دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه:فرخ فال، احمد، 1337 -

عنوان و نام پديدآور:دائره المعارف ارتباطات و تعاملات خدا، انسان و جهان از دیدگاه قرآن کریم، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام/ احمد فرخ فال.

مشخصات نشر:قم: ذکری، 1400.

مشخصات ظاهری:20 ج.

شابک:دوره : 978-622-6319-28-7 ؛ ج.1 : 978-622-6319-27-0 ؛ ج.2 : 978-622-6319-29-4 ؛ ج.3 : 978-622-6319-30-0 ؛ ج.4 : 978-622-6319-31-7 ؛ ج.5 : 978-622-6319-32-4 ؛ ج.6 : 978-622-6319-33-1 ؛ ج.7 : 978-622-6319-34-8 ؛ ج.8 : 978-622-6319-35-5 ؛ ج.9 : 978-622-6319-36-2 ؛ ج.10 : 978-622-6319-37-9 ؛ ج.11 : 978-622-6319-38-6 ؛ ج.12 : 978-622-6319-39-3 ؛ ج.13 : 978-622-6319-40-9 ؛ ج.14 : 978-622-6319-41-6 ؛ ج.15 : 978-622-6319-42-3 ؛ ج.16 : 978-622-6319-43-0 ؛ ج.17 : 978-622-6319-44-7 ؛ ج.18 : 978-622-6319-45-4 ؛ ج.19 : 978-622-6319-46-1 ؛ ج.20 : 978-622-6319-47-8

وضعیت فهرست نویسی:فیپا

يادداشت:ج.2 - 20 (چاپ اول: 1400) (فیپا).

یادداشت:کتابنامه.

مندرجات:ج.1و 2. ارتباطات الهی و عالم هستی.- ج.3. ارتباطات و تعاملات انبیاء علیهم السلام.- ج.4 - 6. ارتباطات و تعاملات انبیاء، ائمه و اولیاء علیهم السلام.- ج.7 و 8. ارتباطات و تعاملات انسان با خداوند متعال.- ج.9. ارتباطات و تعاملات زن و شوهر.- ج.10. ارتباطات و تعاملات والدین و فرزند.- ج.11 و 12. ارتباطات و تعاملات بین مردم.- ج.13. ارتباطات و تعاملات مومنین و منافقین.- ج.14. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و مذاهب.- ج.15. ارتباطات و تعاملات مذاهب و امم اسلامی.- ج.16. ارتباطات و تعاملات مسلمان ها و کفار.- ج.17. ارتباطات و تعاملات حکومت اسلامی و مردم.- ج.18 و 19. ارتباطات و تعاملات بین حکومت ها.- ج.20. تعاملات در حکومت حضرت مهدی (عج).

موضوع:ارتباط -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط -- جنبه های قرآنی

Communication -- Qur'anic teaching

ارتباط -- احادیث

Communication -- Hadiths

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های مذهبی -- اسلام

Interpersonal communication -- Religious aspects -- Islam

ارتباط بین اشخاص -- جنبه های قرآنی

Interpersonal communication -- Qur'anic teaching

ارتباط بین اشخاص -- احادیث

Interpersonal communication -- Hadiths

رده بندی کنگره:BP11/6

رده بندی دیویی:297/045

شماره کتابشناسی ملی:7595511

اطلاعات رکورد کتابشناسی:فیپا

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

ازدیدگاه قرآن،پیامبر(صلی الله علیه وآله) واهل بیت (علیهم السلام)

جلد 4: ارتباطات و تعاملات انبیاء، ائمه و اولیاء (علیهم السلام)

احمد فرخ

ص: 3

***

دائرة المعارف ارتباطات وتعاملات خدا،انسان وجهان

ازدیدگاه قرآن،پیامبر(صلی الله علیه وآله) واهل بیت (علیهم السلام)

احمد فرخ

انتشارات ذکری / قم / 1400ش

شمارگان 1000 نسخه

شابک این جلد؛ 7-31-6319-622-978

شابک دوره؛ 7-28-6319-622-978

***

آدرس مرکز پخش : قم، خیابان معلم ، انتشارات مرکز مدیریت حوزه های علمیه

تلفن مرکز پخش : 37735547-025

***

ص: 4

فهرست مصالب

تصویر

ص: 5

تصویر

ص: 6

تصویر

ص: 7

تصویر

ص: 8

فصل دوم: تعاملات انسانی

اشاره

بخش اول: تعاملات انبیاء (علیهم السلام)، ائمه (علیهم السلام) و اولیاء

ص: 9

ص: 10

ادامه جلد سوم

بخش اول: تعاملات انبیاء (علیهم السلام)، ائمه (علیهم السلام) و اولیاء

29. تعامل حضرت یونس نبی(علیه السلام) و نتیجه آن

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ * فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنينَ»؛(1)

«و ذا النون [يونس] را (به ياد آور) در آن هنگام كه خشمگين (از ميان قوم خود) رفت؛ و چنين مى پنداشت كه ما بر او تنگ نخواهيم گرفت؛ (امّا موقعى كه در كام نهنگ فرو رفت،) در آن ظلمت ها (ى متراكم) صدا زد: (خداوندا!) جز تو معبودى نيست! منزّهى تو! من از ستم كاران بودم! ما دعاى او را به اجابت رسانديم؛ و از آن اندوه نجاتش بخشيديم؛ و اين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم!»

ص: 11


1- . انبیاء / 87.
تفسیر

و شرح حال يونس طبق حديثى كه از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از جميل از حضرت صادق(علیه السلام) روايت كرده، و حديث بسيار مفصل است خلاصه آن با توضيح مختصرى اين كه:

حضرت يونس مدّتى در ميان قوم دعوت فرمود و ايمان نياوردند فقط دو نفر به او ايمان آوردند يكى مليخا بود و ديگر روبيل، يكى عابد بود و ديگرى عالم و چون يونس مأيوس شد از ايمان قوم در حق آن ها نفرين كرد، بر حسب تقاضاى عابد و خداوند وعده فرمود كه در فلان سال در فلان ماه در فلان روز عذاب نازل مى كنم و نفرمود كه آن ها را به عذاب هلاك مى كنم، حضرت يونس خبر داد قوم را و چون بايد مؤمنين قبل از نزول عذاب از ميان قوم خارج شوند چنان چه انبياء سلف خارج مى شدند.

حضرت يونس با عابد از ميان قوم خارج شد، ولى هنوز امر به خروج نيامده بود كه مفاد «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً» است، و نون اسم حوت يعنى صاحب ماهى و غضب يونس از قوم بود كه ايمان نياوردند.

«فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» و ظنّ در اين جا به معنى يقين است، و قدر به معنى تضييق است نه به معنى قدرت، زيرا به معنى قدرت كفر است يعنى يقين داشت كه ما بر او تنگ نمى گيريم و مسئوليتى در خروج ندارد و الّا مسلّما اگر احتمال مسئوليت مى داد خارج نمى شد و تقدير به معنى ضيق در قرآن داريم چنان چه مى فرمايد:

«اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ»(1) و نيز مى فرمايد: «وَ، اما إِذا مَا ابْتَلاهُ فَقَدَرَ

ص: 12


1- . رعد / 26.

عَلَيْهِ رِزْقَهُ»(1) و چون خارج شد با عابد رسيدند به دريا كشتى عازم حركت بود و مشحون از جمعيّت كه مى فرمايد: «إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ» تقاضا كرد كه او را سوار كنند، رفت در كشتى و چون در وسط دريا رسيد حوت كه به زبان ما نهنگ مى ناميم آمد مقابل كشتى دهن باز كرد به طرفى كه يونس نشسته بود يونس به طرف ديگر نشست حوت هم آمد به آن طرف كشتيبان گفت:

يك نفر آبق (فرارى) در كشتى است بايد او را در دهن ماهى انداخت و الّا كشتى بر مى گردد و تمام هلاك مى شوند. حضرت يونس فرمود:آن يك نفر من هستم اهل كشتى قبول نكردند چون آثار صلاح در او ديدند، بنا بر اين شد كه قرعه زنند سه مرتبه قرعه زدند به نام يونس در آمد خود را انداخت يا او را انداختند در دهان نهنگ، خطاب رسيد به ماهى كه ما او را طعمه تو قرار نداديم بايد او را نگاهدارى كنى.

«فَنادى فِي الظُّلُماتِ» سه ظلمت بود ظلمت شب، ظلمت دريا، ظلمت شكم ماهى.

«أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» كه معروف به ذكر يونسيّه است و هر كه بگويد از هر غمّ و همّى كه دارد نجات پيدا مى كند.

«فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»(2)

«پس مستجاب كرديم دعاء او را و نجات داديم او را از غمّ، و همين نحو نجات مى دهيم مؤمنين را.»

«فَاسْتَجَبْنا لَهُ»؛ امر رسيد به حوت آمد كنار دريا و يونس را از دهان خود

ص: 13


1- . فجر / 16.
2- . انبیاء / 88.

انداخت روى زمين در حالى كه بسيار ضعيف شده بود و قدرت بر حركت نداشت، فورا خداوند درخت كدو خلق فرمود سايه بر بدن او انداخت، و بز كوهى مأمور شد مى آمد و از پستان خود به او شير مي داد تا قوّت و قدرت پيدا كرد كه مى فرمايد:

«فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ* وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ»(1).

«وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِ»؛ غمّ يونس اين بود كه مبادا مورد بى اعتنايى درگاه ربوبى شود و پس از اين عنايات مشعوف شد كه مورد الطاف خداوند واقع شده قيام پيدا كرد و رو به طرف قوم نمود ديد تمام در ناز و نعمت هستند سبب پرسيد گفتند: به هدايت آن عالم پيش از نزول بلا رفتيم در صحرا و به دستور او بچّه ها را از مادرها جدا كرديم حتّى بچّه هاى حيوانات را و تضرّع در پيشگاه ربوبى كرديم و بلا بر طرف شد و به كوه موصل واصل شد، قوم دور او را گرفتند و ايمان آوردند.

اشكال

در سوره و الصافات مى فرمايد:

«وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ»؛ «اين ترديد چه معنى دارد با اين كه در حقّ خداوند ترديد نيست؟»

جواب

بعض مفسّرين گفتند: او به معنى بل است يعنى بل يزيدون و بعضى گفتند: به معنى و او است يعنى و يزيدون. لكن هر دو خلاف ظاهر است و آن چه به نظر مى رسد و اللَّه العالم اين كه ابتدا كه يونس آمد در ميان قوم صد هزار بودند لكن

ص: 14


1- . صافات / 144 و 145.

چون مدّت زيادى مكث كردند اولاد و احفاد آن ها زياد شد بر صد هزار افزوده شد و آن ها هم ايمان آوردند.

«وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»؛ مؤمن بايد در هر شدّت و المى بيفتد در خانه خدا را رها نكند حتّى در شكم ماهى برود قادر متعال او را نجات مى بخشد.(1)

جایگاه حضرت یونس نبی(علیه السلام)

قرآن کریم نیز می فرماید:

«وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ * إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ * فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضينَ * فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُليمٌ * فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ * لَلَبِثَ في بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ * فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقيمٌ * وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطينٍ * وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزيدُونَ * فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حينٍ»؛(2) «و يونس از رسولان (ما) است! به خاطر بياور زمانى را كه به سوى كشتى پر (از جمعيّت و بار) فرار كرد. و با آن ها قرعه افكند، (و قرعه به نام او افتاد و) مغلوب شد! (او را به دريا افكندند) و ماهى عظيمى او را بلعيد، در حالى كه مستحقّ سرزنش بود! و اگر او از تسبيح كنندگان نبود... تا روز قيامت در شكم ماهى مى ماند! (به هر حال ما او را رهايى بخشيديم و) او را در يك سرزمين خشك خالى از گياه افكنديم در حالى كه بيمار بود! و بوته كدويى بر او رويانديم (تا در سايه برگ هاى پهن و مرطوبش آرامش يابد)! و او را به سوى جمعيّت يكصد هزار نفرى- يابيش تر- فرستاديم! آن ها ايمان آوردند، از اين رو تا مدّت معلومى آنان را از مواهب زندگى بهره مند ساختيم!»

ص: 15


1- . طيب، عبدالحسين، اطيب البيان في تفسير القرآن، ج 9، ص: 232.
2- . صافات/139 الی 148.
بیان صاحب تفسیر شریف «المیزان»

«وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»؛ يعنى و يونس نيز از پيامبران بود كه به سوى كشتى فرار كرد، با اين كه كشتى ظرفيت سوار شدن او را نداشت و «اباق» به معناى فرار كردن عبد از مولايش مى باشد...

مراد از فرار كردن او به طرف كشتى اين است كه او از بين قوم خود بيرون آمد و از آنان اعراض كرد. و آن جناب هر چند در اين عمل خود خدا را نافرمانى نكرد، و قبلاً هم خدا او را از چنين كارى نهى نكرده بود، و ليكن اين عمل شباهتى تام بفرار يك خدمت گزار از خدمت مولى داشت، و به همين جهت خداى تعالى او را به كيفر اين عمل بگرفت كه شرح بيش تر داستانش در تفسير آيۀ «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ»(1) گذشت.

«فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ» كلمۀ «ساهم» ماضى از باب مساهمه است كه به معناى قرعه كشى است. و كلمۀ «مدحضين» اسم مفعول از «ادحاض» است كه به معناى غالب آمدن است و معناى آيه اين است كه: در كشتى قرعه انداختند و يونس از مغلوبين شد، و جريان بدين قرار بود كه نهنگى بر سر راه كشتى درآمد و كشتى را متلاطم كرد و چون سنگين بود خطر غرق همگى را تهديد كرد، ناگزير شدند از كسانى كه در كشتى بودند شخصى را در آب بيندازند، تا نهنگ او را ببلعد، و از سر راه كشتى به كنارى رود قرعه انداختند به نام يونس(علیه السلام) اصابت كرد به ناچار او را به دهان نهنگ سپردند و نهنگ آن جناب را ببلعيد.

«فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ».

ص: 16


1- . انبياء / 87.

ماهى او را لقمه اى كرد، در حالى كه او ملامت زده بود. كلمۀ «التقام» به معناى ابتلاع و بلعيدن است. و كلمۀ «مليم» اسم فاعل از «لام» است، كه به معناى داخل شدن در ملامت است، مانند احرام كه به معناى داخل شدن در حرم است، و ممكن است معناى كلمه اين باشد كه يونس داراى ملامت شد.

معنای آیه

معناى اين كه فرمود: اگر نبود اين كه يونس از سجين بود تا روز بعث در شكم ماهى مى ماند:

«فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» اين آيۀ شريفه يونس را جزو تسبيح كنندگان شمرده و معلوم است مسبح كسى را گويند كه مكرر و به طور دائم تسبيح مى گويد به طورى كه اين عمل صفت وى شده باشد. از اين مى فهميم كه آن جناب مدتى طولانى كارش تسبيح بوده.

بعضى (1) گفته اند: «قبل از رفتن در شكم ماهى تسبيح مى گفته.»

و بعضى (2) ديگر گفته اند: «در شكم ماهى، بسيار تسبيح مى گفته". عده اى ديگر گفته اند: «اصولا او بر اين كار مداومت داشته، هم قبل از فرو رفتن در شكم ماهى و هم بعد از آن.»

و، اما آن چه قرآن كريم از تسبيح او حكايت كرده اين است كه مى فرمايد: «فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ»(3) و لازمه

ص: 17


1- . آلوسی، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 23، ص: 144.
2- . كاشانى، فتح الله بن شكرالله، منهج الصادقين، ج 8، ص: 22.
3- . «پس در ظلمت ها فرياد كرد كه الها خدايى به جز ذات يكتاى تو نيست تو پاك و منزهى و من از ستم كارانم.» (انبياء / 87)

اين آيۀ شريفه آن است كه او تنها در شكم ماهى و يا هم در آن جا و هم قبلاً تسبيح مى گفته. پس احتمال اين كه منظور تسبيح گفتن قبل از ماجراى ماهى باشد احتمال ضعيفى است كه نبايد آن را پذيرفت.

علاوه بر اين از جملۀ «سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» كه هم تسبيح و هم اعتراف به ظلم است (البته ظلم به آن معنايى كه بعدا خواهيم گفت) استفاده مى شود كه منظور از تسبيح او تسبيح از معنايى است كه عمل وى و رفتن از ما بين آنان دلالت بر آن دارد و آن معنا اين است كه اگر فرار كند ديگر دست خدا به او نمى رسد، هم چنان كه جملۀ «فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ»؛ «خيال كرد دست ما به او نمى رسد» بر آن دلالت دارد.

و جملۀ «فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ...» دلالت دارد بر اين كه صرفا تسبيح او باعث نجاتش شده، و لازمه اين گفتار آن است كه يونس گرفتار شكم ماهى نشده باشد مگر به خاطر همين كه خدا را منزه بدارد از آن معنايى كه عملش حكايت از آن مى كرد، و در نتيجه از آن گرفتارى كه عملش باعث آن شده بود نجات يافته وبه ساحت عافيت قدم بگذارد.

از اين بيان روشن مى شود كه عنايت كلام همه در اين است كه بفهماند تسبيح او در شكم ماهى مايه نجاتش شد. پس از سه قولى كه نقل كرديم قول وسط معقول تر و بهتر است.

بنا بر اين ظاهر قضيه اين است كه مراد از تسبيح يونس، همين نداى او در ظلمات باشد كه گفته: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» و اگر قبل از تسبيح، تهليل (لا اله الا اللَّه) را ذكر كرد، براى اين بود كه به منزله علتى باشد

ص: 18

براى تسبيحش، گويا فرموده: خدايا معبود به حقى كه بايد به سويش توجه كرد غير از تو كسى نيست، پس تو منزهى از آن معنايى كه عمل من آن را مى رسانيد، چون من از تو فرار كردم و از عبوديت تو اعراض نمودم و به غير تو متوجه شدم پس اينك من متوجه تو مى شوم و تو را برى و پاك مى دانم از آن چه عملم حكايت از آن مى كرد، حال مى گويم: كه غير از تو كسى و چيزى كارساز نيست.

اين بود معناى تسبيح يونس كه اگر اين معنا را نگفته بود، تا ابد از آن بليه نجات نمى يافت، چون- همان طور كه گفتيم- سبب نجاتش تنها و تنها همين تسبيح بود به آن معنايى كه ذكر كرديم.

با اين بيان روشن مى شود كه مراد از جملۀ «لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ» جاويد بودن مكث آن جناب است در شكم ماهى، تا روزى كه مبعوث شود و از شكم ماهى بيرون آيد مانند قبر كه مردم در آن دفن مى شوند و مكث مى كنند تا روزى كه مبعوث شوند و از آن خارج گردند، هم چنان كه دربارۀ بيرون شدن همه انسان ها از زمين فرموده: «مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْرى»(1).

در آيۀ شريفه مورد بحث هيچ دلالتى بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت در شكم ماهى زنده مى ماند و يا جنازه اش در شكم ماهى سالم مى ماند و شكم ماهى قبل او مى شد، يا به اين كه ماهى تا روز قيامت زنده مى ماند و يا به نحوى ديگر. پس ديگر محلى براى اين اختلاف باقى نمى ماند كه آيا آن جناب هم چنان زنده

ص: 19


1- . «شما را از زمين آفريديم و در زمين هم برمى گردانيم و در آخر بار ديگر از زمين بيرونتان مى كنيم.» (طه / 55)

مى ماند؟ و يا شكم ماهى قبر او مى شد؟ و نيز آيا مراد از «يَوْمِ يُبْعَثُونَ» روزى است كه صور اول دميده مى شود و همه مردم مى ميرند؟ و يا صور دوم است كه همه زنده مى شوند؟ و يا آن كه اين عبارت كنايه است از اين كه مدتى طولانى در شكم ماهى مى ماند؟

«فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ» كلمۀ «نبذ» به معناى دور انداختن چيزى است. كلمۀ «عراء» به معناى محلى روباز است، كه ديوار و حايلى ديگر در آن نباشد و چيزى كه انسان در زير سايه اش قرار گيرد نداشته باشد، نه سقفى و نه خيمه اى و نه درختى.

و معناى جمله- آن طور كه از سياق برمى آيد- اين است كه: يونس در شكم ماهى از تسبيح گويان شد و در نتيجه ما او را از شكم ماهى بيرون انداختيم و در بيرون دريا در زمينى كه نه سايه داشت و نه سقف، پرت كرديم، در حالى كه بيمار بود، و سايه اى هم نبود كه به آن جا برود.

«وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ» كلمۀ «يقطين» به معناى نوعى از كدو است كه برگ هاى پهن و مدور دارد، و خدا اين بوته را رويانيد تا برگ هايش بر بدن او سايه بيفكند.

«وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ» كلمۀ «او» در اين جا به معناى ترديد نيست، چون خداى تعالى در عدد آن جمعيت ترديد ندارد، بلكه به معناى ترقى است، و معنا چنين است كه: ما او را به رسم پيامبرى به سوى مردمى فرستاديم كه عددشان صد هزار و، بلكه بيش تر بود. و منظور از اين مردم اهل «نينوى» است.

«فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ» يعنى اين قوم به وى ايمان آوردند و ما ايشان را به

ص: 20

آن عذابى كه قبلاً به ايشان نزديك شده بود هلاك نكرديم، و آنان را از نعمت حيات و بقاء برخوردار كرديم كه تا فرا رسيدن اجلشان زندگى كنند.

و اين آيۀ شريفه در اين اشعارش كه عذاب از قوم يونس برداشته شد، اشاره دارد به آيۀ «فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ»(1).

سياق آيۀ مورد بحث خالى از اين اشعار و، بلكه دلالت نيست كه مراد از ارسال يونس در جملۀ «وَ أَرْسَلْناهُ» اين است كه: آن جناب را امر فرموده كه بار ديگر به سوى قومش برگردد.

و مراد از ايمان قومش در جملۀ «فَآمَنُوا...» ايمان آوردن به تصديق او و پيروى اش مى باشد بعد از ايمان آوردن به خدا و توبه كردن بعد از ديدن عذاب.

از اين جا ضعف اين گفتار روشن مى شود كه بعضى (2) به آيۀ شريفه و آيۀ قبليش استدلال كرده اند بر اين كه منظور از جملۀ «وَ أَرْسَلْناهُ» ارسال بعد از بيرون شدن از شكم ماهى است، و خلاصه يونس در آغاز مأمور شده كه به سوى اهل «نينوى» كه مردمى بت پرست بودند برود و يونس از آن جا كه اين مأموريت را سنگين ديد، از خانه خود بيرون آمد، ولى مستقيم به سوى نينوى نرفت، بلكه در زمين سير مى كرد تا شايد كه خدا اين تكليف را از او بردارد، و در ضمن گردش سوار كشتى شده و به داستان ماهى گرفتار گشت و بعد از آن كه در بيابان افكنده شد و حالش جا آمد،

ص: 21


1- . «هيچ قريه اى نبود كه پس از آمدن عذاب ايمان بياورد، و ايمانش سودى برايش داشته باشد، مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند، ما عذاب خوار كننده را از ايشان برداشتيم و تا مدتى معين به آنان زندگى داديم.» (يونس / 98)
2- . آلوسی، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 23، ص: 147.

بار دوم مأمور شد به سوى آن مردم برود و رفت، و مردم هم دعوتش را پذيرفتند، و خدا عذابى را كه همواره ايشان را به آن تهديد مى كرد، از ايشان برداشت.

دليل ضعف اين گفتار آن است كه: سياق (همانطور كه شنيدى) دلالت دارد بر اين كه منظور از جملۀ «وَ أَرْسَلْناهُ» ارسال دومى است و قبل از آن يك بار ديگر به سوى آن مردم ارسال شده بود. و نيز منظور از جملۀ «فامنوا" ايمان بار دوم مردم است، بعد از ايمان و توبه و زندگى تا مدتى معين هم نتيجه ايمان بار دوم ايشان بوده نه نتيجه برطرف شدن عذاب، آرى اگر بار دوم به آن رسول بزرگوار ايمان نمى آوردند، خدا رهاشان نمى كرد، هم چنان كه ديديم در نوبت اول هم وقتى عذاب را از ايشان برگردانيد كه ايمان آورده و توبه كردند- دقت بفرماييد.

علاوه بر اين آيۀ شريفۀ «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً»(1)

و آيۀ شريفۀ «وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ»(2)

با گفتار آن مفسر هيچ سازشى ندارد و هم چنين آيۀ «إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا»، چون كشف عذاب در جايى اطلاق مى شود كه عذاب يا واقع شده باشد، و يا مشرف به وقوع باشد.

گفتارى در چند فصل پيرامون داستان يونس(علیه السلام)
1. داستان آن جناب در قرآن كريم

قرآن كريم از سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده. در

ص: 22


1- . «ياد آور يونس را هنگامى كه از ميان قوم خود غضبناك بيرون رفت.» (انبياء / 87)
2- . «مانند يونس مباش كه در حال اندوه خدا را خواند.» (قلم / 48)

سوره صافات اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب به سوى قومى فرستاده شد و از بين مردم فرار كرده و به كشتى سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعيد. و سپس نجات داده شده و بار ديگر به سوى آن قوم فرستاده شد و مردم به وى ايمان آوردند. اينك آيات آن سوره از نظر خواننده مى گذرد.

«وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ».

و در سوره انبياء متعرض تسبيح گويى او در شكم ماهى شده كه علت نجاتش از آن بليه شد، مى فرمايد: «وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ»(1).

و در سوره قلم متعرض ناله اندوهگين او در شكم ماهى شده و سپس بيرون شدنش و رسيدن به مقام اجتباء را آورده، مى فرمايد: «فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لا تَكُنْ كَصاحِبِ الْحُوتِ إِذْ نادى وَ هُوَ مَكْظُومٌ لَوْ لا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ فَاجْتَباهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ مِنَ الصَّالِحِينَ»(2).

و در سوره يونس متعرض ايمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ايشان

ص: 23


1- . انبياء / 87 و 88.
2- . قلم / 49 و 50.

شده، مى فرمايد: «فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ»(1).

خلاصه آن چه از مجموع آيات قرآنى استفاده مى شود، با كمك قرائن موجود در اطراف اين داستان اين است كه: يونس(علیه السلام) يكى از پيامبران بوده كه خدا وى را به سوى مردمى گسيل داشته كه جمعيت بسيارى بوده اند، يعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى كرده و آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيبعكس العملى نشان ندادند، تا آن كه عذابى كه يونس(علیه السلام) با آن تهديدشان مى كرد فرا رسيد. و يونس(علیه السلام) خودش از ميان قوم بيرون رفت.

همين كه عذاب نزديك ايشان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و توبه كردند خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مى ساخت، از ايشان برداشت.

و، اما يونس(علیه السلام) وقتى خبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان برداشته شده، و گويا متوجه نشده كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده اند، لذا ديگر به سوى ايشان برنگشت در حالى كه از آنان خشمگين و ناراحت بود. هم چنان پيش رفت، در نتيجه ظاهر حالش حال كسى بود كه از خدا فرار مى كند و به عنوان قهر كردن از اين كه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد دور مى شود، و نيز در حالى مى رفت كه گمان مى كرد دست ما به او نمى رسد، پس سوار كشتى پر از جمعيت شد و رفت. در بين راه نهنگى بر سر راه كشتى آمد، چاره اى نديدند جز اين كه يك نفر را نزد آن بيندازند، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود، به اين منظور قرعه

ص: 24


1- . يونس / 97.

انداختند و قرعه به نام يونس درآمد، او را در دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتى نجات يافت.

آن گاه خداى سبحان او را در شكم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت، و حفظ كرد يونس(علیه السلام) فهميد كه اين جريان يك بلا و آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرده و اين مؤاخذه اى است از خدا در برابر رفتارى كه او با قوم خود كرد، لذا از همان تاريكى شكم ماهى فريادش بلند شد به اين كه: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ».

خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب و كنار دريا بيفكند. نهنگ چنين كرد. يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود. خداى تعالى بوته كدويى بالاى سرش رويانيد، تا بر او سايه بيفكند. پس همين كه حالش جا آمد، و مثل اولش شد خدا او را به سوى قومش فرستاد، و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وى ايمان آوردند، در نتيجه با اين كه اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد.

و رواياتى كه از طرق امامان اهل بيت(علیهم السلام) در تفسير اين آيات وارد شده، با اين كه بسيار زياد است و نيز بعضى از رواياتى كه از طرق اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت شريكند كه بيش از آن چه از آيات استفاده مى شود چيزى ندارند، البته با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند، و ما هم به همين جهت از نقل آن ها صرف نظر كرديم، هم به دليلى كه گفتيم و هم به اين دليل كه يك يك آن احاديث خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است، نه در مثال مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است، علاوه بر اين، وضع آن روايات طورى است

ص: 25

كه اگر مراجعه كنى، خواهى ديد نمى توان خصوصيات آن ها را به وسيلۀ آيات قرآنى تصحيح كرد، حرف هايى دارد كه قابل تصحيح نيست.

2. داستان او از ديدگاه اهل كتاب
اشاره

در اين فصل به سرگذشت آن جناب از ديدگاه اهل كتاب مى پردازيم، داستان يونس(علیه السلام) در چند جاى از عهد قديم به عنوان" يوناه بن امتاى" آمده و هم چنين در چند جا از عهد جديد آمده كه در بعضى از موارد به داستان زندانى شدنش در شكم ماهى اشاره مى كند. و ليكن هيچ يك از آن ها سرگذشت كامل يونس(علیه السلام) را نياورده اند.

آلوسى در تفسير روح المعانى در داستان يونس(علیه السلام) از ديدگاه اهل كتاب مطالبى آورده كه بعضى از كتب اهل كتاب هم آن را تأييد مى كند.

او نقل كرده كه: خداى تعالى يونس(علیه السلام) را امر فرمود تا براى دعوت اهل «نينوى» بدانجا رود. «نينوى» يكى از شهرهاى بسيار بزرگ آشور بود كه در كنار دجله قرار داشت و تا آن جايى كه يونس قرار داشت سه روز راه بود. علاوه بر اين مردم نينوى مردمى شرور و فاسد بودند، لذا اين مأموريت بر يونس گران آمد و از آن جايى كه بود به سوى «ترسيس» فرار كرد كه آن نيز نام يكى ديگر از شهرهاى آن روز است. سپس به شهر «يافا» آمد كه هم اكنون نيز «يافا» خوانده مى شود، در آن جا يك كشتى آماده يافت كه قصد داشت سرنشينان خود را به «ترسيس» ببرد، او هم اجرتى داد تا به «ترسيس» برود، همين كه سوار بر كشتى شد و كشتى به راه افتاد بادى سخت وزيدن گرفت و امواج دريا بلند و بسيار شد و كشتى مشرف به غرق گشت.

پس ملاحان ترسيدند و مقدارى از بارهاى مسافرين را به دريا انداختند، تا

ص: 26

كشتى سبك شود، در همين هنگام بود كه يونس در شكم كشتى به خواب خوش رفته بود. و صداى خرنايش بلند شده بود، رئيس كشتى وقتى او را ديد از در تعجب پرسيد: چه خبرت هست؟ كه در چنين هنگامه اى به خواب رفته اى، برخيز و معبودت را بخوان، بلكه ما را از اين مهلكه نجات بخشد، و ما در اين ورطه هلاك نشويم.بعضى از مسافرين به بعضى ديگر گفتند: بياييد قرعه بيندازيم تا معلوم شود اين شر از جانب كيست، خود او را به دريا بيندازيم تا تنها او هلاك گردد، پس قرعه انداختند به نام يونس اصابت كرد، به او گفتند: مگر تو چه كرده اى كه قرعه به نام تو درآمد و تو اهل كجايى از كجا مى آيى و به كجا مى روى و از چه تيره اى هستى؟ گفت: من بنده رب كه اله آسمان و خالق دريا و خشكى است، هستم، آن گاه جريان خود را براى آنان نقل كرد، آن ها بسيار ترسيدند و او را توبيخ كردند كه چرا فرار كردى و يك مشت مردم را در هلاكت گذاشتى؟! آن گاه گفتند: حالا به نظر شما چه كارى در حق تو بكنيم تا اين دريا آرام گيرد؟

گفت: بايد مرا به دريا بيندازيد تا آرام گيرد، چون من مى دانم تمامى ناآرامى هاى دريا به خاطر من است، مردم هر چه تلاش كردند تا شايد كشتى را به طرف خشكى برگردانند و بدون غرق شدن يونس از ورطه نجات يابند نشد، و ناگزير و به اصرار خود آن جناب او را به دريا انداختند و كشتى در همان دم آرام گرفت.

خداى تعالى به نهنگى دستور داد تا يونس را ببلعد، و يونس سه روز در شكم نهنگ ماند و در همان جا نماز خواند و به درگاه پروردگار خود استغاثه كرد. پس خداى سبحان به نهنگ دستور داد تا به ساحل آيد، و يونس را در خشكى بيندازد،

ص: 27

نهنگ چنين كرد، همين كه يونس در خشكى قرار گرفت، پروردگارش فرمود: برخيز و به طرف اهل نينوى برو و در بين آنان به بانگ بلند آن چه به تو گفته ام ابلاغ كن.

يونس(علیه السلام) به طرف نينوى رفت و در بين اهلش فرياد زد: هان اى مردم! تا سه روز ديگر نينوى در زمين فرو مى رود، پس جمعى از مردان آن شهر به خدا ايمان آوردند، ندا دادند كه هان اى مردم، روزه بگيريد، و همگى لباس پشمينه پوشيدند، و چون خبر به پادشاه رسيد، او هم از تخت سلطنت خود برخاست و جامه هاى سلطنتى را از خود كند و لباس كهنه اى پوشيده و روى خاكستر نشست و دستور داد مناديان ندا دهند كه هيچ انسان و حيوانى طعام و شراب نخورد و به سوى پروردگار ناله و فرياد سر دهند و از شر و ظلم برگردند و چون چنين كردند، خدا هم به ايشان رحم كرد، و عذاب نازل نشد.

يونس(علیه السلام) ناراحت شد و عرضه داشت: الهى من هم از اين عذاب كه فرار كردم، با اين كه از رحمت و رأفت و صبر و توابيت تو خبر داشتم، پروردگارا پس جان مرا بگير، كه ديگر مرگ از زندگى برايم بهتر است، خداى تعالى فرمود: اى يونس آيا جدا از اين كار خودت غصه دار شدى؟ عرضه داشت: آرى، پروردگارا.

پس يونس از شهر خارج شد، و در مقابل شهر نشست و در آن جا برايش سايبانى درست كردند در زير آن سايبان نشست ببيند در شهر چه مى گذرد؟ پس خداى تعالى به درخت كدويى دستور داد بالاى سر يونس قرار بگير و بر او سايه بيفكن. يونس از اين جريان بسيار خوشنود شد، ولى چيزى نگذشت كه به كرمى دستور داد تا ريشه كدو را بخورد و كدو را خشك كند، كرم نيز كار خود را كرد باد سموم هم

ص: 28

از طرفى ديگر برخاست، آفتاب هم به شدت تابيد، امر بر يونس(علیه السلام) دشوار شد، به حدى كه آرزوى مرگ كرد.

خداى تعالى فرمود: اى يونس جدا از خشكيدن بوته كدو ناراحت شدى؟ عرضه داشت: پروردگارا آرى سخت اندوهناك شدم. فرمود: آيا از خشك شدن يك بوته كدو ناراحت شدى، با اين كه نه زحمت كاشتنش را كشيده بودى و نه زحمت آبيارى اش را، بلكه خودش يك شبه روييد و يك شبه هم خشكيد، آن گاه انتظار دارى كه من بر مردم نينوى آن شهر بزرگ و آن جمعيتى كه بيش از دوازده ربوه مى شدند، ترحم نكنم؟ و با اين كه مردمى نادان هستند، دست چپ و راست خود را تشخيص نمى دهند، آنان را و حيوانات بسيارى را كه دارند هلاك سازم؟(1).

موارد اختلاف داستان يونس(علیه السلام) نزد اهل كتاب، با ظواهر آيات قرآن كريم

موارد اختلافى كه در اين نقل با ظواهر آيات قرآن هست بر خواننده پوشيده نيست، مثل اين نسبت كه به آن جناب داده كه از انجام رسالت الهى شانه خالى كرده و فرار كرده است، و اين كه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده، با اين كه از ايمان و توبه آنان خبر داشته، و چنين نسبت هايى را نمى توان به انبياء(علیهم السلام) داد.

حال اگر بگويى نظير اين نسبت ها در قرآن كريم آمده، در آيات همين داستان در سوره صافات نسبت" اباق" (فرار) به آن جناب داده و نيز او را" مغاضب" و خشمگين خوانده، و در سوره انبياء به وى اين نسبت را داده كه پنداشته خدا بر او دست نمى يابد.

ص: 29


1- . آلوسی، محمود بن عبدالله، تفسير روح المعانى، ج 23، ص: 148.

در پاسخ مى گوييم بين اين نسبت ها و نسبتى كه در كتب عهدين به آن جناب داده فرق است، آرى كتب مقدسه اهل كتاب يعنى عهد قديم و جديد سرشار از نسبت گناه و حتى گناهان كبيره و مهلكه به انبياء(علیهم السلام) است، ديگرجا ندارد يك مفسر در اين مقام برآيد كه نسبت معصيت را طورى توجيه كند كه از معصيت بيرون شود، به خلاف قرآن كريم كه ساحت انبيا را با صراحت منزه از معاصى و حتى گناهان صغيره مى داند، و يك مفسر چاره ندارد جز اين كه اگر به آيه و روايتى برخورد كه به وى چنين نسبتى از آن، مى آمد، آن را توجيه كند، براى اين كه آياتى كه بر عصمت انبياء(علیهم السلام) دلالت دارد، خود قرينه قطعى است بر اين كه ظاهر چنين آيه و روايتى مراد نيست، و بايد حمل بر خلاف ظاهرش شود، و به همين جهت در معناى كلمۀ «اذ ابق» و نيز در معناى«مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ...» بيانى آورديم كه ديديد هيچ منافاتى با عصمت انبياء(علیهم السلام) نداشت و حاصل آن معنا اين بود كه گفتيم كلمات حكايت حال و ايهامى است كه: فعل يونس(علیه السلام) موهم آن بود و خلاصه يونس(علیه السلام) نه از انجام مأموريت فرار كرد و نه از برطرف شدن عذاب خشمگين بود، ولى كارى كرد كه آن كار ايهامى به اين معانى داشت.

3. ستایش یونس(علیه السلام) در قرآن کریم

خداى تعالى در چند مورد از قرآن كريم يونس(علیه السلام) را ستايش كرده. و در سوره انبيا، آيه 88 او را از مؤمنين خوانده و در سوره القلم، آيه 50 فرموده: او را «اجتباء» كرده. و به خاطر داريد كه گفتيم: «اجتباء» به اين است كه خداوند بنده اى را خالص براى خود كند و نيز او را از صالحان خوانده، و در سوره انعام، آيه 87 در زمره انبياء

ص: 30

شمرده، و فرموده: كه او را بر عالميان برترى داده، و او و ساير انبياء را به سوى صراط مستقيم هدايت كرده.(1)

30. روايات مربوط به داستان يونس نبی(علیه السلام)

اشاره

در كتاب فقيه از امام صادق(علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: هيچ قومى در ميان خود قرعه نينداختند، و امر خود را به خدا واگذار نكردند، مگر آن كه آن چه حق بود از قرعه بيرون آمد. و نيز فرموده: چه حكمى بالاتر از حكم قرعه و عادلانه تر از آن است؟ وقتى اشخاص امر خود را به خدا واگذارند، آيا اين خداى سبحان نيست كه مى فرمايد: «فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ؟»(2).

و در كتاب بحار از كتاب بصائر نقل كرده كه او به سند خود از «حبه عرنى» روايت كرده كه گفت: امير المؤمنين(علیه السلام) فرمود: خداى تعالى ولايت مرا بر همه اهل آسمان ها و اهل زمين عرضه كرد، جمعى بدان اقرار و جمعى ديگر انكار كردند. يونس از آنان بود كه انكار كرد و خدا او را به همين سبب در شكم ماهى حبس نمود، تا سرانجام اقرار نمود(3).

مؤلف: در معناى اين روايت، روايات ديگرى نيز هست، و مراد از اين ولايت، ولايت كلى الهى است كه خود امير المؤمنين(علیه السلام) اولين كسى است از اين امت كه فتح باب آن كرد و آن عبارت از آن است كه خدا قائم مقام بنده اى، در تدبير امر او گردد، و در نتيجه، آن بنده جز به سوى خدا توجه نكند، و جز خواست خدا را

ص: 31


1- . طباطبائی، محمد حسین، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 17، ص: 248.
2- . ابن بابويه، محمد بن على، من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص: 52، ح 175.
3- . مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 14، ص: 391، ح 10.

نخواهد و اين مقام را با پيمودن طريق عبوديت به بنده مى دهند، طريقى كه بنده را به حدى مى رساند كه خالص براى خدا مى شود، و به غير از خدا، احدى از آن بنده سهم نمى برد.

و ظاهر عمل يونس(علیه السلام) ظاهرى بود كه مرضى خدا نبود و نمى شد آن را به اراده خدا نسبت داد، و به همين جهت خدا او را مبتلا كرد، تا به ظلمى كه او به نفس خود كرد اعتراف كند آرى خداى سبحان منزه است از اراده مثل اين كارها. پس بلايا و محنت هايى كه اولياى خدا بدان مبتلا مى شوند، تربيتى است الهى كه خدا به وسيلۀ آن بلايا، ايشان را تربيت مى كند و به حد كمال مى رساند و درجاتشان را بالا مى برد، هر چند كه بعضى از آن بلايا جهات ديگر داشته باشند كه بتوان آن را مؤاخذه و عقاب ناميد، و اين خود معروف است كه گفته اند: «البلاء للولاء- بلا لازمه ولايت و دوستى است.»

مؤيد اين معنا حديثى است كه صاحب كتاب علل به سند خود از ابى بصير آورده، كه گفت: به امام صادق(علیه السلام) عرضه داشتم: به چه علت خدا عذاب را از قوم يونس برداشت با اين كه تا بالاى سرشان آمد، و بر سرشان سايه افكند و اين معامله را با هيچ قومى ديگر نكرد؟

در جواب فرمود: براى اين كه در علم خداى تعالى اين معنا بود كه به زودى عذاب را از آنان برمى گرداند،به خاطر اين كه توبه مى كنند. و اگر اين جريان را به

ص: 32

اطلاع يونس نرساند، براى اين بود كه يونس فارغ براى عبادت او باشد، و در شكم ماهى به مناجات با او بپردازد، و در عوض مستوجب ثواب و كرامت او گردد(1).(2)

تفسیر
بیان صاحب تفسير شریف «نمونه»؛ يونس در بوته امتحان

اين ششمين و آخرين سرگذشت انبياء و اقوام پيشين است كه در اين سوره آمده سرگذشت «يونس» و قوم توبه كارش، و جالب اين كه در پنج سرگذشت پيشين كه از قوم «نوح» و «ابراهيم» و «موسى» و «هارون» و «الياس» و «لوط» سخن مى گفت همه به اين جا منتهى مى شد كه اين اقوام هرگز بيدار نشدند و به عذاب الهى گرفتار شدند، و خدا اين پيامبران بزرگ را از ميان آن ها نجات داد.

اما در اين داستان پايان قضيه به عكس آن ها است، قوم كافر يونس با مشاهده نشانه اى از عذاب الهى بيدار شدند و توبه كردند، و خدا آن ها را مشمول الطاف خويش قرار داد، و از بركات مادى و معنوى بهره مند نمود، حتى يونس را به خاطر ترك اولايى كه به خاطر تعجيل در مهاجرت از ميان اين قوم انجام داد، گرفتار مشكلات و ناراحتى كرد، و حتى در مورد او به «ابق" كه معمولا دربارۀ بندگان فرارى ذكر مى شود تعبير نمود! اشاره به اين كه شما مشركان عرب، و شما انسان ها در طول تاريخ، آيا مى خواهيد همانند آن اقوام پنجگانه باشيد يا همانند قوم يونس؟ آيا آن عاقبت شوم و دردناك را طلب مى كنيد، يا اين پايان خير و سعادت؟ بسته به تصميم خود شما

ص: 33


1- . ابن بابويه، محمد بن على، علل الشرائع، ص: 77.
2- . طباطبائی، محمد حسین، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 17، ص: 248

است! به هر حال در سوره هاى متعددى از قرآن مجيد (از جمله سوره انبياء و يونس و سوره قلم و همين سوره صافات) از اين پيامبر بزرگ و داستانش سخن به ميان آمده و در هر كدام بخشى از حالات او منعكس است، و در سوره صافات بيش ترين تكيه روى مسأله فرار يونس و گرفتارى و نجات او است.

نخست هم چون داستان هاى گذشته سخن از مقام رسالت او به ميان آورده، مى گويد: «يونس از رسولان خداوند بود»؛ «وَ إِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ».

يونس(علیه السلام) همانند ساير انبياء دعوت خود را از توحيد و مبارزه با بت پرستى شروع كرد، و سپس با مفاسدى كه در محيط رائج بود به مبارزه پرداخت.

اما آن قوم متعصب كه چشم و گوش بسته از نياكان خود تقليد مى كردند در برابر دعوت او تسليم نشدند.

يونس(علیه السلام) هم چنان از روى دلسوزى و خيرخواهى مانند پدرى مهربان آن قوم گمراه را اندرز مى داد، ولى در برابر اين منطق حكيمانه چيزى جز مغالطه و سفسطه از دشمنان نمى شنيد.

تنها گروه اندكى كه شايد از دو نفر تجاوز كردند («عابد» و «عالمى»!) به او ايمان آوردند.

يونس آن قدر تبليغ كرد كه تقريبا از آن ها مايوس شد، در بعضى از روايات آمده است كه به پيشنهاد مرد عابد (و با ملاحظه اوضاع و احوال قوم گمراه) تصميم گرفت به آن ها نفرين كند(1).

اين برنامه تحقق يافت و يونس به آن ها نفرين كرد، به او وحى آمد كه در فلان

ص: 34


1- . بحرانى، هاشم بن سليمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 4، ص: 35.

زمان عذاب الهى نازل مى شود، هنگامى كه موعد عذاب نزديك شد يونس همراه مرد عابد از ميان آن ها بيرون رفت در حالى كه خشمگين بود، تا به ساحل دريا رسيد در آن جا يك كشتى پر از جمعيت و بار را مشاهده كرد، و از آن ها خواهش نمود كه او را نيز همراه خود ببرند.

اين همان است كه قرآن در آيۀ بعد به آن اشاره كرده، مى گويد: «به خاطر بياور هنگامى را كه به سوى كشتى مملو از بار و جمعيت فرار كرد»؛ «إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ».

تعبير به «ابق» از مادۀ «اباق» به معنى فرار كردن بنده از مولاى خود، در اين جا تعبير عجيبى است، و نشان مى دهد كه ترك اولاى بسيار كوچك تا چه حد در مورد پيامبران عالي مقام از سوى خداوند مورد سخت گيرى و عتاب واقع مى شود تا آن جا كه پيامبرش را بنده فرارى مى نامد! بدون شك يونس پيامبر معصوم بود و هرگز مرتكب گناهى نشد، ولى بهتر اين بود كه باز هم تحمل به خرج مى داد و تا آخرين لحظات قبل از نزول عذاب در ميان قوم مى ماند شايد بيدار مى شدند.

درست است كه طبق بعضى از روايات چهل سال تبليغ كرد، ولى باز بهتر بود چند روز يا چند ساعتى هم بر آن مى افزود، چون چنين نكرد تشبيه به بنده فرارى شد.

به هر حال يونس سوار بر كشتى شد، طبق روايات ماهى عظيمى سر راه را بر كشتى گرفت، دهان باز كرد گويى غذايى مى طلبد، سرنشينان كشتى گفتند به نظر مى رسد گناه كارى در ميان ما است! (كه بايد طعمه اين ماهى شود، و چاره اى جز استفاده از قرعه نيست) در اين جا قرعه افكندند قرعه به نام يونس درآمد! طبق روايتى قرعه را سه بار تكرار كردند، و هر بار به نام يونس در آمد، ناچار يونس را گرفتند

ص: 35

در دهان ماهى عظيم پرتاب كردند! قرآن در آيات مورد بحث با يك جمله كوتاه به اين ماجرا اشاره كرده مى گويد: «يونس با آن ها قرعه افكند و مغلوب شد!»؛ «فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ».

«ساهم» از مادۀ «سهم» در اصل به معنى تير و «ساهمه» به معنى قرعه كشى آمده است، زيرا به هنگام قرعه كشى نام ها را بر چوبه هاى تير مى نوشتند، و با هم مخلوط مى كردند، سپس يك چوبه تير از آن بيرون مى آوردند و به نام هر كس اصابت مى كرد مشمول قرعه مى شد.

«مدحض» از مادۀ «ادحاض» به معنى باطل كردن و زائل نمودن و مغلوب كردن است، و در اين جا منظور اين است كه قرعه به نام او اصابت كرد.

اين تفسير نيز گفته شده كه دريا طوفانى شد، و بار كشتى سنگين بود و هر لحظه خطر غرق شدن سرنشينان كشتى را تهديد مى كرد و چاره اى جز اين نبود كه براى سبك شدن كشتى بعضى از افراد را به دريا بيفكنند، و قرعه به نام يونس درآمد، او را به دريا انداختند، و درست در همين هنگام نهنگى فرا رسيد و او را در كام خود فرو برد.

به هر حال قرآن مى گويد: «ماهى عظيم او را بلعيد در حالى كه مستحق ملامت بود!»؛ «فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ».

«التقمه» از مادۀ «التقام» به معنى «بلعيدن» است.

«مليم» در اصل از مادۀ «لوم» به معنى ملامت است (و هنگامى كه به باب افعال مى رود معنى استحقاق ملامت را مى دهد).

مسلم است اين ملامت و سرزنش به خاطر ارتكاب گناه كبيره يا صغيره اى

ص: 36

نبود، بلكه علت آن تنها ترك اولايى بود كه از او سر زد، و آن عجله در ترك قوم خويش و هجرت از آنان بود.

اما خدايى كه آتش را در دل آب، و شيشه را در كنار سنگ سالم نگه مى دارد، به اين حيوان عظيم فرمان تكوينى داد كه كم ترين آزارى به بنده اش «يونس» نرساند، او بايد يك دوران زندان بى سابقه را طى كند و متوجه ترك اولاى خود شود و در مقام جبران بر آيد.

در روايتى آمده است «اوحى اللَّه الى الحوت لا تكسر منه عظما و لا تقطع له وصلا؛ خداوند به آن ماهى وحى فرستاد كه هيچ استخوانى را از او مشكن، و هيچ پيوندى را از او قطع مكن!.»(1)

يونس خيلى زود متوجه ماجرا شد، و با تمام وجودش رو به درگاه خدا آورد، و از ترك اولى خويش استغفار كرد، و از پيشگاه مقدسش تقاضاى عفو نمود.

در اين جا ذكر معروف و پرمحتوايى از قول يونس نقل شده كه در آيه 87 سوره انبياء آمده، و در ميان اهل عرفان به ذكر «يونسيه» معروف است: «فَنادى فِي الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ»؛ «او در ميان ظلمت هاى متراكم فرياد زد كه معبودى جز تو نيست، منزهى تو، من از ظالمان و ستم كاران بودم!.»

بر خويشتن ستم كردم و از درگاهت دور افتادم، و به عتاب و سرزنش تو كه جهنم آتش سوزانى براى من است گرفتار شدم.

اين اعتراف خالصانه و اين تسبيح توأم با ندامت كار خود را كرد و همان گونه كه در آيه 88 سوره انبياء آمده «فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي

ص: 37


1- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الکبیر، ج 26، ص: 165.

الْمُؤْمِنِينَ»؛ «ما دعاى او را اجابت كرديم و از غم و اندوه نجاتش داديم و اين گونه مؤمنان را نجات مى دهيم.»

اكنون ببينيم آيات مورد بحث در اين زمينه چه مى گويد؟ در يك جمله كوتاه مى گويد: «اگر او از تسبيح كنندگان نبود...»؛ «فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ».

«مسلما تا روز قيامت در شكم ماهى باقى مى ماند!»؛ «لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ».

و اين زندان موقت تبديل به يك زندان دائم مى شد، و آن زندان دائم مبدل به گورستان او مى گشت! در اين كه آيا ماندن يونس در شكم ماهى تا روز رستاخيز (به فرض ترك تسبيح و توبه به درگاه الهى) به صورت زنده يامرده بوده است بعضى از مفسران احتمالاتى ذكر كرده اند:

«نخست» اين كه هر دو زنده مى ماندند و يونس به صورت يك زندانى تا روز قيامت در شكم ماهى محبوس بود.

«دوم» اين كه يونس از دنيا مى رفت و ماهى به صورت قبرستان سيار او زنده مى ماند! «سوم» اين كه يونس و ماهى هر دو مى مردند و شكم ماهى قبر يونس مى شد، و زمين قبر ماهى، او در دل ماهى و ماهى در دل زمين تا روز رستاخيز دفن مى شدند.

آيه مورد بحث دليل بر هيچ يك از اين اقوال نمى تواند باشد، ولى آيات متعددى كه مى گويد در پايان دنيا همه مى ميرند نشان مى دهد كه زنده ماندن

ص: 38

«يونس» يا زنده ماندن ماهى تا روز قيامت ممكن نيست، لذا از ميان اين تفسيرهاى سه گانه تفسير سوم نزديك تر به نظر مى رسد(1).

اين احتمال نيز وجود دارد كه اين تعبير كنايه از مدت طولانى باشد يعنى تا مدتى طولانى در اين زندان باقى مى ماند، چنان كه اين تعبير را در موارد مشابه آن نيز مى گويند كه تا قيامت بايد در انتظار فلان مطلب بمانى.

ولى فراموش نكنيم كه اين ها همه در صورتى تحقق مى يافت كه او تسبيح و توبه را ترك مى گفت، ولى چنين نشد او در سايه تسبيح پروردگار مشمول عفو خاصش شد.

سپس همان گونه كه قرآن مى گويد: «ما او را در يك سرزمين خشك و خالى از درخت و گياه افكنديم، در حالى كه بيمار بود»؛ «فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ».

ماهى عظيم در كنار ساحل خشك و بى گياهى آمد، و به فرمان خدا لقمه اى را كه از او زياد بود بيرون افكند، اما پيدا است اين زندان عجيب سلامت جسم يونس را بر هم زده بود، بيمار و ناتوان از اين زندان آزاد شد.

درست نمى دانيم يونس چه مدت در شكم ماهى بود، ولى مسلم است هر چه بود نمى توانست از عوارض آن بر كنار ماند، درست است كه فرمان الهى صادر شده بود كه يونس هضم و جذب بدن ماهى نشود، اما اين بدان معنى نبود كه آثارى از اين زندان را به همراه نياورد، لذا جمعى از مفسران نوشته اند كه او به صورت

ص: 39


1- . قابل توجه اين كه مفسر بزرگ مرحوم «طبرسى» كه معمولا اقوال مختلف را ذيل آيات جمع مى كند در اين جا تنها به همين يك احتمال قناعت مى كند و مى گويد: «لصار بطن الحوت قبرا له الى يوم القيامة؛ شكم ماهى تا روز قيامت قبر او مى شد.»

جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر از شكم ماهى بيرون آمد، به طورى كه توان حركت نداشت.

باز در اين جا لطف الهى به سراغ او آمد، چرا كه بدنش بيمار و آزرده، و اندامش خسته و ناتوان بود، آفتاب ساحل او را آزار مى داد، پوششى لطيف لازم بود تا بدنش در زير آن بيارامد، قرآن در اين جا مى گويد: «ما كدوبنى بر او رويانيديم" تا در سايه برگ هاى پهن و مرطوب بيارامد»؛ «وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِينٍ».

«يقطين» به طورى كه بسيارى از ارباب لغت و مفسران گفته اند: هر گياهى است كه ساقه ندارد، و داراى برگ هاى پهن است، مانند بوته خربزه و كدو و خيار و هندوانه و امثال آن، ولى بسيارى از مفسران و روات حديث در اين جا تصريح كرده اند كه منظور خصوص كدوبن است (بايد توجه داشت كه «شجره" در لغت عرب هم به نباتاتى گفته مى شود كه داراى ساقه و شاخه است و هم بدون ساقه و شاخه، و به تعبير ديگر اعم از درخت و گياه است حتى در اين جا حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل كرده اند كه شخصى به آن حضرت عرض كرد:

«انك تحب القرع؟؛ شما كدو را دوست داريد؟» فرمود: «اجل هى شجرة اخى يونس؛ آرى آن گياه برادرم يونس است.»(1)

مى گويند: كدوبن علاوه بر اين كه برگ هاى پهن و پرآبى دارد و مى توان از آن سايبان خوبى تهيه كرد مگس نيز بر برگ هاى آن نمى نشيند، و يونس به خاطر توقف در شكم ماهى پوست تنش آن قدر نازك و حساس شده بود كه از نشستن حشرات بر

ص: 40


1- . حقى برسوى، اسماعيل بن مصطفى، روح البيان، ج 7، ص: 489.

آن رنج مى برد، او اندام خود را با اين كدوبن پوشانيد تا هم از سوزش آفتاب در امان باشد و هم از حشرات.

شايد خداوند مى خواهد درسى را كه به يونس در شكم ماهى داده است، در اين مرحله تكميل كند، او بايد تابش آفتاب و حرارتش را بر پوست نازك تنش احساس كند، تا در آينده در مقام رهبرى براى نجات امتش از آتش سوزان جهنم تلاش و كوشش بيش ترى به خرج دهد، همين مضمون در بعضى از روايات اسلامى وارد شده است (1).

«يونس» را در اين جا رها مى كنيم و به سراغ قومش مى رويم.هنگامى كه يونس با حالت خشم و غضب قوم را رها كرد، و مقدمات خشم الهى نيز بر آن ها ظاهر شد، تكان سختى خوردند و به خود آمدند، اطراف عالم و دانشمندى را كه در ميان آن ها بود گرفتند، و با رهبرى او در مقام توبه بر آمدند.

در بعضى از روايات آمده است كه آن ها دسته جمعى به سوى بيابان حركت كردند، و بين زنان و فرزندان، و حيوانات و بچه هاى آن ها، جدايى افكندند، سپس گريه را سر دادند، و صداى ناله خود را بلند كردند و مخلصانه از گناهان خويش و تقصيراتى كه دربارۀ پيامبر خدا يونس داشتند توبه كردند.

در اين جا پرده هاى عذاب كنار رفت و حادثه بر كوه ها ريخت، و جمعيت مؤمن توبه كار به لطف الهى نجات يافتند(2).

ص: 41


1- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 4، ص: 436، حديث 116.
2- . در تفسير «برهان» جلد 4 ص: 35 اين حديث از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است.

يونس بعد از اين ماجرا به سراغ قومش آمد تا ببيند عذاب بر سر آن ها چه آورده است؟

هنگامى كه آمد در تعجب فرو رفت كه چگونه آن ها در روز هجرتش همه بت پرست بودند، ولى اكنون همه موحد خداپرست شده اند؟

«فرستاديم»؛ «وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ».

«آن ها ايمان آوردند و ما تا مدت معينى آنان را از مواهب حيات و زندگى دنيا بهره مند ساختيم»؛ «فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ».

البته ايمان اجمالى و توبه آن ها قبلاً بود، ولى ايمان آن ها به طور تفصيل به خدا و پيامبرش يونس و تعليمات و دستورات او هنگامى صورت گرفت كه «يونس» به ميان آن ها بازگشت.

قابل توجه اين كه از آيات قرآن استفاده مى شود كه اين مأموريت مجدد به سوى همان قوم پيشين بوده است، و اين كه بعضى آن را مأموريت جديدى به سوى قوم تازه اى دانسته اند با ظاهر آيات سازگار نيست.

زيرا از يك سو در اين جا خوانديم: «فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ» يعنى اين قومى كه يونس مأموريت هدايت آن ها را پيدا كرد ايمان آوردند و ما آن ها را تا زمان معينى بهره مند ساختيم.

و از سوى ديگر همين تعبير در سوره يونس دربارۀ همان قوم سابق آمده است: «فَلَوْ لا كانَتْ قَرْيَةٌ آمَنَتْ فَنَفَعَها إِيمانُها إِلَّا قَوْمَ يُونُسَ لَمَّا آمَنُوا كَشَفْنا عَنْهُمْ عَذابَ الْخِزْيِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ»؛(1) «چرا هيچ يك از اقوام به موقع ايمان

ص: 42


1- . يونس / 98.

نياوردند تا مفيد به حالشان باشد، جز قوم يونس كه وقتى ايمان آوردند عذاب خواركننده را در زندگى دنيا از آن ها برطرف ساختيم، و تا مدت معينى آن ها را بهره مند نموديم.»

ضمنا از اين جا روشن مى شود كه مراد از «الى حين» (تا مدت معينى) همان پايان زندگى و اجل طبيعى آن ها است.

در اين كه چرا در آيات فوق مى فرمايد: «صد هزار نفر، يا بيش تر» و مراد از بيش تر چه اندازه است مفسران تفسيرهاى گوناگونى ذكر كرده اند.

ولى ظاهر اين است كه اين گونه تعبيرات براى تأكيد و عظمت چيزى است نه به خاطر ترديد و شك گوينده (1).

31. درس هائی از زندگى يونس(علیه السلام)

1. خاندان یونس(علیه السلام)

«يونس» فرزند «متى» كه لقب او «ذو النون» (صاحب ماهى) است و اين لقب به خاطر آن است كه سرگذشت او با داستان ماهى چنان كه گفتيم گره خورده شده است، از پيامبران معروفى است كه ظاهرا بعد از موسى و هارون قدم به عرصه وجود گذاشت.

بعضى او را از اولاد «هود» و مأموريت او را هدايت باقيمانده قوم ثمود دانسته اند.

سرزمين ظهور او منطق هاى از عراق به نام «نينوا» بود(2).

ص: 43


1- . بنا بر اين «او» در اين جا به معنى «بل» مى باشد.
2- . «نينوا» نام چند نقطه است، نخست شهرى نزديك موصل(يا قصبه موصل) و ديگر ناحيه اى در اطراف كوفه در سمت كربلا، و شهرى در آسياى صغير، پايتخت مملكت «آشور» واقع در كنار دجله (دائرة المعارف دهخدا) بعضى ديگر نوشته اند «نينوا» بزرگ ترين شهرهاى كشور آشور است كه در كرانه شرقى دجله روبروى موصل بنا شده بود(فرهنگ قصص قرآن).

بعضى ظهور او را در حدود 825 سال قبل از ميلاد حضرت مسيح(علیه السلام) نوشته اند، و هم اكنون در نزديكىكوفه در كنار شط قبر معروفى است به نام «يونس.»

در بعضى از كتب آمده او پيغمبرى از بنى اسرائيل بود كه بعد از سليمان به سوى اهل نينوا مبعوث شد.

در كتاب «يوناه» از كتب عهد عتيق (تورات) بحث هاى مشروحى دربارۀ يونس تحت نام «يوناه ابن متى» آمده است.

طبق اين نقل او مأموريت داشت كه به شهر بزرگ نينوا رود، و در برابر شرارت مردم قيام كند، سپس حوادث ديگرى ذكر مى كند كه شباهت زيادى دارد با آن چه در قرآن آمده است، با اين تفاوت كه طبق روايات اسلامى يونس به دعوت قوم خود برخاست و وظيفه خود را در اين زمينه انجام داد، و بعد از آن كه قوم دعوت او را رد كردند به آن ها نفرين كرد، و از ميان آن ها خارج شد و ماجراى كشتى و ماهى براى او پيش آمد، ولى تورات عبارت زننده اى دارد و تصريح مى كند كه او قبل از انجام مأموريت مى خواست استعفا كند! لذا برخاست و فرار كرد و ماجراى كشتى و ماهى پيش آمد.

و عجب تر اين كه «تورات» مى گويد هنگامى كه خداوند عذاب را از قوم او به خاطر توبه آن ها برداشت يونس، بسيار ناراحت شد و خشمش افروخته شد!(1).

از فصول تورات استفاده مى شود كه يونس دو بار مأموريت پيدا كرد، در مأموريت اول خوددارى نمود و به آن سرنوشت دردناك مبتلا شد، بار دوم به او

ص: 44


1- . تورات كتاب يوناه پيغمبر فصل اول و دوم و سوم و چهارم.

مأموريت داده شد كه به همان شهر «نينوا» برود مردم نينوا بيدار شدند، به خدا ايمان آوردند، و به توبه از گناهان خود پرداختند، و مشمول عفو الهى شدند و اين همان عفوى بود كه يونس را خوش آمد نبود! از مقايسه آن چه در قرآن و روايات اسلامى آمده با آن چه در تورات كنونى آمده است روشن مى شود كه تا چه حد «تورات تحريف يافته» مقام اين پيامبر بزرگ را پائين آورده است، گاه نسبت عدم قبول مأموريت رسالت را به او مى دهد و گاه خشمناك شدن از شمول عفو و رحمت پروردگار نسبت به يك قوم توبه كار، و اين ها است كه نشان مى دهد تورات كنونى به هيچ وجه كتاب قابل اعتمادى نيست. به هرحال او از پيامبران بزرگى است كه قرآن از او به عظمت ياد كرده است.

2. چگونه يونس در شكم ماهى زنده ماند؟

گفتيم دليل روشنى در دست نيست كه يونس چه مدتى در شكم ماهى ماند؟

چند ساعت، يا چند روز، و يا چند هفته، در بعضى از روايات نه ساعت، و بعضى سه روز، و بعضى بيش تر، و حتى تا چهل روز گفته اند، ولى مدرك مسلمى بر هيچ يك از اين اقوال وجود ندارد، تنها در تفسير على بن ابراهيم در حديثى از امير مؤمنان على(علیه السلام) توقف يونس در شكم ماهى 9 ساعت ذكر شده است (1).

بعضى از مفسران اهل سنت مدت آن را يك ساعت هم ذكر كرده اند(2).

ولى هر چه باشد بدون شك اين توقف يك امر عادى نيست، انسان نمى تواند

ص: 45


1- . قمى، على بن ابراهيم، تفسیرالقمی، ج 4، ص: 436.
2- . قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ج 8، ص: 5567.

بيش از چند دقيقه در محيطى كه هوا وجود ندارد زنده بماند، و اگر مى بينيم جنين در شكم مادر ماه ها زنده مى ماند به خاطر اين است كه هنوز دستگاه تنفس او به كار نيفتاده و اكسيژن لازم را تنها از طريق خون مادر دريافت مى كند.

بنا بر اين ماجراى يونس بدون شك يك اعجاز است، و اين نخستين اعجازى نيست كه در قرآن با آن روبرو مى شويم، همان خدايى كه ابراهيم(علیه السلام) را در دل آتش سالم نگهداشت، و موسى و بنى اسرائيل را با ايجاد جاده هاى خشك در وسط دريا از غرقاب نجات داد، و نوح(علیه السلام) را به وسيلۀ كشتى ساده اى از آن طوفان عظيم و گسترده رهايى بخشيد، و سالم به زمين فرود آورد، همان خداوند قدرت دارد كه بنده اى از بندگان خاصش را مدتى در شكم ماهى عظيمى سالم نگهدارد.

البته وجود چنين ماهي هاى بزرگ در گذشته و امروز مطلب عجيبى نيست، هم اكنون، ماهي هاى عظيمى به نام" بالن" موجود است كه بيش از 30 متر طول دارد و بزرگ ترين حيوان روى زمين است و جگر او بالغ بر يك تن مى شود! در همين سوره داستان هاى انبياى پيشين را خوانديم كه به طرز اعجازآميزى از چنگال بلاها رهايى يافتند و يونس آخرين آن ها در اين سلسله است.

3. درس هايى بزرگ در داستانى كوچك!

مى دانيم طرح اين سرگذشت ها در قرآن مجيد همه براى هدف هاى تربيتى است چرا كه قرآن كتاب داستاننيست كتاب انسانسازى و تربيت است.

از اين سرگذشت عجيب پندهاى بزرگى مى توان گرفت:

الف. تخلف حتى به صورت يك" ترك اولى" از يك پيامبر بزرگ در پيشگاه خداوند مهم است و كيفر دارد.

ص: 46

البته چون مقام پيامبران بسيار والا است يك غفلت كوچك در مورد آن ها گاه معادل يك گناه كبيره اى كه از ديگران سر بزند مى باشد، به همين دليل ديديم كه در اين داستان خداوند او را بنده فرارى ناميد، و در روايات آمده بود كه سرنشينان كشتى گفتند: يك فرد عاصى در ميان ما است! و سرانجام خداوند او را در زندان وحشتناكى گرفتار كرد، و بعد از توبه و بازگشت به سوى خدا از آن زندان با تنى آزرده و بيمار آزاد شد.

تا همگان بدانند تخلف از هيچ كس پذيرفته نيست، عظمت مقام پيامبران و اولياى خدا نيز به آن است كه بنده مطيع فرمان او هستند و گرنه كسى با خدا رابطه خويشاوندى ندارد، البته اين نشانه عظمت مقام اين پيامبر بزرگ است كه خداوند دربارۀ او چنين سخت گيرى مى كند.

ب. در همين داستان (در آن قسمتى كه در سوره انبياء آيه 87 آمده است) راه نجات مؤمنان را از غم و اندوه و گرفتارى و مشكلات همان راهى معرفى مى كند كه «يونس(علیه السلام)» پيمود، و آن اعتراف به خطا در پيشگاه حق، و تسبيح و تنزيه و توبه و بازگشت به سوى او است.

ج. اين ماجرا نشان مى دهد كه چگونه يك قوم گنه كار و مستحق عذاب مى توانند در آخرين لحظات مسير تاريخ خود را عوض كنند، و به آغوش پر مهر و رحمت الهى بازگردند و نجات يابند، مشروط بر اين كه پيش از آن كه فرصت از دست رود متوجه شوند و اگر بتوانند «عالمى» را به رهبرى خود برگزينند.

د: اين ماجرا نشان مى دهد كه ايمان به خدا و توبه از گناه علاوه بر آثار و بركات معنوى مواهب ظاهرى دنيا را نيز متوجه انسان مى سازد، عمران و آبادى مى آفريند،

ص: 47

و مايه طول عمر و بهره گيرى از مواهب حيات مى شود، نظير اين معنى در داستان نوح(علیه السلام) نيز آمده است كه شرح آن را به خواست خدا در تفسير سورۀ «نوح» خواهيم خواند.

ه-. قدرت خداوند آن قدر وسيع و گسترده است كه چيزى در برابر آن مشكل نيست، تا آن حد كه مى تواند انسانى را در دهان و شكم جانور عظيم و وحشتناكى سالم نگهدارد، و سالم بيرون فرستد. اين ها نشان مى دهد كه همه اسباب اين عالم ابزار اراده او هستند و همه سر بر فرمان او دارند.

4. پاسخ به يك سؤال

در اين جا سؤالى مطرح مى شود و آن اين كه: در بيان سرگذشت هاى اقوام ديگر در آيات قرآن آمده است كه به هنگام نزول عذاب (عذاب استيصال كه براى نابودى اقوام سركش نازل مى شده) توبه و انابه بى اثر بوده است، چگونه اين مسأله در مورد قوم يونس استثنا پذيرفت؟

در برابر اين سؤال دو پاسخ مى توان گفت:

«نخست» اين كه عذاب هنوز نازل نشده بود تنها علائم مختصرى كه از قبيل هشدارها است به چشم مى خورد كه آن ها به موقع از اين هشدارها استفاده كردند و پيش از نزول عذاب توبه نمودند و ايمان آوردند.

«ديگر» اين كه اين عذاب" عذاب استيصال" نبوده، و از قبيل گوش مالى هايى بوده كه قبل از نزول عذاب بنيان كن به اقوام مختلف مى داده تا قبل از فوت فرصت بيدار شوند و راه تقوا پيش گيرند، مانند مجازاتهاى مختلف قوم فرعون قبل از غرقاب.

ص: 48

5. «قرعه» و مشروعيت آن در اسلام

در روايات مربوط به قرعه و مشروعيت آن مى خوانيم كه امام صادق(علیه السلام) فرمود:

«اى قضية اعدل من القرعة اذا فوض الامر الى اللَّه عز و جل، يقول؛ «فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ»؛ كدام داورى از قرعه عادلانه تر است (هنگامى كه كارها به بن بست رسد) و موضوع به خدا واگذار شود، مگر خداوند (در قرآن مجيد دربارۀ يونس) نمى گويد: «فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ»؛ «يونس با سرنشينان كشتى قرعه افكند، و قرعه به نام او درآمد و محكوم شد!»(1)

اشاره به اين كه قرعه به هنگامى كه كار مشكل شود و راه حل ديگرى نباشد و كار را به خدا واگذار كنند به راستى راه گشا است، چنان كه در داستان يونس درست منطبق بر واقعيت شد.

اين معنى در حديث ديگرى با صراحت بيش تر از پيغمبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده كه فرمود:«ليس من قوم تنازعوا (تقارعوا) ثم فوضوا امرهم الى اللَّه الا خرج سهم المحق؛(2)

هيچ قومى اقدام به قرعه (به هنگام بن بست كامل) نكردند در حالى كه كار خود را به خدا واگذار كرده باشند مگر اين كه قرعه به واقعيت اصابت مى كند و حق آشكار مى شود.»

شرح بيش تر پيرامون اين مسأله را در كتاب «القواعد الفقهيه» آورده ايم.(3)

ص: 49


1- . بحرانى، هاشم بن سليمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 4، ص: 37، حديث 6.
2- . حرّ عاملی، وسائل الشیعه، ج18، حديث 5.
3- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 19، ص: 153.

32. تضرّع و استغفارحضرت آدم(علیه السلام) در پیشگاه الهی

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمينَ * فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا كانا فيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حينٍ * فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيمُ * قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»؛(1) «و گفتيم: اى آدم! تو با همسرت در بهشت سكونت كن؛ و از (نعمتهاى) آن، از هر جا مى خواهيد، گوارا بخوريد؛ (اما) نزديك اين درخت نشويد؛ كه از ستم گران خواهيد شد. پس شيطان موجب لغزش آن ها از بهشت شد؛ و آنان را از آن چه در آن بودند، بيرون كرد. و (در اين هنگام) به آن ها گفتيم: همگى (به زمين) فرود آييد! در حالى كه بعضى دشمن ديگرى خواهيد بود. و براى شما در زمين، تا مدت معينى قرارگاه و وسيله بهره بردارى خواهد بود. سپس آدم از پروردگارش كلماتى دريافت داشت؛ (و با آن ها توبه كرد.) و خداوند توبه او را پذيرفت؛ چرا كه خداوند توبه پذير و مهربان است. گفتيم: همگى از آن، فرود آييد! هر گاه هدايتى از طرف من براى شما آمد، كسانى كه از آن پيروى كنند، نه ترسى بر آن هاست، و نه غمگين شوند.»

تفسیر

پس از آن كه خداوند آدم را به علومى اختصاص داد كه شايسته سجده ملائكه

ص: 50


1- . بقره / 35 الی 38.

شد به او گفت (قلنا) اى آدم تو و همسرت بهشت را محل سكونت و منزل قرار دهيد و در آن جا بمانيد.

اين امر الهى به آدم دربارۀ سكونت بهشت به عقيدۀ بعضى تعبّدى و براى بيان واجب و به عقيدۀ ديگران براى بيان اباحه و جائز بودن و غير تعبّدى بوده است، زيرا در آن مشقت و ناراحتى نبود كه تكليف بدان، تعبّدى باشد.

و همين طور امر به اين كه بخوريد (كُلا) مسلماً براى اباحه است، ولى نهى از نزديك شدن به آن درخت (لا تقرباً) بى شك تعبدى و براى بيان حرمت آن ست.

اين بهشت كدام است؟

در اين كه بهشت آدم كجا و چگونه بوده است اقوالى بيان شده است از اين قرار:

1. ابو هاشم مي گويد: اين بهشت باغى از باغ هاى آسمان بوده و غير از بهشت جاودان، زيرا آن بهشت موعود جاودانى و ابدى است و نيز تكليفى در آن وجود ندارد.

2. ابو مسلم مي گويد اين بهشت يكى از باغ هاى دنيا و روى زمين بوده است و جملۀ «اهْبِطُوا مِنْها» (از آن پائين بيائيد) دلالت بر اين ندارد كه اين بهشت در آسمان بوده است، زيرا همان طور كه در آيۀ كريمه فرموده: «اهْبِطُوا مِصْراً» (به شهر فرود آئيد) و مسلماً از آسمان فرود نيامدند.

آنان كه معتقدند كه اين بهشت جاودانى نبوده استدلال مي كنند به اين كه شيطان به آدم گفت «هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ»؛(1) «مى خواهى تو را به درختى كه در

ص: 51


1- . طه / 120.

اثر خوردن ميوه آن جاودانى خواهى شد راهنمايى و دلالت كنم.» و بديهى است كه اگر اين بهشت ابدى بود آدم آن را مي دانست و نياز بدلالت شيطان نداشت.

ولى بيش تر مفسّران و حسن بصرى و عمرو بن عبيد و واصل بن عطا و بسيارى از معتزله چون جبائى و رمّانى و ابن اخشيد معتقدند كه اين همان بهشت جاويد بوده است، زيرا از نظر ادبى «الف و لام» «الخلد»براى تعريف است و اين كلمه مانند اسم خاصّى براى آن بهشت شده است.

و در جواب اين كه اگر بهشت جاويد بود چگونه شيطان در آن ميزيسته و آدم را فريب داده است مي گويند ممكن است آدم صداى شيطان را از خارج بهشت شنيده باشد.

و از اين كه چگونه آدم از آن خارج شد در حالى كه هر كه داخل بهشت جاويد گردد براى هميشه در آن خواهد ماند مي گويند اين ماندن در صورتى است كه اهل بهشت براى گرفتن پاداش زحمات خود در آن استقرار پيدا كنند، اما قبل از آن همه چيز و همه كس بايد فانى شوند همان طور كه قرآن مى فرمايد: «كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»؛(1) «همه چيز جز او هلاك و فانى خواهند شد.»؛ «وَ كُلا مِنْها رَغَداً» از ميوه ها و نعمت هاى بى رنج بهشت سود ببريد و بخوريد هر چه خواستيد جز اين كه به آن درخت نزديك نگرديد يعنى به قول امام باقر از آن نخوريد و براى خوردن نزديك به آن نشويد شاهد همين معنا است كه مخالفت اين نهى از خوردن ميوه آن درخت پديد

ص: 52


1- . قصص / 88.

آمد نه از نزديك شدن به آن. و با شاهد ديگر اين كه قرآن مى گويد: «فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما»؛(1)

«از آن خوردند و عورت هايشان نمودار و آشكار شد».

33. کار حضرت آدم(علیه السلام)، گناه بوده يا ترك اولى؟

در اين كه اين نهى تحريمى بوده يا تنزيهى و يا به عبارت ديگر حرام بود خوردن آن ميوه و يا مكروه، اختلاف شده است.

و ما كه انبياء را از گناه چه صغير و چه كبير معصوم مى دانيم نهى را تنزيهى دانسته و معتقديم براى آدم بهتر بود كه از ميوه آن نمى خورد و با خوردنش ترك اولى مرتكب شد نه گناه.

به عقيده معتزله خوردن ميوه براى آدم گناه صغيره بود كه عمداً و يا سهواً و يا از روى تأويل و تفسير (باختلاف اقوال) مرتكب آن شد.

علت اين كه ما مى گوئيم انبياء مرتكب گناه مطلقا نمي شوند اين ست كه گناهان به عقيدۀ ما همه كبيره هستند و اگر گناهى را صغيره و كوچك ميشمرند با مقايسه و سنجش به گناه بزرگ تر است. و مرتكب گناه مستحق سرزنش و عقاب است.

و مسأله «حبط» گناه به عقيدۀ ما درست نيست و چون ساحت انبياء از سرزنش و عقاب دور است پس ناچار آنان گرد هيچ گناهى نمى گردند.

بديهى است اگر پيامبرى گناه كند ديگران از پذيرفتن امر و نهى او دورى مى جويند، زيرا روح انسان از كسى پذيرش دارد كه در باره اش احتمال ارتكاب گناه

ص: 53


1- . طه / 121.

ندهد و چون هدف بعثت انبياء نجات بشر است بايد آن چه را كه سبب دورى مردم از آنان مى گردد مانند بيمارى روحى و يا جسمى كه سبب نفرت است نداشته باشند تا مردم گرد آنان جمع شده از نور هدايتشان بهره مند گردند.

34. درخت حرام در بهشت

پاداش بدون عمل

جمعى مى گويند لازم نيست پاداش هميشه در برابر عمل باشد، بلكه ممكن است روى تفضّل و لطف الهى بدون سبق عمل باشد؛ بنا بر اين خلقت آدم در بهشت براى هميشه مانعى ندارد.

ولى ابو القاسم بلخى اين معنا را جايز نمى داند و مي گويد: بنا بر اين كه آدم و حوّاء در بهشت مخلوق شوند آيا مكلّف و موظّف به تكاليف و دستوراتى بودند يا نه اگر موظّف باشند چاره اى جز وجود جهان ديگر نيست تا وعد و وعيد بدان و اميد و بيم از آن ضامن اجراء آن دستورات و عمل بدان وظائف گردد.

و اگر مكلّف نباشند معنايش آن است كه خدا آن ها را يله و رها بدون فائده آفريده باشد و اين محال است.

در پاسخ اين استدلال بايد گفت: چه مانعى دارد كه خداوند مردمى را در بهشت بيافريند و آنان را به معرفت مجبور كند و به كار نيك و ترك زشتى ها وادارد و به طورى كه هر گاه نيّت كار زشت كنند آنان را از آن باز دارد همان طور كه خداوند، اطفال و غير مكلّفين را به بهشت داخل مى كند و بديهى است كه آنان مكلف نبوده اند تا بهشت پاداششان باشد.

ص: 54

قرآن کریم می فرماید:

«فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمَّا كانا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ»؛(1)

«پس شيطان آن ها را لغزاند از بهشت و از آن نعمت كه بودند آن ها را بيرون آورد و ما گفتيم پائين برويد كه با هم دشمنيد و تا مدتى در زمين قرارگاه و بهره داريد.»

شرح لغات

«أزلّهما» (لغزاند آن ها را از زلّت)؛ به معناى لغزش و گناه است و با لغات «معصيت و سيّئه» به يك معنى مى باشد.

«اهْبِطُوْا» (پائين رويد)؛ از هبوط به معناى از بالا به پایين آمدن است و گاهى به معناى مكان گرفتن در جايى به كار مي رود مانند آيۀ كريمه «اهْبِطُوا مِصْراً»(2)

«عدوّ» (دشمن)؛ نقيض، ولىّ (دوست) و مصدرش «عداوت» است كه اصل آن به معناى تجاوز مي باشد.

«مستقرّ» (قرارگاه)؛ و قرار همان ثبات و بقاء، ضد فرار و زوال است و استقرار بقاء بر يك حال است و در مدّتى و كلمه مستقر در آيۀ كريمه به معناى «استقرار» و يا مكانى كه در آن استقرار نمى يابند به كار رفته است.

«متاع»؛ آن چه از آن لذت برده مي شود و تمتع به معناى تلذذ و لذت بردن است.

«حين»؛ زمان و مدت و از اين كلمه در غير اين آيه شش ماه اراده شده است

ص: 55


1- . بقره / 36.
2- . بقره / 61.

مانند آيۀ كريمه: «تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها»، ولى حين، همه اوقات را مى گيرد اگر چه بيش تر استعمال آن در زمان زيادتر است.

تفسير

در اين آيات، حال آدم بيان شده است: «فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ» يعنى شيطان آن ها را بر گناه و لغزش واداشت و نسبت اين لغزاندن به شيطان از اين جهت است كه بدرخواست و وسوسه و اغواء او انجام شد و از بهشت و مقام و منزلت رفيع، آنان را لغزاند و مراد از شيطان همان ابليس است.

«فَأَخْرَجَهُما مِمَّا كانا فِيهِ» آن ها را از آن چه در آن بودند كه همان نعمت و آسايش و يا بهشت و يا طاعت و عبادت بود، بيرون آورد و نسبت اخراج به شيطان از همان جهت است كه گفتيم كه او سبب اين امر شد.

بايد دانست اخراج آدم از بهشت و هبوط به زمين از باب عقوبت و كيفر آدم نبود، زيرا با ادلّه قطعيه و ثابت مي دانيم كه بر پيامبران ارتكاب گناه و قبيح هرگز روا نيست و هر كسى كه بر آن ها انجام گناه را جائز دانسته آن ها را درست نشناخته و بزرگ ترين دروغ را به خدا نسبت داده است.

بنا بر اين اخراج آدم از بهشت از اين جهت شد كه با خوردن ميوه آن درخت منهى، مصلحت تغيير يافت و حكمت و تدبير الهى ايجاب كرد كه آدم و حوا به زمين آمده و گرفتار تكليف و مشقت گردند و لباس بهشتى، از اندام آنان گرفته شده و آن چه را كه خداوند از روى تفضّل و لطف نه به عنوان پاداش و استحقاق به آن ها داده بود از آن ها بگيرد تا امتحان، شديدتر شود همان طور كه كسى را بى چيز مي كند پس از آن كه مدتى به او ثروت مي دهد و زنده ها را ميميراند و مرد سالم را بيمار

ص: 56

مي سازد و پس از خوشى ها، گرفتاري ها مي دهد همه اين ها به خاطر آزمايش درون و به دست آمدن مقدار مقاومت و نيروى صبر اشخاص است.

با توجه به اين كه شيطان پس از سرپيچى از سجده به آدم از بهشت اخراج شد و آدم و حوا در بهشت بودند چگونه شيطان توانست آن ها را اغوا كند؟ مي گويند آدم به نزديك درب بهشت مي آمد و ابليس از نزديك شدن به او ممنوع نبود لذا نزديك مي آمد و با آدم سخن مي گفت (ابى على جبائى).

يا شيطان از زمين با آن ها صحبت مي كرد به جملاتى كه آن ها مى فهميدند و يا به صورتهاى ديگر كه گفته شده است. به هر حال ظاهر قرآن اين ست كه به طور مشافهه شيطان با آدم و حوا سخن گفت و آن ها را اغوا كرد.

«قُلْنَا اهْبِطُوا...»؛ در اين كه چرا قرآن خطاب را به صورت جمع آورده با اين كه مخاطب آدم و حوا بود وجوهى گفته شده است:

1. خطاب به آدم و حوا و ابليس متوجه است اين را «زجاج» و جماعتى از مفسران اختيار كرده اند اگر چه ابليس قبلاً خارج شده بود، ولى منافات ندارد كه گفته شود به همه آن ها «بيرون رويد» همان طور كه مى گويند همه كسانى كه در زندان بودند بيرون آمدند اگر چه بعضى جلوتر و بعضى دنبال تر اخراج شده باشند.2. آدم و حوا و ذريه و فرزندان آن ها.

3. منظور فقط آدم و حوا است و جمع آوردن آن روى عادت محاورات عربى است كه اوّلين مرتبه جمع نزد آن ها دو است همان طور كه آيۀ كريمه مى فرمايد:

ص: 57

«إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدِينَ»؛(1)

«هنگامى كه چريده بود در آن گوسفندان قوم و ما گواه داورى كردن و حكم ايشان بوديم».

و مراد از حكم آن ها (هُم- ضمير جمع) حكم داود و سليمان بوده و حتى كلمه «اخوة» در آيۀ كريمه: «فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ»؛(2) «پس اگر باشد براى او برادرى....» كه بر دو برادر حمل شده است. و اگر دو برادر باشد حكم شش يك بردن مادر هست.

4. آدم و حوا و وسوسه.

5. آدم و حوا و حيوانى كه شيطان به وسيلۀ آن وسوسه كرد، ولى بديهى است اين دو وجه ضعيف است.

«بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ»؛ «بعضى از شما با بعضى ديگر دشمنيد»؛ يعنى آدم و فرزندانش با شيطان و نسلش دشمن هم اند.

اگر چه از طرف آدم چيزى كه سبب عداوت و دشمنى شود نبود، ولى حسد و مخالفت شيطان با آدم اين دشمنى را ايجاد كرد، و دشمنى آدم با ابليس، ايمان و به عكس، دشمنى ابليس با آدم، كفر است.

«حسن» مى گويد: منظور از اين آيه، دشمنى ذريه آدم با فرزندان شيطان است و بديهى است اين جمله ها براى تحذير و بر حذر داشتن آنان است نه امر. چه خدا امر به دشمنى نمي كند و فرمان، دربارۀ هبوط و نزول است در حالى كه دشمنى نسبت به هم دارند.

و، اما بنا بر آن وجه كه خطاب را متوجه آدم و حوا بدانيم، پس مراد از اين

ص: 58


1- . انبياء / 78.
2- . نساء / 11.

دشمنى همان ناسازگارى ذريه آن هاست كه بعضى با بعضى ديگر خواهند داشت و اگر آدم و حوا مخاطب شده اند از اين جهت است كه آن ها ريشه و اصل ذريه و فرزندان خود هستند.

«وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ»؛ «براى شما در زمين قرار و آرامشى است و از آن بهره مند مى شويد تا زمان مرگ يا روز قيامت و يا تمام شدن عمرها (و هرفردى در آن است تا وقتى كه عمرش پايان يابد).»

ابو بكر سراج مى گويد: اگر آيۀ كريمه مى فرمود «و لكم في الارض مستقر و متاع» بدون كلمه «الى حين» ممكن بود تصوّر شود كه اين اقامت در زمين تا بى نهايت ادامه دارد، ولى فرمود «الى حين» يعنى اين اقامت فقط تا وقت انقطاع از آن ادامه دارد.

از نظر ادبى اين دو جمله با هم فرق مى كنند كه گفته شود: «انْ هذا لكم حيناً» و يا «الى حين» و فرق آن ها در اين ست كه كلمه «الى» چون دلالت بر انتهاء و تمام شدن دارد پس ناچار بايد آغاز و ابتداء هم داشته باشد، ولى در صورت اول اين چنين نيست.

از اين كه خدا نسبت گناه آدم را به شيطان مى دهد، فهميده مى شود كه گناه بنده خواست خدا و فعل او نيست و خدا كسى را از عبادت منع نكرده و به گناه وانميدارد، زيرا آن چه كه به شيطان نسبت داده شده خدا از آن مبرّا و منزّه است.

و نيز از اين آيات استفاده مي شود كه وسوسه شيطان در ارتكاب گناه تأثير بسزا دارد.

ص: 59

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ»؛(1)

«پس آدم، كلماتى را از پروردگارش دريافت و خداوند توبه او را پذيرفت كه خدا، توبه پذير و مهربان ست.»

شرح لغات

«تلقّى؛ گرفت»: مصدرش تلقّى (گرفتن) و اصل آن «لقيت خيراً» يعنى خير و نيكى را يافتم و «لقّيت زيداً خيراً» (به تشديد قاف) يعنى به «زيد» خير و نيكى دادم.

«كلمات»: جمع كلمه و ريشه كلمه «كلم» است به معناى زخم و همان طور كه زخم اثرى است كه بر زخم زننده دلالت مي كند هم چنين كلمه و كلام اثرى است كه بر معناى منظور از آن دلالت دارد.

«التوّاب»: پذيرنده توبه و بازگشت كلمات «توبه و انابه» به يك معنا است و ضدّ توبه اصرار بر گناه است، واصل توبه، پشيمانى بر تند روى ها و بازگشت از گذشته است.

تفسير

«فَتَلَقَّى آدَمُ»؛ آدم روى پيروى از حق كلماتى را از پروردگارش گرفت، يعنى به سوى خدا روى آورد و خدا را با آن كلمات خواند.

قرآن براى رعايت اختصار اين قسمت را حذف نموده و فقط به ذكر نتيجه اش مي پردازد.

«فَتابَ عَلَيْهِ»؛ خدا توبه آدم را پذيرفت و معلوم است كه پذيرش توبه پس از آن ست كه توبه اى از ناحيه آدم شده باشد.

ص: 60


1- . بقره / 37.

بعضى از قراء «كلمات» را بضمه آخر كلمه خوانده اند و بنا بر اين قرائت معنايش چنين مي شود كه آن كلمات، آدم را دريافت و او را نجات بخشيد.

35. كلمات استغفار چه بوده؟

اشاره

1. حسن و قتاده و عكرمه و سعيد بن جبير مي گويند اين كلمات همان: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» (خدايا ما به خويشتن ستم كرديم) بود كه در آن، اعتراف به گناه و اظهار پشيمانى نموده اند.

2. مجاهد مى گويد: اين كلمات: «اللَّهُمَّ لا الهَ الّا أنْتَ سُبْحانَكَ وَ بِحَمْدِكَ* ربِ انّىْ ظَلَمْتُ نَفْسِى فَتُبْ عَلَىَّ انَّكَ انْتَ اْلتَوّابُ الرَّحِيْم» (خدايا جز تو خدايى نيست من به خود ستم كردم توبه ام را بپذير كه تو، پذيرنده توبه ها و مهربانى) بوده است. و از امام محمّد باقر(علیه السلام) همين قول روايت شده است.

3. بعضى گفته اند: «سُبْحانَ اْللَّهِ وَ الْحَمْدُ للهِ وَ لا الهَ الّا اْللَّهُ وَ اللَّهُ اكْبَر» كلماتى است كه آدم گفت.

4. از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) نقل شده است كه آدم بر عرش، اسم هايى بزرگ و گرامى ديد وقتى از آن ها پرسيد به او خطاب رسيد اين ها اسم هاى بزرگ ترين و با منزلت ترين مخلوقات خداست و اين اسمها: «محمد، على، فاطمه، حسن و حسين» بود كه آدم در پذيرش توبه و بالا رفتن مقامش بدانان توسل جست.

«فَتابَ عَلَيْهِ...»؛ خدا توبه آدم را پذيرفت و يا او را توفيق توبه داد و به او كلماتى آموخت تا آن ها را بگويد و توبه اش پذيرفته شود.

«إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ»؛ او پذيرنده توبه هاست كه توبه اى را پس از توبه اى ديگر قبول مى كند يا پذيرنده توبه از گناه است هر چه آن گناه بزرگ باشد و از عذاب

ص: 61

آن چشم مى پوشد و او مهربان است و نكته كلمه «الرحيم» اين است كه اين لطف و پذيرش توبه فقط از روى صفت رحيميّت و مهر الهى واقع مي شود.

حسن بصرى مى گويد: خدا آدم را جز براى زندگى در زمين نيافريده بود.

بطورى كه اگر اين گناه را هم مرتكب نمي شد به هر حال از بهشت بيرون مى آمد و در زمين زندگى مى نمود، ولى ديگران معتقدند كه خدا آدم را آفريد كه اگر گناه كند در زمين و اگر نه در عالمى ديگر زندگى كند.

توبه و شرايط آن

از شروط توبه پشيمانى بر گذشته از گناه است و تصميم بر اين كه ديگر به آن كار زشت باز نگردد و همه مسلمانان اتّفاق دارند كه اين نوع توبه سبب از بين رفتن عقاب و عذاب مى باشد و، اما در غير آن اختلاف نموده اند.

توبه از هر كار گناه و نافرمانى خدا، واجب است، ولى از ترك مستحبّات نيز به نظر ما صحيح و معقول مى باشد و معنايش اين است كه آن مستحبّ را پس از آن انجام خواهد داد و توبه پيامبران كه در قرآن كريم آمده همه به اين معنا بر مي گردد.

از نظر ما پذيرش توبه از طرف خدا و چشم پوشى از عذاب، فقط روى لطف و مهر و تفضّل الهى است نه اين كه بر او واجب باشد.

اما معتزله پذيرش توبه را بر خدا واجب مي دانند و مي گويند خدا به آن وعده داده است و هيچ گاه از وعده اش تخلف نمي كند اگر چه خود وعده اش روى تفضّل باشد.

ص: 62

توبه از يك گناه و ارتكاب گناه ديگر!

بيش تر متكلّمان توبه از يك گناه را با ارتكاب گناه ديگر با دانستن قبح و زشتى آن صحيح و درست مي دانند و مي گويند همان طور كه جائز است كسى كار حرامى را انجام ندهد در حالى كه حرام ديگرى را مرتكب مي شودو مي داند كه حرام است هم چنين ممكن است كسى از يك گناه پشيمان شده و از آن توبه كند اگر چه گناه ديگرى را به جا مي آورد.

حسن بصرى مي گويد انسان هنگام ظهور علائم قيامت از توبه محجوب و محروم مي گردد، ولى بعضى گفته اند ممكن است ظهور پاره اى از علامت هاى قيامت سبب محروميت گردد نه همه آنها

«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»؛(1)

«گفتيم فرود آئيد از آن، همگى، اگر هدايتى از من به سوى شما آيد آن ها كه هدايت مرا پيروى كنند نه بيمى بر آن ها است و نه آنان اندوهگين شوند.»

شرح لغات

«هبوط»: قبلاً بيان شد و اين كلمه گاهى در پائين آمدن مقام و منزلت نيز به كار مي رود.

«يأتينّكم»؛ «مي آيد شما را»: از «إتيان» به معناى آمدن.

تفسير

خداوند كيفيت پائين آمدن آدم و حوّا را به زمين بيان مي كند كه به آن ها

ص: 63


1- . بقره / 38.

خطاب شد پائين بيائيد و اين خطاب متوجه آدم و حوا است و يا آن ها و ذريه ايشان؟ قبلاً بيان شد تكرار جمله «اهبطوا» به عقيدۀ بعضى براى اين منظور است كه جمله «اهبطوا» اول امر به پائين آمدن از بهشت است به آسمان دنيا و جمله «اهبطوا» دوم از آسمان دنيا به زمين و بعضى معتقدند كه صرفاً براى تأكيد است.

برخى ديگر معتقدند هر كدام براى بيان يك حالتى است مثلاً جمله اول: «قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» براى اين ست كه اين پائين آمدن در حال دشمنى اين ها با يكديگر است. و جمله دوم: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً» الاية.

اين حالت را بيان مي كند كه هبوط به خاطر ابتلاء و تكليف آن ها انجام يافته است همان طور براى بيان دو حالت به كسى مي گويند: برو به سلامت، و نيز مي گويند: «برو با رفيق» كه در اين جا يك امر به رفتن است، ولى تكرار آن دو حالت را بيان مي كند.

«فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً...»؛ «يا از من هدايتى براى شما مي آيد.» منظور از هدايت بيان و دلالت است و بعضى گفته اند منظور، انبياء و پيامبران مي باشد و بنا بر اين عقيده اين خطاب متوجه آدم و حوا و ذريه ايشان است و همان طور كه در آيۀ كريمه مي فرمايد:

«فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ»؛(1)

«پس گفت به آن و به زمين برغبت يا كراهت بيائيد گفتند، برغبت آمديم.»

كه در اين جا كلمه «أتينا» (آمديم) منظور اين ست كه ما با آن چه در ما است

ص: 64


1- . فصل / 11.

آمديم «فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ...»؛ هر كس پيروى كند از پيامبران و به دنبال راهنمايى من رود به او هول و هراسى از اهوال قيامت نمي رسد و غمگين و محزون از فوت ثواب نمي شود اگر چه ممكن است به سبب حوادث دنيا غمگين شود و معلوم است كه كسى از آلام و گرفتاري هاى دنيا مستثنى نيست.

از ذيل آيه فهميده مي شود كه دلالت، ملازمه با پيروى ندارد و ممكن است دلالت باشد، اما پيروى نباشد، ولى اهتداء و هدايت يافتن هميشه در اثر پيروى و قبول است (1)

بیان صاحب تفسیر شریف «المیزان»
مواردى در قرآن كه مسأله بهشت آدم و داستان آن آمده

«وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ» الخ، با اين كه داستان سجده كردن ملائكه براى آدم، در چند جاى قرآن كريم تكرار شده، مسأله بهشت آدم، و داستان آن جز در سه جا نيامده:

اول در همين آيات مورد بحث از سوره بقره.

دوم در سورۀ اعراف كه فرموده: «وَ يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ، فَكُلا مِنْ حَيْثُ شِئْتُما، وَ لا تَقْرَبا هذِهِالشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ،* فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ، لِيُبْدِيَ لَهُما ما وُورِيَ عَنْهُما، مِنْ سَوْآتِهِما وَ قالَ: ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ،* وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ،* فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ، فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ، بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما، وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ،

ص: 65


1- . طبرسی، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 1، ص: 132

وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ وَ أَقُلْ لَكُما: إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ؟* قالا: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ،* قالَ: اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ، وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ، وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ* قالَ: فِيها تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ»؛(1)

«و اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن كنيد، و از آن هر قدر كه مي خواهيد بخوريد، ولى نزديك اين درخت مشويد، كه در آن صورت از ستم كاران خواهيد شد، پس شيطان آن دو را وسوسه كرد، تا، بلكه بتواند عيب هايى از ايشان كه پوشيده بود آشكار سازد، و لذا گفت: پروردگار شما، شما را از اين درخت نهى نكرده، مگر براى اين كه در نتيجه خوردن از آن مبدل بفرشته نشويد و يا از جاودانان در بهشت نگرديد، (و اگر شما از آن بخوريد، هميشه در بهشت خواهيد ماند) آن گاه براى آن دو سوگند ياد كرد: كه من از خيرخواهان شمايم به اين وسيله و با نيرنگ هاى خود آن دو را به خود نزديك كرد، تا آن كه از درخت بخوردند، همين كه خوردند، عيبشان ظاهر شد، ناگزير شروع كردند از برگ هاى بهشتى بر خود پوشيدن، و پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر به شما نگفتم: از اين درخت مخوريد؟ و مگر نگفتم شيطان براى شما دشمنى است آشكار؟! گفتند: پروردگارا ما به خويشتن ستم كرديم، اگر ما را نبخشى و رحم نكنى، حتما از زيانكاران خواهيم شد فرمود: از بهشت پائين برويد، كه بعضى بر بعضى ديگر دشمنيد، و زمين تا مدتى معين (يعنى تا هنگام مرگ) جايگاه شما است* و نيز فرمود: در همان جا زندگى كنيد، و در آن جا بميريد، و از همان جا دوباره بيرون شويد.»

سوم در سوره طه، كه فرموده: «وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ، فَنَسِيَ، وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً* وَ إِذْ قُلْنا: لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ، فَسَجَدُوا، إِلَّا إِبْلِيسَ، أَبى، فَقُلْنا يا آدَمُ: إِنَّ هذا

ص: 66


1- . اعراف / 19 الی 25.

عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ، فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى* إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْرى* وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها، وَ لا تَضْحى،* فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطانُ، قالَ يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا يَبْلى؟* فَأَكَلا مِنْها، فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما، وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ، وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى،* ثُمَّ اجْتَباهُ رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ وَ هَدى،* قالَ: اهْبِطا مِنْها جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ، فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى* وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي، فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً،* وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى، قالَ: رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى؟ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً،* قالَ كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا، فَنَسِيتَها، وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى»؛(1) «و ما با آدم قبلاً عهدى بسته بوديم و فرمانى داده بوديم (كه فريب ابليس را نخورد)، ولى او را در آن عهد ثابت قدم و استوار نيافتيم، و چون بفرشتگان گفتيم: بر آدم سجده كنند، همه سجده كردند، جز شيطان، كه سر باز زد؛ آن گاه به آدم گفتيم: كه زنهار اين ابليس دشمن تو و همسر تو است، مواظب باشيد، از بهشت بيرونتان نكند، و گر نه بدبخت خواهيد شد، چون در بهشت نه گرسنه مي شوى، و نه برهنه، نه تشنه مي شوى، و نه گرما زده، اما شيطان با همه اين سفارشها در او وسوسه كرد، و گفت: اى آدم، مي خواهى من تو را به درختى راهنمايى كنم، كه اگر از آن بخورى، ابديت و ملك جاودانى خواهى يافت؟ (و شيطان سرانجام كار خود را كرد)، و آدم و همسرش از آن درخت بخوردند، و عورتشان برايشان نمودار شد، پس بر آن شدند، كه از برگ هاى بهشت عورت خود بپوشانند، و آدم ارشاد و راهنمايى پروردگارش را نافرمانى كرد، و گرفتار شد، آن گاه پروردگارش وى را برگزيد و نافرمانيش را جبران نمود و هدايتش فرمود. پروردگارش دستور داد: كه همگى از بهشت فرود آئيد در حالى كه بعضى دشمن بعض ديگر باشيد پس هر هدايتى كه از طرف

ص: 67


1- . طه / 115 الی 126.

من به سوى شما آمد، و خواهد هم آمد، در آن هنگام هر كس هدايت مرا پيروى كند، گمراه و بدبخت نمي شود، و هر كس از ياد من اعراض كند، زندگى سختى خواهد داشت، علاوه بر اين كه روز قيامت كور محشورش خواهيم نمود، و چون بگويد: پروردگارا من كه بينا بودم، چرا كور محشورم كردى؟ در جوابش خواهد فرمود: همان طور كه آيات من بسويت آمد، و تو عمدا آن را فراموش كردى، امروز هم ما تو را فراموش كرديم.»

سياق اين سه دسته آيات، و مخصوصاً آيه اى كه در صدر داستان قرار گرفته، و مي فرمايد:

«إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» اين معنا را دست مي دهد: كه آدم در اصل، و در آغاز براى اين خلق شده بود، كه در زمين زندگى كند، و نيز در زمين بميرد، و اگر خداى تعالى او را (چند روزى) در بهشت منزل داد، براى اين بود كه امتحان خود را بدهند، و در نتيجه آن نافرمانى عورتشان هويدا بگردد، تا بعد از آنبه زمين هبوط كنند.

36. خلقت آدم برای بهشت یا زمین؟

منظور اصلى از خلقت آدم سكونت در زمين بوده!

از سياق آيۀ سورۀ «طه» كه مى فرمايد: «فَقُلْنا يا آدَمُ» و سوره اعراف كه مى فرمايد: «وَ يا آدَمُ اسْكُنْ»، كه داستان بهشت را با داستان سجده ملائكه به صورت يك داستان و متصل به هم آورده، و كوتاه سخن، آن كه اين سياق به خوبى مى رساند كه منظور اصلى از خلقت آدم اين بوده كه در زمين سكونت كند، چيزى كه هست راه زمينى شدن آدم همين بوده كه نخست در بهشت منزل گيرد، و برتريش

ص: 68

بر ملائكه، و لياقتش براى خلافت اثبات شود، و سپس ملائكه مأمور به سجده براى او شوند، و آن گاه در بهشت منزلش دهند، و از نزديكى به آن درخت نهيش كنند، و او (بتحريك شيطان) از آن بخورد، و در نتيجه عورتش و نيز از همسرش ظاهر گردد، و در آخر به زمين هبوط كنند.

و از اين ريخت و سياق به خوبى بر مى آيد: كه آخرين عامل و علتى كه باعث زمينى شدن آن دو شد، همان مسأله ظاهر شدن عيب آن دو بود، و عيب نامبرده هم به قرينه اى كه فرموده: (بر آن شدند كه از برگ هاى بهشت بر خود بپوشانند) الخ، همان عورت آن دو بوده، و معلوم است كه اين دو عضو، مظهر همه تمايلات حيوانى است، چون مستلزم غذا خوردن، و نمو نيز هستند.

پس ابليس هم جز اين همى و هدفى نداشته، كه (به هر وسيله شده) عيب آن دو را ظاهر سازد، گو اين كه خلقت بشرى، و زمينى آدم و همسرش، تمام شده بود، و بعد از آن خدا آن دو را داخل بهشت كرد، ولى مدت زيادى در اين بين فاصله نشد، و خلاصه آن قدر به آن دو مهلت ندادند، كه در همين زمين متوجه عيب خود شوند، و نيز به سائر لوازم حياة دنيوى و احتياجات آن پى ببرند.

بلكه بلا فاصله آن دو را داخل بهشت كردند، و وقتى داخل كردند كه هنوز روح ملكوتى و ادراكى كه از عالم ارواح و فرشتگان داشتند، بزندگى دنيا آلوده نشده بود، به دليل اين كه فرمود:

«لِيُبْدِيَ لَهُما ما وُورِيَ عَنْهُما»؛ «تا ظاهر شود از آن دو آن چه پوشانده شده بود از آنان» و نفرمود:

«ليبدى لهما ما كان ورى عنهما؛ تا ظاهر شود از آن دو آن چه بر آن دو

ص: 69

پوشيده بود»، پس معلوم مي شود، پوشيدگى عيب هاى آن دو موقتى بوده، و يك دفعه صورت گرفته، چون در زندگى زمينى ممكن نيست براى مدتى طولانى اين عيب پوشيده بماند، (و جان كلام و آن چه از آيات نامبرده بر مي آيد اين ست كه وقتى خلقت آدم و حوا در زمين تمام شد، بلا فاصله، و قبل از اين كه متوجه شوند، عيب هاشان پوشيده شده، داخل بهشت شده اند).

پس ظهور عيب در زندگى زمينى، و به وسيلۀ خوردن از آن درخت، يكى از قضاهاى حتمى خدا بوده، كه بايد مي شد، و لذا فرمود: «زنهار كه ابليس شما را از بهشت بيرون نكند، كه بدبخت مي شويد»، و نيز فرمود: «آدم و همسرش را از آن وضعى كه داشتند بيرون كرد»، و نيز خداى تعالى خطيئه آنان را بعد از آن كه توبه كردند بيامرزيد، و در عين حال به بهشتشان بر نگردانيد، بلكه به سوى دنيا هبوطشان داد، تا در آن جا زندگى كنند.

و اگر محكوميت زندگى كردن در زمين، با خوردن از درخت و هويدا گشتن عيب، قضايى حتمى نبود، و نيز برگشتن به بهشت محال نبود، بايد بعد از توبه و ناديده گرفتن خطيئه به بهشت بر گردند، (براى اين كه توبه آثار خطيئه را از بين مى برد).

37. علت بيرون شدن حضرت آدم(علیه السلام) و هوا(س) از بهشت

اشاره

پس معلوم مي شود علت بيرون شدن از بهشت، و زمينى شدن آدم آن خطيئه نبوده، بلكه علت اين بوده كه به وسيلۀ آن خطيئه عيب آن دو ظاهر گشته، و اين به وسيلۀ وسوسه شيطان لعين صورت گرفته است.

ص: 70

مراد از عهد خدا با آدم

در سوره طه در صدر قصه فرموده: «وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»؛ «ما قبلاً با آدم عهدى بسته بوديم، اما او فراموشش كرد»، و بايد ديد اين عهد چه بوده؟ آيا همان فرمان نزديك نشدن به درخت بوده، كه فرمود: «لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ؟» و يا اعلام دشمنى ابليس با آدم و همسرشبوده، كه فرمود: «إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ؟»، و يا عهد نامبرده به معناى ميثاق عمومى است كه از همه انسان ها عموما، و از انبياء خصوصا، و بوجهى مؤكدتر و غليظ گرفته.

احتمال اولى صحيح نيست، زيرا آيۀ شريفه: «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطانُ،... وَ قالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ،* و آيه بعدش، وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ»، تصريح دارد: بر اين كه آدم در حين خوردن از درخت، نه تنها نهى خدا را فراموش نكرده بود، بلكه كاملاً بياد آن بود، چيزى كه هست ابليس با فلسفۀ چينى خود نهى خدا را براى آدم توجيه كرد، كه منظور اين بوده، كه جزء فرشتگان و از خالدين در بهشت نشوى، در حالى كه در آيۀ مورد بحث دربارۀ عهدى كه مورد گفتگو است، فرموده: آدم آن را فراموش كرد.

و، اما احتمال دوم (كه بگوئيم منظور از عهد، همان تهديدى است كه خداى تعالى كرد، و ايشان را از پيروى ابليس زنهار داد)، هر چند كه احتمال بعيدى نيست، و لكن ظواهر آيات با آن نميسازد، چون از ظاهر آيه نامبرده بر مى آيد كه منظور از آن زنهار، تهديد خصوص آدم است.

علاوه بر اين كه زنهارى كه از شر ابليس دادند، بهر دوى آنان دادند، نه تنها به آدم، و، اما فراموشى را تنها به آدم نسبت داد، و نيز در ذيل آيات نامبرده در سوره طه،

ص: 71

كه مطابق صدر آن هاست، عهد با معناى ميثاق كلى مناسبت دارد، نه عهد به معناى زنهار از ابليس، چه خداى تعالى مى فرمايد: «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى، وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى»،(1)

و تطبيق اين آيات، با آيات مورد بحث، اقتضاء مى كند كه جمله: «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً»،(2) در مقابل نسيان عهد در آيات مورد بحث قرار گيرد، و معلوم است كه اگر با آن تطبيق شود آن وقت با عهد به معناى ميثاق بر ربوبيت خدا، و عبوديت آدم، مناسب تر است، تا آن كه با عهد به معناى تحذير و زنهار از ابليس تطبيق گردد.

چون بين اعراض از ياد خدا، و پيروى ابليس از نظر مفهوم مناسبت زيادى نيست، به خلاف ميثاق بر ربوبيت، كه به آن مناسب تر است، چون ميثاق بر ربوبيت به اين معنا است، كه آدمى فراموش نكند، كه ربى، يعنى مالكى مدبر دارد، و يا بگو انسان تا ابد، و در هيچ حالى فراموش نكند، كه مملوك طلق خداست، و خود مالك هيچ چيز براى خود نيست، نه نفعى، و نه ضررى، نه مرگى و نه حياتى، و نه نشورى، و يا بگو: نه ذاتا مالك چيزى است، و نه وصفا، و نه فعلا.

و معلوم است آن خطيئه اى كه در مقابل اين ميثاق قرار مى گيرد، اين است كه آدمى از مقام پروردگارش غفلت بورزد، و با سرگرم شدن به خود، و يا هر چيزى كه او را به خود سر گرم مى كند، از قبيل زخارف حياة دنياى فانى، و پوسنده، مقام پروردگارش را از ياد برد.

ص: 72


1- . طه / 124.
2- . طه / 124.

38. نتيجۀ توجه حضرت آدم(علیه السلام)، به عهد خدا

اشاره

و لكن اگر آدمى در زندگى دنيا با اختلاف جهات، و تشتت اطراف، و انحاء آن، و اين كه اين زندگى را تنها به نيكان اختصاص نداده اند، بلكه مؤمن و كافر در آن مشتركند، در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه اين زندگى بحسب حقيقت و باطن، و از نظر علم به خداى تعالى، و جهل به او، مختلف است، آن كس كه عارف به مقام پروردگار خويش است، وقتى خود را با زندگى دنيا كه همه رقم كدورتها، و انواع ناملايمات و گرفتاري ها دارد، مقايسه كند، و در نظر بگيرد: كه اين زندگى آميخته اى از مرگ و حيات، و سلامتى و بيمارى، و فقر و توانگرى، و راحت و تعب، و و جدان و فقدان است، و نيز در نظر بگيرد: كه همه اين دنيا چه آن مقدارش كه در خود انسان است، و چه آن ها كه در خارج از ذات آدمى است، مملوك پروردگار اوست، و هيچ موجودى از اين دنيا استقلال در خودش و در هيچ چيز ندارد، بلكه همه از آن كسى است كه نزد وى بغير از حسن و بهاء و جمال و خير آن هم به آن معنايى از جمال و خير كه لايق عزت و جلال او باشد وجود ندارد، و از ناحيه او به جز جميل و خير صادر نمي شود آن وقت مى فهمد كه هيچ چيزى در عالم مكروه نيست، تا از آن بدش آيد، و هيچ مخوفى نيست، تا از آن بترسد، و هيچ مهيبى نيست، تا از آن به دلهره بيفتد، و هيچ محذورى نيست تا از آن بر حذر شود.

بلكه با چنين نظر و ديدى، مى بيند كه آن چه هست، همه حسن و زيبايى و محبوب است، مگر آن چيزهايى كهپروردگارش به او دستور داده باشد كه مكروه و دشمن بدارد، تازه همان چيزها را هم باز به خاطر امر خدا مكروه و دشمن مي دارد، و يا محبوب قرار مى دهد، و از آن لذت برده و به امر آن ابتهاج بخرج مي دهد، و

ص: 73

خلاصه چنين كسى غير از پروردگارش ديگر هيچ هم و غمى ندارد، و به هيچ چيز ديگر نمى پردازد.

و همه اين ها براى اين است كه چنين كسى همه عالم را ملك طلق پروردگار خود مى بيند، و براى احدى غير خدا بهره و نصيبى از هيچ ناحيه عالم قائل نيست، چنين كسى چه كار دارد به اين كه مالك امر، چه تصرفاتى در ملك خود مى كند؟ چرا زنده مى كند؟ و يا مى ميراند؟ و چرا نفع مي رساند؟ و يا ضرر؟ و هم چنين در هيچ حادثه اى كه او به وجود مى آورد، چون و چرا نمى كند.

اين است آن زندگى طيب، و پاكى كه هيچ شقاوتى در آن نيست، نورى است كه آميخته با ظلمت نيست، سرورى است كه غم با آن نيست، وجدانى است كه فقدى با آن جمع نمي شود، غنائى است كه با هيچ قسم فقرى آميخته نمى گردد، همه اين ها موهبت هايى است كه با ايمان به خداى سبحان دست مي دهد.

نتيجۀ غفلت از عهد خدا

در مقابل اين زندگى، يك قسم زندگى ديگر هست، و آن زندگى كسى است كه به مقام پروردگار خود جاهل است، چون اين بى نوا با انقطاع از پروردگار خود چشمش به هيچ چيز از خودش و از خارج خودش نمى افتد، مگر آن كه آن را مستقل بالذات، و مضر و يا نافع، خير و يا شر بالذات مى بيند، و در نتيجه در سر تا سر زندگى ميانه ترس از آن چه مى رسد، و حذر از آن چه از آن پرهيز مى كند، و اندوه از آن چه از دست مي دهد، و حسرت از آن چه از او كم مي شود، از مال و جاه و فرزندان و ياران، و ساير آن چه محبوب او است، و بدان تكيه و اعتماد دارد، و در زندگى خود مؤثر مي داند غوطه ور است.

ص: 74

او مانند دوزخيان، كه هر وقت پوست بدنشان بسوزد، پوستى ديگر بر تن آنان مى كنند، هر گاه با يك ناملايمى خو بگيرد، و با تلخى آن عادت كند، با ناملايم تازه ترى و سوزنده ترى روبرو مي شود، تا عذاب را با ذائقه قلبش بچشد، و دلش همواره دچار اضطراب و پريشانى باشد، و جانش همواره چون شمع بسوزد، و آب بشود، و سينه اش همواره تنگ و بى حوصله باشد، گويى مي خواهد به آسمان بالا رود، آرى خداوند اين چنين پليدى را بر كسانى كه ايمان نمى آورند مسلط مى كند، «كَذلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ».(1) حال كه اين معنا روشن شد، خواننده عزيز متوجه شد: كه بازگشت اين دو امر، يعنى فراموش كردن ميثاق، و شقاوت در زندگى دنيا، به يك امر است، و شقاوت دنيوى از فروغ فراموشى ميثاق است.

و اين همان نكته ايست كه خداى سبحان مى فرمايد: «فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً، فَمَنِ اتَّبَعَ هُدايَ فَلا يَضِلُّ وَ لا يَشْقى، وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً، وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى»(2)،

بدان اشاره نموده است، چون خطاب را در آن متوجه عموم بشر و اهل دنيا كرده.

و آن گاه در سوره مورد بحث، به جاى آن بيان، اين طور فرموده: «فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»؛ «كسى كه هدايت مرا پيروى كند، نه خوفى بر آنان خواهد بود، و نه اندوهناك مي شوند.»(3)

از همين جا مي تواند حدس بزند كه شجره نامبرده درختى بوده كه نزديكى بدان مستلزم تعب و بدبختى در زندگى دنيا بوده، و آن شقاء اين است كه انسان در

ص: 75


1- . انعام / 125.
2- . طه / 124.
3- . بقره / 38.

دنيا پروردگار خود را فراموش كند، و از مقام او غفلت بورزد، و گويا آدم نمى خواست ميانه آن درخت، و ميثاقى كه از او گرفته بودند، جمع كند، هم آن را داشته باشد، و هم اين را، ولى نتوانست، و نتيجه اش فراموشى آن ميثاق و وقوع در تعب زندگى دنيا شد، و در آخر، اين خسارت را با توبه خود جبران نمود.

«وَ كُلا مِنْها رَغَداً»؛ كلمه (رغد) به معناى گوارايى و خوشى زندگى است، وقتى مي گويند (أرغد القوم مواشيهم)، معنايش اين ست كه اين مردم حيوانات خود را رها كردند، تا هر جور خود مي خواهند بچرند، و وقتى مي گويند: (قوم رغد) و يا (نساء رغد)، معنايش (قومى و يا زنانى مرفه و داراى عيشى گوارا) مي باشد.

«وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ»؛ و گويا نهى در اين جمله، نهى از خوردن ميوه آن درخت بوده، نه خود درخت، و اگر از آن تعبير كرده به اين كه (نزديك آن درخت مشويد)، براى اين بوده كه شدت نهى، و مبالغه در تأكيد را برساند، به شهادت اين كه فرمود: «همين كه از آن درخت چشيدند، عيب هاشان بر ملا شد»(1) و نفرمود«همين كه از آن خوردند» و گر نه آيه «فَأَكَلا مِنْها فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما»؛(2)

صريح در اين است كه منظور از نزديك نشدن به آن، خوردن آن ست، و مخالفتى هم كه نتيجه اش بر ملا شدن عيب ها شد، همان خوردن بود، نه نزديكى.

«فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ» كلمه ظالمين اسم فاعل از ظلم است، نه ظلمت، كه بعضى از مفسرين احتمالش را داده اند، چون خود آدم و همسرش در آيه: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا»، اعتراف به ظلم خود كرده اند.

ص: 76


1- . اعراف / 22.
2- . طه / 121.

چيزى كه هست خداى تعالى اين تعبير را در سوره «طه» مبدل به تعبير شقاوت كرده در اين جافرموده: «فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ»، و در آن جا فرموده «فَلا يُخْرِجَنَّكُما مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقى»، و شقاء به معناى تعب است، هم چنان كه خود قرآن آن را تفسير نموده، و تفصيل داده به اين كه «إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيها، وَ لا تَعْرى، وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحى»،(1) كه ترجمه اش گذشت از اين جا به خوبى روشن مى گردد كه وبال ظلم نامبرده همان واقع شدن در تعب زندگى در دنيا، از گرسنگى، و تشنگى، و عريانى، و خستگى بوده، و بنا بر اين ظلم آدم و همسرش، ظلم بنفس خود بوده، نه نافرمانى خدا، چون اصطلاحا وقتى اين كلمه گفته مي شود، معصيت و نافرمانى و ظلم به خداى سبحان بذهن مى رسد.

در نتيجه اين نيز روشن مى گردد، كه پس نهى نامبرده يعنى (نزديك اين درخت مشويد) نهى تنزيهى، و ارشادى، و خلاصه خيرخواهانه بوده، نه نهى مولوى، كه تا نافرمانيش عذاب داشته باشد، (مثل اين كه شما بفرزند خود بگويى) پا برهنه راه مرو، چون ممكن است ميخ پاى تو را سوراخ كند)، و مخالفت چنين نهيى را معصيت نمي گويند.

پس آدم و همسرش بنفس خود ظلم كردند، و خود را از بهشت محروم ساختند، نه اين كه نافرمانى خدا را كرده، و به اصطلاح گناهى مرتكب شده باشند.

از اين هم كه بگذريم، اگر نهى خدا، تكليفى و مولوى بود، بايد بعد از آن كه مرتكبش توبه كرد، و توبه اش قبول هم شد، كيفرش نيز برداشته شود، و ما مى بينيم در مورد آدم اين كيفر برداشته نشد، چون توبه كردند، و توبه شان هم قبول شد، ولى

ص: 77


1- . طه / 119.

به بهشت برنگشتند، و وضعى را كه در آن جا داشتند به دست نياوردند، و اگر نهى و تكليف خدا ارشادى نبود، بايد غير از اثر وضعى و تكوينى، اثر ديگرى شرعى نداشته باشد، چون توبه اثر شرعى گناه را از بين مى برد، و بايد در مورد آدم و همسرش نيز اثر شرعى گناه را از بين مى برد، و دوباره به بهشت بر مى گشتند، و مقام قرب را به دست مى آوردند، ولى نياوردند، پس مى فهميم كه نهى خدا مولوى نبوده، تنها ارشاد آدم، و خير خواهى او بوده، و انشاء اللَّه بعدا تتمه اى براى اين بحث خواهد آمد.

39. آدم و هوا و انبياء(علیهم السلام)، ودیدن شیطان

آدم و همسرش، شيطان را مي ديدند هم چنان كه انبياء(علیهم السلام) او را مى ديدند

«فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ»؛ ظاهر از اين جمله، مانند نظائرش، اين است كه شيطان آدم را گول زد، و هر چند كه اين عبارت بيش از اين دلالت ندارد، كه گول زدن آدمش مانند گول زدن ما فرزندان آدم از راه القاء وسوسه در قلب بوده، بدون اين كه خودش را به طرف نشان دهد، هم چنان كه ما را هم گول مى زند، و ما تا كنون خود او را نديده ايم.

لكن از امثال آيه: «فَقُلْنا يا آدَمُ إِنَّ هذا عَدُوٌّ لَكَ وَ لِزَوْجِكَ»، كه خداوند با كلمه «هذا» اشاره به شيطان كرده، فهميده مي شود كه خدا وى را به آدم و همسرش نشان داده بود، و معرفيش كرده بود، معرفى به شخص او، و عين او، نه معرفى به وصف او، و هم چنين آيه «يا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ»، كه حكايت كلام شيطان است، كه قرآن كريم آن را به صورت حكايت خطاب آورده، و اين دلالت دارد بر

ص: 78

اين كه گوينده آن كه شيطان است، در برابر آدم ايستاده، و با او صحبت مى كرده، و خلاصه، سخن، سخن كسى است كه شنونده او را مى ديده.

و هم چنين آيه «وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ»؛(1)

كه در سوره اعراف است، چون قسم خوردن ازكسى تصوّر دارد كه ديده شود.

و هم چنين آيه «وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ؟» كه آن نيز دلالت دارد بر اين كه شيطان براى آدم و همسرش ديده مي شد، و او را مى ديده اند، و اگر حال آن دو نيز نسبت بشيطان، مثل حال ما بوده، كه او را نمى بينيم، و تنها وسوسه اش بما مى رسد، مي توانستند بگويند: ما كه شيطانى نديديم، و خيال كرديم اين وسوسه ها از افكار خودمان بوده، و هيچ احتمال نداديم كه از ناحيه او باشد، و ما هيچ قصد مخالفت با سفارشى كه در خصوص هوشيارى از وسوسه شيطان كردى نداشتيم.

و سخن كوتاه اين كه آدم و همسرش شيطان را مى ديدند، و او را مى شناختند، هم چنان كه انبياء با اين كه بعصمت خدايى معصومند، او را مى ديدند و هنگامى كه مي خواست متعرض ايشان بشود، مى شناختند، هم چنان كه روايات وارده دربارۀ نوح، و ابراهيم و موسى، و عيسى، و يحيى، و ايوب، و اسماعيل، و محمد(صلی الله علیه وآله وسلم)، بر اين معنا دلالت دارد.

و هم چنين ظاهر آيات اين داستان، از قبيل آيه «ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ» كه به روشنى مى رساند شيطان با آن دو تن در برابر درخت نامبرده ايستاده بود، و قبلاً خود را به بهشت در انداخته، و طرح دوستى با آن دو ريخته، و با وسوسه

ص: 79


1- . اعراف / 21.

خود فريبشان داده، و اگر بگويى شيطان كه داخل بهشت نمي شود؟ در پاسخ مى گوييم: اين اشكال وقتى وارد است كه بهشت مورد بحث، بهشت خلد باشد، و چنين نبوده، بلكه اين جريان در بهشتى ديگر صورت گرفته، به دليل اين كه همگى آن ها از آن بهشت بيرون شدند، و اگر بهشت خلد بود، با بيرون شدن نمى ساخت.

و، اما اين خطاب كه خداى تعالى بابليس كرد كه: «فَاهْبِطْ مِنْها، فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها، فَاخْرُجْ»؛ «از اين بهشت فرود آى، كه در اين جا نمى توانى تكبر كنى، پس از آن بيرون شو.»(1) كه به ظاهر فرمان بيرون شدن ابليس از بهشت است، ممكن است بگوئيم: مراد از آن بيرون شدنش از ميانه ملائكه، و يا از آسمان، و مقام قرب و تشريف است.

«وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ»؛ از ظاهر سياق بر مى آيد كه خطاب در اين آيه متوجه آدم و همسرش و ابليس همگى است، ولى در سوره اعراف خطاب را متوجه خصوص ابليس كرد، و فرمود: «فَاهْبِطْ مِنْها، فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها»(2) و اين از آن جهت است كه در حقيقت خطاب در آيۀ مورد بحث، نظير جمع بين دو خطاب است، تا آن چه خدا قضائش را رانده حكايت كند، مانند عداوت ميانه ابليس ملعون، و آن دو و ذريه آنان، و نيز مانند زندگى كردن آدميان در زمين، و مردنشان در همان جا، و مبعوث شدنشان از آن جا.

40. ذريۀ آدم(علیه السلام) در حكم، با آدم شريكند

اشاره

و ذريۀ آدم در حكم، با خود آدم شريك است، هم چنان كه از ظاهر آيه: «فِيها

ص: 80


1- . اعراف / 13.
2- . اعراف / 14.

تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ»؛(1)و نيز از آيۀ «وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ، ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ»؛(2)

اين معنا استفاده مي شود.

پس اگر آن روز ملائكه را وادار كرد، تا براى آدم سجده كنند، از اين جهت كه خليفه خدا در زمين است، در حقيقت اين حكم سجده شامل همۀ افراد بشر مي شود، و در حقيقت سجده ملائكه براى خصوص آدم، از اين باب بوده، كه آدم قائم مقام و نمونه و نايب از همه جنس بشر بوده است.

قصۀ اسكان آدم و همسرش در بهشت و هبوط آن ها، مثلى است براى مجسم ساختن وضع انسان

به نظر نزديك مى آيد كه قصۀ منزل دادن به آدم و همسرش در بهشت، و سپس فرود آوردنش به خاطر خوردن از درخت، به منزلۀ مثل و نمونه اى باشد، كه خداى تعالى وضع آدميان را قبل از نازل شدن بدنيا، و سعادت و كرامتى كه در منزل قرب و حظيره قدس داشت، و آن دار نعمت و سرور، و انس و نور، و آن رفقاى پاك، و دوستان روحانى، و جوار رب العالمين، كه داشت، به آن مثل مجسم ساخته است.

باشد، و نتوانيم با آن عمل، نسبت به بندگان صالح خدا، و يا قبور اولياء او، و يا آثار آنان اظهار محبت كنيم،چون چنين منعى از راه دليل عقلى و يا نقلى نرسيده، و ما انشاء اللَّه به زودى در محل مناسب باز پيرامون اين مطلب بحث خواهيم كرد.

و هم چنين اين معنا را كه انسان كذايى در مقابل آن همه نعمت كه در اختيار داشته، و به جاى آن ها گرفتارى، و بدبختى، و تعب، و خستگى، و مكروه، و آلام، را

ص: 81


1- . اعراف / 25.
2- . اعراف / 11.

اختيار مى كند، به جاى اين كه سعى كند خود را بهمانجا كه از آن جا آمده برساند، و برگرداند، بحيات دنياى فانى، و جيفه گنديده و پست آن ميل مى كند، مجسم مي سازد.

و نيز در قالب اين مثال اين معنا را بيان مى كند: كه نه تنها آدم را بعد از توبه اش بدار كرامت و سعادت برگردانيد، بلكه هر انسانى كه راه خطا پيموده، اگر برگردد، و به سوى پروردگار خود رجوع كند، خداى تعالى او را بدار كرامت و سعادتش برمى گرداند، و اگر برنگردد و هم چنين دست بدامن زمين بزند، و هواهاى نفس را پيروى كند، چنين كسى به جاى شكر نعمت خدا، كفران ورزيده، و خود را بدار البوار كشانده، جهنمى كه خود افروخته، و چه بد قرارگاهى است.

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ»، كلمه (تلقى)، به معناى تلقن است، و تلقن به معناى گرفتن كلام است، اما با فهم و علم، و اين تلقى دربارۀ آدم، طريقه اى بوده كه توبه را براى آدم آسان مى كرده.

توبه عبد بين دو توبه خدا واقع است

از اين جا روشن مي شود كه توبه دو قسم است، يكى توبه خدا، كه عبارتست از برگشتن خدا به سوى عبد، برحمت، و يكى توبه عبد، كه عبارتست از برگشتن بنده به سوى خدا، به استغفار، و دست بردارى از معصيت.

و توبه بنده محفوف و پيچيده به دو توبه از خدا است، و در بين آن دو قرار مى گيرد، به اين معنا كه بنده در هيچ حالى از احوال، از خداى خود بى نياز نيست، و اگر بخواهد از لجن زار گناه نجات يافته، توبه كند، محتاج به اين است كه خدا چنين توفيقى به او بدهد، و اعانت و رحمت خود را شامل حال او بسازد، تا او موفق

ص: 82

بتوبه بگردد، و وقتى موفق بتوبه شد، تازه باز محتاج به يك توبه ديگرى از خداست، و آن اين است كه باز خدا برحمت و عنايتش به سوى بنده رجوع كند، و رجوع او را بپذيرد، پس توبه بنده وقتى قبول شود، بين دو توبه از خدا قرار گرفته است، هم چنان كه آيه: «ثُمَّ تابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا»؛(1) «پس خدا به سوى ايشان توبه آورد، تا ايشان توبه كنند.» بر اين معنا دلالت دارد.

و آن قرائت كه كلمه (آدم) را به صداى بالا، و كلمه (كلمات) را به صداى پيش خوانده، با اين نكته مناسب است، هر چند كه آن قرائت ديگر، يعنى به صداى پيش خواندن آدم، و به صداى بالا خواندن كلمات)، نيز با اين معنا منافات ندارد.

و، اما اين كه اين كلمات چه بوده؟ چه بسا احتمال داده شود، كه اين همان چيزى بوده كه خداى تعالى از آدم و همسرش در سوره اعراف حكايت كرده، كه «قالا: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»(2) باشد، كه ترجمه اش گذشت، و لكن عيبى كه در اين احتمال هست، اين است كه در سوره اعراف اين كلمات قبل از نقل هبوط آدم واقع شده، و بعد از نقل اين كلمات فرموده: «قلنا اهبطوا...». و در سوره مورد بحث اول آيه «قلنا اهبطوا...» آمد بعدا آيه «فتلقى...» لكن در اين بين مطلبى هست، و آن اين است كه اگر به خاطر داشته باشيد، در صدر اين داستان، وقتى خداى تعالى به ملائكه فرموده: مي خواهم در زمين خليفه قرار دهم- ملائكه گفتند:-

آيا مي خواهى در آن كسى را قرار دهى كه فساد انگيزد؟ و خونريزى كند؟ با

ص: 83


1- . توبه / 118.
2- . اعراف / 23.

اين كه ما تو را به حمدت تسبيح مى گوييم، و تقديست مى كنيم (تا آخر) و خداى تعالى اين سخن ملائكه را و اين ادعايشان را كه دربارۀ خليفه زمينى كردند، و اين نسبتى را كه بوى دادند، رد نكرد، و در پاسخ نفرمود: نه، خليفه زمينى اين كارها را نمى كند، تنها اسماء را به آدم تعليم كرد.

معلوم مي شود با همين تعليم اسماء اعتراض ملائكه خود به خود باطل مي شود، و گر نه اعتراض ملائكه هم چنان بقوت خود باقى مي ماند، و حجت عليه آنان تمام نمي شد، پس معلوم مي شود، در ميانه اسمايى كه خدا به آدم تعليم داده، چيزى بوده كه براى معصيت كار بعد از معصيتش بدرد مي خورده، و چاره گناه او را مى كرده، پس اى بسا تلقى آدم از پروردگار خود، مربوط بيكى از آن اسماء بوده.

اين را نيز بايد دانست، كه آدم(علیه السلام) هر چه كه به خود ستم كرد، و خود را در پرتگاه هلاكت، و دو راهىسعادت و شقاوت، كه همان زندگى دنيا است، افكند، به طورى كه اگر در همان مهبط خود، يعنى دنيا باقى مي ماند، هلاك مي شد، و اگر به سعادت اولى خود برمى گشت تازه خود را به تعب افكنده بود، پس در هر حال بنفس خود ستم كرد، الا اين كه با همين عمل، خود را در مسير سعادت، و در طريق منزلى از كمال قرار داد، كه اگر اين عمل را نمى كرد، و به زمين نازل نمي شد، و يا بدون خطا نازل مي شد، به آن سعادت و كمال نمى رسيد.

آرى اگر پدر و مادر بشر، به زمين نمى آمدند، كى مي توانستند متوجه فقر، و ذلت، و مسكنت، و حاجت، و قصور، خود شوند؟ و چگونه بدون برخورد با تعب و زحمت و رنج زندگى، به روح و راحت در حظيرة القدس، و جوار رب العالمين مى رسيدند؟ و براى جلوه كردن اسماء حسناى خدا، از عفو، و مغفرت، و رأفت،

ص: 84

و توبه، و ستر، و فضل، و رأفت، و رحمت، موردى يافت نمي شد چون مورد اين اسماء حسناى خدا، گنه كارانند، و خدا را در ايام دهر نسيم هاى رحمتى است، كه از آن بهره مند نمي شوند، مگر گنه كارانى كه متعرض آن شوند، و خود را در معرض آن قرار دهند.

پس اين توبه همان است كه به خاطر آن راه هدايت را بروى انسان گشودند، تا آن را مسير خود قرار دهند، و تنظيف منزلى است، كه بايد در آن جا سكونت كنند، و به دنبال همان راه و آن هدايت بود، كه در هر عصرى دينى، و ملتى براى بشر تشريع شد.

دليل اين معنا كلام خدا است، كه مى بينى مكرر سخن از توبه آورده، و آن را بر ايمان مقدم ذكر كرده، مثلاً فرموده: «فَاسْتَقِمْ كَما أُمِرْتَ، وَ مَنْ تابَ مَعَكَ»؛(1)

«آن طور كه مأمور شده اى استقامت بورز، هم خودت و هم هر كس كه با تو توبه كرده.» و نيز فرموده: «وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ»؛(2)

«من آمرزنده ام براى هر كس كه توبه كند، و ايمان آورد» و آيات ديگرى نظير آن.

«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً»؛ اين آيه اولين فرمانى است كه در تشريع دين، براى آدم و ذريه او صادر شده، دين را در دو جمله خلاصه كرده، كه تا روز قيامت چيزى بر آن دو جمله اضافه نمي شود.

و خواننده عزيز اگر در اين داستان، يعنى داستان بهشت و مخصوصاً در آن شرحى كه در سوره طه آمده، دقت كند، خواهد ديد كه جريان داستان طورى بوده،

ص: 85


1- . هود / 112.
2- . طه / 82.

كه ايجاب مى كرده، خداوند اين قضاء را دربارۀ آدم و ذريه اش براند، و اين دو جمله را در اولين فرمانش قرار بدهد، خوردن آدم از آن درخت ايجاب كرد، تا قضاء هبوط او، و استقرارش در زمين، و زندگي اش را در آن براند، همان زندگى شقاوت بارى كه آن روز وقتى او را از آن درخت نهى مى كرد، از آن زندگى تحذيرش كرد، و زنهارش داد.

و توبه اى كه كرد باعث شد قضايى ديگر، و حكمى دوم، دربارۀ او بكند، و او و ذريه اش را بدين وسيله احترام كند، و با هدايت آنان به سوى عبوديت خود، آب از جوى رفته او را بجوى باز گرداند.

پس قضايى كه اول رانده شد، تنها زندگى در زمين بود، ولى با توبه اى كه كرد، خداوند همان زندگى را زندگى طيب، و طاهرى كرد، به نحوى كه هدايت به سوى عبوديت را با آن زندگى تركيب نموده، يك زندگى خاصى از تركيب دو زندگى زمينى و آسمانى فراهم آورد.

اين آن نكته اي ست كه از تكرار او بهبوط در اين سوره استفاده مي شود، چون در اين سوره، يك بار مى فرمايد: «وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ، وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ، وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ»؛ «گفتيم: همگى به زمين هبوط كنيد، در حالى كه بعضى دشمن بعض ديگر هستيد، و تا مدتى معين در آن منزل كنيد و تمتع ببريد.»، بار دوم مى فرمايد: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً»؛ «گفتيم همگى از بهشت فرود شويد، پس هر گاه هدايتى از من به سوى شما آمد، و البته خواهد آمد.»

و اين كه توبه ميانه اين دو امر بهبوط واسطه شده، اشعار بر اين معنا دارد، كه توبه وقتى از آدم و همسرش سر زده، كه هنوز از بهشت جدا نشده بودند، هر چند كه در بهشت هم نبوده، و موقعيت قبلى را نداشته اند.

ص: 86

و اين اشعار را نيز دارد، كه نداى «وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟»(1) «پروردگارشان ندايشان داد: كه مگر شما را از اين درخت نهى نكردم؟» بعد از نهى «لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ»، بوده كه در اولى اشاره را با لفظ «تلكما» آورد، كه مخصوص اشاره به دور است، و در دومى كه قبل از اولى واقع شده، اين اشاره با لفظ «هذا» آمده، كه مخصوص اشاره به نزديك است، در اولى كلمه «نادى؛ ندا كرد» آمده، كهباز مخصوص دور است، و در دومى كلمه «قال» كه مخصوص نزديك است به كار رفته است.

اين نكته را هم بايد دانست: كه از ظاهر جمله: «وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتاعٌ إِلى حِينٍ»، و جمله «فِيها تَحْيَوْنَ، وَ فِيها تَمُوتُونَ، وَ مِنْها تُخْرَجُونَ»؛(2) برمى آيد: كه نحوه حياة بعد از هبوط، با نحوه آن در قبل از هبوط، فرق مى كند، حياة دنيا حقيقتش آميخته با حقيقت زمين است، يعنى داراى گرفتارى، و مستلزم سختى، و بدبختى است، و لازمه اين نيز اين است كه انسان در آن تكون يابد، و دو باره با مردن جزو زمين شود، و آن گاه براى بار ديگر از زمين مبعوث گردد.

در حالى كه حياة بهشتى حياتى است آسمانى، و از زمينى كه محل تحول و دگرگونى است منشأ نگرفته است.

از اين جا ممكن است به طور جزم گفت: كه بهشت آدم در آسمان بوده، هر چند كه بهشت آخرت و جنت خلد، (كه هر كس داخلش شد ديگر بيرون نمي شود)، نبوده باشد.

ص: 87


1- . اعراف / 22.
2- . اعراف / 25.

بله در اين جا اين سؤال باقى مي ماند: كه معناى آسمان چيست؟ و بهشت آسمانى چه معنا دارد؟ كه انشاء اللَّه خداى تعالى توفيق مي دهد، بحث مفصل و جامع الاطرافى، پيرامون آن بكنيم.

41. مگر پيامبر هم گناه مى كند؟

اشاره

چيزى كه باز در اين جا باقى مانده اين است كه خطيئه و گناه آدم، چه معنا دارد؟ مگر پيامبر هم گناه مى كند؟ در پاسخ از اين سؤال مى گوئيم، آن چه در بدو نظر از آيات ظاهر مي شود، اين است كه آن جناب رسما گناه كرده، مانند جمله «فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ»؛ «زنهار از اين درخت نخوريد كه از ستم گران مي شويد»، و نيز جمله: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى»؛(1) «آدم پروردگار خود را نافرمانى كرد، و در نتيجه گمراه شد»،(2) و نيز مانند اعترافى كه خود آن جناب كرده، و قرآن آن را حكايت نموده فرموده: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛(3) «پروردگارا به خود ستم كرديم، و اگر ما را نيامرزى، و رحم نكنى، از زيانكاران خواهيم بود»، اين آن مطلبى است كه از نظر خود اين ظواهر، و قطع نظر از رسيدگى به دقت همه آيات داستان، به نظر مى رسد، و، اما اگر در همه آيات داستان تدبر كنيم، و نهى از خوردن درخت را مورد دقت قرار دهيم، يقين پيدا مى كنيم:

كه نهى نامبرده نهى مولوى نبوده، تا نافرمانيش معصيت خدا باشد، بلكه تنها راهنمايى و خير خواهى، و ارشاد بوده، و خداى تعالى خواسته است مصلحت

ص: 88


1- . اعراف / 23.
2- . اعراف / 23.
3- . اعراف / 23.

نخوردن از درخت، و مفسده خوردن آن را بيان كند، نه اين كه با اراده مولوى آدم را بعبث، وادار به نخوردن از آن كند.

دليل اين معنا چند چيز است، اول اين كه خداى تعالى هم در سوره مورد بحث، و هم در سوره اعراف، ظلم را متفرع بر مخالفت نهى كرده، و فرموده: «لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ»، و آن گاه در سوره «طه» اين ظلم را به شقاوت مبدل نموده، و فرموده «مواظب باشيد شيطان شما را بيرون نكند، و گر نه بدبخت مي شويد».

آن گاه اين بدبختى را در چند جمله كه به منزلۀ تفسير است، بيان كرده، و فرموده: «تو در اين بهشت نه گرسنه مي شوى، و نه تشنه، و نه عريان، و نه گرمازده»، و با اين بيان روشن كرده كه مراد به شقاوت، شقاوت و تعب دنيوى است، كه از لوازم جدا ناشدنى زندگى زمينى است، چون در زمين است كه انسان بگرسنگى، و تشنگى، و لختى، و امثال آن گرفتار مي شود.

مخالفت نهى ارشادى گناه نيست

پس معلوم شد خدا آدم را نهى كرد تا گرفتار اين گونه عوارض نشود، و هيچ علت ديگرى كه باعث نهى مولوى باشد، بيان نكرد، پس به اين دليل نهى نامبرده ارشادى بوده، و مخالفت نهى ارشادى گناه نيست، و مرتكب آن را خارج از رسم عبوديت نمى شمارند.

حال كه مسلم شد نهى مزبور ارشادى بوده، بايد ظلم در آن چند جمله را هم طورى معنا كنيم، كه به نافرمانى و معصيت سر در نياورد، و آن اين است كه بگوئيم: مراد از آن، ظلم بنفس، و خود را گرفتار تعب و هلاكتكردن است، نه ظلم

ص: 89

به حقوق خدا، كه در باب مسأله ربوبيت و عبوديت، از منافيات شمرده مي شود، و اين خيلى روشن است.

دليل دوم مسأله توبه آدم است، چون توبه به معناى رجوع، و برگشتن بنده به خداست، كه اگر از ناحيه خدا قبول شود، گناه به كلى محو و نابود مى گردد، و گناه كار تائب، مثل كسى مي شود كه اصلا گناهى نكرده، و با چنين كسى معامله بنده مطيع و منقاد را مى كنند، و در خصوص مورد عملى كه كرده، معامله امتثال و انقياد را مي نمايند.

و اگر نهى از خوردن درخت نهى مولوى بود، و توبه آدم هم توبه از گناه عبودى، و رجوع از مخالفت نهى مولوى مولى بود، بايد بعد از توبه دوباره به بهشت برمى گشت، چون توبه مخالفت او را از بين برده بود، زيرا صريح قرآن است كه خدا توبه آدم را پذيرفت، و حال آن كه مى بينيم بعد از توبه هم در زمين باقى ماند، و به بهشتش برنگرداندند.

از اين جا معلوم مي شود كه بيرون شدن از بهشت، به دنبال خوردن از درخت، يك اثر ضرورى، و خاصيت تكوينى آن خوردن بوده، عينا مانند مردن به دنبال زهر خوردن، و سوختن به دنبال در آتش افتادن، هم چنان كه در همه موارد تكليف ارشادى، اثر، اثر تكوينى است، نه اثر مولوى، مثلاً مجازات، در مورد تكليف مولوى است، مانند سوختن در آتش دوزخ، در برابر ترك نماز، و استحقاق مذمت، و دورى از خدا در برابر مخالفت هاى عمومى، و اجتماعى.

سوم اين كه در آن روز كه اين مخالفت سر زد، اصلا دينى تشريع نشده بود، و بعد از هبوط آدم دين خدا نازل شد، به شهادت اين كه در آيات همين داستان فرمود:

ص: 90

«همگى از بهشت هبوط كنيد، و فرود شويد، پس هر گاه از ناحيه من دينى، و هدايتى برايتان آمد، هر كس هدايتم را پيروى كند، ترسى بر آنان نيست، و دچار اندوهى نيز نمي شوند، و كسانى كه پيروى آن نكنند، و كفر ورزيده، آيات ما را تكذيب نمايند، آنان اصحاب آتش، و در آن جاودانه اند.»

اين دو آيه كلامى است كه تمامى تشريع ها و قوانينى را كه خداى تعالى در دنيا از طريق ملائكه، و كتاب هاى آسمانى، و انبيايش مى فرستد، شامل است، و خلاصه اين آيه اولين تشريع و قانونى را كه خداى تعالى در دنياى آدم، و براى بشر مقرر كرده، حكايت مى كند، و به طورى كه خدا حكايت كرده، اين قضيه بعد از امر دومى هبوط واقع شده، و واضح است كه امر به هبوط، امرى تكوينى، و بعد از زندگى آدم در بهشت، و ارتكاب آن مخالفت بوده، پس معلوم شد كه در آن روز، و در حين مخالفت آن دستور، و خوردن از درخت، هيچ دينى تشريع نشده بود، و هيچ تكليف مولوى و خطابى مولوى از خداى تعالى صادر نشده بود.

معنى ظلم و عصيان و غوايت آدم

حال اگر بگويى: وقتى نهى خدا نهى ارشادى باشد، و نه نهى مولوى، ديگر چه معنا دارد كه خدا عمل آدم را ظلم و عصيان و غوايت بخواند؟

در جواب مى گوييم:، اما ظلم بودن عمل آدم، كه در گذشته در باره اش سخن رفت، و گفتيم:

معنايش ظلم بنفس خود بوده، و، اما كلمه عصيان، در لغت به معناى تحت تأثير قرار نگرفتن، و يا به سختى قرار گرفتن است، مثلاً وقتى گفته مي شود: (كسرته فانكسر، و كسرته فعصى) معنايش اين است كه من آن چيز را شكستم، و آن شكست،

ص: 91

و من آن را شكستم، ولى نشكست، يعنى از عمل من متاثر نشد، پس عصيان به معناى متاثر نشدن است، و عصيان امر و نهى هم به همين معنا است، و اين هم در مخالفت تكاليف مولوى صادق است، و هم در مورد خطاب هاى ارشادى.

چيزى كه هست، در عصر ما و در عرف ما مسلمانان، اين كلمه تنها متعين در معناى مخالفت اوامر مولوى، از قبيل (نماز بخوان، و روزه بگير، و حج به جاى آر) و نيز مخالفت نواهى مولوى، مانند (شراب مخور، و زنا مكن)، و امثال آن شده است، پس تعيين كلمه مورد بحث در معناى نامبرده، تعيين لغوى نيست، بلكه يا شرعى است، و يا تعيين در عرف متدينين است، و اين جور تعين، ضررى به عموميت معنا، از نظر لغت و عرف عام و جهانى نمى زند.

و، اما كلمه غوايت؟ اين كلمه به معناى اين است كه كسى قدرت بر حفظ مقصد خود، و تدبير نفس خود، در زندگي اش نداشته باشد، و نتواند خود را با هدفش، آن طور كه مناسب با هدف و سازگار با آن باشد، وفق دهد.

و معلوم است كه اين معنا در موارد مختلف اختلاف پيدا مى كند، در مورد ارشاد، معنايى به خود مى گيرد، و در مورد مولويت معنايى ديگر.

پس چرا آدم توبه كرد؟

حال اگر بگويى بسيار خوب، به بيان شما و اين كه عصمت آدم با كلمه ظلم و عصيان و غوايت منافات دارد از اشكال خود صرف نظر كرديم، و قانع شديم، كه منافات ندارد، ولى دربارۀ توبه آدم چه مى گويى؟ اگر ظلم و عصيان و غوايت، همه در مورد نهى ارشادى باشد، ديگر توبه چه معنا دارد، كه آدم بگويد: «و اگر ما را نيامرزى و به ما رحم نكنى حتما از خاسران خواهيم شد؟»

ص: 92

در جواب مى گوييم: توبه همان طور كه قبلاً نيز گفتيم، به معناى برگشتن است، و برگشتن نيز مانند آن سه كلمه ديگر، در موارد مختلف معانى مختلفى به خود مى گيرد، همان طور كه يك بنده سركش و متمرد، از اوامر مولا، و اراده او، مي تواند به سوى مولايش برگردد، و مولايش هم او را، به مقام قربى كه داشت، و از دست داده بود، برگرداند، هم چنين يك مريضى كه طبيبش او را از خوردن چيزى از ميوه ها، و يا خوردنى ديگر نهى كرده، و به خاطر حفظ سلامتى او نهى كرده، و بيمار، دستور وى را مخالفت نموده، و در نتيجه بيماريش شدت يافته، و خطر مرگ تهديدش نموده، او هم مي تواند توبه كند، و دوباره به طبيب مراجعه نمايد، تا او به رژيمى دستور دهد، تا دوباره به حال اول برگردد، و عافيت از دست رفته خود را باز يابد، كه در اين مورد طبيب بوى مي گويد: باز يافتن عافيت، محتاج به تحمل مشقت و دشوارى، و رياضت در فلان مقدار از زمان است، بايد در اين مدت اين رژيم دشوار را عملى كنى، تا سلامتى مزاجت كه داشتى به تو برگردد، و، بلكه از اول هم بهتر شوى.

و، اما مسأله طلب مغفرت آدم، و نيز طلب رحمت، و هم چنين كلمه خسران، كه در كلامش آورد، پاسخ يك يك آن ها از جواب هاى گذشته به دست مى آيد، كه گفتيم: اين گونه كلمات، در موارد مختلف، معانى مختلف به خود مى گيرند.

42. آیا بهشت آدم، بهشت دنيايى بوده است؟

بحث روايتى؛ آیا بهشت آدم بهشت دنيايى بوده؟

در تفسير قمى از پدرش و او بدون سند روايت آورده، كه: شخصى از امام صادق(علیه السلام) از بهشت آدم پرسيد، كه آيا از بهشت هاى دنيا بوده؟ و يا از بهشت هاى

ص: 93

آخرت؟ امام در پاسخ فرمود: از بهشت هاى دنيا بوده، آفتاب و ماه در آن طلوع مى كردند، و اگر از بهشت هاى آخرت بود، آدم تا ابد از آن بيرون نمي شد.

و نيز فرمود: خداى تعالى آدم را در بهشت منزل داد، و همه چيز را بغير از يك درخت برايش مباح كرد، و چون مخلوقى از خدا بود، كه بدون امر و نهى و غذا و لباس و منزل و ازدواج نمي توانست زندگى كند، چون جز بتوفيق خدا نفع و ضرر خود را تشخيص نمي داد، لا جرم فريب دستورات و سوگند ابليس را خورد، ابليس نزد او و همسرش آمده گفت: اگر از اين درخت كه خدا شما را نهى كرده، بخوريد، فرشته مي شويد، و براى هميشه در بهشت باقى ميمانيد، ولى اگر از آن نخوريد، خدا از بهشت بيرونتان خواهد كرد، و سپس سوگند خورد، براى آن دو، كه من خيرخواه شمايم، هم چنان كه خداى عزّ و جلّ داستان را حكايت كرده، مى فرمايد: «ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ،* وَ قاسَمَهُما: إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحِينَ»(1) آدم اين سخن را از او پذيرفته از آن درخت خوردند، و شد آن چه كه خداى تعالى حكايت كرده: «فَبَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما»، يعنى لباس هاى بهشتى كه خدا بر تن آنان پوشانده بود، بيفتاد، و شروع كردند به پوشاندن خود از برگ بهشت، «وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ؟»(2) بعد از اين عتاب كه خدا به آنان كرد، گفتند: پروردگارا ما به خود ستم كرديم، و اگر تو ما را نيامرزى، و رحم نكنى، حتما از زيانكاران خواهيم بود، كه قرآن توبه آنان را چنين حكايت كرده: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا،

ص: 94


1- . اعراف / 20 و 21.
2- . اعراف 22

وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»،(1) پس خداى تعالى به ايشان فرمود: «فرود شويد، در حالى كه بعضى دشمن بعضى ديگرتان باشيد، و شما در زمين قرارگاه، و تا مدتى معين زندگى داريد»، آن گاه امام فرمود: يعنى تا روز قيامت در زمين خواهيد بود، سپس فرمود: آدم بر كوه صفا هبوط كرد، و همسرش حوا بكوه مروه، و به مناسبت اين كه آدم صفى خدا بود، صفا را صفا، و به مناسبت اين كه حوامرئه و زن بود، كوه مروه را مروه خواندند.

آدم چهل روز به سجده بود، و بر بهشتى كه از دست داده بود مى گريست، تا آن كه جبرئيل بر او نازل شد، و گفت آيا جز اين بود كه خدا تو را به دست قدرت خود آفريده و از روح خود در تو دميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وا داشت؟ آدم گفت: همين طور بود، جبرئيل گفت: پس چرا وقتى تو را نهى كرد از خوردن آن درخت، نافرمانى كردى؟ آدم گفت: آخر ابليس به دروغ برايم سوگند خورد.(2)

در اين كه بهشت آدم از بهشت هاى دنيا بوده، رواياتى ديگر از طرف اهل بيت(علیهم السلام) رسيده، هر چند كه بعضى از آن ها در اين كه يكى از راويانش ابراهيم بن هاشم است، مشتركند.(3) و مراد به اين كه گفتيم از بهشت هاى دنيا بوده، اين است كه از بهشت هاى برزخى بوده، كه در مقابل بهشت خلد است و در بعضى از قسمت هاى اين روايات اشاره به اين معنا هست، مثل اين كه در روايت بالا فرمود: آدم بر صفا، و حوا بر مروه هبوط كرد، و نيز مانند اين تعبير: كه فرمود: مراد به «مَتاعٌ

ص: 95


1- . سوره اعراف / 23
2- . قمى، على بن ابراهيم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 43.
3- . مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 11، ص: 143.

إِلى حِينٍ» تا روز قيامت است، در نتيجه مكثى كه مردگان در برزخ، و رسيدن روز قيامت دارند، مكث زمينى است. و در همين زمين زندگى مى كنند، هم چنان كه آيه:

«قالَ: كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِينَ؟ قالُوا: لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ، فَسْئَلِ الْعادِّينَ: قالَ: إِنْ لَبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلًا، لَوْ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»؛ «گفت: در زمين چقدر از نظر عدد سال مكث كرديد؟ گفتند: يا يك روز، و يا پاره اى از يك روز، بايد از شمارگران بپرسى، گفت: شما جز اندكى مكث نكرديد اگر دانا مى بوديد»،(1) و نيز آيه «وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ، يُقْسِمُ الْمُجْرِمُونَ: ما لَبِثُوا غَيْرَ ساعَةٍ، كَذلِكَ كانُوا يُؤْفَكُونَ،* وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ الْإِيمانَ: لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِي كِتابِ اللَّهِ، إِلى يَوْمِ الْبَعْثِ، فَهذا يَوْمُ الْبَعْثِ، وَ لكِنَّكُمْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»؛ «و روزى كه قيامت به پا مي شود، مجرمان سوگند مي خورند: كه غير از ساعتى مكث نكرده اند آن روز نيز مانند دنيا كارشان بى دليل حرف زدن است، و كسانى كه علم و ايمانشان داده بوديم، در پاسخ گفتند: شما در كتاب خدا تا روز قيامت مكث كرديد، و اين همان قيامت است، و لكن شما نمي دانيد»،(2) نيز اين معنا را افاده مى كند، (چون در هر دو آيه وقتى سؤال از زندگى برزخ مى كنند، مى پرسند: چقدر در زمين مكث كرديد)، پس معلوم مي شود زندگى برزخى در همين زمين است.

علاوه بر اين كه عده اى از روايات از اهل بيت(علیهم السلام) دلالت دارد بر اين كه بهشت آدم در آسمان بوده، و او با همسرش از آسمان نازل شدند، از اين هم كه بگذريم كسانى كه انس ذهنى بروايات دارند، از اين كه بهشت نامبرده در آسمان باشد، و

ص: 96


1- . مؤمنون / 113.
2- . روم / 56.

آدم از آن جا به زمين هبوط كرده باشد، با اين كه در زمين خلق شده و در آن زندگى كرده باشند، هيچ تعجب نمى كند، هم چنان كه در روايات در عين اين كه آمده: كه بهشت در آسمان است، در عين حال آمده: كه سؤال قبر در قبر است، و همين قبر يا روضه اي ست از رياض بهشت، و يا حفره اي ست از حفره هاى دوزخ، و از اين قبيل تعبيرات.

ابليس چگونه خود را به آدم و همسرش رساند؟

و اما اين كه ابليس چه جور خود را به آدم و همسرش رسانيد؟ و براى اين كار از چه وسيله اى استفاده كرد؟ در روايات صحيح و معتبر، چيزى در آن باره نيامده.

43. داستان حضرت آدم(علیه السلام)، به نقل تورات

اشاره

ولى در بعضى اخبار آمده: كه مار و طاووس دو تا از ياوران ابليسند، چون ابليس را در اغواء آدم و همسرش كمك كردند، و چون اين روايات معتبر نبودند، از ذكر آن ها صرف نظر كرديم، و خيال مى كنم از روايات جعلى باشد، چون داستان از تورات گرفته شده، و ما در اين جا عين عبارت تورات را مى آوريم، تا خواننده به وضع آن روايات كاملاً آگهى يابد.

در فصل دوم از سفر اول كه سفر خلقت است، مي گويد: خدا آدم را از خاك خلق كرد، و سپس دم حيات را در بينى او بدميد، پس نفسى ناطق شد، و خدا بهشت هايى در ناحيه شرقى عدن بكاشت، و آدم را كه خلق كرده بودبدانجا برد، و خدا از زمين همه رقم درخت برويانيد، و منظره هاى آن ها را نكو كرد، و ميوه هايش را پاكيزه ساخت، و درخت حيات را در وسط آن باغ ها بكاشت، و درخت معرفت

ص: 97

خير و شر را نيز، و نهرى از عدن به سوى آن باغ ها بكشيد، تا آن ها را آبيارى كند، و آن نهر را چهار شقه كرد، اسم يكى از آن ها نيل بود، و اين نيل به تمامى شهر ذويله كه طلا در آن جاست، احاطه داشت، طلا و هم چنين لؤلؤ، و سنگ مرمر آن شهر بسيار خوبست، و نام نهر دومى جيحون بود، كه بسر تا سر شهر حبشه احاطه دارد، و نام نهر سوم دجله است، كه از ناحيه شرقى موصل مى گذرد، و نام نهر چهارم فرات است.

پس از آن خداوند آدم را گرفت، و در باغ هاى عدن منزل داد، تا رستگارش كند، و محافظتش نمايد، و خدا آدم را فرمود: كه تمامى درختان اين باغ ها برايت حلال است، و مي توانى از آن ها بخورى، ولى از درخت معرفت خير و شر مخور، چون در همان روزى كه از آن بخورى مستحق مرگ مي شوى.

خداوند به خودش فرمود: چه چيزى از بقاء آدم به تنهايى برخاسته است؟ خوبست كمكى هم برايش درست كنم، پس خدا تمامى وحشى هاى صحرا و مرغان هوا را محشور كرده، نزد آدم آورد، تا در پيش روى او آن ها را نامگذارى كند، پس هر چه را آدم بر آن جانداران نام نهاد همان تا بامروز نام آن است.

پس آدم اسماء جميع چارپايان، و مرغان هوا، و وحشيان صحرا را، نام برد، ولى هيچ ياورى در مقابل خود نديد، پس خدا چرتى بر آدم مسلط كرد، تا چيزى احساس نكند، پس يكى از دنده هاى سينه او را كند، در جايش گوشت گذاشت، آن گاه خدا از آن يك دنده زنى درست كرد، و او را نزد آدم آورد، آدم گفت: اين بار استخوانى از استخوان هايم، و گوشتى از گوشت هايم را ديدم، و جا دارد آن را امرأة بنامم، چون از امر من اخذ شد، و به همين جهت است كه مرد، پدر و مادر خود را

ص: 98

رها نموده، زن خود را مى چسبد، به طورى كه يك جسد واحد تشكيل مي دهند، آن روز آدم و همسرش عريان بودند، و از عريانى خود باكى نداشتند.

فصل سوم، آن روز مار، از ميانه همه حيوان هاى صحرا كه خدا خلق كرده بود، حكيمى شد، و به زن گفت: راستى، و به يقين خدا گفته از همه اين درخت هاى باغ نخوريد؟ زن بمار گفت: نه، از همه درختان باغ مي خوريم، تنها فرموده از ميوه آن درخت كه در وسط باغ است نخوريد، و نزديكش نشويد، تا نميريد، مار به آن دو گفت: نمى ميريد، خدا مي دانسته كه شما همان روز كه از آن درخت بخوريد، چشمتان باز مي شود، و چون ملائكه در خير و شر دانا مي شويد، پس وقتى زن ديد كه درخت درخت خوبى، و ميوه اش خوب، و شهوت انگيز است، عقل خود از كف بداد، و از ميوه آن گرفته، و خورد، و به شوهرش هم داد خورد، پس چشمشان باز شد، و فهميدند كه عريان هستند، پس از برگ هاى انجير لباسى چون لنگ براى خود درست كردند.

بعد آواز خدا را كه داشت در باغ قدم مى زد، شنيدند، پس خدا ايستاد، و آدم را صدا زد، و به او گفت: كجا هستى؟ و اين صدا محققا از او بوده، آدم گفت: صداى تو را در باغ شنيدم، ولى چون عريان هستم، خود را پنهان كرده ام، خدا پرسيد: چه كسى به تو گفت: عريانى؟ مگر از آن درخت خوردى، كه از خوردنش نهيت كردم؟ آدم گفت: اين زنى كه برايم درست كردى، از آن به من داد خوردم، خدا بزن گفت: چه كار كردى؟ گفت: مار مرا فريب داد، از آن خوردم، پس خدا به مار گفت:

حال كه دانسته چنين كارى كردى، از ميانه همه چارپايان، و همه وحشى هاى صحرا، ملعون شدى، و بايد كه هميشه با سينه ات راه بروى، و در تمام عمرت خاك

ص: 99

بخورى، و ميانه تو و زن و ميانه نسل تو و نسل زن دشمنى نهادم، او سر تو را بكوبد، و تو پاشنه او را بگزى، و بزن گفت مشقت و حمل تو را بسيار مى كنم، تا با مشقت فرزندان را بزايى، و اختيار زندگى تو را به دست شوهرت نهادم، تا او هميشه بر تو مسلط باشد، و به آدم گفت: از آن جا كه بحرف زنت رفتى، و از درختى كه نهيت كردم، و گفتم: از آن مخور، بخوردى، با اين ملعون زمين بود، به اين سبب دچار مشقت شدى، و در تمام عمر بايد از آن بخورى، و آن برايت خار بروياند، و از علف صحرا بخورى، و با عرق رويت طعام بخورى، تا روزى كه به همين زمينى كه از آن گرفتى و خوردى برگردى، چون تو از اصل خاك بودى، بايد به خاك برگردى.

و آدم همسرش را بدين جهت حوا ناميد، كه او مادر هر زنده ناطقى است، و خدا براى آدم و همسرش جامه تن پوشى درست كرد، و به آنان پوشانيد، آن گاه خدا گفت: اينك آدم است كه مانند يكى از ما خير و شر را مى شناسد، و الان ديگر واجب شد كه از باغ ها بيرون رود، تا ديگر بار، دست به درخت حياة دراز نكند، و از آن نخورد، و گرنه تا ابد زنده مي ماند پس خدا او را از باغ هاى عدن بيرون راند، تا زمين كه وى را از آن درست كرد، رستگار و آباد شود، و چون آدم را طرد كرد،

ملائكه در شرقى باغ هاى عدن اسكان داده شدند، و شمشيرى براق بالا و پائين شدن گرفت، تا راه درخت حياةرا محافظت كنند.

اين بود فصل سوم از تورات عربى، كه در سال 1811 ميلادى به چاپ رسيده.

و خواننده عزيز با تطبيق و مقايسه اين دو داستان با هم، يعنى داستان آدم بنقل قرآن كريم، و بنقل تورات، و سپس دقت در رواياتى كه از طرق عامه و شيعه وارد

ص: 100

شده، بحقايق اين قصه پى مى برد، و ما خود اين مقايسه و تطبيق را در اين جا عملى نكرديم، چون كتاب ما تفسير قرآن است، و بررسى اين قضيه در خور آن نيست.

مگر بهشت مقام قرب و نزاهت نيست و مگر دربارۀ بهشت نيامده كه در آن لغو و گناه نيست؟ شيطان چگونه دو باره به بهشت راه يافت

و، اما اين كه مسأله داخل شدن ابليس در بهشت، و اغواى آدم در آن جا، با اين كه بهشت اولا مقام قرب و نزاهت و طهارت است، و به حكم آيه: «لا لَغْوٌ فِيها وَ لا تَأْثِيمٌ»(1)،

جاى لغو و گناه و نيرنگ نيست، و ثانيا بهشت در آسمان قرار دارد و ابليس بعد از امتناعش از سجده بر آدم، به فرمان «فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ»(2) و نيز به حكم «فَاهْبِطْ مِنْها فَما يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيها»(3)، از بهشت رانده شد، و چون مي خواست تكبر كند، و بهشت جاى تكبر نبود، فرود آمد، و با اين حال چطور دوباره به بهشت راه يافت؟.

جواب از اشكال اول اين است كه همان طور كه بعضى ديگر نيز گفته اند: قرآن كريم آن چه از لغو و تاثيم كه از بهشت نفى كرده، از بهشت خلد نفى كرده، يعنى آن بهشتى كه مؤمنين در آخرت داخل آن مي شوند، و هم چنين از بهشت برزخى كه بعد از مرگ و رحلت از دار تكليف در آن جا بسر مى برند، و، اما بهشت دنيايى كه آدم و همسرش داخل آن شدند، و هنوز در دار تكليف و مورد توجه امر و نهى قرار نگرفته بودند، قرآن كريم دربارۀ آن بهشت هيچ مطلبى بيان نكرده، و، بلكه مي توان گفت:

ص: 101


1- . طور / 23.
2- . حجر / 34.
3- . اعراف / 12.

به عكس گفتار اشكال كننده، جايى بوده كه لغو و تاثيم در آن ممكن بوده، و شاهد بر آن همين كافى است، كه قرآن وقوع عصيان آدم را در آن حكايت كرده.

علاوه بر اين كه لغو و تاثيم از امور نسبى است، كه وقتى تحقق پيدا مى كند كه انسان در دنيا آمده باشد، و امر و نهى متوجه او شده، و خلاصه انسان مكلف شده باشد.

و، اما جواب از اشكال دوم، اين است كه اولا برگشتن ضمير «هاء» در جمله «فاخرج منها»، و جمله «فاهبط منها» الخ، به كلمۀ «سماء»، از آيه روشن نيست، و دليلى نداريم كه به آن برگردد، براى اين كه در كلام سابق نامى از سماء برده نشده، و معهود ذهن نبوده، پس ممكن است بعنايتى بگوئيم:

مراد خروج از ميانه ملائكه، و هبوط از ميان آنان باشد، و يا مراد خروج و هبوط از منزلت و كرامت باشد.

اين اولا، و، اما ثانيا، ممكن است امر بخروج و هبوط كنايه باشد از نهى از ماندن در آن بهشت، و ميانه ملائكه، نه از اصل بودن در آن جا، و عروج و عبور، خلاصه ماندن ابليس چون ملائكه در بهشت ممنوع شد، نه بالا رفتن و عبورش از آن.

و اين معنا از آياتى كه مى فرمايد: ابليس به آسمان مى رفت، تا استراق سمع كند، نيز استفاده مي شود، در روايات هم آمده: كه شيطان ها تا قبل از بعثت عيسى(علیه السلام)، تا آسمان هفتم بالا مى رفتند، همين كه آن جناب مبعوث شد، از آسمان چهارم ببالا ممنوع شدند، و سپس وقتى پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) مبعوث شد، از همه آسمان ها ممنوع گرديدند، و هدف تيرهاى شهاب قرار گرفتند.

جواب سوم از اشكال دوم اين كه: در كلام خداى تعالى نيامده كه ابليس

ص: 102

داخل بهشت شده باشد، و بنا بر اين اصلا موردى براى اشكال نمى ماند، آن چه در اين باره آمده، در روايات است، كه آن هم به خاطر اين كه روايات آحاد است، و بحد تواتر نمى رسد، قابل اعتناء نيست، علاوه بر اين كه احتمال آن هست كه راويان آن ها روايت را نقل بمعنا كرده باشند، و عين الفاظ امام را نياورده باشند، و به همين خاطر چيزى در كلمات آنان اضافه شده باشد.

تنها آيه اى از قرآن كه دلالت دارد بر اين كه ابليس داخل بهشت شده حكايت كلام ابليس به آدم است، كه مى فرمايد: «وَ قالَ ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا مَلَكَيْنِ، أَوْ تَكُونا مِنَ الْخالِدِينَ»؛(1)

«ابليس به آن دو گفت: پروردگارتان شما را از اين درخت نهى نكرد، مگر براى اين كه دو فرشته نباشيد، و از كسانى نشويد كه جاودانه در بهشت هستند.»و دلالتش بر اين معنا از اين جهت است كه كلمه «هذا» (اين درخت)، در آن آمده، و چون اين كلمه مخصوص اشاره به نزديك است، پس گويا ابليس در نزديكى آن درخت به آن اشاره كرده و اين سخن را به آدم گفته است.

و لكن استدلال به اين آيه نيز درست نيست، براى اين كه اگر كلمه «هذا» همه جا دلالت بر نزديك بودن مكانى مشار اليه باشد، بايد در آيه: «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ، فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ»،(2) كه نهى خدا و خطابش به آدم و همسر اوست، اين دلالت را بكند، و حال آن كه خدا بزرگ تر از آن ست كه به نزديكى و دورى مكانى

ص: 103


1- . اعراف / 20
2- . اعراف / 19

توصيف شود، (پس هم چنان كه در اين آيه دلالت ندارد، چه مانعى دارد كه بگوئيم در آن آيه نيز دلالت ندارد).

درخت نهى شده چه درختى بود؟

و در كتاب «عيون اخبار الرضا(علیه السلام)»(1)، از «عبدالسلام هروى»، روايت آمده كه گفت: به حضرت رضا(علیه السلام) عرضه داشتم: يا بن رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم)، از درختى كه آدم و حوا از آن خوردند برايم بگو، تا بينم چه درختى بود؟ چون مردم دربارۀ آن اختلاف دارند، بعضى روايت مى كنند: كه گندم بوده بعضى ديگر روايت مى كنند: كه درخت حسد بوده، حضرت فرمود: هر دو درست است، عرضه داشتم: با اين كه دو معناى متفاوت دارد، چطور ممكن است هر دو درست باشد؟ فرمود: اى ابى صلت، يك درخت بهشت مي تواند چند نوع باشد، مثلاً درخت گندم مي تواند انگور هم بدهد، چون درخت بهشت مانند درخت هاى دنيا نيست، و آدم بعد از آن كه خداى تعالى به او احترام كرد، و ملائكه را وا داشت تا براى او سجده كنند، و او را داخل بهشت كرد، در دل با خود گفت: آيا خدا بشرى گرامى تر از من خلق كرده است؟ خداى عزّ و جلّ از آن چه در دل او گذشت، خبردار شد، پس او را ندا داد: كه سر خود را بلند كن، و بساق عرش بنگر، تا چه مى بينى؟ آدم سر به سوى عرش بلند كرد، و بساق عرش نگريست، و در آن ديد كه نوشته: لا اله الا اللَّه، و محمد رسول اللَّه، و على بن ابى طالب امير المؤمنين، و همسرش فاطمه سيده زنان عالميان، و حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشتند، آدم پرسيد: پروردگارا، اينان چه كساني اند؟

ص: 104


1- . ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 23، ص:91.

خداى عزّ و جلّ فرمود: اى آدم اينان ذريه هاى تواند و از تو بهترند، و از همه خلايق من بهترند، و اگر اين ها نبودند، من تو را، و بهشت و دوزخ، و آسمان و زمين، را خلق نمى كردم، پس زنهار مبادا بچشم حسد بر اينان بنگرى، كه از جوار من بيرون خواهى شد.

پس آدم بچشم حسد بر آنان نظر افكند، و آرزوى مقام و منزلت آنان كرد، و خداوند شيطان را بر او مسلط ساخت، تا سر انجام از آن درخت كه نهى شده بود بخورد، و بر حوا هم مسلطش كرد، او هم به مقام فاطمه بچشم حسد نگريست، تا آن كه از آن درخت بخورد. هم چنان كه آدم خورد، و در نتيجه خداى تعالى هر دو را از بهشت بيرون كرده، به زمين فرستاد، تا در جوار زمين باشند.

اين معنا در عده اى از روايات آمده، كه بعضى از آن ها، از روايات مورد بحث مفصل تر و طولانى تر است، و بعضى ديگر مجمل تر، و كوتاه تر.

و اين روايت همان طور كه ملاحظه مى فرمائيد، اين معنا را مسلم گرفته، كه درخت نامبرده هم گندم بوده، و هم حسد، و اين كه آن دو از درخت گندم خوردند، ولى ثمره اش حسد شد، و مقام و منزلت محمد و آل او(علیهم السلام) را آرزو كردند.

و مقتضاى معناى اول، اين است: كه درخت نامبرده پست تر و نالايق تر از آن بوده كه اهل بهشت اشتهاى خوردن از آن را بكنند، و مقتضاى معناى دوم، اين ست كه: درخت نامبرده گرانمايه تر از آن بوده كه آدم و همسرش از آن استفاده كنند، هم چنان كه در روايتى ديگر آمده: كه آن درخت عبارت بوده از علم محمد و آل او(علیهم السلام).

وبنابر هر دو قولی که گفتیم ديد كه معنا يكى است، و آن اين ست

ص: 105

كه آدم(علیه السلام) خواسته ميان تمتع و بهره مندى از بهشت، كه مقام قرب خداست، و ميثاق در آن جا واقع شده، كه جز به خدا توجه نكند، و ميان استفاده از درخت منهيه، كه مستلزم تعب تعلق بدنيا است، جمع كند، ولى اين جمع برايش فراهم نيامد، و به زمين هبوط نموده، آن ميثاق را فراموش كرد، و هر دو امر كه همان مقام رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و تمتع از درخت گندم باشد برايش جمع نشد، آن گاه خداوند او را با اجتباء هدايت نموده، با توبه ارتباط و علقه اش بدنيا را بريد، و به آن ميثاق كه از ياد برده بود، ملحق نمود.

و منظور از اين كه در روايت فرمود: (پس آدم بچشم حسد بر آنان نظر افكند، و آرزوى منزلت ايشان نمود)الخ، بيان اين معنا است، كه مراد بحسد آدم در حقيقت غبطه و بفارسى رشك بوده، نه حسدى كه (طغيان اين غريزه)، و يكى از اخلاق رذيله است.

رواياتى دربارۀ قصه آدم در بهشت و هبوط او

در اين جا دو روايت يكى از امام باقر(علیه السلام) و يكى ديگر از يكى از دو امام باقر(علیه السلام) و صادق(علیه السلام)، آمده كه به ظاهر با هم متنافيند، ولى با بيان سابق ما تنافى آن دو از بين مى رود؛

اما روايت اول را كمال الدين، از ابى حمزه ثمالى، از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده، كه فرمود: خداى عزّ و جلّ به آدم عهد كرده بود كه به درخت نامبرده نزديك نشود، ولى وقتى آن هنگام رسيد كه در علم خدا گذشته بود، كه آدم بالآخره از آن درخت خواهد خورد، آدم عهد نامبرده را فراموش كرد، و از آن درخت بخورد، و اين است

ص: 106

مراد خداى تعالى به اين كه فرمود: «وَ لَقَدْ عَهِدْنا إِلى آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»(1) تا آخر حديث.(2)

و روايت دوم را عياشى، در تفسير خود، از يكى از دو امام باقر(علیه السلام) و صادق(علیه السلام) روايت كرده، كه شخصى از آن جناب پرسيد: چگونه خداى تعالى آدم را به فراموشى مؤاخذه كرد؟ با اين كه فراموش كار مؤاخذه نمي شود! امام فرمود: آدم فراموش نكرد، و چگونه ممكن است بگوئيم: فراموش كرد؟ با اين كه ابليس او را بياد نهى خدا انداخت، و به او گفت: «پروردگار شما شما را از اين درخت نهى نكرد، مگر براى اين كه فرشته نشويد، و يا جاودانه در بهشت باقى نمانيد.»

كه با دقت در بيان گذشته كه گفتيم آدم مي خواست ميان بهره مندى از بهشت، و ميان خوردن از درخت را جمع كند، ولى نتوانست) اين تنافى برداشته مي شود.(3)

و در امالى صدوق (4) از ابى الصلت هروى، روايت شده كه گفت: روزى كه مأمون دانشمندان مذاهب اسلام، و ديانت هاى يهود، و نصارى، و مجوس، و صابئيان، و ساير صاحبان نظريه را براى بحث با على بن موسى الرضا(علیه السلام) جمع كرد، هيچ يك با آن جناب طرف بحث نشد، مگر آن كه امام او را ملزم كرد، به طورى كه گويى سنگ بدهانش انداخته، تا آن كه على بن محمد بن جهم برخاسته عرضه داشت: يا بن رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم) آيا نظر شما دربارۀ انبياء اين است كه معصومند؟

ص: 107


1- . طه / 115.
2- . ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، كمال الدين، ج 1، ص: 213.
3- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 9، ح 9.
4- . ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، أمالی، مجلس 20، ص: 82، ح 32.

فرمود: بله، پرسيد: با اين كلام خداى عزّ و جلّ چه مى كنى؟ كه فرمود: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى؟»؛(1) تا آن جا كه مي گويد: مولانا حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: واى بر تو اى على، از خدا بترس، و نسبت كارهاى زشت به انبياء مده، و كتاب خداى را براى خودت تأويل مكن، چون خداى عزّ و جلّ مى فرمايد: «وَ ما يَعْلَمُ تأويلهُ، إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ»؛(2) «تأويل آن را نمي داند، مگر خدا، و آنان كه راسخ در علمند.»

اما اين كه خداى عزّ و جلّ فرموده: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى»، در اين زمينه بوده، كه آدم را به منظور اين كه حجت و خليفه اش در زمين باشد خلق كرد، نه براى اين كه در بهشت بماند، و نافرمانى او در بهشت بوده، نه در زمين، و تازه آن نافرمانى هم به مقتضاى تقدير الهى بوده، همين كه به زمين هبوط كرد، و حجت و خليفه او در زمين گرديد، به مقام عصمت نيز برسيد، كه خداى عزّ و جلّ دربارۀ عصمتش فرموده: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً، وَ آل إِبْراهِيمَ، وَ آل عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ».(3)

اين كه امام فرمود: نافرمانى آدم در بهشت بوده، اشاره است به آن بيانى كه ما كرديم، كه تكليف نخوردن از درخت تكليف مولوى نبوده، بلكه ارشادى بوده، چون در بهشت هنوز تكاليف دينى جعل نشده بود، و موطن تكليف دينى زندگى زمينى است، كه خدا براى آدم از پيش مقدر كرده بود، پس معصيت نامبرده معصيت امر ارشادى بوده، نه مولوى، پس ديگر جا ندارد كه مانند بعضى از مفسرين خود را به زحمت انداخته، حديث نامبرده را تأويل كنيم.

ص: 108


1- . طه / 121.
2- . آل عمران / 7.
3- . آل عمران / 33.

و در عيون (1) از على بن محمد بن جهم روايت آورده كه گفت: بمجلس مأمون در آمدم و ديدم كه على بن موسى(علیه السلام) نيز در آن جايند، مأمون بآنجناب گفت: يا بن رسول اللَّه! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ فرمود: بله، همين است، پرسيد: پس چرا خداى تعالى فرموده: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى؟» فرمود: خداى تعالى به آدم دستور داده بود: كه تو و همسرت در بهشت سكنى كنيد، و از هر چه مي خواهيد بخوريد، ولى نزديك اين درخت مشويد، و اشاره فرمود به درخت معينى از گندم، كه در آن جا بود، و فرمود: اگر از اين بخوريد، از ستم كاران مي شويد، و نفرموده بود كه از جنس اين درخت نخوريد، آدم هم خيال كرد تنها از آن بوته معين نهى شده، و لذا از آن بوته معين نخورد، بلكه از بوته اى ديگر خورد، آن هم بوسوسه شيطان خورد، چون شيطان به او و همسرش گفت:

پروردگارتان از خصوص اين بوته شما را نهى كرده، كه از آن نخوريد، و، اما غير اين بوته را فرموده نزديكش نشويد، نه اين كه از آن نخوريد، و از خوردن آن هم كه نهى كرده، براى اين نهى كرده كه مبادا فرشته، و يا از جاودانان در بهشت شويد، و برايشان سوگند هم خورد، كه من از خير خواهان شمايم، آدم و حوا هم تا آن روز به كسى بر نخورده بودند، كه به دروغ سوگند خورده باشد.

به همين جهت فريب او را خورده، و به سوگند او اعتماد نموده، و از آن درخت خوردند، و تازه اين جريان قبل از رسيدن او به مقام نبوت بود، و اين نافرمانى هم گناه كبيره نبوده كه به خاطر آن مستحق آتش شود، بلكه از صغيره هايى بوده كه خدا

ص: 109


1- . ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1، ص: 155، ح 1، ب 15.

كسى را به خاطر آن عذاب نمى كند، و صدور آن از انبياء قبل از آن كه مورد وحى قرار گيرند جائز است.

و اما بعد از آن كه خدا او را اجتباء كرد، و به مقام نبوتش برگزيد، از معصومين شد، كه نه گناه صغيره مى كنند، و نه كبيره، و به همين جهت است كه خداى عزّ و جلّ دربارۀ او هم فرموده: «وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى، ثُمَّ اجْتَباهُ، رَبُّهُ، فَتابَ عَلَيْهِ، وَ هَدى»؛(1) و هم فرموده: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ، وَ نُوحاً، وَ آل إِبْراهِيمَ وَ آل عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ».

شیخ صدوق(ره) بعد از نقل اين حديث، كه حديثى است طولانى، گفته: اين حديث از طريق على بن محمد بن جهم كه يك مرد ناصبى، و دشمن اهل بيت بوده، خيلى عجيب است، (اين بود گفتار مرحوم صدوق).

و اين حديث آن مرحوم را به تعجب در نياورده، مگر به خاطر اين كه مشتمل است بر تنزيه انبياء، و آن مرحوم در اصولى كه در حديث مزبور مسلم گرفته شده، دقت نكرده، و گر نه متوجه مي شد كه با مذهب ائمه اهل بيت(علیهم السلام) سازگار نيست، چون مذهب امامان اهل بيت اين است كه صدور نافرمانى از انبياء به خاطر اين كه معصومند، هم قبل از نبوت آنان محال است، و هم بعد از نبوت، هم نافرمانيهاى صغيره، و هم كبيره.

علاوه بر اين كه آن طور كه اين مرد ناصبى حديث را نقل كرده، مستلزم آن ست كه جمله اى از آيه حذف شده باشد، و تقدير «ما نَهاكُما رَبُّكُما عَنْ هذِهِ الشَّجَرَةِ، إِلَّا أَنْ تَكُونا»، جمله «ما نهاكما ربكما عن هذه الشجرة، و انما نهاكما عن غيرها، و ما نهاكما عن

ص: 110


1- . طه / 122.

غيرها، الا ان تكونا» باشد يعنى خدا اصلا شما را از اين بوته نهى نكرده، بلكه از غير اين نهى كرده، و از آن غير هم نهى نكرده، مگر براى اين كه فرشته، و يا جاودان نباشيد، در حالى كه آيه: «اى آدم آيا مي خواهى تو را به درختى راهنمايى كنم، كه درخت جاودانگى و ملك دائمى است؟»(1) دلالت دارد بر اين كه ابليس وى را تشويق مى كرده، بر اين كه از عين آن درخت كه ممنوع شده بخورد، و به اين منظور او را تطميع مى كرده، به اين كه اگر از آن بخورى، جاودان مي شوى، تا از آن درخت كه با نهى خدا از آن محجوب شده بود، بخورد.

از اين هم كه بگذريم، اصلا اين مرد، يعنى على بن محمد بن جهم در حديث سابق جواب صحيح و تمام را خودش در مجلس مأمون از آن جناب گرفت، پس اين روايت كه صدوق آورده، خالى از اشكال نيست، هر چند كه بعضى از وجوه اشكالى كه گفتيم، امكان حمل بر محملى صحيح داشته باشد.

و نيز مرحوم صدوق از امام باقر(علیه السلام)از پدران بزرگوارش، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) روايت كرده كه فرمود: مكث آدم و حوا در بهشت، از هنگامى كه وارد آن شدند، تا ساعتى كه بيرون شدند تنها هفت ساعت از ايام دنيا بود، و در همانروز كه اين جريان واقع شد، خدا از بهشتش بيرون كرد.(2) و در تفسير عياشى(3) از عبد اللَّه بنسنان، روايت كرده كه گفت: شخصى از امام صادق(علیه السلام) سؤالى كرد: و من آن جا حاضر بودم، و آن اين بود: كه آدم و همسرش چقدر در بهشت ماندند، كه به خاطر خطايى كه كردند بيرون شدند؟ فرمود: خداى تبارك و تعالى، بعد از ظهر روز جمعه بود كه از روح خود

ص: 111


1- . طه / 120.
2- . ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، الخصال، ص: 396، ح 103.
3- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 10، ح 11.

در آدم بدميد، و آن گاه از پائين دنده هايش همسرش را خلق كرد، و بعد فرشتگان را به سجده بر او امر فرمود، و بعد در همان روز او را داخل بهشت كرد، و به خدا سوگند كه بيش از شش ساعت از همان روز در بهشت نماند، كه دچار نافرمانى خدا شده، و خدا او و همسرش را از آن جا بيرون كرد، در حالى كه آفتاب تازه غروب كرده بود، آن شب را تا صبح پشت در بهشت بسر بردند، تا صبح شد، ناگهان متوجه عريانى خود شدند، پروردگارشان نداشان داد: آيا شما را از آن درخت كه مي دانيد نهى نكردم؟ آدم خجالت كشيده، سر بزير افكند، و گفت: پروردگارا ما بنفس خود ستم كرديم، و اينك به گناهان خود اعتراف مى كنيم، پس ما را بيامرز، خداى تعالى در پاسخشان فرمود: بايد كه از آسمان هاى من به زمين هبوط كنيد، چون هيچ نافرمان و سركش در آسمان هاى من همجوار من نمي شود.

* مؤلف: ممكن است از آن چه اين روايت مشتمل بر آن ست، كيفيت بيرون شدن آن دو را از بهشت استفاده كرد، و فهميد كه آن دو نخست از بهشت بيرون شده، در بيرون در بهشت قرار گرفتند، و سپس از بيرون در بهشت به زمين هبوط كرده اند، چون در قرآن كريم و آيات اين قصه، كه همان آيۀ فوق باشد، دو بار امر بهبوط شده با اين كه اين امر امر شرعى نبوده، بلكه امر تكوينى بوده، كه به هيچ وجه قابل تخلف نيست.

و هم چنين از اين كه سياق را تغيير داده، در آيه: «وَ قُلْنا يا آدَمُ اسْكُنْ» تا به آخر به سياق «متكلم مع الغير» گفتيم، و در آيه: «وَ ناداهُما رَبُّهُما»؛(1) به سياق غايب (پروردگارشان ندايشان كرد)، آورد، و نيز در اولى تعبير به (به گفتار)، و در

ص: 112


1- . اعراف / 22.

دومى به ندا كه صدا زدن از دور است، تعبير كرد، و باز در اولى با كلمه (هذا)، كه مخصوص باشاره به نزديك است، و در دومى با كلمه (تلك)، كه مخصوص اشاره به دور است، بياورد، از اين تعبيرات مي توان فهميد: كه امر بهبوط، يك بار در داخل بهشت صورت گرفته، و با آن، آدم از بهشت بيرون شده، و يك بار هم در بيرون بهشت صورت گرفته، و از آن جا به زمين هبوط كرده است.

نقطه ضعفى كه در اين روايت است، اين است كه در اين روايت خلقت حوا را مطابق تورات از دنده آدم دانسته، و اين معنا را در روايات وارده از ائمه اهل بيت(علیهم السلام) به طورى كه در بحث از خلقت آدم خواهى ديد، تكذيب مى كند، هر چند كه ممكن است اين نقطه ضعف را جبران نموده، و گفت: مراد از دنده پائين آدم، زيادى گل آدم است، آن گلى كه با آن اضلاع و دنده هاى آدم را آفريد (دقت بفرمائيد)، و، اما ساعت هايى كه براى مكث آدم در بهشت تعيين نموده، در يك جا شش ساعت، و جايى ديگر هفت ساعتش خوانده، علاج اين اختلاف آسان است، براى اين كه مى گوييم:

منظور از ساعت شصت دقيقه نيست، بلكه منظور بيان زمان تقريبى جريان است.

و در کتاب شریف «الكافى»(1) از يكى از دو امام باقر(علیه السلام) و صادق(علیه السلام)، روايت كرده كه در ذيل جمله:

«فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ»، فرمود: آن كلمات اين است: «لا اله الا انت، سبحانك، اللهم و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسى، فاغفر لى، و انت خير الغافرين، لا اله الا انت، سبحانك اللهم و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسى، فارحمنى، و انت خير الغافرين،

ص: 113


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، روضة الكافى، ج 8، ص: 253، ح 472.

لا اله الا انت، سبحانك اللهم، و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسى، فارحمنى، و انت خير الراحمين، لا اله الا انت، سبحانك اللهم، و بحمدك، عملت سوءا، و ظلمت نفسى، فاغفر لى، و تب على، انك انت التواب الرحيم؛ معبودى به جز تو نيست بار الها، حمد و تسبيحت مي گويم، كار زشتى مرتكب شدم، و به خود ستم كردم، پس مرا بيامرز، كه تو بهترين آمرزندگانى، معبودى به جز تو نيست، بار الها تسبيح و حمدت مي گويم، كار بدى كردم، و به خود ستم نمودم، پس بمن رحم كن، كه تو بهترين غافرانى، معبودى به جز تو نيست، حمد و تسبيحت مي گويم، بار الها من بدى كردم، و به خود ستم نمودم، پس مرا رحم كن، كه تو بهترين رحيمانى، معبودى به جز تو نيست، بار الها تسبيح و حمدت مي گويم، كار بدى كردم، و به خود ستم روا داشتم، پس مرا بيامرز، و نظر رحمتت بمن برگردان، كه تو هم تواب و هم رحيمى.»

اين معنا را شیخ صدوق،(1) عياشى، قمى و ديگران نيز روايت كرده اند، از طرق اهل سنت و جماعت هم قريب به آن روايت شده، و چه بسا(2)از آيات داستان نيز همين معنا استفاده بشود.

مرحوم كلينى در كافى (3) گفته: و در روايتى ديگر در تفسير جمله: «فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ»، آمده: كه فرمود: خدا را به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين سوگند داد.

ص: 114


1- . ابن با بویه، محمد بن علی (شیخ صدوق)، معانى الاخبار، ص: 108، ح 1؛ عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 1، ص: 41، ح25 و قمى، على بن ابراهيم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 44.
2- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 1، ص: 60.
3- . کلینی، محمد بن یعقوب، الكافى، ج 8، ص: 253.

اين معنا را صدوق (1) و عياشى و قمى و ديگران نيز روايت كرده اند، و قريب به آن از طرق اهل سنت و جماعت نيز روايت شده، هم چنان كه در «در المنثور» از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آمده كه فرمود: وقتى آدم آن گناه را مرتكب شد، سر به سوى آسمان بلند كرده گفت: از تو به حق محمد مسئلت مى كنم، كه مرا بيامرزى، پس خدا بدو وحى كرد: كه محمد كيست؟ گفت: اى خدا كه نامت والا است، وقتى مرا آفريدى، سر به سوى عرش تو بلند كردم، ديدم در آن جا نوشته شده، لا اله الا اللَّه، محمد رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم)، فهميدم كه در درگاه تو احدى عظيم المنزلةتر از او نيست كه نامش را با نام خود قرار داده اى، پس خداى تعالى وحى كرد: كه اى آدم، او آخرين پيامبران از ذريه تو است، و اگر او نبود، تو را خلق نمى كردم.

و اين معنا هر چند كه در بدو نظر از ظاهر آيات بعيد است، و لكن اگر كاملاً در آن ها دقت شود، چه بسا تا اندازه اى قريب باشد، چون جمله: «فَتَلَقَّى آدَمُ...»، تنها به معناى قبول آن كلمات نيست، بلكه كلمه تلقى، به معناى قبول با استقبال و روى آورى است، (كأنَّه آدم روى به آن كلمات آورده، و آن را فرا گرفته است) و اين دلالت دارد بر اين كه آدم اين كلمات را از ناحيه خدا گرفته، و قهرا قبل از توبه علم به آن كلمات پيدا كرده، قبلاً هم تمامى اسماء را از پروردگارش آموخته بود، آن جا كه پروردگارش فرمود: «من مي خواهم در زمين خليفه بگذارم، ملائكه گفتند: آيا كسى را در زمين مى گذارى كه در آن فساد كند، و خون ريزي ها كند، با اين كه ما تو را به حمدت تسبيح مى گوييم، و برايت تقديس مى كنيم؟»، و پروردگارش به ايشان فرمود:

ص: 115


1- . ابن با بویه، محمد بن علی (شیخ صدوق)، معانى الاخبار، ص: 125 و عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 1، ص: 41.

«من چيزى مي دانم كه شما نمي دانيد»، سپس علم تمامى اسماء را به او آموخت، و معلوم است، كه علم به تمامى اسماء هر ظلم و گناهى را از بين مى برد، و دواى هر دردى مي شود، و گر نه جواب از ايراد ملائكه تمام نمي شود، و حجت بر آنان تمام نمى گردد، براى اين كه خداى سبحان در مقابل اين اشكال آنان كه (در زمين فساد انگيزند و خون ها بريزند)، چيزى نفرمود، و چيزى در مقابل آن قرار نداد، به جز اين كه (خدا همۀ اسماء را به او تعليم كرد)، پس معلوم مي شود علم نامبرده تمامى مفاسد را اصلاح مى كرده، و در سابق هم حقيقت آن اسماء را شناختى، كه گفتيم موجودات عاليه اى غايب و در پس پرده آسمان ها و زمين بوده اند، واسطه هايى براى فيوضات خدا بمادون خود بوده اند، كه كمال هيچ مستكملى جز به بركات آنان تمام نمي شده.

هم چنان كه در بعضى اخبار(1) وارد شده: كه آدم(علیه السلام) شبح هايى از اهل بيت، و انوار ايشان را در هنگام تعليم اسماء بديد، و نيز اخبارى رسيده: كه آن انوار را در هنگامى ديد، كه خداى تعالى ذريه اش را از پشتش بيرون كشيد، و نيز وارد شده: كه آن انوار را در همان هنگامى كه در بهشت بود، ديد، كه خواننده عزيز خودش بايد به آن اخبار مراجعه نمايد (و راهنما خداست).

خداى تعالى با نكره آوردن لفظ «كلمات» امر آن كلمات را مبهم گذاشت، و فرمود: «فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ...» و اطلاق لفظ كلمه، بر موجود عينى در قرآن كريم آمده، و در آيه: «بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ»(2) صريحا اين لفظ را در عيسى بن مريم(علیه السلام) اطلاق نموده.

ص: 116


1- . مجلسى، محمد باقر، بحار الأنوار، ج 11، ص: 175، ح 20.
2- . آل عمران / 45.

و، اما اين كه بعضى از مفسرين گفته اند: كه منظور از كلمات كلماتى است كه خدا در سوره اعراف از آدم و حوا حكايت كرده، و فرموده: «قالا: رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا، وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا، وَ تَرْحَمْنا، لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»،(1) تفسير صحيحى نيست، براى اين كه مسأله توبه همان طور كه آيات اين سوره، يعنى سوره بقره دلالت مى كند، بعد از واقعه هبوط به زمين واقع شده، چون مى فرمايد: «وَ قُلْنَا: اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ»، تا آن جا كه مى فرمايد: «فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ، فَتابَ عَلَيْهِ»، و اين كلماتى كه آدم و همسرش به آن تكلم كرده اند، قبل از هبوط، و در بهشت آموخته بودند، چون در سوره اعراف مى فرمايد: «وَ ناداهُما رَبُّهُما: أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ؟» تا آن جا كه مى فرمايد:

«قالا: «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا»، و در آخر مى فرمايد. «قالَ: «اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ»، پس اقرار بظلم به نفس در بهشت واقع شده، نه در زمين، و حال آن كه گفتيم: تلقى كلمات در زمين بوده.

بلكه ظاهر اين كه گفتند: «پروردگارا به خود ستم كرديم...»، تذلل و خضوعى است از آن دو، در مقابل ندايى كه خدا به آنان كرد، خواسته اند بعد از اعتراف بربوبيت خدا، و اين كه به خاطر ظلمى كه كرديم مشرف به خطر خسران شده ايم، اعلام كنند: به اين كه امر به دست خداى سبحان است، هر جور بخواهد امر مى كند.

و در تفسير قمى (2) از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه فرموده: موسى از

ص: 117


1- . اعراف / 23.
2- . قمى، على بن ابراهيم، تفسیرالقمی، ج 1، ص: 44.

پروردگارش مسئلت كرد: بين او و آدم جمع كند، و خدا هم جمع نموده، وى را موفق بزيارت او نمود، موسى گفت: اى پدر، مگر جز اين بود كه خدا تو را به دست قدرت خود بيافريد؟ و از روح خود در تو بدميد؟ و ملائكه را به سجده بر تو وادار نمود؟، پس چرا وقتى دستور داد: از يك درخت بهشت نخورى، نافرمانى كردى؟ آدم گفت: اى موسى! بگو ببينم، خطيئه من در تورات چند سال قبل از خلقتم نوشته شده؟ گفت: سى هزار سال آدم گفت: همين طور است، آن گاه امام صادق(علیه السلام) فرمود: آدم با همين كلام موسى را قانع ساخت.

قريب به اين معنا را علامه سيوطى در المنثور(1) به چند طريق از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل كرده.

و در علل الشرایع از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود: به خدا سوگند خداى تعالى آدم را براى دنيا خلق كرده بود، و اگر او را در بهشت جاى داد، براى اين بود كه نافرمانى بكند، و آن گاه او را به همان جايى كه براى آن جا خلقتش كرده بود، برگرداند.

اين معنا در روايت عياشى،(2) از امام صادق(علیه السلام) هم گذشت، كه فرمود: «آدم دوستى از ميانه ملائكه داشت....»

و در كتاب احتجاج (3)، در ضمن احتجاج على(علیه السلام) با مرد شامى، كه از آن جناب پرسيده بود: گرامى ترين واديهاى روى زمين كجا است؟ فرمود: بيابانى است كه آن جا را سرانديب مي خوانند، آدم وقتى از آسمان هبوط كرد، در آن جا سقوط كرد.

ص: 118


1- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 1، ص: 54.
2- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 1، ص: 32، ح 10.
3- . طبرسی، احمد بن علی، الاحتجاج، ج 1، ص: 191.

مقابل اين روايت، روايات بسيار زيادى است، كه دلالت دارد بر اين كه آدم در مكه سقوط كرد، و بعضى از اين روايات گذشت، ممكن هم هست ميانه اين روايات مختلف، جمع كرده، گفت: ممكن است آن جناب اول از آسمان به سرانديب فرود آمده، و بار دوم از سرانديب به سرزمين مكه هبوط كرده باشد، نه به دو نزول، در عرض هم، تا جمع ممكن نباشد.

و در در المنثور(1) از طبرانى، و از كتاب عظمت ابى الشيخ، و ابن مردويه، همگى از ابى ذر، روايت شده كه گفت: حضور حضرت رسول عرضه داشتم: يا رسول اللَّه! آيا به نظر شما آدم پيغمبر بود، يا نه؟ در پاسخ فرمود: هم نبى بود، و هم رسول، چون خداى تعالى قبلاً با او صحبت كرده بود، و فرموده بود: «يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ» پس معلوم مي شود بآنجناب وحى مي شده.

اهل سنت و جماعت، قريب به اين معنا را به چند طريق روايت كرده اند.(2)

44. صلابت و اقتدار داود(علیه السلام) و سلیمان(علیه السلام) در تحقق حکومت الهی

اشاره

قرآن کریم در مورد حضرت داود(علیه السلام) و حضرت سلیمان نبی(علیه السلام) می فرماید:

«فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فاعِلينَ * وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ * وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْري بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتي بارَكْنا فيها وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْ ءٍ عالِمينَ * وَ مِنَ الشَّياطينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ

ص: 119


1- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج1، ص: 51.
2- . طبرسی، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 1، ص: 132.

كُنَّا لَهُمْ حافِظينَ»؛(1) «ما (حكم واقعى) آن را به سليمان فهمانديم؛ و به هر يك از آنان (شايستگى) داورى، و علم فراوانى داديم؛ و كوه ها و پرندگان را با داوود مسخّر ساختيم، كه (همراه او) تسبيح (خدا) مى گفتند؛ و ما اين كار را انجام داديم! و ساختن زره را به خاطر شما به او تعليم داديم، تا شما را در جنگ هايتان حفظ كند؛ آيا شكرگزار (اين نعمت هاى خدا) هستيد؟ و تندباد را مسخّر سليمان ساختيم، كه به فرمان او به سوى سرزمينى كهآن را پربركت كرده بوديم جريان مى يافت؛ و ما از همه چيز آگاه بوده ايم.»

و در جای دیگری می فرماید:

وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ الْحَمْدُ للهِ الَّذي فَضَّلَنا عَلى كَثيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنينَ * وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتينا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبينُ * وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ * حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ * فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْني أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْني بِرَحْمَتِكَ في عِبادِكَ الصَّالِحينَ * وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبينَ * لأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَديداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبينٍ * فَمَكَثَ غَيْرَ بَعيدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سبأ بِنَبَإٍ يَقينٍ * إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظيمٌ * وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ * أَلاَّ يَسْجُدُوا للهِ الَّذي يُخْرِجُ الْخَبْ ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ * اللَّهُ لا إِلهَ

ص: 120


1- . انبیاء/79 الی 81.

إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ * قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبينَ * اذْهَبْ بِكِتابي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ * قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَريمٌ * إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ * أَلاَّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُوني مُسْلِمينَ * قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُوني في أَمْري ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ * قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَديدٍ وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُري ما ذا تَأْمُرينَ * قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ * وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ * فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ * ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ * قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتيني بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُوني مُسْلِمينَ * قالَ عِفْريتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمينٌ * قالَ الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَني أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَريمٌ * قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذينَ لا يَهْتَدُونَ * فَلَمَّا جاءَتْ قيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمينَ * وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ آن ها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرينَ * قيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَواريرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ للهِ رَبِّ الْعالَمينَ»؛(1) «و ما به داوود و سليمان، دانشى عظيم داديم؛ و آنان گفتند: ستايش از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد. و سليمان

ص: 121


1- . نمل /15 الی 44.

وارث داوود شد، و گفت: اى مردم! زبان پرندگان به ما تعليم داده شده، و از هر چيز به ما عطا گرديده؛ اين فضيلت آشكارى است. لشكريان سليمان، از جنّ و انس و پرندگان، نزد او جمع شدند؛ آن قدر زياد بودند كه بايد توقّف مى كردند تا به هم ملحق شوند! (آن ها حركت كردند) تا به سرزمين مورچگان رسيدند؛ مورچه اى گفت: به لانه هاى خود برويد تا سليمان و لشكرش شما را پايمال نكنند در حالى كه نمى فهمند! سليمان از سخن او تبسّمى كرد و خنديد و گفت: پروردگارا! شكر نعمت هايى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى به من الهام كن، و توفيق ده تا عمل صالحى كه موجب رضاى توست انجام دهم، و مرا برحمت خود در زمره بندگان صالحت وارد كن! (سليمان) در جستجوى آن پرنده [هدهد] برآمد و گفت: چرا هدهد را نمى بينم، يا اين كه او از غايبان است؟! قطعاً او را كيفر شديدى خواهم داد، يا او را ذبح مى كنم، يا بايد دليل روشنى (براى غيبتش) براى من بياورد! چندان درنگ نكرد (كه هدهد آمد و) گفت: من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى نيافتى؛ من از سرزمين "سبا" يك خبر قطعى براى تو آورده ام! من زنى را ديدم كه بر آنان حكومت مى كند، و همه چيز در اختيار دارد، و (به خصوص) تخت عظيمى دارد! او و قومش را ديدم كه براى غير خدا- خورشيد- سجده مى كنند؛ و شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داده، و آن ها را از راه بازداشته؛ و از اين رو هدايت نمى شوند! چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه آن چه را در آسمان ها و زمين پنهان است خارج (و آشكار) مى سازد، و آن چه را پنهان مى داريد يا آشكار مى كنيد مى داند؟! خداوندى كه معبودى جز او نيست، و پروردگار عرش عظيم است! (سليمان) گفت: ما تحقيق مى كنيم ببينيم راست گفتى يا از دروغگويان هستى؟ اين نامه مرا ببر و بر آنان بيفكن؛ سپس برگرد (و در گوشه اى توقّف كن) ببين آن ها چه عكس العملى نشان مى دهند! (ملكه سبا) گفت: اى اشراف! نامه پرارزشى به سوى من افكنده

ص: 122

شده! اين نامه از سليمان است، و چنين مى باشد: به نام خداوند بخشنده مهربان؛ توصيه مناين است كه نسبت به من برترى جويى نكنيد، و به سوى من آييد در حالى كه تسليم حقّ هستيد! (سپس) گفت: اى اشراف (و اى بزرگان)! نظر خود را در اين امر مهمّ به من بازگو كنيد، كه من هيچ كار مهمّى را بدون حضور (و مشورت) شما انجام نداده ام! گفتند: ما داراى نيروى كافى و قدرت جنگى فراوان هستيم، ولى تصميم نهايى با توست؛ ببين چه دستور مى دهى! گفت: پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند آن را به فساد و تباهى مى كشند، و عزيزان آن جا را ذليل مى كنند؛ (آرى) كار آنان همين گونه است! و من (اكنون جنگ را صلاح نمى بينم،) هديه گران بهايى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند (و از اين طريق آن ها را بيازمايم)! هنگامى كه (فرستاده ملكه سبا) ا نزد سليمان آمد، گفت: مى خواهيد مرا با مال كمك كنيد (و فريب دهيد)؟! آن چه خدا به من داده، بهتر است از آن چه به شما داده است، بلكه شما هستيد كه به هديه هايتان خوشحال مى شويد! به سوى آنان بازگرد (و اعلام كن) با لشكريانى به سراغ آنان مى آييم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند؛ و آنان را از آن (سرزمين آباد) با ذلّت و خوارى بيرون مى رانيم! (سليمان) گفت: اى بزرگان! كدام يك از شما تخت او را براى من مى آورد پيش از آن كه به حال تسليم نزد من آيند؟ عفريتى از جنّ گفت: من آن را نزد تو مى آورم پيش از آن كه از مجلست برخيزى و من نسبت به اين امر، توانا و امينم! (امّا) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت: پيش از آن كه چشم بر هم زنى، آن را نزد تو خواهم آورد! و هنگامى كه (سليمان) آن (تخت) را نزد خود ثابت و پابرجا ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است، تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى آورم يا كفران مى كنم؟! و هر كس شكر كند، به نفع خود شكر مى كند؛ و هر كس كفران نمايد (به زيان خويش نموده است، كه) پروردگار من، غنىّ و كريم است! (سليمان)

ص: 123

گفت: تخت او را برايش ناشناس سازيد؛ ببينم آيا متوجّه مى شود يا از كسانى است كه هدايت نخواهند شد؟! هنگامى كه آمد، به او گفته شد: آيا تخت تو اين گونه است؟ گفت: گويا خود آن است! و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم! و او را از آن چه غير از خدا مي پرستيد بازداشت، كه او [ملكه سبا] از قوم كافران بود. به او گفته شد: داخل حياط (قصر) شو! هنگامى كه نظر به آن افكند، پنداشت نهر ابى است و ساق پاهاى خود را برهنه كرد (تا از آب بگذرد، اما سليمان) گفت: «(اين آب نيست،)، بلكه قصرى است از بلور صاف! (ملكه سبا) گفت: پروردگارا! من به خود ستم كردم؛ و (اينك) با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است اسلام آوردم!»

و نیز در جای دیگری می فرماید:

وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ * إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ * فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ * رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ * قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي وَ هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ * فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْري بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ * وَ الشَّياطينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ * وَ آخَرينَ مُقَرَّنينَ فِي الْأَصْفادِ * هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ * وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ»؛(1) «ما سليمان را به داوود بخشيديم؛ چه بنده خوبى!، زيرا همواره به سوى خدا بازگشت مى كرد (و به ياد او بود)! به خاطر بياور هنگامى را كه عصرگاهان اسبان چابك تندرو را بر او عرضه داشتند، گفت: من اين اسبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم (و مى خواهم از آن ها در جهاد استفاده كنم، او هم چنان به آن ها نگاه مى كرد) تا از ديدگانش

ص: 124


1- . ص /30 الی 40.

پنهان شدند. (آن ها به قدرى جالب بودند كه گفت:) بار ديگر آن ها را نزد من بازگردانيد! و دست به ساق ها و گردن هاى آن ها كشيد (و آن ها را نوازش داد). ما سليمان را آزموديم و بر تخت او جسدى افكنديم؛ سپس او به درگاه خداوند توبه كرد. گفت: پروردگارا! مرا ببخش و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد، كه تو بسيار بخشنده اى! پس ما باد را مسخّر او ساختيم تا به فرمانش بنرمى حركت كند و به هر جا او مى خواهد برود! و شياطين را مسخّر او كرديم، هر بنّا و غوّاصى از آن ها را! و گروه ديگرى (از شياطين) را در غل و زنجير (تحت سلطه او) قرار داديم، (و به او گفتيم:) اين عطاى ما است، به هر كس مى خواهى (و صلاح مى بينى) ببخش، و از هر كس مى خواهى امساك كن، و حسابى بر تو نيست (تو امين هستى)! و براى او [سليمان] نزد ما مقامى ارجمند و سرانجامى نيكوست!»

هم چنین در آیاتی دیگر می فرماید:

«وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعيرِ * يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحاريبَ وَ تَماثيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَقُدُورٍ راسِياتٍ اعْمَلُوا آل داوُدَ شُكْراً وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ * فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلاَّ دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهينِ»؛(1) «و براى سليمان باد را مسخّر ساختيم كه صبح گاهان مسير يك ماه را مى پيمود و عصرگاهان مسير يك ماه را؛ و چشمه مس (مذاب) را براى او روان ساختيم؛ و گروهى از جنّ پيش روى او به اذن پروردگارش كار مى كردند؛ و هر كدام از آن ها كه از فرمان ما سرپيچى مى كرد، او را عذاب آتش سوزان مى چشانيم! آن ها هر چه سليمان مى خواست برايش

ص: 125


1- . سبأ /12 الی 14.

درست مى كردند: معبدها، تمثال ها، ظروف بزرگ غذا همانند حوض ها، و ديگ هاى ثابت (كه از بزرگى قابل حمل و نقل نبود؛ و به آنان گفتيم:) اى آل داوود! شكر (اين همه نعمت را) به جا آوريد، ولى عده كمى از بندگان من شكرگزارند! (با اين همه جلال و شكوه سليمان) هنگامى كه مرگ را بر او مقرّر داشتيم، كسى آن ها را از مرگ وى آگاه نساخت مگر جنبنده زمين [موريانه] كه عصاى او را مى خورد (تا شكست و پيكر سليمان فرو افتاد)؛ هنگامى كه بر زمين افتاد جنّيان فهميدند كه اگر از غيب آگاه بودند در عذاب خواركننده باقى نمى ماندند!»

تفسیر

به هر حال در آيۀ بعد حكم سليمان را در اين داستان به اين صورت تأييد مى كند: «ما اين داورى و حكومت را به سليمان تفهيم كرديم» و با تأييد ما او بهترين راه حل اين مخاصمه را دريافت؛ «فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ».

اما مفهوم اين سخن آن نيست كه حكم داود اشتباه و نادرست بوده، چرا كه بلافاصله اضافه مى كند: «ما به هر يك از اين دو، آگاهى و شايستگى داورى و علم بخشيديم»؛ «وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً».

سپس به يكى ديگر از مواهب و افتخاراتى كه خدا به داود داده بود اشاره كرده مى فرمايد: «ما كوه ها را مسخر ساختيم كه همراه داود تسبيح مى گفتند و هم چنين پرندگان را»؛ «وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ».

اين ها در برابر قدرت ما چيز مهمى نيست «ما قادر بر انجام اين كار بوديم»؛ «وَ كُنَّا فاعِلِينَ».

ص: 126

نكته

در اين كه هم صدا شدن كوه ها و پرندگان با داود به چه صورت بوده، در ميان مفسران گفتگو است:

1. گاه احتمال داده مى شود كه اين صداى پر طنين و گيراى و جذاب داود بود كه در كوه ها منعكس مى شد و پرندگان را به سوى خود جذب مى كرد.

2. گاه گفته اند كه اين تسبيح يك نوع تسبيح توأم با درك و شعور است كه در باطن ذرات عالم وجود دارد، زيرا طبق اين نظر تمامى موجودات جهان از يك نوع عقل و شعور برخوردارند، و هنگامى كه صداى داود را به وقت مناجات و تسبيح مى شنيدند با او هم صدا مى شدند و غلغله تسبيح از آن ها درهم مى آميخت.

3. بعضى گفته اند: منظور همان «تسبيح تكوينى» است كه با زبان حال در همۀ موجودات جهان صورت مى گيرد، چرا كه هر موجودى نظامى دارد، نظامى بسيار دقيق و حساب شده، اين نظام دقيق و حساب شده از خداوندى حكايت مى كند كه هم پاك و منزه است، و هم داراى صفات كمال، بنا بر اين نظام شگفت انگيز عالم هستى در هر گوشه اى «تسبيح» است و «حمد» (تسبيح، پاك شمردن از نقائص است، و حمد ستايش در برابر صفات كمال)(1).

و اگر گفته شود كه اين تسبيح تكوينى نه مخصوص كوه ها و پرندگان است و نه مخصوص داود، بلكه هميشه و در همه جا و از همۀ موجودات بانگ اين تسبيح برمى خيزد.

ص: 127


1- . جهت مطالعۀ بيش تر ر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 12، ذيل آیۀ 44 سورۀ مبارکۀ اسراء.

در پاسخ گفته اند: درست است كه اين تسبيح عمومى است، ولى همگان آن را درك نمى كنند، اين روح بزرگ داود بود كه در اين حالت با درون و باطن عالم هستى همراز و هماهنگ مى شد، و به خوبى احساس مى كرد كوه ها و پرندگان با او هم صدا هستند و تسبيح گويان.

دليل قاطعى براى تعيين هيچ يك از اين تفاسير نداريم، آن چه از ظاهر آيه مى فهميم آن ست كه كوه ها و پرندگان با داود هم صدا مى شدند و خدا را تسبيح مى گفتند، در عين حال تضادى ميان اين تفسيرهاى سه گانه نيست و جمع ميان آن ها امكان پذير است.

در آخرين آيه به يكى ديگر از مواهبى كه خدا به اين پيامبر بزرگ داده اشاره كرده مى گويد: «ما ساختن زره را به او تعليم داديم، تا شما را در جنگ هايتان حفظ كند آيا خدا را بر نعمت هايش شكر مى كنيد؟»؛ «وَ عَلَّمْناهُصَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ».

«لبوس» به طورى كه مرحوم طبرسى در «مجمع البيان» مى گويد هر گونه اسلحه دفاعى و تهاجمى را مانند زره، شمشير و نيزه شامل مى شود(1)،

ولى قرائنى كه در آيات قرآن است نشان مى دهد كه «لبوس» در اين جا به معنى زره مى باشد كه جنبه حفاظت در جنگ ها داشته است.

اما اين كه چگونه خداوند آهن را براى داود نرم كرد، و صنعت زره سازى را به او آموخت شرح آن را به خواست خدا ذيل آيات 10 و 11 سوره سبأ خواهيم گفت.

«وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنَّا بِكُلِّ

ص: 128


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ذيل آيات مورد بحث.

شَيْ ءٍ عالِمِينَ * وَ مِنَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلاً دُونَ ذلِكَ وَ كُنَّا لَهُمْ حافِظِينَ»؛(1)

«و تندباد را مسخر سليمان ساختيم كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را پربركت كرده بوديم حركت مى كرد، و ما از همه چيز آگاه بوده ايم. و گروهى از شياطين را (نيز) مسخر او قرار داديم كه برايش (در درياها) غواصى مى كردند و كارهايى غير از اين براى او انجام مى دادند و ما آن ها را (از تمرد و سركشى) حفظ مى كرديم.»

تفسير
بادها در فرمان سليمان

در اين آيات به بخشى از مواهبى كه خدا به يكى ديگر از پيامبران يعنى سليمان(علیه السلام) داده اشاره مى كند نخست مى گويد: «ما بادهاى شديد و طوفانزا را مسخر سليمان ساختيم كه تحت فرمان او به سوى سرزمينى كه ما آن را مبارك كرده بوديم حركت مى كرد»؛ «وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها».

و اين كار عجيب نيست، چرا كه «ما به همه چيز آگاه بوده و هستيم»؛ «وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْ ءٍ عالِمِينَ».

هم از اسرار عالم هستى و قوانين و نظامات حاكم بر آن آگاهيم، مى دانيم چگونه آن ها را مى توان تحت فرمان آورد، و هم از نتيجه و سرانجام اين كار، و به هر حال همه چيز در برابر علم و قدرت ما خاضع و تسليم است.

جملۀ «وَ لِسُلَيْمانَ...» عطف بر جملۀ «وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ» مى باشد يعنى قدرت ما چنان است كه گاهى كوه ها را مسخر يكى از بندگان خود مى سازيم

ص: 129


1- . أنبياء / 81 الی 82.

تا همراه او تسبيح گويند، و گاه بادها را تحت فرمان يكى از بندگان خويش قرار مى دهيم تا او را به هر جا ببرند.

واژۀ «عاصفة» به معنى تندباد يا طوفان است، در حالى كه از بعضى ديگر از آيات قرآن استفاده مى شود كه بادهاى ملايم نيز به فرمان سليمان بود، چنان كه در سورۀ «ص» آيه 36 مى خوانيم «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ»؛ «ما باد را به فرمان او قرار داديم كه نرم و آهسته و هر جا كه مى خواست حركت مى كرد.»

البته تصريح به «عاصفه» (تندباد) در اين جا ممكن است به عنوان بيان فرد مهم تر باشد، يعنى نه تنها بادهاى ملايم، بلكه طوفانهاى سخت نيز در فرمان او بودند، چرا كه دومى عجيب تر و اعجاب انگيزتر است.

و نيز اين بادها تنها در مسير سرزمين مبارك (شام) كه قرارگاه سليمان بود در تسخير او نبودند، بلكه طبق آيه 36 سورۀ «ص» به هر جا كه مى خواست حركت مى كردند، بنا بر اين تصريح به نام سرزمين مبارك بيش تر به خاطر آن ست كه مركز حكومت سليمان را تشكيل مى داد.

اما اين كه باد چگونه در اختيار او قرار داشت؟

با چه سرعتى حركت مى كرد؟

سليمان و يارانش بر چه وسيله اى مى نشستند و حركت مى كردند؟

به هنگام حركت چه عاملى آن ها را از سقوط و يا فشار هوا و مشكلات ديگر حفظ مى كرد؟

ص: 130

و خلاصه اين چه نيروى مرموزى بود كه به او امكان يك چنين حركت سريعى را در آن عصر و زمان مى داد؟(1).اين ها مسائلى است كه جزئيات آن بر ما روشن نيست، همين اندازه مى دانيم كه اين يك موهبت الهى و خارق عادت بود كه در اختيار اين پيامبر بزرگ گذارده شده بود، و ما از جزئيات آن آگاه نيستيم، و چه بسيار است مسائلى كه ما از وجود اجماليش با خبريم، ولى از شرح و تفصيلش بى خبر، معلومات ما در برابر مجهولاتمان هم چون قطره اى در برابر اقيانوسى بزرگ است، و يا هم چون ذره غبارى در برابر يك كوه عظيم.

خلاصه از نظر بينش يك انسان خداپرست و موحد هيچ چيز در برابر قدرت خداوند مشكل و غير ممكن نيست، او بر همه چيز قادر و به همه چيز عالم است.

البته پيرامون اين بخش از زندگى سليمان مانند بخش هاى ديگر زندگى شگفت انگيز او افسانه هاى دروغين، يا مشكوك بسيار نوشته اند كه هرگز مورد قبول ما نيست، ما تنها به همان مقدار كه قرآن در اين جا بيان كرده اكتفاء مى كنيم.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه بعضى از نويسندگان اخير معتقدند كه قرآن چيزى صريحا دربارۀ حركت سليمان و بساط او به وسيلۀ باد ندارد، بلكه تنها سخن از تسخير باد براى سليمان به ميان آورده، و ممكن است اشاره به استفاده سليمان از نيروى باد در مسائل مربوط به زراعت، و تلقيح گياهان، و تصفيه خرمنها و حركت كشتي ها بوده باشد، به خصوص كه سرزمين سليمان (شامات) از يك سو سرزمين

ص: 131


1- . از آیۀ 12 سوره سبأ که می فرماید: «وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ» اجمالا برمى آيد كه صبحگاهان به اندازه يك ماه و عصرگاهان نيز به اندازه يك ماه مسافت را مى پيمودند (با مقياس حركت هاى آن زمان).

زراعى بود، و از سوى ديگر قسمت مهمى از آن در ساحل درياى مديترانه قرار داشت و مورد بهره بردارى براى كشتيرانى (1).

ولى اين تفسير با آيات سورۀ مبارکۀ «سبأ» و سورۀ مبارکۀ «ص» و بعضى از روايات كه در اين زمينه وارد شده چندان سازگار نيست.

آيه بعد يكى ديگر از مواهب انحصارى سليمان(علیه السلام) را بازگو مى كند:

«ما بعضى از شياطين را مسخر او قرار داديم كه براى او در درياها غوص مى كردند» (و جواهرات و مواد پرارزش بيرون مى آوردند) و كارهايى غير از اين نيز براى او انجام مى دادند؛ «وَ مِنَ الشَّياطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ وَ يَعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذلِكَ».

«و ما آن ها را از تمرد و سركشى در برابر فرمان او نگاه مى داشتيم»؛ «وَ كُنَّا لَهُمْ حافِظِينَ».

آن چه در آيۀ فوق به عنوان شياطين آمده، در آيات سوره سبأ به عنوان «جن» مطرح شده است (آيه 12 و 13 سورۀ سبأ) و روشن است كه اين دو با هم منافات ندارد، زيرا مى دانيم «شياطين» نيز از تيره جن مى باشند.

به هر حال همان گونه كه سابقا هم اشاره كرده ايم: جن نوعى از مخلوقات داراى عقل و شعور و استعداد و تكليف است، كه از نظر ما انسان ها ناپيدا است و به همين جهت «جن» ناميده مى شود و به طورى كه از آيات سوره جن استفاده مى شود آن ها نيز مانند انسان ها داراى دو گروهند مؤمنان صالح، و كافران سركش،

ص: 132


1- . رسولی محلاتی، هاشم، تاریخ انبیاء؛ قصص قرآن از آدم(علیه السلام)، ص: 185 و خزائلی، محمد، اعلام قرآن، ص: 386.

و ما هيچ گونه دليلى بر نفى چنين موجوداتى نداريم، و چون مخبر صادق (قرآن) از آن خبر داده مى پذيريم.

از آيات سورۀ مبارکۀ «ص» و سبأ و هم چنين آيۀ مورد بحث به خوبى استفاده مى شود كه اين گروه از جن كه مسخر سليمان بودند افرادى باهوش، فعال، هنرمند و صنعت گر با مهارت هاى مختلف بودند.

و جملۀ «يَعْمَلُونَ عَمَلًا دُونَ ذلِكَ» (كارهايى جز اين براى او انجام دادند) اجمالى است از آن چه مشروحش در سوره سبأ آمده است: «يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ» كه نشان مى دهد «محراب ها و معابد بسيار عالى و زيبا و وسائل زندگى مختلف از جمله ديگ ها و سينى هاى بسيار بزرگ و مانند آن براى او مى ساختند.»

از پاره اى ديگر از آيات مربوط به سليمان استفاده مى شود كه گروهى از شياطين سركش نيز وجود داشتند كه او آن ها را در بند كرده بود، «وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ»؛(1)

و شايد جملۀ «وَ كُنَّا لَهُمْ حافِظِينَ» نيز اشاره به اين باشد كه ما آن گروه خدمت گزار سليمان را از تمرد و سركشى بازمى داشتيم شرح بيش تر در اين زمينه را در تفسير سوره سبأ و ص بخواست خدا مطالعه خواهيد كرد.

مجددا يادآور مى شويم كه پيرامون زندگى سليمان و لشگر او، افسانه هاى دروغين يا مشكوك فراوان است كه هرگز نبايد آن ها را با آن چه در متن قرآن آمده آميخت تا براى بهانه جويان دستاويزى گردد.(2)

ص: 133


1- . ص / 38.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 13، ص: 470.

45. حكومت داود(علیه السلام) و سليمان(علیه السلام)

تفسير

به دنبال نقل گوشه اى از داستان موسى(علیه السلام) به بحث پيرامون دو تن ديگر از پيامبران بزرگ الهى، «داود» و «سليمان" مى پردازد، البته در مورد او اشاره اى بيش نيست، اما در مورد سليمان، بحث مشروح ترى آمده است.

ذكر گوشه اى از داستان اين دو پيامبر، بعد از داستان موسى(علیه السلام) به خاطر آن است كه اين ها نيز از پيامبران بنى اسرائيل بودند، و تفاوتى كه تاريخ آن ها با تواريخ پيامبران ديگر دارد اين است كه اين ها بر اثر آمادگى محيط فكرى و اجتماعى بنى اسرائيل توفيق يافتند دست به تأسيس حكومت عظيمى بزنند، و آئين الهى را با استفاده از نيروى حكومت، گسترش دهند، لذا از لحن سرگذشت پيامبران ديگر كه با مخالفت شديد قوم خود روبرو مى شدند و گاه آن ها را از شهر و ديارشان بيرون مى كردند، در اين جا خبرى نيست، و تعبيرات به كلى با آن ها فرق دارد.

اين به خوبى نشان مى دهد كه اگر دعوت كنندگان الهى توفيقى براى تشكيل حكومت بيابند تا چه اندازه مشكلات حل مى شود، و راه آن ها صاف و هموار مى گردد.

به هر حال در اين جا سخن از علم و قدرت و توانايى و عظمت است، سخن از تسليم و اطاعت ديگران حتى جن و شياطين در برابر حكومت الهى است، سخن از تسليم پرندگان هوا و موجودات ديگر است، و بالآخره سخن از مبارزه شديد با بت پرستى از طريق دعوت منطقى و سپس بهره گيرى از قدرت حكومت است.

و اين ها است كه داستان اين دو پيامبر را از ديگر پيامبران جدا مى سازد.

ص: 134

جالب اين كه قرآن سخن را از مسألۀ «موهبت علم» كه زير بناى يك حكومت صالح و نيرومند است شروع كرده مى گويد: «ما به داود و سليمان علم قابل ملاحظه اى بخشيديم»؛ «وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً».

گرچه بسيارى از مفسران در اين جا خود را به زحمت انداخته اند كه ببينند اين كدام علم بوده كه در اين جا به صورت سربسته بيان شده، و خداوند به داود و سليمان عطا فرموده، بعضى آن را به قرينه آيات ديگر علم قضاوت و داورى دانسته اند «وَ آتَيْناهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ»؛(1)

«ما به داود، حكمت و راه پايان دادن به نزاعها آموختيم.» و «وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً»؛(2)

«ما به هر يك از داود و سليمان مقام داورى و علم عطا كرديم.»

بعضى نيز به قرينه آيات مورد بحث كه از منطق طير (گفتار پرندگان) سخن مى گويد: اين علم را، علم گفتگوى با پرندگان دانسته اند، و بعضى ديگر به قرينه آياتى كه از علم بافتن زره و مانند آن سخن مى گويد خصوص اين علم را مورد توجه قرار داده اند.

ولى روشن است كه «علم» در اين جا معنى گسترده و وسيعى دارد كه علم توحيد و اعتقادات مذهبى و قوانين دينى، و هم چنين علم قضاوت، و تمام علومى را كه براى تشكيل چنان حكومت وسيع و نيرومندى لازم بوده است در برمى گيرد، زيرا تأسيس يك حكومت الهى بر اساس عدل و داد، حكومتى آباد و آزاد، بدون بهره گيرى از يك علم سرشار امكان پذير نيست، و به اين ترتيب قرآن مقام علم را

ص: 135


1- . ص / 20.
2- . انبیاء / 79.

در جامعه انسانى و در تشكيل حكومت به عنوان نخستين سنگ زير بنا مشخص ساخته است.

و به دنبال اين جمله از زبان داود و سليمان چنين نقل مى كند: «و آن ها گفتند حمد و ستايش از آن خداوندى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى بخشيد»؛ «الْحَمْدُ للهِ الَّذِي فَضَّلَنا عَلى كَثِيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ».

جالب اين كه بلافاصله بعد از بيان موهبت بزرگ «علم» سخن از «شكر» به ميان آمده، تا روشن شود هر نعمتى را شكرى لازم است، و حقيقت شكر آن است كه از آن نعمت در همان راهى كه براى آن آفريده شده است استفاده شود و اين دو پيامبر بزرگ از نعمت علمشان در نظام بخشيدن به يك حكومت الهى حد اكثر بهره را گرفتند.

ضمنا آن ها معيار برترى خود را بر ديگران در «علم" خلاصه كردند، نه در قدرت و حكومت، و شكر و سپاس را نيز در برابر علم شمردند نه بر مواهب ديگر چرا كه هر ارزشى است براى علم است و هر قدرتىاست از علم سرچشمه مى گيرد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه آن ها از حكومت بر يك ملت با ايمان شكر مى كنند چرا كه حكومت بر گروهى فاسد و بى ايمان افتخار نيست.

در اين جا سؤالى پيش مى آيد و آن اين كه چرا آن ها در مقام شكرگزارى گفتند ما را بر بسيارى از مؤمنان فضيلت بخشيده، نه بر همه مؤمنان؟ با اين كه آن ها پيامبرانى بودند كه افضل مردم عصر خويش بودند.

اين تعبير ممكن است براى رعايت اصول ادب و تواضع باشد كه انسان در هيچ مقامى خود را برتر از همگان نداند.

ص: 136

و يا به خاطر اين است كه آن ها به يك مقطع خاص زمانى نگاه نمى كردند، بلكه كل زمان ها را در نظر داشتند، و مى دانيم پيامبرانى از آن ها بزرگ تر در طول تاريخ بشريت بوده اند.

در آيۀ بعد، نخست اشاره به ارث بردن سليمان از پدرش داود كرده، مى گويد:

«سليمان وارث داود شد»؛ «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ».

در اين كه منظور از «ارث" در اين جا ارث چه چيز است؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است.

بعضى آن را منحصر به ميراث علم و دانش دانسته اند، چرا كه به پندار آن ها پيامبران ارثى از اموال خود نمى گذارند.

بعضى ديگر منحصرا ميراث مال و حكومت را ذكر كرده اند، چرا كه اين كلمه قبل از هر چيز آن مفهوم را به ذهن تداعى مى كند.

و بعضى علم سخن گفتن با پرندگان را (منطق الطير).

ولى با توجه به اين كه آيه مطلق است و در جمله هاى بعد هم سخن از علم به ميان آمده و هم از تمام مواهب «أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ» دليلى ندارد كه مفهوم آيه را محدود كنيم، بنا بر اين سليمان وارث همه مواهب پدرش داود شد.

در رواياتى كه از منابع اهل بيت(علیهم السلام) به ما رسيده نيز به اين آيه در برابر كسانى كه مى گفتند پيامبران ارثى نمى گذارند و به حديث «نحن معاشر الانبياء لا نورث؛ ما پيامبران ارثى نمى گذاريم»، تكيه مى كردند استدلال شده، و دليل بر اين گرفته شده كه حديث مزبور چون مخالف كتاب اللَّه است از درجه اعتبار ساقط است.

در حديثى كه از طرق اهل بيت نقل شده چنين مى خوانيم: هنگامى كه

ص: 137

ابوبكر تصميم گرفت فدك را از فاطمه(س) بگيرد اين سخن به فاطمه(س) رسيد، نزد ابوبكر آمده و چنين گفت:

ا فى كتاب اللَّه ان ترث اباك و لا ارث ابى، «لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا»، فعلى عمد تركتم كتاب اللَّه و نبذتموه وراء ظهوركم اذ يقول: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ»؛ آيا در كتاب خدا است كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟ اين چيز عجيبى است! آيا كتاب خدا را فراموش كرده و پشت سر افكنده ايد آن جا كه مى فرمايد: سليمان از داود ارث برد؟»(1)

سپس قرآن مى افزايد: «سليمان گفت: اى مردم! به ما سخن گفتن پرندگان تعليم شده»؛ «وَ قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ».

«و از همه چيز به ما داده شده است، و اين فضيلت آشكارى است»؛ «وَ أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ».

گرچه بعضى مدعى هستند كه تعبير نطق و سخن گفتن در مورد غير انسان ها جز به عنوان مجاز ممكن نيست، ولى اگر غير انسان نيز اصوات و الفاظى از دهان بيرون بفرستد كه بيان گر مطالبى باشد دليل ندارد كه آن را نطق نگوئيم، چرا كه «نطق» هر لفظى است كه بيان گر حقيقتى و مفهومى باشد(2).

البته نمى خواهيم بگوئيم كه آن صداهاى مخصوصى كه گاه بعضى از

ص: 138


1- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 4، ص: 75.
2- . «ابن منظور» در «لسان العرب» مى گويد: نطق همان تكلم كردن است سپس مى افزايد: و كلام كل شى ء منطقه و منه قوله تعالى «عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ»؛ تكلم هر چيزى نطق او است.» و آیه «عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ» نيز از همين باب است سپس از يكى ديگر از علماى ادب يعنى «ابن سيده» نقل مى كند(بر خلاف آن چه بعضى گفته اند كه نطق مخصوص انسان است) گاهى نطق در غير انسان نيز به كار مى رود- توجه به اين نكته نيز لازم است كه علماى منطق و فلاسفه، نطق را به قدرت تفكر كه به انسان توانايى براى سخن گفتن مى دهد اطلاق كرده اند.

حيوانات به هنگام خشم و غضب، يا رضايت و خشنودى، يا از درد و رنج، و يا اظهار و اشتياق نسبت به بچه هاى خود سرمى دهند نطق است، نه اين ها اصواتى است كه مقارن با حالتى از دهان آن ها برمى خيزد، ولى به طورى كه در آيات بعد مشروحاخواهد آمد مى بينيم كه سليمان با" هدهد" مطالبى را رد و بدل مى كند، پيامى به وسيلۀ او مى فرستد، و بازتاب پيامش را از او جويا مى شود.

اين نشان مى دهد كه حيوانات علاوه بر اصواتى كه بيان گر حالات آن ها است توانايى دارند كه به فرمان خدا در شرايط خاصى سخن بگويند، هم چنين است بحثى كه درباره سخن گفتن «مورچه» در آيات آينده خواهد آمد.

البته گاه نطق در معنى وسيعى در قرآن به كار رفته است كه در حقيقت روح و نتيجه «نطق» را بيان مى كند، و آن «بيان ما فى الضمير» است، خواه از طريق الفاظ و سخن باشد و خواه از طريق حالات ديگر، مانند آيه «هذا كِتابُنا يَنْطِقُ عَلَيْكُمْ بِالْحَقِ»؛(1) «اين كتاب ما است كه به حق براى شما سخن مى گويد.»، ولى نيازى نيست كه ما نطق را در مورد گفتگوى سليمان با پرندگان به اين معنى تفسير كنيم، بلكه سليمان طبق ظاهر آيات فوق مى توانست الفاظ خاص پرندگان را كه براى انتقال مطالب به كار مى برند تشخيص دهد، و با آن ها سخن بگويد.

در اين باره در بحث نكات نيز به خواست خدا سخن مى گوئيم.

اما جملۀ «أُوتِينا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ»؛ «از همه چيز به ما داده شده.» بر خلاف محدوديت هايى كه گروهى از مفسران براى آن قائل شده اند، مفهوم وسيع و گسترده اى دارد و تمام وسائلى را كه از نظر معنوى و مادى براى تشكيل آن حكومت

ص: 139


1- . جاثيه / 29.

الهى لازم بوده است شامل مى شود، و اصولاً بدون آن اين كلام ناقص خواهد بود، و پيوند روشنى با گذشته نخواهد داشت.

در اين جا «فخر رازى» سؤالى عنوان كرده و آن اين كه آيا تعبير «علمنا» و «اوتينا» (به ما تعليم داده شده و به ما بخشيده شده) آيا از قبيل كلام متكبران نيست؟

سپس چنين پاسخ مى گويد: منظور از ضمير" جمع" در اين جا، خود سليمان و پدرش، يا خود او و معاونانش در حكومت است، و اين معمول است كه هر گاه كسى در رأس تشكيلاتى قرار گيرد با ضمير جمع از خود ياد مى كند.

نكته ها
1. رابطه دين و سياست

بر خلاف آن چه بعضى از كوته بينان مى انديشند دين مجموعه اى از اندرزها و نصايح و يا مسائل مربوط به زندگى شخصى و خصوصى نيست، دين مجموعه اى از قوانين حيات و برنامه فراگيرى است كه تمام زندگى انسان ها مخصوصاً مسائل اجتماعى را در بر مى گيرد.

بعثت انبياء براى «اقامه قسط و عدل» است.(1)

دين براى گسستن زنجيرهاى اسارت انسان و تأمين آزادى بشر است.(2)

دين براى نجات «مستضعفان» از چنگال «ظالمان و ستم گران» و پايان دادن به دوران سلطه آن ها است.

ص: 140


1- . حدید / 25.
2- . اعراف / 157.

و بالآخره دين مجموعه اى است از تعليم و تربيت در مسير تزكيه و ساختن انسان كامل.(1)

بديهى است اين هدف هاى بزرگ بدون تشكيل حكومت امكان پذير نيست.

چه كسى مى تواند با توصيه هاى اخلاقى اقامه قسط و عدل كند، و دست ظالمان را از گريبان مظلومان كوتاه سازد؟

چه كسى مى تواند زنجيرهاى اسارت را از دست و پاى انسان هاى در بند بردارد و بشكند، بى آن كه متكى به قدرت باشد؟

و چه كسى مى تواند در جامعه اى كه وسائل نشر فرهنگ و تبليغ در اختيار فاسدان و مفسدان است اصول صحيح تعليم و تربيت را پياده كند؟ و ملكات اخلاقى را در دل ها پرورش دهد؟

و اين است كه ما مى گوئيم" دين» و «سياست" دو عنصر تفكيك ناپذير است اگر دين از سياست جدا شود بازوى اجرايى خود را به كلى از دست مى دهد، و اگر سياست از دين جدا گردد مبدل به يك عنصر مخرب در مسير منافع خود كامگان مى شود.اگر پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) موفق شد اين آئين آسمانى را با سرعت در جهان گسترش دهد دليل آن اين بود كه در اولين فرصت دست به تأسيس حكومت زد، و از طريق حكومت اسلامى هدف هاى الهى را تعقيب نمود.

بعضى از پيامبران ديگر كه نيز چنين توفيقى يافتند، بهتر موفق به نشر دعوت

ص: 141


1- . جمعه / 2.

الهى خود شدند، اما آن ها كه در تنگنا قرار گرفتند و شرائط به آن ها اجازه تشكيل حكومت نداد موفق به كار زيادى نشدند.

2. ابزار حكومت الهى

جالب اين كه در داستان سليمان و داود به خوبى مى بينيم كه آن ها به سرعت آثار شرك و بت پرستى را ريشه كن ساختند، و نظامى الهى بر پا كردند، نظامى كه ابزار اصليش طبق آيات مورد بحث علم و دانش و آگاهي ها در زمينه هاى مختلف بود.

نظامى كه نام «خدا» در سر لوحه همه برنامه هايش قرار داشت.

نظامى كه تمام نيروهاى لايق را به كار مى گرفت، حتى از نيروى يك پرنده براى رسيدن به اهدافش استفاده مى كرد.

نظامى كه ديوها را دربند كرده و ظالمان را بر سر جاى خود نشانده بود.

و بالآخره نظامى كه هم قدرت نظامى كافى داشت، و هم دستگاه اطلاعاتى، و هم افرادى كه در زمينه هاى مختلف اقتصادى و توليد تخصص و آگاهى كافى داشتند، و همه اين ها را زير چتر ايمان و توحيد قرار داده بود.

3. نطق پرندگان

در آيات فوق، و آياتى كه بعد از اين در داستان" هدهد» و «سليمان" خواهد آمد صريحا اشاره به نطق پرندگان و ميزانى از درك و شئون براى آنان شده است.

بى شك پرندگان - مانند ساير حيوانات - در حالات مختلف صداهاى گوناگونى از خود ظاهر مى سازند كه با دقت و بررسى، مى توان از نوع صدا به وضع

ص: 142

حالات آن ها پى برد، كدام صدا مربوط به حالات خشم است و كدام رضا، كدام صدا دليل بر گرسنگى است، و كدام نشانه تمنى؟ با كدام صدا بچه هاى خود را فرا مى خواند و با كدام صدا آن ها را از بروز حادثه وحشتناكى خبر مى دهد؟

اين قسمت از صداى پرندگان، مورد هيچ گونه شك و ترديد نيست، و همه كم و بيش با آن آشنا هستيم.

ولى آيات اين سوره ظاهرا مطلبى بيش از اين را بيان مى كند، بحث از سخن گفتن آنان به نحو مرموزى است كه مطالب دقيقترى در آن منعكس است، و بحث از تفاهم و گفتگوى آن ها با يك انسان است، گرچه اين معنى براى بعضى عجيب مى آيد، ولى با توجه به مطالب مختلفى كه دانشمندان در كتاب ها نوشته اند و مشاهدات شخصى بعضى در مورد پرندگان مطلب عجيبى نيست.

ما از هوش حيوانات مخصوصاً پرندگان مطالبى عجيب تر از اين سراغ داريم.

بعضى از آن ها چنان مهارتى در ساختن خانه و لانه دارند كه گاه از مهندسين ما پيشى مى گيرند!

بعضى از پرندگان چنان اطلاعاتى از وضع نوزادان آينده خود و نيازها و مشكلات آن ها دارند و چنان دقيقا براى حل آن ها عمل مى كنند كه براى همه ما اعجاب انگيز است!.

پيش بينى آن ها درباره وضع هوا حتى نسبت به چند ماه بعد، و آگاهى آن ها از زلزله ها قبل از وقوع آن، و حتى پيش از آن كه زلزله سنج هاى ما خفيف ترين لرزش ها را ثبت كنند معروف است.

ص: 143

تعليماتى كه در عصر ما به حيوانات داده مى شود، و كارهاى خارق العاده آن ها را در سيرك ها بسيارى ديده اند، كه حاكى از هوش شگفت انگيز آن ها است.

كارهاى شگفت آور «مورچگان» و تمدن شگرف آن ها.

عجائب زندگى «زنبوران عسل» و رديابى حيرت انگيز آن ها.

آگاهى «پرندگان مهاجر» كه گاه فاصله ميان قطب شمال و جنوب را طى مى كنند، از وضع راه ها در اين مسير فوق العاده طولانى.

اطلاعات فوق العاده «ماهيان آزاد» در مهاجرت دسته جمعى در اعماق درياها عموما از مسائلى است كه از نظر علمى مسلم و دليل بر وجود مرحله مهمى از درك و يا غريزه و يا هر چه آن را بناميم در اين حيوانات است.

وجود حواس فوق العاده اى در حيوانات هم چون دستگاه رادار مانند شب پره و شامه بسيار قوى بعضى ازحشرات، و ديد فوق العاده نيرومند بعضى از پرندگان و امثال آن نيز دليل ديگرى است بر اين كه آن ها در همه چيز از ما عقب مانده تر نيستند! با در نظر گرفتن اين امور جاى تعجب نيست كه آن ها تكلم مخصوصى نيز داشته باشند، و بتوانند با كسى كه از الفباى كلام آن ها آگاه است، سخن گويند.

در آيات قرآن نيز به عناوين مختلف به اين امر اشاره شده است از جمله در آيه 38 سوره انعام مى خوانيم: «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثالُكُمْ»؛ «هيچ جنبنده اى در زمين و پرنده اى كه با دو بال خود پرواز مى كند نيست مگر اين كه امت هايى همانند شما هستند!»

در روايات اسلامى نيز مطالب زيادى وجود دارد كه بيان گر نطق حيوانات و

ص: 144

مخصوصاً پرندگان است، و حتى براى هر يك از آن ها سخنى شعار مانند نقل شده است كه شرح آن ها به درازا مى كشد(1).

در روايتى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم كه امير مؤمنان على(علیه السلام) به ابن عباس فرمود:

«ان اللَّه علمنا منطق الطير كما علم سليمان ابن داود، و منطق كل دابة فى بر او بحر؛(2)

خداوند سخن گفتن پرندگان را به ما آموخت همان گونه كه به سليمان بن داود، و سخن گفتن هر جنبنده اى را در خشكى و دريا.»

4. روايت «نحن معاشر الانبياء لا نورث»

اهل سنت حديثى در كتاب هاى مختلف خود از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) به اين مضمون نقل كرده اند كه فرمود:

«نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة؛ ما پيامبران ارثى از خود به يادگار نمى گذاريم، و آن چه از ما بماند بايد به عنوان صدقه در راه خدا مصرف شود» و گاه آن را با حذف جمله اول، به صورت «ما تركناه صدقة» نقل كرده اند.

سند اين حديث غالباً در كتب معروف اهل سنت به «ابو بكر» منتهى مى شود كه بعد از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) زمام امور مسلمين را به دست گرفت، و هنگامى كه حضرت فاطمه(س) و يا بعضى از همسران پيامبر ميراث خود را از او خواستند او به استناد اين حديث از دادن ميراث به آنان سر باز زد! اين حديث را «مسلم» در کتاب

ص: 145


1- . جهت مطالعۀ بيش تر ر.ک: قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ذيل آيات مورد بحث و حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 4، ص: 77.
2- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 4، ص: 81.

«الجامع الصحيح»(1)

و «بخارى» در کتاب «صحیح بخاری»(2)

و گروهى ديگر در كتاب هاى خود آورده اند.

قابل توجه اين كه در مدرك اخير در حديثى از عايشه چنين مى خوانيم:

فاطمه(س) و عباس (بعد از وفات پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نزد ابوبكر آمدند و ميراثشان از پيامبر را مى خواستند، و آن ها در آن موقع زمينشان را در «فدك» و سهمشان را از «خيبر» مطالبه مى كردند، ابوبكر گفت: من از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شنيدم كه گفت:ما چيزى را به ارث نمى گذاريم و آن چه از ما بماند صدقه است... هنگامى كه فاطمه(س) اين سخن را شنيد با حالتى خشمگين ابوبكر را ترك كرد و تا آخر عمر با او يك كلمه سخن نگفت.(3)

البته اين حديث از جهات مختلفى قابل نقد و بررسى است، ولى آن چه در حوصله اين تفسير مى گنجد امور زير است:

1. اين حديث با متن قرآن سازگار نيست، و طبق قواعد اصولى كه در دست داريم هر حديثى كه موافق «كتاب اللَّه» نباشد از درجه اعتبار ساقط است، و نمى توان به عنوان حديث پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و يا سائر معصومين(علیهم السلام) روى آن تكيه كرد.

در آيات فوق خوانديم سليمان از داود ارث برد، و ظاهر آيه مطلق است و اموال را نيز شامل مى شود. و در مورد «يحيى» و «زكريا» مى خوانيم: «يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آل يَعْقُوبَ»(4)؛ «فرزندى به من عنايت كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد.»

ص: 146


1- . ابی الحسين مسلم بن الحجاج، الجامع الصحيح، ج3، ص: 1379.
2- . ابی عبدالله محمد بن اسما عیل البخا ری، الجامع الصحيح، ج8، ص: 185.
3- . همان.
4- . مریم / 6.

مخصوصا در مورد «زكريا» بسيارى از مفسران روى جنبه هاى مالى تكيه كرده اند.

به علاوه ظاهر آيات «ارث» در قرآن مجيد عام است و همه را شامل مى شود.

و شايد به همين دليل «قرطبى» از دانشمندان معروف اهل سنت ناچار شده است كه حديث را به عنوان فعلغالب و اكثر بگيرد نه عام و گفته است اين مانند جمله اى است كه عرب مى گويد: انا معشر العرب اقرى الناس للضيف؛ ما جمعيت عرب از همه مردم مهمان نوازتريم (در حالى كه اين يك حكم عمومى نيست)(1).

ولى روشن است كه اين سخن ارزش اين حديث را نفى مى كند، زيرا اگر در مورد سليمان و يحيى به اين عذر متوسل شويم مشمول آن نسبت به موارد ديگر نيز قطعى نيست.

2. روايت فوق معارض با روايات ديگرى است كه نشان مى دهد ابوبكر تصميم گرفت «فدك» را به «فاطمه(س)» بازگرداند، ولى ديگران مانع شدند، چنان كه در «سيره حلبى» مى خوانيم:

«فاطمه دختر پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نزد ابوبكر آمد در حالى كه او بر منبر بود، گفت: اى ابوبكر آيا اين در كتاب خدا است كه دخترت از تو ارث ببرد و من از پدرم ارث نبرم، ابوبكر گريه كرد و اشكش جارى شد، سپس از منبر پائين آمد، و نام هاى داير به واگذارى فدك به فاطمه(س) نوشت، در اين حال عمر وارد شد گفت: اين چيست؟ گفت: نام هاى نوشتم كه ميراث فاطمه(س) را از پدرش به او واگذارم، عمر گفت: اگر

ص: 147


1- . قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ج7، ص: 4880.

اين كار را كنى از كجا هزينه نبرد با دشمنان را فراهم مى سازى در حالى كه عرب بر ضد تو قيام كرده است؟ سپس عمر نامه را گرفت و پاره كرد!.»(1)

چگونه ممكن است نهى صريحى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) باشد و ابوبكر به خود جرات مخالفت را بدهد؟ و چرا عمر استناد به نيازهاى جنگى كرد و استناد به روايت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ننمود؟

بررسى دقيق روايت فوق نشان مى دهد كه مسأله نهى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مطرح نبوده، مهم در اين جا مسائل سياسى روز بوده است، و همين ها است كه انسان را به ياد گفتار ابن ابى الحديد دانشمند معتزلى مى اندازد، مى گويد: از استادم «على بن فارقى» پرسيدم: آيا فاطمه(س) در ادعاى خود راست مى گفت؟ پاسخ داد آرى گفتم پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد، با اين كه وى را صادق و راست گو مى شمرد؟! استادم تبسم پر معنايى كرد و سخن لطيف زيبايى گفت، با اين كه او عادت به مزاح شوخى نداشت گفت: لو اعطاها اليوم فدك بمجرد دعواها لجائت اليه غدا و ادعت لزوجها الخلافة! و زحزحته عن مقامه و لم يمكنه الاعتذار و الموافقة بشى ء؛ اگر امروز فدك را به ادعاى فاطمه(س) به او مى داد، فردا مى آمد و خلافت را براى همسرش ادعا مى كرد! و ابوبكر را از مقامش متزلزل مى ساخت و او نه عذرى براى بازگو كردن داشت و نه امكان موافقت!.»(2)

3. روايت معروفى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در بسيارى از كتب اهل سنت و شيعه آمده است كه «العلماء ورثة الانبياء؛ دانشمندان وارثان پيامبرانند.»(3)

ص: 148


1- . حلبی، علی بن ابراهیم، السیرة الحلبیة فی سیرة الأمین المأ مون، ج 3، ص: 391.
2- . ابن ابي الحديد, عبدالحميدبن هبة الله، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص: 284.
3- . ترمذی، محمد بن عیسی، الجامع الصحیح، باب العلم، حديث 19.

و نيز از پيامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده كه: «ان الانبياء لم يورثوا دينارا و لا درهما؛ پيامبران درهم و دينارى از خود بيادگار نگذاردند.»(1)

از مجموع اين دو حديث چنين به نظر مى رسد كه هدف اصلى اين بوده كه روشن سازند افتخار انبياء و سرمايه آن ها علم و دانش بوده است، و مهم ترين چيزى كه از خود به يادگار گذاشتند، برنامه هدايت بود، و كسانى كه سهم بيش ترى از اين علم و دانش را بر گرفتند، وارثان اصلى پيامبرانند، بى آن كه نظر به اموالى داشته باشد كه از آنان به يادگار باقى مى ماند، بعدا اين حديث نقل به معنى شده و سوء تعبير از آن گرديده و احتمالا جمله ما تركناه صدقه كه استنباط بعضى از روايت بوده است بر آن افزوده اند.

براى اين كه سخن به درازا نكشد گفتار خود را با بحثى از مفسر معروف اهل سنت" فخر رازى" كه در ذيل آيه 11 سوره نساء آورده است پايان مى دهيم:

او مى گويد: يكى از تخصيص هايى كه بر اين آيه (آيه ارث فرزندان) وارد شده است، چيزى است كه مذهب اكثر مجتهدين (اهل سنت) است، كه پيامبران(علیهم السلام) چيزى به ارث نمى گذارند و شيعه (عموما) در اين بحث مخالفت كرده اند روايت شده است هنگامى كه «فاطمه(س)» ميراث خود را مطالبه كرد، آن ها به استناد حديثى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه، او را از ارث خود باز داشتند، در اين هنگام فاطمه(س) به عموم آيۀ فوق (آيه ارث فرزندان) استدلال كرد، گويى مى خواست به اين حقيقت اشاره كند كه عموم قرآن را نمى شود با خبر واحد تخصيص زد.

ص: 149


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 1 ، حديث 2.

سپس «فخر رازى» مى افزايد: شيعه مى گويند: به فرض كه تخصيص قرآن به خبر واحد جايز باشد در اين جابه سه دليل جايز نيست:

نخست اين كه اين بر خلاف صريح قرآن است كه مى گويد «زكريا» از خدا تقاضا كرد فرزندى به او بدهد كه از وى و «آل يعقوب» ارث ببرد، و هم چنين قرآن مى گويد: سليمان از داود ارث برد، زيرا نمى توان اين آيات را حمل بر وراثت علم و دين كرد، چون اين يك نوع وراثت مجازى است، چرا كه اين پيامبران، علم و دين را به فرزندان خود آموختند نه آن كه از خود گرفتند و به آن ها واگذار كردند، وراثت حقيقى تنها در مال تصوّر مى شود (كه از كسى بگيرند و به ديگرى بدهند).

ديگر اين كه چگونه ممكن است" ابو بكر" از اين مسأله كه نيازى به آن نداشته است آگاه باشد، اما فاطمه و على و عباس كه از بزرگ ترين زاهدان و دانشمندان بودند و با مسأله وراثت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) سر و كار داشتند از آن بي خبر بمانند؟ چگونه ممكن است پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) اين حديث را به كسى تعليم كرده باشد كه نيازى نداشته و از كسى كه نياز داشته دريغ دارد؟

سوم اين كه: جملۀ «ما تركناه صدقة» دنبالۀ «لا نورث» است و مفهومش اين است اموالى را كه به عنوان صدقه اختصاص داده ايم در دائره ميراث قرار نمى گيرد نه غير آن....»

سپس فخر رازى جواب كوتاهى به استدلال مشهور فوق مى دهد و مى گويد:

«فاطمه(س) بعد از گفتگو با ابو بكر، به آن گفتگو راضى شد، علاوه بر اين اجماع بر اين منعقد شده است كه سخن ابوبكر درست است!(1)

ص: 150


1- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الکبیر، ج 9، ص: 210.

ولى روشن است كه پاسخ فخر رازى درخور استدلال هاى فوق نيست، زيرا همان گونه كه از منابع معروف و معتبر اهل سنت در بالا نقل كرديم فاطمه(س) نه تنها راضى نشد، بلكه چنان خشمگين گشت كه تا پايان عمر يك كلمه با ابوبكر سخن نگفت.

از اين گذشته چگونه ممكن است اجماعى در اين مسأله باشد با اين كه شخصيتى هم چون على و فاطمه(س) و عباس كه در كانون وحى پرورش يافته اند با آن مخالفت كرده باشند؟!.

«وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ * حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ * فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِينَ»؛(1) «لشكريان سليمان از جن و انس و پرندگان نزد او جمع شدند آن قدر زياد بودند كه بايد توقف كنند تا به هم ملحق شوند. تا به سرزمين مورچگان رسيدند، مورچه اى گفت: اى مورچگان! به لانه هاى خود برويد تا سليمان و لشكرش شما را پايمال نكنند در حالى كه نمى فهمند! (سليمان) از سخن او تبسمى كرد و خنديد و گفت: پروردگارا! شكر نعمت هايى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى به من الهام فرما و توفيق مرحمت كن تا عمل صالحى كه موجب رضاى تو گردد انجام دهم و مرا در زمره بندگان صالحت داخل نما.»

ص: 151


1- . نمل / 17 الی 19.
تفسير
سليمان در وادى مورچگان!

از آيات اين سوره، و هم چنين از آيات سوره سبأ به خوبى استفاده مى شود كه داستان حكومت حضرت سليمان جنبه عادى نداشت، بلكه توأم با خارق عادات و معجزات مختلفى بود كه قسمتى از آن (مانند حكومت سليمان بر جن و پرندگان و درك كلام مورچگان، و گفتگوى با هدهد) در اين سوره، و بخشى ديگر از آن در سوره سبأ آمده است.

در حقيقت خداوند قدرت خود را در ظاهر ساختن اين حكومت عظيم و قوايى كه مسخر آن بود نشان داد، و مى دانيم از نظر يك فرد موحد، اين امور در برابر قدرت خداوند سهل و ساده و آسان است.

در آيات مورد بحث نخست مى گويد: «لشكريان سليمان از جن و انس و پرندگان نزد او جمع شدند»؛ «وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ».

جمعيت لشكريانش به قدرى زياد بود كه براى نظم سپاه «دستور داده مى شد كه صفوف اول را متوقف كنند و صفوف آخر را حركت دهند تا همه به هم برسند»؛ «فَهُمْ يُوزَعُونَ».«يوزعون» از مادۀ «وزع» (بر وزن جمع) به معنى بازداشتن است، اين تعبير هر گاه در مورد لشكر به كار رود به اين معنى است كه اول لشكر آن را نگاه دارند تا آخر لشكر به آن ملحق گردد و از پراكندگى و تشتت آن ها جلو-گيرى شود.

واژۀ «وزع» به معنى حرص و علاقه شديد به چيزى آمده است كه انسان را از امور ديگر بازمى دارد.

ص: 152

از اين تعبير استفاده مى شود كه لشكريان سليمان، هم بسيار زياد بودند و هم تحت نظام خاص.

«حشر» از مادۀ «حشر» (بر وزن نشر) به معنى بيرون ساختن جمعيت از قرارگاه و حركت دادن آن ها به سوى ميدان مبارزه و مانند آن است، از اين تعبير و هم چنين از تعبيرى كه در آيۀ بعد مى آيد استفاده مى شود كه سليمان به سوى نقطه اى لشكركشى كرده بود، اما اين كدام يك از لشكركشى هاى سليمان است؟

به درستى معلوم نيست، بعضى از آيه بعد كه سخن از رسيدن سليمان به «وادى نمل» (سرزمين مورچگان) مى گويد چنين استفاده كرده اند كه آن منطق هاى بوده است در نزديكى طائف، و بعضى گفته اند منطق هاى بوده است در نزديك شام.

ولى به هر حال چون بيان اين موضوع تأثيرى در جنبه هاى اخلاقى و تربيتى آيه نداشته، سخنى از آن به ميان نيامده است.

ضمنا اين بحث كه ميان جمعى از مفسران درگير شده كه آيا همه انسان ها و جن و پرندگان از لشكريان او بوده اند (بنا بر اين كلمۀ «من» بيانيه است) و يا اين كه قسمتى از آن ها لشكر او را تشكيل مى داده اند و در اين صورت «من» تبعيضيه است) تقريبا بحث زائدى به نظر مى رسد، چون بدون شك، سليمان بر كل روى زمين حكومت نداشت و قلمرو حكومتش منطقه شام و بيت المقدس و احتمالا بعضى نواحى اطراف بود.

و حتى از آيات بعد استفاده مى شود كه او سلطه اى بر سرزمين يمن هنوز پيدا نكرده بود و بعد از ماجراى" هدهد" و تسليم ملكه سبأ بر آن جا تسلط يافت.

ص: 153

جملۀ «تفقد الطير» در آيات بعد نشان، مى دهد كه در ميان پرندگانى كه سر بر فرمان او بودند، يك هدهد وجود داشت كه وقتى سليمان او را نديد جوياى حالش شد، اگر تمام پرندگان بودند و از جمله هزاران هدهد، اين تعبير صحيح نبود (دقت كنيد).

به هر حال، سليمان با اين لشكر عظيم حركت كرد «تا به سرزمين مورچگان رسيدند»؛ «حَتَّى إِذا أَتَوْا عَلى وادِ النَّمْلِ».

در اين جا مورچه اى از مورچگان، هم نوعان خود را مخاطب ساخت و گفت:

«اى مورچگان داخل لانه هاى خود شويد تا سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند در حالى كه نمى فهمند!»؛ «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ»(1).

در اين كه چگونه اين مورچه از حضور سليمان و لشكريانش در آن سرزمين آگاه شد و چگونه صداى خود را به گوش ديگران رسانيد سخن داريم كه در نكته ها بخواست خدا خواهد آمد.

ضمنا از اين جمله استفاده مى شود كه عدالت سليمان حتى بر مورچگان ظاهر و آشكار بود چرا كه مفهومش اين است كه اگر آن ها متوجه باشند حتى مورچه ضعيفى را پايمال نمى كنند، و اگر پايمال كنند بر اثر عدم توجه آن ها است.

«سليمان با شنيدن اين سخن تبسم كرد و خنديد»؛ «فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها».

در اين كه چه چيز سبب خنده سليمان شد مفسران سخنان گوناگونى دارند:

ص: 154


1- . بعضى از مفسران تصريح كرده اند كه «تاء» در «نملة» براى بيان وحدت است و مؤنث آوردن فعل نيز براى مراعات ظاهر كلمه است.

ظاهر اين است كه نفس اين قضيه مطلب عجيبى بود كه مورچه اى هم نوعان خود را از لشكر عظيم سليمان بر حذر دارد و آن ها را به عدم توجه نسبت دهد، اين امر عجيب سبب خنده سليمان شد.

بعضى نيز گفته اند اين خنده شادى بود چرا كه سليمان متوجه شد حتى

مورچگان به عدالت او و لشكريانش معترفند و تقواى آن ها را مى پذيرند!.

و بعضى گفته اند شادى او از اين جهت بود كه خداوند چنين قدرتى به او داده بود كه در عين شور و هيجان عظيم لشكر از صداى مورچه اى نيز غافل نمى ماند!.

به هر حال در اين جا سليمان رو به درگاه خدا كرد و چند تقاضا نمود.

نخست اين كه «عرضه داشت پروردگارا راه و رسم شكر نعمت هايى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانىداشته اى به من الهام فرما»؛ «وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَ»(1).

تا بتوانم اين همه نعمت هاى عظيم را در راهى كه تو فرمان داده اى و مايه خشنودى تو است به كار گيرم و از مسير حق منحرف نگردم كه اداى شكر اين همه نعمت جز به مدد و يارى تو ممكن نيست.

ديگر اين كه «مرا موفق دار تا عمل صالحى به جاى آورم كه تو از آن خشنود مى شوى»؛ «وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ».

اشاره به اين كه آن چه براى من مهم است بقاى اين لشكر و عسكر و حكومت و تشكيلات وسيع نيست، مهم اين است كه عمل صالحى انجام دهم كه مايه

ص: 155


1- . «اوزعنى» از مادۀ «ايزاع» به معنى الهام، يا به معنى بازداشتن از انحراف و يا به معنى ايجاد عشق و علاقه است، ولى بيش تر مفسران معنى اول را برگزيده اند.

رضاى تو گردد، و از آن جا كه «اعمل» فعل مضارع است دليل آن است كه او تقاضاى استمرار اين توفيق را داشت.

و بالآخره سومين تقاضايش اين بود كه عرضه داشت پروردگارا! «مرا به رحمتت در زمره بندگان صالحت داخل گردان»؛ «وَ أَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبادِكَ الصَّالِحِينَ».

46. سلیمان نبی(علیه السلام) و سخن حیوانات

اشاره

قرآن مجید می فرماید:

«وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتينا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبينُ».

1. آگاهى سليمان از سخن حيوانات

ما از جهان حيوانات اطلاعات زيادى در دست نداريم، و با تمام پيشرفت هايى كه در اين زمينه شده، هنوز ابهام هاى فراوانى بر روى آن سايه افكنده است.

ما آثار هوش و دقت و ذكاوت و مهارت در كارهاى بسيارى از آن ها مى بينيم:

خانه سازى زنبوران عسل، نظمى كه بر كندو حكم فرما است، دقت مورچگان در جمع آورى نيازمندي هاى زمستان، طرز ذخيره و انبار آن ها، دفاع كردن حيوانات از خود در برابر دشمن، و حتى آگاهى آن ها از درمان بسيارى از بيماريها، پيدا كردن لانه و خانه خود از فاصله هاى بسيار دور دست، و پيمودن راه هاى طولانى و رسيدن به مقصد، پيش بينى آن ها از حوادث آينده، و مانند آن همه از چيزهايى است كه نشان مى دهد، در دنياى مرموز حيوانات بسيارى از وسائل هنوز براى ما لا ينحل است.

ص: 156

از اين گذشته بسيارى از حيوانات بر اثر آموزش و تربيت، كارهاى شگفت انگيزى انجام مى دهند كه حتى انسان ها از آن عاجزند.

اما به درستى روشن نيست كه آن ها تا چه حد از دنياى انسان ها با خبرند؟ آيا واقعا آن ها مى دانند كه ما كيستيم و چه مى كنيم؟ ممكن است ما در آن ها چنين هوش و ادراكى را سراغ نداشته باشيم، ولى آيا اين به معنى نفى آن است؟! روى اين حساب اگر در داستان فوق خوانديم كه مورچگان از آمدن لشكر سليمان به آن سرزمين با خبر شدند و اعلام رفتن به لانه ها نمودند تا زير دست و پاى لشكر له نشوند، و سليمان نيز از اين ماجرا آگاه شد زياد جاى تعجب نيست.

از اين گذشته، حكومت سليمان - همان گونه كه گفتيم - توأم با خارق عادات و كارهاى اعجاز آميزى بود، روى همين اصل، بعضى از مفسران اظهار عقيده كرده اند كه دارا بودن اين سطح آگاهى از ناحيه قشرى از حيوانات در عصر سليمان خود يك اعجاز و خارق عادت بوده است، و مانعى ندارد كه عين آن را در ساير اعصار و قرون احيانا نبينيم.

غرض اين است كه هيچ دليلى در كار نيست كه ما داستان سليمان و مور يا سليمان و هدهد را بر كنايه و مجاز و يا زبانحال، و مانند آن حمل كنيم، هنگامى كه حفظ ظاهر آن و حمل بر معنى حقيقى امكان پذير است (1).

2. سليمان و الهام شكر پروردگار

يكى از بهترين نشانه ها براى شناخت حاكمان الهى از حكمرانان جبار، اين

ص: 157


1- . جهت مطالعۀ بیش تر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج5، ص: 224.

است كه دسته دوم به هنگام رسيدنبه قدرت، غرق غرور و غفلت مى شوند و همه ارزش هاى انسانى را به دست فراموشى سپرده، در خودكامگى، سخت فرو مى روند.

اما حاكمان الهى به هنگام نيل به قدرت، بار سنگينى از مسئوليت ها را بر دوش خود احساس مى كنند، بيش از هميشه به درگاه خدا روى مى آورند، و توانايى بر اداى رسالت خويش را از او مى طلبند، همان گونه كه سليمان بعد از آن همه قدرت مهم ترين چيزى كه از خدا تقاضا مى كند اداى شكر او و استفاده از اين مواهب در مسير رضاى او و آسايش بندگان خدا است.

جالب اين كه با جملۀ «اوزعنى» اين تقاضا را شروع مى كند كه مفهومش الهامى از درون و جمع كردن تمام نيروهاى باطنى براى انجام اين هدف بزرگ است يعنى خدايا آن چنان قدرتى به من عنايت كن تا تمام نيروهاى درونيم را براى اداى شكر و انجام وظيفه بسيج كنيم، و راه را نيز تو به من نشان ده كه راهى است بسيار سخت و طولانى و پر خوف و خطر، راه اداى حقوق همه مردم، در چنان حكومت وسيع و گسترده!.

او نه تنها تقاضاى توانايى بر شكر نعمت هايى كه به خود او داده شده است مى كنند، بلكه در عين حال تقاضا دارد كه اداى شكر مواهبى كه بر پدر و مادرش ارزانى شده بود انجام دهد، چرا كه بسيارى از مواهب وجود انسان از پدر و مادر به ارث به او مى رسد، و بدون شك امكاناتى كه خداوند به پدر و مادر مى دهد كمك مؤثرى براى فرزندان در راه نيل به هدف ها مى كند.

3. سليمان و عمل صالح

جالب اين كه سليمان با داشتن آن قدرت و حكومت بى نظير، تقاضايش از

ص: 158

خدا اين است كه عمل صالح را به طور مداوم انجام دهد، و از آن بالاتر در زمره بندگان صالح خدا باشد.

از اين تعبير روشن مى شود كه اولا هدف نهايى به دست آوردن قدرت، انجام عمل صالح است، عملى شايسته و ارزشمند، و بقيه هر چه هست مقدمه اى براى آن محسوب مى شود.

عمل صالح نيز مقدمه اى است براى جلب خشنودى و رضاى خدا كه هدف نهايى و غاية الغايات همين است.

ثانيا داخل بودن در زمره صالحان مرحله اى است فراتر از انجام عمل صالح كه اولى صلاح ذاتى است و دومى صلاح عمل.

به تعبير ديگر گاه انسان عمل صالحى را انجام مى دهد، اما اين معنى جزء ذات و روح او و بافت وجودش نشده است، سليمان از خدا اين مى خواهد كه آن قدر مشمول عنايت پروردگار قرار گيرد كه صالح بودن از عملش فراتر رود و در درون جان و اعماق وجودش نفوذ كند و اين جز به رحمت الهى امكان پذير نيست.

راستى بنده صالح خدا بودن چه گران بها و گران قدر است كه سليمان با آن حشمت و جاه و جلالش كه براى احدى جاى شك نبوده باز تقاضايش اين است كه خدا به رحمتش او را در خط بندگان صالح قرار دهد، و از لغزش هايى كه هر زمان براى انسان مخصوصا انسانى كه در رأس يك تشكيلات عظيم باشد امكان پذير است او را حفظ كند.

ص: 159

47. سلیمان نبی(علیه السلام)، هدهد و ملکه سبأ

اشاره

قرآن مجید می فرماید:

«وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ * لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ * فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سبأ بِنَبَإٍ يَقِينٍ * إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ * وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ * أَلاَّ يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ * اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ»؛(1) «(سليمان) در جستجوى پرنده (هدهد) برآمد و گفت چرا هدهد را نمى بينم يا اين كه او از غايبان است. من او را قطعا كيفر شديدى خواهم داد و يا او را ذبح مى كنم و يا دليل روشنى (براى غيبتش) براى من بياورد. چندان طول نكشيد (كه هدهد آمد و) گفت من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى نيافتى من از سرزمين سبأ يك خبر قطعى براى تو آورده ام. من زنى را ديدم كه بر آن ها حكومت مى كند و همه چيز در اختيار داشت (مخصوصا) تخت عظيمى دارد. (اما) من او و قومش را ديدم كه براى غير خدا- خورشيد- سجده مى كنند و شيطان اعمالشان را در نظرشان زينت داده آن هارا از راه بازداشته و آن ها هدايت نخواهند شد. چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه آن چه در آسمان ها و زمين پنهان است خارج مى كند؟ و آن چه را مخفى مى كنيد و آشكار نمى سازيد، مي داند؟ خداوندى كه معبودى جز او نيست، و پروردگار و صاحب عرش عظيم است.»

ص: 160


1- . نمل / 20 الی 26.
تفسير
داستان هدهد و ملكۀ سبأ

در اين قسمت از آيات به فراز ديگرى از زندگى شگفت انگيز سليمان اشاره كرده، و ماجراى هدهد و ملكه سبأ را بازگو مى كند.

نخست مى گويد: «سليمان هدهد را نديد، و در جستجوى او برآمد»؛ «وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ».

اين تعبير به وضوح بيان گر اين حقيقت است كه او به دقت مراقب وضع كشور و اوضاع حكومت خود بود و حتى غيبت يك مرغ از چشم او پنهان نمى ماند!.

بدون شك منظور از پرنده در اين جا همان هدهد است، چنان كه در ادامه سخن، قرآن مى افزايد، سليمان «گفت: چه شده است كه هدهد را نمى بينم»؛ «فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ».

«يا اين كه او از غائبان است»؛ «أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبِينَ».

در اين كه سليمان از كجا متوجه شد كه هدهد در جمع او حاضر نيست؟

بعضى گفته اند به خاطر اين بود كه به هنگام حركت كردن او، پرندگان بر سرش سايه مى افكندند، و او از وجود روزنه اى در اين سايبان گسترده از غيبت هدهد آگاه شد.

و بعضى ديگر مأموريتى براى هدهد در تشكيلات او قائل شده اند، و او را مأمور يافتن مناطق آب مى دانند، و به هنگام نياز به جستجوگرى براى آب او را غائب ديد.

به هر حال اين تعبير كه ابتدا گفت: «من او را نمى بينم» سپس افزود «يا اين كه

ص: 161

او از غائبان است» ممكن است اشاره به اين باشد كه آيا او بدون عذر موجهى حضور ندارد و يا با عذر موجهى غيبت كرده است؟

در هر صورت يك حكومت سازمان يافته و منظم و پر توان، چاره اى ندارد جز اين كه تمام فعل و انفعالاتى را كه در محيط كشور و قلمرو او واقع مى شود زير نظر بگيرد، و حتى بود و نبود يك پرنده، يك مأمور عادى را از نظر دور ندارد، و اين يك درس بزرگ است.

«سليمان» براى اين كه حكم غيابى نكرده باشد، و در ضمن غيبت هدهد روى بقيه پرندگان، تا چه رسد به انسان هايى كه پست هاى حساسى بر عهده داشتند اثر نگذارد افزود: «من او را قطعا كيفر شديدى خواهم داد!»؛ «لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِيداً».

«و يا او را ذبح مى كنم!»؛ «أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ».

«يا براى غيبتش بايد دليل روشنى به من ارائه دهد»؛ «أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبِينٍ».

منظور از «سلطان» در اين جا، دليلى است كه مايه تسلط انسان، بر اثبات مقصودش گردد، و تأكيد آن به وسيلۀ «مبين» براى اين است كه اين فرد متخلف حتما بايد دليل كاملا روشنى بر تخلف خود اقامه كند.

در حقيقت سليمان(علیه السلام) بى آن كه غائبانه داورى كند تهديد لازم را در صورت ثبوت تخلف نمود، و حتى براى تهديد خود دو مرحله قائل شد كه متناسب با مقدار گناه بوده باشد: مرحله مجازات بدون اعدام، و مرحله مجازات اعدام.

ضمنا نشان داد كه او حتى در برابر پرنده ضعيفى تسليم دليل و منطق است و هرگز تكيه بر قدرت و تواناييش نمى كند.

ص: 162

«ولى غيبت هدهد، چندان به طول نيانجاميد»؛ «فَمَكَثَ غَيْرَ بَعِيدٍ».

بازگشت و رو به سليمان كرد و چنين «گفت: من بر چيزى آگاهى يافتم كه تو بر آن آگاهى ندارى، من از سرزمين سبأ يك خبر قطعى (و دست اول) براى تو آورده ام؟»؛ «فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ وَ جِئْتُكَ مِنْ سبأ بِنَبَإٍ يَقِينٍ».

«هدهد» گويا آثار خشم را در چهره سليمان مشاهده كرد، و براى بر طرف كردن ناراحتى او نخست به صورت كوتاه و سربسته خبر از مطلب مهمى داد كه حتى سليمان با تمام علم و دانشش از آن آگاهى ندارد! و هنگامى كه خشم سليمان فرو نشست، به شرح آن پرداخت كه در آيات بعد خواهد آمد.

قابل توجه اين كه: لشكريان سليمان و حتى پرندگانى كه مطيع فرمان او بودند آن قدر عدالت سليمان به آن ها آزادى و امنيت و جسارت داده بود، كه هدهد بدون ترس بى پرده و با صراحت به او مى گويد: «من به چيزىآگاهى يافتم كه تو از آن آگاه نيستى».

بر خورد او با سليمان، هم چون برخورد درباريان چاپلوس با سلاطين جبار نبود، كه براى بيان يك واقعيت، نخست مدتى تملق مى گويند، و خود را ذره ناچيزى قلمداد كرده سپس به خاك پاى ملوكانه، مطلب خود را در لابلاى صد گونه چاپلوسى عرضه مى دارند و هرگز در سخنان خود صراحت به خرج نمى دهند و هميشه از كنايه هاى نازكتر از گل استفاده مى كنند، مبادا گرد و غبارى بر قلب سلطان بنشيند! آرى هدهد با صراحت گفت: غيبت من بى دليل نبوده، خبر مهمى آورده ام كه تو از آن با خبر نيستى! ضمنا اين تعبير درس بزرگى است براى همگان كه ممكن است موجود كوچكى چون هدهد مطلبى بداند كه داناترين انسان هاى عصر خويش از آن

ص: 163

بي خبر باشد تا آدمى به علم و دانش خود مغرور نگردد، هر چند سليمان باشد و با علم وسيع نبوت.

به هر حال هدهد در شرح ماجرا چنين گفت: «من به سرزمين سبأ رفته بودم زنى را در آن جا يافتم كه بر آن ها حكومت مى كند، و همه چيز را در اختيار دارد مخصوصا تخت عظيمى داشت!»؛ «إِنِّي وَجَدْتُ امْرَأَةً تَمْلِكُهُمْ وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِيمٌ».

«هدهد» با اين سه جمله تقريبا تمام مشخصات كشور سبأ و طرز حكومت آن را براى سليمان بازگو كرد.

نخست اين كه كشورى است آباد داراى همه گونه مواهب و امكانات.

ديگر اين كه يك زن بر آن حكومت مى كند، و دربارى بسيار مجلل دارد حتى شايد مجلل تر از تشكيلات سليمان چرا كه هدهد تخت سليمان را مسلما ديده بود، با اين حال از تخت ملكه سبأ به عنوان «عرش عظيم» ياد مى كند!.

و با اين سخن به سليمان فهمانيد مبادا تصور كنى تمام جهان در قلمرو حكومت تو است و تنها عظمت و تخت بزرگ در گرو تو مى باشد.

سليمان از شنيدن اين سخن در فكر فرو رفت، ولى هدهد به او مجال نداد و مطلب ديگرى بر آن افزود مسأله عجيب و ناراحت كننده اى كه من در آن جا ديدم اين بود كه: «مشاهده كردم آن زن و قوم و ملتش در برابر خورشيد- نه در برابر اللَّه- سجده مى كنند!»؛ «وَجَدْتُها وَ قَوْمَها يَسْجُدُونَ لِلشَّمْسِ مِنْ دُونِ اللَّهِ».

«شيطان بر آن ها تسلط يافته و اعمالشان را در نظرشان زينت داده» (و افتخار مى كنند كه در برابر آفتاب سجده مى نمايند!)؛ «وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ».

ص: 164

و به اين ترتيب «شيطان آن ها را از راه حق باز داشته»؛ «فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ».

آن ها چنان در بت پرستى فرو رفته اند كه من باور نمى كنم به آسانى از اين راه برگردند «آن ها هدايت نخواهند شد»؛ «فَهُمْ لا يَهْتَدُونَ».

و به اين ترتيب وضع مذهبى و معنوى آن ها را نيز مشخص ساخت كه آن ها سخت در بت پرستى فرو رفته اند و حكومت ترويج آفتاب پرستى مى كند و مردم بر دين ملوكشان اند.

بت كده هاى آن ها و اوضاع ديگرشان چنان نشان مى دهد كه آنان در اين راه غلط پافشارى دارند، و به آن عشق مى ورزند و مباهات مى كنند، و در چنين شرائطى كه توده مردم و حكومت در يك خط قرار گرفته اند هدايت يافتن آن ها بسيار بعيد است.

سپس افزود «آن ها چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه آن چه در آسمان ها و زمين پنهان است خارج مى كند، و آن چه را مخفى مى داريد و آشكار مى سازيد مى داند»؛ «أَلَّا يَسْجُدُوا لِلَّهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ ءَ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ ما تُخْفُونَ وَ ما تُعْلِنُونَ»(1).

واژۀ «خبا» (بر وزن صبر) به معنى هر چيز پنهانى و پوشيده است و در اين جا اشاره به احاطۀ علم پروردگار به غيب آسمان و زمين است، يعنى چرا براى خداوندى سجده نمى كنند كه غيب آسمان و زمين و اسرار نهفته آن را مى داند.

ص: 165


1- . كلمۀ «الا» به عقيده جمعى از مفسران در اين جا مركب از «ان» و «لا" است و آن را متعلق به جملۀ «صدهم» يا «زين لهم» دانسته و «لام» در تقدير گرفته اند كه مجموعا چنين مى شود: «صدهم عن السبيل لئلا يسجدوا للَّه»؛ ولى ظاهر اين است كه «الا» در اين جا حرف تحضيض است و معنى «هلا» دارد، و همان گونه كه در بالا گفتيم اين جمله ظاهرا دنباله كلام هدهد است هر چند بعضى آن را جمله استينافيه و از كلام خدا دانسته اند.

و اين كه بعضى آن را به خصوص باران (در مورد آسمان ها) و گياه (در مورد زمين) تفسير كرده اند، در حقيقت از قبيل بيان مصداق روشن است.

و هم چنين آن ها كه به معنى خارج ساختن موجودات از غيب عدم به وجود تفسير كرده اند.جالب اين كه نخست از علم خدا به اسرار نهفته زمين و آسمان سخن مى گويد و سپس از اسرار نهفته درون قلب انسان ها!، اما اين كه چرا هدهد از تمام صفات پروردگار روى مسأله عالم بودن او به غيب و شهود در جهان كبير و صغير، تكيه كرد، ممكن است به تناسب اين باشد كه سليمان با همه توانايى قدرتش از وجود كشور «سبأ» با آن ويژگي هايش بي خبر بود، او مى گويد بايد دست به دامن لطف خدايى زد كه چيزى از او پنهان نيست.

و يا به تناسب اين كه - طبق معروف - هدهد داراى حس ويژه اى بود كه از وجود آب در درون زمين با خبر مى شد، لذا سخن از خداوندى مى گويد كه از همه آن چه در عالم هستى پنهان است آگاهى دارد.

و سرانجام سخن خود را چنين پايان مى دهد: «همان خداوندى كه معبودى جز او نيست و پروردگار و صاحب عرش عظيم است»؛ «اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ».

و به اين ترتيب روى «توحيد عبادت» و «توحيد ربوبيت» پروردگار، و نفى هر گونه شرك تأكيد كرده و سخن خود را به پايان مى برد.

نكته ها
الف. درس هاى آموزنده از داستان سليمان

آن چه در اين بخش از آيات خوانديم، نكته هاى فراوانى دارد كه مى تواند در زندگى همه انسان ها و روند همۀ حكومت ها مؤثر باشد:

ص: 166

1. رئيس حكومت يا يك مدير بايد آن چنان در سازمان تشكيلاتى خود دقيق باشد كه حتى غيبت يك فرد عادى و كوچك را احساس و پى گيرى كند.

2. مراقب تخلف يك فرد باشد و براى اين كه روى ديگران اثر نگذارد، محكم كارى كند، و پيشگيرى لازم را به عمل آورد.

3. هرگز نبايد كسى را غيابا محاكمه كرد، بايد اجازه داد در صورت امكان از خودش دفاع كند.

4. بايد جريمه به مقدار جرم باشد، و براى هر جرمى مجازات متناسبى در نظر گرفته شود، و سلسله مراتب رعايت گردد.

5. بايد هر كس و لو بزرگ ترين قدرت هاى اجتماعى، تسليم دليل و منطق باشند هر چند دليل از دهان فرد كوچكى بيرون آيد.

6. در محيط جامعه بايد آن قدر صراحت و آزادى حكم فرما گردد حتى يك

فرد عادى بتواند در موقع لزوم به رئيس حكومت بگويد: «من از چيزى آگاهم كه تو نمى دانى!»

7. ممكن است كوچك ترين افراد از مسائلى آگاه شوند كه بزرگ ترين دانشمندان و قدرت مندان از آن بي خبر باشند تا انسان هرگز به علم و دانش خود مغرور نگردد.

8. در سازمان اجتماعى بشر، نيازهاى متقابل آن قدر زياد است كه گاه سليمانها محتاج يك پرنده مى شوند.

9. گرچه در جنس زنان شايستگي ها بسيار است، و حتى خود اين داستان نشان مى دهد كه ملكۀ سبأ از فهم و درايت فوق العاده اى برخوردار بود، ولى با

ص: 167

اين همه رهبرى حكومت چندان با وضع روح و جسم آن ها سازگار نيست كه هدهد نيز از اين مسأله تعجب كرد و گفت: «من زنى را بر آن ها حكمران ديدم!»

10. مردم غالبا بر همان آئينى هستند كه زمام دارانشان مى باشند، لذا در اين داستان مى خوانيم كه هدهد مى گويد من آن زن و قوم و ملت او را ديدم كه براى خورشيد سجده مى كنند (نخست سخن از سجده ملكه سپس از ملتش مى گويد).

ب. پاسخ به چند سؤال

بعضى از مفسران در اين جا سؤالاتى مطرح كرده اند:

از جمله اين كه: سليمان با آن علم و دانش و امكانات حكومتش چگونه از وجود چنين كشورى بى اطلاع بود، وانگهى فاصله اى ميان يمن و مركز حكومت سليمان را كه ظاهرا سرزمين شام بوده، چگونه هدهد پيمود، و از اين گذشته هدهد، راه را گم كرده بود كه به آن جا رفت يا منظور ديگرى داشته؟

در مورد سؤال اول ممكن است چنين پاسخ گفت كه: سليمان قاعدتا از وجود چنين كشورى با خبر بوده، ولى ويژگي ها و خصوصيات آن را نمى دانسته است، به علاوه بيابان حجاز ميان اين دو كشور فاصله بوده، و وسائل ارتباطى در آن زمان هرگز مانند زمان ما نبوده است (البته آگاهى از طريق علم غيب و الهام الهىمسأله ديگرى است).

و، اما طى اين مسافت براى هدهد مسأله غير ممكن نيست، چرا كه ما پرندگانى را سراغ داريم كه فاصله قطب شمال و قطب جنوب زمين را طى مى كنند در حالى كه فاصله يمن تا شام در برابر آن فاصله ناچيزى است.

آمدن هدهد به اين سرزمين ممكن است به اين جهت بوده باشد كه طبق

ص: 168

بعضى از تواريخ سليمان از سرزمين شام براى زيارت خانه خدا به سرزمين" مكه" آمده بود، تا آئين ابراهيم (حج) را به جا آورد، سپس در مسير خود متمايل به طرف جنوب شد به حدى كه فاصله زيادى تا سرزمين يمن نداشت و هدهد در هنگامى كه سليمان در استراحت به سر مى برد از فرصت استفاده كرد و به نزديكى قصر ملكه سبأ آمد و اين صحنه عجيب توجه او را به خود جلب كرد(1).

«قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ * اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ * قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ * إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * أَلاَّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ * قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ * قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ * قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ * وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ»؛(2) «(سليمان) گفت: ما تحقيق مى كنيم ببينيم راست گفتى يا از دروغ گويان هستى؟! اين نامه مرا ببر و بر آن ها بيفكن سپس برگرد (و در گوش هاى توقف كن) ببين آن ها چه عكس العملى نشان مى دهند. (ملكه سبا) گفت: اى اشراف! نامه پر ارزشى به سوى من افكنده شده! اين نامه از سليمان است و چنين مى باشد: به نام خداوند بخشنده مهربان... توصيه من اين است برترى جويى نسبت به من نكنيد و به سوى من آئيد در حالى كه تسليم حق هستيد. (سپس) گفت: اى اشراف (و اى بزرگان) نظر خود را در اين امر مهم بازگو كنيد كه من هيچ كار مهمى را بدون حضور شما انجام نداده ام. گفتند:

ص: 169


1- . جهت مطالعۀ بيش تر ر.ک: وجدى، محمد فريد، دائرة المعارف قرن، ج 10، ص: 470، مادۀ هدهد.
2- . نمل / 27 الی 35.

ما داراى نيروى كافى و قدرت جنگى فراوان هستيم، ولى تصميم نهايى با تو است ببين چه دستور مى دهى؟ گفت: پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند آن را به فساد و تباهى مى كشند و عزيزان آن جا را ذليل مى كنند، (آرى) كار آن ها همين گونه است. و من (اكنون جنگ را صلاح نمى بينم) هديه گران بهايى براى آن ها مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه خبر مى آورند.»

تفسير
پادشاهان ويران گرند!

سليمان با دقت به سخنان هدهد گوش فرا داد، و در فكر فرو رفت، ممكن است بيش ترين گمان سليمان اين بوده كه اين خبر راست است، و دليلى بر دروغى به اين بزرگى وجود ندارد، اما از آن جا كه مسأله ساده اى نبود و با سرنوشت يك كشور و يك ملت بزرگ گره مى خورد، مى بايست تنها به گفتار يك مخبر اكتفاء نكند، بلكه بايد تحقيقات بيش ترى در زمينه اين موضوع حساس به عمل آورد.

لذا چنين «گفت: ما تحقيق به عمل مى آوريم ببينيم تو راست گفتى يا از دروغ گويان هستى؟!»؛ «قالَ سَنَنْظُرُ أَ صَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكاذِبِينَ».

اين سخن به خوبى ثابت مى كند كه در مسائل مهم و سرنوشت ساز بايد حتى به اطلاعى كه از ناحيه يك فرد كوچك مى رسد توجه كرد و به زودى (همان گونه كه سين در جملۀ «سننظر" اقتضا مى كند) پيرامون آن تحقيقات لازم را به عمل آورد.

سليمان نه هدهد را متهم ساخت و محكوم كرد، و نه سخن او را بى دليل تصديق نمود، بلكه آن را پايه تحقيق قرار داد.

ص: 170

به هر حال سليمان نامه اى بسيار كوتاه و پر محتوى نوشت و به هدهد داد و گفت: «اين نامه مرا ببر و نزد آن ها بيفكن، سپس برگرد و در گوش هاى توقف كن ببين آن ها چه عكس العملى نشان مى دهند؟»؛ «اذْهَبْ بِكِتابِي هذا فَأَلْقِهْ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ ما ذا يَرْجِعُونَ»(1).از تعبير «القه اليهم» (به سوى آن ها بيفكن) چنين استفاده مى شود كه آن را به هنگامى كه ملكه سبأ در ميان جمع خويش حضور دارد بر آن ها افكن، تا جاى فراموشى و كتمان باقى نماند، و از اين جا روشن مى شود اين كه بعضى از مفسران گفته اند هدهد وارد قصر ملكه سبأ و خوابگاه او شد و نامه را بر سينه يا گلوى او افكند! چندان دليلى ندارد، هر چند با جمله اى كه در آيه بعد مى آيد «إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ»؛ «نامه اى به سوى من افكنده شده» بى تناسب نيست. ملكه سبأ نامه را گشود و از مضمون آن آگاهى يافت و چون قبلا اسم و آوازه سليمان را شنيده بود و محتواى نامه نشان مى داد كه سليمان تصميم شديدى درباره سرزمين سبأ گرفته، سخت در فكر فرو رفت، و چون در مسائل مهم مملكتى با اطرافيانش به شور مى نشست از آن ها دعوت كرد، رو به سوى آن ها نموده «گفت: اى اشراف و بزرگان! نامه ارزشمندى به سوى من افكنده شده است»؛ «قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتابٌ كَرِيمٌ».

آيا به راستى ملكه سبأ پيك نامه رسان را نديده بود، ولى از قرائن كه در نامه

ص: 171


1- . بعضى از مفسران گفته اند: جملۀ «ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ» در معنى مؤخر است و در عبارت مقدم، و در تقدير چنين بوده: «فانظر ما ذا يرجعون ثم تول عنهم» اين به خاطر آن است كه اين جمله را به معنى بازگشت كردن از آن قوم گرفته اند در حالى كه ظاهر آيه اين است كه از آن ها روى بگردان سپس در گوشه اى منتظر باش ببين چه واكنشى نشان مى دهند.

وجود داشت اصالت نامه را احساس كرد، و هيچ احتمال نداد كه نامه مجعولى باشد؟

و يا به چشم خودش پيك را ديد و وضع اعجاب آور او خود دليل بر اين بود كه واقعيتى در كار است و مسأله يك مسأله عادى نيست، هر چه بود با اطمينان روى نامه تكيه كرد.

و اين كه ملكه مى گويد: اين نامه كريم و پر ارزشى است ممكن است به خاطر محتواى عميق آن، يا اين كه آغازش به نام خدا، و پايانش به مهر و امضاى صحيح بود(1) يا فرستنده آن كه شخص بزرگوارى بوده- كه هر يك از اين ها را بعضى از مفسران احتمال داده اند- و يا همه اين ها زيرا هيچ گونه منافاتى بين اين امور نيست و ممكن است همه در اين مفهوم جامع جمع باشد.

درست است كه آن ها آفتاب پرست بودند، ولى مى دانيم بسيارى از بت پرستان نيز به «الله» اعتقاد داشتند و او را «رب الارباب» مى ناميدند و تعظيم و احترام او را مهم مى شمردند.

سپس «ملكه سبأ» به ذكر مضمون نامه پرداخت و گفت: «اين نامه از سوى سليمان است و محتوايش چنين است: به نام خداوند بخشنده مهربان»؛ «إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمانَ وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ».

ص: 172


1- . در حديث آمده است: كرامت و ارزش نامه به مهر كردن آن است(تفسير مجمع البيان و الميزان و قرطبى) و در حديث ديگرى آمده هنگامى كه پيامبر اسلام خواست نامه اى براى عجم بنويسد به او عرض كردند آن ها نامه را بدون مهر نمى پذيرند، پيامبر دستور داد انگشترى ساختند كه نقش نگين آن لا اله الا اللَّه محمدا رسول اللَّه بود و نامه را با آن مهر فرمود(قرطبى ذيل آيه مورد بحث).

«توصيه ام به شما اين است برترى جويى در برابر من نكنيد، و به سوى من آئيد و تسليم حق شويد»؛ «أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ»(1).

بعيد به نظر مى رسد كه سليمان نامه را با همين عبارات و الفاظ عربى نوشته باشد، بنا بر اين جمله هاى فوق مى توانند نقل به معنى و يا به صورت خلاصه گيرى و فشرده نامه سليمان بوده باشد كه ملكه سبأ براى ملت خود بازگو كرد.

جالب اين كه: مضمون اين نامه در واقع سه جمله بيش نبود:

يك جمله نام خدا و بيان وصف رحمانيت و رحيميت او.

جمله دوم توصيه به كنترل هواى نفس و ترك برترى جويى كه سرچشمه بسيارى از مفاسد فردى و اجتماعى است.

و سوم تسليم در برابر حق شدن!.

و اگر دقت كنيم چيز ديگرى وجود نداشت كه نياز به ذكر داشته باشد.

بعد از ذكر محتواى نامه سليمان، براى ملت خود رو به سوى آن ها كرده چنين «گفت اى اشراف و صاحب نظران! رأى خود را در اين كار مهم براى من ابراز داريد كه من هيچ كار مهمى را بى حضور شما و بدون نظر شما انجام نداده ام!»؛ «قالَتْ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي ما كُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّى تَشْهَدُونِ».

او مى خواست با اين نظر خواهى موقعيت خود را در ميان آن ها تثبيت كرده و نظر آن ها را به سوى خويش جلب نمايد، ضمنا ميزان هماهنگيشان را با تصميمات خود مورد مطالعه و بررسى قرار دهد.

ص: 173


1- . جملۀ «أَلَّا تَعْلُوا عَلَيَّ» ممكن است مجموعا بدل «كتاب» و بيان محتواى آن باشد، و ممكن است «ان» در اين جا به معنى «اى» و براى تفسير بوده باشد، اين احتمال نيز وجود دارد كه متعلق به جمله محذوفى باشد مانند «اوصيكم» باشد.

«افتونى» از ماده «فتوا» است، در اصل به معنى حكم كردن دقيق و صحيح در مسائل پيچيده است، «ملكۀ سبأ» با اين تعبير، هم پيچيدگى مسأله را به آن ها گوشزد كرد، و هم آن ها را به اين نكته توجه داد كه بايد دراظهار نظر دقت به خرج دهند تا راه خطا نپويند.

«تشهدون» از ماده «شهود» به معنى «حضور" است، حضورى كه توأم با هم كارى و مشورت بوده باشد.

«اشراف قوم» در پاسخ او چنين «گفتند: ما قدرت كافى داريم و مرد جنگيم، اما تصميم نهايى با تو است، ببين چه فرمان مى دهى؟»؛ «قالُوا نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِيدٍ وَ الْأَمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي ما ذا تَأْمُرِينَ».

به اين ترتيب هم تسليم خود را در برابر دستورات او نشان دادند، و هم تمايل خود را به تكيه بر قدرت و حضور در ميدان جنگ!

ملكه هنگامى كه تمايل آن ها را به جنگ مشاهده كرد، در حالى كه خود باطنا تمايل به اين كار نداشت براى فرونشاندن اين عطش، و هم براى اين كه حساب شده با اين جريان برخورد كند، چنين «گفت: پادشاهان هنگامى كه وارد منطقه آبادى شوند آن را به فساد و ويرانى مى كشانند!»؛ «قالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها».

«و عزيزان اهل آن را به ذلت مى نشانند»؛ «وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً».

جمعى را مى كشند، عده اى را اسير مى كنند، و گروهى را آواره و بى خانمان، و تا آن جا كه مى توانند دست به غارت و چپاول مى زنند.

سپس براى تأكيد بيش تر گفت: «آرى اين چنين مى كنند»؛ «وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ».

ص: 174

در حقيقت ملكه سبأ كه خود پادشاهى بود، شاهان را خوب شناخته بود كه برنامه آن ها در دو چيز خلاصه مى شود: «فساد و ويران گرى» و «ذليل ساختن عزيزان»، چرا كه آن ها به منافع خود مى انديشند، نه به منافع ملت ها و آبادى و سر بلندى آن ها و هميشه اين دو بر ضد يكديگرند.

سپس ملكه افزود: ما بايد قبل از هر كار سليمان و اطرافيان را بيازمائيم و ببينيم به راستى چه كاره اند؟ سليمان پادشاه است يا پيامبر؟ ويران گر است يا مصلح؟

ملتها را به ذلت مى كشانند يا عزت؟ و براى اين كار بايد از هديه استفاده كرد، لذا «من هديه قابل ملاحظه اى براى آن ها مى فرستم تا ببينم فرستادگان من چه واكنشى را از ناحيه آن ها براى ما مى آورند»؛ «وَ إِنِّي مُرْسِلَةٌ إِلَيْهِمْ بِهَدِيَّةٍ فَناظِرَةٌ بِمَ يَرْجِعُ الْمُرْسَلُونَ».

پادشاهان علاقه شديدى به" هدايا" دارند، و نقطه ضعف و زبونى آن ها نيز همين جا است، آن ها را مى توان با هداياى گران بها تسليم كرد، اگر ديديم سليمان با اين هدايا تسليم شد، معلوم مى شود" شاه" است! در برابر او مى ايستيم و تكيه بر قدرت مى كنيم كه ما نيرومنديم، و اگر بى اعتنايى به ما نشان داد و بر سخنان خود و پيشنهادهايش اصرار ورزيد معلوم مى شود، پيامبر خدا است در اين صورت بايد عاقلانه برخورد كرد.

در اين كه «ملکۀ سبأ» چه هدايايى براى سليمان فرستاد، قرآن سخنى نگفته و تنها با نكره آوردن كلمۀ «هديه»، عظمت آن را نشان داده، ولى مفسران مسائل زيادى ذكر كرده اند، كه گاه خالى از اغراق و افسانه نيست.

بعضى نوشته اند پانصد غلام و پانصد كنيز ممتاز براى سليمان فرستاد، در حالى كه به غلام ها لباس زنانه و به كنيزها لباس مردانه پوشانيده بود، در گوش

ص: 175

غلامان گوشواره و در دستشان دستبند و بر سر كنيزان كلاه هاى زيبا گذارده بود، و در نامه خود تأكيد كرده بود تو اگر پيامبرى غلامان را از كنيزان بشناس! و آن ها را بر مركب هاى گران بها كه با زر و زيور آراسته بودند سوار كرد، و مقدار قابل ملاحظه اى از جواهرات نيز همراه آن ها فرستاد.

ضمنا به فرستاده خود سفارش كرد، اگر به محض ورود نگاه سليمان را به خود خشم آلود ديدى بدان اين ژست پادشاهان است، و اگر با خوشرويى و محبت با تو برخورد كرد بدان پيغمبر است!

نكته ها
1. آداب نامه نگارى

آن چه در آيات فوق در مورد نامه سليمان به مردم سبأ آمده الگويى است براى طرز نامه نگارى كه گاه از مسائل مهم و سرنوشت ساز است، با نام خداوند رحمان و رحيم شروع مى شود و با دو جمله حساب شده جان سخن را بيان مى كند.

از تواريخ اسلامى و روايات به خوبى بر مى آيد كه پيشوايان بزرگ ما هميشه اصرار داشتند نامه ها را فشرده و مختصر، خالى از حشو و زوائد و كاملا حساب شده بنگارند.

امير مؤمنان على(علیه السلام) به كارمندان و نمايندگانش در يك بخشنامه چنين نوشت:

«ادقوا اقلامكم، و قاربوا بين سطوركم، و احذفوا عنى فضولكم و اقصدوا قصد المعانى، و اياكم و الاكثار، فاناموال المسلمين لا تحتمل الاضرار؛(1) نوك قلم ها را

ص: 176


1- . مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 76، ص: 49.

تيز كنيد، و سطرها را به هم نزديك سازيد، و مطالب زائد و اضافى را از نامه هايتان براى من حذف كنيد، بيش تر به معنى توجه كنيد، و از پر گويى بپرهيزيد كه اموال مسلمانان توانايى اين هزينه و ضرر را ندارد.»

تيز كردن نوك قلم ها كه سبب مى شود كلمات را كوچك تر بنويسند و نزديك ساختن سطور به يكديگر و حذف تشريفات و اضافات، نه تنها صرفه جويى در اموال بيت المال يا اموال خصوصى است كه صرفه جويى در وقت نويسنده و خواننده نيز هست و حتى گاه سبب مى شود كه هدف اساسى نامه در لابلاى جمله بنديهاى تشريفاتى از بين برود و نويسنده و خواننده به هدف خود نرسند.

در اين اواخر معمول شده بود كه بر خلاف رويه صدر اسلام، نامه ها را با القاب فراوان و الفاظ زياد و مقدمات و حواشى و اضافات پر مى كردند، و چه وقتهاى گران بهايى كه بيهوده از اين راه تلف مى شد و چه سرمايه هايى كه از بين مى رفت.

مخصوصا اين نكته قابل توجه است كه در شرائط آن زمان كه فرستادن يك نامه به وسيلۀ يك پيك مخصوص، گاه هفته ها طول مى كشيد و هزينه ها داشت تا به مقصد برسد، در عين حال نهايت اختصار به كار مى رفت كه نمونه هاى آن را در نامه هاى پيامبر اسلام به خسروپرويز و قيصر روم و مانند آن مى توان ملاحظه كرد.

اصولا نامه انسان دليل بر چگونگى شخصيت او است همان گونه كه پيام آور و رسول انسان چنين است، چنان كه در نهج البلاغه از على(علیه السلام) مى خوانيم:

«رسولك ترجمان عقلك و كتابك ابلغ من ينطق عنك؛(1) فرستاده توبازگو كننده عقل تو است و نامه ات گوياترين چيزى است كه از تو سخن مى گويد.»

ص: 177


1- . شریف رضی، نهج البلاغه، كلمات قصار، جمله 301.

امام صادق(علیه السلام) مى فرمايد:

«يستدل بكتاب الرجل على عقله، و موضع بصيرته، و برسوله على فهمه و فطنته؛(1)

نامه انسان دليلى است بر ميزان عقل او و مقدار بصيرت او و فرستاده او نشانه اى است از مقدار فهم و ذكاوت او.»

ذكر اين نكته نيز لازم است كه از روايات اسلامى استفاده مى شود كه پاسخ نامه لازم است همان گونه كه پاسخ سلام.

در حديثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم كه فرمود:

«رد جواب الكتاب واجب كوجوب رد السلام؛(2)

پاسخ نامه واجب است همان گونه كه پاسخ سلام واجب مى باشد.»

و از آن جا كه هر نامه اى معمولا با تحيتى همراه است بعيد نيست مشمول آيه شريفه «إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها»؛(3)

«هنگامى كه به شما تحيتى گفته شود پاسخ آن را به صورت بهتر يا همانند آن بدهيد.» بوده باشد.

2. آيا سليمان دعوت به تقليد كرد؟

بعضى از مفسران گويا از ظاهر نامه سليمان چنين استفاده كردند كه او مى خواست مردم كشور سبأ را به پذيرش دعوت خود بدون ذكر دليل وادارد.

سپس پاسخ داده اند كه آمدن هدهد به آن صورت معجزه آسا خود دليلى بر حقانيت دعوت او بوده است (4).

ص: 178


1- . مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 76، ص: 50.
2- . حرّ عاملی، وسائل الشیعة، ج 8، ص: 437.
3- . نساء / 86.
4- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الکبیر، ذيل آيات مورد بحث.

ولى ما فكر مى كنيم نيازى به اين گونه جواب ها نيست، وظيفه پيامبر دعوت است، و وظيفه ديگران تحقيق كردن، و به تعبير ديگر: دعوت انگيزه اى براى تحقيق است، همان گونه كه ملكه سبأ اين كار را انجام داد، و در مقام تحقيق و آزمايش سليمان برآمد تا روشن شود آيا او يك پادشاه است يا پيامبر؟!

3. اشارات پر معنى در ماجراى سليمان

در اين بخش از داستان سليمان نيز اشارات كوتاه، به مطالب مهمى ديده مى شود:

1. روح دعوت انبياء در نفى برترى جويى كه نفى هر گونه استعمار و تسليم در برابر قانون حق است خلاصه مى شود.

2. در حالى كه اطرافيان ملكه سبأ، اعلام آمادگى براى جنگ كردند طبع ظريف زنانه او موافق جنگ نبود، لذا نظر آن ها را به مسائل ديگر معطوف داشت!

3. از اين گذشته اگر او تسليم جنگ طلبى اطرافيان خود مى شد از حقيقت دور مى ماند و خواهيم ديد كه اقدام او براى آزمايش سليمان از طريق فرستادن هديه، نتيجه بسيار خوبى براى خودش و هم براى مردم كشور سبأ بار آورد و سبب شد كه آن ها راه حق را بيابند و متوسل به خونريزى نشوند.

4. ضمنا از اين ماجرا روشن مى شود كه برنامه هاى شورايى چنان نيست كه هميشه به حق منتهى شود، چرا كه در اين جا عقيده اكثريت اطرافيان او اين بود كه توسل به نيروى نظامى مقدم است در حالى كه عقيده ملكه سبأ بر عكس آن بود، و در پايان ماجرا مى بينيم كه حق با او بوده است.

و مى توان گفت كه اين نوع مشورت غير از آن است كه امروز در ميان ما رائج

ص: 179

است، ما نظريه اكثريت را معيار قرار مى دهيم و حق تصميم گيرى را براى آن ها قائل هستيم، در حالى كه در اين نوع مشورت حق تصميم گيرى با رهبر جمعيت است و مشاورين تنها اظهار نظر مى كنند، و آيه «شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ»؛(1) «با آن ها در كارها مشورت كن و به هنگامى كه تصميم گرفتى بر خدا توكل نما.» نيز اشاره به اين قسم دوم از شورا است در حالى كه آيه 38 شورى «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ» كار مؤمنان بايد به صورت مشورت انجام يابد ظاهرا اشاره به قسم اول است (2).

5. مشاوران ملكه سبأ به او گفتند: ما صاحبان قوة و صاحبان باس شديد هستيم ممكن است تفاوت اين دو در اين باشد كه «قوة» اشاره به كميت عظيم لشكر و «بَأْسٍ شَدِيدٍ» اشاره به كيفيت كار آزمودگى و روح شجاعت و شهامت لشكريان باشد، يعنى ما هم از نظر" كميت" لشكر و هم از نظر" كيفيت" آمادگى كامل براى رزم با دشمن داريم.

6. نشانه پادشاهان!

از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه سلطنت و حكومت استبدادى همه جا مايه فساد و تباهى، و ذليل كردن عزيزان يك قوم است، چرا كه افراد با شخصيت را كنار مى زنند، و متملقان چاپلوس را به خدمت دعوت مى كنند، و در همه چيز منفعت و سود خود را مى جويند، اهل هديه و رشوه و زر و زيورند و طبعا ظالمان زورگو كه دسترسى به اين امور دارند نزد آن ها محبوب ترند.

ص: 180


1- . آل عمران / 159.
2- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج3،ص: 149.

شاهان، فكر و قلبشان در گرو مقام و هدايا و زر و زيورها است، در حالى كه پيامبران جز به صلاح امت ها نمى انديشند.

48. سلیمان نبی(علیه السلام) با مال دنیا فریب نمی خورد

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«فَلَمَّا جاءَ سُلَيْمانَ قالَ أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ * ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ»؛(1) «هنگامى كه (فرستادگان ملكه سبا) نزد سليمان آمدند گفت: مى خواهيد مرا با مال كمك كنيد (و فريب دهيد!) آن چه خدا به من داده از آن چه به شما داده بهتر است، بلكه شما هستيد كه به هدايايتان خوشحال مى شويد. به سوى آن ها بازگرد (و اعلام كن) با لشكرهايى به سراغ آن ها مى آئيم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند، و آن ها را از آن (سرزمين آباد) به صورت ذليلان و در عين حقارت بيرون مى رانيم.»

تفسير
مرا با مال نفريبيد!

فرستادگان ملكه سبأ با كاروان هدايا، سرزمين يمن را پشت سر گذاشتند و به سوى شام و مقر سليمان حركت كردند، به گمان اين كه سليمان از مشاهده منظره اين هدايا خوشحال مى شود، و به آن ها شاد باش مى گويد.

اما همين كه با سليمان روبرو شدند، صحنه عجيبى در برابر آنان نمايان

ص: 181


1- . نمل / 36 الی 37.

گشت، سليمان نه تنها از آن ها استقبال نكرد، بلكه گفت: «آيا شما مى خواهيد مرا با مال (خود) كمك كنيد؟ در حالى كه اين اموال در نظر من بى ارزش است،

آن چه خداوند به من بخشيده، از آن چه به شما داده است بهتر و پر ارزش تر است»؛ «أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ».

مال چه ارزشى در برابر مقام نبوت و علم و دانش و هدايت و تقوا دارد؟

«شما هستيد كه به هداياى خود خوشحال مى شويد»؛ «بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ».

آرى شما هستيد كه هر گاه يك چنين هداياى پر زرق و برق و گران قيمتى براى هم بفرستيد، چنان مسرور مى شويد كه برق شادى در چشمانتان ظاهر مى گردد، اما اين ها در نظر من كم ارزش و بى مقدار است.

و به اين ترتيب سليمان، معيارهاى ارزش را در نظر آن ها تحقير كرد و روشن ساخت كه معيارهاى ديگرى براى ارزش در كار است، كه معيارهاى معروف نزد دنيا پرستان در برابر آن، بى رنگ و بى بها است.

سپس براى اين كه قاطعيت خود را در مسأله «حق و باطل» نشان دهد به فرستاده مخصوص ملكه سبأ چنين گفت: «به سوى آنان بازگرد (و اين هدايا را نيز با خود ببر)، اما بدان ما به زودى با لشكرهايى به سراغ آن ها خواهيم آمد كه توانايى مقابله با آن را نداشته باشند»؛ «ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها».

«و ما آن ها را از آن سرزمين آباد با ذلت خارج مى كنيم در حالى كه كوچك و حقير خواهند بود»؛ «وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ».

«اذلة» در حقيقت حال اول است، و «هُمْ صاغِرُونَ»، حال دوم، اشاره به

ص: 182

اين كه نه تنها آن ها را از سرزمين شان بيرون مى رانيم، بلكه با وضع ذلت بار، و توأم با حقارت، به گونه اى كه تمام كاخ ها و اموال و جاه و جلال خود را از دست خواهند داد، چرا كه در برابر آئين حق، تسليم نشدند و از در مكر و فريب وارد گشتند.

البته اين تهديد، براى فرستادگانى كه وضع سليمان را از نزديك ديدند و لشكر و عسكر او را تماشا كردند، يك تهديد جدى و قابل ملاحظه بود.

با توجه به آن چه در آيات قبل خوانديم كه سليمان دو چيز از آن ها خواسته بود «ترك برترى جويى»، «تسليم در برابر حق» و پاسخ ندادن آن ها به اين دو امر و توسل به ارسال هديه دليل بر امتناع آن ها از پذيرش حق و ترك استعلاء بود و به اين دليل آن ها را تهديد به فشار نظامى مى كند.

هر گاه ملكه سبأ و اطرافيان او، تقاضاى دليل و مدرك يا معجزه و مانند آن كرده بودند، به آن ها حق مى داد كه بيش تر تحقيق كنند، اما فرستادن هديه، ظاهرش اين بود كه آن ها در مقام انكارند.

اين را نيز مى دانيم كه مهم ترين خبر ناگوارى كه هدهد به سليمان درباره اين قوم و جمعيت داد، اين بود كه آن ها آفتاب پرستند، و خداوند بزرگ را كه بر غيب و شهود آسمان و زمين سلطه دارد رها كرده، در برابر مخلوقى به خاك مى افتند.

سليمان از اين مسأله ناراحت شد، و مى دانيم بت پرستى چيزى نيست كه آئين هاى الهى در برابر آن سكوت كند، و يا بت پرستان را به عنوان يك اقليت مذهبى تحمل نمايد، بلكه در صورت لزوم با توسل به زور بت كده ها را ويران خواهد كرد و آئين شرك و بت پرستى را برمى چيند.

از توضيحاتى كه در بالا داديم روشن مى شود كه تهديد سليمان با اصل

ص: 183

اساسى «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ» تضادى ندارد كه بت پرستى دين نيست، بلكه يك خرافه و انحراف است.

نكته ها

1. قابل توجه اين كه زهد در منطق اديان الهى اين نيست كه انسان از مال و ثروت و امكانات دنيا، بى بهره باشد، بلكه حقيقت زهد آن است كه «اسير» اين ها نگردد، بلكه «امير» بر آن باشد، و سليمان اين پيامبر بزرگ الهى با رد كردن هداياى گران بهاى ملكه سبأ نشان داد كه «امير» است نه «اسير»! در حديثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم که می فرماید:

«الدنيا اصغر قدرا عند اللَّه و عند انبيائه و اوليائه من ان يفرحوا بشى ء منها، او يحزنوا عليه فلا ينبغى لعالم و لا لعاقل ان يفرح بعرض الدنيا؛(1)

دنيا در پيشگاه خدا و نزد انبياء و اولياى الهى كوچك تر از آن است كه آن هارا خوشحال و ذوق زده كند، يا با از دست رفتن آن غمگين شوند، بنا بر اين براى هيچ عالم و عاقلى سزاوار نيست كه از متاع ناپايدار دنيا خوشحال گردد.»

2. باز در اين بخش از داستان سليمان درس هاى قابل ملاحظه اى است كه در لابلاى تعبيرات پر معنى آيات نهفته است:

49. تدابیر سلیمان نبی(علیه السلام) در ادارۀ حکومت

اشاره

الف. هدف از لشكر كشى، كشتار انسان ها نيست، بلكه هدف آن است كه

ص: 184


1- . حقى برسوى، اسماعيل بن مصطفى، تفسیر روح البیان، ذيل آيه مورد بحث.

دشمن خود را در موضع ضعيفى بداند و قدرت مقابله در خود نبيند «بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها».

اين تعبير نظير همان چيزى است كه به مسلمانان دستور داده شده كه «آن چنان نيرو فراهم سازيد كه دشمن را بترسانيد»؛ «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ... تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ»(1)

ب. سليمان مخالفان خود را تهديد به قتل نمى كند، بلكه تهديد به بيرون راندن از كاخ ها و قصرها با ذلت و خوارى مى كند و اين قابل توجه است.

ج. سليمان مخالفان خود را غافل گير نمى سازد، بلكه قبلا با صراحت آن ها را در جريان حمله خويش مى گذارد.

د. سليمان چشم داشتى به اموال ديگران ندارد، بلكه مى گويد آن چه خدا به من داده است بهتر است، او مواهب الهى را در قدرت مادى و مالى خلاصه نمى كند، او به علم و ايمان و مواهب معنوى مفتخر است.

قرآن کریم می فرماید:

«قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ * قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ * قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ»؛(2) «(سليمان) گفت، اى بزرگان! كدام يك از شما توانايى داريد تخت او

ص: 185


1- . انفال / 60.
2- . نمل / 38 الی 40.

را پيش از آن كه خودشان نزد من آيند براى من بياوريد؟! عفريتى از جن گفت: من آن را نزد تو مى آورم پيش از آن كه از مجلست برخيزى و من نسبت به آن توانا و امينم! (اما) كسى كه دانشى از كتاب (آسمانى) داشت گفت، من آن را پيش از آن كه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد! و هنگامى كه (سليمان) آن را نزد خود مستقر ديد گفت: اين از فضل پروردگار من است تا مرا آزمايش كند كه آيا شكر او را به جا مى آورم يا كفران مى كنم؟»

تفسير
در يك چشم بر هم زدن تخت او حاضر است!

سرانجام فرستادگان ملكه سبأ هدايا و بساط خود را برچيدند و به سوى كشورشان بازگشتند و ماجرا را براى" ملكه" و اطرافيان او شرح دادند، هم چنين عظمت اعجاز آميز ملك سليمان و دستگاهش را بيان داشتند كه هر يك از اين ها دليلى بود بر اين كه او يك فرد عادى و پادشاه نيست، او به راستى فرستاده خدا است و حكومتش نيز يك حكومت الهى است.

در اين جا براى آن ها روشن شد كه نه تنها قادر بر مقابله نظامى با او نيستند، بلكه اگر فرضا بتوانند مقابله كنند به احتمال قوى مقابله با يك پيامبر پر قدرت الهى است؛ لذا ملكه سبأ با عده اى از اشراف قومش تصميم گرفتند به سوى سليمان بيايند و شخصا اين مسأله مهم را بررسى كنند تا معلوم شود سليمان چه آئينى دارد؟

اين خبر از هر طريقى كه بود به سليمان رسيد، و سليمان تصميم گرفت در

ص: 186

حالى كه ملكه و يارانش در راهند قدرت نمايى شگرفى كند تا آن ها را بيش از از پيش به واقعيت اعجاز خود آشنا، و در مقابل دعوتش تسليم سازد.

لذا سليمان رو به اطرافيان خود كرد و «گفت: اى گروه بزرگان! كدام يك از شما توانايى داريد تخت او را پيش از آن كه خودشان نزد من بيايند و تسليم شوند براى من بياوريد؟»؛ «قالَ يا أَيُّهَا الْمَلَؤُا أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ».

گرچه بعضى از مفسران براى پيدا كردن دليل احضار تخت ملكه سبأ خود را به زحمت افكنده اند، و گاهاحتمالاتى ذكر كرده اند كه به هيچ وجه با مفاد آيات سازگار نيست، ولى روشن است كه هدف سليمان از اين برنامه چه بود؟ او به اصطلاح مى خواست ضرب شستى نشان دهد و كار فوق العاده مهمى انجام گيرد، تا راه را براى تسليم بى قيد و شرط آن ها و ايمانشان به قدرت اللَّه هموار سازد، و نياز به حضور در ميدان نبرد و خونريزى نباشد.

او مى خواست ايمان به اعماق وجود ملكه سبأ و اطرافيانش راه يابد تا سايرين را نيز دعوت به تسليم و پذيرش ايمان كنند.

در اين جا دو نفر اعلام آمادگى كردند كه يكى از آن ها عجيب و ديگرى عجيب تر بود.

نخست «عفريتى از جن رو به سوى سليمان كرد و گفت من تخت او را پيش از آن كه مجلس تو پايان گيرد و از جاى برخيزى نزد تو مى آورم»؛ «قالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ»(1).

ص: 187


1- . كلمۀ «آتى» ممكن است «اسم فاعل» باشد و ممكن است «فعل مضارع» از ماده «اتى»، ولى احتمال اول مناسب تر به نظر مى رسد.

من اين كار را با زحمت انجام نمى دهم و در اين امانت گران قيمت نيز خيانتى نمى كنم، چرا كه «من نسبت به آن توانا و امينم!»؛ «وَ إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ».

«عفريت» به معنى فرد گردنكش و خبيث است، و جملۀ «إِنِّي عَلَيْهِ لَقَوِيٌّ أَمِينٌ» كه از جهات مختلفى توام با تأكيد است (ان- جمله اسميه- لام) نيز نشان مى دهد كه بيم خيانت در اين عفريت مى رفته، لذا در مقام دفاع از خود برآمده و قول امانت و وفادارى داده است.

به هر حال سرگذشت سليمان مملو است از شگفتي ها و خارق عادات، و جاى تعجب نيست كه عفريتى اينچنين بتواند در يك مدت كوتاه يعنى يك يا چند ساعت كه سليمان در مجلس خويش براى داورى ميان مردم، يا رسيدگى به امور مملكت، يا نصيحت و ارشاد، نشسته است چنين امر مهمى را انجام دهد.

دومين نفر مرد صالحى بود كه آگاهى قابل ملاحظه اى از «كتاب الهى» داشت، چنان كه قرآن در حق او مى گويد: «كسى كه علم و دانشى از كتاب داشت گفت من تخت او را قبل از آن كه چشم بر هم زنى نزد تو خواهم آورد!!»؛ «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ».

و هنگامى كه سليمان با اين امر موافقت كرد او با استفاده از نيروى معنوى خود تخت ملكه سبأ را در يك" طرفة العين" نزد او حاضر كرد: «هنگامى كه سليمان آن را نزد خود مستقر ديد زبان به شكر پروردگار گشود و گفت: اين از فضل پروردگار من است، تا مرا بيازمايد كه آيا شكر نعمت او را به جا مى آورم يا كفران مى كنم؟!»؛ «فَلَمَّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي لِيَبْلُوَنِي أَ أَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ».

سپس افزود: «هر كس شكر كند به سود خويش شكر كرده است، و هر كسى كفران

ص: 188

كند پروردگار من غنى و كريم است»؛ «وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ».

در اين كه اين شخص كه بوده؟ و اين قدرت عجيب را از كجا به دست آورده؟

و منظور از علم كتاب چيست؟ مفسران گفتگو بسيار كرده اند.

ولى ظاهر اين است كه اين شخص يكى از نزديكان با ايمان، و دوستان خاص سليمان بوده است، و غالبا در تواريخ نام او را «آصف بن برخيا» نوشته اند، و مى گويند وزير سليمان و خواهرزاده او بوده است (1).

و اما «علم كتاب» منظور آگاهى او بر كتب آسمانى است. آگاهى عميقى كه به او امكان مى داد كه دست به چنين كار خارق عادتى بزند، و بعضى احتمال داده اند منظور لوح محفوظ است، همان لوح علم خداوند كه اين مرد به گوش هاى از آن علم آگاهى داشت، و به همين دليل توانست تخت «ملکۀ سبأ» را در يك چشم بر هم زدن نزد سليمان حاضر كند.

بسيارى از مفسران و غير آن ها گفته اند اين مرد با ايمان از «اسم اعظم الهى» با خبر بود، همان نام بزرگى كه همه چيز در برابر آن خاضع مى گردد، و به انسان قدرت فوق العاده مى بخشد.

ذكر اين نكته نيز لازم است كه آگاهى بر اسم اعظم بر خلاف آن چه بسيارى تصور مى كنند مفهومش اين نيست كه انسان كلمه اى را بگويد و آن همه اثر عجيب و بزرگ داشته باشد، بلكه منظور تخلق به آن اسم و وصف است، يعنى آن نام الهى

ص: 189


1- . و اين كه بعضى او را جبرئيل و يا خود سليمان دانسته اند بدون دليل است، و در مورد اين كه او خود سليمان باشد قطعا مخالف ظاهر آيات است.

را در درون جان خود پياده كند و آن چنان از نظر آگاهى و اخلاق و تقوا و ايمان تكامل يابد كه خود مظهرى از آن اسم گردد، اين تكامل معنوى و روحانى كه پرتوى از آن اسم اعظم الهى استقدرت بر چنين خارق عاداتى را در انسان ايجاد مى كند(1).

در مورد جمله «قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» نيز مفسران احتمالات گوناگونى داده اند، اما با توجه به آيات ديگر قرآن حقيقت آن را مى توان دريافت: در سوره ابراهيم آيه 43 مى خوانيم: «لا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ»؛ «در روز رستاخيز مردم آن چنان وحشت زده مى شوند كه چشم هايشان خيره مى گردد، و حتى پلك ها به هم نمى خورد (مى دانيم در حالت وحشت چشم انسان به حالت يك نواخت و خيره هم چون چشم مردگان باز مى ماند).»

بنا بر اين منظور اين بوده پيش از آن كه چشمت را بر هم زنى من تخت ملكه سبأ را نزد تو حاضر مى كنم (2).

نكته ها
1. پاسخ به چند سؤال:
چرا سليمان شخصا اقدام به آوردن تخت نكرد؟

از سؤالاتى كه در ارتباط با آيات فوق مطرح مى شود اين است كه چرا سليمان

ص: 190


1- . جهت مطالعۀ بیش تر در باره «اسم اعظم خدا» ر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، تفسیر نمونه، ج7، ص: 30.
2- . اين كه بعضى گفته اند منظور از جملۀ «يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» نظر افكندن به چيزى و بازگشت نظر به انسان و آگاهى او از آن است هيچ گونه دليلى ندارد، همان گونه كه اين تعبير گواه بر نظريه خروج شعاع از چشم كه در فلسفه قديم آمده است نخواهد بود.

شخصا اقدام به اين كار خارق العاده نكرد؟ او كه پيامبر بزرگ خدا بود و داراى اعجاز، چرا اين مأموريت را به «آصف بن برخيا» داد؟

ممكن است به خاطر اين بوده كه «آصف» وصى او بوده است، و سليمان مى خواسته در اين لحظه حساس موقعيت او را به همگان معرفى كند(1)

به علاوه مهم اين است كه استاد شاگردان خود را در مواقع لازم بيازمايد و شايستگي هاى آن ها را به دست آورد، و اصولا شايستگى شاگردان دليل بزرگى بر شايستگى استاد است، اگر شاگردان كار فوق العاده اى انجام دهند مهم است.

چرا تخت را بدون اجازه صاحبش فرا خواند؟

سؤال ديگر اين كه: سليمان چگونه تخت ملكه سبأ را بدون اجازه او نزد خود آورد؟

ممكن است به دليل هدف بزرگ ترى مانند مسأله هدايت و راهنمايى آن ها و نشاندادن يك معجزه بزرگ بوده است، از اين گذشته مى دانيم شاهان از خود مالى ندارند و اموال آن ها معمولا از غصب حقوق ديگران به دست مى آيد!

عفريت چگونه توانايى بر اين كار خارق العاده داشت؟

سؤال ديگر اين كه: عفريت جن چگونه توانايى بر چنين خارق عادتى دارد؟

پاسخ اين سؤال را در بحث هاى مربوط به اعجاز گفته ايم كه گاهى حتى افراد غير مؤمن بر اثر رياضتهاى پرمشقت و مبارزه با نفس، توانايى بر پاره اى از خارق

ص: 191


1- . در روايت مشروحى كه در تفسير عياشى از امام دهم على بن محمد الهادى(علیه السلام) نقل شده همين پاسخ را در جواب يحيى بن اكثم مى خوانيم (حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 4، ص: 91).

عادات پيدا مى كنند، ولى تفاوت آن با معجزات اين است كار آن ها چون متكى به قدرت محدود بشرى است هميشه محدود است، در حالى كه معجزات متكى بر قدرت بى پايان خدا است و قدرت او هم چون ساير صفاتش نامحدود مى باشد.

لذا مى بينيم عفريت توانايى خود را محدود مى كند برآوردن تخت ملكه سبأ در مدت توقف سليمان در مجلس داورى و بررسى امور كشور، در حالى كه «آصف بن برخيا» هيچ حدى براى آن قائل نمى شود و محدود ساختن به يك چشم بر هم زدن در حقيقت اشاره به كم ترين زمان ممكن است، و مسلم است كه سليمان از چنين كارى كه معرفى يك فرد صالح است حمايت مى كند، نه از كار عفريتى كه ممكن است كوته نظران را به اشتباه بيفكند و آن را دليل بر پاكى او بگيرند.

بديهى است كه هر كس كار مهمى در جامعه انجام دهد و مورد قبول واقع شود خط فكرى و اعتقادى خود را در لابلاى آن تبليغ كرده است، و نبايد در حكومت الهى سليمان، ابتكار عمل به دست عفريت ها بيفتد، بلكه بايد آن ها كه علمى از كتاب الهى دارند بر افكار و عواطف مردم حاكم گردند.2. قدرت و امانت دو شرط مهم

در آيات فوق و هم چنين «آيه 26 سوره قصص» مهم ترين شرط براى يك كارمند يا كارگر نمونه دو چيز بيان شده: نخست قوت و توانايى، و ديگر امانت و درست كارى.

البته گاه مبانى فكرى و اخلاقى انسان ايجاب مى كند كه داراى اين صفت باشد (همان گونه كه در مورد موسى در سوره قصص آمده است) و گاه نظام جامعه و حكومت صالح ايجاب مى كند كه حتى عفريت جن به اين دو صفت الزاما

ص: 192

متصف شود، اما به هر حال هيچ كار بزرگ و كوچكى در جامعه بدون دارا بودن اين دو شرط انجام پذير نيست، خواه از تقوا سرچشمه گيرد، و خواه از نظام قانونى جامعه (دقت كنيد).

3. تفاوت «عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ» و «علم الكتاب»

در آيات مورد بحث درباره كسى كه تخت ملكه سبأ را در كم ترين مدت نزد سليمان آورد، به عنوان «من عنده علم من الكتاب» (كسى كه بخشى از علم كتاب را دارا بود) تعبير شده است، در حالى كه در سوره رعد آيه 43 در مورد پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و گواهان بر حقانيت او چنين آمده است: «قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ»؛ «بگو كافى است براى گواهى ميان من و شما، خداوند و كسى كه در نزد او "علم كتاب" است».

در حديثى از «ابو سعيد خدرى» از «پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)» چنين آمده است كه ابو سعيد مى گويد: من از معنى «الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ» (كه در داستان سليمان آمده) از محضرش سؤال كردم فرمود: او وصى برادرم سليمان بن داود بود، عرض كردم «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» از چه كسى سخن مى گويد، فرمود:

«ذاك اخى على بن ابى طالب؛(1) او برادرم على بن ابى طالب است!»

توجه به تفاوت «علم من الكتاب» كه علم جزئى را مى گويد، و «علم الكتاب» كه «علم كلى» را بيان مى كند روشن مى سازد كه ميان «آصف» و «على(علیه السلام)» چه اندازه تفاوت بوده است؟!

ص: 193


1- . اين حديث را گروهى از مفسران و علماى اهل سنت به همين عبارت يا شبيه آن نقل كرده اند. جهت مطالعۀ بيش تر ر.ک: حا ئری اسکوئی، موسی، احقاق الحق، ج 3، ص: 280 و 281.

لذا در روايات بسيارى مى خوانيم كه اسم اعظم الهى هفتاد و سه حرف است كه يك حرف آن نزد «آصف بن برخيا» بود، و چنان خارق عادتى را انجام داد، و نزد امامان اهل بيت(علیه السلام) هفتاد و دو حرف آن است، و يك حرف آن مخصوص به ذات پاك خدا است (1).

4. هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي

دنيا پرستان مغرور، هنگامى كه به قدرت مى رسند، همه چيز را جز خود فراموش مى كنند، و تمام امكاناتى را كه به دست آورده اند، قارون وار كه مى گفت: «إِنَّما أُوتِيتُهُ عَلى عِلْمٍ عِنْدِي»؛(2)

«آن چه را دارم بر اثر علم و دانش من است.» از ناحيه خودشان مى دانند لا غير، در حالى كه بندگان خاص خدا به هر جا برسند مى گويند: «هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي»؛ «اين از فضل خدا است بر ما.»

جالب اين كه سليمان نه تنها اين سخن را به هنگام مشاهده تخت ملكه سبأ در برابرش بيان كرد، بلكه افزود اين براى اين است كه خدا مرا بيازمايد، آيا شكر گذارم يا نه؟

قبلا نيز در همين سوره خوانديم كه سليمان نعمت هاى خود را همه از خدا مى داند، و خاضعانه رو به درگاهش مى كند كه پروردگارا! شكر اين همه نعمت را به من الهام كن و توفيقى عطا فرما كه بتوانم در پرتو آن، جلب رضاى تو كنم.

آرى اين است معيار شناخت موحدان خالص از دنيا پرستان مغرور، و اين است راه و رسم مردان پرظرفيت و با شخصيت در برابر كم ظرفيتان خودخواه.

ص: 194


1- . جهت مطالعۀ بیش تر به کتب اصول كافى و تفسير نور الثقلين مراجعه شود.
2- . قصص / 78.

گرچه معمول شده است كه بعضى از متظاهران فقط اين جمله پر معنى سليمان (هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي) را بر سر در كاخ هاى طاغوتى خود مى نويسند بى آن كه به آن اعتقادى داشته باشند و در عملشان كم تر انعكاسى داشته باشد، ولى مهم آن ست كه هم بر سر در خانه باشد، هم در پيشانى تمام زندگى انسان و در قلب او، عملش نشان دهد كه همه را از فضل خدا مى داند، و در مقام شكر آن برآيد، نه شكر با زبان كه شكر با عمل و با تماموجود(1).

5. آصف بن برخيا چگونه تخت ملكه را حاضر ساخت؟

اين اولين خارق عادتى نيست كه در داستان سليمان، و يا در زندگى پيامبران به طور كلى مى بينيم، و آن ها كه فكر مى كنند بايد اين گونه تعبيرات را با توجيهها و تفسيرهايى از ظاهرش دگرگون ساخت، و جنبه هاى كنايى و معنوى به آن داد، بايد حساب خود را يك جا با معجزات انبياء روشن سازند.

آيا آن ها به راستى انجام كارهاى خارق عادت از پيامبران يا جانشينان آن ها را محال مى دانند و آن را به كلى منكرند؟! چنين چيزى نه با اصل توحيد و قدرت پروردگار كه حاكم بر قوانين هستى است سازگار است، و نه با صريح قرآن در آيات بسيار.

اما اگر بپذيرند كه چنين چيزى ممكن است تفاوتى نمى كند كه بحث از زنده كردن مردگان و شفاى كور مادرزاد وسيله حضرت مسيح(علیه السلام) باشد، و يا حاضر كردن تخت ملكه سبا، وسيله آصف بن برخيا.

ص: 195


1- . جهت مطالعۀ بیش تر درباره اهميت شكر و تأثير آن در فزونى نعمت و اقسام شكر ر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج10، ص: 278.

بدون شك در اين جا روابط مرموز و علل ناشناخته در كار است كه ما با علم محدودمان از آن آگاه نيستيم، ولى همين قدر مى دانيم كه اين كار محال نيست.

آيا آصف با قدرت معنوى خود تخت ملكه سبأ را تبديل به امواج نور كرد و در يك لحظه در آن جا حاضر كرد و بار ديگر آن را مبدل به ماده اصلى ساخت؟

بر ما درست روشن نيست.

همين قدر مى دانيم كه امروز انسان از طرق علمى متداول روز، كارهايى انجام مى دهد كه دويست سال قبل، ممكن بود جزء محالات محسوب شود، فى- المثل اگر به كسى در چند قرن قبل مى گفتند، زمانى فرا مى رسد كه انسانى در شرق دنيا سخن مى گويد و در غرب جهان، درست در همان لحظه، سخنانش را مى شنوند و چهره اش را همگان مى نگرند، آن را هذيان يا خواب آشفته مى پنداشتند.

اين به خاطر آن است كه انسان مى خواهد همه چيز را با علم و قدرت محدود خود ارزيابى كند، در حالى كه در ما وراء علم و قدرت او، اسرار فراوانى نهفته است.

«قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ * فَلَمَّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ * وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ آن ها كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ * قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ»؛(1) «(سليمان) گفت، تخت او را برايش ناشناس سازيد به بينم آيا متوجه مى شود يا از كسانى است كه هدايت نخواهند شد. هنگامى كه او آمد گفته شد آيا تخت تو اين گونه است؟ (در پاسخ) گفت: گويا خود

ص: 196


1- . نمل / 41 الی 44.

آن است! و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم!... و او را از آن چه غير از خدا مى پرستيد بازداشت كه او از قوم كافران بود. به او گفته شد داخل حياط قصر شو، اما هنگامى كه نظر به آن افكند پنداشت نهر ابى است و ساق پاهاى خود را برهنه كرد (تا از آب بگذرد، اما سليمان) گفت (اين آب نيست)، بلكه قصرى است از بلور صاف، (ملكه سبأ) گفت پروردگارا! من به خود ستم كردم، و با سليمان براى خداوندى كه پروردگار عالميان است اسلام آوردم.»

تفسير
نور ايمان در دل ملكه سبا

در اين آيات به صحنه ديگرى از ماجراى عبرت انگيز «سليمان(علیه السلام)» و «ملكه سبأ» برخورد مى كنيم.

سليمان براى اين كه ميزان عقل و درايت ملكه سبأ را بيازمايد، و نيز زمين هاى براى ايمان او به خداوند فراهم سازد، دستور داد تخت او را كه حاضر ساخته بودند دگرگون و ناشناس سازند «گفت: تخت او را برايش ناشناس سازيد ببينيم آيا هدايت مى شود يا از كسانى خواهد بود كه هدايت نمى يابند»؛ «قالَ نَكِّرُوا لَها عَرْشَها نَنْظُرْ أَ تَهْتَدِي أَمْ تَكُونُ مِنَ الَّذِينَ لا يَهْتَدُونَ».

گرچه آمدن تخت ملكه از كشور سبأ به شام، كافى بود كه به آسانى نتواند آن را بشناسد، ولى با اين حال سليماندستور داد تغييراتى در آن نيز ايجاد كنند، اين تغييرات ممكن است از نظر جابجا كردن بعضى از نشانه ها و جواهرات و يا تغيير بعضى از رنگها و مانند آن بوده است.

ص: 197

اما اين سؤال پيش مى آيد كه هدف سليمان از آزمايش هوش و عقل و درايت ملكه سبأ چه بود؟

ممكن است آزمايش به اين منظور انجام شده كه بداند با كدامين منطق بايد با او روبرو شود؟ و چگونه دليلى براى اثبات مبانى عقيدتى براى او بياورد.

و يا در نظر داشته پيشنهاد ازدواج به او كند و مى خواسته است ببيند آيا راستى شايستگى همسرى او را دارد يا نه؟ و يا واقعا مى خواسته مسئوليتى بعد از ايمان آوردن به او بسپارد، بايد بداند تا چه اندازه استعداد پذيرش مسئوليت هايى را دارد.

براى جملۀ «ا تهتدى» (آيا هدايت مى شود) نيز دو تفسير ذكر كرده اند، بعضى گفته اند مراد شناختن تخت خويش است، و بعضى گفته اند منظور هدايت به راه خدا به خاطر ديدن اين معجزه است.

ولى ظاهر همان معنى اول است هر چند معنى اول خود مقدمه اى براى معنى دوم بوده است.

به هر حال «هنگامى كه ملكه سبأ وارد شد، كسى اشاره اى به تخت كرد و گفت: آيا تخت تو اين گونه است؟»؛ «فَلَمَّا جاءَتْ قِيلَ أَ هكَذا عَرْشُكِ».

ظاهر اين است كه گوينده سخن خود سليمان نبوده است و گرنه تعبير به «قيل» (گفته شد) مناسب نبود، زيرا نام سليمان قبلا و بعدا آمده و سخنان او به عنوان «قال» مطرح شده است.

به علاوه مناسب ابهت سليمان نبوده است كه در بدو ورود او چنين سخنى را آغاز كند.

ص: 198

اما به هر صورت «ملکۀ سبأ» زيركانه ترين و حساب شده ترين جواب ها را داد و «گفت گويا خود آن تخت است!»؛ «قالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ».

اگر مى گفت: شبيه آن است، راه خطا پيموده بود، و اگر مى گفت عين خود آن است، سخنى بر خلاف احتياط بود، چرا كه با اين بعد مسافت، آمدن تختش به سرزمين سليمان، از طرق عادى امكان نداشت، مگر اين كه معجزه اى صورت گرفته باشد.

از اين گذشته در تواريخ آمده است كه او تخت گران بهاى خود را در جاى محفوظى، در قصر مخصوص خود در اطاقى كه مراقبان زياد از آن حفاظت مى كردند و درهاى محكمى داشت، قرار داده بود.

ولى با اين همه، ملكه سبأ با تمام تغييراتى كه به آن تخت داده بودند توانست آن را بشناسد.

و بلافاصله افزود: «و ما پيش از اين هم آگاه بوديم و اسلام آورده بوديم!»؛ «وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ».

يعنى اگر منظور سليمان از اين مقدمه چينى ها اين است كه ما به اعجاز او پى ببريم ما پيش از اين با نشانه هاى ديگر از حقانيت او آگاه شده بوديم و حتى قبل از ديدن اين خارق عادت عجيب ايمان آورده بوديم، و چندان نيازى به اين كار نبود.

و به اين ترتيب سليمان «او را از آن چه غير از خدا مى پرستيد بازداشت»؛ «وَ صَدَّها ما كانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ»(1).

ص: 199


1- . در اين كه فاعل «صد» كيست؟ و هم چنين «ما» در «ما كانت» موصوله است يا مصدريه؟ مفسران سخن بسيار گفته اند، جمعى فاعل آن را چنان كه در بالا گفتيم سليمان دانسته اند، و بعضى خداوند كه تفاوت زيادى از نظر نتيجه ندارد؛ مطابق اين دو تفسير «ها» مفعول اول است، و «ما كانت» در جاى مفعول دوم با حذف «جار»، و تقدير چنين است «صدها سليمان» يا «صدها اللَّه عما كانت تعبد من دون اللَّه»، ولى جمعى ديگر «ما كانت» را فاعل صد دانسته اند كه معنى چنين مى شود: معبودهاى ملكه او را از پرستش حق بازداشته بود؛ اما با توجه به اين كه در اين جا سخن از ايمان او است نه از كفر او تفسير اول مناسب تر به نظر مى رسد و كلمۀ «ما» ممكن است موصوله يا مصدريه باشد.

هر چند «قبل از آن از قوم كافر بود»؛ «إنَّهَا كانَتْ مِنْ قَوْمٍ كافِرِينَ».

آرى او با ديدن اين نشانه هاى روشن با گذشته تاريك خود وداع گفت و در مرحله تازه اى از زندگى كه مملو از نور ايمان و يقين بود گام نهاد.

در آخرين آيه مورد بحث صحنه ديگرى از اين ماجرا بازگو مى شود، و آن ماجراى داخل شدن ملكه سبأ در قصر مخصوص سليمان است.

سليمان دستور داده بود، صحن يكى از قصرها را از بلور بسازند و در زير آن، آب جارى قرار دهند.هنگامى كه ملكه سبأ به آن جا رسيد «به او گفته شد داخل حياط قصر شو»؛ «قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ»(1).

«ملكه آن صحنه را كه ديد، گمان كرد نهر آبى است، ساق پاهاى خود را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد (در حالى كه سخت در تعجب فرو رفته بود كه نهر آب در اين جا چه مى كند؟)»؛ «فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها»(2).

ص: 200


1- . «صرح» (بر وزن طرح) گاه به معنى فضاى وسيع گسترده آمده، و گاه به معنى بناى مرتفع و قصر بلند، و در اين جا ظاهرا به معنى حياط قصر است.
2- . «لجه» در اصل از ماده «لجاج» به معنى سرسختى در آن جام كارى است، سپس به رفت و آمد صدا در گلو، لجة (بر وزن ضجه) اطلاق شده، و امواج متراكم دريا كه در حال رفت و آمد هستند نيز لجه(بر وزن جبه) ناميده شده اند و در آيه مورد بحث اشاره به آب متراكم و متلاطم است.

اما «سليمان به او گفت: كه حياط قصر از بلور صاف ساخته شده (اين آب نيست كه بخواهد پا را برهنه كند و از آن بگذرد)»؛ «قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِيرَ»(1).

در اين جا سؤال مهمى پيش مى آيد و آن اين كه: سليمان كه يك پيامبر بزرگ الهى بود چرا چنين دم و دستگاه تجملاتى فوق العاده اى داشته باشد؟ درست است كه او سلطان بود و حكمروا، ولى مگر نمى شد بساطى ساده هم چون ساير پيامبران داشته باشد؟

اما چه مانعى دارد كه سليمان براى تسليم كردن ملكه سبأ كه تمام قدرت و عظمت خود را در تخت و تاج زيبا و كاخ باشكوه و تشكيلات پر زرق و برق مى دانست صحنه اى به او نشان دهد كه تمام دستگاه تجملاتيش در نظر او حقير و كوچك شود، و اين نقطه عطفى در زندگى او براى تجديد نظر در ميزان ارزش ها و معيار شخصيت گردد؟! چه مانعى دارد كه به جاى دست زدن به يك لشكركشى پر ضايعه و توأم با خونريزى، مغز و فكر ملكه را چنان مبهوت و مقهور كند كه اصلا به چنين فكرى نيفتد، بخصوص اين كه او زن بود و به اين گونه مسائل تشريفاتى اهميت مى داد.

مخصوصا بسيارى از مفسران تصريح كرده اند كه سليمان پيش از آن كه ملكه سبأ به سرزمين شام برسد دستور داد چنين قصرى بنا كردند، و هدفش نمايش قدرت براى تسليم ساختن او بود؟ اين كار نشان مى داد قدرت عظيمى از نظر نيروى ظاهرى در اختيار سليمان است كه او را به انجام چنين كارهايى موفق ساخته است.

ص: 201


1- . «ممرد» به معنى صاف و «قوارير» جمع «قاروره» به معنى بلور و شيشه است.

به تعبير ديگر اين هزينه در برابر امنيت و آرامش يك منطقه وسيع و پذيرش دين حق، و جلوگيرى از هزينه فوق العاده جنگ، مطلب مهمى نبود.

و لذا هنگامى كه ملكه سبأ، اين صحنه را ديد «چنين گفت: پروردگارا! من بر خويشتن ستم كردم!»؛ «قالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي».

«و با سليمان در پيشگاه اللَّه، پروردگار عالميان، اسلام آوردم»؛ «وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ».

من در گذشته در برابر آفتاب سجده مى كردم، بت مى پرستيدم، غرق تجمل و زينت بودم، و خود را برترين انسان در دنيا مى پنداشتم.

اما اكنون مى فهمم كه قدرتم تا چه حد كوچك بوده و اصولا اين زر و زيورها روح انسان را سيراب نمى كند.

خداوندا! من همراه رهبرم سليمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشيمانم و سر تسليم به آستانت مى سايم.

جالب اين كه: او در اين جا واژۀ «مع» را به كار مى برد (همراه سليمان) تا روشن شود در راه خدا همه برادرند و برابر، نه هم چون راه و رسم جباران كه بعضى بر بعضى مسلط و گروهى در چنگال گروهى اسيرند، در اين جا غالب و مغلوبى وجود ندارد و همه بعد از پذيرش حق در يك صف قرار دارند.

درست است كه ملكه سبأ، قبل از آن هم ايمان خود را اعلام كرده بود زيرا در آيات گذشته از زبان او شنيديم: «وَ أُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِها وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ»؛ «ما پيش از اين كه تخت را در اين جا ببينيم آگاهى يافته بوديم و اسلام را پذيرا شده بوديم».

ص: 202

ولى در اين جا اسلام ملكه به اوج خود رسيد لذا با تأكيد بيش تر، اسلام را اعلام كرد.

او نشانه هاى متعددى از حقانيت دعوت سليمان را، قبلا ديده بود.

آمدن هدهد با آن وضع مخصوص.

عدم قبول هديه كلان كه از ناحيه ملكه فرستاده شده بود.

حاضر ساختن تخت او از آن راه دور در مدتى كوتاه.

و سرانجام مشاهده قدرت و عظمت فوق العاده سليمان و در عين حال اخلاق مخصوصى كه هيچ شباهتى بااخلاق شاهان نداشت.

نكته ها
1. سرانجام كار ملكه سبأ

آن چه در قرآن مجيد پيرامون ملكه سبأ آمده همان مقدار است كه در بالا خوانديم، سرانجام ايمان آورد و به خيل صالحان پيوست، اما اين كه بعد از ايمان به كشور خود بازگشت و به حكومت خود از طرف سليمان ادامه داد؟ يا نزد سليمان ماند و با او ازدواج كرد؟ يا به توصيه سليمان با يكى از ملوك يمن كه به عنوان" تبع" مشهور بودند پيمان زناشويى بست؟ در قرآن اشاره اى به اين ها نشده است چون در هدف اصلى قرآن كه مسائل تربيتى است دخالتى نداشته، ولى مفسران و مورخان، هر كدام راهى برگزيده اند كه تحقيق در آن ضرورتى ندارد، هر چند طبق گفته بعضى از مفسران، مشهور و معروف همان ازدواج او با سليمان است (1)، ولى ياد آورى

ص: 203


1- . ر.ک: آلوسى، محمود بن عبدالله، روح المعانى.

اين مطلب را لازم مى دانيم كه پيرامون سليمان و لشكر و حكومت او و هم چنين خصوصيات ملكه سبأ و جزئيات زندگيش افسانه ها و اساطير فراوانى گفته اند كه گاه تشخيص آن ها از حقايق تاريخى براى توده مردم مشكل مى شود، و گاه سايه تاريكى روى اصل اين جريان تاريخى افكنده و اصالت آن را خدشه دار مى كند و اين است نتيجه شوم خرافاتى كه با حقايق آميخته مى شود كه بايد كاملا مراقب آن بود.

2. يك جمع بندى كلى از سرگذشت سليمان

بخشى از حالات سليمان كه در 30 آيه فوق آمده بيان گر مسائل بسيارى است كه قسمتى از آن را در لابلاى بحث ها خوانديم، و به قسمت ديگرى اشاره گذرايى ذيلا مى كنيم.

1. اين داستان از موهبت علم وافرى كه خداوند در اختيار سليمان و داود گذاشته است شروع مى شود، و به توحيد و تسليم در برابر فرمان پروردگار ختم مى گردد، آن هم توحيدى كه پايگاهش نيز «علم» است.

2. اين داستان نشان مى دهد كه گاه غائب شدن يك پرنده، و پرواز استثنايى او بر فراز يك منطقه ممكن است مسير تاريخ ملتى را تغيير دهد، و آن ها را از شرك به ايمان و از فساد به صلاح بكشاند، و اين است نمونه اى از قدرت نمايى پروردگار و نمونه اى از حكومت حق!

3. اين داستان نشان مى دهد كه نور توحيد در تمام دل ها پرتوافكن است و حتى يك پرنده ظاهرا خاموش از اسرار عميق توحيد خبر مى دهد.

4. براى توجه دادن يك انسان به ارزش واقعيش، و نيز هدايت او به سوى اللَّه بايد نخست غرور و تكبر او را در هم شكست تا پرده هاى تاريك از جلو چشم

ص: 204

واقع بين او كنار برود همان گونه كه سليمان با انجام دو كار غرور ملكه سبأ را درهم شكست: حاضر ساختن تختش، و به اشتباه افكندن او در برابر ساختمان قسمتى از قصر!

5. هدف نهايى در حكومت انبياء، كشورگشايى نيست، بلكه هدف همان چيزى است كه در آخرين آيه فوق خوانديم كه سركشان به گناه خود اعتراف كنند و در برابر رب العالمين سر تعظيم فرود آورند، و لذا قرآن با همين نكته داستان فوق را پايان مى دهد.

6. روح «ايمان» همان «تسليم» است، به همين دليل هم سليمان در نامه اش روى آن تكيه مى كند، و هم ملكه سبأ در پايان كار.

7. گاه يك انسان با دارا بودن بزرگ ترين قدرت ممكن است نيازمند به موجود ضعيفى هم چون يك پرنده شود، نه تنها از علم او كه از كار او نيز كمك مى گيرد و گاه مورچه اى با آن ضعف و ناتوانى وى را تحقير مى كند!

8. نزول اين آيات در مكه كه مسلمانان، سخت از سوى دشمنان در فشار بودند و تمام درها به روى آنان بسته بود، مفهوم خاصى داشت، مفهومش تقويت روحيه و دل دارى به آنان و اميدوار ساختن آنان به لطف و رحمت پروردگار و پيروزي هاى آينده بود.(1)

سليمان از نيروى رزمى خود سان مى بيند.

اين آيات هم چنان بحث گذشته را پيرامون داود ادامه مى دهد.

در نخستين آيه، خبر از بخشيدن فرزند برومندى هم چون «سليمان» به او

ص: 205


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 15، ص: 415.

مى دهد كه ادامه دهنده حكومت ورسالت او بود، مى گويد: «ما سليمان را به داود بخشيديم، چه بنده خوبى؟ چرا كه همواره به سوى خداوند و آغوش حق باز مى گشت»؛ «وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ».

اين تعبير كه نشان دهنده عظمت مقام سليمان است شايد براى رد اتهامات بى اساس و زشتى است كه در مورد تولد سليمان از همسر «اوريا» در تورات تحريف يافته آمده است و در عصر نزول قرآن در آن محيط شايع بوده.

تعبير به «وهبنا» (بخشيديم) از يك سو، و تعبير به «نعم العبد» (چه بنده خوبى) از سوى ديگر، و تعليل «انه اواب» (كسى كه پيوسته به اطاعت و امتثال فرمان خدا باز مى گردد و از كوچك ترين غفلت ها و لغزش ها توبه مى كند) از سوى سوم، همه نشان دهنده عظمت مقام اين پيامبر بزرگ است.

تعبير به «انه اواب» درست همان تعبيرى است كه در باره پدرش داود در آيه 17 همين سوره آمده بود، و با توجه به اين كه «اواب» صيغه مبالغه است و مفهومش «بسيار بازگشت كننده» مى باشد، و قيد و شرطى در آن نيست مى تواند بيان گر بازگشت به اطاعت فرمان خدا، بازگشت به حق و عدالت، و بازگشت از غفلت ها و ترك اولى ها باشد.

از آيه بعد داستان اسب هاى سليمان شروع مى شود كه تفسيرهاى گوناگونى براى آن شده كه بعضا از سوى ناآگاهان بوده و بسيار زننده و مخالف موازين عقل و حتى دون شان يك انسان عادى است، تا چه رسد به پيامبر بزرگى هم چون سليمان(علیه السلام) هر چند محققان با الهام از دلائل عقل و نقل راه را بر اين گونه تفسيرها بسته اند.

ص: 206

ما پيش از آن كه به سراغ احتمالات مختلف برويم آيات را طبق ظاهر آن- يا ظاهرترين احتمال آن- تفسير مى كنيم تا روشن شود اين نسبت هاى ناروا در قرآن نبوده، بلكه از طريق پيشداوريهاى ديگران بر قرآن تحميل شده است.

قرآن مى گويد: «به خاطر بياور هنگامى را كه عصرگاهان اسبان چابك و تندرو را بر او (سليمان) عرضه داشتند»؛ «إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ».

«صافنات» جمع «صافنة» به طورى كه بسيارى از مفسران و ارباب لغت نوشته اند به اسب هايى گفته مى شود كه به هنگام ايستادن بر روى سه دست و پا ايستاده، و يك دست را كمى بلند كرده، تنها نوك جلو سم را بر زمين مى گذارد، و اين حالت مخصوص اسب هاى چابك و تيزرو است كه هر لحظه آماده حركت مى باشد(1).

«جياد» جمع «جواد» در اين جا به معنى اسب هاى سريع السير و تندرو است، و در اصل از ماده «جود» و بخشش گرفته شده، منتهى «جود» در انسان از طريق بخشيدن مال است، و در اسب از طريق سرعت سير.

به اين ترتيب اسب هاى مزبور هم در حالت توقف آمادگى خود را براى حركت نشان مى داد، و هم در حال حركت سرعت عمل را.

از مجموعه اين آيه با قرائن مختلف كه در اطراف آن وجود دارد چنين بر مى آمد كه روزى به هنگام عصر سليمان از اسبان تيزرو و چابك خود كه براى ميدان جهاد آماده كرده بود سان مى ديد، و مأموران با اسب هاى مزبور از جلو او رژه مى رفتند، و

ص: 207


1- . بعضى گفته اند «صافنات» هم معنى مذكر و هم معنى مؤنث دارد، بنا بر اين اختصاص به اسب هاى ماده نخواهد داشت.

از آن جا كه يك پادشاه عادل و صاحب نفوذ بايد ارتشى نيرومند داشته باشد، و يكى از وسائل مهم ارتش مركب هاى تندرو است، اين توصيف در قرآن بعد از ذكر مقام سليمان به عنوان يك نمونه از كار او بازگو شده است.

سليمان در اين جا براى اين كه تصور نشود كه علاقه او به اين اسب هاى پرقدرت جنبه دنياپرستى دارد، «گفت: من اين اسبان را به خاطر ياد پروردگارم و دستور او دوست دارم «من مى خواهم از آن ها در ميدان جهاد با دشمنان او استفاده كنم»؛ «فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي».

در ميان عرب معمول است كه از «خيل» (اسب) به «خير» تعبير مى كنند، و در حديثى آمده است كه پيامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود:

«الخير معقود بنواصى الخيل الى يوم القيامة؛ خير و خوبى به پيشانى اسب تا روز قيامت بسته شده است.»(1)

سليمان كه از مشاهده اين اسب هاى چابك و آماده براى جهاد و پيكار با دشمن خرسند شده بود هم چنان آن ها را نگاه مى كرد و چشم به آن ها دوخته بود: «تا از ديدگانش پنهان شدند»؛ «حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ».

صحنه آن قدر جالب و زيبا و براى يك فرمانده بزرگ هم چون سليمان نشاط آور بود كه او دستور داد: «بار ديگر اين اسب ها را براى من بازگردانيد»؛ «رُدُّوها عَلَيَ».

به هنگامى كه مأمورانش اين فرمان را اطاعت كردند و اسب ها را بازگرداندند

ص: 208


1- . «مجمع البيان» ذيل آيه مورد بحث، بعضى «خير» را در آيه فوق به معنى مال يا مال كثير تفسير كرده اند كه ممكن است منطبق بر تفسير سابق گردد، چرا كه مصداق مال در اين جا همان اسب ها است.

سليمان شخصا آن ها را مورد نوازش قرار داد «و دست به ساق ها و گردن هاى آن ها كشيد»؛ «فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ».

و به اين وسيله هم مربيان آن ها را تشويق كرد، و هم از آن ها قدردانى نمود، زيرا معمول است هنگامى كه مى خواهند از مركبى قدردانى كنند دست بر سر و صورت و يال و گردن، يا بر پايش مى كشند، و چنين ابراز علاقه اى در برابر وسيله مؤثرى كه انسان را در هدف هاى والايش كمك مى كنند از پيغمبر بزرگى هم چون سليمان تعجب آور نيست.

«طفق» (به اصطلاح نحويين از افعال مقاربه است و) به معنى آغاز كردن كارى است.

«سوق» جمع «ساق» و «اعناق» جمع «عنق» (گردن) است، و معنى مجموع جمله اين است: «سليمان شروع كرد به مسح كردن و نوازش نمودن گردن ها و ساق هاى آن ها.»

آن چه در بالا در تفسير اين آيات گفته شد موافق چيزى است كه بعضى از مفسران هم چون فخر رازى برگزيده اند، و در ميان بزرگان شيعه از كلمات عالم نامدار و بزرگوار سيد مرتضى نيز قسمتى از اين تفسير استفاده مى شود، چرا كه او در كتاب «تنزيه الانبياء» هنگامى كه مى خواهد نسبت هاى ناروايى را كه بعضى از مفسران و ارباب حديث به سليمان داده اند نفى كند مى گويد:

«چگونه ممكن است خداوند در آغاز اين پيامبر را مورد مدح قرار دهد، سپس بلافاصله كار زشتى به او نسبت دهد كه او مشغول سان ديدن اسبان بود و نماز را فراموش كرد؟، بلكه ظاهر اين است كه علاقه او به آن اسب ها نيز به فرمان پروردگار

ص: 209

و امر و دستور او بوده است، زيرا خداوند ما را نيز دستور به نگهدارى و پرورش اسب و آماده ساختن آن براى جنگ با دشمنان داده است، چه مانعى دارد كه پيامبر خدا نيز چنين باشد.»(1)

مرحوم «علامه مجلسى» در كتاب نبوت «بحار الانوار» در تفسير آيات فوق بياناتى دارد كه بعضى از آن ها با آن چه در بالا آورديم قريب الأفق است.(2)

به هر حال مطابق اين تفسير نه گناهى از سليمان سر زده، نه هماهنگى آيات بهم مى خورد، و نه مشكلى پيش مى آيد كه بخواهيم به توجيه آن بپردازيم.(3)

اكنون به تفسيرهاى ديگرى كه جمعى از مفسران ذكر كرده اند مى پردازيم و از همه مشهورتر اين است كه: ضمير در جمله هاى «توارت» و «ردوها» هر دو به «شمس» (خورشيد) باز مى گردد كه در عبارت مذكور نيست، ولى از تعبير به «عشى» (عصرگاهان) در آيات مورد بحث مى توان آن را استفاده كرد، به اين ترتيب مفهوم آيات چنين مى شود: سليمان غرق تماشاى اسب ها بود كه خورشيد سر به افق مغرب نهاد و در حجاب پنهان شد!

سليمان كه به خاطر از دست رفتن نماز عصرش سخت خشمگين و ناراحت شده بود صدا زد اى فرشتگان پروردگار! خورشيد را براى من بازگردانيد، اين تقاضاى سليمان انجام يافت و «رد شمس» شد، يعنى خورشيد بار ديگر به افق بازگشت، سليمان وضو گرفت (منظور از مسح كردن ساق و گردن برنامه وضويى بوده كه در

ص: 210


1- . علم الهدی، سید مرتضی، تنزيه الانبياء، ص: 93.
2- . مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار ج 14، ص: 104.
3- . طبق اين تفسير ضمير در جمله هاى «توارت» و «ردوها» هر دو به اسب هاى تيزرو (الصَّافِناتُ الْجِيادُ) باز مى گردد.

آئين سليمان وجود داشت، البته گاهى مسح در لغت عرب به معنى شستن نيز آمده است) سپس نماز خود را به جاى آورد.

بعضى از ناآگاهان از اين هم فراتر رفته اند، و نسبت زشت و نارواى ديگرى نيز در اين جا به اين پيغمبر بزرگ داده اند و گفته اند: منظور از جملۀ «فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ» اين است كه دستور داد با شمشير ساق و گردن اسب ها را بزنند و يا شخصا اين كار را كرد، چرا كه آن ها سبب فراموشى ياد پروردگار و نماز او شده بودند!! البته بطلان گفتار اخير بر كسى پنهان نيست، چرا كه اسب ها گناهى نداشتند كه از دم شمشير سليمان بگذرند، اگر گناهى باشد متوجه خود او است كه غرق تماشاى اسب ها شده و غير آن را فراموش كرده است.

وانگهى كشتن اسب ها علاوه بر اين كه جنايت است اسراف نيز هست، چگونه ممكن است چنين عمل ناروايىاز پيغمبرى سر زند؟ لذا در رواياتى كه در ذيل اين آيات در منابع اسلامى آمده اين نسبت شديدا از سليمان نفى شده است.

و اما جمله هاى قبل كه از فراموشى و غفلت از نماز عصر سخن مى گويد آن نيز اين سؤال را به وجود مى آورد كه مگر ممكن است پيامبر معصومى وظيفه واجب خود را به دست فراموشى بسپارد؟ هر چند سان ديدن اسب ها نيز وظيفه ديگرى از او بوده است، مگر اين كه به گفته بعضى نماز، نماز نافله و مستحبّ بوده باشد كه فراموشى آن مشكلى ايجاد نكند، ولى براى نماز نافله «رد شمس» ضرورتى ندارد.

از اين ها كه بگذريم اشكالات ديگرى در اين تفسير است.

1. كلمۀ «شمس» (خورشيد) صريحا در آيات نيامده، در حالى كه اسب ها

ص: 211

«الصَّافِناتُ الْجِيادُ» صريحا ذكر شده است، و مناسب تر اين است كه ضميرها به چيزى بازگردد كه صريحا در آيات آمده.

2. تعبير به «عَنْ ذِكْرِ رَبِّي» ظاهرش اين است كه محبت اين اسب ها ناشى از ياد و فرمان خدا بوده در حالى كه بر طبق تفسير اخير بايد كلمۀ «عن» به معنى «على» باشد يعنى من محبت اسب ها را بر محبت پروردگارم ترجيح دادم و اين معنى خلاف ظاهر است.

3. از همه اين ها عجيب تر جملۀ «رُدُّوها عَلَيَ» (آن را بر من بازگردانيد) با آن لحن آمرانه است، آيا ممكن است «سليمان» با چنين لحنى كه با خدمت- گذارانش صحبت مى كند از خدا يا فرشتگان او بخواهد كه خورشيد را بازگردانند.

4. مسأله «رد شمس» گر چه در برابر قدرت خدا محال نيست، اما مشكلات روشنى دارد كه جز در موارد قيام دليل روشن نمى توان آن را پذيرفت.

5. آيات فوق با مدح و تمجيد سليمان شروع مى شود در حالى كه اين آيات طبق تفسير اخير به مذمت او مى انجامد.

6. اگر نماز واجب ترك شده توجيه آن مشكل است و اگر نماز نافله بوده رد شمس چه لزومى دارد؟

تنها سؤالى كه در اين جا باقى مى ماند اين است كه اين تفسير در روايات متعددى كه در منابع حديث آمده است به چشم مى خورد، ولى اگر در اسناد اين احاديث دقت كنيم تصديق خواهيم كرد كه هيچ كدام سند معتبرى ندارد، و غالبا روايات مرسله است.

آيا بهتر اين نيست كه از اين روايات غير معتبر صرف نظر شود و علمش را

ص: 212

به اهلش واگذاريم و آن چه را از آيات با ذهن خالى از پيشداوريها استفاده مى كنيم برگزينيم، و از اشكالات مختلف فارغ و آسوده شويم؟

50. آزمايش سخت حضرت سليمان(علیه السلام) و حكومت گسترده او

اشاره

قرآن کریم می فرماید:

«وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ * قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ * فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ * وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ * وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ * هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ * وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ»؛(1) «ما سليمان را آزموديم، و بر كرسى او جسدى افكنديم، سپس او به درگاه خداوند انابه كرد. گفت: پروردگارا مرا ببخش، و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد، كه تو بسيار بخشنده اى. ما باد را مسخر او ساختيم تا مطابق فرمانش به نرمى حركت كند، و به هر جا او مى خواهد برود. و شياطين را مسخر او ساختيم، هر بناء و غواصى از آن ها. و گروه ديگرى (از شياطين) را در غل و زنجير (تحت سلطه او) قرار داديم. (و به او گفتيم) اين عطاى ماست به هر كس مى خواهى (و صلاح مى بينى) ببخش و از هر كس مى خواهى امساك كن و حسابى بر تو نيست. و براى او (سليمان) نزد ما مقامى ارجمند و سرانجامى نيك است.»

تفسير

اين آيات هم چنان قسمت ديگرى از سرگذشت سليمان را بازگو مى كند، و نشان مى دهد كه انسان به هر پايه اى از قدرت برسد باز از خود چيزى ندارد، و هر

ص: 213


1- . ص / 34 الی 40.

چه هست از ناحيه خدا است، مطلبى كه توجه به آن پرده هاى غرور و غفلت را از مقابل چشم انسان كنار مى زند، و او را به موقعيت خويش در عرصه جهان هستى واقفمى سازد.

نخستين قسمت اين آيات در باره يكى از آزمايش هايى است كه خدا در باره سليمان كرد، آزمايشى كه با" ترك اولى" همراه بود، و به دنبال آن سليمان به درگاه خدا روى آورد و از اين «ترك اولى» توبه كرد.

فشرده بودن محتواى اين آيات باز به گروهى از خيال پردازان افسانه باف مجالى داده است كه داستان هاى بى اساس و موهومى را در اين جا بسازند، و امورى را به اين پيامبر بزرگ نسبت دهند كه يا مخالف اساس نبوت است، و يا منافى مقام عصمت، و يا اصولا منافات با منطق عقل و خرد دارد كه اين خود نيز امتحان و آزمايشى است براى همه پژوهندگان قرآن، در حالى كه اگر قناعت به متن گفته قرآن مى شد مجالى براى اين افسانه هاى خرافى باقى نمى ماند.

در نخستين آيه مورد بحث قرآن مى گويد: «ما سليمان را آزموديم و بر كرسى او جسدى افكنديم، سپس به درگاه خداوند انابه كرد، و به سوى او بازگشت»؛ «وَ لَقَدْ فَتَنَّا سُلَيْمانَ وَ أَلْقَيْنا عَلى كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنابَ».

«كرسى» به معنى «تخت پايه كوتاه» است، و چنين به نظر مى رسد كه سلاطين داراى دو نوع تخت بوده اند، تختى براى مواقع عادى بود كه پايه هاى كوتاهى داشت، و تختى براى جلسات رسمى و تشريفاتى كه پايه هاى بلند داشت، اولى را «كرسى» و دومى را «عرش» مى ناميدند.

«جسد» به معنى جسم بى روح است، و به گفته «راغب» در كتاب «مفردات»

ص: 214

مفهومى محدودتر از مفهوم «جسم» دارد، زيرا جسد بر غير انسان اطلاق نمى شود (مگر به طور نادر)، ولى جسم اعم است.

از اين آيه اجمالا استفاده مى شود كه موضوع آزمايش سليمان به وسيله جسد بى روحى بوده است كه بر تخت او در برابر چشمانش قرار گرفت، چيزى كه انتظار آن را نداشت، و اميد به غير آن بسته بود، ولى قرآن شرح بيش ترى در اين زمينه نداده است.

مفسران و محدثان در اين زمينه اخبار و تفسيرهايى نقل كرده اند كه از همه موجه تر و روشن تر اين است كه:

«سليمان» آرزو داشت فرزندان برومند شجاعى نصيبش شود كه در اداره كشور و مخصوصا جهاد با دشمن به او كمك كنند، او داراى همسران متعدد بود با خود گفت: من با آن ها همبستر مى شوم- تا فرزندان متعددى نصيبم گردد، و به هدف هاى من كمك كنند، ولى چون در اين جا غفلت كرد و «انشاء اللَّه»، همان جمله اى كه بيان گر اتكاى انسان به خدا در همه حال است، نگفت در آن زمان هيچ فرزندى از همسرانش تولد نيافت، جز فرزندى ناقص الخلقة، هم چون جسدى بى روح كه آن را آوردند و بر كرسى او افكندند! سليمان سخت در فكر فرو رفت، و ناراحت شد كه چرا يك لحظه از خدا غفلت كرده، و بر نيروى خودش تكيه كرده است، توبه كرد و به درگاه خدا بازگشت.

تفسير ديگرى كه بعد از اين تفسير قابل توجه به نظر مى رسد اين است كه:

خداوند سليمان را با بيمارى شديدى مورد آزمايش قرار داد، آن چنان كه

ص: 215

هم چون جسدى بى روح بر تختش افتاد، و در زبان عرب معمول است كه به انسان ضعيف و بسيار بيمار گاهى «جسد بلا روح» گفته مى شود.

سرانجام او توبه كرد و خداوند او را به حال اول بازگرداند (منظور از «اناب» بازگشت به سلامت است).

البته ايرادى كه متوجه اين تفسير مى شود اين است كه طبق اين معنى بايد «و القيناه» بوده باشد، يعنى ما سليمان را بر تختش به صورت جسدى بى روح افكنديم، در حالى كه اين تعبير در آيه نيامده است و تقدير گرفتن نيز بر خلاف ظاهر مى باشد.

جملۀ «اناب» نيز در اين تفسير به معنى «بازگشت به صحت» آمده كه اين نيز بر خلاف ظاهر است.

ولى اگر «اناب» را به معنى توبه و بازگشت به خدا بگيريم ضررى به اين تفسير نمى زند بنا بر اين تنها مورد خلاف ظاهر همان حذف ضمير «القيناه» مى باشد.

اما افسانه هاى دروغين زشتى كه در باره گمشدن انگشتر سليمان، و يا ربوده شدن آن به وسيله يكى از شياطين، و نشستن شيطان بر تخت حكومت به جاى او كه با آب و تاب در بعضى از كتب آمده، و ظاهرا ريشه آن به «تلمود» يهوديان باز مى گردد و از خرافات اسرائيلى است با هيچ عقل و منطقى سازگار نيست.

اين افسانه ها قبل از هر چيز دليل بر انحطاط فكرى گويندگانش مى باشد، و لذا محققان اسلامى هر جا از آن نام برده اند بى پايه بودن آن ها را با صراحت بازگو كرده اند، و گفته اند نه مقام نبوت و حكومت الهى به انگشتر وابسته است.

و نه هرگز خداوند اين مقام را از پيامبرى گرفته، شيطانى را به صورت پيامبرى

ص: 216

درآورده، تا چه رسد بهاين كه چهل روز بر جاى او بنشيند و ميان مردم حكومت و قضاوت كند(1).

به هر حال قرآن در آيه بعد مسأله توبه سليمان را كه در آخرين جمله آيه قبل آمده بود به صورت مشروح ترى بازگو كرده، مى فرمايد: «گفت پروردگارا مرا ببخش»؛ «قالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي».

«و ملك و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچ كس نباشد كه تو بسيار بخشنده اى»؛ «وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ».

در اين جا دو سؤال مطرح است:

1. آيا از اين تقاضاى سليمان استشمام بخل نمى شود؟

در پاسخ اين سؤال مفسران مطالب بسيارى دارند كه قسمت مهمى از آن با ظاهر آيات ناهماهنگ است، آن چه از همه مناسب تر و منطقى تر به نظر مى رسد اين است كه:

او از خداوند يك نوع حكومت مى خواست كه توأم با معجزات ويژه اى بوده باشد، و حكومت او را از ساير حكومت ها مشخص كند، زيرا مى دانيم هر پيامبرى معجزه مخصوص به خود داشته موسى(علیه السلام) معجزه عصا و يد بيضا داشت، آتش براى ابراهيم سرد و خاموش شد، معجزه صالح ناقه مخصوص او بود، و معجزه پيامبر اسلام قرآن مجيد بود، سليمان نيز حكومتى داشت آميخته با اعجازهاى الهى، حكومت بر بادها، و شياطين، با ويژگي هاى بسيار ديگر.

ص: 217


1- . براى اين كه روشن شود ريشۀ اين خرافات كتب يهود است به كتاب «اعلام قرآن»، بحث «سليمان در افسانه ها»، ص: 392 مراجعه شود.

و اين براى پيامبران عيب و نقصى محسوب نمى شود كه براى خود تقاضاى معجزه ويژه اى كنند، تا وضع آن ها را كاملا مشخص كند، بنا بر اين هيچ مانعى ندارد كه ديگران حكومت هاى وسيعتر و گسترده تر از سليمان پيدا كنند، اما ويژگي هاى آن را نخواهند داشت.

شاهد اين سخن آيات بعد از اين آيه است كه در حقيقت اجابت اين درخواست سليمان را منعكس ساخته و سخن از تسخير باد و شياطين مى گويد، و مى دانيم اين موضوع از ويژگي هاى حكومت سليمان بود.

و از اين جا پاسخ سؤال دوم كه مى گويد: طبق عقيده ما مسلمانان حكومت مهدى(علیه السلام) (ارواحنا فداه) حكومتى است جهانى و مسلما گسترده تر از حكومت سليمان، روشن مى شود. زيرا با تمام وسعتى كه حكومت حضرت مهدى(علیه السلام) دارد و با همه امتيازاتى كه آن را از ساير حكومت ها مشخص مى كند، از نظر ويژگي ها و خصوصيات با حكومت سليمان متفاوت است، و اين حكومت سليمان مخصوص خودش بوده.

خلاصه اين كه سخن از كم و زياد و افزون طلبى و انحصارجويى نيست، سخن از اين است كه كمال نبوت در اين است كه از نظر معجزات ويژگي هايى داشته باشد كه آن را از نبوت انبياى ديگر مشخص كند، و سليمان طالب اين بود.

در بعضى از روايات كه از طرق اهل بيت از امام موسى بن جعفر(علیه السلام) نقل شده پاسخى از سؤال بخل داده شده كه بسيار جالب است.

حديث چنين است كه يكى از دوستانش به نام على بن يقطين از آن امام(علیه السلام) سؤال كرد آيا جايز است پيامبر خدا بخيل باشد؟

ص: 218

امام(علیه السلام) فرمود: نه.

عرض كرد پس چرا سليمان مى گويد: «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي» و مفهوم و تفسير اين آيه چيست؟

امام(علیه السلام) فرمود: حكومت دو گونه است: حكومتى كه از طريق ظلم و غلبه و اجبار مردم به دست مى آيد، و حكومتى كه از سوى خداوند است، مانند حكومت خاندان ابراهيم و طالوت و ذو القرنين.

سليمان از خداوند خواست حكومتى به او دهد كه هيچ كس نتواند بعد از او بگويد از طريق غلبه و ظلم و اجبار مردم به دست آمده است.

لذا خداوند متعال باد را مسخر فرمان او ساخت كه به نرمى هر كجا او مايل بود جريان مى يافت، و صبح گاهان فاصله يك ماه را مى پيمود، و عصرگاهان فاصله يك ماه را، و خداوند متعال شياطين را مسخر او ساخت كه براى او ساختمان مى ساختند و غواصى مى كردند، و علم سخن گفتن پرندگان را به او تعليم داد، و حكومت او را در زمين پا بر جا ساخت، لذا در همان زمان و زمانهاى بعد مردم دانستند كه حكومت او هيچ شباهتى به حكومتى كه مردم آن را برمى گزينند، و يا از طريق قهر و غلبه و ستم حاصل مى شود ندارد.على بن يقطين مى گويد عرض كردم پس تفسير اين سخن كه از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده كه فرمود:

«رحم اللَّه اخى سليمان ابن داود ما كان ابخله؛ خدا رحمت كند برادرم سليمان بن داود را چه بخيل بود» چيست؟! فرمود: دو معنى دارد: نخست اين كه او بسيار

ص: 219

در مورد نواميس و عرضش بخيل بود از اين كه كسى سخن نامناسبى در باره آن ها بگويد.

ديگر اين كه منظور پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) اين بود كه اگر آيه قرآن را آن چنان كه بعضى از جهال تفسير كرده اند كه او تقاضاى حكومتى بى نظير و منحصر به خود كرد بايد او مرد بخيلى باشد (و اين طعنى است بر آن ها)(1).

آيات بعد همان گونه كه گفتيم بيان اين مطلب است كه خدا تقاضاى سليمان را پذيرفت و حكومتى با امتيازات ويژه و مواهبى بزرگ در اختيار او گذارد كه آن ها را مى توان در پنج موضوع خلاصه كرد:

1. تسخير بادها به عنوان يك مركب راهوار، چنان كه مى فرمايد: «ما باد را مسخر او ساختيم تا مطابق فرمانش به نرمى حركت كند، و به هر جا او اراده نمايد برود»؛ «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ».

مسلم است يك حكومت وسيع و گسترده بايد از وسيله ارتباطى سريعى برخوردار باشد، تا رئيس حكومت بتواند در مواقع لزوم به سرعت از تمام مناطق كشور سركشى كند، و خداوند اين امتياز را به سليمان داده بود.

اين كه چگونه باد به فرمان او بود؟ و با چه سرعتى حركت مى كرد؟، سليمان و يارانش به هنگام حركت به وسيله باد، بر چه چيز سوار مى شدند؟

و چه عواملى آن ها را از سقوط و كم و زياد شدن فشار هوا و مشكلات ديگر حفظ مى كرد؟

ص: 220


1- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 4، ص: 459.

و خلاصه اين چه وسيله مرموز و اسرارآميزى بوده كه در آن عصر و زمان در اختيار سليمان قرار داشت؟

اينها مسائلى است كه جزئيات آن بر ما روشن نيست، ما همين قدر مى دانيم كه اين از جمله خوارق عاداتى بود كه در اختيار پيامبران قرار مى گرفت، يك مسأله عادى و معمولى نبود، يك موهبت فوق العاده و يك اعجاز بود، و اين امور در برابر قدرت خداوند امر ساده اى است و چه بسيارند مسائلى كه ما اصل آن را مى دانيم، اما از جزئياتش خبر نداريم.

در اين جا سؤالى پيش مى آيد كه تعبير به رخاء (نرم و ملايم) كه در اين آيه وارد شده با تعبير عاصفه (تندباد) كه در آيه 81 سوره انبياء آمده است هماهنگ نيست، آن جا كه مى فرمايد: «وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها»؛ «ما تندباد را مسخر سليمان ساختيم كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را بركت داده بوديم حركت مى كرد.»

اين سؤال را از دو راه مى توان پاسخ گفت:

نخست اين كه توصيف به «عاصفه» (تندباد) براى بيان سرعت آن است، و توصيف به رخاء بيان منظم بودن و نرم بودن حركات آن مى باشد، به طورى كه آن ها در عين حركت سريع احساس ناراحتى نمى كردند، درست مانند وسائل تكامل يافته سريع السير كنونى كه بعضا انسان به هنگامى كه با آن سفر مى كند اين احساس را دارد كه گويى در اطاق خانه اش نشسته است در حالى كه با سرعت سرسام آورى در حركت است.

ص: 221

ديگر اين كه بعضى از مفسران اين دو آيه را ناظر به دو نوع باد دانسته اند كه هر دو را خداوند در اختيار سليمان قرار داده بود نوعى سريع السير و نوعى آرام.

2. موهبت ديگر خداوند به سليمان(علیه السلام) مسأله تسخير موجودات سركش و قرار دادن آن در اختيار او براى انجام كارهاى مثبت بود چنان كه در آيه بعد مى گويد: و شياطين را مسخر او ساختيم، و هر بنا و غواصى از آن ها را سر بر فرمان او نهاديم «تا گروهى در خشكى هر بنائى مى خواهد براى او بسازند، و گروهى در دريا به غواصى مشغول باشند»؛ «وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ»(1).

و به اين ترتيب خداوند نيروى آماده اى براى كارهاى مثبت را در اختيار او گذاشت، و شياطين كه طبيعتشان تمرد و سركشى است آن چنان مسخر او شدند كه در مسير سازندگى و استخراج منابع گران بها قرار گرفتند.

نه تنها در اين آيه كه در آيات متعدد ديگرى از قرآن مجيد به اين معنى اشاره شده كه شياطين مسخر سليمان بودند، و براى او فعاليت هاى مثبتى داشتند، منتها در بعضى از آيات مانند آيات مورد بحث و آيه 82 سوره انبياء تعبير به «شياطين» شده، در حالى كه در آيه 12 سوره سبأ تعبير به «جن» شده است.

همان گونه كه قبلا نيز گفته ايم «جن» موجودى است كه از نظر ما پوشيده است، اما داراى عقل و شعور وقدرت مى باشد، هم چنين مؤمن و كافر است، و هيچ مانعى ندارد كه به فرمان خدا در اختيار پيامبرى قرار گيرند و به كارهاى مفيدى مشغول شوند، اين احتمال نيز وجود دارد كه شياطين معنى گسترده اى داشته باشد

ص: 222


1- . «شياطين» عطف بر «الريح» است كه مفعول «سخرنا» مى باشد و «كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ» بدل از شياطين مى باشد.

كه هم انسان هاى سركش و هم غير آن ها را شامل شود، و اطلاق شيطان بر اين مفهوم وسيع در قرآن مجيد آمده است (انعام- 112) و به اين ترتيب خداوند نيرويى به سليمان داد كه توانست همه متمردان را تسليم خود سازد.

3. موهبت ديگر خداوند به سليمان مهار كردن گروهى از نيروهاى مخرب بود، زيرا به هر حال در ميان شياطين افرادى بودند كه به عنوان يك نيروى مفيد و سازنده قابل استفاده به حساب نمى آمدند، و چاره اى جز اين نبود كه آن ها در بند باشند، تا جامعه از شر مزاحمت آن ها در امان بماند، چنان كه قرآن در آيه بعد مى گويد: «و گروه ديگرى از شياطين را در غل و زنجير تحت سلطه او قرار داديم»؛ «وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ»(1).

«مقرنين» از ماده «قرن» به معنى «مقارنت» و نزديكى است، و در اين جا اشاره به جمع كردن دست و پا يا گردن در بند و زنجير است.

«اصفاد» جمع «صفد» (بر وزن نمد) به معنى قيد و بند است (مانند دستبندها و پابندهايى كه بر زندانيان مى گذارند، بعضى از جملۀ «مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ»، «غل جامعه» را استفاده كردند و آن زنجيرى بوده است كه دست ها را به گردن مى بست كه با معنى" مقرنين" كه مفهوم نزديكى را دارد متناسب است.

اين احتمال نيز داده شده كه منظور از اين جمله اين است كه آن ها هر گروه در يك بند قرار داشتند.

ص: 223


1- . «آخرين» عطف بر «كل بناء» و در حكم مفعول «سخرنا» مى باشد و «مقرنين» صفت براى «آخرين» است.

منتها اين سؤال پيش مى آيد كه اگر منظور از شياطين، شياطين جن باشد كه طبعا داراى جسمى لطيفند غل و زنجير و دستبند تناسبى با آن ها ندارد.

لذا بعضى گفته اند كه اين تعبير كنايه از بازداشت و جلوگيرى آن ها از فعاليت هاى تخريبى است، و اگر منظور شياطين و سركشان انس باشد غل و زنجير و دستبند مفهوم اصلى خود را حفظ خواهد كرد.

4. چهارمين موهبت خداوند به سليمان اختيارات فراوانى بود كه دست او را در اعطا و منع باز مى گذارد، چنان كه آيه بعد مى گويد: «به او گفتيم اين عطا و بخشش ماست به هر كس مى خواهى (و صلاح مى بينى) ببخش و از هر كس مى خواهى (و صلاح مى دانى) امساك كن و حسابى بر تو نيست»؛ «هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ».

تعبير «بغير حساب» يا اشاره به اين است كه خداوند به خاطر مقام عدالت تو در اين زمينه اختيارات وسيعى به تو داده و مورد محاسبه و بازخواست قرار نخواهى گرفت، و يا به اين معنى است كه عطاى الهى بر تو آن قدر زياد است كه هر چه ببخشى در آن به حساب نمى آيد.

بعضى از مفسران نيز اين تعبير را تنها مربوط به شياطين دربند دانستند كه هر كس را مى خواهى (و صلاح مى دانى) آزاد كن و هر كدام را مصلحت مى دانى در بند نگهدار، اما اين معنى بعيد به نظر مى رسد زيرا با ظاهر كلمۀ «عطائنا» هماهنگ نيست.

5. پنجمين و آخرين موهبت خداوند بر سليمان مقامات معنوى او بود كه خدا در سايه شايستگي هايش به او مرحمت كرده بود، چنان كه در آخرين آيه مورد

ص: 224

بحث مى فرمايد «براى او (سليمان) نزد ما مقامى بلند و والا و سرانجامى نيك است»؛ «وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفى وَ حُسْنَ مَآبٍ».

اين جمله در حقيقت پاسخى است به آن ها كه ساحت قدس اين پيامبر بزرگ را به انواع نسبت هاى ناروا و خرافى- به پيروى آن چه در تورات كنونى آمده است- آلوده ساخته اند، و به اين ترتيب او را از همه اين اتهامات مبرا مى شمرد، و مقام او را نزد خداوند گرامى مى دارد، حتى تعبير به «حسن مآب» كه خبر از عاقبت نيك او مى دهد ممكن است اشاره به نسبت ناروايى باشد كه در تورات آمده كه سليمان به خاطر ازدواج با بت پرستان سرانجام به آئين بت پرستى تمايل پيدا كرد! و حتى دست به ساختن بت خانه اى زد!! قرآن با اين تعبير خط بطلان بر تمام اين اوهام و خرافات مى كشد.

نكته ها
1. حقايقى كه داستان سليمان به ما مى آموزد

بدون شك هدف قرآن از ذكر تواريخ انبياء تكميل برنامه هاى تربيتى از طريق انعكاس عينى واقعيت ها در اينسرگذشت هاى زنده است.

از جمله مسائلى كه در لابلاى داستان سليمان عينيت يافته امور زير است.

الف. داشتن يك حكومت نيرومند با امكانات مادى فراوان و اقتصاد گسترده و تمدن درخشان هرگز منافاتى با مقامات معنوى و ارزش هاى الهى و انسانى ندارد، چنان كه آيات فوق بعد از ذكر تمام مواهب مادى سليمان در پايان مى گويد: با اين همه او در پيشگاه خدا مقامى والا و سرانجامى نيك داشت.

ص: 225

در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) آمده است

«أ رأيتم ما اعطى سليمان بن داود من ملكه؟ فان ذلك لم يزده الا تخشعا، ما كان يرفع بصره الى السماء تخشعا لربه!؛ شنيده ايد خداوند چه اندازه از ملك و حكومت به سليمان داد؟ با اين حال اين همه مواهب جز بر خشوع او نيفزود، به گونه اى كه حتى از شدت خشوع و ادب چشم به آسمان نمى انداخت.»(1)

ب. براى اداره يك كشور آباد هم وسيله ارتباطى سريع لازم است، و هم به كار گرفتن نيروهاى مختلف، و هم جلوگيرى از نيروهاى مخرب، هم توجه به مسائل عمرانى، هم توليد سرمايه از طريق استخراج منابع مختلف، و هم دادن اختيارات به مديران لايق كه همه اين ها در اين داستان به طرز روشنى منعكس شده است.

ج. از نيروها بايد حد اكثر استفاده را كرد و حتى شياطين را به طور كامل نبايد حذف كرد، بلكه آن ها را كه قابل توجيه و ارشادند در مسير صحيح به كار گرفت، و تنها آن بخش كه به هيچوجه قابل استفاده نيستند بايد در بند باشند.

51. سليمان نبی(علیه السلام) در قرآن و تورات

اشاره

قرآن می فرماید:

«فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فاعِلينَ * وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شاكِرُونَ * وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْري بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتي بارَكْنا فيها وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْ ءٍ عالِمينَ»؛(2) «ما (حكم واقعى) آن را به سليمان فهمانديم؛ و به هر يك از آنان

ص: 226


1- . حقى برسوى، اسماعيل بن مصطفى، تفسیر روح البیان، ج 8، ص: 39.
2- . انبیاء/79 الی 81.

(شايستگى) داورى، و علم فراوانى داديم؛ و كوه ها و پرندگان را با داوود مسخّر ساختيم، كه (همراه او) تسبيح (خدا) مى گفتند؛ و ما اين كار را انجام داديم! و ساختن زره را به خاطر شما به او تعليم داديم، تا شما را در جنگ هايتان حفظ كند؛ آيا شكرگزار (اين نعمت هاى خدا) هستيد؟ و تندباد را مسخّر سليمان ساختيم، كه به فرمان او به سوى سرزمينى كه آن را پربركت كرده بوديم جريان مى يافت؛ و ما از همه چيز آگاه بوده ايم.»

در ترسيمى كه قرآن مجيد از اين پيامبر بزرگ در آيات فوق كرده او را انسانى پاك، پر ارزش، مدبر و عدالت پيشه معرفى مى كند.

در حالى كه تورات تحريف يافته كنونى او را (العياذ باللَّه) مردى عياش و هواپرست با نقطه هاى ضعف فراوان معرفى مى كند و عجب اين كه در همين كتاب مناجاتهاى سليمان و اشعار مذهبى او و امثال و حكمتش در كنار بقيه ابواب تورات قرار گرفته كه نشان مى دهد او مردى حكيم و وارسته بوده است، و اين تناقض عجيبى است كه در ميان مندرجات تورات كنونى وجود دارد.

براى توضيح بيش تر در اين زمينه به بحث مشروحى كه در جلد 18 تفسير نمونه ذيل آيات 12 تا 14 سوره سبأ (تحت عنوان چهره سليمان در قرآن و تورات كنونى) آورده ايم مراجعه فرمائيد.(1)

حشمت سليمان و مرگ عبرت انگيز او

به دنبال بحث از مواهبى كه خدا به داود داده بود سخن را به فرزندش سليمان مى كشاند، و در حالى كه در مورد داود از دو موهبت، سخن به ميان آمد، در مورد

ص: 227


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 19، ص: 271.

فرزندش سليمان از سه موهبت بزرگ بحث مى كند، مى فرمايد: «ما باد را مسخر سليمان قرار داديم كه صبح گاهان مسير يك ماه را مى پيمود و عصرگاهان مسير يك ماه!»؛ «وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ»(1).جالب اين كه براى پدر جسم خشن و فوق العاده محكمى يعنى آهن را مسخر مى كند و براى فرزند موجود بسيار لطيف، ولى هر دو كار سازنده و اعجاز آميزند و مفيد، جسم سخت را براى داود نرم مى كند، و امواج لطيف باد را براى سليمان فعال و محكم! لطافت باد هرگز مانع از آن نيست كه اعمال مهمى را انجام دهد، بادها هستند كه كشتي ها عظيم را بر سطح اقيانوس ها به حركت در مى آورند، سنگهاى سنگين آسيا را مى چرخانند، و بالن ها را بر فراز آسمان به شكل هواپيما به حركت در مى آورند.

آرى خداوند اين جسم لطيف را با اين قدرت خيره كننده در اختيار سليمان قرار داد.

در اين كه باد چگونه دستگاه سليمان (كرسى يا فرش او را) به حركت در مى آورد، بر ما روشن نيست، همين قدر مى دانيم هيچ چيز در برابر قدرت خدا مشكل و پيچيده نمى باشد، جايى كه انسان بتواند با قدرت ناچيزش بالن ها (محفظه هايى كه گازهاى سبك در آن مى كردند و به آسمان پرواز مى كرد و گاه انسان هايى را نيز با خود مى برد) و امروز هواپيماهاى عظيم غول پيكر را با صدها مسافر و وسائل زياد در

ص: 228


1- . «لسليمان» جار و مجرور متعلق به فعل مقدرى است، يعنى «سخرنا» كه به قرينه آيات قبل مفهوم مى شود، و در آيه 36 سوره «ص» به آن تصريح شده است، آن جا كه مى گويد «فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ» بعضى از مفسران معتقدند «لام» در «لسليمان» براى اختصاص است، اشاره به اين كه اين معجزه مخصوص اين پيامبر بود و هيچ پيامبر ديگرى با او در اين امر شركت نداشت.

اوج آسمان ها به حركت در مى آورد، چگونه حركت دادن بساط سليمان به وسيله باد براى خداوند مشكل است؟

چه عاملى سليمان و دستگاه او را از سقوط و يا فشار هوا و مشكلات ديگر ناشى از حركت آسمانى حفظ مى كرد؟! اين نيز از مسائلى است كه جزئياتش براى ما روشن نيست، ولى مى دانيم اين گونه خارق عادت ها در تاريخ انبياء فراوان بوده است، هر چند متأسفانه افراد نادان يا دشمنان دانا آن ها را آميخته با خرافاتى كرده اند كه چهره اصلى اين مسائل را دگرگون و بدنما ساخته، و ما در اين زمينه به همان مقدار كه قرآن اشاره كرده قناعت مى كنيم.

«غدو» (بر وزن علو) به معنى طرف صبح است، در مقابل «رواح» كه طرف غروب را مى گويند، كه حيوانات براى استراحت به جايگاه خود باز مى گردند، ولى از قرائن بر مى آيد كه در آيه مورد بحث «غدو» به معنى نيم اول روز است، و «رواح» نيم دوم، و مفهوم آيه اين است كه سليمان از صبح تا به ظهر با اين مركب را هوار به اندازه يك ماه مسافران آن زمان راه مى رفت و نيم دوم روز نيز به همين مقدار راه مى پيمود.

سپس به دومين موهبت الهى نسبت به سليمان اشاره كرده مى گويد: «و براى او چشمه مس (مذاب) را روان ساختيم!»؛ «وَ أَسَلْنا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ».

«اسلنا» از ماده «سيلان» به معنى جارى ساختن است، و «قطر» به معنى مس مى باشد و منظور اين است كه ما اين فلز را براى او ذوب كرديم و هم چون چشمه آب روان گرديد! بعضى «قطر» را به معنى انواع مختلف فلزات يا به معنى

ص: 229

«روى» دانسته اند و به اين ترتيب براى پدر آهن نرم شد و براى پسر فلزات ذوب گرديد (ولى معروف همان معنى اول است).

چگونه چشم هاى از مس مذاب يا فلزات ديگر در اختيار سليمان قرار گرفت؟ آيا خداوند طريقه ذوب كردن اين فلزات را در مقياس بسيار وسيع و گسترده از طريق اعجاز و الهام به اين پيامبر آموخت؟

و يا چشم هاى از اين فلز مايع شبيه همان چشمه هايى كه به هنگام فعاليت كوه هاى آتشفشانى از دامنه آن ها سرازير مى شود به صورت اعجاز آميز در اختيار او قرار گرفت؟ و يا به نحوى ديگر؟ دقيقا بر ما روشن نيست، همين اندازه مى دانيم اين نيز از الطاف الهى در باره اين پيامبر بزرگ بود.

و بالآخره به بيان سومين موهبت پروردگار نسبت به سليمان يعنى تسخير گروه عظيمى از جن پرداخته چنين مى گويد: «و گروهى از جن پيش روى او به اذن پروردگار برايش كار مى كردند»؛ «وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ».

«و هر گاه كسى از آن ها از فرمان ما سرپيچى مى كرد او را با آتش سوزان مجازات مى كرديم»؛ «وَ مَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنا نُذِقْهُ مِنْ عَذابِ السَّعِيرِ».

«جن» چنان كه از نامش نيز پيداست موجودى است مستور از حس، داراى عقل و قدرت و چنان كه از آيات قرآن استفاده مى شود مكلف به تكاليف الهى است.

در باره «جن» افسانه ها و داستان هاى خرافى بسيار ساخته اند، ولى اگر اين خرافات را حذف كنيم اصل وجود آن و صفات ويژه اى كه در قرآن براى جن آمده

ص: 230

است مطلبى است كه هرگز با علم و عقل مخالف نيست، و ما شرح بيش تر اين موضوع را در تفسير «سوره جن» به خواست خدا خواهيم داد.

به هر حال از تعبير آيه فوق استفاده مى شود كه تسخير اين نيروى عظيم نيز به فرمان پروردگار بوده، و هرگاه از انجام وظائفشان سر باز مى زدند مجازات مى شدند.

جمعى از مفسران گفته اند منظور از «عَذابِ السَّعِيرِ» در اين جا مجازات روز قيامت است، در حالى كه ظاهر آيه نظر به مجازات متخلفين در دنيا داشته، از آيات «سوره ص» نيز به خوبى استفاده مى شود كه خداوند گروهى از شياطين را در اختيار او قرار داده بود كه براى او كارهاى عمرانى مهمى انجام مى دادند، و هر گاه تخلف مى كردند آن ها را به زنجير مى افكند «وَ الشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفادِ»(1) قابل توجه اين كه براى اداره يك حكومت وسيع و كشور پهناورى هم چون كشور سليمان عوامل زيادى لازم است، ولى از همه مهم تر سه عامل است كه در آيه فوق اشاره به آن ها شده:

نخست يك وسيله نقليه سريع و مستمر و فراگير است كه رئيس حكومت بتواند با آن از تمام جوانب كشورش آگاه گردد.

دوم مواد اوليه اى كه براى تهيه ابزار لازم براى زندگى مردم و صنايع مختلف، مورد استفاده قرار گيرد.

و سر انجام نيروى فعال كار كه بتواند از آن مواد بهره گيرى كافى كند، و كيفيت لازم را به آن ها بدهد، و نيازهاى مختلف كشور را از اين نظر بر طرف سازد.

ص: 231


1- . ص / 37 و 38.

و مى بينيم خداوند اين هر سه موضوع را در اختيار سليمان قرار داده بود، و او نيز به نحو احسن براى رفاه مردم و عمران و آبادانى و امنيت از آن ها بهره مى گرفت.

اين موضوع اختصاص به عصر سليمان و حكومت او ندارد و توجه به آن امروز و فردا و اين جا و همه جا براى اداره صحيح كشورها ضرورت دارد. در آيه بعد به بخشى از كارهاى مهم توليدى گروه جن كه به فرمان سليمان انجام مى دادند اشاره كرده، چنين مى گويد:

«سليمان هر چه مى خواست از معبدها، و تمثال ها، و ظرف هاى بزرگ غذا كه هم چون حوض هاى بزرگ بود، و ديگهاى عظيم ثابت براى او تهيه مى كردند»؛ «يَعْمَلُونَ لَهُ ما يَشاءُ مِنْ مَحارِيبَ وَ تَماثِيلَ وَ جِفانٍ كَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِياتٍ».

كه بخشى از آن ها مربوط به مسائل معنوى و عبادى بود، و بخشى با نيازهاى جسمانى انسان ها، و جمعيت عظيم لشكريان و كارگزارانش تناسب داشت.

«محاريب» جمع «محراب» در لغت به معنى «عبادتگاه» یا «قصرها و ساختمان هاى بزرگى» است كه به منظور معبد ساخته مى شود.

گاهى نيز به قسمت صدر مجلس، يا صدر مسجد و معبد، نيز اطلاق مى شود آن چه امروز به آن محراب مى گويند كه همان محل امام جماعت است در حقيقت تعبير و معنى تازه اى است كه از ريشه اصلى گرفته شده است.

به هر حال از آن جا كه اين واژه از ماده «حرب» به معنى جنگ است علت

نامگذارى معابد را به «محراب» اين دانسته اند كه محل محاربه و جنگ با شيطان و هواى نفس است (1).

ص: 232


1- . راغب اصفهانی، مفردات الفاظ القرآن، ماده «حرب».

و يا از «حرب» به معنى لباس است كه در ميدان جنگ از تن دشمن گرفته مى شود، چرا كه انسان در معبد بايد پوشش افكار دنيوى و پراكندگى خاطر را از خود بر گيرد(1).

به هر حال اين كاركنان فعال و چابك سليمان معابد بزرگ و باشكوهى كه درخور حكومت الهى و مذهبى او بود براى او ترتيب مى دادند، تا مردم بتوانند به راحتى به وظائف عبادى خود قيام كنند.

«تماثيل» جمع «تمثال» هم به معنى نقش و عكس آمده، و هم مجسمه، در اين كه اين مجسمه ها يا نقش ها صورت هاى چه موجوداتى بودند، و به چه منظور سليمان دستور تهيه آن ها را مى داد تفسيرهاى مختلفى شده است:

ممكن است اين ها جنبه تزيينى داشته، همان گونه كه در بناهاى مهم قديم، بلكه جديد ما نيز ديده مى شود.

و يا براى افزودن ابهت به تشكيلات او بوده است، چرا كه نقش پاره اى از حيوانات چون شير در افكار بسيارى از مردم ابهت آفرين است.

آيا مجسمه سازى موجودات ذى روح در شريعت سليمان(علیه السلام) مجاز بوده، هر چند در اسلام ممنوع است؟ يا اين كه مجسمه هايى كه براى سليمان مى ساختند از جنس غير ذى روح بوده مانند تمثال هاى درختان و كوه ها وخورشيد و ماه و ستارگان؟

و يا فقط براى او نقش و نگار بر ديوارها مى زدند كه در ظريف كاري هاى آثار

ص: 233


1- . همان.

باستانى بسيار ديده مى شود و مى دانيم نقش و نگار هر چه باشد، بر خلاف مجسمه حرام نيست.

همه اين ها محتمل است چرا كه ممكن است تحريم مجسمه سازى در اسلام به منظور مبارزه شديد با مسأله بت پرستى و ريشه كن كردن آن بوده و اين ضرورت در زمان سليمان تا اين اندازه وجود نداشته و اين حكم در شريعت او نبوده است.

ولى در روايتى كه از امام صادق(علیه السلام) در تفسير اين آيه نقل شده چنين مى خوانيم:

«و اللَّه ما هى تماثيل الرجال و النساء و لكنها الشجر و شبهه؛ به خدا سوگند تمثال هاى مورد در خواست سليمان مجسمه مردان و زنان نبوده، بلكه تمثال درخت و مانند آن بوده است.»(1)

مطابق اين روايت مجسمه سازى ذيروح در شريعت وى نيز حرام بوده.

«جفان» جمع «جفنه» (بر وزن وزنه) به معنى ظرف هاى غذاخورى است.

و «جواب» جمع «جابيه» به معنى حوض آب است، و از اين تعبير استفاده مى شود كه ظرف هاى بسيار عظيم غذاخورى كه هر كدام هم چون حوضى بود براى سليمان تهيه مى ديدند تا گروه كثيرى بتوانند اطراف آن بنشينند و از آن غذا بخورند، و اگر فراموش نكرده باشيم در زمانهاى كمى قديم نيز بر سر سفره ها از مجموعه هاى بزرگ براى خوردن غذا به صورت دسته جمعى استفاده مى شد، و در حقيقت سفره آن ها همان ظرف بزرگ بود، و مثل امروز ظرف هاى مستقل و جداى از يكديگر معمول نبود.

ص: 234


1- . حرّ عاملی، محمد بن حسن، وسائل الشیعه، ج 12، ابواب ما يكتسب به حديث 1.

«قدور» جمع «قدر» (بر وزن قشر) به معنى ظرفى است كه غذا در آن طبخ مى شود و «راسيات» جمع «راسيه» به معنى پا بر جا و ثابت است و در اين جا منظور ديگهايى است كه از عظمت آن را از جا تكان نمى دادند.

در پايان آيه، بعد از ذكر اين مواهب خداوند خطاب به دودمان حضرت داود كرده مى فرمايد: «اى آل داود شكرگزارى كنيد»؛ «اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً».

«اما عده كمى از بندگان من شكرگزارند!»؛ «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ»؛ بديهى است اگر منظور از شكرگزارى تنها شكر با زبان باشد مسأله مشكلى نيست تا عاملان به آن قليل بوده باشند، بلكه منظور «شكر در عمل» است، يعنى استفاده از مواهب در مسير همان اهدافى كه به خاطر آن آفريده و اعطا شده اند، و مسلم است كسانى كه مواهب الهى را عموما در جاى خود به كار گيرند اندكى بيش نيستند.

بعضى از بزرگان براى شكر سه مرحله قائل شده اند: شكر با قلب كه همان تصور نعمت و رضايت و خشنودى نسبت به آن است.

و شكر با زبان كه ثنا گفتن نعمت دهنده است.

و شكر ساير اعضاء و جوارح و آن هماهنگ ساختن اعمال با آن نعمت است.

«شكور" صيغه مبالغه است و فزونى شكرگزارى را مى رساند كه همان تكرار شكر و تداوم آن با قلب و لسان و اعضاء است.

البته گاهى اين صفت براى خداوند نيز آورده شده است مانند آن چه در آيه 17 سوره تغابن آمده «وَ اللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ» و منظور از شكرگزارى خداوند آن ست كه به مقدارى كه بندگان در مسير طاعت او گام برمى دارند آن ها را مشمول مواهب و

ص: 235

الطاف خويش مى سازد، و از آن ها تشكر و سپاسگزارى مى كند، و از فضل خود بيش از آن چه استحقاق دارند بر آن ها مى افزايد.

به هر حال اين تعبير كه افراد كمى از بندگان من شكرگزارند ممكن است براى بيان عظمت مقام اين گروه باشد كه افراد نمونه اى هستند، و يا به اين منظور كه شما كوشش كنيد و در زمره آنان در آئيد تا بر جمع شاكران افزوده شود. آخرين آيه مورد بحث كه در عين حال آخرين سخن پيرامون «سليمان» است، از مرگ عجيب و عبرت انگيز اين پيامبر بزرگ خدا سخن مى گويد، و اين واقعيت را روشن مى سازد كه پيامبر با آن عظمت، و حكمرانى با آن قدرت و ابهت، چگونه به آسانى جان به جان آفرين سپرد، و حتى پيش از آن كه تن او در بستر آرام گيرد چنگال اجل گريبانش را گرفت! مى فرمايد: «هنگامى كه مرگ را براى سليمان مقرر كرديم كسى مردم را از مرگ او آگاه نساخت، مگر جنبنده اى از زمين كه عصاى او را مى خورد" تا عصا شكست و پيكر سليمان فرو افتاد»؛ «فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُمِنْسَأَتَهُ»(1).

از تعبير آيه فوق و هم چنين روايات متعدد استفاده مى شود به هنگامى كه مرگ سليمان فرا رسيد ايستاده بود و بر عصاى خود تكيه كرده بود، ناگهان مرگ گريبانش را گرفت و روح از بدنش پرواز كرد، او در همان حال مدتى سر پا ماند تا

ص: 236


1- . «منساته» از ماده «نسا» (بر وزن نسخ) و نسي ء(بر وزن نصيب) به معنى تاخير است و از آن جا كه به وسيله عصا اشيايى را به عقب مى رانند و دور مى كنند كلمۀ «منساته» به آن اطلاق شده است(يعنى وسيله عقب رانى) بعضى از مفسران گفته اند اين واژه از واژه هاى اهل يمن بوده و از آن جا كه سليمان بر اين منطقه حكومت داشت قرآن در مورد او به كار برده است(به مفردات راغب و تفسير قرطبى و روح البيان مراجعه شود).

اين كه موريانه كه قرآن از آن به «دَابَّةُ الْأَرْضِ» (جنبنده زمين) تعبير كرده عصاى او را خورد و تعادل خود را از دست داد و روى زمين افتاد و مردم از مرگ او آگاه شدند! لذا بعد از آن مى افزايد: «هنگامى كه سليمان فرو افتاد جنيان فهميدند كه اگر از غيب آگاه بودند در عذاب خوار كننده باقى نمى ماندند»؛ «فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ ما لَبِثُوا فِي الْعَذابِ الْمُهِينِ».

جملۀ «تبينت» از ماده «تبين» معمولا به معنى آشكار شدن است (فعل لازم) و گاهى نيز به معنى دانستن و آگاه شدن از چيزى آمده است (فعل متعدى) و اين جا متناسب با معنى دوم است، يعنى تا آن زمان گروه جن از مرگ سليمان آگاه نبودند و فهميدند كه اگر از اسرار غيب آگاه بودند در اين مدت در زحمت و رنج كارهاى سنگين باقى نمى ماندند.

جمعى از مفسران جمله را به معنى اول گرفته اند و گفته اند مفهوم آيه چنين است كه بعد از افتادن سليمان وضع جنيان براى انسان ها آشكار شد كه آن ها از اسرار غيب آگاه نيستند، و بى جهت عده اى چنين عقيده اى را در باره آن ها داشتند(1)

تعبير به «عذاب مهين» ممكن است اشاره به كارهاى سنگين و سختى بوده باشد كه سليمان گاهى به عنوان جريمه و مجازات بر عهده گروهى از جن مى گذارد، و گر نه پيامبر خدا هرگز كسى را بى جهت در فشار و عذاب، آن هم «عذاب خوار كننده» قرار نمى دهد.

ص: 237


1- . در صورت اول تركيب آيه چنين مى شود. تبينت فعل جن فاعل(در اين جا معنى جمعى دارد) و ان لو كانوا... به جاى مفعول آن است و در صورت دوم تبينت فعل و امر الجن فاعل سپس مضاف حذف شده و مضاف اليه جانشين آن گرديده و ان لو كانوا... بيان و توضيح آن است.
نكته ها
1. دور نمايى از زندگانى عبرت انگيز سليمان(علیه السلام)

قرآن مجيد- بر خلاف تورات كنونى كه سليمان(علیه السلام) را يك پادشاه جبار و بت خانه ساز و تسليم هوس هاى زنان معرفى كرده (1)

سليمان(علیه السلام) را يك پيغمبر بزرگ خدا مى شمرد، و او را به عنوان سمبل قدرت و حكومت بى نظير مطرح كرده، و در لابلاى بحث هاى مربوط به سليمان درس هاى بزرگى به انسان ها داده كه هدف اصلى از ذكر اين داستان ها همان ها بوده است.

در آيات فوق خوانديم خداوند مواهب عظيمى به اين پيامبر بزرگ داد، مركبى بسيار سريع و تندرو كه با آن مى توانست در مدتى كوتاه سراسر كشور پهناورش را سير كند.

مواد معدنى فراوان براى انواع صنايع.

نيروى فعال كافى براى شكل دادن به اين مواد معدنى.

او با بهره گيرى از اين وسائل معابد بزرگى ساخت، و مردم را به عبادت ترغيب نمود، و نيز براى پذيرايى از لشكريان و كارمندان حكومت و توده هاى مستضعف مردم برنامه وسيع و گسترده اى تنظيم كرد كه از نمونه ظروفش كه در آيات بالا آمده است مى توان بقيه را حدس زد.

در برابر همه اين مواهب به او دستور شكرگزارى داد، با تأكيد بر اين مطلب كه حق شكر نعمت هاى خدا را كم تر كسى مى تواند به جا آورد! سپس روشن ساخت

ص: 238


1- . تورات كتاب اول ملوك و پادشاهان.

كه مردى، با اين قدرت و عظمت چقدر در برابر مرگ آسيب پذير و ناتوان بود، كه در يك لحظه به مرگ ناگهانى از دنيا رفت، آن چنان كه اجل حتى مجال نشستن و يا خوابيدن در بستر را به او نداد تا مغروران سركش گمان نكنند اگر به جايى رسيدند و قدرتى كسب كردند در واقع توانا شده اند كه جن و انس، شيطان و پرى خدمتكار او بودند و زمين و آسمان جولانگاه او بود، و در حشمت او هر كس كه شك نمايد" بر عقل و فكرت او خندند مرغ و ماهى"! در يك لحظه كوتاه هم چون حبابى بر امواج دريا محو و نابود شد! و نيز روشن سازد چگونه يك عصاى ناچيز او را مدتى سر پا داشت و باملاحظه قامت نشسته يا ايستاده او جنيان گرما گرم مشغول كار بودند؟

و نيز چگونه موريانه اى او را بر زمين افكند، و تمام رشته هاى كشور او را به هم ريخت، آرى يك عصا نيروى فعال كشورى پهناور را به حركت در آورده بود، و يك موريانه آن را از حركت باز داشت!.

جالب اين كه در بعضى از روايات آمده است كه در آن روز سليمان ديد جوانى خوشرو و خوش لباس از يكى از زواياى قصر بيرون آمد و به سوى او حركت نمود، سليمان تعجب كرد، گفت: تو كيستى؟ و به اذن چه كسى اين جا آمدى؟! من گفه بودم هيچ كس امروز اين جا نيايد! در پاسخ گفت: من كسى هستم كه نه از شاهان مى ترسم! نه رشوه مى گيرم!- سليمان بيش تر تعجب كرد-، اما او مجالى نداد و افزود: من فرشته مرگم، آمده ام تا قبض روح تو كنم! اين را گفت و فورا قبض روح او كرد!(1).

ص: 239


1- . بحرانى، هاشم بن سليمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 3، ص: 345 و طباطبايى، محمدحسين، تفسير الميزان، ج 16، ص: 391.

اين را نيز بايد يادآورى كنيم كه داستان سليمان مانند بسيارى از داستان هاى انبيا، با روايات مجعولى متأسفانه آميخته شده، و خرافاتى به آن بسته اند كه چهره اين پيامبر بزرگ را دگرگون ساخته، و بسيارى از اين خرافات از تورات كنونى گرفته شده است و اگر ما به آن چه قرآن گفته قناعت كنيم هيچ مشكلى پيش نخواهد آمد.

2. چرا مرگ سليمان مدتى مكتوم ماند؟

در اين كه چه مدت مرگ حضرت سليمان بر كاركنان حكومتش مخفى ماند؟ دقيقا روشن نيست يك سال؟ يك ماه؟ يا چند روز؟

مفسران در اين باره نظر واحدى ندارند.

آيا اين كتمان از ناحيه اطرافيان او صورت گرفت كه آگاهانه براى اين كه رشته امور كشور موقتا از هم متلاشى نشود مرگ او را مكتوم داشتند؟

و يا اين كه اطرافيان نيز از اين امر آگاهى نداشتند؟!

بسيار بعيد به نظر مى رسد كه براى يك مدت طولانى حتى بيش از يك روز اطرافيان او آگاه نشوند، چرا كه مسلما افرادى مأمور بودند كه براى او غذا و ساير احتياجات ببرند، آن ها از اين ماجرا آگاه مى شدند، بنا بر اين بعيد نيست- همان گونه كه بعضى از مفسران گفته اند- آن ها از اين امر آگاهى يافتند، ولى آن را به خاطر مصالحى مخفى كردند، لذا در بعضى از روايات آمده است كه در اين مدت" آصف بن برخيا" وزير مخصوص او امور كشور را تدبير مى كرد.

آيا سليمان در حال ايستاده تكيه بر عصا كرده بود يا نشسته دست ها را بر عصا نهاده، و سر را به روى دست تكيه داده بود و به همين حال قبض روح شد و

ص: 240

مدتى باقى ماند؟ احتمالات مختلفى وجود دارد، هر چند احتمال اخير نزديك تر به نظر مى رسد.

آيا اگر اين مدت طولانى بوده، نخوردن غذا و ننوشيدن آب مسأله اى براى بينندگان مطرح نمى كرده؟

از آن جا كه همه كار سليمان عجيب بوده شايد اين مسأله را نيز از عجائب او مى شمردند، حتى در روايتى مى خوانيم كم كم اين زمزمه در ميان گروهى پيدا شد كه بايد سليمان را پرستش كرد مگر نه اين است كه او مدتى بر جاى خود ثابت مانده، نه مى خوابد و نه غذا مى خورد و نه آب مى نوشد(1).

اما به هنگامى كه عصا در هم شكست و فرو افتاد، همه اين رشته ها از هم گسست، و خيالات آن ها نقش بر آب شد.

ولى به هر حال هر چه بود اين تاخير در اعلام مرگ سليمان بسيار چيزها را فاش ساخت.

1. بر همگان روشن شد كه انسان اگر هم به اوج قدرت برسد باز موجودى است ضعيف در برابر حوادث، و هم چون پر كاهى است در مسير طوفان به هر سو پرتاب مى شود.

امير مؤمنان على(علیه السلام) در يكى از خطب نهج البلاغه مى فرمايد:

«فلو ان احدا يجد الى البقاء سلما او لدفع الموت سبيلا لكان ذلك سليمان ابن داود(علیه السلام) الذى سخر له ملك الجن و الانس مع النبوة و عظيم الزلفة؛ اگر كسى در اين

ص: 241


1- . بحرانى، هاشم بن سليمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 3، ص: 345.

جهان نردبانى به عالم بقا مى يافت و يا مى توانست مرگ را از خود دور كند سليمان بود كه حكومت بر جن و انس توأم با نبوت و مقام والا براى او فراهم شده بود.»(1)

2. بر همه روشن شد كه گروه جن از غيب آگاه نيستند، و انسان هاى نادان و بي خبرى كه آن ها را پرستشمى كردند سخت در اشتباه و خطا بودند.

3. براى همه مردم اين حقيقت فاش گشت كه چگونه ممكن است نظام و شيرازه كشورى بستگى به موضوع كوچكى پيدا كند با وجود آن بر پا باشد، و با فرو ريختنش فرو ريزد، و در ما وراى اين امور قدرت بى انتهاى پروردگار تجلى نمايد.

3. چهره سليمان در قرآن و تورات كنونى؟

در حالى كه قرآن سليمان را پيامبرى بزرگ مى خواند با علم سرشار و تقواى بسيار پيامبرى كه با داشتن حكومت عظيم هرگز اسير مقام و مال نشد، و به آن ها كه از سوى ملكه سبأ براى فريفتنش هداياى بسيار گران بهايى آورده بودند گفت: «أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ فَما آتانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتاكُمْ»؛(2) «آيا مرا به وسيله مال مى خواهيد كمك كنيد؟ در حالى كه آن چه خدا به من داده است از آن چه به شما داده برتر است.»

پيامبرى كه تمام آرزويش اين بود بتواند شكر نعمت هاى پروردگار را به جا آورد «وَ قالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَ»؛(3) «گفت پروردگارا! مرا يارى و الهام كن تا بتوانم شكر نعمت هايى را كه بر من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى به جاى آورم.»

ص: 242


1- . شریف رضی، نهج البلاغه، خطبه 182.
2- . نمل / 36.
3- . نمل / 19.

رهبرى كه حتى اجازه نمى داد كسى آگاهانه به مورچه اى ستم كند، لذا در وادى نمل، مورچه اى صدا زد: «يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ»؛(1) «اى مورچگان به لانه ها برويد مبادا سليمان و لشكريانش ناآگاهانه شما را پايمال كنند!»

عبادت كارى بود كه هر گاه لحظه اى به دنيا مشغول و از ذكر خدا غافل مى شد در مقام جبران بر مى آمد و مى گفت: «إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي»؛(2) «افسوس كه علاقه به نيكيها مرا لحظه اى از ياد خدايم به خود مشغول داشت.»

حكيمى بود كه در عين قدرت جز با منطق سخن نمى گفت، و حتى در گفتگو با پرنده اى هم چون هدهد، حق و عدالت را از دست نمى داد.

حاكمى بود كه معاونش آن چنان از" علم كتاب" سرشار بود كه در يك لحظه مى توانست تخت بلقيس را حاضر كند.

و قرآن او را با اوصافى هم چون اواب (بسيار بازگشت كننده به سوى خدا) و نعم العبد (بنده بسيار خوب) خوانده.

كسى كه خداوند «حكومت» و «علم» را در اختيار او قرار داده بود و كسى كه او را مشمول هدايت خويش فرموده بود، و كسى كه يك لحظه در عمرش به خدا شرك نورزيد.

ولى با اين حال ببينيم تورات تحريف يافته كنونى چگونه دامان پاك اين پيامبر بزرگ را آلوده به شرك و غير آن مى كند.

ص: 243


1- . نمل / 18.
2- . ص / 32.

تورات بدترين نسبت ها را در زمينه بنا كردن بت كده و ترويج از بت پرستى و عشق بي حساب به زنان و تعبيرات بسيار زننده از توصيف هاى عاشقانه او بيان كرده كه نقل همه آن شرم آور است تنها به يك قسمت كه ملايم تر به نظر مى رسد قناعت مى كنيم.

در كتاب اول ملوك و پادشاهان چنين مى خوانيم:

و سليمان ملك سواى دختر فرعون زنان بيگانه بسيارى را از «موآبيان» و «عمونيان» و «ادوميان» و «صيدونيان» و «حتيان» دوست مى داشت از امت هايى كه خداوند بنى اسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان در نيائيد (و ازدواج نكنيد) و ايشان به شما در نيايند كه ايشان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد، و سليمان از راه محبت به ايشان ملصق شد! و او را هفتصد زن بانويه (عقدى) و سيصد متعه (موقت) بود! و ايشان قلبش را برگردانيدند، و واقع شد وقت پيرى سليمان كه زن هايش قلبش را به سمت خدايان غريب برگردانيدند، و قلبش مثل قلب پدرش داود با خدايش كامل نبود! و سليمان در عقب «عشترون» خداى صيدونيان و «ملكوم» مكروه عمونيان (بت عمونيان) رفت، و سليمان در نظر خداوند بدى كرد و مثل پدرش داود راه خداوند را تماما نرفت!! آن گاه سليمان مقام بلندى را به كوهى كه روبروى «اورشليم» استبخصوص «كموش» مكروه پسران عمون بنا كرد، پس خداوند به سليمان غضبناك شد، به سبب اين كه قلبش از خداوند خداى اسرائيل كه وى را دو مرتبه مرئى شد برگردانيد... و خداوند به سليمان گفت چون كه اين عمل از تو صادر شد، و عهد مرا و فرائضى كه به تو امر فرموده نگاه نداشتى، البته مملكت تو را از دست تو خواهم گرفت! و به بنده ات خواهم داد! نهايت به ايام تو اين

ص: 244

را نخواهم كرد، به سبب پدرت داود، و از دست پسرت آن را خواهم گرفت... نهايت تمامى مملكت را از دست او (سليمان) نخواهم گرفت، بلكه به پاس خاطر بنده من داود كه برگزيدم به جهت اين كه اوامر و فرائض مرا نگاه داشته بود! او را در تمامى روزهاى عمرش سلطان خواهم نمود...)(1).

از مجموع اين داستان دروغين تورات چنين بر مى آيد:

1. سليمان علاقه زيادى به زنان طوايف بت پرست داشت، و بر خلاف دستور خدا عده زيادى از آنان را گرفت، و كم كم به مذهب آن ها تمايل پيدا كرد! و با اين كه «شخص زن نديده اى» هم نبود، بلكه 700 زن عقدى و 300 زن متعه داشت! علاقه شديد او به زن ها او را از راه خدا بيرون برد! (نعوذ باللَّه).

2. سليمان صريحا دستور ساختن بت خانه داد، و روى كوهى كه در برابر «اورشليم» آن مركز مقدس اسرائيل قرار داشت، بت كده اى براى بت «كموش» بت معروف طايفه «موابيان» و بت «مولك»- بت مخصوص طايفه «بنى عمون» بنا كرد و به بت «عشترون» بت «صيدونيان» نيز علاقه خاصى پيدا كرد و همه اين ها در سر پيرى واقع شد! 3. خداوند به خاطر اين انحراف و گناه بزرگ مجازاتى براى او قائل شد و آن مجازات اين بود كه كشور او را از دستش بگيرد، ولى نه از دست خودش، بلكه از دست فرزندش «رحبعام»! و به او مهلت خواهد داد هر چه مى خواهد سلطنت كند، اين هم به خاطر بنده خاص خدا داود پدر سليمان بود، همان بنده خاص خدا كه طبق تصريح تورات العياذ باللَّه مرتكب قتل نفس و زناى محصنه و تصاحب زن افسر رشيد و خدمت گزار خود گرديده بود!! آيا اين تهمت هاى ناروا را

ص: 245


1- . کتاب مقدس، «تورات»، كتاب اول «ملوك و پادشاهان»، فصل يازدهم، جمله هاى 1 تا 34.

كسى مى تواند به ساحت مقدس مردى مانند سليمان نسبت دهد؟! اگر ما سليمان را- همان طور كه قرآن مى گويد- پيامبر بدانيم كه وضع روشن است و اگر هم او را در رديف پادشاهان بنى اسرائيل بدانيم باز چنين نسبت هايى ممكن نيست در باره او صادق باشد.

چه اين كه اگر او را پيامبر ندانيم مسلما تالى تلو پيامبر بوده، زيرا دو كتاب از كتب عهد قديم يكى به نام «مواعظ سليمان- يا- حكمت هاى سليمان» و ديگرى به نام «سرود سليمان» از گفته هاى اين مرد بزرگ الهى است.

به راستى يهوديان و مسيحيان كه به تورات كنونى معتقدند چه جوابى براى اين سؤالات دارند؟ و اين رسوايي ها را چگونه مى پذيرند؟!

4. شكرگزاران واقعى اندكند

قبل از هر چيز در اين زمينه توجه به ريشه اصلى لغت «شكر» لازم است:

«راغب» در «مفردات» مى گويد: «شكر» همان تصور نعمت و اظهار آن است، بعضى گفته اند در اصل «كشر» به معنى «كشف» (بر وزن آن) بوده است سپس مقلوب گشته و «شكر» شده است، و نقطه مقابل آن «كفر» است كه فراموشى نعمت و پوشاندن آن مى باشد.

سپس به تقسيم «شكر» به شعب سه گانه: «شكر قلب» يعنى انديشه در باره نعمت، و «شكر زبان» يعنى ثنا گفتن بر منعم، و «شكر ساير اعضا» يعنى قدردانى و پاسخ گويى در برابر نعمت، پرداخته است.

تعبير قرآن در آيات فوق به جملۀ «اعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْراً» نشان مى دهد كه شكر بيش تر از مقوله «عمل» است، و بايد آن را در لابلاى اعمال انسان ارائه داد، و

ص: 246

شايد به همين دليل قرآن تعداد شكرگزاران واقعى را اندك شمرده است، و علاوه بر آيات فوق، در آيه 23 سوره ملك بعد از آن كه نعمت هاى بزرگى هم چون آفرينش گوش و چشم و دل را بر مى شمرد اضافه مى كند: «قَلِيلًا ما تَشْكُرُونَ» (كم تر شكر او را به جا مى آوريد) و در آيه 73 نمل نيز آمده «و لكن أَكْثَرَهُمْ لا يَشْكُرُونَ» (بيش تر آن ها شكرگزارى نمى كنند) اين از يك سو.

از سوى ديگر با توجه به اين نكته كه نعمت هاى خداوند كه سر تا پاى وجود انسان را احاطه كرده آن قدر زياد است كه قابل شماره و احصا نيست، چنان كه قرآن مى گويد «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها»(1) روشن مى شود، چرا شكر به مفهوم واقعيش در برابر تمام نعمت ها به گونه اى كه همه را بدون استثنا در طريق بندگىخدا كه نعمت ها براى آن آفريده شده است به كار گيرد كم تر يافت مى شود.

به تعبير ديگر، و به گفته بعضى از مفسران بزرگ، «شكر مطلق» اين است كه انسان همواره به ياد خدا باشد بى هيچ گونه فراموشى، و در راه او گام بردارد بدون هيچ گونه معصيت، و اطاعت فرمان او كند خالى از هر گونه سر پيچى، و مسلم است كه اين اوصاف در كم تر كسى جمع مى شود، و اين كه بعضى اصولا آن را محال پنداشته اند بى اساس است، و دليل بر عدم آشنايى آن ها به اين مفاهيم و اين مراحل از عبوديت است (2).

گاه گفته مى شود: اداى حق شكر پروردگار از يك نظر بسيار مشكل است، زيرا همين كه انسان در مقام شكر بر مى آيد و اين توفيق نصيبش مى گردد و وسائل

ص: 247


1- . ابراهیم / 34.
2- . طباطبايى، محمدحسين، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 4، ص: 38.

شكرگزارى در اختيارش قرار مى گيرد خود نعمت تازه اى است كه نياز به شكر مجددى دارد، و اين موضوع به صورت تسلسل ادامه مى يابد، و هر چه انسان تلاش بيش تر در طريق شكر او مى كند مشمول نعمت افزونترى مى گردد كه قادر بر شكر آن نيست!، ولى با توجه به اين كه يكى از طرق اداى حق شكر الهى همان اظهار عجز از اداى شكر اوست روشن مى شود كه قليلى از بندگان پروردگار- همان گونه كه قرآن بيان فرموده به راستى در اين مسير قرار مى گيرند.

توجه به احاديث زير مى تواند در اين بحث به قدر كافى روشنگر باشد:

در حديثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم: كسى پرسيد آيا شكر پروردگار حدى دارد كه اگر انسان به آن حد برسد شاكر محسوب شود؟ فرمود: آرى سؤال كرد: چگونه؟ فرمود:

«يحمد اللَّه على كل نعمة عليه فى اهل و مال، و ان كان فيما انعم عليه فى ماله حق اداه؛ خدا را بر تمام نعمت هايش چه در خانواده و چه در اموال حمد و ستايش كند، و اگر در اموالى كه به او داده حقى باشد ادا نمايد.»(1)

در حديث ديگرى از همان امام مى خوانيم:

«شكر النعمة اجتناب المحارم؛ شكر نعمت پرهيز از گناه است.»(2)

و نيز در حديث ديگرى از همان حضرت(علیه السلام) آمده است كه فرمود:

«فيما اوحى اللَّه عز و جل الى موسى: يا موسى! اشكرنى حق شكرى، فقال يا رب! و كيف اشكرك حق شكرك و ليس من شكر اشكرك به الا و انت انعمت به على؟ قال

ص: 248


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 2، باب الشكر، حديث 12 و حديث 10.
2- . همان.

يا موسى! الان شكرتنى حين علمت ان ذلك منى!؛ خداوند متعال به موسى وحى كرد اى موسى! حق شكر مرا به جاى آور، عرض كرد: چگونه حق شكر تو را به جا آورم در حالى كه هر شكرى به جا آورم به خاطر آن نعمت تازه اى به من داده اى؟ فرمود: اى موسى الان شكر مرا به جاى آوردى، چون مى دانى همين توفيق نيز از من است!»(1)

توجه به اين نكته نيز لازم است كه تشكر و قدردانى از كسانى كه وسيله نعمتى براى انسان هستند نيز شعبه اى از شكر خداست، چنان كه امام سجاد على بن الحسين(علیه السلام) مى فرمايد: «روز قيامت كه مى شود خداوند متعال به بعضى از بندگانش مى گويد: آيا شكر فلان كس را به جاى آوردى عرض مى كند: پروردگارا! من شكر تو را به جاى آوردم، خداوند مى فرمايد: چون شكر او را به جا نياوردى شكر مرا به جا نياورده اى!»

سپس افزود:

«اشكركم للَّه اشكركم للناس؛ از همه شما شكرگزارتر در پيشگاه خدا كسى است كه بيش تر از نعمت ها و زحمات مردم قدردانى و شكرگزارى كند.»(2)

52. مدارا کردن با مردم در تحقق حاکمیت دین و توحید

اشاره

انبیاء و اولیاء همواراه نسبت به مردم بردبار و حلیم بودند؛ قرآن کریم می فرماید:

فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا في قَوْمِ لُوطٍ * إِنَّ إِبْراهيمَ لَحَليمٌ أَوَّاهٌ مُنيبٌ * يا إِبْراهيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ»؛(3) «هنگامى كه ترس ابراهيم فرو نشست، و بشارت به او رسيد، درباره قوم

ص: 249


1- . همان، حديث 27.
2- . همان، حديث 30.
3- . هود / 74 الی 76.

لوط با ما مجادله مى كرد... چرا كه ابراهيم، بردبار و دلسوز وبازگشت كننده (به سوى خدا) بود! و به طور قطع عذاب (الهى) به سراغ آن ها مى آيد؛ و برگشت ندارد!.»

تفسیر

«فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ»؛ كلمۀ «روع»، به معناى ترس و رعب است و كلمۀ «مجادله» در اصل به معناى اصرار در بحث و پافشارى كردن در يك مسأله براى غالب شدن در رأى است و معناى آيه اين است كه وقتى حال ابراهيم از آن ترسى كه كرده بود به جا آمد و برايش معلوم شد كه غذا نخوردن واردين، از باب سوء قصد نبوده و علاوه آن بشارت را از واردين شنيد كه به زودى خداى تعالى به او و همسرش اسحاق را خواهد داد و از اسحاق يعقوب را، آن گاه شروع كرد در باره قوم لوط بگو مگو كردن به اين اميد كه عذاب را از آن قوم برطرف سازد.

و بنا بر اين جملۀ «يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ» اگر به صيغه مضارع آمده با اين كه در جواب كلمۀ «لما» حتما بايد فعل ماضى بيايد از باب حكايت حال گذشته است (نه اين كه بخواهد بفرمايد بعد از اين مجادله مى كند) و يا اين كه يك فعل ماضى در تقدير گرفته شده و تقدير كلام:

«اخذ يجادلنا...» بوده است يعنى ابراهيم(علیه السلام) شروع كرد به بگومگو كردن در باره قوم لوط.

و از اين آيه شريفه بر مى آيد كه ملائكه، نخست به آن جناب خبر داده بودند كه مأموريت اصليشان رفتن به ديار قوم لوط است و سپس اين معنا را عنوان كرده بودند كه خداى تعالى به شما فرزندى خواهد داد و در مرحله سوم از عذاب قوم لوط

ص: 250

خبر داده بودند كه ابراهيم(علیه السلام) شروع كرده به مجادله كردن، تا شايد عذاب را از آن قوم برطرف سازد، و در آخر به آن جناب گفته اند كه كار از كار گذشته و قضاء حتمى شده و عذاب نازل خواهد شد و به هيچ وجه رد شدنى نيست.

حال ببينيم مجادله ابراهيم چه بوده؟ در آيات مورد بحث چيزى در اين باب نيامده، ولى در جاى ديگر قرآن كريم فرموده: «وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ»؛(1) «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ»؛ «حليم» به آن كسى گفته مى شود كه در عقوبت دشمن و انتقام گرفتن عجله نمى كند و كلمۀ «اواه» در باره كسى اطلاق مى شود كه زياد از بدى ها و ناملايماتى كه مى بيند آه مى كشد و كلمۀ «منيب» اسم فاعل از مصدر انابه به معناى رجوع است و مراد از آن، اين است كه آدمى در هر امرى به خداى تعالى رجوع كند.

و اين آيه زمينه تعليل آيه قبلى را دارد و مى خواهد بيان كند كه چرا ابراهيم(علیه السلام) در باره قوم لوط مجادله كرد و در اين جمله مدحى بليغ از ابراهيم(علیه السلام) شده، چون مى فرمايد: آن جناب بدين جهت در باره آن قوم مجادله كرد كه پيغمبرى حليم و پر حوصله بود و در نزول عذاب بر مردم ستم كار عجله نمى كرد، اميدوار بود كه توفيق الهى شامل حال آنان شده، اصلاح شوند و به استقامت بگرايند، پيغمبرى

ص: 251


1- . و چون فرستادگان، بشارت را به ابراهيم دادند اضافه كردند كه ما اهل اين قريه را هلاك خواهيم كرد زيرا اهل آن ستم كار بودند، ابراهيم گفت: آخر در آن قريه لوط پيغمبر هست، گفتند: ما بهتر مى دانيم كه در آن چه كسى هست، تو دلواپس لوط مباش كه به يقين ما او و اهل خانه اش را نجات خواهيم داد مگر همسرش را كه از هلاك شوندگان است. (عنكبوت / 32)

بود اواه يعنى از گمراهى مردم و از اين كه هلاكت بر آنان نازل شود سخت رنج مى برد و آه مى كشيد در نجات انسان به خداى تعالى رجوع مى كرد و متوسل مى شد پس كسى خيال نكند كه آن جناب از عذاب ستم كاران كراهت داشته و بدان جهت كه ظالم بودند از آنان طرف دارى مى كرده، حاشا بر پيغمبرى اولوا العزم كه طرف دار ستم كاران باشد.

«يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ»؛ اين آيه شريفه حكايت پاسخى است كه فرشتگان به ابراهيم(علیه السلام) داده و مجادله آن جناب را قطع كردند و آن جناب بعد از شنيدن آن قانع شد و ديگر دنبال نكرد چون فهميد كه اصرار كردن در برگرداندن عذاب از قوم لوط هيچ فايده اى ندارد چون قضاى الهى در آن باره رانده شده و عذابشان حتمى گشته و خواه ناخواه واقع خواهد شد پس اين كه گفتند: «يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» معنايش اين است كه از اين وساطت و جدال صرف نظر كن و هيچ طمعى به نجات آنان مبند كه طمعى خام و ناشدنى است.

و معناى اين كه گفتند: «إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ» اين است كه امر پروردگار تو به مرحله اى رسيده كه با هيچ دافعى دفع نمى شود و با هيچ مبدلى تبديل نمى گردد، و خلاصه منظور ما اين است كه فعل ماضى «جاء» نمى خواهد خبر دهد كه عذاب آمده، مؤيد اين معنا هم اين است كه در جمله بعد مى فرمايد: «وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ»، چون ظاهر اين جمله كه اسم فاعل «آتى» در آن به كار رفته اين است كه عذاب مذكوربعدها نازل مى شود هر چند كه امر، صادر شده و قضاء آن رانده شده و قضاء از مقضى به هيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و باز مؤيد گفته ما جمله اى است

ص: 252

كه به زودى در همين سوره، در داستان قوم لوط مى آيد كه فرموده «فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها»(1)،

پس معلوم مى شود كه كلمۀ «جاء» در جمله مورد بحث به معناى آمدن امر الهى نيست، بلكه به معناى حتمى شدن آن است.

و معناى اين كه فرشتگان گفتند: «وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ» اين است كه به زودى عذابى بر آنان نازل مى شود كه به هيچ وجه از آنان دفع شدنى نيست پس حكم، تنها از آن خدا است و هيچ كس كه بتواند حكم او را عقب بيندازد وجود ندارد، و اين جمله بيان گر آن مأموريتى است كه به خاطر آن آمده بودند و در حقيقت جمله سابق را تأكيد مى كند چون مقام هم مقام تأكيد بود و به همين جهت در جمله اول نيز دو وسيله از وسايل تأكيد به كار رفته بود يكى ضمير شان «انه» و ديگرى كلمۀ «قد» كه تحقيق را افاده مى كند و هر دو جمله با يك وسيله ديگر تأكيد آغاز شده اند و آن كلمۀ «ان» است و اگر در جمله قبلى امر را به رب ابراهيم نسبت دادند نه به خداى تعالى براى اين بوده كه از اين تعبير در انقطاع جدال ابراهيم كمك گرفته باشند.

بحث روايتى
رواياتى در تفسير آيات مربوط به فرشتگان وارد بر ابراهيم(علیه السلام)، بشرى و مجادله ابراهيم(علیه السلام):

در كافى به سند خود از ابى يزيد حمار از امام صادق(علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: خداى عز و جل چهار فرشته مأمور كرد براى هلاك كردن قوم لوط و آن چهار فرشته

ص: 253


1- . «همين كه امر ما آمد آن قريه را زير و رو كرديم.» (هود / 82)

عبارت بودند از: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل، اين چهار فرشته در سر راه خود به ديدن ابراهيم رفته بر او سلام كردند در حالى كه «در قالب انسان هايى" معمم بودند و آن جناب ايشان را نشناخت، همين قدر دانست كه قيافه هايى جالب دارند، لذا پيش خودش گفت: اين گونه اشخاص محترم را بايد خودم پذيرايى كنم و به خدمتشان قيام نمايم، و چون او مردى ميهمان نواز بود لذا گوساله اى چاق براى آن ها كباب كرد آن قدر كه كاملا پخته شد و آورده نزد آنان گذاشت، ولى ديد كه دست ميهمانان به طرف غذا دراز نمى شود از اين رفتار آنان بدش آمد و در خود احساس ترس كرد جبرئيل وقتى آن جناب را چنين ديد، عمامه را از سر خود برداشت و ابراهيم او را" كه در سابق بارها ديده بود" شناخت و پرسيد: تو همو هستى؟ گفت: آرى. در اين ميان همسر آن جناب از آن جا رد مى شد جبرئيل او را به ولادت اسحاق بشارت داد و از اسحاق يعقوب را، همسر آن جناب گفت خداوند چه فرموده است؟ ملائكه جواب دادند به آن چه قرآن كريم آن را حكايت كرده است.

ابراهيم(علیه السلام) از آنان پرسيد: به خاطر چه كارى آمده ايد؟ گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط آمده ايم. پرسيد: اگر در ميان آن قوم صد نفر با ايمان باشد آنان را نيز هلاك خواهيد كرد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر پنجاه نفر باشد چطور؟ جبرئيل گفت، نه، پرسيد:

اگر سى نفر باشد چطور؟ گفت، نه، پرسيد: اگر بيست نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد: اگر ده نفر وجود داشته باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد اگر پنج نفر باشد؟ گفت: نه، پرسيد: اگر يك نفر باشد چطور؟ گفت: نه، پرسيد: اگر هيچ مؤمنى در آن قوم نباشد و تنها لوط باشد چطور؟

ص: 254

جبرئيل گفت: ما بهتر مى دانيم كه در آن قوم چه كسى هست، ما به طور قطع او و خانواده اش را نجات مى دهيم به جز همسرش را كه از هلاك شوندگان است، آن گاه (ابراهيم را به حال خود گذاشتند) و رفتند. امام(علیه السلام) اضافه كرد كه حسن بن على(علیه السلام) فرموده: من هيچ توجيهى براى كلام ابراهيم به نظرم نمى رسد مگر اين كه مى خواسته كارى كند كه قوم لوط باقى بمانند و از بين نروند و كلام خداى تعالى نيز كه مى فرمايد: «يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ» به همين نكته اشاره دارد...(1)، اين حديث تتمه اى دارد كه ان شاء اللَّه در ضمن داستان لوط مى آيد.

مؤلف: در اين كه امام حسن(علیه السلام) فرموده: من هيچ توجيهى به نظرم نمى رسد مگر اين كه مى خواسته كارى كند كه قوم لوط باقى بمانند و از بين نروند" جاى اين سؤال هست كه اين مطلب از كجاى داستان استفاده مى شود؟ ممكن است بگوييم: از جمله:

«إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ» استفاده مى شود، چون اين جمله مناسب تر به آن است كه بگوييم منظور ابراهيم(علیه السلام) از آن گفتارش درخواست بقاى قوم لوط بود نه خود لوط پيغمبر، علاوه بر اين جملۀ «يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ» و جملۀ «إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ» سخن از هلاكت قوم دارند، در جمله اول ابراهيم(علیه السلام) درباره هلاكت قوم مجادله مى كند و در جمله دوم فرشتگان از هلاكت قوم در آينده نزديك خبر مى دهند و اين دو جمله مناسبتى با درخواست بقاى قوم خود لوط دارد.

و در تفسير عياشى از عبد اللَّه بن سنان روايت آورده كه گفت: از امام صادق(علیه السلام)

ص: 255


1- . کلینی، محمد بن یعقوب، فروع كافى، ج 5، ص: 546.

شنيدم كه مى فرمود: «جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ» يعنى گوساله اى بريان و پخته شده آورد.(1) و در معانى الاخبار به سند صحيح از عبد الرحمن بن حجاج از امام صادق(علیه السلام) روايت كرده كه در تفسير جملۀ «فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ» فرموده: يعنى حيض شد.(2) و در الدرالمنثور است كه اسحاق بن بشر و ابن عساكر از طريق جويبر از ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت: وقتى ابراهيم ديد دست ملائكه به گوساله نمى رسد بدش آمد و از آنان ترسيد و اين ترس ابراهيم از اين باب بود كه در آن روزگاران رسم بر اين بود كه هر كس قصد آزار كسى را داشت نزد او غذا نمى خورد چون فكر مى كرد اگر او مرا با طعام خود احترام كند ديگر جايز نيست من او را بيازارم، ابراهيم(علیه السلام) ذهنش به اين مسأله متوجه شد و ترسيد مبادا قصد سويى داشته باشند و به حدى ترسيد كه بندهاى بدنش به لرزه افتاد.

در همين ميان همسرش ايستاده مشغول خدمت گزارى آنان بود، رسم ابراهيم(علیه السلام) هم چنين بود كه وقتى مى خواست ميهمانى را زياد احترام كند ساره را به خدمت وا مى داشت، ساره در اين هنگام خنديد و بدين جهت خنديد كه مى خواست گفتارى كه مى خواهد بگويد را با خنده اش گفته باشد، پس گفت: از چه مى ترسى؟ اين ها سه نفرند و تو خانواده و غلامان دارى، جبرئيل در پاسخ ساره گفت: اى خانم خنده رو! بدان كه تو به زودى فرزندى خواهى آورد به نام اسحاق و از اسحاق فرزندى مى شود به نام يعقوب، ساره كه با چند نفر در حال آمدن بود (و يا در حالى كه ضجه مى كرد) از شدت حيا با همه كف دو دست و انگشتان باز بر

ص: 256


1- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 154.
2- . ابن با بویه، محمد بن علی (شیخ صدوق)، معانى الاخبار، ص: 224.

صورت خود نهاد و حيرت زده گفت: وا ويلتاه و گفت: آيا من كه پير زنى عجوزه ام آن هم از شوهرم كه مردى بسيار سال خورده است فرزنددار مى شوم؟

ابن عباس اضافه مى كند كه كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: «فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى» مربوط است به بعد از بشارت، و مجادله آن جناب اين بود كه پرسيد:

قصد كجا را داريد، و به سوى چه قومى مبعوث شده ايد؟ جبرئيل گفت: به سوى قوم لوط، و ما مأمور شده ايم آن قوم را عذاب كنيم.

ابراهيم(علیه السلام) گفت: آخر لوط در بين آن قوم است؟ گفتند، ما داناتر از هر كسيم به اين كه چه كسى در آن قوم هست و مطمئن باش كه ما او و اهلش را حتما نجات مى دهيم مگر همسرش را كه- به طورى كه- بعضى معتقدند نامش والقة بوده، ابراهيم پرسيد: حال اگر در بين آن قوم صد نفر مؤمن باشد آنان را نيز عذاب مى كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر نود مؤمن باشد آيا آن ها را عذاب مى كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر هشتاد نفر باشد چطور، عذابشان مى كنيد؟ جبرئيل گفت: نه، هم چنان ابراهيم شمرد تا رسيد به يك مؤمن و جبرئيل همه را فرمود: نه، و چون به ابراهيم نگفتند كه در آن قوم يك مؤمن هست خودش گفت: آخر لوط در آن ميان است؟ در پاسخ گفتند: ما بهتر مى دانيم چه كسى در آن ميان هست و ما به طور حتم او و اهلش را نجات مى دهيم مگر همسرش را.(1) مؤلف: هر چند در متن اين حديث اضطرابى به چشم مى خورد، زيرا كلام ابراهيم را كه گفت: «إِنَّ فِيها

ص: 257


1- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 339.

لُوطاً» دو بار ذكر كرد يكى قبل از آن سؤال هاى مسلسل و يك بار هم بعد از آن، ولى به هر حال منظور واضح است.

و در تفسير عياشى از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر(علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: خداى تبارك و تعالى وقتى قضاء عذاب قوم لوط را راند و آن را مقدر فرمود- مى دانست كه ابراهيم بنده حليمش به سختى اندوهناك مى شود- دوست داشت براى تسليت خاطر او فرزندى دانا به او مرحمت كند تا جريحه دل آن جناب از انقراض قوم لوط التيامى يابد.

امام باقر(علیه السلام) اضافه فرمود كه: خداى تعالى به اين منظور رسولانى از فرشتگان نزد آن جناب گسيل داشت تا او را به ولادت اسماعيل بشارت دهند سپس امام فرمود:

فرستادگان شبانه بر ابراهيم(علیه السلام) وارد شدند، آن جناب ترسيد كه مبادا دزد باشند، رسولان وقتى حالت ترس و دلواپسى او را ديدند گفتند: «سلاما» يعنى «نسلم سلاما؛ سلامت مى دهيم سلامى خالص» ابراهيم در پاسخگفت: «سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ» پاسخ ما به شما سلام است، ولى ما از شما ترس و دلواپسى داريم؛ گفتند: «لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ.»

روايتى در شأن نزول آيات مربوط به قصه بشرى و مجادله ابراهيم(علیه السلام) و بيان ضعف آن

امام باقر(علیه السلام) آن گاه فرمود: و منظور از اين غلام عليم، اسماعيل است كه قبل از اسحاق از هاجر متولد شد، ابراهيم(علیه السلام) به رسولان آسمانى گفت: «أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ»؛ فرشتگان گفتند: «بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ»؛

ص: 258

ابراهيم(علیه السلام) به رسولان آسمانى گفت: «فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ»؛ گفتند: «إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ».

امام باقر(علیه السلام) اضافه كردند كه ابراهيم گفت: آخر لوط پيغمبر در ميان آن قوم است؟ و گفتند: ما بهتر مى دانيم كه در بين آنان چه كسى هست!، اما به طور حتم او و اهلش را نجات خواهيم داد مگر همسرش را كه مقدر كرده ايم كه از هالكان باشد.

بعد از آن كه خداى تعالى قوم لوط را عذاب كرد، رسولانى نزد ابراهيم فرستاد تا او را به ولادت اسحاق بشارت و به هلاكت قوم لوط تسليت دهند. قرآن در سوره حجر و سوره ذاريات در اين باره مى فرمايد: وقتى فرستادگان ما براى دادن بشارت نزد ابراهيم شدند كلمۀ «سلام» را ادا كردند، ابراهيم نيز اين كلمه را به زبان آورد (و در دل گفت:) اين مردم را نمى شناسم، و چيزى نگذشت كه گوساله اى حنيذ آورد يعنى گوساله اى پاكيزه و بريان و مغز پخت، ولى وقتى ديد دست ميهمانان به آن نمى رسد، از آنان بدش آمد و عملشان را نكوهيده ديد و احساس ترس از آنان كرد، گفتند: مترس كه ما فرستاده شده ايم به سوى قوم لوط، همسرش ايستاده بود. در اين جا امام باقر فرموده: منظور از همسر، ساره است كه ايستاده بود، او را بشارت دادند به ولادت اسحاق و به دنبال اسحاق يعقوب" فضحكت" يعنى پس ساره از گفتار آنان تعجب كرد.(1)

اين روايت (به طورى كه ملاحظه مى كنيد) داستان بشارت را دو داستان دانسته:

ص: 259


1- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 152، ح 44.

يكى بشارت به ابراهيم در باره ولادت اسماعيل و يكى ديگر بشارت به ساره در مورد ولادت اسحاق، و بشارت به ولادت اسحاق را چند سال بعد از تولد اسماعيل دانسته، آن گاه آيات سوره حجر (كه در آن مسأله آوردن گوساله به ميان نيامده) را حمل كرد، بر بشارت اول يعنى تولد اسماعيل(علیه السلام) و زمان آن را وقتى دانسته كه هنوز عذاب بر قوم لوط نازل نشده بوده، و آيات سوره هود و سوره ذاريات را (كه در اين روايت در هم آميخته) حمل كرده است بر بشارت دوم يعنى بشارت به ساره در مورد تولد اسحاق و يعقوب و زمان آن را بعد از هلاكت قوم لوط دانسته، مى فرمايد: بعد از فراغت از كار آن قوم به ابراهيم مراجعه نموده وى را از وقوع عذاب خبر داده و بشارت دوم خود را ابلاغ كردند.

اما آيات سوره حجر صرف نظر از مطالب خارج، فى نفسها مى تواند اين احتمال را تحمل كند كه بشارت در آن مربوط به ولادت اسماعيل باشد و هم چنين آياتى كه در سوره ذاريات آمده مى تواند حمل بر زمان بعد از هلاكت قوم لوط شود و بشارت در آن بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب بوده باشد.

و، اما آيات سوره هود كه صريح در بشارت به اسحاق و يعقوب است چون نام آن دو بزرگوار را برده و ليكن در ذيلش عبارت «يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ...» داستان تحمل آن را ندارد كه ما حملش كنيم بر بعد از هلاكت قوم لوط، چون اگر اين ملاقات بعد از هلاكت قوم لوط باشد ديگر وساطت و مجادله ابراهيم با ملائكه چه معنى دارد، گو اين كه جملۀ «إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوطٍ» در صدر داستان به تنهايى قابل حمل بر بعد از هلاكت هست و هم چنين جملۀ «إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ» با صرف نظر از قيود كلام، اين حمل را تحمل مى كند (و، بلكه مى توان گفت

ص: 260

صريح در اين است كه ملاقات، بعد از هلاكت قوم لوط بوده، چون مى فرمايد: امر پروردگار تو آمد يعنى كار از كار گذشت).

و كوتاه سخن اين كه مفاد آيات در سوره هود اين است كه بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب قبل از هلاكت قوم لوط بوده، چون در آن آمده كه ابراهيم در باره هلاك شدن آن قوم جدال مى كرده تا شايد عذاب از آن ها بر طرف شود و مقتضاى اين مفاد اين است كه داستانى كه در سوره ذاريات و سوره حجر آمده راجع به ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط باشد نه بعد از هلاكت مخصوصا سوره حجر كه تصريح دارد به اين كه داستان مربوط به قبل از هلاكت آنان است چون در آن ابراهيم مى پرسد: بعد از اين بشارت ديگر چه مأموريتى داريد؟ چيزى كه هست در سوره حجر اصلا مسأله بشارت به تولد اسحاق و يعقوب ذكر نشده، تنها بشارت به ولادت غلامىعليم آمده.

و حاصل كلام ما اين است كه اشتمال آيات مورد بحث بر مسأله بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب و بر مجادله ابراهيم كه ظاهرا در قبل از هلاكت قوم لوط است باعث مى شود كه بشارتى كه در هر سه سوره (سوره حجر و هود و ذاريات) است يك داستان باشد و آن عبارت باشد از بشارت به ولادت اسحاق و يعقوب قبل از وقوع عذاب بر قوم لوط و اين ظهور، خود باعث وهن و سستى روايت است و روايت از اين نظر بسيار موهون مى شود.

البته اشكال ديگرى نيز در روايت هست و آن اين است كه كلمۀ «ضحك» را به معناى تعجب گرفته در نتيجه جملۀ «فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ» را جمله اى مقدم و مؤخر دانسته كه بنا بر معنايى كه روايت براى

ص: 261

«ضحك» كرده، تقدير آيه چنين مى شود: «فبشرناها باسحق و من وراء اسحاق يعقوب فضحكت»، چون خنده آن بانو از بشارت بوده، پس اول بايد بشارت ذكر شود و بعد خنده او، و ارتكاب تقديم و تاخير بدون نكته بارزى خلاف ظاهر است.

و نيز در تفسير عياشى از فضل بن ابى قره روايت آمده كه گفت: من از امام صادق(علیه السلام) شنيدم كه مى فرمود: خداى تعالى وحى كرد به ابراهيم كه به زودى فرزندى برايت متولد مى شود، ابراهيم(علیه السلام) جريان را به ساره گفت، ساره اظهار تعجب كرد كه آيا من فرزند مى آورم با اين كه پيرى عجوزه ام؟ خداى تعالى مجددا به آن جناب وحى كرد كه آرى، ساره به زودى فرزند خواهد آورد و اولادش به خاطر همين كه ساره كلام مرا رد كرد چهارصد سال معذب خواهند شد.

امام(علیه السلام) فرمود: و چون عذاب بنى اسرائيل طول كشيد، صدا به ضجه و گريه بلند نموده، چهل شبانه روز گريستند، خداى تعالى به موسى و هارون(علیه السلام) وحى فرستاد كه آنان را از شر فرعون نجات خواهد داد، پس آن گاه صد و هفتاد سال شكنجه را از آنان برداشت. راوى مى گويد امام(علیه السلام) سپس فرمود: شما نيز چنين خواهيد بود اگر دعا بكنيد و ضجه و گريه داشته باشيد خداى تعالى فرج ما را مى رساند و، اما اگر نكنيد بلا به منتها درجه اش مى رسد.(1)

اشاره به اين كه خصوصيات روحى نيز هم چون خصوصيات جسمى قابل توارث است:

مؤلف: وجود رابطه بين احوال انسان و ملكات درونيش و بين خصوصيات

ص: 262


1- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 154، ح 49.

تركيب بدنش چيزى است كه هيچ شكى در آن نيست، پس براى هر يك از دو طرف رابطه، اقتضاء و تأثير خاصى در طرف ديگر هست، از سوى ديگر نطفه كه از ماده بدن گرفته مى شود طبعا حامل همه خصوصياتى است كه در بدن مادى و در روح او هست و بنا بر اين چه مانعى دارد كه نسل هاى آينده پاره اى از خصوصيات اخلاقى نسل گذشته را به ارث ببرند، چه خصوصيات مادى و بدنى آنان را و چه خصوصيات روحيشان را.

در مباحث سابق نيز مكرر گذشت كه بين صفات روحى انسان و اعمالش و بين حوادث خير و شر خارجى و جهانى رابطه اى تام و كامل وجود دارد، هم چنان كه آيات زير نيز به آن اشاره نموده، مى فرمايد: «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ»؛(1) و نيز مى فرمايد: «وَ ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ»(2).

بنا بر اين چه مانعى دارد كه از فردى از افراد انسان و يا از مجتمعى از مجتمعات بشرى عملى از اعمال سر بزند يا صالح و يا طالح (غير صالح)، و يا صفتى از صفات فضيلت و يا رذيلت در آن ها پيدا شود و به دنبالش اثر خوب و يا بد آن در اعقاب و نسل آينده او ظاهر گردد كه در حقيقت ملاك در اين تأثير نوعى وراثت است كه بيانش گذشت، در جلد چهارم اين كتاب نيز در ذيل آيه شريفه «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ»(3) بحثى در پيرامون اين وراثت گذشت.

ص: 263


1- . «و اگر اهل شهرها ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند ما به يقين بركاتى از آسمان و زمين به رويشان باز مى كنيم.» (اعراف / 96)
2- . «آن چه مصيبت كه به شما مى رسد به خاطر اعمال زشت خود شما است.» (شورى / 30)
3- . نساء / 9.

و در همان كتاب از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام ابى جعفر(علیه السلام) و از عبد الرحمن از امام صادق(علیه السلام) روايت آورده در ذيل جملۀ «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ» فرمود: ابراهيم(علیه السلام) بسيار دعا مى كرد.(1)نظير اين روايت را كلينى نيز از زراره از امام باقر(علیه السلام) نقل كرده است.(2) و در همان كتاب از ابى بصير از يكى از دو امام باقر و صادق(علیه السلام) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم در باره قوم لوط با فرشتگان جدال كرد و جدالش اين بود كه گفت: آخر در آن قوم جناب لوط هست، گفتند: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها»؛ «ما بهتر مى دانيم چه كسى در آن قريه هست.»، ابراهيم جدال را بيش تر كرد و جبرئيل در پاسخش گفت: «يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا»؛ «ابراهيم از اين وساطت صرف نظر كن.» كه كار از كار گذشت و امر پروردگارت صادر شده و بدون شك عذابى بر آنان خواهد آمد كه ديگر برگشتن ندارد.(3)

و در الدر المنثور است كه ابن الانبارى در كتاب «الوقف و الابتداء» از حسان بن ابجر روايت كرده كه گفت: من نزد ابن عباس بودم كه مردى از قبيله هذيل وارد شد ابن عباس از او پرسيد: فلانى چه كرد؟ گفت: او مرد و چهار پسر و سه وراء از خود به جاى گذاشت، ابن عباس از شنيدن كلمۀ «وراء» كه به معناى نوه است به ياد آيه زير افتاد: «فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ»؛ آن گاه گفت «وراء» يعنى پسرزاده.(4)

ص: 264


1- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 154، ح 51.
2- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 4، باب 398، ص: 210، ح 1.
3- . عياشى، محمد بن مسعود، تفسير عياشى، ج 2، ص: 154، ح 52.
4- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 3، ص: 341.

53. گفتارى در داستان بُشرى

بررسى مفاد آيات مباركه اى كه در سور مختلفه در اين باره آمده است

قصه بشرى كه خداى تعالى از آن به قصه ميهمانان ابراهيم تعبير كرده در پنج سوره از سوره هاى قرآن آمده و اين پنج سوره همه در مكه نازل شده اند و به حسب ترتيب قرآنى عبارتند از:

سوره هود و حجر و عنكبوت و صافات و ذاريات.

بشارت اول در سوره هود است كه از آيه 69 تا آيه 76 مى خوانيم:

«وَ لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ فَلَمَّا رَأى أَيْدِيَهُمْ لا تَصِلُ إِلَيْهِ نَكِرَهُمْ وَ أَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوطٍ وَ امْرَأَتُهُ قائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ قالَتْ يا وَيْلَتى أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هذا لَشَيْ ءٌ عَجِيبٌ قالُوا أَ تَعْجَبِينَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَتُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِيمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ»؛

و بشارت دوم در سوره حجر، آيات 51. 60 است كه در آن جا مى خوانيم:

«وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ قالَ

ص: 265

فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ إِلَّا آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا آن ها لَمِنَ الْغابِرِينَ»؛(1)

بشارت سوم، سوره عنكبوت، آيه 31 و 32 است كه مى فرمايد:

«وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِيمَ بِالْبُشْرى قالُوا إِنَّا مُهْلِكُوا أَهْلِ هذِهِ الْقَرْيَةِ إِنَّ أَهْلَها كانُوا ظالِمِينَ قالَ إِنَّ فِيها لُوطاً قالُوا نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرِينَ»؛(2)

بشارت چهارم آيات 99. 113 سوره صافات است كه مى فرمايد:

«وَ قالَ إِنِّي ذاهِبٌ إِلى رَبِّي سَيَهْدِينِ رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قالَ يابُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إِنَّا كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ كَذلِكَ

ص: 266


1- . و مردم مكه را خبر بده از ميهمانان ابراهيم آن زمان كه بر او در آمدند و سلام را به زبان راندند، او گفت: ما از شما ترسانيم. گفتند مترس كه ما تو را به فرزندى دانا بشارت مى دهيم. گفت آيا به من چنين بشارتى مى دهيد با اين كه پيرى مرا ربوده به چه چيز بشارت مى دهيد به شوخى و يا به حق؟ گفتند، به حق بشارتت مى دهيم، پس زنهار كه از نو ميدان باشى. ابراهيم خودش گفت، كسى جز گمراهان از رحمت پروردگارش مأيوس نمى شود، آن گاه پرسيد: به چه كار مهمى فرستاده شده ايد؟ گفتند: ما بسوى مردمى مجرم فرستاده شده ايم. البته سواى خاندان لوط كه ما همه آنان را نجات خواهيم داد. به جز همسرش را كه مقدر كرده ايم از هالكان باشد.
2- . زمانى كه فرستادگان ما براى دادن بشارت نزد فرعون آمدند گفتند: ما اهل اين قريه را هلاك خواهيم كرد، زيرا كه اهل آن از دير زمانى ستم كار بوده اند، ابراهيم گفت: آخر لوط در آن جاست؟ گفتند، ما بهتر(از هر كس) مى دانيم كه در آن جا كيست، ما به طور حتم او و اهلش را نجات مى دهيم، مگر همسرش را كه از هالكان است.

نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ وَ بارَكْنا عَلَيْهِ وَ عَلى إِسْحاقَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِهِما مُحْسِنٌ وَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ مُبِينٌ»؛(1)

بشارت پنجم آياتى است كه آيات 24. 30 سوره ذاريات آمده و فرموده:

«هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْراهِيمَ الْمُكْرَمِينَ إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ سَلامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ فَراغَ إِلى أَهْلِهِ فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قالَ أَ لا تَأْكُلُونَ فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قالُوا لا تَخَفْ وَ بَشَّرُوهُ بِغُلامٍ عَلِيمٍ فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها وَ قالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ قالُوا كَذلِكَ قالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ"(2).

ص: 267


1- (2)(ابراهيم بعد از آن كه از هدايت آن منطقه نوميد شد فرمود): من بسوى پروردگارم مهاجرت خواهم كرد، او مرا به نقطه اى كه بايد بروم هدايت خواهد نمود. پروردگارا! از انسان هاى صالح فرزندى به من روزى فرما. پس ما او را به فرزندى شكيبا بشارت داديم. پس همين كه آن فرزند رشد كرد و به حدى رسيد كه با پدر همكارى كند ابراهيم بدو گفت! پسركم! من در عالم رؤيا مى بينم كه دارم تو را ذبح مى كنم پس فكر خودت را بكن و نظرت را به من بگو. پسر گفت: پدر جان هر ماموريتى كه يافته اى آن جام ده كه ان شاء اللَّه بزودى مرا از صابران خواهى يافت. پس همين كه پدر و پسر هر دو تسليم امر خدا شدند و ابراهيم فرزند را به زمين انداخت. و ما ندا در داديم كه اى ابراهيم، رؤيا را تصديق و ماموريتت را امتثال كردى، كه همانا ما نيكوكاران را اين چنين جزاء مى دهيم(كه از كشته شدن فرزندشان جلوگيرى مى كنيم). محققا اين همان آزمايش روشنگر بود. و ما او را با ذبحى عظيم عوض داديم. و ذكر خير و ثناء جميل بر او را در آيندگان باقى گذاشتيم. سلام بر ابراهيم. اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم. محققا او از بندگان با ايمان ما بود، و ما او را به ولادت اسحاق و پيغمبرى از صالحان بشارت داديم. و به ابراهيم و اسحاق بركت و خير عطا كرديم و از فرزندانشان برخى صالح و نيكو كار و برخى دانسته به نفس خود ستم كار شدند.
2- . آيا خبر آمدن ميهمانان محترم ابراهيم به تو رسيده؟ آن زمان كه بر او در آمدند و سلام را به زبان اداء كردند ابراهيم نيز گفت: سلام بر شما مردم ناشناس. آن گاه به طور سرى نزد اهل خود شده گوساله اى فربه كه روغن از آن مى چكيد بياورد. پس آن را به نزديك ميهمانان گذاشت و پرسيد، آيا نمى خوريد؟ و وقتى ديد نمى خورند، در خود احساس ترس كرد، ميهمانان گفتند: مترس و او را به فرزندى دانا بشارت دادند. در اين هنگام همسرش كه مژده را شنيده بود، با صيحه و فرياد بيامد و محكم به صورت خود زد و گفت: پير زالى نازا را چه رسد به اين حرفها. فرشتگان به او گفتند: آرى، اين بشارت درست است پروردگار تو آن را فرموده كه تنها حكيم و عليم است.
بحث پيرامون داستان بشارت چند ناحيه دارد

اول: اين كه آيا اين بشارت يكى بود، و همان بوده كه در آن نام اسحاق و يعقوب براى ابراهيم و ساره برده شده، و مدتى كوتاه قبل از هلاكت قوم لوط صورت گرفته؟ و يا اين كه بشارت دو بار تحقق يافته و دو قصه دارد: يكى آن داستانى كه مشتمل است بر بشارت به ميلاد اسماعيل و ديگرى آن داستانى كه متضمن بشارت به ميلاد اسحاق و يعقوب است؟

چه بسا كه مفسرينى احتمال دوم را ترجيح داده باشند، البته اين احتمال مبنى بر اين است كه قصه اى كه در سوره ذاريات آمده صريح باشد در اين كه حضرت ابراهيم براى آنان گوساله بريان آورده و از نخوردن آنان بترس افتاده باشد و بعد از بشارت، ترسش زايل شده باشد، و همسر عجوز و عقيم آن جناب غير از ساره كسى نيست چون قطعا مادر اسحاق، ساره، تنها همسر عقيم آن جناب بوده، و ذيل آيات، ظهور در اين دارد كه اين ترس و بشارت بعد از هلاكت قوم لوط بوده چون ملائكه براى ابراهيم شرح دادند كه: ما مأمور به هلاكت قومى مجرم شديم و چنين و چنان كرديم و چند نفر مؤمنى كه در آن قوم بودند بيرون كرديم و جز يك خانواده از مؤمنين كسى را نيافتيم و از آن قوم آثارى باقى گذاشتيم براى عبرت آيندگان، البته افرادى از آيندگان كه از عذاب اليم خدا مى ترسند. و نظير اين آيات، آيات سوره هود است كه در آن ملائكه براى برطرف كردن ترس از ابراهيم قبل از هر سخن گفتند:

ص: 268

«إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمِ لُوطٍ»؛ و اما آن چه در سوره حجر آمده سخنى از داستان گوساله بريان آوردن ندارد، بلكه ظاهرش آن است كه ابراهيم و خانواده اش به محض ديدن ملائكه دچار وحشت شده اند، و ملائكه براى برطرف ساختن ترس آن ها بشارت را داده اند، كما اين كه خداوند تعالى مى فرمايد: «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ»؛ به محضى كه ملائكه داخل شدند و زبان به سلام گشودند، ابراهيم گفت: ما از شما بيمناكيم گفتند: مترس كه ما تو را به فرزندى دانا بشارت مى دهيم" و ذيل آيات ظهور در اين دارد كه اين ملاقات قبل از هلاكت قوم لوط بود، و حاصل دليل اين مفسرين اين شد كه آيات پنج سوره مذكور از حيث ظهور مختلفند، بعضى از آن ها نظير آياتسوره ذاريات ظهور دارد در اين كه ملاقات با ابراهيم بعد از هلاكت قوم لوط بوده، و بعضى ديگر نظير آيات سوره حجر ظهور در اين دارد كه ملاقات آنان با آن جناب قبل از هلاك كردن قوم لوط بوده است.

و نظير آيات سوره حجر آيات سوره عنكبوت است كه آن آيات از آيات سوره حجر روشن تر مى فهمانند كه جريان ملاقات قبل از هلاكت آن قوم بوده چون در آن آيات مسأله وساطت ابراهيم(علیه السلام) و جدالش با ملائكه آمده كه در بحث روايى گذشته، حديث عياشى نيز همين معنا را تاييد مى كرد.

اين بود نظريه جمعى از مفسرين و ليكن حق اين است كه آيات در همه اين چهار سوره يعنى سوره هود و حجر و عنكبوت و ذاريات، متعرض يك قصه است و آن داستان بشارت دادن ملائكه به ابراهيم است به ولادت اسحاق و يعقوب، نه ولادت اسماعيل.

ص: 269

و، اما آن چه در ذيل آيات سوره ذاريات داشت: «قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا» ظهور دارد در اين كه از ماجرايى سخن مى گويد كه: واقع شده، و دليل بر اين نيست كه منظورش شرح بشارت به ولادت اسماعيل باشد كه قبل از ماجراى قوم لوط بوده براى اين كه نظير اين آيات در سوره حجر نيز آمده بود با اين كه مفسرين قبول دارند كه آيات سوره حجر داستان قبل از فراغت از كار قوم لوط را شرح مى دهد.

علاوه بر اين، جمله مزبور يعنى جملۀ «إِنَّا أُرْسِلْنا» كه ملائكه وقتى آن را گفتند كه هنوز در بين راه بودند به حسب لغت نمى تواند مانع از اين نظريه باشد.

و، اما جملۀ «فَأَخْرَجْنا مَنْ كانَ فِيها مِنَ الْمُؤْمِنِينَ...» كلام ملائكه نيست تا دليل شود بر اين كه مربوط به بعد از واقعه قوم لوط است، بلكه كلام خود خداى تعالى است هم چنان كه سياق همه داستان هاى سوره ذاريات كه سراينده آن ها خود خداى تعالى است اين معنا را تاييد مى كند.

و اما اين كه مسأله ترسيدن ابراهيم(علیه السلام) در آيات سوره حجر، اول داستان و در آيات سوره ذاريات و هود آخر داستان آمده دليل بر دو تا بودن داستان نيست، بلكه وجهش اين است كه در آيات سوره حجر اصلا مسأله آوردن گوساله بريان ذكر نشده تا در اثر نخوردن ملائكه مسأله ترسيدن ابراهيم(علیه السلام) را ذكر كند به خلاف دو سوره ذاريات و هود، علاوه بر اين ارتباط تام و شديدى كه بين اجزاى داستان برقرار است خود دليل و مجوزى است براى اين كه بعضى از قسمت هاى داستان در جايى و در زمانى، جلوتر و در جايى و زمانى ديگر عقب تر ذكر شود هم چنان كه انكار ابراهيم در آيات سوره ذاريات در اول قصه بعد از سلام دادن ملائكه آمده و در سوره هود در

ص: 270

وسط داستان يعنى بعد از غذا نخوردن ملائكه ذكر شده، و در نظم قرآنى اين گونه تقديم و تاخيرها بسيار است.

از اين هم كه بگذريم آيات سوره هود صريح در اين است كه بشارت، مربوط به ولادت اسحاق و يعقوب بوده چون نام آن دو بزرگوار را برده و همين آيات است كه مى گويد: ابراهيم در باره سرنوشت شوم قوم لوط مجادله كرد، و اين مطلب را در سياقى آورده كه هيچ شكى باقى نمى گذارد در اين كه جريان مربوط به قبل از هلاكت قوم لوط است، و لازمه اين دو مطلب اين است كه بشارت به ولادت اسحاق قبل از هلاكت قوم لوط واقع شده باشد.

و باز از اين هم كه بگذريم همه نويسندگان تاريخ اتفاق دارند بر اين كه ولادت اسماعيل قبل از ولادت اسحاق و يعقوب بوده و آن جناب از اسحاق بزرگ تر بوده و بين ولادت او و اين، سال هايى فاصله شده و اگر بشارتى كه قبل از هلاكت قوم لوط واقع شده بشارت به ولادت اسماعيل باشد ديگر نمى تواند بعد از هلاكت قوم لوط بشارتى ديگر به ولادت اسحاق صورت بگيرد زيرا در اين صورت فاصله بين دو بشارت، يك روز و دو روز خواهد بود مگر اين كه بگويى بله ممكن است همين طور باشد، ولى اسحاق چند سال بعد متولد شده باشد چون بشارت بيش از اين دلالت ندارد كه چنين امر خيرى پيش خواهد آمد و يا چنين و چنان خواهد شد و، اما اين كه در چه زمانى واقع مى شود بشرى از آن ساكت است.

دوم: اين كه اصلا در اين داستان ها سخنى از بشارت به ولادت اسماعيل در ميان آمده يا نه؟ حق مطلب اين است كه بشرايى كه در اول آيات سوره صافات آمده تنها بشارت به ولادت اسماعيل است و اين غير آن بشارتى است كه در ذيل آن

ص: 271

آيات آمده كه صريحا نام اسحاق در آن برده شده، دليل بر اين معنا هم سياق آيات ذيل جملۀ «فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ» است كه بعد از اين بشارت مسأله رؤيا و ذبح فرزند و مطالبى ديگر را آورده ناگهان در آخر مى فرمايد: «وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيًّا مِنَ الصَّالِحِينَ» و اين سياق جاى شك باقى نمى گذارد كه منظور از غلام حليمى كه در اول آيات به ولادتش بشارت داده غير اسحاقى است كه بار دوم ولادتش را مژده داده است.

طبرى در تاريخ خود مى گويد: منظور از بشارت اولى مانند بشارت دومى در اين سوره بشارت به ولادتاسحاق است، هم چنان كه در ساير سوره ها همين منظور است (1)،

ولى از نظر ما اين سخن درست نيست و ما در جلد هفتم اين كتاب در ضمن داستان هاى ابراهيم(علیه السلام) بحثى در اين معنا گذرانديم.

سوم: بحث توراتى اين قصه و تطبيق داستان قرآن با داستانى است كه تورات در اين باره آورده البته توراتى كه فعلا در دست هست كه ان شاء اللَّه اين تطبيق در ذيل آيات بعدى آن جا كه پيرامون داستان لوط بحث مى كنيم از نظر خواننده خواهد گذشت.

54. سبب و علت مجادله ابراهيم(علیه السلام) با ملائكه

اشاره

چهارم: بحثى پيرامون اين داستان از اين جهت كه جدال ابراهيم با ملائكه و تعبيرى به مثل «يُجادِلُنا فِي قَوْمِ لُوطٍ» و پاسخى از ملائكه به وى به مثل «يا إِبْراهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» چه معنا دارد، آن هم از ابراهيمى كه در سابق گفتيم، سياق آيات و

ص: 272


1- . طبري، محمد بن جرير، تاريخ الرسل و الملوک، ج 1، ص: 190.

مخصوصا جملۀ «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ» جز به خير از آن جناب ياد نكرده و چنين بزرگوارى چطور با ملائكه جدال مى كند پاسخ اين سؤال اين است كه جدال آن جناب جز به انگيزه نجات بندگان خدا نبوده به اين اميد وساطت كرده كه شايد بعدها به راه خدا بيايند و به سوى اين راه هدايت شوند.(1)

قرآن کریم می فرماید:

«وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهيمَ لِأَبيهِ إِلاَّ عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ إِنَّ إِبْراهيمَ لَأَوَّاهٌ حَليمٌ»؛(2) «و استغفار ابراهيم براى پدرش [عمويش آزر]، فقط به خاطر وعده اى بود كه به او داده بود (تا وى را به سوى ايمان جذب كند)، اما هنگامى كه براى او روشن شد كه وى دشمن خداست، از او بيزارى جست؛ به يقين، ابراهيم مهربان و بردبار بود!»

تفسیر

و از آن جا كه مسلمانان آگاه و آشنا به قرآن، در آيات اين كتاب آسمانى خوانده بودند كه ابراهيم براى (عمويش) آزر استغفار كرد، فورا اين سؤال ممكن بود در ذهن آن ها پديد آيد كه مگر آزر مشرك نبود؟ اگر اين كار ممنوع است چرا اين پيامبر بزرگ خدا انجام داد؟! لذا در آيه دوم به پاسخ اين سؤال پرداخته مى گويد: «استغفار ابراهيم براى پدرش (عمويش آزر) به خاطر وعده اى بود كه به او داد، اما هنگامى كه براى او آشكار شد كه وى دشمن خدا است از او بيزارى جست و برايش استغفار نكرد»؛ «وَ ما كانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِيمَ لِأَبِيهِ إِلَّا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَها إِيَّاهُ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلَّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ».

ص: 273


1- . طباطبايى، محمدحسين، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 10، ص: 487
2- . توبه / 114.

در پايان آيه اضافه مى كند: «ابراهيم كسى بود كه در پيشگاه خدا خاضع و از خشم و غضب پروردگار خائف و ترسان، و مردى بزرگوار و حليم و بردبار بود»؛ «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَأَوَّاهٌ حَلِيمٌ».

اين جمله ممكن است دليلى براى وعده ابراهيم به آزر در زمينه استغفار بوده، باشد، زيرا حلم و بردبارى از يك سو، و اواه بودن او كه طبق بعضى از تفاسير به معنى رحيم بودن است از سوى ديگر، ايجاب مى كرد كه حد اكثر تلاش و كوشش را براى هدايت آزر انجام دهد، اگر چه از طريق وعده استغفار و طلب آمرزش از گذشته او باشد.

اين احتمال نيز وجود دارد كه جمله فوق دليل براى اين موضوع باشد كه ابراهيم به خاطر خضوع و خشوعى كه داشت و ترس از مخالفت پروردگار هرگز حاضر نبود براى دشمنان حق استغفار كند، بلكه اين كار مخصوص به زمانى بود كه اميد هدايت آزر را در دل مى پروراند، لذا به محض آشكار شدن عداوت او از اين كار صرف نظر كرد.

اگر سؤال شود مسلمانان از كجا مى دانستند كه ابراهيم براى آزر استغفار كرد.

در پاسخ مى گوئيم اين آيات سوره توبه همان گونه كه در آغاز اشاره كرديم در اواخر عمر پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نازل شد و قبلا مسلمانان در سوره مريم آيه 47 خوانده بودند كه ابراهيم با جملۀ «سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي» به آزر وعده استغفار داده بود و مسلمان پيامبر خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بيهوده وعده نمى دهد، و هر گاه وعده داده به وعده اش وفا كرده است، و نيز در سوره ممتحنه آيه 4 خوانده بودند كه ابراهيم به او گفت «لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ»؛ «من براىتو استغفار خواهم كرد»؛ هم چنين در سوره شعرا كه از سوره هاى مكى

ص: 274

است استغفار ابراهيم براى پدرش صريحا آمده است آن جا كه مى گويد «وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ»(1).

چند نکته
اشاره

در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد.

1. يك روايت مجعول

بسيارى از مفسران اهل سنت حديث مجعولى از صحيح بخارى و مسلم و كتب ديگر از" سعيد بن مسيب" از پدرش نقل كرده اند كه هنگامى كه مرگ ابو طالب نزديك شد پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بر او وارد گرديد، در حالى كه ابو جهل و عبد اللَّه بن ابى اميه نزد او بودند، پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به او فرمود: اى عمو! تو لا اله الا اللَّه بگو كه من به وسيله آن نزد پروردگار براى تو دفاع (و شفاعت) كنم، در اين هنگام ابو جهل و عبد اللَّه بن ابى اميه رو به ابو طالب كردند و گفتند: تو مى خواهى از آئين (پدرت) عبد المطلب صرف نظر كنى؟، ولى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) كرارا اين پيشنهاد را به او كرد، اما ابو جهل و عبد اللَّه با همان بيان مانع او شدند، آخرين سخنى را كه ابو طالب گفت اين بود:" بر آئين عبد المطلب"! و از گفتن لا اله الا اللَّه خوددارى كرد، در اين هنگام پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود من براى تو استغفار خواهم كرد، تا زمانى كه از آن نهى شوم، در اين هنگام آيه فوق «ما كانَ لِلنَّبِيِّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا...» نازل گرديد(2).

ولى نشانه هاى جعل و دروغ در اين حديث به چشم مى خورد زيرا:

ص: 275


1- . شعرا / 86.
2- . تفسير المنار و تفسيرهاى ديگر از اهل تسنن.

اولا: مشهور و معروف در ميان مفسران و محدثان اين است كه سوره برائت در سال نهم هجرت نازل گرديد، بلكه به عقيده بعضى اين آخرين سوره اى است كه بر پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نازل شده است، در حالى كه مورخان نوشته اند وفات ابو طالب در مكه و قبل از هجرت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) اتفاق افتاد!

به خاطر همين تضاد روشن بعضى از متعصبان مانند نويسنده تفسير المنار به دست و پا افتاده اند، گاهى گفته اند اين آيه دو بار نازل شده است! يك بار در مكه، و يك بار در مدينه سال نهم هجرت! و با اين ادعاى بى دليل به گمان خود خواسته اند تضاد را برطرف سازند.

و گاهى گفته اند ممكن است اين آيه در مكه هنگام وفات ابو طالب نازل شده باشد بعدا به دستور پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در سوره توبه قرار داده شده است، در حالى كه اين ادعا نيز كاملا عارى از دليل است.

آيا بهتر نبود به جاى اين گونه توجيه هاى بى مدرك، در روايت مزبور و صحت آن ترديد كنند؟.

ثانيا: شك نيست كه قبل از مرگ ابو طالب خداوند در آياتى از قرآن مسلمانان را از دوستى و محبت مشركان نهى كرده بود و مى دانيم استغفار كردن يكى از روشن ترين مصاديق اظهار محبت و دوستى است، با اين حال چگونه ممكن است ابو طالب مشرك از دنيا برود و پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) سوگند ياد كند كه من هم چنان براى تو استغفار خواهم كرد تا خدا مرا نهى كند؟! عجيب اين كه فخر رازى كه به تعصب در اين گونه مسائل مشهور است چون نتوانسته است انكار كند كه اين آيه مانند بقيه سوره توبه در مدينه و در اواخر عمر پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نازل شده است، دست به توجيه

ص: 276

شگفت آورى زده و آن اين كه پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از مرگ" ابو طالب" تا زمان نزول سوره توبه هم چنان براى او استغفار مى كرد تا اين كه آيه فوق نازل شد و او را نهى كرد، سپس مى گويد چه مانعى دارد كه اين امر براى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و مؤمنان تا آن زمان مجاز بوده باشد؟! فخر رازى اگر خود را از قيد و بند تعصب رها مى ساخت به حقيقت متوجه مى شد كه امكان ندارد پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در اين مدت طولانى براى يك نفر مشرك استغفار كند در حالى كه آيات فراوانى از قرآن كه تا آن زمان نازل شده بود هر گونه مودت و محبت و دوستى را نسبت به مشركان محكوم ساخته بود(1)

ثالثا: تنها كسى كه اين روايت را نقل كرده «سعيد بن مسيب» است و دشمنى او با امير مؤمنان على(علیه السلام) معروف است، بنا بر اين هرگز نمى توان به گفتار او در باره على(علیه السلام) يا پدر و فرزندش اعتماد كرد.

مرحوم «علامه امينى» پس از اشاره به مطلب فوق سخنى از «واقدى» نقل مى كند كه قابل توجه استمي گويد: «سعيد بن مسيب» از كنار جنازۀ «امام سجاد على بن الحسين(علیه السلام)» گذشت و بر آن نماز نگزارد (و با عذرى واهى) از اين كار صرف نظر كرد، اما هنگامى كه به گفته ابن حزم از او پرسيدند آيا پشت سر حجاج نماز مى خوانى يا نه گفت ما پشت سر بدتر از حجاج نماز مى خوانيم!.

رابعا: همان گونه كه در جلد پنجم همين تفسير گفتيم شك نيست كه ابو طالب به پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) ايمان آورد و مدارك و دلائل روشنى براى اين موضوع ارائه

ص: 277


1- . در سوره نساء كه مسلما قبل از برائت نازل شده است در آيه 139 و در سوره آل عمران آيه 38 كه آنهم قبل از برائت نازل گرديده صريحا از دوستى و ولايت كافران نهى شده است و در همين سوره توبه در آياتى كه قبل از آيه مورد بحث ما است خداوند صريحا به پيامبرش ميگويد خواه براى آن ها (كافران) استغفار كنى يا نكنى خدا آن ها را نخواهد بخشيد.

داديم و ثابت كرديم كه آن چه در باره عدم ايمان ابو طالب گفته اند تهمتى بزرگ است كه تمام علماى شيعه و گروهى از دانشمندان اهل تسنن مانند ابن ابى الحديد (در شرح نهج البلاغه) و قسطلانى (در ارشاد السارى) و زينى دحلان (در حاشيه تفسير حلبى) به آن تصريح كرده اند.

و گفتيم يك محقق موشكاف با توجه به موج سياسى مغرضانه اى كه از حكام" بنى اميه" بر ضد على(علیه السلام) برخاست به خوبى مى تواند حدس بزند كه هر كس با آن حضرت ارتباط و پيوند داشت از اين تعرض مغرضانه در امان نماند، در واقع ابو طالب گناهى نداشت جز اين كه پدر على بن ابى طالب(علیه السلام) پيشواى بزرگ اسلام بود، مگر «ابوذر» آن مجاهد بزرگ اسلام را به خاطر عشقش به على(علیه السلام) و مبارزه اش با مكتب عثمان مورد آن همه اتهام قرار ندادند؟!(1)

2. چرا ابراهيم به آزر وعده استغفار داد؟

سؤال ديگرى كه در اين جا پيش مى آيد اين است كه چگونه ابراهيم به عمويش آزر وعده استغفار داد و طبق ظاهر آيه فوق و آيات ديگر قرآن مجيد به اين وعده وفا كرد، با اين كه او هرگز ايمان نياورد و در صف مشركان و بت پرستان بود، و استغفار براى چنين كسانى ممنوع است؟

در پاسخ اين سؤال بايد به اين نكته توجه داشت كه از آيه فوق به خوبى استفاده مى شود كه ابراهيم انتظار داشته است كه آزر از اين طريق جذب به سوى

ص: 278


1- . جهت اطلاع بيش تر از ايمان ابوطالب كه در تمام دوران حياتش حامى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و مدافع او بود و سر بر فرمانش داشت ر.ک: مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسیر نمونه، ج5، ص: 191 الی 198.

ايمان و توحيد شود، و استغفار او در حقيقت اين بوده است كه «خداوند او را هدايت كن، و گناهان گذشته او را ببخش».

اما هنگامى كه آزر در حال شرك چشم از جهان فرو بست، و براى ابراهيم مسلم شد كه او با حالت عداوت پروردگار از دنيا رفته، و ديگر جايى براى هدايت او باقى نمانده است، استغفار خود را قطع كرد.

طبق اين معنى مسلمانان نيز مى توانند براى دوستان و بستگان مشركشان ما دام كه در قيد حياتند و اميد هدايت آن ها مى رود، استغفار كنند يعنى از خدا براى آن ها هدايت و آمرزش هر دو بطلبند، ولى پس از مرگ آن ها در حال كفر، ديگر جايى براى استغفار باقى نمى ماند.

اما اين كه در بعضى از روايات وارد شده كه امام صادق(علیه السلام) فرمود ابراهيم ع وعده داده بود كه اگر آزر اسلام بياورد براى او استغفار كند (نه اين كه پيش از اسلام آوردن) و هنگامى كه براى او روشن شد كه او دشمن خدا است، از وى بيزارى جست و بنا بر اين وعده ابراهيم مشروط بود و چون شرط آن حاصل نشد او هرگز استغفار نكرد.

اين روايت علاوه بر اين كه روايت مرسل و ضعيفى است مخالف ظاهر يا صريح آيات قرآن است، زيرا ظاهر آيه مورد بحث اين است كه ابراهيم استغفار كرد و صريح آيه 86 سورۀ «شعراء» اين است كه ابراهيم از خداوند تقاضاى آمرزش او را كرد آن جا كه مى گويد: «وَ اغْفِرْ لِأَبِي إِنَّهُ كانَ مِنَ الضَّالِّينَ».

شاهد ديگر اين سخن جمله معروفى است كه از ابن عباس نقل شده كه ابراهيم كرارا براى آزر مادامى كه در حيات بود استغفار كرد، اما هنگامى كه در حال

ص: 279

كفر از دنيا رفت، و عداوت او نسبت به آئين حق مسلم شد، از اين كار خوددارى نمود.

و از آن جا كه گروهى از مسلمانان مايل بودند براى نياكان مشرك خود كه در حال كفر مرده بودند استغفار كنند قرآن صريحا آن ها را نهى كرد و تصريح نمود كه وضع ابراهيم با آن ها كاملا متفاوت بوده، او در حال حيات آزر، و به اميد ايمان او، چنين كارى را مى كرد، نه پس از مرگش!

3. هر گونه پيوندى با دشمنان بايد قطع شود

آيه مورد بحث تنها آيه اى نيست كه سخن از قطع هر گونه رابطه با مشركان مى گويد، بلكه از آيات متعددى از قرآن اين موضوع به خوبى استفاده مى شود كه هر گونه پيوند و همبستگى خويشاوندى و غير خويشاوندى بايدتحت الشعاع پيوندهاى مكتبى قرار گيرد و اين پيوند (ايمان به خدا و مبارزه با هر گونه شرك و بت پرستى) بايد بر تمام روابط مسلمانان حاكم باشد، چرا كه اين پيوند يك پيوند زير بنائى و حاكم بر همه مقدرات اجتماعى آن ها است.

و هرگز پيوندهاى سطحى و رو بنائى نمى تواند آن را نفى كند، اين درسى بود براى ديروز و امروز و همه اعصار و قرون.(1)

55. عدم سازش و ستیز انبیاء با مشرکین

اشاره

قرآن کریم در ارتباط با عدم سازش و نیز عدم ستیز انبیاء و اولیاء با مردم می فرماید:

ص: 280


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 8، ص: 156.

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ * لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ»؛(1) «به نام خداوند بخشنده مهربان بگو: اى كافران! آن چه را شما مى پرستيد من نمى پرستم! و نه شما آن چه را من مى پرستم مى پرستيد، و نه من هرگز آن چه را شما پرستش كرده ايد مى پرستم، و نه شما آن چه را كه من مى پرستم پرستش مى كنيد؛ (حال كه چنين است) آيين شما براى خودتان، و آيين من براى خودم!»

بیان صاحب تفسیر شریف «مجمع البیان»
اشاره

خداوند سبحان پيامبرش(صلی الله علیه وآله وسلم) را خطاب فرمود، «قُلْ»؛ «بگو اى محمد»، «يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ»، اراده نمود قومى معروف و معيّن را براى اين كه الف و لام براى عهد است.

«لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ»؛ يعنى نمى پرستم خدايانى را كه شما در امروز و در اين حال مى پرستيد.

«وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ»؛ و شما هم عبادت كننده نيستيد خدايى را كه امروز من او را عبادت مي كنم و نيز در اين حال مى پرستم.

«وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ»؛ و من عبادت كننده نيستم بتهايى را كه شما عبادت مي كنيد در آينده و بعد از امروز.

«وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ»؛ و شما هم عبادت كننده نيستيد خدايى را كه من عبادت مي كنم، ابن عباس و مقاتل گويند، در ما بعد امروز از اوقات آينده.

ص: 281


1- . کافرون / 1 الی 6.

زجاج گويد: پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) باين سوره نفى فرمود، عبادت خدايان ايشان را از خودش در حال و آينده، و نفى فرمود از ايشان عبادت خدا را در حال و آينده، و اين در باره قومى مثل حارث بن قيس سهمى و عاص ابن وائل و وليد بن مغيره و سه نفر ديگر بود كه خداوند سبحان آن حضرت را اعلام نمود بعدم ايمان ايشان مانند قول او قصه نوح(علیه السلام) «أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ»، البتّه هرگز ايمان نياورد از خويشان تو مگر آن كه قبلا ايمان آورده.

و نيز فراء در وجه تكرار گويد: چون قرآن بلغت عرب نازل شده و از عادت ايشان تكرار كلام بوده براى تأكيد و فهمانيدن طرف تا اين كه جواب دهند مي گويد بلى بلى آرى آرى و ممتنع مي گويد لا لا نه، نه، گويد، و مثل آن ست قول خداى تعالى «كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ»، و انشاد كرده و گويد:

و كائن و كم عندى لهم من صنيعه * ايادى شفّها علىّ و اوجبوا

و مثل اين كه و چه بسيار است براى ايشان پيش من از نيكويى هايى كه مكرّر نمودند بر من. و سرود:

كم نعمه كانت لكم * كم كم و كم

چه مقدار نعمتى كه براى شما بوده چه اندازه چه مقدار و چه اندازه.

و ديگرى گويد:

نعق الغراب ببين ليلى غدوه * كم كم و كم بفراق ليلى ينعق

كلاغ صدا نمود و غار كرد صبح گاهان بمردن ليلى، چه اندازه، چه اندازه و چه مقدار به جدايى و فراق ليلى صدا مي كند.

و ديگرى گفته:

هلّا سألت جموع كنده * يوم ولّوا اين أينا

ص: 282

آيا سؤال نكردى جمعيّت قبيله كنده را روزى را كه اعراض كردند و پشت نمودند كه كجا و چه وقت.

و ديگرى گويد:

اردت لنفسى بعض الامور * فاولى لنفسى اولى لها

قصد كردم براى خودم بعضى از كارها را، پس سزاوارتر و شايسته تر به نفس من سزاوارتر است براى آن.

گويد: و اين شايسته ترين موارد است بتأكيد براى اين كه كافرها در موضع اوّل اقدام كردند و تكرار نمودند، پس خداوند سبحان تكرار نمود آن را تا اين كه تأكيد كند تا اميدى و يأس ايشان را، تكرار و بعضى نيز در اين باره گفته اند: البتّه معنايش اينست كه بتهايى را كه شما عبادت مي كنيد، من عبادت نميكنم و شما هم عبادت كننده نيستيد خدايى را كه من او را عبادت مي كنم هر گاه باو شرك ورزيديد و بت ها و غير بت ها را عوض خدا عبادت نموديد و فقط عبادت مي كند خدا را كسى كه عبادتش را خالصانه براى او انجام دهد.

«وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ»؛ يعنى عبادت نميكنم عبادت شما را، پس ما مصدريّه است.

«وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ»؛ يعنى و شما عبادت نميكنيد عبادت مرا بر مثل آن چه ما ذكر كرديم آن را، پس اراده كرد در اولى معبود را و دوّمى عبادت را.

پس اگر گفته شود اختلاف معبودها معلوم، معناى اختلاف عبادت چيست.

مى گوييم البتّه آن حضرت عبادت ميكرد خدا را بر وجه اخلاص، ولى ايشان

ص: 283

مشرك بودند به خدا در عبادتش پس اختلاف دو عبادت هم روشن گرديد، و براى اين كه آن حضرت به معبود و پروردگارش به سبب افعال مشروعه تقرّب پيدا ميكرد، ولى بت پرست ها اين كار را نميكردند تقرّب به بت ها مى جستند به وسيلۀ اعمالى كه از روى جهل و نادانى بآن اعتقاد داشتند.

«لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ»؛ در اين آيه چند وجه ذكر شده است:

1. اين كه براى شما پاداش دين شما و براى من پاداش دين من پس مضاف حذف شده و مضاف اليه جاى آن قرار گرفته.

2. اين كه يعنى براى شما كفرتان به خدا و براى من دين توحيد و اخلاص و اين گرچه ظاهرش اباحه است پس بيگمان آن بيم و تهديد و مبالغه در نهى و منع است، مانند قول او اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ، هر چه مي خواهيد بكنيد.

3. به درستى كه دين پاداش عمل و كيفر كردار است و معنايش براى شما پاداش اعمالتان و براى من پاداش و جزاء عملم. شاعر گويد:

اذا ما لقونا لقيناهم * و دنّاهم مثل ما يقرضونا

هر گاه ملاقات كردند ما را ما هم آن ها را ديدار خواهيم نمود، و آن ها را- پاداش ميدهيم مانند آن چه بما قرض ميدهند، و اين سوره متضمّن معجزه اى براى پيامبر ما(صلی الله علیه وآله وسلم) است از جهت اخبار بآن چه در آينده خواهد شد از آن چه را راهى بعلم او نيست مگر بوحى از جانب خداى عالم و دانا بغيب ها پس آن چه خبر داد واقع شد چنان چه خبر داده بود و در آن دلالت بر مذمّت مداهنه و سستى در دين و وجوب مخالفت با كفّار و اهل باطل و بيزارى و دورى از ايشان است.

داود بن حصين از حضرت ابى عبد اللَّه(علیه السلام) روايت كرده كه فرمود هر گاه «قُلْ

ص: 284

يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» را خواندى پس بگو يا ايّها الكافرون و هر گاه گفتى «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ» بگو اعبد اللَّه وحده و هر گاه گفتى «لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ» بگو ربّى اللَّه و دينى الاسلام.(1)

بیان صاحب تفسیر شریف «نمونه»
هرگز با بت پرستان سر سازش ندارم
اشاره

آيات اين سوره پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) را مخاطب ساخته، مى فرمايد:

«بگو اى كافران»؛ «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ».

«آن چه را شما مى پرستيد نمى پرستم»؛ «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ».

«و نه شما آن چه را من پرستش مى كنم مى پرستيد»؛ «وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ».

به اين ترتيب جدايى كامل خط خود را از آن ها مشخص مى كند، و با صراحت مى گويد: من هرگز بت پرستى نخواهم كرد، و شما نيز با اين لجاجت كه داريد و با تقليد كوركورانه از نياكان كه روى آن اصرار مى ورزيدو با منافع نامشروع سرشارى كه از بت پرستان عائد شما مى شود هرگز حاضر به خداپرستى خالص از شرك نيستيد.

بار ديگر براى مأيوس كردن كامل بت پرستان از هر گونه سازش بر سر توحيد و بت پرستى مى افزايد: «و نه من هرگز آن چه را شما پرستش كرده ايد مى پرستم»؛ «وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ».

«و نه شما آن چه را كه من مى پرستم عبادت مى كنيد»؛ «وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ».

ص: 285


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 27، ص: 323

بنا بر اين اصرار بيجا در مصالحه بر سر مسأله بت پرستى نكنيد كه اين امر غير ممكن است.

«حال كه چنين است آئين شما براى خودتان و آئين من براى خودم»؛ «لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ».

بسيارى از مفسران تصريح كرده اند كه منظور از «كافرون» در اين جا گروه خاصى از سران بت پرستان مكه اند، بنا بر اين «الف و لام» در «الكافرون» به اصطلاح براى «عهد» است، نه براى «جمع».

ممكن است دليل آن ها بر اين مطلب علاوه بر آن چه در شأن نزول گفته شد اين باشد كه بسيارى از بت پرستان مكه سرانجام ايمان آوردند، بنا بر اين اگر مى گويد نه شما معبود مرا عبادت مى كنيد و نه من معبود شما را حتما در مورد آن گروهى از سران شرك و كفر است كه تا پايان عمر هرگز ايمان نياوردند و گرنه بسيارى از مشركان به هنگام فتح مكه فوج فوج وارد اسلام شدند.

در اين جا چند سؤال مطرح است كه بايد به آن پاسخ گفت:

1. چرا سوره با فرمان «قل» (بگو) شروع شده است:

آيا بهتر اين نبود گفته شود «يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» بدون اين كه «قل» در آغاز آن باشد؟ و به تعبير ديگر: پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بايد دستور خداوند را اجرا كند و جملۀ «يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» را به آن ها بگويد: نه اين كه جملۀ «قُلْ» را نيز تكرار كند.

پاسخ اين سؤال با توجه به محتواى سوره روشن است، زيرا مشركان عرب پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) را دعوت به سازش بر سر بت ها كرده بودند. و او مى بايست اين مطلب را از خود نفى كند، و بگويد: من هرگز تسليم شما نمى شوم، و عبادتم را

ص: 286

با شرك آلوده نمى كنم اگر كلمۀ «قل" در آغاز اين سوره نباشد سخن سخن خدا خواهد شد، و در اين صورت جملۀ «لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ» (من آن چه را شما عبادت مى كنيد نمى پرستم) و امثال آن مفهومى نخواهد داشت.

به علاوه چون كلمۀ «قل» در پيام جبرئيل از سوى خدا بوده، پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) موظف است كه براى حفظ اصالت قرآن آن را عينا بازگو كند، و اين خود نشان مى دهد كه «جبرئيل» و «رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم)» در نقل وحى الهى كم ترين تغييرى نداده اند، و عملا ثابت كرده اند مأمورانى هستند گوش بر فرمان الهى، همان گونه كه در آيه 15 سوره يونس مى خوانيم: «قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا ما يُوحى إِلَيَ»؛ «بگو من حق ندارم كه قرآن را از پيش خود تغيير دهم من فقط از چيزى پيروى مى كنم كه بر من وحى مى شود.»

2. مگر بت پرستان منكر خدا بودند؟

مى دانيم بت پرستان هرگز خدا را انكار نمى كردند، و طبق صريح آيات قرآن اگر از خالق آسمان و زمين از آن ها سؤال مى شد مى گفتند: خدا است: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»(1).

پس چگونه در اين سوره مى گويد: «نه من معبود شما را مى پرستم و نه شما معبود مرا؟»

پاسخ اين سؤال نيز با توجه به اين كه بحث از مسأله خلقت نيست، بلكه از مسأله عبادت است، روشن مى شود، بت پرستان خالق جهان را «خدا» مى دانستند،

ص: 287


1- . لقمان 25.

ولى معتقد بودند بايد بت ها را «عبادت» كرد، تا آن ها واسطه در درگاه خدا شوند، يا اين كه اصلا ما لايق اين نيستيم كه خدا را پرستش كنيم، بلكه بايد بت هاى جسمانى را پرستش كنيم، اين جاست كه قرآن قلم سرخ بر اوهام و پندارهاى آن ها مى كشد، و مى گويد عبادت بايد فقط براى خدا باشد، نه بت ها، و نه هر دو!

3. اين تكرار براى چيست؟

در اين كه آيا تكرار نفى عبادت بت ها از ناحيه پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و نفى عبادت خدا از ناحيه مشركان، براى چيست؟ گفتگو بسيار است.

جمعى معتقدند كه اين تكرار براى تأكيد و مأيوس كردن كامل مشركان، و جدا نمودن مسير آن ها از مسير اسلام است، و اثبات عدم امكان سازش ميان توحيد و شرك مى باشد، و به تعبير ديگر چون آن ها در دعوت پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) به سوى شرك اصرار مى ورزيدند و تكرار مى كردند قرآن نيز رد آن ها را تكرار مى كند.در حديثى آمده است كه «ابو شاكر ديصانى" (يكى از زنادقه عصر امام صادق(علیه السلام) از يكى از ياران امام صادق بنام" ابو جعفر احول" (محمد بن على نعمانى كوفى معروف به مؤمن طاق) از دليل تكرار اين آيات سؤال كرد و گفت آيا شخص حكيم ممكن است اينچنين تكرارى در كلامش باشد؟

ابو جعفر احول چون در اين جا پاسخى نداشت وارد مدينه شد خدمت امام صادق(علیه السلام) رسيد، و در اين باره سؤال كرد، امام(علیه السلام) فرمود: سبب نزول اين آيات و تكرار آن اين بود كه قريش به رسول خدا پيشنهاد كردند كه يك سال تو خدايان ما را

ص: 288

بپرست، سال ديگر ما خداى تو را مى پرستيم، و هم چنين سال بعد تو خدايان ما را بپرست و سال ديگر (سال چهارم) ما خداى تو را مى پرستيم، آيات فوق نازل شد و تمام اين پيشنهادها را نفى كرد.

هنگامى كه ابو جعفر «احول» اين پاسخ را براى «ابو شاكر» بيان كرد او گفت: هذا ما حمله الإبل من الحجاز!: «اين بارى است كه شتران از حجاز آورده اند»(1)

(اشاره به اين كه سخن تو نيست و گفتار امام صادق(علیه السلام) است).

بعضى ديگر گفته اند: اين تكرار به خاطر اين است كه يكى ناظر به حال مى باشد و ديگرى ناظر به آينده، يعنى نه در حال و نه در آينده هرگز معبود شما را پرستش نمى كنم!، ولى ظاهرا شاهدى براى اين تفسير وجود ندارد.

تفسير سومى نيز براى اين تكرار گفته اند كه «اولى» اختلاف در معبودها را بيان مى كند، و دومى اختلاف در عبادت را، يعنى نه معبودهاى شما را هرگز مى پرستم، و نه چگونگى عبادت من هم چون شما است، زيرا عبادت من خالصانه و خالى از هر گونه شرك است. به علاوه عبادت شما از بت ها از روى تقليد كوركورانه نياكان است و عبادت من نسبت به خدا از روى تحقيق و شكر است (2).

ولى ظاهر اين است كه اين تكرار براى تأكيد است، همان گونه كه در بالا توضيح داده ايم و در حديث امام صادق(علیه السلام) نيز اشاره به آن شده بود.

در اين جا تفسير چهارمى نيز وجود دارد و آن اين كه در آيه دوم مى فرمايد:

ص: 289


1- . قمى، على بن ابراهيم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 445.
2- . بنا بر اين تفسير «ما» در آيه دوم و سوم «ما موصوله» است، و در آيه چهارم و پنجم «مصدريه» است (اين وجه را ابو الفتوح رازى به عنوان يكى از تفسيرهاى آيه در ج 12، ص: 192 آورده مرحوم طبرسى نيز ذيل آيات مورد بحث به آن اشاره كرده است).

«آن چه را كه شما اكنون مى پرستيد من پرستش نمى كنم» و در آيه چهارم مى فرمايد:

«من در گذشته نيز معبودهاى شما را نمى پرستيدم تا چه رسد به امروز.»

اين تفاوت با توجه به اين كه در آيه دوم «تعبدون» به صورت فعل مضارع و «عبدتم» در آيه چهارم به صورت فعل ماضى است بعيد به نظر نمى رسد(1).

هر چند اين تفسير فقط تكرار آيه دوم و چهارم را حل مى كند، اما تكرار آيه سوم و پنجم هم چنان به قوت خود باقى است (2).

4. آيا مفهوم آيه «لَكُمْ دِينُكُمْ...» جواز بت پرستى است؟!

گاهى چنين تصور شده كه آخرين آيه اين سوره كه مى گويد: «آئين شما براى خودتان، و آئين من براى خودم»؛ همان مفهوم «صلح كل» را دارد، و به آن ها اجازه مى دهد كه بر آئينشان بمانند، چرا كه اصرار بر پذيرش آئين اسلام نمى كند!، ولى اين پندار بسيار سست و بى اساس است، زيرا لحن آيات به خوبى نشان مى دهد كه اين تعبير نوعى تحقير و تهديد است، يعنى آئين شما به خودتان ارزانى باد! و به زودى عواقب نكبت بار آن را خواهيد ديد، شبيه آن چه در آيه 55 سوره قصص آمده: «وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي الْجاهِلِينَ»؛ «مؤمنان هر گاه سخن لغوى را بشنوند از آن روى مى گردانند، و مى گويند: اعمال ما براى ما و اعمال شما براى خودتان، سلام بر شما (سلام وداع و جدايى) ما طالب

ص: 290


1- . بنا بر اين «عابد» كه اسم فاعل است نيز در اين آيه بايد معنى ماضى بدهد.
2- . ضمنا بايد توجه داشت كه «ما موصوله» هر چند غالبا براى غير ذوى العقول مى آيد بسيار ديده شده كه در ذوى العقول نيز به كار مى رود، آيات قرآن نيز شاهد بر اين مدعى است.

جاهلان نيستيم!» شاهد گوياى اين مطلب صدها آيه قرآن مجيد است كه شرك را در تمام اشكالش مى كوبد، و از هر كارى منفورتر مى شمرد، و گناهى نابخشودنى مى داند.

جوابهاى ديگرى از اين سؤال نيز داده اند، مانند اين كه آيه محذوفى دارد و در تقدير چنين است: «لكم جزاء دينكم و لى جزاء دينى»؛ «جزاى دين شما براى شما، و جزاى دين من براى من».ديگر اين كه: «دين» در اين جا به معنى جزا است، و آيه نيز هيچ محذوفى ندارد، و مفهومش اين است شما جزاى خودتان را مى گيريد و من هم جزاى خودم را؛(1)

ولى تفسير و پاسخ اول مناسب تر به نظر مى رسد.

5. او هرگز يك لحظه با شرك سازش نكرد

آن چه در اين سوره آمده در واقع بيان گر اين واقعيت است كه توحيد و شرك دو برنامه متضاد و دو مسير كاملا جدا مى باشد، و هيچ شباهتى با يكديگر ندارند، توحيد انسان را به خدا مربوط مى سازد، در حالى كه شرك او را از خدا بيگانه مى كند.

توحيد رمز وحدت و يگانگى در تمام زمينه ها است در حالى كه شرك مايه تفرقه و پراكندگى در همه شؤون است.

توحيد انسان را از عالم ماده و جهان طبيعت بالا مى برد، و در ما وراى طبيعت به وجود بى انتهاى الهى پيوند مى دهد، در حالى كه شرك انسان را در چاه طبيعت سرنگون مى سازد، و به موجودات محدود و ضعيف و فانى پيوند مى دهد.

ص: 291


1- . ضمنا بايد توجه داشت كه «دين» در جملۀ «و لى دين» مكسور است و كسره آن دلالت بر ياء محذوف مى كند و در واقع «و لى دينى» است.

به همين دليل پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) و تمام انبياء عظام نه تنها يك لحظه با شرك سازش نكردند، بلكه نخستين و مهم ترين برنامه آن ها مبارزه با آن بود.

امروز نيز همه پويندگان راه حق و علماء و مبلغان اين آئين بايد همين خط را ادامه دهند، و در همه جا برائت و بيزارى خود را از هر گونه شرك و سازش با مشركان اعلام دارند.

اين است راه اصيل اسلام.

خداوندا! ما را از هر گونه شرك و افكار و اعمال شرك آلود بر كنار دار پروردگارا! وسوسه هاى مشركين عصر ما نيز خطرناك است، ما را از گرفتارى دام آن ها حفظ كن.

بارالها! به ما آن چنان شجاعت و صراحت و قاطعيتى مرحمت فرما كه هم چون پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) هر گونه پيشنهاد سازش با كفر و شرك را رد كنيم.(1)

56. نبی مکرم اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) اسوه صبر و مقاومت و جهاد

اشاره

پیامبر مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود:

«مَا أُوذِيَ نَبِيٌّ مِثْلَ مَا أُوذِيتُ؛(2) هیچ کدام از پیامبران، مثل من اذیت نشدند.»

نکته قابل توجه این است که پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) براساس آیات وروایات برافرادی مبعوث به رسالت شدند که بعضا (اشد کفرا ونفاقا) بوده و بر اثر قعر در جهل وخرافات و کشتار های بر رحمانه وفرهنگ جاهلیت، از انسانیت واقعی واهداف عالیه بشری،

ص: 292


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 27، ص: 386.
2- . ابن شهرآشوب، مناقب آل أبي طالب(علیهم السلام)، ج 3، ص: 247.

فاصله گرفته بودند وعلیرغم همۀ این معضلات و نابسامانی های فردی واجتماعی، هر گز پیامبر اکرم لب به نفرین نگشودند همان گونه که قرآن کریم می فرماید:

«الْأَعْرابُ أَشَدُّ عَليمٌ حَكيمٌ * وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ وَ اللَّهُ سَميعٌ عَليمٌ * وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ أَلا آن ها قُرْبَةٌ لَهُمْ سَيُدْخِلُهُمُ اللَّهُ في رَحْمَتِهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ»؛(1) «باديه نشينان عرب، كفر و نفاقشان شديدتر است؛ و به ناآگاهى از حدود و احكامى كه خدا بر پيامبرش نازل كرده، سزاوارترند؛ و خداوند دانا و حكيم است! گروهى از (اين) اعراب باديه نشين، چيزى را كه (در راه خدا) انفاق مى كنند، غرامت محسوب مى دارند؛ و انتظار حوادث دردناكى براى شما مى كشند؛ حوادث دردناك براى خود آن هاست؛ و خداوند شنوا و داناست! گروهى (ديگر) از عرب هاى باديه نشين، به خدا و روز رستاخيز ايمان دارند؛ و آن چه را انفاق مى كنند، مايه تقرّب به خدا، و دعاى پيامبر مى دانند؛ آگاه باشيد اين ها مايه تقرّب آن هاست! خداوند به زودى آنان را در رحمت خود وارد خواهد ساخت؛ به يقين، خداوند آمرزنده و مهربان است!»

«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْبِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ»؛(2) «و همگى به ريسمان خدا [قرآن و اسلام، و هر گونه وسيله وحدت]، چنگ زنيد، و پراكنده نشويد! و نعمت (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دلهاى

ص: 293


1- . توبه/97 الی 99.
2- . آل عمران /103.

شما، الفت ايجاد كرد، و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد! و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد؛ اين چنين، خداوند آيات خود را براى شما آشكار مى سازد؛ شايد پذيراى هدايت شويد.»

تفسیر
بيان آيات شريفه مربوط به وضع اعراب از لحاظ كفر و نفاق و ايمان

در اين آيات هم، گفتار در پيرامون همان غرضى است كه آيات قبلى متعرض آن بود، در اين جا وضع اعراب را نسبت به كفر و نفاق و ايمان بيان مى كند، البته در خلال آن ها آيه صدقه نيز آمده.

معناى كلمۀ «اعراب»

معناى كلمۀ «اعراب» و بيان اين كه باديه نشينان به سبب دورى از تمدن و علم و ادب از معارف دينى دورتر بوده اند:

«الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً وَ أَجْدَرُ أَلَّا يَعْلَمُوا حُدُودَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ عَلى رَسُولِهِ...»؛ راغب در مفردات مى گويد: فرزندان اسماعيل(علیه السلام) را «عرب» گويند، و كلمۀ «اعراب» در اصل جمع عرب است، و ليكن فعلا اسم شده براى عرب هاى باديه نشين، و در آيه «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا»؛ «عرب ها گفتند ايمان آورديم.» و آيه «الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً» و آيه «وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ»؛ «و پاره اى از عرب ها هستند كه به خدا و روز جزا ايمان مى آورند.» به همين معنا است، و بعضى گفته اند: جمع" اعراب»، «اعاريب" مى آيد، هم چنان كه شاعر گفته:

ص: 294

اعاريب ذوو فخر بافك * و السنة لطاف فى المقال (1)

و كلمۀ «اعرابى» در اصطلاح متعارف اسم شده است براى كسى كه منسوب است به باديه نشينان، «و عربى» به كسى گويند كه مقاصد خود را خوب اداء مى كند، و كلمۀ «اعراب» به معناى بيان است. اين بود مقدار حاجت از كلام راغب در معناى اين كلمه (2) خداى تعالى وضع باديه نشينان را بيان مى كند و مى فرمايد: كفر و نفاق اين طبقه از هر طبقه ديگر شديدتر است، و بدين جهت شديدتر است كه به خاطر دوريشان از تمدن و محروميتشان از بركات انسانيت از قبيل علم و ادب، زمخت تر و سنگ دل تر از ساير طبقاتند، و به همين جهت از هر طبقه ديگرى به نفهميدن و ندانستن حدودى كه خدا نازل كرده و معارف اصلى و احكام فرعى از قبيل واجبات و مستحبات و حلال و حرامها سزاوارترند.

«وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ...»؛ در مجمع البيان گفته: «مغرم» كه همان «غرم» است به معناى خسارت مالى است، كه بدون خيانت و تقصيرى پيش آمد كند، و در اصل، به معناى لازم بودن است، و در آيه «إِنَّ عذاب ها كانَ غَراماً»؛ «به درستى كه عذاب آن لازم و حتمى بود.» به اين معنا است، و جملۀ «حب غرام» به جملۀ «محبتى غير قابل زوال» معنا مى شود، و «غريم» را، هم به طلبكار اطلاق مى كنند، و هم به بدهكار، براى اين كه هر يك ديگرى را لازم

ص: 295


1- . عرب ها مى باشند كه افتخاراتى دروغين و موهوم دارند و زيان هايى كه در سخنورى لطيف است.
2- . راغب اصفهانی، مفردات، ماده «عرب».

دارد، و اگر مى گوئيم: «غرمته كذا" معنايش اين است كه من فلان مقدار از مال او را غرامت گرفته و او را به دادنش ملزم ساختم.(1)

كلمۀ «دائرة» به معناى پيش آمد است، و بيش تر در حوادث سوء به كار مى رود، و از اين جهت آن را دائره خوانده اند كه حوادث در ميان مردم دور مى زند، و هر روز يكى را گرفتار مى سازد. پس، اين كه فرمود: «يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوائِرَ» معنايش اين است كه در انتظار حوادث ناگوار هستند براى شما تا از سلطه شما خلاصى يافته، بتوانند دوباره به رسوم شرك و ضلالت برگردند.

و معناى اين كه فرمود: «يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ مَغْرَماً» اين است كه انفاق را باج دادن و غرامت فرض مى كنند، و يا خود آن مال را باج - بنا بر اين كه كلمۀ «ما» مصدريه و يا موصوله باشد - مى پندارند.

و منظور از اين انفاق، انفاق در جهاد، يا - به طورى كه گفته شده - در راهى از راه هاى خير است و ممكن همهست منظور از آن انفاق در خصوص صدقات باشد، تا كلام به منزله مقدمه و زمينه چينى باشد براى آيه اى كه پس از چند آيه بعد، كه حكم صدقه را بيان مى كند، خواهد آمد و اين احتمال را جملۀ «وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ» كه در آيۀ بعدى است تأييد مى كند، زيرا جمله مذكور نيز به منزله زمينه چينى است براى آيه صدقه كه مى فرمايد: «وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ».

بنا بر اين، معنى آيه اين است: پاره اى از باديه نشينان كسانى هستند كه انفاق در راه خير و يا در خصوص صدقات را غرامت و خسارت مى پندارند، و منتظر

ص: 296


1- . طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البيان، ج 5 ص: 62.

نزول حوادث بد براى شما هستند، حوادث بد بر خود آنان است و يا: حوادث بد بر خود آنان باد(1)

و خدا شنواى گفتارها و داناى دلهاست.

«وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ ما يُنْفِقُ قُرُباتٍ عِنْدَ اللَّهِ وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ...»؛ ظاهرا جملۀ «وَ صَلَواتِ الرَّسُولِ» عطف است بر جملۀ «ما ينفق» و ضمير در جملۀ «أَلا آن ها قُرْبَةٌ» به كلمۀ «ما» در «ما ينفق» و به «صَلَواتِ الرَّسُولِ» برمى گردد.

و معناى آيه اين است: پاره اى از باديه نشينان كسانى هستند كه ايمان به خدا دارند و او را به يگانگى مى ستايند، و به وى شرك نمى ورزند، و به روز جزا ايمان داشته حساب و جزاء را تصديق دارند، و انفاق در راه خدا و توابع آن را- كه همان درود و دعاى رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به خير و بركت است - همه را وسيله هاى تقرب به پروردگار مى دانند. هان!

آگاه باشيد كه اين انفاق و دعاى خير رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) مايه تقرب ايشان است، و خداوند وعده داده است كه ايشان را داخل رحمت خود كند، براى اين كه خداوند آمرزنده گناهان و مهربان با بندگان و اطاعت كاران است.(2)

57. ایثار و از خود گذشتگی نبی مکرم اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم)

اشاره

حتی تلاش های خستگی ناپذیر ودغدغه های حضرت بجائی رسید که خوف تلف شدن حضرت از سوی حق تعالی در قرآن کریم، مطرح شده است:

ص: 297


1- . اين معنا در صورتى است كه جمله «عَلَيْهِمْ دائِرَةُ السَّوْءِ» براى نفرين باشد.
2- . طباطبائی، محمد حسین، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 502.

«فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ أَسَفاً»؛(1) «گويى مى خواهى به خاطر اعمال آنان، خود را از غم و اندوه هلاك كنى اگر به اين گفتار ايمان نياورند!»

تفسیر

از آن جا كه در آيات گذشته سخن از رسالت و رهبرى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بود، در نخستين آيۀ مورد بحث به يكى از مهم ترين شرائط رهبرى كه همان دلسوزى نسبت به امت است اشاره كرده مى گويد: «گويى تو مي خواهى جان خود را بر باد دهى و خويشتن را از شدت اندوه هلاك كنى كه چرا آن ها به اين كتاب آسمانى ايمان نمى آورند؟»؛ «فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً».

در اين جا به چند نكته بايد توجه كرد:

باخع چيست؟

1. «باخع» از مادۀ «بخع» (بر وزن نخل) به معنى هلاك كردن خويشتن از شدت غم و اندوه و به تعبير ديگر «دق مرگ نمودن» است.

2. كلمۀ «اسفا» كه شدت غم و اندوه را مى رساند تأكيدى است بر اين موضوع.

3. «آثار» جمع «اثر» در اصل به معنى جاى پا است، ولى به هر علامتى از چيزى باقى مي ماند «اثر» گفته مى شود.

انتخاب اين تعبير در آيات فوق، اشاره به نكته لطيفى است و آن اين كه گاهى

ص: 298


1- . کهف /6.

انسان از جايى مى رود، چون ماجرا تازه است آثار او باقى مي ماند، ولى هنگامى كه طول كشيد، آثار هم محو مى شود، يعنى تو آن قدر از عدم ايمان آن ها ناراحتى كه حتى پيش از محو شدن آثار آن ها مى خواهى خود را از غصه هلاك كنى.

اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از آثار، اعمال و رفتار آن ها بوده باشد.4. تعبير به «حديث» در مورد قرآن، اشاره به نو آوري هاى اين كتاب بزرگ آسمانى است، يعنى آن ها حد اقل اين مقدار به خود زحمت نمى دادند كه اين كتاب تازه را با محتواى جديدى كه داشت مورد بررسى قرار دهند، و اين دليل بر نهايت بي خبرى است كه انسان از كنار چنين موضوع مهم تازه اى بى تفاوت بگذرد.

دلسوزى فوق العاده رهبران الهى

از آيات قرآن و تواريخ به خوبى استفاده مى شود كه رهبران الهى بيش از آن چه تصوّر شود از گمراهى مردم رنج مى بردند، به ايمان آن ها عشق مى ورزيدند، از اين كه مى ديدند تشنه كامانى در كنار چشمه آب زلال نشسته اند و از تشنگى فرياد مى كشند ناراحت بودند، اشك مى ريختند، دعا مى كردند، شب و روز تلاش و كوشش داشتند، در نهان و آشكار تبليغ مى كردند، در خلوت و اجتماع فرياد مى زدند، و از اين كه مردم راه روشن و راست را گذارده، به بيراهه مى رفتند غصه مى خوردند، غصه اى جانكاه كه گاهى آن ها را تا سرحد مرگ پيش مى برد! و راستى تا چنين نباشد «رهبرى» در مفهوم عميقش پياده نخواهد شد! گاه اين حالت اندوه به قدرى شديد مى شد كه جان پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به خطر مى افتاد و خدا او را دلدارى مى داد.

در سوره شعراء آيه 3 و 4 مى خوانيم «لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّماءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعِينَ»؛ «گويى مى خواهى

ص: 299

خود را هلاك كنى كه چرا اين ها ايمان نمى آورند، غم مخور ما آن ها را آزاد قرار داده ايم و اگر بخواهيم آيه اى از آسمان فرو مى فرستيم كه گردن هايشان بى اختيار در برابر آن فرود آيد.»

آيه بعد ترسيمى از وضع اين جهان به عنوان يك ميدان آزمايش براى انسان ها، و توضيحى براى خط سير انسان در اين مسير است.(1)

پیامبراکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) در حدی به هدایت و نجات امت خود می اندیشیدند که در آخرین لحظات عمر بابرکتشان نیز بفکر چاره جوئی برای امت بودند.

58. قاطعیت نبی مکرم اسلام ومهربانی حضرت

پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم) و صلابت و اقتدار

قرآن کریم می فرماید:

«هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً * مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سيماهُمْ في وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظيماً»؛(2) «او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاده تا آن را بر همه اديان پيروز كند؛ و كافى است كه خدا گواه اين موضوع باشد! محمّد(صلی الله علیه وآله وسلم) فرستاده خداست؛ و كسانى كه با او هستند در برابر كفّار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند؛

ص: 300


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 12، ص: 348.
2- . فتح / 28و 29.

پيوسته آن ها را در حال ركوع و سجود مى بينى در حالى كه همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند؛ نشانه آن ها در صورتشان از اثر سجده نمايان است؛ اين توصيف آنان در تورات و توصيف آنان در انجيل است، همانند زراعتى كه جوانه هاى خود را خارج ساخته، سپس به تقويت آن پرداخته تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است و به قدرى نموّ و رشد كرده كه زارعان را به شگفتى وامى دارد؛ اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد (ولى) كسانى از آن ها را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند، خداوند وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است.»

تفسیر

در برابر دشمنان سختگير و در برابر دوستان مهربان!

در اين دو آيه كه آخرين آيات سوره فتح است به دو مسأله مهم ديگر در ارتباط با «فتح المبين» يعنى «صلح حديبيه» اشاره مى كند كه يكى مربوط به عالم گير شدن اسلام است، و ديگرى اوصاف ياران پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) و ويژگي هاى آنان، و وعده الهى را نسبت به آن ها بازگو مى كند.نخست مى گويد: «او كسى است كه رسولش را با هدايت و دين حق فرستاد، تا آن را بر همه اديان غالب گرداند، و كافى است كه خدا شاهد و گواه اين موضوع باشد»؛ «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً».

اين وعده اي ست صريح و قاطع، از سوى خداوند قادر متعال، در رابطه با غلبه اسلام بر همه اديان.

يعنى اگر خداوند از طريق رؤياى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به شما خبر پيروزى داده كه با نهايت امنيت وارد مسجد الحرام مى شويد، و مراسم عمره را به جا مى آوريد بى آن كه

ص: 301

كسى جرأت مزاحمت شما را داشته باشد، و نيز اگر خداوند بشارت «فتح قريب» (پيروزى خيبر) را مى دهد تعجب نكنيد، اين ها اول كار است سرانجام اسلام عالم گير مى شود و بر همه اديان پيروز خواهد گشت.

چرا نشود در حالى كه محتواى دعوت رسول اللَّه هدايت است (ارسله بالهدى) و آئين او حق است (و دين الحق) و هر ناظر بى طرفى مى تواند حقانيت آن را در آيات اين قرآن، و احكام فردى و اجتماعى، و قضايى، و سياسى اسلام، و هم چنين تعليمات اخلاقى و انسانى آن بنگرد، و از پيشگويي هاى دقيق و صريحى كه از آينده دارد و درست به وقوع مى پيوندد ارتباط اين پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را به خدا به طور قطع بداند.

آرى منطق نيرومند اسلام، و محتواى غنى و پر بار آن، ايجاب مى كند كه سرانجام اديان شرك آلود را جاروب كند، و اديان آسمانى تحريف يافته را در برابر خود به خضوع وا دارد، و با جاذبه عميق خود دل ها را به سوى اين آئين خالص جلب و جذب كند.

در اين كه منظور از اين پيروزى «پيروزى منطقى» است يا پيروزى نظامى؟ در ميان مفسران گفتگو است:

جمعى معتقدند اين پيروزى تنها پيروزى منطقى و استدلالى" است، و اين امر حاصل شده است، چرا كه اسلام از نظر قدرت منطق و استدلال بر همه آئينهاى موجود برترى دارد.

در حالى كه «جمعى ديگر» پيروزى را به معنى «غلبه ظاهرى» و غلبه قدرت گرفته اند، و موارد استعمال اين كلمه (يظهر) نيز دليل بر غلبه خارجى است، و به

ص: 302

همين دليل مى توان گفت: علاوه بر مناطق بسيار وسيعى كه امروز در شرق و غرب و شمال و جنوب عالم در قلمرو اسلام قرار گرفته، و هم اكنون بيش از 40 كشور اسلامى با جمعيتى حدود يك ميليارد نفر زير پرچم اسلام قرار دارند، زمانى فرا خواهد رسيد كه همه جهان رسما در زير اين پرچم قرار مى گيرد، و اين امر به وسيله قيام «مهدى» (ارواحنا فداه) تكميل مى گردد، چنان كه در حديثى از پيغمبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده است كه فرمود:

«لا يبقى على ظهر الارض بيت مدر و لا وبر الا ادخله اللَّه كلمة الاسلام؛ در سراسر روى زمين خانه اى از سنگ و گل، يا خيمه هايى از كرك و مو، باقى نمى ماند، مگر اين كه خداوند اسلام را در آن وارد مى كند!»(1)

در اين زمينه بحث مشروحى ذيل آيه مشابه آن آيه 33 سوره توبه داشتيم (2).

اين نكته نيز قابل توجه است كه بعضى تعبير به «الهدى» را اشاره به استحكام «عقائد» اسلامى دانسته اند در حالى كه «دين الحق» را ناظر به حقانيت «فروع دين» مى دانند، ولى دليلى بر اين تقسيم بندى نداريم و ظاهر اين است كه هدايت و حقانيت هم در اصول است و هم در فروع.

در اين كه مرجع ضمير در «ليظهره»، «اسلام» است يا «پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)»؟

مفسران دو احتمال داده اند، ولى قرائن به خوبى نشان مى دهد كه منظور

ص: 303


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ج 5، ص: 25؛ «قرطبى» نيز اين روايت را از پيغمبر گرامى اسلام ذيل آيه 55 سوره نور آورده است (قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ج 7، ص: 4692).
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج7،ص: 371.

همان دين حق است، چرا كه هم از نظر جمله بندى نزديك تر به ضمير است، و هم پيروزى دين بر دين تناسب دارد نه شخص بر دين.

آخرين سخن در مورد آيه اين كه جملۀ «كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً» اشاره اى است به اين واقعيت كه اين پيشگويى نيازى به هيچ شاهد و گواه ندارد، چرا كه شاهد و گواهش اللَّه است، و رسالت رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) نيز نياز به گواه ديگرى ندارد كه گواه آن نيز خدا است، و اگر «سهيل بن عمرو» و امثال او حاضر نشوند عنوان «رسول اللَّه» بعد از نام محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) بنويسند، «عرض خود مى برند و زحمتى هم براى ما ندارند!».

در آخرين آيه ترسيم بسيار گويايى از اصحاب و ياران خاص پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و آن ها كه در خط او بودند از لسان تورات و انجيل بيان كرده كه هم افتخار و مباهاتى است براى آن ها كه در «حديبيه» و مراحل ديگر پاي مردى به خرج دادند، و هم درس آموزنده اى است براى همه مسلمانان در تمام قرون و اعصار.

در آغاز مى فرمايد: «محمد فرستاده خدا است»؛ «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ».خواه شب پره هايى هم چون «سهيل بن عمرو» بپسندند يا نپسندند؟ و خود را از اين آفتاب عالمتاب پنهان كنند يا نكنند؟ خدا گواهى به رسالت او داده و همه آگاهان گواهى مى دهند.

سپس به توصيف يارانش پرداخته و اوصاف ظاهر و باطن و عواطف و افكار و اعمال آن ها را طى پنج صفت چنين بيان مى كند: «كسانى كه با او هستند در برابر كفار شديد و محكم هستند»؛ «وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ».

و در دومين وصف مى گويد: «اما در ميان خود رحيم و مهربانند»؛ «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ».

ص: 304

آرى آن ها كانونى از عواطف و محبت نسبت به برادران و دوستان و هم كيشانند، و آتشى سخت و سوزان، و سدى محكم و پولادين در مقابل دشمنان.

در حقيقت عواطف آن ها در اين «مهر» و «قهر» خلاصه مى شود، اما نه جمع ميان اين دو در وجود آن ها تضادى دارد، و نه قهر آن ها در برابر دشمن و مهر آن ها در برابر دوست سبب مى شود كه از جاده حق و عدالت قدمى بيرون نهند در سومين صفت كه از اعمال آن ها سخن مى گويد مى افزايد: «پيوسته آن ها را در حال ركوع و سجود مى بينى و همواره به عبادت خدا مشغولند»؛ «تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً».

اين تعبير عبادت و بندگى خدا را كه با دو ركن اصليش «ركوع» و «سجود» ترسيم شده، به عنوان حالت دائمى و هميشگى آن ها ذكر مى كند، عبادتى كه كه رمز تسليم در برابر فرمان حق، و نفى كبر و خود خواهى و غرور، از وجود ايشان است.

در چهارمين توصيف كه از نيت پاك و خالص آن ها بحث مى كند مى فرمايد:

«آن ها همواره فضل خدا و رضاى او را مى طلبند»؛ «يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً».

نه براى تظاهر و ريا قدم بر مى دارند، و نه انتظار پاداش از خلق خدا دارند، بلكه چشمشان تنها به رضا و فضل او دوخته شده، و انگيزه حركت آن ها در تمام زندگى همين است و بس.

حتى تعبير به «فضل» نشان مى دهد كه آن ها به تقصير خود معترفند و اعمال خود را كم تر از آن مى دانند كه پاداش الهى براى آن بطلبند، بلكه با تمام تلاش و كوشش باز هم مى گويند خداوندا! اگر فضل تو به يارى ما نيايد واى بر ما! و در

ص: 305

پنجمين و آخرين توصيف از ظاهر آراسته و نورانى آن ها بحث كرده مى گويد: «نشانه آن ها در صورتشان از اثر سجده نمايان است»؛ «سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ»(1).

«سيما» در اصل به معنى علامت و هيئت است، خواه اين علامت در صورت باشد يا در جاى ديگر بدن، هر چند در استعمالات روزمره فارسى به نشانه هاى صورت و وضع ظاهرى چهره گفته مى شود.

به تعبيرى ديگرى «قيافه» آن ها به خوبى نشان مى دهد كه آن ها انسان هايى خاضع در برابر خداوند و حق و قانون و عدالتند، نه تنها در صورت آن ها كه در تمام وجود و زندگى آنان اين علامت منعكس است.

گرچه بعضى از مفسران آن را به اثر ظاهرى سجده در پيشانى، و يا اثر خاك در محل سجده گاه تفسير كرده اند، ولى ظاهرا آيه مفهوم گسترده ترى دارد كه چهره اين مردان الهى را به طور كامل ترسيم مى كند.

بعضى نيز گفته اند: اين آيه اشاره به سجده گاه آن ها در قيامت است كه هم چون ماه به هنگام به در مى درخشد! البته ممكن است پيشانى آن ها در قيامت چنين باشد، ولى آيه از وضع ظاهرى آن ها در دنيا خبر مى دهد.

در حديثى از امام صادق(علیه السلام) نيز آمده است كه در تفسير اين جمله فرمود: «هو السهر فى الصلاة؛ منظور بيدار ماندن در شب براى نماز خواندن است (كه آثارش در روز در چهره آن ها نمايان است)»(2).

ص: 306


1- . «سيماهم» مبتدا و «فِي وُجُوهِهِمْ» خبر آن است و «مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» يا بيان «سيما» است، يا حال است براى «سيما»، ولى بهتر اين است كه «من» را نشويه بدانيم و معنى جمله چنين مى شود: «علامت آن ها در صورتشان است و اين علامت از اثر سجود است».
2- . جهت مطالعۀ بیش تر ر.ک: ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، من لا يحضره الفقيه.

البته جمع ميان اين معانى كاملا ممكن است.

به هر حال قرآن بعد از بيان همه اين اوصاف مى افزايد: «اين توصيف آن ها (ياران محمد ص) در تورات است»؛ «ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ»؛ اين حقيقتى است كه از پيش گفته شده و توصيفى است در يك كتاب بزرگ آسمانى كه از پيش از هزار سال قبل نازل شده است.

ولى نبايد فراموش كرد كه تعبير «وَ الَّذِينَ مَعَهُ» (آن ها كه با او هستند) سخن از كسانى مى گويد كه در همه چيز با پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند، در فكر و عقيده و اخلاق و عمل، نه تنها كسانى كه همزمان با او بودند هر چند خطشان با او متفاوت بود.سپس به توصيف آن ها در يك كتاب بزرگ ديگر آسمانى يعنى «انجيل» پرداخته، چنين مى گويد: «توصيف آن ها در انجيل همانند زراعتى است كه جوانه هاى خود را خارج ساخته، سپس به تقويت آن پرداخته، تا محكم شده و بر پاى خود ايستاده است، و به قدرى نمو و رشد كرده و پر بركت شده كه زارعان را به شگفتى وا مى دارد»؛ «وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فازره فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ»(1).

«شطا» به معنى «جوانه» و «جوجه» است، جوانه هايى كه از پائين ساقه و كنار ريشه ها بيرون مى آيد.

ص: 307


1- . در اين كه جملۀ «وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ» جمله مستقلى است و توصيف جدا گانه اى را براى ياران محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) غير از توصيفى كه در تورات آمده بيان مى كند، و يا عطف بر جملۀ «ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ» مى باشد به طورى كه از هر دو توصيف در هر دو كتاب آسمانى خبر مى دهد، در ميان مفسران گفتگو است، ولى ظاهر آيه اين است كه اين دو توصيف جداگانه در دو كتاب آسمانى بوده است، و لذا كلمۀ «مثل» تكرار شده، در حالى كه اگر عطف بر يكديگر بود فصاحت ايجاب مى كرد كه بگويد: ذلك مثلهم فى التوراة و الانجيل.

«آزر» از ماده «موازره» به معنى معاونت است.

«استغلظ» از ماده «غلظت» به معنى سفت و محكم شدن است.

جملۀ «استوى على سوقه» مفهومش اين است به حدى محكم شده كه بر پاى خود ايستاده (توجه داشته باشيد كه «سوق» جمع «ساق» است).

تعبير «يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ» يعنى به حدى از نمو سريع و جوانه هاى زياد، و محصور وافر، رسيده، كه حتى كشاورزانى كه پيوسته با اين مسائل سر و كار دارند در شگفتى فرو مى روند.

جالب اين كه: در توصيف دوم كه در انجيل آمده نيز پنج وصف عمده براى مؤمنان و ياران محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) ذكر شده است (جوانه زدن- كمك كردن براى پرورش- محكم شدن- بر پاى خود ايستادن- نمو چشمگير اعجاب انگيز).

در حقيقت اوصافى كه در تورات براى آن ها ذكر شده اوصافى است كه ابعاد وجود آن ها را از نظر عواطف و اهداف و اعمال و صورت ظاهر بيان مى كند و، اما اوصافى كه در انجيل آمده بيان گر حركت و نمو و رشد آن ها در جنبه هاى مختلف است.

آرى آن ها انسان هايى هستند با صفات والا كه آنى از «حركت» باز نمى ايستند، همواره جوانه مى زنند، و جوانه ها پرورش مى يابد و بارور مى شود.

همواره اسلام را با گفتار و اعمال خود در جهان نشر مى دهند و روز به روز خيل تازه اى بر جامعه اسلامى مى افزايند.

آرى آن ها هرگز از پاى نمى نشينند و دائما رو به جلو حركت مى كنند، در عين عابد بودن مجاهدند، و در عين جهاد عابدند، ظاهرى آراسته، باطنى پيراسته،

ص: 308

عواطفى نيرومند، و نياتى پاك دارند، در برابر دشمنان حق مظهر خشم خدايند، و در برابر دوستان حق نمايانگر لطف و رحمت او.

سپس در دنباله آيه مى افزايد: اين اوصاف عالى، اين نمو و رشد سريع، و اين حركت پر بركت، به همان اندازه كه دوستان را به شوق و نشاط مى آورد سبب خشم كفار مى شود «اين براى آن است كه كافران را به خشم آورد»؛ «لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ»(1).

و در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند كسانى از آن ها را كه ايمان آورده اند و عمل صالح انجام داده اند وعده آمرزش و اجر عظيمى داده است»؛ «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً».

بديهى است اوصافى كه در آغاز آيه گفته شد ايمان و عمل صالح در آن جمع بود، بنا بر اين تكرار اين دو وصف اشاره به تداوم آن است، يعنى خداوند اين وعده را تنها به آن گروه از ياران محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) داده كه در خط او باقى بمانند، و ايمان و عمل صالح را تداوم بخشند، و گرنه كسانى كه يك روز در زمره دوستان و ياران او بودند، و روز ديگر از او جدا شدند و راهى بر خلاف آن را در پيش گرفتند، هرگز مشمول چنين وعده اى نيستند.

تعبير به «منهم» (با توجه به اين نكته كه اصل در كلمۀ «من» در اين گونه موارد اين است كه براى «تبعيض» باشد، و ظاهر آيه نيز همين معنى را مى رساند دليل بر اين است كه ياران او به دو گروه تقسيم خواهند شد: گروهى به ايمان و عمل صالح

ص: 309


1- . لام در جملۀ «ليغيظ» را بسيارى از مفسران لام علت گرفته اند، بنا بر اين مفهوم جمله چنين است: «اين پيشرفت و قوت و قدرت را خدا نصيب ياران محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) كرد، تا كافران به خشم آيند».

ادامه مى دهند، و مشمول رحمت واسعه حق و اجر عظيم مى شوند، اما گروهى جدا شده و از اين فيض بزرگ محروم خواهند شد.معلوم نيست چرا جمعى از مفسران اصرار دارند كه «من» در «منهم» در آيه فوق حتما «بيانيه» است، در حالى كه به فرض كه مرتكب خلاف ظاهر شويم و «من» را براى «بيان» بگيريم قرائن عقلى را كه در اين جا وجود دارد چگونه مى توان كنار گذاشت، زيرا هيچ كس مدعى نيست كه ياران پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) همه معصوم بودند، و در اين صورت احتمال عدم تداوم در خط ايمان و عمل صالح در مورد هر يك از آن ها مى رود، و با اين حال چگونه ممكن است خداوند وعده مغفرت و اجر عظيم را بدون قيد و شرط به همه آن ها دهد، اعم از اين كه راه ايمان و صلاح را بپيمايند، يا از نيمه راه بر گردند و منحرف شوند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه جملۀ «وَ الَّذِينَ مَعَهُ» (كسانى كه با او هستند) مفهومش هم نشين بودن و مصاحبت جسمانى با پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نيست، چرا كه منافقين هم داراى چنين مصاحبتى بودند، بلكه منظور از «معه» به طور قطع همراه بودن از نظر اصول ايمان و تقوى است.

بنا بر اين ما هرگز نمى توانيم از آيه فوق يك حكم كلى در باره همه معاصران و هم نشينان پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) استفاده كنيم.

نكته ها
1. داستان تنزيه صحابه!

معروف در ميان علما و دانشمندان اهل سنت اين است كه صحابه رسول

ص: 310

اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم) داراى اين امتياز خاص بر افراد ديگر از امت هستند كه همگى پاك و پاكيزه اند، و از آلودگي ها بدورند، و ما حق انتقاد از هيچ يك از آن ها نداريم، و بد گويى از آن ها مطلقا ممنوع است، حتى به گفته بعضى موجب كفر مى شود! و براى اثبات اين مقصود به آياتى از قرآن مجيد استناد كرده اند، از جمله آيه مورد بحث كه مى گويد: «خداوند به كسانى از آن ها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام داده اند وعده مغفرت و اجر عظيم داده است».

و هم چنين به «آيه 100 سورۀ توبه» كه بعد از ذكر عنوان «مهاجرين» و «انصار» مى گويد: «رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ»؛ «خداوند از آن ها خشنود، و آن ها نيز از خدا خشنود شدند.»

ولى هر گاه خود را از پيش داوري ها تهى كنيم، قرائن روشنى در برابر ما وجود دارد كه اين عقيده مشهور را متزلزل مى سازد:

1. جملۀ «رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» در سوره توبه تنها مخصوص مهاجران و انصار نيست، زيرا در همان آيه در كنار مهاجران و انصار «الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ» قرار گرفته كه مفهومش شامل تمام كسانى است كه تا دامنه قيامت به نيكى از آن ها پيروى مى كنند.

همان گونه كه «تابعان» اگر يك روز در خط ايمان و احسان باشند و روز ديگر در خط كفر و اسائه (بدى كردن) قرار گيرند، از زير چتر رضايت الهى خارج مى شوند عين همين مطلب در باره" صحابه" نيز مى آيد، زيرا آن ها را نيز در آخرين آيه سوره فتح مقيد به ايمان و عمل صالح كرده كه اگر يك روز اين عنوان از آن ها سلب شود از دائره رضايت الهى بيرون خواهند رفت.

ص: 311

و به تعبير ديگر تعبير به «احسان» هم در مورد «تابعان» است، و هم در مورد «متبوعان» بنا بر اين هر كدام از اين دو، «خط احسان" را رها كنند مشمول رضايت خدا نخواهند بود.

2. از روايات اسلامى چنين استفاده مى شود كه اصحاب پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) هر چند امتياز مصاحبت آن بزرگوار را داشتند، ولى كسانى كه در دورانهاى بعد مى آيند و از ايمان راسخ و عمل صالح برخوردارند از يك نظر از صحابه افضلند، چرا كه آن ها شاهد انواع معجزات بوده اند، ولى ديگران بدون مشاهده آن ها، و با استفاده از دلائل ديگر، در همان راه گام نهاده اند.

چنان كه در حديثى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مى خوانيم كه يارانش عرض كردند:

«نحن اخوانك يا رسول اللَّه؟! قال: لا انتم اصحابى، و اخوانى الذين ياتون بعدى، آمنوا بى و لم يرونى، و قال: للعامل منهم اجر خمسين منكم، قالوا بل منهم يا رسول اللَّه؟ قال: بل منكم! ردوها ثلاثا، ثم قال:لانكم تجدون على الخيراعوانا!؛ آيا ما برادران توايم اى رسول خدا؟ فرمود: نه! شما اصحاب من هستيد، ولى برادران من كسانى هستند كه بعد از من مى آيند و به من ايمان مى آورند در حالى كه مرا نديده اند. سپس افزود: افرادى از آن ها كه اهل عمل صالحند اجر پنجاه نفر از شما را دارند! عرض كردند پنجاه نفر از خودشان اى رسول خدا؟! فرمود: نه! پنجاه نفر از شما!! و سه بار آن ها اين سخن را تكرار كردند (و پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نفى كرد) سپس فرمود: اين بهخاطر آن است كه شرايطى در اختيار داريد كه شما را در كارهاى خير يارى مى كند.»(1)

در صحيح مسلم نيز از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) چنين نقل شده كه روزى فرمود:

ص: 312


1- . حقى برسوى، اسماعيل بن مصطفى، تفسیر روح البیان، ج 9، ص: 61.

«وددت انا قد رأينا اخواننا؛ دوست مى داشتم برادرانمان را مى ديديم!.»

«قالوا: ا و لسنا اخوانك يا رسول اللَّه؟!؛ گفتند: آيا ما برادران تو نيستيم اى رسول خدا؟!»

فرمود:

«انتم اصحابى و اخواننا الذين لم ياتوا بعد؛ شما اصحاب من هستيد، اما برادران ما هنوز نيامده اند!»(1)

عقل و منطق نيز همين را مى گويد كه ديگران كه تحت پوشش تعليمات مستمر پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در شب و روز نبوده اند و در عين حال همانند ياران پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) يا بيش از آن ها ايمان و عمل صالح داشته اند برترند.

3. اين سخن از نظر تاريخى نيز بسيار آسيب پذير است چرا كه بعضى از صحابه را مى بينيم كه بعد از پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) و يا حتى در عصر خود او راه خطا پيمودند.

ما چگونه مى توانيم كسانى را كه آتش جنگ جمل را افروختند و آن همه مسلمانان را به كشتن دادند و بر روى خليفه به حق پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) شمشير كشيدند از گناه تبرئه كنيم؟! يا كسانى كه در «صفين» و «نهروان» اجتماع كردند و سر به شورش در برابر وصى و جانشين پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و برگزيده مسلمين برداشتند، و خون هاى بى حساب ريختند، مشمول رضاى خدا بدانيم، و بگوئيم گرد و غبار عصيان نيز بر دامان آن ها ننشسته است؟! و از اين عجيب تر عذر كسانى است كه تمام اين مخالفت ها را به عنوان اين كه آن ها «مجتهد» بودند و مجتهد معذور است توجيه مى كنند! اگر بشود چنين گناهان عظيمى را به وسيله «اجتهاد» توجيه

ص: 313


1- . ابی الحسين مسلم بن الحجاج، الجامع الصحيح، ج 1، كتاب الطهارة، حديث 39.

كرد ديگر هيچ قاتلى را نمى توان ملامت نمود، و يا حدود الهى را در باره او اجرا كرد، چرا كه ممكن است اجتهاد كرده باشد.

و به تعبير ديگر در ميدان جمل يا صفين و يا نهروان دو گروه در مقابل هم ايستادند كه قطعا هر دو بر حق نبودند، چرا كه جمع بين ضدين محال است، با اين حال چگونه مى توان هر دو را مشمول رضاى خدا دانست، در حالى كه مسأله از مسائل پيچيده و مشكلى نبود كه تشخيص آن ممكن نباشد؟ زيرا همه مى دانستند على(علیه السلام) يا بر طبق نص پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و يا با انتخاب مسلمين خليفه بر حق او است، در عين حال بر روى او شمشير كشيدند، اين كار را چگونه مى توان از طريق اجتهاد توجيه كرد؟! چرا شورش «اصحاب رده» را در زمان ابوبكر از طريق اجتهاد توجيه نمى كنند و رسما آن ها را مرتد مى شمرند، اما شورشيان «جمل» و «صفين» و «نهروان» را مبراى از هر گونه گناه مى دانند؟! به هر حال به نظر مى رسد كه مسأله تنزيه صحابه به طور مطلق يك حكم سياسى بوده كه گروهى بعد از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) براى حفظ موقعيت خود روى آن تكيه كردند، تا خود را از هر گونه انتقادى مصون و محفوظ دارند و اين مطلبى است كه نه با حكم عقل مى سازد، و نه با تواريخ مسلم اسلامى، و شعرى است كه ما را در قافيه خود گرفتار خواهد كرد.

چه بهتر كه ما در عين احترام به صحابه رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم) و كسانى كه همواره در خط او بودند معيار قضاوت در باره آن ها را اعمال و عقائدشان در طول زندگانيشان از آغاز تا انجام در نظر بگيريم، همان معيارى كه از قرآن استفاده كرده ايم و همان معيارى كه خود پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) يارانش را با آن مى سنجيد.

ص: 314

2. محبت متقابل اسلامى

در روايات اسلامى كه در تفسير آيه اخير آمده است تأكيد فراوانى روى اصل «رحماء بينهم» ديده مى شود.

از جمله در حديثى از امام صادق(علیه السلام) مى خوانيم:

«المسلم اخو المسلم، لا يظلمه، و لا يخذله، و لا يخوفه، و يحق على المسلم الاجتهاد فى التواصل، و التعاون على التعاطف، و المواساة لاهل الحاجة، و تعاطف بعضهم على بعض، حتى تكونوا كما امركم اللَّه عز و جل: رحماء بينكم، متراحمين، مغتمين لما غاب عنكم من امرهم، على ما مضى عليه معشر الانصار على عهد رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم)؛ مسلمان برادر مسلمان است به او ستم نمى كند، تنهايش نمى گذارد، تهديدش نمى كند، و سزاوار است مسلمان در ارتباط و پيوند و تعاون و محبت و مواسات با نيازمندان كوشش كند، و نسبت به يكديگر مهربان باشند، تا مطابق گفته خداوند «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ» نسبت به يكديگر با محبت رفتار كنيد، و حتى در غياب آن ها نسبت به امورشان دلسوزى كنيد، آن گونه كه انصار در عصر رسول اللَّه بودند.»(1)

ولى عجيب است كه مسلمانان امروز از رهنمودهاى مؤثر اين آيه و ويژگي هايى كه براى مؤمنان راستين وياران رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل مى كند فاصله گرفته اند، گاه آن چنان به جان هم مى افتند و كينه توزى و خونريزى مى كنند كه هرگز دشمنان اسلام آن چنان نكردند! گاه با كفار آن چنان پيوند دوستى مى بندند كه گويى برادرانى از يك اصل و نسبند.

نه خبرى از آن ركوع و سجود است، و نه آن نيات پاك و «ابتغاء فضل اللَّه» و

ص: 315


1- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 5، ص: 77، حديث 91.

نه آثار سجود در چهره ها نمايان، و نه آن نمو و رشد و جوانه زدن و قوى شدن و روى پاى خود ايستادن.

و عجب اين كه هر قدر از اين اصول قرآنى فاصله گرفته ايم به درد و رنج و ذلت و نكبت بيش ترى گرفتار شده ايم، ولى باز متوجه نيستيم از كجا ضربه مى خوريم؟ باز «حميت هاى جاهليت» مانع انديشه و تجديد نظر و بازگشت به قرآن است، خدايا ما را از اين خواب عميق و خطرناك بيدار كن.

خداوندا! به ما توفيقى رحمت كن كه ويژگي هاى اخلاقى ياران راستين پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و اصحاب خالص او را كه در اين آيات آمده است در خود زنده كنيم.

بار الها! شدت در مقابل دشمنان، محبت در برابر دوستان، تسليم در برابر فرمان تو، توجه به عنايات خاص تو، و تلاش و كوشش براى بارور ساختن جامعه اسلامى، و پيشرفت و گسترش آن را به ما عنايت فرما.

پروردگارا! از تو فتح مبينى مى خواهيم كه جامعه اسلامى ما در سايه آن به حركت در آيد، و در عصر و زمانى كه نياز به معنويت از هر وقت ديگر بيش تر است تعليمات اين آئين حياتبخش را به مردم جهان عرضه كنيم، هر روز قلوب تازه اى را در تسخير اسلام در آوريم، و كشور تازه اى از كشور دل ها را فتح نمائيم (آمين يا رب العالمين).

محتواى سوره حجرات

در اين سوره كه بيش از هيجده آيه ندارد مسائل بسيار مهمى در ارتباط با شخص پيامبر و جامعه اسلامى نسبت به يكديگر مطرح شده، و از آن جا كه بسيارى از مسائل مهم اخلاقى در آن عنوان گرديده مى توان آن را «سوره اخلاق و آداب» ناميد.

روي هم رفته بخش هاى مختلف اين سوره را اين گونه مى توان خلاصه كرد:

ص: 316

بخش اول: آيات آغاز سوره است كه آداب برخورد با پيشواى بزرگ اسلام پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم)، و اصولى را كه مسلمانان در محضر او بايد به كار بندند، بيان مى كند.

بخش دوم: اين سوره مشتمل بر يك سلسله اصول مهم «اخلاق اجتماعى» است كه به كار بستن آن ها محبت و صفا و صميميت و امنيت و اتحاد را در جامعه اسلامى حفظ مى كند، و به عكس فراموش كردن آن ها مايه بدبينى و نفاق و پراكنده گى و ناامنى است.

بخش سوم: دستوراتى است كه مربوط به چگونگى مبارزه با اختلافات و درگيريهايى است كه احيانا در ميان مسلمانان روى مى دهد.

بخش چهارم: از معيار ارزش انسان در پيشگاه خدا و اهميت مسأله تقوى سخن مى گويد.

بخش پنجم: روى اين مسأله تأكيد دارد كه ايمان تنها به گفتار نيست، بلكه بايد علاوه بر اعتقاد قلبى آثار آن در اعمال انسانى، و در جهاد با اموال و نفوس آشكار گردد.

بخش ششم: از اين بحث مى كند كه اسلام و ايمان يك هديه بزرگ الهى براى مؤمنان است، به جاى اين كه در پذيرش آن منتى بگذارند بايد فوق العاده ممنون و شكرگزار باشند كه مشمول اين هديه شده اند.

و بالآخره بخش هفتم كه آخرين قسمت اين سوره است از علم خداوند و آگاهى او از همه اسرار نهان عالم هستى و اعمال انسان ها سخن مى گويد كه در حقيقت به منزله ضامن اجرا است براى تمام بخش هايى كه در اين سوره آمده است.

ص: 317

نامگذارى اين سوره به سوره" حجرات" به تناسب آيه چهارم اين سوره است كه اين كلمه در آن به كار رفته و تفسير آن را به زودى خواهيم دانست.

فضيلت تلاوت اين سوره

در فضيلت تلاوت اين سوره همين بس كه در حديثى از پيامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) مى خوانيم:

«من قرأ سورة الحجرات اعطى من الاجر عشر حسنات بعدد من اطاع اللَّه و من عصاه؛ هر كس سوره "حجرات" را بخواند به عدد تمام كسانى كه خدا را اطاعت يا عصيان كرده اند ده حسنه به او داده مى شود!.»

و در حديث ديگرى از امام صادق(علیه السلام) آمده است:«من قرأ سورة الحجرات فى كل ليلة، او فى كل يوم، كان من زوار محمد(صلی الله علیه وآله وسلم)؛ هر كس سوره حجرات را در هر شب يا هر روز بخواند از زائران محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) خواهد بود.»

بديهى است اين همه حسنات به عدد مطيعان و عاصيان در صورتى است كه اعمال هر يك از اين دو را كه در آيات اين سوره منعكس است دقيقا در نظر بگيرد، و در آن بينديشد، و مسير خود را بر اولى منطبق و از دومى جدا سازد.

و نيز نائل شدن به زيارت شخص پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرع بر اين است كه آدابى را كه در اين سوره در رابطه با شخص او آمده عملا به كار گيرد، چرا كه تلاوت همه جا مقدمه عمل است.(1)

ص: 318


1- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 22، ص: 111.

«هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى»؛ يعنى خداوند رسول خود را با دليل روشن و برهان واضح، و بعضى هم گفته اند يعنى با قرآن فرستاد.

«وَ دِينِ الْحَقِّ»؛ يعنى اسلام.

«لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ»؛ يعنى: تا دين اسلام را با حجت ها برهان ها بر تمامى اديان ظاهر سازد، بعضى گفته اند: اسلام با پيروزى و قوه قهريه و گسترش در سرزمين ها بر اديان پيروز گردد.(1)

بعضى هم گفته اند اين همه به هنگام ظهور حضرت مهدى(علیه السلام) است كه ديگر دينى به جز اسلام در روى زمين باقى نخواهد ماند.

«وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً»؛ و خداوند براى شهادت آن كافى است.

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ»؛ اين جا خداوند صريحا نام پيامبر را برده است تا هر نوع شك و شبهه اى را بر طرف سازد، در اين جا سخن تمام شده، سپس خداوند مؤمنين را مورد مدح خود قرار داده مي فرمايد:

«وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ»؛ حسن گويد: شدت مؤمنين به جايى رسيده بود كه حتى از لباس مشركين دورى مي جستند كه بلباس آنان نچسبد، و نيز بدن هاى خود را از بدن هاى آنان دور مي گرفتند كه ببدن آنان تماس

ص: 319


1- . بحرانى، هاشم بن سليمان، البرهان فی تفسیر القرآن، ج 4، ص: 200؛ (محمد بن فضيل از حضرت موسى بن جعفر(علیه السلام) روايت مي كند كه از حضرت پرسيدم منظور از «هو الذى ارسل بالهدى و دين الحق» چيست؟ فرمودند: يعنى او است كسى كه به پيامبر خود فرمان داد كه در مورد ولايت على(علیه السلام) وصيت كند، و اين دين حق است، گفتم، ليظهره على الدين كله يعنى چه؟ فرمود: يعنى تا به هنگام قيام قائم دين حق را بر تمام اديان ظاهر سازد، و لذا مي فرمايد: خداوند نور خود را كه ولايت قائم است تمام خواهد فرمود، هر چند كه كافران به ولايت على(علیه السلام) را ناخوش آيند باشد) ضمنا اين جا آيه «وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ» تفسير شده است.

پيدا نكند، و مهربانى آنان در بين يكديگر به جايى رسيده بود كه هيچ مؤمنى برادر دينى خود را نميديد مگر آن كه با او روبوسى كرده دست مي داد، و مثل اين آيه است «أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ»؛ يعنى: مؤمنين نسبت به يكديگر متواضع و نسبت به كافران مغرور و سرسخت مي باشند.

«تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً»؛ اين قسمت از بسيار نماز خواندن آنان و مداومت آنان بر نماز خبر مي دهد.

«يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً»؛ يعنى: و بدين وسيله از درگاه خداوند زيادى نعمت هايش و رضايت او را مي خواهند.

«سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ»؛ از ابن عباس و عطيه نقل شده است كه علامت آنان روز قيامت آن ست كه محل سجده آنان بسيار سفيد خواهد بود.

شهر بن حوشب گويد: محل سجده آنان مانند ماه شب چهاردهم خواهد بود.

از عكرمه و سعيد بن جبير و ابى العاليه آمده است كه اثر سجده در پيشانى مؤمنين اثر خاكى است كه جاى مى ماند زيرا مؤمنين بر خاك سجده ميكنند نه روى لباس و فرش.

از ضحاك نقل شده است يعنى: زردى چهره و لاغرى و رنجورى مؤمنين اثر سجدهاى آنان است.

حسن گويد: مؤمنان طورى هستند كه وقتى آنان را مى بينى فكر مي كنى بيمار هستند در صورتى كه بيمار نيستند.

ص: 320

عطاء خراسانى گويد: تمام كسانى كه نمازهاى پنجگانه را ميخوانند در اين آيه وارد هستند.

«ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ»؛ يعنى: آن چه كه در قرآن از وصف آنان گفته شده است همان اوصافى است كه در باره آنان در تورات آمده است، سپس صفت آنان را در انجيل بيان كرده مي فرمايد.

«وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ»؛ از ضحاك نقل شده است اخرج شطأه يعنى: مانند زرعى كه جوانه هاى خود را بيرون داده است.از مجاهد نقل شده است كه بين اين دو توصيف وقفى نيست، بلكه معنى اينست كه اين مثل آنان است در تورات و انجيل هر دو، و معنى آن ست كه مانند زراعتى كه جوانه هاى خود را بيرون داده است.

«فَآزَرَهُ»؛ يعنى آن را محكم ساخته و نيرو بخشيده است، مبرد گفته است يعنى:

اين جوانه ها به شاخه هاى مادر پيوسته و مانند آن ها شده است.

«فَاسْتَغْلَظَ»؛ يعنى اين زراعت قوت گرفته و رشد نموده است.

«فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ»؛ يعنى: اين كشت بر ريشه ها و شاخه هاى استوار گشته به طورى كه جوانه ها با اصله ها بيك حد رسيده اند، و سوق جمع ساق است، و معنى آن ست كه اين زراعت رشد نهايى خود را يافته است.

«يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ»؛ يعنى اين زراعت طورى است كه كشاورزان خود را كه آن را كاشته اند شادمان و شگفت زده نموده است.

واحدى گويد: اين يك مثال است كه خداوند براى حضرت محمد و يارانش،

ص: 321

زده است كه منظور از زراعت حضرت محمد است، و منظور از جوانه ها ياران او و مؤمنين است كه دور او هستند، كه در ابتداء ضعيف و ناتوان بودند همان گونه كه هر زراعتى در اول ضعيف است و سپس قوت يافته رشد مى كند، همين طور هم مؤمنين بعضى ديگران را يارى نمودند تا آن جا كه قدرت يافته بر كارها مسلط شدند.

«لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ»؛ يعنى: اين كه خداوند مؤمنين را بسيار و نيرومند ساخته است تا با فراوانى و تظاهر و انفاق و اتحادشان بر طاعت خدا موجب خشم كافران شوند، سپس خداوند مي فرمايد:

«وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ»؛ يعنى: خداوند كسانى كه بر ايمان و فرمانبردارى خداوند استقامت ورزيده اند وعده فرموده است.(1)

ص: 322


1- . سعيد بن جبير از ابن عباس روايت مي كند كه در باره قوله خدا «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» از او سؤال شد گفت: در اين باره مردمى از پيامبر پرسيدند و گفتند: يا رسول اللَّه اين آيه در باره چه كسى نازل شده است؟ حضرت فرمودند: هنگامى كه روز قيامت مي رسد پرچمى از نور سفيد نصب مي گردد آن گاه ندا كننده اى فرياد ميزند آقاى مؤمنين و همراهانش كه پس از بعثت محمد به او ايمان آورده اند بپا خيزند، على بن ابى طالب(علیه السلام) بر مي خيزد و پرچمى كه از نور سفيد است به دست او داده مي شود، كه زير اين پرچم تمامى گذشتگان اولين از مهاجرين و انصار هستند كه ديگران با آنان مخلوط نخواهند شد، تا آنكه على(علیه السلام) روى منبرى از نور پروردگار با عظمت قرار مي گيرد، و تمامى مردم يك يك بر آن عرضه مي شوند و هر كس پاداش و سهم نور خود را بر مي گيرد، پس از آنكه همگى آمدند به آنان گفته مي شود شما منزل هاى خود را از بهشت دانستيد، خداوند بزرگ شما مي فرمايد: براى شما نزد آمرزش و پاداشى بزرگ موجود است- يعنى بهشت- آن گاه على بن ابى طالب(علیه السلام) بر ميخيزد در حالى كه تمام مردم زير پرچم او هستند تا اين كه آنان را وارد بهشت مي كند، سپس بطرف منبر خود باز مي گردد، و هم چنان دسته دسته تمامى مؤمنين(بر او عرضه مي شوند و هر يك سهم خود را گرفته روانه بهشت مي شوند، و كسانى هم براى جهنم باقى مى مانند، و اينست معنى قول خدا كه مي فرمايد: «و الذين آمنوا معه و عملوا الصالحات لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ» يعنى گذشتگان اولين و اهل ولايت و قوله: «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا»؛ يعنى كسانى كه به ولايت و حق على كافر شدند، و حق على بر تمام جهانيان واجب است «أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ» و اينان كسانى هستند كه على(علیه السلام) جهنم را ميان آنان تقسيم كرده، شايسته جهنم و عذاب الهى شده اند. (حا کم حسکا نی، عبید الله بن عبد الله، شواهد التنزيل، ج 2، ص: 182)

«مِنْهُمْ مَغْفِرَةً»؛ يعنى: بمنظور پوشاندن گناهان گذشته آنان.

«وَ أَجْراً عَظِيماً»؛ يعنى: پاداشى مهم و هميشگى.(1)

ودر تفسیر المیزان آمده است:

«هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ...»؛ تفسير اين آيه در سوره توبه آيه 203 گذشت. و معناى اين كه فرمود: «وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً» اين است كه خدا شاهد بر صدق نبوت رسولش است. و نيز شاهد بر صدق اين وعده است كه دينش به زودى بر همه اديان غلبه مى كند، و يا شاهد بر اين است كه رؤياى او صادقانه است. پس اين جمله همان طور كه ملاحظه مى فرماييد، ذيلى است ناظر به مضمون اين آيه و يا آيه قبلى.

بحث روايتى
رواياتى در باره روز شجره و تجديد بيعت مسلمانان با رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم):

در الدر المنثور در ذيل آيه «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ...» آمده: ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از سلمة بن اكوع روايت كرده اند كه گفت: روزى در بينى كه دراز كشيده بوديم تا خواب قيلوله اى كنيم منادىرسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرياد زد: ايها الناس! بيعت، بيعت، كه جبرئيل امين نازل شده. ما به عجله پريديم و نزد رسول

ص: 323


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 23، ص: 176

خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) كه زير درخت سمرة نشسته بود رفتيم، و با آن جناب بيعت كرديم، در باره اين جا بود كه خداى تعالى مى فرمايد: «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ»، و چون آن روز عثمان را به مكه فرستاده بود، خودش يك دست خود را دست عثمان حساب كرد و به دست ديگرش زد، ما گفتيم خوش به حال عثمان، هم بيعت كرد و هم در خانه كعبه طواف كرد، و ما اين جا از طواف محروميم. رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: اگر فلان مقدار صبر مى كرد طواف نمى كرد مگر بعد از طواف من (1).

و نيز در آن كتابست كه عبد بن حميد، مسلم، ابن مردويه از مفضل بن يسار روايت كرده اند كه گفت: به ياد دارم كه در روز شجره رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) با مردم بيعت مى كرد و من شاخه اى از درخت را بر بالاى سر آن ها گرفته بودم، و ما هزار و چهار صد نفر بوديم، و ما آن روز بر سر جان بيعت نكرديم، بلكه بر اين معنا بيعت كرديم كه فرار نكنيم (2).

مؤلف: اين كه مسلمانان در آن روز هزار و چهار صد نفر بوده اند در رواياتى ديگر نيز آمده. و در بعضى (3) از روايات آمده كه هزار و سيصد. و در بعضى (4) هزار و هشتصد نفر بودند. و هم چنين در بعضى (5) آمده كه بيعت بر سر فرار نكردن بوده. و در بعضى (6) ديگر آمده بر سر جان دادن بوده است. .

ص: 324


1- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 64.
2- . همان، ج 6، ص: 74.
3- . همان، ج 6، ص: 74.
4- . همان، ج 6، ص: 74.
5- . همان، ج 6، ص: 74.
6- . همان، ج 6، ص: 74.

و نيز در همان كتاب است كه احمد از جابر، و مسلم از ام بشر، از خود بشر از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) روايت كرده اند كه فرمود: احدى از آنان كه در زير درخت بيعت كردند داخل آتش دوزخ نمى شود(1).

باز در همان كتابست كه ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت آورده كه در تفسير آيه «فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ» گفته: اين سكينت تنها به كسانى نازل شد كه خدا در آنان وفايى سراغ داشت (2).

همه شركت كنندگان در بيعت روز شجره به پيمان خود وفا نكردند:

اين روايت، روايت قبلى را تخصيص مى زند، و مى فرمايد چنان نيست كه همه آن هايى كه بيعت كردند داخل آتش نشوند، بلكه تنها مشمولين سكينت چنين هستند، دليلش هم آيه قبل است كه مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» كه ترجمه اش گذشت. و از آن برمى آيد كه بيعت كنندگان در آن روز همه بر بيعت خود وفا نكردند، و بعضى بيعت خود را شكستند، چون شرط كرده بود كسانى اجر عظيم دارند- و در نتيجه خدا هم از آنان راضى است- كه وفا به عهد نموده آن را نشكستند. و قمى (3) هم اين معنا را در تفسير خود آورده، و گويا گفتارش كلام امام باشد.

و نيز در الدر المنثور در ذيل جملۀ «إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا...» آمده كه ابن

ص: 325


1- . همان، ج 6، ص: 74.
2- . همان، ج 6، ص: 74.
3- . قمى، على بن ابراهيم، تفسیرالقمی، ج 2، ص: 315.

ابى شيبه، احمد، بخارى، مسلم، نسايى، ابن جرير، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى- در كتاب دلائل- از سهل بن حنيف روايت كرده اند كه در روز جنگ صفين گفت: نفس خود را متهم بدانيد (و او را مورد اعتماد قرار ندهيد، چون به زودى مسير خود را تغيير مى دهد) ما در روزن حديبيه كوشش مى كرديم آن صلحى كه بين رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و مشركين برقرار شد برقرار نشود، و تاخير افتد، و ميل داشتيم دست به جنگ نزنيم.

عمر نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آمد، عرضه داشت: يا رسول اللَّه! مگر ما بر حق نيستيم، و مشركين بر باطل نيستند؟ فرمود: آرى همين طور است. عرضه داشت: مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ فرمود: بلى همين طور است. عرضه داشت: پس چرا دين خود را لكه دار كنيم، و تن به پستى دهيم، و بدون اين كه خدا بين ما و آنان حكم كند برگرديم؟ فرمود: اى پسر خطاب من فرستاده خدايم، و خدا هرگز و تا ابد مرا وا نمى گذارد.عمر برگشت و خشمش فرو نشست، تا آن كه نزد ابوبكر رفت و پرسيد: اى ابوبكر مگر ما بر حق نيستيم، و مشركين بر باطل نيستند؟ گفت: چرا. پرسيد مگر كشتگان ما در بهشت و كشتگان آنان در آتش نيستند؟ ابوبكر گفت: چرا. عمر گفت پس چرا ننگى در دين خود وارد آورديم. گفت، اى پسر خطاب! او رسول خدا است، و خداى تعالى هرگز او را وا نمى گذارد. پس سوره فتح نازل شد، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به دنبال عمر فرستاد، و سوره را برايش قرائت كرد. عمر گفت: يا رسول اللَّه! آيا اين صلح فتح است؟ فرمود: بله (1) و در كتاب كمال الدين به سند خود از منصور بن حازم از

ص: 326


1- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 79.

امام صادق(علیه السلام) روايت آورده كه در تفسير آيه «لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً» فرمود: اگر خدا كفارى كه در پشت پدران مؤمنند و مؤمنينى كه در پشت پدران كافرند بيرون مى آورد، آن وقت كفار حاضر را عذاب مى كرد(1).

اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده.

چند روايت در باره مراد از «كَلِمَةَ التَّقْوى» در جملۀ «وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى»:

و در كافى به سند خود از جميل روايت كرده كه گفت: من از امام صادق(علیه السلام) از كلام خداى عز و جل پرسيدم كه مى فرمايد: «وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى» فرمود:

«كلمه تقوى همان ايمان است.»(2)

و در الدر المنثور است كه ترمذى و عبد اللَّه بن احمد - در كتاب «زوائد المسند»- و ابن جرير و دارقطنى - در كتاب «الافراد»- و ابن مردويه و بيهقى - در كتاب «اسماء و صفات»- از ابى بن كعب از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) روايت كرده

ص: 327


1- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 5، ص: 70.
2- . همان، ج 5، ص: 73.

اند كه فرمود:

«منظور از "كلمه تقوى" در جملۀ «وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوى» كلمۀ "لا اله الا اللَّه" است.»(1)

الدر المنثور اين معنا را به طريقى ديگر از على(علیه السلام) و سلمة بن اكوع و ابو هريره روايت (2) كرده. از طرق شيعه نيز روايت شده، هم چنان كه در علل به سند خود از حسن بن عبد اللَّه از آباء و از جدش حسن بن على(علیه السلام) از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) روايت كرده كه در ضمن حديثى كه «سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر» را تفسير كرده فرموده: لا اله الا اللَّه به معناى وحدانيت خدا است و اين كه خدا اعمال را جز با توحيد قبول نمى كند. و همين كلمه، كلمه تقوى است، كه كفه ترازوى اعمال در روز قيامت با آن سنگين مى شود(3).

59. نبی مکرم اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) و امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) در جنگ خیبر

رواياتى راجع به ماجراى جنگ و فتح خيبر

و در مجمع البيان در داستان فتح خيبر مى گويد: وقتى رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) از حديبيه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند آن گاه براى جنگ خيبر خيمه زد.

ابن اسحاق به سندى كه به مروان اسلمى دارد از پدرش از جدش روايت كرده كه گفت: با رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به سوى خيبر رفتيم، همين كه نزديك خيبر شديم و قلعه هايش از دور پيدا شد، رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: بايستيد. مردم ايستادند، فرمود: بار الها! اى پروردگار آسمان هاى هفتگانه و آن چه كه بر آن سايه افكنده اند، و اى پروردگار زمين هاى هفتگانه و آن چه بر پشت دارند، و اى پروردگار شيطان ها و آن چه گمراهى كه دارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آن چه در آن ست را مسألت مى دارم، و از شر اين محل و شر اهلش و شر آن چه در آن ست به تو پناه مى برم، آن گاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا(4) و از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: ما با رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به سوى خيبر رفتيم شبى در حال حركت بوديم مردى از لشكريان به

ص: 328


1- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 80.
2- . همان، ج 6، ص: 80.
3- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 5، ص: 74.
4- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ج 9، ص: 119.

عنوان شوخى به عامر بن اكوع گفت: كمى از شِرّ و ورهايت (يعنى از اشعارت) براى ما نمى خوانى؟ و عامر مردى شاعر بود شروع كرد به سرودن اين اشعار:

لاهم لو لا أنت ما حجينا * و لا تصدقنا و لا صلينا

فاغفر فداء لك ما اقتنينا * و ثبت الاقدام ان لاقينا

و أنزلن سكينة علينا * انا اذا صيح بنا اتينا

و بالصياح عولوا علينا(1)

رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) پرسيد اين كه شتر خود را با خواندن شعر مى راند كيست؟ عرضه داشتند عامر است. فرمود: خدا رحمتش كند. عمر كه آن روز اتفاقا بر شترى خسته سوار بود شترى كه مرتب خود را به زمين مى انداخت، عرضه داشت يا رسول اللَّه عامر به درد ما مى خورد از اشعارش استفاده مى كنيم دعا كنيم زنده بماند. چون رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در باره هر كس كه مى فرمود «خدا رحمتش كند» در جنگ كشته مى شد.

مى گويند همين كه جنگ جدى شد، و دو لشكر صف آرايى كردند، مردى يهودى از لشكر خيبر بيرون آمد و مبارز طلبيد و گفت:

قد علمت خيبر أنى مرحب * شاكى السلاح بطل مجرب

اذا الحروب اقبلت تلهب (2)

از لشكر اسلام عامر بيرون شد و اين رجز را بگفت:

ص: 329


1- . يعنى: بار الها اگر لطف و عنايت تو نبود ما نه حج مى كرديم، و نه صدقه مى داديم و نه نماز مى خوانديم، پس بيامرز ما را، فدايت باد آن چه كه ما آن را به دست آورديم. و قدم هاى ما را هنگامى كه با دشمن ملاقات مى كنيم ثابت فرما، و سكينت و آرامش را بر ما نازل فرما. ما هر وقت به سوى جنگ دعوت شويم براه مى افتيم، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هم به همين كه ما را دعوت كند اكتفاء و اعتماد مى كند.
2- . يعنى: مردم خيبر مرا مى شناسد، كه مرحبم، و غرق اسلحه و قهرمانى هستم كه همه قهرمانيم را تجربه كرده اند، و در مواقعى كه تنور جنگ شعله مى زند ديده اند.

قد علمت خيبر أنى عامر * شاكى السلاح بطل مغامر(1)

اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتى بر ديگرى فرود آورد، و شمشير مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از آن جا كه شمشيرش كوتاه بود، ناگزير تصميم گرفت به پاى يهودى بزند، نوك شمشيرش به ساق پاى يهودى خورد، و از بس ضربت شديد بود شمشيرش، در برگشت به زانوى خودش خورد و كاسه زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنيا رفت.

سلمه مى گويد: عده اى از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) مى گفتند عمل عامر بى اجر و باطل شد، چون خودش را كشت. من نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شرفياب شدم، و مى گريستم عرضه داشتم يك عده در باره عامر چنين مى گويند، فرمود: چه كسى چنين گفته. عرض كردم چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود دروغ گفتند، بلكه أجرى دو چندان به او مى دهند.

[فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه...]

مى گويد: آن گاه اهل خيبر را محاصره كرديم، و اين محاصره آن قدر طول كشيد كه دچار مخمصه شديدى شديم، و سپس خداى تعالى آن جا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بود كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، و عده اى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر و همراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) برگشتند، در حالى كه او همراهيان خود را مى ترسانيد و همراهيانش او را مى ترساندند، و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) دچار درد شقيقه

ص: 330


1- . لشكر خيبر مى داند كه من عامر، غرق در سلاح و قهرمانى هستم كه تا قلب لشكر دشمن پيش مى روم.

شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرون خواهم آمد. بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟ جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتما پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او، وى را دوست مى دارند، مردى حمله ور كه هرگز پا به فرار نگذاشته، و از صف دشمن برنمى گردد تا خدا خيبر را به دست او فتح كند(1).

بخارى و مسلم از قتيبة بن سعيد روايت كرده اند كه گفت: يعقوب بن عبد الرحمن اسكندرانى از ابى حازم برايم حديث كرد، و گفت: سعد بن سهل برايم نقل كرد كه: رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردى مى دهم كه خداى تعالى به دست او خيبر را فتح مى كند، مردى كه خدا و رسولش را دوست مى دارد، و خدا و رسول او وى را دوست مى دارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردند كه فردارايت را به دست چه كسى مى دهد. وقتى صبح شد مردم همگى نزد آن جناب حاضر شدند در حالى كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد.

رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: على ابن ابى طالب كجاست؟ عرضه داشتند يا رسول اللَّه او درد چشم كرده. فرمود: بفرستيد بيايد. رفتند و آن جناب را آوردند.

حضرت آب دهان خود را به ديدگان على(علیه السلام) ماليد، و در دم بهبودى يافت، به طورى كه گويى اصلا درد چشم نداشت، آن گاه رايت را به وى داد. على(علیه السلام) پرسيد: يا رسول اللَّه! با آنان قتال كنم تا مانند ما مسلمان شوند؟ فرمود: بدون هيچ درنگى پيش روى كن تا به درون قلعه شان درآيى، آن گاه در آن جا به اسلام دعوتشان كن،

ص: 331


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ج 9، ص: 119.

و حقوقى را كه خدا به گردنشان دارد برايشان بيان كن، براى اين كه به خدا سوگند اگر خداى تعالى يك مرد را به دست تو هدايت كند براى تو بهتر است از اين كه نعمت هاى مادى و گران بها داشته باشى.

سلمه مى گويد: از لشكر دشمن مرحب بيرون شد، در حالى كه رجز مى خواند، و مى گفت:" قد علمت خيبر أنى مرحب...»، و از بين لشكر اسلام على(علیه السلام) به هماورديش رفت در حالى كه مى سرود:

انا الذى سمتني امى حيدره * كليث غابات كريه المنظره

او فيهم بالصاع كيل السندره (1)

آن گاه از همان گرد راه با يك ضربت فرق سر مرحب را شكافت و به خاك هلاكتش انداخت و خيبر به دستش فتح شد(2).

اين روايت را مسلم (3) هم در صحيح خود آورده.

ابو عبد اللَّه حافظ به سند خود از ابى رافع، برده آزاد شده رسول خدا، روايت كرده كه گفت: ما با على(علیه السلام) بوديم كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) او را به سوى قلعه خيبر روانه كرد، همين كه آن جناب به قلعه نزديك شد، اهل قلعه بيرون آمدند و با آن جناب قتال كردند. مردى يهودى ضربتى به سپر آن جناب زد، سپر از دست حضرتش بيفتاد، ناگزير على(علیه السلام) درب قلعه را از جاى كند، و آن را سپر خود قرار داد و اين درب

ص: 332


1- . من همانم كه مادرم نامم را حيدر گذاشت، من چون شير جنگلم كه ديدنش وحشت است، و ضربت من مانند كيل سندره كه احتياج به دو بار وزن كردن ندارد احتياج به تكرار ندارد.
2- . ابی عبدالله محمد بن اسما عیل البخا ری، الجامع الصحيح، ج 5، ص: 171 و طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ج 9، ص: 120.
3- . ابی الحسين مسلم بن الحجاج، الجامع الصحيح، ج 5، ص: 178.

هم چنان در دست آن حضرت بود و جنگ مى كرد تا آن كه قلعه به دست او فتح شد، آن گاه درب را از دست خود انداخت. به خوبى به ياد دارم كه من با هفت نفر ديگر كه مجموعا هشت نفر مى شديم هر چه كوشش كرديم كه آن درب را تكان داده و جابجا كنيم نتوانستيم (1).

و نيز به سند خود از ليث بن ابى سليم از ابى جعفر محمد بن على روايت كرده كه فرمود: جابر بن عبد اللَّه برايم حديث كرد كه على(علیه السلام) در جنگ خيبر درب قلعه را روى دست بلند كرد، و مسلمانان دسته دسته از روى آن عبور كردند با اين كه سنگينى آن درب به قدرى بود كه چهل نفر نتوانستند آن را بلند كنند(2).

و نيز گفته كه از طريقى ديگر از جابر روايت شده كه گفت: سپس هفتاد نفر دور آن درب جمع شدند تا توانستند آن را به جاى اولش برگردانند(3).

و نيز به سند خود از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت كرده كه گفت: على(علیه السلام) همواره در گرما و سرما، قبايى باردار و گرم مى پوشيد، و از گرما پروا نمى كرد، اصحاب من نزد من آمدند و گفتند: ما از امير المؤمنين چيزى ديده ايم، نمى دانيم تو هم متوجه آن شده اى يا نه؟ پرسيدم چه ديده ايد؟ گفتند: ما ديديم كه حتى در گرماى سخت با قبايى باردار و كلفت بيرون مى آيد، بدون اين كه از گرما پروايى داشته باشد، و بر عكس در سرماى شديد با دو جامه سبك بيرون مى آيد، بدون اين كه از سرما پروايى كند، آيا تو در اين باره چيزى شنيده اى؟ من گفتم: نه چيزى نشنيده ام. گفتند: پس

ص: 333


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ج 9، ص: 120 و 121.
2- . همان.
3- . همان.

از پدرت بپرس شايد او در اين باب اطلاعى داشته باشد، چون او با آن جناب همراز بود. من از پدرم ابى ليلى پرسيدم، او هم گفت: چيزى در اين باب نشنيده ام.

آن گاه به حضور على(علیه السلام) رفت و با آن جناب به راز گفتن پرداخت و اين سؤال را در ميان نهاد. على(علیه السلام) فرمود: مگر در جنگ خيبر نبودى؟ عرضه داشتم چرا. فرمود يادت نيست كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) ابوبكر را صداكرد، و بيرقى به دستش داده روانه جنگ يهود كرد، ابوبكر همين كه به لشكر دشمن نزديك شد، مردم را به هزيمت برگردانيد، سپس عمر را فرستاد و لوائى به دست او داده روانه اش كرد. عمر همين كه به لشكر يهود نزديك شد و به قتال پرداخت پا به فرار گذاشت.

رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: رايت جنگ را امروز به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسول را دوست مى دارد، و خدا و رسول هم او را دوست مى دارند، و خدا به دست او كه مردى كرار و غير فرار است قلعه را فتح مى كند، آن گاه مرا خواست، و رايت جنگ به دست من داد، و فرمود: بارالها او را از گرما و سرما حفظ كن. از آن به بعد ديگر سرما و گرمايى نديدم. همه اين مطالب از كتاب دلائل النبوة تاليف امام ابى بكر بيهقى نقل شده (1).

طبرسى مى گويد: بعد از فتح خيبر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) مرتب ساير قلعه ها را يكى پس از ديگرى فتح كرد و اموال را حيازت نمود، تا آن كه رسيدند به قلعه" وطيح" و قلعه" سلالم" كه آخرين قلعه هاى خيبر بودند آن قلعه ها را هم فتح نمود و ده روز و اندى محاصره شان كرد(2).

ص: 334


1- . همان.
2- . همان.

ابن اسحاق مى گويد: بعد از آن كه قلعه «قموص» كه قلعه ابى الحقيق بود فتح شد، صفيه دختر حى بن اخطب و زنى ديگر كه با او بود اسير شدند. بلال آن دو را از كنار كشتگان يهود عبور داد، و صفيه چون چشمش به آن كشتگان افتاد، صيحه زد، و صورت خود را خراشيد و خاك بر سر خود ريخت. چون رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) اين صحنه را ديد فرمود: اين زن فتنه انگيز را از من دور كنيد و دستور داد صفيه را پشت سر آن جناب جاى دادند، و خود ردائى به روى او افكند. مسلمانان فهميدند رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) او را براى خود انتخاب فرموده، آن گاه وقتى از آن زن يهودى آن وضع را ديد به بلال فرمود اى بلال مگر رحمت از دل تو كنده شده كه دو تا زن داغديده را از كنار كشته مردانشان عبور مى دهى؟

از سوى ديگر صفيه در ايام عروسى اش كه بنا بود به خانه كنانة بن ربيع بن ابى الحقيق برود، شبى در خواب ديد ماهى به دامنش افتاد، و خواب خود را به همسرش گفت.

كنانه گفت: اين خواب تو تعبيرى ندارد جز اين كه آرزو دارى همسر محمد پادشاه حجاز شوى، و سيلى محكمى به صورتش زد، به طورى كه چشمان صفيه از آن سيلى كبود شد، و آن روزى كه او را نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آوردند، اثر آن كبودى هنوز باقى مانده بود.

رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) پرسيد: اين كبودى چشم تو از چيست؟ صفيه جريان را نقل كرد(1).

ابن ابى الحقيق شخصى را نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرستاد كه در يك جا جمع

ص: 335


1- . همان.

شويم با شما صحبتى دارم. حضرت پذيرفت. ابن ابى الحقيق تقاضاى صلح كرد، بر اين اساس كه خون هر كس كه در قلعه ها مانده اند محفوظ باشد، و متعرض ذريه و اطفال ايشان نيز نشوند، و جمعيت با اطفال خود از خيبر و اراضى آن بيرون شوند، و هر چه مال و زمين و طلا و نقره و چارپايان و اثاث و لباس دارند براى مسلمانان بگذارند، و تنها با يك دست لباس كه به تن دارند بروند. رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هم اين پيشنهاد را پذيرفت به شرطى كه از اموال چيزى از آن جناب پنهان نكرده باشند، و گر نه ذمه خدا و رسولش از ايشان برى خواهد بود. ابن ابى الحقيق پذيرفت و بر اين معنا صلح كردند.

مردم فدك وقتى اين جريان را شنيدند پيكى نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرستادند كه به ما هم اجازه بده بدون جنگ از ديار خود برويم، و جان خود را سالم به در ببريم، و هر چه مال داريم براى مسلمين بگذاريم. رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هم پذيرفت. و آن كسى كه بين رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) و اهل فدك پيام رد و بدل مى كرد، محيصة بن مسعود يكى از بنى حارثه بود.

بعد از آن كه يهوديان بر اين صلحنامه تن در دادند، پيشنهاد كردند كه اموال خيبر را به ما واگذار كه ما به اداره آن واردتر هستيم تا شما، و عوائد آن بين ما و شما به نصف تقسيم شود. رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هم پذيرفت به اين شرط كه هر وقت خواستيم شما را بيرون كنيم اين حق را داشته باشيم. اهل فدك هم به همين قسم مصالحه كردند، در نتيجه اموال خيبر بين مسلمانان تقسيم شد، چون با جنگ فتح شده بود، ولى املاك فدك خالص براى رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شد، براى اين كه مسلمانان در آن جا جنگى نكرده بودند.

ص: 336

آوردن گوسفند مسموم يك يهوديه براى رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم)

بعد از آن كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آرامشى يافت زينب دختر حارث همسر سلام بن مشكم و برادرزاده مرحب گوسفندى بريان براى رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هديه فرستاد، قبلا پرسيده بود كه آن جناب از كدام يك از اجزاى گوسفند بيش تر خوشش مى آيد؟ گفته بودند از پاچه گوسفند، و بدين جهت از سمى كه در همه جاى گوسفند ريخته بود، در پاچه آن بيش تر ريخت، و آن گاه آن را براى رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) آورد، و جلو آن حضرت گذاشت. رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) پاچه گوسفند را گرفت و كمى از آن در دهان خود گذاشت، و بشر بن براء ابن معرور هم كه نزد آن جناب بود، استخوانى را برداشت تا آن را بليسد، رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود از خوردن اين غذا دست بكشيد كه شانه گوسفند به من خبر داد كه اين طعام مسموم است. آن گاه زينب را صدا زدند، و او اعتراف كرد، پرسيد: چرا چنين كردى؟ گفت براى اين كه مى دانى چه بر سر قوم من آمد؟ پيش خود فكر كردم اگر اين مرد پيغمبر باشد، از ناحيه غيب آگاهش مى كنند، و اگر پادشاهى باشد داغ دلم را از او گرفته ام، رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) از جرم او گذشت، و بشر بن براء با همان يك لقمه اى كه خورده بود درگذشت.

مى گويد: در مرضى كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به آن مرض از دنيا رفت مادر بشر بن براء وارد شد بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) تا از آن جناب عيادت كند، رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: اى ام بشر آن لقمه اى كه من با پسرت در خيبر خورديم! مدام اثرش به من برمى گردد و اينك نزديك است رگ قلب مرا قطع كند. و مسلمانان معتقدند كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) با اين كه خداى تعالى او را به نبوت گرامى داشته بود به شهادت از دنيا رفت (1).

ص: 337


1- . همان.

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً»؛(1) «محمد رسول خدا است و كسانى كه با او هستند عليه كفار شديد و بى رحمند و در بين خود رحيم و دلسوزند، ايشان را مى بينى كه همواره در ركوع و سجودند و در طلب فضل و رضوان خدايند. علامتشان در رخسارشان از اثر سجده نمايان است، اين وصف ايشان است در تورات و، اما وصف آنان در انجيل اين است كه چون زراعتى هستند كه از شدت بركت پيرامونش جوانه هايى مى زند و آن جوانه ها هم كلفت مى شود و مستقيم بر پاى خود مى ايستد به طورى كه برزگران را به شگفت مى آورد (مؤمنين نيز اين طورند)، اين براى آن است كه كفار را به خشم آورد، خدا به كسانى كه ايمان آورده و از آن بين به كسانى كه اعمال صالح هم مى كنند وعده مغفرت و اجرى عظيم داده.»

بيان آيه

اين آيه خاتمه سوره است و پيامبر را توصيف مى كند، و نيز آن هايى را كه با اويند به اوصافى مى ستايد كه در تورات و انجيل ستوده. و مؤمنين را كه عمل صالح انجام داده اند وعده جميل مى دهد. اين آيه متصل به آيه قبل است، چون در آن آيه مى فرمود كه او رسول خود را به هدايت و دين حق فرستاده.

ص: 338


1- . فتح / 29.
اوصاف كسانى كه با پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند

«مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ...»؛ ظاهرا اين جمله مركب است از مبتدا و خبر، و كلامى است تمام. بعضى (1) گفته اند:

«محمد» خبر مبتدايى است كه حذف شده و آن ضميرى است كه به كلمۀ «رسول» در آيه سابق برمى گردد و تقديرش «هو محمد» مى باشد و «رسول اللَّه» عطف بيان و يا صفت و يا بدل است. بعضى (2) ديگر گفته اند: «محمد» مبتدا و «رسول اللَّه» عطف بيان، يا صفت و يا بدل است و «الَّذِينَ مَعَهُ» هم عطف بر مبتدا و جملۀ «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ...» خبر مبتدا است.

«وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ»؛ اين جمله نيز مركب است از مبتدا و خبر. پس كلام در اين صدد است كه مؤمنين به رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را توصيف كند، و «شدت» و «رحمت» كه دو صفت متضاد است از صفات ايشان شمرده شده. و جملۀ «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ» را مقيد كرد به جملۀ «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ» تا توهمى كه ممكن بود بشود دفع كرده باشد، و ديگر كسى نپندارد كه شدت و بى رحمى نسبت به كفار، باعث مى شودمسلمانان به طور كلى و حتى نسبت به خودشان هم سنگدل شوند لذا دنبال «اشداء» فرمود «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ» يعنى در بين خود مهربان و رحيمند. و اين دو جمله مجموعا افاده مى كند كه سيره مؤمنين با كفار شدت و با مؤمنين رحمت است.

«تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً»؛ كلمۀ «ركع» و هم چنين كلمۀ «سجد» جمع راكع

ص: 339


1- . آلوسی، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 26، ص: 123.
2- . همان.

و ساجد است. و مراد از اين كه فرمود: مؤمنين را راكع و ساجد مى بينى اين است كه مؤمنين نماز مى خوانند. و كلمۀ «تراهم» استمرار را مى رساند. و حاصل معناى جمله اين است كه:

مؤمنين مستمر در خواندن نمازند. و جمله مورد بحث خبر دوم است براى مبتداى گذشته، يعنى كلمۀ «وَ الَّذِينَ مَعَهُ».

«يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً»؛ كلمۀ «ابتغاء» كه مصدر «يبتغون» است به معناى طلب است. و كلمۀ «فضل» به معناى عطيه است كه در اين جا منظور از آن ثواب است. و كلمۀ «رضوان» به معناى خشنودى است، هم چنان كه كلمۀ «رضا» به اين معنا است، ولى كلمه رضوان در رساندن اين معنا بليغ تر است.

در جمله مورد بحث دو احتمال هست: يكى اين كه بيانى باشد براى نتيجه اى كه از ركوع و سجود خود در نظر دارند كه در اين صورت مناسب تر آن ست كه جمله، حال از ضمير مفعول يعنى ضمير «هم» در جملۀ «تراهم» باشد. ديگر اين كه بيانى باشد براى نتيجه زندگى مؤمنين به طور كلى، هم چنان كه ظاهرش هم همين است، آن وقت در اين صورت اين جمله نيز خبر سومى مى شود براى «وَ الَّذِينَ مَعَهُ».

«سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ»؛ كلمۀ «سيما» به معناى علامت است. و جملۀ «سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ» روى هم مبتدا و خبر، و جملۀ «مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» حال ضميرى است كه در باطن خبر است و به سيما بر مى گردد. و يا بيان است براى سيما، و معنايش اين است كه: سجده آنان براى خدا به عنوان تذلل و تخشع براى او است و اين سجده در چهره آنان اثرى گذاشته، و آن اثر سيماى خشوع

ص: 340

براى خداست، كه هر كس ايشان را ببيند با آن سيما ايشان را مى شناسد. و قريب به اين معنا روايتى است از امام صادق(علیه السلام) كه فرموده: «منظور شب زنده دارى به نماز است». و روايت را صدوق در كتاب فقيه (1)،

و مفيد در روضة الواعظين (2) بدون ذكر سند از عبد اللَّه بن سنان از آن جناب نقل كرده اند.

بعضى از مفسرين (3)

گفته اند: مراد از سيما، اثر خاكى است كه در پيشانى دارند، چون مؤمنين همواره بر خاك سجده مى كنند، نه بر فرش و جامه.

بعضى (4) ديگر گفته اند: مراد، سيماى مؤمنين در روز قيامت است كه محل سجده آنان در آن روز مانند چراغ مى درخشد و نور مى دهد.

«ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ»؛ كلم «مثل» به معناى صفت است، يعنى اين توصيفى كه ما از ايشان كرديم و گفتيم اشداء بر كفار و مهربانان در بين خود هستند...، همان وصفى است كه ما در دو كتاب تورات و انجيل ايشان را به آن اوصاف ستوده ايم.

پس جملۀ «وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ» عطف است بر جملۀ «مَثَلُهُمْ فِي التَّوْراةِ»، ولى بعضى از مفسرين (5) گفته اند: جملۀ «وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ» عطف بر ما قبل نيست، بلكه آغاز كلامى ديگر است، و مبتدايى است كه خبرش جملۀ «كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ...» مى باشد، در نتيجه وصف مؤمنين در تورات همان است كه فرمود:

ص: 341


1- . ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص: 473، ح 366.
2- . حويزى، عبدعلى بن جمعه، نور الثقلين، ج 5، ص: 78.
3- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، ج 9، ص: 127.
4- . همان.
5- . آلوسی، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 26، ص: 126.

«أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ» تا جملۀ «مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ». و وصفشان در انجيل اين است كه: ايشان مانند زرعى هستند كه در اطرافش جوانه زده باشد...

«كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ»؛ «شطا گياه» به معناى آن جوانه هايى است كه از خود گياه به وجود مى آيد و در اطراف آن مى رويد، و كلمۀ «ايزار» كه مصدر «ازره» است، به معناى اعانت و يارى است. و كلمۀ «استغلاظ" به معناى رو به غلظت نهادن است. و كلمۀ «سوق» جمع «ساق» است. و كلمۀ «زراع» جمع «زارع» است.

و معناى آيه اين است كه: مثل مؤمنين مثل زراعت و گياهى است كه از كثرت بركت جوانه هايى هم در پيرامون خود رويانده باشد، و آن را كمك كند تا آن نيز قوى و غليظ شده، مستقلا روى پاى خود بايستد،به طورى كه برزگران از خوبى رشد آن به شگفت درآمده باشند.

و اين آيه به اين نكته اشاره مى كند كه خداى تعالى در مؤمنين بركت قرار داده، و روز بروز به عده و نيروى آنان اضافه مى شود. و به همين جهت دنبال اين كلام فرمود: «لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ» تا خداوند به وسيله آنان كفار را به خشم آورد.

وعده خدا به مغفرت و اجر عظيم شامل همه كسانى كه با پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند (صحابه) نمى شود

«وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً»؛ ضمير «منهم» به «الذين معه» برمى گردد. و كلمۀ «من» به طورى كه از ظاهر چنين كلامى برمى آيد تبعيض را مى رساند، و از اين كلام استفاده مى شود كه مغفرت و اجر عظيم در حدوث و بقائش هم مشروط به ايمان است و هم مشروط است به عمل

ص: 342

صالح. پس اگر از كسانى كه با رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند افرادى بوده باشند كه در باطن ايمان نداشته اند، و مانند منافقين ايمانشان زبانى بوده، و توانسته اند نفاق خود را از ديگران پنهان بدارند، (چون بعضى از منافقين معروف به نفاق بودند، و بعضى از آن ها معروف به ايمان)، چنين كسانى مغفرت و اجر عظيم ندارند، هم چنان كه آيه شريفه «وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ»(1) از وجود چنين منافقينى خبر مى دهد.

و نيز اگر كسانى كه با رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند در آغاز ايمان آوردند، ولى بعدا به شرك و كفر گرائيدند، آنان نيز مغفرت و اجر عظيم ندارند، هم چنان كه آيه شريفه «إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلى أَدْبارِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَى... وَ لَوْ نَشاءُ لَأَرَيْناكَهُمْ فَلَعَرَفْتَهُمْ بِسِيماهُمْ»(2) از وجود آنان خبر مى دهد.

و نيز اگر كسى از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) ايمان آورد- و واقعا هم ايمان آورد- و به سوى كفر و شرك برنگشت، ولى عمل صالح هم نكرد، او نيز مغفرت و اجر عظيم ندارد. هم چنان كه از آيات افك هم اين معنا استفاده مى شود، چون بعضى از كسانى كه در اين واقعه دست داشتند صحابى بودند، بدرى هم بودند، و در عين حال خداى تعالى در باره شان مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَناتِ الْغافِلاتِ

ص: 343


1- . «بعضى از اهل مدينه به سوى نفاق گرائيدند، تو ايشان را نمى شناسى، ما مى شناسيم.» (توبه / 101)
2- . «به درستى، كسانى كه مرتد شدند و به سوى شرك و كفر قبلى خود برگشتند، بعد از آنكه هدايت برايشان روشن گرديد... و اگر مى خواستيم آنان را معرفى مى كرديم، ولى تو خودت ايشان را با سيمايشان شناختى.) (محمد / 30)

الْمُؤْمِناتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ»(1) با اين حال آن هايى كه نسبت زنا به عايشه دادند، جزء مؤمنين بودند، ولى در عين حال، مغفرت و اجر عظيم ندارند. و نيز از آيه «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا»؛ «اگر فاسقى برايتان خبرى آورد تحقيق كنيد.» كه در باره وليد بن عقبه است برمى آيد كه در عين اين كه صحابى بود و جزء مؤمنين به شمار مى رفت، ولى فاسق شده، و به حكم آيه «فَإِنَّ اللَّهَ لا يَرْضى عَنِ الْقَوْمِ الْفاسِقِينَ»(2) خدا از مردم فاسق راضى نمى شود.

و نظير اين اشتراط، يعنى شرط ايمان واقعى و عمل صالح، اشتراط وفاء است، كه در آيه شريفه «إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» گذشت. و ابن عباس هم در روايتى كه آن نيز گذشت از آيه «فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ» اين طور فهميد و گفت:

سكينت بر كسى نازل مى شود كه خدا در دل او وفايى سراغ داشته باشد.(3) باز نظير آيه مورد بحث در اشتراط، شرايط مذكور در آيه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ... وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»(4) است كه مى فرمايد «خداى تعالى به كسانى كه ايمان آورده، و عمل صالح

ص: 344


1- . «كسانى كه زنان بى گناه و بى خيال از گناه را نسبت زنا مى دهند، در دنيا و آخرت لعنت شده و عذابى عظيم دارند.» (نور / 23)
2- . توبه / 96.
3- . سيوطى، عبدالرحمن بن ابى بكر، الدر المنثور، ج 6، ص: 74.
4- . نور / 55.

كردند، وعده داده كه ايشان را در زمين جانشين كند... و هر كس بعد از ايمان آوردن كفر بورزد، آنان فاسقانند.»

نقل و رد اين كه وعدۀ مغفرت و اجر عظيم شامل همۀ صحابه است

بعضى از مفسرين (1) گفته اند: كلمۀ «من» در آيه شريفه بيانيه است، نه تبعيضى، و در نتيجه «وعده» در آيه يعنى وعده مغفرت و اجر عظيم، شامل تمامى افرادى كه با پيامبر بودند، يعنى شامل تمامى صحابه آن جناب، مى شود، هر چند كه منافق شناخته شده، يا منافق شناخته نشده و يا فاقد عمل صالح و يا فاسق بوده باشند.

اين حرف صحيح نيست: زيرا به طورى كه ديگران هم گفته اند كلمۀ «من» اگر بيانيه باشد به هيچ وجه داخل بر ضمير نمى شود، و در كلام عرب چنين چيزى سابقه ندارد. و اگر اين مفسرين به آيه «لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ» استشهاد كنند كه كلمۀ «من» با اين كه بيانيه است بر ضمير «هم» داخل شده، جواب مى گوييم اين استشهاد وقتى درست است كه ضمير در «تزيلوا» تنها به مؤمنين برگردد، و ضمير «منهم» به كفار برگردد، و حال آن كه در تفسير آيه گفتيم هر دو ضمير به مجموع مؤمنين و كفار مكه برمى گردد، و در نتيجه كلمۀ «من» در آن جا نيز تبعيضى است، نه بيانيه، پس استشهاد درست نيست.

و بعد از همه اين حرف ها اگر وعده مغفرت يا خود مغفرت شامل همه نامبردگان، به طور مطلق بشود و هيچ شرطى از ايمان و عمل صالح در كار نباشد، و همه آمرزيده باشند- چه ايمان داشته باشند، و چه مشرك باشند، چه عمل صالح

ص: 345


1- . آلوسی، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 26، ص: 128.

كرده باشند و چه عمل فسق انجام داده باشند- بايد به طور قطع و به روشنى ملتزم شويم به اين كه تمامى تكاليف دينى در باره غير مؤمنين لغو و بيهوده بوده، و اصلا تكليف از آنان برداشته شده. و اين مطلبى است كه قرآن و سنت آن را به شدت دفع مى كند.

پس اشتراط مذكور اشتراطى است صحيح كه فى نفسه هر چند آيه و روايتى آن را نگفته باشد واقعيت دارد. خداى تعالى حتى در باره انبيايش فرموده: «وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ ما كانُوا يَعْمَلُونَ»(1) و اشتراط ايمان را حتى در مورد انبيايش با اين كه معصوم بودند اثبات كرده، آن وقت چگونه مى توانيم در ديگران آن را معتبر نشماريم.

حال اگر بگويى: اشتراط وعده مغفرت و اجر عظيم به ايمان و عمل صالح، اشتراطى است عقلى، كه بيانش گذشت، و نمى شود آن را انكار كرد، و ليكن سياق آيه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ» شهادت مى دهد به اين كه اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هم ايمان داشته اند و هم عمل صالح، و خلاصه واجد شرط بوده اند.

مخصوصا با در نظر گرفتن اين كه كلمۀ «منهم» را بعد از جملۀ «الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» آورد كه مى فهماند عمل صالح. جداى از آنان نبوده، به خلاف آيه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ»(2) كه به قول بعضى از مفسرين (3) چنين دلالتى ندارد. باز مؤيد اين حرف، مدحى است كه از مؤمنين

ص: 346


1- . «اگر انبياء هم شرك بورزند تمامى مساعيشان بى نتيجه مى شود.» (انعام / 88)
2- . نور / 55.
3- . آلوسی، محمود بن عبدالله، روح المعانى، ج 26، ص: 128.

كرده، و فرموده: «تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً» چون از اين تعبير استمرار در ركوع و سجود استفاده مى شود.

در پاسخ مى گوييم:، اما اين كه كلمۀ «منهم» در آيه شريفه بعد از جملۀ «الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» آمده، براى اين نيست كه دلالت كند بر اين كه عمل صالح منفك از اصحاب رسول خدا نبوده، بلكه براى اين است كه موضوع حكم مجموع دو طائفه «الَّذِينَ آمَنُوا» و «عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» بود، و اثر مغفرت و اجر بر صرف ايمان و بدون عمل صالح مترتب نمى شود، و كلمۀ «منهم» هم از آن جايى كه متعلق به مجموع موضوع است، لذا جا دارد كه بعد از تمام شدن موضوع يعنى بعد از ذكر «الَّذِينَ آمَنُوا» و نيز «وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» گفته شود.

و، اما در آيه شريفه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ» كه ضمير «منكم» بعد از ذكر ايمان و قبل از ذكر عمل صالحات آمده، براى اين بوده كه وجهه كلام و هدف آن بشارت دادن مؤمنين است، و در چنين زمين هاى مناسب تر آن ست كه در مخاطب قرار دادن مؤمنين شتاب شود، تا زودتر خرسند گشته و از شنيدن بشارت خوشحال گردند. پس نمى توان گفت آيه مذكور دلالت دارد بر اين كه موضوع در آن تنها ايمان است، هر چند عمل صالح نداشته باشند، ولى در آيه مورد بحث دلالت دارد بر اين كه مؤمنين مورد نظر آن منفك از عمل صالح نيستند.

و، اما اين كه گفتند(1): جملۀ «تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً...»، دلالت بر استمرار دارد، ما نيز در آن حرفى نداريم، اما استمرار تا روز نزول آيه، نه تا چندى كه زنده اند، پس

ص: 347


1- . همان.

ممكن است افراد مورد نظر آيه تا روز نزول آيه، هم ايمان داشته باشند و هم عمل صالح، ولى بعدا ايمان خود و يا عمل صالح را از دست داده باشند، و اشكالى كه در كار است مربوط است به لغويت احكام در آينده آنان، نه در گذشته، چون آمرزش گناهان گذشته منافات ندارد با اين كه همان آمرزيدگان در آينده نيز مكلف باشند، نه تنها منافات ندارد، بلكه مؤكد آن نيز هست، به خلاف اين كه مغفرت مطلق باشد، و گناهان آينده را نيز شامل شود كه ديگر با بقاى تكليف مولوى نمى سازد و ديگر معنا ندارد تكليف باز هم معتبر باشد، ناگزير بايد بگوييم مشمولين اين آيه بعد از نزول آيه، ديگر تكليفى نداشته اند، و بطلان اين حرف قطعى است. علاوه بر اين كه ارتفاع تكليف مستلزم آن ست كه ديگر معصيتى نباشد، و حتى بزرگ ترين گناهان، معصيت و نافرمانى نباشد، چون ديگر فرمانى نيست تا مخالفتش نافرمانى باشد، و وقتى نافرمانى نبود، مغفرت معنا ندارد، پس مغفرت اين طورى مستلزم عدم مغفرت است.(1)

60. امام علی(علیه السلام) و صلابت و اقتدار

شجاعت و دشمن شناسى امام(علیه السلام)

حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) می فرمایند:

«... إِنِّي وَ اللَّهِ لَوْ لَقِيتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلَاعُ الْأَرْضِ كُلِّهَا مَا بَالَيْتُ وَ لَا اسْتَوْحَشْتُ وَ إِنِّي مِنْ ضَلَالِهِمُ الَّذِي هُمْ فِيهِ وَ الْهُدَى الَّذِي أَنَا عَلَيْهِ لَعَلَى بَصِيرَةٍ مِنْ نَفْسِي وَ يَقِينٍ مِنْ رَبِّي وَ إِنِّي إِلَى لِقَاءِ اللَّهِ لَمُشْتَاقٌ وَ [لِحُسْنِ] حُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاجٍ وَ لَكِنَّنِي آسَى أَنْ

ص: 348


1- طباطبايى، محمدحسين، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 18، ص: 436

يَلِيَ [هَذِهِ الْأُمَّةَ] أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا فَيَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا وَ الصَّالِحِينَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِينَ حِزْباً فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِي قَدْ شَرِبَ فِيكُمُ الْحَرَامَ وَ جُلِدَ حَدّاً فِي الْإِسْلَامِ وَ إِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ يُسْلِمْ حَتَّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الْإِسْلَامِ الرَّضَائِخُ فَلَوْ لَا ذَلِكَ مَا أَكْثَرْتُ تَأْلِيبَكُمْ وَ تَأْنِيبَكُمْ وَ جَمْعَكُمْ وَ تَحْرِيضَكُمْ وَ لَتَرَكْتُكُمْ إِذْ أَبَيْتُمْ وَ وَنَيْتُمْ أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى أَطْرَافِكُمْ قَدِ انْتَقَصَتْ وَ إِلَى أَمْصَارِكُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ وَ إِلَى مَمَالِكِكُمْ تُزْوَى وَ إِلَى بِلَادِكُمْ تُغْزَى انْفِرُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ إِلَى قِتَالِ عَدُوِّكُمْ وَ لَا تَثَّاقَلُوا إِلَى الْأَرْضِ فَتُقِرُّوا بِالْخَسْفِ وَ تَبُوءُوا بِالذُّلِّ وَ يَكُونَ نَصِيبُكُمُ الْأَخَسَّ وَ إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الْأَرِقُ وَ مَنْ نَامَ لَمْ يُنَمْ عَنْهُ وَ السَّلَام؛(1) «به خدا سوگند! اگر تنها با دشمنان روبرو شوم، در حالى كه آنان تمام روى زمين را پر كرده باشند، نه باكى داشته، و نه مى هراسم. من به گمراهى آنان و هدايت خود كه بر آن استوارم، آگاهم، و از طرف پروردگارم به يقين رسيده ام، و همانا من براى ملاقات پروردگار مشتاق، و به پاداش او اميدوارم. لكن از اين اندوهناكم كه بى خردان، و تبهكاران اين امّت، حكومت را به دست آورند، آنگاه مال خدا را دست به دست بگردانند، و بندگان او را به بردگى كشند، با نيكوكاران در جنگ، و با فاسقان همراه باشند، زيرا از آنان كسى در ميان شماست كه شراب نوشيد و حد بر او جارى شد،(2) و كسى كه اسلام را نپذيرفت، اما بناحق بخشش هايى به او عطا گرديد.(3) اگر اين گونه حوادث نبود شما را بر نمى انگيختم،

ص: 349


1- . شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغه، تصحیح: صبحی صالح، نامه 62، ص: 452
2- . منظور امام، وليد بن عقبة است كه فرماندار عثمان در كوفه بود. وى شراب خورد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت اگر مى خواهيد بيش تر بخوانم! با گواهى مالك اشتر و جمعى از بزرگان كوفه به مدينه احضار شد و امام على(علیه السلام) على رغم مخالفت عثمان حد شراب را بر او جارى ساخت.
3- . عمرو عاص است كه براى اسلام آوردن، پول و عطايا مى خواست.

و سرزنشتان نمى كردم، و شما را به گرد آورى تشويق نمى كردم، و آنگاه كه سرباز مى زديد رهاتان مى كردم. آيا نمى بينيد كه مرزهاى شما را تصرّف كردند؟ و شهرها را گشودند؟ و دستاوردهاى شما را غارت كردند؟ و در ميان شهرهاى شما آتش جنگ را بر افروختند؟. براى جهاد با دشمنان كوچ كنيد، خدا شما را رحمت كند، در خانه هاى خود نمانيد، كه به ستم گرفتار، و به خوارى دچار خواهيد شد، و بهره زندگى شما از همه پست تر خواهد بود، و همانا برادر جنگ، بيدارى و هوشيارى است، هر آن كس كه به خواب رود، دشمن او نخواهد خوابيد! با درود.»(1)

مسئووليّت فرماندارى و اخلاق اجتماعى

امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) در نامه ای به یکی از فرماندهانی خود (مالک اشتر) می فرماید:

«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّكَ مِمَّنْ أَسْتَظْهِرُ إ بِهِ عَلَى إِقَامَةِ الدِّينِ وَ أَقْمَعُ إ بِهِ نَخْوَةَ إ الْأَثِيمِ إ وَ أَسُدُّ بِهِ لَهَاةَ إ الثَّغْرِ إ الْمَخُوفِ إ فَاسْتَعِنْ بِاللَّهِ عَلَى مَا أَهَمَّكَ وَ اخْلِطِ الشِّدَّةَ بِضِغْثٍ إ مِنَ اللِّينِ وَ ارْفُقْ مَا كَانَ الرِّفْقُ أَرْفَقَ وَ اعْتَزِمْ بِالشِّدَّةِ حِينَ لَا تُغْنِي عَنْكَ إِلَّا الشِّدَّةُ وَ اخْفِضْ لِلرَّعِيَّةِ جَنَاحَكَ وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ وَ آسِ إ بَيْنَهُمْ فِي اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ وَ الْإِشَارَةِ وَ التَّحِيَّةِ حَتَّى لَا يَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ إ وَ لَا يَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ وَ السَّلَام؛(2) «پس از ياد خدا و درود! همانا تو از كسانى هستى كه در يارى دين از آن ها كمك مى گيرم، و سركشى و غرور گناه كاران را در هم مى كوبم. و مرزهاى كشور اسلامى را كه در تهديد دشمن قرار دارند حفظ مى كنم، پس در مشكلات از خدا يارى جوى، و درشت خويى

ص: 350


1- . شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغه، ترجمه دشتى، ص: 601.
2- . شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغه، تصحیح: صبحی صالح، ص: 421.

را با اندك نرمى بياميز. در آن جا كه مدارا كردن بهتر است مدارا كن، و در جايى كه جز با درشتى كار انجام نگيرد، درشتى كن، پر و بالت را برابر رعيّت بگستران، با مردم گشاده روى و فروتن باش، و در نگاه و اشاره چشم، در سلام كردن و اشاره كردن با همگان يكسان باش، تا زورمندان در ستم تو طمع نكنند، و نا توانان از عدالت تو مأيوس نگردند. با درود.»(1)

اخلاق كارگزاران حكومتى

امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نامه ای دیگر به حارث همدانى(2) می فرمایند:

«وَ تَمَسَّكْ بِحَبْلِ الْقُرْآنِ وَ [انْتَصِحْهُ] اسْتَنْصِحْهُ وَ أَحِلَّ حَلَالَهُ وَ حَرِّمْ حَرَامَهُ وَ صَدِّقْ بِمَا سَلَفَ مِنَ الْحَقِّ وَ اعْتَبِرْ إ بِمَا مَضَى مِنَ الدُّنْيَا لِمَا بَقِيَ مِنْهَا فَإِنَّ بَعْضَهَا يُشْبِهُ بَعْضاً وَ آخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوَّلِهَا وَ كُلُّهَا حَائِلٌ إ مُفَارِقٌ وَ عَظِّمِ اسْمَ اللَّهِ أَنْ تَذْكُرَهُ إِلَّا عَلَى حَقٍّ وَ أَكْثِرْ ذِكْرَ الْمَوْتِ وَ مَا بَعْدَ الْمَوْتِ وَ لَا تَتَمَنَّ الْمَوْتَ إِلَّا بِشَرْطٍ وَثِيقٍ إ وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يَرْضَاهُ صَاحِبُهُ لِنَفْسِهِ وَ [يَكْرَهُهُ] يُكْرَهُ لِعَامَّةِ الْمُسْلِمِينَ وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ يُعْمَلُ بِهِ فِي السِّرِّ وَ يُسْتَحَى مِنْهُ فِي الْعَلَانِيَةِ وَ احْذَرْ كُلَّ عَمَلٍ إِذَا سُئِلَ عَنْهُ صَاحِبُهُ أَنْكَرَهُ [وَ] أَوْ اعْتَذَرَ مِنْهُ وَ لَا تَجْعَلْ عِرْضَكَ غَرَضاً لِنِبَالِ [الْقَوْمِ] الْقَوْلِ وَ لَا تُحَدِّثِ النَّاسَ بِكُلِّ مَا سَمِعْتَ بِهِ فَكَفَى بِذَلِكَ كَذِباً وَ لَا تَرُدَّ عَلَى النَّاسِ كُلَّ مَا حَدَّثُوكَ بِهِ فَكَفَى بِذَلِكَ جَهْلًا وَ اكْظِمِ الْغَيْظَ وَ [احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ وَ تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدِرَةِ] تَجَاوَزْ عِنْدَ الْمَقْدَرَةِ وَ احْلُمْ عِنْدَ الْغَضَبِ وَ اصْفَحْ مَعَ الدَّوْلَةِ إ تَكُنْ لَكَ الْعَاقِبَةُ وَ اسْتَصْلِحْ كُلَّ نِعْمَةٍ أَنْعَمَهَا

ص: 351


1- . شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغه، ترجمه دشتى، ص: 559.
2- . حارث همدانى از ياران مخلص امام على(علیه السلام) و از فقهاى بزرگ بود و شعر معروف: يا حارث همدان من يمت يرني * من مؤمن او منافق قبلا خطاب به او سروده شد و به او بشارت داد كه پيروان و علاقمندان پس از مرگ مرا مشاهده خواهند كرد.

اللَّهُ عَلَيْكَ وَ لَا تُضَيِّعَنَّ نِعْمَةً مِنْ نِعَمِ اللَّهِ عِنْدَكَ وَ لْيُرَ عَلَيْكَ أَثَرُ مَا أَنْعَمَ اللَّهُ بِهِ عَلَيْكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ أَفْضَلَ الْمُؤْمِنِينَ أَفْضَلُهُمْ تَقْدِمَةً إ مِنْ نَفْسِهِ وَ أَهْلِهِ وَ مَالِهِ- [وَ إِنَّكَ] فَإِنَّكَ مَا تُقَدِّمْ مِنْ خَيْرٍ يَبْقَ لَكَ ذُخْرُهُ وَ مَا تُؤَخِّرْهُ يَكُنْ لِغَيْرِكَ خَيْرُهُ- 42 وَ احْذَرْ صَحَابَةَ مَنْ يَفِيلُ إ رَأْيُهُ وَ يُنْكَرُ عَمَلُهُ فَإِنَّ الصَّاحِبَ مُعْتَبَرٌ بِصَاحِبِهِ وَ اسْكُنِ الْأَمْصَارَ الْعِظَامَ فَإِنَّهَا جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ احْذَرْ مَنَازِلَ الْغَفْلَةِ وَ الْجَفَاءِ وَ قِلَّةَ الْأَعْوَانِ عَلَى طَاعَةِ اللَّهِ وَ اقْصُرْ رَأْيَكَ عَلَى مَا يَعْنِيكَ وَ إِيَّاكَ وَ مَقَاعِدَ الْأَسْوَاقِ فَإِنَّهَا مَحَاضِرُ الشَّيْطَانِ وَ مَعَارِيضُ إ الْفِتَنِ وَ أَكْثِرْ أَنْ تَنْظُرَ إِلَى مَنْ فُضِّلْتَ عَلَيْهِ إ فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ أَبْوَابِ الشُّكْرِ وَ لَا تُسَافِرْ فِي يَوْمِ جُمُعَةٍ حَتَّى تَشْهَدَ الصَّلَاةَ إِلَّا فَاصِلًا إ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَوْ فِي أَمْرٍ تُعْذَرُ بِهِ وَ أَطِعِ اللَّهَ فِي [جُمَلِ] جَمِيعِ أُمُورِكَ فَإِنَّ طَاعَةَ اللَّهِ فَاضِلَةٌ عَلَى مَا سِوَاهَا وَ خَادِعْ نَفْسَكَ فِي الْعِبَادَةِ وَ ارْفُقْ بِهَا وَ لَا تَقْهَرْهَا وَ خُذْ عَفْوَهَا إ وَ نَشَاطَهَا إِلَّا مَا كَانَ مَكْتُوباً عَلَيْكَ مِنَ الْفَرِيضَةِ فَإِنَّهُ لَا بُدَّ مِنْ قَضَائِهَا وَ تَعَاهُدِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا وَ إِيَّاكَ أَنْ يَنْزِلَ بِكَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ إ مِنْ رَبِّكَ فِي طَلَبِ الدُّنْيَا وَ إِيَّاكَ وَ مُصَاحَبَةَ الْفُسَّاقِ فَإِنَّ الشَّرَّ بِالشَّرِّ مُلْحَقٌ وَ وَقِّرِ اللَّهَ وَ أَحْبِبْ أَحِبَّاءَهُ وَ احْذَرِ الْغَضَبَ فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِيمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ وَ السَّلَام؛(1) به ريسمان قرآن چنگ زن، و از آن نصيحت پذير، حلالش را حلال، و حرامش را حرام بشمار(2)، و حقّى را كه در زندگى گذشتگان بود تصديق كن، و از حوادث گذشته تاريخ، براى آينده عبرت گير، كه حوادث روزگار با يكديگر همانند بوده، و پايان دنيا به آغازش مى پيوندد، و همه آن رفتنى است. نام خدا را بزرگ دار، و جز به حق سخنى بر زبان نياور، مرگ و جهان پس از مرگ را فراوان به ياد آور، هرگز آرزوى مرگ مكن جز آن كه بدانى از نجات يافتگانى، از كارى كه تو را خشنود،

ص: 352


1- . شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغه، تصحیح: صبحی صالح، ص: 460
2- . نقد تفكّر: اومانيسم (msinamuH؛ اصالت انسان) و اگزيستانسياليسم (msilaitnetsixE؛ اصالت انتخاب، وجود گرايى).

و عموم مسلمانان را ناخوشايند است بپرهيز، از هر كار پنهانى كه در آشكار شدنش شرم دارى پرهيز كن، از هركارى كه از كننده آن پرسش كنند، نپذيرد يا عذر خواهى كند، دورى كن، آبروى خود را آماج تير گفتار ديگران قرار نده، و هر چه شنيدى باز گو مكن، كه نشانه دروغ گويى است، و هر خبرى را دروغ مپندار، كه نشانه نادانى است. خشم را فرو نشان، و به هنگام قدرت ببخش، و به هنگام خشم فروتن باش، و در حكومت مدارا كن تا آينده خوبى داشته باشى، نعمت هايى كه خدا به تو بخشيده نيكو دار، و نعمت هايى كه در اختيار دارى تباه مكن، و چنان باش كه خدا آثار نعمت هاى خود را در تو آشكارا بنگرد. و بدان، بهترين مؤمنان، آن بود كه جان و خاندان و مال خود را در راه خدا پيشاپيش تقديم كند، چه آن را كه پيش فرستى براى تو اندوخته گردد، و آن چه را كه باقى گذارى سودش به ديگران مى رسد. از دوستى با بى خردان و خلافكاران بپرهيز، زيرا هر كس را از آن كه دوست اوست مى شناسند، و در شهرهاى بزرگ سكونت كن زيرا مركز اجتماع مسلمانان است، و از جاهايى كه مردم آن از ياد خدا غافلند، و به يكديگر ستم روا مى دارند، و بر اطاعت از خدا به يكديگر كمك نمى كنند، بپرهيز. در چيزى انديشه كن كه يارى ات دهد، از نشستن در گذرگاههاى عمومى، و بازار، پرهيز كن كه جاى حاضر شدن شيطان، و بر انگيخته شدن فتنه هاست، و به افراد پايين تر از خود توجه داشته باش، كه راه شكر گزارى تو در برترى است. در روز جمعه پيش از نماز مسافرت مكن، جز براى جهاد در راه خدا، و يا كارى كه از انجام آن ناچارى. در همه كارهايت خدا را اطاعت كن، كه اطاعت خدا از همه چيز برتر است. نفس خود را در واداشتن به عبادت فريب ده، و با آن مدارا كن، و به زور و اكراه بر چيزى مجبورش نساز، و در وقت فراغت و نشاط به كارش گير، جز در آن چه كه بر تو واجب است، و بايد آن را در وقت خاص خودش به جا آورى. بپرهيز از آن كه مرگ تو فرا رسد در حالى كه از پروردگارت گريزان،

ص: 353

و در دنياپرستى غرق باشى. از هم نشينى با فاسقان بپرهيز كه شر به شر مى پيوندد، خدا را گرامى دار، و دوستان خدا را دوست شمار، و از خشم بپرهيز كه لشگر بزرگ شيطان است. با درود.»(1)

61. لزوم عدم مجادله با مردم

اشاره

قرآن کریم در لزوم عدم مجادله با مردم می فرماید:

«لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً هُمْ ناسِكُوهُ فَلا يُنازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ وَ ادْعُ إِلى رَبِّكَ إِنَّكَ لَعَلى هُدىً مُسْتَقيمٍ * وَ إِنْ جادَلُوكَ فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ * اللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ»؛(2) «براى هر امّتى عبادتى قرار داديم، تا آن عبادت را (در پيشگاه خدا) انجام دهند؛ پس نبايد در اين امر با تو به نزاع برخيزند! به سوى پروردگارت دعوت كن، كه بر هدايت مستقيم قرار دارى (و راه راست همين است كه تو مى پويى). و اگر آنان با تو به جدال برخيزند، بگو: خدا از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاه تر است! و خداوند در روز قيامت، ميان شما در آن چه اختلاف مى كرديد، داورى مى كند!»

تفسیر

«لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً»؛ بعضى گفتند: مراد از منسك محل عبادت است كه معابد باشد مثل بيع و كنائس و مساجد، بعضى گفتند: مناسك حج است كه در امم سابقه بوده. لكن ظاهر اين است كه مراد دستورات و فرائض كه انبياء مأمور بودند به ابلاغ بامت مثل صلوة و صوم و زكاة و امثال اين ها.

ص: 354


1- . شريف الرضي، محمد بن حسين، نهج البلاغه، تصحیح: صبحی صالح، ص: 460
2- . حج / 67 الی 69.

«هُمْ ناسِكُوهُ»؛ يعنى بايد عمل كنند نه اين كه عمل كرده باشند زيرا اكثر افراد امم مخالفت انبياء كردند فقط قليلى كه به آن ها ايمان آوردند.

«فَلا يُنازِعُنَّكَ فِي الْأَمْرِ»؛ يعنى در دستوراتى كه ما براى امت تو قرار داديم و جعل كرديم منازعه و محاجه نبايد بكنند كه اين دستورات اسلامى مخالف با دستورات انبياء سلف هست، هر كدام به مقتضاى زمان و اشخاص و حكم و مصالح جعل شده و لذا نسخ در شرايع بوده شريعت نوح ناسخ شريعت آدم و كذلك ابراهيم و موسى و عيسى تا دين اسلام كه ناسخ جميع شرايع قبل بود، و در خبر دارد كه مراد از الامر أمر وصايت و ولايت امير المؤمنين است. حديث منسوب بموسى بن جعفر از پدر بزرگوارش عليهما السلام است خلاصه مفادش اين كه: پس از نزول اين آيه حضرت رسول مهاجر و انصار را جمع فرمود، و فرمود هر نبيى منسك داشته تا نبىّ آخر و على(علیه السلام) منسك است بايد او را اطاعت كنيد و لزوم امام و اطاعت او دين است لكن آن ها منازعه و مخالفت كردند. و مكرر گفته ايم كه أخبار بيان مصداق اتم را مي كند البته وجود امام و اطاعت اوأعظم فرائض الهيه است كه بدون او ايمان تحقق پيدا نميكند منافى با عموم آيه نيست كه شامل جميع دستورات الهيه باشد.

«وَ ادْعُ إِلى رَبِّكَ»؛ دعوت به توحيد و لزوم اطاعت اوامر او و ترك نواهى او.

«إِنَّكَ لَعَلى هُدىً مُسْتَقِيمٍ»؛ «هدايت و ارشاد به صراط مستقيم.»

«وَ إِنْ جادَلُوكَ فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ»؛(1) «و اگر با شما جدال مى ورزند پس به آن ها بفرما كه خداوند داناتر است بآن چه عمل مي كنيد.

ص: 355


1- . حج / 68.

«وَ إِنْ جادَلُوكَ»؛ مجادله اين است كه بخواهند باطل خود را ثابت كنند و حق را ابطال كنند مثل اين كه در أمر توحيد مشركين استدلال كنند به تقليد آباء و اجداد خود كه در بسيارى از آيات تصريح شده، و در امر نبوت او را ساحر و مجنون و كذاب و مفترى بگويند، و معجزات او را حمل به سحر كنند، در امر ولايت تمسك به اجماع بعضى و بشورى و به قهر و غلبه كنند، و نصوص قرآن و أخبار متواتره و حديث غدير را كنار گذارند، در امر قيامت استبعاداتى كه چه نحوه خاك پوسيده زنده مى شود، در موضوع احكام تصرفاتى كه به استحسانات خود و بدعت هايى كه گذاردند و تغييراتى كه دادند عمل كنند.

«فَقُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَعْمَلُونَ»؛ تكليف پيغمبر ابلاغ است و چيزى فرو گذار نكند كه بفرمايد: «انى تارك فيكم الثقلين....»

و بفرمايد: «ما من شى ء يقربكم الى الجنة و يبعدكم عن النار الا و قد امرتكم به و ما من شى ء يقربكم الى النار و يبعدكم عن الجنة الا و قد نهيتكم عنه».

و خداوند متعال بفرمايد: «إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ»(1)

و بفرمايد: «وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ»(2) اخذ كنند يا رد كنند خداوند داناتر است به عمل آن ها.

«اللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ»؛(3)

«خداوند حكم مى فرمايد بين شماها روز قيامت در آن چه بوديد در او اختلاف مى كرديد.»

«اللَّهُ يَحْكُمُ»؛ محكمه عدل الهى روز قيامت بر پا مى شود و خداوند حاكم

ص: 356


1- . اسراء / 9.
2- . انعام / 59.
3- . حج / 69.

قاضى است قضاوت مى فرمايد. و قانون حكومت اين است كه بايد مدعى و مدعى عليه هر دو حاضر باشند و مدعى اظهار دعوى خود را بكند و بر طبق دعوى شهودى را اقامه كند كه فرمود:

«البيّنة على المدعى و اليمين على من انكر» خداوند مدّعى را حاضر مى كند كه انبياء و رسل و ائمه و دعاة الى الحق هستند چنان چه مي فرمايد: «يَوْمَ يَجْمَعُ اللَّهُ الرُّسُلَ فَيَقُولُ ما ذا أُجِبْتُمْ»(1) و چنان چه انبياء مي گويند: «اللَّهُ يَجْمَعُ بَيْنَنا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ»(2) و شهود روز قيامت شاهد قوى شخص حاكم و قاضى ذات اقدس حق است «قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ»(3)؛ «قُلْ كَفى بِاللَّهِ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ شَهِيداً»(4) و از جمله شهود ملائكه كرام الكاتبين و ملائكه حفظه و اعضاء و جوارح و قرآن و ازمنه و اماكن.

و منكرين را هم حاضر مى كند از كفار و مشركين و منافقين و معاندين «وَ يَوْمَ يُنادِيهِمْ فَيَقُولُ ما ذا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ»(5). اين ها به كلى منكر مى شوند و مي گويند: «وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ»(6). چون قسم با منكر است لكن در صورتى كه مدعى شاهد نداشته باشد و با اين شهود، بلكه با اقرار جاى قسم نيست كه در بسيارى از آيات اقرار آن ها را نقل مي فرمايد:

ص: 357


1- . مائده / 108.
2- . شوری / 14.
3- . رعد / 43.
4- . عنکبوت / 51.
5- . قصص / 65.
6- . انعام / 23.

«بَيْنَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ»؛ چه در امر توحيد و چه در امر رسالت و چه در امر خلافت خلفاء و چه در امور دينيه از احكام اسلاميه و وظايف شرعيه و ظلم ظالمين و بدعت هاى در دين و انكارضروريات دين و ضروريات مذهب.(1)

62. نبی مکرم اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) با مردم مدارا می کرد

اشاره

امام علی بن موسی الرضا(علیه السلام) پیرامون ومدارا کردن با مردم می فرماید:

«لَايَكُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً حَتَّى يَكُونَ فِيهِ ثَلَاثُ خِصَالٍ: سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ، وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبِيِّهِ، وَ سُنَّةٌ مِنْ وَلِيِّهِ؛ فَأَمَّا السُّنَّةُ مِنْ رَبِّهِ فَكِتْمَانُ السِّرِّ، وَ، اما السُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) وَ سَلَّمَ، فَمُدَارَاةُ النَّاسِ، وَ، اما السُّنَّةُ مِنْ وَلِيِّهِ فَالصَّبْرُ فِي الْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ؛(2)

«مؤمن به مرحله ايمان نمى رسد مگر آن كه داراى سه خصلت باشد؛ يكى از پروردگارش، يكى از پيغمبرش و يكى از امامش، اما خصلت پروردگار، كتمان و مخفى نگه داشتن اسرار؛ و خصلت پيغمبر، با مردم مدارا كردن؛ و خصلت امام، شكيبايى در برابر ناملايمات و سختي هاى زندگى است.»

قرآن کریم نیز می فرماید:

«وَ مِنْهُمُ الَّذينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ»؛(3) «از آن ها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى دهند و مى گويند: «او آدم خوش باورى است!» بگو:

ص: 358


1- . طيب، عبدالحسين، اطيب البيان في تفسير القرآن، ج 9، ص: 337.
2- . نورى، حسين بن محمد تقى، مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج 9، ص 37، ح 10138.
3- . توبه / 61.

«خوش باور بودن او به نفع شماست! (ولى بدانيد) او به خدا ايمان دارد؛ و (تنها) مؤمنان را تصديق مى كند؛ و رحمت است براى كسانى از شما كه ايمان آورده اند!» و آن ها كه رسول خدا را آزار مى دهند، عذاب دردناكى دارند!»

تفسیر

«وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ»؛ كلمۀ «اذن» به معناى «گوش» است. و اگر منافقين رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را «گوش» ناميده اند، منظورشان اين بود كه هر حرفى را مى پذيرد و به حرف هر كس گوش مى دهد.

معناى جمله «قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ»

در جملۀ «قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ» اضافه «اذن» به «خير» اضافه حقيقى است، و معنايش اين است كه او بسيار شنوا است، ولى آن چه خير شما در آن است مى شنود، مثلا وحى خداى سبحان را مى شنود كه مايه خير شما است و از مؤمنين خيرخواهى هاى ايشان را مى شنود كه باز خير شما در آن ست. ممكن هم هست بگوييم اضافه مذكور اضافه موصوف بر صفت است، و معناى آن اين است كه او گوش هست، ليكن گوشى است با اين صفت، كه براى شما خير است، چون نمى شنود مگر چيزى را كه به شما سود مى رساند و ضررى هم برايتان ندارد.

فرق ميان اين دو احتمال اين است كه لازمه وجه اولى اين است كه مسموع آن حضرت از وحى خدا و نصيحت مؤمنان خير باشد. و لازمه وجه دومى اين است كه استماع آن جناب استماع خيرى باشد يعنى به پاره اى از حرف هايى كه براى

ص: 359

مسلمانان خير نيست گوش مى دهد، و ليكن صرفا به منظور احترام از گوينده گوش مى دهد و كلام او را حمل بر صحت مى كند تا هتك حرمت او را نكرده و خود نيز گمان بد به مردم نبرده باشد، و ليكن اثر خبر صادق و مطابق با واقع را هم بر آن بار نمى كند، يعنى اگر در سعايت كسى باشد آن شخص را مؤاخذه نمى كند، در نتيجه هم به حرف هاى گوينده گوش داده و او را احترام كرده، و هم ايمان آن مؤمنى را كه وى در باره او بدگويى و سعايت كرده محترم شمرده است.

و از اين بيان روشن مى شود كه مناسب تر به سياق آيه همين وجه دوم است، چون در دنبال جمله مورد بحث فرموده: «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ...»؛ توضيح اين كه، ايمان به معناى تصديق است، و خداوند در جملۀ «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ» متعلق ايمان را ذكر كرده، ولى در جملۀ «وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ» متعلق را ذكر نكرده و نفرموده به چه چيز تصديق مى كند، همين قدر فرموده به نفع مؤمنين تصديق مى كند، و تصديقى كه حتى در خبرهاى زيان آور به نفع مؤمنين تمام شود اين است كه شنونده، مخبر را تصديق كند، نه خبرى را كه آورده، به اين معنا كه به مخبر وانمود كند كه من تو را راست گو مى دانم، هر چند در واقع خبر او را خبر نادرستىبداند و آثار صدق بر خبرش بار نكند.

و نظير اين تفكيك ميان مخبر و خبر وى، در آيه شريفه «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ»(1) آمده، كه خداى سبحان منافقين را از جهت اين كه مخبر به رسالت رسول خدايند

ص: 360


1- . «آن زمان كه منافقان نزد تو آمدند و گفتند: ما شهادت مى دهيم كه تو رسول اللهى، و خدا مى داند كه تو رسول اويى و او شهادت مى دهد كه منافقان دروغگويند.» (منافقون / 1)

تكذيب مى كند، ولى خبر آنان را تكذيب نمى كند، چون خبرشان رسالت رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بود، و خداى تعالى خودش هم به درستى آن شهادت مى دهد.

توضيح مراد از جمله «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ»

و عكس آن يعنى تصديق خبر، در آيه «وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ»(1) كه حكايت كلام مؤمنين است آمده، زيرا مى فرمايد مؤمنين خدا و رسول را در خبر تصديق مى كنند، و نظرى به تصديق مخبر ندارد.

و كوتاه سخن ظاهر جملۀ «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ» اين است كه رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم)، خدا را در وحيى كه به وى نازل مى كند تصديق مى نمايد، ولى مؤمنين را در آن چه كه مى گويند تصديق نمى كند، بلكه تصديق مى نمايد به نفع مؤمنين، هر يك از آن ها كه به وى خبرى دهد، به اين معنا كه كلام مخبر را حمل بر صحت نموده، به او نمى گويد تو در اين گفتارت دروغ مى گويى، و يا غرض سويى دارى، اينكار را نمى كند، و در عين حال اثر صحت هم بر آن خبر مترتب نمى سازد، و همين خود باعث است كه همواره تصديقش به نفع مؤمنين تمام شود، به خلاف اين كه همه خبرها و حرف هايى را كه مى شنود صحيح بداند و اثر صحت هم بر آن بار كند، و يا اگر آن را دروغ دانست صريحا به رخ گوينده اش بكشد كه تو دروغ مى گويى، كه در اين صورت تصديقش به نفع مؤمنين تمام نمى شود و نظام اجتماع مؤمنين بر هم مى خورد، و اين معنا همان طور كه گفتيم وجه دوم را تاييد مى كند.

ص: 361


1- . «وقتى مؤمنان احزاب را ديدند گفتند اين همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما دادند و خدا و رسولش راست گفتند.» (احزاب / 22)

و بعيد نيست كه مقصود از «مؤمنين» جامعه مؤمنين باشد، هر چند در آن جامعه، افراد منافقى هم باشند، و بنا بر اين، مقصود از جملۀ «لِلَّذِينَ آمَنُوا» مؤمنين حقيقى، و در اين صورت معناى آيه چنين مى شود: رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) كلام پروردگارش را تصديق مى نمايد، ولى كلام فرد فرد جامعه شما را على الظاهر تصديق مى كند، چون فرد فرد آنان حتى منافقين ايشان، جزو جامعه شمايند، و اين تصديق ظاهرى كه به نفع اجتماع است براى خصوص مؤمنين واقعى رحمت نيز هست، زيرا اين عمل، آنان را به راه راست دلالت مى كند.

و اگر منظور از «لِلَّذِينَ آمَنُوا» افرادى باشند كه در اول بعثت و قبل از فتح مكه مسلمان شدند - هم چنان كه در سابق هم گذشت كه كلمۀ «لِلَّذِينَ آمَنُوا» در قرآن كريم يك اسمى است تشريفى براى آن مردان با ايمانى كه در صدر اسلام ايمان آوردند - آن وقت منظور از مؤمنين در جملۀ «وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ» نيز مؤمنين حقيقى از همان عده خواهند بود، همان طورى كه در آيه «وَ لَمَّا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزابَ قالُوا هذا ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ» هم بهمين معنا اطلاق شده است.

بعضى (1) گفته اند: حرف «لام» در جملۀ «وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ» براى متعدى كردن آمده هم چنان كه حرف «باء» در جملۀ «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ» براى متعدى كردن است، پس نتيجه گرفته اند كه كلمه ايمان با هر دوى آن ها متعدى مى شود، به شهادت آيات: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ»(2) و «فَما آمَنَ لِمُوسى إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ»(3) و «أَ نُؤْمِنُ لَكَ وَ اتَّبَعَكَ الْأَرْذَلُونَ»(4) كه در همه آن ها حرف «لام» كار «باء» را انجام داده است.

ص: 362


1- . رضا، محمد رشيد، المنار، ج 10 ص: 519.
2- . عنكبوت / 26.
3- . يونس / 83.
4- . شعراء / 111.

بعضى (1) ديگر گفته اند: لفظ «لام» به طريقه تضمين جريان يافته و معناى «ميل» را افاده مى كند و با به كار رفتن آن، معناى آيه چنين است: «رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) مايل است به مؤمنين در حالى كه به آن ها ايمان دارد، و يا ايمان مى آورد به آن ها در حالى كه ميل دارد به ايشان.»اين دو وجه هر چند در جاى خود صحيح است، و براى مسأله مورد بحث توجيه خوبى است، و ليكن تفكيكى كه در جملۀ «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ» ميان «يؤمن اول» و «يؤمن دوم» وجود دارد اين دو وجه را بعيد به نظر مى رساند، براى اين كه بنا بر اين وجه، ديگر هيچ حاجتى به اين تفكيك به نظر نمى رسد، و ممكن بود بفرمايد: «يؤمن باللَّه و للمؤمنين».

مگر اين كه گفته شود اين تفكيك صرفا بمنظور تفنن در تعبير بوده، و ليكن به هر تقدير نتيجه همان نتيجه سابق است، و ايمان رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به مؤمنين تنها مختص به مخبرين نبوده تا در نتيجه اخبار آن ها را تصديق كند و ديگران را وقتى سعايت شوند مورد مؤاخذه قرار دهد، بلكه ايمان رسول خدا ايمانى بود كه شامل جميع مؤمنين مى شد، پس مخبر را در خبرش تصديق مى كرد و نيز مخبر عنه را تصديق مى كرد به اين صورت كه كارش را حمل بر صحت مى كرد و او را مورد مؤاخذه قرار نمى داد- دقت كنيد.

عدم منافات بين اين كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) رحمة للعالمين است و اين كه فقط براى مؤمنين رحمت است

در اين جا سؤالى باقى مى ماند، و آن اين كه چرا در آيه مورد بحث رسول

ص: 363


1- . رضا، محمد رشيد، المنار، ج 10، ص: 519.

خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را تنها رحمت آن كسانى معرفى كرده كه ايمان دارند، ولى در آيه «وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ»(1) او را رحمت براى همه مردم معرفى كرده؟ جواب اين سؤال اين است كه مقصود از رحمت در اين دو آيه مختلف است، زيرا رحمت در آيه مورد بحث، رحمت فعلى است، ولى رحمت در آيه سوره انبياء رحمت شانى است. به اين معنا كه در آيه مورد بحث مى فرمايد: «مؤمنين از رحمت وجود تو برخوردارند» و در آن آيه مى فرمايد: «عالميان مى توانند از رحمت وجود تو برخوردار شوند» و ميان اين دو تعبير هم منافاتى نيست.

و به عبارتى ديگر، رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هم رحمت است براى كسى كه حقيقتا به وى ايمان آورده، چون خداوند به وسيلۀ آن جناب او را از گرداب ضلالت نجات داده و عاقبت او را به كرامت و سعادت ختم كرده است. و هم رحمت است براى عموم مردم، چه آن كه ايمان آورده و چه آن كه كفر ورزيده، چه آن كه در عصر آن حضرت بوده و چه آن كه بعدا آمده، زيرا خداى تعالى آن حضرت را به كيش و ملتى بيضاء و سنتى طيبه مبعوث كرده كه عموم بشر را از مسير منحرفش به سوى راه مستقيم و از طريق شقاوت و هلاكت به شاهراه هدايت و نجات برگرداند و با مشعل تابناك خود راه مستقيم فطرت الهى را روشن نمايد. چيزى كه هست افراد مجتمع بشرى وضعشان در برابر اين شمع فروزان مختلف است: عده اى خود را به آن راه انداخته و پيش مى روند و رستگار مى گردند، جمعى از راه هلاكت خود را كنار كشيده و ليكن هنوز به راه راست نيفتاده اند و گروهى تصميم دارند خود را از راه هلاكت كنار بكشند و در راه مستقيم فطرت حركت كنند، و ليكن هنوز قدمى برنداشته اند.

ص: 364


1- . انبياء / 107.

اين وضع جوامع بشرى است بعد از طلوع آفتاب اسلام و انتشار اشعه معارف آن در ميان مردم، و رسيدن نداى آن به گوش هر شنونده و تأثيرش در همه سنت هاى اجتماعى، كه در يك اجتماع اثر بيش ترى مى گذارد و در اجتماع ديگر اثر كم ترى، و اين معنا جاى هيچ ترديد نيست.

و اين وجه يا وجهى است نزديك به وجه قبلى و يا در حقيقت برگشتش به همان است.(1)

بیان صاحب تفسير شریف «نمونه»
شأن نزول؛ اين حُسن است نه عيب!

براى آيه فوق شأن نزول هايى ذكر شده كه بى شباهت به يكديگر نيست، از جمله اين كه گفته اند: اين آيه درباره گروهى از منافقان نازل شده، كه دور هم نشسته بودند و سخنان ناهنجار، درباره پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مى گفتند، يكى از آنان گفت: اين كار را نكنيد، زيرا، مى ترسيم به گوش محمد برسد، و او به ما بد بگويد (و مردم را بر ضد ما بشوراند).

يكى از آنان كه نامش «جلاس» بود گفت: مهم نيست، ما هر چه بخواهيم مى گوئيم، و اگر به گوش او رسيد نزد وى مى رويم، و انكار مى كنيم، و او از ما مى پذيرد، زيرا محمد(صلی الله علیه وآله وسلم) آدم خوشباور و دهن بينى است، و هر كس هر چه بگويد قبول مى كند، در اين هنگام آيه فوق نازل شد و به آن ها پاسخ گفت.

در اين آيه همان گونه كه از مضمون آن استفاده مى شود سخن از فرد يا افرادى

ص: 365


1- . طباطبايى، محمدحسين، تفسير الميزان، مترجم: موسوی، محمدباقر، ج 9، ص: 422.

در ميان است كه پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)را با گفته هاى خود آزار مى دادند و مى گفتند «او انسان خوش باور، و دهن بينى است»؛ «وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ».

«إذن» در اصل به معنى گوش است، ولى به اشخاصى كه زياد به حرف مردم گوش مى دهند، و به اصطلاح «گوشى» هستند نيز اين كلمه اطلاق مى شود.

آن ها در حقيقت يكى از نقاط قوت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را كه وجود آن در يك رهبر كاملا لازم است، به عنوان نقطه ضعف نشان مى دادند و از اين واقعيت غافل بودند كه يك رهبر محبوب، بايد نهايت لطف و محبت را نشان دهد، و حتى الامكان عذرهاى مردم را بپذيرد، و در مورد عيوب آن ها پرده درى نكند (مگر در آن جا كه اين كار موجب سوء استفاده شود).

لذا قرآن بلافاصله اضافه مى كند كه: «به آن ها بگو اگر پيامبر گوش به سخنان شما فرا مى دهد، و عذرتان را مى پذيرد، و به گمان شما يك آدم گوشى است اين به نفع شما است!»؛ «قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ».

زيرا از اين طريق آبروى شما را حفظ كرده، و شخصيتتان را خرد نمى كند عواطف شما را جريحه دار نمى سازد، و براى حفظ محبت و اتحاد و وحدت شما از اين طريق كوشش مى كند، در حالى كه اگر او فورا پرده ها را بالا مى زد، و دروغ گويان را رسوا مى كرد، دردسر فراوانى براى شما فراهم مى آمد، علاوه بر اين كه آبروى عده اى به سرعت از بين مى رفت، راه بازگشت و توبه بر آن ها بسته مى شد، و افراد آلوده اى كه قابل هدايت بودند در صف بدكاران جاى مى گرفتند و از اطراف پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) دور مى شدند.

يك رهبر مهربان و دلسوز، و در عين حال پخته و دانا، بايد همه چيز را بفهمد،

ص: 366

ولى بايد بسيارى از آن ها را به روى خود نياورد، تا آن ها كه شايسته تربيتند، تربيت شوند و از مكتب او فرار نكنند و اسرار مردم از پرده برون نيفتد.

اين احتمال نيز در معنى آيه وجود دارد كه خداوند در پاسخ عيب جويان مى گويد: «چنان نيست كه او گوش به همه سخنان فرا، دهد، بلكه او گوش به سخنانى مى دهد كه به سود و نفع شما است، يعنى وحى الهى را مى شنود، پيشنهاد مفيد را استماع مى كند و عذرخواهى افراد را در مواردى كه به نفع آن ها و جامعه است مى پذيرد.»(1)

سپس براى اين كه عيب جويان از اين سخن سوء استفاده نكنند، و آن را دستاويز قرار ندهند، چنين اضافه مى كند: «او به خدا و فرمان هاى او ايمان دارد، و به سخنان مؤمنان راستين گوش فرا مى دهد، و آن را مى پذيرد و به آن ترتيب اثر مى دهد»؛ «يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ».

يعنى در واقع پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) دو گونه برنامه دارد: يكى برنامه حفظ ظاهر و جلوگيرى از پرده درى، و ديگرى در مرحله عمل، در مرحله اول به سخنان همه گوش فرا مى دهد، و ظاهرا انكار نمى كند، ولى در مقام عمل تنها توجه او به فرمان هاى خدا و پيشنهادها و سخنان مؤمنان راستين است، و يك رهبر واقع بين بايد چنين باشد، و تامين منافع جامعه جز از اين راه ممكن نيست لذا بلافاصله مى فرمايد: «او رحمت براى مؤمنان شما است»؛ «وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ».

ص: 367


1- . در حقيقت بنا بر تفسير اول اذن خير كه مضاف و مضاف اليه است از قبيل اضافه موصوف به صفت است، و بنا بر تفسير ثانى، از قبيل اضافه وصف به مفعول است، بنا بر احتمال اول معنى عبارت چنين مى شود: «او سخن پذير خوبى براى شما است» و بنا بر احتمال دوم مفهومش اين است كه: «او سخنان مفيد و نيك را به نفع شما مى شنود، نه هر سخنى را».

ممكن است در اين جا سؤال شود كه در پاره اى از آيات قرآن مى خوانيم پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) «رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ»(1)

است.

ولى آيه مورد بحث مى گويد: رحمت براى مؤمنان است، آيا آن «عموميت» با اين «تخصيص» سازگار است؟!، اما با توجه به يك نكته، پاسخ اين سؤال روشن مى شود، و آن اين كه:

رحمت، درجات و مراتب دارد كه يكى از مراتب آن «قابليت و استعداد» است، و مرتبه ديگر «فعليت».

مثلا باران رحمت الهى است، يعنى اين قابليت و شايستگى، در تمام قطرات آن وجود دارد كه منشأ خير و بركت و نمو و حيات باشد، ولى مسلما ظهور و بروز آثار اين رحمت تنها در سرزمين هاى آماده و مستعد است، بنا بر اين هم مى توانيم بگوئيم تمام قطره هاى باران، «رحمت» است و هم صحيح است گفته شود اين قطرات در سرزمين هاى مستعد و آماده، مايه «رحمت» است، جمله اول اشاره به مرحله «اقتضا و قابليت» است، و جمله دوم اشاره به مرحله «وجود و فعليت».در مورد پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) او بالقوه براى همه جهانيان مايه رحمت است، ولى بالفعل مخصوص مومنان مى باشد.

تنها چيزى كه در اين جا باقى مى ماند اين است كه نبايد آن ها كه پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) را با اين سخنان خود ناراحت مى كنند و از او عيب جويى مى نمايند، تصور كنند كه بدون مجازات خواهند ماند، درست است كه پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در برابر آن ها وظيفه اى دارد كه با بزرگوارى و وسعت روح خود با آنان روبرو شود، و از رسوا ساختنشان خود

ص: 368


1- . انبیاء / 107.

دارى كند، ولى مفهوم اين سخن چنين نيست كه آن ها در اين اعمال خود بدون كيفر خواهند ماند، لذا در پايان آيه مى فرمايد: «آن ها كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را آزار مى رسانند عذابى دردناك دارند»؛ «وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ».(1)

62. ایثار و از خود گذشتگی در انجام وظائف

اشاره

امام علی(علیه السلام)، ایثار و از خود گذشتگی در «لیلة المبیت»:

قرآن کریم می فرماید:

«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ»؛(2) «بعضى از مردم (با ايمان و فداكار، هم چون على(علیه السلام) در "ليلة المبيت" به هنگام خفتن در جايگاه پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم)، جان خود را به خاطر خشنودى خدا مى فروشند؛ و خداوند نسبت به بندگان مهربان است.»

تفسیر
شرح لغات
اشاره

يشرى؛ از كلماتى است كه در دو معناى متقابل استعمال شده و به معناى فروختن و خريدن آمده است، ولى در آيه منظور معناى اول است.

مرضات؛ اصل آن از «رضا» و به معناى خشنودى و ضدّ غضب است.

رؤوف؛ مهربان كه قبلًا معناى آن را گفتيم.

ص: 369


1- . مکارم شیرازی و همکاران،ناصر، تفسير نمونه، ج 8، ص: 16.
2- . بقره / 207.
شأن نزول

دربارۀ شأن نزول اين آيه چند قول است.

1. «سدى» از ابن عباس نقل كرده كه اين آيه درباره على بن ابى طالب(علیه السلام) نازل شد هنگامى كه مشركان تصميم بر قتل رسول اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) داشتند و آن حضرت از مكه خارج شد و بغار «ثور» پناه برد.

در آن شب على! در رختخواب رسول اكرم خوابيد و در بين مكه و مدينه اين آيه فرود آمد و نقل شده كه وقتى على(علیه السلام) در رختخواب پيغمبر خوابيد جبرئيل در بالاى على(علیه السلام) و ميكائيل در پائين پايش ايستاده بودند و جبرئيل فرياد ميزد «آفرين، آفرين بر مثل تو باد كه خداوند بتو بر ملائكه مباهات كرد.

2. عكرمه مي گويد اين آيه درباره ابو ذر غفارى، جندب بن سكن و صهيب بن سنان (سه نفر از مسلمانان فداكار) نازل شد و هر كدام داستانى دارند طائفه ابو ذر او را گرفتند و او فرار كرد تا نزد رسول اكرم آمده ايمان آورد و سپس براى تبليغ اسلام به سوى قوم و قبيله اش بازگشت، ولى قبيله اش از او دورى كردند او دوباره نزد رسول خدا آمد.

و، اما صهيب، مشركان او را از فاميلش گرفتند صهيب با مالش خود را خريد و به سوى رسول اكرم هجرت كرد.

3. از على(علیه السلام) و ابن عباس نقل شده است كه مراد از آيه مردى است كه به سبب امر به معروف و نهى از منكر كشته مي شود.

4. «قتاده» مي گويد اين آيه درباره مهاجر و انصار نازل شده است.

ص: 370

«حسن» معتقد است كه اين آيه عموميت دارد و همه مجاهدان و فداكاران در راه خدا را شامل مي شود.

تفسير

چون خداوند در آيه پيش فرموده وقتى بمنافق گفته مي شود «از خدا بترس» بزرگى و غرور او را مانع مي شودگوينده اين نوع كلمات را كه متضمن امر به معروف و نهى از منكر است معرفى مي كند كه خود يكى از صفات مؤمن است.

كه برخى از مردم در راه كسب رضاى خدا جان خود را ميفروشد و مناسبت اين كه از فداكارى و جانبازى تعبير به «فروختن» شده اينست كه فروشنده جنس هميشه در صدد به دست آوردن پول جنس است، فداكاران هم در فداكارى خود رضاء و خوشنودى خدا را طالبند.

«وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ»؛ خدا به بندگان رؤوف و مهربان است و آن چه را كه آنان آرزو دارند كه در اين جا رضا و خوشنودى خدا است به آنان مي دهد(1)

بیان صاحب تفسیر شریف «نمونه»
شأن نزول

مفسر معروف اهل تسنن «ثعلبى» مى گويد: هنگامى كه پيغمبر اسلام تصميم گرفت مهاجرت كند براى اداى دين هاى خود و تحويل دادن امانت هايى كه نزد او بود على(علیه السلام) را به جاى خويش قرار داد و شب هنگام كه مى خواست به سوى غار" ثور" برود و مشركان اطراف خانه او را براى حمله به او محاصره كرده بودند دستور

ص: 371


1- . طبرسى، فضل بن حسن، تفسير مجمع البيان، مترجم: جمعی از اساتید، ج 2، ص: 269.

داد على(علیه السلام) در بستر او بخوابد و پارچه سبز رنگى (برد حضرمى) كه مخصوص خود پيغمبر بود روى خود بكشد در اين هنگام خداوند به «جبرئيل» و «ميكائيل» وحى فرستاد كه من بين شما برادرى ايجاد كردم و عمر يكى از شما را طولانى تر قرار دادم كدام يك از شما حاضر است ايثار به نفس كند و زندگى ديگرى را بر خود مقدم دارد هيچ كدام حاضر نشدند. به آن ها وحى شد اكنون على(علیه السلام) در بستر پيغمبر خوابيده و آماده شده جان خويش را فداى او سازد به زمين برويد و حافظ و نگهبان او باشيد.

هنگامى كه جبرئيل بالاى سر و ميكائيل پايين پاى على(علیه السلام) نشسته بودند جبرئيل مى گفت: «به به آفرين بر تو اى على! خداوند به واسطۀ تو بر فرشتگان مباهات مى كند».

در اين هنگام آيه فوق نازل گرديد و به همين دليل آن شب تاريخى به نام «ليلة المبيت» ناميده شده است.

«ابن عباس» مى گويد اين آيه هنگامى كه پيغمبر از مشركان كناره گرفته بود و با ابوبكر به سوى غار مى رفت در باره على(علیه السلام) كه در بستر پيغمبر خوابيده بود نازل شد.

«ابو جعفر اسكافى» مى گويد:(1)

جريان خوابيدن على(علیه السلام) در بستر پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به تواتر ثابت شده و غير از كسانى كه مسلمان نيستند و افراد سبك مغز آن را انكار نمى كنند.

علامۀ امینی در جلد دوم کتاب شریف «الغدير» ذيل آيه مورد بحث (صفحه 48 به بعد) مى نويسد:

ص: 372


1- . همان طور كه «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه، ج 3، ص: 270 ذكر كرده است.

«غزالى» در كتاب «احياء العلوم» جلد سوم صفحه 238 و «گنجى» در كتاب «كفاية الطالب» صفحه 114 و «صفورى» در کتاب «نزهة المجالس» جلد دوم صفحه 209 و «ابن صباغ مالكى» در کتاب «الفصول المهمة» صفحه 33، و «سبط ابن جوزى حنفى» در کتاب «تذكرة الخواص» صفحه 21و «شبلنجى» در کتاب «نور الأبصار» صفحه 86 و «احمد» در «مسند» جلد يك صفحه 348 و «تاريخ طبرى» جلد دوم صفحه 99 تا 101 و «ابن هشام» در «سيرة» جلد دوم صفحه 291 و «حلبى» در «سيره» و «تاريخ يعقوبى» جلد دوم صفحه 29 جريان «ليلة المبيت» را نقل كرده اند.

تفسير
فداكارى بزرگ در شب تاريخى هجرت

گر چه آيه فوق همان طور كه در شأن نزول آن ذكر شد، مربوط به ماجراى هجرت پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) و فداكارى على(علیه السلام) و خوابيدن او در بستر آن حضرت نازل شده، ولى هم چون ساير آيات قرآن، مفهوم و محتواى كلى و عمومى دارد. و در واقع نقطه مقابل چيزى است كه در آيات قبل در مورد منافقان وارد شده بود.

مى فرمايد: «از ميان مردم كسانى هستند كه جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند، و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است»؛ «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ».

آن گروه مردمى خودخواه و خودپسند و لجوج و معاند بودند كه از راه نفاق در بين مردم آبرويى كسب مى كردند، و در ظاهر خود را مؤمن و خيرخواه نشان مى دادند،

ص: 373

اما كردارشان پرده از روى گفتارشان بر مى داشت چرا كه جز فساد در زمين و نابود كردن حرث و نسل كار ديگرى نداشتند.

ولى اين گروه تنها با خدا معامله مى كنند و هر چه دارند حتى جان خود را به او مى فروشند و جز رضا و خشنودى او چيزى خريدار نيستند. و با فداكارى و ايثار آنهاست كه امر دين و دنيا اصلاح و حق زنده و پايدار مى شود و زندگى انسان گوارا و درخت اسلام بارور مى گردد.

جملۀ «وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» كه در حقيقت نقطه مقابل چيزى است كه در آيات قبل درباره منافقان مفسد فى الارض آمده بود «فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ» ممكن است اشاره به اين باشد كه خداوند در عين اين كه بخشنده جان به انسان است همان را خريدارى مى كند و بالاترين بها را كه همان خشنودى خويش است به انسان مى پردازد.

قابل توجه اين كه فروشنده «انسان» و خريدار خدا و متاع «جان» و بهاى معامله خشنودى ذات پاك اوست. در حالى كه در موارد ديگرى بهاى اين گونه معاملات را بهشت جاويدان و نجات از دوزخ ذكر كرده است مثلا مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ»؛ «خدا از مؤمنان جان ها و مالهايشان را خريدارى مى كند كه بهشت از آن آن ها باشد، در راه خدا پيكار مى كنند مى كشند و كشته مى شوند.»(1) و شايد به همين جهت است كه آيه مورد بحث با كلمۀ «من» تبعيضيه (وَ مِنَ النَّاسِ) شروع شده يعنى تنها بعضى از مردم هستند كه قادرند به اين كار فوق العاده دست زنند، و تنها بهايى را كه براى

ص: 374


1- . توبه / 111.

ايثار جان طالب باشند، همان خشنودى خدا بوده باشد، ولى در آيه 111 سوره توبه كه در بالا آورديم همه مؤمنان به معامله با خدا، در برابر بهشت جاويدان دعوت شده اند.

اين احتمال نيز در تفسير جملۀ «وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» و تناسب آن با آغاز آيه وجود دارد كه مى خواهد اين حقيقت را روشن سازد كه وجود اين چنين افراد وفادار و ايثارگر در ميان مردم، از رأفت و مهربانى خدا نسبت به بندگانش سرچشمه گرفته، زيرا اگر چنين انسان هاى از خود گذشته در جوامع انسانى وجود نداشته باشند، اركان دين و اجتماع فرو مى ريزد، ولى خداوند مهربان با اين دوستان ايثارگر خود، جلو خرابكارى دشمنان را مى گيرد.

به هر حال اين آيه با توجه به شأن نزولى كه مشروحا گفته شد، يكى از بزرگ ترين فضايل على(علیه السلام) است كه در اكثر منابع اسلامى آمده، و به قدرى چشمگير است كه معاويه، به خاطر دشمنى خاصى كه با على(علیه السلام) داشت طبق روايتى چنان از اين فضيلت ناراحت بود كه «سمرة بن جندب" را با چهارصد هزار درهم تطميع كرد كه بگويد اين آيه در باره عبد الرحمن بن ملجم، قاتل على(علیه السلام) (طبق حديث مجعولى) نازل شده، و آن منافق جنايت پيشه نيز چنين كرد، ولى همان طور كه انتظار مى رفت حتى يك نفر اين حديث مجعول را نپذيرفت (1).(2)

داستان ليلة المبيت

«شیخ طوسی» در کتاب «أمالی» از قول «ابن عباس» می نویسد:

ص: 375


1- . «داستان اين معامله را «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه، ج 4، ص: 73 نقل كرده است.
2- . مکارم شیرازی و همکاران، ناصر، تفسير نمونه، ج 2، ص: 78.

«اجْتَمَعَ الْمُشْرِكُونَ فِي دَارِ النَّدْوَةِ لِيَتَشَاوَرُوا فِي أَمْرِ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم)، فَأَتَى جَبْرَئِيلُ(علیه السلام) رَسُولَ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) وَ أَخْبَرَهُ الْخَبَرَ، وَ أَمَرَهُ أَنْ لَا يَنَامَ فِي مَضْجَعِهِ تِلْكَ اللَّيْلَةَ، فَلَمَّا أَرَادَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) الْمَبِيتَ أَمَرَ عَلِيّاً(علیه السلام) أَنْ يَبِيتَ فِي مَضْجَعِهِ تِلْكَ اللَّيْلَةَ، فَبَاتَ عَلِيٌّ(علیه السلام) وَ تَغَشَّى بِبُرْدٍ أَخْضَرَ حَضْرَمِيٍّ كَانَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) يَنَامُ فِيهِ، وَ جَعَلَ السَّيْفَ إِلَى جَنْبِهِ، فَلَمَّا اجْتَمَعَ أُولَئِكَ النَّفْرُ مِنْ قُرَيْشٍ يَطُوفُونَ وَ يَرْصُدُونَهُ وَ يُرِيدُونَ قَتْلَهُ، فَخَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) وَ هُمْ جُلُوسٌ عَلَى الْبَابِ، عَدَدُهُمْ خَمْسَةٌ وَ عِشْرُونَ رَجُلًا، فَأَخَذَ حَفْنَةً مِنَ الْبَطْحَاءِ ثُمَّ جَعَلَ يَذُرُّهَا عَلَى رُءُوسِهِمْ هُوَ يَقْرَأُ «يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ» حَتَّى بَلَغَ «فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ»(1) فَقَالَ لَهُمْ قَائِلٌ: مَا تَنْظُرُونَ قَدْ وَ اللَّهِ خِبْتُمْ وَ خَسِرْتُمْ، وَ اللَّهِ لَقَدْ مَرَّ بِكُمْ وَ مَا مِنْكُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ جَعَلَ عَلَى رَأْسِهِ تُرَاباً. فَقَالُوا: وَ اللَّهِ مَا أَبْصَرْنَاهُ. قَالَ: فَأَنْزَلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ «وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُخَيْرُ الْماكِرِينَ»(2)؛(3) مشركان در دار الندوة گرد آمدند تا دربارۀ قتل رسول خدا مشورت كنند.آن گاه جبرئيل(علیه السلام) به نزد رسول خدا آمد و او را از آن آگاه كرد و فرمان داد كه در آن شب در بستر خويش نخوابد.پس هنگامى كه رسول خدا خواست شبانه حركت كند به على(علیه السلام) فرمود تا آن شب را در بستر او بخوابد. پس على(علیه السلام) خوابيد و پارچۀ برد سبز حضرمى را كه رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در آن مى خوابيد به خود پيچيد و شمشير را در كنارش گذاشت وقتى آن گروه قريشى گرد آمده و در كمين بودند تا آن حضرت را به قتل برسانند رسول خدا بيرون آمد درحالى كه آنان بر در نشسته بودند و شمارشان بيست و پنج تن بود. پس يك مشت از خاك بطحاء را در برگرفت و آن را بر سر ايشان پاشيد و اين آيه ها را خواند: «يس*`وَ اَلْقُرْآنِ

ص: 376


1- . يس / 1 و 2 و 9.
2- . أنفال / 30.
3- . طوسى، محمد بن حسن، أمالي، ص: 446.

اَلْحَكِيمِ... فَأَغْشَيْنٰاهُمْ فَهُمْ لاٰ يُبْصِرُونَ»؛ آن گاه شخصى به آنان گفت: منتظر نباشيد. به خدا سوگند به خطا رفتيد و زيان كرديد. به خدا سوگند او از شما گذشت و هيچ مردى از شما نماند كه بر سرش خاك نريخته باشد. آنان گفتند: به خدا سوگند كه ما او را نديديم. آن گاه خداوند چنين نازل فرمود: و هنگامى كه كافران با تو خدعه كردند كه تو را حبس كنند يا بكشند يا بيرونت كنند خدا هم مكر ورزيد كه خدا بهترين مكر كنندگان است.»

«شیخ مفید» نیز در روایتی دیگر می نویسد:

امام علی بن الحسین (امام سجاد)(علیه السلام) ذیل آیۀ شریفۀ «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ»(1) می فرماید: «نَزَلَتْ فِي عَلِيٍّ(علیه السلام) حِينَ بَاتَ عَلَى فِرَاشِ رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم)؛(2) این آیه در شأن حضرت علی(علیه السلام) نازل شد هنگامی که در بستر رسول خدا (در لیلة المبیت) خوابید.»

و از جمله فضائل آن حضرت(علیه السلام) اينست كه هنگامى كه پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به واسطۀ انجمنى كه از قريش براى كشتن آن حضرت فراهم شد (و از هر قبيله كه در مكه بود يكتن را براى انجام اين كار برگزيدند كه همگان به طور دسته جمعى خونش را بريزند) مأمور شد از مكه به مدينه هجرت كند و نمى توانست در برابر آن ها آشكارا از مكه بيرون رود، و خواست در پنهانى و بى خبرى آنان خارج گردد، تا از شر آن ها آسوده ماند (تنها) به أمير المؤمنين گزارش كار خود را داد (و جز او كسى را آگاه نكرد) و او را وادار بدفاع از خويشتن كرد، به اين گونه كه (دستور داد) در بستر او بخوابد، به

ص: 377


1- . «و از مردم كسى است كه مي فروشد جان خود را در پى خوشنودى خدا، و خدا است مهربان ببندگان» (بقرة / 207)
2- . مفيد، محمد بن محمد، الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، مترجم: رسولى محلاتى، ج 1، ص: 44.

این شکل كه مشرکان ندانند در بستر خوابيده و گمان كنند خود پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) است و مانند هر شب در جاى خود آرميده است.

پس أمير المؤمنين(علیه السلام) در آن شب جان خود را براى خداى تعالى در كف نهاد، و آن را در راه پيروى او بفروخت، و در راه پيامبر گرامي اش از جان گذشت، و اين به خاطر آن بود كه آن حضرت بدين وسيله از شر دشمنان رهائى يابد، و وجود شريفش از نقشه شوم كافران سالم بماند، و به هدف اساسى كه دعوت مردمان به خدا، و بر پا داشتن دين و آشكار ساختن آئين بود برسد.

بنابراین امام على(علیه السلام) به جاى رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در بستر خوابيد، و براى اين كه او را نشناسند با جامه خود را پيچد، (بدانسان كه اگر كسى او را مي ديد گمان نمي كرد جز پيغمبر(صلی الله علیه وآله وسلم) باشد) پس (از انجام آن چه گفته شد) آن ها كه براى كشتن رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) انجمن كرده بودند و همگى مسلح بودند سر رسيدند، و گرداگرد على(علیه السلام) پره زدند (و حلقه وار او را احاطه كردند) و چشم براه سپيده دم دقيقه شمارى مي كردند تا هوا روشن شود، و آشكارا او را بكشند، تا خونش هدر رود و پايمال گردد، زيرا چون بنى هاشم كشندگان او را بنگرند، و از هر قبيله و فاميلى كه در مكه بودند يك تن را در ميان كشندگان ببينند و همه را شريك در ريختن خون او بدانند، نتوانند كشندگان را بدان جرم بكشند، چون به خاطر كشته شدن يك تن نتوانند با همه قبائل بستيزه و نبرد درآيند، و (با اين نقشه زيركانه اى كه كشيده بودند) تنها فداكارى على(علیه السلام) بود كه سبب رهائى يافتن(صلی الله علیه وآله وسلم) از دست آنان گرديد، و جلوگير از ريخته شدن خون آن حضرت شد، و در نتيجه توانست دستور پروردگار خويشتن را انجام دهد، (و مردم را به خداى يگانه راهنمائى كند).

ص: 378

اگر امير المؤمنين(علیه السلام) نبود و آن فداكارى را نمي كرد، كار تبليغ (و رساندن احكام) رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) به پايان نمي رسيد، و عمرش كفاف انجام آن را نمي داد و دشمنان و رشگ بران آن حضرت بر او چيره و پيروز مي شدند، (از اين رو على(علیه السلام) در بستر خوابيد، و آن ها نيز بى آنكه از جريان آگاه باشند و گمان ببرند كه او على(علیه السلام) است، در اطراف او چشم براه سپيده و روشنى هوا بودند) چون صبح شد و ناگهان به سوى او يورشبردند، على(علیه السلام) برخاسته به آن ها حمله ور شد، آن ها كه (باور نداشتند آن مرد خفته على باشد، همين كه) او را ديدند پراكنده شده و بازگشتند، و انديشۀ شومشان در باره رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) نقش بر آب شد، و رشته تدبيرشان يكسره از هم گسيخت و آرزوهائى كه به دنبال اين كار در سر پرورانده بودند، جملگى بر باد رفت و با آن پيش بينى كه پيغمبر اكرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: و آن فداكارى كه على(علیه السلام) كرد نظم و ترتيب ايمان بر جاى ماند، و بينى شيطان به خاك ماليده شد، و دشمنان دين و آئين سرافكنده گشتند، و اين براى أمير المؤمنين صلوات اللَّه عليه منقبتى است بى نظير، و كسى در اين باره هم باز و در اين فضيلت انباز او نگشت، و مانند او در اين راه كسى از جان نگذشت.

64. امام علی(علیه السلام) واهمیت جهاد

اشاره

وقتى خبر تهاجم سربازان معاويه به شهر «انبار»(1)

در سال 38 هجرى و سستى مردم به امام علی(علیه السلام) ابلاغ شد، آن حضرت فرمود:

«أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ وَ هُوَ لِبَاسُ

ص: 379


1- . انبار، شهرى مرزى بين عراق و شام در 72 كيلو مترى بغداد، در كرانه شرقى فرات، مقابل شهر (هيت) بود.

التَّقْوَى وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمِلَهُ الْبَلَاءُ وَ دُيِّثَ بِالصَّغَارِ وَ الْقَمَاءَةِ وَ ضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالْإِسْهَابِ وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْيِيعِ الْجِهَادِ وَ سِيمَ الْخَسْفَ وَ مُنِعَ النَّصَفَ؛ أَلَا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلَى قِتَالِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ لَيْلًا وَ نَهَاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلَاناً وَ قُلْتُ لَكُمُ اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ قَطُّ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغَارَاتُ وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطَانُ- [فَهَذَا] وَ هَذَا أَخُو غَامِدٍ [وَ] قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ الْأَنْبَارَ وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ وَ أَزَالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَ الْأُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قلب ها وَ قَلَائِدَهَا وَ رُعُثَهَا مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلَّا بِالاسْتِرْجَاعِ وَ الِاسْتِرْحَامِ؛ ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ مَا نَالَ رَجُلًا مِنْهُمْ كَلْمٌ وَ لَا أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً فَيَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ مِنَ اجْتِمَاعِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمَى يُغَارُ عَلَيْكُمْ وَ لَا تُغِيرُونَ وَ تُغْزَوْنَ وَ لَا تَغْزُونَ وَ يُعْصَى اللَّهُ وَ تَرْضَوْنَ فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ قُلْتُمْ هَذِهِ حَمَارَّةُ الْقَيْظِ أَمْهِلْنَا يُسَبَّخْ عَنَّا الْحَرُّ وَ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي الشِّتَاءِ قُلْتُمْ هَذِهِ صَبَارَّةُ الْقُرِّ أَمْهِلْنَا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ؛ يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لَا رِجَالَ حُلُومُ الْأَطْفَالِ وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ مَعْرِفَةً وَ اللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً قَاتَلَكُمُ اللَّهُ لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأْيِي بِالْعِصْيَانِ وَ الْخِذْلَانِ حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَيْشٌ إِنَّ ابْنَ أَبِي طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ وَ لَكِنْ لَا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ للهِ أَبُوهُمْ وَ هَلْ

ص: 380

أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَاماً مِنِّي لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ وَ ها أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ وَ لَكِنْ لَا رَأْيَ لِمَنْ لَا يُطَاع؛(1) «پس از ستايش پروردگار، جهاد در راه خدا، درى از درهاى بهشت است، كه خدا آن را به روى دوستان مخصوص خود گشوده است. جهاد، لباس تقوا، و زره محكم، و سپر مطمئن خداوند است، كسى كه جهاد را ناخوشايند دانسته و ترك كند، خدا لباس ذلّت و خوارى بر او مى پوشاند، و دچار بلا و مصيبت مى شود و كوچك و ذليل مى گردد، دل او در پرده گمراهى مانده و حق از او روى مى گرداند، به جهت ترك جهاد، به خوارى محكوم و از عدالت محروم است. آگاه باشيد! من شب و روز، پنهان و آشكار، شما را به مبارزه با شاميان دعوت كردم و گفتم پيش از آن كه آن ها با شما به جنگند با آنان نبرد كنيد، به خدا سوگند، هر ملّتى كه درون خانه خود مورد هجوم قرار گيرد، ذليل خواهد شد، اما شما سستى به خرج داديد، و خوارى و ذلّت پذيرفتيد، تا آن جا كه دشمن پى در پى به شما حمله كرد و سر زمين هاى شما را تصرّف نمود. و اينك، فرمانده معاويه، (مرد غامدى)(2) با لشكرش وارد شهر انبار شده و فرماندار من، «حسّان بن حسّان بكرى» را كشته و سربازان شما را از مواضع مرزى بيرون رانده است. به من خبر رسيده كه مردى از لشكر شام به خانه زنى مسلمان و زنى غير مسلمان كه در پناه حكومت اسلام بوده وارد شده، و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشواره هاى آن ها را به غارت برده، در حالى كه هيچ وسيله اى براى دفاع، جز گريه و التماس كردن، نداشته اند. لشكريان شام با غنيمت فراوان رفتند بدون اين كه حتّى يك نفر آنان، زخمى بردارد، و يا قطره خونىاز او ريخته شود، اگر براى اين حادثه تلخ، مسلمانى از روى تأسف بميرد، ملامت

ص: 381


1- . شریف رضی، نهج البلاغة، تصحیح: صبحی صالح، ص: 70.
2- . سفيان بن عوف غامدى، از سرداران معاويه و اهل يمن بود، غامد نام قبيله اى در يمن است.

نخواهد شد، و از نظر من سزاوار است!. شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند، اين واقعيّت قلب انسان را مى ميراند و دچار غم و اندوه مى كند كه شاميان در باطل خود وحدت دارند، و شما در حق خود متفرّقيد. زشت باد روى شما و از اندوه رهايى نيابيد كه آماج تير بلا شديد!. به شما حمله مى كنند، شما حمله نمى كنيد؟! با شما مى جنگند، شما نمى جنگيد؟! اين گونه معصيت خدا مى شود و شما رضايت مى دهيد؟ وقتى در تابستان فرمان حركت به سوى دشمن مى دهم، مى گوييد هوا گرم است، مهلت ده تا سوز گرما بگذرد، و آن گاه كه در زمستان فرمان جنگ مى دهم، مى گوييد هوا خيلى سرد است بگذار سرما برود. همه اين بهانه ها براى فرار از سرما و گرما بود؟ وقتى شما از گرما و سرما فرار مى كنيد، به خدا سوگند كه از شمشير بيش تر گريزانيد!»

مظلوميّت امام(علیه السلام)، و علل شكست كوفيان

اى مرد نمايان نامرد! اى كودك صفتان بى خرد كه عقل هاى شما به عروسان پرده نشين شباهت دارد! چقدر دوست داشتم كه شما را هرگز نمى ديدم و هرگز نمى شناختم! شناسايى شما- سوگند به خدا- كه جز پشيمانى حاصلى نداشت، و اندوهى غم بار سر انجام آن شد.

خدا شما را بكشد كه دل من از دست شما پر خون، و سينه ام از خشم شما مالامال است! كاسه هاى غم و اندوه را، جرعه جرعه به من نوشانديد، و با نافرمانى و ذلّت پذيرى، رأى و تدبير مرا تباه كرديد، تا آن جا كه قريش در حق من گفت:

«بى ترديد پسر ابى طالب مردى دلير است، ولى دانش نظامى ندارد» خدا

ص: 382

پدرشان (1) را مزد دهد، آيا يكى از آن ها تجربه هاى جنگى سخت و دشوار مرا دارد؟ يا در پيكار توانست از من پيشى بگيرد؟ هنوز بيست سال نداشتم، كه در ميدان نبرد حاضر بودم، هم اكنون كه از شصت سال گذشته ام، اما دريغ، آن كس كه فرمانش را اجرا نكنند، رأيى نخواهد داشت.(2)

65. پيشگوئى از مصائب در كتاب امير المؤمنين(علیه السلام)

ابن عباس گفت: روزى در ذى قار خدمت امير المؤمنين(علیه السلام) وارد شدم. حضرت كتابى را برايم بيرون آورد و فرمود: اى ابن عباس، اين كتابى است كه پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بر من املا فرموده و دست خطّ خودم است.

عرض كردم: يا امير المؤمنين، آن را برايم بخوان. حضرت آن را خواند و در آن بود همه آن چه از زمان رحلت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) تا زمان شهادت امام حسين(علیه السلام) اتفاق افتاده و اين كه چگونه كشته مى شود و چه كسى او را مى كشد و چه كسى او را يارى مى كند و چه كسانى همراه او شهيد مى شوند. آن حضرت بشدت گريه كرد و مرا به گريه در آورد.

از جمله آن چه برايم خواند اين بود كه با خود آن حضرت چه مى كنند، و چگونه حضرت زهرا(س) شهيد مى شود، و چگونه پسرش امام حسن(علیه السلام) به شهادت مى رسد و چگونه امت به او غدر و حيله مى كنند. وقتى كيفيت قتل امام حسين(علیه السلام)

ص: 383


1- . جمله دعائيّه است كه گاه در نكوهش و كنايه زدن بكار مى رود.
2- . شریف رضی، نهج البلاغة، مترجم: دشتی، ص: 77.

را خواند بسيار گريست، و سپس آن كتاب را بست، و بقيه آن چه تا روز قيامت واقع مى شود باقى ماند(1).(2)

66. تعاملات خلفاء با فاطمه زهرا(س)

علمای اهل سنت، حديثى در كتاب هاى مختلف خود از پيامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) به اين مضمون نقل كرده اند كه فرمود:

«نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة؛ ما پيامبران ارثى از خود به يادگار نمى گذاريم، و آن چه از ما بماند بايد به عنوان صدقه در راه خدا مصرف شود.» و گاه آن را با حذف جمله اول، به صورت «ما تركناه صدقة» نقل كرده اند.

سند اين حديث غالبا در كتب معروف اهل سنت به «ابو بكر» منتهى مى شود كه بعد از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) زمام امورمسلمين را به دست گرفت، و هنگامى كه حضرت فاطمه(س) و يا بعضى از همسران پيامبر ميراث خود را از او خواستند او به استناد اين حديث از دادن ميراث به آنان سر باز زد!(3)

قابل توجه اين كه در مدرك اخير در حديثى از عايشه چنين مى خوانيم:

«فاطمه(س) و عباس (بعد از وفات پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نزد ابوبكر آمدند و ميراثشان از پيامبر را مى خواستند، و آن ها در آن موقع زمينشان را در «فدك» و سهمشان را از «خيبر» مطالبه مى كردند، ابوبكر گفت: من از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) شنيدم كه گفت:ما چيزى را

ص: 384


1- . در كتاب فضائل: در آن كتاب آن چه شده و آن چه تا روز قيامت خواهد شد نوشته شده بود.
2- . انصاری زنجانی، اسماعیل، أسرار آل محمد(علیهم السلام) (ترجمه کتاب سلیم بن قیس هلالی؛ اولین کتاب شیعه در زمان امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)، ص: 624.
3- . اين حديث را «مسلم» در صحيح خود (جلد 3، كتاب الجهاد و السير، صفحه 1379) و «بخارى» در جزء هشتم «كتاب الفرائض» (صفحه 185) و گروهى ديگر در كتاب هاى خود آورده اند.

به ارث نمى گذاريم و آن چه از ما بماند صدقه است... هنگامى كه فاطمه(س) اين سخن را شنيد با حالتى خشمگين ابوبكر را ترك كرد و تا آخر عمر با او يك كلمه سخن نگفت(1).

البته اين حديث از جهات مختلفى قابل نقد و بررسى است، ولى آن چه در حوصله اين تفسير مى گنجد امور زير است:

1. اين حديث با متن قرآن سازگار نيست، و طبق قواعد اصولى كه در دست داريم هر حديثى كه موافق" كتاب اللَّه" نباشد از درجه اعتبار ساقط است، و نمى توان به عنوان حديث پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و يا سائر معصومين(علیهم السلام) روى آن تكيه كرد.

در آيات فوق خوانديم سليمان از داود ارث برد، و ظاهر آيه مطلق است و اموال را نيز شامل مى شود.

و در مورد «يحيى» و «زكريا» مى خوانيم: «يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ»؛(2) «فرزندى به من عنايت كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد.»

مخصوصا در مورد «زكريا» بسيارى از مفسران روى جنبه هاى مالى تكيه كرده اند.

به علاوه ظاهر آيات «ارث» در قرآن مجيد عام است و همه را شامل مى شود.

و شايد به همين دليل «قرطبى» از دانشمندان معروف اهل سنت ناچار شده است كه حديث را به عنوان فعل غالب و اكثر بگيرد نه عام و گفته است اين مانند

ص: 385


1- . ابی عبدالله محمد بن اسما عیل البخا ری، الجامع الصحيح، جزء 8، ص: 185.
2- . مريم / 6.

جمله اى است كه عرب مى گويد انا معشر العرب اقرى الناس للضيف:" ما جمعيت عرب از همه مردم مهمان نوازتريم (در حالى كه اين يك حكم عمومى نيست)(1).

ولى روشن است كه اين سخن ارزش اين حديث را نفى مى كند، زيرا اگر در مورد سليمان و يحيى به اين عذر متوسل شويم مشمول آن نسبت به موارد ديگر نيز قطعى نيست.

2. روايت فوق معارض با روايات ديگرى است كه نشان مى دهد ابوبكر تصميم گرفت" فدك" را به" فاطمه"(س) بازگرداند، ولى ديگران مانع شدند، چنان كه در «سيره حلبى» مى خوانيم:

«فاطمه(س) دختر پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نزد ابوبكر آمد در حالى كه او بر منبر بود، گفت: اى ابوبكر آيا اين در كتاب خدا است كه دخترت از تو ارث ببرد و من از پدرم ارث نبرم، ابوبكر گريه كرد و اشكش جارى شد، سپس از منبر پائين آمد، و نامه اى داير به واگذارى فدك به فاطمه(س) نوشت، در اين حال عمر وارد شد گفت: اين چيست؟ گفت: نامه اى نوشتم كه ميراث فاطمه(س) را از پدرش به او واگذارم، عمر گفت: اگر اين كار را كنى از كجا هزينه نبرد با دشمنان را فراهم مى سازى در حالى كه عرب بر ضد تو قيام كرده است؟ سپس عمر نامه را گرفت و پاره كرد!.»(2)

چگونه ممكن است نهى صريحى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) باشد و ابوبكر به خود جرات مخالفت را بدهد؟ و چرا عمر استناد به نيازهاى جنگى كرد و استناد به روايت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) ننمود؟

ص: 386


1- . قرطبى، محمد بن احمد، الجامع لأحکام القرآن، ج 7، ص: 4880.
2- . حلبی، علی بن ابراهیم، السیرة الحلبیة فی سیرة الأمین المأ مون، ج 3، ص: 391.

بررسى دقيق روايت فوق نشان مى دهد كه مسأله نهى پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) مطرح نبوده، مهم در اين جا مسائل سياسى روز بوده است، و همين ها است كه انسان را به ياد گفتار ابن ابى الحديد دانشمند معتزلى مى اندازد، مى گويد: از استادم" على بن فارقى" پرسيدم: آيا فاطمه(س) در ادعاى خود راست مى گفت؟ پاسخ داد آرى گفتم پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد، با اين كه وى را صادق و راست گو مى شمرد؟! استادم تبسم پر معنايى كرد و سخن لطيف زيبايى گفت، با اين كه او عادت به مزاح شوخى نداشت گفت: لو اعطاها اليوم فدك بمجرد دعواها لجائت اليه غدا و ادعت لزوجها الخلافة! و زحزحته عن مقامه و لم يمكنه الاعتذار و الموافقة بشى ء؛ اگر امروز فدكرا به ادعاى فاطمه(س) به او مى داد، فردا مى آمد و خلافت را براى همسرش ادعا مى كرد! و ابوبكر را از مقامش متزلزل مى ساخت و او نه عذرى براى بازگو كردن داشت و نه امكان موافقت!.»(1)

3. روايت معروفى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در بسيارى از كتب اهل سنت و شيعه آمده است كه «العلماء ورثة الانبياء؛ دانشمندان وارثان پيامبرانند.»(2)

و نيز از پيامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده كه: «ان الانبياء لم يورثوا دينارا و لا درهما؛ پيامبران درهم و دينارى از خود بيادگار نگذاردند.»(3)

از مجموع اين دو حديث چنين به نظر مى رسد كه هدف اصلى اين بوده كه روشن سازند افتخار انبياء و سرمايه آن ها علم و دانش بوده است، و مهم ترين چيزى كه از خود به يادگار گذاشتند، برنامه هدايت بود، و كسانى كه سهم بيش ترى از اين

ص: 387


1- . ابن ابي الحديد، عبدالحميدبن هبة الله، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص: 284.
2- . ترمذی، محمد بن عیسی، الجامع الصحیح، باب العلم، حديث 19.
3- . کلینی، محمد بن یعقوب، اصول كافى، ج 1، باب صفة العلم، حديث 2.

علم و دانش را بر گرفتند، وارثان اصلى پيامبرانند، بى آن كه نظر به اموالى داشته باشد كه از آنان به يادگار باقى مى ماند، بعدا اين حديث نقل به معنى شده و سوء تعبير از آن گرديده و احتمالا جمله ما تركناه صدقه كه استنباط بعضى از روايت بوده است بر آن افزوده اند.

براى اين كه سخن به درازا نكشد گفتار خود را با بحثى از مفسر معروف اهل سنت «فخر رازى» كه در ذيل آيه 11 سوره نساء آورده است پايان مى دهيم:

او مى گويد: يكى از تخصيص هايى كه بر اين آيه (آيه ارث فرزندان) وارد شده است، چيزى است كه مذهب اكثر مجتهدين (اهل سنت) است، كه پيامبران(علیهم السلام) چيزى به ارث نمى گذارند و شيعه (عموما) در اين بحث مخالفت كرده اند روايت شده است هنگامى كه «فاطمه(س)» ميراث خود را مطالبه كرد، آن ها به استناد حديثى از پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) که می فرماید: «نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه» او را از ارث خود باز داشتند، در اين هنگام فاطمه(س) به عموم آيه فوق (آيه ارث فرزندان) استدلال كرد، گويى مى خواست به اين حقيقت اشاره كند كه عموم قرآن را نمى شود با خبر واحد تخصيص زد.

سپس «فخر رازى» مى افزايد: شيعه مى گويند: به فرض كه تخصيص قرآن به خبر واحد جايز باشد در اين جا به سه دليل جايز نيست:

نخست اين كه: اين بر خلاف صريح قرآن است كه مى گويد «زكريا» از خدا تقاضا كرد فرزندى به او بدهد كه از وى و «آل يعقوب" ارث ببرد، و هم چنين قرآن مى گويد: سليمان از داود ارث برد، زيرا نمى توان اين آيات را حمل بر وراثت علم و دين كرد، چون اين يك نوع وراثت مجازى است، چرا كه اين پيامبران، علم و دين

ص: 388

را به فرزندان خود آموختند نه آن كه از خود گرفتند و به آن ها واگذار كردند، وراثت حقيقى تنها در مال تصور مى شود (كه از كسى بگيرند و به ديگرى بدهند).

ديگر اين كه: چگونه ممكن است" ابو بكر" از اين مسأله كه نيازى به آن نداشته است آگاه باشد، اما فاطمه و على و عباس كه از بزرگ ترين زاهدان و دانشمندان بودند و با مسأله وراثت پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) سر و كار داشتند از آن بي خبر بمانند؟ چگونه ممكن است پيامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) اين حديث را به كسى تعليم كرده باشد كه نيازى نداشته و از كسى كه نياز داشته دريغ دارد؟.

سوم اين كه: جملۀ «ما تركناه صدقة» دنباله «لا نورث» است و مفهومش اين است اموالى را كه به عنوان صدقه اختصاص داده ايم در دائره ميراث قرار نمى گيرد نه غير آن....

سپس فخر رازى جواب كوتاهى به استدلال مشهور فوق مى دهد و مى گويد:

«فاطمه(س) بعد از گفتگو با ابو بكر، به آن گفتگو راضى شد، علاوه بر اين اجماع بر اين منعقد شده است كه سخن ابوبكر درست است!.»(1)

ولى روشن است كه پاسخ فخر رازى درخور استدلال هاى فوق نيست، زيرا همان گونه كه از منابع معروف و معتبر اهل سنت در بالا نقل كرديم فاطمه(س) نه تنها راضى نشد، بلكه چنان خشمگين گشت كه تا پايان عمر يك كلمه با ابوبكر سخن نگفت.

از اين گذشته چگونه ممكن است اجماعى در اين مسأله باشد با اين كه

ص: 389


1- . فخر رازى، محمد بن عمر، التفسير الکبیر، ج 9، ص: 210.

شخصيتى هم چون على و فاطمه(س) و عباس كه در كانون وحى پرورش يافته اند با آن مخالفت كرده باشند؟!

67. امام حسین(علیه السلام)، اسوه مقاومت و جهاد فی سبیل الله

در کتاب «بحار الانوار» به نقل از کتاب «عیون الأخبار الرضا(علیه السلام)» آمده است:

«دَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) وَ عِنْدَهُ أُبَيُّ بْنُ كَعْبٍ فَقَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه وآله وسلم) مَرْحَباً بِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَا زَيْنَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ قَالَ لَهُ أُبَيُّ وَ كَيْفَ يَكُونُ يَا رَسُولَ اللَّهِ زَيْنَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ أَحَدٌ غَيْرُكَ فَقَالَ يَا أُبَيُّ وَ الَّذِي بَعَثَنِي بِالْحَقِّ نَبِيّاً إِنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ فِي السَّمَاءِ أَكْبَرُ مِنْهُ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّهُ لَمَكْتُوبٌ عَنْ يَمِينِ عَرْشِ اللَّهِ مِصْبَاحُ هُدًى وَ سَفِينَةُ نَجَاةٍ وَ إِمَامٌ غَيْرُ وَهْنٍ (1) وَ عِزٌّ وَ فَخْرٌ وَ عِلْمٌ وَ ذُخْرٌ وَ إِنَّ اللَّهَ عزّ و جلّ رَكَّبَ فِي صُلْبِهِ نُطْفَةً طَيِّبَةً مُبَارَكَةً زَكِيَّةً وَ لَقَدْ لُقِّنَ دَعَوَاتٌ مَا يَدْعُو بِهِنَّ مَخْلُوقٌ إِلَّا حَشَرَهُ اللَّهُ عزّ و جلّ مَعَهُ وَ كَانَ شَفِيعَهُ فِي آخِرَتِهِ وَ فَرَّجَ اللَّهُ عَنْهُ كَرْبَهُ وَ قَضَى بِهَا دَيْنَهُ وَ يَسَّرَ أَمْرَهُ وَ أَوْضَحَ سَبِيلَهُ وَ قَوَّاهُ عَلَى عَدُوِّهِ وَ لَمْ يَهْتِكْ سِتْرَهُ فَقَالَ لَهُ أُبَيُّ بْنُ كَعْبٍ مَا هَذِهِ الدَّعَوَاتُ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ تَقُولُ إِذَا فَرَغْتَ مِنْ صَلَاتِكَ وَ أَنْتَ قَاعِدٌ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِكَلِمَاتِكَ وَ مَعَاقِدِ عَرْشِكَ وَ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ وَ أَنْبِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ أَنْ تَسْتَجِيبَ لِي فَقَدْ رَهِقَنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً فَأَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ لِي مِنْ عُسْرِي يُسْراً فَإِنَّ اللَّهَ عزّ و جلّ يُسَهِّلُ أَمْرَكَ وَ يَشْرَحُ صَدْرَكَ وَ يُلَقِّنُكَ شَهَادَةَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ عِنْدَ خُرُوجِ نَفْسِكَ قَالَ لَهُ أُبَيٌّ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَمَا هَذِهِ النُّطْفَةُ الَّتِي فِي صُلْبِ حَبِيبِي الْحُسَيْنِ قَالَ مَثَلُ هَذِهِ النُّطْفَةِ كَمَثَلِ الْقَمَرِ وَ هِيَ نُطْفَةُ تَبْيِينٍ وَ بَيَانٍ يَكُونُ مَنِ اتَّبَعَهُ

ص: 390


1- . في هامش المصدر المطبوع: «و امام خير و هو فخر» بدل« و امام غير وهن و عز و فخر» نقلا من بعض النسخ العتيقة المصحّحة.

رَشِيداً وَ مَنْ ضَلَّ عَنْهُ هَوِيّاً قَالَ فَمَا اسْمُهُ وَ مَا دُعَاؤُهُ قَالَ اسْمُهُ عَلِيٌّ وَ دُعَاؤُهُ يَا دَائِمُ يَا دَيْمُومُ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا كَاشِفَ الْغَمِّ وَ يَا فَارِجَ الْهَمِّ وَ يَا بَاعِثَ الرُّسُلِ وَ يَا صَادِقَ الْوَعْدِ مَنْ دَعَا بِهَذَا الدُّعَاءِ حَشَرَهُ اللَّهُ عزّ و جلّ مَعَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ كَانَ قَائِدَهُ إِلَى الْجَنَّةِ قَالَ لَهُ أُبَيٌّ يَا رَسُولَ اللَّهِ فَهَلْ لَهُ مِنْ خَلَفٍ وَ وَصِيٍّ قَالَ نَعَمْ لَهُ مَوَارِيثُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَالَ مَا مَعْنَى مَوَارِيثِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ الْقَضَاءُ بِالْحَقِّ وَ الْحُكْمُ بِالدِّيَانَةِ وَ تأويل الْأَحْكَامِ وَ بَيَانُ مَا يَكُونُ قَالَ فَمَا اسْمُهُ قَالَ اسْمُهُ مُحَمَّدٌ وَ إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لَتَسْتَأْنِسُ بِهِ فِي السَّمَاوَاتِ وَ يَقُولُ فِي دُعَائِهِ اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ لِي عِنْدَكَ رِضْوَانٌ وَ وُدٌّ فَاغْفِرْ لِي وَ لِمَنْ تَبِعَنِي مِنْ إِخْوَانِي وَ شِيعَتِي وَ طَيِّبْ مَا فِي صُلْبِي فَرَكَّبَ اللَّهُ عزّ و جلّ فِي صُلْبِهِ نُطْفَةً مُبَارَكَةً زَكِيَّةً وَ أَخْبَرَنِي(علیه السلام) أَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى طَيَّبَ هَذِهِ النُّطْفَةَ وَ سَمَّاهَا عِنْدَهُ جَعْفَراً وَ جَعَلَهُ هَادِياً مَهْدِيّاً رَاضِياً مَرْضِيّاً يَدْعُو رَبَّهُ فَيَقُولُ فِي دُعَائِهِ يَا دَانِ غَيْرَ مُتَوَانٍ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ اجْعَلْ لِشِيعَتِي مِنَ النَّارِ وِقَاءً وَ لَهُمْ عِنْدَكَ رِضًا وَ اغْفِرْ ذُنُوبَهُمْ وَ يَسِّرْ أُمُورَهُمْ وَ اقْضِ دُيُونَهُمْ وَ اسْتُرْ عَوْرَاتِهِمْ وَ هَبْ لَهُمُ الْكَبَائِرَ الَّتِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ يَا مَنْ لَا يَخَافُ الضَّيْمَ وَ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ اجْعَلْ لِي مِنْ كُلِّ غَمٍّ فَرَجاً مَنْ دَعَا بِهَذَا الدُّعَاءِ حَشَرَهُ اللَّهُ عزّ و جلّ أَبْيَضَ الْوَجْهِ مَعَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ إِلَى الْجَنَّةِ يَا أُبَيُّ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى رَكَّبَ عَلَى هَذِهِ النُّطْفَةِ نُطْفَةً زَكِيَّةً مُبَارَكَةً طَيِّبَةً أَنْزَلَ عَلَيْهَا الرَّحْمَةَ وَ سَمَّاهَا عِنْدَهُ مُوسَى قَالَ لَهُ أُبَيٌّ يَا رَسُولَ اللَّهِ كَأَنَّهُمْ يَتَوَاصَفُونَ وَ يَتَنَاسَلُونَ وَ يَتَوَارَثُونَ وَ يَصِفُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً فَقَالَ وَصَفَهُمْ لِي جَبْرَئِيلُ عَنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ جَلَّ جَلَالُهُ قَالَ فَهَلْ لِمُوسَى مِنْ دَعْوَةٍ يَدْعُو بِهَا سِوَى دُعَاءِ آبَائِهِ قَالَ نَعَمْ يَقُولُ فِي دُعَائِهِ يَا خَالِقَ الْخَلْقِ وَ بَاسِطَ الرِّزْقِ وَ فَالِقَ الْحَبِّ وَ بَارِئَ النَّسَمِ وَ مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ وَ دَائِمَ الثَّبَاتِ وَ مُخْرِجَ النَّبَاتِ افْعَلْ بِي مَا أَنْتَ أَهْلُهُ مَنْ دَعَا بِهَذَا الدُّعَاءِ قَضَى اللَّهُ لَهُ حَوَائِجَهُ وَ حَشَرَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ

ص: 391

مَعَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى رَكَّبَ فِي صُلْبِهِ نُطْفَةً مُبَارَكَةً طَيِّبَةً زَكِيَّةً مَرْضِيَّةً وَ سَمَّاهَا عِنْدَهُ عَلِيّاً يَكُونُ للهِ فِي خَلْقِهِ رَضِيّاً فِي عِلْمِهِ وَ حُكْمِهِ وَ يَجْعَلُهُ حُجَّةً لِشِيعَتِهِ يَحْتَجُّونَ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ لَهُ دُعَاءٌ يَدْعُو بِهِ اللَّهُمَّ أَعْطِنِي الْهُدَى وَ ثَبِّتْنِي عَلَيْهِ وَ احْشُرْنِي عَلَيْهِ آمِناً أَمْنَ مَنْ لَا خَوْفَ عَلَيْهِ وَ لَا حَزَنَ وَ لَا جَزَعَ إِنَّكَ أَهْلُ التَّقْوى وَ أَهْلُ الْمَغْفِرَةِ وَ إِنَّ اللَّهَ عزّ و جلّ رَكَّبَ فِي صُلْبِهِ نُطْفَةً مُبَارَكَةً زَكِيَّةً مَرْضِيَّةً وَ سَمَّاهَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ فَهُوَ شَفِيعُ شِيعَتِهِ وَ وَارِثُ عِلْمِ جَدِّهِ لَهُ عَلَامَةٌ بَيِّنَةٌ وَ حُجَّةٌ ظَاهِرَةٌ إِذَا وُلِدَ يَقُولُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ يَقُولُ فِي دُعَائِهِ يَا مَنْ لَا شَبِيهَ لَهُ وَ لَا مِثَالَ أَنْتَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ وَ لَا خَالِقَ إِلَّا أَنْتَ تُفْنِي الْمَخْلُوقِينَ وَ تَبْقَى أَنْتَ حَلُمْتَ عَمَّنْ عَصَاكَ وَ فِي الْمَغْفِرَةِ رِضَاكَ مَنْ دَعَا بِهَذَا الدُّعَاءِ كَانَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ شَفِيعَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى رَكَّبَ فِي صُلْبِهِ نُطْفَةً لَا بَاغِيَةً وَ لَا طَاغِيَةً بَارَّةً مُبَارَكَةً طَيِّبَةً طَاهِرَةً سَمَّاهَا عِنْدَهُ عَلِيَّ بْنَ مُحَمَّدٍ فَأَلْبَسَهَا السَّكِينَةَ وَ الْوَقَارَ وَ أَوْدَعَهَا الْعُلُومَ وَ كُلَّ سِرٍّ مَكْتُومٍ مَنْ لَقِيَهُ وَ فِي صَدْرِهِ شَيْ ءٌ أَنْبَأَهُ بِهِ وَ حَذَّرَهُ مِنْ عَدُوِّهِ وَ يَقُولُ فِي دُعَائِهِ يَا نُورُ يَا بُرْهَانُ يَا مُنِيرُ يَا مُبِينُ يَا رَبِّ اكْفِنِي شَرَّ الشُّرُورِ وَ آفَاتِ الدُّهُورِ وَ أَسْأَلُكَ النَّجَاةَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ مَنْ دَعَا بِهَذَا الدُّعَاءِ كَانَ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ شَفِيعَهُ وَ قَائِدَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى رَكَّبَ فِي صُلْبِهِ نُطْفَةً وَ سَمَّاهَا عِنْدَهُ الْحَسَنَ فَجَعَلَهُ نُوراً فِي بِلَادِهِ وَ خَلِيفَةً فِي أَرْضِهِ وَ عِزّاً لِأُمَّةِ جَدِّهِ وَ هَادِياً لِشِيعَتِهِ وَ شَفِيعاً لَهُمْ عِنْدَ رَبِّهِ وَ نَقِمَةً عَلَى مَنْ خَالَفَهُ وَ حُجَّةً لِمَنْ وَالاهُ بُرْهَاناً لِمَنِ اتَّخَذَهُ إِمَاماً يَقُولُ فِي دُعَائِهِيَا عَزِيزَ الْعِزِّ فِي عِزِّهِ مَا أَعَزَّ عَزِيزَ الْعِزِّ فِي عِزِّهِ يَا عَزِيزُ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ وَ أَيِّدْنِي بِنَصْرِكَ وَ أَبْعِدْ عَنِّي هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَ ادْفَعْ عَنِّي به دفعكَ وَ مَنِّعْ مِنِّي بِمَنْعِكَ وَ اجْعَلْنِي مِنْ خِيَارِ خَلْقِكَ يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ يَا فَرْدُ يَا صَمَدُ مَنْ دَعَا بِهَذَا الدُّعَاءِ حَشَرَهُ اللَّهُ عزّ و جلّ مَعَهُ وَ نَجَّاهُ مِنَ النَّارِ وَ لَوْ وَجَبَتْ عَلَيْهِ وَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى رَكَّبَ فِي

ص: 392

صُلْبِ الْحَسَنِ نُطْفَةً مُبَارَكَةً زَكِيَّةً طَيِّبَةً طَاهِرَةً مُطَهَّرَةً يَرْضَى بِهَا كُلُّ مُؤْمِنٍ مِمَّنْ قَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَهُ فِي الْوَلَايَةِ وَ يَكْفُرُ بِهَا كُلُّ جَاحِدٍ فَهُوَ إِمَامٌ تَقِيٌّ نَقِيٌّ سَارٌّ مَرْضِيٌّ هَادٍ مَهْدِيٌّ يَحْكُمُ بِالْعَدْلِ وَ يَأْمُرُ بِهِ (1)؛ بر جدم رسول خدا وارد شدم در حالیکه ابی بن کعب نزد رسول خدا بود در آن هنگام پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) به من فرمودند: مرحبا بر تو ای زینت آسمان ها و زمین، ابی بن کعب گفت: یا رسول الله چگونه فردی غیر از شما می تواند زینت آسمان ها و زمین باشد، پیامبر فرمودند: به خدایی که مرا به نبوت مبعوث کرد همانا حسین بن علی در آسمان ها بسیار بالا تر و بزرگ تر از آن است که در زمین می بینید، و همانا در سمت راست عرش الهی حسین بن علی را به عنوان چراغ هدایت و کشتی نجات و امام و پیشوای برحق، عزیز و فاخر و عالم و ذخیره الهی مکتوب داشته اند و همانا در صلب حسین بن علی نطفه ای پاک و مبارک قرار داده شده است و کسانی که به اوتمسک جویند در روز محشر مورد شفاعت او قرار خواهند گرفت و سختی قیامت از آن ها برداشته خواهد شد و خداوند به برکت حسین بن علی، دین آن ها را حفظ کند و امور آن ها را آسان نماید و راه آن ها را روشن کند و آن ها را بر دشمنانشان قوی نماید و اسرار آن ها را حفظ کند در این جا بود که ابی بن کعب گفت یا رسول الله چگونه به حسین بن علی تمسک کنیم و او را بخوانیم؟، پیامبر فرمودند: هنگامی که از نماز فارغ می شوی در حالی که نشسته ای بخوان این دعا را اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِكَلِمَاتِكَ وَ مَعَاقِدِ عَرْشِكَ وَ سُكَّانِ سَمَاوَاتِكَ وَ أَنْبِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ أَنْ تَسْتَجِيبَ لِي فَقَدْ رَهِقَنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً فَأَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آل مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَجْعَلَ لِي مِنْ عُسْرِي يُسْراً، در اینجاست که خداوند کارت را آسان کند و به تو شرح صدر عطا کند و در هنگام جان دادن

ص: 393


1- . مجلسی، محمدباقر، بحار الأنوار، ج 91، ص: 185 به نقل از: ابن بابويه، محمد بن على (شیخ صدوق)، عیون أخبار الرضا(علیه السلام)، ج 1 ص: 59- 62.

تو را بر شهادت گفت کمک خواهد کرد سپس ابی بن کعب گفت: یا رسول الله آن نکته ای که فرمودید در صلب حبیب ما حسین بن علی است چیست؟ حضرت فرمودند مثل آن نطفه، مثل ماه است و آن نطفه مثل ماه اطراف خود را روشن می سازد و روشن گری می کند و کسی که از آن پیروی کند موفق می شود و کسی که به آن نور پشت کند گمراه می شود، ابی بن کعب گفت: یا رسول الله نام آن چیست؟ حضرت فرمودند: نامش علی است و دعای او يَا دَائِمُ يَا دَيْمُومُ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ يَا كَاشِفَ الْغَمِّ وَ يَا فَارِجَ الْهَمِّ وَ يَا بَاعِثَ الرُّسُلِ وَ يَا صَادِقَ الْوَعْدِ و کسی که این گونه خدا را بخواند، خداوند او را در روز محشر با علی بن الحسین محشور می کند در حالی که امام(علیه السلام) در بهشت جلوس دارند، سپس ابی بن کعب گفت یا رسول الله آیا برای آن حضرت جانشین و وصی هست؟، حضرت فرمودند: بلی برای اوست مواریثی از آسمان ها و زمین، ابی گفت یا رسول الله منظور از مواریس چیست؟، حضرت فرمودند: قضاوت به حق و حکم به دیانت و تحلیل و تفسیر احکام و بیان واقعیت ها، ابی گفت: یا رسول الله اسم آن خلف و وصی امام چیست؟ حضرت فرمودند: محمد است و همانا ملائکه در آسمان ها با او مأنوسند و در این جا پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) هر کدام از ائمه معصومین(علیهم السلام) را نام بردند و دعاهای خاص آن ها را جداگانه متذکر شدند، و شخصیت والای ائمه(علیهم السلام) ومنزلت امام حسین(علیه السلام) را تبیین فرمودند.»

68. خطبۀ امام حسین(علیه السلام)

اشاره

امام حسين(علیه السلام) براى اصحاب خود و اصحاب حرّ در بيضة(1) خطبه ای خواندند؛ در این خطبه پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

ص: 394


1- . بيضه: آبگيره اى بين واقصه و عذيب الهجانات بوده است؛ ر.ک:یا قوت حموی، شها ب الدین، معجم البلدان، ج 1، ص: 532.

اى مردم، رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) فرموده است: هر كس ببيند سلطان ستم كارى حرام خدا را حلال نموده، عهد الهى را شكسته و با سنت رسول الله مخالفت مى ورزد و در ميان بندگان خدا به گناه و ستم رفتار مى كند، ولى با كردار و گفتار خود بر عليه او قيام نكند، خدا حق دارد او را جايى ببرد كه آن سلطان ستم كار را مى برد. آگاه باشيد كه اين ها به پيروى از شيطان تن داده اند و اطاعت از خداى رحمان را رها كرده اند، آشكارا فساد مى كنند، و به حدود الهى عمل نمى نمايند، فى ء [بخشى از بيت المال مسلمين] را به خود اختصاص داده اند، و حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام كرده اند، و من براى تغيير اين وضعيت سزاوارترم. نامه هايى كه به من رسيده وفرستادگانى كه نزد من آمده اند خبر از بيعت شما و اين كه مرا تسليم [دشمن نمى كنيد] و تنها نمى گذاريد، مى داده اند، حال اگر به بيعت خود پايبند بمانيد كار عاقلانه اى كرده ايد، چرا كه من حسين بن على، پسر فاطمه دختر رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) هستم، جانم با نفوس شما و خانواده ام با خاندان شماست، من براى شما اسوه هستم، و اگر اين كار را انجام ندهيد و عهد خودتان را نقض كنيد و بيعتم را از گردن خودتان بگيريد قسم به جانم كه اين عمل از شما هيچ بعيد نيست، چرا كه با پدر و برادر و پسر عمويم مسلم همين گونه كرده ايد، فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد؛ [و اگر اين عمل را به فرجام برسانيد] سعادت خودتان را از دست داده نصيبتان را از بين برده ايد [چرا كه] «هر كس كه عهدشكنى كند بر عليه خويش پيمان شكنى كرده است»(1) و به زودى خداوند، مرا از شما بى نياز خواهد گردانيد. و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.(2).

ص: 395


1- . فتح/ 10.
2- . طبري، محمد بن جرير، تاريخ الرسل و الملوک، ج 5، ص: 403.

همين طور كه حرّ حركت مى كرد و همراه [حسين(علیه السلام)] مى رفت، به [حضرت] گفت: اى حسين تو را به خدا به فكر جانت باش، من گواهى مى دهم كه اگر به جنگى آن ها نيز با تو مى جنگند و اگر با تو جنگ كنند به نظرم مى رسد حتماً هلاك خواهى شد! حسين(علیه السلام) فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى؟! نمى دانم به شما چه بگويم! لكن آن چه را كه [آن مرد أوسى] به [پسر عمويش] گفته برايت مى گويم، آن مرد أوسى مى خواست رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) را يارى كند كه با [پسر عمويش] روبرو شد، پسر عمويش گفت: كجا مى روى؟ كشته خواهى شد! [مرد أوسى در پاسخش] گفت: من حتماً خواهم رفت، چرا كه اگر جوانى با نيت پاك در راه اسلام جهاد كند و با جان خود با مردان صالح هم دردى نمايد و از گنه كارانى كه فريب كارى كرده و زورگويى مى كنند دورى نمايد. مرگ بر او ننگ و عار نخواهد بود، وقتى حرّ اين پاسخ را شنيد از حسين(علیه السلام) دور شد و با اصحابش از كنارى راه مى رفت و حسين(علیه السلام) از طرف ديگرى، تا اين كه به عذيب الهجانات منتهى شدند(1).(2)

سخنان ابن عباس پس از شهادت امام حسين(علیه السلام)

سليم مى گويد: وقتى امام حسين(علیه السلام) به شهادت رسيد ابن عباس به شدت گريه كرد و سپس گفت: چه چيزها كه اين امت بعد از پيامبرش ديد! خدايا من تو را شاهد مى گيرم كه من دوست دار على بن ابى طالب و فرزندانش هستم و از دشمنان او و دشمنان فرزندانش بيزارم، و در مقابل امر آنان تسليم هستم.

والحمد لله رب العالمین

ص: 396


1- . همان، ج 5، ص: 404.
2- . سلیمانی، جواد، نخستين گزارش مستند از نهضت عاشورا (ترجمه وقعة الطف)، ص: 109.

فهرست منابع و مآخذ

تصویر

ص: 396

تصویر

ص: 396

تصویر

ص: 396

تصویر

ص: 396

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109