زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : صالحی کرمانی ، محمدرضا

عنوان و نام پديدآور : زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام (قربانیان عدالت )/ محمدرضا صالحی کرمانی

مشخصات نشر : قم : انصاریان ، 1370.

مشخصات ظاهری : ص 323

شابک : بها:1500ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : چاپ چهارم : 1374؛ بها: 5000 ریال

يادداشت : چاپ دوم : پاییز 1370

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس

موضوع : چهارده معصوم -- سرگذشتنامه

رده بندی کنگره : BP36 /ص 2ز9

رده بندی دیویی : 297/95

شماره کتابشناسی ملی : م 71-340

مقدمه

و اين پرشكوه ترين و واقعيترين نامى بود كه مى شد براى اين كتاب انتخاب كرد ؛ چه آنكه پيشروان اسلام ، جملگى در راه اقامه عدل ، جان باختند و قربانى عدالت شدند .

و مى دانيم كه در محيط تفكّر اسلامى ، عاليترين ارزش و والاترين قداست براى عدل است ، عدلى كه مردم را به زير چتر خود گيرد و آنان را از بينوايى و محروميّت كه مولود ظلم اجتماعى است ، برهاند .

آرى ! اين شايسته است كه پيامبر و ديگر پيشروان اسلام فدايى عدل باشند و قربانى آن شوند ، چه آنكه تمام هدف اسلام و اصولاً مذاهب آسمانى در كلمه عدل خلاصه مى شود :

لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَاَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْميزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ . . . . (1)

قربانى شدن در راه عدل ، قربانى شدن در راه هدف است .

عظمت عدل ، از عظمت اثرش منشاء مى گيرد ؛ چه آنكه عدل ، عامل حيات جامعه و ظلم ، عامل مرگ جامعه است .

آرى ! همانطور كه يك فرد مى ميرد ، جامعه نيز ممكن است بميرد .

و قرآن مى فرمايد :

وَلِكُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ . . . . (2)

براى هر ملّت ، مرگى است .

و سؤ ال بزرگ اين است كه عامل مرگ يك جامعه ، يك ملّت و يك حكومت در چيست ؟

جواب را از زبان مولاى متقيان على بن ابى طالب عليه السلام كه خود تجسّمى از عدل بود ، مى شنويم :

الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم . (3)

ملك با كُفر مى ماند ولى با ظلم و ستم نمى ماند .

مرگ عدل ، مرگ ملك و ملّت و حكومت است .

و اقامه عدل در حقيقت ، اقامه حيات ملك و ملّت است .

و شايسته است كه مردانى بزرگ و پرارزش چون پيشروان اسلام ، جان در اين راه ببازند و قربانى عدالت و يا بعبارت ديگر قربانى مردم شوند .

و به اين جهت نام اين كتاب را قربانيان عدالت گذاردم .

و اين كتاب در حقيقت مجموعه اى است از مقالات گذشته من كه در طول مدّت پانزده سال در يكى از روزنامه هاى عصر تهران منتشر مى شد ، آنها را جمع آورى كردم و به هم مرتبط ساختم و در نتيجه اين كتاب بوجود آمد .

و از خداوند بزرگ خواهانم كه اين كتاب را كه درباره بهترين و پاكترين قهرمانان عدالت بحث كرده است ، ذخيره اى براى آخرتم قرار دهد و مرا مشمول رحمت و غفران خود بفرمايد .

حضرت محمّد صلّى اللّه عليه وآله

شب بود و . . .

مكّه سر بر دامن كوهها نهاده و در خواب عميقش غرق شده بود .

آنجا هرچه بود سياهى بود و تاريكى و حتّى روزهايش نيز از اين

تاريكى بهره اى فراوان داشت .

درخشش خورشيد سپهر را ، اين قدرت نبود كه بر سياهيهاى ستم پيروز شود و تاريكيهاى آن را كه بر فضاى اجتماع و نيز بر جوّ قلبها و دلها سيطره اى عظيم داشت ، بزدايد .

خورشيدى دگر با درخششى عظيمتر لازم بود كه در انبوه متراكم سياهيها نفوذ كند و پرده هاى قيراندود ستم و نادانى و شرك را از هم بدرد . و اين خورشيد در آستانه تولّد بود .

مكّه در خواب بود و نمى دانست كه چه حادثه عظيمى در شرف تكوين است ! كعبه در عمق درّه ، بتها را در درون خود جاى داده بود و آنها نيز در خواب بودند و خواب جامعه نيز از اين خواب منشاء مى گرفت و اينجا قبله گاه مردم بود .

قبله گاهى كه نه حسّ داشت ، نه حركت و نه جنب و جوش . سنگهايى بودند كه به غلط و با دست استثمارگر بزرگان قوم بر مسند خدايى نشسته و مردم را در برابر خود به زانو درآورده بودند . وقتى كه قبله گاه ، خود ، از حس و حركت ، شعور و بينش بى بهره باشد ، زيارت كنندگان آن قبله هم از حس ، حركت و بينش بى بهره خواهند ماند و آنگاه در اين شرايط است كه جبّاران جامعه ، خيلى خوب مى توانند به استفاده برخيزند و هرچه بيشتر دامنه بهره برداريهاى ظالمانه خود را گسترش دهند .

براى شناخت يك جامعه ، بايد ديد كه عقربك توجّهش به كدام سو است و قبله گاهش چيست

و كجا است ؟ و همين قبله گاه است كه پرتو خود را به جامعه و افراد جامعه مى تاباند و آن را به رنگ و روى خود درمى آورد و آنگاه كه بت در كعبه ملّتى قرار گيرد بايد انتظار هرگونه حركت و جنبش و بينشى را از آن ملّت برداشت ، زيرا كه قبله گاه ، خود ، بى حركت و فاقد بينش است . و اين قانونى است كلّى براى شناخت تمام جامعه ها و در تمام اعصار و قرون .

اگر قبله گاه جامعه به تاريكى گرايد ، اين تاريكى به تمام زواياى جامعه و حتّى به قلب و دل مردم آن جامعه نيز نفوذ مى كند و ديگر حتّى خورشيد سپهر هم نمى تواند اين تاريكى را بزدايد و روح و جان مردم را روشن كند .

در اينجا خورشيدى ديگر لازم است ، خورشيدى كه بايد آن را در سينه سپهر معنويّت جستجو كرد .

مكّه در خواب بود و كوههاى حصار مانندش كه سر بر آسمان كشيده بودند ، ام القرى مادر شهرها را سخت در آغوش خود كشيده ، آن را بصورت جامعه اى دربسته در دل خود جاى داده بودند ، قدرتى بس نيرومند و يا بعبارتى رساتر ، قدرتى آسمانى لازم بود كه مكّه را از خواب بيدار كند و آنگاه به درهم شكستن حصارهاى سنگينش بپردازد و از آنجا بسوى جهان ، تابيدن گيرد .

بتهاى سنگيش ، قلبها را در حصار خود گرفته بودند و كوههاى وحشى مكّه را تنها قدرتى پيامبرانه لازم بود كه اين هر دو حصار را بشكند و

به نجات مكّه و جهان برخيزد . و اين قدرت در آستانه تولّد بود ، در سال 570 ميلادى .

در حدود سال 570 ميلادى ، كودكى در مكّه قدم به عرصه حيات نهاد كه بعدها نامش سراسر جهان را فرا گرفت ؛ تاريخها را عوض كرد ، در جامعه ها اثر گذارد و هنوز پس از چهارده قرن ، دنيا به نامش احترام مى گذارد و بسيارى از جامعه هاى انسانى ، مكتب آسمانى او را مذهب خود مى دانند و در شئون مختلف زندگى ، از راه و روش او پيروى مى كنند .

و او ، محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب بن هاشم بود .

مرگ پدر

پدرش عبداللّه و مادرش آمنه نام داشت . چند صباحى بيش از زندگى زناشويى آمنه نگذشته بود كه شوهرش عبداللّه به مسافرت رفت . دختر عرب ، همه چيز خود را در شوهرش خلاصه مى كند و آرزوهايش را يكجا در او متمركز مى بيند ، دورنماى افق زندگى را بر صفحه وجود شوهر ترسيم مى كند .

شوهر براى او عشق است ، اميد است ، نقطه اتكاء است و بالاخره همه چيز است . به اين جهت از آن هنگام كه عبداللّه به مسافرت رفت ، آمنه در انتظارش دقيقه شمار بود و جاى شوهر را سخت نزد خود خالى مى يافت . از مكّه بيرون مى شد ، چشم به افق مى دوخت ، به همانجا كه در آن سپيده دم ملال انگيز ، عبداللّه را در خود فرو بوده بود ، انتظار داشت كه اين افق سياه

هرچه زودتر دوباره از وجود عبداللّه روشن شود .

ولى ناگهان قلبش فرو مى ريخت و اندوهى تاريك ، تمام وجودش را از خود پُرمى كرد ؛ زيرا قلبش گواهى مى داد كه ديگر عبداللّه را نخواهد ديد .

در روح آدمى اسرار و رموزى نهفته است كه ما هنوز حتّى با الفباى آن هم آشنا نشده ايم . دل و روح انسان گاهى به سخن مى آيد و با آدمى به گفتگو مى پردازد ؛ حوادث آينده را بازگو مى كند ، از مرگها ، از شاديها و از خيلى چيزها پرده برمى دارد .

اين قدرت از چيست ؟ از كجا است ؟ نمى دانيم . گاهى دل به مطلبى گواهى مى دهد كه شرايط موجود ، راهى براى اثبات آن ندارد ؛ ولى گذشت زمان كم كم اين گواهى را تاءييد مى كند و به پيش بينى دل ، جامه عمل مى پوشاند .

آمنه از زبان قلب خود خبر ناگوارى را مى شنيد ، دلش گواهى مى داد كه ديگر روى عبداللّه را نخواهد ديد . روزها و شبها از پى يكديگر فرار مى كردند ، تا اين كه سرانجام قافله اى كه عبداللّه را با خود از مكّه برده بود بسوى مكّه بازگشت ، ولى عبداللّه در ميان آن نبود .

آرى ! عبداللّه در مدينه از دنيا رفته بود ، روز روشن آمنه به شبى سياه مبدّل شد ، همه چيز براى او تمام شده بود ، تنها يك اميد برايش باقى مانده بود و آن هم همان موجودى بود كه گاه و بيگاه در درونش

به حركت در مى آمد ، فرزند عبداللّه .

تولّد

از اين پس تمام امّيد آمنه به فرزندى بود كه در درون خود داشت ، مى خواست هرچه زودتر او را ببيند و چهره مردانه عبداللّه را در سيماى كودكانه فرزندش جستجوكند .

نُه ماه از مدّت حملش گذشت ، تا اين كه سرانجام لحظه حساس فرا رسيد . آمنه دردى غيرعادى در خود احساس كرد . او در انتظار فرزند بود و جهان در انتظار مصلحى بزرگ . او مى خواست تا چهره عبداللّه را در قيافه كودك نوزادش ببيند و جهان مى خواست تا سيماى عدالت و آزادى را در چهره اين كودك مشاهده كند . آمنه و جهان هر دو به اضطراب آمدند .

سپيده دم ، آسمان و زمين را در نور مهتابى رنگ خود غرق كرده بود و اين سپيده دم روز جمعه هفدهم ربيع الاول 570 ميلادى بود .

اضطراب آمنه هر لحظه بيشتر مى شد . كم كم شدّت اضطراب و هيجان او را از خود بى خود ساخت و به دنبال آن رخوتى مطبوع ، سراسر وجودش را در بر گرفت . نوزاد قدم به جهان گذارد .

زمين و زمان از حركت باز ايستاد . طاق كسرى درهم شكست ، آتشكده فارس خاموش شد و درياچه ساوه خشك شد . و اين نشانى از محكوميّت ظلم و شرك بود .

آزادى لبخند زد ، فرشته عدالت به طرب در آمد ، ملائكه خدا تسبيح گويان زمين را در آغوش گرفتند ، زيرا محمّد رسول اللّه صلى الله عليه

و آله قدم به عرصه حيات نهاده بود .

حوادث آن شب

آن شب و به هنگام تولّد محمّد صلى الله عليه و آله ، حوادثى در جهان رخ داد ؛ حوادثى بالاتر از توجيه هاى علمى و فراتر از عقلهاى مادّى . مگر مى توان هر حادثه اى را با اصول شناخته شده ، توجيه كرد ؟ و مگر عقل بشر و علم و دانش او اين رشد را به دست آورده است كه اسرار و رموز و نهانيهاى باطنى خلقت و آن روى طبيعت را بنگرد و آنها را درك كند ؟

ما ظاهر جهان را مى بينيم و يك گوشه طبيعت را مشاهده مى كنيم ، از كجا كه اين طبيعت هزار گوشه ديگر نداشته باشد ؟ شهود طبيعت در زير عينك علم ، قابل رؤ يت و درك است ؛ ولى آيا به غيب طبيعت هم دسترسى پيدا كرده ايم ؟ ما چه مى دانيم ؟

شايد در پشت اين پرده ضخيم مادّه ، جهانى مرموز و عواملى مرموزتر از آن در كار باشد . درست است كه مغز علمى ما قادر به حلّ حوادث استثنايى نيست ؛ ولى آيا همه چيز را مى توان با مغز علمى حل كرد ؟ بگذريم !

حوادث آن شب ، بالاتر از دركهاى علمى و فراتر از مرز ديدهاى ناتوان بشرى است .

مى نويسند : در آن شب بتها همه به رو در افتادند ؛ درياچه ساوه خشك شد و آب آن فرو نشست . طاق كسرى شكست و كنگره هايى از آن فرو افتادند .

و يا به قول آقاى رهنما

:

اين همان شب بود كه افسانه نويسان ايرانى خبر دادند . چابك سوارى به مدائن رسيد و به انوشيروان خبر داد كه آتشكده آذرگشسب كه هزار سال روشن بود خاموش شد ، سرد شد ، مُرد .

و همان شب بود كه يك يهودى يثرب بر فراز قلعه اى فرياد كرد : اين ستاره احمد است ! ستاره پيامبر جديد است ! و يهوديان يثرب كه پاى قلعه ايستاده بودند به سراغ غيبگو و دانشمند خود دويدند .

و همان شب بود كه يك عرب بيابانى با ريشهاى سفيد و قامتى بلند ، مهار شترش در دست ، وارد مكّه شد و اين اشعار را مى خواند :

ديشب مكّه در خواب بود و نديد كه در آسمانش چه نورافشانى و چه ستاره بارانى بود مثل آن بود كه ستارگان از جاى خود كنده شده اند .

ماه كه آن همه بالا بود ، چگونه پايين آمد ؟

ستاره ها كه آن همه دور بودند ، چگونه تا به داخل خانه هاى مكّه فرود آمدند ؟

اسرارى كه در بيابان هست چرا در شهرها نيست و شهرنشينان چرا از آن بى خبرند ؟

مكّه ايها از آهنگ آن عرب طرب يافته ، اطرافش جمع شده و با او مى آمدند . عرب بيابانى دوباره آواز خود را از سر گرفت :

ديشب چه خبر بود ؟ مكّه در خواب بود و نديد كه در آسمانش چه نورافشانى و چه ستاره بارانى بود . چه بسا رازهايى كه در طبيعت هست و گاه و بيگاه خودى نشانه مى دهد ، آن هم

نه به هر كس .

مكّه ديشب گلباران شده بود ولى گلهايش همه ستاره بود .

محمّد در آغوش صحرا

رسم اين بود كه بزرگان ، فرزندان خود را به دايه بسپرند . دايه هايى كه فرزند صحرا باشند و هم آغوش با طبيعت ، كودك خود را به دايه اى صحرانشين مى سپردند تا او را با خود از شهر بيرون برد و در دامن طبيعت و در كنار كوهها و در دامنه تپّه هاى وحشى پرورشش دهد ، باشد كه صفا و طراوت دست نخورده طبيعت در روح كودك نيز اثر بگذارد و فرزندشان قوى و نيرومند پرورش يابد .

و آمنه نيز به جستجوى دايه اى بود تا نوزاد خود را به او بسپرد . در آن هنگام قبيله صحرانشين بنوسعد در مكّه بود و بزرگان مكّه ، آنها كه تازه فرزندى نصيبشان شده بود ، از بين زنهاى اين قبيله دايه اى براى فرزند خود انتخاب مى كردند . و ابوطالب برادر شوهر آمنه نيز حليمه را براى برادرزاده خود محمّد انتخاب كرد . محمّد را به حليمه سپردند . و او محمّد را با خود به صحرا برد گويا پنج سال اول عمر محمّد در صحرا و در ميان قبيله بنوسعد گذشته است .

محمّد ، در صحرا بزرگ شد در آنجا كه افقهايش دور دست و كوهها و تپّه هايش باعظمت و پرشكوه است ، عظمت و شكوهى كه خواه و ناخواه در روح و دل صحرانشين اثر مى گذارد و صفا و طراوت خود را به او مى بخشد .

محمّد در مكّه

محمّد از صحرا به شهر بازگشت ، كودك بود ولى نه بسان كودكان ديگر . پيدا بود كه در پشت چهره

كودكانه خود روحى بزرگ و عظيم نهفته دارد ، به اين جهت مانند كودكان ديگر به بازى نمى پرداخت . اغلب متفكّر و سر بزير بود ، سخنان پخته و دلنشين مى گفت ، هنوز چند صباحى بيش نبود كه قدم در خانوداه خود گذارده بود ولى در طول همين مدّت كم ، علاقه شديد و توأ م با احترام ، همه را بسوى خود جلب كرده بود .

جدّش عبدالمطلب و عمويش ابوطالب علاقه اى فراوان به او اظهار مى كردند و مادرش آمنه بيش از حدّ او را دوست مى داشت پيش از آن مقدار كه يك مادر به فرزند عشق و علاقه نشان مى دهد .

بر مزار پدر

روزى آمنه تصميم گرفت براى ديدار خويشان خود به مدينه رود و از عبدالمطلب اجازه خواست تا در اين سفر ، فرزند خود محمّد را نيز همراه ببرد و عبدالمطلب اجازه داد .

آمنه راه سفر را در پيش گرفت ، به مدينه رفت ، به همان شهرى كه خاكهاى تيره اش بدن شوهر نازنينش را در آغوش گرفته بودند .

آمنه ظاهراً براى ديدار خويشان ولى باطناً به عشق ديدار مزار شوهر به مدينه آمده بود . در همان نخستين روزهايى كه به مدينه وارد شد سراغ قبر شوهر را از خويشان خود گرفت . آنگاه در اولين فرصت و به همراه كودك شش ساله خود به مزار شوهر رفت . اشكها ريخت ، ناله ها زد ، فريادها كرد و اينها همه را ، محمّد مى ديد .

او بهت زده ايستاده بود و مادر را تماشا مى كرد

. دانه هاى اشك او را مى ديد كه از روى بستر گونه هايش گذر كرده و به روى خاك مى ريزد . او هيچگاه مادر را اين همه پريشان و مضطرب نديده بود .

بالاخره طاقت نياورد ، گفت : مادر ! اينجا كجا است ؟ براى كه و براى چه گريه مى كنى ؟

آمنه سر برداشت ، محمّد را بغل كرد و او را در سينه خود فشرد ، به چشمان كودكانه او خيره شد ، گويا مى خواست كه انعكاسى از چهره عبداللّه در عمق سياهى چشم فرزند بنگرد .

سرانجام به سخن آمد و با كلماتى اشك آلود و به رنگ تأ ثّر و حسرت گفت : فرزندم ! آخر اينجا قبر پدر تو است ، پدر تو ، عبداللّه ! . . . .

و ديگر گريه مجالش نداد كه سخن خود را به پايان رساند . محمّد دستهاى كوچك خود را از دور گردن مادر باز كرد و كم كم آنها را به صورت مادر نزديك ساخت ، با سرانگشتان نازكش به جستجوى اشكها پرداخت ، آنها را پاك كرد و به مادر دلدارى داد . و سرانجام او را از روى قبر بلند كرد و بسوى خانه برگرداند .

مرگ مادر

ديدار قبر شوهر ، ضربه شديد خود را بر قلب آمنه وارد كرد و روح پرپر شده او را هرچه بيشتر دچار هيجان ساخت و همين هيجان و اضطراب بود كه سرانجام او را مريض و بسترى كرد . خويشاوندان مصلحت چنين ديدند كه هر چه زودتر او را

به مكّه برگردانند ، ولى قدرت مرگ بر آنها پيروز شد و جان آمنه را هم در بين راه مدينه و مكّه گرفت .

محمّد در شش سالگى مادر را هم از دست داد . گويا مقدّر چنين بود كه بدون داشتن هرگونه نقطه اتّكايى قدم به ميدان زندگى گذارد .

محمّد به همراه ام ايمن كه همسفر مادرش بود به مكّه برگشت ، ولى رنج يتيمى اندام كوچك او را به سختى درهم مى فشرد . عبدالمطلب كوشش مى كرد تا با محبّتهاى فراوان خود ، اندكى از اين رنج توانفرسا بكاهد ، هم براى او پدرى مى كرد و هم مادرى . ولى پيدا است كه هيچ چيز و هيچ كس نمى تواند جاى خالى پدر و مادر را براى كودك پر كند . محمّد سنين هفت سالگى و هشت سالگى خود را با جدّش عبدالمطلب گذارند .

عبدالمطلب ديگر پيرمردى هشتاد ساله شده بود . پيرمردى كه بايد هر لحظه در انتظار مرگ باشد . و سر انجام اين انتظار هم به پايان رسيد و عبدالمطلب هم از ديده محمّد پنهان شد . و از آن پس محمّد صلى الله عليه و آله تحت كفالت ابوطالب قرار گرفت .

سفر شام

در سن نُه سالگى و يا در يازده سالگى به اتفاق ابوطالب سفرى به شام رفت و در همين سفر بوده است كه به بحيرا برخورد كرد و بحيرا نشانه هاى نبوّت و پيغمبرى را در او تشخيص داده است .

آقاى رهنما ، گفتگوى محمّد صلى الله عليه و آله را با بحيرا چنين

ضبط كرده است :

بحيرا : پرسشى از تو دارم و تو را به لات و عزى قسم مى دهم كه جواب بدهى .

محمّد : مبغوضترين چيزها به نظر من اين دو است .

بحيرا : تو را به اللّه قسم كه راست بگويى .

محمّد : من هميشه راست مى گويم . سئوالت را بكن !

بحيرا : چه چيز را بيشتر دوست دارى ؟

محمّد : تنهايى .

بحيرا : در ميان چشم اندازها كدام را بيشتر دوست دارى ؟

محمّد : آسمان . . . ستاره ها . . . .

بحيرا : چه فكر مى كنى ؟

محمّد ، سكوت مى كند و بحيرا به پيشانى او نگاه مى كند مثل اينكه كتابى را مى خواند .

بحيرا : چه وقت و با چه فكرى مى خوابى ؟

محمّد : هنگامى كه با نگاه ممتد به ستارگان ، آنها را در دامان خود يا خودم را بالا پيش آنها مى يابم .

بحيرا : آيا خواب هم مى بينى ؟

محمّد : آرى ! و همان را بعدها در بيدارى هم مى بينم .

بحيرا : مثلاً چه خوابى ؟

محمّد : سكوت .

بحيرا : سكوت .

بحيرا : ممكن است پشتت را به من كنى تا شانه هايت را ببينم .

محمّد : خودت بيا و ببين .

بحيرا وقتى كه به علامتى كه مانند سيب در گرده محمّدصلى الله عليه و آله بود ، نگاه كرد زير لب گفت : همان است .

ابو طالب : چيست ؟

بحيرا :

علامتى است كه كتابهاى ما سراغ آن را داده اند .

ابو طالب : چه علامتى ؟

بحيرا : تو بگو اين جوان كيست ؟

ابو طالب : فرزند من است .

بحيرا : نه پدر اين جوان نبايد زنده باشد .

ابو طالب : تو از كجا دانستى ؟ آرى ! برادرزاده من است .

بحيرا : آتيه اين جوان بسيار مهم است ، اگر آنچه را من در او ديدم ديگران ببينند و بفهمند ، او را نابود خواهند ساخت . او را از دست قوم يهود حفظ كن .

ابو طالب : او مگر چه خواهد كرد ؟ يهود با او چه كارى خواهند داشت ؟

بحيرا : در چشمهاى او نفوذ يك پيامبر و در پشت او نشانه و علامتش است .

ابو طالب : از كجا چنين پيش بينى را مى كنى ؟

بحيرا : از ابرى كه بر سرش سايه افكنده بود ، از كتبى كه خوانده ام ، از جرقّه هاى روحى كه از كلماتش بيرون جهيد ، از همه چيزش .

محمّدصلى الله عليه و آله از اين مسافرت برگشت . و دوباره زندگى را در ميان مردم مكّه از سر گرفت . رفتارش ممتاز و شخصيّتش مورد احترام همه بود . كم كم مردم كه صفات برجسته و پاكى و درستى او را ديدند ، به او لقب امين دادند و او در بين مردم به محمّد امين معروف شد .

محمّد به سفر تجارت مى رود

ابو طالب داراى عائله اى سنگين بود و كم كم احساس مى كرد كه هزينه زندگى بر بنيه مالى

او سنگينى مى كند .

در آن موقع هنوز محمّد تحت كفالت ابوطالب بسر مى برد ، براى اينكه گشايشى در زندگى بوجود آيد ، ابوطالب تصميم گرفت كه براى محمّد كارى سودآور جستجو كند . در اين بين خبر شد كه خديجه دختر خويلد براى انجام كارهاى تجارى خود در جستجوى شخصى امين و پاك است . نزد او رفت و برادر زاده خود ، محمّد را به خديجه معرفى كرد و او هم بلادرنگ سرپرستى كاروان تجارتى خود را كه بسوى شام مى رفت به عهده محمّد سپرد .

محمّدصلى الله عليه و آله به همراه ميسره ، غلام خديجه بسوى شام حركت كرد و در اين مسافرت سود فراوانى برد و تمام آن سودها را با كمال امانت پس از مراجعت از سفر ، تقديم خديجه كرد .

خديجه از سود فراوانى كه نصيبش شده بود سخت خوشحال شد و به محمّد علاقه فراوانى پيدا كرد . ولى كم كم اين علاقه رنگ و روى ديگرى به خود گرفت و خديجه از قلبش نغمه هاى تازه اى مى شنيد ، نغمه هايى كه مى توان نام سرود عشق را به آنها داد .

آرامش زندگى خديجه بهم خورد ، او كه تاكنون خواستگاران بسيارى از بزرگان و ثروتمندان قريش را رد كرده بود ، اينك خود را در دام محبّت برادرزاده ابوطالب مى بيند . در دام محبّت همان جوان بيست ساله اى كه قدرت جسم و قوت روح را با هم جمع كرده است . همان جوانى كه روحش سرشار از فضيلت ، پاكى و درستى

است و در خصايل انسانى ، سرآمد جوانان قريش است .

سرانجام خديجه تصميم گرفت كه مطلب را با محمّد در ميان گذارد و علاقه خود را به ازدواج با او برايش فاش سازد . خديجه اين كار را بوسيله دوستش نفيسه انجام داد و محمّدصلى الله عليه و آله نيز ازدواج با او را پذيرفت .

خطبه عقد بوسيله ابو طالب عموى پيغمبر كه بزرگ خاندان قريش نيز بود قرائت شد و زندگى جديد محمّدصلى الله عليه و آله آغاز گرديد .

محمّدصلى الله عليه و آله در زندگى جديد خود ، باز هم حالات اختصاصى و تفكّرهاى مداوم خويش را از دست نداد و باز هم گاه و بيگاه از شهر بيرون مى شد و بسوى كوه نور مى رفت و چه بسا روزها و شبهايى را كه در آنجا مى گذراند .

اين كوه چه بود ؟

براى همه ، توده اى از سنگهاى خشن و وحشى كه با غرورى كبرآميز سر بر آسمان مى سايند ، ولى براى او ، پناهگاهى بود كه از غوغا و هياهوى شهر به سكوت پرصفايش پناه مى برد . وقتى كه از شهر و بى عدالتيهايش خسته مى شد ، زمانى كه ناله محروميّت بيچارگان تارهاى وجودش را فرسوده و ناتوان مى ساخت ، آنگاه كه هيكل بدقواره بتها كه به غلط نام خدا به خود گرفته و سقوط فكرى جامعه اش را باعث شده بودند ، روحش را مضطرب و پريشان مى كرد و بالاخره هنگامى كه مى خواست در محيطى مساعد به تفكّر و انديشه پردازد ، به آن كوه پناه مى برد .

روزها

و شبها را با تنهايى و خلوت در آنجا سر مى كرد . در همين تنهاييها و در كنار صخره هاى همين كوه بود كه كم كم افكار محمّدصلى الله عليه و آله شكل مى گرفت . گاه مى شد كه ساعتهاى زيادى بى حركت و بى صدا در خود و در سكوت ابهام آميز آن كوه غرق مى شد .

در اين حالت بود كه حتّى گذشت زمان را نيز فراموش مى كرد . گرسنگى و تشنگى را از ياد مى برد ، از عالم مادّه و قوانين خاص آن بيرون مى شد ، به جهانى ديگر قدم مى گذاشت ، به جهانى كه همه چيزش براى ما مجهول و اسرار آميز است .

در آن جهان بود كه روحش با ابديّت پيوند مى گرفت ، جسمش در كوه نور و غارحرايش بود ولى روحش سراسر هستى را زير پا مى گذاشت ، با حقايق آفرينش روبرو مى شد و راز دَهر را عريان و برهنه در مقابل خود مى ديد .

در آن عالم بود كه محمّد با همه چيز آشنا مى شد ، درس نبوّت را مى آموخت و راه نجات انسانيّت را تعليم مى گرفت .

نبوّت و رسالت

چهل سال از عمرش گذشت . آن شب ، شب بيست و هفتم از ماه رجب بود . در آن شب ، جهان روپوش سياه شب را بر روى خود كشيده در خواب بود ، كوههاى خشن و مخروطى شكل ، همچون ديوهاى افسانه اى مكّه را محاصره كرده ، آن را تنگ در آغوش گرفته بودند .

كوه

ابوقبيس هرچه بيشر خود را بالا كشيده بود ، مى خواست تا از آن بالا هرچه بهتر مكّه در خواب رفته را تماشا كند . مكّه ظلم آلود ، مكّه بيدادگر را يا آنكه مى خواست هرچه بيشتر خود را به آسمان نزديك كند و شكوه و شكايت مردمى را كه در دامنش غنوده بودند در گوش آسمان فرو خواند . مى خواست تا راز ظلم و ستم همشهريان خود را با اختران با روشندلان سپهر با آنها كه سينه شفافشان همچون عدالت سفيد و روشن بود ، در ميان گذارد .

مى خواست تا از زمين به آسمان پناه برد و بارهاى خود را سبك كند ، بارهايى كه بصورت دختركانى زيبا و با دست خون آلود پدرانى ستمگر و نادان در دامنش به زير خاك رفته و به خواب ابدى فرو رفته بودند . آرى ! . . . .

حتّى تن سنگين كوه هم ، از اين همه ظلم و وحشيگرى به لرزه در آمده بود . اين سنّت عرب بود . دختر را مى كشتند و در مجامع عمومى به اين امر افتخار مى كردند . منجلابهاى ستم زندگى ، مكّيان را در خود فرو برده بود و هر جا بصورتى تجلّى مى كرد . تجلّى چشمگيرش بصورت اختلاف غنى و فقر بود .

در آنجا . . . در ارتفاعات دامنه هاى كوهها . . . در محله بطحاء . . . همانجا كه خانه هايى وسيع و مجلّل از سنگهاى

سياه و سفيد داشت ، عدّه اى انگشت شمار زندگى اشرافى و پرتجمّلى براى خود ترتيب داده ، در ناز و نعمت غرق بودند . هر ظهر و شام ، دود آبى رنگ آشپزخانه هايشان به آسمان مى رفت و غذاهاى رنگارنگ و لذيذ را به سرسفره هاى آنان مى فرستاد .

در تنگهاشان شراب و در دلهاشان شادى و لذّت همراه با بيرحمى و خشونت ، موج مى زد . شراب ، عقل آنها را برده بود ، عقل كه برود ، رحم و مروّت نيز نابود مى شود .

مردمى سنگدل بودند كه در خانه هايى سنگى و در عيش و نوش بسر مى بردند . هركس در خانه خود كنيزكانى داشت ، كنيزكانى خوشرنگ و خوش آواز .

عبداللّه جدعان هم كه فروشنده غلام و كنيز بود در همين محل منزل داشت . كنيزكان بينوا بصورت مال التجاره اى سودآور ، يكجا به منزل او ورود مى كردند و سپس تك تك و يا چند چند به خانه اين و آن نقل مكان مى كردند و بزم شبهاى بطحانشينان را گرمى و صفا مى بخشيدند ، مى زدند ، مى خواندند ، مى رقصيدند و اشراف مكّه را غرق در مستى و هوس مى كردند .

شبهاى بطحا ، ديدنى و تماشايى بود ، در درون منازلش قهقهه هاى مستانه موج مى زد . همين موج بود كه پرده نازك شب را مى دريد و جلو مى رفت ، مى رفت تا به سينه كوهها مى خورد ، برمى گشت ، دامنه شيب دار كوهها آن را

با خود به پايين مى برد ، تا اينكه به اعماق درّه ها مى رسيد ، همانجا كه بينوايان سكنى داشتند ، از درها و ديوارهاى گلين و پرشكاف خانه ها عبور مى كرد و به كلبه هاى احابيش (4) بينوايان ورود مى كرد .

تن آنها را مى لرزاند و آتش به دلشان مى افكند ، اين آتش ، دل و جانشان را مى سوخت و بخار مى كرد ، بخار اين سوختن بود كه بصورت آههايى سوزان و دردناك از اعماق جان آنها برمى خاست و راه آسمان را در پيش مى گرفت . آنجا محلّه فقيرنشين مكّه بود ، اعماق درّه .

همانجا كه ريشه كوهها به هم مى پيوست و صخره هاى بزرگ و وحشى سر بر هم گذارده و طاقهايى محقر و بى در و بند تهيه كرده بودند . مردمى بيچاره و درمانده در آنجا و احياناً در زير همان طاقهاى صخره اى زندگى مى كردند . مردمى كه از همه چيز محروم بودند . حداكثر مال و ثروت آنها بزى بود پشم ريخته كه آن هم از گرسنگى و بينوايى پوستش به استخوانش چسبيده بود ، مراتع اطراف مكّه در تيول بطحانشينان بود . و اما بزهاى احابيش ناچار در مزبله ها چرا مى كردند ، بى خود نبود كه پستانشان از شير و كالبدشان از حيات ، تهى بود .

بينوايان رنج مى بردند و ثمره دسترنج آنها بصورت جامهاى شراب ، سفره اشراف را رنگين و رنگينتر مى ساخت . بدنهاى استخوانيشان در زير ضربه هاى تازيانه ستم اشراف هميشه

سياه و كبود بود .

دادگاهى نبود كه داد آنها را از ستمگران بستاند و حكومتى نبود كه گردنكش را به جاى خود بنشاند و بينوا را زير حمايت خود گيرد . اشراف ، همان بطحانشينان مغرور و خودخواه همه چيز را در خود خلاصه كرده بودند . خود حاكم بودند و خود قاضى و قانون نيز عبارت بود از اراده آنها ، آنها رؤ ساى قبايل بودند ، كه . . . به حكم داشتن ثروت و مال ، به حكم داشتن امتيازات موهوم خانوادگى ، به حكم اينكه مثلاً از قبيله قريشند نه از قبيله اى ديگر ، به حكم اينكه تعداد افراد قبيله شان از ساير قبايل بيشتر است ، به حكم اينكه مناصب پرافتخار خانه كعبه در دست آنها است و بالاخره . . . به حكم موهوماتى از اين قبيل ، رياست و حكومت بر مردم را حق مسلم و قطعى خود مى دانستند .

رياست و حكومتى كه نه از آراء و افكار طبقات توده جمعيّت منشاء مى گرفت و نه از اصول حق و عدالت . اين حكومت سياه ، مردم را نيز به خاك سياه نشانده بود . بيچاره مردم كه در زير چكمه هاى آهنين و كوبنده اين جبّاران خرد مى شدند و هرگز هم دم برنمى آورند . يعنى ستمگران قريش و بيدادگران محله بطحاء هرگونه قدرتى را در آنها نابود كرده بودند و هرگونه توانايى را از آنها گرفته بودند ، حتى توان تفكّر صحيح را ؛ تفكّر ، نقطه شروع مى خواهد

.

و يا به اصطلاح تموج فكرى ، بايد از مبادى خاصى شروع شود . اگر آن مبادى صحيح و درست باشند ، تفكّر نيز نتايج صحيح و درخشان مى دهد . و اگر آن مبادى غلط و نادرست باشند ، تفكّر نيز از همان نقطه شروع ، به راه غلط مى رود و در نتيجه ، هرگز هم به نتايج صحيح و درستى نائل نمى شود .

بزرگترين حيله و نيرنگ بطحانشينان اين بود كه مبادى صحيح تفكّر را از جامعه گرفته بودند . حق ، عدالت ، سعادت اجتماعى ، صلاحيت و شايستگى لغاتى نبود كه در مغزهاى مردم موقعيت و اعتبارى داشته باشد و منشاء و مبداء تفكّر آنان شود .

بيچاره مردم آنگاه كه مى خواستند درباره حكومت و جامعه فكر كنند بلافاصله مبادى خاصى مغز و روح آنها را از خود پر مى كرد . لغات و مفاهيمى از قبيل رئيس قبيله ، ثروت ، خاندان قريش ، وابستگى به كعبه ، ريشه خانوادگى و نظاير اينها ، مبادى تفكّر جامعه عرب آن روز را درباره حكومت و رياست تشكيل مى داد .

قدرت و اعتبار ، اين عناوين پوچ در جامعه آن روز ، قطعى و غيرقابل انكار بود و جامعه آنها را بصورت اصول موضوعه پذيرفته بود . تفكّر عرب درباره حكومت و رياست بر محور همين كلمات و مفاهيم دور مى زد و پيداست كه اين مبادى نتيجه اى جز حكومت جبّاران نداشت و محمّد صلى الله عليه و آله مى خواست تا به حكومت جبّاران و بطحانشينانى كه اين عناوين را

در خود جمع كرده بودند ، خاتمه دهد .

نيرنگ ديگر اين شخصيّتهاى كاذب و دروغين اين بود كه به خود رنگ قداست و حرمت داده بودند ، مجسمه هايى بيجان را از اينجا و از آنجا ، از شام ، از سواحل بحراحمر و ديگر نقاط ، در مكّه گرد آورده آنها را در كعبه كه مى بايست جايگاه عبادت خداى يكتا بوده باشد ، جمع كرده بودند ، كعبه را بتكده ساختند .

آنگاه مناصب گوناگون و مختلفى را بوجود آورده و بين خود قسمت كرده بودند . دربانى كعبه ، پرده دارى كعبه ، نگاهبانى مسجدالحرام ، آب دادن به زيارت كنندگان (سقايت ) و خزانه دارى كعبه از اين قبيل بود .

اين مناصب كه از موقع و مقام بتها منشاء مى گرفت ، رنگ و روى حرمت داشت و سيطره اى معنوى بر افكار مردم . اين مقامها كه به غلط خود را در زير لباس معنويّت جاى داده بودند به اندازه كافى در دل و روح مردم اثر گذاشته ، قدرت هرگونه مخالفتى را در برابر صاحبان خود ، از توده جمعيّت سلب كرده بودند .

بطحانشينان خود را در پناه سنگر اين مقامها جاى داده و با كمال اطمينان و بدون ترس از انقلاب ، به ظلم و بى عدالتيهاى خود ادامه مى دادند . قدرتى مافوق نيروهاى انسانى لازم بود كه خود را از زير سيطره اين همه شرايط ، رهايى بخشد و با فكرى بركنار از تاءثيرات محيط واقعيّتهاى نامطلوب جامعه را آنطور كه هستند ، ببيند . اين قدرت در اسلام

خلاصه شده بود .

محمّد صلى الله عليه و آله در جامعه مكّيان و در كنار بتها ، ظلمها و بى عدالتيها چشم به جهان گشود ، رشد يافت ، بزرگ شد ، ولى هيچگاه تحت تاءثير آنها قرار نگرفت .

بُت را سجده نكرد . دامن مقدّسش به ظلم آلوده نشد . با اينكه خود از قبيله بزرگ و اشرافى قريش بود ، هرگز گرد تبختر و غرور بر چهره آسمانيش ننشست .

گفتيم او از قبيله قريش بود و قريشيان در بطحاء ، در آن سرزمين بلند و اشرافى منزل داشتند ، ولى محمّد صلى الله عليه و آله بيشتر دوست داشت كه به اعماق درّه برود و در كنار بينوايان جاى بگيرد ، به درد دل آنها برسد و از ثروت همسر باوفايش خديجه كه در اختيار او بود ، به زندگى آنها رونق بخشد و نيازمنديهايشان را برطرف سازد . او از اينكه بتها بر افكار و نظامهاى غلط بر اجتماع حكومت مى كردند رنج مى برد . مى خواست تا اين هردو را ويران سازد و بر فراز ويرانه هاى آنها جامعه جديدى را بنا كند ، جامعه اى با افكار نو و نظامهايى عادلانه .

جامعه اى كه در آن بُت به خاك مذلّت نشيند و امتيازات موهوم درهم شكسته شود و نظامهاى غلط جاى خود را به سيستمهاى صحيح و عادلانه دهد . او در اين افكار بود و براى خود دنيايى داشت ، دنيايى با معيارهايى ديگر و با مميّزات و مشخصاتى خاص . او در شكاف كوه نور به دنياى

خود فكر مى كرد .

اين كوه براى محمّد صلى الله عليه و آله همه چيز بود ، منبع الهام بود ، سرچشمه فيض و جوشش بود ، مدرسه بود ، عامل رشد و تكامل بود . محمّد صلى الله عليه و آله از هياهوى شهر فرار مى كرد و به سكوت سنگين و پردامنه اين كوه پناه مى برد . در آنجا بود كه كتاب جامعه را در برابر خود مى گشود و درباره اوراق سياه و كبودش به مطالعه و تفكّر مى پرداخت ، بدنش به لرزه مى آمد و از آن همه بدبختى و فساد و ظلم كه دامنگير بشريّت شده بود رنج مى برد .

مى خواست نعره بكشد ، فرياد زند و دنيا را متوجّه عواقب وخيم و دردناك اين همه فساد و گناه بنمايد . مى خواست تا جنبشى به وجود آورد ، جنبشى پر موج و ظلم شكن . ولى نه ! هنوز لحظه حساس فرا نرسيده بود . او براى اين جنبش نياز به نيرويى فوق انسانى داشت . نيرويى كه مستقيما او را با مبداء لايزال الهى مرتبط سازد و قدرتش را با قدرت عظيم و لايتناهى يزدانى پيوند دهد .

در آن عصر ، جامعه هاى انسانى به آن درجه از بدبختى و فساد رسيده بودند كه ديگر نفس گرم مصلحى بزرگ و يا جنبش و انقلاب پيشوايى معمولى و عادى ، نمى توانست آنها را از مسيرى كه در آن مى روند ، باز دارد .

بايد مصلحى آسمانى و پيشوايى در لباس پيامبرى ، عهده دار اين

جنبش شود . شخصيّتى كه با قدرتى آسمانى و مجهز به تأ ييدات الهى ، پيكار را شروع كند .

چهلسال از عمر محمّد صلى الله عليه و آله گذشت

لحظه حساس فرا رسيد . لحظه اى كه بايد مستقيما بين او و جهان غيب رابطه برقرارشود . در آن شب ، مكّه در خواب بود ، سكوتى سنگين از آسمان تا به زمين دامن كشيده بود و حتّى محله بطحاء نيز خاموش شده بود و ديگر آن قهقهه هاى مستانه گردنكشان از محله بطحاء شنيده نمى شد .

محمّد صلى الله عليه و آله از خانه بيرون شد و بسوى خارج شهر ، همانجا كه كوه نور و غارحرايش قرار داشت ، روانه گرديد .

مكّه تازه مى رفت كه به خواب رود ، نور كمرنگى كه از پنجره هاى كوچك خانه ها بيرون مى ريخت ، سياهى مطلق شب را درهم مى شكست ، انسانى مصمم و بااراده قدم بر اين تاريكيها مى گذاشت و جلو مى رفت .

چهل سالش بود . قامتى رسا و چهره اى از هم گشاده داشت . ابروهايش كمانى و انبوه و موهاى سرش كمى پيچيده بود . چهره اش به سفيدى تمايل داشت ولى فوق العاده ، درخشان بود . پيشانيش بلند و كشيده به نظر مى رسيد و رگى برجسته و برآمده در آن ديده مى شد . چشمانى سياه و بس عميق در چهره اش مى درخشيد ، اين چشمها بسان اقيانوس ، ژرف و موّاج و همچون خورشيد ، فروزان و مثل ستارگان ، متلا لو بود . دو سيل نور از اين

دو چشم نافذ و پرجذبه فرو مى ريخت كه دنباله اى از روح پر درخشش او بود و با همين نور بود كه تاريكيها را مى زدود ، سيه پرده هاى انبوه جهل و نادانى را از هم پاره مى كرد .

اين نور ، چه بود ؟ نمى دانيم ! ولى مى دانيم كه اين نور در آن شب به نقطه اوج خود رسيده بود و احساس مى كرد كه بيشتر از پيش و افزونتر از ديگران مى بيند و مى داند .

او در آن شب ، سبكى بى سابقه اى در خود احساس مى كرد ، گويى فرشته اى است مجرد كه اين چنين سبكبال و بدون احساس سنگينى كوچه ها را در مى نوردد . از شهر خارج شد .

همه چيز ناآشنا .

همه چيز مبهم و مجهول . . . .

صحرا ، دشت ، ستارگان ، هوا ، نسيم ، كوهها ، سنگ ريزه ها . . . .

اينها همه رنگ عوض كرده بودند .

گويى جهانى ديگر دامن گسترده ، با روح و نشاطى تازه و نو .

از آخرين ساختمان شهر هم گذشت .

درّه وسيع و شيب دار كه اينك از سنگينى خانه ها تهى شده بود ، به رويش لبخند زد .

نسيم كوهستان بصورت حريرى نرم او را لمس كرد .

خودش را فراموش كرد .

در شور و نشاط جهان گم شد ، محو شد ، سبك و بى وزن گرديد .

به همراه نسيم . . . .

به همراه

نفس مطبوع فرشتگان اوج گرفت ، گسترش يافت و هر لحظه هم بر وسعتش افزوده مى گشت .

از درّه ها ، از كوهها ، از دشتها و بالاخره از مرزهاى مادّه گذشت .

در نور خوشرنگ و نيلوفرى ستارگان حل شد ، با آنها درآميخت ، با همه چيز ، باطبيعت ، با زمين ، با آسمان ، با مادّه ، با معنى . . . .

ديگر پرده ها همه به كنار رفته بودند .

او به رنگ جهان در آمده بود .

مثل اينكه همه چيز را در برابر خود مى ديد و حقايق آفرينش ، عريان از برابرش رژه مى رفتند .

در دل جهان چه اسرار و رموزى نفهته است !

اسرار و رموزى كه به هر كس چهره نمى گشايند .

چه حوصله اى دارند ؟

و چگونه مى توانند اين چنين مُهر سكوت بر لب زنند ؟

فقط گاهگاهى رخ نشان مى دهند .

آن هم نه به همه .

مثل اينكه هر چشمى ، تاب تحمّل تابش آنها را ندارد و در هر مغزى ، شايستگى درك آنها نيست .

شرايط مغزى و روحى خاصى لازم است ، كه اسرار و رموز جهان را درك كند و زبان آنها را بفهمد .

او در آن شب به اين مرحله از تكامل رسيده بود .

مغزش پى در پى جرقّه مى زد .

درخشش اين جرقه ها از مركز وجودش منشاء مى گرفت و به تمام پهنه هستى گسترش مى يافت و در پرتو آن ، همه چيز را مى ديد .

او ديگر به

اسرار آميزترين و در عين حال پرتجلّى ترين رازهاى هستى راه يافته بود .

بهتر گفته باشم :

او به منشاء هستى راه يافت و با او پيوند گرفت ، رابطه اين پيوند ، نور بود ، نورى به رنگ رحمت الهى ، نورى كه يك سويش همچون ذات خدا بى كرانه و نامتناهى بود و سوى ديگرش به وجود محمّد صلى الله عليه و آله ختم شده بود .

يك بال اين نور ، در مشرق و بال ديگرش ، در مغرب بود .

آفرينش ، نور باران شده بود .

موجودات در پرتو اين نور ، جان گرفته بودند . سراپاى هستى تحرّك و احساس شده بود .

سنگريزه ها سرود تسبيح مى خواندند .

ستارگان پايكوبان هلهله شادى سر داده بودند .

و او اينها همه را مى ديد و مى شنيد . سرانجام ، جهان هستى ، نور ، همه با هم به آواز درآمدند و زمزمه توحيد سر دادند .

و از محمّد صلى الله عليه و آله خواستند كه او هم با آنها هم آواز شود و با آنان به ترنّم درآيد و سرود آفرينش را كه كليد حل معماى خلقت است با آنها بخواند .

معماى خلقت ؟ ؟

و اين است نخستين و اصيلترين مجهول انسان ، در جهان خلقت .

اين تحرّك و جنب و جوش از كجا و براى چيست ؟

گياه مى رويد ، ستاره چشمك مى زند ، خوررشيد گرمى و حرارت مى بخشد ، قوانين خلقت به درستى و در مسيرى مطلوب ، انجام وظيفه مى كنند ، همه جا

تلاش ، همه جا حركت ، همه جا شور و نشاط ، اينها براى چيست ؟ از كجا آمده اند ؟ و از كدامين قدرت منشاء گرفته اند ؟

اين است معمّاى خلقت و رازى كه هميشه در چشم انداز عقل بشر با درخشش و برجستگى خاصّى قرار داشته است .

و او نيز چهل سال در اين باره فكر كرده بود .

جامعه او معمّاى خلقت را با بت حل كرده بود . ولى مغز او اين مطلب را نمى پذيرفت .

چگونه ممكن است بت گرداننده چرخ عظيم خلقت باشد .

مغز او اينك به تكاملى شايسته رسيده بود ، تكاملى كه مى توانست در پرتو آن صداى طبيعت را بشنود و حقايق آن را ببيند .

و از آن بالاتر !

اينك اين قدرت را يافته بود كه حتى از مرز طبيعت هم بگذرد و به سر منشاء آن ، آفريدگار آن ، خداى آن ، راه يابد .

و سخنان او را كه پرده از راز خلقت و معماى هستى بر مى گرفت ، بشنود .

او همچنان به جلو مى رفت .

صحراى وسيع در پايين و آسمان پر ستاره در بالا ، دو منظره دلپذيرى بودند كه در برابر محمّد صلى الله عليه و آله آغوش گشوده و او را بسوى خود جذب مى كردند . نور ماه ، اطلس سفيد رنگى به دور محمّد صلى الله عليه و آله پيچيد و دنباله آن اطلس به روى زمين و آسمان ولو شده بود .

گويى آسمان به زمين نزديك شده و ستارگان با اندام دلفريب و سيمين

خود بالاى سر محمّد صلى الله عليه و آله قرار گرفته اند . مثل اين بود كه فاصله ها همه از ميان برداشته شده است . ماه و ستارگان آسمان در كنار درختان و كوههاى صحرا ، بدون اينكه از يكديگر فاصله اى داشته باشد ، به رقص و پايكوبى مشغولند .

محمّد صلى الله عليه و آله از ميان اين همه شور و نشاط به جايگاه مخصوص مى رفت ، قدم به دامنه كوه گذارد ، نيرويى ناشناخته در خود مشاهده كرد ، به همين جهت بود كه برخلاف شبهاى ديگر ، خيلى چابك و چالاك از شيب تند كوه بالا رفت .

او در آن شب ، روشنايى خاصى در خود احساس مى كرد و در پرتو همين روشنايى بود كه افقهاى تازه اى در برابر خود نمودار مى ديد .

به بالاى كوه رسيد به غار حرا .

قدم به درون گذارد و در تاريكى آن محو گرديد . مكّه در خواب بود و نمى دانست كه هم اكنون در بالاى سرش ، در دامنه جبل نور چه حادثه عظيمى در شرف تكوين است .

بتهاى بزرگ و كوچك ، لات ، عزى و هبل همچون شياطينى كه از دور فرشته اى را ببينند ، به خود مى لرزيدند . ارواح شياطين هريك در گوشه اى خود را پنهان مى كردند گويى همه از نزديك شدن فرشته رحمت الهى جبرئيل اطّلاع يافته بودند .

محمّدصلى الله عليه و آله در درون غار بود ، حالتى نو در خود مشاهده كرد . مى ديد كه مغزش در امشب

جرقّه هاى تازه اى مى زند و قلبش احساسهاى ديگرى در خود مى يابد .

از غار بيرون آمد ، هيجان بيشترى در خود يافت . گويى زمين و آسمان ، ماه و ستارگان ، درختان و سنگريزه ها همه با او حرف مى زنند ، ترسيد . . . .

خواست فرار كند ، خواست حتى از خودش هم بگريزد . از اين حالت شگفت و پرهيجانى كه روحش را تسخير كرده بود ، مى ترسيد . تصميم گرفت برگردد و راه خانه را در پيش گيرد ؛ ولى توان از قدمهايش و قدرت از اراده اش سلب شده بود . حيرت زده ايستاد . چشم به افق دوخت ، نورى ديد . نورى پردرخشش و پرلمعان ، به خود لرزيد .

همه چيز را فراموش كرد ، حتى خودش را هم . نور در پهنه افق دامن بگسترد ، بالاآمد ، پهن شد ، سراسر آسمان را به زير بال و پر گرفت ، چشمان محمّدصلى الله عليه و آله در آن نور خيره شد . نور از آسمان فرود آمد ، پايين و پايينتر . . . تا اينكه سرانجام طبيعت از آن نور پر شد . كوهها ، درختها ، صخره ها ، همه و همه در آن نور غرق شدند .

جهان نور باران شده بود ، محمّدصلى الله عليه و آله در وسط اقيانوس نور ، حيرت زده به آن خيره شده بود . به هر طرف كه نظر مى كرد آن را مى

ديد . . . جلو ، عقب ، بالا ، پايين ، يك بال نور در مشرق و بال ديگرش در مغرب بود . . . و محمّد در وسط آن قرار داشت ، صدايى از نور برخاست .

محمّد ! . . . بخوان !

محمّد ترسيد ، وحشت كرد ، با حيرت و شگفتى جواب داد : نمى توانم ، بخوانم !

نور : بخوان !

و باز هم محمّد جواب داد : نمى توانم ! درسى نخوانده ام ! مكتب نديده ام !

نور نزديكتر آمد ، به محمّدصلى الله عليه و آله رسيد و او را در خود فرو پيچيد . محمّد نور را حس كرد ، مانند ابريشم ، نرم و همچون هوا ، لطيف بود . نور محمّدصلى الله عليه و آله را فشار داد و گفت : حالا ديگر بخوان !

محمّدصلى الله عليه و آله : چه بخوانم ؟

نور : اِقْرَاءْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذى خَلَقَ خَلَقَ الاِْنْس انَ مِنْ عَلَقٍ اِقْرَاءْ وَرَبُّكَ الاَْكْرَمُ اَلَّذى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الاِْنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ . (5)

بخوان بنام پروردگارت ! پروردگارى كه رقم آفرينش از او است ، خدايى كه انسان را آفريد و از لختى خون ، اين نقش بديع را بوجود آورد .

بخوان بنام خداوند كريمى كه علم را در زبان قلم نهاد و انسان را به آنچه كه نمى دانست آگاه كرد .

نخستين پيام از آسمان به زمين رسيد و با اين ترتيب محمّد صلى الله عليه و آله در آن شب به

مقام شامخ پيامبرى برگزيده شد .

اين نخستين وحى بود كه بى پرده بت را درهم شكست و از خدا ، از پروردگار ، از همان قدرت و نيرويى كه آفرينش و پرورش از ناحيه او است سخن به ميان آورد و آنگاه پرده جهل را از هم بدريد و از نور علم كه در زبان قلم نهاده است سخن به ميان آورد و اين همان نورى است كه روشنگر راه سعادت انسانها است و با اين ترتيب داستان آن شب با دو اصل خدا و علم موجوديّت گرفت و از آن پس اين دو اصل ، راه نوينى را در برابر محمّد صلى الله عليه و آله در برابر تاريخ بشر بگشودند .

و اينها همه در پرتو وحى بود .

وحى چيست ؟

از نظر كسانى كه به غلط مى خواهند همه چيز را بر طبق اصول مادّى و ماءنوس ، توجيه كنند ، عبارت است :

خاصيّت مادّى يك مغز تكامل يافته .

تجلّى يك شعور ناشناخته باطنى .

و بالاخره انعكاسى است كه از تجليّات درونى يك نفس بلند پايه ، سر مى زند .

و امّا از نظر قرآن :

بينشى است كه مسبوق به حس ، عقل و مقدمات معمولى فكرى نيست ، بينشى است كه مستقيماً و يا با واسطه از مبداء اعلاى الوهيت بر قلب پاك يك انسان تكامل يافته و صلاحيتدارى افاضه و اشراق مى شود .

و اين است وحى از نظر قرآن :

عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى ذُومِرَّةٍ فَاسْتَوى وَهُوَ بِالاُْفُقِ الاَْعْلى ثُمَّ دَنى فَتَدَلّى فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ اءَوْ اءَدْنى فَاءَوْحى إِلى عَبْدِهِ

ما اءَوْحى . (6)

وحى ، راز نبوّت

تكامل راه هستى است ، بسترى است گسترده در برابر كاروان خلقت . اين كاروان به كدام سو مى رود و منزلگه آخرينش در كجا است ؟ نمى دانيم ! ديدى وسيع بايد ، تا از قلّه بلند آفرينش و حتى از ماوراى آن ، كاروان را بنگرد تا آغاز و انجام آن را بفهمد .

ما خود فردى و جزيى از اين كاروانيم كه در محدوده اى كم گسترش به بنديم . ديدى كوتاه و نارسا داريم و فقط محيط اطراف خود و موجودات نزديك به خود را مى بينيم و لمس مى كنيم و در همين جا است كه پرتوى از قانون تكامل را مى بينيم ، بذر گل را مى بينيم كه مى رود تا بصورت گل درآيد و نطفه را كه سرانجام در چهره انسانى زيبا و رعنا تجلّى كند و جامعه ها را كه از كيفيّتهاى ابتدايى به مرحله مترقّى امروز رسيده است و بالاخره به هر كجا و به هر سو كه نظر مى افكنيم حركتى و جنبشى و شورى و نشاطى مى بينيم و اين حركت ، بسوى بهتر شدن است .

و آنگاه اين حركتهاى جزيى و ناحيه اى را روى هم ريخته و از بطن آنها قانونى كلّى بنام تكامل دريافت داشته ايم . مگر نه اين است كه هميشه قوانين كلى علم ، از مشاهده جزئيّات به دست مى آيند ؟ و شناخت همين حساب دقيق و نظام بهت انگيز است كه علوم مختلف بشرى را تشكيل مى دهد .

علم چيست ؟

شناخت قوانين

طبيعت ، قوانينى كه براساس آنها موجودات ره مى سپرند و بسوى كمال به پيش مى روند . و در اينجا است كه به نكته اى باريك مى رسيم : رهروى در طبيعت در پرتو راهنمايى انجام مى گيرد و باز هم نمى دانيم چيست .

ولى از مشاهده خود طبيعت اين نكته را دريافته ايم كه يك راهنمايى عالمانه و فوق العاده دقيقى در طبيعت وجود دارد و در پرتو همين راهنمايى عالمانه است كه موجودات سرگشته نمى گردند و گمگشته نمى چرخند . بلكه گردش و چرخش آنها حساب شده و در خط كشى دقيق و عالمانه اى است كه آنها را بسوى هدف و مقصودى كه فعلاً به آن نام كمال داده ايم به پيش مى روند .

و اين هم دومين قانون است .

هر موجودى متناسب با خود ، با كيفيّتى خاص ، راهنمايى مى شود ؛ كودك از رحم مادر متولّد مى شود ، براى تكامل نياز به غذا دارد و او هنوز چشم به جهان نگشوده و عقل ، وهم و خيالش شكوفا نگشته با تحرّكى شگفت بسوى پستان مادر مى رود و دوفك خود را براى مكيدن بكار مى اندازد .

و سؤ ال اين است كه : او اين درس را در كجا آموخته ؟ از كجا مى داند كه براى حفظ حيات بايد به پستان مادر مك بزند و غذاى خود را از عمق رگهاى پستان بيرون بكشد ؟ آيا توجيه و تفسير اين پديده جز براساس قانون راهنمايى ممكن است ؟ اين راهنمايى در اينجا با كيفيّت خاصى كه به آن نام

غريزه داده ايم ، انجام گرفته است .

با اين كودك جلو مى آييم ، دوران كودكيش را پشت سر مى گذاريم و جوانى مى شود باعقل و بااراده و بااختيار . و در برابر خود راههايى مى بيند گوناگون ، متفاوت و متضاد . . . . راه درستى ، امانت ، پاكى ، فضيلت . . . راه نادرستى ، خيانت ، ناپاكى ، رذيلت . . . به هر يك از اين راهها كه بخواهد مى تواند برود ولى سرگشته و گمگشته است و حتّى گاهى در تشخيص راه صحيح هم دچار سرگشتگى مى شود ، عقل تا حدى او را كمك و يارى مى دهد ولى باز هم مى بيند كه در بسيارى از مسايل نياز به راهنمايى قويترى دارد ، راهنمايى كه با قاطعيّت و صراحت راه صحيح را در برابر او بگذارد و او را بسوى كمال خاص خودش رهبرى نمايد و باز هم در اينجا همان دو قانون ، چهره نشان مى دهند .

و آيا مى توان گفت كه : آفرينش در اينجا روش عمومى و دائمى خود را در مساءله راهنمايى فراموش كرده و انسانها را سرگشته و گمگشته به خود واگذاشته تا به هر سو كه مى خواهند بروند و در نتيجه از مسير تكامل كه هدف عمومى آفرينش است بدور شوند ؟ مگر قوانين عمومى خلقت مى توانند تخلف پذير باشند ؟

و در اينجا مساءله راهنمايى با كيفيّتى انجام گرفته است كه به آن نام وحى داده ايم .

وحى راز نبوّت

و حد فاصل پيامبران از ديگر مردم است . خدا راهنمايى بشر را در زمينه انتخاب راه زندگى و در سيرش بسوى تكامل با ناموس وحى انجام داده است . و رسول اكرم صلى الله عليه و آله در آن شب به اين قدرت مجهز شد .

قدرت وحى پس از وحى

قسمت اول

. . . و آنگاه از كوه به زير آمد ، به خانه رفت . نخستين شخصى كه به او ايمان آورد ، خديجه عليهاالسلام بود و دومين نفر هم پسر عمويش على عليه السلام . رسول خدا سه سال مردم را بطور پنهانى به آيين جديدى كه خدا بر او نازل كرده بود ، دعوت مى كرد . و پس از سه سال مأ مور به تبليغ آشكار شد . و محمّد صلى الله عليه و آله با عزمى راسخ و قاطعيّتى بى نظير ، قدم در راه رسالت گذارد . جبهه بنديها شروع و صدمات و سختيها آغاز شد و محمّد در برابر همه آنها ايستادگى و مقاومت مى كرد .

پيروان اندك رسول خدا نيز از اين سختيها و صدمات ، بهره اى وافر داشتند و آنها نيز كه از قدرت ايمان پرتو گرفته بودند ، در برابر اين سختيها مقاومت مى كردند . يكى از قويترين عواملى كه مى تواند سازنده راه زندگى انسان شود و در صحنه تاريخ انسانها و اجتماعات نقش عظيم و بزرگ داشته باشد ، انگيزه ايمان است .

تاريخ اسلام و حوادث قهرمانان آن ، تجلّى چشمگير و برجسته اى از اين انگيزه روحى و معنوى است

. پايدارى و استقامتى كه پيغمبر و مسلمانان عصر پيغمبر در برابر فشارها و زجرهاى مخالفان از خود نشان مى دادند ، مولود همين عامل مقدّس و نيرومند ايمان بوده است ، آنهابه راه و روش خود ايمان داشته و صداى خويش را صداى عدالت مى دانستند و با تمام وجود خود به مكتب نوبنياد اسلام ايمان آورده بودند و در پرتو همين عامل ايمان بوده است كه با كمال شهامت و بردبارى و جان بركف از هر حادثه اى استقبال مى كردند و پرچم عدالت گستر اسلام را همچنان برافراشته نگه مى داشتند .

برنامه مخالفان پيغمبر در آغاز كار اين بود كه نخست پيروان محمّد صلى الله عليه و آله را با شكنجه و آزار از گرد او متفرق كنند و بعد تكليف خود را با محمّد صلى الله عليه و آله يكسره سازند . اين سختگيرى بر ضدّ محمّد صلى الله عليه و آله و اصحاب محمّد ادامه يافت ، بطوريكه آنان حتّى نمى توانستند از مكّه خارج شوند . وقتى كه اين سختگيريها به اوج خود رسيد پيروان رسول خدا بناچار به محضر آن حضرت آمده و از او خواستند تا اجازه دهد كه با دشمنان به مبارزه برخيزند و از جان خود دفاع كنند . ولى محمّد به آنها جواب نداد و فرمود كه : هنوز مأ مور به جنگ نشده ايم ، روز غلبه شما بزودى فرا مى رسد ، فعلاً ثابت قدم باشيد .

كفّار قريش ، روز به روز حلقه فشار و شكنجه را تنگتر مى كردند تا اينكه سرانجام پيغمبر ناچار شد

چاره اى بينديشد تا مسلمانان كمتر احساس فشار و ناراحتى كنند ، به همين جهت دستور داد جمعيّتى از مسلمانان ، بسوى حبشه روند و خود را از شعاع قدرت كفّار خارج سازند .

دكتر محمّد حسنين هيكل ، مورّخ و نويسنده نامى مصر ، جريان اين مهاجرت را چنين شرح داده است :

آزار و اذيّت قريش نسبت به مسلمانان از حد گذشت و كار به جايى رسيد كه از جان خويش در امان نبودند . محمّد صلى الله عليه و آله به آنها گفت به نقاط ديگر مهاجرت كنند ، وقتى پرسيدند : به كجا رويم ؟ به آنها گفت : به حبشه سفر كنيد ، زيرا زمامدار آنجا مردى عادل است و حبشه سرزمين راستى است ، شايد خدا شما را از اين سختى برهاند .

به اين جهت گروهى از مسلمانان به طرف حبشه رفتند . مهاجرت به حبشه دوباراتّفاق افتاد ، بار اول عدّه مهاجرين يازده مرد و چهار زن بود كه از مكّه گريخته به حبشه پناه بردند و در سايه حمايت نجاشى بياسودند و در آنجا شنيدند كه مسلمانان مكّه از آزار قريش راحت شده اند به اين جهت به وطن خود بازگشتند . ولى وقتى كه به مكّه رسيدند ديدند تحقير و آزار قريش درباره مسلمانها از سابق سخت تر شده است و بار دوم گروهى از مسلمانها كه عدّه آنها به غير از زنان و كودكان هشتاد نفر بود به حبشه مهاجرت كردند و تا موقعى كه محمّد صلى الله عليه و آله به يثرب هجرت كرد در آنجا بودند . مهاجرت

به حبشه اولين مهاجرتى بود كه در اسلام رخ داد .

پس از مهاجرت مسلمانان به حبشه ، مردم مكّه دست از آنان برنداشتند و دو نفر را با هداياى گرانبها نزد نجاشى فرستادند تا او را راضى كنند كه مسلمانها را باز دهد . فرستادگان قريش ، عمرو بن عاص و عبداللّه ابن ربيعه بودند . وقتى به حبشه رسيدند هدايايى كه همراه داشتند به نجاشى و درباريان وى دادند و تقاضا كردند مهاجران مكّه را به آنها تسليم كنند .

در پيشگاه نجاشى چنين گفتند : اى پادشاه ! چند نفر جوان از ما ، به كشور تو آمده اند آنها از دين ما دست كشيده اند و به دين تو هم در نيامده اند ، آنها دين تازه اى ساخته اند كه نه ما از آن خبر داريم و نه تو ؛ اكنون ، بزرگان قوم و خويشاوندانشان ، ما را فرستاده اند كه آنها را پس ببريم زيرا آنان در اين كار داناتر و بيناترند .

فرستادگان قريش ، درباريان نجاشى را با خود متّفق ساخته بودند كه با آنها در پس گرفتن مسلمانها كمك كنند و نگذارند نجاشى به سخنانشان گوش بدهد ولى نجاشى بدين كار راضى نشد و كس فرستاد تا مسلمانها را بياورد و گفتارشان را بشنود . همينكه آمدند از آنها پرسيد : دين شما چيست كه با دين من و ديگران تفاوت دارد ؟

جعفر بن ابيطالب در جواب ، سخن آغاز كرد و گفت : اى پادشاه ! ما مردمى گمراه و نادان بوديم ، بتها را مى پرستيديم ، مردار مى

خورديم ، مرتكب كارهاى زشت مى شديم ، با خويشان و همسايگان خود بدى مى كرديم ، زورمندان ما ناتوانان را نابود مى كردند ، چنين بوديم تا خدا پيغمبرى به ما فرستاد كه از ما بود ، نسب او را مى شناختيم ، به صداقت و امانت و عفت او اطمينان داشتيم ، ما را به عبادت خداى يگانه خواند و از پرستش بتها و سنگها منع كرد و به راستى ، امانت و نيكى با خويشان و همسايگان و پرهيز از آميزش با محارم و اجتناب از خونريزى فرمان داد و از كارهاى زشت ، افترا ، دروغ ، خوردن مال يتيم و تهمت به زنان عفيف ، منع كرد و به ما دستور داد كه خدا را بپرستيم و نماز بگذاريم و زكات بدهيم و روزه بداريم .

ما نيز او را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و پيرويش كرديم و خداى يگانه را پرستيديم ، آنچه را حرام دانسته بود ، حرام دانستيم و آنچه را حلال شمرده بود ، حلال شمرديم . قوم ما به دشمنى ما برخاستند و آزارمان كردند و مى خواستند ما را از عبادت خدا به بت پرستى برگردانند و كارهاى زشت و بد را خوب بشماريم ، آنها كار را بر ما تنگ گرفتند و ميان ما و دينمان حائل شدند ، به كشور تو آمديم در جوارت جاى گرفتيم بدين اميد كه در اينجا از ظلم آنان آسوده خواهيم بود .

نجاشى گفت : از آنچه پيغمبر شما از جانب خدا آورده چيزى مى دانى كه براى من بخوانى ؟

گفت

: بلى ! و آنگاه آياتى از سوره مريم را بخواند وقتى درباريان اين سخنان را كه موافق مندرجات انجيل بود ، بشنيدند تحت نفوذ آن قرار گرفتند و گفتند : اين سخنان از منبعى كه سخنان عيسى صادر مى شد ، صادر شده است .

نجاشى گفت : اين سخنان با آنچه عيسى آورده از يك جا نازل شده است . سپس به فرستادگان قريش گفت : برويد ! بخدا ! آنها را به دست شما نخواهم داد .

مسلمانان در پناه نجاشى آسوده بودند تا موقعى كه شنيدند شعله دشمنى قريش فرونشسته ، به مكّه برگشتند و هنوز محمّد صلى الله عليه و آله در آنجا بود همينكه ديدند مردم مكّه دست از اذيّت مسلمانان برنداشته اند دوباره به حبشه برگشتند .

پيغمبر با اينكه به مسلمانان دستور داده بود كه به منظور رهايى از شكنجه به حبشه هجرت كنند ، خودش در مكّه باقى ماند ، تا همچنان به كار بيدار ساختن افكار مردم بپردازد . منطق قوى پيغمبر و اصول عدالت پرور اسلام روز به روز در بستر افكار مردم پيشرفت مى كرد و لحظه به لحظه بر تعداد طرفداران پيغمبر و پيروان اسلام مى افزود ، ولى كفّار نيز از پاى ننشستند و چهره مبارزه را تغيير دادند ، آنان تا به حال براى نابودى اسلام از راه مبارزه مثبت وارد شده بودند ولى در آن هنگام براى اينكه آخرين ضربه را وارد سازند ، دست به مبارزه منفى زدند و قرار دادى غيرانسانى عليه پيغمبر و پيروانش امضا كردند ، قرارداد براساس مبارزه منفى بود ، مبارزه

اى صد در صد غير انسانى و وحشيانه .

مساءله پيغمبر و اسلام ، براى بتهاى اجتماع عرب آن روز بصورتى جدّى و در عين حال لاينحل درآمده بود ، آنها تصميم گرفته بودند كه مبارزه همه جانبه اى را آغاز كنند و از طريق مثبت و منفى و بطور گازانبرى جلو بروند و به تصوّر خودشان روحيه پيغمبر و پيروان او را درهم شكنند . اين بود كه علاوه بر مبارزه مثبت ، مبارزه منفى و شديد خود را عليه اسلام و مسلمين آغاز كردند و براساس همين مبارزه بود كه قراردادى بين رؤ ساى عرب به امضا رسيد . قرارداد ، داراى مواد مختلفى بود ، از آن جمله : قطع رابطه كامل با پيغمبر و پيروان او .

به موجب اين قرارداد ، هرگونه معامله اى با آنها ممنوع شد ، نه كسى حق داشته كه به آنها جنسى بفروشد و نه اينكه از آنها جنسى بخرد و مخصوصاً اين ممنوعيت روى مواد غذايى تكيه بيشترى داشت و چنين مقرر داشته بود كه فروش هر نوع مواد غذايى به محمّد و پيروان محمّد ممنوعيّت قطعى و اكيد دارد و نيز در آن قرارداد مقرر شده بود كه هيچ خانواده اى حق پيوند زناشويى با مسلمين را ندارد ، نه بايد به آنها زن بدهند و نه اينكه از آنها زن بگيرند و آنگاه كه يكى از افراد مسلمان با كسى اختلاف پيدا كند بر همه لازم است كه جانب طرف مخالف او را بگيرند و از او حمايت كنند .

اين فشارهاى همه جانبه ، روز به روز كار را

بر جمعيّت كوچك مسلمانان ، هرچه تنگتر مى كرد ، نه كسى به آنها غذا مى فروخت ، نه كسى با آنها آمد و رفت مى كرد . مردم همه به دستور رؤ ساى شهر از مسلمين روى برتافتند . مسلمانان از بى اعتنايى مردم و مبارزه منفى آنها سخت به ستوه آمدند ، ناچار پيغمبر براى نجات از اين وضع دستور عجيبى صادر كرد ، آن حضرت براى رهايى مسلمانان از تأ ثيرات شكننده مبارزه منفى ، دستور داد كه همه از شهر خارج شوند و خود نيز با آنان از شهر خارج شد . در خارج شهر مكه ، درّه اى بود بنام شعب ابى طالب . پيغمبر ويارانش خود را به اين درّه رساندند و چادرهاى خود را در آنجا بر سرپا كردند ولى مساءله مهمّ تهيّه آذوقه بود .

عدّه اى زن و مرد ، بزرگ و كوچ ، در راه حفظ عقايد پاك مذهبى خود از شهر ، روى برتافتند و به درّه اى بى آب و علف پناه برده بودند . آنها در مرحله اول نيازمند به غذا بودند و اين غذا مى بايست از شهر تهيّه شود ولى همانطور كه دانستيم مردم به دستور رؤ ساى قريش از فروش جنس و مواد غذايى به آنها خوددارى مى كردند و علاوه ديده بانهايى را نيز مأ مور كرده بودند كه مراقب راهها باشند تا كسى نتواند به اين جمعيّتى كه گناهش ، خداپرستى و نشر اصول عدالت و آزادگى بود ، غذا برساند .

مسلمين ، سخت در محاصره افتاده بودند ، كمبود مواد

غذايى آنها را رنج مى داد و جسمشان را هر روز نحيفتر مى ساخت ولى روحشان بسان كوههاى پرصلابتى كه از دوطرف چادرهاى آنها سر بر آسمان مى ساييد ، سخت و غيرقابل تزلزل بود . ايمان و عقيده به آنها نيرو مى بخشيد ، نيرويى كه به آنها صبر و تحمل مى داد و آنان را در برابر تمام مشكلات يارى مى كرد .

كم كم مواد غذايى رو به پايان بود و قيافه مهيب گرسنگى به آنها رخ نشان مى داد ، سرانجام اين گرسنگى ، مرگ بود ، مرگى پرشكنجه .

در اين بين ، دوستان ابوطالب و خديجه همسر رسول خدا ، نقشى بس بزرگ به عهده داشتند ، نقشى كه سرنوشت حيات و مرگ درّه نشينان را تعيين مى كرد . آنان از هر فرصت مناسبتى استفاده كرده و در دل تاريكيهاى شب تا آنجا كه مقدورشان بود خواروبار تهيّه مى كردند و به درّه مى رساندند ، اگر وفادارى اين دوستان نمى بود بدون ترديد پناهندگان به درّه و از آن جمله رسول خدا صلى الله عليه و آله با مرگى سخت دردناك روبرو شده بودند ، فشار اقتصادى كم و بيش با اين ترتيب شكسته مى شد .

يكى از مورّخين نامى مصر درباره قرارداد چنين گفته است : قراردادى كه مردم قريش براى قطع روابط خويش با محمّد صلى الله عليه و آله و پيروان او بسته بودند ، سه سال ، جارى بود . در اثناى اين سه سال ، محمّد و كسان و پيروانش به يكى از درّه هاى نزديك مكّه پناه

برده بودند و اقسام رنجها و ناكامى را تحمّل مى كردند و احياناً براى سد رمق خويش غذايى بدست نمى آوردند . محمّد و پيروان او جز در ماههاى حرام كه قبايل عرب براى زيارت به مكّه مى آمدند و آتش خصومتها و كينه ها موقتا خاموش مى شد نمى توانستند با ديگران معاشرت كنند .

در اثناى ماههاى حرام ، محمّد به قبايل عرب نزديك مى شد و آنها را به دين خدا مى خواند و به ثواب و عذاب ، مژده و بيم مى داد ، اذيّت و آزارى كه در راه دين خدا ديده بود ، دلها را نسبت به او مهربان ساخته بود و اشخاص بسيارى به دعوتش جواب مساعد مى دادند . حصارى كه قريش بواسطه قطع روابط خويش به اطراف محمّد برآورده بودند و صبر و تحمّلى كه در اين راه از او و پيروانش به ظهور رسيده بود ، در دل آنهايى كه مانند ابو سفيان و ابو لهب در سنگدلى و سرسختى استوار نبودند تأ ثير كرد و به جانب او متمايلشان ساخته بود .

سرانجام اوضاع رقّت بار كودكان و پيرزنان درّه نشين كه جملگى مسلمان بودند ، در روح بعضى از مشركين اثر كرد .

در نتيجه ، افرادى بنامهاى : هشام بن عمرو ، زهير بن ابى اميه ، مطعم بن عدى و ابوالبخترى به نفع پيغمبر شروع به فعاليّت كردند و ابو طالب نيز دست بكار شد .

فعاليّتها به ثمر رسيد و در نتيجه ، پيغمبر با ياران خود بسوى شهر بازگشتند . پيغمبر از اين موقعيّتى كه به

نفعش پيش آمده بود استفاده كرد و شديداً دست به كار تبليغ و هدايت مردم شد . منطق قوى پيغمبر و آيات نافذ و مؤ ثرى كه به نام قرآن قرائت مى كرد موجب شد كه روز به روز بر تعداد طرفداران او افزوده شود .

فعاليّت نافذ رسول خدا صلى الله عليه و آله موجى شديد در جامعه و در افكار مردم بوجود آورد موجى كه لرزشى شديد در اركان سياستهاى ظالمانه ستمگران اجتماع پديد آورد . اين ستمگران به تكاپو و كوشش افتادند تا بلكه پيغمبر را از فعاليت بازدارند چه آنكه فعاليّت رسول خدا ، جامعه اى ديگر با موازين و ضابطه هايى نو و عادلانه برقرار مى ساخت و اين براى آنان غير قابل تحمّل بود . محمّد صلى الله عليه و آله سخت در راه انجام وظيفه الهى و انسانى خود تلاش مى كرد و هرچه بيشتر مشكلات بر سر راهش قرار مى گرفت او سرسختانه تر و قاطعانه تر هدف خود را تعقيب مى كرد . او جز به هدف و انجام وظيفه به چيز ديگرى فكر نمى كرد . و از هيچ مشكلى هم نمى هراسيد و در راه رسيدن به هدف به هر مبارزه اى هرچه هم سهمگين مى بود ، تن در مى داد .

تا اينكه يك روز ، سران مخالف كه از تلاشهاى مذبوحانه خود نتيجه اى نگرفته بودند ، تصميم گرفتند ، راه را عوض كنند و خود شخصاً با محمّد صلى الله عليه و آله روبرو شوند و ببينند كه او چه مى گويد و چه مى

خواهد ؟ و بالاخره با هر وعده و وعيدى كه ممكن است او را از فعاليت سرسختانه اش باز دارند .

نخست شروع كردند در نقاط ضعف انسانها مطالعه كردن ، چنين انديشيدند كه : بالاخره محمّد هرچه باشد انسان است و نقطه ضعفى دارد . مردم در نقطه هاى ضعف با يكديگر متفاوتند ، يكى دل در گرو مقام دارد و عدّه اى نقطه ضعفشان پول و ثروت است ، در راه جلب ثروت از همه چيز مى گذرند و هدف و انسانيّت را فراموش مى كنند و اگر در كسى هيچيك از اين ضعفها نباشد قطعاً در مقابل خطر مرگ كه خطرى عظيم و تلخناك است از مسند سرسختى و قاطعيّت به زير مى افتد و براى حفظ جان خود تن به هر پيشنهادى مى دهد و محمّد هرچه باشد بالاخره انسان است و داراى يكى از نقطه ضعفها .

آنان هنوز به درستى محمّد صلى الله عليه و آله را نشناخته بودند . محمّد انسان بود ، ولى انسانى غير از ساير انسانها ، بافته اى بود جدا تافته ، او نقاط كمال انسانها را داشت منهاى نقاطضعفشان ، او برگزيده خدا بود . به هر صورت آنها به دنبال اين انديشه به محضر محمّد صلى الله عليه و آله ورود كردند .

با قيافه اى پرمهر لب به سخن گشودند و محمّد باشكوهى پيامبرانه به سخنان آنان گوش فرا داد . آنها به رسول خدا گفتند : تو از اين راه و روشى كه در پيش گرفته اى چه هدف و منظورى دارى ؟ چرا به خدايان

ما و به بتهاى عزيز ما بد مى گويى ؟ تو از اين راه برگرد . اگر ثروت بخواهى آنقدر ثروت به پاى تو مى ريزيم تا از بزرگترين ثروتمندان عرب شوى .

اگر طالب جاه و مقام باشى ما تو را به فرماندهى عرب انتخاب مى كنيم ، تو سرور و سالار همه باش . ما همه فرمانبردارى تو را گردن مى نهيم بشرط اينكه از اين راهى كه انتخاب كرده اى ، برگردى .

تو به خدايان ما بد مگو ! به آداب و سنن ما متاز ! و آنگاه هر چه از ما مى خواهى بخواه .

در بسيارى از موارد حتى زبان به تهديد مى گشودند مى گفتند : اى محمّد ! مگر از جان خود سير شده اى ؟ تو اگر بخواهى نظام موجود جامعه ما را به هم بزنى و دست از سرسختى برندارى ما تو را قطعه قطعه خواهيم كرد .

بزرگان ستمگر عرب از تمام راههايى كه احتمالا ممكن بود ، در مزاج روحى محمّدصلى الله عليه و آله اثر بخشد و اراده او را بلرزاند وارد شدند . ولى محمّد نه از آن انسانهايى بود كه ثروت و مقام او را از انجام وظيفه اى كه خدا به عهده او نهاده است سرباز زند و هدف را فراموش كند . و حتى خطر مرگ هم نمى توانست مانع انجام وظيفه محمّد شود .

مخالفين از تهديدها و تطميعهاى خود فارغ شدند و همه منتظر بودند تا عكس العمل پيغمبر را در مقابل خود ببينند و جواب او را بشنوند .

پيغمبر به

سخن آمد ولى سخنى برخلاف انتظار و برخلاف اميدها و ميلها . سخنان آن حضرت كلمه نبود ، بلكه مظهرى عظيم بود از قدرتى اعجاب انگيز ، تراوشى بى نظير از روحى مصمم و اراده اى خلل ناپذير ، او گفت : بخدا قسم ! اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهيد ، هرگز اين مأ موريت الهى را ترك نگويم .

تاريخ اين تجلّى روحى رسول خداصلى الله عليه و آله را براى ما ثبت كرده است و اين ما هستيم كه پس از قرنها مى توانيم از روزنه اين چند جمله كوتاه ، به روح عظيمى كه دروراى آن قرار داشته است پى ببريم و در پيشگاه عظمت و بزرگى آن سر تعظيم و تسليم فرودآوريم .

اين جواب مأ يوس كننده ، جمعيّت مخالفان را كه در مقابل پيغمبر قرار داشتند ، سخت عصبانى و پريشان كرد ، برخاستند و رفتند ولى با تصميمى شيطانى و به رنگ خون . هر جا كه مذاكره به نتايجى رضايتبخش منتهى نشود رنگ خون پديدار مى گردد .

از آن پس ، اعمال زور و قدرت با شدّت بيشترى شروع شد ، فشارها و شكنجه ها به اوج خود رسيد و هيچگاه تاريخ ، صحنه هاى دردناك اين شكنجه ها را از خاطر نمى برد .

در اينجا سخن از دو حادثه بزرگى كه در سال هشتم اتفاق افتاده است به ميان مى آوريم :

در اين سال ، دو حادثه بزرگ و تأ ثّرانگيز روى داد ، يك : مرگ ابو طالب عموى

پيغمبر و ديگرى : مرگ خديجه كبرى عليهاالسلام .

با از دست رفتن اين دو شخصيت بزرگ ، رسول خدا صلى الله عليه و آله در برابر دشمنان تنها شد . مخالفان رسول خدا كه اين دو مانع بزرگ را از سر راه خود بدور ديدند بر شدّت عمل خود افزودند و چون از راههاى مسالمت آميز و از طريق مذاكره ، اين توفيق را به دست نياوردند كه رسول خدا را از راه مقدّسى كه به موجب مأ موريّت الهى در پيش گرفته است بازدارند ، تصميم گرفتند تا از راه اعمال زور و شكنجه و بالاخره با ايجاد صحنه هاى غير انسانى ، پيغمبر را مجبور به تسليم كنند و از اينجا به بعد است كه رسول خدا با اهانتها و ناسزاها و حتى سنگ پرانيها مواجه شده است .

بزرگان مكّه ، مردم را تحريك مى كردند تا هر جا پيغمبر خدا را ببينند به او سنگ پرانى كنند . جبهه اى بوجود آوردند تا سيل اهانت و ناسزا و دشنام را بسوى رسول خدا سرازير سازد ، داستان معروفه خاكروبه كه با دست مردى بى ادب ازپشت بام در مسير پيغمبر افكنده شد ، يكى از زشت ترين مظاهر اين مبارزه غير انسانى است .

تاريخ مى گويد(7) : در پاره اى از مواقع ، آنگاه كه رسول خدا به منزل مراجعت مى كرد نخستين كارى كه فرزند اطهرش صديقه طاهره عليهاالسلام انجام مى داد اين بود كه سر و روى پدر را از خاك و خاشاكهايى كه در كوچه ها بصورت اهانت به سر و روى مقدسش ريخته

بودند پاك كند . و آنچه در اينجا قابل توجه است استقامت و پايدارى عجيب و بى نظير رسول خدا در برابر اين اهانتهاست .

عكس العمل پيغمبر در برابر اين مبارزه هاى شرم آور ، چيزى جز بردبارى ، صبر و حلم نبوده است . تاريخ حتى در يك مورد عكس العملى آميخته با غضب و خشم از رسول اكرم صلى الله عليه و آله يادداشت نكرده است .

نويسنده محقق ، در كتاب پيامبر مى نويسد : در يكى از اين روزها كه محمّدصلى الله عليه و آله با خاك و گلى كه به سرش ريخته بودند وارد خانه شد دخترش كه دل مجروحى از مرگ مادر داشت سراسيمه جلو دويد و گريه كنان خاك و گل را از سر و روى پدرش پاك كرد يك مرتبه صداى محمّدصلى الله عليه و آله بلند شد و فرمود : بيم و اندوه نداشته باش ، خدا پدرت را يارى خواهد كرد .

در آن ساعت ، خويلد دختر حكم كه بواسطه مرگ خديجه بيشتر با خانواده پيغمبر آمد و شد داشت ، حاضر و شاهد اين وضعيّت بود . فرداى آن روز اين حكايت را براى ابوبكر گفت ، طلحه و زبير نيز حاضر بودند ، ابو بكر اظهار داشت : اين قوت اراده و ايمان رسول خدا ، بالاخره بر همه چيز غالب خواهد شد ، او خدا را در همه جا ، در جلوى خود ، بالاى سر خود و در وراى خود مى بيند .

زبير گفت : آرى ! از راهى كه در پيش دارد منحرف نمى

شود .

قسمت دوم

و طلحه اضافه كرد : آرى ! پيامبران مانند طلايى هستند كه ارزش آنها در آتش معلوم مى شود ، مصائب و مشكلاتى هم كه پى در پى براى رسول خدا پيدا مى شود به منزله همان آتش است .

و از نظر تحليل اجتماعى ، اين نكته قابل توجه است كه چرا جامعه هاى بشر در برابر مصلحين بزرگ و پيامبران الهى ، هميشه و در همه جا در بدو امر ، عكس العمل منفى نشان داده و با آنان به مبارزه برخاسته اند ، ننگينترين و شرم آورترين صفحات تاريخ بشر را مبارزه مردم با انبيا خدا تشكيل داده است .

پيامبران ، گذشته از مقام معنوى و الهى ، مردمى بودند كه جامعه را بسوى خير و نيكى و درستى و امانت و ديگر اصول انسانى و اخلاقى دعوت مى كردند ، ستم و ستمگرى را محكوم مى كردند . برنامه اصلى آنان در مسير فعاليتهاى اجتماعى حمايت از مظلومان و مبارزه با ستمگران بوده است .

اين انبيا بوده اند كه براى نخستين بار در تايخ بشر ، سخن از حقوق انسانى به ميان آورده و مردم را با اين حقوق آشنا ساخته اند ، ولى عجيب ، عكس العمل جامعه در برابر آنان بوده است . مردم به جاى آنكه از منطق عالى و آسمانى انبيا استقبال كنند و راه و روش عادلانه و انسانى آنان را بكار بندند به مبارزه با آنان برخاسته اند .

ابراهيم پيغمبر ، سخن از عدالت و محكوميت نمرود مى گفت ولى مردم آتش مى افروختند تا او را

در ميان شعله هايش بسوزانند و رسول اكرم صلى الله عليه و آله كمر به نجات انسانها بربسته بود ولى مردم به جاى آنكه او را يارى كنند و به حكومت جبارانه ابوسفيانها و به خدايى احمقانه بتها خاتمه دهند در برابرش به صف بندى پرداختند و او را مورد اهانت و تمسخر و استهزا قرار دادند .

پس از درگذشت ابو طالب و خديجه ، آن چنان كار بر پيغمبر و مردم مسلمان سخت شد كه ناچار پيغمبر تصميم گرفت از مكّه خارج شده و به ديارى ديگر برود ، به اين جهت بدون مقدمه و بدون اينكه كسى را از تصميم خود آگاه سازد از شهر خارج شد و راه طائف را در پيش گرفت .

طائف ، قصبه اى بود نزديك مكّه و داراى آب و هوايى خوش و سالم ، درحقيقت طائف ، نقطه ييلاقى مكّه محسوب مى شد ، بزرگان مكّه آنگاه كه مى خواستند به استراحت پردازند و از آب و هوايى مطبوع و خنك بهره مند شوند به طائف مى رفتند .

طائف از نظر مردم بت پرست مكّه يك امتياز ديگر هم داشت و آن امتياز موهوم ، اين بود كه بت معروف لات نيز در آنجا قرار داشت به اين جهت عده اى هم به منظور زيارت اين بت بدان سوى مى شتافتند ولى سفر رسول خدا به طائف از سفرهاى ديگر جدا بود ، او مى رفت تا مردم طائف و قبيله بنى ثقيف را به اسلام و توحيد و عدالت دعوت كند ، ولى پيدا بود كه دشواريهاى رسول خدا در طائف اگر بيشتر

از مكّه نباشد كمتر نخواهد بود ، چه آنكه مردم طائف و مخصوصاً قبيله بنى ثقيف به پستى و فرومايگى معروف بودند .

در مكّه سر و كار پيغمبر با بزرگان قريش بود و قريشيان هر چه بودند مردمى خانواده دار بودند ، ولى مردم طائف و مخصوصاً ذغال فروشان بنى ثقيف از هر گونه مردى و مردمى بدور بودند ، ارزشها را همه در پول خلاصه مى كردند و به اين جهت معتقد بودند كه اگر بناست كسى به پيغمبرى انتخاب شود آن كس بايد وليد بن مغيره و يا عروة بن مسعود ثقفى باشد . آنها كم و بيش اخبارى از بعثت حضرت محمّدصلى الله عليه و آله شنيده بودند و مى دانستند كه يك نفر از آل هاشم كه به پاكى و درستى و امانت معروف است در مكّه خود را پيامبر خوانده و مردم را بسوى خداى يكتا دعوت مى كند ولى هنوز او را نديده بودند و از مقالات او بدرستى اطلاعى نداشتند و پيغمبر با اين مسافرت مى خواست كه مقالات آسمانى خود را در معرض افكار آنان قرار دهد و آنها را نيز بسوى خدا دعوت نمايد .

نبى اكرم صلى الله عليه و آله از مكّه حركت كرد ، سه شبانه روز ره پيمود تا اينكه سرانجام درختان طائف در حاشيه افق در برابر رسول خدا نمودار شد و هر چه پيغمبر پيشتر مى رفت و به شهر نزديكتر مى شد ، اين افق پرطراوت ، باشكوه و جلال بيشترى در برابرش رخ مى نمود .

طائف به طراوت و صفا و باغهاى سبز و خرم

و هواى خنك و معتدل معروف بود ، ره پيمايى به پايان رسيد و بيابان خشك و سوزان پشت سر گذارده شد و پيغمبر خود را در برابر بهشت حجاز مى ديد ، مى ديد كه شهر طائف با تمام زيباييش در برابر او دامن گسترده است و آيا سرنوشت او در اين شهر چه خواهد بود ؟ آيا مردم طائف در برابر او و مقالات آسمانيش چه عكس العملى از خود نشان خواهند داد ؟ آيا سخنش را مى پذيرند و يا همچون مردم مكّه او را مورد تمسخر و استهزا قرار داده و سرانجام هم به شكنجه و آزارش خواهند پرداخت ؟

رسول خدا در فكرى عميق فرو رفته بود ، تا از پشت پرده انبوه و متراكم زمان ، سرنوشت آينده خود را در اين شهر بفهمد ، ولى اين سرنوشت هر چه باشد تأ ثيرى در اراده همچون كوه رسول خدا نمى تواند داشته باشد ، او بايد مأ موريت الهى خود را به انجام رساند ، آنچه كه براى او مطرح نيست مساءله عكس العمل مردم است . وظيفه را بايد انجام داد ، بايد حق و عدالت را ترويج كرد ، بايد چراغ هدايت را برافروخت ، گواينكه اين اظهار حق و اين رهنمايى توأ م با مشكلاتى توانفرسا باشد .

او خود را آماده كرده بود تا در راه انجام وظيفه رسالت ، هرگونه زحمت و مشقتى را تحمّل كند ، بنابراين از سرنوشت مبهم و نامعلوم نمى هراسيد . با قاطعيّت قدم به شهر نهاد و يكسر بسوى رؤ ساى شهر رفت ، بسوى رؤ

ساى قبيله بنى ثقيف كه در عين حال رؤ ساى طائف نيز بودند .

پيغمبر به منزل يكى از آنها ورود كرد و اتفاقاً اين ورود به هنگامى بود كه جمعى از مردم طائف و بزرگان شهر نيز در آنجا مجلش داشتند ، جريان اين مجلس را كتاب پيامبر چنين تشريح مى كند ، مى نويسد :

ورود محمّد صلى الله عليه و آله با قيافه اى كه داشت انظار را متوجه خود كرد همينكه كلمه سلام عليكم را گفت چشمها بيشتر متوجه وى شد زيرا اين جمله نزد آنها مرسوم نبود و دانستند كه مرد غريبى است . محمّد به گوشه اطاق رفت ، صاحب منزل كه ازرؤ ساى بنى ثقيف بود با چشم همانطور او را تعقيب كرد تا نشست و فورى صداى او به اين جمله بلند شد : از كجا هستى ؟

پيغمبر فرمود : از مكّه .

گفت : از چه قبيله اى ؟

و باز هم رسول خدا جواب داد : از قريش .

سؤ ال كرد : از كدام تيره ؟

جواب : از تيره بنى هاشم .

سرانجام پرسيد : نامت چيست ؟

و رسول خدا فرمود : محمّد بن عبداللّه .

آن رئيس قبيله گفت : اين تو هستى كه ادعاى پيامبرى مى كنى و آن غوغا را در مكّه به راه انداخته اى ؟

فرمود : آرى ! من هستم ، رسول خدا ! و براى هدايت قوم عرب مبعوث شده ام به همين نيّت پيش تو آمده ام كه تو و قبيله ات را به راه سعادت و خير دعوت كنم .

و

آنگاه به مناسبتى رسول خدا شروع به تلاوت آيات قرآن كرد ، وقتى كه رسول خدا آيات قرآن را تلاوت مى فرمود ، حالتى روحانى پديد مى آمد و هر شنونده اى در آن حالت غرق مى شد ، جذبه و كشش آسمانى و ملكوتى قرآن ، هر شنونده اى را بسوى مفاهيم بلند آن جذب مى كرد .

بسيارى از مردم عرب فقط با شنيدن چند آيه از آيات قرآن مسلمان شده به آن حضرت ايمان آورده بودند و به اين جهت يكى از توصيه هاى مخالفان ، به مردم اين بود كه كوشش كنند كه صداى قرآن خواندن رسول خدا را نشنوند و بسيار اتفاق مى افتاد كه مردمى پنبه در گوش خود كرده و به محضر پيغمبر مى رفتند تا او را از نزديك ببينند و در عين حال بنا به توصيه مخالفان پنبه در گوش مى كردند تا صداى تلاوت قرآن را نشنوند ولى همينكه نگاهشان به سيماى جذاب رسول خدا مى افتاد كم كم خود را فراموش مى كردند و آنگاه كه پيغمبر شروع به قرآن خواندن مى كرد آنان نيز كم كم پنبه را از گوش خود بيرون مى آوردند و گوشهاشان با صداى پيغمبر آشنا مى شد . مجذوب مى شدند و مفاهيم بلند و آسمانى قرآن به همراه صداى پركشش پيغمبر آنها را از خود بى خود مى كرد ، به عالمى روحانى ورود مى كردند به عالمى كه دور از هرگونه عصبيّت و لجاج بود .

در اين شرايط بود كه زنجير آداب و رسوم قومى از دست و پاى فكر و عقل آنها بازمى

شد و نيز توصيه هاى مخالفان را از ياد مى بردند . وقتى كه رسول خدا تلاوت قرآن را به پايان مى رساند آنان نيز مجذوبانه در برابرش تسليم مى شدند و زبان به وحدانيّت خدا و رسالت او مى گشودند و سرانجام مسلمان مى شدند .

همه ، حتّى رؤ ساى بنى ثقيف از اين جريان داستانها شنيده بودند و نيز در آن مجلس به چشم خود مى ديدند كه چگونه شنوندگان صداى پيغمبر مجذوب شده ، آرام آرام خود را به او نزديك مى كنند .

صاحب منزل كه يكى از رؤ ساى قبيله بنى ثقيف بود مى ديد كه مجلس نشينان يكسره و يكپارچه محو كلام رسول خدا شده اند مثل اين است كه كلمات قرآن كه از حنجره پيغمبر بيرون مى آيد از مرز جسمهاى شنوندگان مى گذرد و به عمق روح آنان ورود مى كند . او تأ ثير آيات قرآن را در حالت چشمان شنوندگان بخوبى حس مى كرد و متوجّه شد اگر رسول خدا همچنان به قرآن خواندن ادامه دهد آنچنان شنوندگان را شيفته و شيداى خود مى كند كه ديگر مهار كردن آنان كار ساده و آسانى نخواهد بود به اين جهت فرياد كشيد : بس است ! و با اين ترتيب ، مانع از اين شد كه رسول خدا بقيّه آيات را بخواند .

پيغمبر با روحى بسيار افسرده ، سكوت فرمود و مى ديد كه نفس گرمش در قلب و دل اين سنگدلان اثر نمى كند ، در آن مجلس گفتگوها بين رسول خدا و بزرگان بنى ثقيف انجام گرفت ؛ نتيجه اين

مكالمات و گفتگوها اين بود كه رسول خدا يكباره از آنان نيز ماءيوس و نااميد شود و آنان را نيز مانند مردم مكّه به حال شرك و كفر و ضلالت خود واگذارد .

پيغمبر از آن مجلس بيرون آمد و يك ماه در آن شهر بماند و به هركس مى رسيد او را به اسلام دعوت مى كرد ولى نتيجه تمام اين فعاليتها صفر بود ، سرانجام رؤ ساى شهر كه از نفوذ كلام و استقامت پيغمبر صلى الله عليه و آله سخنها شنيده بودند تصميم گرفتند كه او را از شهر خارج سازند تا مبادا كلمات گرمش در قلب و دل جوانها اثر كند و آنها را از راه و رسم پدران خود باز دارد . به اين جهت عده اى را مأ مور كردند كه حضرتش را مورد تمسخر و استهزا و حتى سنگ پرانى قرار دهند .

رسول خدا صلى الله عليه و آله در طائف با يكى از سخت ترين و دردناك ترين مراحل زندگى رسالت خود روبرو شد ، حوادث در طائف آنچنان طاقت فرسا و غيرقابل تحمّل بود كه رسول خدا ناچار شد آن شهر را نيز ترك كند و مساءله مهمّى كه در آن هنگام در برابر رسول خدا قرار داشت اين بود كه به كدام سو برود ؟

از طائف بيرون آمد و رو بسوى نخله كه در نزديكيهاى شهر مكّه قرار داشت نهاد ، تصميمش اين بود كه چند روزى در آنجا توقّف كند و باده نشينانى را كه در اطراف و نواحى نخله سكونت داشتند با افكار و مقالات خود آشنا نمايد و بذر

اسلام را در سرزمين روح آنان بيافشاند ، باشد تا روزى كه اين بذر رشد كند و بصورت درختى بارور و سعادت بخش ، سرزمين را در برگيرد . ولى بالاخره بايد از آن سرزمين نيز كوچ كند مگر مى توان در نخلستانى بى در و بند براى هميشه زندگى كرد و علاوه او وظيفه اى خطير درپيش دارد .

به گوشه نخلستان پناه بردن و از غوغاى اجتماع دامن به كنارى كشيدن كار او نيست ، او بايد به نجات انسانها برخيزد . بايد آواى عدالت را در قلب جهان درافكند و ظلمها و ستمها را ريشه كن سازد ، مگر حوادث طائف مى توانند او را از انجام وظيفه باز دارند ؟

اين حوادث و اين ناكاميها ممكن است بتوانند در مزاج انسانى عادى و معمولى اثر بگذارند و او را از مسير انجام وظيفه خارج سازند ولى مساءله اين است كه او انسانى عادى و معمولى نبود ، او پيغمبر و برگزيده خدا بود . قدرت و نيرويى پيامبرانه داشت ، هيچ حادثه اى هرچه هم سخت و شكننده باشد نمى تواند در نيروى پيامبران اثر منفى بگذارد و آنان را از تعقيب هدف باز دارد .

رسول خدا پس از آنكه چند روزى در نخله توقّف كرد تصميم گرفت دوباره بسوى مكّه برود . زيد بن حارثه از اين تصميم متعجّب شد عرضه داشت : يا رسول اللّه ! چگونه مى خواهى بسوى مكّه بروى در صورتى كه مردم مكّه تو را از خود راندند و شرايطى بوجود آوردند كه تو الزاماً شهر آنان را ترك كنى

.

پيغمبر جواب فرمود : خدا خودش يار و مددكار ما است و او خود اين مشكل را حل خواهد كرد .

و آنگاه رسول خدا بسوى مكّه به راه افتاد به نزديكيهاى شهر رسيد به آنجا كه كوه نور و غار حراء قرار داشت آنجا كه آشيانه دائمى پيغمبر بود و او به اين كوه و به اين غار انس و الفتى تمام داشت . در همين كوه بود كه درس نبوّت را آموخت و راه نجات انسانها را از بدبختى . همين كوه و غار حرايش بود كه او را سالها در خود جاى داد تا به تفكّر و انديشه بپردازد ، او با اين كوه پيوندى ناگسستنى داشت درسها را در اينجا آموخته بود و اراده اش از سختى و صلابت اين كوه شكل گرفته بود .

آرى ! اراده اش بسان كوه قوى و پرنيرو و پرصلابت بود . او مردى نبود كه از برابر حوادث فرار كند و هدف و عقيده را به دست فراموشى بسپرد . بسوى كوه رفت تا باز هم در شكاف نيروآفرين و انديشه زايش به تفكّر پردازد و دوباره راه خود را بسوى مكّيان سرسخت باز كند . او دو عقب نشينى را پشت سر گذارده بود يكى در جبهه مكّه و يكى هم در جبهه طائف ، عقب نشينى اى كه حمله و پيشرفتى عظيم را به دنبال خود داشت و اكنون مى انديشد كه چگونه حمله خود را ، حمله اى كه پرلطف و سعادت آفرين است بسوى جبهه اول شروع كند .

انديشيد كه : براى ورود

به مكّه از سنّت ديرين عرب يعنى از جوار استفاده كند و با استفاده از جوار خود را در پناه يكى از متنفذين شهر قرار دهد تا مخالفان ، قدرت حمله به او را نداشته باشند .

جوار از نظر معناى لغوى به معناى همسايگى است و در اصطلاح مردم آن روز عرب ، عبارت بود از پناه گرفتن و پناه دادن . بر كسى كه جوار مى داد لازم بود از حقوق جوارگيرنده دفاع كند و از او همچون يكى از افراد خانواده خود حفظ و حراست كند .

رسول خدا شخصى را به نزد اخنس بن شريق فرستاد تا از او جوار بخواهد ولى او به نام اينكه هم پيمان و حليف بزرگان مكّه و مخالفان آن حضرت است از دادن جوار خوددارى كرد .

پيغمبر به ياد سهيل بن عمرو افتاد و از او جوار خواست ولى او هم به بهانه هايى جوارخواهى آن حضرت را رد كرد .

سرانجام كسى به نزد مطعم بن عدى فرستاد و از او جوار خواست و او پذيرفت . روزنه ورود گشوده شد و رسول خدا وارد شهر شد و گويا آن شب را در خانه مطعم بسر برده است . فرداى آن روز رسول خدا در پناه شمشيرهاى برادر زاده هاى مطعم ، به مسجدالحرام وارد شده و طواف فرمود .

ابو جهل همينكه نگاهش به پيغمبر افتاد فرياد زد : آه ! اينك محمّد تنهاست . ولى طعيمه فرياد او را در گلو خفه ساخت و گفت : برادرم مطعم به او جوار داده است . و

ناچار ابو جهل ساكت شد . پيغمبر پس از طواف و پس از سعى بين صفا و مروه به خانه خود مراجعت كرد .

. . . و دوباره درياى آرام طوفانى شد و باز هم بيانات منطقى و جذّاب رسول خدا موجهايى كوه پيكر را در اقيانوس فكرى جامعه به تموج انداخت و باز هم مخالفان دست بكار شدند و اين بار تصميم گرفتند كه كار رسول خدا را يكسره كنند و اين كار جز با قتل رسول خدا يكسره نمى شد .

نقشه قتل

بزرگان مكّه در آن روزگار مجلسى داشتند به نام دار الندوه . دار الندوه محل تجمع شياطين حجاز بود ، آنگاه كه مشكلى پيش مى آمد و حادثه اى در برابرشان قرار مى گرفت در آنجا گرد مى آمدند و به مشورت مى پرداختند تا براى حل مشكل ، فكرى كنند . چه مشكلى از مشكل محمّد صلى الله عليه و آله عظيمتر و چه حادثه اى از حادثه دعوت محمّد مى تواند براى آنان خطرناكتر باشد ؟ دعوتى كه جامعه را بسوى عدالت مى خواند و امتيازاتى را كه اين شيطانكها در طول سالها براى خود ساخته و پرداخته بودند از بين مى برد ، دعوتى كه پايه هاى سرورى و سالارى آنها را درهم فرو مى ريزد .

آنان از وجود كثيف خود انسانى برتر ساخته بودند و توده جمعيّت را حيوان و برده و بنده خويش مى پنداشتند ، حيوانات و برده هايى باركش و زحمتكش كه بايد در لجنزارهايى كه به دست اين خون آشامان استثمارگر برايشان فراهم شده است

جان دهند و از ثمره جان خويش بر حجم ثروت انسانهاى برتر بيافزايند و اينك اين دعوت درست در قطبى مخالف اين مسير ، مى خواهد جلو برود ؛ آه كه چه حرف عجيبى !

او اينها همه را ، انسان مى داند ، آن هم انسانهايى همپايه ما و همچون ما داراى حقوق انسانى . او مى خواهد با همه چيز ما بجنگد و افكار و عقايدى را كه قرنهاست با آن خو گرفته ايم در هم بكوبد . راستى كه اگر دست به پيشگيرى نزنيم همه چيز ما را در آتش انقلابى كه روشن كرده است مى سوزاند و خاكستر مى كند ، بايد هر چه زودتر و سريعتر دست بكار شد و چاره اى انديشيد .

در دارالندوه اجتماع كردند تا چاره اى بينديشند ، تا نور خدا را خاموش سازند تا بلكه بتوانند همچنان به خود كامگيهاى خويش ادامه دهند . راه حلّهاى فراوانى پيشنهاد شد ، ولى سرانجام تصميم بر اين گرفتند كه چهل جوان نيرومند از چهل قبيله عرب انتخاب كنند و به آنان مأ موريت دهند تا در نيمه شبى تاريك خانه محمّدصلى الله عليه و آله را محاصره كنند و در لحظه اى مناسب با شمشيرهاى برّنده خويش به درون بتازند و آن حضرت را در بستر خويش قطعه قطعه كنند ، باشد تا نغمه توحيد خاموش شود و شعله هاى انقلاب آرام گيرد .

تروريستهاى عرب در شبى تاريك و هول انگيز ، خانه رسول خدا را محاصره كردند . در آن شب ، خطرى بزرگ و جدّى ، جان رسول خدا

را مورد تهديد قرار داد و يكبار ديگر قيافه مهيب مرگ در برابر اسلام و مسلمين نمودار گشت . مى رفت تا اين شعله مقدس يكباره خاموش شود و دوباره جهان در تاريكى و سياهى غرق گردد . در اين لحظه حساس بود كه يك فداكارى و شجاعت فوق انسانى ، مى توانست اين سرنوشت را تغيير دهد و پيغمبر و اسلام را از مرگ نجات بخشد .

پيغمبر صلى الله عليه و آله با وحى الهى از تصميم دشمنان مطّلع شد و نيز دانست كه هم اكنون خانه اش در محاصره مخالفان است بايد هر چه زودتر فكرى كرد و نقشه دشمن را نقش برآب ساخت ، مساءله اى فوق العاده مهم و حساس بود .

بايد ديد كه دستور خدا در اين زمينه چيست ؟

سرانجام پيام الهى رسيد و به رسول خدا دستور داد كه از مكّه خارج شده و بسوى مدينه رهسپار گردد ولى براى اينكه دشمن از جريان مطّلع نشود لازم بود كه شخصى در بستر مخصوص رسول خدا بخوابد تا با اين ترتيب ، محاصره كنندگان اغفال شده و از خارج شدن رسول خدا مطلع نشوند و اكنون كيست كه اين فداكارى عظيم را به جان بخرد و وجود خويش را در معرض شمشيرهاى برّنده دشمن قرار دهد تا جان پيغمبر محفوظ بماند ؟

و بايد شخصى خود داوطلب اين فداكارى شود و حاضر شود به بسترى قدم گذارد كه هر لحظه ممكن است شمشيرهاى برّنده مشركين بر آن فرود آيد و در اينجاست كه ما به يكى ديگر از جلوه هاى شكوهمند على بن ابيطالب عليه السلام برخورد مى كنيم . او به پيغمبر

اسلام ، ايمان آورده بود ، ايمانى ثابت و پايدار ، بلكه چيزى بالاتر از ايمان ، اعتقاد و ايمانش به خدا و رسول خدا به سرحد عشق و شيدايى رسيده بود ، عشقى كه در برابر شكوه و جلال آن ، همه چيز محو و نابود مى شود .

على عليه السلام ديگر شخصيّتى متعلّق به خودش ƘșȘϠ، تعلљ˜Ԡبه خدا و رسول خدا آنچنان قوى و نيرومند بود كه در راه حفظ آيين خدا و حفظ جان رسول خدا حتى جان خود را هم فراموش مى كرد .

پيغمبر على عليه السلام را خواست و به او فرمود : من مأ مور به هجرت شده ام اينك خانه ام را ، دشمنان محاصره كرده اند و خدا به من دستور داده تا از مكّه بيرون شوم و بسوى مدينه رهسپار گردم . و على عليه السلام همچنان آرام و ساكت به سخنان پيغمبر خدا گوش مى داد و رسول خدا اضافه فرمود : ولى مطلب مهمّ اين است كه به منظور اغفال دشمن بايد كسى در بستر من بخوابد تا محاصره كنندگان از رفتن من مطّلع نشوند و آيا تو اين وظيفه حساس و خطرناك را به عهده مى گيرى ؟

پيغمبر صلى الله عليه و آله ساكت شد و على عليه السلام در فكرى عميق فرو رفت در مغز على عليه السلام چه گذشت نمى دانيم ، اينقدر مى دانيم كه پس از لحظه اى سر برداشت و گفت : يارسول اللّه ! اگر من به بستر شما بروم جان شما محفوظ مى ماند ؟

رسول خدا فرمود : آرى !

وآنگاه

على عليه السلام عرضه داشت : جانم فداى تو باد ! به هر جا كه مى خواهى برو و من اين مأ موريّت خطير را به عهده مى گيرم .

على عليه السلام به جانب بستر رفت و رسول خدا صلى الله عليه و آله بسوى مدينه و تاريخ اين فداكارى پرشكوه را بنام على بن ابيطالب در سينه جاودان خود جاى داد و خدا نيز اين آيه را نازل فرمود : وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرضاةِ اللّهِ . . . . (8)

پيغمبر پس از خارج شدن از شهر ، يكى دو روز با ابوبكر در غارى پنهان شد و آنگاه رو بسوى مدينه نهاد . و اين مسافرت بعدها مبداء تاريخ اسلامى شد و بنام تاريخ هجرى معروف گرديد .

مردم مدينه كه تعدادى از آنها قبلاً به مكّه آمده و مسلمان شده بودند ، از نبى اكرم اسلام استقبال پرشورى نمودند و مقدم آن حضرت را گرامى داشتند .

پيغمبر در مدينه از آزادى كاملى برخوردار بود و در نتيجه توانست با تبليغات عميق و مؤ ثر خود ، اسلام را پر و بال دهد و جمعيّتها و قبايل زيادى را متوجّه اسلام سازد .

دشمنان پيغمبر كه در مكّه بودند ، از پيشرفت سريع پيغمبر احساس خطر كرده و خود را آماده جنگ با آن حضرت ساختند .

نخستين جنگ در سال دوم هجرى اتفاق افتاد و بنام جنگ بدر معروف شد . در سال سوم جنگ احد و در سال پنجم جنگ احزاب به وقوع پيوست . در تمام اين جنگها ، سربازان

مسلمان با نيرو و قدرت ايمان در ميدان جنگ دلاوريها كرده و دشمن مهاجم را كه به قصد نابود كردن آنان راه مدينه را در پيش گرفته بود از بين برده ، شكست دادند .

پيغمبر براى اينكه كار خود را با كفّار قريش و دشمنان مكّى خود يكسره كند ناچار در سال هشتم هجرى بسوى مكّه حركت كرد .

روز پيروزى

. . . و آن روز ، روز عظيم و بزرگى بود كه نبى اكرم پس از هشت سال با جلال و شكوهى پرابهت ، قدم به مكّه مى گذارد . هشت سال پيش بود كه بزرگان اين شهر و بت پرستان قريش براى قتلش توطئه كرده بودند .

چهل جوان نيرومند را از قبايل مختلف عرب انتخاب كرده و به آنان مأ موريت داده بودند تا در نيمه شبى تاريك به خانه اش حمله برند و او را در بسترش به قتل برسانند و ديديم كه محمّد صلى الله عليه و آله از اين جريان مطّلع گشت و در همان نيمه شب از مكّه قدم بيرون نهاد و راه مدينه را در پيش گرفت . او از شهر خود در به در شد و سر به كوه و دشت نهاد . مكّه تعاليم او را نفهميد و هاضمه فكرى بزرگان ستم پيشه از هضم مكتب عادلانه او درمانده و عاجز بود . ناچار مكّه ظلم آلود را پشت سر نهاد و بسوى مدينه رهسپار گشت .

اكنون درست هشت سال از شب هجرت مى گذرد . در طول اين هشت سال شرايط ، تغيير فاحشى

كرده است و اين تغيير در همه حال به نفع محمّد و اسلام بوده است . پيامبر پس از هجرت در مدينه ، آزادانه فعاليت پيگير و مداوم خود را شروع كرد . افكار آسمانى او همچون آب زلالى كه به تشنه كامى رسد ، به روح مردم مظلوم و ستمكش ، صفا و نيرو بخشيد و اينك مردم ستمديده و از هم جدا ، در پرتو تعاليم محمّد بصورت حلقه هاى به هم پيوسته زنجيرى درآمده اند كه هيچ نيرويى قادر به از هم گسيختن آن نيست و روز به روز هم بر دامنه و گسترش اين قدرت افزوده مى شد .

قبايل يكى بعد از ديگرى سر به آستان محمّد فرود مى آوردند و اسلام هر روز رونق و شكوه تازه ترى مى يافت ، ولى با تمام اين موفقيّتها ، پيغمبر هميشه نگران مكّه بود ، بتهاى بزرگ و جبّاران اجتماع ، همه در مكّه جاى گرفته بودند . بت پرستى و ستمگرى از مكّه و بزرگان مكّه منشاء مى گرفت و تا مكّه سقوط نكند ، اسلام و مسلمين نمى توانند آسوده خاطر شوند .

رسول خدا تصميم به فتح مكّه گرفت . خيلى محرمانه ، قوا را بسيج كرد و محرمانه به راه افتاد . پس از هشت سال با قدرت و نيرويى كه زمين حجاز تا آن روز به خود نديده بود به نزديكيهاى مكّه ورود كرد .

ابوسفيان بزرگ مكّه و پيشواى ستمگران ، كه كم و بيش از جريان باخبر شده بود ، در همان شب دست يكى از دوستان خود

را گرفت و با او از شهر خارج شد ، خواست تا از تاريكى شب استفاده كند و دور از چشم مسلمين ، خود ، شخصاً نيروى آنان را ببيند . تپه هاى ريز و درشت را يكى پس از ديگرى پشت سر گذارد تا اينكه به صحراى مرالظهران رسيد ، سپاهى عظيم صحر را پر كرده بود ، شيهه اسبان لرزه بر كوه مى افكند و به همراه آن اندام ابوسفيان نيز به لرزه درآمد .

اوه ! اين چه نيروى عظيمى است كه در برابر خود مى بينم ؟

اينها از كجا و براى چه آمده اند ؟ !

چه قدرتى مى تواند با اينها مقابله كند ؟ !

راستى اين محمّد است كه اين همه نيرو گرفته و تا اين اندازه عظمت و شوكت پيدا كرده است ؟

ابو سفيان در آن شب ، پايه هاى حكومت ظالمانه خود را لرزان و مضطرب ديد و تشخيص داد كه ديگر روزگار سرورى و سالارى ستمگرانه او به پايان رسيده است ، ناچار در همان شب و به همراه ابن عباس به محضر پيغمبر رفت و اسلام آورد .

ابو سفيان با روحى متزلزل و پريشان بسوى مكّه بازگشت و به دنبال آن سپاه اسلام با جلال و شكوهى بى مانند قدم به آستان خانه خدا و شهر خدا نهادند .

محمّد يتيم و همان شخصيّتى كه هشت سال قبل به جرم عدالت خواهى و خداپرستى ناچار بصورت فرار از اين شهر خارج شده بود ، اكنون با پيروزى و عظمت به شهر ورود مى كند و سپاه او على رغم بت پرستان

، فرياد تكبير سر داده اند . نام خدا بتهاى كعبه را به لرزه درانداخت و سرانجام هم با دست على بن ابيطالب عليه السلام از سرير خدايى سرنگون شدند .

در آن روز ، پيغمبر خطابه اى براى مردم ايراد كرد و اصول اسلام را كه بر پايه ايمان به خدا و يكتاپرستى قرار داشت براى مردم توضيح داد . توده جمعيت تاكنون از اين مطالب نشنيده بودند ، عدالت براى آنان مفهومى ناآشنا بود ، مساوات و برابرى را نمى شناختند . آنها با ستمكشى خو گرفته بودند و اين براى آنان طبيعت دومى شده بود ، هرگز باور نمى كردند كه كسى پيدا شود و در مقابل چشم ابوسفيانها و ساير گردنكشان سخن از برابرى فقير و غنى بگويد و حشمتها و جلالهاى موهوم و ظالمانه را درهم فروكوبد .

اين مسايل براى مردم فوق العاده جالب بود ، احساس مى كردند كه تازه دارند از خوابى گران برمى خيزند . مى ديدند كه سخنان محمّدصلى الله عليه و آله بينايى تازه اى به آنها مى دهد و يا در حقيقت روح تازه اى است كه به كالبد بى جانشان مى دهد .

خطابه پيغمبر ، اثر خود را بخشيد ، به مغزها و روحها تكان داد ، قلبها را تسخير كرد و زاويه هاى نوى در برابر ديدگان مردم محروم بگشود .

سيل جميعت به سويش روانه گشت و دسته دسته به نام بيعت دست در دست رسول خدا نهادند . در همان صبح اول ، جمعيّت عظيمى اسلام آورد و آنگاه نوبت به خانمها رسيد

. بانوان مكّه ، عصر آن روز به محضر رسول خدا شرفياب شده و بيعت نمودند و در حقيقت اين بانوان جهان بودند كه آن روز در پيشگاه اسلام قرار مى گرفتند .

اسلام ، مكّه و غير مكّه ، شرقى و غربى ، قديم و جديد نمى شناسد . اسلام دينى است جهانى و براى تمام بشر در تمام اعصار و قرون ، اكنون ببينيم كه پيامبر از زنان ، به نام چه اصولى بيعت گرفته است و از بانوان جهان چه خواسته است ؟

پيغمبر بانوان را به حضور طلبيد و به موجب دستور صريح قرآن اصول زير را به آنان عرضه داشت :

1 يكتا پرستى : زن مسلمان بايد به خداى يكتا ايمان داشته باشد و در همه جا و در همه حالات او را ناظر بر خود و حاكم بر خود بداند .

2 امانت : زن مسلمان بايد امين باشد و هيچگاه دست خيانت و تجاوز به مال شوهر و يا اموال ديگران دراز نكند .

3 عفت : زن مسلمان بايد هرگز از مسير عفت و پاكدامنى خارج نشود و تن به زنا و اعمال منافى عفت ندهد .

4 كسى را نكشد : يك بانوى مسلمان هيچگاه دست به قتل نفس نمى زند و آدم نمى كشد .

5 بهتان نزند : و يا به عبارت ديگر فرزند نامشروع خود را كه از شوهرش نيست به شوهر نسبت ندهد .

6 گناه نكند : اوامر الهى را اطاعت نمايد و از محرمات و گناهان بپرهيزد و اسلام را همانطور كه هست بپذيرد و به مقررات

آن عمل كند .

و اينها بود اصول اوليّه اى كه پيغمبر اسلام در نخستين روز فتح مكّه به جامعه بانوان آن شهر و به گروه زنان جهان عرضه داشت و از آنان خواست تا زندگى اسلامى خود را بر پايه اين اصول آسمانى قرار داده و با قبول و انجام دادن آنها در حلقه جامعه اسلامى وارد گردند .

با اين ترتيب مكّه فتح شد و پيغمبر چند صباحى در آنجا توقف كرد و آنگاه خود دوباره بسوى مدينه برگشت . در اين هنگام ، تقريباً تمام شبه جزيره عربستان ، اسلام را پذيرفته و مسلمان شده بودند .

در سال دهم هجرى ، نبى اكرم به قصد زيارت خانه خدا و انجام مراسم حجّ دوباره به مكّه رفت و در مراجعت از مكّه و طبق دستور الهى در روز غدير على بن ابيطالب عليه السلام را به مقام امامت به جامعه هاى اسلامى معرفى كرد .

داستان غدير

بين راه مكّه و مدينه ، بيابان خشك و تفتيده اى است كه عربها آن را صحراى جحفه مى نامند . اين صحراى شنزار از آثار حيات ، جز چند درخت پرشاخه وحشى و يك بركه آب ، چيز ديگرى ندارد و عرب ، بركه آب را غدير مى گويد .

در صحراهاى گرمازده عربستان از اين غديرها فراوان به چشم مى خورد ولى هيچيك از آنها اين شانس را نياورده اند كه سر از تاريخ درآورد و نام خود را سرفصل حساسترين و درخشنده ترين صفحات تاريخ بشر قرار دهند ؛ اين تنها غدير صحراى جحفه است كه از ميان هم قطاران خود

چنين شانس بزرگى نصيبش شده و نام خود را با ابديّت پيوند زده است .

مى دانيد چرا ؟ . . . .

براى اينكه جويبار ملايم و پرگسترش اسلام كه از درون غار حرا سرچشمه گرفته بود ، سرانجام به اين غدير منتهى گرديد . از آنجا شروع شد و در اينجا به حد كمال رسيد . ماه تابنده اسلام كه از كوه نور طلوع كرده بود ، در صحراى جحفه و در كنار همين غدير ، بدرى تمام گشت . در كنار همين بركه بى نام و نشان بود كه پيامبر عاليقدر اسلام پس از آنكه على عليه السلام را به مقام خلافت و جانشينى خود انتخاب نمود ، منشور كامل شدن دين را صادر كرده و از زبان خدا چنين فرمود :

. . . اَلْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ واءَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى . . . . (9)

امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم .

آرى ! دين بدون نام على عليه السلام ناقص بود و نبوّت بدون ولايت ، ناتمام .

بنا است دين ، كامل و نبوّت ، تمام گردد . سال دهم هجرى بود و پيغمبر از آخرين سفر حجّ خود بازمى گشت .

اينطور نوشته اند كه : در مراجعت از حجة الوداع جمعيّتى در حدود صد و بيست هزار نفر خدمتش بودند . اين كاروان عظيم يكى پس از ديگرى منازل را پشت سر مى گذاشت و به جلو مى رفت . خورشيد روز هيجدهم ذيحجه

مانند هر روز سر از اقيانوس ريگ ، بدر آورد . كاروان ما شتابان و به سختى راه خود را از ميان شنهاى نرم بيابان جستجو نموده ، در كام پر لهيب روز فرو مى رفت . دليل راه ، اعلام داشت كه اينجا صحراى جحفه است ، به همين زودى به غديرش خواهيم رسيد .

صحراى جحفه !

و يا اقيانوسى از شن و رمل !

شنهايى آتش گرفته و تفتيده كه فقط پاهاى خشن و پرپينه شتران تاب تحمّل گرماى آنها را داشت .

شتران بصورت قافله هايى دراز ، حاجيان را از مكّه بسوى شهرها و ديارهاى خود بازمى گرداندند .

درنگ ، درنگ زنگها !

كجاوه ها !

پالكيها !

اينها همه نشانى از زندگى ابتدايى مسافران بود ، زندگى مسافران ، نشانى از زندگى جهان .

جهانى بركنار از فرهنگ و علم ، دور از صنعت و تكنيك و بالاخره ناآشنا با سيستمهاى دقيق اجتماعى و مسايل خاص آن .

به اعماق زمانه فرو مى شويم و از ميان خونها و آتشها و ستمها و شكنجه ها كه نتيجه مستقيم طرز تفكّر دنياى گذشته درباره حكومت بوده است مى گذريم ، به هزار و چهار صد سال قبل مى رسيم ، به صحراى جحفه .

به آنجا كه كاروانها ، حاجيان را از مكّه به شهرها و ديارهاى خود باز مى گرداند .

پيغمبر در افكار دور و درازى فرو رفته بود ، انديشه اى بزرگ در سر و سرّى عظيم در سينه داشت ، همان سرّى كه مى بايست دين به آن تكميل گردد . اين

راز قلب او را سنگين كرده بود و از افشايش بيم داشت ، بيم از مرد بدخواهى كه هوسهاى خام و نابجايى در سر مى پروراندند . آنها گمان مى كردند كه خداى بزرگ ، دين آيينش را بى صاحب خواهد گذارد . در فكر اين بودند كه پس از مرگ پيغمبر يكه تازى نموده و زمام امر حكومت را در دست گيرند ، در ميان آنها اشخاص بزرگ و مؤ ثرى هم ديده مى شد . كسانى بودند كه مى بايست روى افكارشان حساب شود ، اگر پيغمبر راز جانشينى را افشا مى كرد ، ممكن بود به كارشكنى پردازند و اين كارشكنى براى اسلام و مسلمين گران تمام شود ، ولى بالاخره چه بايد كرد ؟ اين وحى خداست . دستور آسمان است كه هر چه زودتر مساءله جانشينى حل شود و آن كس كه خدا او را انتخاب نموده به اين مقام تعيين گردد .

پيغمبر در اين افكار بود و كاروانيان در فكر اينكه هرچه زودتر به منزلى رسيده و از حرارت خورشيد كه اينطور بى محابا سيل آتش را بر آنان فرو مى ريخت ، خلاص گردند .

سياهى درختانى چند با سايه اى كه در سرابهاى اطراف خود انداخته بودند ، از دور نمايان شد ؛ آنجا غدير خم است . محلّى است كه راه مصريان و عراقيان و اهل مدينه از يكديگر جدا مى شود .

آه ! كه اگر اين جمعيّت متفرّق شود مساءله جانشينى همچنان در ابهام بماند . بايد از اين موقعيّت استفاده كرد و دستور آسمانى را اجرا

نمود ، ولى باز هم فكرش از انديشه مردم ، همان مردمى كه احياناً خود در فكر تصدّى اين مقامند ، خالى نيست ، مثل اينكه باز هم بايد خدا او را از ترديد بدر آورد .

پيغمبر به نزديكيهاى غدير رسيده بود ، ناگهان حالتى به او دست داد همان حالت كه در موقع وحى او را مى گرفت . دانه هاى عرق بسان مرواريدهاى غلطانى كه بر سينه سپيد صدف بلغزد ، از پيشانى بلند و تابناكش فرو مى ريخت بدنش سنگين شد و مغزش با آسمان ارتباط گرفتن :

يا اءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اءُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ . . . . (10)

اى پيغمبر ! دستور ما را به مردم ابلاغ كن ! اگر كوتاهى كنى رسالت را به انجام نرسانده اى ، خدا تو را از بدخواهان حفظ خواهد كرد .

اين دستور صريح آسمانى ، كار را يكسره كرد . به دستور پيغمبر در كنار همان غدير ، منبرى از جهاز شتران بالا آمد و او بر آخرين نقطه ارتفاعش قرار گرفت . صحراى جحفه تاكنون چنين جمعيّت عظيمى را در خود جاى نداده و آسمان هم بر چنين منظره پرشكوهى سايه نيانداخته بود .

پيغمبر اشاره اى كرد و اين جمع عظيم در سكوتى كه رنگ معنويت داشت فرو رفت . زنگهاى شتران فرونشست و نفس در سينه ها حبس شد . بيابان دوباره آرامش لطيف خود را باز يافت و پيغمبر شروع به صحبت كرد ، خدا را ستايش كرد

، به يگانگيش اقرار نمود ، پند داد ، موعظه كرد ، با نفس گرمش به جسمها جان بخشيد و سرانجام رشته سخن را به راز خلافت كشاند .

شعاع ديدش كه تا اين لحظه دايره وسيع جمعيت را مى پيمود ، جمع شد ، در كنار منبر ، در نقطه اى متمركز گرديد ، نيرويى در خود يافت ، روحش حرارت و بازوانش قوّت گرفت ، دست بسوى آن نقطه دراز كرد . على عليه السلام را همچون مرغ سبكبالى از روى زمين ربوده و بر سر دست بلندش كرد ، آنقدر بالا برد تا زانوان على عليه السلام محاذى سينه اش قرار گرفت ، سپس رو به جمعيت كرد و فرمان آسمانى خلافت را بر مردم فروخواند :

من كنت مولاه فهذا على مولاه ، اللّهم وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله . (11)

هر كس تحت سرپرستى و ولايت من است على سرپرست و ولى او است .

خداوندا ! دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن باش ، يارانش را يارى كن و آنها كه او را در برابر حوادث تنها گذارند ، تنها گذار .

على عليه السلام با اين فرمان به مقام امامت منصوب شد . شور و ولوله اى در مردم افتاد شادمانى و سرور بر جمعيّت بال و پر گسترد ، بهشتيان به يكديگر تبريك گفتند و مردم به على عليه السلام .

و خدا چنين فرمود :

. . . اَلْيَوْمَ اءَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ واءَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ ديناً . .

. . . (12)

رحلت

بيست و سه سال از بعثت و شصت و سه سال از عمر شريفش مى گذشت . او در طى اين مدت موفقيّتهاى بزرگ و عظيمى بدست آورده بود ، موفق شده بود پى و بنيان اجتماعى ننگ آلود و فرسوده را درهم فرو ريزد و بر ويرانه هاى آن ، پايه و اساس جامعه اى پاك و بافضيلت را بنيانگذارى نمايد . او از دل تاريكيها و سياهيها ، صبحى روشن آفريده بود ، صبحى كه روشنايى خيره كننده آن هنوز پس از قرنها مى درخشد و به جهان بشر نور و صفا مى بخشد . او توانسته بود كه از ملّتى عقب افتاده و ناتوان كه همچون كرمهايى فرسوده در لجنزار زندگى غوطه مى خوردند ، ملّتى قوى و نيرومند بسازد ، ملّتى كه امپراطوريهاى بزرگ جهان را به لرزه در آورد و نداى عدالت را به سراسر گيتى گسترش دهد .

و او اكنون در بستر مرض افتاده و به سرنوشت اين ملّت مى انديشد ، ملّتى كه بايد حتّى پس از مرگ او با كاروان زمان به جلو رود و در امتداد اعصار و قرون مشعلدار تمدّن و عدالت باشد و راه و رسم يك زندگى صحيح و پر سعادتى را به بشريّت بياموزد .

حرارت تب ، لحظه به لحظه فزونى مى يافت و تاب و توان را از پيغمبر خدا سلب مى نمود ، مى خواست تا به مسجد رود و يكبار ديگر با مردم نماز بگزارد ، ولى شدّت مرض ، قدرت حركت را از او گرفته بود ،

ناچار به استراحت پرداخت دستور داد تا كس ديگرى به مسجد رفته و با مردم نماز بگزارد .

كم كم چشمان پيغمبر درهم فرو مى شد و حالت ضعف و رخوتى تمام وجودش را در خود غرق نمود ، صداى اذان بلال ، مؤ ذن مخصوص رسول خدا صلى الله عليه و آله از مسجد برخاست و اين صدا پيغمبر را از آن حال بدر آورد .

فرمود : چه كسى با مردم نماز مى خواند ؟

گفتند : ابوبكر .

فرمود : كمك كنيد تا خودم به مسجد روم .

على بن ابيطالب و فضل بن عباس زير بازوان مقدسش را گرفته و در رفتن ياريش مى كردند و آن حضرت از شدت مرض و ناراحتى پاهاى مباركش به زمين كشيده مى شد ! فاصله كوتاه بين منزل و مسجد پيموده شد و پيغمبر وارد مسجد شد ، خود عهده دار امامت نماز گرديد . به هر زحمتى كه بود نماز را به پايان رساند . خواست تا در اين واپسين دم حيات آخرين سخنان خود را با مردم بگويد و رمز سعادت و دوام و بقاى ملّت عظيم اسلامى را به آنان گوشزد نمايد .

نخست از گذشته سخن به ميان آورد و فرمود : ديگر روزگار من سپرى شده و عمرم به پايان رسيده است . من آنچه را كه لازم بود به شما رساندم و حق رسالت را ادا كردم . شما را به راه راست هدايت نمودم و راه و رسم راستى و درستى را به شما تعليم دادم .

و بعد سخن را به آينده

كشاند و فرمود : مبادا پس از من همچون قوم يهود به اختلاف و پراكندگى روى آوريد ، ملّت يهود پس از موسى راه اختلاف در پيش گرفتند و با بى اعتنايى به دين ، ضربه به مليّت خود زدند ، ولى من از شما مى خواهم كه به راه آنها نرويد و دنيا و آخرت خود را تباه نسازيد ، هميشه با هم متّحد و به هم نزديك باشيد .

و بعد از قرآن و عترت سخن به ميان آورده و فرمود : قرآن و عترت ، اين دو بازمانده اى كه هميشه هم آهنگ و همراهند و اين است دو يادگار من در ميان شما . من اين دو امانت بزرگ را به شما مى سپارم و از ميان شما رخت برمى بندم .

و در آخر كار خواست تا عملاً سيماى حق و عدالت و مساوات اسلامى را نشان داده و روح مردم را با اهميّت آن آشنا سازد .

او عدالت اجتماعى را پرتو تساوى مى دانست ، تساوى در برابر قانون .

با كمال قاطعيّت مى توان گفت كه : عاملى بدبختى زاتر از امتياز داشتن در برابر قانون براى جامعه هاى انسانى تصوّر نمى شود . زهرى است جانسوز ، پيكر گداز ، آنگاه كه در كالبد جامعه اى رخنه كند ، از سوى ديگر عدالت بيرون مى رود ، امتيار و عدالت هميشه در دو قطب مخالف يكديگر قرار دارند .

فلسفه قانون چيست ؟ و مكتبهاى حقوقى براى چه تكوين يافته اند ؟

از هر چه بحث علمى است مى گذريم . اين مطلب

را ، همه به بداهت و روشنى درمى يابند كه قوانين حقوقى ايده اى جز عدالت ندارند . يك قانونگذار براى اينكه به اين هدف برسد و در حقيقت از مسير فلسفه قانون منحرف نشود ، ناچار چشم از هرچه كه غير از جامعه است فرو مى بندد . قانونگذارى كه با ايده عدالت بر اين مسند مى نشيند فردبين نيست بلكه جامعه بين است . مقصود از فرد معناى وسيع آن است ، بطورى كه حتى طبقات و دسته هاى جامعه را هم شامل شود .

قانونگذار آنگاه كه مى خواهد به جامعه نظر كند ، از پشت شيشه هاى تار به آن نظر مى افكند ، بطورى كه هيچ طبقه اى در برابر او مشخص و برجسته جلوه نكند ، از پشت چنين شيشه اى است كه همه طبقات اجتماعى بصورتى مبهم در بطن جامعه قرار مى گيرند و آنچه كه در برابر قانونگذار مشخص و موجوديّت دار نمايان مى شود ، همان جامعه است .

شايد تعبير زيبايى نباشد ولى مطلب را خوب نشان مى دهد . شيشه عينك قانونگذار بايد آنقدر تار باشد كه حتى از ديدن برجسته ترين فرد اجتماعى هم عاجز بماند ، ثروتمند را نبيند ، مالك را نبيند ، حاكم را نبيند و حتى پيغمبر را .

از پشت چنين شيشه اى است كه ديگر طبقاتى از قبيل موبدان ، روحانيون ، لشكريان ، كارمندان ، اشراف و . . . معنا و مفهوم خود را از دست مى دهند ، همه انسانند و ديگر هيچ . و در

چنين شرايطى است كه قانون مى تواند با توجّه به ايده عدالت ، همچون خون در رگهاى جامعه بدود و آن را سرشار از شور و نشاط بنمايد .

گفتم : و حتى پيغمبر را و اين را ، ما از عمل خود پيغمبر استنباط كرده ايم ، از روش زندگانيش ، از سخنانى كه در مقابل مردم گفته است و بالاخره از سرتاپاى حياتش .

او بر مسند قانونگذارى نشست ، ولى در اين مسند حتى خودش را هم نمى ديد ، قانون را براى جامعه و براى انسانهاى جامعه مى دانست ، جامعه اى كه خودش هم عضوى از آن بود . قانون براى همه است . و كلمه همه در نظر او آنچنان وسيع بود كه حتى خود او را هم بدون هرگونه امتياز و تشخصى شامل مى شد . تساوى در برابر قانون شعار او بود . و نمايش عظيم و پرشكوه اين تساوى را ما در همين لحظه به صورتى بارز و برجسته تماشامى كنيم .

و چنين به سخن ادامه داد : ميل دارم تا اگر كسى را بر من حقى هست ، بپاخيزد و حق خود را از من مطالبه كند . خجالت نكشيد ! من هم مانند شما يك تن مسلمانم ! احقاق حق و مطالبه آن شرم ندارد ، برخيزيد و اگر حقى بر من داريد ، از من باز ستانيد ، تفاوتى بين من و شما نيست ، قرآن بر همه ما به يكسان حكومت مى كند ، خدا با هيچكس رابطه خويشاوندى ندارد و اين تنها عمل نيك و

شايسته است كه انسان را به خدا نزديك مى سازد و تنها عمل ناپسند است كه آدمى را از خدا دور مى كند . بخدا قسم كه اگر من هم از راه صلاح و سداد منحرف شوم همانند ديگر مردم به كيفر عمل خود خواهم رسيد .

و با اين ترتيب رسول خدا در واپسين دم حيات ، روش قانونگذارى خود را كه براساس تساوى كامل مردم در برابر قانون است ، نشان مى دهد او براى تأ مين عدالت كه هدف قانونگذارى است ، خود را با تمام شخصيّتى كه دارد در كنار مردم قرار مى دهد و خود را همانند ساير مردم ، محكوم قرآن و قانون خدا مى داند و همين است راز اسلام ، رازى كه با كلمه قسط و عدل بازگو مى شود و جامعه توحيدى را مى سازد .

لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَاَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَالْميزانَ لِيَقُومَ النّاسُ بِالْقِسْطِ . . . . (13)

حضرت على عليه السّلام

على عليه السلام سيماى عدالت

تاريخ جهان ، مردان بزرگ و برجسته ، فراوان دارد ، اينها نوابغ و بزرگانى هستند كه بهتر و عميقتر از هم عصران خود فكر مى كنند . شعاع ديدشان از ديگر افراد ملّت خود نافذتر و تموج فكريشان از سايرين بيشتر است . دنيا در پيشگاه چنين مردانى تواضع مى كند و آنها را به نام نابغه قرن مورد احترام و تجليل قرار مى دهد . . . ولى . . . ولى در اين بين ، گاه مردانى ظهور مى كنند كه عظمت آنها مربوط به يك قرن و دو

قرن و ده قرن نيست ، اينها رجالى هستند كه براى هميشه بر سينه تاريخ بشريّت مى درخشند ، زيرا عظمت و قدرت ديدشان براى هميشه اعجاب انگيز و قدرت بينائيشان از تمام مردم اعصار و قرون بيشتر و فزونتر است ، اين قبيل مردان را نمى توان در چهار چوب يك عصر و دو عصر و ده عصر محدود كرد ، زيرا بر آنچنان قلّه بلند و رفيعى جاى دارند كه تكامل علمى و پيشرفت فكرى بشر به هر اندازه هم كه وسعت گيرد باز به مقام رفيع و بلند آنان نرسد .

اين شخصيّتها را نمى توان مخصوص به يك عصر و يا يك ملّت دانست آنها برگزيدگان تمام اعصار و قرون هستند ، زيرا مغزشان بطور جاودان فكر كرده و مسايل انسانى را در خارج از زمان و مكان مورد بررسى قرار داده است و لذا نتيجه گيريهاى آنان نيز حاكم بر زمانها و مكانها است .

نوابغ بشر هرچه هم قوى و نيرومند باشند باز اين قدرت را ندارند كه مسايل را در خارج از دايره زمان و مكان ، مورد مطالعه قرار دهند ، تنها امتيازشان اين است كه بهتر از مردم يك ملّت فكر مى كرده اند ، گسترش و سيطره عظمت آنان تنها در حدود يك ملّت و آن هم مربوط به يك عصر معين است . . . ولى . . . .

ولى گاهى بشر به مردانى برخورد مى كند كه عظمت و بزرگيشان پرده زمان را پاره كرده و از حدود ملّتها و نژادها نيز تجاوز كرده است ،

اينها رجال جاودانى بشريتند ، رجالى هستند كه دنيا ، براى هميشه خود را نيازمند افكار عاليه آنان مى بيند و سرآمد آنها مولى اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام است .

على عليه السلام از ميان مردم جزيرة العرب ظهور كرد ، در آن عصر و در ميان آن ملّت ، پس از پيغمبر ، جلوه خاصى بخود گرفت و فروزندگى مخصوصى پيدا كرد . ملّت عرب در آن عصر ، على را مردى بزرگ و پردرخشش مى ديد ، ايمانش ، عدالتش ، دستورات حكيمانه اش ، خلوصش در برابر خدا و خدمتگزاريش در برابر خلق خدا ، همه را خيره كرده بود . مردمى كه در خودخواهى و غرور و خودبينى غرق بودند و انسانها را همه در خود خلاصه مى كردند اكنون در برابر خود ، مردى را مى بينند كه از خود بيرون آمده و بر هرچه خودپرستى و غرور و خودبينى است گام نهاده است .

دنياى آن روز در مردمك چشم على عليه السلام انعكاسى از روح انسانها مى ديد ، چشمى را مى ديد نگران بدبختيها و بينواييهاى ديگران ، روحى را مى نگريست مضطرب از پريشانى همنوعان . على را مى ديدند كه حتى يك شب هم با شكم سير نمى خوابد و اين براى مردمى كه از مرز خودخواهى تجاوز نكرده بودند بس شگفت انگيز بود . . . .

مى گفتند : اى اميرالمؤ منين ! چرا به خود زجر مى دهى و با شكم گرسنه سر به بالش خواب مى گذارى . .

. ؟

جوابش اين بود كه : مى ترسم در گوشه اى دور افتاده دلى حسرت زده و گرسنه ، سر به بالين خواب گذارده باشد .

اين خصوصيّات بود كه كم كم تاريخ ، على را از ملّت عرب گرفت و او را بصورت انسانى جهانى و جاودانى درآورد . تاريخ ، روح على بن ابيطالب را نگران انسانها مى بيند و مى بيند كه شهپر عواطف انسان دوستى على تمام مرزها را شكسته است .

در فرمان معروفش به مالك اشتر فرماندار مصر مى نويسد : واشعر قلبك الرحمة للرعية والمحبّة لهم . . . .

تا آنجا كه مى فرمايد : فانّهم صنفان : إ مّا اخ لك فى الدين وإ مّا نظير لك فى الخلق . (14)

اى مالك ! به رعيت با قلبى سرشار از مهر و محبّت و لبريز از عاطفه بنگر ! مبادا در كسوت فرمانروايى همچون درّنده اى خونخوار باشى و به خوردن آنان مشغول گردى ، زيرا مردم بر دو دسته اند : يا مسلمانند و برادر دينى تو و يا لااقل اگر هم مسلمان نباشند ، همنوع تو هستند .

انسانهايى هستند كه احياناً ممكن است با لغزش روبرو شوند به آنها با ديده عفو و گذشت بنگر ، با همان ديده اى كه انتظار دارى خدا در تو بنگرد . . . .

مى بينيد كه روح انساندوست على ، چگونه مرزها را مى شكند و چگونه عواطف انسانيش نسبت به مسلمان و غيرمسلمان هر دو تجلّى مى كند . . . آرى

! . . . .

او فرزند يك ملّت نبود تا تنها يك ملّت را ببيند ، او برگزيده خدا بود و به فرمان خدا بايد در راه عدالت جهانى قدم بردارد . او مخصوص به يك نژاد و محدود به زمانى معيّن نبود ، او مردى بود كه مى بايست بر تارك اعلاى انسانيّت ، آن هم براى ابد ، جاى گيرد و همين است صفت مميزه اى كه على عليه السلام را از حدّ نبوغ بالا برده و بر مقام عظيم ولايت و امامتش جاى داده است .

آنها كه على را نابغه اى بزرگ مى شمرند ندانسته او را كوچك كرده اند ، على عليه السلام امام است ، پيشوا است ، عظمت و بزرگيش از يك مقام الهى و آسمانى رنگ گرفته است .

او جانشين پيغمبر و اجرا كننده هدف عالى او است و اين عدالت آسمانى پيغمبر است كه روزنه وجود على عليه السلام چهره پرشكوه خود را نشان مى دهد . پيغمبر براى اجراى عدالت آمد و اين على بن ابيطالب است كه بايد اين هدف بزرگ و عالى را در وجود خود تجسّم دهد و نمونه اى زنده و پرشكوه در مسير ديد انسانها بگذارد و همين تلاش در راه عدالت جهانى است كه على عليه السلام را بصورت مردى جهانى و جاودانى درآورده است .

عدالت ، مساءله ديروز و امروز و فردا نيست و على عليه السلام هم كه سمبل عدالت و مظهر پرشكوه آن مى باشد ، مرد ديروز و امروز و فردا نيست . على عليه السلام

و عدالت دو موجود جاودانه اى هستند كه براى هميشه بر افق اعلاى انسانيّت جاى گرفته و با فروغ آسمانى خود به روح انسانها جلا و روشنى مى بخشند .

و اينك ميلاد مقدّسش :

ميلاد مسعود على عليه السلام

جمعه بود و سيزدهم ماه رجب از سال دهم قبل از بعثت . جهان با لحظه حساس تاريخ خود ، هنوز ده سال فاصله داشت ، بايد اين لحظه حساس با بعثت رسول خدا تكوين يابد و نقطه عطفى عظيم در تاريخ بشريّت بوجود آورد . نقطه اى كه دنياى كهنه و فرسوده را از دنياى جديدش جدا كند . خدا داشت مقدّمات اين جهش تاريخى را فراهم مى كرد .

جهشهاى عظيم تاريخى جز با دستهاى نيرومند رجال تاريخ انجام نمى گيرد . و اين ناموس قطعى الهى است كه تحوّلات تكاملى ، از وجود رجال برگزيده بشر ، منشاء گيرند ، رجالى كه على رغم شرايط نامساعد موجود ، به تكاپو و تلاش برمى خيزند و فرياد خود را از اعماق اجتماع سرمى دهند و با اين فرياد لرزه اى شديد بر اركان نظامات فرسوده و نابسامان موجود مى افكنند .

طنين اين فرياد است كه مغزها را تكان مى دهد و آنها را به جنب و جوش و حركت مى اندازد ، مغزهاى مرده ، زنده مى شوند و در پرتو اين زندگى پرده ها را مى درند و چشم اندازهاى نورى در برابر خود مشاهده مى كنند ، چشم اندازها و افقهايى كه تا قبل از آن فرياد ، براى آنها مجهول بود .

جهان بسوى سرنوشت خود به پيش مى

رفت ، سرنوشتى كه قلم قضاى الهى تحوّلى درخشان بر آن ترسيم كرده بود . بنا بود اين تحوّل با دست تواناى پيغمبر ، بنيانگذارى شود و در عين حال مردى نيرومند لازم بود كه اين تحوّل را جاودان سازد .

مردى كه با فريادهاى پرطنين خود اصول عدالت و آزادگى اين تحوّل را در قلب جهان درافكند . مردمى كه اصول و فروع ، كلّيات و جزئيّات اين تحوّل را در وجود خويش تجسم دهد ، مردى كه اين صلاحيّت و شايستگى را داشته باشد كه بگويد : من قرآن ناطقم .

قرآن برنامه تحوّل بود و خدا آن را از آسمان بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو فرستاد ولى خاصيّت روح بشر اين است كه بيش از آنچه كه اسير گوش است ، اسير چشم است ، شنيدنيها در مزاج روحى بشر اثر مى كنند ، ولى ديدنيها اثرى بيشتر و قاطعتر دارند . پيغمبر با زبان قرآن ، برنامه تحوّل را بيان كرد . و اينكه مردى لازم است كه قرآن را در وجود خويش تجسم دهد تا مردم آن را كه شنيده اند ، ببينند . قرآن از عدالت سخن مى گفت . و اين على است كه بايد اين عدالت را در همان سطحى كه خدا خواسته ، در وجود خويش تجسم دهد ، بايد جهان و جهانيان ، اصولى را كه اسلام براى مردم بيان داشته در سيماى زندگى على عليه السلام بصورتى زنده و برجسته مشاهده كنند .

محمّدصلى الله عليه و آله براى ايجاد تحوّل و در راه تربيت انسانها

به دو عامل ، نياز قطعى داشت : يكى قرآن و ديگرى على عليه السلام .

و اين خود پيغمبر است كه هميشه اين دو را با هم نام مى برد ، مى گفت :

انّى تارك فيكم الثقلين ، كتاب اللّه وعترتى . (15)

من مى روم ولى دو گوهر گرانبها در ميان شما باقى مى گذارم : يكى قرآن و ديگرى عترت .

و على عليه السلام شاخصترين فرد عترت بود .

محمّد صلى الله عليه و آله داشت مراحل كمال خود را مى پيمود ، ده سال ديگر لازم بود بگذرد ، تا او موفق به تسخير آخرين قلّه كمال شود و تا آماده بعثت گردد ، وجود محمّدصلى الله عليه و آله زمينه نزول قرآن را فراهم مى كرد . و در عين حال بايد به موازات آن ، زمينه پيدايش انسانى كه قرآن را در خود تجسّم دهد ، نيز فراهم شود . و خدا داشت اين مقدّمات را فراهم مى كرد .

آن روز ، روز جمعه بود و عرب جمعه را احترام مى كرد و نيز ماه رجب را ؛ بتهاى كعبه در اين ماه و مخصوصاً در روزهاى جمعه اش مشترى بيشترى داشتند . و آن روز نيز كه روز جمعه سيزدهم ماه رجب بود در اطراف خانه كعبه ازدحام عجيبى برپا بود . در اين جمع ، تنها يك زن بود كه بجاى عبادت بُت ، خدا را عبادت مى كرد ، شرك و كفر بر روحش سايه نينداخته بود . او دين حنيف داشت ، همان دين جدّش ابراهيم خليل الرحمن

. و او نيز در اطراف خانه خدا طواف مى كرد و از خدا مى خواست تا وضع حملش را آسان كند .

او فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و از شوهرش ابو طالب فرزندى در نهان داشت . فرزندى عجيب و استثنايى و تقدير چنين بود كه اين فرزند تولّدى مبارك و استثنايى داشته باشد . . .

تولّد در خانه خدا . . .

فاطمه با خدا راز و نياز مى كرد ، ناگهان در خود احساس دردى شديد كرد ، دردى كه فاطمه آن را بخوبى مى شناخت ، آخر اين پنجمين حمل او بود ، او قبلاً چهار بار ديگر اين درد را در خود احساس كرده بود . فاطمه مضطرب و پريشان شد ، او در ميان جمعيّت غوطه مى خورد و طواف مى كرد ، پس از اين احساس از طواف باز ايستاد ولى موج جمعيت او را به اين سو و آن سو مى كشاند . و درد هر لحظه شديدتر و شديدتر مى شد .

چه مى دانست كه خدا چه سرنوشت افتخارآميزى براى او و نوزادش رقم زده است ؟ فاطمه به دنبال پناهگاهى مى گشت ، پناهگاهى كه او را از چشم مردم پنهان كند و سرانجام آغوش گشوده كعبه را در برابر خود ديد . فاطمه قدم به درون خانه كعبه گذارد .

و اين تقدير الهى بود كه مرد خدا در خانه خدا قدم به صحنه حيات پرافتخار خود بگذارد .

نامش را على نهادند و با على ، موجودى ديگر نيز موجوديّت گرفته ، موجودى عزيز ، گرانبها و بس

كمياب . همان چيزى كه بايد راز سعادت جامعه ها را در آن جست و در آن هنگام جامعه ها سخت از آن تهى بود ، جهان عدل را نمى فهميد و نه آن را مى شناخت .

ميلاد على عليه السلام با تولّدى ديگر همراه بود ، تولّدعدل . . .

على عليه السلام توجيه كننده عدل و نشان دهنده عاليترين مظاهر آن بود . دنيا از روزنه وجود على ، به شناخت عدل توفيق يافت و از آن بالاتر معناى انسانيّت را شناخت ؛ انسانيّتى كه عدل يكى از شاخه هاى آن است .

راز خلقت و آفرينش آدميان در چيست و چرا انسان را آفريدند ؟ و آيا اين راز را مى توان در خور و خواب ، در كشتن و بستن ، در ظلم و ستم جستجو كرد ؟ و آيا بشر براى اين خلقت شده كه بسان درندگان بدرد ، حتى همنوعان خود را ؟

و در اينجا است كه در بين ميلياردها نفوس بشرى و پس از پيامبران تنها ، وجود على عليه السلام است كه به توجيه و تفسير اين راز مى پردازد و هدف خلقت نوع انسانى را توجيه مى كند و راز آن را بازگو مى نمايد .

هدف : نيل به آخرين قله كمال است ، هدف اين است كه انسان ، انسان شود و اين انسانيّت چيست ؟

و باز هم اينجا است كه على عليه السلام را مى بينيم بسان معلمى بزرگ و آزموده به تعليم انسانيّت مى پردازد . و خطوط آن را در لوح زندگى خويش

در برابر ديدگان بشريّت مى گذارد . و اين تعليم را از همان دوران كودكى شروع كرد . كودك بود ، ولى هرگز تحت تأ ثير شرايط غلط موجود قرار نگرفت . و اين نخستين درس مكتب او است : تهى شدن از تاءثيرات غلط جامعه .

جامعه او بُت مى پرستيد ولى او با همان مغز كودكانه اش دريافت كه سرّ دهر و راز طبيعت را نمى توان با بُت تفسير كرد . او از مطالعه كتاب طبيعت در همان كودكى به شناخت اللّه توفيق يافت .

و اين شناخت بزرگترين و حساسترين نقش را در زندگى او عهده دار شد .

چيزى نگذشت كه نشانه هايى از نور الهى را در وجود شخصيّتى بنام محمّدصلى الله عليه و آله تشخصيص داد و در اين نور جاذبه اى بس شديد يافت . بسوى آن كشش پيدا كرد و از سن 8 سالگى رسما و بطور شبانه روزى خود را در كنار آن نور كه در وجود محمّد عليه السلام تجسم يافته بود ، قرار داد .

دو سال ديگر هم گذشت و آن نور ، سرانجام محمّد صلى الله عليه و آله را به آخرين قله كمال رساند .

او پيغمبر شد ، داراى مكتبى آسمانى و الهى .

و على عليه السلام ايده خود را در اين مكتب بصورتى روشن و بارز مشاهده كرد . آنچه را كه قبلاً خود بطور مبهم دريافت كرده بود ، اكنون با تلالوئى پردرخشش و زنده و گويا در مكتب آسمانى محمّد صلى الله عليه و آله مى بيند .

به

آن ايمان آورد ، ايمانى بالاتر از عشق .

و همين عشق و نيروى خلاّق و آسمانى آن بود كه على عليه السلام را بصورت بزرگترين فداكار اسلام و آيين جديد درآورد .

على عليه السلام پرچم اين مكتب را كه نقشى جاودانه از خدا و عدل در سينه نورانى خود داشت ، بر دوش گرفت .

با اين پرچم و با سرمايه همان عشق خود را به جبهه مخالفين عدل زد و جلو رفت و راه را براى پيشروى آيين اسلام باز كرد .

على عليه السلام مرد استثنايى خلقت

على عليه السلام در جامعه اى قدم به عرصه زندگى نهاد كه از يك سو بتهاى كعبه و از سوى ديگر بتهاى ستمگر اجتماع به جان مردم افتاده بودند . بتهاى كعبه كه به غلط نام تقدّس به خود گرفته بودند مغز و فكر مردم را سياه و تاريك ساخته بودند و بتهاى اجتماع هم زندگى مادّى آنها را به تباهى كشيده ، اقتصاد آنها را به يغما مى بردند . ظلم و ستم از در و ديوار جامعه ها فرو مى باريد . و نظامات ظالمانه ، توده هاى وسيع جمعيت را به بندگى و بردگى يك عده گردنكش در آورده بود .

قاعده طبيعى اين است افرادى كه در چنين جامعه هايى تربيت مى شوند به رنگ همان جامعه ها درآيند و به موجب تأ ثير قطعى اى كه جامعه در فرد دارد ، آنها نيز اين نظامات غلط را بپذيرند و همچون ديگران به رنگ محيط درآيند .

ولى اين قاعده در مود افراد استثنايى به هم مى خورد . اين افراد

استثنايى نه تنها تحت تأ ثير شرايط جامعه قرار نمى گيرند بلكه مى كوشند تا جامعه را نيز عوض كنند و آن را از مسير زشت و زننده اى كه دارد باز دارند و على عليه السلام از اين قبيل افراد بود . او در برابر خود جامعه اى مى ديد با تمام مشخصات عقب افتادگى ، قبل از هر چيز مى ديد كه جامعه از نظر مالى به دو قطب ثروتمند و فقير تقسيم شده است . تعدادى ثروتمند در يك طرف و اكثريتى فقير و فاقد همه چيز ، در طرف ديگر قرار گرفته است .

نظامات غلط و شالوده هاى نامتناسب اجتماعى اين شكاف عميق اقتصادى را بوجود آورده و بصورت دورى نيز روز به روز بر وسعت و عمق اين شكاف مى افزود . همين نظامات فرسوده و ظالمانه اجتماعى موجب مى شد كه توليد كنندگان ثروت كه اكثريت جامعه را تشكيل مى دادند على رغم حقوق بشرى ، در اداره امور جامعه خويش نقش نداشته باشند و در نتيجه ، جهت سير گردش اجتماع در مسيرى برخلاف مصالح واقعى اكثريت ، بوده باشد .

در آن روز ، جامعه مكّيان مجلس شورايى داشتند كه خود نام دارالندوه به آن داده بودند ، تمام امور اجتماعى و حوادث و مشكلات ، جنگ ، صلح ، تجارت ، ازدواج و غيره در اين مجلس مطرح و درباره آن تصميم گرفته مى شد .

ولى در اين مجلس راهى براى مردم و يا نمايندگان واقعى آنان نبود و تنها رؤ ساى تيره هاى قبيله قريش و شخصيتهاى قدرتمند آنها بودند

كه در اين مجلس شركت كرده و تصميم مى گرفتند و آنگاه تصميم خود را به اكثريّت تحميل مى كردند .

افراد قبيله قريش به موجب ثروت و تعداد افراد قبيله و ريشه هاى خانوادگى طبقه اى ممتاز محسوب مى شدند و تمام امتيازات را مخصوص به خود گردانيده بودند . رؤ ساى تيره هاى قريش ، مناصب مختلف اجتماعى را بين خود تقسيم كرده بودند و براى هيچيك از افراد عادى مردم ، امكان تصدّى اين مناصب نمى رفت .

على عليه السلام مى ديد كه ارزشهاى اجتماعى و معيارهاى سنجش شخصيت براساس معادله هايى واهى و غيرمعقول قرار گرفته است . و در نتيجه بجاى آنكه ميزان اهميّت و شخصيت فرد بستگى به فضايل اخلاقى و معنويات و كار و لياقت و بازده اجتماعى آنان داشته باشد ، وابستگى غير مطلوبى با ميزان ثروت ، تعداد افراد قبيله ، كثرت فرزندان و ريشه هاى خانوادگى پيدا كرده است .

و همين معيارهاى فاسد و غلط است كه مانع تجلّى و بروز استعدادها و بهره بردارى از منابع انسانى شده و اكثريّت جمعيّت را صرفا به نام اينكه داراى مشخصات موهوم آن روزگار نيست ، سركوب كرده از هرگونه فعاليتى باز مى دارند .

و از همه بدتر آنكه اين مشخصات اجتماعى و اقتصادى كه از مظاهر عقب افتادگى جامعه ها هستند ، همانطور كه در جامعه هاى عقب افتاده دنياى امروز موجب بروز حالات روانى بدبختى زايى مى شوند ، در جامعه عرب آن روز نيز حالات روانى خاصى در انبوه جمعيت بوجود آورده بود . حالاتى كه مانع از

اين مى شد كه توده وسيع جمعيت به منظور باز يافتن حقوق انسانى خود به جنب وجوش بيفتد و احياناً براى تغيير شكل جامعه و زنده ساختن حقوق بشرى ، دست به يك انقلاب سودمند و مؤ ثر بزند .

در جامعه آنروز عرب ، با آن مشخصات اقتصادى و اجتماعى كه داشت از نظر روانى حالت شخصيّت باختگى ، ترس ، احساس ذلّت و حقارت ، عادت به تمكين در برابر زورمندان و نظاير اينها نيز بوجود آمده بود و اين خود ، هرگونه تحرّك اميدبخش اجتماعى را از مردم سلب مى كرد .

على عليه السلام جمعيّت بيسواد و نادانى را در برابر خود مى ديد كه حتى از ابتدايى ترين شكل خواندن و نوشتن محروم بودند . به موجب روايات تاريخى ، گويا در آن روز تعداد كسانى كه قدرت بر خواندن و نوشتن داشته اند ، از تعداد انگشتان دست تجاوز نمى كرده است و تنى چند از تاريخ نويسان نوشته اند كه به هنگام بعثت پيامبر گرامى اسلام تنها سيزده تن از مردم جزيرة العرب باسواد بوده و خواندن و نوشتن مى دانسته اند و ما مى دانيم كه يكى از معيارهاى تشخيص رشد و عدم رشد جامعه ها در دنياى امروز ، مساءله سواد است .

در بعض از ممالك پيشرفته و رشد يافته دنياى امروز ، 94 تا 99 درصد مردم باسوادند در صورتى كه در بسيارى از كشورهاى رشد نيافته آفريقا و آسيا تعداد باسوادان از 10 تا 30 درصد جمعيت تجاوز نمى كند . با اينكه در اين جامعه ها از هر صدنفر ،

ده تا سى نفر باسوادند ، در عين حال در تقسيم بنديهاى علمى ، آنها را جامعه هاى رشد نيافته تلقى مى كنند .

اكنون با اين وضع ، روشن است كه جامعه عرب به هنگام ظهور على عليه السلام كه تقريباً صددرصد مردم آن بيسواد بودند ، در چه حد از عقب افتادگى و بدبختيهاى ناشى از آن قرار داشتند .

على عليه السلام اينها را مى ديد ولى بجاى آنكه تحت تأ ثير مستقيم جامعه قرار گيرد و خود نيز مانند ديگران همرنگ جامعه شود و به همان راهى برود كه ديگران رفته اند ، تحت تأ ثير جهت عكس و مخالف آن قرار گرفت . تأ ثيرى كه از جامعه در روح على عليه السلام منعكس مى گشت اين بود كه نسبت به نظامات موجود بدبين شود و معيارهاى متداول اجتماعى را كه موجب پايمال شدن حقوق بشرى مى گرديد بى ارزش و غيرانسانى تلقى نمايد . افراد جامعه را انسان بداند و در راه نجات آنها از عقب افتادگى ، به تلاش و كوشش برخيزد .

على عليه السلام كم كم با اين افكار بزرگ و بزرگتر مى شد ، لازم بود كه افكار نو و تحوّل يافته على عليه السلام در قالب مكتبى صحيح و تكامل يافته شكل گيرد . در درون جامعه تاريك و دودزده آن روز ، افكار پردرخشش على عليه السلام در مغز و روحش تكوين مى يافت و به موازات آن نور ديگرى نيز ، در حال تكوين بود . و آن نور همان مكتبى بود كه مى بايست افكار على عليه

السلام در قالب آن شكل بگيرد و سپس به نام طرفدارى از حقوق بشرى و عدالت اجتماعى به نجات انسانها برخيزد .

در تاريخ بشريّت گاه مى شود كه تمام عوامل دست به دست هم داده جامعه ها را از مسير عدالت و فضيلت خارج مى سازند . در چنين لحظاتى است كه جامعه هاى انسانى به سرعت رو به سقوط و ننگ و بدنامى سير مى كنند ، عدالت مى ميرد ، شرف و فضيلت نابود مى شود ، آزادى محو مى گردد ، كم كم عقايد غلط و باطل ، نظامهاى اجتماعى فاسد و ننگين ، سيستمهاى اقتصادى ظالمانه ، خوى و عادت مردم مى شود ، مردم در اين همه بدبختى و انحراف غرق مى شوند ، ديگر حتى بدبختى را هم احساس نمى كنند .

سيه روزى و ستمكشى را لازمه حيات تصوّر مى كنند و زندگى را همان منجلابى مى دانند كه در آن دست و پا مى زنند . آن چنان فكر و روحشان تخدير مى شود كه حتى به فكر خوشبختى و زندگى بهتر هم نمى افتند . در اين موقع است كه هرگونه تحرّك فكرى هم از آنان سلب مى گردد و يا بهتر گفته باشيم ستمگران اجتماع هرگونه فروغ و جنبش فكرى را نيز در آنها كشته اند .

و ناگفته پيدا است كه اين مرحله ، آخرين درجه بدبختى يك جامعه به حساب مى آيد . در اين شرايط بوده است كه نيروى يزدانى بكار مى افتاد و به منظور نجات انسانها شرايط تحوّل و نهضتى سعادت بخش را آماده مى

كرد . در اين موقعيّتها بوده است كه پيامبران الهى ظهور كرده اند و يا مردانى چون على عليه السلام قدم به عرصه حيات نهاده اند ، دنيايى كه قهرمان بزرگ اسلام على عليه السلام به آن ورود مى كند ، در چنين شرايطى بوده ، مردم در سيه روزى و بدبختى غرق بودند ولى آن را درك نمى كردند و چون درك نمى كردند به فكر نجات خود هم نمى افتادند . لازم بود كه در چنين شرايطى دست رحمت الهى بسوى مردم دراز شود و شرايط تحوّل همه جانبه اى را از هر جهت فراهم سازد .

و خدا داشت اين شرايط را آماده مى كرد . از يك طرف على عليه السلام تكوين مى يافت و از طرف ديگر مقدّمات تكوين مكتبى بزرگ و پرشكوه و عدالتخواه به نام اسلام فراهم مى شد ، همان مكتبى كه بايد على عليه السلام را در خود پرورش دهد و سپس او را بصورت قهرمانى بزرگ و ستم شكن روانه ميدان اجتماع سازد .

اين مكتب ، مكتب اسلام بود كه با دست تواناى محمّد صلى الله عليه و آله در جهان پايه گذارى شد . در همان هنگام كه چشمان تيزبين على عليه السلام در جامعه خود به بررسى مى پرداخت از خيلى جلوتر دو چشم قوى و نيرومند ديگر نيز جامعه عرب را مورد بررسى و مطالعه قرار داده بود ؛ اين دو چشم از محمّدصلى الله عليه و آله فرزند عبداللّه و پسر عموى على عليه السلام بود .

او نيز چهل سال با دقّتى عميق و همه

جانبه ، جامعه خود را كه سرشار از ننگ حق شكنى بود مطالعه كرد ، همين مطالعات چهل ساله بود كه او را آماده رهبرى كرده بود . آماده كرده بود تا با دستهاى توانايش مكتبى بزرگ و آيينى جاودانى پايه گذارى شود .

سرانجام محمّد صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث شد و رسالت جهانى خود را آغاز كرد .

على عليه السلام در سيماى زندگى محمّد صلى الله عليه و آله به مطالعه و بررسى پرداخت ، صفاتى خاص در او مشاهده كرد ، صفاتى ملكوتى و آسمانى . او را غير از ديگران يافت . او تا به حال اشخاصى را ديده بود كه با داشتن عنوان كثيف اشرافيّت ، ملّتى را به زنجير كشيده از خون آنها ارتزاق مى كردند ، مردمى را ديده بود كه جز سنگدلى و شقاوت چيزى نمى شناختند . مردمى كه زيربناى كاخهاى مجللشان را بدنهاى استخوانى و رنج كشيده انسانهاى محروم تشكيل مى داد . او تاكنون ابوسفيانها ، ابوجهلها ، ابولهبها را ديده بود . و اينها شخصيّتهاى كاذبى بودند كه در تابلو زندگيشان رقمى از انسانيّت و رحم و مروت ديده نمى شد .

و اكنون او در برابر خود محمّدصلى الله عليه و آله را مى بيند .

محمّد ، شخصيّتى كه سرتا پا مهر و عاطفه و محبّت است ، شخصيّتى كه چهره رنگ پريده بينوايان دلش را مى لرزاند و قلبش را سرشار از غم و اندوه مى كند ، محمّدى كه حتى نان شب خود را به بينوايان مى دهد ،

محمّدى كه بر يتيمان پدرى مى كند و دست پرمهر خود را به سر و روى آنان مى كشد . محمّدى كه مانند او از بى عدالتيها و حق شكنيها ، رنج مى برد .

على عليه السلام تموجات فكرى شكل نايافته خود را در وجود معنوى پيامبر شكل يافته مى ديد . مى ديد كه او با قاطعيت بيشترى اوضاع اجتماعى را محكوم مى كند و با انديشه و فكر نافذترى راه صحيح را ارائه مى دهد ، على عليه السلام تحت تأ ثير اين قاطعيّت و اين همه شكوه هاى انسانى كه در وجود محمّدصلى الله عليه و آله خلاصه شد بود ، قرار گرفت . . . و به آن حضرت ايمان آورد و دست بيعت در دست محمّدصلى الله عليه و آله گذارد .

چنين مقدر شده بود كه افكار على عليه السلام نخست در وجود محمّد و سپس در قالب آيين اسلام شكل گيرد و با اين شكل گيرى بزرگترين مرد حق و عدالت در صحنه جهان بوجود آيد . مردى كه به كالبد عدالت اسلامى روح بدمد و صحنه هاى زنده و گوياى آن را بر تابلو حيات پردرخشش خويش ترسيم نمايد و چشم اندازى بديع و خيره كننده در برابر چشمان بشريّت بگذارد .

على عليه السلام مدافع اسلام

هنوز بيش از ده سال از عمرش نگذشته بود كه به اين مكتب ايمان آورد و صميمانه دفاع از آن را به عهده گرفت و با اين ايده بزرگ ، قدم به عرصه زندگى گذارد .

اسلام ، فعاليت سعادتبخش خود را از مبارزه با بت شروع

مى كند ، بتهايى كه بصورت مجسمه هايى بيجان بر افكار و معنويّات مردم حكومت كرده و آنها را تيره و تار نموده بودند و بتهايى كه بصورت اشراف گردنكش بر اجساد و ماديّات مردم حكومت كرده و آنها را به روز سياه نشانده بودند .

اسلام جنگ آشتى ناپذير خود را با سرسختى غيرقابل توصيفى در اين دو جبهه شروع مى كند ، ولى قهرمان بزرگ و مبارز دلير اين جهاد عظيم ، على عليه السلام بود . او است كه يك روز با دستهاى نيرومند و بت شكنش كعبه را از خدايان موهوم تهى مى سازد . . . و براى هميشه به آيين زشت و پليد بت پرستى خاتمه مى دهد .

و يك روز هم به جنگ بتهاى اجتماع مى رود . به جنگ آن گردنكشان مغرورى كه با ظلمى هرچه تمامتر حقوق بشر را پايمال نموده و بر اجساد بينوايان پايكوبى مى كردند و از خون دل آنها شراب تهيه كرده و بدمستى مى نمودند .

على عليه السلام در جنگ بدر و احد مى جوشيد ، مى خروشيد و با قدرتى اعجاب انگيز دماغهاى پرتبختر ستمگران و بتهاى اجتماع را به خاك مى ماليد . جنگ على عليه السلام در ميدان بدر و اُحد ، جنگ با ابو سفيان و ابو لهب و ابو جهل نبود ، با دشمنان بشريّت مى جنگيد ، با دشمنان عدالت و آزادگى نبرد مى نمود با كسانى مى جنگيد كه آيينى جز به بند كشيدن بيچارگان نمى شناختند .

استثمار به هر شكل و به هر عنوانى

، در منطق على عليه السلام محكوم بود ، تعدادى انگشت شمار ، ملّتى را به زنجير كشيده بودند و از خون آنها ارتزاق مى كردند از مجراى ربا قدرت هرگونه تحرّك اقتصادى را از طبقه محروم سلب كرده بودند ، ازآنها كار مى كشيدند ولى مزد نمى دادند ، همه را بنده و برده خود مى دانستند ، رئيس اين عدّه ، ابوسفيان بود ، ابولهب بود .

اسلام آمد تا زنجيرها را پاره كند و توده مردم را آزاد سازد ، منطقش اين بود كه بندگى بايد فقط در مقابل خداى بزرگ باشد ، با فريادى رعدآسا كه در و ديوار جامعه هاى آن روز را به لرزه درآورد گفت : اى رنجديدگان ! اى ستمكشها ! از بندگيهاى غلط و نابجا دست برداريد تا به برادرى و برابرى برسيد . بنده بت نباشيد . زنجير عبدويّت و بندگى بت پرستان را نيز از گردن برداريد ، بندگى خدا را كنيد تا از بندگى غير او آزاد شويد .

اين فرياد براى ابو سفيانها زنگ خطر بود ، با اين فرياد همه چيز آنها به خطر مى افتاد ، نابود مى شدند ، سقوط مى كردند ، شكوه و جلال پوشالى خود را از دست مى دادند ، صف بندى شروع شد ، تلاشى مذبوحانه آغاز گرديد ، جنگ بدر و احد پيش آمد و اين على عليه السلام بود كه در اين دو ميدان همچون شير مى غريد و به نام دفاع از طبقه محروم ، بنام دفاع از آزادى و آزادگى ، به نام دفاع از توحيد و بندگى

خدا سرها فرومى ريخت و دماغها به خاك مى ماليد ، چندى نگذشت كه جنگ احزاب را آراستند .

جنگ احزاب را كه در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد ، خطرناكترين و بزرگترين جنگ بود كه اسلام با آن روبرو شد .

در اين جنگ ، دشمنان خدا و مردم ، تمام قدرتهاى خود را روى هم ريخته و از مكّه بسوى مدينه حركت كرده بودند . نقشه اين بود كه با شبيخونى نابهنگام و با حملاتى سريع و برق آسا ، مدينه را بر سر اسلام و مسلمين خراب كنند و اين مكتبى را كه مى رفت بصورت سدى بزرگ و پولادين در سر راه هوسها و خودمختاريهاى آنان ، ايجاد مانع كند از بيخ و بن بر اندازند .

آنان اين بار با پشتوانه اى قوى قدم به ميدان گذارده بودند ، آنها عمرو بن عبدود پهلوان معروف و نامى عرب را همراه داشتند ، جنگ شروع شد و عمرو قدم به ميدان نهاد . در آن روز خطرناك ، سرنوشت اسلام ، بين حيات و مرگ قرار گرفته بود .

با ورود عمرو به ميدان چهره مسلمين رنگ باخت و بدنها به لرزه در آمد ، همه عمرو را مى شناختند و از بى باكيها و شجاعتهايش داستانها شنيده بودند كسى را اين قدرت نبود كه قدم به ميدانش گذارده و به نام جنگ با او برخورد كند .

فرياد عمرو سپاه اسلام را به لرزه در آورد ، او طعمه مى طلبيد و مى خواست تا هرچه زودتر شمشير خود را از خون مسلمانان پاكدل سيراب سازد .

سكوتى سنگين و مرگبار بر سپاه اسلام سايه افكنده بود ، همه سرها را به زير انداخته بودند و حتى نگاه هم به يكديگر نمى كردند ، در اين لحظه على عليه السلام با قدرتى اعجاب انگيز از ميان جمع برخاسته و از رسول خدا اجازه جنگ خواست .

على عليه السلام به ميدان رفت ، كفر و ايمان در برابر يكديگر قرار گرفتند و جهان به حساسترين لحظات تاريخيش رسيد .

آنجا سر دو راهى بود ، على عليه السلام پيروز شود يا عمرو ؟

پيروزى هر يك ، جهان را به راهى مخصوص مى انداخت ، گرد و غبار ميدان را پركرده بود و اين سرنوشت بشريّت است كه بايد زير اين غبارها ، معلوم و مشخص شود .

فرياد على عليه السلام به تكبير بلند شد و اين نشانه پيروزى او در جنگها بود . راه تاريخ مشخص شد . على عليه السلام با فداكارى پرشكوهش يك بار ديگر اسلام را از سقوط قطعى نجات بخشيد و او خود اين همه فداكارى و جانبازى را از اسلام آموخته بود . او از اسلام الهام مى گرفت و به نجات اسلام كمر بر مى بست مگر نه اين است كه او بايد نشانى زنده و گويا از تعاليم اسلام بوده باشد و مگر نه اين است كه اسلام درس فداكارى و جانبازى مى دهد ؟ على عليه السلام با جانبازيهاى پرشكوهش ، درس فداكارى اسلام را تعليم مى دهد و خطوط برجسته آن را ترسيم مى نمايد .

توحيد اسلام ، عبادت اسلام ، جهاد اسلام ، عدالت و آزادگى

اسلام ، همه و همه نقشهايى هستند كه بايد نمونه بارز و درخشان آن را در لوح زندگى على عليه السلام مشاهده كنيم .

در توحيد و ايمانش به خدا آنچنان قوى بود كه مى گفت : اگر پرده ها به عقب رود بر ايمان من چيزى افزوده نخواهد شد . چه آنكه او به آخرين مرحله يقين رسيده بود .

در عبادت آنچنان بود كه همان شير غرّنده ميدان جنگ ، در محراب عبادت ، بدنش مى لرزيد و در خضوع و خشوعى عميق غرق مى شد .

پنجسال دوره حكومت ظاهريش كه سرشار از عدالت و آزادى است ، نشانى از حكومت ايده آل اسلام است .

قاتل خود ، ابن ملجم را مى شناخت و مى دانست كه قصد كشتن او را دارد ولى او را به زنجير نمى كشيد مبادا كه به عدالت و آزادى لطمه اى وارد شود .

راستى كه صفحه زندگى اميرالمؤ منين على عليه السلام برگ زرّينى است در تايخ زندگى انسانها . اگر در شبستان تاريك بشريّت فروغ اميدبخش زندگى على عليه السلام نمى بود ، يأ س و نااميدى جهان را تيره و سياه مى كرد .

جهانى كه مردان بزرگ و به اصطلاح با شخصيّتش را ، فرعونها ، معاويه ها ، چنگيزها و تيمورها تشكيل دهند و تاريخ اعصار و قرونش سرشار از آدمكشيها و تجاوزها و جنايتها باشد ، اين جهان ، جهنم سوزانى است كه هرگونه اميد و نشاطى را در خود مى سوزاند و خاكستر مى كند .

جهان منهاى على و منهاى رجال بافضيلت ، چه دارد

؟ تاريخى سرشار از خون و آتش ، ناله ، دردها ، رنجها با افرادى زورمند و جبّار كه يكّه تازى مى كنند و خون مى مكند و مستمندانى بينوا كه رنج مى برند و جان مى بازند ، دسته اى معدود و انگشت شمار ستمگر و گروهى انبوه و بى شمار ستم پذير .

امّا على عليه السلام را به جهان و تاريخ جهان بدهيد ، نور و صفا مى شود ، يك جهان فروغ و اميد بوجود مى آيد ، راز آفرينش حل و هدف و مقصود خلقت توجيه مى شود .

آرى ! هدف اين است كه عدالت آسمانى و بهشتى از زاويه وجود على عليه السلام بتابد و شبستان تاريك بشريّت را روشن كند و به آن صفا بخشد و راه و رسم سعادت و سلامت را به انسانها بياموزد . صفت بزرگ و خيره كننده اين معلم عالى انسانيّت ، در روش مملكت دارى او است . بر مسند حكومت و خلافت تكيه زده ولى از بالاى اين مسند راه و رسم حكومت كردن بر مردم را به زمامداران بشر تعليم مى دهد والفباى عدالت را براى آنان بازگو مى كند .

تازه به خلافت رسيده بود و او وارث دورانهاى پيش از خلافت خود بود ، دوره اى كه اسلام كم كم از مسير اصلى خارج شده و به راه انحراف افتاده بود ، در اين دوره دست تجاوز و تعدّى به بيت المال مسلمين كه متعلّق به همه مردم است ، دراز شده بود .

درِ بيت المال به روى نزديكان حكمرانان باز و به روى

توده مردم بسته شده بود . در اين دوره ، خزانه عمومى مملكت به تاراج رفت . بنى اميّة كه خود در آغاز كار از دشمنان سرسخت اسلام بودند در اين دوره در پرتو ضعفى كه دستگاه حكومتى اسلام را فراگرفته بود ، دست تعدّى به اموال عمومى دراز كرده و هرچه بيشتر بر حجم ثروت خود افزودند . يغماگران با سوء استفاده هاى كلان خود ، سر و سامانى گرفته و زندگيهاى اشرافى و مجللى براى خود ترتيب داده بودند . در زمان پيغمبر و تا حدّى هم بعد از آن ، مناصب و مشاغل و پستهاى فرماندهى براساس شايستگى و لياقت و به ملاك تقوى و كاردانى به اشخاص واگذار مى شد ولى پيش از خلافت على عليه السلام اين سنّت پسنده و اين اصل ضرورى شكسته شده بود ، مشاغل حسّاس مملكتى بيشتر به خاندان بنى اميّه كه از كثيفترين و ناپاك ترين مردم عرب بودند واگذار شد و در نتيجه ، عدالت در جامعه هاى اسلامى ، قدرت و نفوذ خود را ازدست داد و مى رفت تا جامعه اسلامى يك باره متلاشى شود و حيثيت و اعتبار اسلام ، محو و نابود گردد .

انحرافهاى عمّال حكومت ، كم كم آتش خشم مردم را شعله ور ساخت ، رستاخيزى عظيم بپا شد و فرصت تازه ايى براى اداره امور سرزمينهاى اسلامى ، حاصل آمد . وگواينكه فعاليّتهاى سياسى بشدّت از به حكومت رسيدن على عليه السلام جلوگيرى مى كرد و گرچه خاندان اموى با كمال شدّت درصدد اين بودند كه باز هم گوى قدرت را

در دست خود نگه داشته و همچنان به خودكامگى خويش ادامه دهند ، ولى مردم به در خانه على عليه السلام اجتماع كرده و جداً و مصراً از او خواستند كه زمامدارى را قبول كند و جامعه اسلامى را از نابسامانى نجات بخشد و او هم به ناچار پذيرفت . پذيرفت تا دوباره جويبار پرفروغ اسلام را به مسير اصلى انداخته و عدالت و داد را زنده كند .

در همان نخستين روزهاى زمامدارى به يغماگران اعلام كرد كه ثروتى كه برخلاف اصول حق و عدالت از بيت المال مملكت به اين و آن داده شده برمى گردانيم ، گرچه آنها را مهر زنان خود كرده باشند .

در همان روزهاى نخست ، فرمان عزل معاويه را كه بيدادگرى ناجوانمرد و حاكمى پست و ناصالح بود نوشته و به شام ارسال داشت ، شايد عدّه اى اين روش و اين تندى را برخلاف سياست تلقى كنند ولى بايد توجّه داشت كه اين منطق كسانى است كه مى خواهند به هر قيمت كه شده كرسى حكومت را از دست ندهند و براى چند روزى عروس خلافت و حكومت را در آغوش گيرند .

راه على عليه السلام از راه اين قبيل مردم ، جداست . او معلم عالى انسانيّت و آموزگار بزرگ بشريّت است او بايد به زمامداران آينده جهان ، درس حكومت و فرماندهى دهد لذا در مقابل مصلحت انديشان با كمال صراحت اعلام كرد كه : حتى براى يك روز هم كه شده اجازه نمى دهم مردى ناصالح و فاسد به نام معاويه بر مردم حكومت كند .

آرى ! او در

راه استقرار عدالت و اجراى قانون ، شدّت عمل نشان داد ، ولى اين شدّت عمل بنام عدالت و بنام مصالح صورت مى گرفت .

مرد عدل

بشريّت مفهومى عاليتر از عدالت نمى شناسد و عدالت مقدّسترين هدفى است كه بشر در جستجوى آن تلاش مى كند و هيچگاه هم بشريّت تا اين اندازه به اين هدف بزرگ و مقدّس نزديك نبوده است . امروز ، جهان شاهد تلاشها و فعاليتهاى پيگير و دامنه دارى است كه انسانها در راه بدست آوردن عدالت مى كنند .

ملّتهاى جهان يكى پس از ديگرى بيدار مى شوند و در را بدست آوردن عدالت گامهايى بلند برمى دارند .

هرچه انسانيّت بيشتر در اين راه جلو برود و هرچه بهتر با الفباى اين عطيّه الهى آشنايى پيدا كند ، جلوه و شكوه مردانى چون على بن ابيطالب كه قهرمان عدالت و مظهركامل آن بوده است بيشتر و بهتر بر او نمايان مى شود .

در چهارده قرن پيش ، در آن روزهاى تاريك ، در آن هنگام كه تاريكى استبداد و سياهى ظلم بر همه جا سايه افكنده بود و اشباحى به نام انسان در اين تاريكيها و سياهيها به زندگى نكبت بار خود ادامه مى دادند ، در آن روزگارى كه انسانها بويى از عدالت نبرده و زندگى را همان منجلابى مى دانستند كه در آن غوطه ور بودند ؛ شخصيتى به نام على بن ابيطالب براى آنها قابل درك نبود .

على عليه السلام در آن روز ، شخصيتى بود مخصوص اسلام و شيعه ، شعاع عظمت او از مرزهاى اسلام و تشيع نمى گذشت و

اين جهان تشيع و مسلمين بودند كه او را امامى و خليفه اى بزرگ و پيشوايى عاليمقام مى دانستند اما از آن زمانى كه بشريّت با مغزى رشديافته به فكر پاره كردن زنجيرهاى ستم افتاد و از آن هنگام كه نغمه عدالت و آزادى در قلب جهان ، طنين افكن شد ، كم كم دنيا با چشمانى مالامال ازحيرت و شگفتى و از پشت پرده هاى انبوه زمان ، نگاهش بسوى چهارده قرن قبل كشيده شد .

تاريخ را ورق زد و جلو رفت ، نگاهش در بستر زمانه مى لغزيد و پيشروى مى كرد تا اينكه به شبستان تاريك و پر هول و هراس چهارده قرن قبل رسيد . در آنجا نگاهش در نقطه اى متوقّف شد ، هرچه بيشتر نظر مى كرد بر حيرت و شگفتيش بيشتر افزوده مى شد .

در آنجا ، در ميان آن همه ظلم و ستم و در آن دنيايى كه هنوز نغمه عدالت و آزادى و مساوات معنى و مفهومى نداشت به شخصيّتى بس بزرگ برخورد كرد ، شخصيّت باايمانى كه بنام عدالت بپا خاست و سرانجام هم به جرم عدالت در خاك و خون درغلطيد ، او على بن ابيطالب و نخستين امام بود .

از آن به بعد ديگر على بن ابيطالب شخصيتى مخصوص ملّت اسلام نبود و او از مكتب آسمانيش كه براساس عدالتى شگفت انگيز پايه گذارى شده بود از مرزهاى اسلامى درگذشت و به دورترين كرانه هاى بشرنشين رسيد .

امروز ديگر على بن ابيطالب يك شخصيت ناحيه اى و مخصوص ملّت اسلام و شيعه نيست و اين جهان امروز است

كه على عليه السلام را بنام يك شخصيّت پيشرو در راه عدالت جهانى ، احترام كند و در پيشگاه فكر بلند و روح ملكوتيش كه مدام نگران آزادى انسانها و نجات بشريّت از بدبختى و ذلّت اسارت بود تواضع مى نمايد . اگر دنياى سياه بنام تساوى نژاد به جنبش برمى خيزد و اگر ملّتهاى رنج كشيده كم كم خود را از زير سيطره كشنده استعمار نجات مى بخشند و اگر بيچارگان و مستمندان و طبقات غيرممتاز خود را انسانى مانند ديگران دانسته و بنام تساوى حقوق انسانها ، خواهان مساوات و آزادى هستند اينها همه الهامى از مكتب بزرگى است كه پايه گذار آن على بن ابيطالب بوده است .

دنياى امروز بنام حقوق بشر اعلاميه مى دهد و انسانها همه را از هر طبقه و در هر مقامى كه بوده باشند در برابر قانون مساوى مى داند و گرچه عمل نمى كند ولى هرچه هست اين در دنياى پيشرفته تسخير فضا شگفت نيست . اما در آن روز كه جهان در شعله هاى سوزنده اختلافات طبقاتى مى سوخت و هر جامعه در درون خود طبقه اى ممتاز مى پروريد و حاكميّت قانون را تنها به منظور كنترل و سركوبى طبقه پايين تصوّر مى كرد . در آن روز ، على بن ابيطالب از مجراى سخن و عمل ، مكتب عدالتخواه خود را برابر ديدگان حسرت زده و مأ يوس انسانها پايه گذارى نمود .

در آن دنيايى كه اشراف هيچ مرزى در برابر شهوات و تمايلات خود نمى ديدند و از اموال عمومى به هرگونه و به هر كيفيّت كه

مى خواستند بهره بردارى مى كردند ، روزى على عليه السلام به خانه اش وارد شد ، دختر خود را ديد كه گردنبندى زيبا و قيمتى به گردن دارد . على عليه السلام در آن روز شخص اوّل جهان اسلام و زمامدار مردم بود ، حاكميتش بر هر چيز محرز و مسلم بود ، بيت المال ، يعنى صندوق دارايى ملّت اسلام ، در اختيارش بود ، مى توانست براى خود عاليترين زندگى را تهيّه كند ، فرزندانش در ناز و نعمت غوطه ور شوند و بستگانش از هر عيش و نوشى بهره مند گردند ، ولى او كه مى خواست چهره عدالت آسمانى را در عاليترين مظهر ممكن ، در برابر ديدگان مردم زمين بگذارد هرگز از مجراى فضيلت و پاكى منحرف نشد .

در خانه اش از اصول اشرافى خبرى نبود . تجمّلات زندگى و زر و زيورهاى مادّى به خانه او راه نداشتند ، خودش و خاندانش مانند ديگر مردم ، بلكه همانند فقيرترين مردم زندگى مى كردند . و او بخوبى از درون خانه خود و روش زندگى فرزندانش اطّلاع داشت ، لذا در آن هنگام كه برق خيره كننده گردنبندى زيبا ، از روى سينه دخترش ام كلثوم به چشمان بهت زده اش راه يافت ، يكپارچه آتش و غضب شد ، به جوش آمد ، خروشيد ، فرياد زد . او كه مى خواست راه و رسم عدالت را در جهان پايه گذارى كند ، هم اكنون مى بيند كه در درون منزل فقيرانه اش برقى از جواهر درخشيدن گرفته است و اين همان برقى

است كه آتش به جان عدالت مى زند و آن را مى سوزاند ، خشكش مى كند و او هرگز در برابر چنين مساءله حياتى و حساس نمى تواند بى تفاوت بماند . خواست تا اين راز بر او روشن شود و بداند از كجا اين گردنبند قيمتى ، زينت بخش سينه دختر خليفه مسلمين شده است . آتش خشم على عليه السلام به سر حد اعلى رسيد وقتى كه دانست آن گردنبند متعلّق به بيت المال و از اموال عمومى مردم است .

على بن ابيطالب چون شيرى خشمناك به خود مى پيچيد و شراره هاى غضب از چشمان از حدقه بيرون آمده اش زبانه مى كشيد .

آه ! كه دختر خليفه مسلمين اينقدر سوء استفاده كند كه گردنبند ملّت و زينتى كه متعلّق به تمام مردم است ، زينت بخش سينه شخصى معيّن شود . گردنبند را باز كرد و خواست تا دختر را مجازات كند .

دختر لرزان و ترسان گفت : پدر ! درست است كه اين گردنبند متعلق به بيت المال است ولى من آن را امانت گرفته ام ، مگر اين جرم است ؟

فرمود : آرى ! اين عمل ، جرم است ، جرمى بزرگ و انحرافى عظيم ، اين مال مملكت و متعلّق به تمام مردم است ، چرا به گردن بستى ؟ اگر جز اين بود كه حكم مساءله اش را نمى دانستى تو را به بدترين وضع مجازات مى كردم .

على عليه السلام گردنبند را به خزانه دارى برد و به ابن ابى رافع خزانه دار مطالبى گفت كه روح

سخن و جان كلامش اين است : اى خزانه دار ! در دستگاه من اين شيرينكاريها معنى ندارد ، چرا اجازه دادى از اموال عمومى سوء استفاده شود ؟

على بن ابيطالب عليه السلام با كمال شدّت او را مؤ اخذه كرده و تهديد به بركنارى از كارش نمود . على عليه السلام در مورد اجراى قانون از هيچ كس نمى گذشت ، گو اينكه مرتكب شونده جرم ، شخصيّتى بزرگ و عظيم باشد .

على عليه السلام در جستجوى عبداللّه

در صفحات تاريخ مى خوانيم كه در روزگارى كه چشم قانون از ديدن و به مجازات كشيدن شخصيّتها كور بود ، در ايّامى كه قانون چيزى جز اراده و دستور خليفه به حساب نمى آمد ، على بن ابيطالب عليه السلام در جستجوى خليفه زاده اى بود كه دستگيريش كند و به جرم قتلى ناروا ، تسليم مجازاتش نمايد .

او عبداللّه فرزند عمر دومين خليفه اسلام بود ، عبداللّه شخصيّتى متنفذ و با موقعيّت به حساب مى آمد ، پدرش زمامدار مردم و حاكم على الاطلاق جامعه هاى اسلامى بود . عمربن الخطاب در حين حكومت و خلافت به دست شخصى كه تاريخ از او با نام ابولؤ لؤ ياد مى كند كشته شد .

در آن موقع هرمزان كه قبل از فتح ايران امير بر خوزستان و استاندار آن ناحيه بوده است ، در مدينه ، پايتخت حكومت اسلامى بسر مى برد . عبداللّه فرزند عمر صرفا به اين بهانه كه قاتل پدرش هموطن هرمزان بوده ، بدون اينكه محكمه قانونى تشكيل دهد و بدون اينكه هرمزان را به پاى ميز محاكمه دعوت نمايد

و خلاصه برخلاف اصول قضايى او را مى كشد و بدين ترتيب به خيال باطل خود ، خون پدر را قصاص مى كند .

جرم نابخشودنى عبداللّه روشن بود ، يك عمل خلاف قانون بود كه از ناحيه فرزند زمامدار پيشين مسلمين آن هم نسبت به مردى كه به حكومت اسلام پناهنده شده است ، انجام گرفته است و اين جرمى غيرقابل گذشت بود . على عليه السلام از عثمان كه بعد از خليفه مقتول به زمامدارى رسيده بود خواست تا عبداللّه را مجازات كند و به جرم قتلى ناروا و غيرقانونى فرمان قتلش را صادر نمايد . مقتول ايرانى بود و براى جامعه عرب آن روز بيگانه ، ولى در پيشگاه عدالت على عليه السلام خودى و بيگانه مفهومى ندارد .

على بن ابيطالب اصرار داشت تا خون اين ايرانى بيگناه هدر نرود و قاتلش از چنگال عدالت خلاصى نيابد ولى عثمان كه در انديشه هاى ديگر غرق بود ، نمى توانست قدرت عدالتخواهى على عليه السلام را درك كند . در جواب على عليه السلام به نام اينكه خانواده خليفه دوم هم اكنون گرفتار مصيبت مرگ او هستند و بر آنها مشكل است كه مصيبت ديگرى را تحمّل نمايند ، از مجازات عبداللّه خوددارى كرد .

روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد ، آشوبى بزرگ در جامعه اسلامى بپا خواست و خليفه سوّم را روزگار زندگى سر آمد ، سنّت بر اين بود كه جامعه اسلامى بدون زمامدار نماند ، اكنون دوران خليفه سوم به پايان آمده و مردم متحيّرند به كجا روند و از كدام شخصيّت براى قبول

زمامدارى دعوت كنند ؟ سرانجام سيل جمعيت بسوى خانه على عليه السلام روان شد . خواستند تا او مقام زمامدارى را پذيرفته و آماده بيعت گرفتن شود ، على عليه السلام ناچار قبول كرد و زمام توده جمعيت را در دست گرفت ، على عليه السلام زمامدار شد و از همان نخستين روز برنامه عدالت خود را برابر مردم بگسترد .

تاريخ چنين مى گويد : على عليه السلام از همان نخستين روزهاى حكومت مى فرمود : اگر بر عبداللّه بن عمر دست يابم او را به جرم خون هرمزان به كيفر خواهم رسانيد . و اين جريان ادامه پيدا كرد تا اينكه بالاخره اين قاتل فرارى در ميدان جنگ صفين بدست سربازان على عليه السلام كشته شد .

داستان ديگرى از زندگى پيشوا

علاء از سرداران اميرالمؤ منين و در عين حال مردى ثروتمند و از طبقه اشراف بود ، چند روز بود كه احساس مرض و كسالت مى كرد ، ناچار در كاخ زيبا و مجللش به استراحت پرداخت . روزى على عليه السلام به قصد عيادت به منزلش ورود فرمود . از هر درى سخن به ميان آمد و گفتگوها رد و بدل شد ، سرانجام على عليه السلام مطالبى فرمود كه روح سخن و جان كلامش اين است :

اى علاء ! چه خوب بود كه در اين خانه وسيع و مجللت ، فقرا و مستمندان نيز راهى مى داشتند ، بر سر سفره ات مى نشستند و از غذاهاى لذيد بهره مند مى گشتند و چه خوب بود كه اين خانه پروسعت را پايگاه حق و عدالت مى كردى ،

در آن اقامه حق مى نمودى و به داد مظلومان مى رسيدى ، اگر چنين مى كردى خدا در واپسين روز نيز چنين خانه اى به تو ارزانى مى داشت .

علاء بن زياد گفت : مولاى من ! امرت را اطاعت مى كنم . و اضافه كرد : برادرى دارم كه از دنيا و نعمتهاى آن رو گردانده ، به خود سختى و مشقت مى دهد ، با اينكه او نيز مانند من متمكّن و ثروتمند است در عين حال لباس خشن مى پوشد و غذاى خشك مى خورد ، زندگى را بر زن و فرزندش سخت گرفته ، روزها را روزه دارد و شبها را به عبادت مى پردازد .

على عليه السلام فرمود : او را نزد من آوريد .

عاصم را به محضرش آوردند ، چشم امام كه به او افتاد با تندى به توبيخش پرداخت و او را از روشى كه در پيش گرفته و نعمتهاى حلال خدا را بر خود و عائله اش حرام كرده است ، سخت ملامت فرمود .

عاصم كه برخلاف انتظار ، سرزنش شديد امام را متوجّه خود ديد سر بلند كرده و گفت : يا اميرالمؤ منين ! من اين سرمشق را از شما گرفته ام مگر نه اين است كه شما هم لباس نرم نمى پوشى و از غذاهاى لذيد بهره مند نمى گردى ؟ بنابراين من از راهى مى روم كه شما آن را ارائه نموده ايد .

على عليه السلام فرمود : اشتباهت در همين جا است ، تو با من تفاوت دارى ، من فرمانروا و حاكم بر اين

مردمم و تو نيستى ، اين سمت براى من وظيفه خاصى را ايجاب مى كند . وظيفه من اين است كه در زندگى همچون فقيرترين و مستمندترين مردم ، روزگار بگذرانم ، بايد چنين كنم تا فقرا تلخى فقر را احساس نكنند و از فقر خود احساس رنج و بدبختى ننمايند . اين است وظيفه قطعى من ولى تو وظيفه اى ديگر ، دارى .

در اينجا يك بحث اصولى مطرح مى شود و آن اينكه تأ مين نيازمنديهاى اقتصادى و بالابردن سطح زندگى جامعه از وظايف قطعى حكومتها است .

يك حكومت صالح و شايسته بايد در راه ريشه كن كردن فقر ، تلاشى مداوم داشته باشد و حداقل مايحتاج زندگى را براى همه فراهم سازد .

ولى بايد توجّه داشت كه براى وصول به اين هدف ، تنها صلاحيت حكومت كافى نيست ، بايد شرايط خاص طبيعى و امكانات مختلف اجتماعى نيز زمينه را براى وصول به اين هدف آماده سازد . ممكن است سرزمينى وسعتش كم و جمعيتش زياد باشد و يا از نظر شرايط طبيعى و معادن زيرزمينى و استعداد كشاورزى و زمينهاى قابل بهره بردارى امكان رشد اقتصاديش آن هم بطور سريع كم باشد ، در چنين شرايطى ، حكومت هرچه هم صالح و فعّال و كاردان باشد باز نمى تواند در مدّتى كوتاه ، جميع احتياجات مردم را برطرف كرده همه را از نظر زندگى به يك سطح قابل قبولى برساند ، در چنين جامعه اى نمى توان فقر را بطور سريع برطرف ساخت و حداقل زندگى را براى همه فراهم نمود ولى مساءله مهم و

قابل توجّه اين است كه آيا در چنين شرايطى با قطع نظر از لزوم فعاليّتهاى اقتصادى ، ديگر وظيفه اى براى حكومت و حاكم باقى نمى ماند ؟ و آيا مسير انجام وظيفه حاكم تنها و منحصرا بايد در چهار چوب فعاليّتهاى اقتصادى محدود باشد ، بطوريكه اگر احياناً در اين راه به بن بست رسيد ناچار وظيفه خود را پايان يافته تلقى كند ؟

در اين جا است كه على عليه السلام عملاً جواب منفى مى دهد و راهى نو و اعجاب انگيز در برابر زمامداران بشرى مى گشايد و وظيفه اى بس خطير و بزرگ را در برابر آنان تثبيت مى نمايد . در چنين جامعه اى كه خواه و ناخواه عدّه اى در فقر و مسكنت زندگى مى كنند ، بر حاكم است كه اين كمبود را از راهى ديگر جبران نمايد . بر او است كه به موازات برنامه هاى اقتصادى در راه ريشه كن كردن فقر برنامه اى هم به منظور تقليل و يا لااقل تسكين دردها و رنجهاى ناشى از فقر در پيش گيرد .

بطور كلى انسان از فقر ، دو نوع رنج مى برد : يكى رنج گرسنگى و يكى هم رنج ذلّت و احساس حقارت . انسانها همه تا حدودى مى توانند رنج گرسنگى را تحمّل كنند ولى اين رنج دوم و نگرانى كشنده آن است كه روح را در عذابى اليم فرو مى برد . و همچون سوهانى زبر و خشك ، هر دم بر روح آدمى پنجه مى كشد . فقير ، علاوه به رنج گرسنگى ، احساس ذلّت

مى كند ، خود را پست و حقير مى بيند ، چشمانش مالامال از حسرت و دلش آكنده از نفرت و بدبينى است و اينها عواملى است كه فقير را در رنج و عذابى كشنده فرو مى برد و شعله هاى آتشى است كه هر دم در خرمن وجود او زبانه مى كشد و زندگى را در كام او تلخ و زهرآگين مى سازند . بر حاكم است كه در تسكين اين دردها و در راه از بين بردن ناراحتيهاى ناشى از فقر ، برنامه خاصى داشته باشد و بديهى است آنجا كه فقيران و مستمندان ، حاكم خود را از نظر شئون زندگى پايينتر و يا لااقل همانند خود ببينند ، اين خود موجبى قوى براى تسكين دردهاى آنان خواهد بود .

در جامعه اى كه حاكم آن با لباسى فقيرانه و با پيراهنى از كرباس و پروصله قدم در بازار بگذارد ، ديگر ، فقير آن جامعه در برابر اغنيا و ثروتمندان احساس حقارت نمى كند و موجبى براى ذلّت و خوارى خود نمى بيند . مگر نه اين است كه حاكم كه داراى موقعيّتى تثبيت شده است ، مانند او لباس مى پوشد و مانند او غذا مى خورد ، منزلش به مراتب فقيرانه تر و يا لااقل همانند او است در چنين جامعه اى فقير احساس شرم و خجلت نمى كند ، خود را پست و زبون نمى شناسد و در نتيجه شخصيّت خود را نمى بازد . و چون شخصيّت خود را نمى بازد مى تواند با دلى گرم و روحى سرشار از اميد به جنگ مشكلات

رفته خود و جامعه اش را از فقر و بدبختى نجات بخشد .

و اين درس بزرگى است كه براى اولين بار در تاريخ انسانيّت على عليه السلام به زمامداران بشر مى دهد ، مى گويد : اى عاصم ! من فرمانروا و حاكم بر اين مردمم و تو نيستى ، اين سمت براى من وظيفه خاصى را ايجاب مى كند وظيفه من اين است كه در زندگى همچون فقيرترين و مستمندترين مردم روزگار بگذرانم . بايد چنين كنم تا تلخى فقر را احساس نكنند و از فقر خود احساس رنج و بدبختى ننمايند اين است وظيفه من ، ولى تو وظيفه اى ديگر دارى .

و با اين ترتيب ، دنياى آن روز در مردمك چشم على عليه السلام انعكاسى از روح انسانها مى ديد ، چشمى را مى ديد نگران بدبختيها و بينواييهاى ديگران ، روحى را مى نگريست و مضطرب از پريشانى همنوعان . و اين براى مردمى كه از مرز خودخواهى تجاوز نكرده بودند ، بس شگفت انگيز بود .

به همين جهت بود كه هاضمه اجتماعى آن روز نمى توانست على عليه السلام و حكومت على عليه السلام را هضم كند و آن را بپذيرد و تمام مشكلات زندگى على عليه السلام از همين مساءله ، منشاء مى گرفت .

بگذريم . . . .

و باز هم به داستانى ديگر توجّه كنيم :

و شكوهى ديگر

دو فرزندش مريض و بسترى شدند . حسن و حسين عليهماالسلام اين دو نواده رسول خدا و اين دو نور چشم على و زهرا عليهم السلام به تب و

تاب افتادند .

مرض هر لحظه شديد و شديدتر مى شد . رسول خدا از مريضى حسن و حسين عليهماالسلام مطّلع شد با جمعى از صحابه به عيادت دو نواده اش رفت .

حسن و حسين عليهماالسلام را در حال مرض ديد . چهره اش چين و شكن تأ ثّر گرفت . اندكى به خود فرو رفت . و آنگاه سر بلند كرد و به على عليه السلام فرمود : چه خوب است براى بهبودى فرزندانت نذرى كنى ، امّيد است كه خداوند هرچه زودتر شفايشان دهد .

على عليه السلام عرضه داشت : يا رسول اللّه ! نذر مى كنم كه وقتى فرزندانم از بستر مرض برخاستند ، سه روز روزه بگيرم . و مادر آنان ، فاطمه عليهاالسلام كه اين جريان را ديد . او نيز با خداى خود نذر كرد كه پس از بهبودى فرزندانش سه روز روزه بگيرد . حسن و حسين عليهماالسلام نيز با صداى لرزان و معصومانه خود گفتند : اى جدّ بزرگوار ! ما نيز با خداى خود عهد مى بنديم كه پس از بهبودى با پدر و مادر خود سه روز روزه بگيريم .

خادمه اى داشتند به نام فضه او نيز براى شفاى فرزندان رسول خدا ، سه روز روزه نذر كرده ، سرانجام حسنين عليهماالسلام از بستر مرض برخاستند و سلامتى خود را باز يافتند .

هنگام وفاى نذر فرا رسيد . على ، فاطمه ، حسن و حسين عليهم السلام و فضه به نام نذر ، روزه دار شدند . بايد براى افطار غذايى تهيه

شود ولى على عليه السلام پولى نداشت كه با آن غذاى افطار عائله خود را تهيّه كند ، دستش از مال دنيا تهى بود .

دست على عليه السلام پلى بود بين ثروت و فقرا ، پول و ثروت به دست على عليه السلام مى آمد ولى بلافاصله هم از آنجا بسوى فقرا و بيچارگان سرازير مى گشت . اين دست با شيب تندش حتى يك دينار را هم در خود نگه نمى داشت . همين كه پولى به روى اين پل مى رسيد سرعت مى گرفت و با چرخشى سريع بسوى خانه هاى فقرا و بينوايان سرازيرمى شد .

اين شيب تند فقط راهش بسوى خانه هاى فقرا بود . چه خوب راه خود را مى شناخت و چقدر هم اين راهها زياد بود . فقط بعد از مرگ على عليه السلام بود كه فقراى شهر دانستند كه چه شخصيّتى را از دست داده اند .

تازه فهميدند آن كس كه در دل سياه شب از پشت درب نيمه باز به آنها غذا و پول مى داده كه بود .

تازه خبر شدند كه آن مرد ناشناسى كه به هنگام مرض و سختى به فرياد آنها مى رسيد و به نجاتشان كمر برمى بست چه شخصيّتى بوده است . اين اخلاق آسمانى و اين خصوصيّات انسانى موجب مى شد كه هميشه دست على عليه السلام از مال دنيا تهى باشد .

در آن روز نيز على عليه السلام بى پول بود ناچار از دكّانى مقدارى پشم گرفت تا فاطمه عليهاالسلام آن را بريسد و در مقابل ، مقدارى جو

به عنوان دستمزد دريافت دارد . على عليه السلام دوم شخص جامعه شكوهمند اسلام ، جوها را گرفت و به خانه آورد .

اينها نه افسانه است و نه حماسه سرايى ، متن تاريخ است . تاريخ زندگى مردى كه از نظر عظمت و بزرگى به آن اندازه بود كه هنوز پس از گذشت قرنها بر تارك اعلاى انسانيّت جاى دارد و درود ميليونها انسان فضيلت دوست را بسوى خود برمى انگيزد .

على عليه السلام رهبر عاليقدر ، على پيشواى اسلام و مسلمين ، على جانشين رسول خدا ، على بزرگ و بزرگوار براى تهيّه غذاى افطار عائله خود مقدارى پشم مى گيرد تا فاطمه عليهاالسلام دختر پيغمبر آنها را بريسد و از دستمزد آن چند صاع جو بگيرد و با آن شكم خود و بچه هايش را سير كند .

مغرب شد و هنگام افطار اين خانواده شريف و بزرگ پس از انجام نماز ، بر سر سفره افطار نشستند . فاطمه زهراعليهاالسلام دختر گرامى رسول خدا و بانوى منزل على و مادر حسن و حسين عليهم السلام پنج قرص نان جوين كه از دستمزد خود او بود و نيز با دست خود او آرد و خمير و نان شده بود ، جلو روزه داران گذارد .

على عليه السلام نخستين لقمه را برداشت ، به دهان نزديك كرد . فريادى شنيد . اين فرياد از كوچه بود . از مسكينى دردمند و گرسنه ، على عليه السلام اين ناله را شنيد . گويى على شنوا بود ، ناله دردمند را خيلى زود مى شنيد و

خيلى هم سريع به آن پاسخ مى داد . لقمه از دست على عليه السلام بيافتاد . و دست از خوردن غذا باز كشيد و گفت : من نان خود را به اين مسكين مى دهم و امشب از غذا صرفنظر مى كنم .

و اينك تجلّى پرشكوه و باور ناشدنى انسانيّت را بنگريد ! به دنبال على عليه السلام فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و نيز خادمه آنها فضه هم دست از غذا كشيدند و آنان نيز غذاى خود را به آن مسكين دادند .

شب را همچنان گرسنه سر كردند و فردا را هم روزه گرفتند . و باز برنامه روز گذشته اجرا و باز به هنگام افطار و در همان لحظه اى كه دست على عليه السلام بسوى قرص نان جوين مى رفت ناله اى شنيده شد و اين ناله از يتيمى گرسنه بود و باز هم اين خانواده شريف و انساندوست از غذاى خود صرفنظر كردند و آن را به يتيمى كه به در خانه شان آمده بود ، ايثار كردند .

سومين شب ، ناله اسيرى دربند شده را شنيدند و غذاى خود را به او دادند . سه روز ، روزه بودن و در گرسنگى بسر بردن و غذاى خود را به اين و آن بخشيدن از چه كسى جز على و خاندان گراميش عليهم السلام انتظار مى رود ؟ خدا بوسيله رسولش به آنان درود فرستاد و سوره مباركه هل اتى را در بزرگداشت اين عمل انسانى آنان به زبان رسولش جارى ساخت .

اين خصوصيّات بود كه كم كم تاريخ على

عليه السلام را از ملّت عرب گرفت و او را بصورت انسانى جهانى و جاودانى درآورد .

على عليه السلام عامل پيشرفت اسلام

عدّه اى از مستشرقين ناوارد تصوّر مى كنند عامل پيروزى و راز پيشرفت اسلام ، شمشير برّنده و بازوان نيرومند سربازان مسلمان و از همه مهمّتر شمشير و بازوى على بن ابيطالب عليه السلام بوده است ولى سير در تاريخ اسلام اين استنباط غلط را تكذيب مى كند و حقيقت ديگرى را در برابر ما روشن مى سازد .

مطالعه در تاريخ اسلام نشان مى دهد كه سرّ پيشرفت و راز نفوذ اسلام در افكار مردم دنياى آن روز و امروز بشر ، سيماى جاذب و چهره عدالت اسلامى است ، عدالت خيره كننده اسلامى است كه دلها را بسوى خود جذب نموده و مردم را اين چنين واله و شيداى خود نموده است . نيز روشن مى سازد كه در محيط عدالت اسلامى آنچه كه بيشتر از همه جلب توجّه مى كند و آن عاملى كه نقش بسيار بزرگى در جلب قلوب و دلهاى مردم داشته است ، عدالت پرشكوه على بن ابيطالب عليه السلام بوده است و اكنون به اين داستان توجّه كنيد :

مدّتى بود كه على بن ابيطالب عليه السلام زره خود را گم كرده بود ، روزى در ايّام زمامداريش از رهگذرى عبور مى كرد ، به مردى نصرانى برخورد كرد و زره خود را نزد او يافت ، على عليه السلام جلو آمد و گفت : اين زره از من است .

مرد نصرانى جداً انكار كرد على عليه السلام با اينكه مى داند زره ، زره او است و

با اينكه اين قدرت را دارد كه بدون تحمّل هرگونه زحمتى زره خود را از آن مرد بگيرد ، ولى هرگز دست به اين عمل نمى زند .

او خود شريح را به مسند قضاوت نشانده تا در اين قبيل موارد بر طبق اصول قضايى اسلام قضاوت كند و به حل اختلافات مردم پردازد ، از نظر مذهبى حتى احقاق حقوق مسلّم بايد در سايه قانون و به حكم قانون باشد . على عليه السلام مى داند زره حق مسلّم او است و اين قدرت را هم دارد كه بدون مراجعه به دستگاههاى قضايى زره خود را از آن مرد بگيرد ، ولى اين احقاق حق ، خود يك نوع قانون شكنى است كه هرگز على بن ابيطالب عليه السلام اجازه ارتكاب آن را به خود نمى دهد ، لذا براى گرفتن حق مسلّم خود ناچار بايد به قاضى مراجعه كند .

قاضى ، شخصى است به نام شُريح و اين على بن ابيطالب است كه او را بر اين مسند نشانده است ، فرمان قضاوت او به امضاى على عليه السلام است و عزل و نصبش در اختيار على عليه السلام .

على عليه السلام شكايت به محضر قاضى برد و همچون يك مرد عادى دوش به دوش طرف دعوايش ، در محضر قاضى براى محاكمه شركت كرد . على عليه السلام دعوى را مطرح كرد و فرمود : زرهى كه در دست اين مرد نصرانى است ، مال من است .

قاضى روى سخن به مرد نصرانى كرد و گفت : تو در برابر اين ادعا چه مى گويى ؟

گفت

: انكار مى كنم و زره را متعلق به خود مى دانم و در عين حال نمى توانم نسبت دروغ به اميرالمؤ منين على بن ابيطالب دهم .

با اين ترتيب على عليه السلام كه مدّعى و طرف دعوايش منكر شد و از نظر مقررات قضايى اسلام ، بايد على عليه السلام كه مدّعى است اقامه بيّنه كند و اگر شاهد دارد به محضر قاضى آورد . اگر على عليه السلام بتواند اقامه بيّنه كند قاضى هم مى تواند به نفعش حكم داده و زره را به او تسليم كند وگرنه ، نه .

لذا شريح رو به على عليه السلام كرد و گفت : آيا در ادعايّت شاهدى هم دارى ؟

على عليه السلام فرمود : نه ! من براى اثبات حقم نمى توانم اقامه بيّنه كنم و گواه و شاهد هم ندارم .

در اينجا شريح چه كند ؟ اگر جانب على عليه السلام را بگيرد و به نفع خليفه و شخص اوّل جهان اسلام رأ ى دهد ، برخلاف اصول قضايى اسلام و روح عدالت رفتار كرده است و اگر به نفع مرد نصرانى رأ ى دهد درست است كه بر طبق عدالت و منطبق با موازين اسلام رأ ى داده ، ولى اين رأ ى عادلانه و مساوى با محكوميت خليفه وقت ، خواهد بود .

ولى جامعه مسلمين افتخار مى كنند و بر خود مى بالند كه پيرو مكتبى مى باشند كه قاضيش آنچنان برخوردار از شخصيّت و استقلال است و آنچنان روح عدالت در محكمه قضائيش نافذ مى باشد كه شريح قاضى در دنياى 1300 سال قبل ،

شخص اول حكومت اسلامى آن هم شخصيّتى مانند على عليه السلام را محكوم و رأ ى خود را به نفع مرد نصرانى صادر مى كند .

محكمه تمام شد و آن مرد نصرانى زره را در بغل گرفت و به راه افتاد ، چند قدمى كه رفت ايستاد ، نگاهى به عقب كرد ، به آن صحنه اى كه رأ ى به محكوميت على عليه السلام زمامدار وقت و حاكميّت او داده است . اين صحنه روح و دلش را تسخير كرد ، راستى آيا اين على بن ابيطالب زمامدار مسلمين است كه به نام عدالت مانند يك انسان عادى و معمولى به محضر قاضى آمده و سرانجام هم عدالت پرشكوه اسلامى راءى به محكوميتش داده است ؟ برگشت ، برگشت و با روحى سرشار از ايمان و عقيده گفت : حقاً كه اين روش ، روش پيغمبران است . على به منظور احقاق حق مرا به محضر قاضى مى برد و قاضى هم با اينكه مأ مور خود او است ، راءى به محكوميتش مى دهد .

راستى كه اگر اين مرد دلباخته و واله و شيداى اين عدالت نشود ، چه كند ؟ مرد نصرانى رو كرد به اميرالمؤ منين على بن ابيطالب و گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه واشهد انّ محمّد عبده ورسوله .

او اسلام آورد و سپس به نام عدالت اسلامى اقرار كرد كه زره از على بن ابيطالب است . خواست آن را به على عليه السلام پس دهد ، ولى اميرالمؤ منين هم به افتخار تشرّفش به اسلام ، زره را به

او هديه فرمود . اين مرد نه تنها شيفته و شيداى اسلام شد بلكه در زمره ياران مخلص و صميمى على șƠابيطالب نʘҠدرآمد .

اين است كه مى گوييم سرّ پيشرفت اسلام و راز نفوذش در قلب و دل مردم ، سيماى عدالتى است كه مظهر كاملش وجود مقدس اميرالمؤ منين على بن ابيطالب است .

او مردى بود كه حتى دشمنانش هم از عدالتش بهره مند مى شدند و پرتو حيات بخش عدالتش به همه يكنواخت مى رسيد ، در آن لحظاتى كه كم كم داشت به گذرگاه مرگ نزديك مى شد ، ضارب خود را فراموش نكرد و به احتمال اينكه مبادا پس از مرگش بيش از حدّ لازم او را مجازات كنند از سفارش و توصيه درباره او خوددارى نكرد و همينها است كه على عليه السلام را بر تارك اعلاى انسانيّت جاى داده و عشق و شيدايى همگان را بسوى او جلب كرده است .

لذّت عقل

ابن عباس مى گويد : به جنگ بصره مى رفتيم در بين راه به منزلى بنام ذى قار رسيديم ، خواستم به محضر على عليه السلام شرفياب شوم ، او را ديدم كه مشغول وصله زدن كفش خويش است و همينكه چشمش به من افتاد فرمود : ابن عباس ! اين كفش در بازار شما چند مى ارزد ؟

گفتم : هيچ .

فرمود : بخدا قسم كه اين كفش نزد من از حكومت بر شما دوست داشتنى تر است مگر آنكه اقامه حقى كنم و يا باطلى را از بين ببرم .

در توجيه و تفسير اين داستان بايد بگويم كه بشريّت دوستدار

و شيفته رهبران و زمامدارانى است كه لذّت عقلى را بر لذّتهاى جسمى و خيالى ترجيح دهند و اين دوستى به سرحدّ عشق و شيدايى مى رسد آنجا كه ببينند زمامدارى جز در پى ارضاى عقل و جلب لذّتهاى عقلى نبوده و هرگونه لذّت جسمى و خيالى را به كنار زده است .

مردم عموماً ديوار به ديوار حيوانيّت زندگى مى كنند و مانند حيوان در تلاش جلب لذّتهاى جسمى و دفع آلام جسمى مى باشند اين قبيل مردم جز خوراك خوب و لباس نرم و لذّت جسم چيزى نمى شناسند و نيز مى كوشند تا از درد و رنجهاى جسمى درامان بوده و با امراضى كه موجب شكنجه جسمى آنها است ، روبرو نشوند ، ولى گاه در بين انبوه جمعيت به شخصيّتهايى برمى خوريم كه برخلاف ديگران ، نگران افق وسيعترى هستند و هدف بلندتر و بزرگترى را جستجو مى كنند .

اين عدّه كه شايد تعدادشان هم كم نباشد مردانى هستند كه لذّتهاى جسمى ، هيجان روحى آنان را فرو نمى نشاند و لذا قدمى جلوتر نهاده و محور فعاليّتشان جلب لذّتهاى خيالى و دفع آلام خيالى است . لذّت آنها در بدست آوردن مقام است ، شهرت را مى طلبند ، جاه و مقام را دنبال مى كنند . بدنامى رنجشان مى دهد و از اينكه مورد تهمت و يا غيبت واقع شده و در محيط افكار عمومى محكوميّت پيدا كنند ، سخت هراسناكند . اينها كسانى هستند كه لذّت خيالى را بر لذّت جسمى ترجيح داده و حتى ممكن است در راه جلب لذّتهاى خيالى و بدست

آوردن مقام و جاه بسيارى از محروميّتهاى جسمى را نيز تحمّل كنند .

از اين عده هم كه بگذريم به كسانى برمى خوريم كه در افقى بسيار عاليتر سير مى كنند و روحشان آنچنان اوج گرفته كه جز به لذّتهاى واقعى كه شيرين كننده كام انسانيّت است توجّهى ندارند . آنها در پى ارضاى عقل و لذّتهاى عقلانى مى باشند . خوشى و لذّت آنها در پرورش جسم و يا رسيدن به جاه و مقام نيست لذّتشان دراين است كه اقامه حقى كنند و يا باطلى را درهم شكنند . درد و رنجشان نيز در شنيدن ناله مظلومان و ديدن قيافه رنجديدگان محنت زده است . اين دسته در اين تلاشند كه مرهمى بر زخم دل بيچارگان گذارند و بينوايى رابه نوايى رسانند . در منطق آنها جسم و لذّتهاى جسمى فراموش شده است . و لذّتهاى خيالى نيز روح بلند پرواز آنها را اقناع نمى كند و لذا به دنبال مقام و كسب شهرت نيستند هدف آنان منحصرا جلب رضاى الهى و وصول به لذّتهاى عقلانى است .

بشريّت به چنين شخصيّتهايى عشق مى ورزد ، دلباخته آنها مى شود ، واله و شيدا مى گردد و هرگز فراموشان نمى كند .

نامشان را در سرلوحه تاريخ قرار مى دهد ، زندگى و مرگشان را براى هميشه در سينه خود و در سينه تاريخ حفظ مى كنند ، پرده ضخيم زمانه اين قدرت را ندارد كه چهره درخشان و پرفروغ آنها را به زير خود پنهان سازد . . . .

سرور و سالار اين

دسته ، شخصيّت بزرگ عالم اسلام ، وجود مبارك على بن ابيطالب عليه السلام است . على عليه السلام براى جهان موجودى فراموش ناشدنى است زيرا هر شخصيّتى در هدفش خلاصه مى گردد و اين هدف است كه انسان را بزرگ و ابدى و يا كوچك و زوال پذير مى نمايد و هدف على عليه السلام هدف انسانيّت است و تا انسانيّت باقى است ، على عليه السلام هم باقى خواهد بود .

على عليه السلام را نمى توان در خواب ، خوراك و پوشاك و لذّتهاى جسمى خلاصه كرد و يا هدفش را در محيط ماديّات جستجو نمود . تجلّى بارز و برجسته او ، گذشتن از حدود مادّيات است و ما مى بينيم حتى در آن موقع هم كه لباس خلافت را به تن نموده و عاليترين مقام اجتماعى را احراز كرده است باز هم ابن عباس او را مى بيند كه در حال وصله كردن كهنه كفش خويشتن است .

على عليه السلام گرفتار جاه و مقام و شهرت هم نبود و اين لذّتهاى خيالى روح بلند پرواز و آسمانى او را اقناع نمى كرد و اين خود او است كه همان كفش كهنه و پر از وصله اش را در برابر ابن عباس بلند نموده و مى گويد : اى ابن عباس ! بخدا قسم كه اين كفش نزد من از حكومت كردن بر شما محبوبتر و دوست داشتنى تر است .

على عليه السلام در محيطى سير مى كرد كه ديگران حتى از دركش هم عاجزند . تنها لذّتى كه روح بلند پايه او را اقناع مى

كرد ، لذّتهاى عقلانى بود . او در زمامدارى خود هدفى جز زنده كردن حقوق بشرى و اقامه عدل نداشت . لذّتش در اين بود كه اشكى را از چشم يتيمى بزدايد و بار غمى را از دل دردمندى بردارد . او يار مظلومان و دشمن سرسخت جبّاران و ستمگران بود ، آنگاه كه خون سياه كثيف ستمگرى را بر زمين مى ريخت چشمش از خوشحالى برق مى زد و در لذّت و سرورى فوق العاده فرو مى رفت و آنگاه كه تلؤ لؤ اشك يتيمى به چشمش مى خورد ، وجودش از تأ ثر و اندوهى خردكننده لبريزمى گرديد .

وقتى كه شنيد سربازان معاويه در شهر ، انبار زينت زنى غير مسلمان را ربوده اند آنچنان اندوهناك شد كه در ضمن خطابه اى آتشين فرمود : اگر مسلمانى از تأ ثر اين مصيبت ظلمانه بميرد جاى سرزنش و ملامت نيست چه آنكه چنين مرگى شايسته و بجااست .

على عليه السلام شيفته عدالت بود و تمام هدفش در آن خلاصه مى شد .

از زاويه انسانيّت

در آغاز اين فصل ، جمله اى از فرمان على عليه السلام به مالك اشتر نقل كرديم و اينك آن را به همراه توضيح و تفسيرش در اينجا تكرار مى كنيم تا باز هم گامى جلوتر بسوى شناخت سيماى استثنايى على عليه السلام برداشته باشيم .

مالك اشتر فرماندار مصر بود ، على عليه السلام رئيس حكومت مركزى اسلام ، او را به اين مقام منصوب كرده بود ، مساءله مهمّى كه مالك در پيش داشت روش برخوردش با طبقات مختلف مردم بود . در

آنجا ، در سرزمين فراعنه ، طبقات مختلفى زندگى مى كردند ، دسته اى مسلمان و داخل در مليّت اسلام و جمعى هم غيرمسلمان و خارج از حدود مليّت اسلامى .

اين دسته با اين كه در داخل مرزهاى مصر زندگى مى كردند ولى مليّتى جدا از مليّت اسلام داشتند ، زيرا ملاك مليّت از نظر اسلام ، نه مرزهاى مملكتى است و نه حدود جغرافيايى . نژاد و زبان نيز از نظر اسلام عامل مليّت محسوب نمى شود ، ملاك مليّت در پيشتگاه مكتب اسلام عبارت از وحدت فكر و عقيده است . كسانى كه در چهارچوب افكار و عقايد اسلامى وارد شوند داراى مليّت اسلامى خواهند بود ، گواينكه در خارج از مرزهاى مملكت اسلامى زندگى كنند و آنها كه افكار و عقايد اسلامى در قلب و دلشان راهى نداشته باشد خارج از مليّت اسلام هستند گرچه در داخل مرزهاى طبيعى و يا سياسى مملكت اسلام زندگى كنند .

مالك به سرزمينى قدم نهاده بود كه اكثريّتش را همفكران و هم مسلكان او تشكيل مى دادند ، اين اكثريّت از نظر اين كه داراى افكار و عقايد اسلامى است داراى مليّت نيز مى باشد . و بديهى است كه برنامه كار مالك ، فرماندار على عليه السلام با آنان بايد براساس عدالت و رحم و مروّت باشد . اما آنانكه خارج از مليّت اسلامى زندگى مى كنند و هنوز افكار و عقايد مذهبى را نپذيرفته اند ، چطور ؟ آنان مسلمان نيستند و آيا حكومت اسلامى چگونه بايد با آنان رفتار كند ؟ طبيعى است كه آدمى مايل است

با غيرهم مسلكان خود رفتارى جز آنچه كه با هم مسلكان و همفكران خود دارد ، داشته باشد .

علاوه بر مساءله فكر و عقيده ، هنوز در دنياى امروز ، مسايل ديگرى هم از قبيل : نژاد ، سياه و يا سفيد بودن و غيره نيز مطرح است . سفيد پوست . . . حقوق سياه پوست را به رسميّت نمى شناسد و اين نژاد ، نژاد ديگر را به چشم بيگانه نگاه مى كند . و بدبختى بزرگ دنياى امروز بشر كه جنگهاى خونين و تجاوزات ناجوانمردانه را نتيجه مى دهد از اينجا منشاء مى گيرد كه دنيا نمى خواهد از پوسته هاى موهوم نژاد ، زبان و غيره خارج شود و به انسانها با چشمى ديگر بنگرد با تمام توصيه هايى كه مجامع بين المللى به حكومتها مى كنند ، هنوز حقوق سياهان در پاره اى از كشورها فقط به نام اين كه سياهند دستخوش خودخواهيهاى ناجوانمردانه سفيد پوستان است .

نژاد سفيد نمى خواهد به حقوق سياهان تن در دهد ، با آنها رفتارى در حدود انسانيّت داشته باشد . قدرى وسيعتر بگويم ، حكومتهاى دنياى امروز حداكثر اين است كه بسوى انسانها از زاويه فكر و عقيده و ايدئولوژى خاص خود كه مبنا و اساس حكومت آنها است نگاه مى كنند .

و راستى آيا مى توان باور داشت كه حكومتها در دنياى امروز به تمام افرادى كه در شعاع قدرت و حكومت آنها زندگى مى نمايند با يك چشم نگاه مى كنند ؟ ممكن است فردى از نظر فكر و عقيده با حكومتى

مخالف باشد ولى هرچه هست انسان است و آيا حكومتها مى توانند ديد خود را ، حتّى از مرز فكر و عقيده بالاتر برده و از زاويه انسانيّت به مردم و حقوق انسانى مردم نگاه كنند ؟ انسان به نام اينكه انسان است حقوقى دارد و انسان فقط به عنوان اين كه انسان است حق دارد در جامعه اى كه زندگى مى كند از عدالت و قانون برخوردار باشد . به قول اعلاميه حقوق بشر : هركس حق دارد كه شخصيّت حقوقى او در همه جا به عنوان يك انسان در مقابل قانون شناخته شود .

ممكن است فردى از نظر فكر و عقيده با رهبران حكومت مخالف باشد ولى اين نبايد موجب ناديده گرفتن حقوق انسانى او شود . على عليه السلام از اين مرحله هم قدم بالاتر مى گذارد و حتى مى خواهد كه شهپر عواطف و لطف حكومت نيز بر سر اين دسته از مردم ، مردمى كه از نظر فكر و عقيده با مالك ، رئيس حكومت مصر مخالف هستند و از حوزه مليّت اسلام هم خارج مى باشند ، سايه افكن باشد نه تنها با آنان به عدالت برخورد كند ، بلكه آنان را نيز دوست بدارد و از لطف و مهر حكومت محرومشان نسازد . مى گويد : اى مالك ! قلب و دل خود را از مهر و محبت نسبت به مردم مصر لبريز كن ، مبادا در لباس حكومت براى آنان درّنده اى خونخوار باشى چه آنكه آنان بردو دسته اند : اما اخ لك فى الدين واما نظير لك فى الخلق .

يا همفكر و هم عقيده و برادر دينى تو هستند و يا بالاخره آنان انسانهايى هستند مانند تو .

در منطق على عليه السلام بشر به عنوان اين كه انسان است حقوقى دارد ، سياه باشد يا سفيد ، عرب باشد يا عجم ، مسلمان باشد يا غير مسلمان ، شرقى باشد يا غربى ، هرچه باشد فقط به عنوان اينكه انسان است بايد از عدالت و حقوق انسانى يك انسان برخوردار باشد . اگر كنفرانسهاى بين المللى نمى توانند اميدهاى تازه اى را درمردم جهان برانگيزانند براى اين است كه شركت كنندگان در آنها نمى توانند از پوسته هاى افكار و عقايد سياسى خود خارج شده از زاويه انسانيّت به حقوق انسانى افراد بشر ، نظر كنند .

ولى مى بينيد كه روح انساندوست على عليه السلام چگونه مرزها را مى شكند و چگونه عواطف انسانيش نسبت به مسلمان و غير مسلمان هر دو تجلّى مى كند . . . .

و اين بود ترسيمى نارسا از سيماى ملكوتى على عليه السلام .

ريشه هاى قتل على عليه السلام

اين نكته را تذكّر دهم كه اگر ما بخواهيم ريشه هاى قتل على عليه السلام را جستجو كنيم بايد به آغاز اسلام برگرديم . از همان روزى كه محمّد صلى الله عليه و آله پيامبر عاليمقام اسلام دعوت خود را علنى كرد از همان موقعى كه على بن ابيطالب عليه السلام صميمانه و با كمال رشادت و فداكارى به خدمت پيامبر خدا بپا خاست ، از همان هنگام كه اسلحه به دست گرفته و بر مغز مخالفين مى كوبيد و با نيش شمشير برّنده خود

سرطانهاى جامعه را از پيكر جدامى كرد .

بايد براى تحقيق كامل مطلب ، سخن از ميدان جنگ بدر و احد به ميان آورد . بايد به بيان ريشه هاى اختلافاتى كه بين بنى اميّه و بنى هاشم بود پرداخت و بالاخره اگر بخواهيم مطلب را همه جانبه مورد بررسى قرار دهيم بايد يك كتاب بزرگ از تاريخ عرب و اسلام را به روى شما بگشاييم ، به داستان سقيفه برسيم و سرانجام سخنى كامل از عدالت على بن ابيطالب عليه السلام كه در كام فئودالها و صاحبان زر و زور تلخ بود به ميان آوريم .

قتل على عليه السلام موجباتى فراوان داشت : عصبيّتهاى دوره جاهليت ، حوادث تاريخى ، علل سياسى و اجتماعى و از همه مهمتر صراحت و يكدندگى او در راه اجراى عدالت ؛ اينها همه دست به دست هم دادند و مجسمه تقوى و فضيلت و عدالت را به خاك و خون درغلطاندند .

تجزيه و تحليل اين علل و بيان اين ريشه ها كار ساده و آسانى نيست ، فرصتى مناسب و حوصله اى سرشار لازم است تا به تمام اين جهات رسيدگى شود ، لذا دوره جاهليّت را پشت سر مى گذاريم و از اختلافات قومى و خانوادگى خاندان قريش درمى گذريم . به دوره اسلام ورود مى كنيم و در اينجا نيز به سرعت از فراز حوادث رد مى شويم ، دسيسه ها ، نقشه ها ، خيانتها و بالاخره تمام عوامل را ناديده مى گيريم به آنجا مى رسيم كه دو جبهه قوى و نيرومند در سرزمينى بنام صفين در برابر هم اردو

زده اند ، يكى اردوى على عليه السلام است و ديگرى اردوى معاويه .

معاويه تصميم دارد به هر قيمت كه شده به مقام خلافت و زمامدارى جامعه اسلامى برسد و على بن ابيطالب عليه السلام نيز مصمم است به هر ترتيبى كه هست ، اين سرطان مخوف و كشنده را از پيكر جامعه اسلامى جدا سازد .

اكنون سال 37 هجرى است ، على عليه السلام و معاويه در برابر هم قرار گرفته اند . يك مجسمه تقوى و ايمان و عدالت ، ديگرى مجسمه هرزگى و انحراف و ستم . هدف معاويه در آغوش كشيدن عروس خلافت و هدف على عليه السلام اجراى عدالت است .

جنگ درگير شد ، سپاهيان على عليه السلام تحت فرماندهى افسر شجاع خود مالك اشتر ، آنچنان مردانه جنگيدند كه شكست سپاه معاويه قطعى و مسلم به نظر مى رسيد . معاويه سخت مضطرب و پشيمان شد از مشاور خود عمرو عاص كه مردى فوق العاده زيرك و نيرنگ باز بود ، خواست تا هرچه زودتر چاره اى بينديشد و از شكست قطعى سپاه شام جلوگيرى كند . مغز شيطانى عمرو عاص بكار افتاد ، لحظه اى در درياى فكر و انديشه غوطه ور شد ، بلافاصله سر بلند كرد و تبسمى كه از مكر و حيله شيطانيش حكايتها داشت بر چهره اش نقش بست گفت : راه چاره را پيدا كردم .

معاويه كه به زيركى و شيطنت عمروعاص اعتقادى وافر داشت بلافاصله گفت : بگو ! بگو كه نزديك است كار از كار بگذرد و اين سپاه على عليه السلام

است كه كم كم به جايگاه ما نزديك مى شود .

عمرو گفت : به سربازان دستور ده كه فورى قرآنها را بر سر نيزه كنند و از سپاه على عليه السلام بخواهند كه دست از جنگ برداشته و تن به حكميّت قرآن در دهند .

نقشه جالبى بود ، لااقل اين نتيجه را داشت كه در سپاه على عليه السلام اختلاف مى انداخت . عدّه اى مخالف و جمعى موافق مى شدند و معاويه مى توانست از همين اختلاف بهره بردارى نموده و با نقشه اى ديگر كار را به نفع خود خاتمه دهد . ضمنا معاويه به دوستانى كه با درهم و دينار در سپاه على عليه السلام براى خود تهيّه كرده بود ، اميد فراوانى داشت و نيز اطّلاع داشت كه آنان نيز هر لحظه منتظر فرصت و بهانه هستند تا اخلالگرى خود را در سپاه على عليه السلام شروع نمايند . نقشه عمرو لااقل اين فايده را دارد كه بهانه خوبى به دست جاسوسان معاويه مى دهد .

قرآنها بر سر نيزه بلند شد . سربازان معاويه دست از جنگ كشيده و تمام قدرت خود را در حنجره هاى خود متمركز نموده و فرياد مى زدند : اى سربازان على ! چرا خون يكديگر را بريزيم و چرا شمشير به روى هم بكشيم ؟ بياييد ما و شما ، على و معاويه و بالاخره همه ، تن به حكيمت قرآن دهيم . ما همه مطيع قرآن و قرآن حاكم بر همه ما است .

مالك اشتر ، فرمانده سپاه على عليه السلام كه مردى هوشمند و

عاقل و با درايت بود ، به اين نغمه هاى شيطنت آميز ، اعتنا و توجّهى ننمود و كوچكترين تزلزلى در اراده اش بوجود نيامد . او همچنان مى كوبيد و جلو مى رفت ، مى رفت تا مسير تاريخ اسلام را عوض كند . مى رفت تا محيط جامعه اسلامى را از وجود مردانى چون معاويه و عمروعاص پاك گرداند .

ولى نقشه عمرو ، عميقتر از آن بود كه مالك بتواند همچنان به پيشروى خود ادامه دهد . جاسوسان معاويه كه در داخل سپاه على عليه السلام بودند از يك طرف و مردم ظاهربين و احمقى هم كه عقلشان در چشمشان بود از طرف ديگر ، على عليه السلام را احاطه كردند . نقشه شيطانى داشت كم كم به نتيجه مى رسيد ، آنچه را كه معاويه مى خواست در آستانه انجام گرفتن بود .

عدّه قابل توجّهى از سربازان على عليه السلام زمزمه مخالفت آغاز كرده و گفتند : ياعلى ! ما با قرآن نمى جنگيم و اين قرآن است كه معاويه ما را به حكميّت آن دعوت مى كند . ولى على عليه السلام هوشمندتر از اين بود كه فريب نقشه هاى شيطانى معاويه و عمرو عاص را بخورد ، لذا جواب درستى به مغرضين و فريب خوردگان نداد ولى آنان نيز دست بردار نبودند و از پاى ننشستند و بر اصرار خود افزودند .

كم كم بيانات آنها در مقابل على عليه السلام رنگ تهديد مى گرفت و شايد هم كم كم داشت شمشيرها از نيام خارج مى شد . ناچار على عليه السلام

بوسيله سعد بن قيس مالك را از ميدان جنگ فراخواند و مالك هم عليرغم ميل باطنى خود و برخلاف مصالح جنگى طبق دستور پيشواى خود از آستانه پيروزى ، قدم واپس كشيد و بسوى لشگرگاه برگشت . با برگشتن او ، سپاه معاويه جان گرفت ، دلهايى كه به لرزه افتاد بود ، از لرزش باز ايستاد معاويه و عمروعاص سرانجام توانستند با دسيسه و فريبكارى جنگ صفين را با قرارحكميّت خاتمه دهند و على عليه السلام و يارانش را مجبور به قبول حكميّت كنند .

على عليه السلام اجبارا حكميّت را پذيرفت و بنا شد دو تن ، يكى عمروعاص و ديگرى ابوموسى اشعرى ، بين على عليه السلام و معاويه حكميّت كنند . جريان حكميّت با دسيسه هاى عمروعاص به نفع معاويه و ضرر على عليه السلام تمام شد و همين سرنوشت شوم بود كه موجب شد باز هم يك عدّه مردم احمق و نادان و احياناً از همانها كه على عليه السلام را به قبول حكميّت مجبور كرده بودند ، از صف طرفداران على عليه السلام جدا شده و به نام اينكه حكميّت برخلاف موازين شرعى است ، جبهه مخالفى در برابر على عليه السلام تشكيل دهند . شعار و منطق آنها اين بود :

لا حكم الاّ للّه .

كسى جز خدا شايسته حكم كردن نيست .

چرا على عليه السلام تن به حكميّت كسى جز خدا داده است . كم كم اين عقيده باطل ، طرفدارانى پيدا كرد تا اينكه سرانجام جمعيّتى در حدود 12 هزار نفر بر على عليه السلام خروج نموده و عازم جنگ

با او شدند .

على عليه السلام با ايراد يك خطابه نافذ و محكم ، حقيقت را بر هشت هزار نفر آنها روشن ساخت ، اين هشت هزار نفر توبه كرده و از صف خوارج خارج شدند . و على عليه السلام با بقيّه آنان جنگيد و به سختى آنها را شكست داد .

خوارج كه در جنگ نهروان شكست خوردند ناچار دست از فعاليّتهاى علنى كشيده و بيشتر به فعاليّتهاى زيرزمينى پرداختند سه تن از همين خوارج به نام عبدالرحمن بن ملجم و حجاج بن عبداللّه و عمرو بن بكر تصميم گرفتند با يك ترور دسته جمعى ، على عليه السلام و معاويه و عمروعاص را ترور نموده و اين هر سه را يكجا از سر راه خود بردارند .

ابن ملجم تعهّد كرد على بن ابيطالب عليه السلام را ترور كند و لذا بسوى كوفه روان شد تا مجسمه فضيلت و قهرمان عدالت را از پاى درآورد . حجاج و عمرو در كشتن معاويه و عمروعاص موفقيّتى بدست نياوردند و اين تنها ابن ملجم بود كه توانست در شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم از هجرت ، فكر شوم خود را عملى نموده و با ضربتى كه بر سر مبارك اميرالمؤ منين عليه السلام زد به حيات پرافتخار او خاتمه دهد .

در آن سپيده دم ، سپيده دم نوزدهم ماه رمضان على عليه السلام در محراب بود و با خدايش راز و نياز مى كرد كه ناگهان از پشت ستون محراب فريادى برخاست و گفت : لاحكم الاّ للّه . و به دنبال اين فرياد ، برق شمشيرى پرده

نيمه تاريك شبستان را بشكافت ، على عليه السلام داشت سر از سجده برمى داشت كه شمشير ابن ملجم بر فرق مباركش فرود آمد ، اين ضربت كار خود را كرد و پس از آن على بن ابيطالب عليه السلام بيش از دو روز زنده نماند و شب بيست و يكم رخت به سراى آخرت كشيد .

در خلال همين دو روز على عليه السلام جملاتى درباره قاتل خود دارد كه نشان دهنده روح پرعظمت و عدالت بى مانند او است به فرزندش چنين فرمود : فرزندم ، حسن ! با اسير خود ، ابن ملجم ، مدارا كن و با او براساس رحمت و شفقت رفتار نما ! اگرمُردم از او قصاص كن ولى بدنش را قطعه قطعه نكنيد و اگر زنده ماندم خود مى دانم كه با او چه كنم و شايسته من اين است كه او را عفو كنم و از گناهش درگذرم چه آنكه ما خاندانى هستيم كه با مردم جز با كرم و عفو رفتار نمى كنيم .

و نكته جالب اين است كه اين حادثه عظيم به همان اندازه كه براى شيفتگان عدل ، تأ ثرانگيز و تأ سف آور است ، براى على عليه السلام لذّت بخش و شادى آفرين بود . او در آخرين شب عمر و در واپسين دم حيات ، هيچ وحشت و اضطرابى در سيماى مقدّسش ديده نمى شد ، چرا بترسد ؟

او كه دلى را نيازرده و تجاوز به حق كسى نكرده بود . مگر او نبود كه نيمه هاى شب آندم كه چشمها همه در خواب بود ، از

خم و پيچ كوچه هاى كوفه عبور مى كرد و نان و غذا براى مستمندان مى برد . على عليه السلام در مقابل اين همه عدالت و فضيلت بهره اى جز خون دل و آزردگى قلب از اين جهان نبرد ؛ تنها نقطه اى كه دل على عليه السلام را صفا مى داد و روح او را روشن مى كرد ، خاطره مرگ بود . آسودگى على عليه السلام تنها در اين بود كه روح پرپر شده اش هرچه زودتر بسوى روضه رضوان پرواز كند و از اين همه رنج و مصيبت برهد .

دنياى آن روز ، على عليه السلام و عدالت او را نمى فهميد و حقيقت اين است كه جهان براى على عليه السلام كوچك و على عليه السلام براى جهان زياد بود . تار و پود اجتماع با رشته اى كه او به نام عدالت از آسمان به زير آورده بود پيوند نمى گرفت و به اين جهت بود كه در مدت شصت و سه سال زندگى ، چيزى جز رنج و مصيبت ، جز سختى و فشار نصيبش نشد . هر دم آرزوى مرگ مى كرد و مى گفت : قسم بخدا كه فرزند ابيطالب به مرگ ماءنوستر است تا كودك شيرخواره اى به پستان مادر .

آرى ! شب نوزدهم ماه رمضان براى على عليه السلام شب خوشبختى و وصال بود . او در انتظار اين شب دقيقه شمارى مى كرد . چنين مقدر شده بود كه در بامداد شب نوزدهم رمضان ، محاسن سفيدش به خون ارغوانى سرش ، رنگين شود .

وعده وصال نزديك شد . شب نوزدهم فرا رسيد و على عليه السلام بيتابانه و پرالتهاب هر دم انتظار آخرين دقايق آن را داشت . از اطاق بيرون مى آمد به آسمان نظر مى كرد ونگاهش بر سينه صاف و شفاف سپهر مى لغزيد و جلو مى رفت . جلو مى رفت تا به افق مى رسيد در آنجا متوقّف مى شد . به جستجو مى پرداخت ، پس كو آن نوار سپيد رنگى كه هر شب ، حاشيه آسمان را جلا مى داد ؟

و كجا است آن فروغى كه بايد در پرتو شعاع كمرنگ آن برق شمشيرى بجهد و روح مرا آسوده كند . آه كه طلوع فجر چه به دير انجاميد !

نمى توانست آرام بگيرد از منزل به در آمد . روانه مسجد شد ، خفته ها را بيدار كرد . حتى به بالين پسر ملجم هم رفت . به او گفت : برخيز ! برخيز ! مى دانم كه چه فكرى دارى ، فكرى بخاطر دارى كه نزديك است آسمانها را فرو ريزد و زمين را چاك زند و كوهساران را متلاشى سازد .

اين را گفت و از او گذشت ، وارد محراب شد . به نماز ايستاد . فجر طالع شده بود كم كم على عليه السلام به گذرگاه مرگ نزديك مى شد . ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را برداشت و در پرتو نور سايه روشن بامدادى خود را به كنار محراب كشيد . على عليه السلام سر از سجده برمى داشت كه شمشير

ابن ملجم فرود آمد و محراب را غرق در خون كرد . ابن ملجم مى خواست على عليه السلام را بكشد ولى دانسته يا ندانسته ، شمشير خود را بر فرق عدالت فرود آورد .

آرى ! اين پيكر عدالت بود كه صبح نوزدهم ماه رمضان در محراب مسجد بزرگ كوفه ، غرق در خون گرديد . عدالت آسمانى به دست كثيفترين و واژگون بخت ترين فرد بشرى ، دوباره راه آسمان را در پيش گرفت و از اين لجنزار پر ظلم و ستم گيتى آسوده و خلاص شد . و اين خود او بود كه با شور و شعفى خاص در همان لحظه فرياد زد :

فزت بربّ الكعبه .

به پروردگار كعبه قسم كه كامياب شدم .

و سرانجام على عليه السلام در بامداد شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورد و در شب بيست و يكم همان ماه روحش به جنان پرواز كرد و بشريّت را در مصيبت خود داغدارساخت .

در آن لحظه :

زمين لرزيد ، آسمانها متزلزل شدند ، درياها به موج آمدند ، ملكوتيان به جوش و خروش افتادند ، طوفان سياهى ، جهان را تيره ساخت ، درهاى مسجد بهم خورد ، وحشت و اضطراب زمين و زمان را فرا گرفت .

از دل آسمان فريادى برخاست و همه آن فرياد را شنيدند .

بدنها لرزيد ، قلبها پريشان شد ، موجودات ناله زدند و اين پيك مخصوص خدا ، جبرئيل بود كه در ميان زمين و آسمان صيحه زد و گفت : بخدا قسم ! پايه هاى هدايت فروريخت و مشعلهاى فروزنده پرهيزكارى خاموش

شد ، دستگيره محكم از هم گسيخت ، پسر عمّ و وصى رسول خدا كشته شد .

آرى ! جبرئيل بود كه به همراه طلوع بامدادى با صيحه اى بلند ، خبر شهادت على عليه السلام را در قلب جهان درافكند و عالمى را به ماتم نشاند .

حضرت فاطمه عليها السّلام

انسانى در سيماى فرشتگان

و يا فرشته اى بود در سيماى آدميان ، فرشته اى كه از بارگاه الوهيّت به سرزمين انسانها قدم نهاد . . . تا پاكى و صفاى آسمان را تجسّم دهد ، تا از روزنه وجود خويش دريچه اى خوش منظر بسوى بهشت خدا باز كند ، تا تمام زيباييهاى بهشت را يك جا بر صفحه زندگى خود ترسيم نمايد ، تا نقش بديع فضيلت و طهارت را در برابر چشم آدميزادگان قرار دهد . نمونه اى بديع بود از انسانى تكامل يافته با روحى متبلور از درخشش فضيلت ، او زن بود .

و جامعه زن در آن روز سياه ، به سيه روزى افتاده بود ، شخصيّت باخته بود و حتّى شخصيّت انسانى خود را . روحى قدرتمند لازم بود كه مسير زندگى زن را تغيير دهد و هم افكار مردم را درباره او . بايد زن شخصيّت خود را باز يابد و از حقوق انسانى خويش بهره مند گردد و در عين حال از راه و رسم تقوى و پاكى و عفت نيز منحرف نگردد و وظايف خاص خويش را فراموش ننمايد .

آن روز ، نقطه عطفى بود در تاريخ زندگى زن ، نقطه اى بود كه گذشته اى سياه و تاريك را از آينده اى

نورانى و درخشان جدا مى كرد . در اين آينده روشن و نورانى ، زن نيز بايد از تاريكيهاى گذشته و حق شكنيهاى ناجوانمردانه اى كه درباره اش شده ، جداشود و متناسب با ساختمان طبيعى و روحى خود از حقوق مسلم خويش بهره مند گردد . و همچون سلولى زنده و پركار در همان مسيرى كه طبيعت برايش معيّن كرده به راه افتد ، به راهى نو و افتخار آميز .

انقلابى همه جانبه ايجاد شده بود ، انقلابى كه كم كم و آرام آرام در تمام شئون زندگى بشر وارد مى شد ، از مغزها شروع كرد ، انحرافهايش را ، بتهايش را ، شيارهاى خائنانه اش را و بالاخره همه زشتيهايش را پاك كرد ، به زندگى ورود نمود و روابط را دگرگون كرد ، روابطى كه براساس ظلم استقرار يافته بود ، با دست انقلابى اسلام و پيغمبر اينها همه با موفقيّت انجام گرفت ، اينك نوبت آن رسيده بود كه افكار انقلابى اسلام درباره زن تجسّم يابد و منظره اى چشمگير در برابر جامعه زن ترسيم گردد .

منظره اى كه به زن شخصيّت دهد ، درس عفت و تقوى بياموزد ، به او پر و بال دهد بدون اينكه آلوده اش سازد و اين وظيفه بزرگ و تاريخى به عهده او گذارده شده بود ؛ به عهده فاطمه عليهاالسلام .

تولّد

تولّد فاطمه زهرا عليهاالسلام طبق روايت مشهور در روز جمعه بيستم جمادى الثانى از سال دوم و يا پنجم بعثت بوده است و او تولّدى شگفت انگيز و استثنايى داشت .

مقدّمات تولّد فاطمه زهرا عليهاالسلام

از زمره حوادث استثنايى بود و اين مقدمات از روزخاصى آغاز شد .

در آن روز ، پيغمبر در ميان جمع نشسته و با مردم صحبت مى كرد و مردم نيز به سخنانش با اشتياقى فراوان ، گوش مى دادند زيرا سخنانش همه تازه بود ، مى گفت : بُت را نپرستيد و اين مجسمه هاى بيجان را ستايش نكنيد . دختركان معصوم خود را زنده به اعماق خاك تيره نفرستيد ، دروغ نگوييد خيانت نكنيد .

و اصلاً او كارش اين بود كه در همه جا و در هر زمان ، مخصوصاً آنجا كه جمعيّت بيشترى مى ديد به ميانشان مى رفت و آيات خدا را بر آنها فرو مى خواند .

و آن روز نيز محمّد صلى الله عليه و آله در ابطح نشسته بود و جمعى از صحابه ، اطرافش بودند . و عدّه اى تماشاگر هم ، حلقه وسيعترى به اطراف آنها زده و به بيانات محمّد صلى الله عليه و آله كه گاهى از ملكوت آسمانها و بهشت خدا و زمانى از عذابهاى دردناك جهنم و شعله هاى سوزنده آن سخن مى گفت ، گوش مى دادند . عدّه اى مجذوبش شده و در پيشگاه منطق آسمانى او كه روحى حيات بخش در جسم بى جانشان مى دميد تسليم مى شدند و شايد هم عدّه اى با لبخند تمسخر از او دور مى شدند آنها كه قلبشان سياه و دلهاشان مانند كوههاى مكّه سخت بود .

گاهى در ميان جمع ، حالتى بر او عارض مى شد و سخن خود را قطع مى كرد .

راه آسمان را در پيش مى گرفت و با اينكه موجودات نامرئى آسمان بسويش مى آمدند ، لرزشى خفيف ، اندام مقدّسش را فرا مى گرفت ، دانه هاى درشت عرق بسان مرواريدهاى درخشانى كه بر سينه سپيد صدف غلطان باشد ، به روى پيشانى بلند و تابناكش جارى مى شد .

بدن مباركش سنگين شده و به هرچه كه نزديكتر بود تكيه مى كرد . كم كم از خود بيخود شد و به عالمى ديگر سير مى كرد ، عالمى كه هر چيز مجهولى در آن با خطوطى روشن و برجسته ثبت شده بود و تنها پيغمبر در آن حالت مى توانست آن خطوط را بخواند . در آن حالت محمّدصلى الله عليه و آله با تمام اسرار جهان آشنا مى شد و همه چيز را به او تعليم مى دادند و قرآن او كه جهانى را دچار شگفتى كرده ، محصول همان حالات اختصاصى محمّدصلى الله عليه و آله است و خودش آن حالت را حالت وحى مى ناميد .

در آن روز ، باز چنين حالتى به او دست داد و باز هم نواى روحپرورر جبرئيل ، فرستاده مخصوص خدا را كه از ملكوت آسمانها براى رسالت به نزدش آمده بود ، مى شنيد .

جبرئيل گفت : اى محمّد ! خدايت دستور داده كه تا چهل روز از خديجه كناره گيرى كنى .

جبرئيل پيام خدا را بر محمّد صلى الله عليه و آله فرو خواند و راه آسمانها را در پيش گرفت و دوباره محمّدصلى الله عليه و آله به حالت عادّى و هميشگى خود برگشت .

همه منتظر بودند كه محمّدصلى الله عليه و آله آيات وحى شده را بر آنها فرو خواند چه آنكه او عادت داشت بلافاصله پس از حالت وحى ، آيتى را كه با مغز نيرومند خود از دستگاه ربوبى و بوسيله جبرئيل دريافت داشته بر مردم فرو خواند . و آنان نيز در شنيدن آن آيات بيتاب بودند .

مقالات او را سرچشمه سعادت و غذاى روح خود مى دانستند چه بسيار اشخاصى كه فقط با شنيدن چند جمله از آيات آسمانيش ، يكسره روح عصبيّت را از دست داده ، در پيشگاه مقدّسش تسليم مى شدند و اين آيات تنها سرمايه و اسلحه محمّدصلى الله عليه و آله در روزهاى نخست و همچنين در روزهاى بعد از آن بوده است .

ولى در آن روز ، پس از حالت وحى ، چيزى جز سكوت از محمّد صلى الله عليه و آله مشاهده نشد سكوتى كه به همراه هاله اى از غم و اندوه شديد همراه بود .

مى نويسند : اين دستور بر محمّد صلى الله عليه و آله خيلى سخت و گران آمد . دورى و هجران ! آن هم از خديجه !

خديجه اى كه چون ستاره صبح در آسمان زندگى محمّدصلى الله عليه و آله مى درخشيد .

خديجه اى كه در نخستين روز بعثت انوار ملكوتى نبوّت را در چهره او مشاهده كرد و از روى ايمان و عقيده او را به اين مقام تهنيت گفته است .

خديجه اى كه دست رد بر سينه آن همه خواستگاران زيبا و ثروتمند و متشخص زده و از ميان آن همه

ثروت و غرور تنها به درّ يتيمى دلخوش كرده است ؟

ولى چاره اى جز اجراى دستور نيست و محمّد صلى الله عليه و آله تصميم گرفت دستور آسمانى را نسبت به بركنارى موقّت از خديجه اجرا كند .

روزهاى سياه و تاريك هجران يكى پس از ديگرى مى گذشت . خانه خديجه طراوت و شادابى هميشگى خود را از دست داده بود و ديگر آن لبخندهاى سحرآميزى كه بيشتر به شكفتن نوغنچه اى پرطراوت شبيه بود بر لبهاى خديجه ديده نمى شد . در آن موقع ، كه شب خيمه سياه خود را به روى جهان مى كشيد ، خديجه نيز در درون اطاق نيمه تاريك خود با خداى شب ، مناجات مى كرد ودانه هاى اشك همچون شبنمى كه به روى بستر گل بغلطد از شيب ملايم گونه هايش جارى مى شد و در دامانش جاى مى گرفت .

محمّدصلى الله عليه و آله كسى نيست كه بتوان به اين زودى دل از او برگرفت و او نيز كسى نبود كه به اين زودى از من رميده شود و آشيانه پرصفاى منزل را بدست فراموشى بسپرد ، حتماً سرّى در كار است ، از آن اسرارى كه هميشه بين او و خدايش برقرار است و كسى را از آن خبرى نيست .

در يكى از همين روزها يار صميمى پيغمبر عمّار ياسر به در خانه خديجه رفت و او حامل پيامى از محمّد صلى الله عليه و آله براى خديجه بود ، مضمون پيام اين بود : خديجه ! دورى من از تو ، ناشى از كينه و يا احياناً تنفر

نيست ، بلكه من از جانب خدا به اين كناره گيرى مأ مور شده ام جز نيكى در حق خود گمان مبر چه آنكه حتّى خداوند به وجود تو مباهات مى كند . هر شب در خانه را ببند و به خوابگاه خود برو و در بستر خود بخواب و من هم در خانه فاطمه بنت اسد هستم .

روحيه درهم شكسته خديجه با شنيدن اين پيام ، از نو ، رونقى گرفت و او حدس خود را صائب يافت .

آرى ! محمّدصلى الله عليه و آله كسى نيست كه اصول وفا و مهر را ناديده بگيرد و قلب و دل سرشار از محبّت مرا بدست فراموشى بسپرد ولى در اين مأ موريّت چه سرّى است ؟ خداى محمّد مى داند و بس

روزها يكى پس از ديگرى مى گذشت و شب سياه هجران خديجه به پايان نمى رسيد و او تنها با نيروى امّيد ، زنده بود و انتظار پايان يافتن مأ موريّت شويش را مى كشيد ، تا اينكه چهل روز گذشت .

چهل روز مدّتى كوتاه و قابل تحمّل است اما نه براى هر كس ، كسى كه در آتش انتظار مى سوزد هر دقيقه براى او سالى و هر ثانيه در نظرش مدّتى طولانى جلوه مى كند و محمّدصلى الله عليه و آله و خديجه در اين آتش مى سوختند .

روز چهلم محمّدصلى الله عليه و آله روزه دار بود و كم كم خورشيد با فرو رفتن به طرف مغرب ، نزديكى افطار را اعلام مى كرد تا اينكه بالاخره فرمانرواى آسمان براى استراحت شبانه خود را به

دامن افق كشيده و در پشت كوههاى بلند و سياه مكّه پنهان شد ، ستارگان جرأ تى به خود داده و آرام آرام و تك تك از گوشه و كنار آسمان پيدا مى شدند .

قرمزى خونينى از آن طرف از طرف مشرق بالا مى آمد به وسط آسمان رسيد اين نوار قرمز رنگ همينكه به وسط آسمان و بالاى سر نظاره كنندگان برسد ، اوّل مغرب و موقع افطار است و پيغمبر خود را مهيّاى افطار مى كرد در اين بين ناگهان صداى آشنايى به گوشش خورد ؛ صدايى كه هميشه براى او از ماوراى آسمانها خبر مى آورد ، آرى ! جبرئيل نازل شد به او گفت : اى محمّد ! اينك براى دريافت هديه پروردگارت آماده شو !

شايد پيغمبر انتظار داشت كه باز هم مانند سابق از زبان جبرئيل مطالبى ديگر بشنود ، همان مطالبى كه توانسته بود با آنها مكّه و عربستان و بالاخره بشريّت را متوجّه خود ساخته و راه سعادت و زندگى پرافتخار را به آنان نشان دهد ولى برخلاف انتظار با لغت بى سابقه و جديدى روبرو شد : هديه !

آيا اين هديه چيست ؟ هرچه فكر كرد مشكل برايش حل نشد ، چاره اى جز سئوال نديد فرمود : جبرئيل ! هديه پروردگارم چيست ؟

و او نيز مانند محمّد صلى الله عليه و آله بى خبر بود ولى در هر صورت هرچه هست بايد هديه اى عالى و مقدّس باشد كه خدا آن را براى رسولش انتخاب كرده ولى نه ! اين هديه تنها براى محمّدصلى الله عليه و آله نبود ، بلكه چيزى

است كه خداى آسمان براى بشر زمينيش مى فرستد . اين هديه بايد مبدأ تكوين دخترى شود كه نه تنها براى پيغمبر فوق العاده باارزش و بزرگ است بلكه براى جهان بشريّت نيز سرمشق عالى و آموزنده اى است كه بايد جهانيان نمونه عفت و تقوى پاكى و شهامت و فضيلت را در قيافه زندگى كوتاه او ديده و با ديدن اين الگو به ترسيم چهره حيات خود پردازند .

سرانجام ، خدا پرده از اين راز برداشت و چنين پيام فرستاد : اى محمّد ! خدا اراده كرده است كه در امشب از صلب تو ذريّه طيبه اى خلقت فرمايد ، ذريه اى كه گل سرسبد انسانيّت خواهد بود . . . .

نخست فاطمه عليهاالسلام و از بطن او فرزندانى كه هر يك چون ستاره اى درخشان ، نورافشانى خواهند كرد و در پرتو انوار تابناك خود شبستان تاريك انسانيّت را روشن خواهند ساخت . . . .

خدا چنين خواسته بود كه افطار آن شب پيغمبر با غذايى پاك و بهشتى باشد و تنها چنين غذايى است كه مى تواند مبدأ تكوين شخصيّتى چون زهرا عليهاالسلام گردد .

پيغمبر مأ موريّت يافت كه هرچه زودتر بسوى خانه خديجه رود و او هم به موجب امر پروردگارش پس از چهل روز راه خانه خديجه را در پيش گرفت .

و او در آن دل تاريك شب و در ميان كوچه هاى تنگ و پر پيچ و خم مكّه دودورنما در برابر خود مى ديد يكى از گذشته و ديگرى از آينده ، يكى محدود و كوتاه

و ديگرى طولانى و پرامتداد ، يكى غم انگيز و ديگرى نشاط آور ، يكى مربوط به چهل روز دورى از خديجه و ديگرى مربوط به نسلهاى آينده اى كه بايد از بطن خديجه تكوين يافته و جهانى را رهبرى كنند .

اين هر دو دورنما ، سخت خاطر محمّد صلى الله عليه و آله را در آن دل تاريك شب به خود مشغول كرده بود ، قدمها را تا آنجا كه مى توانست بلند برمى داشت تا هرچه زودتر به اين دورى و هجرانى كه سخت او را ناراحت كرده بود پايان دهد و دورنماى آينده نيز او را به سرعت بيشترى وا مى داشت . و او چون نسيم لطيف سحرى مانند اشباح بى رنگ ، همچون روح مجرّدى كه سنگينى مادّه را از دست داده باشد از كوچه هاى تنگ مكّه مى گذشت ، مى رفت تا براى رهبرى آينده جهان بشر و قافله سالارى كاروان گمگشته بشرى در طول قرنهايى كه فقط خدا پايانش را مى داند ، رهبرانى عاليمقام و پاك تهيّه كند .

او با آيات آسمانى خود ، درسهاى عالى و آموزنده اى به بشر داده بود و در پرتو همين درسها بود كه چهره زندگى انسانها را تغيير داده بود و انقلابى بزرگ و عميق درجامعه ايجاد كرده بود . او در پرتو اين انقلاب بزرگ ، بديها را محو كرده بود و انسانها را از قيد و بندهاى موهوم رهايى بخشيده بود ، به دختركشيها خاتمه داده و زنجير عبوديّت و بندگيهاى ناروا را از گردن مردم بدبخت و بيچاره باز كرده بود و

اينك اين انقلاب ، نيازمند به پاسدارانى است كه پس از مرگش همچنان راه او را ادامه داده و دامنه انقلابش هرچه بيشتر گسترش دهند و سرسلسله اين پاسداران ، بانوى بزرگ اسلام و يكتا دخت پيغمبر عاليمقام ، فاطمه اطهر عليهاالسلام خواهد بود .

در دامن او است كه بايد حسن و حسين عليهماالسلام تربيت شوند و تنها دامن طيّب و پاك او است كه مى تواند مهد تربيت شخصيّتى چون حسين عليه السلام گردد ، حسينى كه بايد راه و رسم جانبازى و فداكارى و مبارزه با ستمگران را به بشريّت بياموزد .

پيغمبر ، تربيت جامعه هاى انسانى را از دو راه دنبال كرده است : يكى از راه گوش مردم و ديگرى كه به مراتب مهمتر و مؤ ثرتر از اولى است ، استفاده از چشم مردم است . پيغمبر حد اعلاى استفاده را از گوشهاى مردم كرد و با تبليغاتى پيگير و مداوم خوبيها را در برابر آنان قرار داد و آنها را تربيت نمود و از اين مهمتر اينكه نبى اكرم اسلام بايد در راه اين تربيت كه وظيفه آسمانى او است ، حداكثر استفاده را از چشم مردم نيز بنمايد ، بايد در برابر مردم ، چشم اندازهاى بديع و بافضيلتى بوجود آيد تا مردم با ديدن آنها به سازندگى روح خود بپردازند .

اسلام ، وظايف يك زن مسلمان را در زمينه هاى مختلف زندگى فردى و اجتماعى بطور كاملى توضيح داده بود و اينك بايد با تكوين فاطمه اطهر عليهاالسلام يك نمونه بزرگ و يك سرمشق عالى هم در برابر جامعه زن بوجود آيد تا

زنان مسلمان با ديدن اين نمونه پاكى و فضيلت و عفت ، به سازندگى خود پرداخته ، راه و رسم زندگى اسلامى خود را از خطوط برجسته زندگى او بياموزند .

سرانجام نُه ماه از آن شب گذشت .

خديجه به آن هنگام در شرايطى خاص قرار داشت و بايد يادآور شويم كه خديجه عليهاالسلام در آغاز ازدواجش از ثروتى سرشار برخوردار بوده است و او اين ثروت را يكجا در اختيار پيغمبر گذارد تا آن را در راه گسترش اسلام مصرف كند و محمّدصلى الله عليه و آله نيز بدون دريغ با استفاده از آن ثروت به كمك مستمندان و بينوايان مكّه مى شتافت . ثروت خديجه پناهگاهى براى دردمندان بود و فقرا خود را در مال و ثروت خديجه شريك مى دانستند چه آنكه پيغمبر بدون حساب و با اخلاقى پيامبرانه تمامى مستمندان را آن شريك كرده بود .

كم كم اين منبع سرشار به پايان مى رسيد و دست خديجه از مال دنيا تهى مى شد و مردمى كه عاشق درهم و دينار بودند آرام آرام از اطراف خديجه پراكنده مى شدند و او را تنها مى گذاردند و علاوه مگر نه اين است كه او به محمّد صلى الله عليه و آله ايمان آورده و او را صميمانه در مبارزه اى كه در پيش گرفته است يارى مى كند و اين خود كافى بود كه مبارزه منفى مردم را عليه خديجه برانگيزد و آمد و رفتها را با او قطع كند .

بانوان مكّه تصميم گرفته بودند كه ديگر به خانه خديجه رفت و آمد نكنند و او را با

شوهرش كه مبارزه خصمانه اى را با بتهاى مردم ، با نظامهاى اجتماعى مردم و بالاخره با كليه آداب و رسوم غلط مردم شروع كرده است ، تنها بگذارد ، خديجه تنها شده بود . تنهاى تنها

پنج سال از بعثت مى گذشت و خديجه عليهاالسلام همچنان زندگى آرام و تنهاى خود را مى گذراند . در چنين شرايطى بود كه در خود دردى احساس كرد ، دردى كه مقدّمه وضع حمل بود . خديجه تاكنون شش فرزند براى پيغمبر به دنيا آورده بود . سه پسر و سه دختر : قاسم ، عبداللّه ، طاهر ، زينب ، رقيه و آمنه .

و اينك در آستانه وضع حمل هفتمين فرزند است و او انتظار داشت كه مانند سابق ، بانوان بزرگ شهر به بالينش آيند و او را در وضع حملش يارى نمايند ، ولى در دارالندوه كه به منزله شوراى عالى مكّه محسوب مى شد چنين تصويب شده بود كه همه و حتّى بانوان نيز آمد و رفت خود را با خانه پيغمبر قطع كنند .

خديجه عليهاالسلام در تنهايى درد مى كشيد ، غم و اندوهى شكننده بر روحش سنگينى مى كرد و با خداى خود راز و نياز مى كرد . كم كم فشار درد او را از خود بيخود كرد و در حالتى مبهم و رخوت زا فرو برد ، هفتمين فرزند هم به دنيا آمد ، دختر بود .

نامش را فاطمه گذاردند .

پيغمبر به فاطمه عليهاالسلام علاقه اى فوق العاده داشت ، بيش از علاقه يك پدر به فرزند . در

آن موقع دختر داشتن ننگ بود ، جرم بود ، بدنامى و فضاحت داشت .

وَإِذا بُشِّرَ اءَحَدُهُمْ بِالاُْنْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ كَظيمٌ . (16)

آنگاه كه خبر تولّد دختر خود را مى شنيدند ، رنگ چهرهاشان تغيير مى كرد ، غضبناك مى گشتند ، سياه و كبود مى شدند .

و سرانجام هم او را زنده به زير خاك مى فرستادند . در چنين شرايطى فاطمه زهرا عليهاالسلام بدنيا آمد و سخت عزيز و محترم شد و پيغمبر هم هرچه بيشتر به او عظمت مى بخشيد ، او را پاره تن خود دانست و فرمود :

فاطمة بضعة منّى . (17)

و خدا در قرآن مجيد از او تعبير به كوثر كرد و فرمود :

إِنّا اءَعْطَيْناكَ الْكَوثَرَ . (18)

اى پيغمبر ! ما به تو كوثر داديم .

يعنى فاطمه داديم ، فاطمه اى كه جهان را از فرزندان تو پر خواهد كرد .

خداى اسلام ، مى خواست تا با وجود فاطمه عليهاالسلام به زن عظمت و بزرگى بخشد ، حقوق انسانيش را به او بازگرداند . مى خواست تا از روزنه وجود فاطمه عليهاالسلام روح مكتب اسلام را درباره زن بيان كند . زن تا آن روز ، حق حيات نداشت ، حق مالكيت نداشت ، حق ارث نداشت ، حق انتخاب شوهر نداشت ، اصولاً زن را به حساب انسان نمى گذاشتند ، مانند كالا خريد و فروشش مى كردند و مانند حيوان معاوضه اش مى كردند .

فاطمه عليهاالسلام به دنيا آمد و پيغمبر او را به روى سينه خود جاى داد ، احترامش مى كرد بعدها هر

وقت فاطمه عليهاالسلام به ديدن پدر مى رفت ، پيغمبر به او مرحبا مى گفت و طبق روايت محدث قمى ، دستهاى پاك و معصومش را مى بوسيد ؛ پيغمبر مى خواست تا از اين راه ، ارزش و شخصيّت فاطمه عليهاالسلام را نشان دهد و اصولاً مسير افكار مردم جاهل و نادان آن روز را درباره زن تغيير دهد .

فاطمه عليهاالسلام كم كم بزرگ مى شد ، تقوى و عفت و پاكى او شهره گرديد ، همه جا سخن از كمالات روحى و معنوى فاطمه عليهاالسلام بود ، در مكّه ، در مدينه و بالاخره در تمام خانواده هاى عرب صحبت از ملكه اسلام و فضايل درخشنده اش به ميان بود و فاطمه عليهاالسلام كم كم به سنى رسيده بود كه مى بايست ازدواج كند .

بزرگان عرب و برجستگان حجاز همه آرزومند بودند كه اين افتخار بزرگ نصيب آنها شود و اين هماى سعادت ، سايه بر سر آنان افكند ، تلاشى عجيب در بين خانواده ها شروع شد ، تلاش در راه خواستگارى فاطمه عليهاالسلام .

و پيغمبر به هيچيك از آنها جواب مساعد نمى داد . پيغمبرصلى الله عليه و آله با ازدواج فاطمه عليهاالسلام مى خواست تمام آداب و رسوم غلطى را كه در اين مساءله بزرگ اجتماعى مرسوم بوده است از بين ببرد و ارزشهاى اجتماعى را در اين باره نيز دگرگون سازد .

تا آن روز ملاك ازدواج ، امتيازات موهوم بود و اين معيارها در نظر پيغمبر ارزش نداشت ، مى خواست تا عملاً به ملّت اسلام بى ارزش بودن ملاكهاى متداول را نشان دهد

.

على عليه السلام تمايل شديد با ازدواج فاطمه عليهاالسلام داشت ولى تنگدستى مانع از اين بود كه تقاضاى خود را به محضر پيغمبر عرضه بدارد . تا اينكه سرانجام يك روز تصميم نهايى خود را گرفت ، به نزد پيغمبر رفت ولى حجب و حيا مانع از ابراز تقاضايش بود ، پيغمبر مطلب را حدس زد ، به او فرمود : پسر ابيطالب ! چه مى خواهى و چه حاجتى دارى ؟ هرچه در دل دارى ، بگو !

سرانجام على عليه السلام عرضه داشت : براى خواستگارى فاطمه آمده ام .

پيغمبر از مجلس برخواست و به نزد فاطمه عليهاالسلام رفت تا نظر او را در اين باره جوياشود .

مگر نه اين است كه از نظر مكتب اسلام ، حق انتخاب شوهر از حقوق مسلّم زن است ؟ به اين جهت پيغمبر با اينكه عميقاً با ازدواج على و فاطمه عليهاالسلام راضى بود قبل از آنكه نظر فاطمه عليهاالسلام را در اين باره جويا شود ، به على عليه السلام نفياً و اثباتاً جوابى نداد . به نزد فاطمه عليهاالسلام رفت ، مطلب را گفت ، فاطمه عليهاالسلام سكوت كرد و گويا رسم بر اين بوده كه سكوت در اين مورد را علامت رضا تلقى مى كردند . پيغمبر پس از آنكه نظر مساعد و رضايت فاطمه عليهاالسلام را نسبت به ازدواج با على عليه السلام تشخيص داد به نزد على آمد ، صريحاً با تقاضاى او موافقت كرد و اضافه كرد كه : براى اين ازدواج چه مقدار مهر در نظر گرفته اى ؟

على عليه السلام عرضه

كرد : من جز يك شمشير يك زره و يك شتر آبكش چيز ديگرى ندارم .

پيغمبرصلى الله عليه و آله فرمود : شمشير را لازم دارى آن را مفروش و شتر آبكش نيز براى انجام كارها ، مورد نياز است فقط زره را بفروش چه آنكه تو مرد شجاعى هستى و به زره احتياجى ندارى .

زره به فروش رفت و با پول آن ، هزينه عروسى تهيه شد ، مراسم در كمال سادگى و براساس فضيلت و تقوى و پاكى برگزار شد . فاطمه عليهاالسلام به خانه شوهر رفت ودرخانه دارى و آداب و رسوم شوهردارى مظهرى آموزنده و ارزنده براى زنان مسلمان گرديد .

در آن شبى كه زهرا عليهاالسلام بسوى خانه شوهر مى رفت حادثه اى عجيب رخ داد . حادثه اى كه مى تواند معرفى عالى براى روح بزرگ و آموزنده فاطمه اطهر عليهاالسلام بوده باشد .

در آن شب ، مراسم ازدواج در خانه عروس پايان يافت ، نوبت آن رسيده كه ديگر فاطمه اطهر عليهاالسلام به خانه شوهر رود . بانوان بزرگ و محترم شهر ، موكب عروس را در ميان گرفته و بسوى خانه على عليه السلام مى بردند ، در آن شب ، زهراى مرضيه عليهاالسلام به مناسبت شب زفاف پيراهنى نو براى خود تهيه كرده بود و او از ميان تمام زر و زيورهاى ممكن تنها به همان يك پيراهن نو اكتفا كرده بود . بانوان شهر از اين وضعيّت ساده دختر پيغمبر به سخنى در شگفت بودند هيچ باور نمى كردند كه دخترى جوان ، آن هم در شب زفاف

، تا اين اندازه ساده و دور از هرگونه تجمّلى به خانه شوهر برود .

در اين بين ناگهان ناله اى كوتاه ، ناله اى كه در ميان آن همه هياهوى جمعيّت به سختى شنيده مى شد فاطمه عليهاالسلام را متوجّه خود كرد ، ناله اى بود كوتاه و زودگذر . گفت : اى فاطمه ! واى دختر پيغمبر ! تو اينك به خانه شوهر مى روى و اطرافيانت همه غرق در سرور و شادى هستند ، ولى آيا هيچ خبر دارى كه هم اكنون زنى مستمند و برهنه نيازمند به قطعه لباسى است كه خود را با آن بپوشاند . اى دختر رسول خدا ! آيا ميل ندارى امشب براى خدا برهنه اى را بپوشانى ؟

صدا تمام شد و در ميان هلهله هاى سرور و شادى جمعيّت ، محو و نابود گشت . ولى همين ناله كم امتداد كافى بود كه اثر عميقش را در روح فاطمه عليهاالسلام باقى بگذارد و او را متوجّه وظيفه سنگين و خطيرش نمايد .

فاطمه عليهاالسلام ايستاد و بانوان شهر از اين ايستادن به ظاهر بى موقع دچار شگفتى شدند .

زهرا عليهاالسلام خود را در ميان حلقه اى كه زنها به دورش كشيده بودند پنهان ساخت و تنها پيراهن خود را از تن بيرون كرد و آن را به فقير داد ، پيراهن كهنه سابقش را پوشيد و با آن به خانه شوهر رفت .

اين سرمشقى است كه دختر پيغمبر به جامعه زن مى دهد ، مى خواهد بگويد : كمال زن ، فضيلت زن ، عزّت و آبروى زن در اين

نيست كه غرق در تجمّل و زينت شود و محور زندگى را مُد و مُدپرستى قرار دهد . كمال زن ، در تقوى است ، در عفت و پاكى است ، در فضيلت است ، به ناله مظلومى برسد ، مرهمى بر زخم دل مستمندى بگذارد .

آرى ! فاطمه اطهر عليهاالسلام در عين عزّت و عظمت از هرگونه تجمّلى بركنار بود . روزى پيغمبر به خانه فاطمه عليهاالسلام ورود كرد ، براى اولين بار برقى از زر و زيور مشاهده كرد ، بى درنگ با چهره اى گرفته منزل فاطمه عليهاالسلام را ترك كرد و بسوى مسجد رفت . زهرا عليهاالسلام نيز كه بايد عملاً درس سادگى و بى آلايشى را به جامعه زن بدهد بلافاصله زر و زيورها را برگرفت و به نزد پدر فرستاد و پيغام داد كه آنها را در راه خدا انفاق كند .

او زنى فعّال و پركار بود و حتى آرد منزل را خود در درون خانه تهيّه مى كرد و گفته اند آنقدر دستاس نمود كه دستهاى مباركش پينه برداشت .

در آن روزگار ، زن تنها وسيله شهوترانى مرد محسوب مى شد . موقعيّت زن در جامعه آن روز اين بود كه آتش هوسى را خاموش كند و هيجان شهوتى را آرام سازد .

فاطمه زهرا عليهاالسلام بايد اين مسير را عوض كند و به جامعه زن تعليم دهد كه چگونه از حريم شهوت و هوس مردان بوالهوس خود را بر كنار بدارد ، زن موقعيّت و مقامى بالاتر از اينها دارد . مكتب اسلام اجازه نمى دهد كه مقام انسانى

زن و شخصيّت والاى او تا سرحدّ شهوت و هوس تنزّل كند . كوشش و تلاش اسلام اين است كه زن را از هر گونه برخوردى كه براساس شهوت و هوس است بدور نگه دارد و آنچنان در اين راه اصرار ورزيده كه حتى از اينكه برخلاف مقررات مورد نگاههاى شهوتبار مردان قرار گيرد ، بشدّت جلوگيرى كرده است .

و اينك ، درسى كه زهراى مرضيه عليهاالسلام عملاً به جامعه زن مى دهد :

روزى مردى نابينا وارد خانه پيغمبر شد و زهرا عليهاالسلام در آنجا بود ، با ورود آن مرد ، زهرا عليهاالسلام خود را پوشاند و به كنارى كشيد ، پيغمبر فرمود : اين مرد نابينا است .

فاطمه اطهر عليهاالسلام عرضه داشت : درست است كه او مرا نمى بيند ولى من كه او را مى بينم .

و اين است مقام عفّت زهرا عليهاالسلام و درسى كه او به جامعه زن مى دهد . او معتقد بود كه كمال زن در اين است كه موفق به تربيت فرزندانى با فضيلت شود و اين درس را نيز عملاً دختر پيغمبر به بانوان مسلمان تعليم داد . او خود فرزندانى چون زينب كبرى و حسن مجتبى و حسين سيد الشهداء عليهم السلام تربيت كرد ، فرزندانى كه هريك بزرگترين نقش مؤ ثر را در رهبرى انسانيّت بسوى سعادت عهده دار گشتند ، فرزندانى كه بنام نجات بشر از بدبختى و بلا خود را به خون و آتش مى كشيدند و با كمال قدرت در ميان امواج حوادث فرو مى شدند و جان خود را نثار حق و فضيلت

و عدالت مى كردند .

فاطمه عليهاالسلام در نقش يك مربى بزرگ ، به زندگى ادامه مى داد ، تا اينكه سرانجام مصيبت بزرگ به او روى آورد شد . مرگ پدر ! پدرى چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، سرشار از مهر و عاطفه . چشمهاى مبارك زهرا عليهاالسلام اشك آلود شد ، موج غم و اندوه وجودش را در خود فروبرد .

و گويا تازه ، اين مصيبت بزرگ ، طليعه حوادث دردناك ديگرى براى فاطمه عليهاالسلام بوده است . پس از مرگ پدر ، پيش آمدهاى تأ ثرانگيزى به زهرا عليهاالسلام روى آور شد ، در نتيجه اين حوادث ، على عليه السلام خانه نشين شد و مزرعه فدك از دست زهرا عليهاالسلام بيرون رفت .

زهرا عليهاالسلام در برابر اين حوادث ، مبارزه اى عظيم را آغاز كرد و براى احقاق حقوق مسلّم خويش ، حتى يك روز به مسجد رفت و در برابر مجمع مسلمانان و از پشت پرده و حجاب سخنرانى حادّ و كوبنده اى ايراد كرد .

زهرا عليهاالسلام پيش از مرگ پيغمبر به موجب ناراحتيهاى زيادى كه در طى حوادث مختلف بر او وارد شده بود ، عمر زيادى نكرد ، گويا هفتاد و پنج و يا نود و پنج روز پس از مرگ پيغمبر از دنيا رحلت كرد و جامعه اسلامى را در غم و اندوهى تيره فرو برد و هم طبيعت را .

در آن لحظه ، طبيعت و كنگره پر شر و شور هستى به گورستانى تاريك و بى آوا تبديل شد . اقيانوس شب ، بخار

غم گرفت ، آسمان مى گريست و سرشك اختران از دامنش فرو مى لغزيدند .

گل زرد و رنگ پريده ماه ، بر شاخه آسمان ، عطر تأ ثر مى افشاند و آسمان و زمين ، كوه و دشت ، شهر و بيابان ، همه و همه از اين تأ ثّر رنگ گرفته بودند .

نسيم ، مضطربانه به هر سو ، سر مى كشيد و ناله پر سوز خود را در گوش اشباح مرده رنگ موجودات ، سر مى داد .

در آن شب ، گويى تابلوى جهان را در قاب اندوه ، جاى داده اند كه اين چنين چشمان تماشاگر قدسيان و بهشتيان سرشك اشك فرو مى ريزد .

اشك مى ريختند ، تا بستر مسير آسمان را آب بيفشانند و تا روحى پرپر شده از اين بستر بگذرد و به جايگاه بهشتيان قدم نهد .

در آن لحظه ، پژمرده گلى ، پرپر مى شد ، گلى كه روزى با دستهاى سفيد فرشتگان خدا از شاخه هاى عطرآگين باغ بهشت جدا شده ، آنگاه بصوررت نهالى زيبا در خاكدان زمين جاى گرفت .

آرى ! از بهشت آمده بود .

از سپيديها و روشناييهايش ، از صفاها و پاكيهايش .

از آنجاها كه كبوتران طلايى رنگ فضايل آشيان دارند ، از زير عرش خدا و از ملكوت آسمانها ، آمده بود تا نقاشى بديع بهشت خدا را در تابلو وجود خويش ترسيم كند و با اين ترسيم ، صحنه دلپذير و خوشرنگى در برابر ديد انسانها قرار دهد .

وظيفه را به انجام رسانده بود و اينك مى رفت تا دوباره به

سرمنشاء خود بازگردد .

آن شب ، به موجب پاره اى از روايات ، شب سيزدهم ماه جمادى الاولى از سال يازدهم هجرى بود .

در چنين شبى بود كه زهراى عزيز ، خاكدان زمين را وداع گفته روح تابناكش به روضه رضوان پر كشيد .

سلام اللّه عليها وعلى ابيها وبعلها وبنيها .

حضرت امام حسن عليه السّلام

زندگینامه

پانزدهم ماه مبارك رمضان ، ميلاد مسعود دومين امام ما ، حضرت حسن بن على عليهماالسلام است . ميلاد مسعود حضرتش در سال دوم هجرى واقع شده است .

پدر گراميش امام على بن ابيطالب عليه السلام و مادر والا مقامش فاطمه زهرا عليهاالسلام است .

دوران كودكيش در دامان طاهر و مطهر جدّ بزرگوارش پيامبر عاليمقام اسلام و پدر ارجمندش على مرتضى و مادر گراميش حضرت زهرا عليهم السلام سپرى شد .

آن حضرت در علم و زهد و تقوى سرآمد مردم عصر خويش بود ، به موجب همين صفات عاليه و به حكم همين معيارهاى ارزنده ، مقام منيع امامت را بعد از پدر به ارث برد .

على عليه السلام در روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان به موهبت عظماى شهادت نائل آمد و براى مسلمين جاى درنگ و تأ مل و ترديد نبود و همه مى دانستند كه در سر تا سر جامعه اسلامى كسى جز حسن بن على عليهماالسلام شايستگى احراز اين مقام بزرگ معنوى را ندارد . و قبل از همه ، مردم كوفه كه به آن هنگام و در زمان على بن ابيطالب عليه السلام مركز حكومت اسلامى بود با وجود مقدّس امام حسن عليه السلام بيعت كردند و زمام

امر امّت را در دست با كفايت او نهادند . ولى . . . .

امام حسن عليه السلام در اين مقام ، مشكلى عظيم در پيش داشت ؛ مدينه ، مكّه ، بصره و بالاخره مركز قدرت اسلامى يعنى كوفه در پيشگاه عدل و علم آن حضرت تسليم شد و بيعت كرد .

و اما شام . . . همانجا كه تحت سيطره و نفوذ معاويه بود . معاويه ، فرزند ابوسفيان و دشمن ديرين خاندان نبوّت و ولايت . و او در زمان حكومت خلفاى راشدين و در پرتو دسيسه هاى پدرش ابوسفيان ، سرانجام بعد از برادرش به حكومت و فرماندهى شام رسيده بود . و از همان آغاز كار برنامه اش اين بود كه افكار عمومى مردم شام را با تبليغاتى وارونه و مكرآميز بسوى خود منعطف سازد و هدف اين بود كه با اين زمينه سازيها سرانجام روزى با كمك سربازان شامى مقام خلافت را بدست آورد و برتمام جامعه هاى اسلامى حكم براند .

او خيلى خوب مى دانست كه جامعه اسلامى به موجب تربيت اصيل اسلامى كه براساس عدالتخواهى و عدالت جويى بوده است هرگز بطور طبيعى جانب او را نخواهد گرفت و پيش بينى مى كرد كه بزرگترين خطر در راه رسيدنش به مقصود ، وجود خاندان على بن ابيطالب عليهم السلام است كه هريك به نوبه خود مظهرى كامل و نمونه اى برجسته از عدالت اسلامى مى باشند .

بديهى است با بودن شخصيّتهايى چون على عليه السلام و فرزندش امام حسن مجتبى عليه السلام هيچگاه

نخواهد توانست به اين آرزوى خود دست يابد ، به اين جهت او فعاليّت خود را در شام كه قسمتى قابل توجّه از جامعه اسلامى را تشكيل مى داد و ناحيه اى ثروتمند نيز بود در دو بستر آغاز كرد :

نخست كوشيد تا با تبليغاتى وارونه و خدعه آميز و براساس دروغ و تهمت ، لااقل مردم شام را كه دور از مدينه و مكّه و كوفه مى زيستند و كمتر توفيق ديدار خاندان على عليه السلام نصيبشان مى شد نسبت به اين خاندان بدبين سازد و خاندان علوى را در افكار عمومى آنان محكوم كند . معاويه در راه رسيدن به اين مقصود از هر وسيله اى استفاده مى كرد و هر حادثه اى را بصورت يك ماده تبليغاتى قوى عليه خاندان على عليه السلام بكارمى انداخت .

و ما مى بينيم كه در حادثه قتل عثمان او چگونه به دروغ خون او را بهانه كرد وبنام اينكه على بن ابيطالب عليه السلام در قتل عثمان دست داشته است ، افكار مردم شام را كه خارج از گود سياست و دور از شهر مدينه بودند ، بر عليه على عليه السلام برانگيخت . و در هر صورت او در بسترى ديگر نيز جلو مى رفت .

گفتيم كه : شام ناحيه اى ثروتمند بود و به اين جهت معاويه از بنيه مالى قابل توجّهى برخوردار بوده است و او كه هيچ مرزى در برابر خود نمى شناخت دست خيانت بسوى بيت المال دراز مى كرد و از ثروت عمومى مملكت به نفع پيشبرد مقاصد شخصى خود بهره فراوانى مى برد .

از آن جمله او توانست با پول فراوانى كه در اختيار داشت دين و ايمان بسيارى از شخصيّتهاى اسلامى را كه در جامعه نفوذى داشتند بخرد و آنها را بسوى خود متمايل سازد . . . .

پس از شهادت على عليه السلام وجود مقدّس امام حسن عليه السلام در برابر چنين سياست مكّارانه اى قرار گرفت . امام حسن عليه السلام از كار معاويه غافل نبود و مى دانست كه سرانجام با او درگيرى خواهد داشت ، ولى صحنه هاى جنگ صفين كه نمودى از برخورد على عليه السلام و معاويه بود ، هيچگاه از برابر چشمش دور نمى شد .

امام حسن عليه السلام بخاطر مى آورد كه چگونه در آن نبرد ، سران سپاه پدرش در برابر درهم و دينار معاويه دين باخته و حتى عليه فرمانده بزرگ خود على عليه السلام به فعاليّت پرداختند . گويا امام حسن عليه السلام به موجب حوادث گذشته اندكى در كار جنگ با معاويه در ترديد بوده است و آن حضرت مى خواست كه با روشى ديگر اين مشكل را از پيش پاى جامعه هاى اسلامى بردارد .

در اينجا مساءله را اندكى عميقتر بررسى كنيم : امام حسن عليه السلام داراى مقام امامت بود و امامت يعنى زمامدارى مادّى و معنوى يك ملّت و تنها كسى مى تواند به اين مقام نايل آيد كه قدرت و نيروى قربانى شدن در راه ملّت را داشته باشد ، اين طرز تفكّراسلامى است كه درست در قطب متضاد نظامهاى عملى دنياى مادى قرار دارد .

زمامدارى و امامت به همان اندازه

كه مقامى بزرگ و شريف است به همان اندازه هم خطير و پرمسئوليّت است . نخستين مسئوليّت و اولين راز اين مسند ، آماده بودن براى قربانى شدن است ، قربانى مردمى كه در شعاع امامت و حكومت زندگى مى كنند .

در اين فصل ، درباره امام حسن مجتبى عليه السلام مسايل فراوانى مى توان طرح كرد و از زاويه هاى گوناگون مى شود شخصيّت آن حضرت را مورد بررسى قرار داد ، علم و دانشش ، اخلاق و رأ فتش ، صبر و بردباريش و بالاخره ملكات انسانى او هر يك سرفصلى است كه مى شود كتابى بزرگ و حجيم را در زير آن قرار داد ، ولى از اينها هم مى گذريم و به درخشانترين خطوط برجسته زندگى آن حضرت اشاره مى كنيم ، قربانى شدن در راه مردم كه راز امامت و زمامدارى آن حضرت است .

آرى ! حسين بن على عليهماالسلام هم در همين راه قربانى شد و شايد تعجّب كنيد اگر بگويم قربانى شدن امام حسن عليه السلام بس شكننده تر و طاقت فرساتر بوده است .

از نظر وظيفه ، اين هر دو شخصيّت به انجام وظيفه برخاستند و اين شرايط خاص اجتماعى موجود بوده است كه شكل و فرم انجام وظيفه يعنى قربانى شدن را به دو گونه تجسّم داده است و گونه امام حسن عليه السلام را بسى دردناك و تأ ثرزاتر .

او مى توانست در روز جنگ ، انعطاف قهرمانانه خود را ناديده بگيرد و سرانجام پس از ساعتى از آن همه مصيبت و بلا ، آسوده شده و به راحتى و

آسايش آن جهان نائل گردد .

ولى نه ! اين وظيفه او نبود !

مكارى بزرگ و خدعه كارى بس نيرنگ باز در پيش دارد ، تمام آرزوى معاويه اين بود كه امام حسن عليه السلام كشته شود و اين سدّ بزرگ از سر راه او برداشته شود و به همين جهت او خود قبل از آنكه امام حسن عليه السلام فرمانى مبنى بر جنگ صادر كند از شام حركت كرد . او شتابان مى آمد تا هرچه زودتر يك كوه عظيم و بزرگ را كه در برابر تمايلات ضدانسانى خود مى بيند از سر راه بردارد و بدون هر مانعى ، اصولاً به اسلام خاتمه بخشد .

وجود امام حسن عليه السلام مانعى است بزرگ

اين مانع بودن ، از تمايلات طبيعى مردم سرچشمه مى گرفت ، چه آنكه نهاد طبيعى بشر بر تمايل به نيكى و فضيلت است ، تاريخ سيماى وجود مقدس امام حسن مجتبى عليه السلام را چنين ترسيم مى كند : سخت متواضع و فروتن بود .

روزى از رهگذرى مى گذشت ، فقرا بساط فقيرانه خود را به رى زمين انداخته و مشغول غذا خوردن بودند ، امام حسن عليه السلام به آنها رسيد ، از او دعوت كردند كه با آنها هم غذا شود ، بلافاصله امام حسن عليه السلام از مركب پياده و بر سر سفره فقيرانه آنها نشست و گفت : ان اللّه لا يحب المتكبّرين .

خداوند مردم متكبر را دوست ندارد .

در عبادت نظير نداشت . به هنگام نماز كه با خدايش روبرو مى شد بدنش مى لرزيد . بيست

و پنج بار پياده خانه خدا را زيارت كرد ، بارها اموال خود را با خدا تقسيم كرد . در جود و سخا سرآمد همه بود .

در كتاب صلح امام حسن ، ترجمه دانشمند محترم آقاى خامنه اى مى نويسد : (19)دو مرد يكى از بنى هاشم و ديگرى از بنى اميّه با يكديگر مجادله داشتند ، اين مى گفت : قوم من بزرگوارترند . و آن مى گفت : قوم من . . . .

قرار شد هر يك نزد ده نفر از مردم قوم و طايفه خود بروند و چيزى بخواهند . . . .

اموى نزد ده تن از بنى اميّه رفت ، هر يك ده هزار درهم به او دادند و اما هاشمى ، ابتدا نزد حسن بن على عليهماالسلام آمد ، آن حضرت دستور داد صد و پنجاه هزار درهم به او بدهند ، سپس نزد حسين بن على عليهماالسلام رفت ، آن حضرت پرسيد : پيش از من به كسى مراجعه كرده اى ؟

گفت : آرى ! به برادرت حسن .

فرمود : من قدرت ندارم بر عطيّه سرور خود چيزى بيافزايم .

و او نيز صد و پنجاه هزار درهم به اين سائل داد .

مرد اموى با صد هزار درهم كه از ده كس گرفته بود و مرد هاشمى آمد با سيصد هزار درهم كه از دوتن گرفته بود . اموى از اين تفاوت خشمگين شد ، پول را به صاحبانش رد كرد و آنان هم پذيرفتند و هاشمى نيز همين كار را كرد ولى حسنين

عليهماالسلام نپذيرفتند و گفتند : خواهى بردار و خواهى بر خاك بيفكن ، ما عطاى خود را باز نمى ستانيم .

او اعلم از همه بود .

در سخن و سخنورى ، بى همتا .

زاهد و متّقى بود .

و بالاخره آنچه را كه يك انسان كامل بايد داشته باشد ، دارا بود .

مردم با ديدن امام حسن عليه السلام تابلوى بديع انسانيّت را مى ديدند ، تابلويى كه با رنگ آميزيهاى فضايل چشم اندازى بس دل انگيز در برابر بينندگان مى نهاد .

و بشر طبعاً متمايل به نيكى و فضيلت است ، به قهرمانان عدل و فضيلت عشق مى ورزد و امام حسن عليه السلام از نمونه هاى بارز و برجسته اين قهرمانان بود .

و طبيعى است كه با بودن اين تابلو ، عقربك توجّه مردم بسوى او است نه بسوى معاويه ، معاويه اى كه تار و پود وجودش از ظلم و ستم تنيده شده است .

و امام حسن عليه السلام اين مساءله را بخوبى درك مى كرد و مى دانست كه موقعيّت و محبوبيتش در بين مردم ، خود مانعى بزرگ در سر راه خودكامگيهاى معاويه است و معاويه نيز بخوبى اين مطلب را مى دانست و تلاشش اين بود به هر وسيله كه شده اين مانع را از سر راه خود بردارد يا با جنگ و يا با صلح .

امام عليه السلام نيز كه مسايل را واقع بينانه بررسى مى كرد مى دانست كه نتيجه جنگ به كشته شدن او و نابودى اسلام خواهد انجاميد ، ولى براى معاويه راهى جز برداشتن مانع نبود ،

او نيز دو راه در پيش داشت يا با جنگ مانع را از سر راه خود بردارد و يا با صلحى خدعه آميز . او احتياط را از دست نداد با سپاهى گران از شام بسوى كوفه حركت كرد و به اين هنگام امام حسن عليه السلام نيز به حكم ضرورت خطابه اى در برابر مردم ايراد كرد و آنها را به جهاد و جنگ با معاويه دعوت فرمود و سرانجام سپاهى فراهم شد و گويا تعدادش در حدود چهل هزار نفر بوده است .

امام حسن عليه السلام نخست مردى از اشراف كوفه را به نام حكم كندى بر تعدادى از سربازان كوفه فرماندهى داد و او را بسوى معاويه گسيل داشت و از اينجا به بعد است كه حوادث دردناك و تأ ثرانگيز زندگى امام حسن عليه السلام آغاز مى شود .

معاويه از جريان اطّلاع پيدا كرد ، در طى نامه اى به حكم وعده داد كه اگر به جانب او رود فرماندهى يكى از شهرهاى شام يا جزيره را به او دهد . حكم با ديدن اين نامه در نيمه هاى شب از سپاه خويش جدا شد و بسوى معاويه رفت .

امام حسن عليه السلام شخص ديگرى را از قبيله بنى مراد فرمان داد كه به جاى حكم بطرف معاويه برود و فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد . معاويه او را هم با پانصدهزار درهم فريب داد و وقتى كه او اين همه پول را در برابر خود ديد مانند حكم در نيمه شبى بسوى معاويه رهسپار شد .

و امام حسن عليه السلام سومين شخص

را فرستاد ، او عبيداللّه بن عباس نام داشت ، ولى معاويه كه از وعده هاى خود بهره كافى گرفته بود به عبيداللّه وعده داد كه اگر بسوى او برود يك ميليون درهم پاداشش خواهد داد ، پانصد هزار دهم آن را نيز نقداً پرداخت و او هم رفت .

و بالاخره معاويه يكى پس از ديگرى سران سپاه امام حسن عليه السلام را با درهم و دينار از اطراف آن حضرت پراكنده ساخت و آنچنان شرايطى بوجود آورد كه تعدادى از سپاه امام حسن عليه السلام شمشير به روى آن حضرت كشيدند و حضرتش را مجروح ساختند .

با كمال قاطعيّت مى توان گفت كه : اگر امام حسن عليه السلام لااقل به تعد پيروان وفادار برادرش امام حسين عليه السلام هفتاد و دو ياور وفادار در كنار خود مى ديد هرگز تن به صلح نمى داد و تلاش مى كرد تا حكومت ظالمانه معاويه را نابود سازد . ولى شرايط نامساعد بود و به موجب اين شرايط نامساعد بود كه سرانجام امام حسن عليه السلام با معاويه قرارداد صلح امضا كرد و تصميم گرفت از اين راهى كه به حكم ضرورت و اجبار آن را در پيش گرفته بود برگردد و از راهى ديگر به كار مبارزه با معاويه و اصولاً با خاندان ستمگر اموى بپردازد .

امام حسن عليه السلام مى دانست كه هنوز شرايط براى جنگ با اين خاندان آماده نشده است ، قطعاً بايد انقلابى عليه اين خاندان كه با نواميس اسلامى و عدالت اجتماعى اسلام به مبارزه برخاسته اند ايجاد كرد ولى خيلى خوب مى دانست كه

پديده انقلاب از نظر اجتماعى نيازمند به شرايطى خاص است ، بدون اين شرايط انقلاب به ثمر نمى رسد و نتيجه اى جز خونريزى و تباهى ببار نخواهد آورد . به اين جهت امام حسن عليه السلام وظيفه خود ديد كه بدون اينكه عهده دار مقام خلافت باشد به تهيّه زمينه هاى انقلاب بپردازد و آنگاه اين زمينه مساعد را به دست برادرش حسين بن على عليهماالسلام بدهد تا انقلاب عظيم كربلا و حادثه ظلم افكن عاشورا را بيافريند .

امام حسن عليه السلام با اين روش اولاً خود را حفظ كرد و با اين حفظكردن شخصيّت محبوب و پرعظمت خود را همچون كوهى پرصلابت در برابر معاويه قرار داد .

با بودن امام حسن عليه السلام معاويه نمى توانست ضربه به زير بناى اصلى اسلام بزند و ناچار است رعايت ظواهر را هم كه شده بنمايد .

و ثانياً امام حسن عليه السلام با روشنگريهاى خود توانست افكار مردم را روشن كند و به سازندگى زمينه هاى انقلاب در افكار مردم بپردازد تا حسين عليه السلام بپاخيزد و حادثه عاشورا را بيافريند .

امام حسن عليه السلام در اين مسير ، جامعه را و مردم را بر خود ترجيح داد ، او بايد قربانى مردم يا از رهگذر شهادت كه در جوّ آن روز مصلحت نبود و يا از رهگذرى ديگر ، از رهگذر زنده ماندن و زجرها و مصائب و مشقات را تحمّل كردن و وجود خود را بصورت سدّى عظيم در برابر تمايلات ستمگرانه معاويه قرار دادن . امام حسن عليه السلام به موجب شرايط خاص آن زمان ، راه

دوم را انتخاب مى كند كه بسى از راه اوّل شكننده تر و طاقت فرساتر است .

امام حسن عليه السلام انعطافى قهرمانانه نشان داد ، به منظور حفظ مصالح اجتماع ، تن به صلح داد و روانه مدينه گرديد و از اينجا است كه فصل دوم زندگى امام شروع مى شود .

در اين فصل امام آرام آرام قربانى مى شود ، نه بصورت سربازى كه در ميدان جنگ حمله مى كند و سرانجام هم در لحظه اى كوتاه و خيلى زودگذر جان مى بازد ، بلكه او بسان زندانى اى بود كه بايد با شكنجه اى ممتد و طولانى ، جان خود را از دست بدهد . ده سال ، مدت كوتاهى نيست و امام حسن عليه السلام پس از ماجراى معاويه از كوفه به مدينه رفت و ده سال امامت امّت را به عهده داشت در حقيقت امام در طول ده سال آرام آرام جان مى باخت و در پرتو اين جانبازى ، جان مكتب و ايدئولوژى را حفظ مى كرد . آخر معاويه مى خواست از اسلام و بنام اسلام آنچه را كه خود مى خواهد ، بسازد .

در اينجا رسالت به عهده امام حسن عليه السلام بود تا هر جا كه اسلام راستين با دست معاويه ، به راه انحرافى انداخته مى شد ، او با مهارت و با تحمّل مصائب بزرگ ، افكار را متوجّه سازد ، تا لااقل اسلام در بستر افكار مردم به راه انحراف نرود و اسلام پيامبر همچنان معتدل و متعادل ، لااقل در شيارهاى مغزى مسلمانان باقى بماند تا روزى كه

نوبت به رسالتى ديگر رسد ، رسالت انقلاب .

بايد امام حسن عليه السلام با چشمانى باز و بينا ، سوژه هاى قوى و نيرومندى از انحرافات معاويه بدست آورد و آنها را بصورتى بارز و برجسته در برابر ديدگان جامعه بگذارد و او را در افكار عمومى مردم محكوم سازد .

روشن سازد كه نه اين است آن اسلام پيامبر و نه اين است آن حكومت اسلامى اى كه با دست پيامبر از آسمان به زمين آمد و اين روشنگريها همه و همه ، زمينه انقلاب است .

انقلاب چيست ؟

عصيان افكار در برابر بى عدالتى .

انفجار انسانهاى راستين خلق در برابر اقليت حاكم و جبّار .

جوش و خروش در توده اى كه از بى عدالتى به جان آيد و ناگهان چون كوه آتشفشان به فوران برخيزد و هر چه را كه از قدرت و حكومت و ظلم و ستم و استثمار و استعمار و بدى و رذالت هست همه را در گرماى ذوب كننده خود نيست و نابود سازد .

و مگر جامعه به اين سادگيها به خروش مى آيد ؟ شرايطى عظيم لازم است تا چنين خروش مقدسى بپا خيزد و در و ديوار جامعه را به لرزه درآورد .

و نخستين شرط و اساسى ترين آنها ، بودن انسانهاى آگاه و مسئول و دلسوخته و جانباز است تا آگاهى خود را تعميم دهند با تاكتيكهاى خاص خود و تا جامعه را نيز آگاه سازند . جامعه بتواند از وراى هزاران پرده ريا و فريب و از وراى نماز جمعه و جماعت معاويه و از وراى دستگاه به

ظاهر قضاييش و بالاخره از پشت پرده آنچه كه به ظاهر عدل بود ، سيماى واقعى حكومت را ببيند و چهره نازيبا و كريه ستمگريهاى معاويه را . و اين است رسالت امام حسن عليه السلام كه آگاهى بخشد و زمينه را براى طوفان انقلاب آماده سازد .

جنگ يا صلح

و اينجا به بررسى ديگرى مى پردازيم .

گفتيم در برابر امام حسن عليه السلام و در برابر معاويه دو راه وجود دارد : جنگ و صلح .

امام حسن عليه السلام و معاويه هر يك جدا از هم و با معيارهاى فكرى خاص خود به بررسى هر يك از اين دو راه مى پردازند .

معاويه . . .

اگر او جنگ را انتخاب كند و سرانجام با دسيسه ها و مكرها و تاكتيكهاى نظامى و سياسى ، حسن عليه السلام را به خاك و خون بكشد ، عكس العملش چيست و آيا واكنش جامعه اى كه مى خواهد بر آن حكومت كند در برابر قتل و شهادت نواده رسول خدا چه مى تواند باشد ؟

درست است كه مى شود سران قوم را با وعده حكومت و درهم و دينار وادار به سكوت كرد . ولى آيا افكار عمومى را هم كه هميشه انقلاب از بطن آن فوران مى كند ، با پول و مقام مى شود خريد ؟

و اين خاصيّت غيرقابل انكار افكار عمومى است كه نه مى شود آن را خريد و نه حتى مى شود آن را فريب داد .

در سير حوادث انقلابى عصر حاضر ، در همه جاى دنيا ، در ويتنام ،

در اريتره در نيكاراگوئه ، در ايران و بالاخره در آنجا كه افكار مردم دنياى سوم به جوش انقلابى دست مى زند ، بخوبى مى بينيم با اينكه قدرتهاى تبليغاتى قوى و نيرومند قبل از انقلاب و در طول انقلاب همه در دست معاويه هاى تاريخ است ولى از فريب دادن افكار عمومى عاجزند . افكار عمومى هميشه از وراى بلندگوهاى تبليغاتى معاويه ها حقيقت را مى بيند ، درك مى كند و هرگز فريب نمى خورد و با اينكه معاويه هاى قرن بيستم از درك اين حقيقت عاجزند ، ولى معاويه پسر ابوسفيان آنچنان بينا و هوشيار بود كه اين حقيقت را بخوبى درك مى كرد .

و حقيقت دومى را نيز درك كرده بود كه : جامعه و افكار عمومى در برابر قتل فضيلت و عدل و پرچم داران آن بى تفاوت نمى ماند . قتل حسن عليه السلام در ميدان جنگ كار ساده اى است ولى در ميدان افكار عمومى امكان پذير نيست .

با اين قتل و شهادت ، جامعه تكان مى خورد ، انقلاب بپا مى خيزد و گرچه هميشه انقلاب از يك نقطه كوچك و از يك يا چند فرد شروع مى شود ولى اين خاصيّت را دارد كه بلافاصله سرعت مى گيرد و انقلاب اريتره را از سه نفر به صدها هزار نفر مى رساند و بالاخره هم موفق و پيروز مى شود .

اين حقيقت را معاويه مى دانست كه قتل امام حسن عليه السلام مساوى است با يك انقلاب عمومى و اين فرمول را بصورت يك حقيقت غيرقابل انكار درك كرده بود .

به

اين جهت مايل بود كه مساءله را منهاى قتل امام حسن عليه السلام خاتمه بخشد و به اين اكتفا كند كه امام حسن عليه السلام ميدان حكومت را براى او خالى سازد .

ولى او از نكته ديگرى غافل بود كه تنها بينش امام حسن عليه السلام آن را درك مى كرد .

و آن چه بود ؟

تاءثير وجودى امام حسن عليه السلام و باز هم در افكار عمومى .

پاره اى از شخصيّتها به آنجا مى رسند كه حيات و مرگشان هر دو براى صاحبان قدرتهاى ستمگرانه خطرناك است .

قتلشان انقلاب برمى انگيزد .

و حياتشان نيز . . . .

و امام حسن عليه السلام از نظر شخصيّت معنوى به چنين مرحله اى رسيده بود . شهادتش كه شهادت فضيلت و عدل بود قلبها را مى لرزاند ، قلب توده را . توده اى كه تشكيل دهنده افكار عمومى است و با لرزش قلب او ، قلب جامعه به لرزه مى افتاد ، همان لرزه اى كه مولود بلافاصله اش ، انقلاب است .

و معاويه اين را مى دانست .

و اما حياتش كه معاويه از آن در ابتدا غافل بود ، ولى امام حسن عليه السلام بخوبى به آن توجّه داشت ، همان تأ ثير بود ولى از راهى ديگر ، از راه روشنگرى افكار .

برنامه شخصيّتهاى بزرگ و صاحب رسالت كه دلى در گرو عشق مظلومان و محرومان دارند اين است كه از مجراى چشم و گوش مردم به ميدان عقل آنها مى روند چراغ برمى افروزند ، تاريكيها را از محيط

فكر و عقل طبقه ستمكش مى زدايند ، معيارهاى فكرى آنان را دگرگون مى سازند و از اين راه ، زمينه انقلاب را فراهم مى سازند .

و امام حسن عليه السلام مى خواست تا با حفظ وجود خويش به اين مسير برود و به اين جهت بهتر اين ديد كه بجاى جنگ ، صلح را انتخاب كند ، زيرا يك نكته دقيق ديگر در اينجا نيز وجود دارد و آن اين است كه انقلاب دوم اغلب آگاهانه تر از انقلاب اول است ، زيرا ناشى از روشنگريهايى است كه قبلاً انجام گرفته است .

و اين بود كه امام حسن عليه السلام اين راه را برمى گزيند : راه ورود به ميدان عقل و فكر مردم و روشنگرى كردن و آگاه ساختن .

عهدنامه

امام روشنگرى را از نخستين گام يعنى از مواد عهدنامه كه بايد به امضاى طرفين برسد ، آغاز مى كند .

روح عهدنامه در چهار كلمه خلاصه مى شود :

1 قانون

2 زمامدارى از رهگذر توارث

3 آزادى

4 حرمت مردان حق طلب .

امام در مادّه اول ، ارزش قانون و لزوم اجراى قانون را از طرف زمامدار تأ كيد مى كند ، در حقيقت امام در نخستين ماده ، وظيفه زمامدار را تبيين مى فرمايد .

در اين ماده چنين آمده است : معاويه وظيفه دارد و تعهد مى كند كه در بين مردم به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و همان روش پسنديده خلفاى شايسته عمل كند .

و مى دانيم كه كتاب و سنّت ، قانون است و روش خلفا كه شايد كنايتى مخصوصاً از روش على

عليه السلام باشد تجسّمى است از اجراى قانون .

در مادّه دوم به يكى از اساسى ترين مسايل زمامدارى تصريح شده است .

مساءله اين است كه معيار انتخاب زمامدار چيست ؟

در جاى ديگرى از اين كتاب گفته شده كه : از نظر اسلام ، شرايط زمامدار و معيارهاى آن در دو كلمه خلاصه مى شود : دانش و تقوى .

زمامدار بايد در پرتو دانشى برتر ، مصالح امّت و ملّت را تشخيص دهد و نيز در پرتو تقوايى والا به راه تشخيص خود گام بردارد ، يعنى به راه مصالح امّت .

و آيا اصولاً توارث مى تواند معيار زمامدارى باشد ؟ اسلام بطور صد در صد اين معيار را نفى مى كند ، زيرا دانش و تقوى از رهگذر توارث به فرزند زمامدار منتقل نمى شود و به اين جهت اصل زمامدارى نيز نمى تواند از رهگذر توارث به كسى منتقل شود .

امام حسن عليه السلام در اين مورد و در اصل دوم از اصول عهدنامه ، از معاويه تعهد مى گيرد كه پس از خود ، كسى را براى زمامدارى تعيين نكند و پيدا است كه مقصود ، فرزند او يزيد است . امام عليه السلام براساس منطق عقل و واقعيت مى خواهد در برابر معاويه ايجاد سدّ كند تا روزى او به فكر نيفتد كه فرزند خود يزيد را به نام اينكه فرزند او است بر مسند خلافت و زمامدارى بعد از خودش منصوب سازد .

در مورد آزادى ، حسن عليه السلام در متن عهدنامه تصريح مى كند كه همه بايد در شعاع حكومت معاويه و

در تمام شئون خود ، از امنيّت برخوردار و از شر او ايمن باشند .

و مخصوصاً در قسمتى ديگر از عهدنامه ، روى حرمت مردان حق و يا به تعبير ديگر روى رجال حق طلب و آزادى خواه تكيه مى كند ، اين دسته همه از پيروان على بن ابيطالب عليه السلام بودند و در مكتب آن حضرت درس آزادگى و آزاديخواهى را فراگرفته بودند ، امام حسن عليه السلام مى خواهد تا معاويه تعهد كند كه پيروان على عليه السلام اين مردان حقيقت خواه و حقيقت طلب در هر كجا كه هستند حرمتشان مصون و محفوظ باشد .

اينها روح عهدنامه بود و گرچه معاويه به هيچ يك از آنها عمل نكرد ولى امام حسن عليه السلام با نگارش اين عهدنامه توفيق يافت كه روح اسلام را ترسيم كند و در طول مدت ده سال هرجا كه انحرافى از مواد عهدنامه مى ديد افكار را متوجه مى ساخت ، مخصوصاً داستان ننگين ولايتعهدى يزيد كه براساس توارث انجام گرفت با روشنگريهاى امام حسن عليه السلام هيجان عظيم فكرى در جامعه اسلام پديد آورد و تازه معاويه متوجه شد كه امام حسن عليه السلام نه تنها قتل و شهادتش جامعه را عليه او برمى انگيزد كه مى ديد حيات و زندگيش براى حكومت خودكامه او بسى خطناكتر است و به اين جهت تصميم به قتل آن حضرت گرفته و براى اينكه از واكنش انقلابى جامعه هم پيشگيرى كرده باشد خواست تا در پنهانى و نه در ميدان جنگ و با دست جعده كه زوجه آن حضرت و در حقيقت جاسوسه معاويه در دستگاه امامت

بود ، مساءله را به پايان برساند نه مستقيماً با دست خود و با اين ترتيب توطئه نابكارانه اى طرح كرد و با مقدارى سمّ كه براى جعده فرستاد و با وعده هايى طلايى و رؤ ياانگيز او را مأ موريّت داد تا امام را مسموم كند و او نيز اين وظيفه را به عهده گرفت و امام حسن عليه السلام را طبق مشهور در سن چهل و هفت سالگى در سال پنجاهم هجرى مسموم ساخت و يكبار ديگر انسانيّت را در مرگ و شهادت انسانى بزرگ و والا كه خود را قربانى عدالت و امّت ساخت به سوگ نشاند .

درود بر او و جاودانه باد راه و رسمش كه اين راه ادامه دارد و هر روز و هر لحظه قربانيان عدالت به حماسه هاى جاودان و پرشكوه تايخ روح و جان مى بخشند ، باشد تا روزى كه ستم ، يكسره نابود شود و فاجعه اى بنام قربانى عدالت به تاريخ سپرده شود .

حضرت امام حسين عليه السّلام

زندگینامه

روز سوم شعبان از سال سوم هجرى ، كودكى در خاندان نبوّت قدم به عرصه حيات نهاد كه نامش را حسين گذاردند .

ميلياردها بشر از چنين سرنوشتى برخوردار شده اند ، قدم به عرصه حيات نهاده اند . روزها ، ماهها و سالها را در نورديده اند و سرانجام هم به كام مرگ ورود نموده و نابود شده اند ، اين قبيل افراد همچون حبابى زودگذر بر سطح اقيانوس زمانه ، خودى نشان داده و بلافاصله هم محو گرديده و فراموش شده اند .

امام حسين عليه السلام او مانند تمام افراد به بستر زندگى ورود

كرد و مانند همگى آنها روزها ، ماهها و سالها را درهم نورديد و سرانجام هم از دروازه مرگ عبور كرده و در ابديّت جاى گرفت ، ولى نابود نگرديد و فراموش نشد .

او درخشش 58 ساله داشت ولى نه بسان حبابى زودگذر ، بلكه اين درخشش همانند موجى كه در وسط اقيانوس پديد آيد ، هر چه بيشتر بر عمرش مى گذرد ، دامنه بيشترى مى يابد .

موج از يك نقطه شروع مى شود ، ولى در آنجا متوقّف نمى گردد ، بر بستر نرم و لغزنده اقيانوس به پيش مى تازد جلو مى رود و دامنه خود را به آخرين مرزهاى كرانه مى رساند و تمام سطح اقيانوس را در برمى گيرد .

حسين عليه السلام بصورت موجى بر سطح اقيانوس زمانه پديد آمد ، نقطه شروعش سالهاى زندگيش بود . و يا بهتر گفته باشم ، حسين عليه السلام به همراه قيامى ظلم شكن كه عنوان جاويد عاشورا بخود گرفته است حركت خود را در بستر زمان و در محيط مغزها و فكرها آغاز كرد .

انكار نمى توان كرد كه اين حركت هرچه بيشتر از نقطه شروع خود دور مى شود بر دامنه و وسعت موجش افزده مى گردد و هر لحظه به مرزى تازه قدم مى نهد و آن را به روى خود مى گشايد و اينك اين ما هستيم كه پس از قرنها ، شاهد گسترش عظيم و بيكران جلال و شكوه حسين عليه السلام مى باشيم . چرا ؟ . . .

خيلى روشن است كه قلمرو موج عاشورا را نمى توان

در چهار چوب ملّتى و يا زمانى محدود و محبوس ساخت ، حسين عليه السلام ديگر تنها فرزند اسلام و محدود به مرزهاى اسلام نيست .

زيرا حسين عليه السلام خود را در قالب حادثه عاشورا ، حادثه اى كه از ظلم شكنى و عدالت پرورى ، روح گرفته است ، جاى داده و اين قالبى است نامحدود با كرانه هايى ناپيدا .

از آن روزى كه بشر در سطح كره خاكى ، پديد آمده ، ظلمها و ستمها و بى عدالتى هايى نيز در برابر خود ديده است و آنگاه بشريّت در برابر سياهيهاى ظلم و تاريكيهاى ستم به دسته هاى مختلفى تقسيم شده است . يك دسته خود عامل اين ظلمها و ستمها بوده اند و اينها بدترين طبقات انسانى را تشكيل داده اند .

و يا نه . . . اينها حتى از مقام انسانى هم سقوط كرده اند و درندگانى هستند كه در زير ماسك انسانى قيافه كريه و بدمنظر خود را پنهان نموده اند .

دسته اى ديگر بى تفاوت ، رژه ظلمها را سان ديده و با سكوت خويش ، ميدان را به روى پيشروى آن باز گذارده اند ، اينها نيز مانند دسته اوّل چيزى جز بدنامى و سيه روزى ببار نياورده اند .

دسته سوم آنها كه در برابر ظلم و بى عدالتى عكس العمل نشان داده اند و كم و بيش تا آنجا كه شرايط روحى و امكانات فردى و اوضاع اجتماعى اجازه مى داده است در سركوب كردن و ريشه كن ساختن ظلم و ستم بپا خاسته اند .

بشريّت ،

از اين دسته احترام مى كند و نام آنها را در سرلوحه تايخ خود جاى مى دهد . ولى در اين بين گاه مردانى ظهور كرده اند كه در راه محكوم ساختن ظلم هيچ منطقى جز عدالت ، وظيفه و خدا نمى شناخته اند ، براى آنها شرايط روحى و امكانات فردى و اوضاع اجتماعى بهانه هايى محسوب مى شده براى انجام وظيفه نكردن .

در منطق آنان بى عدالتى در هر حالى و در هر شرايطى و در هر اجتماعى محكوم است و بايد ريشه كن شود .

اين قبيل شخصيّتها براساس اين فكر ، خود را به خون و آتش كشيده اند و به جنگ ظلم و ستم رفته اند . نام افتخار آميز حسين عليه السلام در سرلوحه اين قبيل شخصيّت ها قراردارد .

او همچون پدرش على بن ابيطالب عليه السلام در راه برانداختن ستم و ستمگر به شرايط بى اعتقاد بود . در روزهاى اوّل خلافت على عليه السلام به او گفتند : معاويه را معزول مكن ! شرايط فعلى اجازه اين عزل را نمى دهد ، چندى صبر كن تا پايه هاى حكومتت مستقر شود و شرايط از هر جهت آماده گردد آنگاه معاويه را از فرماندارى شام بر كنار نما !

امام على عليه السلام كه در راه برقرارى عدالت و از كار بر كنار نمودن ستمگر ، شرايط نمى شناسد در همان روزهاى اوّل فرمان عزل معاويه را نوشت و به شام فرستاد . حسين عليه السلام فرزند اين پدر و شاگرد اين مكتب بود .

او در كنار اين پدر و در

دامان مادرى چون فاطمه اطهر عليهاالسلام دختر پيغمبر اسلام ، رشد و نمو يافت .

و او سرنوشتى بس شگفت انگيز و رسالتى فوق العاده در پيش داشت ، سرنوشتى كه با تاريخ جهان و حيات اسلام بستگى داشت و اين سرنوشت با قلم قضاى الهى بر سيماى حيات درخشان حضرتش رقم زده شده بود .

تاريخ ، هميشه شخصيّتها را از روزنه تجليّات فكرى و روحى آنان مى شناسد و اين است آن دريچه اى كه تاريخ را به درون روح قهرمانان بزرگ وارد مى كند و عظمت و شگفتى روح آنان را نمايان مى سازد .

و ما حسين بن على بن ابيطالب عليهماالسلام را از روزنه عاليترين تجلّى روحى و فكرى او يعنى حادثه عاشورا مى شناسيم .

مكتب عاشورا بازگو كننده روح بزرگى است كه در روز سوم شعبان به همراه كودكى از خاندان نبوّت ، تولّد يافت . اين روح الفباى خاصى داشت و در نتيجه ، تجليّات آن نيز رنگ و روى خاصى به خود گرفت رنگ و رويى كه از خون و انقلاب منشاء مى گرفت .

حسين عليه السلام در شرايط خاصى از زمان واقع شده بود . در شرايطى كه امويان ، دودمان ضداسلام و ضدعدالت در اوج ترقّى خود بودند و در عين حال در اوج بى عدالتى و ستم .

حسن بن على عليهماالسلام فرزند بزرگ على عليه السلام و امام دوم ، سرانجام به دستور مكرآميزمعاويه مسموم شد و از دنيا رحلت فرمود .

اين امامت براى حسين بن على عليهماالسلام وظايف خاصى را ايجاب مى كرد ، او در كسوت

امامت ، شبانى امّت را به عهده گرفته بود و ديگر نمى توانست حملات گرگهاى درّنده را بسوى امّت ببيند و در برابر آن نقشى بى تفاوت داشته باشد .

از همان روزهاى اوّل امامت ، مانند برادرش امام حسن عليه السلام شديدترين حملات تبليغاتى خود را متوجّه معاويه كرد و شديداً حكومت ظالمانه او را به باد انتقاد گرفت . و با اين ترتيب از همان نخستين روز امامت مبارزه خود را عليه حكومت جبّار اموى بصورت جنگ سرد ، شروع كرد . و يا بهتر گفته باشيم جنگ سردى را كه به موجب شرايط خاص زمان ، برادر ارجمندش حسن بن على عليهماالسلام شروع كرده بود ، حسين بن على عليهماالسلام ادامه داد . زيرا با مرگ امام حسن عليه السلام شرايط تفاوت چندانى نكرد و حسين بن على عليهماالسلام نيز بايد براساس همان شرايط به جنگ سرد بپردازد . و اين جنگ سرد و يا بعبارت ديگر اين تهاجم تبليغاتى براى آفرينش حادثه عاشورا كه نقطه اوج مبارزه خاندان على عليه السلام با خاندان اموى است ، زمينه اى لازم و ضرورى بود .

حادثه عاشورا ، نقطه اوج و آخرين قله رفيع اين مبارزه بود . براى رسيدن به اين نقطه اوج مى بايست قدم به قدم و منزل به منزل جلو آمد .

مبارزه عدل و ظلم ، اجتناب ناپذير است . بايد ايƠمبارزه آغاز مى شد و آغازكنƘϙǠآن امام حسن عليه السلام بود . و او بود كه مبارزه تبليغاتى و جنگ سرد خود را به همان شكل و صورتى كه امكانات

و شرايط زمان ايجاب مى كرد ، شروع فرمود و به دنبال آن حسين بن على عليهماالسلام برنامه را دنبال كرد .

حكومت معاويه معصومانه تر از حكومت يزيد نبوده است و اصولاً همان حكومت خائنانه معاويه بوده است كه زمينه حكومت فاسد يزيد را آماده ساخته است پس جاى اين سئوال هست كه چرا حسين بن على عليهماالسلام در زمان معاويه قدم به صحنه كربلا و آفرينندگى حادثه عاشورا نگذاشت .

جواب اين است كه به همان دليلى كه امام حسن عليه السلام از ايجاد چنين صحنه اى خوددارى كرده است به همان دليل حسين عليه السلام هم در زمان معاويه از دست زدن به انفجار سهمگين عاشورا خوددارى كرده است .

چنين انفجارى ، مقدّماتى خاص و زمينه هايى مساعد لازم داشت . و اين مقدّمات و زمينه ها در زمان امام حسن عليه السلام و در اوايل امامت حسين بن على عليهماالسلام فراهم نبوده است و نخست بايد اين مقدمات فراهم مى شد و اين زمينه ها آماده مى گرديد .

و حسين بن على عليه السلام تا روز دهم محرّم از سال 61 هجرى به اين زمينه سازيها مشغول بود و نقش اساسى و رسالت عظيم او در صبح اين روز آغاز شد و اين همان رسالتى بود كه در همان نخستين روزهاى تولّد نبى اكرم اسلام به آن خبر داد .

حسين عليه السلام تازه از مادر زاده شده بود . رسول خدا اين كودك نوزاد را به آغوش كشيد ، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و آنگاه او را به سينه چسباند

و به فكرى عميق فرو رفت و حضّار كم كم برق اشكى را در گوشه چشم آن حضرت ديدند . اشكى كه آرام آرام راه خود را بسوى شيب نرم و نورانى گونه هاى پيغمبر بازمى كرد و جلو مى رفت . اين اشك فرو چكيد و رسول خدا چشم باز كرد و با تأ ثرشديد از دورنمايى خونين رنگ سخن گفت و از همان هنگام خاندان رسالت با مكتب انقلاب آفرين حسين عليه السلام و رسالت خاص آن حضرت آشنا شدند و اين دورنما همانطور كه گفتيم سرانجام در روز دهم محرّم از سال 61 در قاب سرخ رنگ عاشورا قرار گرفت و نقطه عطفى عظيم در تاريخ زندگى انسانهاى آزاده و آزاديخواه پديدآورد .

عاشورا ، نماينده طرز تفكّرى خاص بود ، طرز تفكّرى سرشار از فداكارى و جانبازى . و اينك به شناخت اين طرز فكر از زبان يك نويسنده مسيحى مى پردازيم .

ياران يزيد : چقدر به ما مى دهى ؟

ياران سيد الشهداء عليه السلام : با تو و در راه تو جان مى سپريم .

دو قطب مخالف ، دو طرز فكر متضاد ، دو راه از هم جدا ، يكى تاريك و ديگرى روشن ، يكى در نهايت پستى و كوچكى و ديگرى در نهايت عظمت و بزرگى و هر يك نماينده جمعيّتى مشخص . . . .

اولى مربوط به پيروان يزيد و معاويه و دومى مربوط به ياران سيد الشهداء حسين بن على عليهماالسلام . . . .

دو جمله بالا كه عنوان سخن قرار گرفت

از جرج جرداق نويسنده بزرگ و نامى مسيحى است و او كه يك شخصيّت مسيحى است براى نشان دادن ماهيّت مكتب حسين عليه السلام از يك طرف و معرفى كردن مكتب معاويه و يزيد از طرف ديگر ، اين دوجمله را در كتاب معروف خود صوت العدالة الانسانيّه عنوان فصلى قرار داده است .

در جمله اوّل مخاطب معاويه و يزيد است و در جمله دوم روى سخن با حسين بن على عليهماالسلام است .

معاويه و يزيد نماينده مكتب اوّل و حسين بن على عليهماالسلام نماينده و امام و پيشواى مكتب دوم است .

پيروان مكتب اوّل غرق در سودجويى و خودخواهى و ماديّتند . و منطقشان اين است :

كم تهب لنا ؟

چقدر به ما مى دهى ؟

و پيروان مكتب دوّم سرشار از فداكارى و جانبازى و از خودگذشتگى مى باشند و منطقشان در برابر پيشواى خود اين است :

ونموت معك .

و با تو و در راه تو ، جان مى سپريم .

اين جمله ، نمايشى از روح فداكار و پرايمان ياران حسين عليه السلام است و آنها نيز اين درس را از مكتب پيشواى عاليقدر خود حسين عليه السلام آموخته بودند .

مهم اين نيست كه انسان هدف و عقيده اى را ترسيم كند و در سر راه بشريت قراردهد ، مهم اين است كه ترسيم كننده ، خود در راه وصول به هدف و گسترش آن عقيده تا سر حد جانبازى و فداكارى پيش رود .

و همين مساءله حساس است كه صف پرشكوه انبيا و رهبران مذهبى را از صف ساير مردم جدا مى

كند . پيشوايان دينى هرگز در لباس يك مصلح گوشه گير اخلاقى تجلّى نكرده اند .

يك معلم اخلاق ، پند مى دهد ، نصيحت مى كند ، راه خير و شر را بازگو مى كند و اين آخرين مرز فعاليت و تلاش او در راه سعادت آدمى است . ولى . . . ولى ، انبياء و امامان اين خصوصيّت را دارند كه به دنبال پند و نصيحت ، به دنبال ترسيم هدف و بالاخره پس از برنامه ريزى ، شديداً در راه اجراى برنامه و وصول به هدف وارد كار مى شوند .

حسين بن على عليهماالسلام كه خلاصه نبوّت و سومين امام عاليقدر اسلام است در برابر مكتبى سودجو و منفعت طلب و فضيلت بر باد ده ، قرار گرفت . در اين موقعيت ، دو راه در برابر او نمودار بود : يا سكوت و در پرتو آن راحتى و آسايش و يا قيام عليه پيشروان مكتب مخالف و در نتيجه جان دادن و در آغوش خاك و خون جاى گرفتن .

و او مى بايست راه نهايى خود را انتخاب كند و در راه رسالت آسمانى خود شديداً وارد عمل شود ، او بايد عملاً گشاينده مكتبى نو در جهان بشر گردد ، او بايد به مقالات و سخنان پرشكوه خود لباس عمل پوشد و همه مى دانيم كه حسين عليه السلام و يارانش چگونه اين رسالت بزرگ و مقدّس را به انجام رساندند و همه مى دانيم كه چگونه در راه انجام وظيفه و به منظور درهم كوبيدن بساط سودجويى و ظلم و

ستم يزيد در طى يك انقلاب خونين به جانبازى پرشكوه و بى سابقه اى دست زدند ، انقلابى كه نام عاشورا ، به خود گرفت و به همراه عدل كه روح و ريشه آن بود به مرز ابديّت ورود كرد .

عدل ، عاشورا

. . . و اين فصل را با دو كلمه عدل و عاشورا شروع مى كنيم .

در تاريخ ملّتها ، احياناً به روزها و ماههايى برمى خوريم كه رنگ ابدى و جاودانى بخود گرفته اند . روز خود قطعه اى از زمان است و حلقه اى است از زنجير ممتد كه آغاز و انجام آن ناپيدا است .

عجيب است كه گاه يكى از اين حلقه ها خود را از بند ناگسستنى زمان مى رهاند ، اوج مى گيرد ، خاصيّت گذرا بودن خود را از دست مى دهد و حتى رشد مى كند . و در پرتو عواملى خاص گسترش مى يابد تا اينكه آرام آرام ، جوّ زمان را از خود پر مى سازد و ديگر در پيشگاه او گذشته و آينده مفهوم خود را از دست مى دهد .

گفتيم كه اين جريان در پرتو عواملى خاص صورت مى گيرد و هر چه هست و هر راز و رمزى كه وجود دارد در همين عامل خاص است . عاملى كه با آن قطعه از زمان ، پيوند گرفته و در آن حلّ شده است و با اين ترتيب ديگر نمى توان آن قطعه از زمان را عنصرى جدا از آن عامل تصوّر كرد ، به اين هنگام است كه خاصيتهاى آن عامل در

آن قطعه از زمان نيز نفوذ مى كند و آن را به رنگ و روى خود در مى آورد ؛ محرّم از چنين خاصيتى برخوردار است ، محرّم ماهى است كه رنگ ابدى و جاودانى به خود گرفته و جو زمان و فضاى تاريخ بشرى را از خود پر كرده است .

در اينجا مساءله قابل توجّه اين است كه كدام عامل ، ماه محرّم را از صف رده بندى شده ماهها جدا كرده و به آن اوج و عظمت و ابديّت بخشيده است ؟

آن عامل پر اوج و پر عظمت چيست كه با عاشورا پيوند گرفته و خواص خود را نيز به آن بخشيده است ؟ هر چه هست اين همه جلال و شكوه از آن عامل است و راز ابديّت محرّم و عاشورا بايد از درون آن عامل جستجو كرد و در اينجا است كه سخن رنگ و روى ديگرى به خود مى گيرد و بحث مطلق و نسبى بودن پاره اى از امور به ميان مى آيد .

آيا حق و عدل نسبى هستند يا مطلق ؟

اگر آنها را نسبى بدانيم بايد فقط در يك زمان و در يك جامعه از عظمت و ارزش برخوردار باشند .

و اگر نسبى بودن اين امور مسلّم است ، پس چرا پيروان حق و عدل خود را از محدوده زمانها و مكانها خارج ساخته و براى هميشه بر سينه تاريخ بشريّت مى درخشند ؟

واقعيّت اين است كه اگر پاره اى از امور را هم نسبى بدانيم لااقل بايد معتقد باشيم كه اصولى چند از خاصه اطلاق برخوردارند و آنها كه با اين اصول پيوند گرفته اند شخصيّتهايى ابدى و جاودانى

هستند .

سقراط و جام شوكران او ، از آن ملّت يونان و از درخششهاى خاص قرن سوم قبل از ميلاد نيست . دو كلمه سقراط و جام شوكران حكايتى از يك اصل مطلق دارد : فداكارى در راه حق و عدل و قانون ، اصلى كه براى هميشه ارزشمند و در هر ناحيه اى ، تجلّى احترام انگيز خواهد داشت .

بگذاريد از اين مرز بگذريم قدم فراتر نهيم ، به مرز انبيا كه شخصيّتى معنوى و والاتر از نوابغ دارند ورود كنيم ، ابراهيم را ببينيم و موسى و عيسى را و محمّد عليهم السلام را .

اينها همه در برابر آفرينندگان ستم قرار داشتند ، نمرودها ، فرعونها و ابوسفيانها .

پيامبران الهى پرچم عدل را در جامعه هاى دود گرفته ، برافراشتند و فروغ مقدّس آن را به درون زواياى تاريك اجتماعات بشرى تاباندند فرياد ستم را در حنجره هاى شيطانى نمرودها و فرعونها و ابوسفيانها خفه ساختند و اين ايده نهايى بشريّت بود ، ايده اى مقدّس و در عين حال مطلق .

و همين است رمز ابديّت پيامبران ، آنها كه براى هميشه بر تارك اعلاى انسانيّت جاى دارند و براى ابد ، روشنى بخش قلبهاى عدالت خواهان مى باشند .

عدالت ، يك مفهوم منطقه اى و ناحيه اى نيست ، مفهومى است فراتر از زمان و مكان و به اين جهت روزها و ماههايى كه نطفه عدالت را در خود تكوين داده اند بسان خود عدالت ابدى و جاويد خواهند بود .

عدل اسلامى

عاشوراى حسينى در ماهى خاص تكوين يافت . ماه محّرم است ،

سال 61 هجرى .

ولى اين ماه كه حادثه رستاخيز عدل را در خود تكوين داده بود ، سرانجام با جلال و شكوه عدل پيوند گرفت و بسان عدل ، جاويد و ابدى شد .

چه آنكه محرّم ، ماه تجسّم عدل اسلامى است و عاشورايش نشان دهنده اين واقعيّت است كه اسلام هرگز و در هيچ شرايطى ميدان را براى رشد و نمو ستم بازنمى گذارد .

آرى ! عدل ، هدف عاشورا است .

و قهرمان اين عاشورا حسين عليه السلام است و به اين جهت است كه راز ابدى بودن حسين عليه السلام را نيز بايد در ابديّت هدفش جستجو كنيم .

هدف

ارزش هر شخصيّت بستگى مستقيمى با هدف او دارد . هرچه هدف عاليتر و انسانيتر باشد ، ارزش انسان نيز بيشتر و قيمتش سنگينتر است . . . .

عدّه اى دنيا را در خود خلاصه مى كنند ، مى جوشند ، مى خروشند ، تلاش مى كنند ، به مبارزه برمى خيزند ، اما اينها همه را براى خود انجام مى دهند ، زندگى و حياتشان را دايره اى تشكيل مى دهد كه از خودشان شروع شده و به خودشان نيز ختم مى شود . اينها كسانى هستند كه در پيله خود مى تنند و هدفشان در چهار چوب وجودشان خلاصه مى گردد ، دنيا براى اين قبيل مردان ارزشى نمى شناسد و تاريخ نيز حوصله نگه دارى نام آنها را در خود ندارد ، ميلياردها از اين نفوس ، سر از دريچه عدم بيرون كرده و همچون حبابى زودگذر بر سطح

اقيانوس زمانه ، خودى نشان داده بلافاصله هم در مقبره نيستى و فراموشى دفن شده اند . . . .

ولى . . . ولى ، گاه مردانى ظهور مى كنند كه هدف و ايده آنها جز بر محور انسانيّت دور نمى زند ، خود را فراموش كرده و به ديگران پرداخته اند ، مى روند تا متعلّق به يك جامعه عظيم شده و با بشريّت پيوند گيرند ، آنجا كه انسانى را ، جامعه اى را ، ملّتى را گرفتار رنج و محنت و يا اسير ظلم و ستم بينند ، يكباره از خود بيخود شده به تلاش مى افتند ، مى جوشند ، مى خروشند و تا رنج و محنت و يا ظلم و ستم را نكوبند و سايه آن را دور نكنند آرام نمى گيرند ، حيات اين قبيل مردان از خود شروع ، ولى به انسانيّت ختم شده است ، از لحظه اى آغاز شده ولى سرانجام با ابديّت پيوند گرفته است ، پرده اعصار و قرون ، جلوه و جلال آنها را نمى پوشاند و تاريخ انسانيّت نيز هرگز آنها را فراموش نمى كند .

اكنون قرنها است كه از شعبان سال سوم هجرى مى گذرد ولى اين روز بزرگ و الهام بخش همچنان بر سينه سپيد تاريخ انسانها مى درخشد و روز به روز هم بر جلال و شكوه آسمانيش افزوده مى شود . در اين روز در خاندان پيغمبر ، فرزندى چشم به جهان گشود كه نام حسين عليه السلام به خود گرفت ، هشت سال از آغاز حياتش در دامن

پاك پيغمبر گذشت و پس از آن نيز سايه پدر و مادرى چون على و فاطمه عليهماالسلام بالاى سرش بود ، حسين عليه السلام آنچه را كه لازم بود در اين دامنهاى پاك و مقدس فرا گرفت .

حسين عليه السلام در هشت سال اوّل عمر خود از تربيت سه شخصيّت بزرگ و يگانه برخوردار بود : پيغمبر ، على و فاطمه عليهم السلام . دست تربيت اين سه شخصيّت در مزاج روحى حسين بن على عليهماالسلام بكار افتاد و سرانجام از حسين عليه السلام انسانى ساخت كه براى جهان و تايخ جهان ، انسانى استثنايى و فراموش ناشدنى است .

حسين عليه السلام در اين هشت سال از دامان پاك و مقدس رسول خدا بهره ور بود ، به روى سينه پيغمبر بزرگ شد و از مهر سرشار آن حضرت برخوردار گرديد .

اين علاقه و مهر به آن حد بود كه رسول خدا حسين عليه السلام را جزئى از خودش مى دانست و مى فرمود :

حسين منّى و انا من حسين . (20)

حسين از من و من از حسينم .

پيغمبر از رسالت عظيم و تاريخى حسين عليه السلام بخوبى آگاه بود و مى دانست كه روزى همين كودك ، دست به فداكارى پرشكوه و فراموش ناشدنى تاريخ خواهد زد .

و همين كودك است كه سرانجام خون پاك و مقدّس خويش را نثار آرمانهاى مكتب آسمانى او كرده و پديده نوبنياد اسلام را از يك سقوط نجات خواهد داد . رسول خدا صلى الله عليه و آله در دورنماى آينده زمان ، تجليّات قهرمانانه همين كودك را در صحنه

عاشورا مى ديد و مى ديد او را كه چگونه دارد با خون خوشرنگ خويش ، كتاب آزادى و آزادگى اسلام را رقم مى زند و چگونه براساس اجساد پاك و مطهّر عزيزان خود ، كاخ عظمت و شرف اسلامى را بنيانگذارى مى كند .

چشمان دوربين محمّد صلى الله عليه و آله پرده هاى انبوه زمان را از هم مى شكافت و از پس آن ، كودك امروز را مى ديد كه بصورت مردى پولادين قدم به ميدان رزم نهاده و جنگ و ستيزى مقدّس و خونبار آغاز كرده است : جنگ در برابر ستمكاران و جباران .

در برابر آنانكه بر مسند رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته و به نام اسلام بر مردم حكومت مى كنند ولى از هدفها و آرمانهاى مقدّس اسلام و پيامبر عاليمقام آن بويى به مشامشان نرسيده است .

حسين عليه السلام را مى ديد كه با افراد اندك خود به قلب جبهه ظلم حمله مى برد و در راه تأ مين عدالت كه اساسيترين اصل جامعه اسلامى است ، خون خود را نثار مى كند .

پيغمبر صلى الله عليه و آله اينها همه را مى ديد و دو حالت متضاد روحش را لبريز مى ساخت : شوقى آميخته با غم و سرورى به رنگ تأ ثر وجودش را احاطه مى كرد ، چهره اش مى شكفت ولى چشمانش نيز از اشك مالامال مى گرديد .

نگاه پيغمبر صلى الله عليه و آله از پشت چهره كودكانه حسين عليه السلام راهى بسوى سرنوشت غم انگيزش باز مى كرد ، نگاهش در سراشيب اين سرنوشت مى

لغزيد و جلو مى رفت ، خون مى ديد ، آتش مى ديد ، بلا و مصيبت مى ديد ، درّندگانى را مى ديد كه دهان خون آلود خود را باز كرده و بسوى حسينش حمله ور شده اند و او را به خاك و خون مى كشند . نگاهش بصورت موجى از غم برمى گشت ، به ديوار وجودش مى خورد ، آن را درهم مى شكست ، به جانش مى دويد ، به قلب و روحش ورود مى كرد و آن را به لرزه مى آورد . چشمان خود را فرو مى بست و مى خواست تا لب نيز فرو بندد و اين سرّ عظيم را در خود نگه دارد ، ولى اين سرّ نگاهداشتنى نبود ، گاه و بى گاه زبان مى گشود و از مصيبت عظيم او ياد مى كرد ، از نقش مؤ ثر و فداكارى پرشكوه او در مقابل ستمگران خبر مى داد .

اين ستمگران همانها بودند كه با روح شيطان زده خود به جان اسلام و مسلمين افتادند و همه چيز را دستخوش هوا و هوسهاى شوم خود قرار داده بودند .

تاريخ ، دوره اى ننگينتر و سياهتر از دوره يزيد به خاطر ندارد ، در اين دوره بود كه هدف نهايى اسلام يعنى حكومت خدا بر مردم تبديل به حكومت فردى شد ، آن هم فردى فاسد و هوسران مانند يزيد . در اين دوره ، اموال عمومى كه مى بايست در راه مصالح عاليه مردم بكار افتد ، تنها در راه ارضاى هوسهاى پليد عدّه اى معيّن بكار افتاده بود .

درخت شاداب اسلام در پرتو تندباد مسموم هوسهاى اين حكومت به زردى گراييد و شاخ و برگهايش يكى پس از ديگرى فرو مى افتاد .

اساسيترين شاخه اسلام كه عدالت اجتماعى بود خرد شده و درهم شكست ، مى رفت تا يكباره ريشه اين درخت خشك شود و دوباره بشريّت به آغوش جاهليّت بازگردد و بتهاى درهم شكسته شده اجتماع ، زندگى از سر گيرند .

تنها حسين بن على عليهماالسلام بود كه اين موقعيت خطرناك را درك كرد و اين يكى از همان مميزاتى است كه هميشه مردان بزرگ را از مردم عادى و معمولى جدا نموده و آنها را در مقامى بالاتر از همه جاى مى دهد .

و امتياز حسين عليه السلام تنها در اين درك صحيحش نبود ، بلكه امتياز بزرگتر و مخصوص به خودش كه او را اصولاً از ضعف بشريّت جدا نموده و همچون گوهرى درخشان بر طاق سپهرش جاى داده ، فداكارى و از خودگذشتگى بى نظيرش بود .

او از يك طرف براى ابديّت بخشيدن به آيينى كه جدّش پيغمبر صلى الله عليه و آله ايجاد كننده آن بود و از يك طرف براى نجات مردم از زير سيطره ظالمانه يزيد نقشه اى كه براساس شهادت خود و اسارت خاندانش تنظيم شده بود ، طرح كرد .

بشر ذاتاً به خودش و حياتش علاقمند است و هيچ نقشه اى براساس انهدام قطعى خويش طرح ريزى نمى كند ، ولى حسين عليه السلام در اين مسير از مرز بشريّت گذشت و در صف فرشتگان خدا جاى گرفت .

او مى گفت : لا ارى الموت إ لاّ

سعادة والحياة مع الظالمين إ لاّ برما . (21)

مرگ را سعادت و زندگى را ستمگران را جانفرسا و روح خراش مى دانست .

تمام فعاليّتهاى اجتماعى و سياسى حسين عليه السلام در طى عمر 58 ساله اش بر پايه همين منطق عالى و بزرگ قرار داشت و لذا در راه نابودى ستم و ستمگر حتى از جان شيرين خودش هم گذشت و به كام مرگ ورود كرد ، ولى عجيب اين است كه او از اين كانالى كه سرانجام همه را در خود غرق نموده و به دست نيستى و فراموشى مى سپرد ، به زندگانى جاودان پيوست ، قبله قلبها و دلهاى آزادگان شد و درود بشريّت را بسوى خود برانگيخت .

پيغمبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز تولّد حسين عليه السلام براى او اشك ريخت و سرنوشت خونين رنگ آينده اش را بازگو كرد و در عين حال به آن افتخار مى كرد .

حسين عليه السلام دوران رسول خدا را پشت سر گذارد و در سن هشت سالگى مرگ تأ ثرزاى جدّش قلب نازك او را درهم فشرد ، از آن پس با زمانه و حوادث خوب و بد آن جلو آمد تا اينكه سرانجام نوبت به خود او رسيد .

در سال 60 هجرى بود كه حسين عليه السلام رسالت عظيم خود را آغاز كرد و قدم در ميدان مبارزه با دودمان اموى كه مظهر ظلم و ستم بودند نهاد .

در اينجا است كه حسين عليه السلام بصورت بنيانگذار مكتب جاودانى عاشورا تجلّى مى كند . او را بصورت سربازى قهرمان مى بينيم كه در كارزار

حيات ، سخت مشغول جوش و خروش است . او را مى بينيم كه بنام نجات انسانيّت از زير سلطه استعمار دودمان اموى ، قدم به ميدانى بس خطير نهاده . او را مى بينيم كه ضربه هاى شكننده شمشيرها و نوك سرنيزه ها را به جان مى خرد تا بلكه انسانها را از آن همه بدبختى و رنج و بلا نجات بخشد .

آرى ! حسين عليه السلام مردى بود كه هدفش در نجات انسانها از زير سيطره ستم خلاصه مى شد . و ما مى توانيم هدف او را و نيز راهى را كه براى رسيدن به هدفش انتخاب كرده است از خلال كلماتى كه به شخصيّتهاى مختلف اظهار كرده است ، استنباط كنيم ، از آن جمله : گفتگويى با محمّد حنفيه .

زمانى كه حسين بن على عليه السلام مى خواست از مدينه خارج شده و بسوى مكّه رهسپار شود گفتگوهايى با برادر خود محمّد حنفيه دارد كه مى تواند ما را در شناخت هدف آن حضرت يارى كند و علاوه ما مى توانيم با توجّه به اين گفتگو ، راه و روشى را نيز كه براى وصول به هدف انتخاب كرده است تشخيص دهيم .

حسين عليه السلام در ضمن گفتگوى خود با محمّد حنفيه مى گويد :

وانّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدّى صلى الله عليه و آله اريد ان آمر بالمعروف وانهى عن المنكر . (22)

جمله اوّل نشان مى دهد كه هدف حسين عليه السلام اصلاح حال امّت و نجات آنها از مفاسد و آلودگيها بوده است .

در آن روز ، جامعه اسلامى

، گرفتار آلودگى و انحراف شده بود ، آن هم آلودگى و انحرافى كه ضربه به ريشه و اساس ملّت اسلام مى زد .

بطور كلى انحرافها و مفاسد اجتماعى بر دو نوعند :

يك نوع انحرانى كه شعاع قدرتش محدود و موج بدبختيش كم ارتفاع است ، اين نوع انحرافها جامعه را آلوده مى كنند ولى ضرر به ريشه و اساس مليّت نمى زنند ، در حدود قدرتش موجب بدبختى مى گردد ولى موجوديّت يك ملّت را در معرض خطر قرار نمى دهد .

نوع دوم انحرافى است كه مستقيماً با اساس مليّت و موجوديّت يك اجتماع سر و كار پيدا مى كند . اين نوع انحرافها آنچنان قوى و نيرومندند كه خيلى سريع يك جامعه را در كام خود فرو بلعيده و اساس آن را واژگون مى كنند . در سرلوحه اين قبيل انحرافها ، گناه ظلم و ستم قرار دارد .

على عليه السلام مى فرمايد :

الملك يبقى مع الكفر ولا يبقى مع الظلم (23) .

ممكن است حكومتى با گناه كفر بماند ولى ممكن نيست كه با آلوده شدن به ظلم و ستم باز هم پايدار بماند .

ظلم و ستم آنچنان ميكروب خطرناكى است كه در حداقل مدّت ، اساس حكومتها و ملتها را متزلزل نموده و در كام مرگ و نيستى فرو مى برد .

در سال 60 هجرى ، اسلام با چنين خطر بزرگ و نابود كننده اى روبرو شده بود ، حكومتى كه شخصى چون يزيد در رأ س آن قرار داشت ، از مسير عدالت خارج شده و برنامه ظلم را در پيش

گرفته بود . ستم ، در و ديوار جامعه را سياه و تاريك كرده بود ، جامعه اسلامى در فساد و بدبختى و سيه روزى غوطه مى خورد ، در چنين شرايطى لازم بود كه يك دست نيرومند اصلاح طلب از آستين بدر آيد و ميكروب خطرناك ظلم و ستم را از بين برده و ملّت اسلام را از يك سقوط قطعى نجات بخشد و اين دست نيرومند و مقتدرانه حسين بن على عليهماالسلام بود .

حسين عليه السلام نمى توانست در مقابل اين گناه عظيم بى تفاوت بماند ، چه آنكه مرض ظلم و گناه از امراض معنوى جامعه است ، معالجه امراض مادّى جامعه ، كار سهل و آسانى است و با اجراى يك سلسله طرحهاى حساب شده مى توان آنها را ريشه كن كرد .

ولى معالجه امراض معنوى جامعه كار هر كس نيست ، قدرتى بزرگ و مافوق انسانى لازم است كه ريشه امراض معنوى جامعه را تشخيص داده و آنگاه با طرحهايى خاص به معالجه آنها اقدام نمايد .

حسين بن على عليهماالسلام كه از زاويه امامت و ولايت ، جامعه را مى ديد ، بخوبى تشخيص مى داد كه سرطان گناه و ظلم ، ريشه حيات اجتماعى ملّت اسلام را مى سوزاند و او كه پاسدار ديانت و عهده دار مقام امامت است ، هرچه زودتر و سريعتر بايد دست بكار شود و براى ريشه كن كردن اين ماده سرطان كه خاندان اموى ، مخصوصاً شخص يزيد است ، اقدام فورى نمايد .

جامعه آن روز در اثر خدعه ها و نيرنگها و تبليغات مسموم خاندان اموى آنچنان

تخدير شده و به خواب رفته بود كه به اين سادگيها بيدار شدنى نبود ، برنامه هاى آرام و ساده نمى توانست به جامعه اسلامى تكان داده و او را از خواب گرانش بيدار كند .

حسين بن على عليهماالسلام در فكر طرح نقشه بود ، نقشه اى كه مانند بمب منفجر شود و جامعه خواب آلود را به سختى و بشدّت تكان دهد ، حسين عليه السلام اين نقشه را براساس شهادت خود و اسارت خاندانش طرح ريزى كرد .

حسين عليه السلام در جامعه اسلامى آن روز ، داراى شخصيّتى ممتاز بود او فرزند پيغمبر و امام بود ، مردم پاكدل و مسلمان به او علاقه فراوانى داشتند . او را يادگار رسول خداصلى الله عليه و آله و بازمانده خاندان رسالت مى دانستند و حسين عليه السلام از اين موقعيّت عظيم خود در دل مردم بخوبى اطّلاع داشت ، خواست تا از اين موقعيّت استفاده كند و به نفع سعادت ملّت اسلام خود را فدا نمايد .

شهادت حسين عليه السلام و اسارت خاندان رسالت ، مساءله اى نيست كه جامعه اسلامى به اين سادگيها از آن بگذرد ، درست است كه دستگاه جبّار اموى قدرت و سيطره ظالمانه خويش را بر همه جا گسترده و افكار و عقايد بزرگان جامعه را با تزوير و ريا و با تهديد و تطميع در اختيار خود گرفته است ، ولى در عين حال شهادت شخصيّتى چون حسين عليه السلام اين قدرت عظيم را دارد كه موجى سخت خروشان و شكننده در اقيانوس جامعه اسلامى برانگيزد و آتش انقلاب را شعله ور سازد .

و توده هاى وسيع جمعيّت رابه طغيان و شورش وادار نمايد . براى درهم شكستن قدرت ظالمانه يزيد ، چنين طغيانى لازم و ضرورى است .

همانطور كه گاهى امراض فردى را جز با چاقوى جراحى و جارى ساختن خون نمى توان معالجه كرد ، امراض اجتماعى نيز گاهى به مرحله اى مى رسد كه ديگر زبان پند و موعظه و نصيحت در آن مؤ ثر نبوده و با روشهاى آرام و ملايم معالجه نمى شوند .

در اين هنگام است كه رجال بزرگ جامعه ، طغيان و انقلاب را ضرورى تشخيص داده و از اين راه وارد مى شوند .

بايد موج انقلاب در جامعه اسلامى سال 60 هجرى برانگيخته شود و اين انقلاب جز با شهادت حسين عليه السلام و اسارت خاندانش امكان پذير نيست . هدف حسين عليه السلام نجات انسانها از زير سيطره تبهكارانى چون يزيد است ، گو اينكه در اين راه سر ببازد و طعمه شمشيرهاى برّان شود . و اصولاً هدف او اين است كه با شهادت خود و اسارت خاندانش زمينه انقلاب فراهم گردد .

هدف حسين عليه السلام رسيدن به مقام حكومت نبود و نيز پيروزى نظامى را دنبال نمى كرد . مطالعه تاريخ حادثه عاشورا بخوبى روشن مى كند كه حسين بن على عليهماالسلام چه هدفى را تعقيب مى نمايد و براى رسيدن به آن هدف ، از چه راه وارد مى شود . و اين خود او است كه به برادرش محمّد حنفيه مى گويد :

انّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدى صلى الله عليه و آله

.

مى روم تا دست اصلاح طلب خود را بسوى امت جدّم پيغمبر دراز كنم .

حسين عليه السلام مى رفت تا جامعه اسلامى را از فساد و تباهى نجات بخشد و آن را از يك مرگ حتمى برهاند .

و اكنون بايد ديد كه حسين عليه السلام اين هدف بزرگ و مقدس را از چه راهى دنبال كرده است ؟

مى فرمايد : . . . اريد ان امر بالمعروف وانهى عن المنكر . (24)

مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر كنم .

حسين عليه السلام هدف خود را از طريق امر به معروف و نهى از منكر دنبال مى كند .

امر به معروف و نهى از منكر چيست ؟

قسمت اول

قدرت نيرومندى است كه اسلام ، ضمانت اجراى قوانين و مقررات خود را به عهده آن گذارده است .

قانون هرچه خوب و صحيح باشد ، اگر داراى ضمانت اجرايى قوى و نيرومند نباشد ، نمى تواند منشاء اثر شده و جامعه را اداره كند . اسلام ، وظيفه خود را در مرحله قانونگزارى به پايان رساند و براى تمام شئون فردى و اجتماعى بشر ، قانون وضع نمود ، بديها و خوبيها را توضيح داد ، مردم را با عوامل سعادت و اسباب بدبختى آشنا كرد و اكنون نوبت آن است كه براى قوانين خود ، ضامن اجرايى قوى و نيرومند تهيّه كند ؛ ضامن اجرايى كه بتواند جلو سيل گناه را بگيرد و خوبيها را ترويج نمايد .

اسلام در اين مرحله مانند تمام مكتبهاى حقوقى جهان ، حداكثر استفاده را از مجازات و كيفر نموده است ، فصلى بنام فصل حدود

و ديات باز مى كند ، براى هر جرم و گناهى ، مجازاتى متناسب وضع مى نمايد .

ولى اسلام تنها به اين اكتفا نمى كند ، بلكه مى كوشد تا با ترتيبى صحيح آن هم براساس ايمان و عقيده ، ضامن اجرايى نيرومند در درون خود مردم تهيّه كند ، ايمانى كه در خلوت و جلوت نگه دارنده مردم و بازدارنده آنها از گناه و انحراف بوده باشد .

اهميّت و امتياز مكتب اسلام در اين است كه وظيفه ضمانت اجراى قوانين را بطور دربست و صد در صد به عهده مجازات و كيفر نگذارده است بلكه كوشش كرده است تا از راههايى ديگر كه اتفاقاً مفيدتر و مؤ ثرتر از مجازات و كيفر مى باشد ، مردم را از گناه بازداشته و متمايل به خوبى و نيكى بنمايد . يكى از آن راهها تربيت براساس ايمان است و راه دوم راه امر به معروف و نهى از منكر است . اسلام امر به خوبى و نهى از بدى را بر تمام مردم واجب كرده است .

دنياى امروز اين حق را به مردم داده است كه با چشمانى باز و ريز بين متوجه سير اجتماع بوده و هرجا كه به قانون شكنى و انحرافى برخورد كردند ، زبان به اعتراض و انتقاد بگشايند و مجرم و قانون شكن را توبيخ و سرزنش نمايند .

دنياى آزاديخواه امروز نظارت ملى را بصورت يك حق طبيعى كه لازمه دموكراسى و حكومت مردم بر مردم است به افراد جامعه تفويض نموده و اسلام ، مساءله نظارت ملّى را بنام امر به معروف و نهى

از منكر بر تمام مردم مسلمان واجب كرده است .

مسلمان نه تنها حق نظارت در سير اجتماع دارد ، بلكه بر او واجب است كه از اين حق طبيعى و قانونى خود استفاده نموده و جداً و شديداً در مقابل گناه و ظلم بپاخيزد . اسلام به تمام مردم مسلمان مأ موريّت داده است كه هر يك به نوبه خود در راه نشر خوبيها و فضايل ، تلاشى پيگير و مداوم داشته باشند و با اين ترتيب از توده جمعيّت ، ضامن اجرايى قوى و پرگسترش ، براى احكام و مقرّرات خود تهيّه كرده است . اگر در جامعه اى اين ضامن اجرايى پايدار و مشغول به كار باشد ، تمام احكام و قوانين و مقررات به خوبى و صحيح مراعات مى گردد و در صورتى كه مردم چشمان خود را فروبندند و از امر به معروف و نهى از منكر سرباز زنند ، بدون ترديد راه را براى گسترش گناه باز گذارده اند و روز به روز بر دامنه آن افزوده مى گردد و لذا امام باقر عليه السلام مى فرمايند :

ان الامر بالمعروف والنهى عن المنكر فريضتان تقام بهما الفرائض . (25)

امر به معروف و نهى از منكر (و بعبارت ديگر نظارت عمومى و دسته جمعى ) قدرتى است كه ضامن اجراى تمام قوانين و مقررات است .

امر به معروف و نهى از منكر ، داراى مراحل مختلف و راه و روشهاى گوناگونى است . اجراى اين وظيفه بزرگ ، گاهى به موجب شرايط خاص اجتماعى ، بايد بصورت مبارزه منفى انجام گيرد و گاهى بصورت مبارزه

مثبت .

حسين بن على عليهماالسلام شخصيّتى است كه براى درهم كوبيدن ظلم و ستم ناچار بايد فعاليّتى كوبنده را آغاز كند . وظيفه او اين است كه در مقابل ستمگران آرام ننشيند و بنام امر به معروف و نهى از منكر شديداً دست بكار شود . و اين خود او است كه به برادرش محمّد حنفيه مى گويد : مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر كنم .

حسين عليه السلام در راه انجام اين وظيفه بزرگ و مقدّس ، راه مبارزه مثبت را در پيش مى گيرد ، مردانه قدم در ميدان پيكار و نبرد مى گذارد ، فداكارى مى كند ، جان مى بازد و به اين ترتيب راه و روش امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با جرم و گناه و ستم را به بشريّت تعليم مى دهد و سرانجام هم در راه اين آرمان مقدس و بزرگ ، خود و خاندان گراميش را فدا كرد و با اين ترتيب هم خود و هم خاندان گرامش را با حياتى ابدى پيوندداد .

وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللّهِ اءَمْواتاً بَلْ اءَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ . (26)

ريشه هاى تاريخى حادثه كربلا

حوادث را جامعه ها مى آفرينند و شرايط خاص اجتماعى است كه خلق كننده حوادث و وقايع تاريخ مى باشند و يا بعبارت ديگر جامعه به موجب عوامل خاص درونى خود جوششهايى دارد كه در اثر آن جوششها ، حبابهايى بر سطح جامعه نمودار مى شود و اين حبابها همان حوادث و وقايعى هستند كه مواد تاريخ و خوراك مورّخ مى باشند

.

پى جويى در مورد علل و عوامل و ريشه هاى اجتماعى يك رويداد تاريخى ، كارى بس دشوار و دقيق است . چه آنكه كمتر ممكن است يك حادثه تاريخى مولود يك و يا لااقل چند علّت باشد . اغلب چنين است كه علل و عوامل زيادى دست به دست هم مى دهند و يك واقعه اجتماعى را باعث مى شوند ، براى شناخت حوادث تجزيه و تحليل تمام اين علل و عوامل لازم و ضرورى به نظر مى رسد . اين عوامل قسمتى مربوط به زمينه هاى روحى افراد اجتماع است ، چه آنكه ساختمان روحى و طرز تفكّر مردم يك جامعه ، تأ ثير قاطع و مستقيمى در رويدادهاى تاريخى آن جامعه دارد .

در تجزيه و تحليل يك حادثه تاريخى ، رويدادهاى قبلى را نيز نبايد از نظر دورداشت ، زيرا حوادث اجتماعى مانند حلقه هاى زنجيرى هستند كه هريك از آنها مولود حلقه هاى قبلى و در عين حال مؤ ثر در پيدايش حلقه هاى بعدى مى باشند .

حادثه عاشوراى حسين بن على عليهماالسلام يك رويداد بزرگ و يك حادثه عظيم تاريخى است كه براى تجزيه و تحليل آن بايد تمام اين عوامل مورد تجزيه و تحليل قرارگيرد . چرا اين حادثه بوجود آمد ؟

از يك طرف بايد به اعماق تاريخ فرو شويم و حوادث قبل از سال 61 هجرى را آنطور كه بوده است ببينيم و تأ ثير آنها را در بوجود آمدن اين حادثه مورد بررسى قراردهيم . در اينجا حتّى بايد برگ زرين تاريخ اسلام را نيز ورق بزنيم

و به اوراق سياه و تاريك قبل از آن ، اوراق مربوط به دوره جاهليّت و عصبيّتهاى قومى و اختلاف بين بنى اميّه و بنى هاشم برسيم .

بنى اميّه و بنى هاشم دو قبيله بزرگ قريشند . اختلاف اين دو قبيله ريشه هاى عميق تاريخى دارد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از دودمان هاشم است .

قبل از پديده اسلام حكومت و فرماندهى عرب با بنى اميه بود و آنگاه كه نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله به رسالت مبعوث شد ، با افكار و عقايد مردم كه براساس بت پرستى بود به مبارزه برخاست و نيز آداب و رسوم و مقررات اجتماعى را كه بر بنيان خرافات و ظلم و ستم قرار داشت محكوم كرد .

به آن هنگام نظام فرسوده و مندرس اجتماع در مسير منافع يك عدّه گردنكش سيرمى كرد و در سرلوحه اين گردنكشان ، ابوسفيان قرار داشت .

او بزرگِ خاندان اموى و از رؤ ساى بزرگ قريش بود ، ثروت و مقام هر دو را در خود جمع كرد ، مردى بود تاجرپيشه و استثمارگر و اين بود راه و روش منفور تمام رؤ ساى قبايل .

آيين جديد رسول خداصلى الله عليه و آله درهم شكننده اين نظام فرسوده و ظالمانه بود . آنگاه كه نداى عدالت اسلامى از حلقوم پاك محمّد صلى الله عليه و آله در قلب جامعه آن روز عرب درافكنده شد ، پايه هاى سيادت و آقايى اين گردنكشان به لرزه در افتاد . اسلام درست در مسير مخالف آنان سير مى كرد و مى كوشيد

تا بندهاى ظالمانه را پاره كند و توده جمعيّت را از قيد اسارت رؤ ساى قبائل و جبّاران اجتماع نجات بخشد .

طبعاً آنانكه منافع خود را در سيستمهاى موجود مى دانستند ، در برابر اين نهضت آزاديبخش سكوت نمى كردند . فعاليّتها و جنب و جوشها شروع شد و اقليّت ستمگر در برابر رسول خداصلى الله عليه و آله به جبهه بندى پرداختند و فرمانده آنها ابوسفيان بود .

پيغمبر در مدت سيزده سال در مكّه به انجام رسالت حق ، اشتغال داشت و در طول تمام اين مدّت ابوسفيان رئيس خاندان بنى اميه با آن حضرت مخالفت نموده و هرچه بيشتر كار را بر پيغمبر و يارانش تنگ مى گرفت ناچار پيغمبر براى رهايى از فشارها و كارشكنيهاى ابوسفيان و عمّالش از مكّه هجرت كرد و بسوى مدينه رهسپار گرديد . مردم مقدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را گرامى داشتند ولى باز هم ابوسفيان در مكّه آرام ننشست . او كه روز به روز پيشروى پيغمبر و نفوذ آيين او را در افكار مردم مى ديد ، تصميم گرفت به هر قيمت كه شده نداى عدالت اسلامى را خاموش سازد و رسول خدا را از ميان بردارد .

ناچار تصميم به جنگ با پيغمبر گرفت ، جنگ احد و احزاب كه در سالهاى بعد از هجرت اتفاق افتاده است مظهرى گويا و زنده از دشمنى عميق ابوسفيان و ساير بت پرستان مكّه با رسول خدا است ، در تمام اين جنگها جبهه ابوسفيان با شكستى مفتضحانه عقب نشينى كرد .

سرانجام پيغمبر اسلام در نجات انسانها به

موفقيّت چشمگير و قابل توجّهى رسيد ، اين قدرت برايش فراهم شده بود كه بسوى مكّه برگردد و پايگاه توحيد يعنى خانه كعبه را از وجود بتها تهى سازد ، به حكم جبر تاريخ ديگر طرز تفكر ابوسفيانها و نظامات اجتماعى اى كه مورد حمايت آنها بود محكوم به مرگ و فنا بود ، افكار اسلامى هر روز رشد و نمو بيشترى مى يافت ، جبهه اسلام لحظه به لحظه قدرتمندتر مى گرديد .

رسول خدا اطمينان پيدا كرده بود ، كه ديگر جبهه ظلم و ستم و جبهه ابوسفيان را در برابر قدرت عظيم او تاب ايستادگى نيست لذا از شهر مدينه بسوى مكّه حركت كرد ، انتظار مى رفت كه ابوسفيان نيز بسيج عمومى اعلام كند و براى دفاع از شهر و دفاع از اصولى كه پايه هاى رياست و خودكامگيش بر آنها قرار دارد ، جبهه بندى را آغاز كند ، ولى همينكه از نيروى عظيم اسلام اطّلاع يافت و شوكت و سطوت پيامبر صلى الله عليه و آله را با چشمهاى خود ديد ، بهتر آن دانست كه راه و روش را عوض كند و نبرد خود را عليه اسلام به شكل ديگرى آغاز نمايد .

او تشخيص داد كه ديگر مبارزه مستقيم عليه اسلام بدون نتيجه است ، سيل عظيم و خروشانى است كه جارى شده و راه خود را بسوى شهرها و ديارها باز نموده است ، هر مانعى را كه در برابر خود ببيند ، درهم مى شكند و هر قدرت را هرچه هم نيرومند باشد ، در هم خرد مى كند . شنا كردن برخلاف مسير

آب غير مقدور و برخلاف عقل و منطق است .

ابوسفيان تابش نور افكار محمّد صلى الله عليه و آله را بخوبى به روى مغزهاى مردم احساس نمود و اسلام را در لباس تسليم مشاهده كرد ، تسليم مردم در برابر محمّد صلى الله عليه و آله تسليم در برابر اوامر و دستوراتش ؛ نمونه بارز اين تسليم را مخصوصاً در همان روز ورود سربازان اسلام به مكّه مشاهده كرد .

پيغمبر صلى الله عليه و آله در آن روز با ده هزار مردم مسلمان دلاور كه هر يك در موقع خود بصورت سربازى شيرافكن در مى آمدند به شهر مكّه رسيد . تا آنروز نه ابوسفيان و نه هيچيك از مكّيها چنين سپاه عظيم و بزرگى را نديده بودند ، بيابان از وجود آنها پر شده بود و از همه عجيبتر حالت تسليم و انضباط شديد آنان در برابر فرمانده خود ، پيغمبرصلى الله عليه و آله بود . به فرمان پيغمبر بپا مى خواستند و به دستور او حركت مى كردند ، آنگاه كه مى خواست سخن گويد ، گويى خاكستر مرگ به روى اين ده هزار مرد جنگى پاشيده مى شد ، نفس در سينه ها حبس مى گرديد و همه سر تا پا گوش مى شدند ، تسليم و اطاعت آنها نمودى بارز و چشمگير داشت .

ابوسفيان كه كم و بيش از نزديكى سپاه اسلام به شهر باخبر شده بود ، از مكّه خارج شد .

همانطور كه در فصل مربوط به پيامبر اشاره كرديم سپاه اسلام در مرالظهران توقّف كرده بود و ابوسفيان پس از اندكى راهپيمايى

، شكوه و عظمت سپاه پيغمبر را ديد كه در برابرش دامن گسترده است . او هرگز جمعيّتى چنين انبوه در برابر خود نديده بود رو به رفيقش بديل بن ورقا كرد و گفت : آه ! من هيچگاه آتشى به اين فروزندگى و لشگرى به اين زيادى نديده بودم !

عباس بن عبدالمطلب كه قبلاً به نزد پيغمبر رفته بود و اكنون براى دادن امان بر اسب سفيد پيغمبر نشسته و بسوى شهر مى رفت ، همينكه صداى ابوسفيان را شنيد بايستاد و فرياد زد : ابو حنظلة ! ابو حنظله ، كنيه ديگر ابوسفيان بود .

ابوسفيان كه از كثرت سپاه پيغمبر ، وحشت زده و سراسيمه گشته بود همينكه صداى آشنا شنيد ، بسوى آن متوجّه گشت و عباس را بديد .

عباس همينكه نگاهش به چهره رنگ باخته ابوسفيان افتاد گفت : ابوسفيان ! اين پيغمبر خدا است كه بسوى مكّه مى آيد واى بر تو كه اگر اين سپاه عظيم بخواهد با جنگ و خونريزى وارد شهر بشود . . . .

سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال دهم هجرى از دنيا رحلت فرمود و اين فرصتى بود كه ابوسفيان مى توانست با استفاده از آن از كمينگاه خارج شود و فعاليّت حاد و پيگير خود را در راه انتقال قدرت از بنى هاشم به بنى اميه شروع كند .

رسول خدا در زمان حيات خود و به دستور پروردگار و به موجب فرمان صريح : يااءَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اءُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ . . . . (27)

على بن ابيطالب عليه السلام را به مقام جانشينى خود به مردم معرفى كرده بود . و على عليه السلام نيز از برگزيدگان تيره بنى هاشم بود . امويان انديشيدند كه : به هر قيمت و به هر ترتيبى كه هست بايد على را از اين مقام محروم كرد .

و اين بود پايه و اساس فعاليّت مخالفان بنى هاشم بعد از مرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله .

على عليه السلام نيز مانند رسول خدا مردى باهدف و مؤ من به قرآن و اسلام بود و او نيز به پيروى از آيين پاك اسلام در افقى بالاتر از مسايل فاميلى و قبيله اى سير مى كرد . او بشريّت را مى ديد و عدالت را ، بنى هاشم و بنى اميه و اصولاً حتى عرب هم در مسير يك رسالت جهانى نمى توانند بصورت مساءله اى قابل توجّه مطرح شده و محور حوادث و پديده هاى مولود اين رسالت شوند .

درست است كه پيغمبر و على عليهماالسلام خود از بنى هاشم بودند ولى شخصيّتهاى بزرگ تاريخ كه در راه مصالح و منافع بشريت قيام و اقدام كرده اند ، هرگز در محدوده يك قوم و يك قبيله و يك ملّت و حتى يك نژاد باقى نماندند .

و على عليه السلام نيز در سر لوحه اين قبيل شخصيّتها جاى دارد ، او هرگز نمى تواند بنام مصالح امويان و يا بنى هاشم مصالح انسانها را ناديده بگيرد .

على عليه السلام مردى سازشكار و انعطاف پذير نيست ، قطعاً بايد او را از حكومت محروم كرد تا راه

براى پيشرفت امويان باز شود .

رسول خدا از دنيا رحلت كرد ، على عليه السلام گرفتار مراسم كفن و دفن پيغمبر بود . ولى كهنه كاران هنوز بدن مبارك پيغمبر دفن نشده مشغول اجراى نقشه هاى خود براى بدست گرفتن قدرت بودند . نقشه ها يكى پس از ديگرى و به سرعت اجرا مى شد ، زمينه ها آماده گرديد و سرانجام دور از چشم على عليه السلام چند نفرى كه در جلسه سقيفه بنى ساعده بودند با ابوبكر به نام خلافت و جانشينى پيغمبر بيعت كردند و مردم را نيز واداشتند تا با او بيعت كنند . على عليه السلام سر قبر پيغمبر بود و تازه داشت از دفن رسول خدا فارغ مى شد .

بهتر اين است كه من بيان اين قسمت از تاريخ را به ياد مرحوم جواد فاضل (كه خداى رحمتش كند) به عهده او واگذارم . او با شور و التهابى خاص كه مظهرى گويا از ارادت صميمانه اش به على و آل على عليهم السلام بود چنين مى نگارد :

على عليه السلام بيلى به دست گرفته بود و با تن تنها ، آهسته آهسته قبر رسول اللّه را مرمت مى كرد ، ناگهان جندب بن زهير از راه رسيد و گفت :

: مى دانى يا ابا الحسن چى شده ؟

: مگر چى شده ؟

: ابوبكر به خلافت رسيد .

اميرالمؤ منين نگاهى به جندب كرد و فرمود : به همين آسانى ؟

: نه يا اباالحسن ! انصار با مهاجر بسيار بحث و جدال كردند ولى مهاجرين بنام اينكه با

رسول اللّه از لحاظ حسب و نسب نزديكتر هستند و تقريباً قوم و خويش پيامبر شمرده مى شوند ، قبايل انصار را به خضوع و تسليم واداشتند و ابوبكر به اعتبار اينكه قريش است و پدر همسر رسول اللّه بر منبر خلافت پريد .

: همين ! چون قريش با رسول اللّه نسبت دارد و رحامت دارد حق دارد كه بر انصار حكومت كند ؟

: بله يا اباالحسن !

: بنابراين ما كه از قريش به رسول اكرم نزديكتريم ، ما كه از خون و خوى وى بوجود آمده ايم آيا ما از قريش به ميراث رسول اللّه سزاوارتر نيستيم ؟

على عليه السلام از آنجا به خانه اش برگشت و شب خود را با نماز و نيازى كه برنامه همه شبش بود به روز رسانيد اما هنوز آفتاب حجاز شهر مدينه را فرو نگرفته بود كه فضه آمد و گفت : يا مولاى ! ابوسفيان بن حرب ، سيّد بنى اميه مى خواهد شرفياب شود .

اجازه داد . ابو سفيان از راه رسيد ، برآشفته ، خشمناك ، كف كرده و از جا در رفته .

اميرالمؤ منين خونسردانه فرمود : چى شده يا ابى حنظله كه در اين وقت روز به ديدار من آمده اى ؟

ابوسفيان نعره كشيد : چى شده ؟ مگر چه مى خواستيد بشود ؟

ابوسفيان در محضر على عليه السلام با كمال آشفتگى و نعره زنان فرياد زد : ابوبكر به خلافت رسيد . اين ذلّتى كه به دودمان عبد مناف روى آورده ، بايد سيل خون به راه انداخت ، حكومت را سرنگون

كرد . بيا جلو تا من به نام خلافت دست بيعت دردست تو بگذارم و آنگاه كه لازم شود براى يارى تو مدينه را غرق در سربازان مسلح خواهم نمود .

ابوسفيان نه دلش به حال اسلام سوخته بود و نه براى على عليه السلام . او مى خواست از اين موقعيّت استفاده كند و با ايجاد يك اختلاف عميق و ريشه دار داخلى پى و بنيان اسلام را از ريشه بر كند و دوباره دوران كثيف و ننگين جاهليّت را تجديد نمايد و در پرتو اين تجديد دوباره خود به رياست رسد و بر گرده مردم سوار گردد و بساط فرعونى خود را بگستراند .

ولى على عليه السلام هوشمندتر از آن بود كه فريب شخص شناخته شده اى مثل ابوسفيان را بخورد ، آنچه براى على عليه السلام در درجه اوّل از اهميّت قرار داشت ، حفظ اسلام و مسلمين بود گو اينكه در پرتو اين حفاظت خود مجبور به خانه نشينى شود و حق مسلّمش از دست برود .

ابوسفيان انتظار داشت كه على عليه السلام از اين پيشنهاد استقبال كند و دست در دست او بگذارد و با كمك يكديگر بنيان حكومت نوبنياد را متزلزل ساخته ، واژگونش سازند و خودشان زمام امر خلافت را در دست گرفته و بر مردم حكومت نمايند .

ولى على عليه السلام مردى نبود كه براى رسيدن به مقام ، آتش فتنه بر افروزد و خون مردم را دستخوش هوا و هوس اين و آن سازد ، از كشته پشته بسازد و آن را نردبان پيشرفت و به حكومت رسيدن خود قرار دهد

.

على عليه السلام در آن روز با كمال صراحت و قاطعيّت پيشنهاد ابوسفيان را رد كرد .

و بنا به نقل مرحوم فاضل در جواب ابوسفيان چنين گفت : من مى دانم كه سينه تو از كينه اسلام مالامال است من مى دانم كه هدف تو در اين اقدام جز تجديد سيادت و كسب مال و مقام نيست و من پيشنهاد تو را هرگز نخواهم پذيرفت .

و آنگاه تتمه داستان را كه مورد استناد ما است ، چنين شرح مى دهد :

ابوسفيان كه همچون كوره داغ شده و زبانه زده به خدمت على عليه السلام رفته بود ، مانند يخچال لبريز از يخ ، خانه على عليه السلام را ترك گفت و خواست به خانه خود برگردد ، فرستاده ابوبكر سر راهش سبز شد و گفت : يا ابا حنظله ! خليفه رسول اللّه مى خواهد شما را ببيند .

ابوسفيان كمى اين دست و آن دست كرد ، آخر همين حالا ، همين چند لحظه پيش بود كه على بن ابيطالب را بر ضد خليفه رسول اللّه تحريك مى كرد و وعده مى داد مدينه را از سواره نظام و پياده بر ضد ابو فصيل مالامال خواهد ساخت . اكنون با خود ابوفصيل چه بگويد ؟

ولى ابوسفيان كه خود ، مردى سياستمدار بود توانست دست و پايش را جمع كند و خليفه رسول اللّه را ببيند .

ابوسفيان راهش را به سمت خانه ابوبكر كج كرد ، در آنجا ابوبكر و ابوحفص عمر و ابوعبيده جراح و خالد بن وليد ، انجمنى محرمانه داشتند ، خدا مى داند

كه با ابوسفيان چه گفتند و از ابوسفيان چه شنيدند ، اما آنچه مسلم است ، اين است كه فرمانفرمايى خانواده ابوسفيان در شام ، طى آن گفتگوى محرمانه ، تسجيل شد .

گفته مى شود كه ابوبكر كتباً حكومت يزيد بن ابوسفيان را در شام ضمانت كرد و اين ضمانت هشت سال ديگر يعنى در سال هيجدهم هجرت كه ششمين سال خلافت عمر بود به دست عمر بن الخطاب اجرا شد .

و با اين ترتيب زمينه اصلى حادثه عاشورا و قتل حسين بن على عليهماالسلام در آن روز يعنى بلافاصله بعد از مرگ پيغمبر فراهم گرديد .

خليفه دوّم ، فرمان حكومت شام را به نام يزيد بن ابوسفيان نوشت و پس از او هم برادرش معاويه بن ابى سفيان را به حكومت منصوب ساخت . عمر كشته شد و نوبت به عثمان رسيد ، او هم حكومت معاويه بن ابى سفيان را در شام امضا كرد . معاويه (لعنة اللّه عليه ) كه مردى فوق العاده زيرك و كاردان بود در شام و دور ازچشم حكومت مركزى كم كم و آرام آرام ، زمينه را براى خلافت خود آماده مى ساخت .

عثمان در يك انقلاب و شورش پرهيجانى كه از طرف مردم و بر ضد او برانگيخته شده بود ، كشته شد .

و آنگاه مردم به در خانه على عليه السلام رفتند و دست بيعت در دست او نهادند .

على عليه السلام به مقام خلافت ظاهرى نائل آمد . و با اين ترتيب دوران سيه روزى بسر آمد . بايد حكومت عدل برقرار شود ،

بايد دست ناپاكان از دامن مردم كوتاه گردد ، هرچه سريعتر بايد يك تصفيه عميق و پر گسترش در دستگاه حكومت عملى گردد .

معاويه ، مردى ننگين و كثيف بود ، او بازمانده ابوسفيان و محصول شجره ناپاك دودمان اموى بود . او در دوره فرمانداريش بيت المال را كه از اموال عمومى و حق مسلّم تمام مردم بود در راه ارضاى هوسهاى خود بكار مى برد . به حقوق مردم تجاوز مى كرد و حكومتى صد در صد ظالمانه داشت ، چنين شخصى طبعاً نمى تواند از عضويّت حكومت شخصيّتى چون على عليه السلام برخوردار گردد ، به اين جهت در همان روزهاى اول ، على عليه السلام فرمان عزل او را نوشت و به شام فرستاد .

ولى مگر معاويه به اين سادگيها دست بردار است ؟

او قتل عثمان را بهانه كرد و به نام خونخواهى عثمان سر و صداها به راه انداخت و جار و جنجالها بپا كرد ، او به نام اينكه ولىّ دَم عثمان است ، پيراهنى خون آلود بر سر نيزه كرد و مردم شام را تحريك نمود تا با كشندگان عثمان به جنگ برخيزند و از طرفى با تبليغاتى شرم آور و ناجوانمردانه چنين وانمود مى كرد كه على عليه السلام مردم را به شورش و طغيان عليه عثمان برانگيخته است و در حقيقت اين على بن ابيطالب است كه بايد بنام خونخواهى عثمان با او به جنگ پرداخت . شاميان ساده دل كه سالها تحت تأ ثير تبليغات مسموم فرزندان ابوسفيان قرار گرفته بودند ، اين سخنان را باور كرده ، آمادگى

خود را براى جنگ اعلام داشتند .

از طرف ديگر على عليه السلام هم براى برانداختن حكومت معاويه ناچار عازم جنگ با او شد و سرانجام اين دو جبهه در سرزمين صفّين بر يكديگر برخورد كردند ، جنگ صفين ماهها طول كشيد و در آخر كار با قرار حكميّت خاتمه پيدا كرد .

معاويه توانست با درهم و دينارهاى فراوانى كه بسوى فرماندهان سپاه على عليه السلام مى فرستاد و نيز در پرتو نقشه هاى شيطانى عمروعاص سرنوشت اين جنگ را كه مى رفت به شكست قطعى او انجامد ، تغيير دهد و كار را به نفع خود خاتمه دهد .

تا على عليه السلام زنده بود ، معاويه با گستاخى فراوان در مقابل حكومت حق و عدالت تمكين نكرد و همچنان در شام به حكومت ظالمانه خود ادامه مى داد .

على عليه السلام شهيد شد و سد نيرومند شخصيّت و قدرت على عليه السلام از برابر معاويه برداشته شد .

امام حسن ، فرزند على عليه السلام به خلافت رسيد ، معاويه در برابر حكومت نوبنياد امام حسن عليه السلام هم تمكين نكرد و باز هم با سپاهى گران بسوى كوفه آمد تا بلكه با واژگون كردن حكومت امام به مقام خلافت برسد ؛ جنگ با امام حسن عليه السلام آغاز شد و باز هم پيروان امام در مقابل درهم و دينار معاويه دل باختند و از اطراف او پراكنده شدند تا آنجا كه حتى به جان مباركش سوء قصد كردند . امام عليه السلام ناچار با معاويه صلح كرد و خود حتّى ديگر در كوفه هم نماند و به مدينه جدّش

رسول خدا ، بازگشت نمود .

معاويه به آرزوى ديرين خود رسيد و خود را خليفه مسلمين و جانشين رسول خدا ناميد . حكومت ظالمانه خود را از شام به تمام جامعه هاى اسلامى گسترش داد و پس از چندى هم به اين فكر افتاد كه مساءله خلافت را موروثى سازد و سرانجام عليرغم قراردادى كه با حسن بن على عليهماالسلام بسته بود و عليرغم افكار عمومى مردم مسلمان منظور خود را عملى كرد و فرزند خود يزيد را جانشين خود معرفى نمود .

معاويه از دنيا رفت و يزيد بر مسند خلافت نشست ، حكومت يزيد با سوابق ننگينى كه داشت نمى توانست مورد تصويب حسين عليه السلام قرار گيرد .

در آن روزگار حسين عليه السلام چشم و چراغ دنياى اسلام بود ، همه به او متوجّه بودند و همه هم او را از جان و دل دوست مى داشتند .

دنياى اسلام كه از تحمّل حكومت ننگين يزيد شرم داشت ، منتظر بود تا ببيند عكس العمل حسين عليه السلام در برابر اين حكومت چيست ؟ و چگونه با آن برخورد مى كند ؟

مردم ، يزيد و پدرش معاويه و جدّش ابوسفيان را به خوبى مى شناختند و از راه ورسم ننگين اين دودمان شوم كاملاً اطّلاع داشتند ، مى دانستند كه حسين عليه السلام شخصيّتى نيست كه در برابر شخصى چون يزيد سر تسليم فرود آورد و با اين ترتيب پس از مرگ معاويه ، برخورد حسين عليه السلام يا يزيد قطعى به نظر مى رسيد . معاويه در زمان خود سخت از برخورد با حسين عليه السلام

اجتناب مى كرد و به اين جهت با حسين بن على عليهماالسلام مدارا مى كرد و هرگز او را مجبور نكرد كه با فرزندش يزيد بيعت كند .

معاويه در سفرى كه به مدينه كرده بود ، در زمينه جانشينى يزيد با حسين بن على عليهماالسلام سخن گفته بود و چون مقاومت و انعطاف ناپذيرى حسين عليه السلام را در برابر اين مساءله مشاهده كرد ، از او در گذشت و عليه آن حضرت دست به عمل حاد و تندى نزد و حتى به فرزندش يزيد نيز توصيه كرده بود كه با حسين بن على عليهماالسلام با نرمش مدارا رفتار كند و به او گفته بود : اگر هم حسين عليه تو فعاليّتى كرد ، مبادا در برابر او عكس العملى تند و حاد از خود نشان دهى . ولى يزيد پس از مرگ معاويه و حتى على رغم مصالح خود ، وصاياى پدر را از ياد برد و نامه اى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كه با كمال قدرت و جسارت دست بكار شود و از حسين بن على عليهماالسلام و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير و عبدالرحمن بن ابوبكر كه تا آن هنگام هنوز بيعت نكرده بودند ، بيعت بگيرد و نوشته بود كه : دست از شدّت عمل بر مدار تا اينكه اين چهار تن را در برابر حكومت من مجبور به تسليم كنى .

اين نامه به مدينه سيد و وليد بن عتبه را در بن بستى عجيب قرار داد .

وليد بن عتبه بخوبى از روحيه حسين بن على عليهماالسلام اطلاع داشت و

مى دانست كه او هرگز در برابر شخصى مانند يزيد تمكين نمى كند و دست بيعت در دستش نمى گذارد . ولى ناچار بود در راه اجراى فرمان حكومت مركزى دست به فعاليّتى بزند و لااقل مطالب را با حسين عليه السلام در ميان گذارد .

به اين جهت وليد از حسين بن على عليهماالسلام دعوت كرد و آن حضرت را در جريان گذاشت . ولى حسين بن على عليهماالسلام هم همانطور كه وليد خود پيش بينى كرده بود ، با كمال صراحت و قاطعيّت از بيعت با يزيد و به رسميّت شناختن حكومت ظالمانه او خوددارى كرد .

در اينجا مساءله مهمتر براى حسين بن على عليهماالسلام اين بود كه آيا تنها با بيعت نكردن وظيفه اش پايان مى پذيرد و ديگر در برابر دستگاه ستمگرانه يزيد كه بر خلاف اصول عدالت بر جامعه اسلامى حكمرانى مى كند ، وظيفه اى ندارد ؟

در اينجا است كه حسين بن على عليهماالسلام از مرز انسانهاى عادى و معمولى مى گذرد و به صفوف رجال الهى و آسمانى مى پيوندد او هرگز به خود اجازه نمى دهد كه در برابر حكومت جبار و ستمگرى كه به نام خلافت اسلامى و جانشينى رسول خدا بر مردم ظالمانه حكومت مى كند ، سكوت كند .

به اين جهت پس از خارج شدن از منزل وليد ، تصميم خود را گرفت . تصميم گرفت كه با كمال قاطعيّت قدم در راه مبارزه بگذارد و پرده از باطن سياه و ننگين دودمان اموى بردارد .

خواست تا شعله انقلاب برافروزد . شعله اى كه ستم و

ستمگر را بسوزاند ، حسين عليه السلام با قصد ايجاد چنين انقلابى از مدينه حركت كرد و رو بسوى مكّه نهاد .

چند صباحى در مكّه ماند و با سخنرانيهاى حاد و آتشين خود ، افكار مردم مكّه را روشن كرد و پس از آن بسوى عراق حركت كرد ، چه آنكه مردم كوفه با نامه هاى زيادى كه براى آن حضرت فرستاده بودند ، تقاضا كرده بودند كه به كوفه رود و زمام امور مسلمانان را به كف گيرد .

گو اينكه حسين بن على عليهماالسلام سوابقى كه از مردم كوفه داشت ، نمى توانست حساب قاطعى روى آنها كرده و كوفه را پايگاهى مستحكم براى خود بشمرد ، ولى بالاخره چاره چه بود ؟ بايد مبارزه از نقطه اى آغاز شود و اينك كه مردم كوفه خود آمادگى خويش را اعلام داشته اند ، چه بهتر كه نقطه شروع حركت از كوفه باشد .

هدف اين است كه عامل ظلم و ستم ، مفتضح و رسوا شود ، بايد جوامع اسلامى با روش برخورد اسلام با شخصيّت ظالم و ستمگرى چون يزيد آشنا شوند .

حسين عليه السلام بسوى كوفه حركت كرد ولى كوفه ديگر چهره سابق خود را از دست داده بود ، زيرا ابن زياد به دستور و فرمان يزيد ، وارد كوفه شده و كنترل آن را به دست گرفته بود . بد نيست در اينجا به اين نكته اشاره كنيم كه بطور كلى جامعه ها بر دو دسته اند : مقاوم و سرسخت ، انعطاف پذير و ملايم

مردم كوفه از دسته دوم بودند ، در راه فكر

و عقيده خود ، سرسخت و مقاوم نبودند ، خيلى زود رنگ عوض مى كردند و خيلى سريع ، مسير فعاليّت خود را تغيير مى دادند . آنها در آغاز كار از حسين عليه السلام خواستند تا رهبرى آنها را عليه دودمان اموى به عهده بگيرد و همينكه ابن زياد سفاك و خونريز را در برابر خود ديدند انعطاف پيدا كردند و حسين عليه السلام را در برابر دشمن ، يكه و تنها رها ساختند . به اين جهت ابن زياد در كوفه خيلى زود به موفقيّت رسيد ، او كوفه را مهار كرد و سپس به فكر چاره جويى براى درهم شكستن نهضت حسين بن على عليهماالسلام افتاد و سرانجام هم موفق شد با سپاهيان فراوانى كه از كوفه و نواحى آن تهيّه كرده بود ، بر سر راه حسين عليه السلام قرار گيرد و مسير آن حضرت را از كوفه بسوى كربلا تغيير دهد .

ابن زياد اين توفيق را بدست آورد كه در كربلا حسين بن على عليهماالسلام را شكست دهد و حسين بن على عليهماالسلام هم اين توفيق عظيم را بدست آورد كه با شهادت خود ، انقلابى عمومى در كشورهاى اسلامى برانگيزد و دودمان ستمگر اموى را در ميان شعله هاى آتش بسوزاند و توفيق بزرگتر و عظيمتر كه در حقيقت رسالت الهى و خاص او را تشكيل مى دهد آن است كه حسين عليه السلام با قيام تاريخى و درخشان خود راه و روش مبارزه با ستمگران را به جامعه اسلامى آموخت و مكتبى پايه گذارى كرد كه براى هميشه الهام بخش قهرمانان و رجال اصلاح طلب

بشريّت شده است .

پس از عاشورا . . .

برنامه او تمام شد و حماسه قهرمانانه اش پايان پذيرفت .

و اينك با نام دو قهرمان بزرگ ديگر آشنا مى شويم . تا روز عاشورا ، محور حوادث حسين عليه السلام بود . او بود كه مى انديشيد و فكر مى كرد و آنگاه فكر و انديشه خود را تجلّى مى داد و با اين ترتيب صحنه بديع عاشورا را آفريد .

برنامه او با شهادتش پايان يافت ولى احساس مى شد كه هنوز تا هدف ، فاصله زيادى باقى است .

هدف اين بود كه دستگاه جبّار امويان در افكار عمومى مردم محكوم شود و حساب آيين ستمگرانه يزيد از حساب اسلام ، جدا گردد .

بايد بشر روش اسلام را در برخورد با ستم درك كند ، راه و رسم آزادى را در كالبد حوادثى جاندار و زنده ببيند . و حسين عليه السلام بسوى اين هدف پيش مى رفت .

پيشروى بسوى اين هدف ، يك ركن اصليش جانبازى و شهادت حسين عليه السلام بود و ركنى ديگر نيز داشت و از اينجا است كه با نام دو قهرمان ديگر آشنا مى شويم :

زين العابدين عليه السلام و زينب عليهاالسلام

و اين دو ، باز مانده حوادث كربلا هستند و رسالتى عظيم بعد از حادثه عاشورا به عهده دارند . امويان پس از حادثه عاشورا و شهادت حسين عليه السلام ، بازماندگان او را بنام اسير از كربلا بسوى كوفه و آنگاه بسوى شام بردند .

و اين خود فرصتى بود ، فرصتى عظيم براى دو قهرمان بزرگ .

زينب عليهاالسلام و زين العابدين عليه السلام اين دو شخصيّت ، بايد براساس

حادثه عاشورا ، حادثه اى كه از ظلم و ستمى بس وحشتناك رنگ گرفته است ، آتش به افكار مردم زنند و با ترسيم خطوط پرتأ ثّر آن ، مسير شعله هاى اين آتش مقدّس را بسوى خاندان اموى منعطف سازند ، باشد كه اين آتش پيكر ظلم را بسوزاند و به آيين ستم امويان خاتمه بخشد .

زينب عليهاالسلام نخستين گام را از كوفه برداشت و بزرگترين ضربت را بر اركان حكومت امويان در كوفه وارد ساخت .

او در برابر جمعيّت لب به سخن گشود و گفت : ستايش براى خدا و درود بر پدرم محمّد صلى الله عليه و آله .

آه از نهاد مردم برآمد ، خنده ها فرو نشست ، چهره ها رنگ باخت ، بدنها لرزه گرفت و چشمها غرق در اشگ شد ، زيرا پرده غفلت و بى خبرى دريده شده بود .

مردم همه دانستند كه اين نواده پيغمبر ، دختر على بن ابيطالب است عليه السلام كه با آنها سخن مى گويد و دانستند كه شهيد كربلا كسى جز حسين بن على بن ابيطالب عليهماالسلام نبوده است .

زينب عليهاالسلام در آن روز ، در برابر امواج دامنه دار جمعيّت به اندازه كافى سخن گفت ، خود و برادرش حسين عليه السلام را به مردم معرفى كرد و سوابق خاندان خويش را در برابر جمعيّت تشريح نمود .

فرزند نهج البلاغه ، با ايراد يك سخنرانى ، تمام تبليغات گذشته اموى را بى اثر و مسير فكرى جامعه را عوض كرد . با اين خطابه ، اركان حكومت يزيد به لرزه درآمد . كوفه

رنگ ماتم گرفت ، شعله هاى انقلاب كم كم از زير خاكسترى كه دودمان اموى با ايجاد رعب و وحشت به روى آن پاشيده بودند ، سر بر مى آورد و زينب عليهاالسلام به موفقيّت نزديك و نزديكتر مى شد ، شاهكار زينب در طى سخنرانيش اين بود كه برخلاف تبليغات دستگاه اموى ، حادثه عاشورا را ، حادثه اى غيرانسانى وغيرقانونى معرفى كرد به اين جهت با قدرتى عجيب ، بدون اينكه گريه كند ، بدون اينكه اشك بريزد ، چنين گفت : يا اهل الكوفه ! يا اهل الختل و المكر ! (28)

او نگفت : اى مردم كوفه ! چرا برادرم را كشتيد و چرا بازماندگان او را اسير كرديد ؟ بلكه سخن را برد روى پايه اى كه اگر شيعه باشد بايد قبول كند ، اگر سنى باشد بايد بپذيرد ، اگر طرفدار شرع باشد به آن گردن نهد و اگر طرفدار يزيد هم باشد بايد آن را پذيرا شود .

زينب لبه تيز تبليغ را روى مكر و حيله مردم گذارد .

روح كلامش اين است : اى مردم مكار و بازيگر ! آيا مكر در اسلام جائز است ؟ هيجده هزار نامه نوشتيد ، او را بسوى خود دعوت كرديد و آنگاه در برابر او به جبهه بندى پرداخته و به كام مرگش فرستاديد .

اى مردمى كه برخلاف موازين شرع و قانون ، با حسين از راه مكر وارد شديد و او را به كشتن داديد ! چرا چنين كرديد ؟ چرا مكر كرديد ؟

اى مردم ! شما با صحنه سازى و دروغ ، عمل كرديد ،

شما او را دعوت كرديد ولى نيرنگ زديد . شما عمل غير قانونى كرديد .

ليس منّا من ماكر مسلما . (29)

با اين بيان ، زينب عليهاالسلام مسير افكار مردم را برگرداند و با خطابه خود ، بذر انقلاب را در بستر افكار مردم بيافشاند .

و يكبار ديگر نيز در مركز حكومت و در برابر ابن زياد سخن گفت و با اين سخنرانى يكباره پرده ها را عقب زد و باطن سياه و ننگين دودمان اموى را در برابر چشم مردم قرارداد .

و در شام نيز آنگاه كه زين العابدين عليه السلام مى خواهد خود را معرفى كند مى فرمايد :

انابن من قتل صبرا . (30)

قتل صبر به تمام معنى ، يك قتل غيرقانونى است . آدمى حق دارد حيوانى را بكشد و براى تغديه از آن استفاده كند ، اما از نظر قانون حق ندارد حيوان را با قتل صبر بكشد ، اين عمل ، غيرقانونى است كه عدّه اى اطراف يك حيوان را گرفته دسته جمعى با حربه هايى برّان به او بتازند و بدنش را سوراخ سوراخ كنند .

اين قتل ، قتل صبر است و حرام .

يك انسان محكوم به قتل را بايد كشت ولى نبايد او را با قتل صبر كشت ، اگر كسى را با قتل صبر بكشند ، اين عملى است غير قانونى و حرام .

امام زين العابدين عليه السلام در برابر جمعيّت گفت :

انا بن من قتل صبرا وكفى بذلك فخرا . (31)

كافى است كه من به اين امر افتخار كنم و بگويم : اين مردم دنيا پدرم را

كشتند ، اما با قتل صبر و قتل صبر قتلى است حرام و غير قانونى .

آرى ! حسين عليه السلام را برخلاف موازين قانون و مقررات شهيد كردند .

آرى ! زينب و زين العابدين عليهماالسلام از هر موقعيّتى به نفع بيدارى افكار مردم استفاده كردند و با جزر و مدهاى نيرومندى كه در اقيانوس فكرى جامعه بوجود آوردند ، افق سياست را تغيير فاحشى دادند ، روشنى افق به تاريكى گراييد ، جمعيّت خاموش به هيجان درآمد . جامعه آرام متلاطم گشت و قيافه مسرور حكومت ، رنگ ماتم گرفت و اينها همه در اثر فعاليّتهاى هوشمندانه زينب و زين العابدين عليهماالسلام بوده است و در اثر همين فعاليّتها بود كه سرانجام مخالفان دودمان اموى توانستند با سرعتى شگفت آور آن قدرت را در هم شكسته و نابودش سازند .

حضرت امام زين العابدين عليه السّلام

امام على بن الحسين عليه السلام ملقب به : زين العابدين ، سيّد السجادين ، زكى و امين . . . .

چهارمين امام ما است و بازمانده انقلاب عظيم عاشورا .

و رسالت بزرگش ، به ثمر رساندن انقلاب عاشورا .

مساءله اين نيست كه در چه سال و در چه روزى قدم به عرصه حيات نهاده است ، روز ، ماه و سال در نقش آفرينى رجال بزرگ و قربانيان عدالت نقشى ندارد ، آنچه كه بايد مورد تحقيق و ترسيم قرار گيرد ، سيماى روحى اين برگزيدگان است .

چه تفاوت مى كند كه در سال سى و سه و يا سى و شش و يا سى و هشت گام به جهان نهاده باشد

، اين هر سه رقم درباره ميلاد مقدّس آن حضرت به اضافه روز و هفته و ماه آن گفته شده است : روز پنجشنبه پانزدهم جمادى الاولى .

مهم اين است كه به شيارهاى مغزى و چين و شكنهاى روحى امام ورود كنيم و نيز مواليد و آفرينشهاى نظام مغزى آنها را درك كنيم ، باشد كه در پرتو اين شناخت و شيقتگى و شيدايى در برابر آن ، ما نيز گامى به آن سو نهيم و در جدال عدل و ظلم ، سياهى و روشنى ، زشتى و زيبايى كه تاريخ بشر را از خود پر كرده است مانند آنان در جبهه عدل و روشنى و زيبايى قرار گيريم .

از پدر و مادرش آغاز كنيم :

پدر : حسين فرزند على و نواده رسول خدا است . و گرچه اين نسبت بس شرف انگيز است ولى در محيط فكرى اسلام ، معيار نيست ، معيار تنها نقش اجتماعى است كه از تقواى روحى منشا مى گيرد .

ولى از اين نسبت بهره اى ديگر مى گيريم ، مگر نه اين است كه پدر والامقامش پرچمدار انقلابى بزرگ بوده است ، نتيجه مى گيريم كه امام چهارم ما بطور عينى دركوران انقلابى عظيم قرار داشته است و با اين ترتيب بايد نقش او در اين انقلاب بررسى شود ، باشد تا به اين بررسى بپردازيم .

مادر : شهربانو دختر يزدگرد پادشاه ايران آن روز . ايران كه در زير سلطه نظام شاهنشاهى ساسانى جان مى داد . نظامى كه سخت مردم را در لابلاى چرخهاى آهنين خود درهم مى فشرد

.

نظامى كه طبقات روح و موجوديّت آن را تشكيل مى داد ، طبقاتى غير قابل نفوذ ، غيرقابل اختلاط ، سخت از هم جدا و رفاه تنها حق طبقه ممتاز بود كه در رأ س آن شاه ساسانى قرار داشت و همه ، برده و بنده او بودند .

و از نظر حقوقى با اينكه منشا قانون در نظام حقوقى ساسانيان مذهب زرتشت بود ولى سرانجام بنام حقوق ، مكمل اراده شاهان ساسانى ، منشا حقوق و قانون در نظام ايران آن روز بوده است و پيدا است كه اين قانونگذارى در همه جا و همه وقت به نفع طبقه ممتاز و به ضرر توده جمعيّت انجام مى گرفته است .

نظام ظالمانه عصر ساسانى ، شيرازه جامعه ايرانى را از هم گسيخت ، پيوندى كه بايد جامعه ساز و ملّت ساز باشد در جامعه ايرانى به نابودى گراييد ، نتيجتاً جامعه ، مردم ، توده ، پيشه ور و دهقان ، اعتماد خود را از نظام و حكومت از دست داد .

چنين جامعه اى ، طبعاً بسوى انقلاب مى رود و چنين انقلابى از بطن جامعه ايرانى فوران كرد ولى بلافاصله هم به دست شاه عادل كه آوازه زنجير عدلش تاريخ را مشعشع كرده است درهم شكسته شد ، البتّه به قيمت خونريزى چنگيزوار و به دنبال سركوبى انقلاب كه با همكارى شاهزادگان ، مالكان ، موبدان و به دست انوشيروان انجام گرفت ، جامعه ايرانى همچنان لحظه به لحظه در باطلاق ستم فروتر مى رفت ، منتظر روزنه اى بود كه از آن سر بيرون كند و به عصيان و انقلاب

برخيزد و نظام را واژگون سازد .

نداى عدل اسلامى از دور ، از آن دور دستها و از ميان كوههاى سر به فلك كشيده سرزمين مجهول ، طنين افكن شد . طنينى بسان موج كه هر لحظه دامنه اش گسترش مى گيرد و از كوه ابوقبيس مى گذرد ، به مدينه مى رسد ، به عراق ، به مرز ايران و به همراه سربازانى مؤ من ، مؤ من به عدل و مؤ من به مردم .

عجيب است كه نه تنها در نظامهاى دموكراسى كه رسماً با پشتوانه افكار عمومى ، زمام قدرت را بدست مى گيرد و با از دست رفتن افكار عمومى قدرت را از دست مى دهد ، بلكه حتى در نظامهاى استبدادى ، نظامهايى كه براى افكار عمومى حسابى بازنمى كنند و پشتوانه هاى ديگرى براى خود در نظر مى گيرند ، عملاً باز هم تعيين كننده سرنوشت حيات و مرگ قدرتها ، وزنه افكار عمومى بوده و هست .

قدرت شيطانى ضحاك در تاريخ ايران ، سرانجام با قدرت افكار عمومى و نيروى لايزال توده ، درهم مى شكند . امپراطورى نيرومند انگلستان در قاره هند بالاخره با نيروى جامعه هندى به راه زوال مى رود و باز هم در تاريخ ايران ، قدرت ساسانى با از دست رفتن پشتوانه ملّى و نيروى همان دهقانان و پيشه وران و بيچارگان در مقابل قدرت عدل مسلمانان به زانو درمى آيد ، جامعه به جان آمده بود و از نظام و حكومت روگردان شده بود . نداى عدل از وراى مرز به گوش طبقه محروم ايران زمين

رسيد و همانها بودند كه سرانجام زمينه را براى پيشروى نيروى اسلام هموار كردند و بالاخره هم خدايگانشان با دست فردى محروم و آسيابان به قتل رسيد و به سلسله ساسانيان پايان بخشيد .

بازماندگان قدرت در پرتو از دست رفتن قدرت به اسارت افتادند و با دست سربازان اسلام راهى مدينه شدند . و اين جريان در سال سى و دوم هجرى بوده است .

بازماندگان ملوك فارس كه در نظام خاص اجتماع آن روز پرورش يافته و مغز و روحشان لبريز از معيارهاى خاص طبقاتى بوده است به محضر خليفه مسلمين ورودكردند .

شهربانو ، دختر يزدگرد ، آخرين پادشاه ساسانى ، در اين جمع بود . و شايد آنها اسراى زيادى در دربار خود ديده بودند و مخصوصاً اسراى روم را .

و ديده بودند كه اسير يعنى محكوم ، محكوم به مرگ ، محكوم به ذلّت ، محكوم به اهانت .

اسير در پيشگاه قدرت فاتح ، ديگر حتى انسان نيست چه رسد به اينكه حقوق انسانى داشته باشد .

پدر را ، شاهان ساسانى را و وابستگان به قدرت را ديده بودند كه چگونه على رغم حقوق انسانى نسبت به همه ، نسبت به رعاياى خود ، نسبت به اسرا ، تجاوز مى كردند و ديده بودند حق را كه هميشه در لباس اراده پادشاه تجلّى مى كرد .

اكنون به مجلس ورود كردند كه تجمّعى است از قدرتمندان اسلام ، آنها كه قدرت عظيم امپراطورى ايران را واژگون ساخته اند . دختران يزدگرد با بافتهاى مغزى خود و با برداشتهايى كه از نظام خود داشتند ،

آماده هرگونه اهانت و ذلّت خوارى و حتى مرگ بودند .

كه ناگهان چشمهاشان از تعجّب درخشيدن گرفت و گوششان نغمه اى تازه شنيد . صداى دل انگيزى بود كه هيچگاه در نظام ساسانى آن را نشنيده بودند .

گويى فرشته اى است كه از آسمان و از وراى ظلمها و سياهيهاى انسانها ، سخن مى گويد .

نه ! اين سخن ، سخن انسان نيست ، سخن حق و اخلاق و فضيلت و انسانيّت است كه از انسانها سخت فاصله دارد . بايد سخن فرشته باشد ، كلام خدا باشد چه آنكه سخن حق و عدل را جز از زبان خدا و فرشتگان خدا نمى توان شنيد .

جستجو كردند ، نگاهشان بسان كبوترى سبكبال در تمام زواياى مجلس پر مى كشيد و ناگهان در يك جا متوقّف شد ، آنجا كه حق در چهره على عليه السلام تجسّم يافته بود . سخن او را شنيدند كه مى گفت :

اكرموا كريم كل قوم . (32)

بزرگان و نجباى هر قومى را گرامى بداريد ، احترام كنيد .

اينها هم اكنون مسلمان شده و به حقّ تسليم گشته اند من و آل هاشم از حقوق خود بر آنها گذشت مى كنيم .

و همه از على عليه السلام پيروى كردند .

تجلّى اخلاق اسلام كه در سيماى على عليه السلام منعكس شده بود ، بازماندگان ملوك فارس را از اسارت نجات داد .

و اينك آنها خود هستند كه مى توانند سرنوشت خود را تعيين كنند ، سخن از انتخاب شوى به ميان آمد . بانوان ايرانى با ديدن صحنه كوتاهى

از مهر و اخلاق اسلامى ، گذشته را فراموش كردند شيفته حق و عدل شدند و شيداى تجسم دهندگان به آن .

عقربك توجّه دل بسوى على عليه السلام و خاندان على منعطف شد و در انتخاب شوى ، نگاه شهربانو در سيماى حسين عليه السلام فرزند على عليه السلام متوقّف گشت .

آه ! . . . آيا مى شود من عروس خاندان رسالت شوم ؟ اين جوان ، فرزند على و نواده رسول خدا است ، حسين است .

نگاه از حسين عليه السلام برنمى گرفت ، قلب و جان او در نگاهش حل شد و يكجا نثار حسين عليه السلام گرديد و حسين هم او را پذيرا شد . وصلت در محضر على عليه السلام انجام گرفت ، نتيجه اين وصلت امام زين العابدين ، على بن الحسين عليهماالسلام بود كه در سال سى و سوم از حسين عليه السلام و شهربانو ، در مدينه قدم به عرصه حيات نهاد و بعدها به كوفه رفت .

حدود هفت سال از عمرش را در دامان جدّش على عليه السلام رشد يافت و با اين ترتيب تكوين شخصيّتش در دامن پرمهر و پرتقواى على عليه السلام انجام گرفت ، پس از على عليه السلام به همراه عمويش امام حسن عليه السلام كه پس از عقد صلحنامه ، عازم مدينه بود مراجعت فرمود تا اينكه سرانجام نوبت امامت به پدر والامقامش حسين عليه السلام رسيد . به همراه پدر عازم سفر خون و آتش شد به كربلا آمد ، صحنه كربلا را از نزديك لمس كرد و چون مريض و

بسترى بود از جنگ معاف شد و او رسالتى ديگر داشت .

اصولاً امام زين العابدين عليه السلام هنگامى عهده دار مقام امامت شد كه اسلام در آستانه سقوط قطعى قرار گرفته بود و بعبارت ديگر مى توان گفت كه امامت آن حضرت از ميان خون و آتش آغاز گشت .

آنجا صحنه كربلا بود ، مردمى كه خود را مسلمان و پيرو آيين پاك اسلام مى دانستند در برابر امام مسلمين صف بسته و در حال جنگ با او بودند و حسين بن على عليهماالسلام مى رفت تا آخرين پيكار ستم شكن خود را با لشكريان يزيد آغاز كند .

او تمام اصحاب و ياران خود را از دست داده بود و اينك نوبت او است كه بايد بسوى دشمن رود و جانبازى پرشكوه خود را آغاز نمايد . او امام و حجّت خدا بود اين مقام بزرگ و مقدّس براى او مسئوليّتهاى خطير و بزرگى را ايجاب مى كرد و بزرگترين و برجسته ترين مسئوليّت امام ، حفظ آثار نبوّت و نگه دارى اركان اساسى مذهب است .

نبوّت پايه گذار مذهب و امامت حافظ و نگه دار آن است .

به موجب همين مسئوليّت بزرگ بود كه حسين بن على عليهماالسلام قدم به صحنه عاشورا گذارد و آن پيكار خونين را آغاز كرد . حسين بن على عليهماالسلام در شرايطى سخت و فوق العاده قرار گرفته بود . دودمان اموى از همان آغاز كار از همان روزى كه پيغمبر به نام نبوّت ، قيام نجات بخش خود را آغاز كرد در مقابل او به صفبندى پرداختند و هرلحظه مشكلى

تازه در برابر رسالت آسمانى نبىّ اكرم ايجاد مى كردند .

مبارزه دودمان اموى با اسلام به دو دوره متمايز تقسيم مى شود :

دوره اول ، زمانى است كه رسماً در مقابل پيغمبر و مسلمين جبهه بندى نموده و مى كوشيدند تا از راههاى غيرانسانى و جنگ و خونريزى مكتب اسلام را در هم خردكرده و از پيشروى بازش دارند . اين دوره از آغاز بعثت نبى اكرم شروع مى شود و به فتح مكّه پايان مى يابد . در اين دوره است كه دودمان اموى رهبرى مبارزه هاى ضداسلامى را به عهده داشته و با كمال قدرت در محو و نابودى اسلام تلاش مى كردند ، يك روز ياران پيغمبر را در زير شكنجه هاى كشنده قرار داده و با تازيانه وآهن تفتيده به جانشان مى افتادند تا بلكه دست از پيروى پيغمبر بردارند و يك روز هم نيروهاى نظامى خود را تجهيز مى كردند و به نام جنگ بدر و احد و خندق در برابر نيروى اسلام به جنگ مى پرداختند .

اين مبارزه هاى مستقيم ادامه داشت تا اينكه در سال هشتم هجرى ، نبى اكرم اسلام با قدرتى فوق العاده به مكّه ورود كرده آن را فتح مى كند از اين روز است كه دوره دوم مبارزات امويان عليه اسلام آغاز مى گردد . آنان وقتى كه قدرت روزافزون نبى اكرم صلى الله عليه و آله و پيشرفت سريع نداى عدالت اسلامى را در افكار مردم مشاهده كردند ناچار برنامه مبارزه را تغيير دادند و بصورت ظاهر در پيشگاه نبى اكرم اسلام سر تسليم فرود آوردند .

در آن روز ابوسفيان ، بزرگ خاندان اموى و رهبر مبارزه هاى ضد اسلامى ، بدست پيغمبر ، اسلام آورد . او تشخيص داد كه مبارزه مستقيم عليه پيغمبر نه تنها سودى ندارد بلكه موجب نابودى خود و خاندانش نيز خواهد گشت ؛ لذا چهره مبارزه را تغيير داده تصميم گرفت در زير نقاب اسلام به مبارزات خود عليه اين آيين مقدّس ادامه دهد .

از اين روز به بعد ، دوره مبارزه هاى غير مستقيم خاندان اموى عليه اسلام شروع مى شود . اين دودمان كثيف و ننگين در دومين دوره مبارزه خود از هر فرصت مناسبى استفاده نموده و ضربات پيگير و مداوم خود را بر اساس اسلام وارد مى كردند .

دودمان اموى گرچه به ظاهر اسلام آوردند ولى نه تنها نسبت به اسلام ، مردمى معتقد و مؤ من نبودند بلكه از دشمنان سرسخت آن نيز محسوب مى گردند . برنامه آنها اين بود كه در محيط اجتماعى اسلام كسب قدرتى كنند و سپس از مجراى آن قدرت اساسى ، اسلام را منهدم سازد .

گويند : ابوسفيان در اواخر عمرش بينايى خود را از دست داده بود . يك روز در جلسه محرمانه اى كه گمان مى كرد غير از خويشاوندانش كس ديگرى نيست لب به سخن گشود و گفت : اى بنى اميه ! با كمال سرعت دست بكار شويد و هرچه زودتر گوى خلافت و حكومت را برباييد . قسم به آنچه كه ابوسفيان به آن قسم مى خورد نه بهشتى هست و نه دوزخى .

با اين ترتيب پيدا است كه هدف

خاندان اموى ، حتى از همان زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله ربودن خلافت و حكومت بوده است و هيچگاه مردمى مؤ من و معتقد نبوده اند و بايد دانست كه سرانجام هم فعاليّتهاى آنان به نتيجه رسيد و معاويه كه پس از پدرش ابوسفيان بزرگ و رئيس خاندان اموى محسوب مى شد از طرف حكومت مركزى اسلام به فرماندارى شام منصوب گرديد . معاويه از اين موقعيّت استفاده شايانى كرد و سرانجام در پرتو تدابير شيطنت آميز خود موفق شد كه مقام خلافت را نيز به دست آورد و حاكم على الاطلاق جامعه هاى اسلامى گردد .

با روى كار آمدن معاويه ، اركان اسلام به لرزه در آمد . تقوى و فضيلت محو و نابود گشت ، عدالت و آزادى كه زير بناى اصلى مكتب اسلام بود بازيچه هوا و هوس قرار گرفت . اين روش كم كم در مزاج روحى مردم تأ ثير كرد و آنان را هم از قطب دين و مذهب دور نمود .

پس از معاويه ، فرزندش يزيد ، مطلب را سخت تر كرد و كار مبارزه با اسلام و ضربه زدن به مقدّسات مذهبى را به آنجا رساند كه علناً در برابر مردم گفت :

لعبت هاشم بالملك فلاخبر جاء ولا وحى نزل

بنى هاشم با مساءله حكومت و سلطنت بازى كردند والاّ نه خبرى از جانب خدا آمد و نه وحى بر كسى نازل شده است .

با اين ترتيب يزيد رسماً و علناً پيكار ننگين خود را با مقدّسات مذهبى و دستگاه نبوّت شروع مى كند . تبليغات وسيع و

دامنه دار آنها موجب شد كه روز به روز قدرت مذهب و ايمان نيز در مردم سست و ضعيف شود و اصولاً حادثه كربلا و صحنه هاى پرتأ ثر آن ، خود روزنه اى است كه ما مى توانيم از مجراى آن چهره مذهبى جامعه اسلامى آن روز را درك كنيم .

اين ضعف ايمان مردم بود كه به يزيد اجازه مى دهد در برابر حسين عليه السلام نواده پيغمبرصلى الله عليه و آله صف بندى كند و از همان مردم ، لشكرى انبوه بسوى جنگ با حسين عليه السلام اعزام دارد . تبليغات ضد مذهبى از يك طرف و ايجاد رعب و وحشت از طرف ديگر ، قدرت ايمان و مذهب را در مردم نابود كرده بود .

در آن روزى كه حسين بن على عليهماالسلام شهيد شد در سراسر جامعه هاى اسلامى بيش از يكى دو سه تن مسلمان واقعى باقى نمانده بود . و اين روايت از امام صادق عليه السلام است كه مى فرمايد :

ارتدّ النّاس بعد الحسين الاّ ثلاثة . (33)

پس از حسين عليه السلام تمام مردم بسوى كفر بازگشتند تنها سه نفر بودند كه هنوز در عقايد خود استوار بوده و نسبت به آيين پاك اسلام وفادار مانده بودند .

اين روايت تابلوى زنده و گويايى است كه قيافه جامعه اسلامى آن روز را در برابر ما قرار مى دهد . در چنين دوره تاريك و سياهى بود كه امام على بن الحسين عليهماالسلام بايد زمام امور را در دست گيرد و به نام انجام وظيفه امامت ، اسلام را از يك سقوط قطعى و

مسلّم نجات بخشد .

فاصله اسلام با مرگ و نابودى ، بيش از يكقدم نبود ، در و ديوار جامعه هاى اسلامى از تيرگى گناه ، سياه شده بود ، مى رفت تا يكباره بسوى جاهليّت برگردد و بُت بجاى خدا نشيند و مسجد بتكده گردد و ظلم و ستم بر عدالت چيره شود . قدرتها همه در دست مخالفين اسلام بود ، ناجوانمردانه مى كوبيدند و جلو مى رفتند در چنين شرايط سخت و خطرناكى بود كه مرد مقتدر و نيرومند اسلام ، امام على بن الحسين عليهماالسلام به مقام امامت نائل آمد ، مساءله مهم در حادثه عاشورا اين بود كه با شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار به پايان نرسيد ، مردى نيرومند و مقتدر لازم بود كه بتواند حادثه عظيم شهادت را در جامعه هاى اسلامى منفجر كند و مردم مرگ زده را از بهت و حيرت خارج سازد ، مردى كه درخت پژمرده شده اسلام را با خونهاى ريخته شده در كربلا آبيارى كند . مردى لازم بود كه بتواند يك تنه در برابر دشمنان عدالت بپاخيزد و زمام فكر و روح مردم را از دست قدرت آنان خارج سازد . مردى كه تبليغات چندين ساله امويان را خنثى كند و دوباره افكار مردم را بسوى دين برگرداند .

خدا اين رسالت بزرگ و خطير را به عهده مرد نيرومند اسلام زين العابدين و سيّدالسّاجدين امام على بن الحسين عليهماالسلام قرار داده بود . حسين بن على عليهماالسلام مأ موريّت داشت كه وظيفه خطير امامت را در آن شرايط سخت و دشوار به فرزندش على بن

الحسين عليهماالسلام محوّل سازد . و اين على بن الحسين عليهماالسلام است كه بايد پس از حسين بن على عليهماالسلام رسالت انقلابى او را به انجام رساند و دوباره روح مذهب و ايمان را در قلبهاى مرگ زده مردم زنده نمايد .

آن روز ، عاشورا بود ، خورشيد به وسطهاى آسمان نزديك شده بود و شعاع سوزان خود را بر ابدان پاك و مطهّر ياران حسين عليه السلام كه همه در خاك و خون غوطه ور شده بودند ، مى تاباند . و اينك نوبت حسين عليه السلام بود كه مردانه قدم در ميدان شهادت گذارده و در برابر لشكر ظلم و ستم به جانبازى پردازد .

او قبل از آنكه به ميدان رود بسوى خيمه زين العابدين عليه السلام رفت تا وظيفه امامت را به او محوّل سازد و برنامه آينده اش را براى او بازگو كند .

در آن خيمه چه گذشت و چه گفتگوهايى انجام گرفت ؟ نمى دانيم !

دو شخصيّت بزرگ ، دو مرد الهى و آسمانى ، در برابر يكديگر قرار گرفته بودند . يكى در آستانه مرگ و شهادت بود و ديگرى در آستانه زندگى و حياتى نو .

يكى مى رفت تا به نام عدالت و فضيلت جان ببازد و ديگرى آماده مى شد تا زندگى پر جزر و مدّ تازه اى را شروع كند .

امامت از يكى به ديگرى انتقال مى يافت و ميراثهاى نبوّت از سينه اى به سينه اى ديگر نقل مكان مى دادند .

حسين بن على عليهماالسلام آنچه را كه لازم بود براى فرزندش توضيح داد و

دورنماى زندگى آينده اش را در برابرش ترسيم كرد .

از اين لحظه ديگر زين العابدين عليه السلام يك شخصيّت عادى و معمولى نيست او امام و پيشواى بر مردم شده است . او ديگر متعلّق به خودش نيست متعلّق به يك جامعه انسانى است كه بايد براى نجات آنها قيام كند و با توجّه به شرايط موجود ، راه و روشى مناسب اتخاذ نمايد ؛ راه روشى كه انقلاب خونين حسين عليه السلام را به ثمر رساند و اسلام و مسلمين را از دستبرد ستمگرانى چون يزيد حفظ كند . او بايد فعاليّتها و تبليغات چندين ساله دشمنان عدالت را خنثى و دوباره مسير افكار مردم را بسوى عدالت و مذهب منعطف سازد .

امكانات زين العابدين عليه السلام براى وصول به اين هدف بزرگ و سنگين ، در حدّ صفر بود . قدرتهاى ظاهرى و مادّى همه و همه ، در اختيار دشمن است . او اكنون بصورت يك انسان اسير ، در چنگال خون آلود دشمن قرار دارد . مردم همه ، سنگ امويان را به سينه مى زنند ، طرفداران خاندان نبوّت و آنان كه قلب و دلشان به ياد خدا مى طپيد همه و همه در خاك و خون غوطه ور شده اند .

تعداد طرفداران امام عليه السلام در سر تا سر ممالك اسلامى از تعداد انگشتان يك دست تجاوز نمى كند .

فضل بن شاذان كه يكى از بزرگان حديث است مى گويد : ولم يك فى زمن علىّ بن الحسين فى اول امره الاّ خمسة نفر .

در تمام جامعه هاى اسلامى

، تنها پنج نفر بودند كه نسبت به او اظهار علاقه و ارادت مى كردند .

در چنين شرايط دشوارى و نامساعدى بوده است كه امام زين العابدين عليه السلام بايد راه خود را بسوى يك آينده روشن و درخشانى باز كند و كشتى طوفان زده اسلام را از گردابهاى مخوف و خطرناكى كه امويان ايجاد كرده بودند برهاند . او از كربلا بسوى كوفه رفت ، رفت تا در لباس اسارت ، تبليغات عظيم خود را عليه ايجاد كنندگان صحنه كربلا شروع كند .

او دو وظيفه بزرگ داشت : نخست آنكه مردم را از تحت سيطره استعمار فكرى امويان خارج سازد ، بايد افكار مردم از قبضه قدرت دشمنان عدالت خارج گردد و قدرتهاى نيرومند تبليغاتى امويان بى اثر و خنثى شود ؛ وقتى كه اين آزادى فكرى تأ مين شد امام مى تواند در محيط مناسبى به پرورش فضايل بپردازد و دوباره روح ايمان و مذهب و توجّه به خدا را در آنها و مسلمانان زنده كند .

بنابراين ، زندگى امام عليه السلام از اين نظر به دو دوره متمايز تقسيم مى شود : در دوره اول تلاش امام عليه السلام اين بود كه هرچه بيشتر باطن ننگين دودمان اموى را در برابر مردم ظاهر سازد و عقربك توجّه آنان را از كشش بسوى اين خاندان ستمگر ، منحرف گرداند . بايد آزادى فكرى در جامعه هاى اسلامى تأ مين شود ، روح مردم از تحت سيطره حكومت وحشت و ترور يزيد خارج گردد . پس از وصول به اين هدف است كه امام عليه السلام مى تواند

دوره دوم زندگى خود را آغاز كند و توجّه به خدا و فضيلت را در روح مردم زنده گرداند ، معارف اسلامى را گسترش دهد و روح انسانها را دوباره بسوى مذهب و دين برگرداند . صحيفه سجّاديه كه سرشار از علوم و معارف اسلامى است محصول دوره دوم زندگى امام عليه السلام است .

امام عليه السلام پس از آزاد كردن روح مردم از زير سيطره امويان به پرورش افكار آنان پرداخت و توجّه به خدا و عبادت و بندگى را با بهترين طرز ممكن در ضمن دعاهايى گيرا و مؤ ثر تعليم داد . اين كتاب كه به زبور آل محمّد صلى الله عليه و آله معروف است پس از قرآن و نهج البلاغه ، در درجه اول از اهميّت قرار دارد .

در هر صورت امام زين العابدين عليه السلام فعاليّت خود را در بيدار كردن افكار مردم و محكوم ساختن روش امويان از همان نخستين روزهاى امامت شروع مى كند و او با اينكه به ظاهر در چنگال خون آلود دشمن اسير است ولى آنچنان داراى نيرو و قدرت است كه در همان لباس اسارت و در مركز قدرت امويان ، تبليغات عميق و مؤ ثر خود را عليه اين خاندان ستمگر شروع مى كند .

دو روز بيشتر از حادثه عاشورا نگذشته بود كه امام زين العابدين عليه السلام در شهر كوفه و در برابر مردم ، نخستين خطابه مهيج و شورانگيز خود را ايراد مى كند . او بايد به مردم نشان دهد كه روش بنى اميه روش غير قانونى و برخلاف اصول و موازين مذهب

است بايد مردم بدانند كه امويان گذشته از مذهب ، از ارتكاب اعمال غير انسانى هم باك ندارند و صحنه عاشورا ، نمونه كامل و برجسته اى از اين اعمال غير انسانى و خلاف قانون است .

دودمان اموى حادثه عاشورا را براى خود موفقيتى بزرگ محسوب مى داشت .

هنگامى كه آن روز شوم به شام رسيد و قهرمان كربلا حسين بن على عليهماالسلام كشته شد ، همه اين موفقيّت بزرگ را به دودمان اموى تبريك گفتند . مغز متفكّر امويان ابن زياد ، از اين همه موفقيّت و پيروزى غرق در شادى و سرور بود با خود مى انديشيد كه چگونه با طرحهاى پى در پى و نقشه هاى برق آساى خود ، اين مشكل عظيم را حل كرده است و نيرومندترين سدّى را كه ممكن بود در برابر قدرت يزيد بصورت مقاومى غيرقابل تزلزل درآيد ، درهم شكسته است .

راستى خود او هم گمان نمى كرد كه مساءله به اين سادگى برگزار شود و امير او ، يزيد هم از اين موفقيّت غير منتظره و از اين كه رقيب سرسخت و خطرناكش از ميان برداشته شده ، سرورى آميخته با تعجّب در خود احساس مى كرد . در هر صورت دستگاه اموى كار را خاتمه يافته تلقّى مى كرد و مساءله حسين عليه السلام را حلّ شده تصوّر مى نمود .

زيرا آنها براى كشتن نواده پيغمبر صلى الله عليه و آله تمام پيش بينيهاى لازم را چه از نظر نظامى و چه از نظر سياسى نموده و هرگونه خطر احتمالى را قبلاً پيشگيرى كرده بودند . با

توجّه حسين عليه السلام بسوى عراق ، چنين پيش بينى مى شد كه : ارادتمندان به خاندان پيغمبرصلى الله عليه و آله از گوشه و كنار خود را به حسين عليه السلام رسانند و در نتيجه ، يك ارتش قوى و نيرومندى براى او فراهم گردد .

ابن زياد با بستن راهها و كنترل شديد تمام جاده هايى كه به مسير حسين عليه السلام منتهى مى شد هرگونه آمد و رفتى را زير نظر گرفته و از پيوستن نيروهاى احتمالى به حسين عليه السلام شديداً جلوگيرى كرد و علاوه نتيجه ديگرى كه از اين كنترل همه جانبه گرفت اين بود كه اصولاً از انتشار خبر حركت حسين عليه السلام و توجّهش بسوى عراق جلوگيرى نمود و مانع از اين شد كه اين خبر هيجان انگيز به گوش ارادتمندان حسين بن على عليهماالسلام برسد .

ابن زياد تنها به اين اكتفا نكرد بلكه آنقدر سپاه بسوى ميدان جنگ گسيل داشت كه اگر احتمالاً كسانى هم موفق به شكستن خط محاصره شده و خود را به حسين عليه السلام رسانده باشند باز هم سپاه جنگى او توفق و برترى خود را از هر جهت حفظ كرده باشد .

خطر مهمترى كه پيش بينى مى شد اين بود كه پس از كشته شدن حسين عليه السلام جامعه هاى اسلامى دچار شده و به نام خونخواهى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله سر به شورش و انقلاب گذاردند و بديهى است كه انقلاب و شورش مردم را به اين سادگيها نمى توان خاموش ساخت و اتفاقاً اين هم خطرى بود كه احتمال وقوعش خيلى زياد به نظر مى

رسيد و لازم بود كه براى جلوگيرى از اين خطر ، پيشگيريهاى لازم انجام بگيرد . مغز متفكّر اموى ابن زياد كه مردى ناپاك و ناجوانمرد و عارى از هرگونه شرف و فضيلتى بود براى پيشگيرى از اين خطر ، نقشه عجيبى ترسيم كرد . نقشه اى كه راستى مى تȘǙƠآن را كثيفترين و ناجوانمرϘǙƙǠترين نقشه سياسى آن عصر معرفى كرد .

او براى اينكه قتل و شهادت حسين عليه السلام و صحنه هاى غيرانسانى كربلا احساسات مردم را تحريك نكند و آتش شور و انقلاب را برنيانگيزد خواست تا به اين عمل فجيع و ضد دينى خود ، رنگ قانونى دهد تصميم گرفت جنگ عليه حسين عليه السلام را بصورت يك عمل مشروع و قانونى به جامعه معرفى كند . و با اين ترتيب با پرده ريا و تزوير و سوءاستفاده از احترامى كه قانون نزد مردم داشت ، جلو هيجان و خشم آنها را بگيرد . براى اينكه به نقشه كثيف ابن زياد پى ببريم قبلاً بايد به يك ماده اى كه قانونگذار اسلام آن را تشريع كرده است ، اشاره كنيم :

در اسلام اين قانون هست كه اگر كسى در مقابل امام وقت ، دست به انقلاب بزند و خروج بر امام نمايد بر عهده حكومت است كه انقلاب را فرونشاند و انقلاب كننده را از بين ببرد . دستگاههاى تبليغاتى يزيد بكار افتاد ، در كوفه ، در شام ، در بصره و بالاخره در تمام مراكز اسلامى ، اين خبر كم كم شايع مى شد كه شخصى عليه حكومت خروج كرده است و دستگاه

حكومت نيز ناچار به حكم قانون براى درهم كوبيدنش مشغول تهيّه قوا است . دستگاههاى تبليغاتى از يك طرف ، يزيد را امام مفترض الطاعة و از طرف ديگر حسين عليه السلام را بصورت مردى خارجى معرفى مى نمود ، آنها حتى از بردن نام حسين عليه السلام هم وحشت مى كردند و كوشش مى كردند تا در هيچ موقعى نام مقدّسش برده نشود زيرا با ذكر نام حسين عليه السلام همه چيز روشن مى شد و خدعه ها و نيرنگها آشكار مى گرديد .

آنچه از حلقوم ناپاك بلندگوهاى اموى به گوش مى رسيد اين بود كه : مردى در كربلا عليه حكومت وقت قيام نموده و حكومت نيز ناچار دست به كار جنگ با او شده است .

عمّال اموى و بندگان درهم و دينار در آن چند روز ، نقش خود را بخوبى بازى كردند و با اين تبليغات وارونه و نابكارانه به خيال خود زمينه را براى جنگ با حسين عليه السلام در افكار مردم آماده نمودند . هميشه تبليغات تعيين كننده مسير فكرى جامعه ها بوده است و دستگاه اموى نيز از اين نيروى بزرگ و مؤ ثر غافل نبود . خواست تا با استفاده از اين قدرت به خيانت بزرگ و بى سابقه خود لباس خدمت بپوشد . حسين عليه السلام را بنام خارجى معرفى نمود و چنين وانمود كرد كه مى خواهد با اعمال قدرت نظامى ، يك خطر بزرگ و جدّى را كه از ناحيه مردى خارجى ، متوجّه اسلام شده است برطرف سازد . كسانى را كه فريب مى خوردند با

اين ترتيب فريب داد و عدّه اى را هم كه تحت تأ ثير تبليغات رسوايش قرار نمى گرفتند و با حوادث پشت پرده آشنا بودند با وعده و وعيد ، تسليمشان ساخت .

ابن سعد ، آن مرد ظاهرالصلوة را كه در ميان مردم موقع و مقامى هم داشت باوعده فرماندارى رى تسليم كرد و سرانجام فرماندهى سپاه جنگى كربلا را هم به عهده اش گذارد . وعده اى را با ارعاب و تهديد ، مجبور به سكوت نمود و با اين ترتيب آن مصيبت بزرگ تاريخ را در صحنه كربلا بوجود آورد و قبل از آنكه خورشيد روز عاشورا غروب كند حسين بن على عليهماالسلام را با آن وضعيّتى كه همه مى دانيم در خاك و خون غوطه ور ساخت .

آنان تمام قواعد و اصولى را كه براى كشتن شخصيّتى چون حسين عليه السلام لازم بود رعايت كرده بودند و با اين ترتيب مساءله حسين عليه السلام را خاتمه يافته ، تلقى مى كردند .

ولى ناگهان فريادى رعدآسا در و ديوار كوفه را به لرزه در آورد و اين فرياد زنگ خطرى بود كه دستگاه اموى را سخت به وحشت و هراس انداخت . ابن زياد كوشش مى كرد كه پس از واقعه كربلا هيچكس نام حسين عليه السلام را نبرد و گوش مردم را با اين نام مقدّس آشنا نسازد . تلاشش اين بود كه هويت افتخارآميز قهرمانان كربلا بر هيچ كس روشن نشود و قضيّه همچنان در تاريكى و ابهام بماند و اين بود برنامه حكومت ننگين اموى پس از حادثه عاشورا .

ولى ناگهان على بن

الحسين ، امام زين العابدين عليهماالسلام همينكه به نقشه شوم آنان پى برد و از تبليغات گمراه كننده امويان باخبر گرديد با قاطعيّتى كه شايسته او بود قدم به ميدان گذارد . اين قهرمان نيرومند اسلام ، آنچنان متهوّرانه فعاليّت نمود كه تمام نقشه هاى عميق و ريشه دار دشمن را نقش بر آب كرد .

او وظيفه دارد كه افكار مردم را بيدار كند و آنان را از بهت و حيرت خارج سازد . او بايد تبليغات مسموم امويان را خنثى نموده و حقايق را در برابر مردم روشن سازد . امواج تبليغات ، اعصاب مردم را تخدير كرده و پرده اى سياه و تاريك بر روى حقيقت گسترده بود . كاروان بازمانده حسين عليه السلام در لباس اسارت به دروازه هاى كوفه ورود كرد ، مردم غرق در مسرت و شادى بودند . دست افشان و پايكوبان از اين قافله اى كه آن را وابسته به يك مرد طغيان كننده خارجى مى دانستند ، استقبال مى كردند .

زين العابدين خود را در برابر چنين جمعيّت غفلت زده اى مشاهده نمود .

دستگاه گمان مى كرد كه فشار كشنده حوادث كربلا به حد كافى على بن الحسين عليهماالسلام را درهم شكسته و تصوّر مى كردند كه رعب و وحشت صحنه كربلا زين العابدين عليه السلام را به مقدار لازم ، مرعوب و وحشت زده نموده است .

ولى همينكه امام ، جمعيّتى انبوه و غفلت زده را در برابر خود مشاهده نمود وظيفه سنگين خود و رسالت انقلابى پدرش ، حسين عليه السلام را بياد آورد .

در مقابل اين احساس ، تمام قدرتهاى پوشالى امويان در نظرش سست و بى اعتبار آمد . او فرزند حسين عليه السلام بود و قدرتش از نيروى لايزال خاندان نبوّت و امامت منشاء مى گرفت ، آنجا كه احساس وظيفه مى كرد حتى از باختن جان هم باك نداشت .

زين العابدين عليه السلام در راه اجراى نخستين وظيفه خود لب به سخن گشود و براى اولين بار پس از حادثه كربلا ، بزرگترين ضربت مهلك را بر پيكر ناتوان و فرسوده اموى فرود آورد . امويان آنها را خارجى معرفى كرده بودند و به خيال خود با اين ترتيب به عمل ننگين خود رنگ قانونى داده بودند . و اين زين العابدين عليه السلام است كه بايد اين پرده ريا و تزوير را بدرد و خود و خاندانش را به مردم معرفى كند .

او قبل از هر چيز ، خدا را ستايش كرد و سپس درود و رحمت بر محمّد و آل محمّدصلى الله عليه و آله فرستاد . مردمى كه غرق در سرور و شادى بودند ، انسانهاى بى خبرى كه اين كاروان را متعلّق به خاندانى غيرمسلمان تصوّر مى كردند . ناگهان چشمهاشان از تعجّب درخشيدن گرفت ، جوانى را ديدند كه از روى شتر با قدرتى اعجاب انگيز ، سخن از خدا و رسولش مى گويد ؛ خدا را ستايش مى كند و به رسولش محمّدصلى الله عليه و آله درودمى فرستد .

عجبا ! مگر اين شترسواران از كدام خاندانند كه خداوند را به عظمت و بزرگى ياد مى كنند ؟ اينها از كجا

با خدا و رسولش آشنا شده اند ؟ سكوتى آميخته با حيرت وتعجّب بر جمعيّت سايه افكند ، همه منتظر بودند كه اين جوان رشيد و شجاع همچنان به سخن ادامه دهد و خود و خاندانش را معرفى كند .

زين العابدين عليه السلام كه سكوت جمعيّت و آمادگى آنان را مشاهده كرد دوباره لب به سخن گشوده و گفت : آنانكه مرا نمى شناسند بدانند كه من على بن الحسينم ! نواده على بن ابى طالبم !

همين دو جمله به اندازه كافى جمعيّت را منقلب كرد . مردم ، على بن ابيطالب و فرزندش حسين عليهماالسلام را خيلى خوب مى شناختند . هنوز سيماى حكومت عادلانه على عليه السلام كه مركزش همين كوفه بوده است از خاطره ها محو نشده بود . مردم ، على عليه السلام و خاندانش را به درستى و پاكى و فضيلت مى شناختند . به امامت و پيشوايى او معتقد بودند .

اينك اين جوان اسير ، از بالاى شتر چه مى گويد ؟ او خود را فرزند حسين و نواده على عليهماالسلام معرفى مى كند . آه ! كه چه بد مردمى هستيم و چه گناه عظيمى مرتكب شديم !

آيا اين كاروان متعلّق به خاندان نبوّت و امامت است ؟ و آيا اين ما هستيم كه اين چنين بيشرمانه از آنها استقبال كرده ايم . سكوت جمعيّت از هم دريده شد ، فريادها به ناله بلند گرديد . سيل اشك از ديده ها جارى شد . زيرا عواطف مردم سخت تحريك شده بود .

آنها و يا لااقل

اكثريتشان به موجب تبليغات گمراه كننده اموى ، گمان مى كردند كه اينك به استقبال يك كاروان خارجى مى روند ، كاروانى كه نه خدا را مى شناسد و نه به پيغمبرش ايمان دارد . اكنون مى بينند كه يك بدبختى بزرگ است كه به آنها روى آورده و يك گناه عظيم است كه دامنشان را آلوده ساخته است . پرده ريا و تزوير عمّال اموى از هم پاره گشت و سيماى حقيقت در برابر جمعيّت رخ نمود ، همه دانستند كه اين كاروان متعلّق به حسين بن على عليهماالسلام است .

ولى زين العابدين عليه السلام به اين اكتفا ننمود . خواست تا از اين موقعيّت حداكثر استفاده را نموده و هرچه بيشتر به افكار مردم آتش بزند . چنين به سخن ادامه داد :

من فرزند آن كسى هستم كه او را در كنار نهر فرات ذبح نمودند و حرمتش را هتك كردند ، اموالش را غارت نمودند و بازماندگانش را اسير كردند .

هر جمله اى كه از دهان زين العابدين عليه السلام خارج مى شد بسان جرقه آتشى بود كه به انبار باروتى مى رسيد . كوفه منفجر شد . . . در و ديوار به لرزه در آمد . غوغاى انقلاب از هر سو زبانه كشيد . و پايگاه نيرومند اموى در آستانه سقوط قرار گرفت .

زين العابدين عليه السلام از هر موقعيّتى به نفع بيدارى افكار مردم استفاده كرد و با جزر و مدهاى نيرومندى كه در اقيانوس فكرى جامعه بوجود آورد افق سياست را تغيير فاحش داد

.

زين العابدين عليه السلام با تبليغات حاد خود ، افكار را روشن نمود و زنجير عبوديت يزيد را از گردن مردم برداشت . حرّيت و آزادى فكرى را با بهترين طرزى براى آنان فراهم ساخت .

و در پرتو همين آزادى فكرى بود كه ناگهان شعله هاى انقلاب عليه خاندان اموى از هر سو زبانه كشيد و اركان حكومت آنان را به لرزه درآورد و سرانجام هم در مرگ و بدنامى غرقشان ساخت . و از همه مهمتر آنكه امام موفق شد با استفاده از اين حرّيت و آزادى فكرى ، دومين دوره زندگانى خود را آغاز نمايد و دوباره روح مردم را بسوى تعاليم عاليه اسلام منعطف سازد . و دوباره اساس فضيلت و شرف و انسانيّت را در ميان جامعه هاى اسلامى زنده گرداند .

حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام

ترسيم سيماى زندگى امام محمّد باقر عليه السلام كارى است بس دشوار ؛ چه آنكه شخصيّت امام در آنچنان اوجى قرار دارد كه نمى توان آن را آنطور كه هست ، ديد و ترسيم كرد . نويسندگان و مورّخين تنها شبحى از آن را ديده و براى ما بازگو كرده اند .

و چنين نوشته اند كه : تولّد آن امام در روز جمعه ، اوّل ماه رجب و در سال 57 هجرى از بطن فاطمه دختر امام حسن مجتبى عليه السلام و در شهر مقدّس مدينه واقع شده است . اندكى پس از تولّد ، طبق سنّت اسلامى ، پدرش امام چهارم حضرت زين العابدين عليه السلام به گوش راستش اذان گفت به گوش چپش اقامه و با اين ترتيب

زندگى پرافتخارش با نام خدا آغاز گرديد و اين همان نام مقدّسى است كه بسان چترى پردامنه تمام دوران زندگى امام عليه السلام را به زير خود گرفته است .

امام محمّد باقر عليه السلام در حادثه عاشورا كه در سال 61 هجرى اتفاق افتاد چهار ساله بوده است . و آن حضرت در سن 38 سالگى با وفات پدر ارجمندش امام زين العابدين عليه السلام مسند معنوى و مقدّس امامت را احراز فرمود و از آن پس بكار تعليم پرداخت و اين تعليم آنچنان توسعه و گسترش داشت كه تنها محمّد بن مسلم مى گويد كه : سى هزار حديث از آن حضرت سئوال كردم و جواب شنيدم . امام محمّد باقر عليه السلام مانند ديگر ائمه عليهم السلام از دو عنصر علم و تقوى به مرحله كمال برخوردار بود .

تجلّى پردرخشش امام عليه السلام در شئون علمى به آنجا رسيد كه به حضرتش لقب باقر العلوم دادند و اين به معناى شكافنده علم است . امام محمّد باقر عليه السلام در نشر و گسترش علوم و معارف اسلامى از شرايطى خاص استفاده فرمود . در اواخر عمر امام عليه السلام دوقدرت ، يكى بنى اميّه و ديگرى بنى عباس سخت به جان هم افتاده بودند . برخوردهاى سياسى اين دو قدرت موجب شده بود كه امام عليه السلام از آزادى بيشترى برخوردار باشد و امام ما از اين آزادى نسبى كه تضاد قدرتهاى سياسى بوجود آورده بود حداكثر استفاده را فرموده و به نشر و گسترش معارف اسلامى پرداخت .

طبق نقل مورّخين از بين اصحاب آن

حضرت كه از محضر علميش استفاده مى كردند در حدود 500 نفر به مقامهاى عظيم علمى نائل شدند و همينها بودند كه مكتب علمى اسلام را با تأ ليفات و تصنيفات خود در فقه ، حديث ، تفسير و ديگر شئون علمى ، رونق و شكوه دادند .

زراره ، ابوبصير اسدى ، حمران بن اعين ، محمّد بن مسلم ، محمّد بن مروان ، اسماعيل بن فضل هاشمى ، ابوبصير و بسيارى ديگر ، از جمله شخصيتهاى بارزى هستند كه از محضر امام عليه السلام استفاده كرده و در شئون علمى شهرتى جهانى و جاويد كسب كرده اند .

در اينجا بيان اين نكته ضرورى است كه :

اسلام دينى است كه آميخته با زندگى است نه جداى از آن . هدف اسلام ، اداره زندگى امّت براساس واقعيّتها است و اداره امّت بدون داشتن يك مكتب حقوقى زنده و واقعگرا ميسّر نيست ، حقوقى كه تمام زواياى زندگى انسانها را شامل شود . و به اين جهت اسلام با واقع بينى عالمانه اى حق را محور كامل خود قرار داده است . ولى بايد توجّه داشت كه حق از زاويه ديد اسلام ، دامنه اى وسيع و پرگسترش دارد . حق در مكتبهاى حقوقى غير مذهبى ، محدود است و تنها يك قسمت از نواحى مختلف زندگى بشر را شامل مى شود ، در اين حقوق ، قسمتهاى وسيعى از ناحيه روح انسان نيز ناديده گرفته مى شود .

حق خدا بر خلق و در نتيجه وظيفه خلق در برابر خدا و با حقوق اخلاقى كه خود فصلى عظيم

و جداى از حقوقى قانونى است ، مسايلى هستند كه مكتبهاى غيرمذهبى آنها را ناديده مى گيرند . ولى در اسلام حق به معناى وسيعش مورد نظر و توجّه است ، به اين جهت است كه حتّى مسائل اعتقادى و عبادى و اخلاقى را نيز شامل مى شود . رسول اكرم صلى الله عليه و آله زير بناى يك چنين مكتبى را پى ريزى كرد و آنگاه اين وظيفه جانشينان و ائمه دين عليهم السلام بود كه با توجّه به امكانات روز ، اين درخت را بارور سازند و اين اصول را بشكافد . اين شكافندگى امكانات و شرايط خاص لازم داشت كه نخستين و اساسى ترين آنها آزادى بود ، آزادى ائمه دين در فعاليتهاى علمى و اين آزادى در اواخر دوران امام محمّد باقر عليه السلام تا حدى بدست آمد ، چه آنكه در عصر آن حضرت بنى اميّه كه هميشه سدّ راه ائمه دين عليهم السلام بوده و تا آنجا كه مى توانستند آنها را در محدوديت قرار مى دادند ، در برابر قدرت نيرومندى به نام عباسيان قرار گرفتند .

عباسيان كه پرچمدار نهضتى نو و تازه بودند كار را از هر جهت بر بنى اميّه سخت كردند و در نتيجه ، بنى اميّه نيز عقربك توجّه خود را از خاندان علوى و ائمه دين برداشته و به عباسيان پرداختند و با اين ترتيب آزادى نسب به دست آمد و امام محمّد باقر عليه السلام از اين فرصت استفاده فرمود و به نشر معارف اسلامى و شكافتن اصول مكتب حقوقى شيعه پرداخت و جويبارهاى زلال علم و دانش

را از منبع سرشار حكمت خود كه از سرچشمه وحى منشاء مى گرفت بسوى قلبهاى مرده مردم جارى ساخت .

شكوه علميش آنچنان بهت آور و خيره كننده بود كه درباره اش گفته اند : هر عالم و دانشمندى در محضرش احساس حقارت و كوچكى مى كرد .

تاريخ مى گويد : عصرها آن هنگام كه شهر مكّه ، چشم خورشيد را به دور مى ديد و كوه ابوقبيس سايه بلند خود را بصورت تحفه اى گرانبها به مكّه نشينان تقديم مى كرد ، جنبش و جوش بيشترى در مسجدالحرام به چشم مى خورد .

آن روز عصر هم ، مردم طبق عادت هميشگى خود ، دسته دسته وارد مسجد شده پس از طواف خانه خدا به جمعيّت انبوهى كه بين كعبه و حجر ، اجتماع كرده بودند مى پيوستند . در آنجا مردى نشسته بود ، مردى كه مردم از محضرش استفاده هاى علمى فراوان مى كردند موج جمعيّت او را از حالت وقار و سنگينى مخصوص به خودش جدا نمى كرد . هاله اى از حرمت و قداست او را احاطه كرده بود و همين حالت بود كه او را از ديگران ممتاز نشان مى داد .

شيفتگان علم و دانش هريك سئوالى داشتند و ميل داشتند تا هرچه زودتر مشكل خود را در پرتو ديد وسيع و قدرت نامحدود علميش برطرف كنند . مغزها بكار افتاده بود ، مشكلترين سئوالات ، پيچيده ترين مسائل مذهبى ، بغرنج ترين دقايق علمى يكى پس از ديگرى به محضرش عرضه مى شد و او نيز به هريك جوابى قانع كننده مى داد

، جوابى كه همچون آبى كه به تشنه كامى برسد ، راحتى بخش و نشاطآور بود .

حبابه گويد : ديدم او را كه آن روز عصر از جا برنخواست تا آنكه در همان زمان اندك ، هزار مشكل دينى و علمى را پاسخ فرمود . و پس از فراغت برخاست تا به جايگاه خود برود . در اين موقع يك نفر از بين جمعيّتى كه به هيجان آمده و نشاط علمى فوق العاده اى در خود احساس مى كردند ، بيتابانه فرياد زد : اين است آن نور روشن و درخشانى كه شبستان تاريك بشريّت را روشن كرده است و اين است آن نسيم عطرآگينى كه مشام جان انسانيّت را معطّر ساخته و بالاخره اين است آن حق ناشناخته اى كه دنيا قدرش را ضايع كرده است .

عدّه اى گفتند : مگر او كيست ؟

جواب داد : او محمّد بن على بن حسين بن على ابن ابيطالب باقر العلوم است .

آرى ! او امام محمّد باقر پنجمين پيشواى شيعيان و شكافنده علم بود و او اين لقب پرافتخار باقر را از پيغمبر داشت ، از خيلى پيش پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره اش فرموده بود : يبقر العلم بقرا . (34)

و اين تاج افتخار تنها نصيب امام محمّد باقر عليه السلام شد ، گو اينكه تمام ائمه عليهم السلام از تمام فضايل عاليه به حد كامل و اكمل برخوردار بودند ، علمى نامحدود ، سخاوتى بى حد و حصر ، شجاعتى خيره كننده ، اخلاق بزرگ و عظيم و بالاخره تمام آنچه را كه بنام فضايل عاليه

انسانيّت مى ناميم در همه آنها جمع بود ، ولى شرايط خاص محيط و اجتماع ، زمينه ظهور و بروز آن فضايل را براى همه آنها يكسان فراهم نكرده بود . و همانطور كه گفتيم شرايط موجود عصر و برخورد بنى اميه و بنى عباس ، فشارها و محدوديّتها را از امام محمّد باقر عليه السلام برداشت و آن حضرت موفق شد كه طى 19 سال و چند ماه ، دوره امامت خويش ، فقه و حقوق اسلامى را توسعه و گسترش داده ، كتب علمى شيعه را از بيانات محكم و مستدل خود سرشار سازد .

امام محمّد باقر عليه السلام در روشن كردن افكار مردم نسبت به مفاهيم مذهبى اهتمامى خاص داشت و اين روشنگرى را حتى از مجراى عمل نيز تعقيب مى كرد .

در شرح حال آن حضرت مى نويسند كه : روزى از روزهاى گرم تابستان آن حضرت با كمك كارگرانش از شهر خارج و بسوى مزرعه خود رفت . هوا فوق العاده گرم بود . امام عرق ريزان و با تنى خسته ، همچنان ره مى پيمود ، در اين هنگام يكى از مسلمانان در خارج به آن حضرت برخورد كرد و سخت متعجّب شد و با خود انديشيد كه : چرا امام در اين موقع روز و در اين هواى سوزان براى رسيدگى به مزرعه خود از شهر خارج شده است ؟

خواست تا در اين باره از خود امام عليه السلام توضيحى بخواهد ، جلو رفت ، عرض ادب كرد و آنگاه گفت : شما از بزرگان قريش هستيد . چرا در اين

هواى گرم براى رسيدگى به امور دنيوى از شهر خارج شده ايد ، راستى كه اگر مرگ شما را در اين حال دريابد ، جواب خدا را چه خواهيد گفت ؟

اين شخص مى گويد : همينكه اين جمله را به امام عليه السلام عرضه داشتم خود را از كارگزارانش جدا كرد و بسوى من متوجّه شد و فرمود : اگر مرگ مرا در اين حال دريابد ، در بهترين حالتى است كه با آن روبرو مى شوم ، حال اطاعت و بندگى خدا ، من استراحت را در اين هواى گرم از خود گرفته و به دنبال كار و فعاليّت مى روم ، مى روم تا با زحمت و عرق جبين ، چرخ اقتصاد زندگى را بگردانم و اين بهترين حالتى است كه يك انسان مى تواند در آن قرار گيرد ، جاى ترس و هراس آنجا است كه مرگ بر آدمى وارد شود در حالى كه در معصيت خدا باشد و با تن آسايى و تنبلى از دسترنج ديگران استفاده كند .

آن مرد گمان مى كرد كه ديندارى و فضيلت به آن معنا است كه انسان قدرت توليد خود را از دست بدهد و به دنبال كار و فعاليّت نرود و همينكه امام عليه السلام اين انحراف فكرى خطرناك را در او ديد ، به نصيحتش پرداخت و واقعيّت اسلام را در اين مساءله در برابر او قرار داد .

از نظر اسلام ، همانطور كه از بيان امام باقر عليه السلام پيدا است ، يك جامعه مسلمان پرتحرك و فعّال كه در مسير زندگى اقتصادى جلو مى رود ، در حقيقت

جامعه اى است كه در حال عبادت قرار دارد و فرد يا جامعه اى كه خاصيّت توليد را از دست بدهد و از ثمرات كار و كوشش ديگران استفاده كند ، فرد و جامعه اى است كه در حال معصيت خدا قرار دارد .

از ميراثهاى علمى امام عليه السلام گفتارهاى فراوانى است كه از آن حضرت به يادگار مانده و كتب علمى اسلامى را از خود سرشار ساخته است و اينك نمونه اى از كلمات پندآميز آن حضرت :

عاليترين مرحله كمال اينها است :

پژوهش در علوم دينى .

خويشتن دارى در برابر حوادث و شدايد .

تنظيم معيشت زندگى و اندازه گيرى جهات اقتصادى .

دانشمندى كه مردم از دانش او بهره مند شوند ، ارزشمندتر است از هفتاد هزار عابد و پارسا .

از افسردگى و بيقرارى بپرهيز ، چه آنكه انسان افسرده و بدبين به اداى حق نپردازد و انسان بيقرار بر هيچ حقى صابر و شكيبا نباشد .

در مجلس پايينتر از آنجا كه شايسته تو است بنشين .

و بر همه سلام كن .

و با هيچكس مجادله مكن گرچه حق با تو باشد .

و با كمال تأ سف ، دوران بركات علمى امام عليه السلام دوام زيادى نداشت و سرانجام به دستور هشام بن عبدالملك آن حضرت را در سن 57 سالگى و در سال 114 هجرى مسموم ساخته ، جهان اسلام را از بركات وجود مقدّسش محروم كردند .

حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام

زندگینامه

روز پرافتخارى بود و اين روز براى بشريّت منبع بركت و سرچشمه سعادت شد . دوشنبه هفدهم ربيع الاول روزى نيست كه جامعه اسلامى

آن را به دست فراموشى بسپرد و يا بزرگداشت آن را از نظر دور دارد .

در چنين روزى پيغمبر بدنيا آمد و او اساس اسلام را پى ريزى نمود و هم در چنين روزى بود كه امام ششم جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلام چشم به جهان گشود و هم او بود كه اساس مذهب را در پرتو علم وسيع و آسمانى خود ، بنيانگزارى فرمود .

هشتاد و سه سال از هجرت گذشته بود كه امام بحق ناطق ، جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلام قدم به عرصه هستى نهاد .

اسم مقدسش جعفر و كنيه اش ابو عبداللّه است و القابش : صابر ، فاضل ، طاهر و مشهورترين آنها صادق است .

سى و چهار سال از عمر شريفش را در دامان پدرش امام محمّد باقر گذراند و پس از مرگ پدر ، خود به مقام امامت رسيد و اين در سال 117 هجرى بود .

سى و يك سال دوره امامت خود را در نشر معارف اسلامى و بنيان دادن به مذهب حقّه تشيع گذراند ، وقتى به كرسى درس جلوس مى فرمود چهار هزار نفر از بزرگترين علما و محدثين ، محضرش را پر مى كردند و به آن اندازه كه از محضر پربركت آن شمع فروزان علم ، استفاده و بهره بردارى علمى شد ، از محضر هيچيك از امامان عليهم السلام ديگر نشد . دوران پر بركت عمرش ، كتب علمى و حديث و فقه را از بيانات ارجدارش پر كرد .

و قبل از وارد شدن در بيان مقام علمى و شخصيّت ممتاز آن حضرت ذكر اين

نكته ضرورى است كه : اصولاً بحث درباره شخصيّتهاى بزرگ انسانى از زاويه هاى مختلفى ممكن است انجام بگيرد .

گاهى بيان زندگى آنان منحصراً از پشت عينك تاريخ و بصورت بيان حوادث تاريخى است . ولى اگر خواسته باشيم با عينكى قويتر و از فراز قلّه اى مرتفعتر زندگى آنان را مورد بحث و بررسى قرار دهيم بايد خط سير سخن در بيان عوامل سازنده آن شخصيّت و از همه مهمتر بيان تأ ثير آن شخصيّت در محيط اجتماعى خود بوده باشد ، بحث در زندگى امام صادق عليه السلام نيز اينطور است . گاهى بيان زندگى آن حضرت براساس تاريخ و به منظور اطّلاع بيشتر بر حوادث زندگى آن شخصيّت است و گاهى است كه مى خواهيم با ديدى وسيعتر به تجزيه و تحليل خصوصيات و مميزات شخصيّت آن حضرت بپردازيم .

چرا هنوز پس از چهارده قرن نام مقدسش همراه با تجليل و احترام فراوان برده مى شود ؟ و اين كدام خصوصيّت است كه چهره درخشان آن حضرت را از بين ميليونها و ميلياردها چهره ديگر ممتاز و برجسته ساخته و به آن ابديّت بخشيده است .

و اكنون ما نيز در هريك از اين دو قسمت ، اندكى به بحث و گفتگو مى پردازيم .

اما از نظر تاريخ : امام جعفر صادق عليه السلام در روز دوشنبه هفدهم ربيع الاول سال 83 هجرى و در زمان حيات جدش امام زين العابدين عليه السلام متولد شده است .

امام صادق عليه السلام ميانه بالا و داراى چهره اى برافروخته و متمايل به سفيدى بوده است . موهاى

مجعد و مشكينش ابهت و جلال خاصى به او مى بخشيد .

مادرش ام فروه دختر قاسم بن محمّد بن ابى بكر است . شخصيّت ممتاز و برجسته اين بانوى بزرگ ، موجب شده بود كه گاهى امام صادق عليه السلام را به احترام مادر ارجمندش ابن المكرمه مى ناميدند .

و امام صادق عليه السلام خود درباره اين بانوى گرامى فرموده است : كانت امّى ممّن آمنت واتقت واحسنت واللّه يحبّ المحسنين . (35)

مادر من از بانوانى بود كه ايمان آورد و تقوى و پرهيزكارى پيشه كرد و احسان و نيكوكارى نمود و خدا نيكوكاران را دوست دارد .

و پدر ارجمندش امام محمّد باقر عليه السلام پنجمين پيشواى شيعيان است . پس از آنكه امام باقر عليه السلام از دنيا رحلت فرمود ، صادق آل محمّد عليه السلام زمام امر مسلمين را در دست گرفت ، زيرا او از بين برادرانش : عبداللّه اكبر و عبداللّه اصغر و ابراهيم ، ممتازتر و برجسته تر بود . و لذا پس از رحلت امام باقر عليه السلام نيز درباره هيچيك از فرزندانش به جز او ، شبهه امامت نرفت و اين تنها امام صادق عليه السلام بود كه با داشتن فضايل غيرقابل انكارش و مقام علمى فوق العاده اش شايستگى و صلاحيّت اين مقام بزرگ و آسمانى را احراز كرده است . امام صادق عليه السلام در سال 117 هجرى و در 34 سالگى به مقام بزرگ امامت نائل آمده است .

دوران زندگى امام صادق عليه السلام دوران خاصى بود . چهره سياست ، تغيير فاحشى پيدا كرده بود

. دودمان اموى كه زمينه حكومت و سيطره خود را حتى از زمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله پى ريزى كرده و سرانجام هم با خدعه و نيرنگهاى شيطانى خود براى مدّت زمانى بر جامعه اسلام حكومت يافته بودند ، اكنون كم كم به آستانه سقوط و مرگ نزديك مى شدند .

دودمان اموى حتى از زمان حيات رسول اكرم صلى الله عليه و آله خود را آماده مى كردند تا روزى نوبت به آنها رسيده و زمام امر حكومت را در دست گيرند و سرانجام هم در پرتو نقشه هاى شيطانى و پر مكر و فريب خود و با خدعه و نيرنگهايى كه برخلاف اصول مسلّم انسانى و اخلاقى انجام دادند به آرزوى ديرين خود رسيده و شاهد موفقيّت را بنام خلافت اسلامى در آغوش گرفتند و معاويه رسماً به مقام حكومت نائل آمد و اين حكومت خيلى زود به اوج قدرت و ترقّى رسيد . معاويه كه از دهات عرب و مردى فوق العاده زيرك و جامعه شناس و مردم دار بود خيلى سريع توانست حريفهاى پرفضيلت و شايسته خود را از ميدان مبارزه خارج كرده و يكه و تنها بر جامعه هاى اسلامى حكومت كند .

او از همان آغاز كار ، مبنا و اساس خود را بر كوبيدن خاندان علوى قرار داده بود . مخالفت با آل على عليهم السلام و درهم شكستن قدرت و نفوذ آنان از مشخصات بارز و برجسته دوران حكومت اموى است . امويان براى اينكه خود ، قدرت را در دست گيرند بناچار بايد حريفهاى شايسته و لايق خود را

به هر ترتيبى كه هست از ميدان خارج سازند ، لذا از همان آغاز كار از مجراى تبليغاتى قوى به محكوم كردن خاندان علوى پرداخته و هرچه تهمت و افترا و دشنام و ناسزا بود يكجا نثار آنان كردند و آن چنان در اين راه ناجوانمردانه عمل كردند كه در روز شهادت مولى اميرالمؤ منين على عليه السلام مردم شام كه تحت تأ ثير تبليغات نارواى معاويه قرار گرفته بودند با حالتى آميخته به تعجّب از خود سئوال مى كردند كه : چگونه على در محراب عبادت كشته شده ؟

با خود مى گفتند : مگر على نماز هم مى خواند تا در محراب و در موقع انجام دادن نماز كشته شود ؟ . . .

در هر صورت آنقدر خاندان اموى در راه تبليغات ضد علوى تلاش و كوشش كردند تا اينكه سرانجام به آرزوى خود رسيده و زمام حكومت را در دست گرفتند و اين جريان ادامه داشت تا اينكه نوبت به بنى العباس رسيد و كم كم داشت قدرت امويان رو به ضعف و سستى مى نهاد .

آخرين خليفه اموى ، مروان است تاريخ مى گويد : مروان مردى فوق العاده زيرك و باهوش و سياستمدار و در عين حال رشيد و جنگجو بوده است و او براى ادامه حكومت و به منظور حفظ سلطه امويان تمام قدرت و نيرويش را بكار انداخت ولى با تمام فعاليّتى كه كرد موفق به انجام مقصود خود نگرديد ، زيرا ديگر عمر دولت سپرى شده بود .

مروان در مدت پنج سال و ده روزى كه بنام خلافت بر مردم حكومت مى

كرد يكسر گرفتار كشمكش و مبارزه بود و تمام فكر و هوشش ، غرق در حل معضلات و مشكلات سياسى و جهات جنگى و نظامى بوده است . او همه اش در جنگ و جدال با خوارج و عباسيان و ديگر مخالفان بود و قسم خورده بود كه تا موفق و پيروز نشود و تا حكومت اموى را از خطر سقوط نرهاند و تا خراسان را كه مركز فعاليّت و قدرت عباسيان بود ، آرام نگرداند ، آرام نگيرد و لذا در تمام طول مدّت زمامدارى خود گرفتار جنگ و ستيز و مبارزه بوده است ؛ يك روز با پسر عم خود يزيد بن وليد و ديگر روز با خوارج جزيره و در آخر كار با دشمنان قوى و نيرومندى به نام آل عباس دست به گريبان بوده است .

آل عباس ، مردمى تازه نفس بودند . نه تنها شجاع و رشيد و جنگجو بودند بلكه از اصول سياست و تدبير و شناسايى روح اجتماع و مردم هم بى بهره نبودند . معمولاً مردان جنگى و رجال نظامى كمتر متوجّه دقايق روانى و اصول سياسى اجتماع هستند و شايد كمتر اتّفاق افتاده باشد كه يك ديپلمات كاردان نيز بشمار رود . ولى خاصيّت و امتياز اصلى پايه گذاران حكومت بنى العباس اين بود كه در عين جنگجويى و رشادت و بيباكى ، سياستمدارانى لايق و باهوش نيز بودند . آنها براى اينكه هرچه زودتر آل اموى را درهم كوبند و از ميدان مبارزه خارج سازند ، تنها به جنگ و مبارزه اكتفا نمى كردند ، آنها از نظر سياسى

و به منظور جلب افكار عمومى درست نقطه مقابل سياست اموى را اتخاذكردند .

گفتيم كه : مبناى سياست اموى بر دشمنى با خاندان على عليه السلام بود . ولى بنى العباس مبنا و اساس سياست خود را در طرفدارى از آل على و اقرار به شخصيّت و عظمت و اعتراف به فضيلت آنان قرار دادند و همين تز سياسى بود كه توانست با سرعتى عجيب ، طرفداران بيشمارى براى بنى العباس فراهم كند .

و ناگفته نگذاريم كه اين روش در آنروز با سوابقى كه مردم از آل على و آل اميه داشتند بهترين و مؤ ثرترين روشى بود كه مى توانست در دل و روح مردم جاى وسيعى براى عباسيان باز كند . مردم هنوز داستان مصيبت بار كربلا را فراموش نكرده بودند ، ظلمها و ستمهاى يزيد فراموششان نشده بود ، فضايل خاندان على عليه السلام و پستى و دنائت آل اميه بر همه آشكار گشته بود . دورنماى تاريك زندگى امويان ، هرچه بيشتر نورانيّت خاندان پيغمبر و دودمان علوى را نمايان ساخته بود .

اين دو دودمان به موازات يكديگر در تاريخ اسلام جلو مى آمدند و هريك برنامه اى خاص اجرا مى كردند ، يكى در طريق ننگ و بدنامى و ديگرى در راه شرف و فضيلت ، يكى اسير شيطان و بنده هوس و ديگرى بنده خدا و حاكم بر هوس ، يكى در راه اسارت و استعمار انسانها و ديگرى در راه آزادى و نجات انسانها . پيغمبر و ابوسفيان ، على و معاويه ، حسين و يزيد ، اينها هريك نمونه برجسته

اى از اين دو دودمان هستند .

تاريخ ، درهاى خود را به روى اين هر دو دسته باز كرد ، بنى هاشم و بنى اميه هر دو به صحنه تاريخ وارد شدند و هر دو سر منشاء حوادث و تحولاتى گرديدند و اين افكار مردم بود كه مى بايست با مطالعه صفحات تاريخ درباره اين دو قضاوت كند . پيدا است كه نتيجه اين قضاوت ، جز به نفع خاندان پيغمبر و دودمان بنى هاشم نمى توانست باشد .

به موازات بدنامى و شكست بنى اميه ، آل على روز به روز عظمت و محبوبيّت بيشترى كسب مى كردند ، افكار عمومى در جامعه هاى اسلامى خصوصاً در ايران يكسر متوجّه خاندان پيغمبر و دودمان علوى شده بود و اين موقعيّت خاصى بود كه بنى عباس حداكثر استفاده را از آن كرده و پايه هاى حكومت خود را مستقر ساختند .

دو موج شديد ، سر تا سر ممالك اسلامى را فرا گرفته بود ، يكى دشمنى نسبت به بنى اميه و ديگرى محبّت نسب به خاندان على عليه السلام ، اين دو موج آنچنان شكننده و نيرومند بود كه هر قدرتى را در مقابل خود نابود مى كرد ، هر قدرتى كه برخلاف مسير اين دو موج به حركت در مى آمد ، بزودى درهم مى شكست .

بنى عباس با كمال رندى و نهايت زيركى خود را در مسير اين دو موج قرار دادند و با احساسات مردم همصدا شدند ، خود را دشمن بنى اميه و دوستدار آل على معرفى كردند و لذا آن روزى كه بنى العباس بنام طرفدارى

از علويان و مخالفت باامويان ، پرچمى برافراشتند بلافاصله عدّه بيشمارى كه از ظلم و ستم امويان به جان آمده بودند اطراف آن پرچم را گرفته و از روى كمال خلوص و صفا به يارى و كمك برپا كنندگان اين پرچم شتافتند .

كم كم كار بنى عباس بالا گرفت و در نتيجه توانستند رسماً به جنگ و مبارزه پردازند . دو قدرت به جان هم افتادند ؛ يكى امويان و ديگر عباسيان . امويان كه گرفتار رقيبى تازه نفس و خطرناك شده بودند كم كم عقربك توجّه خود را از خاندان على عليه السلام برداشته و به كار مبارزه با عباسيان و خنثى ساختن فعاليتهاى عميق و ريشه دار آنان پرداختند و عباسيان نيز كه خود را طرفدار آل على عليه السلام معرفى مى كردند نه تنها مزاحم فرزندان على عليه السلام نمى شدند بلكه از آنها نيز تجليل و احترام فراوان مى كردند و امام صادق عليه السلام كه شخصيّت بارز و ممتاز خاندان علوى به حساب مى آمد در چنين شرايطى قرار گرفته بود .

امام صادق عليه السلام از اين موقعيّت حساس و زودگذر كه برخورد قدرتهاى سياسى بوجود آورده بود حداكثر استفاده را نمود و ما نحوه اين استفاده را كه نقطه حساس زندگى امام صادق عليه السلام است در فصل بعد بيان خواهيم داشت . اكنون وجهه سخن يك بحث تاريخى است تولد امام را گفتيم و اينك مى خواهيم از مجراى بيان حوادث تاريخى به بيان علل سياسى شهادت آن حضرت بپردازيم .

مبارزه دو جبهه قدرتمند سياسى همچنان ادامه داشت تا اينكه سرانجام ايرانيان

كه ذاتاً دوستدار خاندان على عليه السلام بودند به يارى عباسيان برخاستند و در آن هنگام كه نصربن سياح از طرف امويان در خراسان حكومت مى كرد ابومسلم سردار بزرگ ايرانى به طرفدارى از آل عباس قيام نموده ، دعوت آنها را در آن سرزمين آشكارساخت . مردم نيز كه دل خوشى از بنى اميه نداشتند و از حكومت سراسر ظلم و ستم آنان بشدت متنفر بودند ، دعوت ابومسلم را كه به نفع عباسيان و براساس طرفدارى خاندان علوى صورت مى گرفت اجابت نموده و به كار او رونقى دادند روز به روز بر قدرت ابومسلم و ضعف نصر بن سياح افزوده مى شد تا اينكه سرانجام كار به زد و خوردهاى جنگى كشيد .

دو قدرت به جان هم افتادند ولى پيروزى و فتح در همه جا نصيب ابومسلم مى شد ، زير او سردارى شجاع و بى باك بود و در فنون جنگى و حيله هاى نظامى نبوغى فراوان داشت . نصر بن سياح بناچار دست توسل بسوى حكومت مركزى دراز نموده و از مروان تقاضاى كمك كرد ولى او خود گرفتار مبارزه و جنگ با خوارج بود .

مروان براى حل قطعى مساءله خوارج كه مردمى سرسخت و لجوج و متعصب بودند و از هر فرصتى استفاده نموده و كار را بر حكومت مركزى مشكل مى ساختند ناچار بود از تمام قواى موجود خود استفاده كرده و از آنها بهره بردارى كند ، در چنين شرايط سخت و حساسى براى مروان ، كمك به نصر ، غيرمقدور بود . مروان مشغول جنگ با خوارج و ابومسلم در كار

مبارزه با نصر بود .

سرانجام مروان توانست مساءله خوارج را حل كرده و آنها را نابود سازد ولى به موازات اين پيروزى شكستى بزرگ كه مقدمه سقوط قطعيش بود در خراسان انجام گرفت ، زيرا نصر كه از كمك حكومت مركزى مأ يوس شده بود حوزه مأ موريت خود خراسان را رها كرده و از آنجا فرار كرد با اين ترتيب سراسر خراسان بدون هيچ گونه مزاحمى تحت استيلا و نفوذ ابومسلم قرار گرفت ولى او كه همّتى بلند و روحى سركش داشت به اين اكتفا ننمود و خواست تا دامنه نفوذ حكومت خود را گسترش بيشترى دهد . او تصميم گرفته بود كه اصولاً خلافت را از بنى اميه به بنى العباس منتقل سازد و در اين راه زحمتها كشيد ، رنجها برد ، جنگها كرد و بالاخره اين سردار دلير و شجاع ايرانى آنقدر فعاليّت كرد تا اينكه سرانجام بنى عباس به آرزوى خود رسيده و به مقام خلافت نائل آمدند .

وقتى كه خبر سقوط خراسان به مروان رسيد دستور داد تا ابراهيم معروف به امام را كه ابومسلم به نام او دعوت مى كرد دستگير سازند و سرانجام هم پس از آنكه دو ماه در زندانش نگاه داشت ، دستور قتلش را با بدترين و فجيع ترين وضع صادر كرد .

مروان كه آخرين خليفه اموى است گمان مى كرد كه با كشتن ابراهيم مبنا و اساس دعوت عباسيان از بين مى رود و او مى تواند دوباره بر خراسان تسلط يابد ولى نه تنها حساب سياسيش در اينجا غلط از آب در آمد بلكه كار برعكس شد زيرا

خراسانيان كه از كشته شدن ابراهيم سخت عصبانى شده بودند تصميم گرفتند هرچه زودتر به مركز خلافت نزديك شده و آخرين ضربه را بر پيكر حكومت متزلزل و لرزان اموى واردسازند ؛ لذا از خراسان بسوى رى و از آنجا به اصفهان و نهاوند و كرمانشاه روانه شدند . اين پيشروى همچنان ادامه داشت تا اينكه به عراق يعنى به مركز خلافت ورود كردند .

ايرانيان با حمله شديد خود به كوفه كه مركز سياسى عراق بود آنجا را نيز فتح نموده و رسماً با وصى ابراهيم ، عبداللّه بن سفاح بيعت كردند ، با اين ترتيب خراسان و عراق تحت سيطره عباسيان قرار گرفت و اولين خليفه عباسى ، عبداللّه بن سفاح به نام خود از مردم بيعت گرفت ، ولى شام و مصر و جزيره همچنان در دست امويان باقى بود .

نيروى عراق به فرماندهى عبداللّه بن على ، عموى سفاح به جزيره كه مركز قدرت امويان بود حمله كرد و شكست سختى به مروان وارد ساخت . مروان ناچار رو به فرارنهاد و بسوى مصر گريخت و سرانجام هم در بيست و هفتم ذى حجه سال 132 در يكى از روستاهاى نزديك مصر به قتل رسيد و با اين ترتيب حكومت امويان خاتمه يافته و بنى عباس به سلطنت رسيدند .

همانطور كه گفتيم : اساس سياست بنى عباس برخلاف بنى اميه بر طرفدارى از علويين و فرزندان اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام قرار داشت . سفاح ، اولين خليفه عباسى در تمام مدّت حكومت خود كه چهار سال و هشت ماه بود از اين سياست

پيروى كرد و اصولاً با استفاده از همين سياست بود كه توانست پايه هاى حكومت خود را هرچه بيشتر تثبيت نموده و مستحكم سازد .

پس از مرگ او برادرش ابو جعفر عبيداللّه بن محمّد معروف به منصور دوانقى به خلافت رسيد . منصور نيز در آغاز كار از همين روش پيروى نموده ، فعاليّت سياسى خود را در دو مسير قرار داده بود : يكى مخالفت با بنى اميه و درهم كوبيدن بقاياى قدرت آنان و ديگر جلب محبت و دوستى خاندان على عليه السلام و طرفدارى از آنان . و اين جريان ادامه داشت تا اينكه سلطه و نفوذ منصور در همه جا استقرار يافت . قدرت و تسلط از طرفى و يكى دو حادثه انقلابى هم از طرف ديگر ، موجب شد كه كم كم سياست منصور و اصولاً بنى عباس تغيير فاحشى نموده و در اصول اوليّه سياست خود تجديدنظر به عمل آوردند .

آنها در لباس طرفدارى از علويان قدرت را مى جستند و مساءله علويان و طرفدارى از آنها بهانه اى بود براى جلب افكار عمومى والاّ نه منصور و نه هيچيك از عباسيان شيفته و شيداى مقام على عليه السلام و فضيلت فرزندان پاك نهاد او نبودند .

منصور در يكى از روزهاى خوش كه بر سر سفره اى رنگين نشسته بود ، چهره حقيقى خود را به همه نشان داد . در آن روز بحث درباره يك انقلاب نافرجام بود .

حضار مجلس ، آن حادثه و نهضت را مورد تجزيه و تحليل قرار داده و سرانجام بحث را به دين و مسايل

دينى كشاندند اظهار داشتند كه : اين نهضت ، داراى يك اساس مذهبى بوده است ولى اشتباه ايجاد كنندگان آن اين بوده است كه گمان مى كردند دين رسول خدا با دستى جز دست خليفه مسلمين ، منصور ، قوام مى گيرد . در همين موقع سفره انداخته شد و مرغهاى بريان و انواع خوراكهاى لذيد بر سر سفره و در مقابل منصور قرار گرفت . منصور سر بلند كرده و گفت : رفقا ! راستش اين است كه اصلاً مساءله دين و ايمان مطرح نيست جنگ و دعوا بر سر اين خوراكيها است . قيام كنندگان مى خواستند بر سر اين سفره نشسته و از اين غذاهاى لذيد بهره مند گردند و من نيز از همينها مى خواستم و لذا زديم و بستيم و كشتيم تا حريف را از پاى در آورده و اين غذاهاى لذيذ را نصيب و بهره خود ساختيم .

بنابراين ، چيزى كه مطرح نيست دين و ايمان و مذهب است و با اين ترتيب پيدا است كه مساءله طرفدارى از علويين جز بهانه اى بيش نبوده است آنها مى خواستند ازموقعيتى كه اين خاندان شريف در دلهاى مردم داشته اند استفاده نموده و به مقام و ثروت و عيش و نوشى نائل آيند و لذا پس از استقرار قدرت و رسيدن به مقصود ، ديگر لزومى در ادامه آن سياست نمى ديدند و در نتيجه ، مشى و رفتار خود را عوض كرده و ديگر آن توجّه و احترام سابق را نسبت به خاندان على عليه السلام نمى كردند .

در اين بين ، يكى دو

تن علوى هم قيامى نموده و نهضتى براه انداختند ، دو برادر بنام محمّد و ابراهيم ، پسران عبداللّه محض كه از از خاندان شريف علويان بودند . پس از آنكه كار بر بنى العباس استقرار يافت بدون اينكه بتوانند افق سياست را درك نموده و شرايط موجود را بفهمند از مدينه خارج شده و خود را آماده نهضت و انقلاب كردند . اين دو برادر پس از آنكه مدتى مخفى بودند يكى به مدينه مراجعت كرد و ديگرى رو به بصره نهاد زيرا تصميم گرفته بودند نهضت خود را از اين دو شهر بزرگ اسلامى شروع كنند و سپس از دو طرف به مركز خلافت نزديك گردند . البته منصور اين هر دوتن را شكست داد و قيام آنان را درهم خورد كرد ولى اين فكر در او بوجود آمد كه از اين پس بايد نسبت به خاندان على عليه السلام رويه اى ديگر اتخاذ كند رويه اى سخت و خشن و پرصلابت .

مساءله ديگرى كه موجب ناراحتى شديد منصور مى شد و كم كم داشت آتش حسد و غيظ و غضب و احياناً بدبينى را در نهاد او برمى افروخت احترام فوق العاده اى بود كه از ناحيه مردم نسبت به آستان مقدّس رئيس علويان ، جعفر بن محمّد الصادق عليهماالسلام انجام مى گرفت . امام صادق عليه السلام از دوره فترت به منظور ترويج مذهب ، استفاده شايانى برده در نتيجه مقام عظيم علميش بر همه ، بر دوست و دشمن آشكار شده بود . اين عظمت و بزرگى ، احترام همه را در مقابل او

برمى انگيخت و اين همه عظمت و احترام ، موجبات خشم شديد و ناراحتى فوق العاده منصور را فراهم مى ساخت و اينها عواملى بوده است كه موجب شد منصور در سياست خود نسبت به آل على تجديد نظر كند و از اينجا است كه مى بينيم دوباره برنامه امويان به دست عباسيان تجديد مى شود و دوباره خاندان على عليه السلام به زحمت و رنج مى افتند .

منصور دستور داد تا امام صادق عليه السلام را از مدينه به عراق آوردند خواست تا با اين ترتيب رسيدگى بيشترى در كار آن حضرت نموده و علاوه مقدّمات قتلش را فراهم سازد .

مى نويسند : در ايّامى كه امام صادق عليه السلام در بغداد بوده است بارها منصور به قتل آن حضرت تصميم گرفته ولى موفق نشده و يا به جهاتى از آن صرفنظر نموده است ، شايد هم از طغيان و انقلاب علويان هراس مى كرده و شايد هم جهات ديگرى داشته است تا اينكه بالاخره تصميم مى گيرد با طرزى ماهرانه كه موجب سوء ظن كسى هم نشود امام را به قتل برساند و سرانجام هم در اجراى نقشه شوم خود موفق شده و صادق آل محمّد عليه السلام را با انگورى زهر آلود مسموم كرد و با اين ترتيب امام صادق عليه السلام در 25 شوال از سال 148 هجرى از دنيا رحلت فرمود و اين بود بحث تاريخى ما .

در فصل بعد ، درباره شخصيّت امام و تجليات عظيم آن حضرت ، بحث خواهيم كرد .

شخصيّت امام عليه السلام

مبنا و اساس بحث در فصل گذشته ، حوادث تاريخى و بيان

شرايط خاص اجتماعى و سياسى عصر امام عليه السلام بود . گفتيم كه امام صادق عليه السلام در عصرى قرار گرفته بود كه برخورد دو قدرت يكى بنى اميه و ديگرى بنى العباس موجب شده بود كه اوضاع و شرايط سياسى تغيير فاحشى پيدا كند .

بنى العباس به منظور درهم كوبيدن امويان و براى جلب افكار عمومى به نام طرفدارى از علويان ، قيام نموده و با پيروى از همين سياست مدبّرانه بوده است كه در بين مردم موقعيّت عظيمى بدست آورده و سرانجام هم به مقام حكومت نائل آمدند و گفتيم كه پس از چندى چهره سياسى آنان تغيير كرد .

از طرفى وصول به هدف و از طرف ديگر ، يكى دو حادثه انقلابى كه از طرف يكى دو تن علوى انجام گرفت و يكى هم شخصيّت و عظمت و احترام فوق العاده اى كه رئيس و بزرگ علويان امام صادق عليه السلام در بين مردم پيدا كرده بود ، موجب شد كه منصور ، دومين خليفه عباسى مشى سياسى خود را تغيير داده و جداً در صدد محدود كردن و در شكنجه و زنجير قرار دادن خاندان علوى برآيد و بديهى است كه تمام توجّه هم متوجه رئيس علويان امام صادق عليه السلام بوده است .

اين عوامل موجب شد كه منصور ، امام صادق عليه السلام را مسموم نموده و آن حضرت را از بين ببرد ولى عقل و درايت و كاردانى امام صادق عليه السلام آن چنان قوى و نيرومند بود كه از همان دوره ا كوتاه فترت و برخورد قدرتها ، حداكثر استفاده را درترويج مذهب و

پايه گذارى فرهنگ اسلامى نموده است .

دوره ا بنى اميه آنچنان دوره تاريك و پر خفقانى بوده است كه براى رهبران دينى و پيشوايان مقدّس مذهبى كمتر امكان فعاليّتهاى علمى و دينى بوده است ، زيرا بطورى كه گفتيم مبنا و اساس سياست بنى اميه بر محدوديّت شديد خاندان علوى بوده و ائمه اسلامى هم كه همه از شريفترين و با فضيلت ترين فرزندان على عليه السلام بوده اند در دوره بنى اميه به سختى تحت مراقبت و نظارت بوده و در نتيجه موفقيّت آنان در راه گسترش دادن معارف عميق اسلامى و تقويت بنيان فرهنگى اين مذهب محدود بوده است .

و همانطور كه گفتيم دولت عباسى در آغاز كار ، اساس سياست خود را در طرفدارى از آل على عليه السلام قرار داده و در نتيجه ائمه دين عليهم السلام از آسايش و امكانات بيشترى برخوردار بودند ولى متأ سفانه پس از آنكه حكومت بر آنان استقرار يافت و پايه هاى دولتشان تثبيت گرديد ، همان برنامه بنى اميه را تجديد نموده و دوباره دوران سختى و محدوديّت شديد خاندان علوى آغاز شد و در فاصله اين دو دوره يعنى در همان زمانى كه اين دو قدرت بزرگ به جان هم افتاده بودند به مدّت كوتاهى برمى خوريم كه در حقيقت بايد آن را روزگار آسايش و آزادى ائمه دين عليهم السلام به حساب آورد .

بنى اميه كه گرفتار رقيب خطرناكى مانند عباسيان شده بودند ديگر مجال مبارزه با فرزندان على بن ابيطالب عليه السلام را نداشتند . عباسيان نيز كه هنوز حكومت بر آنها استقرار نيافته بود بناچار براى

كسب وجهه و به منظور راه يافتن به قلب و دل مردم ، شعار خود را طرفدارى از آل على قرار داده و نتيجتاً در اين دوره كوتاه كه مصادف با زمان امام صادق عليه السلام بوده است ، علويان از آزادى مطلوبى برخوردار بودند .

امام صادق عليه السلام كه علاوه بر مقام معنوى امامت ، مردى فوق العاده هوشمند و كاردان بوده است از اين موقعيّت استثنايى كه برايش فراهم شده بود ، حداكثر استفاده را نموده و معارف اسلامى را تا سر حد اعلاى ممكن بسط و نشر داد .

نكته اى كه بايد در اينجا به آن توجّه شود اين است كه : تحوّل عظيم اسلامى كه با دست تواناى پيغمبر محترم اسلام انجام گرفت و سپس به وسيله ائمه دين و جانشينان گراميش خصوصاً امام صادق عليه السلام رشد و نمو يافت تحوّلى است كه براساس علم و فرهنگ و ريشه هاى فكرى استوار است و اين است رمز توفيق پيغمبر و سرّ دوام و ثبات اسلام .

اصولاً جهان بشر در طول تاريخ ممتد و پرفراز و نشيب خود شاهد تحوّلات و انقلابات عظيم و احياناً خونينى بوده است . اين تحوّلات و انقلابات از نظر دوام و ثبات و تأ ثير در شئون زندگى مردم يكسان و بدون تفاوت نبوده اند .

پاره اى از اين تحوّلات مانند طوفانهاى بهارى بطور زودگذر و سريع امواجى پرهيجان و خونين ايجاد نموده و پس از لحظه اى هم بدون اينكه اثرى عميق و ريشه دار در زندگى مردم باقى گذارده باشد محو و نابود شده و در مقبره فراموشى

دفن گرديده اند .

تنها اثرى كه اين قبيل انقلابها از خود باقى گذارده اند اين است كه صفحاتى چند بر تاريخ حوادث بشرى افزوده و ارقامى ريز و درشت و خونين به محتويات تاريخ اضافه كرده اند اين قبيل انقلابها براى جامعه هاى انسانى نتيجه اى جز خون و آتش و مرگ و نابودى نداشته اند نه تمدنى را پايه گذارى كرده اند و نه در راه سازندگى يك جامعه نو و مترقى گامى برداشته اند ، زيرا اين انقلابها پايه و اساسى جز مرگ و انهدام و نيستى نداشته اند . نمى توان انكار كرد كه مغول در ايران موجد موحش ترين انقلابهاى ممكن بوده است .

مغول در اين سرزمين ، سيل خون به راه انداخت . قدرت و سيطره خود را به سراسر مملكت گسترش داد . اين نيروى بزرگ كه همچون سيلى بنيان كن سراسر اين مملكت را به زير امواج پرقدرت خود گرفت تنها نتيجه و اثرش مرگ و خون ووحشت بود .

مغول ، بزرگترين انقلاب را بوجود آورد بدون اينكه بتواند حتى يك قدم در راه سازندگى يك اجتماع نو و مترقّى و پايه گذارى يك زندگى راحت و مرفه اى پيش رود .

رمز مطلب اين است كه انقلاب مغول ، براساس خون و شمشير بود نه علم و فرهنگ و واقع بينى و بديهى است كه چنين انقلابى هرگز نمى توانست چهره ملّتى را عوض كند و تمدّن بزرگ و پردوامى را پايه گذارى نمايد .

اين يك نوع انقلاب و اما نوع دوم : انقلاب و تحوّلى است كه داراى اساس

و ريشه فكرى بوده باشد . مركز فعاليّت اين قبيل انقلابها ، دل و روح مردم بوده است نه جسم و پيكرشان .

پديدآرندگان اين تحوّلات با مغز و فكر مردم كار داشته اند نه با شئون ظاهرى آنها در محيط ، چنين تحوّلاتى كمتر ممكن است بوى خون به مشام كسى برسد ، در چنين محيطى از كشتن و بستن و سوختن خبرى نيست . كسانى كه رهبرى اين قبيل انقلابها را به عهده دارند مى دانند كه تا مغز و فكر مردم عوض نشود شئون زندگى و چهره حيات يك ملّت عوض نخواهد شد . لذا تمام تلاش و كوشش خود را در رهبرى صحيح فكرى مردم بكار انداخته اند ، اين قبيل انقلابها در دنيا به موفقيّتهاى بزرگ و درخشانى نائل شده اند .

تمدّنهاى عالى و بزرگ ، مولود اين انقلابها است . تكامل مادى و معنوى بشريّت از اين تحوّلات منشأ گرفته است .

فصل مميز اين تحوّلات ، اين است كه داراى اساس و ريشه فكرى بوده اند و خداوند در قرآن به اين نكته بزرگ فلسفى و اجتماعى اشاره كرده و مى فرمايد :

. . . اِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ مابِقَوْمٍ حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ . . . . (36)

اين ناموس الهى است كه تحوّلات اجتماعى جز براساس تحوّلات فكرى و روحى و فرهنگى انجام نگيرد .

و تاريخ از اين نمونه تحوّلات و انقلابات كم و بيش بخود ديده است .

انقلاب كبير فرانسه در قرن 18 از آنچنان انقلابهايى است كه نه تنها سرنوشت ملّت

فرانسه را تغيير داد بلكه سيماى سياست تمام جهان بشريّت را عوض كرد . دامنه امواج اين تحوّل و انقلاب بزرگ ، از مرزهاى فرانسه و حتى اروپا هم گذشت و به تمام جهان بشرنشين رسيد . جهت اين بود كه اين تحوّل ، زمينه مساعدى در افكار خود مردم داشت و رهبران انقلاب هم با تبليغاتى صحيح و مؤ ثر مركز فعاليّت خود را روح و فكر مردم قرار دادند . سازمان فكرى گذشته را كه به اسارت و فرمانبرى خو گرفته بود ويران كردند و افكار را متوجّه آزادى و حريّت ساختند و مغزهاى مردم را با اين تار و پود سعادت بخش پيوند دادند .

اگر اديان آسمانى در بين جامعه هاى بشرى به موفقيّتهاى بزرگ و درخشانى نائل شده اند اگر انبيا خدا و ائمه معصومين عليهم السلام توانسته اند براى هميشه در زندگى و نظامات اجتماعى ملّتها اثر محسوس و قابل توجّهى باقى گذارند ، براى اين است كه مرز فعاليّت آنها روح و فكر مردم بوده است . كوشش آنها اين بوده است كه نظام فكرى جامعه ها را تغيير داده واصول فاسد آن را محو و نابود سازند . تلاش مى كردند تا زير بناى فكرى مردم اصول شايسته اى كه موجب سعادت است بوده باشد .

اگر نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله موفق به ايجاد يك نظام نوين و مترقّى اجتماعى شده و اگر توانست اين نظام جديد و آسمانى خود را براى هميشه ثابت و پايدار بدارد به آن جهت است كه او نخستين قدم فعاليّت خود را از

تكان دادن به افكار مردم برداشته است .

او ويران كننده اى لايق و سازنده اى شايسته بود ولى اين ويرانى و اين سازندگى را در افكار مردم انجام داد .

مبارزه ا پيغمبر صلى الله عليه و آله در دو جبهه انجام گرفته و ميدان اين مبارزه هم محيط افكار مردم بوده است . در يك جبهه به ويران كردن و منهدم ساختن اصول فكرى غلط پرداخته و گفته است : لا اِلهَ هرگونه خداى غير واقعى را نفى كرده بت را در هم شكست . نظامهاى غلط و فرسوده اجتماعى را تخطئه كرد ، ظلم و ستم را تقبيح نمود ، دزدى و رياكارى و رباخوارى و ميگسارى را منسوخ ساخت و بالاخره هرگونه فكر و عمل نادرستى را در محيط افكار عمومى محكوم كرد و در جبهه دوم به سازندگى و رهبرى پرداخت و گفت : اِلاّ اللّه بر ويرانه گذشته ، بناى زيبا و مجلل دين را برپا ساخت ، بجاى خدايان غيرواقعى خداى آفريننده را مى گذارد .

نظام اقتصادى عادلانه اى را كه براساس مساوات و برابرى قرار گرفته بود ، پيشنهاد كرد .

نبى اكرم اسلام صلى الله عليه و آله ويران كننده دنياى كهنه و سازنده دنياى جديد است و او اين موفقيّت بزرگ و درخشان را از راه ايجاد يك انقلاب بزرگ فكرى و علمى و فرهنگى بدست آورد و سپس اين اساس مقدّس را بدست جانشينان خود سپرد تا با استفاده از موقعيّتهاى مناسب به نشر و ترويج و گسترش آن پردازند و امام صادق عليه السلام هم از يك موقعيّت خاص سياسى

استفاده كرد و به انجام اين وظيفه بزرگ و مقدّس پرداخت . امام صادق عليه السلام در اين راه آن چنان موفقيّتى بدست آورد كه اصولاً راه و روش حقوقى و فقهى ما به نام مقدّسش منسوب شده و آن را فقه جعفرى مى نامند .

امام صادق عليه السلام معارف و فرهنگ اسلامى را به اوج عظمت رساند . علوم اسلامى و مكتب علمى قرآن كه تا آن روز در اثر خفقانهاى سياسى محيط در درون سينه ائمه دين عليهم السلام قرار داشت ، در عصر امام صادق عليه السلام تجلّى خيره كننده خود را آغازكرد .

سى و يكسال دوره امامت صادق آل محمّد عليه السلام در نشر معارف اسلام و بنيان دادن به مذهب حقّه تشيّع گذشت ، كتب مذهبى ما سرشار از مطالبى است كه گوينده آن امام صادق عليه السلام بوده است . مكتب حقوقى اسلام بوسيله پيغمبر پايه گذارى شد و بوسيله امام صادق عليه السلام شكل گرفت .

روش علمى امام عليه السلام

امتياز برجسته امام جعفر صادق عليه السلام در اين بود كه با استفاده از قرآن مجيد به شناخت صحيح روشهاى علمى توفيق يافت .

اين نكته را تذكر دهم كه پيشرفت جهش آساى علمى بشر از آن هنگام آغاز شده كه علما در تحقيقات علمى خود با روش مشاهده و تجربه و مطالعه دقيق طبيعت آغاز بكار كردند .

روش صحيح علمى سيصد ساله اخير ، اين توفيق عظيم را نصيب بشر ساخت كه محتويات كتاب دانش بشرى را به پايه امروز برساند .

و اين همان روشى است كه قرآن مجيد آن را ابتكار كرده

و امام صادق عليه السلام آن را در مباحثات علمى خود بكار بسته و رونق داده است . حتى آن هنگام كه امام صادق عليه السلام درباره خدا و توحيد بحث مى كند مى بينيم كه خط گردش فكرى امام ، مطالعه طبيعت و پديده هاى آن مى باشد ، آن هم مطالعه اى عينى و حسى .

خيانت عظيم خلفاى عباسى و مخصوصاً مأ مون به جامعه اسلام و علم و فرهنگ اسلامى در درجه اول اين بوده است كه : به منظور درهم كوبيدن عظمت علمى خاندان نبوّت و ايجاد دستگاهى در برابر دستگاه مذهب ، دروازه هاى جامعه اسلامى را به روى روشهاى علمى كهنه و فرسوده يونان قديم باز كرد . روشهايى كه درست در قطب مخالف روش مشاهده عينى طبيعت قرار داشت .

مسلمين مى رفتند تا با استفاده از روش تحقيقاتى قرآن و امام جعفر صادق عليه السلام قدم در راه شناخت صحيح طبيعت بردارند و نخستين محصول اين مكتب دراسلام ، شاگرد هوشمند امام صادق عليه السلام جابر بن حيّان است كه مى توان به حق او را پدر شيمى لقب داد . ولى ناگهان اين روش نو و مطلوب با موج عظيم فلسفه يونان باستان و روشهاى غيرحسّى آن كه از حمايت جدّى قدرت حكومت برخوردار بود ، مواجه شد و اين موج آنچنان قوى و نيرومند بود كه علما و دانشمندان خواستند حتّى در مطالعات طبيعى خود از روش آن پيروى كنند و همين اشتباه در تشخيص روش بوده است كه اسلام را به اين روز انداخته و اروپائيان را نيز مدتها در

قرون وسطى به درجا زدن واداشته است .

امام جعفر صادق عليه السلام با استفاده از روشهاى صحيح علمى موفق شد شاگردانى بزرگ تربيت كند و دريچه هاى دانش خود را به روى ملّت اسلام باز كند .

در آن عصر ، هزارها نفر از محضر علمى امام بهره مى بردند . جميل درّاج ، عبد اللّه بن مسكان ، ابان بن تغلب ، ابوحمزه ثمالى و فقهاى بزرگ و محدثين عاليمقام ديگر همه از شاگردان امام عليه السلام بوده اند .

مى نويسند : وقتى كه حضرتش به كرسى درس جلوس مى فرمود صدها تن عالم و فقيه و متكلّم محضرش را پر مى كردند و تعداد شاگردان آن حضرت را تا چهار هزار نفر ثبت كرده اند .

حسن بن زياد گويد : از ابوحنيفه سئوال شد : دانشمندترين و فقيه ترين مردم كيست ؟

گفت : جعفر بن محمّد .

و اضافه كرد كه : منصور از توجّه مردم به جعفر بن محمّد سخت بيمناك بود و تلاشش اين بود كه آن حضرت را از نظر افكار عمومى بيندازد و مى خواست تا درمجلسى بزرگ ، موقعيّت علمى امام را درهم شكند ، به اين منظور آن حضرت را از مدينه دعوت كرد و به من هم دستور داد تا مسايلى بسيار مشكل و غامض تهيّه كرده و در برخوردم با امام از او سئوال كنم .

روزى منصور به عقب من فرستاد و او در حيره بود ، وقتى كه وارد مجلس شدم ، امام صادق عليه السلام را ديدم كه با عظمت و هيبتى بزرگ در طرف راست منصور

نشسته است ، به سختى تكان خوردم ، بند دلم لرزيد و روحيه خود را در مقابل او از دست دادم . منصور مرا به امام صادق عليه السلام معرفى كرد و گفت : اين ابوحنيفه است .

حضرت فرمود : بلى مى شناسم .

آنگاه من به دستور منصور سؤ الات را مطرح نمودم و امام صادق عليه السلام هم بدون اندك درنگ و تأ مّلى تمام آنها را جواب مى داد . و حتى آراى مختلف را نيز در هر مساءله اى بيان مى فرمود و با اين ترتيب چهل مساءله مشكلى را كه از طرف من طرح شده بود ، جواب داد .

و مى دانيد كه ابوحنيفه خود يكى از چهار پيشواى فقهى اهل سنّت و جماعت است .

همين تجليات علمى روزافزون و در نتيجه محبوبيّت و نفوذ فوق العاده امام عليه السلام در نزد مردم ، موجب شد كه كم كم ناراحتيهاى فوق العاده اى كه سرانجام هم منجر به شهادت شده است ، براى آن حضرت فراهم گردد .

منصور ، خليفه عباسى از اين همه عظمت و احترام به وحشت افتاد و در نتيجه تصميم گرفت كه در سياست خود نسبت به آل على عليهم السلام تجديد نظر كند . و همين تصميم بود كه سرانجام موجبات شهادت امام جعفر صادق عليه السلام را بدست منصور مهيا ساخت . و همانطور كه دانستيم صادق آل محمّد صلى الله عليه و آله با انگورى زهرآلود در 25 شوال از سال 148 ، مسموم شده و از دنيا رحلت فرمود .

حضرت امام موسى كاظم عليه السّلام

امام موسى بن

جعفر عليهماالسلام هفتمين پيشواى شيعيان روز يكشنبه هفتم ماه صفر سال 128 هجرى در ابواء كه نام محلى بين مكّه و مدينه است ، از مادر متولّد گرديد . نام مقدّسش موسى و كنيه مشهورش ابو الحسن و ابو ابراهيم است . پدرش امام جعفر صادق عليه السلام ششمين امام ما است و مادر گرامى آن حضرت حميده است و او بانويى عالم و دانشمند بوده بطوريكه امام جعفر صادق عليه السلام تعليم و تربيت مذهبى بانوان مسلمان را به عهده باكفايت او سپرده است .

عمر شريف امام موسى كاظم عليه السلام در حدود 55 سال بوده است و آن حضرت در بيست و پنجم ماه رجب در سال 183 هجرى در بغداد به شهادت رسيده است .

شرايط اجتماعى در دوران زندگى امام موسى بن جعفر عليهماالسلام شرايطى سخت و دشوار بود بطوريكه امام عليه السلام حتّى در نشر معارف مذهبى و بيان احكام دينى ، آزادى لازم را نداشت . در دوره امام موسى بن جعفر عليهماالسلام اوضاع سياسى و اجتماعى تغيير فاحشى كرده بود و بنى العباس بطور كامل بر اوضاع مسلّط شده بودند ، در صورتى كه در دوره امام محمّد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام شرايط اجتماعى طور ديگر بود و در نتيجه آنها از آزادى مطلوبى برخوردار بودند .

پس از امام صادق ، موسى بن جعفر عليهماالسلام به امامت رسيد و آن حضرت در اين هنگام بيست ساله بود . منصور كه امام صادق عليه السلام را مسموم كرده بود ديگر متعرّض امام موسى بن جعفر عليهماالسلام نشد . پس از

منصور ، مهدى عباسى بر سر كار آمد و به دنبال او هادى ، عهده دار مقام خلافت گرديد . اين دو ، كم و بيش مراقب امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بودند و حتى مى نويسند كه : مهدى عباسى چندى هم آن حضرت را محبوس ساخته است .

پس از هادى ، نوبت به هارون الرشيد رسيد او از نظر قدرت ، موقعيتى عظيم بدست آورد و پس از آنكه پايه هاى حكومت خود را تثبيت نمود به سراغ كسانى كه از ناحيه آنها احساس خطر مى نمود ، رفت و آنان را يكى پس از ديگرى از بين برد . نوبت به امام موسى بن جعفر عليهماالسلام رسيد و هارون از موقعيّتى كه امام عليه السلام در دلهاى مردم داشت باخبر بود . اين محبوبيّت فوق العاده از يك طرف و سوابق درخشان خانوادگى امام عليه السلام از طرف ديگر ، موجب شد كه هارون الرشيد جداً از امام عليه السلام وحشت داشته باشد و سرانجام هم ، اين هراس ، كار خود را كرد و هارون مدتى آن حضرت را زندانى ساخت و راستى چرا ؟

چرا بايد امام هفتم ما قسمت بيشترى از عمر خود را در زندان سپرى كرده باشد ؟ جواب اين سؤ ال ، گشاينده روزنه اى بسوى شناخت شخصيّت عظيم او است ، جواب را از زبان هارون الرشيد خليفه عباسى مى شنويم :

هارون ، پنجمين خليفه عباسى ، در آن هنگام كه خليفه بود ، بر هشتصد ميليون جمعيّت حكم مى راند و بر چهل و چهار كشور فرمانروايى داشت و

در حقيقت شعاع حكومتش به آخرين مرز سرزمينهاى بشرنشين آن روز مى رسيد . عصر هارون به اوج ترقّى و تكامل خود رسيد . و او در چنين عصرى هفتمين امام را محبوس كرده بود .

روزى امام عليه السلام به مجلس او ورود نمود و هارون در برابر امام سخت كرنش و تواضع كرد . آن حضرت را بر مسند خويش و در كنار خود جاى داد و تا آن حضرت در مجلس بود با كسى ديگر سخن نگفت و اين براى مأ مون كه مغزى جستجوگر داشت ، بس شگفت انگيز بود .

مأ مون شب هنگام به نزد پدر رفت و گفت : پدر ! اين كه بود كه تو اين همه نسبت به او احترام و ادب كردى و او را بر مسند خويش و حتى بالاتر از خود جاى دادى ؟

هارون در برابر سئوال فرزند ، به فكرى عميق فرو رفت و سرانجام سربرداشت و گفت : فرزندم ! هذا امام النّاس حجّة اللّه على خلقه .

او پيشواى مردم و حجّت خدا در بين مردم است .

و باز هم مأ مون كه پيشوايى جز پدر سراغ نداشت با حيرتى بيشتر گفت : پدر ! مگر پيشوا و خليفه اى جز تو هست ؟

هارون گفت : اين شخص كه امروز او را ديدى ، از همه به مقام خلافت شايسته تر است ولى چه مى توان كرد ؟ الملك عقيم او با تمام فضايلى كه دارد و با اعتقادى كه من در حق او دارم ، اگر روزى عليه من جنبشى كند ، سر

از تنش برگيرم .

و اين بود قضاوت هارون درباره امام عليه السلام و باز هم داستانى ديگر كه احتمالاً ممكن است شكلى ديگر از همان داستان باشد :

در آن سال ، پدرم هارون الرشيد ، تصميم گرفت به مكّه رود و به انجام فرائض حجّ باشد . من و دو برادرم امين و معتصم نيز به همراه او بوديم . در مسير ما شهر مدينه قرار داشت ، مركب پدرم در ميان گروه استقبال كنندگان به شهر مدينه ورود كرد .

پس از آنكه پدرم در مقر فرماندارى شهر ، آماده پذيرايى از بزرگان شهر شد به دربان خود دستور داد تا از ريشه خانوادگى ملاقات كنندگان مطّلع نشود به كسى اجازه ورود ندهد ، به اين جهت دربان قبل از اجازه ملاقات ، از حسب و نسب ملاقات كنندگان سئوال مى كرد و آنان نيز دودمان خود را تا آنجا كه به يكى از مهاجرين و يا انصار و يا قريش مى رسيد برمى شمردند و آنگاه دربان به آنها اجازه شرفيابى مى داد . آگاهى بر اين ريشه خانوادگى از آن جهت ضرورى بود كه هارون مى خواست تا عطايا و بخششهاى خود را متناسب با شأ ن خانوادگى افراد بنمايد .

مأ مون مى گويد :

در يكى از همين روزها من در محضر پدرم بودم كه فضل بن ربيع وارد شد و رو كرد به پدرم و گفت : يا اميرالمؤ منين ! شخصى به قصد ديدار شما آمده و اظهار مى دارد كه موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن

ابيطالب است .

همينكه پدرم اين نام را شنيد خود را جمع كرد و پيدا بود كه اين نام اثرى عميق در او كرده است و آنگاه رو به ما كرد و گفت : مواظب خود و حركات خود باشيد و مؤ دّب در جاى خود قرار گيريد .

بعد اجازه داد تا موسى بن جعفر عليهماالسلام وارد شود و دستور داد كه آن حضرت جز بر كرسى اختصاصى او نزول نفرمايد .

در اين هنگام پرده عقب رفت و از پس آن چهره پيرمردى كه در اثر شب زنده دارى و عبادت ، مهتابى رنگ شده بود ، نمايان گرديد . هاله اى از متانت و وقار ، او را در خود فروپيچيده بود . اثر سجده بخوبى در پيشانى ماه گونش نمودار بود ، عظمت و ابهتى فوق العاده داشت و اين مانع نبود كه از تواضعى سرشار نيز بهره مند باشد به همين جهت خواست تا در مكانى معمولى و عادى بنشيند ، ولى پدرم فرياد زد : نه ! بخدا قسم ! بايد بر بساط من و در كنار من بنشينى .

فرماندهان سپاه و بزرگان كشور كه در مجلس حضور داشتند نگذاردند كه امام عليه السلام در آنجا كه اراده كرده بود از مركب فرود آيد و بنشيند ، همچنان او را همراهى كردند تا به مسند هارون رسيد . در آنجا از مركب خود فرود آمد و پدرم از او استقبال كرد و با ادبى آميخته با احترام سر جلو برد و پيشانى آن حضرت را بوسيد و آنگاه دستش را گرفت و او را در

كنار خود جاى داد . تا زمانى كه آن حضرت در مجلس بود پدرم جز با او با كس ديگرى سخن نگفت و هر لحظه هم بر ادب و احترام خود مى افزود .

مأ مون مى گويد :

من تا آن روز موسى بن جعفر عليهماالسلام را نديده بودم و آن حضرت را نمى شناختم و اصولاً با اين نام آشنا نبودم به اين جهت از اين برخورد به سختى دچار حيرت شدم و با خود مى انديشيدم كه : اين كيست كه پدرم اين چنين در برابر او ادب و احترام مى كند ؟

موسى بن جعفر عليهماالسلام اراده مراجعت كرد و از مجلس برخاست ، پدرم باز هم پيشانى او را بوسيد و آنگاه رو كرد به من و دو برادرم و گفت : ركاب عموى خود را بگيريد تا سوار شود و تا منزلش از او مشايعت كنيد .

ما نيز بناچار به همراه موسى بن جعفر عليهماالسلام به راه افتاديم . در بين راه ، در لحظه اى كوتاه و دور از چشم ديگران ، موسى بن جعفر عليهماالسلام را ديدم كه بسوى من متوجّه شد و مثل اينكه سخنى محرمانه با من دارد ، جلو رفتم ، موسى بن جعفر خيلى آهسته و آرام فرمود : بعد نوبت تو است و چون عهده دار اين امر شدى با فرزند من نيكويى كن .

بهت زده سخنش را شنيدم او از سلطنت آينده من خبر مى داد و اين پيشگويى مرا در حيرت بيشترى فرو برد و اشتياقم بر شناختن او بيشتر شد .

شب شد ، به

نزد پدر شتافتم ، اطاق خلوت بود ، از اين فرصت استفاده كرده ، گفتم : يااميرالمؤ منين ! اين مرد كه بود كه تو نسبت به او اين همه احترام كردى ، او را بر خود مقدم داشتى و در مجلس از او پايينتر نشستى و به ما امر كردى ركابش را بگيريم و تا منزلش مشايعتش كنيم .

هارون اندكى به فكر فرو رفت و آنگاه سر بلند كرد و گفت : او امام مردم و حجّت خدا بر مردم بود ، او جانشين رسول خدا در بين مردم است .

گفتم : يا اميرالمؤ منين ! اينها همه صفات تو است كه به او نسبت مى دهى .

گفت : نه ، پسرم ! من اين مقام را با قدرت و زور بدست آورده ام ، ولى امام و پيشواى حق و حقيقى مردم موسى بن جعفر عليهماالسلام است .

پسرك من ! بخدا قسم كه او به مقام جانشينى رسول خدا و خلافت بر مردم ، از من و از تمام مردم روى زمين سزاوارتر است ؛ ولى چه كنم كه : الملك عقيم .

حكومت اين چيزها را نمى شناسد و حتى تو كه پسرم هستى اگر در مساءله حكومت با من به مخالفت برخيزى ، سرت برگيرم و نابودت سازم .

اين صلاحيّت و شايستگى كه حتى هارون را در مقابل امام به تواضع و فروتنى وادار مى سازد ، از كجاست ؟ و اين عظمت را در كدام ناحيه بايد جستجو كرد ؟ ناحيه ها و راههاى زيادى هست و ما در اينجا از القاب شروع مى كنيم

، لقبهايى كه افكار عمومى جهان اسلام آن روز به هفتمين امام ما داده است و اين القاب زياد است كه دوتاى از آنها سخت چشمگير است : عالم و صالح .

گفتيم : عصر هارون ، عصر تمدّن و فرهنگ بوده است و دانشگاههاى مكّه ، مدينه ، بغداد ، بصره ، غرناطه ، قاهره ، طرابلس ، الجزاير و ديگر دانشگاههايى كه در سراسر ممالك اسلامى به كار تعليم اشتغال داشتند ، نشانى گويا از اين پيشرفت علمى است .

در اين محيط پرگسترش علمى ، افكار عمومى ، دانشمندان و رجال علم و ادب به امام ما لقب عالم داده است . و ابوحنيفه كه خود از رجال بزرگ علمى آن عصر بوده است مى گويد : امام موسى بن جعفر را در سنين كودكيش ملاقات كردم . سئوالهايى علمى از او كردم و او به همه آنها جواب داد و بس واضح بود كه او با اين قدر علمى از سرچشمه ولايت كسب فيض كرده است . من او را فقيهى پرقدرت و متكلّمى توانا يافتم و افكار عمومى مردم نيز او را به لقب صالح ملقب ساخته بود .

او مردى شايسته ، بافضيلت و پرهيزكار بود . اين فضيلت و علم ، عظمت و حرمتى پردرخشش به امام داده بود و همين درخشش بود كه به سختى هارون را رنج مى داد و فتنه انگيزان نيز گاهى به آتش رنج و عذاب او دامن مى زدند .

مى گفتند : هارون ! آيا ممكن است كه در يك كشور ، دو خليفه حكومت كند و

مردم به دو مقام ماليات بپردازند ؟ او را بگير و در بند كن ، به زندانش بفرست ، نابودش كن .

و مقصود فتنه انگيزان از او امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود . سرانجام دو خصوصيّت علم و فضيلت ، دو راه بسوى امام باز كرد : يك راه بسوى قلبها و دلهاى مردم ، او به موجب اين دو خصوصيّت و نيز به موجب صفات عاليه روحيش ، در اعماق قلب و روح مردم جاى گرفت ، شمع دلها و محور قلبهاى بافضيلت شد و همين ، خود موجب شد كه راهى ديگر نيز به روى آن حضرت و با دست هارون و خلفاى قبل از او گشوده شود .

شخصيّت عظيم و بارز امام هفتم موسى بن جعفر عليهماالسلام براى هارون بصورت غيرقابل تحمّلى درآمده بود . همه را مى ديد كه در برابر سطوت و جلال حكومت او زانو مى زنند ، ولى بخوبى از پشت پرده اين همه تذلّل و تملّق مى ديد كه دلهاى آنان بسوى قطبى ديگر منعطف است . بسوى خانه اى كه از هرگونه زرق و برق و تجملى بدور است ، خانه اى كه در آن پيرمرى روحانى از اولاد رسول خدا صلى الله عليه و آله به نام موسى بن جعفر عليهماالسلام زندگى مى كند .

قدرت در دست او بود ولى مى ديد كه دلها در قبضه قدرت معنوى امام عليه السلام قراردارد .

مى ديد كه گذشتگان او و خود او با اينكه تمام قدرت خود را روى اين مساءله متمركز كرده بودند كه با پرورش علما و

ترويج علم ، هرچه بيشتر از سطوت علمى خاندان علوى و امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بكاهند ، در اين راه توفيقى نصيبشان نشده و اين جامعه هاى اسلامى هستند كه به آن حضرت لقب عالم و اعلم داده اند .

مى ديد اخلاص و احساسات بى شائبه مردم را كه در لباس القابى چون كاظم ، عبدصالح ، عالم ، زين المتهجدين به آستان مبارك امام عرضه مى شود .

آيا اين همه احساسات را مى توان ناديده گرفت ؟ و آيا سرانجام اين همه عظمت و قدرت براى او توليد زحمت نخواهد كرد ؟

و يكبار نگرانى عميق خود را از امام در محضر خود آن حضرت اظهار كرده و گفته بود : اى موسى بن جعفر ! آيا اين درست است كه بر جامعه اسلامى دو خليفه حكومت كند و مردم به دو نفر ماليات بپردازند ؟

مقصود هارون از اين دو نفر ، يكى خودش و ديگرى امام موسى بن جعفر عليهماالسلام بود . در آن روزى كه اين جمله را به محضر امام موسى بن جعفر عليهماالسلام عرضه داشت ، گفتگوهاى زيادى به ميان آمد و سخن به اساس خلافت رسيد و در تمام موارد امام عليه السلام با منطقى سخت كوبنده و قاطع ، حقايق را بازگو مى كرد . و همين منطق قوى و استدلالهاى قاطع بود كه بر ترس و وحشت هارون مى افزود و سرانجام هم او را وادار كرد تا تصميم نهايى خود را بگيرد .

امام موسى بن جعفر عليهماالسلام ، در بيان حقايق از صراحت و شجاعتى بى نظير برخوردار بود

، او مانند ديگر ائمه دين عليهم السلام آنجا كه مقتضى مى ديد حقيقت را مى گفت گو اينكه در اين راه جان ببازد و صراحت و شجاعت امام عليه السلام كه نمونه بارز آن در مجلس هارون تجلّى كرد ، سرانجام جان امام را به خطر انداخت . مجلس در آن روز باخوشرويى هارون پايان يافت ولى قلبش مالامال از خون بود ، غضب و كينه ، اعصابش را به سختى درهم مى فشرد .

در همين موقع بود كه به ياد سندى بن شاهك زندانبان سفاك و بى رحم خود افتاد . پس از رفتن امام عليه السلام ، دستور داد كه آن حضرت را به زندان سندى بن شاهك تحويل دهند .

قبلاً هارون قتل امام عليه السلام را از كسانى ديگر نيز خواسته بود ولى همه آنها از انجام دادن اين عمل جنايت بار سرباز زده بودند و اين تنها سندى بن شاهك بود كه به موجب دنائت ذاتى خود ، اين مأ موريت اسف انگيز را به عهده گرفت و سرانجام هم با رطبهايى زهر آلود ، آن حضرت را مسموم كرد و امام ما ، موسى بن جعفر عليهماالسلام در بيست و پنجم رجب از سال 182 از دنيا رحلت فرمود .

حضرت امام رضا عليه السّلام

على بن موسى الرضا عليهماالسلام هشتمين امام و پيشواى شيعيان در روز پنجشنبه يازدهم ذيقعده سال 148 هجرى در مدينه ، قدم به عرصه حيات گذارد . نام مباركش على و كنيه اش ابوالحسن و مشهورترين القابش رضا است .

پدر آن حضرت ، امام موسى بن جعفر عليهماالسلام هفتمين امام شعيان و

مادرش تكتم و ملقّب به نجمه بوده است . پدرش موسى بن جعفر عليهماالسلام او را عالم آل محمّد نام داده است .

شيخ صدوق عليه الرحمه از ابراهيم بن عباس نقل مى كند كه گفت : هرگز نديدم كه امام على بن موسى الرضاعليهماالسلام كسى را با كلام خود رنج دهد و نديدم كه گفتار كسى را قطع كند و در ميان سخنش ، سخن گويد . در مقابل كسى كه با او سخن مى گفت تكيه به جايى نمى داد و در حضور كسى كه با او نشسته بود ، پا دراز نمى كرد ، به خدمه خود ناسزا نمى گفت و هيچگاه نديدم كه آب دهان خود را دور افكند و نديدم كه در خنده خود قهقهه كند ، بلكه خنده او تبسّم بود .

در كتاب زندگانى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام از ابن شهر آشوب نقل كرده كه : آن حضرت روز عرفه در خراسان ، تمام اموال خود را بخشيد .

و نيز در همان كتاب نوشته است كه : كلينى در كافى و ابن شهر آشوب از اليسع بن حمزه قمى روايت نموده اند كه گويد : من نزد حضرت رضا عليه السلام بودم ، جمعى هم در خدمتش حضور داشتند و مسايل حلال و حرام مى پرسيدند ، ناگاه مردى وارد شد و سلام كرد و عرض كرد : من از دوستان تو و پدران تو و نياكان تو مى باشم ، از حجّ برگشته ام و هزينه سفرم كم آمده ، اكنون چيزى كه مرا به منزلم برساند ندارم ، استدعا دارم

خرجى راه مرا فراهم فرماييد و مرا به ميهن خود برسانيد و من در آنجا سرمايه و مكنت دارم و چون به وطن خود رسيدم آنچه را كه به من عطا فرماييد از جانب شما صدقه مى دهم .

حضرت به او اجازه جلوس داده فرمود : خدا تو را رحمت كند .

پس از آن با آن مرد قدرى صحبت نمود و بعد حضرت برخاسته به اندرون رفت ، قدرى درنگ نموده بيرون آمد در را بست ، پس از آن دست مباركش را از بالاى در بيرون آورده فرمود : خراسانى كجا است ؟

خراسانى عرضه كرد : در اينجا حاضرم .

فرمود : اين دويست دينار را بگير و آن را در مخارج اهل و عيالت مصرف كن و بدان تبرك بجوى و بيرون شو كه من تو را نبينم و تو مرا نبينى .

سليمان گويد : آن مرد رفت ، من به حضرت عرض كردم : فدايت شوم ! عطاى زياد دادى و مرحمت فرمودى ، پس چرا روى از او برگرفتى ؟

حضرت فرمود : براى اينكه ذلّت سؤ ال را جهت برآوردن حاجت در او نبينم .

امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام از نظر تقوى و عبادت آنچنان بود كه تمام اوقات خود را به عبادت و ذكر خدا مى گذرانيد و از نظر علم و دانش آنچنان بود كه او را عالم آل محمّد لقب دادند .

از امام موسى بن جعفر عليهماالسلام نقل شده كه مى فرمود : شنيدم از پدرم جعفر بن محمّد عليهماالسلام كه مكرر به من مى فرمود كه : عالم آل

محمّد در صلب تو است و اى كاش كه من او را مى ديدم . او همنام اميرالمؤ منين على عليه السلام است .

تجليّات علمى امام ، آنچنان برجستگى و درخشش داشت كه چشمها را خيره كرد و قلبها و دلها را بسوى او متوجّه ساخت . و اين درخشش علمى جهتى خاص داشت .

توضيح آنكه : امام هشتم ، على بن موسى الرضا عليهماالسلام معاصر با مأ مون خليفه عباسى بود . و مأ مون مردى فوق العاده باهوش و زيرك بود . و يكى از هدفهاى اصلى او درهم كوبيدن خاندان على عليه السلام بوده است و امام هشتم عليه السلام شخصيّت بارز و برجسته علويين بود .

خاندان علوى چه در دوران امويان و چه در دوران عباسيان ، هميشه مورد آزار و اذيّت بودند . امويان از عقل و درايت كافى برخوردار نبودند ، به اين جهت مى بينيم كه دومين خليفه اموى ، يزيد بن معاويه ، براى درهم كوبيدن حسين بن على عليهماالسلام حادثه عاشورا را مى آفريند .

بازده اجتماعى اين حادثه تأ ثرانگيز چيزى جز نفرت و انزجار نبوده است و سرانجام هم حكومت هزار ماهه اموى در برابر نفرت افكار عمومى تاب مقاومت نياورد و بالاخره با دست عباسيان واژگون شده و در مقبره تاريخ مدفون شدند . عباسيان بر سر كار آمدند و آنان از برنامه هاى ضدّ علوى امويها پند گرفته بودند ، در هدف با آنها شريك بودند .

هدف عباسيان نيز ايجاد محدوديّت بود ، بايد هرچه بيشتر زندگى ائمه دين عليهم السلام در

سختى باشد ، بايد در فشار و شكنجه باشند تا از قيامهاى احتمالى آنان جلوگيرى شود . ائمه دين عليهم السلام به موجب علم و تقوى و پرهيزكارى در بين مردم از محبوبيّتى عظيم برخوردار بودند و اين خطرى بزرگ و عظيم براى حكومت آنان محسوب مى شد .

به اين جهت بايد هرچه بيشتر از قدرت معنوى و نفوذ روحانى آنان كاسته شود و در عين حال فعاليّتهاى ضدّ علوى بايد بصورتى باشد كه خشم و نفرت مردم را برنيانگيزد ؛ چه بهتر كه : عوامل محبوبيّت آنان درهم كوبيده شود و از همه مهمتر آنكه سطوت و هيبت علمى آنان درهم خرد گردد .

براساس اين انديشه ، مأ مون به فكر چاره افتاد ، به خيال خود مى خواست عظمت علمى امام عليه السلام را از بين ببرد ؛ به اين جهت علم و دانش را رونق مى داد و از علما و دانشمندان به گرمى پذيرايى مى كرد . دستور داد تا كتابهاى علمى يونان به عربى ترجمه شود و مكتبهاى نويى در برابر مكتبهاى علمى مذهبى بوجود آيد ، پيشروان اين علوم را بشدّت پر و بال مى داد و مخصوصاً در برابر چشم مردم نسبت به آنها احترام مى كرد . و با اين ترتيب توفيق يافت كه قطبهاى جذب كننده مختلفى در برابر امام هشتم عليه السلام بوجودآورد .

بايد امام هشتم على بن موسى الرضا عليهماالسلام در برابر جبهه قوى و نيرومندى قرار گيرد ، بايد مجالس مباحثه و مناظره تشكيل شود ، تا بلكه امام عليه السلام در برابر اين همه قدرت علمى

عاجز و درمانده شود و نتيجتاً از عظمت و سطوت علمى آن حضرت كاسته شود .

براساس اين فكر غلط بود كه در ماه شوال سال دويست هجرى از امام عليه السلام دعوت كرد تا به خراسان تشريف فرما شود .

مأ مون نخست به منظور منحرف ساختن افكار عمومى از واقعيّت و براى اينكه افكار خود را در زير پوششى فريبنده به مرحله اجرا درآورد نه تنها از امام خواست تا به خراسان تشريف فرما شوند بلكه به آن حضرت پيشنهاد خلافت نيز مى كند .

تاريخ ، مطلب را چنين ثبت كرده است :

مأ مون : اى فرزند رسول خدا ! من شما را از هر جهت براى مقام خلافت شايسته تر از خود مى بينم و لذا مى خواهم از اين مقام كناره گيرى كرده و آن را به شما واگذار كنم .

على بن موسى الرضا عليهماالسلام : اگر اين مقام را خدا به تو داده و حق تو است ، شايسته نيست كه تو خود آن را از خويشتن سلب نموده و به ديگرى واگذار كنى و اگر اين مقام از تو نيست چگونه مى خواهى چيزى را كه از تو نيست به ديگرى ببخشى ؟

مأ مون : در هر صورت شما بايد اين سمَت را قبول كنى .

امام رضا عليه السلام : من اين كار را نخواهم كرد و هرگز با ميل و رغبت تقاضاى تو را نمى پذيرم .

مأ مون : جداً ميل ندارى ؟

امام عليه السلام : جداً ميل ندارم .

مأ مون : پس ولايتعهدى مرا قبول كن .

امام عليه

السلام : از قبول اين منصب نيز معذورم .

مأ مون : شما در قبول اين سمت مجبورى ! من تو را مجبور مى كنم كه آن را بپذيرى !

امام عليه السلام : تهديدم مى كنى ؟

مأ مون : آرى ! تهديدت مى كنم ! جانت در گرو پذيرفتن ولايتعهدى است .

امام عليه السلام اندكى به فكر فرو رفت ، احساس كرد كه يك ضرورت اجتناب ناپذير است كه به او روى آورده ، مأ مون دست بردار نيست ، او براى وصول به هدفهاى سياسى خود و به منظور تثبيت مقام و موقعيتش مى خواهد از وجود من استفاده كند و او كسى است كه براى دست يافتن به مقام خلافت حتى برادرش امين را هم كشته است ، او در اين راه از هيچ جنايتى باك ندارد ، گو اينكه كشتن من باشد ، اكنون كه موقعيّت تا اين اندازه حساس و خطرناك است من نيز ناچار قبول مى كنم .

امام عليه السلام سر بلند كرد و گفت : اكنون كه مساءله اجبار و تهديد مطرح است ، من نيز ناچار مى پذيرم ، ولى تو نيز بايد شرايط مرا بپذيرى .

مأ مون كه نقشه خود را در آستانه اجرا مى ديد تبسّمى كرده و قيافه درهم فرورفته اش را از هم باز نمود و گفت : شرايطت را بيان فرما ، از جان و دل مى پذيرم .

امام عليه السلام فرمود : به اين شرايط قبول مى كنم كه : از دخالت در كارهاى سياسى و دولتى معذورم دارى ، من مى توانم ولايتعهدى تو را

منهاى وظايف سياسيش بپذيرم ، نه حاكمى را معزول مى كنم و نه كسى را ولايت مى دهم و نه در هيچكارى دخالت مى كنم .

مأ مون اين شرط را پذيرفت و با اين ترتيب امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام برخلاف ميل و رغبت باطنى خود و صرفاً به حكم يك ضرورت اجتناب ناپذير تن به ولايتعهدى داده و اين مقام را مى پذيرد ولى او مصلحت خود جامعه اسلامى را در قبول كردن اين پست نمى ديد ، مصلحت نبود كه با وارد شدن در كادر حكومت ، سرپوشى به روى اعمال خلاف رويه آنان بگذارد .

او امام بود ، شخصيّت و مقام معنويش اجازه نمى داد كه با گروه ستمكاران و كسانى كه براساسى جز عدل و داد ، حكومت مى كنند همكارى كند . على بن موسى الرضا عليهماالسلام از نظر مذهبى ، طرفدار حكومتى چون حكومت جدّش على بن ابيطالب عليه السلام است ، حكومتى كه جز عدل و داد نبيند و جز در راه احقاق حق مظلومان و ستمديدگان قدمى برندارد ، اكنون چگونه مى تواند عضو حكومتى بشود كه اساس و ريشه اى جز عدل و داد دارد ؟

اگر او اين پست را قبول كند و انجام وظايف سياسى آن را نيز به عهده بگيرد و رسماً وارد فعاليّت گردد ، اين خود امضايى است كه از طرف مقام امامت نسبت به چنين دستگاهى انجام مى گيرد و هرگز امام به خود اجازه چنين امضايى را نمى دهد ، بنابراين مصلحت اجازه قبول اين پست را به او نمى دهد .

ولى يك نكته

در اينجا وجود دارد كه از ديدگاه فكر ريزبين امام عليه السلام مخفى نماند و آن اين است كه اگر امام همچنان سرسختى كرده و از قبول تقاضاى مأ مون سرباز زند ، ديگر نمى تواند به وظايفى كه خدا به نام امامت بر عهده او گذارده است ، قيام كند .

بدون ترديد اگر تقاضاى مأ مون رد شود ، حداقل عكس العملش اين خواهد بود كه امام در محدوديّتى شديد قرار خواهد گرفت و سرانجام هم جان خود را در اين راه خواهد باخت و با اين ترتيب ديگر نمى تواند به انجام وظايف امامت و رسالتى كه مخصوص به او است بپردازد .

گفتيم كه : در عصر مأ مون علم و دانش رونق فوق العاده اى به خود گرفته بود و اصولاً مأ مون براى اينكه عظمت و حرمت علمى خاندان علوى را در هم بكوبد ازعلما و دانشمندان تجليل فوق العاده اى مى كرد ، قدرتهاى علمى را پر و بال مى داد ، مى كوشيد تا هرچه بيشتر قدرت علمى دانشمندان تقويت گردد تا بلكه در پرتو آن از مقام علمى على بن موسى الرضا عليهماالسلام كاسته شود ، او در حقيقت مى خواست علم را جانشين دين كند و فكرش اين بود كه جلوه و جلال مذهبى خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را از مجراى گسترش دادن به علم و دانش درهم بشكند . در اين موقعيّت خاص ، وظيفه امام عليه السلام اين بود كه او نيز با فعاليتهايى مداوم ، پيشرو بودن مكتبت علمى دين را بر ساير مكتبهاى علمى نمايان سازد و

به جامعه نشان دهد كه مغزهاى علمى بشر هرچه هم جلو برود باز نمى تواند به پاى مذهب برسد . او بايد نشان دهد كه معارف علمى اسلام كه از مبداء وحى ريشه گرفته است براى هميشه حاكميّت و پيشرو بودن خود را بر ساير مكتبهاى علمى حفظ خواهد كرد و اين يك وظيفه حساس و خطيرى بود كه به موجب شرايط خاص اجتماعى آنروز در برابر امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام قرار داشت .

با خود فكر كرد كه : ما ولايتعهدى را مى پذيريم ولى با اين شرط كه از هرگونه فعاليّت سياسى و شركت كردن در مراسم دولتى معاف باشيم . و با اين ترتيب هم اعمال آنها را امضا نكرده ايم و هم از مقام و موقعيّت ولايتعهدى استفاده نموده و با كمال آزادى در راه انجام وظيفه خاص خود كه معرفى مكتب علمى اسلام است به كار خواهيم پرداخت .

على بن موسى الرضا عليهماالسلام پست ولايتعهدى را منهاى وظايف سياسيش پذيرفت و جمع بين ضرورت و مصلحت را با بهترين طرز ممكن انجام داد و سپس با استفاده از موقعيّت و مقام خود به معرفى مكتب علمى اسلام پرداخته و در آن لحظات حساس و بحرانى او با شركت در مجالس علمى و مناظره هايى كه بوسيله دانشمندان بزرگ عصر تشكيل مى شد ، جلال و شكوه منطق علمى اسلام را بصورت زنده و برجسته اى نمايان ساخت .

مأ مون هدفش اين بود كه امام به خراسان رود و در برابر جبهه علما و دانشمندان قرارگيرد ، باشد تا سطوت علمى امام درهم شكسته شود

.

و امام نيز وظيفه داشت كه با شركت در مجالس بحث و مناظره پيشرو بودن مكتب مذهب را روشن سازد .

براساس اين فكر ، امام عليه السلام به خراسان رفت و حتى ولايتعهدى را هم پذيرفت .

و مأ مون به موجب نقشه هاى دقيق قبلى خود مجالس عظيم تشكيل مى داد و امام عليه السلام را در برابر علما و دانشمندان عصر قرار مى داد . و اينك جريان اين مجالس را از زبان تاريخ مى شنويم .

تاريخ با كمال صراحت و روشن مى گويد كه :

در تمام مجالس بحث و مناظره ، امام عليه السلام با قدرت منطق و قوت استدلال ، بر همه پيروز مى شد و هرگز اتّفاق نيافتاد كه حتى در يك مساءله ، امام عليه السلام از جواب فرو ماند .

ابو الصلت هروى مى گويد : هيچكس را دانشمندتر از امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام نديدم و تمام دانشمندان درباره امام عليه السلام همين عقيده را دارند .

و اضافه مى كند كه : مأ مون در مجلسهاى متعدد ، علماى اديان و فقها و متكلّمين را جمع كرد و از آنان خواست تا با آن حضرت در مسايل مختلف علمى و مذهبى بحث كنند و آن حضرت بر تمام آنها غلبه كرد و تمام آن دانشمندان ، بر فضل و برترى امام عليه السلام و قصور خودشان اقرار كردند .

مأ مون از اين راه به نتيجه نرسيد . او نتوانست عظمت علمى امام عليه السلام را درهم بكوبد و حتى سر و صداى اين مجالس و پيروزى امام عليه

السلام بر تمام دانشمندان ، در محافل عمومى مورد گفتگو و تحسين قرار گرفت و نتيجتاً روز به روز بر محبوبيّت و نفوذ امام عليه السلام افزوده مى شد .

چه بايد كرد ؟

و چگونه بايد اين قدرت را نابود ساخت ؟

او نتوانست شخصيّت امام عليه السلام را درهم بكوبد . در نتيجه تصميم گرفت شخص امام عليه السلام را از ميان بردارد و در اينجا است كه مساءله قتل امام عليه السلام در مغزش مطرح مى شود . و سرانجام هم فكر خود را عملى نموده و آن حضرت را مسموم مى سازد .

امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام با انگور زهر آگين مسموم مى شود و طبق مشهور در ماه صفر از سال 203 هجرى و در سن پنجاه و پنج سالگى به مقام عظيم شهادت نائل مى آيد و يكى ديگر بر قربانيان عدالت افزوده مى شود .

حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام

حضرت جواد الائمه امام محمّد تقى عليه السلام ، نهمين امام از ائمه دوازدهگانه ما است . پدرش امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام و مادر گراميش سبيكه از خاندان ماريه قبطيه جاريه رسول خداصلى الله عليه و آله است .

ابن جوزى ، ميلاد با سعادتش را طبق مشهور در سال 195 هجرى و وفات تأ ثرانگيزش را در سال 220 ذكر كرده است .

و با اين ترتيب پيدا است كه آن حضرت به هنگام وفات 25 ساله بوده است . هشت سالش تمام نشده بود كه پدر والامقام خود ، امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام را از دست داد و در همان

سن به مقام منيع امامت نائل آمد و اين بس عجيب و شگفت انگيز بود .

شيعيان ، سخت در كار خود ، فرومانده بودند ، در اين انديشه بودند كه آيا پس از امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام ، رهبرى معنوى و امام و پيشواى آنان كيست ؟ و كوفه نيز از اين حيرت و سرگشتگى ȘљÙƇؑƘșȘϠ.

كوفه ، مركز تجمع شيعيان بود ، ارادتمندان خاندان علوى بيشتر در كوفه مى زيستند ، پس از رحلت امام هشتم عليه السلام شيعيان كوفه در خانه عبدالرحمن بن حجاج مجلس سوگوارى برپا كردند ، در آن مجلس يونس بن عبدالرحمن گفت : اينك كه امام و رهبر والامقام ما از دست رفته است ، رهبرى امّت به عهده كيست و تا فرزند آن حضرت به سن بلوغ برسد امام و پيشواى ما چه شخصى خواهد بود ؟

او گمان مى كرد كه در مساءله امامت كه منصبى الهى است ، مسئله سن و شماره سالها مطرح است ، در صورتى كه واقعيّت غير از اين است ، تنها ملاك و ميزان امامت ، موضوع شايستگى و لياقت است . از نظر شيعه ، علم و تقوى ، دو عنصر اصلى امامت را تشكيل مى دهند نه سن و سال ، پروردگار كسى را به مقام امامت مفتخر مى سازد كه از نظر علم و تقوى سرآمد همه باشد ، گو اينكه كودكى خردسال باشد و بد نيست در اينجا به يك داستان تاريخى در مورد امام على بن ابيطالب عليه السلام اشاره كنيم .

مأ مون ، خليفه عباسى ، خود را دوستدار و

طرفدار علويين معرفى مى كرد . روزى در مجلس او سخن از امامت على بن ابيطالب عليه السلام و فضايل و مكارم آن حضرت به ميان آمد ، جمعى گفتند كه : شيعيان ، سبقت على عليه السلام را در ايمان از جمله فضايل آن حضرت محسوب مى دارند ، در صورتى كه على عليه السلام به هنگام ايمان كودكى ده ساله بيش نبوده است و پيدا است كه ايمان يك كودك ده ساله از ارزش قابل توجهى برخوردار نيست و چنين ايمانى نمى تواند ملاك و ميزان برترى و فضيلت بوده باشد .

و مأ مون به سختى از اين سخن كه منطقى سست و بى پايه داشت متعجّب شد و گفت : من از شما يك سؤ ال دارم و آن اينكه آيا اميرالمؤ منين على بن ابيطالب ، خود ابتدا ايمان آورد و يا اينكه ايمانش مسبوق به پيشنهاد پيامبر بوده است ؟

همه گفتند كه : ايمان على عليه السلام مسبوق به پيشنهاد رسول خدا بوده است . پيغمبر ، ايمان و اسلام را به او عرضه داشت و او هم با تفكر و انديشه اسلام را پذيرفت و به رسول خدا ايمان آورد .

مأ مون گفت : اگر ايمان كودك دهساله بى ارزش است چرا رسول خدا از على عليه السلام كه در آن هنگام كودكى ده ساله بوده است ، خواست تا ايمان بياورد . و اين خود گواه بر اين است كه در منطق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مساءله سن و سال مطرح نيست و ملاك و ميزان فضيلت و برترى

را در امورى غير از سن و سال بايد جستجو كرد ، به اين جهت است كه مى گويم : ايمان على بن ابيطالب ، خود يكى از معيارهاى فضيلت و برترى آن حضرت است .

در هر صورت يونس بن عبدالرحمن كه از اين منطق بى اطّلاع بود و واقعيّت مذهب را به درستى درك نكرده بود ، گفت : تا حضرت جواد الائمه عليه السلام به بلوغ برسد ، امام و پيشواى ما كيست ؟

يكى از شيعيان خالص كه معرفت و شناختش نسبت به مقام امامت به مرحله كمال رسيده بود ، همينكه اين سخن را از يونس بن عبدالرحمن شنيد ، به سختى برآشفت و گفت : اگر فرزند امام ما ، حضرت جواد عليه السلام را خداوند به اين مقام مفتخر ساخته است كه ديگر مساءله سن نبايد براى ما مطرح باشد و اگر هم سند امامتش به فرمان و امضاى الهى صورت نگرفته باشد ، باز هم كودكى و يا پيرى نمى تواند تأ ثيرى در خط مشى ما داشته باشد ، چه آنكه ما كسى را امام مى دانيم كه خدا او را به اين سمت مفتخر ساخته باشد و در اينجا آنچه كه مطرح نيست ، مسئله سن و سال است .

امام بايد لياقت و شايستگى رهبرى داشته باشد ، بايد عالم و متقى باشد تا در پرتو علم ، مصالح امّت را تشخيص دهد و در پرتو تقوى و پرهيزكارى آن مصالح را بكاربندد .

از نظر اسلام ، زمامدارى و رهبرى امّت آنچنان مقام بزرگ و والا و پرمسئوليّتى است كه هركس شايستگى احراز

آن را ندارد . از نظر اسلام ، امام امّت و پيشواى جمعيّت ، بايد داراى دو شرط اصلى باشد و آن دو شرط اصلى : يكى علم است و ديگرى تقوى .

آن كس كه امام و پيشواى امّت است بايد از علمى سرشار برخوردار باشد ، علمى كه از هر لغزش و خطايى بركنار باشد ، چه آنكه لغزش و خطاى رهبر براى جمعيّت گران تمام مى شود . رهبر بايد از آنچنان علمى و آنچنان بينشى برخوردار باشد كه تمام مصالح جامعه را ببيند و درك كند و براى زمامدار ، تنها درك مصالح كافى نيست ، علاوه بر علم ، تقوى لازم است تقوايى كه او را در برابر تمايلات و هوسها حفظ كند و باز هم او را در مقام عمل ، از خطا و لغزش باز دارد ، آنگاه كه مصالح جامعه را تشخيص داد ، با قدرت و پرتكاپو و پرتلاش در راه تأ مين آن مصالح فعاليّت كند ، گو اينكه اين فعاليّت بر خلاف ميل و هوسش باشد ، امام بايد حاكم بر هوس باشد نه محكوم آن .

و در اينجا است كه ما به مساءله عصمت مى رسيم . اسلام مى گويد كه : امام بايد معصوم باشد ، معصوم از خطا ، معصوم از لغزش و معصوم از هوسبازى و هوسرانى . در پرتو اين عصمت است كه امام و زمامدار مى تواند خود را فداى جمعيّت كند و هوسهاى خود را در راه مصالح جامعه ناديده بگيرد .

آرى ! علم و تقوى دو عنصر اصلى زمامدارى اسلامى

را تشكيل مى دهد به اين جهت شيعه معتقد است كه : علم و دانش امام بايد از مكتب وحى و نبوت منشأ گرفته باشد ، بايد علمش پيوندى با علم الهى داشته باشد ، چه آنكه تنها اين علم است كه مى تواند از هر لغزش و خطايى مصون و محفوظ باشد .

و امام محمّد تقى عليه السلام با اينكه هشت سال بيشتر نداشت ولى شرايط امامت را در خود جمع داشت و به حدّ كافى از دو عنصر علم و تقوى برخوردار بود ، هشت ساله بود ولى اعجوبه زمان بشمار مى رفت و اين سخنى است كه ما آن را از زبان مأ مون مى شنويم و تاريخ اين سخن را براى ما بازگو كرده است .

مأ مون به جهاتى سياسى و يا به آن جهت كه جداً از قتل امام على بن موسى الرضا عليهماالسلام پشيمان شده بود ، خواست تا به جبران اين عمل فجيع و غيرانسانى ، دختر خود ام فضل را به فرزند آن حضرت ، امام محمّد تقى عليه السلام تزويج كند .

وابستگان به دستگاه خلافت و بزرگان بنى عباس همينكه از اين تصميم آگاهى يافتند ، سخت به جنب و جوش افتادند ، آنان كه در پرتو دستگاه خلافت عباسى به نوايى رسيده بودند ، به تصوّر آنكه اين وصلت موجب انتقال خلافت از عباسيان به علويان بشود و دست آنها از قدرت و ثروت كوتاه گردد سخت به تلاش افتادند . حسادتها برانگيخته شد و سعايتها شروع گرديد ، يكى بعد از ديگرى به محضر مأ مون مى رفتند و سخت

او را از اين تصميم برحذر مى داشتند ، گويا در مجلسى عظيم همه با هم سعايت را شروع كردند و تلاش كردند تا در برابر مأ مون ازشخصيّت و عظمت امام محمّدتقى عليه السلام بكاهند ، كوشش مى كردند تا آن حضرت را ، كودكى فاقد صلاحيّت معرفى كنند .

جوش و خروشى عظيم بپا كردند ، ولى پس از آنكه موج نيرومند حملات آنها فرونشست ، مأ مون در جواب آنها يك كلمه گفت ، گفت : امتحانش آسان است ، او را امتحان مى كنيم .

و اضافه كرد : آنچه را كه من درباره او مى دانم شما نمى دانيد و يا نمى خواهيد بدانيد ، اين جوان علوى از همه شما برتر و بالاتر است ، حسب و نسبش به مراتب از حسب و نسب شما شريفتر است و از نظر علم و دانش كسى را مى شناسيد كه از او عالمتر و داشمندتر باشد ؟

و او با اين سن كمش ، گوى سبقت را در ميدان علم و دانش از همه و حتّى از بزرگترين داشمندان عصر ربوده است و من چنان اميدوارم كه او پيشواى مردم باشد ، زيرا از منبع و سرچشمه علم ، سيراب گشته و در خاندان وحى و الهام ، پرورش يافته است .

و بالاخره قرار را بر امتحان گذاردند .

و اين نكته را ناگفته نگذاريم كه عصر مأ مون ، عصر ترقّى و پيشرفت علم و دانش بود ، علاوه بر تكامل علوم اسلامى ، مأ مون دستور داده بود كه كتابهاى علمى و فلسفى يونان نيز به عربى ترجمه

شود و به اين جهت در زمان مأ مون ، علم و دانش و فلسفه ، رونق و گسترش فراوانى يافته بود . مأ مون به موجب سرشت ذاتى و يا به جهات سياسى خاصى كه قبلاً به آنها اشاره اى كرده ايم ، از علما و دانشمندان تجليل فراوان مى كرد ، او مردى علم پرور و دانش گستر بود ، به اين جهت دربار خلافت او از بزرگترين علما و دانشمندان عصر پر شده بود و سرآمد اين دانشمندان ، مردى بوده است بنام يحيى بن اكثم .

يحيى ، قاضى القضاة بود و اين منصب را كه بزرگترين و پرافتخارترين مناصب جامعه اسلامى بوده است به حكم علم و دانش وسيع خود به دست آورده بود ، در ميدان علم و مخصوصاً حقوق و فقه اسلامى ، پهلوانى پرقدرت بود ، تخصصش درفقه بود ولى از ديگر علوم نيز بهره اى سرشار داشت و همين تخصص فقهى و حقوقى او بوده است كه مقام قاضى القضاة را براى او تثبيت كرده بود و تصميم گرفتند كه او را با امام جواد عليه السلام روبرو سازند و قرار بر اين شد كه موضوع بحث و سؤ ال نيز مساءله اى فقهى باشد .

روزى را براى امتحان و آزمايش معيّن كردند . در آن روز ، مأ مون از تمام بزرگان علم و دانش و از جميع بزرگان كشور و خاندان بنى عباس دعوت كرد تا در مجلس شركت كنند . مجلس فراهم شد و يحيى بن اكثم قاضى القضاة و بزرگترين دانشمند عصر در كسوت پيرمردى پرابهت و پرجلال

به مجلس ورود كرد و آنگاه امام جواد عليه السلام نيز كه به آن هنگام نوجوانى كم سن و سال بود به مجلس وارد شد . مأ مون به آن حضرت احترامى فوق العاده كرد و او را در صدر مجلس و در كنار خود ، بالا دست يحيى بن اكثم جاى داد .

پس از تعارفات معموله ، يحيى اجازه خواست تا سؤ ال خود را شروع كند و مأ مون اجازه داد . يحيى بن اكثم رو كرد به امام عليه السلام و گفت : بفرماييد وظيفه كسى كه در حال احرام ، صيد كرده باشد چيست ؟

براى اينكه اين سؤ ال براى خوانندگان عزيز مفهوم شود ناچار بايد توضيحى داده شود :

احرام ، از اصطلاحات حجّ است ، حج گزار بايد قبل از ورد به مكّه در محلى كه ميقاتش مى گويند ، احرام ببندد و يا به اصطلاح مُحرِم شود . احرام سه عمل واجب دارد و بيست و چهار عمل محرم . نخستين واجب احرام ، نيّت است و نيّت در تمام عبادات اسلامى شرط نخستين است و دوم از واجبات احرام ، پوشيدن لباس احرام است و آن عبارت از دو قطعه پارچه اى است كه يكى را به روى شانه مى اندازند و يكى را هم بر كمر مى بندند و سوم از واجبات احرام ، لبيك گفتن است و محرم در حال احرام بايد از بيست و چهار عمل خوددارى كند كه يكى از آنها عمل صيد و شكار است ، چه آنكه در حريم امن الهى حتى حيوانات نيز بايد

از امنيّت برخوردار باشند و عجيب آنكه حتّى گياهان و ما مى دانيم كه يكى از محرّمات احرام ، كندن درختان و گياهان حرم است . حجّگزار نبايد به حيوانات صدمه و آزارى برساند و يا اينكه آنها را شكار كند .

يحيى بن اكثم سؤ ال كرد كه : اگر كسى در حال احرام كه شكار و صيد ممنوع است ، اين عمل حرام را مرتكب شود وظيفه اش چيست ؟

او سؤ ال خود را به پايان رساند و لب از سخن فرو بست و آماده شد تا جواب امام عليه السلام را بشنود . مجلس در سكوتى عميق و پرهيبت فرو رفته بود ، همه منتظر بودند تا هرچه زودتر نتيجه اين مناظره روشن شود ، مناظره اى كه در يكسويش پيرمردى كهنسال و برجسته به چشم مى خورد و در سوى ديگر ، نوجوانى كم سن و سال ، منظره اى فوق العاده جالب و اعجاب انگيز بود .

و بالاخره امام عليه السلام لب به سخن گشود و قبل از آنكه به جواب بپردازد خواست تا سؤ ال روشنتر شود ، فرمود : يحيى ! مقصودت از اين سؤ ال چيست ؟ آيا صيّاد محلّ بوده يا محرم ؟ عالم بوده يا جاهل ؟ عمداً صيد كرده يا اشتباهاً ؟ و علاوه ، محرم آزاد بوده يا بنده ؟ صغير و كم سن و سال بوده يا كبير و بزرگسال ؟ آيا صيد اول بوده است يا اصولاً حرفه اش صيادى بوده است ؟ و آيا حيوان كشته شده ، بچّه بوده است يا بزرگ ؟ و آيا

محرم از اين عمل پشيمان شده يا نه ؟ و آيا عمل در شب انجام گرفته است يا در روز ؟ و آيا احرام ، احرام عمره بوده است يا احرام حجّ ؟

بيچاره يحيى آنچنان در برابر اين همه فروع فقهى كه از بطن يك سؤ ال ، استنباط شده بود ، گيج و مبهوت شد كه بى اختيار سر بزير انداخت و خون به چهره اش دويد ، نمى دانست در جواب امام عليه السلام چه بگويد ؟ او هرگز تصوّر نمى كرد كه يك سؤ ال كوچك او از نظر ديده تيزبين امام عليه السلام بصورت كتابى بزرگ و پرحجم درآيد ، كتابى كه خطوطش براى او مبهم و غيرقابل خواندن است ، او هرگز تصوّر اين همه فروع مختلف را در مساءله ساده صيد نكرده بود ، زبانش بند آمد ، عرق شرمندگى برپيشانيش نشست و همچنان سر بزير نگاه حيرت زده و وحشت زده خود را به زمين دوخته بود .

موقعيّت ، فوق العاده خطير بود ، مجلس در بهت و حيرت فرو رفت همه به هم نگاه كردند و با زبان نگاه از هم مى پرسيدند كه : پس چرا اين پيرمرد كه قاضى القضاتش مى ناميم سكوت كرده است ؟ چرا جواب نمى دهد ؟

و بالاخره مأ مون ، مجلس را از موقعيّت خطرناكى كه در آن قرار گرفته بود خارج ساخت و رو به بنى اعمام خود كرد و گفت : ديديد و شناختيد او را ؟ آرى ! اين است ابن الرضا ! و اين است جواد الائمه كه من او را به دامادى

خود برگزيده ام .

در آن مجلس ، خطبه عقد خوانده شد و ام فضل به حباله نكاح آن حضرت درآمد ، پس از پايان يافتن مجلس ، مأ مون از امام عليه السلام خواست تا خود به تمامى آن فروع مشكل جواب فرمايد و امام عليه السلام جواب فرمودند .

تاريخ كم كم ورق خورد ، دوران مأ مون سپرى شد و نوبت خلافت به معتصم رسيد .

معتصم در زمان مأ مون با ازدواج ام فضل و حضرت جواد عليه السلام مخالف بود و يكى از شخصيّتهايى كه مأ مون را از اين عمل برحذر مى داشت ، همين معتصم بوده است . اينك مأ مون از دنيا رفته و معتصم خود به خلافت رسيده است . افكار گذشته در او زنده شد و در نتيجه تصميم گرفت كه امام را مسموم كند تا به خيال خود از يك خطر احتمالى جلوگيرى كرده باشد و سرانجام تصميم غيرانسانى خود را عملى ساخت و امام جواد را مسموم كرد .

حضرت امام علىّ النّقى عليه السّلام

نام آن حضرت على و كنيه اش ابو الحسن و القاب مقدّسش : نجيب ، مرتضى ، عالم ، فقيه ، ناصح ، امين ، مؤ تمن ، طيب ، ابن الرضا ، متوكل و مشهورترين آنها نقى و هادى است .

پدرش امام محمّد تقى عليه السلام نهمين امام از ائمه دوازده گانه ما است . مادرش سمانه است و او بانويى بود سخت زاهد و عابد ، هميشه روزه دار و امام عليه السلام خود درباره مادر چنين فرموده است : او به حق من ، عارف است

، بانويى است بهشتى و شيطان از او بدور است ، خدا ، حافظ و نگاهدارنده او است .

سيماى مقدّس امام عليه السلام را چنين ترسيم كرده اند : چهره اى دل انگيز و گشاده رو گونه هاى اندك برآمده اش سفيد كه سرخى مطبوعى در خود حل كرده باشد ، گشاده ابرو و فراخ چشم ، قامتش نه كوتاه و نه بلند و روى هم رفته ، چهره و اندامى زيبا داشته است .

امام على النقى عليه السلام طبق روايت كافى ، اعلام الورى ، مناقب ، ارشاد و ديگر كتب معتبره ، روز سه شنبه پانزدهم ذيحجّه از سال 212 هجرى از مادر متولّد شد .

هشت سال از عمر مباركش بيشتر سپرى نشده بود كه پدر والا مقام خود را از دست داد . و در همين سن (هفت سال و يازده ماه و نيم ) بوده است كه به مقام امامت نائل شده و زمام امر امّت را در كف با كفايت خود گرفته است .

و باز هم در اينجا بايد به مساءله صلاحيّت و شايستگى اشاره كنيم و باز هم از علم و تقوى سخن به ميان آوريم ، علم و تقوى كه دو عنصر سازنده امامت هستند كه زمان و گذشت ماه و سال را در اين مساءله نقشى نيست .

امام على النقى عليه السلام از اين دو عنصر بهره اى وافى و كافى داشت . و به موجب همين علم و تقوى بوده است كه قلبها و دلها را متوجّه خود ساخته و از محبوبيّتى عظيم برخوردار بوده است .

اين عظمت

را از زبان دشمن بشنويم :

بريحه عباسى كه عهده دار امامت جماعت حرمين بود به متوكّل نامه اى نوشت و در آن متذكّر شد كه : اگر مى خواهى بر مدينه و مكّه حكمران باشى ، على بن محمّد را از اين سرزمين بدور ساز ، چه آنكه اكثر مردم مدينه و مكّه نسبت به او عشق مى ورزند و اطاعت او را مى كنند .

گرچه متوكّل در پرتو قدرت بر جامعه هاى اسلامى حكومت مى كرد ولى به آنجا كه قدرت راهى نداشت ، حكومت او را نيز راهى نبود و آن قلب و دل مردم بود كه هرگز اسير قدرت نمى شود و تنها فضيلت و شايستگى است كه مى تواند از اين مرز بگذرد و بر قلبها و دلها حكومت كند . و همين عظمت و محبوبيّت ، سرانجام امام عليه السلام را در معرض خطر قرار داد و متوكّل را وادار ساخت تا چاره اى بينديشد .

جعفر متوكّل عباسى يكى از كثيفترين و رذلترين خلفاى عباسى است . على عليه السلام در اخبار غيبيه خود ، از او به كافرترين فرد از بنى العباس تعبير فرموده است .

او با خاندان على عليه السلام دشمنى و عداوتى خاص داشت ، تا آنجا كه حتى بر مزارهاى طاهر و مطهّر آنان نيز رحم نمى كرد و هم او بود كه دستور داد مزار شهداى كربلا و قبر حسين بن على عليهماالسلام را شخم زده و زراعت كنند كه حتى اثر هم از آن باقى نماند .

با اين زمينه فكرى و روحى ، نامه هاى حجاز

هم او را آرام نمى گذاشت . نامه هايى كه از طرفدارانش از مدينه و مكّه مى رسيد از خطرى بزرگ ، حكايت مى كرد ، خطرى كه از ناحيه امام على النقى عليه السلام كه شخصيّت محبوب و مطاع آن سامان است ، پيش بينى مى شد .

ناچار به فكر افتاد كه امام عليه السلام را زير نظر بگيرد . نقشه خود را در زير پرده ريا ومكر پنهان ساخت . نامه اى سخت ملاطفت آميز به امام عليه السلام مى نويسد و از آن حضرت دعوت مى كند كه به مركز حكومت ، سامرا مسافرت فرمايند و در آن شهر رحل اقامت افكنند ، با اينكه نامه سر تا پا به ظاهر لطف و تملّق و چاپلوسى است ولى امام عليه السلام هوشمندتر از آن بود كه از پشت پرده كلمات فريبنده ، اجبار و الزام را استشمام نكند .

بناچار امام عليه السلام به همراه يحيى بن هرثمه كه مأ مور متوكّل بود ، از مدينه بسوى سامرا حركت فرمود . متوكّل ، يحيى بن هرثمه را به مدينه فرستاده بود تا به هر ترتيبى كه شد امام عليه السلام را حركت دهد و همه جا مراقب امام عليه السلام باشد و با توجّه به عكس العمل افكار عمومى مردم دستور داده بود كه اين مراقبت در زير ماسك ادب و احترام انجام گيرد . متوكّل از ترس افكار عمومى ، اين مسافرت اجبارى و يا بعبارت بهتر اين تبعيد را در زير سرپوشى از ريا و مكر مخفى ساخت و اين تدبيرى بسيار لازم بود

، چه آنكه اگر مردم مدينه ، احساس كوچكترين ناروايى نسبت به امام عليه السلام مى كردند ، عكس العملى شديد از خود نشان مى دادند .

و ما مى بينيم كه با ورود يحيى بن هرثمه به مدينه ، شهر منقلب مى شود ، مردم همينكه اطّلاع يافتند كه متوكل ، يحيى را براى بردن امام عليه السلام فرستاده است ، عكس العملى شديد از خود نشان دادند . تظاهراتى عظيم برپا شد تا آنجا كه يحيى مجبور شد در مقابل مردم سوگند ياد كند كه : مأ موريت او نه براى آزار و اذيّت امام عليه السلام است بلكه مأ موريت دارد كه اگر امام عليه السلام اراده مسافرت به سامرا را بفرمايند در خدمت ايشان و در التزام ركاب آن حضرت باشد .

امام عليه السلام به سامرا ورود فرمود و سخت تحت مراقبت بود .

ائمه دين عليهم السلام در هر شرايطى كه بودند هميشه و در تمام ادوار ، قطب متضاد دستگاه حكومت بوده اند . دستگاه خلافت با اينكه به نام جانشينى پيغمبر و به نام اسلام و دين بر مردم حكومت مى كرد ، ولى اين چيزى جز ريا و تظاهر نبوده است . خلفاى اموى و عباسى ، ستمگرانى بودند كه حكومت را نه به منظور انجام يك وظيفه الهى و نه به منظور پشتيبانى از طبقه محروم ، بلكه منحصراً براى اجراى هوسها و تمايلات خود مى خواستند . و در راه حفظ حكومت خود كه وسيله ارضاى غرايز ضدانسانى آنان بوده است از ارتكاب هيچ ظلم و ستمى باك نداشتند ،

با كوچكترين گمانى ، مى زدند و مى كشتند و هركس را كه از ناحيه اش ، حتى به احتمال ، احساس خطر مى كردند به نابودى مى كشاندند ، اين بود روش خلفاى اموى و عباسى . و اين بود يك قطب در جامعه اسلامى .

و قطبى ديگر نيز وجود داشت ؛ ائمه دين عليهم السلام كه با كمال هوشيارى و مراقبت با توجّه به شرايط روز ، بصورت سدّى نيرومند در برابر خودكامگيهاى آنان مى ايستادند ، كشته مى شدند به زندان مى رفتند ، به زنجير كشيده مى شدند ، ولى هرگز از انجام دادن اين وظيفه بزرگ و مقدّس سرباز نمى زدند . و به همين جهت است كه اصولاً كليه ائمه ما ، يا علناً كشته شدند و يا مخفيانه ، مسموم و اكثر عمر خود را نيز در گوشه زندانهاى جبّاران عباسى و در زير زنجير ستمگرانه آنان بسر برده اند .

آن بود ، روش خلفا .

و اين بود روش ائمه عليهم السلام در برابر آنها .

اين دو روش به موازات هم ادامه داشت تا نوبت به متوكّل و امام على النقى عليه السلام مى رسد و مى بينيم كه متوكّل ، امام عليه السلام را از مدينه به سامرا مى برد تا از نزديك ، مورد مراقبت باشد .

و نيز مى بينيم كه گاه و بيگاه مأ موران متوكّل به خانه اش مى ريزند و به جستجو مى پردازند تا بلكه مدركى از فعاليّت آن امام عليه متوكّل بدست آورند .

مسعودى مى نويسد : عليه امام عليه السلام به متوكّل

گزارشى رسيد . در آن گزارش نوشته شده بود كه : امام در منزل خود ، اسلحه جمع آورى مى كند و در خانه اش نامه هاى زيادى است از هواداران و ارادتمندانش ، مخصوصاً از شيعيان قم و او تصميم دارد مبارزه خود را عليه تو ، آغاز كند .

متوكّل به عدّه اى از تركان كه در آن تاريخ ، سخت در دستگاه خلافت نفوذ داشتند مأ موريت مى دهد شبانه به خانه آن حضرت يورش برند . آنان نيز طبق دستور شبانه به منزل امام عليه السلام حمله بردند ولى هرچه بيشتر جستند ، كمترين اثرى از اسلحه و نامه نيافتند . امام عليه السلام را ديدند كه در اطاقى درب را به روى خود بسته و جامه پشمينه اى بر تن دارد و بر روى ريگها و شنهاى اطاق ، مشغول عبادت خدا است و آيات قرآن را زمزمه مى كند . مأ موران ، امام عليه السلام را در همان حالت گرفته و به نزد متوكّل بردند و متوكّل در مجلس بزم و شراب بود .

و باز هم در اينجا تضاد دو قطب را مى نگريم ، دو قطبى كه هميشه در طول تاريخ ، انسانها در شرق و غرب جهان را در برابر يكديگر قرار داشته و نبرد عدل را با ظلم ، مى آفريدند .

طرفداران عدل و طبقات محروم اجتماع ، در نيمه هاى شب بسوى خدا مى روند و آيات الهى را كه به آنها روح مبارزه و نيروى ايستادگى در برابر جبهه ستم را مى دهد ، تلاوت مى كنند

.

و طرفداران ستم در نيمه هاى شب به مجلس بزم ورود مى كنند ، مى روند تا در بى خبرى مستى هرچه بيشتر از مردم و طبقات محروم و يا بعبارت ديگر از خدا بى خبر شوند ، مى روند تا خونهايى را كه در روز از كالبد بينوايان جامعه مكيده اند بصورت شرابهاى خونين رنگ از حلقوم خود فرو فرستند ، در آغوش شهوت انگيز زنان غرق شوند . به آنان چه ، كه در شعاع حكومتشان زنانى برهنه و گرسنه از ناله دردمندانه كودكان خود رنج مى برند . آنها همه چيز را در بى خبرى مستى شراب و شهوت بدست فراموشى مى سپرند .

آنان حق دارند كه چنين كنند .

چه آنكه اگر بى خبرى و مستى نمى بود ، از عذاب وجدان و فريادهايى كه از عمق روحشان برمى خواست و آنان را ملامت و سرزنش مى كرد ، به سختى رنج مى بردند .

بگذريم . . . .

امام عليه السلام را به مجلس متوكّل وارد كردند و او در مجلس بزم شبانه اش بود و جام شرابى در دست داشت . به امام عليه السلام تعظيم كرد و خواست تا وقيحانه جام شراب را به امام تقديم كند .

امام عليه السلام فرمود : بخدا سوگند كه هرگز مشروب در گوشت و خون من وارد نشده است !

گفت : پس براى ما شعرى بخوان .

امام عليه السلام فرمود : انّى قليل الرواية للشعر .

اشعار زيادى نمى دانم .

گفت : ناچار بايد بخوانى .

و آنگاه امام

اشعارى انشا فرمود كه ترجمه اش چنين است :

بر اوج قله هاى بلند منزل كردند .

و مردانى سخت دلاور به نگهبانى خود واداشتند ولى چه فايده ؟

كه اين دلاوران را براى آنان فايدتى نبود و سرانجام :

از اوج عزّت و از فراز قلّه هاى بلند بزرگى به زيرشان انداختند .

و يكسر به قعر گورستان سپردند .

و چه بد جايگاهى بود !

و فريادى برخاست .

پس از آنكه آنان در گور جاى گرفتند .

پس كجا است آن دستبندها و تاجها و زيورها ؟

و آن فرياد همچنان بر گور آنها طنين مى افكند و مى گفت :

چه شد آن چهره هاى غرق در نعمت ؟

چهره هايى كه در پس پرده ها پنهان بودند !

قبر با بيانى فصيح به پاسخ درآمد و گفت :

چهره ها را مى گويى ؟ آه !

كه هم اكنون كرمها در آن جابجا مى شوند .

زمانى آنان از دنيا بهره مى گرفتند ، مى خوردند و مى آشاميدند و اكنون زمانى است كه آنها خود غذاى كرمها شده اند .

اين اشعار مجلس را تكان داد .

از عمق روحى دلسوخته و روگردان از فسانه هاى دروغين مقام و لذّت منشأ گرفته بود و لاجرم بر دلهاى مجلس نشينان ، گرچه به صلابت سنگ بود ، بنشست ، دلها را به لرزه درآورد و نشأ ت مستى را از مغزها بدور ساخت .

همه اشك مى ريختند و حتى متوكّل هم .

زبان به اعتذار بگشود و امام عليه السلام را به خانه اش بازگرداند .

آرى ! امام از هر فرصت بهره مى گيرد و زبان به ابلاغ رسالت مى گشايد .

ولى چه سود ؟

كه گمراهان و متوكّلها گرچه براى لحظه اى دانه اى از اشك تحسّر فرو مى ريزند ، ولى باز همچنان به راه خود ادامه مى دهند .

ابلاغ اين رسالت ، واژگون كننده تخت آنها است و بناچار بايد آن را خاموش سازند و لذا متوكّل بارها تصميم به قتل امام عليه السلام گرفت ولى موفق نشد .

تا اينكه خود ، سرانجام در سال 247 در سن 40 سالگى و پس از 15 سال سلطنت ، به دست يكى از امراى ترك كشته شد .

نفوذ تركها در دربار خلافت به حد اعلى رسيده بود . خليفه اى را مى كشتند و خليفه اى را بر مسند مى نشاندند .

پس از متوكّل ، محمّد و منتصر بر تخت سلطنت بنشست و پس از او مستعين و بالاخره معتز به خلافت رسيدند .

طبق نقل مرحوم محدث قمى : حضرت امام على النقى عليه السلام در زمان معتز و در سال 254 هجرى مسموم شده و از دنيا رحلت فرمود .

امام عليه السلام به هنگام وفات ، 42 سال از عمر شريفش مى گذشت و 33 سال بر مسند امامت امّت ، جاى داشت كه 13 سال آن را در مدينه و بيست سالش را در سامرا گذرانده است .

والسّلام عليه وعلى آبائه واولاده الطاهرين .

حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام

امام حسن عسكرى عليه السلام در سال 233 هجرى در شهر مدينه از بانويى بافضيلت و پرهيزكار به نام سليل كه جمعى از

موّرخين او را ايرانى دانسته اند متولّد شده است .

نام مقدّسش حسن و كنيه اش ابومحمّد و مشهورترين القابش : زكى ، عسكرى و ابن الرضا است .

پدر بزرگوارش حضرت امام على النقى عليه السلام است كه در سال 254 رحلت فرمود و از آن پس فرزند ارجمندش ، امام حسن عسكرى عليه السلام امامت امّت را به عهده گرفت .

و او در اين هنگام جوانى 22 ساله بوده است ، جوانى گندمگون با چشمانى گشاده و بسيار خوش قامت و زيبا .

و امام از نظر صفات و خصوصيّات معنوى :

احمد بن عبيداللّه كه از جانب خلفاى عباسى در قم ، متصدى اوقاف و صدقات بوده است به نقل مرحوم محدث قمى درباره آن حضرت مى گويد :

من در سامرا ، از سادات علوى ، نديدم كسى را مانند امام حسن عسكرى عليه السلام در علم ، زهد ، ورع ، زهادت ، وقار ، مهابت ، عفت ، حيا ، شرف و قدرو منزلت و به موجب همين صفات بوده است كه شايسته مقام امامت شده و بر اين مسند معنوى و الهى تكيه زده است .

و ما مى بينيم كه پدرش امام على النقى عليه السلام آنگاه كه مى خواهد امامت فرزندش حسن عليه السلام را براى مردم بازگو كند ، سخن از معيار و ميزان امامت به ميان مى آورد ، نمى فرمايد : او چون فرزند من است ، امام بر شما است . بلكه سخن را به همراه معيارهاى اصيل امامت همراه مى كند ، به اين مطلب كه مرحوم جواد فاضل

در كتاب چهارده معصوم و در فصل مربوط به امام حسن عسكرى عليه السلام ذكر كرده توجّه فرماييد .

مى نويسد : ابو بكر فدكى مى گويد :

امام ابو الحسن سوّم ، على النقى عليه السلام به من مرقوم فرمود : پسرم ابومحمّد ، از عموم آل محمّدصلى الله عليه و آله گراميتر و شريفتر و به مقام امامت شايسته تر است ، او بزرگترين پسران من است ، به جاى من او مى نشيند و شايسته است شما مسايل و مايحتاج دينى خود را بدو رجوع كنيد .

امام در اين نامه ، از شرافت و عظمت و علم و دانش فرزندش حسن عليه السلام سخن به ميان مى آورد .

درست است كه او فرزند امام عليه السلام است ، ولى همانطور كه در فصلهاى گذشته گفته ايم : معيار امامت و اصولاً پايه و اساس زمامدارى در محيط تفكر اسلامى ، مساءله صلاحيّت و شايستگى است . امامت و يا بعبارت ديگر زمامدارى امّت اسلام ، براساس توارث نيست . و همين خصوصيّات معنوى بوده است كه دوست و دشمن را در برابر آنها خاضع و خاشع مى ساخته و به پيروى از آنان وادارشان مى كرده است .

تأ ثير معنوى امام عليه السلام را از اين حكايت كه محدّث قمى از مفيد و ديگران روايت كرده است استنباط مى كنيم :

جمعى از بنى عباس بر صالح بن وصيف وارد شدند . امام حسن عسكرى عليه السلام در اين هنگام در حبس صالح بن وصيف بود ، بنى العباس از صالح خواستند كه شرايط زندگى را

بر امام سخت كند .

صالح گفت : من بيش از اين نمى توانم ؛ كه او را به دست شقى ترين مأ مورين خود بسپارم . من او را به دو نفر از بدترين و شقى ترين افرادى كه تاكنون ديده ام سپرده ام يكى على بن يارمش و ديگرى اقتامش .

ولى اينك مى بينيم كه اين دو نفر پس از آنكه امام عليه السلام به حبس آنها افتاده است ، مردمى صالح و شايسته شده اند ، نماز مى خوانند ، روزه مى گيرند و به مقامى بزرگ از عبادت نائل شده اند .

سپس صالح فرستاد عقب آن دو ، آنها را آوردند ، صالح به درشتى با آنها سخن گفت و آنها را ملامت و سرزنش كرد و گفت : واى بر شما ! نظر شما درباره اين شخص (امام حسن عسكرى عليه السلام ) چيست ؟

گفتند : چه بگوييم در حق مردى كه روزها را روزه دار است و شبها را به عبادت خدا مى گذراند . جز به خدا به هيچ چيز ديگر توجّه ندارد و آنگاه كه بر ما نظر مى كند بدنهامان به لرزه مى افتد .

آرى ! اين است تأ ثير خصوصيّات معنوى امام عليه السلام در مردم ، همان خصوصيّاتى كه او را شايسته مقام امامت كرده است .

و امام حسن عسكرى عليه السلام مانند آباء و اجداد خود ، در جبهه ضدستم و ضدخلفاى جبّار قرار داشت ، او رهبر بزرگ شيعيان و رهبر مبارزه هاى ضدعباسى بود .

در عصر امام عليه السلام معتمد عباسى بر سرير

خلافت قرار داشت و او مردى سخت سفاك و خونريز بود .

جبهه هاى مخالف را با شقاوتى تمام درهم مى شكست . صاحب منتخب التواريخ از تاريخ الخفاء سيوطى نقل كرده است كه : معتمد ، در شهر بصره ، يك روز سيصد هزار نفر را كشت . شايد رقم ، مبالغه آميز به نظر آيد ولى هرچه هست نشانى است از شدّت عمل او در برابر مخالفان .

چنين شخصى هرگز نمى توانست در برابر امام بزرگ ما ، حضرت حسن عسكرى عليه السلام كه رهبر و پيشواى شيعيان بوده است ساكت و بى تفاوت باشد .

شيعيان از آغاز ، جبهه ضد ستم بودند كه به رهبرى ائمه دين عليهم السلام در برابر خلفا و سلاطين فعاليّت مى كردند . مبارزه با كلمه شيعه ، آنچنان به هم آميخته است كه تاريخ حيات شيعه را كه از عصر پيغمبر صلى الله عليه و آله آغاز مى شود ، تاريخ مبارزه عدل عليه ظلم مى دانند .

و با اين ترتيب پيدا است كه المعتمد باللّه خليفه سفاك عباسى با چشمانى باز و خونبار متوجّه امام عليه السلام است .

به همين جهت امام عليه السلام بيشتر عمر خود را در زندان سپرى كرده است . گاهى به دست صالح بن وصيف به زندان افتاده و زمانى در حبس على بن حزين بوده است و زمانى هم در زندان مردى پست و رذل بنام نحرير . و سرانجام معتمد كه نسبت به آن حضرت كينه و عداوتى شديد داشت و حضرتش را خطرى بزرگ براى حكومت خويش مى

دانست تصميم به قتل آن حضرت گرفت .

محدث قمى مى نويسد : ابن بابويه و ديگران گفته اند : معتمد ، آن حضرت را به زهر شهيد كرد .

امام حسن عسكرى عليه السلام در سال 260 هجرى از دنيا رحلت فرمود . مدّت امامت آن بزرگوار نزديك به شش سال بوده است .

خبر رحلت آن حضرت بلافاصله در شهر شايع شد ، شهر بزرگ سامرا كه مركز خلافت و پايتخت آن بود يكپارچه ضجّه و شيون شد ، مردم بازارها را بستند ، رجال بنى هاشم ، دبيران ، فقها ، امراى سپاه ، قضات و ديگر طبقات جامعه همه در تشييع جنازه امام عليه السلام حضور يافتند . وقتى تشريفات رسم انجام يافت ، به دستور مقام خلافت ، برادر خليفه ، ابوعيسى بر جنازه امام عليه السلام نماز خواند و سپس باز هم به دستور مقام خلافت ، جمعى از شخصيّتها احضار كردند تا از نزديك جنازه امام عليه السلام را ببينند و گواه باشند كه امام عليه السلام به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و آنان مى خواستند تا جنايت عظيم خود را پرده پوشى كنند .

چه آنكه از عكس العمل افكار عمومى مردم كه نسبت به ائمه دين عليهم السلام سخت ، عظمت و احترام ، قائل بودند ، در ترس و هراس بودند ، لذا تمام خلفاى عباسى بطور پنهانى ، ائمه دين عليهم السلام را مسموم ساخته اند و معتمد نيز امام يازدهم را مسموم مى كند و در عين حال كوشش مى كند كه بزرگان مملكت ، جنازه امام عليه السلام

را از نزديك ببينند و شهادت دهند كه امام عليه السلام به مرگ طبيعى از دنيا رفته است .

شيعيان پس از رحلت امام يازدهم به موجب همان دو عنصر ، علم و تقوى به فرزند ارجمندش امام دوازدهم حضرت حجة بن الحسن امام عصر عليه السلام گرايش پيدا كردند .

امام دوازهم عليه السلام كه طبق بيان صريح مقام نبوّت ، دوازدهمين امام ما است پس از مرگ پدر به اين مقام عظيم نائل آمد و اينك جهان در انتظار او است كه با ظهور خود ايده عدل جهانى را تحقق بخشد و بشريّت را از تيرگيهاى گناه و ستم برهاند .

والسلام عليه وعلى آبائه الطّيبين الطّاهرين ورحمة اللّه و بركاته .

حضرت امام مهدى عليه السّلام

شب نزديك به پايان بود ، نور سپيد رنگى كه حاشيه افق را روشن كرد ، نويد نزديك شدن اختر روز را مى داد . ستارگان از بيم به خود لرزيده ، تك تك از گوشه آسمان فرار مى كردند .

شب پانزدهم ماه شعبان بود ، جام سيمين سپهر تمام شب را به جلوه گيرى پرداخته و سيل نور ، نثار زمين مى كرد . شهر سامرا روپوش حريرى از نور رنگ پريده مهتاب به خود پيچيده و در خواب بود .

سكوت بى رنگ سحر ، خانه هاى اين شهر زيبا و نوبنياد را در خود غرق كرده بود . صدايى جز نغمه دل انگيز وزش نسيم به گوش نمى رسيد . نسيم به سبكبالى خيال از خم و پيچهاى شهر عبور مى كرد و عطر دل انگيزى را كه از گلهاى بهشتى به

عاريت گرفته بود ، به در و ديوار مى پاشيد .

شهر در خواب بود و طبيعت بيدار . ماه ، نورافشانى مى كرد ، نسيم عطر مى پاشيد ، طلوع فجر ، پرده سفيدى به لطافت حرير به روى آسمان كشيده و بازيگران روشندل سپهر را به زير آن پنهان مى كرد . جهان داراى عظمت و شكوه خاصى شده بود . در ميان اين عظمت و شكوه و در ميان اين همه لطف و زيبايى ، كودكى در آستانه تولّد بود . كودكى كه پدر و مادرش هر دو بزرگ و بزرگزاده بودند .

پدرش امام حسن عسكرى عليه السلام يازدهمين جانشين پيغمبر و مادرش مليكه دختر قيصر روم بود . و روايات مذهبى از او بنام نرجس ياد كرده اند .

نرجس تازه از راز و نيازهاى شبانه خود با خدا فارغ شده و تازه نماز شبش پايان يافته بود ، كه در خود احساسى غير عادى نمود . پس از اين احساس خيلى طول نكشيد كه آثار وضع حمل در او نمايان شد .

اطاق در هاله اى از نور فرو رفت و زمين و آسمان در پرتو آن روشنى گرفت ، درهاى آسمان باز شد و فرشتگان خدا بصورت پرندگانى سفيد ، راه زمين را در پيش گرفتند و با بالهاى نرم و بهشتى خود ، كودك آن شب را نوازش مى كردند .

آرى ! كودك متولّد شده بود . احتياجى به نامگذارى نبود ، زيرا پيغمبرصلى الله عليه و آله از خيلى پيش ، خبر داده بود كه : او همنام

من و كنيه اش كنيه من است . (37) نامهاى ديگرى هم داشت كه مشهورترين آنها مهدى است . در بيش از صدها حديث ، پيغمبر و جانشينانش ، از خيلى پيش ، مهدى فرزند امام حسن عسكرى عليه السلام را به نام دوازدهمين امام به جامعه مسلمين معرفى نموده و حتى وظيفه خاص و رسالت جهانى او را نيز توضيح داده بودند .

پيغمبرصلى الله عليه و آله چنين فرموده بود : مهدى از من است ، گشاده پيشانى و كشيده بينى است و جهان را پس از آنكه مالامال از ظلم و بيداد شده ، سرشار از عدل و داد خواهدكرد . (38)

كودك آن شب ، در وجود خود رازها و اسرارى پنهان داشت ، تولّدش ، غيبتش ، هدف و برنامه اش و بالاخره حكومت جهانى و عدالت اميدبخشش ، همه و همه رازهايى است كه گذشت زمان بايد پرده از روى آنها بردارد .

او با تولد خود نظريه حكومت جهانى را به دنيا آورد . در آن روز اين فكر براى بشريّت غيرقابل هضم بود ، دنيا نمى توانست ، آن را حتى بصورت يك نظريه هم بپذيرد ، مگر ممكن است در جهان ، يك حكومت آن هم براساس عدل و داد برقرار شود ؟

شرايط و امكانات خاص آن زمان طورى بود كه بشريّت در مقابل نويد حكومت واحد جهانى امام زمان عليه السلام غرق در حيرت و شگفتى مى شد ، آنها كه مؤ من بودند اين نويد را بصورت رازى الهى مى پذيرفتند و آنها كه از حريم ايمان بدور بودند با لبخندى تمسخرآميز

از آن رد مى شدند آنان نمى توانستند ديد خود را از فراز اعصار و قرون عبور داده و از پشت عينك ناموس تكامل ، چهره تغيير يافته و متكامل دنياى امروز را ببينند .

در آن روزى كه اسلام ، مساءله حكومت واحد جهانى را آن هم براساس عدالتى واقعى ، همراه با وجود مهدى امام زمان عليه السلام ، به دنيا عرضه داشت ، افكار بشريّت ، آن را بصورت رازى بزرگ و غيرقابل حل تلقى كرد ؛ ولى گذشت زمان ، پرده از چهره اين راز برداشت و اين جهان امروز است كه با فريادهايى بلند ، از پشت بلندگوهاى جهانى و از درون سازمانهاى بين المللى ، بشريّت را بسوى حكومتى واحد و جهانى دعوت مى كند . و اين نمودارى از تكامل عقل بشرى است .

در اينجا مساءله را براساس سه دوره تاريخ بشر ، مورد بحث قرار مى دهيم :

نمى توان انكار كرد كه دنياى امروز در راه ايجاد زمينه براى رسيدن به يك صلح و صفاى جهانى ، به تلاشى پيگير و مقدّس دست زده است . راستش اين است كه دو بلوك شرق و غرب و اصولاً بشريّت از اين همه نابسامانى و از اين همه وحشت و اضطراب به تنگ آمده است و مى كوشد تا بلكه با فرمولى قابل قبول ، امنيّت و عدالتى جهانى برقرارنموده و محيطى بوجود آورند كه انسانيّت بتواند در مسير صحيح و واقعى خود سير كند .

انسانيّت بخواهد يا نخواهد ناچار رو به طرف يك چنين هدف و ايده مقدسى پيش مى رود ، زيرا

نظام طبيعت بر اين است كه هر موجودى به كمال لايق و شايسته خود برسد ، از همام موقع كه تخم لطيف گل سر به زير خاك فرو مى برد و با محيط خشن زمين آشنا مى گردد ، تلاشش اين است كه بتواند روزى سر از خاك بدر كرده و آب و رنگى پيدا كند و بصورت شاخه گلى زيبا ، محيط خود را معطر گرداند ، تخم گل ، خواه و ناخواه ، چنين سيرى را در پيش دارد ، زيرا كمال واقعيش گل شدن و عطر افشاندن است .

به هر موجودى كه سر بزنيد ، مى بينيد كه خالق خلقت براى او كمالى را خواسته و آن موجود هم در راه وصول به آن كمال ، سخت در تكاپو و تلاش است . آيا تاكنون فكر كرده ايد كه كمال انسانيّت در چيست ؟

نوع انسان در اين قسمت عيناً مانند يك فرد است ، فرد ، زندگى خود را از غريزه شروع مى كند و در اين دوره جز در پى اقناع غرايز نيست ، پس از مدّتى به مرحله دوم زندگى يعنى حاكميّت احساسات مى رسد ، هيجانها ، غضبها ، تندرويها همه و همه مربوط به اين دوره است ، پس از پشت سر گذاردن اين دو دوره به زندگى عقلانى ورود مى كند ، در دوره حاكميّت عقل ، از شكم پرستيهاى كودكى خبرى نيست و از احساسات پرهيجان دوره جوانى نيز اثرى ديده نمى شود .

نوع انسان نيز خواه و ناخواه بايد اين سه دوره را طى كند ، بشر يك روز كودك بود

و زندگيش در پرتو حاكميّت غريزه اداره مى شد سپس به تدريج به دوره احساس رسيد ، شرارتها ، آدم كشيها ، زد و خوردهاى فراوان محصول اين دوره است ، ولى انسان كم كم به دوره عقل و زندگى عقلانى مى رسد و همين زندگى عقلانى ، مرحله كمال انسانيّت و روز ايده آل بشريت است . گو اينكه هنوز جامعه انسانيّت به دوره تكامل عقلى و زندگى عقلانى نرسيده ولى جرقه هاى زودگذرى كه كم و بيش در گوشه و كنار جهان مى درخشد ، چنين نويد مى دهد كه بشر فاصله زيادى با اين دوره ندارد .

بشر در دوره حاكميّت احساس ، هر زمان كه قدرتى در خود مى يافت بى محابا حمله مى كرد و در پرتو شعله احساسات خود ، ملّتها را نابود مى ساخت . در دوره چنگيزخان مغول هنوز لغت همزيستى مسالمت آميز قدم به قاموس لغات سياسى بشر نگذارده بود ، همكاريهاى بين المللى معنا و مفهومى نداشت ، در آن دوره هرچه بود تندروى و هيجان بود ، ولى بشريّت كم كم به دوره تكامل عقل مى رسد مى خواهد در پرتو فرمان عقل احساسات تندرو خود را مهار كند و لذا مى بينيم كه بحرانهاى شديدى دنيا را به لب پرتگاه جنگ مى برد ، ولى در آن سقوط نمى كند . مى بينيم كه روز به روز نغمه هاى تازه و اميدبخشى از قبيل خلع سلاح عمومى ، همكاريهاى بين المللى و نظاير اينها به گوش مى رسد و اينها روابط نويى را در روابط عقلى بشريت نويد مى دهد

؛ گو اينكه هنوز بشريّت به دوره بلوغ عقلى نرسيده ولى خطوط كمرنگى كه گاه و بيگاه در صفحه سياست جهانى به چشم مى خورد نشان مى دهد كه سرانجام بشريّت به چنين روزى خواهد رسيد . مذهب ، آن روز را ، روز ظهور مهدى موعود عليه السلام مى داند .

و لذا امام باقر عليه السلام مى فرمايد : امام عصر ظهور نمى كند مگر بعد از آنكه : وضع اللّه يده على رؤ وس العباد فجمع بها عقولهم وكملت به احلامهم . (39)

خدا در روز ظهور ولى عصر عليه السلام دست رحمت خود را بر سر مردم مى گذارد و در پرتو اين لطف و مرحمت عقول مردم متكامل و دماغها بيدار و مغزها منوّر مى شود .

و در پرتو همين تكامل عقلى است كه بشر آماده پذيرفتن حكومت حق و عدالت مى گردد ، در آن روز يك حكومت ، يك قانون ، يك سازمان ، كه همه براساس حق و عدالت بنيان شده است بر بشر حكومت مى كند .

اين مطلب با بيانى ديگر نيز قابل طرح است و آن اينكه :

دنياى امروز بشر ، در پرتو تمدّن و صنعت بطور موازى در دو خط سير مى كند . در پرتو تمدن و صنعت ، بشر مى رود تا بصورت اجتماع واحدى در آيد ، بشر در دوره هاى قبل از تمدّن و صنعت بصورت ملوك الطوايفى زندگى مى كرد ، حوادث يك طايفه يا يك ملّت در طايفه و ملّتى ديگر بى اثر بود ، جامعه ها از يكديگر دور و بدون اطلاع از

هم ، به زندگى خاص خود ادامه مى دادند ، صنعت بوجود آمد ، وسايل ارتباطى هرچه بيشتر تقويت شد ، ابزارهاى نو در اختيار بشر قرار گرفت . اين وسايل و ابزارها ملتها را به يكديگر نزديك كرد ، فاصله ها را از ميان برداشت و حوادثشان در يكديگر مؤ ثر شد .

تمدّن و صنعت واحدهاى پراكنده و بيشمار ديروز را در مسير وحدت انداخت ، طورى كه امروز مشاهده مى كنيم بيش از دو سه واحد در دنياى بشر وجود ندارد و حتى زندگى افراد همين دو سه واحد هم آنچنان به هم پيوسته و بهم مربوط است كه اگر مثلاً حادثه اى در قلب آفريقا و يا شرق آسيا بوجود آيد در تمام جهان ايجاد عكس العمل مى نمايد .

هنوز سير بشر در اين راه پايان نيافته است ، به همان دليل كه واحدهاى بيشمار ديروز در پرتو صنعت به دو سه واحد تقليل پيدا كرده است ، مى رسد روزى كه اين دو سه واحد هم به تحليل رفته و بشر بصورتى واحد درآيد .

اين يك سير بشر و اما سير ديگرش :

از قرن هفدهم به بعد ، بشر وارد زندگى صنعتى شد و انقلابهاى عظيمى در ناحيه علم بوجود آورد و با اسلوب تجربه و مشاهده به موفقيّتهاى درخشانى نائل گرديد ، تعدادى از دانشمندان بشر (نه همه ) كه اعجاز عظيم روش تجربى را بصورت پيروزيهاى بزرگ علمى و واحدهاى قدرتمند صنعتى ديدند ، اعتماد خود را از هر اسلوب ديگرى برداشته و يكسره تمام كارها و مطالعات خود را بر پايه تجربه و

مشاهده قرار دادند .

نفوذ اسلوب تجربه بناچار مسايل غير قابل تجربه را از ميدان بحث علما خارج كرد و از همين جا بود كه كم و بيش ، بى اعتقادى به خدا در مغز عده اى كه سطحى تر از ديگران فكر مى كردند نمودار شد ، زيرا سيستم تجربى به حكم اينكه خدا را نه در لابراتوار و نه در زير ميكروسكوپ و نه از پشت تلسكوپهاى عظيم مشاهده نمى كند ، نمى توانست به آن عقيده داشته باشد ، اين قبيل مردم از اين مطلب غفلت كردند كه در راه خداشناسى عينكى جز تجربه و مشاهده بايد به چشم داشت ، در هر صورت ايمان به خدا كه روح مذهب و پايه هرگونه الزامات اخلاقى است در روح عده اى متزلزل گرديد و با اين تزلزل دريچه هاى گناه و فساد به روى جامعه بشرى باز شد و لذا مى بينيم با اينكه امروز بشر از نظر علمى فوق العاده ترقّى كرده ولى در عين حال بدبختى و فساد از در و ديوار جامعه ها فرو مى بارد و هر روز هم بر حجم آن افزوده مى گردد .

امروز ، بشر ، جز خودش و هواهاى خودش را نمى بيند چون ايمانش هم به خدا و مذهب تضعيف شده براى نيل به هواهاى خويش دست به هر ظلم و ستم مى زند و اينها همه برخلاف مزاج اجتماع است و نتيجتاً در آن توليد فشار مى كند و اين فشار به حدّ اعلاى خود كه رسيد تحوّلى را به دنبال خواهد داشت ، چه آنكه اين قانون طبيعى است كه

هر فشارى به دنبال خود انفجارى دارد و اين قانون طبيعى در شئون اجتماعى نيز بطور صددرصد ، صدق مى كند .

مزاج اجتماع با پاره اى از امور سازگار است ، عدل ، درستى ، امانت ، احترام به قانون و بالاخره كليه فضايل ، از امورى هستند كه با مزاج اجتماع سازگار بوده و آن را تقويت مى كنند . و پاره اى از امور هم با مزاج جامعه سازش نداشته و اگر در آن رخنه كنند ، چيزى شبيه به فشار در آن توليد نموده و سرانجام همين كه آن فشار به حد اعلاى خود رسيد انفجارى بصورت انقلاب توليد مى كند ؛ ظلم ، گناه ، فساد ، انحراف و بالاخره هرگونه بى عدالتى را ، از اين قبيل امور بايد دانست ، لذا در هر جامعه اى كه ظلم و گناه فراوان شود ، سرانجام پس از گذشتن مدّتى ، فشار آن ، عكس العملى بصورت انقلاب بوجود خواهد آورد ، انقلاب امريكا و انقلاب كبير فرانسه ، دو نمونه از همين انفجارهاى اجتماعى بوده اند كه اولى مستقيماً در نتيجه ظلم استعمارگران و دومى در نتيجه ظلم هيئت حاكمه در دو جامعه مزبور بوجود آمده است و بعد از انقلاب است كه تا اندازه اى ، ظلم و ستم خود را به عدل و قانون مى دهد و ظلم جهانى ، تحوّل جهانى به دنبال خواهد داشت .

به دنبال اين تحوّل است كه عدل و داد بر سراسر جهان پرتوافكن خواهد شد و بشر چنين روزى را در پيش دارد ، زيرا اين لازمه سير تكاملى او

است . بشريّت ، خواه ناخواه به همراه قافله عظيم خلقت بسوى كمال سير مى كند و كمال بشريّت آن روزى خواهد بود كه هرگونه بدى و شرارتى از قاموس زندگيش محو شود ويكپارچه عدل و نيكى گردد .

جبر تاريخ ، سير طبيعى جهان ، تكامل تدريجى عقل بشر ، چنين روز ايده آلى را براى بشريّت پيش خواهد آورد . اين سير و اين تكامل ، قطعى است ، حتى اگر يك روز هم بيشتر از عمر بشريّت باقى نمانده باشد بايد چنين روزى را به خود ببيند ، زيرا وصول نوع به مرحله كمال واقعى خود ، از نواميس قطعى آفرينش است . و لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود :

حتى اگر يك روز بيشتر از عمر دنيا باقى نمانده باشد خداوند مردى را از خاندان من برمى انگيزد ، تا جهان را پس از آنكه مالامال از ظلم و ستم شده ، لبريز از عدل و داد گرداند . (40)

و اين مرد به موجب روايات زيادى كه از طريق شيعه و سنى رسيده است كسى جز مهدى موعود فرزند امام حسن عسكرى عليه السلام نيست .

به موجب بيش از 875 حديث كه از پيغمبر و ائمه دين عليهم السلام رسيده است ، رهبرى اين انقلاب جهانى به عهده دوازدهمين جانشين پيغمبر حضرت ولى عصر عليه السلام است . و حتّى قبل از آنكه اين فرزند برومند انسانيّت ، چشم به جهان گشايد ، اسلام و مسلمين همه بخوبى او را مى شناختند ، چه آنكه از زبان پيغمبر و ائمه عليهم السلام بسيار

شنيده بودند كه درخت پاك ولايت ، ميوه گرانبهايى براى بشريّت تهيّه ديده است ميوه اى كه كام بشر را ، پس از آنكه از شرنگ ظلم و ستم زهر آگين شده ، شيرين مى كند ، همه در انتظار او هستند ، مؤ منان براى اينكه ياريش كنند و ظالمان بدكردار براى اينكه سر به نيست و نابودش سازند ، ولى ، خدا هم او را حفظ كرده ، از ديده ها پنهانش ساخت ، پنهانى اى كه فقط خدا پايانش را مى داند

و از روايات چنين استفاده مى شود : آن زمان كه بدبختى و بلا ، از در و ديوار جهان فرو ببارد ، آن هنگام كه ظلم و ستم ، زندگى بشر را از هر شب تارى سياهتر كرده باشد ، آن موقع كه قدرتهاى موجود مادّى در كار اداره جهان درمانده شوند ، آن دم كه نظامات مخلوق دماغ مادّه پرست بشر ، به فلاكت نكبت بار خود اقرار كنند و بالاخره زمانى كه بشريّت از فشار ظلم و ستم گناه ، در آستانه سقوط قطعى قرار گيرد ، دوازدهمين امام مسلمين پس از غيبت طولانى خود ظهور خواهد كرد و رهبرى كاروان گم گشته بشريّت را به عهده خواهد گرفت . با ظهور خود ، انقلابى ايجاد مى كند و در شعله هاى سوزنده آن انقلاب است كه ظلم و ستم و گناه و بدبختى را خاكستر خواهد كرد .

آن روز ، روز به هم پيوستگى تمام مذاهب است ، مگر نه اين است كه تمام مذاهب ، در انتظار مصلحى جهانى دقيقه شمارى مى كنند ،

بالاتر بگويم فشار ظلم و ستم ، آنچنان بشر را درمانده و بيچاره خواهد كرد كه حتى بى خبران از دين و مذهب هم از آن همه فشار و سختى به ستوه آمده و چون از همه جا مأ يوسند چشم به راه مصلحى جهانى خواهند دوخت ، مصلحى كه نجات بخش آنها از سختى و بلا باشد .

پس اين بشريّت است كه خواه و ناخواه چشم به ظهور يك رجل اصلاحى دوخته و هردم انتظار قيام و انقلابش را مى كشد اين انقلاب براى جهان اجتناب ناپذير است ، جبرتاريخ ، بشريّت را بسوى چنين انقلابى پيش مى برد ، انقلابى كه عدل را به ميراث مى گذارد ، عدل كه هدف نهايى اسلام است .

و اين همان ايده مقدّسى است كه دنيا با تمام امكانات خود در جستجوى آن است ولى اكنون فقط تصويرى از آن دارد . تصويرى كه در آن دور دستها و در دورترين كرانه هاى افق آينده جاى دارد ، تصويرى كه فوق العاده و دل انگيز است : تصوير عدل

و ترسيم كننده اين تصوير ، همان جنبه انسانى انسان است و يا جنبه آسمانى انسان . و اين انسان است كه مجموعه اى است و يا كپسولى است از تضادها و عجيب اين است كه در اين موجود شگفت و مرموز ، شيطان و رحمان هر دو نقش دارند ، وجود انسان ، ميدان نبرد اين دو نيرو است و تاريخ بشر صحنه انعكاس اين نبرد .

آنگاه كه شيطان پيروز شود ، جنگها در مى گيرد و ستمها از در و ديوار

فرو مى بارند و بدبختى و سيه روزى ، شبستان انسانيّت را سياه و تاريك مى كند .

و آنگاه كه رحمان و يا جنبه آسمانى انسان به پيروزى رسد ، جهان يكپارچه نور و صفا مى شود و پرتو عدل بر همه جا مى تابد و فروغ سعادت ، چشمان بشريّت را روشن مى كند . اين دو نيرو همچنان در پيكارند و پيروزى نهايى با رحمان است . و به آن هنگام است كه عدل و رحمت و صلاح و سداد همه را و همه جهان را به زير بال و پر مى گيرد . و اين همان چيزى است كه قرآن با اين كيفيّت از آن ياد كرده است :

. . . اءَنَّ الاْرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ . (41)

سرانجام اين بندگان صالح و شايسته من هستند كه زمين را به ارث مى برند .

و آنگاه كره زمين در تسخير صلاحيّت و شايستگى و عدل درخواهد آمد . و اين همان ناموس تكامل است و همان خط سيرى است كه اسلام در آن گام نهاده و به پيش مى رود و سرانجام هم روزى به آن خواهد رسيد . چه آنكه هر مكتبى بسوى هدفى پيش مى رود ؛ مكتب روحانى انبيا نيز از اين قاعده كلى و عمومى مستثنى نيست .

مكتب روحانى انبيا كه از آن با كلمه دين و مذهب تعبير مى كنيم از نخستين پيامبر شروع شده و در طول اعصار و قرون به همراه كاروان زمانه همچنان به جلو رفته است .

هدف اين مكتب چيست ؟ قرآن

اين هدف را چنين توصيف كرده است ؛ در سوره حديد ، آيه 25 مى فرمايد :

پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و نيز با آنها ، كتاب و ميزان حق را نازل نموديم ، تا مردم بسوى عدالت روند .

عدالت ، نهايى ترين هدف مكتب دين است ، جبهه رجال روحانى و آسمانى ، بسوى اين هدف پيش مى روند و تمام تلاش و فعاليّت آنها اين است كه هرچه بيشتر عدالت گسترش پيدا كند و جلوه هاى سعادت بخشش به تمام زواياى زندگى بشر بال و پر بگشايد . نخستين قدم را در اين راه ، نخستين پيامبر الهى برداشته است و به دنبال آن تمام فرستادگان آسمانى از نوح ، موسى ، عيسى ، محمّد عليهم السلام همه و همه بسوى اين هدف پيش مى رفته اند ، ولى

ولى ، بالاخره اين سلسله بايد به جايى خاتمه پذيرد و سرانجام روزى اين همه تلاشها و كوششها به ثمر برسد و عدالت بر همه جا سايه افكن شود و مكتب حق و داد بر تمام شئون زندگى بشر حاكم گردد ، تكامل عمومى خلقت اين نويد را مى دهد كه بالاخره روزى بشر به اين آرمان مقدّس و بزرگ خود خواهد رسيد .

و آن روز . . .

روز ظهور حضرت ولى عصر عليه السلام روز به هم پيوستگى ملتها و روز عدل جهانى است .

پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از آن روز با تعبيرهاى مختلفى ياد كرده است ، خلاصه يكى از آنها اين است : در فرائد از سعيد بن

جبير از ابن عباس نقل كرده است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود :

جانشينان و اوصياى من و حجّتهاى خدا بر مردم ، بعد از من ، دوازده نفرند نخستين آنها على و آخرينشان فرزندم مهدى است . و او است كه روشن مى كند زمين را به نورالهى و سلطه حكومت عدلش شرق و غرب جهان را به زير بال و پر مى گيرد .

و نيز شيخ الاسلام در فرائد السمطين و شيخ سلمان بلخى حنفى ، در باب 77 ينابيع المودة از عبابه بن ربعى از جار بن عبداللّه انصارى روايت مى كند كه پيغمبراسلام صلى الله عليه و آله فرمود :

من سيّد پيامبران و على عليه السلام سيد اوصيا است و اوصياء بعد از من ، دوازده نفرند كه نخستين آنها على و آخر آنها قائم مهدى عليه السلام است .

تابش عدل در جهان ، در پرتو وجود مهدى دوازدهمين امام ، حضرت حجة بن الحسن عليه السلام است . ميلاد امام دوازدهم ما بنا به نقل كتاب ارشاد شيخ مفيد و اقبال سيّد بن طاووس و تاريخ ابن خلكان و نور الابصار و ديگر كتب معتبر ، در نيمه شعبان سال 255 هجرى در شب جمعه بوده است .

چهار سال و پنج ماه و هفت روز از سن مباركش گذشت كه پدرش امام حسن عسكرى عليه السلام از دنيا رحلت فرمود و به دنبال آن ، حكومت وقت سخت در جستجوى بازماندگان آن حضرت برآمد تا آنها را از بين ببرد و آثار نبوّت و ولايت را در زمين محو سازد

و اراده الهى بر اين بود كه ثمره نبوّت و آخرين ذخيره معنويّت از دستبرد ستمكاران محفوظ بماند .

و در اينجا بود كه مساءله غيبت پديد آمد . و غيبت داراى دو فصل اساسى است : يكى غيبت صغرى ، به مدت 74 سال و يكى هم غيبت كبرى كه پايانش را فقط خدا مى داند و پايان اين غيبت ، روز عدل جهانى و روز تكامل انسانيّت است .

و ما شيعيان در انتظار چنين روزى دقيقه شماريم و از خدا مى خواهيم كه : عجّل فرجه وسهّل مخرجه وانصرنا به نصراً عزيزاً .

آرى ! پايان غيبتش را فقط خدا مى داند .

امام حسن عسكرى عليه السلام به احمد بن اسحق فرمود :

اى احمد ! و اين رازى است از رازهاى پنهانى و غيبى است از غيبهاى الهى .

احمد بن اسحق از امام حسن عسكرى عليه السلام يازدهمين پيشواى بزرگ اسلام ، سراغ جانشينش را گرفته بود ، مى خواست تا امام بعد از آن حضرت را بشناسد و از اسم و رسمش باخبر گردد . امام حسن عليه السلام او را راهنمايى فرمود و رازى بزرگ را در برابر او مكشوف ساخت و اين راز ، در وجود فرزندش مهدى خلاصه مى شد .

فرمود : اى احمد ! اين فرزند ، امام بعد از من است و او است كه جهان را سرشار از عدالت مى كند ، پس از آنكه در تاريكى ظلم و ستم غرق شده باشد .

اى احمد ! او از ديده ها پنهان مى گردد و اين غيبت آنچنان طولانى

خواهد بود كه حتى اكثر معتقدينش نيز در وجودش شك خواهند كرد و سرانجام هم به گمراهى خواهند افتاد .

و اين هم يكى ديگر از رازهاى الهى است . رازى بزرگ و در عين حال اميد بخش . در آغاز سخن گفتيم كه او در وجود خود رازها و اسرارى نهان داشت ، تولّدش ، غيبتش ، هدف و برنامه اش و بالاخره حكومت جهانى و عدالت اميدبخشش همه و همه رازهايى است كه گذشت زمان بايد پرده از روى آن بردارد و گفتيم كه او با تولّد خود نظريه حكومت واحد جهانى را به دنيا آورد .

نظريه حكومت واحد جهانى آن هم براساس عدالت ، براى نخستين بار در طول تاريخ جهان ، از طرف اسلام به دنياى بشر عرضه شده است . 1400 برگ از اوراق زمانه را برگردانيد ، به دنيايى ورود خواهيد كرد كه حداكثر شعاع ديد مردم و حتّى ديد برجستگان جامعه ها تا مرز قبيله و احياناً شهر ، بوده است .

و اگر جامعه اى رنگ تمدّن گرفته و از نظر رشد به سطحى مافوق ديگران رسيده بود ، اندكى جلوتر مى رفت و مرزهاى چند شهر را در كادر يك مملكت مى ديد . و اين بوده است آخرين نقطه سير شعاع ديد بزرگان و جامعه بشر در دنياى آن روز و ناگهان پديده اى بنام اسلام قدم به عرصه تاريخ حيات بشرى مى گذارد .

بديهى است در شرايط آن روز تشكيل حكومتى جهانى كه بتواند شرق و غرب را به زير بال و پر بگيرد ، امكان پذير نبوده

است . ولى ديد جهان بين اسلام حتى در آن روز از مرزهاى قبيله و مكّه و حجاز و عربستان در گذشت و به تمام جهان بشر نشين رسيد .

گو اينكه در آن روز تشكيل چنين حكومتى با توجّه به امكانات روز ، ميسر نبود ولى اسلام كه خود را در چهار چوب زمان و مكان و شرايط موجود محدود نمى دانست و آئينى جهانى و براى تمام اعصار و قرون بود ، براى نخستين بار نظريه حكومت واحد را به همراه معرفى رهبر بزرگ روحانى آن ، حضرت مهدى حجة بن الحسن عليه السلام به دنيا ارائه داد .

اسلام ، با ارائه اين تز ، در حقيقت راه حل مشكلات جهان قرن بيستم را ارائه داده است ! دنياى امروز در راه تهيّه فورمولى كه در پرتو آن صلح و عدالت جهانى تأ مين شود ، تلاشى مداوم و پيگير دارد ولى بايد اقرار كرد كه هر تلاشى كه جز براساس حكومت واحد جهانى انجام گيرد ، به نتيجه مطلوب نخواهد رسيد .

نقطه نهايى ايدئولوژى اسلام در زمينه حكومت اين است كه سرانجام جهان به زير پرچم واحدى درآيد ، يك حكومت و يك سازمان آن را اداره كند ، حكومت و سازمانى كه روح آن را عدالت تشكيل دهد ، اسلام اين نويد اميدبخش را به جهان داده است كه سير طبيعى و تكاملى جهان سرانجام چنين روز ايده آلى را پيش خواهدآورد . . . كى و چه وقت ؟ نمى دانيم . . . .

روزى كه شرايط آماده شود ،

زمانى كه بشر از نظر رشد فكرى و عقلى آماده پذيرش حق و عدالت گردد و بالاخره هنگامى كه قدرتهاى مادى از اداره امور انسانها مأ يوس شده و به عجز خود اقرار كنند ، بشر از نظر رشد عقلى و فكرى به آن مرحله مى رسد كه جداً عدالت را مى جويد و از طرفى سيستمهاى مادى خود را مى نگرد كه در پيشبرد او بسوى مقصود ، نارسايى محسوس و چشمگيرى دارند ، در اينجا است كه زمينه براى تجلّى و درخشش مغزهايى كه از زاويه اى غير از مادّه به جهان و جامعه هاى آن مى نگرند ، آماده مى شود .

در چنين روزى است كه مغز معنى بين و پردرخشش پرچمدار عدالت اسلامى ، حضرت حجة بن الحسن عليه السلام پرده غيبت را مى درد و قدم به عرصه تاريخ حيات بشرى مى گذارد و نقطه عطفى عظيم در آن ايجاد مى كند ؛ جهان را از بستر ظلم به بستر عدل مى افكند .

وبه يملا اللّه الا رض قسطاً وعدلاً بعد ما ملئت ظلماً وجورا . (42)

به وجود او گيتى با نغمه عدالت آشنا مى گردد و اين نغمه مقدّس جهان را از وجود خود پر خواهد كرد ، پس از آنكه از ظلم و جور پر شده باشد .

و بشر در آن روز بطور طبيعى اين نغمه را به جان مى شنود و از آن پيروى مى كند ، چه آنكه اين نغمه به خواست طبيعى و نياز درونى او پاسخ مى دهد . بطور كلى بايد توجّه داشت كه يكى از نيازمنديهاى طبيعى و

فطرى بشر ، مساءله هدايت و راهنمايى است و اين هم يكى ديگر از تفاوتهاى انسان با طبقه حيوان است . زندگى حيوان بيشتر در پرتو غريزه اداره مى شود و چون غريزه در مزاج او به حد كافى وجود دارد لذا ديگر نيازمند به هدايت و راهنمايى نيست . زنبور عسل براى اينكه خانه خود را شش گوش بسازد محتاج به مهندس و رهنما نمى باشد و موريانه نيز براى اينكه از يك نظام دقيق اجتماعى پيروى كند ، خود را نيازمند به راهنما و مربى نمى بيند ، راهنماى زنبور عسل در خانه سازى و راهنماى موريانه در برقرار كردن يك سيستم دقيق اجتماعى و بالاخره راهنماى حيوان در اداره امور زندگى همان غرايزى است كه خالق خلقت در مزاج طبيعى آنها خلقت فرموده است ولى انسان . . . !

چون در مزاج طبيعى انسان ، غريزه به حد كافى وجود دارد لذا در بسيارى از شئون زندگى ، خود نيز محتاج به هدايت و راهنمايى است . در جامعه حيوانى ، هرگز مساءله راهنمايى پزشكى مطرح نمى گردد ، زيرا حيوان با استفاده از راهنمايى غريزه راه درمان بيشتر از امراض خود را تشخيص داده و به درمان آنها مى پردازد و اين تنها انسان است كه براى تشخيص مرض و معالجه آن ، نيازمند به راهنمايى پزشكى عاليمقام و درس خوانده است .

مساءله راهنمايى و هدايت در جامعه انسانى ، مساءله اى است كه از يك نياز طبيعى و واقعى سرچشمه مى گيرد . بشر در مسير تكامل جسم و روح ،

در مسير زندگى فردى و اجتماعى و بالاخره در تمام شئون زندگى ، خود را نيازمند به راهنمايى و هدايت مى بيند و در همين جا است كه ما به فلسفه پيدايش مكتبها و سيستمهاى مختلف رهبرى برخورد مى كنيم و نيز به علل مرگ و نابودى آنها واقف مى شويم .

پيدايش هر مكتبى در جهان ، براساس همان نياز طبيعى انسان به مساءله هدايت و رهبرى است ، انسان خود را محتاج هدايت و رهبرى مى داند و به منظور جوابگويى به همين نياز واقعى است كه مكتبهاى مختلف يكى پس از ديگرى از رحم مغزهايى متفكر متولّد گرديده و به خيال خود ، رهبرى جامعه هاى انسانى را به عهده گرفته اند ، ولى . . . !

ولى چون اغلب اين مكتبها براساس حق و عدالت نبوده و بطور همه جانبه اى به نيازمنديهاى فردى و اجتماعى انسانها پاسخ نگفته اند ، سرانجام در ميدان برخورد با مكتبهاى عاليتر شكست خورده و راه نابودى و زوال را در پيش گرفته اند و اين است فسلفه پيدايش و مرگ مكتبها و سيستمهاى مختلف رهبرى در ميان جامعه هاى انسانى .

و با اين ترتيب روشن است مكتبى در جهان مى تواند رنگ ابديّت به خود گرفته و براى هميشه رهبرى كاروان گمگشته انسانى را به عهده داشته باشد كه با يك متد صحيح و عالى و بر مبناى حق و عدالت ، راهنمايى انسانها را به عهده گرفته و به تمام نيازمنديهاى طبيعى و واقعى آنان ، پاسخ صحيح گويد ؛ چنين مكتبى ، خواه و ناخواه و به

حكم قطعى جبر تاريخ بر تمام مكتبهاى ديگر پيروز شده و در چهره اى جهانى اداره امور انسانها را به عهده خواهد گرفت و به حكم همين جبر تاريخ است كه مى توان گفت : اگر مكتبى واجد قدرت راهنمايى صحيح آن هم براساس حق و عدالت بوده باشد بالاخره در ميدان تنازع بقا بر تمام مكتبهاى ديگر پيروز شده وسرانجام بصورت مكتبى جهانى و ابدى رهبرى انسانها را به عهده خواهد گرفت . . . .

و قرآن مى گويد :

هُوَ الَّذى اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدّينِ كُلِّهِ وَلَوْكَرِهَ الْمُشْرِكُونَ . (43)

در اين آيه ، پيروزى نهايى اسلام پيش بينى شده و مى گويد : دنيا بخواهد يا نخواهد سرانجام آيين پيغمبر بر تمام مكتبهاى ديگر پيروز شده و به حكم جبر تاريخ آيينى جهانى خواهد گشت . . . .

چرا ؟

براى اينكه پيغمبرصلى الله عليه و آله مجهز به دو قدرت است : يكى هدايت و ديگرى عدالت . و شخصيّتى كه مجهز به اين دو قدرت باشد سرانجام پيروز شده و مكتبش جلوه اى جهانى و ابدى خواهد گرفت .

و جلوه جهانيش ، به دست ولى عصر امام زمان عليه السلام خواهد بود ، زيرا او نيز مجهز به دو قدرت است : هم روشنگر و هدايت كننده است و هم پى و بنيان دعوتش براساس عدل است و اين همان دو مساءله اى است كه بشر با تمام وجود خود به دنبال آن مى رود .

نه نيازى به جنگ است و نه نيازى به جدال .

امام عصر عليه السلام در قطبى قرار دارد كه عقربك طبيعى توجّه مردم بسوى آن قطب است و به اين جهت موفقيّت امام ، قطعى و حتمى است و سرانجام يك جامعه توحيدى بر اساس عدل و با دست ولى عصر عليه السلام انسانها را به هدف نهايى خود خواهد رساند . ان شاء اللّه تعالى .

پی نوشتها

1) سوره حديد، آيه 25. ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب (آسمانى ) و ميزان (شناسايى حق از باطل و قوانين عادلانه ) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند....

2) سوره اعراف ، آيه 34.

3) بحارالانوار، ج 75، ص 331، بدون انتساب به امام معصوم عليه السلام .

4) گروهى از قبليه : قريش ، كنانه ، خزيمه و خزاعه در كوهى در قسمت پايين مكّه بنام الحبشى گرد آمده و پيمان همبستگى منعقد كردند كه ماداميكه شب و روز برقرار و كوه حبشى استوار است با هم متّحد باشند و اين گروه بنام احابيش ناميده شدند. دائرة المعارف القرن العشرين ، ج 3، ص 298 و لسان العرب ج 6، ص 278.

5) سوره علق ، آيه 1 5.

6) سوره نجم ، آيه 5 10. آن كس كه قدرت عظيمى دارد (جبرئيل امين ) او را تعليم داده است . همان كس كه توانايى فوق العاده دارد، او سلطه يافت ، در حالى كه در افق اعلى قرار داشت ؛ سپس نزديكتر و نزديكتر شد تا آنكه فاصله او (با پيامبر) به اندازه فاصله دو كمان يا كمتر بود؛ در اينجا خداوند آنچه را وحى كردنى بود به

بنده اش وحى نمود.

7) كتاب پيامبر، نوشته استاد زين العابدين رهنما، ج 2، ص 135.

8) سوره بقره ، آيه 207. بعضى از مردم (باايمان و فداكار همچون على عليه السلام در ليلة المبيت ، به هنگام خفتن در جايگاه پيغمبرصلى الله عليه و آله ) جان خود را بخاطر خشنودى خدا مى فروشند....

9) سوره مائده ، آيه 3.

10) سوره مائده ، آيه 67.

11) بحارالانوار، ج 28، ص 187.

12) سوره مائده ، آيه 3.

13) سوره حديد، آيه 25.

14) نهج البلاغه فيض الاسلام ، ص 993.

15) بحارالانوار، ج 2، ص 104.

16) سوره نحل ، آيه 58.

17) بحارالانوار، ج 21، ص 279.

18) سوره كوثر، آيه 1.

19) بسيار خوشوقتيم كه كتاب در حالى تجديد چاپ مى شود كه با انتخاب بسيار شايسته مجلس خبرگان ، حضرت آيت اللّه سيد على خامنه اى دامت بركاته ، به رهبرى جمهورى اسلامى ايران برگزيده شده و امت اسلام را رهبرى مى نمايد.

20) كنزالعمال ج 6، ص 223 و بحارالانوار، ج 43، ص 261.

21) بحارالانوار، ج 44، ص 192.

22) بحارالانوار، ج 24، ص 329.

23) در جوامع روايى اين حديث منسوب به معصوم يافت نشد ولى در كلمات علماء و مفسّرين آمده است .مانند: بحارالانوار، ج 75 ص 331. منهج الصادقين ، ج 4 ص 463 و تفسيرصافى ، ج 2 ص 477.

24) بحارالانوار، ج 24، ص 329.

25) وسائل الشيعه ، ج 16، ص 119.

26) سوره آل عمران ، آيه 169. (اى پيامبر!) هرگز گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.

27) سوره مائده ، آيه 67.

28) بحارالانوار، ج 45، ص

109.

29) بحارالانوار، ج 75، ص 285 و 292.

30) بحارالانوار، ج 45، ص 113.

31) بحارالانوار، ج 45، ص 113.

32) بحارالانوار، ج 46، ص 15.

33) بحارالانوار، ج 46، ص 144 و ج 74، ص 220.

34) بحارالانوار، ج 36، ص 313 و 386.

35) بحارالانوار، ج 47، ص 7.

36) سوره رعد، آيه 11. خداوند سرنوشت هيچ قوم (و ملّتى ) را تغيير نمى دهد مگر آنكه آنان آنچه را در خودشان است تغيير دهند.

37) منتخب الاثر، ص 182.

38) منتخب الاثر، ص 186.

39) بحارالانوار، ج 52، ص 328.

40) رجوع شود به كتب پرارج منتجب الاثر، تأ ليف حضرت آيت اللّه صافى گلپايگانى و معجم احاديث المهدى .

41) سوره انبياء، آيه 105.

42) بحارالانوار، ج 3، ص 268، ج 12، ص 194 و ....

43) سوره توبه ، آيه 33. او كسى است كه رسولش را با هدايت و آيين حق فرستاد تا آن را بر همه آيينها غالب گرداند، هرچند مشركان كراهت داشته باشند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109