سرشناسه:طبسی، محمد جعفر، 1335 -
عنوان قراردادی:آیات الولایه . فارسی
عنوان و نام پديدآور:امامت اهل بیت علیه السلام در قرآن [کتاب]/ مولف محمدجعفر طبسی؛ مترجم مهدی ساجدی؛ [برای] معاونت پژوهش مرکز فقهی ائمه اطهار علیهم السلام.
مشخصات نشر:قم: مرکز فقهی ائمه اطهار (ع)، 1396.
مشخصات ظاهری:560ص.
شابک:250000 ریال: 978-600-388-027-6
وضعیت فهرست نویسی:فاپا (چاپ دوم)
يادداشت:چاپ دوم.
یادداشت:کتابنامه : ص. [521] - 538 ؛ همچنین به صورت زیرنویس.
یادداشت:نمایه.
موضوع:ولایت -- جنبه های قرآنی
موضوع:*Sainthood -- Qur'anic teaching
موضوع:امامت -- جنبه های قرآنی
موضوع:Imamate -- Qur'anic teaching
شناسه افزوده:ساجدی، مهدی، 1358 -، مترجم
شناسه افزوده:مرکز فقهی ائمه اطهار (ع). معاونت پژوهش
شناسه افزوده:مرکز فقهی ائمه اطهار (ع)
رده بندی کنگره:BP104/و8 ط2041 1396
رده بندی دیویی:297/159
شماره کتابشناسی ملی:4194680
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 2
امامت اهل بیت علیه السلام در قرآن
مولف محمدجعفر طبسی
مترجم مهدی ساجدی
معاونت پژوهش مرکز فقهی ائمه اطهار علیهم السلام.
ص: 3
ص: 4
به اول مظلوم عالم ونفس رسول اللّه صلى الله عليه و آله وقسيم الجّنة والنار در روز رستاخيز و به شخصيتى كه نگاه به چهره اش عبادت است يعنى مولاى متقيان أمير مومنان اسد اللّه الغالب الامام أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام
ص: 5
ص: 6
الحمد للّه رب العالمين والصلاة والسلام على سيدنا ونبينا أبي القاسم محمّد وعلى آله الطيبين الطاهرين المعصومين ولعنة اللّه على أعدائهم أجمعين.
اما بعد، بحث از امامت و اعتناء قرآن كريم بر اين حقيقت، از مباحث بسيار مهم در كلام و اعتقادات است. تصوير باطل برخى از جاهلان و ناآگاهان بر اين است كه امامت از فروع دين و اثبات آن فقط از طريق روايات امكان پذير است، در حالى كه قرآن كريم با صداى بلند و رسا در آيات متعدّد بر اين امر تأكيد فرموده است.
از ديدگاه خداوند متعال و قرآن، امامت از امورى است كه چنانچه توسّط رسول اكرم صلى الله عليه و آله بيان نمى شد، اصل رسالت ايشان بى فايده و همۀ زحمات بيست و سه ساله بدون نتيجه و جميع آنچه كه بيان شده بود بى ثمر مى گشت. امامت را نبايد به عنوان يك جزء از اجزاء دين محسوب نمود، نبايد آن را در كنار واجبات و ضروريات به عنوان يكى از حقايق پنداشت، بلكه حقيقتى است كه بدون آن هيچ چيز ديگر داراى حقيقت نيست، نماز با اين حقيقت، جوهر خاصى پيدا مى كند، روزه و حج و جهاد و ساير واجبات با چنين واقعيتى، داراى جوهر و حقيقت مى شوند و در يك بيان جامع و كامل، حقيقت و هويت همۀ دين به امامت است همانطورى كه نظام امّت و جامعه مرهون آن است. بايد اذعان نمود كه بسيارى از مفسّران، عامّه و خاصّه، آيات مربوط
ص: 7
به امامت را مورد توجّه و عنايت قرار داده اند.
برخى از بزرگان أهل سنّت، بدون آنكه نامى از امامت ببرند اعتراف نموده اند كه آياتى از قرآن كريم دلالت بر اين امر دارد. ترديدى نيست كه بايد امامت را از ديدگاه قرآن كريم بررسى و تحقيق نمود. لازم است به همگان بياموزيم كه قرآن كريم با صداى رسا و بلند و در آيات و شرايط مختلف به صورت محكم و قاطع بر اين امر اصرار و تأكيد ورزيده است. كسانى كه اندك آشنايى با اين كتاب عزيز دارند، اذعان مى نمايند كه در آيات متعدّدى از قرآن كريم، گروه مخصوص در كنار خدا و رسول مطرحند «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا»(1) و يا در آيۀ كريمه ديگر مى فرمايد: «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»(2) يا در آيۀ شريفه خمس «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى»(3) و آيات ديگر.
روشن است كه در مجموعه اين كتاب نورانى خداوند تبارك و تعالى در كنار رسول اكرم صلى الله عليه و آله افرادى كه واجد مقام عصمت و حجيت هستند را مورد اشاره و معرفى قرار داده است. به هر جهت هر قدر قرآن را دقيق تر مورد مطالعه قرار دهيم، بر اين امر بيشتر واقف مى شويم.
كتابى كه در پيش روى داريد به اين بحث بسيار مهم و كليدى پرداخته است.
محقق عاليقدر و ژرف انديش حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ محمدجعفر طبسى دامت بركاته هفتاد و دو آيه از آيات قرآن را با دقّت تفسيرى و با مراجعه به تفاسير عامه و خاصه مورد بحث و كنكاش قرار داده است. ضمن تقدير و تشكر از ايشان اميد است اين اثر موجب تقويت اعتقاد به امامت در ميان مسلمانان گردد. ان شاء اللّه.
مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام
محمّد جواد فاضل لنكرانى1.
ص: 8
حمد و سپاس خالقى را كه بهترين و كامل ترين شرايع را براى ما قرار داد و اكمل و اشرف انبياى عظام را هادى ما نمود و اعظم و اعلم اوصيا را ولىّ و قائد ما گرداند.
بهترين تهنيت و خالص ترين تحيّت ما بر وجود مبارك خاتم انبياء حضرت محمد صلى الله عليه و آله و بر سيّد اوصياء، حضرت امام اميرالمؤمنين على عليه السلام و ابناى طاهرينش كه جملگى اختران تابناك آسمان ولايت و سبل هدايتند.
بدون شك بر فرد فرد مسلمانان فرض است كه به سفارش نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در ارتباط با ثقلين عمل كرده و به ريسمان محكم الهى، يعنى كتاب خدا و عترت آن پيامبر رحمت، چنگ زنند و از تفرقه كه امروز مهم ترين دستاويز دشمنان اسلام براى ايجاد دشمنى در بين مسلمين و هلاكت آنان است، پرهيز كنند و اين مهم جز با عمل به قرآن و تمسك به ولايت امامان اهل بيت عليهم السلام ميسّر نمى گردد.
كتاب شريفى كه پيش روى داريد، ترجمه اى از كتاب آيات الولاية، حاصل آمده از زحمات استاد فرزانه و معظّم، جناب حجة الاسلام والمسلمين شيخ محمدجعفر طبسى در جهت تبيين آياتى از قرآن كريم است كه در آنها به مسألۀ ولايت و امامت اهل بيت عليهم السلام پرداخته شده است. ايشان در اين كتاب ارزشمند و كم نظير درصدد
ص: 9
برآمده اند تا ضمن تفسير و تبيين آيات، به چگونگى اثبات مسألۀ ولايت و امامت اهل بيت عليهم السلام به وسيلۀ اين آيات پرداخته و در مواردى كه نسبت به دلالت آيات شبهاتى مطرح است، به طور مستدل و با استناد به كلام بزرگان و مفسّرين، از خاصّه و عامّه، به اين شبهات پاسخ گويند.
با توجه به زحمات فراوانى كه در زمينۀ تأليف اين كتاب توسط ايشان صورت گرفته، توصيۀ حقير به طالبان حقيقت و خصوصاً طلاب گرانقدر حوزه هاى علميه اين است كه از مطالعۀ اين كتاب ارزشمند كه موجب تقويت و تحكيم مبانى اعتقادى در مسألۀ ولايت و امامت اهل بيت عليهم السلام است، غفلت نورزند. اميدوارم اين ترجمه به عنوان خدمتى كوچك و تقديمى به آستان اهل بيت عليهم السلام در جهت حراست از حريم آن بزرگواران مورد قبول درگاه ايزدى قرار گيرد.
مهدى ساجدى
ص: 10
بدون شك بحث از آيات مرتبط با ولايت از اين جهت ضرورت مى يابد كه با موضوع ولايت و امامت حضرت مولى الموحدين أمير المؤمنين على عليه السلام در ارتباط است و زمانى اهميت بيشتر مى يابد كه بدانيم با گروهى مواجهيم كه معتقدند حتّى يك آيه در شأن آن حضرت نازل نشده يا آن حضرت حافظ قرآن كريم نبوده اند.
در همين ارتباط حاكم نيشابورى (ت 405) كه شافعى مذهب است در كتاب «فضائل فاطمة الزهراء عليها السلام» در انگيزه تأليف كتابش چنين مى نگارد: «آنچه باعث شد اين رساله را به نگارش درآورم اين است كه در مجلسى حاضر بودم كه بزرگان از فقها و قضات و حاكمان حضور داشتند و در اين بين سخن از اميرالمؤمنين على عليه السلام به ميان آمد و برخى از اعيان حاضر در مجلس چنين گفت كه على عليه السلام حافظ قرآن نبود؟»(1)
حافظ ذهبى شافعى (ت 748) مى گويد: حاكم محمد بن عبداللّه بن محمد بن حمدوية بن نعيم بن حكم، امام، حافظ، ناقد و علّامه، شيخ و بزرگ محدّثين، نيشابورى شافعى،
ص: 11
از دو هزار نفر حديث شنيده كه هزار نفرشان در نيشابور بوده است.(1)
همچنين از حاكم حسكانى كه حنفى مذهب و متوفاى قرن پنجم هجرى است در سبب تأليف كتاب باارزش «شواهد التنزيل لقواعد التفضيل» چنين آمده: «زمانى كه برخى چنين گفتند: «أحدى از مفسّرين قائل نيست كه سوره «هل أتى» در شأن عليّ عليه السلام و أهل بيتش نازل شده و غير از اين نيز در شأن آنها آيه اى در قرآن نيست» جرأتشان را انكار نموده و تهمت و سخنان ناروايشان را بزرگ دانستم و در عين حال انتظار انكار و خرده گيرى بر آن را از علما و بزرگان داشتم اما كسى جز قاضى إمام عماد الاسلام أبي العُلا صاعد بن محمد در اين باره سخنى نگفت».(2)
و نيز از خطيب بغدادى (ت 463) در كتاب «تاريخ بغداد» چنين آمده: «بدرستى كه أحدى از خلفا جز عثمان بن عفان و مأمون قرآن را حفظ نكرده اند».(3)
و اين طرز تفكر فاسد از نسلى به نسل بعد ادامه يافته و به زمان ابن تيميه حرّانى ناصبى مسلك رسيده است و وى نيز اين مطالب نادرست را تكرار كرده و چنين مى گويد: «سوره «هل أتى» در حق أهل بيت عليهم السلام نازل نشده است و اين مطلب از سخنان دروغى است كه در هيچيك از كتبى كه در نقل احاديث به آن رجوع مى شود روايت نشده نه در صحاح و نه در مسانيد و نه جوامع حديثى و نه در سنن ذكر نشده است».(4)ن.
ص: 12
و نيز ابن كثير دمشقى (ت 774) مى نويسد: «چيزى از قرآن در مورد على عليه السلام نازل نشده است».(1)
آنچه مايه تعجّب بسيار است اين كه اينها چگونه اين حقيقت تاريخى كه سوره «هل أتى» در حق أهل بيت عليهم السلام نازل شده و در نزد أكثر مفسّرين ثابت است را مورد انكار قرار مى دهند در حالى كه مى دانند بزرگان أهل سنّت مانند واحدى شافعى (ت 478) و زمخشرى معتزلى (ت 538) و ديگران در كتب تفسيرشان به نزول اين آيه در شأن حضرت أمير المؤمنين علي عليه السلام تصريح نموده اند.(2)
و تنها راه مقابله با اين مبناى فاسد خود أهل تسنن هستند كه خلاف اين مطالب را نقل نموده اند. به عنوان نمونه ابن حجر هيثمى مكّى شافعى (ت 974) چنين مى گويد:
«در مورد عليّ عليه السلام سيصد آيه نازل شده است».(3)
و از عبدالرحمن بن أبي ليلى(4) (ت 82) نيز چنين نقل شده: «در قرآن هشتاد آيه مختص به على عليه السلام نازل شده كه أحدى از اين أمّت در آن شريك نيست».(5) و نيز از مجاهد(6) (ت 100) آمده: «در مورد علي عليه السلام هفتاد آيه نازل شده كه احدى با او در اين آيات شريك نيست»(7).
و نيز از يزيد بن رومان چنين نقل شده: «آنچه كه از قرآن در مورد على عليه السلام نازل شده در مورد هيچكس ديگر نازل نگرديده است.»(8)م.
ص: 13
تنها هدف از طرح اين موضوع، اثبات ولايت و خلافت بلا فصل إمام أمير المؤمنين عليّ بن أبى طالب عليه السلام و ديگر امامان عليهم السلام است و اين هدف از طريق آيات قرآن كريم صورت مى پذيرد.
البته در اين مجموعه به رواياتى نيز اشاره شده كه متضمن فضائل ومناقب أهل بيت عليهم السلام است و ارتباطى به خلافت ندارد و اين روايات اندك هستند.
آياتى كه در مورد أهل بيت عليهم السلام نازل گرديده را مى توان به سه قسمت تقسيم نمود:
1. آياتى كه به حضرت امام علي عليه السلام اختصاص دارد.
2. آياتى كه بين حضرت أمير المؤمنين علي عليه السلام و ساير أهل بيت عليهم السلام مشترك است.
3. آياتى كه به امام مهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشريف تأويل شده و مختص به آن حضرت است.
بزرگانى كه در زمينه آيات الولايه كتاب نگاشته اند:
علما و بزرگان از شيعه و سنى، كتابهاى فراوانى در خصوص آياتى كه در شأن أمير المؤمنين عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام نازل شده نگاشته اند كه در اين بخش به برخى از اين تأليفات اشاره مى كنيم:
1. ما نزل من القرآن في علي بن أبيطالب عليه السلام، تأليف أبي عبداللّه محمد بن عمران مرزبانى أخبارى بغدادى معتزلى. وى در سال 348 وفات يافت.(1)
2. نزول القرآن في شأن أمير المؤمنين عليه السلام، تأليف شيخ محمد بن مؤمن شيرازى.
وى تا سال 560 مى زيسته است.(2)
3. ما نزل من القرآن في أهل البيت عليهم السلام، تأليف محمد بن عباس معروف به ابن حجّام.(3)
4. ما نزل في أميرالمؤمنين عليه السلام، تأليف أبي نُعَيم أحمد بن عبداللّه حافظ إصبهانى، وى در سال 430 وفات يافت.
ص: 14
5. ما نزل من القرآن في أمير المؤمنين عليه السلام، تأليف أبي بكر محمّد بن أحمد بن محمّد بن عبداللّه بن إسماعيل أبي الثّلج بغدادى. وى در سال 325 وفات يافت.(1)
6. ما نزل في أمير المؤمنين عليه السلام، تأليف أبي الفرج عليّ بن حسين إصفهانى زيدى صاحب الأغانى. وى در سال 356 وفات يافت.(2)
7. ما نزل في أمير المؤمنين عليه السلام، تأليف أبي إسحاق إبراهيم بن محمد ثقفى. وى در سال 283 وفات يافت.(3)
8. ما نزل في أمير المؤمنين عليه السلام، تأليف أبي أحمد عبد العزيز بن يحيى بن أحمد بن عيسى جلودى. وى در سال 332 وفات يافت.(4)
9. ما نزل في أمير المؤمنين عليه السلام، تأليف أبي موسى هارون بن عمر بن عبد العزيز بن محمد مجاشعى. وى از ياران حضرت عليّ بن موسى الرضا عليه السلام است.(5)
10. ما نزل من القرآن في صاحب الزمان عليه السلام، تأليف أبي عبداللّه جوهرى صاحب كتاب «مقتضب الاثر». وى در سال 401 وفات يافت.(6)
11. ما نزل في أميرالمؤمنين عليه السلام، تأليف أبى جعفر محمّد بن أُوربمه قمى. مرحوم نجاشى (ت 450) نامش را در رجال ص 330 آورده و در ص 329 نام كتاب را متذكر شده است.
12. «الآيات البيّنات»، تأليف يوسف بن أحمد بن يوسف جيلانى. وى در قرن چهاردهم وفات يافت.
13. «آيات الأئمّه عليهم السلام» تأليف سيّد مير محمّد لاريجانى. وى در سال 1323 وفات يافت.
14. «شواهد التنزيل» تأليف حاكم حسكانى حنفى. وى در قرن پنجم وفات يافت.
داراى كتاب خصائص عليّ بن أبي طالب في القرآن است.(7)
15. «آيات الفضائل» تأليف ميرزا على تبريزى. وى در سال 1313 وفات يافت.
16. «آيات الحجّة والرّجعة» تأليف شيخ محمد على همدانى. ولادت وى در سال 1293 اتفاق افتاده است.
17. «الآيات النازله في فضائل العترة الطاهرة» تأليف شيخ تقى الدين عبداللّه حلبى.
وى در سال 811 وفات يافت.8.
ص: 15
18. النور المشتعل من كتاب ما نزل من القرآن في علي عليه السلام، تأليف أبي نُعَيم إصفهاني. وى در سال 413 وفات يافت.(1)
19. التنزيل في أميرالمؤمنين عليه السلام، أبي الفرج إصفهانى. وى در سال 356 وفات يافت.(2)
20. «طريق تفسير «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ »» تأليف أحمد بن محمّد بن سعيد بن عُقده. وى در سال 332 وفات يافت.(3)
21. ما نزل من القرآن فى أهل البيت عليهم السلام، تأليف الحبرى.(4)
22. المصابيح فى ذكر ما نزل من القرآن فى أهل البيت عليهم السلام تأليف أحمد بن حسن إسفرائينى. مرحوم نجاشى مى گويد: وهو كتاب حسن كثير الفوائد.(5)
23. «ما نزل من القرآن في القائم» تأليف سيد هاشم بحرانى. وى در سال 1107 وفات يافت.
24. «الشيعة و الرّجعة»، مرحوم شيخ محمد رضا طبسى (ت 1405).
25. آيات ولايت در قرآن، ناصر مكارم شيرازى.
26. امامت و عصمت امامان در قرآن، شيخ رضا كاردان.
27. ضياء العالمين، محمّد بن طاهر عاملى (ت 1138 ج 7).
28. تفسير الآيات الباهرة بأخبار العترة الطاهرة، محمّدحسن ميانجى (ت 1344).(6)
29. تنزيل الآيات الباهرة في فضل العترة الطاهرة، سيّد عبدالحسين شرف الدين.
در تكملۀ أمل الآمل آمده كه اين كتاب مشتمل بر يكصد آيه است.(7)
30. الآيات الباهرة في العترة الطاهرة، سيّد شريف مرتضى (ت 436). در حاشيه كتاب رياض الجنة آمده كه نام كتاب الرسالة الباهرة في فضل العترة الطاهرة است و بخشى از آن در كتاب الاحتجاج (506/2) چاپ شده است.(8)
31. الآيات النازلة في أهل البيت عليهم السلام، حسن بن محمّد بن يحيى شافعى، معروف به ابن فحّام (ت 458).(9) در سير أعلام النبلاء سال وفات وى 408 ذكر شده است.(10)
32. أسماء أمير المؤمنين عليه السلام في كتاب اللّه، إبن أبى الثّلج بغدادى (ت 325).(11)
لازم به ياد آورى است اين مباحث در دوره هاى متعدد در مركز فقهى أئمّه أطهار عليهم السلام مرحوم آية اللّه العظمى فاضل لنكرانى رحمه الله در قم و كابل و مشهد مقدس، ود.
ص: 16
معاونت تبليغ حوزه علميه قم واستانهاى مختلف ايران از جمله استان گلستان، اهواز در دانشگاه أمير المؤمنين عليه السلام، و كرمان، كرمانشاه و تبريز، و نيز در مركز تخصصى شيعه شناسى كرج تدريس شده است.
از باب «من لم يشكر المخلوق، لم يشكر الخالق» بر خود لازم مى دانم از جناب برادر عزيزم حجة الاسلام و المسلمين آقاى مهدى ساجدى كه مسئوليت ترجمۀ كتاب را به عهده گرفتند كمال تشكر و قدردانى را داشته باشم.
همچنين از رياست محترم مركز فقهى أئمّۀ اطهار عليهم السلام، استاد محقّق حضرت آيت اللّه حاج شيخ محمدجواد فاضل لنكرانى دامت بركاته كه همواره مشوّق ما در كارهاى تحقيقى و پژوهشى بوده اند، نهايت تشكر را دارم.
نيز بر خود لازم مى دانم از مساعدت حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى فاضل كاشانى، مدير محترم مركز فقهى أئمّۀ أطهار عليهم السلام، در فرايند اجرايى شدن نشر اين اثر، كمال قدردانى را داشته باشم.
و ثواب اين عمل را به روح بلند مؤسس عاليقدر مركز فقهى ائمه اطهار عليهم السلام، استادمان حضرت آيت اللّه العظمى حاج شيخ محمد فاضل لنكرانى قدس سره و والد مرحومم حضرت آيت اللّه العظمى حاج شيخ محمدرضا طبسى رحمه الله هديه مى نمايم. اميد اينكه اين عمل مورد عنايت صاحب ولايت كبرى مولى الموحّدين حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام قرار گيرد.
محمّد جعفر طبسى
20 جمادى الثاني 1437 ق
ولادت حضرت فاطمۀ زهرا عليها السلام
مركز فقهى أئمّه أطهار عليهم السلام
ص: 17
ص: 18
آيۀ اول
«إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ»
آيۀ شريفه مشتمل بر امامت بلافصل امام أمير المؤمنين على عليه السلام است و - همانگونه كه مرحوم شيخ طوسى (ت 460) اشاره نموده - اين آيه از واضح ترين ادلّه دالّ بر امامت بلافصل اميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله محسوب مى شود.(1)
البته قبل از گفتگو از بحثهاى مهمى كه به اين آيۀ شريفه ارتباط دارد، لازم است اشاره اى به كلمات صريح پيشوايان أهل سنّت در ارتباط با اين آيۀ شريفه داشته باشيم.
مرحوم شيخ طوسى (ت 460) در اين باره مى فرمايد: «كسى كه اين آيه در شأنش نازل شده مورد اختلاف است، از اين رو أبوبكر رازى(2) در كتاب «أحكام القرآن» طبق آنچه كه مغربى و طبرى و رُمّانى و مجاهد و سدُّى از او نقل نموده، چنين روايت مى كند: «اين آيه در مورد على عليه السلام زمانى كه انگشتر خود را در حال ركوع صدقه دادند نازل شده و اين
ص: 19
سخن أبي جعفر و أبي عبداللّه عليهما السلام و تمامى علماى أهل بيت عليهم السلام است».(1)
و مجاهد كه قائل به اين قول است، حافظ ذهبى در موردش چنين مى گويد: «وى امام و شيخ القرّاء و المفسّرين است. همچنين جناب أنصارى مى گويد: «فضل بن ميمون چنين برايمان نقل نموده است كه از مجاهد شنيدم مى گويد: سى مرتبه قرآن را بر ابن عباس عرضه نمودم».(2)
قتاده نيز در مورد مجاهد و رمّانى چنين گفته است: «مجاهد عالم ترين باقى مانده از مفسّرين است... در سال 103 از دنيا رفت.
همچنين رمّانى معتزلى مذهب است و در تفسير و لغت و نحو و كلام داراى تصنيف است و در سال 384 از دنيا رفت، و همانگونه كه ذهبى نقل نموده وى از دانشمندان بود و نيز معتقد بود امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بر ديگران از صحابه أفضل است».(3)
همچنين مى توان از صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه معتقد بودند اين آيه در شأن مولى الموحدين على عليه السلام نازل شده است، ابن عباس مفسّر توانمند و عمّار ياسر و جابر بن عبداللّه أنصارى و أنس بن مالك و عبداللّه بن أُبيّ نام برد.(4)
از تفتازانى در كتاب شرح مقاصد نيز چنين نقل شده: «اين آيه در مورد علي بن أبي طالب عليه السلام زمانى كه انگشتر خود را در نماز در حال ركوع به سائل داد نازل شده»(5).».
ص: 20
و جُرجانى هم نقل نموده: «أئمّه تفسير اجماع دارند بر اينكه مراد از «اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» على عليه السلام است چه اينكه ايشان در نمازدر حال ركوع بود كه سائل از وى درخواست كمك نمود، پس حضرت انگشتر خود را به او دادند و اين آيه نازل شد».(1)
آلوسى (ت 1127) صاحب تفسير روح المعانى نيز چنين نگاشته است: «اين آيه به نظر معظم مفسّرين در شأن حضرت على عليه السلام نازل شده است».(2)
»
اين كلمه به اعتراف تمامى مفسّرين و أهل لغت مفيد حصر است. ابن منظور افريقى (ت 711) دربارۀ اين كلمه چنين مى نگارد: «إنّ زمانى كه بر «ما» داخل شود بر تعيين دلالت ميكند مانند قول خداوند متعال: إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ ».(3)
فيروزآبادى شافعى (ت 817) نيز در مورد اين كلمه گفته: «أنّما» همانند «إنّما» مفيد حصر است و هر دو در كلام خداوند متعال وارد شده است: قُلْ إِنَّما يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ . و با وجود قرينه اين كلمه در غير حصر نيز به كار مى رود».(4)
ص: 21
»
از مهمترين مباحث در اين آيه كريمه، بحث در كلمه «وَلِيُّكُمُ» است. بدون شك اين كلمه قرآنى بر معانى متعددى دلالت دارد كه از جمله اين معانى، «أولى در تصرف» است و علماى ادبيات و لغت به اين مطلب تصريح دارند.
فرّاء(1) (ت 207) مى گويد: «مولى به معنى أولى به كار مى رود».(2)
زجّاج (ت 304) مى گويد: «مولى يعنى أولى».(3)
و إبن الأنباري(4) (ت 304) نيز در مشكل القرآن چنين نگاشته: «مولى داراى هشت معنا است، اولين معنا، أولى است» و از جرجانى نقل شده: «مولى به معناى متولّى و مالك أمر و أولى به تصرف در كلام عرب شايع است و از بزرگان أهل لغت نيز نقل شده است».(5)
مرحوم سيد مرتضى (ت 436) مى گويد: به تحقيق ثابت است كه لفظ «وَلِيُّكُمُ» در آيه مفيد اولى به تدبير امور است و اطاعت او بر شما واجب است و نيز ثابت است كه مشار اليه در گفته خداوند متعال «وَ الَّذِينَ آمَنُوا» أميرالمؤمنين عليه السلام است و در اين نص بر امامت است.(6)
ص: 22
قرآن كريم نيز به اين مطلب اشاره دارد كه مولى به معناى «أولى» است. خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ...»(1) بدين معنا: «پس امروز نه از شما فديه اى پذيرفته مى شود و نه از كافران و جايگاهتان آتش بوده و همان سرپرست شما است...».
أكثر مفسّران قديم و جديد نيز تصريح نموده اند «مولى» در اين آيه به معناى «أولى» آمده است يعنى شما أولى به آتش هستيد. كه از باب نمونه مى توان سمرقندى از علماى قرن چهارم را نام برد.(2)
سبط ابن جوزى حنفى مذهب در ارتباط با اين آيه مى گويد: «امّا كلام پيامبر صلى الله عليه و آله: «من كنت مولاه»، پس علماى عرب زبان چنين مى گويند: «لفظ «مولى» در چند وجه به كار مى رود. اولين وجه به معناى مالك است... تا اينكه مى گويد: «دهم به معناى «أولى»، خداوند متعال مى فرمايد: «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ»(3) بنابراين حمل لفظ «مولى» بر معناي مالك بنده (مولى عبد) جايز نيست، زيرا نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله مالك على عليه السلام نبودند.... و مراد از اين حديث، اطاعت محض و مخصوص است، بنابراين معناى دهم يعنى «أولى» تعين مى يابد، و معناى حديث چنين مى شود: هر كس من أولى از او نسبت به خودش هستم پس على هم أولى است.
به اين معنا حافظ أبو الفرج يحيى بن سعيد ثقفى نيز در كتاب «مرج البحرين»
ص: 23
تصريح نموده است زيرا وى در اين كتاب اين حديث را از اساتيد خودنقل نموده و گفته است: «پس رسول خدا صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفت و گفت: هر كس من ولي و أولى به او از خودش هستم پس علي وليّ اوست، از اين رو معلوم مى شود تمامى معانى به اين وجه بازگشت دارد واين كلام يعنى: «ألستُ أولى بالمؤمنين من أنفسهم» بر آن دلالت دارد و اين كلام نصّ صريح در اثبات امامت حضرت على عليه السلام و قبول اطاعت ايشان است».(1)
با توجه به اين گفتار، امّا قاضى ايجى (ت 756) صاحب كتاب مواقف با كمال تعصّب چنين نگاشته است: «مولى فقط به معناى ناصر است».(2) و هيچ دليلى بر گفته خود ذكر نكرده است.
و سخن عجيب گفته ثعلب(3) به نقل از ابن عساكر دمشقى (ت 571) است مبنى بر اينكه رافضى ها (شيعيان) معتقدند على عليه السلام مولاى خلق و مالك آنهاست و در اين قضيه رافضيان كافر شده اند... لكن اين «مولى» از باب محبت و اطاعت است.(4)
در ردّ اين گفته بسيار سخيف وبى اساس و زشت بايد گفت: اى كاش وى حداقل اسم يك
ص: 24
نفر از رافضى هايى كه معتقد به اين نظريه باطل هستند را بيان مى كرد، و اين سخن چيزى جز إفترا در حق پيروان مكتب أهل بيت عليهم السلام نيست. آيا هيچ رافضى پيدا مى شود كه معتقد باشد كه على عليه السلام مالك خلق است، بلكه مالك خلق تنها خداوند متعال است.
بنابراين آيۀ شريفه به كسانى كه بر مردم ولايت دارند اشاره دارد كه عبارتند از:
خداوند تبارك و تعالى و رسول أعظم اسلام صلى الله عليه و آله و كسانى كه در آنها اين خصوصيات يعنى إقامه نماز و اداى زكات در حال ركوع جمع باشد.
مرحوم أبوالصلاح حلبى (ت 447) در كتاب ارزشمند «تقريب المعارف» چنين مى نگارد: «پس خداوند سبحان خبر مى دهد كه اقامه كنندگان نماز و أدا كنندگان زكات در حال ركوع، أولى به مردم از خودشان هستند طبق آنچه (ولايتى) كه در ابتداى آيه براى خداوند متعال و رسولش واجب نموده است و احدى از مؤمنين غير از على عليه السلام اين حكم برايش ثابت نيست، پس واجب است آن حضرت، امام براى مردم وأولى به آنها از خودشان باشد. و دليل اختصاص داشتن «وَلِيُّكُمُ» در آيۀ شريفه به أولى اين است كه كلمه «ولى» در لغت تنها در موردش دو احتمال مطرح است: محبت و أولى، و در آيۀ شريفه اراده محبت ممكن نيست زيرا خطاب خداوند متعال كه مى فرمايد:
«إِنَّما وَلِيُّكُمُ» شبه معناى دوستدار شما همانند ساير خطابات شامل هر مكلّف، خواه بر يا فاجر مى شود و عام بودن خطاب مانع از حمل آن بر محبت مى گردد، زيرا خداوند متعال و رسولش و مؤمنين نسبت به كفّار محبت و نصرتى ندارند، بلكه خلاف آن نسبت به كفّار واجب است. پس اينكه مراد از ولايت در آيۀ شريفه خبر دادن از موّدت و نصرت باشد باطل است. از اين رو حرف «إِنَّما» در آيه مفيد ولايت در مورد خداوند متعال و پيامبرش و مؤمنين است و اين ولايت از غيرآنها نفى شده است.»(1)
ص: 25
«بدان كه اين آيه از واضح ترين ادلّه دالّ بر امامت بلا فصل أمير المؤمنين على عليه السلام بعد از نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله است. و نحوه دلالت اينگونه است كه ثابت است كلمه «ولى» در آيه به معناى أولى و أحقّ است و نيز ثابت است كه مراد از قول خداوند متعال:
«وَ الَّذِينَ آمَنُوا» أمير المؤمنين عليه السلام است و با توجه به ثابت بودن اين دو اصل، آيه دالّ بر امامت آن حضرت است زيرا هر كس كه قائل است معناى «ولى» در آيه همان است كه ما بيان نموديم، قائل است كه اين معنا به حضرت على عليه السلام اختصاص دارد و هر كس كه قائل به اختصاص اين معنا به آن حضرت است قائل است كه مراد از ولايت، امامت است.... خداوند متعال مؤمنين را به صفاتى توصيف نموده است كه تنها در وجود آن حضرت حاصل است زيرا خداوند مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» پس بيان مى كند كه مراد، همان كسى است كه در حال ركوع زكات داده است. و از طرفى امّت اجماع دارند بر اينكه غير از أمير المؤمنين عليه السلام كسى در حال ركوع زكات نداده است».(1)
ص: 26
رواياتى كه در ذيل آيۀ شريفه وارد شده بسيار زياد است كه آنها را حاكم حسكانى حنفى متوفى قرن پنجم در كتاب «شواهد التنزيل» جمع آورى نموده است. برخى از اين روايات عبارتند از:
1. از ابن جُريح (ت 149) چنين نقل نموده است: هنگامى كه اين آيه نازل شد پيامبر صلى الله عليه و آله به سمت مسجد رفتند، در اين هنگام در مسجد با سائلى كه درخواست كمك مى نمود روبه رو شده و از وى پرسيدند: «آيا كسى در حال ركوع چيزى به تو نداد؟» سائل پاسخ داد: بلى مردى بود كه او را نمى شناختم حضرت از او پرسيدند:
«چه چيزى به تو داد؟» وى در پاسخ گفت: اين انگشتر را. در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله انگشتر را شناخت و دانست كه آن شخص عليّ بن أبيطالب عليه السلام بوده است.»(1)
2 - از عمّار ياسر شهيد صفّين چنين نقل شده است كه: «سائلى نزد على بن ابيطالب عليه السلام ايستاد در حالى كه آن حضرت مشغول خواندن نماز مستحبى و در حال ركوع بودند، پس آن حضرت انگشتر خود را بيرون آورده و به سائل دادند. پس از آن سائل نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و مطلب را براى حضرت بيان نمودند. در اين هنگام بود كه اين آيه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ» نازل گرديد.» و در اين كتاب از جابر بن عبداللّه أنصارى نيز چنين روايتى نقل شده است. و در كتاب نهج الايمان آمده كه اميرالمؤمنين عليه السلام مشغول نافلۀ ظهر بودند كه به سائل تصدّق كردند.(2)
3. و در روايت خوارزمى حنفى (ت 568) چنين آمده: نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تكبير فرستاده و فرمودند: «خداى را سپاس كه آيات روشنش را درباره پدر حسن و حسين عليهما السلام نازل نمود».(3)
ص: 27
با توجه به آنچه در ارتباط با آيۀ شريفه مبنى بر اعتقاد موافق و مخالف بر نزول آن در شأن حضرت على عليه السلام بيان گرديد، روشن شد كه اصل قضيه نزد همۀ مفسّرين و محدّثين ثابت است، اما برخى از دشمنان آن حضرت با هدف كاستن از شأن و منزلت كسى كه خداوند متعال با نزول آياتى چون آيه تطهير و مباهله. و نيز از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله احاديثى چون حديث يوم الدار به ايشان منزلت و مقام رفيعى بخشيده، شبهاتى را مطرح كرده اند كه در اين فصل به إختصار به بررسى شبهات مطرح شده پيرامون آيۀ شريفه و پاسخ به آنها مى پردازيم.
لازم به يادآورى است كه بيشتر اين شبهات و اشكالات را فخر رازى اشعرى مذهب (ت 606) در تفسيرش در ذيل آيه وارد كرده است.
اشكال اول: انگشترى كه حضرت على عليه السلام صدقه دادند از جنس طلا بوده است و چگونه ممكن است كه حضرت در نماز از انگشتر طلا استفاده نموده باشند در حالى كه طلا بر مرد حرام است.
جواب: أكثر رواياتى كه قضيه خاتم بخشى آن حضرت را نقل نموده اند از اين مطلب خالى است. از اين رو به نصوصى كه در اين باب وارد شده اشاره مى نماييم:
1. «وله خاتم عقيق يمانيّ أحمر»
2. «وأشار إلى السائل أخلع الخاتم من يدي»
3. «فدنى السائل منه فسلّ خاتمه عن إصبعه»
4. «فناولني خاتمه»
5. «أعطاني هذا الخاتم»
6. «تصدّق عليّ بخاتمه»
7. «فأعطاني خاتمه»
8. «فجاء السائل فنزع الخاتم من يده»
9. «خاتم فضّة»
ص: 28
تنها در دو روايت چنين آمده است: انگشترى كه حضرت آن را صدقه دادند از طلا بود:
1. «پيامبر صلى الله عليه و آله به سائل فرمودند: «آيا كسى به تو چيزى عطا نمود؟» سائل گفت: بله انگشترى از طلا».(1)
2. در روايت خوارزمى حنفى نيز چنين است: «رسول خدا صلى الله عليه و آله از سائل پرسيدند:
آيا كسى به تو چيزى عطا نمود؟ سائل گفت: بله انگشترى از طلا».(2)
اما اين دو روايت:
اولاً: با روايات فراوانى كه در آنها اين مطلب نيست مخالفت دارد.
ثانياً: در سند اين روايت، محمد بن مروان قرار گرفته كه بين سه نفر يعنى محمد بن مروان بن حكم اموى، محمد بن مروان ذُهَلى و محمد بن مروان واسطى مشترك است كه به اعتقاد ذهبى هر سه ناشناخته و مجهولند.(3)
همچنين در سند اين دو روايت ساختگى، محمد بن أبي هريره قرار دارد كه در ارتباط با احوالات وى در كتب رجالى معتبر مطلبى يافت نگرديد و از افراد ناشناخته محسوب مى شود. و فرد سوم در سلسله سند محمد بن سائب است كه از أبى صالح روايت نقل مى نمايد. أبى صالحى كه جناب كلبى در موردش مى نويسد: «هرآنچه براى تو از أبى صالح نقل گردد دروغ است»(4) و نيز در موردش مى گويد: «وى قابل اطمينان نيست و دار قطنى و جماعتى نيز گفته اند أحاديث وى متروك است.»(5)
در همين راستا واحدى شافعى(6) (ت 468) در كتاب «أسباب النزول»، بعد از نقل از
ص: 29
ابن عباس مبنى بر اينكه على عليه السلام انگشتر خود را كه از طلا بود صدقه داد مى نويسد:
«اين ممكن نيست زيرا طلا حرام است.»(1) و در حاشيه كتاب نيز چنين آمده است: «اين حديث ساختگى است و اين سلسله سند، نزد محدثين به سلسله دروغ ناميده شده است.»
آيا اين مقدار از جرح براى اثبات ساختگى بودن روايت كافى نيست؟
حضرت امام أمير المؤمنين على عليه السلام كسى است كه سنت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را احيا نموده و او خود به احكام شرعى از ديگران آگاه تر و عالم تر است پس چگونه ممكن است بگوييم اين مطلب بر حضرت مخفى مانده است.
واقعاً از بدبختى هاى روزگار اين است كه وارث علم پيامبر صلى الله عليه و آله و باب شهر علم النبي صلى الله عليه و آله نداند طلا بر مرد حرام است.
علاوه بر اينكه در بعضى از روايات چنين آمده «تصدّق علي بخاتمه» و يا «فناولنى خاتمه» كه از اين تعبير استفاده نمى شود انگشتر در انگشت حضرت بوده است و چه بسا آن حضرت انگشتر را در دست مبارك نگه داشته و يا در جيب آن حضرت بوده است زيرا حمل طلا براى مرد بدون اشكال است.
به اين بهانه جويان نادان مى گوييم: آن حضرت در اين آيۀ شريفه مورد ستايش خداوند متعال قرار گرفته اند و اگر عمل، حرام بود چگونه مورد مدح خداوند متعال قرار گرفت؟
راستى اگر كار أميرالمؤمنين عليه السلام را ديگر خلفا انجام مى دادند اين اشكالها مطرح مى شد؟
اشكال دوم: انگشترى كه آن حضرت صدقه دادند بسيار گران قيمت بوده است و اين مطلب با روح زهدى كه در امام وجود دارد سازگار نيست. حتى به گفته بعضى، قيمت آن برابر با ماليات يك استان مثل شامات بوده است. آيا استفاده از چنين انگشتر قيمتى براى حضرت على عليه السلام اسراف و حرام نبوده است.(2)د.
ص: 30
جواب: ما حتى يك روايت نيافتيم كه دال بر اين مطلب باشد و آنچه در نصوص آمده: «فناولني خاتمه، أعطاني هذا الخاتم، تصدّق بخاتمه وهو راكع، خاتم فضّة» است.
اشكال سوم: گفته شده عمل حضرت در نماز، فعل كثير محسوب مى شود كه مبطل نماز است از اين رو ممكن نيست كه حضرت مرتكب فعل كثير در نماز شده باشند.(1)
جواب: فعل كثير به فعلى گفته مى شود كه صورت نماز را بهم زده و شخص نمازگزار را از هيات نمازگزار بودن خارج نمايد مانند گريه كردن در نماز براى دنيا يا كف زدن.
اما آنچه شايسته ذكر است اين كه مطلب به كلى برعكس است، زيرا طبق تصريح علماى أهل سنت فعل حضرت فعل يسير و كم محسوب مى شود. به عنوان نمونه از سمرقندى (ت 333) در ذيل اين آيه چنين آمده است: «عمل يسير در نماز مفسد نماز نيست»(2) و در اينجا سمرقندى به اين مطلب تمسك جسته كه عمل امام أمير المؤمنين على عليه السلام در نماز مشروع بوده است.
واز جمله كسانى كه قائل است عمل آن حضرت در نماز فعل كثير محسوب نمى شود، فخر رازى در تفسيرش است. وى چنين مى نگارد: أبوبكر جصّاص (ت 370) در كتابش تحت عنوان «باب عمل يسير در نماز» مى گويد: اگر مراد، صدقه دادن در ركوع است پس بر مباح بودن عمل يسير در نماز دلالت دارد.»(3)
مرحوم أمين الاسلام طبرسى (ت قرن ششم) از واحدى نقل كرده كه: أهل علم به اين آيه استدلال كرده اند كه عمل كم موجب بطلان نماز نمى شود و پرداخت زكات به
ص: 31
سائل در نماز به نيّت زكات جايز است.(1)
نتيجه اينكه: صدقه دادن حضرت در نماز عملى مشروع و موافق و مطابق با احكام شرعى بوده است و اگر اين عمل، عمل صحيحى نمى بود حضرت در اين آيۀ شريفه مورد مدح خداوند قرار نمى گرفت.
همچنين در پاسخ به اين اشكال گيرندگان مى گوييم: نظرتان در مور عمل خليفه دوم در كشتن شپش در نماز چيست؟ جناب مسلم در كتاب صحيح چنين نقل كرده كه عمر بن خطاب پيوسته در نماز شپش مى كشت تا آنجا كه خونش بر دستش ظاهر مى گشت.(2)
چرا در اينگونه موارد كسى بر خليفه ايراد نمى گيرد كه شپش كشى در نماز عمل كثير و موجب بطلان نماز مى شود؟
اشكال چهارم: اين آيه در مورد أبوبكر نازل شده است و ربطى به امام أمير المؤمنين على عليه السلام ندارد. فخر رازى در همين ارتباط مى گويد: عكرمه روايتى نقل كرده مبنى بر اينكه اين آيه در مورد أبوبكر نازل شده است.(3)
جواب:
اولاً: اين مطلب با روايات فراوانى كه بيان مى كند آيۀ شريفه در شأن حضرت امام أمير المؤمنين على عليه السلام نازل شده مخالفت دارد و هرگز اين روايت ضعيف تاب مقاومت در برابر آن همه روايات را ندارد و أحدى جز عكرمه اين سخن را بر زبان جارى نكرده است.
ثانياً: چرا جناب فخر رازى سند اين روايت را براى ما نقل نكرده است؟ر.
ص: 32
ثالثاً: عكرمه همانگونه كه ذهبى از على بن عبداللّه نقل كرده فردى دروغگوست.(1)
و نيز ابن سعد (ت 230) در موردش مى نويسد: «به احاديثش استدلال نمى شود و مردم در مورد او صحبت ها مى كنند.»(2)
همچنين وى معتقد به عقايد خوارج نهروان بوده(3)، و مهمتر از همه اينكه چنانكه ابن أبى الحديد معتزلى (ت 656) نقل مى كند وى از دشمنان حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام بوده است.(4) از اين رو اعتماد بر گفتار اين فرد دروغگو مبنى بر طلا بودن انگشتر حضرت ناممكن است. و از اينجا به تلاش خوارج در لطمه زدن به شخصيت امام عليه السلام به جهت اهداف خاص خود نيز پى مى بريم. چه اينكه وى كسى است كه مى گويد آيه تطهير در شأن أهل بيت عليهم السلام نازل نشده است. كه در آينده بدان اشاره خواهيم نمود.
اشكال پنجم: گفته شده مشهور اين است كه امام أميرالمؤمنين على عليه السلام فقير بوده و مالى كه زكات بدان تعلّق گيرد در اختيار نداشته اند از اين رو گفته شده كه آن حضرت سه قرص نان را به سائل عطا نمودند و به همين جهت سوره «هل أتى» در شأن آن حضرت نازل گرديده است و كسى كه داراى مال فراوانى است كه زكات بدان تعلق مى گيرد ممكن نيست كه در آن سوره بواسطه إعطاى چند قرص نان مورد آن ستايش بزرگ قرار گيرد. و اگر گفته شود آن حضرت مالى كه متعلّق زكات باشد نداشته اند حمل قول خداوند متعال «وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» بر ايشان غير ممكن است.(5)ة.
ص: 33
جواب: در ردّ اين كلام كه گفته شده آن حضرت دائما فقير بوده و مال و اموالى نداشته اند مى گوييم: آيا آن بزرگوار همان كسى نيست كه چاههاى فراوانى را در مدينه حفر مى نموده است در حالى كه «بئر على» معروف است. بله آن حضرت براى خودشان چيزى از اموال دنيا را انباشته نمى نمودند بلكه به فقرا و مساكين انفاق مى كردند، و عجيب اين است كه فخر رازى از كجا برايش ثابت شده آن حضرت زمانى كه انگشترخود را به سائل دادند فقير بوده اند و اگر اين آيه در شأن ساير صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده بود آيا باز هم وى چنين مطالبى را ابراز مى نمود؟
اشكال ششم: آنچه در مورد امام أمير المؤمنين على عليه السلام رواست اين است كه حضرت در نماز كاملا غرق در خدا بوده و تمام توجّهشان در نماز به خداوند متعال بوده است، و ظاهراً هر كس كه چنين حالتى را دارا باشد متوجّه كلام فقير نخواهد بود.
از اين رو خداوند متعال فرموده است: اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ(1) در حالى كه آن حضرت كه غرق در فكر (خلقت آسمان و زمين) بوده اند چگونه متوجّه كلام ديگرى شده اند.(2)
جواب: خلاصه كلام فخر رازى چنين است كه چگونه ممكن است بين خاتم بخشى در نماز و حضور قلبى كه حضرت بدان معروف بوده اند جمع نمود؟
به راستى كه ما مى خواهيم به حضرت حضور قلب در نماز را تعليم دهيم!
آيا مانعى دارد خداوندى كه «مقلّب القلوب و الأبصار» است قلب آن حضرت را براى لحظه اى متوجّه سائل نمايد تا از ثواب اين صدقه نيز بهره مند گردد، و آيا اين صدقه دادن خود نوعى عبادت نيست؟ علاوه بر اين در واقع اين خداوند متعال است كه توجّه آن حضرت را به سائل برگردانده است، و اين همان مطلبى است كه ما درر؟
ص: 34
روايتى كه حاكم حسكانى حنفى قرن پنجم نقل نموده مى يابيم: «سائل دستش را به آسمان بلند كرد و گفت: بار پروردگارا شاهد باش كه من در مسجد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درخواست كمك نمودم اما هيچ كس به من چيزى عطا ننمود و در حالى كه حضرت على عليه السلام در ركوع بودند به او اشاره نمودند.»(1)
و از أبوبكر شيرازى (ت 407) طبق نقل ابن شهرآشوب (ت 588) چنين نقل شده است: «هنگامى كه سائل درخواست كمك نمود، حضرت دست خويش را روى شانۀ خود قرار داده و به سائل اشاره نمودند كه انگشتر را بيرون آورد پس سائل دستش را دراز كرد و انگشتر را از دست آن حضرت بيرون آورد و براى او دعا نمود، پس خداوند متعال با أمير المؤمنين عليه السلام به ملائكۀ خود مباهات نمود و فرمود: ملائكۀ من آيا عبد و بنده من را نمى بينيد، جسمش در عبادت من و قلبش به من گره خورده است و براى بدست آوردن رضايت من مالش را صدقه مى دهد.»(2)
همانگونه كه پيداست عبارت «و قلبش به من گره خورده است» كلام فخر رازى را كه براى اشكال گرفتن گفته بود: «شايسته آن حضرت اين است كه قلبشان مستغرق در ذكر خداوند باشد» نفى مى كند. واقعا آن حضرت در نماز تمام توجهشان به خداوند متعال بوده و لحظه اى از ذكر خداوند جدا نبودند و دليل بر اين مطلب، عبارت «قلبش به من گره خورده است» مى باشد.
با توجه به آنچه بيان شد به امثال فخر رازى كه سنگ حضور قلب را به سينه مى زند مى گوييم: نظرتان در ارتباط با روايت بخارى از عقبه چيست كه گفته است: «در مدينه نماز عصر را پشت سر نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله خواندم، پس حضرت سلام داده و سپس با سرعت در حالى كه از سر و كول مردم رد مى شدند به سمت حجره برخى از زنانشان7.
ص: 35
رفتند پس مردم از سرعت پيامبر آشفته شدند، در اين هنگام پيامبر به سمت مردم بازگشته و ديدند كه آنان از سرعت گرفتن پيامبر صلى الله عليه و آله متعجبند، حضرت فرمودند: (در نماز) به ياد مقدارى طلا و نقره كه نزدم بود افتادم، ناخوشايند داشتم كه نزد من بماند لذا امر كردم آن را (بين فقرا) تقسيم كنند.»(1)
و نيز در بخارى چنين آمده: «نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله در نماز عايشه را نيشگون مى گرفتند.»(2)
واقعاً نقل اين سنخ روايات در معتبر ترين كتابهاى أهل سنت راجع به وجود مبارك پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شرم آور است و هرگز با مقام نبوّت و رسالت هم خوانى ندارد.
همچنين إبن أبي شيبه (ت 235) استاد بخارى از هشام بن عروه از پدرش چنين نقل مى كند: «عمر گفت: من جزيه (ماليات) بحرين را در حالى كه در نماز هستم محاسبه مى كنم.»(3)
آيا اين امور با حضور قلب در نماز منافات ندارد؟ و چرا در اين موارد كسى به حضور قلب اشاره نمى كند؟ ولى همين كه نام أمير المؤمنين عليه السلام به ميان مى آيد به ياد حضور قلب مى افتند؟
اشكال هفتم: گفته شده به دليل قول خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ آتُوا الزَّكاةَ»(4) زكات اسم براى زكات واجب است نه مستحب. بنابراين اگر حضرت امام على عليه السلام در نماز در حال ركوع، زكات واجب را پرداخت نموده اند، هرآينه پرداخت زكات واجب را از اول وقت وجوب به تأخير انداخته اند و اين تأخير در أدا نزد أكثر علما معصيت محسوب مى شود و لذا إسناد آن به حضرت على عليه السلام جايز نيست، و از3.
ص: 36
طرفى ديگر حمل نمودن زكات در آيه بر زكات مستحب نيز برخلاف اصل است زيرا همانگونه كه بيان شد ظاهر قول خداوند متعال: «وَ آتُوا الزَّكاةَ» دال بر اين است كه هر آنچه بر آن اطلاق زكات مى شود واجب است.(1)
جواب: بدون شك مراد از زكات در آيۀ شريفه زكات مستحبى است و احاديث وارد شده در شأن نزول آيه نيز مؤيد و گواه اين مطلب است، اما استدلال فخر رازى براى وجوب زكات به آيه: «وَ آتُوا الزَّكاةَ» صحيح نيست. زيرا آنچه بر وجوب دلالت دارد كلمه «وَ آتُوا» است نه «يُؤْتُونَ» در حالى كه آنچه در اين آيه شريفه آمده كلمه «يُؤْتُونَ» است كه دلالت بر وجوب ندارد، و كلمه «زكات» تنها بر ماهيت زكات دلالت دارد و زكات قابل تقسيم به واجب و مستحب است و اين تقسيم بدون هرگونه قرينه اى ثابت است، بنابراين وجوب و استحباب خارج از محدوده دلالت لفظ است.
همچنين دليل بر قابل تقسيم بودن زكات به دو قسم، اقوال و فتاواى علما است چه اينكه آنان زكات را به دو قسم واجب و مستحب تقسيم نموده اند، بنابراين آنچه گفته شده مبنى بر اينكه زكات تنها بر زكات واجب اطلاق مى گردد خلاف اصل است.
گفتنى است كه در اين باره جصّاص حنفى مذهب (ت 370) چنين نوشته است:
«جمله «وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» دلالت دارد بر اينكه صدقه مستحب نيز زكات محسوب مى شود زيرا حضرت على عليه السلام انگشترشان را به عنوان زكات مستحبى انفاق نمودند.»(2)
علاوه بر اين، پروردگار متعال در اين آيه از حضرت على عليه السلام مدح نموده است در حالى كه اگر عمل آن حضرت اشتباه بوده چگونه مورد ستايش قرار گرفته است؟ى.
ص: 37
اشكال هشتم: ضميرهاى به كار رفته در آيۀ شريفه، همگى ضمير جمع هستند، بنابراين چگونه انطباقش بر يك فرد ممكن است در حالى كه اين انطباق، بر خلاف ادبيات عرب است.
جواب: اين اشكال و مانند آن از ضعيف ترين اشكالات وارد بر آيۀ شريفه محسوب مى شود و البته اين اشكال، ايراد جديدى نيست چه اينكه مرحوم شيخ طوسى (ت 460) و سيد مرتضى (ت 436) قبل از هزار سال به آن اشاره نموده و پاسخ آن را داده اند.
در جاهاى فراوان و متعددى از قرآن كريم ضمير جمع در مفرد به كار رفته است كه برخى از آنها عبارتند از:
1. فخر رازى (ت 606) از ابن عباس نقل نموده است كه آيۀ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَيْرٍ فَلِلْوالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ(1) در مورد عمرو بن جموح نازل شده است، پيرمردى كه مال و اموال بسيار داشت و به پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت: چه چيزى از اموالمان را به چه كسانى انفاق كنيم؟ پس آيۀ شريفه نازل گشت.(2)
2. آيۀ شريفه: «اَلَّذِينَ قالَ لَهُمُ النّاسُ إِنَّ النّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ»(3) كه جناب واحدى شافعى (ت 468) مى گويد: اين آيه در مورد نُعَيم بن مسعود أشجعى است. و نيز شيخ طوسى (ت 460) فرموده است: اختلافى نيست در اينكه مراد از اين آيه يك نفر بيشتر نيست و آن نُعيَم بن مسعود أشجعى است.(4)
3. آيۀ شريفه: اَلَّذِينَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ وَ قَعَدُوا لَوْ أَطاعُونا ما قُتِلُوا(5) در مورد8.
ص: 38
عبد اللّه بن أُبىّ بن سلول نازل شده است.(1)
4. آيۀ شريفۀ مباهله: «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ»2.
5. آيۀ اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ كه به اعتراف مفسرين دربارۀ أمير المؤمنين عليه السلام نازل شده.(2)
پس در تمامى اين آيات با وجود اينكه ضمير به صورت جمع به كار رفته است اما در عين حال يك فرد مد نظر است.
زمخشرى شافعى (ت 538) در تفسير كشّاف چنين نگاشته است: «اگر بگويى: چگونه صحيح است كه آيه در مورد على (رضى اللّه عنه) باشد در حالى كه به لفظ جمع آورده شده است؟ مى گويم: گرچه سبب نزول، فرد واحدى است، أما به صورت جمع آورده شده تا مردم در انجام چنين فعلى ترغيب و تشويق شوند و به ثوابى همانند آن دست يابند».(3)
همچنين آلوسى متعصّب (ت 1270) در تفسير روح المعانى مى گويد: «تعبير آورده شدن از فرد با عبارت جمع اشكالى ندارد، چه اينكه درموارد متعددى اينچنين مى آيد، و علماى ادبيات عرب گفته اند كه در اينگونه تعبيرآوردن دو فايده وجود دارد: يك. بزرگداشت انجام دهنده و بيان اين كه هركس چنين فعل با عظمتى را انجام دهد به منزلۀ جماعتى است مانند قول خداوند متعال: «إِنَّ إِبْراهِيمَ كانَ أُمَّةً»(4) تا مردم به انجام دادن چنين فعلى ترغيب شوند. دو. بزرگداشت فعل به معناى اينكه انجام
ص: 39
دادن چنين فعلى، از سجاياى اخلاقى براى هر مؤمنى است و اين نكته بلندى است كه در هر جايى به آنچه شايسته آن جاست تعبير آورده مى شود.»(1)
ايشان در كتاب شريف تفسير «مجمع البيان» مى فرمايد: «كسى نمى تواند بگويد لفظ «اَلَّذِينَ آمَنُوا » چون لفظ جمع است جايز نيست متوجه يك فرد شود (و يك فرد منظور باشد) زيرا أهل لغت گاهى به جهت بزرگداشت و تعظيم نسبت به يك شخص، از آن فرد با لفظ جمع تعبير مى آورند و اين مطلب در ميان آنها چنان مشهور است كه نيازمند به استدلال نيست.»(2)
اشكال نهم: گفته شده در صورتى مراد آيه مى تواند حضرت على عليه السلام باشد كه منظور از «وليّ» متصرّف باشد نه ناصر و محب.
جواب: در سابق بيان شد كه مراد از «وليّ» در آيۀ شريفه، «متصرف» به معناى أولى و أحقّ به تصرف است و قول أهل لغت در مورد سلطانِ مالك امر، دال بر آن است كه گفته اند: وقتى گفته مى شود فلانى ولى أمر يا ولى عهد مسلمين است كه عهده دار أمر خلافت باشد.
و در كلام نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله كه فرموده اند: «هر زنى كه بدون إذن ولى اش ازدواج كند، ازدواجش باطل است» مراد از «ولى» أولى به عقد نسبت به آن زن است.(3)
ص: 40
در همين راستا مرحوم شيخ طوسى (ت 460) چنين نگاشته است: «پس دليل بر اينكه مراد از «وليّ» آن چيزى است كه ما بيان نموديم اين است كه خداوند متعال با لفظ «إنّما» اين را كه براى ما غير از خدا و رسولش و كسانى كه ايمان آورده اند ولى باشد را نفى نموده است، چه اينكه اگر مقصود خداوند متعال از آيه، بيان لزوم موالات داشتن در دين بود، برخى را به خصوص ذكر نمى نمود زيرا موالات داشتن در دين در مورد تمامى مؤمنين عموميت دارد چون خداوند متعال مى فرمايد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ».(1)
اشكال دهم: اين استدلال كه آيۀ شريفه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است صحيح نيست، زيرا بيان نموديم أكثر مفسّرين چنين پنداشته اند كه اين آيه در حق أمّت نازل شده و مراد اين است كه خداوند متعال به مسلمان دستور داده كه جز از مسلمين كسى را براى خود به عنوان دوست و ياور برنگزيند، و برخى نيز گفته اند آيه در مورد أبوبكر نازل شده است.
جواب: اين تعصّب كور، جاى تعجب بسيار دارد و جاى سوال است كه چرا چنين موضع گيرى بدى نسبت به حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام صورت پذيرفته و چگونه ايراد گيرنده ادعا مى كند كه نزول آيۀ شريفه در حقّ آن حضرت نا صحيح است.
آيا فخررازى فراموش كرده است كه بزرگان از صحابه مانند ابن عباس و عمار ياسر و جابر بن عبد اللّه أنصارى و أنس بن مالك و عبد اللّه بن أُبى قائلند آيۀ شريفه در شأن آن حضرت نازل گشته است؟ و چگونه فخر رازى ادعا مى كند أكثر مفسّرين قائل به نزول آيه در مورد أمّت هستند؟ آيا افرادى كه نامشان برده شد از صحابه نيستند و آيا أبوبكر رازى و طبرى و مغربى و رمّانى و مجاهد و سدّى قائل به نزول آيه در شأن آن حضرت نبودند و اينها از نظر فخر رازى أمت به حساب نمى آيند؟6.
ص: 41
وچه زيباست، سخن محمود أبوريه كه امير المؤمنين على عليه السلام را مورد خطاب قرار داده و گفته است: «به خدا سوگند نسبت به شما در هيچ چيز انصاف را مراعات نكردند.»
اين در حالى است كه شيخ طوسى رحمه الله در تفسير خود مى گويد كه تمامى علماى أهل بيت عليهم السلام بر نزول آيه در شأن أمير المؤمنين عليه السلام اتّفاق نظر دارند.(1)
اما اين سخن كه آيۀ شريفه در مورد أبوبكر نازل شده را ظاهراً جز وى كسى از مفسّرين بيان ننموده است چه اينكه اگر اين موضوع صحت داشت در سقيفه مورد احتجاج قرار مى گرفت و فخر رازى هيچ دليلى بر اين گفته اقامه نمى كند.
اشكال يازدهم: مى گويند حضرت على عليه السلام از اين رافضى ها (شيعيان) به تفسير قرآن آگاه تر بوده است و اگر اين آيه دالّ بر امامت آن حضرت بود، ايشان حداقل در يك محفل هم كه شده به آن احتجاج مى كرد، و اينها نمى توانند بگويند نگفتن آن حضرت به خاطر تقيه بوده است زيرا خودشان از آن حضرت چنين نقل نموده اند كه ايشان در روز شورى به خبر غدير و مباهله و تمامى فضائل و مناقب خويش تمسّك نموده اند، اما به اين آيه در اثبات امامت خويش تمسّك نجسته اند و اين مطلب موجب قطع به سقوط گفته اين رافضى ها كه خداوند آنها را لعنت كند مى گردد.(2)
همچنين فخر رازى در جاى ديگر مى گويد: «ما با برهان روشن بيان نموديم كه آيه اى كه گذشت يعنى قول خداوند متعال: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ»(3) از قوى ترين دلايل بر صحت امامت أبوبكر است. بنابراين اگر اين آيه دالّ بر صحّت امامت حضرت على عليه السلام بعد از نبى اسلام صلى الله عليه و آله باشد بين دو آيه تناقض لازم مى آيد ولزوم تناقض باطل است، در نتيجه قطع مى يابيم كه اين آيه دلالتى بر اينكه4.
ص: 42
حضرت على عليه السلام امام بعد از نبى اسلام صلى الله عليه و آله هستند ندارد».(1)
در جواب فخر مى گوييم: در مثل گفته شده «ثبّت العرش ثم أنقش» يا به تعبير فارسى «اول برادرى را ثابت كن و بعدا ادعاى ميراث نما» لذا لازم است شما اول اثبات كنى آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ» در مورد أبوبكر است و هيچ احتمال ديگرى در آن راه ندارد.
و اين در حالى است كه طبرى (ت 310) مى گويد: «أهل تأويل در مورد افراد قومى كه خداوند در آيه بيان فرموده اختلاف نظر دارند:
1. برخى گفته اند: اين افراد، أبوبكرصديق و اصحابش هستندكه با أهل ارتداد جنگيدند تا آنان را از درى كه خارج شده بودند يعنى اسلام، داخل نمايند.
2. برخى ديگر معتقدند آنها قوم أبوموسى أشعرى هستند و از عياض چنين نقل نموده اند: «زمانى كه آيۀ «مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ» نازل شد نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله به أبوموسى و همراهانش اشاره نموده و فرمودند: آنها قوم اين فردند.»(2)
3. گروهى گفته اند: آنها تمامى أهل يمن هستند.
4. گروهى ديگر گفته اند: آنها ياوران رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستند.
و برترين اقوال قول دوم است كه آنها قوم ابو موسى أشعرى از أهل يمن هستند. به دليل حديث صحيح نقل شده در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله و اگر اين حديث صحيح كه اين قوم را معيّن نكرده نبود، قائل مى شديم مراد از قوم، أبوبكر و اصحابش هستند.»(3)هو
ص: 43
مى گوييم: اولاً: اگر بحث كننده در آنچه بيان شد دقت لازم نمايد متوجه مى شود كه قول مختار نزد طبرى و أكثر محدّثين و مفسّرين آيه، ارتباطى به خلافت أبوبكر ندارد.
ثانياً: فخر رازى نمى تواند براى اثبات صحّت خلافت أبوبكر به قرآن تمسّك نمايد چراكه وى أشعرى مسلك و مذهب است و أشاعره همانگونه كه شهرستانى (ت 548) بيان نموده، معتقدند اثبات امامت از طريق اجماع و انتخاب است نه نص و تعيين.(1) و اين ما هستيم كه معتقديم امامت بايد از طريق قرآن ثابت شود.
ثالثاً: چه ارتباطى ميان جنگيدن با مرتدين و امامت - \بر فرض اينكه آيه در صدد ثبوت امامت براى أبوبكر باشد - \وجود دارد؟ آيه كريمه بيان مى كند: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ» و در آيه نيست كه اين قوم با مرتدين پيكار مى كنند و اين فخر رازى است كه اين مطلب را به خاطر تصحيح خلافت أبوبكر اضافه نموده است. آيه مى فرمايد: اگر از شما مؤمنان كسى از دينش بازگردد، خداوند در آينده گروهى را خواهد آورد كه داراى اوصاف مذكور از جمله مجاهده در راه خدا باشند. در آيه نيامده است كه «اينان با آن مرتدّين محاربه خواهند كرد» ولى فخر رازى اين جمله را در استدلالش افزوده است.(2)
سمرقندى (ت 333) مى گويد: «رافضى ها به اين آيه بر برترى على بن أبيطالب عليه السلام و اثبات خلافت براى او و نه ديگران، استدلال نموده و مى گويند آيه در شأن آن حضرت نازل شده است، به دليل اينكه از امام باقر عليه السلام روايت شده كه آن حضرت
ص: 44
فرموده اند: «حضرت على عليه السلام انگشتر خويش را در حال ركوع صدقه دادند پس آيۀ اَلَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ نازل شد». به اين رافضى ها مى گوييم بر فرض، آيه در شأن حضرت على عليه السلام نازل شده باشد در آن دلالتى بر اثبات خلافت آن حضرت در زمان أبوبكر صديق نيست زيرا ما در آيه اول «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ...» ادلّه دال بر اثبات امامت براى أبوبكر در زمانى كه وى امام بود را بيان كرديم و ما خلافت را براى على عليه السلام در وقتى كه خلافت را شايسته خود نمى ديد قرار نمى دهيم زيرا از ايشان چنين نقل شده كه أبوبكر بهترين مردم بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله است».(1)
در پاسخ سمرقندى مى گوييم:
اولاً: امامت در نزد شما با نص، ثابت نمى گردد بلكه شما قائل به شورى و اجماع هستيد بنابراين حق نداريد و نمى توانيد براى اثبات خلافت أبوبكر به قرآن استناد كنيد.
ثانياً: چه كسى گفته است كه حضرت امام أمير المؤمنين على عليه السلام خود را شايسته خلافت نمى ديده است؟ آيا حضرت در خطبه شقشقيه در خطاب به أبوبكر نفرمودند: «به خدا سوگند هرآينه أبوبكر جامه خلافت بر تن كرد و حال آنكه به خوبى مى دانست جايگاه من نسبت به خلافت چون محور آسياب است. او مى دانست كه سيل علوم از دامن كوهسار من جارى است و مرغان بلند پرواز انديشه ها به بلنداى جايگاه من نتوانند پرواز كنند.»(2)ر.
ص: 45
ثالثاً: اين گفته سمرقندى مبنى بر اينكه رافضى ها قائلند آيه در شأن حضرت على عليه السلام نازل شده به دليل كلام امام باقر عليه السلام.... دقيق نيست زيرا كسى كه اين مطلب را روايت نموده امام محمد باقر عليه السلام به تنهايى نيست، بلكه صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله مانند جابر بن عبد اللّه أنصارى و أنس بن مالك و زيد بن أرقم و ابن عباس و ديگران نيز اين روايت را نقل نموده اند.
رابعاً: شما به أميرالمؤمنين على عليه السلام نسبت داديد كه ايشان فرموده: أبوبكر بهترين مردم پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله است. اين حديث را احمد بن حنبل (ت 241) در مسندش(1) نقل كرده اما افرادى كه در سلسله سند آن وجود دارند يعنى:
1. شهاب بن خراش
2. حجّاج بن دينار
3. أبي معشر
4. إبراهيم نخعى.
همۀ آنها از نظر علماى رجال أهل سنّت داراى مشكل هستند.
اما شهاب بن خِراش: ذهبى به نقل از ابن حبّان مى گويد: «وى زياد خطا و اشتباه مى كرده به گونه اى كه نمى شود به روايات او احتجاج و استناد كرد».(2)
اما حجّاج بن دينار: ذهبى به نقل از أبوحاتم مى گويد: «به روايات حجّاج بن دينار نمى شود احتجاج نمود، و دار قطنى گفته او قوى نيست و رجاليون دربارۀ او اختلاف كرده اند».(3)
واما زياد بن كلَيب (أبومعشر) تميمى: ذهبى دربارۀ او گفته: «أبوحاتم گفته: در حفظش متانت وجود ندارد (احاديث را به خوبى حفظ نمى كند)»(4)
اما ابراهيم نخعى كسى است كه مى گفت هركس على عليه السلام را بر عثمان مقدّم دارد دره.
ص: 46
مجالس ما حق حضور ندارد.(1) يعنى قائل به تفضيل مفضول بر فاضل است.
با توجّه به آنچه بيان شد قضاوت را به عهده شما مى گذاريم، آيا مى توان به چنين روايتى كه اين اندازه در سندش اشكال است اعتماد نمود؟ و اين سخن كه أبوبكر بهترين فرد بعد از نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله است را به أمير المؤمنين عليه السلام نسبت داد؟
همچنين ابن ماجه قزوينى (ت 275) در سننش حديثى را از عبد اللّه بن سلمه از أمير المؤمنين على عليه السلام نقل كرده مبنى بر اينكه: شنيدم على عليه السلام مى گويد: بهترين مردم بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله أبوبكر و بهترين مردم بعد از أبوبكر عمر است.(2)
اما اين روايت هم مانند روايت أحمد بن حنبل داراى اشكال سندى است. زيرا در سند آن شخصى به نام وكيع قرار گرفته كه ذهبى در سير أعلام النبلاء در موردش مى گويد: «وكيع در 500 حديث اشتباه كرده است»(3).
و همين مقدار اشتباه در ساقط نمودن رواياتش از درجه اعتبار كافى است چون احتمال خطا در مورد هريك از روايات نقل شده از وى وجود دارد. و عبد اللّه بن سلمه راوى اين حديث از أميرالمؤمنين على عليه السلام از نظر بخارى شخصى مردود است و دربارۀ او گفته: به احاديثش توجّه نمى شود.(4)
فخر رازى اشعرى مذهب (ت 606) مى گويد: «اما سخن رافضى ها - كه خداوند متعال آنها را لعنت كند - مبنى بر اينكه اين آيه در حق على رضى الله عنه نازل شده، به دليل اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز خيبر فرمودند: «فردا پرچم را بدست مردى خواهم داد كه خدا و
ص: 47
پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز وى را دوست دارند» و اين شخص على عليه السلام است، پس مى گوييم: اين روايت خبر واحد است و آنها تمسّك به خبر واحد را در مقام عمل جايز نمى دانند پس چگونه تمسّك به خبر واحد در مقام علم و دانستن جايز است».(1)
در جواب مى گوييم:
اولاً: چرا فخر رازى پا را از دايره ادب اسلامى فرا نهاده و شيوه و روش لعن را نسبت به پيروان مكتب أهل بيت عليهم السلام در پيش گرفته است؟ مگر نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله از لعن مسلمان نهى نفرمودند؟ و اين در حالى است كه رافضى ها و شيعيان أمير المؤمنين عليه السلام نيز مانند ساير مسلمين قائل به توحيد و معترف به رسالت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله بوده و به سوى كعبه معظّمه نماز به جاى مى آورند.
و جزرى شافعى (ت 833) در كتاب «أسنى المطالب» پس از نقل حديث رايه (پرچم) مى گويد: صحّت اين حديث مورد اتّفاق است.(2)
ثانياً: چه كسى گفته است حديث رايه، خبر واحد است، در حالى كه اين روايت در صحيح بخارى و مسلم وتمامى صحاح و مسانيد مسلمانان وجود دارد و بى شك اين خبر جزء روايات متواتره است و تمام مسلمين به صحّت آن اتّفاق نظر دارند.
ثالثاً: أكثر بزرگان شيعه قائل به جواز عمل به خبر واحد هستند، بنابراين چگونه مى گوييد در نزد آنها تمسّك به خبر واحد جايز نيست؟ اين نسبت تهمت و افترا است، و فقه شيعه بر مدار عمل به خبر واحد است. بله بزرگانى همچون سيد مرتضى (ت 436) و ابن إدريس (ت 598) به آن عمل نمى كنند و نبايد اين حكم را به همهد.
ص: 48
سرايت داد، و فخر رازى هم به اين نكته كاملاً واقف است ولى تعصّب شديد و كوركورانه او را وادار به اينگونه سخنان بيهوده كرده است.
مفسّر بزرگ و نامور مرحوم شيخ طوسى در تفسير شريف (تبيان) در ذيل آيۀ شريفه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ....» مى فرمايد: چيزى كه اين تفسير (در ارتباط با شأن نزول آيه) را تقويت مى نمايد اين است كه خداوند متعال مقصودين را به صفاتى توصيف نموده است كه مى يابيم بالاجماع أمير المؤمنين عليه السلام به طور كامل داراى آن صفات است، زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ» و به تحقيق نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در كلام خود در حالى كه آن حضرت را بعد از فرار كردن يكى پس از ديگرى از افرادى كه أهل فرار بودند براى فتح خيبر فرا خواندند چيزى را براى أمير المؤمنين عليه السلام شهادت دادند كه مطابق با لفظ آيه است. حضرت فرمودند:
«فردا پرچم را بدست مردى خواهم داد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز وى را دوست دارند، مكرر به دشمنان مى تازد و أهل فرار نيست، برنمى گردد تا اينكه خداوند پيروزى را به دست او محقق سازد» پس آن حضرت، پرچم را به أميرالمؤمنين عليه السلام دادند پس پيروزى آن حضرت مطابق خبر نبىّ مكرّم اسلام اتّفاق افتاد.
سپس خداوند متعال مى فرمايد: «أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرِينَ» پس مقصودين از آيه را به تواضع و مدارا نسبت به مومنين و اقتدار نسبت به كفّار توصيف نموده است و مراد از عزيز بر كافرين كسى است كه براى كافرين دست يابى به وى ناممكن است وبا شدت با آنها برخورد نموده و آنها را به زير در مى آورد و اينها همگى اوصاف حضرت على عليه السلام است و هيچ كس در اين اوصاف به آن حضرت نزديك نيست.
سپس خداوند متعال مى فرمايد: «يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ»
ص: 49
پس خداوند متعال مقصودين را به اين جهاد و غلبه بر دشمن در آن توصيف مى نمايد.
و ما مى دانيم كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله دو دسته بودند: دسته اول كسانى كه به جنگ و جهاد اعتنايى نداشتند و گروهى ديگر كه أهل جهاد و مبارزه بودند و نيز مى دانيم هر مجاهدى جايگاهش از حضرت على عليه السلام در جهاد با دشمن پايين تر است زيرا اين مجاهدان با همۀ جايگاه رفيعى كه در شجاعت و صدق استحكام در مقابل دشمن داشتند به جايگاه آن حضرت نمى رسند زيرا آن حضرت معروف به زداينده غم ها و برطرف كننده گرفتارى ها از چهره مبارك نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله بودند.
و آن حضرت كسى است كه هيچگاه از گروهى برنگشت و نيز هيچگاه از ترس از مبارزه خوددارى ننمود و هيچگاه به دشمن پشت نكرد و اين حالات را براى أحدى نه قبل و نه بعد از آن حضرت قبول نمى كنيم، پس آن حضرت در اختصاص داشتن به آيه أولى است زيرا اوصاف آن حضرت مطابق معناى آيۀ شريفه است.
اما كسى كه قائل است آيه در مورد أبوبكر نازل شده از مسير صحيح به دور است، زيرا خداوند متعال زمانى كه مقصودين از آيه را به اقتدار داشتن در مقابل كفّار و بى توجهى به ملامت ديگران در جهاد در راه خدا توصيف مى نمايد چگونه ممكن است عاقلى گمان كند روى سخن آيه با كسانى است كه در اين زمينه بهره اى ندارند، زيرا معلوم است كه أبوبكر برخوردى با مشركين نداشته و در راه اسلام كسى را نكشته است ودر هيچيك از جنگهاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در جايگاه أهل جنگ و برخورد با دشمن نبوده است، بلكه فرار از صحنه جنگ و روى گردانى از دشمن روش او بوده است و در مواضع متعددى كه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ فرستاده شد مانند روز احد و حنين و... شكست خورده برگشت، با اين همه چگونه كسى كه به طور كلى جهادى نداشته، متّصف به جهاد در راه خدا آنهم به گونه اى كه در آيۀ شريفه بيان شده متّصف گردد و آيا روى گردانى در مصداق اين آيۀ شريفه از حضرت على عليه السلام به ديگران با علم به مطابقت اوصاف مذكور در آيه با آن حضرت جز به دليل تعصّب گرايى نيست؟
ص: 50
البته اين مطالب از باب طعن بر أبوبكر ويا زخم وارد كردن بر او نيست زيرا ما نسبت به وى داراى اعتقاد صحيحى هستيم بلكه منظورمان بيان اين مطلب است كه آيه بر قول شما دلالت ندارد.»(1)
اما اينكه فخر رازى قبلاً گفته بود كه أمير المؤمنين عليه السلام در هيچيك از محافل به اين آيه بر امامتشان اشاره نكردند:
مى گوييم: مگر تمام سخنان آن حضرت براى ما نقل شده و يا تمام فرمايشات ايشان در روز شورى در يكجا ثبت شده است بلكه مطالب بسيار زيادى از آن حضرت نقل نشده و يا اگر نقل شده به دست ما نرسيده است. مگر أمير المؤمنين عليه السلام به تمام آياتى كه بر خلافت ايشان دلالت داشته اشاره فرموده است. علاوه بر اين چهل.
ص: 51
كسى گفته حضرت به اين آيه در هيچ محفلى اشاره ننموده اند بلكه مطلب كاملاً برعكس است و حضرت در حديث مناشده به آيۀ «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ» تصريح فرمودند.
مرحوم ابن ميثم بحرانى (ت 699) تصريح مى كند كه حضرت حديث غدير را به هنگام ذكر فضائل خود به آن اشاره فرمودند و احدى آن را انكار ننمود.(1)
مرحوم شيخ طوسى (ت 460) در كتاب شريف «الامالى»، از صحابى عاليقدر جناب أبوذر غفّارى حديث نقل كرده كه حضرت فرمودند: «آيا غير از من در ميان شما كسى هست كه در حال ركوع صدقه داده باشد و در موردش آيۀ «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» نازل شده باشد؟ گفتند: نه».(2)
اشكال دوازدهم: گفته شده آيۀ شريفه در صورتى كه مفيد اثبات امامت باشد بايد آن حضرت در همان زمان نزول يعنى زمان حيات نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله امام بوده باشند و امر و نهى نموده و به انجام وظايف امامت همانند ساير أئمّه عليهم السلام بپردازند.
جواب: برخى از اصحاب معتقدند آن حضرت در زمان نزول آيه و حيات نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله عهده دار امر امامت بودند امّا به دليل وجود نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله امر و نهى نمى نمودند و وجود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مانع از تصرّف آن حضرت بود امّا بعد از رحلت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله به انجام وظايف امامت پرداختند.
برخى ديگر نيز معتقدند - سخنى كه مورد پذيرش ما نيز قرار دارد - آيۀ شريفه بر وجوب اطاعت از آن حضرت و استحقاق داشتن ايشان نسبت به امر امامت دلالت دارد و اين مطلب براى حضرت حاصل بود اما تصرّف حضرت متوقّف بر رحلت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله بود، همان گونه كه استحقاق امر امامت براى وليعهد امام در زمانا.
ص: 52
حيات امام قبل، محقق است هرچند تصرّف براى ايشان در زمان حيات امام قبل، ميسّر نيست كما اينكه وصيّ در زمان حيات موصى استحقاق وصايت را دارد، امّا وجود موصى مانع از تصرّف وى است. اين مطلب در مورد ائمّه عليهم السلام نيز چنين است.(1)
اشكال سيزدهم: آيا اين چنين نيست كه روايت شده، آيۀ شريفه در مورد عبادة بن صامت(2) يا عبداللّه بن سلام و پيروانش نازل شده است؟ پس چرا نمى پذيريد كه اينان مصداق «اَلَّذِينَ آمَنُوا» هستند و قائليد أئمّه عليهم السلام مصداق آيه هستند؟
جواب: ما قبلاً بر اينكه آيۀ شريفه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده، از شيعه و سنى دليل آورديم و گفتيم آيۀ شريفه ويژگيهايى را در مد نظر قرار داده كه در غير آن حضرت وجود ندارد، بنابراين هر روايت ديگرى كه بر خلاف آيۀ شريفه باشد باطل خواهد بود.
علاوه بر اينكه روايتى كه بيان مى كند آيۀ شريفه در مورد «عبادة بن صامت» نازل شده با سخن ما تنافى ندارد زيرا عبادة بن صامت زمانى كه از سوگند (بر هم پيمانى با) يهود برائت جست، خداوند متعال ولايت كسانى كه در آيه ذكر شده اند را برايش قرار داد.
اما روايتى كه بيان مى كند آيه در مورد عبد اللّه بن سلام(3) است بر خلاف آن چيزى است كه مى پندارند، زيرا روايت شده عبد اللّه بن سلام زمانى كه مسلمان شد، يهودياند.
ص: 53
از سوگندش (بر هم پيمانى) قطع اميد كرده و از او برائت جستند و اين مطلب بر وى و اصحابش گران آمد، از اين رو خداوند متعال به خاطر تسلّى دادن به عبد اللّه بن سلام اين آيه را نازل نمود تا بيان كند به عوض مخالفت يهود با او، ولايت رسول خدا صلى الله عليه و آله و ولايت كسانى كه ايمان آورده اند را به وى عنايت نموده است.
آنچه كه صحّت گفتار ما را تأييد مى كند روايتى است كه بيان مى كند هنگامى كه اين آيه نازل شد نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله از خانه خارج شده و به برخى از اصحاب فرمودند:
آيا كسى به سائل چيزى داده است؟ گفتند: بله اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، على بن ابيطالب عليه السلام انگشتر خويش را در حال ركوع به سائل داد. پس پيامبر خدا فرمودند: «اللّه اكبر» هرآينه خداوند متعال در مورد على عليه السلام قرآن نازل نمود و سپس اين آيه را تا آخرش تلاوت نمودند. و اين روايت باطل كننده سخن آنان است.(1)
اشكال چهاردهم: اشكال ديگرى كه هم فخر رازى و هم ديگران بدان اشاره كرده اند اين است كه اگر ولايت در آيۀ شريفه به معناى سرپرستى و صاحب اختيار بودن و امامت و رهبرى باشد، ولايت على عليه السلام در حال حيات پيامبر أكرم صلى الله عليه و آله چه معنايى دارد؟ زيرا بر فرض ثبوت اين معنا براى على بن أبيطالب عليه السلام، ولايت بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله براى او ثابت مى شود ولى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله چنين ولايتى براى او ثابت نيست، امّا اگر ولايت را به معناى دوستى و نصرت بگيريم، هيچ اشكالى ندارد،3.
ص: 54
زيرا على عليه السلام حتى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله دوست و يار مؤمنان بوده است.
جواب: جواب اين اشكال هم روشن است، زيرا ولايت ولىّ و وصىّ و خليفه و جانشين، همواره بالقوّه بوده نه بالفعل و اساساً اين مطلب در درون اين كلمات نهفته است.
حضرت زكريا هنگامى كه از خداوند متعال فرزند طلب مى كند تا ولىّ و جانشين و وارث او باشد و خداوند نيز خواسته اش را اجابت نموده و يحيى را به او مى دهد،(1)آيا يحيى در زمان حيات پدر، وارث و ولىّ و جانشين اوست يا پس از رحلت پدر؟ روشن است كه اين امور همه پس از وفات يافتن پدر است.
بنابراين ولايت در آيۀ شريفه به معناى صاحب اختيار و سرپرست و امامت أمّت است، ولى تمام اين معانى بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله براى على عليه السلام فعليت پيدا مى كند.
علاوه بر اين مسأله تعيين جانشين پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به اين آيه اختصاص ندارد بلكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در طول دوران بيست و سه ساله پيامبريشان به طور مكرر مسأله خلافت مولاى متّقيان أمير المؤمنين عليه السلام را مطرح كردند كه اولين نمونه آن داستان حديث يوم الدّار است.(2)
اشكال پانزدهم: گفته شده كه أداء زكاة در نماز مخلّ به كمال خشوع و خضوع است، و اين إخلال در صلاة يا موجب بطلان نماز است و يا به كمال آن لطمه وارد مى كند و اين عمل لايق آن حضرت نمى باشد.
در پاسخ مى گوييم: اين مطلب مورد قبول نيست زيرا أداء زكاة در نماز از كمال نماز بشمار مى رود، زيرا آن حضرت جمع نمود ميان إلتفات در نماز ميان صلاة و زكاة، و اين عمل خوب موكّد و تقويت كنند خضوع و خشوع است.(3)
در انتهاى بحث از آيۀ شريفه به اسامى بعضى از كسانى اشاره مى كنيم كه نزول آيۀ4.
ص: 55
شريفه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ» را در شأن حضرت على عليه السلام روايت نموده اند، اين افراد عبارتند از:
1 - أبوبكر حارثى 2 - أبو شيخ 3 - أحمد بن يحيى بن زهير تُسترى 4 - عبد الرحمن بن أحمد زُهَرى 5 - أحمد بن منصور 6 - عبد الرزاق 7 - عبد الوهّاب بن مجاهد 8 - مجاهد بن جبر 9 - ابن عباس 10 - سيد عقيل بن حسين علوى 11 - أبومحمد عبد الرحمن بن ابراهيم بن أحمد بن فضل طبرى 12 - أبوالحسين محمد بن عبداللّه مزنى 13 - أبوبكر أحمد بن محمد بن عبداللّه 14 - فهم بن سعيد بن فهم بن سعيد بن سليك بن عبد الله غطفانى 15 - معمر 16 - ابن طاووس 17 - كيسان 18 - حسين بن محمد ثقفى 19 - عبداللّه بن محمد بن شيبه 20 - عبيداللّه بن أحمد بن منصور كسائى 21 - أبوعقيل محمد بن حاتم 22 - أبوالفتح محمد بن حسين أزدى موصلى 23 - عصام بن غياث سمّان بغدادى 24 - أحمد بن سيّار مروزى 25 - عقيل بن حسين 26 - على بن حسين 27 - أبوعمرو (عثمان بن أحمد بن عبد اللّه رقّاق بغدادى 28 - عبداللّه بن ثابت مقرى 29 - أبي هُذَيل 30 - مقاتل 31 - ضحّاك 32 - حسن بن محمد بن عثمان فسوى 33 - يعقوب بن سفيان 34 - أبو نعيم فضل بن دكين 35 - سفيان ثورى 36 - أعمش 37 - مسلم ظبّى 38 - سعيد بن جُبير 39 - أنس بن مالك 40 - ابن جُريح 41 - عبد الملك بن أبي سليمان.....(1)
مرحوم شيخ صدوق (ت 381) نقل كرده اند كه عمر بن خطّاب گفت: به خدا چهل انگشتر را در حال ركوع صدقه دادم تا دربارۀ من آيه اى نازل گردد همانگونه كه دربارۀ على بن أبى طالب عليه السلام نازل شد ولى هيچ آيه اى در حقّ من نازل نشد.(2)
ص: 56
آيۀ دوم
«إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»(1)
اين آيه كريمه از جمله آياتى است كه بر عصمت أمير المؤمنين و أئمّه أطهار عليهم السلام دلالت تام دارد، و به عبارت ديگر آيه بيانگر عصمت نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله و دوازده امام بعد از نبىّ اسلام و حضرت زهرا عليها السلام است.
لازم به ذكر است كه مخاطب در آيات 28 تا 34 سوره مباركه أحزاب تماماً زوجات نبىّ مكرّم اسلام هستند ودر ميان اين آيات، آيه تطهير با لحن و ضميرى متفاوت با ساير ضمائر در آيه، قرار گرفته است به گونه اى كه در آيات قبل از آيه تطهير 25 ضمير يا فعل وجود دارد كه همگى به صورت تأنيث آورده شده است ونيز بعد از اين آيۀ شريفه، دو ضمير مؤنث به كار رفته است، أما تمامى ضميرها و فعلهاى موجود در آيه تطهير كه در ميان آيه 27 به كار رفته، به صورت مذكّر آمده است، بنابراين تمام ضميرهاى به كار رفته در اين آيات، ضمير مؤنّث فقط نيست. از اين رو وجود دو ضمير مذكّر در ميان تمامى اين ضميرها نمى تواند اتّفاقى باشد، بلكه بايد گفت بدون هيچ شك و شبهه، حكمتى الهى چنين اقتضا نموده است.(2)
ص: 57
»
محور اول در اين آيه، بحث از «إنّما» است. بدون شك اين كلمه مفيد حصر است.
ابن منظور افريقى (ت 711) در اين باره مى گويد: «اگر بر «إنّ» حرف «ما» اضافه شود دلالت بر تعيين مى كند مانند قول خداوند متعال: «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينِ»(1) زيرا موجب اثبات حكم براى مذكورين و نفى حكم از ديگران مى شود.»(2)
جوهرى (ت 393) نيز داراى همين عقيده است.(3) همچنين فيروزآبادى (ت 817) مى گويد: «أنّما» مانند «إنّما» مفيد حصر است و هر دو در كلام خداوند متعال كه مى فرمايد:
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ»(4) جمع شده است».(5)
با توجّه به كلمات أهل لغت معلوم شد كه اين كلمه بر حصر دلالت تام دارد مگر اينكه قرينه اى در مقام وجود داشته باشد كه بيان كند معناى حصر مد نظر نيست و در اين صورت، استعمال در غير معناى حصر، استعمال مجازى خواهد بود.
بنابراين آيۀ شريفه، «رجس» (هرگونه پليدى) را فقط از أهل بيت عليهم السلام و نه ديگران نفى مى كند.
فخر رازى أشعرى مذهب (ت 606) مى گويد «إنّما» براى حصر نيست. دليل آن قول خداوند متعال است كه مى فرمايد: «إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ»(6) يعنى محققاً مثل زندگى دنيا مانند آبى است كه آن را از آسمان نازل كرديم. فخر مى گويد: بى شك زندگى دنيا تنها اين يك مثل را ندارد و مثلهاى
ص: 58
ديگرى هم براى زندگى دنيا وجود دارد، بنابراين «إِنَّما» در اين آيه دلالت بر حصر ندارد.
در پاسخ مى گوييم:
أولاً: آيه اى كه فخر رازى آورده نيز «إِنَّما» در حصر به كار رفته است ولى حصر بر دوگونه است: حصر حقيقى و حصر اضافى. در حصر اضافى پندار مخاطب نفى مى شود مثلاً اگر كسى بگويد: زيد ايستاده است در برابر او گفته مى شود: «إنّما قائم عمرو» يعنى شخص ايستاده فقط عمرو است نه زيد. در اين جمله مقصود اين نيست كه افراد ايستاده در جهان منحصر در عمرو قرار داده شود بلكه مقصود اين است كه پندار طرف مقابل مبنى بر ايستاده بودن زيد را دگرگون سازد و به او بفهماند كه تنها عمرو ايستاده است. آيه كريمه نيز يادآور اين جهت است كه زندگى دنيا بايد به آبى كه از آسمان مى بارد و سپس گياهى در اثر آن مى رويد و سرانجام اين گياه به خشكى و پژمردگى مى گرايد مثل زده شود و تشبيه گردد چراكه اين مثل حاكى از فنا و انقطاع زندگى دنيا است نه اينكه مثلى براى آن آورده شود كه حاكى از دوام و استمرار و بقاى آن باشد.
ثانياً: «إِنَّما» كه از نظر وضع لغوى براى حصر است مى تواند در غير حصر هم مجازاً با وجود قرينه استعمال شود. در آيه اى كه فخر رازى به عنوان نقض آورده بر فرضِ استعمال در غير حصر، «إِنَّما» به دليل قرينه مجازاً در غير حصر استعمال شده است و اين دليل نمى شود كه بدون قرينه در غير حصر به كار رود. بنابراين در آيه كريمه مورد بحث، معناى حقيقى «إِنَّما» كه حصر است مقصود است.(1)
محور دوم در اين آيه، عبارت «يُرِيدُ اللّهُ» است. اراده در يك تقسيم بندى به دو قسم تقسيم مى گردد:
1 - اراده تكوينى 2 - اراده تشريعى
ص: 59
اراده تكوينى عبارت است از إراده اى كه متعلّق إراده به دنبال آن مى آيد و محقق مى گردد، مانند قضيه حضرت ابراهيم پيامبر عليه السلام زمانى كه إراده خداوند متعال بر نسوختن آن حضرت در آتش تعلّق گرفت و آتش سرد و سلامت گرديد.
امّا إراده تشريعى به تكاليف انسانها مربوط مى شود و اين إراده همانند إراده تكوينى، الزاماً با تحقّق مراد و متعلّق إراده همراه نيست. بدين معنا كه إراده خداوند متعال به تكليف نمودن بندگان بر نماز و روزه و ساير واجبات تعلّق گرفته است، امّا در خارج كسانى كه نماز يا روزه به جاى نمى آورند را نيز شاهد هستيم، پس در إراده تشريعى بين إراده و تحقّق مراد انفكاك وجود دارد، امّا در إراده تكوينى، إراده از مراد تخلّف ناپذير است.
با توجّه به آنچه بيان شد بايد گفت: مقصود از إراده در آيۀ شريفه، إراده تكوينى است بدين معنا كه خداوند متعال إراده نموده است تا هرگونه پليدى و گناه و معصيت را از أهل بيت عليهم السلام بردارد. و قطعاً بعد از اين إراده الهى، هرگونه گناه و معصيت از آن بزرگواران دور گشته است و بدون شك آيه در مقام تمجيد از أهل بيت عليهم السلام است، چه اينكه اگر مقصود از إراده در آيۀ شريفه، إراده تشريعى مى بود، اين بيان در آيۀ شريفه تمجيدى در حق أهل بيت عليهم السلام محسوب نمى گشت (زيرا چنين إراده اى نسبت به همۀ انسانها وجود دارد بدين معنا كه خداوند، پاك بودن را از همۀ انسانها خواسته است).
و از جمله دلايل دالّ بر اين مطلب كه منظور از إراده در اين آيۀ شريفه، إراده تكوينى است، احاديثى است كه بيان مى كند اين طهارت نسبت به أهل بيت عليهم السلام تحقّق يافته است.
به عنوان نمونه سيوطى شافعى (ت 911) در كتاب «الدّر المنثور» مى گويد:
«ترمذى و طبرانى و ابن مردويه و أبونُعَيم و بيهقى در كتاب دلائل از ابن عباس چنين نقل نموده اند كه وى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نقل نموده كه حضرت فرمودند: «خداوند متعال مردم را به دو قسمت تقسيم نمود و مرا در بهترين قسم قرار داد چه اينكه خداوند متعال مى فرمايد: وَ أَصْحابُ الْيَمِينِ (1) وَ أَصْحابُ الشِّمالِ (2) پس من از1.
ص: 60
أصحاب يمين هستم، و من بهترين از اصحاب يمينم سپس خداوند متعال اين دو قسم را به سه قسمت تقسيم نمود و مرا در بهترين اين سه قسم قرار داد چه اينكه خداوند متعال مى فرمايد: «فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ ما أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ * وَ أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ * وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ»(1) پس من از سابقون و از بهترين آنها هستم، سپس خداوند متعال اين سه قسم را قبيله قبيله قرار داد و من را در بهترين اين قبائل قرار داد، چه اينكه خداوند متعال مى فرمايد: وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ (2) و من با تقواترين فرزندان آدم و گرامى ترينشان نزد خداوند متعال هستم و بدين سبب تفاخرى ندارم، سپس خداوند متعال قبائل را به صورت خانه خانه قرار داد و مرا در بهترين خانه جاى داد چه اينكه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»(3) پس من و أهل بيتم از گناهان پاك هستيم».(4) و اين روايت، در معصوم بودن أهل بيت عليهم السلام از گناه و خطا و اشتباه صراحت تام دارد.
در كتاب «أهل بيت يا چهره هاى درخشان» در بحث از آيه تطهير چنين آمده: پس از آنكه روشن شد در قرآن كريم هردو قسم إراده: تكوينى و تشريعى به چشم مى خورد،
ص: 61
مدّعا آن است كه إراده در آيه تطهير از نوع تكوينى است. زيرا:
1. كلمه «إراده» همچون ساير كلمات، در تشخيص معناى آن بايد ظهور نوعى آن را ملاحظه كرد، و اگر لفظى استعمال در غير معناى ظاهر بشود پيداست كه اين استعمال محتاج قرينه است و با نبود آن حمل بر معناى ظاهر مى شود وشكى نيست كه إراده در معناى تكوينى ظهور دارد و استعمال آن نيز در اين معنا شايع و فراوان است به طورى كه مى توان گفت: استعمال اين كلمه در إراده تشريعى كه منظور نفس تكاليف (اوامر و نواهى) باشد اندك و نادر است.
در قرآن كريم در 138 مورد به مقدارى كه پى جويى شد كلمه «إراده» به كار رفته و قريب 135 مورد آن در تكوينى استعمال شده است. از اينجا نتيجه مى گيريم در صورت شك در اينكه إراده در آيه تطهير به كداميك از آن دو معنا قابل حمل است، به ملاك ظهور و كثرت استعمال چاره اى جز اين نيست كه بگوييم معناى تكوينى آن إراده شده است، مگر قرينه اى بر خلاف داشته باشيم.
2. دليل روشنتر ديگرى كه مشخّص كننده معنى إراده در آيه تطهير است - كه در فرق ميان تكوينى و تشريعى و فصل مميز اقسام إراده گوشزد شد - مبتنى بر اين اساس است كه در تكوينى، إراده به فعل شخص مريد تعلّق دارد نه فعل غير و در آيه تطهير، مريد خداوند متعال و مراد، اذهاب رجس و تطهير است و اين اذهاب و تطهير، فعل خداوند است زيرا ضمير در كلمه «لِيُذْهِبَ» و كلمه «يُطَهِّرَكُمْ» به خداوند بازگشت دارد و اوست كه انجام دهنده اين دو فعل است. بنابراين چون إراده در آيۀ شريفه وابسته به عمل خداوند و شخص مريد است بايد گفت: تكوينى است نه تشريعى زيرا در إراده تشريعى به فعل غير تعلّق دارد نه شخص مريد.(1)
و در كتاب «امامت و عصمت امامان در قرآن» چنين آمده: دلايل تكوينى بودن إراده در آيه تطهير عبارتند از:1.
ص: 62
1. إراده تشريعى مانند تكليف، به كار ديگران تعلّق مى يابد، در حالى كه إراده در آيه كريمه به اذهاب رجس و دورساختن پليدى - كه فعل الهى به شمار مى آيد - تعلّق يافته است، و اين دليل بر اين است كه إراده به كار رفته در اين آيه تشريعى نيست.
2. إراده تشريعى خداوند براى دور بودن پليدى ها و پاكيزگى انسانها ويژه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله نيست، بلكه خداوند خواسته و طلب كرده است كه همۀ انسانها از پليدى ها برحذر بوده و به طهارت و پاكيزگى متّصف باشند، در حالى كه از آيه تطهير استفاده مى شود تنها اين إراده، ويژه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است و اين به دلالت حصرى است كه در آغاز آيه تطهير آمده است و به روشنى مى رساند متعلّق اين إراده - كه دورى از پليدى ها و تطهير ويژه الهى است - در خارج تحقّق يافته است.
3. آيه به گواهى روايات و احاديث بسيارى كه در منابع حديثى و تفسيرى فريقين آمده است متضمن تمجيد و ستايش خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله است و اگر إراده در آيه كريمه، إراده تشريعى باشد، تمجيد و ستايش را در بر نخواهد داشت.
براين اساس، آنچه از آيه مى آموزيم، تحقّق إراده خداوند بر طهارت و پاكيزگى و پليديها است و اين همان مصونيت و عصمت آن انسانهاى برگزيده است.(1)
عده اى گمان برده اند إراده تكوينى در آيه تطهير، راه فرار از جبر را مشكل مى كند، زيرا با إراده تكوينى ازلى بر عصمت و پاكى أهل بيت، ديگر مصونيت آنها از گناه، حتمى است و صدور آن عقلاً محال است، چون عصمت، مراد پروردگار است و همانطور كه گفته شد، تخلّف إراده تكوينى پروردگار از مراد، محال است، پس صدور گناه غير ممكن و ممتنع است. از اين جهت بايد اذعان نمود كه أهل بيت، بالاجبار و بدون إراده و مشيت خود نافرمانى نمى كنند و بالاجبار دامن آنها براى ابديت پاك و منزّه است و آيا عصمت اجبارى افتخارآفرين و برترى بخش است؟
ص: 63
فرار از اشكال: براى فرار از اين مشكل نافرجام، علماى محقّق، راههاى مختلفى پيموده و مهمّ آن را به حلّ مساله جبر اختصاص داده اند ولى اگر بشود حلّ اين مشكل را از مسيرى پيمود كه اين گرفتارى پيش نيايد عاقلانه تر است و خوشبختانه با دقّت در مفاد آيه كريمه، هيچ اشكالى پيش نمى آيد تا اجبار به پاسخ باشد.
اگر إراده به دور نگهداشتن أهل بيت از رجس و پليدى تعلّق داشته باشد، باز هم جبر است؟ اين سوالى است كه اگر پاسخ آن مثبت باشد مشكلى باقى نمى ماند. اگر مفاد آيه اين بود كه خدا خواسته است أهل بيت، مصونيت از گناه داشته باشند و حافظ اين مهمّ إراده پروردگار بود، جاى ترديد بود ولى با دقّت در آيه كريمه، مى بينيم قرآن مى گويد:
«يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ».
توضيح بيشتر: كلمه «لِيُذْهِبَ» در تركيب كلام، مفعول فعل «يُرِيدُ» است يعنى:
«يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» خدا إراده نموده رجس را از شما دور نگه دارد و دليل بر اينكه «لِيُذْهِبَ» مفعول به است اين است كه در برخى آيات ديگر، همين كلمه «يريد» در يك مورد گاهى با «لام» آمده و گاهى با «أنّ»، مثلاً در آيه 55 سوره توبه مى گويد: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» و در آيه 85 همين سوره آمده «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ أَنْ يُعَذِّبَهُمْ بِها فِي الدُّنْيا» . از ملاحظه دو آيه معلوم مى شود كه «لام» در آيه اول، لام غايت نيست، بلكه به همان معناى «أن» است كه در آيه دوم آمده است و جاى ترديد نيست كه «أَنْ يُعَذِّبَهُمْ» در آيه دوم مفعول به براى «يريد» است.
(البته با تأويل به مصدر...» با اين توضيح، روشن شد كه متعلّق إراده، در آيه تطهير إذهاب است يعنى خداوند إراده كرده دور كردن را - دور كردن رجس از أهل بيت - به اين معنا كه بين أهل بيت و رجس ها و پليدى ها فاصله بياندازد. فاصله اى باشد ميان رجس و أهل بيت. پس عمل خدا يك عنايتى است به اين طبقه كه بين آنها و بين گناه، فاصله ايجاد كند تا أهل بيت هرگز به پليدى نزديك نباشند. بنابراين إراده حق به انجام
ص: 64
ندادن گناه متوجّه نيست، بلكه مراد ايجاد فاصله است و همين ايجاد فاصله است كه آنها را منزّه و مبرّا مى كند.
نقطه مقابل، كسانى هستند كه بين آنها و گناه، قرب و نزديكى است، مردمى كه مشرف به پليدى ها و نافرمانيها مى شوند، اين اشراف باعث بدبختيهايى است، لذا در قرآن كريم، قرب به گناه را نهى مى كند زيرا ميان نزديك شدن و صدور معصيت ديگر فاصله اى نيست.
قرآن مى فرمايد: رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ (1) از زشتيها دورى كنيد و به آنها نزديك نشويد چه آشكار و چه پنهان از آنها.
آرى مفاد آيه تطهير، فاصله دادن أهل بيت از رجس است، قهراً، فاصله عنايت است و اين عنايت اختصاصى است و هيچگونه جبرى در عدم صدور گناه نيست، ايجاد بعد و دورى بين انسان و گناه جبر نيست بلكه توفيق است و ذات احديت اين عنايت را به همه كس ندارد بلكه اين توفيقى است براى مردمى كه خدا لطف بيشترى به آنها دارد و هركس اين موفقيت را ندارد..... بنابراين إراده حق ايجاد فاصله بين رجس و أهل بيت است نه مصونيت آنها از گناه كه بالاجبار گرد معاصى نگردند و دور نگهدارى عنايت است و از اين عنايت تعبير به توفيق مى شود و نبايد نام اين توفيق را جبر گذاشت.(2)
»
محور سوم در بحث از اين آيه بررسى كلمه «رجس» است. و بحث از اين كلمه در آيۀ شريفه از مباحث مهم محسوب مى شود.
جوهرى (ت 393) در صحاح و راغب اصفهانى (ت حدود 425) در مفرداتش در مورد اين كلمه چنين نگاشته اند: «رجس، شىء آلوده و نجس را گويند»(3)، و ابن منظور
ص: 65
افريقى (ت 711) در لسان العرب نيز بر همين عقيده است.(1) و نجاست و آلودگى كدام نجاست، بالاتر از گناه و معصيت است.
ابن حجر مكّى شافعى (ت 974) نيز مى گويد: «إنّما» بر حصر إراده خداوند در برداشته شدن پليدى گناه يا شك در امورى كه ايمان به آنها واجب است از أهل بيت عليهم السلام و تطهير آنها از ساير اخلاق و أحوال مذموم دلالت دارد.»(2) همچنين صابونى مى گويد: «عبارت «لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ» يعنى آنها را از آلودگى گناه به طور كامل پاك نموده است».(3)
معنايى كه ابن حجر از كلمه «رجس» فهميده اول معناى گناه است و سپس به شك (در اعتقادات واجب) اشاره نموده و گناه را بر شك مقدم داشته است. بنابراين وى و صابونى هردو، گناه و معصيت را از أهل بيت عليهم السلام نفى كرده اند و اين عيناً همان عصمتى است كه شيعه نسبت به أهل بيت عليهم السلام بدان معتقد است، چه اينكه معصيت و گناه از بارزترين مصاديق اخلاق و احوال مذمومى است كه صابونى در ذيل آيه بدان اشاره داشت.
چهارمين محورى كه در آيۀ شريفه بايد مد نظر ومورد بحث قرار گيرد اين است كه منظور از «أهل بيت» چه كسانى هستند؟ در اين ارتباط اقوال مختلفى وجوددارد كه عبارتند از:
1 - مراد از أهل بيت، فقط همسران نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله هستند.
ص: 66
2 - مراد امام أميرالمؤمنين على عليه السلام وحسنين عليهماالسلام و حضرت زهرا عليها السلام و همسران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هستند.
3 - فقط أصحاب كسا مراد هستند چه اينكه آنها در هنگام نزول آيه مخاطب آيۀ شريفه بوده اند، بعلاوه ساير أئمه عليهم السلام.
در همين زمينه ابن حجر مكّى شافعى مذهب (ت 974) در كتاب «الصواعق المحرقه» مى گويد: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ...» أكثر مفسّرين بر اين اعتقادند كه اين آيه در شأن حضرت على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام نازل شده، زيرا ضمير، در كلمه «عنكم» و بعد از آن مذكر آورده شده است، و نيز گفته شده در مورد زنان پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است».(1)
اينكه ابن حجر معناى دوم را در مورد زنان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با عبارت «و قِيل...» آورده است، به تمريض و ناصوابى اين عقيده اشاره دارد و نشان مى دهد أهل بيت عليهم السلام در نظر او همانا حضرت زهرا عليها السلام و أمير المؤمنين على و حسنين عليهم السلام هستند و همسران پيامبر صلى الله عليه و آله داخل در أهل بيت عليهم السلام نيستند.
اما عكرمه ظاهراً تنها كسى است كه معتقد به نزول آيۀ شريفه در شأن همسران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است.
ذهبى در «سير أعلام النبلاء» مى گويد: «زيد بن حباب چنين گفت كه حسين بن واقد از يزيد نحوى از عكرمه از ابن عباس براى ما چنين نقل نمود: «آيۀ «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» در مورد زنان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل گشته است. سپس عكرمه گفته است هر كس بخواهد من با او بر اين مسأله مباهله مى كنم».(2)لب
ص: 67
1 - كسى است كه قائل به جسمانيت خداوند متعال است. أحمد حنبل (ت 241) از عكرمه نقل مى كند: «خداوند متعال با دست خود چيزى را لمس نكرد مگر در سه مورد: يك. آدم را با دست خود خلق كرد. دو. بهشت را با دست خود غرس نمود. سه.
تورات را با دست خود نوشت».(1)
2 - فردى دروغگوست: ذهبى در «ميزان الاعتدال» از عفّان نقل مى كند كه وهيب برايمان چنين نقل نمود: «يحيى بن سعيد أنصارى و أيوب را شاهد بودم كه در مورد عكرمه صحبت مى كردند، پس يحيى گفت: وى دروغگوست.»
و جرير از يزيد بن أبى زياد و وى از عبداللّه بن حارث چنين نقل مى كند: «بر على بن عبد اللّه وارد شدم ناگهان عكرمه را نزد درب باغ(2) دربند ديدم به وى گفتم آيا از خدا نمى ترسى (كه وى را به بند كشيده اى) پاسخ داد: اين خبيث بر پدرم دروغ مى بندد.» و نيز از ابن مسيّب روايت شده كه وى عكرمه را دروغگو مى دانست.
3 - عقيده عكرمه در مورد متشابهات قرآن: در ميزان الاعتدال ذهبى (ت 748) آمده: «خالدبن خداش چنين نقل مى كند كه در لحظات آخر عمر حمّاد بن زيد حاضر بودم پس چنين گفت: مى خواهم حديثى را برايتان نقل كنم كه تا كنون براى احدى نقل نكرده ام چرا كه دوست نمى دارم خدا را ملاقات كنم درحالى كه آن را برايتان نگفته باشم، از أيوب كه در مورد عكرمه صحبت مى كرد شنيدم كه عكرمه گفته است:
خداوند متعال متشابهات قرآن را نازل نموده تا مردم را گمراه كند».
ص: 68
ذهبى نيز بر روايت فوق حاشيه زده و مى گويد: «چه تعبير بدى بلكه عجب تعبير پليدى، خداوند متعال آيات متشابه را به جهت هدايت مردم و گمراهى فاسقين نازل نموده است.»
همچنين مسلم بن ابراهيم مى گويد: «صلت (ابو شُعَيب) چنين نقل كرده: از محمد بن سيرين در مورد عقيده اش نسبت به عكرمه سوال نمودم وى گفت: بدم نمى آيد كه از أهل بهشت باشد ولى وى دروغگوست».(1)
4 - نحوه نماز خواندن را نمى دانست: أحمد بن حنبل (ت 241) مى گويد: «گمان نمى كنم مالك غير از يك مورد از عكرمه روايتى را نقل كرده باشد.»
و از أحمد بن أبى خُيثَمه چنين نقل شده: «در كتاب على بن مدينى ديدم كه چنين نوشته بود: از يحيى بن سعيد شنيدم مى گويد: به خدا سوگند از أيوب برايم چنين نقل كرده اند: وقتى براى أيوب نقل شد كه عكرمه نماز خواندن را نمى دانست، وى گفت عكرمه نماز مى خواند».
همچنين مصعب زبيرى (ت 72) مى گويد: عكرمه به اعتقادات خوارج معتقد بود.
مصعب مى گويد: على بن عباس مدعى است كه عكرمه داراى اعتقادات خوارج است».(2)بل
ص: 69
نتيجه بحث: اين نصوص شخصيت عكرمه را به خوبى نشان مى دهد، بنابراين چگونه مى شود بر وى و گفته هايش اعتماد نمود و آيا كسى كه همصداى با خوارج نهروان بوده مى تواند به نفع مولاى متقيان أمير المؤمنين على عليه السلام سخن بگويد؟
از آنچه بيان شد ظاهر گرديد كه آيه تطهير هيچ ارتباطى به همسران پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله ندارد و مختصّ به أهل بيت پاك آن حضرت است، همانگونه كه ابن حجر شافعى بدان اشاره نمود.
ادلّه و شواهد مبنى بر اختصاص آيه تطهير به أهل بيت عليهم السلام
شواهد و ادلّه فراوانى وجود دارد مبنى بر اينكه آيه تطهير به أهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله اختصاص دارد كه عبارتند از:
1. عدم وحدت سياق بين آيات: شايد مهمترين دليل كسانى كه مدعى هستند همسران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ازأهل بيت پيامبر محسوب مى شوند، وحدت سياق آياتى باشد كه قبل و بعد از آيه تطهير آمده است، چه اينكه اين آيات در مقام بيان وظايف همسران نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله است، از اين رو گفته اند اين آيه از آنجا كه همراه با ساير آيات آمده است دالّ بر اختصاص آيه تطهير به آنان است.
اما در جواب اين افراد مى گوييم: واقع شدن آيه تطهير در ميان اين آيات دلالتى بر وحدت سياق نداشته و وحدت را از بين مى برد، بعلاوه اينكه دليلى بر وقوع اين آيات در زمان و مكان واحد وجود ندارد، در حالى كه وحدت سياق نيازمند اثبات نزول آيات در يك زمان است و در صورت شك در وحدت و عدم وحدت زمان نزول آيات نمى توان اين وحدت را احراز نمود و ظاهراً نظم موجود در قرآن با ترتيب نزول متفاوت است از اين رو احراز نزول آيه تطهير بعد از اين آياتِ مرتبط با بيان وظايف همسران نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله مشكل مى گردد.ت.
ص: 70
2. لحن موجود در آيات مرتبط با همسران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با سياق موجود در آيه تطهير متفاوت است زيرا آياتِ بيان كننده وظايف همسران پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مشتمل بر عتاب و سرزنش نسبت به زنان است به خلاف آيه تطهير كه خطاب در آن نه تنها با عتاب و سرزنش همراه نيست كه بر تمجيد از أهل بيت عليهم السلام دلالت تام دارد.
3. آيه تطهير شأن نزول مخصوص دارد كه در روايت أم سلمه به نقل از حاكم حسكانى حنفى (ت قرن 5) از أبى سعيد خُدرى موجود است كه مى گويد: «أم سلمه چنين بيان داشته است كه اين آيه(1) يعنى «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» در خانه من نازل شد درحالى كه در خانه نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و حسن و حسين عليهما السلام و فاطمه عليها السلام بودند و من نيز بر در خانه نشسته بودم، گفتم: اى رسول خدا آيا من از أهل بيت عليهم السلام نيستم؟ حضرت فرمودند تو از همسران رسول خدا هستى».(2)
4. نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در طول حيات شريفشان همسران خود را از أهل بيت عليهم السلام جدا مى نمودند و شايد بتوان گفت همين مسأله از قوى ترين دلايل بر اين مطلب است كه أهل بيت شامل همسران پيامبر نيست و احاديث در اين ارتباط از حد استفاضه گذشته است كه برخى از آنها عبارتند از: جُمَيع بن عُمَير نقل نموده كه با مادرم نزد عايشه رفتيم پس مادرم از او در مورد على عليه السلام پرسيد، او گفت: گمان تو چيست نسبت به مردى كه فاطمه عليها السلام همسر او و حسن و حسين عليهما السلام فرزندانش هستند، ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه لباس خود را بر آنها انداخته و فرمود: بارپروردگارا اينان أهل بيت منند از آنها پليدى را دور نما و آنان را پاك قرار ده، پس گفتم اى رسول خدا آيا من از أهل بيت تو نيستم؟ حضرت فرمودند: تو بر خيرى.
و اسماعيل بن عبداللّه بن جعفر طيّار از پدرش چنين نقل مى كند: «هنگامى كه نبىّ مكرّم إسلام صلى الله عليه و آله به جبرييل در حال فرود آمدن از آسمان نظر انداختند فرمودند: چه كسى مرا مى خواند؟ چه كسى مرا مى خواند؟ پس زينب گفت: من اى رسول خدا صلى الله عليه و آله.
حضرت فرمودند: على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام را صدا بزن پس حسن عليه السلام را در سمت راست و حسين عليه السلام را در سمت چپ و على عليه السلام و فاطمه عليها السلام را در مقابل خود قرار داد سپس آنها را با عباى خيبرى پوشانده و فرمودند: «بار پروردگارا! هر پيامبرى اهلى دارد و اينان أهل بيت منند پس خداوند متعال آيه را نازل نمود. پس زينب(1) به رسول خدا گفت: اى رسول خدا آيا من هم مى توانم در جمع شما داخل شوم، حضرت فرمودند: «در جاى خود باش چه اينكه تو بر خيرى ان شاء اللّه».(2)
و در روايت ديگرى از حضرت على عليه السلام چنين آمده كه حضرت فرمودند: «رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را در خانه أمّ سلمه جمع نمود من و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام را سپس حضرت در عباى خود داخل شدند و ما را نيز با خود داخل نمودند سپس ما را به خويش چسبانيده و فرمودند: بارپروردگارا! اينان أهل بيت منند از آنها پليدى را دور نما و آنان را پاك قرار ده. پس أمّ سلمه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله من (هم داخل شوم) - در حالى كه به رسول خدا نزديك شد - حضرت فرمودند: تو از كسى هستى كه از اويى (از اهلت هستى) و تو بر خيرى. اين جمله را حضرت سه مرتبه تكرار نمودند».(3)اً
ص: 72
در اين روايات سه گانه كه نقل گرديد نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله به زينب و عايشه و أمّ سلمه فرمودند آنان از أهل بيت عليهم السلام نيستند و در واقع آنان را از أهل بيت عليهم السلام جدا نمودند.(1)
ممكن است گفته شود روايات ديگرى وجود دارد كه با روايات فوق مخالف است و در آن روايات تصريح گشته كه أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله شامل همسران آن حضرت است. مانند:
1. حافظ مزّى (ت 742) با سندى كه در كتابش نقل نموده از عمرو بن شعيب چنين نقل مى كند كه وى بر زينب دختر أبى سلمه وارد شد، پس زينب به او چنين گفت:
«رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد أم سلمه بود، پس حسن عليه السلام را در يك طرف و حسين عليه السلام را در طرف ديگر خود قرار داده در حالى كه فاطمه عليها السلام در دامنشان بودند فرمودند:
رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ (2) (رحمت و بركات خداوند متعال بر شما أهل بيت باد، بدرستى كه خداوند مورد حمد و ستايش و تمجيد است). و من و ام سلمه در اتاق نشسته بوديم، پس ام سلمه گريست، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به وى نگريسته و فرمودند: چرا گريه مى كنى؟ گفت: آنان را به أهل بيت بودن اختصاص داديد و من و دخترم را انكار نموديد. حضرت فرمودند: تو و دخترت از أهل بيت هستيد».(3)
2. در روايت ديگرى از حاكم حسكانى حنفى چنين آمده: على بن أحمد (حافظ
ص: 73
أبو الحسن جار) از أحمد بن عُبَيد و وى از عُبَيد بن شريك و او از محمد بن وهب و وى از وليد بن مسلم و او از أوزاعى و وى از شدّاد بن أبى عمّار و او از واثلة بن أسقع چنين نقل نموده است: «به خانه على بن أبيطالب عليه السلام رفته او را طلبيدم، پس فاطمه عليها السلام فرمودند:
رفته تا رسول خدا صلى الله عليه و آله را بياورد، پس نبىّ خدا صلى الله عليه و آله آمده و هر دو داخل خانه شدند و من نيز با آنان وارد خانه شدم و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر روى زيرانداز نشستند و على عليه السلام در قسمت راست و فاطمه عليها السلام در قسمت چپ و حسن و حسين عليهما السلام در مقابل آن حضرت نشستند، سپس آن حضرت لباسى را گرفته و بر روى آنان انداختند سپس فرمودند: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» سپس فرمودند:
بارپروردگارا! اينان أهل منند، بارپروردگارا! اينان أهل منند، دراين هنگام واثله گفت: اى رسول خدا آيا من از أهل شما هستم؟ حضرت فرمودند: و تو نيز از أهل من هستى...».(1)
جواب: در جواب اين دسته از روايات مى گوييم: اين روايات در مقابل رواياتى كه دلالت دارند بر اينكه همسران نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله از أهل بيت محسوب نمى شوند تاب مقاومت را ندارند. علاوه بر اين كه در سند روايتى كه حافظ مزى نقل نموده، عمروبن شعيب قرار دارد كه ذهبى در موردش مى گويد: «على بن مدينى از يحيى بن سعيد چنين نقل نموده: «حديثهاى او نزد ما سست محسوب مى شود».
همچنين ابوالحسن ميمونى مى گويد: «از أحمد حنبل شنيدم كه مى گويد: وى داراى امور منكرى است و تنها حديثهايش را از باب اعتبار گرفتن مى نگاريم نه به عنوان حجّت».
و نيز أبوحاتم (ت 327) مى گويد: «از يحيى در مورد او سوال كردم، پس ناراحت..
ص: 74
شد و گفت: چه بگويم؟ بزرگان از وى نقل روايت مى كنند.» ولى احمد بن زبير از يحيى چنين نقل كرده كه مطلب اينگونه نيست، چه اينكه ابوزكريا كه متبحّر در رجال شناسى است سخنانش در ارتباط با عمرو مضطرب است و اين دلالت دارد بر اينكه وى و اقوالش نزد او به طور مطلق حجّيت ندارند و ديگران از او قوى ترند».(1)
فرد دوم در سند روايت مزّى عبداللّه بن لهيعه است كه نسائى در موردش مى گويد:
«وى ثقه نيست» و نيز عبد الرحمن بن خراش در موردش گفته: «احاديث وى (در كتب حديثى) نوشته نمى شود». أبوزرعه هم گفته است: «به كلام وى استدلال نمى شود» و يحيى بن معين مى گويد: «ابن لهيعه به كلامش احتجاج صورت نمى گيرد».(2)
بنابراين روايت از جهت وجود اين افراد در سلسله سند از درجه اعتبار ساقط است و نمى توان آن را جزء روايات معارض قرار داد.
امّا روايتى كه حاكم حسكانى حنفى نقل كرده در سند آن فردى به نام «أوزاعى» قرار دارد. وى عبد الرحمن بن عمرو بن يحمد أبو عمرو أوزاعى است كه در محله أوزاع دمشق مى زيسته است، در زمان صحابه متولّد شده و نسبت به أمير المؤمنين على عليه السلام عقيده خوبى نداشته است.
ذهبى به نقل از يزيد بن محمد رُهاوى در ارتباط با اين فرد چنين آورده است: «از پدرم شنيدم كه مى گفت: به عيسى بن يونس گفتم: كداميك أفضلند: أوزاعى يا سفيان؟ گفت: و تو چه مى دانى سفيان كيست؟ گفتم: اى اباعمرو (علاقه به) عراقى (دل) تو را برده است اوزاعى فقيه و با فضل و دانش است، پس خشمناك شد و گفت: مى گويى چيزى را بر حق ترجيح دهم؟ از اوزاعى شنيدم كه مى گفت: ما اجرت نگرفتيم تا اينكهه.
ص: 75
شهادت داديم على عليه السلام منافق است و از او تبرى مى جستيم...»(1) با توجه به آنچه در مورد اين شخص منحوس و ناصبى بيان شد چگونه مى توان به روايات فردى اين چنينى اعتماد نمود؟ كسى كه نسبت به جان پيامبر صلى الله عليه و آله اسائه ادب مى كرده، نسبت به فردى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله محبت به او را نشانه ايمان و عداوت او را علامت و نشانه نفاق بيان داشته است.
نتيجه بحث: خلاصه بحث اين شد رواياتى كه مى گويد زنان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در زمره أهل بيت هستند، رواياتى ضعيف هستند كه امكان اعتماد بر آنها اصلاً وجود ندارد، بنابراين رواياتى كه مى گويد مراد از أهل بيت عليهم السلام على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام است از تعارض سالم مى مانند.
گفتنى است كه برخى از صحابه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز چنين فهميده اند كه همسران پيامبر مكرم اسلام صلى الله عليه و آله جزء أهل بيت عليهم السلام نيستند. در اين ارتباط مى توان به روايت زيد بن أرقم كه از صحابه است اشاره كرد. مسلم در صحيحش از يزيد بن حيّان از زيد بن ارقم چنين نقل مى كند: ما بر زيد بن ارقم وارد شديم و به او گفتيم: خير فراوان ديده اى! مصاحب با رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و به امامت آن حضرت نماز خوانده اى، و حديث را همانند حديث أبى حيّان نقل كرد و گفت: «آگاه باشيد! بدرستى كه من در بين شما دو چيز گرانبها مى گذارم: اولين آن دو، كتاب خداى عزوجل است و آن ريسمان محكم الهى است كه هركس از آن تبعيت نمايد بر هدايت است و هر كس آن را رها كند بر گمراهى است...».
و در ادامه روايت آمده است كه: به او گفتيم مراد از أهل بيت كيست؟ آيا منظور همسران پيامبرند؟ وى گفت: نه، به خدا سوگند همسر گاهى با مرد تا عصرگاهانه.
ص: 76
بيشتر نيست و مرد وى را طلاق مى دهد و او به خانه پدر و سمت اقوام خود بر مى گردد، أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله أصل و ريشه هاى آن حضرت كسانى هستند كه صدقه بر آنان حرام است».(1)
و در بعضى از روايات خود نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله دايره شمول أهل بيت را محدود نمودند به گونه اى كه شامل همسران آن حضرت نشود همانند حديث أمّ سلمه زمانى كه وى مى خواست وارد عباى پيامبر صلى الله عليه و آله شود اما پيامبرخدا صلى الله عليه و آله او را منع نموده و به وى فرمودند: تو بر خير هستى، و يا در روايت عايشه كه به نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله گفت:
آيا من از أهل شما نيستم؟ حضرت فرمودند: «به درستى كه تو بر خيرى»، مى گويد:
حضرت مرا با آنان در عبا داخل ننمودند.(2)
و آنقدر اين آيۀ شريفه داراى اهمّيت بوده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هر روز آن را بر در خانه حضرت على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام تلاوت مى نمودند. البته روايات دالّ بر اين مطلب بر چند قسم است، دربعضى از اين روايات، مدت زمان تلاوت آن حضرت يك ماه و در برخى چهار ماه و در برخى ديگر شش ماه بيان شده است و حتّى بعضى از روايات مدت را بيش از ده ماه بيان نموده است، البته منافاتى بين اين دسته روايات نيست زيرا هر راوى به اندازۀ مدت زمانى كه در مدينه حاضر بوده آن را نقل نموده است.
حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) با سندى از أنس بن مالك چنين نقل مى كند:
«رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله هنگام رفتن به مسجد براى نماز صبح، پيوسته در مدت شش
ص: 77
ماه بر در خانه فاطمه رضى اللّه عنها رفته و مى فرمودند: «موقع نماز است اى أهل بيت، «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً».
وى ذيل حديث مى گويد: «اين حديث بر طبق نظر مسلم صحيح است» و ذهبى نيز با وى در اين مطلب موافق است.(1)
اين عمل پيوسته از پيامبر رحمت صلى الله عليه و آله در مدت شش ماه به طورى كه در حديث أنس بيان شد به چه مطلبى اشاره دارد؟ شايد كسى كه در فهم احاديث، خبره نيست گمان كند اين كار نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله جهت بيدار نمودن حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام براى فريضه صبح بوده، اما احدى به اين تفسير راضى نمى شود و مطلب مهمتر از يك بيدارى جهت نماز صبح است، بلكه اشاره دارد به اينكه آن حضرت مى خواسته اند براى مردم مدينه به طور خاص و براى همۀ مردم به طور عام عظمت و بزرگى شخصيت اينان را بيان كنند.
و نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله بدون شك از آينده و ظلمى كه بر اين بزرگواران خواهد شد باخبرند و با اين كار درصدد اتمام حجّت بر مردمند و مى خواسته اند بزرگى قدر و منزلت آن بزرگواران را براى ديگران بيان نمايند، اما با وجود اين همه تأكيد، متأسفانه مردم حقوق آنان را مراعات نكردند و بالاترين ظلم ها را در حق آنها مرتكب شدند.
اين خانه همانگونه كه نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نيز بر آن تصريح نموده اند، از خانه هاى انبيا با فضيلت تر است. سيوطى شافعى (ت 911) از أنس بن مالك و بُرَيده نقل مى كند:
«نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله آيۀ «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ»(2) را قرائت نمودند، پس مردى ايستاد و گفت: «كدام خانه منظور است اى رسول خدا؟ حضرت فرمودند: خانه هاى انبيا. پس أبوبكر ايستاد و گفت: اى رسول خدا اين خانه از آن6.
ص: 78
بيوت است؟ خانه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام حضرت فرمودند: بله از أفضل آن خانه هاست».(1)
اى كاش اين مطلب را شخص ديگرى غير از أبوبكر مى پرسيد، ما از او مى پرسيم:
چگونه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين مطلبى را شنيدى ولى پس از رحلت آن حضرت آن اعمال شرم آور را نسبت به اين خانه انجام دادى. از او نقل شده است كه گفته: من در زندگى ام جز بر سه چيز تأسف نمى خورم كه چرا انجام دادم دوست داشتم آنها را انجام نمى دادم وسه چيز كه انجام ندادم و دوست داشتم انجام مى دادم و سه چيز كه اى كاش از رسول خدا صلى الله عليه و آله دربارۀ آنها مى پرسيدم. اما سه چيز كه دوست داشتم ترك كنم: دوست داشتم خانه فاطمة را هتك حرمت نمى كردم اگرچه آن را براى جنگ بسته بودند.(2)
قبلاً بيان شد أهل بيت عليهم السلام امامان دوازده گانه اند و روايت جوينى شافعى مذهب (ت 730) در فرائد السمطين نيز بر اين مطلب دلالت تام دارد.
در اين روايت امام أمير المؤمنين على عليه السلام مهاجر و أنصار را خطاب قرار داده و مى فرمايند: «اى مردم آيا مى دانيد خداوند متعال در كتابش «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» را نازل نموده است، پس (پيامبر خدا) من و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام را جمع نموده و بر ما عبا انداخته و فرمودند:
«بار پروردگارا! اينان أهل بيت و گوشت تن منند آنچه آنان را به درد آورد مرا به درد آورده و آنچه آنان را آزار دهد مرا آزرده و آنچه آنان را به سختى اندازد مرا به سختى انداخته، پس از آنان پليدى را دور كن و آنان را پاك گردان».
پس أمّ سلمه گفت: و من هم اى رسول خدا صلى الله عليه و آله؟ حضرت فرمودند: «تو به سوى خيرى، اين آيه فقط در شأن من (و دخترم) و برادرم على بن أبيطالب و دو فرزندم و نهد.
ص: 79
فرزند از فرزندان حسين عليه السلام نازل گرديده است و احدى با ما در آن شريك نيست.» پس همۀ أنصار و مهاجر گفتند: شهادت مى دهيم أم سلمه براى ما چنين نقل نموده است و از رسول خدا صلى الله عليه و آله سوال نموديم و آن حضرت نيز همانگونه كه أم سلمه گفته بود پاسخ دادند».(1)
مرحوم ابن شهرآشوب سروى مازندرانى (ت 588) در همين رابطه مى گويد: «صحيح اين است كه «أهل بيت» تنها به كسانى گفته مى شود كه از فرد به هيچ وجه جدا نباشند، زيرا «أهل» از «إهاله البيت» به معناى ساكنان خانه يعنى كسانى كه خانه متعلّق به آنهاست و آن را آباد مى كنند گرفته شده است، سپس به طور مجاز به همۀ كسانى كه خويشاوندى دارند، مانند آباد كنندگان خانه، أهل گفته شده است. به همين جهت به قريشى ها، آل اللّه گفته مى شود زيرا آنها عهده دار آبادانى خانه خدا هستند و أهل قرآن يعنى أهل خداوند.
بنابراين مراد از كلام خداوند متعال كه مى فرمايد: «لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» ، معصومين هستند چه اينكه اگر آيه در مورد زنان پيامبر صلى الله عليه و آله بود بايد چنين مى گفت: «ليذهِبَ عَنكنّ و يطهّركنّ». بنابراين چون در مورد معصومين عليهم السلام است، ضمير به صورت مذكّر آمده است، زيرا زمانى كه مذكّر و مونّث با يكديگر جمع شوند، مذكر بر مونّث غلبه داده مى شود.
توضيح اينكه: اگر پرسيده شود: عايشه از أهل بيت چه كسى است؟ در پاسخ گفته
ص: 80
مى شود: از أهل بيت أبوبكر و از خانواده أبوبكر است. در صورتى كه اگر از أهل بيت أبوبكر نباشد از عترت و خانواده او نيز محسوب نمى شود.
و اگر بخواهند عايشه و حفصه از أهل بيت نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله باشند بايد صفيّه نيز از أهل بيت ايشان باشد در حالى كه وى دختر فردى يهودى است. چنانچه اگر يك هاشمى با يك تركى و يا رومى ازدواج كند در مورد زن او گفته نمى شود اين زن از أهل بيت اين هاشمى است كما اينكه گفته نمى شود اين زن از بنى هاشم است».(1)
در پايان بحث از آيه تطهير به اسامى برخى افراد از صحابه و تابعين كه روايت نموده اند اين آيه به أهل بيت عليهم السلام اختصاص دارد و شامل زنان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نمى شود اشاره مى نماييم:
1. امام أميرالمؤمنين على عليه السلام 2. أنس بن مالك
3. عايشه دختر أبوبكر 4. أبي الحمراء
5. أبوسعيد خُدري 6. واثلة بن أسقع
7. أمّ سلمة 8. زينب همسر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله
9. زيد بن أرقم 10. عبد اللّه بن عبّاس
و از محدثينى كه اين مطلب را روايت نموده اند نيز مى توان افراد ذيل را نام برد:
1. سليمان بن أحمد طبرانى (ت 360) 2. حكيم ترمذى (قرن سوّم)
3. حاكم نيشابورى (قرن پنجم) 4. ابن مردويهد.
ص: 81
5. أبونُعَيم إصفهاني (430) 6. بيهقى (ت 458)
7. ابن جرير طبرى (ت 310) 8. مسلم بن حجّاج نيشابورى (ت 261)
9. أبوبكر بن أبي شيبه (ت 235) 10. ابن منذر (ت 414)
11. ابن أبي حاتم (ت 327) 12. خطيب بغدادى (ت 463)
ص: 82
آيۀ سوم
«يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ».(1)
از جمله بحثهاى مهم در تاريخ رسالت و نبوّت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله، موضوع غدير است. واقعه اى كه محدّثين، راويان حديث و صحابه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله و نيز تابعين به نقل آن اهتمام فراوان داشته اند و حتّى لغت دانان هم در كتاب لغت در ماده «غدر» و «خمم» به إختصار به آن اشاره نموده اند. اين واقعه مهم به طورى كه برخى گمان كرده اند تنها يك واقعه تاريخى اتّفاق افتاده در اواخر عمر نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نيست كه همانند ديگر وقايع تاريخى موجود در تاريخ اسلام، زمانش به سر آمده باشد و در حقيقت اين نوع نگاه به موضوع و اين گونه تفكر داشتن نسبت به اين مساله ظلمى در حق رسالت و تاريخ و واقعه غدير است. چرا كه غدير به تمامى مسلمانان در عالم اسلام تعلّق دارد و هرگز مختصّ به شيعه نبوده است، البته شيعيان بيش از ديگران به آن اهمّيت مى دهند.
شايد برخى گمان كنند گفتگو و بحث از مساله غدير در اين زمان باعث ايجاد اختلاف وحساسيت و دو دستگى در بين مسلمانان مى شود، از اين رو مناسب نيست
ص: 83
كه بدان پرداخته شود، كه البته در پاسخ به اين افراد ساده لوح بايد گفت: اين اشكال برصحاح مسلمانان وارد است چه اينكه صاحبان اين تصانيف، واقعه غدير را دركتب خود آورده اند كه از جمله مى توان به صحيح مسلم و صحيح ترمذى و غير اين دو از صاحبان صحاح ششگانه اشاره نمود.
و چنانچه پيام غدير براى مردم به شكل مطلوب و صحيح تبيين گردد، مى تواند رمز وحدت مسلمين باشد. چه اينكه مردم اگر از آنچه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله آنان را بدان امر نمودند آگاه مى شدند اين اختلافات بين مسلمانان اتّفاق نمى افتاد
همان گونه كه بيان شد مسلمانان در عصر رسالت به نقل واقعه غدير اهتمام ويژه داشتند. از اين رو در اين قسمت از بحث، به بيان اسامى بعضى از اين افراد مى پردازيم. البته علامه امينى رحمه الله در كتاب ارزشمند «الغدير» به اين موضوع به طور كامل و مفصّل پرداخته است.
1. أبوهريره (ت 57)
2. ابن أبي ليلى (ت 37)
3. أبوهيثم بن تيّهان كه در جنگ صفين سال 37 هجرى به شهادت رسيد.
4. أبوفضاله، وى در جنگ صفين سال 37 هجرى به شهادت رسيد.
5. أبو قتاده أنصارى (ت 54)
6. أبوبكر بن أبي قُحافه
7. ابيّ بن كعب أنصارى خزرجى (ت 30)
8. براء بن عازب أنصارى (ت 72)
9. أنس بن مالك أنصارى خادم رسول خدا صلى الله عليه و آله (ت 73)
10. بُريدة بن حُصَيب (ت 63)
11. جابر بن عبداللّه أنصارى (ت 73)
ص: 84
12. جابر بن سَمُرَه (ت 74)
13. جرير بن عبد اللّه بجلّى (ت 51)
14. أبوذر غفارى (ت 31)
15. حبيب بن بُديل كان من الصحابة.
16. حذيفة بن يمان (ت 36)
17. ابو ايوب أنصارى (ت 50)
18. خُزيمة بن ثابت كه در جنگ صفين سال 37 هجرى به شهادت رسيد.
19. زيد بن أرقم (ت 66)
20. زيد بن ثابت (ت 45)
21. سعد بن أبي وقّاص (ت 55)
22. طلحة بن عبيد اللّه (ت 36)
23. سهل بن حُنيف أنصارى (ت 38)
24. سلمان فارسى (ت 36)
25. أبوسعيد خُدرى (ت 74) و ديگران.
همچنين پيشوايان أهل سنّت نيز به نقل واقعه غدير اهتمام كامل ورزيده اند كه از جمله مى توان شافعى (ت 204)، أحمد بن حنبل (ت 241)، ابن ماجه (ت 275)، مسلم بن حجّاج (ت 261) در صحيحش، ترمذى (ت 279)، نسائى (ت 303)، ابوعلى موصلى (ت 307)، بغوى (ت 516)، طحاوى حنفى (ت 321)، حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) و ابن مغازلى شافعى (ت 457) را نام برد.
مرحوم ابن شهر آشوب مى گويد: «أبوعُبَيد و نقّاش و سفيان بن عيينه و واحدى و ابن جُرَيح و ثورى و عطاء و ابن عباس و كلبى و أبوصالح و مرزبانى و ابراهيم ثقفى و ابن عُقده و ديگران در رواياتى كه متّفق المعنى است نقل كرده اند كه آيۀ شريفه ابلاغ در
ص: 85
مورد أمير المؤمنين عليه السلام نازل شده است و أكثر ناقلين از جمله: أحمدبن حنبل(1) وابن بطه(2) وأبوبكربن مالك(3) وابوسعيد خركوشى(4) و أبوالمظفّر سمعانى(5) و أبوبكر باقلانى(6) و سايرين كه نقل اسامى آنها موجب تطويل كلام مى گردد نيز اين مطلب را روايت كرده اند و اجماع أهل بيت عليهم السلام بر نزول اين آيه در روز غدير خم نيز مؤيد آن است و امت هم اجماع دارند بر اينكه اين خطاب را از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شنيده اند كه حضرت فرمودند: آيا من از شما بر خودتان سزاوارتر نيستم؟ پس گفتند: به خدا بلى! پس حضرت بلا فاصله فرمودند: پس هركس من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست... پس نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله اطاعت از حضرت على عليه السلام و پذيرش ولايت ايشان را بر آنان واجب نموده و آنچه خداوند متعال برايشان از اين أمر مقدّر نموده را بيان نمودند و مردم انكار نكردند».(7)
همانطور كه گذشت أهل لغت نيز حديث غدير را به إختصار نقل نموده اند كه از جمله مى توان ابن أثير (ت 630)، ابن منظور (ت 711) در لسان العرب و ابن دُريد (ت 321) در جمرة اللغة را نام برد. وى در اين ارتباط چنين نگاشته: «و خم غدير شناخته شده است و آن موضعى است كه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در آن جا خطبه خوانده و أمير المؤمنين على عليه السلام را برترى دادند.د.
ص: 86
»
در اينجا لازم است كلمه «يفضّل» به معناى برترى دادن آن حضرت را مورد توجّه قرار دهيم زيرا نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را بر چه كسى برترى دادند؟ آيا بر خود برترى دادند؟ قطعا اين معنا ناصواب است، بلكه بايد گفت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در آن واقعه بزرگ، آن حضرت را بر حاضرين برترى دادند و اين بهترين دليل بر أفضليت آن حضرت بر همۀ حاضرين است.(1)
به اعتراف أكثر مفسّرين شيعه و سنى، سوره مائده آخرين سوره اى است كه بر قلب نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نازل گشته است. همچنين آيۀ «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ...» آخرين آيه اى است كه بر آن حضرت بعد از بازگشت از حجّة الوداع نازل شده است. بدين موضوع بزرگان أهل سنّت نيز تصريح نموده اند كه برخى از آنها عبارتند از:
1. عبد اللّه بن محمد قاضى 2. محمد بن عثمان نصيبى
3. محمد بن حسين سبيعى 4. كلبى
5. حبان 6. أبي صالح
7. ابن عبّاس 8. أبوسعيد خُدرى
9. أبوهريره 10. سعيد مقبرى
11. نوح بن أبي مريم 12. قريش بن خداش
13. أحمد بن محمد بن إسحاق 14. أعمش
15. داود بن أبي عوف 16. عطية بن سعد عوفى
17. وجية بن طاهر 18. أبوحامد أزهرى
19. أبو محمد مخلدى 20. محمد بن حمدون
ص: 87
21. محمد بن إبراهيم حلوانى 22. حسن بن حمّاد سجاده
23. علي بن عابس 24. أبي جحّاف.(1)
1. حاكم حسكانى حنفى مذهب (ت قرن 5) در كتاب شواهد التنزيل از أبى هريره و أبى سعيد خُدرى و ابن عباس و جابر بن عبد اللّه أنصارى و عبد اللّه بن أبى أوفى چنين نقل مى كند: «از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غديرخم شنيدم و حضرت اين آيه را تلاوت نمودند: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ» سپس دستشان را (براى معرفى حضرت على عليه السلام به مردم) بالا بردند به گونه اى كه سفيدى زير بغل آن حضرت نمودار گرديد و فرمودند: «آگاه باشيد هركس من مولاى او هستم پس على مولاى اوست بارپروردگارا! دوست بدار هركس كه على را دوست بدارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن بدارد».(2)
2. واحدى شافعى (ت 487) در أسباب النزول نيز اين حديث را روايت كرده است.(3)
3. سيوطى شافعى (ت 911) هم در تفسيرش به نام «الدر المنثور» از ابن أبى حاتم و ابن مردويه اين روايت را نقل نموده است.(4)
4. همچنين حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از ابن عباس نقل مى كند كه آيه ابلاغ دين در شأن أمير المؤمنين عليه السلام نازل شده است.(5)
ص: 88
البته در اين بين كسانى همچون عبد اللّه بن شقيق نيز در صدد برآمده اند تا نزول آيۀ شريفه در روز غدير خم را به نزول در منى يا زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مورد حفاظت واقع شدند تغيير دهند، اما اين فرد همانگونه كه ابن حجر نقل مى كند از طرفداران عثمان و ناصبى بوده و در دل كينه و عداوت نسبت به حضرت على عليه السلام دارد.(1) و ذهبى تصريح مى كند كه وى ناصبى است(2)، و نيز ابن خِراش مى گويد: او على عليه السلام را مبغوض مى داشت.(3)
كلمه «بلِّغ» در قرآن تنها يك بار به كار رفته است و همين مطلب نشان از اهميت آن دارد و البته بايد توجه داشت كه طبق بيان راغب إصفهاني در مفردات، بين «أبلغ» و «بلّغ» تفاوت وجود دارد زيرا در «بلّغ» به خلاف «أبلغ» تكرار نهفته است.(4)
همچنين بين «بلّغ» و «عيّن» و «أنصب» تفاوت معنايى وجود دارد بدين معنا كه اگر در آيۀ شريفه از كلمه «بلّغ» استفاده شده يعنى امر امامت به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست و وظيفه پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير ابلاغ و نه نصب يا تعيين بوده است.
پيروان مكتب أهل بيت عليهم السلام معتقدند كه تعيين امام از ناحيه خداوند متعال است و اين مسأله از شؤونات رسالت محسوب نمى شود چه رسد به اجتماع كنندگان در سقيفۀ بنى ساعده!
و از جمله امورى كه اين مساله را تأييد مى كند مطلبى است كه ابن حبّان شافعى مذهب (ت 354) در كتاب (الثّقات) نقل مى كند هنگامى كه نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله به سوى قبيله «بني عامر بن صعصعه» رفته و آنان را به دين اسلام دعوت نمودند، يكى از آنها به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: اگر از شما تبعيت نموده و شما را تصديق و يارى دهيم تا خداوند شما را بر
ص: 89
مخالفينتان غالب نمايد آيا بعد از شما منصب حكومت به ما خواهد رسيد؟ حضرت در پاسخ فرمودند: «امر (ولايت) به دست خداست، هرجا كه بخواهد قرار مى دهد».(1)
اهميت اين روايت در اين است كه مدعا يعنى اينكه امر امامت و جانشينى بعد از نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله و تعيين كسى كه امور امت را تدبير و اداره نمايد از شئون نبى اسلام صلى الله عليه و آله نيست و خداوند متعال هر جا و در هركس كه بخواهد قرار مى دهد، را اثبات مى نمايد.
ابن حَبّان از نظر أهل سنّت داراى شخصيت ممتازى است. ذهبى دربارۀ او گفته: امام، علّامه، حافظ، شيخ خراسان، داراى كتابهاى مشهور و نيز داراى نه زن بوده است.(2)
»
اين قسمت از آيۀ شريفه نيز دليلى ديگر بر اثبات اين مطلب است كه موضوع امامت از ناحيه و جانب نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نيست بلكه آنچه را پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ابلاغ مى نمايند از ناحيه خداوند متعال است و اين نشان مى دهد كه ديگر مجالى براى پناه بردن به سقيفۀ بنى ساعده و يا شورى و يا هيچ جاى ديگر نيست.
البته ممكن است كسى ادعا كند منظور از «ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» احكام و شرايع و مناسك حجّ است كه در پاسخ مى گوييم: تمامى اين احكام قبل از واقعه غدير حكمش از ناحيه خداوند متعال به مردم رسيده و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نيز آن را به مردم ابلاغ نموده اند.
ص: 90
از اين رو «ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» ارتباطى به نماز ندارد زيرا نماز قبل از واقعه غدير تشريع شده بود و مسلمانان از بيست سال قبل نماز مى گزاردند، و نيز آيه ارتباطى به روزه هم ندارد زيرا حكم روزه بعد از هجرت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تشريع گرديد، و نيز در رابطه با حجّ و جهاد هم نيست چون دستور و حكم آن در سال دوم هجرت بيان شد، و اين مأموريت بقدرى مهم است كه همسنگ و همطراز نبوت قرار گرفته است.(1)
»
اين فراز از آيه نيز تأكيدى دوباره بر موضوع تعيين و نصب امام از ناحيه خداوند متعال است و اينكه آنچه جبرئيل عليه السلام در روز هجدهم از ماه ذي الحجّة بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل نمود - \ يعنى همان وصايت و جانشينى أمير المؤمنين عليه السلام - \از ناحيۀ خداوند متعال است.
چه اينكه با تعبير «من ربّك» آمده نه «من نفسك» و نه «من عندك».
»
اين تأكيد سومى است و رساتر و صريح تر از دو تأكيد قبل بر اينكه مطلب مورد امر، از ناحيه خداوند متعال است، و اهميت إبلاغ اين موضوع به جايى رسيده است كه اگر نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله آن را به مردم نرسانده و برايشان بيان نكنند به طور قطع رسالتشان ناقص خواهد بود.
و اين رسالت و اين مأموريت سنگين چيست كه اگر آن را در آن روز و درآن گرماى شديد ظهربه مردم نرسانند گويا هيچ كارى نكرده و امر خطير نبوّت را به سرانجام خود نرسانده اند؟
رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله قبل از حجّة الوداع براى أمّت تمامى أحكام دينى و اخلاقى را بيان نموده و به آنان رسانده بودند، چه اينكه به آنان فرمودند: «چيزى نيست كه شما را به بهشت نزديك گرداند مگر اينكه شما را بدان امر نمودم و چيزى
ص: 91
نيست كه شما را دوزخى سازد مگر اينكه شما را از آن نهى نمودم».(1)
بنابراين آن حضرت تمامى وظايف أمّت را بيان نموده و تنها يك چيز باقى مانده بود كه بر عهده آن حضرت بود تا در اواخر عمر شريف خود بيان نمايند، و آن چيزى نبود جز استمرار رسالت يعنى همان امامت كبرى براى أمير المؤمنين صلوات اللّه و سلامه عليه.
البته آن حضرت در قضيه يوم الدّار در حضور افراد معدود به جانشينى حضرت على عليه السلام اشاره فرمودند.
»
مرحوم شيخ طوسى (ت 460) در اين باره مى فرمايد: «امام باقر و امام صادق عليهما السلام مى فرمايند: «خداوند متعال زمانى كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وحى نمود حضرت على عليه السلام را به جانشينى برگزيند آن حضرت از اين كه اين موضوع بر برخى از اصحاب سخت آيد بيمناك بودند، از اين رو خداوند متعال براى اينكه نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله را بر اين كار تشجيع نمايد اين آيه را نازل نموده و حضرت را به بيان آن مأمور ساختند».(2)
معمولاً آيات مربوط به امامت و جانشينى بلا فصل أميرالمؤمنين على عليه السلام از سوى دشمنان آن حضرت مورد اشكال و شك و شبهه قرار مى گيرد و سعى آنها بر اين متمركز شده كه به نحوى در دلالت آيه خدشه وارد كنند.
در مورد آيه ابلاغ نيز اينگونه گفته شده كه اصلاً شأن نزول آن در غدير نيست و اين آيه به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ارتباط دارد. طرّاحان اين إشكال به روايتى تمسّك مى كنند كه واحدى آن را در تفسيرش «اسباب النّزول» چنين بيان كرده: محمد بن الحسن بن
ص: 92
خليل مى گويد: محمد بن علاء از حمّانى و وى نيز از نضر و او از عكرمه و وى از ابن عباس چنين نقل كرده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حراست و حفاظت مى شد و حضرت ابوطالب عليه السلام هر روز مردانى از قريش به جهت حراست از جان آن حضرت گسيل ميداشت تا اينكه اين آيه نازل شد «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ... وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ».
شبهه اوّل: ابن عبّاس مى گويد: عموى پيامبر صلى الله عليه و آله (ابوطالب) مى خواست افرادى را جهت حراست از آن حضرت به همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بفرستد، حضرت فرمودند: اى عمو خداوند مرا از جن و انس نگه مى دارد.
و واحدى شافعى (ت 468) نيز اين مطلب را در تفسير «الوسيط» از اسماعيل بن نُجَيد و همچنين اين قضيه را از عايشه به طور مرسل نقل كرده است.(1)
جواب: اولاً: اين روايت با روايات بسيارى كه تصريح مى كنند آيه ابلاغ در روز غدير خم نازل شده مخالف است.
ثانياً: در سند اين روايت اشخاصى هستند كه از نظر رجاليون أهل سنّت مورد قبول و اعتماد نيستند از قبيل عكرمه دروغگو كه در آيه تطهير مفصّل دربارۀ وضعيت و پرونده سياه او صحبت كرديم. وى طرفدار خوارج نهروان است.
همچنين شخص دوم واقع در سند واحدى، نضر بن عبد الرحمن است. او به اعتراف أهل سنّت، راوى ضعيفى است و أحمد بن حنبل و دار قطنى و بخارى او را تضعيف كرده اند، و أبو داود مى گويد: او احاديث باطلى دارد و نسائى مى گويد: متروك (الحديث) است. و نيز يحيى بن معين گفته: أحدى نمى تواند از او حديث نقل كند.(2)د.
ص: 93
در نتيجه روايت از نظر سند از درجه اعتبار ساقط است و روايات دال بر نزول آيه در غدير خم از معارضه سالم مى ماند.
شبهه دوم: ممكن است برخى اين اشكال را مطرح كنند كه اگر حديث غدير مورد اهتمام روات و محدّثين متقدّم بود، پس چرا بخارى (ت 256) آن را در صحيحش ذكر نكرده و عدم نقل آن دليل بر عدم صحت حديث است.
در پاسخ به اين بهانه جويان مى گوييم:
أولاً: چه كسى گفته ميزان و معيار در صحّت و سقم حديث تنها كتاب بخارى است.
ثانياً: بخارى متأسفانه به حديث صحيح و متواتر ثقلين اشاره نكرده است در اين صورت آيا مى توان گفت اين حديث صحيح نيست و از وجود مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله نقل نشده است.
ثالثاً: مگر بخارى چنين قولى داده كه تمامى احاديث صحيح را در كتابش جمع كند. خودش مى گويد: «وما تركت من الصحيح أكثر».(1)
رابعاً: اگر بنا باشد معيار در صحّت حديث، ذكر شدن آن در صحيح بخارى باشد، حديث ساختگى ازدواج أمّ كلثوم با خليفه دوم در صحيح بخارى اصلاً ذكر نشده است پس چرا اينهمه آن را به رخ مى كشند و آن را دليل بر عادى سازى روابط ميان أميرالمؤمنين عليه السلام و خليفه دوم مى دانند؟
و مطلب قابل توجه اين كه در مقدمۀ كتاب عمدة القارى شرح صحيح بخارى 1 / 25 چنين آمده كه اسماعيل بن أبي القاسم بوشنجى نقل مى كند كه بخارى كتابى را تأليف كرده كه در آن يكصد هزار حديث صحيح را جمع آورى كرده است. چه بسا يكى از آن احاديث، حديث غدير باشد.1.
ص: 94
آيۀ چهارم
«اَلْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً»(1)
محدّثين و مفسّرين معتبر از أهل سنّت تصريح نموده اند كه اين آيه در روز هجدهم ذى الحجّة در حجّة الوداع بر قلب نازنين نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نازل گرديده است.
حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) در كتاب تاريخش با سندى از شهر بن حوشب(2) از أبوهريره چنين نقل مى كند: «هركس روز هجدهم ذى حجّه را روزه بدارد پاداش روزه شصت ماه براى او نوشته مى شود، و اين روز روز غدير خم است زمانى كه نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله دست أمير المؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام را گرفته و فرمودند:
«آيا من ولى مؤمنين نيستم؟» گفتند: بله اى رسول خدا (شما ولى مؤمنين هستيد)، حضرت فرمودند: «هركس من مولاى او هستم على مولاى اوست»، پس عمر بن خطّاب گفت: اى پسر أبى طالب بر تو مبارك باد، مولاى من و هر مسلمانى گشتى، پس خداوند متعال اين آيه را نازل نمود: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ».(3)
ص: 95
همچنين شهر بن حوشب از أبى هريره نقل نموده: «هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دست على بن أبيطالب عليه السلام را گرفت، و فرمود: «آيا من أولى نسبت به مؤمنين نيستم؟» گفتند: بله اى رسول خدا (شما أولى هستى)، پس حضرت دست على بن أبيطالب عليه السلام را گرفته و فرمودند: «هركس من مولاى او هستم على مولاى اوست» سپس عمر بن خطّاب گفت: اى پسر أبى طالب بر تو مبارك باد، مولاى من و هر مسلمانى گشتى، پس خداوند متعال اين آيه را نازل نمود: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ».
اين نكته در اين حديث قابل تأمل است كه آيا تبريك عمر بن خطاب به مولاى متقيان اميرالمؤمنين عليه السلام به خاطر «مولى» به معناى دوست بود يا «مولى» به معناى أولى در تصرف؟ مولى به معناى پسر عمو يا دوست و يا برادر، قبل از غدير براى همه روشن و ثابت بوده و نيازى به تبريك گفتن خليفه ندارد و آنچه نياز به تبريك دارد (مولى) به معناى جانشين و خليفه است. دقت كنيد.
أبوهريره مى گويد: و اين روز غديرخُم است. هركس در اين روز - يعنى هجدهم ذى حجّه - روزه بگيرد خداوند پاداش روزه شصت ماه را برايش مى نويسد.(1)
و در روايت ديگرى از أبى سعيد خُدرى است هنگامى كه نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را در روز غدير خم منصوب نمودند پس بر ولايت آن حضرت ندا سردادند، جبرئيل بر آن حضرت با اين آيه نازل شد: «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً».(2)دى
ص: 96
همان گونه كه گذشت مفسّرين و محدّثين و صحابه به نزول اين آيه در روز غدير خم هجدهم ذى الحجّة در حجّة الوداع تصريح نموده اند كه به اسامى برخى از آنها برحسب آنچه در كتاب «تاريخ دمشق» تأليف حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) موجود است، اشاره مى نماييم:
1. أبو عبداللّه محمدبن على بن أبى العلاء 2. علي بن أبي العلاء
3. أبوالقاسم سمرقندي 4. أبو محمد بن أبى نصر
5. خُثيمه 6. جعفر بن محمد بن عنبسه
7. يحيى بن عبد الحميد حمّانى 8. قيس بن ربيع
9. أبي هارون عبدى 10. أبي سعيد خُدرى
11. أبوبكروجية بن طاهر 12. أبوحامد أزهري
13. أبو محمد مخلّدي 14. أبوبكر محمد بن حمدون
15. محمد بن إبراهيم حُلوانى 16. حسن بن حمّاد سجّاده
17. علي بن عابس 18. أعمش
19. أبى الجحّاف 20. عطيّة بن سعد عوفى
21. أبوالحسين بن نقور 22. محمدبن عبداللّه بن حسين دقّاق
23. أحمدبن عبداللّه بن أحمد بن عباس بزّاز 24. علي بن سعيد شامى
25. ضمرة بن ربيعه 26. مطر ورّاق
27. شهر بن حوشب 28. أبوبكر اليزدى
29. حبشون بن موسى الخلّال 30. يحيى بن محمد العلوى الحسينى7.
ص: 97
31. إبراهيم بن محمد العامى.(1)
فخر رازى مفسّر معروف أهل سنّت اشعرى مذهب (ت 606) مى گويد: «مورّخان و محدّثان اتّفاق نظر دارند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پس از نزول اين آيۀ شريفه بيش از 81 يا 82 روز عمر نكردند(2) (حتى سه ماه هم طول نكشيد و در اين مدت (كمتر از سه ماه) چيزى بر احكام اسلام افزوده نشد و چيزى از احكام نيز فسخ (وكاسته) نگرديد و قانون گذارى پايان يافت».
طبق گفته فخر رازى آيۀ شريفه فوق 81 و يا 82 روز قبل از رحلت اسفبارپيامبر رحمت صلى الله عليه و آله نازل شده است. با توجه به اين سخن مى توان محاسبه كرد كه روز نزول آيۀ شريفه «اليوم أكملتُ» چه زمانى بوده است. براى روشن شدن اين مطلب لازم است تاريخ رحلت آن حضرت را بدانيم.
أهل سنت معتقدند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در روز دوازدهم ربيع الاول به دنيا آمده و اتّفاقاً در روز دوازدهم ربيع الاول نيز رحلت فرمودند. البته اين نظر در ميان علماء شيعه هم طرفدارانى دارد از جمله مرحوم كلينى معتقد است تاريخ وفات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روز دوازدهم ربيع الاول بوده است، هرچند تاريخ ولادت حضرت طبق مشهور بين شيعه هفدهم ربيع است. بنابراين بايد 81 روز يا 82 روز از دوازدهم ربيع الاول به عقب برگرديم. با توجّه به اينكه سه ماه پشت سر هم سى روز نمى شود، همانگونه كه بيست و نه روز نيز نمى شود، بايد دو ماه را سى روز و يك ماه را بيست و نه روز يا دو ماه را بيست و نه روز و يك ماه را سى روز در نظر بگيريم. اگر دو ماه صفر و محرم را بيست و نه روز در نظر بگيريم، جمعاً 58 روز مى شود كه به اضافه دوازده
ص: 98
روز ماه ربيع الاول، هفتاد روز مى گردد و با توجه به اينكه بايد ماه ذى حجّه را سى روز در نظر بگيريم دوازده روز ديگر به عقب بر مى گرديم تا 82 روز بشود. با كسر دوازده روز از ماه ذى حجّه به هجدهم اين ماه كه روز عيد غدير است مى رسيم.
بنابراين طبق اين محاسبه كه موافق نظريه علماء أهل سنت است، آيۀ شريفه مربوط به غدير مى شود نه عرفه. اگر معيار را 81 روز قرار دهيم مصادف با روز پس از عيد غدير مى شود و از روز عرفه فاصله زيادى دارد و هيچ هماهنگى با آن ندارد و اگر دو ماه محرم و صفر را سى روز در نظر بگيريم و ماه ذى حجه را بيست و نه روز، طبق 82 روز، نوزدهم ذى حجّه و طبق 81 روز بيستم ذى حجّه زمان نزول آيه مى شود، يعنى آيۀ شريفه يك يا دو روز پس از واقعه غدير و جانشينى أمير المؤمنين عليه السلام نازل گشته و ناظر به آن حادثه مهم تاريخى است و هيچ ارتباطى با روز عرفه نخواهد داشت.(1)
كسانى كه معتقدند آيه اكمال دين در عرفه نازل شده است برخى از آنها يا از نواصب و يا از كذّابين هستند و يا از كسانى به شمار مى روند كه دل در گرو بنى أميه و معاويه داشته و از دوستداران آنها محسوب مى شوند كه عبارتند از:
1. عمرو بن قيس (ت 140): ذهبى در ترجمه عمرو بن قيس مى گويد: ابن سعد گفت: أحاديث وى صلاحيت إستناد دارد، و نيز اسماعيل بن عيّاش مى گويد: از عمرو بن قيس شنيدم مى گويد: از معاويه بر منبر درحالى كه برداشتهاى خود را در مورد آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» بيان مى كرد (آيه را تفسير مى كرد) چنين شنيدم كه مى گفت: اين آيه در روز جمعه در عرفه نازل شده است.(2)
از سيوطى شافعى (ت 911) از عمرو بن قيس سكونى نقل شده كه وى از معاوية
ص: 99
بن ابى سفيان شنيده كه بر منبر درحال بيان برداشت خود در مورد آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» چنين مى گفت: اين آيه در روز جمعه در عرفه نازل شده است.(1)
اما عمرو بن قيس سكونى از دوستداران و طرفداران معاوية بن أبى سفيان بود.
وى بزرگ أهل حمص بود(2) و أكثر أهل حمص در اعتقاداتشان نسبت به امام على عليه السلام از منحرفين بودند و عثمان بن صالح نيز بر اين حقيقت كه مردم شهر حمص همگى أميرالمؤمنين على عليه السلام را دشنام مى دادند تصريح مى كند.(3)
همچنين خود اسماعيل بن عيّاش كه از عمرو بن قيس اين حديث را نقل كرده نيز از اهل حمص است. وى در سال 108 هجرى متولّد شده و از بسيارى از أهل شام روايت شنيده است كه از جمله مى توان به نقل روايت او از ناصبى معروف «حريز بن عثمان» اشاره نمود. وى طبق نقل أحمد بن سعيد دارمى از أحمد بن سليمان مروزى مى گويد: با حريز بن عثمان از مصرتا مكّه همسفر بودم، وى همواره به حضرت على عليه السلام دشنام داده و ايشان را لعن مى كرد.(4)
همچنين خطيب بغدادى (ت 463) از عبد الوهّاب بن ضحّاك از إسماعيل بن عياش چنين نقل كرده كه: شنيدم حريز بن عثمان گفت: اين روايتى را كه مردم از پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد على عليه السلام نقل مى كنند كه: «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى» درست است امّا شنونده اشتباه نقل كرده است. گفتم: اشتباهش چه بوده؟ گفت:
حديث اين بوده است: «أنت منّي مكان قارون من موسى» گفتم: از چه كسى شنيده اى؟ه.
ص: 100
گفت: از وليد بن عبد الملك بر بالاى منبر شنيدم.(1)
بنابراين چطور مى توان در اين مطلب كه آيۀ شريفه در عرفه نازل شده به گفته اين ناصبى هاى دشمن أمير المؤمنين عليه السلام و طرفداران معاويه اعتماد كرد؟ و اسماعيل بن عياش كه در سفر از مصر تا مكّه با حريز بن عثمان ناصبى بوده آيا ممكن است تحت تأثيرافكار و عقايد فاسد و انحرافى حريز ناصبى قرار نگرفته باشد؟
به راستى بعيد است كسى كه ذهبى از او چنين تعبير مى كند: «وى محدّث شام بوده» متأثّر از آراء و افكار بنى اميّه نشده باشد. و جاى تعجب است كه چرا ذهبى در مورد اسماعيل بن عيّاش چنين تعبيراتى به كار برده مبنى بر اين كه وى حافظ و امام و محدّث شام و باقى مانده بزرگان و درياى علم است. وى زبانى راستگو داشته و در ديندارى متين و داراى سنّت و پيرو و بزرگى و وقار بوده است.(2)
چرا بايد اسماعيل بن عياش كه همراه و همگام و همصداى با نواصب و دشمنان أمير المؤمنين على عليه السلام بود بشود حافظ و امام و ديندار و داراى سنّت و وقار؟ اين چه مبنايى است در علم جرح و تعديل نسبت به اشخاص؟ آيا اين شيوه سخن گفتن در مورد اين افراد چيزى جز پيروى از آنهاست؟ البته ذهبى در اعتقاداتش متأثر از شيخش ابن تيميه ناصبى است و از او غير از اين انتظار نمى رود. از اين رو مى توان به نقش بنى اميّه و طرفداران آنان در قلب حقايق و تحريف آيات قرآن و روايات و جابجايى آن پى برد.
2. سَمُرَة بن جُندَب (ت 58): فرد ديگرى كه نزول آيۀ شريفه در عرفه را روايت كرده سمرة بن جُندب فزارى است.ر.
ص: 101
از ابن حجر عسقلانى در كتاب «مختصر زوائد البزار» چنين نقل شده كه: إبراهيم بن سعيد جوهرى از يعقوب بن ابراهيم بن سعد از پدرش از محمد بن إسحاق از عمر بن موسى بن وجيه از قتاده از حسن نقل كرده كه سمره گفته: آيۀ «اَلْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي...» بر پيامبر صلى الله عليه و آله در عرفه روز جمعه نازل شد.(1)
و عمرو بن موسى بن وجيه كه در سلسله سند قرار گرفته، جعل كننده حديث و دروغگو بوده و بخارى او را منكر الحديث (كسى كه احاديثش مورد توجه نيست) مى داند.(2) و جالب اينكه وى نيز از أهل حمص بشمار مى رود، حمصى كه تمام أهل آن از منحرفين از أميرالمؤمنين على عليه السلام به شمار مى رفتند.
وى سمرة بن جُندَب بن هلال فزارى است. كنيه اش أبا سليمان و از صحابه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله محسوب مى شود. كسى است كه با فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مخالفت كرد.(3)
و همچنين پيشه او شراب فروشى بوده است. در صحيح مسلم از ابن عباس نقل شده: به عمر خبر رسيد كه سمره شراب مى فروشد، گفت: خدا سمره را بكشد....(4)
واقعاً كسى كه محرّمات الهى را مرتكب مى شود مى توان به گفته هايش اعتماد نمود؟ آيا فروش خمر موجب فسق نيست و قرآن نمى فرمايد: «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ
ص: 102
فَتَبَيَّنُوا»(1) پس اين صحابى پيامبر طبق اين آيه قرآن فاسق است و قبول خبرش مبتنى بر تبيّن است.
او كسى است كه حقايق تاريخى را تحريف كرده و آيات قرآن را به نفع عبد الرّحمن بن ملجم مرادى خارجى قاتل أمير المؤمنين على عليه السلام تغيير مى داد.
نقل شده كه معاويه 400 هزار درهم به او داد تا بگويد آيۀ شريفه «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ»(2) در حق عبدالرحمن بن ملجم مرادى و آيۀ «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلّى سَعى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ»(3) در حقّ أميرالمؤمنين على عليه السلام نازل شده و وى اين كار را انجام داد.(4)
همچنين وى كسى است كه 47 نفر از افرادى كه قرآن را جمع آورى كردند را به قتل رساند.(5)
3. شعبى: شعبى همان عامر بن شرحبيل است. وى نزد ما مذموم است و دشمنى وى با أمير المؤمنين على عليه السلام اظهر من الشمس است. در معجم رجال الحديث در موردش چنين آمده: «وى فردى خبيث، فاجر، دروغگو و اعلان كننده دشمنى با أمير المؤمنين عليه السلام است.
وى فردى است كه مى گويد محبت أميرالمؤمنين عليه السلام نافع نيست و عداوت داشتن نسبت به آن حضرت ضرر نمى زند».(6)
4. داود بن أبي هند: وى بصرى است. يزيد بن زريع مى گويد: داود از مفتيانّ.
ص: 103
أهل بصره بود. واهالى بصره به «عثمانى الهوى» معروف بودند. وى در سال 139 وفات يافت.(1)
نتيجه بحث اين است كه نمى توان به راحتى پذيرفت كه آيه اكمال دين در روز عرفه نازل شده است و دست هايى مرموز طرفداران معاويه و بنى اميّه در تغيير حقايق در اينجا كاملاً پيداست.
نكته ديگر اينكه آيا اشكال دارد بگوييم آيه دو مرتبه نازل شده است، يك بار در عرفه و بار ديگر در غدير خم؟ اين قول چه محظورى را درپى دارد؟
سبط ابن جوزى حنفى (ت 654) در تذكرة الخواص مى گويد: احتمال دارد كه آيه دو مرتبه نازل شده باشد، يك مرتبه روز غدير و يك مرتبه هم در عرفه همان گونه كه بسم اللّه الرحمن الرحيم دو مرتبه نازل شده است؛ يك مرتبه در مكّه و يك مرتبه در مدينه.(2)
اين خطبه در منابع حديثى أهل سنّت به صورت مختصر آمده است به گونه اى كه از عدد نگشتان دست تجاوز نمى كند، اما در مصادر روايى ما به شكل مفصّل وارد شده است كه مرحوم طبرسى (ت قرن ششم) در كتاب «الاحتجاج» و مرحوم شيخ صدوق در خصال و ديگران آن را به طور مفصّل روايت نموده اند. ما در اين قسمت برآنيم به آنچه در منابع حديثى معتبر أهل سنت آمده اشاره اى داشته باشيم:
1. ابن عساكر دمشقى شافعى مذهب (ت 571) با سند خود از جرير بن عبداللّه بجلّى چنين نقل مى كند: در موسم حج در حجّة الوداع با رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه بوديم تا به مكانى كه به آن غدير خم مى گفتند رسيديم. پس حضرت ندا به نماز جماعت داده و همۀ ما مهاجر و أنصار را جمع نمودند، پس در ميان ما ايستاده و فرمودند: «اى مردم به چه شهادت مى دهيد؟» گفتند: به وحدانيت خدا شهادت مى دهيم.
حضرت فرمودند: «سپس چه؟» گفتند: و اينكه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده اوست.
حضرت فرمودند: «چه كسى ولى شماست؟» گفتند: شهادت مى دهيم كه خدا و رسول مولاى ما هستند. حضرت فرمودند: «چه كسى ولى شماست؟» سپس با دست به بازوى على عليه السلام زده و او را بلند نمودند، سپس بازويش را گرفته و دستانش را
ص: 104
كشيدند و فرمودند: «هركس خدا و رسول مولاى اوست پس اين شخص مولاى اوست، بارپروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن دارد، بارپروردگارا! هر كس از مردم كه او را دوست بدارد دوستدارش باش و هركس كه او را دشمن دارد دشمنش! بارپروردگارا! من در روى زمين بعد از دو عبد صالح كسى را غير از تو نمى شناسم تا او را نزدش به امانت سپرم، پس در موردش به نيكى حكم فرما».(1)
2. ابن عساكر نيز از جابر بن عبداللّه چنين نقل مى كند: «نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در غدير خم فرود آمدند پس مردم هركس پى كارى رفته و به آن حضرت توجه نكردند و با ايشان على بن أبيطالب عليه السلام نيز فرود آمد، پس تأخير عده اى بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گران آمد از اين رو به أمير المؤمنين على عليه السلام امر نمودند تا مردم را جمع كنند، هنگامى كه مردم جمع شدند حضرت در ميان آنها ايستاد و در حالى كه به على بن أبيطالب عليه السلام تكيه زده بودند، خدا را حمد و ثنا نموده و فر مودند: «اى مردم همانا عقب ماندن و بى توجّهيتان به من را دوست نداشتم تا آنجا كه گمان كردم خاندانى در نزد شما مبغوض تر از خاندان من نيست.» سپس فرمودند: «اما خداوند متعال منزلت و جايگاه على بن أبيطالب عليه السلام را همانند منزلت و جايگاه من نزد خودش قرار داده است پس خداوند از او راضى باشد همانطور كه من از او راضى هستم چه اينكه او هيچ چيز را بر نزديكى به من و دوستى من برنمى گزيند».
سپس حضرت دستشان را بلند نموده و فرمودند: «بارپروردگارا! هركس من».
ص: 105
مولاى او هستم پس على عليه السلام مولاى اوست، بارپروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن دارد.» پس مردم به سمت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله آمده و شروع به گريه و زارى نموده و مى گفتند: «به خدا سوگنداى رسول خدا ما نسبت به شما بى توجه نبوديم مگر اينكه كراهت داشتيم (كه اجتماعمان دور شما) در شما گران آيد، پس به خدا از غضبش و غضب رسولش پناه مى بريم، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در اين هنگام از آنها خشنود و راضى شدند».(1)
3. سهم بن حُصَين أسدى نقل مى كند: «من همراه با عبداللّه بن علقمه(2) - كه وى مدت زمان طولانى به حضرت على عليه السلام ناسزا مى گفت - به مكّه آمدم، به او گفتم: آيا تمايل دارى نزد أبوسعيد خُدرى رفته و با او از حديثى كه نزدش معهود است صحبت كنيم؟ گفت بله. پس نزد ابوسعيد رفته و گفتيم: آيا (از پيامبر) در مورد على عليه السلام كه رضوان خدا بر او باد چيزى شنيده اى؟ گفت: بله، برايت نقل مى كنم و در موردش مى توانى از مهاجرين و أنصار و قريش نيز سوال كنى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غديرخُم ايستاده و (رسالت الهى را) ابلاغ نموده وفرمودند: «اى مردم آيا من نسبت به مؤمنين از خودشان أولى نيستم؟» گفتند: بله اى رسول خدا صلى الله عليه و آله (شما أولى هستيد) اين مطلب را حضرت سه مرتبه تكرار نمودند، سپس فرمودند: على نزديك بيا، پس حضرت دست على عليه السلام را بالا بردند تا اينكه سفيدى زير بغل هر دو نمايان شد و سه مرتبه فرمودند: «هركس من مولاى او هستم پس على عليه السلام مولاى اوست».د.
ص: 106
در اين هنگام عبداللّه بن علقمه به أبوسعيد خُدرى گفت: آيا خودت اين مطلب را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى؟ أبوسعيد در حالى كه به دو گوش و سينه خود اشاره مى كرد گفت: با دو گوش خود شنيدم و قلبم گواه است».(1)
4. عايشه دختر سعد از سعد چنين نقل مى كند: همگى با رسول خدا صلى الله عليه و آله در راه مكّه بوديم و حضرت متوجه مكّه بودند، زمانى كه به غديرخم رسيديم مردم ايستادند سپس كسانى كه جلوتر رفته بودند بازگشتند و عقب مانده ها ملحق شدند، پس از جمع شدن مردم حضرت فرمودند: «اى مردم آيا (رسالت الهى را) رساندم؟» گفتند:
بله، حضرت سه مرتبه فرمودند: «بارپرورگارا! شاهد باش». (و سپس فرمودند): «اى مردم ولى شما كيست؟» سه مرتبه گفتند: خدا و رسولش، سپس حضرت دست على بن أبيطالب عليه السلام را گرفته و او را ايستاندند راوى مى گويد: ابن نقور گفت: سپس حضرت فرمودند: «هركس خدا و رسولش ولى اوست پس اين فرد ولى اوست، بارپروردگارا! دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن دارد».(2)
5. زيد بن أرقم چنين نقل مى كند: سپس حضرت در حالى كه ايستاده بودند، خطبه خواندند، پس خداى متعال را حمد و ثنا نموده و به تذكر و موعظه مردم پرداخته و».
ص: 107
سخنان فراوانى ايراد نمودند، سپس فرمودند: «اى مردم من در بين شما دو امر را مى گذارم كه اگر از آن تبعيت كنيد گمراه نمى شويد، كتاب خدا و أهل بيتم، عترتم»، سپس سه مرتبه فرمودند: «آيا مى دانيد من نسبت به مؤمنين از خودشان سزاوارترم؟» پس مردم گفتند: بله، پس حضرت فرمودند: «هر كس من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست».(1)
آنچه تاكنون بيان شد عمده نصوصى است كه براى ما مضمون خطبه غدير در حجّه الوداع را نقل نمودند. اكنون به بيان مطالب مهمى در اين ارتباط مى پردازيم:
همانگونه كه گذشت متأسفانه در منابع اهل سنّت متن خطبه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در آن روز سرنوشت ساز و تاريخى و در آن گرماى سوزان حجاز به طور كامل نقل نشده است، و خطبه اى كه زيد بن أرقم نقل كرده از تعداد انگشتان دست تجاوز نمى كند، اين در حالى است كه در بعضى از متون وارد شده كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بسيار صحبت فرمودند، و در عبارت ابن عساكر دمشقى آمده: «و قال ماشاء اللّه»(2) و يا در متن ديگرى وارد شده: «وقال ما شاء اللّه أن يقول».(3) در هر حال حضرت در اين خطبه به نكات بسيار مهمى اشاره فرمودند از جمله:
1. تأكيد فراوان بر كتاب اللّه كه بر حضرت نازل شده و سپس بر أهل بيت عليهم السلام.
و با كنار هم قرار دادن اين دو استفاده مى شود همانگونه كه قرآن كريم از هرگونه
ص: 108
تحريف و دست اندازى مصون است، أهل بيت عليهم السلام نيز از خطا و گناه و معصيت مصون هستند واين دو تا كنار حوض كوثر كه بر آن حضرت وارد مى شوند از يكديگر جداناپذيرند و اين خود دلالت بر عصمت آنان دارد.
2. خبر دادن آن حضرت از نزديك بودن اتمام عمرشريفشان با اين كلام: «هر آينه گمان مى كنم نزديك است از جانب خداوند متعال (براى رفتن از دنيا) خوانده شده و اجابت كنم، و من (از ابلاغ رسالت) مورد سوال واقع مى شوم و شما نيز (نسبت به اعمال و رفتارتان بعد از من) مورد سوال واقع مى شويد.»
3. اشاره به مساله برانگيخته شدن قبل از برپايى قيامت با اين عبارت: «و همانا خداوند كسانى كه در قبرها مدفونند را برمى انگيزد»
4. اشاره نمودن حضرت به امور قبل از قيامت با اين سخنان: «و همانا مرگ حق است و قيامت بدون شك خواهد آمد»
5. اشاره اى دوباره به ولايت داشتن آن حضرت بر مردم، ولايتى كه خداوند متعال آن را به حضرت إعطا نموده و اين ولايت در قرآن كريم بيان شده است. آنجا كه خداوند متعال مى فرمايد: «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»1.
و بدون شك اين ولايت همانند ولايت خداوند متعال بر مردم مطلق و بدون هيچ قيد و شرطى بوده و به زمان و مكان خاصى هم مقيد نيست.
و بعد از اينكه آن حضرت از مردم اين اعتراف را بر ولايت خودشان نسبت به مؤمنين گرفتند فرمودند: «اى مردم بدرستى كه خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنين هستم و هرآينه به آنها از خودشان سزاوارترم، پس هر كس من مولاى او هستم اين على مولاى اوست بارپروردگارا! دوست بدار دوستدارانش را و دشمن بدار دشمنانش را».ً.
ص: 109
بنابراين آن حضرت ولايتشان را با اين عبارت: «من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه» به طور مطلق و بدون تقييد به چيزى به پسر عموى خود أمير المؤمنين على عليه السلام واگذار نمودند و اين دليل است بر اينكه اطاعت از أمير المؤمنين على عليه السلام همانند اطاعت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بر همه واجب است و در اين مساله جاى هيچ شك و شبهه نيست.
و روايت حاكم نيشابورى شافعى در المستدرك(1) مؤيد آن است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمودند: (ومن اطاع عليّاً فقد أطاعني، ومن عصى عليّاً فقد عصاني).
مرحوم أبوالصلاح حلبى در كتاب ارزشمند «تقريب المعارف» مى گويد: «امّا روايت غدير از دو جهت بر امامت على عليه السلام دلالت دارد. يك. نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله از مخاطبين نسبت به وجوب اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله با اين سخن «الست أولى بكم منكم بأنفسكم» يعنى «آيا من به شما از خودتان سزاوارتر نيستم؟» اقرار گرفتند و زمانى كه همگى اقرار نمودند بلافاصله فرمودند: «فمن كنت مولاه فعليّ مولاه» يعنى «هركس من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست» و مقتضاى اين سخن اين است كه حضرت على عليه السلام با آن حضرت در أولى بودن بر مردم از خودشان مشاركت داشته باشند و اين مشاركت اقتضا مى كند كه اطاعت از حضرت على عليه السلام نيز بر آنها واجب باشد و ثبوت وجوب اطاعت بدين گونه بدون شك مفيد امامت آن حضرت است...».(2)
»
بيشترنصوص به سخن نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله كه فرمودند: «من كنت مولاه فهذا على مولاه» اشاره نموده اند و بدون شك اين كلمه داراى معانى متعددى است اما با توجه به تناسب حكم و موضوع در واقعه غدير، معناى مناسب با اين كلمه در سخن نقل شده از نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله معناى أولى به تصرف است و لغت دانان نيز معتقد به اين معنا
ص: 110
هستند كه از باب نمونه مى توان به گفته كلبى (ت 146) و فرّاء (ت 207)، زجّاج (ت 311) و أبى عُبيده (ت 211) اشاره كرد كه گفته اند: «مولا به معناى أولى است».(1)
همچنين جُرجانى در شرح مواقف مى گويد: «مولى به معناى متولّى و مالك امر و أولى به تصرف در كلام عرب شايع بوده و از بزرگان أهل لغت نيز نقل شده است».(2)
سبط ابن جوزى حنفى مذهب مى گويد: اما سخن نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله «من كنت مولاه» پس علماى ادبيات عرب مى گويند لفظ «مولى» بر چند وجه وارد شده است...» ايشان وجوه دهگانه را براى اين كلمه بيان نموده و سپس مى گويد: «دهم: به معناى أولى، خداوند متعال مى فرمايد: «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ»(3) يعني أولى به شما است.» سپس مى گويد: «پس وجه دهم متعين است يعنى «أولى».
و معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله چنين مى شود: هر كس من به او از خودش سزاوارترم پس على أولى و سزاوار به اوست. پس معلوم مى شود تمامى معانى اين كلمه به وجه دهم برمى گردد و اين سخن حضرت يعنى «ألستُ أولى بالمؤمنين من أنفسهم» نيز چنين دلالتى دارد.
بنابراين سخن نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله، نصّ صريح در اثبات امامت على عليه السلام و قبول اطاعت از ايشان محسوب مى شود».(4)
ص: 111
ابن طلحه شافعى ذيل حديث «من كنت مولاه فعلي مولاه» مى گويد: «و اين سخن به صراحت، حضرت على عليه السلام را به اين منقبت والا مخصوص گردانيده و جايگاه ايشان را نسبت به مردم همانند جايگاه خودشان قرار مى دهد.... و بايد دانست كه اين حديث از اسرار كلام خداوند متعال كه مى فرمايد: «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ...»(1) محسوب مى شود و طبق آنچه گذشت، مراد (أنفسنا) در آيۀ شريفه نفس علي عليه السلام است، زيرا خداوند متعال وقتى نفس پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را همسنگ قرار داده و هر دو را با ضمير مضاف به پيامبر صلى الله عليه و آله جمع مى كند، رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز با اين حديث آنچه براى خودش نسبت به همۀ مؤمنين ثابت است را براى نفس على عليه السلام اثبات مى نمايد.
زيرا نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله أولى به مؤمنين و ياور آنان و سرورشان، است و نيز هرمعنايى كه اثباتش (در حق پيامبر صلى الله عليه و آله) ممكن باشد و هرآنچه لفظ مولى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن دلالت دارد براى على عليه السلام نيز قرار داده است و اين مقام و مرتبه اى عالى و بلند و جايگاه رفيعى است كه نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را بدان مخصوص گردانيد، از اين رو آن روز، روز عيد و سرور اوليا قرار گرفته است».(2)
كلمه «عيد» كه در سخنان ابن طلحه شافعى به كار رفته، قابل توجّه است و گفته
ص: 112
وهابيون را رد مى كند كه مى گويند: اطلاق لفظ عيد بر غدير از مجعولات شيعه است، در حالى كه اين كلمه در حدود 800 سال قبل از زبان يك دانشمند شافعى مذهب صادر شده است.
با وجود اين سخنان صريح از جانب علماى أهل لغت و حديث در مورد كلمه «مولى» چگونه قاضى ايجى در كتاب «مواقف» ادّعا مى كند كه معناى «مولى» فقط به معنى ناصر است.(1)
آيا اين چيزى جز تعصّب كوركورانه است؟
ابن عساكر شافعى دمشقى (ت 571) مى گويد: از ثعلب چنين نقل شده: «رافضى ها (شيعه ها) معتقدند على عليه السلام مولاى مردم و مالك آنها است و رافضى ها در اين مطلب كافر شده اند... تا اينكه مى گويد: لكن اين مولا بودن از باب محبّت و اطاعت است».(2)
به ثعلب مى گوييم اى كاش نام يك رافضى و شيعى را كه معتقد باشد على عليه السلام مالك مردم است را مى بردى، و اين چه كلام سخيف و بى پايه اى است و چگونه ممكن است پيروان مكتب أهل بيت عليهم السلام كافر باشند، كسانى كه به سمت قبله نمازگزارده و روزه مى گيرند و در هر سال مانند ديگر مسلمانان حج خانه خدا را به جاى مى آورند، و
ص: 113
بدون شك مالك مردم و زمين و آسمان و تمام جهان تنها خداوند عزوجل است. و ريش هاى تكفير مسلمين را بايد در لابلاى سخنان بى پايه امثال ثعلب جستجو كرد.
نتيجه بحث: مولى به معناى مُحبّ از دايره بحث خارج است و تنها مولى به معناى أولى در تصرّف با آن گرماى شديد و انبوه جمعيت تناسب دارد، جمعيتى كه طبق تعبير سبط ابن جوزى حنفى (ت 654) در تذكرة الخواص» 120 هزار نفر بوده اند.(1)
اما موضوع ديگرى كه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در واقعه غدير در خطبه اى كه در آن روز ايراد نمودند بدان اشاره فرمودند، سخن آن حضرت در مورد أمير المؤمنين على عليه السلام است مبنى بر اينكه خداوند متعال همان منزلتى كه من در نزدش دارم را براى حضرت على عليه السلام قرار داده است(2) واقعاً اين سخن چه سخن عميق و چه عبارت دقيق و ظريفى است كه حضرت براى مردم بيان فرمودند و كلمه «منّى» بايد مورد توجّه قرار گيرد. حال بايد ديد «منّى» به چه معنى است.
در همين رابطه مرحوم ابن بطريق أسدى (ت 600) در تفسير كلمه «منّى» سخنان دقيقى بيان نموده است، وى «مِن» را به چهارقسم تقسيم نموده و چنين بيان داشته است: «بدان كه «مِن» به چهار معنى است. براى بيان ابتداى غايت، بيان تبعيض، زايد، و تبيين جنس به كار مى رود.
اما من براى بيان ابتداى غايت مانند سخن خداوند متعال: «سُبْحانَ الَّذِي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى»(3) كه منظور خداوند سبحان بيان اين مطلب است كه ابتداى سير نبى مكرم اسلام صلى الله عليه و آله از مسجد الحرام و انتهاى آن مسجد الأقصى بوده است.
ص: 114
و اما براى بيان تبعيض مانند سخن خداوند متعال: «خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها»(1) كه منظور خداوند متعال گرفتن مقدارى از اموالشان است تا بقيه اموال تطهيرشده و زياد گردد زيرا زكات در زبان عربى به معناى رشد و نمو و زياد شدن است.(2)
اما «من» زايد مانند سخن خداوند متعال: «ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي»(3) يعنى لكم إله غيره، زيرا زايد بودن بدين معناست كه اگر از كلام حذف شود (معناى) كلام تغيير نيابد و با وجود اين «من» توحيد خالص صحيح است.
اما «من» به معناى بيان جنس بودن مانند سخن خداوند متعال: «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثانِ»(4) در اين آيه از تمامى پليدى ها به طريق اولى نهى صورت گرفته است سپس خداوند متعال آنچه مورد نهى است را بيان نموده و فرموده: «مِنَ الْأَوْثانِ» يعنى جنس منهى عنه را بيان نموده است (يعنى پليدى كه از جنس بت است مورد نهى است).
با توجّه به آنچه بيان شد، سخن نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله «علِى مِنِّى وَأَنَا مِن عَلِى»(5) از يكى از معانى چهارگانه فوق خالى نيست. بنابراين مى گوييم: ممكن نيست من به معنى ابتداى غايت كه وجه اول بود منظور حضرت بوده باشد، زيرا اگر ابتداى غايت على عليه السلام از ابتداى غايت نبى صلى الله عليه و آله باشد ولى عكسش ممكن نيست زيرا بايد در جمله «و أنا من على» هم ابتداى غايت پيامبر صلى الله عليه و آله از ابتداى غايت على عليه السلام باشد و اين تناقض است.
اما وجه دوم كه بيان تبعيض بود نيز نمى تواند مراد نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله باشد زيرا نه نبى صلى الله عليه و آله جزيى از على عليه السلام و نه على عليه السلام جزئى از نبى صلى الله عليه و آله است و اين مطلب معلوم بوده و نيازمند ارائه دليل نيست.
اما وجه سوم كه زايد بودن «من» بود نيز نمى تواند مراد نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله بودهد.
ص: 115
باشد، زيرا معناى زايد بودن اين است كه در صورت حذف شدن از كلام، معنا دچار تغيير نگردد در حالى كه از اين جمله اگر «من» حذف گردد معنا تغيير مى يابد و تقدير چنين مى شود: «علي أَنَا و أَنَا علي» در حالى كه هيچ عاقلى اينگونه سخن نمى گويد.
اما وجه چهارم كه بيان جنس بود منظور حضرت بوده است، بنابراين «مِنِّى» در سخن حضرت يعنى از جنس من در تبليغ و اداى (وظيفه) و وجوب اطاعت.
زيرا نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله هم نبى و هم امام بوده اند همانگونه كه خداوند متعال در مورد حضرت ابراهيم عليه السلام فرموده است: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً»(1) با اينكه حضرت ابراهيم عليه السلام از پيامبران أولوالعزم بوده است. پس استحقاق امامت براى حضرت على عليه السلام همانند استحقاق نبوّت براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گردد. (يعنى همانگونه كه منِ پيامبر مستحق پيامبرى هستم، على عليه السلام هم مستحق امامت است) زيرا جنس راه استحقاق يكى است و آن درخواست حضرت ابراهيم عليه السلام است، زيرا حضرت ابراهيم عليه السلام امامت را براى ذرّيه شان درخواست نموده و خداوند متعال مى فرمايد: «لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ»(2) پس حضرت فرمودند: «ظالم كيست؟» خداوند متعال فرمودند: «كسى كه بت پرست باشد» به دليل سخن خداوند متعال: «إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ»(3) از اين رو حضرت ابراهيم عليه السلام از خداوند متعال درخواست نمودند كه خود و ذريه شان را از پرستش بتها دور بدارند و فرمودند: «وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ».(4)هي
ص: 116
قبلاً بيان كرديم واقعه غدير با تمام وقايعى كه در تاريخ اسلام اتّفاق افتاده كاملاً متفاوت است، زيرا غدير همانا واقعه اى است كه به جهت گيرى امّت اسلامى بعد از رحلت نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله مربوط مى شود، از اين رو بعضى از مخالفين در همان عصر وقوع و بعد از آن پرچم مخالفت را برافراشتند و سعى در بى اهمّيت جلوه دادن آنرا داشتند، و در هر دوره اى اين مخالفتها به شكل خاص بروز كرد و در حقيقت اين تلاشها در جهت مخالفت با غدير، نوعى مبارزه با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله محسوب مى شود كه در نهايت جنگ با خداست.(1)
ص: 117
و اين معارضه ها و مخالفتها بعد از رحلت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تحت عناوين مختلف شكل گرفت. برخى با اصل واقعه غدير و آنچه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله مقابل آن جمعيت فراوان بيان نمودند مخالفت ورزيده و برخى ديگر سخن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه فرمودند: «من كنتُ مولاه فهذا على مولاه» را نفى كرده اند. گروهى نيز عبارت «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» را نفى نموده و برخى هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمودند: «ألست أولى بكم من أنفسكم» را انكار نموده اند.(1) و تمام اين تلاش هاى مذبوحانه در راستاى از بين بردن نام غدير بود.
اما كسى كه اصل واقعه غدير را نفى كرده شخصى به نام جابر بن نضر عبدرى است.(2)
حافظ أبو عُبَيد هَرَوى شافعى (ت 223) در كتابش «غريب القرآن» چنين مى گويد:
«زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غدير خم آنچه را كه بايد ابلاغ كند ابلاغ نمود و اين مطلب در شهرهاى مختلف شيوع پيدا كرد جابر بن نضر عبدرى آمد و گفت: اى محمد صلى الله عليه و آله ما را از جانب خدا امر كردى كه به توحيد شهادت دهيم و نيز شهادت دهيم كه تو رسول خدا هستى و به نماز و روزه و حج شهادت دهيم. پس اين امور را از تو پذيرفتيم اما به اين حد نيز راضى نشدى تا اين كه دست پسر عمويت را بالا برده و او را بر ما برترى دادى و گفتى: «من كنتُ مولاه فعلى مولاه» آيا اين مطلب از جانب شما است يا از طرف خداوند؟ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: به خدايى كه جز او خدايى نيست اين مطلب از ناحيه خداوند است. در اين هنگام جابر به سمت مركبش رفته و گفت پروردگارا اگر آنچه محمد صلى الله عليه و آله مى گويد حقّ است پس بر ما از آسمان سنگ بباران يا عذاب دردناكى را به ما برسان. وى هنوز به مركبش نرسيده بود كه خداوند سنگى را بر او بفرستاد. پس سنگ بر سر او خورده و از پشتش بيرون آمد و او را كشت ودر اين هنگام خداوند متعال اين آيه را نازل نمود: «سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ».(3)ول
ص: 118
اين روايت براى ما ثابت مى كند كه موضوع تعيين امام أميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان جانشين بلافصل بعد از نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله امرى الهى بوده و آن حضرت هيچگونه دخالتى در آن نداشته است.
و موضوع دردناكى كه در اين روايت وجود دارد نپذيرفتن سخن كسى كه قرآن كريم در حقش مى گويد: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى».(1) پيامبرى كه در مورد او قرآن با عبارت «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ»(2) ما را امر به فرمانبرى از وى بدون هيچ قيد و شرط نموده است.
جاى بسى تعجّب است كه چگونه اين صحابى جرأت نموده با سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله علناً مخالفت نمايد، و با وجود اين كه اين مطلب امرى الهى بوده از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نپذيرد. اين فاجعه بزرگى در زندگانى برخى از صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله محسوب مى شود كه كلام رسول خدا كه همان سخن خداوند سبحان است را رد كرده اند و چگونه مى توان ميان اين مطلب و اين سخن كه همۀ صحابه پيامبر عادل و از أهل بهشتند را جمع نمود.(3)
همان گونه كه بيان شد اين گونه مخالفت ها و معارضات با واقعه غدير بعد از رحلت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله به اشكال مختلف و گوناگون ادامه يافت.
و اين مخالفت ها و ايراد گرفتن ها و بهانه جويى ها مهمترين دليل است بر اينكه كلمه «مولى» به معنى أولى به تصرف است چه اينكه اگر اين كلمه به معنى مُحب ياد.
ص: 119
ناصر بود اصلاً با آن مخالفت صورت نمى گرفت.
بلاذرى (ت بعد از 270) روايت كرده كه امام أميرالمومنين على عليه السلام در كوفه منبر رفته و فرمودند: «شما را به خدا سوگند مى دهم آيا كسى هست كه در روز غديرخم از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده باشد كه حضرت فرمودند: «اللّهُمَّ وَالِ مَن وَالَاه وَ عَادِ مَن عَادَاه» و شهادت دهد؟ زمانى كه حضرت اين مطلب را بيان نمودند پايين منبر أنس بن مالك و براء بن عازب و جريربن عبداللّه بجلّى نشسته بودند، پس حضرت جمله خود را تكرار نمودند امّا احدى به حضرت پاسخ مثبت نداد، سپس حضرت فرمودند:
بار پروردگارا! هركس اين قضيه را شاهد بوده و آن را كتمان مى كند او را از دنيا مبر مگر اينكه بر او نشانه اى قرار دهى كه با آن شناخته شود. راوى مى گويد: پس از آن أنس دچار پيسى و براء دچار كورى گرديده و جرير به دوران عرب جاهليت بازگشت (واسلام را كنار گذاشت).(1)
در روايت ديگرى حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام به أنس فرمودند: «چرا شهادت نمى دهى؟ أنس گفت: سن و سالم بالا رفته و فراموش كرده ام».(2)
آيا واقعا أنس در كوفه و هنگام سوال حضرت مسن شده بود؟ در حالى كه أنس در آن زمان عمرش از 50 سال تجاوز نمى كرد چگونه ممكن است كه بگويد: «مسن و فراموشكار شده ام!»(3) در واقع اين چيزى نيست جز تلاش براى خاموش كردن نورير
ص: 120
خدا و مخفى كردن فضايل اميرالمؤمنين على عليه السلام.
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) از محمد بن نوفل صيرفى(1) نقل مى كند: «نزد هيثم بن حبيب صيرفى(2) بودم كه ابوحنيفه بر ما وارد شد. در اين بين صحبت از أميرالمؤمنين على عليه السلام به ميان آمد و صحبت به غدير خم رسيد. در اين هنگام ابو حنيفه گفت: به پيروانم گفته ام براى آنان (علوى ها) به حديث غدير اقرار نكنيد كه با شما مخاصمه و مجادله خواهند نمود.
در اين هنگام صورت هيثم بن حبيب متغيّر شد و گفت: چرا به آن حديث اقرار نمى كنيد؟ و حال آنكه حبيب بن أبى ثابت(3) از أبى طفيل از زيد بن أرقم اين حديث را براى ما نقل نموده است».(4)
در روايت ديگرى ابن مغازلى شافعى (ت 458) از زيد بن أرقم چنين نقل كرده است: «على عليه السلام مردم را در مسجد سوگند داد و فرمود: سوگند مى دهم شما را آيا كسى هست كه از پيامبر خدا شنيده باشد كه حضرت فرموده باشند: «من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه». پس من در بين كسانى بودم كه اين مطلب را كتمان كردند در نتيجه چشمانم نابينا شد».(5)ي.
ص: 121
واقعاً در اين روايت آيا زيد بن أرقم «مولى» به معناى مُحب يا ناصر و يا پسر عمو را مخفى كرده بود و يا «مولى» به معناى اولى به تصرف را؟ دقت كنيد.
البته پرونده زيد بن أرقم نزد ما بسيار سياه است، وى كسى است كه در كوفه بود و حضرت سيد الشهداء عليه السلام را نه تنها يارى نكرد بلكه روز يازدهم محرّم در مجلس عبيد اللّه بن زياد ملعون و خبيث حاضر شد و با چشمانش ديد چگونه وى با چوب و خيزران بر لب و دندان آن حضرت مى زند. و اين قضيه در تاريخ از مسلّمات بشمار مى رود.
اين مخالفت ها و معارضه ها پيوسته در بعضى از صحابه ى رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله وجود داشته است، و تمام آنها در راستاى خاموش كردن نام مبارك غدير بوده و دشمن همۀ تلاش خود را به كار گرفت تا نام أمير المؤمنين عليه السلام را در اذهان خاموش كند اما نتوانست نور خدا را خاموش نمايد.
1. أبوهريره و مخالفت با غدير: حافظ ابن أبى شيبه (ت 235) - كه استاد بخارى است - از أبى يزيد أودى از پدرش چنين نقل مى كند كه: «أبو هريره داخل مسجد شد پس گرد او جمع شديم در اين هنگام جوانى نزد او آمد و گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده اى كه فرموده باشد «من كنت مولاه فعليّ مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه»؟ أبوهريره گفت: بله، جوان گفت من از تو بيزارم و شهادت مى دهم كه تو با دوستان على عليه السلام دشمنى و با دشمنان او دوست بودى. در اين هنگام مردم او را سنگ باران كردند».(1)
گفتنى است كه همين روايت را أبى يعلى موصلى (ت 307) در مسندش با حذف سخن جوان به أبى هريره كه گفت: من از تو بيزارم آورده است.ى.
ص: 122
و نيز طبرانى (ت 360) در كتاب «الاوسط» روايت را با حذف سخنان آن جوان، ذكر كرده(1) و اين خود نوعى مبارزه با حقايق غدير به شمار مى رود.
اين حركت خصمانه - يعنى انكار غدير - با روش ها و شيوه هاى ديگرى نيز ادامه يافت.
2. ابن حزم و دشمنى با غدير: ابن حزم ظاهرى أندلسى قرطبى يزيدى(2) (ت 456) در كتابش «الفِصَل والملل و الاهواء و النحل» مى گويد: امّا اين سخن «من كنت مولاه فعلى مولاه» اصلاً از طريق راويان ثقه و مورد اطمينان به صورت صحيح نقل نشده است.(3) وى اين مطلب را در كتاب «المفاضله» نيز تكرار كرده است.(4)
و جزرى شافعى در أسنى المطالب مى گويد: اين حديث نيكو است و از وجوه ديگر صحيح است، و تواتر آن از اميرالمؤمنين عليه السلام ثابت است، و نيز حديث از پيامبر به تواتر نقل شده است، و هيچ ارزشى به گفتۀ كسانى كه سعى در تضعيف آن دارند نيست. و بدون ترديد و شك اين گفته از جماعتى كه قطع به گفتۀ آنها حاصل مى شود نقل شده است. و ثابت است كه اين گفته را پيغمبر اكرم در روز عيد غدير خم در خطبه اى كه ايراد كردند به هنگام رجوع از حجة الوداع بيان داشتند.(5)
به خدا سوگند انسان نمى داند چگونه سخن ابن حزم قرطبى يزيدى را تفسير و توجيه كند و اين چه موضع گيرى خصمانه اى است نسبت به حديثى كه حافظ ذهبى (ت 748) به تواتر آن تصريح نموده است. وى مى گويد حديث غدير حديثى حسن و بسيار عالى است و متن آن متواتر است، و نيز مى گويد: اين حديث بدون شك ثابت است.(6)
البته ما از ابن حزم يزيدى ناصبى توقّع نداريم كه چنين موضع گيرى خبيثانه اى را در قبال حديث غدير نداشته باشد چه اينكه بهترين سخنى كه ذهبى در حق وى بيان كرده اين است: كه وى «در خطاب قراردادن بزرگان، رعايت ادب نمى كرد، بلكه عبارات درشت و ناسزا به كار برده و اخبار وى از جنس كارهايش است».(7)
و ذهبى نيز دربارۀ او گفته: «از ديگر خصلتهاى ناپسند او پيروى وى از امراى گذشته و باقيماندۀ بنى أميّه و اعتقاد به صحت إمامت آنان است تا آنجا كه به وى نسبته.
ص: 123
ناصبى بودن داده شده است».(1)
از ابن حزم يزيدى كه همواره پيرو بنى أميه بوده و امامت باطل و فاسد آنها را قبول داشته تا آنجا كه به دشمنى با أمير المؤمنين عليه السلام معروف شده است انتظار نمى رود كه حديث متواتر غدير را بپذيرد و اگر مى پذيرفت جاى تعجّب داشت و اين افراد لجوج و عنود و متعصّب به خيال خام خود درصدد از بين بردن نام غدير بودند.
3. أبو حُصَين أسدى: و از معارضين با حديث غدير أبوحُصَين أسدى كوفى (ت 128) است وى طرفدار عثمان بود. او كسى است كه تصريح مى كند: بين هيچ يك از امت خلافى نيست كه عبدالرحمان بن ملجم به تأويل على را كشت و اجتهادش او را به اين نتيجه رساند و كارش را صحيح مى دانست. اين سخنان بيهوده و سست هرگز قابل قبول احدى نيست. ابن حزم ظاهرى يزيدى روايات رسول خدا صلى الله عليه و آله را دربارۀ مجرم بودن قاتل على عليه السلام فراموش كرده. مگر حاكم نيشابورى در المستدرك(2) به نقل از پيامبر اكرم نقل نكرده كه قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام شقى ترين مردم است مگر حضرت به على عليه السلام نفرمود: قاتل تو شبيه يهود بلكه خود يهود است.(3) پس چگونه ابن ظاهر اين شقى را مجتهد دانسته در حالى كه امام واجب الاطاعه خود را به قتل رسانده است.
مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله خروج بر امام مسلمين را همانند خروج از جماعت مسلمين ندانسته و حكم به قتل او را نفرموده است؟ پس چرا ابن حزم اين مطالب را فراموش كرده؟
ذهبى از يحيى بن آدم از أبى بكر بن عيّاش نقل مى كند: از أباحُصَين شنيدم كه گفت: ما حديث «من كنت مولاه» را نشنيديم تا اين شخص يعنى «أبا إسحاق» از خراسان آمد و اين حديث را به شيوه صداى چهارپايان خواند و برخى از مردم نيز از او پيروى كردند.(4)
واقعاً خواننده بايد به اين نكته توجّه كند اين فرد عنود و خبيث و ناصبى چگونه حديث متواتر نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله را با اين تعبير زشت و ناپسند بيان مى كند.
اينان هرچند با اين موضع گيريهاى خصمانه به مقابله با غدير برخاستند اما در اندك زمانى به جاى نام غدير نام خودشان به فراموشى سپرده شد و نام غدير همواره در دلها زنده است.
و از اين نصوص به خوبى مى توان به نقش خصمانه عثمانيان و نواصب و بنى أميه در مبارزه با واقعه غدير پى برد و چگونه مى توان باور نمود كه حديث غدير به گوش أبوحصين أسدى نخورده، واقعه اى كه خبرش در اندك زمانى در همۀ دنيا منتشر شد.
ذهبى مى گويد: «حديث (غدير) بدون شك ثابت است امّا أبو حُصَين فردى طرفدار عثمان است».(5)ى.
ص: 124
همچنين راوى حديث فوق (يعنى أبوبكر بن عيّاش) كسى است كه معتقد بوده بنى أميه براى مردم مفيدتر از دوران هارون الرشيد بوده اند.
ذهبى در سير أعلام النبلاء از عثمان بن أبى شيبه (ت 239) چنين نقل مى كند:
هارون الرشيد، أبوبكر بن عيّاش (ت 193) را از كوفه فراخواند، پس وى در حالى كه با وكيع همراه بود نزد هارون آمد، و در حالى كه وكيع جلوى او بود بر هارون داخل شد، هارون وى را به خود نزديك كرده و به او گفت: روزگار بنى أميّه و زمان ما را درك كرده اى، كداميك از ما بهتريم؟ گفت: شما بيشتر نماز را به پامى داريد و آنها (بنى أميّه) براى مردم مفيدتر بودند. در اين هنگام هارون الرشيد به وى 6 هزار دينار جايزه داد.(1)
آرى از ثناگويان حكّام جور انتظارى غير از اين نيست.
ذهبى دربارۀ أبوبكر بن عيّاش اظهار نظر مى كند و مى گويد: وى فقيه و محدّث و شيخ الاسلام است.(2)
تعبير محدّث و شيخ الاسلام از كسى كه از ظالمين و مجرمين تاريخ اينگونه تجليل مى كند، چيزى جز طرفدارى از نواصب و دشمنان أهل بيت عليهم السلام نيست و اين موضع گيرى ها چيزى جز تعصّب نيست.
اين چه مبنايى است در علم جرح و تعديل؟ افرادى كه از بنى أميّه تجليل كنند شيخ الاسلام مى شوند، و بنى أميّه اى كه أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله را به قتل رساندند و بالاترين جنايات را در تاريخ اسلام و مسلمين مرتكب شدند براى مردم أنفع مى گردند. اين موضع گيرى ها خوش خدمتى به نواصب است.
ص: 125
4. ابن تيميّه حرّانى و حديث غدير: ابن تيميّه دمشقى ناصبى (ت 728) نيز روش پيشينيان خود را در جهت رد نمودن حديث غدير پيموده است، وى مى گويد:
و اما سخن پيامبر صلى الله عليه و آله «من كنت مولاه فعليّ مولاه» در ميان روايات صحيح وجود ندارد و آن را علما نقل كرده اند و مردم نيز در مورد صحت آن با يكديگر نزاع دارند.
وى از بخارى و إبراهيم حرّانى و گروهى ازأهل علم حديث نقل نموده كه آنان به حديث غديراشكال وارد كرده و آن را ضعيف دانسته اند.(1)
واقعا خواننده محترم بايد ملاحظه كند اين فرد با حديث غديرى كه متواتر بوده و در نزد همۀ مسلمانان صحيح است چگونه رفتار مى كند.
و چطور است كه معيار در صحت و بطلان حديث غدير را نقل نكردن بخارى در كتابش قرار مى دهد. آيا واقعاً بر ابن تيميه اين مطلب مخفى است كه بخارى تمامى احاديث صحيح را در كتابش نياورده، در حالى كه وى معترف است بسيارى از احاديث صحيح را ترك كرده است و شايد يكى از احاديث صحيحى كه آن را در كتابش نياورده همين حديث غدير باشد.
چه اينكه از او نقل شده كه گفته: «چه بسيار حديث صحيحى كه آن را ترك كردم (و در كتابم نياوردم)(2) از اين رو به ابن تيميه بايد گفت: هرگز بخارى چنين تعهّدى نداده است كه تمامى روايات صحيح را در كتابش نقل كند بلكه مدعى شده آنچه آورده صحيح است و بسيارى از احاديث صحيح را نياورده است.
به كسى كه معتقد است ملاك صحّت احاديث نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله ذكر كردن بخارى است، بايد گفت: بخارى حديث ثقلين - كه حديثى متواتر و صحيح است - رال.
ص: 126
نيز در كتاب خود روايت نكرده است، آيا نقل نكردن وى دليل مى شود كه اين حديث ضعيف است؟ آيا مى توان گفت اين حديث صحيح نيست؟ اصلاً اين چه قاعده اى است كه بگوييم معيار درصحت و ضعف حديث، بخارى است؟ چه كسى چنين قاعده اى را تأسيس كرده است و ريشۀ اين سخنان در كجاست؟
نكته ديگر در سخنان ابن تيميه اين است كه وى بطور مجهول به بخارى و إبراهيم حرانى نسبت داده كه حديث غدير را قبول ندارند و گفته: «و نُقِل» و مأخذ آن را ذكر نكرده است كه اين خود دليل بر سست بودن اين گفته است ولى نصب و عداوت با أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دردى است كه دوا ندارد.
و نكته قابل توجه اين است كه إبراهيم حرّانى به نقل از ابن تيميه كه منكر حديث غدير است از جمله وضّاعين و دروغ پردازان در حديث است، و اين را ابن عدى (ت 365) در «الكامل فى الضعفاء» نقل مى كند.(1)
نكته ديگر در سخن ابن تيميه اين بود كه گفت: حديث غدير را علما نقل كرده اند و در روايات صحيح وجود ندارد؛ معناى اين سخن اين است كه حديث غدير از طرف صحابه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله كه در آن واقعه حاضر بوده اند، نقل نشده است. آيا به نظر ابن تيميه، أبوهريره و أنس بن مالك و زيد بن أرقم و ابن أبى ليلى و أبوذر غفّارى و جابر بن سمره و جابر بن عبد اللّه أنصارى و جرير بن عبد اللّه بجلّى و حذيفة بن يمان و حبيب بن بديل خُزاعى و خُزيمة بن ثابت و زيد بن ثابت و سعد بن أبى وقّاص و سعد بن عُباده و سعد بن جُناده و سلمان فارسى و سهل بن حُنيف به عنوان صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله كه شاهد اين واقعه بوده اند حديث غدير را نقل نكرده اند؟ آيا افراد ياد شده از علماء و بزرگان حديث و صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله نيستند؟ث.
ص: 127
و مردمى كه به گفته ابن تيميه در صحت حديث غدير نزاع دارند چه كسانى هستند؟ شايد از نظر ابن تيميه شامى و متعصّب، مردم يعنى بخارى و ابراهيم حرّانى فقط!
آيا ذهبى از جمله مردم نيست؟ وى كسى است كه ادعاى تواتر را در صحّت حديث غدير نموده و گفته: «يقين دارم كه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله اين حديث را فرموده اند».(1)
و نيز گفته: طرق حديث طير و طرق حديث «من كنت مولاه» را در يك جزء جمع كرده ام و راويان حديث دوم صحيح ترند.(2)
آيا ترمذى (ت 297) از مردم نيست كه مى گويد: «حديث غدير، حسن و صحيح است»؟(3)
آيا غزالى شافعى طوسى (ت 505) از مردم نيست؟ كه مى گويد: «جمهور (علماى حديث) بر متن حديث در خطبه آن حضرت در روز غدير كه فرمودند: «مَن كنتُ مَولاه فَعَلِيّ مَولاه» اجماع دارند».(4)
آيا ابن حجر مكّى شافعى (ت 974) از مردم نيست؟ كه مدّعى است بسيارى از روايات نقل كننده حديث غدير صحيح يا حسن هستند.(5)
لازم به يادآورى است كه بخارى در حديث غدير ايراد وارد نكرده بلكه فقط آن را نقل نكرده است، ايراد وارد كردن به حديث يك مطلب است و نقل نكردن آن مطلبى ديگر!
از سخنان بسيار عجيب، سخن قاضى ايجى حنبلى (ت 756) در كتاب «المواقف» است، وى مى گويد: «اين حديث (حديث غدير) را أكثر اصحاب نقل نكرده اند».(6) درث.
ص: 128
حالى كه راويان حديث غدير از صحابه و تابعين و علما و محدّثين بيش از پانصد نفر هستند كه علاّمه أمينى رحمه الله نامهايشان را جمع آورى نموده است.(1) پس چگونه وى مى گويد أكثر اصحاب اين حديث را نقل نكرده اند و اين چه ظلمى است كه در حق سيد الوصيين امام أميرالمؤمنين على عليه السلام روا مى دارند؟ اگر واقعه غدير براى غير حضرت على عليه السلام اتّفاق مى افتاد باز هم اينان اينگونه موضع گيرى خصمانه اى از خود نشان مى دادند؟
عليرغم قرائن آشكارى كه در آيۀ شريفه وجود دارد و روايات متعددى كه از شيعه و أهل سنّت نقل شده است، برخى بر اثر تعصّب و لجاجت، چشم بر روى همۀ اينها بسته و آيۀ شريفه را طبق ميل خويش تفسير كرده و از بحث منطقى خارج شده اند.
از جمله اين افراد آلوسى مفسّر معروف أهل سنّت است. وى در شرح و تفسير آيه 67 سوره مائده وقتى به جريان غدير مى رسد مى گويد: ابن جرير طبرى از مورّخان معروف أهل سنّت دو جلد كتاب پيرامون احاديث غدير نوشته است. سپس (براى اينكه به راحتى از كنار اين دو كتاب رد شود، بدون بحث و بررسى پيرامون روايات اين كتاب) مى گويد: اين دو كتاب احاديث صحيح و ضعيف را با هم مخلوط كرده است، سپس از ابن عساكر نقل مى كند كه وى احاديث فراوانى در مورد خطبه و حادثه غدير نقل كرده ولى ما تنها احاديثى را از او مى پذيريم كه از خلافت على عليه السلام سخن نگويد.(2)
اين سخن هر انسان منصفى را در اعجاب و حيرت فرو مى برد. آيا مى توان به بهانه اين كه در كتابى احاديث ضعيف و غير معتبر وجود دارد تمام آن كتاب را مردود بدانيم؟ آيا در كتابهاى معتبر أهل سنّت احاديث ضعيف وجود ندارد؟ آيا شما به اين بهانه دست از آن كتابها مى شوييد؟
ص: 129
انصافاً اين سخن، سخن خنده دارى است ولى بدتر از آن، سخنى است كه در مورد روايات نقل شده از ابن عساكر بيان داشته است. زيرا اين سخن نهايت عناد و دشمنى او با حق و حقيقت و أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله را مى رساند. به راستى در كدام نقطه دنيا اين سخن پذيرفتنى است كه كسى بگويد: من آنچه با ميل و هواى نفسم سازگار باشد مى پذيرم و غير آن را نمى پذيرم.(1)
از بررسى روايات و عبارات فقهى برخى فقها (رضوان اللّه عليهم اجمعين) چنين استفاده مى شود كه تا سده هاى اخير، بين شهر مكّه و مدينه مسجدى به نام «مسجد غدير» موجود بوده اما در زمان ما اثرى از آن به چشم نمى خورد.
مرحوم كلينى (ت 329) در كتاب شريف «كافى» به سندى از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام چنين نقل مى كند: «نمازخواندن در مسجد غدير مستحب است زيرا پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله در اين مسجد حضرت على عليه السلام را (به امامت مردم) گماشت و اين محل، جايى است كه خداوند متعال حق را إظهار نمود».(2)
و در روايت ديگرى امام جعفر صادق عليه السلام به سمت راست مسجد غدير اشاره نموده و فرمودند اينجا محل قدمهاى رسول اللّه صلى الله عليه و آله است.(3)
از اين روايات چنين استفاده مى شود كه مسجد غدير در زمان حضرت امام جعفر صادق عليه السلام آباد و داير بوده و أئمّه عليهم السلام نسبت به إحياى محل غدير اهتمام ويژه اى داشته اند.
همچنين مرحوم شهيد اوّل (ت 786) در كتاب «دروس» مى فرمايد: «زمانى كه حاجى قصد رفتن به مدينه نموده و به مسجد غديرخم برسد داخل آن شده و در آن نماز گزارده و فراوان دعا نمايد و اين مسجد محلى است كه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله
ص: 130
بر (امامت و جانشينى) حضرت على عليه السلام تصريح نمودند و ديوارهاى اين مسجد تا اين زمان باقى است».(1)
مهمتر از تصريح شهيد اوّل، سخن مرحوم سيد محسن أمين (ت 1371) است.
وى مى گويد: «اين مسجد، نزديك به «جُحفه» بوده و در اين زمان «رابع» ناميده ميشود، بين مكّه و مدينه قرار دارد و آباد و مشهور است و ساختمان آن در زمان شيخ أنصارى ره توسط برخى از پادشاهان هند تجديد بنا شده است».(2)
با توجه به اينكه وفات مرحوم شيخ مرتضى أنصارى «ره» در سال 1281 هجرى اتّفاق افتاده، معنى سخن اين است كه اين مسجد تا 150 سال پيش موجود بوده است، و طبق سخن سيد محسن عاملى اين مسجد 65 سال قبل وجود خارجى داشته است، اما امروزه به بركت وهّابيت تكفيرى كه همواره در سعى و كوشش در نابود ساختن آثار نبوى هستند، اثرى از اين مسجد نيست كه اين از مصاديق اكمل مبارزه با نام و مكان غدير به شمار مى رود. واقعاً ننگى از اين بالاتر نيست كه محل سقيفۀ بنى ساعده كانون نفاق و شرارت را در مدينه منوّره تجديد بنا مى كنند ولى آثار مسجد غدير را از بين مى برند و اين چيزى جز عداوت و دشمنى با آل پيامبر صلى الله عليه و آله نيست.
در خلال مباحث گذشته اشاره كرديم كه دستهاى ناپاك به اشكال گوناگون در صدد خاموش كردن نام غدير هستند و مى خواهند نور خداوند عزّوجلّ را خاموش نمايند امّا توان چنين كارى را ندارند و غدير هر روز پرنورتر و درخشان تر از هميشه ظاهر مى گردد.
در همين زمينه دشمنان أهل بيت عليهم السلام تلاش دارند تا براى كم كردن از اهمّيت اين واقعه بى بديل در تاريخ اسلام و بشريت، برخى شبهات را وارد سازند كه در اين
ص: 131
فصل به عمده اين شبهات و پاسخ به آنها خواهيم پرداخت.
شبهه اول: قاضى عبد الجبّار معتزلى اسد آبادى (ت 415) مى گويد: آيا چنين نيست كه مقدمه (در كلام پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمودند «ألست أولى بكم...» (متضمن لزوم إثبات اطاعت براى مردم در زمان حال (زمان ابلاغ توسط پيامبر صلى الله عليه و آله) است؟ پس جمله دوم «يعنى من كنت مولاه...» از سخن پيامبر صلى الله عليه و آله در مقدمه نيز بايد چنين باشد، و در اين صورت لازم است كه أمير المؤمنين على عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله در آنچه كه مقتضاى لزوم اطاعت و انقياد است شراكت داشته باشد به گونه اى كه اگر اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله لازم و بدون بازگشت و در زمان حال است اطاعت از أمير المؤمنين على عليه السلام نيز چنين باشد و از آنجا كه طبق قول شيعه امامت دو امام در يك زمان صحيح نيست روشن مى گردد كه امامت امام درزمان رسول اسلام صلى الله عليه و آله به طريق اولى صحيح نيست.(1)
جواب: مقصود قاضى عبد الجبّار از مقدّمه، اين سخن رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است كه فرمودند: «ألستُ أولى بكم من أنفسكم؟» فقالوا: بلى، فقال: «من كنت مولاه فهذا على مولاه» و سخن قاضى مغالطه اى بيش نيست. زيرا موضوع حديث غدير، اطاعت از حضرت على عليه السلام با وجود رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نيست، بلكه سخن مربوط به بعد از رحلت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله است و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درصدد برآمده اند تا براى مردم، وجوب اطاعت از حضرت على عليه السلام را بعد از وفات يافتن خويش بيان نمايند و بدون شك امام أمير المؤمنين على عليه السلام با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در لزوم اطاعت و انقياد از ايشان مشترك هستند و اطاعت از حضرت على عليه السلام اطاعت از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است و اين مطلب در حديث صحيح السّند از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نقل گرديده است.ى.
ص: 132
حاكم نيشابورى شافعى مذهب (ت 405) با سندى كه خود بيان كرده از صحابى بزرگوار أبوذر غفّارى رضى الله عنه چنين نقل مى كند كه: رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمودند:
هركس از من اطاعت كند خدا را اطاعت كرده و هركس كه از من نافرمانى كند همانا خدا را نافرمانى كرده است و هركس كه از على عليه السلام اطاعت كند مرا اطاعت نموده و هركس كه على عليه السلام را نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است.
حاكم نيشابورى مى گويد: اين حديث، صحيح است و ذهبى نيز با حاكم نيشابورى در اين ارتباط موافق است.(1)
در اين روايت به صراحت بيان شده كه اطاعت از پيامبر صلى الله عليه و آله همان اطاعت از على عليه السلام است.
امّا سخن قاضى عبدالجبّار كه گفت: «وجود دو امام در زمان واحد، صحيح نيست پس روشن مى شود كه وجود امام در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله صحيح نمى باشد» مغالطه اى بيش نيست، زيرا سخن در مورد امامت أمير المؤمنين على عليه السلام و وجوب اطاعت از ايشان در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله نيست، بلكه سخن از إمامت و اطاعت آن حضرت بعد از وفات نبى مكرّم اسلام است و خيلى بعيد به نظر مى رسد كه قاضى به اين موضوع ساده توجّه نداشته باشد و اين شيوه سخن گفتن فقط به هدف تنقيص از مقام و منزلت أمير المؤمنين على عليه السلام است.
ذهبى مى گويد: قاضى عبد الجبّار بن أحمد بن عبد الجبّار بن أحمد بن خليل، علّامه، متكلّم، شيخ معتزله... و از بزرگان فقهاى شافعيه است.(2)
ص: 133
همچنين مى گويد: او از غُلات معتزله است.(1) وى در ذى قعده سال 415 وفات يافت.
شبهه دوم: قاضى عبد الجبّار أسدآبادى مى گويد: بسيارى از بزرگان ما ثابت بودن اين مقدمه به صورت متواتر را انكار مى كنند و معتقدند از باب خبر واحد است و آنچه ثابت است عبارت «من كنت مولاه» است و اين همان عبارتى است كه أميرالمؤمنين على عليه السلام در مجالس متعدّد هنگام بيان مناقب خود تكرار مى نمودند.(2)
جواب: اوّلاً: بايد معناى تواتر در لغت و اصطلاح مشخص گردد. تواتر چنانچه ابن منظور بيان مى كند به معناى تتابع است(3). و در اصطلاح عبارت است از: آنچه را جماعتى كه تعدادشان در هر طبقه از طبقات محدود نيست روايت كنند به گونه اى كه عادتاً توافقشان بر دروغگويى محال باشد و مستند آنان نيز امر محسوس باشد.
با توجّه به تعريف تواتر شروط روايت متواتر عبارتند از:
1. روات آن در هر طبقه از طبقات إسناد، جمع فراوانى باشد. البتّه علما در تعداد اين جمع داراى اختلاف نظر هستند. از اين رو برخى تعداد را ده نفر، برخى چهل نفر دانسته و بعضى ديگر حتّى تعداد را به سيصد نفر رسانده اند.
در همين زمينه حافظ ابن حجر (ت 852) در كتابش «نزهة النظر في توضيح نخبة الفكر» چنين بيان كرده كه سخن صحيح در اين مورد عدم تعيين عدد است و تنها ملاك تواتر، إفاده علم است، بنابراين هر عددى كه مفيد علم باشد معتبر است.(4)
2. محال بودن توافق داشتن جمع راويان بر كذب و نيز محال بودن وقوع كذب ولو بدون قصد از آنان و مقصود اين است كه عادتاً توافقشان بر كذب چه عمدى يا سهوى محال است.
ص: 134
3. عدد تواتر مفيد علم از ابتداى سند تا انتهاى آن استمرار داشته باشد و مقصود اين است كه از كثرت نقصان نيابد، اما اگر تعداد روات، زياد شود تاثيرى در افاده علم ندارد.
4. مستند خبر، حس يعنى مشاهده يا شنيدن باشد، در اين صورت خبرى كه مستندش عقل و استنباط است مثل استنباط اينكه يك نصف دو است يا استنباط حدوث عالم از خبر متواتر خارج است.
پس هر حديثى كه داراى اين شروط چهارگانه باشد متواتر محسوب شده و هر حديثى كه يكى از اين شروط را نداشته باشد خبر واحد نام مى گيرد.(1)
و قاضى عبد الجبّار تواتر سخن نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در غدير يعنى «ألستُ أولى بكم من أنفسكم» را نفى كرده و گفته اين خبر، خبر واحد است و آن را به اساتيدش كه نامشان را ذكر نكرده نسبت داده. و قاضى ايجى در كتاب «المواقف» نيز از وى تبعيت كرده است.(2) در حالى كه شروط مذكور در معناى تواتر همگى بر حديث غدير منطبق است. زيرا تعداد كسانى كه اين مقدمه را روايت كرده اند به اندازه اى است كه انسان به صحّت كلامشان اطمينان كامل پيدا كرده و موجب علم مى شود.
و كسانى كه اين مقدّمه را روايت كرده اند از بزرگان صحابه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مانند أنس بن مالك، زيد بن أرقم و بُريدة بن حُصَيب و ابن عبّاس و أبوسعيد خُدرى و أبى هريره و جرير بن عبداللّه بجلّى و ديگران هستند و امكان توافقشان بر دروغ چه عمدى و چه سهوى وجود ندارد.
و مستند تمامى اين صحابه حاضر كه نام آنها برده شد، حس يعنى مشاهده و شنيدن است و همگى آنان در روز هجدهم ذى حجّه در غديرخم بوده و سخن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را شنيده و با چشمان خود شاهد سخن گفتن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با جمعيت حاضر و خطاب «ألستُ أولى بكم من أنفسكم» فقالوا: بلى، بوده اند و تمامى شروط چهارگانه مذكور در تعريف تواتر در اين روات وجود دارد.د.
ص: 135
اما آنچه جاى تعجّب دارد اين است كه اين حضرات چرا وقتى به حديث غدير مى رسند به ياد تواتر مى افتند. و در جاهاى ديگر سخنى از تواتر به ميان نمى آورند.
آيا حديثى كه طبق نقل مرحوم علّامه أمينى در كتاب شريف «الغدير» از صد و بيست نفر از صحابه يا بيشتر نقل شده و بيش از هشتاد نفر از تابعين آن را نقل كرده اند مفيد تواتر نيست؟(1)
به قاضى عبد الجبّار - \كه تواتر حديث غدير را نفى مى كند - \مى گوييم آيا تواتر در حديث أبى بكربه نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله «نحن معاشر الانبياء لا نُوَرث» ثابت است؟ حديثى كه تنها راوى آن فقط خود خليفه است. يا حديث عشره مبشّره به بهشت، يا نماز أبى بكر در محراب رسول اللّه صلى الله عليه و آله، كداميك به تواتر ثابت است؟ پس چرا در اين گونه موارد كسى سخن از تواتر نمى كند.
منابعى كه اين مقدمه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را نقل كرده اند بسيارند كه به بيان برخى از آنها مى پردازيم:
فضائل امام أحمد بن حنبل: 222، ح 991. خصائص أمير المؤمنين عليه السلام عليهم السلام 86، از ابن عبّاس و از بُريده، و ص 88 از زيد بن أرقم، و ص 96 ح 90 از عامربن واثله. و ابن عساكر دمشقى شافعى در تاريخ دمشق 179/45 از أبى هريره و در ص 177 و 173 از أبى سعيد خُدرى و در ص 173 از عبد الرّحمان بن أبى ليلى و ص 158 از أبى طفيل عامر بن واثله نقل شده است. وى آخرين صحابى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود كه از دنيا رفت.
و مرحوم إبن ميثم بحراني (ت 699) تصريح مى كند كه «ألستُ أولى بكم من أنفسكم» به تواتر بما رسيده است(2).
آيا سخن اين صحابه و اين مصادر متعدّد، براى اساتيد قاضى عبد الجبّار كافى نيست تا اعتراف به صدور «ألستُ أولى بكم من أنفسكم» از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نمايند؟ر.
ص: 136
همچنين سى نفر از صحابه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و به اعتراف أبونعيم اصفهانى (ت 430) مردمان بسيارى در كوفه كه شاهد اين واقعه بوده اند و شهادت دادند كه چنين مطلبى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اند.
ابن عساكر شافعى مذهب مى گويد: أبوالقاسم بن حُصَين از أبوعلى تميمى از أبوبكر قطيعى از أبوعبد الرحمن شيبانى از پدرش از حسين بن محمد و أبو نُعيم معنّي نقل مى كند، و اين دو از فطر از أبى طفيل چنين نقل مى كنند كه: حضرت على عليه السلام در جمع مردم در «رحبه» چنين فرمودند: هر فرد مسلمانى كه ماجراى روز غديرخم را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده قسم مى دهم كه بيان كند، پس سى نفر از مردم بلند شده و شهادت دادند. و أبونعيم گفت: پس بسيارى از مردم ايستاده و شهادت دادند كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هنگامى كه دست حضرت على عليه السلام را گرفتند به مردم فرمودند: «آيا مى دانيد كه من نسبت به مؤمنين از خودشان سزاوارترم» گفتند: بله اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، راوى مى گويد: زيد بن أرقم را ديدم و به او گفتم: من از على عليه السلام شنيده ام كه چنين و چنان مى گويد، وى گفت: آيا شك دارى؟ وگفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه دربارۀ او چنين مى گفت.(1)
حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) با سند خود از عبد الرحمن بن أبى ليلى چنين نقل مى كند كه: دوازده نفر از شركت كنندگان در جنگ بدر ايستادند، گويا به آنها مى نگرم در حالى كه هر يك لباس رزم پوشيده است پس گفتند: شهادت مى دهيم كه
ص: 137
در روز غديرخم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه فرمودند: «آيا من نسبت به مؤمنين سزاوارتر نيستم» - ابن حمدان اين را هم اضافه كرده: «از خودشان» و هر دو راوى نقل كرده اند: - «و (اينگونه نيست كه) همسرانم مادرانشان هستند؟» گفتيم: بله اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، حضرت فرمودند: «پس هركس من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست بارپروردگارا دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن بدارد».(1)
بله بعضى از كسانى كه اين مقدمه يعنى «ألست أولى بالمؤمنين» را در غديرخم شنيدند اما شيطان بر آنان غالب شد در كوفه نزد أمير المؤمنين على عليه السلام آنچه ديده و شنيده بودند را گواهى ندادند. از اين رو خداوند متعال نيز آنان را در دنيا به امراضى كه در بدنشان آشكار گشت مبتلا ساخت. و به اين مطلب نيز ابن عساكر در تاريخش كه با سند خود از عبد الرحمن بن أبى ليلى نقل كرده اشاره كرده و گفته: أمير المؤمنين على عليه السلام در منطقه «رحبه» براى مردم خطبه خواندند و فرمودند: سوگند مى دهم هر كس از شما را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غديرخم در حالى كه دست مرا گرفته بودند شنيده كه حضرت فرمودند: «آيا من به شمااى گروه مسلمانان از خودتان سزاوارتر نيستم؟» و آنان گفتند: بله اى رسول خدا و حضرت فرمودند: «پس هركس من مولاى او هستم على مولاى اوست، بارپروردگارا دوست بدار هر كس كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هركس كه او را دشمن بدارد» بايستد و شهادت دهد. پس چند ده نفرى ايستاده و شهادت دادند و گروهى نيز كتمان نمودند كه از دنيا نرفتند مگر اينكه نابينا شده يا به بيمارى پيسى مبتلا شدند.(2)ير
ص: 138
از جمله افرادى كه اين مقدمه يعنى: «ألست أولى بكم من أنفسكم» را - كه قاضى عبد الجبّار منكر آن است - براى ما نقل كرده عبد الرحمن بن أبى ليلى است.
ذهبى در مورد اين فرد مى گويد: امام، علّامه، حافظ، أبو عيسى أنصارى كوفى، فقيه، وى در زمان خلافت أبوبكر يا قبل از آن متولّد شده است.
همچنين ثابت بنانى در موردش مى گويد: «هر زمان نزد عبد الرّحمن بن أبى ليلى مى نشستيم به يك نفر مى گفت: قرآن بخوان، زيرا قرآن مرا به آنچه مى خواهيد راهنمايى مى كند؛ اين آيه در فلان واقعه نازل شده و اين آيه در فلان واقعه.»
و نيز از عطاء بن سائب از ابن ابى ليلى چنين نقل شده: صد و بيست نفر از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از أنصار را درك كرده ام.
و عبدالرحمن در واقعۀ جماجم سال 82 هجرى به قتل رسيد.(1)
مرحوم عالم ربانى و حكيم متألّه علىّ بن ميثم بن ميثم بحرانى (ت 699) در صحّت «ألست أولى بكم من أنفسكم» و ردّ كسانى كه اين مقدمه را قبول ندارند مى گويد:
اما مقدمه «ألست أولى بكم من أنفسكم» نزد ما به تواتر معلوم است، زيرا هر كسى از شيعه كه اين خبر را نقل كرده اين مقدمه را هم نيز نقل نموده و قبلا گفتيم كه نقل كم افاده تواتر مى كند چه رسد به نقل فراوان آن از شيعه، و به يقين و جزم انكار اين مقدمه
ص: 139
توسط برخى از امت ضررى به ما نمى رساند.(1)
و در پايان بحث از اين مقدمه اى كه اساتيد قاضى عبد الجبّار آن را انكار نمودند، به بيان اسامى برخى كسانى كه «ألست أولى بكم من أنفسكم» را نقل كرده اند مى پردازيم:
1. محمّد بن عبداللّه عمرى 2. محمّد بن إسحاق
3. محمّد بن يحيى 4. أحمد بن يوسف
5. أبو نعيم 6. ابن أبي غُنيه
7. حِكم 8. سعيد بن جُبير
9. ابن عبّاس 10. بُريده أسلمى(2)
11. أبو زكريا يحيى بن محمّد عنبرى 12. إبراهيم بن أبي طالب
13. علي بن منذر 14. ابن فضيل
15. مسلم ملّائى 16. خيثمة بن عبد الرحمن
17. سعد بن مالك(3) 18. عبد اللّه بن أحمدبن حنبل
19. أحمد بن حنبل 20. عبداللّه بن نُمير
21. عبد الملك 22. عطيّه عوفى
23. زيد بن أرقم(4) 24. حسين بن محمّد
25. فطر بن خليفه 26. أبوطفيل(5)
27. أبوبكر وجيه بن طاهر 28. أبوحامد أزهرى
29. أبو محمّد مخلدى 30. مؤمّل بن حسن بن عيسىد.
ص: 140
31. محمّد بن يحيى 32. ابن أبي غنّيه
33. ابن عبّاس 34. بُريده(1)
35. أبوالقاسم بن حصين 36. أبو على تميمى
37. أبوبكر قطيعى 38. أبو عبد الرحمن شيبانى
39. پدر أبو عبد الرحمن شيبانى 40. حسين بن محمّد
41. أبو سهل بن سعدونه 42. إبراهيم بن منصور
43. أبوبكر بن مقرى 44. أبويعلى
45. قواريرى (عبيد اللّه بن عمر) 46. يونس بن أرقم
47. يزيد بن أبي زياد 48. عبد الرحمن بن أبي ليلى(2)
49. أبوغالب بن بنّا 50. أبو الغنائم بن مأمون
51. أبو الحسن دارقطنى 52. على بن حسين بن عبيد بن كعب
53. أبو القاسم حسن بن محمّد بن بشر بجلى كوفى خزّاز
54. إسماعيل بن أبان 55. أبى داود طهوى (عيسى بن مسلم)
56. عمرو بن عبد اللّه 57. عبد الأعلى بن عامر ثعلبى(3)
58. أبوالقاسم بن سمرقندى 59. أبوالحسنى عاصم بن حسن
60. أبوعمر فارسى 61. أبو عبّاس بن عقده
62. حسن بن علي بن عفان 63. عبيد اللّه
64. أبى إسحاق 65. عمرو بن ذى مر
66. سعيد بن وهب 67. زيد بن يثيع(4)
68. أبوعلى بن سبط 69. أبو محمّد جوهرىد.
ص: 141
70. أبو على بن مذهب 71. أحمد بن جعفر
72. عبد اللّه بن أحمد 73. على بن حكيم أودى
74. شريك(1) 75. أبو القاسم زاهر بن طاهر
76. أبو سعيد خبزرودى 77. سيد أبوالحسن محمّد بن على
78. أحمد بن على بن مهدى 79. پدر أحمد بن على بن مهدى
80. إمام علي بن موسى الرضا عليه السلام 81. امام موسى بن جعفر عليه السلام
82. امام جعفر الصادق عليه السلام 83. امام محمّد الباقر عليه السلام
84. امام علي بن الحسين عليه السلام 85. امام حسين بن على عليه السلام
86. امام علي بن أبيطالب عليه السلام(2) 87. أبوسعد بغدادى
88. محمّد بن أحمد بن على بن شكرويه 89. محمّد بن أحمد بن علي السمسار
90. إبراهيم بن عبد اللّه بن خرشيذ 91. محمّد بن يزيد
92. أبو عبد اللّه حسين بن إسماعيل محاملى
93. أبوعامر 94. كثير النّواء
95. محمّد بن عمير بن يلى 96. پدر محمّد بن عمير(3)
97. أبو على بن مذهب 98. أحمد بن جعفر
99. عبد اللّه بن أحمد 100. محمّد بن جعفر
101. شعبه 102. ميمون أبى عبد اللّه
103. أبوبكر محمّدبن حسين بن مزرفى 104. أبوحسين محمّدبن على بن مهتدى
105. أبو الحسن على بن عمر بن محمّد بن حسن.(4)
شبهه سوم: گفته شده حضرت على عليه السلام بعد از واقعه غدير و در شورى به حديث غدير استناد نفرمودند.د.
ص: 142
جواب: اين اشكال دليل برجهل مستشكل به تاريخ است، زيرا امام على بن أبيطالب عليه السلام به اين حديث استناد نموده و مردم را در منطقه «رَحبه» در كوفه در مورد اين حديث سوگند دادند.
خوارزمى حنفى (ت 568) با سندش از أبي طفيل (صحابى رسول خدا) چنين نقل مى كند: در روز شورى همراه با على عليه السلام كنار در خانه بودم و شنيدم كه به آنها مى گويد:
«به چيزى با شما احتجاج مى كنم كه عرب و عجم شما نمى تواند آن را تغيير دهد.» سپس فرمود: «پس شما را به خدا سوگند مى دهم آيا در بين شما كسى هست كه (شنيده باشد) رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد كس ديگرى غير از من فرموده باشند: «من كنت مولاه فعليّ مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، وانصر من نصره» تا به غايبين برساند؟ گفتند: به خدا نه.(1)
شبهه چهارم: قاضى إيجى (ت 756) شافعى و يا حنبلى مذهب در كتاب «مواقف» چنين گفته است كه حضرت على عليه السلام در روز غدير در يمن بوده و با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نبودند.
جواب: در ردّ اين سخن و اين ادّعاى بدون دليل مى گوييم: آيا وى به تاريخ مراجعه كرده و اين سخن را گفته است يا نه؟ بعيد است كه گفته شود وى به تاريخ مراجعه نكرده و از آن آگاهى ندارد و ظاهر اين است كه خود را در اين باره به نادانى زده است زيرا ما در پيشگاه صاحبان سيره هاى تاريخى صحيح نزد مسلمانان هستيم.
تاريخ به ما مى گويد كه امام على عليه السلام به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله در يمن حاضر بوده، اين را قاضى إيجى نيز ادّعا كرده و بدان تصريح دارد در حالى كه همان تاريخى كه براى ما رفتن آن حضرت به يمن را نقل كرده، از بازگشت حضرت از يمن و پيوستن ايشان به رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكّه مكرّمه براى أداى مناسك حج نيز سخن مى گويد.
بنابراين سخن قاضى ايجى چيزى جز تحريف حقايق تاريخى نيست.9.
ص: 143
در اين زمينه توجّه پژوهشگران را به رواياتى جلب مى كنيم كه به عكس ادّعاى قاضى در كتاب «مواقف» تصريح مى كند:
ابن سعد (ت 231) مى گويد: گفته مى شود سرّيه علي بن أبيطالب عليه السلام به يمن دوبار بوده، يكى از آن دو در ماه رمضان سال دهم هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روى داد. گفتند:
رسول خدا صلى الله عليه و آله، على عليه السلام را به يمن فرستاد و پرچمى به او داد و با دست خويش عمامه بر سرش نهاد و فرمود: برو، و به جايى توجّه نكن، پس وقتى به ديار يمنى ها فرود آمدى و رسيدى، با آنان نبرد نكن، مگر آنكه با تو بجنگند. پس با سيصد سواره حركت كرد و آن اوّلين سپاهى بود كه وارد آن سرزمين، يعنى سرزمين مذحج شد. پس يارانش را گسيل داشت كه غنايم و زنان و اطفال اسير و چارپايان بسيار و... آوردند.
على عليه السلام بُريدة بن خَصيب أسلمى را مسئول غنايم گردانيد. غنايمى را كه بدست آورده بودند، نزد وى گرد آوردند تا آنكه امام عليه السلام به جماعت يمنى ها برخورد. ايشان را به اسلام دعوت كرد امّا سرباززدند و نيزه و سنگ پرتاب كردند. امام عليه السلام يارانشان را آماده كرده و پرچم را به مسعود بن سنان سلّمى داد، آنگاه على عليه السلام با يارانش به آنان حمله كرد و بيست نفر از آنان را كشت، پس پراكنده شدند و عقب نشستند. پس از تعقيب يمنى ها دست برداشت، سپس آنان را به اسلام فرا خواند كه به سرعت اجابت كردند و گروهى از رؤساى آنان با على عليه السلام بر اسلام بيعت كردند و گفتند: ما نماينده قوم خويشيم و اين صدقات ماست، پس حقّ خدا را از آن برگير و على عليه السلام غنايم را گرد آورد، آن را به پنج جزء قسمت كرد و بر سهمى از آن نوشت كه اين از آن خداست و على عليه السلام قرعه انداخت، پس اوّلين سهم، سهم خمس بود و بقيه غنايم را بين يارانش تقسيم كرد، آنگاه حركت كرد و به پيامبر صلى الله عليه و آله در مكّه رسيد كه براى حجّ سال دهم بدانجا آمده بود.(1)
از ابن أثير جزرى (ت 663) نقل شده است: على بن أبيطالب عليه السلام به نجران فرستادهد.
ص: 144
شد تا صدقات و جزيه آنان را جمع كند و بازگردد، پس چنين كرد و بازگشت و با رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكّه در حجّة الوداع ديدار كرد و بر فرماندهى سپاهى كه همراهش بود، يكى از يارانشان را گماشت و پيش از همه به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و در مكّه به ايشان رسيد.(1)
واقدى (ت 270) پس از آنكه سرّيه امام امير مؤمنان على عليه السلام را به يمن نقل مى كند، مى گويد: عمر بن محمّد بن عمر بن على از پدرش براى من نقل كرد كه: على عليه السلام تمام غنايمى را كه بدست آورده بود به پنج بخش تقسيم كرد و براى آن قرعه انداخت و در يكى از سهم هاى آن نوشت: از آن خدا، كه اوّلين سهم، سهم خمس خارج شد. به كسى چيزى غنيمت نداد و نبخشيد.
فرماندهان پيشين به ياران حاضر (و نه ديگران) از خمس مى دادند، بعد به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفتند كه ايراد نمى گرفت. اين كار را از حضرت على عليه السلام خواستند امّا ايشان خوددارى كرد و فرمود: خمس را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى برم تا حضرت دستور دهند. اينك رسول خدا صلى الله عليه و آله در موسم حج است. ايشان را ديدار مى كنيم و در مورد خمس هرچه را خدا بخواهد انجام مى دهد، پس بازگشت و خمس را با خود برد، نيز باقى اموال و غنايم را. چون به «فُتُق» رسيد، عجله كرد و أبورافع را بر يارانش و خمس گمارد. در ميان خمس، لباسى از لباسهاى يمنى بود، نيز بارهاى بسته و چارپايانى كه غنيمت گرفته، چارپايانى كه صدقه اموال يمنى ها بود.(2)
جزرى شافعى (ت 833) در أسنى المطالب گفته: سبب اين خطبه در روز غدير مطلبى است كه ابن إسحاق ذكر كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و خالد بن وليد را به يمن به عنوان امير فرستاد و امام عليه السلام بازگشت و در مكّه هنگام حجّ آخرين پيامبر صلى الله عليه و آله با
ص: 145
حضرت ديدار كرد و در مورد امام عليه السلام قيل و قال زيادى شده بود. برخى از همراهان امام عليه السلام بر ضد ايشان سخن مى گفتند، بدان سبب كه بازگشت و جانشين امام عليه السلام غنايم را به سپاهيان بخشيد. امام عليه السلام شتابان به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت. چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از حج فارغ شد، به غدير خم فرود آمد و اين خطبه را خواند تا ارزش على عليه السلام را به آگاهى مردم برساند و گفته ديگران را در مورد او رد كند.(1)
هر كه در اين متون و مطالب، بدور از تعصّب و جانبدارى بينديشد، آشكارا در مى يابد كه امام أمير مؤمنان على عليه السلام بعد از آنكه كار مهمّى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بدان فرمان داده بود، انجام داد، از يمن پيروزمندانه بازگشت و در مكّه مكرّمه براى اداى مناسك حجّ به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست.
البتّه گفته جزرى به نقل از ابن إسحاق هرگز مورد قبول ما نيست زيرا ما معتقديم سبب خطبه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در آن روز تاريخى و سرنوشت ساز، بيان و تثبيت وصايت و جانشينى بلا فصل أمير المؤمنين على عليه السلام بود و نه چيز ديگر.
و از جمله امورى كه دلالت مى كند امام أمير مؤمنان على عليه السلام در رويداد غدير حاضر بوده و در يمن نبوده، روايات متواترى است كه صراحت دارند پيامبر صلى الله عليه و آله در واقعه غدير، دست على عليه السلام را بالا بردند و فرمودند: «هركس كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست».
در اينجا به پاره اى ازاين روايات توجّه فرماييد:
1. امام حنابله، أحمد بن حنبل (ت 241) در كتاب «فضائل الصحابه» نقل كرده است كه عبد اللّه براى ما روايت كرد و گفت: پدرم براى من از ابن نمير از عبد الملك از عطيه عوفى روايت كرد: نزد زيد بن أرقم آمدم و بدو گفتم: يكى از بستگانم از تو حديثى دربارۀ على عليه السلام در روز غدير نقل كرده، دوست دارم كه آن را از زبان خودت بشنوم.
گفت: اى عراقيان شما قابل اعتماد نيستيد! بدو گفتم: از جانب من، بيم و هراسى1.
ص: 146
نداشته باش. گفت: باشد. ما در «جُحفه» بوديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام ظهر بر ما وارد شد در حالى كه بازوى على را گرفته بود، پس فرمود: «اى مردم، آيا نمى دانيد كه به مؤمنان از خودشان شايسته ترم؟» گفتند: آرى! فرمود: «پس هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست.» به او گفتم: آيا فرمود: خدايا دوست بدار كسى كه على عليه السلام را دوست بدارد و دشمن بدار كسى كه او را دشمن دارد؟ گفت: چنانكه شنيدم به تو خبر مى دهم.(1)
جاى تأسّف است كه اين صحابى تمام حديث را نقل نكرده و رعايت امانت را ننموده، چگونه ممكن است بگوييم كه زيد، صدر حديث را شنيده ولى ذيل و پايان حديث را نشنيده است؟
سخنش: «چنانكه شنيدم به تو خبر مى دهم» چه معنا دارد؟ عجيب است كه ذيل روايت را يعنى: «خدايا دوست بدار كسى كه على عليه السلام را دوست دارد و دشمن بدار كسى كه او را دشمن دارد» را أحمد بن حنبل نيز از زيد بن أرقم نقل كرده، آنجا كه مى گويد: «زيد بن أرقم گفت و من شنيدم: با رسول خدا صلى الله عليه و آله در منطقه اى فرود آمديم كه بدان «خُم» مى گفتند، پس فرمان نماز داد كه در گرماى سخت نماز خوانده شد، پس پيامبر صلى الله عليه و آله براى ما سخن گفت. براى رسول خدا صلى الله عليه و آله پارچه اى بر درختى كه از خورشيد زرد شده بود پهن گشت و فرمود: «آيا نمى دانيد يا گواهى نمى دهيد كه من شايسته تر به هر مؤمنى از خود او هستم؟» گفتند: آرى، فرمود: «پس هركس مولاى اويم، اين على عليه السلام مولاى اوست. خدايا! دشمن بدار كسى كه او را دشمن دارد و دوست بدار كسى كه او را دوست دارد».
و نسائى در «الخصائص»،(2) اين روايت را كه درآن «خدايا، دوست بدار كسى كه او را دوست دارد و دشمن بدار كسى كه او را دشمن دارد» آمده است، از عامر بن واثله روايت مى كند:
على عليه السلام مردم را در ميدان كوفه گرد آورد و گفت: هركسى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله درد.
ص: 147
روز غدير خم شنيد «آيا نمى دانيد از هر مؤمنى شايسته تر به اويم... سپس در حالى كه ايستاده بود، دست مرا (على عليه السلام) گرفت و فرمود: «هركه مولايش هستم، على عليه السلام مولاى اوست. خدايا دوست بدار هر كه او را دوست بدارد...» گواهى دهد، أبو طفيل مى گويد: خارج شدم و هنوز در ذهنم دربارۀ امام عليه السلام مشكل و ترديد وجود داشت، پس با زيد بن أرقم ملاقات كردم و به من خبر داد و گفت: شك دارى؟ حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم.
در اينجا «زيد بن أرقم» عامر بن واثله صحابى را كه هنوز در ذهنش ظاهراً شكى بود، مخاطب ساخت و او را از ترديد در حديث بيرون آورد، ولى وقتى از او در مورد اين اضافه «خدايا دوست بدار كسى كه على عليه السلام را دوست بدارد و دشمن بداركسى كه اورا دشمن بدارد» مى پرسند، مى گويد: چنانچه شنيدم خبر مى دهم! و شفّاف سخن نمى گويد.
در «مصنف» ابن أبى شيبه - \كه شيخ بخارى است - \آمده است: شريك براى ما از أبويزيد و وى از پدرش نقل كرده: أبو هريره وارد مسجد شد، پس نزد او آمديم.
درمقابل او جوانى برخواست و گفت: تو را به خدا قسم مى دهم! آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه فرمود: «هركه من مولاى اويم، پس اين على عليه السلام مولاى اوست. خدايا! دوست بدار كسى كه او را دوست دارد و دشمن بدار هركه اورا دشمن دارد» گفت:
آرى. جوان گفت: امّا من از تو بيزارم. گواهى مى دهم كه دشمنى كرده اى با كسى كه على عليه السلام را دوست دارد و دوستى نموده اى با كسى كه على عليه السلام را دشمن مى دارد. مردم او را با سنگريزه زدند.(1)
2. أحمد نيز به سند خويش از براء بن عازب نقل كرده: با پيامبر صلى الله عليه و آله در حجّه الوداع حركت كرديم تا به غدير رسيديم كه در اين هنگام ندا در داده شد كه براى نماز جمع شويد و زير درختى را براى پيامبر صلى الله عليه و آله جارو و تميز كردند. حضرت دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: «آيا به مؤمنان از خودشان سزاوارتر نيستم؟» گفتند: چرااى رسولد.
ص: 148
خدا صلى الله عليه و آله. فرمود: اين (على عليه السلام) مولاى كسى است كه من مولا و سرپرست اويم.
خدايا، دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن دارد.» پس عمر به على عليه السلام گفت: اى فرزند أبيطالب، مباركت باد، مولاى هر مرد و زن مؤمن گرديدى.(1)
3. أحمد بن حنبل به سند خويش از أبى ليلى كندى نقل مى كند: از زيد بن أرقم شنيدم منتظر تشييع جنازه اى بوديم كه كسى از اباعامر پرسيد: آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى كه روز غديرخم به على عليه السلام بگويد: «هركه من مولاى اويم، اين على عليه السلام مولاى اوست.» گفت: بله، أبو ليلى گفت: به زيد بن أرقم گفتم: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود؟ گفت: بله، آن را چهار مرتبه فرمود.(2)
4. در تاريخ دمشق ابن عساكر آمده است: أبو عبد اللّه خلّال و أمّ مجتبى دختر ناصر به نقل از إبراهيم بن منصور از أبوبكر بن مُقرى از أبويعلى از أزرق بن على از حسان از محمّد بن سلمه از پدرش از أبو عبداللّه شامى نقل مى كند كه: وقتى نزد زيد بن أرقم نشسته بوديم و او در مجلس بنى أرقم نشسته بود، مردى از قبيله مراد كه بر استرى سوار بود وارد شد و گفت: ميان شما، زيد كيست؟ قوم گفتند: اين شخص زيد است. گفت: تو را به خدايى كه جز او خدايى نيست، قسم مى دهم، آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى فرمود: «هر كس من مولاى اويم، پس اين على عليه السلام مولاى اوست، خدايا! دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد؟» گفت: آرى.(3)
5. ميمون راوى مى گويد: يكى براى من از زيد نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «خدايا ! دوست بدار هركه على عليه السلام را دوست بدارد و دشمن بدار هركه او را دشمن بدارد».(4)
6. أمّ مجتبى علوى به ما خبر داد: برإبراهيم بن منصور خوانده شد: أبوبكر بن مقرى از أبويعلى نقل كرد كه هدبة بن خالد از حمّاد، يعنى ابن سلمه، از على بن (زيد)ر.
ص: 149
از عدى بن ثابت از براء و به سندى ديگر حمّاد از أبو هارون از عدى بن ثابت از براء نقل كرد كه: با رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجّه الوداع بوديم. وقتى به غديرخم رسيديم، زير دو درخت را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله جارو كردند و در ميان مردم ندا داده شد براى نماز جمع شوند. رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را فرا خواند و دست او را گرفت و او را از جانب راست خويش بلند كرد و فرمود: «آيا از هر مؤمنى شايسته تر و أولى از خود وى نيستم؟» گفتند: آرى. و در يكى از دو حديث آمده: «آيا همسرانم أمّ المؤمنين نيستند؟» «پس اين (امام على عليه السلام) دوستدار كسى است كه من دوستدارش هستم و مولاى شخصى است كه من مولايش هستم. خدايا هر كه وى را دوست بدارد، دوست بدار و هر كه او را دشمن بدارد دشمنش باش».(1)
7. أبوالقاسم سمرقندى از أبو الحسين بن نقور و أبو القاسم بن سرى و أبو محمّد أحمد بن على بن حسن بن أبى عثمان از أبو الحسن أحمد بن محمّد بن قاسم بن موسى بن قاسم بن صلت از أبوبكر أحمد بن عبد اللّه (نحاس) دوست أبى صخره نقل مى كنند كه املا كرد، از محمّد بن زنجويه از حميدى از يعقوب بن جعفر بن ابى كثير مدنى از مجاهر بن مسمار از ابن أبى نقور از عايشه دختر سعد از سعد:
همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله در راه مكّه بوديم كه بدان سو مى رفت. وقتى به غدير خم رسيد كه در منطقه ى «خم» است، مردم توقّف كردند. كسانى كه رفته بودند، برگشتند و كسانى كه عقب مانده بودند، رسيدند. وقتى مردمان گرد آمدند، رسول خدا فرمود: «اى مردم! آيا فرمان هاى خدا را به شما رساندم؟» گفتند: آرى، فرمود:
«خدايا! شاهد باش.» دوباره فرمود: «مردم، آيا فرمان خدا را به شما ابلاغ كردم؟» گفتند:
آرى، فرمود: «خدايا! گواه باش». در بار سوم پرسيدند: «مردم! چه كسى ولى (سرپرست) شماست؟» سه بار گفتند: خدا و رسولش، سپس دست على بن أبيطالب عليه السلام را گرفت و برخيزاند.د.
ص: 150
ابن نقور مى افزايد: سپس فرمود: «هر كه خدا و رسولش ولى اوست، پس اين نيز ولى اوست. خدايا! هر كه وى را دوست بدارد، دوست بدار و هر كه با وى دشمن باشد، دشمنش باش».(1)
8. ابن عساكر نيز به سند خود از سهم بن حُصَين أسدى چنين نقل مى كند: من و عبد اللّه بن علقمه به مكّه آمديم. روزگارى عبداللّه علقمه به على عليه السلام ناسزا مى گفت، به أبوسعيد خدرى گفتم: در اين باره حديثى دارى؟ مقصودم سخن از عهد و زمان پيشين بود، گفت: آرى.
اگر برايت نقل كردم، در اين باره از مهاجر و أنصار و قريش بپرس. رسول خدا صلى الله عليه و آله روز غديرخم برخاست و فرمان خدا را ابلاغ كرد و فرمود: «اى مردم! آيا از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نيستم؟» عبد اللّه بن علقمه پرسيد: آيا اين را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى؟ أبوسعيد گفت: آرى، و به گوش و سينه اش اشاره كرد و گفت: با دو گوشم شنيدم و به دلم سپردم.(2)
9. أبوهريره مى گويد: هر كه روز هجدهم ذى حجّه را روزه بگيرد، پاداش روزه شصت ماه برايش نوشته مى شود، كه روز غديرخم است، وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست على بن أبيطالب عليه السلام را گرفت.
ابن كثير در «البدايه و النهايه» به نقل از أبوهريره افزون بر مطلب فوق آورده: پس خدا اين آيه را نازل كرد: «اليوم أكملت لكم دينكم وأتممت عليكم نعمتى».(3)
10. جرير بن عبد اللّه بجلّى: رسول خدا صلى الله عليه و آله با دست بر بازوى على عليه السلام زد و او را برخيزاند. بازويش كشيده شد، پس دستانش را گرفت و فرمود...(4)
11. أبوسعيد خُدرى: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در غديرخم منصوب فرمود...(5)ر.
ص: 151
12. عبداللّه: ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله دست على عليه السلام را گرفت....(1)
اين بود شمارى از نصوص و متونى كه تصريح دارد پيامبر صلى الله عليه و آله دست امام أمير مؤمنان على عليه السلام را در غدير گرفت.
با ملاحظه اين نصوص آيا جايى براى اين هست كه بگوييم على عليه السلام در يمن بوده و در غديرخم حضور نداشت؟ به خدا سوگند نمى دانم علّت اين كينه ها در حقّ امام أمير مؤمنان على عليه السلام و سرور أوصيا و صاحب ولايت كبرى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله چيست؟
براى اثبات اين كه امام أمير مؤمنان على عليه السلام از يمن برگشت و در مكّه مكرّمه به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست، نصوص بسيارى است كه صراحت دارد امام عليه السلام فرمود: همان كه پيامبر صلى الله عليه و آله قربانى كرد، قربانى نمودم أهللت بإهلال النّبى).
رويانى رازى (ت 307) در «مسند الصحابه» به سند متّصل از براء نقل كرده:
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله على بن أبيطالب عليه السلام را بر يمن فرمانروا كرد، همراهش بودم. همراهش بر بعضى غنايم دست يافتم. وقتى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، على عليه السلام عرض كرد: ديدم فاطمه عليها السلام خانه را با مواد خوشبو كننده، خوشبو كرده چون حاجى نبايد در حال احرام خوشبو كننده استفاده كند بدين سبب از كنار خانه گذر كردم، فاطمه عليها السلام پرسيد: چه دارى؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحابشان دستور دادند و مُحلّ شدند (از احرام درآمدند).
پاسخ دادم: با همان كه پيامبر صلى الله عليه و آله قربانى كرد، قربانى مى كنم. پس خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمودند: چه كردى؟ عرض نمودم: با قربانى شما حج را به پايان رساندم، پس قربانى آورده و روى آنها علامت گذاردم.
پيامبر صلى الله عليه و آله به يارانشان فرمودند: «اگر سال آينده به حجّ آيم (چنانكه امسال ميسّر گشت) همان كارى را مى كنم كه اصحاب كردند، امّا قربانى كرده و روى آنها علامت گذارده ام». به من فرمود: (67 يا 66) شتر قربانى كن. براى خود (33 يا 34) تا را نگه دار.81
ص: 152
از هر قربانى برايم مقدارى نگه دار.(1)
طبرانى (ت 360) به سند خويش به نقل از مروان اصغر از أنس بن مالك نقل مى كند: وقتى على بن أبيطالب عليه السلام از يمن آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله بدو فرمودند: «با چه قربانى كردى؟» عرض كردند: «با قربانى (شما اى) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: «اگر همراهم قربانى نبود، مُحلّ مى شدم.(2) احاديث دلالت دارد بر اينكه امام على عليه السلام در حجّه الوداع حضور داشته كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله قربانى كرده اند.
ابن سيّد الناس در «السيرة النبوية» وقتى به چگونگى قربانى كردن پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره مى كند، مى نويسد:
على عليه السلام جزء أهل صفّه بود. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله به قربانگاه در منى رو كرد و 33 شتر قربانى نمود، بعد به على عليه السلام دستورداد هرچقدر باقى مانده بود، قربانى كند، از جمله قربانى هايى كه على عليه السلام از يمن آورد، نيز آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله از يمن آورده بودند، كه تمامى صد شتر مى شدند.
حلبى شافعى مى نويسد كه از ابن عبّاس نقل شده است كه: رسول خد صلى الله عليه و آله در حجّة الوداع صد قربانى همراه آورد. سى تا از آنها را قربانى كرد، سپس به على عليه السلام دستور داد هرچه باقى مانده بود، قربانى كند. بدو فرمودند: گوشت و پوست و جهازشان را بين مردم تقسيم كند... وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به محلى بين مكّه ومدينه و سپس به غديرخم (نزديك رابغ) رسيدند، صحابه را گرد آورده و براى آنها سخنرانى كردند.
در آن فضل على كرّم اللّه وجهه را بيان فرمودند، نيز از بدگويى برخى كسانى كه همراه على عليه السلام در يمن بودند، بيزارى جستند. از على عليه السلام به سبب كارعادلانه اى كه در حقّشان كرده، ايراد مى گرفتند و برخى گمان مى كردند ستم و بخل بوده، در حالى كه در اين باره حق با على عليه السلام بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:د.
ص: 153
اى مردم! همانا بشرى مانند شمايم. نزديك است فرستاده پروردگارم (فرشته مرگ) به سراغم آيد و دعوت خدا را لبيك گويم. در نقل طبرانى آمده: فرمودند كه اى مردم! خداى مهربان و آگاه مرا خبر كرده پيامبر بعدى نصف عمر پيامبر پيشين را خواهد داشت. گمان مى كنم نزديك است (براى مرگ) خوانده شوم و بايد اجابت كنم. من مسئولم و شما مسئول. چه مى گوييد؟
گفتند: گواهى مى دهيم فرمان خدا را به ما رساندى و تلاش كردى وخيرخواه ما بودى. خدا به شما پاداش خير بدهد.
فرمودند: شهادت مى دهيد معبودى جز خدا نيست و محمّد بنده و فرستاده اش است و بهشت و جهنّم حقّ است، نيز حشر پس از مرگ حقّ است و قيامت بى شك مى آيد وخدا هر كه را در قبر است، برمى انگيزاند؟ گفتند: بلى شهادت مى دهيم.
فرمود: خدايا گواه باش...
سپس به تمسّك و چنگ زدن به كتاب خدا تشويق فرمودند و سفارش أهل بيتشان را كرده و افزودند:
ميانتان دو چيز گرانبها به جاى مى گذارم: كتاب اللّه وعترت (أهل بيتم) هرگز از هم جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر بر من آيند.
به طور مكرر سه بار در حقّ على عليه السلام فرمودند: آيا از خودتان به شما اولى وسزاوارتر نيستم؟ مردم باتصديق وپذيرش پاسخ مى دادند. دست على عليه السلام را بالا برده و فرمودند: «هركه مولايش منم، على مولايش است. خدايا هر كه وى را دوست بدارد، دوست بدار و دشمن كسى باش كه وى را دشمن بدارد. هر كه به وى محبّت داشته باشد، بدو محبّت داشته باش، امّا هر كه از وى كينه به دل داشته باشد، بر او خشم گير. هر كه وى را يارى دهد، ياريش ده و هركه كمكش كند، كمكش نما امّا هر كه وى را تنها گذارد و يارى ندهد، ياريش مده. هر جا گردد، حق را همراهش گردان».
اين محكمترين دليلى است كه شيعه اماميه و رافضه بدان تمسّك مى كنند كه على عليه السلام از هر كس ديگرى به امامت شايسته تر است و مى گويند: اين، نصّ صريحى
ص: 154
بر خلافت اوست كه سى صحابى آن راشنيدند و بر آن گواهى دادند. گفتند: بنابراين ولايت براى على همانند ولايتى است كه براى پيامبر صلى الله عليه و آله بود، به دليل فرمايش حضرت رسول صلى الله عليه و آله «آيا شايسته تر به شما نيستم».(1)
شبهه پنجم: نكته بسيار مهم در خطبه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در غدير گفته: «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه» است كه برخى سعى در جدا كردن آن از خطبه غدير دارند و مى گويند اصلاً اين گفته بعضى از علماء است، و برخى ديگر گستاخانه آن را به دروغگويان در كوفه نسبت مى دهند.
ظاهراً اول كسى كه چنين سخنى را گفته عبد اللّه بن عدى بن عبداللّه بن محمد بن مبارك بن قطّان جرجانى است، وى در سال (227) متولّد و در سال (362) وفات كرده.(2)
وى در كتاب «الكامل» مى گويد: دروغگويان از قول شريك اين گفته يعنى «اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه» را نقل كرده اند.(3)
نقد اين گفته: در رد اين سخن باطل و بى اساس مى گوييم: خوب بود ايشان نام برخى از اين دروغگويان را در كوفه مى برد. و اين زياده را تنها شريك نقل ننموده بلكه أبوهريره صحابى نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نقل كرده.
حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) در تاريخش چنين نقل كرده:
أبوعبداللّه خلّال از إبراهيم بن منصور از أبوبكر بن مقرى از أبويعلى از أبوبكر بن أبى شيبه از شريك از أبو يزيد أودى از پدرش نقل مى كند كه: «أبوهريره وارد مسجد شد. مردم پيرامونش گرد آمدند. جوانى نزدش رفت وگفت: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيدى رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد: «من كنت مولاه فعلى مولاه. اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه؟» أبوهريره گفت: گواهى مى دهم شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «من كنت5.
ص: 155
مولاه فعلى مولاه اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه».(1)
نقطه شايان توجه درروايت، اولاً اين است: راوى كه زياده را نقل كرده، أبوهريره است؛ دوم: در زنجيره راويان كه اين زياده را آورده اند، أبوبكر بن أبى شيبه و شريك اند. آيا كسى مى تواند بگويد أبوبكر بن أبى شيبه از دروغگويان است؟ او همان كسى است كه ذهبى دركتابش دربارۀ وى مى نويسد: «امام، عَلَم، سرور، حافظ و دارنده كتب بزرگ».(2)
ذهبى از عجلى نقل مى كند: أبوبكر بن أبى شيبه ثقه (مورد اعتماد در حديث) و حافظ روايت است. جرجانى مى گويد كه از يحيى بن معين پرسيدم: آنچه أبوبكر بن أبى شيبه از شريك شنيده معتبر است؟، گفت: أبوبكر در نظرما راستگوست.
با وجود چنين تصريحاتى از رجاليون بزرگ اهل سنت آيا مجالى مى ماند بگوييم عبارت زياده «اللهم وال من والاه...» را دروغگويان دركوفه به «شريك» نسبت داده اند؟ به خدا نمى دانم در حق اينان چه بگويم؟ به سهم خود براى اينكه ثابت كنيم عبارت زيادى ضمن حديث شريف بوده - نه اينكه مردمان وعالمان افزوده باشند - به نام كسانى اشاره مى كنيم كه عبارت زيادى را از زبان پيامبر صلى الله عليه و آله با واسطه يا بى واسطه روايت كرده اند، مى پردازيم.
كتبى كه عبارت زياده رانقل كرده اند به آگاهى خوانندگان عزيز مى رسانيم كه محدّثان و شخصيت هايى كه نامشان برده مى شود، از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند، فرمود: «اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله».
اسامى راويان از كتابهايى استخراج شده كه برحسب ترتيب زمانى نام مى بريم.
پژوهشگران شايد به اسامى كتب بيشترى بيش از آنچه آورده ايم، دست يابند:
1. فضائل الصحابه، أحمدبن حنبل (م 241)د.
ص: 156
2. مسنداحمد. احمد بن حنبل 241
3. سنن ابن ماجه قزوينى (م 275).
4. أنساب الاشراف، بلاذرى (م 279)
5. سنن، محمد بن عيسى بن سوره ترمذى (م 297)
6. خصائص أميرالمؤمنين عليه السلام، نسايى (م 303)
7. مسند، أبويعلى موصلي (م 307)
8. المعجم الكبير، سليمان بن أحمد طبرانى (م 360)
9. المعجم الاوسط، سليمان بن أحمد طبرانى (م 360)
10. المعجم الصغير، سليمان بن أحمد طبرانى (م 360)
11. المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى (م 405)
12. الكشف والبيان، ثعلبى (م 427)
13. السنن الكبرى، بيهقى (م 458)
14. مناقب ابن مغازلي شافعي (م 483)
15. شواهد التنزيل، حاكم حسكانى (م سده ى پنجم).
16. مناقب علي بن أبيطالب عليه السلام، ابن مردويه (م 498)
17. مناقب، خوارزمى (م 568)
18. مقتل الحسين، خوارزمى حنفي (م 568)
19. تاريخ دمشق الكبير، ابن عساكر شافعي (م 571)
20. فرائد السمطين، جوينى شافعى (م 730)
21. اسنى المطالب، جزرى شافعى (م 883)
22. زوائد تاريخ بغداد على الكتب الستة، دكتر خلدون الاحدب. معاصر
و صدها تن از محدّثان و راويان و عالمان دنباله حديث غدير، از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله را آورده اند: «اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله.»
ص: 157
به سهم خود اسامى اين شخصيت ها را استخراج كرده ايم تا خوانندگان وخردمندان روشن ضمير بدانند كه پندار برخى محدّثان و رجال پژوهان درست نيست كه «اللّهمّ وال من والاه» توسط مردمان يا عالمان و يا دروغگويان افزوده شده است!
از جمله مطالب شايان اشاره: راويانى كه عبارت زيادى را آورده اند، جايگاه بالا و درجه والايى نزد عالمان جرح و تعديل (رجال شناسان) دارند. حافظ ذهبى از اينان با القابى ياد مى كند كه براى كسانى ديگر كمتر به كار مى برد. اينك بعضى از آن القاب:
1. أمير المؤمنين در حديث، 2. امام، 3. حافظ، 4. عَلَم الجهابذه (سرامد توانمندان) 5. من ائمّة الدنيا (از شمار پيشوايان دنيا) 6. اماماً فى الحديث (امام حديث)، 7. اماماً فى القراءة (پيشواى قرائت) 8. المحدّث، 9. المتقَن، 10. الواعظ الصالح، 11. المفيد، 12. المحدّث الصدوق، 13. راوى المسند، 14. الامام الكبير، 15. عَلَم اهل الكوفه، 16. حجّة فى الحديث، 17. الامام الربّانى، 18. الرحّال الجّوال (پژوهنده و پژوهشگر)، 19. محدّث الاسلام، 20. الضابط، 21. محدّث فلسطينى، 22. محدّث الشام، 23. من الثقات المأمونين (از شمار افراد مورد اعتماد و مطمئن)، 24. المأمون (مطمئن)، 25. محدّث العراق، 26. احد الأعلام بالمدينه (يكى از شخصيت ها)، 27. المجتهد الكبير القدر (مجتهد والا مقام)، 28. مسند اصبهان (مستند اصفهان)، 29. شيخ العربيه، 30. بقيّة السلف، 31. شيخ العراق، 32. الإمام القدوه (پيشواى الگو)، 33. المفتي، 34. مسند الشام، 35. شيخ الاسلام، 36. عالم الجزيره، 37. هو الإمام حقاً و شيخ الاسلام صدقاً (پيشواى به حق و شيخ راستين اسلام) 38. أحد الائمّة الأعلام (يكى از پيشوايان و شخصيت ها) 39. شيخ اصبهان و مسندها، 40. شيخ الكوفه، 41. من اجلّة التابعين (از بزرگان تابعين) 42. شيخ الشافعيه، 43. المفسّر المحدّث، 44. محدّث همدان، 45. شرف المعمّرين (افتخار بزرگان)، 46. مسند الوقت (مستند زمانه) 47. لم ترى عيناى مثله (چشمم مانند وى نديده). 48. شيخ القّراء، 49. كثير السماع (بسيار حديث شنيده).
ص: 158
50. واسع الروايه (بسيار روايت مى داند). 51. دقيق الخط، 52. صدوق اللهجه، 53. اليه المنتهى فى الاتقان (سرآمدى استوارى). 54. صاحب المسند الكبير و...(1)
نام راويانى كه فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله عبارت «اللهم وال...» را آورده اند:
1. إبراهيم بن أبي طالب 2. إبراهيم بن الحجّاج شامى
3. إبراهيم بن الحسين همدانى 4. إبراهيم بن عبداللّه بن محمد
5. إبراهيم بن عبداللّه الكجّى أبومسلم 6. إبراهيم بن محمدبن بطحاء محتسب
7. إبراهيم بن عبد الصمد الهاشمى أبو إسحاق
8. إبراهيم بن المنذر خرامى 9. إبراهيم بن منصور
10. إبراهيم بن مهاجربن مسمار 11. ابن أبى السرّى
12. ابن أبى شيبة 13. ابن فُضَيل
14. ابن هبيرة 15. أبو إسحاق بن زيد خطّابى
16. أبو إسحاق سُبيعى 17. أبو إسرائيل ملّائى
18. أبوبكر بن مالك 19. أبوبكر بن مردويه
20. أبوبكر بن محمد بن عبداللّه بن محمد 21. أبوبكر خطيب
22. أبوبكر قطيعى 23. أبوبكر مقرّى
24. أبوجعفر بن نفيل 25. أبو الحسن دارقطنى
26. أبو الحسن أحمد بن محمد بن القاسم بن موسى بن القاسم بن صلت
27. أبو الحسن عبدى 28. أبو الحسن فقيه
29. أبوالحسين بن عبدالرحمن أزدى 30. أبو الحسين بن نرسى
31. أبو الحسين بن نقور 32. أبو داود طهوى
33. أبوسعد أديب 34. أبوسعد مطرز
35. أبو سعيد أديب 36. أبو سعيد خير رودىد.
ص: 159
37. أبو سلمة بن عبد الرحمن 38. أبو سليمان مؤذّن
39. أبو سهل بن سعدويه 40. أبوصالح عبدالصمد بن عبدالرحمن
41. أبو طاهر أحمد بن محمود 42. أبو العباس بن عقدة
43. أبو العبّاس بن قتيبة 44. أبو عبداللّه خلّال
45. أبو عبداللّه شامى 46. أبو عبداللّه فرادى
47. أبو عبد الرحمن شيبانى 48. أبو عبد الرحيم كندى
49. أبو عبيدة 50. أبو عثمان بحيرى
51. أبو عروبة 52. أبو على بن سبط
53. أبوعلي بن عمر بن محمد بن حسن 54. أبو علي بن مذهب
55. أبوعلي تميمى 56. أبو علي حدّاد
57. أبو عمر بن مهدى 58. أبو عمر الفارسى
59. أبو عمرو بن حمدان 60. أبو عمرو فقيه
61. أبوعون زيادى 62. أبو غالب بن بنّاء
63. أبو الغنائم بن مأمون 64. أبو الفرج سعيد بن أبى الرجاء
65. أبوالفضل بن أبى عبيداللّه فقيه 66. أبو القاسم بغوى
67. أبو القاسم بن بسرى 68. أبو القاسم بن حصين
69. أبوالقاسم بن سمرقندى 70. أبو القاسم بن محمد دلّال
71. أبو القاسم شيبانى 72. أبو القاسم واسطى
73. أبوالقاسم عبدالصمد بن محمد بن عبداللّه
74. أبو مالك جنبى 75. أبو محمد جوهرى
76. أبو محمد أحمد بن على بن الحسن بن أبى عثمان
77. أبو مسعود اصبهانى 78. أبو المظفّر بن قشيرى
79. أبومنصور بن شيرويه حافظ ديلمى 80. أبو منصور قزّاز
81. أبو موسى 82. أبو نعيم الحافظ
ص: 160
83. أبو الوفاء 84. أبو هارون عبدى
85. أبو يعلى موصلى 86. أحمد بن إبراهيم بن محمد
87. أحمد بن إبراهيم بن عبداللّه بن كيسان ثقفى مدينى
88. أحمد بن أبى خثيمة 89. أحمد بن جعفر
90. أحمد بن إسحاق بن إبراهيم بن نبيط بن شريط
91. أحمد بن حازم بن أبى غرزة 92. أحمد بن الحسين بن عبد الملك
93. أحمد بن الحسين بيهقى أبوبكر 94. أحمد بن حنبل
95. أحمد بن سعد بن إبراهيم بن سعد أبو إبراهيم زهرى
96. أحمد بن سليمان مؤدّب 97. أحمد بن سهل الفقيه أبونصر
98. أحمد بن شعيب النسائى 99. أحمد بن عبداللّه البزاز أبو جعفر
100. أحمد بن عبداللّه بن احمد 101. أحمد بن عبداللّه النحاس أبوبكر
102. أحمد بن عبيد 103. أحمد بن على بن مهدى
104. أحمد بن على بن حسن بن أبى عثمان أبومحمد
105. أحمد بن عمرو 106. أحمد بن عمر وكيعى
107. أحمد بن الفضل باطرقانى أبوبكر 108. أحمد بن الفضل معرى
109. أحمد بن القاسم بن الريان 110. أحمد بن كامل أبوبكر
111. أحمد بن محمد أبوطاهر 112. أحمد بن محمد بن طاوان
113. أحمد بن محمد بن أحمد الضبعى بغدادى
114. أحمد بن محمد بن سعيد أبو العباس
115. أحمد بن محمد بن القاسم بن الصلت أبو الحسن
116. أحمد بن محمد بن المتيم 117. أحمد بن محمود أبو طاهر
118. أحمد بن يحيى 119. إدريس بن يزيد أودى
120. أزرق بن علي 121. إسحاق بن أبى حبيب
122. إسحاق بن الفرج الشيخ أبوعلى 123. إسحاق بن منصور
ص: 161
124. إسحاق بن عبداللّه بن محمد بن على بن حسين
125. إسرائيل 126. إسماعيل بن أبان ورّاق
127. إسماعيل بن بن أبى عبداللّه بن حماد العسقلانى أبوالفضل
128. إسماعيل بن أحمد بن إبراهيم الجرجانى أبو سعيد
129. إسماعيل بن بن صُبَيح 130. إسماعيل بن عمرو جبلى
131. إسيد أبوالحسن محمد بن على 132. أعمش
133. بدر بن عبد اللّه شيحى التاجر أبو النجم
134. بشر بن حرب 135. بكر بن سوادة
136. تمّام بن محمد 137. جابر بن حر
138. الإمام جعفر الصادق عليه السلام 139. جناب بن نسطاس
140. جوير 141. حاكم أبو عبداللّه حافظ
142. حبان 143. حبشى بن جنادة
144. حبيب بن أبى ثابت 145. حجّاج بن منهال
146. حرب بن شريح 147. حسّان
148. حسن أبوالعباس 149. حسن بن جعفر بن مدرار
150. حسن بن أحمد بن الحسن حدّاد مقرى
151. حسن بن زيد 152. حسن بن سفيان أبوالعبّاس
153. حسن بن صالح بن زريق عطار 154. حسن بن على أشعرى لولوى
155. حسن بن على بن بزيع 156. حسن بن على بن سهل عاقولى
157. حسن بن على بن عفان 158. حسن بن عليل العترى
159. حسن بن محمّد بن بشر البجلي الكوفي الخزّاز أبوالقاسم
160. حسين بن إسحاق تسترى 161. حسين بن عبدالملك أبو عبداللّه
162. حسين بن عمرو عنقرى 163. حسين بن هارون الضبى القاضى
164. حسين بن محمد بن عثمان النصيبى أبو عبداللّه
ص: 162
165. حفص بن عبيداللّه بن عمر 166. حفص بن عمر عمرى
167. حكم بن عتيبة 168. حمّاد بن سلمة
169. حمدان بن مختار 170. حمزة بن العباس السيد أبومحمد
171. الحميدى 172. خالد بن يزيد العمرى
173. حنبل بن عبداللّه بن سعادة مكى رصافى
174. خثيمة بن عبدالرحمن 175. خلف بن سالم
176. داود بن يزيد أودى 177. رزق اللّه بن عبدالوهاب
178. زاذان أبى عمر 179. زاهر بن طاهر أبو القاسم
180. الزبير بن عبيداللّه الثورى أبويعلى 181. زيد بن حباب
182. زيد بن الحسن أنماطى 183. زيد بن الحسن الكندى أبواليمين
184. زيد بن يثيع 185. سعد بن إسحاق
186. زينب ابنه أحمد بن عبد الرحيم المقدسية أم محمد
187. سعيد بن أبى الرجاء أبو الفرج 188. سعيد بن دينار
189. سعيد بن ذى حدّان 190. سعيد بن وهب
191. سفيان ثورى 192. سلمة بن فضل
193. سلمة بن كهَيل 194. سليمان أعمش
195. سليمان بن أحمد بن أيوب طبرانى 196. سليمان بن قرم الضبى
197. سماك بن عبيد بن وليد عبسى 198. شريك بن عبداللّه
199. شهربن حوشب 200. شهر بن زنجلة رازى أبو عمر
201. صالح بن محمد حافظ 202. ضحّاك
203. ضمرة بن ربيعة هاشمى 204. طاهر بن مدرار
205. طلحة بن مصرف 206. طلحة بن يحيى
207. عاصم بن الحسن أبو الحسن 208. عبّاس بن أحمد برقى
209. عبّاس بن إبراهيم بن منصور قراطيسى
ص: 163
210. عبد الأعلى بن عامر ثعلبى 211. عبداللّه بن أبى إسحاق بغوى
212. عبداللّه بن أحمد بن محمد بن حنبل أبوعبداللّه
213. عبداللّه بن حيدر القزوينى مجد الدين أبوالقاسم
214. عبداللّه بن زياد المقرى 215. عبداللّه بن سعيد أبو سعيد الأشج
216. عبداللّه بن سليمان 217. عبداللّه بن شوذب
218. عبداللّه بن صالح 219. عبداللّه بن عدى الجرجانى أبو أحمد
220. عبداللّه بن على أبو القاسم 221. عبداللّه بن عيسى
222. عبداللّه بن لهيعة 223. عبداللّه بن محمد قاضى
224. عبداللّه بن محمد نُفيلى 225. عبداللّه بن نُمير
226. عبداللّه بن يعقوب بن إسحاق بن إبراهيم بن جميل أبو أحمد
227. عبد الرحمن بن محمد بن إبراهيم بن مدرة مدينى
228. عبد الرحمن بن محمد مدينى 229. عبد الرزاق
230. عبد الصمد بن محمد أنصارى جمال الدين أبو القاسم
231. عبد العزيز بن أحمد 232. عبد الكريم بن محمد
233. عبد الغنى أبومحمد بن الحافظ أبى العلاء
234. عبد الملك بن مسلم ملّائى 235. عبد النور بن عبداللّه
236. عبدوس بن عبداللّه همدانى أبوالفتح 237. عبيداللّه بن عمر قواريرى
238. عثمان بن محمد بن أحمد بن سعيد خلّال
239. عدى بن ثابت 240. عطيه عوفى
241. عفّان بن مسلم 242. عكرمة بن إبراهيم أزدى
243. علاء بن سالم عطّار 244. على بن أحمد بن عبدان
245. على بن إبراهيم بن عيسى مقرى باقلانى أبوالحسن
246. على بن أحمد عاصمى أبوالحسن 247. على بن ثابت
248. على بن حسن عبدى
ص: 164
249. على بن الحسين عليه السلام
250. على بن حسين بن عبيد بن كعب 251. على بن حكيم أودى
252. على بن زيد بن جدعان 253. على بن سعيد الرّقى
254. على بن سعيد الرازى
255. على بن شيخ الاسلام فضل بن محمد فاريدى أبومحاسن
256. على بن عمر بن عبداللّه بن شوذب أبوالحسن
257. على بن عمر بن محمد بن الحسن أبو الحسن
258. على بن عمر بن محمد حربى 259. على بن محمد بن أحمد أبوالحسن
260. على بن محمد بن بندار قزوينى أبو الحسن
261. على بن محمد الطنافسى 262. على بن المنذر
263. على بن موسى الرضا عليه السلام 264. على بن يحيى بن جعفر بن عبدكويه
265. عمادالدين عبدالحافظ بن بدران بن شبل بن طرخان المقدسى
266. عمران بن أبان الواسطى 267. عمربن الحسن المراغى أبوحفص
268. عمر بن شبيب 269. عمر بن الفضل بن أحمد أبوالوفاء
270. عمرو بن ذى مر 271. عمرو بن عبداللّه
272. عميرة بن سعد 273. عيسى بن طلحة
274. غياث بن إبراهيم 275. فاطمة بنت محمد أم البهاء
276. فخرالدين مرتضى بن محمود حسينى أشترى
277. فضل بن محمد صدر الدين أبو على فاريدى
278. فضل بن محمد بن عبد الوهّاب أبوالقاسم
279. فُضَيل بن مرزوق 280. فِطر بن خليفة
281. قاضى حسين بن هارون الضبى 282. قبيصة بن ذويب
283. قواريرى 284. قيس بن حفص
285. قيس بن الربيع 286. كلبى
287. مالك بن أحمد بن إبراهيم بانياسى أبوعبداللّه
ص: 165
288. مالك بن إسماعيل أبوغسّان
289. محاسن بن عمر بن رضوان حرّانى
290. إمام محمد باقر عليه السلام
291. محمد بن أبى بكر كاووسى قزوينى علاءالدين أبوحامد
292. محمد بن أبى القاسم بن أبى الفضل بن عبد الكريم الرافعى
293. محمد بن أحمد بن عبد الرحمن المعدّل
294. محمد بن أحمد بن عثمان أبوطالب
295. محمد بن أحمد بن على
296. محمد بن أحمد بن قدامة المقدسى أبوعمر
297. محمد بن أحمد بن قيس النساوى
298. محمد بن إسماعيل الراشدى
299. محمد بن الحسين بن عبداللّه البرجى الإصفهانى أبوالفضل
300. محمد بن الحسين بن المزرفى أبوبكر
301. محمد بن الحسين الزعفرانى
302. محمد بن الحسين السُّبيعى
303. محمد بن الحسين العطّار أبوالفتح
304. محمد بن حموية بن محمد الجوينى أبو عبداللّه
305. محمد بن حُمَيد 306. محمد بن خلف النميرى
307. محمد بن الدلّال أبوالقاسم 308. محمد بن زنجويه
309. محمد بن سعد 310. محمد بن شجاع أبوبكر
311. محمد بن الفضل الفراوى أبو عبداللّه
312. محمد بن الطفيل النخعى
313. محمد بن عبداللّه بن سليمان الهلالى خياط السُّنه أبوبكر
314. محمد بن عبداللّه بن نصر الزغوانى أبوبكر
ص: 166
315. محمد بن عبدالباقى أبوبكر 316. محمد بن عبد الرحمن الذراع
317. محمد بن عبد الصمد بن أبي الفضل الحرستانى القاضى
318. محمد بن عُبيدة القاضى 319. محمد بن عثمان بن أبى شيبة
320. محمد بن عثمان النصيبى 321. محمد بن على بن دحيم أبو جعفر
322. محمد بن على بن عمر بن المهدى
323. محمد بن على بن المهتدى أبو الحسين
324. محمد بن على السيد أبو الحسن 325. محمد بن على الصائغ
326. محمد بن عمر البزاز 327. محمد بن عمر بن بكر البغدادى
328. محمد بن عمر التميمى الحافظ 329. محمد بن عون
330. محمد بن الفضيل 331. محمد بن المثنّى
332. محمد بن محمود بن إبراهيم الحمامى الشيخ تقى الدين
333. محمد بن مسلمة
334. محمد بن المظفّر بن موسى البغدادى
335. محمد بن المنكدر
336. محمد بن منيع بن عبد الرحمن بن جوشى أبوجعفر البغدادى
337. محمد بن نوح الجند يسابورى
338. محمد بن يوسف
339. محمد وأحمد ابنا عبداللّه بن أبى دُجانة
340. مخول بن إبراهيم 341. مسعر بن كدام
342. مسلم الملّائى 343. مطرف بن سمرة بن جندب
344. معاوية بن ميسرة بن شريح 345. معروف بن خربوذ المكى
346. معمر 347. المغيرة
348. المفضل بن الجعفرى أبوطالب 349. منصور بن أبى الأسود
350. منصور بن الحسين بن على أبوالفتح
ص: 167
351. موسى بن جعفر عليه السلام 352. موسى بن عيسى بن عبداللّه السَّراج
353. موفّق بن أحمد بن محمد المكى 354. مهاجر بن مسمار
355. ميمون أبى عبداللّه 356. نصر بن عبدالرحمن أبو سليمان الوشّاء
357. نصر بن مزاحم
358. وليد بن عقبة بن نزار القيسى
359. هارون بن سعد
360. هبة اللّه بن أبوالقاسم بن غالب السامرى كمال الدين أبو غالب
361. هبة اللّه بن سهل
362. هبة اللّه بن محمد بن عبد الواحد بن الحصين أبوالقاسم
363. هدبة بن خالد 364. هنّاد بن السرّى أبو السرّى
365. يحيى بن حمّاد 366. يحيى بن سليمان الجعفى
367. يحيى بن عبد الحميد الحمّانى 368. يحيى بن عبد الوهّاب أبو زكريا
369. يحيى بن عمر الاخبارى أبو عمر 370. يحيى بن محمد العنبرى أبو زكريا
371. يحيى بن يعلى 372. يزيد بن أبى زياد
373. يعقوب بن أحمد السرّى أبوالقاسم 374. يعقوب بن إسحاق أبو عوانة
375. يعقوب بن جعفر بن أبى كثير المدنى الهاشمى
376. يعقوب بن يوسف بن زياد 377. يوسف بن محمد بن سابق
378. يوسف بن يعقوب الشيبانى أبو الفتح
379. يونس بن أرقم(1)
برخى چنين وانمود مى كنند كه اصلاً خود أمير المؤمنين عليه السلام فرموده اند: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه» دروغ است و آنها به اين حديث تمسّك جسته اند كه
ص: 168
حافظ ابن عساكر چنين نقل كرده:
ابوالقاسم هبة اللّه بن محمد از أبوعلى واعظ از أبوبكر بن مالك از عبداللّه بن احمد از پدرش از حجّاج بن شاعر از شبابه از نعيم بن حكيم از أبو مريم و مردى از همنشينان على عليه السلام از على عليه السلام كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در روز غدير خم فرمودند: «من كنت مولاه فعلى مولاه» اما مردمان بعداً افزودند: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه».(1)
در پاسخ به اين توهم مى گوييم اولاً: اين روايت مخالف روايات بسيار ديگرى است كه از زبان أمير المؤمنين عليه السلام از قول پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله تصريح به عبارت «اللهم وال من والاه وعاد من عاداه» دارد.
به عنوان نمونه حافظ ابن عساكر دمشقى (ت 571) در تاريخش به سندى كه متصّل به على بن مهدى از پدرش از على بن موسى الرضا عليه السلام از (امام) پدرش و وى از جعفر صادق عليه السلام از پدرش و او از على بن حسين عليه السلام از پدرش از جدش على بن ابى طالب عليه السلام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «من كنت مولاه فعليّ مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله».(2)
ثانياً: كسانى كه در سند روايت ذكر شده، أبوبكر بن مالك و حجاج بن شاعراند كه نزد علماء رجال، مجهول الهويه بشمار مى روند.
ونيز در سند روايت شخصى به نام أبومريم است. وى چنان كه حافظ مزّى در «تهذيب الكمال» گفته: نخستين كسى است كه در بصره متصدّى امر قضاوت شده كه او را أبو موسى اشعرى گماشت.(3) و شهر بصره بدون ترديد مردمانش عثمانى الهوى و طرفدار عثمان بوده اند. پس مى توان نتيجه گرفت كه عثمانيها در تحريف و تخريب حقايق واقعه غدير دست طولايى داشته اند.
ص: 169
و همچنين در سند آن روايت نُعَيم بن حكيم است. وى چنان كه ذهبى در «ميزان الاعتدال» گفته: احاديث ناصحيح دارد. و ابن سعد دربارۀ اش گفته: او در شأن حديث نيست و نسائى به ضعف او شهادت داده. وى در سال 148 درگذشت.(1)
و نيز در سند روايت از مردى همنشين على عليه السلام نام برده شده كه نمى دانيم آن مرد كيست؟
و روايت به اين دلائل از درجه اعتبار ساقط است، و هرگز تاب مقاومت در برابر روايات زيادى كه «اللهم وال من والاه» را به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد را ندارد.
چرا برخى از محدّثان مى كوشند عبارت زيادى «اللهم وال من...» را به مردمان يا دروغگويان در كوفه نسبت بدهند و آن را از جعليات قلمداد كنند؟
ظاهراً دليلى جز توجيه كار كسانى كه با على عليه السلام درجمل و صفّين جنگيدند را ندارد.
اگر ثابت كرديم عبارت، درست بوده، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده: «عاد من عاداه؛ خدايا! دشمن بدار كسى كه با على عليه السلام دشمنى كند» بدان معناست كه هر كسى با على عليه السلام جنگيده، با وى دشمنى كرده، ترديدى نيست جنگ بر ضد امام، جنگ عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله است، زيرا آن حضرت فرمودند: «يا على! حربك حربى؛ اى على عليه السلام جنگ با تو جنگ با من است.» صحابه اى كه به روى امام أميرالمؤمنين على عليه السلام شمشير كشيدند، با ايشان دشمنى كرده، به جنگ با امام برخاسته و به آن حضرت ستم نموده اند.
شخصيتهاى أهل سنّت بدين حقيقت تاريخ تصريح كرده اند. ذهبى گفته: شك نداريم على عليه السلام برتر از كسانى است كه با آنان جنگيد و وى بر حق است. خدا از وى راضى باشد!
در حاشيه سير أعلام النبلاء ذهبى ذيل فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمّار ياسر كه فرمودند: «تقتلك الفئة الباغية؛ تو را گروه سركش مى كشند» آمده: اين حديث از
ص: 170
جمله دلايل نبوّت است، نيز فضيلتى آشكار براى على عليه السلام و عمّار است، همچنين ردّ نواصب كه مى پندارند على عليه السلام در جنگ هايش بر حق نبود!(1)
منّاوى در «فيض القدير» به نقل از كتاب «الإمامه» عبد القاهر جُرجانى (ت 441) گفته: فقهاى حجاز و عراق و هردو فريق حديث و رأى (از جمله مالك و شافعى و أبو حنيفه و أوزاعى و أغلب متكلّمان و مسلمانان) اتّفاق نظر دارند كه على عليه السلام در جنگ با أهل صفّين بر حق بود، چنانكه در جنگ با أهل جمل بر حق بود و كسانى كه بر ضدّش جنگيدند، باغى اند و در حقّ إمام عليه السلام ستم كردند.(2)
شبهه ششم: گفته شده خطبه غدير ارتباطى به خلافت حضرت على عليه السلام ندارد، بلكه علّت اين خطبه يك قضيه شخصى بين حضرت و خالد بن الوليد بوده است.
اوّلين كسى كه به اين مطلب اشاره كرده مورّخ معروف ابن إسحاق (ت 151) است.
و جزرى شافعى (ت 833) در كتابش «أسنى المطالب» از وى نقل كرده است.
جزرى مى گويد: سبب اين خطبه در روز غدير سخنى است كه ابن إسحاق بيان كرده و آن اينكه زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله على رضى الله عنه و خالد بن وليد را به عنوان امير به سمت يمن فرستاد، حضرت على عليه السلام پس از بازگشت از يمن، به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در مكّه در حجّة الوداع پيوستند در حالى كه در مورد حضرت حرف و حديث فراوان بود، (چه اينكه) برخى از كسانى كه با ايشان بودند به جهت اينكه حضرت از آنان غنايمى كه جانشين آن حضرت به لشكريان داده بود را بازستانده و به سرعت به مكّه بازگشته بودند اعتراض داشتند. زمانى كه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله از انجام حجّ فارغ شده و به منطقه غديرخم رسيدند، اين خطبه را ايراد نموده و درصدد برآمدند تا منزلت حضرت على عليه السلام را براى مردم بيان كرده و سخن كسانى كه در مورد آن حضرت صحبت كرده بودند را رد نمايند.(3)ول
ص: 171
جواب: حقيقتاً اگر تمام مطالب كتاب ابن إسحاق بر اين منوال از بحث بدون منطق باشد بايد گفت: خاك بر سر تاريخ! اين خطبه اى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيان نمودند به دستور خداوند عزّوجل و براى به پا داشتن امر مهمّى از جانب خداوند متعال يعنى تعيين جانشينى الهى بوده است.
قاضى عبد الجبّار معتزلى مذهب (ت 415) نيز از اين روش باطل پيروى كرده و گفته است: برخى در سبب اين خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله گفته اند: خطبه اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ايراد نمودند به دليل قضيه اى بوده كه بين أمير المؤمنين على عليه السلام و أسامه روى داده است. أمير المؤمنين على عليه السلام به أسامه فرمودند: آيا اين را براى مولايت! مى گويى و أسامه گفت تو مولاى من نيستى و مولاى من رسول خدا صلى الله عليه و آله است. پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «من كنت مولاه فعلي مولاه» و مقصود حضرت از اين سخن ازبين بردن ذهنيت أسامه و بيان اينكه على عليه السلام در مولى بودن مانند پيامبر هستند.(1)
قاضى عبد الجبّار كسى است كه حضور أميرالمؤمنين على عليه السلام را در قضيه مباهله انكار كرده است.(2)
و كسى كه در مورد امور متواتر و صحيح تاريخى چنين بى مبالات صحبت مى كند در مورد واقعه غدير نيز اين گونه سخن مى گويد. روش قاضى چنين است كه هميشه به شكل مجهول سخن بگويد. گاهى مى گويد: بعضى از اساتيد ما چنين گفته اند و در اينجا هم گفته:
برخى چنين گفته اند و اين نوع سخن گفتن از كسى صادر مى شود كه از استدلال و منطق عاجز باشد. وى نام كسانى كه خطبه غدير را بدين كيفيت كه خودش نقل كرده - يعنى به دليلد.
ص: 172
اختلاف بين حضرت على عليه السلام و أسامه - بيان كرده باشند را نياورده است.
به قاضى عبدالجبّار مى گوييم: چه مسأله اى ميان حضرت على عليه السلام و أسامه اتّفاق افتاده بوده است كه نياز باشد عمر بن خطّاب به حضرت على عليه السلام تبريك گويد.
آنچه قاضى و قبل از او ابن إسحاق در علّت ايراد خطبه غدير توسط پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيان كرده، امرى بيهوده و خنده دار است كه هيچ عاقلى آن را نمى پذيرد. آيا در آن گرماى شديد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هزاران نفر را معطّل مى كنند تا فقط بر قدر و منزلت حضرت على عليه السلام آگاهى دهند؟
اين سخن در واقع به تمسخر گرفتن واقعه غدير و كاستن از قدر و منزلت رسالت و نبوّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است و جز نواصب و دشمنان أمير المؤمنين عليه السلام كسى آن را نمى پذيرد و به آن دامن نمى زند.
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) از شدت گرماى آن روز چنين خبر داده و مى گويد: «حضرت در زمانى مردم را براى خطبه خواندن جمع نمودند كه شدت گرماى آفتاب به حدى بود كه اگر در آن گرما گوشت خام بر زمين گذاشته مى شد بريان مى گرديد. روزى بسيار گرم بود و بيشتر مردم از شدّت گرما عباى خود را زير پا قرار داده بودند».(1)
آيا در اين گرماى شديد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مردم را معطّل مى كنند تا قدر و منزلت حضرت على عليه السلام را بيان كنند؟ مگر مردم حاضر در آن روز در مورد منزلت أمير المؤمنين عليه السلام شك داشتند؟ آن حضرت كه تمام عمر مباركشان را در كنار حضرت رسول صلى الله عليه و آله سپرى كرده بودند و همۀ حاضران بدان واقف بودند.
أحمد دربارۀ وى مى گويد: «زمانى كه ابن إسحاق به بغداد آمد، (در نقل سخن ديگران) اهمّيت نمى داد كه از چه كسى حكايت مى كند، از كلبى يا از ديگرى.» و نيز مى گويد:
ص: 173
«وى فردى معتبر و حجّت (مورد اعتماد) نيست.
أيوب بن إسحاق بن سافرى مى گويد: از أحمد بن حنبل پرسيدم: اگر ابن إسحاق به تنهايى حديثى را نقل كند مى پذيرى؟ گفت: نه به خدا، من او را ديدم كه از جماعتى به عنوان خبر واحد حديث نقل مى كرد و سخن هيچيك از آن جماعت را از ديگرى جدا نقل نمى كرد (و نمى گفت اين مطلب را فلانى گفته و آن مطلب را فلان شخص)
ميمونى گفته: از يحيى بن معين شنيدم كه: ابن إسحاق ضعيف است. همچنين نسائى و غير نسائى در مورد او گفته اند: قوى نيست.
عُقيلى از عبّاس بن فضل اسفاطى از سليمان بن داود از يحيى بن سعيد از وهيب از هشام بن عروه چنين نقل كرده كه: ابن إسحاق دروغگوست.
هيثم بن خلف از أحمد بن إبراهيم از أبو داود از هشام بن عروه نقل كرده كه وقتى به هشام گفته شد: ابن إسحاق در مورد فاطمه چنين و چنان گفته، گفت: اين خبيث دروغ مى گويد.
إبراهيم خرامى از ابن أبى فُدَيك نقل مى كند كه وى گفته: محمّد بن إسحاق را ديدم كه از مردى از أهل كتاب حديث مى نوشت.
و نيز أبوالحسن دار قطنى گفته: «(احاديث) ابن إسحاق مورد استدلال نيست (و به احاديث نقل شده از او توجه نمى شود).(1)
بنابراين ابن إسحاقى كه طبق نقل أحمد بن حنبل إبا ندارد از اينكه از هر كسىه.
ص: 174
حديث نقل كند و طبق نقل هشام بن عروه دروغگوست، قبول سخنش ممكن نيست. علاوه براين مى گويد: «ابن إسحاق در نقل حديث به روايتى ولو ضعيف السند إستناد نمى كند و اين از مختصّات وى است. و بر فرض پذيرش سخن ابن إسحاق اين مساله فضيلت و منقبتى براى أميرالمؤمنين عليه السلام به حساب نمى آيد.
اگر علّت بيان خطبه غدير همان چيزى بود كه ابن إسحاق ادّعا مى كند، تبريك گفتن عمر بن خطّاب به أمير المؤمنين على عليه السلام با اين بيان كه «مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤمن گشتى» وجهى نداشت و براى حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام نيز احتجاج به آن به عنوان يك فضيلت در شورى، پسنديده نبود».(1)
شبهه هفتم: گفته شده آيه اى كه قبل از اين آيه قرار دارد و نيز آيه بعد از آن، در مورد أهل كتاب است. از اين رو مناسب است اين آيه را نيز مربوط به أهل كتاب بدانيم تا سياق آيۀ شريفه حفظ و يكسان و تمام باشد و در اين صورت آيه ارتباطى به خلافت و إمامت أمير المؤمنين على عليه السلام ندارد.
جواب: بدون شك هدف كسانى كه چنين شبهاتى را مطرح مى كنند، رسيدن به فهم دقيق و معناى حقيقى آيه نيستند. از اين رو به آنان مى گوييم: آيات قرآن به صورت تدريجى بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل گشته و نزول آيات نيز به دليل مناسبتهاى گوناگون اتّفاق افتاده است. به عنوان نمونه سوره نور گاهى از توحيد و گاهى از معاد و زمانى از اجراى حدود الهى سخن به ميان آورده است و دليل اين مساله هم همان تدريجى بودن نزول قرآن است.(2)
شبهه هشتم: قاضى ايجى (ت 756) حنبلى مذهب مدّعى است كه حديث غديرد.
ص: 175
صحيح نيست و گفته: ادّعاى ضرورى بودن صحّت حديث زورگويى است و أكثر اصحاب حديث اين حديث را نقل نكرده اند.(1)
جواب: اين موضع گيرى هاى ناپسند در قبال حديث غدير، دليل بر أهمّيت واقعه غدير و اهتمام ويژه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نسبت به اين واقعه مهم در تاريخ اسلام است، و قاضى گاهى اصل وجود أميرالمؤمنين على عليه السلام در روز غدير را - چنانچه در شبهه چهارم، شبهه و جواب آن را مفصّل بيان كرديم - انكار مى كند و گاهى صحّت اين حديث را مورد ترديد قرار داده يا عدم نقل آن را به أكثر اصحاب حديث نسبت مى دهد در حالى كه مى داند مطلب به كلى برعكس آن چيزى است كه بيان كرده است.
حديث غدير را بخارى به دليل شدّت تعصّب و دشمنى اش نقل نكرده ولى مى بينيم در صحيح مسلم از صحابى پيامبر يعنى زيد بن أرقم چنين نقل شده: رسول خدا صلى الله عليه و آله كنار (چشمه) آبى كه خم نام داشت بين مكّه و مدينه ايستاد و خطبه خواند....(2)
طحاوى (ت 279) مى گويد: اين حديث داراى سند صحيح است و در هيچيك از راويانش طعنى وارد نيست.(3)
ابن كثير (ت 748) مى گويد: استاد ما أبوعبداللّه ذهبى مى گويد: اين حديث، صحيح است.(4)
ابن حجر (ت 974) مى گويد: اين حديث، صحيح است و به كسى كه در صحّت آن اشكال وارد كند، و نيز اين سخن كه على عليه السلام در يمن بوده توجّه نمى شود، زيرا رجوع از يمن و ملحق شدن به پيامبر صلى الله عليه و آله ثابت است.(5)ه.
ص: 176
و از ذهبى نقل شده: اين حديث متواتر است يقين دارم رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را فرموده است.(1)
سخن پايانى: در واقعه غدير، إراده جدّى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اعلان اثبات خلافت ووصايت و ولايت على عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام بود و معارضه با آن در واقع معارضه با رسالت و نبوّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است. و غدير نقطه شروعش يوم الدّار است و اوج آن در روزهاى آخر عمر شريف آن حضرت شكل گرفت كه همان حجّة الوداع بود.
بحث از اين آيه را با حديثى كه شيخ صدوق نقل كرده به پايان مى رسانيم.
مرحوم شيخ صدوق (ت 381) در كتاب شريف «امالى» از امام جعفر صادق عليه السلام از پدرانشان عليهم السلام از پيامبر مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده كه: «روز غدير خم بافضيلت ترين أعياد أمّت من است، و روزى است كه خداوند متعال در آن روز مرا به نصب برادرم على بن أبيطالب عليه السلام به عنوان پرچم هدايت براى أمّتم امر فرمود تا بعد از من به وسيلۀ او هدايت يابند و روزى است كه خداوند در آن روز دين را كامل نموده و نعمت را بر أمّتم تمام كرد و دين اسلام را براى آنان (به عنوان يك دين كامل شده) پسنديد».
آيۀ پنجم
«سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ * لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ»
همان طور كه بيان شد واقعه غدير از مهمترين وقايع تاريخى جهان اسلام است كه در اواخر عمر مبارك رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله اتّفاق افتاده است. زمان وقوع اين رويداد بزرگ در حجّة الوداع در روز هجدهم ذى الحجّة الحرام بوده و در اين روز سرنوشت ساز جبرئيل بر قلب نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله اين آيات يعنى «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ...»(1) را نازل فرمود. پس از نزول آيۀ شريفه رسول مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در مقابل جمعيت فراوان، دست حضرت على عليه السلام را گرفته و بالا بردند و فرمودند: «آيا من بر شما از خودتان سزاوارتر نيستم؟» گفتند: بله اى رسول خدا. پس حضرت فرمودند:
«هركس من مولاى او هستم اين على مولاى اوست».
زمانى كه اين خبر در شهرها و مناطق مختلف حجاز گسترش يافت، نضر بن حارث(2) نزد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمد و نسبت به عمل آن حضرت در نصب و تعيين
ص: 178
حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان جانشين در آن روز اعتراض كرد.
ابو عُبَيد هروى(1) (ت 401) در تفسيرش به نام «غريب القرآن» چنين مى گويد:
هنگامى كه در غدير خُم رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آنچه بدان مأمور بودند را إبلاغ نمودند و خبر آن در شهرها شيوع پيدا كرد جابر بن حارث بن كلده عبدرى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى محمّد! از جانب خدا به ما دستور دادى به وحدانيت خدا و رسالتت و نماز و روزه و حج و زكات شهادت دهيم. ما نيز پذيرفتيم اما به اين هم راضى نشدى تا اينكه بازوى پسر عموى خود را گرفته و او را بر ما برترى دادى و گفتى: «هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست» آيا اين مسأله از جانب شما است يا از ناحيه خداوند؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست، اين موضوع از ناحيه خداوند است.
در اين هنگام جابر در حالى كه مركبش را قصد كرده بود گفت: بارپروردگارا! اگر آنچه محمّد صلى الله عليه و آله مى گويد حق است، پس بر ما از آسمان سنگ بباران يا بر ما عذاب دردناكى را فرو فرست. پس هنوز به مركبش نرسيده بود كه سنگى از جانب خداوند به او رسيد و بر سرش اصابت كرده و از پشتش بيرون رفت و او را كشت و خداوند متعال: «سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ» را نازل نمود.(2)
اين قصّه را أبوإسحاق ثعلبى نيشابورى(3) (ت 437) و أبوبكر نقّاش موصلىً.
ص: 179
بغدادى(1) (ت 351) و حاكم حسكانى حنفى(2) (ت قرن 5)، و أبوبكر يحيى قرطبى(3)(ت 567) و سبط ابن جوزى حنفى(4) (ت 654) و شيخ الاسلام حموى(5) (ت 722) و ديگران نيز نقل نموده اند.
و تذكر اين نكته لازم به نظر مى رسد كه اين مرد اعرابى از كلمه (ففضّلته علينا) و فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله (من كنت مولاه) هرگز مولى به معنى دوست و يا پسر عمو را نفهميده است بلكه مولى به معنى اولى در تصرف را استفاده كرده است (دقت كنيد).
اشكال اوّل: ابن تيميه ناصبى مى گويد: سوره معارج كه اين آيه در اوّل آن آمده است به اتّفاق أهل علم، مكّى است، در نتيجه نزول آن ده سال يا بيشتر قبل از واقعه غدير بوده است.(6)
در پاسخ مى گوييم: مكّى بودن يك سوره دليل بر اين نيست كه تمام آيات آن در مكّه نازل شده است، سوره هاى متعدّدى در قرآن مجيد داريم كه به نام «مكى» ناميده شده و در همۀ قرآنها تحت عنوان «مكى» نوشته شده است ولى تعدادى از آيات آن در مدينه نازل شده و بعكس سوره هايى در قرآن است كه تحت عنوان «مدنى» ثبت شده ولى تعدادى از آيات آن در مكّه مكرمه نازل گرديده است.
به عنوان مثال، سوره عنكبوت از سوره هاى مكّى است، در حالى كه ده آيه اوّل آن طبق گفته طبرى در تفسير معروفش و همچنين قرطبى در تفسيرش و بعضى ديگر از دانشمندان، در مدينه نازل شده است.
همچنين هفت آيه اوّل سوره كهف كه به عنوان سوره مكى شناخته شده طبق
ص: 180
تفسير قرطبى و اتقان سيوطى در مدينه نازل شده است و موارد متعدّد ديگر.
همانگونه كه سوره هايى به عنوان مدنى شمرده شده است در حالى كه آياتى از آن مكى است مانند سوره «مجادله» كه مطابق قول معروف، مدنى است ولى ده آيه اوّل آن طبق تصريح بعضى از مفسّران در مكّه نازل شده است.
بنابراين هيچ مانعى ندارد كه سوره معارج نيز چنين باشد.(1)
اشكال دوم: برخى از مفسّران براى كناره گيرى از واقعيتى كه در اين آيه نهفته است، به عذر ديگرى متوسّل شده اند و آن اينكه سياق آيات قبل و بعد كه دربارۀ أهل كتاب است، تناسبى با مسأله ولايت و خلافت و امامت ندارد، اين دوگانگى با بلاغت و فصاحت قرآن سازگار نيست.
در پاسخ مى گوييم: تمام افرادى كه با چگونگى جمع آورى آيات قرآن آشنا هستند مى دانند كه آيات قرآن، تدريجاً و به مناسبتهاى مختلف نازل شده است، به همين سبب بسيار اتّفاق مى افتد كه يك سوره دربارۀ مسائل مختلفى سخن مى گويد و بخشى از آن دربارۀ فلان غزوه است و بخشى ديگر دربارۀ فلان حكم و تشريع اسلامى است. بخشى با منافقين سخن مى گويد و بخشى با مؤمنين، مثلاً اگر سوره نور را مورد توجّه قرار دهيم، مى بينيم بخشهاى مختلفى دارد كه هر كدام ناظر به مطلبى است. از توحيد و معاد گرفته تا اجراى حد زنا و داستان إفك و مسائل مربوط به منافقين و حجاب و غير اينها. (ساير سوره هاى طولانى قرآن نيز كم و بيش چنين است) هرچند در ميان مجموعه اجزاى يك سوره، پيوند كلّى و عام وجود دارد.
دليل اين تنوّع محتواى سوره همان است كه گفته شد. قرآن تدريجاً و بر حسب نيازها و ضرورتها و در وقايع مختلف نازل شده و هرگز به شكل يك كتاب كلاسيك نيست كه موضوع واحدى را كه از پيش تعيين شده، دنبال كند.(2)د.
ص: 181
همان گونه كه بيان شد وقوع اين حادثه بعد از واقعه غدير، نزد مفسّرين و محدّثين و علماء ثابت است، امّا نكاتى در اين ارتباط وجود دارد كه لازم است بدان اشاره كنيم:
1. كلام نضر بن حارث يا حارث بن نعمان فهرى كه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت:
بارپروردگارا اگر آنچه محمّد مى گويد حق است، قابل توجّه است. زيرا معناى اين سخن ترديد داشتن در كارى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير انجام دادند و اين سخن و رفتار از اين صحابى چگونه با عدالت همۀ صحابه جمع مى شود و يا چگونه مى توان اين سخن را كه همۀ صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله از أهل بهشت هستند را پذيرفت. قرآن كريم مى گويد: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى».(1) اما اين شخص بعد از اينكه نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله برايش بيان نمودند كه اين موضوع از جانب خداست و نه از ناحيه آن حضرت، از ايشان نپذيرفت.
2. از سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمودند: «اين موضوع از جانب خداست» چنين استفاده مى شود كه موضوع تعيين امام و خليفه و جانشينى به دست آن حضرت نبوده بلكه به دست خداوند سبحان است و وظيفه آن حضرت ابلاغ از جانب خداوند بوده است كما اينكه آيۀ شريفه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ»(2) نيز بر اين موضوع دلالت تام دارد.
3. نقطه آغازين مبارزه با غدير همان عصر رسالت و نبوّت بوده و بعد از رحلت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تا زمان ما نيز به اشكال مختلف و با شدّت ادامه پيدا كرده است.
مرحوم ثقة الاسلام كلينى (ت 329) به سندش از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام از پدرش از جدّش روايت نقل كرده هنگامى كه آيۀ «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ»(3) نازل
ص: 182
شد عدّه اى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد مدينه جمع شدند و به يكديگر گفتند: در مورد اين آيه چه مى گوييد؟ برخى گفتند: اگر به اين آيه كفر بورزيم به آيات ديگر كفر ورزيده ايم و چنانچه به اين آيه ايمان آوريم پس بدرستى كه ذلّت است على بن أبيطالب عليه السلام را بر ما مسلّط كند.
پس همگى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله در آنچه مى گويد صادق و راستگوست، از او پيروى كرده امّا از على عليه السلام اطاعت نمى كنيم، پس آيه نازل شد «يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها»(1) يعنى ولايت محمّد صلى الله عليه و آله «وَ أَكْثَرُهُمُ الْكافِرُونَ»(2) به ولايت على عليه السلام.(3)م.
ص: 183
آيۀ ششم
«وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ * لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ»
اين آيۀ كريمه از جمله آيات عديده اى است كه به امامت مولاى متقيان أمير المؤمنين على عليه السلام مربوط مى شود. همچنين آيه با واقعه غدير - كه در تاريخ اسلام و رسالت، مثل و مانندى نداشته و از مهمترين وقايعى است كه در اواخر عمر شريف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز هجدهم از ماه ذى حجّه اتّفاق افتاده - در ارتباط است.
البتّه در ارتباط با واقعه غدير ذيل آيه إبلاغ و إكمال دين به تفصيل سخن رانده شد.
مرحوم ابن شهرآشوب از معاوية بن عمّار از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام چنين نقل مى كند: هنگامى كه نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله جمله «من كنتُ مولاه فعلى مولاه» را فرمودند، عدوى گفت: نه به خدا سوگند، خداوند به چنين موضوعى امر نكرده و پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را از خود ساخته است! پس خداوند متعال آيۀ «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ» تا «عَلَى الْكافِرِينَ» نازل نمود و منظور و مخاطب آيه، حضرت
ص: 184
محمّد صلى الله عليه و آله و منظور از «وَ إِنَّهُ لَحَقُّ الْيَقِينِ» حضرت على عليه السلام است.(1)
حديث فوق هرچند مرسل است امّا مضمون سخن رسول خدا به صورت متواتر به ما رسيده است.
ذهبى (ت 748) مى گويد: «من كنت مولاه فعلي مولاه» حديث حسن (و از نظر سند) جدّاً عالى و متنش نيز متواتر است.(2)
نكته مهم در سخن ابن شهرآشوب اين است كه عدوى صحابى، به خداوند متعال سوگند ياد مى كند كه سخن نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله ارتباطى به خداوند ندارد و در واقع اين شخص با سخن ناپسند خود پيغمبرى صلى الله عليه و آله را كه خداوند متعال تصديق نموده، تكذيب كرده است. چون خداوند متعال در قرآن فرموده: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى»(3)
و اين موضوع، فاجعه اى بزرگ در زندگى اينگونه افراد از صحابه محسوب مى شود و اين معارضه ها بعد از واقعه غدير شروع شد و بعد از حيات شريف نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تا به امروز به انواع و اقسام مختلف و روشهاى گوناگون ادامه پيدا كرد.
اگر أمّت اسلامى به رسالت غدير عمل مى نمودند و از حضرت أمير المؤمنين على عليه السلام در زمينه اداره شئون مسلمين بعد از پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله حرف شنوى مى داشتند و تبعيت مى كردند، هيچ گاه اين جنگها و اختلافات بعد از آن حضرت شكل نمى گرفت و تمامى اين مصائب از اين نشأت گرفت كه مردم دستور پيامبر صلى الله عليه و آله را ناديده گرفتند و به سخن و وصيت ايشان در تمسّك به كتاب خدا و عترتشان كه فرمودند: «إنّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه وعترتى ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى أبداً»(4) توجه نكردند.ت.
ص: 185
آيۀ هفتم
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلاً»(1)
اين آيه به صورت كاملاً واضح بر ولايت و خلافت بلا فصل مولاى متقيان امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله دلالت دارد و عمده بحث اين آيه در كلمه «أولى الأمر» متمركز شده است.
خداوند متعال در اين آيۀ شريفه، مؤمنين را مورد خطاب قرار داده و آنها را به اطاعت خود و پيامبرش و اطاعت از «أولى الأمر» امر نموده است. از اين آيه به آيه اطاعت تعبير مى شود.
اوامر صادر از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله به دو قسم، تقسيم مى شود:
1. اوامرى كه از ايشان به عنوان سنّت صادر مى گردد. اين اوامر تماماً احكامى الهى است كه به آن حضرت وحى شده و براى مردم بيان نموده اند و اطاعت از اين اوامر به منزلۀ اطاعت از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله است.
ص: 186
2. اوامرى كه از ايشان به عنوان ولى امر مسلمين صادر مى گردد. اين اوامر به عنوان تبليغ أحكام الهى نيست بلكه به اين عنوان كه آن حضرت أولى الامر مؤمنين و سرپرست آنان بوده است صادر فرموده همانند اوامرى كه از ايشان در جنگها و صلح بين مسلمانان صادر مى گرديده است. اين اوامر به اداره حكومت اسلامى مربوط مى شود.
سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ» شامل هر دو قسم است.
و بدون شك نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در تمامى اوامر و نواهى معصوم بوده و امر نمودن ايشان به معصيت محال است، بنابراين آيۀ شريفه بر عصمت آن حضرت در تمامى امور بدون هيچگونه استثنايى دلالت دارد.(1)
نكته ديگر اينكه: همانگونه كه اوامر الهى مطلق بوده و به زمان و مكان معينى مقيد نمى گردد، اوامر نبى اسلام صلى الله عليه و آله نيز مطلق بوده و به زمان و مكان خاصّى مقيد نمى شود.
از اين رو اگر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به چيزى ولو در زمان مريضى امر نمايند، اطاعت از ايشان واجب است اما متأسفانه بعضى از صحابه، خلاف اين مطلب رفتار كرده اند و زمانى كه آن حضرت امر نمودند براى من كاغذ و دوات بياوريد تا برايتان مطلبى بنويسم تا بعد از من هيچگاه گمراه نشويد، عمر گفت: او را واگذاريد، اين مرد نعوذ باللّه هذيان مى گويد (مريضى بر او غالب شده و سخنش قابل استناد نيست).(2)
اما آنچه در اين بحث مهم است، صحبت از مفهوم «أولى الأمر» است. اين كلمه تنها شخصى كه أولى به مردم و نسبت به آنان صاحب اختيار است را شامل مى شود.
خداوند متعال تنها كسى است كه ذاتاً صاحب اختيار بوده و البته اين صاحب اختيار بودن را به رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و به «أولى الأمر» واگذار نموده است. از اين
ص: 187
رو همانگونه كه اطاعت ازخداوند متعال به طور مطلق واجب است، اطاعت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و از «أولى الأمر» نيز به طور مطلق و بدون هيچگونه قيد و شرطى واجب است و اين اطلاق از ظاهر آيه مباركه كاملاً استفاده مى شود.
»
مفسّرين در تفسير و بيان مصداق «أولى الأمر» اقوال مختلفى ارائه نموده و دچار سردرگمى فراوان شده اند، علت اين سردرگمى نفى عصمت در امامان و أهل بيت عليهم السلام نزد آنها است در حالى كه شيعه اماميه تنها يك قول را پذيرفته و آن اينكه مصداق آيۀ شريفه تنها امامان معصوم عليهم السلام هستند.
اما اقوالى كه سايرين براى أولى الأمر برگزيده اند عبارتند از:
1. مطلق أُمرا 2. صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله
3. صحابه و تابعين 4. أبوبكر و عمر فقط
5. أئمّه عليهم السلام 6. خلفاى چهارگانه
7. فرماندهان جنگ. 8. علما
9. أمراى حق. 10. حضرت على عليه السلام.
11. مهاجرين و أنصار.(1) 12. سردبير روزنامه و مجلّه.
»
نكته حائز اهميت در آيۀ شريفه اين است كه كلمه «اطاعت» در آيه تنها دو مرتبه يعنى در مورد خداوند متعال و نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تكرار شده است. اما براى اطاعت «أولى الأمر» كلمه «أطيعوا» تكرار نشده است و «أولى الأمر» بر «الرسول» عطف شده است. بنابراين همان امر «أطيعوا» كه در مورد رسول به كار رفته به «أولى الأمر» نيز تعلّق پيدا كرده است. از اين عطف معلوم مى شود كه «أولى الأمر» و رسول، دو
ص: 188
وجوب اطاعت ندارند بلكه وجوب اطاعت از «أولى الأمر» همان وجوب اطاعت از رسول است.
اين مطلب در واقع برهانى است بر اينكه اطاعت از «أولى الأمر» در تمام اوامر و نواهى مانند اطاعت از رسول خدا است، در نتيجه «أولى الأمر» نيز مانند رسول در همۀ اوامر و نواهى از گناه و اشتباه معصوم هستند.
براى توضيح بيشتر اين برهان مى توان گفت: در آيه براى اطاعت رسول و «أولى الأمر» بيش از يك «أطيعوا» نيامده است. از اين رو «أطيعوا» نمى تواند هم مطلق و هم مقيد باشد و نيز نمى توان گفت «أطيعوا» در مورد رسول داراى اطلاق و دربارۀ «أولى الأمر» مقيد است، زيرا اطلاق و تقييد بايكديگر قابل جمع نيستند. واگر «أطيعوا» نسبت به پيامبر مطلق است و هيچ قيدى ندارد بايد نسبت به «أولى الأمر» نيز چنين باشد.(1)
نكته بسيار مهمى كه در تبيين معناى «أولى الأمر» نقش مؤثّرى دارد، فاى تفريع در جمله شرطيه بعد از «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ» است. اين جمله شرطيه چنين آمده است: «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ» كه وجوب ردّ موارد تنازع به خدا و رسول، بر وجوب اطاعت خدا و رسول و «أولى الأمر» تفريع شده است.
اين بيان به وضوح مى فهماند كه اطاعت «اولى الامر» در بازگرداندن موارد تنازع به خدا و رسول دخالت و تأثير دارد و اين تفريع، دو مطلب اساسى را در پى دارد:
1. عصمت «أولى الأمر» به لحاظ اينكه اگر «أولى الأمر» دستخوش خطا و عصيان گردد و در موارد تنازع از روى اشتباه و گناه فرمان دهد، فرمان وى ارتباطى به كتاب و سنّت ندارد در حالى كه تفريع دلالت مى كند كه چون اطاعت از «أولى الأمر»
ص: 189
لازم است بايد واقعه مورد تنازع را به خدا و رسول بازگرداند.
2. علم گسترده به تمام محتواى كتاب و سنّت، از اين رو كه اگر «أولى الأمر» حتى يك حكم از كتاب و سنت را نداند و در مورد آن حكم انحرافى صادر كند، رجوع به او در آن حكم، بازگشت به كتاب و سنت نخواهد بود، در حالى كه تفريع مى فهماند اطاعت از «أولى الأمر» همواره موجب بازگرداندن موارد تنازع به كتاب و سنت است. بنابراين فاى تفريع در آيه، قرينه روشنى براى تعيين «أولى الأمر» در امامان معصوم عليهم السلام است.(1)
فخر رازى اشعرى مذهب (ت 606) مى گويد: «خداوند متعال در اين آيه به طور قطعى اطاعت از «أولى الأمر» را لازم دانسته است و كسى كه اطاعتش اين گونه واجب گردد ناگزير بايد معصوم از خطا و اشتباه باشد، زيرا اگر معصوم از خطا و اشتباه نباشد در صورتى كه اقدام بر خطا كند، بر اساس اين آيه بايد از او اطاعت كرد و اين به معناى امر به متابعت از آن كار خطا و اشتباه است، در حالى كه كار خطا و اشتباه مورد نهى است و نبايد از امر به آن پيروى شود. پيامد چنين فرضى، اجتماع امر ونهى در فعل واحد خواهد بود.
فخر رازى پس از اينكه با تبيين برهان مذكور، عصمت «أولى الأمر» را از آيه استفاده كرد براى مشخص كردن اينكه «أولى الأمر» چه كسانى هستند كه بايد معصوم باشند، گفته است: «أولى الأمر» نمى توانند امامان معصوم نزد شيعه اماميه باشند، بلكه منظور أهل حلّ و عقد (كسانى كه تصميم گيرى در مسائل مهم اجتماعى بر عهده آنها است) هستند و اينان در تصميم گيريها معصوم هستند و تصميمهاى آنان صد در صد درست و مطابق با واقع است».(2)
ص: 190
اين سخن كه منظور از «أولى الأمر» أهل حل و عقد هستند كه در تصميم گيريها از عصمت برخوردارند به دلايل زير صحيح نيست:
1. در آيه كريمه، كلمه «أولى الأمر» جمع و داراى عموم و ظاهر آن استغراق و شمول است. اگر منظور اهل حل و عقد باشد، يك واحد مجموعى خواهد بود و اين خلاف ظاهر است.
توضيح اينكه: ظاهر آيه كريمه لزوم اطاعت از صاحبان امرى است كه هر يك از آنان داراى فرمانى و اطاعتى و وجوب اطاعتى هستند، نه اينكه مجموع آنان (بر اساس تصميم واحد مشترك) يك امر داشته باشند كه لازم باشد آن امر اطاعت شود.
2. عصمت كه يك مصونيت الهى است، يك صفت نفسانى واقعى است و يك موصوف واقعى را مى طلبد و بايد قائم به يك امر واقعى باشد در حالى كه اهل حل و عقد يك واحد مجموعى است و واحد مجموعى امرى اعتبارى است و محال است امر واقعى به امر اعتبارى قائم شود.(1)
وى مى گويد: خداوند متعال اطاعت قطعى از «أولى الأمر» را در آيۀ شريفه واجب نموده است و اين وجوب قطعاً مشروط به معرفت و شناخت و قدرت دست يابى به
ص: 191
آنان است در حالى كه آيه كريمه مطلق است و هيچ قيدى براى آن نيست.
جواب از اشكال: وجوب اطاعت از امامان معصوم عليهم السلام مشروط به معرفت آنان نيست تا اگر كسى آنان را نشناخت اطاعت از آنان بر وى واجب نباشد، بلكه اطاعت از آنان خودِ مشروط است. در نتيجه بايد آنان را شناخت تا بتوان اطاعت كرد و ميان اين دو فرق بسيار است.
به عبارت ديگر: گاهى شرط، شرط وجوب است و گاهى شرط واجب؛ مثلاً وجوب حج مشروط به استطاعت است و استطاعت شرط وجوب حج است.
بنابراين اگر استطاعت نباشد حج واجب نخواهد بود. ولى طهارت در نماز شرط واجب است يعنى نماز كه واجب است، مشروط به طهارت است. بر اين اساس اگر كسى طهارت را تحصيل نكرد، نمى تواند نماز بخواند ولى گناه كرده است، زيرا بر او واجب بوده كه طهارت تحصيل كند تا بتواند نماز بخواند، اما در مسأله حج اگر استطاعت نداشت حج بر او واجب نيست و گناهى مرتكب نشده است. در اين مورد نيز اطاعت پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام هردو مشروط به شناخت آنان است از اين رو بايد شناخت آنان را تحصيل كرد تا بتوان از آنان اطاعت نمود. پس وجوب اطاعت از آنان مطلق است، اما خود اطاعت، مشروط است.
خلاصه اينكه «أولى الأمر» در آيه شامل كسانى است كه از گناه و خطا معصوم باشند و «أولى الأمر» قابل تطبيق بر أهل حل و عقد چنانكه فخر رازى گفته است نيست و نيز آنچه از آيه استفاده مى شود اين است كه «أولى الأمر» بر ائمّه معصومين عليهم السلام قابل تطبيق است و اجماع بر عدم عصمت غير آنان نيز اين مطلب را تأييد مى كند.(1)
با آنچه بيان شد روشن گرديد «أولى الأمر» بر ديگر مصاديق ذكر شده غير از ائمّه معصومين عليهم السلام قابل تطبيق نيست و امراى جور نمى توانند مصداق «أولى الأمر»
ص: 192
باشند، زيرا اين مفهوم تنها كسانى را شامل مى شود كه حق سرپرستى و مالكيت امر أمّت را دارند. از اين رو بر امراى جور به هيچ وجه صادق نيست.
نكته ديگرى كه دلالت بر رفعت شأن و علوّ مقام «أولى الأمر» دارد، عطف «أولى الأمر» بر خدا و رسول است و اين اشتراك و مقارنت در وجوب اطاعت مطلق، مرتبه اى است كه همسنگ آن جز براى كسانى كه زيبنده اين ارزش بزرگ باشند ميسّر نيست.
زمخشرى معتزلى(1) (ت 538) مى گويد: «خدا و رسول از امراى جور بيزارند و آنها صلاحيت ندارند بر خدا و رسول در وجوب اطاعت، عطف شوند و تنها بين كسانى مى توان با خدا و رسولش جمع نمود كه با خدا و رسولش در مقدم داشتن عدل و انتخاب حق موافق باشند».(2)
جا دارد سخن طبرى و استدلالى را كه در اين زمينه آورده است يادآور شويم تا معلوم گردد چگونه در تفسير «أولى الأمر» دچار مشكل شده است؛ وى مى گويد: «بهترين و صحيح ترين قول در مورد (مصداق) «أولى الأمر» مطلق أمرا (نيكوكار يا فاجر) است، و دليل اين قول روايات صحيحى است كه از نبىّ مكرم اسلام صلى الله عليه و آله در مورد امر به اطاعت از واليان و فرمانروايان در امورى كه صلاح و مصلحت مسلمين است، نقل شده است، مانند روايت على بن مسلم طوسى كه مى گويد: عبداللّه بن محمد بن عروه از هشام بن عروه از ابى صالح سمان از ابو هريره نقل كرده است كه نبىّ مكرّم
ص: 193
اسلام صلى الله عليه و آله فرمودند: «بعد از من فرمانروايانى بر شما حكمرانى خواهند نمود، برخى به نيكى و برخى با جور و ستم با شما رفتار كنند. پس گوش به فرمانشان بوده و از آنان در تمام آنچه مطابق حق است فرمانبرى داشته و پشت آنها نماز به جاى آوريد؛ اگر به نيكى رفتار كنند به نفع خود و شما عمل كرده اند و چنانچه به بدى رفتار كنند به نفع شما و عليه خود رفتار كرده اند.
و نيز ابن مثنّى مى گويد: «يحيى بن عبداللّه از نافع از عبداللّه از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نقل كرد كه حضرت فرمودند: بر مسلمان است كه در آنچه دوست مى دارد و آنچه نمى پسندد پيروى كند مگر اينكه امر به معصيت شود. پس هركس به معصيت امر كند اطاعتى از او نيست».(1)
طبرى از ميان اقوال موجود، تنها اين قول را كه «أولى الأمر» مطلق أمرا (برّ يا فاجر) باشند برگزيده و به اين دو حديث كه اطاعت از واليان و فرمانروايان را به طور مطلق لازم شمرده است استدلال مى كند.
اما در سند روايت اول وى، هشام بن عروة بن زبير است. عبد الرحمن بن خراش مى گويد: به من چنين رسيده كه مالك، احاديث هشام بن عروه براى مردم عراق را انكار نموده و آنها را نمى پسنديد.
همچنين حافظ أبو الحسن بن قطّان مى گويد: هشام و سهيل بن أبى صالح، دچار
ص: 194
اختلال حواس شده و (از نظر عقلى) تغيير كرده اند (در نتيجه احاديث را مخلوط كرده و تغيير مى دهند).(1)
و عروة بن الزبير بنا به گفته بلاذرى (ت قرن 3)، أكثر رواياتش از پدرش زبير از عايشه است، و دشمنى زبير با بنى هاشم و أميرالمؤمنين على عليه السلام روشن تر از روز است.(2)
ابن أبى الحديد معتزلى (ت 665) در شرح نهج البلاغه به نقل از زهرى از عروه از عايشه مى گويد: نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بودم كه عبّاس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام وارد شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: همانا اين دو - يعنى عبّاس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام - بر دين من از دنيا نمى روند.(3)
خود عروه به نقل از مرحوم تسترى كسى است كه به ساحت مقدس و مبارك مولى أميرالمؤمنين عليه السلام إساءه ادب مى كرده و دشنام مى داده است.(4)
با اين وجود آيا مى توان به گفته اين پدر و پسر اعتماد نمود؟ و از اين نصوص مى توان به نقش آل زبير و دشمنى آنان با أمير المؤمنين عليه السلام پى برد.
همچنين درسند روايت طبرى نام ابن أبى فُدَيك است كه ابن سعد - يكى از امامان رجال و حديث نزد أهل سنت - دربارۀ اش مى گويد: حديث بسيار از او روايت شده است و سخن او حجّت نيست.(5)
و نيز در سند روايت عبداللّه بن محمد بن عروه است كه نزد علماى رجال ناشناخته بوده و قابل اعتماد نيست.
و در سند روايت دومى كه طبرى نقل نمود نيز فردى به نام يحيى بن عبيداللّه وجودد.
ص: 195
دارد كه ابن معين در موردش مى گويد: وى فرد معتبرى نيست، و نيز ابن مثنّى مى گويد: يحيى قطّان از او روايت نقل مى كرد اما نقل روايت از او را كنار گذاشت، و أحمد هم مى گويد: احاديث وى مورد پذيرش نيست، و نيز گفته: وى فردى مورد اعتماد نيست، و ابن عيينه مى گويد: ضعيف (الحديث) است.(1)
أحمد بن حنبل دربارۀ يحيى بن عبيد اللّه گفته: احاديث او جزء احاديث منكر است ونه او و نه پدرش شناخته شده نيستند.(2)
نتيجه بحث: راويان هر دو حديث طبرى افرادى مجهول الهويه و ضعيف و ناشناخته هستند و نمى توان به گفته آنها اعتماد نمود پس هر دو روايت از لحاظ سند از درجه اعتبار ساقط مى شوند.
در برخى تفاسير چنين آمده است كه علما مصداق «أولى الأمر» هستند. از جمله كسانى كه اين تفسير از آنها نقل شده طبرى است، اما اين سخن، سخنى ناصواب است زيرا پيروى از علما در رديف اطاعت از خدا و رسولش محسوب نمى شود هرچند گفته شود اطاعت از آنها مادامى كه از حدود شرعى فراتر نروند واجب است و زمانى كه پاى خويش را از حدود شرعى فراتر گذارند اطاعت از آنها لازم نيست، زيرا اين سخن به گونه اى مقيد كردن آيۀ شريفه است در حالى كه مى دانيم آيه هرگز قابل تخصيص و تقييد نيست.
مفسّر بزرگ مرحوم شيخ طوسى در ذيل آيه مى گويد: «اصحاب ما از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل نموده اند كه مراد از «أولى الأمر» ائمّه از آل محمد صلى الله عليه و آله هستند.
ص: 196
از اين رو خداوند متعال اطاعت از آنان را به طور مطلق واجب نموده است همان گونه كه اطاعت از پيامبرش و نيز اطاعت از خود را به طور مطلق واجب نموده است، و تنها اطاعت از فردى به طور مطلق مى تواند واجب گردد كه معصوم و ايمن از سهو و اشتباه بوده باشد، و اين عصمت و ايمنى در فرمانروايان و علما وجود ندارد، و اين وجوب اطاعت مطلق تنها مختص امامانى است كه ادلّه بر عصمت و طهارتشان دلالت دارد.
اما كسى كه معتقد است مراد از «أولى الأمر» علما هستند دور از حقيقت است زيرا «أولى الأمر» معنايش اين است كه از كسى كه مالك امر امت است اطاعت كنيد و اين افراد علما نيستند. اگر گفته شود در صورتى كه علما برحق باشند اطاعت از آنها بر ما واجب است و زمانى كه از حق روى گردان شوند ديگر اطاعت از آنان بر ما واجب نيست، مى گوييم: اين سخن قيد زدن عموميت وجوب اطاعت در آيه است كه دليلى بر آن وجود ندارد و حمل آيه بر عموم نسبت به كسانى كه اطاعت مطلق از آنها صحيح است سزاوارتر از مقيد نمودن آيه است، كما اينكه نمى توان وجوب اطاعت از خدا و رسولش را مقيد نمود».(1)
مرحوم ابن شهرآشوب مى گويد: «مى گويند اين آيه در مورد فرمانروايان جنگ نسبت به سربازانشان در ارتباط با ولايت صحابه نازل شده است و على عليه السلام اوّلين آنهاست، و گفته شده كه: آيه در مورد همۀ علماء است، و نيز گفته شده: آيه در مورد ائمّه هدى عليهم السلام
ص: 197
نازل شده است. دليل بر اين مطلب اين است كه به مقتضاى آيه، اطاعت از «أولى الأمر» عموميت دارد زيرا خداوند متعال أمر به اطاعت از آنان را بر أمر به اطاعت از خود و اطاعت از رسولش عطف نموده است. در حالى كه اطاعت از فرمانروايان جنگ و همۀ علما مانند اطاعت از خداوند و رسولش واجب نيست. بنابراين تنها مصداقى كه مى تواند مراد آيه باشد امامان معصوم عليهم السلام هستند.(1)
بخارى مى گويد: صدقة بن فضل از حجّاج بن محمد از ابن جُرَيح از يعلى بن مسلم از سعيد بن جبير از ابن عبّاس رضى اللّه عنهما در مورد آيۀ «أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» چنين نقل مى كند: «اين آيه در مورد عبداللّه بن حذافة بن قيس بن عدى زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را در سريّه اى فرستاد نازل شده است».(2)
اين حديث چنان كه از سخن ابن حجر استفاده مى شود احتمال دارد كه از سُنيد بن داود مصيصى روايت شده باشد چنان كه ابن سكن روايت كرده است، نه از صدقة بن فضل چنان كه أكثر روايت كرده اند، و در صحيح بخارى كنونى چنين است، و سنيد بن داود از ناحيه ابى حاتم و نسائى تضعيف شده است.(3) و اين تشكيك در سند روايت اعتماد و عمل بر آن را تضعيف مى كند.
در سند روايت همچنين حجّاج بن محمد قرار دارد كه ابن سعد دربارۀ اش گفته
ص: 198
است: وى در آخر عمر از جهت حافظه گرفتار اختلال حواس شده بود.(1)
إبراهيم حربى نيز مى گويد: دوستى به من چنين خبر داد: آخرين بارى كه حجّاج به بغداد بازگشت وى دچار اختلال حواس شده بود، پس ابن معين او را ديد كه دچار اختلال حواس شده، از اين رو به فرزندش گفت: كسى بر او وارد نشود.(2)
علاوه بر اين، حديث، به نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله اسناد داده نشده است و از اين جهت دچار ارسال است.
»
در مورد اين قول كه منظور از از «اولى الامر» علما باشند، برخى موارد قابل تأمل در سخن مفسران ديده مى شود، كه با ذكر نكات شايستۀ تأمل در آيه اشكال آنها روشن مى گردد:
نكتۀ اول: مخاطبان در «فان تنازعتم» همان مخاطبان در «يا أيّها الذين آمنوا» هستند و قرينۀ تقابل ميان «مؤمنان مخاطب در آيه» با «اولى الامر» ايجاب مى كند كه «الذين آمنوا» غير از اولى الامر باشند كه بايد اولى الامر فرمانروا، و مؤمنان فرمانبردار قرار گيرند.
نكتۀ دوم: با توجه به اين نكته، منظور از تنازع مؤمنان نزاع هاى خود آنان با يكديگر است نه نزاع هاى آنان با اولى الامر.
نكتۀ سوم: اينكه خطاب از مؤمنان التفات پيدا كرده و به اولى الامر متوجه گرديده باشد، مخالف سياق آيه است و در آيه دليلى بر التفات وجود ندارد.
قرطبى و جصّاص جمله «فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَ الرَّسُولِ» را دليل بر اين گرفته اند كه منظور از اولى الامر علما هستند و چون كسانى كه عالم نيستند چگونگى بازگرداندن به خدا و رسول را نمى دانند از اين رو خداوند علما را مورد خطاب قرار داده و به آنان - در فرض تنازع و اختلاف - امر كرده است كه مورد نزاع را به خدا و رسول بازگردانند.
ابو السعود در تفسير خويش اين قول را آورده و عكس آنچه را كه آن دو مفسر قبل گفته بودند گفته است. او مى گويد: جملۀ «فان تنازعتم» دليل است بر اينكه مقصود از اولى الامر نمى تواند علما باشد زيرا مقلد را نمى رسد كه با مجتهد در حكمش منازعه كند! مگر اينكه بگوييم جملۀ «فان تنازعتم» ربطى به مقلدان ندراد و خطاب تنها به علماست، و التفاتى در اين مورد صورت گرفته است، اين هم بعيد است.
اشكال سخن قرطبى و جصاص اين است كه قائل به التفات شده اند و جملۀ «تنازعتم» را خطاب به علما دانسته اند، در حالى كه ظاهر اين است كه خطاب «تنازعتم» به همۀ مؤمنان باشد و دليلى بر اين التفات وجود ندارد.
و اشكال سخن ابوالسعود اين است كه وى تنازع را در آيه در صورتى كه منظور از اولى الامر علما باشند تنازع مقلدان با علما دانسته است در حالى كه خطاب به مؤمنان است و چون مؤمنان در آيه مقابل با اولى الامر قرار داده شده اند تنازع آنان نزاع هاى خودشان با يكديگر خواهد بود، نه نزاع هاى آنان با اولى الامرشان كه طبق فرض علما هستند.
تا اينجا روشن شد كه منظور از اولى الامر به خاطر نكاتى كه يادآور شديم نمى تواند علما باشد و سخن قرطبى و جصاص كه با التفات خواسته اند اين قول را سامان دهند به سامان نيست و بطلان سخن ابوالسعود هم كه اين قول را با وجه ناصحيح رد كرده روشن گرديد.(3)
در تفسير «اولى الأمر» بيان شد كه برخى مصداق «اولى الأمر» را أبوبكر و عمر دانسته اند، از اين رو در پاسخ به اين افراد مى گوييم:
اولاً: چه خصوصيتى در اين دو است كه مصداق «اولى الأمر» قرار گرفته اند؟ و چرا ساير خلفا نباشند.
ثانياً: كسانى كه چنين قولى را برگزيده اند به حديثى ساختگى و مجعول از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تمسّك كرده اند مبنى بر اينكه حضرت فرموده اند: «به افراد بعد از من يعنى أبوبكر و عمر اقتدا كنيد».(4)
بودن سعيد بن يحيى بن سعيد أموى در سند اين حديث، ما را به ياد نقش أمويان در جعل حديث مى اندازد و آنان اين گونه احاديث را ترويج مى دادند. تا توجيهى براى جنايات امراء جور و ظلم بوده باشد.
و شخص دوم در سند روايت، سالم بن علاء است كه ابن معين وى را تضعيف
ص: 199
كرده است.(1)
اين روايت اگر از سند صحيحى برخوردار مى بود، خليفه اول در سقيفۀ بنى ساعده و نيز خليفۀ دوم بدان تمسّك واحتجاج مى كردند.
و در سند آن نيز عبدالملك بن عمير است كه وى نزد علماى أهل سنّت مردود و غير قابل اعتماد است، و در تهذيب الكمال از قول أحمد بن حنبل دربارۀ وى چنين آمده است: «احاديث عبد الملك بن عمير داراى اضطراب (نداشتن محتواى محكم) است. روايات اندكى را نقل كرده و من 500 حديث منقول از وى را مى بينم كه در بيشتر آنها اشتباه كرده است».(2)
حال با توجه به ايرادات مذكور در سلسله سند روايتى كه مى گويد بعد از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله لازم است به اين دو اقتدا نمود آيا مى توان بر آن اعتماد كرد؟
1 - \حديث منزلت: حاكم حسكانى حنفى(3) در شواهد التنزيل در تفسير آيه «أولى الأمر» به اسناد خويش از مجاهد چنين روايت كرده است: «وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» اين آيه در مورد أمير المؤمنين على عليه السلام زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را در مدينه (هنگام رفتن به جنگ تبوك) جانشين خويش قرار داد، نازل گرديد. حضرت على عليه السلام فرمودند: آيا مرا جانشين خود (به عنوان سرپرست) بر زنان و كودكان قرار مى دهيد؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: آيا راضى مى شوى كه جايگاهت نسبت به من همانند منزلت و جايگاه هارون نسبت به موسى باشد هنگامى كه به برادرش چنين فرمود: جانشين
ص: 200
من در قومم باش و به اصلاح امور پرداز.
پس خداوند متعال فرمود: «وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» مجاهد در ادامه مى گويد: «أولى الأمر» على بن أبيطالب عليه السلام است؛ خداوند متعال ايشان را در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله سرپرست امور قرار داد، در آن زمان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن حضرت را در مدينه به عنوان جانشين خويش برگزيده بود، پس خداوند متعال بندگان را به اطاعت از ايشان و ترك مخالفت با آن حضرت فراخواند».(1)
در اين حديث، مجاهد، اين دانشمند و مفسّر تابعى معروف، شأن نزول آيه «أولى الأمر» را موقعى دانسته است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله أمير المؤمنين على عليه السلام را در مدينه جانشين خويش قرار داد.
در اين حديث تمام منزلتهايى كه براى هارون نسبت به موسى عليه السلام بوده است براى على عليه السلام نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله قرار داده شده است. از جمله آنها جانشينى هارون نسبت به موسى عليه السلام است كه اين جانشينى - كه لازمه آن واجب الإطاعه بودن على عليه السلام براى تمامى مسلمانان است - براى على عليه السلام قرار داده شده است.
اين نكته شايسته يادآورى است كه اگر از شأن نزول آيه هم چشم پوشى كنيم، حديث منزلت از احاديث ثابت و مسلّم ميان شيعه و أهل سنت است به گونه اى كه پس از بيان حديث منزلت در شأن نزول مذكور، حاكم حسكانى مى گويد: اين روايت، همان حديث منزلت است كه استاد ما أبوحازم حافظ دربارۀ اش مى گفت: من آن را به پنج هزار سند نقل كرده ام.(2)د:
ص: 201
2 - \حديث اطاعت: دليل ديگرى كه انطباق «أولى الأمر» را بر حضرت امام على عليه السلام تأييد مى كند و اطاعتش را همانند اطاعت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله لازم و واجب مى داند حديث اطاعت است. اين حديث به طرق و الفاظ مختلف نقل شده است.
حاكم نيشابورى شافعى(1) (ت 405) در كتاب «المستدرك على الصحيحين» به اسناد خويش از ابوذر غفّارى رضى الله عنه چنين نقل كرده است: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
هركس از من اطاعت كند هر آينه خدا را اطاعت نموده است و هركس از من نافرمانى كند خدا را نافرمانى كرده است و هر كس از على عليه السلام اطاعت كند هرآينه مرا اطاعت كرده و هر كس از على عليه السلام نافرمانى كند مرا نافرمانى كرده است».(2)
وى در مورد اين حديث مى گويد: اين حديث صحيح السند است و ذهبى نيز در «تلخيص المستدرك» ذيل حديث، صحّت آن را تأييد كرده است.
بنابراين آنچه مهم است بررسى دلالت روايت و فقه الحديث است.
در اين حديث شريف، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اطاعت از على عليه السلام را ملازم و همسنگ با اطاعت از خود قرار داده چنانكه اطاعت از خود را ملازم با اطاعت از خداوند متعال قرار داده است در نتيجه مى توان گفت اطاعت از على عليه السلام همان اطاعت از خداوند متعال است. كما اينكه امر على عليه السلام همان امر پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و امر پيامبر صلى الله عليه و آله همان امر خداست، در نتيجه امر على عليه السلام امر خداست و مخالفت با آن جايز نيست چنانكه مخالفت با امر خدا و رسولش جايز نمى باشد.ى.
ص: 202
و روايت به طور واضح بر عصمت مولى الموحدين، أمير المؤمنين على عليه السلام دلالت تام دارد زيرا محال است كسى كه امرش امر خداوند متعال است معصيت خداوند متعال را انجام دهد. (دقت كنيد)
3 - \حديث ثقلين: دليل ديگرى كه انطباق «أولى الأمر» را بر على عليه السلام و أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله تأكيد مى كند، حديث شريف و متواتر ثقلين است. اين حديث نزد همۀ مسلمانان مورد قبول واقع شده است و اسناد بسيار فراوان و متعدد براى آن ذكر شده، و وجود مبارك پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مواضع متعدد از جمله در طائف و در غديرخم و در روزهاى پايانى عمر مباركشان به آن اشاره فرمودند.
ترمذى (ت 297) در صحيحش به اين حديث اشاره كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند:
من دو چيز گرانقدر ميان شما مى گذارم؛ يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم كه أهل بيت من هستند. مادامى كه به اين دو تمسّك جوييد و چنگ بزنيد، هرگز گمراه نشويد. اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض بر من وارد شوند.(1)
در اين حديث شريف اولاً گمراه نشدن أمّت بر تمسّك و پيروى از دو چيز (قرآن و أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله) متوقف شده است كه دلالت مى كند اگر از هيچ يك يا يكى از اين دو پيروى نشود، ضلالت و گمراهى حتمى است.
و اينكه أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و قرآن ملازم يكديگرند و هرگز از هم جدا نمى شوند.
اين دو جمله به وضوح دلالت دارند كه أهل بيت عليهم السلام كه در رأس آنان وجود مبارك أمير المؤمنين عليه السلام است بايد مانند قرآن مورد تمسّك مردم قرار گرفته و اوامرشان مورد اطاعت آنان باشد و اينكه آنان از قرآن جدا نمى شوند به روشنى دلالت بر عصمت آنان دارد زيرا اگر دستخوش گناه و اشتباه شوند از قرآن جدا شده اند در حالى كه طبق حديث ثقلين آنان هيچگاه از قرآن جدا نمى شوند.(2) (دقت كنيد)د.
ص: 203
»
مرحوم شيخ صدوق (ت 381) (عليه الرحمه و الرضوان) در كتاب ارزشمند «كمال الدين» از جابر بن يزيد جعفى نقل كرده كه: شنيدم جابر بن عبد اللّه أنصارى گفت:
هنگامى كه خداى عزوجل بر پيامبرش صلى الله عليه و آله آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» را نازل كرد، گفتيم: يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله، خدا و رسولش را شناختيم، حال «اولى الامر» كه خداوند اطاعت آنان را با اطاعت تو مقرون ساخته كيانند؟ حضرت فرمودند: اى جابر! آنان جانشينان من و امامان مسلمانان پس از من هستند. اول آنان على بن أبيطالب عليه السلام سپس حسن و حسين عليهما السلام، سپس على بن الحسين عليه السلام سپس محمد بن على عليه السلام كه در تورات معروف به باقر است، و بزودى تواى جابر وى را درك خواهى كرد. آنگاه كه او را ديدى سلام مرا به وى برسان. سپس صادق جعفر بن محمد عليه السلام، سپس موسى بن جعفر عليه السلام، سپس على بن موسى عليه السلام، سپس محمد بن على عليه السلام، سپس على بن محمد عليه السلام، سپس حسن بن على عليه السلام، سپس هم نام و هم كنيه من (كسى كه) حجّت خدا در زمين و باقى گذارده او در بندگانش، فرزند حسن بن على عليه السلام (عسكرى) است. آن كسى كه خداى تعالى به دست او شرق و غرب زمين را فتح مى كند، كسى كه از نظر شيعيان و اوليائش غايب مى شود. غيبتى كه ثابت نمى ماند در آن غيبت بر اعتقاد به امامت او جز كسانى كه خداوند قلب آنان را براى ايمان آزموده است.(1)
ص: 204
آيۀ هشتم
«وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ»
اين آيۀ شريفه يكى از مهمترين آياتى است كه بر فضائل و مناقب بلكه بر خلافت مولاى متّقيان امام أميرالمؤمنين على عليه السلام دلالت داشته و دربردارنده بزرگترين فضيلت براى آن حضرت است، فضيلتى كه در عالم هستى براى آن نمى توان نظيرى يافت.
نزول آيه فوق زمانى بود كه حضرت على عليه السلام در شب هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از مكّه مكرّمه به مدينه منوّره و زمانى كه مشركين مكّه درصدد كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله بودند به جاى آن حضرت خوابيدند(1) و خداوند متعال با نزول آيۀ «وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ»(2) پيامبرش صلى الله عليه و آله را از اين موضوع مطّلع نمود.
مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى گفته: روايت شده كه در شب اوّل از ماه ربيع الاوّل سال سيزده بعثت، رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكّه به مدينه هجرت نمودند و در آن شب كه
ص: 205
شب جمعه بوده، خوابيدن حضرت على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله اتّفاق افتاده است.(1)
ابن عبّاس نقل كرده: مشركين در «دار النّدوه» جمع شدند تا در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله با يكديگر مشورت كنند. در اين هنگام جبرييل بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد و ايشان را از اين موضوع مطّلع ساخت و به ايشان دستور داد كه در آن شب در مكّه نمانده و در بستر خود نخوابند.
از اين رو حضرت به على عليه السلام امر نمودند تا در بسترشان بخوابند و فرمودند:
«خداوند متعال به من امر نموده تا شما را به خوابيدن در بسترم مأمور سازم، نظر شما در اين باره چيست؟
أمير المؤمنين عليه السلام فرمودند: آيا با كار من جان شما سلامت مى مانداى رسول خدا؟ حضرت فرمودند: بلى.
و در حديث ديگرى چنين آمده: أمير المؤمنين على عليه السلام فرمودند: آيا با انجام اين كار دينم سالم مى ماند؟ پس حضرت على عليه السلام تبسّم نموده به جهت اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان خبر دادند كه با انجام اين كار، جان حضرت در سلامت مى ماند، سجده شكر نمودند. هنگامى كه سر از سجده برداشتند، به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: آنچه بدان امر شدى را اجرايى كن، گوش و چشم و همۀ قلبم فداى تو باد! و به هرآنچه مى خواهى مرا دستور فرما و موفقيت من تنها با كمك خداوند است.
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين مطلب را از حضرت على عليه السلام شنيدند، ايشان را به سينه خود چسبانيده وگريستند وحضرت على عليه السلام نيز به خاطر فراق پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گريه كردند.(2)في
ص: 206
و حديث فراش يا به تعبير ديگر قضيه ليلة المبيت به تواتر ثابت است. ابن ابى الحديد معتزلى (ت 656) از ابى جعفر اسكافى (ت 240) نقل كرده: همانا حديث فراش به تواتر ثابت است... و جز ديوانه يا غير مسلمان آن را انكار نمى كند و تمامى مفسّرين روايت كرده اند كه سخن خداوند متعال: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» در مورد حضرت على عليه السلام در ارتباط با خوابيدن ايشان در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است.(1)
و از سبط ابن جوزى حنفى (ت 654) چنين نقل شده: محمّد بن شهاب گفته: بدين دليل از ميان نزديكان و خانواده خود تنها على عليه السلام را براى انجام اين كار برگزيد كه به خودش از همه نزديك تر بود پس گويا خود پيامبر صلى الله عليه و آله اين كار را انجام داده است.(2)
ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) با سند خود از ابن عبّاس چنين نقل كرده:
على عليه السلام شبى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به خاطر مشركين مكّه از شهر خارج شدند در بستر ايشان خوابيدند تا رفتن ايشان بر قريش مخفى بماند و در مورد حضرت اين آيه نازل شد: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ».(3)
ص: 207
و بدون شك اگر حضرت على عليه السلام در آن شب به جاى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نمى خوابيدند، دشمنان به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست مى يافته و آن حضرت را به شهادت مى رساندند.
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) مى فرمايد: أميرالمؤمنين على عليه السلام جان خويش را براى خدا بخشيدند و در راه اطاعت از خدا فروختند و در راه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله خود را فدا نمودند تا بدين وسيله آن حضرت را از كيد دشمنان برهانند و با اين كار، پيامبرخدا صلى الله عليه و آله را سلامت باقى بدارند... و اين كار حضرت سبب نجات رسول خدا صلى الله عليه و آله گرديد و جان آن حضرت محفوظ ماند تا به امر خدا مأموريت خويش را آشكار گرداند، و اگر أميرالمؤمنين عليه السلام و فداكارى ايشان نبود، كار تبليغ و أداى رسالت پيامبرخدا صلى الله عليه و آله سامان نمى يافت و عُمر و بقاى آن حضرت استمرار پيدا نمى نمود و دشمنان و حسودان به مقصود خود دست مى يافتند.(1)
تعبير شيخ مفيد به «بخشش جان» مهم و قابل توجّه است زيرا انسان وقتى چيزى را به كسى مى بخشد، انتظار و توقّع جبران از طرف مقابل را ندارد. اين معنا در كلمات لغويين نيز موجود است:
ابن منظور افريقى (ت 711) مى گويد: هبه عبارت است از عطاكردن خالى از هرگونه عوض و هدفى.(2)
ابن دُريد (ت 321) مى گويد: گفته مى شود فلان چيز را هبه كردم يعنى آن را براى تو آماده ساختم.(3)
ص: 208
پس آنچه را أميرالمؤمنين على عليه السلام در ليله المبيت انجام دادند، خالصاً براى خداوند متعال بوده است و جان خويشتن را در راه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بدون هيچگونه چشم داشتى فدا نمودند و اين عين اخلاص است.
مرحوم شيخ مفيد «ره» همچنين مى فرمايد: با وجود حضرت على عليه السلام پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله توانستند رسالت خويش را تبليغ نموده و دعوت به اسلام را اظهار كنند و مردم را آشكارا به دين خدا دعوت نمايند و اگر حضرت على عليه السلام نبودند ملّت اسلام تثبيت نمى گشت و شريعت مطهّر استقرار نمى يافت و دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله به اسلام علنى نمى گشت.
پس آن حضرت ياور اسلام و كمك كار به سوى دين از ناحيه خداوند عزّوجل بوده اند و بدين جهت كه آن حضرت ضامن پيروزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بودند، پيامبر صلى الله عليه و آله توانستند آنچه از امر نبوّت را كه مى خواهند محقّق سازند و آنقدر تلاش حضرت گرانبهاست كه كوهها نمى توانند همسنگ اين تلاشهاى خالصانه باشند و هيچ فضيلتى در هيچ كس با اين فضيلت برابرى نمى كند.(1)
ممكن است گفته شود اين آيه چه ارتباطى با خلافت و جانشينى أمير المؤمنين على عليه السلام دارد و به عبارت ديگر بر فرض كه بپذيريم آيه در شأن حضرت على عليه السلام نازل شده است، چه ارتباطى بين آيه و جانشينى الهى دارد؟
در جواب مى گوييم: بدون شك حضرت على عليه السلام شجاع ترين مردم بودند و تاريخ و روايات بر اين مساله گواه است.
ص: 209
بلاذرى (ت 279) به سندش از أبى هاشم رفاعى از عمويش از عبد اللّه بن عبّاس چنين نقل مى كند كه: شعبى گفته: على عليه السلام شجاع ترين مردم بود و عرب بر شجاعت او معترف بود.(1)
و بر خلاف كسانى كه قبل از ايشان به طور متعدد و در جاهاى گوناگون از معركه جنگ گريختند، تاريخ براى ما فرار نمودن آن حضرت را از هيچ ميدانى در جنگ نقل نكرده است.
حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) از ابن عبّاس چنين نقل مى كند:
پيامبرخدا صلى الله عليه و آله أبوبكر را به سوى خيبر فرستاد. وى شكست خورده و بازگشت، پس عمر را فرستاد، وى نيز شكست خورد و بازگشت در حالى كه اصحابش را ترسانده بود و يارانش نيز او را ترسانده بودند. ترس سراپاى او و همراهانش را فراگرفته بود).(2)
خوارزمى حنفى (ت 568) نيز گفته: همانا پيامبرخدا صلى الله عليه و آله عمربن خطّاب را به سوى خيبر گسيل داشت پس وى و همراهانش شكست خوردند.(3)
مرحوم شيخ الطائفه در ذيل تفسير آيه: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ»(4) مى فرمايد: و ما مى دانيم كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله دو دسته بودند: دسته اول كسانى كه به جنگ و جهاد اعتنايى نداشتند و گروهى ديگر كه أهل جهاد و مبارزه بودند، و نيز مى دانيم هر مجاهدى جايگاهش از حضرت على عليه السلام در جهاد با دشمن پايين تر است زيرا اين مجاهدان با همۀ جايگاه رفيعى كه در شجاعت و صدق استحكام در مقابل دشمن داشتند به جايگاه آن
ص: 210
حضرت نمى رسند زيرا آن حضرت معروف به زداينده غم ها و برطرف كننده گرفتارى ها از چهره مبارك نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله بودند.... معلوم است كه أبوبكر برخوردى با مشركين نداشته و در راه اسلام كسى را نكشته است و در هيچيك از جنگهاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در جايگاه أهل جنگ و برخورد با دشمن نبوده است بلكه فرار از صحنه جنگ و روى گردانى از دشمن روش او بوده است و در مواضع متعددى كه از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ فرستاده شد مانند روز احد و حنين و...
شكست خورده برگشت، با اين همه چگونه كسى كه به طور كلى جهادى نداشته، متّصف به جهاد در راه خدا آنهم به گونه اى كه در آيۀ شريفه بيان شده متّصف گردد.(1)
در نتيجه كسى كه در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله به جاى ايشان خوابيد و بدين درجه از شرافت نايل شد و خون پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را از ريخته شدن محفوظ داشت، وجود نازنين حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام بود، در حالى كه ايشان شجاع ترين عرب بود، و تنها كسى است كه شايستگى اداره امور مربوط به شئون أمّت اسلامى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله را داشته.
و حضرت آن مأموريت را به أتمّ و أكمل وجه و بهترين شكل أدا نمود به طورى كه جبرييل عليه السلام نيز بدين مسأله مباهات كرد.
ثعلبى (ت 430) در ذيل آيه «وَ مِنَ النّاسِ...» گفته: هنگامى كه حضرت على عليه السلام در بستر پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در شب هجرت به مدينه به جاى ايشان خوابيدند، جبرييل نزد سر حضرت و ميكاييل نزد پاهاى حضرت بودند. جبرييل گفت: به مثل تواى پسرأبىة؟
ص: 211
طالب عليه السلام بايد تبريك گفت، خداوند متعال به خاطر تو به ملائكه مباهات مى كند. پس خداوند متعال بر پيامبرش صلى الله عليه و آله در حالى كه به سمت مدينه در حركت بودند در شأن حضرت على عليه السلام اين آيه را نازل نمودند «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ...».(1)
و حضرت على عليه السلام تنها كسى هستند كه جان خويشتن را در ازاى بدست آوردن رضايت خداوند متعال معامله نمودند.
حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) از حضرت امام سجاد عليه السلام چنين نقل كرده:
«اولين كسى كه جان خويشتن را در ازاى بدست آوردن رضايت خداوند متعال معامله نمودند حضرت على عليه السلام بودند».(2)
و چقدر تفاوت وجود دارد بين كسى كه در آن شب در جاى پيامبرخدا صلى الله عليه و آله خوابيد تا جان آن حضرت محفوظ بماند و بين كسى كه از ترس دشمن به غار پناه برد.
و چقدر سخن مرحوم ابن شهرآشوب دقيق و لطيف و زيباست كه گفته: بين سخن خداوند متعال كه فرموده: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ» و اين سخن كه فرموده: «لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنا» تفاوت بسيارى وجود دارد و پيامبرخدا صلى الله عليه و آله قلب أبوبكر را قوّت مى بخشيد در حالى كه بهمراه على عليه السلام نبود، و أبوبكر هيچ دردى را متحمّل نشد، در حالى كه على عليه السلام سنگ باران مى شد و او در غار مخفى بود و أميرالمؤمنين عليه السلام در ميان كفّار ظاهر گرديد.(3)
ص: 212
حافظ دمشقى شافعى (ت 571) با سند خود از أبى رافع چنين نقل كرده است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام امر نمودند كه به آن حضرت در مدينه ملحق شوند، پس حضرت على عليه السلام به همراه أهل و عيال پيامبر صلى الله عليه و آله به سمت مدينه حركت نمودند. شبها را پياده روى مى نمودند و روزها خود را از چشم دشمن دور مى داشته و مخفى بودند تا به مدينه رسيدند، هنگامى كه خبر رسيدنشان به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، فرمودند: على عليه السلام را نزد من فراخوانيد، گفتند: اى رسول خدا ايشان نمى تواند راه برود. پس پيامبرخدا صلى الله عليه و آله نزد ايشان رفت، هنگامى كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را ديدند، ايشان را در آغوش كشيده و به خاطر ورمى كه در دو پاى آن حضرت بود و خون از پاهاى ايشان مى چكيد گريستند. در اين هنگام پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آب دهان مباركشان را در دو دست خويش گذارده و به پاهاى حضرت على عليه السلام كشيدند و براى سلامتى ايشان دعا نمودند، و حضرت على عليه السلام تا هنگام شهادت از درد پا شكايت نمى كردند.(1)
از آنجا كه قضيۀ ليلة المبيت با امامت حضرت على عليه السلام و خلافت و ولايت آن حضرت در ارتباط مستقيم است، برخى از معاندين و منحرفين از حق، شبهاتى را به هدف كاستن از قدر و منزلت و مقامى كه خداوند متعال به آن حضرت بخشيده مطرح كرده اند، امّا آن حضرت نورخدا هستند كه تا روز قيامت درخشان مانده و هيچگاه خاموش نخواهند شد.
شبهه اول: گفته شده آيه مربوط به كسانى است كه در راه خدا و امر به معروف و نهى از
ص: 213
منكر به شهادت رسيده اند مى باشد و اين شبهه را فخر رازى مطرح كرده است.(1)
جواب: اوّلاً: فخر رازى روايت مستندى را كه براين موضوع دلالت كند ذكر نكرده است.
ثانياً: سياق آيه از يك خطر مهم كه متوجّه شخص معينى است خبر مى دهد و انطباق آن بر آمرين به معروف و ناهين از منكر ممكن نيست.
شبهه دوم: گفته شده آيۀ شريفه در مورد صحابى جليل القدر أبوذر غفّارى نازل شده است و ربطى به ليلة المبيت ندارد.
جواب: در عصر پيامبرخدا صلى الله عليه و آله خطر مهمّى متوجّه اين صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله نبود به گونه اى كه جان وى را تهديد كند. البتّه ما مى دانيم كه اين صحابى جليل القدر مصائب و مشكلات بسيار فراوانى را در دوران حكومت عثمان متحمّل شد و به (ربذه) تبعيد گشت، امّا آيه از مطلبى مهم تر از آنچه اين صحابى بزرگ متحمّل شده است سخن مى گويد.
شبهه سوّم: گفته شده آيۀ شريفه در مورد تمامى مهاجرين و أنصار است و ارتباطى با ليله المبيت ندارد.
جواب: آيه مى گويد: «وَ مِنَ النّاسِ» و بدون شك «من» تبعيضيه است. از اين رو شمول آن نسبت به تمام مهاجرين و أنصار صحيح نيست و خلاف ظاهر آيه است، اگر نگوييم خلاف صريح آيه است.
شبهه چهارم: گفته شده آيه در مورد مردى به نام صُهَيب بن سنان رومى نازل شده است و ارتباطى با أميرالمؤمنين على عليه السلام ندارد.
جواب: در سند روايتى كه اين مطلب را بيان مى كند، حمّاد بن سلمه وجود دارد كه وضعيت وى مورد اختلاف است و او طبق نقل ذهبى، فردى خيال پرداز بوده است.(2)
و حمّاد بن سلمه از جمله كسانى است كه قائل به جسمانيت خداوند متعال بوده وم.
ص: 214
روايت ديدن خداوند به شكل فردى أمرد كه بر او زيورآلات سبز رنگ است از او نقل شده است.(1)
مشكل ديگرى كه در مورد حمّاد بن سلمه وجود دارد اين است كه كتب وى مورد دستبرد و تغيير واقع شده است و اين مصيبت بزرگى در ارتباط با يك راوى به حساب مى آيد زيرا اين امر، تمامى روايات او را از درجه اعتبار ساقط مى كند.
ذهبى سلفى از ابن ثلجى از عُبّاد بن صُهَيب چنين نقل مى كند كه: حمّاد از روايات حفاظت نمى كرد و پيوسته مى گويند كه در كتابهاى وى دستكارى شده است، و ابن أبى العوجاء كه ربيب (فرزند همسر او) بوده در كتابهاى او دستكارى مى كرده است.(2)
و حمّاد از مفتيان أهل بصره بوده و أهل بصره به طرفدارى از عثمان شهره بوده اند و بعيد نيست كه آنان اين روايت - يعنى نزول آيه در مورد صُهيب بن سنان - را به جهت كاستن از مقام و منزلت حضرت على عليه السلام و بزرگ جلوه دادن صهيب ساخته باشند، همانگونه كه زبيريون در مورد حكيم بن حزام روايت ولادت در كعبه را در مقابل مولود كعبه حضرت على عليه السلام ساختند تا بگويند ولادت در كعبه فضيلتى براى آن حضرت بحساب نمى آيد.
طبق نقل ابن سعد (ت 230) در كتاب «طبقات» از جمله كسانى كه نزول آيه در مورد صهيب را روايت كرده اند، دو فرد به نامهاى كلبى و أبى صالح هستند، امّا در حاشيه كتاب سند اين روايت را به دليل وجود اين دو راوى، ضعيف دانسته شده است.(3)
و نيز على بن زيد از جمله كسانى است كه نزول آيه در مورد صهيب را روايت كرده است، امّا بخارى در مورد او گفته: به روايات او احتجاج نمى شود، و نيز ابنح.
ص: 215
خزيمه گفته: من به روايات وى به جهت سوء حفظش در نقل روايت، استناد و احتجاج نمى كنم چرا كه وى احاديث را وارونه نقل مى كند و أحمد بن حنبل هم در موردش گفته: وى ضعيف است.(1)
نتيجه بحث اينكه كسانى كه نزول آيه را در مورد صهيب نقل كرده اند به اعتراف علماى علم جرح و تعديل از ضعفا بوده و مورد اعتماد نيستند و احاديثشان قابل استناد نيست.
شبهه پنجم: گفته شده رسول خدا صلى الله عليه و آله سلامتى حضرت على عليه السلام را تضمين كرده بوده است، بنابراين عمل حضرت أمير عليه السلام منقبتى برايشان محسوب نمى شود.
جواب: روايت دال بر اين موضوع را ثعلبى به صورت مرسل روايت كرده است، از اين رو اعتماد بر آن ممكن نيست و از امورى كه دروغ بودن اين روايت را تأييد مى كند سخن أبوجعفر إسكافى است زيرا وى اين روايت را از روايات ساختگى أبوبكر أصم دانسته و گفته: او شيخ معتزله است.(2)
و ذهبى مى گويد: وى از أميرالمؤمنين على عليه السلام رويگردان بوده و در سال 201 هجرى وفات يافت.(3)
با وجود شيوع اين موضوع در مورد حضرت على عليه السلام و نزول آيۀ شريفه در شأن آن حضرت و وجود روايات فراوان دالّ بر اين مسأله، تعصّب، بعضى از مخالفين را به يكسرى توجيهات واداشته تا اين فضيلت را از حضرت على عليه السلام دور كنند.
از جمله اين افراد متعصّب مى توان عكرمه(4) را نام برد، وى گفته: اين آيه در مورد
ص: 216
أبوذر و صُهَيب بن سنان نازل شده است، زيرا خانواده أبوذر وى را گرفته بودند و او از دست آنها فرار كرده و بر پيامبرخدا صلى الله عليه و آله وارد شد، هنگامى كه هجرت نموده و بازگشت از وى رويگردان شدند، پس از آنها كوچ نمود تا بر پيامبرخدا صلى الله عليه و آله اين آيه نازل شد.
وأمّا صُهَيب مشركين وى را از خانواده اش گرفته بودند، وى نيز با دادن أموال خود در مقابل خانواده اش به آنها فديه داد و سپس از دست آنها آزاد شد و هجرت كرد.
از ديگر افراد متعصّب مى توان سعيد بن مسيِّب را نام برد. وى نزول آيه در مورد أبوذر را نقل نكرده و تنها بر حكايت صهيب اكتفا كرده است.
مخفى نماند كه با قطع نظر از عدم اعتبار سخن اين دو فرد در مقام - چون عكرمه نزد أكثر علماى رجال از خوارج بوده و سعيد بن مسيِّب از كسانى است كه بر امام زين العابدين عليه السلام نماز نگذارده و برخى نيز انحراف وى از أهل بيت عليهم السلام را نقل كرده اند - بر هيچ ديندار منصفى اعتماد بر مثل سخن اين دو در مقابل روايات فراوانى كه به آنها اشاره كرديم و با وجود ثابت بودن صدور چنين فعلى از حضرت على عليه السلام ممكن نيست.
علاوه بر اينكه مناسب تر به مقام مدح، فروش جان و بذل آن در طلب رضاى خداوند متعال است همانگونه كه در مورد حضرت على عليه السلام نقل كرده اند نه خريد جان و نجات دادن جان خود و رهايى بخشيدن آن همانگونه كه در مورد أبوذر و صهيب نقل شده چه اينكه نجات جان خود از هركسى ممكن است صورت پذيرد.
از اين گذشته بخشش مال به عنوان فديه، فروش جان به حساب نمى آيد بلكه خريدن آن است و با معناى آيه مناسبت ندارد زيرا تمامى مفسّرين كلمه «إشراء» در آيۀ شريفه را به معناى فروختن تفسير نموده اند، كما اينكه معناى اين كلمه در أكثر موارد مخصوصا در قرآن كريم چنين است.... و از عجايب اين است كه تعصّب در اين دو نفر در اين زمينه باعث شده نزول آيۀ شريفه در مورد حضرت على عليه السلام را به هيچ وجه ولو به عنوان يك احتمال ذكر نكنند. چون لاأقل مى توانستند مانند رازى و نيشابورى، ورود آيه در مورد آن حضرت و ديگران را نقل كنند.(1)عن
ص: 217
وى گفته: بدان كه خداوند سبحان در اين آيه أميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام را به سبب انجام آن فعل، چنان مورد مدح قرار داده كه هيچيك از مخلوقاتش از بشر و ملائكه را چنين مدح نكرده است و از آنجا كه على عليه السلام را از بين فرزندان آدم عليه السلام بدليل مناقب فراوان برگزيده، إراده نموده تا فضيلت و برترى آن حضرت را بر ملائكه آشكار سازد تا أنبيا و أوصيا و ملائكه عليهم السلام و ديگر فرزندان حضرت آدم عليه السلام بدانند كه آن حضرت داراى خصوصيات اخلاقى اى است كه هيچكس دارا نيست.
و اين مطلب دالّ بر محقّق شدن وعده صادق الهى نزد آن حضرت است كه فرمودند: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ»(1) پس علّت انجام اين فداكارى حضرت، بصيرتى بود كه ايشان دارا و ديگران از آن بى بهره بودند، ايشان همۀ وجودشان را براى بدست آوردن رضايت خداوند متعال بخشيدند و خداوند سبحان ملائكه را به چنين امرى امتحان ننمود مگر اينكه حالشان را مى دانست كه هيچيك نمى تواند تحمّل كند و خودش را فداى برادرش نمايد و بقاى او را بر عمر خود مقدم سازد و با توجه
ص: 218
به علم به اين مطلب، آنها را به چنين امرى تكليف نمود با اينكه مى دانست چنين كارى از آنان واقع نمى شود تا برترى و فضيلت أميرالمؤمنين عليه السلام و فداكارى و جانفشانى ايشان را دركارى كه هيچ كس انجام نمى دهد روشن و آشكار سازد.
پس وقتى فرزندان آدم عليه السلام بدانند كه ملائكۀ مقرّب نمى توانند مانند حضرت على عليه السلام چنين فعلى را انجام دهند در اين صورت اقرار خواهند كرد كه حضرت على عليه السلام مثل و مانندى ندارد، در نتيجه برترى جانفشانى آن حضرت بر فداكارى و جانفشانى و تحصيل محبّت هر بشر و ملك مقرّب روشن مى گردد چه اينكه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ»1.
و در خوابيدن حضرت به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله احتمال سلامتى حضرت كم بود و هر كسى در اين زمينه به جهت كثرت دشمنان و شكست پيامبر صلى الله عليه و آله در آن موقعيت، ظنّ قوى به شهادت و ازبين رفتن پيدا مى كرد و حتّى ملائكه نيز ظن قوى به هلاكت داشتند از اين رو آنان هم بر انجام اين كار اقدام ننمودند. از اين رو انجام اين فداكارى توسط حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام باعث شد برترى حضرت بر ملائكه و سايرين از اولاد آدم عليه السلام ثابت و روشن گردد و سبب شد تا محبّت خداوند متعال به ايشان نسبت به ديگران كه اقدام به چنين كارى نكردند بيشتر باشد و بى نظير بودن آن حضرت بر همگان مبرهن گردد.(1)لى
ص: 219
كسانى كه نزول آيه را در شأن حضرت على عليه السلام روايت كرده اند:
1. أبوالقاسم بن سمرقندى 2. عاصم بن حسن
3. أبوعمر بن مهدى 4. أبوالعبّاس بن عُقده
5. حسين بن عبد الرحمن بن محمّد أزدى
6. محمّد أزدى 7. عبد النّور بن عبداللّه
8. محمّد بن مغيره قرشى 9. إبراهيم بن عبداللّه بن معبد
10. ابن عبّاس 11. أبو الأعزّ قراتكنى بن أسعد
12. أبو محمّد جوهرى 13. أبوحفص عمر بن أحمد بن عثمان
14. أحمد بن محمّد بن سعيد همدانى 15. أحمد بن عبد الرحمن بن سراج
16. محمّد بن أحمد بن حسن قُطوانى 17. عبّاد بن ثابت
18. سليمان بن قَرم 19. عبد الرحمن بن ميمون أبو عبداللّه(1)
20. أبو سعد سعدى 21. إبراهيم بن أحمد بذورى
22. أبوالفتح محمّد بن أحمد بن زكريا طحّان
23. أبو أيّوب سليمان بن أحمد مطلى 24. سعيد بن عبداللّه رفاء
25. على بن حكام رازى 26. شعبه
27. أبى سلمه 28. أبى نضره
29. أبى سعيد خُدرى 30. عبداللّه بن أحمد حاكمد.
ص: 220
31. أبى حفص بن شاهين 32. أبى بكر سُبيعى
33. محمّد بن أحمد بن حسين قُطوانى(1)
34. محمّد بن منصور بن يزيد 35. أحمد بن أبى عبد الرحمن أصناعى
36. حسين بن محمّد بن فرقد أسدى 37. حكم بن ظهير
38. سُدّى(2) 39. يحيى بن عبد الحميد حمّانى
40. قيس 41. حضرت امام زين العابدين عليه السلام(3)
در پايان، بحث از آيۀ شريفه را به ذكر حديثى از امام حنابله أحمد بن حنبل (ت 241) كه به سند خود از زيد بن أرقم نقل كرده، خاتمه مى دهيم:
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «هر كس دوست دارد به شاخه سرخ رنگى كه خداوند متعال در بهشت عدن با دست خود غرس نموده چنگ زند پس به محبّت على بن أبيطالب عليه السلام تمسّك جويد».(4)م.
ص: 221
آيۀ نهم
«فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ»
آيۀ مباهله از آياتى است كه به امامت حضرت على عليه السلام مربوط بوده و بيانگر برترى أهل بيت پيامبر اكرم عليهم السلام بر ديگران است.
«مباهله» در لغت به معنى ملاعنه (يكديگر را لعن و نفرين كردن) است و «إبتهل فى الدعاء» يعنى با حالت تضرّع دعا نمود و «إبتهال» به معنى تضرّع است.(1)
مباهله به معناى ملاعنه (يكديگر را لعن و نفرين كردن) بوده و از «بهل» به معناى لعن گرفته شده است. و كيفيت مباهله بدين قرار است كه زمانى كه دو نفر در مورد امرى از امور با يكديگر اختلاف داشته باشند و هيچيك سخن ديگرى را نپذيرد پس هر دو به مباهله رضايت مى دهند يعنى هر يك از آن دو از خداوند متعال مى خواهد كه فرد داراى نظر باطل را لعن نمايد.(2)
ص: 222
و خطاب در آيۀ شريفه با أهل نجران كه نصرانى بودند است. آنان معتقد بودند كه حضرت عيسى عليه السلام خداست و تولّد آن حضرت بدون پدر را دليل بر اين اعتقاد باطل مى دانستند. امّا خداوند متعال در آيۀ شريفه: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(1) مهر بطلان بر گمان ناصوابشان زده و به آنان مى فرمايد: اگر بدين جهت اعتقاد به خدا بودن حضرت عيسى عليه السلام داريد كه او بدون داشتن پدر بوجود آمده است، خدا دانستن حضرت آدم عليه السلام اولويت دارد زيرا او بدون داشتن پدر و مادر به وجود آمده است.
و آيۀ شريفه، پيامبرخدا صلى الله عليه و آله را مورد خطاب قرار مى دهد كه آنان را براى مباهله دعوت نمايد تا گمان باطلشان در مورد خداوند متعال را از بين برد.
قابل توجّه اينكه آياتى كه قبل از آيه مباهله واقع شده (35 تا 60) در ارتباط با حضرت عيسى عليه السلام و ولادت و مقامات آن حضرت است. همچنين اين آيات دربارۀ حضرت مريم عليها السلام و سخن گفتن ايشان با ملائكه صحبت مى كند و پس از آن در ادامه اين مباحث آيه 61 همين سوره در مورد مباهله صحبت مى كند.
هيچ كس شك و ترديدى ندارد در اينكه اين آيه در شأن أهل بيت عليهم السلام يعنى امام على عليه السلام و حسنين عليهما السلام و حضرت زهرا عليها السلام نازل شده است.
ممكن است برخى گمان كنند كه تنها هدف از آوردن أهل بيت عليهم السلام به مباهله از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله براى اثبات راستى گفتار آنان بوده است، اما اين نظريه، صحيح نيست، زيرا هركس در روايات وارد در ذيل اين آيه تأمّل كند در مى يابد كه مطلب دقيق تر و مهمتر از اين است و هدف اصلى، اثبات برترى أهل بيت عليهم السلام و بيان حقّانيت آنان بر ديگران بوده است و اين چيزى است كه در كلمات مفسّرين و محدّثين و علماى أهل سنّت به وضوح آمده است.
ص: 223
علّامه معتزلى زمخشرى(1) (ت 538) مى گويد: آيه دالّ بر برترى أصحاب كساء عليهم السلام است و قوى تر از آن دليلى وجود ندارد و در اين آيه برهان واضح بر صحّت نبوّت نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله بيان شده است، زيرا أحدى از موافق و مخالف يافت نشده كه آنها به اين برهان پاسخ داده باشند.(2)
آلوسى سلفى (ت 1270) مى گويد: دلالت آيه كريمه بر برترى آل اللّه و پيامبرش صلى الله عليه و آله از امورى است كه هيچ مؤمنى در آن شك نمى كند و دشمنى با خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ايمان را از بين مى برد.(3)
مرحوم ابن طاووس (ت 664) از أبوبكر نقّاش (ت 351) نقل مى كند كه: مباهله شب بيست و يكم از ماه ذى حجّه بوده است.(4)
مفسّر بزرگ شيعه مرحوم شيخ طوسى (ت 460) مى فرمايد: أصحاب با اين آيه بر اينكه حضرت على عليه السلام برترين فرد از بين صحابه بوده اند از دو جهت استدلال نموده اند:
اول اينكه: موضوع مباهله براى تشخيص طرف داراى اعتقاد حق از طرف باطل است و تنها در صورتى صحيح است كه شخص، داراى باطنى كاملا ايمن از آلودگى بوده به صحّت معتقدات خود قطع داشته و نزد خداوند متعال برترين مردم باشد.
دوم اينكه: نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را با اين سخن خداوند:
ص: 224
«وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ» مانند خودشان قرار دادند زيرا منظور از «أَبْناءَنا» بدون هيچ اختلافى حسنين عليهما السلام هستند و منظور از «نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ» حضرت فاطمه عليها السلام و منظور از «وَ أَنْفُسَنا» خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و وجود حضرت على عليه السلام هستند، زيرا بدون هيچ اختلافى غير از اين بزرگواران كس ديگرى در جريان مباهله حاضر نبوده است و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله آن حضرت را مانند خويش قرار دادند واجب است كسى در فضيلت به آن حضرت نزديك نباشد.
اگر گفته شود نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله حسنين عليهما السلام را نيز با وجود اينكه نابالغ بوده و مستحق ثواب نبوده اند در مباهله داخل نمودند و اگر مستحق ثواب هم بوده اند أفضل صحابه نبوده اند، خواهيم گفت: حسن و حسين عليهما السلام بالغ و مكلّف بوده اند، زيرا بلوغ و كمال عقل نيازمند شرط مخصوصى نيست، بدين جهت حضرت عيسى عليه السلام نيز در حالى كه در گهواره بودند سخنانى را بيان كردند كه بر مكلّف و عاقل بودن آن حضرت دلالت داشت و چنين چيزى از يكى از پيشوايان معتزله نيز حكايت شده است.
و نيز گفته شده منظور اصحاب اين است كه حسنين عليهما السلام بعد از پدر و جدّ خود برترين صحابه بوده اند زيرا زيادى ثواب متوقف بر انجام كار زياد نيست، پس كوچكى سنّ آن دو بزرگوار مانع از اين نيست كه معرفت و اطاعتشان براى خدا و اقرارشان به نبوّت نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله به گونه اى واقع شود كه مستحق ثواب باشند به گونه اى كه ثواب آنها از همۀ معاصرينشان غير از جد و پدرشان بيشتر باشد.(1)وغ
ص: 225
همچنين جناب ابن شهرآشوب (ت 558) گفته: اينكه منظور از «أنفسنا» خود پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، باطل است زيرا محال است كه انسان خودش را براى مباهله (طبق آيۀ شريفه كه مى فرمايد: ندعوا...) بخواند بنابراين مراد كسى است كه در حكم خودش است و اگر منظور، حضرت على عليه السلام نبود و با اين وجود، پيامبر خدا ايشان را براى مباهله مى خواندند، هرآينه كفّار مى گفتند: كسى را براى مباهله آوردى كه قرار نبود بيايد و با شرط خود براى انجام مباهله، مخالفت كردى!(1)
»
آنچه در ارتباط با آيۀ شريفه از اهمّيت بالايى برخوردار است اين كه بدانيم منظور از كلمۀ «أنفسنا» كيست؟
حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) در اين زمينه مى گويد: از أبى صالح از ابن عبّاس در مورد سخن خداوند عزّوجل كه مى فرمايد: «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ» چنين نقل شده كه اين آيه در مورد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شده و حضرت على عليه السلام نفس پيامبر صلى الله عليه و آله است و «نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ» در مورد فاطمه عليها السلام است و «أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ» در مورد حسن و حسين عليهما السلام.(2)
ص: 226
ابن طلحه مى گويد: منظور از «أنفسنا» على عليه السلام است و محال است كه نفس على عليه السلام همان نفس پيامبر صلى الله عليه و آله بوده باشد، بلكه منظور آيه اين است كه اين دو نفس يكى هستند و مقتضاى يكى بودن اين است كه هر يك از آن دو متّصف به مانند جنس صفات ديگرى باشد و الّا تساوى بين آن دو حاصل نمى شود، بنابراين نفس على عليه السلام مثل صفات نفس پيامبر صلى الله عليه و آله كه همان جنس صفات كمال است متّصف است، امّا عمل به صفت پيامبرى ترك شده زيرا (رسالت) به رسول خدا اختصاص دارد و وجود پيدا كردن نبوّت در غير ايشان محال است.(1)
گنجى شافعى (ت 658) نيز گفته: آيه دلالت دارد بر اينكه نفس على عليه السلام نفس پيامبر صلى الله عليه و آله است.(2)
بدون شك امام أميرالمؤمنين على عليه السلام نفس رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند و اين مطلب از زبان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نيز نقل شده و روايت خوازرمى حنفى (ت 568) از عايشه بر آن دلالت دارد كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد بهترين مردم بعد از شما كيست؟ حضرت فرمودند: أبوبكر، عايشه گفت: پس بعد از أبى بكر بهترين مردم كيست؟ حضرت فرمودند: عمر، حضرت فاطمه عليها السلام فرمودند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد على عليه السلام سخنى نفرموديد؟ حضرت فرمودند: على عليه السلام نفس من است آيا كسى را ديده اى كه در مورد نفس خود سخنى گويد؟(3)
ص: 227
و مؤيد اين روايت نيز روايت ديگرى است كه نسائى با سند خود از أبوذر غفّارى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده است كه حضرت فرمودند: اى بنى وليعه از كار خود دست بر مى دارند و يا به سوى آنها مانند خودم را مى فرستم تا دستورات مرا اجرايى كند پس با آنها مى جنگد و فرزندانشان را اسير مى كند.(1)
بنابراين آنچه از اين نصوص استفاده مى شود اين است كه حضرت على عليه السلام، نفس نبىّ أكرم صلى الله عليه و آله است و بدون شك و ترديد اين تساوى ميان اين دو بزرگوار در تمامى صفات به جز نبوّت و رسالت ثابت است. رسالتى كه خود نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله در حديث منزلت آن را استثنا نمودند «إلّا أنّه لا نبىّ بعدى».(2)
و از صفاتى كه به إجماع مسلمين در رسول خدا صلى الله عليه و آله وجود دارد، عصمت است، پس اين صفت در أميرالمؤمنين على عليه السلام نيز موجود است.
و از جمله صفات ثابت در رسول خدا صلى الله عليه و آله برترى ايشان بر تمامى مخلوقات و أنبياء و پيامبران الهى است، پس نفس ايشان يعنى حضرت على عليه السلام نيز برترين مخلوقات بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند و اين موضوع جزء معتقدات ما بوده و به آن ايمان داريم و هيچگونه شكى در آن راه ندارد.
سيد بزرگوار مرحوم ابن طاووس (ت 664) از أبى بكر نقّاش درمورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ» نقل مى كند كه: از بين تمامى
ص: 228
فرزندان أهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و فرزندان أُمّت ايشان، اين فضيلت به حسن و حسين عليهما السلام اختصاص يافت و نيز از بين دختران پيامبر صلى الله عليه و آله و دختران أهل بيت و دختران أمّت ايشان، اين فضيلت به فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله اختصاص يافت و از بين نزديكان رسول خدا صلى الله عليه و آله و از أهل بيت و أُمّت ايشان، على عليه السلام به اين فضيلت اختصاص يافت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را مانند خود قرار دادند. خداوند مى فرمايد:
«وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ».(1)
وى محمّد بن حسن بن زياد نقّاش است. ذهبى در موردش گفته: علّامه، مفسّر، شيخ القرّاء و موصلى بغدادى بوده است و ولادت وى در سال 266 و وفاتش در سال 313 بوده است.(2)
و حاصل بحث اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله أهل بيت مكرّمشان را براى مباهله آوردند تا برترى آنان را بر ديگران تا روز قيامت بيان سازند و مهم اينكه طرف هاى مقابل نيز به حقّانيت أهل بيت عليهم السلام اعتراف نمودند.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) گفته: امّا نصرانيان نجران زمانى كه ديدند رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله خانواده خويش را براى مباهله آورده اند از مباهله انصراف داده و به حقّانيت أهل بيت عليهم السلام اعتراف كرده و گفتند: اگر مباهله كنيم نه ما و نه نسل
ص: 229
بعد از ما رستگار نخواهيم شد.(1)
و به اين مسأله اسقف نجران نيز اعتراف كرد. فخر رازى أشعرى مذهب در تفسيرش ذيل آيه مى گويد: اسقف نجران گفت: اى گروه مسيحيان! همانا من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خداوند درخواست كنند كه كوهى را از جايش بركند، هرآينه خداوند اجابت نموده و كوه را متلاشى مى سازد. پس با آنان مباهله نكنيد كه هلاك مى شويد و تا روز قيامت مسيحى بر روى زمين باقى نخواهد ماند.(2)
صاحب تفسير «المنار» نخست مى گويد: روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى مباهله، على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و دو فرزند آنان را (كه بر آنان درود و رضوان الهى باد) برگزيد و آنها را بيرون برد و فرمود: اگر من دعا كردم شما آمين بگوييد. وى در ادامه روايت مسلم و ترمذى را به إختصار نقل مى كند، آنگاه مى گويد: استاد امام شيخ محمّد عبده گفته است: روايات در اين جهت كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى مباهله على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و فرزندان ايشان را برگزيد متّفق اند و كلمه «نسائنا» را در آيه بر فاطمه عليها السلام و كلمه «أنفسنا» را بر على عليه السلام حمل مى كنند.
ولى اين روايات از شيعه سرچشمه گرفته (و آنان اين احاديث را به دروغ ساخته اند) و مقصد آنان هم معلوم است. آنان تا مى توانند در نشر و ترويج اين روايات تلاش مى كنند و اين روش آنان در بسيارى از أهل سنّت هم شايع گرديده است! لكن كسانى كه اين روايات را جعل كرده اند نتوانسته اند آن را به خوبى تطبيق كنند چرا كه كلمه «نسائنا» در هيچ لغت عربى دربارۀ دختر انسان به كار نمى رود،
ص: 230
مخصوصاً در حالى كه خود شخص، همسرانى دارد و اين برخلاف لغت عرب است.
و بعيدتر اين است كه مراد از «أنفسنا» على عليه السلام باشد.
پاسخ اين سخن از عبده - كه از مصلحان و عالمان بزرگ شمرده شده - بسيار شگفت انگيز است. وى با اينكه به كثرت و اتّفاق در روايات توجّه كرده، در عين حال آنها را بر وضع و جعل حمل نموده است.
آيا يك مسلمان - چه رسد به عالمى بزرگ - مى تواند به خود جرأت دهد و حقيقتى را كه در سنّت أصيل و معتبر رسول خدا صلى الله عليه و آله ريشه اى محكم دارد به اين سادگى مورد انكار قرار دهد؟ اگر احاديثى كه در صحاح و مسانيد معتبر به سند صحيح روايت شده، آن هم در كتابى مانند صحيح مسلم - كه نزد أهل سنّت پس از قرآن مجيد يكى از دو كتاب أتقن از همۀ كتابها شمرده شده است - چنين آسيب پذير باشد. پس براى اثبات يا ردّ يك مطلب در مذاهب اسلامى به چه مرجعى بايد اعتماد كرد؟ آيا حديثى كه در زبان أئمّه مذهب خودشان حكم به تواتر آن شده است، اگر معتبر نباشد پس چه حديثى معتبر خواهد بود؟
آيا قبول و يا ردّ حديث بايد بر اساس معيارها و ضوابط باشد يا هر كس بر اساس ذوق و سليقه خويش مى تواند هر حديثى را رد يا قبول كند؟ آيا اين بازى با سنّت رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيست؟
عبده با دقّت به معنى آيه توجّه نكرده و پنداشته است كه كلمه «نسائنا» در مورد حضرت فاطمه عليها السلام استعمال شده است. در حالى كه «نسائنا» در معناى خودش به كار رفته است، امّا همسران رسول اللّه صلى الله عليه و آله كه در آن موقع نه تن بودند، هيچيك صلاحيت اين مقام رفيع را نداشتند و تنها زنى كه در خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله، از أهل بيت وى شمرده مى شد و از صلاحيت مذكور برخوردار بود حضرت فاطمه عليها السلام است كه همراه آن حضرت براى مباهله برده شد.(1)د.
ص: 231
قبلاً گفتيم كه با توجّه به روايات صحيح وارد شده در منابع أصيل أهل سنّت، أهل بيت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله تنها پنج تن آل عبا هستند يعنى افرادى كه در صحنه مباهله آورده شده بودند و به هنگام نزول آيه حضور داشته اند.
ولى ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) در كتاب «تاريخ مدينة دمشق» روايتى را آورده بدين مضمون كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در قضيه مباهله، أبوبكر و فرزندان او و عمر و فرزندان او و عثمان و فرزندان او و على عليه السلام و فرزندان ايشان را آورد.(1)
در پاسخ به اين روايت دروغ و ساختگى بايد گفت:
اوّلاً: اين روايت مجعول معارض است با دهها روايتى كه تصريح مى كند كه در قضيه مباهله تنها أميرالمؤمنين عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام و امام حسن و امام حسين عليهما السلام بوده اند و آلوسى كه يكى از مفسّرين معروف و متعصّب أهل سنّت است مى گويد اين حديث بر خلاف چيزى است كه جمهور علماء روايت كرده اند و از اين رو مورد اعتماد نيست.(2)
ثانياً: در سند اين روايت دروغ، افرادى وجود دارند كه به دروغگويى متّهم هستند مانند سعيد بن عِنَبِه رازى كه ذهبى دربارۀ او گفته: يحيى بن معين گفته كه وى بسيار دروغگوست و نيز أبوحاتم گفته است كه وى راست نمى گويد.(3)
و راوى دوّم در سلسله سند، هيثم بن عدى است. ذهبى درباره اش مى گويد: ابن معين و ابن داود گفته اند كه وى بسيار دروغگوست. و نسائى و ديگران وى را متروك الحديث دانسته اند.(4)
ص: 232
و نكته قابل تأمّل در اين حديث ساختگى، نسبت دادن آن به امام جعفر صادق و امام محمّد باقر عليهما السلام است.(1) كه اين خود گناهى است نابخشودنى.
وثالثاً: تذكر اين نكته مهم لازم به نظر مى رسد كه مرحوم شيخ طوسى (ت 460) نام هيثم بن عدى را جزء افرادى ذكر كرده كه از أئمّه روايت نقل نكرده اند، با اين بيان اساس اين روايت زير سوال مى رود و دروغ بودن آن ثابت مى شود.(2)د.
ص: 233
آيۀ دهم
«وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً * إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً»
اين آيۀ كريمه در مورد منقبت و فضيلتى بسيار مهم از امام أميرالمؤمنين على عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام صحبت مى كند.
و آيه به شهادت و اعتراف أكثر مفسّرين از أهل سنّت در شأن آن حضرت و أهل بيت عليهم السلام هنگامى كه امام حسن و امام حسين عليهما السلام مريض شده بودند نازل شده است.
سليمان بن أحمد طبرانى (ت 360) گفته: اين آيات در مورد على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و كنيز آن دو بزرگوار كه فضّه نام داشت نازل شده است.(1)
ابن عبّاس مى گويد: حسن و حسين عليهما السلام مريض شدند پس جدّشان رسول خدا صلى الله عليه و آله درحالى كه همراه آن حضرت أبوبكروعمر بودند از آن دو بزرگوار عيادت نمودند. پس به على عليه السلام فرمودند: اى كاش به خاطر (بهبودى) دو فرزندت نذر
ص: 234
مى نمودى؟ حضرت على عليه السلام فرمودند: اگر دو فرزندم از مريضيشان بهبودى يابند، سه روز روزه مى گيرم، پس حضرت فاطمه عليها السلام نيز چنين فرمودند و كنيز آن دو بزرگوار نيز چنين نذر نمود. پس خداوند متعال به آنان عافيت عنايت نمود... و حضرت على عليه السلام با پيامبرخدا صلى الله عليه و آله نماز مغرب را خواندند و به منزل آمدند و غذا مقابل حضرت گذاشته شد، ناگهان مسكينى به در خانه آمده و گفت: سلام بر شمااى أهل بيت محمّد! صلى الله عليه و آله مسكينى از مساكين مسلمانان هستم، مرا غذا دهيد، خداوند از غذاهاى بهشتى به شما دهد، پس همگى غذاى خود را به او دادند و در آن شب جز آب چيزى نخوردند.
روز دوّم نيز روزه گرفته و هنگام مغرب يتيمى درِ خانه شان را زد و گفت: سلام بر شما اى أهل بيت محمّد! صلى الله عليه و آله من يتيمى از اولاد مهاجرين هستم و پدرم در روز عقبه به شهادت رسيد، مرا غذا دهيد، خداوند از غذاهاى بهشتى به شما دهد، پس على عليه السلام صدايش را شنيدند و همگى غذاى خود را به او داده و با آب سپرى كردند. هنگامى كه روز سوّم فرا رسيد، على عليه السلام با پيامبرخدا صلى الله عليه و آله نماز گزارده و به منزل بازگشتند و مقابل حضرت غذا گذاشته شد، ناگهان اسيرى گفت: مرا غذا دهيد، خداوند از غذاهاى بهشتى به شما دهد، پس همگى غذاى خود را به او داده و چيزى جز آب براى خوردن نداشتند.
صبح روز چهارم على عليه السلام دست حسن عليه السلام را در دست راست خود و دست حسين عليه السلام را در دست چپ خود قرار داده و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتند در حالى كه آن دو از شدّت گرسنگى مى لرزيدند.(1)تى
ص: 235
مرحوم شيخ طوسى مى فرمايد: خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه اين آيه در مورد حضرت على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام نازل شده است، چه اينكه آنان سه روز مسكين و يتيم و اسير را بر افطارخود مقدّم داشته وصبرنمودند با هيچ غذايى افطار نكردند پس خداوند متعال با اين ستايش نيكو آنها را ستود و در موردشان اين سوره را نازل كرد و اين فضيلت بزرگى را كه شنيدى براى تو تا قيامت كافى است. و اين موضوع دالّ بر اين است كه اين سوره مدنى است.(1)
بعضى از ناصبى ها از قبيل ابن تيميه گفته اند كه سوره «إنسان» مكى است در حالى كه اين قضيه در مدينه اتّفاق افتاده است و اينان در واقع مى خواهند مهم ترين واقعه اى كه در مورد امام على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام اتّفاق افتاده را انكار كنند.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) گفته: بعضى از ناصبى ها بر اين قصّه اعتراض كرده و گفته اند أهل تفسير اتّفاق دارند بر اينكه اين سوره مكّى است. در حالى كه اين قصّه در مدينه بوده است.(2)
در پاسخ به سخن اين ناصبى ها مى گوييم: واقعاً نمى دانيد يا در مورد تفسير و تأويل اين آيه خود را به نادانى مى زنيد، زيرا مطلب به كلى برعكس است چون سوره
ص: 236
«إنسان» مكّى نيست بلكه تمام آن در مدينه نازل شده است و اين مطلبى است كه معظم مفسّرين از قديم و جديد بدان معتقدند.
كسانى كه گفته اند سوره «إنسان» مدنى است:
أبوعبداللّه محمّد بن أيّوب بن يحيى بن ضُرَيس بَجَلّى رازى (ت 294) تصريح كرده كه اين سوره در مدينه منوّره نازل شده است.(1)
ابن ضُريس شخصيتى است كه نزد أهل سنّت معروف است. وى نزد عبد الرحمن بن أبى حاتم و على بن شهريار و أحمد بن إسحاق و ديگران شاگردى كرده است و به حافظ و محدّث رى و ثقه موصوف شده است.
ذهبى در موردش گفته: امام و حافظ و ثقه، پرتلاش و داراى فكر جوّال و محدّث اسلام است.(2)
و از كسانى كه نزول اين سوره را در مدينه روايت كرده مى توان ابن عبّاس و عثمان بن عطاء و مجاهد بن جبر و ابن أبى نُجَيح و أبوعمر بن أبى العلاء مقرى و على بن أحمد و أحمد بن عُبَيد و محمّد بن فضل بن جابر و إسماعيل بن عبداللّه بن زراره رقّى و عبدالعزيز بن عبد الرحمن قرشى و عمرو بن هارون و ابن جُريح و عطاء خراسانى و... نام برد.
حكيم ترمذى صوفى مسلك (ت قرن سوم) صاحب كتاب «نوادر الاصول» گفته: اين حديث، زينت شده (و زيبا جلوه داده شده) است، و صاحب آن اطراف حديث را بگونه اى آورده كه بر شنوندگان مشتبه شود و نادان از تعجب و اينكه چطور اين قضيه به اين وصف ممكن است لبان خود را گاز مى گيرد و متوجّه نشود كه كسى كه چنين كارى كرده مورد مذمّت است.
خداوند متعال مى فرمايد: «وَ يَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ»(1) و منظور (از عفو كه قرآن دستور به انفاق آن داده) آن مقدار زيادى مال است كه از تو و خانواده ات زياد مى آيد.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: بهترين صدقه آن است كه از روى بى نيازى داده شود و از خودت شروع كن سپس از كسانى كه عيال تو محسوب مى شوند.
و خداوند متعال بر مردان پرداخت نفقه أهل و أولادشان را واجب كرده و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرموده: «همين گناه براى مرد بس است كه كسانى كه قوتشان در دستش است را ضايع سازد»
آيا هيچ عاقلى گمان مى كند كه حضرت على عليه السلام نسبت به اين امر ناآگاه بوده باشد تا آنجا كه فرزندان كوچكش را كه پنج يا شش ساله بوده اند، به زحمت انداخته و سه روز و شب آنها را گرسنه نگه دارد تا آنجا كه از شدّت گرسنگى ضرر ديده و چشمهايشان از فرط گرسنگى گودى افتد تا آنجا كه رسول خدا با ديدن رنج آنها گريان شود؟
فرض كن حضرت على عليه السلام اين سائل را بر خود ترجيح داده باشد امّا آيا جايز است كه فرزندانش را نيز بر گرسنگى سه روز واداشته باشد؟
كسى جز انسان احمق نادان، اين قضيه را رواج نمى دهد. خداوند إبا دارد كه قلوب بيدار و آگاه، چنين گمانى نسبت به حضرت على عليه السلام پيدا كنند.
و چه كسى (و كدام راوى) هر شب اين ابيات(2) را از على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و پاسخ
ص: 238
هر يك به ديگرى را تا رسيدن به اين راويان حفظ كرده و به اين راويان رسانده است، پس اين روايات و مانند آن همگى دروغ و ساختگى است.(1)
و امّا جواب از اين لا طائلات اين است كه آنچه حكيم ترمذى گفته همگى استنباطات شخصى و وهمى است و هرگز به دليل قوى مستند نيست و متأسفانه اين مردى كه به وى «حكيم» اطلاق مى شود، امور متواتر و ثابت در تاريخ اسلام را نفى كرده و گفته اينها امورى دروغين و ساختگى است و كسانى كه اين امور را ترويج مى دهند مردمانى احمق هستند.
به وى مى گوييم: اگر اين قضايا در مورد ساير خلفا نقل شده بود در موردش چنين سخن مى گفتيد و آن را به كلّى نفى مى كرديد؟ هيچ چيز جز تعصّب كوركورانه ايشان را وادار نكرده اين موضع گيريهاى خصمانه نسبت به أهل بيت عليهم السلام از خود نشان دهند.
طبرانى (ت 360) از محدّثين و حفّاظ بزرگى است كه اين قضيه را روايت كرده است، آيا مى توان به وى احمق و نادان گفت؟
طبرانى شخصيتى است كه ذهبى در موردش مى گويد: امام، حافظ، ثقه و محدّث الاسلام.(2)
ترمذى در ردّ اين قضيه به مسأله اى كه براى عوام مردم روشن است تمسّك كرده، در حالى كه چطور مى توان گفت كه براى حضرت على عليه السلام كه باب شهر علم رسولم.
ص: 239
خداست معلوم نبوده است. وى گفته: خداوند متعال نفقه خانواده و فرزندان را بر مردان واجب كرده است. وى گويا با اين سخن خواسته چنين القا كند كه بر حضرت على عليه السلام واجب بوده كه ابتدا بر أهل و عيال و اولاد خود انفاق كند، پس چگونه افطارش را به فقرا و مساكين و ايتام بخشيده است؟
امّا آنچه بر او مخفى مانده يا خود را به نادانى زده است اين است كه بين انفاق و ايثار تفاوت بسيارى است و ايثار از أهل بيت عليهم السلام جدا نمى گردد و آنان از بارزترين مصاديق اين آيۀ شريفه: «وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ»(1) هستند.
پس عمل خدا پسندانه أهل بيت عليهم السلام ايثار بود.
ترمذى صوفى اگر در آنچه حافظ طبرانى روايت كرده خوب تعمّق مى كرد، هيچگاه از او اين كلمات سخيف صادر نمى گشت. چه اينكه در روايت طبرانى چنين آمده: «أميرالمؤمنين على عليه السلام به منزل آمدند و در مقابل حضرت غذا گذاشته شد كه ناگهان مسكينى بر آنان وارد شده و جلوى درخانه ايستاد و گفت: سلام بر شما اى أهل بيت محمّد! صلى الله عليه و آله مسكينى از مساكين مسلمانان هستم، مرا غذا دهيد، خداوند از غذاهاى بهشتى به شما دهد، پس همگى غذاى خود را به او دادند.»
اين كلام، نصّ صريح است در اينكه امام أميرالمؤمنين عليه السلام بر أهل و عيالشان انفاق نموده بودند و آنان بعد از شنيدن صداى مسكين از روى طيب خاطر و رضايت كامل همگى غذايشان را به او دادند و هيچ كس آنان را بر اين كار مجبور نكرد و هرگز امام عليه السلام آنان را از خوردن غذا منع نكرده و به گرسنه ماندن سه روز به گونه اى كه ترمذى بيان كرده وادار ننمودند.
نكته ديگر در سخنان ترمذى اين است كه وى براى رد اصل اين قضيه چنين استدلال كرده كه چه كسى اين ابيات را هرشب از على عليه السلام و فاطمه عليها السلام حفظ نموده است.9.
ص: 240
مى گوييم: اين ابيات در روايت ابن عبّاس از سى بيت تجاوز نمى كند. آيا براى امثال ابن عبّاس كه در حفظ و تفسير و تأويل سرآمد بوده حفظ كردن اين چند بيت مشكل بوده است و كسى كه اصل قضيه را روايت كرده نمى توانسته اين ابيات را نيز حفظ كند؟ در حالى كه ابن عبّاس به عالم أمّت معروف بوده است.
و چنين موضع گيرى هايى از امثال ترمذى چيزى جز خوش خدمتى به نواصب و دشمنان أهل بيت عليهم السلام نيست.
وى أبو عبداللّه محمّد بن على بن حسن بن بشر حكيم ترمذى است. أبو عبد الرحمان سُلّمى مى گويد حكيم را از ترمذ اخراج كرده و به دليل تصنيف كتابى به نام «ختم الولايه» و «علل الشريعه» به كفر او شهادت داده و گفتند: او مى گويد: اولياء همانند پيامبران، خاتم دارند و وى ولايت را بر نبوّت برتر مى داند.(1)
و ابن حجر از كمال الدين صاحب تاريخ حلب نقل كرده كه حكيم ترمذى از اهل حديث نيست و داراى روايت هم نمى باشد... او در شريعت چيزى را وارد كرده كه موجب مفارقت جماعت شده است و كتاب هاى او مملو از احاديث دروغ و ساختگى است...(2)
ص: 241
ابن تيميه حرانى ناصبى نيز با تبعيت از روش برخى از نواصب در ردّ اين قضيه گفته:
اين حديث به اتّفاق حديث شناسان از احاديث دروغ و ساختگى است... و اين حديث در هيچ كتابى از كتب مرجع در نقل حديث و نيز در هيچيك از صحاح و مسانيد و جوامع حديثى و سنن روايت نشده است.(1)
اين كلمات نقل شده از ابن تيميه بر شدّت دشمنى و عداوت او با أهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله دلالت دارد. معلوم نيست منظور وى از حديث شناسان چه كسانى هستند كه اين قضيه را به كلى انكار كرده اند و چرا نامشان را بيان نكرده تا آنها را بشناسيم.
واقعاً انسان متحير مى ماند كه به اين گروه متعصّب چه بگويد. گاهى قضيّۀ را به اين دليل كه سوره انسان مكى است از اساس نفى مى كنند و گاهى مى گويند اين روايت در صحاح وجود ندارد، گويا اصحاب صحاح تعهّد داده اند تمام روايات صحيح را در كتب خود نقل كنند.
و از جمله كسانى كه اين روش سخيف و نادرست را دنبال و اين قصّه را نفى كرده، فخر رازى است. وى در تفسيرش مى گويد: هيچيك از بزرگان معتزله مانند أبوبكر أصم و أبو على جبائى و أبو قاسم كعبى و أبو مسلم إصفهانى و قاضى عبد الجبّار بن أحمد در تفسيرشان ذكر نكرده اند كه اين آيات در حقّ على بن أبيطالب عليه السلام نازل شده است.(2)
در ردّ سخن فخر رازى مى گوييم: گويا ملاك در رد يا قبول روايت فقط معتزله هستند و اعتبارى به گفته ديگران نيست.
ص: 242
كسانى كه فخر رازى از آنها نام برد عبارتند از:
1. أبوبكر أصم: وى به اعتراف ذهبى فردى منحرف و از أمير المؤمنين على عليه السلام روى گردان بوده و كتابى به نام «خلق القرآن» دارد. از چنين فردى انتظار نمى رود كه به نفع أميرالمؤمنين على عليه السلام سخن بگويد.(1)
2. و أمّا أبو على جبائى: ذهبى دربارۀ او گفته كه وى شيخ معتزله بوده و در مورد اينكه حضرت على عليه السلام و أبوبكر كداميك برتر بوده اند توقّف كرده است. وى در سال 303 در بصره وفات يافت.(2)
3. و أمّا قاضى عبد الجبّار: ذهبى نيز در مورد او گفته كه وى شيخ معتزله بوده و از بزرگان فقهاى شافعى محسوب مى شده است. وى از غلات معتزله به شمار مى رود.
وى معتقد بوده است كه حضرت على عليه السلام در جريان مباهله اصلاً حضور نداشته است.(3)
از اين رو گاهى حقايق تاريخى كه در تاريخ مسلمين ثابت است را نفى كرده و گاهى نزول اين آيات را در شأن أهل بيت عليهم السلام انكار مى كند.
در انتهاى بحث از اين آيۀ شريفه به اسامى كسانى كه نزول آيه را در مورد أهل بيت عليهم السلام روايت كرده اند اشاره مى كنيم:
1. ابن عبّاس 2. سعيد بن جُبير
3. عبداللّه بن ثابت مقرى 4. عثمان بن أحمد سمّاك
5. مقاتل بن سليمان 6. أصبغ بن نُباته
7. أحمد بن عبداللّه إصبهانى 8. سليمان بن أحمد طبرانى
9. بكر بن سهل دمياطى 10. عبد الغنى بن سعيد
11. موسى بن عبد الرحمن 12. ابن جُريحد.
ص: 243
13. عطاء 14. حسن بن على بن محمّد جوهرى
15 محمّد بن عمران بن موسى مرزبانى 16. على بن محمّد بن عبيداللّه
17. حسين بن حكم حبرى 18. حبّان بن على
19. كلبى 20. أبى صالح
21. أبو إسحاق زجّاج 22. أبوالقاسم قرشى
23. أبوالقاسم ماسرجى 24. محمّد بن يونس كلديمى
25. حمّاد بن عيسى جهضمى 26. نهاس بن فهم
27. قاسم بن عوف شيبانى 28. زيد بن أرقم.
و سخن را در مورد آيۀ شريفه با ذكر روايتى كه ابن عدى جرجانى (ت 365) در كتاب «الكامل»(1) نقل كرده به پايان مى بريم. وى با سند خود از صحابى جليل القدر جناب أبوذر غفّارى عليه الرحمه و الرضوان چنين نقل مى كند: هنگامى كه آيه: «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ»(2) نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «أمّت من در روز قيامت بر پنج پرچم محشور مى شوند، پس از آنها سوال مى كنم نسبت به ثقلين چگونه رفتار نموديد؟(3)د.
ص: 244
آيۀ يازدهم
«وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ»(1)
اين آيۀ شريفه يكى از مهمترين و واضح ترين آياتى است كه بر وصايت و خلافت بلا فصل امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله دلالت دارد.
بدون شك نزول اين آيه در ابتداى دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و بسيارى از مفسّرين بر اين مطلب تصريح نموده اند و هر كس حديث يوم الدّار را روايت كرده چنين بيان داشته كه أحدى جز وجود پربركت و مبارك أميرالمؤمنين على عليه السلام رسول خدا صلى الله عليه و آله را اجابت نكرد.
البته روايات در نقل اين قضيه با يكديگر متفاوت است.
از اين رو برخى درصدد تحريف اين مساله برآمده و تلاش كرده اند كسانى را در نزديكان به عنوان «أقربين» وارد كنند تا از اهمّيت موضوع بكاهند.
در كتاب «فضائل الصحابه» نوشته أحمد بن حنبل (ت 241) به سندش از عبّاد بن عبداللّه أسدى از حضرت على عليه السلام نقل شده: هنگامى كه آيۀ «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» نازل شد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اقوام و نزديكان خود را جمع نمودند. از بين آنها سى نفر آمدند و مورد پذيرايى قرار گرفتند.
ص: 245
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به آنان فرمودند: چه كسى (مى خواهد) دين و وعده هايم را از طرف من ضمانت كند و (دوست دارد) با من در بهشت بوده و جانشين من در أهلم باشد؟ پس مردى كه نامش برده نشده گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله شما دريا بودى! چه كسى مى تواند جاى شما باشد؟ سپس به ديگرى گفت.
راوى مى گويد: پيامبر خدا عليه السلام اين درخواست را بر خانواده خويش عرضه داشتند پس على عليه السلام فرمودند: من (مى پذيرم).(1)
ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) با سندى از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه:
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: اى فرزندان عبد المطّلب به خدا سوگند در بين عرب، جوانى را نمى شناسم كه براى قومش بهتر از آنچه من براى شما آورده ام آورده باشد.
من براى شما خير دنيا و آخرت را آورده ام و همانا پروردگارم مرا امر نموده تا شما را (به دين اسلام) دعوت كنم پس كداميك از شما مرا در اين امر يارى مى دهد تا برادر و وصىّ و جانشين من در بين شما گردد؟ پس قوم ايشان همگى از پذيرش دعوت امتناع ورزيدند، در حالى كه من از همه جوان تر بودم گفتم: من اى نبىّ خدا! صلى الله عليه و آله ياور شما بر اين كار هستم. پس گردن مرا گرفته و فرمودند: اين شخص برادر و وصىّ و جانشين من در بين شماست به سخنانش گوش دهيد و از او اطاعت كنيد.(2)29
ص: 246
در روايت ديگرى ابن عساكر به سند خود از أبى رافع چنين نقل كرده كه: أبى رافع مى گويد: بعد از اينكه مردم با أبوبكر بيعت كرده بودند، نشسته بودم پس شنيدم كه أبوبكر به عبّاس مى گويد: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا مى دانى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرزندان عبد المطّلب و اولادشان را جمع كرد و تو نيز در بينشان بودى و شما را بدون قريش جمع كرد پس حضرت فرمود: اى فرزندان عبد المطلّب همانا خداوند پيامبرى را مبعوث نكرد مگر اينكه براى او از أهلش كسى را برادر و وزير و وصىّ و جانشين در أهلش قرار داد. پس چه كسى از شما با من بيعت مى كند تا برادر و وزير و وصىّ و جانشين من در أهلم باشد؟ هيچ كس براى بيعت بلند نشد. فرمود: اى فرزندان عبد المطلّب در اسلام آوردن سرآمد باشيد نه عقب مانده! به خدا سوگند يا بر اين كار قيام مى كنيد يا غير شما قيام مى كنند و شما پشيمان مى شويد، پس على عليه السلام از بين شما ايستاد و با همان شروط با او بيعت كرد و به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله سايرين را فراخواند، آيا اين قضيه را درمورد على عليه السلام از طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله مى دانى (و به ياد دارى)؟ گفت: بله.(1)
در تفسير طبرى (ت 310) از حضرت على عليه السلام چنين نقل شده: هنگامى كه آيه:
«وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: خداوند مرا امر نمود تا شما را به سوى او دعوت كنم پس كداميك از شما مرا در اين كار يارى مى دهد تا برادر من و كذا و كذا باشد پس به او گوش فرا دهيد و از او اطاعت كنيد، راوى مى گويد: قوم پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده و مى خنديدند و به ابوطالب مى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله تو را
ص: 247
امر كرد كه به سخنان پسرت گوش دهى و از او اطاعت كنى!(1)
راستى چگونه ممكن است رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين شكل سخن بگويند: «أن يكون أخى و كذا و كذا» اين شيوه سخن گفتن به طور مجهول از شخص عادى صادر نمى شود چه رسد به پيامبرخدا صلى الله عليه و آله كه افصح الفصحاء و عقل كل در بين همه هستند و اين چيزى جز پوشاندن حقايق تاريخى نيست.
در تهذيب الآثار طبرى همين متن بدين صورت آمده: «هذا أخي و وصيّي و خليفتي فيكم» و كذا و كذا ندارد و اين كاشف از تحريفى است كه در متون صورت گرفته است.(2)
چگونه مى توان پذيرفت كه در چنين قضيه مهمّى كه به سرنوشت مسلمين مربوط است، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به دو شكل صحبت كنند.
البته ما قلم اتهام را متوجه افرادى مى كنيم كه اين كتاب ها را تحقيق مى كنند و اصلاً به اين تحريف ها و تصرّفات اشاره نمى كنند.
أبو جعفر اسكافى معتزلى مى گويد: هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اقوام و خويشان خود خوارى و عدم همراهى ديد يعنى همانهايى كه به دين اسلام دعوتشان نمود و انذارشان داد و تضمين نمود كه هر كس او را در اين سخنان يارى رساند برادر دينى خود و وصىّ خويش پس از وفات و جانشين بعد از خود قرار مى دهد و از على عليه السلام يارى و اطاعت و اجابت ديد و از آنان نافرمانى و معصيت و مخالفت مشاهده نمود، به طور صريح به آنان فرمود: اين شخص (حضرت على عليه السلام) برادر و وصىّ و جانشين بعد از من است. از اين رو هنگامى كه برخاستند تا مجلس را ترك كنند با تمسخر و
ص: 248
خنده به أبوطالب گفتند: از پسرت تبعيت كن چون او را امير بر تو قرار داد!(1)
حافظ سيوطى شافعى (ت 911) ذيل اين آيۀ شريفه از طبرانى و ابن مردويه از أبى أمامه چنين نقل مى كند: هنگامى كه اين آيه نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله بنى هاشم را جمع كرده و آنان را بر در خانه نشاند و زنان و أهلش را نيز جمع كرده و در خانه نشاند... پس بر أهل بيتشان رو كردند و فرمودند: اى عايشه دختر أبوبكر واى حفصه دختر عمر واى أمّ سلمه واى فاطمه دختر محمّد صلى الله عليه و آله واى مادر زبير عمّه رسول خدا صلى الله عليه و آله: جان خويش را از خداوند بخريد و در آزاد كردن خود تلاش كنيد. پس همانا من براى شما از ناحيه خدا چيزى را مالك نيستم و از خدا بى نياز نيستم.(2)
امّا اين نص اصلاً صحّت ندارد زيرا اين آيه مكّى بوده و اين سوره نيز در مكّه نازل شده و در روز نزول آن عايشه و حفصه و أمّ سلمه اى در كار نبوده اند و هنوز پيامبرخدا صلى الله عليه و آله با آنان ازدواج نكرده بوده اند.(3)
بدون شك در حديث يوم الدّار، اوّلين كسى كه دعوت رسول خدا صلى الله عليه و آله را اجابت كرد، امام أمير المؤمنين على عليه السلام بودند. امّا بعضى از معاندين و طرفداران عثمان به كمى سنّ
ص: 249
آن حضرت اشكال كرده اند كه اين اجابت دعوت در آن سن و سال، فضيلتى براى ايشان محسوب نمى شود.
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) دربارۀ اين شبهه و پاسخ به آن مى گويد: امّت اجماع دارند كه اوّلين مردى كه دعوت رسول خدا صلى الله عليه و آله را اجابت نمود، امام أمير المؤمنين على عليه السلام بودند و در اين مسأله هيچيك از أهل علم جز پيروان عثمان اختلاف نكرده است و آنان هم به دليل كمى سنّ امام على عليه السلام در ايمان آن حضرت اشكال وارد كرده و گفته اند: آن حضرت در آن زمان بالغ نبوده اند تا ايمانشان از روى شناخت و معرفت بوده باشد در حالى كه ايمان أبوبكر در زمان كمال سن و سال بوده و با يقين و شناخت كامل، اسلام آورده است و اقرار به اسلام از روى تلقين و تقليد با اقرار از روى شناخت و دليل مساوى نيست زيرا آن حضرت در آن روز حدود هفت سال سن داشته اند و كسى كه در اين سن و سال باشد از رشد عقلى برخوردار نبوده و مكلّف نيست.
به اينان مى گوييم: شما از روى نادانى ادّعا كرده ايد كه آن حضرت در آن موقع هفت ساله بوده اند در حالى كه جمهور روايات نقل كرده اند كه سنّ آن حضرت در زمان شهادت 65 سال بوده و بعضى ديگر 63 سال نقل كرده اند امّا غير از اين دو روايت شاذّ بوده و قابل اعتنا نيست. پس اگر سن آن حضرت را 65 سال بدانيم، ايشان در زمان مبعث پيامبر صلى الله عليه و آله 12 ساله بوده اند و اگر سن ايشان را 63 بگيريم در آن زمان 10 سال سن داشته اند.
پس از اين مطلب، جناب شيخ مفيد أخبارى را ذكر مى كنند كه دلالت مى كند بر اينكه سنّ آن حضرت در آن زمان بيش از ده سال بوده است و مى گويند: بر فرض كه از دشمن بپذيريم كه حضرت على عليه السلام در آن زمان هفت ساله بوده اند، باز كمى سنّ حضرت دليل بر درستى ادعاى آنان نيست، زيرا كمى سن منافاتى با كامل بودن عقل ندارد و به اتّفاق أهل نظر و صاحبان عقول، در وجوب تكليف، بلوغ و احتلام شرط نيست و رسيدن به سن بلوغ تنها در احكام شرعى و نه عقلى معتبر است چه اينكه
ص: 250
خداوند متعال در قصّه يحيى عليه السلام مى فرمايد: «وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»(1) و در قصّه عيسى عليه السلام مى فرمايد: «فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا»2.(2)
از آنچه تا كنون بيان شد چنين استفاده مى شود كه وجود پربركت و نورانى أميرالمؤمنين عليه السلام تنها فردى است كه لياقت و شايستگى خلافت و جانشينى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله را دارد و أحدى در آن جمع چنين لياقتى را دارا نبوده است و اين گفته نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله يعنى «وصيّي وخليفتي» مى رساند كه حضرت در مقام تعيين جانشين و خليفه پس از خود بوده اند.
بحث از آيۀ شريفه را با نقل روايتى از ابن مردويه به پايان مى بريم:
وى از أنس بن مالك از سلمان چنين نقل مى كند كه سلمان مى گويد: به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم: بعد از شما به چه كسى رو آوريم و به كه اعتماد كنيم؟ پس حضرت ساكت ماندند تا اينكه ده مرتبه پرسيدم، سپس فرمودند: اى سلمان همانا وصى و جانشين و برادر و وزيرم و بهترين فرد بعد از من على بن أبيطالب عليه السلام است. دين مرا ادا مى كند و وعده هاى مرا محقّق مى سازد.(3)
ص: 251
آيۀ دوازدهم
«وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ»
آيۀ شريفه در ارتباط با چندين موضوع مهم سخن مى گويد كه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:
1. بالاتر و برتر بودن مقام امامت از رسالت و نبوّت عامه.
2. نرسيدن امامت به ظالمين.
بحث در اين آيه كريمه دربارۀ حضرت ابراهيم عليه السلام است چه اينكه خداوند عزّوجل ايشان را در اواخر عمر شريف و بعد از گذشت ساليان متمادى از نبوّت و رسالتشان مورد امتحان و آزمايش قرار دادند و پس از سربلندى آن حضرت از اين امتحان الهى، خداوند مقام و درجه امامت را به ايشان عطا نمودند.
«إبتلاء» كه در آيه ذكر شده همانگونه كه مرحوم شيخ طوسى (ت 460) بيان نموده به معناى امتحان است.(1)
آنچه از ظاهر آيۀ كريمه استفاده مى شود اين است كه اين امتحان، خلال كلماتى تحقّق يافته و حضرت ابراهيم عليه السلام از آنها سربلند و پيروز شده اند و ظاهراً اين كلمات،
ص: 252
تكاليف مخصوصى بوده است.
مرحوم شيخ طوسى رحمه الله از مفسّر معروف جناب ابن عبّاس نقل مى كند كه خداوند عزّوجل آن حضرت را با سى امر از شريعت اسلام مورد امتحان قرار دادند كه ده مورد از آن امور در سوره برائت «اَلتّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ...»(1) بيان شده و ده مورد در سوره احزاب «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ...»(2) و ده مورد ديگر در سوره مؤمنين تا «وَ الَّذِينَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ»(3) و ده مورد آخر در سوره معارج در «سَأَلَ سائِلٌ»(4) تا «وَ الَّذِينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ»(5) است، پس اين امور را چهل قسمت قرار داد.(6)
ايشان در ادامه از بعضى ديگر نقل مى كنند كه امتحان حضرت ابراهيم عليه السلام، در مورد ذبح فرزندش اسماعيل بوده كه آن حضرت در اين امتحان به خداوند متعال وفادار ماندند. و از جبائى نقل شده مراد از اين امور تمامى تكاليف عقلى و شرعى است كه آن حضرت مورد تكليف قرار گرفتند.(7)
در تفسير «نور الثقلين» از «مجمع البيان» مرحوم طبرسى چنين نقل شده: از امام صادق عليه السلام منقول است كه حضرت فرمودند: منظور امتحان خداوند از حضرت ابراهيم عليه السلام در خواب ديدن ذبح فرزندش اسماعيل، پدر عرب، بوده، پس آن حضرت به همۀ آن دستورات عمل نموده و عزم خود را بر پياده كردن دستور الهى استوار ساخته و تسليم امر پروردگار شد، هنگامى كه عزم بر انجام گرفتند خداوند متعال بهة.
ص: 253
جهت پاداش دادن به صداقت آن حضرت و عمل به دستور خداوند، فرمودند: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً».(1)
آنچه از زندگانى حضرت ابراهيم عليه السلام ثابت است، ايشان تصميم به كشتن فرزندشان اسماعيل گرفتند و آيۀ شريفه «إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ»(2) هم بر آن دلالت دارد.
امامت در آيه همان نبوّت و رسالت نيست؟
در پاسخ به اين سؤال مى گوييم: امامت در آيۀ شريفه «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً» ، غير از نبوّت است زيرا:
1. بدون شك خداوند متعال مقام امامت را به حضرت ابراهيم عليه السلام بعد از امتحان هاى متعدد كه مهم ترين آنها ذبح فرزندشان اسماعيل عليه السلام بود عطا نمود، درحالى كه قبلاً آن حضرت داراى مقام نبوّت و رسالت بودند.
2. در آيه كريمه «جاعِلُكَ» اسم فاعل است و از جهت ادبى اسم فاعل تنها درصورتى مى تواند در مابعد خويش عمل كند و اسمى را به عنوان مفعول نصب دهد كه به معناى ماضى نباشد بلكه بايد به معناى حال و يا استقبال باشد. بنابراين در آيۀ «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً» كه كلمه «جاعل» داراى دو مفعول است، اول «كاف» ضمير و دوم كلمه «إِماماً» نمى تواند به گذشته نظر داشته باشد.(3)
از آيه كريمه مى آموزيم كه مفهوم امامت، «پيشوايى» است و با نبوّت و رسالت فرق دارد.
امام كسى است كه پيشواى ديگران است و در پيشاپيش انسانها قرار مى گيرد و كسى است كه به طور مطلق خداوند او را امام براى مردم قرار داده است و در تمام
ص: 254
ابعاد انسانى پيشوا و اسوه و الگوى مردم ساخته است و بايد مردم در همۀ اين ابعاد از وى الهام بگيرند و به او اقتدا كنند.
اينكه اين مقام (امامت) پس از سالها رسالت آن حضرت و به دنبال پيروزى در تمام امتحانات بزرگ الهى به وى داده شد، به روشنى مى فهماند كه مقام امامت همسنگ نبوّت و رسالت نيست، بلكه مرتبه اى والاتر و رفيع تر از آن است.
نتيجه اين بحث آن خواهد بود كه وقتى ثابت شد مقام امامت از نبوّت برتر است و نبوّت بر اساس دلايل قطعى مشروط به عصمت است، پس چيزى كه از آن برجسته تر و متعالى تر است به طريق اولى به عصمت مشروط خواهد بود.(1)
آيۀ كريمه، عصمت امام را مى رساند زيرا از جمله «لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ» استفاده مى شود كه ستمگران به مقام امامت نمى رسند.
وقتى خداوند متعال فرمود: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً» ، «من تو را براى مردم امام قرار مى دهم» حضرت ابراهيم عليه السلام عرض كرد: «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي» ، از ذريه و فرزندان من هم كسى به اين مقام خواهند رسيد؟ خداوند فرمود: «لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ» عهد من به ستمكاران نمى رسد.
از اين جمله نكات زير به دست مى آيد:
اولاً: امامت عهد خداوند است.
ثانياً: اين عهد به ستمكاران نمى رسد و چون هر گناهى ستم محسوب مى شود پس هر كس معصوم نباشد گرفتار گناه مى گردد.
بر اين اساس، دلالت آيه بر اينكه هر امامى در زمان تصدّى مقام امامت بايد از گناه مصون باشد روشن وغير قابل انكار است.
ص: 255
آيا از اين جمله مى توان استفاده كرد افرادى كه قبل از تصدّى مقام امامت ستمى انجام داده اند مى توانند به مقام امامت نايل شوند يا خير؟
به بيان ديگر: عنوان مشتق - \مانند ظالم - \ظهور در وصف در زمان حال دارد وكسى را كه قبلاً داراى اين وصف بوده است ولى در زمان حال وصف در او نيست، دربر نمى گيرد، بنابراين طبق اين آيه كريمه كسى كه در حال تصدّى مقام خلافت، ظالم باشد از نيل به مقام امامت محروم است ولى كسى كه قبلا ظالم بوده است در حال تصدّى، ستمگر به حساب نمى آيد، مى تواند به مقام امامت نايل گردد.
بيان اولى كه در پاسخ اين اشكال ارائه شده بيانى است كه مرحوم علامه طباطبايى در تفسير الميزان آن را نقل كرده است. وى مى گويد: از بعضى از اساتيدمان راجع به تقريب آيه و دلالتش بر عصمت امام عليه السلام سؤال شد و ايشان در پاسخ گفتند: مردم به حسب تقسيم عقلى به چهار گروه تقسيم مى شوند:
1. گروهى كه قبل از تصدّى مقام امامت ستمگر بوده اند، و بعد از تصدّى اين مقام نيز ستمگر باشند.
2. گروهى كه قبل از تصدّى مقام امامت عادل بوده اند، و بعد از تصدّى ستمگر باشند.
3. گروهى كه قبل از تصدّى مقام امامت ظالم بوده اند، و بعد از تصدّى عادل باشند.
4. گروهى كه قبل از تصدّى مقام امامت و هم بعد از تصدّى اين مقام عادل باشند.
حضرت ابراهيم عليه السلام با آن عظمتى كه دارد هيچ گاه براى دو گروه اول كه در زمان مقام امامت ستمگر باشند، درخواست امامت نمى كند. براين اساس جمله «وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي» از فرزندان من هم؟ تنها گروه سوم وچهارم را شامل مى شود، و خداوند هم در پاسخ وى مى فرمايد: «لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ» عهد من به ستمكاران نمى رسد. با اين جمله گروه سوم كه درگذشته ستمگربوده اند ولى در زمان تصدّى امامت عادل
ص: 256
باشند خارج مى شوند وتنها به گروه چهارم از ذريه مورد سؤال وى امامت داده مى شود.(1)
وى مى گويد: مى پذيريم كه عنوان «ظالم» به كسى كه فعلا ظالم نيست حقيقتا اطلاق نمى گردد، ولى يادآور مى شويم كسى كه قبلا ستم كرده است، درهنگام ستم حقيقتا بروى عنوان «ظالم» صادق بوده است، آيه مذكور گذشته چنين كسى را شامل مى شود، چنين كسى ديگر شايسته امامت نيست وبه امامت نائل نمى شود وجمله «لا يَنالُ» كه مضارع منفى است براين جهت دلالت دارد.
بنابراين كسى كه حتى در يك لحظه از عمرخود معصيت كرده باشد به مقام امامت نمى رسد، چون در آن هنگام ظالم و ستمگر است وآيه كريمه مى گويد: «لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ» عهد من به ستمكاران نخواهد رسيد.
براين اساس روشن شد كه آيه از دوجهت بر عصمت امامان حتى قبل از تصدّى امامت دلالت دارد وكسى كه متصدّى مقام امامت است درتمام عمر از عصمت برخوردار است. همچنين واضح شد كه امامت مقام الهى است و از ناحيه خداوند متعال جعل مى شود يعنى موهبتى است كه خداوند به هركس كه شايسته بداند عطا مى فرمايد.(2)
ايشان در تفسير ارزشمند «جوامع الجامع» مى فرمايد: سخن خداوند كه مى فرمايد:
«لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ» يعنى كسانى كه از ذرّيه تو ظالم هستند، جانشينى و عهد
ص: 257
من به عنوان امامت به او نمى رسد و تنها به كسى مى رسد كه ظلمى انجام نداده باشد و اين بر وجوب عصمت در امام دلالت دارد زيرا كسى كه معصوم نيست ظالم است چون يا به خود يا به ديگران ظلم نموده است.(1)
مرحوم أبوالصلاح حلبى - كه يكى از اعاظم علماست - مى گويد: خداوند سبحان رسيدن به مقام امامت براى ظالم را نفى نموده و اين يعنى كسى كه حتّى يك لحظه متّصف به ظلم بوده است براى منصب امامت صلاحيت ندارد زيرا تحت اسم «ظالم» قرار مى گيرد و مانع از استحقاق اين منصب مى گردد.
همچنين خداوند سبحان از عدم استحقاق ظالم براى عهده دار شدن اين منصب خبر داده و اين إخبار به معناى امر است (يعنى نبايد اين منصب به ظالم برسد) و اين خبر به كسى كه متّصف به ظلم است تعلّق مى گيرد، پس امامت كسى كه امكان ظالم بودنش مى رود فاسد خواهد بود و اين مطلب اقتضا دارد كه فقط معصوم صلاحيت عهده دار شدن اين منصب را داشته باشد و موجب فساد امامت أبى بكر و عمر و عثمان و عبّاس مى شود زيرا ظلم از آنها واقع شده، و نيز قطع به عصمت آنها نداريم و زمانى كه امامت اينان باطل باشد، ولايت امام على بن أبيطالب عليه السلام ثابت مى گردد زيرا أحدى از امّت قائل نيست كه آن حضرت از اين منصب خارج بوده است.
و اثبات بطلان امامتشان از آيۀ شريفه به اين است كه جواب خداوند متعال (به درخواست امامت حضرت ابراهيم عليه السلام براى فرزندان)، به نفى امامت از «ظالم»، هركس را كه با درخواست آن حضرت تطابق داشته باشد (و متّصف به ظلم نبوده باشد) خارج مى كند و همين امر اقتضا دارد كه «ظالم» به كسى اختصاص يابد كه ظالم
ص: 258
بوده و توبه كرده است زيرا درخواست امامت براى كافر در حال كفر قبيح است و از طرف ديگر وقوع كفر از اينان معلوم است پس واجب است تحت نفى داخل باشند.
و اين اشكال به سخن ما كه قبلاً گفتيم كسى كه از ظلم توبه كند ظالم محسوب نمى شود وارد نيست زيرا «ظالم» از نظر لغوى اسم فاعل است مانند قاتل و ضارب و اسم شرعى نيست (يعنى كسى كه توبه كند ديگر شرعاً به او ظالم گفته نمى شود) و اسامى مشتق از افعال بعد از توبه نيز مانند قبل از توبه ثابت هستند مثل اينكه گفته مى شود اين شخص، قاتل زيد يا ضارب عمرو است يا خاذل (خوار كننده) على است گرچه از عمل خود توبه كرده باشد (چون در لغت همچنان اين صفت صادق است) و اينگونه اسامى از نظر شرعى مد نظر نيستند زيرا بعد از توبه اطلاقشان بر شخص، قبيح است مانند لفظ فاسق و كافر (كه بعد از توبه ديگر شرعاً نمى توان به شخص توبه كار اطلاق كرد).(1)
در انتهاى بحث از آيه، سخن را با روايتى از مرحوم شيخ صدوق (ت 381) خاتمه مى دهيم:
ايشان با سند خود روايت طولانى را از حضرت امام رضا عليه السلام نقل مى كنند كه در اين روايت حضرت مى فرمايند: خداوند مقام امامت را بعد از نبوّت و خليل بودن، مختصّ حضرت ابراهيم عليه السلام به عنوان مرتبه سوّم قرار داد و براى ايشان فضيلتى..
ص: 259
محسوب شد كه بدان شرافت يافت كه در اين آيۀ «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً» بدان اشاره شده است. پس حضرت ابراهيم عليه السلام در حالى كه از اين مقام خوشحال بودند فرمودند: براى ذريه من هم؟ (قرار مى دهى؟) خداوند متعال فرمودند: «لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ» يعنى اين عهد به ظالمين نمى رسد، پس اين آيه امامت هرظالمى را تا روز قيامت باطل كرده و آن را مختص برگزيدگان قرار داده است.(1)ة.
ص: 260
آيۀ سيزدهم
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ»
اين آيۀ شريفه از جمله آياتى است كه بر امامت و ولايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام و بلكه بر عصمت ايشان و امامان بعد از ايشان دلالت تام دارد. زيرا خداوند متعال در اين آيه به متابعت و پيروى از صادقين دستور داده است.
در اين بخش واژه اى كه نياز به بحث وتحقيق دارد واژه «صدق» و «صادقين» است.
در اين زمينه نخست استعمالات لغوى اين كلمه را مرور مى كنيم، وآنگاه به بيان استعمالات قرآنى آن مى پردازيم.
2. ابن منظور در لسان العرب كاربردهاى مختلف كلمه صدق را اين گونه بيان مى كند:
الصدق: نقيض الكذب، راست، نقيض دروغ است. صدّقه: قبل قوله. سخنش مورد پذيرش است.
رجل صدق: نقيض رجل سوء، مردخوب، نقيض مرد بد است، يعنى؛ صفت صدق وسوء نقيض يكديگر هستند.(1)
»
در قرآن كريم آيات متعدّدى را مى يابيم كه «صدق» صفت چيزهايى قرار گرفته است كه از مقوله سخن و كلام نيستند. به آيات زير به عنوان نمونه توجّه كنيد:
- \ «وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ»(2) در اين آيه «صدق» صفت «قدم» قرار گرفته است.
- \ «وَ لَقَدْ بَوَّأْنا بَنِي إِسْرائِيلَ مُبَوَّأَ صِدْقٍ»(3) در اين آيه «صدق» صفت جايگاه قرار گرفته است.
- \ «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ»(4) در اين آيه «مُدخل» و «مُخرج» كه يا اسم مكان (محل وارد ساختن و خارج ساختن) و يا مصدر (خود را وارد ساختن و خارج ساختن) هستند. در هر حال چيزى از مقوله «سخن» نيست.
- \ «فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ»(5) در اين آيه «صدق» صفت «مقعد» (جايگاه و نشستن) است.
با ملاحظه اين موارد استعمال از لغت و آيات كريمه قرآن روشن مى شود كه «صدق» مفهوم گسترده اى دارد كه قلمرو آن تنها مقوله سخن و كلام و وعده و خبر
ص: 262
نيست، بلكه در موارد انديشه و باور و خوى انسانى و رفتار آدمى و ديگر چيزها نيز قابل اطلاق است و استعمال آن استعمال حقيقى است.
در اين آيه مورد بحث نيز خداوند متعال، مؤمنان را مخاطب ساخته و آنان را به تقوى و تحفّظ و خوددارى (از مخالفت با خدا) فرمان داده است و به آنان امر مى كند كه با صادقان باشند. اكنون بايد ديد منظور از صادقين در آيه كريمه چه كسانى هستند.
با توجّه به گستره مفهوم «صدق» - \كه در انحصار مقوله سخن و كلام نيست و قلمرو آن انديشه، اخلاق، كردار و رفتار را فرا مى گيرد - \و با توجّه به اينكه بودن با صادقين در آيه كريمه واجب شمرده شده است؛ به اين نتيجه مى رسيم كه منظور از بودن با صادقان، همراهى و معيّت جسمانى نيست، بلكه همراهى در هر چيزى است كه راستى و درستى در آن مطرح است، و منظور از صادقين در آيه كسانى هستند كه صدق مطلق را دارا باشند نه مطلق صدق را، و صادق به قول مطلق كسى است كه از هر جهت راست و درست باشد و در انديشه و گفتار و كردار و اخلاقش كوچك ترين كژى و انحراف وجود نداشته باشد. چنين كسى جز معصوم نخواهد بود، و بودن با چنين انسانى به معناى همراهى و همگامى با انديشه و كردار و اخلاق او و پيروى از وى خواهد بود.(1)
مرحوم ابن شهرآشوب سروى مازندرانى مى گويد: خداوند سبحان ما را به بودن با صادقين امر نموده است و امر به بودن با آنها در مكان بى فايده است از اين رو آيه اقتضا دارد اقتدا به آنان و پيروى از ايشان واجب باشد زيرا اين امر، مطلق بوده و به چيزى مقيد نگرديده است و اقتدا و پيروى مطلق از آنان بر عصمتشان دلالت دارد زيرا به طور مطلق امر كردن به تبعيّت از كسانى كه احتمال انجام كار قبيح در موردشان
ص: 263
وجود دارد قبيح است زيرا به امر به انجام قبيح منجر مى گردد. بنابراين با توجّه به ثبوت عصمت در صادقين، ثابت مى شود كه اين عصمت بالاجماع به امامان معصوم عليهم السلام اختصاص دارد زيرا احدى از امّت به عصمت صادقين قائل نشده مگر اينكه آن را مختص معصومين عليهم السلام دانسته است.
و نيز از آنجا كه خداوند متعال امر به تبعيّت از صادقين نموده بنابراين بايد مراد كسانى باشند كه از نظر پروردگار، صادق محسوب مى شوند و همين موضوع مانع مى شود كه امر به تبعيّت متوجّه كسانى گردد كه در موردشان امكان دروغ وجود دارد زيرا امكان دروغ، مانع از قطع به صدق نزد پروردگار مى گردد و زمانى كه از اين جهت نيز عصمت صادقين ثابت گردد ثابت مى شود كه مراد از صادقين در آيه، أئمّه معصومين عليهم السلام هستند.
و نيز از آنجا كه خداوند متعال آنان را به صداقت داشتن توصيف نموده است پس اين توصيف مانع از كذب آنان مى گردد زيرا تحقّق كذب از آنان اقتضا دارد كه به كذب متّصف باشند و اين اتّصاف با خبر دادن خداوند به صداقت آنان منافات دارد.(1)
فخر رازى مفسّر معروف أشعرى مذهب (ت 606) در ذيل آيه كريمه مى گويد:
خداى متعال مؤمنان را به بودن با صادقين امر كرده است، لازمه اين مطلب اين است كه در هر زمان «صادقين» وجود داشته باشند و اين مانع از اين است كه تمام امّت
ص: 264
بر باطل اجتماع كنند. بنابراين اگر همۀ امّت بر چيزى اتّفاق كنند اتّفاق آنان بر حق است و اين موضوع دلالت دارد بر اينكه اجماع امّت، حجّت است.
اگر گفته شود: چرا منظور از بودن با صادقين، بر روش صادقين بودن نباشد چنانكه اگر پدرى به فرزندش گويد: «با صالحان باش» يعنى شيوه صالحان را دنبال كن، (و اين دلالت نمى كند كه لازم است در هر زمانى صادقى وجود داشته باشد).
پاسخ اين است: اين خلاف ظاهر است، زيرا ظاهر جمله «و كونوا مع الصادقين» اين است كه وجود صادقين مفروض گرفته شده و به بودن با آنان امر شده است.
و نيز اگر گفته شود: اين جمله فقط در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ممكن بوده زيرا صادق در آن زمان تنها آن حضرت بوده است و دلالت نمى كند كه در هر زمانى بايد صادقين وجود داشته باشند.
در پاسخ مي گوييم: اين خطاب مانند ديگر خطابات قرآن كه تا قيامت متوجّه همۀ مكلّفين است، متوجّه به مكلّفين در هر زمانى است و خطاب ويژه زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست، به دليل اينكه استثنا صحيح است (و صحّت استثنا همواره دليل وجود عموم در مستثنى منه است).
علاوه بر اينكه خداوند در مرحله نخست، مؤمنان را به تقوى امر فرموده است و اين تمام كسانى را كه ممكن است متّقى نباشند امر به تقوى مى كند و مخاطب به اين خطاب كسانى هستند كه جايز الخطا هستند و آيه دلالت دارد بر اينكه افراد جايز الخطا بايد همواره با كسى باشند كه معصوم از خطاست تا آن معصوم از خطا از اشتباه آنان جلوگيرى كند و اين مساله در هر زمان تحقّق دارد. پس آيه همۀ زمانها را فرا مى گيرد و ويژه زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نيست.
تا اين جا به وضوح از سخنان فخر رازى استفاده شد كه منظور از صادقان را افراد معصوم از خطا مى داند و اين افراد در هر زمانى وجود دارند و اين مطلب صحيح و بى اشكال است ولى فخر رازى پس از آن مى گويد:
ص: 265
صادقان معصوم مجموع امّت هستند و نمى توانند افراد خاص و مشخّصى از امّت باشند زيرا در اين صورت بر هر كسى لازم است كه آن افراد مشخّص را بشناسد تا بتواند با آنان باشد در حالى كه اين شناخت و آگاهى ميسور نيست و ما افراد خاصّى را نمى شناسيم كه از خطا و اشتباه معصوم باشند. با اين وصف اين معصوم، مجموع امّت خواهد بود و نتيجه آن حجّيت اجماع امّت است.(1)صف
ص: 266
در سخن فخر رازى دو نكته برجستگى خاصى دارد.
نكتۀ نخست: اين صادقان معصوم نمى توانند افراد مشخّصى باشند زيرا ما علم و آكاهى به آنان نداريم.
اين سخن اشكالش روشن است زيرا اين آگاهى با مراجعه به ادلّه عصمت امامان شيعه براى هر كسى ميسّر است. احاديثى كه اين معصومان در آنها به صراحت نام برده شده اند بيش از حد تواتر است. اين احاديث در برخى منابع أهل سنّت و منابع بسيارى از شيعه اماميه ذكر شده است.
نكتۀ دوّم: فخر رازى گفته بود: «صادقان معصوم جميع امّت هستند». اين سخن نيز اشكالات بسيارى دارد:
1. قول به عصمت غير از چهارده معصوم بر خلاف اجماع قطعى همۀ مسلمانان است.
2. ظاهر از عنوان صادقين در آيه كريمه - \كه عنوانى عام است - \استغراقى و شمولى است نه مجموعى. توضيح اينكه: طبق آنچه فخر رازى مى گويد عصمت از آنِ مجموع امّت است نه جميع آنها و «مجموع» عنوانى است اعتبارى كه قيد وحدت، افراد را به هم پيوند مى دهد و اصل در عنوان عام «استغراقى بودن» است زيرا عام مجموعى مجاز است و نياز به قرينه دارد در حالى كه مقتضاى اصاله الحقيقه اين است كه عام بر معناى حقيقى آن كه استغراقى بودن است حمل شود.
3. عصمت عنوانى است واقعى و موضوع واقعى را مى طلبد و عام مجموعى موضوعى است اعتبارى و محال است موجود واقعى به موضوع اعتبارى تقوّم پيدا كند.
4. سخن فخررازى برخلاف قرينه مقابله ميان «صادقين» با «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» است.
ص: 267
و مقابله بين اين دو عنوان ايجاب مى كند كه مؤمنان مخاطب، كسانى باشند و صادقان كه مقابل آنها قرار گرفته اند كسان ديگرى باشند.
5. اينكه صادقان عام مجموعى باشد مناقض با سخن خود فخر رازى است، زيرا وى در توجيه اينكه صادقين در انحصار پيامبر صلى الله عليه و آله نيست گفت: «آيه كريمه در بيان اين جهت است كه در همۀ زمانها مؤمنانى يافت مى شوند كه جايز الخطا باشند و صادقانى هم يافت مى شوند كه معصوم از خطا باشند و اين مؤمنان همواره بايد با آن صادقان باشند كه معصومند».
با اين وصف، مؤمنان مخاطب را جايز الخطا و صادقان را معصوم از خطا فرض كرده است.(1)
از آنچه تا كنون بيان گرديد روشن شد كه:
1. خطاب در اين آيه كريمه متوجّه همۀ مكلّفين تا روز قيامت است.
2. صادقان معصوم نمى توانند مجموع امّت باشند.
3. بودن با صادقين همراهى و معيت جسمى نيست بلكه منظور همراهى در هر امرى است كه راستى و درستى در آن مطرح است.
4. منظور از بودن با صادقين در آيۀ شريفه بودن با افرادى است كه صدق مطلق را داشته باشند و نه مطلق صدق را و چنين كسى جز معصوم عليه السلام نمى تواند باشد.
5. بودن با افرادى كه كار زشت و گناه از آنها سرزند كاملاً قبيح است چون منجر به انجام كار قبيح مى شود.
6. عصمت در صادقين بالاجماع منحصر در أئمّه معصومين عليهم السلام است.
7. مفهوم صدق هرگز منحصر در مقوله سخن و كلام نيست و قلمرو آن شامل انديشه و اخلاق و كردار و رفتار مى شود.
ص: 268
1. حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سند خود از عبد اللّه بن عمردر مورد سخن خداوند: «اِتَّقُوا اللّهَ» چنين نقل مى كند: خداوند تمامى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را فرمان داد كه از خدا بترسيد. سپس به آنان گفت: با صادقان يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله و أهل بيت گرامى وى عليهم السلام باشيد.(1)
2. خوارزمى حنفى (ت 568) باسند خود از ابن عبّاس چنين نقل مى كند: منظور از صادقين در آيه: «اِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ» امام على بن أبيطالب عليه السلام است.
و در كتاب «مناقب»، ابن شهر آشوب مى فرمايد: علماى علم كلام مى گويند از جمله ادلّه بر امامت حضرت على عليه السلام اين سخن خداوند است كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ» پس ما حضرت على عليه السلام را داراى اين صفت يافتيم زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «وَ الصّابِرِينَ فِي الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ» يعنى: جنگ. و مى فرمايد: «أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ» پس اجماع است بر اينكه حضرت على عليه السلام از ديگران اولى به امامت است زيرا ايشان هيچگاه ازهيچ جنگى فرار نكرده اند بر خلاف ديگران كه در چندين موضع از ميدان جنگ گريختند.(2)
3. در كتاب «ضياء العالمين» از أبو سعيد خُدرى چنين نقل شده هنگامى كه آيه:
«اِتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ» نازل شد نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله رو به اصحاب نموده
ص: 269
و فرمودند: آيا مى دانيد اين آيه در مورد چه كسى نازل شده است؟ گفتند به خدا سوگند نمى دانيم. در اين هنگام أبو دُجانه گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله همۀ ما از صادقين هستيم! به تو ايمان آورده و تو را تصديق كرده ايم. حضرت فرمودند: نه اى أبو دُجانه، اين آيه تنها در مورد پسرعمويم على بن أبيطالب عليه السلام نازل شده و او از صادقين است.(1)
ابن عساكر شافعى دمشقى (ت 571) در ذيل آيه روايت كرده كه مراد از صادقين أبوبكر و عمر و اصحاب اين دواند و قبل از وى طبرى نيز مانند اين روايت را در «جامع البيان» نقل كرده است.(2)
از اين رو ممكن است كسى بگويد بين روايات تناقض وجود دارد.
امّا جواب اين است كه: در سند روايت نقل شده از ابن عساكر، فردى به نام جُوَيبر بن سعيد أزدى است كه أحاديث وى از نظر رجاليون أهل سنّت مانند نسائى و دار قطنى متروك است. و نسائى گفته وى ثقه نيست و ابن حجر مى گويد جدّاً ضعيف است.(3) و در سند روايت منقول از طبرى نيز فردى به نام إسحاق بن بشر كاهلى است كه أبو زرعه و دار قطنى وى را دروغگو خوانده اند.(4)
علاوه بر اين آيه ما را به بودن با صادقين امر مى كند و گفتيم صادقين تنها كسانى هستند كه از خطا معصوم باشند در حالى كه افراد مذكور در اين دو روايت به اجماع مسلمين معصوم نيستند از اين رو بودن با آنها واجب نيست.(5)
ص: 270
و طبق آنچه - \مجموع امّت اسلامى - \كه فخر رازى بيان كرده، اگر اين امّت بر مساله اى اتّفاق داشته باشند بر همگان متابعت از آنان لازم است و در اين صورت معناى «كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ» در هر عصر و زمان اين است كه با امّت اسلامى باشيد.
اين تفسير از آيۀ شريفه به ذهن هيچيك از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله در هنگام نزول آيه، تبادر نكرده است چه اينكه مساله اجماع بعد از قرن اوّل بوجود آمده است.
بنابراين بايد گفت منظور از «صادقين» همان امامان معصوم عليهم السلام هستند كه در هر عصر و زمانى وجود دارند و اين وجود مختصّ عصر رسالت نيست و اينان بدون شك افراد مشخّصى هستند.(1)
و هيچ منافاتى ميان اين روايت و روايتى كه مرحوم طبرسى از امام محمّد باقر عليه السلام نقل كرده مبنى بر اينكه مراد از «صادقين» آل محمّد عليهم السلام هستند وجود ندارد زيرا أمير المؤمنين عليه السلام هم يكى و بلكه اكمل مصاديق آل محمّد عليهم السلام است.
سخن در ارتباط با آيۀ شريفه را با روايتى كه حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى با سند خود از ابن عبّاس نقل كرده به پايان مى بريم:
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايند: كسى كه دوست دارد زندگانيش مانند من و مرگ او همانند مرگ من باشد و در بهشت عدنى كه پروردگارم آن را غرس كرده ساكن شود بايد ولايت على عليه السلام بعد از من را پذيرا باشد و ولايت ولى بعد از او را بپذيرد و به امامت امامان بعد از من معتقد باشد زيرا آنان عترت من هستند، از گِل من سرشته شده اند و خداوند متعال به آنان علم و فهم عنايت نموده است، واى بر تكذيب كنندگان فضائل آنان از امّتم، كسانى كه قاطع رحم من هستند خداوند هيچگاه شفاعت من شاملشان نشود!(2)ي.
ص: 271
آيۀ چهاردهم
«وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ»(1)
اين آيۀ كريمه از سه طايفه سخن به ميان آورده است:
1. مهاجرينى كه در مكّه تحت فشار و سختى شديدى بودند و هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از مكّه مكرّمه به مدينه منوّره هجرت نمودند، آنان نيز به مدينه هجرت كردند تا از اذيت مشركين مكّه نجات يابند و أهل و ديار و اموال خود را ترك نمودند. اين مهاجرين تمامى مصائب و مشكلات را تحمّل كردند و وطن هاى خود را ترك و به رسول خدا صلى الله عليه و آله ملحق شدند و بعد از آن به نام أصحاب صفّه شناخته شدند و نزديك مسجد النّبى صلى الله عليه و آله زندگى مى كردند.
2. أنصار يعنى كسانى كه در مدينه اسلام آوردند و رسول خدا صلى الله عليه و آله را دعوت كردند تا به مدينه تشريف فرما شوند و هرچه داشتند در اختيار مهاجرين قرار دادند.
3. تابعين يعنى مسلمانانى كه بعد از مهاجرين و أنصار متولّد شدند.
ص: 272
مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى (ت قرن ششم) در اين باره مى فرمايد: يعنى به افعال خير و دخول در اسلام بعد از آنان و پيروى از روششان و تمامى كسانى كه بعد از آنها تا روز قيامت به دنيا مى آيند داخل در تابعين هستند.(1)
نكته مهم در اين آيه شناخت «سابقين اولين» است كه اينان چه كسانى هستند؟ آيا گروه و جماعتى مشخّصند يا فرد معينى منظور است؟ و به عبارت ديگر سبقت گيرنده به اسلام و دين كيست تا تحت عنوان «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» قرار گيرد؟
بدون شك اوّلين فردى از مردان كه به خدا و رسولش ايمان آورد وجود پربركت امام اميرالمؤمنين على عليه السلام بود و اين مطلبى است كه ابن عبد البر(2) مالكى مذهب (ت 463) بدان اعتراف دارد، وى مى گويد: اتّفاق نظر است بر اينكه حضرت خديجه عليها السلام اوّلين كسى است كه به خدا و رسولش ايمان آورده و او را در آنچه آورده تصديق نموده است و پس از او (در سبقت به ايمان) على عليه السلام قرار دارد.(3)
أبوجعفر اسكافى معتزلى مذهب (ت 240) مى گويد: همۀ مردم روايت كرده اند كه افتخار على بن أبى طالب عليه السلام در سبقت ايشان به اسلام است.(4)
حاكم نيشابورى(5) شافعى مذهب (ت 405) مى گويد: بين اصحاب تاريخ اختلافى سراغ ندارم در اينكه على بن أبيطالب رضى الله عنه اولين فردى بود كه اسلام آورد و تنها در بالغ
ص: 273
بودن ايشان در آن زمان اختلاف وجود دارد.(1)
حاكم نيشابورى شخصيتى است كه به گفته ذهبى، ناقد و شيخ محدّثين و امام و حافظ به شمار مى رود و فردى است كه از دو هزار استاد، حديث شنيده است. چنين فردى ادّعا مى كند كه به اتّفاق، أميرالمؤمنين عليه السلام اوّل كسى است كه اسلام آورد.
و از زيد بن أرقم چنين نقل كرده: همانا اول فردى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله اسلام آورد على بن أبيطالب عليه السلام بود. وى پس از نقل حديث مى گويد: اين حديث داراى سند صحيح است.(2)
و از صحابى بزرگوار سلمان فارسى چنين نقل شده: اوّلين كسى كه از اين أمّت بر پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار حوض كوثر وارد مى شود اوّلين كسى است كه اسلام آورد (يعنى) على بن أبيطالب عليه السلام.(3)
و از أنس منقول است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز دوشنبه به پيامبرى برگزيده شد و حضرت على عليه السلام روز سه شنبه اسلام آورد.)(4) ذهبى در مورد اين روايت و روايت قبل سكوت اختيار كرده و آن را رد نكرده است)
و در حديث چنين آمده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به أميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: تو اوّلين از مؤمنين در ايمان آوردن و اوّلين از مسلمانان در اسلام هستى و جايگاه تو نسبت به من همانند جايگاه هارون نسبت به موسى عليهما السلام است.(5)
از اين متون كاملاً استفاده مى شود كه على عليه السلام اول كسى است كه اسلام آورد، نه ديگران.1.
ص: 274
ممكن است اين اشكال مطرح شود كه سن مبارك امام أميرالمؤمنين على عليه السلام هنگام اسلام آوردن نه يا ده سال بوده است از اين رو اسلام آوردن ايشان در آن زمان مزيّتى محسوب نمى شود زيرا ايشان در آن زمان به سن بلوغ نرسيده بودند.
جواب: اولاً: اگر فردى به سن بلوغ نرسيده باشد اما خوب و بد را از يكديگر تشخيص دهد، از نظر ما اسلامش صحيح و پذيرفته است، و برخى از فقها نيز قائل به صحّت عبادات چنين فردى بوده و اعمال وى را شرعى به حساب مى آورند و اگر عبادات چنين كسى صحيح باشد، ايمانش به طريق اولى صحيح است. بنابراين بلوغ، شرط پذيرفته شدن اسلام و ايمان نيست.
ثانياً: تعدادى از پيامبران بزرگ در حالى كه در سن طفوليت بودند به مقام نبوّت رسيدند كه اين قضيه را قرآن به طور واضح و آشكار در داستان حضرت يحيى عليه السلام نقل مى كند و مى فرمايد: «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا»(1) و نيز در مورد حضرت عيسى عليه السلام كه در دوران كودكى به مقام نبوّت رسيد مى فرمايد: «قالَ إِنِّي عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا»(2)
ثالثاً: نزد محدّثين ثابت نيست كه حضرت على عليه السلام در آن زمان بالغ نبوده اند و اين اوّل كلام است. ابن عبد البر مالكى مذهب (ت 463) و احمد بن حنبل (ت 241) مى گويند: اوّلين كسى كه بعد از حضرت خديجه عليها السلام اسلام آورد حضرت على عليه السلام بود درحالى كه آن حضرت در آن زمان 15 يا 16 ساله بودند.(3)
گوينده اين سخن از دانشمندان برجسته أهل سنّت بشمار مى رود. وى كسى است كه ذهبى دربارۀ او گفته: «امام، علّامه، حافظ مغرب و شيخ الاسلام» و حميدى وى را
ص: 275
حافظ و عالم به قراءات و به علوم حديث و رجال معرّفى كرده است.(1)
1. حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سند خود از حُميد بن قاسم بن حُميد بن عبد الرحمن بن عوف از پدرش از جدّش عبد الرحمن بن عوف در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» چنين نقل كرده كه: آنها شش نفر از قريشند كه اوّلين فرد از بين آنان در اسلام آوردن حضرت على عليه السلام است.(2)
2. از ابن عبّاس در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» چنين نقل شده: منظور حضرت على بن أبيطالب عليه السلام است.(3)
3. از سُلَيم بن قيس از حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام نقل شده كه حضرت حمد و ثناى خدا نموده و فرمودند: در آيه: «اَلسّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» همانگونه كه سابقين بر بعد از خودشان فضيلت دارند همچنين حضرت على عليه السلام به جهت سبقت بر سابقين (در اسلام) بر آنها فضيلت دارد.(4)
4. و از ابن عبّاس نيز در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «اَلسّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» چنين نقل شده: اين آيه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده چراكه آن حضرت بر همۀ مردم در ايمان به خدا و رسولش سبقت گرفته و به دو قبله نماز خواند و در هر دو بيعت شركت كرد و دو هجرت داشت.(5)
ص: 276
5. ثعلبى شافعى (ت حدود 427) مفسّر معروف در ذيل آيۀ شريفه مى گويد: همۀ علما اتّفاق نظر دارند كه اوّل ايمان آورنده از مردان پس از حضرت خديجه عليها السلام حضرت على بن أبيطالب عليه السلام بود.(1)
مرحوم فتونى عاملى در ذيل آيه مباركه مى گويد: تمام اينها از دلايل وجوب امام معصوم و مقدم بودن أميرالمؤمنين على عليه السلام بر تمام امّت است.(2)
از مجموع آنچه بيان گرديد به چند نكته پى مى بريم:
1. مراد از «اَلسّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» تنها وجود مبارك و پربركت أميرالمؤمنين على عليه السلام است و اين حقيقتى است كه از زبان مبارك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و صحابه آن حضرت و همچنين محدّثينى همچون ابن عبد البرّ مالكى و أبوجعفر إسكافى معتزلى و حاكم نيشابورى شافعى و ثعلبى و ديگران به آن تصريح شده است.
2. جايى براى تشكيك در سن آن حضرت وجود ندارد و طرّاحان اين اشكال و شبهه تلاش دارند بدين وسيله از اهمّيت اين عمل بكاهند و موضوع سن را مطرح مى كنند تا ديگران را وارد صحنه كنند.
3. اگر ثابت كرديم كه اوّل اسلام آورنده حضرت على عليه السلام است پس ايشان تنها فردى است كه براى زعامت و رهبرى امّت اسلامى بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله لياقت دارند و اين حقيقتى انكارناپذير است كه از آيه كريمه استفاده مى شود.
4. موضوع تفضيل و برترى أميرالمؤمنين على عليه السلام بر ديگر صحابه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
ص: 277
را خود صحابه به آن معترفند و اين چيزى است كه ابن عبد البرّ مالكى (ت 463) بدان اشاره كرده و مى گويد: از سلمان و أبوذر و مقداد و خبّاب و جابر و أبى سعيد خُدرى و زيد بن أرقم نقل شده كه: على بن أبيطالب عليه السلام اوّل اسلام آورنده است و اين صحابه، على عليه السلام را بر ديگران ترجيح و برترى داده اند.(1)
سخن دربارۀ اين آيه كريمه را با روايت ابن عساكر دمشقى شافعى مذهب (ت 571) به سندش از ابن مسعود به پايان مى بريم، وى مى گويد كه من نود سوره را بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خواندم، و قرآن را بر بهترين مردم پس از پيامبر ختم كردم، به او گفتند بهترين مردم كيست؟ گفت: على بن ابى طالب(2).5.
ص: 278
آيۀ پانزدهم
«وَ النَّجْمِ إِذا هَوى * ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى»
اين آيه كريمه از مهمترين و واضحترين آياتى است كه در شأن و مقام و منزلت حضرت على عليه السلام نازل شده است و بر خلافت و ولايت بلا فصل آن حضرت نيز دلالت تام دارد.
فقيه ابن مغازلى شافعى واسطى (ت 483) در مناقبش از أبوطالب محمّد بن أحمد بن عثمان از أبوعمر محمّد بن عبّاس بن حيويه خزّاز از أبوعبد اللّه حسين بن على دهّان، معروف به «برادر حماد» از على بن محمّد بن خليل بن هارون بصرى از محمّد بن خليل جُهَنى از هيثم از أبى بشير از سعيد بن جبير از ابن عبّاس چنين روايت كرده كه: با جوانان بنى هاشم نزد نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نشسته بودم، ناگهان ستاره اى را ديدند كه در حال فرود آمدن بود در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كس اين ستاره در منزلش فرود آيد او بعد از من است، پس جوانانى از بنى هاشم ايستاده و به ستاره نگاه مى كردند تا اينكه ديدند ستاره در منزل حضرت على عليه السلام فرود آمد. گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله در محبّت ورزى نسبت به على عليه السلام گمراه شدى (محبّت افراطى تو را گمراه كرده) پس خداوند متعال اين آيات را نازل نمود: «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى * ما ضَلَّ
ص: 279
صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى».(1)
و اين قضيه نزد أكثر مفسّرين و محدّثين ثابت است كه از جمله مى توان به افراد ذيل اشاره نمود:
1. أبو إسحاق ثعلبى شافعى (ت 427) در «الكشف و البيان» 234/4.
2. حاكم حسكانى حنفى (ت قرن 5) در «شواهد التنزيل» 381/2.
3. زرندى حنفى (ت 750) در «نظم درر السمطين»: 93.
4. شبلنجى شافعى در «نور الأبصار»: 11.
5. سبط ابن جوزى حنفى (ت 654) در تذكره الخواص: 30.
6. ابن صبّاغ مالكى (ت 855) در «الفصول المهمّه فى معرفه الأئمّه» 242/1.(2)
مرحوم ابن شهر آشوب سروى مازندرانى (ت 588) مى گويد: أبوجعفر بن بابويه در امالى از طرق فراوان از جويبر از ضحّاك از أبى هارون عبدى از ربيعه سعدى و از أبى إسحاق فزارى از امام جعفر صادق عليه السلام از پدرانشان عليهم السلام از ابن عبّاس. و نيز از منصور بن أبى أسود از امام صادق عليه السلام از پدرانشان چنين نقل كرده: هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مريض شدند - \مريضى اى كه در آن، حضرت وفات يافتند - \أهل بيت و أصحاب ايشان دورشان جمع شدند و گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اگر براى شما اتّفاقى بيفتد بعد از شما به كه رجوع كنيم و چه كسى در بين ما همانند شما به امر دين مى پردازد؟ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به هيچكدام از سوالاتشان پاسخ نگفتند، هنگامى كه روز سوم فرارسيد
ص: 280
گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله اگر براى شما اتّفاقى بيفتد بعد از شما به كه رجوع كنيم و چه كسى در بين ما همانند شما به امر دين مى پردازد؟ حضرت فرمودند: فردا كه فرا رسد ستاره اى از آسمان در خانه مردى از اصحابم فرو مى افتد پس بنگريد كه چه كسى است كه او جانشين من و اداره كننده امر دين در بين شما بعد از من خواهد بود.
هر يك از اصحاب طمع داشت كه فردا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او بگويد تو سرپرست امور بعد از من هستى. هنگامى كه روز چهارم فرارسيد هر يك از صحابى پيامبر در خانه خود نشسته و فروافتادن ستاره را نگاه مى كردند كه ناگهان ستاره اى از آسمان كه نورش دنيا را فراگرفته بود فروافتاد تا اينكه در منزل حضرت على عليه السلام پنهان شد، پس اصحاب از حق روى گردانده و گفتند: اين مرد گمراه شده و از مسير حق منحرف گشته است! و در مورد پسر عمويش از روى هوى و هوس سخن مى گويد، پس خداوند متعال آيۀ «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى» را نازل كرد، و نيز گفته مى شود آيۀ «... جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أَنْفُسُكُمُ»(1) نازل شد.
و در روايت نوف بكالى چنين آمده: در منزل على عليه السلام ستاره اى فرو افتاد كه نورش تمام مدينه و اطراف آن را فراگرفت و اين ستاره ستاره زهره و گفته شده ستاره ثريا بوده است.(2)
آيۀ شانزدهم7.
ص: 281
«وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ»
حاكم حسكانى حنفى از محمّد بن عبد اللّه بن أحمد از محمّد بن أحمد بن محمّد مفيد از عبد العزيز بن يحيى بن أحمد از محمّد بن عبد الرحمن بن فضل از جعفر بن حسين از محمّد بن يزيد از پدرش از امام محمّد باقر عليه السلام در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» چنين نقل مى كند كه حضرت فرمودند: ستاره، على عليه السلام است.(1)
و فرات كوفى از حسين بن سعيد از هشام بن يونس از حنّان بن سدير از سالم از ابان بن تغلب نقل مى كند كه به امام باقر عليه السلام دربارۀ گفتۀ خداوند متعال «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» سؤال كردم، حضرت فرمود: «النجم» پيامبر اكرم است، و «علامات» اوصياء و جانشينان آن حضرت هستند.(2)
ص: 282
آيۀ هفدهم
«إِنّا لَمّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَةِ * لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ»
اين آيه به فضيلت ديگرى از فضائل مولى الموحّدين امام أميرالمؤمنين على عليه السلام اشاره دارد. البته آيه معناى وسيعى دارد كه شامل هر كسى كه گوش شنوايى داشته باشد مى شود، امّا رواياتى كه ذيل اين آيه وارد شده، معنا را محدود كرده و حضرت على عليه السلام را مصداق اتمّ و اكمل آيه دانسته است.
زمخشرى خوارزمى شافعى (ت 538) ذيل آيه روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به أميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: از خداوند درخواست نمودم كه گوش شنوا را گوش تو قرار دهد.(1)
و در روايت خوارزمى حنفى (ت 568) كه با سند خود از زر بن حُبَيش(2) از على بن أبيطالب عليه السلام نقل كرده كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله مرا در كنار خود نشانده و فرمودند:
پروردگارم به من دستور داده تو را به خود نزديك گردانيده و از خويشتن دور نسازم و
ص: 283
اينكه شنوا باشى و گوش فرا دهى، و حقّ است بر خداوند كه شنوا باشى و گوش فرا دهى. پس آيۀ «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» نازل شد.(1)
و در روايت ديگرى از ابن عبّاس مفسّر معروف از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل شده كه وقتى آيۀ «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» نازل شد، حضرت فرمودند: از پروردگارم درخواست كرده ام كه گوش شنوا را گوش على عليه السلام قرار دهد.(2)
و در روايت حاكم حسكانى حنفى از حضرت على عليه السلام چنين نقل شده كه حضرت فرمودند: رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمودند: بدرستى كه خداوند به من امر نمود كه تو را به خود نزديك سازم و از خويشتن دور نسازم و تو را تعليم دهم تا شنوا گردى و بر من آيۀ «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» را نازل نموده پس على تو گوش شنوا براى علم منى و من شهر علمم و تو درِ شهرى و جز از در شهر نمى توان به شهر وارد شد.(3)
و از على بن حوشب فرازى(4) چنين نقل شده كه از مكحول(5) شنيدم مى گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله آيۀ «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» را خواندند و رو به حضرت على عليه السلام كرده و فرمودند: اى على از خداوند خواسته ام گوش شنوا را گوش تو قرار دهد. حضرت على عليه السلام فرمودند: سخن يا چيزى را از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه فراموش كرده باشم.(6)رأ
ص: 284
و از سعيد بن جبير(1) از ابن عبّاس از حضرت على عليه السلام نقل شده كه حضرت فرمودند: از زمانى كه اين آيه نازل شده گوشهايم چيزى را از خير و علم و قرآن نشنيده مگر اينكه آن را دريافته و حفظ نموده است.(2)
از مجموع اين نصوص و روايات چنين استفاده مى شود كه قلب حضرت على عليه السلام بعد از دعا كردن رسول خدا صلى الله عليه و آله، ظرف و محل علم و وحى خداوند تبارك و تعالى شده و جايگاهى براى علوم قرآنى و الهى گرديده است.
آرى امام على عليه السلام درِ شهر علم پيامبر صلى الله عليه و آله است همانگونه كه حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) با سند خود از جابر بن عبد اللّه نقل كرده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه حضرت فرمودند: من شهر علمم و على عليه السلام درِ آن شهر است، پس هر كس طالب علم است بايد از درِ شهر وارد شود.(3)
و درِ شهر علم پيامبر صلى الله عليه و آله هرگز از قرآن كريم جدا نمى شود، و اين مطلب، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نيز نقل شده كه فرمودند: على عليه السلام با قرآن است و قرآن با على عليه السلام است و اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا اينكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.
اين حديث به نظر حاكم نيشابورى شافعى و ذهبى از احاديث صحيح است.(4)
در نتيجه مى توان گفت: حضرت على عليه السلام با ظاهر قرآن و باطن آن و محكم و متشابه قرآن و لطائف قرآن و بطون هفتگانه آن همراه است، و اين منزلت بزرگى است كه احدى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله غير از حضرت على عليه السلام بدان نرسيده است.ي.
ص: 285
فخر رازى أشعرى مذهب (ت 606) در ذيل اين آيه مى گويد: بدان كه علّت مذكر بودن ضمير در اينجا اين است كه نجات قوم از غرق شدن بواسطه كشتى و غرق شدن سايرين، بر قدرت مدبّر عالم و نافذ بودن مشيت و خواست او و بى انتها بودن حكمت و رحمتش و شدّت قهر و سيطره او دلالت دارد. و از پيامبرخدا صلى الله عليه و آله هنگام نزول اين آيه چنين نقل شده: از خدا مى خواهم كه گوش شنوا را گوش تو قرار دهد اى على، على عليه السلام فرمود: بعد از دعا نمودن پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى را فراموش نكردم و ديگر فراموشكارى در من نيست.
اگر گفته شود: چرا در آيه گفته شده «گوش شنوا» و به صورت مفرد و نكره آمده؟ مى گوييم: به دليل بيان اين مطلب كه گوش شنوا در بين مردم كم است و خواسته مردم را به خاطر كمى گوش شنوا در بينشان توبيخ كند و نيز بيان كند كه اگر يك نفر گوش شنوا داشته باشد و در مورد خداوند تعقّل نمايد، در نزد خداوند، تعداد فراوان محسوب مى شود و به نافرمانى ديگران توجه نمى شود هرچند كه عالم از آنان فراگير باشد.(1)
آنچه از سخن فخر رازى استفاده مى شود و نيز آنچه روايات فراوان كه گوش شنوا را به وجود نورانى حضرت على عليه السلام تفسير نموده اند بر آن دلالت دارد اين است كه گوش شنواى امّت اسلامى همان حضرت على عليه السلام است و اين نتيجه دعا كردن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله براى آن حضرت است.(2)
ص: 286
مرحوم فتونى عاملى پس از آنكه روايات وارده ذيل آيۀ شريفه را نقل مى كند مى گويد:
آيه به اتّفاق فريقين به طور واضح بر اختصاص به حضرت على عليه السلام از بين ساير صحابه دلالت دارد و علّت اين اختصاص، زيادى علم و كمالى است كه سابقاً ذكر كرديم وجودش در معلّم لازم است، كما اينكه زمخشرى و رازى نيز در سخنى كه از اين دو در اندكى قبل نقل كرديم به اين موضوع اعتراف كرده اند. همچنين آيه بر اختصاص خلافت و امامت و عدم جواز برترى دادن ديگران بر آن حضرت دلالت دارد. خداوند عزّوجل مى فرمايد: «هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ» و نيز مى فرمايد: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى» و مانند اين دو آيه، پس تأمّل كن تا بدانى آيه بر عصمت حضرت نيز دلالت دارد زيرا حقّ چنين شنوايى داشتن اين است كه از ايشان خلاف آنچه در آن رضايت پروردگار متعال است صادر نشود.(1)
سخن در مورد آيۀ شريفه را با ذكر حديثى از نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله به پايان مى بريم.
ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) با سند خود از أنس چنين نقل مى كند كه:
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: اى أنس! براى من آب بريز تا وضو گيرم، سپس حضرت ايستادند و دو ركعت نماز خواندند سپس فرمودند: اى أنس! اوّلين كسى كه از اين در وارد مى شود، أمير مؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواى نورانى صورتان و آخرين از وصيّهاست.
ص: 287
أنس گفت: با خود گفتم: بارپروردگارا! اين فرد را شخصى از أنصار قرار بده و آمدن حضرت على عليه السلام را مخفى كردم، پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: چه كسى است اى أنس؟ گفتم: على عليه السلام است، پس حضرت در حالى كه شادمان بودند ايستادند و حضرت را در آغوش كشيده و مصافحه كردند و با صورت خود عرق حضرت على عليه السلام را پاك نمودند. پس حضرت على عليه السلام فرمودند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله همانا رفتارى را از شما ديدم كه قبلاً چنين رفتارى را از شما در مورد خود نديده بودم.
حضرت فرمودند: چرا چنين نكنم در حالى كه تو أمانات من را ادا مى كنى و صداى من را به گوششان مى رسانى و آنچه را بعد از من در آن اختلاف كنند تبيين مى نمايى.(1)
لازم به يادآورى است كه أنس بن مالك در حديث طير مشوى هم - \كه يكى از احاديث متواتر است - \اجازه نداد وجود پربركت أميرالمؤمنين عليه السلام بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد شوند و در هر سه دفعه به حضرت گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله كار دارد كه دروغ محض بود و مى خواست يكى از اقوام خود با پيامبر صلى الله عليه و آله هم غذا شود.
آرى على ستيزى را بايد از اينجا فهميد كه چگونه أميرالمؤمنين عليه السلام در خانه رسالت و نبوّت مظلوم بود.(2)
ابن أبى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مى گويد: حضرت على عليه السلام مى فرمايند: پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تا الان مظلوم بودم.(3)ا.
ص: 288
آيۀ هجدهم
«وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ»(1)
اين آيۀ شريفه از جمله آيات بسيارى است كه بر ولايت و امامت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام دلالت دارد و آنچه از روايات فريقين استفاده مى شود اين است كه آيه بر امامت آن حضرت و نيز امامت تمامى امامان دوازدهگانه عليهم السلام دلالت دارد.
صدر آيه بيان مى كند كه كفّار از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله معجزه طلب نمودند تا پيامبر صلى الله عليه و آله حقّانيت خود را با آوردن معجزه برايشان به اثبات رساند امّا خداوند متعال در مقابل اين درخواستشان بيان مى كند كه: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» (زيرا آنان واقعاً قصد ايمان آوردن نداشتند و درخواست معجزه بهانه اى بيش نبود)
بنابراين آنچه در اينجا از اهمّيت برخوردار است، شناخت معناى «مُنْذِرٌ» و «هادٍ» و چگونگى انطباق آن بر امامت مولاى متّقيان امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است.
براى اين دو كلمه تفاسير متعدّدى گفته شده است از جمله:
1. منظور از اين دو، وجود نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله است زيرا ايشان انذاردهنده و هدايت گر بودند. امّا اين تفسير بر خلاف ظاهر آيۀ شريفه است و نيز فصاحت و
ص: 289
بلاغت موجود در كلام عربى آن را يارى نمى كند زيرا اگر هر دو صفت فقط به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بازگشت داشت، بلاغت در كلام چنين اقتضا مى كرد كه آيۀ شريفه اينگونه آورده شود: «أنت لكل قوم منذر و هاد» در حالى كه ظاهر آيۀ شريفه اين است كه «منذر» غير از «هاد» است.
2. منظور از «مُنْذِرٌ» رسول خدا صلى الله عليه و آله و منظور از «هادٍ» خداوند متعال است بدين معنا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله انذار دهنده و خداوند متعال هادى براى هر قوم است.
اين تفسير نيز مانند تفسير قبلى تفسير صحيحى نيست و با آيۀ شريفه تناسب ندارد، زيرا كلمه «هادٍ» از لحاظ ادبيات عربى نكره است در حالى كه مى دانيم خداوند متعال از هر معرفه اى شناخته شده تر و أعرف از هر چيزى است.
3. منظور از «هادٍ» در آيه، غير از خدا و رسولش است. شايد منظور فردى كه چنين تفسيرى از آيه ارائه نموده از غير، علما باشد، علمايى كه در هر قومى وجود دارند. امّا اين تفسير نيز صحيح نيست زيرا كلمه «هادٍ» همانگونه كه بيان شد نكره است و بر وحدت دلالت دارد و بدين معناست كه هر قومى يك هدايت گر دارد. از اين رو سؤال مى كنيم كه هدايت گر أمّت اسلامى كيست؟
امّا ممكن است كه آيۀ شريفه را بدين شكل تفسير كنيم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله «مُنْذِرٌ» و شارع و مؤسّس اسلام است و هر دينى هدايت گرى دارد كه به منزلۀ حافظ و نگهبان آن دين است و از طرف ديگر وحدت سياق در آيه اقتضا دارد كه همانگونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله «مُنْذِرٌ» از جانب خداوند متعال است و تعيين آن بدست خداوند تبارك و تعالى است، همچنين تعيين «هادٍ» نيز از جانب خداوند متعال صورت پذيرد و تنها شخصى كه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بر امامت و خلافت وى از ناحيه خداوند عزو جل تصريح نموده اند، وجود نورانى حضرت على عليه السلام است. از اين رو مى گوييم «مُنْذِرٌ» و مؤسّس اسلام، پيامبر گرامى اسلام حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و «هادٍ» و امام مسلمانان بعد از ايشان، حضرت على عليه السلام است كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف
ص: 290
خدا ايشان را به اين مقام منصوب نموده است و تفسير آيه بدين شكل با ظاهر آيه سازگارى دارد.(1)
روش دوّم براى تفسير آيه، استفاده از رواياتى است كه براى ما «مُنْذِرٌ» و «هادٍ» را به طور واضح تفسير نموده اند.
1. طبرى با سند خود از ابن عبّاس نقل كرده: هنگامى كه آيۀ «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» نازل شد، رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله دستشان را بر روى سينه خويش قرار داده و فرمودند: «من منذر هستم و هر قومى را هدايت گرى باشد» و با دست خويش به شانه حضرت على عليه السلام اشاره نموده و فرمودند: «تو هادى هستى اى على! و به وسيلۀ تو هدايت يافتگان بعد از من هدايت مى شوند».
طبرى به اين سخن اين مطلب را اضافه نموده كه: معناى هدايت اين است كه آن امام، امامى است كه از او تبعيت كنند، امامى كه پيشواى قوم است... و ممكن است « هادى» امامى از ائمّه باشد كه به او اقتدا مى شود.(2)
و نيز نيشابورى در تفسيرش درحاشيه تفسير طبرى اين حديث را روايت كرده است. همچنين متّقى هندى (ت 975) در «كنزل العمّال» در حاشيه مسند أحمد بن حنبل: 34/5 و شوكانى در تفسيرش: 661/3 و ثعلبى در «الكشف و البيان»: 272/5 و آلوسى در «روح المعانى» 97/13 و شبلنجى در «نور الابصار»: 105 و قندوزى در «ينابيع المودّة» و ديگر صاحبان تفاسير و حديث همچون سيوطى در «الدر المنثور»
ص: 291
539/4: از أبوهريره و أبو برزه أسلمى صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله اين روايت را نقل كرده اند.
همچنين فخر رازى در تفسيرش 14/7: اين حديث را نقل كرده و بر آن حاشيه اى نزده است كه معنايش پذيرفته بودن اين روايت نزد اوست.
2. حاكم حسكانى با سند خود از أبو هريره هنگامى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله دربارۀ سخن خداوند متعال كه ميفرمايد: «وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» سؤال كرد، چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: هادى اين امّت على بن أبيطالب عليه السلام است.(1)
از آنچه تا كنون بيان شد ثابت مى شود كه صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده اند كه منظور از «هادى» در اين آيه، فقط وجود پربركت حضرت على عليه السلام است.
حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) در مستدرك از أبو عمرو عثمان بن أحمد بن سمّاك از عبد الرحمن بن محمّد بن منصور حارثى از حسين بن حسن أشقر از منصور بن أبى الاسود از أعمش از منهال بن عمرو از عبّاد بن عبد اللّه أسدى از على عليه السلام در مورد آيۀ «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله منذر و من هادى هستم.(2)
حاكم نيشابورى - نقّاد حديث - پس از نقل اين حديث، آن را صحيح الاسناد دانسته است، امّا ذهبى بر روايت حاشيه زده و گفته: بلكه اين روايت، دروغ است، خداوند سازنده آن را لعنت كند.
امّا ذهبى براى ما مشخّص نكرده كه دروغ حديث از كدام ناحيه و از چه جهت
ص: 292
است و چه كسى اين روايت را جعل كرده است.
آنچه ذهبى را بر آن داشته تا اين روايت را دروغ پندارد، دشمنى و كينه توزى و تعصّب مفرط وى نسبت به أهل بيت عليهم السلام است. أهل بيتى كه خداوند متعال در آيه تطهير آنان را پاكيزه و مطهّر قرار داده است. و تعصّب ذهبى از زبان شاگردش سُبكى ثابت است كه دربارۀ تعصّب او گفته: در تعصّب به جايى رسيده كه او را مسخره مى كنند و من روز قيامت بر او ترسناكم.(1) و سخن بعضى از معاصرين دربارۀ ذهبى قابل توجّه است كه مى گويد: او همراه با سلفى ها بوده و مخصوصاً در عقايد متأثّر از شيخش ابن تيميه است.
و دشمنى و عداوت و عناد ابن تيميه نسبت به أهل بيت عليهم السلام و خصوص أمير المؤمنين عليه السلام بر احدى پوشيده نيست.
اوّلين راوى اين روايت، حاكم نيشابورى شافعى است كه ذهبى در موردش مى گويد:
وى امام، حافظ، ناقد، علّامه، شيخ المحدّثين و شافعى مذهب است و (اسناد) وى به سندهاى عالى در خراسان و عراق و ماوراء النهر ملحق است. وى از حدود دوهزار نفر حديث شنيده و تنها شنيده هاى وى در نيشابور به هزار نفر مى رسد، وى درياى علم است.(2)
دوّمين راوى كه حاكم نيشابورى از وى روايت را نقل كرده، عثمان بن أحمد بن
ص: 293
سمّاك است كه ذهبى در مورد وى مى گويد: وى شيخ، امام، محدّث، زياد نقل كننده حديث، صادق و تكيه گاه عراق است، و خطيب بغدادى نيز در موردش گفته: وى ثقه و فردى ثابت (در عقيده) است.(1)
راوى سوّم، عبد الرحمن بن منصور حارثى است كه ذهبى نيز در موردش مى گويد: وى محدّث است و در «ميزان الاعتدال» نقل كرده كه وى مورد رضايت موسى بن هارون بوده است.(2) وى در سال 271 وفات كرده است.
راوى چهارم، حسين بن حسن أشقر است. خود ذهبى در آن صفحه اى كه روايت ذيل را از وى نقل كرده، او را توثيق نموده است و اين توثيق ذيل روايت 4690 از أمّ سلمه است، هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله غضبناك مى شدند احدى از ما غير از على بن أبيطالب عليه السلام جرأت نمى كرد با ايشان صحبت كند. كه ذهبى دربارۀ أشقر گفته: أشقر توثيق شده است.(3)
بله اين راوى (أشقر) متّهم به دروغگويى است امّا نه از ناحيه ذهبى بلكه از ناحيه ديگران و اتّهام دروغگويى او به جهت اين است كه وى دو حديث ذيل را روايت كرده است:
1. على عليه السلام باب «حطّه» است(4) هر كس از اين در داخل شود مؤمن است و هر كس از آن خارج شود، كافر است.
2. زمانى كه روز قيامت فرا رسد منادى ندا دهد اى أهل محشر! چشمهايتان را فرود.
ص: 294
اندازيد تا فاطمه عليها السلام عبور كند، پس فاطمه عليها السلام در حالى كه با هفتاد حور العين همانند نور درخشنده همراهند عبور مى كنند.(1)
پس در واقع آنچه موجب گرديده تا راوى فوق نزد اين افراد از درجه اعتبار ساقط گردد، نقل احاديث أهل بيت عليهم السلام است، و اين روش غير معقولى در علم جرح و تعديل است، و بايد گفت اين مسلك و روش در جرح و تعديل و اسقاط روات، مصيبتى بزرگ براى اينها محسوب مى شود چرا كه نقل فضائل أهل بيت عليهم السلام نبايد موجب اسقاط راوى از درجه اعتبار گردد.
راوى پنجم، منصور بن أبى الأسود است. ذهبى از وى در «ميزان الاعتدال» نام برده و مى گويد: حديث وى نوشته ميشود. و از أحمد بن أبى خيثمه از ابن معين نقل كرده كه وى فردى ثقه است و نيز دار قطنى وى را راستگو دانسته است و عجلى مى گويد:
او فردى كوفى و ثقه است.(2)
راوى ششم فردى به نام أعمش است. وى نزد أهل سنّت بى نياز از تعريف است چه اينكه ذهبى در موردش مى گويد: وى امام، شيخ الاسلام و شيخ قرائت كنندگان و محدّثين است.(3)
راوى هفتم منهال بن عمرو أسدى است. ذهبى توثيق وى را از زبان يحيى بن معين نقل كرده و دار قطنى در موردش مى گويد: وى راستگوست.(4)
راوى هشتم عبّاد بن عبد اللّه أسدى است. ذهبى در مورد وى مى گويد: امام بزرگ و داراى منزلت عظيم است.(5)ة.
ص: 295
همان گونه كه بيان شد اين روات هشتگانه از ناحيه ذهبى داراى مشكل نيستند، پس چگونه وى روايت منقول از آنان را ضعيف دانسته و مى گويد اين روايت دروغ است و خداوند سازنده آن را تقبيح كند؟
وكسانى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه منظور از هادى، امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است از بزرگان أهل سنّت و از راويان كتب ششگانه هستند، بنابراين اصلاً مجالى براى سخن ذهبى باقى نمى ماند و سخن وى در تضعيف روايت به تعصّب برمى گردد و تعصّب كوكورانه باعث شده كه او از پذيرش حق و قبول وقايع تاريخى امتناع ورزد. بله از كسى كه از استادش ابن تيميه معروف به دشمنى با أهل بيت عليهم السلام و با اميرالمؤمنين على عليه السلام متأثر باشد، توقّعى غير از اين نيست.
بحث در مورد آيۀ شريفه را با روايتى كه فرات كوفى نقل كرده به پايان مى رسانيم:
وى از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند كه حضرت فرمودند: زمانى كه به معراج رفتم بين من و خداوند متعال ملك مقرّب و پيامبر فرستاده شده اى واسطه نبود و هيچ حاجتى را از پروردگارم درخواست نكردم مگر اينكه بهتر از آن را به من عنايت فرمود پس در گوشم چنين افتاد: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» گفتم باپروردگارا! من منذرم، پس هادى كيست؟ پس خداوند متعال فرمود: اى محمّد صلى الله عليه و آله آن هادى على بن أبيطالب عليه السلام نهايت مقصود هدايت يافتگان و امام پرهيزگاران و پيشواى سفيد رويان از امّتت بواسطه رحمت من، به سوى بهشت است.(1)
ص: 296
آيۀ نوزدهم
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ * جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها أَبَداً رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ»
اين آيۀ شريفه مشتمل بر ولايت و خلافت امام أميرالمؤمنين عليه السلام است و آيه قبل از اين آيه از شرّ البريه (بدترين مردم) صحبت كرده و مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَ الْمُشْرِكِينَ فِي نارِ جَهَنَّمَ خالِدِينَ فِيها أُولئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ».
أحمد بن حنبل (ت 241) امام حنابله از عكرمه از ابن عبّاس(1) - مفسّر معروف - چنين نقل مى كند: در قرآن آيه اى نيست كه با «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» * شروع شود مگر اينكه
ص: 297
حضرت على عليه السلام در رأس آنها قرار داشته و امير و شريف آنهاست. همانا خداوند در قرآن اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله را مورد عتاب و سرزنش قرار داده امّا در قرآن از حضرت على عليه السلام جز به نيكى ياد نشده است.(1)
ممكن است اشكال شود كه چگونه ممكن است آيه كه به صورت جمع به كار رفته بر يك فرد تطبيق داده شود؟
در جواب مى گوييم: اين مطلب در قرآن مجيد بسيار فراوان به كار رفته است و اين نوع استعمال از باب تعظيم است. البته به اين اشكال به طور مفصّل در ذيل آيۀ «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ...»(2) پاسخ داده شد كه اين آيه اوّلين آيه مورد بحث در كتاب است.
محور مهم در اين آيه كريمه، شناخت و تعيين مصداق «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» است و هدف آيه بيان أفضل (برترين افراد) است كما اينكه بحث در آيه قبل از اين آيه، در مورد أسوأ (بدترين افراد) است.
از اين رو در صورتى كه اثبات شود مصداق «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است، ثابت مى شود كه ايشان همان فردى است كه شايسته خلافت و جانشينى رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است و پس از پيامبر صلى الله عليه و آله شايسته ترين مردم مى شود.
شايسته ذكر است اين لقب «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» براى حضرت على عليه السلام نزد صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله در عهد رسالت نيز شناخته شده و معروف بود.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از جابر بن عبد اللّه أنصارى(3) چنين نقل
ص: 298
مى كند كه: نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بوديم كه حضرت على عليه السلام وارد شد، هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را ديدند فرمودند: برادرم نزدتان آمد سپس رو به كعبه نموده و فرمودند: به خداى اين بنا سوگند او و شيعيانش در روز قيامت رستگارند. سپس روبه ما نموده و فرمودند: به خدا سوگند او اولين شما در ايمان آوردن و به پادارنده ترين شما نسبت به دستورات خدا و با وفاترين شما نسبت به عهد و پيمان الهى و حكم كننده ترين شما به حكم خداوند و قسمت كننده ترين شما به تساوى و عادل ترين شما نسبت به مردم و با فضيلت ترين شما نزد خداوند است.
جابر مى گويد: پس خداوند متعال آيۀ «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» را نازل نمود. پس از آن هرگاه حضرت على عليه السلام مى آمد، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: بهترين مردم بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله نزدتان آمد.(1)
و از سيوطى شافعى (ت 911) ذيل آيۀ شريفه چنين نقل شده: رسول خدا صلى الله عليه و آله (خطاب به حضرت على عليه السلام) فرمودند: تو و شيعيانت روز قيامت مورد رضايت خداوند بوده و از نعمت هاى الهى خوشنوديد.
و نيز ابن مردويه از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه حضرت فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمودند: آيا نشنيده اى سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» منظور تو و شيعيانت هستيد. و وعده گاه من و شما حوض كوثر خواهد بود، زمانى كه امّتهاى ديگر براى حسابرسى مى آيند شما خوانده مى شويد در حالى كه پيشانى شما نورانى است.(2)0.
ص: 299
رواياتى كه گذشت به كلمه «شيعه» اشاره دارد، اين كلمه داراى سه معنا است:
1. كسى كه حضرت على عليه السلام و اولاد معصومين ايشان را به وصف أهل بيت رسالت بودن و در اجابت به آيه كريمه «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى»(1) دوست دارد، شيعه بدين معنا، عام بوده و تمامى مسلمانان غير از نواصب يعنى دشمنان أهل بيت عليهم السلام را شامل مى شود.
2. كسى كه معتقد است حضرت على عليه السلام خليفه چهارم است امّا به دليل كثرت فضائل و مناقب وارده از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد آن حضرت، ايشان را از خلفا برتر مى داند.
3. كسى كه از حضرت على عليه السلام و يازده فرزند ايشان به وصف جانشينان رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از ايشان به نص پيامبر صلى الله عليه و آله و وصيت امام قبل پيروى مى كند. شيعه و تشيع و مشايعت همگى به همين معناى متابعت و پيروى و يارى رساندن است.(2)
و از اين روايات متعدّد استفاده مى شود كه شيعه در دوران پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وجود داشته و زاييده يهوديت و يا عبد اللّه بن سبا نيست.
ابن صبّاغ مالكى (ت 855) در كتاب «الفصول المهمّه» از أبوالقاسم سليمان بن أحمد طبرانى با سند خود از عبد اللّه بن حكيم جهنى از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند كه حضرت فرمودند: خداوند متعال در شبى كه مرا به معراج برد دربارۀ على عليه السلام سه چيز را به من وحى فرمود، اينكه او سرور مؤمنين و امام متّقين و پيشواى سفيد رويان (در روز قيامت) است.(3)
ص: 300
آيۀ بيستم
«وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ»
اين آيه كريمۀ از جمله آيات متعددى است كه در مورد فضيلت و مقام امام أميرالمؤمنين على عليه السلام صحبت مى كند و بلكه مى توان گفت آيه به صورت كاملاً واضح بر امامت و خلافت ايشان بعد از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله دلالت دارد.
آيۀ شريفه - \همانگونه كه حافظ بُرسى (ت 813) نقل كرده - \به اجماع مفسّرين در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است.(1) آيه از كفّارى صحبت مى كند كه خطاب به پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ايشان را رسول و فرستاده از جانب خداوند متعال نمى دانستند. از اين رو مى گوييم اوّل شاهد بر رسالت نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله خداوند متعال است. و شهادت خداوند متعال گاهى قولى است مانند اين آيۀ شريفه كه مى فرمايد: «وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ»(2) و گاهى فعلى و به صورت
ص: 301
معجزه اى است كه بر دست نبى اكرم صلى الله عليه و آله از جانب خداى متعال جارى مى گردد و اين معجزه ها محكم ترين دليل و شاهد بر صحّت گفتار رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است.(1) محور مهم در اين آيه كريمه اين است كه مصداق «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» را بشناسيم.
كلمات مفسّرين در مورد مصداق آيه متفاوت است و اقوال متعددى در اين ارتباط وجود دارد از جمله:
1. آنها أهل كتاب از يهوديان و نصرانى ها هستند كه ايمان آوردند و از جمله اين افراد مى توان عبداللّه بن سلام و سلمان فارسى و تميم الدارى را نام برد.
2. منظور خداوند تبارك و تعالى است.
3. آنها ائمّه از آل محمّد صلى الله عليه و آله هستند زيرا آنان كسانى هستند كه علم الكتاب نزدشان است.
4. منظور قرآن كريم است.
5. منظور كسى است كه علم به تورات و انجيل دارد.
6. منظور جبرئيل است.
7. مراد لوح محفوظ است.
8. مقصود امام أميرالمؤمنين عليه السلام است.
اين عمده اقوال و احتمالاتى بود كه در تفسير «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» بيان شده و البته بعضى از اين اقوال مانند قول اول جدّاً ضعيف و باطل است زيرا عبداللّه بن سلام در مدينه منوّره اسلام آورد در حالى كه اين سوره مكى است.
از جمله امورى كه دروغ بودن احتمال اوّل را تأييد مى كند روايت سيوطى شافعى (ت 911) است مبنى بر اينكه هيچ آيه اى از قرآن در مورد عبداللّه بن سلام نازل نشده است.(2)
ص: 302
و نكته عجيب اين است كه برخى از مفسّرين نظير فخر رازى و طبرى و طبرانى حتى اين احتمال را ذكر نكرده اند كه مراد از آيۀ شريفه، حضرت على عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام هستند و اين ظلم بزرگى در حقّ سيد الوصيين امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است.
ثعلبى(1) (ت 427) - مفسّر معروف - با سند خود از عبداللّه بن عطاء چنين نقل كرده كه: با امام باقر عليه السلام نشسته بودم، فرزند عبد اللّه بن سلام را ديدم كه در گوشه اى نشسته است، پس به امام باقر عليه السلام گفتم: گمان مى كنند كسى كه علم الكتاب نزدش است عبد اللّه بن سلام است، حضرت فرمودند: همانا كسى كه علم الكتاب نزدش است على بن أبيطالب عليه السلام است.(2)
حاكم حسكانى حنفى مذهب (ت قرن پنجم) از عطيه(3) از أبى سعيد خُدرى نقل كرده كه: از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» پرسيدم، حضرت فرمودند: او برادرم على بن أبيطالب عليه السلام است.
و در روايت ديگرى وى از أبى صالح چنين نقل كرده كه مردى از قريش گفته:
«مصداق اين آيه على عليه السلام است» اما نام آن فرد قريشى را نمى بريم.(4)
همچنين محدّث جليل القدر جناب مرحوم على بن إبراهيم قمى (ت قرن سوم) با سند خود از ابن أُذينه از امام صادق عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: كسى كه
ص: 303
علم الكتاب نزدش است أميرالمؤمنين على عليه السلام است. و از آن حضرت سؤال شد كه آيا آصف بن برخيا كه قرآن در موردش مى گويد: «اَلَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ» عالم تر است يا كسى كه نزد او علم الكتاب است؟ حضرت فرمودند: مقدارعلم كسى كه نزدش قسمتى از علم الكتاب است در مقايسه با كسى كه نزدش همه علم الكتاب است به اندازۀ مگسى است كه با بال خود از آب دريا برگرفته باشد.(1)
و عجيب نيست اگر آيۀ «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» را به شهرِ علم پيامبر صلى الله عليه و آله امام أميرالمؤمنين على عليه السلام تفسير و منطبق كنيم زيرا آن بزرگوار تنها مفسّر قرآن كريم بعد از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و عالم به تمامى اسرار و ظاهر و باطن و محكم و متشابه آيات قرآنى بودند.
حافظ ابن عساكر (ت 571) با سندى از امام على عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: پيوسته شب و روز بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله داخل مى شدم و هر زمان پرسشى داشتم مرا پاسخ مى گفتند و اگر ساكت بودم خودشان شروع (به بيان معارف) مى نمودند و هيچ آيه اى بر ايشان نازل نشد مگر اينكه آن را خواندم و تفسير و تأويلش را دانستم و براى من از خداوند متعال خواستند كه چيزى را كه به من تعليم مى دهند فراموش نكنم، پس هيچ حرام و حلالى يا امر و نهى و طاعت و معصيتى را فراموش نكردم و همانا دستشان را بر سينه من نهادند و چنين دعا كردند:
بارپروردگارا! قلبش را مملو از علم و فهم و حكمت و نور قرار بده.
كسانى كه نزول آيه در حق حضرت على عليه السلام را روايت كرده اند:
1. أبو الحسن فارسى 2. أبوبكر المعمرى
3. أبو جعفر محمّد بن على الفقيه 4. محمّد بن موسى المتوكّل
5. محمّد بن يحيى عطّار 6. أحمد بن محمّد بن عيسى
7. قاسم بن يحيى 8. حسن بن راشد
9. عمرو بن مفلّس 10. خلف
11. عطية بن سعد عوفى 12. أبوبكر مفيد
13. أبو أحمد جلودى 14. محمّد بن سهل
15. زيد بن إسماعيل 16. داود بن محبّر
17. أبوعوانه 18. أبى بشر
19. سعيد بن جُبَير 20. أبوبكر سُبَيعى
21. عبداللّه بن محمّد بن منصور بن جنيد رازى
22. محمّد بن حسين بن إشكاب 23. أحمد بن مفضّل
24. مندل بن على 25. اسماعيل بن سليمان
26. أبى عمر زاذان 27. ابن حنفيه
28. عبداللّه بن عطاء 29. حسين بن حكم حبرى
30. سعيد بن عثمان 31. أبى مريم
32. اسماعيل بن على عنزى 33. أبى عمر
34. محمّد بن عبداللّه حسّاس 35. أبو محمّد عبداللّه بن محمّد قاينى
36. محمّد بن عثمان نصيبى 37. حسين بن حكم
38. أحمد بن محمّد بن طاوان 39. محمّد بن جعفر بن محمّد عسكرى
40. محمّد بن عثمان بن أبى شيبه 41. إبراهيم بن محمّد بن ميمون
42. على بن عابس 43. عقيل بن حسين
ص: 305
44. أبو معاويه 45. أعمش
46. أبى صالح(1)
از آنچه تا كنون بيان گرديد معلوم شد كه مصداق أتم و اكمل «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» وجود نورانى أمير المؤمنين على عليه السلام است و بر غير ايشان قابل انطباق نيست و اوست كه به همۀ علوم قرآن احاطه كامل دارد، پس بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان أعلم الناس است و شايستگى و لياقت براى منصب خلافت را داراست ولى افسوس كه پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين كار انجام نگرفت و از علوم سرشار آن حضرت بهره نگرفتند و افرادى بر مسند قدرت تكيه زدند كه عالم به قرآن كريم نبودند و نسبت به پيش پا افتاده ترين مسائل شرعى جاهل بودند.
سخن در مورد آيۀ شريفه را با ذكر روايت زيبايى به پايان مى بريم:
حافظ ابن عساكر دمشقى (ت 571) با سند خود از أنس بن مالك چنين نقل كرده كه: با رسول خدا صلى الله عليه و آله (از شهر) خارج شديم پس به باغى رسيديم، حضرت على به پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: چه باغ زيبايى! پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: باغ تو در بهشت زيباتر از اين است. تا اينكه از هفت باغ عبور كرديم و هر بار حضرت على عليه السلام مى فرمودند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله چه باغ زيبايى! و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در جواب مى فرمودند: باغ تو در بهشت زيباتر از اين است. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله سرشان را بر يكى از شانه هاى حضرت على عليه السلام نهاده و گريستند، پس حضرت على عليه السلام فرمودند: چه چيزى شما را گريان كرده اى رسول خدا صلى الله عليه و آله؟ حضرت فرمودند: كينه هايى كه در سينه هاى اقوامى است كه آن را آشكار نمى كنند مگر زمانى كه من از دنيا مفارقت كنم.
ص: 306
حضرت على عليه السلام فرمودند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كار كنم؟ حضرت فرمودند:
صبر، حضرت على عليه السلام فرمودند: اگر نتوانستم چه؟ حضرت فرمودند: خوبى خواهى ديد، حضرت على عليه السلام فرمودند: دينم سالم مى ماند؟ حضرت فرمودند: دينت سالم مى ماند.(1)ك.
ص: 307
آيۀ بيست و يكم
«وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ»
آيۀ كريمه از جمله آياتى است كه بر خلافت و جانشينى امام أميرالمؤمنين عليه السلام دلالت دارد، كما اينكه آيات قبل از اين آيه به خلافت سيد البشر حضرت آدم عليه السلام و داود نبى عليه السلام اشاره مى كند.
مرحوم سيد ابن طاووس (ت 664) در همين زمينه مى فرمايد: از جمله روايات، روايتى است كه محمّد بن مؤمن شيرازى(1) در كتاب تفسيرش ذيل آيۀ «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»(2) با سند خود از علقمه از ابن مسعود روايت كرده كه: در قرآن جانشينى خدا براى سه نفر واقع شده است: براى حضرت آدم عليه السلام به دليل سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» يعنى من در زمين جانشين خود يعنى حضرت آدم عليه السلام را خلق مى كنم.
«قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها» يعنى آيا در زمين خلق مى كنى؟ «مَنْ يُفْسِدُ فِيها» يعنى كسى كه در زمين معصيت مى كند بعد از اينكه بواسطه اطاعت صالح گرديد.
نظير اين آيه: «وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها»(3) يعنى به معاصى عمل
ص: 308
نكنيد بعد از اينكه با طاعت خداوند صالح شديد.
نظير اين آيه: «وَ إِذا تَوَلّى سَعى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها»(1) يعنى تا به معاصى عمل كند «وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» يعنى بريزد خونى كه ريختنش حلال نيست «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» يعنى ذكر تو گوييم «وَ نُقَدِّسُ لَكَ» يعنى زمين را براى تو مطهّر سازيم «قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ» يعنى در علم من خدا چنين است كه حضرت آدم عليه السلام و ذرّيه او ساكنان زمين هستند و شما ساكنان آسمان.
جانشين دوم حضرت داود عليه السلام است به دليل سخن خداوند متعال كه مى فرمايد:
«يا داوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ»(2) يعنى در سرزمين بيت المقدس.
و جانشين سوم حضرت على عليه السلام است به دليل سخن خداوند متعال كه مى فرمايد:
«وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ»(3) يعنى على بن أبيطالب عليه السلام «لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» يعنى حضرت آدم و داود عليهما السلام «وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ» يعنى اسلام «اَلَّذِي ارْتَضى لَهُمْ» يعنى برايشان پسنديد «وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ» يعنى از أهل مكّه «أَمْناً» يعنى در مدينه «يَعْبُدُونَنِي» يعنى موحّد شويد «لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ» به ولايت على بن أبيطالب عليه السلام «فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ» يعنى خدا و رسولش را عصيان نموده اند.
آيۀ بيست و دوم
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا»
اين آيۀ شريفه از جمله آيات متعدّدى است كه در شأن و منزلت و مقام نورانى و مبارك حضرت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام وارد شده است. زيرا آيه دربردارنده ايمان به خداوند عزّوجل و عمل صالح است. و «ودّ» در اينجا - \همانگونه كه أكثر مفسّرين شيعه و سنّى نقل كرده اند - \به معناى محبّت است.(1) وحضرت على عليه السلام اوّلين كسى است كه به تصريح محدّثين و علما، به خدا و رسولش ايمان آورده و اعمال صالح آن حضرت نيز قابل شمارش نيست. بنابراين ايشان از بارزترين مصاديق آيۀ شريفه هستند.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از أبوالقاسم عبد الخالق بن على المحتسب
ص: 310
از أبو على محمّد بن أحمد بن حسن بن إسحاق صوّاف از أبوجعفر حسن بن على فارسى - \فرزند وليد بن نعمان - \ از إسحاق بن بشر كوفى از خالد بن يزيد از حمزه زيات از أبى إسحاق سُبَيعى از براء بن عازب از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند كه حضرت به أميرالمؤمنين على عليه السلام فرمودند: «اى على بگو: پروردگارا براى من نزد خودت عهد و در سينه مؤمنين مودّت قرار بده پس خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» اين آيه در حق حضرت على عليه السلام نازل شده است.(1)
و از ضحّاك از ابن عبّاس در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» چنين نقل شده: يعنى محبّت نسبت به حضرت على عليه السلام و مؤمنى را نمى يابى مگر اينكه در قلبش نسبت به حضرت على عليه السلام محبّت وجود دارد.(2)
مرحوم فتونى عاملى در ذيل آيۀ شريفه مى گويد: اگر با دقت به همۀ اين امور نگريسته شود، معلوم مى گردد «مودّت» اختصاص يافته به حضرت على عليه السلام مانند مودّت به ساير صالحين نيست مخصوصاً بعد از ملاحظه عموميتى كه از كلمه «صالحات» كه جمع داراى «ال» است فهميده مى شود و نيز وجوب بغض نسبت به هر كسى كه فسق از او صادر شود به جهت اينكه در اين صورت بر او فاسق صادق است، محكم ترين دليل بر عصمت و امامت آن حضرت است.(3)
ص: 311
آيۀ بيست و سوم
«وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ»
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از قاضى أبى الحسين محمّد بن عثمان بن حسن بن عبداللّه نصيبى از أبوبكر محمّد بن حسين بن صالح سُبَيعى از أبوطيب على بن مخلّد دهان و أبو عبداللّه حسين بن إبراهيم بن حسن جصّاص و هر دو از حسين بن حكم بن مسلم حبرى أبو عبداللّه از حسن بن حسين أنصارى عابد أبو على عُرَنى از حبّان بن على عنزى از كلبى از أبى صالح از ابن عبّاس چنين نقل كرده كه: آياتى از قرآن كه تنها در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام و أهل بيتش از سوره بقره نازل شده، آيۀ «وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» است كه در مورد حضرت على عليه السلام وحمزه و جعفر و عبيدة بن حارث بن عبد المطّلب نازل شده است.(1)
و از ابن مردويه (ت 410) از جابر چنين نقل شده: اين آيه در مورد ولايت على بن أبيطالب عليه السلام است.(2)
ص: 312
آيۀ بيست و چهارم
«وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً»
مفسّر توانمند مرحوم شيخ طوسى (ت 460) از أبو الفتح هلال بن محمّد بن جعفر حفّار از أبوالقاسم إسماعيل بن على دعبلى از دعبل بن على خزاعى از دعبل از مجاشع بن عمرو از ميسرة بن عبيداللّه از عبد الكريم جزرى از سعيد بن جبير از ابن عبّاس چنين نقل كرده كه: دربارۀ سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً» سؤال به ميان آمد، ابن عبّاس گفت:
قومى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند و گفتند: اى نبىّ خدا اين آيه در مورد چه كسى نازل شده است؟ حضرت فرمودند: زمانى كه روز قيامت فرا رسد پرچمى از نور سفيد برپا شده و منادى ندا دهد: آقاى مؤمنين بايستد و با او كسانى هستند كه بعد از بعثت محمّد صلى الله عليه و آله ايمان آورده اند حضرت على عليه السلام مى ايستد و خداوند به او از نور سفيد به دستش مى دهد كه تحت آن تمامى سابقين اولين از مهاجرين و أنصار قرار مى گيرند و غيرشان با آنها همراه نگردند تا اينكه آن حضرت بر منبرى از نور مى نشيند در حالى كه نهايت عزّت را داراست و تمامى مردان يك به يك بر او عرضه مى شوند پس پاداش و نور هر يك را عطا نمايد.
ص: 313
زمانى كه آخرين نفر آيد به آنها گفته مى شود جايگاه و منازلتان را در بهشت شناختيد، همانا پروردگارتان به شما مى گويد: براى شما نزد من آمرزش و پاداش بزرگى - \يعنى بهشت - \ است.
پس على بن أبيطالب عليه السلام مى ايستد و قوم زير پرچمش با او همراه مى شوند تا داخل بهشت گردند، سپس به منبرش بر مى گردد و پيوسته تمامى مؤمنين بر او عرضه ميشوند و هر يك نصيبش را به سوى بهشت مى گيرد و اقوامى را بر آتش رها مى كند.
پس اين است سخن خداوند عزّوجل كه مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ نُورُهُمْ»(1) يعنى سابقين اوّلين و أهل ولايت نسبت به حضرت و سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآياتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَحِيمِ» همان كسانى هستند كه آتش را بر آنان تقسيم نموده پس مستحق دوزخند.(2)9.
ص: 314
آيۀ بيست و پنجم
«وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ»
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سندش از ابن عبّاس چنين روايت كرده كه گفته: از جمله آياتى از قرآن كه تنها در مورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و أهل بيت ايشان نازل شده از سوره بقره آيۀ «وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيها خالِدُونَ» است كه در خصوص حضرت على عليه السلام نازل شده است و ايشان اوّلين ايمان آورنده و اوّلين نمازگزار بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله است.(1)
ص: 315
آيۀ بيست و ششم
«أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ»
اين آيه كريمه از جمله آياتى است كه در مورد فضائل امام أمير المؤمنين على عليه السلام صحبت مى كند. واقعه جنگ بدر از مهمترين وقايع در تاريخ اسلام است كه در سال دوم هجرت واقع شد و حضرت على عليه السلام در اين واقعه نقش مهمى داشتند چه اينكه بسيارى از سران شرك و ضلال و كفر بدست آن حضرت كشته شدند.
غزوه بدر همانگونه كه از مرحوم شيخ مفيد (ت 413) نقل شده اوّلين جنگى بود كه مسلمانان با آن امتحان مى شدند.(1)
در اين غزوه پيوسته حضرت على عليه السلام يكى پس از ديگرى سران شرك را از پاى در مى آوردند تا آنجا كه بخشى از مقتولين كه هفتاد نفر بودند بدست آن حضرت كشته شدند. اين در حالى بود كه تمامى مؤمنين حاضر در صحنه جنگ همراه با سه هزار از ملائكۀ همراهى كننده بخشى از مشركين را به هلاكت رساندند و أميرالمؤمنين على عليه السلام نيز به تنهايى با كمك و توفيق و تأييد و نصرت الهى عهده دار نبرد و هلاكت
ص: 316
بخش ديگرى از آنان بودند و پيروزى در اين جنگ بدست آن حضرت و با تلاش و مجاهدت ايشان حاصل شد. و آيه كريمه «أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا...» در شأن آن حضرت نازل شد.(1)
سبط ابن جوزى حنفى (ت 654) از ابن عبّاس چنين نقل كرده كه: اين آيه در روز بدر در مورد حضرت على عليه السلام نازل شد و «اَلَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ» عتبه و شيبه و وليد بن مغيره هستند و منظور از «كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» حضرت على عليه السلام است.(2)م.
ص: 317
آيۀ بيست و هفتم
«وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى»
حاكم حسكانى از أبوالحسن فارسى از أبوجعفر محمّد بن على فقيه از على بن أحمد (عبداللّه بن احمد بن أبى عبداللّه برقى) از پدرش از جدّش احمد بن أبى عبداللّه از پدرش از محمّد بن خالد از سهل بن مرزبان از محمد بن منصور از عبداللّه بن جعفر بن محمّد بن فيض از پدرش از امام محمّد باقر عليه السلام از پدرش از جدّش چنين نقل كرده:
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله خارج شده و فرمودند: خداوند متعال مى فرمايد: «وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى» سپس به حضرت على عليه السلام فرمودند: به سبب ولايت تو (هدايت شود).(1)
ص: 318
آيۀ بيست و هشتم
«أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كَالْمُفْسِدِينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّارِ»
حاكم حسكانى حنفى از أبوعبداللّه شيرازى از أبوبكر جرجرائى از أبو احمد بصرى از محمّد بن زكريا از أيوب بن سليمان از محمّد بن مروان از كلبى از أبى صالح از ابن عبّاس چنين نقل كرده كه: سخن خداوند كه مى فرمايد: «أَمْ نَجْعَلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ...» در مورد سه نفر از مسلمين نازل شده و اينان همان انسانهاى با تقوايى هستند كه عمل صالح انجام مى دهند و در مورد سه نفر از مشركين نازل شده يعنى همان مفسدان فاجر.
اما سه نفر از مسلمين كه آيه در موردشان نازل شده، حضرت على عليه السلام و حمزة بن عبد المطّلب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطّلب اند و اين سه همان كسانى هستند كه در روز جنگ بدر مبارز طلبيدند، پس حضرت على عليه السلام وليد را كشت و حمزه، عتبه را به قتل رساند و عبيده شيبه را به هلاكت رساندند.(1)
ص: 319
آيۀ بيست و نهم
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ»
در مناقب ابن شهرآشوب سروى مازندرانى (ت 558) از امام محمدباقر عليه السلام چنين نقل شده: منظور از «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ» على بن أبيطالب عليه السلام است. راوى مى گويد: عرض كردم: منظور از «فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ»(1) چيست؟ حضرت فرمودند: مراد از دين، أميرالمؤمنين عليه السلام است.
و نيز از حضرت در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلاّ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»(2) نقل شده كه فرمودند: منظور تسليم بودن نسبت به ولايت على عليه السلام است.
روايت شده كه در مورد آن حضرت «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»(3) نازل شده و اين همان
ص: 320
سخن خداوند متعال است كه فرمود: «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ»1.
تفسير دين به وجود مبارك مولى الموحّدين أميرالمؤمنين على عليه السلام آنهم از زبان باقر العلوم حضرت امام محمّدباقر عليه السلام بسيار دقيق و قابل توجّه است و بحقّ دين صحيح و خالص را بايد پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از باب مدينة علم الرسول صلى الله عليه و آله يعنى حضرت على عليه السلام گرفت و هدايت كامل و رسيدن به حق در پيروى و اطاعت از ايشان است.
فخر رازى أشعرى مذهب (ت 606) مى گويد: هر كس كه على عليه السلام را پيشواى دين خود قرار دهد همانا در دين و جانش به ريسمان محكم چنگ زده است.(1)
البت اين اشكال بر فخر رازى وارد است كه چرا شما دين خود را از اميرالمؤمنين عليه السلام اخذ نكرديد و مذهب اشعرى را برگزيديد.1.
ص: 321
آيۀ سى ام
«إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ يُحَلَّوْنَ فِيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِباسُهُمْ فِيها حَرِيرٌ»
ابن مردويه (ت 410) از مجاهد نقل كرده كه: آيۀ «إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ» در مورد حضرت على عليه السلام و اصحاب ايشان نازل شده است.(1)
ص: 322
آيۀ سى و يكم
«وَ أَذانٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللّهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ»
در تفسير حجّ اكبر بين مفسّرين اختلاف نظر وجود دارد. برخى گفته اند منظور همان حجّى است كه داراى وقوف است و حجّ اصغر كه همان عمره باشد وقوف ندارد.
برخى بر اين باورند كه مراد از حجّ اكبر يوم النحر است و برخى ديگر آن را به روز عرفه و عدّه اى ديگر به تمام اياّم حجّ تفسير كرده اند.
و علت اينكه بدان حجّ اكبر اطلاق شده اين است كه در آن حج، مشركين و مسلمانان حضور داشتند و بعد از آن حج ديگر هيچ مشركى حج بجا نياورد.(1)
اين آيۀ شريفه در سال نهم هجرت نازل شد و فتح مكّه در سال هشتم هجرت واقع گرديد.
آنچه در بحث از آيۀ شريفه داراى اهمّيت فراوان است شناخت فردى است كه اين
ص: 323
آيات را براى مردم بيان نمود، چه اينكه آن شخص، أفضل و أكمل أفراد بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى اداره شؤون امّت اسلامى است.
1. احمد بن حنبل (ت 241) با سند خود از وجود پر بركت حضرت على عليه السلام چنين نقل مى كند كه حضرت فرمودند: هنگامى كه ده آيه از سوره برائت بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد، ايشان أبوبكر را فراخوانده و وى را براى خواندن اين آيات به سوى مردم مكّه فرستادند، سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فراخوانده و فرمودند: به طرف أبوبكر برو و هر جا او را يافتى اين آيات را از او بگير، پس به سوى أهل مكّه برو و بر آنان اين آيات را قرائت نما.
من او را در جُحفه ديدم و آيات را از او گرفتم و أبوبكر به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله آيا در مورد من چيزى نازل شده است؟ حضرت فرمودند: نه، ولى جبرئيل نزد من آمده و گفت: كسى جز تو يا فردى كه از تو باشد نمى تواند اين آيات را به مردم مكّه رساند.(1)
2. حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سند خود از أنس بن مالك چنين نقل مى كند: رسول خدا صلى الله عليه و آله سوره برائت را همراه أبوبكر فرستاد، هنگامى كه او به ذا الحليفه رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: جزخودم يا كسى كه از أهل بيت من است نمى تواند براى مردم مكّه اين آيات را بخواند، پس حضرت على عليه السلام را براى خواندن اين آيات فرستادند.(2)
ص: 324
3. و از ابن عبّاس نيز چنين نقل شده كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله آيات ابتدايى سوره برائت را به أبوبكر سپرده و او را فرمان دادند تا بر مردم قراءت كند.
در اين هنگام جبرئيل بر حضرت نازل شده و فرمود: همانا اين آيات را جز تو و يا على به مردم نمى رساند، پس حضرت على عليه السلام را به دنبال أبوبكر فرستاد، أبوبكر صداى ناقه حضرت را شنيد و گفت: چه چيزى تو را به دنبال من آورد؟ در مورد من چيزى نازل شده؟ حضرت فرمودند: نه ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: اين آيات را كسى از جانب من نمى رساند مگر خودم يا على، پس أبوبكر آيات را به حضرت على عليه السلام داد و آن حضرت آيات را بر مردم خواندند.(1)
4. حاكم حسكانى حنفى مذهب چنين گفته كه: در مورد اينكه رساننده اين آيات حضرت على عليه السلام بوده، اخبار، فراوان است.(2)
5. در روايت احمد چنين آمده: أبوبكر آيات را برد سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام فرمودند: خود را به أبوبكر برسان و او را به سوى من بازگردان و خودت آيات را ابلاغ نما. پس حضرت على عليه السلام چنين نمود، هنگامى كه أبوبكر خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد گريست و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد من اتّفاقى افتاده است؟ حضرت فرمودند: در مورد تو جز خوبى اتّفاقى نيفتاده است امّا به من دستور رسيد كه اين آيات را جز تو يا كسى كه از توست نمى رساند.(3)
رواياتى كه بيان شد عمده نصوصى بود كه در مورد اين قصّه وارد شده است وي.
ص: 325
آنچه از تمامى اين روايات استفاده مى شود امور مهم ذيل است:
1. كسى كه ابتداى كار براى رساندن آيات ابتدايى سوره برائت به مردم فرستاده شد أبوبكر بود و در اين مطلب ترديدى وجود ندارد.
2. كسى كه به أبوبكر رسيد و آيات را از او گرفت حضرت على عليه السلام بودند و اين مطلب نيز قطعى و ثابت است.
3. براى أبوبكر انجام اين مأموريت اهمّيت فراوان داشت لذا چنانچه در روايت احمد بن حنبل آمده هنگامى كه به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت، گريست.
4. بازگشت أبوبكر به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله و باقى نماندن وى در آن مكان.
5. خداوند متعال إراده نموده بود كه اين آيات به وسيلۀ شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله يا حضرت على عليه السلام به مردم برسد و شخص سوّمى وجود نداشت.
6. تعابيرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين روايات در مورد حضرت على عليه السلام به كار برده اند مهم هستند كه عبارتند از:
- إلّاأنا أو رجلٌ منّي
- \ تعبير جبرئيل: لا يؤدّى عنك إلّاأنت أو علي عليه السلام
- \إلّاأنا أو رجلٌ من أهل بيتي
- \إلّاأنت أو على عليه السلام
- \أنا أو رجلٌ منّي
- \إلّاأنت أو رجلٌ منك
- \إلّاأنا أو على عليه السلام
دقّت در اين تعابير بيانگر اين حقيقت است كه اين عبارات و كلمات، هرگز تصادفى يا بدون مصلحت و حكمت و دليل به كار نرفته اند و عمده در قضيه ارسال آيات به مردم، تعمّق در اين مضامينى است كه بر خلافت و وصايت و جانشينى حضرت على عليه السلام دلالت تام دارند.
زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايند: اين آيات را تنها من يا كسى كه از من است
ص: 326
مى رساند، كلمه «منّى» در كلام حضرت، بدين معناست كه حضرت على عليه السلام در رساندن و وجوب متابعت از جنس نبوّت است و اين سخن قوى ترين دليل بر برترى آن حضرت بر كسى است كه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله وى را برگردانده و بر رساندن او رضايت نداشتند و به تحقيق مى توان گفت إراده جدّى پروردگار متعال بر رساندن آيات توسط وجود مقدّس رسول خدا صلى الله عليه و آله يا أميرالمؤمنين على عليه السلام بوده است.
فخر رازى أشعرى مذهب (ت 606) مى گويد: جاحظ اين معنا را تبيين كرده و گفته: همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله أبوبكر را به عنوان امير حجّاج فرستاد و سرپرستى موسم حجّ را به وى سپرد و على عليه السلام را به جهت قرائت آياتى از سوره برائت بر مردم فرستاد، پس أبوبكر امام و على عليه السلام مطيع امام بوده است و أبوبكر خطيب و على عليه السلام مستمع و أبوبكر بلند كننده پرچم حجّ و پيشاپيش حُجّاج وامير آنها بوده و اين امور براى على رضى اللّه عنه نبوده است.(1)
قبل از هرگونه بحثى در مورد اين سخن نادرست، ناچار بايد شخصيت جاحظ را بشناسيم.
ذهبى در مورد وى مى گويد: أبوعثمان عمرو بن بحر بن محبوب بصرى معتزلى، ثعلب گفته: وى ثقه نيست.(2)
همچنين ذهبى در جاى ديگر دربارۀ جاحظ مى گويد: ثعلب گفته: وى ثقه و مورد اعتماد نيست و از سران بدعت محسوب مى شود.(3)
ص: 327
مرحوم شيخ عباس قمى نيز گفته: وى به ناصبى بودن و عثمانى ها تمايل داشت و در سال 255 وفات يافت.(1)
با توجه به شرح حال وى كه از رجاليون نقل گرديد وى فردى ثقه و مورد اعتماد در نقل حديث نيست و از سران بدعت و از عثمانى ها و نواصب محسوب مى شود.
وى كسى است كه در مورد امام على عليه السلام طعن وارد كرده و افضليت ايشان بر أبوبكر را انكار كرده است و حضرت على عليه السلام را داراى مرتبه پايين مى دانسته و حتّى بر انبياى الهى نيز طعن و ايراد وارد مى كرده است. همچنين وى احاديثى كه در بيان فضائل حضرت على عليه السلام روايت شده اند را انكار مى كرده است.(2)
با توجه به آنچه بيان شد چگونه مى توان بر سخن اين ناصبى اعتماد نمود و عجيب تر اينكه چگونه فخر رازى اين سخنان را از جاحظ نقل كرده و در مورد آن صحبتى نكرده است. بنابراين سكوت وى در قبال اين سخنان به معناى قبول آن محسوب مى شود و در اين صورت اين پرسش پديد مى آيد كه وى چگونه سخن فردى كه ثقه و مورد اعتماد نيست و از أهل بدعت محسوب مى شود را پذيرفته است؟
در واقع آنچه فخر رازى از جاحظ نقل كرده چيزى جز تحريف حقايق تاريخى نيست.
همچنين در نقد سخنان جاحظ بايد گفت: آنچه وى ادّعا نمود مبنى بر اينكه أبوبكر، خطيب و على عليه السلام مستمع بوده، سخن غير دقيق و نادرستى است زيرا در روايت أنس بن مالك چنين آمده بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سوره برائت را با أبوبكر فرستاد، هنگامى كه او به ذا الحليفه رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: جزخودم يا كسى كه از أهل بيت من است نمى تواند براى مردم مكّه اين آيات را بخواند، پس حضرت على عليه السلام را براى خواندن اين آيات فرستادند.
اين روايت به صراحت سخن جاحظ را رد مى كند و بيانگر اين حقيقت است كهد.
ص: 328
در آن موقف و صحنه حساس و سرنوشت ساز، خطيب و خواننده آيات براى مردم، امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بوده اند و نه ابوبكر بن ابى قحافه.
همچنين آنچه كه جاحظ گفته بود كه ابابكر رافع و برپاكننده مراسم حج و پيشاپيش حجّاج و اميرشان بوده و هيچيك از اين امور در مورد حضرت على عليه السلام نبوده است نيز سخن نادرستى است، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله به حسب روايات زيادى كه وجود دارد، أبوبكر را از وسط راه برگردانده و حضرت على عليه السلام را براى رساندن آيات به مردم به جاى او فرستادند و تنها ايشان منادى اين آيات بوده اند و روايت احمد بن حنبل كه نقل گرديد نيز بر اين مطلب دلالت دارد.
ابن شهر آشوب مى فرمايد: در مورد سخن خداوند متعال كه فرموده: «بَراءَةٌ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ...» مفسّرين اجماع دارند و در اخبار نيز نقل شده زمانى كه اين آيات نازل شد، نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله آن را به خليفه اول دادند تا به مردم ابلاغ كند سپس از او گرفته و به حضرت على عليه السلام سپردند و آن حضرت اين آيات را ابلاغ نمودند. پس كسى كه در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله ده آيه را به مردم نرسانده چگونه مى تواند بعد از وفات ايشان تمامى شريعت را به مردم برساند و اين در حالى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را از رساندن اين آيات و در روز خيبر از فتح آن و از سكونت در مسجد و از لشكرى كه در موردش سوره «عاديات» نازل شد و از نماز در روزى كه به امر بلال بر عايشه مقدّم شد عزل نمودند، پس وى منسوخ گرديد در حالى كه در اين مقام براى حضرت على عليه السلام شش خصلت ثابت است:
- على عليه السلام ناسخ است و او منسوخ
- على عليه السلام عزل كننده است و او معزول
- على عليه السلام مثبت حقّ است و او نفى كننده حقّ
ص: 329
- على عليه السلام رساننده حكم و خبر از جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله است و او كسى است كه صلاحيت نداشت از جانب آن حضرت رساننده باشد.
- و على عليه السلام از جهل نسبت به موسم حجّ و وقوف در منى و انجام حجّ به مانند جاهليت كه در ذى حجّه حجّ را به جاى مى آوردند و در همان ماه به پايان مى رساندند منزّه بودند واو چنين نبود.(1)
صحبت در مورد آيۀ شريفه را با ذكر حديثى كه ابن عدى (ت 365) در كتاب «الكامل» از صحابى جليل القدر شهيد صفّين عمّار بن ياسر نقل كرده به پايان مى بريم:
عمّار ياسر مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه به حضرت على عليه السلام مى فرمودند:
خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تو را تصديق نمايد و واى بر كسى كه تو را دشمن دارد.(2)
ص: 330
آيۀ سى و دوم
«أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّهِ»
مرحوم امين الاسلام طبرسى (ت قرن ششم) مى گويد: اين استفهام، استفهام انكارى و به معناى «لا تجعلوا» يعنى «قرار ندهيد» است و در اينجا حذفى صورت گرفته كه كلام بر آن دلالت دارد و تقدير كلام چنين است: «أجعلتم (أهل) سقايه الحاج و (أهل) عمارة المسجد الحرام كمن آمن باللّه» بدين معنا كه آيا كسانى كه به حُجّاج آب داده و كسانى كه به آبادانى مسجد الحرام مى پردازند همانند كسانى قرار داديد كه به خدا و روز جزا ايمان آورده اند؟ در اين صورت فرد با فرد ديگر مورد قياس قرار گرفته، يا تقدير كلام چنين است: «أجعلتم السقاية و العمارة كالايمان من آمن باللّه» بدين معنا كه آيا آب دادن به حُجّاج و آباد كردن مسجد الحرام را مانند ايمان آوردن به خدا و روز جزا قرار داديد؟ در اين صورت مقايسه بين دو فعل صورت گرفته و سقايت به حُجّاج با شراب انجام مى شده است.(1)
ص: 331
همچنين صاحب تفسير «الميزان» مى گويد: اين آيات در مورد عبّاس عموى پيامبر و شيبه و حضرت على عليه السلام هنگامى كه هر يك نسبت به عمل خويش مباهات مى نمود نازل شده است. پس عبّاس به سيراب كردن حجّاج و شيبه به آبادانى مسجد الحرام و حضرت على عليه السلام به ايمان به خدا و جهاد در راه او مباهات مى نمود، پس اين آيات نازل شد.(1)
ايشان در جاى ديگر در بيان مقصود از آيه مى فرمايد: مقصود اين است كه مقايسه بين اين دو، مقايسه بين أفضل و كسى است كه هيچگونه فضيلتى ندارد مانند مقايسه كردن بين أكثر و اقل. در حالى كه زمانى مقايسه كردن صحيح است كه حدّ وسطى بين اين دو وجود داشته باشد كه هر دو با آن قياس شوند و آن حد وسط ملاك قياس كردن قرار گيرد تا معلوم شود كه يكى بيشتر از آن حد و ديگرى كمتر از آن است. امّا اگر أكثر با اقل مورد مقايسه قرار گيرد، أكثر با چيزى كه هيچگونه كثرتى ندارد مورد قياس قرار گرفته است.(2)
امّا آنچه در اين آيه كريمه از اهمّيت برخوردار است شناخت كسى است كه مصداق «كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّهِ» است و اين امور سه گانه همگى بر حضرت على عليه السلام منطبق است.
امّا سبقت ايشان در ايمان به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله به تواتر ثابت است و در بحثهاى قبل به آن پرداخته شد.
سيوطى شافعى (ت 911) از ابن عبّاس در مورد سخن خداوند متعال كها.
ص: 332
مى فرمايد: «وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ» چنين نقل كرده كه: يوشع بن نون در ايمان آوردن به موسى عليه السلام و مؤمن آل يس در ايمان آوردن به عيسى عليه السلام و على بن أبيطالب عليه السلام در ايمان آوردن به رسول اللّه صلى الله عليه و آله از ديگران پيشى گرفتند.(1)
و هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حضرت زهرا عليها السلام را براى أميرالمؤمنين على عليه السلام عقد مى نمودند به دختر خويش فرمودند: تو را به ازدواج كسى درآوردم كه اوّلين فرد در ايمان آوردن به من بود و مرا شناخت و يارى نمود.(2)
امّا در ارتباط با جهاد ايشان، آن حضرت كسى بود كه در راه خدا با دست و زبان و بدن مجاهده نمود و تاريخ اسلام و جنگهاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شاهد بر اين مدّعا است و قهرمانى هاى آن حضرت در ميادين جنگ قوى ترين دليل بر اين مطلب است.
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) مى فرمايد: امّا جهادى كه با آن پايه هاى اسلام ثبات مى يابند و با ثبات آنها شرايع ملّتها و احكام الهى استقرار پيدا مى كنند به أميرالمؤمنين على عليه السلام اختصاص دارد به گونه اى كه مجاهدتهاى آن حضرت در بين مردم شهره است و اخبار دال بر جنگاوريهاى حضرت بين خاص و عام شيوع دارد و هيچيك از علما و انسانهاى فهيم در اين اخبار و صحّتشان اختلاف ندارند و جز انسان غافل كسى در اين اخبار شك نكرده و كسى كه در اين آثار بنگرد آن را انكار نمى كند مگر معاند بهت زده اى كه از ننگ و عار ابا نداشته باشد.(3)
وامام عليه السلام از بارزترين مصاديق اين آيۀ شريفه است كه مى فرمايد: «اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ..
ص: 333
اَلْفائِزُونَ»(1) و آن حضرت مجاهد در راه خدا با جان و مال خويش بودند و شواهد اين مطلب در تاريخ حيات و زندگى نورانى آن امام همام موجود است.
1. سيوطى شافعى (ت 911) مى گويد: محمّد بن كعب القرظى(2) مفسّر چنين نقل كرده:
طلحة بن شيبه و عبّاس و على بن أبيطالب عليه السلام هر يك بر كار خويش مباهات مى كردند، پس طلحه گفت: من صاحب كعبه ام و كليدش با من است و عبّاس گفت:
من حُجّاج را سيراب مى كنم و بر اين كار مداومت دارم و على عليه السلام فرمود: نمى دانم چه مى گوييد؟ همانا من قبل از همۀ مردم به سمت قبله نماز گزاردم و من داراى جهاد هستم، پس خداوند آيۀ «أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ» را نازل كرد.(3)
2. حاكم حسكانى حنفى با سند خود كه به ابن عبّاس مى رسد در مورد سخن خداوند متعال «أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ» چنين آورده: عبّاس بن عبد المطّلب افتخار مى كرد و مى گفت: من عموى محمّد صلى الله عليه و آله هستم و من حُجّاج را سيراب مى كنم و من از على عليه السلام برترم و شيبة بن عثمان مى گفت: من خانه خدا را آباد مى سازم و پرده دار كعبه هستم و من برترم، پس على عليه السلام سخن اين دو را شنيد و فرمود: من از شما دو نفر برترم زيرا من جهادكننده در راه خدا هستم پس خداوند متعال در مورد آنها چنين نازل نمود «أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ» يعنى عبّاس «وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» يعنى شيبه «كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» تا «أَجْرٌ عَظِيمٌ» پس على عليه السلام را بر آن دو برترى داد.(4)
ص: 334
و در اين باره روايات فراوانى وجود دارد كه حاكم حسكانى حنفى با سندهاى مختلف آن را نقل كرده و در اينجا در صدد نقل همۀ آنها نيستيم.
امّا مضمون همه اين روايات، تقدّم و برترى امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بر ساير صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به سبب ايمان به خدا و جهاد در راه اوست و اين خداوند متعال است كه در اين آيه آن حضرت را بر سايرين مقدّم داشته است.
جناب يحيى بن حسن مى گويد: خداوند متعال اين آيه را به جهت بالابردن نام أميرالمؤمنين عليه السلام و قطع مقايسه نسبت به ايشان ذكر كرده و اينكه كسى نمى تواند شبيه ايشان گردد و چنين صفاتى كه در اوست نمى تواند به اين حد و اندازه در ديگران باشد زيرا هيچ كس از سايرين كه به خدا و روز جزا ايمان دارد و در راه خدا مجاهدت كرده نمى تواند بر عبّاس به جهت نسبت ريشه دار و نزديكى فراوان وى به رسول خدا صلى الله عليه و آله مباهات كند هر چند كه زودتر از او ايمان آورده يا جهاد بيشترى داشته باشد (در حالى كه خداوند آن حضرت را بر عبّاس برترى داده است).
و همانا پروردگار متعال در اين آيه پس از مباهات نمودن آن حضرت، درصدد بيان فضيلت و برترى آن حضرت برآمد چون خداوند متعال ايشان را بر مردم ولايت بخشيده و به دليل «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ»(1) ايشان را در وجوب ولايت و ولايت رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مردم شريك گردانيده و نيز (برترى دادن ايشان توسط خداوند) به دليل ولايتى
ص: 335
است كه نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله از طرف خدا به ايشان دادند آنجا كه فرمودند: «مَن كنتُ مَولاه فَعَليّ مَولاه» و عمر نيز در آن زمان با اين سخن: «بخٍّ بخٍّ لك يابن أبيطالب» بر اين ولايت شهادت داد و گفت: اى على مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤمن گشتى! و در كتب صحاح سخن عمر چنين نقل شده: مولاى هر زن و مرد مؤمن گشتى.
و طبق هر دو روايت هر كس كه مؤمن است، على عليه السلام مولاى اوست و هر كس كه ثابت شود داراى ايمان است آن حضرت بر او سيادت دارد و هر كس كه ايمان ندارد به جهت حقارتش نيازى به نامبردن از او نيست.
و علاوه بر اين، سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز اين ولايت را تأكيد مى كند آنجا كه فرمودند: «تو بعد از من ولىّ هر زن و مرد مؤمن هستى» و نيز اين سخن ايشان كه فرمودند: «(آيات برائت) را جز من و على عليه السلام به مردم نمى رساند» و اين سخن كه «على عليه السلام از من است و من از على عليه السلام»
و با اين سخنان و نه تنها با ايمان به خدا وجهاد بود كه آن حضرت بر ديگران برترى يافتند.
بلكه به خاطر ايمان آن حضرت به خدا و جهاد در راه او و اين مراتب شريف و بالا كه آن حضرت استحقاقش را داشتند، مقايسه ايشان با ديگران باطل مى گردد و بى مورد بودن مقايسه تنها به دليل ايمان و جهاد نيست، هرچند كه ايشان در ايمان بر ديگران أسبق و در جهاد از سايرين پايدارتر بودند چه اينكه از هيچ جنگى سربازنزدند و از هيچ ميدانى فرار نكردند و در راه خدا از ملامت هيچ كس نهراسيدند....
و وضعيت أميرالمؤمنين عليه السلام و عموى ايشان عبّاس نيز اين چنين است؛ چه اينكه سبقت در ايمان و صداقت در جهاد و بذل تمام توان در اين راه و آنچه از مناقب بيان شده و ساير مناقب كه بيان نگرديده و آنچه در آينده خواهيم گفت كه موجب شده مقام امامت به آن حضرت اختصاص يابد، اميرالمؤمنين عليه السلام را كامل نموده و بواسطه اين امور و نه فقط ايمان و جهاد، درجات فضيلت و برترى براى آن حضرت كامل گرديده است.
ص: 336
و علّت اينكه خداوند متعال آن حضرت را در اين آيه با عبّاس ذكر نموده اين است كه برترى آن حضرت نسبت به عبّاس را بيان كند زيرا اگر در آيه فقط افتخار عبّاس و ديگران غير از حضرت على عليه السلام مورد قياس قرار مى گرفت، عبّاس عموى پيامبر به دليل موقعيت نسبى نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و به دليل تمجيد پيامبر صلى الله عليه و آله از وى بر ديگران برترى مى يافت.(1)
مرحوم فتونى عاملى مى گويد: و خلاصه نزول آيه در مورد حضرت على عليه السلام و دلالتش بر ملاك بودن ايمان و جهاد در برترى و افتخار، اجماعى است و در برتر بودن حضرت على عليه السلام در ايمان و جهاد از تمامى صحابه شك و ترديدى نيست.(2)
ص: 337
بحث از آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم.
خوارزمى حنفى (ت 568) با سند خود از أبى القاسم عبد اللّه بن أحمد بن عامر الطائى از أبى احمد بن عامر بن سليمان ازأبو الحسن على بن موسى الرّضا عليه السلام از پدرشان حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از امام جعفرصادق عليه السلام از امام محمّد باقر عليه السلام از امام على بن الحسين عليه السلام از امام حسين عليه السلام از حضرت على عليه السلام چنين نقل مى كند كه حضرت فرمودند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: اى على همانا از پروردگارم در مورد تو پنج خصلت را درخواست نمودم و پروردگار به من عطا نمود؛ امّا اولين درخواست اين است كه از پروردگارم خواستم زمين را براى من بشكافد و خاك را از سرم دور كنم (مبعوث شوم) در حالى كه تو با من باشى پس به من عطا نمود.
امّا دومين درخواست اين بود كه هنگام سنجش اعمال (امّت) حاضر باشم و تو نيز با من باشى پس به من عطا نمود.
و سوّمين درخواست من اين بود كه تو را پرچمدار من كه همان پرچم توحيد و يكتاپرستى است كه رستگاران بهشتى تحت آن هستند قرار دهد پس به من عطا نمود.
چهارمين درخواست من اين بود كه تو از حوض كوثر امّتم را سيراب كنى پس به من عطا نمود.
و پنجمين درخواست من اين بود كه تو را پيشواى امّت من به سوى بهشت قرار دهد پس به من عطا نمود. پس حمد مخصوص خدايى است كه با اعطاى اين مواهب بر من منّت نهاد.1
ص: 338
آيۀ سى و سوم
«فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ»
آيۀ شريفه از جمله آيات عديده اى است كه علوّ شأن و عظمت مقام امام أميرالمؤمنين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام را بيان مى كند.
و آيه همانگونه كه مرحوم محمّد بن طاهر عاملى فتونى (ت 1138) بيان نموده(1) و خصوصاً فراز «أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ» بر امامت آن حضرت دلالت دارد.
مفسّرين در تفسير «بيوت» معانى مختلفى را بيان نموده اند كه در ذيل به آنها اشاره مى شود:
1. مساجد 2. مساجد أربعه
3. كعبه 4. بيت المقدس
5. مسجد مدينه 6. خانه أنبياء
ص: 339
7. خانه هاى نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله 8. خانۀ حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام
9. خانه ها(1)
آنچه از مجموع اين اقوال استفاده مى شود اين است كه «بيت» در آيه - \چنانچه از برخى مفسّرين نقل شده - \فقط به مسجد اختصاص ندارد، بلكه داراى معانى متعدّدى است كه مسجد يكى از آنهاست.
»
كلمه «رفع» داراى دو معناست:
1. رفع مادىّ به معناى ساختن ساختمان و وقتى گفته مى شود: «بناء البيت» يعنى بالابردن ساختمان با ساخت و ساز آن، كما اينكه در سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَ إِسْماعِيلُ...»(2) نيز به همين معناست.
2. رفع معنوى كه به معناى تعظيم و تطهير از نجاسات است.
و آيه به طور واضح بر جواز بناء بيوت انبيا و اوليا در زمان حياتشان و بعد از رحلتشان از دنيا دلالت دارد، و ساختن ساختمان بر روى قبور انبيا و اوليا نوعى تعظيم نسبت به اين بيوت پاك محسوب مى شود، زيرا اين بيوت محلّ عبادت خداوند متعال است.
ثعلبى (ت 427) مفسّر معروف از أبان بن تغلب از نُفَيع بن حارث از أنس بن مالك ازبُرَيده هر دو از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده اند كه حضرت آيۀ «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ» را خواندند پس مردى برخاست واز آن حضرت پرسيد:
ص: 340
اين بيوت كدام بيوتنداى رسول خدا صلى الله عليه و آله؟ حضرت فرمودند: خانه هاى انبيا.
سپس أبوبكر برخاست و گفت: آيا خانه على عليه السلام و فاطمه عليها السلام از آن بيوت است؟ حضرت فرمودند: بله از شريف ترين اين خانه هاست.(1)
بدون شك ثعلبى داراى شخصيت محترمى است و در نزد أهل سنّت معروف و شناخته شده است و از بزرگان تفسير نزد آنها محسوب مى شود.
ذهبى در مورد وى مى گويد: امام، حافظ، علّامه، شيخ تفسير أبو إسحاق أحمد بن محمّد بن إبراهيم نيشابورى يكى از ظروف علم و داراى كتاب تفسير بزرگى است... و فردى صادق و مورد اعتماد و آگاه نسبت به عربى است و يد طولايى در موعظه دارد.(2)
در اين روايت شريف نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله، خانه حضرت على عليه السلام و حضرت زهرا عليها السلام را بر بيوت انبيا مقدّم نموده است و اين چيزى است كه أبوبكر از رسول خدا صلى الله عليه و آله طبق اين روايت نقل كرده است.
بنابراين طبيعى است كه خليفه بايد مقام و شأن و حرمت اين خانه را در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و بعد از آن حضرت حفظ كرده و مورد احترام قرار دهد اما متاسّفانه آنچه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله رخ داد بر خلاف اين بود.
أبوعُبَيد قاسم بن سلام (ت 224) از عبد الرحمان بن عوف چنين نقل مى كند: بر أبوبكر داخل شدم و در مريضى او كه منجر به موتش گرديد او را عيادت كردم، پس به
ص: 341
او سلام كرده و گفتم: به حمداللّه در تو چيزى نمى بينم (حالت رو به بهبودى است) و بر دنيا تاسّف مخور! أبوبكر گفت: من جز بر سه كار كه انجام دادم بر چيزى تاسّف نمى خورم، كارهايى كه انجام دادم واى كاش انجام نمى دادم، دوست داشتم كه انجامش نمى دادم، اى كاش فلان كار و فلان كار را انجام نداده بودم. أبوعبيده مى گويد:
نمى خواهم آن كارها را بيان كنم!(1)
أبوعبيد (ت 224) در نزد أهل سنّت شخصيت معروفى است و ذهبى در مورد وى به امام، حافظ، مجتهد داراى فنون تعبير كرده و مى گويد: نوشتارهاى عجيبى تصنيف كرده كه سواره را به حركت در مى آورد... چرا كه وى به مذهب مالكى و شافعى تكيه كرده است.(2)
أبوعُبَيد در اوائل قرن سوّم هجرى مى زيسته و به حادثه اى كه آن را از أبوبكر نقل كرده يعنى بى احترامى نسبت به خانه حضرت زهرا عليها السلام نزديك بوده است و از آنجا كه كارى كه خليفه انجام داد بسيار زشت و ناروا بوده است سعى در كتمان آن كرده و گفته:
نمى خواهم آن را بيان كنم.
امّا به أبوعُبَيد مى گوييم: حقايق تلخ تاريخ هميشه پشت پرده باقى نمى ماند و نه أبوعبيده و نه ديگران نمى توانند ظلمى را كه در حق أهل بيت عليهم السلام در تاريخ روا داشتند مخفى نگه دارند.
چه اينكه مبرّد (ت 286) آنچه را أبوعبيد مخفى كرد، بيان نمود و عمل زشتى كه خليفه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله مرتكب شده بود را بيان كرد.
ص: 342
از اين رو در شرح نهج البلاغه إبن أبي الحديد معتزلي (ت 655) از مبرّد چنين آمده كه: أبوبكر گفت: امّا سه كارى كه انجام دادم و دوست داشتم انجام نداده بودم: به خانه فاطمه سلام اللّه عليها بى احترامى نمى كرده و آن را رها مى ساختم.(1)
سوالى كه در اينجا بايد از خليفه پرسيد اين است كه چگونه توانستى خود را راضى كنى نسبت به خانه اى را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در موردش شنيدى افضل از بيوت أنبيا است چنين هتك حرمت كنى؟ اين خانه طاهر و پاك مستحق اين نبود كه به خاطر بيعت گرفتن، مكشوف شده و سوزانده شود.
علّامه اديب أبوبكر أحمد بن يحيى بن جابر بغدادى بلاذرى (ت 270) مى گويد: هنگامى كه مردم با أبوبكر بيعت كردند، حضرت على عليه السلام و زبير عذر آورده (و از بيعت سرباز زدند).... و أبوبكر به سوى حضرت على عليه السلام (عده اى) را براى بيعت گرفتن فرستاد امّا آن حضرت بيعت نكرد پس عمر آمد در حالى كه با او اطرافيانى جمع بودند پس حضرت زهرا عليها السلام وى را بر در خانه ملاقات كرد، فاطمه سلام اللّه عليها فرمود: اى پسر خطّاب تو را مى بينم كه مى خواهى در خانه ام را بسوزانى؟ گفت: آرى!(2)
نتيجه اينكه خانه حضرت على عليه السلام و حضرت زهرا عليها السلام از خانه أنبيا برتر و بافضيلت تر است و اين چيزى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بدان تصريح نمودند و بدون شك اعتبار و قيمت و ارزش اين خانه به در و ديوار و ساختمان آن نيست، بلكه به كسانى است كه در آن ساكنند كه گفته اند: «شرف المكان بالمكين». و همان گونه كه مرحوم عاملى گفته آيه دلالت بر امامت و خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام دارد.(3)
ص: 343
آيۀ سى و چهارم
«قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ»
آيۀ كريمه در مورد فضائل حضرت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام صحبت مى كند. در اين آيه، مخاطب، وجود نورانى نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله هستند كه جز اظهار محبّت و دوستى نسبت به أهل بيتشان چيزى را از امّت خويش به عنوان اجر و مزد رسالت طلب ننموده اند.
ممكن است اين سؤال در ذهن كسى پديد آيد كه پيامبران گذشته همچون حضرت نوح و هود و صالح و لوط و شعيب از امّت خود چيزى را مطالبه نكردند و آيۀ «وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ»(1) نيز بر اين مطلب دلالت دارد، بنابراين چرا نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله از امّتشان اجر رسالت طلب نمودند؟
در جواب مى گوييم: آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله از امّت خود به عنوان اجر و مزد رسالت طلب نموده اند، فايده اش به خود امّت باز مى گردد و آيۀ شريفۀ «قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاّ عَلَى اللّهِ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ»(2) نيز بر اين مطلب دلالت دارد.
ص: 344
بخارى در صحيحش و ثعلبى در تفسيرش و أحمد بن حنبل در مسندش و طبرانى در معجمش و ابن أبى حاتم در تفسيرش و حاكم نيشابورى در مستدركش با سندهاى خود از ابن عبّاس چنين نقل كرده اند: هنگامى كه اين آيه نازل شد گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديكان و اقرباى شما چه كسانى هستند كه اظهار محبّت نسبت به آنان بر ما واجب شده است؟ حضرت فرمودند: على عليه السلام و فاطمه عليها السلام وفرزندان اين دو.(1)
آنچه از اين نصوص استفاده مى شود اين است كه «قربى» جز بر أهل بيت عليهم السلام بر كس ديگرى قابل انطباق نيست. و مؤيد اين مطلب روايت ابن جرير از أبى ديلم است.
وى مى گويد: هنگامى كه على بن الحسين عليهما السلام را به عنوان اسير آوردند ايشان را در ابتداى شهر دمشق متوقف كردند، در اين حال مردى از أهل شام بلند شد و گفت:
خدا را شكر كه شما را كشت و ريشه كن نمود. حضرت به او فرمودند: آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: آرى، حضرت فرمودند: آيا آل (حم) خوانده اى؟ گفت: بله، قرآن را خوانده ام ولى آل (حم) را نخوانده ام. حضرت فرمودند: آيا آيۀ «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» را خوانده اى؟ گفت: آيا شما «قربى» هستيد؟ حضرت فرمودند: آرى.(2)
ص: 345
فخر رازى (ت 606) ذيل آيه مى گويد: آل محمّد صلى الله عليه و آله همان كسانى هستند كه امرشان به پيامبر صلى الله عليه و آله بر مى گردد، پس هر كس كه امرش نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله اشد و اكمل باشد (پيوند و ارتباط محكم ترى با پيامبر صلى الله عليه و آله داشته باشد) آل پيامبر صلى الله عليه و آله محسوب مى شود.
و بدون شك فاطمه عليها السلام و على عليه السلام و حسن و حسين عليهما السلام پيوندشان با رسول خدا صلى الله عليه و آله قوى ترين و گسترده ترين پيوند بود و معلوميت اين موضوع به نقل متواتر همانند قطع است، پس بايد آل پيامبر صلى الله عليه و آله آنان باشند.
وى سپس از زمخشرى (ت 538) چنين نقل كرده: هنگامى كه اين آيه نازل شد به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفته شد: نزديكان شما كه اظهار محبّت نسبت به آنان بر ما واجب شده كيانند؟ حضرت فرمودند: على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و فرزندان اين دو.
پس ثابت مى گردد اين چهار بزرگوار نزديكان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند و اگر چنين باشد واجب است كه تعظيم فراوان به آنان اختصاص يابد و بر اين مطلب چند دليل وجود دارد:
1. اين آيه يعنى «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» و چگونگى استدلال به آن گذشت.
2. بدون شك رسول خدا صلى الله عليه و آله فاطمه عليها السلام را دوست داشت.
آن حضرت مى فرمودند: «فاطمه پاره تن من است و هرآنچه او را بيازارد مرا آزرده است» و نيز به نقل متواتر رسيده است كه آن حضرت، على عليه السلام و حسن و حسين عليهما السلام را دوست داشت و زمانى كه اين موضوع ثابت باشد بر همۀ امّت مانندش لازم است به دليل سخن خداوند متعال «وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ»(1) و نيز «فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ»2.
و همچنين «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ»(2) و «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي
ص: 346
رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».(1)
3. دعا كردن براى آل پيامبر صلى الله عليه و آله نشان از منصب بزرگ آنان دارد به همين دليل اين دعا در خاتمه تشهد در نماز قرار داده شده و اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه «اللهم صلّ على محمّد و على آل محمّد وارحم محمّداً و آل محمّد» و چنين تعظيمى در حقّ غيرآل پيامبر صلى الله عليه و آله يافت نمى شود.
تمامى اين ادلّه دلالت دارد بر اينكه محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله واجب است.(2)
كسانى كه نزول آيه در حقّ أهل بيت را نقل كرده اند:
1. قاضى أبوبكر الحيرى 2. أبو عبّاس صبغى
3. حسن بن على بن زياد تسرى 4. يحيى بن عبد الحميد حمانى
5. حسين الأشقر 6. قيس بن ربيع
7. أعمش 8. سعيد بن جبير
9. ابن عبّاس 10. أبوبكر سكرى
11. أبو عمرو الحيرى 12. حسن بن سفيانب.
ص: 347
13. يعقوب بن سفيان 14. أبو أحمد بصرى
15. أحمد بن عمار 16. أبو حازم الحافظ
17. بشر بن أحمد 18. هيثم بن خلف دورى
19. أحمد بن محمّد بن يزيد بن سليم 20. أبو عبداللّه دينورى
21. حرب بن حسن طحّان
مرحوم ابن بطريق مى گويد: پس ثابت مى گردد وجوب مودّت به أهل بيت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله اختصاص دارد و أهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله هم جز كسانى كه خداوند آنها را در كتاب عزيز ذكر كرده و رسول خدا صلى الله عليه و آله با اين سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»(1) تفسير نموده نيستند.
و تعدادشان را نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله با احاديث فراوانى كه گذشت بيان نموده است، هنگامى كه از آن حضرت سؤال شد: أهل بيت شما چه كسانى هستند؟ پس حضرت فرمودند: على عليه السلام و فاطمه عليها السلام و حسن و حسين عليهما السلام. و هر بيانى غير از تفسير خداوند متعال تفسير مورد توجّهى نيست، پس مودّت آنان ثابت مى شود و با ثبوت مودّت نسبت به آنان، ولايت آنان ثابت مى گردد و وقتى ولايتشان ثابت گرديد واجب است كه به آنان اقتدا كنيم.
بنابراين وقتى خداوند متعال أجر رسولش را از امّت به جهت سفير بودن بين خدا و خلق و بذل جان در اين راه و رساندن دين، محبّت نسبت به أهل بيتش قرار مى دهد، اظهار محبّت نسبت به أهل بيت واجب مى گردد و زمانى كه مودّت نسبت به آنها واجب شد، اطاعتشان واجب مى شود و وقتى اطاعت از آنها واجب گرديد پيروى از آنان واجب مى شود.(2)
ص: 348
سخن در مورد آيۀ شريفه را با ذكر روايتى كه زمخشرى معتزلى (ت 538) از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده به پايان مى بريم:
حضرت مى فرمايند: هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود شهيد از دنيا رفته است. بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود، آمرزيده از دنيا رفته است.
بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود به عنوان تائب از دنيا رفته است.
بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود مؤمن و داراى ايمان كامل از دنيا رفته است. بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود ملك الموت و سپس نكير و منكر او را به بهشت بشارت دهد، بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود او را در حالى كه آراسته اند به سمت بهشت برند چنانكه عروس را در هنگام رفتن به خانه شوهرش بيارايند، بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود در قبرش دو در برايش به سمت بهشت باز مى گردد، بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود خداوند قبرش را زيارتگاه ملائكۀ رحمت قرار دهد، بدانيد هر كس بر محبّت آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود، بر سنّت و (روش) جماعت (مسلمين) از دنيا رفته است.
بدانيد هر كس بر بغض آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود روز قيامت در حالى كه بين دو چشمش نوشته: مأيوس از رحمت خدا وارد قيامت مى شود. بدانيد هر كس بر بغض آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود، كافر از دنيا رفته است. بدانيد هر كس بر بغض آل محمّد صلى الله عليه و آله از دنيا رود بوى بهشت به مشامش نمى رسد....(1)
ص: 349
آيۀ سى و پنجم
«وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى»
اين آيۀ شريفه از آياتى است كه بر ولايت و خلافت وجود پربركت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام دلالت دارد. آنچه در بحث از آيه داراى اهمّيت است شناخت مصداق «عروة الوثقى» است. زيرا تمسّك به عروه الوثقى ما را به خداوند سبحان مى رساند.
مرحوم ابن شهرآشوب از سفيان بن عيينه از زُهَرى از أنس بن مالك در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللّهِ» چنين نقل كرده كه: اين آيه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است. چرا كه آن حضرت اوّلين فردى بودند كه
ص: 350
خالصانه به سوى خدا رو نمودند «وَ هُوَ مُحْسِنٌ» يعنى در حالى كه مطيع و مؤمن به خداى متعال بودند. «فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى» يعنى قول «لا اله الا اللّه» «وَ إِلَى اللّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ» به خدا سوگند على بن أبيطالب عليه السلام جز بر اين (بازگشت به سوى خدا) كشته نشد.
و روايت شده: «فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى» يعنى ولايت حضرت على بن أبيطالب عليه السلام.
حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمايند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: هركس كه دوست دارد به ريسمان محكم الهى چنگ زند پس به محبّت على بن أبيطالب عليه السلام چنگ زند.(1)
فتونى عاملى (ت 1138) مى گويد مخفى نيست كه اين آيه بر امامت حضرت على عليه السلام نيز دلالت دارد زيرا «سلم» به معناى تسليم بودن است و اگر از ولايت با عبارت «تسليم» تعبير آورده شده بدان جهت است كه مراد از تسليم بودن اطاعت كردن است و معناى امام بودن هم همين (وجوب اطاعت) است.(2)
بله ولايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام باب بزرگ الهى و تمسّك به آن، راه رسيدن به خداوند متعال است و آن حضرت درِ ورود به خداست كه جز از طريق ايشان و فرزندان طاهرينشان رسيدن به خداوند و توحيد حقيقى ممكن نيست و ولايت آن حضرت راهى است كه هر كس بدان تمسّك جويد نجات يابد و تخلّف از آن، گمراهى و ضلالت را در پى دارد.
ص: 351
مرحوم شيخ مفيد در كتاب منسوب به ايشان به نام «الاختصاص» از أحمد بن محمّد بن عيسى از سهل بن زياد از أبى يحيى واسطى از على بن هلال از محمّد بن محمّد واسطى چنين نقل كرده كه وى مى گويد: در بغداد نزد محمّد بن سماعه قاضى بودم، مردى كه نزد او بود به وى چنين گفت: من داخل مسجد كوفه شدم و كنار يكى از ستونهاى مسجد نشستم تا دو ركعت نماز گزارم، در اين هنگام پشت سر خود زن عرب بيابانگردى را ديدم كه بر خود عبايى كشيده بود و چنين ندا مى داد: اى كسى كه در دنيا شناخته شده اى، اى كسى كه در آخرت شناخته شده اى، اى كسى كه در آسمان شناخته شده اى، اى كسى كه در زمين شناخته شده اى، ستمگران كوشيدند نور تو را خاموش كنند و ياد تو را به فراموشى سپرند امّا خدا خواست تا نور تو را برافروزد و ياد تو را بلند گرداند هرچند مشركين ناپسند دارند.
گفتم: توكيستى و چه كسى را بدين صفات مى خوانى؟ گفت: در مورد أميرالمؤمنين على عليه السلام چنين گفتم، كسى كه توحيد جز با او و لايت او امكان پذير نيست، پس به او توجّه كردم امّا هيچ كس را نديدم.(1)
و فخر رازى مى گويد: هر كس كه على عليه السلام را پيشواى دين خود قرار دهد همانا در دين و جانش به ريسمان محكم چنگ زده است.(2)
ص: 352
آيۀ سى و ششم
«أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ»
اين آيه از جمله آياتى است كه بر فضائل و مناقب حضرت على عليه السلام اشاره دارد.
بدون شك كسى كه از طرف پروردگار داراى بيّنه است وجود مبارك و نورانى رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است و شاهد از او كه در آيه آمده كسى است كه از همه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزديك تر باشد و اين فرد، وجود نورانى و پربركت حضرت على عليه السلام است.
ابن مغازلى شافعى (ت 483) از أبوطاهر محمّد بن على بن محمّد بيّع از أبو أحمد بن أبى مسلم فرضى از أبو العبّاس ابن عُقده حافظ از يحيى بن زكريّا از على بن يوسف بن عمير از پدرش از وليد بن مسيّب از پدرش از منهال بن عمرو از عبّاد بن عبد اللّه چنين نقل كرده كه: شنيدم على عليه السلام مى گويد: آيه اى در كتاب خداوند عزّوجل نازل نشده مگر اينكه مى دانم چه زمانى و در چه موردى نازل شده است و هيچ مردى از قريش نيست كه آيه اى از كتاب خدا در موردش نازل شده مگر اينكه او را به سوى بهشت يا آتش مى راند.
پس مردى بلند شد و گفت: اى أمير مؤمنان چه آيه اى در مورد شما نازل گشته است؟ حضرت فرمودند: اگر نبود اينكه در حالى سؤال مى كنى كه جمعيت بر من هجوم آورده تورا پاسخ نمى گفتم، آيا آيۀ «أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ
ص: 353
مِنْهُ» را نخوانده اى؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله داراى بيّنه از طرف پروردگارش است و من شاهد از او هستم كه قرآن را تلاوت و از آن پيروى مى كنم.
به خدا سوگند اگر آنچه خداى عزّوجل به ما أهل بيت عليهم السلام اختصاص داده را مى دانستيد نزد من از طلاى سرخ يا نقره سفيد زمين باارزش تر بود.(1)
و از ابن مردويه از عبّاد بن عبد اللّه أسدى چنين نقل شده: زمانى كه من و على بن أبيطالب عليه السلام در رحبه بوديم ناگاه مردى نزد ايشان آمده و از آيۀ «أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ» سؤال كرد، حضرت فرمودند: هيچ مرد بالغى از قريش نيست مگر اينكه در موردش طايفه اى از آيات قرآن نازل شده است. به خدا سوگند، اگر آنچه (از فضائل ما) كه بر زبان رسول خدا جارى گشته را مى دانستيد براى من بهتر بود از اينكه اين زمين (رحبه) براى من پر از طلا و نقره باشد. به خدا سوگند همانا مَثَل ما در اين امّت مانند كشتى نوح در قوم نوح است و همانا مَثَل ما در اين آيه، مانند باب حطّه در بنى اسراييل است.(2)
و نيز ابن بطريق أسدى (ت قرن ششم) با سند خود از محمّد بن ميمون از على بن عابس چنين نقل كرده: من و أبو مريم بر عبد اللّه بن عطاء وارد شديم، أبومريم گفت: براى على (بن عابس) همان حديثى را كه براى من از أبى جعفر عليه السلام نقل كردى بازگو كن.5.
ص: 354
گفت: نزد أبى جعفر عليه السلام نشسته بودم كه فرزند عبداللّه بن سلام وارد شد. گفتم:
فدايتان شوم، اين شخص فرزند كسى است كه نزدش علم الكتاب است؟ حضرت فرمودند: نه ولى صاحب شما على بن أبيطالب عليه السلام كسى است كه در موردش آياتى از قرآن نازل شده است: «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ»(1) «أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ»(2) «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا»(3)
و رواياتى كه دلالت مى كند مراد از شاهد در آيۀ شريفه مولى الموحّدين امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است فراوان است و مرحوم فتونى عاملى از محمّد بن عبّاس نقل مى كند كه در اين زمينه از شصت و شش طريق وارد شده است.(4)
محمّد بن العباس يكى از شخصيت هاى بى نظير و مورد وثاقت است. مرحوم نجاشى دربارۀ او مى گويد: محمد بن العباس بن على بن مروان بن الماهيار معروف به ابن الحجّام است، وى ثقه و از اصحاب ما و كثير الحديث است. كتاب ما نزل في أهل البيت عليهم السلام از تأليفات اوست كه مانند آن تاكنون نوشته نشده است و گفته شده كه اين كتاب هزار ورق است.(5)9.
ص: 355
آيۀ سى و هفتم
«وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ»
اين آيه ازجمله آيات متعدّدى است كه دربارۀ علوّ شأن و رفعت مقام أميرالمؤمنين عليه السلام نازل شده است و روى سخن با كسانى است كه مطيع خدا و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هستند كه خداوند آنان را در زمره كسانى قرار داده است كه بر آنان نعمت ارزانى داشته و آنان را با پيامبرانش و صدّيقين و شهدا، قرين ساخته است و اين رتبه، رتبه اى بلند براى مطيعين خداوند متعال است.
در ارتباط با شأن نزول آيه بين مفسّرين اختلاف نظر وجود دارد:
1. برخى قائلند آيه در ارتباط با ثوبان مولاى رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده است.
وى به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله علاقه شديدى داشت و طاقت دورى از ايشان را نداشت.
روزى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد در حالى كه چهره اش تغيير كرده و جسمش نحيف شده بود و ناراحتى و اندوه در چهره اش نمايان بود، در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله از حال او پرس و جو نمودند، وى در پاسخ گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله دليل ناراحتى من اين است
ص: 356
زمانى كه شما را نمى بينم به شما مشتاق مى شوم و وحشت شديدى وجود مرا فرا مى گيرد تا اينكه شما را دوباره ملاقات كنم (دليل اين اضطراب اين است كه) به ياد آخرت مى افتم و مى ترسم كه در آنجا شما را نبينم زيرا اگر أهل بهشت باشم شما در درجات پيامبران هستيد و من در درجۀ بندگان و شما را نمى بينم و اگر أهل بهشت نباشم هرگز شما را نخواهم ديد. پس اين آيه نازل شد.
2. سُدّى مى گويد: گروهى از أنصار گفتند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله شما در درجات بالاى بهشت ساكن مى شويد و ما مشتاق (ديدن) شما مى شويم پس چه كار كنيم؟ آيه نازل شد.
3. در مورد مردى از أنصار نازل شد كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: اى رسول خدا وقتى كه از نزد شما به سوى خانواده هايمان مى رويم به شما به خاطر نفعى كه به ما مى رسانيد اشتياق پيدا مى كنيم تا اينكه دوباره نزد شما بازگرديم، سپس درجه شما در بهشت را به ياد مى آورم (و اين سؤال در ذهنم مى آيد) چگونه ممكن است در صورتى كه بهشتى شويم شما را ببينيم؟ پس خداوند متعال اين آيه را نازل نمود.(1)
امّا ابن عبّاس مفسّر معروف و مقبول نزد شيعه و أهل سنّت، «اَلصِّدِّيقِينَ» در اين آيه را به أميرالمؤمنين على عليه السلام تفسير كرده است.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از عقيل بن حسين از على بن حسين از محمّد بن عبيداللّه از أبوعمر عبد الملك بن على در كازرون از أبو مسلم كشّى از قعنبى از مالك از سمّى از أبى صالح از عبداللّه بن عبّاس چنين نقل مى كند كه خداوند متعال كه ميفرمايد: «وَ مَنْ يُطِعِ اللّهَ» يعنى در واجبات «وَ الرَّسُولَ» يعنى در سنّت «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ» يعنى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله «وَ الصِّدِّيقِينَ» يعنى على بن أبيطالب عليه السلام و او اوّلين كسى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را تصديق نمود «وَ الشُّهَداءِ» يعنى على بن أبيطالب عليه السلام و جعفر طيّار و حمزة بن عبدد.
ص: 357
المطّلب و حسن و حسين عليهما السلام، اينان سادات شهدا هستند.
«وَ الصّالِحِينَ» يعنى سلمان و أبوذر و صهيب و بلال و خبّاب و عمّار.
«وَ حَسُنَ أُولئِكَ» يعنى امامان يازدهگانه عليهم السلام «رَفيقاً» يعنى در بهشت.
«ذلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللّهِ وَ كَفى بِاللّهِ عَلِيماً» همانا جايگاه على عليه السلام و فاطمه سلام اللّه عليها و حسن و حسين عليهما السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله در بهشت يكى است.(1)
در روايت ديگرى سعد بن حذيفه از پدرش حذيفة بن يمان چنين نقل مى كند:
روزى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدم در حالى كه اين آيۀ «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً» بر حضرت نازل شده بود، پس حضرت آن را بر من خواندند. گفتم: اى نبى خدا صلى الله عليه و آله پدر و مادرم به فداى شما اينان چه كسانى هستند؟ همانا خداوند را نسبت به آنان مهربان مى يابم.
حضرت فرمودند: اى حذيفه! من از پيامبرانى هستم كه خداوند بر آنها نعمتش را ارزانى داشته، من اوّلين پيامبران در نبوّت و آخرين آنها در مبعوث شدن هستم و از صدّيقين على بن أبيطالب عليه السلام است، هنگامى كه خداوند عزّوجل مرا به رسالت مبعوث كرد او اوّلين كسى بود كه مرا تصديق نمود، سپس از شهدا حمزه و جعفر و از صالحين حسن و حسين عليهما السلام آقاى جوانان أهل بهشت هستند.
«وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً» مهدى عليه السلام در زمان خودش است.(2) و
ص: 358
مرحوم ملّا فتح اللّه كاشانى (ت 988) در تفسيرش مى گويد: و در خبر است كه روزى ابوذر غفّارى رضى اللّه عنه از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديثى روايت مى كرد و قومى آن را باور نداشتند و تكذيب او مى كردند، ابوذر دلتنگ شد و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و شكايت مكذّبان را معروض داشت.
آن حضرت فرمودند: «ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء أصدق لهجة من أبي ذر» آسمان سايه نيفكنده و زمين كسى را برنداشت كه راستگوتر از ابوذر بوده باشد. چون اين كلام ميمنت فرجام را اداء فرمود نگاه كرد أميرالمؤمنين عليه السلام را ديد كه متوجّه آن حضرت است، فرمود «إلّا هذا الرجل المقبل فإنّه الصديق الأكبر و الفاروق الأعظم» مگر اين مرد كه رو به ما دارد كه او صدّيق اكبر و فاروق أعظم است.(1)
ص: 359
آيۀ سى و هشتم
«وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ»
آيۀ شريفه از جمله آياتى است كه به طور واضح بر فضائل و مناقب و امامت و جانشينى امام أميرالمؤمنين على عليه السلام دلالت دارد.
بى شك اوّلين كسى كه به خدا و رسولش ايمان آورد، حضرت على عليه السلام بود كه بحث در ارتباط با اين موضوع در سوره مباركه توبه ذيل آيۀ شريفه «وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ»(1) گذشت.
آيه اى كه اكنون در صدد شرح و بيان آن هستيم به صدّقين اشاره دارد و كامل ترين فرد صدّقين و برترين آنها وجود پربركت و نورانى حضرت على عليه السلام است و اين مطلب در روايات أهل سنّت از زبان نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله بيان شده است.
أحمد بن حنبل (ت 241) از محمّد از حسن بن عبد الرحمان أنصارى از عمرو بن جُمَيع از ابن أبى ليلى از برادرش عيسى از عبد الرحمن بن أبى ليلى از پدرش چنين نقل كرده: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: صدّيقان سه نفر هستند حبيب بن مرّى نجّار مؤمن آل يس و خرتيل (يا حزقيل) مؤمن آل فرعون و على بن أبى طالب عليه السلام
ص: 360
سوّمينشان است و او برترين آنهاست.(1)
و نيز از امورى كه دلالت دارد بر اينكه امام أميرالمؤمنين عليه السلام همان صدّيق اكبر است روايتى است كه ابن ماجه قزوينى (ت 275) با سند خود از حضرت على عليه السلام نقل كرده است كه حضرت مى فرمايند: من بنده خدا و برادر رسولش هستم و من صدّيق اكبرم و بعد از من اين سخن را جز دروغگو بر زبان نمى آورد، نمازگزاردم قبل از همۀ مردم در حالى كه هفت ساله بودم.(2)
بوصيرى (ت 695) ذيل حديث مى گويد: سند اين حديث صحيح است و روات آن ثقه هستند و آن را أبوبكربن أبى شيبه در مسندش از أبى سليمان جُهنى از حضرت على عليه السلام نقل كرده و در آخر روايت اين عبارت را اضافه كرده است: «لا يقولها قبلى».
و نيز اين روايت را محمّد بن يحيى بن أبى عمر در مسندش از أبى يحيى از حضرت على عليه السلام با سند و متن خودش نقل كرده و در آخر روايت اين عبارت را اضافه كرده است: «فقالها رجل فأصابته جُنّة» يعنى فردى چنين ادعايى (صدّيق اكبر بودن) نمود و به ديوانگى مبتلا شد.(3)
همچنين اين روايت را شوكانى (ت 1250) در كتاب «درّ السحابه» نقل كرده و گفته: طبرانى در تفسير كبيرش با سندى از روات ثقه آن را نقل كرده است.(4)
نكته قابل توجّه در اين روايات اين است كه «صدّيق اكبر» و «فاروق اين امّت» لقبى3.
ص: 361
است كه به حضرت على عليه السلام اختصاص دارد و هيچيك از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله حق ندارد آن را به كار برد.
مرحوم أبى الحسن بن محمّد طاهر عاملى (ت 1138) مى گويد: سخن حق صحيح به نقل شيعه و أهل سنّت - به گونه اى كه نزديك است به انتهاى مرز يقين برسد - اين است كه نزول آيۀ «وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ» در مورد حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام بوده است، از اين رو به سخنان شاذّ برخى از متعصّبين مخالف، نظير فخر رازى كه گفته: آيه در مورد أبى بكر نازل شده توجّهى نمى شود.
زيرا اين گفته به جهت تصحيح لقب صدّيق است كه به أبوبكر چسبانده اند با اينكه دانستى شيعه و أهل سنّت نقل كرده اند كه أميرالمؤمنين على عليه السلام صدّيق در اين امّت و رأس تمام صدّيقين است و روشن است كه اگر نقلى به اتّفاق فريقين وارد شود و نقل ديگر را فقط يك گروه نقل كرده باشند، بدون شك بر نقلى كه متّفق عليه است بايد اعتماد نمود.
علاوه بر اين در بحث از آيۀ «السابقين...» و در لابه لاى اخبار دال بر فضائل آن حضرت گذشت كه اخبارى بر حقايق ثابتى چون مقدّم بودن آن حضرت در اسلام و بلكه عبادت نكردن غير خداوند دلالت دارد و مشخّص است كه مثل آن حضرت (با آن سابقه درخشان) اولى به متّصف شدن به صداقت و «صدّيق» از ديگرانى است كه بيشتر از چهل سال بت پرستى مى كردند.(1)
ص: 362
بحث از آيۀ شريفه را با ذكر روايتى به پايان مى بريم:
ابن عبد البرّ مالكى مذهب (ت 463) با سند خود از أبى ليلى غفّارى چنين نقل مى كند كه: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه حضرت مى فرمودند: به زودى بعد از من فتنه بوجود مى آيد، زمانى كه فتنه پديد آمد با أميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام باشيد، زيرا او اوّلين كسى است كه در قيامت مرا مى بيند و با من مصافحه مى كند و او صدّيق اكبر و فاروق اين امّت است، بين حق و باطل جدايى مى افكند و مؤمنين را محفوظ مى دارد در حالى كه مال منافقين را در پناه مى گيرد.(1)
ص: 363
آيۀ سى و نهم
«وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ»
آيۀ شريفه از جمله آياتى است كه بر خلافت و وصايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله دلالت دارد.
در تفسير «اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» و نيز «صَدَّقَ بِهِ» يعنى كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را تصديق نمود، بين مفسّرين اختلاف نظر وجود دارد.
مفسّر بزرگ مرحوم شيخ طوسى مى گويد: در مورد سخن خداوند متعال: «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ» قتاده و ابن زيد مى گويند: مؤمنين كسانى هستند كه صدقى كه همان قرآن است را آوردند و آن را تصديق كردند و قرآن حجّت آنها در دنيا و آخرت است.
و نيز گفته شده منظور از «اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» جبرئيل است و منظور از «صَدَّقَ بِهِ» حضرت محمّد صلى الله عليه و آله... و گفته شده منظور از «اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» نبى اسلام صلى الله عليه و آله است كه سخن لا إله إلّااللّه را آورده و آن را تصديق كرده است.(1)
ص: 364
رواياتى كه ذيل آيۀ شريفه وارد شده است براى ما مصداق «اَلَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» و نيز مصداق «صَدَّقَ بِهِ» را مشخص و معيّن مى كند.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از أبو منصور ظفر بن محمّد حسينى از أبو الحسين على بن عبد الرحمان بن عيسى بن ماتى دركوفه از حبرى از حسن بن حسين عُرَنى از على بن قاسم از عبد الوهّاب بن مجاهد از پدرش در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ» چنين نقل كرده: منظور از «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ» رسول خدا صلى الله عليه و آله و منظور از كسى كه «صَدَّقَ بِهِ» حضرت على عليه السلام است.(1)
همچنين اين روايت را حاكم حسكانى با سندهاى متعدّد و از اشخاص مختلف مانند مقاتل بن سليمان مفسّر و ضحّاك و ابن عبّاس و أبى طُفَيل و كلبى و نيز ابن مردويه آن را از أبى هريره نقل كرده است.(2)
و نيز ابن مغازلى شافعى و ابن عساكر دمشقى شافعى اين روايت را نقل كرده اند.(3)
مرحوم ابن شهرآشوب مازندرانى (ت 588) از علماى أهل بيت، امام محمّد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام و امام موسى كاظم عليه السلام و امام رضا عليه السلام و از زيد بن على در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ» چنين نقل مى كند: مصداق اين آيه او (حضرت على عليه السلام) است.
ص: 365
و عامّه از ابراهيم بن حكم از پدرش از سُدّى از ابن عبّاس و نيز عبيدة بن حُميد از منصور از مجاهد و نطنزى در كتاب «خصائص» از ليث از مجاهد روايت را نقل كرده اند و ضحّاك روايت كرده كه ابن عبّاس گفته: رسول خدا صلى الله عليه و آله مصداق «جاءَ بِالصِّدْقِ» و مصداق «صَدَّقَ بِهِ» حضرت على عليه السلام است.(1)
از آنچه بيان شد ثابت مى شود كه بزرگان صحابه و تابعين و مفسّرين معتقدند مراد از «صَدَّقَ بِهِ» يك شخص بيشتر نيست و آن فرد امام اميرالمؤمنين على عليه السلام است و مهم تر از اين، تصريح امامان أهل بيت عليهم السلام است بر اينكه مراد، حضرت على عليه السلام است.
با وجود اين تصريحات متأسفانه فخر رازى أشعرى مذهب مسير ديگرى را پيموده و تلاش كرده است آيه را بر غير أميرالمؤمنين عليه السلام تطبيق دهد. وى در تفسيرش چنين گفته است:
بدان همانا فرقى نيست كه منظور از «صَدَّقَ بِهِ» شخص معيّنى باشد يا مقصود از آن هر كسى باشد كه متّصف به اين صفات است زيرا أبوبكر داخل در اين آيه است.
اما طبق فرض اول داخل بودن أبوبكر مشخص است زيرا آيه شامل ميشود كسى را كه به تصديق كردن پيامبر صلى الله عليه و آله اسبق بر مردم بوده است و اجماع وجود دارد كه اسبقِ افضل يا أبوبكر و يا على عليه السلام است.
البته حمل لفظ بر أبوبكر اولويت دارد زيرا حضرت على عليه السلام در زمان بعثت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله صغير بوده اند و از اين جهت ايشان همانند فرزند صغيرى است كه در خانه است و مشخص است اقدام آن حضرت بر تصديق پيامبر صلى الله عليه و آله باعث قدرت و
ص: 366
شوكت (اسلام) نبوده است.
اما أبوبكر در سن و سال و منصب فرد بزرگى بوده است پس اقدام او به تصديق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله موجب قوّت و شوكت اسلام است لذا حمل لفظ بر أبوبكر اولويت دارد.(1)
جواب: در تاريخ اسلام در هيچ جا ثابت نيست كه أبوبكر اسبق الناس به تصديق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بوده است، بلكه آنچه ثابت است عكس اين مطلب است.
نصوصى كه بر اسبق بودن حضرت على عليه السلام تصريح نموده اند:
1. أنس بن مالك مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روز دوشنبه به رسالت مبعوث شدند و حضرت على عليه السلام روز سه شنبه اسلام آوردند.(2)
2. از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در حالى كه به حضرت على عليه السلام خطاب مى فرمودند چنين نقل شده است: تو اوّلين مؤمنان در ايمان و اوّلين مسلمانان در اسلام هستى.(3)
3. أبوجعفر اسكافى معتزلى (ت 240) گفته: همۀ مردم افتخار سبقت حضرت على عليه السلام در اسلام را نقل مى كنند.(4)
4. ابن عبد البر مالكى مذهب (ت 463) نقل مى كند كه: اتّفاق نظر است كه حضرت خديجه عليها السلام اوّلين كسى است كه به خدا و رسولش ايمان آورده و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را در آنچه از جانب خدا آورده بود تصديق نمود و بعد از او حضرت على عليه السلام است.(5)د.
ص: 367
5. همچنين وى از مفسّر قرآن ابن عبّاس نقل كرده كه گفته: حضرت على عليه السلام اوّلين كسى است كه بعد از حضرت خديجه عليها السلام ايمان آورد.
همچنين ابن اسحاق مى گويد: سند اين روايات هيچگونه اشكالى ندارد و كسى نمى تواند در صحّت و وثاقت نقل، ايرادى وارد كند و اين روايت با روايت ابن عبّاس در مورد أبوبكر تعارض دارد و صحيح اين است كه گفته شود أبوبكر اوّلين كسى بود كه اسلامش را اظهار كرد.(1)
6. همچنين ابن عبد البر از عمر مولاى غُفره چنين نقل كرده: محمّد بن كعب قرظى در مورد اولين كسى كه اسلام آورد سؤال كرد كه أبوبكر بوده يا على عليه السلام؟ عمر پاسخ داد: سبحان اللّه اوّلين اين دو در اسلام آوردن، حضرت على عليه السلام بود.(2)
محمّد بن كعب قرظى شخصيت معروف و شناخته شده اى نزد أهل سنّت و تابعى است.
ذهبى در موردش مى گويد: علّامه، صادق،... و از ظروف علم است. و ابن سعد گفته: وى فردى ثقه عالم، كثير الحديث و باتقوا بوده است. عجلى گفته: وى أهل مدينه و تابعى و فردى صالح و عالم به قرآن بوده است. در سال 108 ق وفات يافت.(3)
با توجه به آنچه بيان شد به فخر رازى مى گوييم:
آنچه شما را از پذيرش حقايق مسلّم تاريخى باز مى دارد چيزى جز تعصّب كوركورانه نيست زيرا ناقلين اوّل كسى كه اسلام اختيار كرده و به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورده، همگى افرادى ثقه و مورد اعتماد شما هستند و سخنانشان نزد علماى جرح و تعديل مورد قبول و اعتماد است و نتيجه صحّت راويان، قبول مضمون
ص: 368
روايت است كه مى گويد: اوّل كسى كه اسلام آورد، وجود مبارك أميرالمؤمنين عليه السلام است، در نتيجه ايشان أسبق النّاس و أفضل خواهد شد و فخر رازى ادّعاى اجماع كرد كه أسبق، أفضل است، پس آن حضرت أفضل النّاس بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى گردد و مدّعى به اثبات مى رسد.
از جمله اشكالاتى كه فخر رازى در تطبيق آيۀ شريفه بر حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام وارد كرده، كمى سن و سال آن حضرت است و گفته: حضرت على در زمان بعثت نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله كوچك بوده است در حالى كه ديگران مسن بوده اند و در واقع سن را ملاك برترى قرار داده است.
در پاسخ به اين اشكال مى گوييم: مطلب فخر رازى نادرست است زيرا زمانى كه حضرت على عليه السلام اسلام آوردند، عمر شريفشان پانزده يا شانزده سال بوده است.
ابن عبد البر مالكى (ت 463) مى گويد: همانا اوّلين كسى كه بعد از حضرت خديجه ايمان آورد، علىّ بن أبيطالب بود در حالى كه سن آن حضرت پانزده يا شانزده سال بود.(1)
همچنين معمر از قتاده از حسن چنين نقل كرده: حضرت على عليه السلام اسلام آورد در حالى كه پانزده سال داشت. اين مطلب را حسن بن على حُلوانى از عبد الرزاق از معمر نقل كرده است.(2)
بحث سندى: ابن عبد البر از سه نفر نقل كرده كه آنان مى گويند سن مبارك حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام هنگام اسلام آوردن پانزده سال بوده است:
1. حسن بن على حُلوانى. ذهبى در مورد او تعبير به امام، حافظ و صدوق مى كند و يعقوب بن شيبه مى گويد: وى ثقه و ثبت و متقن بود. او در سال 242 وفات يافته است.(3)
ص: 369
2. عبدالرّزاق. ذهبى دربارۀ او مى گويد: الحافظ الكبير، عالم اليمن، الثقه، الشيعى.
و عجلى - \كه يكى از رجاليون معروف أهل سنّت است - \وى را مورد اعتماد و ثقه دانسته است. وى در سال 211 وفات يافته است.(1)
3. معمر بن راشد. وى بصرى است و ساكن يمن بوده و در سال 95 متولّد شده است. ذهبى از او به الامام الحافظ، شيخ الاسلام تعبير مى كند او يكى از استوانه هاى علم بود.
و عجلى او را مورد اعتماد و ثقه خود مى داند. عبد الرّزاق مى گويد: من از معمر ده هزار حديث نوشته ام. او در سال 153 فوت كرده است.(2)
مرحوم مظفر (ت 1375) در ردّ گفته فخر رازى كه گفته بود أبوبكر سنّش زيادتر بود پس او بايد خليفه باشد مى گويد: معلوم است كه أميرالمؤمنين على عليه السلام به معرفت و تقوى از أبوبكر نزديكتر بوده است زيرا بر خلاف قومش هيچگاه بتى را نپرستيد در حالى كه أبوبكر مدتى از عمرش را بت پرست بود و خداوند ان حضرت را از هرگونه رِجس و پليدى پاك قرار داده و حال آنكه أبوبكر چنين طهارتى ندارد در حالى كه هفت ساله بود قبل از أبوبكر و ديگران با رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز گزارد.
و بين كمى سن و سال و معرفت و كمال منافاتى نيست، از اين رو در حالى كه آن حضرت كودك بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله ايشان را به اسلام دعوت نمودند و آن حضرت نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله توجه ويژه داشته و از همه نسبت به ايشان مطيع تر بودند.
و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه اقوام و نزديكان را در ابتداى بعثت جمع كرده و به اسلام دعوت كردند آن حضرت را جانشين و وزير خويش قرار دادند... و بر فرض اولويت داشتن شوكت و قدرت و منصب در تصديق پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را بپذيريم، كدام
ص: 370
قوّت و شوكت براى أبوبكر ثابت است؟
در حالى كه طبق قول ابوسفيان از پست ترين قبايل قريش بود و كدام منصب مهمى را عهده دار بوده در حالى كه پيشه او خياطى و معلّمى كودكان بوده است؟
اين فرد كجا و كسى كه أسد اللّه و أسد رسولش و فرزند سيد بطحاء (حضرت أبوطالب عليه السلام) بوده كجا، كسى كه اگر قدرت خودش باعث توسعه اسلام نشده باشد به دليل اتّصالش به پدر و تعلّق به او موجب شده است.
بلكه همانا شناختى كه شهادت خداى سبحان به تقواى كسى كه به راستى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را تصديق نموده، بر عصمت آن حضرت دلالت دارد و به اجماع، كسى غير از حضرت على عليه السلام داراى عصمت نيست پس متعيناً مقصود از آيه ايشان هستند.(1)
كسانى كه قائلند سن شريف امام أميرالمؤمنين عليه السلام در هنگام اسلام آوردن، سن بلوغ بوده، أكثر بزرگان علماى أهل سنّت هستند و سخن ابن عبد البرّ مالكى به تنهايى براى مقابله با سخن فخر رازى كافى است و بعيد است كه بگوييم اين نصوص از ديدگان فخر رازى مخفى مانده است و كمى سن و سال حضرت را كه به عنوان ايراد مطرح كرده از تعصّب كوركورانه وى نشأت مى گيرد و اين تعصّب است كه وى را بر آن داشته تا أبوبكر را بر حضرت على عليه السلام ترجيح دهد.
ص: 371
و مراد ازكسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را تصديق نمود حضرت على عليه السلام است و ايشان سابق به تصديق پيامبر صلى الله عليه و آله بودند از اين رو ايشان برترين و كامل ترين فرد بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و شايسته خلافت و جانشينى آن حضرت هستند.
امّا رواياتى را كه طبرى و فخر رازى و برخى ديگر نقل كرده اند مبنى بر اينكه مراد از فرد تصديق كننده أبوبكر است، نادرست است زيرا گفته آنان با نصوص فراوانى كه تصريح نموده اند مراد از كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را تصديق نمود حضرت على عليه السلام است مخالفت دارد.
همچنين در سند روايتى كه ابن عساكر نقل كرده كه مراد از فرد تصديق كننده أبوبكر است، فردى به نام عبد الملك بن عُمير است كه أبوحاتم درموردش مى گويد:
احاديثش نيكوست اما قدرت بر حفظ حديث ندارد و قبل از وفات حافظه اش تغيير كرده بود.
و نيز إسحاق كوسج از يحيى بن معين نقل كرده كه وى احاديث را با هم خلط مى كرد.
و على بن حسن هسنجانى مى گويد: شنيدم أحمد بن حنبل مى گويد: عبد الملك بن عمير احاديثش جدّاً اضطراب (آشفتگى) دارد بعلاوه اينكه رواياتش كم است، از وى پانصد حديث نديده ام مگر اينكه در بسيارى از آنها اشتباه روى داده است.
و إسحاق كوسج از أحمد نقل كرده كه وى عبد الملك را جدّاً ضعيف مى دانسته است. عبد الملك در سال 136 هجرى وفات يافته است.(1)ة.
ص: 372
آيۀ چهلم
«فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»
آيۀ شريفه از جمله آياتى است كه بر برترى امام أميرالمؤمنين على عليه السلام و امامان از أهل بيت عليهم السلام دلالت تام دارد.
آنچه در بحث از اين آيه داراى اهمّيت ويژه است شناخت مقصود و مراد از أهل ذكر است چه اينكه مفسّرين معانى فراوانى را در تفسير آن بيان داشته اند كه به اقوالى كه در تفاسير موجود است اشاره مى كنيم:
1. ابن عبّاس گفته مراد، أهل كتاب است.
2. گفته شده منظور هر كس از أهل كتاب است كه ايمان آورده است.
3. گفته شده مراد مشركين عرب هستند كه از أهل كتاب سؤال مى كردند.
4. از ابن زيد نقل شده كه أهل قرآن منظور آيه است.
5. از رمّانى و أزهرى و زجّاج نقل شده كه مراد كسانى هستند كه علم به اخبار امم گذشته دارند.(1)
6. ابن عبّاس گفته آنها أهل توراتند و منظور از ذكر تورات است.(2)
ص: 373
مرحوم ابن بطريق أسدى (ت 600) در ذيل آيه مى گويد: و اين فرمان نيز نهايت در دستور به متابعت از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است زيرا به سؤال از حضرت دستور داده شده و خداوند متعال آن حضرت را أهل ذكر قرار داده و منظور از ذكر قرآن است و آن حضرت نيز به نص خود كتاب، أهل قرآن است، پس به جهت امر به سؤال از أهل ذكر، متابعت از آن حضرت و ذريه ايشان واجب است و هر كس كه خداوند سبحان او را مرجع امّت در سؤال كردن قرار داده، مرجع در متابعت امّت از او نيز قرار داده است.(1)
روايات نقل شده ذيل آيه به وضوح براى ما مصداق «أهل ذكر» را مشخص مى كند و البته منافاتى بين معانى ذكر شده در تفسير ذكر با اين سخن ندارد كه مقصود از أهل ذكر، امام أميرالمؤمنين عليه السلام يا أهل بيت عليهم السلام هستند زيرا يكى از تفسيرهايى كه براى «ذكر» بيان شد قرآن بود و شكى نيست كه أهل بيت عليهم السلام أهل و عِدل قرآن هستند و قرآن در بيوت آن بزرگواران نازل شده است.
1. حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سند خود از حارث چنين نقل كرده: از حضرت على عليه السلام در مورد آيۀ «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ» * سؤال كردم، حضرت فرمودند: به خدا سوگند همانا ما أهل ذكر هستيم، ما أهل علم هستيم و ما معدن تأويل و تنزيل هستيم و هر آينه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: من شهر علمم و على در آن شهر است، پس هر كس طالب علم است بايد از در درآيد.(2)
ص: 374
2. از امام محمّد باقر عليه السلام در مورد سخن خداوند متعال «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ» چنين آمده كه حضرت فرمودند: ما أهل ذكر هستيم.(1)
3. حاكم حسكانى حنفى از موسى بن عثمان حضرمى از جابر از محمد بن على چنين نقل مى كند: هنگامى كه آيۀ «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» * نازل شد حضرت على عليه السلام فرمودند: أهل ذكرى كه خداوند جلّ وعلى در كتابش قصد كرده ما هستيم.(2)
4. حاكم حسكانى با سند خود از فضيل بن يسار از امام محمّد باقر عليه السلام در مورد سخن خداوند متعال «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ» * نقل مى كند كه حضرت فرمودند: أهل ذكر، امامان از عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند و آيه «و أَنْزَلْنَا عَلَيْكُمْ ذِكْراً * رَسُولاً» را تلاوت نمودند.(3)
5. شهرستانى أشعرى مذهب (ت 548) از امام صادق عليه السلام چنين نقل مى كند: مردى از حضرت سؤال كرد و گفت: كسانيكه نزدما هستند درمورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» * معتقدند: منظور از ذكر تورات است و أهل ذكر علماى يهود هستند، حضرت فرمودند: اگر چنين است به خدا ما را به دينشان دعوت مى كنند، (قطعاً چنين نيست) بلكه به خدا ما أهل ذكرى هستيم كه خداى متعال امر نموده كه سوالات به ما برگردد (و از ما پرسيده شود).(4)ا.
ص: 375
مرحوم فتونى مى گويد: بنابراين امر به سؤال از أهل ذكر به منزلۀ نص بر امامت أهل ذكر است مخصوصاً كه به «أهل ذكر» بودن مقيّد شده است و لاأقل مراد از ذكر، قرآن است، همانگونه كه اين، مفاد سخن خداوند متعال است كه مى فرمايد: «وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ» . حتّى بر فرض صحّت اينكه مراد از ذكر، تورات باشد - \همانگونه كه گفته شده - \علم به تورات نيز نزد أهل ذكر است.(1)
حاصل آنچه گذشت اين است كه آيۀ شريفه بر أهل بيت عليهم السلام منطبق مى گردد زيرا آنها از مصاديق واضح و روشن براى تفسير و تبيين قرآن كريم هستند، چه اينكه آنان عِدل قرآنند؛ از اين رو در حديث متواتر و صحيح ثقلين از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل شده:
«همانا من در بين شما دو چيز گرانبها باقى مى گذارم، كتاب خدا و عترتم.»
و أهل بيت عليهم السلام قرين قرآن قرار داده شده اند و امام أميرالمؤمنين على عليه السلام از قرآن و قرآن نيز از ايشان جدا نيست، و اين معنا از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز در روايت حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) آمده است.
وى با سند خود از ثابت مولى أبوذر چنين نقل مى كند: با حضرت على عليه السلام در جنگ جمل بودم، هنگامى كه ديدم عايشه (در مقابل حضرت) ايستاده، افكار نادرستى (در مورد حضرت) به ذهن من خطور كرد اما اين افكار را خداوند متعال هنگام نماز ظهر از من زدود، از اين رو همراه با أميرالمؤمنين عليه السلام پيكار كردم، هنگامى كه از جنگ فارغ شدم به مدينه بازگشته و نزد أم سلمه رفتم و گفتم: به خدا سوگند من
ص: 376
براى درخواست غذا و آب نيامده ام، بلكه من مولى أبوذر هستم.
أم سلمه گفت: خوش آمدى و من جريان خود را در همراهى با حضرت على عليه السلام در جنگ جمل بيان كردم، پس گفت: (تا) كجا (با ساير مردم همراه) بودى زمانى كه دلهاى (مردم به سمت عايشه) پر مى كشيد؟ گفتم: تا جايى كه خداوند اين افكار را هنگام ظهر از من زدود. گفت: آفرين! از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمايد: على عليه السلام با قرآن است و قرآن با على عليه السلام است و اين دو جدا از هم نمى شوند تا نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.
حاكم مى گويد: سند اين روايت صحيح است و أبو سعيد تيمى يعنى عقيصاء فردى امين و مورد اعتماد و اطمينان است.(1)ن.
ص: 377
آيۀ چهل و يكم
«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ»
اين آيۀ شريفه از جمله آيات متعدّدى است كه بر ولايت و جانشينى امام أمير المؤمنين على عليه السلام دلالت دارد وآيه فوق، آيه اى است كه درهر روز ده مرتبه در نمازهاى واجبمان آن را تكرار مى كنيم و از خداوند متعال هدايت در دنيا را طلب مى كنيم.
صراط در لغت به معناى راه مستقيم است(1) و راه مستقيم، آن راهى است كه انسان با پيمودنش به نعمت ابدى مى رسد.
اصل هدايت - \همانگونه كه از مرحوم شيخ طوسى نقل شده - \راهنمايى به سوى رشد است؛ بنابراين اگر گفته شود دراين صورت درخواست هدايت به چه معناست در حالى كه شخص درخواست كننده هدايت را خداوند متعال هدايت نموده و معلوم است كه خداوند متعال آنچه را به صلاح دينشان باشد در مورد شان انجام مى دهد؟
در پاسخ به اين سؤال گفته شده: ممكن است درخواست هدايت خود يك عبادت و انقطاع از غير خدا و توجّه كامل به او باشد چنانكه در آيۀ شريفۀ «رَبِّ احْكُمْ
ص: 378
بِالْحَقِّ»(1) . از خدا خواسته شده كه به حق حكم نمايد در حالى كه مى دانيم خداوند متعال تنها به حق حكم مى كند و در اين درخواست براى ما همانند ساير عبادات مصلحت وجود دارد و چنانكه در تكرار تسبيح و حمد و اقرار صادقانه به توحيد و رسالت متعبّد و فرمانبرداريم هرچند به تمامى اين امور معتقديم.
همچنين ممكن است مراد از درخواست هدايت با اين جمله، طلب لطف بيشتر از خدا باشد همانگونه كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً»2.
و نيز مى فرمايد: «يَهْدِي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ»(2) و ممكن است بگوييم خداوند متعال مى داند كه چيزهاى بسيارى در صورتى كه از او طلب كنيم به صلاح و نفع ماست ولى اگر از او درخواست نكنيم آن چيز به مصلحت ما نيست و اين درخواست باعث مى شود مصلحت، حُسن يابد.(3)
مفسّرين وجوه متعدّدى دربارۀ معناى صراط بيان كرده اند كه مرحوم طبرسى آنها را برشمرده است. ايشان مى فرمايد: وجوهى در معناى صراط گفته شده:
1. صراط، كتاب خداست و اين معنا از نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله و نيز از حضرت على عليه السلام نقل شده و ابن مسعود نيز چنين معنايى را روايت كرده است.
ص: 379
2. صراط، اسلام است و اين معنا از جابر و ابن عبّاس روايت شده است.
3. صراط، دين خداست كه غير آن از بندگان پذيرفته نمى شود. اين معنا را محمد بن حنفيه روايت كرده است.
4. صراط، رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و امامانى هستند كه جانشين آن حضرتند و اين معنا در روايات ما نقل شده است.
و اولى اين است كه آيه را بر عموميت حمل كنيم تا همۀ اين معانى در آيه داخل شوند، زيرا صراط مستقيم همان دينى است كه خداوند متعال بدان امر نموده كه مشتمل بر توحيد و عدل و ولايت پذيرى از كسانى است كه اطاعتشان واجب است.(1)
همچنين مرحوم شيخ طوسى مى فرمايد: صراط مستقيم همان دين حقى است كه خداوند متعال بدان امر نموده كه مشتمل بر توحيد و عدل و ولايت پذيرى از كسانى است كه اطاعتشان واجب است.(2)
حاكم حسكانى حنفى روايات متعدّدى را از أبى بُرَيده و ابن عبّاس و جابر بن عبد اللّه أنصارى و ديگران نقل كرده مبنى بر اينكه مراد از صراط در اين آيه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و ائمّۀ هدى عليهم السلام هستند.
1. از مسلم بن حنّان از أبى بُرَيده در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد:
«اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» چنين نقل شده: صراط، محمّد صلى الله عليه و آله و آل اوست.(3)
ص: 380
2. از سعيد بن جُبَير از ابن عبّاس چنين نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام فرمودند: تو راه واضح و صراط مستقيمى و تو بزرگ و أمير مؤمنين هستى.(1)
3. و نيز با سندش از أبى زبير از جابر بن عبداللّه از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: خداوند متعال على عليه السلام و همسر و فرزندانش را حجّت هاى خود بر بندگانش قرار داده و آنها درهاى علم در امّتم هستند، هر كس كه به وسيلۀ آنان هدايت يابد به راه مستقيم هدايت شده است.(2)
4. امام محمّد باقر عليه السلام از پدرشان از جدّشان چنين نقل فرموده اند: هر كس دوست دارد از پل صراط همانند تند باد بگذرد و بدون حساب داخل بهشت گردد پس ولايت ولى و وصى و صاحب و جانشين من بر اهلم على بن أبيطالب عليه السلام را گردن نهد و هر كس دوست دارد وارد آتش شود ولايت پذيرى از او را ترك گويد. به عزّت و جلال پروردگارم سوگند او درِ به سوى خداست كه جز از طريق او امكان وصول به خدا وجود ندارد و او صراط مستقيم است و او كسى است كه روز قيامت خداوند متعال از ولايتش سؤال خواهد كرد.(3)
5. از سلام بن مستنير جعفى چنين نقل شده كه گفته: بر امام محمّد باقر عليه السلام وارد شده و گفتم: فدايتان شوم خوش نمى دارم كه بر شما سخت آيد، اگر اجازه دهيد از شما سؤال كنم. حضرت فرمودند: از هرآنچه مى خواهى بپرس. گفتم: از قرآن سؤال كنم؟ حضرت فرمودند: بپرس. گفتم سخن خداوند متعال در كتابش كه مى فرمايد:
«هذا صِراطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ» (به چه معناست؟) حضرت فرمودند: راه على بنه.
ص: 381
أبيطالب عليه السلام. گفتم: راه على بن أبيطالب عليه السلام؟ حضرت فرمودند: (بله) راه على بن أبيطالب عليه السلام.(1)
6. ابى بصير از امام صادق عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: منظور از صراطى كه ابليس در موردش چنين گفت: «لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ» همان على عليه السلام است.(2)
7. عبداللّه بن سليمان مى گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم: «قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ» (به چه معناست؟) حضرت فرمودند: منظور از برهان، محمّد صلى الله عليه و آله است و نور، على عليه السلام و صراط مستقيم على عليه السلام است.(3)
كسانى كه روايت كرده اند صراط در آيه حضرت على عليه السلام است:
1. امام محمّد باقر عليه السلام 2. امام جعفر صادق عليه السلام
3. عبداللّه بن أحمد حاكم حسكانى 4. عمر بن أحمد بن عثمان واعظ
5. أحمد بن عثمان 6. حامد بن سهل
7. عبداللّه بن محمّد عجلى 8. أبوجابر
9. مسلم بن حنّان 10. أبوبكر نجّار
11. عبد الرحمان بن محمّد بن عبد الرحمان حسنى
12. فرات بن إبراهيم كوفى 13. حسين بن سعيد
14. عبد الرحمان بن سراج 15. يحيى بن مساور
16. إسماعيل بن زياد 17. سلام بن مستنير جُعفىم.
ص: 382
18. عبد اللّه بن سليمان 19. علي بن موسى بن إسحاق
20. محمّد بن مسعود بن محمّد 21. علي بن محمّد
22. أحمد بن محمّد بن عيسى 23. علي بن حكم
24. ربيع مسلمى 25. أبو بصير
26. إبراهيم بن محمّد بن فارس 27. محمّد بن بكير بن عبداللّه واسطى
28. بكير بن عبد اللّه واسطى 29. محمّد بن على صيرفى
30. أبي جميله 31. عبد اللّه بن أبي جعفر(1)
فخر رازى اشعرى (ت 606) در فايده دوّم مى گويد: آيۀ شريفۀ «اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» بر امامت أبوبكر دلالت دارد زيرا قبلاً گفتيم تقدير آيه چنين است: «اهدنا صراط الذين أنعمت عليهم» و خداوند متعال در آيه ديگر كسانى كه به آنان نعمت ارزانى داشته را بيان كرده و فرموده است: «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ»2.
و بدون شك سردسته صدّيقين و رئيسشان أبوبكر صدّيق است.
از اين رو معناى آيه چنين مى شود كه خداوند متعال به ما دستور داده است تا از او هدايتى كه أبوبكر و ساير صدّيقين بر آن هدايتند را طلب كنيم و اگر أبوبكر ظالم بود اقتدا به او جايز نبود پس با آنچه ذكر كرديم دلالت آيه بر امامت أبوبكر ثابت مى شود.(2)
ص: 383
در جواب مى گوييم:
اوّلاً: بر طبق عقيده فخر رازى اشعرى مذهب، امامت با نص تعيين و ثابت نمى شود، بلكه به اتّفاق و اختيار مردم است.
محمد بن عبد الكريم شهرستانى متكلّم و فيلسوف اشعرى مذهب (ت 548) به اين مطلب تصريح كرده و گفته است: امامت نزد اشاعره با اتّفاق و انتخاب و نه بر اساس نص و تعيين ثابت مى شود.(1) بر اين اساس فخر رازى اشعرى مذهب حق ندارد به قرآن كريم بر امامت أبوبكر استدلال كند.
ثانياً: وى مى گويد سردسته صدّيقين و رئيسشان أبوبكر صدّيق است؛ در ردّ اين گفته مى گوييم: در احاديث اين مطلب ثابت نيست و بلكه عكس آن ثابت است زيرا طبق روايات فراوان، رأس صدّيقين و أفضل آنها امام على بن أبيطالب عليه السلام است.
ابن حجر هيثمى مكّى (ت 974) شافعى مذهب از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده است: صدّيقين سه نفرند: حبيب نجّار مؤمن آل يس، حزقيل مؤمن آل فرعون و على و او برتر از همۀ اينهاست.(2)
ثالثاً: فخر رازى ادّعا كرده بود اگر خليفه ظالم باشد اقتدا به او جايز نيست.
مى گوييم: اين گفته او، دقيق نيست زيرا بدون شك خليفه مقدارى از عمرش (حدود 40 سال) بت پرست بوده و تاريخ صحيح گواه اين مطلب است و بت پرستى از بارزترين مصاديق ظلم است و قرآن كريم امامت ظالم را نفى كرده و فرموده است:
«وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ»3.
بنابراين آيۀ شريفه امامت را نسبت به كسى كه ظالم باشد منتفى دانسته است.4.
ص: 384
مرحوم أبو الصلاح حلبى كه يكى از مفاخر علماى شيعه است، ذيل آيۀ شريفه گفته:
خداوند سبحان از عدم استحقاق ظالم براى عهده دار شدن اين منصب خبر داده و اين إخبار به معناى امر است (يعنى نبايد اين منصب به ظالم برسد) و اين خبر به كسى كه متّصف به ظلم است تعلّق مى گيرد، پس امامت كسى كه امكان ظالم بودنش مى رود فاسد خواهد بود و اين مطلب اقتضا دارد كه فقط معصوم صلاحيت عهده دار شدن اين منصب را داشته باشد و موجب فساد امامت أبى بكر و عمر و عثمان و عبّاس مى شود زيرا ظلم از آنها واقع شده و نيز قطع به عصمت آنها نداريم و زمانى كه امامت اينان باطل باشد، ولايت امام على بن أبيطالب عليه السلام ثابت مى گردد زيرا أحدى از امّت قائل نيست كه آن حضرت از اين منصب خارج بوده است.
و اثبات بطلان امامتشان از آيۀ شريفه به اين است كه جواب خداوند متعال (به درخواست امامت حضرت ابراهيم عليه السلام براى فرزندان)، به نفى امامت از «ظالم»، هركس را كه با درخواست آن حضرت تطابق داشته باشد (و متّصف به ظلم نبوده باشد) خارج مى كند و همين امر اقتضا دارد كه «ظالم» به كسى اختصاص يابد كه ظالم بوده و توبه كرده است زيرا درخواست امامت براى كافر در حال كفر قبيح است و از طرف ديگر وقوع كفر از اينان معلوم است پس واجب است كه تحت نفى قرار بگيرد.
و اين اشكال به سخن ما كه قبلاً گفتيم كسى كه از ظلم توبه كند ظالم محسوب نمى شود وارد نيست زيرا «ظالم» از نظر لغوى اسم فاعل است مانند قاتل و ضارب و اسم شرعى نيست (يعنى كسى كه توبه كند ديگر شرعاً به او ظالم گفته نمى شود) و اسامى مشتق از افعال بعد از توبه نيز مانند قبل از توبه ثابت هستند، مثل اينكه گفته مى شود اين شخص، قاتل زيد يا ضارب عمرو است يا خاذل (خوار كننده) على است گرچه از عمل خود توبه كرده باشد (چون در لغت همچنان اين صفت صادق است) و اينگونه اسامى از نظر شرعى مد نظر نيستند، زيرا بعد از توبه اطلاقشان بر شخص،
ص: 385
قبيح است مانند لفظ فاسق و كافر (كه بعد از توبه ديگر شرعاً نمى توان به شخص توبه كار اطلاق كرد) و نيز به جهت اينكه عرب، ضرر زننده محض را به ظالم توصيف مى كند همانگونه كه شريعت نيز چنين توصيفى دارد و اگر اين لفظ (ظالم) از معناى لغوى به معناى شرعى منتقل شده بود همانند مصلّى و مزكّى (در مصطلح شرعى) استعمال مى شد زيرا مانند اين دو لفظ، مختصّ به عرف شرع مى گشت و اقرار شريعت نسبت به اين لفظ بر بقاى بر اصل وضع لغوى هرگونه شبهه انتقال از معناى لغوى به شرعى را ساقط مى كند، زيرا انتقال از معناى لغوى مبنى بر اين است كه بعد از توبه اطلاق آن بر شخص قبيح باشد در حالى كه اسامى اى كه شريعت بر بقايشان بر اصل وضع اقرار دارد سلبشان از توبه كننده جايز نيست و اين مطلب بدون هيچ گونه اختلافى نزد علماى عالم به احكام خطاب پذيرفته شده است.(1)
سخن در مورد آيۀ شريفه را با ذكر دو حديث به پايان مى بريم. ابن حجر شافعى (ت 974) در كتاب «الصواعق المحرقه» از رسول گرامى اسلام چنين نقل كرده است كه حضرت
ص: 386
فرمودند: هيچ كس از پل صراط عبور نمى كند مگر اينكه حضرت على عليه السلام به او اجازه عبور دهد.(1)
و نيز روايت ديگرى را مرحوم شيخ صدوق (ت 381) از مفضّل بن عمر چنين نقل كرده: از امام صادق عليه السلام در مورد صراط سؤال كردم حضرت فرمودند: منظور راه شناخت خداوند عزّوجل است و اين دو، دو صراطند يكى در دنيا و ديگرى در آخرت، اما صراط در دنيا همان امام واجب الاطاعه است هر كس كه او را در دنيا بشناسد و به هدايت او اقتدا نمايد از صراطى كه پل عبور در آخرت است مى گذرد و كسى كه او را نشناسد، قدمش از صراط در آخرت لغزيده و در آتش جهنم مى افتد.(2)م.
ص: 387
آيۀ چهل و دوم
«فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ»
مرحوم ابن شهر آشوب (ت 558) از ابو حمزه ثمالى از امام محمّد باقر عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: «فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذِي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ» يعنى همانا تو بر ولايت على عليه السلام هستى و او صراط مستقيم است و معنايش اين است كه على بن أبيطالب عليه السلام راه به سوى خداست همانگونه كه گفته مى شود فلانى باب سلطان است در صورتى كه بواسطه او بتوانى به خدمت سلطان برسى، سپس صراط همان است كه على عليه السلام بر آن قرار دارد كه آيۀ شريفۀ «صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» به وضوح تو را بر اين مطلب راهنمايى مى كند و منظور از «أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» نعمت اسلام است.(1)
ص: 388
آيۀ چهل و سوم
«يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ»
مرحوم ابن شهر آشوب از على بن عبد اللّه بن عبّاس(1) از پدرش و زيد بن على بن الحسين عليهم السلام در مورد آيۀ «وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ»(2) چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: منظور از اين آيه ولايت على بن أبيطالب عليه السلام است.
همچنين جابر بن عبد اللّه أنصارى چنين نقل كرده: نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله اصحابشان را نزد خود فراخوانده و در حالى كه با دست به حضرت على عليه السلام اشاره مى فرمودند چنين بيان داشتند: اين فرد راه مستقيم است پس از او تبعيت كنيد.(3)
ص: 389
آيۀ چهل و چهارم
«وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ»
در مباحث سابق بيان شد صراط به معناى راه مستقيمى است كه انسان را به خداى عزّوجل مى رساند و راه رسيدن به توحيد حقيقى، بعد از نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله، امامان از أهل بيت پيامبرند كه در رأسشان وجود نورانى و با بركت امام المتّقين أميرالمومنين على عليه السلام قرار دارد و بواسطه ايشان هر فردى مى تواند مسير رسيدن به خداى عزّوجل را طى كند، و هر كس كه به غير امامان از أهل بيت عليهم السلام تمسّك جويد هرآينه در مسير گمراهى قدم نهاده است.
مرحوم ابن شهر آشوب سروى (ت 588) از إبراهيم ثقفى با سند خودش از أبى برزه أسلمى از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: «وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِه» از خداوند درخواست كردم تا راه مستقيم را براى على عليه السلام قرار دهد پس چنين نمود.(1)
همچنين در روايت ديگرى، جابر بن عبد اللّه أنصارى چنين نقل كرده: نبىّ
ص: 390
مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله اصحابشان را نزد خود فراخوانده و در حالى كه با دست به حضرت على عليه السلام اشاره مى فرمودند چنين بيان داشتند: اين راه مستقيم است پس از او تبعيت كنيد.(1)7.
ص: 391
آيۀ چهل و پنجم
«وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ»
آيۀ شريفه در مورد فضيلت و منقبت مهمى صحبت مى كند كه به امام أميرالمؤمنين على عليه السلام تعلّق گرفته است، و بر ولايت و وصايت آن حضرت نيز دلالت مى كند.
»
نظرات مفسّرين در تفسير و معناى «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» با يكديگر متفاوت است كه عمده اين اقوال عبارتند از:
1. امام أميرالمؤمنين على عليه السلام.
2. مؤمنين برگزيده، و اين قول را ضحّاك بيان كرده است.
3. مؤمنين با تقوا، و اين قول از قتاده نقل شده است.
4. أنبيا 5. خلفا
6. صحابه 7. أبوبكر و عمر(1)
آنچه بيان شد عمده اقوال در ارتباط با تفسير و معناى «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» بود.
ص: 392
مرحوم ابن شهرآشوب مى گويد: أبويوسف يعقوب بن سفيان در تفسيرش و كلبى و مجاهد و مغربى و أبوصالح از ابن عبّاس چنين نقل كرده اند: حفصه، رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حجره عايشه با ماريه قبطيه ديد. پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او گفت: آيا سخنم را مخفى نگه مى دارى؟ گفت: بله، پس از آن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: او (ماريه) بر من حرام است تا دل (عايشه) بدست آمده و خشنود شود. پس از اين قضيه، او اين خبر را به عايشه رساند و به او بشارت داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ماريه را (با سوگند) بر خود حرام كرده است. پس عايشه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دربارۀ اين موضوع صحبت كرد و آيۀ «وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَدِيثاً» تا «فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» نازل شد. سپس پيامبرخدا صلى الله عليه و آله فرمودند: به خدا سوگند «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» على بن أبيطالب عليه السلام است.(1)
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از أبو نصر محمّد بن عبد الواحد بن أحمد بن جعفر از أبو على أحمد بن محمّد بن على قاسانى از عمرى از على بن موسى بن جعفر از پدرش موسى از پدرش از جدش از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده كه حضرت در مورد سخن خداوند كه مى فرمايد: «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» فرمودند: صالح المؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام است.(2)
و نيز از أسماء بنت عميس چنين روايت نقل شده كه گفت شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله
ص: 393
مى فرمايند: «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» على بن أبيطالب عليه السلام است. و اين مطلب از ابن عبّاس نيز نقل شده است.(1)
از صحابى جليل القدر عمّار بن ياسر روايت شده: از حضرت على عليه السلام شنيدم مى فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فراخوانده و فرمودند: آيا به تو بشارت دهم؟ گفتم:
بله اى رسول خدا و پيوسته بشارت دهنده به خير هستيد. حضرت فرمودند: همانا خداوند در شأن شما آيه اى از قرآن نازل نموده است. گفتم: چه آيه اى اى رسول خدا؟ فرمودند: در كنار جبرييل قرار گرفته اى، سپس آيۀ «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» را قرائت فرموده و گفتند تو و مؤمنين از فرزندان پدرت صالحون هستيد.(2)
و از حذيفة بن يمان چنين نقل شده: بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شدم پس حضرت فرمودند: «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» على بن أبى طالب عليه السلام است.(3)
و از مفسّر معروف ابن عبّاس نقل شده: او (صالح المؤمنين) على بن أبيطالب عليه السلام است و ملائكه پشتيبانش هستند.(4)
و از امام محمّد باقر عليه السلام چنين نقل شده كه حضرت فرمودند: همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله دومرتبه على عليه السلام را به أصحابشان معرّفى فرمودند، يك بار آنجا كه فرمودند: «من كنت مولاه فعليّ مولاه» و بار دوّم آنجا كه اين آيه نازل شد دست على عليه السلام را گرفته و فرمودند: اى مردم اين فرد صالح المؤمنين است.(5)ن.
ص: 394
همچنين محمّد بن العبّاس از جعفر بن محمّد حسنى از عيسى بن مهران از مخوّل بن إبراهيم از عبد الرّحمان بن أسود از محمّد بن عبد اللّه بن أبى رافع از عون بن عبد اللّه بن أبى رافع چنين نقل كرده: آنگاه كه روز وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله فرا رسيد، آن حضرت بيهوش شده و دوباره به هوش آمدند، من گريه مى كردم و دستانشان را مى بوسيدم و گفتم: من و فرزندانم بعد از شما چه كار كنيم اى رسول خدا؟ حضرت فرمودند: بعد از من خدا با توست و وصى من صالح المؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام.(1)
مفسّر بزرگ مرحوم شيخ طوسى ذيل آيۀ شريفه مى فرمايد: در روايات خاصّه و عامّه وارد شده كه منظور از «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» حضرت على بن أبيطالب عليه السلام است و اين دلالت دارد بر اينكه آن حضرت أفضل آنان است، زيرا گوينده وقتى مى گويد: فلان شخص اسب سوار قومش يا شجاع يا صالح قبيله اش است، از تمامى اينها چنين فهميده مى شود كه آن فرد سواركارترين و شجاع ترين و صالح ترين آنهاست.(2)
مرحوم ابن بطريق در ذيل آيۀ شريفه فرموده: «صالح» سزاوارتر است كه به او اقتدا صورت گيرد زيرا پيروانش از هواى نفس در امانند به جهت سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ»(3) به تحقيق خداوند سبحان حكم رهبرى را به چنين شخصى داده و
ص: 395
كسانى كه اين حكم را نپذيرفته اند با اين سخن «فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» مورد توبيخ قرار داده است و اين سخن نهايت در بالابردن نام و اقتدا به اوست.(1)
آنچه از تصريحات صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله و كلمات محدّثين و مفسّرين بيان شد، روشن كننده مصداق اتمّ و اكمل «صالح المؤمنين» يعنى امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است.
اما ابن كثير راه ديگرى را درپيش گرفته كه موجبات رضايتمندى نواصب و دشمنان أهل بيت عليهم السلام را فراهم آورده است. وى بعد از اينكه بيان كرده مراد از «صالح المؤمنين» على بن أبيطالب عليه السلام است گفته: اسناد روايت ضعيف است و روايت جدّاً منكر است.(2)
در پاسخ ابن كثير مى گوييم: روايت انتخابى شما از بين روايات ضعيف گزينش شده زيرا در سند روايت چنين است: «أخبرنى رجل ثقه» و مشخص نيست كه اين فرد ثقه كيست.
امّا از ابن كثير سؤال مى كنيم آيا روايتى كه مى گويد منظور از «صالح المؤمنين» على عليه السلام است، تنها همين يك روايت است؟
كسانى كه ذكر كرده اند مراد از «صالح المؤمنين» على عليه السلام است، از بزرگان صحابه و مفسّرين و محدّثين هستند مانند: ابن عبّاس و حذيفة بن يمان و أبويوسف (يعقوب بن سفيان) و كلبى و مجاهد و مغربى و أبوصالح و ابن مردويه و ثعلبى و خوارزمى و أبونعيم و ديگران؛ بنابراين چگونه است كه ابن كثير به هيچيك از اين بزرگان توجّه نكرده؟ آيا عدم توجّه او از روى نادانى است يا تجاهل و تعصّب و بى خردى؟
ص: 396
امّا در مورد سخن ابن كثير كه گفت: «اين روايت منكر است» بايد گفت اى كاش وى براى ما وجه منكر بودن اين روايت را توضيح مى داد.
به اين فرد شامى مى گوييم: چون روايت مربوط به ازبين برنده كفّار (حضرت على عليه السلام) است مورد انكار قرار گرفته و اگر روايت مى گفت «صالح المؤمنين» غير على بن أبيطالب عليه السلام از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله است وى آن روايت را صحيح و موثّق مى دانست.
و بهترين سخن در اين ارتباط، سخنى است كه مرحوم شيخ محمّد باقر محمودى محقق كتاب «شواهد التنزيل» بيان كرده و گفته: به ابن كثير بگو: ما دشمنانى داريم كه اگر كام آنان را با عسل هم شيرين كنيم نسبت به ما جز بغض و دشمنى چيزى اضافه نمى كنند.(1)
ممكن است برخى اشكال كنند و بگويند: رواياتى كه مى گويد مراد از «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» أميرالمؤمنين على عليه السلام است با رواياتى كه تصريح مى كند مراد از آيه خليفه اوّل و دوّم است تعارض دارد.
در پاسخ به اين اشكال مى گوييم: ناقلان اين روايت افرادى معلوم الحال و برخى از آنها از دشمنان أمير المؤمنين على عليه السلام بشمار مى روند.
عمده اين روايات را ابن عساكر دمشقى (ت 571) و سيوطى شافعى (ت 911) از افرادى چون عكرمه و ميمون بن مهران و حسن بصرى و مقاتل و ابن عبّاس نقل كرده اند.
امّا عكرمه يكى از پيروان خوارج نهروان و دشمن أميرالمؤمنين عليه السلام است و ما در تبيين آيه تطهير به طور مفصّل دربارۀ او صحبت كرديم.(2)
امّا ميمون بن مهران كسى است كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين حديث را نقل كرده كه حضرت فرموده اند: «أُقتلوا الرافضة» يعنى رافضى ها را بكشيد، و وى كسى است كه نماز خواندن خليفه اوّل را بر بدن حضرت زهرا عليها السلام نقل كرده در حالى كه اين مخالف با روايت بخارى است.(3) وى جزء افرادى است كه مى گويد اوّل ايمان آورنده به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خليفه اوّل بوده كه اين مطلب هم با روايات فراوانى كه اوّل ايمان و اسلام
ص: 397
آورنده را على عليه السلام مى داند مخالف است.(1)
و امّا حسن بصرى نيز دشمنى اش با أميرالمؤمنين على عليه السلام ثابت است كه ما در آيات قبل به آن اشاره كرديم.
امّا مقاتل بن سليمان، كه از مفسّرين است و به اعتراف نسائى از كذّابين به شمار مى رود، متّهم به وضع حديث است.(2) و نيز جوزجانى مى گويد: مقاتل دجّال و جسور بود.(3)
و امّا روايت ابن عبّاس در سلسله سندش عبد الوهّاب بن مجاهد است كه از نظر رجاليون أهل سنّت مورد وثوق و قابل اعتماد نيست. ابن معين در موردش گفته:
حديثش نوشته نمى شود، و أزدى گفته: جايز نيست از او روايت نقل شود، و حاكم نيشابورى دربارۀ او مى گويد: وى احاديث جعلى و دروغ نقل كرده است.
همچنين ابن جوزى در مورد عبدالوهاب بن مجاهد مى گويد: همگى بر ضعف عبدالوهاب بن مجاهد اتّفاق نظر دارند.(4)
مرحوم شيخ محمّد حسين مظفر پس از آنكه روايات معارض را ذكر مى كند و به همۀ آنها پاسخ قاطع مى دهد مى گويد: «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» به برجسته ترين شخص در صلاح انصراف دارد همانگونه كه در مورد نظاير اين تعبير نيز چنين است. مثلاً وقتى گفته مى شود شاعر قوم يا عالم قوم يا شجاع قوم يعنى كسى كه در اين اوصاف نسبت به ديگران سرآمد است و بدون شك وجود نورانى أميرالمؤمنين على عليه السلام به دليل آيه تطهير و غير آن شايسته ترين و محق ترين فرد به وصف «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» است.
ص: 398
و نيز به دليل اينكه خداوند متعال يارى رساندن «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» به پيامبر صلى الله عليه و آله را دركنار يارى رساندن خود و جبرييل قرار داده است و ضرورى است كه أظهر مؤمنين در يارى رساندن به رسول خدا صلى الله عليه و آله، أميرالمؤمنين على عليه السلام است.
علاوه بر اينكه كاربرد «صالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» در دو نفر خلاف ظاهر است، زيرا اسم فاعل مانند صفت مشبهّه بر وزن «فعيل» نيست كه در يكى و بيشتر استعمال شود.(1)
بحث در مورد آيۀ شريفه را با ذكر روايتى به پايان مى بريم. مرحوم شيخ صدوق (ت 381) با سند خود از عبد اللّه بن عبّاس چنين نقل كرده: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: اى مردم چه كسى از خداوند متعال بهتر سخن مى گويد و چه كسى از خدا راستگوتر است؟ اى مردم همانا پروردگارتان جلّ جلاله مرا دستور فرموده تا براى شما على عليه السلام را نشانه و امام و جانشين و وصى قرار دهم و او را برادر و وزير خود بدانيد.
اى مردم همانا على عليه السلام در ِهدايت بعد از من و دعوت كننده به سوى پروردگارم و صالح مؤمنين است «وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اللّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً» و فرمودند:
«إِنَّني مِنَ الْمُسْلِمين».(2)
ص: 399
آيۀ چهل و ششم
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ»
اين آيۀ شريفه يكى از مهمترين آياتى است كه در ارتباط با مقام و منزلت أميرالمؤمنين على عليه السلام سخن مى گويد و مرحوم فتونى عاملى مى گويد: نزول آيه فوق در حقّ حضرت على عليه السلام از متواترات است.(1)
محمّد بن عبّاس در ذيل آيه، هفتاد حديث را از طريق شيعه و أهل سنّت بيان كرده كه همگى اين روايات بيانگر اين حقيقت است كه نجوا كننده با رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در آيه ذكر شده، تنها أمير المؤمنين على عليه السلام است.(2)
همچنين ترمذى در صحيحش با سند خود از على بن علقمه أنمارى از حضرت على عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: هنگامى كه آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً» نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمودند: آيا (توان صدقه دادن) دينارى دارى؟ گفتم: قدرت ندارم. فرمودند: نصف دينار چطور؟ گفتم: نمى توانم. فرمودند: (توانت) چقدر است؟ گفتم: به اندازۀ شعيره
ص: 400
(مقدارى نقره). حضرت فرمودند: همانا زهيد (كم دارايى) هستى. حضرت على عليه السلام (به راوى) فرمودند: پس آيۀ «أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ» نازل شد، حضرت فرمودند: به خاطر من خداوند به اين امّت تخفيف داد.(1)
و طبق روايت نقل شده از أبى طفيل از أميرالمؤمنين على عليه السلام به اين آيه در روز شورى احتجاج مى فرمودند.
ابن عساكر دمشقى شافعى (ت 571) با سند خود از منهال بن عمرو از عباد بن عبد اللّه أسدى و از عمرو بن واثله همگى از حضرت على بن أبيطالب عليه السلام چنين نقل كرده اند كه حضرت در روز شورى فرمودند: به خدا سوگند بر شما به چيزى احتجاج مى كنم كه هيچ قريشى و نه عرب و عجمى نمى تواند آن را انكار و رد كند و خلافش را بگويد.
سپس به عثمان بن عفّان و عبد الرحمان بن عوف و زبير و طلحه و سعد كه از اصحاب شورى و همگى از قريش بودند فرمودند: آيا در بين شما غير از من كسى هست كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دوازده مرتبه نجوا كرده باشد؟ آن زمان كه خداوند متعال فرمود: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً» گفتند: به خدا نه!(2)
مرحوم ابن بطريق أسدى مى فرمايد: بدان اين آيه در مقام رفعت نام أميرالمؤمنين
ص: 401
على عليه السلام و اثبات اختصاص اين فضيلت به آن حضرت است، زيرا خداوند سبحان براى صدقه دادن قبل از نجوا با رسول خدا صلى الله عليه و آله مقدارى را مشخص نفرموده تا گفته شود فقير از آن مقدار عاجز است و تنها فرد پولدار مى تواند بپردازد و صدقه را خداوند متعال به قدر توان هر شخص قرار داده تا فقير در حدّ وسع خود و پولدار نيز در حدّ توان خود صدقه دهد به گونه اى كه اگر بيشتر نزديكان و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بخواهند به آيه عمل كنند بتوانند. پس اينكه هيچ كس جز حضرت على عليه السلام به آيه عمل نكرد دليل است بر اينكه خداوند سبحان آن را فضيلتى مختص به آن حضرت قرار داده تا ايشان از ديگران جدا شوند.
و دليل بر فضيلت و منقبت بودن صدقه اين است كه آن حضرت بواسطه انجام آن مورد مدح و ستايش قرار گرفته و نيز به اين دليل كه غير از آن حضرت كسى اقدام به صدقه دادن نكرد چون خود حضرت فرمودند: احدى قبل از من به اين آيه عمل نكرده و نيز بعد از من احدى به آن عمل نخواهد كرد و بواسطه من خداوند متعال امر اين آيه را به اين امّت تخفيف داد.
و آنچه فضيلت بودن را بيشتر روشن مى كند اين است كه نسخ حكم اين آيه بعد از صدقه دادن حضرت على عليه السلام اتّفاق افتاد، بنابراين حصول نسخ بعد از انجام صدقه توسط آن حضرت، بيانگر اين است كه خداوند متعال در صدد اظهار منقبت و فضيلتى براى آن حضرت بوده است.
از ديگر امورى كه فضيلت بودن صدقه دادن حضرت را به روشنى بيان مى كند اين است كه احدى از تمامى أهل اسلام، انجام اين عمل را توسط غير حضرت على عليه السلام ادّعا نكرده و حصول اجماع بر اين مطلب نيز از ادّل دليل هاست.(1)ية
ص: 402
مرحوم عاملى ذيل آيۀ شريفه مى گويد: نسخ اين حكم كه بعد از عمل كردن حضرت على عليه السلام به آيه اتّفاق افتاد، بدين جهت بود كه بيان كند حكمت نزول آيه اظهار اختصاص آن حضرت به اين منقبت است. علاوه بر اينكه عمل نمودن حضرت به آيه بر نهايت محبّت ايشان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و زهد حضرت در دنيا و مقدم داشتن آخرت بر دنيا و شتاب گرفتن ايشان در خيرات و طاعات و امثال آن از امورى كه بيانگر برترى ايشان بر سايرين و شايسته تر بودن حضرت به امامت است دلالت دارد و اين مطلب به حمد اللّه واضح است.
سپس دوباره بر شما مخفى نماند در اين آيه همچنين مطلبى است كه بيانگر نقص بزرگ، بلكه عجز فراوان و ننگ و بى بهره گى براى سايرين مخصوصاً بزرگان صحابه است، زيرا همانگونه كه بيان كرديم در مورد اين كار كوچكى كه با كمترين مقدار از مال امكان انجام داشت كوتاهى كرده و جدايى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را برگزيدند و شرافت همراهى با ايشان را كنار نهادند، بلكه كوتاهى آنها در مثل چنين كار كوچكى بر كوتاهيشان در اطاعت هاى آشكارتر و امور بزرگتر به طريق اولى دلالت دارد. پس چه قدر فرق است بين كسى كه جان خود را در راه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى بدست آوردن رضايت خداوند فدا مى كند همانگونه كه حضرت على عليه السلام در ليله المبيت و غير آن، بلكه در تمامى جنگها چنين نمود و كسى كه نسبت به انفاق درهمى براى درك سعادت نجواى با رسول خدا صلى الله عليه و آله بخل مى ورزد. بلكه چه بسا گفته مى شود ترك انفاق از سوى آنها نشان از نفاقشان دارد همانگونه كه بيضاوى در اوّلين سخنى كه از او نقل كرديم بدان اعتراف كرده است....(1)
ص: 403
صحبت در ارتباط با ايه شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. ابن حجر هيثمى مكّى شافعى (ت 974) چنين نقل كرده: هنگامى كه أبوبكر و حضرت على عليه السلام براى زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از گذشت شش روز از وفات آن حضرت آمدند، حضرت على عليه السلام خطاب به خليفه فرمودند: بفرماييداى خليفه رسول خدا! پس أبوبكر گفت: مقدّم نمى شوم بر كسى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم در موردش مى گويد:
على عليه السلام از من است و همان منزلت من نسبت به پروردگارم را دارد.(1)
ص: 404
آيۀ چهل و هفتم
«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها»
اعتصام - \همانگونه كه از مرحوم شيخ طوسى نقل شده - \به معناى پناه بردن به ريسمان الهى است. پس معناى سخن خداوند كه ميفرمايد: «وَ اعْتَصِمُوا» يعنى به ريسمان الهى پناه برده و به آن تمسّك جوييد يعنى به عهد خداوند (پناه بريد) زيرا اين ريسمان وسيله نجات شماست مانند ريسمانى كه براى رهايى از چاه و مانند آن بدان چنگ مى زنيد.(1)
در مورد معناى «حبل» بين مفسّرين اختلاف نظر وجود دارد و معانى متعدّدى را براى آن بيان كرده اند كه عبارتند از:
1. قرآن كريم 2. عهد
ص: 405
3. اطاعت خداوند عزّوجل 4. توبه با اخلاص
5. جماعت 6. دين خداوند و دين اسلام
7. اخلاص در توحيد الهى
و اين معانى همانگونه كه فخر رازى أشعرى مذهب (ت 606) مى گويد همگى به هم نزديكند.(1)
شكى نيست كه پناه بردن و تمسّك به كتاب خداوند عزّوجل كليد هر خير و خوبى و رها كردن آن كليد هر شرى است.
و در حديث نبوى از صحابى عبد اللّه بن مسعود از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين آمده كه:
همانا اين قرآن ريسمان محكم الهى و نور آشكار و شفاى نافع و پناه كسى است كه بدان تمسّك جويد و نجات كسى است كه از آن تبعيت نمايد.(2)
و مانعى ندارد كه «حبل» را به أميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام تفسير كنيم، چه اينكه ايشان امامى است كه نه از قرآن كريم و نه قرآن از ايشان جدا نيست و به اين مطلب نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله تصريح نموده اند.
حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) با سند خود از أبوذر غفّارى از أمّ سلمه از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند: على عليه السلام با قرآن است و قرآن با على عليه السلام است، اين دو از يكديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.(3)
و كلمه «لن» در اين روايت شريف بايد مورد توجّه قرار گيرد زيرا بر نفى ابد دلالت دارد، بنابراين معناى سخن رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله اين است كه جدايى و انفكاك بين حضرت على عليه السلام و قرآن محال است، و اين سخن بر عصمت كبراى أميرالمؤمنين على عليه السلام دلالت تام دارد زيرا كسى كه از وحى الهى و معجزه جاويدض.
ص: 406
رسول خدا صلى الله عليه و آله ولو يك لحظه جدا نمى شود، امكان ندارد و محال است خداوند متعال را معصيت نمايد. دقت كنيد
و نيز از امورى كه بر عدم انفكاك آن حضرت از قرآن كريم دلالت دارد، حديث متواتر و صحيح ثقلين است كه فخر رازى أشعرى ذيل آيه اى كه در اوّل بحث آن را بيان كرديم به آن اشاره كرده است. وى از أبو سعيد خُدرى از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند كه حضرت فرمودند: همانا من در بين شما دو چيز گرانبها مى گذارم، كتاب خداوند متعال كه ريسمان كشيده شده اى از آسمان به زمين است و عترتم يعنى أهل بيتم.(1)
و بدون شك امام أميرالمؤمنين على عليه السلام از مهمترين مصاديق أهل بيت عليهم السلام هستند كه نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله ايشان را قرين و هم طراز قرآن كريم قرار دادند.
سعد الدين مسعود بن عمر تفتازانى (ت 793) گفته: آيا نمى بينى رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان (عترت) را قرين كتاب خداى تعالى قرار داده در اينكه تمسّك به هر دو موجب نجات از گمراهى است و تمسّك كننده به كتاب معنايى جز عمل كننده به علم و هدايت قرآن ندارد پس در مورد عترت نيز چنين است.(2)
بنابراين امام أميرالمؤمنين على عليه السلام و أهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله مصداق روشن حبل اللّه عزّوجل هستند و در اين مطلب جايى براى شك و ترديد وجود ندارد.
ابن حجر مكى شافعى (ت 974) از ثعلبى مفسّر از امام جعفر صادق عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: ما حبل اللّه هستيم كه خداوند در موردش فرموده:
«وَ اعْتَصِمُوا
ص: 407
بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا».(1)
و اين تفسيررا از امام جعفر صادق عليه السلام در روايت حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) نيز مى يابيم كه أبان بن تغلب از آن حضرت چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: ما حبل اللّه هستيم كه خداوند در موردش فرموده: «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً» ، پس تمسّك كننده به ولايت على بن أبيطالب عليه السلام چنگ زننده به نيكى است.
پس كسى كه به (ولايت) آن حضرت تمسّك كند مؤمن است و كسى كه تمسّك (به ولايت ايشان) را ترك كند از ايمان خارج است.(2)
و نيز حاكم حسكانى روايت ديگرى را به همين مضمون از امام رضا عليه السلام از پدرش از اجدادشان از حضرت على عليه السلام از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله نقل كرده كه حضرت فرمودند: هركس دوست دارد بركشتى نجات سوار شود و به دستگيره مطمئن تمسّك جويد و به ريسمان محكم الهى پناه برد، پس ولايت على عليه السلام را پذيرا باشد و به هاديان از فرزندانش اقتدا كند.(3)
مرحوم عاملى مى گويد: در اينجا روايت مفصّلى است كه صاحب مناقب از طبرانى و او با سند خودش از جابر بن عبد اللّه أنصارى نقل كرده كه جابر مى گويد: قومى از أهل يمن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند، پس حضرت فرمودند: قومى هستند داراى رقّت قلب و ايمان راسخ، از آنهاست يارى شده، با هفتاد هزار نفر خروج كرده جانشينم و
ص: 408
جانشين وصيّم را يارى مى دهد، شمشيرهايشان بيرون از غلاف.
گفتند: اى رسول خدا وصىّ شما كيست؟ حضرت فرمودند: او كسى است كه خداوند متعال شما را به چنگ زدن به او امر نموده پس خداوند عزّوجل مى فرمايد:
«وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» . گفتند: اى رسول خدا «حبل» را براى ما بيان فرما كه چيست؟ حضرت فرمودند: اين حبل، سخن خداوند است كه مى فرمايد: «إِلاّ بِحَبْلٍ مِنَ اللّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النّاسِ»(1) پس ريسمان الهى كتاب اوست و ريسمان از مردم وصىّ من است.
گفتند: اى رسول خدا وصى شما كيست؟ فرمودند: كسى است كه خداوند در موردش مى فرمايد: «يا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّهِ»(2) وصىّ من «جَنْبِ اللّهِ» است.
گفتند: اين جنب اللّه كيست؟ فرمودند: كسى است كه خداوند در موردش مى گويد:
«يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً»(3) او وصىّ من و راه به سوى من بعد از من است. گفتند: اى رسول خدا، سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث كرد، او را به ما نشان بده كه به (ديدن) او مشتاق شده ايم. حضرت فرمودند: او كسى است كه خداوند او را نشانه براى مؤمنين هوشيار قرار داده، اگر به او همانند كسى كه عقل دارد، يا گوش دل فرا دهد در حالى كه حاضر باشد نظر افكنيد، خواهيد فهميد او وصىّ من است همانگونه كه فهميديد من نبىّ شما هستم، برخيزيد به ميان صفوف رويد و با دقّت به چهره ها بنگريد، پس هركس دلهايتان به سويش متمايل شد او وصىّ من است زيرا خداوند در كتابش مى فرمايد: «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ»(4) (دلهاى گروهى از مردم را متوجّه آنها ساز) يعنى به سوى او و ذرّيه اش.7.
ص: 409
پس أبوعامر أشعرى در أشعرى ها و أبوغُرّه خولانى در خولانى ها و ظبيان و عثمان بن قيس و عُرنه دويسى در دويسى ها و لاحق بن علاقه برخاسته و در ميان صفوف رفته و چهره ها را وارسى كردند، پس دست فردى كم موى داراى شكم را گرفته و گفتند: اى رسول خدا قلب ما نسبت به اين فرد متمايل است. پس حضرت فرمودند: بله شما بحمد اللّه وصىّ مرا قبل از شناساندن شناختيد.
جابر مى گويد: بلند گريه كردند و گفتند: اى رسول خدا به قوم نگاه كرديم و نسبت به كسى دلمان رقّت نيافت و زمانى كه اين فرد را ديديم، دلمان لرزيد و جانمان به سوى او قرار يافت تا آنجا كه گويا پدرمان است و ما فرزند او هستيم.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ»(1) شما نسبت به آنان (حضرت على عليه السلام و ذريه ايشان) به منزلۀ كسانى هستيد كه از قبل، وعده نيك از سوى خداوند به آنها داده شده و شما از آتش دوريد.
جابر مى گويد: اين قوم نامبرده شده باقى بودند تا با أميرالمؤمنين على عليه السلام، جمل و صفّين را درك كردند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنها را به بهشت بشارت داده و به آنان خبر دادند كه با أميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام شهيد مى شوند.(2)ه،
ص: 410
بحث در ارتباط با آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. عيسى بن مستفاد (ت 220) از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله چنين نقل مى كند: از جمله مطالبى كه حضرت در خطبه شان بيان فرمودند اين بود: اى گروه مهاجر و أنصار واى كسانى از جنّ و إنس كه در اين روز و در اين ساعت حاضريد، پس بايد حاضرين به غايبين برسانند، همانا در بين شما كتاب خدا را به جاى گذاشتم، در اين كتاب، نور و هدايت و بيان است و خداوند در آن چيزى را فرو نگذاشته است، حجّت خداوند براى من بر شماست و در بين شما عَلَم اكبر را به جاى گذاشتم، نشانه دين و نور هدايت، جانشينم على بن أبيطالب عليه السلام، آگاه باشيد او ريسمان الهى است، همگى به او چنگ بزنيد و از او متفرّق نشويد «وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً».(1)
اى مردم، اين على بن أبيطالب گنج خداوند در اين روز و بعد از اين است، هركس او را دوست بدارد و ولايتش را در اين روز و بعد از اين بپذيرد، به عهد الهى وفا نموده است و واجبش را ادا كرده، و كسى كه بر او خشم گرفته و با او در اين روز و بعد از اين دشمنى كند، روز قيامت كور و كر وارد محشر شود در حالى كه نزد خداوند حجّتى ندارد....(2)
ص: 411
آيۀ چهل و هشتم
«هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَ خَيْرٌ عُقْباً»(1)
مرحوم طبرسى (ت قرن ششم) مى گويد: امّا در مورد سخن خداوند كه مى فرمايد:
«هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلّهِ الْحَقِّ» أبو عبيده از أبى عمرو حكايت كرده كه: «ولايت» بكسر، غلط است: زيرا اين وزن در موردى بكار مى رود كه كلمه، دلالت بر صنعت يا تصدّى امرى كند. مثل: كتابت و امارت و خلافت و در اينجا و نيز در آيۀ «ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْءٍ»(2) «ولايت» در معناى عهده دارى و تصدّى امر به كار نرفته، چه اينكه «ولايت» بدين معنا در مورد امر دين (ولايت دينى) به كار مى رود.
برخى از أهل لغت «ولايت» را به معناى يارى كردن گرفته اند، مثلاً گفته مى شود «هم أهل وَلايه عليك» يعنى عليه تو يكديگر را يارى مى كنند.
اما «ولايت» به كسر به معناى ولايت و صاحب اختيارى سلطان است.
البته بايد گفت: در مورد معناى اول هم جايز است كه واو را كسره دهيم مثل «وكالت و وصايت» كه گفته شده هم به كسر واو و هم بفتح آن به يك معنا است.
ص: 412
بنابراين در اين آيه نيز «ولايه» به كسر جايز است و هر كس كه كلمه «حق» را مكسور خوانده بنابراين است كه صفت «اللّه» باشد و در اين صورت مصدر است و خداوند را به حق بودن توصيف كرده همان گونه كه خداوند به صفت عدل و سلام متصف شده كه به معناى «ذو الحق» و «ذو السلام» است.(1)
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از حاكم أبو عبداللّه حافظ از أبو محمّد حسين بن محمّد بن يحيى عقيقى از على بن أحمد بن على علوى از پدرش از حسين بن سليمان بن محمّد بن أيوب مزنى از أبو حمزه ثمالى از امام محمّد باقر عليه السلام چنين نقل مى كند كه حضرت در مورد سخن خداوند متعال «هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلّهِ الْحَقِّ» فرمودند: منظور از اين ولايت، ولايت أميرالمؤمنين على عليه السلام است كه هيچ پيامبرى جز به سبب اين ولايت مبعوث نشده است.(2)
مرحوم ابن شهرآشوب مى گويد: خداوند متعال مى فرمايد: «هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلّهِ الْحَقِّ» پس در اين ولايت بهره اى براى هيچ كس جز كسى كه خداوند سبحان به او ولايت داده باشد نيست، همانطور كه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ
ص: 413
وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا»1.
و نيز فرموده «فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ»(1) و فرموده «اَلنَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ».(2)
و نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله نيز به حضرت على عليه السلام فرمودند: «من كنت مولاه فعلى مولاه» و «مولى» به معناى أولى به تصرّف است به دليل سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «مَأْواكُمُ النّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ»4.(3)
صحبت در مورد آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. امام حنابله أحمد بن حنبل (ت 241) از ابن عبّاس چنين نقل مى كند: هنگامى كه زمان وفات ابن عبّاس فرا رسيد گفت:
پروردگارا همانا بواسطه ولايت على بن أبيطالب عليه السلام به سوى تو تقرّب مى جويم.(4)
ص: 414
آيۀ چهل و نهم
«وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً»
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) مى فرمايد: پس از غزوه هاى سلسله اى معروف به ذات السلاسل، عربى نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمده در مقابل آن حضرت به زانو نشسته و به حضرت گفت: آمده ام تا شما را نصيحت كنم. حضرت فرمودند: نصيحتت چيست؟ گفت: گروهى از اعراب در وادى رمل جمع شده و هم پيمان شده اند شبانه به مدينه وارد شده عليه شما دست به اقدام زنند. و آنان را براى پيامبر صلى الله عليه و آله توصيف كرد.
پس از آن نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله دستور دادند تا مردم را براى نماز جماعت فراخوانند، پس از آنكه مسلمانان جمع شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله از منبر بالا رفته و پس از حمد و ثناى خداوند فرمودند: اى مردم اين دشمن خدا و دشمن شماست كه مى خواهد شبانه عليه شما اقدام كند، پس با آنها چه بايد كرد؟
در اين هنگام جماعتى از أهل صفّه(1) برخاسته وگفتند: اى رسول خدا ما به سويشان
ص: 415
حمله ور مى شويم، هر كسى را كه مى خواهى فرمانده ما قرار ده، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بينشان قرعه انداختند، پس قرعه به نام هجده مرد از آنها و سايرين درآمد، حضرت از أبوبكر چنين درخواست كرده و فرمودند: پرچم را بردار و به سوى بنى سُليم رهسپار شو چه اينكه آنها به منطقه حرّه نزديكند.
وى در حالى كه گروهى با او همراه بودند رهسپار شد تا به سرزمينشان رسيد، سرزمينى كه در آن سنگ و درخت فراوانى بود و آنها در وسط وادى بودند و مسير سرازير به اين سرزمين، صعب العبور بود.
هنگامى كه أبوبكر به وادى رسيد و خواست به سمتشان سرازير شود، به او حمله ور شده و او را شكست داده و جمع زيادى از مسلمين را به شهادت رساندند و أبوبكر از اين قوم، شكست خورد.
هنگامى كه به سمت رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشتند، آن حضرت كار را به عمر بن خطّاب سپرد و او را به سويشان گسيل داشت، پس در راه او زير سنگها و درختان كمين كردند و آنگاه كه خواست بر آنان فرود آيد به او حمله ور شده و او را شكست دادند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله اين امر برايشان ناخوشايند بود؛ در اين هنگام عمرو عاص به حضرت گفت: اى رسول خدا مرا به سوى آنان فرست زيرا جنگ خدعه است و شايد من بتوانم آنان را بفريبم.
پس حضرت او را با گروهى روانه ساخت و به او توصيه هايى را بيان فرمود، هنگامى كه به وادى رسيد به او حمله ور شده و او را شكست دادند و گروهى از يارانش را به شهادت رساندند.
پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله چند روزى دست نگه داشته و عليه آنان دعا مى كردند؛ پس از آن، حضرت على عليه السلام را فراخوانده و كار را به ايشان واگذار نموده و فرمودند:
او را فرستادم در حالى كه مكرّر بر دشمن حمله ور شده و فرار نمى كند و دستشان را به دعا به سوى آسمان بلند كرده و فرمودند: پروردگارا اگر مى دانى كه رسول تو هستم، او را برايم حفظ كن و در موردش چنين و چنان كن و فراوان براى آن حضرت دعا نمودند.
ص: 416
حضرت على عليه السلام براى جنگ از شهر خارج شده و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز ايشان را در حالى كه بر اسب سرخ و سفيد پرمو سوار بوده و دو بُرد يمانى بر دوش داشته و در دستشان نيزه دفاع بود تا مسجد احزاب، مشايعت نمودند و أبوبكر و عمر و عمرو بن عاص را نيز با ايشان فرستادند؛
پس حضرت آنها را به سمت عراق سوق داده و مسير را تغيير دادند به طورى كه همه گمان كردند حضرت مسير ديگرى را در پيش گرفته است، سپس راه مخفى به سمت وادى در پيش گرفته و تصميم گرفتند از دهانه وادى وارد شوند و شب را طى مسير كرده و روز در خفا قرار مى گرفتند؛ هنگامى كه به وادى نزديك شدند به اصحاب خو دستور دادند صداى اسبان را خاموش و مخفى كرده و آنها را در يك جا متوقّف سازند و فرمودند: از جاى خود حركت نكنيد و حضرت در مقابلشان قرار گرفته و در گوشه اى ايستادند، هنگامى كه عمرو بن عاص كار حضرت را ديد شك نكرد كه پيروزى از آن حضرت است و به أبوبكر گفت: من اين منطقه را از على عليه السلام بهتر مى شناسم و در اين سرزمين درندگان و گرگهايى هستند كه به مراتب براى ما از بنى سُلَيم خطرناكترند، اگر به ما حمله ور شوند مى ترسم ما را تكه تكه كنند برو با على عليه السلام صحبت كن تا بگذارد به سمت بالاى وادى برويم.
پس أبوبكر رفت و با حضرت در اين باره به صحبت پرداخت و مدت زمان طولانى صبر كرد امّا حضرت به او يك كلمه هم پاسخ ندادند؛ از اين رو به سمت آنها بازگشته و گفت: نه به خدا هيچ پاسخى به من ندادند.
سپس عمرو بن عاص به عمر خطّاب گفت: تو از او قوى ترى، پس عمر نيز به سمت حضرت رفت و با حضرت گفتگو كرد، امّا حضرت به مانند أبوبكر با او رفتار نمودند، او نيز بازگشته و به آنان خبر داد كه حضرت پاسخى به من ندادند.
عمرو بن عاص گفت: شايسته نيست خود را نابود كنيم، با ما حركت كنيد تا از وادى بالا رويم، مسلمانان به او گفتند: نه به خدا سخنت را گوش نمى دهيم، رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما دستور داده اند تا گوش به فرمان على عليه السلام بوده از او اطاعت كنيم، او را
ص: 417
رها ساخته و به دستور تو گوش داده و از تو اطاعت كنيم؟ در همين حال و هوا بودند تا اينكه حضرت على عليه السلام احساس كردند طلوع فجر صورت گرفته، پس از غفلت آنها استفاده نموده و بر آنها هجوم بردند و خداوند حضرت را بر آنها غالب ساخت و بر رسول خدا صلى الله عليه و آله «وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً» نازل شد، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله اصحابشان را به پيروزى بشارت دادند و به آنان دستور دادند به استقبال أميرالمؤمنين على عليه السلام بروند و خود حضرت جلوتر از همه به استقبال رفتند و دو صف براى استقبال از حضرت تشكيل شد، هنگامى كه چشم حضرت به رسول خدا صلى الله عليه و آله افتاد از اسب پياده شدند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: سوار شو همانا خدا و رسولش از تو خشنودند، أميرالمؤمنين عليه السلام از خوشحالى گريستند، رسول خدا صلى الله عليه و آله به ايشان فرمودند: اى على! اگر بيم نداشتم كه گروهى از امّتم در مورد تو همان چيزهايى را بگويند كه نصارى دربارۀ عيسى بن مريم گفتند امروز در مورد تو چيزى مى گفتم كه از بين گروهى از مردم عبور نمى كردى مگر اينكه خاك پاى تو را براى تبرك بر مى داشتند.(1)من
ص: 418
آيۀ پنجاهم
«هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ»
بدون شك اسلام حق بزرگى به طور عام بر بشريت و به طور خاص بر مسلمانان دارد، همچنين كسى كه اين دين را آورده حق بزرگى بر مسلمين دارد چون آنان را از منجلاب پرستش بت ها نجات بخشيد و چقدر عبارت قرآن كريم در مورد اين موضوع دقيق است چه اينكه خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد: «وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا
ص: 419
حُفْرَةٍ مِنَ النّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها»1.
و چه كسى غير از رسول خدا صلى الله عليه و آله مسلمين را از آتش جهل و نادانى و دوزخ رهايى بخشيد.
مرحوم شيخ طوسى (ت 460) ذيل آيۀ شريفه مى گويد: آن نجات دهنده نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله است كه به اسلام دعوتشان كرد و آنها را در دين داخل نمود، پس به منزلۀ خارج شده از آتش گرديده اند.(1)
و نيز مرحوم طبرسى (ت قرن ششم) مى گويد: تفسير آيه اين است كه خداوند عزّوجل كسى است كه تو را اى رسول خدا با يارى رساندن از ناحيه خود قوى ساخت.(2)
و مهم در بحث از آيۀ شريفه اين است كه بدانيم منظور از كسى كه خداوند متعال رسول خدا صلى الله عليه و آله را با اويارى و تأييد نموده كيست، و به عبارت ديگر مؤمنينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را نصرت نموده و بواسطه آنان خداوند پيامبرش را يارى كرده چه كسانى هستند؟ و در واقع آنان بودند كه اسلام و دين و شريعت محمّدى را يارى و بيمه نمودند.
حافظ ابن عساكر دمشقى شافعى مذهب (ت 571) با سند خود كه به أبوهريره متّصل مى شود چنين روايت كرده: بر عرش نوشته شده: «خدايى جز خداى يگانه نيست، يكى هستم و شريك ندارم و محمّد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده من است، او را به وسيلۀ على عليه السلام يارى كردم» و اين است سخن خداوند در كتابش كه مى فرمايد: «هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ» (منظور) فقط على عليه السلام است.(3)
و مهم حديثى است كه ذهبى از جابر نقل كرده مبنى بر اينكه: بر درِ بهشت نوشته شده: «خدايى جز خداى يگانه نيست، محمّد صلى الله عليه و آله فرستاده خداست، او را با على عليه السلامه.
ص: 420
دو هزار سال قبل از خلقت آسمانها يارى كردم»(1).
و ذهبى بر اين حديث تعليقه نزده كه نشان دهنده قبول حديث نزد او است.
و معناى اين روايات اين است كه خداوند عزّوجل پيامبرش را به وسيلۀ أميرالمؤمنين على عليه السلام يارى نمود. و در روايت متّقى هندى (ت 975) آمده: او را با على عليه السلام تأييد و يارى نمودم.(2)
و از هيثمى (ت 807) علاوه بر آن نقل شده: على عليه السلام برادر نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله است.(3)
آنچه بيان شد رواياتى بود كه از أهل سنّت نقل شده اند، امّا طبق واقع خارجى در زندگانى صحابه نيز كسى كه دين خدا و رسولش را در تمام مواقف يارى كرده باشد غير از وجود نورانى و با بركت حضرت على عليه السلام نمى يابيم. ايشان كسى است كه در ليلة المبيت، جاى رسول خدا صلى الله عليه و آله خوابيدند و ادامه رسالت و تبليغ را بيمه كردند.
مرحوم شيخ مفيد (ت 413) مى گويد: أميرالمؤمنين على عليه السلام جان خود را به خدا بخشيده و در راه اطاعت او معامله نموده و در راه حفظ جان پيامبرش صلى الله عليه و آله بذل نمودند، تا ايشان را از كيد و مكر دشمنان نجات دهند و سلامتى و طول عمر حضرت ادامه يابد... پس عمل آن حضرت سبب نجات رسول خدا صلى الله عليه و آله و حفظ خون و بقاى ايشان گرديد... و اگر أميرالمؤمنين عليه السلام و فداكارى ايشان نبود، امكان تبليغ دين و اداى وظيفه رسالت براى رسول خدا صلى الله عليه و آله فراهم نمى شد و عمر و هستى ايشان تداوم نمى يافت و حسودان و دشمنان به آن حضرت دست مى يافتند.(4)
آنچه مرحوم شيخ مفيد به آن اشاره نموده مصداق بارز يارى حق و دين و اسلامء.
ص: 421
است، و مصداق اين ياورى را به طور آشكار و روشن در جنگهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله مى يابيم.
قهرمانيهاى حضرت على عليه السلام بر هيچ فرد داراى بصيرت و انصافى مخفى نيست و تاريخ از شجاعت و ايستادگى حضرت مقابل يهود حكايت مى كند در حالى كه ايشان با تمام وجود از حوزه اسلام و رسول رحمت صلى الله عليه و آله دفاع مى نمود و با اينكه ديگران در ميدان جنگ حضور داشتند اما مرد جنگ نبودند.
مرحوم شيخ مفيد مى گويد: براى نمونه مى توان به شكست كسانى كه در جنگ خيبر حضور داشتند اشاره كرد در حالى كه به دليل مهم و حسّاس بودن موقعيت، براى حمل پرچم (فرماندهى) انتخاب شده بود، پس به دليل اين شكست چنان فساد و سرشكستگى حاصل شد كه بر صاحبان خرد مخفى نيست؛ بعد از اين شكست رسول خدا صلى الله عليه و آله پرچم را به همراه او سپردند امّا او نيز مانند رفيقش شكست خورد و با شكست اين دو، رسول خدا صلى الله عليه و آله بر اسلام و شئون آن بيمناك شدند... پس پرچم را به أميرالمؤمنين على عليه السلام سپردند و پيروزى بدست آن حضرت حاصل شد.(1)
آيا آنچه ايشان عهده دار آن بودند از مصاديق «هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ» به حساب نمى آيد؟
آيا اين دلاوريها و فداكاريها از مصاديق «أيدته بعلى» نيست، آيا اينها از مصاديق جهاد در راه خدا نيست؟ جهادى كه پايه هاى اسلام را محكم كرد و با محكم شدن پايه هاى اسلام شريعت و احكام استقرار يافت.
چه كسى غير از أميرالمؤمنين على عليه السلام عهده دار ريشه كن كردن سران شرك در جنگ بدر بود در حالى كه سن ايشان در آن زمان بيش از بيست سال نبود.ه.
ص: 422
مرحوم شيخ مفيد مى گويد: پيوسته حضرت، آنان را يكى بعد از ديگرى مى كشت تا اينكه از كنار برخى از كشته شده ها عبور كرد در حالى كه تعدادشان هفتاد كشته بود.
ساير مؤمنينى كه در صحنه نبرد حاضر بودند به همراه سه هزار از ملائكۀ نشان دار، عهده دار پيكار با گروهى از مشركين بودند، در حالى كه أميرالمؤمنين على عليه السلام به تنهايى با كمك و توفيق و تأييد و يارى خداوند عهده دار كشتن گروه ديگر بودند و پيروزى براى آن حضرت و بدست ايشان بدين سبب حاصل شد.(1)
چه كسى غير از حضرت على عليه السلام طُعيمة بن عدى كه از سران شرك و ضلال بود را از بين برد و چه كسى غير از ايشان نوفل بن خويلد را كه از دشمن ترين مشركين با رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و مشركين او را مقدّم داشته و تعظيم و اطاعت مى كردند به قتل رسانيد و در واقعه جنگ احد نيز - \طبق نقل شيخ مفيد - \بيشتر كشته شدگان بدست آن حضرت نابود شدند.
بيان اين مصاديق براى ما معناى «هُوَ الَّذِي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَ بِالْمُؤْمِنِينَ» را روشن مى سازد.
فضل بن روزبهان مى گويد: همانگونه كه در روايات أهل سنّت آمده، بدون شك أميرالمؤمنين على عليه السلام از افاضل مؤمنين و از خلفا و امام و راهبر آنان است. و از آنجا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به وسيلۀ مؤمنين تأييد و يارى شدند، به وسيلۀ آن حضرت به طريق اولى يارى شده اند، امّا آيۀ شريفه بر نصّ مورد ادّعا دلالت ندارد.
مرحوم مظفّر در ردّ اين گفته مى گويد: اگر مراد از «مؤمنين» در آيۀ شريفه، أميرالمؤمنين على عليه السلام است، دلالت مى كند كه ايشان در ايمان و تأييد رسول خدا صلى الله عليه و آله
ص: 423
به منزلۀ همۀ مؤمنين هستند زيرا آيۀ شريفه در مورد ايشان صيغه جمع همراه با «ال» به كار برده كه مفيد عموميت است، پس آن حضرت أفضل و امام مؤمنين است مخصوصاً با وجود روايتى كه بيان مى كند نام شريف ايشان و تأييد رسول خدا صلى الله عليه و آله به وسيلۀ آن حضرت بر عرش مكتوب است.
بنابراين سخن فضل كه گفت: «بدون شك أميرالمؤمنين على عليه السلام از افاضل مؤمنين است» ظلم در حق ايشان محسوب مى شود زيرا آن حضرت را از برترين ها قرار داد در حالى كه آيه و روايت تنها ايشان را برتر مى داند، كما اينكه سخن وى كه گفت: «از آنجا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به وسيلۀ مؤمنين تأييد و يارى شدند» نيز خلاف مقصود آيه و روايت است، چه اينكه آيه و روايت بيانگر اين معنى است كه ايشان در تأييد و يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزلۀ تمام مؤمنين هستند زيرا ايشان عمده در تأييد و يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند از اين رو خداوند متعال يارى ايشان نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله را قرين يارى خود نسبت به آن حضرت قرار داده و عرش را با نام ايشان آراسته است.(1)
بحث از آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم.
مرحوم شيخ مفيد مى گويد: قيس بن ربيع از أبوهارون عبدى از ربيعه سعدى چنين نقل مى كند كه نزد حذيفة بن يمان رفته و به او گفتم: اى أباعبد اللّه همانا ما از على عليه السلام و مناقب ايشان نقل مى كنيم، امّا أهل بصره به ما مى گويند شما در مورد
ص: 424
على عليه السلام زياده روى و افراط مى كنيد، آيا شما در مورد فضايل ايشان براى ما حديثى را نقل مى كنى؟
وى گفت: اى ربيعه، از من در مورد على عليه السلام چه مى پرسى؟ سوگند به كسى كه جانم در دست اوست، اگر تمام اعمال أمّت محمّد صلى الله عليه و آله از زمانى آن حضرت به نبوّت مبعوث گرديده تا روز قيامت، در يك كفّه ترازو گذارده شود و اعمال حضرت على عليه السلام نيز در كفّه ديگر بگذارند، هر آينه عمل على عليه السلام بر تمام اعمال أمّت رجحان مى يابد.
به او گفتم: اين سخن مورد پذيرش و توجه قرار نمى گيرد، حذيفه گفت: اى فرومايه، چگونه اين سخن مورد پذيرش نيست؟ پس أبوبكر و عمر و حذيفه و تمامى اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله هنگامى كه عمرو بن عبدِ ودّ مبارز مى طلبيد كجا بودند؟ در آن هنگام همۀ مردم غير از على عليه السلام از مبارزه با او عقب نشستند، امّا ايشان با او رو برو شده و خداوند وى را به دست حضرت على عليه السلام از بين برد، قسم به كسى كه جان حذيفه در دست اوست، پاداش عمل آن روز حضرت از همۀ اصحاب محمّد صلى الله عليه و آله تا روز قيامت بيشتر است.(1)8.
ص: 425
آيۀ پنجاه و يكم
«وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ»(1)
ابن عساكر دمشقى (ت 571) از أبوالفرج سعيد بن أبى الرجاء از منصور بن حسين و احمد بن محمود هر دو از أبوبكر بن مقرى از إسماعيل بن عبّاد بصرى از عبّاد بن يعقوب از فضل بن قاسم از سفيان ثورى از زبيد از مرّه از عبد اللّه چنين نقل كرده كه منظور از «وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ» به وسيلۀ على بن أبيطالب عليه السلام است.(2)
مرحوم فتونى عاملى مى گويد: آنچه ابن مردويه و حافظ أبو نعيم و سفيان ثورى و ديگران هر يك با سند خويش از عبد اللّه بن مسعود نقل كرده اند اين است كه وى چنين قرائت مى كرده «وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ» به وسيلۀ على عليه السلام «وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً».(3)
ص: 426
آيۀ پنجاه و دوم
«وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ»
اين آيه كريمه نيز از جمله آياتى است كه در حقّ امام أميرالمؤمنين على عليه السلام نازل شده است.
خداوند بارى تعالى در اين آيه خبر مى دهد كه او كسى است كه بندگانش را به دار السلام دعوت مى نمايد و در اينكه منظور از «دار السلام» چيست دو قول وجود دارد:
1. السلام، خداوند است و خانه او بهشت است.
2. منظور دار السلامه است.(1)
حاكم حسكانى حنفى مذهب (ت قرن پنجم) با سند خو از عبد اللّه بن عبّاس در تفسير سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» گفته يعنى بهشت «وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ» يعنى ولايت على بن أبيطالب عليه السلام.(2)
و نيز از فرات بن إبراهيم كوفى از حسين بن سعيد از محمّد بن مروان از عامر سراج از فضيل بن زبير از زيد بن على عليه السلام در مورد آيۀ «وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ» چنين نقل مى كند يعنى به ولايت على بن أبيطالب عليه السلام.(3)
ص: 427
آيۀ پنجاه و سوم
«لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ»
خوارزمى حنفى (ت 568) گفته: اين آيه در مورد أهل حديبيه نازل شده است. جابر مى گويد:
در روز حديبيه هزار و چهارصد نفر بوديم، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما فرمودند: شما امروز بهترينِ أهل زمين هستيد، پس زير درخت با آن حضرت تا پاى جان بيعت كرديم و كسى جز جد بن قيس كه فردى منافق بود، بيعت خود را نشكست، و شايسته ترين مردم به اين آيه على بن أبيطالب عليه السلام است زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً» يعنى فتح خيبر و اين فتح به دست على بن أبيطالب عليه السلام محقّق گرديد.(1)
مرحوم ابن شهرآشوب مى گويد: آيۀ «لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ» به اجماع در سال حديبيه نازل شده است.
ص: 428
و وقوع رضايت خداوند در آيۀ شريفه مختصّ كسى است كه از اوصاف مذكور در آيه بهره مند باشد و ممكن نيست كه خداوند متعال از همۀ هزار و چهارصد نفر حاضر رضايت داشته باشد، زيرا در بين آنان افرادى مثل جدّ بن قيس و ابن أبى سلول و طلحه و زبير كه بر امامشان خروج كردند بودند و رضايت خداوند از آنان در آن زمان مانع از اين نيست كه در آينده نيز از آنان معصيت سر نزند.
سپس «إِذْ يُبايِعُونَكَ» به اجماع اين بيعت زير درخت بر اين مبنا گرفته شد كه در جنگ از مقابل دشمن فرار نكرده و پايدارى داشته باشند تا كشته شده يا بر دشمن غلبه يابند، در حالى كه خليفه اوّل و دوّم به اتّفاق، در جنگ خيبر شكست خوردند و همين امر موجب غضبناك شدن رسول خدا صلى الله عليه و آله شده و حضرت فرمودند: فردا پرچم را به كسى مى سپارم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند.
اين مطلب در صحيحين (صحيح بخارى و مسلم) و تاريخين (تاريخ طبرى و أنساب الاشراف) آمده است. همچنين اين دو در جنگ حنين نيز شكست خورده و آيۀ «ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ»(1) اشاره به اين مطلب دارد. و اختلافى در اين مطلب نيست كه حضرت على عليه السلام هيچگاه شكست نخورد، پس آيه به خليفه و پيروانش شايسته است.
همچنين آيۀ شريفه بر مدح حضرت على عليه السلام و پيروان ايشان دلالت دارد، زيرا خداوند متعال از رضايت خود از مؤمنين خبر داده و فرموده افرادى كه در اين خطاب مورد رضايت خداوند قرار دارند از جمله مؤمنين پيشگام هستند. سپس بيان كرده كه بيعت كنندگان كسانى هستند كه زير درخت بيعت كرده اند و آنها كسانى اند كه خداوند به دلهايشان آگاه است و سپس علامت مؤمنين را نزول سكينه و آرامش بر آنان قرار داده كه همان نصرت الهى است و اينكه پيروزى نزديك بدست آنها اتّفاق مى افتد.
پس حصول نصرت و پيروزى مبيّن كسانى از بيعت كنندگان است كه مورد رضايت خداوند قرار گرفته اند و اين در حالى است كه دو خليفه عارى از هرگونه5.
ص: 429
سكينه و پيروزى بوده و حضرت على عليه السلام واجد هر دوى آنهاست.(1)
ممكن است كسى ادّعا كند كه اين آيه مربوط به امامت خليفه اوّل است و ارتباطى با أميرالمؤمنين عليه السلام ندارد. در پاسخ به اين افراد مى گوييم: خلافت نزد شما هرگز با نص ثابت نمى شود بلكه به شورى است و اين سقيفۀ بنى ساعده است كه مسئوليت تعيين جانشين را به عهده مى گيرد و نه نص قرآن و تنها طرفداران مكتب أهل بيت عليهم السلام مى توانند امامت و خلافت را با نص قرآن اثبات كنند.
مفسّر بزرگ شيخ الطايفه، شيخ طوسى در تفسير شريف تبيان ذيل آيه مباركه مى گويد:
گروهى از مخالفين به اين آيه بر امامت أبوبكر استدلال كرده اند از اين جهت كه أبوبكر مسلمانان را به جنگ با بنى حنيفه دعوت كرد و عمر نيز آنان را به جنگ با فارس و روم فراخواند، در حالى كه آنان از جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله به دليل اين آيۀ شريفه كه مى فرمايد: «لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا»(2) محروم شده بودند.
ص: 430
امّا اين سخن از دو جهت صحيح نيست:
1. در تاريخ و در مورد زمان نزول آيه اشتباه رخ داده است.
2. تأويل آيه نيز اشتباه است.
و ما فساد اين دو را بيان نموده و آيه را دو گونه تأويل مى كنيم:
1. بر مبناى اختلافى بودن اقتضاى آيه نسبت به وجود دعوت كننده اى غير از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه جاماندگان (از حديبيه) را به جنگ دعوت كند.
و طبق آنچه از قتاده و سعيد ابن جُبَير نقل كرديم كه آيه در مورد أهل خيبر نازل شده مشخّص مى شود كسى كه بعد از نزول اين آيه مسلمين را به پيكار دعوت نمود رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بوده است.
2. بر اين فرض كه بپذيريم دعوت كننده به جنگ غير از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بوده و روشن مى كنيم كه أبوبكر و عمر دعوت كننده به جنگ نبوده اند بلكه أميرالمؤمنين على عليه السلام آنان را به جنگ دعوت نموده است.
امّا طبق مبناى اوّل معنا روشن است، زيرا سخن خداوند متعال كه مى فرمايد:
«سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ» تا «وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً» به اجماع مفسّرين بيان مى كند مراد كسانى هستند كه از جنگ حديبيه سرباز زدند سپس مى گويد: «سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ...» تا آخر آيه و روشن مى كند كسانى كه از حضور در حديبيه سرباز زده بودند درخواست كردند از غنايم خيبر بهره مند شوند امّا خداوند متعال آنان را از اين غنايم منع نمود و به پيامبرش فرمان داد تا به آنان بگويد: «قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا...» به سوى اين آبادى زيرا خداوند متعال از قبل حكم نموده به اينكه غنيمت خيبر براى كسانى است كه در حديبيه حضور داشته اند و كسانى كه در آن شركت نكردند، بهره اى از غنايم ندارند و معناى سخن خداوند: «يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ» و «كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ» اين است.
سپس خداوند مى فرمايد: «قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْمٍ أُولِي
ص: 431
بَأْسٍ شَدِيدٍ تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ» و همانا مقصود پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اين بود كه بعد از اين آنان را به پيكار با قومى كه اين چنين صفاتى را داشتند دعوت كند.
از اين رو رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از فتح خيبر، آنان را به غزوات زيادى مانند جنگ حنين و تبوك و ديگر جنگها فراخواندند و گروهى از اين دعوت شده گان گفتند: آنان (دشمن) داراى نيروى مستحكمى هستند، بنابراين چطور ممكن است غير از رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را به پيكار فراخوانده باشد.
و امّا اين سخنشان كه مى گويند آيۀ «كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ» به آيۀ «فَإِنْ رَجَعَكَ اللّهُ إِلى طائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَ لَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوًّا» مربوط مى شود، پر از اشتباه فاحش در تاريخ است، زيرا بيان شد اين آيه كه در سوره توبه است در مورد غزوه تبوك در سال نهم هجرى نازل شده در حالى كه نزول آيات سوره فتح در سال ششم هجرى بوده است، بنابراين چطور ممكن است مربوط به قبل از آن باشد و سزاوار است كسى كه مى خواهد قرآن را تفسير كند به تاريخ مراجعه كرده و سبب نزول آيات را آنطور كه روايت شده در تفسير مراعات نمايد و طبق هوى و خواسته خود سخن نگويد. و خود آيه مورد بحث بيان مى كند كسانى كه از جنگ سرباز زدند غير از كسانى هستند كه در سوره فتح از آنان صحبت شده است، هرچند شخص به تاريخ هم مراجعه نكند.
و نيز مى گوييم آيه: «فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللّهُ أَجْراً حَسَناً وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً» پاداش و عقاب طاعت و معصيت قطعى را بيان نكرده، بلكه بيان وعده و وعيد بر طاعت و معصيت است، امّا حكم كسانى كه در سوره توبه ذكر شده اند با اينان متفاوت است زيرا خداوند متعال بعد از اينكه مى فرمايد: «إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ» تا «وَ هُمْ كافِرُونَ» حكمشان را بيان كرده است.
بنابراين اختلاف احكامشان دليل بر اين است كه اين دو، دو گروه متفاوتند. و از سعيد بن جبير نيز حكايت كرديم كه گفته بود اين آيه در مورد قبيله هوازن در روز
ص: 432
حنين نازل شده است و ضحّاك نيز گفته در مورد قبيله ثقيف بوده و قتاده گفته آنها قبايل هوازن و ثقيف بوده اند.
امّا بر فرض كه بپذيريم داعى ديگرى غير از نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله مسلمانان جامانده را به پيكار دعوت كرده، مى گوييم آن داعى، أميرالمؤمنين عليه السلام بوده است زيرا ايشان بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله با اصحاب جمل و صفّين و نهروان پيكار كردند و رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز ايشان را به پيكار با آنها كه گروهى داراى قوّت و استحكام بودند بشارت دادند.
اگر گفته شود حضرت على عليه السلام با مسلمانان پيكار كردند در حالى كه در آيۀ شريفه سخن از پيكار تا اسلام آوردن طرف مقابل در جنگ است (يعنى جنگ با مسلمانان منظور نيست) و اين دو چگونه با هم قابل جمع است؟
در پاسخ مي گوييم:
اوّلاً: اينان نزد ما و تمامى معتزله مسلمان محسوب نمى شوند زيرا معتزله نيز مرتكب كبيره را مؤمن و مسلمان نمى دانند.
ثانياً: اعتقاد اماميه مبنى بر كافر دانستن كسانى كه با حضرت على عليه السلام به مقابله و مبارزه برخيزند به دليل سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه فرمودند: «حربك يا علي حربي»(1) و نيز ساير اخبار و ادلّه اى كه در مواضع متعدّد و از جمله در كتاب «امامت»(2)بيان كرده ايم و اين اعتقاد اماميه معروف و شناخته شده است.
و بر فرض كه بپذيريم كسى كه مسلمانان جامانده از حديبيه را به پيكار دعوت كرده، أبوبكر و عمر بوده اند ممكن است بگوييم در آيه چيزى كه دالّ بر مدح داعى به پيكار يا امامت او باشد وجود ندارد زيرا كسى كه وظيفه دعوت نداشته، به سوى حق (پيكار) دعوت كرده و دعوت به پيكار هم در جايى كه پيكار و جنگ با دشمن واجبد.
ص: 433
باشد با فراخواندن داعى به پيكار واجب شده (و وجوبش، فعليت يافته) است و أبوبكر هم آنان را به دفاع از اسلام فراخوانده و دفاع هم با قطع نظر از دعوت هر دعوت كننده به پيكار، بر هر مسلمانى واجب است.
البتّه ممكن است مراد از «سَتُدْعَوْنَ» دعوت خداوند به معناى قرار دادن وجوب پيكار بر عهده آنان باشد، زيرا وقتى خداوند بر وجوب پيكار با مرتدّين و دفع آنها از آسيب رساندن به اساس اسلام راهنمايى مى كند در واقع مسلمين را به پيكار فراخوانده و بر آنان نيز اطاعت از خدا واجب است.
و سخن در مورد اين آيه مانند قبل است، بدين معنا كه وقتى مى گوييم آيه بر امامت خليفه اوّل و دوّم دلالت ندارد، نمى خواهيم بر اين دو طعنى وارد كنيم، بلكه معناى اين سخن اين است كه امكان اثبات برترى و امامت اين دو با دليل ديگرى غير از آيه ممكن است، زيرا محصّلين از علما نيز از طريق روايات و نه آيه به امامت اين دو معتقدند.
اماّ جماعتى با اين سخن خداوند متعال «لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ» بر برترى أبوبكر استدلال كرده اند، زيرا بدون خلاف وى از بيعت كنندگان زير درخت بوده است و خداوند هم بيان نموده كه از بيعت كنندگان راضى شده و آرامش را بر آنان نازل كرده است و خداوند از ايمان درون قلبهاى آنان آگاه است و به زودى پيروزى نزديك را نصيبشان مى كند.
امّا سخن در اين مورد مبتنى بر إراده عموم از آيه است (يعنى المؤمنين دال بر عموم باشد و همۀ مؤمنين را شامل شود) و در اصحاب ما كسانى هستند كه معتقدند عام صيغه خاصى ندارد و بسيارى از مخالفين نيز اين اعتقاد را پذيرفته اند، در اين صورت نزد اينان آيه مجمل است و مقصود آيه روشن نيست و به تحقيق و بدون هيچ گونه اختلافى جماعتى از منافقين نيز با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردند، بنابراين در هر صورت به ناچار بايد آيه را تخصيص زد. بعلاوه اينكه خداوند متعال بيعت كنندگان را به اوصافى توصيف نموده كه مى دانيم اين صفات در همۀ مبايعين نبوده است، از اين رو لازم است رضايت خداوند مختص به كسانى باشد كه داراى اين صفات
ص: 434
هستند زيرا خداوند متعال مى فرمايد: «فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً».
و بدون هيچ اختلافى بين أهل نقل، فتحى كه بعد از بيعت رضوان بلا فاصله اتّفاق افتاد، فتح خيبر بود و در اين پيكار بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «فردا پرچم را بدست مردى خواهم داد كه خدا و پيامبرش را دوست دارد و خدا و پيامبرش نيز وى را دوست دارند، مكرّر به دشمن حمله مى كند و از مقابل دشمن نمى گريزد، بازنمى گردد تا اينكه خداوند پيروزى را به دست او محقّق سازد»، پس على عليه السلام را فرا خواند و پرچم را به ايشان سپرد و پيروزى به دست ايشان به وقوع پيوست، پس حكم آيه بايد مختصّ به ايشان و كسانى كه با ايشان در آن پيروزى همراه بودند باشد زيرا صفات مذكور در آيه را به طور كامل دارا هستند.
بعلاوه اينكه از كسانى كه در بيعت رضوان شركت داشتند، طلحه و زبير بودند در حالى كه اين دو اقدام به پيكار با حضرت على عليه السلام كردند كه موجب خروجشان از ايمان گرديد و به نظر تمامى معتزله و كسانى كه با آنها هم مسلكند، از فسّاق محسوب مى شوند و رضايت خداوند از آنان در زمان بيعت مانع از وقوع معصيت آنان در آينده نگرديد، بنابراين چه مانعى دارد كه مثل چنين امورى براى سايرين هم اتّفاق نيفتد.
و وقتى مى گوييم آيه به خليفه اوّل و دوّم اختصاص ندارد، در صدد وارد كردن طعن بر اين دو نيستيم بلكه اگر آيه را بر عموم حمل كنيم اين دو نيز مانند ساير مؤمنين مشمول آيه خواهند بود و حمل بر عموم اولويت دارد.(1)عي
ص: 435
ص: 436
آيۀ پنجاه و چهارم
«اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»
از امور مهمّى كه قرآن كريم بر آن تأكيد دارد، انفاق در راه خدا است. از اين رو در سوره بقره خداوند متعال به صفات متّقين اشاره نموده و مى فرمايد: «الم * ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ * اَلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ».(1) و آيات متعدّد قرآن بر اين موضوع تأكيد دارند.
ص: 437
زندگانى امامان معصوم عليهم السلام خصوصاً حضرت على عليه السلام نيز بيانگر اين حقيقت است كه زندگى آن بزرگواران را تماماً انفاق در راه خدا تشكيل داده است و آيه مورد بحث نيز در شأن حضرت على عليه السلام از آن جهت كه حضرت اموالشان را در راه خدا انفاق مى نمودند نازل شده است.
در همين ارتباط أبو نعيم (ت 430) از أبوبكر بن خلّاد از أحمد بن على خزّاز از محمود بن حسين مروزى از عبد اللّه بن محمّد بن جعفر از محمّد بن يحيى بن مالك ضبىّ از محمّد بن سهل جُرجانى و محمّد بن ابراهيم بن على، هر دو از أبوعروبه از سلمة بن شبيب از عبد الرزّاق از عبد الوهّاب بن مجاهد از پدرش از ابن عبّاس در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً» چنين نقل كرده: اين آيه در مورد على بن أبيطالب عليه السلام نازل شده است در حالى كه آن حضرت چهار درهم داشتند كه يك درهم را در شب هنگام و درهم ديگر را در روز و درهم سوّم را مخفيانه و درهم آخر را آشكارا انفاق نمودند.(1)
و در روايت واحدى شافعى از كلبى(2) نقل شده كه: اين آيه در مورد على بن أبيطالب عليه السلام نازل شده در حالى كه مالى غير از چهار درهم نداشت، پس يك درهم آن را شبانگاهان و درهم ديگر را در روز و درهمى را در نهان و درهم آخر را آشكارا صدقه دادند، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به ايشان فرمودند: چه چيزى تو را بر اين كار واداشت؟ ايشان فرمودند: انگيزه ام اين بود كه مستوجب وعده هاى خداوند شوم، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به ايشان فرمودند: همانا آن وعده ها براى تو (محقّق) است، پس6.
ص: 438
خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود.(1)
مرحوم شيخ محمدحسين مظفّر در ردّ گفته فضل بن روزبهان كه دلالت اين آيه را بر امامت أميرالمؤمنين على عليه السلام رد مى كند مى گويد: مراد از آيه انفاق در شب و روز، نهانى و آشكارا است يا مراد اين است كه حضرت دو درهم را در شب و روز و سپس دو درهم را نهانى و آشكارا انفاق نموده اند. پس اوّلاً: بايد خصوصيت وقت و زمان و ثانياً: خصوصيت وصف مورد توجّه قرار گيرد.
و وجه دلالت آيه بر مطلوب (اثبات امامت حضرت على عليه السلام) اين است:
بيان خداوند سبحان نسبت به اين صدقه خاص و بشارت به خاطرانجام آن - \با وجود كمى مال و زيادى صدقه بگيران - \، محكم ترين دليل بر برترى ايشان به خاطر معرفت و اخلاص، بر ديگران است، پس ايشان با تقواترين و برترين مردم بوده و شايسته ترين آنها به امامت است.(2)
بحث در مورد آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. فرات بن ابراهيم كوفى در تفسيرش از عطاء بن سائب از عبد الرحمان سُلّمى چنين نقل كرده كه وى گفته: من براى على بن
ص: 439
أبيطالب عليه السلام چهار منقبت حفظ كرده ام كه جز حسادت چيزى مانع از نقل آن نيست، به او گفته شد آنها را بيان كن، گفت: روزى سخن خداوند متعال «اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ» را خواند سپس گفت: اين آيه براى على عليه السلام است.
مرحوم عاملى ذيل روايت مى گويد: به نظر من شايد مراد وى حسادت مردم نسبت به حضرت بوده است، زيرا زمانه، زمانۀ بنى اميّه بوده و سخن او اشعار به اين مطلب دارد كه ذكر نكردن بيشتر مناقب آن حضرت به جهت حسادت نسبت به ايشان و ترس بوده است.(1)
همچنين ايشان ذيل آيۀ شريفه گفته: ورود روايات مستفيض حتى نزد مخالفين بيانگر اين است كه مراد از آيه، أميرالمؤمنين عليه السلام است و نيز اختلافى نيست در اينكه آن حضرت با حاصل دسترنج خويش جماعت فراوانى را آزاد كرده و زمينهاى زيادى را وقف نموده تا بعد از ايشان از آنها بهره برند.(2)ا.
ص: 440
آيۀ پنجاه و پنجم
«وَ مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ»
آيه كريمه از جمله آياتى است كه در شأن أميرالمؤمنين على عليه السلام نازل شده است و انفاق در راه خدا از صفاتى است كه از أهل بيت عليهم السلام جدا نمى گردد و زندگانى امام أمير المؤمنين على عليه السلام تماماً انفاق و جان فشانى در راه خدا بوده است و از انفاق اموال مهمتر بذل جان است كه آن حضرت در زمان رسالت با خوابيدن در بستر نبى اسلام صلى الله عليه و آله به جهت محفوظ ماندن آن حضرت، در راه خدا فدا نمودند و جان خويش را به خدا و رسولش تقديم كردند تا رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله بتوانند از كيد دشمنان و مشركينى كه قصد جان آن حضرت را كرده بودند رهايى يابند.
و بعد از رحلت نبى اسلام صلى الله عليه و آله نيز در نهايت به دست بدترين مخلوقات و خوارجى كه از دين و اسلام خارج شده بودند به شهادت رسيدند.
امّا در ارتباط با آيه، حديثى را حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) به سندى از امام محمّد باقر عليه السلام نقل كرده مبنى بر اينكه اين آيه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است.(1)
ص: 441
و وى نيز از أبى بصير از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه: على عليه السلام أفضل از همه است و او كسى بود كه اموالش را در راه رضايت خدا انفاق نمود.(1)
مرحوم فتونى عاملى مى فرمايد: نزول آيه در شأن حضرت على عليه السلام با گفته برخى مفسّرين كه معتقدند آيه در مورد ديگران نازل شده منافات ندارد مانند آيه ايثار و مانند آن كه گفته اند در مورد أنصار است، زيرا ما شمول آيه نسبت به ديگران را در جايى كه محتمل باشد انكار نمى كنيم، بلكه عموميت داشتن بعضى از آيات نيز مورد انكار نيست، امّا معتقديم حضرت على عليه السلام در رأس همه قرار دارد و عمده مقتضاى نزول، آن حضرت هستند كما اينكه از برخى روايات وارده ذيل آيه ايثار و رواياتى كه بيان مى كند آن حضرت سرآمد مؤمنين هستند و امثال آن نيز چنين برداشت مى شود.
بله آنچه در مورد مفسّرين به عنوان ايراد مطرح است تغيير بسيارى از آياتى كه در مورد آن حضرت نازل شده به ديگران است به گونه اى كه حتّى با وجود روايات وارد شده از خودشان اصلاً متعرّض نشده اند كه آيه در مورد حضرت نيز نازل شده يا اشعار به شمول نسبت به ايشان دارد و داخل بودن حضرت در شأن نزول آيه را به كلى از قلم انداخته اند.
پس تدبّر نما و از محتواى اين آيات كه بيانگر كمال برترى و فضل ايشان در سخاوت است غفلت نورز، سخاوتى كه از شريف ترين مكارم اخلاق محسوب مى شود و به گونه اى است كه خداوند متعال آن را از ايشان به بهترين نحو پذيرفته است.
و معلوم است كه جمع بودن اين صفات با ساير كمالات در آن حضرت، محكم ترين دليل بر لزوم معلّم و امام و مقدّم بودن ايشان بر ديگرانى است كه در آنها يك دهم اين صفات نيز وجود ندارد و الّا در مورد آنان هم چنين آياتى نازل مى گشت و بلكه بايد نازل مى شد تا شبهه منكرين اين صفات دفع گردد همانگونه كه در مورد
ص: 442
حضرت على عليه السلام چنين شده است و لاأقل بايد يك آيه كه به طور مسلّم در مورد آنها نازل شده با نقل ثابت و بدون معارض ولو نزد پيروان آنها باشد، پس تأمّل كن و خداوند هدايت كننده است.(1)
بحث در مورد آيۀ شريفه را با ذكر روايتى به پايان مى بريم. حافظ أبونعيم (ت 430) از أبى برزه از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده است كه حضرت فرمودند: همانا خداوند متعال به من در مورد على عليه السلام سفارشى نمود، گفتم: بارپروردگارا! براى من بيان نما، خداوند فرمود: همانا على پرچم هدايت و پيشواى اولياى من و نور (هدايت براى) اطاعت كنندگان از من است و او كلمه اى است كه متّقين بايد ملازم با آن باشند.(2)
ص: 443
آيۀ پنجاه و ششم
«وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا»
يكى از وقايع مهم در تاريخ رسالت و نبوّت نبىّ مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله، فتح مكّه است كه قرآن كريم نيز با نزول آيۀ «إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً» بدان بشارت داده است.
در همين ارتباط مرحوم شيخ طوسى (ت 460) از قتاده چنين نقل مى كند كه اين آيه هنگام بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله از حديبيه نازل شده و در آن وقت به فتح مكّه بشارت داده شد.(1) و زمانى كه شهر مكّه به دست مسلمانان فتح شد، در اطراف كعبه بتهاى فراوانى وجود داشت كه تعدادشان به 360 بت مى رسيد. و اين رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و پسر عمو و وصىّ و جانشين ايشان حضرت على عليه السلام بودند كه خانه كعبه را از لات و عزّى و ساير بتها پاك سازى نمودند.
مرحوم ابن شهرآشوب مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله حضرت على عليه السلام را در روز فتح مكّه در مورد امر بزرگى نايب خود قرار دادند، چرا كه ايستادند و حضرت على عليه السلام پا بر
ص: 444
شانه هاى ايشان گذاشته و بالا رفته و با قرار دادن دست خود بر پشت بام كعبه، بالاى كعبه رفتند و بت ها را از بين مى بردند به طورى كه بتها از ديوار خانه كعبه به سرعت فرو افتاده و پرتاب شده و شكسته مى شدند.
و أحمد بن حنبل و أبو يعلى موصلى در مسندشان و أبوبكر خطيب در تاريخش و محمّد بن صبّاح زعفرانى در فضائل و خطيب خوارزمى در أربعينش و أبوعبد اللّه نطنزى در خصائص و أبو المضا (صُبيح) از امام رضا عليه السلام نقل كرده اند كه از آن حضرت شنيدم كه از پدرش، از جدّش در مورد سخن خداوند متعال «وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا» فرمودند: در مورد بالا رفتن حضرت على عليه السلام بر شانه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى از بين بردن بتها (از خانه كعبه) نازل شده است.(1)
همچنين أبوبكر شيرازى در «نزول القرآن فى شأن أميرالمؤمنين عليه السلام» از قتاده از مسيّب از أبوهريره از جابر بن عبد اللّه چنين نقل كرده: با رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكّه شديم در حالى كه در خانه كعبه و اطراف آن سيصد و شست بت وجود داشت، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت به آنها دستور دادند، از اين رو همۀ آن بتها را با صورت به زمين انداختم و بر خانه كعبه نيز بت بزرگى بود كه به آن هُبَل مى گفتند، در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام نظر انداخته و به ايشان فرمودند: اى على بر دوش من بالا مى روى يا من بر دوشت سوار شوم تا بت هُبَل را از پشت بام كعبه پايين اندازم؟ حضرت على عليه السلام فرمودند: شما بر دوش من سوار شويد، حضرت على عليه السلام مى فرمايند: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر دوش من نشستند، نتوانستم ايشان را به جهت سنگينى رسالت تحمّل كنم از اين رو گفتم: اى رسول خدا من بر دوش شما سوار مى شوم، در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله خنديدند و پايين آمدند و من پا بر دوش ايشان نهاده و ايستادم، پس سوگند به خدايى كه دانه را خلق كرد و انسان را آفريد، اگرن.
ص: 445
مى خواستم آسمان را نگه دارم هرآينه با دستم نگه مى داشتم، پس بت هُبَل را از پشت بام خانه كعبه به زير انداختم، از اين رو خداوند متعال آيۀ «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»(1) را نازل كرد.(2)
ابن شهر آشوب مى گويد: و قاضى أبوعمرو عثمان بن أحمد از اساتيدش با سند خود از ابن عبّاس از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده كه حضرت به أميرالمؤمنين على عليه السلام فرمودند: بلند شو با ما بيا تا بت بالاى كعبه را بشكنيم، پس هردو بلند شدند، هنگامى كه به بت رسيدند رسول خدا صلى الله عليه و آله به حضرت على عليه السلام فرمودند: برخيز بر شانه من پا گذار تا تو را بلند كنم، پس حضرت على عليه السلام پيراهنشان را به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دادند تا آن حضرت بر گردن خود بگذارد سپس حضرت على عليه السلام بر بالاى خانه كعبه قرار گرفتند و بتى كه از جنس مس بود را گرفته و از بالاى كعبه به پايين پرتاب كردند.
پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: پايين بيا، حضرت على عليه السلام از بالاى كعبه پايين پريدند گويى كه دو بال پرواز داشتند. و گفته شده عمر شكستن آن بت را آرزو كرد، پس حضرت على عليه السلام به او گفتند: كسى كه بت را پرستش كرده نمى تواند آن را از بين ببرد.
و زمانى كه أبوبكر از منبر پيامبر صلى الله عليه و آله بالا رفت، يك پله پايين تر نشست، پس از آن وقتى عمر از آن بالا رفت، يك پله پايين تر نشست و هنگامى كه عثمان بالا رفت، نيز يك پله پايين تر نشست؛ امّا زمانى كه حضرت على عليه السلام از منبر بالا رفتند در بالاى منبر در جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشستند، در اين هنگام از مردم زمزمه هايى را شنيدند و فرمودند: اين زمزمه ها براى چيست؟ گفتند: به خاطر اين است كه از منبر بالا رفته و».
ص: 446
در جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشستيد در حالى كه كسانى كه قبل از شما از منبر بالا رفتند در آن جايگاه ننشستند. حضرت فرمودند: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمودند:
«هر كس در جاى من بنشيند امّا رفتارش مانند من نباشد خداوند متعال با صورت او را در آتش اندازد» و من به خدا سوگند به مانند رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتار مى كنم و سخنان ايشان را گوش بفرمانم و به مانند ايشان حكم مى نمايم از اين رو در اين جايگاه نشستم.
سپس حضرت در خطبه شان فرمودند: اى مردم در جايگاه برادر و پسرعمويم نشسته ام زيرا ايشان مرا از سرّ و آنچه در درونم است آگاه ساخت، پس گويا رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمايد: من كسى هستم كه قدم جاى خاتم پيامبران گذاشته ام، پس اين بازگشتها چيست؟ من از محمّد صلى الله عليه و آله هستم و محمّد صلى الله عليه و آله از من است.
و نيز حضرت در خطبه افتخار فرمودند: من بتها را شكستم، من پرچم ها را بالا بردم، من اسلام را بنا نمودم.
ابن نباته مى گويد: تا اينكه به وسيلۀ حضرت طناب هاى اسلام محكم شد و انواع بتها نابود گرديد و ايمان در همه جا گسترش يافت و بهتان به طور كامل از بين رفت و مقام ابراهيم بر هر سنگى شرافت دارد زيرا جاى قدم حضرت إبراهيم عليه السلام است، پس واجب است قدمهاى حضرت على عليه السلام از سرهاى دشمنانش ارزشمندتر باشد زيرا جايگاه آن قدم شانه نبوّت است و غلو كنندگان و قائلين به تشبيه بيش از اين مى گويند.(1)نا
ص: 447
مخفى نماند كه انتخاب امام أميرالمؤمنين عليه السلام از ناحيه رسول خدا صلى الله عليه و آله با وجود دهها تن از صحابه در مكّه دليل بر اين است كه آن حضرت خاص ترين و نزديكترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده اند.
مرحوم ابن شهر آشوب بعد از اينكه ماجراى بالا رفتن حضرت على عليه السلام بر شانه پيامبر صلى الله عليه و آله را براى ما نقل مى كند مى گويد: اين دلالتها ظهور دارد بر اينكه حضرت على عليه السلام نزديكترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله و خاص ترين افراد براى ايشان بوده اند و آن حضرت جانشين و وصىّ رسول خدا صلى الله عليه و آله بعد از ايشان هستند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هيچ يك از خلفا را در امرى نايب خود قرار ندادند مگر آنچه كه در مورد أبوبكر روايت شده كه حضرت وى را در حجّ نايب خويش قرار دادند و در سخن عايشه كه چنين آمده: امر كنيد ابابكر را تا براى مردم نماز بخواند و هر دو موضع مورد اختلاف است.(1)
و أصبغ بن نُباته كه بالا رفتن حضرت على عليه السلام بر دوش پيامبر صلى الله عليه و آله را براى ما نقل كرده، أصبغ بن نباته تميمى حنظلى دارمى مجاشعى أبوالقاسم كوفى است.(2)
وى از امام حسن مجتبى عليه السلام و أبو أيوب خالد بن زيد أنصارى و حضرت على عليه السلام و عمّار بن ياسر و عمر بن خطّاب نقل روايت كرده است.
و عجلى وى را توثيق نموده و گفته: او كوفى، تابعى، ثقه است و أبو حاتم در موردش گفته: با محبّت على عليه السلام آزمايش شد.(3)
ص: 448
و از مرحوم نجاشى (ت 450) در مورد وى چنين آمده: او از خواصّ اصحاب أميرالمؤمنين على عليه السلام بود و بعد از ايشان عمر طولانى نمود.(1)
بحث در مورد آيۀ شريفه را با ذكر روايتى به پايان مى بريم. ابن حجر شافعى مكّى چنين نقل كرده: أبوبكر بسيار به سيماى حضرت على عليه السلام مى نگريست، عايشه از او علّت اين كار را جويا شد، وى در پاسخ گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمودند:
نگاه كردن به سيماى على عليه السلام عبادت است.(2)
ص: 449
آيۀ پنجاه و هفتم
«وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً»
كلمات مفسّرين در مورد شأن نزول اين آيۀ شريفه متفاوت است. مرحوم شيخ طوسى (ت 460) در اين باره مى فرمايد: سبب نزول آيه اين است كه گروهى از زناكاران در راهها حركت مى كردند و هنگامى كه زنى را مى ديدند به او چشمك مى زدند.
و از حافظ نقّاش حنبلى (ت 414) و زمخشرى شافعى (ت 538) نقل شده كه آيه در مورد قومى نازل شده كه حضرت على عليه السلام را آزار مى دادند. و گفته شده در مورد كسانى نازل شده كه دربارۀ عايشه در قصه إفك، صحبت مى كردند.(1)
و از واحدى شافعى و بغوى و ثعلبى و ابن مردويه از مفسّر معروف مقاتل بن سليمان نقل شده كه آيه در حق أميرالمؤمنين عليه السلام نازل شده، زيرا گروهى از منافقين به ايشان دشنام مى دادند.(2)
ص: 450
بدون شك از زشت ترين و بدترين كارها اين است كه مؤمن برادر مؤمن و مسلمانش را با دشنام و سبّ و لعن آزار دهد و اسلام نيز از اين كار به شدّت نهى كرده است، مخصوصاً اگر آن فرد حضرت امام المتّقين و مولى الموحّدين و جان پيغمبر صلى الله عليه و آله و پرچمدار ايشان در تمامى جنگها و مواقف باشد و بسيار تعجّب بر انگيز است كه چنين كارى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله صادر شده است.
ابن تيميه حرّانى دمشقى (ت 728) مى گويد: بسيارى از صحابه و تابعين با حضرت على عليه السلام دشمنى مى كردند و ايشان را سبّ كرده و به پيكار با ايشان برخاستند.(1)
از اين روست كه در ذهن هر كس كه اين مطلب را مى شنود سوالى ايجاد مى شود كه چه عاملى سبب شده بود تا صحابه و تابعين چنين رفتار ناشايستى داشته باشند؟ آيا آنان از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيده بودند كه حضرت مى فرمودند: «علي منّى و أنا من علي؟»؛ آيا از حضرت نشنيده بودند كه مى فرمودند: «أنا مدينه العلم و علي بابها»؟
پس چرا و به چه دليل چنين رفتار زشت و ناپسندى نسبت به حضرت على عليه السلام داشتند؟ و ما شك نداريم كه اين شيوه رفتارى را از بنى أميّه و به خصوص معاوية بن أبى سفيان گرفته بودند، چه اينكه اين سنّت ناپسند را وى بر منبرها در شرق و غرب بنا گذاشت.
شهاب الدين حموى رومى بغدادى (ت 626) در اين باره مى گويد: حضرت على عليه السلام بر منبرهاى شرق و غرب مورد لعن قرار مى گرفت... و ايشان بر منبرهاى مكّه و مدينه مورد لعن واقع مى شدند.(2)
و ادامه زندگى آنها جز با لعن حضرت على عليه السلام سامان نمى يافت. ذهبى سلفى از مروان بن حكم حكايت كرده كه وى امام حسن و امام حسين عليهما السلام را مورد خطاب قرار داده و گفت: شما أهل بيت مورد لعن هستيد. و زمانى كه به او گفته مى شد چرا شماة.
ص: 451
حضرت على عليه السلام را بر منبرها لعن مى كنيد؟ پاسخ مى داد: كارمان جز با لعن على سامان نمى يابد.(1)
و از وفات نبى مكرّم اسلام صلى الله عليه و آله سى سال نگذشته بود كه به طور علنى برادر پيامبر و داماد و وصىّ ايشان و اوّلين فردى كه به ايشان ايمان آورد و در راه او مجاهده نمود به جاى اينكه به نيكى نامبرده شده و فضايل ايشان نقل گردد، مورد سبّ و لعن قرار گرفت و اين كار ناپسند در دولت منافقين و به دستور رئيسشان اتفاق افتاد.
و اين اهانت و لعنت كردن بر روى منبرها و سبّ آشكار ايشان در طول دو قرن ادامه يافت و روز به روز نيز بر شدّت آن افزوده مى شد تا اينكه گوش دنيا سخن عبد الملك بن مروان به على بن عبد اللّه بن عبّاس را شنيد كه گفت: من طاقت شنيدن نام و كنيه تو را ندارم.(2)
اين دست ها و زبانهاى خبيث ترويج اين روش ناپسند را با هدف خاموشى و دفن اسم امام أميرالمؤمنين عليه السلام در عالم انجام مى دادند، و به عبارت ديگر درصدد خاموش كردن نور ايشان در جامعه اسلامى كه معاوية بن أبى سفيان بر آن رياست مى كرد، بودند، امّا عكس اين مطلب روى داد.
ابن حجر شافعى (ت 852) در اين باره مى گويد: هر قدر تلاش كردند تا نام ايشان را از بين برده، و فضائل ايشان را مخفى كنند، تلاششان جز انتشار مناقب ايشان نتيجه اى را در پى نداشت.(3)
و نيز ابن حجر از عامر بن عبد اللّه بن زبير(4) چنين نقل شده كه وى از پسرش شنيد كه حضرت على عليه السلام را تنقيص و اهانت مى كرد، از اين رو به او گفت: فرزندم! ديگرد.
ص: 452
اين سخنان را تكرار نكن، چون بنى مروان شصت سال ايشان را دشنام مى دادند اما خداوند با وجود اين جز بر مقام ايشان نيفزود.(1)
آنچه از اين نصوص استفاده مى شود اين است كه بنى أميه و بنى مروان با وجود اينكه از قدرت و حكومت بر خوردار بودند نتوانستند نام حضرت على عليه السلام را خاموش كرده و ازبين ببرند و همانطور كه حموى بدان اشاره كرد كه حضرت على عليه السلام بر منبرهاى شرق و غرب مورد لعن قرار مى گرفت، جايى در عالم باقى نگذاشتند مگر اينكه در آنجا به ترويج لعن و سبّ آن حضرت پرداختند.
بدون شك آزار حضرت على عليه السلام برابر با آزار رساندن به نبى اسلام صلى الله عليه و آله است كما اينكه سبّ آن حضرت، سبّ پيامبر صلى الله عليه و آله محسوب مى شود. و اين چيزى است كه در روايات نقل شده از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله شاهد آن هستيم در آن هنگام كه ابن عبّاس گروهى را ديد كه مشغول سبّ حضرت على عليه السلام بودند، از اين رو به آنان گفت: كداميك از شما دشنام دهنده به خداييد؟ گفتند: سبحان اللّه هر كس به خداوند دشنام دهد هر آينه كافر است.
ابن عبّاس گفت: كداميك از شما دشنام دهنده به رسول خدا صلى الله عليه و آله است؟ گفتند:
سبحان اللّه هر كس به رسول خدا صلى الله عليه و آله دشنام دهد هر آينه كافر است.
ابن عبّاس گفت: كداميك از شما دشنام دهنده به على بن أبيطالب عليه السلام است؟ گفتند:
امّا به او دشنام داده ايم.
ابن عبّاس گفت: من خدا را شاهد مى گيرم كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمودند: هر كس به على دشنام دهد مرا دشنام داده و هر كس به من دشنام دهد، هر آينه به خدا دشنام داده است و هر كس به خداوند دشنام دهد خداوند با صورت او را داخل در آتش مى اندازد.(2)
ص: 453
حافظ ابن عساكر دمشقى از عمرو أسلمى - \كه از اصحاب حديبيه است - \چنين نقل مى كند: با على بن أبيطالب عليه السلام در لشكرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى يمن فرستاد بودم، پس على عليه السلام مقدارى به من ستم روا داشت!، به همين خاطر در دلم نسبت به او دلگير شدم، هنگامى كه به مدينه رسيدم در مجالسى كه در مدينه دور هم مى نشستيم و به هركس كه مى رسيدم از او گلايه مى كردم، پس از آن روزى وارد مسجد شدم در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد نشسته بودند، هنگامى كه ايشان مرا ديدند در حالى كه به چشمانشان خيره شده بودم، به من نگاه كردند تا نزد ايشان نشستم، هنگامى كه نشستم فرمودند: همانا به خدااى عمرو بن شاس مرا آزار داده اى؟ گفتم: «إنّا للّه و إنّا إليه راجعون» پناه مى برم به خدا و به اسلام از اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزرده باشم، فرمودند: هر كس على را بيازارد مرا آزرده است.(1)
فضل بن روز بهان كه به دشنام دادن به اماميه و شيعيان و خصوصاً علّامه حلّى (ت 726) معروف است گفته: بدون شك على عليه السلام سيد أولياء است و در حديث نيز چنين آمده: هركس با ولى خدا دشمنى ورزد به او اعلان جنگ مى كنم. پس اگر دشمنى با يكى از اولياى الهى و آزارش جنگ با خداست، چگونه آزار رساندن به سيد
ص: 454
اولياء موجب داخل شدن در آتش جهنّم نگردد؟ امّا با اين وجود اين روايت دالّ بر امامت حضرت على عليه السلام نيست.(1)
مرحوم مظفر بعد از اينكه حديث «من آذى علياً فقد آذانى» را نقل مى كند كه آن را بخارى در تاريخش طبق حكايت كنزل العمّال از وى روايت كرده و نيز در الاستيعاب در قسمت بيان ترجمه حضرت على عليه السلام آورده و بدان اضافه كرده «من آذانى فقد آذى اللّه تعالى» مى گويد: اين روايت اقتضا دارد اطاعت از حضرت على عليه السلام واجب باشد، زيرا بديهى است كه نافرمانى از ايشان، موجب آزرده شدن حضرت است و وجوب اطاعت مطلق از ايشان دالّ بر عصمت و امامت ايشان است. و اگر به اين حديث، آيۀ «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً»(2) را ضميمه كنى وضعيت ناكثين و قاسطين نيز معلوم و روشن مى گردد.(3)
بحث از آيۀ شريفه را با ذكر روايتى به پايان مى بريم. حاكم نيشابورى شافعى (ت 405) با سند خود از بلال بن يحيى چنين نقل كرده: هنگامى كه مرگ حذيفه فرا رسيد در حالى كه چهل شب بعد از عثمان زندگى كرده بود به ما گفت: شما را به تقواى الهى و اطاعت كردن از أميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام سفارش مى كنم.(4)
ص: 455
آيۀ پنجاه و هشتم
«الم * أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ»
در مورد شأن نزول اين آيۀ شريفه بين مفسّرين اختلاف است. برخى گفته اند آيه در مورد مردمانى نازل شده كه در مكّه بودند و به اسلام اقرار كردند تا اينكه قصد رفتن به مدينه منوّره نمودند، سپس مشركين آنان را تعقيب كرده و به مكّه بازگرداندند. از اين رو اين آيه نازل شد.(1)
و نيز گفته شده آيه در مورد مردمانى از مكّه نازل شده كه از مكّه به قصد رسيدن به خدمت نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله خارج شدند، امّا مشركين مكّه متعرّض آنان شدند پس به مكّه بازگشتند، از اين رو برادرانشان به آنها آنچه از قرآن در موردشان نازل شده بود را نوشتند، در نتيجه برخى از آنها كشته شده و برخى نيز از دست مشركين رهايى يافتند.(2)
امّا آيۀ شريفه شأن نزول ديگرى نيز دارد كه به امام أميرالمؤمنين على عليه السلام مربوط مى شود.
ابن أبى حاتم با سند خود از سُدّى مفسّر در مورد آيه فوق چنين نقل كرده: منظور
ص: 456
از «اَلَّذِينَ صَدَقُوا» على بن أبيطالب عليه السلام و اصحاب ايشان است.(1)
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سند خود از حُصَين بن مخارق از عبيد اللّه بن حسين از پدرش از جدّش از حسين بن على از حضرت على عليه السلام چنين نقل كرده:
هنگامى كه آيۀ «الم * أَ حَسِبَ النّاسُ» نازل شد، گفتم اى رسول خدا اين امتحان چيست؟ حضرت فرمودند: اى على همانا تو مورد امتحان قرار مى گيرى و به وسيلۀ تو آزمايش مى شوند.(2)
همچنين وى از أبى معاذ بصرى چنين نقل كرده: هنگامى كه حضرت على عليه السلام بصره را فتح كرد با مردم نماز ظهر به جاى آورد سپس رو به مردم نموده و فرمودند:
سوالات خود را بپرسيد.
پس عبّاد بن قيس برخاست و گفت: در مورد فتنه با ما سخن بگوييد، آيا از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد فتنه سؤال كرده ايد؟ حضرت فرمودند: بله، زمانى كه خداوند آيۀ «الم * أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا» تا «اَلْكاذِبِينَ» را نازل كرد در مقابل رسول خدا صلى الله عليه و آله به زانو نشسته و گفتم: پدر و مادرم به فداى شما، اين فتنه اى كه به امّتتان بعد از شما مى رسد كدام است؟ حضرت فرمودند: از آنچه براى تو آشكار مى گردد سؤال كن.
گفتم: اى رسول خدا بعد از شما بر سر چه چيزى پيكار مى كنم؟ حضرت فرمودند:
اى على، بر امورى كه در دين ايجاد مى كنند، گفتم: اى رسول خدا براى من آنها را تبيين نماييد. حضرت فرمودند: هر چيزى كه مخالف قرآن و سنّت من باشد.(3)
و در كتاب «الدرجات الرفيعه» سيد مدنى (ت 1120) چنين آمده: هنگامى كهي.
ص: 457
رسول خدا صلى الله عليه و آله با مردم راهى حجّة الوداع بودند، همسرانشان نيز همراه ايشان بودند، هنگامى كه حضرت و مردم حجّ را تمام كرده و مناسكشان را به جاى آوردند و مردم تمام آنچه مورد نيازشان بود را شناختند و حضرت به آنها اعلام نمودند كه آيين حضرت إبراهيم عليه السلام را براى آنها برپا نموده و تمام آنچه مشركان بعد از ايشان در اين آيين ابداع كرده بودند را زدودند و حجّ را به حالت اوّل خود بازگرداندند و داخل مكّه شده و يك روز تمام را آنجا اقامت گزيدند، پس فرشته وحى، جبرئيل امين با آيات ابتداى سوره عنكبوت نازل شد و فرمود: بخوان اى محمّد: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * الم * أَ حَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ * أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُونَ» رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: اى جبرئيل، اين فتنه كدام است؟ جبرئيل فرمود: اى محمّد خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:
همانا پيامبرى را قبل از تو به رسالت مبعوث نكردم مگر اينكه هنگام اتمام مدتش او را امر كردم بر امّتش بعد از خود كسى را به جانشينى برگزيند تا برايشان سنّت و احكام را زنده نگه دارد، پس اطاعت كنندگان خداوند در آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را بدان امر مى كند همان صادقانند و كسانى كه امرش را مخالفت كنند همانا دروغگويانند واى محمّد مسير تو به پروردگارت و بهشتش نزديك شده و خداوند تو را امر مى كند تا بعد از خود براى امّتت على بن أبيطالب را منصوب كنى و نسبت به او از مردم تعهّد گير، پس او جانشين توست كه به امور مردم مى پردازد و امّت تو هستند كه (برخى) او را اطاعت نموده و (برخى) نافرمانى كنند و اين كار را انجام دهند و اين همان فتنه اى است كه بر تو آيه ى آن را خواندم و همانا خداوند عزّوجل تو را امر مى كند كه به او تمام آنچه را به تو آموخت تعليم دهى و تمام آنچه را حفظ كردى و در وجودت وديعه گذاشته را براى حفظ كردن به او بسپارى، پس او امين مورد اعتماد است. اى محمّد از بين بندگانم تو را به عنوان نبى برگزيدم و او را به عنوان وصىّ انتخاب نمودم.(1) و
ص: 458
آيۀ پنجاه و نهم
«أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ»
آيه كريمه در مورد مؤمن و فاسق صحبت مى كند. از اين رو لازم است ابتدا مؤمن و فاسق را بشناسيم و بدانيم اين دو مفهوم در اين آيۀ شريفه بر چه كسى قابل انطباق است.
امّا مؤمن كسى است كه خداوند متعال را تصديق نموده و نسبت به او و پيامبرانش شناخت داشته باشد و به آنچه خداوند بر او واجب كرده عمل نمايد.
همچنين فاسق كسى است كه بواسطه ارتكاب معاصى از طاعت خداوند متعال خارج باشد به گونه اى كه دستورات الهى را انكار كند.(1)
ص: 459
أكثر مفسّرين شيعه و سنّى قائلند آيۀ شريفه در شأن حضرت على عليه السلام و صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله وليد بن عقبه نازل شده است و از مفسّر معروف ابن عبّاس چنين نقل شده كه آيه در مورد حضرت على عليه السلام و وليد بن عقبه نازل شده است. هنگامى كه حضرت على عليه السلام به وليد فرمود: ساكت شو همانا تو فاسقى كه دروغ مى گويى، خداوند اين آيه را نازل كرد. و منظور از مؤمن، على بن أبيطالب عليه السلام و مراد از فاسق وليد بن عقبه است.(1)
حافظ مزّى مى گويد: وليد بن عقبة بن أبى مُعيط، اسمش أبان بن أبى عمرو بن أميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصىّ القرشى، أبو وهب أُموى است... از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و برادر مادرى عثمان بن عفّان است... در روز فتح مكّه اسلام آورد.(2)
و حافظ أبوبكر خطيب مى گويد: وليد رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك كرد و ديد در حالى كه طفل كوچكى بود و پدرش از شياطين قريش به شمار مى رود، رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز بدر او را اسير كرده و گردنش را زد. و او همان فاسقى است كه خداوند متعال در قرآن از او نام برده و فرموده: «أَ فَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ».(3)
و نيز ابن عبد البرّ مالكى (ت 463) گفته: تا آنجا كه مى دانم بين أهل علم به تأويل قرآن اختلافى نيست كه سخن خداوند متعال: «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ»(4) در مورد وليد
ص: 460
بن عقبه نازل شده است.(1)
و نيز وى گفته: اخبار زيادى در مورد شرب خمر وليد وجود دارد و اظهار ندامتش با أبا زُبَيد طائي بسيار و مشهور و ذكرش زشت و قبيح است.(2)
بدون شك سنّت نبوى شريف بر مبناى دو ركعت بودن نماز صبح استقرار يافته است، امّا اين صحابى با اين سنّت به مخالفت برخاسته و در حال مستى نماز صبح را به جماعت، چهار ركعت برگزار كرد.
ذهبى مى گويد: وليد بن عقبه برادر مادرى اميرالمؤمنين عثمان است... و شرب خمر مى كرد.
و علقمه گفته: در روم بوديم در حالى كه وليد امير ما بود و شرب خمر كرد، پس تصميم گرفتيم بر او حد جارى كنيم، پس حذيفة بن يمان گفت: آيا مى خواهيد اميرتان را حد بزنيد در حالى كه به دشمنتان نزديك مى شويد و در شما طمع مى كند؟ وليد مى گفت: شراب مى خورم هرچند حرام است و مى نوشم على رغم ميل كسى كه مخالف است.
و حُضَين بن منذر گفته: وليد نماز صبح را به جماعت، چهار ركعت به جا آورد در حالى كه مست بود، سپس رو به مردم كرد و گفت: بيشتر بخوانم؟ اين خبر به عثمان رسيد، پس او را طلبيد و بر او حد جارى كرد....(3)
ص: 461
و حضين بن منذر نزد أهل سنّت موثّق و از روات صحيح مسلم است.(1)
بدون شك طبق رواياتى كه گذشت، وليد بن عقبه مرتكب محرّمات الهى مى شده و با سنّت قطعى نبوى شريف مخالفت مى كرده است، از اين رو اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه ممكن است بين اين اعمال حرام و مخالف شرع و بين عدالت تمامى صحابه يا بهشتى بودن همۀ آنها جمع كنيم؟
در واقع بايد گفت اين مبانى سخيف در علم جرح و تعديل به هيچ دليل شرعى و عقلى مستند نيست و چنين عقايدى از مظاهر غلوّ فاحش در عدالت صحابه محسوب مى شود و گويا ديدن پيامبر و صحابى آن حضرت بودن، صحابه را در رتبۀ ملائكه قرار مى دهد كه «لا يَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ».(2)
و چگونه مى توان سخن ابن حجر را مبنى بر وجوب اعتقاد به منزّه بودن همۀ صحابه از اعمال ناشايست پذيرفت، زيرا وى مى گويد همۀ صحابه أهل بهشتند و احدى از آنان داخل در آتش نمى شود.(3)
و از كدام طريق براى ابن حجر اين مرتبه و منزلت براى صحابه ثابت شده كه معتقد است همۀ آنها بدون استثنا أهل بهشتند.
از جمله صحابى رسول خدا صلى الله عليه و آله وليد بن عقبه است كه به حضرت أميرالمؤمنين على عليه السلام دشنام مى داد.
زمخشرى شافعى خوارزمى (ت 538) نقل مى كند كه امام حسن مجتبى عليه السلام به وليد فرمودند: چطور على عليه السلام را دشنام مى دهى در حالى كه خداوند متعال ايشان را در ده
ص: 462
آيه مؤمن ناميده و تو را فاسق نام نهاده است؟(1)
اين مصيبت بزرگى در زندگى صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله محسوب مى شود كه كسى را كه خداوند متعال او را در قرآنش مؤمن ناميده دشنام مى داده اند و اين موضوع بزرگ ترين مظلوميت در زندگانى اميرالمؤمنين على عليه السلام محسوب مى شود.
مرحوم مظفر بعد از نقل احاديثى كه بيان مى كند وليد بن عقبه فاسق است و منظور از مؤمن حضرت على عليه السلام است، به آيات «أَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنّاتُ الْمَأْوى نُزُلاً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * وَ أَمَّا الَّذِينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النّارُ كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها أُعِيدُوا فِيها وَ قِيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النّارِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ»(2) اشاره نموده و ذيل اين آيات مى گويد: زمانى كه امامت عثمان باطل شد، امامت دو مصاحب او نيز باطل مى گردد زيرا از يك باب است و امامت به حضرت على عليه السلام اختصاص مى يابد مخصوصاً كه ايشان به جنّه المأوى بشارت داده شده است....(3)
بحث در ارتباط با آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. ابن حجر شافعى از دار قطنى از شعبى چنين نقل مى كند: هنگامى كه أبوبكر نشسته بود، ناگاه على عليه السلام پديدار گشت، هنگامى كه آن حضرت را ديد گفت: هر كس دوست دارد به بزرگ ترين مردم از نظر منزلت و نزديك ترين آنها به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از جهت قرابت و با فضيلت ترين مردم و بزرگ ترين آنان از جهت حق داشتن نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بنگرد پس به اين شخصى كه پديدار گشته بنگرد.(4)
ص: 463
آيۀ شصتم
«وَ إِنِّي لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى»
ابن حجر هيثمى شافعى مكّى (ت 974) مى گويد: اين آيه در مورد أهل بيت عليهم السلام نازل شده است، سپس مى گويد: ثابت البنانى گفته: يعنى هدايت به ولايت أهل بيت نبى خدا صلى الله عليه و آله، و اين مطلب از أبى جعفر امام باقر عليه السلام نقل شده است.(1)
و از قندوزى حنفى (ت 1294) در كتاب «ينابيع الموده» از أبى نُعَيم با سند خود از حضرت على عليه السلام چنين نقل شده: يعنى هدايت به ولايت ما.(2)
مرحوم مظفر ذيل آيۀ شريفه و روايت فوق مى فرمايد: منظور از ولايت، امامت است، زيرا پذيرش امامت است كه موجب آمرزش مى شود و با هدايتى كه بواسطه امامت
ص: 464
حاصل مى شود مناسبت دارد و بر فرض بپذيريم مراد از ولايت، محبّت است، باز هم دليل بر برترى أهل بيت بر امّت است زيرا محبّت غير آنها در آمرزش اعتبار ندارد و برترى اقتضاى امامت دارد.
و علّت اينكه در آيۀ شريفه، هدايت با «ثمّ» عطف شده با اينكه توبه و ايمان و عمل صالح با واو عطف بيان شده است اين است كه خداوند به هدايت به طور مستقل نگريسته كه دلالت بر جدا بودن آن از غيرش و مورد توجه بودن دارد، نه به خاطر اين است كه رتبه هدايت از ماقبلى هايش پايين تر است زيرا ضرورى است كه هدايت به امامت يا محبّت أهل بيت بهترين عمل صالح است و كسى كه ولايت أهل بيت را نپذيرد در زمره منافقان است.(1)ق.
ص: 465
آيۀ شصت و يكم
«فَلا صَدَّقَ وَ لا صَلّى * وَ لكِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلّى»
اقوال در ارتباط با شأن نزول آيۀ شريفه متفاوت است. برخى بر اين باورند كه مراد از اين فرد در آيه، أبوجهل بن هشام است و... امّا در روايتى چنين آمده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دست أبوجهل را گرفته و به او فرمودند: «أَوْلى لَكَ فَأَوْلى * ثُمَّ أَوْلى لَكَ فَأَوْلى»(1) أبوجهل گفت: به چه چيز مرا تهديد مى كنى، تو و پروردگارت نمى توانى در مورد من كارى انجام دهيد و همانا من عزيزترين أهل اين وادى هستم، پس خداوند سبحان همانطور كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرموده بودند نازل كرد.(2)
در كتاب «شواهد التنزيل» از فرات بن إبراهيم كوفى از جعفر بن محمّد بن عتبه جعفى از علاء بن حسن از حفص بن حفص ثغرى از عبد الرزاق از سوره أحول از عمّار ياسر چنين نقل شده كه وى گفته: نزد أبوذر در مجلس ابن عبّاس بوديم در حالى كه او در خيمه بود و براى مردم حديث نقل مى كرد، ناگاه أبوذر برخاست تا اينكه دستش را به عمود خيمه زده و گفت: اى مردم هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر
ص: 466
كس مرا نمى شناسد او را از نام خود خبر دهم.
من جندب بن جناده أبوذر غفّارى هستم، از شما سؤال مى كنم به حقّ خدا و رسولش آيا شنيده ايد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمودند: زمين به خود نديده و آسمان سايه نيانداخته بر كسى كه در گفتار راستگوتر از أبوذر باشد؟(1) گفتند: آرى به خدا. أبوذر گفت: آيا مى دانيداى مردم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را روز غدير خم كه هزار و سيصد مرد بوديم(2) و روز سمرات كه پانصد مرد بوديم جمع نموده و در هر دو جا فرمودند: «اللهم من كنت مولاه فإنّ علياً مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه».
پس عمر بلند شد و گفت: مبارك باد، اى پسر أبى طالب، مولاى من و هر زن و مرد مؤمن گرديدى.
هنگامى كه معاوية بن أبى سفيان اين مطلب را شنيد به مغيرة بن شعبه تكيه داده و ايستاد و گفت: براى على اقرار به ولايت نمى كنيم و محمّد را در اين سخنش تصديق نمى كنيم. پس خداوند متعال بر پيامبرش «فَلا صَدَّقَ وَ لا صَلّى * وَ لكِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلّى * ثُمَّ ذَهَبَ إِلى أَهْلِهِ يَتَمَطّى * أَوْلى لَكَ فَأَوْلى» را نازل كرد كه تهديدى از ناحيه خداوند متعال و نهى آنان بود، پس گفتند: آرى به خدا.(3) و
ص: 467
مغيرة بن شعبه اى كه معاوية بن أبو سفيان به او تكيه داده و بلند شد و گفت: ما به ولايت على اقرار نمى كنيم كيست؟
مغيرة بن شعبة بن أبى عامر بن مسعود بن معتّب است. او از صحابه بوده و قضيه زناى او با أمّ جميل بين مورّخين از جمله ذهبى معروف و مشهور است.(1)
وى كسى است كه شعبى دربارۀ او مى گويد: از قبيصة بن جابر شنيدم كه مى گفت: با مغيرة بن شعبه همراه و مصاحب بودم، اگر مدينه (شهرى) هشت در داشت كه از هيچ درى امكان خارج شدن جز با مكر و حيله وجود نداشت، او از تمامى درهاى مدينه خارج مى شد.(2)
وى همانگونه كه از عبد اللّه بن ظالم نقل شده امام أميرالمؤمنين على عليه السلام را سب مى كرد. عبد اللّه بن ظالم مى گويد: مغيره در خطبه ها يش على عليه السلام را سب مى كرد و خطبا را واداشته بود تا آن حضرت را سب كنند.(3)
أبو عمر بن عبد البرّ مالكى (ت 463) مى گويد: زمانى كه نزد عمر عليه مغيره شهادت دادند، عمر او را از حكومت بصره عزل و بر كوفه والى قرار داد. مغيره پيوسته بر حكومت كوفه بود تا عمر به قتل رسيد، سپس عثمان حكومت او را تثبيت كرد و پس از آن او را عزل كرد و اين چنين بود تا ماجراى صفّين پيش آمد، وى از صفّين دورى كرد و زمانى كه حكمين اتّفاق افتاد به معاويه ملحق شد، هنگامى كه حضرت على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه با امام حسن عليه السلام صلح كرد و داخل كوفه شد وى را بر كوفه والى قرار داد.(4)
ص: 468
و نيز ابن عبد ربّه اندلسى (ت 327) مى گويد: معاويه در كوفه نشسته و از مردم بر برائت از على بن أبيطالب عليه السلام بيعت مى گرفت، مردى به او گفت: اى أميرالمؤمنين از زنده هاى شما اطاعت مى كنيم ولى از اموات شما تبرّى نمى جوييم، پس وى به مغيره رو كرده و گفت: نسبت به اين مرد به خوبى توصيه كن.(1)
بله اين صحابى منافق كسى است كه زمينه را براى تسلّط يزيد كه موجب شهادت سيد جوانان أهل بهشت شد آماده كرد.
سيوطى شافعى (ت 911) از حسن بصرى چنين نقل مى كند: كار مردم را دو نفر به تباهى كشاندند، يكى عمرو بن عاص روزى كه به معاويه اشاره كرد تا دستور دهد قرآن ها را بر سر نيزه كنند، پس مصاحف بر نيزه بالا رفت و قرّاء را سب كرد، پس خوارج را حاكم كرد و همچنان تا روز قيامت اين تحكيم ادامه دارد.
و مغيرة بن شعبه كه عامل معاويه در كوفه بود و به او نامه نوشت: زمانى كه نامه مرا خواندى به سوى من بيا در حالى كه از حكومت معزولى، وى از رفتن به سوى معاويه كندى ورزيد، هنگامى كه معاويه وارد كوفه شد به او گفت: چه چيز باعث كندى تو از آمدن شد؟ گفت: بخاطر موضوعى كه در حال آماده و مهيا ساختنش بودم؟ گفت: آن موضوع چيست؟ گفت: بيعت گرفتن براى يزيد بعد از تو. معاويه گفت: آيا واقعاً چنين كردى؟ گفت: آرى، معاويه گفت: به كارت برگرد.(2)
بحث از آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. از أنس بن مالك از سلمان چنين نقل شده: به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم: اى رسول خدا دين خود را بعد از شما از چه كسى
ص: 469
بگيريم و به چه كسى اعتماد كنيم؟ پس حضرت در مورد سؤال من ساكت ماندند تا ده مرتبه سؤال را تكرار كردم، سپس فرمودند: اى سلمان! همانا وصىّ و جانشينم و برادر و وزيرم و بهترين جانشين بعد از من على بن أبيطالب عليه السلام است كه از جانب من دستورات الهى را مى رساند و وعده هاى مرا محقّق مى سازد.(1)9.
ص: 470
آيۀ شصت و دوم
«مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً»
آيۀ شريفه از گروهى از مؤمنين صحبت مى كند كه با ثبات بر دين دارى و عمل به مقتضاى پايدارى بر دين بواسطه صبر پيشه كردن در پيكار و غيره به عهد الهى وفا نموده اند.
از ابن صباغ مالكى (ت 855) چنين نقل شده كه: از حضرت على عليه السلام در حالى كه در مسجد كوفه بر منبر بودند از اين آيه سؤال شد، حضرت فرمودند: بارپروردگارا (ما را) بيامرز!، اين آيه در مورد من و عمويم حمزه و پسر عمويم عبيدة بن حارث بن عبد المطّلب نازل شده است.
امّا عبيده پيمانش را به آخر برد و در روز بدر به شهادت رسيد، و امّا عمويم حمزه نيز پيمانش را به آخر برد و در روز أحد به شهادت نايل آمد، و امّا من پس انتظار مى كشم تا اينكه شقى ترين اين امّت محاسنم را با خون سرم خضاب كند و حبيبم أبو القاسم (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) دربارۀ اين عهد الهى به من توصيه كرده است.(1)
ص: 471
آيه مى فرمايد: «رِجالٌ صَدَقُوا» و أميرالمؤمنين على عليه السلام از صادقين است و بدون ترديد در رأس آنان قرار دارد.
خوارزمى حنفى (ت 568) با سند خود از ابن عبّاس مفسّر نقل مى كند كه وى گفته منظور از آيۀ «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ» على بن أبيطالب عليه السلام است.(1)
و در روايتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين آمده:: صدّيقان سه نفر هستند: حبيب بن موسى نجّار مؤمن آل يس و حزقيل مؤمن آل فرعون و على بن أبى طالب عليه السلام سوّمينشان است و او برترين آنهاست.(2)
و نيز آيۀ شريفه مى فرمايد: «ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ» و حضرت از أكمل مصاديقى هستند كه بر ثبات و استقامت در دين با خداوند عزّوجل پيمان بسته اند و اين عهد و پيمان ايشان با خداوند سبحان در ليلة المبيت تجلّى يافت، چرا كه در آن شب تمام خطرات را در راه حفظ جان رسول خدا صلى الله عليه و آله به جان خريدند و اگر اين فداكارى سرنوشت ساز در آن شب نبود، دشمن به رسول خدا صلى الله عليه و آله دست يافته و ايشان را به شهادت مى رساند.
و بهترين سخن در اين باره، بيان مرحوم شيخ مفيد (ت 413) است كه فرموده:
أميرالمؤمنين على عليه السلام جان خود را به خدا بخشيده و در راه اطاعت او معامله نموده و در راه حفظ جان پيامبرش صلى الله عليه و آله بذل نمودند، تا ايشان را از كيد و مكر دشمنان نجات دهند و سلامتى و طول عمر حضرت ادامه يابد... پس عمل آن حضرت سبب نجات رسول خدا صلى الله عليه و آله و حفظ خون و بقاى ايشان گرديد... و اگر أميرالمؤمنين عليه السلام و فداكارى ايشان نبود، امكان استمرار و تبليغ دين و اداى وظيفه رسالت براى رسولم.
ص: 472
خدا صلى الله عليه و آله فراهم نمى شد و عمر و هستى ايشان تداوم نمى يافت و حسودان و دشمنان به آن حضرت دست مى يافتند. و در اين منقبت احدى از مسلمانان با آن حضرت شريك نيست.(1)
مرحوم مظفر در ردّ سخن فضل بن روزبهان - كه گفته است: اين آيه گرچه در مورد نزولش در مورد حضرت على عليه السلام صحيح است و از فضايل آن حضرت محسوب مى شود ولى بر نصّ مقصود مستدلّ (اثبات برترى و امامت حضرت) دلالت ندارد - فرموده: اين آيه بر امامت حضرت على عليه السلام دلالت دارد، زيرا مقتضاى مفهوم وصف رجال كه به صداقت توصيف شده اند اين است كه غير آنها پيمانى با خداوند سبحان نبسته اند يا در عهد خود صادق نبوده اند، پس آنها خواصّ مؤمنين و بهترين آنها هستند، زيرا تنها آنان به اين فضيلت كه كاشف از زيادى معرفت و شناخت نسبت به ذات خداوند متعال است متّصفند.
و شكى نيست كه حضرت على عليه السلام خاصّ الخاص از مؤمنين هستند، پس ايشان به دليل برترى بر ديگران محق ترين مردم به امامت هستند، مخصوصاً كه صدق عهد در زمان خود بعد از نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله به ايشان اختصاص دارد، پس غير ايشان صلاحيت امامت را ندارند.(2)
ص: 473
بحث از آيۀ شريفه را با ذكر روايتى به پايان مى بريم. حافظ ذهبى (ت 748) روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زمان مريضى فرمودند: برادرم را صدا كنيد، پس أبوبكر را صدا زدند، حضرت از او روى برگرداند، سپس فرمودند: برادرم را صدا كنيد، عمر را صدا زدند، حضرت از او هم روى برگرداند، سپس فرمودند: برادرم را صدا بزنيد، عثمان را صدا زدند، پس از او نيز روى گرداند، سپس حضرت على عليه السلام را صدا زدند، پس حضرت ايشان را با لباس خود پوشانيده و بر روى ايشان انداختند، زمانى كه ايشان از نزد پيامبر صلى الله عليه و آله خارج شدند به ايشان گفتند: رسول خدا چه فرمودند؟ حضرت على عليه السلام فرمودند: به من هزار باب آموختند كه از هر باب بر روى من هزار باب ديگر را مى گشايد.(1)
ص: 474
آيۀ شصت و سوم
«يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»
اين آيه از جمله دهها آياتى است كه بر فضائل و مناقب و امامت حضرت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام دلالت دارد.
مرحوم شيخ طوسى (ت 460) ذيل آيه مى فرمايد: اين خطابى است از ناحيه خداوند متعال به پيامبرش حضرت محمّد صلى الله عليه و آله كه مى فرمايد: براى تو كافى است كه ياور تو عليه دشمنانت خداوند متعال و كسانى از مؤمنين از مهاجر و أنصار باشند كه از تو تبعيت مى كنند....(1)
و تنها فردى از مؤمنين كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه بوده و ايشان را بر دشمنانشان در مهمترين جايگاهها يارى كردند، حضرت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بودند كه از جمله در قضيه ليلة المبيت ايشان در راه حفظ جان رسول خدا صلى الله عليه و آله فداكارى نمودند و اگر جانفشانى حضرت در آن شب نبود، قطعاً رسول خدا صلى الله عليه و آله به شهادت رسيده بودند، از اين رو اين فداكارى ايشان از بارزترين مصاديق يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر دشمنان محسوب مى شود.
ص: 475
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) با سند خود از محمّد بن حسين بن زيد از پدرش از جعفر بن محمّد از پدرش در مورد سخن خداوند متعال كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» فرمودند: اين آيه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است.(1)
مرحوم مظفر ذيل آيۀ شريفه فرموده: و تو مى دانى كه دعوت از روى بصيرت و كمال تبعيت نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله در اقوال و افعال ايشان موجب نشر دعوت به دين همانگونه كه خداوند متعال خواسته است مى گردد، پس حضرت على عليه السلام پيرو كامل رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و دعوت ايشان به دين از روى بصيرت بود، از اين رو شايسته ترين افراد به منصب نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله و اولى به جانشينى ايشان هستند.
مخصوصاً كه تبعيت مطلق و اتّصاف به اوصاف پسنديده مانند علم و حلم و مانند اين دو از صفاتى كه بايد در امام باشد، اقتضاى عصمت را دارد، پس أميرالمؤمنين على عليه السلام همان امام است.(2)
آيۀ شصت و چهارم
ص: 476
«وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ»
خوارزمى حنفى (ت 568) و حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از حضرت على عليه السلام چنين نقل كرده: منظور از اين آيه من و شيعيانم است.(1)
مرحوم مظفر مى فرمايد: مخفى نماند اينكه در روايات زيادى از أهل سنّت چنين آمده كه منظور از «أُمَّةٌ» در آيۀ شريفه، أمّت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله است و تمام أمّتها منظور نيست؛ از اين رو در تفسير فخر رازى چنين آمده: رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را خواندند و فرمودند: همانا أمّتم قومى بر حق هستند تا عيسى بن مريم نزول كند.(2)
و از آنجا كه اخبار مستفيض دلالت دارد بر اينكه أمّت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله به هفتاد و سه فرقه منشعب مى شود كه يك فرقه نجات يافته و بقيه در آتش هلاك مى شوند،(3)ممكن نيست كه همۀ اين فرق هدايت كننده به حق باشند، بلكه تنها برخى از آنها به
ص: 477
سوى حق هدايت مى كنند و آنها همان فرقه نجات يافته هستند كه روايت آن فرقه را به على عليه السلام و شيعيان ايشان تفسير كرده است كما اينكه حديث ثقلين و ديگر احاديث نيز شاهد بر آن است.
بنابراين اگر حضرت على عليه السلام و شيعيانشان همان فرقه و گروه نجات يافته اند كه به حق هدايت مى كنند و به حق داورى مى نمايند، ايشان حتماً امام هستند، زيرا ممكن نيست كه مأموم و پيرو برخى از شيعيانشان باشند، زيرا وظيفه شيعه تبيعيت كردن است نه اينكه مورد تبعيت باشند، از اين رو - طبق نظر أهل سنّت - خلفاى سه گانه داخل در شيعيان حضرت نيستند، زيرا آنان - به عقيده أهل سنّت - پيشوا براى حضرت على عليه السلام هستند و مورد تبعيتند نه پيرو حضرت، كما اينكه كسانى كه با حضرت به پيكار برخاستند و با ايشان دشمنى ورزيدند، نظير طلحه و زبير و طرفدارانشان از ناكثين و عهد شكنان و معاويه و پيروانش از قاسطين و تعدّى كنندگان، داخل در شيعيان حضرت نيستند. همچنين تمام أهل سنّت نيز داخل در شيعيان ايشان نيستند، زيرا آنان نيز از دشمنان حضرت پيروى مى كنند.(1)
آيۀ شصت و پنجمه.
ص: 478
«ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً»
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از أبو محمّد حسن بن على جوهرى از أبوعبد اللّه محمّد بن عمران مرزبانى از على بن محمّد بن عُبَيد حافظ از حسين بن حكم حبرى از حسن بن حسين از حبّان از كلبى از أبى صالح از ابن عبّاس در مورد آيۀ شريفه: «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً» نقل كرده: اين آيه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است كه در روز احُد چرت ايشان را فرا گرفته بود.(1)
غزوه أُحد در سال سوّم هجرت نبوى اتّفاق افتاد. مرحوم شيخ مفيد در اين باره مى فرمايد: غزوه أُحد بعد از غزوه بدر اتّفاق افتاد، در اين غزوه نيز مانند غزوه بدر، پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله به دست أميرالمؤمنين على عليه السلام بود، عَلَم سپاه نيز در آن روز به ايشان سپرده شد و در آن غزوه، حضرت عهده دار عَلَم و پرچم بودند و پيروزى در اين غزوه همانند غزوه بدر، از آن حضرت بود و بلاى حسن در اين غزوه و صبر و
ص: 479
ثبات قدم در هنگامى كه قدمهاى بسيارى لغزيد نيز به ايشان اختصاص داشت و چنان بى نياز از پشتيبانى رسول خدا صلى الله عليه و آله مى جنگيدند كه أحدى از مسلمانان اين چنين بى نياز نبود و با شمشير حضرت سران شرك و گمراهى كشته شدند و خداوند به وسيلۀ حضرت پيامبرش را از سختى رهانيد و در فضيلت جانفشانى آن حضرت در آن موقعيت، جبرئيل در بين ملائكۀ آسمان و زمين ندا داد و رسول خدا صلى الله عليه و آله مطالبى كه مختصّ ايشان بود را بيان كردند كه بر عموم مردم پوشيده بود.(1)س.
ص: 480
آيۀ شصت و ششم
«وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ»
بدون شك اين آيه كريمه در مورد قيامت صحبت مى كند و به عالم دنيا مرتبط نيست و مناسب است قبل از صحبت در مورد آنچه كه در آن روز مورد سؤال از همگان واقع مى شود، در مورد اهمّيت روز قيامت بحث مختصرى را مطرح نماييم.
خداوند متعال در سوره حجّ در مورد حوادث عظيم و هولناك روز قيامت مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اللّهِ شَدِيدٌ»(1)
همچنين خداى متعال در آيات ديگر از قيامت به «يَوْمَ الْحَسْرَةِ»(2) و روزى كه «أَسَرُّوا النَّدامَةَ»3 * است تعبير نموده و در وصف آن روز فرموده: «يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ
ص: 481
وَ لا بَنُونَ * إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ»(1) و «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ * وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ».(2)
امّا وقوفى كه در آيه مورد بحث از آن سخن به ميان آمده براى همۀ مردم است و كسى از آن استثنا نشده است و سؤال در اين وقوف لازم است كه به حسب اهمّيت موقف و آن روز باشد.
اقوال مفسّرين در ارتباط با اينكه در اين موقف از چه امرى سؤال مى شود متفاوت است. برخى از مفسّرين قائلند مورد سؤال در اين آيه از امورى است كه كفّار به انجام يا ترك آنها در دنيا از طرف خداوند متعال مكلّف بوده اند يعنى اعمال صالح و معاصى است كه آيا عمل صالحى انجام داده و از معصيت دورى كرده اند يا نه؟(3)
برخى ديگر معتقدند آيه مربوط به مشركين است و معناى آيه اين است كه مشركين و امثال آنان و آنچه غير خدا مى پرستيدند را محبوس كنيد، همانا آنان نسبت به اعمالى كه در دنيا انجام داده اند مورد سؤال و محاسبه قرار مى گيرند.(4) و در اين ارتباط اقوال ديگرى نيز وجود دارد كه متعرّض آنها نمى شويم.
امّا از ديدگاه روايات نيز مناسب است آيۀ شريفه را مورد بررسى قرار دهيم.
ابن حجر شافعى مكّى (ت 974) در كتاب «الصواعق المحرقه» از أبو سعيد خُدرى از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در مورد آيۀ شريفۀ «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: از ولايت على عليه السلام سؤال مى شوند.
سپس ابن حجر مى گويد: گويا مقصود واحدى نيز همين روايت بوده است كه
ص: 482
گفته در مورد سخن خداوند كه فرموده: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» روايتى نقل شده مبنى بر اينكه مراد، سؤال از ولايت حضرت على عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام است، زيرا خداوند متعال به پيامبرش دستور داده كه به مردم بفرمايد در قبال رسالتش پاداشى را از آنان جز مودّت نسبت به ذوى القربى نمى خواهد و معناى آيه چنين است: از آنان سؤال مى شود كه آيا حق موالات را نسبت به آنان همانگونه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سفارش فرمودند به جاى آورديد يا ولايت نسبت به آنان را ضايع ساخته و در موردش اهمال كرديد كه در اين صورت مورد مطالبه قرار گرفته و تبعاتش بر عهده تان است.(1)
آنچه واحدى در اين مقام بيان كرده، داراى اهمّيت بسيارى است، چه اينكه واحدى نزد أهل سنّت شخصيت مورد احترامى است. ذهبى در مورد وى مى گويد: امام، علّامه، استاد أبوالحسن نيشابورى صاحب تفسير، پيشواى علماى تفسير... مدّتى را عهده دار تدريس بود و مقامش بلند است.(2)
همچنين ابن أثير (ت 630) در موردش مى گويد: او نيشابورى و پيشوايى مشهور است... وى داراى تأليفات با ارزشى در تفسير است. در سال 468 وفات يافت.(3)
از سخن واحدى كه در رأس علماى تفسير قرار دارد چنين استفاده مى شود كه سؤال در روز قيامت از ولايت حضرت على عليه السلام است و اين مطلب به خوبى بر عظمت
ص: 483
آن چراغ هدايتى كه بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله در تاريخ بشر بى نظير است دلالت دارد.
بنابراين سؤال روز قيامت - چنانكه از برخى نقل شده - تنها از محبّت نسبت به أهل بيت عليهم السلام نيست، بلكه از ولايت داشتن و متابعت از آنان است. چراكه امّت اسلام بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله عترت آن حضرت را حفظ نكرده و در اين مورد اهمال كردند و آنها را ضايع كرده و در حقّشان ستم روا داشتند، از اين رو روز قيامت بايد مورد سؤال قرار گيرند.
در حديث نقل شده از ابن حجر از رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله گذشت كه در روز قيامت از ولايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام سؤال مى شود، از اين رو لازم است معناى اين كلمه مورد بررسى قرار گيرد.
ابن دُريد (ت 321) ذيل اين كلمه مى گويد: (گفته مى شود) اين شخص ولىّ امر است نه فلان شخص و او نسبت به فلان امر اولويت دارد.(1)
ابن منظور افريقى (ت 711) مى گويد: وَلايت و وِلايت هر دو به معناى نصرت است، ولايت يعنى حكومت.
ولىّ: ولىّ يتيم كسى است كه عهده دار كارهاى اوست و او را كفايت مى كند... و گفته مى شود: فلانى به اين كار نسبت به فلان شخص اولويت دارد يعنى نسبت به او أحق است.(2)
لازم است كه در اين تفسير، تعمّق و دقّت بيشترى صورت گيرد چرا كه آنچه ابن منظور لغوى از اين كلمه فهميده، أحقّيت است، و اولويت از كلمه «ولايت» مشتق شده است و اين همان چيزى است كه روز قيامت مورد سؤال قرار مى گيرد، بنابراين
ص: 484
در قيامت، پرسش از ولايت به معناى محبّت تنها نيست بلكه از ولايت به معناى حكومت و امامت و خلافت و احقيت است و اينكه حضرت على عليه السلام از سايرين نسبت به خلافت و امامت أحقّ و شايسته بودند.
البتّه محبّت نسبت به حضرت على عليه السلام نيز در صورتى كه مقدّمه شناخت بوده و منجر به متابعت از آن حضرت گردد نافع است؛ و تفسيرهايى كه دربارۀ آنچه در قيامت مورد سؤال قرار مى گيرد بيان شده با رواياتى كه بيان مى كند مورد سؤال در قيامت از ولايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است منافات ندارد.
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) تعدادى روايت را با سندهاى متعدد ذيل آيۀ شريفه روايت كرده مبنى بر اينكه سؤال روز قيامت از ولايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است كه عبارتند از:
1. روايتى كه با سند خود از مندل عنزى به صورت مرفوعه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه حضرت در مورد آيۀ «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» فرمودند: منظور (سؤال از) ولايت على عليه السلام است.
2. در روايت ديگرى از أبو سعيد خُدرى در مورد اين آيه نقل شده كه منظور (سؤال از) امامت على بن أبيطالب عليه السلام است.
3. روايت سوم را وى با سند خود از سعيد بن جُبَير از ابن عبّاس از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه حضرت فرمودند: زمانى كه قيامت برپا شود من و على از جانب خدا بر صراط باستيم، پس احدى از نزد ما عبور نكند مگر اينكه از او در مورد ولايت على عليه السلام سؤال كنيم، هركس كه با ولايت همراه باشد كه نجات يافته و هركس همراه نباشد او را در آتش مى اندازيم و اين معناى سخن خداوند است كه مى فرمايد: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» .
همچنين وى از أبى إسحاق سُبَيعى و از جابر جعفى نيز نقل روايت نموده است.(1)
ص: 485
4. مرحوم شيخ صدوق (ت 381) در كتاب «معانى الأخبار» روايتى را از أبى هارون از أبى سعيد خُدرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه حضرت در مورد آيۀ «إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ» فرمودند: (سؤال) از ولايت على عليه السلام و آنچه در مورد او انجام داده اند است و همانا خداوند عزّوجل به آنان اعلام نمود كه او خليفه و جانشين بعد از رسولش است.(1)
مرحوم أبى الحسن بن محمّد بن طاهر عاملى دربارۀ آيۀ شريفه مى فرمايد: امّا آنچه در اين مورد از أهل بيت عليهم السلام نقل شده بسيار است، حتّى در حديث سيد ثقه و جليل القدر جناب عبد العظيم حسنى از امام هادى عليه السلام از پدرانشان از امام حسين عليه السلام چنين آمده كه حضرت فرمودند: همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله به سه نفر از اصحابشان اشاره نموده و فرمودند: اين فرد به منزلۀ گوش من است و اين فرد به منزلۀ چشم من و آن ديگرى به منزلۀ قلب من، سپس فرمودند: و روز قيامت در مورد وصىّ من از شما سؤال مى شود و به على عليه السلام اشاره فرمودند، سپس فرمودند: همانا خداى عزّوجل مى فرمايد: «إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً»(2) سپس فرمودند: به عزّت پروردگارم سوگند تمام امّتم روز قيامت متوقّف شده و از ولايت على از آنها سؤال مى شود و اين است سخن خداوند متعال: «وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُونَ».(3)
ص: 486
همچنين ايشان فرموده: روشن است اختصاص سؤال و توقيف در روز قيامت در بين عقايد و اعمال، به سؤال از ولايت، بيانگر اين است كه مورد سؤال بايد از بزرگترين اركان اسلام باشد و اين چيزى جز اعتقاد به امامت و جانشينى حضرت على عليه السلام همانگونه كه از آيات قبل و آنچه بعداً مورد بحث قرار مى گيرد نيز بدست مى آيد نيست، مخصوصاً كه ايشان به طور صريح ادّعاى امامت داشته اند، بعلاوه اينكه نزد تمام كسانى كه اعتقاد به سؤال قبر دارند ثابت است كه اين سؤال در مورد پروردگار و پيامبر و امامش است و نيز معلوم است كه عموم امّت به شرايط ولايت در حقّ حضرت على عليه السلام و فرزندان ايشان عمل نكردند، چه اينكه با مقدّم كردن و متمكّن ساختن ديگران بر آنان در صدد خوارى آنها برآمدند و بلكه أهل بيت را سب و لعن كرده و با آنان جنگيدند و سرور آنان را به شهادت رساندند و شروع اين ماجرا و اصل قضيه از چيزى جز جريان سقيفه و غصب خلافت نبود، زيرا اگر مردم خلافت بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله را به على عليه السلام واگذار مى كردند، براى طمع مردم در آن روز درى باز نمى شد كه اين مفاسد و كينه توزى ها را به دنبال داشته باشد زيرا در اين صورت احدى نسبت به خلافت طمع نمى ورزيد و بر فرض، طمع هم مى ورزيد امكان دست يابى به خلافت برايش فراهم نبود و دراين باره سخن كسى كه گفت: حسين عليه السلام روز سقيفه به شهادت رسيد كافى است... بنابراين روشن شد كه تمام ولايت و محبّت و بلكه حصول آن تنها با تمسّك به آنان و اطاعت از آنها محقّق مى گردد و لازمه اش اعتقاد به امامت آنان و يارى رساندن به آنها در اين ارتباط است، بنابراين اين موضوع اصل و ملاك سؤال است.(1)هو
ص: 487
آيۀ شصت و هفتم
«عَمَّ يَتَساءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ * اَلَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ * كَلاّ سَيَعْلَمُونَ * ثُمَّ كَلاّ سَيَعْلَمُونَ»
آيۀ شريفه از جمله آياتى است كه دربارۀ فضايل امام أميرالمؤمنين على عليه السلام صحبت مى كند و محور بحث در كلمه «اَلنَّبَإِ الْعَظِيمِ» به معناى خبر بزرگ است.
بدون شك سخن آيه دربارۀ روز قيامت است و از آنجا كه اين روز، روز بزرگى است، بنابراين سؤال نيز سؤال بزرگى خواهد بود تا با بزرگى آن روز تناسب داشته باشد.
كلمات مفسّرين در ارتباط با كلمه «نبأ» يعنى خبرى كه روز قيامت از آن سؤال مى شود متفاوت است، از اين رو برخى گفته اند:
ص: 488
1. منظور از اين خبر، قيامت است.
2 مراد، قرآن كريم است كه روز قيامت درباره اش سؤال مى شود.
3. مراد، نبوّت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله است.
4. مراد از آن برانگيخته شدن بعد از مرگ است.(1)
رواياتى كه ذيل آيۀ شريفه وارد شده براى ما مصداق «نبأ» كه در قيامت مورد سؤال قرار مى گيرد را تفسير و تعيين مى كند.
در كتاب «شواهد التنزيل» حاكم حسكانى حنفى از فرات بن إبراهيم كوفى از جعفر بن محمّد فزارى از محمّد بن حسين از محمّد بن حاتم از أبو حمزه ثمالى چنين نقل كرده كه وى مى گويد: از امام محمّد باقر عليه السلام در مورد آيۀ «عَمَّ يَتَساءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ» سؤال كردم، حضرت فرمودند: منظور على عليه السلام است كه به صحابه خود مى فرمود: به خدا من نبأ عظيمى هستم كه تمام امّتها با زبان و لغاتشان در مورد من اختلاف دارند؛ به خدا سوگند خداوند خبرى بزرگتر از من ندارد و نيز نشانه اى بزرگتر از من براى خدا نيست.
و نيز حاكم با سند خود از عبداللّه بن حمّاد أنصارى از أبان بن تغلب نقل مى كند كه مى گويد از امام محمّد باقر عليه السلام در مورد آيۀ «عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ» سؤال كردم، حضرت فرمودند: نبأ بزرگ على عليه السلام است.
همچنين از عبد خير از حضرت على عليه السلام نقل كرده كه حضرت فرمودند: صخر بن حرب نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده و به حضرت گفت: كار بعد از شما بر عهده چه كسى است؟ حضرت فرمودند: برعهده كسى است كه نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسى است؛ پس خداوند متعال آيۀ «عَمَّ يَتَساءَلُونَ» را نازل نمود يعنى أهل مكّه از
ص: 489
تو دربارۀ جانشينى على سؤال مى كنند «عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ * اَلَّذِي هُمْ فِيهِ مُخْتَلِفُونَ» پس برخى ولايتش را تصديق و برخى تكذيب مى كنند، «كَلاّ سَيَعْلَمُونَ * ثُمَّ كَلاّ سَيَعْلَمُونَ» و اين آيه ردّ بر آنان است، به زودى خواهند دانست كه خلافت او حقّ است زمانى كه در مورد آن در قبر از آنها سؤال مى شود، پس ميّتى در شرق و غرب و در دريا و خشكى نيست مگر اينكه نكير و منكر از او سؤال مى كنند، به ميت مى گويند:
پروردگارت كيست؟ دينت چيست؟ پيامبر و امام تو كيست؟(1)
مرحوم ابن شهرآشوب از أصبغ بن نُباته از حضرت على عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: همانا من خبر بزرگى هستم كه در موردش اختلاف دارند، نه هرگز چنين نيست كه مى پندارند، هنگامى كه بين بهشت و دوزخ مى ايستم خواهند دانست، پس (به دوزخ) مى گويم: اين فرد براى من و اين فرد براى تو.
و نيز وى از علقمه چنين نقل كرده كه روز صفّين مردى از لشكر شام درحالى كه قرآن را بر سر نيزه كرده بود و مى گفت: «عَمَّ يَتَساءَلُونَ» ، بيرون آمد و مبارز طلبيد، در اين هنگام حضرت فرمودند: در جاى خود بايست و خود حضرت به سوى او رفته و فرمودند: آيا خبر بزرگى كه آنان در موردش اختلاف دارند را مى شناسى؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: به خدا سوگند همانا من خبر بزرگى هستم كه در مورد من اختلاف كرديد و بر سر ولايت من نزاع كرده و بعد از قبول ولايت من از آن برگشتيد و به سبب1.
ص: 490
تجاوز و ستمكاريتان هلاك شديد بعد از اينكه من با شمشيرم شما را نجات دادم و به تحقيق روز غدير دانستيد و روز قيامت نيز آنچه را قبلاً دانستيد برايتان معلوم مى گردد.(1)
و در حديث حاكم حسكانى حنفى گذشت كه صخر بن حرب نزد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمد و به حضرت گفت: كار بعد از شما بر عهده چه كسى است؟ حضرت فرمودند:
برعهده كسى است كه نسبت به من به منزلۀ هارون نسبت به موسى است.
اين سخن، نصّ است نسبت به خلافت و وصايت امام أميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسى كه اين سؤال را از حضرت پرسيد يعنى صخر، بزرگ بنى أميه اين شجره ملعونه و خبيثه در قرآن است.
ذهبى در مورد صخر بن حرب مى گويد: او صخر بن حرب بن أميّة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصّى بن كلاب است... او داراى سختى ها و مشكلاتى بود اما خداوند آن را با اسلام در روز فتح مكّه جبران نمود، پس شبيه به مُكره ترسان اسلام آورد... و عمر او را احترام مى كرد زيرا بزرگ بنى أميه بود... و در سال 31 هجرى وفات يافت.(2)
بحث در ارتباط با آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. محدّث بزرگ مرحوم شيخ صدوق (ت 381) با سند خود از ياسر خادم از امام على بن موسى
ص: 491
الرضا عليه السلام و ايشان از پدرشان و آن حضرت از پدرانشان از امام حسين عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده اند كه حضرت فرمودند: اى على تو حجّت خدايى و تو باب اللّه و راه به سوى خدا هستى و تو خبر بزرگ و راه مستقيمى و صفات اعلى براى توست.(1)ى.
ص: 492
آيۀ شصت و هشتم
«وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى»
از أبى صالح از ابن عبّاس در مورد آيه فوق چنين نقل شده: يعنى كسى كه ولايت على عليه السلام را ترك كند خداوند او را نسبت به هدايت، نابينا و كر گرداند.
و از أبى بصير از امام جعفر صادق عليه السلام چنين نقل شده كه حضرت در مورد آيه فوق فرمودند: يعنى (روى گردانى) از ولايت أميرالمؤمنين عليه السلام، به حضرت گفتم:
معناى «وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى» چيست؟ فرمودند: يعنى در آخرت فاقد بصيرت است و در دنيا قلب او از ولايت على عليه السلام نابيناست.
حضرت فرمودند: و چنين شخصى در آخرت سرگردان است، مى گويد: «لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً» خداوند مى فرمايد: «كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا» حضرت فرمودند: منظور از آيات، ائمّه هستند «فَنَسِيتَها وَ كَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى» يعنى آنها را كنار گذاشتى و امروز تو را در آتش رها مى كنم همانطور كه ائمّه را رها كردى، پس امر آنان را اطاعت نكردى و به سخنشان گوش ندادى، خداوند مى فرمايد: «وَ كَذلِكَ
ص: 493
نَجْزِي مَنْ أَسْرَفَ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ وَ لَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَ أَبْقى» اين چنين كسى كه نسبت به ولايت أميرالمؤمنين عليه السلام مشرك باشد مجازات مى شود.(1)
آيۀ شصت و نهمم.
ص: 494
«أَ فَمَنْ يُلْقى فِي النّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ»
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از عقيل بن حسين از على بن حسين از محمّد بن عبيد اللّه از محمّد بن حمّاد أثرم از حميد بن ربيع خزاز از سفيان بن عيينه از ابن أبى نُجَيح از مجاهد از عبد اللّه بن عبّاس در مورد آيۀ «أَ فَمَنْ يُلْقى فِي النّارِ خَيْرٌ» چنين نقل كرده كه منظور وليد بن مغيره است «أَمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ» از عذاب و غضب خدا؟ و او على بن أبيطالب عليه السلام است «اِعْمَلُوا ما شِئْتُمْ» وعيدى نسبت به آنهاست.(1)
ص: 495
آيۀ هفتادم
«أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنِيدٍ»(1)
قبلاً بيان شد آياتى كه در ارتباط با شأن و مقام امام أميرالمؤمنين على عليه السلام است، برخى مربوط به عالم دنيا و برخى مربوط به عالم آخرت و قيامت است. و مقام أميرالمؤمنين على عليه السلام در آخرت مهم تر از دنياست.
براى توضيح آيه كريمه فوق لازم است ابتدا قيامت و هول و هراس مربوط به آن و نيز جهنّم، از طريق آيات قرآن كريم مورد شناخت قرار گيرد.
شايد مهم ترين آياتى كه از اهمّيت قيامت سخن مى گويد، آيات ابتدايى سوره حج باشد كه اهوال قيامت را بيان كرده و مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اللّهِ شَدِيدٌ»(2)
و تعبير خداوند متعال به زلزله در اين آيه بايد مورد دقّت بيشترى قرار گيرد و بدون شك بين زلزله دنيا و آخرت تفاوت وجود دارد.
امّا در مورد آنچه به آتش جهنّم مربوط مى شود نيز تعدادى از آيات سخن گفته اند
ص: 496
از جمله اين آيۀ شريفه كه مى فرمايد: «وَ قالَ الَّذِينَ فِي النّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنّا يَوْماً مِنَ الْعَذابِ»(1)
در اين آيۀ شريفه بيان شده است كه أهل دوزخ تنها از مراقبان دوزخ تخفيف عذاب را براى يك روز و نه دائماً درخواست مى كنند ولى در پاسخ مى شنوند كه: «أَ وَ لَمْ تَكُ تَأْتِيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّناتِ»(2)
و اين درخواست و پاسخ كاشف از شدّت عذاب جهنّم در روز قيامت است و علّت اين درخواست جهنّميان اين است كه آنان تاب تحمّل اين عذاب شديد را ندارند نه اينكه اميدوارند با اين تقاضا از عذاب كاسته شود.(3)
و بعد از اين شناخت اجمالى نسبت به هول و هراس قيامت و عذاب جهنّم، به موضوع اصلى يعنى مقام امام أميرالمؤمنين على عليه السلام در جهان آخرت بر مى گرديم و بهترين شخصيتى كه مى تواند براى ما مقام آن حضرت را بازگو كند، وجود نورانى و با بركت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله است كه از دوران كودكى، تربيت آن حضرت را عهده دار بوده اند.
مرحوم ابن شهر آشوب (ت 588) از امام محمّد باقر عليه السلام چنين نقل مى كند كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد آيۀ «أَلْقِيا فِي جَهَنَّمَ» سؤال شد، حضرت فرمودند: اى على، همانا خداوند متعال زمانى كه مردم را روز قيامت در جايگاه واحدى گردآورد، من و تو در قسمت راست عرش الهى هستيم و خداوند مى فرمايد: اى محمّد واى على برخيزيد و كسانى كه با شما دشمن بوده و با شما مخالفت كرده و شما را تكذيب كردند را در دوزخ اندازيد.(4)ر.
ص: 497
و از امام على بن موسى الرضا عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد آيه چنين نقل شده كه حضرت فرمودند: اين آيه در مورد من و على نازل شده است.(1)
بدون شك رواياتى كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و أهل بيت عليهم السلام وارد شده است، برخى از آنها برخى ديگر را تفسير نموده و توضيح مى دهد، از اين رو دو روايتى كه به آنها اشاره شد، متذكر روايت معروف «علي قسيم الجنّة و النّار» هستند.
همچنين جناب ابن شهرآشوب از شريك قاضى و عبد اللّه بن حمّاد أنصارى چنين نقل كرده كه: هنگامى كه مرگ أعمش فرا رسيد وى در بستر بيمارى بود و نزد او ابن شبرمه و ابن أبى ليلى و أبوحنفيه حاضر بودند، أبوحنفيه به وى گفت: اى أبا محمّد - \ كنيه أعمش بوده - \از خدا پروا كن و به خويش بنگر، چه اينكه در روز آخر عمرت قرار دارى و در آستانه ورود به آخرت هستى در حالى كه دربارۀ على عليه السلام احاديثى را نقل كرده اى كه اگر از آنها توبه كنى براى تو بهتر است.
أعمش گفت: كدام حديث مثلاً؟ أبوحنيفه گفت: مانند حديث عبايه أسدى مبنى بر اينكه على عليه السلام قسيم النار است، أعمش گفت: مرا بنشانيد و به جايى تكيه دهيد، به خدايى كه بازگشت من به سوى اوست، موسى بن طريف بزرگ بنى أسد از عباية بن ربعى بزرگ قبيله حى نقل كرد كه از على عليه السلام شنيدم مى فرمود: من قسمت كننده آتش جهنم هستم، مى گويم اين فرد براى من است او را رها كن و اين شخص دشمن من است او را بگير.
و در روايتى از مفسّر معروف ابن عبّاس از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل شده كه حضرت فرمودند: زمانى كه روز قيامت فرا رسد خداوند به حضرت على عليه السلام فرمان مى دهد كه انسانها را بين بهشت و جهنّم تقسيم نمايد، پس به آتش مى گويد: اين دشمنم را بگير و اين دوستم را رها كن.
أعمش مى گويد: أبوحنيفه عبايش را بر سرش كشيد و گفت: برخيزيد، خبرى بودة.
ص: 498
كه أبومحمّد بزرگتر از اين را نياورده بود؛ راوى مى گويد: تا عصرگاهان به طول نكشيد كه أعمش وفات يافت.(1)
بدون شك راويان حديث «على قسيم الجنّة و النار» از محدّثين و بزرگان أهل سنّت هستند.
امّا شريك بن عبد اللّه قاضى همانگونه كه ذهبى نقل كرده: علّامه، حافظ، و يكى از أعلام است... يحيى بن معين وى را توثيق كرده است. و أبو داود الرّهاوى روايت كرده كه وى از شريك شنيده است كه مى گويد: على عليه السلام بهترين مردم است، هر كس اين را نپذيرد همانا كافر شده است. و شريك در كوفه سال 177 وفات يافت.(2)
و امّا ابن أبى ليلى همانگونه كه ذهبى نقل كرده: حافظ و فقيه است و در جنگ نهروان با أميرالمؤمنين على عليه السلام همراه بوده است.
و ابن أبى ليلى همان كسى است كه حجّاج وى را بر قضاوت گمارد، سپس وى را عزل كرده و او را كتك زد تا به حضرت على عليه السلام دشنام دهد. وى در واقعه جماجم در سال 82 كشته شد.(3)
و امّا عباية بن ربعى أسدى و موسى بن طريف گرچه ذهبى اين دو را تضعيف كرده، امّا تنها علّت ضعف اين است كه اين دو، روايت «علي قسيم الجنّة والنار» را2.
ص: 499
نقل كرده اند(1) و اين مبناى ذهبى و امثال وى در علم جرح و تعديل است.
امّا أعمش، نامش سليمان بن مهران است و ذهبى از وى به شيخ الاسلام و شيخ القرّاء ياد مى كند، وى در سال 61 متولّد شده و در سال 147 وفات يافته است.(2)
امّا ابن شبرمه، نامش عبداللّه بن شبرمه است و ذهبى از وى به امام و علّامه، فقيه عراق و قاضى كوفه تعبير مى كند، وى در سال 144 وفات يافت.(3)
امّا آنچه قلب انسان را تحت فشار قرار داده و دل را مى سوزاند، اعتقاد امام حنفى ها، أبو حنيفه است كه از أعمش درخواست مى كند به دليل نقل روايت «علي قسيم الجنّه و النار» استغفار و توبه نمايد.
مرحوم عاملى فتونى بعد از نقل احاديثى كه ذيل آيۀ شريفه وارد شده مى گويد: در اين روايت تأمّل كن تا متوجّه شوى علماى عامّه چطور به خاطر تملّق گويى حكّام، در دين تسامح و مخصوصاً مناقب حضرت على عليه السلام و أهل بيت عليهم السلام را مخفى مى كردند.
آن احتمالاتى كه بيضاوى و ديگران بيان كرده اند مبنى بر اينكه خطاب در آيۀ شريفه متوجّه دو ملكى است كه مراقب دوزخ هستند و مانند اين توجيهات بعيد، لجبازى و سماجت به خرج دادن، مخصوصاً در مقابل اخبار فراوان است.
بنابراين اين آيه نيز يكى ديگر از دلايل امامت حضرت على عليه السلام و بلكه نص در اين موضوع است، زيرا برگشت احوال تمامى مردم با پيامبر و امام است، و اين دو همان كسانى هستند كه رياست دنيا و آخرت را عهده دارند و بواسطه اين دو، مطيع از نافرمان بازشناخته شده و هر يك به آنچه مستحق است جزا داده مى شود؛ اگر كس ديگرى غير از حضرت على عليه السلام بعد از نبىّ اسلام صلى الله عليه و آله امام بود، او در مشاركت با پيامبر صلى الله عليه و آله أولى
ص: 500
بود و لا أقل بايد در آيۀ شريفه ولو با آوردن ضمير جمع داخل مى شد و اين امر بر هر صاحب بصيرتى واضح است و خداوند هدايت گر و يارى رسان است.(1)
بحث در ارتباط با آيۀ شريفه را با ذكر حديثى به پايان مى بريم. مرحوم ابن بطريق (ت 600) از مفسّر معروف ابن عبّاس، ذيل آيۀ شريفۀ «وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَ جَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ»(2) از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: هنگامى كه خداوند متعال در شب معراج بين من و پيامبران را جمع نمود، فرمود: اى محمّد از آنان بپرس بر چه مبعوث شده اند؟ گفتند: بر شهادت به وحدانيت خدا و اقرار به نبوّت تو و بر ولايت نسبت به على بن أبيطالب عليه السلام مبعوث شده ايم.(3)
ص: 501
آيۀ هفتاد و يكم
«وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ»
مرحوم شيخ صدوق (ت 381) از أحمد بن محمّد صائغ عدل از عيسى بن محمّد علوى از أحمد بن سلام كوفى از حسين بن عبد الواحد از حرب بن حسن از أحمد بن إسماعيل بن صدقه از أبى جارود از امام محمّد باقر عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت فرمودند: هنگامى كه اين آيه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد، دو نفر از جاى خود برخاسته و گفتند: اى رسول خدا منظور تورات است؟ حضرت فرمودند: نه، گفتند: منظور انجيل است؟ حضرت فرمودند: نه، گفتند: منظور قرآن است؟ حضرت فرمودند: نه، در اين هنگام أميرالمؤمنين على عليه السلام آمدند، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: منظور اين فرد است، همانا او امامى است كه خداوند تبارك و تعالى در او علم نسبت به هر چيزى را جمع نموده است.(1)
و از مرحوم قمى (ت قرن سوم) در تفسير آيه كريمه از ابن عبّاس چنين نقل شده
ص: 502
كه وى از أميرالمؤمنين على عليه السلام ياد كرد و گفت حضرت فرمودند: به خدا سوگند من امام آشكاركننده هستم، حق را از باطل آشكار مى سازم و آن را از رسول خدا صلى الله عليه و آله به ارث برده ام.(1)
و در كتاب «تأويل الآيات الظاهره»، محمّد بن عبّاس با سند خود از صالح بن سهل از امام جعفر صادق عليه السلام چنين نقل كرده كه حضرت آيۀ «وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ» را مى خواندند، فرمودند: در مورد على عليه السلام نازل شده است.(2)
آيۀ هفتاد و دومم.
ص: 503
«وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً»
حاكم حسكانى حنفى (ت قرن پنجم) از فرات از على بن حمدون از على بن محمّد بن مروان از على بن يزيد از جرير از عبد اللّه بن وهب از أبى هارون از أبى سعيد در مورد آيۀ «هَبْ لَنا» از رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين روايت كرده كه حضرت فرمودند: به جبرييل گفتم:
منظور از «أزواجِنا» كيست؟ فرمود: منظور خديجه است، گفتم: منظور از «ذُرِّيّاتِنا» كيست؟ فرمود: فاطمه سلام اللّه عليها، و منظور از «قُرَّةَ أَعْيُنٍ» كيست؟ فرمود: حسن و حسين عليهما السلام، گفتم: منظور از «وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقِينَ إِماماً» كيست؟ فرمود: على عليه السلام(1).(2)
ص: 504
سخن آغازين 7
بيان ضرورت بحث از آيات ولايت 11
حاكم نيشابورى كيست؟ 11
هدف بحث از آيات ولايت 14
تقدير و تشكر 17
سورۀ مائده، آيۀ 55 19
بحث در كلمه «إنّما» 21
بحث در كلمه «وليّكم» 22
بيان سيد مرتضى 22
«مولى» در قرآن كريم 23
سخنى بى پايه 24
ص: 505
تفسير آيۀ در پرتو روايات 27
شبهات وارد بر دلالت آيه و پاسخ آنها 28
بحث سندى 29
روايت ابن ماجه 47
سخنى كوتاه با فخر رازى 47
صدقه دادن خليفه و نازل نشدن آيه 56
سورۀ احزاب، آيۀ 33 57
بحث در كلمه «إنّما» 58
اقسام اراده 59
ارادۀ تكوينى و جبر 63
ارادۀ حقّ در آيه كريمه متعلّق به چيست؟ 64
بحث در كلمه «رجس» 65
مقصود از «أهل بيت» در آيه تطهير 66
عكرمه كيست؟ 68
بررسى روايات معارض 73
ص: 506
اهتمام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به تلاوت اين آيه 77
سورۀ مائده، آيۀ 67 83
راويان حديث غدير 84
تأمّل در كلمه «يفضّل» 87
سورۀ مائده آخرين سورۀ نازل شده بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله 87
بررسى آيۀ شريفه در پرتو روايات 88
بحث از مفردات آيه ابلاغ 89
تعيين جانشين كار خداست 89
ابن حبّان كيست؟ 90
بحث «ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» 90
بحث از «مِنْ رَبِّكَ» 91
بحث از «وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» 91
بحث از «وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» 92
پاسخ به دو شبهه 92
سورۀ مائده، آيۀ 3 95
قائلين به نزول آيه در عرفه 99
سمُره كيست؟ 102
درنگى در مضمون خطبه غدير 104
اشاره به برخى نكات موجود در خطبه 108
ص: 507
تحقيق در كلمه «مولى» 111
پاسخ به يك اتهام 113
معارضين با واقعه غدير 117
ابوبكر عيّاش كيست؟ 126
سخنى عجيب از آلوسى 130
درنگى دربارۀ مسجد غدير 131
شبهات و پاسخ به آن 132
قاضى عبد الجبّار كيست؟ 134
شروط حديث متواتر 135
گواهى بدريون 138
عبدالرحمن بن أبي ليلى كيست؟ 140
خطبۀ غدير نزد ابن اسحاق 146
القاب به كار گرفته شده دربارۀ راويان 159
رفع يك توهم 169
پاسخ توهم 170
چرا پافشارى؟ 171
ابن إسحاق كيست؟ 174
سورۀ معارج، آيات 1 و 2 179
دو اشكال از ابن تيميه و پاسخ آن 181
ص: 508
نكات قابل تأمّل 183
سخن پايانى 183
سورۀ حاقه، آيات 44-18546
سورۀ نساء، آيۀ 59 187
اطلاق در اوامر و نواهى 188
مصاديق «أولى الأمر» 189
تكرار نشدن «أطيعوا» در مورد «أولى الأمر» 189
فاى تفريع در جمله شرطيه 190
أمراى جور مصداق (أولى الأمر) نيستند 193
علما مصداق «أولى الأمر» نيستند 197
نكاتى در رابطه با (فإن تنازعتم...) 200
نقد چند نظريه 200
آيا «اولى الأمر» خليفۀ اول و دوم هستند؟ 201
تفسير «أولى الأمر» در پرتو روايات 203
حديث صدوق در تفسير «اولى الامر» 206
ص: 509
سورۀ بقره، آيۀ 207 208
تواتر حديث فراش 210
ارتباط آيۀ شريفه با خلافت أمير المؤمنين على عليه السلام 212
پايان مأموريت پيروزمندانه 216
شبهات و پاسخ به آن 216
سورۀ آل عمران، آيۀ 61 225
هدف از آوردن أهل بيت عليهم السلام به مباهله چه بود؟ 226
مباهله چه روزى بوده؟ 227
منظور از «أنفسنا» 229
نتيجه بحث 231
نقّاش كيست؟ 232
اعتراف نصارى به افضليت اهل بيت 232
سخنى با شيخ محمّد عبده و رشيد رضا 233
بررسى يك حديث ساختگى و دروغ 235
ص: 510
سورۀ انسان، آيۀ 8 237
آيا اين سوره مكى است يا مدنى؟ 239
حكيم ترمذى نفى كننده اين قضيه 241
ترمذى كيست؟ 244
ابن تيميه و منكر واقعيات 245
سورۀ شعراء، آيۀ 214 248
دستبرد در نسخ و تحريف حقايق 250
روايت سيوطى و ردّ آن 252
پاسخ به يك شبهه 252
نتيجه بحث 254
سورۀ بقره، آيۀ 124 255
امتحان از چه نوعى بوده است؟ 255
اين امامت بر چه چيزى دلالت دارد؟ 257
امامت به ظالمان و ستمكاران نمى رسد 258
سؤال و جواب 259
دو بيان در پاسخ اشكال 259
ص: 511
سورۀ توبه، آيۀ 119 264
موارد استعمال لغوى 264
استعمالات قرآنى واژه «صدق» 265
نتيجه بحث 271
تفسير آيه در پرتو روايات 272
سخن ابن عساكر و پاسخ آن 273
سورۀ توبه، آيۀ 100 275
منظور از تبعيت به احسان چيست؟ 276
پاسخ به يك سؤال 278
تفسير آيۀ شريفه در پرتو روايات 279
نتيجه بحث 280
سورۀ نجم، آيات 1 و 2 282
سورۀ نحل، آيۀ 16 285
سورۀ حاقه، آيات 11 و 12 286
ص: 512
سورۀ رعد، آيۀ 7 292
تفسير آيه در پرتو روايات 294
درنگى كوتاه با ذهبى 295
گفته ذهبى و ردّ آن 295
تحقيق در سند روايت 296
نتيجه بحث 299
سخن پايانى 299
سورۀ بيّنه، آيات 7 و 8 300
«الذين آمنوا» چه كسانى هستند؟ 300
اشكال و جواب 301
منظور از «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» كيست؟ 301
معناى «شيعه» چيست؟ 303
روايتى در فضائل حضرت على عليه السلام 303
سورۀ رعد، آيۀ 43 304
اقوال در مورد آيه 305
تفسير آيۀ شريفه در پرتو روايات 306
نتيجه بحث 309
سخن پايانى 309
سورۀ نور، آيۀ 55 311
سورۀ مريم، آيۀ 96 313
سورۀ بقره، آيۀ 25 315
ص: 513
سورۀ فتح، آيۀ 29 316
سورۀ بقره، آيۀ 82 318
سورۀ جاثيه، آيۀ 21 319
سورۀ طه، آيۀ 82 321
سورۀ ص، آيۀ 28 322
سورۀ فصلت، آيۀ 8 323
سورۀ حج، آيۀ 23 325
سورۀ توبه، آيۀ 3 326
حجّ اكبر چيست؟ 326
بررسى فرد بيان كننده آيات براى مردم در روايات 327
سخن جاحظ و ردّ آن 330
جاحظ كيست؟ 330
سخن پايانى 333
سورۀ توبه، آيۀ 19 334
تفسير آيۀ شريفه در پرتو روايات 337
سخن پايانى 341
سورۀ نور، آيۀ 36 342
معناى بيوت 342
معنى «رفع» 343
تفسير آيه در پرتو روايات 343
ص: 514
ثعلبى كيست؟ 344
أبوعُبَيد كيست؟ 345
نتيجه بحث 346
سورۀ شورى، آيۀ 23 347
تفسير «قربى» در سايه روايات 348
سخن پايانى 352
سورۀ لقمان، آيۀ 22 353
دلالت آيۀ شريفه 354
سورۀ هود، آيۀ 37 356
سورۀ نساء، آيۀ 69 359
اقوال در مورد شأن نزول آيه 359
روايت مرحوم كاشانى 362
سورۀ حديد، آيۀ 19 363
سورۀ زمر، آيۀ 33 367
تعيين مصداق در پرتو روايات 368
ص: 515
محمّد بن كعب كيست؟ 371
سن امام هنگام پذيرش اسلام 372
نتيجه بحث 374
سورۀ نحل، آيۀ 43 و سورۀ انبياء، آيۀ 7 376
تفسير آيه در پرتو روايات 377
نتيجه بحث 379
سورۀ فاتحه، آيۀ 6 381
هدايت چيست؟ 381
معناى صراط 382
تفسير آيه در پرتو روايات 383
سخن پايانى 389
سورۀ زخرف، آيۀ 43 391
سورۀ بقره، آيۀ 142 و 213 و سورۀ نور، آيۀ 46 392
سورۀ انعام، آيۀ 153 393
سورۀ تحريم، آيۀ 4 395
اقوال در مورد «صالِحُ الْمُؤْمِنين» 395
ص: 516
موضع ابن كثير در مورد آيۀ شريفه 399
پاسخ به روايات معارض 400
سخن پايانى 402
سورۀ مجادله، آيات 12 و 13 403
سورۀ آل عمران، آيۀ 103 408
معناى حبل 408
سورۀ كهف، آيۀ 44 415
تفسير آيه در پرتو روايت 416
سورۀ عاديات، آيۀ 1 418
سورۀ انفال، آيۀ 62 422
ص: 517
سورۀ احزاب، آيۀ 25 429
سورۀ يونس، آيۀ 25 430
سورۀ فتح، آيۀ 18 431
پاسخ به يك شبهه 433
سورۀ بقره، آيۀ 274 440
سورۀ بقره، آيۀ 265 444
سورۀ مريم، آيۀ 57 447
أصبغ كيست؟ 451
سورۀ احزاب، آيۀ 58 453
آزار حضرت على عليه السلام آزار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله 456
سورۀ عنكبوت، آيات 1-4593
سورۀ سجده، آيۀ 18 462
وليد بن عقبه كيست؟ 463
وليد سنن رسول خدا صلى الله عليه و آله را تمسخر مى كرد 464
سوالى كه نيازمند پاسخ است 465
دشنام وليد به حضرت على عليه السلام 465
سخن پايانى 466
ص: 518
سورۀ طه، آيۀ 82 467
سورۀ قيامت، آيات 31 و 32 469
مغيرة بن شعبه كيست؟ 471
سخن پايانى 472
سورۀ احزاب، آيۀ 23 474
سورۀ انفال، آيۀ 64 478
سورۀ اعراف، آيۀ 181 480
سورۀ آل عمران، آيۀ 154 482
سورۀ صافات، آيۀ 24 484
ص: 519
از چه چيزى سؤال مى شود؟ 485
واحدى كيست؟ 486
معناى ولايت چيست؟ 487
تفسير آيه در پرتو روايات 488
سورۀ نبأ، آيات 1-4915
معناى نبأ چيست؟ 491
تفسير «نبأ» در پرتو روايات 492
سخن پايانى 494
سورۀ طه، آيۀ 124 496
سورۀ فصّلت، آيۀ 40 498
سورۀ ق، آيۀ 24 499
سورۀ يس، آيۀ 12 505
سورۀ فرقان، آيۀ 74 507
ص: 520
* القرآن الكريم.
1. اثبات الوصيّة في صحيح السنّة النبويّة: للشيخ محمّد جعفر الطبسي، نشر حوزة فقه الأئمّة الأطهار عليهم السلام، السيّدة زينب عليها السلام، سوريا، سنة 1429 ه.
2. إحقاق الحقّ وازهاق الباطل: للسيد نور اللّه الحسيني التستري (استشهد في سنة 1019 ه) منشورات مكتبة آية اللّه المرعشي النجفي، قم، ايران.
3. أحكام القرآن: لأبي بكر أحمد بن عليّ الّرازي الجصّاص، (ت 370 ه) دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، سنة 1412 ه - 1992 م.
4. الأربعون حديثاً من الأربعين في فضائل الإمام أمير المؤمنين عليه السلام: للشيخ محمّد رضا الطبسي النجفي، (ت 1405 ه)، الطبعة الأولى سنة 1416 ه.
5. الإرشاد في معرفة حجج اللّه على العباد: لأبي عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي (ت 430 ه)، تحقيق مؤسسة آل البيت عليهم السلام، سنة 1413 ه.
6. أسباب نزول القرآن: لأبي الحسن علىّ بن أحمدبن محمّد بن علىّ الواحدى، (ت 468 ه) دار الإيمان للنشر والتوزيع، المملكة العربيّة السعوديّة، الرياض - الطبعة الأولى سنة 1429 ه - 2005 م.
7. الاستيعاب في معرفة الأصحاب: لأبي عمر يوسف بن عبد اللّه بن محمّد بن عبد البر،
ص: 521
(ت 463 ه)، تحقيق علي محمّد البجاوي، طبعة دار الجيل بيروت، لبنان، الطبعة الأولى 1412 ه - 1992 م.
8. أسنى المطالب في مناقب سيّدنا علىّ بن أبي طالب كرم اللّه وجهه: لأبي الخير شمس الدين محمّد بن محمّد الجزري الشافعي (ت 833 ه)، انتشارات مكتبة الإمام أمير المؤمنين العامّة، اصفهان، ايران، طبع في مطابع نقش جهان، طهران، ايران.
9. اصول الكافي: لأبي جعفر محمّد بن يعقوب بن إسحاق الكليني الرّازي (ت 329 ه)، دار الكتب الاسلاميّة، طهران، سوق سلطاني، الطبعة الرابعة سنة 1365 ش، طبع في مطبعة حيدري، طهران، ايران.
10. الأعلاق النفسيّة: لأبي علي أحمد بن عمر بن رسته، طبع في مدينة ليدن المحروسة، مطبعة بريل، سنة 1892 م.
11. الافصاح عن أحوال روّاة الصحاح: للشيخ محمّد حسن المظفّر، (ت 1375 ه) تحقيق مؤسسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، سنة 1426 ه.
12. امامت يا عصمت امامان در قرآن، رضا كاردان، ناشر مجمع جهانى اهل بيت، 1385 ش.
13. أمالي الصدوق: لأبي جعفر محمّد بن علىّ بن الحسين بن موسى بن بابويه، (ت 381 ه) تحقيق قسم الدراسات الاسلاميّة، مؤسسة البعثة، طهران، ايران، الطبعة الأولى سنة 1417 ه.
14. أمالي الطوسي: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي، (ت 460 ه) تحقيق قسم الدراسات الإسلاميّة، مؤسسة البعثة، قم، ايران، سنة 1420 ه.
15. أمالي المفيد: لأبي عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي، الملقّب ب «الشيخ المفيد»، (ت 430 ه) تحقيق الحسين استاد ولى، وعلى أكبر الغفّارى، منشورات جامعة المدرّسين في الحوزة العلميّة بقم المقدّسة، ايران، طبع في مطبعة اسلاميّة، سنة 1403 ه.
16. الإمام أمير المؤمنين و مناوئوه: للشيخ محمّد جعفر الطبسي، نشر حوزة فقه الأئمّة الأطهار عليهم السلام، السيّدة زينب عليها السلام، سوريا، سنة 1432 ه.
ص: 522
17. أنساب الأشراف: لأحمد بن يحيى بن جابر البلاذري (ت في القرن الثالث الهجري)، نشر مؤسّسة الأعلمي للمطبوعات، بيروت، لبنان، سنة 1394 ه.
18. أهل البيت يا چهره هاى درخشان: شهاب الدين اشراقى، ومحمّد موحدّى فاضل، چابخانه مهر استوار - قم، چهار راه شاه.
19. آيات ولايت در قرآن: شيخ ناصر مكارم شيرازى، انتشارات نسل جوان، چاپ دوم، سنه 1382 ش.
20. بحار الأنوار الجامعة لدرر الأخبار: لمحمّد باقر المجلسى، (ت 1111 ه)، دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، سنة 1403 ه.
21. البداية والنهاية: لأبي الفداء إسماعيل بن كثير، (ت 774 ه)، تحقيق دكتور رياض عبد الحميد مسداد، ومحمّد حسّان عبيد، دار ابن كثير للطباعة والنشر والتوزيع، دمشق، و بيروت، الطبعة الأولى، سنة 1428 ه - 2007 م.
22. بشارة المصطفى لشيعة المرتضى: لعماد الدين أبي جعفر محمّد بن أبي القاسم الطبري، (من أعلام القرن السادس الهجري)، تحقيق جواد قيّومي، طبع مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين بقم المشرّفة، ايران، الطبعة الثانية، سنة 1420 ه.
23. بناء المقالة الفاطميّة في نقض الرسالة العثمانيّة: للسيّد أحمد بن موسى بن طاووس، (ت 673 ه) تحقيق السيّد علي العدناني الغريفي، مؤسسة آل البيت عليهم السلام، قم، ايران، سنة 1411 ه.
24. پاسخ به دو شبهة پيرامون غدير، شيخ محمّد جعفر طبسى، نشر مركز فقهى ائمۀ أطهار عليهم السلام، 1433 ه.
25. تاريخ الإسلام ووفيات المشاهير والأعلام، شمس الدين الذهبي (ت 748)، نشر مكتبة التوفيقية، القاهرة.
26. تاريخ الخلفاء: لجلال الدين السيوطي، (ت 911 ه)، منشورات دار القلم العربي بحلب، طبع في مطبعة الصباح، دمشق، سنة 1423 ه - 2003 م.
27. تاريخ مدينة السلام، المعروف ب «تاريخ بغداد»: لأبي بكر أحمد بن عليّ الخطيب
ص: 523
البغدادي (ت 463 ه)، تحقيق الدكتور بشار عوّاد معروف، دار الغرب الإسلامي، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، 1422 ه - 2001 م.
28. تاريخ مدينة دمشق: لثقة الدين أبو القاسم عليّ بن الحسن بن هبة اللّه الشافعى، المعروف ب «ابن عساكر»، (ت 571 ه) تحقيق علي عاشوري الجنوبي، دار إحياء التراث العربي - بيروت، لبنان.
29. تذكرة الخواص: ليوسف بن فرغلي بن عبد اللّه البغدادي النجفي (ت 654 ه)، مكتبة نينوى الحديثة - طهران، ايران.
30. تذهيب تهذيب الكمال في أسماء الرجال: لشمس الدين أبي عبداللّه محمّد بن أحمد بن عثمان بن قيماز، الشهير ب «الذهبى»، (ت 748 ه) تحقيق غنم عبّاس عنهم، ومجدى السّيد أمين وأيمن سلامة، الفارق الحديثه للطباعة والنشر - القاهرة، مصر، الطبعة الأؤلى سنة 1425 ه - 2004 م.
31. ترتيب الامالي، الشيخ محمّد كاظم المحمودي، نشر مؤسسة المعارف الإسلامية، قم.
32. تشييد المراجعات وتفنيد المكابرات، للسيّد علي الحسيني الميلاني، نشر المؤلف، الطبعة الأولى 1421 ه، طبع مطبعة ستارة - قم، ايران.
33. تفسير التبيان: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي (ت 460 ه)، تحقيق أحمد حبيب قصير العاملي، انتشارات مكتبة الأمين - النجف الأشرف.
34. تفسير العياشي: لأبي النضر محمّد بن مسعود بن عيّاش السلّمي السمرقندي، المكتبة العلمية الإسلامية، طهران، سوق الشيراز.
35. تفسير القرآن العظيم: لعماد الدين أبو الفداء إسماعيل بن كثير القرشي الدمشقي، (ت 774 ه) مكتبة دار التراج - القاهرة، مصر.
36. تفسير فرات الكوفي، أبي القاسم فرات بن ابراهيم بن فرات الكوفي، تحقيق محمّد الكاظم، مؤسسة الطباعة والنشر وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامي، سنة 1410 ه.
37. تفسير القرآن العظيم: لعبد الرحمن بن محمّد بن إدريس الرازي ابن أبي حاتم (ت 327 ه)، تحقيق أسعد محمّد الطيّب، المكتبة العصرية، صيدا، بيروت، الطبعة الثالثة 1414 ه - 2003 م.
ص: 524
38. تفسير القرآن العظيم، المسمّى ب «تأويلات أهل السنة»: لأبي منصور محمّد بن محمود الماتريدي السمرقندي (ت 333 ه)، تحقيق فاطمة يوسف الخيمى، مؤسسة الرسالة، ناشرون، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى سنة 1425 ه - 2004 م.
39. تفسير القمي، عليّ بن إبراهيم القمي، (من أعلام قرني الثالث والرابع الهجري)، تحقيق السيّد طيّب الموسوى الجزائرى، طبع في مطبعة التحقيق، منشورات مكتبة الهدى.
40. التفسير الكبير (تفسير القرآن العظيم): لسليمان بن أحمد الطبراني، (ت 360 ه)، تحقيق هشام البدراني، النشر: دار الكتاب الثقافي، الاُردن، الطبعة الاُولى سنة 2008 م.
41. التفسير الكبير: للفخر الرّازي (ت 606 ه)، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1429 ه.
42. تفسير منهج الصادقين: ملاّ فتح اللّه الكاشاني (ت 988 ه) نشر كتابفروشى اسلامية، الطبعة الثانية سنة 1344 ش، طبع چاپ افست اسلامية.
43. تقريب التهذيب: لأحمد بن على بن حجر العسقلاني (ت 851 ه)، تحقيق عبد الوهّاب عبد اللطيف، نشر: دار المعروفة، بيروت، لبنان.
44. تقريب المعارف في الكلام: للشيخ تقى الدين أبي الصلاح الحلبى، (ت 447 ه)، مؤسسة النشر الإسلامي، قم المقدّسة، سنة 1408 ه.
45. تلخيص الشافى: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي (ت 460 ه - 1067 م) تحقيق السيّد حسن بحر العلوم، منشورات العزيزى، قم، ايران، الطبعة الثالثة سنة 1394 ه - 1974 م.
46. تهذيب الأحكام: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي (ت 460 ه)، تحقيق السيّد حسن الموسوي الخرسان، دار صعب، ودار التعارف للمطبوعات، سنة 1410 ه - 1981 م.
47. تهذيب التهذيب: لشهاب الدين أبي الفضل أحمد بن عليّ بن حجر العسقلاني (ت 852 ه)، دار صادر، بيروت، لبنان.
48. تهذيب الكمال في أسماء الرجال: لجمال الدين أبي الحجّاج يوسف المزّي (ت 742 ه)، تحقيق بشار عوّاد معروف، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان، سنة 1413 ه.
ص: 525
49. جامع الأحاديث، للسيوطي، الجامع الصغير وزوائده والجامع الكبير (ت 911 ه) دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، سنة 1414 ه - 1994 م.
50. جامع البيان في تفسير القرآن، المعروف ب «تفسير الطبرى»، محمّد بن جرير بن يزيد الطبري (ت 310 ه)، دار المعرفة، بيروت، لبنان.
51. الجامع الصحيح وهو سنن الترمذى: لأبي عيسى محمّد بن عيسى بن سورة (ت 297 ه)، إعداد الشيخ هشام سمير البخارى، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان، سنة 1415 ه - 1995 م.
52. الجامع في العلل ومعرفة الرجال: لأحمد بن حنبل (ت 241 ه)، تحقيق محمّد حسّام بيضون، مؤسسة الكتب الثقافية، بيروت، لبنان، سنة 1410 ه.
53. جمهرة اللغة: لأبي بكر محمّد بن الحسن بن دريد الأزدى (ت 321 ه)، ترتيب وتصحيح عادل عبد الرحمن البدرى، طبعة مجمع البحوث الإسلامي، مشهد المقدسة، ايران، الطبعة الأولى 1428 ه - 1386 ش.
54. جوامع الجامع: لأبي عليّ الفضل بن الحسن الطبرسي (ت 548 ه) تحقيق أبوالقاسم گرجي، انتشارات دانشگاه تهران سنة 1965 م - الطبعة الثالثة، طبع في مطبعة مهر قم سنة 1409 ه - 1367 ش.
55. حلية الأولياء وطبقات الأصفياء: لأبي نعيم الأصفهاني (ت 430 ه)، دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان.
56. الاختصاص: لأبي عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (ت 413 ه)، المطبوع ضمن سلسلة مؤلفات الشيخ المفيد، دار المفيد للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، الطبعة الثانية سنة 1414 ه - 1993 م.
57. خصائص أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام: لأبي عبد الرحمن أحمد بن شعيب النسائي (ت 303 ه)، الناشر: دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان، الطبعة الثانية، سنة 1417 ه - 1996 م.
58. الدرجات الرفيعة، السيد على خان المدني (ت 1120 ه)، منشورات مكتبة بصيرتي، 1397 ه.
ص: 526
59. الدّر المنثور في التفسير بالمأثور: لجلال الدين السيوطى (ت 911 ه)، دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، سنة 1421 ه.
60. الدر النظيم: الشيخ جمال الدين يوسف بن حاتم الشامى (من أعلام القرن السابع)، تحقيق مؤسّسة النشر الإسلامي، قم المقدّسة، 1420 ه.
61. الدروس الشرعيّة في الفقه الإماميّة: للشيخ محمّد بن مكّى العاملى، المعروف ب «الشهيد الأوّل»، (ت 786 ه)، تحقيق مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرّسين بقم المقدّسة، الطبعة الأولى.
62. درالسحابة فيمن دخل مصر من الصحابة، أبي الفضل جلال الدين عبد الرحمن السيوطى، ت 911)، مؤسسة الكتب الثقافية، 1417 ه.
63. دلائل الصدق لنهج الحق، الشيخ محمّد حسن المظفر، ت 1375 ه، تحقيق مؤسسة آل البيت لإحياء التراث، قم، 1425 ه.
64. دخائر العقبى في مناقب ذوي القربى: لمحبّ الدين أحمد بن عبد اللّه الطبري (ت 694 ه)، مكتبة القدير، القاهرة.
65. الذخيرة في علم الكلام، الشريف المرتضى علم الهدى علي بن الحسين الموسوي البغدادي (ت 436 ه)، تحقيق السيّد أحمد الاشكوري، مؤسسة النشر الإسلامية، 1431 ه.
66. رجال الشيعة في أسانيد السنّة: للشيخ محمّد جعفر الطبسى، مؤسسة المعارف الإسلاميّة، قم، ايران، سنة 1420 ه.
67. رجال الشيعة في الصحاح الستّة: للشيخ محمّد جعفر الطبسى، نشر مركز فقه الأئمّة الأطهار عليهم السلام، 1393 ش.
68. رجال الطوسي: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي (ت 460 ه)، تحقيق جواد القيّومى الأصفهاني، مؤسسة النشر اسلامى، التابعة لجماعة المدرّسين بقم المقدّسة، الطبعة الأولى سنة 1415 ه.
69. الرسائل العشر: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي (ت 460 ه)، مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المقدّسة، الطبعة الأولى.
ص: 527
70. رجال النجاشي: أبو العبّاس أحمد بن علىّ بن أحمد بن العبّاس النجاشي الأسدي الكوفي (ت 450 ه)، مؤسسة النشر الإسلامي، قم، ايران، سنة 1413 ه.
71. رسالة في وجوه الفضل والمفاضلة بين الصحابة ومن جاء بعدهم: لعلىّ بن أحمد بن الحزم (ت 456 ه)، بيروت، لبنان، سنة 1433 ه.
72. روح المعاني في تفسير القرآن العظيم والسبع المثاني: لأبي الفضل شهاب الدين السيّد محمود الآلوسى البغدادى، ت 1270 ه، دار احياء التراث العربي للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1420 ه - 1999 م.
73. زبدة التفاسير، للمولى فتح اللّه الشريف الكاشاني (ت 998 ه)، تحقيق نشر مؤسّسة المعارف الإسلاميّة، 1423 ه.
74. سرّ العالمين وكشف ما في الدارين، ضمن مجموعة رسائل للإمام الغزالي: لأبي حامد الغزالي (ت 505 ه)، دار الكفر للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، سنة 1429 ه - 2008 م.
75. سفينة البحار ومدينة الحكم والآثار: للشيخ عبّاس القمّى (ت 1359 ه) دار الاُسوة للطباعة والنشر، قم المقدّسة، سنة 1416 ه.
76. سنن ابن ماجة: لأبي عبد اللّه محمّد بن يزيد القزويني (ت 275 ه)، تحقيق محمّد فؤاد عبد الباقى، دار إحياء التراث العربي، سنة 1395 ه - 1975 م.
77. السنن الكبرى: لأبي عبد الرحمن أحمد بن شعيب النسائي (ت 303 ه) تحقيق الدكتور عبد الغفّار سليمان البندارى، وسيد كسروى حسن، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1411 ه - 1991 م.
78. السنّة: لأحمد بن حنبل، ت 241، تحقيق محمّد بن سعيد بن سالم القحطاني، دار ابن القيّم، 1406 ه، السعودية.
79. سير أعلام النبلاء: لشمس الدين محمّد بن أحمد بن عثمان الذهبى، ت 748 ه، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان، سنة 1406 ه.
80. شذرات الذهب في أخبار من ذهب: ابن عماد شهاب الدين أبي الفلاح عبد الحىّ بن أحمد بن محمّد العكبري الحنبلي الدمشقي (1089 ه).
ص: 528
81. شرح الأخبار في فضائل الأئمّة الأطهار: للقاضي أبي حنيفة النعمان بن محمّد التيميمي المغربي (ت 363 ه)، طبعة مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدرّسين بقم المقدّسة، ايران، الطبعة الأولى، سنة 1409 ه.
82. شرح أصول الكافي: لملاّ صالح المازندرانى، (ت 1081 أو 1086 ه)، منشورات المكتبة الإسلامية، سنة 1385 ه، طهران، ايران.
83. شرح المقاصد: لمسعود بن عمر بن عبد اللّه، الشهير ب «سعد الدين التفتازانى» (ت 793 ه)، منشورات الشريف الرضي، قم، ايران، طبع في مطبعة أمير، قم، الطبعة الأولى، سنة 1370 ش.
84. شرح المواقف: للسيّد الشريف عليّ بن محمّد الجرجاني (ت 812 ه)، منشورات الشريف الرضي، قم، ايران، الطبعة الأولى في ايران، سنة 1412 ه - 1370 ش، طبع في مطبعة أمير، قم.
85. شرح نهج البلاغة: لعزّ الدين عبد الحميد بن هبة اللّه البغدادى المعتزلي (ت 665 ه)، نشر القاهرة.
86. شواهد التنزيل لقواعد التفضيل: لعبد اللّه بن عبد اللّه بن أحمد، المعروف ب «الحاكم الحسكانى الحنفي»، (من أعلام القرن الخامس الهجرى)، تحقيق الشيخ محمّد باقر المحمودي، مؤسسة الطبع والنشر التابعة لوزارة الثقافة والإرشاد الإسلامي، مجمع إحياء الثقافة الإسلامية، الطبعة الأولى، سنة 1411 ه - 1990 م، طهران، ايران.
87. الصحاح في اللغة: إسماعيل بن حمّاد الجوهرى، (ت 393 ه)، دار العلم للملايين، بيروت، لبنان، الطبعة الرابعة، سنة 1407 ه.
88. صحيح البخارى: لأبي عبد اللّه محمّد بن إسماعيل بن إبراهيم بن المغيرة بن بردزبه البخاري الجعفي (ت 256 ه)، دار الكتب العلميّة، بيروت، لبنان.
89. صحيح مسلم: لأبي الحسين مسلم بن الحجّاج القشيري النيسابوري (ت 261 ه)، دار ابن حزم للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1416 ه - 1995 م.
90. صفوة التفاسير: لمحمّد علىّ الصابونى، دار القلم العربي، حلب، ودار النمير بدمشق، الطبعة الأولى، 1414 ه - 1994 م.
ص: 529
91. الصواعق المحرقة: لأحمد بن حجر الهيتمي المكّي (ت 974 ه)، تخريج وتعليق عبد الوهّاب عبد اللطيف، مكتبة القاهرة، مصر.
92. ضياء العالمين في بيان امامة الأئمّة المصطفّين: الشريف أبي الحسن بن محمّد العاملي (ت 1138 ه)، تحقيق مؤسسة آل البيت عليهم السلام لإحياء التراث، سنة 1425 ه.
93. طبقات الشافعيّة، لابن قاضي شبهة، أبوبكر أحمد بن محمّد (ت 851)، عالم الكتب، بيروت، 1407 ه.
94. الطبقات الكبرى: لأبي عبد اللّه محمّد بن سعد بن منيع البصرى الزهرى، المشهور ب «ابن سعد» (ت 230 ه)، دار صادر للطباعة والنشر، بيروت، لبنان، طبع في سنة 1418 ه - 1998 م، وكانت الطبعة الأولى في سنة 1377 ه - 1957 م.
95. الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف: لرضيّ الدين أبي القاسم عليّ بن موسى بن جعفر بن محمّد بن طاووس الحسني الحسيني (ت 964 ه)، تحقيق السيّد علي عاشور، مؤسسة الأعلمي، بيروت، لبنان، سنة 1420 ه.
96. عمدة عيون صحاح الأخبار: لشمس الدين يحيى بن الحسن بن الحسين الأسدى الربعى الحلّى، المعروف ب «ابن البطريق» (ت 600 ه)، تحقيق الشيخ مالك محمودي، والشيخ إبراهيم البهادري، الناشر: ممثلية امام القائد الخامنئى في الحجّ، الطبعة الثالثة، سنة 1412 ه، طبع افستانى طهران، ايران.
97. العين: للخليل بن أحمد الفراهيدي (ت 175 ه)، انتشارات اسوة، الطبعة الأولى، طبع في مطبعة باقري، قم، ايران، سنة 1414 ه.
98. الغدير في الكتاب والسنّة والأدب: للشيخ عبد الحسين الأميني (ت 1390 ه)، تحقيق مركز الغدير للدراسات الإسلامية، قم، ايران، سنة 1416 ه.
99. فتح الباري بشرح صحيح البخاري: لأبي الفضل شهاب الدين أحمد بن عليّ بن محمّد بن حجر العسقلاني الشافعي، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان، سنة 1408 ه.
100. فتح القدير الجامع بين فنّي الرواية والدراية في علم التفسير: لمحمّد بن عليّ بن محمّد الشوكاني (ت 1250 ه)، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، الطبعة الثالثة، سنة 1393 ه - 1973 م.
ص: 530
101. فرائد السمطين: إبراهيم بن محمّد بن المؤيّد الجويني (ت 730 ه)، مؤسسة المحمودي، بيروت، لبنان.
102. الفصل في الملل والأهواء والنحل: لأبي محمّد بن عليّ بن أحمد، المعروف ب «ابن حزم الأندلسي» (ت 456 ه)، تحقيق الدكتور يوسف البقاعى، دار إحياء العربي، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1422 ه 2002 م.
103. الفصول المهمّة في معرفة الأئمّة: لعليّ بن محمّد بن أحمد المالكى، المشهور ب «ابن الصبّاغ» (ت 855 ه) تحقيق سامي الغريري، دار الحديث، سنة 1432 ه.
104. الفصول المختارة من العيون والمحاسن: محمّد بن النعمان العكبري بالملقّب بالمفيد (ت 413 ه)، دار الأضواء، بيروت.
105. فضائل الصحابة: لأبي عبداللّه أحمد بن محمّد بن حنبل (ت 241 ه)، تحقيق أحمد فريد المزيدي، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان طبع في سنة 1429 ه - 2008.
106. فضائل الصحابة، أحمد بن حنبل، تحقيق المرحوم السيّد عبد العزيز الطباطبائي.
107. فضائل فاطمة الزهراء: لأبي عبداللّه الحاكم النيسابوري (ت 405 ه)، تحقيق علي رضا بن عبداللّه بن علي رضا، دار القرآن للنشر والتوزيع، القاهرة، مصر، الطبعة الأولى، 1429 ه - 2008 م.
108. الفهرست: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي، (ت 460 ه)، تحقيق نشر الفقاهة، طبع في مؤسسة النشر الإسلامي، الطبعة الأولى سنة 1417 ه.
109. الفهرست: للشيخ منتجب الدين على بن بابويه الرّازى، (من أعلام القرن السادس الهجرى)، تحقيق الدكتور سيّد جلال الدين المحدّث الآمورى، نشر مكتبة آية اللّه المرعشي النجفي العامّة، قم، ايران، طبع في سنة 1336 ش، في مطبعة مهر، قم.
110. قاموس الرجال: للشيخ محمّد تقي التستري، تحقيق ونشر مؤسسة النشر الإسلامي، سنة 1430 ه.
111. القاموس المحيط: لمجد الدين محمّد بن يعقوب الفيروزآبادي (ت 817 ه)، دار الجيل، بيروت، لبنان.
ص: 531
112. كتاب الأموال: لأبي عبيد القاسم بن سلام، طبع دار الكفر للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، طبع في سنة 1408 ه - 1988 م.
113. الكامل في التاريخ: لعزّ الدين أبي الحسن علي بن أبي الكرم محمّد بن محمّد أبي عبد الكريم بن عبد الواحد الشيباني، المعروف ب «ابن الأثير» (ت 630 ه)، تحقيق الدكتور عمر عبد السلام تدمري، الناشر: دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان، الطبعة الثالثة، 1422 ه - 2001 م.
114. الكامل في ضعفاء الرجال: لأبي أحمد عبداللّه بن عدى الجرجاني (ت 365 ه)، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، تحقيق الدكتور سهيل زكّار ويحيى مختار غزّارى، الطبعة الثالثة، سنة 1409 ه - 1988 م، بيروت، لبنان.
115. كتاب الثقات: لمحمّد بن حبّان بن أحمد أبي حاتم التميمى البستي (ت 354 ه)، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، الطبعة الأولى، سنة 1393 ه - 1973 م.
116. كتاب المجروحين من المحدّثين والضعفاء والمتروكين، لمحمّد بن حبّان بن أحمد أبي حاتم التميمي البستي (ت 354 ه)، تحقيق محمود ابراهيم.
117. الكشّاف عن حقائق التنزيل وعيون الأقاويل في وجوه التأويل: لأبي القاسم محمود بن عمر الزمخشري الخوارزمي (ت 538 ه)، دار احياء التراث العربي، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى.
118. الكشف والبيان، المعروف ب «تفسير الثعلبي»: لأبي اسحاق أحمد، المعروف ب «الإمام الثعلبي»، تحقيق لأبي محمّد بن عاشور، دار إحياء التراث العربي، للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1422 ه - 2002 م.
119. كفاية الطالب: لمحمّد بن يوسف بن محمّد القرشي الكنجي الشافعي (ت 658 ه)، دار تراث احياء أهل البيت عليهم السلام، اصفهان، ايران.
120. كمال الدين وتمام النعمة: لأبي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه، المعروف ب «الصدوق» (ت 381 ه)، مؤسسة النشر الإسلامي، التابعة لجماعة المدرّسين بقم المقدّسة، ايران، الطبعة الثالثة، سنة 1416 ه.
ص: 532
121. الكنى والألقاب: للشيخ عبّاس القمّى (ت 1359 ه)، مؤسّسة النشر الإسلامي، قم، ايران.
122. كنز العمّال: لعلاء الدين علىّ المتّقى بن حسّام الهندي (ت 975 ه)، مؤسسة الرسالة، بيروت، لبنان.
123. لسان العرب: ابن منظور الإفريقي (ت 711 ه)، دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، سنة 1408 ه.
124. لسان اللسان: لابن منظور الافريقي، دار الكتب العلميّة، بيروت، 1413 ه.
125. لسان الميزان: لأحمد بن عليّ بن حجر العسقلاني (ت 852 ه)، دار إحياء التراث العربي، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، 1416 ه - 1995 م.
126. مائة منقبة من مناقب أمير المؤمنين علىّ بن أبي طالب والأئمّة من ولده عليهم السلام: لأبي الحسن محمّد بن أحمد بن علىّ بن الحسن، المعروف ب «ابن شاذان»، (من أعلام القرن الرابع والخامس الهجري)، تحقيق ونشر مدرسة الإمام المهدي عليه السلام، قم، ايران، الطبعة الأولى، سنة 1407 ه، طبع في مطبعة أمير، قم، ايران.
127. متشابه القرآن والمختلف فيه: لأبي جعفر محمّد بن علىّ بن شهرآشوب، (ت 588 ه)، تحقيق حامد المؤمن، الناشر جمعية منتى النشر النجف الأشرف، طبع مؤسسة العارف للمطبوعات، بيروت، لبنان.
128. مستدركات علم رجال الحديث: للشيخ علي النمازى الشاهرودي (ت 1405 ه)، طبع في مطبعة شفق، طهران، ايران، الطبعة الأولى، سنة 1412 ه.
129. المستدرك على الصحيحين: لأبي عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه الحاكم النيسابوري (ت 405 ه)، دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان، سنة 1429 ه.
130. مجمع البيان في تفسير القرآن: لأبي علي الفضل بن الحسن الطبرسي (من أعلام القرن السادس الهجرى)، دار المعرفة، بيروت، لبنان، سنة 1406 ه.
131. مجمع الزوائد ومنبع الفوائد: لنور الدين عليّ بن أبي بكر الهيثمي (ت 807 ه)، دار الكتاب العربي، بيروت، لبنان.
132. المجموع شرح المهذّب: لأبي زكريا محيى الدين بن شرف النووي، (ت 676 ه)، تحقيق
ص: 533
الدكتور محمود مطرحي، دار الكفر للطباعة والنشر والتوزيع، الطبعة الأولى سنة 1417 ه - 1996 م.
133. مختصر تاريخ دمشق: لمحمّد بن مكرم المعروف ب «ابن المنظور» (ت 711 ه)، دار الفكر، بيروت، لبنان، سنة 1411 ه.
134. مختصر زوائد مسند البزّار: لشهاب الدين أبي الفضل بن حجر العسقلاني (ت 852 ه)، تحقيق وتقديم صبرى بن عبد الخالق أبوذرّ، مؤسسة الكتب الثقافيّة، بيروت، لبنان، الطبعة الثالثة، سنة 1414 ه - 1993 م.
135. مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول صلى الله عليه و آله: للشيخ محمّد باقر المجلسي (ت 1111 ه)، دار الكتب الإسلاميّة، طهران، الطبعة الأولى، سنة 1366 ش.
136. مسند أبي يعلى الموصلي: لأبي يعلى أحمد بن عليّ بن المثنّى الموصلي (ت 307 ه)، تحقيق مصطفى عبد القادر عطا، منشورات محمّد علي بيضون، دار الكتب العلميّة، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1418 ه - 1998 م.
137. مسند أحمد بن حنبل (ت 241 ه)، دار الفكر، بيروت، لبنان.
138. مسند الصحابة، المعروف ب «مسند الروياني» (ت 307 ه)، دار الكتب العلميّة، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1417 ه - 1997 م.
139. مشكل الآثار: لأبي جعفر أحمد بن محمّد بن سلامة الطحاوي (ت 321 ه)، حيدر آباد، الهند، ودار صادر، بيروت.
140. مصباح المتهجّد: لأبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي (ت 460 ه)، مؤسسة فقه الشيعة، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى 1411 ه - 1991 م.
141. مصباح الزجاجة، أحمد بن أبي بكر بن اسماعيل البوصيري (ت 804 ه).
142. المصنّف: لأبي بكر عبد اللّه بن محمّد بن أبي شيبة العبسي الكوفي (ت 235 ه)، دار الفكر، بيروت، لبنان، سنة 1414 ه.
143. مطالب السؤول في مناقب آل الرسول: لكمال الدين محمّد بن طلحة الشافعي (ت 652 ه)، تحقيق ماجد أحمد العطيّة، مؤسسة أمّ القرى للتحقيق والنشر، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1420 ه.
ص: 534
144. المطالب العالية بزوائد المسانيد الثمانية: لابن حجر أحمد بن عليّ العسقلاني (ت 852 ه)، مكتبة مكّة المكّرمة.
145. معالم التنزيل، المعروف ب «تفسير البغوي»: لأبي محمّد الحسين بن مسعود الفرّاء البغوي الشافعي (ت 516 ه)، تحقيق عبد الرّزاق المهدي، دار احياء التراث العربي، للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت، لبنان، الطبعة الثانية 1423 ه - 2002 م.
146. معالم العلماء: محمّد بن على بن شهرآشوب المازندرانى، (ت 588 ه)، منشورات المطبعة الحيدريه، النجف الأشرف، سنة 1380 ه - 1961 م، وتحقيق مؤسسة آل البيت عليهم السلام، قم المقدّسة.
147. معاني الأخبار، لأبي جعفر محمّد بن علي بن الحسين بن بابوية القمّي (ت 381)، مؤسّسة النشر الإسلامي، قم المقدّسة، 1431 ه.
148. المعجم الأوسط: لسلمان بن أحمد الطبرانى، (ت 360 ه)، دار الفكر للطباعة والنشر والتوزيع، الأردن، سنة 1420 ه.
149. معجم رجال الحديث: للسيّد أبو القاسم الخوئي (ت 1413 ه)، الناشر: مركز آثار الشيعة، قم، ايران، مطبعة الصدر، الطبعة الرابعة، سنة 1410 ه - 1369 ش.
150. المعجم الكبير: لسليمان بن أحمد الطبرانى، (ت 360 ه)، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، سنة 1428 ه.
151. معجم المصطلحات الحديثيّة: للسيّد عبد الماجد الغوري، دار ابن كثير للطباعة والنشر والتوزيع، دمشق وبيروت، الطبعة الأولى، سنة 428 ه - 2007 م.
152. معرفة علوم الحديث: لأبي عبد اللّه الحافظ النيسابورى، (ت 405 ه)، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، الطبعة الثانية، سنة 1397 ه - 1977 م.
153. المعرفة والتاريخ: لأبي يوسف يعقوب بن سفيان الفسوي (ت 277 ه)، منشورات محمّد علي بيضون، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1429 ه - 1993 م.
154. المغني: للقاضي أبي الحسن عبد الجبّار الأسدآبادي (ت 415 ه)، تحقيق الدكتور محمود محمّد قاسم.
ص: 535
155. مفتاح الجنّات في الأدعية والأعمال والصلوات والزيارات: للسيّد محسن الأمين العاملي (ت 1371 ه)، منشورات مؤسّسة الأعلمي للمطبوعات، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، طبع في مطبعة الترقّي بدمشق عام 1352 ه.
156. مفردات ألفاظ القرآن: للراغب الأصفهاني (توفى حدود 425 ه)، تحقيق صفوان عدنان داوودى، انتشارات ذوي القربى، الطبعة الثالثة سنة 1424-1382 ش، طبع في مطبعة أميران، قم، ايران.
157. مقتل الحسين عليه السلام: لأبي المؤيّد الموفّق بن أحمد المكّى أخطب الخوارزمي (ت 568 ه)، تحقيق الشيخ محمّد السماوي، دار أنوار الهدى سنة 1418 ه.
158. الملل والنحل: لأبي الفتح محمّد بن عبدالكريم الشهرستاني (ت 548 ه)، دار مكتبة الهلال، بيروت، لبنان، سنة 2003 م.
159. مناقب آل أبي طالب: لرشيد الدين أبي عبد اللّه محمّد بن عليّ بن شهرآشوب، (ت 588 ه)، تحقيق السيّد علي السيّد جمال أشرف الحسيني، منشورات المكتبة الحيدريّة، سنة 1432 ه.
160. مناقب عليّ بن أبي طالب: لابن المغازلي عليّ بن محمّد بن محمّد الواسطي الشافعي (ت 483 ه)، المكتبة الإسلاميّة، طهران، ايران.
161. مناقب عليّ بن أبي طالب وما نزل من القرآن في علىّ، لأبي بكر أحمد بن موسى بن مردويه الأصفهاني (ت 410 ه)، جمع وترتيب عبد الرّزاق محمّدحسين حرز الدين، الناشر: دار الحديث للطباعة والنشر، الطبعة الثالثة، سنة 1429 ه - 1387 ش.
162. المناقب: للموفّق بن أحمد بن محمّد البكري المكّي الحنفي الخوارزمي (ت 568 ه)، اصدار مكتبة نينوى الحديثة، طهران، ناصر خسرو، مروى، ايران.
163. منهاج السنّة النبويّة في نقض كلام الشيعة القدريّة: لأبي العبّاس تقى الدين أحمد بن عبدالحليم، المشهور ب «ابن تيميّة»، تحقيق الدكتور محمّد رشاد سالم، دار الفضيلة النشر، المملكة العربية السعودية، الرياض، سنة 1424 ه.
164. المواقف في علم الكلام: للقاضى عبدالرحمن بن أحمد الايجى، (ت 756 ه)، مكتبة المتبّني، القاهرة، مصر.
ص: 536
165. موسوعة التاريخ الإسلامي: للشيخ محمّد هادي اليوسفى الغروي، الناشر: مجمع الفكر الإسلامي، الطبعة الأولى سنة 1417 ه، طبع في مطبعة مؤسّسة الهادي، قم، ايران.
166. موسوعة علوم الحديث وفنونه: للسيّد عبد الماجد الغوري، دار ابن كثير للطباعة والنشر والتوزيع، سنة 1428 ه - 2007 م.
167. ميزان الاعتدال في نقد الرّجال: لأبي عبداللّه بن أحمد بن عثمان الذهبي (ت 748 ه)، دار إحياء الكتب العربية، سنة 1382 ه.
168. الميزان في تفسير القرآن: للسيّد محمّد حسين الطباطبائي (ت 1360 ه)، منشورات الأعلمي للمطبوعات، بيروت، لبنان، طبع في سنة 1393 ه - 1973 م.
169. نزهة النظر في توضيح نخبة الفكر في مصطلح أهل الأثر: لأحمد بن عليّ بن محمّد بن حجر العسقلاني (ت 852 ه)، الطبعة الثالثة، سنة 1421 ه / 2000 م، طبع في مطبعة الصباح بدمشق.
170. النجاة في القيامة في تحقيق أمر الإمامة، ميثم بن علي بن ميثم البحراني (ت 699 ه)، مجمع الفكر الإسلامي، 1417 ه.
171. نظم درر السمطين: لكمال الدين محمّد بن يوسف الزرندي الحنفي (ت 750 ه)، طبع في مطبعة النجف الأشرف، عراق.
172. نوادر الاُصول في أحاديث الرسول: لمحمّد بن عليّ بن الحسن أبو عبد اللّه الحاكم الترمذي (ت 320 ه)، تحقيق الدكتور عبد الرحمن عميره، دار الجيل، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى، سنة 1412 ه - 1992 م.
173. نور الأبصار في مناقب آل بيت النّبي المختار: للشيخ مؤمن الشبلنجي (من أعلام القرن الثالث عشر الهجرى)، منشورات الشريف الرضي، قم المقدّسة.
174. النور المشتعل من كتاب ما نزل من القرآن في علىّ عليه السلام: للحافظ أحمد بن عبد اللّه بن أحمد بن إسحاق، المعروف ب «أبي نعيم الأصباني» (ت 430 ه)، منشورات مطبعة وزارة الإرشاد الإسلامي، الطبعة الأولى، سنة 1406 ه.
175. نهج الإيمان: لزين الدين بن عليّ بن يوسف بن جبر (من أعلام القرن السابع)، الطبعة الأولى، 1418 ه، نشر مجمع الإمام الهادي عليه السلام، ايران، مشهد.
ص: 537
176. نهج البلاغة: مجموعة ما اختاره الشريف أبو الحسن محمّد الرضىّ بن الحسن الموسوى من كلام أمير المؤمنين أبي الحسن عليّ بن أبي طالب عليه السلام، ضبطه الدكتور صبحى الصالح، طبع بيروت، الطبعة الأولى، سنة 1387 ه.
177. الوافى بالوفيّات: لصلاح الدين خليل بن ايبك الصفدي (ت 764 ه)، دار النشر فرانزشتايز بقيسبادن، الطبعة الثانية، سنة 1394 ه - 1974 م.
178. الوسيط في تفسير القرآن المجيد: لأبي الحسن علىّ بن أحمد الواحدي النيسابوري (ت 468 ه)، دار الكتب العلميّة، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى سنة 1415 ه - 1994 م.
179. وفيات الأعيان وأبناء أبناء الزمان: لأبي العبّاس شمس الدين أحمد بن محمّد بن أبي بكر بن خلّكان (ت 681 ه)، تحقيق الدكتور احسان عبّاس دار الثقافة، بيروت، لبنان.
180. ينابيع المودّة: لسليمان بن إبراهيم القندوزي الحنفي (ت 1294 ه)، منشورات مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، بيروت، لبنان، الطبعة الأولى في استانبول.
ص: 538
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ فاتحه (1)
6 «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ» 381، 383، 386
7 «صِراطَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِم» 391
7 «أَنْعَمْتَ عَلَيْهِم» 391
سوره بقره (2)
1-\3 «الم * ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ * الَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ 440 وَيُقيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون»
25 «وَبَشِّرِ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحات» 315
30 «وَإِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً» 311
30 «قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها» 311
30 «مَنْ يُفْسِدُ فيها» 311
30 «وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» 312
30 «وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ» 312
30 «وَنُقَدِّسُ لَكَ» 312
30 «قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون» 312
ص: 539
شماره آيه آيه شماره صفحه
43 «وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ» 36، 37
82 «وَالَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فيها خالِدُون» 318
83 «وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ» 36، 37
87 «... جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أَنْفُسُكُمُ» 284
110 «وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ» 36، 37
124 «وَإِذِ ابْتَلى إِبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً 255، 387
قالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتي قالَ لَايَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ»
124 «إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً» 116، 257، 258، 263
124 «وَ مِنْ ذُرِّيَّتي» 258، 259
124 «لا يَنالُ» 260
124 «لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمينَ» 116، 258، 259، 260، 263
127 «وَ إِذْ يَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْماعيل...» 343
132 «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى لَكُمُ الدِّينَ فَلا تَمُوتُنَّ إِلاَّ وَأَنْتُمْ مُسْلِمُون» 323
142 «يَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ» 392
177 «وَالصَّابِرينَ فِي الْبَأْساءِ وَالضَّرَّاءِ وَحينَ الْبَأْسِ» 272
177 «أُولئِكَ الَّذينَ صَدَقُوا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُون» 272
177 «الَّذينَ صَدَقُوا» 460
204 و 5 «ومِنَ النَّاسِ مَن يعجِبُك قَولُهُ فِي الحَياهِ الدُّنيا وَيشهِدُ اللّهَ عَلَى مَا فِي 103
قَلبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الخِصَامِ * وَإِذَا تَوَلََّى سَعَى فِى الاَرضِ لِيفسِدَ فِيهَا وَيهلِك
الحَرثَ وَالنَّسلَ وَاللّه لَايحِبُّ الفَسَادَ»
205 «وَ إِذا تَوَلَّى سَعى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فيها» 312
207 «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» 208، 210
207 «وَمِنَ النَّاسِ...» 214، 217
207 «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ...» 215
207 «وَمِنَ النَّاسِ مَن يشِرى نَفسَه ابتِغَاءَ مَرضَاتِ اللّه» 103، 215
213 «يَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ» 392
277 «وَ ءَاتُواْ الزَّكَوةَ» 36، 37
ص: 540
شماره آيه آيه شماره صفحه
215 «يَسْئَلُونَكَ مَاذَا يُنفِقُونَ قُلْ مَآ أَنفَقْتُم مِّنْ خَيْرٍ فَلِلْوَ لِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ 38
وَالْيَتَمَى وَالْمَسَكِينِ»
219 «وَيَسْئَلُونَكَ ما ذا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْو» 241
265 «وَمَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه» 444
274 «الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَالنَّهارِ سِرّاً وَعَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ 39، 440
رَبِّهِمْ وَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُون»
274 «الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَالنَّهارِ سِرّاً وَعَلانِيَةً» 441
274 «الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ» 443
سوره آل عمران (3)
7 «وَما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْم» 413
31 «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللّه» 349
59 «إِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُون» 226
61 «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَأَبْناءَكُمْ وَنِساءَنا وَنِساءَكُمْ وَأَنْفُسَنا وَأَنْفُسَكُمْ 225
ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبين»
61 «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَأَبْناءَكُمْ وَنِساءَنا وَنِساءَكُمْ وَأَنْفُسَنا وَأَنْفُسَكُمْ...» 112
61 «فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ» 39، 229
61 «فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ» 231
61 «أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ» 229
61 «نِساءَنا وَنِساءَكُمْ» 228، 229، 230
61 «وَأَنْفُسَنا» 229
61 «وَأَنْفُسَنا وَأَنْفُسَكُمْ» 228، 232
103 «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَميعاً وَلا تَفَرَّقُوا وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ 408
أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ
مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها»
103 «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَميعاً وَلا تَفَرَّقُوا» 411، 412
103 «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَميعاً» 411
103 «وَاعْتَصِمُوا» 408
ص: 541
شماره آيه آيه شماره صفحه
103 «وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ 414
بِنِعْمَتِهِ إِخْوانا»
103 «وَكُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها» 423
106 «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوه» 247
112 «إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللّهِ وَحَبْلٍ مِنَ النَّاس» 412
154 «ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً» 482
168 «والَّذينَ قالُوا لِإِخْوانِهِمْ وَقَعَدُوا لَوْ أَطاعُونا ما قُتِلُوا» 38
173 «الَّذينَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُم» 38
191 «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيَمًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِى خَلْقِ 34
السَّمَوَ تِ وَالْأَرْضِ»
سورۀ نساء (4)
59 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ 187
تَنازَعْتُمْ فى شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ
الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً»
59 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ» 206
59 «أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُم» 8، 199
59 «أَطيعُوا اللّهَ وَأَطيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِى الْأَمْرِ» 190
59 «اَطِيعُوا اللّهَ وَاَطِيعُوا الرَّسُولَ» 119
59 «وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ» 188
59 «وَأُوْلِى الْأَمْرِ مِنكُمْ» 203
59 «فَإِن تَنَزَعْتُمْ فِى شَىْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ» 190، 200
69 «وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ 359
وَالصِّدِّيقينَ وَالشُّهَداء»
69 «وَمَنْ يُطِعِ اللّهَ» 360
ص: 542
شماره آيه آيه شماره صفحه
69 «وَالرَّسُولَ» 360
69 «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقينَ وَالشُّهَداءِ 361
وَالصَّالِحينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفيقاً»
69 «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقينَ» 386
69 «فَأُولئِكَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ» 360
69 «وَالصِّدِّيقينَ» 360
69 «وَالشُّهَداء» 360
69 «وَالصَّالِحين» 361
69 «وَحَسُنَ أُولئِكَ» 361
69 «وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفيقاً» 361
70 «ذلِكَ الْفَضْلُ مِنَ اللّهِ وَكَفى بِاللّهِ عَليما» 361
77 «وَآتُوا الزَّكَاة» 36 و 37
174 «قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُم» 385
سورۀ مائده (5)
3 «الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ دينِكُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْن الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ 95
دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً»
3 «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً» 96
3 «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى...» 102، 152
3 «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ» 95، 96، 99 و 100
16 «يَهْدي بِهِ اللّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَه» 382
54 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ 43
وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرين»
54 «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ 49
وَ يُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ»
54 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ 44، 213
وَيُحِبُّونَهُ»
ص: 543
شماره آيه آيه شماره صفحه
54 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِه» 42، 49
54 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ...» 45
54 «مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى اللّهُ بِقَوْمٍ» 43
54 «أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرين» 49
54 «يُجاهِدُونَ فى سَبيلِ اللّهِ وَلا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِم» 49
55 «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ 19، 52، 338
الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُونَ»
55 «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا» 8، 358، 417
55 «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُه» 183، 301
55 «إنَّما وَليكم اللّه» 52، 56
55 «إِنَّما وَلِيُّكُمُ» 25، 27
55 «والَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُونَ» 26
55 «وَالَّذينَ آمَنُوا» 22، 26
55 «الَّذينَ آمَنُوا» 53
55 «الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُونَ» 21، 45
55 «وَيُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» 33، 37
67 «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ 83، 179
وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ...»
67 «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ... وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» 93
67 «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ» 88
67 «يا أيهَا الرَّسُولُ بَلِّغ مَا أُنزِلَ إِلَيك» 183
67 «يا أيها الرَّسُولُ بلِّغ...» 87
67 «ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» 90، 91
92 «اَطِيعُوا اللّهَ وَاَطِيعُوا الرَّسُولَ» 119
سورۀ انعام (6)
151 «وَلَا تَقْرَبُواْ الْفَوَاحِشَ مَاظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ» 65
153 «وَأَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَلا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِه» 393
ص: 544
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ اعراف (7)
16 «لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيمَ» 385
56 و 85 «وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها» 311
158 «وَ اتَّبِعُوهُ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُون» 349
181 «وَمِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُون» 480
سورۀ انفال (8)
30 «وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ 208
وَيَمْكُرُ اللّهُ وَاللّهُ خَيْرُ الْماكِرين»
41 «وَاعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي الْقُرْبى» 8
62 «هُوَ الَّذي أَيَّدَكَ بِنَصْرِهِ وَبِالْمُؤْمِنين» 422، 423، 425، 426
64 «يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ حَسْبُكَ اللّهُ وَمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ» 478، 479
72 «ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْء» 415
سورۀ توبه (9)
1 «بَراءَةٌ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ...» 332
3 «وَأَذانٌ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النَّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللّهَ بَريءٌ مِنَ الْمُشْرِكينَ 326
وَرَسُولُه»
5 و 11 «وَآتُوا الزَّكَاة» 36، 37
19 «أَجَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَعِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ 334
وَجاهَدَ في سَبيلِ اللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّه»
19 «أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ» 337
19 «وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» 337
19 «كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَجاهَدَ في سَبيلِ اللّهِ» 335
19-22 «كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ... أَجْرٌ عَظِيم» 337
20 «الَّذينَ آمَنُوا وَهاجَرُوا وَجاهَدُوا في سَبيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ 337
دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ وَأُولئِكَ هُمُ الْفائِزُون»
ص: 545
شماره آيه آيه شماره صفحه
25 «ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرين» 432
36 «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم» 323، 324
40 «لَاتَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» 212
43 «الَّذينَ صَدَقُوا» 457
55 «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُم بِهَا فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا» 64
55 «وَ هُمْ كافِرُونَ» 435
60 «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَالْمَساكين» 21، 58
71 «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ» 41
83 «فَإِنْ رَجَعَكَ اللّهُ إِلى طائِفَةٍ مِنْهُمْ فَاسْتَأْذَنُوكَ لِلْخُرُوجِ فَقُلْ لَنْ تَخْرُجُوا 435
مَعِيَ أَبَداً وَلَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوّاً»
83 «لَنْ تَخْرُجُوا مَعِيَ أَبَداً وَلَنْ تُقاتِلُوا مَعِيَ عَدُوّاً» 433
83 «إِنَّكُمْ رَضِيتُمْ بِالْقُعُودِ أَوَّلَ مَرَّةٍ فَاقْعُدُوا مَعَ الْخالِفِينَ» 435
85 «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ أَن يُعَذِّبَهُم بِهَا فِى الدُّنْيَا» 64
85 «أَن يُعَذِّبَهُم» 64
100 «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَالْأَنْصارِ وَالَّذينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ 275
رَضِيَ اللّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْري تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ
فيها أَبَداً ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيم»
100 «وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرينَ وَالْأَنْصار» 363
100 «السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ» 276، 279، 280،
103 «خُذْ مِنْ أَمْوَ لِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِم بِهَا» 115
111 «إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ يُقاتِلُونَ فِي سَبيلِ اللّه» 221
112 «التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُون...» 256
119 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقين» 264، 272، 475
119 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا» 270
119 «اتَّقُوا اللّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقين» 272، 273
119 «اتَّقُوا اللّهَ» 272
119 «كُونُوا مَعَ الصَّادِقين» 274
ص: 546
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ يونس (10)
2 «وَبَشِّرِ الَّذينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ» 265
24 «إنَّما مَثَلُ الحَياهِ الدُّنيا كماءٍ أَنزلناه من السّماء» 58
25 «وَاللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ وَيَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيم» 430
25 «وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلام» 392، 430
25 «وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيم» 430
35 «أَفَمَنْ يَهْدي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاَّ أَنْ يُهْدى 398
فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُون»
35 «أَفَمَنْ يَهْدي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاَّ أَنْ يُهْدى» 290
35 «فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُون» 399
54 «أَسَرُّوا النَّدامَة» 484
93 «وَلَقَدْ بَوَّأْنا بَني إِسْرائيلَ مُبَوَّأَ صِدْق» 265
سورۀ هود (11)
17 «أَفَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْه» 356، 357، 358
73 «رَحْمَتُ اللّهِ وَ بَرَكَتُهُو عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُو حَمِيدٌ مَّجِيدٌ» 73
سورۀ يوسف (12)
40 «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم» 323، 324
سورۀ رعد (13)
7 «وَيَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّه إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَاد» 292
7 «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هاد» 292، 294، 294، 299
7 «مُنْذِرٌ» 292، 293، 294
7 «وَلِكُلِّ قَوْمٍ هاد» 295
43 «وَيَقُولُ الَّذينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللّهِ شَهيداً بَيْني وَبَيْنَكُمْ وَمَنْ 304
عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب»
ص: 547
شماره آيه آيه شماره صفحه
43 «ومَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتاب» 305، 306، 307، 309، 358، 379
سوره ابراهيم (14)
35 «وَاجنُبنِى وَبَنِى أَن نَعبُدَ الأَصنَام» 117
37 «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوي إِلَيْهِم» 412
سورۀ نحل (16)
16 «وَعَلاماتٍ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» 285
16 «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» 285
43 «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُون» 376، 378
43 «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ» 377، 378
83 «يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللّهِ ثُمَّ يُنْكِرُونَها» 184
83 «وَأَكْثَرُهُمُ الْكافِرُون» 184
120 «إنّ ِابرَاهيمَ كانَ أُمّهً» 39
سورۀ اسراء (17)
1 «سُبحَانَ الَّذِى أَسرى بِعَبدِه لَيلاً مِن المَسجِد الحَرامِ إِلَى المَسجِدِ الأَقصَى» 115
36 «إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً» 489
80 «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْني مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْني مُخْرَجَ صِدْق» 265
81 «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقا» 449
سورۀ كهف (18)
44 «هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَواباً وَخَيْرٌ عُقْباً» 415
44 «هُنالِكَ الْوَلايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ» 415، 416
110 «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَىَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِد» 58
سورۀ مريم (19)
12 «يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً» 278
12 «وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً» 254
ص: 548
شماره آيه آيه شماره صفحه
29 «فَأَشارَتْ إِلَيْهِ قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً» 254
30 «قالَ إِنِّي عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ وَجَعَلَني نَبِيّاً» 278
39 «يَوْمَ الْحَسْرَةِ» 484
57 «وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيّاً» 447، 448
96 «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» 313، 314
96 «سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» 314
سورۀ طه (20)
82 «وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى» 321، 467
124 «وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى» 496
124 «وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى» 496
125 «لِمَ حَشَرْتَني أَعْمى وَقَدْ كُنْتُ بَصيراً» 496
126 «فَنَسيتَها وَكَذلِكَ الْيَوْمَ تُنْسى» 496
126 «كَذلِكَ أَتَتْكَ آياتُنا» 496
127 «وَ كَذلِكَ نَجْزي مَنْ أَسْرَفَ وَلَمْ يُؤْمِنْ بِآياتِ رَبِّهِ وَلَعَذابُ الْآخِرَةِ أَشَدُّ وَأَبْقى» 497
سورۀ انبياء (21)
7 «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُون» 373 و 375
7 «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ» 374 و 375
108 «قُلْ إِنَّمَا يُوحَى إِلَىَّ أَنَّمَآ إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَ حِدٌ» 21
112 «رَبِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ» 382
سورۀ حج (22)
1-\2 «يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظيم * يَوْمَ تَرَوْنَها 484، 499
تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَتَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَتَرَى
النَّاسَ سُكارى وَمَا هُمْ بِسُكارى وَلكِنَّ عَذابَ اللّهِ شَديدٌ»
23 «إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا 325
الْأَنْهارُ يُحَلَّوْنَ فيها مِنْ أَساوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَلُؤْلُؤاً وَلِباسُهُمْ فيها حَرِير»
ص: 549
شماره آيه آيه شماره صفحه
23 «إِنَّ اللّهَ يُدْخِلُ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ» 325
30 «فَاجْتَنِبُواْ الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثَنِ» 115
30 «مِنَ الْأَوْثَنِ» 115
41 و 78 «وَآتُوا الزَّكَاة» 36، 37
سوره مؤمنون (23)
9 «وَالَّذينَ هُمْ عَلى صَلَواتِهِمْ يُحافِظُون» 256
سورۀ نور (24)
36 «في بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَالْآصال» 342
36 «في بُيُوتٍ أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فيهَا اسْمُه» 78، 343
46 «يَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ» 392
54 «اَطِيعُوا اللّهَ وَاَطِيعُوا الرَّسُولَ» 119
55 «وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحات» 311، 312
55 «لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» 312
55 «وَلَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ» 312
55 «الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ» 312
55 «وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ» 312
55 «يَعْبُدُونَني» 312
55 «لا يُشْرِكُونَ بي شَيْئاً وَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ» 312
55 «فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُون» 312
56 «وَآتُوا الزَّكَاة» 36، 37
63 «فَلْيَحْذَرِ الَّذينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِه» 349
سوره فرقان (25)
27 «يَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبيلاً» 412
74 «هَبْ لَنَا» 507
ص: 550
شماره آيه آيه شماره صفحه
74 «ذُرِّيَّاتِنا» 507
74 «قُرَّةَ أَعْيُنٍ» 507
74 «وَاجْعَلْنا لِلْمُتَّقينَ إِماماً» 507
سورۀ شعراء (26)
88-\89 «يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَلا بَنُون * إِلاَّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَليم» 485
109 «وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمين» 347
127 «وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمين» 347
145 «وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمين» 347
164 «وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمين» 347
180 «وَما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمين» 347
214 «وَأَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ» 248، 250
سورۀ نمل (27)
40 «الَّذي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتاب» 307
سوره قصص (28)
38 «مَا عَلِمْتُ لَكُم مِّنْ إِلَهٍ غَيْرِى» 115
سورۀ عنكبوت (29)
1-\4 «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم * الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا 461
وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ
الْكاذِبينَ * أَمْ حَسِبَ الَّذينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ أَنْ يَسْبِقُونا ساءَ ما يَحْكُمُون»
1-\3 «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنَّا 459، 460
الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَ اللّهُ الَّذينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ»
1-\2 «الم * أَحَسِبَ النَّاسُ» 460
3 «الَّذينَ صَدَقُوا» 460
ص: 551
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ روم (30)
30 «ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّم» 323، 324
سورۀ لقمان (31)
13 «إنَّ الشِّرك لَظُلمٌ عَظيم» 116
22 «وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى» 353
22 «وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللّهِ» 353
22 «وَهُوَ مُحْسِنٌ» 354
22 «فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى» 354
سوره سجده (32)
17 «قُرَّةَ أَعْيُنٍ» 504
18 «أَفَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ» 462، 463
19-\20 «أَمَّا الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ جَنَّاتُ الْمَأْوى نُزُلاً بِما كانُوا 466
يَعْمَلُونَ * وَأَمَّا الَّذينَ فَسَقُوا فَمَأْواهُمُ النَّارُ كُلَّما أَرادُوا أَنْ يَخْرُجُوا مِنْها
أُعيدُوا فيها وَقيلَ لَهُمْ ذُوقُوا عَذابَ النَّارِ الَّذي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ»
سوره احزاب (33)
6 «النَّبِىُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» 109، 417
21 «لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» 350
23 «مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ 474
مَنْ يَنْتَظِرُ وَما بَدَّلُوا تَبْديلاً»
23 «مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا» 471
23 «رِجالٌ صَدَقُوا» 475
23 «ما عاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ» 475
25 «وَكَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنينَ الْقِتال» 429
25 «وَ كانَ اللّهُ قَوِيّاً عَزيزاً» 429
ص: 552
شماره آيه آيه شماره صفحه
33 «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» 57، 61، 71،
78، 79، 351
33 «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» 67، 74
33 «إِنَّما يُريدُ اللّهُ...» 67
33 «يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ» 64
33 «يُريدُ اللّهُ» 59
33 «لِيذهِبَ عَنكم الرِّجسَ أَهلَ البَيتِ» 80
33 «لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ» 66
35 «إِنَّ الْمُسْلِمينَ وَالْمُسْلِمات...» 256
57 «إِنَّ الَّذينَ يُؤْذُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهيناً» 458
58 «وَالَّذينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً 453
وَإِثْماً مُبيناً»
سورۀ سبأ (34)
33 «أَسَرُّوا النَّدامَة» 484
47 «قُلْ ما سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلاَّ عَلَى اللّهِ وَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهيد» 347
سورۀ يس (36)
2-\3 «وَ الْقُرْآنِ الْحَكيم * إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلين» 304
12 «وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ في إِمامٍ مُبين» 505، 506
سورۀ صافات (37)
106 «إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبين» 257
24 «وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْؤُلُون» 484، 485، 486، 488، 489
24 «إِنَّهُمْ مَسْؤُلُون» 489
سورۀ ص (38)
26 «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِي الْأَرْض» 312
ص: 553
شماره آيه آيه شماره صفحه
28 «أَمْ نَجْعَلُ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ كَالْمُفْسِدينَ فِي الْأَرْضِ أَمْ 322
نَجْعَلُ الْمُتَّقينَ كَالْفُجَّار»
28 «أَمْ نَجْعَلُ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ...» 322
سورۀ زمر (39)
9 «هَلْ يَسْتَوِي الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذينَ لا يَعْلَمُونَ إِنَّما يَتَذَكَّرُ أُولُوا الْأَلْباب» 290
33 «وَالَّذي جاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُون» 367
33 «وَالَّذي جاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ» 367، 368
33 «وَالَّذي جاءَ بِالصِّدْقِ» 367، 368
33 «الَّذي جاءَ بِالصِّدْقِ» 367، 368
33 «جاءَ بِالصِّدْقِ» 369
33 «صَدَّقَ بِهِ» 367، 368، 369
56 «يَحَسْرَتَى عَلَى مَا فَرَّطتُ فِى جَنبِ اللّهِ» 412
56 «جَنْبِ اللّهِ» 412
سورۀ غافر (40)
49 «وَ قالَ الَّذينَ فِي النَّارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنَّا يَوْماً مِنَ الْعَذاب» 500
50 «أَوَ لَمْ تَكُ تَأْتيكُمْ رُسُلُكُمْ بِالْبَيِّنات» 500
سورۀ فصّلت (41)
8 «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُون» 323
33 «وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلاً مِمَّنْ دَعا إِلَى اللّهِ وَعَمِلَ صالِحاً» 402
40 «أَفَمَنْ يُلْقى فِي النَّارِ خَيْرٌ أَمْ مَنْ يَأْتي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ» 498
40 «أَفَمَنْ يُلْقى فِي النَّارِ خَيْرٌ» 498
40 «أَمْ مَنْ يَأْتي آمِناً يَوْمَ الْقِيامَةِ» 498
40 «اعْمَلُوا ما شِئْتُم» 498
ص: 554
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ زخرف (43)
43 «فَاسْتَمْسِكْ بِالَّذي أُوحِيَ إِلَيْكَ إِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ» 391
45 «وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَجَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُون» 504
سورۀ جاثيه (45)
21 «أَمْ حَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا 319
الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَمَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُون»
21 «أَمْ حَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا...» 320
21 «الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ» 320
21 «كَالَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ» 320
سورۀ شورى (46)
23 «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً 347
نَزِدْ لَهُ فيها حُسْناً إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ»
23 «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» 303، 348
23 «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» 349
سورۀ محمد (47)
17 «وَالَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدى» 382
33 «اَطِيعُوا اللّهَ وَاَطِيعُوا الرَّسُولَ» 119
سورۀ فتح (48)
1 «إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبينا» 447
11 «سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ...» 434
12 «وَ كُنْتُمْ قَوْماً بُوراً» 434
15 «يُرِيدُونَ أَنْ يُبَدِّلُوا كَلامَ اللّهِ» 434
15 «قُلْ لَنْ تَتَّبِعُونا...» 434
ص: 555
شماره آيه آيه شماره صفحه
15 «كَذلِكُمْ قالَ اللّهُ مِنْ قَبْلُ» 434، 435
16 «قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرابِ سَتُدْعَوْنَ إِلى قَوْمٍ أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ 435
تُقاتِلُونَهُمْ أَوْ يُسْلِمُونَ»
16 «سَتُدْعَوْنَ» 437
16 «فَإِنْ تُطِيعُوا يُؤْتِكُمُ اللّهُ أَجْراً حَسَناً وَإِنْ تَتَوَلَّوْا كَما تَوَلَّيْتُمْ مِنْ قَبْلُ 435
يُعَذِّبْكُمْ عَذاباً أَلِيماً»
18 «لَقَدْ رَضِيَ اللّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ» 431، 437
18 «إِذْ يُبايِعُونَكَ» 432
18 «فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثابَهُمْ فَتْحاً» 438
18 «وَ أَثَبَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً» 428
29 «وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْراً عَظيماً» 316
سورۀ حجرات (49)
6 «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا» 103
6 «إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإ» 463
13 «وَ جَعَلْنَكُمْ شُعُوبًا وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ» 61
سورۀ ق (50)
24 «أَلْقِيا في جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنيد» 499
24 «أَلْقِيا في جَهَنَّمَ» 500
سورۀ نجم (53)
1-\2 «وَالنَّجْمِ إِذا هَوى * مَا ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَمَا غَوى» 282، 283
1 «وَ النَّجْمِ إِذا هَوى» 284
3-\4 «وماينطِقُ عَن الهَوَى * إن هُوَ إِلَّا وَحى يوحَى» 183، 186
3 «وَمَا ينطِقُ عَن الهَوَى» 119
سورۀ قمر (54)
55 «في مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِرٍ» 265
ص: 556
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ واقعه (56)
8-\10 «فَأَصْحَبُ الْمَيْمَنَةِ مَآ أَصْحَبُ الْمَيْمَنَةِ * وَ أَصْحَبُ الْمَشَْمَةِ مَآ أَصْحَبُ 61
الْمَشَْمَةِ * وَ السَّبِقُونَ السَّبِقُونَ»
10 «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ» 336
27 «وَ أَصْحَبُ الْيَمِينِ» 60
41 «وَ أَصْحَبُ الشِّمَالِ» 60
سوره حديد (57)
15 «فَالْيَوْمَ لا يُؤْخَذُ مِنْكُمْ فِدْيَةٌ وَ لا مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ...» 23، 111
15 «مَأْواكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلاكُمْ» 417
19 «وَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَرُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَالشُّهَداءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ 317
وَنُورُهُمْ»
19 «وَالَّذينَ آمَنُوا بِاللّهِ وَرُسُلِهِ أُولئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُون» 363، 365
سورۀ مجادله (58)
12 «يَا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ 403
خَيْرٌ لَكُمْ وَأَطْهَر»
12 «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً» 403، 404
13 «أَأَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ» 404
13 «وَآتُوا الزَّكَاة» 36، 37
سوره حشر (59)
9 «وَيُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ» 243
سورۀ صف (61)
4 «إِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقاتِلُونَ فى سَبيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوص» 222
سورۀ تغابن (64)
12 «اَطِيعُوا اللّهَ وَاَطِيعُوا الرَّسُولَ» 119
ص: 557
شماره آيه آيه شماره صفحه
سوره طلاق (65)
10-\11 «أَنْزَل اللّه إلَيْكُمْ ذِكْراً * رَسُولاً» 378
سورۀ تحريم (66)
3-\4 «وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِىُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَديثاً... فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَجِبْريلُ 396
وَصالِحُ الْمُؤْمِنينَ»
4 «وَإِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَجِبْريلُ وَصالِحُ الْمُؤْمِنين» 395
4 «فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ» 417
4 «وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ» 396، 397، 398، 400
4 «صالِحُ الْمُؤْمِنين» 395، 396، 400، 401، 402
6 «لا يَعْصُونَ اللّهَ ما أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ» 465
سورۀ حاقه (69)
11-\12 «إِنَّا لَمَّا طَغَى الْماءُ حَمَلْناكُمْ فِي الْجارِيَة * لِنَجْعَلَها لَكُمْ تَذْكِرَةً وَتَعِيَها أُذُنٌ واعِيَة» 286
12 «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَة» 287
44-\46 «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ * لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتين» 185
44 «وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ» 185
50 «عَلَى الكافِرِينَ» 185
51 «وإِنَّه لَحَقُّ اليقِين» 186
سورۀ معارج (70)
1-\2 «سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ * لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ» 179
1 «سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ» 119، 180
1-\34 «سَأَلَ سائِلٌ... وَ الَّذينَ هُمْ عَلى صَلاتِهِمْ يُحافِظُونَ» 256
سورۀ مزمّل (73)
20 «وَآتُوا الزَّكَاة» 36، 37
ص: 558
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ قيامت (75)
31-\34 «فَلا صَدَّقَ وَلا صَلَّى * وَلكِنْ كَذَّبَ وَتَوَلَّى * ثُمَّ ذَهَبَ إِلى أَهْلِهِ يَتَمَطَّى 470
* أَوْلى لَكَ فَأَوْلى»
31-\32 «فَلا صَدَّقَ وَلا صَلَّى * وَلكِنْ كَذَّبَ وَتَوَلَّى» 469
34-\35 «أَوْلى لَكَ فَأَوْلى * ثُمَّ أَوْلى لَكَ فَأَوْلى» 469
سورۀ انسان (76)
8-\9 «وَيُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكيناً وَيَتيماً وَأَسيراً * إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللّهِ 237
لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَلا شُكُوراً»
8 «وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ...» 240
سورۀ نبأ (78)
1-\5 «عَمَّ يَتَساءَلُون * عَنِ النَّبَإِ الْعَظيم * الَّذي هُمْ فيهِ مُخْتَلِفُون * كَلاَّ سَيَعْلَمُون 491
* ثُمَّ كَلاَّ سَيَعْلَمُون»
1-\2 «عَمَّ يَتَساءَلُون * عَنِ النَّبَإِ الْعَظيم» 492
1 «عَمَّ يَتَساءَلُون» 492، 493
2-\3 «عَنِ النَّبَإِ الْعَظيم * الَّذي هُمْ فيهِ مُخْتَلِفُون» 493
2 «عَنِ النَّبَإِ الْعَظيم» 492
2 «النَّبَإِ الْعَظيم» 491
4-\5 «كَلاَّ سَيَعْلَمُون * ثُمَّ كَلاَّ سَيَعْلَمُون» 493
سورۀ عبس (80)
34-\35 «يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخيه * وَأُمِّهِ وَأَبيه» 485
سورۀ تين (95)
7 «فَما يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ» 323
ص: 559
شماره آيه آيه شماره صفحه
سورۀ بينه (98)
6 «إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ وَالْمُشْرِكينَ في نارِ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها أُولئِكَ 300
هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّة»
7-\8 «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ * جَزاؤُهُمْ عِنْدَ 300
رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أَبَداً رَضِيَ اللّهُ
عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ»
7 «إنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» 302
7 «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» 301
سورۀ عاديات (100)
1 «وَالْعادِياتِ ضَبْحاً» 418، 421
ص: 560