرد، فورا اين سؤال ممكن بود در ذهن آن ها پديد آيد كه مگر آزر مشرك نبود؟ اگر اين كار ممنوع است چرا اين پيامبر بزرگ خدا انجام داد؟! لذا در آيه دوم به پاسخ اين سؤال پرداخته مى گويد: «استغفار ابراهيم براى پدرش (عمويش آزر) به خاطر وعده اى بود كه به او داد، اما هنگامى كه براى او آشكار شد كه وى دشمن خدا است از او بيزارى جست و برايش استغفار نكرد»؛ «وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ».

در پايان آيه اضافه مى كند: «ابراهيم كسى بود كه در پيش گاه خدا خاضع و از خشم و غضب پروردگار خائف و ترسان، و مردى بزرگوار و حليم و بردبار بود»؛ «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ».

اين جمله ممكن است دليلى براى وعده ابراهيم به آزر در زمينۀ استغفار بوده، باشد، زيرا حلم و بردبارى از يك سو، و اواه بودن او كه طبق بعضى از تفاسير به

ص: 161


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 11، ص: 222.

معنى رحيم بودن است از سوى ديگر، ايجاب مى كرد كه حد اكثر تلاش و كوشش را براى هدايت آزر انجام دهد، اگر چه از طريق وعده استغفار و طلب آمرزش از گذشته او باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله فوق دليل براى اين موضوع باشد كه ابراهيم به خاطر خضوع و خشوعى كه داشت و ترس از مخالفت پروردگار هرگز حاضر نبود براى دشمنان حق استغفار كند؛ بلكه اين كار مخصوص به زمانى بود كه اميد هدايت آزر را در دل مى پروراند، لذا به محض آشكار شدن عداوت او از اين كار صرف نظر كرد.

اگر سؤال شود مسلمانان از كجا مى دانستند كه ابراهيم براى آزر استغفار كرد.

در پاسخ مى گوئيم اين آيات سوره توبه همان گونه كه در آغاز اشاره كرديم در اواخر عمر پيامبر(صلی الله علیه وآله ) نازل شد و قبلاً مسلمانان در سوره مريم آيه 47 خوانده بودند كه ابراهيم با جملۀ «سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّی» به آزر وعده استغفار داده بود و مسلمان پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) بيهوده وعده نمى دهد، و هر گاه وعده داده به وعده اش وفا كرده است، و نيز در سوره ممتحنه آيه 4 خوانده بودند كه ابراهيم به او گفت:

«لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ»؛ «من براى تو استغفار خواهم كرد»؛ هم چنين در سوره شعرا كه از سوره هاى مكى است استغفار ابراهيم براى پدرش صريحاً آمده است آن جا كه مى گويد: «و اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ».(1)

ص: 162


1- . شعرا / 86.
در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد
1. يك روايت مجعول

بسيارى از مفسران اهل سنت حديث مجعولى از صحيح بخارى و مسلم و كتب ديگر از «سعيد بن مسيب «از پدرش نقل كرده اند كه هنگامى كه مرگ ابو طالب نزديك شد پيامبر(صلی الله علیه وآله ) بر او وارد گرديد، در حالى كه ابو جهل و عبد اللَّه بن ابى اميه نزد او بودند، پيامبر(صلی الله علیه وآله ) به او فرمود: اى عمو! تو لا اله الا اللَّه بگو كه من به وسيلۀ آن نزد پروردگار براى تو دفاع (و شفاعت) كنم، در اين هنگام ابو جهل و عبد اللَّه بن ابى اميه رو به ابو طالب كردند و گفتند: تو مى خواهى از آئين (پدرت) عبد المطلب صرف نظر كنى؟، ولى پيامبر(صلی الله علیه وآله ) كرارا اين پيشنهاد را به او كرد اما ابو جهل و عبد اللَّه با همان بيان مانع او شدند، آخرين سخنى را كه ابو طالب گفت اين بود: «بر آئين عبد المطلب»! و از گفتن لا اله الا اللَّه خوددارى كرد، در اين هنگام پيامبر(صلی الله علیه وآله ) فرمود من براى تو استغفار خواهم كرد، تا زمانى كه از آن نهى شوم، در اين هنگام آيۀ فوق (ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا...) نازل گرديد(1).

ولى نشانه هاى جعل و دروغ در اين حديث به چشم مى خورد زيرا:

اولاً: مشهور و معروف در ميان مفسران و محدثان اين است كه سوره برائت در سال نهم هجرت نازل گرديد؛ بلكه به عقيده بعضى اين آخرين سوره اى است كه بر پيامبر(صلی الله علیه وآله ) نازل شده است، در حالى كه مورخاننوشته اند وفات ابو طالب در مكه و قبل از هجرت پيامبر(صلی الله علیه وآله ) اتفاق افتاد! به خاطر همين تضاد روشن بعضى از

ص: 163


1- . تفسير المنار و تفسيرهاى ديگر از اهل تسنن.

متعصبان مانند نويسنده تفسير المنار به دست و پا افتاده اند، گاهى گفته اند اين آيه دو بار نازل شده است! يك بار در مكه، و يك بار در مدينه سال نهم هجرت! و با اين ادعاى بى دليل به گمان خود خواسته اند تضاد را برطرف سازند.

و گاهى گفته اند ممكن است اين آيه در مكه هنگام وفات ابو طالب نازل شده باشد بعدا به دستور پيامبر(صلی الله علیه وآله ) در سوره توبه قرار داده شده است، در حالى كه اين ادعا نيز كاملاً عارى از دليل است.

آيا بهتر نبود به جاى اين گونه توجيه هاى بى مدرك، در روايت مزبور و صحت آن ترديد كنند؟.

ثانياً: شك نيست كه قبل از مرگ ابو طالب خداوند در آياتى از قرآن مسلمانان را از دوستى و محبت مشركان نهى كرده بود و مى دانيم استغفار كردن يكى از روشن ترين مصاديق اظهار محبت و دوستى است، با اين حال چگونه ممكن است ابو طالب مشرك از دنيا برود و پيامبر(صلی الله علیه وآله ) سوگند ياد كند كه من هم چنان براى تو استغفار خواهم كرد تا خدا مرا نهى كند؟! عجيب اين كه فخر رازى كه به تعصب در اين گونه مسائل مشهور است چون نتوانسته است انكار كند كه اين آيه مانند بقيه سوره توبه در مدينه و در اواخر عمر پيغمبر ص نازل شده است، دست به توجيه شگفت آورى زده و آن اين كه پيامبر(صلی الله علیه وآله ) بعد از مرگ «ابو طالب» تا زمان نزول سوره توبه هم چنان براى او استغفار مى كرد تا اين كه آيۀ فوق نازل شد و او را نهى كرد، سپس مى گويد چه مانعى دارد كه اين امر براى پيامبر(صلی الله علیه وآله ) و مؤمنان تا آن زمان مجاز بوده باشد؟! فخر رازى اگر خود را از قيد و بند تعصب رها مى ساخت به حقيقت متوجه مى شد كه امكان ندارد پيامبر(صلی الله علیه وآله ) در اين مدت طولانى براى يك نفر مشرك

ص: 164

استغفار كند در حالى كه آيات فراوانى از قرآن كه تا آن زمان نازل شده بود هر گونه مودت و محبت و دوستى را نسبت به مشركان محكوم ساخته بود.(1)

ثالثاً: تنها كسى كه اين روايت را نقل كرده «سعيد بن مسيب» است و دشمنى او با امير مؤمنان على(علیه السلام) معروف است، بنا بر اين هرگز نمى توان به گفتار او در باره على(علیه السلام) يا پدر و فرزندش اعتماد كرد.

مرحوم «علامه امينى» پس از اشاره به مطلب فوق سخنى از «واقدى» نقل مى كند كه قابل توجه است می گويد: «سعيد بن مسيب» از كنار جنازۀ «امام سجاد على بن الحسين(علیه السلام)» گذشت و بر آن نماز نگزارد (و با عذرى واهى) از اين كار صرف نظر كرد، اما هنگامى كه به گفته ابن حزم از او پرسيدند آيا پشت سر حجاج نماز مى خوانى يا نه گفت ما پشت سر بدتر از حجاج نماز مى خوانيم!.

رابعا- همان گونه كه در جلد پنجم همين تفسير گفتيم شك نيست كه ابو طالب به پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) ايمان آورد و مدارك و دلائل روشنى براى اين موضوع ارائه داديم و ثابت كرديم كه آن چه در باره عدم ايمان ابو طالب گفته اند تهمتى بزرگ است كه تمام علماى شيعه و گروهى از دانشمندان اهل تسنن مانند ابن ابى الحديد (در شرح نهج البلاغه) و قسطلانى (در ارشاد السارى) و زينى دحلان (در حاشيه تفسير حلبى) به آن تصريح كرده اند.

و گفتيم يك محقق موشكاف با توجه به موج سياسى مغرضانه اى كه از

ص: 165


1- . در سوره نساء كه مسلما قبل از برائت نازل شده است در آيه 139 و در سوره آل عمران آيه 38 كه آن هم قبل از برائت نازل گرديده صريحاً از دوستى و ولايت كافران نهى شده است و در همين سوره توبه در آياتى كه قبل از آيه مورد بحث ما است خداوند صريحا به پيامبرش می گويد خواه براى آن ها (كافران) استغفار كنى يا نكنى خدا آن ها را نخواهد بخشيد.

حكام «بنى اميه» بر ضد على(علیه السلام) برخاست به خوبى مى تواند حدس بزند كه هر كس با آن حضرت ارتباط و پيوند داشت از اين تعرض مغرضانه در امان نماند، در واقع ابو طالب گناهى نداشت جز اين كه پدر على بن ابى طالب(علیه السلام) پيشواى بزرگ اسلام بود، مگر «ابوذر» آن مجاهد بزرگ اسلام را به خاطر عشقش به على(علیه السلام) و مبارزه اش با مكتب عثمان مورد آن همه اتهام قرار ندادند؟!(1)

2. چرا ابراهيم به آزر وعده استغفار داد؟

سؤال ديگرى كه در اين جا پيش مى آيد اين است كه چگونه ابراهيم به عمويش آزر وعده استغفار داد و طبق ظاهر آيۀ فوق و آيات ديگر قرآن مجيد به اين وعده وفا كرد، با اين كه او هرگز ايمان نياورد و در صف مشركان و بت پرستان بود، و استغفار براى چنين كسانى ممنوع است؟

در پاسخ اين سؤال بايد به اين نكته توجه داشت كه از آيۀ فوق به خوبى استفاده مى شود كه ابراهيم انتظار داشته است كه آزر از اين طريق جذب به سوى ايمان و توحيد شود، و استغفار او در حقيقت اين بوده است كه«خداوند او را هدايت كن، و گناهان گذشته او را ببخش».

اما هنگامى كه آزر در حال شرك چشم از جهان فرو بست، و براى ابراهيم مسلم شد كه او با حالت عداوت پروردگار از دنيا رفته، و ديگر جايى براى هدايت او باقى نمانده است، استغفار خود را قطع كرد.

طبق اين معنى مسلمانان نيز مى توانند براى دوستان و بستگان مشركشان ما

ص: 166


1- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج5، ص191 الی 198.

دام كه در قيد حياتند و اميد هدايت آن ها مى رود، استغفار كنند يعنى از خدا براى آن ها هدايت و آمرزش هر دو بطلبند، ولى پس از مرگ آن ها در حال كفر، ديگر جايى براى استغفار باقى نمى ماند.

اما اين كه در بعضى از روايات وارد شده كه امام صادق(علیه السلام) فرمود ابراهيم(علیه السلام) وعده داده بود كه اگر آزر اسلام بياورد براى او استغفار كند (نه اين كه پيش از اسلام آوردن) و هنگامى كه براى او روشن شد كه او دشمن خدا است، از وى بيزارى جست و بنا بر اين وعده ابراهيم مشروط بود و چون شرط آن حاصل نشد او هرگز استغفار نكرد.

اين روايت علاوه بر اين كه روايت مرسل و ضعيفى است مخالف ظاهر يا صريح آيات قرآن است، زيرا ظاهر آيه مورد بحث اين است كه ابراهيم استغفار كرد و صريح آيه 86 سوره «شعراء» اين است كه ابراهيم از خداوند تقاضاى آمرزش او را كرد آن جا كه مى گويد: «و اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ».

شاهد ديگر اين سخن جمله معروفى است كه از ابن عباس نقل شده كه ابراهيم كرارا براى آزر مادامى كه در حيات بود استغفار كرد، اما هنگامى كه در حال كفر از دنيا رفت، و عداوت او نسبت به آئين حق مسلم شد، از اين كار خوددارى نمود.

و از آن جا كه گروهى از مسلمانان مايل بودند براى نياكان مشرك خود كه در حال كفر مرده بودند استغفار كنند قرآن صريحاً آن ها را نهى كرد و تصريح نمود كه وضع ابراهيم با آن ها كاملاً متفاوت بوده، او در حال حيات آزر، و به اميد ايمان او، چنين كارى را مى كرد، نه پس از مرگش!

ص: 167

3. هر گونه پيوندى با دشمنان بايد قطع شود
اشاره

آيه مورد بحث تنها آيه اى نيست كه سخن از قطع هر گونه رابطه با مشركان مى گويد؛ بلكه از آيات متعددى از قرآن اين موضوع به خوبى استفاده مى شود كه هر گونه پيوند و همبستگى خويشاوندى و غير خويشاوندى بايد تحت الشعاع پيوندهاى مكتبى قرار گيرد و اين پيوند (ايمان به خدا و مبارزه با هر گونه شرك و بت پرستى) بايد بر تمام روابط مسلمانان حاكم باشد، چرا كه اين پيوند يك پيوند زير بنائى و حاكم بر همه مقدرات اجتماعى آن ها است.

و هرگز پيوندهاى سطحى و رو بنائى نمى تواند آن را نفى كند، اين درسى بود براى ديروز و امروز و همه اعصار و قرون.

«وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَداهُمْ حَتَّى يُبَيِّنَ لَهُمْ ما يَتَّقُونَ إِنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَی ءٍ عَلِيمٌ * إِنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ»؛(1) «چنان نبوده كه خداوند قومى را پس از هدايت (و ايمان) مجازات كند مگر آن كه آن چه را كه بايد از آن بپرهيزند براى آنان بيان نمايد (و آن ها مخالفت كنند) زيرا خداوند به هر چيزى دانا است. حكومت آسمان ها و زمين براى او است، (او) زنده مى كند و مى ميراند، و جز خدا، ولى و ياورى نداريد.»

شأن نزول

بعضى از مفسران گفته اند كه گروهى از مسلمانان قبل از نزول فرائض و واجبات چشم از جهان بسته بودند، جمعى خدمت پيامبر(صلی الله علیه وآله ) آمدند و درباره سرنوشت آن ها اظهار نگرانى كردند، و چنين مى پنداشتند كه آن ها

ص: 168


1- . توبه / 115 و 116.

شايد گرفتار مجازات الهى به خاطر عدم انجام اين فرائض باشند. آيۀ فوق نازل شد و اين موضوع را نفى كرد(1).

بعضى ديگر از مفسران گفته اند كه اين آيه در مورد استغفار مسلمانان براى مشركان و اظهار محبت آن ها قبل از نهى صريح در آيات سابق نازل شده است، زيرا اين موضوع، باعث نگرانى گروهى از مسلمين شده بود، آيۀ فوق نازل شد و به آن ها اطمينان داد كه استغفارهاى آنان قبل از نهى الهى موجب مؤاخذه و مجازات نخواهد بود.

تفسير
مجازات پس از تبيين

نخستين آيۀ فوق اشاره به يك قانون كلى و عمومى است، كه عقل نيز آن را تأييد مى كند و آن اين كه ما دام كه خداوند حكمى را بيان نفرموده و توضيحى در شرع پيرامون آن نرسيده است هيچ كس را در برابر آن مجازات نخواهد كرد، و به تعبير ديگر تكليف و مسئوليت همواره بعد از بيان احكام است، و اين همان چيزى است كه در علم اصول از آن تعبير به قاعدۀ «قبح عقاب بلا بيان» مى شود.

لذا در آغاز مى فرمايد: «چنين نبوده كه خداوند گروهى را پس از هدايت گمراه سازد تا اين كه آن چه را كه بايد از آن بپرهيزند براى آن ها تبيين كند.»(2)

ص: 169


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، ذيل آيۀ شریفه.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 8، ص: 156.

108. تعامل امام علی(علیه السلام) و برادرشان عقیل

ابو عمرو بن علاء گويد: عقيل بن ابى طالب به كوفه نزد على(علیه السلام) آمد و از او خواستار بخشش شد، على(علیه السلام) آن چه سهم او بود به او داد. عقيل گفت: مى خواهم مرا از بيت المال چيزى دهى. على(علیه السلام) گفت: تا روز جمعه بپاى. و عقيل تا روز جمعه بپاييد. هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام) نماز جمعه به جاى آورد، عقيل را گفت: چه مى گويى در حق كسى كه به اين همه مردم خيانت كند؟ عقيل گفت: بد مردى است چنين مردى. على(علیه السلام) گفت آيا مى خواهى كه من به اين همه مردم خيانت كنم و از بيت المال تو را عطا دهم؟

عقيل از نزد على(علیه السلام) بيرون آمد و به نزد معاويه رفت. در همان روز كه وارد شد معاويه صد هزار درهم به او تقديم داشت و گفت: اى عقيل براى تو من بهترم يا على؟ گفت: على را ديدم كه در فكر آتيه خود بيش تر از آن است كه در انديشه من باشد و تو در فكر من بيش تر از آن هستى كه در انديشه آتيه خويش.(1)

109. ائمۀ اطهار(علیهم السلام) و اجرای عدالت

اشاره

وصيّت امام علی(علیه السلام) به حسن و حسين(علیهما السلام) پس از ضربت ابن ملجم كه لعنت خدا بر او باد مى باشد كه در ماه رمضان سال 40 هجرى در شهر كوفه مطرح فرمود:

«أُوصِيكُمَا به تقوى اللَّهِ وَ أَلَّا تَبْغِيَا الدُّنْيَا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا وَ لَا تأسفا عَلَى شَی ءٍ مِنْهَا زُوِی عَنْكُمَا وَ قُولَا بِالْحَقِّ وَ اعْمَلَا لِلْأَجْرِ وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً

ص: 170


1- . ثقفی کوفی، ابراهیم بن محمد، الغارات، مترجم: عبدالمحمد آيتى، ص: 206.

أُوصِيكُمَا وَ جَمِيعَ وَلَدِي وَ أَهْلِي وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي به تقوى اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ وَ صَلَاحِ ذَاتِ بَيْنِكُمْ فَإِنِّي سَمِعْتُ جَدَّكُمَا ص يَقُولُ صَلَاحُ ذَاتِ الْبَيْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلَاةِ وَ الصِّيَامِ اللَّهَ اللَّهَ فِي الْأَيْتَامِ فَلَا تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ وَ لَا يَضِيعُوا به حضرتكُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي جِيرَانِكُمْ فَإِنَّهُمْ وَصِيَّةُ نَبِيِّكُمْ مَا زَالَ يُوصِي بِهِمْ حَتَّى ظَنَنَّا أَنَّهُ سَيُوَرِّثُهُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الْقُرْآنِ لَا يَسْبِقُكُمْ بِالْعَمَلِ بِهِ غَيْرُكُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الصَّلَاةِ فَإِنَّهَا عَمُودُ دِينِكُمْ وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي بَيْتِ رَبِّكُمْ لَا تُخَلُّوهُ مَا بَقِيتُمْ فَإِنَّهُ إِنْ تُرِكَ لَمْ تُنَاظَرُوا وَ اللَّهَ اللَّهَ فِي الْجِهَادِ بِأَمْوَالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ وَ أَلْسِنَتِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ عَلَيْكُمْ بِالتَّوَاصُلِ وَ التَّبَاذُلِ وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّدَابُرَ وَ التَّقَاطُعَ لَا تَتْرُكُوا 6 الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ فَيُوَلَّى عَلَيْكُمْ [أَشْرَارُكُمْ] شِرَارُكُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلَا يُسْتَجَابُ لَكُمْ ثُمَّ قَالَ يَا بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ لَا أُلْفِيَنَّكُمْ تَخُوضُونَ دِمَاءَ الْمُسْلِمِينَ خَوْضاً تَقُولُونَ قُتِلَ امير المؤمنين(علیه السلام) [قُتِلَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ] أَلَا لَا تَقْتُلُنَّ بِي إِلَّا قَاتِلِي انْظُرُوا إِذَا أَنَا مِتُّ مِنْ ضَرْبَتِهِ هَذِهِ فَاضْرِبُوهُ ضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ وَ لَا تُمَثِّلُوا بِالرَّجُلِ فَإِنِّي سَمِعْتُ رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله ) يَقُولُ إِيَّاكُمْ وَ الْمُثْلَةَ وَ لَوْ بِالْكَلْبِ الْعَقُور.»(1)

ترجمه:
1. پندهاى جاودانه

شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم، به دنيا پرستى روى نياوريد، گر چه به سراغ شما آيد، و بر آن چه از دنيا از دست مى دهيد اندوهناك مباشيد، حق را بگوييد، و براى پاداش الهى عمل كنيد و دشمن ستم گر و ياور ستمديده باشيد.

شما را، و تمام فرزندان و خاندانم را، و كسانى را كه اين وصيّت به آن ها

ص: 171


1- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، تصحیح: صبحی صالح، ص: 422.

مى رسد، به ترس از خدا، و نظم در امور زندگى، و ايجاد صلح و آشتى در ميانتان سفارش مى كنم، زيرا من از جدّ شما پيامبر(صلی الله علیه وآله ) شنيدم كه مى فرمود:

«اصلاح دادن بين مردم از نماز و روزه يك سال برتر است».

خدا را! خدا را! در باره يتيمان، نكند آنان گاهى سير و گاه گرسنه بمانند، و حقوقشان ضايع گردد! خدا را! خدا را! در باره همسايگان، حقوقشان را رعايّت كنيد كه وصيّت پيامبر(صلی الله علیه وآله ) شماست، همواره به خوش رفتارى با همسايگان سفارش مى كرد تا آن جا كه گمان برديم براى آنان ارثى معيّن خواهد كرد.

خدا را! خدا را! در باره قرآن، مبادا ديگران در عمل كردن به دستوراتش از شما پيشى گيرند. خدا را! خدا را! در باره نماز، چرا كه ستون دين شماست. خدا را! خدا را! در باره خانه خدا، تا هستيد آن را خالى مگذاريد، زيرا اگر كعبه خلوت شود، مهلت داده نمى شويد. خدا را! خدا را! در باره جهاد با اموال و جان ها و زبان هاى خويش در راه خدا.

بر شما باد به پيوستن با يكديگر، و بخشش همديگر، مبادا از هم روى گردانيد، و پيوند دوستى را از بين ببريد. امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد كه بدهاى شما بر شما مسلّط مى گردند، آن گاه هر چه خدا را بخوانيد جواب ندهد! سپس فرمود:

2 سفارش به رعايت مقررات عدالت در قصاص

اى فرزندان عبد المطلّب: مبادا پس از من دست به خون مسلمين فرو بريد [و دست به كشتار بزنيد] و بگوييد، امير مؤمنان كشته شد، بدانيد جز كشنده من كسى ديگر نبايد كشته شود. درست بنگريد! اگر من از ضربت او مردم، او را تنها يك

ص: 172

ضربت بزنيد، و دست و پا و ديگر اعضاى او را مبريد، من از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) شنيدم كه فرمود: «بپرهيزيد از بريدن اعضاى مرده، هر چند سگ ديوانه باشد».(1)

110. امام علی(علیه السلام) و ساده زیستی او

اشاره

نامه 45 به فرماندار بصره، عثمان بن حنيف انصارى كه دعوت مهمانى سرمايه دارى از مردم بصره را پذيرفت در سال 36 هجرى:

«أَمَّا بَعْدُ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلًا مِنْ فِتْيَةِ أَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعَاكَ إِلَى مَأْدُبَةٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَيْهَا تُسْتَطَابُ لَكَ الْأَلْوَانُ وَ تُنْقَلُ إِلَيْكَ الْجِفَانُ وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُجِيبُ إِلَى طَعَامِ قَوْمٍ عَائِلُهُمْ مجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ فَانْظُرْ إِلَى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا الْمَقْضَمِ فَمَا اشْتَبَهَ عَلَيْكَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ وَ مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ [وَجْهِهِ] وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ أَلَا وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ وَ يَسْتَضِی ءُ بِنُورِ عِلْمِهِ أَلَا وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اكْتَفَى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ أَلَا وَ إِنَّكُمْ لَا تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَ اجْتِهَادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً وَ لَا ادَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً وَ لَا أَعْدَدْتُ لِبَالِي ثَوْبِي طِمْراً وَ لَا حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً وَ لَا أَخَذْتُ مِنْهُ إِلَّا كَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَةٍ وَ لَهِيَ فِي عَيْنِي أَوْهَى وَ أَوْهَنُ مِنْ عَفْصَةٍ مَقِرَةٍ بَلَى كَانَتْ فِي أَيْدِينَا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ فَشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ وَ نِعْمَ الْحَكَمُ اللَّهُ وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاكِمُ وَ إِنَّمَا هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى لِتَأْتِيَ آمِنَةً يَوْمَ

ص: 173


1- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، مترجم: محمد دشتی، ص: 561.

الْخَوْفِ الْأَكْبَرِ وَ تَثْبُتَ عَلَى جَوَانِبِ الْمَزْلَقِ وَ لَوْ شِئْتُ لَاهْتَدَيْتُ الطَّرِيقَ إِلَى مُصَفَّى هَذَا الْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَايَ وَ يَقُودَنِي جَشَعِی إِلَى تَخَيُّرِ الْأَطْعِمَةِ وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ الْيَمَامَةِ مَنْ لَا طَمَعَ لَهُ فِي الْقُرْصِ وَ لَا عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ أَوْ أَبِيتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِي بُطُونٌ غَرْثَى وَ أَكْبَادٌ حَرَّى أَوْ أَكُونَ كَمَا قَالَ الْقَائِلُ:

وَ حَسْبُكَ [عَاراً] دَاءً أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ * وَ حَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِّ

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ هَذَا امير المؤمنين(علیه السلام) وَ لَا أُشَارِكُهُمْ فِي مَكَارِهِ الدَّهْرِ أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ الطَّيِّبَاتِ كَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا علف ها أَوِ الْمُرْسَلَةِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا تَكْتَرِشُ مِنْ أَعْلَافِهَا وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا أَوْ أُتْرَكَ سُدًى أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ الضَّلَالَةِ أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِيقَ الْمَتَاهَةِ وَ كَأَنِّي بِقَائِلِكُمْ يَقُولُ إِذَا كَانَ هَذَا قُوتُ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ فَقَدْ قَعَدَ بِهِ الضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ الْأَقْرَانِ وَ مُنَازَلَةِ الشُّجْعَانِ أَلَا وَ إِنَّ الشَّجَرَةَ الْبَرِّيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً وَ الرَّوَاتِعَ الْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً وَ النَّابِتَاتِ الْعِذْيَةَ أَقْوَى وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً. وَ أَنَا مِنْرَسُولِ اللَّهِ كَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ وَ اللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلَى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا وَ لَوْ أَمْكَنَتِ الْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَيْهَا وَ سَأَجْهَدُ فِي أَنْ أُطَهِّرَ الْأَرْضَ مِنْ هَذَا الشَّخْصِ الْمَعْكُوسِ وَ الْجِسْمِ الْمَرْكُوسِ حَتَّى تَخْرُجَ الْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصِيدِ.»

ترجمه:
1. ضرورت ساده زيستى كارگزاران

پس از ياد خدا و درود! اى پسر حنيف، به من گزارش دادند كه مردى از سرمايه داران بصره، تو را به مهمانى خويش فرا خواند و تو به سرعت به سوى آن

ص: 174

شتافتى خوردنى هاى رنگارنگ براى تو آوردند، و كاسه هاى پر از غذا پى در پى جلوى تو نهادند گمان نمى كردم مهمانى مردمى را بپذيرى كه نيازمندانشان با ستم محروم شده، و ثروت مندانشان بر سر سفره دعوت شده اند، انديشه كن در كجايى؟ و بر سر كدام سفره مى خورى؟

پس آن غذايى كه حلال و حرام بودنش را نمى دانى دور بيفكن، و آن چه را به پاكيزگى و حلال بودنش يقين دارى مصرف كن.

2 امام الگوى ساده زيستى

آگاه باش! هر پيروى را امامى است كه از او پيروى مى كند، و از نور دانشش روشنى مى گيرد، آگاه باش! امام شما از دنياى خود به دو جامه فرسوده، و دو قرص نان رضايت داده است، بدانيد كه شما توانايى چنين كارى را نداريد امّا با پرهيزكارى و تلاش فراوان و پاك دامنى و راستى، مرا يارى دهيد. پس سوگند به خدا! من از دنياى شما طلا و نقره اى نيندوخته، و از غنيمت هاى آن چيزى ذخيره نكرده ام، بر دو جامه كهنه ام جامه اى نيفزودم، و از زمين دنيا حتى يك وجب در اختيار نگرفتم و دنياى شما در چشم من از دانه تلخ درخت بلوط ناچيزتر است!. آرى از آن چه آسمان بر آن سايه افكنده، فدك (1) در دست ما بود كه مردمى بر آن بخل ورزيده، و مردمى ديگر سخاوتمندانه از آن چشم پوشيدند، و بهترين داور خداست. مرا با فدك

ص: 175


1- . پس از فتح خيبر ديگر يهوديان آن سامان با رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) صلح كردند و باغات «فدك» را به آن حضرت بخشيدند، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) آن را به فاطمه زهرا(س) اهداء فرمود، و سندى براى آن تنظيم كرد و 5 سال در حيات پيامبر(صلی الله علیه وآله ) در دست فاطمه(س) قرار داشت، اما در حكومت ابا بكر آن را غصب كردند. (جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: دشتی، محمد، سيری در گفتار نورانی رهبران معصوم(علیهم السلام)، فرهنگ سخنان حضرت فاطمه(س)، حرف ف)

و غير فدك چه كار؟ در حالى كه جايگاه فرداى آدمى گور است، كه در تاريكى آن، آثار انسان نابود و اخبارش پنهان مى گردد، گودالى كه هر چه بر وسعت آن بيفزايند، و دست هاى گور كن فراخش نمايد، سنگ و كلوخ آن را پر كرده، و خاك انباشته رخنه هايش را مسدود كند.

من نفس خود را با پرهيزكارى مى پرورانم، تا در روز قيامت كه هراسناك ترين روزهاست در أمان، و در لغزشگاه هاى آن ثابت قدم باشد.

من اگر مى خواستم، مى توانستم از عسل پاك، و از مغز گندم، و بافته هاى ابريشم، براى خود غذا و لباس فراهم آورم، امّا هيهات كه هواى نفس بر من چيره گردد، و حرص و طمع مرا وا دارد كه طعام هاى لذيذ بر گزينم، در حالى كه در «حجاز» يا «يمامه»(1) كسى باشد كه به قرص نانى نرسد، و يا هرگز شكمى سير نخورد، يا من سير بخوابم و پيرامونم شكم هايى كه از گرسنگى به پشت چسبيده، و جگرهاى سوخته وجود داشته باشد، يا چنان باشم كه شاعر گفت:

«اين درد تو را بس كه شب را با شكم سير بخوابى و در اطراف تو شكم هايى گرسنه و به پشت چسبيده باشند».(2) آيا به همين رضايت دهم كه مرا امير المؤمنين(علیه السلام) خوانند و در تلخى هاى روزگار با مردم شريك نباشم؟ و در سختى هاى زندگى الگوى آنان نگردم؟

آفريده نشده ام كه غذاهاى لذيذ و پاكيزه مرا سرگرم سازد، چونان حيوان پروارى كه تمام همّت او علف، و يا چون حيوان رها شده كه شغلش چريدن و پر

ص: 176


1- . يمامه: سرزمينى در جنوب عربستان.
2- . اين شعر منسوب به حاتم طايى است.

كردن شكم بوده، و از آينده خود بى خبر است. آيا مرا بيهوده آفريدند؟ آيا مرا به بازى گرفته اند؟ آيا ريسمان گمراهى در دست گيرم؟ و يا در راه سرگردانى قدم بگذارم؟. گويا مى شنوم كه شخصى از شما مى گويد:

«اگر غذاى فرزند ابى طالب همين است، پس سستى او را فرا گرفته و از نبرد با هماوردان و شجاعان بازمانده است». آگاه باشيد! درختان بيابانى، چوبشان سخت تر، و درختان كناره جويبار پوستشان نازك تر است. درختان بيابانى كه با باران سيراب مى شوند آتش چوبشان شعله ورتر و پر دوام تر است.(1) من و رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) چونان روشنايى يك چراغيم، يا چون آرنج به يك بازو پيوسته ايم، به خدا سوگند! اگر اعراب در نبرد با من پشت به پشت يكديگر بدهند، از آن روى بر نتابم، و اگر فرصت داشته باشم به پيكار همه مى شتابم، و تلاش مى كنم كه زمين را از اين شخص مسخ شده «معاويه» و اين جسم كج انديش، پاك سازم تا سنگ و شن از ميان دانه ها جدا گردد.

سپس می فرماید:

«إِلَيْكِ عَنِّی يَا دُنْيَا فَحَبْلُكِ عَلَى غَارِبِكِ قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِكِ وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِكِ وَ اجْتَنَبْتُ الذَّهَابَ فِي مَدَاحِضِكِ أَيْنَ الْقُرُونُ الَّذِينَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِكِ أَيْنَ الْأُمَمُ الَّذِينَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِكِ فَهَا هُمْ رَهَائِنُ الْقُبُورِ وَ مَضَامِينُ اللُّحُودِ وَ اللَّهِ لَوْ كُنْتِ شَخْصاً مَرْئِيّاً وَ قَالَباً حِسِّيّاً لَأَقَمْتُ عَلَيْكِ حُدُودَ اللَّهِ فِي عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِيِّ وَ أُمَمٍ أَلْقَيْتِهِمْ فِي الْمَهَاوِی وَ مُلُوكٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى التَّلَفِ وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ الْبَلَاءِ إِذْ لَا وِرْدَ وَ لَا صَدَرَ هَيْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَكِ زَلِقَ وَ مَنْ رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ وَ مَنِ ازْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِكِ وُفِّقَ

ص: 177


1- . اشاره به علم: بوتانى ynatoB (گياه شناسى).

وَ السَّالِمُ مِنْكِ لَا يُبَالِي إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ وَ الدُّنْيَا عِنْدَهُ كَيَوْمٍ حَانَ انْسِلَاخُهُ اعْزُبِی عَنِّي فَوَاللَّهِ لَا أَذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلِّينِي وَ لَا أَسْلَسُ لَكِ فَتَقُودِينِي وَ ايْمُ اللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اللَّهِ لَأَرُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهِشُ مَعَهَا إِلَى الْقُرْصِ إِذَا قَدَرْتُ عَلَيْهِ مَطْعُوماً وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً وَ لَأَدَعَنَ مُقْلَتِی كَعَيْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعَهَا أَ تَمْتَلِئُ السَّائِمَةُ مِنْ رِعْيِهَا فَتَبْرُكَ وَ تَشْبَعُ الرَّبِيضَةُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ وَ يَأْكُلُ عَلِيٌّ مِنْ زَادِهِ فَيَهْجَعَ قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ إِذَا اقْتَدَى بَعْدَ السِّنِينَ الْمُتَطَاوِلَةِ بِالْبَهِيمَةِ الْهَامِلَةِ وَ السَّائِمَةِ الْمَرْعِيَّةِ طُوبَى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَى رَبِّهَا فَرْضَهَا وَ عَرَكَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا وَ هَجَرَتْ فِي اللَّيْلِ غُمْضَهَا حَتَّى إِذَا غَلَبَ الْكَرَى عَلَيْهَا افْتَرَشَتْ أَرْضَهَا وَ تَوَسَّدَتْ كَفَّهَا فِي مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُيُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ وَ هَمْهَمَتْ بِذِكْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ- أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ فَاتَّقِ اللَّهَ يَا ابْنَ حُنَيْفٍ وَ لْتَكْفُفْ أَقْرَاصُكَ لِيَكُونَ مِنَ النَّارِ خَلَاصُكَ.»(1)

3. امام و دنياى دنيا پرستان

اى دنيا از من دور شو، مهارت را بر پشت تو نهاده، و از چنگال هاى تو رهايى يافتم، و از دام هاى تو نجات يافته، و از لغزشگاه هايت دورى گزيده ام. كجايند بزرگانى كه به بازيچه هاى خود فريبشان داده اى؟

كجايند امت هايى كه با زر و زيورت آن ها را فريفتى؟ كه اكنون در گورها گرفتارند! و درون لحدها پنهان شده اند. اى دنيا به خدا سوگند! اگر شخصى ديدنى بودى، و قالب حس كردنى داشتى، حدود خدا را بر تو جارى مى كردم، به جهت

ص: 178


1- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، تصحیح: صبحی صالح، ص: 417.

بندگانى كه آن ها را با آرزوهايت فريب دادى، و ملّت هايى كه آن ها را به هلاكت افكندى، و قدرتمندانى كه آن ها را تسليم نابودى كردى، و هدف انواع بلاها قرار دادى كه ديگر راه پس و پيش و ندارند، امّا هيهات! كسى كه در لغزشگاه تو قدم گذارد سقوط خواهد كرد، و آن كس كه بر امواج تو سوار شد غرق گرديد، كسى كه از دام هاى تو رهائى يافت پيروز شد، آن كس كه از تو به سلامت گذشت نگران نيست كه جايگاهش تنگ است، زيرا دنيا در پيش او چونان روزى است كه گذشت.

از برابر ديدگانم دور شو، سوگند به خدا، رام تو نگردم كه خوارم سازى، و مهارم را به دست تو ندهم كه هر كجا خواهى مرا بكشانى، به خدا سوگند، كه تنها اراده خدا در آن است، چنان نفس خود را به رياضت وادارم كه به يك قرص نان، هر گاه بيابم شاد شود، و به نمك به جاى نان خورش قناعت كند، و آن قدر از چشم ها اشك ريزم كه چونان چشم هاى خشك در آيد، و اشك چشمم پايان پذيرد. آيا سزاوار است كه چرندگان، فراوان بخورند و راحت بخوابند، و گله گوسفندان پس از چرا كردن به آغل رو كنند، و على نيز [همانند آنان] از زاد و توشه خود بخورد و استراحت كند؟ چشمش روشن باد! كه پس از ساليان دراز، چهارپايان رها شده، و گلّه هاى گوسفندان را الگو قرار دهد!! خوشا به حال آن كس كه مسئوليت هاى واجب را در پيش گاه خدا به انجام رسانده و در راه خدا هر گونه سختى و تلخى را به جان خريده، و به شب زنده دارى پرداخته است، و اگر خواب بر او چيره شده بر روى زمين خوابيده، و كف دست را بالين خود قرار داده، و در گروهى است كه ترس از معاد خواب را از چشمانشان ربوده، و پهلو از بسترها گرفته، و لب هايشان به ياد پروردگار در حركت و با استغفار طولانى گناهان را زدوده اند: «آنان حزب خداوند، و

ص: 179

همانا حزب خدا رستگار است» پساز خدا بترس اى پسر حنيف، و به قرص هاى نان خودت قناعت كن، تا تو را از آتش دوزخ رهائى بخشد.(1)

111. تعاملات امام حسن(علیه السلام) با معاوية

فلسفه صلح امام حسن(علیه السلام) با معاوية بن ابی سفيان

1. در كتاب علل الشرائع از سدير روايت می كند كه گفت: يك وقت پسرم همراه من بود كه امام محمّد باقر(علیه السلام) به من فرمود: عقيده اى را كه دارى براى ما شرح بده، تا اگر اغراق در آن باشد جلو آن را بگيريم و اگر نقصى داشته باشد تو را راهنمائى كنيم. وقتى كه من خواستم سخن بگويم آن حضرت فرمود: آرام باش تا برايت بگويم، هر كس به آن علم و دانشى كه پيغمبر خدا نزد حضرت على ابن ابى طالب نهاده معتقد باشد مؤمن و كسى كه منكر آن باشد كافر خواهد بود.

بعد از على(علیه السلام) امام حسن هم همين مقام را دارد. من گفتم: چگونه امام حسن اين مقام و منزلت را دارد در صورتى كه مقام خلافت را به معاويه واگذار نمود!؟ فرمود آرام باش! زيرا امام حسن(علیه السلام) بوظيفه خويشتن آشناتر بود، اگر اين عمل را انجام نمی داد كار بسيار بزرگ و خطرناكى پيش آمد می كرد.

2. نيز در كتاب سابق الذكر از ابو سعيد نقل می كند كه گفت: به امام حسن(علیه السلام) گفتم: براى چه با معاويه مداهنه و مصالحه كردى، در صورتى كه می دانستى حق مال تو بود، نه مال او، و می دانستى كه معاويه گمراه و ستمكيش است!؟

در جوابم فرمود: اى ابو سعيد! آيا من بعد از پدرم حجت و امام بر خلق

ص: 180


1- . شریف الرضی، محمد بن حسین، نهج البلاغه، مترجم: محمد دشتی، ص: 555.

نيستم!؟ گفتم چرا. فرمود: آيا من آن كسى نيستم كه پيغمبر خدا(صلی الله علیه وآله ) در باره من و برادرم امام حسين فرموده: «الحسن و الحسين امامان، قاما او قعدا؛ حسن و حسين امام هستند: چه قيام كنند و چه سكوت نمايند!»

گفتم: چرا، فرمود: پس من چه قيام كنم و چه سكوت نمايم امام مى باشم. اى ابو سعيد! علت صلح من با معاويه عينا همان علتى است كه پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) با بنى ضمره و بنى اشجع و اهل مكه نمود. تفاوتى كه هست اين است كه آنان به قرآن كافر شدند و معاويه و يارانش بتأويل قرآن كافر شدند اى ابو سعيد! اكنون كه من از طرف خداى سبحان امام و پيشوا می باشم پس نبايد امر و نحوه مداهنه و محاربه اى را كه من می كنم سفيهانه دانست، و لو اين كه حكمت آن عملى كه من انجام می دهم نامعلوم باشد.

آيا نشنيده اى هنگامى كه حضرت خضر(علیه السلام) كشتى را سوراخ كرد و آن كودك را كشت و آن ديوار را تعمير نمود حضرت موسى بعلت اين كه فلسفه آن ها را نمی دانست نپسنديد و بر او اعتراض كرد، اگر من با معاويه مصالحه نمی كردم احدى از شيعيان ما بر روى زمين نبود مگر اين كه كشته می شد.

3. در كتاب: احتجاج از ابو سعيد روايت می كند كه گفت: هنگامى كه حسن بن على بن ابى طالب با معاوية بن ابو سفيان صلح كرد مردم بحضور آن حضرت مشرف شدند و بعضى از ايشان آن بزرگوار را بجهت اين بيعتى كه كرده بود سرزنش و ملامت نمودند. امام حسن(علیه السلام) می فرمود: واى بر شما! شما نمی دانيد كه من چه عملى انجام داده ام، به خدا قسم اين عملى كه من انجام دادم از آن چه كه آفتاب بر آن طلوع و غروب می كند بهتر خواهد بود. آيا نمی دانيد من طبق فرموده پيامبر(صلی الله علیه وآله )

ص: 181

امام واجب الاطاعة شما و يكى از دو بزرگ جوانان اهل بهشت می باشم!؟ گفتند: چرا. فرمود: آيا نمی دانيد موقعى خضر آن كشتى را سوراخ نمود و آن ديوار را تعمير كرد و آن كودك را كشت حضرت موسى براى اين اعمال بر او خشم نمود و اين خشم بجهت اين بود كه حضرت موسى از حكمت و فلسفه كارهاى خضر بى اطلاع بود، ولى اين رفتارهاى خضر نزد حضرت پروردگار نيكو و پسنديده بود. آيا نمی دانيد هيچ يك از ما خاندان نيست مگر اين كه بيعتى از سركش و طاغى زمانه وى بر گردنش خواهد بود غير از قائم آل محمّد(صلی الله علیه وآله ) كه حضرت عيسى بن مريم پشت سر او نماز خواهد خواند؛ زيرا خداى توانا ولادت حضرت قائم را مخفى و خود آن بزرگوار را غائب خواهد نمود تا وقتى خروج كند كسى بر گردن آن حضرت بيعتى نداشته باشد. اين قائم از نهمين فرزندان برادرم امام حسين و پسر بهترين كنيزان خواهد بود. وقتى غائب شود خدا عمر او را طولانى می نمايد. سپس وى را بقدرت كامله خود به صورت جوانى كه كم تر از چهل سال داشته باشد ظاهر می كند. خدا اين عمل را بدين لحاظ انجام می دهد كه دانسته شود او بر هر چيزى قدرت دارد.

4. نيز در كتاب سابق الذكر از زيد بن وهب روايت می كند كه گفت:هنگامى كه در مدائن به امام حسن نيزه زده شد من در حالى كه آن حضرت از فشار درد ميناليد بحضورش مشرف شدم و گفتم: يا بن رسول اللَّه! تو چه صلاح ميدانى، زيرا مردم متحير و سرگردانند!؟ فرمود: به خدا قسم كه معاويه براى من از اين مردم بهتر است. اين مردم گمان می كنند شيعيان منند، ولى در صدد كشتن من بر مى آيند، اثاث و لباس سفرم را بغارت ميبرند، اموال مرا تصاحب می نمايند به خدا قسم اگر من از معاويه تعهدى بگيرم كه خون خود را حفظ كنم و اهل و عيالم را در

ص: 182

امان بدارم بهتر از اين است كه آنان مرا بقتل برسانند و اهل بيتم از بين بروند. به خدا قسم اگر من با معاويه نبرد نمايم اينان گردن مرا می گيرند و مرا به معاويه تسليم می كنند.

به خدا قسم اگر من با معاويه صلح و سازش نمايم و محترم باشم بهتر از اين است كه من كشته يا اسير گردم، يا اين كه منتى بر من نهاده شود و تا آخر دهر براى بنى هاشم عيب و عار باشد و معاويه دائما بر زنده و مرده ما منت بگذارد.

راوى می گويد: من به آن حضرت گفتم: يا بن رسول اللَّه! آيا شيعيان خود را نظير گوسفندانى بدون شبان واگذار مينمائى!؟ فرمود: چه كنم: من از موضوعى كه به وسيلۀ افراد مورد وثوق وى به من رسيده آگاه می باشم.

يك روز امير المؤمنين: على(علیه السلام) در حالى كه خوشحال بودم به من فرمود: اى حسن! آيا خوشحالى؟ چه حالى خواهى داشت در آن موقعى كه پدر خود را كشته بنگرى؟ چه حالى خواهى داشت در آن هنگامى كه بنى اميه متصدى امر خلافت شوند و امير آنان شخصى است كه گلوى او و روده هايش گشاده می باشند، وى می خورد، ولى سير نمى شود در حالى می ميرد كه در آسمان ياورى و در زمين پوزش پذيرى نخواهد داشت. او بر شرق و غرب مستولى خواهد شد، بندگان در مقابل وى ذليل می شوند و سلطنت او طولانى خواهد شد، وى بدعت و گمراهى هائى بيادگار می گذارد، حق و سنت پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) را پايمال می نمايد.

معاويه مال خدا را به دوستداران خويشتن تقسيم می كند، و افرادى را كه سزاوار آنند از آن ممنوع می نمايد. مؤمن در زمان سلطنت معاويه ذليل و فاسق تقويت خواهد شد. معاويه مال خود را به ياران خويشتن می دهد، بندگان خدا را

ص: 183

غلام و كنيز زر خريد قرار خواهد داد. در زمان سلطنت وى حق از بين می رود و باطل ظاهر مى شود، مردمان نيكوكار مورد لعن قرار می گيرند، هر كس با او در باره حق دشمنى كند كشته خواهد شد، هر كسى كه راجع به تقويت باطل با وى دوستى نمايد جائزه خواهد گرفت.

روزگار بدين منوال خواهد بود تا اين كه خدا مردى را در آخر الزمان كه روزگارى است سخت مبعوث می نمايد و او را به وسيلۀ ملائكه خود تأييد می كند انصار و ياران وى را نگاهدارى مى نمايد، او را به وسيلۀ آيات و معجزات خود نصرت می دهد وى را بر زمين ظاهر و مسلط می كند تا اين كه مردم خواه ناخواه مطيع و منقاد او شوند، او زمين را بعد از آن كه پر از ظلم و ستم شده باشد پر از عدل و داد و نور و برهان خواهد كرد، عرض و طول شهرها برايش مطيع می شوند، حتى كافرى نيست مگر اين كه ايمان می آورد و تبه كارى نيست مگر اين كه نيكوكار خواهد شد، درندگان در زمان سلطنت او صلح و سازش می نمايند، زمين گياهان خود را ميروياند آسمان بركات خود را فرو ميريزد، گنجها براى او ظاهر خواهند شد، مدت چهل سال مالك شرق و غرب خواهد شد، خوشا به حال كسى كه روزگار او را درك كند و سخن وى را بشنود.

5. در كتاب: اعلام الدين ديلمى می گويد:

حضرت امام حسن مجتبى(علیه السلام) پس از فوت پدر بزرگوارش سخنرانى كرد و بعد از اين كه حمد و ثناى خدا را به جاى آورد فرمود: آرى و اللَّه ذلت و كمى قدرت ما را از جنگيدن با اهل شام باز نداشت، ولى ما به وسيلۀ سلامت و صبورى با ايشان قتال می نمائيم و سلامت با عداوت و صبورى با جزع و فزع آميخته و مشتبه شد. شما

ص: 184

در حالى متوجه ما بوديد كه دين شما بر دنياى شما مقدم بود، ولى اكنون در حالى هستيد كه دنياى شما بر دين شما مقدم شده است. ما بر له شما بوديم و شما بر له ما بوديد، ولى امروز شما بر عليه ما قيام نموده ايد.

سپس شما از دو قتيل جلوگيرى می نمائيد: يكى كشتگان صفين كه بر آنان گريه می كنيد و ديگرى كشتگان نهروان كه خون آنان را مطالبه می نمائيد، آن كسى كه گريان است شكست خورده می باشد، آن كسى كه مطالبه خون می كند خشمناك است. معاويه مردم را براى امرى دعوت كرد كه عزت و عدالتى در آن نيست. اگر شما اراده زندگى داريد ما آن را از او ميپذيريم و با ذلت زندگى می كنيم و اگر اراده موت را داريد ما آن را در ذات خدا بذل می كنيم و نزد خدا با وى محاكمه می نمائيم. آن گروه عموما در جواب آن حضرت گفتند: ما بقاء و زندگى را خواهانيم.

6. در كتاب: از سليم (بضم سين و فتح لام) ابن قيس روايت می كند كه گفت: در آن موقعى كه امام حسن(علیه السلام) بامعاويه اجتماع كرده بود بر فراز منبر رفت و پس از اين كه حمد و ثناى خدا را به جاى آورد فرمود:

ايها الناس! معاويه گمان می كند من او را لايق مقام خلافت می دانم، و خويشتن را براى اين مقام برازنده نمی دانم، در صورتى كه معاويه دروغ می گويد، زيرا من طبق دستور قرآن و فرموده پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) از مردم بر آنان مقدم و سزاوارترم. به خدا قسم می خورم اگر مردم با من بيعت می كردند و از من اطاعت و مرا يارى مى نمودند آسمان قطرات باران خود را براى آنان فرو می ريخت و زمين بركات خود را براى ايشان خارج مى نمود. اى معاويه! براى چه به مقام خلافت طمع نمودى!؟ در صورتى كه پيغمبر اعظم اسلام(صلی الله علیه وآله ) فرموده: هيچ امتى هرگز مردى را كه از وى

ص: 185

عالم تر وجود داشته باشد امير خود قرار نمی دهد مگر اين كه وضع آنان رو به انحطاط خواهد رفت تا اين كه آن امت به قهقرا برگردند و بملت گوساله پرستان ملحق شوند.

و حال آن كه بنى اسرائيل حضرت هارون را از دست دادند و در اطراف گوساله گرد آمدند، در صورتى كه آنان می دانستند هارون خليفه حضرت موسى است. اين امت هم حضرت على بن ابي طالب را از دست دادند، در صورتى كه شنيدند پيامبر معظم اسلام(صلی الله علیه وآله ) به حضرت على بن ابى طالب می فرمود: تو براى من نظير هارون هستى براى موسى، با اين تفاوت كه پيامبرى بعد از من نخواهد بود.

پيغمبر اكرم نيز از دست قوم خود فرار كرد، در صورتى كه آنان را به سوى خدا دعوت می كرد تا اين كه به جانب غار فرار نمود. اگر پيامبر خدا يارانى می داشت از دست ايشان فرار نمی كرد. اى معاويه! اگر من هم يارانى می داشتم با تو صلح و سازش نمى كردم.

خداى حكيم در آن موقعى كه آن مردم هارون را ناتوان شناختند و نزديك بود كه او را بقتل برسانند و ياورى نداشت تا بر عليه آنان قيام نمايد آزاد نهاد، نيز خداى سبحان پيغمبر اعظم اسلام(صلی الله علیه وآله ) را در آن موقعى كه از دست قوم خود فرار كرد و ياورى نداشت آزاد نهاد، من و پدرم كه اين امت ما را از دست دادند و با ديگران بيعت كردند و ما ياورى نيافتيم از طرف خدا آزاد بوديم و هستيم.

اين مطالب همان سنت و مثال هائى هستند كه تابع يك ديگرند. ايها الناس! اگر شما در بين مشرق و مغرب بجستجو بپردازيد غير از من و برادرم فرزند پيغمبرى نخواهيد يافت.

7. در كتاب: رجال كشى از ابو حمزه از امام محمّد باقر(علیه السلام) روايت می كند كه

ص: 186

فرمود: مردى از ياران امام حسن كه او را: سفيان بن ليلى می گفتند در حالى كه بر شتر خود سوار بود نزد آن حضرت آمد، وى در حالى كه دامن لباس خود را گرفته بود نزد آستانه آن بزرگوار ايستاد و گفت:

السّلام عليك يا مذل المؤمنين! يعنى سلام بر تو، اى ذليل كننده مؤمنين! امام حسن(علیه السلام) به وى فرمود:

پياده شو و تعجيل منماى! او پياده شد و شتر خود را در ميان خانه عقال كرد، آن گاه آمد تا نزد امام(علیه السلام) رسيد، امام به او فرمود: چه گفتى!؟ گفت: گفتم:

سلام بر تو اى ذليل كننده مؤمنين. امام حسن فرمود: به چه دليل اين سخن را می گوئى!؟ گفت: تو عمدا امر خلافت اين امت را از گردن خود خلع نمودى و به اين مرد طاغى و سركش واگذار كردى كه بر خلاف دستور خدا حكومت مى نمايد.

امام حسن فرمود: من تو را از علت اين كه اين عمل را انجام دادم آگاه مى نمايم.

من از پدرم على(علیه السلام) شنيدم می فرمود: پيامبر با عظمت اسلام(صلی الله علیه وآله ) فرمود:

روز و شب ها نمى گذرند تا اين كه مردى كه داراى گلوئى گشاد و سينه اى عريض باشد، می خورد، ولى سير نمى شود متصدى امر خلافت اين امت شود، آن مرد معاويه است. علت صلح من با معاويه همين است.

چه باعث شد كه نزد ما آمدى؟ گفت: دوستى و حب تو. فرمود: محض رضاى خدا؟ گفت: آرى. فرمود: به خدا قسم هيچ بنده اى ما را دوست ندارد و لو اين كه در ديلم اسير باشد مگر اين كه دوستى ما بنفع وى خواهد بود. دوستى ما آنچنان گناهان را از بنى آدم فرو ميريزد كه باد برگ درختان را فرو ميريزد.

8. در كتاب: كشف الغمه از پدر جبير بن نفير روايت می كند كه گفت:

ص: 187

وارد مدينه شدم. امام حسن(علیه السلام) می فرمود: جمجمه هاى عرب به دست من بود، آنان صلح و سازش مى كردند با هر كسى كه من صلح و سازش می كردم و می جنگيدند با هر كسى كه من می جنگيدم، ولى من اين قدرت را براى رضاى خدا و نگاهدارى خون هاى مسلمانان واگذار نمودم. روايت شده: پيغمبر خدا(صلی الله علیه وآله ) امام حسن را ديد كه مى آيد رسول خدا فرمود: پروردگارا! حسن را سالم بدار و (ديگران را به وسيلۀ او) سالم بدار.

9. در كتاب: كافى از محمّد بن مسلم از امام محمّد باقر(علیه السلام) روايت مى كند كه فرمود: به خدا قسم آن عملى كه حسن بن علي(علیه السلام) انجام داد براى اين امت از آن چه كه آفتاب بر آن مى تابد بهتر بود. به خدا قسم اين آيه كه می فرمايد: آيا نديدى آن افرادى را كه به آنان گفته شد: دست خود را نگاه داريد، نماز را بر پا و زكات راپرداخت نمائيد اين آيه در باره اطاعت كردن از امام است، ولى ايشان طالب قتال شدند. هنگامى كه جنگيدن بر آنان واجب شد كه در ركاب امام حسين با دشمنان به جنگند گفتند: پروردگارا! چرا جنگيدن را بر ما واجب كردى، كاش ما را تا يك مدت نزديكى بتأخير مى انداختى تا دعوت تو را اجابت و از پيامبران متابعت مى نموديم (1) منظور آنان از اين تأخير انداختن تا زمان حضرت قائم(علیه السلام) بود.

112. نامۀ معاویه به امام حسن(علیه السلام)

داستان من و تو نظير داستان ابو بكر است با شما كه پس از رحلت پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) رخ داد.

ص: 188


1- . نساء / 77 و ابراهیم / 44.

اين جريان بود كه امام حسن را وادار نمود در كوفه براى يارانش خطبه بخواند و آنان را براى جهاد تحريك كند، فضيلت جهاد و اجرى را كه در مقابل صبر كردن براى آن است شرح داد، آن گاه به ايشان دستور داد تا متوجه لشكرگاه خود شوند.

ابن عباس از عبد الرحمن بن عبيد روايت می كند كه گفت: هنگامى كه امام حسن با معاويه صلح كرد شيعيان يك ديگر را ملاقات مى كردند و بر ترك قتال اظهار تأسف و حسرت مى نمودند. دو سال بعد از آن روزى كه آن بزرگوار با معاويه صلح كرده بود شيعيان نزد آن حضرت رفتند و سليمان بن صرد خزاعى به آن بزرگوار گفت: تعجب ما راجع به اين بيعتى كه تو با معاويه كردى بر طرف نمى شود، و حال آن كه تعداد چهل هزار جنگجوى از اهل كوفه در اختيار تو بودند كه عموم آنان جايزه می گرفتند و بر در خانه هاى خود بودند و به همان تعداد از فرزندان و پيروان ايشان با آنان بودند، غير از اين هائى كه گفته شد شيعيانى هم در بصره و حجاز داشتى!؟

سپس تو در موقع عقد قرارداد يك تعهد و وثوقى براى خود نگرفتى و سهمى از جايزه دريافت ننمودى. اكنون كه يك چنين عملى را انجام دادى پس لازم بود كه رجال مشرق و مغرب را بر معاويه شهود بگيرى و نامه اى بنويسى كه بعد از معاويه مقام خلافت از تو باشد تا كار بر ما آسانتر باشد، ولى معاويه مكار قرارداد صلح را بين تو و خودش امضا نمود و به آن وفا ننمود. آن گاه طولى نكشيد كه معاويه در حضور عموم مردم گفت:

من شرطهائى كردم و وعده هائى دادم كه آتش جنگ خاموش و فتنه و آشوب برطرف گردد، اكنون كه خدا مقام خلافت و الفت مردم را به ما داده اين شرايط را پايمال مى نمايم.

ص: 189

به خدا قسم كه منظور معاويه غير از تو نيست و هيچ اراده اى ندارد غير از آن شروطى كه بين تو و او بوده و آخر الامر هم پيمان شكنى نمود.

اكنون اگر مايل باشى، می توانى جنگ را از راه خدعه اعاده نمائى. به من اجازه ده كه در كوفه بيائى، تا من عامل معاويه را از كوفه اخراج و خلع او را اظهار نمايم و تو و او مساوى خواهيد بود، خدا خائنين را دوست ندارد. آن گاه ما بقى شيعيان نيز مثل سليمان سخنانى گفتند.

امام حسن(علیه السلام) در جواب آنان فرمود: شما شيعيان و دوستان ما مى باشيد اگر من براى امر دنيا فعاليت می نمودم و براى سلطنت آن جد و جهد می كردم و دچار زحمت می شدم معاويه از من بدتر و فعال تر و از لحاظ دادستانى سخت تر و از نظر تصميم گرفتن زرنگ تر نبود، ولى رأى من غير از رأى شما می باشد منظور از اين عملى كه انجام دادم غير از نجات خون ها نبود، پس شما هم بقضا و قدر خدا راضى و در مقابل امر او تسليم شويد. در خانه هاى خود باشيد و سكوت اختيار نمائيد. با اين كه فرمود: دست نگهداريد تا شخص نيكو كارى استراحت كند، يا شخص تبه كارى آزاد باشد. اين سخن امام حسن(علیه السلام) است كه قلب ها را خنك و قانع می نمايد و هر شبهه اى كه در اين باره باشد بر طرف می كند.

روايت شده در آن هنگامى كه معاويه امام حسن(علیه السلام) را خواست تا در انظار مردم سخنرانى نمايد و مردم را از نظريات خويشتن آگاه كند آن بزرگوار پس از اين كه برخاست و حمد و ثناى خداى را به جاى آورد فرمود: حقا كه بهترين زيركى ها تقوا و پرهيزكار بودن است و احمق ترين حماقت ها فسق و فجور می باشد، ايها

ص: 190

الناس! اگر شما ما بين جابلق و جابرس (1) مردى را طلب كنيد كه جدش پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) باشد غير از من و برادرم حسين نخواهيد يافت. خدا شما را به وسيلۀ اولياء (يعنى حسنين و امامان(علیهم السلام) محمّد(صلی الله علیه وآله ) هدايت نمود. معاويه در باره حقى كه از من است با من منازعه نمود و من آن را براى اين كه صلاح امت در آن است و براى حفظخون هاى مردم واگذار نمودم. شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس صلح و سازش نمايم شما هم صلح و سازش كنيد. نظريه من اين است كه با معاويه مسالمت كنم، رأى من اين است كه حفظ خون هاى مردم از ريختن آن ها بهتر است، من صلاح شما را در نظر گرفتم، و از طرفى هم اين عملى كه من انجام دادم اتمام حجتى است براى آن كسى كه تمناى مقام خلافت را دارد. گر چه می دانم شايد اين عمل تا يك مدت معلومى براى شما باعث فتنه و آزمايش خواهد بود.

سخن امام حسن(علیه السلام) در اين باب بالصراحه به طور كلى نشان می دهد كه آن بزرگوار مغلوب و مقهور و ناچار به تسليم بوده و نشان می دهد كه اين صلح و سازش ضرر بزرگى را از دين و مسلمين دفع نموده و اين مطلب از آفتاب مشهورتر و از صبح روشن تر می باشد، اما اين كه گوينده اى گفته: آن بزرگوار خويشتن را از مقام امامت خلع و بر كنار نموده. معاذ اللَّه كه اين طور باشد!! زيرا مقام امامت پس از اين كه براى امام حاصل شود به قول وى از آن مقام خارج نخواهد شد، اكثر مخالفين ما هم می گويند: اگر امام خود را از مقام امامت خلع و بر كنار نمايد اثرى در خروج نخواهد

ص: 191


1- . در كتاب «قاموس اللغة» می گويد: جابلق شهرى است در مشرق و جابرس شهرى است در مغرب.

داشت. به عقيده آنان موقعى امام از مقام امامت خلع مى شود كه گناهان كبيره از وى سر زند. اگر خلع امام شخصا مؤثر باشد در صورتى است كه اختيارا اين عمل را انجام دهد، ولى در صورتى كه قهرى و ناخواسته باشد اثرى نخواهد داشت. گر چه در بعضى از مواضع هم مؤثر باشد.

حضرت امام حسن(علیه السلام) كه مقام خلافت را به معاويه تسليم نكرد؛ بلكه از جنگيدن و غلبه يافتن خود دارى نمود، اين عمل را بعلت نداشتن اعوان و انصار و برخورد ننمودن با فتنه و آشوب انجام داد، چنان كه قبل از اين شرح داديم.

منظور آن حضرت اين بود كه معاويه به قهر و قدرت بر او غالب نشود، با اين كه اكثريت و غلبه با معاويه بود. اگر امام حسن به زبان تسليم معاويه می شد عيبى نداشت زيرا از روى ناچارى و مقهورى بود.

اما بيعت آن حضرت: اگر منظور از بيعت كردم امام حسن با معاويه اين باشد كه آن بزرگوار دست به دست معاويه داده و راضى بوده و خود دارى از نزاع كرده باشد صحيح است، ولى ما قبلاً سبب وقوع آن را و جهات احتياج به آن را شرح داديم، در اين صورت مسئوليتى متوجه امام حسن(علیه السلام) نخواهد شد. كما اين كه مسئوليتى متوجه پدرش امير المؤمنين(علیه السلام) در باره عملى كه با افراد قبل از خود انجام داد و از نزاع و جنگيدن با آنان خود دارى نمود.

و اگر منظور از بيعت نمودن امام حسن با معاويه اين باشد كه از روى رضا و رغبت بوده است حال و اوضاع آن بزرگوار بر خلاف اين نظريه شهادت می دهد و سخنان مشهور آن حضرت دلالت می كنند: آن بزرگوار دچار كمال احتياج و عسر و

ص: 192

حرج بوده، و او به مقام خلافت اولى و سزاوارتر بوده، ولى بعلت غلبه و قهر معاويه و خوف دين و مسلمين از نزاع و جنگيدن با معاويه خود دارى نموده است.

اما قبول نمودن بخشش: ما جريان آن را در اين كتاب در ضمن شرح حال امير المؤمنين(علیه السلام) على(علیه السلام) شرح داديم و گفتيم: پذيرفتن بخشش از شخص ستم كارى كه غالب شده باشد جائز است، براى كسى كه اين بخشش را مى پذيرد ملامتى نخواهد بود. گرفتن جوائز كه جائز؛ بلكه واجب است، زيرا هر مالى كه در دست شخصى كه از راه ظلم بر امت اسلام غالب شده موجود باشد بر امام و عموم مسلمين واجب است به هر نحوى كه ممكن باشد آن را از دست وى بگيرند، خواه به طور رضا و رغبت و خواه بنحو اكراه، آن گاه آن را در راهى كه صلاح است مصرف كرد.

چون حضرت امام حسن اين قدرت را نداشت كليه آن اموالى را كه از خدا در دست معاويه بود بگيرد لذا آن چه را كه به عنوان جائزه به آن حضرت داد واجب بود بگيرد و آن را در بين مستحقين تقسيم نمايد، زيرا در آن حال تصرف كردن در آن مال به عنوان امام بودن جز براى آن حضرت نبود.

كسى نمى تواند بگويد: آن جوائزى را كه امام حسن از معاويه می گرفت براى خود و اهل و عيالش به مصرف می رسانيد و آن ها را بديگران نمی داد، زيرا اين يك موضوعى است كه نمى توان علم و يقين به آن پيدا نمود. آرى می توان گفت:

خود آن بزرگوار هم قسمتى از آن را به مصرف می رسانيد، زيرا حق خود و اهل و عيالش در آن ها بود، آن حضرت بناچار قسمتى از آن ها را به مستحقين می رسانيد چگونه امام حسن آن جوائز را آشكارا به مستحقين می رسانيد، در صورتى كه بعلت تقيه بايد آن ها را مخفيانه بمستحقين برساند. همان مطلبى كه آن حضرت را نيازمند

ص: 193

پذيرفتن آن جوائز می كرد همان هم ويرا ناچار مى نمود كه همه آن جوائز يا قسمتى از آن ها را مخفيانه بمستحقين برساند. و حال آن كه آن بزرگوار بيش تر اموال خود را صدقه می داد، با مستمندان همراهى مى كرد، بافراد محتاج رسيدگى مى نمود، چه بسا آن حقوق هم در ضمن اين گونه انفاق ها به مصرف می رسيد.اما موالات آن بزرگوار نسبت به معاويه: اصلاً امام حسن در باره معاويه نه ظاهراً و نه باطنا موالات و دوستى نداشته است. سخن آن حضرت در حضور و غياب معاويه معروف و ظاهر می باشد. اگر امام حسن اين عمل را از خوف معاويه و صلح و سازش و دفع شر بزرگ انجام می داد واجب بود، زيرا پدر بزرگوارش نيز مثل اين كار را با افراد متقدم انجام داد.

از همه اين ها تعجب آورتر اين كه امام حسن قائل به امامت معاويه بوده باشد!! و حال آن كه قضيه بر خلاف اين است؛ زيرا آن بزرگوار معتقد بود و صريحاً می فرمود: معاويه اين صلاحيت را ندارد كه از واليان و تابعين امام به شمار برود، تا چه برسد كه امام باشد.

اين طور امور را غير از شخص بدعت گذار و عوام الناس كه تبعيت از ديگران می نمايد گمان نمی كند، و رأى عموم كه صواب است و تأمل و شنيدن اخبارى كه در اين باره وارد شده در اعتقادات وى سبقت نگرفته است لذا يك چنين شخصى بموضوعى كه موافق با او نباشد گوش نمی دهد و هر گاه بشنود تصديق نمی كند مگر يك مطلبى كه وى را خوش آيد. سخن سيد مرتضى رحمة اللَّه عليه بپايان رسيد.

در كتاب امامت به وسيلۀ دلائل عقليه و نقليه ثابت شد كه امامان(علیهم السلام) هيچ عملى را انجام نمی دهند مگر اين كه از طرف خدا به ايشان دستور داده شده باشد.

ص: 194

و بعد از اين كه اخبار بخش هاى گذشته فلسفه و حكمت عملى را كه امام حسن انجام داده خاطر نشان تو شد گمان نمی كنم احتياجى به شرح و بسط بيش ترى در اين باره داشته باشى. خدا هر كسى را كه بخواهد براه راست هدايت می نمايد.(1)

113. كيفيت صلح امام حسن(علیه السلام) با معاويه

صدوق در كتاب علل الشرائع می نويسد:

معاويه عمر و بن حريث، اشعث بن قيس، حجر بن حارث و شبث بن ربعى را دسيسه قرار داد و براى هر يك از ايشان جاسوسى گماشت و گفت: هر كس حسن بن على را بكشد مبلغ دو هزار درهم و يك لشكر از لشكرهاى شام و يكى از دخترانم را به وى جائزه خواهم داد. هنگامى كه اين توطئه بگوش امام حسن(علیه السلام) رسيد زير لباس هاى خود اسلحه پوشيد، از آن مردم بر حذر بود، جز با پوشيدن سلاح براى نماز حاضر نمی شد.

در آن هنگامى كه امام حسن مشغول نماز بود يكى از آنان تيرى به جانب آن بزرگوار پرتاب كرد، ولى چون اسلحه در بر داشت مؤثر واقع نشد. موقعى كه آن حضرت به ساباط مدائن رسيد يكى از ايشان خنجر مسمومى به ران مبارك امام حسن زد كه كارگر شد. سپس آن بزرگوار دستور داد تا وى را به سوى قبيله جريحى باز گردانيدند كه عموى مختار والى آنان بود.

حضرت امام حسن(علیه السلام) به جاسوسهاى معاويه فرمود: واى بر شما!! به خدا كه معاويه به آن ضمانتى كه راجع بقتل من نموده با شما وفا نخواهد كرد. من گمان

ص: 195


1- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام حسن(علیه السلام) (ترجمه جلد 10بحارالانوار)، ص: 4.

می كنم اگر دست به دست معاويه بدهم و با وى مسالمت نمايم او نگذارد بر دين جدم پيامبر خدا باشم، ولى اگر تنها باشم اين قدرت را دارم كه خدا را مورد پرستش قرار دهم.

من اين طور مى بينم كه فرزندان شما بر در خانه هاى فرزندان آنان مى مانند، خواهش طعامى از ايشان می كنند كه خدا آن ها را براى فرزندان شما قرار داده، اما آب و غذائى بفرزندان شما نخواهند داد. هلاك باد اين عملى كه به دست خود انجام می دهند. ستمكيشان به زودى می دانند كه به چه جايگاهى خواهند برگشت.

آنان عذرهاى نامقبولى براى امام حسن آوردند. امام حسن فورا يك نامه براى معاويه نوشت كه مضمون آن اين بود: اما بعد: كار من بجائى رسيده كه از زنده كردن حقى و نابود نمودن باطلى مأيوس شده ام. و حال تو حال كسى است كه بمراد و مقصود خود رسيده باشد.

من از امر خلافت بر كنار می شوم و آن را به تو واگذار می نمايم در صورتى كه بر كنار شدن من براى معاد تو جز شر و فتنه نخواهد بود، ولى من با تو شرطهائى می كنم كه اگر به آن ها عمل كنى مشقتى نداشته باشى و چنان چه مكر و غدر نمائى خونى در كار نباشد- آن گاه آن شروط را در نامه ديگرى براى معاويه نوشت و از وى خواست تا به آن ها عمل نمايد و از پيمان شكنى خود دارى كند.

اى معاويه به زودى پشيمان خواهى شد همان طور كه افراد قبل تو براى باطل قيام و براى احقاق حق قعود كردند پشيمان شدند، اما ندامت سودى نداشت. و السّلام.

ص: 196

اگر كسى اشكال كند و بگويد: چه كسى بود كه قيام كرد و پشيمان گرديد و كه بود كه سكوت نمود و دچار ندامت شد!؟ می گوئيم: زبير است.

زيرا حضرت امير(علیه السلام) او را از خطائى كه كرده بود و عمل باطلى كه انجام داده بود و آن نسبتى كه به وى داده بود آگاه نمود، ولى زبير به طور قهقرا از آن بزرگوار بازگشت. اگر زبير به آن بيعتى كه كرده بود وفا می كرد پيمان شكنى نمى نمود، ولى به حسب ظاهر اظهار ندامت نمود اما باطن او را خدا می دانست.

مورّخين در باره فضائل عبد اللَّه بن عمر بن خطاب می نگارند: هر گاه يك موضوع ناراحت كننده براى او رخ می داد می گفت: من براى چيزى محزون نمی شوم، ولى در باره اين مطلب تأسف می خورم كه چرا در ركاب حضرت على بن ابى طالب(علیه السلام) با گروه ستمكيش مبارزه ننمودم!! اين هم پشيمانى شخصى كه سكوت نمود.

نيز مورّخين راجع به عائشه می نويسند: هر گاه كسى ويرا براى بپا كردن جنگ جمل ملامت می كرد می گفت: قضا كار خود را كرد و قلم ها از نوشتن باز ماندند!! به خدا قسم اگر من از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) تعداد بيست پسر می داشتم كه همه نظير عبد الرحمن بن حارث بن هشام مى بودند و داغ آن ها را به وسيلۀ مرگ و قتل ميديدم از برايم آسانتر بود از اين كه به على بن ابى طالب خروج نمودم و آن سعايت و فعاليت هائى كه كردم!! شكوه خود را جز براى خدا نخواهم گفت.

نيز مورّخين در باره سعد بن ابى وقاص می نگارند: هنگامى كه وى فهميد على ابن ابى طالب(علیه السلام) ذو الثدية(1) را كشت در باره كارهاى گذشته و آينده خود

ص: 197


1- . «ثديه» بر وزن «سميه» لقب «حرقوص بن زهير» است كه بزرگ خوارج نهروان بود و در جنگ نهروان به دست حضرت كشته شد.

نگران و مضطرب گرديد و گفت: به خدا قسم اگر من می دانستم على اين كار را می كند من خويشتن را به او می رسانيدم و لو اين كه با سر زانو و سينه راه می رفتم.

وقتى معاويه آمد و سعد نزد او رفت به سعد گفت: چه مانعى داشت كه تو راجع بطلب خون امام مظلوم (يعنى عثمان) به من معاونت كنى!؟ سعد گفت: من در ركاب تو با على بن ابى طالب كارزار می كردم. من از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) شنيدم به حضرت على(علیه السلام) می فرمود: تو براى من نظير هارون می باشى براى موسى بن عمران معاويه گفت: تو يك مطلبى را از پيغمبر خدا شنيدى!؟ گفت: آرى، و الا اين دو گوشم كر شوند. معاويه گفت: اكنون عذر تو موجه است كه ما را يارى ننمودى، به خدا قسم اگر من هم يك چنين سخنى را از پيامبر اسلام در باره على ميشنيدم با وى قتال نمی كردم.

در صورتى كه اين ادعاى معاويه محال بود، زيرا معاويه بيش تر از اين قبيل توصيه ها را از رسول خدا در باره على بن ابى طالب شنيده بود و مع ذلك موقعى كه حضرت امير از دنيا رحلت كرد معاويه آن بزرگوار را لعنت می كرد و به او ناسزا می گفت، رأى معاويه اين بود كه سلطنت و ثبات قدرت وى به وسيلۀ لعن و ناسزا گفتن بعلى، برقرار خواهد بود. منظور معاويه از آن سخنى كه بسعد گفت اين بود كه عذر او را پذيرفته باشد.

اگر كسى براى حماقت و جهالتى كه دارد اشكال كند و بگويد: على بن ابى طالب هم بعلت آن قيام نهضتى كه براى اين گونه امور نمود و خون هائى كه ريخته شد پشيمان گرديد همان طورى كه آنان بعلت قيام و سكوت خود نادم شدند.

ص: 198

در جواب او گفته مى شود: دروغ و سخن ناروائى می گوئى: زيرا حضرت امير(علیه السلام) چندين مرتبه می فرمود: من ظاهر و باطن امر خويشتن و امر آنان را بررسى كردم: چاره اى نديدم جز اين كه با ايشان كارزار نمايم، يا كافر شدن به آن چه كه حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) آورده است. از حضرت على بن ابى طالب(علیه السلام) روايت شده كه فرمود: من مأموريت دارم با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال كنم. اين حديث از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) به هجده طريق نقل شده كه بعلى بن ابى طالب می فرمود:

تو با ناكثين و قاسطين و مارقين كارزار خواهى كرد. اگر حضرت امير در حضور آن افرادى كه سخن پيغمبر را از وى ميشنيدند اظهار ندامت می نمود خويشتن را تكذيب می كرد. در* صورتى افرادى از مهاجرين از قبيل: عمار و از انصار از قبيل: ابو الهيثم و ابو ايوب و غيرهما در ميان آنان بودند بر فرض اين كه از دروغ بشخصى كه هر كس به وى دروغ ببندد مقعد او پر از آتش مى شود خود دارى نمی كرد حتماً از بزرگان مهاجرين و انصار خجل می شد.

آن عمار ياسرى كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) در باره اش فرمود: عمار با حق و حق با عمار است، حق با عمار همراه است در هر كجا كه برود. همان عمارى كه قسم می خورد و می گويد: به خدا قسم اگر ما را به قصبات هجر برسانند من می دانم ما بر حق هستيم و آنان بر باطل خواهند بود. و قسم می خورد با آن بيرقى كه به صفينآورد و نيز آن را در جنگ احد و احزاب آورد چهار مرتبه كارزار كرده بود. می گفت: به خدا قسم اين بيرق از بيرق اولى نزد من پيشروتر نبود. عمار می گفت: آنان اسلام را ظاهر و كفر را مستور نمودند تا يارانى براى كفر به دست آوردند.

اگر حضرت امير(علیه السلام) از سخن خود كه می فرمود: من مأموريت دارم با ناكثين و

ص: 199

قاسطين قتال كنم پشيمان ميبود، آن افرادى كه با آن حضرت بودند به وى می گفتند: تو بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) دروغ بستى و آن بزرگوار هم اقرار می كرد در نتيجه: زبير و عايشه و ياران آنان، على(علیه السلام) با ابو ايوب و خزيمة بن ثابت و عمار و اصحاب ايشان، سعد و ابن عمر و يارانشان عموما نادم و پشيمان شده باشند، اگر آنان عموما پشيمان شده باشند پس بر ندامت اجماع و اتحاد كرده اند، بنا بر اين دوست داشتند آن اعمالى را كه انجام داده اند انجام نداده باشند، زيرا آن اعمالى را كه انجام داده اند باطل بوده است، پس بر انجام دادن باطل اجتماع نموده اند.

در صورتى كه ايشان امتى بودند كه بر باطل اجتماع نمی كردند.

يا اين كه براى كارى كه آن را ترك كرده اند و دوست نداشتند كه آن را ترك نمايند بر پشيمان بودن ترك حق اجتماع كنند. نيز بناچار هنگامى كه پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) به حضرت می فرمود: تو با ناكثين و قاسطين و مارقين قتال خواهى كرد بايد خبرى باشد كه آن حضرت داده است. نمی توان خبرى كه آن بزرگوار داده همان طور نشود، مگر اين كه مخبر را تكذيب نمود، يا اين كه آن حضرت را به قتال ايشان و ترك آن مأمور كرده باشد. براى فرمان بردارى كه نزد او بود.

هم چنان كه حضرت امير فرمود: آن عمل كفر است.

اگر كسى اشكال كند و بگويد: امام حسن فرموده: من خون هائى را از ريختن حفظ نمودم، و تو ادعاء می كنى كه حضرت امير بريختن آن خون ها مأموريت داشت، در صورتى كه جلوگيرى از ريختن خونى كه خدا و رسول بريختن آن دستور داده اند گناه است ما جواب می گوئيم: آن امتى كه امام حسن(علیه السلام) فرمود دو امت و

ص: 200

دو فرقه و دو طائفه می باشد: يكى امتى كه هلاك مى شود و ديگرى امتى كه نجات خواهد يافت. نيز امتى كه سركش و ديگرى امتى كه مظلوم باشد.

پس هر گاه جلوگيرى از ريختن خون گروه مظلوم جز با نريختن خون ظالم ممكن نشود چاره اى نيست مگر اين كه بايد از ريختن خون ظالم هم بايد جلوگيرى شود، زيرا موقعى كه ايشان قتال كنند امت مظلوم در مقابل ظالم قوامى ندارد تا او را مغلوب و خويشتن را حفظ كند، پس ريختن خون امت ظالم در واقع در صورت ناتوان بودن ريختن خون مظلوم می باشد.

اگر كسى بگويد: معنى باغى (1) بنظر شما چيست، آيا مؤمن است، يا كافر، يا نه مؤمن است و نه كافر؟ می گوئيم: معنى باغى به اجماع اهل نماز همان شخص ظالم و ستمكيش است گروه مرجئه شخص متمرد از امر امام را مؤمن می دانند و او را باغى می نامند، اهل وعيد شخص متمرد را كافر مشرك و كافر غير مشرك می نامند نظير گروه اباضيه و زيديه و آنان را فاسق و هميشه در آتش می دانند نظير واصل و عمرو ايشان را منافق و دائما در جهنم می دانند نظير حسن و ياران او. پس بنا بر اين عموم اهل نماز شخص متمرد را از آن چه كه قبلاً بوده خارج نموده اند. گروهى آنان را كافر و مشرك می دانند نظير عموم خوارج غير از اباضيه و قومى ايشان را كافر غير مشرك می نامند مثل اباضيه و زيديه و بعضى آن را فاسق و منافق معرفى می كنند نظير واصل. كم ترين حكمى كه گروه مرجئه بر عليه آنان كرده اند اين است كه ايشان را از سنت و عدالت و قبول شهادت ساقط و خارج می دانند.

اگر گوينده اى بگويد: خداى سبحان (در سوره حجرات آيۀ 9) كه فرموده: اگر

ص: 201


1- . باغى كسى است كه از اطاعت امام عادل تمرد كند.

دو طايفه از مؤمنين قتال نمودند الى آخره. شخص متمرد را مؤمن معرفى نموده است. ما می گوئيم: آن كسى كه می خواهد بين دو طايفه جنگجوى را صلح و سازش دهد يا اين كه قبل از قتال آنان شخص متمرد باغى را مى شناسد يا نمى شناسد.

اگر شخص متمرد را بشناسد بايد به اتفاق آن شخصى كه مظلوم قرار گرفته با شخص متمرد كارزار نمايد تا برگردد و تسليم امر خدا شود. اگر شخص اصلاح دهنده شخص متمرد و شخص مظلوم را نشناسد كه شخص متمرد مؤمن و متمرد غير مؤمن را تشخيص نخواهد داد. و مؤمن غير باغى بعدا شناخته مى شود. فرق بين مؤمن غير متمرد و مؤمن متمرد اين است كه اهل نماز با اين كه در اسم او اختلاف دارند عموما وى را مؤمن می دانند. اما مؤمن متمرد كه اهل نماز به گمان تو در باره اش اختلاف دارند مؤمنى نيست كه عموما وى را مؤمن بدانند؛ بلكه اجماعا او را متمرد می دانند. پس نتيجه اين مى شود كه شخص متمرد را نمى توان مؤمن گفتمگر هنگامى كه اهل نماز عموما وى را مؤمن بدانند، همان طور كه عموما بر متمرد بودن شخص باغى متفق القول می باشند.

اگر كسى بگويد: خداى سبحان شخص متمرد را برادر مؤمنين معرفى نموده است و كسى كه برادر مؤمن باشد خود او نيز مؤمن خواهد بود. در جوابش گفته مى شود: سخنى محال و دور از خرد گفتى؛ زيرا خداى حكيم (در سوره هود، آيه- 50) كه می فرمايد: هود را كه برادر قوم عاد بود براى ايشان مبعوث نموديم در صورتى كه حضرت هود پيغمبر بود و قوم عاد كافر بودند. نيز در عرب اين اصطلاح می باشد كه می گويند: اى برادر شامى، به شخص يمنى می گويند برادر يمنى، بشخصى كه شمشير همراه داشته باشد می گويند فلانى برادر شمشير است بنا بر اين: شخص

ص: 202

مدعى دليلى ندارد كه بگويد: برادر مؤمن هم مؤمن مى باشد با اين كه قرآن بر خلاف گفته وى شهادت می دهد و لغت عرب شهادت می دهد كه مى شود گفت: مؤمن برادر جماد است كه شام و يمن و شمشير و نيزه می باشد. ما از خدا براى امور دينى و دنيوى و اخروى خويشتن كمك می خواهيم و از او به وسيلۀ منت و كرمش طلب موفقيت می نمائيم.

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابو الفرج اصفهانى نقل می كند كه گفت: امام حسن(علیه السلام) به وسيلۀ جندب بن عبد اللَّه ازدى (بفتح همزه و سكون زاء) نامه اى براى معاويه نوشت كه مضمون آن اين بود: از حسن بن على كه امير المؤمنين(علیه السلام) است به معاوية بن ابو سفيان اخطار مى شود: سلام عليكم، من آن خدائى را سپاس گزارم كه خدائى غير از او نيست اما بعد: خداى توانا حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) را كه رحمتى بود (و هست) براى جهانيان فرستاد و بدين وسيله منتى بر مؤمنين نهاد. بعد از آن كه خدا به وسيلۀ آن حضرت حق را ظاهر و شرك را نابود كرد او را بدون هيچ گونه تقصير و ناتوانى قبض روح نمود و گروه قريش را به آن بزرگوار اختصاص داد و (در سوره: زخرف، آيه- 44) فرمود: آن وحيى كه فرستاديم براى ياد آورى تو و قوم می باشد. هنگامى كه آن حضرت رحلت نمود عرب شروع به نزاع و اختلاف نمود، گروه قريش گفتند: ما قبيله و بستگان و دوستان حضرت محمّد هستيم، شما راجع به مقام و حق پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) با ما منازعه می نمائيد. عرب رأى داد كه قول قول قريش است و در مقابل مخالفين حق با ايشان می باشد، لذا عرب به قريش احترام نهاد و تسليم ايشان گرديد.

سپس ما همان دليل و برهانى را براى قريش آورديم كه آنان براى عرب آوردند،

ص: 203

ولى قريش آن طور كه عرب با ايشان منصفانه رفتار كرد با ما به انصاف رفتار ننمودند. قريش بر خلاف عرب كه داراى انصاف و دليل بودند مقام پيامبر اسلام را غصب و تصاحب نمود. وقتى ما كه اهل بيت و دوستان حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) هستيم با قريش محاكمه و مجادله كرديم و از آنان خواستيم كه منصفانه با ما رفتار كنند ما را تبعيد كردند و براى ستم نمودن بر ما اجتماع و اتحاد كردند، دماغ ما را سوزاندند و ما را دچار مشقت نمودند، وعده عذاب با خدا است، خدا است كه سرپرست و يارى كننده می باشد.

جدا ما از افرادى كه بر ما مستولى شدند و حق ما را كه مقام خلافت باشد بظلم گرفتند، و لو اين كه با فضيلت و سابقه دار در اسلام هم باشند، ولى ما از خوف اين كه مبادا منافقين و احزاب مخالف اسلام از موقعيت استفاده كنند و راه و رخنه اى براى تخريب دين پيدا كنند يا اين كه سببى به دست آورند و دين اسلام را فاسد نمايند از نزاع غاصبين خود دارى كرديم. اى معاويه! شخص متعجب امروز از تو تعجب می كند! زيرا بر امرى مستولى شدى كه اهليت آن را ندارى. نه در دين فضيلت و شخصيتى دارى كه معروف باشد و نه اثرى دارى كه مورد پسند باشد. تو طرف دار يكى از احزاب هستى. تو پسر دشمنترين قريش می باشى كه با رسول خدا عداوت می كردند، خدا از تو مؤاخذه و محاسبه خواهد كرد. به زودى وارد عالم آخرت می شوى و خواهى دانست عاقبت چه كسى بخير خواهد شد. به خدا قسم طولى نمی كشد كه خداى خود را ملاقات خواهى كرد و او آن چه را كه پيشاپيش فرستاده باشى به تو خواهد داد. در صورتى كه خدا در حق بندگان ظلم نخواهد كرد.

هنگامى كه علي بن ابى طالب می خواست قبض روح شود مرا براى بعد

ص: 204

از خود خليفه و سرپرست مسلمانان قرار داد. من از خداى حكيم خواهانم در دنيا چيزى به من ندهد كه به وسيلۀ آن از كرامت هاى آخرتم ناقص گردد. تنها چيزى كه مرا وادار كرد: اين نامه را براى تو بنويسم اين بود كه پيش خدا در باره امر تو معذور باشم، اگر تو اين نصيحت را از من بپذيرى داراى حظى بزرگ خواهى بود و از براى مسلمانان هم صلاح است. بيا و دست از انجام دادن باطل بردار و همين طور كه مردم با من بيعت كردند تو نيز بيعت كن! تو می دانى كه من نزد خدا براى مقام خلافت از تو سزاوارترم و هر كسى كه از باطل برگردد و قلبى تائب داشته باشد محفوظ خواهد بود.

اى معاويه! از خدا بترس! دست از ظلم بردار! از ريختن خون هاى مسلمين خوددار باش! به خدا قسم خيرى دراين نيست كه خدا را ملاقات كنى و او را با بيش تر از اين خون هائى كه از مسلمانان ريخته اى ديدار نمائى، بيا و در طاعت خدا و رسول داخل شو! با كسى كه از تو بيش تر نسبت به حق و امر خلافت اهليت دارد نزاع مكن! شايد خدا بدين وسيله نائره خونريزى را خاموش كند، مسلمين را متفق- القول نمايد، بين ايشان را صلح و سازش دهد، اگر تو غير از فرو رفتن در باطل را نپذيرى من با مسلمين مردم به سوى تو مى آئيم، من هم با تو محاكمه می كنم تا آن خدائى كه احكم الحاكمين است بين من و تو داورى فرمايد.

ابن ابى الحديد پس از اين نامه جواب معاويه را كه حاوى كفر و الحاد بود نقل می كند تا آن جا كه مى گويد: من فهميدم كه تو مرا براى صلح و سازش دعوت كردى، اگر من می دانستم تو بهتر از من رعيت را كنترل می كردى بيش تر از من احتياط كارى مى نمودى، سياست مدارى بيش ترى می داشتى، بر جميع اموال نيرومندتر ميبودى،

ص: 205

مكر و حيله بيش ترى در مقابل دشمن می داشتى دعوت تو را اجابت می كردم و می دانستم براى اين مقام اهليت دارى، ولى ميدانى من از لحاظ ولايت و قدرت از تو اقتدار بيش ترى دارم و از نظر تجربه نمودن اين امت سابقه دارترم و از لحاظ سن از تو بزرگ ترم. بنا بر اين: تو سزاوارترى كه در باره امر خلافت از من پيروى كنى، تو مطيع باش تا بعد از من مقام خلافت را صاحب شوى، آن چه را كه در بيت المال عراق است مال تو باشد تا در هر راهى كه بخواهى مصرف نمائى، نيز خراج هر قسمتى از عراق را كه بخواهى از تو باشد كه به مصرف زندگى خويشتن برسانى، آن را شخصى كه امين تو باشد جمع كند و همه ساله به تو تحويل دهد. تو اين حق را دارى كه چيزى و شخصى بر تو مستولى نشود و هيچ كسى بر تو فرمانفرمائى نكند، در امورى كه منظور تو اطاعت خدا است كسى نافرمانى تو را نكند، اطاعت خدا بكن، خدا شنونده و اجابت كننده دعا است و السّلام.

جندب می گويد: وقتى من نامه معاويه را براى امام حسن(علیه السلام) آوردم به آن حضرت گفتم: معاويه به سوى تو خواهد آمد، پس تو پيش دستى كن و در زمين و شهرهاى معاويه با او كارزار نما، تو اين قدرت را دارى كه وى تسليم شود، به خدا قسم معاويه در اين جنگ مصيبتى از ما خواهد ديد كه بزرگ تر از جنگ صفين خواهد بود. امام حسن فرمود: من اين كار را خواهم كرد، ولى بعدا راجع بمشورت من كوتاهى نمود و سخن مرا ناشنيده گرفت.

2. در كتاب: قرب الاسناد از جعفر از پدر بزرگوارش روايت می كند كه فرمود: امام حسن و امام حسين(علیهما السلام) از معاويه عيب جوئى می گردند و در باره او سخنانى

ص: 206

می گفتند و جوائز او را مى پذيرفتند(1) 3. در كتاب: تحف العقول می نگارد: معاويه پس از اين كه با امام حسن صلح و سازش نمود به آن حضرت گفت:

فضائل و مناقب ما را شرح بده! امام حسن(علیه السلام) پس از اين كه حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و بر پيامبر گرامى اسلام و آل اطهرش درود فرستاد فرمود: هر كسى كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و كسى كه مرا نمى شناسد بداند: من حسن بن رسول اللَّه می باشم، من پسر بشير و نذير هستم من فرزند آن شخصيتى می باشم كه براى مقام رسالت انتخاب شد، من پسر آن كسى هستم كه ملائكه بر بدن او نماز خواندند و بر او درود فرستادند، من فرزند آن بزرگ مردى می باشم كه امت اسلام به وسيلۀ وى شريف و بزرگوار گرديد، منم فرزند آن شخصى كه جبرئيل به عنوان سفير بودن نزد او مى آمد، من پسر آن كسى می باشم كه براى ترحم به جهانيان مبعوث شد،(صلی الله علیه وآله ) اجمعين.

معاويه كه نتوانست عداوت و حسادت خود را نسبت به امام حسن مخفى نمايد به آن حضرت گفت: از اوصاف رطب براى ما شرح بده! فرمود: آرى، اى معاويه بدان كه خرما را باد حامله می كند، آفتاب به آن ميدمد ماه آن را رنگين می نمايد حرارت آن را می رساند، شب آن را خنك می كند. آن گاه آن بزرگوار بسخن خود ادامه داد و فرمود: من پسر آن كسى می باشم كه مستجاب الدعوه بود، منم فرزند آن شخصيتى كه بمقام: قوسين او ادنى رسيد، من پسر آن شفيعى هستم كه اطاعت او

ص: 207


1- . قبل از اين در ضمن قول سيد مرتضى خوانديم كه ميتوان جوائز خليفه جائر را گرفت و براى فقراء مصرف نمود، زيرا وى بيت المال را غصب نموده. لذا گرفتن مال مغصوب از غاصب اشكالى ندارد.

واجب است منم پسر مكه و منا، من پسر آن كسى می باشم كه قريش (با آن تعصب و خودپرستى كه داشتند) از براى او تواضع و فروتنى نمودند. منم فرزند آن كسى كه هر كس تابع وى گردد با سعادت خواهد شد و كسى كه او را ترك كند شقى مى شود من پسر آن بزرگ مردى هستم كه زمين از برايش پاك كننده و مسجد قرار گرفت منم پسر آن كسى كه اخبار آسمانى به وى می رسيد، من پسر آن شخصيت هائى هستم كه خدا پليدى را از آنان دور نمود و ايشان را به طرز مخصوصى پاك و پاكيزه كرد.

معاويه گفت: اين طور گمان می كنم كه به مقام خلافت مايل باشى!؟ امام حسن(علیه السلام) فرمود، اى معاويه! واى برتو! خليفه كسى است كه طبق سيره و دستور پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) عمل نمايد، بجان خودم قسم كه ما علم هاى هدايت و گلدسته هاى تقوا هستيم، ولى تو اى معاويه! از آن افرادى می باشى كه سنت هاى پيغمبر را نابود و بدعت را زنده می كنى، بندگان خدا را حقير و دين خدا را بازيچه قرار می دهى. چه بسا كه اين اسم و رسم تو دچار گمنامى خواهد شد، مختصرى زندگى می كنى و مسئوليت هائى از اين زندگى را بعهده خواهى گرفت.

اى معاويه! به خدا قسم خداى توانا دو شهر آفريده كه يكى از آن ها در مشرق و ديگرى در مغرب است: نام آن دو شهر: جابلقا و جابرسا می باشد، خداى توانا احدى را غير از جد من پيغمبر خدا(صلی الله علیه وآله ) براى آنان مبعوث ننموده است.

معاويه گفت: يا ابا محمّد! (كنيه امام حسن است) ما را از شب قدر آگاه كن. فرمود: آرى، جا دارد از اين قبيل پرسشها بكنى خداى توانا آسمان ها را هفت طبقه و زمين ها را هفت طبقه آفريده، جن و انس را هم از هفت خلق كرده، شب

ص: 208

قدر را بايد از شب بيست و سوم تا شب بيست و هفتم درك كرد. آن گاه آن بزرگوار برخاست و رفت.

ابن ابى الحديد از ابو الحسن مدائنى نقل می كند كه گفت معاويه پس از اين كه با امام حسن صلح و سازش نمود از آن حضرت تقاضا كرد كه براى مردم سخنرانى كند، ولى آن بزرگوار نپذيرفت. معاويه وى را مجبور كرد؛ آن گاه منبر براى آن حضرت نصب شد. امام حسن پس از اين كه بر فراز منبر رفت اين خطبه را خواند:

«الحمد للَّه الذى توحد في ملكه، و تفرد في ربوبيته يؤتى الملك من يشاء، و ينزعه عمن يشاء، و الحمد للَّه الذى اكرم بنا مؤمنكم، و اخرج من الشرك اولكم، و حقن دماء آخركم»

بلاء ما خاندان از قديم و جديد نزد شما بهترين بلاء بوده چه شاكر و چه كافر باشيد. ايها الناس! خداى على بن ابى طالب كه آن حضرت را قبض روح نمود از وضع او آگاه تر بود، خداى حكيم على را به فضيلت و شرافتى اختصاص داده كه شما نظير او را نخواهيد شناخت و نظير سابقه وى را نخواهيد يافت.

هيهات هيهات!! چه امورى كه شما راجع به آن ها با على تقلب ورزيديد تا اين كه خداى توانا آن حضرت را بر شما برترى داد، در صورتى كه او مصاحب شما بود. در جنگ بدر و امثال آن با شما كارزار كرد، لجن بخورد شما داد، آب هائى كه كردم داشتند بخورد شما داد، گردن هاى شما را ذليل نمود، شما را دچار غصه و اندوه كرد. بنا بر اين: اگر بغض على را داشته باشيد نبايد شما را ملامت كرد!! آرى، به خدا قسم امت محمّد(صلی الله علیه وآله ) مادامى كه تحت سرپرستى و حكومت بنى اميه باشد آسايشى نخواهد داشت! خدا يك فتنه و آشوبى متوجه شما كرده كه هرگز

ص: 209

نمى توانيد از آن جلوگيرى كنيد تا اين كه بعلت فرمان بردارى از سركشان و قلدرهاى خود و تمايل شما به اين گونه شياطين هلاك شويد. من ثواب گذشته ها و آن بد رغبتى كه از شما انتظار می رود و خواب و خيال هاى باطل شما را از خدا می خواهم.

سپس فرمود: اى اهل كوفه! ديروز يكى از تيرهاى خدا از شما مفارقت كرد، تيرى كه بر دشمنان خدا اصابت می كرد، تيرى كه فجار و تبهكاران قريش را فرارى می داد، دائما حنجره هاى آنان را می گرفت، بر فراز سينه ايشان مى نشست. هيچ وقت در راه خدا از ملامت و سرزنش باك نداشت و مال خدا را سرقت نمی كرد و از حرب دشمنان خدا گريزنده نبود، ختم ها و تعويذهاى قرآن به وى عطا شده بود، او دعوت خدا را اجابت نمود، خداى سبحان وى را راهنمائى كرد و او تبعيت كرد. هيچ ملامتى او را از خدمت در راه خدا باز نميداشت. صلوات و رحمت خدا بر او باد.

معاويه گفت: هر كس عجله نمايد خطا می رود و هر كس صبور باشد به هدف خواهد رسيد، مرا با خطبه حسن چه كار!! 4. در كتاب خرايج از حارث همدانى روايت می كند كه گفت: وقتى حضرت امير از دنيا رفت مردم بحضور امام حسن(علیه السلام) آمدند و گفتند: تو خليفه و وصى پدرت هستى، ما بگفته هاى تو گوش می دهيم و مطيع تو می باشيم، ما را بامر خويشتن مأمور فرما! امام حسن(علیه السلام) فرمود: دروغ می گوئيد، به خدا شما نسبت به آن كسى كه از من بهتر بود وفا نكرديد، چگونه با من وفادارى می نمائيد!؟

من كه به شما اطمينان ندارم چگونه مطمئن باشم؟ اگر راست می گوئيد موعد من و شما لشكرگاه مدائن باشد، همه در آن جا حاضر شويد.

ص: 210

آن گاه آن حضرت با آن افرادى كه تصميم خروج داشتند سوار شدند و گروه زيادى تخلف كردند و به آن وعده هائى كه به آن حضرت داده بودند وفا ننمودند و حاضر نشدند، آن بزرگوار را آن طور فريب دادند كه قبلاً حضرت امير را فريفتند. امام حسن پس از اين بى وفائى ها برخاست بسخنرانى پرداخت و فرمود: شما مرا آن طور گول زديد كه شخص قبل از مرا گول زديد! بعد از من به وسيلۀ چه امامى با دشمنان دين قتال خواهيد كرد، با آن كافر و ظالمى كه هرگز به خدا و رسول ايمان نياورده است، او و بنى اميه اظهار اسلام ننمودند مگراز خوف شمشير!؟ اگر از بنى اميه باقى نماند مگر يك عجوز بى دندانى دين خدا را كج و معوج خواهد كرد.

اين موضوع را پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) فرموده است.

سپس آن بزرگوار يك سرلشكر را با چهار هزار نفر به سوى معاويه اعزام نمود، آن سرلشكر از قبيله كنده بود. امام به وى دستور داد: لشكر خود را در مكانى كه انبار نام داشت مستقر نمايد و عملى انجام ندهد تا دستور ثانوى آن بزرگوار به او برسد. هنگامى كه آن سرلشكر متوجه انبار گرديد و در آن جا پياده شد و معاويه از اين جريان آگاه گرديد چند نفر را نزد او فرستاد و براى او نوشت:

اگر نزد من بيائى قسمتى از نواحى شام و جزيره را در اختيار تو می گذارم، بدون اين كه نسبت به تو بى رغبت شوم. مبلغ پنجاه هزار (000، 50) درهم نيز براى او فرستاد. آن مرد از خدا بى خبر آن مبلغ رشوه را گرفت و لشكر امام را به سوى آن حضرت باز گردانيد، آن گاه با دويست نفر مرد كه از خواص و اهل بيت او بودند متوجه معاويه گرديد.

هنگامى كه اين بيوفائى بگوش امام حسن(علیه السلام) رسيد برخاست و فرمود:

ص: 211

اين مرد كندى متوجه معاويه شد و نسبت به من و شما پيمان شكنى كرد. من مكررا به شما خبر می دادم كه وفادار نيستيد، شما بندگان دنيائيد! اكنون من مرد ديگرى را به جاى وى اعزام می نمايم، در صورتى كه می دانم او نيز همان عملى را با ما انجام می دهد كه رفيقش انجام داد و خدا را در باره من و شما در نظر نخواهد گرفت.

سپس مردى را كه از قبيله مراد بود با چهار هزار نفر به جانب معاويه فرستاد، امام(علیه السلام) در حضور مردم متوجه وى شد و سفارش كرد و به او فرمود: تو نيز نظير آن مرد كندى عهدشكنى خواهى كرد، ولى او يكنوع قسمهائى براى آن حضرت ياد كرد كه كوه ها طاقت آن ها را نداشتند و گفت: من پيمان شكنى نخواهم نمود.

باز هم امام حسن(علیه السلام) فرمود: عهدشكنى خواهد كرد.

موقعى كه آن مرد متوجه انبار گرديد معاويه افرادى را نزد او فرستاد و نظير همان نامه اى را براى وى نوشت كه براى شخص قبلى نوشته بود، مبلغ پنجاه هزار (000، 50) درهم رشوه از براى او فرستاد، او را به اين كه والى هر قسمتى از نواحى شام و جزيره كه مايل باشد مغرور نمود. آن مرد بيوفا هم لشكر را به جانب امام حسن باز گردانيد و خودش به سوى معاويه(ره) سپار شد و نسبت به آن تعهدى كه كرده بود اهميتى نداد. موقعى كه اين پيمان شكنى بگوش امام حسن رسيد برخاست و فرمود: آيا مكررا به شما خبر ندادم كه شما بعهد و پيمان خدا وفا نخواهيد كرد!؟

اين رفيق مرادى شما بود كه نسبت به من و شما نقض عهد نمود و متوجه معاويه شد.

سپس معاويه براى امام حسن(علیه السلام) نوشت:

ص: 212

يا بن عم! در باره من قطع رحم منماى! زيرا مردم با تو بيوفائى كردند همان طور كه قبل از تو با پدرت نمودند.

آن گاه گروهى از ياران امام حسن به آن حضرت گفتند: اگر چه آن دو نفر نسبت به تو عهدشكنى كردند، ولى ما به تو اخلاص داريم و نقض عهد نخواهيم نمود.

امام(علیه السلام) فرمود: من اين مرتبه هم سخن شما را قبول می كنم، در صورتى كه می دانم شما هم نسبت بعهد و پيمان خويشتن وفا نخواهيد كرد. لشكرگاه من در نخيله است، در آن جا مرا ملاقات نمائيد، ولى به خدا قسم كه شما بعهد من وفا نخواهيد كرد، حتماً نسبت به من نقض پيمان خواهيد نمود.

پس از اين جريان بود كه امام حسن متوجه نخيله گرديد، و مدت ده روز در آن جا توقف كرد، ولى بيش تر از چهار هزار نفر نزد آن حضرت نيامدند. امام(علیه السلام) به طرف كوفه مراجعت نمود و پس از اين كه بر فراز منبر رفت فرمود: تعجب می كنم از گروهى كه حيا و دين ندارند!! اگر من امر خلافت را به معاويه تسليم نمايم به خدا قسم كه راه و فرجى در مقابل بنى اميه نخواهيد داشت. به خدا قسم آنان شما را دچار شكنجه و عذابى خواهند كرد كه تمنا می كنيد: كاش لشكرهائى بر سر ما می ريخت. اگر من ياورانى می داشتم مقام خلافت را به معاويه تسليم نمی كردم، افّ و نابودى بر دنيا پرستان باد!! اكثر اهل كوفه به معاويه نامه نوشتند و گفتند: ما با تو هستيم، اگر اجازه دهى حسن را بگيريم و به تو تسليم كنيم؟ پس از اين جريان خيمه هاى امام حسن را غارت كردند و آن حضرت را با حربه زدند و بدن مباركش را مجروح نمودند.

سپس امام(علیه السلام) براى معاويه نوشت: مقام خلافت از من و اهل بيت من است،

ص: 213

اين مقام بر تو و اهل بيت تو حرام می باشد. من اين موضوع را از پيغمبر معظم اسلام(صلی الله علیه وآله ) شنيدم، اگر من افرادى را كه صابر و به حق من عارف و غير منكر بودند مى يافتم هرگز تسليم تو نمی شدم و خواهش تو را نمى پذيرفتم، آن گاه به جانب كوفهمراجعت كرد.

5. شيخ مفيد در كتاب: ارشاد می نگارد: هنگامى كه معاويه از رحلت حضرت امير(علیه السلام) و بيعت مردم با امام حسن آگاه شد مردى از قبيله: حمير را به سوى كوفه و شخصى از قبيله: بنى قين را به عنوان جاسوسى به بصره فرستاد تا اوضاع آن جا را برايش بنويسند و بر عليه امام حسن(علیه السلام) فعاليت نمايند. وقتى امام(علیه السلام) از اين جريان آگاه شد دستور داد تا آن مرد حميرى را كه نزد شخصى حجام بود از كوفه خارج نمودند و گردنش را زدند. براى بصره هم نوشت: آن مرد قينى را خارج كردند و گردن زدند.

سپس امام حسن براى معاويه نوشت: تو افرادى را به عنوان جاسوسى می فرستى تا در باره من مكر و حيله كنند، تو گماشتگانى را آماده می كنى، گويا: حب ملاقات (يعنى جنگ) داشته باشى؟ من در اين باره شك ندارم، اگر خدا بخواهد دچار آن خواهى شد. شنيدم تو خوشنودشده اى بچيزى كه هيچ شخص عاقل و فهميده اى خوشنود نمى شود. مثل تو در اين باره همان طور است كه اولى گفته:

فقل للذى يبغى خلاف الذى مضى * تزود لأخرى مثلها فكان قد

فإنا و من قد مات منا لكالذی * يروح فيمسى في المبيت ليغتدى

ص: 214

1. يعنى به آن كسى كه خلاف روش گذشتگان را مى طلبد بگو: آماده باش براى خانه آخرت كه گويا: نزديك است جرعه مرگ را بياشامى.

2. ما و آن افرادى كه از ما طعمه موت شده اند نظير آن شخصى هستيم كه می رود و شب در خوابگاه ميخوابد كه صبح كوچ كند.

معاويه جواب نامه آن حضرت را به نحوى نوشته كه ما احتياجى بنوشتن آن نداريم. پس از اين جريان بين امام حسن و معاويه نامه نگاريهائى شد. استدلال هاى امام حسن و لياقت آن حضرت براى مقام خلافت و غصب حق حضرت امير كه گذشتگان كردند و مقام پسر عموى پيامبر را كه بظلم گرفتند و بر آن استقرار يافتند موضوعاتى هستند كه شرح آن ها طولانى مى شود.

سپس معاويه به جانب عراق حركت كرد تا بر آن غلبه يابد. هنگامى كه وى به پل منبج (بر وزن مجلس) رسيد امام حسن(علیه السلام) هم حركت نمود و حجر (بضم حاء و سكون جيم) ابن عدى را دستور داد تا فرمانداران را براى كارزار مأمور نمايد، و مردم را براى جهاد مهيا كند، ولى مردم اهمال و كندى نمودند، اما بعدا با اكراه حركت كردند. همه نوع افرادى با آن بزرگوار بودند: گروهى از ايشان شيعه آن حضرت و شيعه پدرش به شمار می رفتند. برخى از خوارج محسوب مى شدند كه تنها هدفشان به هر نحوى كه باشد جنگيدن با معاويه بود. بعضى از آنان افرادى فتنه جو و خواهان غنيمت بودند. عده ديگرى شكاك به شمار می رفتند گروهى از ايشان داراى عصبيت قومى و تابع رؤساى قبائل خود بودند و به دينى مراجعه نمی كردند.

امام حسن(علیه السلام) حركت كرد تا وارد حمام عمر شد (نام مكانى است) آن گاه متوجه دير كعب و در ساباط نزديكى پل فرود آمد و شب را در آن جا بسر برد.

ص: 215

موقعى كه صبح شد امام(علیه السلام) در نظر گرفت: ياران خود را آزمايش نمايد، احوال و اوضاع آنان را نسبت به فرمان بردارى تشخيص و بدين وسيله دوستان خويشتن را از دشمنانش معلوم كرد تا در موقع ملاقات با معاويه و اهل شام بصير و آگاه باشد لذا دستور داد تا در بين مردم ندا در دادند:

الصلاة جامعة(1) هنگامى كه مردم ازدحام كردند امام حسن پس از اين كه بر فراز منبر رفت فرمود: هر وقت هر كه خدا را سپاس بگويد من هم می گويم: سپاس مخصوص خدا می باشد، هر وقت هر كه شهادت دهد خدا يكى است من هم شهادت می دهم: خدا يكى است و گواهى می دهم حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) عبد و فرستاده خدا است كه وى را به حق براى بشارت دادن به مردم فرستاده و او را به وحى خويشتن امين دانسته است، درود خدا بر او و آل او باد.

اما بعد: من اميدوارم كه به حمد و منت خدا صبح كرده باشم، من نصيحت كننده ترين مردم از براى خلق خدا باشم، و بغض مسلمانى را در دل نداشته باشم بدى و غائله اى نسبت بمسلمانى ندارم، آگاه باشيد: آن چه را كه راجع به اتفاق و اجتماع مردم نمى پسنديد براى شما بهتر از پراكندگى است دوست می داريد بدانيد: من خير را بر شما از همان نظر می خواهم كه خود شما می خواهيد، پس با دستور من مخالفت ننمائيد! رأى مرا به من بر نگردانيد، خدا من و شما را بيامرزد! من و شما را براهى هدايت كند كه محبت و خوشنودى در آن باشد.

راوى می گويد: بعضى از مردم بر يك دگر نگاه كردند و گفتند: منظور امام از

ص: 216


1- . يك نوع اصطلاحى بوده كه هر گاه می خواستند: انجمنى تشكيل دهند می گفتند: الصلاة جامعة.

اين سخنانى كه می گويد چيست؟ گفتند: ما گمان می كنيم: می خواهد با معاويه صلح و سازش نمايد و مقام خلافت را به او تسليم كند! آن گاه گفتند: به خدا قسم اين مرد كافر شده است، سپس به خيمه هاى آن حضرت هجوم آوردند و اموال وى را غارت كردند، حتى سجاده او را از زير پايش كشيدند. سپس عبد الرحمن ابن عبد اللَّه بن جعال ازدى (بفتح همزه و سكون زاء) بر جست و رداى امام حسن را از دوش آن حضرت كشيد و آن بزرگوار در حالى كه شمشير خود را حمايل داشت نشسته بود. امام پس از آن دستور داد تا اسبش را آوردند و سوار شد، گروهى از شيعيان و ياران خصوصى آن حضرت در اطرافش اجتماع نمودند و از افرادى كه نسبت به امام سوء قصدى داشتند جلوگيرى كردند. سپس فرمود: قبيله: ربيعه و همدان (به سكون ميم) را نزد من بياوريد، وقتى ايشان آمدند در اطراف آن بزرگوار اجتماع كردند و مردم را پراكنده نمودند، امام در حالى حركت نمود كه غير از آن دو قبيله از ما بقى آنان نگران بود.

هنگامى كه امام از تاريكى ساباط مدائن عبور كرد مردى از بنى اسد كه او را: جراح بن سنان می گفتند سر راه آن بزرگوار آمد و پس از اين كه مهار استر امام را گرفت و گفت: اللَّه اكبر!! اى حسن! آن طور كافر شدى كه پدرت قبلاً كافر شد!! آن گاه با خنجرى كه در دست داشت آنچنان به ران مقدس آن حضرت زد كه آن را شكافت و به استخوان رسيد! امام حسن(علیه السلام) دست بگردن آن ملعون در آورد و هر دو روى زمين افتادند. آن گاه مردى از شيعيان امام حسن كه او را عبد اللَّه بن خطل طائى می گفتند بر جست و آن خنجر را از دست آن شخص گرفت و با همان خنجر شكم وى را پاره كرد، مرد ديگرى از شيعيان آن حضرت كه او را ظبيان بن عماره مى گفتند روى

ص: 217

بدن آن لعين افتاد و بينى وى را قطع نمود، آن ملعون پس از اين جريان هلاك شد. شخص ديگرى كه با آن لعين بود گرفته و كشته شد.

سپس حضرت امام حسن را روى يك تخت نهادند و بمدائن آوردند و در خانه سعد بن مسعود ثقفى كه عامل حضرت امير بود وارد نمودند، امام هم وى را بر همان مقام گماشت. آن گاه امام(علیه السلام) مشغول معالجه زخم خويشتن گرديد.

گروهى از رؤساى قبائل مخفيانه براى معاويه نوشتند: ما مطيع و منقاد تو می باشيم، زودترى بنزد ما بيا! آنان به معاويه ضمانت دادند كه هر گاه نزديك لشكر امام حسن شوند آن حضرت را بگيرند و به معاويه تسليم نمايند، يا اين كه آن بزرگوار را غافلگير كنند و بكشند و اين مطلب بگوش امام حسن(علیه السلام) رسيد. سپس نامه قيس بن سعد وارد شد كه امام او را با عبيد اللَّه بن عباس از كوفه براى جلوگيرى معاويه كه مبادا بعراق بيايد فرستاده بود و او را سرلشكر قرار داده بود و فرموده بود اگر براى تو پيش آمدى شود قيس بن سعد امير لشكر باشد.

مضمون نامه قيس بن سعد اين بود كه آنان در قريه اى كه آن را حبونيه می گفتند و مقابل مسكن بود بر معاويه وارد شدند. معاويه شخصى را نزد عبيد اللَّه بن عباس فرستاد و او را به جانب خود دعوت نمود و ضمانت داد كه مبلغ هزار هزار 1000000 درهم به وى رشوه دهد، نصف اين مبلغ را نقد و نصف ديگر آن را موقعى كه داخل كوفه شود. عبيد اللَّه با ياران خصوصى خود شبانه بلشگر معاويه پيوست. هنگامى كه صبح شد مردم امير لشكر را نيافتند. قيس بن سعد با آنان نماز خواند و به امور ايشان رسيدگى نمود.

پس از اين جريان بود كه براى امام حسن(علیه السلام) ثابت شد: آن گروه او را تنها نهادند،

ص: 218

نيت هاى آنان فاسد شده كه به آن بزرگوار ناسزا می گويند و او را تكفير می نمايند، ريختن خون مباركش را حلال می دانند، اموال آن حضرت را غارت می كنند!! غير از شيعيان پدرش و شيعيان خودش كسى با او باقى نمانده كه از خوف و خطر آنان در امان باشد. ياران واقعى آن بزرگوار هم قادر نبودند در مقابل لشكرهاى شام قيام نمايند.

پس از اين اوضاع بود كه معاويه نامه اى بجهت صلح و سازش براى امام حسن نوشت و آن نامه هائى را كه ياران امام حسن براى معاويه نوشته بودند ما امام حسن را ناگهانى ميكشيم يا اين كه وى را به تو تسليم می نمائيم، براى امام(علیه السلام) فرستاد معاويه در آن نامه عقود و شروطى را بر خود لازم كرده بود كه اگر صلح و سازشى شود به آن ها عمل كند و آن ها حاوى مصلحت هاى عمومى بودند، ولى امام حسن(علیه السلام) بسخن معاويه اطمينان پيدا نكرد، زيرا می دانست منظور معاويه مكر و حيله است اما در عين حال چاره اى نداشت جز اين كه پيشنهاد معاويه را بپذيرد، زيرا خواهش معاويه ترك جنگ و ايجاد صلح و سازش بود؛ زيرا ديده حق بين ياران آن بزرگوار چنان كه قبلاً شرح داديم نسبت به آن بزرگوار ضعيف بود، منظور ايشان فساد و مخالفت با آن امام مظلوم بود، بيش تر آنان ريختن خون آن حضرت را حلال می دانستند و می خواستند او را بدشمن يعنى معاويه تسليم كنند، از طرفى پسر عمويش يعنى عبيد اللَّه وى را تنها نهاد و به جانب دشمن آن بزرگوار رفت. اكثر آن مردم نسبت به دنيا مايل و در باره آخرت بى ميل بودند.

لذا امام حسن براى اطمينان خويشتن و معذور بودن بين خود و خدا و عموم مسلمانان پيمان محكمى از معاويه گرفت و با او شرط كرد كه به حضرت ناسزا

ص: 219

نگويد در قنوت نماز از بدگوئى به حضرت امير صرف نظر كند، شيعيان امام حسن در امان باشند، اذيت و آزارى به احدى از ايشان نرسد، هر حقى به حق دار برسد. معاويه كليه اين شروط را پذيرفت و تعهد كرد و براى امام حسن قسم خورد كه به آن شروط عمل كند.

هنگامى كه صلح و سازش خاتمه يافت معاويه حركت كرد و در روز جمعه وارد نخيله گرديد معاويه پس از اين كه با مردم نماز خواند مشغول سخنرانى گرديد و گفت:

به خدا قسم من با شما نجنگيدم كه نماز بخوانيد، يا روزه بگيريد يا حج به جا بياوريد، يا زكات بدهيد زيرا اين اعمال را انجام می دهيد:؛ بلكه من با شما قتال كردم كه بر شما فرمانفرمائى نمايم، خدا اين آرزو را به من عطا كرد، در صورتى كه شما اكراه داشتيد. آگاه باشيد! من حسن را به وسيلۀ آن وعده هائى كه دادم در انتظار آرزوهائى نهادم، اكنون كليه آن وعده و شروط را پايمال می نمايم و به هيچ كدام از آن ها وفا نخواهم كرد.(1)

114.عهدشکنی معاویه و عکس العمل امام حسن(علیه السلام)

سپس معاويه متوجه كوفه گرديد و چند روزى در كوفه اقامت نمود. هنگامى كه بيعت كردن اهل كوفه با وى خاتمه يافت بر فراز منبر رفت و پس از اين كه سخنرانى نمود سخنانى ناروا در باره حضرت على بن ابى طالب و امام حسن(علیهما السلام) گفت در آن

ص: 220


1- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام حسن(علیه السلام) (ترجمه جلد 10بحارالانوار)، ص: 39.

مجلس امام حسن و امام حسين حضور داشتند. امام حسين(علیه السلام) برخاست تا جواب معاويه را بگويد، ولى امام حسن دست مبارك آن حضرت را گرفت و او را نشانيد.

آن گاه خود امام حسن برخاست و فرمود: اى كسى كه على را نام بردى من حسن هستم و پدرم على است، تو معاويه و پدرت صخر می باشد، مادر من فاطمه زهراء و مادر تو هند است، جد من پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) می باشد و جد تو حرب است، جده من خديجه كبرا و جده تو فتيله است، خدا لعنت كند آن كسى را كه شهرتش پليدتر و حسب و نسبش پست تر است، شر و فتنه او قديمى تر و از لحاظ كفر و نفاق اقدم می باشد! طوايفى از اهل مسجد گفتند: آمين آمين!!

عبد الحميد بن ابى الحديد می گويد: هنگامى كه معاويه بقصد عراق حركت كرد و به پل منبج رسيد منادى ندا در داد تا مردم انجمن نمودند، وقتى مردم جمع شدند امام حسن آمد و پس از اين كه بر فراز منبر رفت و حمد و ثناى خداى را به جاى آورد فرمود: خدا جهاد را بر خلق خود واجب نموده، ولى مردم آن را اكراه دارند، آن گاه بمؤمنينى كه اهل جهاد باشند فرموده: صابر باشيد زيرا خدا با صابران است، ايها الناس! شما به آن چه كه دوست داريد نائل نمى شويد مگر موقعى كه در مقابل آن چه اكراه داريد صبور باشيد.

من اين طور شنيدم كه چون بگوش معاويه رسيده: ما بسرعت به سوى وى حركت نموده ايم او نيز به جنبش در آمده، خدا شما را رحمت كند به سوى لشكرگاه خودتان كه نخيله است خارج شويد تا ما و شما تبادل افكار نمائيم. راوى می گويد: امام(علیه السلام) همان طور كه سخنرانى می كرد اين بيم را داشت كه مردم او را تنها خواهند نهاد.

ص: 221

آن گروه همه ساكت شدند و احدى با آن بزرگوار سخنى نگفت. وقتى عدى بن حاتم با اين منظره مواجه شد برخاست و گفت: من عدى بن حاتم می باشم سبحان اللَّه! چقدر زشت است كه شما جواب امام و پسر دختر پيامبر خود را نمى گوئيد كجايند آن خطباى مصر كه زبان هاشان در موقع امنيت تيز و تند بود، اما وقتى كار مشكل می شد نظير روباه ها خوشزبان بودند! آيا از خشم خدا و عذاب او خوف نداريد!؟

آن گاه متوجه امام حسن شد و گفت خدا تو را در موقع هدايت نمودن موفق بدارد، ناراحتى ها را از تو برطرف نمايد، خدا تو را در ابتداء و انتهاء هر كارى موفق نمايد، ما سخنان تو را شنيديم، و متوجه امر تو شديم، ما سخن تو را گوش می كنيم، در باره هر چه بگوئى و هر نظريه اى كه بدهى مطيع تو خواهيم بود، اكنون من متوجه لشكرگاه می شوم هر كسى كه مايل باشد در آن جا نزد من آيد بيايد.

سپس عدى برخاست و از مسجد خارج شد، و بر مال سوارى خود كه بر در مسجد بود سوار و متوجه نخيله گرديد، آن گاه به غلام خويشتن گفت: وسائل مسافرت او را آماده نمايد، عدى اولين كسى بود كه در لشكرگاه رفت.

پس از عدى بن حاتم قيس بن عباده انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن حفصه تميمى برخاستند و مردمرا مورد سرزنش و ملامت قرار دادند و آنان را براى كارزار ترغيب كردند.

آن گاه با امام حسن(علیه السلام) همان سخنانى را گفتند كه عدى بن حاتم گفت و مردم را براى اجابت و قبول امر امام وادار كردند. امام حسن به ايشان فرمود: راست

ص: 222

گفتيد، رحمت خدا بر شما باد! من هميشه شما را بصدق نيت، وفادارى، قبول امر خدا مودت و دوستى صحيح ميشناختم. خدا به شما جزاى خير عطا كند.

سپس فرود آمد و مردم خارج شدند و تشكيل لشكر داده آماده خروج گرديدند و امام حسن(علیه السلام) هم متوجه لشكرگاه شد، و مغيرة بن نوفل بن حارث را در كوفه خليفه خويشتن قرار داد و به وى دستور داد تا مردم را وادار كند كه به آن حضرت ملحق شوند. امام حسن(علیه السلام) با لشكرى عظيم حركت نمود و در دير عبد الرحمن پياده شد و مدت سه روز توقف كرد تا مردم اجتماع كردند.

سپس آن بزرگوار عبيد اللَّه بن عباس را خواست و به او فرمود: اى پسر عمو! من تو را با دوازده هزار نفر از سواران عرب و قراء مصر به همراه تو فرستادم كه هر مرد از ايشان بتعداد لشكر مى افزايند، تو با ايشان حركت كن، با آنان بنرمى رفتار نما. با روى باز متوجه ايشان باش، در مقابل آنان متواضع باش، ايشان را نزديك خود جاى بده، زيرا آنان از باقيماندگان افرادى هستند كه مورد وثوق حضرت بودند، با ايشان حركت كن و از شط فرات برو تا بمسكن (بفتح ميم و كسر كاف) برسى و از آن جا با ايشان برو تا در مقابل معاويه قرار بگيرى.

اگر معاويه را ملاقات نمودى او را نگاه دار تا من بيايم، زيرا من به زودى خواهم آمد، ولى هر روز مرا از اوضاع خود آگاه كن، با اين دو نفر يعنى قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت و تبادل افكار كن.

هنگامى كه معاويه را ملاقات نمودى تو در جنگ سبقت نگير تا او سبقت بگيرد. اگر او سبقت گرفت تو نيز با وى مشغول كارزار شو، اگر برايت پيش آمدى كرد

ص: 223

قيس بن سعد امير لشكر باشد و اگر براى او هم پيش آمدى رخ داد سعيد بن قيس امير لشكر شود.

عبيد اللَّه حركت كرد تا به شينور رسيد، از آن جا وارد شاهى و از شاهى متوجه فرات و از فرات داخل فلوجه وارد مسكن گرديد. امام حسن هم آمد تا به حمام عمر رسيد و از آن جا حركت نمود تا وارد دير كعب شد سپس آمد تا وارد ساباط در نزديكى پل پياده شد.

ابن ابى الحديد ما بقى داستان را همان طور شرح داده كه قبل از اين نگاشتيم. سپس می گويد:

معاويه هم حركت نمود تا در قريه اى كه آن را: حبونيه می گفتند وارد شد.

عبيد اللَّه بن عباس آمد و در مقابل معاويه قرار گرفت. موقعى كه صبح شد معاويه شخصى را نزد عبيد اللَّه بن عباس فرستاد و پيغام داد كه امام حسن(علیه السلام) در باره صلح و سازش با من مراسلاتى كرده است، امام حسن مقام خلافت را به من تسليم می كند، تو مطيع من می شوى حكم فرما و الا فرمان بردارى خواهى بود، اگر تو الساعه مطيع من شوى مبلغ هزار هزار (1000000) درهم به تو عطا می كنم كه نصف آن را فورا و نصف ديگر را هنگامى كه داخل كوفه شدى به تو خواهم پرداخت.

عبيد اللَّه بن عباس با يارانش شبانه داخل لشكر معاويه شدند و معاويه وعده اى كه داده بود وفا كرد، موقعى كه صبح شد مردم در انتظار بودند كه عبيد اللَّه بيايد و با ايشان نماز بخواند، ولى او نيامد، مردم ويرا طلب كردند، ولى نيافتند لذا قيس ابن سعد بن عباده با آنان نماز خواند.

آن گاه سخنرانى نمود و ايشان را براى جهاد در راه خدا تقويت و تشجيع كرد،

ص: 224

نامى از عبيد اللَّه بن عباس برد و او را ملامت كرد، سپس لشكر را امر بصبر و قيام در مقابل دشمن كرد و آنان گفتند: اطاعت می كنيم، به نام خدا با ما براى جهاد با دشمن قيام كن، وى با آنان نهضت نمود.

پس از اين جريان بسر (بضم باء و سكون سين) ابن ارطاة با گروهى به اهل عراق فرياد زدند و گفتند: اين امير شما عبيد اللَّه بن عباس است كه با معاويه بيعت نموده و امام شما كه حسن است با وى صلح و سازش كرده، تا كى خويشتن را بكشتن می دهيد!؟ قيس بن سعد در جواب آنان گفت: يكى از اين دو پيشنهاد را قبول كنيد: يا بايد بدون رهبر قتال كنيد، يا اين كه با شخصى گمراه بيعت نمائيد.

گفتند: بدون رهبر با شما می جنگيم، آن گاه لشكر اسلام بلشگر شام حمله كردند و آنان را بقدرى زدند كه ايشان را به جايگاه خود باز گردانيدند.

سپس معاويه نامه اى براى قيس بن سعد نگاشت و او را براى رساندن به آرزوهائى تطميع كرد.

قيس در جوابش نوشت: نه به خدا من فريب نمی خورم، تو هرگز مرا جز اين كه نيزه بين ما حكم فرما باشد ملاقات نخواهى كرد، هنگامى كه معاويه از فريب دادن وى مأيوس شد براى قيس نوشت: تو يهودى ابن يهودى می باشى، نفس خود را اين طور شفا می دهى كه آن را براى چيزى كه بر له تو نيست بكشتن می دهى؛زيرا اگر آن لشكرى كه دوست دارى غالب شوند تو را بر كنار خواهند كرد، و اگر آن لشكرى كه دشمن هستند فاتح گردند تو را نابود می نمايند.

پدر تو تير به كمان نهاد، ولى هدف را نزد؛ بلكه غير غرض خود را هدف قرار

ص: 225

داد آن گاه مردم او را رها كردند، روز اجلش فرا رسيد و در حالى كه تبعيد شده و غريب بود در حوران از دنيا درگذشت و السّلام.

قيس بن سعد در جواب معاويه نوشت: اما بعد: تو يك بتى هستى كه پسر بت می باشى، تو در حالى كه اكراه داشتى داخل اسلام شدى، از خوف بود كه مدتى در دين اسلام بودى، با كمال رضا و رغبت از دين اسلام خارج شدى، و حال آن كه ثمره و بهره اى از اسلام نبردى، در اسلام آوردن مقدم نبودى و منافق بودن تو تازگى ندارد و دائما با خدا و رسول در جنگ و يكى از احزاب مشركين بودى، تو هميشه دشمن خدا و رسول و بندگان مؤمن خدا بودى.

نام پدرم را برده بودى بجان خودم قسم كه پدرم تير خود را جز بر هدف و غرض خويشتن نزد، ولى آن كسى كه بگرد و قوزك پاى او نمی رسيد از برايش ايجاد دشمنى كرد. تو گمان كردى من يهودى ابن يهودى می باشم. در صورتى كه تو و عموم مردم می دانند من و پدرم دشمن آن دينى هستيم كه تو از آن خارج شدى، و يارى كننده اين دينى هستيم كه به آن مشرف شدى و السّلام.

هنگامى كه معاويه نامه قيس بن سعد را خواند در غضب شد و تصميم گرفت جواب وى را بنويسد، ولى عمر و بن عاص گفت: آرام باش، زيرا اگر جواب او را بنويسى وى جوابى سخت تر از آن برايت خواهد نوشت، اما اگر او را واگذارى همان راهى را می رود كه مردم خواهند رفت.

معاويه پس از اين كه از قيس صرف نظر كرد عبد اللَّه بن عامر و عبد الرحمن بن سمره را (بفتح سين و ضم ميم) به منظور صلح و سازش نزد حضرت امام حسن(علیه السلام) فرستاد، ايشان پس از ورود امام حسن را به سوى معاويه دعوت نمودند

ص: 226

و آن حضرت را از مقام خلافت بر حذر داشتند و آن شروطى را كه معاويه كرده بود بحضورش تقديم نمودند.

شروط اين بود كه: امام حسن از كسى تبعيت نكند، اذيت و آزارى به احدى از شيعيان على(علیه السلام) نرساند، على را جز بخير و خوبى ياد ننمايد، و شروط ديگرى كه امام حسن(علیه السلام) كرده بود و معاويه پذيرفته بود. قيس پس از اين جريان با لشكر به طرف كوفه مراجعت نمود.

ابن ابى الحديد پس از اين داستان از قول سعيد بن سويد می نگارد: معاويه در روز جمعه در نخيله با ما نماز خواند و در ضمن سخنرانى كه كرد گفت:

به خدا قسم من با شما كارزار نكردم كه نماز بخوانيد، يا روزه بگيريد، يا حج به جاى آوريد، يا زكات بدهيد، زيرا شما اين گونه امور را انجام می دهيد؛ بلكه با شما قتال كردم كه بر شما فرمانفرمائى كنم، خدا اين آرزوى مرا برآورد در حالى كه شما مايل نبوديد. عبد الرحمن بن شريك هر گاه اين داستان را شرح می داد می گفت: به خدا قسم كه اين سخن معاويه يكنوع افتضاحى است!! ابو الفرج می گويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى داخل كوفه شد كه خالد بن عرفطه و حبيب بن حمار كه بيرق او را حمل می كرد در جلو صورت وى بودند موقعى كه وارد كوفه شد از باب الفيل داخل مسجد شد و مردم در اطراف وى اجتماع كردند.

نيز ابو الفرج از پدر عطاء بن سائب نقل می كند كه گفت: در آن بينى كه حضرت امير(علیه السلام) بر فراز منبر كوفه بود مردى داخل شد و گفت: يا امير المؤمنين! خالد بن عرفطه از دنيا رفت. حضرت امير فرمود: نه به خدا قسم نمرده و نخواهد مرد تا از اين در داخل اين مسجد- و به دست خود اشاره بباب الفيل نمود- وى در

ص: 227

حالى داخل اين مسجد مى شود كه بيرق گمراهى با او خواهد بود، آن بيرق را حبيب بن حمار حمل می نمايد ناگاه مردى برجست و به حضرت امير گفت: من حبيب ابن حمار می باشم، من شيعه هستم فرمود: مطلب همين است كه من می گويم. به خدا قسم كه خالد بن عرفطه در جلو لشكر معاويه آمد و همين حبيب حمار بيرق او را حمل می نمود.

هنگامى كه صلح بين امام حسن و معاويه خاتمه يافت معاويه دنبال قيس بن سعد فرستاد كه بيايد و با معاويه بيعت نمايد، قيس مردى بلند قامت بود، سوار بر اسب می شد و پاهاى او روى زمين كشيده می شد، در صورت وى يك تار مو نبود، او را خصى الانصار می گفتند. هنگامى كه خواستند قيس را نزد معاويه وارد كنند گفت من قسم خورده ام كه معاويه را ملاقات نكنم مگر اين كه بين من و او نيزه و شمشير باشد معاويه دستور داد تا نيزه و شمشيرى آوردند و بين قيس و معاويه قرار دادند كه قيس به قسم خود عمل كرده باشد.

روايت شده: هنگامى كه امام حسن(علیه السلام) صلح كرد قيس بن سعد با چهار هزار نفر كناره گيرى كرد و از بيعت نمودن با معاويه خود دارى نمود، موقعى كه امام حسن با معاويه صلح كرد و قيس را آوردند كه بيعت كندمتوجه امام حسن شد و گفت: آيا من از بيعت تو آزادم؟ فرمود آرى! آن گاه صندلى نهادند تا معاويه و امام حسن نشستند. معاويه به قيس گفت: آيا بيعت می كنى؟ گفت: آرى، قيس دست خود را روى ران خويشتن نهاد و آن را به طرف معاويه دراز نكرد، ولى معاويه از روى تخت خود برخاست و پس از اين كه خود را روى قيس انداخت دست خويش را به دست قيس كشيد. اما قيس دست خويشتن را به سوى دست معاويه بلند نكرد! 6. در

ص: 228

كتاب مناقب می نگارد: وقتى حضرت امير از دنيا رحلت كرد امام حسن در كوفه سخنرانى نمود و فرمود: ايها الناس! دنيا دار بلا و فتنه است، هر چه در دنيا است در معرض فنا و نابودشدنى می باشد، موقعى كه فرمود: من با شما بيعت می كنم كه با هر كس جنگ كنم شما هم به جنگيد و با هر كسى كه صلح و سازش نمايم شما هم صلح كنيد مردم گفتند: شنيديم، اطاعت مى كنيم، يا امير المؤمنين(علیه السلام) ما را دستور بده تا اطاعت نمائيم. سپس امام حسن مدت دو ماه در كوفه اقامت كرد.

مترجم گويد: ابو مخنف مطالبى را از ابن عباس در باره صلح امام حسن با معاويه روايت كرده ما آن ها را در ضمن روايت يكم همين بخش ترجمه كرديم لذا از تكرار آن ها خود دارى می نمائيم.

امام حسن(علیه السلام) عبد اللَّه بن حارث را به جانب معاويه فرستاد تا از او تعهد بگيرد كه: معاويه در بين مسلمانان طبق قرآن و سنت حضرت رسول(صلی الله علیه وآله ) عمل نمايد، امر خلافت بعد از معاويه موكول به شورا باشد، ناسزا گفتن به حضرت امير ترك شود، شيعيان امير المؤمنين(علیه السلام) در امان باشند، متعرض احدى از آنان نشود، هر حقى بحقدار برسد، حق او را كه هر سالى مبلغ پنجاه هزار درهم بود به طور كامل پرداخته شود.

معاويه اين معاهده را پذيرفت و قسم خورد كه به اين شروط عمل نمايد، آن گاه عبد اللَّه بن حارث، عمرو بن ابى سلمه، عبد اللَّه بن عامر بن كريز، عبد الرحمن ابى سمره و غيرهم را در اين باره شاهد گرفت. هنگامى كه اين موضوع بگوش قيس بن سعد رسيد گفت:

اتانى بارض العال من ارض مسكن * بأن امام الحق اضحى مسالما

ص: 229

فما زلت مذ بينته متلددا * اراعى نجوما خاشع القلب واجما

1. از زمين مسكن در زمين عال به من خبر رسيد كه امام بر حق صلح و سازش نمود.

2. من در گذشته ها هميشه در حالى كه متحير بودم شاهد و بيّنه وى بودم، و مدت ها كه دل شكسته و محزون بودم مراعات می نمودم.

روايت شده: امام حسن(علیه السلام) در موقع صلح با معاويه فرمود: ايها الناس:

اگر شما در بين جابلقا و جابرسا مردى را غير از من و برادرم حسين طلب كنيد كه جدش پيامبر اسلام باشد نخواهيد يافت معاويه راجع به حقى كه از من بود و آن را به منظور صلاحيت اين امت و حفظ خون آن به وى واگذار نمودم، با من نزاع كرد. شما با من بيعت كرديد كه با هر كس صلح نمايم شما هم صلح كنيد و من صلاح ديدم كه با او صلح نمايم. اين صلح و سازش من براى عموم افرادى كه تمناى مقام خلافت را داشتند اتمام حجت شد. گر چه می دانم اين عمل براى شما تا يك زمانى باعث فتنه و آزمايش خواهد بود.

در روايت ديگرى می گويد: امام فرمود: من به منظور حفظ و حراست خون هاى شيعيان و خوف بر خويشتن و اهل و عيالم و ياران مخلص خود صلح و سازش نمودم. روايت شده كه امام حسن فرمود: اى اهل عراق! سه موضوع مهم را من از شما مشاهده كردم و شما را بخشيدم شما پدرم را كشتيد، ببدن خودم نيزه زديد اموال خودم بغارت برديد.

يك وقت امام حسين(علیه السلام) در حالى كه گريان بود بحضور امام حسن مشرف شد، پس از تشرف در حالى كه خندان بود خارج گرديد، وقتى دوستان آن حضرت از اين جريان جويا شدند فرمود: تعجب می كنم از امامى كه می خواستم چيزى به

ص: 230

او تعليم دهم، من به امام حسن گفتم: چه باعث شد كه مقام خلافت را تسليم نمودى!؟

فرمود: همان موضوعى كه قبلاً پدرت را به اين امر وادار نمود. راوى می گويد: وقتى معاويه از امام حسين(علیه السلام) خواست كه با وى بيعت كند، امام حسن به معاويه فرمود حسين را براى بيعت مجبور منماى! زيرا حسين(علیه السلام) هرگز بيعت نخواهد كرد تا اين كه كشته شود، او هرگز كشته نمى شود مگر اين كه اهل بيتش كشته شوند اهل بيتش كشته نمى شوند مگر اين كه اهل شام بقتل برسند.

مسيب بن نجبه فزارى و سليمان بن صرد خزاعى به حضرت امام حسن(علیه السلام) گفتند تعجب ما راجع به تو برطرف نخواهد شد، زيرا تو با معاويه بيعت كردى در صورتى كه غير از اهل بصره و حجاز تعداد چهار هزار نفر جنگجوى از اهل كوفه در ركاب تو بودند! امام حسن فرمود: آرى همين طور است. اكنون چه نظريه اى دارى؟ گفت:رأى من اين است كه تو از اين بيعتى كه كردى برگردى زيرا معاويه عهدشكنى كرده، فرمود: اى مسيب! خيرى در پيمان شكنى نيست اگر من يك چنين منظورى می داشتم بيعت نمى كردم.

حجر بن عدى گفت: آرى و اللَّه! من دوست داشتم كه تو و ماها در آن روز مرده بوديم و يك چنين روزى نديده بوديم، زيرا در حالى بازگشتيم كه راجع به آن مطلبى كه آن را اكراه داشتيم دماغمان سوخت و آنان در حالى برگشتند كه به آن مطلبى كه دوست داشتند نائل شدند، هنگامى كه امام با حجر بن عدى ملاقات نمود به او فرمود: من در مجلس معاويه سخن تو را شنيدم، هر انسانى آن چه را كه تو

ص: 231

دوست دارى دوست ندارد، رأى او نظير رأى تو نخواهد بود. من اين عمل را جز براى باقى ماندن شما انجام ندادم، خداى تعالى هر روز نظرى و تصميمى دارد اگر خدا می خواست من به بيعت كردن ناچار نمى شدم، آن گاه فرمود:

اجامل اقواما حياء و لا ارى * قلوبهم تغلى على مراضها

يعنى من با گروه هائى بجهت حيائى كه دارم نيك رفتارى می كنم، ولى نمى بينم كه قلب هاى ايشان نسبت به من محبت و جوشش داشته باشند. نيز می فرمايد:

لئن ساءني دهر عزمت تصبرا * و كل بلاء لا يدوم يسير

و ان سرنى لم ابتهج بسروره * و كل سرور لا يدوم حقير

1. اگر روزگار مرا ناراحت كند تصميم صبر و تحمل می گيرم و هر بلائى كه دوامى نداشته باشد سهل است.

2. و اگر روزگار مرا مسرور نمايد به سرور آن خوشحال نمى شوم؛ زيرا هر سرورى كه دوامى نداشته باشد حقير و كوچك است.

7. در كتاب مناقب از گروهى از اهل تسنن نقل می كند: هنگامى كه امام حسن(علیه السلام) با معاويه صلح نمود مورد ملامت قرار گرفت. به آن حضرت گفته می شد! يا مذل المؤمنين! و مسود الوجوه! يعنى اى ذليل كننده مؤمنين و سياه كننده صورت ها. آن بزرگوار در جواب می فرمود: مرا سرزنش نكنيد، زيرا در اين عملى كه من انجام دادم صلاح و مصلحتى بود. پيغمبر خدا(صلی الله علیه وآله ) در عالم خواب ديد: بنى اميه هر كدام پس از ديگرى (بالاى منبر آن حضرت) سخنرانى می كنند! رسول خدا از اين خواب محزون شد، جبرئيل نزد آن حضرت آمد و سوره «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ» و سوره: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» را آورد.

در روايت ديگر از امام جعفر صادق(علیه السلام) نقل شده كه فرمود:

ص: 232

آيه 205ازسوره شعراء نازل شد كه می فرمايد: آيا نديدى كه ما ايشان را تا يك مدتى بهره مند نموديم. تا آن جا كه می فرمايد: «يمتعون». سپس سوره: «إِنَّا أَنْزَلْناهُ» نازل شد.

منظور از نزول اين سوره اين است كه خدا ليلة القدر را براى پيامبر خود از آن هزار ماه كه بنى اميه سلطنت كردند بهتر دانسته است.

از سهل بن سهل روايت شده كه گفت: پيغمبر خدا(صلی الله علیه وآله ) در عالم خواب ديد ميمون هائى بر فراز منبرش صعود و نزول می نمايند. آن حضرت از ديدن اين خواب ناراحت و مغموم گرديد، پس از اين جريان بود كه آن حضرت خندان ديده نشد تا رحلت كرد. اين روايت از امام محمّد باقر(علیه السلام) نيز نقل شده است. در كتاب:

مسند (بضم ميم) موصلى می نويسد: پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) اسلام در عالم خواب ديد خوكهائى بر فراز منبرش بالا می روند.

قاسم بن فضل حرانى می گويد: وقتى ما مدت سلطنت خلفاى بنى اميه را شماره كرديم هزار ماه بود.

ابن ابى الحديد از سفيان روايت می كند كه گفت: در آن موقعى كه امام حسن با معاويه صلح كرده و درب خانه اش نشسته بود و گروهى نزد آن بزرگوار بودند بحضور آن حضرت مشرف شدم و گفتم:

السّلام عليك يا مذل المؤمنين! يعنى سلام بر تو، اى ذليل كننده مؤمنين! فرمود: و عليك السّلام: پياده شو، من پياده شدم و شتر خود را عقال نمودم، آن گاه نزد آن بزرگوار نشستم، فرمود:

چه گفتى!؟ گفتم: می گويم:

ص: 233

السّلام عليك يا مذل المؤمنين! فرمود: چه باعث شد كه اين سخن را در باره من مى گوئى؟ گفتم: پدر و مادرم بفدايت به خدا قسم تو در آن موقعى كه با اين شخص سركش يعنى معاويه بيعت كردى و امر خلافت را به اين لعين كه پسر هند جگر خوار است تفويض نمودى ما را ذليل كردى در صورتى كه صد هزار نفر لشكر در اختيار تو بودند و حاضر بودند كه فدائى تو گردند و خدا امر اين مردم را براى تو مهيا كرده بود.

امام حسن فرمود: اى سفيان! ما اهل بيتى هستيم كه هر گاه حق را تشخيص دهيم به آن متمسك مى شويم. من از حضرت امير علي(علیه السلام) شنيدم می فرمود:از پيامبر خدا می فرمود: چند شب و روزى بيش نمى گذرد كه امر و اختيار اين امت به دست مردى مى افتد كه داراى روده اى گشاده و گلوئى ضخيم است، می خورد، ولى سير نمى شود، خدا نظر رحمت به او نمى كند، نخواهد مرد مگر موقعى كه در آسمان يك نفر عذر پذير و در زمين يك نفر ناصر دين و مذهب نداشته باشد. يك چنين شخصى همين معاويه خواهد بود. من اين طور دريافته ام كه خدا امر خود را عملى خواهد كرد.

در همين موقع بود كه مؤذن اذان گفت. ما برخاستيم نزد شخصى كه شتر خود را ميدوشيد رفتيم، امام(علیه السلام) يك ظرف شير گرفت و آشاميد و به من هم داد تا آشاميدم.

سپس به جانب مسجد متوجه شديم و آن حضرت به من فرمود: اى سفيان! چه باعث شد كه تو بنزد ما آمدى؟ گفتم: به حق آن خدائى كه حضرت محمّد

ص: 234

را براى هدايت بشر و دين حق فرستاده محبت شما باعث شد كه نزد شما آمدم فرمود:

اى سفيان! مژده باد تو را: من از حضرت على شنيدم می فرمود: از رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) شنيدم می فرمود: اهل بيت من با دوستداران ايشان نظير اين دو انگشت سبابه، يا انگشت سبابه و انگشت وسط نزد حوض كوثر در حالى پيش من ميايند كه يكى از آن ها بر ديگرى فضيلت داشته باشد. اى سفيان! بشارت باد تو را كه دنيا نيكوكار و تبه كار را جاى می دهد تا آن هنگامى كه خداى توانا امام بر حق (يعنى حضرت صاحب الزمان) را كه از آل محمّد است مبعوث نمايد.

8. فضل بن شاذان در بعضى از كتب خود می نگارد: هنگامى كه حضرت امير كشته شد امام حسن در ماه شوال از كوفه براى قتال با معاويه خارج شد و در كسكر با يك ديگر مصادف شدند و امام حسن مدت شش ماه با معاويه قتال كرد.

امام حسن(علیه السلام) پسر عموى خود عبيد اللَّه بن عباس را به عنوان مقدمة الجيش فرستاده بود معاويه مبلغ صد هزار درهم رشوه براى عبيد اللَّه بن عباس فرستاد، عبيد اللَّه با بيرق رفت و به معاويه پيوست. لشكر امام حسن هم چنان بدون رهبر و رئيس ماند.

پس از اين جريان قيس بن سعد عباده برخاست و پس از اين كه سخنرانى كرد گفت: ايها الناس! رفتن عبيد اللَّه بن عباس شما را دچار هول و ترس نكند، زيرا كه اين مرد و پدرش هرگز عمل خيرى انجام نداده اند. سپس براى سرپرستى مردم قيام كرد. لشكر امام حسن در ماه ربيع الاول برجستند و خيمه هاى آن بزرگوار را غارت كردند و اموال آن حضرت را به يغما بردند ابن بشر (بكسر باء) اسدى نيزه بران

ص: 235

آن بزرگوار زد آن گاه امام حسن را در حالى كه مجروح شده بود به سوى مدائن بردند و آن بزرگوار در آن جا نزد عموى مختار بن ابو عبيد متحصن شد.

9. در كتاب رجال كشى از غلام محمّد بن راشد روايت می كند كه گفت از امام جعفر صادق(علیه السلام) شنيدم می فرمود: معاويه براى امام حسن نوشت: تو با حسين و اصحاب على(علیه السلام) متوجه شام شويد. قيس بن سعد بن عباده انصارى نيز با ايشان خارج شد. وقتى وارد شام شدند معاويه اذن دخول به ايشان داد و خطيب هائى را براى آنان آماده نمود. سپس گفت: يا حسن برخيز و بيعت كن! امام حسن برخاست و بيعت نمود، آن گاه گفت: يا حسين برخيز و بيعت نما! امام حسين برخاست و بيعت كرد(1) سپس گفت: يا قيس برخيز بيعت كن! قيس متوجه امام حسين و منتظر اجازه آن حضرت شد. امام حسين به وى فرمود: امام حسن امام من است 10. نيز در همان كتاب از ذريح روايت می كند كه گفت: از امام جعفر صادق(علیه السلام) شنيدم می فرمود: قيس بن سعد بن عباده انصارى كه صاحب شرطة الخميس (2) بود نزد معاويه رفت. معاويه به وى گفت: بيعت كن! قيس متوجه امام حسن شد و گفت:

ص: 236


1- . اين روايت با رواياتى كه می گويند: امام حسين(علیه السلام) اصلا با معاويه بيعت نكرد مخالف است. زيرا در روايات ديگرى وارد شده: وقتى معاويه به امام حسين گفت: بيعت كن امام حسن به معاويه گفت: دست از حسين بردار كه اگر كشته شود بيعت نخواهد كرد. چنان كه قبل از اين در همين كتاب خوانديم. ففيه ما فيه.
2- . منظور از شرطة الخميس آن گروهى از لشكر می باشند كه مقدمتا می روند و در مقابل دشمن قرار مى گيرند. آن گروه افرادى هستند از جان گذشته. معنى كلمه: شرطه در اين زمان يعنى پليس و معنى كلمه: خميس يعنى لشكر. لشكر را بدين جهت خميس می گويند كه از پنج قسمت تشكيل مى شود بدين شرح: 1- مقدمه؛ 2- دنباله؛ 3- ميمنه؛ 4- ميسره؛ 5- قلب.

يا ابا محمّد! آيا بيعت كردى!؟ معاويه بقيس گفت: آيا تو از مخالفت خوددارى نمى كنى! آيا نه چنين است كه من از تو انتقام ميكشم قيس گفت: هر عملى كه می خواهى انجام بده! به خدا قسم اگر بخواهم پيمان تو شكسته خواهد شد. راوى می گويد: وى از لحاظ جسم نظير شتر و كوسه بود.

آن گاه امام حسن برخاست و به قيس فرمود: بيعت كن و قيس بيعت نمود.11. در كتاب كشف الغمة از شعبى روايت می كند كه گفت: موقعى كه امام حسن در نخيله با معاويه صلح نمود من نزد آن حضرت رفتم. معاويه به امام حسن گفت: برخيز و به مردم بگو: من از مقام خلافت دست برداشتم و آن را به معاويه تسليم نمودم. امام حسن(علیه السلام) برخاست و پس از اين كه حمد و ثناى خدا را به جا آورد فرمود: زيركترين مردم كسى است كه تقوا داشته باشد، و احمق ترين افراد شخصى است كه تبه كار باشد اين مقام خلافت كه من و معاويه در باره آن اختلاف داريم اگر حق وى باشد، او از من احق به آن است. و اگر حق من باشد من آن را به منظور صلاحيت امت و نريختن خون امت واگذار نمودم. گرچه می دانم اين عمل تا يك مدتى موجب فتنه و آزمايش شما خواهد بود.

12. در كتاب: امالى شيخ از ابو عمر نقل می كند كه گفت: هنگامى كه امام حسن با معاويه وداع كرد معاويه مردم را جمع كرد و بر فراز منبر رفت و پس از سخنرانى گفت: حسن بن على مرا براى مقام خلافت لايق دانست و خويشتن را لايق ندانست.

امام حسن يك پله از معاويه پائين تر نشسته بود موقعى كه سخنرانى معاويه خاتمه يافت امام حسن(علیه السلام) بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا داستان مباهله

ص: 237

را شرح داد و فرمود: پدرم على نفس پيغمبر خدا است، من و برادرم فرزندان پيامبريم، منظور از كلمه، نسائنا (كه در آيه مباهله می باشد) مادرم زهراء است، مائيم كه اهل و آل پيامبريم، پيغمبر خدا از ما و ما از او هستيم.

هنگامى كه آيه تطهير نازل شد پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) اسلام(صلی الله علیه وآله ) ما را زير كساء يمانى كه از ام سلمه بود جمع كرد و در باره ما فرمود: پروردگارا! اينان اهل بيت و عترت من می باشند، پليدى را از ايشان دور كن و آنان را پاكيزه كن يكنوع پاكيزگى مخصوصى. احدى غير از من و برادرم حسين و پدر و مادرم در زير آن كسا نبود.

اين فضيلتى است كه از طرف خدا شامل حال ما شده است، شما مقام و منزلت ما را نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) مشاهده كرديد خدا دستور داد: كليه دربهائى را كه به طرف مسجد النبى باز مى شدند بستند غير از درب حجره ما كه دائما باز بود، وقتى در اين باره با رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) گفتگو كردند فرمود: من درب آن حجره ها را نبستم و درب حجره على را باز نگذاشتم؛ بلكه خدا به من دستور داد درب كليه حجره ها را مسدود نمايم و درب حجره على را باز بگذارم.

معاويه گمان كرده: من وى را لايق خلافت می دانم و خويشتن را لايق اين مقام نمی دانم، ولى او دروغ می گويد. ما راجع به قرآن خدا چنان كه رسول خدا فرموده از ساير مردم سزاوارتريم. ما اهل بيت از آن وقتى كه خداى حكيم پيغمبر خود را قبض كرده مظلوم قرار گرفتيم خدا بين ما و آن افرادى كه حق ما را گرفتند، اشخاصى كه بر ما مسلط شدند. مردم را بر ما مسلط كردند، ما را از سهم غنيمت خويشتن ممنوع نمودند و آن افرادى كه مادر ما را از آن حقى كه پيغمبر خدا برايش قرار داد محروم كردند، قضاوت خواهد كرد.

ص: 238

به خدا قسم اگر آن هنگامى كه پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) از ميان اين مردم رفت با پدرم بيعت می كردند آسمان باران رحمت خود را براى ايشان فرو می ريخت و زمين بركات خود را براى آنان تقديم می نمود. اى معاويه! اين امر خلافتى كه تو به آن طمع كردى هنگامى كه از جايگاه خود خارج شد قريش در باره آن بنزاع پرداختند. سپس اسيران آزاد شده و فرزندان آنان يعنى تو و يارانت به آن طمع كرديد. در صورتى كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله ) فرموده: هيچ امتى نيست كه شخصى سرپرست آنان شود و اعلم از او در ميان ايشان باشد مگر اين كه دائما وضع آنان رو به انحطاط می گذارد تا اين كه برگردند به جانب آن كسى كه وى را ترك كرده بودند. بنى اسرائيل هارون را در صورتى كه می دانستند وى در ميان آنان خليفه حضرت موسى است از دست دادند و تبعيت از سامرى نمودند. اين امت هم پدر مرا رها نمودند و با ديگرى بيعت كردند. در صورتى كه شنيدند پيغمبر خدا(صلی الله علیه وآله ) راجع به پدرم می فرمود: «انت منى به منزلة هارون من موسى الا النبوة؛ على تو از براى من نظير هارون هستى براى موسى»، (با اين تفاوت كه) بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد، و حال آن كه در روز غدير خم ديديد:

پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله ) پدرم را براى مقام خلافت بالاى دست بلند كرد و به حاضرين دستور داد كه اين موضوع را بغائبين برسانند.

پيغمبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) از قوم خود فرار كرد و داخل غار شد در حالى كه ايشان را به سوى خدا دعوت می كرد. اگر آن بزرگوار يارانى می داشت فرار نمی كرد. پدرم در آن موقعى كه دست نگه داشته بود از اين مردم طلب يارى كرد و استغاثه نمود، ولى كسى بفرياد او نرسيد. هنگامى كه خواستند هارون را بكشند خدا از مسئوليت

ص: 239

وى درگذشت. موقعى كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله ) ياورى نيافت و متوجه نماز شد خدا از مسئوليت او صرف نظركرد. پدرم و من هم همين طور مسئوليت خدائى نداريم، زيرا اين امت ما را رها نموده اند و با تو بيعت كردند اى معاويه. جز اين نيست كه اين ها سنن و امثال كه بعضى تابع بعض ديگر شوند.

ايها الناس! اگر شما در بين مشرق و مغرب مردى را جستجو كنيد كه از پيغمبر به وجود آمده باشد غير از من و برادرم نخواهيد يافت، من با معاويه بيعت كردم گر چه می دانم اين عمل براى معاويه اتمام حجت و متاعى است تا يك مدت معلوم.(1)

115. علت قبولی ولایت عهدی توسط امام رضا(علیه السلام)

ولايت عهد و علت قبول كردن آن جناب با اين كه راضى نبود

كشف الغمة: اول ماه رمضان سال دويست و يك بيعت با حضرت رضا(علیه السلام) در مورد ولايت عهد گرديد.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): قاسم بن ايوب علوى گفت: مأمون وقتى تصميم گرفت حضرت رضا(علیه السلام) را وليعهد خود كند بنى هاشم را جمع نموده گفت من تصميم دارم حضرت رضا(علیه السلام) را بولايتعهدى خود برگزينم بنى هاشم بر او رشك برده گفتند:

می خواهى شخصى كه اطلاعى ندارد و وارد به سياست اداره مملكت نيست به اين مقام برسانى از پى او بفرست بيايد تا نادانى او كشف شود و سخن ما ثابت گردد.

ص: 240


1- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام حسن(علیه السلام) (ترجمه جلد 10بحارالانوار)، ص: 20.

از پى حضرت رضا(علیه السلام) فرستاده آمد. بنى هاشم تقاضا كردند كه بمنبر برود و راه و روش پرستش خدا را بيان فرمايد.

امام(علیه السلام) بر منبر رفت مدتى روى منبر ساكت سر بزير انداخته بود يك مرتبه سر برداشت و راست نشست خدا را ستايش نمود و درود بر پيامبر و آلش فرستاد آن گاه فرمود: اول پرستش خدا شناختن اوست. تا آخر فرمايش آن جناب كه در كتاب توحيد ذكر كرده ام.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ابو الصلت هروى گفت: مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) گفت: يا ابن رسول اللَّه مقام علم و دانش و زهد و پارسائى و عبادت شما را می دانم شما از من به خلافت شايسته تر هستيد. امام(علیه السلام) در جواب او فرمود: به پرستش خدا افتخار می كنم و با زهد و پارسائى اميدوارم از شر دنيا آسوده شوم و با خوددارى و پرهيزگارى نسبت بكارهاى حرام اميد رستگارى و مزاياى آخرت را دارم و با تواضع در دنيا انتظار مقام بلند را در آخرت نزد خدا دارم.

مأمون گفت: من تصميم دارم خود را از خلافت خلع كنم و شما را به جاى خود برگزينم و با شما بيعت كنم حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: اگر اين خلافت مال تو است و خدا به تو داده جايز نيست خود را خلع كنى و جامه اى كه خداوند بر تن تو آراسته به ديگرى بدهى اگر مال تو نيست نمی توانى چيزى كه مال خودت نيست به من بدهى.

مأمون گفت: بالاخره چاره اى ندارى بايد قبول كنى. فرمود هرگز من باراده خود آزادانه قبول نخواهم كرد چند روز پى در پى مأمون اصرار داشت و حضرت رضا(علیه السلام) نمى پذيرفت تا ديگر از قبول كردن مأيوس شد.

ص: 241

مأمون گفت: حالا كه خلافت را نمى پذيرى و مايل نيستى با تو بيعت كنم، ولى عهدى را بپذير كه بعد از من به خلافت برسى.

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: به خدا قسم پدرم از آباء گرام خود از امير المؤمنين(علیه السلام) و آن جناب از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) برايم نقل كرد كه فرموده من قبل از تو از دنيا ميروم به وسيلۀ زهر ستم كه ملائكه آسمان و زمين بر من گريه می كنند و در بلاد غربت كنار هارون الرشيد دفن خواهم شد مأمون گريه كرد سپس عرض كرد: يا ابن رسول اللَّه چه كسى قدرت دارد تو را بكشد يا بى ادبى نسبت به شما بنمايد با زنده بودن من.

فرمود: اگر بخواهم بگويم چه كسى قاتل من است می گويم. گفت: شما با اين حرف خود می خواهيد سر از ولايت عهد باززنيد و كناره بگيريد تا مردم بگويند شما زاهد و پارسا هستيد. فرمود: به خدا قسم از وقتى پروردگار مرا آفريده دروغ نگفته ام و در دنيا به واسطۀ دنيا زهد پيشه نكرده ام من می دانم منظور تو چيست. مأمون گفت: چه نظر دارم. فرمود: اگر امان بدهى حقيقت را می گويم گفت: شما داراى امان هستيد.

فرمود می خواهى مردم بگويند علي بن موسى الرضا زاهد و پارسا نيست دنيا از او برگشته بود ديديد چگونه وليعهدى را قبول كرد به طمع خلافت.مأمون خشم گين شده گفت: پيوسته حرف هائى ميزنى كه مرا ناراحت مى كنى از قدرت من خود را در امان مى بينى به خدا قسم اگر ولايت عهدى را پذيرفتى و گر نه باجبار وادارت می كنم در صورتى كه نپذيرى گردنت را ميزنم.

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: خداوند مرا نهى نموده از اين كه به دست خود خويشتن

ص: 242

را بهلاكت اندازم حال كه چنين است هر كار مايلى بكن، ولى قبول می كنم مشروط بر اين كه در عزل و نصب امراء و فرمانداران دخالت نداشته باشم و رسم و راه و روشى را كه مردم دارند تغيير ندهم از دور طرف مشورت تو باشم مأمون به همين مقدار راضى شد با نارضايتى و اكراه ولايت عهدى را پذيرفت.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ريان گفت: خدمت حضرت رضا(علیه السلام) رسيده عرض كردم يا ابن رسول اللَّه مردم می گويند: شما ولايتعهدى مأمون را چگونه پذيرفتى با اين كه زاهد و پارسا در دنيا هستى. فرمود: خدا می داند من به ميل خود نپذيرفتم وقتى بين كشته شدن و بين قبول ولايتعهد مخير شدم پذيرفتم تا كشته نشوم واى بر آن ها مگر نمی دانند يوسف با اين كه پيامبر بود مجبور شد كه متصدى خزائن عزيز مصر شود. به او گفت: «اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ»؛ من مجبور شدم به قبول اين كار با نارضايتى و اجبار پس از اين كه نزديك بود كشته شوم با اين كه من اين امر را پذيرفتم به طورى كه عملا كناره دارم از آن. در دل خود را به خدا می كنم و از او مدد می خواهم.

امالى: ياسر خادم گفت: وقتى حضرت رضا(علیه السلام) وليعهد شد ديدم دست هاى خود را به آسمان بلند كرده می گويد: خدايا تو می دانى كه بزور و اجبار پذيرفتم مرا مؤاخذه نفرمائى همان طورى كه يوسف پيامبر را مؤاخذه نكردى وقتى عهده دار فرمان روائى مصر شد.

عيون و امالى: حسن بن جهم از پدر خود نقل كرد كه گفت: مأمون بر منبر رفت تا با حضرت رضا(علیه السلام) بولايتعهدى بيعت كند. رو به جمعيت كرده گفت: مردم اينك بايد بيعت كنيد با علي بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين

ص: 243

بن علي بن ابى طالب به خدا سوگند اگر اين نامها را بر كور و كر بخوانم بخواست و اجازه خدا شفا مى يابند.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): عتاب بن اسيد گفت: شنيدم از گروهى از اهل مدينه كه می گفتند حضرت رضا(علیه السلام) در پنجشنبه يازدهم ربيع الاول سال 153 هجرى متولد شد پنج سال پس از وفات حضرت صادق(علیه السلام) و در طوس در دهى به نام سناباد كه از اطراف نوقان بود از دنيا رفت و در خانه حميد بن قحطبه طائى در همان قبه اى كه هارون الرشيد دفن شده بود در قسمت قبله قبر او دفن شد در سال 203 نه روز از ماه رمضان باقى مانده بود عمر شريفش چهل و نه سال و شش ماه بود كه با پدرش موسى بن جعفر بيست و نه سال زندگى كرد و بعد از پدر مدت امامتش بيست سال و چهار ماه بود موقعى كه بامامت رسيد بيست و نه سال و دو ماه داشت در مدت امامت آن سرور بقيه سلطنت هارون الرشيد و پس از او محمّد معروف بامين پسر زبيده سه سال و بيست و پنج روز حكومت كرد بعد كه امين خلع شد عمويش ابراهيم بن شكله چهارده روز حكومت كرد بعد محمّد امين را از زندان بيرون آوردند و براى مرتبه دوم با او بيعت كردند كه يك سال و شش ماه و بيست و سه روز حكومت كرد.

بعد از او عبد اللَّه مأمون بحكومت رسيد كه بيست سال بيست و سه روز حكومت كرد در زمان فرمان روائى خود براى حضرت رضا(علیه السلام) بولايتعهد بيعت گرفت با اين كه آن سرور راضى نبود او را تهديد كرد بقتل و آن قدر اصرار ورزيد و پيوسته حضرت رضا(علیه السلام) امتناع داشت بالاخره جان خويش را در خطر ديد. گفت: خدايا تو نهى كرده اى از اين كه انسان به دست خود خويشتن را بهلاكت برساند اينك از طرف

ص: 244

مأمون نزديك بكشتن رسيده ام اگر ولايتعهدى او را نپذيرم مجبور و مضطرم همان طورى كه يوسف و دانيال هر كدام از طرف ستم گر زمان خود مجبور شدند. خدايا عهدى جز از طرف تو و فرمان روائى جز از جانب تو نيست مرا توفيق ده براى انجام وظائف دينى و احياء سنت پيامبرت، تو نگهبان و يارى كننده هستى.

آن گاه ولايت عهد را پذيرفت در حالى كه اشك می ريخت و محزون بود بشرط اين كه كسى را به مقام فرمان روائى نصب نكند و عزل ننمايد و رسم و سنتى را تغيير ندهد و از دور اظهار نظر كند. مردم بيعت آن جناب را از عموم مردم گرفت هر گاه از حضرت رضا(علیه السلام) فضيلت و دانش و حسن تدبيرى آشكار ميگشت مأمون بر آن جناب رشك مى برد و كينه او را بدل می گرفت بالاخره سخت ناراحت شد و با مكر و حيله او را با زهر كشت آن جناب رهسپار رضوان و رحمت خدا گرديد.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): عبيد اللَّه بن عبد اللَّه بن طاهر گفت. فضل بن سهل به مأمون پيشنهاد كرد كه تقرب به خدا جويد با صله رحم و بيعت گرفتن بولايت عهد براى حضرت رضا(علیه السلام) تا بدين وسيله بر ستمى كه هاروننسبت به اين خانواده روا داشت سرپوش نهاده شود. مأمون قدرت مخالفت فضل را نداشت در هيچ كار، از خراسان رجاء بن ابى ضحاك و ياسر خادم را فرستاد تا محمّد بن جعفر بن محمّد و حضرت رضا(علیه السلام) را بياورند در سال دويست.

وقتى در مرو حضرت رضا(علیه السلام) پيش مأمون آمد او را وليعهد خويش قرار داد و حقوق يك سال سپاهيان را پرداخت اين جريان را براى تمام مناطق مسلمان نشين نوشت و آن جناب را برضا ملقب گردانيد و درهم به نام ايشان سكه زد و دستور داد مردم لباس سبز بپوشند و پوشيدن لباس سياه را ترك كنند دختر خود ام حبيبه را

ص: 245

بازدواج او و دختر ديگرش ام الفضل را بازدواج پسرش محمّد بن علي درآورد و خود با توران دختر حسن بن سهل بصلاحديد عمويش فضل بن سهل ازدواج نمود تمام اين جريانها در يك روز انجام شد اما مايل نبود كه مسأله ولايت عهدى براى حضرت رضا(علیه السلام) صورت واقع پيدا كند.

صولى گفت آن چه عبيد اللَّه برايم نقل كرد از چند جهت براى من ثابت شد:

از آن جمله عون بن محمّد مرا حديث كرد از فضل بن ابى سهل نوبختى يا برادرش كه گفت وقتى مأمون تصميم بولايت عهدى حضرت رضا(علیه السلام) گرفت با خود گفتم من بايد آزمايش كنم كه مأمون واقعاً می خواهد حضرت رضا(علیه السلام) وليعهدش باشد يا تظاهر می كند نامه اى نوشتم به وسيلۀ خادمى كه هميشه نامه هاى محرمانه خود را توسط او برايم می فرستاد بدين مضمون:

ذو الرياستين تصميم ولايت عهد را گرفته با اين كه طالع سرطان است و در اين طالع مشترى و سرطان است گر چه مشترى شرف دارد، ولى برجى قابل تغيير است كه هيچ كار در آن باتمام نمی رسد با اين كه مريخ نيز در ميزان است در خانه عاقبت كه اين خود دليل بر نكبت كارى است كه تصميم به آن گرفته مى شود اين جريان را به امير المؤمنين(علیه السلام) گزارش دادم تا اگر بر اين اوضاع به وسيلۀ ديگرى اطلاع حاصل كرد مرا سرزنش نكند.

در جواب من نوشت وقتى نامه مرا خواندى به وسيلۀ خادم برگردان مبادا كسى مطلع شود از آن چه به من خبر دادى كه جانت در خطر است و مبادا ذو الرياستين از تصميم خود برگردد زيرا اگر او منصرف شود تقصير تو است و می دانم تو موجب آن شده اى.

ص: 246

گفت خيلى بر من گران آمد و آرزو می كردم كه كاش اين جريان را ننوشته بودم بعد مطلع شدم كه فضل بن سهل ذو الرياستين متوجه اوضاع شده و از تصميم خود منصرف گرديده او به علم نجوم وارد بود من بر جان خود بيمناك شدم. سوار شده پيش فضل رفتم به او گفتم در آسمان ستاره اى مسعودتر از مشترى سراغ دارى گفت نه. گفتم آيا در ميان ستارگان پيدا مى شود ستاره اى كه از مشترى مباركتر باشد در موقع شرف مشترى گفت نه. گفتم: تصميم خود را اجرا كن كه فلك در مسعودترين حالات است. تصميم را اجرا نمود تا وقتى جريان ولايت عهد تمام نشده بود من نمی دانستم زنده هستم يا مرده از ترس مأمون.

عيون: علي بن ابراهيم گفت ياسر خادم پس از فوت حضرت رضا(علیه السلام) و بازگشت از خراسان برايم تعريف كرد تمام جريانها را و ريان بن صلت كه از طرف داران حسن بن سهل بود نيز نقل كرد و پدرم از عرفه و صالح دو پسر سعيد نقل كرد تمام اين ها وقايع حضرت رضا(علیه السلام) را برايم تشريح كردند. گفتند وقتى كار رقيب مأمون (محمّد امين) تمام شد و مأمون بر حكومت مسلط گرديد نامه اى به حضرت رضا(علیه السلام) نوشت و درخواست كرد كه به خراسان بيايد حضرت رضا(علیه السلام) به چند دليل عذر خواست مرتب در اين مورد مأمون نامه مينوشت و تقاضا می كرد تا حضرت رضا(علیه السلام) فهميد از او دست برنميدارد با فرزندش حضرت جواد كه در آن وقت هفت سال داشت خارج شد مأمون نوشت كه از راه كوفه و قم نيايد آن جناب را از راه بصره و اهواز و فارس آوردند تا بالاخره به مرو رسيد وقتى وارد شد مأمون خلافت را به ايشان عرضه داشت آن جناب نپذيرفت در اين مورد مدت دو ماه با يك ديگر گفتگو داشتند كه حضرت رضا(علیه السلام) نمى پذيرفت.

ص: 247

بعد كه گفتگو به طول انجاميد مأمون گفت پس وليعهدى مرا بپذير قبول كرد، ولى با چند شرط، مأمون گفت هر شرطى مايلى بكن فرمود من ولايت عهدى را مى پذيرم بشرط اين كه امر و نهى نكنم و قضاوت ننمايم و هيچ چيز را تغيير ندهم از تمام اين كارها مرا معاف دارى.

مأمون پذيرفت آن گاه بر فرماندهان لشكر و قضات و خدمتكاران جريان را عرضه داشت آن ها ناراحت شدند مقدارى پول بين سپاهيان تقسيم كرد. خوشحال شدند و رضايت دادند جز سه نفر از فرماندهان كه نپذيرفتند يكى جلوى دومى علي بن عمران و نفر سوم ابن مونس بود.

آن ها بيعت حضرت رضا(علیه السلام) را نپذيرفتند مأمون ايشان را زندانى كرد آن گاه بيعت براى حضرت رضا(علیه السلام) گرفت و به تمام نقاط نوشت درهم و دينار باسم ايشان سكه زد و روى منبرها بنامش خطبه خواند. مأمون براىبرگزارى اين جشن خرجها كرد.

عيدى شد مأمون از حضرت رضا(علیه السلام) خواست كه سوار شود و در مجلس عيد حاضر گردد و خطبه بخواند تا دل مردم مطمئن شود و مقام آن جناب را دريابند و به واسطۀ اين دولت مبارك خوشحال شوند. در جواب حضرت رضا(علیه السلام) فرمود تو می دانى ما با هم چه قرار داريم مأمون پيغام داد من می خواهم با اين كار موضوع وليعهدى پيش سپاهيان و فرماندهان و سربازان ثابت شود و مطمئن گرديده خوشحال شوند بالاخره در اين باره چند مرتبه پيغام فرستاد.

وقتى خيلى اصرار كرد حضرت رضا(علیه السلام) فرمود يا امير المؤمنين(علیه السلام) اگر مرا معاف دارى بهتر است در صورتى كه معذورم ندارى همان طورى كه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) و

ص: 248

علي مرتضى خارج می شد خارج خواهم شد مأمون گفت هر طور مايلى خارج شو مأمون بفرماندهان و مردم دستور داد كه صبح زود در خانه حضرت رضا(علیه السلام) جمع شوند مردم سر راه حضرت رضا(علیه السلام) نشستند از زن و مرد و بچه ها حتى روى پشت بام ها رفتند. سرلشكران نيز درب خانه ايستادند.

خورشيد كه طلوع كرد حضرت رضا(علیه السلام) غسل كرد و عمامه اى سفيد از پنبه بسر بست و يك سر آن را روى سينه انداخت و يك سرش را بين دو شانه، دامن بكمر زد بعد بغلامان خود دستور داد كه مثل من بكنيد عصائى به دست گرفت و خارج شد ما جلوى آن جناب بوديم پاهايش برهنه بود كه شلوار خود را تا نصف ساق پا بالا زده بود.

همين كه از جاى حركت كرد و ما در مقابلش ايستاده بوديم صورت به طرف آسمان بلند كرده چهار مرتبه گفت: اللَّه اكبر چنين بنظر ما آمد كه در و ديوار و آسمان با او همصدا شدند سپاهيان و سپهداران بر در خانه خود را در لباس زمين آراسته و غرق در سلاح به زيباترين صورت آماده بودند همين كه ما از منزل خارج شديم پاى برهنه با دامن و شلوار بالا زده. حضرت رضا(علیه السلام) بر در خانه ايستاده فرمود: «اللَّه اكبر اللَّه اكبر اللَّه اكبر على ما هدانا اللَّه اكبر على ما رزقنا من بهيمة- الانعام و الحمد للَّه على ما ابلانا».

صدا به اين تكبيرها بلند كرد ما نيز با صداى بلند هم آهنگ شديم.

مرو از گريه و ناله به لرزه آمد سه مرتبه اين تكبير را گفت تمام فرماندهان از اسب ها بزير آمده چكمه هاى خويش را از پا درآوردند وقتى چشمشان به حضرت

ص: 249

رضا(علیه السلام) افتاد مرو يك پارچه گريه شد مردم نمی توانستند از گريه و ناله خوددارى كنند.

حضرت رضا(علیه السلام) در هر ده قدم ميايستاد و چهار تكبير می گفت مثل اين كه در و ديوار و آسمان با او همصدا هستند اين خبر همايون رسيد فضل بن سهل ذو الرياستين به او گفت اگر حضرت رضا(علیه السلام) به اين وضع تا مصلى برود مردم فريفته او می شوند صلاح اين ست كه تقاضا كنى برگردد مأمون كسى را فرستاد و تقاضا كرد كه برگردد حضرت رضا(علیه السلام) كفشهاى خود را خواست پوشيد و برگشت.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): اصحاب ما از حضرت رضا(علیه السلام) نقل كرده اند كه مردى به آن جناب عرض كرد چگونه ولايتعهدى مأمون را پذيرفتى؟ اين كار را عيب می دانست. امام(علیه السلام) به او فرمود: بگو ببينم پيمبر بالاتر است يا وصى؟ گفت:

پيامبر. پرسيد مسلمان بهتر است يا مشرك؟ گفت: مسلمان. فرمود: عزيز مصر مشرك بود و يوسف پيامبر مأمون مسلمان است و من وصى هستم يوسف از عزيز خواست كه او را متصدى دارائى اش كند گفت: «اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ»، ولى مرا مجبور به اين كار كردند.

الارشاد: موسى بن سلمه گفت: من در خراسان با محمّد بن جعفر بودم يك روز شنيدم كه فضل بن سهل ذو الرياستين خارج شده و می گويد مردم چيز عجيبى ديده ام از من بپرسيد چه ديده اى گفتند چه ديده اى گفت: ديدم امير المؤمنين(علیه السلام) به علي بن موسى می گويد: من تصميم دارم تو را خليفه كنم و فرمان- رواى مسلمانان شوى. علي بن موسى می گويد: مبادا مبادا كه من طاقت اين كار را ندارم و قادر نيستم من خلافتى را نديدم كه از اين ضايع تر شود امير المؤمنين(علیه السلام) شانه از زير بار

ص: 250

آن خالى می كند و به حضرت رضا(علیه السلام) عرضه می دارد ايشان امتناع ميورزد و قبول نمی كند.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ريان بن صلت گفت: مردم از سپهداران و سايرين در باره ولايت عهد حضرت رضا(علیه السلام) خيلى حرف می زدند آن هائى كه اين پيش آمد را دوست نداشتند معتقد بودند كه اين كار را فضل بن سهل ذو الرياستين پيشنهاد كرده. اين خبر به مأمون رسيد در دل شب از پى من فرستاد پيش او رفتم گفت:

ريان شنيده ام مردم می گويند بيعت حضرت رضا(علیه السلام) از تدبير فضل بن سهل بوده.

گفتم: مردم اين عقيده را دارند.

گفت مگر چنين چيزى امكان دارد كسى جرات دارد بخليفه اى كه بر كارها مسلط شده و لشكرى و كشورى در تحت فرمان او هستند پيشنهاد كند كه خلافت را رها كن و به ديگرى تسليم نما آيا عقل باور می كند. گفتم نه به خدا قسم يا امير المؤمنين(علیه السلام) كسى چنين جراتى نمی كند. گفت: به خدا آن طور كه می گويند نيست، ولى من علت آن را برايت می گويم.

وقتى برادرم محمّد نامه نوشت كه پيش او بروم و من امتناع كردم عيسى بن ماهان را امير لشكر نمود و دستور داد مرا دست بسته با غل جامعه پيش او ببرد اين خبر را شنيدم. در همان موقع هرثمة بن اعين را به جانب كرمان و سيستان فرستاده بودم كارى از پيش نبرده بود و فرار كرد صاحب سرير نيز قيام كرد و بر استان خراسان پيروز شد تمام اين وقايع در يك هفته اتفاق افتاد.

در اين موقع ديگر من نيروى مدافعه نه از نظر مالى و نه از لحاظ سپاه داشتم

ص: 251

آشكارا سستى و ضعف در فرماندهان و سپاهيان ميديدم تصميم گرفتم پيش پادشاه كابل بروم با خود گفتم: فرمان رواى كابل مردى كافر است محمّد به او پول خواهد داد مرا به او تسليم می نمايد راهى بهتر از اين نيافتم كه از گناهان خود توبه كنم و از خدا كمك بخواهم و به او پناه برم دستور دادم اين خانه را جاروب كنند اشاره باطاقى كرد غسل كردم و دو جامه سفيد پوشيدم و چهار ركعت نماز خواندم هر چه قرآن از حفظ بودم در آن چهار ركعت خواندم دعا كرده از خدا پناه خواستم با او عهد كردم با نيت پاك كه اگر حكومت به من رسيد و از دست ستم محمّد برادرم آسوده شدم و مشكلات من حل شد خلافت را به محلى كه خداوند قرار داده برگردانم.

دلم آرام شد طاهر را به جانب علي بن عيسى بن ماهان فرستادم و آن وقايع اتفاق افتاد هرثمه را برگرداندم پيش رافع بر او پيروز شد و او را كشت بصاحب سرير پيغام دادم و با او صلح كردم و مقدارى پول در اختيارش گذاشتم برگشت پيوسته كار من بالا می گرفت تا بالاخره محمّد كشته شد و خداوند خلافت را به من سپرد و بر كارها مسلط شدم وقتى خداوند آن چه خواسته بودم داد من نيز خواستم بعهد خود وفا كنم كسى شايسته تر به خلافت از حضرت رضا(علیه السلام) نيافتم به او پيشنهاد كردم، ولى نپذيرفت مگر به همان وضع كه خود خبر دارى. اين بود علت ولايت عهدى ايشان.

گفتم خدا به امير المؤمنين(علیه السلام) توفيق دهد، گفت: ريان فردا برو ميان مردم و سرهنگان بنشين و براى آن ها از فضائل امير المؤمنين(علیه السلام) علي بن ابى طالب نقل كن.

گفتم: من حديثى در باره فضيلت ايشان ياد ندارم جز آن چه خودتان نقل

ص: 252

كرده ايد گفت: سبحان اللَّه يك نفر را پيدا نمی كنم كه به من كمك كند در اين راه دلم مى خواست اطرافيان من از اهالى قم ميبودند.

گفتم: يا امير المؤمنين(علیه السلام) من هر چه از خود شما شنيده ام نقل می كنم گفت:

بسيار خوب از قول من نقل كن هر چه از من شنيده اى فردا صبح ميان سرهنگان نشستم گفتم: امير المؤمنين(علیه السلام) از پدر خود از آباء گرام خويش از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل كرد كه فرمود: «من كنت مولاه فعلى مولاه».

امير المؤمنين از پدر خود از آباء گرام خويش نقل كرد كه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود: «علي منى به منزلة هارون من موسى».

حديث ها را با هم مخلوط می كردم آن طور كه بايد حفظ نبودم.

حديث خيبر و از اين قبيل احاديث مشهور را براى آن ها نقل كردم.

عبد اللَّه بن مالك خزاعى گفت: خدا علي را رحمت كند مردى صالح بود مأمون غلامى را مأمور كرده بود كه آن چه ميشنود به او گزارش دهد. ريان گفت:

مأمون از پى من فرستاد پيش او رفتم همين كه چشمش به من افتاد گفت چه خوب حديث نقل می كنى و حفظ كرده اى بعد گفت: شنيدم چه گفت آن يهودى عبد اللَّه بن مالك (خدا رحمت كند علي را مردى صالح بود) اگر خدا بخواهد قسم به ذات پاكش او را خواهم كشت.

هشام بن ابراهيم راشدى همدانى از نزديك ترين اصحاب حضرت رضا(علیه السلام) قبل از اين كه از مدينه به مرو بيايد مردى دانشمند و بافهم بود كارهاى حضرت رضا(علیه السلام) به وسيلۀ و در دست او اجرا می شد هر چه پول مى آوردند از اطراف به دست او می رسيد بعد از اين كه حضرت رضا(علیه السلام) را به مرو آوردند هشام بن ابراهيم پيش ذو

ص: 253

الرياستين آمد او را مقرب گردانيد و بسيار به خود نزديك كرد. هشام اسرار حضرت رضا(علیه السلام) را به ذو الرياستين و مأمون گزارش می داد با اين كار نزد آن دو مقامى كسب كرد هر جريانى كه بود از آن دو مخفى نمی كرد.

مأمون او را دربان حضرت رضا(علیه السلام) كرد كسى كه او اجازه می داد می توانست خدمت حضرت رضا(علیه السلام) برسدو بر آن جناب سخت گرفت به طورى كه بعضى از غلامان حضرت نمی توانستند خدمتش برسند هر حرفى كه حضرت رضا(علیه السلام) در خانه خود می زد هشام به مأمون و ذو الرياستين گزارش می داد مأمون پسر خود عباس را براى تعليم و تربيت در اختيار هشام گذاشت به او دستور داد كه پسرش را تربيت كند.

به همين جهت او را هشام عباسى لقب دادند گفت:

ذو الرياستين خيلى نسبت به حضرت رضا(علیه السلام) كينه برداشت چون مأمون آن جناب را زياد احترام می كرد و بر ذو الرياستين مقدم می داشت اول جريانى كه عداوت او را نسبت به حضرت رضا(علیه السلام) آشكار كرد اين بود كه مأمون دختر عمويش را خيلى دوست داشت و او نيز مأمون را دوست می داشت، اين علاقه باندازه اى بود كه درى از خانه او به مجلس مأمون باز می شد. آن زن نسبت به حضرت رضا(علیه السلام) ارادت ميورزيد و از ذو الرياستين متنفر بود و بدگوئى می كرد. وقتى ذو الرياستين فهميد از او بدگوئى می كند به مأمون گفت صحيح نيست كه درب خانه زن خود را از ميان مجلس خويش قرار دهى مأمون دستور داد آن درب را بستند.

يك روز مأمون خدمت حضرت رضا(علیه السلام) می رسيد و يك روز حضرت رضا(علیه السلام) پيش مأمون مى آمد خانه حضرت رضا(علیه السلام) پهلوى خانه مأمون قرار داشت همين كه

ص: 254

حضرت رضا(علیه السلام) وارد شد و مشاهده كرد درب بسته شده فرمود: يا امير المؤمنين(علیه السلام) چرا درب را بسته اى. مأمون گفت: فضل بن سهل صلاح دانست فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» فضل را چه كه در كار امير المؤمنين(علیه السلام) و خانواده اش دخالت كند.

مأمون گفت: شما چه صلاح می دانيد؟

فرمود: درب را بگشا و هر وقت خواستى پيش دختر عمويت برو سخن فضل را نپذير در موردى كه براى او شايسته نيست و او را نمی رسد. مأمون دستور داد ديوار را خراب كنند و پيش دختر عموى خود رفت اين خبر كه بفضل رسيد خيلى افسرده شد.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ياسر خادم گفت: هر وقت حضرت رضا(علیه السلام) روز جمعه از مسجد جامع مراجعت می كرد در حالى كه عرق می ريخت و گرد و غبار بر چهره اش بود دست هايش را بلند می كرد و می فرمود:

«اللهم ان كان فرجى مما انا فيه بالموت فعجل لى الساعة».

خدايا اگر فرج من از اين گرفتارى با مرگ است هم اكنون مرگ مرا برسان. پيوسته غمگين و افسرده بود تا از دنيا رفت صلوات اللَّه عليه.

عيون: محمّد بن عرفه گفت به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كردم چه موجب شد كه اين كار را پذيرفتى فرمود: آن چه جدم امير المؤمنين(علیه السلام) را وادار نمود كه در شورى وارد شود.

توضيح: يعنى تا مردم از خلافت ما مأيوس نشوند و بفهمند كه مخالفين هم اعتراف دارند كه ما را در خلافت حقى است ممكن است اين تشبيه از جهت يك اسرار مخفى باشد.

ص: 255

عيون: ابا صلت هروى گفت: به خدا قسم حضرت رضا(علیه السلام) به ميل خود اين كار را نپذيرفت او را باجبار بكوفه بردند و از آن جا از راه بصره و فارس بمرو.

عيون: پسر ابى عبدون گفت: وقتى مأمون با حضرت رضا(علیه السلام) بيعت كرد و او را وليعهد خويش قرار داد حضرت رضا(علیه السلام) را پهلوى خود نشانيد عباس خطيب از جاى حركت كرد و سخنرانى بسيار خوبى كرد سپس آخر گفتار خود اين شعر را خواند:

لا بد للناس من شمس و من قمر * فانت شمس و هذا ذلك القمر

عيون: احمد بن محمّد بن اسحاق از پدر خود نقل كرد كه گفت:

وقتى با حضرت رضا(علیه السلام) بولايتعهد بيعت شد اطرافش را گرفته تهنيت گفتند آن جناب اشاره كرد ساكت شوند سكوت كردند سپس فرمود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم الحمد للَّه الفعال لما يشاء لا معقب لحكمه و لا راد لقضائه يعلم خائنة الأعين و ما تخفى الصدور و صلى اللَّه على محمّد في الأولين و الآخرين و على آله الطيبين.»

می گويم من علي پسر موسى بن جعفر امير المؤمنين(علیه السلام) كه خدا او را ثابت قدم بدارد و در راه ارشاد و هدايت موفقش فرمايد حق ما را كه مردم رعايت نمی كردند متوجه آن شد و خويشاوندى قطع شده را وصل كرد و دل هاى وحشت زده را ايمن گردانيد و آن ها كه مشرف بمرگ بودند زندگى بخشيد در هنگام تنگدستى ايشان را كمك كرد و در حالى كه منظورش خدا بود از كسى اجر و پاداش نخواست خداوند پاداش سپاس گزاران را می دهد هرگز پاداش نيكوكاران را ضايع نمی كند.

مأمون مرا وليعهد خويش گردانيد و خلافت را پس از خود به من سپرد اگر

ص: 256

زنده بمانم بعد از او هر كس گرهىكه خداوند دستور داد باز كند و دستاويزى را كه خدا محكم كرده بگشايد خون خانواده خود را ريخته و ناموس خود را از دست داده زيرا با اين كار به امام توهين نموده و احترام اسلام را از ميان برداشته سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام) نيز در چنين موقعيتى قرار داشت صبر كرد بر كارهاى بی فكرى آن ها و متعرض تصميم هاى ناپسند ايشان نشد تا رخنه در دين پيدا نشود و اختلاف بين مسلمانان نيفتد؛ زيرا مسلمانان تازه، دوران جاهليت را پشت سر گذاشته اند و منافقين انتظار فرصتى را ميكشيدند تا اسلام را دچار خطر نمايند. اين آيه را قرائت فرمود: «وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ».

عيون: ابو الحسين رازى گفت: از پدرم شنيدم نقل می كرد از كسى كه او از حضرت رضا(علیه السلام) شنيد كه می فرمود: خدا را سپاس گزارم كه موقعيت و مقام ما را حفظ فرمود با اين كه مردم زير پا گذاشتند و آن چه ايشان نديده گرفتند خداوند بالاتر برد به طورى كه هشتاد سال روى منبرهاى كفر ما را لعنت كردند و فضائل و مناقب ما را پنهان می نمودند و پول ها خرج كردند تا بر ما دروغ ببندند، ولى بر خلاف ميل آن ها خداوند پيوسته مقام ما را بالا می برد و شخصيت ما را بيش تر منتشر می كرد.

به خدا قسم اين موقعيت به واسطۀ ما نبود؛ بلكه به واسطۀ پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) بود كه با او خويشاونديم به طورى كه حال ما بعد از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) و آن چه ما نقل می كنيم كه بعدا چه خواهد شد از بزرگ ترين دلائل نبوت آن حضرت بود (كه قبلاً اطلاع داده بود چنين مى شود).

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): بعضى معتقد بودند كه فضل بن سهل مأمون را وادار

ص: 257

كرد كه علي بن موسى الرضا(علیه السلام) را وليعهد خويش كند از آن جمله ابو علي حسين بن احمد سلامى در كتاب خود به نام اخبار خراسان همين مطلب را گوشزد می كند.

می نويسد: فضل بن سهل ذو الرياستين وزير و مشاور مأمون بود كه قبلاً دين مجوس داشت و به دست يحيى بن خالد برمكى مسلمان شد بعضى گفته اند پدر فضل، سهل به دست مهدى خليفه عباسى مسلمان شد كه فضل را يحيى بن خالد برمكى براى خدمتكارى مأمون انتخاب كرد و جزء اطرافيان مأمون قرار داد، ولى بعد فضل خيلى پيشرفت نمود به طورى كه بدون مراجعه به مأمون كارها را انجام می داد.

او را بدين جهت ذو الرياستين گفتند كه هم وزير كشور و هم وزير لشكر بود روزى فضل پس از رسيدن مأمون به خلافت رو به اطرافيان خود نموده گفت: كار من با كار ابو مسلم خراسانى اگر مقايسه شود چگونه است. يك نفر گفت: ابو مسلم خلافت را از يك قبيله بقبيله اى ديگرى منتقل نمود، ولى تو از برادرى به برادر ديگر منتقل كردى خودت ميدانى كه چقدر با هم فرق دارد.

فضل گفت منهم از يك قبيله به قبيله اى ديگرى انتقال خواهم داد بعد مأمون را واداشت تا علي بن موسى الرضا(علیه السلام) را وليعهد خود كند به همين جهت مأمون بيعت برادر خود مؤتمن را از بين برد و با حضرت رضا(علیه السلام) بيعت نمود. حضرت رضا(علیه السلام) در سال دويست هجرى از راه بصره و فارس به همراه رجاء بن ابى ضحاك پيش مأمون آمد. و با دختر او ازدواج كرد. اين خبر كه در بغداد به بنى عباس رسيد خيلى ناراحت شدند به همين جهت با ابراهيم بن مهدى به خلافت بيعت كردند در اين مورد دعبل بن علي خزاعى اين شعر را سرود:

يا معشر الاجناد لا تقنطوا * خذوا عطاياكم و لا تسخطوا

ص: 258

فسوف يعطيكم حنينية * يلذها الامرد و الاشمط

و المعبديات لقوادكم * لا تدخل الكيس و لا تربط

و هكذا يرزق اصحابه * خليفة مصحفه البربط

(1)اشاره بابراهيم بن مهدى می كند كه خيلى علاقه بنواختن عود داشت و شراب خوار عجيبى بود وقتى جريان خليفه شدن ابراهيم به مأمون رسيد فهميد فضل بن سهل در اين پيشنهاد او را گول زده و بضرر صلاح ديده به همين جهت از مرو خارج شد و به جانب عراق حركت كرد.

فضل بن سهل را به وسيلۀ دائى خود غالب در حمام سرخس سال دويست و سه ماه شعبان كشت فرصتى مى جست كه حضرت رضا(علیه السلام) را هم از بين ببرد تا اين كه آن جناب مريض شد از بيمارى امام استفاده كردسمى ترتيب داد و آن جناب را به وسيلۀ سمّ شهيد نمود، دستور داد او را در سناباد پهلوى قبر هارون الرشيد دفن كنند در صفر سال دويست و سه كه آن روز پنجاه و دو سال داشت بعضى پنجاه و پنج سال گفته اند.

اين نظريه ابو علي حسين بن احمد سلامى است كه در كتاب خود نقل می كند، ولى عقيده من اين ست كه مأمون حضرت رضا(علیه السلام) را وليعهد خود نمود به واسطۀ نذرى كه كرده بود و قبلاً ذكر شد فضل بن سهل هميشه با حضرت رضا(علیه السلام) دشمنى ميورزيد و او را نمی توانست ببيند چون فضل از كسانى بود كه برمكيان او را

ص: 259


1- . سپاهيان ناراحت نباشيد شما حقوق و جيره خود را بگيريد به زودى اين خليفه نغمه شورانگيز حنين را براى شما مى نوازد كه پير و جوان را سرمست كند، ولى نغمه معروف معبدى را اختصاص به سپه داران می دهد. چنين حقوق و جيره می دهد به ياران خود خليفه اى كه كتاب دينى او بربط باشد.

روى كار آورده بودند. حضرت رضا(علیه السلام) چهل و نه سال و شش ماه داشت و در سال دويست و سه شهيد شد چنان چه در همين كتاب ذكر كردم.

عيون: معمر بن خلاد گفت حضرت رضا(علیه السلام) فرمود مأمون به من گفت يا ابا الحسن خوب است يك نفر را معرفى كنى از كسانى كه به آن ها اعتماد دارى تا فرماندار فلان شهر كنم كه وضع آن جا درهم پاشيده، من گفتم اگر تو بشرايط من وفا كنى منهم شرط تو را وفا می كنم مگر من ولايتعهدى را نپذيرفتم بشرط اين كه امر و نهى نكنم و عزل و نصب ننمايم و كسى را فرماندار و كسى را بركنار ننمايم تا بالاخره خداوند مرا قبل از تو از اين دنيا ببرد. به خدا قسم خلافت چيزى است كه هرگز خود را به آن وعده نداده ام.

به خدا سوگند وقتى در مدينه بودم سوار بر مال سوارى خود می شدم و ميان كوچه و بازار رفت و آمد می كردم اهالى مدينه و ديگران حاجات و نيازهاى خود را از من درخواست می كردند برآورده می نمودم آن ها مثل عمو و خويشاوند من بودند نامه هاى مرا در شهرها مى پذيرفتند و سفارشهاى مرا رد نمی كردند تو بر نعمتى كه خداوند به من عنايت فرموده بود اضافه نكردى. مأمون گفت قبول دارم شرط شما را وفا می كنم.

عيون: ريان بن شبيب دائى معتصم برادر مارده گفت وقتى مأمون خواست براى خود بيعت به خلافت و براى حضرت رضا(علیه السلام) بولايتعهد و براى فضل بن سهل بوزارت بگيرد دستور داد سه كرسى گذاشتند وقتى هر كدام بر كرسى خود قرار گرفتند به مردم اجازه ورود داد. وارد شدند شروع به بيعت كردند با دست راست بر دست راست هر يك از اين سه نفر می گذاشتند از بالاى انگشت بشست تا انگشت كوچك

ص: 260

و خارج می شدند تا بالاخره جوانى از انصار در آخر بيعت كرد و دست راست خود را از انگشت كوچك تا بالاى شست بر دست آن ها گذاشت حضرت رضا(علیه السلام) تبسم فرمود آن گاه فرمود هر كس با ما بيعت كرد بيعتى نمود كه آن را بشكند جز اين جوان كه بيعت محكم و پايدار نمود، مأمون گفت شكستن و پايدارى بيعت از كجا معلوم شد حضرت رضا(علیه السلام) فرمود پايدارى بيعت از بالاى انگشت كوچك تا بالاى انگشت شست است و فسخ بيعت از بالاى شست تا بالاى انگشت كوچك است مردم از شنيدن اين جريان با يك ديگر به صحبت پرداختند مأمون دستور داد برگردند و آن طورى كه حضرت رضا(علیه السلام) دستور می دهد بيعت كنند. می گفتند از كجا لياقت امامت دارد كسى بيعت كردن را نمی داند كسى كه می داند از او شايسته تر است، اين سخنان باعث شد كه مأمون حضرت رضا(علیه السلام) را مسموم نمايد.

غيبت شيخ طوسى: محمّد بن عبد اللَّه افطس گفت پيش مأمون رفتم مرا احترام كرد و تهنيت گفت سپس گفت خدا رحمت كند حضرت رضا(علیه السلام) را چقدر دانا بود مرا از امر عجيبى خبر داد شبى كه مردم با او بيعت كرده بودند به او گفتم خوب است شما بعراق تشريف ببريد و من جانشين شما در خراسان باشم لبخندى زده فرمود نه قسم بجان خودم كه من بايد همين نزديكيهاى خراسان باشم و در اين سرزمين بمانم تا مرگ گريبانم را بگيرد بالاخره از همين سرزمين محشور خواهم شد.

عرض كردم فدايت شوم از كجا اين مطلب را ميدانى فرمود همان طور كه محل دفن خود را می دانم مكان دفن تو را نيز می دانم پرسيدم محل دفن من كجا است فرمود بين من و تو فاصله زياد است من در مشرق از دنيا ميروم و تو در مغرب.

ص: 261

گفتم صحيح می فرمائيد خدا و پيامبر و اهل بيت او بهتر می دانند خيلى كوشش كردم و او را در مورد خلافت و چيزهاى ديگر به طمع اندازم، ولى قبول نكرد.

ارشاد: گروهى از تاريخ نويسان و وقايع نگاران كه تحقيق در باره زندگى خلفا دارند، نوشته اند كه وقتى مأمون تصميم گرفت حضرت رضا(علیه السلام) را وليعهد خود نمايد فضل بن سهل را خواست و جريان را با او در ميان گذاشت به او گفت در اين مورد با برادرت حسن بن سهل نيز مشورت كن اين كار را كرد هر دو پيش مأمون آمدند حسن بن سهل پيوسته اظهار می كرد كه اين كار مشكلى است و خلافت از اين خاندان خارج مى شود مأمون گفت من با خدا پيمان بسته ام كه اگر بر برادر خود پيروز شوم خلافت را بسپارم بشايسته ترين اولاد علي امروز كسى را از علي بن موسى الرضا شايسته تر نمی دانم روى زمين.

فضل و حسن كه ديدند مأمون تصميم جدى دارد مخالفت نكردند آن دو را پيش حضرت رضا(علیه السلام) فرستاد و ولايتعهد را به آن جناب عرضه داشت، ولى ايشان امتناع ورزيدند آن قدر اصرار نمودند تا پذيرفت.پيش مأمون برگشتند و از قبول كردن آن جناب مأمون را مطلع كردند خيلى خوشحال شد روز پنجشنبه مجلسى براى خواص تشكيل داد و فضل بن سهل به مردم اطلاع داد كه نظر مأمون در باره حضرت رضا(علیه السلام) چيست و او را وليعهد خويش كرده و لقب رضا به او بخشيده و دستور داد لباس سبز بپوشند و روز پنجشنبه با او بيعت كنند و مواجب و حقوق يك سال خود را دريافت نمايند.

آن روز تمام طبقات از سپهداران و وزيران و قاضيان سوار شده در آن مجلس حاضر شدند.

ص: 262

مأمون نشست و براى حضرت رضا(علیه السلام) دو پشتى بزرگ نزديك خود قرار داده بود آن جناب با لباس سبز در جايگاه خود نشست عمامه اى بر سر داشت و شمشيرى بر كمر آويخته خود مأمون دستور داد اولين كس پسرش عباس بن مأمون بيعت كند امام(علیه السلام) دست خود را به طورى بلند كرد كه پشت دست آن جناب مقابل صورت خودش و كف دست رو به مردم بود. مأمون گفت دست خود را براى بيعت بگشائيد. فرمود: پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) اين چنين بيعت می كرد مردم بيعت كردند دست حضرت رضا(علیه السلام) بالاى دست آن ها بود كيسه هاى زر براى جايزه نهادند و گويندگان و شعرا بپا خاستند و شروع به ذكر فضل و منقبت حضرت رضا(علیه السلام) كردند و شرح همبستگى آن جناب را با مأمون دادند.

سپس ابو عباد، عباس پسر مأمون را صدا زد از جاى حركت كرد جلو پدر خود مأمون رفته دست او را بوسيد دستور داد بنشيند بعد محمّد بن جعفر بن محمّد را صدا زدند، فضل بن سهل به او گفت: از جاى حركت كن. برخاست آمد تا نزديك مأمون ايستاد، ولى دست او را نبوسيد به او گفتند برو جايزه ات را بگير، ولى مأمون گفت: برگرد سر جايت بنشين برگشت.

ابو عباد هر يك از علويها و عباسيان را صدا می زد جايزه خود را دريافت می كردند تا پول ها تمام شد و بعد مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) پيشنهاد كرد كه سخنرانى كند امام(علیه السلام) پس از حمد پروردگار و درود بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود:

ما را به واسطۀ قرابت با پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) حقى است بر شما و شما را نيز به واسطۀ آن جناب بر ما حقى است وقتى شما حق ما را ادا كرديد بر ما نيز واجب مى شود كه حق شما را ادا كنيم.

ص: 263

جز همين جملات ديگر چيزى نقل نشده كه امام در اين مجلس فرموده باشد مأمون دستور داد درهم به نام حضرت رضا(علیه السلام) سكه بزنند دختر اسحاق ابن جعفر بن محمّد را بازدواج پسر عمويش اسحاق بن موسى بن جعفر در آورد و آن سال او را امير الحاج كرد و خطبه به نام حضرت رضا(علیه السلام) بولايت عهدى خواندند.

يحيى بن حسن علوى گفت: كسى كه از عبد الحميد بن سعيد شنيده بود نقل كرد كه او در مدينه روى منبر پيغمبر در دعاى خود گفت: وليعهد مسلمانان علي بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علي بن حسين بن على بن ابى طالب مدائنى در رجال می نويسد: وقتى حضرت رضا(علیه السلام) بر كرسى ولايتعهد نشست خطبا و شاعران جمع شدند و پرچمها بر روى سر آن جناب باهتزاز درآمد شخصى از حاضرين كه جزء اصحاب خاص حضرت رضا(علیه السلام) بود گفت:

من آن روز روبروى حضرت رضا(علیه السلام) بودم چشم آن جناب به من افتاد كه خوشحالم از اين پيش آمد اشاره كرد نزديك شوم. نزديك آن جناب رفتم به طورى كه كسى نميشنيد به من فرمود: دل به اين كار مبند و خوشحال نباش اين وضع عاقبت ندارد و بانجام نمی رسد(1).

مناقب: جريان بيعت را چنان چه قبلاً نقل شد ذكر كرده و صورت خط حضرت رضا(علیه السلام) را در مورد نامه ولايتعهد همان طورى بعدا نقل مى شود نقل كرده آن گاه می نويسد: كه ابن المعتز اين شعر را سرود:

و أعطاكم المأمون حق خلافة * لنا حقها لكنه جاد بالدنيا

فمات الرضا من بعد ما قد علمتم * و لاذت بنا من بعده مرة اخرى

ص: 264


1- . دنباله روايت معصمى در صفحات بعد خواهد آمد.

در بين شاعرانى كه براى مدح خدمت آن جناب رسيدند يكى دعبل ابن على خزاعى بود كه اين قصيده را سرود:

مدارس آيات خلت من تلاوة * و منزل وحى مقفر العرصات

ابو ابراهيم بن عباس اين شعر را خواند:

ازالت عزاء القلب بعد التجلد * مصارع اولاد النبى محمّد

ابو نواس اين شعر را سرود:

مطهرون نقيات جيوبهم * تتلى الصلاة عليهم اينما ذكروا

من لم يكن علويا حين تنسبه * فما له في قديم الدهر مفتخر

و اللَّه لما برأ خلقا فاتقنه * صفاكم و اصطفاكم ايها البشر

فانتم الملاء الا على و عندكم * علم الكتاب و ما جاءت به السور

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: شعرى سروده اى كه كسى تاكنون چنين نسروده غلام چقدر پول از مخارج ما باقيمانده گفت: سيصد دينار فرمود: بده به ابو نواس. سپس فرمود: غلام همين قاطر سوارى مرا نيز به او بده.

كشف الغمة: على بن عيسى اربلى می نويسد: كه در سال ششصد و هفتاد و هفت يكى از خدمت گزاران حرم حضرت رضا(علیه السلام) آمد به همراه او عهدنامه مأمون بود كه در باره ولايت عهد حضرت رضا(علیه السلام) نوشته بود به خط خود در بين خطوط و در پشت عهدنامه جملاتى از امام(علیه السلام) بود به خط خودش كه من روى خطها را بوسيدم و اين موفقيت را كه زيارت خط حضرت رضا(علیه السلام) است از الطاف و نعمت هاى خدا می دانم عهدنامه را به طور كامل بدون افتادن يك حرف نقل كردم كه اين ست: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» اين نامه ای ست كه عبد اللَّه مأمون پسر هارون الرشيد امير المؤمنين(علیه السلام) نوشته براى على بن موسى بن جعفر وليعهد خود.

ص: 265

خداوند اسلام را برگزيد به عنوان دين و از ميان بندگان خود گروهى را به منصب رسالت اختصاص داد كه راهنما و هادى به سوى او باشند اولين پيامبر بشارت آمدن آخرين پيغمبر را می داد و پيامبر بعد تصديق پيامبر قبل را می نمود تا بالاخره مقام نبوت منتهى به محمّد مصطفى(صلی الله علیه وآله ) شد بعد از آن كه مدتى بود كه پيامبرى نيامده بود و علم دين به دست فراموشى می رفت و وحى قطع شده بود و قيامت نزديك می گرديد سلسله پيامبران به وسيلۀ او ختم شد و آن جناب را شاهد و گواه بر پيامبران قرار داد و قرآن كريم كه اشتباه بردار نيست و از جانب خداى عزيز است بر او فرو فرستاد كه داراى حلال و حرام و بيم و اميد و امر و نهى است تا حجت رساى او بر خلق باشد و هر كس منحرف شد واقعاً كوتاهى از خود او باشد و هر كه حيات و زندگى جاويد يافت كه با دليل و برهان پذيرفته باشد خدا شنوا و دانا است.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) رسالت خويش را انجام داد و مردم را دعوت بدين خدا كرد با همان وضعى كه به او دستور داده بود به وسيلۀ حكمت و پند و اندرز و بحث و مناظره نيكو بعد به وسيلۀ جنگ و جهاد و سخت گيرى تا بالاخره آن جناب مأموريت خويش را انجام داد و از دنيا رفت وقتى نبوت پايان پذيرفت و وحى و رسالت تمام شد خداوند پايدارى و قوام دين و رهبرى مسلمانان را به خلافت و جانشينى پيامبر واگذاشت تكميل شدن مقام خلافت و انجام وظائف بستگى باطاعت و فرمان بردارى مردم است تا بتوان حدود خدا و فرائض را انجام داد و دستورات اسلام و سنت پيغمبر را اجرا نموده و با دشمنان دين به پيكار برخاست.

خلفا بايد مطيع خدا باشند در مورد چيزى كه حفظ و حراست آن را از ايشان خواسته از قبيل مسائل دينى و امور بندگان و مسلمانان لازم است از خلفا اطاعت

ص: 266

نمايند و آن ها را كمك كنند بر انجام حق خدا و عدالت و امنيت و جلوگيرى از خونريزى و اصلاح بين مردم و ايجاد اتحاد كه در غير اين صورت اختلاف در بين مردم و ملت پديد مى آيد و دين شكست خورده دشمن پيروز مى شود و هم آهنگى از ميان می رود و موجب زيان دنيا و آخرت می گردد.

واقعاً لازم است كسى كه نماينده خداست بين مردم كوشش كند و آن چه موجب رضاى خدا است بر هر كارى مقدم دارد در مورد امورى كه خدا از او بازخواست می نمايد اهميت بدهد عدالت و دادگرى كند در فرمان روائى خويش چنان چه خداوند به پيامبر خود حضرت داود(علیه السلام) چنين می فرمايد: «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِينَ يَضِلُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدِيدٌ بِما نَسُوا يَوْمَ الْحِسابِ».(1)

شنيده ايم كه عمر بن خطاب گفته است: اگر يك گوساله در كنار شط فرات گم شود می ترسم خداوند از من بازخواست كند. به خدا قسم كسى كه فقط از او بازخواست راجع بعمل خودش می كنند و در مقابل خدا ميايستد تا رسيدگى بكارهاى شخصى او شود در يك موقعيت بس خطرناك قرار دارد چه رسد به كسى كه جواب گوى مسئوليت رهبرى مردم را دارد به خدا پناهنده می شوم و اميد به او دارم در توفيق و نگهدارى و كمك و هدايتبراه راست و نائل شدن برضا و رحمت پروردگار.

داناترين مردم نسبت به خود و خيرخواه ترين آن ها در راه دين از ميان مردم كسى است كه عمل به دستور خدا و سنت پيامبر نمايد از زمان حكومت خود و بعد

ص: 267


1- . ص / 26.

از آن و تمام كوشش خود را به كار ببرد در باره انتخاب كسى كه او را وليعهد خويش و پيشواى مسلمانان و فرمان رواى آن ها بعد از خويش قرار می دهد و او را پناه آن ها و مدافع حقوق ايشان و مانع اختلاف و موجب امنيت و برطرف كننده كشمكش و نزاع هاى مردم و جلوگير از وسوسه هاى شيطان و حيله بازى قرار می دهد.

خداوند عزيز جانشين تعيين نمودن را پس از خلافت سبب كمال و تكميل شدن دين قرار داده و بخلفاء دستور داده كه بسيار توجه داشته باشند در مورد انتخاب كسى كه او را پس از خود حافظ و نگهبان مسلمانان قرار می دهند خداوند حيله بازى گمراهان و اختلاف اندازى دشمنان را از ميان برمی دارد و كسانى را كه سعى در ايجاد اختلاف و فتنه انگيزى دارند سركوب می كند.

از وقتى خلافت به امير المؤمنين(علیه السلام) رسيده پيوسته با دقت نظر خود و سنگينى مسئوليت و رنج فراوان در انديشه آن بوده كه به چه كس بسپارد كه مطيع خدا باشد و مراقب وظيفه سنگين رهبرى، خيلى در اين مورد زحمت كشيده و بيدار خوابى ديده و فكر نموده كه كارى كند موجب عزت دين و ريشه كن نمودن مشركين و نفع مردم و نشر عدل و داد و بپاداشتن دستورات قرآن و سنت پيامبر شود اين مسئوليت او را از آسايش و راحتى و خوشگذرانى بازداشته چون متوجه است كه خداوند از او بازخواست خواهد نمود و بسيار مايل است كسى را انتخاب كند كه صلاح دين و مردم باشد و شخصى را وليعهد و فرمان رواى مردم پس از خود بنمايد كه از تمام آن ها در دين و دانش و تقوى و پرهيزكارى برتر باشد و از همه بيش تر متوجه وظيفه خويش باشد پيوسته از خدا در دل شب تقاضا داشته كه يك نفر از خاندان خويش از ميان فرزندان عباس و علي بن ابى طالب پيدا كند از آن ها كه می شناسد داراى علم و

ص: 268

دين و مذهب هستند و تمام كوشش را در اين راه به كار برده تا بالاخره پس از بررسى كامل و مشاهدات احوال و اخبار و وضع آن ها و تقاضاى راهنمائى كردن از خدا در مورد انجام وظيفه از ميان دو فاميل (عباسى و ابو طالب) علي بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علي بن حسين بن علي بن ابى طالب را انتخاب نموده چون داراى فضل و كمال بى نظير و دانش فراوان و پرهيزگارى و پارسائى و بى اعتنائى به دنيا بود و مورد توجه تمام مردم است مقام او براى خليفه آشكار گرديد زيرا همه در فضل و شخصيت و عظمت او اتفاق داشتند او را از كودكى تا جوانى و بزرگى بفضل و دانش مى شناخت به همين جهت او را وليعهد خويش قرار داد تا بعد از او خليفه باشد با اطمينان به اين كه برگزيده خدا همين است زيرا خدا می داند كه اين كار را براى دين كرد و از جهت مصلحت اسلام و مسلمين انجام داد تا آسايش و رستگارى خود را در روز رستاخيز تأمين كند.

امير المؤمنين فرزند خود و بستگان و نزديكان و سپهبدان و خدمتكاران را خواست همه با آغوش باز بيعت كردند چون می دانستند اطاعت خدا را برخاسته نفس خويش در مورد فرزندان و خويشاوندان نزديك خود مقدم داشته و او را رضا لقب داد زيرا در نزد امير المؤمنين(علیه السلام) پسنديده است.

اينك بيعت كنيد اى خانواده امير المؤمنين(علیه السلام) و سپهداران و ساكنين اين مرز و بوم و تمام مسلمانان با امير المؤمنين(علیه السلام) و با حضرت رضا(علیه السلام) بولايت عهد. و غنيمت شماريد اين نعمت و بركت را كه خداوند مقرر فرمود، بيعتى با دست گشاده و آغوش باز و خدا را سپاس گزار باشيد در مورد اين تصميم امير المؤمنين(علیه السلام) كه اطاعت خدا را بر خواسته خود مقدم داشت كه مراعات شما را نمود و خدا او را

ص: 269

براه راست و طريق استوار راهنمائى كرد. اميدوار است كه اين كار موجب همبستگى شما گردد و از خون ريزى جلوگيرى نمايد باعث اتحاد و دفاع از مرز و تقويت دين و سركوبى دشمنان و انتظام امور شما گردد سبقت بگيريد بر يك ديگر در راه اطاعت خدا و امير المؤمنين(علیه السلام) كه اين موجب آسايش شما است اگر قدر بدانيد خدا را سپاس گزار باشيد و خواهيد فهميد چه نعمتى به شما داده ان شاء اللَّه.

اين عهدنامه را با دست خود نوشت در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال دويست و يك هجرى.

116. پشت عهدنامه و خط حضرت رضا(علیه السلام)

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم؛ الحمد للَّه الفعال لما يشاء لا معقب لحكمه و لا راد لقضائه يعلم خائنة الأعين و ما تخفى الصدور و صلى اللَّه على نبيه محمّد خاتم النبيين و آله الطيبين الطاهرين.»

من كه علي بن موسى بن جعفر می گويم: امير المؤمنين(علیه السلام) كه خدايش استوار دارد و توفيقش دهد متوجه حقما كه ديگران توجه نداشتند شد، رعايت خويشاوندى را نموده كه ديگران قطع كرده بودند؛ بلكه او زنده كرد با اين كه از بين رفته بود و خويشاوندان خود را بى نياز كرد با اين كه فقير شده بودند بجهت رضاى خدا كه جز او از ديگرى پاداش و اجرى نمی خواهد به زودى خدا جزاى سپاس گزاران را می دهد و پاداش نيكوكاران را ضايع نخواهد كرد.

او مرا وليعهد خود نمود و فرمان روائى بزرگ را به من واگذار كرد در صورتى كه پس از او زنده بمانم هر كس گرهى را كه خدا دستور داده بسته شود بگشايد و دست آويزى را كه خدا خواسته محكم باشد بشكند خون خود و خانواده اش را مباح

ص: 270

نموده زيرا با اين كار سوء قصد نسبت به امام نموده و هتك حرمت اسلام كرده همين روش را جد بزرگوارم در گذشته از پيش گرفت و بر كارهاى بى مطالعه آن ها صبر كرد و اعتراضى بر تصميم هاى ايشان ننمود مبادا اختلاف در دين به وجود آيد و اتحاد مسلمانان از بين برود چون آن ها تازه زمان جاهليت را پشت سر گذاشته بودند و منافقين انتظار فرصت ميكشيدند و چشم بآتش فتنه داشتند.

با خداى خود پيمان بسته ام اگر به خلافت رسيدم و قرار شد در ميان مردم حكومت كنم در ميان تمام مردم مخصوصاً بنى عباس اطاعت از خدا و پيامبرش كنم و خون ريزى نكنم و بى احترامى بناموس مردم ننمايم مگر در مواردى حدود و مقررات خدا اجازه و الزام چنين عملى را نموده باشد. تمام سعى و كوششم را به كار برم در انتخاب كسانى كه لياقت فرمان روائى دارند پيمانى محكم بسته ام كه خداوند از من بازخواست نمايد او می فرمايد: «أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا»، اگر تغيير و تبديل بی جا دادم مستوجب كيفر و آماده عقوبت باشم به خدا پناه ميبرم از خشم او اميدوارم او خود توفيق عنايت فرمايد در راه بندگى و اطاعتش و فاصله شود بين من و نافرمانى خودش در صورتى كه صلاح و سلامتى من و مسلمانان در آن باشد.

اما جامعه و جفر بر خلاف اين دلالت دارند «وَ ما أَدْرِي ما يُفْعَلُ بِي وَ لا بِكُمْ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ يَقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَيْرُ الْفاصِلِينَ».

اما من فرمان امير المؤمنين(علیه السلام) را پذيرفتم و خواسته او را قبول كردم خداوند من و او را نگه دارد خدا را گواه می گيرم در آن چه گفتم او خوب گواهى است.

به خط خود در حضور امير المؤمنين(علیه السلام) و فضل بن سهل و سهل بن فضل

ص: 271

و يحيى بن اكثم و عبد اللَّه بن طاهر و ثمامة بن اشرس و بشر بن معتمر و حماد ابن نعمان در ماه رمضان سال 201 هجرى نوشتم.

شهود در جانب راست: يحيى بن اكثم گواه است بر پشت و روى اين نامه از خداخواهان است كه بركت اين عهد و پيمان نصيب تمام مسلمانان و امير المؤمنين(علیه السلام) شود با خط خود در تاريخ تعيين شده نوشت:

عبد اللَّه بن طاهر نيز در همان تاريخ گواهى كرد.

حماد بن نعمان گواه است بر مضمون اين عهدنامه پشت و روى آن در همان تاريخ.

بشير بن معتمر نيز شاهد اين عهدنامه است.

شهود طرف چپ: دستور داد امير المؤمنين(علیه السلام) اين پيمان نامه را كه اميدواريم به وسيلۀ آن از صراط بگذريم پشت و رويش را در حرم پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) بخوانند بين قبر مبارك و منبر آن جناب در مقابل تمام مردم از بنى هاشم و ساير ارادتمندان و خانواده ها پس از اين كه شرايط بيعت انجام شد و حجت بر مسلمانان تمام گرديد تا ديگر شبهه و شكى باقى نماند براى اعتراض نادانان «ما كانَ اللَّهُ لِيَذَرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ» فضل بن سهل به دستور امير المؤمنين(علیه السلام) در همان تاريخ نوشت.

كشف الغمه: خط حضرت رضا(علیه السلام) را در سال ششصد و هفتاد و هفت در واسط ديدم كه جواب نامه مأمون را به اين مضمون داده بود:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ نامه امير المؤمنين(علیه السلام) كه خداوند او را عمر طولانى دهد رسيد، چند روايت در آن ذكر كرده بود و نوشته بود من توضيح دهم اين يك مو

ص: 272

از موهاى پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) است و آن چوب مربوط به آسياب دستى فاطمه زهرا دختر پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) است درود خدا بر او و پدر و شوهرش باد.

اين يك مو از مويهاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) است بدون شك و شبهه و اين چوب همان چوب آسياب فاطمه(س) است بدون ترديد من با اطلاع و يقين براى تو نوشتم سخنم را بپذير خداوند در اين كنجكاوى به تو اجر زياد خواهد داد از خداخواهان توفيقم. اين نامه را علي بن موسى بن جعفر در سال 201 هجرى نوشت.

عيون: هارون قزوينى گفت: وقتى خبر بيعت مأمون با حضرت رضا(علیه السلام) به عنوان وليعهدى به مدينه رسيد عبد الجبار بن سعيد بن سليمان بن مساحقى سخنرانى كرد و در آخر سخنان خود گفت: می دانيد وليعهد شما كيست علي بن موسى بن جعفر بن محمّد بن علي بن حسين بن علي بن ابى طالب است.

117. ولایت عهدی امام رضا(علیه السلام) و بیان سید مرتضی(ره)

توضيح سيد مرتضى در كتاب تنزيه الأنبياء می نويسد:

اگر اشكال شود كه چگونه حضرت رضا(علیه السلام) ولايتعهدى مأمون را پذيرفت مگر نه اين ست كه قبول ولايتعهد اشاره است به اين كه شايسته مقام رهبرى و امامت نيست و اين خود اشكال است در دين.

جواب می دهم كه قبلاً يادآور شديم در وارد شدن امير المؤمنين(علیه السلام) در شورى كه اصل اشكال در آن جا است خلاصه جواب اين ست حق مال اوست و می تواند به هر وسيله اى كه ممكن است به حق خود برسد مخصوصاً موقعى مكلف نيز بشود كه از اين راه وارد گردد كه در اين صورت بر او واجب مى شود اقدام و توصل با هر وسيله اى كه امكان رسيدن بمقصود را موجب مى شود.

ص: 273

امامت حق حضرت رضا(علیه السلام) است با تصريح آباء گرامش و نص آن ها وقتى حقش را بگيرند، ولى راه ديگرى برايش باز كنند لازم است از آن راه برود تا به حق خود برسد.

اين كار نيز موجب شك و ترديد نمی شود زيرا دلائلى كه امامت آن جناب را ثابت می كند مانع از شك و شبهه است گر چه مختصر ايهامى وجود داشته باشد كه الزام و اجبار آن جناب بر اين كار آن ايام را نيز رفع می كند چنان چه همين مطلب وادار كرد آن جناب و آباء گرامش را كه با ظالمين بيعت كنند و آن ها را به نام امام بخوانند شايد حضرت رضا(علیه السلام) از روى ترس و تقيه ولايتعهد را پذيرفت زيرا قبول نكردن در مأمون اثر نداشت و بزور وادار كرد بايد از در مخالفت علنى وارد می شد و آن زمان چنين كارى صحيح نبود.(1)

118. ارتباطات و تعاملات مأمون و امام رضا(علیه السلام)

اين نوشته و شرط از عبد اللَّه مأمون امير المؤمنين(علیه السلام) و ولى عهدش علي بن موسى الرضا است براى ذو الرياستين فضل بن سهل كه در روز دوشنبه هفتم ماه رمضان سال 201 هجرى نوشته شد همان روزى كه خداوند دولت امير المؤمنين(علیه السلام) مأمون را تكميل نمود و بيعت براى وليعهدش گرفته شد و به مردم لباس سبز پوشانيد و به آرزوى خود در باره دوست و پيروزى بر دشمن رسيد.

ما تو را دعوت می كنيم بپذيرش مختصرى از پاداش اعمالى كه در راه خدا و پيامبر و جانشين او امير المؤمنين(علیه السلام) و ولى عهدش علي بن موسى الرضا و حق

ص: 274


1- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام حسن(علیه السلام) (ترجمه جلد 10بحارالانوار)، ص: 117.

هاشم انجام داده اى كه مايه برقرارى دين و اصلاح بين مسلمين مى شود كه اين اعمال موجب نعمت بر ما و تمام مسلمانان است و كمكى كه مخصوصاً به امير المؤمنين(علیه السلام) نموده اى از اقامه دين و سنت پيامبر و بيعت دوم و انتخاب بيعت اولى با فعاليتى كه در راه نابودى شرك و بت پرستى و ريشه كن كردن ستم گران و ساير فعاليتها كه در باره منكوب نمودن و سركوب كردن و بركنار كردن خليفه مخلوع (محمّد امين) كرده اى در شهرها.

و خدمتى كه در باره شورش ابو السرايا و شورش شخصى كه ملقب به مهدى بود به نام محمّد بن جعفر طالبى و آن مرد ترك خزلجى در طبرستان و فرمان روايان آن ناحيه تا بعد او هرمز بن شروين كردى و كارهائى كه در ديلم و فرمان رواى آن و كابل و پادشاه آن مهوزين و بعد از او پادشاه ديگر اسپهبد نمودى و در مورد ابن مبرم و جبال بدار بنده و غرشستان و غور و ساير جاها كرده اى و در مورد خاقان خراسان و فرمان رواى تبت و كيمان تغرغر و ارمينه و حجاز و صاحب السرير و فرمان رواى خزر و كارهائى كه در جنگ هاى مغرب نموده اى تفسير اين جريانها در ديوان تاريخ ثبت شده آن چه ما تو را دعوت بپذيرش آن می نمائيم كمكى است براى تو كه عبارت است از صد مليون درهم و معادل ده مليون درهم غله بغير آن چه قبلاً امير المؤمنين(علیه السلام) به تو بخشيده و بهاى صد مليون درهم كه هر وقت خواستى به تو پرداخت مى شود با اين كه تو چنين پولى را رها كردى وقتى خليفه مخلوع (محمّد امين) به تو ميپرداخت و قبول نكردى و خدا و دين را مقدم داشتى و تو سپاس مقام امير المؤمنين(علیه السلام) و وليعهدش را داشتى و بيش از اين ها نسبت بمسلمانان خدمت كردى و بر آن ها لطف نمودى.

ص: 275

از ما پيوسته تقاضا می كردى به آرزوى خود برسى در مورد كناره گيرى و زهد تا آن ها كه ترديد دارند كه آيا خدمات تو براى رسيدن به مقام دنيوى است يا منظورت خدا بود ببينند تو نظرى به دنيا ندارى و از مقام كناره گيرى كردى با اين كه در هر حال نمی توان از مثل تو بى نياز بود و نه می توان خواسته ات را قبول نكردگر چه تقاضاى تو ما را از نعمت هاى بزرگى محروم نمايد چه رسد بكارى كه خرج ها برداشته و موجب اثبات اين مطلب مى شود براى كسانى كه مشكوك هستند كه خدمات تو براى آخرت بوده نه دنيا.

آن چه درخواست نموده اى پذيرفتيم و آن را با عهد و پيمان خدائى مؤكد نموديم كه قابل تغيير و تبديل نباشد و موقع آن را بخودت واگذار نموديم هر وقت خواستى چنان كن تا وقتى در شغل خود بمانى همه نوع اختيار خواهى داشت و هرگز بكارى كه بر خلاف ميل تو است وادار نخواهى شد هر چه باشد و از هر ناراحتى كه خود را نگهداريم تو را نيز نگاه خواهيم داشت هر وقت نيز كه خواستى كناره گيرى كنى آسايش سزاوارتر است و بايد استراحت نمائى.

سپس آن چه مايل باشى از مبالغى كه در اين نامه قيد شده كه امروز نميگيرى به تو خواهيم داد و براى حسن بن سهل نيز تمام امتيازات تو را قرار داديم و نصف جايزه اى كه به او بخشيده ايم زيرا او با تو هم كارى نموده و جان خويش را به خطر انداخته در پيكار با ستم كاران دو بار فتح عراق و متفرق نمودن سپاهيان شيطان تا بالاخره دين را تقويت نمود و در شعله آتش جنگ خود و خانواده و سربازانى كه در اختيار داشت در آتش افكند به واسطۀ وفادارى و سپاس گزارى كه نسبت به ما داشت.

ص: 276

خداوند و ملائكه و تمام مسلمانانى كه امروز بيعت كرده اند و بعد مى نمايند گواه می گيرم بر آن چه در اين عهدنامه نوشته شده و خدا را كفيل قرار می دهم و بر خود واجب مى كنم وفاى به اين عهد را بدون استثناء كه موجب نقض عهد شود چه پنهان و چه آشكارا مؤمنين بايد بعهد خود وفادار باشند و از پيمان بازخواست مى شود و شايسته ترين افراد بوفاكردن نسبت به پيمان همان كسى است كه از مردم تقاضاى وفاى بعهد مى نمايد و قدرت اين كار را دارد خداوند در اين آيه می فرمايد: «وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَ لا تَنْقُضُوا الْأَيْمانَ بَعْدَ تَوْكِيدِها وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ».

حسن بن سهل فرمان مأمون را نوشت كه در آن چنين بود:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ امير المؤمنين(علیه السلام) بر خويشتن واجب نمود عمل كردن به آن چه در اين عهدنامه قيد شده و خدا را بر خود شاهد و ناظر قرارداد در ماه صفر سال 202 به خط خود نوشت از جهت اهميت اين عطا و بخشش و تأكيد راجع به اين پيمان نامه.

حضرت رضا(علیه السلام) نيز چنين نوشت:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ»؛ علي بن موسى بر خود لازم و واجب كرد آن چه در اين عهدنامه نوشته با تمام تأكيدهاى آن از امروز تا فردا و تا هر وقت زنده بود و خدا را شاهد و كفيل خود قرار داد كه او كافى است در شهادت و گواهى، به خط خود نوشت در همان ماه و سال:

«الحمد للَّه رب العالمين و صلى اللَّه على محمّد و آله و سلم و حسبنا اللَّه و نعم الوكيل».

ص: 277

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ثمامة بن اشرس گفت: روزى مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) منت نهاد راجع به مقام ولايتعهدى كه به او داده بود حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: كسى كه بموقعيت و مقامى به واسطۀ پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) رسيده لازم است به خاطر همان پيغمبر نيز بخشش نمايد.

عيون: نوشته اند كه روزى فضل بن سهل به همراه هشام بن عمر خدمت حضرت رضا(علیه السلام) رسيدند فضل گفت: ما آمده ايم كه سرّى را با شما در ميان گذاريم مجلس را خلوت كنيد قسم نامه اى را بيرون آوردند كه در آن قسم بآزادى بندگان و طلاق زنان و مال زيادى به عنوان كفار قيد شده بود گفتند:

ما آمده ايم كه يك حقيقت و واقعيت را اقرار كنيم ما می دانيم فرمان روائى متعلق به شما است و حق مال شما است و آن چه اقرار می كنيم از صميم قلب است در صورتى دروغ بگوئيم همه بندگان مان آزاد و زنانمان طلاق داده شوند و سى مرتبه پياده به حج بروم اگر مأمون را نكشيم و خلافت را به تو نسپاريم تا حق بصاحبش برسد.

امام(علیه السلام) به حرف آمد و گوش نداد و آن دو را فحش داد و لعنت كرد.

فرمود: شما كفران نعمت كرديد اگر من تن به گفته شما بدهم نه شما سالم ميمانيد نه من. فضل كه گفتار حضرت رضا(علیه السلام) را شنيد فهميد اشتباه كرده لذا به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كردند: ما می خواستيم شما را آزمايش كنيم. امام فرمود:

دروغ می گوئيد آن چه می گفتيد از ته دل بود، ولى مرا با خود موافق نيافتيد.

آن دو پيش مأمون رفتند به او گفتند: يا امير المؤمنين(علیه السلام) ما خدمت حضرت رضا(علیه السلام) رفتيم و او را آزمايش كرديم خواستيم ببينيم در واقع نسبت به شما چگونه

ص: 278

است ما چنين گفتيم و ايشان چنان. وقتى آن دو از پيش مأمون خارج شدند حضرت رضا(علیه السلام) وارد شد و مجلس را خلوت كردند جريان را به مأمون گوشزد فرمود واو را امر كرد كه جان خويش را از اين دو حفظ نمايد.

مأمون كه از حضرت رضا(علیه السلام) اين جريان را شنيد فهميد آن جناب راست می گويد.

عيون: ابراهيم بن محمّد حسنى گفت: مأمون كنيزى براى حضرت رضا(علیه السلام) فرستاد كنيز كه وارد شد از ديدن آن جناب كه پيرى از چهره اش آشكار بود خوشش نيامد، امام(علیه السلام) كه متوجه نگرانى كنيز شده بود او را پيش مأمون برگرداند.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ياسر خادم گفت: وقتى حضرت رضا(علیه السلام) منزل را خلوت ميديد تمام غلامان و اطرافيان خود را از كوچك و بزرگ جمع می نمود براى آن ها حديث می كرد و با ايشان انس می گرفت آن ها نيز به آن جناب مأنوس مى شدند وقتى سر سفره مى نشست تمام آن ها را از صغير و كبير جمع مى نمود و با خود مى نشاند حتى مهتر اسبان و خون گير را.

ياسر گفت: يك روز ما در خدمت آن جناب بوديم كه صداى قفل دربى كه ميان خانه ايشان و مأمون بود آمد به ما فرمود: حركت كنيد متفرق شويد ما از جاى حركت كرديم مأمون وارد شد در دست نامه اى دراز داشت خواست حضرت رضا(علیه السلام) باحترامش حركت كند او را قسم به حق پيغمبر داد كه برنخيزد.

جلو آمد و حضرت رضا(علیه السلام) را در آغوش گرفت صورتش را بوسيد و مقابل آن جناب نشست روى تشك، نامه را كه فتحنامه يكى از قريه هاى كابل بود براى ايشان قرائت كرد كه نوشته بود: ما فلان قريه را فتح كرديم وقتى تمام شد.

ص: 279

فرمود: خوشحال شدى از اين كه يكى از قريه هاى مشركين فتح شده.

مأمون گفت: مگر اين كار خوشحالى ندارد؟.

فرمود: يا امير المؤمنين(علیه السلام) از خدا بترس در مورد امت محمّد كه زمام دار آن ها شده اى و اين امتياز به تو داده شد زيرا تو كار آن ها را خراب كرده اى و به ديگرى واگذار نموده اى كه ميان آن ها بر خلاف حكم خدا رفتار مى كنند تو خود در اين سرزمين نشسته اى و مركز هجرت و محل وحى را واگذاشته اى مهاجرين و انصار مورد ستم قرار مى گيرند و هيچ ملاحظه اى در باره مؤمنين ندارند سال ها بر يك بيچاره مظلوم ميگذرد كه با رنج و مشقت خوراك خود را مى تواند به دست آورد و كسى را نمى بيند كه به او از حال خود شكايت كند و دستش به تو نيز نمی رسد.

از خدا بترس در باره امور مسلمانان برگرد بمركز نبوت و مسكن مهاجر و انصار مگر نمی دانى كه فرمان رواى مسلمانان هم چون عمود خيمه است كه در وسط قرار دارد هر كس خواست می تواند دستش را به او بگيرد.

مأمون عرض كرد: آقا شما چه صلاح می دانيد. فرمود: من صلاح می دانم كه از اين سرزمين خارج شوى و بزادگاه آباء و اجداد خود منتقل گردى و به كار مسلمانان برسى ايشان را به ديگرى وانگذارى خداوند تو را مسئول می داند در اين كار و فرمان روائى.

مأمون از جاى حركت كرده گفت: خوب فرمايشى فرمودى خارج شد دستور داد وسائل حركت را آماده كنند اينخبر كه بذو الرياستين رسيد خيلى غمگين شد او آن روزها سواركار بود به طورى كه مأمون نمی توانست از براى او سرپيچى كند نمى توانست آشكارا بگويد، ولى بعد حضرت رضا(علیه السلام) نيرومند شد بالاخره ذو

ص: 280

الرياستين پيش مأمون آمده گفت: يا امير المؤمنين(علیه السلام) اين چه كارى است كه كرده اى. گفت: سيد و سرورم ابو الحسن چنين دستورى را داده و حرف درستى است.

گفت: اين حرف صحيح نيست ديروز برادرت را كشتى و خلافت او را گرفتى برادران و تمام عراقيان و خانواده ات و همه عرب با تو كينه دار شدند باز اين كار دوم را انجام دادى و ولايتعهد را به حضرت رضا(علیه السلام) سپردى و خلافت را از آل عباس خارج كردى با اين كه عموم مردم و علما و فقها و آل عباس اين كار تو را نپسنديدند و از تو متنفر هستند صلاح اين ست كه تو در خراسان بمانى تا اين ناراحتى ها برطرف شود و از جريان محمّد امين فراموش كنند، پيرمردهائى كه خدمت به پدرت هارون الرشيد كرده اند در اين جا حضور دارند وارد هستند با آن ها مشورت كن اگر صلاح دانستند انجام ده.

گفت: مثل كه؟ فضل گفت: از قبيل علي بن ابى عمران و ابن مونس و جلودى. اين ها همان كسانى بودند كه با ولايت عهدى حضرت رضا(علیه السلام) مخالفت كردند و راضى نشدند، مأمون به همين علت ايشان را زندانى كرده بود. گفت: بسيار خوب فردا حضرت رضا(علیه السلام) پيش مأمون آمده فرمود: چه كردى. جريان ذو الرياستين را نقل كرد.

مأمون آن چند نفر را خواست و از زندان احضار كرد اولين كسى كه وارد شد علي بن ابى عمران بود ديدحضرت رضا(علیه السلام) كنار مأمون نشسته گفت:

ترا به خدا ميسپارم يا امير المؤمنين(علیه السلام) از اين كه خلافت را از خاندان خود خارج كنى و در اختيار كسانى قرار دهى كه آباء و اجدادت آن ها را ميكشتند و به

ص: 281

اطراف جهان متوارى می كردند. مأمون گفت: زنا زاده تو باز هم همان عقيده سابق را دارى. جلاد گردن او را بزن. او را گردن زدند.

ابن مونس را وارد كردند همين كه چشمش به حضرت رضا(علیه السلام) افتاد كنار مأمون، گفت: يا امير المؤمنين(علیه السلام) به خدا قسم اين كسى كه پهلوى تو نشسته مثل بت پرستيده مى شود (يعنى مردم به او علاقه شديد دارند) مأمون گفت: زنازاده همان افكار سابق خود را دارى. جلاد! گردن او را بزن. گردنش را زدند، بعد جلودى را وارد كردند جلودى در زمان خلافت هارون الرشيد كه محمّد كه محمّد بن جعفر بن محمّد در مدينه قيام كرده بود مأمور شد با سپاهى به مدينه رود و اگر بر محمّد دست يافت او را بكشد و خانه هاى اولاد علي را غارت كند و هر چه زنان آن ها از لباس و زينت آلات دارند بغنيمت بگيرد فقط يك جامه بر تن ايشان باقى بگذارد جلودى اين كارها را كرد آن وقت موسى بن جعفر(علیه السلام) از دنيا رفته بود جلودى رفت بدرب خانه حضرت رضا(علیه السلام) با سپاهش حمله بخانه ايشان كرد اين وضع را كه حضرت رضا(علیه السلام) مشاهده كرد تمام زنان را داخل يك اطاق نمود و خودش جلو درب اطاق ايستاد.

جلودى گفت: من بايد وارد اطاق شوم و هر چه اين زنان دارند بگيرم دستور امير المؤمنين(علیه السلام) است حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: من هر چه دارند از آن ها براى تو می گيرم. سوگند خورد كه هر چه داشته باشند خواهم گرفت پيوسته آن جناب از جلودى تقاضا می كرد و قسم می خورد تا بالاخره او راضى شد.

حضرت رضا(علیه السلام) وارد اطاق گرديد هر چه داشتند از گوشواره و خلخال (زينتى است كه بپا ميبندند) و جامه از آن ها گرفت و هر چه در خانه وجود داشت از كم و زياد برداشت به او داد.

ص: 282

امروز كه جلودى را وارد كردند حضرت رضا(علیه السلام) به مأمون گفت:

يا امير المؤمنين(علیه السلام) اين پيرمرد را به من ببخش مأمون گفت: آقا می شناسيد اين مرد را همان كسى است كه نسبت بدختران پيامبر آن ستم را روا داشت و آن ها را غارت نمود. جلودى ميديد حضرت رضا(علیه السلام) با مأمون صحبت می كند خيال كرد از او بد گوئى می نمايد به واسطۀ كارهائى كه در مدينه انجام داده رو به مأمون نموده گفت:

ترا به خدا و بخدمتى كه براى هارون الرشيد انجام داده ام مبادا سخن اين شخص را در باره من بپذيرى.

مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كرد خودش نمی خواهد، ما هم قسم او را مى پذيريم رو بجلودى نموده گفت: نه به خدا سخن او را در باره تو نمى پذيرم او را نيز بدو رفيقش ملحق كنيد جلاد پيش آمده گردن او را نيز زد.

ذو الرياستين پيش پدر خود سهل آمد مأمون دستور داده بود كه مقدمه سفر آماده شود و پيش قراولان خارج گردند اما ذو الرياستين آن ها را برگرداند وقتى مأمون اين سه نفر را كشت فهميد ديگر تصميم قطعى گرفته حضرت رضا(علیه السلام) از او پرسيد چه شد سپاه جلودار. مأمون گفت: آقا شما برويد امر كنيد حركت كنند.

حضرت رضا(علیه السلام) خارج شده فرياد زد پيش قراولان و جلودارها بروند.

مثل اين كه آتش در ميان افروختند مقدمه سپاه بجنبش در آمده از شهر خارج شدند.

ذو الرياستين در خانه نشست مأمون از پى او فرستاد وقتى آمد گفت:

چرا خانه نشين شده اى؟ گفت: من پيش فاميل و خانواده تو گناه بزرگى انجام

ص: 283

داده ام و هم در نظر مردم، مرا براى كشته شدن برادرت و بيعت حضرت رضا(علیه السلام) سرزنش می كنند اطمينان ندارم كه سخن چينان و حسودان از من بدگوئى كنند اجازه بده من در خراسان نماينده تو باشم. مأمون گفت: ما به تو احتياج داريم و اما اين كه مدعى هستى ممكن است از تو سخن چينى كنند ما به تو اطمينان داريم و مورد اعتماد مائى براى خود هر چه مايلى از ضمانت و امان نامه بنويس و هر چه مايلى آن را محكم كن تا اطمينان حاصل كنى.

ذو الرياستين نامه بلند بالائى نوشت و علماء و دانشمندان را گواه گرفته پيش مأمون آورد مأمون هر چه او خواسته بود قبول كرد و با خط خود نامه اى كه شامل عطا و بخششهاى او بود بذو الرياستين نوشت: من بخشيدم به تو فلان مبلغ و فلان باغ و بوستان را و به تو اين اختيارات را دادم و هر چه دلش می خواست به او داد.

ذو الرياستين گفت: بايد حضرت رضا(علیه السلام) نيز خطش در اين نامه باشد و آن چه شما بخشيده ايد ايشان نيز امضا كنند چون وليعهد شما است.

مأمون گفت: تو می دانى كه حضرت رضا(علیه السلام) با ما شرط كرده كه دخالت در چنين كارهائى نكند من از او تقاضا نمی كنم ممكن است مايل نباشد خودت از او درخواست كن هرگز تو را رد نمی كند. در اين مورد ذوالرياستين اجازه ورود بخدمت حضرت رضا(علیه السلام) را خواست ياسر گفت: حضرت رضا(علیه السلام) به ما فرمود: حركت كنيد دور شويد ما متفرق شديم او وارد شد و يك ساعت در مقابل امام ايستاد.

آن گاه حضرت رضا(علیه السلام) سر بلند كرده فرمود: فضل چه می خواهى. عرض كرد:

آقا اين عطا و بخشش امير المؤمنين(علیه السلام) است نسبت بمن، شما شايسته تريد به اين لطف و عنايت چون وليعهد مسلمانان هستيد.

ص: 284

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: بخوان، نامه در يك پوست بزرگ بود همان طور ايستاده تمام نامه را خواند وقتى تمام كرد حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: فضل تمام اين ها كه در نامه قيد كرده اى به تو ارزانى می دارم تا وقتى از خدا بپرهيزى.

ياسر گفت: با يك كلمه تمام آن شرايط را باطل كرد از خدمت ايشان خارج شد مأمون نيز حركت كرد ما هم با حضرت رضا(علیه السلام) خارج شديم.

چند روز گذشت در يكى از منازل بين راه نامه اى به ذو الرياستين رسيد از طرف برادرش حسن بن سهل در آن نامه نوشته بود كه من در تحويل امسال در حساب نجوم دقت كردم چنين ديدم كه تو در فلان ماه روز چهار شنبه مبتلا به حرارت آهن و آتش مى شوى من صلاح می دانم كه در آن روز تو و مأمون و حضرت رضا(علیه السلام) داخل حمام شويد و تو خون خواهى گرفت كه خون خواهى گرفت كه خون حجامت روى بدنت بريزد و نحسى برطرف شود. فضل براى مأمون يادداشتى فرستاد و جريان را گوشزد كرد تقاضا نمود كه با او بحمام برود و از حضرت رضا(علیه السلام) نيز درخواست كند با آن ها بيايد مأمون نامه اى براى حضرت رضا(علیه السلام) فرستاد و اين تقاضا را نمود.

در جواب ايشان نوشت من فردا وارد حمام نمی شوم صلاح تو و فضل نيست كه فردا وارد حمام شويد.

باز دو مرتبه مأمون نامه نوشت در جواب حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: من فردا بحمام نميروم پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) را در خواب ديدم ديشب به من فرمود: علي جان فردا بحمام نرو! براى شما و فضل نيز صلاح نمی دانم فردا بحمام برويد. در جواب مأمون نوشت: صحيح فرموده است پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) و شما نيز صحيح می فرمائيد من فردا بحمام نميروم فضل خودش می داند هر چه می خواهد انجام دهد.

ص: 285

ياسر گفت: شب كه شد و خورشيد غروب كرد حضرت رضا(علیه السلام) به ما فرمود بگوئيد:

«نعوذ باللَّه من شر ما ينزل في هذه الليلة».

ما همين كلمات را می گفتيم حضرت رضا(علیه السلام) كه نماز صبح را خواند باز فرمود بگوئيد: به خدا پناه ميبريم از شريكه امروز پديد مى آيد پيوسته ما اين سخن را تكرار می كرديم.

نزديك طلوع آفتاب حضرت رضا(علیه السلام) به من فرمود: بالاى پشت بام برو گوش بده ببين چيزى ميشنوى همين كه بالا رفتم ديدم صداى ضجه و ناله بلند است و پيوسته زياد مى شود در اين موقع ديدم مأمون وارد خانه حضرت رضا(علیه السلام) شد از دربى كه از خانه او بخانه آن جناب بود به ايشان می گفت: آقا ابو الحسن فضل از دنيا رفت خدا به شما اجر بدهد وارد حمام شده بود گروهى با شمشير حمله كرده او را كشتند كسانى كه مرتكب اين كار شده بودند گرفته اند يكى از آن ها پسر خاله خود فضل است بنام: ذو القلمين.

سپهداران و سپاهيان آن ها كه طرف دار فضل بودند درب خانه مأمون اجتماع كردند و فرياد می زدند مأمون او را كشته ما می خواهيم انتقام خون او را بگيريم.

مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كرد: اگر صلاح بدانيد شما خارج شويد و اين ها را متفرق كنيد. ياسر گفت: حضرت رضا(علیه السلام) سوار شد به من نيز فرمود: سوار شو همين كه از خانه خارج شديم حضرت رضا(علیه السلام) ديد جمع شده اند و آتش افروخته اند تا درب خانه را آتش بزنند فرياد زد و با دست اشاره كرد متفرق شويد همه متفرق شدند.

ص: 286

ياسر گفت: چنان مردم با عجله از هم فاصله می گرفتند كه رويهم مى افتادند به هر كس اشاره می كرد ميدويد و می رفت احدى باقى نماند.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ابا صلت هروى گفت: آمدم درب خانه اى كه حضرت رضا(علیه السلام) زندانى بود در سرخس در آن جا ايشان را در قيد كرده بودند از زندانبان اجازه خواستم گفت: نمی توانى خدمت ايشان بروى. گفتم چرا؟ گفت: چون ايشان در شبانه روز هزار ركعت نماز می خواند فقط يك ساعت اول روز فارغ است و قبل از ظهر و موقع غروب آفتاب كه در همين ساعات نيز در محل نماز نشسته بمناجات مشغول است.

گفتم: در يكى از همين مواقع براى من اجازه بگير. اجازه گرفت ديدم در محل نماز نشسته و در انديشه است عرض كردم: يا بن رسول اللَّه اين چه چيزى است كه مردم از شما حكايت می كنند پرسيد چه چيز؟ گفتم:می گويند شما مدعى هستيد كه مردم بنده شما هستند. دست به جانب آسمان دراز كرده گفت:

اى خداى آفريننده آسمان و زمين كه آشكار و پنهان را ميدانى تو خبر دارى كه من چنين چيزى نگفته ام هرگز و نه شنيده ام كه يكى از اجدادم مدعى شده باشد خدايا تو می دانى اين امت چه ستمها به ما روا داشته اند كه اين يكى از آن ها است.

آن گاه رو به من نموده فرمود: اگر آن طورى كه می گويند مردم تمام برده و بنده ما باشند به چه كس آن ها را بفروشيم عرض كردم: صحيح می فرمائيد يا ابن رسول اللَّه سپس فرمود: مگر تو منكرى ولايت ما را كه خدا واجب نموده چنان چه ديگران انكار دارند عرض كردم: معاذ اللَّه هرگز! من اقرار بولايت شما دارم.

عيون: محمّد بن ابى عباده گفت: وقتى جريان كشته شدن فضل بن سهل

ص: 287

پديد آمد مأمون خدمت حضرت رضا(علیه السلام) رسيد و گريه می كرد و گفت: اكنون موقع احتياج من به شما رسيده كه با دقت مرا كمك كنى. فرمود: تو بايد با فكر و مصلحت بينى نقشه خود را اجرا كنى و ما دعا كنيم وقتى مأمون خارج شد عرض كردم: آقا چرا قبول نكرديد و بتأخير انداختيد. فرمود: اين كارها به من ربطى ندارد.

در اين موقع متوجه شد كه من افسرده شدم. فرمود: به تو چه نفعى می رسد از اين كار اگر آن طور كه تو می گوئى اوضاع تغيير كند و تو نسبت به من همين طور كه هستى باشى خرج زيادى ندارى و مثل يكى از بقيه مردم خواهى بود.

آبى در نثر الدر نوشته است كه فضل بن سهل روزى در حضور مأمون عرض كرد به حضرت رضا(علیه السلام): آقا مردم در كارهاى خود مجبورند. فرمود:

خدا عادلتر است از اين كه مجبور كند باز عذاب نمايد گفت: پس آزاد هستند فرمود: او حكيم تر از آن ست كه بنده خود را رها كند و او را به خود واگذارد.

روزى مردى نصرانى را آوردند كه با زنى هاشمى زنا كرده بود همين كه چشمش به او افتاد مسلمان شد مأمون عصبانى شد و از فقهاء پرسيد اين شخص را چه بايد كرد گفتند: اسلام آوردن گناهان قبل او را از بين می برد از حضرت رضا(علیه السلام) پرسيد، فرمود: او را بكش زيرا او موقعى كه شكنجه و كيفر را مشاهده كرد اسلام آورد خداوند می فرمايد: «فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ» تا آخر سوره.

كشف الغمه: ابى گفت مردى را پيش مأمون آوردند خواست گردن او را بزند حضرت رضا(علیه السلام) حضور داشت مأمون گفت: آقا شما چه می فرمائيد فرمود: من می گويم خداوند با بخشش به تو عزت مى بخشد. مأمون او را بخشيد.

مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كرد: آقا بفرمائيد، جدت علي بن ابى طالب

ص: 288

چگونه تقسيم كننده بهشت و جهنم است. فرمود: مگر خودت اين روايت را از پدرت و ايشان از آباء خود از عبد اللَّه بن عباس نقل كردى كه گفت: شنيدم پيامبر فرمود: محبت علي ايمان و كينه و بغض او كفر است. مأمون گفت چرا.

فرمود: پس بهشت و جهنم را تقسيم نمود مأمون گفت: خدا مرا پس از شما زنده نگه ندارد واقعاً شما وارث علم پيامبرى.

ابو صلت گفت: وقتى حضرت رضا(علیه السلام) به منزل خود برگشت من خدمتش رسيدم عرض كردم: خوب جوابى به امير المؤمنين(علیه السلام) دادى فرمود: من جواب او را به نحوى كه مى پسنديد دادم از پدرم شنيدم كه از آباء گرام خود كرد از حضرت علي(علیه السلام) كه گفت: پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) به من فرمود: علي جان تو بهشت و جهنم را تقسيم می كنى بآتش می گوئى اين شخص مال من است و اين شخص از تو است.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): ريان بن صلت گفت: حضرت رضا(علیه السلام) در مجلس مأمون حضور داشت در مرو گروهى از دانشمندان عراق و خراسان نيز بودند مأمون گفت: معنى اين آيه را بيان كنيد «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا»؛ دانشمندان گفتند: منظور تمام امت مسلمان است مأمون رو به حضرت رضا(علیه السلام) نموده گفت: شما چه می فرمائيد؟.

فرمود: من سخن آن ها را نمی گويم، من می گويم منظور خداوند عترت پاك پيامبر است آن گاه امام بآيات و رواياتى استدلال فرمود تا بالاخره مأمون و علما گفتند:

خداوند به شما اهل بيت پيامبر جزاى خير دهد از طرف امت ما توضيح و تفسير مسائل مشكل را فقط از شما می توانيم فرا گيريم.

عيون: حسن بن محمّد نوفلى هاشمى گفت: وقتى حضرت رضا(علیه السلام) از مدينه

ص: 289

تشريف آورد مأمون بفضل بن سهل دستور داد دانشمندان و صاحبنظران اديان از قبيل جاثليق و رأس الجالوت و پيشوايان صابئين (ستاره پرستان) و بزرگ زردشتيان (هربذ اكبر) و نسطاس رومى را جمع نمايد تا شاهد مناظره آن ها با حضرترضا(علیه السلام) باشد.

فضل تمام آن ها را در مجلسى جمع كرد و به مأمون خبر داد كه همه حاضر هستند اجازه ورود به آن ها داد و احترام از دانشمندان نمود گفت: براى عملى پسنديده شما را جمع كرده ام پسر عمويم از مدينه آمده فردا صبح زود همه بيائيد و براى مناظره حاضر باشيد كسى تخلف نجويد همه قبول كردند.

119. برپائی مناظره ها در محضر امام رضا(علیه السلام)

نوفلى گفت: من در خدمت حضرت رضا(علیه السلام) بودم كه ياسر خادم وارد شد ياسر متصدى كارهاى حضرت رضا(علیه السلام) بود عرض كرد: آقاى من امير المؤمنين(علیه السلام) سلام می رساند و عرض می كند برادرت فدايت شود دانشمندان مذاهب اجتماع نموده اند چنان چه مايل باشيد فردا صبح تشريف بياوريد اگر ناراحت می شويد لازم نيست خود را بزحمت بياندازيد چنان چه خواسته باشيد ما خدمت شما مى آئيم فرمود: سلام مرا به او برسان و بگو ان شاء اللَّه صبح زود خواهم آمد.

پس از رفتن ياسر حضرت رضا(علیه السلام) رو به من نموده فرمود: تو مردى عراقى و خوش قريحه هستى ميدانى منظور مأمون از جمع نمودن دانشمندان و مشركين چيست؟ عرض كردم: منظورش امتحان نمودن شما است می خواهد بفهمد اطلاعات شما چقدر است، ولى كار را بر پايه اى سست بنا نهاده.

فرمود: چطور؟ عرض كردم متكلمين بر خلاف علما هستند زيرا عالم آن چه

ص: 290

مقبول نيست قبول نمی كند، ولى آن ها پيوسته جدل می نمايند و انكار حقايق را می كنند اگر اثبات وحدانيت خدا را بنمائى می گويند يگانگى او را براى ما توجيه نما استدلال در باره نبوت پيغمبر كه بنمائى می گويند رسالت او را ثابت كن آن قدر ستيزه و مغالطه می نمايند تا طرف سخن خود را پس بگيرد فدايت شوم از آن ها بر حذر باش.

حضرت رضا(علیه السلام) تبسمى نموده فرمود: می ترسى كه بر من پيروز شوند و دلائل مرا رد نمايند عرض كردم: نه نمی ترسم اميدوارم خداوند شما را پيروز نمايد فرمود: ميدانى مأمون چه وقت پشيمان مى شود وقتى من با اهل تورات به وسيلۀ تورات خودشان و با اصحاب انجيل به وسيلۀ انجيل و يا زبوريان به وسيلۀ زبور و يا صابئين بعبرانى و با زردشتيان به زبان فارسى و با روميان به زبان رومى، با هر يك از دانشمندان به زبان محلى خودشان استدلال كنم وقتى تمام فرقه ها را مغلوب نمودم و رأى خود را رها كرده گفتار مرا پذيرفتند مأمون پشيمان مى شود و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم.

صبح گاه فضل بن سهل آمد و عرض كرد:

فدايت شوم پسر عمويت انتظار شما را دارد تمام دانشمندان جمع شده اند تشريف بياوريد. فرمود شما برويد منهم از پى شما خواهم آمد.

سپس وضو براى نماز گرفت و مختصر غذائى ميل نمود به من نيز دستور داد در خدمتش باشم از جاى حركت كرده پيش مأمون رفتيم. تمام دانشمندان اجتماع كرده بودند. محمّد بن جعفر و عده اى از طالبيين و بنى هاشم و سرلشكران و سپهداران حضور داشتند.

ص: 291

همين كه حضرت رضا(علیه السلام) وارد شد مأمون از جاى حركت كرد محمّد بن جعفر و ساير بنى هاشم نيز حركت كردند همان طورى كه ايستاده بودند حضرت رضا(علیه السلام) و مأمون نشستند بعد به آن ها اجازه نشستن داد نشستند. ساعتى مأمون با حضرت رضا(علیه السلام) گرم صحبت بود آن گاه رو بجاثليق نموده گفت: اين پسر عمويم علي بن موسى الرضا است از فرزندان فاطمه زهرا دختر پيغمبر ما است و پسر علي بن ابى طالب است مايلم با او مناظره كنى، ولى انصاف را از دست ندهى.

جاثليق گفت: يا امير المؤمنين(علیه السلام) چگونه می توان مناظره كرد با شخصى كه استدلال بكتابى می كند كه من منكر آن هستم و بگفتار پيغمبرى كه من قبول ندارم علي بن موسى الرضا فرمود: اگر من با انجيل خودت با تو استدلال نمايم مى پذيرى جواب داد ممكن است قبول نكنم كتاب خود را به خدا قسم قبول می كنم اگر چه بر خلاف ميلم باشد.

در اين هنگام حضرت رضا(علیه السلام) شروع بخواندن انجيل نمود و اثبات كرد كه پيغمبر ما در انجيل نام برده شده سپس عده ى حواريين را براى روش و استدلال هاى زيادى نقل كرد كه تمام آن ها را پذيرفت. كتاب شعياى نبى و كتاب هاى ديگرى را براى او خواند تا اين كه جاثليق گفت كسى ديگرى از شما سؤال كند قسم به عيسى مسيح خيال نمی كنم در ميان دانشمندان مسلمان نظيرى داشته باشى.

در اين موقع حضرت متوجه رأس الجالوت شد و با تورات و زبور و كتاب شعيا و حيقوق پيغمبر با او مناظرهكرد تا مغلوب شد و نتوانست جواب بگويد پس از آن با هربذ اكبر بزرگ زردشتيان مناظره نمود او را نيز مغلوب كرد.

پس از پايان بحث با هربذ اكبر رو به جمعيت نموده فرمود: اگر كسى در ميان

ص: 292

شما مخالف اسلام هست و مايل است سؤالى كند مبادا خجالت بكشد هر چه مايل است بپرسد از ميان دانشمندان عمران صابى كه از متكلمين بى نظير بود گفت: اگر شما خودتان دعوت به سؤال نمی كرديد من جسارت نمى نمودم من كوفه و بصره و شام و جزيره را زير پا گذاشته ام و با بسيارى از دانشمندان بحث كرده ام هيچ كدام نتوانسته اند اثبات كنند يكتائى خدا را كه احتياج بغير ندارد اكنون اگر اجازه می دهيد از شما بپرسم.

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: اگر در ميان جمعيت عمران صابى باشد تو هستى عرض كرد: بلى من عمرانم. فرمود: بپرس، ولى متوجه باش انصاف را از دست ندهى مبادا ستيزه و ستم روا دارى. عرض كرد: به خدا قسم مايلم برايم ثابت كنى تا دست آويزى داشته باشم و براى خودم نيز ثابت شود فرمود: بپرس.

موقعيت حساس عمران و گفتگوى او با حضرت رضا(علیه السلام) چنان اثرى گذاشت كه مردم آهسته با هم اظهار نظر می كردند و به هم نزديك شدند سكوت تمام مجلس را فرا گرفت همه دقت می كردند مناظره به كجا منتهى خواهد شد.

احتجاج حضرت رضا(علیه السلام) با عمران به طول انجاميد تا اذان ظهر را اعلام كردند در اين موقع امام(علیه السلام) رو به مأمون نموده فرمود: هنگام نماز است عمران عرض كرد: آقا بحث را قطع نفرمائيد پرتوى از انوار هدايت بر قلبم تابيده احساس می كنم دلم خيلى نرم گرديده. فرمود: نماز می خوانم باز برمی گرديم.

حضرت رضا(علیه السلام) در داخل مجلس نماز خواند، مردم در خارج پشت سر محمّد بن جعفر نماز خواندند. پس از نماز مجلس براى مرتبه دوم تشكيل شد حضرت رضا(علیه السلام) عمران را پيش خواند فرمود: سؤال

ص: 293

كن عمران از آفريدگار و صفاتش سؤال كرد جواب كافى شنيد تا اين كه فرمود: فهميدى جوابداد: بلى آقاى من فهميدم و گواهى می دهم خداوند همان طورى است كه شما توصيف فرمودى و اين كه محمّد بنده و برگزيده خداوند است و دين او دين حق و حقيقت است پس رو به جانب قبله نموده به سجده افتاد و اسلام آورد.

دانشمندان همين كه ديدند عمران صابى كه دانشمندى توانا بود و هيچ كس در مناظره با او تاب و توان نداشت اسلام آورد ديگر كسى جرات اشكال پيدا نكرده و چيزى سؤال نكردند. شب شد مأمون و حضرت رضا(علیه السلام) از جاى حركت كردند و داخل منزل شدند سايرين نيز متفرق گرديدند.

نوفلى گفت: محمّد بن جعفر از پى من فرستاد پيش او رفتم گفت: ديدى و درست توجه كردى من هيچ سابقه چنين قدرت علمى را از ايشان نداشتم.

سؤال كرد در مدينه هم علماء با او مناظره می كردند؟ گفتم آرى حاجيان در هنگام حج خدمتش می رسيدند از مسائل حلال و حرام سؤال می كردند گاهى با بعضى از دانشمندان اديان مناظره نيز می كرد.

محمّد بن جعفر گفت: می ترسم اين مرد بر او رشك برد و مسمومش كند و يا بلائى بر سرش آورد بگو خوددارى كند. گفتم: از من نميپذيرد. مأمون می خواهد آزمايش كند كه آيا از علوم و آثار اجدادش در اختيار دارد يا نه گفت: بگو عمويت مايل نيست اين قسمت ها تكرار شود علاقمند است ترك مناظره نمائى به واسطۀ چند جهت.

خدمت حضرت رضا(علیه السلام) رسيدم و گفتار محمّد بن جعفر را عرض نمودم حضرت رضا(علیه السلام) تبسمى نموده فرمود: خدا حفظ كند عمويم را، نمی دانم چرا علاقه

ص: 294

به اين كار ندارد در اين هنگام بغلامى فرمود كه از پى عمران صابى برود عرض كردم: من جاى او را می دانم پيش رفقايم منزل دارد فرمود: وسيله سوارى برايش ببر او را بياور.

عمران آمد حضرت رضا(علیه السلام) احترامش نمود و خلعتى به او ارزانى داشت و موكبى سوارى باضافه ده هزار درهم به او هديه نمود عرض كردم پيروى از امير المؤمنين(علیه السلام) جد بزرگوارت نمودى فرمود: اين كار لازم است. آن گاه دستور داد غذا بياورند مرا طرف راست و عمران را طرف چپ نشانيد پس از صرف غذا بعمران فرمود اكنون خواهى رفت فردا صبح مى آئى تا از غذاهاى مدينه برايت تهيه نمايم. عمران بعد از اسلام آوردن با دانشمندان و صاحبنظران بحث می كرد و دلائل آن ها را رد می نمود به طورى كه احتراز می كردند با او مناظره كنند.

مأمون نيز به او ده هزار درهم داد فضل بن سهل به او مقدارى بخشيد و موكبى سوارى داد حضرت رضا(علیه السلام) او را متصدى موقوفات بلخ نمود ثروتى انبوه به دست آورد.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): حسن بن محمّد نوفلى گفت: سليمان مروزى كه دانشمندى بى نظير در خراسان بودپيش مأمون آمد خليفه از او احترام زياد نموده گفت: پسر عمويم علي بن موسى الرضا از حجاز آمده و علاقه اى بمناظره دارد چنان چه مايل باشى در روز ترويه بيا با او مناظره كن سليمان گفت: يا امير المؤمنين(علیه السلام) می ترسم در حضور شما و بنى هاشم از او سؤال كنم نتواند جواب بگويد در اين صورت دنبال گيرى بحث صلاحيت ندارد مأمون گفت اتفاقا منهم از پى تو فرستادم چون مى دانستم قدرت مناظره دارى نظر منهم همين است كه او را در

ص: 295

يك مسأله هم اگر شده مغلوب كنى سليمان گفت: در اين صورت اشكالى ندارد مجلسى ترتيب بده، ولى ديگر بر من ايراد نكنى و سرزنش ننمائى بعد از مغلوب شدن ايشان. مأمون از پى حضرت رضا(علیه السلام) فرستاده و پيغام داد مردى از اهل مرو كه يگانه خراسان است آمده در صورتى كه ناراحت نشويد اين جا تشريف بياوريد. حضرت رضا(علیه السلام) وضو گرفت به من و عمران صابى فرمود: شما جلو برويد من مى آيم ما رفتيم ياسر و خالد دست مرا گرفته پيش مأمون بردند پرسيد كو برادرم ابو الحسن خدا او را حفظ نمايد گفتم لباس مى پوشيد به ما دستور داد زودتر بيائيم خدمت شما. گفتم:

عمران صابى كه به دست شما ايمان آورد اين جاست اگر اجازه بفرمائيد وارد شود دستور داد عمران را داخل نمايند خيلى نسبت به او احترام كرد به عمران گفت:

بالاخره آخر كار جزء بنى هاشم شدى عمران جواب داد خداى را ستايش می كنم كه اين شرافت را به وسيلۀ شما به من ارزانى داشت.

مأمون گفت اين شخص سليمان متكلم خراسان است، عمران در جواب گفت: خيال می كند در خراسان نظير ندارد با اين كه مخالف بداء است مأمون گفت: چرا با او مناظره نمی كنى؟ عمران پاسخ داد بسته به ميل اوست در همين موقع حضرت رضا(علیه السلام) وارد شد پرسيد در باره چه چيز صحبت می كرديد عمران عرض كرد: اين شخص سليمان مروزى است سليمان گفت: هر چه علي بن موسى الرضا(علیه السلام) در مورد بحث ما فرمود راضى هستى؟ عمران پذيرفت و درخواست كرد امام(علیه السلام) دليلى بياورد كه او به وسيلۀ آن دليل براى ديگران مطلب را اثبات نمايد علي بن موسى الرضا(علیه السلام) در مورد بداء و اراده و ساير مسائل توحيد به طورى استدلال

ص: 296

نمود كه سليمان نتوانست سخن بگويد در اين موقع كه او از جواب عاجز شد مأمون گفت: اين شخص دانشمندترين بنى هاشم است پس از آن مجلس خاتمه پذيرفت و متفرق شدند.

صدوق رحمة اللَّه عليه ذكر كرده كه مأمون دانشمندان و صاحبنظران ملتهاى مختلف را براى حضرت رضا(علیه السلام) جمع می كرد تا شايد بتوانند علي بن موسى الرضا(علیه السلام) را مغلوب كنند و در مقابل يكى از آن ها شايد فروماند از رشك و حسدى كه به آن جناب در علم و دانش می برد. هر كس با آن جناب بحث می كرد اقرار بفضل و دانش او می نمود و مغلوب می گرديد زيرا خداوند پيشوايان خود را كمك می فرمايد خودش در قرآن می فرمايد: «إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» منظورش از كسانى كه ايمان آورده اند ائمه(علیهم السلام) و پيروان عارف آن ها است و كسانى كه از ايشان استفاده كرده اند كه آن ها را به وسيلۀ دليل بر مخالفين خود پيروز می گرداند در دنيا و در آخرت خداوند وعده خلافى نمى نمايد.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): هروى گفت: وقتى مأمون دانشمندان و صاحبنظران مسلمان و ساير اديان از يهود و نصارى و مجوس و صابئين را براى بحث با حضرت رضا(علیه السلام) جمع نمود هر كدام مناظره كردند چنان مغلوب شدند كه دهان آن ها قفل گرديد علي بن محمّد بن جهم از جاى حركت كرده گفت: يا بن رسول اللَّه شما مدعى هستيد كه پيمبران معصوم هستند فرمود: آرى گفت: پس اين آيه را چه می كنى «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى...»؛ اشكال هائى كه گرفت حضرت رضا(علیه السلام) تمام آن ها را جواب داد به طورى كه علي بن محمّد بن جهم گريه اش گرفت گفت: يا ابن رسول اللَّه من توبه می كنم از اين كه در باره انبياء و پيمبران جز گفته شما را نگويم.

ص: 297

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): علي بن محمّد بن جهم گفت: در مجلس مأمون بودم حضرت رضا(علیه السلام) نيز حضور داشت مأمون اخبارى كه اشاره داشت به اين كه پيمبران معصوم نيستند سؤال می كرد تمام آن ها را جواب داد مأمون پيوسته می گفت: شما واقعاً پسر پيامبرى گاهى نيز می گفت: خدا به شما چه نعمتى ارزانى داشته! گاهى هم می گفت: خدا از اين بيش تر به شما نعمت دهد و يك وقت هم می گفت خدا از جانب انبياء به شما پاداش نيك عنايت كند.

وقتى هر چه پرسيد جواب فرمود. مأمون گفت: دلم را شفا دادى يا ابن رسول اللَّه و آن چه در باره آن اشتباه داشتم واضح نمودى خداوند از طرف انبياء و اسلام به تو خير دهد.

علي بن محمّد بن جهم گفت: مأمون براى نماز حركت كرد و دست محمّد بن جعفر را كه در مجلس حضور داشت گرفت من نيز از پى آن دو رفتم مأمون به او گفت: ديدى پسر برادرت چه كرد؟! محمّد بن جعفر اودانشمندى است كه نديده ام از دانشمند ديگرى استفاده كرده باشد مأمون گفت: پسر برادرت از خاندان پيامبر است كه در باره آن ها پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) می فرمايد: خاندان من و پاك سرشتان فرزندانم در كودكى از همه مردم بردبارترند و در بزرگى از همه داناتر به آن ها چيزى نياموز كه آن ها از شما داناترند هرگز شما را از راه راست منحرف نمی كنند و به گمراهى نمی كشانند.

حضرت رضا(علیه السلام) بخانه خود برگشت.

فردا صبح خدمت آن جناب رسيدم و سخن مأمون و جواب عمويش را عرض كردم لبخندى زده فرمود: پسر جهم مبادا حرف او تو را گول بزند او به زودى مرا مسموم می كند، ولى خدا از او انتقام خواهد گرفت.

ص: 298

اين اخبار را بتفصيل در كتاب احتجاجات و كتاب نبوت ذكر كرده ام آن چه در اين جا نوشته ام همان مقدارى بوده كه با مقام مناسبت داشته.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): حضرت امام حسن عسگرى از پدر خود از جد بزرگوارش نقل كرد كه حضرت رضا(علیه السلام) وقتى وليعهد مأمون شد. مدتى باران نيامد گروهى از اطرافيان مأمون و طرف داران او می گفتند ببين از وقتى كه علي بن موسى الرضا وليعهد شد باران قطع گرديد اين حرف به مأمون رسيد، ناراحت شد. به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كرد: باران مدتى است نمى بارد اگر صلاح بدانيد دعا بفرمائيد شايد خداوند باران عنايت كند فرمود: بسيار خوب پرسيد، چه وقت براى طلب باران ميرويد آن روز جمعه بود.

فرمود: روز دوشنبه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) ديشب بخوابم آمد با امير المؤمنين(علیهما السلام) فرمود: پسرم انتظار روز دوشنبه را داشته باش به صحرا برو و طلب باران كن خداوند باران می بارد به آن ها نشان بده مقامى را كه خداوند به تو اختصاص داده تا بيش تر از فضل و مقامت در نزد خدا مطلع شوند.

روز دوشنبه به صحرا رفت مردم تمام به تماشا آمده بودند روى منبر رفت حمد و سپاس خدا را كرده گفت: بار خدايا تو مقام ما خاندان نبوت را بالا برده اى مردم به ما توسل می جويند همان طورى كه دستور داده اى و اميدوارند كه مشمول فضل و عنايت و لطف و نعمت تو شوند خدايا بارانى نافع و همه جا گير بدون تأخير و بى ضرر، اين باران وقتى ببارد كه آن ها از اين جا رفته اند و به منزل هاى خود رسيده باشند.

گفت: به خدائى كه محمّد را به نبوت ارسال داشت بادها ابرها را به يكديگر

ص: 299

پيوستند و رعد و برق شروع شد مردم به خود جنبيدند و تصميم رفتن داشتند به واسطۀ باران حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: صبر كنيد مردم اين ابر مال شما نيست مربوط به فلان شهرستان است ابر رد شد باز ابر ديگرى آمد كه داراى رعد و برق بود مردم حركت كردند فرمود: صبر كنيد اين ابر براى شما نيست مربوط به فلان ناحيه است همين طور تا ده ابر مى آمد و رد می شد حضرت رضا(علیه السلام) می فرمود صبر كنيد اين ابر مربوط به شما نيست براى فلان ناحيه است تا ابر يازدهم آمد فرمود: اين يكى را خدا براى شما فرستاده سپاس گزارى كنيد بر لطف و نعمت خدا و برويد به منزل هاى خود، ولى او نمى بارد تا وقتى شما وارد منزل هاى خود شويد بعد آن طور كه شايسته كرم و لطف خداست خواهد باريد در اين موقع از منبر پائين آمد مردم بازگشتند. ابر پيوسته در هوا بود، ولى نمى باريد تا نزديك منزل هاى خود رسيدند آن گاه بارانى شديد باريد كه تمام نهرها و حوض ها و گودى ها و بيابان ها پر آب شد مردم می گفتند واقعاً چه مقامى دارد پسر پيامبر گوارا باد او را اين مقام و لطف خدا.

بعد حضرت رضا(علیه السلام) بيرون آمد گروهى از مردم نيز اجتماع داشتند به آن ها فرمود: مردم از خدا بپرهيزيد و قدر نعمت او را بدانيد مبادا با معصيت نعمت را از خود سلب كنيد به وسيلۀ اطاعت و بندگى و شكر و سپاس گزارى دوام و بقاى آن نعمت ها را بخواهيد بدانيد كه شما سپاس و شكر چيزى را بعد از ايمان به خدا و اعتراف به حقوق اولياء خدا از آل محمّد نخواهيد داشت كه محبوبتر نزد شما باشد از كمك به برادران دينى خود در امور دنيا كه وسيله رسيدن ببهشت خدا است، كسى كه چنين كند از مقربين درگاه خدا خواهد بود.

پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) در اين مورد فرمايشى فرموده كه با تأمل و انديشه در باره

ص: 300

فرمايش آن جناب كسى كناره گيرى نمی كند از كمك ببرادران دينى خود با اين پاداش و لطفى كه خدا می فرمايد.

عرض كردند يا رسول اللَّه فلانى از كثرت گناه اگر بيچاره شد چون فلان و فلان كارهاى زشت را انجام می دهد پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود: اتفاقا او رستگار است خداوند عاقبتش را بخير ختم می كند تمام گناهانش از بين می رود و تبديل بثواب مى شود يك روز او از راهى رد می شد مرد مؤمنى را ديد كه عورتش مكشوف است و خودش متوجه نيست عورت او را پوشاند بدون اين كه مطلعش كند مبادا خجالت بكشد بعد آن مؤمن در بازگشت به منزل متوجه شد به او گفت خدا پاداش تو را بدهد و در آخرت جزاى تو را عنايت كند و در حساب قيامت بر تو آسان بگيرد خداوند دعاى او را مستجاب كرد اين شخص سعادتمند است به واسطۀ دعاى آن مؤمن.

فرمايش پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) به آن مرد رسيد توبه كرد و از كارهاى خود دست كشيد و رو بدر خانه خدا آوردهنوز يك هفته نگذشته بود كه گروهى اطراف مدينه را غارت كردند پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) مسلمانان را بتعقيب ايشان فرستاد كه اين مرد نيز جزء آن ها بود و شهيد شد.

حضرت جواد فرمود: خداوند به دعاى حضرت رضا(علیه السلام) در آن سرزمين بركت و نعمت را فراوان كرد.

كسانى اطراف مأمون بودند كه خود را نامزد وليعهدى می دانستند قبل از وليعهد شدن حضرت رضا(علیه السلام) و حسودانى وجود داشتند كه پيوسته بدگوئى می كردند. يكى از آن ها به مأمون گفت: يا امير المؤمنين(علیه السلام) مبادا اين شرافت و عظمت را از خاندان بنى عباسى خارج كنى كه كارى بى سابقه در ميان خلفا خواهد شد و خلافت

ص: 301

منتقل به اولاد علي شود كه خود و خانواده ات را نابود كرده اى اين جادوگر جادوگرزاده را كه در گوش هاى افتاده بود و كسى او را نمی شناخت آوردى و به اين مقام رساندى و مشهورش كردى از ياد رفته بود به مردم او را معرفى كردى دنيا را پر كرده از دروغ و به خود باليدنش راجع به بارانى كه در موقع دعاى او آمد. من می ترسم خلافت را از خاندان عباسى خارج كند و به اولاد علي منتقل شود من می ترسم كه تو را كنار بزند و تكيه بر مقامت كند، كسى مثل تو بر خود و مملكت خويش خيانت نكرده.

مأمون گفت اين با فاصله اى كه از ما داشت مردم را به جانب خود دعوت می كرد او را وليعهد خود كردم تا مردم را به طرف من دعوت كند و اعتراف به خلافت و زمام دارى ما بكند در ضمن كسانى كه فريفته او شده اند متوجه شوند كه جز از آن چه آن ها معتقد بوده اند نيست و خلافت حق ما است، ترسيدم اگر به همان حال او را واگذارم شكافى بر ضرر ما به وجود آورد كه امكان جلوگيرى آن نباشد و وقتى متوجه شويم كه قدرت دفاع نداشته باشيم اكنون كه او را به اين مقام رسانده ايم و اشتباهى كه در موردش نموده ايم و با اين بزرگ كردن او خود را به خطر انداخته ايم صحيح نيست به او بى احترامى كنيم بايد كم كم از قدر مقامش بكاهيم تا مردم چنين بفهمند كه او لياقت اين مقام را ندارد سپس چاره اى بيانديشيم كه به طور كلى خطر او را رفع نمايد.

آن مرد گفت مجادله و جواب او را به من واگذار من او و يارانش را مغلوب می كنم و قدر قيمتش را پائين مى آورم اگر از شما نمی ترسيدم او را به مقام و منزلت خودش جاى می دادم و به مردم ميفهماندم كه شايسته اين مقام نيست.

مأمون گفت از اين كار چيزى در نظرم محبوبتر نيست گفت پس در اين

ص: 302

صورت بزرگان كشور از فرماندهان و قاضيان و دانشمندان را جمع كن تا من در مقابل آن ها نقص او را ثابت كنم و از مرتبه اى كه به او داده اى پائين بياورم با اين كه آن ها خيال می كنند كار خوبى كرده اى.

120. توطئه مأمون و سرافرازی امام رضا(علیه السلام)

مأمون دستور داد برجستگان كشور را در مجلس بزرگى دعوت كنند حضرت رضا(علیه السلام) را نيز پهلوى خود در همان مقامى كه به او داده بود نشاند همان مرد كه تصميم داشت از مقام آن جناب بكاهد ابتدا گفت مردم از شما داستان ها نقل می كنند و مبالغه در تمجيد و توصيف شما می نمايند به طورى كه خود شما اگر مطلع شويد از حرف هاى ايشان متنفر خواهيد بود اول موضوعى كه حرف ميزنند همان باران آمدن است كه بموقع خودش مى آمد شما دعا كردى پس از دعاى شما كه آمد اين پيش آمد را براى شما معجزه قرار داده اند كه شما را در دنيا نظيرى نيست اين امير المؤمنين(علیه السلام) كه اكنون حاضرند اگر با هر كسى در دنيا مقايسه شوند برترى دارند ايشان شما را به اين مقام امتياز داد اينك صحيح نيست اجازه دهى دروغ بافان اين مطالب را كه به امير المؤمنين(علیه السلام) كنايه و گوشه دارد منتشر نمايند.

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: من نمی توانم جلو مردم را بگيرم كه صحبت نكنند از نعمت هائى كه خداوند به من ارزانى داشته گر چه تصميم اختلاف و شورش ندارم اما آن چه توضيح دادى كه دوست تو مرا به اين مقام رسانيده اين مقامى كه به من داده عينا شبيه مقامى است كه پادشاه مصر بيوسف صديق داد و خود از آن واقعه اطلاع دارى.

حاجب در اين موقع عصبانى شده گفت پسر موسى خيلى ادعاى بزرگى

ص: 303

می كنى و از حد خود پا را فراتر گذاشته اى بارانى كه خداوند بموقع می فرستد بدون تقديم و تأخير تو آن را براى خود معجزه گرفته اى و اين قدر بزرگ كرده اى مثل اين كه معجزه ابراهيم خليل را انجام داده اى كه سر مرغان را به دست گرفت و اعضاى كوبيده شده و درهم آميخته آن ها را فرا خواند آمدند و بر سرها متصل شدند و باز زندگى از سر گرفته باجازه خدا به پرواز در آمدند اگر راست می گوئى در اين ادعا اين دو شكل و صورت را زنده كن و بر من مسلط گردان آن وقت معجزه و نشانه اى درست خواهد بود اما بارانى كه در موقع خود مى آيد نمی توانى ادعا كنى كهبه دعاى شما آمده يا آن كسانى كه با شما شركت در دعا داشته اند. حاجب اشاره به نقش دو شير كرد كه روى پشتى مأمون بود و بر آن تكيه داشت و هر دو روبروى هم بودند.

علي بن موسى الرضا(علیه السلام) خشم گين شده فرياد زد: «دونكما الفاجر».

اين مرد پست را بگيريد و پاره پاره كنيد و اثرى از او باقى نگذاريد. در اين موقع آن دو نقش تجسم پيدا كرده و دو شير شدند حاجب را با دندان هاى خود پاره پاره كردند او را خوردند و خونش را از روى زمين ليسيدند مردم از آن چه ميديدند در حيرت و شگفت بودند همين كه از كار او فراغت حاصل كردند به حضرت رضا(علیه السلام) گفتند يا، ولى اللَّه چه دستور می دهى همين بلا را بر سر اين ديگرى نيز می آوريم اشاره به مأمون كافر كردند. مأمون از شنيدن اين كلام بيهوش شد حضرت رضا(علیه السلام) فرمود صبر كنيد و بايستيد.

دستور داد بسر و صورت او گلاب بپاشند تا بهوش بيايد همين كار را كردند باز دو شير گفتند اجازه می دهيد اين ظالم را هم به دوستش ملحق كنيم؟ فرمود: نه خدا را در باره او تدبيرى است كه اجرا خواهد كرد پرسيدند پس ما را چه دستور

ص: 304

می فرمائيد، فرمود برگرديد به محل اول خودتان همان طور كه بوديد دو مرتبه برگشتند به پشتى و دو نقش شدند.

مأمون گفت خدا را شكر كه شر حميد بن مهران را از سر من رفع كرد منظورش همان كسى بود كه شيرها او را پاره پاره كردند بعد به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كرد اين قدرت در اختيار جدتان پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) بود اينك در اختيار شما است اگر بخواهى از خلافت بنفع شما كناره گيرى می كنم فرمود اگر خلافت را می خواستم با تو در اين مورد مناظره نمی كردم و از تو درخواست نمی كردم خداوند در اختيارم قرار داده فرمان بردارى سائر مخلوقات را چنان چه مشاهده كردى در مورد اين دو نقش مگر آدم هاى نادان كه آن ها گر چه زيان می كنند، ولى خداوند در باره آن ها تدبيرى دارد و به من دستور داده كه با تو معارضه نكنم و هر چه انجام می دهم زير نظر تو باشد چنان چه يوسف صديق مأمور بود زير نظر فرعون مصر كار كند.

مأمون از آن پس پيوسته خوار و ذليل بود تا بالاخره كار خود را نسبت به حضرت رضا(علیه السلام) انجام داد.

عيون: احمد بن عيسى بن زيد گفت مأمون به من دستور داد مردى را بكشم آن مرد گفت اجازه بده مرا شكرى است انجام دهم. مأمون گفت تو كه هستى كه شكر كنى. حضرت رضا(علیه السلام) فرمود يا امير المؤمنين(علیه السلام) تو را به خدا قسم می دهم از اين كه مانع شوى از شكر كردن ديگرى گر چه كم باشد زيرا خداوند دستور می دهد بندگانش سپاس او را بدارند آن ها سپاس گزارى می كنند خداوند نيز ايشان را مى بخشد.

عيون: هرثمة بن اعين گفت خدمت آقا و مولايم علي بن موسى الرضا(علیه السلام) در

ص: 305

خانه مأمون رسيدم چنان مشهور شده بود ميان خانه مأمون كه حضرت رضا(علیه السلام) از دنيا رفته، ولى اين حرف صحت نداشت وارد شدم و اجازه خواستم كه خدمتش برسم.

ميان غلامان مورد اعتماد مأمون شخصى بود بنام: صبيح ديلمى كه بواقع ارادتمند حضرت رضا(علیه السلام) بود در اين موقع ديدم صبيح خارج مى شود تا چشمش به من افتاد گفت: هرثمه مگر نمی دانى من مورد اعتماد و اطمينان مأمون هستم در اسرارش. گفتم: چرا. گفت: مرا مأمون با سى نفر غلام از كسانى كه مورد اعتمادش بود خواست ثلث اول شب وارد شدم در تالارى روشن نشسته بود كه از زيادى شمع مثل روز بود جلو او شمشيرهائى زهرآلود و برهنه قرار داشت.

يك نفر يك نفر از ما را خواست و عهد و پيمان گرفت هيچ كس غير از ما در آن جا نبود گفت: پيمان ببنديد كه هر چه به شما دستور دادم انجام دهيد و مخالفت نكنيد همه قسم ياد كرديم. گفت: هر كدام يك شمشير را برداريد برويد بخانه علي بن موسى الرضا اگر ديديد ايستاده يا نشسته يا خواب است با او هيچ صحبت نكنيد شمشيرهاى خود را به پيكرش بگذاريد و خون و گوشت و پوست و موى او را با مغز استخوانش مخلوط كنيد بعد فرش اطاقش را برمی گردانيد و دم شمشيرهاى خود را با آن پاك می كنيد پس از انجام مأموريت پيش من برمی گرديد در مقابل اين كار و كتمان آن براى هر كدام شما ده كيسه درهم و ده باغ عالى و تا زنده باشم بهره هاى كافى می دهم.

ما شمشيرها را برداشتيم و وارد اطاق حضرت رضا(علیه السلام) شديم ديديم در بستر است و دست خود را تكان می دهد و چيزى می گويد كه ما نمی فهميديم غلامان

ص: 306

با شمشيرها حمله كردند، ولى من شمشير نكشيدم ايستاده تماشا می كردم گويا اطلاع داشت كه ما براى كشتنش مى آئيم در زير لباس هاى خود چيزى پوشيده بود كه شمشير در آن كارگر نبود. فرش را درهم پيچيدند و پيش مأمون رفتند پرسيد چه كرديد گفتند: آن چه دستور دادى انجام داديم گفت: مبادا به كسى چيزى بگوئيد نزديك صبح مأمون به مجلس خود نشست با سر برهنه و گريبان چاك زده خود را تعزيه دار نشان می داد بعد حركت كرد با پاى برهنه رفت تا حضرت رضا(علیه السلام) را ببيندمنهم با او بودم وارد اطاق كه شد صداى حرف شنيد لرزه بر اندامش افتاد پرسيد كيست نزد او؟ گفتم نمی دانم. گفت زود برو ببين من بسرعت رفتم ديدم مولايم نشسته در محراب مشغول نماز و تسبيح است گفتم: يا امير المؤمنين(علیه السلام) يك نفر در محراب مشغول نماز و تسبيح خدا است مأمون سخت به لرزه افتاد گفت: مرا فريب داديد خدا لعنت كند شما را بعد از ميان آن ها رو به من كرده گفت: صبيح تو او را می شناسى برو ببين كيست نماز می خواند.

صبيح گفت وارد شدم، مأمون برگشت همين كه بدرب خانه رسيدم صداى امام بلند شد فرمود: صبيح عرض كردم: بلى آقاى من برو بزمين خوردم: فرمود:

حركت كن خدا تو را رحمت كند «يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ».

برگشتم پيش مأمون ديدم صورتش چون شب تار سياه شده گفت: صبيح چه چيز؟ گفتم: يا امير المؤمنين(علیه السلام) به خدا قسم در ميان خانه نشسته است مرا صدا زد و به من اين سخنان را گفت، در اين موقع گريبان خود را بست و دستور داد لباس هايش را بياورند. گفت: بگوئيد بيهوش شده بود، ولى بهوش آمد.

ص: 307

هرثمه گفت من شكر و سپاس خدا را به جا آوردم بعد خدمت حضرت رضا(علیه السلام) رسيدم همين كه مرا ديد فرمود: هرثمه مبادا آن چه صبيح به تو گفت به ديگرى بگوئى مگر كسانى را كه ميدانى خداوند دل هاى آن ها را به نور ولايت و محبت ما روشن كرده عرض كردم بسيار خوب سپس فرمود: هرثمه به خدا قسم مكر و حيله آن ها در ما اثر ندارد تا توقعش برسد.

سيد مرتضى در كتاب عيون و محاسن از شيخ مفيد (رضى اللَّه عنهما) نقل می كند كه گفت: روايت شده وقتى مأمون به خراسان می رفت حضرت رضا(علیه السلام) نيز با او بود در بين راه مأمون گفت: يا ابو الحسن من در يك موضوعى فكر كرده ام بالاخره حقيقت را كشف كردم. در باره خودمان و شما انديشيدم از نظر نژاد ديدم مقام و مرتبه يكى است اختلافى كه دوستان و طرف داران ما با يك ديگر دارند يك كار بيهوده و تعصب بی جا است.

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: اين سخن جوابى دارد اگر مايل باشى جوابش را بدهم و گر نه ساكت باشم.

مأمون گفت: من اين حرف را نزدم مگر اين كه بفهمم شما چه خواهى گفت. فرمود: تو را به خدا قسم می دهم اگر خداوند پيامبرش محمّد مصطفى(صلی الله علیه وآله ) را زنده كند از همين پشت تپه ها بيايد و دختر تو را خواستگارى كند آيا به اين ازدواج راضى هستى؟

گفت: سبحان اللَّه! آيا كسى هست كه ميل بازدواج پيغمبر با دخترش نداشته باشد. فرمود: حالا بگو ببينم آيا حلال است كه پيغمبر از دختر من خواستگارى

ص: 308

كند. مأمون لحظه اى سكوت كرد آن گاه گفت: به خدا قسم شما به پيغمبر از ما نزديك تريد.

در همان كتاب می نويسد: كه روزى مأمون به حضرت رضا(علیه السلام) عرض كرد:

بزرگ ترين فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام) را برايم نقل كن كه شاهدى از قرآن داشته باشد. حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: فضيلتى كه در آيه مباهله است كه خداوند می فرمايد: «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ» تا آخر آيه.

پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) امام حسن و امام حسين(علیهما السلام) كه دو فرزندش بودند آورد با فاطمه(س) كه در آيه تعبير بزنان شده امير المؤمنين(علیه السلام) را نيز آورد كه او نفس پيامبر است تصريح آيه، پس ثابت شد كه هيچ كس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) بالاتر و برتر نيست، در نتيجه كسى نيز از نفس پيامبر بالاتر نخواهد بود بنا به حكم خدا.

مأمون گفت: مگر خداوند در اين آيه فرزندان را بلفظ جمع نگفته، ولى پيغمبر دو فرزندش را فقط آورد و نساء نيز بلفظ جمع است كه ايشان فقط دخترشان را آوردند چرا اين طور نباشد كه منظور از فرا خواندن نفس خود واقعاً خود پيغمبر باشد نه ديگرى در اين صورت فضيلتى كه نقل فرمودى ثابت نمی شود.

حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: اين صحيح نيست. بجهت اين كه انسان ديگرى را فرا می خواند نه خودش را چنان چه امر به ديگرى می كند درست نيست كه واقعاً خودش را فراخواند چنان چه نمی تواند به خودش امر كند و در صورتى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) غير از امير المؤمنين(علیه السلام) مرد ديگرى را در مباهله دعوت نكرد ثابت مى شود كه منظور از نفسى كه خداوند در آيه تصريح می كند هم ايشان است و اين مقام را در قرآن به او اختصاص داده.

ص: 309

مأمون گفت: وقتى جواب صحيح داده شد ديگر جاى سؤال نيست.(1)

121. ارتباطات امام صادق(علیه السلام) و منصور دوانیقی

آن چه بين امام(علیه السلام) و منصور و فرمانداران ستم گر او اتفاق افتاد:

شیخ صدوق(ره) در کتب شریف «أمالى» (صفحۀ 61) می نویسد:

ابا بصير گفت: حضرت صادق(علیه السلام) می فرمود:

از خدا بپرهيزيد و مطيع پيشوايان و ائمه خود باشيد هر چه آن ها گفتند بگوئيد و از هر چه سكوت كردند سكوت كنيد شما در موقع حكومت و اقتدار اشخاصى هستيد كه خداوند در باره آن ها چنين فرموده: «وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ»(2) منظورش سلطنت بنى عباس بود.

از خدا بپرهيزيد شما اكنون در زمان صلح و آرامش قرار گرفته ايد باعث انگيزش آشوب و ستم گرى آن ها نشويد. در ميان جمعيت ايشان نماز بخوانيد و و تشييع جنازه آن ها را بكنيد و امانت آن ها را رد كنيد.

عيون اخبار الرضا(علیه السلام): حسن بن فضل از حضرت رضا(علیه السلام) نقل كرد كه فرمود:

منصور حضرت صادق(علیه السلام) را احضار نمود براى كشتن شمشير و پوست تخت و جلاد آماده شد بربيع گفت: هر وقت من با او صحبت كردم و يك دستم را روى ديگرى زدم تو گردنش را بزن. اما همين كه جعفر بن محمّد وارد شد و چشم منصور

ص: 310


1- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام حسن(علیه السلام) (ترجمه جلد 10بحارالانوار)، ص: 148.
2- .«از كيد و مكر آن ها كوه درهم پاشيده مى شود.» (ابراهيم /46)

به او افتاد از جاى خود حركت كرد گفت: مرحبا خوش آمدى مزاحم شما نشدم مگر براى اين كه قرضتان را پرداخت كنم و مشكلات شما را برطرف نمايم.

بعد سؤال خوشمزه اى مربوط به خانواده آن جناب نمود و گفت: خدا قرض شما را پرداخت نمود و حاجتتان برآورده شد و جايزه شما پرداخت گرديد.

در اين موقع رو به جانب ربيع نموده گفت: فورى بايد جعفر بن محمّد(علیه السلام) پيش خانواده خود برگردد.

ربيع گفت: وقتى امام صادق(علیه السلام) بيرون آمد گفتم: آقا شمشير و پوست تخت مرا براى شما گسترده بودند، وقتى آمديد لب هايتان حركت می كرد چه دعائى خوانديد؟

فرمود: بلى من وقتى در چهره اش تصميم بدى را مشاهده كردم اين دعا را خواندم:

«حسبى الرب من المربوبين و حسبى الخالق من المخلوقين و حسبى الرازق من المرزوقين و حسبى اللَّه رب العالمين حسبى من هو حسبى، حسبى من لم يزل حسبى؛ حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.»

أمالى شيخ طوسى صفحه 306: عبد الوهاب پسر محمّد بن ابراهيم از پدر خود نقل كرد كه گفت:

منصور از پى حضرت صادق(علیه السلام) فرستاد و دستور داد پهلوى خودش فرشى گستردند امام را در آن جا نشانيد. بعد صدا زد فورى محمّد را بگوئيد بيايد مهدى را صدا بزنيد. پشت سر هم آن ها را می خواست. جواب می دادند اكنون خواهد آمد مشغول بخور دادن و عطرزدن است.

ص: 311

چيزى نگذشت كه مهدى وارد شد بوى عطر از او ساطع بود.

منصور رو به جانب حضرت صادق(علیه السلام) نموده گفت: حديثى به من در باره صله رحم فرموده اند مايلم آن را تكرار كنيد تا مهدى بشنود.

فرمود: پدرم از پدر خود از جدش از حضرت على نقل كرد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود: شخصى كه سه سال از عمرش باقى مانده صله رحم می كند خداوند سى سال عمر او را افزايش می دهد و قطع رحم می نمايد از عمرش سى سال باقيمانده به سه سال می رساند. آن گاه اين آيه را تلاوت نمود:

«يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ».(1)

گفت: حديث خوبى است، ولى منظورم اين نبود.

فرمود: پدرم از پدر خود از جدش از حضرت على نقل كرد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود: كه صله رحم باعث آبادى مملكت و افزايش عمر مى شود گرچه اهل آن زمان مردمان خوبى نباشند.

گفت: اين نيز حديث خوبى است، ولى آن چه می خواستم نيست.

فرمود: پدرم از پدر خود از جدش از حضرت على نقل كرد كه پيغمبر فرمود:

صله رحم باعث آسانى حساب روز قيامت مى شود و از مردن بد جلوگيرى می كند.

منصور گفت: آرى. همين بود.

ربيع دربان مخصوص منصور گفت: روزى منصور مرا خواست گفت: جعفر

ص: 312


1- . «هر چه را خدا بخواهد از بين ميبرد و هر چه را بخواهد ثابت نگه ميدارد و نزد اوست ام الكتاب.» (رعد / 39)

بن محمّد را حاضر كن به خدا قسم او را خواهم كشت از پى ايشان فرستادم وقتى آمد. عرض كردم يا ابن رسول اللَّه اگر وصيتى دارى بكن.

فرمود: تو اجازه بگير برايم. پيش منصور رفتم و اطلاع دادم كه جعفر بن محمّد حاضر است. گفت او را داخل كن.

همين كه چشم حضرت صادق(علیه السلام) به منصور افتاد ديدم لب هايش بكلماتى حركت كرد اما من نفهميدم چه بود پيش رفت تا سلام كرد به منصور، از جاى حركت نمود او را در بغل گرفت و در پهلوى خود نشانيد. گفت: هر حاجت دارى بگو. جعفر ابن محمّد(علیه السلام) نامه هائى كه اشخاص داده بودند پيش منصور گذاشت و در باره گروه ديگرى نيز درخواستهائى كرد تمام آن ها را منصور برآورده گفت: احتياجات خود را بگو. فرمود: مرا پيوسته احضار نكن كه بيايم پيش تو.

منصور گفت: چاره اى نيست تو می گوئى من از غيب خبر می دهم! فرمود: چه كسى به تو چنين گزارشى داده؟ منصور اشاره به پير مردى كرد كه روبرويش نشسته بود.

حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: تو از من شنيدى كه چنين چيزى گفتم؟

پير مرد گفت: بلى. امام رو به منصور كرده فرمود: قسم می خورد.

منصور گفت: قسم بخور. همين كه پير مرد شروع به قسم خوردن كرد حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: مرا پدرم از پدر خود از جدش از امير المؤمنين(علیه السلام) حديث كرد كه وقتى بنده اى قسم دروغ می خورد و در ضمن قسم خدا را ستايش و تقديس می نمايد خداوند از كيفر كردن او در دنيا صرف نظر می كند به واسطۀ تقديسى كه در آن قسم نموده.

ص: 313

اگر ممكن است من خودم او را قسم بدهم. منصور گفت اختيار با شما است.

امام فرمود: بگو از نيرو و قدرت پروردگار بيزارم و متكى به نيرو و قدر خويشم اگر اين حرف را از تو شنيده باشم.

پيرمرد زبانش بند آمد و از قسم خوددارى كرد.

منصور گرزى كه در دست داشت بلند نموده گفت: به خدا قسم اگر سوگند نخورى با همين گرز تو را از بين ميبرم.

پير مرد قسم ياد كرد هنوز سوگندش تمام نشده بود كه زبانش بيرون افتاد مانند زبان سگ در دم جان داد. جعفر بن محمّد از جاى حركت نمود. ربيع گفت منصور به من گفت واى بر تو مبادا اين جريان را به كسى بگوئى كه مردم فريفته او می شوند.

حضرت صادق(علیه السلام) را قسم دادم كه يا ابن رسول اللَّه منصور تصميم بدى داشت چشم شما كه به او افتاد و او شما را ديد تمام آن تصميم ها از بين رفت. فرمود ربيع من ديشب پيامبر(صلی الله علیه وآله ) را در خواب ديدم به من فرمود جعفر می ترسى از منصور عرض كردم بلى يا رسول اللَّه فرمود وقتى چشمت به او افتاد بگو:

«بسم اللَّه استفتح و بسم اللَّه استنجح و بمحمد اتوجه اللهم ذلل لى صعوبة امرى و كلّ صعوبة و سهّل لى حزونة امرى و كل حزونة و اكفنى مؤنة امرى و كلّ مؤنة.»

عبد اللَّه بن سليمان تميمى گفت پس از كشته شدن محمّد و ابراهيم فرزندان عبد اللَّه بن حسن منصور فرماندارى به مدينه به نام شيبة بن عفان فرستاد روز جمعه

ص: 314

اول فرمانداريش بمسجد پيامبر رفت و بر فراز منبر شد و حمد و ستايش خدا را كرد سپس گفت على بن ابى طالب اختلاف بين مردم انداخت و با مؤمنين به جنگ پرداخت خواست خلافت را بگيرد صاحبان خلافت مانع او شدند خدا نيز اين مقام را بر او حرام نمود، با عقده خلافت از دنيا رفت اين فرزندانش در فتنه انگيزى از او پيروى می كنند و ادعاى مقامى كه شايسته آن نيستند مى نمايند، هر كدام در يك گوشه زمين در خون آغشته شده كشته می شوند.

اين سخن بر مردم گران آمد، ولى هيچ كدام نتوانستند حرفى بزنند مردى از جاى حركت كرد كه لباسى همدانى و گرم در تن داشت.

گفت ما نيز خدا را ستايش نموده درود بر پيامبر خاتم و جميع انبياء و مرسلين می فرستيم آن چه نسبت خوب به ما دادى شايسته آن هستيم، ولى نسبت هاى ناروا شايسته تو و كسى است كه تو را به اين منصب گمارده است. متوجه باش درست دقت كن تو كه بر مركب ديگرى سوارشده اى و نان ديگرى را می خورى سر افكنده و شرمسارى شايسته تو است.

آن گاه رو به مردم كرده گفت می دانيد سبك ترين اعمال در ترازوى قيامت مربوط به چه شخصى است و چهكسى از همه بيش تر زيان می كند. كسى كه آخرت خود را بدنياى ديگرى بفروشد. آن شخص همين مرد فاسق است، مردم چيزى نگفتند. فرماندار از مسجد خارج شد و هيچ پاسخى نداد.

پرسيدم اين مرد كه بود گفتند جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب صلوات اللَّه عليهم.

صدوق در كتاب صفات شيعه از منصور دوانيقى در حيره نقل كرد كه در ايام

ص: 315

حكومت سفاح به حضرت صادق(علیه السلام) عرض كرد. چرا شيعيان شما هر چه دارند در يك مجلس اظهار می كنند به طورى كه كاملاً شناخته می شوند داراى چه مذهب هستند.

فرمود اين به واسطۀ حلاوت و شيرينى ايمان است كه در سينه هاى آن ها است نمی توانند آشكار نكنند.

علل الشرائع، صفحه 496: از ربيع دربان مخصوص منصور نقل می كند كه روزى مگسى روى صورت منصور نشست او را زد باز آمد براى مرتبه دوم زد باز آمد به حضرت صادق(علیه السلام) گفت خداوند چرا مگس را آفريده فرمود تا ستم گران را خوار كند.

علل الشرائع: حضرت صادق(علیه السلام) فرمود پيش زياد بن عبيد اللَّه و گروهى از خويشاوندان خود بودم. زياد گفت فرزندان على و فاطمه! شما چه امتيازى بر ساير مردم داريد؟ كسى جواب نداد.

من گفتم يكى از امتيازات ما اين ست كه علاقه نداريم نسبت به هيچ خانواده اى در دنيا غير خانواده خود داده شويم. هيچ كس نيز در دنيا نيست مگر اين كه آرزو دارد از ما خانواده باشد جز آن كس كه كافر است. سپس فرمود اين حديث را روايت كنيد و بديگران برسانيد.

أمالى شیخ صدوق، صفحه 611: ربيع وزير دربار منصور گفت: منصور از پى حضرت صادق(علیه السلام) فرستاد تا او را بياورند چون در باره اش چيزهائى شنيده بود همين كه بدر خانه منصور رسيد دربان گفت شما را به خدا ميسپارم از ستم اين مرد ستم گر خيلى از دست شما خشم گين بود.

ص: 316

فرمود خداوند به من سپرى محكم داده كه مرا از او حفظ می كند تو نيز مرا كمك خواهى كرد ان شاء اللَّه. اكنون برايم اجازه بگير.

دربان اجازه گرفت همين كه وارد شد سلام كرد منصور جواب داده گفت جعفر تو می دانى پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) به پدرت على بن ابى طالب فرمود اگر گروهى از امتم اعتقادى كه مسيحيان در باره حضرت مسيح (خدائى) دارند پيدا نمی كردند در باره ات سخنى می گفتم كه از هر جا رد شوى مردم خاك پايت را براى شفا بردارند.

على(علیه السلام) خود فرمود دو دسته در راه من هلاك می شوند با اين كه مرا تقصيرى نيست. يكى دوستى كه از حد تجاوز نمايد و دشمنى كه زياد با من دشمنى ورزد.

گفت اين سخن را فرموده است از آن جهت كه پوزش بخواهد و بفهماند كه راضى نيست به آن چه دوست متجاوز از حدّ و دشمن زياده رو می گويند.

بجان خود سوگند ياد می كنم كه اگر عيسى ساكت می ماند در مقابل گفتار نصارى خدا او را عذاب می كرد. تو نيز ميدانى مردم چه اعتقاد خرافى در باره ات دارند اين كه چيزى نميگوئى و راضى هستى باعث خشم خدا خواهد شد بى سر و پاهاى حجاز و مردم نادان ياوه سرا تو را دانشمند روزگار و ناموس دهر و حجت خدا و نماينده او و مخزن اسرار الهى و ميزان دادگرى او و چراغ هدايت خدا براى نجات مردم از گرداب تاريكى ها می دانند می گويند خدا عمل كسى را كه آشنا به مقام تو نيست قبول نمى كند و برايش در قيامت ارزشى قائل نيست. برايت مقامى قائلند كه ندارى و چيزى می گويند كه در تو نيست. راست و واقع را بگو اول كسى كه زبان به حق گشود جدت بود و اول كسى كه او را تصديق نمود پدرت على بود تو بايد از آن ها پيروى كنى و براه ايشان بروى.

ص: 317

حضرت صادق(علیه السلام) فرمود من شاخه اى از درخت بارور نبوت و چراغى از چراغ هاى خاندان رسالت هستم دست پرورده ملائكه و پروريده آغوش پاك مردان و يكى از چراغ هاى آويخته در شبستان نور و برگزيده اى از يادگار پايدار پيمبران تا روز قيامت هستم.

منصور نگاهى به حاضرين نموده گفت اين شخص مرا حواله به دريائى خروشان داد كه كرانه آن نمودار نيست و ژرفاى آن ديده نمی شود دانشمندان در تفسير گفتار او حيرانند و شناوران در ژرفاى پندارش غرقند به طورى كه با تمام شناورى راه بجائى نمى برند.

اين همان عقده اى است كه گلوگير خلفا بوده. نه می توان او را تبعيد نمود و نه او را كشت اگر نه اين بود كه ما هر دو از يك نژاد برجسته و شاخه بلند و ميوه شيرين هستيم كه در عالم ذر ممتاز و در كتاب هاى آسمانى بقدس و تقوا ياد شده در باره اش تصميمى بسيار ناپسند می گرفتم چون خيلى شنيده ام بر ما عيب جوئى می كند و زبان در طعن ما گشاده.حضرت صادق(علیه السلام) فرمود در باره خويشاوند و بستگان خود كه شايسته رعايت هستند قبول نكن سخن كسى را كه خداوند بهشت را بر او حرام نموده و اهل آتش است زيرا سخن چين گواه بهتان و هم كار شيطان است در اختلاف بين مردم.

خداوند می فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمِينَ».(1)

ص: 318


1- . «اى مؤمنين اگر فاسقى براى شما خبر آورد تحقيق كنيد مبادا سبب ناراحتى مردم شويد از روى بى اطلاعى بعد پشيمان گرديد.» (حجرات / 35)

ما كمك و پشتيبان شما هستيم و پايه هاى استوار سلطنت توايم تا وقتى كه امر بمعروف و نيكى را پيشه كرده و احكام قرآن را اجرا نمائى و دماغ شيطان را با اطاعت خدا به خاك بمالى. با اين كه تو خود ميدانى و كاملاً اطلاع دارى و بآداب شريعت واردى كه بايد پيوند خويشاوندى را با كسى كه قطع نموده وصل نمائى و عطا كنى به كسى كه تو را محروم نموده و بگذرى از كسى كه به تو ستم كرده ارتباط با خويشاوندى كه وظيفه خود را انجام داده صله رحم نيست صله رحم در مورد كسى است كه قطع نموده تو وصل نمائى. پس صله رحم كن خداوند عمرت را ميافزايد و حساب تو را در روز قيامت تخفيف می دهد.

منصور گفت از تو صرف نظر كردم و چون راست گوئى از تو گذشتم اكنون حديثى برايم از خود بگو تا پند گيرم و مرا از كارهاى زشت باز دارد.

امام صادق(علیه السلام) فرمود: شكيبائى را از دست مده كه پايه علم است وقتى قدرت پيدا كردى خوددار باش زيرا پس از قدرت هر كه را كيفر كنى مثل اين ست كه انتقام گرفته يا كينه ديرين را تلافى نموده اى يا می خواهى دم از قدرت و شوكت تو بزنند.

بايد توجه داشته باشى كه بر فرض اگر كسى را كه مستوجب عقوبت است كيفر كنى نهايت تعريفى كه از تو می كنند می گويند عادل است در صورتى كه با گذشت از كيفر خطاكار او را شرمنده كرده اى و وادار بسپاس گزارى خود نموده اى اين بهتر است از آن كه بر عدالتت دم فرو بندند و صبر كنند.

منصور گفت واقعاً نصيحت نيكوئى نمودى مختصر و پر فايده بود مايلم حديثى در باره فضيلت جدت على بن ابى طالب بگوئى كه در دسترس عموم نباشد و همه اطلاع نداشته باشند.

ص: 319

فرمود: پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرموده وقتى خدايم مرا به معراج و آسمان ها برد از من پيمان گرفت كه در باره على سه كلمه را بگويم.

خدايم فرمود يا محمّد. عرض كردم: «لبيك و سعديك»؛ فرمود على پيشواى پرهيزگاران و رهبر سفيد چهرگان و امير مؤمنان است او را به اين مقام ها مژده بده.

پيغمبر(صلی الله علیه وآله ) مژده اين مقام ها را به على(علیه السلام) داد. به سجده افتاد و خدا را شكر كرد. سپس سر برداشته گفت يا رسول اللَّه آيا شايسته آن مقام شده ام كه در معراج از من ياد شود؟ فرمود بلى خدا مقام تو را می داند نام و ياد تو در پيش گاه پروردگار هست.

منصور گفت واقعاً اين لطف خدا است كه به هر كس خواست می دهد.

اختصاص: على بن ميسر گفت وقتى حضرت صادق(علیه السلام) پيش منصور آمد. منصور يكى از غلامانش را مأمور كرد كه هر وقت امام صادق(علیه السلام) وارد شد گردنش را بزند.

امام وقتى وارد شد و چشمش به منصور افتاد با خود ذكرى گفت كه كسى نفهميد قسمت آخر را بلند خواند: «يا من يكفى خلقه كلهم و لا يكفيه احد. اكفنى شر عبد اللَّه بن على».

منصور غلام خود را نديد غلام نيز او را نمى ديد. به امام صادق(علیه السلام) عرض كرد در اين هواى گرم شما را بزحمت انداختم خوب است برگرديد. امام از آن جا خارج شده منصور بغلامش گفت چرا دستور مرا انجام ندادى؟ گفت به خدا قسم او را نديدم يك چيزى بين من و او فاصله شد. منصور گفت اگر اين جريان را به كسى بگوئى تو را ميكشم.

ص: 320

خرايج، صفحه 134: صفوان جمال گفت در حيره خدمت حضرت صادق(علیه السلام) بودم كه ربيع آمده گفت امير المؤمنين(علیه السلام) شما را می خواهد. چيزى نگذشت كه امام برگشت. عرض كردم چه زود برگشتيد. فرمود سؤالى از من كرد كه راجع به خصوصيات آن از ربيع بپرس.

من با ربيع سابقه دوستى داشتم. پيش او رفتم و جريان را پرسيدم. گفت داستان عجيبى بود. گفت عرب ها در بيابان براى جمع آورى يك نوع قارچ به نام دنبلان كوهى جستجو مى كردند. موجود عجيبى يافتند كه روىزمين افتاده بود.

پيش من آوردند. من براى خليفه بردم. همين كه چشمش به آن افتاد گفت: آن را فورى ببر و جعفر بن محمّد را صدا بزن.

من از پى جعفر بن محمّد(علیه السلام) رفتم وقتى آمد پرسيد در آسمان چيست؟ فرمود:

توده تراكمى از هوا. پرسيد آيا در هوا موجودى هست؟ فرمود آرى. پرسيد ساكنين هوا چه نوع موجودى هستند؟

فرمود موجوداتى كه بدنشان مانند ماهى و سر آن ها چون پرندگان تاجى مانند خروس و آويزى نيز زير گلو چون خروس دارند مانند پرندگان داراى بالند از رنگ هاى مختلف، سفيدتر از نقره جلا داده شده.

خليفه گفت: طشت را بياوريد. طشت را كه آوردم همان اوصافى كه بيان كرد در آن موجود جمع بود.

چشم امام كه به آن افتاد فرمود: اين همان موجودى است كه ساكن هوا است. اجازه بازگشت به ايشان داد.

ص: 321

وقتى خارج شد گفت: ربيع اين شخصى كه وجودش عقده اى است در گلوى من و ناراحتم نموده از دانشمندترين مردم است.

خرايج، صفحه 234: هارون پسر خارجه گفت: يكى از شيعيان، زن خود را در يك جلسه سه طلاقه كرد. از دوستان خود راجع به اين طلاق پرسيد گفتند درست نيست و چنين طلاقى قابل اعتنا نيست.

زنش گفت: من راضى نمى شوم مگر اين كه از حضرت صادق(علیه السلام) سؤال كنى در آن زمان امام صادق(علیه السلام) در حيره بود. هنگام حكومت ابو العباس سفاح.

گفت: من براى ملاقات امام بحيره رفتم، ولى برايم مقدور نشد چون خليفه دستور داده بود كسى با ايشان ملاقات نكند.

من در انديشه بودم كه چه حيله به كار برم براى ملاقات امام. ناگاه ديدم مردى دهاتى كه جبه ى پشمى داشت خيار می فروشد.

گفتم. تمام خيارهايت چند؟ گفت: يكدرهم. يك درهم به او دادم و خيارهايش را گرفتم. گفتم: همين جبه را چند دقيقه اى در اختيار من بگذار. جبه را از او گرفته پوشيدم صدا زدم خيار خيار آى خيار بدين وسيله نزديك امام رفتم.

ناگاه غلامى صدا زد خيارى! به او نزديك شدم. همين كه خدمت امام رسيدم فرمود: خوب حيله اى به كار بردى حالا بگو ببينم چه كار دارى؟

عرض كردم: زنم را در يك جلسه سه طلاقه كردم از دوستان پرسيدم گفتند اشكالى ندارد، ولى زنم راضى نشد مگر اين كه از شما بپرسم.

فرمود: برگرد پيش خانواده ات هيچ اشكالى برايت ندارد.

خرايج: حضرت رضا(علیه السلام) روايت كرد از پدر عزيزش كه مردى خدمت حضرت

ص: 322

صادق(علیه السلام) آمده عرض كرد: آقا خود را نجات بخش كه فلانى از شما سعايت كرد پيش منصور می گفت: شما از مردم براى خود بيعت می گيرى تا قيام كنى.

امام(علیه السلام) لبخندى زده فرمود: بنده ى خدا نترس گاهى بخواست خدا فضيلت و شخصيتى كه مخفى است و كسى اطلاع ندارد حسودى پيدا مى شود و با حسادت خود سبب آشكار شدن آن فضيلت می گردد.

اكنون همين جا بنشين تا به دنبال من بيايند با من خواهى آمد تا از قدرت خدا چيزى را مشاهده كنى كه لازم است هر مؤمنى ببيند.

بالاخره از پى آن جناب آمده گفتند: امير المؤمنين(علیه السلام) شما را خواسته است امام صادق(علیه السلام) پيش منصور رفت. منصور بسيار خشم گين و ناراحت بود گفت: تو براى خودت بيعت می گيرى از مسلمانان می خواهى اختلاف بياندازى و مردم را بكشتن بدهى.

امام(علیه السلام) فرمود: كارى نكرده ام. منصور گفت: اكنون فلان كس شاهد است كه تو اين كار را كرده اى. فرمود: دروغ می گويد.

منصور گفت: من او را قسم می دهم اگر قسم خورد از دست تو راحت خواهم شد.

فرمود: اگر دروغى قسم بخورد مرتكب گناه بزرگى شده.

به دربان خود دستور داد كه او را سوگند بدهد نسبت بجريانى كه از حضرت صادق(علیه السلام) نقل نموده.

دربان با شدت به او گفت: بگو به خدائى كه يكتا و بى همتا است چنين و چنان شده.

ص: 323

امام صادق(علیه السلام) فرمود: اين طور قسم نده من او را قسمى خواهم داد كه پدرم از جدم پيامبر نقل فرموده كه هركس چنين قسمى بخورد گرفتار گناه آن خواهد شد.

گفت: پس خودت قسم بده.

حضرت صادق(علیه السلام) به آن مرد فرمود: بگو اگر دروغ بگويم در باره تو از قدرت و نيروى خدا بيزار باشم و متكى بقدرت و نيروى خود شوم.

آن مرد قسم را خورد. امام صادق(علیه السلام) گفت: خدايا اگر دروغ می گويد او را بكش. هنوز سخن امام تمام نشده بود كه روى زمين افتاد و مرد.

منصور رو بامام(علیه السلام) نموده پرسيد چه حاجت دارى؟ فرمود: هيچ حاجتى ندارم جز اين كه زودتر مرا به خانواده ام برسانى كه خيلى نگران بودند.

منصور گفت: اختيار دست خود شما است. با احترام از پيش منصور بيرون آمد. منصور بسيار در شگفت بود از كار آن جناب.

بعضى گفتند: اين مرد سكته كرده او را تماشا می كردند وقتى داخل تابوت گذاشتند مردم دو دسته شدند بعضى می گفتند: آدم خوبى بود. گروهى نيز او را سرزنش می كردند ناگاه داخل تابوت نشست و كفن از صورت خود برداشته گفت:

مردم من بملاقات خدايم رفتم مرا لعنت كرد و بر من خشم گرفت و سخت در شراره آتش قرارم داد به واسطۀ كارى كه نسبت به حضرت صادق(علیه السلام) كردم. از خدا بترسيد مبادا خود را مثل من هلاك كنيد.

باز كفن به صورتش برگشت و بحالت قبلى مرد. ديدند حركت و جنبشى ندارد او را دفن كردند.

كتاب طب الائمة: حضرت رضا(علیه السلام) از حضرت موسى بن جعفر نقل كرد كه

ص: 324

چون منصور تصميم كشتن حضرت صادق(علیه السلام) را گرفت دستور داد فرماندار مدينه ايشان را بفرستد. او به دستور عمل كرد، ولى منصور آن قدر كه عجله در كشتن امام داشت خيال می كرد دير فرستاده بالاخره امام صادق(علیه السلام) وارد شد منصور از ديدن آن جناب لبخندى زده احترام كرد و ايشان را پهلوى خود نشاند.

گفت: يا ابن رسول اللَّه به خدا قسم وقتى دنبال شما فرستادم تصميم كشتن شما را داشتم همين كه چشمم به شما افتاد چنان شيفته شما شدم كه اكنون خيال نمی كنم هيچ يك از خانواده ام نزد من محبوب تر از شما باشد، ولى اين حرف ها چيست كه مى شنوم از ما بدگوئى مى كنى؟

فرمود: يا امير المؤمنين(علیه السلام) هرگز من بدگوئى شما را نكرده ام.

منصور خنده اى نموده گفت: تو خيلى راست گوترى از كسانى كه در باره ات سخن چينى كرده اند. اينك در خدمت شمايم اين هم انگشترم براى امضاء اختيار دارى هر چه مايلى براى رفع گرفتاری هاى كوچك و بزرگ خود تعيين نما.

هر چه تعيين كنى رد نخواهم كرد.

منصور جايزه اى گران در اختيار امام گذاشت اما ايشان قبول نكرده فرمودند: وضع ما خيلى خوب و نيازى نداريم اگر می خواهى به من كمكى بكنى بده به خويشاوندان من، آن هائى كه بدربار تو رفت و آمد ندارند و دست از كشتن آن ها بردار.

گفت: قبول می كنم صد هزار درهم داده خواهش كرد بين آن ها تقسيم نمايد.

فرمود: واقعاً صله رحم به جاى آوردى. وقتى خارج شد بزرگان قريش از پير مردها و جوان ها از هر فاميل با احترام تمام آن جناب را مشايعت كردند و جاسوس منصور نيز همراه آن جناب بود.

ص: 325

آن مرد عرض كرد آقا من كاملاً متوجه شما شدم وقتى پيش منصور آمدى ديدم لب هايتان حركت می كند دعائى مى خواندى آن دعا چه بود؟

فرمود: وقتى چشمم به او افتاد اين دعا را خواندم:

«يا من لا يضام و لا يرام به تواصل الارحام صل على محمّد و آل محمّد و اكفنى شره بحولك و قوتك».

به خدا قسم جز اين چيزى نگفتم. جاسوس اين جريان را براى منصور گزارش كرد. خود منصور گفت: به خدا آن دعايش هنوز تمام نشده بود كه هر كينه اى در دل من بود از بين رفت.

ربيع گفت: من بودم وقتى امام صادق(علیه السلام) پيش منصور آمد لب هايش حركت می كرد هر چه بيش تر مى خواند خشم منصور فرو مى نشست تا او را نزديك خود جاى داد. وقتى خارج شد من از پى آن جناب رفتم عرض كردم: آقا اين مرد تصميم بدى گرفته بود و خيلى از شما ناراحت بود وقتى وارد شدى لب هايت حركت می كرد هر چه می خواندى خشم او فرو مى نشست چه دعائى مى خواندى؟

فرمود: دعاى جدم حسين بن على(علیه السلام) را خواندم؛«يا عدتى عند شدتى و يا غوثى في كربتى احرسنى بعينك التى لا تنام و اكفنى بركنك الذى لا يرام».

ربيع گفت: اين دعا را حفظ كردم هر گرفتارى كه پيدا كردم همين دعا را مى خواندم برطرف مى شد.(1)

مناقب، جلد اول، صفحه 224: معتب و مصادف دو غلام حضرت صادق(علیه السلام) در ضمن يك خبر

ص: 326


1- . دنباله اين خبر چون در روايت ديگرى نقل شده بود از ترجمه آن صرف نظر شد.

گفتند: وقتى هشام بن وليد وارد مدينه شد بنى عباس پيش او به شكايت رفتند از حضرت صادق(علیه السلام) كه ميراث ما هر حقى را تصاحب نموده به ما نمی دهد.

امام صادق(علیه السلام) شروع به صحبت نموده از آن جمله فرمود: خداوند وقتى حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله ) را به پيامبرى مبعوث نمود پدر ما ابو طالب با جان و مال در راه او فدا كارى نمود در همان زمان پدر شما عباس و ابو لهب او را تكذيب نمودند و ستم كاران و شيطان صفتان عليه او تحريك می كردند عباس فتنه انگيزی ها نمود و سپاه هاى مجهز ترتيب داد براى سركوبى پيامبر در جنگ بدر خود او از همه جلوتر بود و در جمع آورى سپاه از همه فعاليت بيش ترى می نمود خرج غذاى سپاهيان را می داد و آتش جنگ را دامن می زد.

در ضمن پدر شما عباس آزاد شده ما بود و بزور شمشيرها در فتح مكه اسلام آورد افتخار مهاجرت به سوى خدا و پيامبر را نيافت خداوند رابطه دوستى و بستگى او را با ما به وسيلۀ اين آيه قطع كرد: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَی ءٍ»؛(1) در ضمن يكى از گفتار خود فرمود: ما هر شخصى آزاد شده ما بود ارث او به ما می رسد زيرا ما فرزند پيامبريم و مادرمان فاطمه زهرا(س) است به همين جهت ميراث او را تصاحب كرديم.

ربيع وزير دربار منصور گفت به حضرت صادق(علیه السلام) گفتم كه منصور در مورد شما گفته است تو را خواهم كشت و يك نفر از فاميل تو را در روى زمين نخواهم گذاشت چنان مدينه را ويران كنم كه يك ديوار باقى نماند.

ص: 327


1- . «كسانى كه ايمان آورده اند ولى مهاجرت ننموده اند هيچ با آن ها دوستى نداشته باشيد.» (انفال / 73)

فرمود: از حرف او نترس بگذار هر چه می خواهد سركشى كند. همين كه امام را بين دو پرده آوردم شنيدم منصور می گويد: زود او را وارد كنيد. حضرت صادق(علیه السلام) را وارد كردم. ديدم منصور گفت: به به پسر عموى عزيز و آقاى بزرگوار دست امام را گرفته پهلوى خود روى تخت نشانده كمال توجه را به او نموده گفت:

از پى شما فرستادم تا اين پول ها را بين خانواده خود تقسيم كنى. ده هزار دينار است. امام عذر خواست كه به ديگرى واگذارد او را قسم داد كه بايد خودت تقسيم كنى. بعد امام را در آغوش گرفته جايزه اى داد و خلعت بخشيد گفت: ربيع چند نفر مأمور را تعيين كن ايشان را به مدينه برسانند. پس از رفتن امام صادق(علیه السلام) به منصور گفتم يا امير المؤمنين(علیه السلام) تو از دست او آن قدر خشم گين بودى كه حساب نداشت. چه شد كه خشنود شدى؟ گفت: همين كه وارد شد اژدهاى بزرگى را ديدم كه نيش خود را بيرون آورده و با زبان معمولى انسانى می گويد:

اگر سر خارى به بدن پسر پيامبر بزنى تمام گوشت بدنت را از استخوان جدا می كنم. از او ترسيدم و آن چه ديدى انجام دادم بدين جهت بود.

حسين بن محمّد گفت: على بن هبيره بر رفيد خشم گرفت. او پناه به حضرت صادق(علیه السلام) برد امام(علیه السلام) فرمود برو پيش او سلام مرا برسان بگو: من غلامت رفيد را پناه داده ام كارى به او نداشته باش. عرض كردم مردى شامى و بدسيرت است. فرمود: برو هر چه به تو می گويم انجام بده. گفت: در بين راه با مرد عربى برخورد كردم گفت: كجا می روى من در صورت تو كشته شدن را آشكارا ميبينم. گفت: دستت را بده وقتى دست مرا ديد گفت: اين دست كسى است كه به زودى كشته مى شود. باز

ص: 328

گفت: زبانت را بيرون بياور بيرون آوردم گفت: برو كه هيچ ناراحتى نخواهى ديد در زبان تو پيغامى است كه اگر به كوه ها برسانى مطيع تو مى شوند.

رفتم همين كه وارد بر على بن هبيره شدم همان دم دستور كشتنم را داد گفتم:

امير، مرا به چنگ نياوردى من به ميل خود آمدم علت آن جريانى است كه می گويم بعد هر چه خواستى انجام ده. به حاضرين گفت: بيرون رويد وقتى رفتند گفتم:

جعفر بن محمّد سلام رساند و فرمود: من غلامت رفيد را پناه دادم به او كارى نداشته باش. گفت تو را به خدا امام صادق(علیه السلام) اين حرف را به تو زد و به من سلام رساند.

من قسم ياد كردم سه مرتبه تكرار كرد و پرسيد. بعد دست هاى مرا گشوده گفت:من به اين كار قانع نمى شوم. مگر همين طور دست هاى مرا ببندى. گفتم دست من هرگز دست هاى تو را نخواهد بست و چنين كارى نمی كنم. گفت: به خدا غير ممكن است بايد اين كار را بكنى. من دست هاى او را بستم بعد باز نمودم در اين موقع مهر خود را داده گفت: اينك انگشتر و مهر خود را در اختيارت گذاشتم هر چه می خواهى بكن.

محمّد بن سعيد نيز از حضرت صادق(علیه السلام) خواهش كرد نامه اى براى محمّد بن ابى حمزه ثمالى بنويسد و تقاضا كند كه مالياتش را ديرتر بگيرد: فرمود: برو به او بگو:

از حضرت صادق(علیه السلام) شنيدم كه فرمود: هر كس گرامى بدارد دوست ما را خدا

ص: 329

را گرامى داشته و هر كه به او اهانت كند خود را در معرض خشم خدا قرار داده هر كه به شيعيان ما نيكى كند نيكى با امير المؤمنين(علیه السلام) نموده و هر كه با امير المؤمنين(علیه السلام) نيكى كند به پيامبر نيكى كرده و كسى كه به پيامبر نيكى كرد به خدا نيكى نموده و هر كس به خدا نيكى كند به خدا قسم در بهشت برين با ما خواهد بود.

من پيش او رفتم و حديث را نقل كردم. گفت: تو را به خدا اين حديث را از حضرت صادق(علیه السلام) شنيدى؟ گفتم: بلى. گفت: بنشين. به غلام خود گفت: محمّد بن سعيد چقدر بايد ماليات بپردازد. گفت: شصت هزار درهم. گفت: اسمش را از دفتر پاك كن يك كيسه زر با يك كنيز و يك قاطر زين كرده با لجام به من بخشيد.

خدمت امام صادق(علیه السلام) رسيدم امام تبسم نموده فرمود: تو جريان را نقل می كنى يا من بگويم. عرض كردم: از شما شنيدن بهتر است تمام جريان را نقل فرمود مثل اين كه با ما بوده.

مفضل بن عمر گفت: منصور چندين مرتبه تصميم كشتن حضرت صادق(علیه السلام) را گرفت هر وقت تصميم می گرفت و او را احضار می كرد تا چشمش به آن جناب مى افتاد می ترسيد از تصميم خود صرف نظر می كرد.

ولى ديگر اجازه نمی داد احدى خدمت ايشان برسد يا براى درس و تعليم مسائل دينى در جايى بنشيند از اين مطلب پى گيرى زياد كرد و سخت امام را در محاصره قرار داد به طورى كه گاهى مسأله اى براى يك نفر از شيعيان پيش مى آمد در دين مربوط به ازدواج، يا طلاق و از اين قبيل كسى هم نمی دانست چه جواب بايد داد دستش بدامان امام نمی رسيد بناچار زن از مرد جدا مى شد چون حكم اين

ص: 330

اتفاق را نمی دانستند اين جريان خيلى بر شيعيان گران آمد و سخت در فشار قرار گرفتند.

بالاخره خداوند بدل منصور انداخت كه از حضرت صادق(علیه السلام) در خواست كند كه از يادگارهاى پيامبر(صلی الله علیه وآله ) يك چيزى به او تحفه بدهد كه ديگرى نداشته باشد. امام(علیه السلام) يك چوبدستى كوچك كه تقريبا نيم متر طول داشت و متعلق به پيامبر(صلی الله علیه وآله ) بود برايش فرستاد منصور خيلى خوشحال شد دستور داد آن را به چهار قسمت كنند(1) و هر قسمتى را در يك محل قرار داد.

سپس به حضرت صادق(علیه السلام) عرض كرد پاداش شما را در مقابل اين تحفه چيزى نمی توانم داد جز اين كه شما را آزاد بگذارم آشكارا دانش خود را به شيعيان خويش ارزانى دارى و كسى مزاحم شما و آن ها نشود. بدون ترس مجلسى ترتيب ده و مردم را فتوى بده، ولى اين كار را در شهرى انجام ده كه من در آن جا نباشم. از آن روز امام صادق(علیه السلام) آزادانه نشر علوم و معارف اسلامى را نمود.

روايت شده گاهى كه منصور تصميم كشتن حضرت صادق(علیه السلام) را گرفت چند نفر از غير عرب كه زبان نمى فهميدند و درك نداشتند آماده كرد و به آن ها خلعت هاى فاخر و جايزه هاى گران داد و آن ها صد نفر بودند. به مترجم گفت به آن ها بگو من دشمنى دارم كه امشب پيشم خواهد آمد وقتى وارد شد او را بكشيد..

مأمورين سلاحهاى خود را به دست گرفتند و آماده انجام مأموريت خود شدند منصور از پى امام فرستاد كه تنها پيش او بيايد. به مترجم گفت به آن ها بگويد كه

دشمن من همين شخص است او را پاره پاره كنيد.

ص: 331


1- . اين چوبدستى شبيه چوب هائى است كه پادشاهان و امرا به دست می گيرند.

همين كه امام داخل شد آن ها صدائى شبيه سگ در آوردند و اسلحه خود را بر زمين انداختند دست هاى خود را به پشت سر نهادند و به سجده افتاده صورت به خاك می ماليدند.

منصور كه اين جريان را ديد از خودش ترسيد. گفت آقا براى چه تشريف آورده ايد. فرمود به دستور تو آمدم من غسل خويش را نموده و كفن پوشيده ام منصور گفت غير ممكن است پناه به خدا ميبرم از چنين تصميمى بسلامتى برگرد امام(علیه السلام) برگشت آن ها همين طور در سجده بودند مترجم گفت: بپرس چرا دشمن پادشاه را نكشتيد؟.

گفتند ما را دستور می دهد بكشيم سرپرست و آقاى خود را كه هر روز بكارهاى ما چنان رسيدگى می كند مانندپدرى كه مواظب فرزندان خويش است ما جز او آقائى نداريم. منصور از گفتار آن ها ترسيد شبانه آن ها را به محل خود باز گردانيد.

سپس امام صادق(علیه السلام) را به وسيلۀ زهر شهيد نمود.

كشف الغمة، جلد دوم، صفحه 374: منصور دوانيقى در سال صد و چهل و هفت براى انجام حج رهسپار مكه گرديد وارد مدينه شد. بربيع گفت بفرست از پى جعفر بن محمّد او را با زور بياورند خدا مرا بكشد اگر او را نكشم. ربيع خود را به غفلت زد يعنى فراموش كرده باز براى مرتبه دوم به خاطرش آورد كه شخصى را بفرست او را بزور بياورند باز خود را به غفلت زد.

در مرتبه سوم پيغامى سخت براى ربيع فرستاد و چند فحش ركيك نيز به او داد، گفت بايد فورى كسى را بفرستى جعفر را بياورند. از پى امام صادق(علیه السلام) فرستاد همين كه آن جناب آمد به ايشان عرض كرد يا ابا عبد اللَّه خود را به خدا بسپار كه

ص: 332

چنان خشم گين است جز خدا كسى نمی تواند جلو او را بگيرد. امام صادق(علیه السلام) فرمود: «لا حول و لا قوة الّا باللَّه».

ربيع به منصور خبر داد كه جعفر بن محمّد آمده است. وقتى وارد شد منصور با خشم تمام گفت: اى دشمن خدا مردم عراق تو را امام گرفته اند و زكات مال خود را برايت می فرستند مخالف سلطنت منى و فتنه انگيزى می كنى. خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم.

امام(علیه السلام) بگونه ای ملایم پاسخ دادند.

منصور گفت: نزديك بيا تو ابا عبد اللَّه هستى دامنت از هر عيب پاك است و از آشوب و فتنه انگيزى بدورى خداوند بهترين پاداش خويشاوندى را به تو بدهد دست امام را گرفته پهلوى خود نشاند.

دستور داد عطر آورند. عطر پاش مخصوص را آوردند خودش چنان سر و صورت امام را عطر آگين كرد كه از محاسن شريفش عطر قطره قطره می ريخت گفت در پناه خدا تشريف ببريد. ربيع دستور داد كه جايزه و خلعت حضرت صادق(علیه السلام) را تقديم كن. آن جناب را در پناه خدا به منزل برسان.

ربيع گفت به همراه حضرت صادق(علیه السلام) رفتم در بين راه گفتم قبل از آمدن شما آنچنان منصور را خشم گين ديدم كه سابقه نداشت بعد از رفتن باز حالتى بى سابقه پيدا كرده بود وقتى وارد شدى چه گفتى؟

فرمود وقتى وارد شدم گفتم:

«اللهم احرسنى بعينك التى لا تنام و اكنفنى بركنك الذى لا يرام و اغفر لى

ص: 333

بقدرتك على و لا اهلك و انت رجائى. اللهم انت اكبر و اجل ممّا اخاف و احذر اللهم بك ادفع في نحره و استعيذ بك من شره».

ديدى كه خداوند پس از اين دعا با او چه كرد؟ عبد اللَّه بن ابى ليلى گفت در ربذه با منصور بودم كه از پى حضرت صادق(علیه السلام) فرستاده بود. منصور از پى من فرستاده بود همين كه جلو درب رسيدم شنيدم می گويد زود او را بياوريد عجله كنيد خدا مرا بكشد اگر او را نكشم خدا خون مرا بريزد اگر خونش را نريزم. از دربان پرسيدم كه را می گويد؟ گفت منظورش جعفر بن محمّد است.

در همين موقع ديدم چند نفر مأمور آن جناب را مى آورند قبل از اين كه پرده بالا رود ديدم لب هايش حركت می كند وارد شد همين كه چشم منصور به آن جناب افتاد گفت: به به پسر عمو مرحبا به پسر پيامبر مرتب از او احترام می كرد تا او را كنار خود روى جايگاه مخصوص خويش نشاند. بعد غذا خواست. سرم را بلند كردم درست دقت نمودم ديدم لقمه سردشده ى گوشت را بدهان ايشان می گذارد.

نيازهاى آن جناب را برآورد و اجازه بازگشت داد.

پس از خارج شدن امام از پى ايشان رفتم عرض كردم آقا می دانيد كه شما را دوست می دارم و گرفتار منصور شده ام كه مجبورم پيش او بروم من ميشنيدم اول منصور چه می گفت و بعد چه كرد، وقتى شما آمديد ديدم لب هايتان حركت می كرد قطعاً دعائى می خوانديد كه منصور آن قدر تغيير كرد. اگر ممكن است همان دعا را به من بياموزيد تا هر وقت پيش منصور ميروم بخوانم.

پس اين دعا را خواند:

«ما شاء اللَّه ما شاء اللَّه لا يأتى بالخير الا اللَّه ما شاء اللَّه ما شاء اللَّه لا يصرف

ص: 334

السوء الا اللَّه ما شاء اللَّه ما شاء اللَّه كل نعمة فمن اللَّه ما شاء اللَّه لا حول و لا قوة الا باللَّه».

گفت اهالى مكه و مدينه بدر دار الاماره منصور رفتند و اجازه ورود خواستند ربيع باهالى مكه اجازه داد حضرت صادق(علیه السلام) فرمود به اهالى مكه قبل از مدينه اجازه می دهى؟ ربيع گفت اهل مكه ساكن آشيانه پيامبرند. حضرت صادق(علیه السلام) فرمود صحيح است آشيانه اى كه پرنده هاى نيكويش پرواز نموده اند و نابكارهايش مانده اند.

گفتند به حضرت صادق(علیه السلام) كه منصور از وقتى به خلافت رسيده جز لباس خشن نپوشيده و غذاى خوبنمی خورد فرمود واى بر او با اين همه قدرت كه خدا در اختيارش گذاشته و اين همه ثروت كه برايش مى آورند؟! گفتند اين كار را به واسطۀ بخل و علاقه اى كه بجمع آورى ثروت دارد می كند فرمود خدا را شكر كه اگر منصور ترك دين خدا را نمود خدا هم او را از مالش محروم كرد.

ابن حمدون گفت: منصور بجعفر بن محمّد(علیه السلام) نامه اى نوشت كه چرا شما مثل ساير مردم با ما رفت و آمد نمی كنى در جواب فرمود: ما ثروتى در اختيار نداريم كه به واسطۀ حفظ آن از تو بترسيم، نزد تو در مورد آخرت چيزى نيست كه باميد آخرت بيائيم نه در نعمتى هستى كه براى تهنيت بيائيم و نه آن موقعيت را تو بلا مى دانى كه براى تسليت بيائيم پس براى چه بيائيم؟! منصور در پاسخ نوشت براى نصيحت پيش ما بيا جوابداد هر كس به دنبال دنيا باشد تو را نصيحت نمی كند و هر كس جوياى آخرت باشد با تو همنشين نمی شود.

منصور گفت به خدا قسم مردم را خوب براى ما معرفى كرد آن هائى كه طالب

ص: 335

دنيايند و آن هائى كه جوياى آخرت. خود آن آقا از كسانى است كه در پى آخرت است نه دنيا.

رجال كشى: عيص بن قاسم گفت: بادائيم سليمان بن خالد خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رفتيم بدائيم فرمود اين جوان كيست گفت پسر خواهر من است فرمود شيعه است؟

عرض كرد بلى فرمود خدا را سپاس كه او را شيطان قرار نداد فرمود اى كاش با شما در طائف ميبودم حديث می گفتم و انس می گرفتيم ضمانت می كردم براى آن ها كه هرگز خروج و قيام نكنم.

رجال كشى: عنبسه گفت از حضرت صادق(علیه السلام) شنيدم می فرمود: شكايت تنهائى خود را و ناراحتى كه از اهل مدينه ميكشم به خدا می كنم وقتى شما مى آئيد از ديدن شما خوشحال مى شوم. اى كاش اين ستم گر اجازه می داد من يك محلى را ترتيب می دادم در آن جا ساكن مى شدم و شما را نيز در همان جا ساكن می كردم قول می دادم كه از جانب من كم ترين ناراحتى براى او سرنزند.

در كنز الفوائد می نويسد: كه منصور دوانيقى روز جمعه اى خارج شد تكيه بر دست امام صادق(علیه السلام) داشت. مردى كه رزام ناميده مى شد و آزاد شده خالد بن عبد اللَّه بود گفت اين كيست كه مقامش بجائى رسيده كه امير المؤمنين(علیه السلام) بر دست او تكيه می كند به او گفتند اين شخص ابو عبد اللَّه جعفر بن محمّد(صلی الله علیه وآله ) است.

گفت: به خدا من نشناختم و گر نه جا دارد كه امام صادق(علیه السلام) پا بر روى صورت منصور گذارد. بعد رفت مقابل منصور گفت: يا امير المؤمنين(علیه السلام) سؤالى دارم

ص: 336

منصور گفت از اين شخص سؤال كن. گفت من می خواهم از شما سؤال كنم. باز منصور گفت از اين شخص سؤال كن.

رزام رو كرد به امام صادق(علیه السلام) گفت آقا مايلم نماز و حدود آن را توضيح دهى. امام فرمود نماز داراى چهار هزار حد است كه كم تر از همه ى آن حدود باز خواست نمی كنند.

عرض كرد آقا آن حدودى را بفرمائيد كه تركش صحيح نيست و بدون انجام آن ها نماز درست نيست. فرمود نماز كامل نيست مگر براى كسى كه وضوى شاداب گرفته و به حد بلوغ رسيده در ضمن فتنه انگيزى و سخن چين و عيب جو و بدگوى مردم نباشد- از حق رو نگرداند، امام خويش را بشناسد و در راه او استوار باشد حضور قلب داشته توجه به خدا نمايد و اين توجه را از دست ندهد. در اين صورت حالتى بين ترس و اميد و صبر و اضطراب به او دست می دهد گوئى وعده هاى بهشت برين را مى بيند و تهديدهاى دوزخ در مقابل چشم اوست هر چه دارد در پيش گاه خدا در طبق اخلاص نهاده و هدف و آرزوى خويش را آشكار مى بيند، از جان خود در راه خدا گذشته بدون چون و چرا تكيه بر خدا كند با كمال خوارى و كوچكى.

چشم طمع از اين و آن بپوشد و بدر خانه او رو آورد و نياز خويش را از او بخواهد اگر چنين نمازى خواند آن نماز است كه خدا خواسته. اين همان نمازى است كه «تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» انسان را از كار زشت و ناپسند باز می دارد.

منصور متوجه حضرت صادق(علیه السلام) شده گفت: يا ابا عبد اللَّه ما پيوسته از درياى سرشار دانش تو می نوشيم و در پناه تو از گرداب نادانى آسوده مى شويم با

ص: 337

دانش خود ظلمت جهل و نادانى را می زدائى ما شناور درياى بى كران دانش تو هستيم.

در كتاب تنبيه الخاطر می نويسد: به منصور دوانيقى گفتند: محمّد بن مروان (پسر مروان حمار) در زندان تو است خوب است او را احضار كنى و از جريانى كه بين او و پادشاه نوبه اتفاق افتاده بپرسى. منصور او را احضار نموده جريان را جويا شد.

محمّد گفت: در آخر حكومت و انتهاى فرمان روائى كه سلطنت ما دچار اختلال شد من پناهنده شدم به جزيره نوبه دستور دادم خيمه هاى ما را بزنند خيمه هاى شاهانه را كه زدند اهالى نوبه از ديدن آن ها تعجب نمودند.پادشاه آن ها كه مردى بلند قد و كم مو و پا برهنه بود و جامه اى بر تن داشت پيش ما آمد سلام كرده روى زمين نشست.

گفتم چرا روى فرش نمى نشينى گفت من پادشاهم و شايسته است كسى را كه خداوند بلند نموده تواضع و كوچكى كند. آن گاه به من گفت: شما چرا با چارپايان خود زراعت مردم را پايمال می كنيد با اين كه تبه كارى در دين شما حرام است. گفتم غلام هاى ما از روى نادانى چنين كارهائى را می كنند. گفت:

چرا شراب می خوريد با اين كه براى شما حرام است گفتم: گروهى از جوانان ما از نادانى مرتكب چنين عملى می شوند. گفت: چرا لباس هاى ابريشمى و زينت آلات طلا بر خود مى آرائيد با اين كه به زبان پيامبرتان بر شما حرام شده است. گفتم:

خدمت كاران غير عرب ما اين كارها را می كنند كه نمی خواهيم بر خلاف ميلشان رفتار كنيم.

ديدم خيره خيره به من نگاه كرد گفت: غلامان مان جوانانمان خدمتكارانمان

ص: 338

چنين می كنند! از روى مسخره بهانه هاى مرا تكرار نمود. گفت: آن طور كه تو می گوئى نيست، ولى شما گروهى هستيد كه برياست رسيديد ستم گرى را پيشه كرديد و دستور دينى خود را زير پا گذاشتيد خداوند طعم كيفر كردار شما را داد هنوز انتقام و كيفر شما تمام نشده دنباله دارد كه وقت آن خواهد رسيد.

من می ترسم در سرزمين ما مورد خشم خدا قرار گيرى و از كيفر تو ما را نيز نصيب شود. زودتر از اين جا كوچ كن.

در مهج الدعوات می نويسد ياسر غلام ربيع گفت: از ربيع شنيدم می گفت:

سالى كه منصور به حج رفت وقتى به مدينه رسيد يك شب تا صبح بيدار بود مرا خواست گفت: هم اكنون بسرعت می روى در صورتى كه بتوانى تنها بهتر است جعفر بن محمّد را بياورى.

بگو پسر عمويت سلام رسانده و می گويد گرچه بين ما و شما فاصله زيادى است و اختلاف سليقه داريم، ولى بالاخره برگشت به يك قرابت و خويشاوندى نزديك می نمائيم از شما تقاضا دارد در صورت امكان تشريف بياوريد آن جا اگر قبول نكرد و گفت ما برويم آن جا اشكالى ندارد سخت نگير و عذر او را بپذير مبادا درشتى كنى.

ربيع گفت: رفتم بدر خانه اش ديدم در اطاق خلوت خود نشسته بدون اجازه وارد شدم ديدم صورت بر خاك گذاشته و در حال ابتهال و زارى است گرد و خاك زمين كه چهره خود را بر آن گذاشته روى صورتش اثر نموده. باحترام اين حالى كه داشت چيزى نگفتم تا نماز و دعايش تمام شد. بعد رو به من نمود عرض كردم سلام عليك يا ابا عبد اللَّه. گفت عليك السلام برادر به چه كار آمده اى؟

ص: 339

گفتم: پسر عمويت سلام رسانده و چنين و چنان گفته است گفت واى بر تو ربيع «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ»؛(1) واى بر تو ربيع «أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا بَياتاً وَ هُمْ نائِمُونَ أَ وَ أَمِنَ أَهْلُ الْقُرى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا ضُحًى وَ هُمْ يَلْعَبُونَ أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخاسِرُونَ».(2)

سلام مرا برسان باز مشغول نماز و مناجات خويش شد.

عرض كردم آقا آيا بعد از سلام گله اى از او ندارى و يا درخواست او را نمى پذيرى فرمود چرا به او بگو: «أَ فَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّى وَ أَعْطى قَلِيلًا وَ أَكْدى أَ عِنْدَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرى أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِما فِي صُحُفِ مُوسى وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّى أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى».(3)

ما از دست تو در بيم و هراسيم و به واسطۀ وحشت ما خانواده و زنانمان كه خود بهتر آن ها را مى شناسى در ترس و وحشت هستند مجبورم كه پرده از اين راز بردارم اگر دست از ما برندارى پنج مرتبه در شبانه روز پس از هر نماز شكايت تو را پيش خدا می كنم خودت از پدر و از جدت نقل كردى براى ما كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله )

ص: 340


1- . «نوبت آن نرسيده كه مؤمنين ظاهرى دل هايشان بياد خدا و حقيقتى كه بر آن ها نازل شده خاشع گردد و مانند يهود و نصارى نباشند كه مدتى بر آن ها گذشت(زمان فترت) دل هايشان را زنگ قساوت گرفت.» (حديد / 16)
2- . «آيا آسوده هستند مردم از اين كه عذاب ما شبانگاه در حالى كه خود آن ها را احاطه كند يا بين روز وقتى كه در لهو و لعب مشغولند آن ها از مكر خدا غافلند؟ جز تبهكاران كسى از مكر خدا غافل و از مجازات او خود را ايمن نمى بيند.» (اعراف / 97)
3- . نجم/ 33 ؛ آيه در مورد عثمان است كه از جنگ احد پشت كرد و مختصرى كمك كرد بعد ديگر نداد و شترى با بار به عبد اللَّه بن سعد داد كه در قيامت گناه او را بگردن بگيرد.

فرمود چهار دعا است كه به پيش گاه پروردگار می رسد و محجوب نخواهد ماند دعاى پدر براى فرزندش، برادر پشت سر برادرش و دعاى مظلوم و دعاى شخصى كه با اخلاص خدا را بخواند.هنوز سخنان امام تمام نشده بود كه پيك منصور از پى من آمد تا خبر بگيرد برگشتم و جريان را براى منصور نقل كردم گريه كرد و گفت: برگرد به او بگو در مورد آمدن اختيار با شما است و اما راجع به زنانى كه گفتى سلام مرا به آن ها برسان خداوند ترس و وحشت را از آن ها برطرف كرد و ناراحتى را از بين برد.

من برگشتم و خدمت ايشان سخن منصور را عرض كردم فرمود بگو صله رحم كردى خداى جزاى نيكو به تو بدهد در اين موقع چند دانه اشگ از چشم بر دامن خويش ريخت. سپس فرمود ربيع دنيا گرچه زيبا و فريب دهنده است، ولى عاقبت چون بهار سرسبز و خرم است كه به پائيز می گرايد و زود خشك مى شود.

كسى كه خير خواه خود باشد و حلال و حرام را تميز می دهد بايد دقت كند از روى بينائى و عقل خدا داد و از گرفتارى عاقبت در انديشه باشد. اين دعا گروهى را فريب داده كه در جمع آورى آن زياد تلاش می كردند و زندگى تجملى خيلى شيرين داشته ناگهان شبانگاه كه در خواب بودند يا در بين روز كه در لهو و لعب اشتغال داشتند مرگ گريبان آن ها را گرفت چگونه دست از دنيا شستند و به چه گرفتارى مبتلا شدند از پى آن عيش و نوش رنج و غم و پشيمانى شروع شد شربت ناگوار مرگ را چشيدند و دچار فراق و جدائى شدند.

واى بر كسى كه دل به دنيا ببندد و از انباشتن آن خورسند باشد مگر آباء و

ص: 341

اجداد خويش را در تنگناى قبر نمى بيند و دوستان و دشمنان را كه چگونه پيكرشان درون خاك تيره نهفته است.

ربيع! ميدانى شخص دنيا پرست كدام وقت از همه اوقات سرگردانتر و ناراحتتر و غمگين تر و بيش تر متوجه زيان خود مى شود زمانى كه با مرگ روبرو شود و آرزوهاى دور و دراز خود را بر باد ببيند. فعاليت می كرد بخيال اين كه طولانى ترين عمرها را خواهد داشت و به تمام آرزوهاى خويش می رسد آيا جز پيرى چيزى در انتظار اوست؟ و سر انجام جز نااميدى چيزى ندارد.

از خداوند درخواست می كنم براى تو و خود توفيق انجام وظيفه و بازگشت برحمت خدا و فرار از معصيت را و بينش واقعى زيرا او می تواند چنين لطفى بنمايد.

عرض كردم آقا شما را سوگند می دهم بحقى كه بين تو و خداوند است به من بياموز همان دعائى كه خواندى و با آن دعا و تضرع از وحشت و ناراحتى منصور آسوده شدى شايد خداوند رفع گرفتارى به وسيلۀ شما بنمايد و دردى را دوا كند براى خودم می خواهم. در اين موقع دست خود را بلند نموده روى بقبله نشست با اين كه ميل نداشت دعا را به آن وضع بخواند كه نظر ابتهال و زارى نداشته باشد و بخواهد بياموزد فرمود:

«اللهم انى اسألك يا مدرك الهاربين» الى آخر... .

مهج الدعوات: مخرمة كندى گفت: وقتى منصور دوانيقى به ربذه وارد شد. در آن زمان حضرت صادق(علیه السلام) نيز در ربذه بود منصور گفت چه كسى مرا از دست جعفر راحت می كند؟ اشخاص را تحريك می كند و خود كناره گيرى می نمايد محمّد بن

ص: 342

عبد اللَّه بن حسن را تحريك می نمايد می گويد اگر پيروز شد كه مقام امامت مال من است اگر كشته شد من جان خويش را حفظ نموده ام.

به خدا قسم او را ميكشم بعد رو كرد بابراهيم بن جبله. گفت پسر جبله حركت كن برو پيش جعفر بن محمّد لباسش را دور گردنش بپيچ و او را بزور بكش بياور پيش من.

ابراهيم گفت: من آمدم به منزل حضرت صادق(علیه السلام) در آن جا نبود بجستجوى آن جناب بمسجد ابوذر رفتم جلو درب مسجد خدمت ايشان رسيدم خجالت كشيدم امر منصور را انجام دهم. آستينش را گرفته عرض كردم امير المؤمنين(علیه السلام) شما را خواسته. گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ اجازه بده دو ركعت نماز بخوانم. در اين موقع به شدت شروع بگريه كرد من پشت سر آن جناب بودم اين دعا را شروع كرد بخواندن: «اللهم انت ثقتى...» تا آخر دعا.

رو به من نموده فرمود هر چه به تو دستور داده اند انجام بده. گفتم: به خدا قسم دستور او را انجام نمی دهم گرچه كشته شوم. دست آن جناب را گرفتم و بردم يقين داشتم او را خواهد كشت. همين كه پشت پرده رسيد اين دعا را خواند: «يا اله جبرئيل...» تا آخر.

ابراهيم گفت: همين كه امام را وارد كردم منصور حركت كرده نشست و همان سخنان خود را تكرار نمود كه مردم را تحريك می كنى به خدا سوگند تو را خواهم كشت... فرمود يا چنين كارى نكرده ام با من مدارا كن به خدا قسم به زودى از تو مفارقت می جويم منصور گفت برگرد برو. وقتى امام رفت به عيسى بن على گفت برو از او بپرس اين جدائى با مرگ من است يا او. دويد تا خود را به امام رسانيده گفت

ص: 343

يا ابا عبد اللَّه امير المؤمنين(علیه السلام) می پرسد اين جدائى با مرگ اوست يا شما؟ فرمود نه با مرگ من است وقتى به منصور جواب رساندم گفت:

راست می گويد.

ابراهيم گفت: بعد من از پى آن جناب رفتم ديدم نشسته منتظر من است از من تشكر كرد به واسطۀ خوش رفتارىكه با او كرده بودم و شروع بحمد و ستايش خدا نموده دعا را خواند.

مهج الدعوات: فضل بن ربيع از پدر خود نقل كرد كه منصور ابراهيم ابن جبله را فرستاد تا جعفر بن محمّد را بياورد. ابراهيم گفت: وقتى خدمت آن جناب مأموريت خود را عرض كردم دست به دعا برداشته چنين گفت:

«اللهم انت ثقتى...».

ربيع گفت: همين كه بمقر حكومت منصور رسيد، به منصور آمدن جعفر بن محمّد را اطلاع دادم. مسيب بن زهير ضبّى را خواست و شمشير به او داده گفت وقتى جعفر بن محمّد وارد شد و من با او بسخن پرداختم همين كه اشاره كردم گردنش را بزن در اين مورد ديگر اجازه نخواه، من خدمت آن جناب رسيدم سابقه دوستى داشتيم در ايام حج خدمت ايشان می رسيدم. عرض كردم آقا اين ستم گر تصميم بدى در باره شما گرفته اگر وصيتى دارى بفرما.

فرمود نترس همين كه چشمش به من بيافتد تمام ناراحتى او برطرف مى شود.

در اين موقع دست به پرده گرفت و فرمود: «يا اله جبرئيل...» تا آخر دعا.

سپس وارد شد و لب هاى خود را بكلماتى تكان داد كه من نفهميدم چشمش كه به منصور افتاد مثل ابى بود كه بر روى آتش بريزند و خاموش شود. خشمش

ص: 344

فرونشست تا حضرت صادق(علیه السلام) نزديك او رفت و كنار تختش رسيد. دست امام را گرفت و بالاى تخت پهلوى خود نشاند.

گفت: يا ابا عبد اللَّه واقعاً شرمنده ام از اين كه شما را بزحمت انداختم و اين جا تشريف آوردید خواستم شكايت خويشاونديت را بكنم كه با من قطع رابطه نموده و به من تهمت ميزنند و مردم را بر من مى شورانند اگر كس ديگرى متصدى اين مقام شود كه با آن ها خويشاوندى نداشته باشد از او اطاعت می كنند و سخنش را بگوش می گيرند.

سپس گفت: من صبر می كنم و مى بخشم و سپاس گزارم. سپس عرض كرد حديثى در باره صله رحم از شما شنيده ام مايلم براى من تكرار كنى.

امام(علیه السلام) فرمود: پدرم از جدم از رسول خدا نقل كرد كه فرمود: نيكوكارى و صله رحم باعث آبادى دنيا و طول عمر مى شود. گفت: اين نيست. فرمود: پدرم از جدم نقل كرد كه پيامبر فرمود: هر كه مايل است اجلش به دست فراموشى سپرده شود و سلامت باشد صله رحم كند. گفت: اين هم نيست. فرمود: پدرم از جدم نقل كرد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود: خويشاوندى بعرش چنگ زده بود و از خويشاوند ديگرى شكايت می كرد كه قطع رابطه خويشاوندى را نموده از جبرئيل پرسيدم چقدر اين دو از نظر خويشاوندى با هم فاصله دارند گفت: در هفت پشت به هم می رسند.

سپس فرمود: پدرم از جدم نقل كرد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرمود: مرد نيكوكارى بحالت احتضار و مرگ در آمد در همسايگى او مردى قاطع رحم بود خداوند به ملك الموت فرمود: از عمر مرد قاطع رحم چقدر مانده گفت سى سال فرمود: آن سى سال را در باره اين مرد نيكوكار منظور كن.

ص: 345

در اين موقع منصور گفت: غلام! عطر بياور با دست خود سر و صورت امام را معطر نمود و چهار هزار دينار تقديم كرده دستور داد مركب سوارى امام را بياورند پيوسته دستور می داد جلو بياورند تا مركب را جلو تختش آوردند حضرت صادق(علیه السلام) سوار شد من جلو ايشان ميدويدم شنيدم در آن حال می گفت:

«الحمد للَّه....» تا آخر دعا.

عرض كردم يا ابن رسول اللَّه اين ستم گر براى هر پيش آمد كوچكى مرا طعمه شمشير قرار می دهد. به مسيب بن زهير شمشيرى داد و امر كرد گردن شما را بزند من موقع وارد شدن ديدم لب هاى شما حركت می كند با دعائى كه آن را نشنيدم فرمود: حالا وقت تعليم آن نيست. شب خدمتش رسيدم دعا را به من آموخت.

مهج الدعوات، صفحه 192: محمّد پسر ربيع وزير دربار منصور گفت: منصور روزى در كاخ سبز كه قبل از كشته شدن محمّد و ابراهيم آن را كاخ حمراء می ناميدند نشست. او در اين محل روز معينى مى نشست كه آن روز را روز كشتار نام داده بودند. از پى حضرت صادق(علیه السلام) فرستاده بود تا از مدينه ايشان را بياورند تمام روز را در آن كاخ بسر برد تا شب شد و مدتى نيز از شب گذشت در اين موقع پدرم ربيع را خواست. گفت: ميدانى كه من چقدر به تو علاقه دارم وقتى پيش آمدى می كند هنوز زن و فرزندم اطلاع ندارند به وسيلۀ تو چاره جوئى می كنم. گفتم: اين لطف خدا و شما است نسبت به من و اين كه من نهايت خيرخواهى را نسبت به شما دارم گفت:

صحيح است. هم اكنون برو پيش جعفر بن محمّد پسر فاطمه زهرا(س) در هر حالى كه بود بدون اين كه بگذارى وضع خود را تغيير دهد او را بياور. با خود گفتم: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»؛ واقعاً چه پيش آمدبدى اگر من آن جناب را بياورم با

ص: 346

اين خشم كه دارد او را خواهد كشت و آخرتم برباد می رود اگر بهانه اى بياورم و اين مأموريت را انجام ندهم من و اولادم را خواهد كشت و اموالم را متصرف مى شود اكنون بين دنيا و آخرت قرار گرفته ام، ولى دلم به دنيا متمايل شد.

محمّد گفت: پدرم ربيع مرا خواست كه از همه فرزندانش سخت گيرتر و بى رحم تر بودم، گفت: برو پيش جعفر بن محمّد درب نزن از ديوار بالا برو كه لباس خود را تغيير ندهد ناگهان بر او وارد شو به همان حالى كه هست آن جناب را بياور.

من وقتى رفتم كه چيزى از شب باقى نمانده بود نردبان گذاشتم و از ديوار وارد خانه آن جناب شدم وقتى وارد اطاقش شدم مشغول نماز بود و پيراهنى بر تن داشت و حوله اى بر كمر بسته بود. نمازش را كه سلام داد عرض كردم بفرمائيد امير المؤمنين(علیه السلام) شما را می خواهد. گفت بگذار لباس هايم را بپوشم. گفتم: به من اجازه نداده اند فرمود: اجازه بده بروم غسل كنم و خود را تميز نمايم. گفتم: غير ممكن است وقت خود را نگيريد من نمی گذارم اين وضع را كوچك ترين تغييرى بدهيد.

همان طور سروپاى برهنه با همان پيراهن و قطيفه اى كه داشت ايشان را آوردم آن وقت بيش از هفتاد سال داشت.

مقدارى كه رفت از راه رفتن باز ماند و سخت خسته شد دلم به حال آن جناب سوخت عرض كردم سوار شو. سوار قاطر يكى از همراهان من شد بالاخره پيش ربيع رفتم شنيدم منصور به پدرم می گفت دير كرد و پيوسته او را بعجله وارد می نمود. همين كه چشم پدرم ربيع بجعفر بن محمّد افتاد به آن حال گريه اش گرفت.

ربيع مردى شيعه مذهب بود امام صادق(علیه السلام) فرمود ربيع می دانم تو به ما خانواده علاقه دارى بگذار دو ركعت نماز بخوانم و دعا كنم. عرض كرد بفرمائيد.

ص: 347

دو ركعت نماز مختصر خواند پس از نماز دعائى كرد كه نفهميدم چه بود، ولى دعائى طولانى بود منصور پيوسته در اين مدت ربيع را سرزنش می كرد و بعجله وادار می نمود.

همين كه دعاى طولانى امام تمام شد ربيع بازوى آن جناب را گرفته پيش منصور برد داخل ايوان كه رسيد ايستاد و لب هايش حركت كرد به دعائى كه من نشنيدم. او را وارد كرد مقابل منصور ايستاد.

منصور گفت: جعفر تو دست از حسد و ستم گرى خود و آشوب بر بنى عباس بر نميدارى خداوند پيوسته تو را گرفتار شدت حسد و رنج می كند، ولى بآروزى خود نخواهى رسيد.

فرمود به خدا سوگند از آن چه تو می گوئى من بى خبرم و چنين كارى نكرده ام در زمان حكومت بنى اميه كه آن ها ميدانى از همه مردم با ما و شما خانواده دشمن تر بودند و هيچ حقى در حكومت و جانشينى پيغمبر نداشتند به خدا قسم من براى آن ها آشوب طلبى نمی كردم و از طرف من گزندى به ايشان نرسيد با ستمى كه به من روا می داشتند.

چگونه چنين كارى را حالا می كنم با اين كه تو پسر عموى من و نزديك ترين خويشاوند من هستى و از همه بيش تر به من لطف و مرحمت دارى. منصور ساعتى سر بزير انداخت روى نمدى نشسته بود در طرف چپش بالشى قرار داشت زير نمد شمشيرى دو سر پنهان كرده بود كه هر وقت در آن كاخ مى نشست هميشه همراهش بود. روى بجعفر بن محمّد نموده گفت اشتباه می كنى و خلاف می گوئى پشتى را كنار زده از پشت آن كيفى كه محتوى نامه هائى بود خدمت امام انداخت. گفت اين

ص: 348

نامه هاى تو است كه براى خراسانيان نوشته و آن ها را دعوت به بيعت با خويشتن كرده اى تا بيعت مرا بشكنند.

فرمود: آن قدر پير شده ام كه ديگر توان چنين كارى را ندارم مرا جزء يك گروه از سپاهيان خود بفرست با همان لشكر باشم تا مرگ گريبانم را بگيرد ديگر چيزى از عمرم باقى نمانده. گفت نه هرگز چنين كارى را نمی كنم سربزير انداخت و دست به دسته شمشير گرفته مقدار يك وجب آن را خارج كرد با خود گفتم كشت اين مرد را إِنَّا لِلَّهِ باز شمشير را به جاى اول برگردانيد.

گفت جعفر حيا نمی كنى از پيرى و نسبتى كه با پيامبر دارى از دروغ گفتن و اختلاف بين مسلمانان می خواهى خون ريزى شود و آشوب بپا كنى؟

فرمود: اين ها نامه هاى من نيست و نه خط و نه مهر من بر روى آن است. منصور باندازه نيم متر شمشير را خارج نمود گفتم از بين برد اين آقا را با خود تصميم گرفتم كه اگر در باره آن جناب به من دستورى داد اطاعت نكنم؛ زيرا چنين خيال می كردم خواهد گفت اين شمشير را بگير و جعفر را بكش و تصميم داشتم اگر چنين دستورى داد خود او را بكشم گرچه باعث كشتن خود و فرزندانم شود از كردار قبل خود پيش خدا توبه می كردم.

مرتب او حضرت صادق(علیه السلام) را سرزنش می كرد امام عذر خواهى می نمود تا بالاخره

شمشير را كشيد فقط مختصرى از آن باقيماند با خود گفتم ديگر او را خواهد كشت باز شمشير را در غلاف نمود و ساعتى سر بزير انداخت آن گاه سر برداشته گفت:

ص: 349

خيال می كنم تو راست می گوئ، ىسپس گفت ربيع جامه دان را بياور. جامه دان كه در محل مخصوصى بود آوردم. گفت دست در آن كن و محاسن ايشان را عطرآگين نما جامه دان پر از عطر بود دست داخل آن نمودم و محاسن امام كه سفيد بود عطر آگين نمودم به طورى كه سياه شد. به من گفت ايشان را سوار بر يكى از بهترين مركبهاى سوارى خودم كن و ده هزار درهم به او بده و تا منزلش با احترام از او مشايعت كن وقتى به منزل رسيد مخيرش كن خواست با احترام پيش ما بماند در صورتى كه مايل نبود بر گردد بمدينه ى جدش رسول خدا. ما از پيش منصور خارج شديم من خيلى خوشحال بودم كه امام صادق(علیه السلام) از دست او سالم بيرون آمد و از تصميم منصور تعجب نمودم كه بالاخره به كجا منتهى شد. وقتى وسط خانه رسيديم گفتم آقا من در شگفتم از تصميمى كه او در باره شما گرفته بود و چگونه خدا تو را از دست او نجات بخشيد شنيدم پس از دو ركعت نماز دعاى طويلى خواندى، ولى نفهميدم چه بود و در موقع وارد شدن صحن حياط باز لب هايت به دعائى تكان خورد نفهميدم چه بود.

فرمود دعاى اولى دعائى است كه براى ناراحتى و گرفتارى خوانده مى شود تاكنون آن دعا را براى كسى قبل از امروز نخوانده بودم. آن دعا را به جاى دعاهاى زيادى كه پس از نماز می خواندم خواندم زيرا من دعاهائى كه می خواندم بعد از نماز مايل نيستم ترك شود، ولى دعائى كه لب هاى خود را حركت دادم همان دعائى بود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) خواند در جنگ احزاب. بعد دعا را برايم ذكر كرد.

بعد فرمود اگر از امير المؤمنين(علیه السلام) نمی ترسيدم اين پول را به تو ميبخشيدم،

ص: 350

ولى تو قبلاً زمينى كه در مدينه داشتم بمبلغ ده هزار دينار خريدى به تو نفروختم اكنون همان زمين را به تو بخشيدم.

عرض كردم آقا من چشمم به همان دعاى اول و دوم است اگر به من ارزانى فرمائى كمال لطف را نموده اى احتياج بزمين ندارم. فرمود ما خانواده اى هستيم كه بخشش خود را پس نميگيريم زمين را به تو بخشيدم نسخه دعا را هم خواهم داد با هم برويم به منزل.

وقتى بخانه رفتيم سند زمين و نسخه دعاى اول و دوم را به من لطف نمود عرض كردم آقا خيلى منصور عجله می كرد در حالى كه شما مشغول آن دعاى طويل بوديد بعد از دو ركعت نماز مثل اين كه از منصور باكى نداشتيد.

فرمود همين طور است من دعائى را بعد از نماز صبح پيوسته می خواندم آن دو ركعت هم نماز صبح بود كه مختصر خواندم و آن دعا را بعد از نماز صبح خواندم.

عرض كردم از منصور نترسيدى با تصميمى كه گرفته بود. فرمود ترس از خدا مقدم است بر ترس از منصور خداوند در دل من خيلى بزرگ تر است از منصور.

ربيع گفت به واسطۀ اين تغيير حالتى كه منصور نسبت به حضرت صادق(علیه السلام) داد و آن خشم و غضبى كه داشت در يك ساعت تبديل باحترام گرديد كه خيال نمی كردم نسبت به كسى انجام دهد تصميم گرفتم علت آن را بدانم همين كه منصور را تنها يافتم و مسرورش ديدم گفتم يا امير المؤمنين(علیه السلام) چيز عجيبى از شما مشاهده كردم گفت چه چيز؟

گفتم چنان بر جعفر خشم گرفتى كه بر هيچ كس از قبيل عبد اللَّه بن حسن و ديگران خشم نگرفته بودى خيال داشتى با شمشير او را بكشى اول باندازه يك وجب

ص: 351

شمشير را بيرون آوردى بعد باز او را سرزنش كردى باندازه نيم متر شمشير را خارج نمودى بعد از سرزنش ديگرى تمام شمشير را جز مقدار كمى از آن را خارج كردى ديگر شكى در كشتن او نداشتم. بعد تمام آن ناراحتى برطرف گرديد و خشنود شدى به طورى كه دستور دادى با غاليه مخصوص خودت كه حتى پسرت مهدى و ولى عهدت و عموهايت را اجازه نمی دادى از آن غاليه استفاده كنند صورت و محاسنش را عطر آگين و سياه نمايم و جايزه به او دادى و سوار بر مركب مخصوص خود نمودى و مرا امر به مشايعت و احترامش كردى.

گفت ربيع نبايد اين مطلب را آشكار نمود بهتر است پوشيده باشد ميل ندارم فرزندان فاطمه متوجه شوند و بر ما فخر فروشند و ما را ناچيز انگارند همين گرفتارى كه داريم ما را بس است، ولى از تو چيزى پنهان ندارم ببين هر كس در خانه هست او را خارج كن. ربيع گفت هر كس در خانه بود بيرون كردم.

بعد گفت برگرد كسى را باقى نگذارى اين كارها را كردم وقتى آمدم گفت اكنون ديگر كسى جز من و تو نيست اگر آن چه به تو می گويم از كسى بشنوم تو و فرزندانت را بقتل می رسانم و اموالت را خواهم گرفت. گفتم يا امير المؤمنين(علیه السلام) به خدا پناه ميبرم.

گفت ربيع خيلى مايل بودم كه جعفر بن محمّد را بكشم و تصميم داشتم كه سخن او را نشنوم و عذر و پوزش او را نپذيرم وضع او براى من با اين كه از كسانى نبود كه با شمشير قيام كند از عبد اللَّه بن حسن مهمتر بود من در زمان بنى اميه او و پدرانش را شناخته بودم كه اهل آشوب نيستند همين كه در مرتبه اول تصميم

ص: 352

كشتنش را گرفتم پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) را ديدم بين من و او فاصله شد دست هاى خود را گشاده و تا آرنج بالا زده بسيار ناراحت و خشم گين است نسبت بمن.

در مرتبه دوم كه شمشير را بيش تر كشيدم ديدم پيامبر خيلى به من نزديك شد و تصميم داشت اگر من گزندى برسانم كار مرا بسازد باز جرات كردم و با خود گفتم اين كار جن گيرها است.

در مرتبه سوم كه شمشير را خارج كردم پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) به من نزديك شد پنجه هاى خود را گشوده بود و دامن بكمر زده چشمانش قرمز شده بود و كمال خشم از صورتش آشكارا بود نزديك بود مرا در پنجه هاى خود بفشارد به خدا ترسيدم اگر او را بيازارم پيامبر مرا كيفر كند ديدى كه ديگر با او چه معامله كردم مقام اين فرزندان فاطمه زهرا(س) را هر كس منكر شود نادان است و از دين بهره اى نبرده مبادا اين جريان را كسى از تو بشنود.

محمّد بن ربيع گفت پدرم اين جريان را پس از مرگ منصور برايم نقل كرد من نيز پس از مرگ مهدى و موسى و هارون و كشته شدن محمّد امين نقل كردم.

مهج الدعوات، صفحه 198: صفوان بن مهران گفت مردى از قريش كه از بنى مخزوم بود پيش منصور دوانيقى از حضرت صادق(علیه السلام) سخن چينى كرد پس از كشته شدن محمّد و ابراهيم فرزندان عبد اللَّه بن حسن گفت: جعفر بن محمّد غلام خود معلى بن خنيس را براى جمع آورى اموال پيش شيعيان خود می فرستد و محمّد بن عبد اللَّه نيز به او كمك می كند. منصور نزديك بود دست خود را گاز بگيرد از خشم.

فورى نامه اى بعموى خود داود كه آن زمان فرماندار مدينه بود نوشت كه جعفر بن محمّد را بفرستد و اجازه تأخير ندهد. داود نامه منصور را خدمت حضرت

ص: 353

صادق(علیه السلام) فرستاده گفت فردا آماده حركت باش مبادا تأخير بياندازى. صفوان گفت آن روز من در مدينه بودم. حضرت صادق(علیه السلام) از پى من فرستاد وقتى خدمتش رسيدم فرمود مالهاى سوارى خود را آماده كن فردا صبح ان شاء اللَّه عازم عراق هستم.

همان دم از جاى حركت كرد من در خدمتش بودم وارد مسجد پيامبر شد بين نماز ظهر و عصر بود چند ركعت نماز خواند پس از آن شروع به دعا كرد دست هاى خود را بلند نموده گفت:

«يا من ليس له ابتداء...» تا آخر دعاء.

من از آن جناب درخواست كردم دعا را برايم تكرار كند آن جناب دو مرتبه خواند و من نوشتم فردا صبح شتر آماده كردم و به جانب عراق حركت كرديم وارد شهر منصور شد اجازه ورود خواست اجازه داد(1).

صفوان گفت كسانى كه در مجلس منصور حضور داشتند برايم نقل كردند كه وقتى چشم منصور به حضرت صادق(علیه السلام) افتاد او را احترام كرد و نزديك خود نشاند و جريان آن مرد را توضيح داد كه به من خبر داده اند معلى بن خنيس غلام شما مأمور جمع آورى اموال است براى شما.

حضرت صادق(علیه السلام) فرمود به خدا پناه مى برم از چنين كارى. گفت قسم می خورى كه چنين نكرده اى فرمود آرى قسم به خدا می خورم كه چنين چيزى نبوده.

منصور گفت: آن مرد را آوردند وقتى روبرو با حضرت صادق(علیه السلام) شد گفت

ص: 354


1- . در روايت ديگرى است كه اين مرتبه دوم بود كه منصور حضرت صادق(علیه السلام) را به كوفه خواست.

هر چه گفته ام درست است اين همان جعفر بن محمّد است. حضرت صادق(علیه السلام) فرمود قسم می خورى كه هر چه گفته اى درست است؟ گفت آرى.

شروع كرد به قسم خوردن (و اللَّه الذى لا اله الا هو الطالب الغالب الحى القيوم)؛ حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: نه عجله نكن هر طور كه من می گويم قسم بخور. منصور گفت اين قسم چه عيبى دارد. فرمود خداوند زنده و كريم است وقتى بنده اش او را بستايد از او خجالت ميكشد كه فورى كيفرش نمايد، ولى بگو بيزارم از نيرو و قدرت خدا و متكى بقدرت و نيروى خود می باشم اگر آن چه گفته ام صحيح نباشد.

منصور گفت هر طور كه ابا عبد اللَّه می گويد قسم بخور. آن مرد همان طور قسم ياد كرد هنوز سخنش تمام نشده بود كه بر روى زمين افتاد و مرد.

منصور ترسيد و بدنش به لرزه افتاد. گفت همين فردا در صورتى كه مايل هستى برو بحرم جدت اگر مايلى اين جا بمان در احترام تو فروگذارى نخواهيم كرد ديگر سخن كسى را در باره تو نمى پذيرم.مهج الدعوات: محمّد بن عبد اللَّه اسكندرى گفت: من از نديمان مخصوص منصور بودم و تنها اسرارش را به من می گفت روزى پيش منصور رفتم ديدم خيلى ناراحت و غمگين است و نفس هاى سرد ميكشد. گفتم اين ناراحتى از چيست يا امير المؤمنين(علیه السلام) گفت محمّد! تاكنون بيش از صد نفر از اولاد فاطمه كشته شده اند اما رئيس و پيشواى آن ها مانده.

گفتم كيست رئيس آن ها. گفت جعفر بن محمّد. گفتم يا امير المؤمنين(علیه السلام) او مردى است كه عبادت فرسوده اش كرده و متوجه پرستش خدا است كارى بسلطنت و رياست ندارد.

ص: 355

گفت من می دانم تو او را امام ميدانى، ولى چه كنم كه سلطنت نازا است و خويشاوندى بر نمى دارد من قسم خورده ام كه امشب تا صبح از دست او آسوده شوم.

محمّد گفت از اين تصميم منصور خيلى ناراحت شدم به طورى كه روى زمين برايم تنگ می نمود. جلادى را خواست به او گفت وقتى ابا عبد اللَّه را حاضر كردم و مشغول صحبت با او شدم همين كه شب كلاه را از سرم برداشتم گردنش را بزن همين علامت بين من و تو باشد.

همان ساعت حضرت صادق(علیه السلام) را حاضر نمود من داخل حياط خدمتش رسيدم ديدم لب هايش به دعائى در حركت است نفهميدم چه می خواند ديدم قصر در حركت است مثل يك كشتى كه داخل امواج دريا قرار گرفته باشد.

منصور را ديدم با سر و پاى برهنه مقابل امام راه می رود دندان هايش به هم می خورد و تمام اعضاى بدنش ميلرزد گاهى قرمز و گاهى زرد مى شود.

بازوى امام صادق(علیه السلام) را گرفته بالاى تخت سلطنت كشاند و خودش دو زانو در مقابلش نشست مثل بنده اى كه مقابل آقاى خود بنشيند.

می گفت يا ابن رسول اللَّه چرا زحمت كشيده اى در اين ساعت اين جا تشريف آورده اى. گفت بجهت اطاعت خدا و پيامبر و فرمان بردارى از تو آمده ام يا امير المؤمنين(علیه السلام) خدا عزت تو را طولانى كند. منصور گفت من شما را نخواستم پيك اشتباه كرده گفت هر حاجت دارى بخواه. فرمود: خواهش می كنم بعد از اين اگر كارى نداشتى مرا احضار نكن. منصور گفت بسيار خوب جز اين نيز هر چه بخواهى انجام می دهم.

ص: 356

حضرت صادق(علیه السلام) فورى خارج شد من خدا را سپاس گزارى كردم. منصور دستور داد برايش لحاف بياورند خوابيد تا نيمى از شب گذشته بيدار نشد وقتى بيدار شد من پهلوى سرش نشسته بودم خوشحال گرديد به من گفت: نرو تا من نمازهاى

قضا شده ام را بخوانم آن وقت برايت جريانى را نقل كنم.

پس از انجام نمازها به من گفت: وقتى ابا عبد اللَّه صادق را احضار نمودم و تصميم بدى در باره اش گرفتم. ناگاه اژدهائى را ديدم كه با دم خود تمام قصر مرا محاصره نموده لب بالاى خود را بالاى قصر و لب پائين را بپائين قصر گذاشته با زبان فصيح عربى گفت: منصور به خدا سوگند اگر كوچك ترين ناراحتى نسبت به حضرت صادق(علیه السلام) روا دارى خود و تمام قصر و ساكنان آن را ميبلعم هوش از سرم پريد و به لرزه افتادم و دندان هايم به هم می خورد.

گفت: به منصور گفتم اين عجيب نيست يا امير المؤمنين(علیه السلام) براى كسى كه اسمها و دعاهائى را می داند كه اگر به شب بخواند مثل روز روشن می گردد و بروز بخواند چون شب تيره می گردد اگر بر امواج درياها بخواند آرام مى شوند.

پس از چند روز گفتم اجازه می دهى بروم خدمت حضرت صادق(علیه السلام) اجازه داد و مانع نشد. خدمت آن جناب رسيدم سلام كرده گفتم: آقاى من تو را به حق جدت قسم می دهم آن دعائى كه وقتى وارد قصر منصور شدى می خواندى به من بياموز فرمود: مانعى ندارد دعا را به من تعليم فرمود كه در جاى خود ذكر خواهد شد.

مهج الدعوات، صفحه 212: رزام بن مسلم غلام خالد گفت: منصور دوانيقى مرا با چند نفر فرستاد كه شبانه حضرت صادق(علیه السلام) را بكشم در آن موقع امام صادق(علیه السلام) در حيره بود. شب

ص: 357

داخل ايوان ايشان شديم و مأموريت خود را نسبت به او و فرزندش اسماعيل انجام داديم برگشتيم پيش منصور و او را از جريان مطلع كرديم.

فردا صبح ديديم دو شتر در ايوان كشته افتاده. ابو الحسن محمّد بن يوسف گفت:

خداوند حضرت صادق(علیه السلام) را از شر آن ها نگهداشت.

مهج الدعوات- قيس بن ربيع گفت: پدرم نقل كرد كه منصور مرا خواست گفت: نمى بينى اين حبشى مرا چقدر ناراحت كرده؟! گفتم: كدام؟ گفت جعفر بن محمّد به خدا ريشه اش را قطع می كنم. بعد يكى از سرهنگان را خواست گفت هم اكنون با هزار نفر به مدينه برو حمله كن بجعفر بن محمّد سر او و پسرش موسى بن جعفر رابرايم بياور.

همان ساعت سرهنگ رفت وارد مدينه شد. خبر به حضرت صادق(علیه السلام) دادند دستور داد دو شتر آوردند و بر در خانه بستند بچه هاى خود موسى و اسماعيل و محمّد و عبد اللَّه را خواست همه را جمع نمود و در محراب نشست و شروع كرد به دعا خواندن.

ابو بصير گفت: حضرت موسى بن جعفر فرمود: آن سرهنگ حمله كرد پدرم دعاى خويش را با ابتهال می خواند تمام سپاهيان با فرمانده خود آمدند گفت سر همين دو نفر كه ايستاده اند ببريد. سر آن ها را بريدند و پيش منصور برگشتند وقتى وارد شدند منصور داخل خرجين كه سرها در آن قرار داشت نگاه كرد ديد سر دو شتر است.

بفرمانده سپاه گفت: اين ها چيست؟ گفت: آقا ما با تمام سرعت به مدينه

ص: 358

رفتيم و داخل خانه جعفر بن محمّد شديم سرم چرخيد نديدم جلوم چيست چشمم به دو نفر افتاد ايستاده اند خيال كردم آن دو جعفر بن محمّد و پسرش موسى بن جعفر است، هر دو را سربريدم.

منصور گفت اين جريان را براى كسى نقل نكنى من نيز به كسى نگفتم تا منصور مرد. ربيع گفت: از موسى بن جعفر(علیه السلام) پرسيدم آن دعا چه بود گفت:

من از پدرم سؤال كردم فرمود: اين دعاى حجاب است دعا را ذكر كرد.

كافى، جلد هشتم، صفحه 87: مرازم از پدر خود نقل كرد كه گفت: من در خدمت حضرت صادق(علیه السلام) بودم وقتى منصور دوانيقى اجازه داد از حيره خارج شود با هم رفتيم تا بسالحين رسيديم (محلى است در چهار فرسخى بغداد) سر شب بود يكى از ماليات چيان كه ساكن سالحين بود جلو آن جناب را گرفت و گفت: نمی گذارم رد شوى هر چه امام اصرار كرد و خواهش نمود قبول نكرد و امتناع ورزيد.

مصادف كه در خدمت آن جناب بود عرض كرد آقا اجازه بده اين را كه باعث ناراحتى شما است بكشم می ترسم شما را برگرداند باز منصور چه تصميمى در باره شما بگيريد من با مرازم گردنش را ميزنيم و پيكر او را در نهر مى اندازيم.

فرمود دست نگهدار مصادف. پيوسته امام از او خواهش می كرد اجازه دهد او امتناع ميورزيد تا مقدار زيادى از شب گذشت بالاخره در اين موقع اجازه داد و رفت.

فرمود: مرازم اين بهتر است يا آن چه شما می گفتيد. عرض كردم اين بهتر است فرمود: مرازم گاهى شخص از يك ناراحتى كوچك بيرون مى آيد، ولى در ناراحتى بزرگ ترى قرار می گيرد.

اعلام الدين ديلمى روايت می كند از حسن بن علي بن يقطين از پدر خود و او

ص: 359

از جدش كه در اهواز مردى از نويسندگان يحيى بن خالد فرماندار شد من يك بدهى مالياتى داشتم كه با پرداخت آن تمام ثروت و مالم از بين می رفت به من گفتند آن مرد شيعه است.

می ترسيدم او را ببينم مبادا آن چه گفته اند صحيح نباشد در نتيجه زندگى من متلاشى شود. پناه به خدا بردم و خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيده از آن جناب تقاضاى كمك كردم. نامه ى كوچكى نوشت:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم ان للَّه في ظلّ عرشه ظلا لا يسكنه الا من نفس عن اخيه كربة و اعانه بنفسه او صنع اليه معروفا و لو بشق تمرة و هذا اخوك و السلام»(1)

نامه را امضاء نموده به من سپرد دستور داد به او برسانم وقتى وارد شهر خود شدم درب منزل او رفتم و اجازه خواستم گفتم بگوئيد پيكى از طرف حضرت صادق(علیه السلام) آمده ناگاه ديدم با پاى برهنه آمد همين كه مرا ديد سلام كرد و پيشانى مرا بوسيد گفت آقا شما پيك مولايم امام صادق(علیه السلام) هستيد؟ گفتم آرى. گفت: باعث نجات من از آتش جهنم مى شوى اگر راست بگوئى. دست مرا گرفت و داخل منزل نمود مرا در جاى خود نشاند روبروى من نشست.

گفت: آقاى من حال مولايم چطور است؟ گفتم: بسيار خوب گفت: راست می گوئى تو را به خدا گفتم به خدا قسم خوب بود. بعد نامه را به او دادم خواند بوسيد و بر روى چشم هاى خود گذاشت. آن گاه گفت: برادر هر چه مايلى بگو. گفتم: در دفتر ماليات، من فلان مبلغ بدهكارم اگر پرداخت كنم از بين ميروم. دفتر را خواست و تمام ماليات مرا خط زد و نامه اى داد مبنى بر اين كه بدهى مالياتى ندارم بعد مخزن اموال خود را خواست

ص: 360


1- . خدا را زير عرش سايبانى است زير آن سايبان كسى ساكن مى شود كه رنجى از دل برادر مؤمن خود بردارد يا با جان خويش به او كمك كند و يا نيكى به او بنمايد گر چه با يك دانه خرما باشد اين مرد برادر تو است و السلام.

و تمام ثروت خويش را با من نصف نمود. از چهار پايان يك مركب را خود برميداشت و يكى را به من می دادآن گاه غلامان را خواست يك غلام را به من داد و ديگرى را براى خود نگه داشت. لباس هاى خود را خواست يك جامه به من می داد ديگرى را نگه می داشت تمام ثروت خود را نصف كرد در بين می گفت آيا تو را شاد كردم. گفتم به خدا قسم شاد شدم.

موقع حج كه رسيد با خود گفتم پاداش اين عمل چيزى نيست جز اين كه به مكه روم و در آن جا برايش دعا كنم و خدمت مولايم حضرت صادق(علیه السلام) برسم و سپاس گزارى از او بنمايم و تقاضا كنم برايش دعا كند به مكه رفتم و خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيدم.

همين كه چشمم به آقا افتاد آثار شادى در چهره اش آشكارا ديده مى شد.

فرمود: با آن مرد چه كردى؟ من جريان را برايش شرح می دادم پيوسته شاد و خوشحال مى شد عرض كردم آقا از كارى كه نسبت به من كرد شما شاد شديد؟ فرمود بلى به خدا قسم مرا شاد كرد به خدا سوگند آباء گرامم را شاد نمود به خدا سوگند پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) را شاد كرد و اللَّه خدا را در عرش شاد نمود.

كافى- ج 3 ص 83. در آن موقع كه حضرت صادق(علیه السلام) در حيره بود زمان ابو العباس سفاح فرمود: من پيش ابو العباس رفتم مردم از اين كه آن روز ماه رمضان است يا نه در شك بودند با اين كه به خدا سوگند روز اول ماه رمضان بود سلام كردم. گفت: يا ابا عبد اللَّه شما روزه داريد گفتم: نه. سفره غذا مقابل ابو العباس بود.

گفت: بفرمائيد بخوريد. من جلو رفته خوردم گفتم: روزه را به دستور تو

ص: 361

می گيريم و به دستور تو می خوريم. آن مرد كه راوى حديث بود به حضرت صادق(علیه السلام) گفت: در روز ماه رمضان روزه می خوريد؟

فرمود: آرى به خدا قسم «افطر يوما من شهر رمضان احب الىّ من ان يضرب عنقى؛ يك روز از ماه رمضان را روزه بخورم بهتر است از اين كه گردنم زده شود.»

ابو الفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين می نويسد كه حضرت صادق(علیه السلام) منصور دوانيقى را ملاقات نمود به او گفت چشمه آب ابى زياد را به من برگردان تا از درآمد آن روزگار را بگذرانم. منصور گفت: با من اين طور صحبت می كنى به خدا تو را هلاك می كنم.

امام فرمود: عجله نكن من بسن شصت و سه سالگى رسيده ام در همين سن پدرم و جدم على بن ابى طالب از دنيا رفت.

يونس بن يعقوب گفت: حضرت صادق(علیه السلام) به من فرمود: كه پس از كشته شدن ابراهيم پسر عبد اللَّه بن حسن در باضمرا (كه محلى است نزديك كوفه) به وسيلۀ سپاهيان منصور، ما را از مدينه خواستند هيچ مردى از ما در مدينه نگذاشتند وارد كوفه شديم يك ماه در آن جا بوديم كه پيوسته انتظار كشته شدن را ميكشيديم.

بالاخره ربيع وزير دربار منصور آمده گفت: اين علويين كجا هستند دو نفر از فهميده هايتان برويد پيش امير المؤمنين. فرمود: من و حسن بن زيد رفتيم همين كه چشم منصور به من افتاد گفت: توئى كه خبر از غيب می دهى؟ گفتم جز خدا كسى از غيب خبر ندارد. گفت براى تو خراج مى آورند. گفتم خراج را براى تو مى آورند گفت: ميدانى براى چه شما را خواستم؟ گفتم: نه. گفت:

ص: 362

می خواهم خانه هاى شما را ويران كنم و چاه هاى آب را پرنمايم و نخلستانها را قطع نمايم و شما را تبعيد بشراة كنم (1) تا يك نفر از اهالى حجاز و عراق نتواند به شما نزديك شود زيرا اين ها براى شما باعث فساد مى شوند.

گفتم پدرم از آباء گرام خود از على(علیه السلام) از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل كرد كه صله رحم باعث آبادى ملك و طولانى شدن عمر و زيادى جمعيت مى شود گرچه مردم كافر باشند گفت: اين حديث نبود.

گفتم پدرم از آباء گرام خود از على از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل كرد كه فرمود خويشاوندان چنگ بعرش ميزنند و می گويند خداوندا وصل كن با كسى كه ما را وصل نموده و قطع فرما از كسى كه ما را قطع نموده گفت اين نبود.

گفتم پدرم از آباء گرام خود از على از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل كرد كه فرمود خداوند فرموده است من رحمان هستم و رحم را آفريده ام و از اسم خود براى او نام گذاشته ام هر كه پيوند خويشاوندى را مراعات كند با او خواهم بود و هر كه قطع كند از او قطع می نمايم. گفت اين نيست.

گفتم پدرم از آباء گرام خود از على(علیه السلام) از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل كرد كه يكى از پادشاهان روى زمين سه سال بيش تر از عمرش باقى نمانده بود صله رحم نمود خداوند سه سال را بسى سال تمديد نمود.

گفت منظورم همين حديث بود اكنون بگو ببينم مايلى در كدام شهر ساكن شوى من تصميم دارم كه صله رحم كنم.گفتم مدينه. ما را به مدينه فرستاد و از شر او راحت شديم.(2)

ص: 363


1- . شراة كوه بلندى است نزديك عسفان كه بين شام و مدينه است.
2- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام صادق(علیه السلام) (ترجمه جلد 11 بحارالانوار)، ص: 137.

122. مناظره های امام صادق(علیه السلام) با ابوحنيفه و دیگران

احتجاج طبرسى، صفحه 197: سماعة گفت ابو حنيفه به حضرت صادق(علیه السلام) عرض كرد چقدر فاصله است بين مغرب و مشرق؟ فرمود باندازه يك روز؛ بلكه كم تر از يك روز ابو حنيفه اين جواب را نپسنديد و نظر اين بود كه از اين بيش تر است.

فرمود بيچاره چرا منكر اين مطلب مى شود. مگر خورشيد از مشرق طلوع نمی كند و در مغرب غروب نمى نمايد در فاصله اى كم تر از يك روز... تا آخر خبر.

احتجاج طبرسى: عبد الكريم پسر عتبه هاشمى گفت خدمت حضرت صادق(علیه السلام) در مكه بودم گروهى از معتزله از قبيل عمرو بن عبيد و واصل بن عطا و حفص ابن سالم و چند نفر از سران آن دسته خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيدند اين جريان موقع كشته شدن وليد بود كه در ميان شاميان اختلاف افتاده بود.

اين ها شروع به صحبت كردند و سخن را طولانى كردند حضرت صادق(علیه السلام) فرمود شما خيلى صحبت كرديد يك نفر را نماينده خود قرار دهيد او با من باختصار حرف بزند.

نمايندگى بعمرو بن عبيد دادند سخنرانى طولانى كرد و از جمله سخنان او اين بود كه گفت مردم شام خليفه خود را كشتند و بين آن ها اختلاف افتاد. بالاخره ما يك نفر كه داراى دين و مروت و عقل است و از خاندان رهبرى و خلافت به شمار می رود يعنى محمّد بن عبد اللَّه بن حسن را انتخاب نموديم. تصميم گرفتيم

ص: 364

با او بيعت كنيم و مردم را به پيروى از او دعوت نمائيم هر كه با ما موافقت نمود از او پشتيبانى كنيم هر كه از ما كناره گرفت به او كارى نداشته باشيم هر كه با ما مخالفت كرد با او پيكار می كنيم به واسطۀ ستم گرى و انحرافش تا او را وادار به پيروى از حق نمائيم.

تصميم گرفتيم اين جريان را به شما عرضه بداريم چون بدون شما نمی توانيم اين كار را از پيش ببريم به واسطۀ دانش زياد و پيروان فراوانى كه داريد.

سخن خود را كه تمام كرد حضرت صادق(علیه السلام) فرمود همه شما همين سخن را می گوئيد گفتند بلى. آن گاه حمد و سپاس خدا را نموده درود بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرستاد سپس فرمود: ما وقتى مردم بمعصيت خدا مشغول شوند ناراحت می شويم اما اگر اطاعت خدا را نمايند خشنوديم.

اكنون بگو به بينم اگر ملت مسلمان بدون جنگ و خونريزى اختيار خود را به تو بسپارند و بگويند هر كس را تو انتخاب كنى ما قبول داريم تو چه كسى را انتخاب می كنى؟ گفت من بين مسلمانان بمشورت واميگذارم فرمود بين همه مسلمانان؟ گفت آرى. پرسيد بين دانشمندان و مردمان خوب؟ گفت بلى فرمود: قريش و غير قريش؟ گفت بين عرب و عجم.

فرمود بگو ببينم ابا بكر و عمر را دوست می دارى يا از آن دو بيزارى؟ گفت دوست می دارم. فرمود اگر از آن دو بيزار می بودى می توانستى با ايشان مخالفت كنى، ولى در صورتى كه آن ها را دوست بدارى اكنون مخالف آن دو رفتار كردى زيرا عمر ابا بكر را تعيين نمود و با او به خلافت بيعت كرد و با هيچ كس مشورت نكرد باز ابا بكر خلافت را بعمر واگذاشت بدون اين كه با كسى مشورت كند. عمر در

ص: 365

شورى شش نفرى قرار داد تمام انصار را از مشورت محروم نمود فقط به همان شش نفر از قريش داد. سپس سفارشى كرد در مورد آن ها به مردم كه خيال نمی كنم تو و هم مسلك هايت به پسنديد. گفت چه كرد؟

فرمود دستور داد سه روز صهيب بر مردم نماز بگذارد و آن ها بمشورت بپردازند احدى به آن ها نپيوندد مگر پسر عمر با او مشورت بكنند، ولى از خلافت نصيبى نداشته باشد.

بمهاجرين و انصارى كه حضور داشتند سفارش كرد كه اگر سه روز گذشت و با كسى بيعت نكردند گردن هر شش نفر را بزنند اگر چهار نفر با يكى بيعت كردند و دو نفر مخالف بودند گردن آن دو نفر را بزنند. آيا بچنين شورائى تن در می دهيد و مايليد همين طور شورى قرار دهيد بين مسلمانان؟ گفتند نه. فرمود عمرو! از اين جريان نيز ميگذريم حالا بگو اگر با اين دوست تو (محمّد بن عبد اللَّه بن حسن) بيعت شود تمام مسلمانان در پيشوائى او اتحاد كنند حتى دو نفر مخالف هم نداشته باشد آن وقت بخواهيد تكليف كافرهائى كه نه مسلمان شده اند و نه جزيه (ماليات) مى پردازند معين كنيد آيا آن علم و دانش را داريد كه مطابق رفتار پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله )با آن ها معامله كنيد در جنگ كردن؟

گفتند بلى. فرمود: گرچه مجوسى و اهل كتاب باشند؟ گفتند آرى فرمود در صورتى كه اهل كتاب نباشند آتش پرست يا بت پرست يا حيوان پرست باشند باز می دانيد با آن ها چگونه رفتار كنيد؟ گفتند فرقى نيست بين اين دو دسته كه توضيح دادى.

فرمود قرآن می خوانيد؟ گفتند آرى فرمود اين آيه را بخوان «قاتِلُوا الَّذِينَ لا

ص: 366

يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ».(1)

در اين آيه خداوند شرط می كند جزيه را بگيريد از كسانى كه اهل كتاب هستند تو می گوئى اهل كتاب با ديگران مساويند!؟ گفت بلى فرمود اين علم را از كجا آموخته اى. عرض كرد شنيدم مردم چنين می گويند. فرمود از اين هم بگذريم اگر اين اهل كتاب از دادن جزيه امتناع ورزند و با آن ها جنگ كنى و پيروز شوى در باره غنيمت جنگى چه خواهى كرد؟

گفت يك پنجم آن را جدا می كنم و چهار پنجم را بين سربازانى كه جنگ كرده اند تقسيم می نمايم. فرمود بين تمام سربازان قسمت می كنى؟ گفت آرى.

فرمود اين كار مخالف دستور و رفتار پيغمبر است اكنون می توانى از فقهاى مدينه و كهنسالان آن ها بپرسى كه در جواب همه می گويند كه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) با اعراب مصالحه نمود به اين شرط كه در مسكن و وطن خود باشند و مهاجرت نكنند در صورتى كه احتياج به كمك جنگى پيدا كرد آن ها سرباز بدهند و پيامبر را كمك كنند، ولى از غنيمت نصيبى نداشته باشند باز تو می گوئى؟ بين همه مساوى تقسيم می كنى در اين صورت مخالف رفتار پيامبر در مورد مشركين عمل كرده اى.

ص: 367


1- . «جنگ كنيد با كسانى كه ايمان به خدا و روز قيامت ندارند و حرام خدا و پيامبر را حرام نمی دانند و اعتراف بدين حق نمى كنند از كسانى كه داراى كتاب هستند تا جزيه بدهند با كمال خوارى.» (توبه / 29)

از اين نيز بگذريم در باره زكاة چه می گوئى؟ اين آيه را خواند: «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ وَ الْعامِلِينَ عَلَيْها»؛(1) تا آخر آيه.

فرمود بسيار خوب چطور بين آن ها تقسيم می كنى؟ گفت بهشت قسمت می كنم هر دست هاى را يك سهم از اين هشت قسمت می دهم فرمود اگر يك دسته ده هزار نفر و يك دسته فقط يك نفر يا دو يا سه نفر باشند چه می كنى؟

گفت: به آن يك نفر برابر با ده هزار نفر می دهم. فرمود: بسيار خوب همين كار را در مورد زكاة شهرنشينان و باديه نشينان می كنى و هر دو را مساوى قرار می دهى؟ گفت: بلى. فرمود: در هر دو مورد مخالف دستور و رفتار پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) عمل كرده اى زيرا پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) زكات باديه نشينان را بين خودشان و شهرنشينان را بين شهرنشينان تقسيم می نمود و مساوى تقسيم نمی كرد باندازه اى كه حضور داشتند و به مقدارى كه صلاح می دانست می داد اگر حرف مرا قبول ندارى از فقهاء مدينه و پير مردان بپرس بدون اختلاف خواهند گفت كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) چنين تقسيم می كرد.

در اين موقع به عمرو بن عبيد فرمود: از خدا بترس شما نيز از خدا بترسيد پدرم كه بهترين مردم روى زمين و داناترين آن ها نسبت به قرآن و سنت پيامبر بود می گفت: كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرموده: هر كس با شمشير مردم را دعوت به پيروى از خود بنمايد با اين كه در ميان مسلمانان از او داناتر باشد او گمراه و زورگو است.

مناقب ابن شهر آشوب، جلد سوم، صفحه 375: عمرو بن عبيد خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيد و

ص: 368


1- . «زكاة بين فقيران و بيچارگان و مأمورين جمع آورى زكاة و ... تقسيم مى شود.» (توبه / 60)

اين آيه را خواند: «إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ» گفت: آقا مايلم گناهان كبيره را از روى قرآن بشناسم.

امام(علیه السلام) شروع به تفصيل نموده، فرمود:

1. شرك به خدا به دليل اين آيه «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ»؛

2. يأس و نااميدى از رحمت خدا به دليل اين آيه «وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ»؛

3. نافرمانى پدر و مادر زيرا نافرمان پدر و مادر شقى است به دليل اين آيه «وَ بَرًّا بِوالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّاراً شَقِيًّا»؛

4. آدم كشى به دليل اين آيه «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً»؛

5. نسبت عمل زشت بزنان پاك دادن؛

6. خوردن مال يتيم به دليل اين آيه «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً»؛7. فرار از جنگ به به دليل اين آيه «وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ»؛

8. رباخوارى به دليل اين آيه «الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا»؛

9. سحر و جادوگرى به به دليل اين آيه «وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ»؛

10. زنا به دليل اين آيه «وَ لا يَزْنُونَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ يَلْقَ أَثاماً»؛

11. قسم دروغ به دليل اين آيه «إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً»؛

12. خيانت كردن به دليل اين آيه «وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَ»؛

13. ندادن زكات به دليل اين آيه «يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ»؛

14. شهادت دروغ و كتمان شهادت به دليل اين آيه «وَ مَنْ يَكْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ»؛

ص: 369

15. شراب خوارى به دليل فرمايش پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) که شراب خوار مانند بت پرست است.

16. ترك نماز به دليل اين فرمايش هر كس نماز را عمدا ترك كند ديگر با خدا و پيامبرش كارى نخواهد داشت.

17. پيمان شكنى؛

18. قطع پيوند خويشاوندى به دليل اين آيه «الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ»؛

19. دروغ گوئى و گزاف سرائى به دليل اين آيه «وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّورِ»؛

20. جرات پيدا كردن بر خدا به دليل اين آيه «أَ فَأَمِنُوا مَكْرَ اللَّهِ»؛

21. كفران نعمت به به دليل اين آيه «وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ»؛

22. كم فروشى به دليل اين آيه «وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ»؛

23. لواط به دليل اين آيه «الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ الْإِثْمِ»؛

24. دين سازى و بدعت به دليل قول پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ): هر كس تبسم كند در صورت بدعت ساز مثل اين ست كه كمك بنابودى دين خود كرده.

عمرو بن عبيد از خدمت امام خارج شد و بلند بلند گريه می كرد.

می گفت: هلاك شد كسى كه ميراث شما را صاحب گرديد و در علم و مقام با شما مبارزه كرد.

ابو القاسم بغار در مسند ابى حنيفه نقل می كند كه حسن بن زياد گفت: از ابو حنيفه پرسيدند فقيه ترين مردم كه ديده اى كيست. گفت: جعفر بن محمّد. وقتى منصور او را احضار نمود از پى من فرستاده گفت: مردم خيلى فريفته جعفر بن

ص: 370

محمّد شده اند از آن مسائل مشكل خود مقدارى آماده كن. من چهل مسأله تهيه ديدم بعد منصور از پى من فرستاد آن وقت در حيره بود.

وارد شدم، جعفر بن محمّد طرف راستش نشسته بود همين كه چشمم به آن جناب افتاد چنان هيبت و جلالش مرا گرفت بيش تر از هيبتى كه از منصور داشتم سلام كردم اشاره كرد بنشين. نشستم.

در اين موقع منصور گفت: يا ابا عبد اللَّه اين شخص ابو حنيفه است فرمود: بلى او را مى شناسم. منصور به من گفت: خوب است مسائل خود را از ابا عبد اللَّه بپرسى من شروع كردم بسؤال كردن جواب می داد می فرمود شما اين طور می گوئيد، ولى اهل مدينه چنين می گويند. اما ما چنين می گوئيم گاهى حرف ما را ميپذيرفت و گاهى حرف اهل مدينه را گاهى نيز هر دو را رد می كرد. بالاخره چهل مسأله را پرسيدم حتى يكى را فروگزار نكرد سپس فرمود: ابو حنيفه! مگر داناترين مردم كسى نيست كه از اختلاف مردم اطلاع داشته باشد!؟

ابان بن تغلب در ضمن خبرى گفت: مردى از اهل يمن خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيد امام(علیه السلام) فرمود مرحبا به تو سعد! آن مرد گفت: آقا اين نامى است كه مادرم برايم گذاشته، ولى خيلى كم مرا به اين نام مى شناسند امام فرمود: راست می گوئيد سعد مولى.

عرض كرد: فدايت شوم اين لقبى است كه به من داده اند.فرمود: چه شغل دارى گفت خانواده ما منجم هستند.

فرمود: چند درجه نور خورشيد از نور ماه بيش تر است. گفت: نمی دانم.

فرمود: چند درجه نور ماه از زهره بيش تر است. جواب داد نمی دانم. فرمود:

ص: 371

نسبت نور ستاره مشترى و عطارد چقدر است. گفت: نمی دانم. فرمود: اسم ستاره هائى كه وقتى طلوع می كنند گاوها به هيجان در مى آيند چيست. گفت: نمی دانم.

فرمود: برادر يمنى در يمن شما دانشمند هم هست؟ عرض كرد: بلى. عالم يمن پرنده را پرواز می دهد و در يك ساعت اطلاع از جريانى می دهد كه بايد يك اسب سوار تند رو در يك روز آن مسافت را طى كند.

فرمود: عالم مدينه از عالم يمن داناتر است زيرا عالم مدينه خبر از جايى می دهد كه نمى توان از آن جا خبر داد و پرنده فكر را پرواز می دهد و در يك چشم بهمزدن اطلاع دارد از جريانهائى كه در مسير خورشيد اتفاق مى افتد كه دوازده برج و دوازده دريا و دوازده عالم را مى پيمايد.يمنى گفت: خيال نمى كنم كسى پيدا شود كه چنين اطلاعاتى داشته باشد و اين جريانها را بداند.

سالم ضرير گفت: مردى نصرانى از حضرت صادق(علیه السلام) راجع به بدن انسان پرسيد فرمود: خداوند انسان را بر دوازده بند آفريده و چهل و شش استخوان و صد و شصت و سه رگ، رگها، بدن را آبيارى می كنند و استخوان ها آن را سر پا نگه می دارند و گوشت استخوان ها را نگه می دارد و عصب ها گوشت را نگه می دارند.

در دستش هشتاد و دو استخوان قرار دارد در هر دست چهل و يك استخوان از اين چهل و يكى در دستش سى و پنج و در آرنج دو استخوان و در بازو يك استخوان و در شانه سه استخوان مجموع آن ها چهل و يك استخوان مى شود در دست ديگر همين طور. در پايش چهل و سه استخوان در پا سى و پنج استخوان و در ساق پا دو

ص: 372

استخوان و در زانو سه استخوان و در رانش يك استخوان و در نشيمنگاه دو استخوان همين مقدار در پاى ديگر.

در ستون فقرات دوازده فقره است در هر يك از پهلوهايش هفت دنده است و در گردنش هشت استخوان است و در سرش سى و شش استخوان و در دهان بيست و هشت و سى و دو.

توضيح: اين كه در دهان بيست و هشت و سى و دو فرموده منظور در ابتداى روئيدن استخوان است بعد نزديك بيست سالگى چهار تاى ديگر ميرويد به همين جهت بعد می فرمايد سى و دو.

ممكن است به واسطۀ اختلاف اشخاص اين تعداد مختلف شود از اين خبر چنين استفاده مى شود كه به دندان استخوان اطلاق نمى شود.

مناقب، جلد سوم، صفحه 381: يكى از خوارج (1) بهشام بن حكم گفت: آيا ملت هاى غرب مى توانند زن از اعراب بگيرند؟ گفت: آرى. پرسيد عرب ها با نژاد قريش مى توانند ازدواج كنند؟ گفت: آرى

گفت: قريش مى توانند با بنى هاشم ازدواج كنند؟ گفت: آرى. آن مرد خارجى خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيد و جريان را عرض كرده اضافه نمود كه هشام مدعى بود از شما شنيده. فرمود: بلى صحيح است من اين حرف را زده ام. مرد خارجى گفت: اكنون من از شما خواستگارى می كنم. حضرت صادق(علیه السلام) فرمود تو همطراز در دين خود دارى و خويشاوندانت براى تو كافى هستند.

ولى ما خاندان پيامبر را خداوند از گرفتن زكات نگه داشته زيرا زكات چرك

ص: 373


1- . كسانى كه در نهروان با حضرت على جنگ كردند ابن ملجم نيز از آن ها بود.

دست مردم است به همين جهت ما خوش نداريم كسانى كه در امتياز ما سهمى ندارند با خود شريك كنيم.

مرد خارجى از جاى حركت نموده می گفت: به خدا سوگند مانند اين شخص را تاكنون نديده ام به بدترين صورت مرا رد كرد، در ضمن گفتار دوست خود را هم پذيرفت.

ابو هفان در حضور ابن ماسويه گفت: جعفر بن محمّد(علیه السلام) فرمود: مزاجهاى مردم چهار نوع است:

1. مزاج دموى (خونى) كه او بنده است و گاهى بنده آقاى خود را می كشد.

2. طبيعت بادى او دشمن است اگر روزنى را ببندى باز از جاى ديگر روزن مى گشايد.

3. بلغمى مزاج و اين پادشاهى است كه اداره می كند.

4. تلخ مزاج كه زمين است اگر فرو برود ساكنين روى خود را نيز فرو می برد.

ابن ماسويه گفت: دو مرتبه بگو. به خدا قسم جالينوس طبيب نمى تواند اين طور تشريح نمايد.

در كتاب امتحان الفقهاء مى نويسد: مرد دلاكى بنا بدرخواست پدرى جهت ختنه كردن پسرش مشغول كار شد، ولى در موقع كار آلت بچه قطع گرديد اگر بچه مرد بايد نصف خون بها را بدهد اما اگر زنده بماند بايد تمام ديه را بپردازد اگر بميرد نصف خون بها را او می دهد و نصف ديگر را پدرش مى پردازد زيرا شريك در مرگ فرزندش بوده اما اگر زنده ماند بايد ديه كامل بدهد زيرا قطع نسل كرده چنين خبرى از حضرت صادق(علیه السلام) نقل شده.

ص: 374

در همان كتاب است كه مردى به حال مرگ درآمد وصيت كرد يك غلامم به نام يسار پسر من است او را ارث بدهيد و غلام ديگرم به نام يسار و آزاد است.

جواب: بايد سؤال شود كدام يك از اين دو غلام بدون پرده پيش زنان آن مرد می رفته اند كه پدرش می گفته از او حجاب نگيريد همان غلام پسر اوست.

اگر بچه هايش گفتند پدرمان كه دستور حجاب بزنان نمی داده به واسطۀ آن بوده كه اين پسر كوچك بوده و در دامن آن ها بزرگ شده.

باز می پرسند آيا در ميان شما خانواده علامتى اختصاصى وجود دارد اگر گفتند آرى دقت بايد نمود آن علامتاگر در پسر كوچك بود او برادر آن ها است اگر آن علامت نبود بايد قرعه بزنند بين آن دو غلام هر كدام قرعه به نام غلام در آمد او آزاد است. از حضرت صادق(علیه السلام) نيز نقل شده.

توضيح: اين دو روايت با اين كه مورد اعتماد نيست از آن جهت نقل كرديم تا توجه فرمائيد كه اهل سنت نيز از حضرت صادق(علیه السلام) نقل می كنند و بفرمايش امام اعتماد دارند. روايت دوم: مختصرى با اصول شيعه موافق هست كه در جاى ديگر بايد اين مطلب را تحقيق نمود.

مناقب، جلد سوم، صفحه 390: مردى بى دين از حضرت صادق(علیه السلام) پرسيد چرا بايد غسل جنابت نمود با اين كه كار حلالى انجام داده عمل حلال كه باعث كثافت نمى شود.

فرمود: زيرا جنابت مانند حيض است چون نطفه خونى است كه محكم نشده عمل آميزشى با يك جنبش زياد انجام مى شود پس از تمام شدن آميزش بدن نفس ميكشد انسان از تنفس او بوى بدى استشمام می كند غسل جنابت از همين جهت لازم مى شود.

ص: 375

غسل جنابت امانتى است كه خداوند مردم را مأمور به آن نموده تا آن ها را آزمايش نمايد.

ابو حنيفه از حضرت صادق(علیه السلام) در مورد اين آيه پرسيد: «وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ»، فرمود: نظر تو چيست در باره اين آيه؟ ابو حنيفه گفت: اين ها مشرك نبوده اند.

حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: خداوند می فرمايد: «انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ»؛(1) ابو حنيفه گفت: نظر شما در اين باره چيست؟

فرمود: اين ها گروهى از مسلمانانند كه مشرك شده اند از راهى كه خود متوجه نبوده اند.

عباد مكى از حضرت صادق(علیه السلام) پرسيد: مرد مريضى با زنى زنا كرده اگر حد بر او جارى كنند ممكن است بميرد چه بايد كرد؟ فرمود: اين مسأله را از جانب خود می پرسى يا كسى گفته بپرسى. گفت: سفيان ثورى گفت از شما بپرسم.

فرمود: مردى را پيش پيغمبر آوردند كه بيمارى استسقاء مبتلا بود به طورى كه شكمش ورم كرده بود و رگهاى رانش معلوم می شد. با زنى مريض زنا كرده بود پيامبر دستور داد يك شاخه بزرگ بياورند كه صد شاخه داشته باشد.

يك ضربت به آن مرد و يك ضربت بزن زد و آن ها را آزاد نمود اين ست تفسير فرمايش آن جناب: بگير به دست خود يك دسته چوب و آن را بزن.

كشف الغمة: محمّد بن طلحه از سفيان ثورى نقل كرد كه گفت خدمت

ص: 376


1- . «قسم به خدا ما مشرك نبوده ايم. در اين آيه می فرمايد نگاه كن چگونه بخود دروغ می بندند.» (انعام / 23 و 24)

حضرت صادق(علیه السلام) رسيدم ديدم جبه اى از خز سياهرنگ (1) و ردائى از خز پوشيده بود.

سفيان گفت: از روى تعجب به او نگاه كردم فرمود: ثورى! چرا اين چنين نگاه می كنى؟! شايد تو از ديدن لباس من در شگفتى. گفتم: يا ابن رسول اللَّه اين لباس شايسته شما نيست و نه آباء شما چنين لباسى داشته اند.

فرمود ثورى! آن زمان هنگام تنگدستى و فلاكت مردم بود به مقدار تنگدستى و گرفتارى زمان لباس ميپوشيدند. اما حالا زمانى است كه نعمت از هر جانب فرو ريخته. در اين موقع آستين جبه خود را كنار زد در زير آن جبه اى پشمى سفيد داشت كه آستين و دامنش از آن كوتاهتر بود. گفت: ثورى! اين لباس را براى خدا پوشيده ام و اين لباس رو را براى شما پوشيده ام، آن چه مال خداست پنهان كرده ام و لباسى كه براى شما پوشيده ام آشكار است.

كافى: داود رقى گفت: يكى از خوارج در مورد اين آيه از من پرسيد:

«و مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ وَ مِنَ الْإِبِلِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْبَقَرِ اثْنَيْنِ»؛(2) كدام نوع را حلال نموده و كدام نوع را حرام. من نمی دانستم چه جواب به او بدهم. خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيدم موقعى كه بحج رفته بودم جريان را به ايشان عرض كردم. فرمود: خداوند براى قربانى در منى حلال كرده گوسفند و بز اهلى را و قربانى كردن بز كوهى را حرام نموده است. اين

ص: 377


1- . لباسى كه از پشم و ابريشم بافته شود.
2- . «از بره دو تا و از بز دو تا بگو نرها حرام است يا ماده يا بچه هائى كه در شكم ماده ها است از شتر دو تا و از گاو نيز دو تا.» (انعام / 142)

فرموده خدا كه از شتر دو تا و از گاو دو تا خداوند حلال نموده قربانى شترهاى عربى را و شتر خراسانى را حرام نموده گاو اهلى را حلال كرده و گاو كوهى را حرام نموده.داود رقى گفت: اين جواب را براى آن مرد بردم گفت اين جوابى است كه شتران از حجاز آورده اند (اشاره باينست كه اين جواب را از خاندان نبوت كه ساكن حجاز هستند به دست آورده اى).

كافى- حسين بن يزيد گفت: شنيدم از حضرت صادق(علیه السلام) می فرمود: كه ابو حنيفه به من گفت: ديروز مردم از شما در شگفت شدند از آن همه چانه زدن براى خريدن شترى كه براى قربانى ميخريدى زيرا تا جايى كه ممكن بود چانه زدى.

باو فرمود خدا راضى نيست كه من در مال خود فريب بخورم و كلاه سرم برود. ابو حنيفه گفت نه به خدا هرگز خدا راضى نيست كه در مال خود فريب بخورى چه كم و چه زياد ما چيزى به شما نگفتيم مگر اين كه چنان راه جواب را براى ما بستيد كه راه فرار نداشتيم.

كافي: عبد اللَّه بن سنان گفت وقتى حضرت صادق(علیه السلام) پيش ابو العباس سفاح در حيره رفت. يك روز براى ديدن عيسى بن موسى خارج شد در بين راه كوفه و حيره عيسى بن موسى با ابن شبرمه قاضى بامام(علیه السلام) رسيد. عرض كرد آقا كجا تشريف می برديد؟ فرمود پيش تو مى آمدم. گفت خدا زحمت اين راه را براى شما كم كرد در خدمت امام رفت ابن شبرمه عرض كرد آقا چه می فرمائيد در مورد سؤالى كه امير از من نموده، ولى من جواب آن را نمی دانستم؟ فرمود چه چيز.

عرض كرد از من پرسيد اولين نوشته اى كه در زمين نوشته شد كدام نامه بود فرمود خداوند به حضرت آدم فرزندانش را به صورت ذرّ نشان داد پيمبران، پادشاهان و

ص: 378

مؤمنين و كفار يكى يكى آن ها را ديد. همين كه رسيد بداود پيامبر عرض كرد خدايا اين كيست كه او را گرامى داشته و به مقام پيامبرى مفتخر كرده اى اما عمر كوتاهى دارد.

خداوند وحى كرد اين پسرت داود است كه چهل سال عمر می كند من مدت زندگى و ارزاق را معين كرده ام اما هر كدام را بخواهم كم و زياد می كنم در نزد من نوشته اصلى است. اگر تو از عمر خود چيزى به او ببخشى به او خواهم داد. عرض كرد خدايا من شصت سال از عمرم را به او می دهم تا صد سال تمام داشته باشد.

خداوند بجبرئيل و ميكائيل و ملك الموت دستور داد اين جريان را يادداشت كنيد او به زودى فراموش می كند. يادداشتى نوشتند و با بالهاى خود آن را امضاء نمودند از طينت عليين.

هنگام وفات آدم كه رسيد ملك الموت براى قبض روح او آمد آدم گفت براى چه آمده اى؟ گفت براى قبض روح تو. گفت هنوز از عمر من شصت سال ديگر باقيمانده. گفت آن شصت سال را بفرزندت داود بخشيدى. جبرئيل فرود آمد و آن يادداشت را آورد.

كافي: محمّد بن مسلم گفت خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيدم ابو حنيفه آن جا بود عرض كردم آقا خواب عجيبى ديده ام. فرمود خواب خود را بگو كه معبّر خواب اين جا است اشاره به ابو حنيفه نمود.

گفتم در خواب ديدم مثل اين كه وارد خانه ام شدم يك مرتبه زنم بيرون آمد مقدار زيادى گردو را شكست و بر سر و صورت من پاشيد از اين خواب تعجب كردم. ابو حنيفه گفت تو با بستگان زنت كه اشخاص پستى هستند در مورد ارث

ص: 379

اختلاف خواهى داشت پس از ناراحتى زياد بالاخره سهم خود را خواهى گرفت ان شاء اللَّه.

ابو حنيفه رفت گفتم فدايت شوم من از تعبير اين ناصبى خوشم نيامد.

فرمود خدا ناراحتى را برايت نياورد تعبير ما با آن ها يكى نيست و نه تعبير آن ها موافق تعبير ما است جواب خواب تو آن نبود.

سپس فرمود تو زنى به چنگ مى آورى و از او بهره جنسى ميبرى همسرت می فهمد و لباس هاى تو را پاره پاره می كند. محمّد بن مسلم گفت به خدا قسم فاصله تعبير و ظهور خواب تا روز جمعه بيش تر طول نكشيد صبح جمعه من در خانه نشسته بودم زنى رد شد از او خوشم آمد غلام خود را امر كردم او را بياورد. غلام آن زن را آورد و داخل خانه نمود از او بهره جنسى بردم همسرم متوجه جريان شد وارد اطاق گرديد زن كه فرار كرد و از در خارج شد من تنها ماندم لباس هاى تازه ام را كه در عيدها ميپوشيدم پاره پاره كرد.

كافي: هشام خفاف گفت حضرت صادق(علیه السلام) به من فرمود از علم نجوم چقدر اطلاع دارى؟ گفتم در عراق كسى از من واردتر در علم نجوم نيست. فرمود گردش فلك چگونه است؟

من شب كلاه را از سرم برداشتم و چرخى داده گفتم اين طور. فرمود اگر گردش فلك اين طور باشد پس چرا ستاره هاى بنات النعش و جدى و فرقدين (1) از طرف قبله يك روز گردش نكرده اند. عرض كردم به خدا قسم تاكنون متوجه آن نشده ام و نه از كسى كه وارد به حساب نجوم بوده در اين مورد چيزى شنيده ام.

ص: 380


1- . يك ستاره پرنور طرف شمال است و ستاره كم نورترى در مقابل آن كه با آن ها راه را مى يابند.

فرمود نسبت نور ستاره سكينه و زهره چقدر است؟ گفتم نام اين ستاره را تاكنون نشنيده ام و نه كسى اسم آن را برده. فرمود سبحان اللَّه نام يك ستاره را بكلى از بين برده ايد پس چطور حساب می كنيد.

فرمود نسبت نور زهره با ماه چقدر است؟ گفتم جز خدا كسى نمی داند.

فرمود نسبت نور ماه با خورشيد چقدر است؟ عرض كردم نمی دانم فرمود راست می گوئى. فرمود چطور مى شود كه دو سپاه كه در هر كدام يك منجم هست منجم اين لشكر براى سپاهيان خود پيش بينى پيروزى می كند منجم سپاه ديگر نيز براى لشكر خود همين طور. پس از برخورد و جنگ يكى فرار می كند و ديگرى پيروز مى شود. علم نجوم چه سودى داشت؟

عرض كردم به خدا قسم اين را هم نمی دانم. فرمود راست می گوئى اصل حساب درست است، ولى كسى نمی تواند پى ببرد به آن مگر تاريخ ولادت تمام مردم را بداند.

كافي، جلد پنجم، صفحه 362: محمّد بن حسن گفت ابن ابى العوجاء از هشام بن حكم پرسيد مگر خداوند حكيم نيست؟ گفت چرا احكم الحاكمين است. گفت پس چگونه اين دو آيه درست است كه می گويد «فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً»؛(1) اين دستور لازم نيست. گفت چرا؟

گفت باز در اين آيه می فرمايد «وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ

ص: 381


1- . «به ازدواج خود در آوريد از زنانى كه خوشتان مى آيد دو يا سه يا چهار تا. اگر می ترسيد كه عدالت نورزيد به يك زن اكتفا كنيد.» (نساء / 3)

فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ»؛(1) هرگز نمی توانيد بين زنان عدالت به كار بريد گرچه بسيار علاقه بخرج دهيد پس متوجه باشيد كه زياد روى در تمايل به يك طرف پيدا نكنيد.

كدام حكيم اين طور صحبت می كند. هشام بن حكم نتوانست جواب او را بدهد. عازم سفر به مدينه شد و خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيد. فرمود هشام نه وقت حج است و نه عمره به چه كار آمده اى؟ گفت فدايت شوم يك جريانى بود كه خيلى مرا مشغول كرده. ابن ابى العوجاء سؤالى از من كرد كه نتوانستم جوابش را بدهم.

گفت چه سؤالى؟ جريان را عرض كرد حضرت صادق(علیه السلام) فرمود در اين آيه كه می فرمايد دو يا سه يا چهار زن بگيريد اگر می ترسيد كه عدالت نورزيد به يك زن اكتفا كنيد در نفقه و مخارج است.

اما در آن آيه كه می فرمايد هرگز نمی توانيد عدالت را بين زنان مراعات كنيد گرچه علاقه زياد داشته باشيد پس متوجه باشيد كه زياد روى در تمايل به يك طرف نكنيد كه طرف ديگر را حيران و سرگردان كنيد، در اين آيه منظورش دوست داشتن است.

هشام وقتى اين جواب را براى ابن ابى العوجاء نقل كرد گفت به خدا قسم اين جواب مال تو نيست.

كافي- زراره گفت حضرت صادق(علیه السلام) فرمود روزى من پيش زياد بن عبيد اللَّه حارثى بودم مردى از پدرش شكايت كرده گفت پدرم دختر مرا بدون اجازه من شوهر داده.

ص: 382


1- . نساء / 129.

زياد به اطرافيان خود گفت چه می گوئيد در باره اين پيش آمد. گفتند ازدواجش باطل است.

در اين موقع زياد روى به جانب من نموده گفت شما چه می گوئيد؟ وقتى از من پرسيد رو به جانب كسانى كه جواب دادند كرده گفتم مگر شما از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) روايت نمى كنيد كه مردى از پدر خود شكايت كرد در همين مورد فرمود تو و ثروتت متعلق به پدرت می باشد؟ گفتند چرا.

گفتم چگونه ممكن است خودش با مالش متعلق به پدرش باشد و جايز نباشد دخترش را بشوهر بدهد؟ گفته آن ها را قبول كرد و سخن مرا نپذيرفت.

كافى: معاوية بن عمار گفت خواهر مفضل بن غياث از دنيا رفت وصيت كرد مقدارى از مالش را در اين موارد خرج كنند. يك ثلث در راه خدا و يك ثلث بمستمندان و يك ثلث در انجام حج اگر بسه قسمت مساوى تقسيم می شد براى حج كافي نبود.

من و او رفتيم پيش ابن ابى ليلى جريان را گفت. او پاسخ داد كه يك ثلث در اين و يك ثلث در آن و يك ثلث هم براى قسمت سوم. رفتيم پيش ابن شبرمه او هم مثل ابن ابى ليلى جواب داد. ابو حنيفه نيز مثل آن دو جواب داد.

رفتيم به مكه به من گفت: از حضرت صادق(علیه السلام) بپرس آن زن فريضه حج را انجام نداده بود. از حضرت صادق(علیه السلام) پرسيدم فرمود: اول بايد حج را به جا آورد چون از جانب خدا بر او واجب شده هر چه از پول باقيماند نصفش را در آن راه و نصف ديگر را در راه دوم بايد صرف نمود.

وقتى از مكه برگشتم بمسجد رفتم ابو حنيفه را ديدم به او گفتم: از حضرت

ص: 383

صادق(علیه السلام) پرسيدم فرمود: اول بايدحج را به جاى آورى كه بر او واجب شده بقيه را در دو قسمت وصيتش به طور مساوى صرف می كنيد. در جواب من ابو حنيفه هيچ نگفت بعد به مجلس درس او رفتم ديدم همين مسأله را شاگردانش طرح كرده اند و می گويند كه ابو حنيفه گفته بايد اول حج را به جا آورد كه از جانب خدا بر او واجب شده. پرسيدم ابو حنيفه اين حرف را زد؟ گفتند: بلى. او به ما چنين گفت.

كافى، جلد اول، صفحه 58: عيسى بن عبد اللَّه قرشى گفت: ابو حنيفه رفت خدمت حضرت صادق. آن جناب به او فرمود: ابو حنيفه شنيده ام تو قياس می كنى. گفت: بلى فرمود: قياس نكن اول كسى كه قياس كرد شيطان بود كه گفت مرا از آتش و آدم را از گل آفريده اى. بين آتش و گل قياس كرد اگر نورانيت آدم را با نورانيت آتش مقايسه می كرد مى فهميد چقدر فرق است بين اين دو نور و چقدر فرق بين صفاى اين دو نور است.

كافى، جلد اول، صفحه 507:حبيب خثعمى گفت: منصور دوانيقى نامه اى نوشت به محمّد بن خالد كه فرماندار او بود در مدينه تا از اهل مدينه سؤال كند چطور شده در زمان پيامبر زكات دويست درهم، پنج درهم بوده، ولى حالا زكاة دويست درهم هفت درهم است. دستور داده بود در نامه كه از عبد اللَّه بن حسن و جعفر ابن محمّد نيز سؤال كند.

محمّد بن خالد از مردم مدينه پرسيد گفتند: ما ديده ايم پدرانمان اين كار را مى كرده اند پيش عبد اللَّه بن حسن و حضرت صادق(علیه السلام) فرستاد. عبد اللَّه بن حسن نيز جواب مردم مدينه را داد. از حضرت صادق(علیه السلام) كه پرسيد فرمود: پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) در هر چهل اوقيه (1) يك اوقيه قرار داده چون زكاة يك چهلم است وقتى حساب كنيم

ص: 384


1- . هر اوقيه چهل درهم است هر درهم 18 نخود نقره است.

هفت درهم مى شود كه همان هفت درهم بوزن شش درهم سابق است درهمهاى سابق پنج دانق بوده.

حبيب گفت: ما حساب كرديم ديديم آن چه فرموده صحيح است. عبد اللَّه بن حسن گفت: اين مطلب را از كجا آوردى. امام فرمود: در نوشته مادرت فاطمه(س) ديدم. او رفت. محمّد بن خالد پيغام فرستاد كه كتاب فاطمه زهرا(س) را براى من بفرست. در جواب او فرمود: بگو من گفتم در كتاب فاطمه زهرا خواندم نگفتم آن كتاب پيش من است.

حبيب گفت: محمّد بن خالد به من گفت: مثل جعفر بن محمّد كسى را نديده ام.

توضيح: درهم در زمان پيامبر شش دانق بوده بعد كم كردند و هر درهم پنج دانق شد در نتيجه هر شش درهم معادل پنج درهم زمان پيامبر گرديد باز تغيير كرد به طورى كه وزن هفت درهم زمان حضرت صادق(علیه السلام) معادل پنج درهم زمان پيامبر گرديد با اين توضيح اكنون می توان خبر را بدو صورت توجيه نمود:

اول چون آن ها شنيده بودند نصاب اول نقره دويست درهم است و در دويست درهم پنج درهم زكات بايد داد، ولى ديدند فقها در اين زمان می گويند نصاب اول 240 درهم است كه بايد 7 درهم داد نمی دانستند علت آن چيست.

امام جواب داد علت آن اين ست كه وزن درهم از زمان پيامبر كم شده به همين جهت امام با اوقيه توضيح داد چون آن ها می دانستند هر اوقيه چهل درهم است و از آن زمان تغييرى نكرده وقتى اين حساب را كردند نسبت بين درهم زمان پيامبر زمان خود را فهميدند چنين توجيه كرد پدر علامه قدس اللَّه روحه.

ص: 385

دوم اين كه آن ها متوجه كم شدن درهم در زمان خود بودند، ولى نمى دانستند چرا نمى شود در دويست درهم زمان پيامبر پنج درهم از درهم هاى زمان خود بدهند.

امام جواب داد كه پيامبر يك چهلم معين كرده چنان چه فرمود در هر چهل اوقيه يك اوقيه به همين جهت در دويست درهم زمان پيامبر بايد هفت درهم از درهمهاى زمان خود بدهند تا يك چهلم درست شود وقتى حساب كردند ديدند همين طور است.

كافى: ابو جعفر احول گفت: يكى از زنديق ها(1) گفت: چرا در هر هزار درهم بيست و پنج درهم زكاة بايد داد؟ گفتم: اين مثل نماز است كه دو ركعت و سه ركعت و چهار ركعت تعيين شده او از من قبول كرد. بعد من خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيدم و اين سؤال را از آن جناب كردم.

فرمود: خداوند در آمد مردم و تعداد مستمندان را حساب نموده چنين تعيين كرد كه اگر از هر هزار درهم بيست و پنج درهم بدهند براى مستمندان كافى است اگر اين مقدار كافى نبود بيش تر قرار می داد.

گفت: اين جواب را براى آن مرد آوردم گفت اين جواب بر پشت شتر از حجاز آمده است اگر من بخواهم از كسى اطاعت كنم از صاحب اين سخن اطاعت مى كنم.

كافى: كلبى نسابه گفت وارد مدينه شدم در حالى كه اعتقادى بمذهب شيعه نداشتم بمسجد رفتم گروهى از قريش را ديدم. از آن ها تقاضا كردم عالم اهل بيت پيامبر را به من معرفى كنند. عبد اللَّه بن حسن را نشان دادند. به منزلش

ص: 386


1- . زنديق معرب زندى است پيروان زرتشت، ولى به طور كلى به اشخاص بي دين می گويند.

رفتم شخصى بيرون آمد كه خيال كردم غلام اوست؛ گفتم: از آقايت برايم اجازه بگير. رفت و برگشت گفت: وارد شو وقتى داخل شدم پير مردى را ديدم بعبادت پرداخته معلوم مى شد خيلى در راه عبادت مى كوشد. سلام كردم. گفت: شما كيستيد. گفتم:

من كلبى نسابه هستم.

گفت: چكار داريد؟ گفتم: مردى به زنش گفته تو را طلاق دادم باندازه ستاره هاى آسمان گفت: با رأس الجوزاء از او جدا مى شود بقيه ستاره ها برايش گناه و عقوبتى است. با خود گفتم اين يكى. گفتم در باره مسح بروى كفش چه می گوئيد؟

گفت گروهى از مردان صالح اين كار را كرده اند، ولى ما خانواده پيامبر اين كار را نمى كنيم با خود گفتم اين دو تا.

گفتم مار ابى حلال است يا حرام؟ گفت حلال است، ولى ما خانواده صرف نظر كرديم از خوردن آن گفتم اين سه تا.

گفتم: در مورد آشاميدن نبيذ(1) چه مى گوئيد؟ گفت: حلال است اما ما خانواده نمى آشاميم. از جاى حركت كرده رفتم با خود مى گفتم اين ها به اين خانواده دروغ مى بندند.

وارد مسجد شدم ديدم گروهى از قريش و ديگران اجتماع كرده اند سلام كرده گفتم دانشمند ترين اين خانواده كيست؟ گفتند: عبد اللَّه بن حسن گفتم پيش او

ص: 387


1- . شرابى كه از انگور و خرما و گندم و جو می گيرند (ر.ک: مجمع البحرين).

رفتم چيزى به دستم نيامد. يكى از آن ميان سر بلند نموده گفت برو پيش جعفر بن محمّد او دانشمند اين خانواده است، ولى بعضى از حاضرين او را سرزنش كردند.

با خود گفتم اول كه اين ها مرا به عبد اللَّه بن حسن راهنمائى كردند به واسطۀ حسد بود گفتم منهم منظورم همان شخص بود رفتم بدر منزل آن جناب در زدم غلامى بيرون آمده گفت وارد شو برادر كلبى. از شنيدن اين سخن كه فهميده بود من كه هستم و مرا با نام و نشان اسم برد بوحشت افتادم با حالت اضطراب وارد شدم ديدم پير مردى روى جا نماز است بدون بالش و تشك.

پس از اين كه سلام كردم گفت: كه هستى، با خود گفتم سبحان اللَّه غلامش در خانه گفت داخل شو برادر كلبى، حالا آقا خودش از من مى پرسد كه هستى گفتم: من كلبى هستم كه در علم نسب شناسى شهرت دارم با دست بر پيشانى خود زده گفت منحرفين از خدا دروغ گفتند و در گمراهى و زيان زيادى هستند.

فرمود: برادر كلبى «وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِّ وَ قُرُوناً بَيْنَ ذلِكَ كَثِيراً»؛(1) می توانى نسبت و نژاد آن ها را بيان كنى؟ گفتم نه آقا فرمود نسب و نژاد خود را مى توانى بگوئى؟ گفتم آرى من فلانى پسر فلان و او پسر فلان كس است تا چند پشت را نام بردم فرمود بس است اين طور كه گفتى درست نيست. يكى از اجداد مرا نام برده گفت ميدانى او پسر كيست؟ گفتم پسر فلان كس است.

فرمود: پسر فلان چوپان در كوههائى كه مربوط بفلان قبيله بود گوسفند ميچرانيد رفت پيش زن فلان كس كه در آن كوه گوسفند ميچرانيد مقدارى خوراكى

ص: 388


1- . «وَ عاداً وَ ثَمُودَ وَ أَصْحابَ الرَّسِ» (فرقان / 38) و گروه بسيارى ديگر بين آن ها.

به او داد و با او همبستر شد از آن زن فلان كس متولد شد كه او پسر فلان كس از همان زن و فلانى و فلانى است.

فرمود: اين نامها را در ميان اجداد خود مى شناختى؟ گفتم نه فدايت شوم اگر صلاح ميدانى از اين مبحث چشم بپوشيم. فرمود چون تو گفتى من نسب شناسم من چنين گفتم. عرض كردم من ديگر نخواهم گفت فرمود من نيز تكرار نخواهم كرد اكنون آن چه مى خواستى بپرس سؤال كن.

عرض كردم مردى به زنش گفت تو را بعدد ستاره هاى آسمان طلاق دادم.

فرمود: مگر سوره طلاق را نخوانده اى؟ گفتم: چرا فرمود بخوان خواندم:

«فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ»؛(1) فرمود در اين آيه ستاره هاى آسمان هم هست؟ گفتم نه. عرض كردم آقا مردى كه به زنش بگويد تو را سه بار طلاق دادم چگونه است؟

فرمود برگشت داده مى شود بكتاب خدا و سنت پيامبر، سپس فرمود طلاق صحيح نيست مگر در ايام پاكى زن در صورتى كه با او همبستر نشده باشد با دو شاهد عادل. با خود گفتم اين يكى.باز فرمود بپرس. عرض كردم در مورد مسح روى كفش چه می فرمائيد؟

لبخندى زده گفت روز قيامت كه هر چيزى را خداوند باصل خود برمى گرداند و پوست كفش را بگوسفند بر مى گرداند آن وقت كسانى كه مسح روى كفش كرده اند معلوم است وضوى آن ها كجا می رود. گفتم اين دو تا.

ص: 389


1- . «هر گاه زنان را طلاق داديد در وقت عده آن ها طلاق دهيد و تاريخ عده را نگه داريد.» (طلاق / 1)

باز به من توجه نموده فرمود بپرس گفتم خوردن مار آبى (1) چگونه است؟

فرمود: خداوند گروهى از بنى اسرائيل را مسخ نمود هر كدام بدريا فرو رفتند تبديل بمار ابى و ماهى تيغ دار و مارماهى و شكل هاى ديگر شدند، آن ها كه

آواره بيابان شدند به صورت ميمون و خوك و موش صحرائى و سوسمار و صورت هاى ديگر. گفتم اين سه مسأله. بعد توجه به من نموده فرمود سؤال ديگرت را بكن و برو عرض كردم در باره نبيذ چه می گوئيد: فرمود حلال است.

گفتم آقا ما شراب می گيريم و در آن مقدارى ته مانده روغن زيتون يا چيزهاى ديگر ميريزيم آن را مى نوشيم.

فرمود: بد است بد، آن شراب است كه بوى گند می دهد. عرض كردم آقا پس شما چه نوع نبيذى را می فرموديد. فرمود اهل مدينه خدمت پيامبر شكايت كردند از تغيير طعم آب كه باعث ناراحتى مزاج ما شده دستور داد كه چند دانه خرما در آن بياندازند شخصى بخدمتكارش می گفت يك مشت خرما بريز در مشك آب از همان مى آشاميد و وضو می گرفت.

عرض كرد چند عدد خرما مى انداخت؟ فرمود آن قدر كه مشت او جا بگيرد گفتم يكى يا دو تا. فرمود همين طور گاهى يكى و گاهى دو تا عرض كردم آقا مشك چقدر آب می گرفت؟ فرمود بين چهل تا هشتاد رطل عراقى (2) سماعه راوى حديث گفت كلبى گفت امام از جاى حركت كرد من نيز حركت كرده خارج شدم با يك

ص: 390


1- . يك نوع ماهى است شبيه مار.
2- . هر رطل عراقى 91 مثقال است در حدود 450 گرم.

دست بروى دست ديگر می زدم و می گفتم اگر دانائى باشد اين شخص است وكلبى شيعه بود تا از دنيا رفت.

تهذيب، جلد سوم، صفحه 148: قرة غلام خالد گفت اهل مدينه بناله در آمده رفتند پيش محمّد بن خالد (فرماندار مدينه) و تقاضاى طلب باران كردند.

قرة گفت خالد به من امر كرد كه برو پيش حضرت صادق(علیه السلام) بگو نظر شما چيست اين ها بناله و فغان پيش من آمده اند. مأموريت را انجام دادم فرمود بگو براى طلب باران خارج شود. عرض كردم چه وقت؟ فرمود: روز دوشنبه. گفتم چكار بكند؟

فرمود منبر را بيرون ببرند بعد پياده خارج مى شود همان طورى كه روز عيد قربان و عيد فطر می رود در جلو در او اذان گويان در حالى كه نيزه كوتاهى شبيه عصا در دست دارند حركت مى كنند تا به جايگاه نماز برسند در آن جا دو ركعت نماز بدون اذان و اقامه مى خواند بعد بالاى منبر می رود رداى خود را چپه مى پوشد طرف راست را به طرف چپ و طرف چپ را به طرف راست ميپوشد رو بقبله مى ايستد با صداى بلند صد تكبير می گويد بعد متوجه جمعيت طرف راست خود شده با صداى بلند صد مرتبه «سبحان اللَّه» می گويد بعد متوجه جمعيت طرف چپ شده صد مرتبه «لا اله الا اللَّه» می گويد با صداى بلند سپس رو به مردم نموده صد مرتبه «الحمد للَّه» می گويد بعد از آن دست بلند نموده دعا مى كند مردم نيز دعا می كنند اميدوارم كه نااميد نشوند.

گفت همين كار را كرد وقتى برگشتيم مردم می گفتند اين طريقه طلب باران را حضرت صادق(علیه السلام) داده. در روايت يونس می گويند باز نگشتيم مگر بعد از اين كه از

ص: 391

جان خود ترسيديم (به واسطۀ شدت باران) كافى: حماد بن عثمان گفت: در مكه مردى از غلامان بنى اميه بود به نام ابن ابى عوانة، عبايى بدوش مى افكند هر وقت حضرت صادق(علیه السلام) يا يكى از بزرگان آل محمّد به مكه وارد مى شد با آن ها شوخى می كرد.

يك روز كه حضرت صادق(علیه السلام) مشغول طواف بود عرض كرد آقا در مورد بوسيدن حجر الاسود چه می فرمائيد؟ فرمود پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) بوسيده.

گفت: من نديدم شما ببوسيد. فرمود خوشم نمى آيد ناتوانى را اذيت كنم يا خودم به واسطۀ ازدحام جمعيت اذيت شوم. عرض كرد شما كه می فرمائيد پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) می بوسيد؟ فرمود بلى اما وقتى مردم چشمشان به پيامبر مى افتاد به او احترام می گذاشتند و مراعات حق آن جناب را می كردند، ولى مردم براى من حقى قائل نيستند.

كافى، جلد پنجم، صفحه 65: سفيان ثورى خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رسيد ديد لباسى سفيد مثل پوست تخم مرغ پوشيده است. عرض كرد آقا اين لباس را شما نبايد بپوشيد.فرمود گوش كن آن چه می گويم و حفظ نما سخنانم را كه براى تو در دنيا و آخرت بهتر است. در صورتى كه بدين اسلام و سنت پيامبر بميرى و بى دين از دنيا نروى. پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) در زمان فقر و تنگدستى زندگى می كرد، ولى وقتى دنيا روى آورد و نعمت فراوان شد شايسته ترين مردم باستفاده از اين نعمت ها پاكان مردم و نيكوكاران و مؤمنين هستند نه كافران و منافقان و تبهكاران. ثورى اين لباسى كه بنظر تو بد آمد من با همين لباس از وقتى بياد دارم هيچ گاه صبح را بشام نرسانده ام

ص: 392

كه در مالم حقى باشد و خداوند مرا دستور داده باشد در محل معينى صرف كنم مگر اين كه صرف كرده ام.

بعد گروهى از هم فكران سفيان ثورى كه بظاهر خود را زاهد نشان می دادند و مردم را دعوت می كردند كه در پشمينه پوشى با آن ها هم آهنگ شوند آمده گفتند دوست ما نتوانست جواب شما را بدهد و از آوردن دليل عاجز شد.

فرمود شما دليل هاى خود را بياوريد گفتند دليل ما از قرآن است فرمود استدلال كنيد قرآن شايسته ترين برنامه ای ست كه بايد عمل شود.

گفتند خداوند حكايت می كند از حال گروهى از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه وآله ) «وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»؛(1) خداوند اين دسته را ستايش می كند به واسطۀ اين كه ديگران را بر خود مقدم می دارند.

در آيه ديگر می فرمايد: «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً»؛(2) غذا را با علاقه اى كه به آن دارند به بيچاره و يتيم و اسير مى بخشند. گفتند: ما به همين دو آيه اكتفا مى كنيم.

يكى از حاضرين گفت ما مى بينيم شما نسبت به غذاهاى لذيذ پارسائى می نمائيد با اين وضع به مردم دستور می دهيد دست از اموال خود بردارند و شما از ثروت آن ها بهره مند شويد.

امام(علیه السلام) فرمود: سخنان بى فايده را رها كنيد اكنون بگوئيد شما از ناسخ و

ص: 393


1- . «ديگران را بر خود مقدم ميدارند گرچه خود كمال احتياج را داشته باشند هر كه از حرص خويشتن را نگه دارد رستگار است.» (حشر / 9)
2- . دهر / 8.

منسوخ قرآن اطلاع داريد و محكم و متشابه را مى شناسيد كه هر كس گمراه شد به واسطۀ وارد نبودن بناسخ و منسوخ و محكم و متشابه بود. گفتند تمام آن ها را اطلاع نداريم، ولى بعضى از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه را مى شناسيم.

فرمود از همين جهت گرفتار شده ايد احاديث پيامبر نيز همين طور است.

اما آيه اى كه گفتيد خداوند گروهى را ميستايد به واسطۀ كردار نيك آن ها اين عمل جايز و مباح بود و از اين كار نهى نشده بودند خدا پاداش آن ها را خواهد داد، ولى بعد دستورى داد بر خلاف عمل آن ها. دستور خداوند ناسخ عمل آن ها مى شود و اين نهى خدا به واسطۀ ترحم بر مؤمنين و توجه به آن ها بود كه خود و خانواده شان را به مشقت نياندازند به واسطۀ كمك كردن بديگران در ميان اين خانواده ها اطفال ناتوان و بچه هاى كوچك و پيرمردان فرتوت و زنان كهنسالى هستند كه طاقت گرسنگى ندارند اگر همان گرده نانى كه دارم بديگران بدهم با اين كه نان ديگرى ندارم از گرسنگى از دست می روند.

به همين جهت پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) فرموده پنج دانه خرما يا پنج گرده نان يا پنج درهم كه انسان دارد و مى خواهد صرف كند بهتر از همه آن است كه صرف در مخارج پدر و مادر خود كند بعدا در راه خود و خانواده در مرتبه سوم آن چه بخويشاوندان فقير بدهد در مرتبه چهارم همسايگان تنگدست در مرتبه پنجم آن چه در راه خدا مصرف كند كه اين ثوابش از همه كم تر است.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) به آن مرد انصارى كه در هنگام مرگ پنج يا شش برده خود را آزاد نمود و چيز ديگرى نداشت با چند بچه صغير. فرمود اگر به من اطلاع می داديد نمی گذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد چند دختر بچه كوچك

ص: 394

را می گذارد كه از مردم گدائى كنند!! آن گاه فرمود پدرم از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل كرد كه فرمود شروع كن به كمك كردن كسانى كه با تو خويشاوند هستند از نزديك ترين آن ها سپس خويشاوندى كه بعد از او قرار دارد.

در ضمن قرآن مجيد شاهد است بر رد گفتار شما و از اين كار به شدت باز می دارد وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً(1).

توجه مى كنيد خداوند در اين آيه بر خلاف نظر شما كه می گوئيد مردم را بر خود مقدم بداريد دستور می دهد وكسى كه به گفته شما عمل نمايد خداوند او را اسرافگر می نامد در چند آيه از قرآن می فرمايد خداوند اسرافگران را دوست ندارد هم از زياده روى در انفاق باز داشته و هم از سخت گيرى.

حد وسط را دستور داده نه آن چه دارد انفاق كند بعد دست به دعا بردارد كه خدايا به من روزى عنايت كن خداوند هم دعايش را مستجاب نكند چنان چه از پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) نقل شده كه فرمود خداوند دعاى چند دسته از امت مرا مستجاب نخواهد كرد.

1. كسى كه نفرين بر پدر و مادر خود كند.

2. كسى كه قرض به ديگرى داده نه شاهد گرفته و نه نوشته اى از او دارد بدهكار پولش را نمی دهد او نفرين می نمايد.

3. مردى كه نفرين بر همسر خود می كند با اين كه خداوند طلاق را به دست او قرار داده و می تواند رهايش كند.

ص: 395


1- . «كسانى كه در موقع انفاق اسراف نمی كنند و سخت نيز نمى گيرند و مراعات حد وسط را می نمايند.» (فرقان / 67)

4. مردى كه در خانه بنشيند و دعا كند خدايا به من روزى بده و به دنبال كارى نرود و در جستجوى روزى نباشد. خداوند می فرمايد بنده من مگر به تو اعضا و جوارح سالم نداده ام كه در پى روزى بروى و در جستجوى نان خارج شوى و بر بستگان و خويشاوندان خود را تحميل نكنى اگر چنين می كردى بهانه اى داشتى اكنون اگر بخواهم به تو روزى می دهم و در صورتى نخواهم سخت می گيرم ديگر بهانه اى ندارى.

5. كسى كه خداوند به او ثروت زياد داده همه را انفاق كند بعد دست به دعا بردارد كه خدايا به من روزى عنايت كن خداوند می فرمايد مگر به تو روزى فراوان ندادم آيا اقتصاد و ميانه روى را ملاحظه كردى كه من دستور داده بودم و از اسراف خوددارى كردى با اين كه نهى كرده بودم.

6. كسى كه نفرين در باره قطع رحم نمايد.

آن گاه خداوند پيغمبرش را تعليم می دهد كه چگونه انفاق كند زيرا مقدارى طلا در نزد آن حضرت بود نخواست شب آن ها را نگه دارد همه را صدقه داد صبح سائلى آمد و در خواستى كرد، ولى چيزى نبود كه به او بدهد سائل پيامبر را بر نداشتن سرزنش كرد آن جناب غمگين شد چون بسيار رقيق القلب و مهربان بود.

خداوند پيامبرش را خطاب نموده فرمود: «لا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِلى عُنُقِكَ وَ لا تَبْسُطْها كُلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً»؛ نه دست را بگردن ببند و انفاق نكن و نه آن قدر گشاده دستى نما كه بعد مورد سرزنش واقع شده اندوهگين شوى می فرمايد مردم از تو می خواهند و عذرى نمى پذيرند وقتى همه را بخشيدى دستت

ص: 396

خالى مى شود اين ها احاديث پيامبر است كه قرآن آن را تصديق می كند و قرآن را مؤمنين كه اهل آن هستند تصديق می نمايند.

هنگام مرگ ابا بكر گفتند وصيت كن گفت وصيت به پنج يك مال خود می نمايم خيلى زياد است! خدا به پنج يك هم راضى است بالاخره به پنج يك وصيت كرد با اين كه تا ثلث مال خود می توانست وصيت نمايد اگر می دانست ثلث برايش بهتر است وصيت می كرد سپس كسان ديگرى بعد از ابو بكر در فضل و پارسائى می شناسيد سلمان و ابوذر رحمة اللَّه عليهما هستند.

اما سلمان وقتى حقوق خود را می گرفت مقدار خوراك ساليانه اش را كنار می گذاشت تا سال ديگر كه حقوق بگيرد. گفتند سلمان تو با اين پارسائى چنين می كنى نمی دانى شايد امروز يا فردا مردى؟! می گفت شما اين طور كه انتظار مرگ مرا داريد چرا انتظار زنده ماندن مرا نداريد نمی دانيد نفس انسان وقتى از لحاظ زندگى مقدارى نداشته باشد كه باعث اعتمادش شود سركشى می كند وقتى اطمينان يافت كه بقدر كفايت هست آسوده مى شود.

ابوذر تعدادى شتر و گوسفند داشت كه از شير آن ها استفاده می نمود وقتى خانواده اش احتياج بگوشت پيدا می كردند يكى را ميكشت گاهى نيز وقتى ميهمانى می رسيد يا ميديد آن ها كه در كنار اين آبگير با او زندگى می كنند در فشار هستند شتر يا گوسفندى باندازه ى رفع احتياج ميكشت و بين آن ها مساوى تقسيم می كرد و خود نيز باندازه ى يكى از آن ها بر می داشت چه كس از اين ها زاهدترند با سخنانى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) در مدح آن ها فرموده موقعى نشد كه هيچ نداشته

ص: 397

باشند چنان چه شما مردم را وادار به چنين كارى می كنيد كه دست از مال و زندگى خود بردارند و ديگران را بر خود و خانواده خويش مقدم دارند.

بدانيد كه من از پدرم شنيدم از آباء گرام خود نقل می كرد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه وآله ) روزى فرمود از هيچ چيز باندازه موقعيت مؤمن تعجب نمی كنم اگر پيكر او را با قيچى ريز ريز نمايند در دنيا بنفع اوست و اگر مالك مشرق و مغرب زمين گردد باز بنفع اوست هر چه خدا نصيبش فرمايد بصلاح اوست كاش معلوم می شد آن چه توضيح دادم مطلب را براى شما ثابت كرد يا باز بگويم.مگر نمی دانيد خداوند در ابتداء اسلام دستور داد هر مؤمنى در مقابل ده نفر از كفار بايد جنگ كند و پايدار باشد و اجازه فرار نداشت. اگر فرار می كرد وعده آتش جهنم به او داده شده بود بعد اين حكم را از جهت ترحم بر مؤمنين

تغيير داد و دستور رسيد كه هر يك از مؤمنين در مقابل دو نفر كافر بايد پايدار باشند خداوند به ايشان تخفيف داد دستور دو نفر ده نفر را نسخ كرد و از بين برد.

اكنون بگوئيد اگر مردى ادّعا كند من پارسا و زاهدم چيزى ندارم كه خرجى زنم را بدهم چنان چه زن شكايت كند و قاضى مرد را مجبور به پرداخت مخارج زن نمايد آيا اين قاضى بر خلاف حق حكم كرده اگر بگوئيد بر خلاف حق حكم نموده تمام مسلمانان شما را نسبت بناحق می دهند چنان چه قبول كنيد كه درست است مطلب تمام است و خود را مغلوب نموده ايد.

چنان چه می گوئيد كسى كه در موقع مرگ بيش از ثلث خود وصيت كند وصيت اضافه بر ثلث او قبول نيست. ديگر بگوئيد اگر تمام مردم همان طور كه شما می گوئيد زاهد و پارسا باشند و احتياجى بمال ديگران نداشته باشند پس كفاره

ص: 398

قسم و نذر و نيازها و زكاة واجب از طلا و نقره و خرما و مويز و شتر و گاو و گوسفند و ساير چيزهائى كه زكات دارد به كه بايد پرداخت؟! اگر درست باشد آن راهى كه شما ميرويد بايد هر چه دارند بدهند گرچه خودشان بسيار احتياج به آن داشته باشند. بد راهى را انتخاب كرده ايد و مردم را تشويق می كنيد بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر و احاديثى كه قرآن آن ها را تصديق می نمايد از روى نادانى آن ها را رد می كنيد چون توجه بتفسير قرآن و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و امر و نهى نداريد.

مگر داستان سليمان پيامبر را نمى دانيد كه گفت خدايا به من قدرتى بده كه شايسته هيچ كس بعد از من نباشد خداوند اين قدرت را داد با همان و سلطنت و قدرت عمل به حق می كرد و تبليغ می نمود. در هيچ جا نيز خداوند بر او عيب نگرفته كه چرا چنين قدرتى را خواست و نه مؤمنين بر او ايراد گرفته اند و داود نيز قبل از او بود با كمال قدرت و فرمان روائى كه داشت.

يوسف پيامبر(علیه السلام) به پادشاه مصر گفت: «اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ»؛ مرا وزير دارائى خويش قرار داده كه امانت دار و واردم. بالاخره به پادشاهى مصر و اطراف آن تا يمن رسيد مى آمدند از او گندم براى خوراك خود می گرفتند چون گرفتار قحط سالى شدند طرف دار حق بود و به آن عمل می كرد كسى بر يوسف ايرادى نگرفته.

ذو القرنين بنده اى بود دوستدار خدا. خداوند نيز او را دوست می داشت چرخ وى را گردانيد و فرمان رواى مغرب و مشرق شد طرف دار حق و عامل به آن بود كسى هم به او اشكالى نگرفته.

اكنون متوجه شويد و تربيت خدا را پيش بگيريد و دست از دستورات او

ص: 399

برنداريد در مسائلى كه وارد نيستيد باهلش مراجعه كنيد تا پاداش آن را بيابيد و بهانه اى در جستجوى راه حق نگذاشته باشيد. و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن را ياد بگيريد و حلال و حرام را تشخيص دهيد تا به خدا نزديك شويد و از جهل و نادانى فاصله پيدا كنيد نادانى را به نادانان سپاريد كه بسيار زيادند دانشمندان كم هستند خداوند می فرمايد «وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ» بالاتر از هر دانائى دانشمندى است.

احتجاج طبرسى: حضرت صادق(علیه السلام) در باره اين آيه «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» فرمود می گويد ما را راهنمائى كن براهى كه موجب محبت تو و بهشت برين شود و مانع پيروى هواى نفس گردد كه بدبخت شويم و يا به دلخواه خود رفتار كنيم و هلاك گرديم كسى كه پيرو هواى نفس باشد و به دلخواه خود عمل كند مانند آن مردى است كه شنيدم عوام مردم خيلى احترامش مى كنند و از او تعريف می نمايند علاقمند شدم او را ببينم به طورى كه مرا نشناسد تا ببينم قدر و قيمتش چيست.

بالاخره ديدم در محلى اطرافش را گروهى از عوام اهل سنت گرفته اند در گوش هاى ايستادم و صورت خود را پوشيده بودم نگاهش می كردم پيوسته از جمعيت كناره می گرفت تا از آن ها جدا شد و براه خود ادامه داد مردم از پى كار خود رفتند من از پى او رفتم ببينم چه می كند.

رسيد بدكان نانوائى همين كه نانوا غافل شد دو گرده نان دزديد خيلى تعجب كردم با خود گفتم شايد با او معامله دارد بعد رسيد به انار فروشى او را نيز غافل نموده دو انار دزديد بيش تر تعجب كردم باز گفتم شايد معامله ای ست.

ص: 400

ولى می گفتم پس چرا به صورت دزدى بردارد. همين طور رفت تا رسيد به شخص مريضى دو گرده نان و انارها را به او داده رفت. از پى او رفتم تا رسيد بصومعه اى در بيابان گفتم بنده ى خدا آوازه تو را شنيدم ميل داشتم تو را به بينم، ولى از تو چيزى مشاهده كردم نگران شدم مايلم بپرسم تا نگرانى من برطرف شود.گفت چه چيز؟ گفتم ديدم از نانوا دو گرده نان دزديدى از انار فروش نيز همين طور. اول پرسيد تو كه هستى گفتم يكى از فرزندان آدم از امت محمّد. باز گفت از كدام خانواده هستى. گفتم از اهل بيت پيامبر. گفت: از كدام شهرى جواب دادم مدينه. گفت شايد شما جعفر بن محمّد بن على بن حسين ابن علي بن ابى طالبي.

گفتم بلى. گفت چه فايده اى براى تو دارد اين شرافت نژادى كه اطلاعى از دانش جد و پدرت ندارى و گر نه ناپسند نمى شمردى كارى را كه بايد انجام دهنده ى آن را ستايش كنى.

گفتم چه چيز را نفهميده ام. گفت قرآن كتاب خدا را. گفتم كدام آيه آن را نمی دانم. گفت اين آيه كه می فرمايد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزى إِلَّا مِثْلَها»؛(1) وقتى من دو گرده نان دزديدم دو گناه كردم با دزديدن دو انار نيز چهار گناه مى شود وقتى آن ها را صدقه دادم مى شود چهل ثواب از چهل ثواب چهار گناه كم كن باقى مى ماند سى و شش ثواب.

گفتم: مادرت بعزايت بنشيند تو قرآن را نميفهمى خداوند می فرمايد:

«إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ»؛(2) وقتى دو نان دزديدى دو گناه كردى، با

ص: 401


1- . «هر كس يك كار نيك انجام دهد ده برابر پاداش می گيرد ولى جزاى كار بد معادل خود آن كار است.» (انعام / 160)
2- . «خدا از پرهيزكاران قبول می كند.» (مائده / 27)

دزديدن دو انار چهار گناه كردى چون بدون اجازه صاحبش به ديگرى دادى چهار گناه ديگر بر آن افزودى نه اين كه چهل ثواب كرده باشى در مقابل چهار گناه. شروع كرد با من به بحث و نزاع رهايش كردم و براه خود رفتم.

اختصاص: سماعه گفت: مردى از ابو حنيفه پرسيد (لا شى ء) هيچى چيست اين سؤال را نيز كرد كه آن چيست كه خدا جز آن را نمى پذيرد در جواب (لا شى ء) فروماند، به سئوال كننده گفت همين قاطر مرا سوار شو برو پيش امام رافضيان به او بفروش بقيمت (لا شى ء) بهايش را بگير.

آن قاطر را سوار شده خدمت حضرت صادق(علیه السلام) رفت امام فرمود برو از ابو حنيفه اجازه فروش اين قاطر را بگير. عرض كرد به من اجازه داده فرمود بچند؟ گفت: (بلا شى ء) هيچى، به غلام خود امر كرد كه قاطر را ببرد به طويله. فرستاده ابو حنيفه محمّد ابن حسن ساعتى منتظر بهاى قاطر شد چون چيزى ندادند عرض كرد آقا پول قاطر چه شد؟ فرمود فردا صبح.

برگشت پيش ابو حنيفه جريان را گفت خوشحال شد فردا صبح ابو حنيفه خدمت امام رسيد. فرمود آمده اى بهاى قاطر را كه «لا شى ء»است بگيرى.

عرض كرد بلى. حضرت صادق(علیه السلام) سوار همان قاطر شد ابو حنيفه نيز سوار يكى از مركبها، هر دو به طرف بيابان رفتند همين كه خورشيد بالا آمد امام صادق(علیه السلام) چشمش بسراب افتاد كه چنين بنظر می رسيد درياى ابى در حركت است.

فرمود ابو حنيفه در آن فاصله يك ميلى چه می بينى؟ عرض كرد آب است يا بن رسول اللَّه باز به آن مكان كه رسيدند ديدند در فاصله يك ميل ديگر ديده

ص: 402

مى شود و دور شد امام صادق(علیه السلام) فرمود بهاى قاطر خود را بگير زيرا خداوند در اين آيه می فرمايد:

«كَسَرابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ»؛(1)

ابو حنيفه پيش دوستان خود برگشت با ناراحتى زياد گفتند چه شده. گفت:

قاطرم از بين رفت. آن قاطر را ده هزار درهم خريده بود.

كنز الفوائد كراجكى: نوشته است كه ابو حنيفه با حضرت صادق(علیه السلام) غذا خورد وقتى امام دست از غذا كشيد گفت: «الحمد للَّه رب العالمين اللهم ان هذا منك و من رسولك»؛ يعنى اين نعمت از خدا و پيامبر تو است.

ابو حنيفه گفت: يا ابا عبد اللَّه با خدا شريك قرار دادى. فرمود واى بر تو خدا در قرآن می فرمايد: «وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ»؛(2) در آيه ديگر می فرمايد: «وَ لَوْ أنَّهُم رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ»؛(3) ابو حنيفه گفت: به خدا قسم مثل اين كه تاكنون اين دو آيه رادر قرآن نخوانده بودم و نه تا حالا شنيده بودم.

حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: بلى من خوانده ام و شنيده ام، ولى خداوند اين آيه

ص: 403


1- . «مانند سرابى است كه آب نما است تشنه آن را آب می انگارد وقتى به آن جا مى رسد مى بيند هيچى نيست خدا ناظر كار و اعمال آن ها است.» (نور / 39)
2- . «آن ها به جاى آن بى نيازى كه بفضل خدا و رسولش نصيب آن ها شد شكر گويند در مقام انتقام و دشمنى بر آمدند.» (توبه / 74)
3- . اگر آن ها خشنود باشند به آن چه خدا و پيامبرش بآنها داده و بگويند كافى است براى ما خدا به زودى خدا و پيامبرش از فضل خود به آن ها خواهند داد.

را در باره تو و امثال تو نازل نموده «أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها»؛ يا بر دل ها قفل زده شده و فرمود: «كَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ» چنين نيست؛ بلكه ظلمت ظلم و بد كاريشان بر آن ها غلبه نموده.(1)

والحمد لله رب العالمین.

ص: 404


1- . نجفی، محمد جواد، زندگاني امام صادق(علیه السلام) (ترجمه جلد 11 بحارالانوار)، ص: 182.

فهرست منابع و مآخذ

تصویر

ص: 404

تصویر

ص: 404

تصویر

ص: 404

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109