كريمى، مرزبان، 1340 --
دين در قرآن / مرزبان كريمى. شهركرد: سدرة المنتهى، 1385.
647ص. (سدرة المنتهى؛ :2 علوم قرآنى و اديان: 1)
شابك:9-1-96497- 964ISBN: 964-96497-1-9
كتابنامه: ص ] 640[ -- 639؛ همچنين به صورت زيرنويس.
1.قرآن -- جنبه هاى دينى. 2. قرآن -- اديان. 3. قرآن -- بررسى و شناخت. 4. قرآن -- تحقيق. الف. عنوان.
BP6615/ 297
9د 4 ك /د 516 ك
1385 1385
دين در قرآن
مؤلف: مرزبان كريمى
طراح گرافيك: كريم منزوى
حروفچينى وصفحه آرايى: مريم فاتحى -- محمّد قاسمى
پردازش و فهرست نگارى رايانه اى متن: خديجه شيرعلى زاده سورشجانى
نرم افزار نشر: زرنگار 76 - محصول شركت نرم افزارى سينا
چاپ و صحافى: سروش
شمارگان: 5000 نسخه
چاپ اوّل: بهار 1385
شابك: 9-1-96497- 964ISBN: 964-96497-1-9 EAN: 9789649649719
* اين اثر با استفاده از تسهيلات حمايتى وزارت محترم فرهنگ و ارشاد اسلامى به چاپ رسيده است.
مركز پخش: تهران، انتشارات انديشه اسلامى، مقابل دانشگاه تهران، خيابان فخر رازى، بين چهارراه اول و دوم،
كوچه شهيد فاتح داريان، پلاك 27، تلفن 66961497
نشانى ناشر: شهركرد - ميرآباد غربى، خيابان شمس، خيابان خيام، كوچه 5، پلاك 11، كد پستى 36967- 88179
همراه: 1360-381- 0913
* كليه حقوق محفوظ است. Printed in The Islamic Republic of IRAN
ص: 1
دين در قرآن
ص: 2
وَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَى
عِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى
عِندَهَا جَنَّةُ الْمَأْوَى
ص: 3
مرزبان كريمى
شهركرد - بهار1385
ص: 4
ص: 5
تقديم :
اين تلاش ناچيز را، به پدر و مادرم
و همه معلمان، مربّيان و اساتيد ارجمندى
كه سازنده و رشددهنده جسم و روح و فكرم بوده اند،
تقديم مى دارم.
ص: 6
مقدمه 23
فصل اول: تعريفات و اصطلاحات 35
تعريفات و اصطلاحات 37
1. اسلام 37
2. ايمان 39
3. تثليث 41
4. توحيد 42
5. ثنويت 43
6. دين 44
7. شرع (شريعت) 46
فرق ميان شريعت و دين 47
8. شرك 48
اقسام شرك 48
9. صنم (بت) 49
10. كفر 50
11. مذهب، فرقه 51
12. ملت 52
فصل دوم: دين و ريشه آن در قرآن 55
دين، نه اديان 57
اسلام، آيين همه موجودات جهان است 59
قرآن از پيامبران به عنوان اول المسلمين ياد كرده است 60
اختلاف اديان الهى 61
الف. تفاوت در احكام 61
ب. تفاوت در كيفيت تعاليم 63
ص: 7
دين و منشأ آن از نظر جامعه شناسان و فلاسفه غرب 64
ريشه دين، ذات و فطرت انسان است 68
ديدگاه قرآن در مورد ريشه دين 70
فطرت، منشأ دين و مذهب 75
فصل سوم: ريشه هاى اختلاف و انحراف از دين 79
1. پيروى از هوى و هوس 81
2. حفظ منافع مادى 82
3. دقيق و پيچيده بودن مسئله توحيد 83
4. منفعت و ضرر را از عوامل طبيعى دانستن 85
5. تفكر مادى و ظاهرگرايانه 88
6. بيم و اميد نسبت به حوادث زمينى 89
7. اعتقاد به واسطه براى تقرب به خدا 90
8. گمراهى مايه انحراف از دين 92
9. كثرت موجودات را نتيجه كثرت مدبر دانستن 95
10. انكار مقام انسان به عنوان پيامبر 97
11. اعتقاد به اطاعت و عبادت شيطان 99
12. اعتقاد به ربوبيت اجرام آسمانى 100
13. علايق و سنت هاى قومى 102
14. بت آيينه اى براى پروردگار 105
15. ستمگرى و طغيان انسان 108
پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان 110
تنها راه صحيح رفع اختلاف، راه دين است 110
اختلاف در خود دين 111
فصل چهارم: آيين حنيف (ملت ابراهيم)(علیه السلام) 115
واژه حنيف 117
ص: 8
تاريخچه آيين حنيف 120
سرگذشت و شخصيت و محتواى آيين حضرت ابراهيم(علیه السلام) 122
زادگاه و طفوليت ابراهيم 122
شرايط فكرى و عقيدتى بابل در زمان تولد حضرت ابراهيم(علیه السلام) 123
احتجاج حضرت ابراهيم(علیه السلام) با عمويش آزر 125
احتجاج ابراهيم با اقوام بت پرست و ستاره پرست 126
مبارزه عملى حضرت ابراهيم(علیه السلام) با بت پرستان 127
توسل به زور در مقابل منطق پيروز ابراهيم(علیه السلام) 128
احتجاج حضرت ابراهيم(علیه السلام) با نمرود 128
هجرت ابراهيم(علیه السلام) و حوادث و آثار و نتايج مربوط به آن 129
مناصب و مقامات معنوى ابراهيم(علیه السلام) 132
آداب و احكام آيين حنيف ابراهيم(علیه السلام) 135
حنفا در عصر نزول قرآن 136
آيين حنيف و پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) 138
مقايسه بين روش پيامبر اسلام و حنفاء 139
دفع اعتراض به دين حنيف ابراهيم(علیه السلام) 140
پاسخ به اعتراض جرجيس صال انگليسى 141
دفع اعتراضى ديگر به آيين حنيف ابراهيم(علیه السلام) 143
فصل پنجم: آيين صابئين (صابى) يا مندائيان 145
واژه صابئين 147
واژه مندائيان 148
صابئين در قرآن 149
تاريخچه مندائيان 150
گروههاى صابئين 156
عقايد صابئين مشرك (حرانيان) 158
عقايد صابئين موحد (حنيف) 163
نظر صابئين در مورد حضرت مسيح 164
ص: 9
آزادى مذهبى صابئين در جهان اسلام 165
احكام عملى صابئين 166
غسلهاى صابئين 167
تعميدهاى واجب مندائيان 168
غسل معمولى در مواقع زير انجام مى شود 169
ازدواج و طلاق در آيين مندائى 169
طلاق در آيين مندائى 170
جشن ها و اعياد مندائيان 171
وضو و نماز در آيين مندائى (رشامه و براخه) 174
براخه (نماز) 175
روزه در آيين مندائى 176
محرّمات در آيين مندائى 177
منجى در آيين مندائى 178
مرگ در آيين مندائى 179
معاد (رستاخيز در آيين مندائى) 180
كتب مقدسه ى مندائى 181
فصل ششم: آيين مجوس (زرتشت) 183
واژه مجوس 185
واژه مجوس در قرآن 187
ابهام در تاريخ زرتشت و حيات او 189
نام و نسب زرتشت 192
عقايد آريايى ها قبل از ظهور زرتشت 193
بعثت زرتشت 195
اصلاحات زرتشت 196
توحيد يا ثنويت 198
سخن اوستا در باب ثنويت 201
محتواى دعوت زرتشت 202
ص: 10
نتيجه بحث توحيد يا ثنويت در زرتشت 204
خدا در بين پيروان زرتشت 204
اصول آيين زرتشت 205
اعياد و جشن ها در آيين زرتشت 207
عبادت در آيين زرتشت 209
سدره پوشى (كستى بستن) 209
چهره نمادى (كستى) 210
نماز در آيين زرتشت 210
آتش و مراسم آن در آيين زرتشت 211
آتش هاى سه گانه و اصل هر يك از آنها 213
آتش هاى سه گانه 214
علت و چگونگى پيدايش تقدس آتش در روايات اسلامى 215
آتشكده و آداب آن در آيين زرتشت 216
منجى در آيين زرتشت 217
نخستين منجى آيين زرتشت 218
دومين منجى 219
سومين و آخرين منجى در آيين زرتشت 221
مرگ و معاد در آيين زرتشت 223
مراسم اموات در آيين زرتشت 225
زروان در آيين زرتشت 226
منشأ هندويى زروان 230
(دهر) در قرآن و زروان 230
كتب مقدس آيين زرتشت 232
اوستا 232
1. گاثاها 233
2. يسنا 234
3. يشتها 235
ص: 11
4. خرده اوستا 235
5. ويسپرد 235
6. ونديداد 236
زند و پازند 236
متون زرتشتى اواخر دوران ساسانى 237
1. كتاب بندهشن 237
2. گزيده هاى زاداسپرم 238
3. روايت پهلوى 238
4. دينكرد 238
5. زند بهمن يسن 239
6. زند ونديداد 239
7. متن هاى پهلوى 240
8. ارداويراف نامه 240
فصل هفتم: آيين يهود 241
واژه يهود 243
نژاد يهود (بنى اسرائيل) 244
يعقوب (اسرائيل) 245
فرزندان يعقوب (بنى اسرائيل يا اسباط) 245
يوسف(علیه السلام) 246
شخصيت و زندگى موسى(علیه السلام) 247
واژه موسى 247
تولد موسى 248
قتل يكى از فرعونيان به دست موسى(علیه السلام) 249
موسى در شهر مدين 250
شعيب(علیه السلام) 250
بعثت موسى(علیه السلام) 251
هارون 252
ص: 12
مقابله موسى با فرعون 253
معجزات موسى(علیه السلام) 254
گوساله پرست شدن قوم موسى(علیه السلام) 256
ارض موعود 257
خدا در آيين يهود 258
احكام دهگانه (عشره يا ده فرمان) 260
نقد و بررسى ده فرمان (يهود) 261
الواح موسى از نظر قرآن 262
فرامين نه گانه از ديدگاه قرآن 263
ويژگى هاى قوم يهود از ديدگاه قرآن 264
1. يهود امت برگزيده و صاحب افتخار عصر خويش 264
2. يهود داراى روح بت پرستى 266
3. يهود قومى ناسپاس 267
4. يهود قومى بهانه جو 268
5. يهود قومى مغضوب خداوند 269
6. يهود قومى عصيانگر عليه فرمان خدا 270
7. يهود و نفاق و پيمان شكنى 271
8. قوم يهود را خدا لعنت كرده 272
9. يهود، قومى سرگردان 273
10. يهود و سحر و جادو 274
هاروت و ماروت 276
سحر و جادوگرى از نظر تورات 276
11. آن چه خدا به عنوان مجازات بر قوم يهود حرام كرد 277
12. يهود و نژاد پرستى 279
تشابه يهود با مشركان و بت پرستان 282
شخصيت عزير از نظر يهود 282
يهود و عقيده به جبر 283
ص: 13
سير تاريخى قوم يهود پس از استقرار در فلسطين 284
1. عقايد بوميان عبرى و فلسطينى 284
2. دوران قضات يهود 286
3. دوران پادشاهان يهود 286
4. دوران انبياء يهود 288
اشعياء نبى 288
عاموس نبى 289
ارميا 289
حزقيا نبى 289
دانيال نبى 289
5. دوران اسارتهاى يهود 290
الف. اسارت بابلى 290
ب. تسلط يونان بر يهود 291
ج. تسلط روميان بر يهود 291
تأثيرپذيرى يهود از عقايد بيگانه در دوران اسارتها 293
ظهور تفرقه در آيين يهود در دوران اسارت 296
فرقه صدوقيان 297
فرقه فريسيان 297
فرقه قرائون 298
فرقه هروديان 298
فرقه زيلوتها 298
فرقه اسنها 299
اعياد و جشنهاى آيين يهود 300
1. عيد فصح 300
2. شابوعوت 300
3. عيد پنتكوست 300
4. عيد كيپور 300
ص: 14
5. عيد سايه بان 301
كتب مقدس آيين يهود (عهد عتيق) 302
تورات 302
عهد عتيق 303
كتب احاديث يهود (شروح و تفاسير تورات) 305
ميشناه (مشنا) 306
گِمارا 306
تلمود 307
دلايل غير آسمانى بودن كتب يهود 308
منجى در آيين يهود 311
اخلاقيات و مراسم و اصول تعاليم يهود در حال حاضر 314
معاد در آيين يهود 316
يهود و صهيونيزم 318
نتيجه عملى عقايد تجاوزگرانه صهيونيسم 320
فصل هشتم: آيين مسيحيت 321
واژه مسيح 323
تولد عيسى مسيح(علیه السلام) 325
حضرت مسيح در گاهواره سخن مى گويد 329
رابطه يحيى و عيسى 331
ويژگى ها و صفات حضرت يحيى(علیه السلام) در قرآن 332
يحيى تعميددهنده عيسى 333
شهادت يحيى 334
بعثت عيسى(علیه السلام) 335
تعاليم عيسى(علیه السلام) 336
معجزات مسيح(علیه السلام) 340
معجزات عيسى از نظر انجيل 342
حواريون عيسى(علیه السلام) 343
ص: 15
سرانجام حضرت عيسى مسيح(علیه السلام) 345
ديدگاه اناجيل در مورد سرانجام مسيح(علیه السلام) 347
دلايل بطلان عقايد مسيحيان درباره سرنوشت مسيح(علیه السلام) 349
پولس و نقش او در مسيحيت 352
سرانجام پولس 355
الوهيت مسيح 356
تثليث در آيين مسيحيت 358
مفهوم تثليث 362
تثليث؛ بدعتى در آيين عيسى(علیه السلام) 363
كتب مقدس آيين مسيح(علیه السلام) 365
واژه انجيل 366
الف. انجيل متى 366
ب. انجيل مرقس 367
ج. انجيل لوقا 368
معرفى دو انجيل غيرمعتبر 370
1. انجيل برنابا 370
2. انجيل ماريسيون 371
دلايل غير آسمانى بودن كتب عهد جديد 372
كليسا و فرق مسيحيت 376
معنى كليسا 376
1. كليساى ابتدايى 376
2. كليساى كاتوليك 378
نظريه كاتوليك در مورد انسان 381
نظريه نجات انسان 381
شعائر دينى كليساى كاتوليك 382
1. غسل تعميد و نامگذارى 382
2. تأييد 383
ص: 16
3. توبه 383
4. عشاء ربانى 384
5. تدهين نهايى 385
6. انتصاب مقامات روحانى (سازمان روحانى كليسا) 385
7. ازدواج مقدس 386
موانع ازدواج 386
طلاق 387
عبادات كاتوليك 387
اعياد و جشن هاى كاتوليك 389
برزخ از ديدگاه كاتوليك 390
رهبانيت كاتوليك 392
منابع عقيدتى كاتوليك 395
نقش كنستانتين (اعتقادنامه نيقه) 396
3. كليساى اورتودوكس 397
مشخصات كليساى اورتودوكس 398
اصول اعتقادى كليساى اورتودوكس 399
معاد در كليساى اورتودوكس 401
شعائر دينى اورتودوكس 402
عبادات كليساى اورتودوكس 403
جشن هاى كليساى اورتودوكس 404
مقامات كليساى اورتودوكس 404
رهبانيت در كليساى اورتودوكس 405
4. كليساى پروتستان 406
ويژگى هاى كليساى لوترى 409
عبادت لوترى 411
كليساى اصلاحى 412
عبادت در كليساى اصلاحى 413
ص: 17
كليساى ارامنه 414
كليساى نسطورى 415
كليساى يعقوبى 415
تأثير آيين ميترائيسم (مهرپرستى) در آيين مسيحيت 416
منجى در آيين مسيح 417
معاد (رستاخيز) عمومى در آيين مسيحيت 419
آخرين داورى 420
بهشت و جهنم در آيين مسيح 421
فصل نهم: جاهليت 423
واژه جاهليت 425
جاهليت در قرآن 426
دين و مذهب اعراب جاهلى قبل از اسلام 428
عقايد شرك آميز عرب جاهلى قبل از اسلام، بت پرستى 430
تأثير عقايد صابئين در عرب جاهلى 433
تأثير عقايد مجوس در عرب جاهلى 435
عقيده به (اللّه) در نزد عرب جاهلى 435
مراسم حج در عرب جاهلى 437
خرافات در عرب جاهلى 438
افتخارات عرب جاهلى 441
الف. شعر و ادبيات 441
ب. موقعيت زن در عرب و زنده به گور كردن زنان 442
ج. سلحشورى اعراب 443
د. مهمان نوازى اعراب جاهلى 444
ه . تعصب قبيله اى عرب جاهلى 445
قيامت از ديدگاه عرب جاهلى 446
فرهنگ و معارف عرب 447
ص: 18
اوضاع اجتماعى و دينى عرب جاهلى مقارن ظهور اسلام 449
فصل دهم: آيين اسلام 453
معناى اسلام 455
اسلام، دين همه انبياء 456
توصيفات دين اسلام 458
1. اسلام دين حنيف است 458
2. اسلام دين قيم است 458
3. اسلام دين خالص است 459
4. اسلام دين واصب است 459
5. اسلام دين حق است 460
6. اسلام دين بدون حرج است 460
7. اسلام دين خالى از اكراه است 460
جهانى بودن اسلام 461
جاودانگى اسلام و خاتميت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) 462
اسلام و ساير شرايع آسمانى 464
وحدت دعوت انبيا 467
اجتماعى بودن اسلام 467
عدالت اجتماعى اسلام 471
پيروزى نهايى اسلام 472
اسلام كاملترين دين است 474
زندگى و شخصيت پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) 477
بعثت محمد(صلی الله علیه و آله) و موضوع دعوت آن حضرت 478
عوامل نگرانى و مخالفت قريش با پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) 480
ايمان و استقامت 483
نخستين هجرت (هجرت به حبشه) 484
توطئه هاى فرهنگى عليه مسلمانان و پيامبر اسلام 486
ص: 19
محاصره اقتصادى مسلمين 488
معراج پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) 489
ورود اسلام به يثرب 492
توطئه قتل پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) 494
هجرت رسمى پيامبر و مسلمين از مكه به مدينه 495
اولين قانون عمومى اسلام 498
عقد اخوت و برادرى ميان مهاجرين و انصار 499
تشكيل اولين حكومت دينى مسلمين 500
ظهور منفاقان و اتحادشان با يهود 501
مختصرى از حوادث پس از هجرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) 503
وقايع سال اول هجرت 503
وقايع سال دوم هجرت 504
وقايع سال سوم هجرى 506
وقايع سال چهارم هجرى 507
وقايع سال پنجم هجرى 508
وقايع سال ششم هجرى 511
وقايع سال هفتم هجرى 512
وقايع سال هشتم هجرى 514
وقايع سال نهم هجرت 515
وقايع سال دهم هجرت 517
بررسى يك اتهام 518
مسيلمه كذاب 522
حجة الوداع 523
ظهور اختلاف و تفرقه در ميان مسلمين 525
معجزات پيامبر 533
معجزه جاويدان 536
وجوه اعجاز قرآن 537
ص: 20
1. فصاحت و بلاغت 537
2. خبرهاى غيبى قرآن 537
3. قرآن و قانونگذارى 538
4. قاطعيت و مصونيت از اشتباه 539
5. اتقان و يكنواختى بيان قرآن 540
6. كتابى عظيم از مردى درس ناخوانده 540
7. اعجاز علمى قرآن 541
خدا در آيين اسلام 542
معاد در آيين اسلام 544
عالم برزخ 546
منجى در آيين اسلام 547
علائم ظهور مهدى(علیه السلام) 549
فروع دين يا اركان دين اسلام 550
منابع فقه و شريعت اسلام 552
1. قرآن 552
2. سنت 553
3. اجماع 555
4. قياس يا عقل 555
نمايه ها 557
نمايه آيات 559
نمايه روايات 579
نمايه اعلام 582
منابع و مآخذ 639
مقدمه
ص: 21
بسم الله الرحمن الرحيم
هست كليد در گنج حكيم
الحمد لله بجيمع محامده كلها على جميع نعمه كلها، الحمدالله الذى يؤمن الخائفين و ينجى الصالحين و يرفع المستضعفين و يضع المستكبرين و يهلك ملوكآ و يستخلف آخرين. و الصلوه و السلام على خاتم النبيين و تمام عدة المرسلين محمّد و آله الطاهرين الغرالميامين و اللعن على اعدائهم الى يوم الدين، و بعد فقد قال الحكيم :
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْاْ إِلَى كَلَمَةٍ سَوَاء بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللّهَ وَلاَ نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلاَ يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضاً أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللّهِ فَإِن تَوَلَّوْاْ فَقُولُواْ اشْهَدُواْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ».(1)
ترجمه: (بگو اى اهل كتاب(2) بياييد تا همگان به سوى كلمه واحده اى كه بين ما و شما
مساوى مى باشد، روى آوريم، تا عبادت نكنيم مگر تنها خداى واحد را، و هيچ چيز را با او شريك قرار ندهيم، و بعضى از ما برخى ديگر را ارباب و صاحب اختيار خودمان، كه غير از خداى يكتا هستند، برنگزينيم، و در صورتى كه از اين پيشنهاد، روى گردان باشند، پس شما مسلمانان به آنها بگوييد: گواه باشيد بر اين كه ما مسلمان مى باشيم).
بديهى است كه اگر اهل دنيا بخواهد از فنا و اضطراب و شرور مصون بماند بايد
ص: 22
اختلافات را كه در ميان افراد انسان و صاحبان افكار و مكاتب و طريقه هاى مختلف وجود دارد كنار بگذارد و همه افراد امت انسانى به سوى يك برادرى واقعى گام بردارند. آن وقت است كه سعادت حقيقى نصيب آنان خواهد شد و در پرتو اين اتحاد در زمينه هاى اقتصاد و اجتماع و سياست و ديانت و اخلاق و ديگر موضوعات و مسائل انسانى پيشرفت نموده، همه به سوى يك هدف دينى مقدس پيش خواهند رفت و حسن عاقبتى ابدى خواهند يافت. چنان كه قرآن مى فرمايد: «زمين ملك خداست و او به هر كس از بندگان كه خواهد واگذارد، و حسن عاقبت و پيروزى مخصوص اهل تقوى است.»(1)
دنياى امروز قادر نيست كه اختلافات پوچ و باطل موجود بين بشر امروز را كنار بگذارد و مدنيت امروز نمى تواند نظامى به وجود بياورد كه متكفل سعادت اجتماع انسان ها گردد. دنياى امروز تحت مطامع و دست درازى ديگران قرار گرفته و در نتيجه فضائل اخلاقى را از دست داده و در رذائل و شهوات غوطه ور است. و از طرفى قوانين بشرى نيز قادر نيست كه مجرمين و متخلفين را تحت تعقيب قرار دهد و آنها را مجازات نمايد و صلح و عدالت را بين افراد بشر متحقق سازد. اما اسلام تنها راه علاج و اصلاح اجتماع را تمسك بدين و پيروى از مقررات آن مى داند و عقيده دارد كه دين الهى مشتمل بر يك سلسله اصول كلى براى حفظ نظام اجتماع بوده و متكفل اصلاح اجتماع و برقرارى اخوت و عدالت كامل در ميان افراد جامعه بشرى مى باشد، ضمن اين كه صلاح و فلاح معنوى و اخروى آنان را نيز تأمين مى كند. و نيز معتقد است كه راه منحصر به فرد، جهت رسيدن به سعادت همانا اتحاد و يگانگى بين امم و شعوب و برقرار كردن اصل اخوت و برادرى است وقتى انسان فهميد كه همه آنها از يك اصل واحدند.(2) كه انسانيت
ص: 23
آنها را جمع مى كند و خداى يكتا را سزاوار پرستش بدانند و معتقد شوند كه آن خدا ستمكاران را جزا و نيكوكاران را پاداش مى دهد.(1) شرور و ظلم و تعدّى رخت بربسته و بشر به سوى كمال و تقوى پيش مى رود.
آرى همه انسان ها در حيات فردى و اجتماعى خويش خواهان سعادتند و شعارش را نيز سر مى دهند. اما اين كه سعادت حقيقى چيست و راه رسيدن به آن كدام است؟ اين سؤال براى بشر در حكم مجهولى حل نشدنى است، لذا همه راه گم كردگان مقصد سعادتند. ولى اگر فكر كنند و به درون خود رجوع نمايند(2) متوجّه خواهند شد كه آن گم شده (ايمان به خدا و كسب رضايت اوست) پس سعادت انسان در گرو تكميل و پرورش نفس ملكوتى اوست به طورى كه فرد در ميان همنوعان خود در كمال سلامت زندگى كند و در پرتو ايمان به خدا و جلب رضاى ذات مقدسش طمأنينه و آرامش حقيقى را به دست آورد. اين است كه قرآن در اين زمينه چنين فرموده است: (اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام گرفته به ياد خدا امروز به حضور پروردگارت بازآى كه تو خشنود به نعمت هاى ابدى اويى و او راضى از عقايد و اعمال تو است.)(3) و بايد دانست طريق واحد سعادت انسان ها همان دين صحيح توحيدى است كه همه انبياء الهى به آن وصيت شده اند، و قرآن مجيد نيز به آن اشاره فرموده و همه مردم را به سوى آن دعوت كرده است و متذكر شده است كه: (خدا شرع و آيينى كه براى شما مسلمين قرار داد حقايق احكامى است كه نوح را هم به آن سفارش كرد و بر تو نيز همان را وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى هم آن را سفارش نموديم كه دين خدا را بر پا داريد و هرگز تفرقه و اختلاف در دين مكنيد و بدان كه مشركان را كه به خداى يگانه و ترك
ص: 24
بتان مى خوانى قبولش در نظرشان بسيار بزرگ مى آيد.)(1) و در جاى ديگر مى فرمايد: (آنان كه دين را پراكنده و در آن فرقه فرقه شدند چشم از آنها بپوش كه چنين كسان به كار تو نيايند از دست آنها نيز غمگين مباش كه مجازات كار آنها با خداست.)(2) و در اين مورد انجيل هم متذكر شده است و مى گويد: (فكر نكنيد كه من آمده ام (تا تورات موسى) و نوشته هاى پيغمبران ديگر را منسوخ كنم. من آمده ام تا آنها را تكميل كنم و به انجام برسانم.)(3) همه اهل كتاب به تعبير قرآن اهل هدايت و ارشادند و از راه ايمان به خدا خارج نشده و به روز رستاخيز ايمان دارند. (محققآ هر مسلمان و يهودى و نصارى و صابى كه از روى حقيقت ايمان به خدا و روز قيامت آورد و عمل خوب كرد، آنها از جانب پروردگار به اجر و ثواب رسند و هيچگاه در دنيا و عقبى بيمناك و اندوهگين نخواهند بود.)(4) بنابراين همه اهل كتاب داراى كتاب نازل شده از جانب خدا هستند و اين امر تنها مخصوص مسلمين و يهود و نصارى نيست بلكه از نظر قرآن صابئين و مجوس و پيروان حضرت ابراهيم(علیه السلام) نيز اهل كتاب محسوب مى شوند. چنانچه قرآن مى فرمايد: (اين گفتار به حقيقت در كتب رسولان پيشين يعنى در صحف ابراهيم(علیه السلام) و تورات موسى(علیه السلام) ذكر شده است.)(5) همچنين قرآن، مجوس يعنى پيروان زرتشت را در رديف يهود و صابئين و نصارى قرار داده، همه آنان را از يك سو، از مسلمانان و از سوى ديگر از مشركين جدا فرموده و داورى نهايى در مورد پيروان همه
ص: 25
اين شريعت ها را به عهده خداوند در روز قيامت گذاشته است.(1) قرآن در جاى ديگر مى فرمايد: (و هيچ امتى نبوده جز آن كه در ميانشان ترساننده و راهنمايى بوده است.)(2) اين آيات دلالت بر اين دارد كه آن چه بر محمّد(صلی الله علیه و آله) و عيسى(علیه السلام) و موسى(علیه السلام) نازل شده است همان است كه بر نوح(علیه السلام) و ابراهيم(علیه السلام) و ديگران آمده است زيرا همه آنها براى نشر توحيد و يگانگى مبعوث گرديده اند. تا بشر را از انحراف برهانند. پس نتيجه چنين گرفته مى شود كه اديان همه دين واحدند و اصول آن ها يكى است و ايمان به خدا و عمل صالح آنها را بيكديگر نزديك مى كند. حدود پانزده قرن است كه قرآن آخرين كتاب آسمانى بر پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) نازل گشت و اصول و وسائل سعادت كامل را برقرار نمود. و عدل مطلق و مساوات را به وجود آورد تا حجت و دليل براى خلق باشد و آن را خداوند بر خاتم النبيين نازل كرد و آن تصديق كننده همه انبياء است. (ما بتو وحى كرديم چنان كه به نوح و پيامبران بعد از او و نيز وحى كرديم به ابراهيم و اسحق و يعقوب و اسباط (فرزندان يعقوب كه دوازده سبط بودند) و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان و به داوود هم زبور را عطا كرديم. و رسولانى هم كه شرح حال آنان را از پيش بر تو حكايت كرديم و آنها كه حكايت ننموديم به همه خدا وحى فرستاد)(3) هر كه در اين آيات كريمه تدبر كند درمى يابد كه هدف همه آنها توحيد و ايمان به خداست و دينى كه از جانب خداوند آمده است يكى است و هيچ گاه اختلافى در اصل دين الهى وجود ندارد. اين است كه قرآن به مردم فرمان مى دهد كه به انبياء و كتبشان ايمان بياورند و مسلمآ ايمانش كامل نيست مگر آن كه به آنها ايمان آورد. (بگوييد كه ما مسلمين ايمان به خدا آورده ايم و به آن كتابى كه بر پيغمبر ما فرستادند و به آن
ص: 26
چه بر پيغمبران گذشته چون ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و اسباط و موسى و عيسى فرستادند و به همه آن چه پيغمبران از جانب خدا آوردند به همه عقيده منديم و ميان هيچ يك از پيغمبران فرق نگذاريم و به هر چه از جانب خداست گرويد و تسليم فرمان او هستيم.)(1)
قرآن همه اديان را يكى مى داند و همه پيغمبران هم مردم را به دين واحد دعوت كرده اند و شرط اساسى ايمان را ايمان به آنها مى داند و صراحتآ مى گويد كسى كه ايمان به آنها نداشته باشد دين ندارد. (آنان كه به خدا و رسولان او كافر شوند و خواهند كه ميان خدا و پيغمبرانش جدائى اندازند يعنى گويند كه اينان فرستاده خدا نيستند و ارتباطى با خدا ندارند و گويند كه ما به برخى از گفتار انبياء ايمان آورده و به پاره اى ايمان نياورديم به حقيقت اين ها كافرانند.)(2)گذشته از اين ها قرآن كريم كليه كسانى را كه اهل شريعت هاى ديگر هستند و از روى ايمان به مقررات دينى خود عمل نموده اند اهل نجات دانسته، مى فرمايد: (همانا برخى از اهل كتاب كسانى هستند كه به خدا و كتاب آسمانى شما و هم كتاب آسمانى خودشان ايمان آوردند در حالتى كه مطيع فرمان خدا بوده و آيات خدا را به بهايى اندك نفروشند آنها را نزد خدا پاداش نيكو است.)(3) آرى قرآن كريم شرط اساسى نجات و رستگارى را ايمان به خدا و روز قيامت و عمل صالح مى داند و هيچكس از اهل كتاب را مجبور بر تغيير عقيده خود ننموده است بلكه اسلام در مقابل حمايت از آنها اقدام به قبول جزيه كرده است.
به موجب آيات قرآنى تورات و انجيل به ظهور حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) بشارت داده اند. (يادآر هنگامى كه عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت من همانا رسول خدا به سوى
ص: 27
شما هستم و به حقانيت كتاب تورات كه در جلو من است تصديق مى كنم و نيز شما را مژده مى دهم كه بعد از من رسول بزرگوارى كه نامش (در انجيل من) احمد است بيايد.)(1) و نيز مى فرمايد: (آنان كه پيروى كنند از رسول ختمى مرتبت و پيغمبر امى كه در تورات و انجيلى كه در دست آنهاست نام و نشانش را نگاشته مى يابند...)(2) و در اين مورد وقتى به متون تورات و انجيل هم مراجعه مى كنيم عينآ مطالبى مى يابيم كه مؤيد همين گفتار است. تورات در باب 23 سفر مثنى آيه 1 و 2 در اين مورد مى فرمايد: (و اين است بركتى كه بركت داد موسى مرد خدا به بنى اسرائيل هنگام مردنش و گفت: خدا از سينا آمد. تجلى كرد از ساعير، درخشان گرديد از كوه فاران، و با هزاران هزار مقدسين ورود نمود، از دست راست او شريعت آتشين ظاهر گرديد.) آمدن خدا از سينا بر حسب اتفاق علماء و مفسرين تورات، نزول وحى الهى است بر حضرت موسى(علیه السلام) در طور سينا و روى اين اصل تجلى خدا از ساعير و درخشندگيش از فاران نيز تجلى و درخشندگى حق به انوار روحى و علوم غيبى، بر پيامبرانى عظيم القدر از اين دو مكان بوده است، و چون حضرت مسيح(علیه السلام) از كوه ساعير و حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) از كوه فاران (حرى) مبعوث به رسالت گرديدند، بدون ترديد آيه فوق از تورات، بشارت از بعثت اين دو پيغمبر بزرگ الهى است كه پس از موسى(علیه السلام) از اين دو مكان مبعوث گشتند.(3) حضرت على بن ابيطالب(علیه السلام) نيز در دعاى سمات مى فرمايد: «پروردگارا به جلال و بزرگوارى تو، كه در كوه سينا آشكار گرديد، و با بنده و فرستاده خود موسى(علیه السلام) سخن گفتى و طلوعت از كوه ساعير، و درخشندگى و جلوه ات در كوه فاران (حرى) با گروه
ص: 28
كثيرى از مقدسان، و سپاه منظم فرشتگان آسمان و خشوع كروبيان ثناخوان.)(1) در كتاب انجيل نيز به عباراتى برخورد مى كنيم كه بشارت به آمدن حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) دارد. حضرت مسيح(علیه السلام) بر حسب نقل يوحنا در فصول (16، 15،14) انجيل خود از ظهور شخصى پس از خود به نام (پارقليطا پريكليطوس) بشارت داده و او را رئيس جهان معرفى نموده است، مى فرمايد: (من از پدرم خواهم خواست و او پارقليطاى ديگرى به شما خواهد داد كه تا ابد با شما باشد.) و نيز مى فرمايد: (و چون بيايد آن پارقليطا كه من به سوى شما خواهم فرستاد از جانب پدر، روح راستى كه از جانب پدر مى آيد، او درباره من شهادت خواهد داد.) و نيز مى گويد: (ليكن من راست مى گويم بشما كه شما را مفيد است كه اگر من نروم پارقليطا نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را نزد شما خواهم فرستاد، و او چون بيايد جهان را به گناه و صدق و انصاف ملزم خواهد ساخت به گناه زيرا كه بر من ايمان نمى آرند. بصدق زيرا كه نزد پدر مى روم و شما ديگر مرا نخواهيد ديد به انصاف زيرا كه بر رئيس اين جهان حكم جارى شده است. و ديگر چيزها بسيار دارم كه به شما بگويم، ليكن حالا نمى توانيد متحمل شد، اما چون او بيايد شما را به تمام راستى ارشاد خواهد نمود زيرا كه او از پيش خود سخنى نخواهد گفت، بلكه هر آن چه مى شنود خواهد گفت و شما را به آينده خبر خواهد داد. و او مرا جلال خواهد داد. هر آن چه پدر دارد از آن منست از همين سبب گفتم كه آن چه از آن منست خواهد يافت و شما را خبر خواهد داد.) قبل از اسلام در اين كه پارقليطاى موعود انجيل، پيغمبرى است پس از مسيح(علیه السلام)، هرگز اختلافى در ميان علماء و مفسرين انجيل ديده نمى شود و تنها دعوى گروهى از مسيحيان كه: (همان پارقليطاى موعودند)، بهترين گواه براين مطلب است. كلمه پارقليطا، كلمه اى است سريانى كه ترجمه يونانى كلمه
ص: 29
(پريكليطوس) است كه به معنى، بسيار ستوده و بينهايت نامدار است و در عربى به (محمّد و احمد) ترجمه مى شود.(1) آيات قرآن و عبارات ياد شده از تورات و انجيل كه به عنوان نمونه بيان گرديد صراحت دارد كه هريك از كتب آسمانى همديگر را تأييد كرده و اركان همه آنهاكه عبارت از ايمان به خدا و روز رستاخيز و عمل صالح باشد يكى است و اگر اختلافى باشد در فروع است. و چنان كه قبلا بيان گرديد انجيل هم مى گويد: (من ناموس (يعنى تورات) را نقض نمى كنم بلكه آن را تأييد و تكميل نموده و مردم را به سوى محبت و رحمت مى خوانم.) ولى با كمال تأسف بايد گفت كه اسلام و قرآن و همچنين اديان ديگر با همه سفارشاتى كه درباره اخوت و برادرى نموده و مردم را به سوى يك هدف عالى انسانى دعوت كرده اند باز مى بينيم پيروان آنها تحت تأثير تبليغات سوء افرادى سودجو قرار گرفته و آنان با تأويلات و تحريفاتى كه در كتب آسمانى نمودند مردم را به سوى اهداف مغرضانه خود سوق داده اند و قرآن مجيد نيز ضمن آياتى چند به اين گونه تحريفات اشاره كرده كه ذيلا نمونه هايى از آن را نقل مى كنيم: (اى اهل كتاب چرا حق را به باطل مشبه مى سازيد تا چراغ حق را به باد شبهات خاموش كنيد در صورتيكه به حقانيت آن آگاهيد.)(2) و نيز مى فرمايد : (همانا برخى از اهل كتاب قرائت كتاب آسمانى را تغيير مى دهند تا آن چه از پيش خود خوانده اند از كتاب خدا محسوب دارند و هرگز آن چه تحريف شده از كتاب خدا نخواهند بود، و گويند اين آيات از جانب خدا نازل شده در صورتيكه هرگز از جانب خدا نيست و با آن كه مى دانند، اين ها تحريف خود آنهاست و به خدا دروغ مى بندند.)(3) و در جاى ديگر مى فرمايد : (اى اهل كتاب در دين خود بنا حق غلو نكنيد و از پى خواهش هاى
ص: 30
آن قومى كه خود گمراه شدند و بسيارى را نيز گمراه كردند و از راه راست دور افتادند نرويد.)(1) و نيز مى فرمايد: (پس واى بر آن كسانى كه چيزى به نام كتاب تورات از پيش خود نوشته آنگاه به خداى متعال نسبت مى دهند تا آن را به بهايى اندك بفروشند پس واى بر آنها از آن چه نوشته و آن چه بدان كسب مى كند)(2) از اين آيات چنين استفاده مى شود كه كتاب هاى آسمانى پيش از اسلام تحريف گشته و نمى توان آنها را وحى الهى دانست و اعتقاد يهود و نصارى باينكه تورات و انجيل موجود را همان تورات و انجيل نازل شده از جانب خدا مى دانند، نمى تواند درست باشد.
متأسفانه پس از وفات نبى اكرم مسلمانان نيز گرفتار اين افراد سودجو كه نمى توانستند شاهد پيشرفت هاى چشمگير اسلام و مسلمين باشند شدند، در اين رهگذر اگر چه به حكم آيه شريفه كه مى فرمايد: (اگر شما را شكى است در قرآنى كه ما بر محمّد(صلی الله علیه و آله) بنده خود فرستاديم پس بياوريد يك سوره مانند آن و گواهان خود را بخوانيد و از بزرگان و فصحا هر كه خواهيد كمك طلبيد به جز خدا اگر راست مى گوييد كه اين كلام مخلوق است نه وحى خدا.)(3) قادر نبودند در متون قرآن و آيات شريفه تصرفاتى بكنند ولى با تأويلات فاسد خود آيات و احاديث نبوى را توجيه كرده و در نتيجه مذاهب مختلفى در جهان اسلام به وجود آوردند. اينان با تمسك به آيات متشابه و منسوخ در ميان مسلمين ايجاد شبهه نموده و به موجب آيه شريفه «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ»(4) با گفتار و توجيهات بى ربط خود عقيده افراد ضعيف الايمان را متزلزل ساختند و قرآن كريم خود به اين مطلب اشاره دارد آنجا كه مى فرمايد: (آنان كه در دل هايشان ميل به
ص: 31
باطل است از پى متشابه رفته تا به تأويل كردن آن در اين راه شبهه و فتنه گرى پديد آرند در صورتى كه تأويل آن را كسى جز خدا نداند.)(1)
منظور اصلى بنده از نگارش اين رساله كه شايد در ميان كتب و نوشته هاى فارسى مربوط به اديان اولين گام است، اين بوده كه پديده دين و شريعت را بر اساس نگرش قرآن كريم به رشته تحرير درآورم. زيرا اولا بحث از دين به سبك رايج در دانشگاه ها صرفآ جنبه جامعه شناسى دارد. ثانيآ رشته تحصيلى الهيات و معارف اسلامى از نظر درس تاريخ اديان تابع همان شيوه دين شناسى اجتماعى است، حال آن كه مى بايد نحوه دروس اين رشته بر اساس منابع و متون اسلامى استوار باشد. لهذا، اين حقير تصميم گرفتم به دلايل فوق و به دليل علاقه و ذوق باطنى خويش دين و شريعت را بر مبناى انديشه الهى قرآن به صورت بسيار مختصر مورد بررسى قرار دهم. بديهى است كه اين كارى است بس عميق و وسيع، به طورى كه از وسع اين بنده، بسيار عالى تر و فراتر است ليكن با توجه باطنى به عنايات حضرت تعالى، در اين مسير گامى كوتاه، لرزان و لنگان برداشته ام و از محضر مقدسش اميد توفيق دارم و تكيه بر كرم بى انتهايش نمودم. كه جز او به هر كه اميد بسته شود عين نااميدى و ناكامى است و به هر چيز جز او تكيه شود، سست و شكننده است. روش بنده در اين نگارش، اين بوده كه :
1. سعى كرده ام دين و شريعت را بر اساس تقدم زمانى مورد بررسى قرار دهم هر چند در مورد شرايع الهى اين امر چندان ضرورتى ندارد.
2. نام هر شريعتى را معنا كرده، آيه يا آيات مربوط به آن را استخراج و معنى نموده، و بر اساس تفاسير قرآن شرح داده ام و عقايد اختصاصى هر يك را از كتب معتبر و مورد قبول پيروانشان توضيح و انحرافات هر يك را از ديدگاه قرآن ارائه داده ام.
ص: 32
3. تلاش من اين بوده كه محتواى حقيقى و الهى شرايع را، بر اساس هدايت قرآن تذكر دهم تا هم پيرايه هاى خرافى هر يك روشن گردد و هم مشتركات و جنبه هاى الهى هريك تشريح شود.
4. بديهى است كه در اين نگارش مكاتب عقيدتى بشرى(1) جائى ندارند.
5. فصلى را براى اصطلاحات دين شناسى رايج در لسان قرآن اختصاص دادم تا تا معانى متعدد و احتمآلى هر اصطلاحى كاملا روشن باشد.
6. هر دين و شريعتى را در فصلى مستقل مورد بررسى مختصر قرار داده ام.
7. در پايان نيز فهرستى از كتب مورد استفاده با مشخصات كامل آورده ام هر چند در پاورقى ها از ذكر مأخذ كوتاهى نشده، همچنين فهرست اعلام و آيات مورد استفاده را در پايان بيان كرده ام.
انه ولى التوفيق
مرزبان كريمى
اسفند ماه 1369 مطابق با شعبان المعظم 1411
ص: 33
ص: 34
جرجانى اسلام را خضوع و انقياد در مقابل آن چه رسول(علیه السلام) از آن خبر آورده، دانسته است.(1)
صاحب قاموس قرآن در اين زمينه نوشته است: اسلام، انقياد و تسليم شدن است چنان كه در قرآن مى فرمايد: و براى او تسليم هستند آن چه در آسمان ها و زمين است.(2)
گاهى از اسلام تسليم ظاهرى مراد است نه تسليمى كه از علم و يقين ناشى مى شود چنان كه قرآن مى فرمايد: اعراب باديه نشين مى گفتند: ايمان آورديم آن چه مى گوييم در دل داريم و دلمان به آن مطمئن و آرام است. در جواب آمده: بگو ايمان نياورده ايد بلكه بگوييد تسليم شده ايم يعنى اسلام را قوى ديده و با آن در حال جنگ نيستيم و تسليم هستيم.(3)
اسلام و تسليم شدن به خدا و فرامين او مراتبى دارد كه عبارتند از: تسليم تن،تسليم عقل، تسليم قلب. تسليم تن همان است كه آن را تسليم ظاهرى گفتيم. تسليم عقل و فكر آن است كه شخص در مقابل دليل و منطق تسليم شود. تسليم قلب آن است كه انقياد و مطيع بودن توأم با ايمان و عمل است.(4)
مرحوم علّامه طباطبايى در تفسير الميزان مى نويسد :(5) اسلام عبارت است از ظاهر
اعتقادات و اعمال دينى، چه اين كه توأم با واقع هم باشد يا نه، و به همين جهت شخصى
ص: 35
را هم كه دعوى ايمان مى كند، ولى در واقع ايمان ندارد، شامل مى شود.
و نيز مى نويسد: اصولا كلمه اسلام اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كسى ديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند، و او را از خود دور نسازد. همچنان كه در قرآن كريم آمده: آرى كسى كه روى دل تسليم براى خدا كند.(1)
واژه اسلام به معنى تسليم است و منظور تسليم در مقابل خدا است.
اميرمؤمنان على(علیه السلام) در گفتارى كه در كلمات قصار نهج البلاغه از او نقل شده اين حقيقت را ضمن بيان عميقى روشن ساخته، مى فرمايد: مى خواهم هيچ كس نكرده باشد، سپس شش مرحله براى اسلام بيان فرموده است. نخست مى فرمايد : اسلام همان تسليم در برابر حق است، سپس اضافه مى كند تسليم بدون يقين ممكن نيست زيرا تسليم بدون يقين تسليم كوركورانه است نه عالمانه بعد مى فرمايد: يقين هم، تصديق است يعنى تنها علم و دانايى كافى نيست، بلكه به دنبال آن، اعتقاد و تصديق قلبى لازم است.
سپس مى فرمايد: تصديق همان اقرار است يعنى كافى نيست كه ايمان تنها در منطقه قلب و روح انسان باشد بلكه با شهامت و قدرت بايد آن را اظهار داشت.
سپس اضافه مى كند: اقرار همان انجام وظيفه است يعنى اقرار تنها گفتگوى زبانى نيست بلكه تعهد و قبول مسئوليت است و در پايان مى فرمايد: انجام مسئوليت همان عمل است عمل به فرمان خدا و انجام برنامه هاى الهى زيرا تعهد و مسئوليت چيزى جز عمل نمى تواند باشد و آنها كه تنها نيروى خود را در گفتگوها، طرح ها، جلسات و انجمن ها و مانند آن صرف مى كنند و فقط حرف مى زنند، نه تعهدى را پذيرفته اند و نه مسئوليتى و نه از روح اسلام آگاهى دارند. اين روشنترين تفسيرى است كه براى اسلام در تمام
ص: 36
جنبه ها مى توان كرد.(1)
در كتاب تعريفات چنين آمده است: ايمان در لغت تصديق به وسيله قلب است اما در شرع ايمان عبارت است از اعتقاد به قلب و اقرار به زبان، و گفته شده كسى كه شهادت بدهد و عمل كند ولى معتقد نباشد او منافق است و كسى كه شهادت بدهد و عمل نكند و معتقد باشد او فاسق است و كسى كه در شهادت دادن اخلال بورزد او كافر است.
ايمان بر پنج وجه است: ايمان مطبوع و ايمان مقبول و ايمان معصوم و ايمان موقوف و ايمان مردود، پس ايمان مطبوع ايمان ملائكه است و ايمان معصوم ايمان انبياء است و ايمان مقبول ايمان مؤمنى است و ايمان موقوف ايمان مبتدعين است و ايمان مردود ايمان منافقين است.(2)
سيد على اكبر قرشى در قاموس قرآن مى گويد: ايمان يعنى تسليم توأم با اطمينان خاطر. اگر گويند: چرا بر خلاف اهل تفسير ايمان را تسليم معنى مى كنيد با آن كه طبرسى رحمه الله فرموده ازهرى مى گويد :
علماء اتفاق دارند بر اين كه ايمان به معنى تصديق است الميزان آن را استقرار اعتقاد در قلب معنى كرده و راغب تصديق توأم با اطمينان خاطر گفته است.
گوييم: قرآن مجيد ايمان به معنى اعتقاد را تأييد نمى كند بلكه بهترين معناى آن همان تسليم است زيرا مى بينيم آنان را كه اعتقاد دارند ولى تسليم عقيده خويش نيستند كافر
ص: 37
مى شمارد. درباره فرعون و قوم او آمده است: فرعونيان در باطن و نفس خويش عقيده داشتند كه آيات موسى از قبيل عصا و غيره از جانب خداست ولى در ظاهر تسليم نشدند و اقرار نكردند.(1) نظير اين آيه قول موسى(علیه السلام) به فرعون است كه فرمود: فرعون يقين داشت كه آيات از جانب خداست ولى تسليم نبود.(2)
پس ايمان به معنى اعتقاد و تصديق تنها نيست. بلكه ايمان به معنى تسليم است مؤمن كسى است كه به حق تسليم باشد و آن قهرآ با عمل توأم است و بدون آن مصداق ندارد.
خلاصه سخن آن كه: ايمان پس از اعتقاد است، شخص اگر پس از اعتقاد به عقيده اش تسليم شد مؤمن است وگرنه منافق يا كافر مى باشد، از طرف ديگر هرقدر اعتقاد قوى باشد تسليم محكم خواهد بود. يعنى ايمان داراى مراتب و داراى شدت و ضعف مى باشد.(3)
علّامه در الميزان در مورد ايمان چنين مى گويد: ايمان به هر چيز عبارت است از علم به آن با التزام عملى به آن پس صرف علم و يقين به وجود چيزى بدون التزام عملى، ايمان به آن چيز نيست خدايتعالى در اين باره مى فرمايد: آن را انكار كردند، با اين كه دل هاشان يقين به آن داشت.(4) و نيز فرمود: خداى تعالى او را در عين اين كه عالم بود گمراه كرد.(5)
در تفسير عياشى از زيبرى روايت كرده كه گفت: از امام جعفر صادق(علیه السلام) پرسيدم آيا مرا
ص: 38
از ايمان خبر نمى دهى؟ بدانم آيا ايمان مجموع قول و عمل است و يا قول بدون عمل؟ فرمود ايمان همه اش عمل است چون خود قول هم يكى از اعمال است، كه خدا واجبش كرده.(1)
در تفسير نمونه در مورد ايمان اين چنين بيان شده است :(2) ايمان واقعيتى غير از علم و
يقين دارد، و ممكن است كفر از روى جحود و انكار در عين علم و آگاهى سر زند و به تعبير ديگر حقيقت ايمان تسليم در ظاهر و باطن در برابر حق است، بنابراين اگر انسان به چيزى يقين دارد اما در باطن يا ظاهر تسليم در مقابل آن نيست ايمان ندارد، بلكه داراى كفر جحودى است، و اين را در حديثى از امام جعفر صادق(علیه السلام) مى خوانيم كه ضمن بر شمردن اقسام پنجگانه كفر يكى از اقسام آن را كفر جحود مى شمرد و يكى از شعبه هاى جحود را چنين بيان مى فرمايد: آن عبارت از چيزى است كه انسان آن را انكار كند در حالى كه مى داند حق است و نزد او ثابت است.(3)
خلاصه اين كه اساس هر دين ايمان است و آن به معناى تصديق به دل و اعتقاد قلبى و اقرار به زبان است و شخص با ايمان را مؤمن مى گويند.
تثليث يا ثالوث كه آن را به فارسى سه گانه پرستى گويند چنان كه در مسيحيت به سه شخص يا سه اقنوم معتقدند، در عين حاليكه طبيعت آنها واحد است و آن اعتقاد به «اب
ص: 39
»
و «ابن» و «روح القدس » است كه واسطه بين پدر و پسر مى باشد.(1)
علّامه طباطبايى در مورد تثليث چنين فرموده است: ذات احديت ذات واحدى است كه داراى «اقانيم» ثلاثه مى باشد مراد از اقنوم صفتى است كه ظهور و بروز و تجلى يك شئى براى غير خود با آن صورت مى گيرد. در عين آن كه صفت غير موصوف چيز ديگرى نيست كه (اقانيم ثلاثه) عبارت از اقنوم وجود، اقنوم علم و اقنوم حيات مى باشد. «اقنوم علم»، كلمه و «اقنوم حيات» روح است. اين اقانيم ثلاثه همان ابن و اب و روح القدس مى باشد كه (اب) اقنوم وجود، و (ابن) اقنوم علم و كلمه و (روح القدس) اقنوم حيات است به عبارت ديگر منظور آن است كه (ابن) كه همان كلمه و اقنوم علم است از نزد (اب) و پدر خود كه اقنوم وجود مى باشد، به همراهى «روح القدس » كه اقنوم حيات است و از آن موجودات روشن گرديده اند نازل شده.(2)
تفسير نمونه تثليث در مسيحيت را يك انحراف دانسته و آن را اينگونه بيان مى كند: آنها با صراحت مى گويند: خداوند سه گانه است و نيز با صراحت مى گويند در عين حال يگانه است، يعنى هم وحدت را حقيقى مى دانند و هم سه گانگى را واقعى مى شمرند.(3)
توحيد يا يكتا پرستى عبارت است از اعتقاد به وجودى قاهر و آفريدگار و يگانه كه قابل
ص: 40
و لايق پرستش و ستايش و استعانت است. همه انبياء الهى بر ضرورت به اعتقاد به خدايى واحد قائل شدند كه از تشبيه و جسمانى بودن بيرون است. جرجانى در تعريف توحيد چنين مى گويد: توحيد در لغت عبارت است از حكم به اين كه چيزى واحد است و نيز عبارت است از علم به اين كه چيزى واحد است و در اصطلاح اهل حقيقت توحيد يعنى تجريد ذات الهى از آن چه در افهام متصور و از آن چه در اوهام و اذهان متخيل است. توحيد سه چيز است، شناخت خداى تعالى به ربوبيت و اقرار به وحدانيت او و نيز نفى هرگونه ضدوندى از او.(1)
قاموس در مورد فوق چنين مى گويد: راغب گويد «وحده» به معنى انفراد است، و احد در اصل چيزى است كه مطلقآ جزئى ندارد، سپس آن در هر موجود به كار مى رود و نيز گويد : چون واحد وصف خدا آيد معنايش اين است كه او كسى است كه تجزى و تكثير در آن راه ندارد. چنان كه قرآن مى فرمايد: بگو او ذاتى يگانه است.(2)
كلمه احد در آيه مذكور، در اصل «وحد» با واو است و داراى دو استعمال مى باشد يكى آن كه اسم استعمال مى شود در اين صورت به معنى يكى و يك نفر است.(3)
استعمال دوم آن است كه وصف مى باشد به معنى يكتا و بى همتا و در اين استعمال فقط به ذات بارى تعالى اطلاق مى شود.(4)
صاحب الميزان مى گويد: و سخن كوتاه آن كه جمله: (الهكم اله واحد)،(5) با همه
ص: 41
كوتاهيش مى فهماند كه الوهيت مختص و منحصر به خدا يتعالى است، و وحدت او وحدتى مخصوص است وحدتى است كه لايق ساحت قدس اوست. علاوه بر اين كه قرآن كريم اصل وجود خدايتعالى را بديهى مى داند، هر جا از خدا صحبت كرده، عنايتش همه در اين است كه صفات او را از قبيل وحدت و يگانگى و خالقيت و علم و قدرت و صفات ديگر او را اثبات كند.(1)
در تفسير نمونه چنين آمده است: توحيد يعنى اعتقاد به ذاتى كه از هر نظر بى نظير و منفرد مى باشد: در علم يگانه است، در قدرت بى مثال است، در رحمانيت و رحيميت يكتا است و خلاصه از هر نظر بى نظير است. اعتقاد به ذاتى است كه قبول كثرت نمى كند نه در خارج و نه در ذهن.
توحيد اعتقاد به ذاتى است كه قابل شماره نيست و هرگز داخل عدد نمى شود. خداوند ذاتى است بيسط كه هيچگونه تركيب خارجيه يا عقليه (جنس و فصل، ماهيت و وجود) ندارد.(2)
ثنويت يا دوگانه پرستى كه پيروان آن مذهب را ثنوى گويند، معتقد بوده اند كه صانع عالم دو تاست: فاعل خير يا نور و فاعل شر يا ظلمت،(3) ثنويين يا دوگانه پرستان آنهايى هستند كه
ص: 42
قائل به خداى خير و خداى شر مى باشند و قرآن در مورد آنان چنين مى فرمايد: و خداوند فرمان داده دو معبود انتخاب نكنيد، معبود شما تنها يكى است تنها از كيفر من بترسيد.(1)تفسير نمونه نوشته است: ثنويين بخشى از موجودات اين عالم را مخلوق يزدان و بخشى را مخلوق اهريمن دانسته و به اين ترتيب آفرينش و خلقت را ميان يزدان و اهريمن تقسيم مى كنند. ثنويين نور و روشنايى روز را نعمت و ظلمت و تاريكى شب را شر و عذاب و براى هر كدام خالقى قائل هستند، يكى را يزدان و يكى را اهريمن مى گويند.(2)
راغب در مفردات، دين را جزاء و طاعت دانسته است، طبرسى در مجمع البيان از امام باقر(علیه السلام) روايت كرده كه دين به معنى حساب است آنجا كه قرآن خداوند را صاحب روز حساب معرفى كرده است.(3)
چون حساب و جزاء متقارب هستند پس دين هم داراى معناى حساب است و هم داراى معنى جزاء.(4) هم چنين طبرسى در ذيل آيه 19 آل عمران مى گويد: طاعت و انقياد را دين
گفته اند زيرا طاعت براى جزاء است يعنى خداوند به طاعت پاداش خواهد داد. كلمه دين در قرآن به معنى شريعت و ملت نيز آمده است يعنى قرآن به شريعت اسلام هم
ص: 43
دين گفته است و هم ملت(1) علاوه بر اين ها دين در قرآن به معنى شريعت و قانون نيز به كار رفته است.(2) در
مواردى نيز دين معنى اطاعت و بندگى را دارد.(3)
از اين جهت است كه علماى علم لغت كلمه ديّان را به معنى قاضى و محاسب و جزا دهنده دانسته اند و نيز كلمه مدينه را مكانى گفته اند كه داراى يك يا چند قاضى بوده است.(4)
شهرستانى در ملل و نحل مى نويسد: دين طاعت و انقياد است يعنى گردن به فرمان نهادن، و در كلام خداى عز و جل: به اين معنى است كه مى فرمايد: به درستى دين نزد خداى تعالى اسلام است(5) و اسلام و انقياد به يك معنى است.
و دين به معنى جزاء آمده چنان كه گفته مى شود «كما تدين تدان» يعنى همچنان كه جزا بدهى تو همان جزا داده شوى. و گاه به معنى حساب آيد و در قرآن به اين معنى نظر دارد، آنجا كه مى فرمايد: آن شمار و حسابى راست است.(6) پس متدين: مسلمان مطيع باشد مقر بجزا و حساب و روز قيامت.(7) صاحب الميزان مى نويسد: اولا دين در عرف
ص: 44
قرآن عبارتست از
سنتى اجتماعى كه در بين مجتمع دائر است. ثانيآ سنن اجتماعى يا عبارت است از دين حق و فطرى يعنى اسلام و يا دينى كه از دين حق و راه خدا منحرف شده و به كژى گراييده باشد. دين روش مخصوصى در زندگى است كه صلاح دنيا را به طورى كه موافق كمال اخروى و حيات دائمى حقيقى باشد، تأمين مى نمايد. دين براى اصلاح اعمال بندگان و پيدايش ملكات فاضله و اصلاح اختلافات و اعتدال حال آنان است.(1)
جرجانى مى گويد: دين وضع و قرار دادى است الهى كه صاحبان عقل در آن به قبول آن چه در نزد رسول(صلی الله علیه و آله) است دعوت شده اند. و نيز گفته است شريعت از آن جهت كه مورد اطاعت و پيروى واقع مى شود دين نام دارد. همچنين گفته دين آن است كه منسوب به خداى تعالى مى باشد.(2) دين به معنى عام تفسيرى است از آفرينش جهان به منظور گرايش و كرنش در
برابر مبدأ و كارپرداز دنيا و هدف و راهى براى بهتر زيستن. و به معنى خاص، دين سنتى است الهى كه بشر را به خداى يگانه مى خواند. آداب و مقرراتى دارد كه افراد را از نظر شخصى پاك و پيراسته كرده و به راه كمال رهنمود مى سازد. و از نظر اجتماعى نظم عادلانه و روابط نيكو و تلاش مشترك و همه جانبه و در راه خير و سعادت جامعه را به وجود مى آورد.
ص: 45
شريعت در لغت عرب به معناى آبشخور و جاى برداشتن آب از نهر و چشمه و چاه است، و چون در خاورميانه عربى آب كم بوده و معمولا مردم قراء و قصابات از چشمه سار و يا چاه و يا از رودخانه منحصر به فردى آب برمى داشته اند، از اين رو مجازآ كسانى را كه در آن بلا در يك دين و قانون شريك بودند و دستورات آن را اجراء مى كردند، صاحب يك شريعت واحد، يعنى يك آبشخور معنوى مى دانستند. در اديان الهى «شريعت» يا «شرع»، احكام و قوانينى است كه پيغمبران براى اداره جوامع بشر از سوى خداوند آورده اند و توسط آن قوانين است كه دين جنبه اجرايى پيدا مى كند، مانند اجراى حدود در اسلام.(2) شريعت در لغت عبارت است از بيان
كردن و اظهار نمودن و روشن كردن راهى صاف و واضح.(3) شرع راه آشكار است. «شرعت له
طريقآ» يعنى راهى به او نمودم و آشكار كردم. شرع در اصل مصدر است سپس اسم شده به راه آشكار و به آن شرع و شريعت گفته شده و به طور استعاره به طريقه خدائى اطلاق شده است. شرعه و شريعت هر دو يكى است و آن طريقه واضحه است و اصل آن به معنى ظهور مى باشد.
قرآن مى فرمايد: سپس تو را در راه آشكارى از امر دين قرار داديم از آن پيروى كن و از هواهاى نادانان پيروى نكن.(4) و باز مى فرمايد: براى شما از دين آن چه به نوح توصيه كرده آشكار و روشن كرده است و آن چه را كه به تو وحى كرده ايم و آن چه را كه به
ص: 46
ابراهيم و موسى و عيسى وصيت كرده ايم. دين را با حفظ و عمل بپا داريد و در آن فرقه فرقه نشويد.(1)
كلمه شرع لازم و متعدى هر دو آمده است و شارع به معنى شريعت گذار و قانونگذار و همچنين به معنى آشكار است. منهاج و منهج: نيز كه به معنى روشن و معلوم است ظاهرآ قيد توضيحى شرعه است آنجا كه فرمود: «لكلٍ جعلنا منكم شرعةً و منهاجآ»(2) براى هر گروه از
شما آيين و روشى روشن مقرر داشته ايم. از آيه شريفه استفاده مى شود اولا شريعت هاى انبياء با هم فرق داشته اند. ثانيآ علت اختلاف امتحان مردم است و چون امتحان لازم است نسبت به استعداد و ترقى و تكامل بشريت براى هر دوره امتحانى و شريعت آمده است و خلاصه شريعت ها امتحان است و امتحان هر دوره نسبت به نحوه قابليت آن دوره است و اين موجب تفاوت شريعت هاست. شرايع در اصول متحدند و در فروعات با هم فرق دارند.(3)
شريعت راهى است كه براى هر يك از ملت ها و يا پيامبرانى كه بدان مبعوث شده اند آماده شده چون شريعت نوح و شريعت ابراهيم و شرع موسى و شرع عيسى و شرع محمّد(صلی الله علیه و آله) ولى دين يك قانون و راه الهى عمومى براى تمام امت هاست و از اين روى شريعت نسخ مى پذيرد ولى دين به معناى وسيع خود نسخ نمى پذيرد
ص: 47
.
فرق ديگرى هم هست و آن اين كه دين به يك نفر و عده اى هر طور كه باشند نسبت داده مى شود ولى شريعت به يك نفر نسبت داده نمى شود، مگر آنجا كه يك نفر وضع كننده آن بوده و يا قيام آن به دست اوباشد.
فرق ديگر اين كه از قرآن به دست مى آيد: كه معناى شريعت اخص و كوتاهتر از معناى دين است به اين معنا كه شريعت ها يكديگر را نسخ مى كنند نسبت به اصل دين.(1)
شرك شركت و مشاركت به معنى شريك شدن است. اشراك: شريك كردن. شريك كسى كه در كارى يا در چيزى با ديگرى سهيم است.(2) و يا در حكومت و تدبير عالم شريكى نداشته است.(3) مراد از آن شريك مستقل است وگرنه خدا براى تدبير عالم واسطه هايى از فرشته و غير آن آفريده است. شرك (بكسرشين) اسم است يعنى عمل شرك، چنان كه در صحاح و قاموس و اقرب آمده است و آن را در آيه «ام لهم شرك فى السموات...»(4) نصيب و بهره
گفته اند و نيز در سوره لقمان شرك را ظلم بزرگى دانسته است.(5)
مشرك كسى است كه براى خدا شريك قرار بدهد چنين شخصى قابل آمرزش نيست مگر آن كه در دنيا توبه كند.
ص: 48
شرك اقسامى دارد :
1. شرك در خلقت: مثل عقيده ايرانيان قديم كه خيرات را از يزدان و شرور را از اهريمن مى دانستند و مى گفتند : يزدان اهريمن را آفريد سپس اهريمن بالاستقلال شرور را آفريد و قرآن به طور صريح در نفى معبود و خالقى جز خدا آياتى را بيان فرموده است.(2)
2. شرك در تدبير عالم: مثل عقيده ارباب انواع، كه اعتقاد به خداى دريا خداى صحرا، خداى جنگ، خداى عشق، خداى غضب و غيره داشتند و براى هر يك مجسمه اى به خيال خويش درست كرده بودند و مثل عقيده ستاره پرستان، آفتاب پرستان و عقيده تثليث درروم و چين و مصر(3) و1 عقيده پرستندگان ستاره شعراى يمانى. مشركان اين ها را مدبر عالم يا
دخيل در تدبير عالم مى دانسته اند. در سوره شعراء آمده است كه چون موسى خدا را رب العالمين خواند فرعون گفت: او ديوانه است، كه فرعون را خداى پرورش دهنده تمام عالم نمى دانست.(4)
3. شرك در عبادت: و آن اين كه خدا را عبادت نمى كردند، بلكه بت ها ارباب انواع، آفتاب، ماه، دريا، رعد، برق، حتى اشخاصى مثل نمرود و فرعون و... را پرستش مى
ص: 49
كردند.(1)
جمع آن اصنام است كه قرآن دستور به اجتناب از آن را داده است.(2) راغب گويد : صنم
جثه اى است كه از نقره يا مس يا چوب ساخته شود، آن را براى تقرب به خدا پرستش مى كردند. ابن اثير در نهايه گفته: آن چيزى است كه جز خدا معبود اخذ شود و به قولى آن چيزى است كه جسم يا صورت داشته باشد و اگر جسم يا صورت نداشته باشد آن را وثن گويند.
وثن به معنى بت است كه جمع آن اوثان مى باشد، خواه از سنگ باشد يا چوب يا غير آن. خداوند، در اين مورد مى فرمايد: از پليد به دور باشيد كه بت هااند و از قول باطل اجتناب كنيد.(3)
در نهج البلاغه على(علیه السلام) از عوامل بعثت حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) را خارج كردن بندگان خدا از عبادت اوثان به سوى عبادت حق دانسته است.(4)
صنم را از آن جهت وثن گفته اند كه نصب شده و در يك حال ثابت است. كلبى در كتاب الاصنام نقل كرده كه : بت را اگر به صورت انسان از چوب يا طلا يا نقره باشد
ص: 50
صنم نامند و اگر از سنگ باشد وثن گويند.(1)
به معنى پوشاندن. در مفردات گويد: در لغت به معنى پوشاندن شىء است. شب را كافر گوييم كه اشخاصى را مى پوشاند و زارع را كافر گوييم كه تخم را در زمين مى پوشاند كفر نعمت پوشاندن آن است با ترك شكر، بزرگترين كفر انكار وحدانيت خدا يا دين يا نبوت است. كفر در شريعت عبارت است از انكار آن چه خدا معرفت آن را واجب كرده از قبيل وحدانيت و عدل خدا و معرفت پيغمبرش و آن چه پيغمبر آورده از اركان دين، هر كه يكى از اين ها را انكار كند كافر است.
راغب گويد: كافر در عرف دين به كسى گفته مى شود كه وحدانيت يا نبوت يا شريعت يا هر سه را انكار كند.
به هر حال كافر كسى است كه اصول دين يا ضرورى دين را انكار كند. كفار جمع كافر است كه بيشتر در مورد منكرين دين به كار مى رود.(2) كفار آن هايى اند كه دانسته و از روى عمد حق
را پرده پوشى و انكار كرده اند هر چند كسانى كه از روى جهل نيز حق را بپوشند و انكار كنند كافر هستند. پس به اطمينان مى شود گفت كه كفر از روى جهل و از روى عدم توجه نيز كفر است.(3) همچنين كسانى كه حق را انكار كرده و پيامبران را تكذيب نموده اند و مانع پيشرفت دين شده اند روشن است كه تكذيب و صدّ، پس از تبليغ و
ص: 51
اتمام حجت است.(1) در آيات قرآن
به تارك عمل، كافر اطلاق شده است مثل تارك حج.(2)
در كافى باب وجوه الكفر روايتى از حضرت صادق(علیه السلام) نقل شده كه كفر را به پنج قسمت تقسيم كرده و فرموده: كفر در كتاب خدا بر پنج وجه است: كفر جحود و آن دو قسمت است. انكار ربوبيت و انكار حق بعد از علم سوم كفران نعمت، چهارم ترك تكليف و وظيفه شرعى و كفر برائت، كه آن بيزارى كردن از شرك و عقايد باطل مى باشد. چنان كه در قرآن هم از قول حضرت ابراهيم(علیه السلام) خطاب به كفار و هم از قول شيطان در قيامت خطاب به اهل عذاب اين مسئله بيان شده است.(3)
مذهب مصدر ميمى از ريشه «ذهب» است كه در عربى به معناى طريقه و روش مى باشد، و آن اعم است از هرگونه روشى خواه انفرادى و خواه اجتماعى اما در اصطلاح علماى دين، مذهب طريقه خاصى است در يك دين و آن جزيى از آن دين به شمار مى رود. به قول جرجانى دين منسوب به خدا و ملت منسوب به پيغمبر و مذهب منسوب به مجتهد يا يك صاحب نظر است، چنان كه گويند: دين خدا و ملت اسلام و مذهب جعفر و حنفى.
ص: 52
مير سيد شريف جرجانى در تعريفات گويد: شريعت از جهت اين كه پيروى مى شود، دين و از حيث اين كه جمع مى شود، ملت و از نظر اين كه به آن رجوع مى شود، مذهب ناميده شده است.(2)
فرقه: فرقه كه جمع آن فرق است از فرقه به معنى جدا كردن است و بيانگر انفصال و جدايى است چنان كه قرآن مى فرمايد: در آن شب هر كار با حكمت از هم جدا و منفصل مى شود.(3) تفريق به معنى پراكنده كردن و جدايى افكندن است كه در قرآن مجيد در مورد اختلاف دينى و غيره به كار رفته است.(4)
به هرحال منظور از فرقه عبارتست از يك دسته مذهبى كه در بعضى از مسائل دينى و اعتقادى با گروه هاى ديگر مذهبى اختلاف داشته باشد و در اين مورد حديثى از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) نقل شده است كه فرموده: امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق مى شوند و يك فرقه از آنها رستگار است و ساير فرقه ها در آتش هستند.(5)
يعنى دين و شريعت و اصل آن از «امللت الكتاب» است و دين را بدان جهت ملت گويند كه از جانب خدا املا شده است.(6) در مفردات مى گويد: ملت مانند دين است و آن
ص: 53
نام شريعتى است كه خدا بر زبان انبياء براى مردم فرستاده است. فرق دين با ملت آن است كه ملت فقط به پيامبر نسبت داده مى شود نه به آحاد ملت، مثلا گفته نمى شود ملت خدا، ملت زيد ولى گويند دين خدا و دين زيد. در هر صورت تفاوت بين دين و ملت آن است كه دين منسوب به خدا و ملت منسوب به پيغمبر است. يعنى دين به خدا و پيامبر و شخص نسبت داده مى شود اما ملت فقط به رهبر و آورنده دين اضافه مى شود.(1)
علّامه طباطبايى مى نويسد: گويا منظور از ملت روش حياتى معموله ميان مردم است و گويا متضمن معناى املال و املاء (ديكته كردن) هم مى باشد و بنابراين ملت يك راهى است كه از ديگرى گرفته شده است، البته ريشه معنايش خيلى روشن نيست ولى آن طور به نظر مى رسد كه مرادف شريعت باشد، به اين معنى كه «ملت» هم چون لفظ شريعت و بر خلاف لفظ دين يكراه خاصى را افاده مى كند، گرچه از جهتى هم ميان ملت و شريعت فرق است، شريعت به اين عنايت گفته مى شود كه راهى است كه خداوند براى رفتن مردم به سوى او آماده نموده است و ملت به اين ملاحظه گفته مى شود كه با پيروى در عمل از ديگرى گرفته شده است و شايد روى همين نكته است كه لفظ ملت بر خلاف دين و شريعت به خداوند اضافه نمى شود. دين خدا و شريعت خدا گفته مى شود ولى ملت خدا گفته نمى شود. به پيامبر اضافه مى شود از اين نظر كه روش و سنت اوست و به امت هم اضافه مى شود از اين نظر كه آنان به آن راه رفته و آن روش را گرفته اند خلاصه اين شد كه دين در اصطلاح قرآن اعم از شريعت و ملت است و اين دو با هم چون دو مترادف هستند فقط از جهت عنايت لفظى فرق مختصرى با هم
ص: 54
دارند.(1)
كلمه ملت در قرآن گاهى به كلمه قوم و غيره اضافه شده است.(2) و نيز به طريقه بت پرستان، ملت اطلاق شده است.(3) دكتر مشكور مى نويسد: ملت كلمه اى است عربى كه
جمع آن ملل مى شود و در آن زبان به معناى دينى است كه منسوب به پيغمبر و دين آورى الهى باشد، مانند: ملت ابراهيم، ملت موسى، ملت عيسى و ملت محمد(صلی الله علیه و آله).
در مقابل ملت «نحله» آمده كه به معناى مذهبى است كه كسى بر خود بندد و به خود نسبت كند و جمع آن «نحل» است، و آن غالبآ به معناى اديان باطله و مذهب هاى فلسفى و غير دينى به كار رفته است. اماكلمه ملت در زبان فارسى به معناى قوم و ساكنان يك مملكت به كار مى رود.
ص: 55
ص: 56
خداوند در قرآن مى فرمايد: هر كس دينى غير از اسلام براى خود انتخاب كند پذيرفته نخواهد شد.(1) و نيز مى فرمايد: بدرستيكه دين در نزد خداوند فقط اسلام است.(2) منظور از اين آيه چنان كه گفته اند اين است كه همه پيامبران الهى عرضه كننده يك دين واحد بوده اند و آن اسلام يعنى تسليم شدن به حق و خدا است. علماى دين شناسى و نويسندگان تواريخ مذاهب معمولا تحت عنوان اديان بحث مى كنند. مثلا مى گويند دين ابراهيم، دين يهود، دين مسيح و دين اسلام. هر يك از پيامبران صاحب شريعت را آورنده يك دين مى دانند، اصطلاح شايع ميان مردم نيز همين است.
ولى قرآن اصطلاح و طرز بيان ويژه اى دارد كه از بينش خاص قرآنى سرچشمه مى گيرد. از نظر قرآن، دين خدا از آدم تا خاتم يكى است، همه پيامبران اعم از پيامبران صاحب شريعت و پيامبران غير صاحب شريعت به يك مكتب دعوت مى كرده اند.
اصول مكتب انبياء كه دين ناميده مى شود يكى بوده است، تفاوت شرايع آسمانى يكى در سلسله مسائل فرعى و شاخه اى بوده كه به حسب مقتضيات زمان و خصوصيات محيط و ويژگى هاى مردمى كه دعوت مى شده اند، متفاوت مى شده است و همه، شكل هاى متفاوت و اندام هاى مختلف يك حقيقت و به سوى يك هدف و مقصود بوده است و ديگر در سطح تعليمات بوده كه پيامبران بعدى به موازات تكامل بشر در سطح بالاترى تعليمات خويش را كه همه در يك زمينه بوده القاء كرده اند. مثلا ميان تعليمات و معارف اسلام در مورد مبدأ و معاد و جهان و معارف پيامبران پيشين، از نظر سطح مسائل تفاوت از زمين تا آسمان است و به تعبير ديگر، بشر در تعليمات انبياء مانند يك دانش آموز
ص: 57
بوده كه او را از كلاس اول تا آخرين كلاس بالا برده اند. اين تكامل دين است نه اختلاف اديان، قرآن هرگز كلمه دين را به صورت جمع نياورده است. از نظر قرآن، آن چه وجود داشته، دين بوده، نه اديان، يك تفاوت پيامبران با نوابغ و فلاسفه بزرگ اين است كه فلاسفه هر كدام مكتب مخصوص به خود داشته اند، از اين رو، هميشه در جهان فلسفه ها وجود داشته نه فلسفه ولى پيامبران الهى هميشه مؤيد و مصدق يكديگر بوده اند و يكديگر را نفى نكرده اند. هر كدام از پيامبران اگر در محيط و زمان پيامبر ديگر مى بود، مانند او قانون و دستورالعمل مى آورد.
قرآن تصريح مى كند كه پيامبران يك رشته واحدى را تشكيل مى دهند و پيامبران پيشين، مبشّر پيامبران پسين بوده اند و پسينيان مؤيد و مصدّق پيشينيان بوده اند و هم تصريح مى كند كه از همه پيامبران بر اين مطلب كه مبشر و مؤيد يكديگر باشند، پيمان اكيد و شديد گرفته شده است. مى گويد: ياد كن هنگامى را كه خداوند از همه پيامبران پيمان گرفت كه آن گاه كه به شما كتاب و حكمت دادم و سپس فرستاده اى آمد كه آن چه را با شما است تصديق مى كند و به او ايمان آوريد و او را يارى نماييد. خداوند گفت آيا اقرار و اعتراف كرديد و اين بار را به دوش گرفتيد؟ همه گفتند اقرار كرديم. خداوند گفت پس همه گواه باشيد من نيز از گواهانم.(1)
قرآن كريم كه دين خدا را از آدم تا خاتم يك جريان پيوسته معرفى مى كند نه چند تا، يك نام روى آن مى گذارد و آن اسلام است. البته مقصود اين نيست كه در همه دوره ها، دين خدا با اين نام خوانده مى شده است و با اين نام در ميان مردم معروف بوده است، بلكه مقصود اين است كه حقيقت دين، داراى ماهيتى است كه بهترين معرف آن
ص: 58
لفظ اسلام است و اين است كه مى گويد: دين در نزد خدا اسلام است.(1) و يا مى گويد: ابراهيم نه يهودى و نه نصرانى بلكه حق جو و مسلم بود.(2)
آيه 83 سوره آل عمران مى فرمايد: آيا آنها غير از آيين خدا مى طلبند؟ آيين خدا همين اسلام است) و تمام كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند از روى اختيار يا از روى اجبار در برابر فرمان او تسليمند و به سوى او بازمى گردند. قرآن در اين آيه، اسلام را به معناى وسيعى تفسير كرده و مى گويد: تمام كسانى كه در آسمان و زمين هستند، با تمام موجوداتى كه در آسمان و زمين هستد، مسلمان مى باشند و در برابر فرمان او تسليمند، منتها تعبير طوعآ و كرهآ (از روى اختيار يا اجبار) مى گويد: اين تسليم در برابر فرمان پروردگار گاهى «اختيارى» و در برابر «قوانين تشريعى» است و گاهى «اجبارى» و در برابر «قوانين تكوينى» مى باشد. خداوند دو گونه فرمان در عالم هستى دارد يك سلسله از فرمان هاى او به صورت قوانين طبيعى و مافوق طبيعى است كه بر موجودات مختلف اين جهان حكومت مى كنند و همه آنها مجبورند در برابر آن زانو زنند و لحظه اى از اين قوانين سرپيچى نكنند، و اگر فرضآ سرپيچى كنند ممكن است محو و نابود گردند، اين يك نوع «اسلام و تسليم» در برابر فرمان خدا است بنابراين اشعه آفتاب كه به درياها مى تابد و بخار آب كه از دريا برمى خيزد و قطعات ابر كه به هم مى پيوندند، دانه هاى باران كه از آسمان فرو مى ريزند، درختانى كه بر اثر آن نمو مى كنند و گل هايى كه در پرتو آن شكفته مى شوند، همه مسلمانند، زيرا هر كدام در برابر قانونى كه
ص: 59
آفرينش براى او تعيين كرده است، تسليم اند. نوع ديگرى از فرمان براى خدا هست كه فرمان تشريعى ناميده مى شود. يعنى قوانينى كه در شرايع آسمانى و تعليمات انبياء وجود داشته است، تسليم در برابر آنها جنبه «اختيارى» دارد و تنها افراد باايمان هستند كه به خاطر تسليم در مقابل آنها شايسته نام مسلمان مى باشند. البته سرپيچى از اين قوانين نيز بالمآل دست كمى از سرپيچى از قوانين آفرينش ندارد كه اين هم باعث انحطاط و عقب ماندگى و يا نابودى است.(1)
مسلمان كسى است كه اين افتخار را دارد كه در برابر همه فرمان هاى الهى تسليم است. بلكه پيوسته در راه راست گام برداشته و هرگز در شمار مشركين قرار نگرفته، چنان كه در مورد حضرت ابراهيم(علیه السلام) قرآن به اين مسئله تصريح دارد، لذا بايد توجه داشت منظور از اسلام، مفهوم لغوى آن است، يعنى تسليم بودن در برابر خداوند. بنابراين اگر گفته مى شود حضرت ابراهيم و نيز ديگر پيامبران الهى همه از دين اسلام پيروى مى كردند بدان معناست كه آنان در برابر احكام و دستورات خداوند بدون قيد و شرط تسليم بودند.(2)
شايان توجه است كه اسلام مراتب مختلفى دارد كه از حد نصاب آن آغاز گشته به مراحل بسيار عالى مى رسد
ص: 60
.
در مبحث قبل گفتيم كه بر اساس آيات فراوان قرآنى اصل دين يعنى محتواى «دعوت انبياء الهى» واحد است و اساس همه شرايع الهى يكى است اما از سويى بايستى بدانيم اين هرگز بدان معنا نيست كه در تمامى جزئيات و مسائل فرعى تطابق كامل بين اديان برقرار است، بلكه كم و بيش اختلاف هايى وجود دارد و در خود قرآن كريم نيز به اين مطلب اشاره شده است: «... لكل جعلنا منكم شرعة(1) »، ما براى هر قوم و گروهى از شما انسان هاى تاريخ،
طريق و آيين خاصى قرار داده ايم و البته اگر خداوند مى خواست و حكمش اقتضا مى نمود همگى را امت واحدى قرار مى داد.(2) ما براى هر قومى شيوه و اسباب خاصى براى پرستش قرار داده ايم كه بدان خدا را عبادت كنند.(3) بنابراين اجمالا روشن است كه در عين وحدت اصولى كه بين همه اديان برقرار است، تفاوت هايى نيز وجود دارد.(4) اينك سؤال اين است كه
ببينيم اين تفاوت ها و اختلاف ها در چه امورى است؟
يكى از وجوه اختلاف اديان، مربوط به احكام است و آيات فوق نيز ناظر به چنين تفاوت
ص: 61
هايى است. اين قسم تفاوت به چند گونه ممكن است فرض شود :
1. بى شك جامعه هاى انسانى در طول تاريخ از نظر وسعت و پيچيدگى در ابعاد مختلف فردى و اجتماعى تفاوت هايى داشته و دارند. جامعه هاى زمان حضرت نوح و ابراهيم و... يقينآ به گستردگى جوامع امروزى نبوده است. به عنوان مثال خداوند در مورد حضرت يونس مى فرمايد: ما او (يونس(علیه السلام)) را بر قومى بالغ بر صد هزار يا اندكى بيشتر به رسالت مبعوث ساختيم.(1) اين نوع اختلاف در جوامع گذشته خود مى تواند زمينه اى براى اختلاف شرايع آسمانى از نظر وسعت و ضيق احكام باشد. به گونه اى كه آيين حاكم بر جامعه بزرگتر، داراى احكام و قوانين بيشتر و گسترده ترى نسبت به موضوعات جديدتر باشد.
2. فرض ديگر اين است كه احكامى در زمان پيامبر قبلى باشد و بعدآ توسط نبى بعدى نسخ شود. چنان كه قرآن كريم از زبان حضرت عيسى(علیه السلام) خطاب به بنى اسرائيل مى فرمايد : من به رسالت مبعوث گشته ام تا اين كه بعضى از آن چه را كه بر شما قبلا حرام شده حلال نمايم.(2)
3. فرض ديگر اين است كه در يك زمان معين احكامى براى قومى وجود داشته باشد اما براى قوم ديگر چنين احكامى نباشد. اين مطلب را مى توانيم به عنوان نمونه از آيه زير استظهار نماييم. پس به خاطر ظلمى كه يهوديان پيشه ساختند، ما نعمت هاى پاك خويش را كه حلال بود بر آنان حرام ساختيم.(3) در اين آيه حرام شدن بعضى طيبات، مخصوص يهوديان است و لذا اگر فرض كنيم كه در زمان آنان اقوام غيريهودى ديگرى هم بوده اند كه در آيين حضرت موسى(علیه السلام) براى آنان نيز احكامى تشريع شده بود. اما به
ص: 62
هر حال مسلم است كه اين اقوام غيريهودى، حكم خاص را نداشته اند.(1)
آن چه مسلم است اين است كه بر اساس هيچ يك از اين سه فرض، اختلاف اصولى در دين لازم نمى آيد. چرا كه بر اساس فرض اول، روشن است كه توسعه احكام يك دين نسبت به دين ديگر، به معناى تناقض و تضاد در اساس و ريشه نيست، بلكه، در واقع همان اساس واحد اسلام است كه در آيين بعدى با فروع و جزئيات بيشترى ارائه شده است.
تفاوت اديان الهى با يكديگر علاوه بر جنبه هاى يادشده از جهت ديگرى نيز قابل طرح است و آن هم تفاوت در نحوه و كيفيت بيان حقايق الهى مى باشد. بدين معنا كه اديان آسمانى در هر دوره و زمانى كه ظهور مى نمودند، تعاليم خود را متناسب با سطح افكار و ميزان رشد عقلى و روحى انسان ها بيان مى نمودند تا حقايق آسمانى به سهولت قابل درك افكار عمومى شود اما ترديدى نيست كه گذشت زمان و تماس مداوم با حوادث و پيش آمدها و علل و عوامل فراوان ديگر زمينه پيشرفت فكرى انسان ها و بالا رفتن ميزان درك و افزايش حساسيت هاى روحى آنها را فراهم ساخته و مردم هر زمانى بهتر از دوره هاى قبل خود توانايى درك و دريافت احكام عميق الهى را مى يافتند و لذا طبيعى است كه تعاليم آسمانى نيز بر حسب ارتقاء سطح افكار و عقول به نحوى وسيع تر و عميق تر به مردم ابلاغ گردد و اين خود زمينه نوعى اختلاف را در ميان اديان آسمانى
ص: 63
پديد آورده است كه البته چنين اختلافى هرگز به معناى تضاد در ريشه و اساس اديان نيست.(1) بلكه ناشى از توسعه و تعميق هر چه
بيشتر تعاليم عرضه شده است.
پايان تايپ من
اگوست كنت فيلسوف و جامعه شناس معروف فرانسوى مى گويد: انسان در سير معرفت جويى خود به تدريج سه مرحله را مى پيمايد :
1. مرحله ربّانى كه تخيلى است در اين مرحله نظرى يا لاهوتى آدمى همه پديده ها را ناشى از اراده اى شبيه اراده خود ولى تواناتر و برتر مى داند.
2. مرحله فلسفى كه تعقلى است در اين مرحله آدمى پديده ها را با تجريد و قواى طبيعت توجيه مى نمايد.
3. مرحله علمى كه تحققى مى باشد در اين مرحله انسان پديده ها را با پديده هاى ديگر مقابله و توجيه مى نمايد.
به نظر وى آدمى در مرحله ربانى همه چيز را ناشى از قواى ما فوق طبيعت مى داند و چون آن قوا را مؤثر در وجود مى پندارد براى مساعد كردن آن به پرستش آنها قيام مى كند و كم كم قايل به وجود موجودات غير مريى چون خدايان، فرشتگان و پريان مى شود. سرانجام چون عقل او تكامل مى يابد معتقد به يك مؤثر غيبى مى گردد و به توحيد
ص: 64
مى گرايد.(1)
فردريك ماكس مولر دانشمند آلمانى كه سعى فراوانى در پيوستگى ميان دين و دانش نمود و تاريخ تطبيقى اديان را به وجود آورد و خود متخصص در سرودهاى ودايى و اوپانيشادها بود گفته است كه دين كوششى است براى درك آن چه درك نشدنى است و بيان آن چه غيرقابل تقدير است.(2)
هربرت اسپنسر فيلسوف انگليسى پيرو مذهب تكاملى داروين معتقد بود كه سه اصل : قانون، دين و آداب و رسوم به نحو خيلى نزديكى با هم ارتباط دارند. وى دين را جنبه اى از جامعه و حكومت مى دانست او مى گويد: بشر اوليه چون پدران خود را به خواب مى ديد آنان را زنده مى پنداشت و قايل به پرستش ايشان مى شد و از آنان يارى مى خواست و شفاعت و وساطت ايشان را در مشكلات خود طلب مى كرد.(3)
ادوارد بارنت تايلر دانشمند و جامعه شناس انگليسى بنيان گذار مكتب انسان شناسى و بررسى تطبيقى اديان و نظريه آنيميسم(4) مى گويد: دين ايمان و اعتقاد به يك مبدأ و وجود
ص: 65
روحانى است و اين اعتقاد در ميان اقوام پست هم وجود دارد.
سر جان لابرك(1) دانشمند انگليسى مراحل دين را در حيات بشر اين گونه بيان كرده است :
1. مرحله لادينى و خداناشناسى.
2. مرحله فتيش پرستى يا پرستش اشياء بى جان.
3. مرحله توتيميسم يا طبيعت پرستى.
4. مرحله شمنيسم يا جادوگرى.
5. مرحله بت پرستى يا آنترويومورفيسم كه به معنى تشبيه انسان به خدا است.
6. مرحله توحيد اخلاقى.
فيتيشيسم به معناى اعتقاد به تقدس بعضى از اشياء طبيعى كه جنبه تبرك دارد، مى باشد. توتيميسم يعنى پرستش شىء يا حيوانى كه سمبل وحدت قبيله مى باشد و معمولا بيشتر حيوان است و بيانگر حاكميت و حضور روح جد اعلاى قبيله بر افراد است مثلا گاو توتم آريايى بوده.
اندرو لانگ(2) دانشمند اسكاتلندى و پيرو مكتب تايلور مى گويد: بشر اوليه به يك نوع
يكتاپرستى اعتقاد داشته و به يك مبدأ متعال اخلاقى در دين خود مؤمن بوده است. همان طور كه انسان نمى تواند بيش از يك پدر داشته باشد، بشر اوليه نيز كم و بيش يكتا پرست بوده و به يك خداى برتر اعتقاد داشته است او فكر دينى را به دو مرحله عالى و پست تقسيم مى كند: يكى دين در سطح بالا و ديگر دين در سطح پايين، به قول وى
ص: 66
دين در سطح بالا بر تصور خداى يكتا قرار دارد و دين در سطح پايين مبتنى بر اساطير و افسانه هاى خدايان است.
اميل دوركيم(1) دانشمند فرانسوى مى گويد: دين يك حقيقت اجتماعى است و آن محصول
مشترك ذهن ماست كه ميان اشياء مقدس و غير مقدس تمايز برقرار مى سازد، دين مذهب مشتركى از اعتقادات و اعمال مربوط به مقدّسات و محرّمات است. اين اعتقادات و اعمال كسانى است كه به نام گروه مؤمنان به آن گرويده و در امّت واحدى گرد مى آيند.
در حقيقت دوركيم ريشه ى دين و مذهب را توتم پرستى دانسته و مى گويد: دين يعنى پرستش وجه مشترك افراد مختلف جامعه، دين پرستش روح جمعى جامعه است، مذهب تجلى يك جامعه است در ذهن افرادش و خدا تجلى يك روح دسته جمعى است در روح فردى، رابطه بنده و معبود همان رابطه فرد است با روح اجتماعش.
رابرت رانولف مارت(2) دانشمند انگليسى مى گويد: دين احساسى است غريب و غير
شخصى و نيرويى ذهنى كه در نزد مردم ابتدايى از آن تعبير به «مانا» مى شود.
مانا اعتقاد به وجود روح خاصى است در اشياء كه موجب تقدس و تبرك جستن از آنها مى شود، مانا يك قوّه بى نام مرموز است كه در بعضى اشخاص و برخى اشياء وجود دارد و موجب تمسّك و توسل جستن به آنها مى شود.
سر جيمز جورج فرايزر(3) دانشمند انگليسى مى گويد: دين عبارت از نيروهاى تسكين دهنده
ص: 67
فوق انسانى است كه رفتار و زندگى او را تحت انضباط مى آورد. جادو بر اساس قوانين تغييرناپذير طبيعت استوار است ولى اعتقاد به نيروهاى منضبط كننده، اساس دين را تشكيل مى دهد. و فرق بنيادى دين و جادو همين است و ما مى دانيم كه در نزد بشر ابتدايى دين و جادو از نظر حكم و عمل و ايمان و ترس و دغدغه به هم آميخته است، اما جادو مرحله اى است تشويش آميز و دين حالتى است كه باعث آرامش خاطر و اطمينان قلب انسان مى گردد.(1)
زيگموند فرويد(2) روانكاو مشهور اطريشى مى گويد: دين و احساس مذهبى نتيجه تمايلات
سركوفته جنسى است و اصولا حتى اخلاق مولّد يك نوع شقاوت است زيرا دين و اخلاق از سركوب شدن غريزه جنسى ناشى مى شود.
كارل ماركس(3) آلمانى معتقد است دين همواره در جهت حفظ وضع موجود و به سود طبقه
مرفه و عليه طبقه زير دست و در جهت مبارزه با تكامل جامعه است نقش ارباب اديان اغفال و فريب مردم به سود ستمگران و اسثمارگران بوده است و نيز مى گويد دين اختراع اقويا و اغنيا است.
فردريك نيچه(4) مى گويد: قانون تكامل طبيعت و تكامل تاريخ بر اساس غلبه اقويا و
ص: 68
حذف
ضعفا است، نيرومندان عامل پيشرفت تاريخ و ضعيفان عامل توقف و انحطاط بوده و هستند. دين و مذهب اختراع ضعفا براى ترمز اقويا است. بنابراين چون دين به حمايت از ضعيفان برخواسته است عامل توقف و انحطاط تاريخ و تمدن بشر است.(1)
دين تفسير روحانى طبيعت و زندگى است و جلوه اى از فرهنگ بشرى به شمار مى رود. شناخت دين وابسته به شناخت انسان و حقيقت انسان است، پديده اجتماعى صرف نيست كه بخواهيم آن را با معيارهاى جامعه شناسان بررسى كنيم و بزرگترين اشتباه امثال دوركيم، ماركس، فرويد و ديگران در همين نكته است كه براى بشر، فطرت، ذات و حقيقتى معنوى و مجرد از ماده قائل نيستند، او را از طرفى خالى و ميان تهى پنداشته اند كه به تدريج به وسيله جامعه پر شده و شكل مى گيرد. به عبارت ديگر از هستى و انسان يك تحليل سطحى و ظاهرى دارند و عمق و باطن يا غيب هستى و انسان را نفى كرده اند. لذا به چنين نتايج سطحى و غلط و متناقضى از دين و ريشه آن رسيده اند، آرى حقيقت از هر دينى بالاتر است و بايد بدون تعصب و غرض و با معيارهاى ثابت، معقول يا مكتوب با ديدى عالمانه به اين مسأله پرداخت، و آوردن يك سرى فرضيات ذهنى در مورد جوامع بدوى و دين و عقايد مردمشان و تعميم نارواى آنها به همه جوامع هرگز مشكلى را حل نمى كند.
دين ذاتى ذهن انسان و مكمل طبيعت بشرى است. شايد همه چيز تحليل رود، ولى
ص: 69
اعتقاد به خدا كه اصل نهايى همه اديان جهان است بر جاى خواهد ماند، رضايت عمومى بشر و اشتياق روح انسان كه به عنوان دليلى براى اثبات ذات خداوند به كار برده اند، در پس كليه اسماء مختلف خداوند از قبيل: برهما، يهوه اهورامزدا و الله يك مقصود و يك كوشش و يك ايمان نهفته است. اديان همه از سرزمين مقدّس ذهن انسانى سرچشمه و از يك روح جان گرفته اند. زيرا روح انسانى شيفته ى يك حقيقت روحانى است و اعمالش نيز به نحوى تحت تأثير آن است.
آينده ى دين در آزادى و نزديك شدن همه ى اعتقادات و معاشرت و تفاهم اديان با يكديگر است، تا در اين تماس و تبادل همه از هم روح و جان تازه اى بيابند.
دين شناسى و بررسى اديان، شرايط و مقتضياتى را كه براى پيدايش يك دين وجود داشته مورد مطالعه قرار مى دهد و اديان را از نظر باستان شناسى و انسان شناسى بررسى مى كند. ارزش پژوهش هاى نظرى هر چه باشد اگر روش تطبيقى را با تعقل و بدون غلوّ و افراط و توأم با حس همدردى به كار ببريم، ما را در يافتن زمينه مشترك اديان گوناگون و خاصيت تركيبى آنها يارى مى كند. و جنبه هاى مختلف طبيعت انسانى را بر ما آشكار مى سازد.(1)
گوستاو كارل يونگ(2) دانشمند سوئيسى، معتقد است كه غير از وجدان آگاه و وجدان نا آگاه
يك وجدان واسطه وجود دارد. كه از جنس اين دو نوع نيست بلكه بين اين دو تا بوده و نيمه آگاه است وى اين وجدان سوم را وجدان اجتماعى ناميد. يونگ مى گويد: احساس
ص: 70
مذهبى يكى از رده هاى اساسى وجدان اجتماعى بشر است.(1)
در جزوه مذهب يا بعد چهارم روح انسان، چنين آمده است: هم چنان كه جهان غير از سه بعد مادى: طول، عرض و ارتفاع، داراى يك بعد خاصى است به نام زمان و مكان، در روح آدمى هم بعد چهارمى هست كه مذهب، روح تجلى آن بعد خاص انسانى است. احساس عرفانى و دينى نوعى گرايش و عشق خاصى است كه ريشه در ذات و درون انسان دارد و به هيچ وجه زاييده ابعاد محسوس و مادى نيست بلكه زاييده بعد مرموزى است كه بعد چهارم نام دارد و همين نشان مى دهد كه در فطرت و ذات آدمى سرچشمه اى هست كه دين و مذهب از آنجا مى جوشد و همواره در طول تاريخ مى جوشيده، بنابراين محال است كه زندگى انسان را در هيچ زمانى بدون پرستش بيابيم پس دين و پرستش كه از خصوصيات اين بعد است امرى دائمى و هميشگى بوده است.(2)
الف. دين ساخته طبقات اشرافى و حاكم اجتماع نيست تا توده ى مردم را به تحمل ظلم و زور عادت دهند و از آن در طريق استثمار انسان ها استفاده نمايند، چون مى بينيم كه پيغمبران بزرگ مانند حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) و عيسى(علیه السلام) و موسى(علیه السلام) از بين مردم محروم بپا خواستند و براى خود زندگى ساده اى برگزيدند و به نجات محرومان پرداختند و با سودپرستان و گردكشان در افتادند.
بررسى وضع پيروان و مخالفان پيامبران، شاهد و گوياى اين حقيقت است و اصولا هدف
ص: 71
بعثت پيامبران مبارزه با سركشى ها است. اساس اسلام و قرآن كلمه «لااله الا الله» است كه انسان را آشكارا به طرد همه قدرت هاى غير الهى دعوت مپى كند و او را به پرستش خداى يگانه فرا مى خواند. پيامبران قبل از هر چيز مردم را به اجتناب از اطاعت از طغيان گران و پرستش خداى يكتا هدايت مى كنند و به آنان هشدار مى دهند كه به ستمگران نزديك مشويد.
«زنهار! به جانب ستمكاران گرايش پيدا نكنيد كه آتش شما را در خواهد گرفت.»(1) (در بين هر امّت پيغمبرى فرستاديم كه از مردم چنين مى خواست، خدا را پرستش كنيد و از تسليم در برابر طغيان گران بپرهيزيد).(2)
ب. دين تسكينى براى آلام درونى و اقناع حس عدالت خواهى مردم نيست، تا مردم بى عدالتى هاى موجود را به اميد پاداش فردا تحمل كنند. زيرا دين به دليل تاريخ درخشانش براندازنده بى عدالتى ها است و تعاليمش شاهد اين مدّعا است.
(پيامبران را با دليل هاى روشن فرستاديم و با آنان كتاب و ميزان سنجش حق و باطل فرستاديم، تا مردم عدالت را به پاى دارند.)(3)
ج. دين مولود جهل نيست، چون اديان مخصوصآ اسلام از ابتدا مردم را به علم و بينش مى خواندند و خدمت عظيم مسلمين به علم و تمدن گواه اين مدعاست. كشف قوانين طبيعت تفسيرى از نظام جهان آفرينش است و عقيده به خدا بدان معنى نيست كه علل و عوامل طبيعى را منكر شويم بلكه خدا را آفريننده جهان با همه قوانين و روابطش مى دانيم و نظم و سامان عالم را به اراده ى او وابسته مى شناسيم.
از نظر قرآن اعتقاد به خدا، ناشى از نادانى هاى بشر نيست بلكه نتيجه همه روشنايى ها
ص: 72
و آگاهى هاى اوست و قرآن با صراحت تام، انسان را از دنباله روى امرى كه بدان علم و آگاهى ندارد منع مى كند (از آن چه بدان آگاهى ندارى، پيروى مكن.)(1) قرآن خردمندان را معتقدان به خدا مى داند كه از نشانه هاى خدا در آفرينش (زمين و آسمان و...) به او پى مى برند.(2)
د. دين مولود ترس نيست، گرچه به قول انيشتاين ممكن است: ترس براى يك انسان ابتدايى ايجاد كننده ى زمينه مذهبى باشد اما يك احساس مذهبى از آفرينش يا وجود در ذهن همه وجود دارد.(3) در قرآن آياتى هست كه تأييد مى كند كه انسان هنگام ترس و درماندگى و
هنگامى كه اميدش از همه جا قطع مى شود به ياد خدا مى افتد.
اما از اين آيات دو نكته قابل توجه به دست مى آيد، يكى اين كه قرآن ترس را نه علت پيدايش تصور خدا بلكه سبب توجه به او مى داند، بدين معنى كه از نظر قرآن گرايش به خداوند در ذات و فطرت آدمى هست، اما آسايش و آرامش و رفاه زندگى او را چنان به خود مشغول مى كند كه خدا را از ياد مى برد، آنگاه وقتى كه به خطر مى افتد و درمانده و بى پناه مى شود به ياد خدا مى افتد. از نظر قرآن، ترس، خدا را كه در عمق ضمير هست به خاطر مى آورد نه اين كه او را اختراع كند. نكته دوم اين است كه قرآن انسان را به سبب همين فراموشى و همين گاه به ياد خدا بودن و گاه نبودن او ملامت مى كند، قرآن از انسان مى خواهد كه هميشه به ياد خدا باشد نه فقط در مواقع يأس و درماندگى.
ص: 73
ه . دين مايه ى تخدير و سكوت و بى حركتى جامعه نيست، بلكه اصولا مايه رشد و بيدارى و تحرك و حيات است، گرچه دستورهاى صبر و رضا و تسليم و توكّل احيانآ به صورت منفى تلقين و تلقى شده است.
در طول تاريخ، انبياء كه مردم را دعوت به دين و خداباورى و پرستش او كرده اند پيوسته مردم را به جهاد، تلاش و حركت واداشته اند و با عوامل تخدير فكرى و روحى مبارزه كرده اند يعنى اعتقاد به خدا همواره مكتب مبارزه محسوب مى شده است و اصيل ترين نهضت هاى و حركت هاى اجتماعى، سياسى و علمى را خداپرستان ايجاد كرده اند.
مثلا: ابراهيم(علیه السلام) در برابر نمرود، موسى(علیه السلام) در برابر فرعون، انقلاب امام حسين(علیه السلام) در برابر يزيد و انقلاب جهانى حضرت مهدى(علیه السلام) همه گواه اين مدعا است كه دين عامل بيدارى، حركت، تلاش، آزادى و حيات واقعى انسان ها است.
(اى مردم، با ايمان خدا و رسول را اجابت كنيد وقتى شما را به چيزى مى خوانند كه سرچشمه ى حيات شما است.)(2)
و. دين مايه ى وهم و جمود نيست، چه اسلام همه را به فكر آزاد انديشى دعوت مى كند و مردم خردمند و دانا را برتر از ديگران مى داند، اما اصرار دارد كه مردم، نيك انديش باشند تا به گمراهى نيفتند و نيز گرفتار تعصب نشوند. گرچه ممكن است برخى از سودجويان در طول تاريخ از دين سوء استفاده كرده باشند و از آن به عنوان يك عامل مخدر يا ركود يا استثمار استفاده كنند، اما اين خاصيت اصل دين نيست بلكه بهره بردارى واژگونه اى از دين است. (بشارت بده بندگان مرا، آنان كه سخن را استماع مى كنند و پس از ارزيابى آن را كه بهتر است انتخاب مى كنند، چنين كسانى هستنند كه خدا آنها
ص: 74
را هدايت كرده و اين ها به راستى صاحبان عقل هستند.)(1)
ز. ريشه احساس مذهبى را نبايد در تمايلات سركوفته ى جنسى جستجو كرد. چون گرچه از نظر روانكاوى تمايلات سركوفته و روان ناخودآگاه نقش عمده اى در نوع احساس و رفتار يك فرد دارند، اما اين تنها غريزه جنسى نيست كه در آدمى اصالت دارد، بلكه در آدمى تمايلات و خواست هاى ديگرى هم هست و همچنين خداپرستى و دين نشانه سبك عقلى و كودك صفتى و نياز به يك پدر پر قدرت آنگونه كه فرويد و پيروان او پنداشته اند نيست بلكه از نظر قرآن اعتقاد به خدا و ديندارى مايه ى آرامش روان انسان و ايجاد كننده ى اطمينان دل مؤمنان مى گردد.(2)
ح. عامل اقتصاد را نمى توان انگيزه ى پيدايش اديان دانست. بدانگونه كه تصور كنيم فرد خير خواهى در وضع نابسامان اقتصادى جامعه به فكر دعوتى مى افتد تا از طغيان ثروتمندان بكاهد و به نفع بينوايان اقدامى كند، و احيانآ ديگران در آينده از همين مسلك استفاده معكوس كنند، نه چنين نيست. چون اين فكر برآن اساس است كه عامل اقتصاد تنها پايه همه ى پديده هاى اجتماعى باشد، با آن كه رفته رفته ثابت شده كه عوامل اجتماعى متعدد و پيچيده اند و فقط يك عامل مؤثر نيست.
از طرفى دعوت انبياء هم فقط به خاطر اصلاح حال محرومان نبود، بلكه اصلاحى همه جانبه در فكر و اخلاق و تربيت و زندگى و اقتصاد مردم بود. (اوست خدايى كه ميان عرب امى «يعنى قومى كه خواندن و نوشتن هم نمى دانست» پيغمبرى بزرگوار از همان مردم برانگيخت تا بر آنان آيات وحى خدا تلاوت كند و آنها را از لوث جهل و اخلاق
ص: 75
زشت پاك سازد و شريعت كتاب سماوى و حكمت الهى بياموزد با آن كه پيش از اين همه در همه ورطه ى جهالت و گمراهى بودند.)(1)
ط. دين تقليد كوركورانه از عقايد سنتى و خرافى گذشتگان نيست. بلكه برعكس قرآن يكى از علل مخالفت مردم با دعوت پيامبران و يكى از علل بى اعتقادى آنان را به خداى يگانه همين پيروى بى دليل آنان از راه و رسم نياكان مى داند و همه جا اعلام مى كند كه اعتقاد به خدا را بر دلايل روشن و آشكار و به تعبير قرآن به «بينه» و «بيّنات» استوار كنيد و چشم بسته قدم در راه پيشينيان خود ننهيد.
در شرح مشكلات و موانعى كه سر راه پيامبران بوده هست، در قرآن چنين مى خوانيم : (پيش از تو نيز در هيچ شهرى بيم دهنده اى نفرستاديم مگر آن كه هوسرانان و دنياداران آن شهر مى گفتند ما پدران خود را بر آيينى يافته ايم و ما نيز همان راه آنان را دنبال خواهيم كرد. آن بيم دهنده مى گفت آيا اگر من براى شما آيينى آورده باشم كه راهنما تر از آيين پدرانتان باشد (باز هم شما به راه آنان خواهيد رفت) اما آن مردم مى گفتند كه ما رسالت شما را نمى پذيريم.(2) قرآن همه جا خطاب به مردم مى گويد نه چشم بسته بر رسم و راه پدرانتان
بمانيد و نه حقايقى را كه از زبان پيامبران مى شنويد در رديف داستان ها و خرافات پيشينيان خود بدانيد.
تكيه قرآن بر بينه و بينات است، سلاح پيامبران را در مبارزه با خرافات و در دعوت به خدا، دليل و برهان مى داند، در شرح حال صالح مى خوانيم: (به صالح گفتند ما پيش از
ص: 76
اين به تو اميد بسته بوديم، حال تو ما را از پرستش آن چه پدرانمان مى پرستيده اند منع مى كنى ما نسبت بدانچه ما را بدان مى خوانى سخت بدگمانيم. صالح گفت اى مردم هيچ نگاه كرده ايد تا ببينيد كه آيا من از جانب پروردگارم دليل و برهان روشنى نيز دارم يا ندارم.)(1)
در قرآن، بيش از هفتاد بار در وصف چگونگى دعوت پيامبران كلمات «بينه» و «بينات» به كار رفته است بايد پرسيد چگونه ممكن است دينى كه مردم را در نخستين قدم به نقد و بررسى عقايد پيشينيان مى خواند و دليل و برهان را حاكم برگذشته و حال و آينده مى داند مردم را به خدايى دعوت كند كه خرافه اى بيش نبوده و نسل ها كوركورانه همان گونه كه به نحسى سيزده و يا مبارك بودن نعل اسب معتقد شده اند به او اعتقاد پيدا كرده اند.
ى. دين و مذهب سمبل اجتماعى و روح مشترك جامعه نيست زيرا يك فرد مى تواند دينى داشته باشد بدون اين كه جامعه اش موافق باشند و به علاوه فرد مى تواند سمبل اجتماعى جامعه اش را بپذيرد ولىدين و مذهبش را از جامعه ى ديگر گرفته باشد و اصولا افراد يك جامعه در عين داشتن وحدت اجتماعى مى توانند هر يك دينى جداگانه داشته باشند، چون دين تابع فكر آزاد و انتخاب آگاهانه است نه تقليد از جامعه، و به همين جهت قرآن فرموده است: (در پذيرش دين اكراهى نيست).(2)
همچنين فرمود: (پيروى از اكثريت اهل زمين تو را از راه خدا گمراه مى كند.)
ص: 77
از اصيل ترين نيازهاى فطرى كه قرآن براى انسان در نظر مى گيرد گرايش انسان به خدا است، يعنى اعتقاد به خدا در درون همه ى افراد انسانى وجود دارد و اينگونه نيست كه اين گرايش از خارج از ذات آدمى به وى تلقين يا القاء شده باشد. قرآن مى فرمايد :
(فطرت خدايى كه (انسان را) بر اساس آن آفريد)(2) طبق آيه فوق همه ى انسان ها بر فطرت توحيد خلق شده اند و انسان ها چه بخواهند به اين مسئله اقرار كنند و چه نخواهند اين نياز در درون ذات آنها نهفته است.
قرآن مى فرمايد: (هنگامى كه پروردگار تو از پشت و صلب فرزندان بنى آدم، ذريه آنها را برگرفت و آنها را شاهد بر خودشان ساخت، (گفت:) آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: آرى! گواهى مى دهيم. براى اين كه در روز قيامت نگوييد ما غافل بوديم)(3)
عالم ذر كه در آيه فوق به آن اشاره شده است همان پيمان فطرت است به بيان ديگر همان عالم تكوين است. به اين معنا كه در نهاد انسان ها استعداد و گرايش به خدا قرار داده شده است.
در درون هر انسانى اين نياز فطرى وجود دارد. هر انسانى ذاتآ به خدا اعتقاد دارد، چرا كه هر فردى بر اساس فطرت خدايى قدم به عرصه هستى مى نهد. سؤال خداوند نيز كه مى گويد : (آيا من پروردگار شما نيستم) و پاسخ انسان ها كه گفته اند: (بلى) هر دو به زبان تكوين بوده است. يعنى به زبان تكوين همه انسان ها اقرار به وجود خداوند كرده اند.(4) فطرى بودن گرايش
ص: 78
به خدا از جمله مسائلى است كه بسيارى از انديشمندان به آن اعتراف كرده اند. و همين كه انسان ها در طول تاريخ اعتقاد به خدا داشته اند و به روش هاى مختلف به پرستش خدا مى پرداخته اند دليلى است بر فطرى بودن اين نياز.
يونگ روان شناس بزرگ معاصر مى گويد: اين را نمى توان انكار كرد كه دين يكى از قديمى ترين و عمومى ترين تظاهرات روح انسانى است.(1)
از طريق مطالعه نسخه هاى باستانى در مى يابيم كه انسان داراى يك كنش مذهبى است و اين كنش با همان نيرومندى در وى مؤثر است كه غرائز جنسيت و پرخاشگرى.(2) اگر چه
گرايش به خدا امرى فطرى است، اما گاه مى شود كه انسان بر اثر دلبستگى به دنيا و توجه بيش از حد به اسباب و مسببات، خدا را به فراموشى مى سپارد و كفران نعمت مى كند، اما چون ضرر و زيان بر او وارد شده به ياد خدا افتاده و به فطرت توحيدى خويش باز مى گردد.(3)
قرآن خداجويى را امرى فطرى مى داند. نياز انسان به خدا نيازى است برخاسته از ژرفاى وجود آدمى. سرشت آدمى تشنه ى اعتقاد به خداست. چنان كه در بحث فطرت گفتيم هر موجودى در اين جهان خواص و خصوصياتى دارد، انسان نيز موجودى است كه صاحب يك سلسله صفات و خصوصيات است كه از او هرگز جدا نمى شود و همواره با اوست و در حقيقت او همين صفات و خصوصيات است و يكى از اين صفات و اين
ص: 79
كشش ها و كوشش ها همان سرشت و فطرت الهى اوست. مبارزه با اين نيازها و گرايش ها، مبارزه با خود انسان است و ناديده گرفتن آنها نيز ناديده گرفتن خود اوست.
قرآن مى گويد فطرت الهى همزاد انسان است اگر هيچ ترس و جهلى نباشد، اگر هيچ استثمار و ظلم و جاه طلبى در ميان نباشد باز هم انسان بالغ و عاقلى كه نه كودك صفتى دارد و نه خرافات را مى پذيرد، خود را بدون خدا، ناقص و ناتمام مى بيند و حس مى كند كه در وجود او كششى به جانب موجودى كامل و ابدى وجود دارد كه او را رها نمى كند، او را آرام نمى گذارد. او در جستجوى يك موجود نامحدود و بى نهايت است قرآن مى گويد: (پس به آيين خداپرستى روى بدار، كه آن همان فطرت الهى است كه خدا مردم را بر آن سرشته است، خلقت خدا دگرگونى نمى پذيرد، دين استوار اين است اما اكثر مردم نمى دانند.)(1)
از اين آيه چند نكته مشخص فهميده مى شود :
1. خدا آدمى را بر فطرت الهى و سرشت خداجويى آفريده است.
2. سرشت آدمى تغيير ناپذير است و اين خداجويى از آدمى جداشدنى نيست.
3. دين حقيقى و پابرجا، كه بر پايه محكمى استوار شده باشد، همين يكتاپرستى فطرى است.
4. بيشتر مردم از اين حقيقت غافلند و رو به آيين ها و مرام هايى مى آورند كه در سرشت آنها پايه و بنيادى ندارد.(2)
بنابراين منشأ دين و مذهب و گرايشات معنوى و خداجويانه و پرستش ذات مقدس
ص: 80
احديت و اطاعت از دين حق و توحيدى، ذات و فطرت و باطن و درون انسان مى باشد.
ص: 81
قرآن مى فرمايد: (يهوديان گفتند: يهودى شويد تا راه يافته باشيد و يا نصارى شويد تا راه يافته شويد بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروى مى كنم كه دينى ميانه است و خود او هم از مشركين نبود.)(1)
صاحب الميزان در توضيح اين آيه نوشته است: خداى تعالى بعد از آن كه بيان كرد: كه دين حق كه اولاد ابراهيم از اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندان وى بر آن دين بودند اسلام بود، و خود ابراهيم هم آن را دين حنيف خود داشت، اينك در اين آيه نتيجه مى گيرد كه اختلاف و انشعاب هايى كه در بشر پيدا شده، دسته اى خود را يهودى و دسته اى ديگر مسيحى خواندند، همه ساخته هاى هوى و هوس خو د بشر است و بازيگرى هايى است كه خود در دين ابراهيم كرده اند و دشمنى ها كه با هم داشتند به حساب خدا و دين او گذاشتند. و در نتيجه طائفه هاى مختلف و احزابى دينى و متفرق گشتند، رنگ هوى و هوس ها و اغراض و مطامع خود را به دين خداى سبحان يعنى دين توحيد زدند. با اين كه دين به طور كلى يكى بود، همچنان كه معبودى كه به وسيله دين عبادت مى شود يكى است. و آن دين ابراهيم است و بايد مسلمين به آن دين تمسك جويند و شقاق و اختلاف اهل كتاب را پيروى ننموده آن را براى خود اهل كتاب بگذارند.(2)
به طورى كه از مفاد آيه 154 سوره آل عمران به دست مى آيد يكى ديگر از ريشه هاى انحراف و اختلاف در دين، اين است كه عده اى پيوسته در فكر خود بوده اند و به چيزى
ص: 82
جز سعادت خود نمى انديشند و اراده اى جز حفظ حيات و زندگى دنيوى خويش ندارند، آنان دين و مذهب را هم براى حفظ منافع مادى و دنيوى خويش مى خواهند يعنى تا زمانى دين را مى خواهند كه دين براى آنان خيرى مادى داشته باشد در غير اين صورت از دين دست برداشته و روش انحطاط پيش مى گيرند و به پرستش هاى كاذب روى مى آورند به جاهليت و بت پرستى كشيده مى شوند. چنين افرادى همين كه در حادثه اى به نام دين و نبوت با شكست روبرو شوند به حقانيت دين و نبوت شك كرده و نهايتآ روح بت پرستى و جاهليت عقيدتى برايشان ظاهر مى شود پس به اين ترتيب روشن است كه دين فطرى و يگانه پرستى، حق بوده و اساس آغازين دين بشرى همين توحيد بوده كه در اثر عواملى، گروهى از آن دين منحرف شده به پرستش و عبوديت خدايان متعدد روى آورده اند.(1)
در اين امر ترديد نيست كه مسئله توحيد از همه مسائل علمى دقيق تر و تصور و درك آن از همه دشوارتر و گره آن از همه پيچيده تر است، چون اين مسئله در افقى قرار دارد كه از افق ساير مسائل علمى و نيز از افق افكار نوع مردم بلندتر است و از سنخ مسائل و قضاياى متداوله اى نيست كه نفوس بتواند با آن انس گرفته دل ها به آن راه يابد و معلوم است كه چنين مسئله اى چه معركه اى در دلها بپا خواهد كرد، و عقول و افكار براى درك آن سر از چه جاهايى در خواهند آورد چون اختلاف در نيروى جسمانى به واسطه اختلاف ساختمان هاى بدنى اعصاب فكرى را هم مختلف مى كند و در نتيجه
ص: 83
فهم و تعقل در مزاج هاى مختلف از نظر كندى و تيزى و خوبى و بدى و استقامت و كجى مختلف مى شود، اين ها هم مسلم است و كسى را در آن ترديد نيست، قرآن كريم هم در آيات چندى به آن اشاره كرده: (آيا برابرند آنان كه مى دانند با آنان كه نمى دانند اين را تنها صاحبان خرد مى فهمند و متذكر مى شوند.)(1)
(پس روى بگردان از كسى كه پشت كرد و روى گردانيد از قرآن ما و جز زندگى مادى دنيا را نخواست آرى پايه ى معلومات انسان همين اندازه است.)(2) و نيز مى فرمايد (پس چه
مى شود اين مردم را كه نمى فهمند و نزديك هم نيست حديثى را درك كنند.)(3)
و نيز در آيه 75 سوره مائده مى فرمايد: (ببين چگونه برايشان آيات را بيان مى كنيم آن گاه ببين چگونه از شنيدن حق روى مى گردانند.) اينگونه بحث مى فرمايد اين اختلاف درك ها و تفكرات در طرز تلقى و تفسير يكتايى خدا از همه جا روشن تر ديده مى شود چه در آنجاست كه اختلاف و نوسان وسيع و عجيبى كه افراد بشر در درك و تعقل و كيفيت تفسير و بيان مسئله وجود خداى تعالى دارند به خوبى به چشم مى خورد با اين كه همه شان در اصل وجود خدا متفقند چون داراى فطرت انسانيه اند و اين مسئله هم از الهامات مرموز و اشارات دقيق فطرت سرچشمه مى گيرد. وجود اين فطرت از يك طرف و برنخوردن به دين صحيح از طرف ديگر عده اى از افراد انسان را بر آن داشته كه براى اسكات و اقناع فطرت خود بتهايى از چوب و سنگ و حتى از كشك و يا گلى كه با شاش گوسفند آب گرفته درست كرده آنها را شركاء خدا و هم قطاران خدا بدانند و بپرستند همان طورى كه خدا را مى پرستند، از آنها حاجت بخواهند همان طورى كه
ص: 84
از خدا مى خواهند، در برابر آنها به خاك بيفتند همان طورى كه، در برابر خدا مى افتند. حتى به اين هم اكتفا نكرده كار را به جايى برسانند كه در همان عالم خيال بت ها را با خدا در انداخته و سرانجام بت ها را بر خدا غلبه داده در نتيجه براى هميشه روى به بتخانه نهاده خدا را فراموش كنند و بت ها را بر خود و حوايج خود امارت و سرورى داده خدا را معزول و از كار خدايى منفصل كنند، در حقيقت منتها درجه اى كه اين عده توانسته اند درباره ى هستى خداوند فكر كنند اين است كه براى او وجودى قائل شوند نظير وجودى كه براى آلهه ى خود قائلند، آلهه اى كه خود به دست خود يا به دست امثال خود آن را ساخته و پرداخته اند و لذا مى بينيم خدا را مانند يك يك بت ها به وحدت عددى كه در واحد است و از آن اعداد تركيب مى شود توصيف كرده اند. قرآن مى فرمايد: (و در شگفت شدند از اين كه به سوى ايشان از جنس خودشان ترساننده اى از طرف پروردگار آمد و كفار گفتند اين شخص جادوگرى است دروغ پرداز شگفتا، آيا اين مرد اين همه خدايان را كنار زده و منحصر به خداى واحدى كرده است؟ اين مطلب راستى مطلب بسيار عجيبى است.)(1) چه از اين طرز گفتارشان معلوم مى شود: دعوت قرآن را به توحيد، دعوت به وحدت عددى تلقى كرده اند، همان وحدتى كه در مقابل كثرت است و گمان كرده اند اگر قرآن مى فرمايد: (معبود شما معبودى است يگانه، معبودى جز او نيست)(2) و يا (اوست همان زنده جز او معبودى نيست پس او را بخوانيد در
حالى كه دين را براى او خالص كرده باشيد.)(3) و يا آيات ديگرى كه دعوتشان به اين است كه خدايان برون از حدتان را دور انداخته روى به درگاه خداى يگانه آريد و يا اگر
ص: 85
(و الهنا و الهكم واحد)(1) معبود ما و معبود شما يكى است و بت پرستان را دعوت مى كند به اين كه تفرقه در عبادت و اين كه هر قبيله و طايفه اى خدايى مخصوص به خود تهيه كرده و در برابر خدايان ديگران خضوع نكند. كنار گذاشته همه متفقآ يكى را بپرستند معنايش اين است كه اين الهه زياد را كنار گذاشته و اله واحد را كه وحدتش نظير وحدت يك يك بت ها است بپرستيد و حال آن كه قرآن در تعاليم عاليه خود وحدت عدديه را از پروردگار نفى مى كند و جهتش اين است كه لازمه وحدت عدديه محدوديت و مقدوريت است و واحدى كه وحدتش عددى است جز به اين كه محدود به حدود مكانى و زمانى و هزاران حدود ديگر باشد و جز به اين كه مقدور و محاط ما واقع شود تشخيص داده نمى شود و قرآن خداى تعالى را منزه از اين مى داند كه محاط و مقدور چيزى واقع شود و كسى بر او احاطه و تسلط بيابد.(2)
آن چه كه از تاريخ وثنيت و بت پرستى بر مى آيد اين است كه باعث پيدايش اين مرام يعنى خضوع در برابر بت و پرستش الهه يكى از دو غريزه زير بوده است :
اول: غريزه جلب منفعت - توضيح اين كه انسان هايى دور از معارف دينى به نظر ساده خود احساس مى كرده اند كه در ادامه ى زندگى محتاج به اسباب و لوازم زيادى از قبيل طعام، لباس و مسكن و همسر و اولاد خويشاوندان و امثال آن هستند از اين ميان مهمتر از همه غذا است كه نياز انسان به آن بيش از نياز وى به غير آن است و معتقد شده بودند كه هر صنفى از اين حوائج بستگى به سببى دارد كه آن سبب آن حاجت را براى آنان
ص: 86
فراهم مى كند مثلا براى باران سببى است كه آن را از آسمان فروفرستاده و چمنزارها را سرسبز و خرم مى سازد و در نتيجه آذوقه ى آنان و علوفه ى چهارپايانشان را تأمين مى كند و براى پستى ها و بلندى هاى زمين سببى است كه امور آن را اداره مى كند سبب ديگرى هست كه بين دو نفر علاقه و محبت مى افكند. سببى است كه اداره ى درياها و كشتى ها را عهده دار است. و چون مى ديدند كه خودشان به تنهايى نيروى تسلط بر همه اين حوائج و حتى بر حوائج ضروريه را ندارند از اين رو براى دست يابى به هر حاجتى خود را ناچار مى ديدند كه در برابر سبب مربوط به آن حاجت خضوع نموده و او را پرستش كنند.
دوم: غريزه ى دفع ضرر كه چون مى ديدند از هر سو هدف تير حوادث و ناملايمات و محصور بلاياى عمومى از قبيل سيل و زلزله و طوفان و قحطى و خطرات شخصى از قبيل امراض و فقر و بى اولادى و امثال آن هستند، لذا پيش خود به اين خيال افتاده اند كه لابد اسباب قاهره اى در كار هست كه اين گرفتارى هاى خردكننده را براى انسان فراهم مى كند و در نتيجه صفاى زندگى را مبدل به كدورت مى سازد و لابد اين اسباب موجوداتى هستند، آسمانى نظير ارباب انواع و ارواح كواكب.
از اين جهت، از ترس اين كه مبادا دچار خشم آنها شوند، سر تسليم در برابرشان فرود آورده و آنها را معبود خود گرفتند. اين آن چيزى است كه از تواريخ راجع به پيدايش بت پرستى است. و آنجا كه مى فرمايد: (كه همان وجوب شكر منعم و پرستش معبود است، به خاطر انعام او.)(1) و اين كه پرستش او و شكر او سبب مزيد انعام اوست. در اين جمله رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه از راه سؤال و جواب آنان را به اشتباه و خطايشان واقف ساخته و بفهماند كه منطق شكر منعم، منطق و برهان صحيحى است
ص: 87
لكن منعم شما اين بتها نيستند بلكه منعم و ولى نعمتى كه بنى نوع آدم و هر موجود ديگر از خوان نعمتش متنعم است تنها خداى سبحان است خدا است آن كسى كه روزى مى دهد و خود احتياجى بروزى ندارد. به دليل اين كه او كسى است كه آسمان ها و زمين را آفريده و از ظلمت عدم به نور وجودش درآورده و نعمت هستى و تحققش ارزانى داشته. آن گاه به منظور بقا وجودش نعمتهاى ديگرى كه بقاء وجود آسمان و زمين بستگى به آن دارد، و عددش را جز خودش كسى نمى داند. و مسئله اطعام انسان كه يكى از آن هاست بر آن افاضه فرموده چه همه اين نعمت ها كه بقاى هستى عالم از انسان و غير انسان موقوف و مشروط به آن است و هم چنين جميع وسائلى كه به توسط آن، اين نعمت ها به موارد استحقاقش مى رسد همه منتهى به خلقت پروردگار است. آرى اشياء عالم و سلسله اسباب و مسببات همه از صنع اوست.
پس وقتى مسئله رزق كه در نظر انسان اهم مظاهر آن مسئله اطعام است به دست اوست واجب است او به تنهايى پرستش شود، چون تنها اوست كسى كه ما را غذا مى دهد و ما در اين حاجت خود به غير او نيازمند نيستيم. قرآن مى فرمايد: (اى محمّد(صلی الله علیه و آله) اگر خداوند تو را به فقر و يا مرض و يا مكروه ديگرى مبتلا كند كسى جز او نيست كه بلا را از تو بگرداند و اگر خيرى به تو برساند كسى نيست كه از آن جلوگيرى كند تنها اوست كه بر هر چيزى قادر است.)(1)همانگونه كه تمام منفعتها از جانب خداوند است همه شرها هم از ناحيه خداى سبحان به آدمى مى رسد. اما مشركين به سبب انحراف در عقيده، خدايانى را در ذهن خود ساخته و مورد احترام قرار مى دهند كه به زعم آنان اسبابى بودند كه بين خلق و خالق وساطت و شفاعت مى كردند و در عالم خلقت تأثيرات نيك و بدِ به سزايى داشتند، روى اين حساب بوده كه برخود لازم مى دانستند آن اسباب
ص: 88
را به اميد خيرشان و از ترس شرشان پرستش نمايند. پس آن چه از خير و شر به انسان مى رسد همه مستند به خدا است. در نتيجه خداى سبحان هم در الوهيت و هم در معبوديت يكتا و بى مثل و بدون شريك است.(1)
قرآن مى فرمايد: (و گفتند زندگى جز همين حيات دنيوى ما چيز ديگرى نيست و ما هرگز پس از مرگ زنده نخواهيم شد.)(2) در اين آيه انكار صريح مشركين را نسبت به اصل معاد و فروع آن از قبيل احضار گواهان، گرفتن اعتراف نسبت به آن چه انكار مى كردند ذكر مى فرمايد، چون مسلك و ثنيت و بت پرستى قائل به معاد نيست هم چنان كه خداى تعالى در چند جا از كلام مجيد خود انكار معاد را از آنان حكايت كرده است و اگر هم معتقد بودند به اين كه بت ها در درگاه خدا شفيعند مقصودشان شفاعت در كار آخرت نبوده، بلكه تنها منظورشان شفاعت در رفع گرفتاريها و جلوگيرى از پيش آمدهاى هول انگيز دنيوى و جلب منافع مادى بوده بنابراين جمله «و قالو ان هى الخ» انكار معادشان را حكايت مى كند و معنايش اين است كه جز همين حيات دنيوى حيات ديگرى بعد از آن نيست و ما پس از مرگ زنده شدنى نيستيم و جمله «و لو ترى اذوقفوا» به منزله جوابى است از انكار آنان، البته به اين بيان كه لازمه گفتارشان، (ان هى الا) را به صورت تمنا (و لو ترى): اى كاش مى ديدى، خاطرنشان پيغمبر گرامى خود مى سازد. و آن لازمه و تالى فاسد اين است كه: به زودى آن چه را كه با گقتن « و ما نحن به مبعوثين» انكار مى كردند تصديق و اعتراف خواهند نمود و اين در موقعى است كه در
ص: 89
برابر پروردگار خود مى ايستند و آن چه را كه انبيا(علیه السلام) در دنيا گوشزدشان مى كردند و مى گفتند: بعد از مرگ دوباره زنده خواهيد شد و اينان انكارش مى كردند به عيان مشاهده مى كنند.(1)
قرآن مى فرمايد: (و قوم او با وى (ابراهيم(علیه السلام)) محاجّه كردند گفت: آيا با من در خصوص خدا محاجّه مى كنيد. و حال آن كه مرا هدايت كرده و من از كسانى كه شريكش قرار مى دهيد نمى ترسم مگر اين كه پروردگار من چيزى بخواهد، علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد آيا متذكر نمى شويد، و چگونه من از شريكان يا از شرك شما بترسم در حالى كه شما نمى ترسيد از اين كه براى خدا بدون دليل شريك قرار داده ايد پس كدام يك از اين دو طايفه به امن سزاوارتر است اگر مى دانيد.)(2)
به طور كلى بشر را يكى از دو چيز به شرك واداشته يا خوف از غضب آلهه و بيم از سلطنتى بوده كه براى آن آلهه نسبت به حوادث زمينى قائل بوده يا اميد به بركت و سعادتى بوده كه براى بت هاى خود مى پنداشته، و از اين دو امر بيشتر همان خوف در نفوس آنان تأثير داشته براى اين كه طبعآ اعتماد و اميد مردم به خودشان است و كمتر به ديگران اميدوار مى شوند و هر نعمت و سعادتى كه كسب كرده و به دست مى آورند همه را از ناحيه خود و مرهون جد و جهد خود مى دانند و اگر هم همه را مستند به كوشش خود ندانند، و غنيمت حاصله از قبيل ارث و يا گنج و يا رياستى باشد، آن را از ناحيه جد اعلا و يا بخت نيك مى دانند
ص: 90
.
پس مسئله اميدوارى آن قدرها در نفوس تأثير ندارد كه بتوان بت پرستى را مستند به آن نمود تازه مسلمين هم با آن همه معارف الهيه اى كه در اختيارشان است از تهديد و انذار بيشتر متأثر مى شوند تا از وعده و بشارت، و لذا در قرآن هم مى بينيم كه از وظايف انبيا(علیه السلام) انذار را بيشتر ذكر مى كند تا بشارت را با اين كه هر دو از وظايف آنان و از طرقى است كه در دعوت دينيه خود به كار مى برند.
كوتاه سخن: گفتيم از كلام ابراهيم بر مى آيد كه مشركين در احتجاج با آن جناب راجع به بت پرستى خود راه تهديد را پيش گرفته وى را از قهر خدايان بيم مى دادند، و او را نصيحت مى كردند بلكه بتوانند با خودشان در بت پرستى و ترك توحيد هم آواز سازند. ابراهيم(علیه السلام) در پاسخ آنان گفت: شما مى خواهيد با بيم دادن از خطر بت ها در دل من القا شبهه نموده، مرا به بت پرستى و ترك توحيد وادار كنيد، در حالتى كه من از بت هاى شما ذره اى نمى ترسم، زيرا همه ى آنها مخلوقاتى هستند كه نفع و ضرر خود را مالك نبوده ديگرى مدبر آنهاست و بنابراين ديگر ارزشى براى حجت شما نيست.(1)
قرآن مى فرمايد: (اينان به جز از خدا چيزهايى مى پرستند كه سود و زيانشان نمى رساند و مى گويند اينها شفيعان ما نزد خدايند، بگو آيا شما خدا را از وجود چيزى در آسمان ها و زمين خبر مى دهيد كه خود او خبر ندارد؟ او منزه و بالاتر از آن چيزهاست كه شريك او مى سازند.)(2)
در اين آيه روى سخن با مشركين بت پرست است هر چند بر حسب معناى وسيع خود
ص: 91
شامل ديگران و مثلا اهل كتاب نيز مى شود، زيرا در آيه كلمه «ما» آمده و همچنين سوره مكى است و از اولين سوره هايى است كه بر پيغمبر نازل شده است. بت پرستان مى خواستند با پرستش بت به ارباب بت ها و با پرستش ارباب بت ها به رب الارباب تقرب جويند.
بت پرستان مى گفتند: ما با آلودگى هاى بشرى و مادى و پليدى ها و بدكارى ها و گناهانى كه داريم راهى به رب الارباب نداريم چون ساحت او پاك و منزه است و نسبتى بين ما و او نيست و بنابراين بر ما واجب است كه به توسط محبوبترين مخلوقات رب الارباب به او تقرب جوييم و محبوبترين مخلوقات، ارباب بت ها هستند كه خداكار تدبير خلق خود را به آنها سپرده است. و ما از راه بت ها و تمثال ها به ارباب بت ها نزديك مى شويم. پس ما به اين دليل بت مى پرستيم كه پيش خدا شفيع ما گردند و به ما خير برسانند. و بدى ها را از ما دور كنند و در واقع عبادت ما براى بت انجام مى گيرد، ولى شفاعت را ارباب بت ها مى كنند، ولى گاهى شفاعت به خود بت ها نسبت داده مى شود.
در اين آيه به جاى كلمه اصنام «لايضرهم و لاينفعهم» آمده تا تلويحآ موضوع اصلى خطايى را كه بت پرستان در پندار خود دارند به آنان يادآورى كند. يعنى كوشش هاى بت پرستان در صورتى موفقيت آميز بود كه بت ها قدرت داشتند كه سود و زيان برسانند و پرستش و تقرب مردم را درك مى كردند كه بر اثر پرستش از پرستندگان خود خشنود گردند. و در صورتى كه خدا شفاعتشان را بپذيرد خود بت ها و يا اربابانشان پيش خدا براى بت پرستان شفاعت كنند ولى بت ها اجسام بيجانى هستند كه به هيچ وجه داراى شعور نيستند، و نفع و ضررى نمى رسانند.
خدا به پيغمبر دستور مى دهد علاوه بر مطلبى كه از عبارت «لايضرهم و لا ينفعهم» بر
ص: 92
مى آيد استدلال ديگرى براى بطلان دعوى شفاعت كند و لذا مى فرمايد: «قل اتنبوؤن الله بما لا يعلم فى السموات و الارض»(1) يعنى آيا خدا را به چيزى آگاه مى سازيد كه در آسمان ها و زمين از آن اطلاعى ندارد و ماحصل اين سخن آن است كه خدا از اين شفيعان ادعايى نه در آسمان و نه در زمين هيچگونه اطلاعى ندارد. و شما با اين ادعاى خود در حقيقت مى خواهيد خدا را به مطلبى آگاه بسازيد كه خود او نمى داند و اين زشت ترين افترا و شنيع ترين نوع عناد است، چگونه مى شود در عالم چيزى وجود داشته باشد و خدا از آن خبر نداشته باشد؟ در حالى كه خدا هر چه در آسمان و زمين است مى داند.
پس استفهام در اين آيه استفهام انكارى است و اين كه علم خدا را به وجود شفيعان نفى مى كند كنايه از آن است كه چنين شفيعانى وجود ندارد. شايد هم انتخاب اين تعبير بدان لحاظ است كه شفاعت از جمله چيزهايى است كه ذاتآ به علم بستگى دارد. زيرا شفاعت تنها در صورتى تحقق مى يابد كه كسى كه پيش او شفاعت برده اند بداند شفيعى و شفاعتى وجود دارد، و وقتى فرض بر آن است كه خدا شفيعانى نمى شناسد پس اصولا چگونه با وصف آن كه خدا شفيعى نمى شناسد شفاعتى به نزد او تحقق مى پذيرد؟(2)
قرآن مى فرمايد: (و چون ابراهيم گفت پروردگارا اين شهر را امن گردان و من و فرزندانم را از اين كه بتان را عبادت كنيم بركنار دار. پروردگارا اينان بسيارى از مردم را گمراه كرده اند، پس هر كه پيروى من كند از من است و هر كه عصيان من كند تو آمرزگار و
ص: 93
مهربانى.)(1) و وقتى گفته مى شود (جنبه يا اجنبه) به اين معنا است كه آن را دور كرد و درخواست ابراهيم از خداى تعالى كه او را از پرستش بت ها، دور گرداند، پناهندگى او است به خداى تعالى از شر گمراه كردنى كه همو به بت ها نسبت داده و گفته است، (رب انهن اضللن).
و پر واضح است كه اين دور كردن هر جور و هر وقت كه باشد بالاخره مستلزم اين است كه خداى تعالى در بنده اش به نحوى انحاء تصرف بكند، چيزى كه هست اين تصرف به آن حد نيست كه بنده را بى اختيار و مجبور سازد و اختيار را از بنده سلب نمايد چون اگر دور كردن به اين حد باشد ديگر چنين دوربودنى كمال نيست، كه مثل ابراهيم(علیه السلام) كسى آن را از خدا مسئلت نمايد. پس برگشت اين دعا در حقيقت به معنايى است كه بفهماند، كه هر چه از خيرات چه فعل باشد و چه ترك، چه امر وجودى باشد چه عدمى، همه نخست منسوب به خداى تعالى است و پس از آن منسوب به بنده اى از بندگان اوست به خلاف شر، كه چه فعل باشد و چه ترك، ابتدا منسوب به بنده است، و اگر هم به خدا نسبت مى دهيم آن شرورى را نسبت مى دهيم كه خداوند بنده اش را به عنوان مجازات مبتلا و آلوده به آن كرده باشد.
پس اجتناب از بت پرستى وقتى عملى مى شود كه خداوند به رحمت و عنايتى كه نسبت به بنده اى دارد او را از آن اجتناب (دورى) داده باشد و خلاصه صفت اجتناب داشتن از بت پرستى، صفتى است كه بنده بعد از تمليك خداى تعالى مالك آن مى شود، و مالك بالذّات آن تنها خداست، همچنان كه هدايت راه يافتگان نيز از خود ايشان نيست، بلكه خداوند به ايشان تمليك نموده، خداى تعالى آن را با لذات مالك است و بنده به تمليك خدا مالك آن مى شود. نه اين كه هدايت خدا چيزى و هدايت بنده چيز ديگرى
ص: 94
باشد و كوتاهترين و ساده بيانى كه اين معنا را افاده كند عبارتى است كه در كلمات اهل بيت عصمت(علیه السلام) آمده كه فرموده اند: خداوند بنده خود را موفق به عمل خير و يا ترك عمل زشت مى كند، پس خلاصه كلام اين شد كه مراد به جمله «واجنبى» درخواست صنعى است از خدا در ترك بت پرستى و به عبارت ديگر از خداى خود درخواست مى كند كه او و فرزندانش را از پرستش بت ها نگهدارى نموده در صورتى كه خود آنان بخواهند به سوى حق هدايتشان كند و اگر از او خواستند تا دين حق را افاضه شان فرمايد افاضه شان بفرمايد نه اين كه ايشان را حفظ بكند، چه اين كه خودشان خواهان اين حفظ باشند و يا نباشند و از آن فهميده مى شود كه نتيجه دعا براى بعضى از كسانى است كه جهت ايشان دعا شده نه براى همه آنان هر چند كه لفظ دعا عمومى است. پس ابراهيم(علیه السلام) در اين آيه دورى از بت پرستى را براى خودش و براى فرزندانش مسئلت مى دارد. درخواست كرده كه او را و فرزندانش را از پرستش بت ها دور بدار و بدين جهت بود كه اين بت ها بسيارى از مردم را گمراه كرده اند و اگر نسبت گمراه كردن به بت ها داده با اين كه مشتى سنگ و چوبند، از جهت ارتباطى است كه ميانه آنان و اضلال خلق هست، هر چند كه ارتباط شعورى نباشد، و لازم هم نيست كه هر فعلى را و يا هر اثرى را به چيزى نسبت بدهيم آن چيز شعور داشته باشد و ارتباط فعل با آن چيز ارتباط شعورى بوده باشد.
بسيارى از مردم را اين بت ها گمراه كرده اند چون مايه پرستش و پناه بردن مردم به آنها هستند و حال كه من خود و فرزندان خود را به درگاه تو پناه دادم كه تو ما را از عبادت آنها بر حذر بدارى لاجرم ما بندگانت بدو طائفه منقسم شويم يكى گمراهان و منحرفين از راه توحيد و يكى هم آنهايى كه خود را به دامن لطف تو انداخته اند، كه در حفظ تو از بت پرستى دور باشند
ص: 95
.
پس معلوم شد هر كه در عمل به شريعت خداوند باشد و از او پيروى كند، به او ملحق است.
نكته ديگرى كه از كلام ابراهيم استفاده مى شود اين است كه عصيانش كردند و در برابر آنها سكوت كرد و اين خود ظهور دارد در اين كه خواسته است همه پيروانش را كه تا آخر دهر بيايند پسر خوانده خود كند و همه آنهايى را كه نافرمانيش كنند بيگانه معرفى نمايند هر چند كه از صلب خودش باشند و ديگر اين كه به طور صريح براى عاصيان خود طلب مغفرت و رحمت نكرد. و تنها در جمله اى آنها را در معرض مغفرت خداى قرار داد. و كلا كلامش بدون اشاره به اين جهت نيست كه رحمت الهيه را جهت ايشان هم خواسته است، آرى درست است كه سيرت و طريقه او آدمى را براى رحمت الهيه و محفوظ ماندن از پرستش بت ها آماده مى سازد. لكن چنان هم نيست كه هر كس طريقه او را پيش گيرد و معصوم هر كس آن را ترك گويد به كلى از رحمت الهيه مأيوس شود، چون اين مقدار از گناه جلوگيرى شمول رحمت حق نمى شود هر چند كه مقتضى آن هم نيست و اين هم است كه مقصود از نافرمانى در جمله «و من عصانى» تنها شرك به خداى تعالى نيست.(1)
قرآن مى فرمايد: (خدايانى ديگر) اتخاذ نموده آنها را دختران خدا مى دانند؟ آيا خدا شما را از خود محترم تر مى داند كه پسران را به شما داده و از ملائكه دختران را خود گرفته با اين سخن گناه بزرگى مرتكب مى شويد. ما در اين قرآن دلائل و مثل ها مكرر كرديم
ص: 96
تا ايشان متذكر گردند ولى جز دورى بيشتر در ايشان اثر نبخشيد. بگو اگر با او الهه اى مى بود آن طور كه ايشان مى گويند (يا شما مى گوييد) در مقام غلبه يافتن بر خداى صاحب عرش بر مى آمدند و راهى براى رسيدن به اين هدف مى جستند. منزه و متعالى است خدا از آن چه آنان مى گويند و بسيار بزرگتر از آن است.)(1) در اين آيات مسئله ى توحيد و سرزنش مشركين تعقيب شده كه چگونه خدايانى براى خود درست كرده اند، و ملائكه كرام خداى را زنانى پنداشته اند، و چگونه با آمدن قرآن و ادله ى توحيد، باز هم متنبه نشده آيات قرآنى را نمى فهمند.
اين آيات خطاب به آن دست ها از مشركين است كه مى گفتند ملائكه دختران خدا هستند و يا بعضى از ايشان دختران اويند و براى خدا نوعى جنسيت دانسته اند. و اين الهه ها را شركا ى خدا در تدبير عالم مى دانستند و قهرآ بايد براى هر يك از آنها بر حسب ربوبيتشان سهمى از ملك قائل مى شدند و با اين كه ملك از توابع خلقت است كه به اعتراف خود ايشان مختص به خداى سبحان است، ناگريز بايد بگويند غير خدا هم مالك مى شود، و وقتى آلهه را مالك دانستند ناگريزند آنها را به جنگ با خدا هم روانه بكنند. چون علاقه به ملك غريزى هر مالكى است و هر صاحب قدرت و سلطنتى قدرت و سلطنت خود را دوست مى دارد و قهرآ هر يك از آلهه نيز مى خواهند كه با خدا در ملكش منازعه نموده ملك خداى را از دستش گرفته و خود به تنهايى مالك باشد.
پس خلاصه احتجاج اين است كه اگر آن طور كه شما پنداشته ايد با خداى تعالى اله ديگرى هم وجود مى داشت آن وقت ممكن مى شد كسى غير خدا چيزى از ملك خدا به چنگ آورد، هر چند كه ملكيت از لوازم ذات فياض خداوندى است كه وجود هر چيز
ص: 97
از افاضات او است، آن وقت به طور قهر الهه در مقام نزاع با خدا بر مى آمدند، چون ملك دوستى و سلطنت خواهى امرى است ارتكازى در تمامى موجودات و همين علاقه به ملكيت آلهه او را وادار مى كرد تا ملك خداى را از كفش بيرون كرده او را از عرش خود به زير بكشند، و روز به روز به ملكيت خود بيفزايند حال به كدام يك از اين حرف ها ملتزم مى شوند؟ (تعالى الله عن ذلك) و در جستجوى راهى هستند كه باشد به خدا دست يابند و بر او و ملك و سلطنت او غالب شوند و آيات مورد بحث شريك را براى خدا نفى مى كند كه اگر شركاى ديگرى در كار بودند حتمآ در مقام غلبه بر خدا و تسخير او بر مى آمدند و ملك و سلطنت او را مى گرفتند. و در آيه ى انبيا از اين راه نفى مى كند كه اصلا بودن شريك مايه ى اختلاف در تدبير مى شد و اين نيز منجر به فساد نظام مى گرديد، هرچند در مقام غلبه بر خداى تعالى هم برنيايند، پس حق مطلب اين است كه دليل در آيه مورد بحث غير دليلى است كه در اين آيه است آيه اى كه از نظر استدلال نزديك به آيه سوره انبيا است آيه: (آن وقت هر الهى به كار مخلوق خود مى پرداخت و ديگر اين كه بعضى مسلط بر بعضى ديگر مى شد)(1) مى باشد.
مى خواهد بفهماند آن چه مشركين درباره خدا خيال كرده اند با ساحت كبريايى و عظمت او نمى سازد و ثانيا دنبالش فرموده (سبحانه و تعالى عما يقولون) كه اين نيز مى رساند كه اعتقاد مشركين محذور بزرگى در بردارد كه ساحت عظمت خدا آن را تحمل نمى كند و آن اين است كه ملك خدا در معرض تهاجم غير قرار بگيرد، و اصولا ملكش ملكى باشد كه به حسب طبع قابل سلب بوده و انتقالش به غير ممكن باشد. اما اين آيه خداى تعالى را از آن چه كه مشركين درباره اش گفته اند و خدايان ديگرى در مقابل او
ص: 98
پنداشته اند و ملك او را قابل زوال دانسته اند منزه مى دارد.(1)
قرآن مى فرمايد: (بعد از آمدن قرآن چيزى مردم را از هدايت باز نداشت مگر همين استبعاد كه مگر خدا تاكنون بشرى را به رسالت فرستاده است.) اى پيغمبر بگو اگر فرشتگان را در زمين سكنى بودى باز ناگزير بوديم فرشته اى از آسمان به سوى آنان رسول فرستيم.)(2)
در اين آيات انكار نبوت و رسالت با اقرار به ثبوت اله خود از عقايد بت پرستان است، كه در عين اقرار به وجود پروردگار زير بار نبوت نمى روند و همين خود قرينه بر اين است كه مقصود از كلمه (مردم) در اين آيه همان بت پرستان و مراد از ايمانى كه زير بارش نرفتند ايمان به رسالت است و خداوند به رسول خود دستور مى دهد كه گفتار و يا پندار ايشان را رد نموده بفرمايد: عنايت الهيه چنين تعلق گرفته كه اهل زمين را هدايت فرمايد و اين صورت نمى گيرد مگر به وسيله وحى آسمانى، چون بشر از پيش خود هدايت نمى شود پس انسان ها كه در زمين زندگى مى كنند هيچ وقت بى نياز از وحى آسمانى نيستند، به ناچار بايد فرشته اى به عنوان رسول به يك دسته از ايشان كه همان انبياء هستند نازل گردد.
عنايت و نقطه اتكا در آيه شريفه به دو جهت است يكى اين كه زندگى بشر زمينى و مادى است و دوم اين كه هدايت كه خداى تعالى آن را بر خود واجب كرده تنها از راه وحى آسمانى و به وسيله يكى از فرشتگان عملى است و راه ديگرى ندارد و بشر بودن
ص: 99
و رسولان گسيل شده به سوى بشر با اين كه آموزندگان و مربيان بشرند امرى است ضرورى و از لوازم زندگى زمينى.
توضيح اين كه عنايت الهيه اقتضا دارد كه خداوند هر نوع از انواع مخلوقات را به سوى كمال و سعادتش هدايت كند و انسان نيز كه يكى از انواع مخلوقات است مستثناى از اين قاموس كلى و عمومى نيست و اين را مى دانيم كه سعادت و كمال اين نوع جز در زندگى اجتماعى صورت نمى گيرد، چون خصوص انسان موجودى است كه بايد دسته جمعى زندگى كند و قوانين و سنت هايى كه مايه سعادت و آخرتش باشد در ظرف اجتماعيش جريان يابد.
و از آنجايى كه زندگى اين نوع از مخلوقات زندگى شعورى است لاجرم بايد علاوه بر عقل و تميز ميانه خير و شر مجهز به وسايل بيشترى براى پذيرفتن قانون و سنت باشد. زيرا اگر به غير عقل چيز ديگرى كه مايه هدايت او باشد نمى داشت به سعادت مطلوبش نمى رسيد آرى مايه اختلاف او همين عقل اوست و عقلى كه خود مايه ى اختلاف است چگونه رفع اختلاف مى كند پس ناگريز بايد به يك شعور ديگرى هم مجهز باشد تا با آن شعور خود معارف و قوانين رافع اختلاف و ضامن سعادت و كمالش را كه خداوند به سويش مى فرستند درك نمايد، و آن شعور عبارت است از شعور وحى كه انسان دارنده آن عبارت است از نبى و پيغمبر، و حاصل مضمون آيات نامبرده اين است كه تنها مانع پذيرفتن مردم دعوت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را اين است كه ايشان پنداشته اند كه رسالت بشر از ناحيه خدا محال است و در اين پندار خود خطا كرده اند، چه مقتضاى زندگى زمينى از يك سو و عنايت خداى تعالى نسبت به هدايت بندگانش از سوى ديگر اقتضا مى كند كه خداوند فرستاده اى از جنس فرشتگان به سوى افرادى از بشر گسيل بدارد و پيام هاى خود را به وسيله آن فرشته به آن افراد برساند و اين به حدى اجتناب ناپذير و
ص: 100
لازم است كه حتى اگر فرضآ ساكنان زمين هم فرشتگان بودند باز خداى تعالى به افرادى از آنان كه رسول خدا بودند فرشتگانى از آسمان مى فرستاد تا وحى او را به ايشان ابلاغ نمايد.(1)
قرآن مى فرمايد: (اى پدر؟ بندگى شيطان مكن كه شيطان عاصى درگاه خداى رحمان است.)(2)
در اين آيه مراد اين است كه نهى از عبادت شيطان نهى از اطاعت او در هر چيزى است كه به آن امر مى كند و يكى از چيزهايى كه بدان امر مى كند عبادت غير خدا است.
ابراهيم(علیه السلام) بعد از آن كه پدر را به پيروى خود دعوت كرد تا به سوى صراط رهبريش كند خواست تا او را در قبول اين دعوت تحريك و تشويق نموده و نسبت به گمراهى كه در آن است متنبه ساخته، يكباره از پرستش بتها بازش بدارد لذا اين معنا را خاطرنشان كرد كه بت پرستى نه تنها لغو و بدون نفع و ضرر است، بلكه در معرض اين است كه صاحبش را به مورد هلاكت وارد، و در تحت ولايت شيطان داخل سازد كه پر معلوم است بعد از قرار گرفتن در تحت ولايت شيطان ديگر اميدى به صلاح و رستگارى و سلامت و سعادت نمى ماند. براى اين كه عبادت بتها با در نظر داشتن اين كه مستحق عبادت خداى سبحان است، چون رحمانى است كه همه رحمت ها به او منتهى مى گردد و نيز تقرب به آنها از ناحيه شيطان و تسويلات اوست و همه مى دانند كه شيطان نافرمان خدا و مصرّ در نافرمانى او، و مخصوصآ در اخص حقوق او يعنى عبادت او است و با
ص: 101
اين حال معلوم است كه با عبادت او و تقرب به او خوف آن است كه رحمت خدا كه همان هدايت به سوى سعادت است از آدمى منقطع گشته، عذاب خذلان بر او نازل گردد و ديگر خداوند متولى امر او نگشته، در عوض شيطان مولاى او و او ولى شيطان خواهد شد، و اين همان هلاكت است.
پس معناى آيه (و خدا داناتر است) اين مى شود كه اى پدر شيطان را در آن چه به تو دستور مى دهد و از آن جمله به عبادت بت ها وادار مى كند اطاعت مكن، چون شيطان خودش نافرمان خدا و مصرّ در نافرمانى او است، كه او خود يگانه مصدر همه رحمت ها و نعمت هاست، پس چنين كسى كه مصدر همه نعمت ها را نافرمانى مى كند جز به نافرمانى خدا و محروميت از رحمت او فرمان نمى دهد و اگر من تو را از اطاعت شيطان نهى كنم براى اين است كه مى ترسم عذاب خذلان خدا تو را بگيرد، و رحمتش از تو قطع شود، و سرپرستى جز شيطان برايت باقى نماند، آن وقت ولى شيطانى و شيطان مولاى تو گردد.(1)
قرآن مى فرمايد: (اى پيغمبر ما تو بگو كه زمين و هر كس كه در آن است بگوييد از كيست اگر شما فهم و دانش داريد، البته جواب خواهند داد از خداست، بگو چرا پس متذكر نمى شويد، باز به آنان بگو پروردگار آسمان هاى هفتگانه و خداى عرش بزرگ كيست.)(2)
باز رسول خود را دستور مى دهد كه براى بار دوم از ايشان بپرسد: رب آسمان ها و رب
ص: 102
عرش عظيم كيست؟ و مراد به عرش آن مقامى است كه زمام تمامى امور عوالم در آنجا جمع است و هر تدبيرى از آنها صادر مى شود و اگر كلمه (رب) را تكرار فرمود، اين اشاره است به اهميت امر عرش و رفعت محل آن همچنان كه آن را به وصف عظيم توصيف فرمود.
آن چه از نظر لغت ثابت شده اين است كه رب هر چيزى به معناى مالكى است كه مدبر امر مملوك خود باشد، و در آن تصرف كند در نتيجه معناى ربوبيت خصوصى تر از معناى مالكيت است و معناى مالك عمومى تر از معناى رب است اگر كلمه رب با كلمه مالك مترادف باشد. جواب به سؤال در دو آيه سابق نمى خورد، چون معناى اين كه سؤال كند: (زمين و هر كه در آن است از كيست) بنا به قول ترادف اين مى شود كه (رب زمين و هر كه در آن است كيست). و اما صابئين اعتقاد دارند كه آسمان ها و آن چه از ستارگان و كواكب كه در آنها است نيز آلهه جداگانه دارد و اربابى دارند غير خدا و آن ارباب يا ملائكه اند يا جن و نيز آنها ملائكه و جن را موجوداتى مجرد از ماده مى دانند، كه از لوث طبيعت پاكند و اگر آنها را ساكن در آسمان ها مى دانند مقصودشان اين است كه ملائكه در باطن اين عالم ساكنند، كه آن عبارت است از عالم سماوى كه امور عالم در آنجا، اندازه گيرى مى شود، و قضاء از آن نازل شده اسباب طبيعى از آنجا مدد مى گيرند و معتقدند براى آسمان ها نيز اله و ربى غير خدا است آن وقت مراد به آسمان عالم سماوى با سكنه ى آن از ملائكه و جن خواهد بود، نه آسمان مادى و اجرام مادى در آن مؤيد اين معنا است كه جمله (و رب العرش العظيم) قرين آسمان ها قرار گرفته، چون عرش مقام صدور احكام تمامى عالم است، كه يكى از موجودات آن ارباب و آلهه آسمان ها است و معلوم است كه كسى كه چنين مقام دارد كه همه احكام از آن صادر مى شود. ديگر نمى تواند جز خدا بوده باشد، چون به اعتقاد خود آنان هم مقامى
ص: 103
ما فوق خدا نيست پس جز او نمى تواند فوق آن مقام قرار گيرد، پس معناى آيه: و خدا داناتر است اين شد كه بگو رب آسمان هاى هفتگانه كه اقرار امور و قضاهاى آن از آنجا نازل مى شود، و رب عرش عظيم كه احكام تمامى موجودات در عالم از ملائكه و پايين تر از ايشان از آنجا نازل مى شود كيست؟ چون شما كه اعتراف داريد كه همه آنها و آن چه را كه آنها مالكند مملوك خدا است و خداست كه به ايشان تمليك كرده.(1)
قرآن مى فرمايد: ابراهيم (بار ديگر) گفت: به خاطر دوستى با يكديگر در زندگى دنيا به جاى خدا بت ها گرفتيد، ولى در روز قيامت همين دوستى ها به دشمنى مبدل گشته به يكديگر كفر مى ورزيد و يكديگر را لعنت مى كنيد و سر منزلتان آتش است و از ياوران كسى را نداريد.(2)
از آنجا كه مردم بر بت پرستى خود هيچ دليلى نداشتند، ديگر بهانه اى برايشان نماند، جز اين كه نسبت به كسانى كه مورد احترامشان بود استناد بجويند، مانند پدران براى فرزندان، و رؤسا براى پيروان، و دوستان در نظر دوستان و بالاخره امت براى تك تك افراد، پس يگانه چيزى كه سنت هاى قومى را سرپا نگه مى دارد، و باعث مى شود كه متروك نگردد همين ملاحظات است.
پس پيروى از سنت بت پرستى در حقيقت يكى از آثار علاقه هاى اجتماعى است، كه عامه آن را از تك تك افراد مشاهده مى كنند، و خيال مى كنند كه اين عمل صحيح است، و علاقه قوميت وادارشان مى كند كه از آن تقليد كنند، و آن را براى خود نيز سنت قرار
ص: 104
دهند، و اين سنت قرار دادن، متقابلا آن علاقه قوميت را حفظ مى كند، و اتحاد و اتفاق و يكپارچگى يك قوم را حفظ مى دارد.
اين حال و وضع عامه مردم است، و اما خواص قوم، آنها هم چه بسا به حجتى اعتماد كنند كه در حقيقت هيچ حجت ندارد، مثل اين كه بگويند: (خدا بزرگتر از آن است كه حس انسانى بدان احاطه يابد، و يا وهم و يا عقل او را در خود بگنجاند، و چون چنين است، ما نمى توانيم در عبادت كه يك نوع توجه است به او توجه كنيم. و لازم است چيز ديگرى را كه مورد عنايت اوست از قبيل جن يا ملائكه بپرستيم، تا آنها ما را به خدا نزديك كنند، و نزد او وساطت و شفاعت ما كنند.
پس آيه ى مورد بحث خطابى است از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به عامه قومش، كه بت پرستى شما هيچ دليلى ندارد، مگر علاقه قوميت، شما نمى خواهيد به اين وسيله امر زندگى خود را اصلاح كنيد، و خلاصه بر خلاف مسير سيل شنا نكرده باشيد.
و لذا مى بينيم مردم ابراهيم(علیه السلام)، وقتى آن جناب دليل بت پرستى را از ايشان مى پرسد در جوابش مى گويند: بلكه مال پدران خود را يافتيم كه چنين مى كردند.(1) گفت آيا وقتى بت ها را مى خوانيد خواهش شما را مى شنوند؟ و آيا شما را سود مى دهند؟ و يا ضرر مى زنند؟ گفتند: نه، بلكه ما پدران خود را يافتيم كه اين چنين مى كردند.(2)
از اينجا معلوم مى شود كه نصب كلمه مودّت در جمله (مودة بينكم)، هم مى شود به خاطر افتادن حرف جر باشد، و تقدير آن (لمودّة بينكم) بوده لام تعليل از اولش حذف شده باشد، كه در اين صورت مودّت سبب بت پرستى مى شود، و هم ممكن است به خاطر اين باشد كه كلمه ى نامبرده مفعول له است، و مودّت غايتى است كه از بت پرستى
ص: 105
رسيدن به آن غايت منظور باشد و خلاصه بت مى پرستيدند براى اين كه مودّت پيدا بشود، هر دو جور ممكن است، و لكن ذيل آيه با وجه دوم مناسب است كه توضيحش خواهد آمد.
و به اين وسيله سرانجام بت پرستى به علت مودّت را كه باطن و واقعيت آن است بيان نمود، تا بدانند آن علاقه هاى اجتماعى كه وادارشان كرد به اين كه به حكم (خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو) تن به بت پرستى دهند واقعيت خود را نشان داده، در روزى كه باطن هر چيز بيرون مى افتد، به صورت دشمنى و نفرت از يكديگر جلوه مى كند.
آرى مشركين، به خاطر رسيدن به اين متاع قليل و اين سود بى ارزش متوسل به شرك شدند، كه بزرگترين ظلم ها و كشنده ترين گناهان است. و آن وقت بر اين بت پرستى اتفاق كردند، لكن به زودى حقيقت عملشان برايشان ظاهر مى شود، و وبال آن گردن گيرشان مى گردد، و در نتيجه از يكديگر بيزا مى شوند، و جرم را به گردن يكديگر مى اندازند.
و مراد به اين كه فرمود: به يكديگر كفر مى ورزند، اين است كه اين عابد و معبودها يكديگر را تكفير مى كنند، خدايان دروغى به ايشان كفر مى ورزيدند، يعنى از ايشان بيزارى مى جويند همچنان كه قرآن كريم مى فرمايد: به زودى خدايان دروغى به عبادت بت پرستان كفر مى ورزند، و به ضديت عليه آنان قيام مى كنند.(1) و نيز فرمود: روز قيامت همين بت ها به شرك شما كفر مى ورزند.(2)
و اين معنا را درباره ى هر متبوعى نسبت به تابع خود بيان كرده و فرموده: روزى كه
ص: 106
رؤسا و پيشوايان از تابعان خود بيزارى مى جويند، عذاب را مى بينند و دستشان از اسباب قطع مى شود.(1)
و مراد به لعن يكديگر اين است كه اين عده آن عده را لعن مى كنند. همچنان كه باز قرآن كريم مى فرمايد: هر امتى كه در مى آيد امت ديگر را لعنت مى كند.(2)
آنگاه دنباله جمله فوق فرمود: «و مأواكم النار و مالكم من ناصرين» و اين جمله اشاره است به اين كه وبال اعمالشان به ايشان مى رسد، و كيفر خود را كه همان آتش است و هلاكى ابدى را دنبال دارد مى بيند، و هيچ ناصرى كه ياريشان كند و از آنان دفاع نمايد، ندارند.
پس ايشان كه در دنيا متوسل به مودّت شدند، تا از يارى يكديگر و تعاون اجتماعى و پشتيبانى از هم بهره مند شوند، به همين خاطر شرك ورزيدند. روز قيامت دشمن يكديگر خواهند شد و بر ضد يكديگر قيام خواهند نمود، و سرانجامشان بيزارى و ترك يارى يكديگر خواهد شد.(3)
قرآن مى فرمايد: گفتند: بتانى را مى پرستيم و پيوسته به عبادتشان قيام مى كنيم.(4)
كلمه صنم به معناى جثه و مجسمه اى است كه از فلز و يا چوب يا غير آن به شكل مخصوص بسازند، تا به خيال بت پرستان صفاتى كه در معبود معينى هست در اين
ص: 107
مجسمه كه نمايانگر آن معبود است نشان داده باشند و اين بت پرستان ملائكه و جن را مى پرستيدند و آنها را موجوداتى روحانى و خارج از عالم اجسام، و منزه از خواص ماده و آثار آن مى دانستند و چون در هنگام عبادت توجه به اين موجودات روحانى برايشان دشوار بود، و نمى توانستند آنها را در ذهن خود مجسم سازند، لذا دست به اين ابتكار زدند كه براى هر يك مجسمه اى نمايانگر آن موجود روحانى بسازند، و هنگام عبادت متوجه آن مجسمه شوند.
در عبادت ستاره پرستان نيز مطلب از اين قرار بود، چون در كيش آنان نيز معبود اصلى روحانيات كواكب بود، و از در ناچارى خود اجرام كواكب را صنم، و نمايانگر آن روحانيات گرفته تا كواكب را بپرستند، ولى در اينجا از نظر اين كه ستارگان طلوع و غروب دارند و روزها اصلا پيدا نيستند ناگريز شدند صنم ديگرى براى اين صنم ها بسازند، تا قواى فعاله و آثارى كه ستارگان در عالم پايين دارند مجسم سازد، مثلا زهره به زعم ايشان ايجاد طرب و سرور و نشاط مى كند، اين آثار را در صنم زهره نمايش مى دادند، يعنى صنم زهره را به شكل دخترى زيبا مى ساختند و چون مريخ را منشأ فتنه و خونريزى مى دانستند، صنم آن را به صورتى ديگر و عطارد را كه سمبل علم و معرفت مى پنداشتند صنم آن ها را نمايانگر آثار و خواص آنها مى ساختند و هم چنين صنمى كه براى بزرگان و قديسين از بشر درست مى كردند، بدين منوال بود.
فرشته است و يا جن و يا بُت را مى پرستيدند، و در عبادت متوجه آن گشته، بدان تقرّب مى جستند، و اگر خيلى به اصطلاح روشن فكر مى شدند، از بت تجاوز كرده خود ربّ را عبادت مى كردند، ولى از عبادت خداى سبحان هيچ خبرى نبود. يعنى در كيش بت پرستى خدايتعالى به هيچ وجه و در هيچ حالى عبادت نمى شود.
ص: 108
آرى انسان در لغزشگاه تجسم امور معنوى و ريختن حقايق نامحسوس در قالب محسوس است و اين كار را به وسيله ساختن مجسمه و تصوير انجام مى دهد و در عين حال فطرتآ در برابر هر قدرت برتر و قهرآميزى خاضع است و بدان توجه دارد. از اين رو روح شرك و بت پرستى در اجتماع انسانى آنچنان سارى و جارى بوده و هست كه حتى در اجتماعات راقى كنونى و اجتماعاتى كه بر اساس طرد دين، ساختمان شده قابل احتراز و اجتناب نيست. شما مى بينيد در اين اجتماعات آرم و پرچم و مجسمه شخصيت ها به حدى مورد احترام است كه بت پرستى عهدهاى اوليه و بشر نخستين برايتان مجسم مى شود.
به علاوه همين امروز بر پشت كره زمين صدها ميليون بت پرست وجود دارد كه در شرق و غرب عالم اقامت گزيده اند. از اينجا به لحاظ اعتبار عقلى اين مسئله قوت مى گيرد كه بت پرستى در بين مردم بدين نحو شروع شده كه مجسمه يا تصوير مردان بزرگ را مخصوصآ بعد از مرگ و به منظور يادبود آنان سرپا نگه مى داشتند و در روايات ائمه اهل بيت نيز مؤيد اين سخن وارد شده است.
در تفسير قمى به صورت مضمر (يعنى به جاى نام امام ضمير آمده) و در علل الشرايع(2) به
طور مسند از حضرت صادق(علیه السلام) در ذيل آيه: (و قوم نوح گفتند هرگز خدايان خود را رها نكنيد و بخصوص دست از پرستش ودّ و سواع و يغوث و يعوق و نسر هرگز برنداريد.)
ص: 109
روايت كرده كه فرمود: «مردم سابق خداپرست بودند پس از چندى مردند و بستگان آنها به شيون پرداختند و مصيبت بر ايشان سخت شد پس شيطان كه خدا لعنتش كناد، به نزدشان آمد و بديشان گفت: من براى شما به صورت مردگان بت مى سازم تا بدان ها بنگريد و انس گيريد و خدا را عبادت كنيد.
آنگاه براى آنان به صورت مردگان بت ساخت و از آن پس خدا را مى پرستيدند و به بت ها نظر مى كردند و چون زمستان شد و باران آمد بت ها را داخل خانه بردند. اين نسل كه به عبادت خدا ادامه مى دادند منقرض شدند و اولادشان رشد كردند و گفتند: «پدران ما اينها را مى پرستيدند» و به جاى خدا شروع به پرستش بتها كردند. اين است كه خدا در آيه مورد بحث از قول قوم نوح مى فرمايد: دست از پرستش (اين پنج بت) بر نداريد.
مطابق نقل تاريخ در روم و يونان قديم سرپرست خانه را در خانواده پرستش مى كردند و موقعى كه مى ميرد بتى به جاى او مى ساختند و اهالى خانه آن را مى پرستيدند.
بسيارى از پادشاهان و بزرگان نيز در بين قوم خود پرستش مى شدند. قرآن كريم از اين عده نمرود، پادشاه معاصر ابراهيم كه در مورد خدا با وى مباحثه كرد و فرعون معاصر موسى را ذكر كرده است. (امروز نيز در بتكده ها و آثار عتيقه اى كه از آنان باقى مانده مجسمه هاى بسيارى از رجال بزرگ دينى يافت مى شود مانند مجسمه بودا و مجسمه هايى از برهمن ها و غيره...).
پرستش مردگان در روزگار قديم شاهد بر آن است كه پيشنينيان معتقدبودند مردگان با مرگ از بين نمى روند و ارواحشان بعد از مرگ باقى مى ماند و همان توجه و اثرى را كه در حال حيات دارا بوده، دارد و حتى بعد از مرگ از آن رو كه از شائبه ماده خلاص شده و تاثرات جسمانى و انفعالات مادى رهايى يافته وجودى قويتر و اراده اى نافذتر و
ص: 110
تاثرى شديدتر پيدا مى كنند.
فرعون معاصر موسى با اين كه در بين قوم خود به عنوان خدايى پرستش مى شد خود بت پرست بود. قرآن در اين مورد مى فرمايد: (اشراف قوم فرعون گفتند: آيا موسى و قوم او را مى گذارى كه در زمين فساد كنند و تو و خدايانت را ترك گويند.)(1) به طور كلى بت پرستى تقريبآ به يك ريشه بر مى گرددد و آن عبارت است از شفيع گرفتن به سوى خدا و پرستش بت ها و تمثال هاى آنها، قرآن كريم امت هاى معاصر نوح، ابراهيم و موسى را بت پرست معرفى كرده.(2)
قرآن مى فرمايد: «مردم قبل از بعثت انبياء همه يك امت بودند خداوند به خاطر اختلافى كه در ميان آنان پديد آمد انبيايى به بشارت و انذار برگزيد و با آنان كتاب را به حق نازل فرمود تا طبق آن در ميانه مردم و در آن چه اختلاف كرده اند حكم كنند اين بار در خود دين و كتاب اختلاف كردند و اين اختلاف پديد نيامد مگر از ناحيه كسانى كه اهل آن بودند و انگيزه شان در اختلاف حسادت و طغيان بود در اين هنگام بود كه خدا كسانى را كه ايمان آوردند در مسائل مورد اختلاف به سوى حق رهنمود شد. و خدا هر كه را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند.)(3)
در شرح اين آيه علّامه فرموده است كه: انسان موجودى است كه به حسب فطرتش اجتماعى و تعاونى است. در اولين اجتماعى كه تشكيل داد يك امت بود و آنگاه همان
ص: 111
فطرتش وادارش كرد تا براى اختصاص دادن منافع به خود با يكديگر اختلاف كنند از اينجا احتياج به وضع قوانين كه اختلافات پديد آمده را بر طرف سازد پيدا شد و اين قوانين لباس دين به خود گرفت و مستلزم بشارت و انذار و ثواب و عقاب گرديد و براى اصلاح و تكميلش لازم شد. عباداتى در آن تشريع شود، تا مردم از آن راه تهذيب گردند و به منظور اين كار پيامبرانى مبعوث شدند، و رفته رفته آن اختلاف ها در دين راه يافت و بر سر معارف دين و مبدأ و معادش اختلاف كردند و در نتيجه به وحدت دينى هم خلل وارد شد. شعبه ها و حزب ها پيدا شد و به تبع اختلاف در دين اختلاف هايى ديگر نيز درگرفت و اين اختلاف هاى بعد از تشريع دين به جز دشمنى از خود مردم ديندار هيچ علت ديگرى نداشت چون دين براى حل اختلاف آمده بود، ولى يك عده از در ظلم و طغيان خود دين را هم با اين كه اصول و معارفش روشن بود و حجت را بر آنان تمام كرده بود مايه اختلاف كردند.
پس در نتيجه اختلاف ها دو قسم شد يكى اختلاف در دين كه منشأ آن ستمگرى و طغيان بود و يكى ديگر اختلافى كه منشأ آن فطرت و غريزه بشرى بود و اختلاف دومى كه همان اختلاف مردم دنيا باشد باعث تشريع دين شد و خدا به وسيله دين خود عده اى را به سوى حق هدايت كرد و حق را كه در آن اختلاف مى كردند روشن ساخت و خدا هر كس را بخواهد به سوى صراط مستقيم هدايت مى كند. پس دين الهى تنها و تنها وسيله سعادت براى نوع بشر است و يگانه عاملى است كه حيات بشر را اصلاح مى كند چون فطرت را با فطرت اصلاح مى كند و قواى مختلف فطرت را در هنگام كوران و طغيان تعديل نموده براى انسان رشته سعادت زندگى در دنيا و آخرتش را منظم و راه ماديت و معنويتش را هموار مى نمايد و اين آيه سبب تشريع اصلى دين را بيان مى كند
ص: 112
.
هر انسانى داراى قريحه اى است كه مى خواهد انسان هاى ديگر را استخدام كند و از ساير انسان ها بهره كشى كند حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم كه افراد انسان ها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگى و عادات و اخلاقى كه مولود خلقت و منطقه زندگى است مختلفند نتيجه مى گيريم كه اين اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مى كند و هر قومى مى خواهد از ضعيف بهره كشى كند و بيشتر از آن چه به او مى دهد از او بگيرد و از اين بدتر اين كه غالب مى خواهد از مغلوب بهره كشى كند و بيگارى بكشد، بدون اين كه چيزى به او بدهد و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مى شود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و خدعه بزند، تا روزى كه به قوّت برسد آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين وجهى بگيرد. پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده و انسانيتِ انسان را به هلاكت مى كشاند، يعنى فطرت او را از دستش گرفته، سعادتش را تباه مى سازد و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر ناگزير از تشريع قوانين كرد. قوانين كليه اى كه عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود و هر صاحب حقى به حقش برسد و قانون گزاران را ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند.
خداى سبحان (كه انسان ها را بهتر از خود انسان ها مى شناسد چون خالق آنان است) شرايع و قوانينى براى آنان تأسيس كرد و اساس آن شرايع را توحيد قرار داد كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى كند و هم اخلاق آنان را و هم رفتارشان را و به عبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر او چيست
ص: 113
،
از كجا آمده، به كجا مى رود و اگر مى رود بايد در اين منزلگاه موقت چه روشى اتخاذ كند، كه براى فردايش سودمند باشد؟ پس تشريع دينى و تقنين الهى تشريعى است كه اساسش تنها علم است و بس كه مى فرمايد: (حكم و قانون تنها به دست خداست و او دستور داده كه جز او را نپرستيد، اين است دين استوار ولكن بيشتر مردم نمى دانند.)(1)
قرآن كريم پر است از آياتى كه علم را مى ستايد و مردم را به سوى آن مى خواند و تشويق مى كند. و كلا دين نه عبارت است از هوس رانى و نه دعوت به اطاعت كوركورانه، و در شأن دين نيست كه بشر را دعوت به جهل و تقليد كند و ساحتش مقدس تر از آن است كه مردم را به عملى دعوت كند كه علم همراهش نباشد و يا به طريقه اى بخواند كه هدايت و كتابى روشن گر نداشته باشد.
خداى تعالى (كه مخبرى است صادق) به ما خبر داده اولين رفع اختلافى كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده و اگر قوانين غير دينى هم به اين منظور درست كرده اند الگويش را از دين گرفته اند، و نيز خبر مى دهد، به اين كه همين دينى كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت اين بار در خود دين اختلاف كردند و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا و كسانى كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتى كه به يكديگر مى ورزيدند و تنها به انگيزه سركشى و ظلم به راه انداختند.
خداى تعالى فرمود: (برايتان از دين همان را تشريع كرد كه به نوح و به تو و به موسى و عيسى وحى و توصيه كرديم و آن اين بود كه دين را بپاداريد، در آن تفرقه راه نيدندازيد
ص: 114
،
تا آنجا كه مى فرمايد و تفرقه نينداختند مگر بعد از آن كه عالم بدان شدند ولى حسادت و طغيان به اختلاف وادارشان كرد و اگر نبود قضايى كه قبلا از ناحيه پروردگارت رانده شده كه هر امتى تا مدتى زندگى كند نسلشان را قطع مى كرديم.)(1)
و نيز مى فرمايد: (مردم تنها يك امت بودند ولى بعدها اختلاف كردند و اگر قضايى از پيش از ناحيه پروردگار تو رانده نشده بود، ميان آنان در آن چه اختلاف مى كردند حكم مى شد.)(2)
و كلام اين دو آيه همان سخنى است كه به آدم فرمود: (شما در زمين تا مدتى معين قرار داريد.)(3) و اختلاف در دين را مستند به بغى (حسادت و طغيان) كرد نه مستند به فطرت و اين براى اين جهت بود كه دين فطرى است و چيزى كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونى مى پذيرد و نه گمراهى و در نتيجه حكمش مختلف نمى شود و همچنين خداوند در مورد فطرى بودن دين مى فرمايد: (رو به سوى دين حنيف آر، همان دينى كه فطرى بشر است و خدا بشر را بر آن فطرت آفريده و معلوم است كه خلقت خدا دگرگونى ندارد و دين استوار هم همين دين است كه از نهاد خود بشر سرچشمه گرفته است.)(4)
اما از اين آيه مورد بحث چند نكته روشن مى شود كه عبارتند از :
اول: حدّ دين و معرف آن و اين كه دين عبارت است از روش خاصى در زندگى دنيا كه هم صلاح زندگى دنيا را تأمين مى كند و هم در عين حال با كمال اخروى و زندگى دائمى و حقيقى در جوار خداى تعالى موافق است
ص: 115
.
دوم: اين كه دين از همان روز اولى كه بر بشر آمد براى رفع اختلاف آمد اختلاف ناشى از فطرت و سپس رو به استكمال گذاشت و در آخر رافع اختلاف هاى فطرى و غيرفطرى شد.
سوم: اين كه دين خدا لايزال رو به كمال داشته تا آنجا كه تمامى قوانينى را كه همه جهات احتياج بشر را در زندگى در برداشته باشد متضمن شده باشد در اين هنگام است كه دين ختم مى شود و ديگر دينى از ناحيه خدا نمى آيد و به عكس وقتى دينى از اديان خاتم اديان باشد، بايد مستوعب و دربرگيرنده تمامى جهات احتياج بشر باشد. و خداى تعالى در اين باره مى فرمايد :
(ما كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيان گر هر چيز است.)(1) و نيز مى فرمايد: (و اين كه قرآن كتابى است شكست ناپذير، كه نه از ناحيه كتب آسمانى قبل خلل مى پذيرد و نه بعدآ كتابى ديگر ناسخ آن مى شود.)(2)
چهارم: اين كه هر شريعت لاحق كاملتر از شريعت سابق است.
پنجم: اين كه علت بعثت انبياء و فرستادن كتاب و به عبارتى ديگر سبب دعوت دينى همان سير بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف همان طور كه فطرتش او را به تشكيل اجتماعى مدنى دعوت مى كند همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مى كشاند و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خود او ميسر نمى شود، و لاجرم بايد عاملى خارج از فطرت او عهده دار آن شود و به همين جهت خداى سبحان از راه بعثت انبياء و تشريع شرايع، نوع بشر را به سوى كمال لائق به حالش و اصلاحگر زندگيش اين اختلاف را بر طرف كرد و اين كمال، كمال حقيقى
ص: 116
است كه داخل در صنع و ايجاد است. قهرآ مقدمه آنها يعنى بعثت انبياء هم بايد داخل در عالم صنع باشد.
ص: 117
ص: 118
كلمه حنيف از (حنف بر وزن فرس) به معنى ميل به حق مى باشد. راغب گفته است حنف ميل از ضلال (گمراهى) به استقامت (راه راست) مى باشد. چنان كه قرآن در مورد حضرت ابراهيم(علیه السلام) از واژه حنيف در همين معنا استفاده كرده است. مى فرمايد: (ابراهيم(علیه السلام) نه يهودى بود و نه نصرانى بلكه مايل به حق و مسلمان بود.(1) منظور آن است كه ابراهيم(علیه السلام) كسى بود كه از قبول حق امتناع نداشت و هر چه حق بود مى پذيرفت. طبرسى در ذيل آيه 135 بقره آورده: حنيف كسى است كه بر دين راست ثابت باشد. ابن اثير از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل كرده كه فرمود :
«بعثت بالحنيفه السهله السمحه» مراد از حنفيه دين اسلام است كه به حق مايل و يا از يهوديت و نصرانيت به دين ابراهيم(علیه السلام) مايل است.(2)
امام جعفر صادق(علیه السلام) حنيف را معناى خالص و توحيد بدون شرك و بت پرستى دانسته است. محيطه و ابن جبير حنيف را به معنى حج نموده و ختنه كرده دانسته اند.
در حديثى از امام باقر(علیه السلام) آمده است كه فرمود: حنيف آن فطرت الهى است كه خدا مردم را بر آن آفريده و دگرگونى در آفرينش خدا نيست. سپس فرمود: خدا توحيد را در سرشت انسان ها قرار داده است.(3)
در هر صورت كلمه حنيف در معنانى مختلفى به كار رفته است. حنيف كه جمع آن حنفاء مى باشد به معناى متمايل شدن و انحراف از دو حالت افراط و تفريط به سوى
ص: 119
حد وسط و حالت تعادل است. و در بعضى از كتب ديگر حنيف به معنى كسى است كه از «انحراف» به «راستى و استقامت» مى گرايد و يا به تعبير ديگر از آيين ها و روش منحرف چشم مى پوشد و متوجه آيين مستقيم خداوند مى شود. همان آيينى كه موافق فطرت است و به خاطر همين موافقت او با فطرت صاف و مستقيم است و اين يك نوع اشاره به فطرى بودن توحيد مى باشد كه درون انسان نهفته است. و آدمى را از پرستش بتها و شرك ورزيدن منع مى كند. همچنين حنيف گرايش از هر گونه كژى و ناراستى به راستى مى باشد و از آنجا كه پيروان توحيد خالص از شرك روى گردان شده و به اين اصل اساسى (توحيد متمايل مى شوند به آنها حنيف گفته مى شود.)(1)
به طور كلى «حنفا» يعنى مايل شدن از هر دين باطل به سوى دين حق كه همان دين اسلام و دينى ثابت است و آنها بر اين دين ثابت هستند و خود را جزء آن دين مى دانند و راست دينان و پاك دينان واقعى همين حنفاء هستند و دين اسلام را بدين جهت دين حنيف ناميدند. كه خلق را دستور مى دهد به اين كه در تمامى امور حد واسط و حالت اعتدال را از دست ندهند و از انحراف به سوى افراط و تفريط بپرهيزند.
حنيف به معنى كسى است كه از گمراهى و انحراف به استقامت و اعتدال تمايل پيدا كند و به تعبير ديگر بر صراط مستقيم گام بردارد. و نيز به همين دليل، يكى از معانى حنيف مستقيم و صاف است، و از اينجا روشن مى شود، تفسيرهايى كه مفسران براى كلمه حنيف كرده اند مانند حج خانه خدا، پيروى از حق، پيروى از ابراهيم و اخلاص عمل همگى به همان معنى كلى و جامع بازگشت مى كند و اينها هر يك مصداقى از آن
ص: 120
است.(1)
حنيف به معنى مستقيم، ثابت و صاف به كار رفته كه منظور همان هدايت در دين توحيدى مى باشد كه اين دين همه را به راه مستقيم و ثابت و صاف هدايت مى كند. اين دين همان دين خالص و توحيدى مى باشد كه حضرت ابراهيم(علیه السلام) آورنده ى آن بود و آن را اسلام و خود را مسلم ناميد.(2)
قرآن در اين مورد مى فرمايد: (بگو اى پيغمبر محققآ مرا خدا به راه راست هدايت كرده است به دين استوار و آيين پاك ابراهيم كه وجودش از لوث شرك و عقايد باطل مشركين منزه بود، بگو اى پيغمبر همانا نماز و اطاعت و كليه اعمال من و حيات و ممات من همه براى خداست كه پروردگار جهان است او را شريك نيست و به همين اخلاص كامل مرا فرمان داده اند و من اولين كسى هستم كه مطيع و تسليم امر خدا مى باشد.) و نيز قرآن مى فرمايد: « و آيين اسلام مانند آيين پدر شما ابراهيم خليل است كه خدا از اين پيش شما امت را در صحف او و در اين قرآن مسلمان ناميده)(3) و نيز قرآن مى فرمايد: (همانا دين پسنديده نزد خدا آيين اسلام است.)(4)
آرى تنها دين در نزد خدا، اسلام و همه ى انبيا مبلغ اين دين بوده اند پس حنفاء نيز كسانى بوده اند كه الگوى كامل آنان حضرت ابراهيم(علیه السلام) بوده و آنان پيروان آيين فطرى و توحيدى آن حضرت به شما مى آيند و لذا قرآن همه را دعوت به پيروى از دين حنيف كرده، مى فرمايد : (پس تو اى رسول «با همه پروانت» مستقيم روى به جانب آيين پاك
ص: 121
اسلام آور و پيوسته از طريقه دين خدا كه فطرت خلق را بر آن آفريده است پيروى كن كه هيچ تغييرى در خلقت خدا نبايد داد اين است آيين استوار حق و ليكن اكثر مردم از اين حقيقت آگاه نيستند.)(1)
پس همانا دين حق يكتاپرستى مى باشد كه آن مهمترين اصل مشترك دين الهى است بنابراين همه ى انبيا از حضرت آدم(علیه السلام) تا حضرت خاتم(صلی الله علیه و آله) براى ترويج آن اصل مهم يعنى توحيد (يكتاپرستى) مبعوث شده اند و به درستى كه در دين حق تغيير و تحريفى نيست. در مجموع اين آيه چنين معنى مى دهد كه توجه خود را دائمآ به سوى آيينى داشته با كه از هر گونه اعوجاج و كجى خالى است همان آيين اسلام و همان آيين پاك و خالص خدا است.(2)
همچنين اين آيه تأكيد مى كند كه دين حنيف و خالص خالى از هر گونه شرك دينى است كه خداوند در سرشت همه ى انسان ها آفريده است سرشتى است جاودانى و تغيير ناپذير هر چند بسيارى از مردم توجه به اين واقعيت نداشته باشند. اما از نخستين روزى كه انسان قدم به عالم هستى مى گذارد اين نور الهى يعنى توحيد و خدا پرستى در درون جان او شعله ور است. او فطرتآ، حنيف يعنى متمايل از باطل به سوى حق و از كجى به راستى است و دين حنيف دينى است كه مطابق فطرت انسان بوده و از تمام كجى ها و انحرافات و خرافات و گمراهى ها به سوى راستى و درستى و حق متمايل شده است. و همان راه مستقيم الهى است كه همه انبياى الهى مأمور هدايت بشر به اين
ص: 122
راه بوده اند.(1)
در اصل بايد گفت حنفيّت از زمان حضرت آدم(علیه السلام) آغاز شده است. بعد از ماجراى وسوسه ى ابليس و دستور خروج آدم از بهشت آدم متوجه شد راستى به خويشتن ستم كرده، و از آن محيط آرام و پر نعمت، بر اثر فريب شيطان بيرون رانده شده و در محيط پر زحمت و مشقت بار زمين قرار خواهد گرفت در اينجا آدم به فكر جبران خطاى خويش افتاد و با تمام جان و دل متوجه پروردگار شد، توجهى آميخته با كوهى از ندامت و حسرت لطف خدا نيز در اين موقع به يارى او شتافت چون كه قرآن مى فرمايد: (آدم از پروردگار خود كلماتى دريافت داشت، سخنانى مؤثر و دگرگون كننده و با آن توبه كرد و خدا نيز توبه او را پذيرفت.)(2)
تلقى به معناى گرفتن كلام است اما با فهم و علم و اين تلقى درباره آدم، طريقه اى بود، كه توبه را براى آدم آسان مى كرده.(3)
سپس خداوند حضرت آدم(علیه السلام) را به پيامبرى برگزيد.(4) و از بهشتى كه آدم از آنجا هبوط كرده بود حجر الاسود را فرو فرستاد و آدم را فرمود تا آن را به مكه ببرد و براى پرستش خدا در آنجا خانه اى بسازد سپس فرمود كه براى خدا قربانى كند و او را بخواند و
ص: 123
تقديس نمايد. اما ابليس سر راه آدم را گرفت، جبرئيل او را گفت: دورش نما، آدم ابليس را به وسيله سنگريزه از خود راند. و بدين طريق خانه كعبه به وسيله آدم(علیه السلام) به عنوان نخستين خانه و به منظور پرستش خداوند در سرزمين مكه براى مردم ساخته شد. چنان كه قرآن مى فرمايد: (نخستين خانه اى كه به منظور پرستش خداوند براى مردم ساخته شد در سرزمين مكه بود.)(1) و حضرت على(علیه السلام) نيز در از زمان آدم تا به امروز به وسيله ى قطعات سنگى... امتحان كرده است، و آن را خانه محترم خود قرار داده، سپس به آدم و فرزندانش دستور داد كه گرداگرد آن طواف كنند.) كوتاه سخن اين كه: آيات قرآن و روايات اين تاريخچه معروف را تأييد مى كند كه خانه كعبه نخست به دست آدم ساخته شد، سپس در طوفان نوح فروريخت و بعد به دست ابراهيم و فرزندش اسماعيل تجديد بنا گرديد.(2)
پس نتيجه مى گيريم كه خانه كعبه و آداب و مناسك حج كه جز آيين حنيف ابراهيم(علیه السلام) هستند از زمان حضرت آدم(علیه السلام) اجرا و اعمال مى شده و تحقق داشتند و پس از حضرت آدم(علیه السلام) نيز به وسيله انبيا ديگر چون نوع(علیه السلام) اين آيين و مراسم حنيف ترويج و تبليغ و اجرا ميشده تا اين كه حضرت ابراهيم(علیه السلام) به نبوت مبعوث شد و اين آيين و آداب و رسوم و مناسك آن را از نو احيا و پايه هاى خانه كعبه را مجددا بالا برد. چنان كه قرآن مى فرمايد: (به ياد آوريد هنگامى را كه ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه (كعبه) را بالا مى بردند و مى گفتند پرودگارا از ما بپذير تو شنوا و دانايى.)(3) اين تعبير مى رساند كه شالوده هاى خانه كعبه وجود داشته و ابراهيم و اسماعيل پايه هاى آن را بالا بردند
ص: 124
.
ابراهيم در سرزمين «بابل» كه از سرزمين هاى شگفت انگيز جهان بود و حكومتى نيرومند و در عين حال ظالم و جبار بر آن سطله داشت تولد يافت ابراهيم در زمانى چشم به جهان گشود كه نمرود بن كنعان آن پادشاه جبار و ستمگر بر بابل حكومت مى كرد و خود را خداى بزرگ بابل معرفى مى نمود.
البته مردم بابل تنها اين يك بت را نداشتند، بلكه در عين حال بت هايى با اشكال گوناگون و از مواد مختلف ساخته و پرداخته بودند و به نيايش در مقابل آنها مشغول بودند، حكومت وقت از آنجا كه بت پرستى را وسيله مؤثرى براى (تحميق) و (تخدير) افكار ساده لوح مى ديد، سخت از آن حمايت مى كرد، و هر گونه اهانت و توهين به بت ها را يك گناه بزرگ و جرم نابخشودنى مى دانست.
مورخان درباره تولد ابراهيم داستانى شگفت انگيز نقل كرده اند كه خلاصه اش چنين است : منجمان تولد شخصى را كه با قدرت بى منازع «نمرود» مبارزه خواهد كرد، پيش بينى كرده بودند و او با تمام قوا هم براى جلوگيرى از تولد چنين كودكى و هم براى كشتن او بر فرض تولد، تلاش و كوشش مى كرد. ولى هيچ يك از اينها مؤثر نيفتاد و اين نوزاد سرانجام تولد يافت. مادر براى حفظ او، او را در گوشه غارى در نزديكى زادگاهش پرورش مى داد، به طورى كه سيزده سال از عمر خود را در آنجا گذراند. سرانجام كه در آن مخفيگاه، دور از نظر مأموران نمرود پرورش يافت و به سن نوجوانى رسيد تصميم گرفت كه آن خلوتگاه را براى هميشه ترك كند و به ميان مردم گام نهد.
لازم به تذكر است كه حضرت ابراهيم(علیه السلام) جدّ اول حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) و نيز جدّ همه
ص: 125
پيامبران بنى اسرائيل بوده و لذا مورد تصديق مسلمين و يهود و نصارى است. اين پيامبر بزرگ در شهر « اور » يا شهر «فدام آرام» از شهرهاى بابل به دنيا آمد.(1)
در آن زمان در سرزمين بابل مردى به نام (نمرود بن كنعان) زمامدار بود. وى مردى ستمكار و خودخواه بود و خود را خداى مردم مى دانست. و از مردم مى خواست كه بنده و فرمانبردار بلااراده او باشند و تمام كرنش و ستايش خود را براى او قرار دهند.
در اين سرزمين بت پرستى نيز رواج داشت و معمولا اين چنين زمامدارانى از بت پرستى و مانند آن از قبيل عقيده به جادو و طالع و تأثير ستارگان در سرنوشت مردم و خرافات ديگر ترويج مى كنند، يا لااقل در برابر اينگونه رويه ها بى تفاوت هستند. چون اينگونه اعتقادات موجب نادانى و عقب ماندگى فكرى جامعه است و معمولا سودجويان از نادانى مردم سوءاستفاده مى كنند و بى رشدى و كوته فكرى مردم زمينه را براى بار كشيدن آماده تر مى كنند.
در محيط دعوت حضرت ابراهيم جمعى(ستاره زهره) را پروردگار خود مى دانست و جمعى (ماه) را و برخى ديگر(خورشيد) را و اين نوع پرستش ها از طرفى مربوط به نفوذ علم «ستاره شناسى» و اعتقاد به نفوذ آنها در سرنوشت خاكيان و وجود سعد و نحس بود.
بدين ترتيب احيانآ بعضى از كرات آسمانى به صورت معبود مردم در مى آمد، مخصوصآ خورشيد كه نور و حرارتش اميد و حيات مى بخشد و ظلمت و وحشت و سردى و
ص: 126
خاموشى را تبديل به نور و شادى و گرمى و جنب و جوش مى كند، يا ماه كه نور ملايم و منظره شاعرانه اش خاصه در شب هاى سيزدهم و چهاردهم در بيابان هاى تاريك، بزمِ الهام بخش و نشاط آورى مى سازد. آن هم براى بشر كه نادانستنى فراوان دارد و سراسر جهان براى وى پر از ابهام و اسرار است.(1) همچنين در شهر بابل كيش صابئين رواج كامل داشت معتقدين به اين
كيش داراى معابد بسيارى بودند و هر معبدى را به نام ستاره اى ساخته و مجسمه اى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده بودند.
صابئين در حدود سال دويست قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام خداى خورشيد و معبدى به نام خداى ماه بنا كرده بودند. همچنين هيكل هايى به اسم آفتاب داشته اند مانند هيكل بعلبك كه براى بت خورشيد و قِران كه براى بت ماه ساخته بوند. و نيز در نزديكى بت ماه بوده، و نيز دهى ديگر است به نام (ترع عوز) كه به معنى دروازه ى زهره مى باشد.
به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بت هاى خانه كعبه هم از آن مكه در آن روزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و بت لات به اسم زحل و بت عزّى به اسم زهره بوده.(2)
احتجاج حضرت ابراهيم(علیه السلام) با عمويش آزر
ص: 127
هنگامى ابراهيم از مخفى گاه خود خارج و به ميان مردم و قوم خويش گام نهاد و به خانواده خود پيوست كه خداوند به او رشد فكرى داده و او را به سوى حق هدايت فرموده بود به طورى كه او داراى فطرتى پاك بود و خداوند متعال نيز با نشان دادن ملكوت هر چيز به او، تأييدش نموده و كارش را بجايى رسانده بود كه تمامى اقوال و افعالش موافق با حق شده بود، لذا چون ديد كه پدرش و همه ى مردم بت مى پرستيدند، اين عمل را از آنان نپسنديد و نتوانست ساكت بنشيند، لاجرم به احتجاج با پدر پرداخت او را از پرستش بت ها منع و به توحيد خداى سبحان دعوت نمود. پدرش وقتى ديد ابراهيم به هيچ وجه از پيشنهاد خود دست بردارد او را از خود طرد نمود و به سنگسار كردنش تهديد نمود، ابراهيم(علیه السلام) در مقابل اين تهديد و تشديد از در شفقت و مهربانى با وى تلطف كرد. به هر حال ابراهيم با عمويش «آزر» وارد بحث شد و با عبارتى بسيار محكم، رسا و توأم با محبت و گاهى توبيخ در زمينه بت پرستى به او هشدار داد و به او گفت: چرا چيزى را مى پرستى كه نمى شنود و نمى بيند و هيچ مشكلى را درباره تو حل نمى كند؟ تو اگر از من پيروى كنى، من تو را به راه راست هدايت مى كنم، من از اين مى ترسم كه اگر از شيطان پيروى كنى مجازات الهى دامنت را بگيرد. حتى هنگامى كه عمويش در مقابل اين نصايح او را تهديد به سنگسار كردن مى نمود او با جمله (سلام عليك) من براى تو استغفار خواهم كرد كوشش نمود تا در دل سنگين او راهى پيدا كند.
ص: 128
ابراهيم كه مدتها پيرامون آفرينش آسمان و زمين و قدرتى كه بر آنها حكومت مى كند و نظام شگفت انگيز آنها مطالعه كرده بود، و نور يقين در قلبش مى درخشيد،(2) هنگامى كه ديد مردم بابل و قوم او علاوه بر بت هاى ساختگى دست خود موجودات آسمانى همچون خورشيد و ماه و ستارگان را پرستش مى كردند، ابراهيم تصميم گرفت از طريق منطق و استدلال هاى روشن، وجدان خفته ى آن ها را بيدار سازد و پرده هاى تاريك تلقينات غلط را از روى فطرت پاك آنها برگيرد، تا نور فطرت بدرخشد و در راه توحيد و يگانه پرستى گام بگذارند. نخست با ستاره پرستان روبرو شد و در برابر گروهى كه در برابر ستاره «زهره» كه بلافاصله بعد از غروب آفتاب در افق مغرب مى دخشد به تعظيم و پرستش مشغول مى شدند قرار گرفت. ابراهيم يا از روى تعجب و استفهام انكارى و يا به عنوان هماهنگى با طرف مقابل به عنوان مقدمه براى اثبات اشتباهشان صدا زد اين خداى من است؟! اما هنگامى كه غروب كرد، گفت من غروب كنندگان را دوست ندارم و هنگامى كه «ماه» سينه ى افق را شكافت و ماه پرستان مراسم نيايش را شروع كردند، با آنها هم صدا شده، گفت: اين خداى من است؟! اما آن هم كه افول كرد گفت: اگر پروردگار مرا راهنمايى نكند از گمراهان خواهم بود، «خورشيد» پرده هاى تاريك شب را شكافت و شعاع طلايى خود را بر كوه و صحرا پاشيد، آفتاب پرستان به نيايش برخاستند، ابراهيم گفت: «اين خداى من است؟!» اين از همه بزرگتر است. اما هنگامى كه غروب كرد، صدا زد اى قوم من از شريك هايى كه شما براى خدا مى سازيد بيزارم. اينها همه افول و غروب دارند. اينها همه دستخوش تغيير و اسير دست قوانين آفرينش اند و هرگز از خود اراده و اختيارى ندارند. تا چه رسد به اين كه خالق و
ص: 129
گرداننده اين جهان باشند. من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمان ها و زمين را آفريده من در ايمان خود به او خالص و ثابت قدمم و هرگز از مشركان نخواهم بود. ابراهيم اين مرحله از مبارزه خود را با بت پرستان، به عالى ترين صورتى پشت سرگذاشت و توانست عده اى را بيدار و حداقل عده ديگرى در شك و ترديد فرو برد. چيزى نگذشت اين زمزمه در آن منطقه پيچيد: اين جوان كيست كه با اين منطق گويا و بيان رسا در دلهاى توده ى مردم راه باز مى كند؟(1)
ماجراى درگيرى ابراهيم(علیه السلام) با بت پرستان، هرروز شديدتر مى شد تا به شكستن همه بت هاى بت خانه ى بابل (به استثناى يك بت بزرگ) با استفاده از يك فرصت كاملا مناسب انجاميد. روزى كه مردم براى انجام مراسم دينى خود همه به خارج شهر رفته بودند ابراهيم(علیه السلام) به عذر كسالت از رفتن با آنان تخلف نموده تنها در شهر بماند وقتى شهر خلوت شد به بتخانه شهر درآمده و همه بتها را خورد نمود، تنها بت بزرگ را گذاشت شايد مردم به طرف او برگردند وقتى مردم شهر بازآمده و از داستان با خبر شدند درصدد جستجوى مرتكب آن برآمده سرانجام گفتند اين كار زير سر همان جوانى است كه ابراهيم نام دارد ناچار ابراهيم را در برابر چشم همه احضار نموده و او را استنطاق كرده پرسيدند آيا تو به خدايان ما چنين كردى؟ گفت اين كار را بت بزرگ كرده است و اگر قبول نداريد از خود آنها بپرسيد تا اگر قدرت بر حرف زدن دارند بگويند چه كسى به اين صورتشان درآورده ابراهيم(علیه السلام) قبلا به همين منظور تبر را به دوش بت بزرگ نهاده
ص: 130
بود تا خود شاهد حال باشد. ابراهيم(علیه السلام) مى دانست كه مردم درباره بت هاى خود قائل به حيات و نطق نيستند و لكن مى خواست با طرح اين نقشه زمينه اى بچيند كه مردم را به اعتراف و اقرار بر بى شعورى و بيجانى بتها وادار سازد و لذا مردم پس از شنيدن جواب ابراهيم(علیه السلام) به فكر فرو رفته به انحراف خود اقرار نمودند و با سرافكندگى گفتند: تو كه مى دانى اين بت ها قادر بر تكلم نيستند، ابراهيم(علیه السلام) كه غرضى جز شنيدن اين حرف از خود آنان نداشت بى درنگ گفت: آيا خداى را گذاشته و اين بت ها را كه جماداتى بى جان و بى سود و زيانند مى پرستيد؟ اف بر شما و بر آن چه مى پرستيد آيا راستى فكركنيد و چيزهايى را كه خود به دست خودتان مى تراشيد مى پرستيد و حاضر نيستيد خدا را كه خالق شما و خالق همه مصنوعات شما است بپرستيد.(1)
بت پرستان چون ياراى مقاومت در برابر منطق نيرومند ابراهيم(علیه السلام) را در خود نديدند از آنجايى كه شيوه ى همه زورگويان قلدر است متوسل به زور شدند و براى اين كار از تعصبات جاهلانه بت پرستان كمك گرفتند و صدا زدند بشتابيد به يارى خدايانتان اگر توان و قدرتى داريد او را بايد بسوزانيد. آرى گفتند بايد او را بسوزانيد و خدايان خود را يارى و حمايت كنيد، و به همين منظور آتش خانه ى بزرگى ساخته و دوزخى از آتش افروخته و در اين كار براى ارضاى خاطر خدايان همه تشريك مساعى نمودند، وقتى آتش شعله ور شد ابراهيم(علیه السلام) را در آتش افكندند. خداى تعالى آتش را براى او خنك گردانيد و او را در شكم آتش سالم نگه داشت و كيد كفار را باطل نمود.
ص: 131
ماجراى مخالفت و مبارزه ابراهيم با بتها سرانجام به گوش نمرود رسيد و او را احضار كرد تا به گمان خود از طريق نصيحت و اندرز و يا توبيخ و تهديد وى را خاموش سازد. ابراهيم(علیه السلام) نمرود را كه دعوى ربوبيت داشت مورد خطاب و احتجاج قرار داد و به وى گفت: پروردگار من آن كسى است كه بندگان را زنده مى كند و مى ميراند، نمرود از در مغالطه گفت: من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم هر يك از اسيران و زندانيان را كه بخواهم رها مى كنم و هر كه را كه بخواهم به قتل مى رسانم ابراهيم به بيان صريح ترى كه راه مغالطه را بر او مسدود كند احتجاج نموده، گفت: خداى متعال آن كسى است كه آفتاب را از مشرق سر مى دهد، تو اگر راست مى گويى از اين پس كارى كن كه آفتاب از مغرب طلوع كند در اينجا نمرود كافر كيش مبهوت و سرگشته ماند به طورى كه توانايى سخن گفتن در برابر ابراهيم(علیه السلام) را از دست داد.(2)
سرانجام دستگاه حكومت جبار نمرود كه احساس كرد اين جوان كم كم به صورت كانون خطرى براى حكومت خودكامه ى او در آمده و زبان گويا و فكر توانا و منطق رسايش ممكن است سبب بيدارى و آگاهى توده هاى تحت ستم گردد، و زنجيرهاى استعمار او را سرانجام پاره كنند بر او بشورند تصميم گرفت با دامن زدن به تعصبات جاهلانه بت پرستان كار ابراهيم را يكسره كند و با مراسم خاصى در سوره انبيا آمد او را در برابر ديدگان همه در ميان درياى آتشى كه به وسيله ى جهل مردم و جنايت نظام
ص: 132
حاكم برافروخته شده بود، بسوزاند و براى هميشه فكر خود را راحت كند اما هنگامى كه آتش به فرمان خدا خاموش گشت و ابراهيم سالم از آن صحنه بيرون آمد چنان لرزه اى بر دستگاه نمرود وارد گشت كه به كلى روحيه خود را باخت، چرا كه ديگر ابراهيم يك جوان ماجراجو و تفرقه افكن، (برچسبى كه دستگاه نمرود به او مى زدند) نبود بلكه به عنوان يك رهبر الهى و يك قهرمان شجاع كه مى تواند يك تنه و با دست خالى بر انبوه جباران قدرتمند يورش ببرد، درآمد. و به همين دليل نمرود و درباريانش كه همچون زالو خون مردم بينوا را مى مكيدند تصميم گرفتند براى ادامه حكومت خود با تمام قوا در برابر ابراهيم(علیه السلام) به ايستند و تا او را نابود نكنند از پاى ننشينند. از سوى ديگر ابراهيم سهم خود را از آن گروه گرفته بود، يعنى دلهاى آماده به او ايمان آورده بودند، او بهتر ديد كه با جمعيت مؤمنان و هوادارانش سرزمين شام و فلسطين و مصر سرزمين فراعنه روانه شود و توانست در آن مناطق حقيقت توحيد را تبليغ نمايد و مؤمنان فراوانى را به سوى پرستش خداوند يگانه بخواند.(1) بارى پس از آن كه
ابراهيم از آتش نجات يافت باز هدف خود را تعقيب نموده و شروع به دعوت به دين حنيف نمود و عده كمى به وى ايمان آوردند.(2) قرآن كريم از آن جمله لوط و همسر ابراهيم را اسم مى برد. اين بانو همان زنى است كه ابراهيم با او مهاجرت كرد و پيش از بيرون رفتن از سرزمين خود به اراضى مقدسه با او ازدواج كرده بود. ابراهيم(علیه السلام) و همراهانش در موقع بيرون شدن از وطن خود از قوم خود تبرى جسته و شخص او از آزر كه او را پدر ناميده بود و در واقع پدرش نبود، بيزارى جسته و به اتفاق همسرش و لوط به سوى ارض مقدسه خيمه بيرون زدند، باشد كه در آنجا بدون مزاحمت كسى و
ص: 133
دور از اذيت و جفاى قومش به عبادت خداوند مشغول باشند.(1) و اما بناى كعبه كه خانه خدا و در عين حال خانه اى براى مردم است. و در آبه
96 آل عمران آمده: (اول خانه اى كه براى مكان عبادت خلق بنا شد همان خانه مكه است كه در آن بركت و هدايت خلايق است.) اگر تدبر شود روشن مى شود كه كعبه پيش از ابراهيم(علیه السلام) بنا شده بود. آن حضرت آن را پس از خرابى تجدبد ساختمان كرد و زن و فرزندش را در بيابان سكونت داد در حالى كه اثرى از آبادى در آنجا نبود تا رفته رفته محلى آباد گرديد. ابراهيم(علیه السلام) به امر پروردگار خود به مكه كه دره اى عميق و بى آب و علف بود آمده و دعايى جهت طلب اولاد كرد او با اين كه در كهولت بود خداوند بشارت اسحاق و اسماعيل را به او داد و همان طور كه خداوند وعده داده بود بركت را در خود حضرت ابراهيم(علیه السلام) ديد و به او دو فرزند داد و اسماعيل در سن شيرخوارگى بود كه در مكان مخوف آنها را منزل داد و خود به ارض مقدس مراجعت نمود اسماعيل در اين سرزمين نشو و نما كرد و اعراب چادر نشين اطراف به دور او جمع شده و بدين وسيله خانه كعبه آباد شد. ابراهيم(علیه السلام) گاهگاهى پيش از بناى مكه و خانه كعبه و پس از آن به مكه مى آمد از فرزندش اسماعيل ديدن مى كرد تا آن كه در يك سفر مأمور به ساختن خانه كعبه شد.(2) لذا به اتفاق اسماعيل اين خانه را بنا نهاد و اين اولين خانه اى
است كه از طرف پروردگار ساخته شد. آن بزرگوار در بناى كعبه و اسكان خانواده خود در آنجا جز رضاى خدا نظرى نداشت. و اين خانه مباركى است كه در آن آيات بينات و در آن مقام ابراهيم است و هركس درون آن داخل شود از هر گزندى ايمن است.
ص: 134
ابراهيم(علیه السلام) پس از فراغت از بناى كعبه دستور حج را صادر نمود و عبادات مربوطه به آن را تشريع نمود.(2) (اعمال و مراسم فعلى حج مشروح احكام و دستورهاى حضرت ابراهيم است كه با وحى آسمانى توسط فرزند بزرگوار آن حضرت يعنى حضرت محمّد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله) پى ريزى شده است.) آنگاه خداى تعالى او را مأمور به ذبح فرزندش اسماعيل نمود آن امتحان بزرگ و بى نظير، ابراهيم(علیه السلام)، اسماعيل را در انجام فرائض حج شركت مى داد موقعى كه به سعى رسيدند و مى خواستند كه بين صفا و مروه سعى كنند، اين مأموريت ابلاغ شد. و ابراهيم داستان را با فرزندش در ميان گذاشت و گفت: فرزند عزيزم در خواب چنين مى بينم كه ترا ذبح و قربانى مى كنم. رأى تو چيست عرض كرد پدرجان هر چه را كه مأمور به انجامش شده اى انجام ده و ان شاء الله به زودى خواهى ديد كه من مانند بندگان صابر خدا چگونه صبرى از خود نشان مى دهم، پس از اين كه هر دو به اين امر تن در دادند و ابراهيم صورت جوانش را بر زمين گذاشت وحى آمد كه اى ابراهيم خواب خود را تصديق كردى و ما به همين مقدار از تو قبول كرديم و ذبح عظيمى را فدا و عوض او قرار داديم و راستى اين امتحان آشكارى است.(3)
در اينجا ذكر چند نكته لازم است: مراد از كشتار عظيم در آيه فوق كه عوض قربانى اسماعيل است به احتمآل قوى كشتار بزرگ و همه ساله ى عيد قربان است زيرا يكى از علل قربانى موسم حج زنده نگاه داشتن خاطره فداكارى ابراهيم(علیه السلام) است كه آن حضرت فرمود: هر قربانى كه در منى تا روز قيامت ذبح شود فديه حج هم فديه اسماعيل مى باشند.(4) و روايت شده كه ابراهيم(علیه السلام) در آن روز قوچى را ذبح كرد و
حج را عوض اسماعيل قرار داد و افتتاح آن را به ابراهيم محول كرد.
ص: 135
بررسى آيات قرآن نشان مى دهد كه خداوند براى ابراهيم(علیه السلام) مقام فوق العاده والايى قرار داده است كه براى هيچ يك از پيامبران پيشين قائل نشده است و خداى تعالى ابراهيم(علیه السلام) را به نيكوترين وجهى ثنا گفته و رنج و محنتى را كه در راه پروردگارش تحمل نموده به بهترين بيانى ستوده و در شصت و چند جا از كتاب عزيزش اسم او را برده و موهبت ها و نعمت هايى را كه به او ارزانى داشته در موارد بسيارى ذكر كرده است، اينك چند مورد از آن مواهب را بيان مى كنيم :
1. خداوند از ابراهيم به عنوان يك امت ياد كرده و شخصيت او را به منزله يك امت مى ستايد.(1)
2. مقام خليل اللهى را به او عطا كرده و او را خليل خود خوانده.(2) و اين مقام به خاطر آن بود كه ابراهيم(علیه السلام) هرگز چيزى را از كسى نخواست و هرگز تقاضاكننده اى را محروم نكرد.(3)
3. او از نيكان، صالحان، قانتان، صديقان، بردباران، و وفا كنندگان به عهد بود.(4)
4. او كسى است كه دلش به ياد خدا قوى و مطمئن شده و به همين جهت به ملكوتى كه خدايش از آسمان ها و زمين نشان داد ايمان آورده و يقين كرد.
ص: 136
5. او كسى است كه روى دل را به پاكى و خلوص متوجه خدا كرده بود و هرگز شرك نورزيد.(2)
6. خداى تعالى رشد و هدايت او را قبلا ارزانيش داشته بود.(3)
7. او را در دنيا برگزيد و او در آخرت نيز در زمره صالحين خواهد بود چه او در دنيا وقتى خدايش فرمود تسليم شو گفت تسليم امر پروردگار عالميانم.(4)
8. ابراهيم فوق العاده مهمان نواز بود به طورى كه در بعضى از روايات آمده است او را پدر مهمانان يا صاحب ميهمانان لقب داده بودند.(5)
9. او توكل بى نظيرى داشت تا آنجا كه در هيچ كار و هيچ حادثه اى نظرى جز به خداوند نداشت هر چه مى خواست از او مى طلبيد و جز در خانه ى او را نمى كوبيد داستان پيشنهاد فرشتگان براى نجات او به هنگامى كه قوم لجوج مى خواستند او را در ميان دريايى از آتش بيفكنند و عدم قبول اين پيشنهاد از ناحيه ابراهيم در تواريخ ضبط است، او مى گفت من سر تا پا نيازم اما نه به مخلوق بلكه تنها به خالق.(6)
10. او شجاعت بى نظيرى داشت و در برابر سيل خروشان تعصب هاى بت پرستان يك تنه ايستاد و كمترين ترس و وحشتى به خود راه نداد و بت هاى آنها را به باد مسخره گرفت و از بتكده ى آنها تل خاكى ساخت و در برابر نمرود و دژخيمانش با شهامت بى
ص: 137
نظيرى سخن گفت كه هر يك از آنها در آياتى از قرآن مجيد آمده است.
11. ابراهيم منطق فوق العاده نيرومندى داشت در عبارات كوتاه و محكم و مستدل پاسخ هاى دندان شكنى به گمراهان مى داد و با همان منطق رسايش بينى لجوجان را به خاك مى ماليد. هر گز به خاطر شدت خشونت آنها از كوره درنمى رفت، بلكه با خونسردى كه حاكى از روح بزرگش بود با آنها روبرو مى شد و با گفتار و رفتارش سند محكوميتشان را به دستشان مى سپرد كه اين مطلب نيز در داستان محاجه ى ابراهيم با نمرود و با عمويش آزر و با قضات دادگاه بابل هنگامى كه مى خواستند او را به جرم خداپرستى و بت شكنى محكوم نمايند به روشنى آمده است.(1)
12. خداوند او را امام قرار داد و او را يكى از پنج پيغمبرى دانسته كه اولى العزم و صاحب شريعت و كتاب بودند.(2)
اين بود فهرست آن مناصب الهيه و مقامات عبوديتى كه خداوند به ابراهيم ارزانى داشته و در قرآن از آن اسم برده است و قرآن كريم فضائل و كرامات هيچ يك از انبيا كرام را به اين تفصيل نفرموده. آرى قرآن كريم به منظور حفظ شخصيت و حيات ابراهيم(علیه السلام) دين قويم ما را هم اسلام ناميده و آن را به ابراهيم نسبت داده و فرمود: (اين دين دين پدر شما ابراهيم است. و او قبل از اين شما را مسلمان ناميده)(3) و نيز فرموده: (بگو پروردگار من مرا به راه راست هدايت نمود دينى است قويم و ملت و كيش معتدل ابراهيم كه از مشركين نبود).
خداوند كعبه اى را كه آن جناب ساخت بيت الحرام و قبله عالميان قرار داده و براى
ص: 138
زيارت آن مناسك حج را تشريع نمود تا بدين وسيله ياد مهاجرتش را بدين ديار و جا دادن همسر و فرزندش را در آنجا و خاطره ذبح فرزند، توجهات به خدايش و آزارها و محنت هايى را كه در راه خدا ديد زنده نگاه بدارد.(1)
الف. دين توحيد و يگانه پرستى: از جمله آثارى كه ابراهيم(علیه السلام) از خود به يادگار گذاشت يكى دين توحيد است چه از آن روز تا كنون هر فردى و هر جامعه اى از اين نعمت برخوردار شده از بركت وجود آنجناب بوده است، امروز هم همه ى دينها كه به ظاهر دين توحيد خوانده مى شوند از يادگارها و آثار وجودى حضرت ابراهيم هستند زيرا يكى از آنها دين يهود است كه منتهى و منتسب به موسى(علیه السلام) است و موسى(علیه السلام) يكى از فرزندان ابراهيم شمرده مى شود.
براى اين كه نسبت او به اسرائيل يعنى يعقوب ابن اسحاق منتهى مى گردد و اسحاق فرزند ابراهيم است. يكى ديگر دين نصرانيت است كه منتهى به عيسى بن مريم مى شود و نسبت عيسى بن مريم نيز به ابراهيم مى رسد و همچنين دين اسلام كه از جمله دين توحيدى است چه اين دين مبين منسوب به رسول خدا محمّد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله) است و نسبت آن جناب نيز به اسماعيل ذبيح فرزند ابراهيم خليل منتهى مى شود. پس مى توان گفت دين توحيد در دنيا از آثار و بركات حضرت ابراهيم(علیه السلام) است.(2)
آرى شخصيت توحيدى ابراهيم تا آن حد و پايه بود كه هر گروهى كوشش داشتند او را
ص: 139
از خود بدانند يهوديان و مسيحيان هر كدام بر پيوند خويش با ابراهيم تأكيد داشتند كه قرآن در پاسخ آنها اين واقعيت را بيان داشت كه او تنها يك مسلمان و موحد راستين بود يعنى كسى كه در همه چيز تسليم فرمان خدا بود. جز به او نمى انديشيد و جز در راه او گام برنمى داشت.(1)
ب. احكام دهگانه مربوط به طهارت و پاكيزگى كه پنج حكم آن مربوط به سر و پنج حكم ديگرش مربوط به ساير اعضاى بدن است اما آن چه مربوط به سر است عبارتند از :
1. زدن شارب يعنى گرفتن آبخور سبيل.
2. نتراشيدن ريش (ريش گذاشتن).
3. بافتن گيسوان و اصلاح سر و صورت.
4. مسواك كردن.
5. خلال نمودن دندان ها.
و اما پنج حكم مربوط به ساير اعضاى بدن عبارتند از :
1. تراشيدن و ازاله موهاى زائد از بدن.
2. ختنه كردن.
3. ناخن گرفتن.
4. غسل جنابت.
5. طهارت گرفتن و شستشوى با آب.
ص: 140
ج. نماز خواندن.
د. پرداخت زكات.
ه . انجام اعمال و مناسك حج(طواف، قربانى، سعى بين صفا و مروه، رمى جمره، و غيره).
و. مباح بودن گوشت چهارپايان.
ز. تبرّى از دشمنان خدا.
ح. تحيت گفتن به سلام.
در اواخر عصر جاهلى به آمادگى پذيرش انديشه خداى واحد برمى خوريم به ويژه نزد گروهى موسوم به حنفا كه در بت پرستى و شرك رايج شك ورزيده به جستجوى دينى نوين كه رهنمون زندگى شان شود برآمدند. به هر حال از آنجايى كه بت پرستى و خرافه گويى عرب بعضى از متفكران عصر جاهلى را سخت آزرده خاطر ساخته بود و رفتار و كردار قوم عقب مانده ى خود را نكوهش مى كردند اين دسته ى روشنفكر را حنفا مى گفتند كه جمع «حنيف» به معناى روى گرداننده از دين باطل به سوى دين حق است. در قرآن كريم اشاره به اين مطلب شده كه حنفا نه يهودى و نه نصرانى، بلكه موحد و مسلمان و پيروان ابراهيم خليل بودند.(2)
از تتبع در آيات قرآن و ادبيات جاهلى بر مى آيد، كه حنيفيت دين خاصى با آداب و رسوم مخصوصى نبوده بلكه حنيف كسى بوده است كه از شرك به خدا دورى مى جسته و از بت پرستى تنفر داشته و يكتا پرست بوده است اين قبيل اشخاص متفكران تك روى
ص: 141
بودند كه با اجتماع فاسد آن روز عرب جوششى نداشتند.(1)
ابن اسحاق مى گويد : قريش در يكى از اجتماعات ساليانه پيرامون يكى از بت هاى با اهميتشان گرد آمدند و قربانى كردند و به عبادت و طواف مشغول بودند در آن ميان چهار تن از جمع بيرون رفتند و به راز گفتن و در گوشى حرف زدن با هم نشستند و آن چهار تن عبارت بودند از (ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزى، عبيدالله بن جحش، عثمان بن حويرث و زيد بن عمرو بن نفيل) با هم گفتند بياييد رو راست باشيم و سرّ يكديگر را نهفته داريم همه پذيرفتند يكى از آنها گفت: مى دانيم كه قوم ما بر آيين ارزشمندى نيستند. و در حقيقت از دين پدرشان ابراهيم منحرف شده اند، اين سنگ كور و كر و بى سود و بى زيان چيست كه گرد آن مى گرديم، بياييد دين بر حقى براى خود بجوييم چه به خدا سوگند اين آيين رايج بى ارزش است. سپس هر يك از گوشه اى رفتند تا حقيقت «حنيفيه» يا دين ابراهيم را بيابند.(2) اما اين
كه اين حقيقت را يافتند يا نه به درستى روشن و مسلّم نيست و آنها را نمى توان پيروان راستين ابراهيم(علیه السلام) شمرد. و حتى خودشان نيز خود را به نام حنيف نخوانده اند، از سوى ديگر حقيقت وجود ايشان نيز قابل انكار نيست.
چه آنان در جزيرة العرب جنبشى عليه مراسم مذهبى جاهلى و عادات مردم آن زمان به وجود آوردند و انحراف مردم و پرستش بت ها را سرزنش كردند و از اين افراد در اخبار و روايات به نام حنفا ياد شده است. البته تعداد حنفا منحصر به چهار نفر فوق نبوده.
ص: 142
در زندگانى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) گفته اند: چند سالى پيش از بعثت هر چند گاه يكبار چند شب و يا به هر سالى يك ماه را در غار حرا مجاور و معتكف مى گشت.
و از كار دينا مى بريد و سرگرم انديشه هاى روحانى خود مى شد. چنين گفته اند كه اين خلوت و انزوا از شيرين ترين روزهاى زندگى پيامبر اكرم بوده است. در اين ماه بيشتر به بينوايانى كه به او روى مى آوردند غذا مى داد و از هيچ نيكى و احسانى دريغ نمى ورزيد. وقتى هم كه دوران اين يك ماه عزلت به پايان مى رسيد روى به كعبه مى نهاد و بيش از آن كه وارد خانه شود، هفت بار كعبه را طواف مى كرد سپس رهسپار خانه خود مى شود. اين گوشه گيرى ها را قريش «تحنث» مى خواند و در بعضى از روايات آمده كه عبدالمطلب نياى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) براى نخستين بار در غار حرا ماه رمضان را تحنث گزيد. چون ماه حرا مى رفت و مساكين را غذا مى داد از آن پس ديگرانى چون ورقه بن نوفل و ابواميه بن مغيره از او پيروى كرده و تا پايانحرا جمع شدند اما در ماه رمضان بود كه انزوا مى گرفتند اين انزواى يك ماهه حاكى از احترام آن مردم به ماه رمضان بوده و شايد نشانه اى از آن باشد كه اين عادت سابقه و ريشه ى قديم ترى داشته است. آنها كه چنين روشى برگزيده بودند و به طور كلى آنها كه با بت پرستى مخالفتى داشتند آنها را حنفا، و يا احناف مى خواندند.(2)
ظاهرآ پس از بعثت بايد پيامبر گرامى(صلی الله علیه و آله) تحنث در غار حرا را ترك كرده باشد. چون اين سنت شرعى نبود و از آن به بعد هر سال دهه اول و يا اواسط و يا اواخر ماه رمضان
ص: 143
را در مسجد اعتكاف مى كرد.
در آن موقع اين گوشه گيرى ها، دورى از جامعه جاهلى و پرهيز از رسوم و عادات آنها بود ولى در دوره اسلامى آن «اعتكاف» بود و در مسجد انجام شد. زيرا دوره دعوت جامعه به حق و مقاومت در راه حق بود كه فرار از معركه به خلوت و غار، شيوه انبيا و مسلمين نيست.(1)
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) از خاندانى پاك از اصلابى شامخه و ارحامى مطهر به دنيا آمده و ايمانش را از جدش اسماعيل به ارث برده بود. پس تمايلى به مبارزه بر عليه كفر و بت پرستى و كششى به پرستش خداى يگانه در نهاد او بوده است. اما روش او با آنها فرقى اساسى داشت. حنفاء مردمى بودند كه رسوم زمانه را قبول نداشتند، اما قيام و اقدامى هم عليه آن نكرده اند در ميان مردم زندگى مى كردند و حداكثر گاهى در جو مساعدى زبان به انتقاد مى گشادند و باز با همان مردم بودند هيچ يك از حنفا اقدامى مثبت و علنى نكرد و بدين جهت تصادمى هم با ديگران نيافتند. حتى طرف مشورت مردم زمان خود قرار مى گرفتند و عزت و احترامشان به جا بود. اما پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) تنها به آگاهى از درستى راه خود و فساد اجتماع اكتفا نكرد بلكه چنان كه مأمور بود پرستش بتان را نكوهش نمود و مردم را به شرع تازه اى فرا خواند و از هيچ قيام و اقدام و عمل مثبتى در اين راه باز نه ايستاد. همان طور كه مردم مكه نيز از هيچ آزار و اذيتى در حق وى كوتاهى نورزيدند. او(صلی الله علیه و آله) صاحب دعوت و رسالت بود و مكلف به ابلاغ رسالتش به جهانيان، در صورتى
ص: 144
كه حنفاء آيينى داشتند كه تنها براى خود برگزيده بودند. تكليف به ابلاغ در كار نبود اگر هم از طرف آنها گاهى دعوتى شده باشد همراه با سخنى نرم و آرام و مهربان بوده و اگر پيروانى هم داشته اند در حدود همان دوستانم و همفكران خودشان بوده است.(1)
علّامه بزرگوار شيخ محمّدجواد بلاغى در مقدمه كتاب (الهدى الى دين المصطفى) مى نويسد: به يك كتاب عربى دست يافتم كه در تاريخ 1891 ميلادى به طبع رسيده و بر خلاف معمول از چاپخانه و محل چاپ نويسنده نامى برده نشده و عنوانش چنين بود: اين مقاله اى است راجع به اسلام كه جرجيس صال انگليسى متولد قرن 17 ميلادى كه زادگاه و محل نشو و نماى او انگلستان بوده نوشته است و هاشم عربى كه ساكن بلاد فرنگ بوده آن را به عربى ترجمه كرده است و مترجم (هاشم عربى) مقاله مستقلى به آخر آن افزوده و در اثناى مقاله نيز پاورقى هايى اضافه كرده است سپس به كتاب ديگرى به نام مستعار (الهدايه) برخوردم كه نويسنده آن با تكلف و رنج و ردّ دو كتاب اظهار الحق و سيف حميدى پرداخته است.(2)
آن دو كتاب اول (ترجمه هاشم عربى - الهدايه) را به روشى يافتم كه بر خلاف آيين تحقيق و آداب گفتار و امانت در بيان بود و نويسندگان دانشمند كه فضيلت خود را
ص: 145
صيانت مى كنند و در رواج كالاى علمى مى كوشند و از وبال انتقاد و ظهور تقلب و انحراف بيمناكند اين رويه را نمى پسندند. و واقعا ميل كردم كه به منظور خدمت به معارف و اثبات حقيقت و انتقاد از تقلب و خيانت به پاره اى از خيانت ها و اشتباهات آن دو كتاب اشاره كنم باشد كسانى كه قلم به دست مى گيرند لگام توسن سركش تعصب را نگاه داشته و در لغزشگاه هاى قدم و قلم جلو قلم خود را بگيرند.
ظاهر اين است كه نويسنده مقاله سابق الذكر (جرجيس صال انگليسى) همان كسى است كه دكتر سعادت در مقدمه ى خود بر ترجمه عربى كتاب انجيل برنابا اورا (مستشرق سايل ناميده است. و نيز دكتر سعادت گفته است. اين مقاله همان نوشته هايى است كه مستشرق مزبور آنها منتشر ساخته بوده «مباحث تمهيديه» نامگذارى كرده است و او همان مستشرق است كه صاحب اظهار الحق وى را «قسيس سيل» ناميده.(1)
مباحث تمهيديه وى در اوايل رساله منسوب به عبدالمسيح مى گويد قرآن از روى خطا و اشتباه الفاظ را در معانى غير از آن چه براى آنها وضع شده استعمال كرده از جمله استعمال لفظ حنيف براى آيين ابراهيم است، چه عرب بت پرست را حنيف ناميده اند، يعنى اعراب فاسد العقيده و گمراه و فريبكار، را حنيف ناميده اند پس قرآن در استعمال اين لفظ براى آيين ابراهيم مرتكب خطا و اشتباه شده است.
ص: 146
وى آن چه را كه خود در (صفحات ديگر كتابش) گفته فراموش كرده است. زيرا كه در آنجا گفته عرب از بت پرستى خسته شده و محمّد(صلی الله علیه و آله) بسيارى از آن مردان را كه حنفاء خوانده مى شدند ادراك كرد و علت اين كه بدين نام خوانده مى شدند اعراض ايشان از بت پرستى و وادار كردن قوم خويش به ترك بت پرستى و دعوت به دينى بود كه شرك در آن نباشد. پس از متعرب سؤال كن كه چرا تناقض گويى كرده ايا مطابق مثل فارسى كه گفته اندك (دروغگو را حافظه نباشد) اين تناقض گويى از وى صادر شده؟
يا مى گويد واگذار اين مطلب را زيرا هر مقامى و مقالى است. آيا به رسوا كردن خدا صاحب رساله سابق الذكر را در اين افترا پند نگرفته. چه خداوند دروغ وى و مخالفتش را با صراحت عهدين با اين كه مردى است نصرانى و به گمان فاسد خود مى گويد كه عهدين كتاب هاى الهى هستند. آشكار نساخته آيا از گفتار وى در اول رساله اش عبرت نگرفته كه گفته است: الان دانستم كه ابراهيم از آغاز ولادتش تا نودسالگى حنيف و بت پرست بود و در حران بت معروف به عزى را با پدرانشان و خانواده اش پرستش مى كردند. با آن كه تورات ذكر نكرده كه ابراهيم بت پرستيده باشد نه يك روز نه نود سال. بلكه تورات مى گويد: هنگامى كه ابراهيم از حاران به امر خدا و بركت دادن وى به خطابش بيرون آمد هفتاد و پنج ساله بود.(2) و عهد جديد مى گويد
قبل از آن كه ابراهيم در حاران ساكن شود خداوند براى وى آشكار شد و وى را امر به بيرون رفتن فرمود و اين هنگام به امر خدا وحى او از زمين كلدانيان بيرون رفت و در حاران ساكن شد.
ص: 147
بنابراين ناگريز بايد عمر شريفش هنگامى كه خداوند بر وى ظاهر شده و وى را امر به هجرت نموده به اندازه سكونت وى در حاران كمتر از 75 سال باشد و در رساله پولس به عبرانيان آمده است: و هنگامى كه دعوت شد به ايمان اطاعت كرد كه بيرون رود.(2) و همين
اندازه كه از عهد جديد ذكر كرديم در صراحت كفايت مى كند و لازم اين صراحت اين است كه ابراهيم قبل از آن كه به حاران بيايد ايمان به خدا داشته و پيامبرى بوده كه به وى وحى مى شده است. به هر حال حنيف در لغت عرب به كسى گفته مى شود كه داراى حقيقت توحيد و عبادت حق باشد.(3)
از جمله اعتراضاتى كه بر استعمال واژه حنيف و آيات مربوط به آن در قرآن گرفته اند، اين است كه عده اى گفته اند: بعد از اين كه نبى اكرم(صلی الله علیه و آله) در مدينه از ايمان يهود نااميد شد، آيات مربوط به حنفيت نازل گرديد، تا بدين وسيله ابراهيم(علیه السلام) را به عنوان اسوه دين جديد معرفى كرده شايد يهود به اين دين بگروند.
پاسخ به اعتراض فوق: آياتى نظير: (پس تو اى رسول روى به دين حنيفى آور كه خداوند فطرت خلق را بر آن نهاده، تبديلى در خلق خدا نيست. اين است دين استوار و ليكن
ص: 148
اكثر مردم نمى دانند.)(1) و همچنين آياتى ديگر از قرآن كريم(2) روشنگر آن خواهد بود كه حنفيت در برابر
بت پرستى و مذاهبى است كه بعدها به وجود آمده و دچار تحريف شده اند و خود مذهب اصيل، ذاتى، فطرى و خالص اولى است. اين آيات مسلمآ مكى هستند و سالها پيش از هجرت نازل شده و امر به پيروى از دين فطرى حنيف ابراهيم(علیه السلام) نموده اند. بنابراين اعتراض فوق كاملا مردود است. ضمنآ حنيف گاهى معادل كلمه مسلم به كار رفته و حنفيت براى دين ابراهيم(علیه السلام) و اسلام خيلى رواج داشته است. و نيز در احاديث از قول پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) وارد شده كه فرمود: (من به آيين حنيفيت مبعوث شدم.) يا فرمود: (محبوبترين دين نزد خدا حنيفيت است.)
ص: 149
ص: 150
در اين كه ماده اصلى لغت (صابئين) چيست؟ مباحث فراوانى وجود دارد. شهرستانى در كتاب ملل و نحل مى نويسد: صبوه در مقابله حنيفيه است آنچنان مقابله اى كه دو ضد را با هم باشد.(1) و نيز مى نويسد: صابئه از «صباء» گرفته شده و چون اين طايفه از راه حق ميل نمودند
و كجى پيش گرفتند از طريقت «انبياء» ايشان را صابيه گفتند.(2)
بعضى گفته اند: (صبا) به معنى كسى است كه از دينى خارج شده و به دين ديگرى گرويده.(3) دهخدا اين كلمه را عبرى دانسته مى نويسد: (صابئين) جمع (صابى) و مشتق از
ريشه ى عبرى (ص-ب. ع) به معنى فرورفتن در آب (يعنى تعميد كنندگان) مى باشد. كه به هنگام تعريب «ع» آن ساقط شده و (مغتسله) كه از دير زمانى نام محل پيروان اين آيين در خوزستان بوده و هست ترجمه ى جامع و صحيح كلمه (صابى) است.(4)
در كتاب قوم از ياد رفته چنين آمده است: واژه صابئين از كلمه مندائى، آرامى (صبا يا صوا) به معنى نعميد اشتقاق يافته است، زيرا اعراب با استفاده از كلمه فوق يعنى صبا (صوا) كه گفتيم به معنى تعميد است مندائيان كه مراسم تعميد خويش را هميشه در آب جارى انجام مى دهند (صبه) يعنى تعميد يون نام نهادند و با اضافه كردن (ى) نسبت به
ص: 151
همان واژه ى (صبا) صفت تعميدگرى را به هر مندائى داده و او را (صبى) يعنى صاحب تعميد ناميدند و براى جمع بستن اين كلمه به آن (ى، ن) و (و، ن) اضافه كرده و مندائيان را (صابئين) و (صابئون) ناميدند. علاوه بر آن اعراب امروزه براى نسبت دادن كار شستشو يا تعميد در آب جارى به مندائيان به آنان مغتسله نيز مى گويند.(1) محققان معاصر و جديد نيز اين كلمه را عبرى مى دانند «دائرة المعارف» فرانسه جلد چهارم ص22 اين واژه را عبرى دانسته و آن را به معنى فروبردن در آب يا تعميد مى داند. «ژسينوس» آلمانى مى گويد: اين كلمه هر چند عبرى است ولى محتمل است از ريشه اى كه به معنى ستاره است مشتق باشد.(2)
صابئين را، مندائى نيز گفته اند. كلمه ى مندائى لغتى آرامى است و اسم صفت مى باشد و از دو جزء تشكيل يافته است جز اول صفت مندا به معنى دانش و معرفت است و جزء دوم همان ياى (ى) نسبت مى باشد، بنابراين مندائى به كسى گفته مى شود كه صاحب معرفت الهى و نيز صاحب علم و دانش باشد.(3)
دكتر مشكور در مورد واژه ى مندائى چنين گفته است: اصطلاح منداعى از لفظ آرامى غرب (مندع يا مندعا) است. كه در آرامى شرقى با (الف) به صورت «مندا» آمده است. مندع يا مندا به معناى معرفت است كه بزرگترين فرشته ى منجى اين مذهب به شمار
ص: 152
مى رود و آن معرفتى است كه از خود هستى به وجود آمده است.(1)
قرآن مجيد در سه آيه از صابئين ياد كرده و آنان را در رديف صاحبان دين معرفى كرده، مى فرمايد: (كسانى كه به پيامبر اسلام ايمان آورده اند، و يهود و نصارى و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) آنها كه ايمان به خدا و روز رستاخيز آورده اند و عمل صالح انجام داده اند پاداششان نزد پروردگارشان مسلم است و هيچ گونه ترس و غمى براى آنها نيست و هر كدام از پيروان اديان كه در عصر و زمان خود بر طبق وظائف و فرمان الهى عمل كرده اند ماجورند و رستگار).(2) و نيز مى فرمايد :
(آنها كه ايمان آورده اند و يهوديان و صابئان و مسيحيان هر گاه ايمان به خداوند يگانه و روز جزا بياورند و عمل صالح انجام دهند نه ترسى بر آنها است و نه غمگين خواهند شد.)(3) و نيز مى فرمايد: (كسانى كه ايمان آورده اند و يهود و صابئان و نصارى و مجوس و مشركان، خداوند در ميان آنها روز قيامت داورى مى كند و حق را از باطل جدا مى سازد خداوند بر هر چيز گواه است و از همه چيز آگاه.)(4)
خلاصه: مى شود يقين كرد كه صابئان در اصل اهل توحيد بوده و در رديف يهود و نصارى اند. و نيز در عصر نزول قرآن قومى مشهور و داراى افراد كثير بوده اند و گرنه قرآن اعتنايى به آنها نمى كرد و در رديف يهود و نصارى نمى شمرد
ص: 153
.
بنابراين دين صابئان مانند دين يهود و نصارى دين توحيد بوده و آنها پيغمبرى و شريعتى داشته و پس از پيامبرشان به تدريج به بت پرستى و پرستش كواكب گراييده اند. پيامبرشان از جمله پيامبرانى است كه در قرآن مجيد نامى از او به ميان نيامده ولى به آنها اشاره شده است.(1) دليل اين نظر عقايد و اعمالى است كه از آنها منقول است و نيز اعتنا كردن قرآن به شأن آنها و شمردن در رديف ديانت ها است.(2)
آغاز ظهور مندائيت مقارن است با هبوط حضرت آدم(علیه السلام) بر روى زمين، يعنى حضرت آدم(علیه السلام) اولين مبشر و پيامبر مندائيان و صاحب كتاب (گنزاربا) يعنى گنج بزرگ يا صحف آدم مى باشد. بنابراين مندائيت در زمان حضرت آدم اولين پايه گذار دين مندائى به طور گسترده رشد كرد تا آنجا كه امروزه مندائيان در كتبشان از آن زمان، به عنوان اوج قدرتشان ياد مى كنند. پس از حضرت آدم(علیه السلام) حضرت شيتل (شيث بن آدم) به عنوان دومين پيامبر مندائيان محسوب مى شود، البته مندائيان معتقدند كه حضرت شيث قبل از جضرت آدم رحلت كرده است و پس از وفات حضرت آدم(علیه السلام) مندائيت بدون رهبر مانده و كم كم با ازدياد نسل بشر اختلافات هم زياد شد به طورى كه بعد از رحلت حضرت آدم اختلافات آن قدر شديد گرديد كه منجر به جنگ هاى خونينى شد كه جمعيت بشر را مورد تهديد جدى قرار داد و بشريت رو به نابودى كامل گذاشت تا آن كه دويست و شانزده هزار سال بعد از ظهور حضرت آدم به همت مردى صالح و با ايمان به نام (رام) به اتفاق همسرش (رود) نزاعها كمى كاهش يافت. رام در مدت كوتاهى توانست بسيارى
ص: 154
از گمراهان را از بدبختى نجات دهد. اما اين كار دوام نيافت زيرا پس از سپرى شدن زمان (رام و رود) باز آتش كينه و عداوت ها و نافرمانى ها و كفران، بدبختى و انحطاط و فساد همه ى جوامع بشرى آن زمان را فرا گرفت. پس از گذشت صدهزار سال از دوران (رام و رود) دوباره مردى خداپرست به نام (شورباى) به همراه همسرش (شرهبيل) رهبرى مردم مندائى را به عهده گرفت و به هدايتشان پرداخت.(1)
خداوند نود و دو هزار سال بعد از سال هاى آتش يا زمان (شورباى و شرهبيل) پيامبر مقتدرى چون نوح كه در مجادله و مباحثه بى نظير بود را به سراغ مردم جاهل آن زمان فرستاد تا بلكه به سر عقل آيند و دست از كفران و فساد بردارند، اما باز اين كار هم چاره نيفتاد. نوح كه در مندائيت (نو) خوانده شده و در ميان پيامبران خدا از مقام شامخى برخوردار است به مباحثه و گفتگوهاى فراوان با سردمداران زر و زور و آنان كه مردم را غارت مى كردند پرداخت اما آنان او را به ريشخند گرفته و استهزايش مى كردند و از بلاهايى كه خداوند برسر اسلافشان به خاطر نافرمانى هاشان آورده بود عبرت نگرفتند، تا آن كه حضرت (نوح) كه سالهاى سال با آن مردم نادان به خاطر دست برداشتن از خطاهايى كه انجام مى دادند مباحثه كرده بود ديگر از آنان خسته شده و به پروردگار خويش رو آورد و به خداوند گفت الاها قوم مغرور من بر خودش ظلم مى راند افراد قوم من خود را به دست خويش هلاك مى نمايند خداوندگارا آنان را هلاك فرما تا عبرت باقيماندگان باشد، پس خداوند گفت صبركن چنان بارانى بر آنان ببارانم كه ديگر هيچ از آنان نماند، تو عذاب مرا بدانان وعده نما اگر اصلاح پذيرفتند با آنان خوب تا
ص: 155
كن وگرنه هلاكشان خواهم ساخت و حضرت (نوح (ع» سلام و درود خداوند بر او باد نيز اين چنين نمود. اما اين كار نوح باز هم كارگر نيفتاد و قوم مغرور و نادان او وى را به ريشخند گرفتند، نوح(علیه السلام) بر آنان اتمام حجت كرد كه ديگر پايان كار است و اگر خلاف كنيد سزايتان مرگ خواهد بود اما مردم او نپذيرفتند پس وى دست به دعا برداشت و تقاضاى عاجل عذاب خداوندى را بر بزهكاران و كافران نمود و به خداوند فرمود كه خدايا مى ترسم كه اين قوم مغرور و نادان ايمان كسان معدودى هم كه به تو ايمان آورده اند را سست كنند. آنان را از دست كافران نجات ده. آن گاه از جانب خداوند به نوح(علیه السلام) ندايى رسيد كه اى نوح برخيز و از چوب درختان سرو و چنار كشتى بزرگى بساز و از هر نوع از موجودات زنده ى روى زمين دو نر و ماده گرد آور و در كشتى سوار كن و آن گاه كه علامت بلا و مجازات آشكار گرديد با اهل و خاندان و آنان كه به تو گرويده اند به كشتى درآى تا در امان بمانيد.
سپس نوح نجاران ماهرى را كه در شهر حران(1) و لبنان مى شناخت به كار ساختن كشتى مأمور ساخت پس از سيصد سال كار فراوان كشتى بزرگى ساخته شد. آن گاه حضرت نوح به فرمان خداوند شروع به جمع كردن انواع موجودات زنده از هر نوع دو جفت يعنى نر و ماده نمود و پس از مدتى حيوانات زيادى در كشتى گرد آمدند. آنگاه تمام وسايل لازمه را هم در كشتى گذاشت و منتظر نشانه هاى مجازات خداوندى گرديد و وقتى كه علامات آشكار شد با خانواده ى خود و نيز مردم با ايمانى كه به خداوند ايمان آورده بودند سوار كشتى شد. و خداوند وقتى كه نوح و آنان را كه بدو گرويده بودند سوار بر كشتى شدند بلا را نازل فرمود، نخست از آسمان باران سيل آسايى ريزش
ص: 156
كرد و بعد همراه آن از زمين آب جهيدن گرفت و از همه جا از زمين و آسمان آب مى آمد و باريدن ها و جهيدن آب از زمين چهل و دو شب طول كشيد تا آن كه آب تمام زمين حتى كوهها را پوشاند و تمام قوم كافر نوح به جز آنان كه در كشتى بودند را از ميان برد. كشتى نوح(علیه السلام) به مدت يازدهماه يازدهم به كنار كوهى به نام (قاردون) رسيد.(1) و در آنجا از كشتى پياده شد و تمام حيوانات و پرندگان مختلفى را كه با خود آورده بودند را نيز از كشتى خارج كردند تا در زمين پراكنده گشته و به تكثير نسل بپردازند.
حضرت نوح(علیه السلام) پس از سال هاى زيادى كه به ارشاد مردم پرداخت دار فانى را وداع گفت و به سوى خداوند شتافت، پس از او مندائيان آن زمان بدون رهبر ماندند پس خداوند فرزند ارشد وى يعنى حضرت سام را كه در مندائيت (شوم) خوانده مى شود به پيامبرى مندائيان برگزيد. وى در ميان مندائيان از مقام شامخى برخوردار است زيرا آنان وى را پدر اصيل سام در كتب مقدسه مندائى حبيب و عزيز خداوند بزرگ ذكر شده است. هشت هزار سال بعد از واقعه ى طوفان پيامبرى به نام ابراهيم(علیه السلام) ظهور كرد كه پدر تمام انبياء بزرگ بعد از خود مى باشد. سال هاى طولانى بعد در مصر سرزمين اهرام ثلاثه و سرزمين نيل آبى پيامبرى به نام موسى براى نجات قوم اسرائيل از دست پيروان ملكايا (فرعون) كه به بدى بسيار مشهور بود ظهور كرد. آنگاه قوم بنى اسرائيل به رهبرى موسى از مصر گريختند. و از ستم فرعون نجات يافتند.
در دو هزار سال پيش بين مندائيان و قوم بنى اسرائيل زد و خوردهايى رخ داد كه خداوند به خاطر نجات مردم مندائى از چنگال بنى اسرائيل پيامبرى به نام حضرت (يحيى يوحنا) را براى آنان ارسال فرمود. حضرت يحيى از پدرى پير و سالخورده كه نود و نه سال سن
ص: 157
داشت و به نام زكريا(علیه السلام) و مادرى پيرزن و نازا كه هشتاد و هشت سال سن داشت به نام (اينشوى)(1)
بنابر اراده ى الهى متولد شد. حضرت يحيى(علیه السلام) پيامبرى است كه احيا كننده دين مندائى است آن حضرت شب ها را به تعليم و روزها را به تعميد مردم مندائى مى پرداخت. و سنت تعميد را كه مدت مديدى در بين مندائيان به فراموشى سپرده شده بود را از نو زنده نمود و دوباره به مندائيان قدرت و نفود بيشترى در فلسطين اعطا كرد. جضرت يحيى(علیه السلام) مدت چهل و دو سال به تعميد مردم در رود اردن پرداخت وى به نام و به اراده خداوند صاحب رودخانه ها شد و به تعميد مردم پرداخت، او جذاميان را با آب طاهر نموده و شفا مى داد و نيز كورها را بينايى و كرها را شنوايى مى بخشيد، افليج ها و شكسته پاها و افتادگان را به نام و به كمك و توان پروردگار به حركت در مى آورد. او قدرت بيان شيرين و گيرايى داشت. وقتى كه سخن مى گفت همه را مفتون بيان خويش ساخته دل ها را صاحب مى گرديد. تا آنجا كه او از طرف خداوند، پيامبر راستين نام گرفت. حضرت يحيى آثار و كتب پراكنده مندائى را جمع آورى كرد و خودش نيز كتاب (دراشااديهيا) يعنى تعاليم يحيى را براى مندائيان از خويش به جا گذاشت.(2)
حضرت يحيى در موقع عروج به آسمان شصت و چهار سال سن داشت. شصت سال بعد از مرگ حضرت يحيى(علیه السلام) حامى بزرگ مندائيان، يهوديان باز از نو خودكامگى آفريدند و به كشت و كشتار مندائيان و همچنين آتش زدن كتاب ها و تخريب اماكن آنها پرداختند. آنها تا آنجا اين كار را ادامه دادند كه بالاخره بعد از مدتى نه چندان مديد از
ص: 158
فوت حضرت يحيى شصت هزار ناصورائى(1) به رهبرى اردوان ملكا كه خود وى هم يكى از ناصورائيان (نگهبانان
و حافظان دين) پيرو حضرت يحيى بود به سوى (كوه مداى) كه در نزديكى شهر حران شام بود مهاجرت كردند. در آنجا يعنى در شهر حران اجازه فعاليت مذهبى يافتند و شروع به ساختن عبادتگاهها نمودند، اما دنباله درگيرى هاى بين مندائيان و مداى هم رسيد و بالاخره به ناچار مندائيان سرزمين اصلى و آبا و اجدادى خود يعنى فلسطين را ترك كردند. تا آنجا كه براى پيدا كردن محل مناسب زندگى و مراسم خود كه همانا وجود آب هاى جارى است به سوى جلگه بين النهرين كه زمين مساعدى براى زندگى بود مهاجرت كردند و البته ناگفته نماند كه حمايت اردوان اشكانى پادشاه ايران(2) از آنان يكى از عوامل مهمى بود كه مندائيان را بدان ناحيه كشاند. زيرا اردوان مندائيان را از شر آزارهاى يهوديان در امان نگه داشته و در بين النهرين كه مركز و پايتخت ايران آن زمان به شمار مى آمد به آنان آزادى كامل بخشيد. پس از آن كه اسلام ظهور كرد مندائيان نفس راحتى كشيدند چون دين آن ها يكى از اديان الهى و رسمى آورده شده در قرآن مجيد كتاب مقدس مسلمين معرفى شده است بنابراين مندائيان مشمول الذمه خوانده شده و به دستور پيامبر اكرم حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) مورد حمايت قرار گرفتند و از آن موقع تا كنون مندائيان همگام با مردم مسلمان در جوامع اسلامى زندگى مى كنند. اما آن چه از قرائن و شواهد برمى آيد. آن است كه در شصت سال بعد از وفات حضرت يحيى مندائيان بر اثر زد و خوردهاى شديدى كه با يهوديان داشتند ديار و وطن اصلى خود يعنى فلسطين را رها كرده و به سوى جلگه بين النهرين كه يكى از بلاد امپراطورى ايران
ص: 159
در زمان اشكانيان بود مهاجرت كردند البته اين مهاجرت با توافق پادشاه ايران اردوان سوم اشكانى و تحت حمايت او انجام گرفت و از آن تاريخ يعنى از دو هزار سال پيش تاكنون مندائيان هنوز در اين سرزمين ساكن مى باشند علت عدم نقل و انتقال يا مهاجرت مندائيان از اين منطقه كه در قديم ميسان خوانده مى شد و از نام قديمى ميسن يونانى گرفته شده اين است كه مندائيان اين جلگه ها را مناسب زندگى و همچنين مراسم خود كه بستگى خاصى به آب جارى دارد يافتند. امروزه عمده ى جمعيت مندائيان ايران در شهرهاى اهواز - آبادان - خرمشهر - سربندر - دشت ميشان(1) و در عراق در شهرهاى بصره - بغداد - حلفايه- حله - كركوك - ناصريه و مندلى در عماره و جلگه هاى اطراف آن ساكنند.(2) شهرستانى معتقد است كه: صابئين به عاذيمون و هرمس كه همان (شيث و ادريس) مى باشند معتقد اند و به ساير انبياء اعتقادى ندارند.(3) در تفسير الميزان آمده است: ابوريحان بيرونى در كتاب آثار الباقيه ى خود، چنين مى نويسد: اولين كسى كه در تاريخ از ايشان، يعنى مدعيان نبوت نامشان آمده «بوذاسف» است كه بعد از يكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور كرد و دستور فارسى نويسى را بياورد و مردم را به كيش صابئيان دعوت كرد و خلقى بسيار پيرويش كردند، سلاطين پيشدادى و بعضى از كيانى ها كه در بلخ توطن كرده بوند دو نيّر (يعنى آفتاب و ماه) را و كليات عناصر را، تعظيم و تقديس مى كردند. اين بود تا آن كه وقت ظهور زردشت رسيد. يعنى سى سال بعد از تاج گذارى بشتاسب در آن ايام بقيه صابئى مذهب ها در حران بودند و اصلا به نام شهرستان ناميده مى شدند يعنى به ايشان مى گفتند حرانى ها، البته بعضى هم گفته اند، حرانى منسوب به هاران پسر نوح، برادر ابراهيم(علیه السلام) است زيرا او در بين
ص: 160
رؤساى حرانى ها متعصب تر به دين خود بود.(1)
صابئيه در زبان هاى اروپايى اين طايفه را (ماندئيسم) خوانند و اين نام به سه دسته از پيروان عقائد مختلف به شرح زير اطلاق مى شود :
1. دسته اى از اعراب مشرك «مكه» كه پيش از ظهور حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) در كيفيت عقايد مشركانه ايشان تحول پيدا شده است و در رديف يهود و نصارى در «قرآن» ضمن سه آيه مطرح شده اند. اجداد ايشان از جنوب عربستان (يمن) به حوالى مكه مهاجرت نمودند و به انتشار عقايد خود پرداختند.
2. صابيان حرانى (حرنانيه) كه در بعضى از مآخذ به غلط (جربانيه) ضبط شده است) اينان بقاياى مذهب يونانى و رومى اند كه در شهر حران كنار رود فرات به جهات متعدد در مقابل كيش عيسوى مقاومت كردند و تا دوره ى اسلام باقى ماندند و چون از طرف «مأمون» خليفه عباسى به پيروان آنها تكليف شد كه به يكى از اديان كتابى بپيوندند. كلمه صابئين را براى خود برگزيدند و اينان صابئه بت پرست هستند.
3. صابيان بين النهرين (عراق) كه خود را از پيروان يحيى بن زكريا معمدان مى دانند و به (مغتسله) معروف مى باشند، اينان بقاياى مذاهب (كلدانى و بابلى) قديم اند كه به اقتضاى عوامل تاريخى تغيير اسم و شكل داده اند.(2) آقاى يحيى نورى در كتاب «اسلام و آرا و عقايد
بشرى» چنين اظهار مى دارند: «سكنى گزيدن صابى ها در سرزمين كلده و بين النهرين
ص: 161
موجب شد كه گروهى آيين كلدانى را به اشتباه آيين صابى بدانند و يا صابى ها را ستاره پرست تفسير كنند. و يا صابى ها را با حنفا و پيروان ابراهيم (كه در آن ديا و در حران كم و بيش وجود داشتند و از لحاظ اعتقاد به مبدأ و معاد و احكام و اغسال نيز تشابهى با هم داشتند) يكى پندارند و يا حنفاء را (صابى هاى ابراهيمى) بخوانند و يا حرانى ها را، صابى بخوانند. وى همچنين مى نويسد: برخى معتقدند كه حرانى ها در زمان مأمون براى آن كه خود را اهل كتاب به شمار آرند و تحت شرايط «ذمه» واقع شوند نام صابى را بر خود نهادند و قبل از آن سابقه ندارد كه حرانى ها را صابى گفته باشند».
پروفسور خولسون آلمانى در كتاب «صابئه و صابيسم» مى نويسد: ميان صابيان واقعى و صابى هاى دروغى حران بايد فرق گذاشت چه از سال 820 ميلادى به اين طرف برخى از مورخين حرانى ها را نيز صابى خوانده و حال آن كه حرانى ها صابى دروغين هستند. دسته اول يا جماعت مندائيان كه مغتسله و صابى هاى بين النهرين نيز خوانده مى شوند. صابيان حقيقى هستند و دسته دوم بت پرستان سريانى مى باشند كه در حران اقامت داشتند و هنگامى كه مأمون خليفه عباسى در آخرين جنگ خود با روميان شرقى از ولايت حران مى گذشت، از آيين آنها پرسيد و از جواب هاى آنها استنباط كرد كه بايد بت پرست باشند به آنها تا مراجعت مهلت داد و گفت تا مراجعت من بايد به آيين اسلام و يا يكى از آيين هاى اهل كتاب درآييد و گرنه شما را خواهم كشت لذا اين گروه نام صابى را به دروغ بر خود گذاردند و از آن تاريخ مورخين به شبهه افتادند.(1) پس صابئيان حقيقى فرقه اى هستند كه خود را پيرو حضرت يحيى بن زكريا مى دانند كه اين حضرت از نظر قرآن از انبياء صاحب كتاب معرفى شده.(2) اينان
ص: 162
همچنين زبور مى خوانند و به قبله توجه مى كنند و منشأ اين فرقه از نظر تاريخى مربوط به دوران قبل از زرتشت است، زيرا: «پيش از آن كه زرتشت آيين مجوس را به (گشتاسب) عرضه كند و او آن را بپذيرد مردم اين ملك بر مذهب «حنفا» بودند و ايشان صابئانند و آن آيينى هست كه (بوذاسب) آن را به زمان (طهمورث) آورده است).(1)
نويسنده ى كتاب «بلوغ الارب» مى گويد: صابئين يكى از ملت هاى بزرگ هستند و اختلاف نظر درباره ى آنها به نسبت معرفت افراد از آيين آنان است و همان طور كه از آيه 62 بقره بر مى آيد اين جمعيت به دو گروه مؤمن و كافر تقسيم مى شوند. اينان همان قوم ابراهيم خليلند كه ابراهيم مأمور دعوت آنان بود، آنها در حران سرزمين صابئان زندگى مى كردند و بر دو قسمت بودند: صابئيان حنيف و صابئان مشرك.(2)
صابئيان حرانى ستاره پرست و مشرك بوده اند. چنان كه در الميزان به نقل از تفسير قمى آمده است: (امام(علیه السلام) فرمود: صابئى ها قومى جداگانه اند، نه مجوسند و نه يهود، و نه نصارى، و نه مسلمان، آنها ستارگان و كواكب را مى پرستند.)(3) اين همان وثنيت است، چيزى كه هست پرستش (وثن و بت) منحصر در ايشان نيست و غير صابئين كسانى ديگر نيز بت پرست هستند، تنها چيزى كه صابئين بدان اختصاص دارند اين است كه
ص: 163
علاوه بر پرستش بت پرست، آنها كواكب را نيز مى پرستيدند.
حرانى ها مى گفتند: ابراهيم از ميانه حرانيان بيرون رفت، براى اين كه در غلاف عورتش برص افتاده بود و در مذهب حرانى ها هر كس مبتلا به برص مى شد نجس و پليد مى بود به همين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد و غلاف خود را بريد و آنگاه به بتخانه رفت و از بتى صدايى شنيد كه مى گفت: اى ابراهيم براى خاطر تنها يك عيب از ميانه ى ما بيرون رفتى و وقتى برگشتى با دو تا عيب آمدى از ميانه ما بيرون شو.، و ديگر حق ندارى به سوى ما برگردى ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد و او را ريز ريز كرد و از ميانه حرانيان بيرون شد ولى چيزى نگذشت كه از كرده ى خود پشيمان شد و خواست تا پسر خود را به عنوان پيشكشى براى ستاره مشترى قربانى كند، چون صابئى ها را عادت همين بود كه فرزندان خود را براى معبود خود قربان مى كردند و چون ستاره مشترى بدانست، كه ابراهيم از در صدق، توبه كرده به جاى پسرش قوچى فرستاد تا آن را قربانى كند. به همين جهت (حرانيان معروفند به قربانى دادن از جنس بشر و لكن امروز نمى توانند اين عمل را علنا انجام دهند.)(1)
صابئين معتقدند كه عالم را صانعى است قادر و عالم وحى، كه از هر زشتى منزه و پاك است و او را با صفات سلبى وصف مى كنند و مى گويند: (خدات محدود نيست. ديده نمى شود، ظلم نمى كند، و اگر اسماء حسنايى براى خدا قائلند، به عنوان مجاز قائلند، نه حقيقت، چون در نظر آنان صفتى حقيقى وجود ندارد.)
و مى گويند واجب است بر ما كه بدانيم از رسيدن به بزرگى او عاجزيم، و تنها به وسيله مقربان او كه روحانيات هستند مى توانيم به او نزديك شويم. زيرا تنها روحانيات هستند
ص: 164
كه از مواد جسمانى و قوت هاى جسدانى و تغييرات مكانى و زمانى پاك و منزه بوده و اساس خلقتشان بر طهارت و پاكى است. بنابراين به اين ها تقرب پيدا مى كنيم تا ما را در درگاه حضرت رب الارباب شفاعت كنند. و هيچ بشرى چنين مقام و منزلتى را ندارد. بنابراين صابئين حرانى منكر امر نبوت در نوع بشريت هستند و مى گويند: (چرا ما ايشان را پيروى كنيم ايشان چه برترى بر ما دارند، آنها مانند ما مى خورند و مى نوشند، پس اگر بشرى مانند خود را پيروى كنيم به زيانكارى فاحش مبتلا شويم.)(1)
اولين كسى كه مذهب ستاره پرستى را در بين مردم ابداع نمود و انتشار داد مردى بود از اهل هند به نام (يوذاسف) وى مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كه مبدأ و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود. (و با القاى شبهاتى كه داشت مردم را به پرستش بت ها و سجده در برابر آنها وامى داشت و با حيله و نيرنگ هايى كه مخصوص به خودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلانى داد.(2)
يوذاسف منجمى بود كه در زمان طهمورث پادشاه ايران ظهور نمود و مردم را به مذهب صابئه دعوت كرد و خلق كثيرى از او پيروى كردند و مذهب او در اقطار زمين مانند روم و يونان و بابل و ساير كشورها شيوع پيدا كرد و هيكل ها و معابدى مشتمل بر بت هاى ستارگان بنا گرديد. اين فرقه داراى احكام و قوانين و ذبيحه ها و قربانى هايى هستند كه به سرپرستى كاهنانشان انجام مى گيرد. و ذبح انسان را به ايشان نسبت مى دهند. اين
ص: 165
فرقه، خدا را در جنبه ى خدايى و نه در مقام عبادت يگانه مى دانند.(1) يعنى به الوهيت ذات يگانه خدا عقيده دارند ولى به توحيد در عبوديت خدا معتقد نيستند و لذا به شرك و بت پرستى گرويدند.
بت پرستى صابئان (حرانيان) بر اساس روابط كون و فساد و ارتباط حوادث ارضى عالم به اجرام علوى مثل (خورشيد، ماه، عطارد، زهره، مريخ، مشترى، زحل) مبتنى است. اين مذهب عقيده دارد كه اين اجرام با عوالم روحانى وابسته به خود سررشته دار نظام عينى جهانند و هر كدام از آنها حوادث مربوط به خود را كه در احكام نجوم توصيف شده تدبير مى كنند و با تكرار گردش اين اجرام، گردش زمان بى توقف و بى نهايت تكرار مى گردد. پس اين اجرام وسائطى هستند بين خدا و اين عالم مشهود كه پرستش آنها آدمى را به خدا نزديك مى كند و بايد براى آنها بت و مجسمه ساخت و با عبادت بتها و مجسمه ها به آنان تقرب جست.(2)
صابئى ها، هيكل ها و بت هايى به نام هاى آفتاب داشتند كه بنا به گفته ابومعشر بلخى در كتابش كه درباره معابد روى زمين نوشته، هر يك از آن بتها شكل خاصى داشته اند، مانند هيكل بعلبك، كه بت آفتاب بوده و هيكل قِران كه بت ماه بود و ساختمانش را به شكل طيلسان (نوعى از لباس) كرده اند و در نزديكى دهى است به نام سلميسن كه نام قديمش صنم ميسن (بت قمر) بوده و نيز دهى ديگر است، به نام ترع عوز يعنى دروازه ى زهره كه مى گويند : كعبه و بت هاى آنجا نيز از آن صابئى ها بوده، و بت پرستان آن ناحيه از صابئين بوده اند، ولات كه يكى از بت هاى كعبه است به نام زحل است و عزى
ص: 166
كه بتى ديگر بوده، به معناى زهره است و صابئين انبياء بسيارى داشته اند و بيشترشان فلاسفه يونان بوده اند. مانند هرمسمصرى و اغاذيمون و واليس و فيثاغورث و بابا سوار، جد مادرى افلاطون و امثال ايشان.(1)
معروفترين بت ها و هيكل هاى صابئين حرانى عبارت است از :
1. هيكل نخستين علت
2. هيكل عقل
3. هيكل سلسله
4. هيكل صورت
5. هيكل نفس (اين چند هيكل همه مدور شكل ساخته شده بودند به خلاف ساير هياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشتند.)
6. هيكل زحل شش ضلعى
7. هيكل مشترى سه ضلعى
8. هيكل مريخ چهار ضلعى مستطيل
9. هيكل شمس مربع
10. هيكل عطارد مثلث
11. هيكل زهره مثلث در جوف مربع مستطيل
12. هيكل قمر هشت ضلعى.(2)
صابئين حرانى آنهايى هستند كه قائل بر وحانيت و بت هاى آنها هستند اينان نيز گرچه
ص: 167
امر نبوت را انكار كردند الا اين كه در طريق رسيدن به كمال معرفت نفسانى راههايى دارند كه خيلى با طرق براهمه و بودائيان تفاوت ندارد.(1) زيرا معتقدند بر ما واجب است كه دلهايمان را
از پليدى هاى شهوات مادى پاك كنيم و اخلاق خود را تهذيب نموده از قيد قواى شهويه و غضبيه آزادش سازيم، باشد كه بين ما و بين روحانيان سنخيتى به وجود آيد و ما بتوانيم از آنها حوائج خود را بخواهيم و احوال خود را بر آنها عرضه بداريم و در جميع امور خود به آنها روى بياوريم باشد كه نزد خالق و رازق ما، ما را شفاعت كنند، و اين تطهير قلب حاصل نمى شود مگر به وسيله خود ما و به اين كه ما نفس را رياضت داده از شهوات پستش پرهيز دهيم و علاوه از روحانيات هم استمداد گرفته بدرگاهشان تضرع و زارى بنماييم، يعنى دعا و نماز به جا آورده و زكات مال داده و از خوردنى ها و آشاميدنى ها روزه بداريم. و قربانى ها و ذبيحه ها پيشكش داشته. بخورات معطر بخور دهيم و افسون و اذكار و عزائم بخوانيم باشد به اين وسيله نفوس ما استعدادى حاصل كرده بتوانيم بدون واسطه ديگران از روحانيات استمداد كنيم.(2)
نتيجه اين كه: با توجه به آيات قرآن در مورد احتجاج حضرت ابراهيم(علیه السلام) عليه ستاره پرستان(3) در شهر حران كه پس از هجرت آن حضرت از بابل به آن جا صورت گرفته بود به دست مى آيد كه حضرت ابراهيم(علیه السلام) مأموريت الهى داشت كه با عقايد شرك آلود
ص: 168
و خرافى حرانيان كه ستاره پرست و بت پرست بودند مبارزه كند. آن چه مسلم است صابئين حران داراى عقايدى نقطه مقابل عقايد توحيدى حنفا يعنى پيروان حقيقى ابراهيم خليل بوده اند. بنابراين صابئين مورد تأييد قرآن كه در رديف اهل كتاب و اهل ايمان هستند به هيچ روى حرانيان نمى باشند.
علامه طباطبايى در ذيل آيه هفده سوره حج(1) مى نويسند: مراد به صابئين پرستندگان
كواكب نيست به دليل خود آيه كه ميان صابئين و مشركين مقابله انداخته بلكه به طورى كه بعضى گفته اند صابئين عبارتند از معتقدين به كيشى كه حد وسط ميانه يهوديت و مجوسيت است و كتابى دارند كه آن را به حضرت يحيى بن زكريا پيغمبر نسبت داده اند و امروز عامه مردم ايشان را (صبى) مى گويند.(2) در تفسير نمونه ذيل آيه فوق چنين آمده است: از آيه ى
فوق اجمالا استفاده مى شود كه آنها نيز پيرو بعضى از مذاهب آسمانى بوده اند، بخصوص كه در آيه در ميان طايفه يهود و نصارا قرار گرفته اند، بعضى آنها را از پيروان «يحيى بن زكريا» مى دانند كه مسيحيان او را «يحيى تعميد دهنده» مى نامند و بعضى معتقدند آنها برخى از عقايد يهود و برخى از عقايد مسيحيان را گرفته و به هم آميخته اند و لذا مذهب آنها را برزخى ميان اين دو مذهب مى دانند. «صابئان» براى آب جارى اهميت زيادى قائلند و لذا بسيارى از آنها در كنار نهرهاى بزرگ زندگى مى كنند، مى گويند به بعضى
ص: 169
از ستارگان نيز احترام مى گذارند و به همين جهت متهم به «ستاره پرستى» شده اند هر چند ظاهر آيه فوق اين است كه آنها در صف مشركان نيستند.(1) از جمله دلايل متهم بودن صابئين به ستاره پرستى، تأثير علوم نجوم
كلدانى در عقايد آنهاست زيرا صابئين هنگامى كه از فلسطين به عراق مهاجرت مى كردند در بابل رحل اقامت افكندند و تحت تأثير فرهنگ بابلى از جمله علم تنجيم (ستاره شناسى) آن مردم واقع شدند.(2)
در كتاب «گنزا» كه معتبرترين كتاب مقدس مندائيان است درباره ى يحيى چنين آمده: «كه يحيى پيش از آن كه عطارد جسدانى «يعنى عيسى مسيح» بيايد و از او تعميد بگيرد چهل ودو سال در كنار رود اردن تعميد مى داد، و مسيح نيز به دست او تعميد يافت، ولى ميشها (مسيح) مذهبى را فاسد ساخت و تعميد در اردن را تغيير داد و به جاهاى ديگر منتقل ساخت. سرانجام گيتى به دروغ گراييد و مسيح همه امم را به پيروى از تعاليم خود دعوت كرد. و از دوازده شاگرد خود خواست كه به گرد گيتى بگردند و دعوت كنند. در آن روزگار دجال در دنيا پديد آمد و بر مسيح اقامه دعوى كرد و او را به دست يهوديان سپرد. مسيح را بر صليب ميخكوب كردند. اما مسيح توانست خود را از صليب برهاند و در كوه (مورا) پنهان شود. گرچه مطالبى كه در «گنزا» آمده با خرافات آميخته است، ولى شواهد تاريخى تأييد مى كند كه دين صابئين يا مندائى ها مقدم بر مسيحيت بوده و عيسى مسيح نيز از شاگردان يحيى تعميد دهنده بوده است. مقدمه ى انجيل يوحنا
ص: 170
كه عقيده ى اصلى آن مبارزه ميان نور و ظلمت است به سبك مخصوص شعر مندائى نوشته شده كه نوعى ترجيع بند يعنى تكرار آخرين كلمه ى هر بيت در اول بيت بعد است. تمام انجيل يوحنا مبتنى است بر اعتقاد به حيات، يعنى هستى مطلق نور و حقيقت كه با اعتقاد صبى ها (مندائى ها) به هى يا (حيات) و نهورا (نور) و (كوشط) (حقيقت) يكى است. مندائيان، يوحناى معمدان يا يحيى بن زكريا را پيغمبر خود نمى دانند و آيين تعميد يعنى شستشوى خود را منسوب به او نمى دانند. بلكه او را نصوراى يعنى يكى از مؤمنان و كاهنان مندائى مى شمارند، كه روح و جسم مردم را شفا مى داد و آهن و آتش در او كارگر نمى افتاد و در آب غرقه نمى شد. بعضى تغييرات در آداب دينى مندائى از جمله: كم كردن نماز از پنج نوبت به سه نوبت را به او منسوب مى دارند. مندائى ها عيسى مسيح را نيز نصوراى مى نامند ولى مى گويند كه او مرتد شد و به اسرار دين خيانت ورزيد.(1) ليكن انبياء مورد قبول
صابئين عبارتند از (حضرت آدم، حضرت شيث، حضرت نوح، حضرت سام، حضرت ابراهيم خليل، حضرت موسى، حضرت يحيى بن زكريا) كه دين خود را نهايتآ منسوب به حضرت يحيى(علیه السلام) مى دانند و مى گويند كه خداوند به همه اين پيامبران كتاب آسمانى نازل كرده است.(2)
در طول تاريخ جمعيت صابئان حنيف با اسلام هماهنگ شدند و بسيارى از آنها بر اثر آميزش فراوان با مسلمانان تغيير آيين داده اند و اين خود بيانگر آزادى صابئيان در
ص: 171
عقايدشان در ميان جامعه اسلامى بوده به طورى كه حتى عده اى از پيروان اين آيين از بزرگان دولت در بغداد(1) بوده اند.
دليل ديگر در آزادى مذهبى صابئين اين است كه در كتاب (عيون اخبار الرضا) باب دوازدهم و كتاب (توحيد صدوق) باب 65، در ضمن مذاكره، حضرت رضا(علیه السلام) با اصحاب ملل گفتگوى آن بزرگوار با عمران صابى نقل شده كه وى سؤالات مفصلى درباره توحيد و صفات بارى تعالى از امام(علیه السلام) كرده و بالاخره مجاب شده و اسلام آورده، اين روشن مى كند كه صابئان در آن زمان آزادى مذهب داشته اند. ابواسحاق حرانى صابى كه كاتب خليفه عباسى و عزالدوله ديلمى بود گويند مقام ارجمندى از علم داشت. مرحوم سيد رضى او را مرثيه گفته است. فريد وجدى در شرح حال او مى نويسد: عزالدوله اصرار كرد كه اسلام آورد، قبول نكرد. ماه رمضان را با مسلمانان روزه مى گرفت. آيات قرآن را بسيار عالى حفظ كرده بود و در نامه هايش از آن اقتباس مى كرد. نواده ى همين شخص را نقل مى كنند كه ابوالحسن هلال بن محسن نام داشت و در دين جدش بود به همراه پسرش محمّدبن هلال به اسلام گرويدند.
به هر حال اينها در دينشان آزاد بودند و كسى به آنها كارى نداشت. در (مجمع البيان) ذيل آيه 62 بقره فرمود: (همه فقهاى اهل سنت اخذ جزيه را از صابئين جايز مى دانند. ولى در نزد شيعه جايز نيست زيرا كه آن ها اهل كتاب نيستند.)(2) اما بايد دانست كه بعضى از فقهاى شيعه
هم آنان را اهل كتاب مى دانند.
ص: 172
صبى ها پسران را ختنه نمى كنند، يك زن بيشتر نمى گيرند، طلاق را جز به حكم حاكم جايز نمى دانند. به آب روان علاقه زياد دارند، بيشتر رسوم مذهبى خود را در كنار آب روان انجام مى دهند.(1) بعضى از طوائف صابئى ها، كسانى بوده اند كه ماهى را حرام مى دانسته اند از
ترس اين كه مبادا كف باشد و نيز جوجه را، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام مى دانستند، براى اين كه صداع مى آورد، و خون را مى سوزاند و يا منى را مى سوزاند با اين كه قوام عالم به وجود منى است، باقلاء را هم حرام مى دانستند، براى اين كه به ذهن غلظت داده، فاسدش مى كند، و مى گويند كه اولين بارى كه باقلا روييده شد، در جمجمه يك انسان مرده روييده شد. و صابئين سه نماز واجب دارند. اولش هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب و دومش پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان كه همان هنگام ظهر است. و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست، البته اين نماز واجب است. و گرنه در ساعت دوم از روز هم نمازى مستحبى دارند و همچنين در ساعت نه از روز، سومش نمازى است كه در سه ساعت از شب گذشته مى خوانند و صابئى ها نماز را با طهارت و وضو به جا مى آورند.
لذا داراى نماز خانه هايى بودند كه از جمله آنها گنبد بالاى محرابى است كه در مقصوره جامع دمشق قرار دارد، اين قبه نمازخانه صابئين بوده، يونانى ها و رومى ها هم به دين ايشان بوده اند، و بعدها اين قبه و جامع به دست يهوديان افتاد و آنجا را كنيسه خود كردند و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شدند، آنجا را كليساى خود قرار دادند، تا آن كه
ص: 173
اسلام آمد و مردم دمشق مسلمان شدند و آن بنا را مسجد خود كردند. و از ديگر احكام صابئين اين است كه از جنابت غسل مى كنند ولى ختنه را واجب نمى دانند چون معتقدند: چنين دستورى نرسيده و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج و حدود مانند احكام مسلمين است و در مسئله مس ميت و امثال آن احكامى نظير احكام تورات دارند. صابئى ها قربانيانى براى ستارگان و بت ها و هيكل هاى آن ها دارند و ذبيحه ى آنان را بايد كاهنان ايشان سر ببرند، كه از اين عمل تفألى دارند و مى گويند: كاهن به اين وسيله مى تواند جواب سؤال هاى خود را بگيرد، و علم به دستورالعمل هايى كه ممكن است مقرب باشند دست يابد.(1)
يكى از شكوهمندترين و والاترين اعمال از رسوم مذهبى مندائيان تعميد(2) است. تعميد
اين رسم جالب و نافع يكى از شاخصه هاى مهم افراد دين مندائى بوده و به وسيله ى تعميد است كه يك مندائى جزو مندائيان به شمار آمده و مندائى محسوب مى شود و به وسيله تعميد است كه خويش را به پروردگار نزديكتر احساس كرده و بيشتر مشتاق اعمال خير مى گردد. و نيز به وسيله همين تعميد است كه گاه از جانب خداوند خطاهاى يك شخص ناديده گرفته شده و گناهانش پاك مى گردد.
مندائيان در هر مناسبتى به ويژه اعياد به برگزارى اين مراسم مبادرت مى ورزند. اول براى انجام مراسم لباس رسمى و مذهبى(3) كه از پارچه ى نخى درست شده مى پوشند. به
ص: 174
كنار رودخانه مى روند و در آنجا روحانى گنزورايا(1) مى باشد به انتظار ايستاده تا آن كه تعميد شونده به دست او تعميد شود. اول به انجام مراسم رشامه (وضو) مى پردازند و بعد رو به شمال (قبله مندائيان) ايستند و آيه هايى مى خوانند. بعد از انجام مراسم وقتى از آب بيرون مى آيند. چنين مى خوانند: (من با روانى شاد و فكرى پاك و وجدانى آزاد از هر گونه شرك نسبت به الله از رودخانه بيرون آمده و تعميد يافتم.)
1. تمام نوزادان مندائى براى آن كه مندائى شوند بايد تعميد شوند و در چهل و پنج روزگى انجام مى شود.
2. زنى كه سى روز از زايمانش گذشته باشد
3. عروس و دامادى كه هنوز مراسم عقد براى آنان اجرا نگرديده و يك هفته بعد از مراسم عقد
4. تمام كسانى كه مرتكب يكى از كارهاى خلاف شرع مندائى يا اعمال حرام و ناروا گرديده باشند.
5. هر حلالى(2) بعد از حمل جنازه موظف به انجام تعميد مى باشد.
6. تعميد بر شخصى كه در قبل از يك هفته به زن زائويى دست بزند واجب است.
ص: 175
1. دخترى كه به عادت ماهانه دچار گردد.
2. پسرى كه احتلام به او دست دهد.
3. فردى كه ميتى را لمس كرده باشد.
4. زنى كه زاييده باشد.(1)
در آيين مندائى پس از آن كه دختر و پسر همديگر را پسند نموده و براى همسرى، صالح تشخيص دادند. خانواده هاى آنها نيز موافقت كردند خانواده ى داماد به خانه عروس رفته و از خانواده اش او را خواستگارى مى كنند. و پس از پذيرفتن شروط همديگر، روزى را براى نامزدى معين كرده تا به شهادت مردم جشن نامزدى برگزار شود. سپس وسايل لازم ازدواج و جهيزيه فراهم مى شود و در يك شنبه اى مناسب صبح زود عروس و داماد لباس پاك و مذهبى (رسته) را پوشيده و براى مراسم تعميد آماده مى شوند. و به اتفاق دوستان و خانواده شان به كنار رودخانه مى روند تا با بدنى پاك آماده پيمان الهى و مقدس زناشويى شوند. در مراسم ازدواج هر يك از زوجين بايد دو بار تعميد شوند. ابتدا تك تك دامادها و عروس ها به نوبت و براى بار دوم، تعميد دسته جمعى انجام مى دهند. زيرا معمولا تمام عروس و دامادهايى كه در يك روز برايشان عقد ازدواج صورت مى گيرد در كنار رودخانه براى تعميد حاضر مى شوند. بعد از پايان مراسم تعميد عروس و داماد به (مندى)(2) كه در آن انواع مراسم از
ص: 176
تعميد گرفته تا مراسم ازدواج و مراسم (ترميده)(1) شدن انجام مى گيرد، مى روند. در درون
(مندى) خانه اى از نى به نام (اشخنثا) وجود دارد كه درب آن خانه رو به شمال (قبله مندائيان) است. منظور از اين خانه ى نى ساز اين است كه داماد به عروس فهماند كه علت ازدواج ما مال و منال دنيوى نيست. پس از آن (گنزورا) به (ترميده) مى گويد به سوى عروس برود و هداياى داماد(2) را به او بدهد و از رضايت او مطلع شود. انگشترها را به او بپوشان و براى موفقيت آنها
دعا كن.
پس از آن (گنزورا) مراسم عقد و ازدواج را انجام مى دهد و آيه هايى از كتاب مقدس «قلستا» را مى خواند و يك كوزه را مى شكند و با اين عمل شادى همگان آغاز مى شود لازم به تذكر است كه جريان عقد و ازدواج مندائيان بسيار مفصل و دقيق است كه هر لحظه ى آن با حضور و اجازه ى روحانى مندائى به وقوع مى پيوندد و از زوجين سوگندهاى مذهبى خاصى را مى گيرند و هر يك را نسبت به ديگرى در انجام وظايفشان متعهد مى كنند.
در دين مندائى طلاق به معنى وسيع كلمه وجود ندارد تنها در صورت وقوع مسائلى چون خيانت، دزدى، دروغ، اعمال نامشروع و غيرعقلانى كه آن هم در صورت بسته بودن راه اصلاح و توافق، طلاق صورت مى گيرد، براى تحقق آن نيازى به مراسم مذهبى
ص: 177
خاصى يا خواندن صيغه مخصوص نيست بلكه طلاق به اين صورت است كه عملا زن با مرد ديگرى ازدواج كند در غير اين صورت طلاقى تحقق نيافته است.(1)
در ميان رسوم قوم مندائى اعياد تماما مذهبى بوده و به مناسبت هاى مختلف مذهبى برقرار مى گردد از جمله اعياد مهم در طول سال عبارتند از :
1. دهواربا (عيد بزرگ): عيد بزرگ مندائيان در اول ماه (دولا)(2) و مصادف با اوايل
ماه يزدگردى مى باشد، اما روز قبل از آن يعنى در سى ام و در آخرين روز ماه گديا كه در بين مندائيان (كنشوزهلى) خوانده مى شود. مردم مندائى به خود تكانى يعنى زدودن گرد و غبار جهل و افكار شيطانى از خود و نيز به خانه تكانى مى پردازند و در آن روز بخصوص مردم مندائى به خاطر آن كه آزاد از هر گونه انديشه ى بد به استقبال سال جديد بروند به تعميد مى پردازند، در اين روز بر تعداد تعميدشوندگان افزوده مى شود. در آن روز مردم به ذبح حيوانات حلال گوشت كه غالبآ گوسفند(3) و طيور مى باشد، مى پردازند. و علاوه بر ذبح به
عنوان هديه به پيشگاه بارى تعالى براى افراد خانواده (تريانايى)(4) تدارك ديده و به خداوند
منان به خاطر سپاس از نعمات بيكرانش تقديم مى كنند و بعد از آن كه تعميد كردند در
ص: 178
عصر روز عيد بزرگ قبل از غروب آفتاب مندائيان همه چيز را براى گذراندن 36 ساعت در خانه تدارك مى بينند و فلسفه آن اين است كه :
كل افراد خانواده دور هم جمع شده و همديگر را ببينند، علت مهمتر و بزرگتر آن است كه در اين مدت انسان سالى از عمر عزيز خويش را پشت سر مى گذارد و بهترين فرصت براى انديشيدن به كارهايى است كه يك فرد در طول سال گذشته اش انجام داده است يعنى وقتى فردى مى توانست در اين مدت به خويش و خدا بينديشد و در مورد كارهاى بد و خوبش قضاوت نمايد. و بعد از 36 ساعت كه صبح روز بعد مى شود آبتنى كرده و به ديدار يكديگر مى روند. كه اول به همراه روحانى به خانه ضعيفان و داغ ديدگان مى روند.
2. عيد شيشيان: اين عيد در ششم دولا و پنج روز بعد از عيد بزرگ مى باشد. بارزترين مميزه اين عيد آن است كه در اين روز مندائيان شاخه اى از بيد(1) كه علماى روحانى
(بوثه هايى)(2) را براى تبرك بر آن مى خوانند را بر سر در خانه هايشان نصب مى نمايند.
3. عيد فل: در اولين روز ماه (تورا) و مصادف با (آبان ماه يزدگردى) مى باشد اين روز، روزى است كه در آن (ملكا هيول)(3) درگاه احديت از جانب خداوند مأموريت يافت تا در زمين
حيات را به وجود آورده و آن را قابل سكونت سازد. و ملكا هيول زيوا در اين روز وارد زمين شد و سبزى ها و درختان را در آن به وجود آورد و از اولين درختان كه روى زمين
ص: 179
به وجود آورد درخت خرما بوده. پس مندائيان به ميمنت آن روز و ايجاد درخت خرما(1) جشنى برپا مى نمايند
و از خرما غذاى خوبى تهيه كرده و آن (فل)(2) نام دارد و اسم اين عيد هم از اين غذا گرفته شده
است. در اين روز تمام افراد خانواده كنار هم نشسته و هر يك فل مى خورند و شادى مى كنند.
4. دهو حونين (عيد كوچك): در هيجدهم ماه (تورا) و مقارن است با آبان ماه (فارسى) اين عيد در حقيقت دنباله عيد (فل) قرار دارد. در عيد كوچك (ملكا هيول زيوا) به جاى خود يعنى عالم انوار بر مى گردد و چون در اين روز مأموريت او با موفقيت به پايان مى رسد مندائيان در روى زمين جشنى به خاطر او برپا مى كنند و شادمانى مى نمايند. و خوراك مندائيان در اين روز ماست، برنج و خرما است. و مانند اعياد ديگر مردم به ديد و بازديد هم مى روند.
5. عيد پروانايا: كه نام ديگر آن پنجه يا (بنجه)(3)
ماه ششم و ماه قينا ماه هفتم مندائى قرار دارد، يعنى وقتى آخرين ساعت از آخرين روز ماه شمبلتا ماه ششم پايان پذيرفت. آنگاه آغاز اولين روز بنجه مى باشد و بعد از تمام آخرين ساعات روز پنجم بنجه اولين روز قينا ماه هفتم، ايام بنجه تمام مى گردد.) اين عيد بى اندازه مهم و مقدس است و اين عيد در حال حاضر مصادف اولين روزهاى
ص: 180
بهارى و در اوايل فروردين است.
اين ايام به عقيده مردم مندائى به حساب عمر نمى آيند. و شب و روز اين پنج روز در نظر مندائيان با هم فرقى ندارند. و در اين ايام مندائيان به قربانى در راه خدا و به ياد مردگان خويش مى پردازند و غذايى(1) براى آمرزش آنها درست مى كنند. و مندائيان در اين ايام بايد از هر عمل زشتى به شدت پرهيز نموده و به انجام كارهاى خير همت ورزند.
6. دهوا ديمانه: يا روز عيد جشن تولد يحيى(علیه السلام) و آن در اول (هيطا) و مصادف با اوايل خرداد (فارسى) مى باشد و مردم در اين روز به جشن و سرور پرداخته و اين روز به مناسبت تولد با سعادت يحيى(علیه السلام) روز كودكان نامگذارى شده. در اين روز كودكان بيشتر از بقيه تعميد مى شوند.(2) بايد به اين نكته توجه داشت كه در اعياد و از جمله اين عيد به هنگام تعميد درفش كه علامت مذهبى مندائيان است طبق مراسم خاصى نصب مى شود.
7. عاشوريه: رسم عاشوريه همان غذاى آمرزش است كه بعد از طوفان نوح در بين مندائيان مرسوم گرديده و در ارتباط و به يادبود آن واقعه برگزار مى گردد. البته اين غذاى آمرزش با لوفانى فرق دارد. چون قبل از واقعه طوفان نوح، (لوفانى) غذايى براى آمرزش مردگان، بين مندائيان مرسوم بوده، ولى عاشوريه كه فقط حبوبات است و به ياد آن
ص: 181
رويداد بپا داشته مى شود. چون حضرت نوح(علیه السلام) و دوستانش بعد از يازده ماه سرگردانى روى آب به خشكى رسيدند، تنها چيزى كه برايشان سالم مانده بوده مقدارى حبوبات بود و آن را براى آمرزش از دست رفتگان پختند و امروز هم به رسم يادبود آن واقعه همه ساله مندائيان به خاطر آن كه هميشه خاطره ى طوفان نوح(علیه السلام) را در ياد انسان ها زنده كرده و به نابكاران يادآورى كرده باشند تا از خدا ترسيده و راه حق در پيش گيرند، اين مراسم را در اولين روز ماه (سرطانا) برپا مى دارند.(1)
يكى از اساسى ترين رسوم و واجبات دين مندائى، رشامه يا وضو است. زيرا هر فرد مندائى بايد سه بار در روز، صبح و ظهر و عصر قبل از غروب آفتاب، عمل رشامه را انجام دهد و اين كار در بسيارى از مراسم ديگر مانند تعميد و غيره هم بجا آورده مى شود. منظور از برگزارى رشامه، طاهر نمودن بدن براى برپاى داشتن براخه (نماز) مى باشد. براى عمل رشامه بايد اول نيت و فكر خويش را پاك و از هر گونه آلودگى و افكار مادى آزاد كند. آن گاه به كنار رودخانه آمده و به طرف مجراى آب با تواضع بايستد و سپس با نام خدا شروع به تلاوت آيه هايى در اين زمينه مى كند. آن گاه در كنار آب نشسته و شروع به شستن دست ها مى نمايد و با دست راست از انگشتان تا آرنج دست چپ را آب مى كشد و بعد هم با دست چپ از انگشتان تا آرنج دست راست را آب مى كشد و در ضمن شستن، يك بار آيه اى مخصوص را تلاوت مى كند. آن گاه در همان حالت نشسته با دو دست آب برداشته و با تلاوت آيه اى صورت خود را مى شويد. آن
ص: 182
گاه پس از آن انگشتان دست راست را در آب فروبرده و از راست به چپ بر روى پيشانى مى كشد، يعنى در حقيقت با نوك انگشتان پيشانى را مسح مى نمايد و اين كار را سه بار تكرار مى كند و بعد از آن نوك انگشتان دو دست را همزمان در آب فروبرده به نزديك گوش ها مى آورد. اين عمل سه بار تكرار گشته، آن گاه در حالى كه هنوز نشسته با كف دست راست مقدارى آب بالا آورده و مى بويد و اين عمل را سه بار انجام مى دهد و بعد با كف دست راست آب برداشته و بر كف دست چپ مى ريزد، اين عمل را يك بار انجام مى دهد. لازم به تذكر است كه در تمام مراحل، آيه هايى مخصوص خوانده مى شود. بعد با كف دست راست مقدارى آب برداشته در دهان مى گذارد و پس از مزمزه كردن، به كنارى مى ريزد، اين كار را سه بار انجام مى دهد. سپس انگشتان دو دست را در آب فروبرده و زانوها را مسح مى كند. اين عمل سه بار تكرار مى شود. آن گاه انگشتان دست ها را در آب فروبرده و به سوى ساق پاها مى برد و پس از آن دو دست را در آب گذاشته و اسم دينى خود را مى گويد. بعد سرپا ايستاده، اول پاى راست خود را در آب فروبرده و بيرون مى آورد و آن گاه پاى چپ را به همين ترتيب و آيه اى خاص را مى خواند.(1)
براخه دعايى است كه پس از هر (وضو) انجام مى گيرد. خود كلمه ى براخه به معناى مبارك دانستن مى باشد. وقتى به كسى مى گويند (برخ) يعنى مراسم براخه را بجا آورد و معنايش آن است كه او وجود خداوند را مبارك دانسته و با عمل (دعا يا نماز) او را
ص: 183
ستايش كند. پس همان طور كه گفته شد منظور از اطلاق نام براخه به نماز و دعاى مندائيان آن است كه با انجام اين عمل وجود خداوند مبارك دانسته شده و مورد ستايش قرار مى گيرد. براخه هر روز سه بار يعنى صبح و ظهر و بعدازظهر و بعد از انجام هر رشامه (وضو) برقرار مى گردد. البته به اين نكته بايد توجه داشت كه براخه را در هر مكانى كه مقدور باشد مى توان انجام داد. مراسم براخه با آياتى كه معروف به آيات توحيد هستند آغاز مى گردد.(1)
مندائيان در روزهاى بخصوصى از سال كه آن ها را (امبطل) مى نامند از خوردن گوشت، ماهى، تخم مرغ خوددارى مى نمايند كه اين روزها عبارتند از: روزهاى ششم و هفتم (دولا)، روزهاى بيست وششم، بيست وهفتم، بيست و هشتم، بيست و نهم و سى ام (شمبلتا)، روز دوم (هطيا). البته به عقيده مندائيان، روزه ى اصلى همان روزه ى بزرگ است كه در كتاب (گنزاربا) (صحف آدم) آمده است و آن به اين ترتيب است :
اى مؤمنان برايتان گفتيم كه روزه ى بزرگ فقط نهى خويش از خوردن و آشاميدن نيست، بلكه ديدگانتان را از نگاه هاى شيطانى و گوش هايتان را از شنيدن حرف هايى كه مردم در خانه خود مى زنند برحذر داريد. زبان هايتان را به گفتارهاى دروغ و ناپسند و شريرانه نيالوده و قلب هايتان را از كينه و حسد و مغزهايتان را از افكار بد و شيطانى و نفاق افكنانه خالى نماييد، زيرا هر كس كه منافق باشد مؤمن خوانده نخواهد شد. بدن هايتان را از تماس با همسرانى كه متعلق به شما نيستند نگه داريد، زانوانتان را از خم شدن در
ص: 184
برابر شياطين، اصنام و خدايان دروغين بازداريد. پاهاى خود را از رفتن به راه هاى ناپاك و ناروا منع كنيد. اين روزه هاى عظيم و بزرگ را برپاى داريد تا روحتان از زندان تن آزاد گردد.(1)
در دين مندائى درباره ى دورى كردن از كارهاى ناپسند بسيار سفارش كرده و عمده كارهايى كه در مندائيت جزو محرمات آمده است به شرح زير است :
1. قتل نفس: قتل عمدى يكى از بزرگ ترين و بدترين گناهان به شمار آمده و مرتكبين اين عمل شنيع بى اندازه نكوهش گرديده و حتى در كتب مقدسه ى مندائى آمده كه كسى كه مرتكب قتل نفس عمدى مى شود، اسمش به كلى از مندائيت محو شده و ديگر مندائى به حساب نمى آيد و نيز تا آنجا مردم مندائى را از گرفتن جان موجودات زنده برحذر داشته اند كه حتى هر فرد مندائى را بعد از كشتن و ذبح پرنده و حيوان كه خداوند كشتن آن را حلال اعلام فرموده، موظف به خواندن آيه استغفار نموده است.
2. زنا: زنا نيز يكى از كارهاى حرام و ناروا و مكروهى مى باشد كه مندائيت دستور پرهيز از آن را داده و انجام دهندگان اين عمل به واسطه ى رواج دادن فساد در جامعه منفور و از اجتماع مطرود مى شود و مرتكبين اين گناه نيز بخشوده نخواهند شد.
3. مسكرات: تمام مواد و نوشيدنى هاى مستى آور مانند خمر و غيره در دين مندائى حرام و خوردن و نوشيدن اين چيزها كه گاه به هر نحوى مستى مى آورند غيرمجاز شناخته شده است و آيه هايى در اين موارد آمده است كه يكى از آن ها اين است: هر
ص: 185
كس به شرابخوارى و... پرداخته و به جاهاى ناپاك پا گذارد، در آن دنيا نصيبى جز آتش جهنم نداشته و در دهانش آتش گداخته خواهند ريخت.
4. دروغ: دروغ يكى از اعمال ناپسندى است كه در مندائيت به شدت دستور پرهيز از آن داده شده، سفارش شده كه هيچ وقت خويش را به كارهايى از قبيل دروغ گفتن، سخن چينى و تقلب و نفاق و غيره آلوده نسازند.
5. رباخوارى: رباخوارى يكى از اعمالى مى باشد كه در آيين مندائى منع و مجازات شديدى در آن دنيا دارد.
6. كارهايى از قبيل فخرفروشى، ظلم، چپاول و تجاوز به حريم ديگران از اعمال ناپسند شناخته شده و انجام اين اعمال مجازات هايى دارد.
7. خوردن گوشت خوك، گراز و به كل تمام حيوانات درنده و نيز حتى گاو، شتر، اسب و بسيارى حيوانات ديگر حرام اعلام شده است.
8. ازدواج: ازدواج با غيرمندائى و نيز ازدواج با خواهر، برادر، خاله، جده، دايى، عمو، پدربزرگ، مادربزرگ، برادرزاده و خواهرزاده، خواهران و برادران تنى و ناتنى و خواهران زن (البته تا قبل از مرگ زن) و برادر شوهر حتى بعد از مرگ شوهر حرام و غيرمجاز مى باشد.
9. سحر و جادو: سحر و جادو در مندائيت بسيار بد و ناروا شمرده شده و با انجام دهندگان اين عمل به اشدّ مجازات معامله مى شود و آيه هايى نيز در اين زمينه بيان شده است.(1)
ص: 186
10. زدن موى صورت براى مردان جايز نمى باشد.(1)
مندائيان عقيده دارند كه از اولين روز آغاز حيات بشرى تا پايان آن بر روى زمين چهار صد و چهل و هشت هزار سال طول خواهد كشيد، كه آن طورى كه تاريخ مندائيت نشان مى دهد. چهارصد و چهل و پنج هزار و سيصد و شش سال از هبوط حضرت آدم بر روى زمين مى گذرد كه با اين حساب اگر اين عدد كه مقارن آغاز حيات بشر بر روى زمين مى باشد را از عدد اولى يعنى پايان عمر بشرى كه چهار صد و چهل و هشت هزار سال باشد كم نماييم عددى برابر با دو هزار و ششصد و چهل و شش سال به دست خواهد آمد كه اين عدد يا اين مقدار سال باقيمانده عمر بشرى بر روى زمين خواهد بود. كه البته طبق عقيده مندائيت در آن موقع فساد، بدبختى، تباهى و لجام گسيختگى به حد اعلاى خود خواهد رسيد و بشر اينده توسط جنگى خونين و بى امان رو به نابودى خواهد گذاشت تا آنجا كه جز عده ى معدودى از مردم با ايمان كه بسيار بسيار كم خواهند بود. كسى در دنيا باقى نخواهد ماند كه در آن هنگام (شيتل) بر آدم (شيث بن آدم) ظهور نموده و عدالت را به جامعه بشرى از نو باز خواهد گرداند.(2)
هر مندائى وقتى احساس كرد ديگر بيش از دقايقى به پايان عمرش باقى نمانده مى تواند
ص: 187
براى تطهير و غسل يافتن بدنش تقاضاى آب كند كه خويشان يا حاضرين اين خواست او را اجابت كرده و از آب جارى و پاك رودخانه برايش آب تهيه نموده، علت آن كه مندائيان در هنگام مرگ مراسم غسل را به جا مى آورند آن است كه آنان عقيده دارند كه روح بايد از جسم طاهرى خارج شود. بعد از آن كه شخص مشرف به موت غسل داده شد بايد به او كفن (قماشى) داد كه همان رسته مى باشد و آن را بر او بپوشانند و تمام اين كارها قبل از مرگ انجام مى گردد. و او را طورى قرار مى دهند كه در هنگام نشستن رو به جهت شمال كه قبله مندائيان هم بدان سمت است باشد. و محتضر را به حال خود گذاشته تا دقايق آخر عمرش فرا رسد و بعد از مرگ ديگر كسى به ميت دست نمى زند و اگر كسى مرده اى را لمس نمود بر او واجب است كه غسل انجام نمايد. و بعد براى تشييع طى مراسم خاصى كه توسط روحانيان انجام مى شود.(1)
كنده شده مى گذارند بعد دهان مرده را گشوده و در داخل آن تكه سنگى كوچك و خاك مى گذارند و با اينكار به زنده ها نشان مى دهند كه ما از خاكيم و به خاك بر مى گرديم و آياتى در همين رابطه خوانده مى شود و روى آن خاك ريخته مى شود پس از بازگشت تمام كسانى كه در مراسم كفن و دفن شركت كرده به خاطر نظافت غسل مى كنند. و اگر در قبرستان مراسم (لوفانى) انجام نشد، بعد از غسل چهار نفر (حلالى) اين كار را انجام مى دهند و تا پنج روز هر روز يك بار براى مرده غذاى آمرزش درست مى كنند. و مندائيان روز سوم، هفتم، سيم و چهل وپنجم پس از خاكسپارى براى ميت فاتحه مى گيرند و از دسترنج خود او (لوفانى) درست مى كنند و به فقرا مى دهند و در مندائيت مراسم عزادارى به شدت منع گرديده و حرام مى باشد. و به جاى عزادارى به بيچارگان طعام مى دهند و با اين كار از خداوند مى خواهند كه روح مرده شان را بخشيده و مورد
ص: 188
مغفرت قرار دهد. و نزديكان بايد لباس بر تن كنند و از گريه و سينه زنى و كندن موى سر و چاك دادن پيراهن و پوشيدن لباس سياه پرهيز نمايند. زيرا مندائيان عقيده دارند كه روح هر شخص امانتى است كه خدا در نزد او به وديعه نهاده پس اگر روزى خداوند مصمم به پس گرفتن امانت شود ديگر ناراحتى ندارد.
مندائيان به جهانى غير از جهان مادى اعتقاد دارند، آنان اين دنيا را فانى و فاقد ارزش معنوى مى دانند و به نظر آنان دنيايى ابدى و جاويدان غير از اين دنياى خاكى موجود مى باشد، كه تمام افراد خوب و بد بدانجا مى روند. به عقيده ى مندائيان در جهان آخرت دو مكان وجود دارد كه بدان ها (عالم انوار) و ديگر (عالم بدى ها) مى گويند. گاهى به اين دو جا بهشت و دوزخ هم اطلاق مى گردد. مندائيان عقيده دارند كه روح هر فردى پس از مرگ براى سنجش گناهان و همچنين خوبى هايش در جايى به نام (اواثر مزنيا)(1) مى رود. در آنجا
درباره ى او داورى شده اگر آدم خوبى بوده به (عالم انوار) مى رود و اگر مرتكب گناهانى شده باشد بايد براى جزاى كار بد خويش به جايى به نام (مطراثى)(2) مى روند تا جزا ببينند. و
معتقدند كه انسان ها كه به (اواثر مزينا) مى روند در آنجا دست ها، چشمان، پاها، گوش ها و زبان آدمى شهادت خواهند داد كه روحى كه بر آن ها حاكم بوده دست به چه
ص: 189
كارهاى نيك و چه كارهاى زشتى زده است.(1)
صابيان معتقدند اولين كتابهاى مقدس آسمانى به آدم كه او را آدم مادى يا (بغره) مى نامند، نازل شده. و پس از آدم به نوح(علیه السلام) و پس از نوح به سام و پس از سام به فرزندش (رام) و پس از رام به ابراهيم خليل و سپس به موسى و پس از موسى به (يحيى بن زكريا) يعنى يوحناى معمّد نازل شده و با اين ترتيب به عيسى كه پس از يحيى است باور ندارند. صابيان با آن كه كوششى بسيار انجام داده اند كه آيين و كتبشان مخفى بماند، اما بسيارى از خاور شناسان آلمانى، فرانسوى و انگليسى، سوئدى و ايتاليايى و محققين اسلامى با كوشش و جهد فراوان به اسرار مذهب و كتب آنها آگاهى يافتند. و مهمترين كتب كه اينك نزد صابئين وجود دارد به قرار زيرند :
1. كنزاربا:(سدره) يا صحف آدم اين كتاب بزرگترين و مهمترين كتاب مندائيان است كه حاوى مطالب مهمى درباره ى احكام دين، جهان آخرت و چگونگى خلقت و پيدايش موجودات و صفات الهى و چگونگى زندگى حضرت آدم، شيث، نوح، سام بن نوح و حضرت يحيى مى باشد.
2. ادراشا اديهيا :(2) اين كتاب از (كنزاربا) جديدتر مى باشد و صابئين معتقدند كه اين كتاب به وسيله جبرئيل بر يحيى پيغمبر وحى و الهام شد. و مطالب آن شامل: دستورات و تعاليم و تولد و زندگى و وفات حضرت يحيى مى باشد.
ص: 190
3. سيدرا ادنشماثا :(1) اين كتاب درباره ى سنن و مراسم و دعاهاى روزانه و تلقين اموات و چگونگى دفن و جدايى روح از بدن و امثال آن بحث مى كند. صابيان معتقدند كه اين كتاب بر آدم (ابوالبشر) نازل شده است. و يك (حلالى) براى ترميده(2) شدن بايد اين كتاب را حفظ كرده و خوب به آن آشنا شود.
4. اسفرملواشه: به وسيله اين كتاب، علماء صابئين پيش بينى حوادث مى كنند و ذكرهايى در آن وجود دارد كه براى علاج امراض خوانده مى شود. و از اين كتاب براى در آوردن اسم دينى به طريقه ى خاصى استفاده مى كنند.
5. قلستا: (كتاب عقد) از اين كتاب در مراسم عقد و عروسى استفاده مى شود، زيرا تمام مراسم ازدواج و چگونگى برقرارى آن در اين كتاب موجود مى باشد.
6. انيانى: (عبادت) اين كتاب در باب مراسم عبادت و نماز و احكام ميت بحث مى كند. زيرا تمام رسوم عبادت در آن نگاشته شده است.
7. دهيقل زيوا: كه مشتمل بر 1200 سطر است و از كتابهاى ادعيه مى باشد و صابئين معتقدند هركسى اين كتاب را به همراه داشته باشد هيچ سلاح گرم و سردى به او كارگر نيست.
8. سيدرا ادمصوتا (كتاب تعميد): كه تمام مراسم تعميد شرح شده است و اين كتاب مخصوص اين مراسم است. علاوه بر اين كتب نوشته جات مهم ديگرى هم وجود دارد كه از اهميت قابل توجهى برخوردارند،اهم آنان عبارتند:(تفسير پغرا) كه درباره ى بدن بشر و چگونگى ساختمان آن بحث كرده است. از ديگر نوشته جات مهم مندائيان كتاب آلماريشايا مى باشد كه درباره ى تكوين و به وجود آمدن دنيا بحث كرده است.
ص: 191
طومار(حران گوبيثا) يكى از نوشته هاى تاريخى و مهم مندائيان است كه در آن در مورد سرگذشت و چگونگى مهاجرت مندائيان از فلسطين نوشته شده است.(1)
ص: 192
ص: 193
مجوس معرب واژه (مگوش) مى باشد. در اوستا يك جا «مگاو» به معنى نوكر و چاكر و در زبان پهلوى «مگوسيا» و در ادبيات فارسى اين كلمه «مغ» تلفظ گرديده است. در كتاب اعمال رسولان كلمه مغ به معنى جادوگر استعمال گرديده است. چون «مگوش ها» در سحر و جادو مهارت داشتند رفته رفته در جادوگرى شهره ى جهان شدند چنان كه اين كلمه در زبان يونانى مترادف با جادوگرى به كار رفته، در مذهب زرتشت بسيارى از اصول عقايد مغان از جمله احترام به آتش مورد توجه واقع شده است. وجود وجوه مشترك در آيين مجوسى و زرتشتى موجب شده كه آيين اصلاح يافته ى زرتشتى همان كيش مجوس شناخته شود و به همين جهت بعدها بيشتر مورخان اسلامى و مؤلفان ملل و نحل مغان و زرتشتيان را پيرو يك عقيده پنداشته اند.(1) در ريشه كلمه «مجوس» جمعى دچار اشتباهاتى شدند، مثلا برخى ريشه ى آن را
از كلمه چينى «موهو» كه به معناى پيشواى دينى و مرادف با «مغ» است دانسته و برخى لغت مجوس را با لغت «مگهه» سانسكريت كه به معناى «دهش پاداش» ثروت است، خويشاوند شمرده اند. و در فرهنگ آنندراج آمده، كه مجوس را «منجگوش» يعنى خورد گوش است. چون آورنده ى اين آيين گوش كوچكى داشت.(2) ابراهيم پورداود معتقد است: از پنج بند گاتها
كه واژه «مگ» در آن ها به كار رفته به خوبى پيداست كه پيامبر ايران از واژه ى «مگ» دين و آيين خود، و از واژه «مگون» پيروان دين خود را اراده كرده است. اين واژه «مگ» از «مغو» و در اوستا «مگو» است. واژه اى كه در فارسى «مغ» مى گويند. در زبان عربى
ص: 194
كه از آراميان به صورت «مگوس» به آنجا رفته و به صورت مجوس درآمده و «موبد» يا نامى كه به پيشوايان دين زرتشتى مى دهيم از همين ريشه بوده. يونانيان از قرن پنجم پيش از مسيح به بعد پيشواى دينى ايران را «مگوس يا مغ» مى نامند. درگاتها واژه ى «مگون» كه صفت است كسى است كه پيرو آيين مغ باشد و از اين واژه مطلق زرتشتى اراده مى شود. و واژه مجوس در نزد ايرانيان و عرب ها به معناى زرتشتى به كار رفته است.
نتيجه آن كه واژه مجوس همان مگوس آرامى ها است. و به معناى پيروان آيين زرتشت است و ريشه اين لغت در اوستا آمده و ايرانى است.(1)
و نيز در تفسير نمونه چنين آمده است: واژه مجوس را از ماده مغ كه به پيشوايان و روحانيون اين مذهب مى گفتند مشتق مى دانند و موبد كه اكنون به روحانيون آنها گفته مى شود در اصل از ريشه ى «مغود» بوده است.(2)
در تأييد اين مطلب كه آيين مجوس همان آيين زرتشت بوده و آيين زرتشت در اصل همان آيين مغ است مطالبى از «گاثاها» يا «گاتها» كه سرودهاى خود زرتشت است و كهن ترين بخش «اوستا» و پاره اى از «يسنا» مى باشد مى آوريم :
(اى زرتشت! كيست آن پاكدينى كه در گسترش آيين بزرگ (مغ) دوست و يا ورتست)(3) و نيز مى گويد: (اى مزدا! كيست آن درست كردارى كه از منش نيك به آيين مغ انديشد؟
ص: 195
كيست سپندارمذ)(1) و در جايى ديگر چنين مى گويد: (تا بدان هنگام كه كوشش و جوششى در راه دين
پرورى و آيين گسترى در رگ و خون داريد مزد و پاداش نيك آيين (مغ) را در روز پسين كه روان دروغ پرست از گرانى بار گناه با پشت خميده از كنار شما خواهد گذشت و نابود خواهد شد از آن خويش دانيد. اگر امروز آيين مغ را فرو نهيد و به دروغ پرستان بگرويد فردا بانگ دريغ و افسوس از شما برآيد).(2) ضمنآ بايد توجه داشت كه واژه مجوس جمع است و مفرد آن «مجوسى» است.
اين لفظ فقط يك بار در قرآن آمده و مراد از آن ايرانيان قديم است: (البته بين اهل ايمان و يهود و ستاره پرستان و نصارى و گبر و آنان كه به خدا شرك آورده اند. محققا روز قيامت ميان آنها خدا جدايى افكند. و هر كس را به جايگاه استحقاقش برد. كه او بر احوال همه ى موجودات عالم بصير و گواه است).(3) كه در مقابل چهار مذهب آمده نشان مى دهد كه مذهب مجوس در اصل مذهب شرك نبوده و در رديف اديان توحيدى است.(4)
در تفسير نمونه ذيل آيه فوق چنين آورده است: (واژه مجوس فقط يك بار در قرآن مجيد مطرح شده و با توجه به اين كه در برابر مشركان و در صف اديان آسمانى قرار
ص: 196
گرفته است. چنين بر مى آيد كه آنها داراى دين و كتاب و پيامبرى بوده اند.)(1)
حقيقت اين كه اگر اسلام آيين مجوس را از جمله اديان واقعى الهى (كه انحرافاتى فراوان در آن پديد آمده) معرفى نمى كرد و مجوس را «اهل كتاب» نمى شمرد، براى ما بسيار مشكل بود آيين مجوس را به عنوان آيين الهى كه خلق را به سوى خداوند متعال و عقايد و اعمال صحيح هدايت كند بشناسيم ولى تاريخ صحيح و تحقيقات محققان نيز گفته ى اسلام را تأييد مى كند و آيين نخستين زرتشت را آيين توحيد و يكتا پرستى مى داند، كه بعدها بر اثر عوامل مختلفى تغيير صورت و ماهيت داده است.(2)
دكتر مشكور در كتاب خلاصه اديان چنين مى گويد: از دين زرتشت به نام مجوس در قرآن كريم ياد شده و در سوره حج آيه 17 نام آنان به دنبال ملتهاى اهل كتاب آمده است. چنان كه خداوند فرمود: (همانا خداوند در روز رستاخيز ميان كسانى كه به اسلام گرويدند و آنان كه يهودى و نصرانى و مجوسى شدند و كسانى كه مشرك گرديدند، جدايى افكنده فرق مى گذارد.) از اين معلوم است كه قرآن ملت مجوس (مغان) زرتشتى را اهل كتاب دانسته و آن طايفه را با يهود و نصارى كه از امم خداپرست و داراى شرايع آسمانى هستند در يك رديف آورده و كلمه ى مجوس را با «واو» وصل به ايشان مى پيوندد و به وسيله ى حرف موصول دوم كه «الذين» باشد آنان را از مشركان جداسازد.(3) در تأييد اين آيه ى قرآن احاديثى از پيغمبر(صلی الله علیه و آله) نقل شده. از جمله از رسول خدا روايت شده است كه فرمود: (نسبت به مجوس همان احكام اهل كتاب را مرعى داريد.) و نيز
ص: 197
از امام جعفر صادق(علیه السلام) پرسيده شد آيا مجوس اهل كتابند. فرمود بلى مگر نشنيدى كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) به مشركين مكه نامه نوشت و آنها را به اسلام دعوت كرد. و در صورت عدم تقبل اسلام به جنگ فراخواند ولى مشركين پاسخ دادند كه از ما جزيه بگير و ما را به بت پرستى واگذار حضرت به آنها گفت: (جزيه فقط از اهل كتاب مى گيرم) در پاسخ گفتند: پس اگر چنين است چرا از مجوس ها جزيه قبول كردى (حضرت به آنها نوشت كه مجوس داراى پيغمبر و كتابند.) يا چنين فرمود: (مجوس پيامبرى داشتند و كتاب آسمانى، پيامبرشان را به قتل رساندند و كتاب او را آتش زدند.)(1)
در حديث ديگرى از على(علیه السلام) در پاسخ به سؤال (اشعث بن قيس) منافق معروف چنين آمده است كه آن حضرت فرمود: آرى اى اشعث خداوند بر آنان (مجوس) كتابى نازل كرده و پيامبرى مبعوث نموده است.(2) همچنين روايات ديگرى در اثبات اين كه (مجوس) اهل كتاب هستند نيز وجود دارد و در آنها آمده كه (مجوس) پيامبرى داشتند كه او را كشتند و كتابى داشتند كه آن را سوزاندند.(3)
شيخ صدوق در كتاب (علل الشرايع) ضمن حديثى مفصل از على(علیه السلام) روايت كرده كه منظور از (اصحاب رس)(4) قومى بودند كه پيامبر خود را زنده در گور نمودند. و در كنار نهرى در بلاد مشرق به نام (نهر رس) مى زيستند. داراى دوازده شهر بودند كه اسامى آنها از اين قرار است: (آبان، آذر، دى، اسفندار، پروردين، اردى بهشت، امرداد
ص: 198
،
خرداد، تير، مهر، شهريور) و بزرگترين شهر آنها (اسفندار) بود و پادشاه ايشان در آن شهر مسكن داشته است. علّامه مجلسى نهر رس را، همان رود ارس) مى داند. كه رود مرزى ايران و شوروى است و (اصحاب رس) را جزء پيروان پيغمبر ايرانى يعنى زرتشت دانسته است.(1)
مجوس قوم معروفى هستند كه به زرتشت گرويده، كتاب مقدسشان (اوستا) است، چيزى كه هست تاريخ زرتشت و زمان ظهور او بسيار مبهم است، به طورى كه مى توان گفت به كلى منقطع است، اين قوم كتاب مقدس خود را در داستان استيلاء اسكندر بر ايران به كلى از دست دادند و حتى يك نسخه از آن نماند تا آن كه در زمان ملوك ساسانى مجددآ به رشته تحرير درآمد و به همين جهت ممكن نيست بر واقعيت مذهب ايشان وقوف يافت. آن چه مسلم است مجوسيان معتقد هستند كه براى تدبير عالم دو مبدأ است، يكى مبدأ خير، يكى مبدأ شر، اولى نامش يزدان و دومى اهريمن و يا اولى نور و دومى ظلمت است. و نيز مسلم است كه ايشان ملائكه را مقدس دانسته، بدون اين كه مانند بت پرستان براى آنها بتى درست كنند، به آنها توسل و تقرب مى جويند بدون اين كه صنمى اتخاذ كنند و نيز مسلم است كه عناصر بسيطه و مخصوصآ آتش را مقدس مى دارند و در قديم الايام مجوسيان در ايران و چين و هند و غير آنها آتشكده ها داشتند كه وجود همه عالم را مستند به (اهورا مردا) دانسته، او را ايجاد كننده همه مى دانستند.
ص: 199
ترديدى نيست كه امروز مجوس به پيروان زرتشت گفته مى شود، و يا لااقل پيروان زرتشت بخش مهمى از آنان را تشكيل مى دهند، ولى تاريخ خود زرتشت نيز به هيچ وجه روشن نمى باشد، تا آنجا كه بعضى ظهور او را در قرن يازدهم قبل از ميلاد دانسته اند و بعضى در قرن ششم يا هفتم، اين تفاوت و اختلاف عجيب يعنى پنج قرن نشان مى دهد كه تا چه اندازه تاريخ زرتشت تاريك و مبهم است.(2)
تاريخ تولد زرتشت ميان علماء شرق و غرب مورد نزاع است و تا كنون نظر واحدى در اين باره حاصل نشده است، اما همه او را يك شخص تاريخى دانسته اند يعنى كسانى كه او را افسانه مى دانند نظرشان مورد توجه نيست. تقريبآ تمام مورخين تولد زرتشت را قريب يك هزار سال پيش از مسيح دانسته اند. به طور كلى به هيچ وجه نبايد تاريخ ولادت زرتشت را كمتر از هزار سال پيش از مسيح دانست بلكه به دلايل بسيار مى توان خيلى بيشتر از آن تصور كرد. بعضى مى گويند اين پيامبر اقلا يكهزار و سيصد سال پيش از مسيح در حيات بوده است. بعضى ديگر ولادت وى را چهارده قرن پيش از مسيح گفته اند. بيشتر مورخين وجود تاريخى زرتشت را مابين شش هزار سال و پنج هزار سال پيش از مسيح ذكر كرده اند.(3)
صفا معتقد است: زرتشت بعد از قرن چهارده قبل از ميلاد مى زيسته است.(4) هم او مى گويد :
مسئله زمان زندگانى زرتشت كمتر از مسئله سرزمين اصلى دعوت دينى او مشكوك نيست زيرا در مورد، محل تولد زرتشت نيز نظريات مختلفى است بعضى او را از ناحيه
ص: 200
ى غربى ايران مى دانند، بعضى محل تولد او را مشرق ايران گفته اند و عده اى مى گويند زرتشت در مغرب ايران ولادت يافت و براى نشر آيين خويش به مشرق اين كشور مهاجرت كرده است، هر چند عده اى نيز تمام شخصيت زرتشت را نفى كرده او را وجود خيالى و داستانى محض دانسته اند.(1) شهيد مطهرى مى گويد: درباره ى زرتشت مجهولات بسيار است. آيا زرتشت يك شخصيت افسانه اى است مانند رستم و اسفنديار، يا يك شخصيت واقعى و برفرض اين كه يك شخصيت واقعى و تاريخى است، درچه زمان مى زيسته است؟ درباره زمان زرتشت از 600 سال پيش از مسيح تا شش هزار پيش از مسيح اختلاف است. محققين غالبآ او را يك شخصيت تاريخى و واقعى مى دانند و غالبآ محل تولد او را درآذربايجان و زمانش را در حدود ششصد سال قبل از مسيح مى دانند.
آقاى تقى زاده مى نويسد: ظن قوى مى رود كه زرتشت 258 سال قبل از استيلاى اسكندر بر ايران و قتل (دارا) (331. 230 قبلا از ميلاد) بوده يا 272 سال قبل از وفات اسكندر ( 223 قبل از ميلاد) و لذا موضوع قابل بحث عبارت از آن خواهد بود كه اين فاصله چنان كه گفته شد تا تولد زرتشت است يا بعثت او يا ايمان گشتاسب؟ و بنابراين بايد تولد زرتشت را در سنه ى 568 قبل از مسيح يا (618) و يا (630 قبل از مسيح) دانست، و اگر فاصله (272 تا وفات اسكندر) را حقيقى فرض كنيم اعداد فوق (595 و 625 و 637) مى شود.(2)
دكتر مشكور مى نويسد: زرتشت قديمى ترين پيامبر آريايى است. (افلاطون و پلينى و
ص: 201
پلوتارك) در آثار خود مفصلا از وى ياد كرده اند و او را شش هزار سال پيش از افلاطون زنده دانسته اند، بعضى مى گويند زرتشت ششصد سال پيش از لشكركشى (خشايارشاه) به يونان يعنى در (1080) پيش از ميلاد مى زيسته است. بعضى دوران زندگى او را از (600 تا 2000 سال پيش از ميلاد مسيح) دانسته اند ولى سخنى كه اكثر محققان با آن موافقند آن است كه اين پيغمبر آريايى در (1000 سال پيش از ميلاد) ظهور كرده است.(1)
اوستا تنها پيامبر ايرانى را (زره توشتره) ناميده كه به معنى (دارنده شتر زرد يا نيرومند) است وى از خانواده ى (اسپيتمه يا اسپيتمان) يعنى خاندان سپيد است پدرش (پوروشسب) يعنى دارنده ى اسب خاكسترى و مادرش (دغدويه يعنى كسى كه گاوهاى را دوشيده) نام داشت. او معاصر (ويشتاسب يا گشتاسب) يعنى دارنده اسب سركش، از پادشاهان كيانى بوده كه در بلخ حكومت مى كرده است. لازم به تذكر است كه: لفظ (زردشت يا عربى (زرا دشت) به كار رفته است و محققين تلفظ اصلى آن را (زرتشتر) مى دانند كه به معنى دارنده شتر زرد است. تمامى اين نام ها بيانگر يك زندگى نيمه چوپانى است.(2)
پروفسور طاهر رضوى مى نويسد: (زرتشت) از خانواده ى (نبيل و شجره ى وجودش از اصل اصيل بوده) و نسبتش به خانواده جليل سلطنتى يكى از پادشاهان داستانى ايران (فريدون) از سلسله پيشداديان منتهى مى شود، شجره نامه اين پيغمبر به شرح زير است
ص: 202
:
1. منوشهر 2. دور شرين 3. ارج
4. هايزم 5. واندست 6. اسپيتمان
7. هردار 8. ارهدس 9. بايتر
10. هخيش 11. هجدسف 12. اريكدسف
13. فذرسف 14. پورشسف 15. زرادشت.(1)
نكته قابل توجه اين كه: امروز تقريبآ همه دانشمندان متفقند كه گاثاها اثر شخص زرتشت است ليكن از اين اثر نمى توان مجهولات و سؤالات مربوط به زندگى و شخصيت زرتشت را حل كرد.
براى آن كه حقيقت آيين زرتشتى بهتر فهميده شود بايد تا آنجا كه ممكن است از افكار مذهبى ايرانيان پيش از زرتشت اطلاع يافت. ايرانى ها در پيش از ظهور زرتشت به دين (ودايى) بودند. و خدايان گوناگون را مى پرستيدند. در كتاب ريگ ودا نام «اسورا» كه در اوستا به «اهورا» تبديل شده و به دسته اى از خدايان اطلاق شده آمده بعدها قدرت (اسورا) به دو خداى (ميترا) يعنى خورشيد و (وارونا) يعنى آسمان پرستاره رسيد. عقايد طوائف آريا در قديم بر نوعى طبيعت پرستى و ثنوى مبتنى بوده است. عوامل طبيعت مثل خاك، آتش، باران و غيره را مى پرستيدند و براى هر يك خدايانى داشتند. از كتيبه اى كه در بغازكوى پايتخت قديم هتى ها در شهرستان آنكارا به دست آمده استنباط مى شود كه در آن زمان ايرانيان (آريايى) و هندى ها يك آيين داشتند و به خدايان هندى و
ص: 203
ايرانى سوگند ياد كرده اند. دين قديم آرياها همان طور كه گفته شد شامل پرستش عناصر طبيعت و اجرام آسمانى بوده(1) كه به آنها خصوصيات اخلاقى و اجتماعى مى دادند. بعد از جدا شدن دو تيره هندى و ايرانى از يكديگر يك دسته را ديوها كه در رأس آنها خداى جنگجويى به نام ايندرا قرار داشت و دسته ديگر را آسوراها مى گفتند و سردسته آنها «ورون» و «ميتر» بوده. اكثر دانشمندان بر آنند كه (مزدا) ايرانيان كه به معنى دانا و بزرگترين (آهورا) مى باشد همان ورون قديم است.(2) مذهب دوگانه پرستى (ثنويت) از قديم الايام در ميان ايرانيان باخترى شيوع داشته. همان طور كه خدا مظهر خوشبختى و روشنايى و خير بود، مظهر تاريكى و شر نيز به شمار مى رفت. با گذشت زمان براى هر يك از آن ها مظهرى جداگانه تصور شد. همچنين از زمان خيلى قديم فرقه هاى مختلف معتقد به خدايانى نظير (ميترا) و (وايوياباد) و غيره به وجود آمده و انشعاباتى در كيش باستانى پديد آورده. درگاتاها مظهر منش نيك (اسپنت مينيو) و مظهر منش بد (انگر مينيو) معرفى شده و اين عقيده از پيشينيان به زرتشت رسيده.(3) به هر حال قبل از ظهور زرتشت ايرانيان از نوعى عقايد (پلى ته ايسم)(4) و در عين حال عقيده به خداى خدايان (ايزد ايزدان) برخوردار بودند. همچنين ايرانيان آتش را به عنوان تجلى الهه (آگنى) ستايش مى كردند و فروزندگان آتش را كه به منزله ى روحانيون بودند (آتربانان) يا (آذربانان) مى گفتند.
ص: 204
برخى عقيده دارند كه ايرانيان قبل از زرتشت (پندار نيك و گفتار نيك) را از جمله احكام عقايد خود مى دانستند ايرانيان قديم يكى از فرايض دينى پرستش (ميترا) را كه خداى جنگ و پيروزى و سرنوشت و خداى روزى دهنده بود قربانى گاو نر مى دانستند و همچنين در مراسم ستايش (ميترا) شربت سكرآور و مقدس (هوم يا هوما) را مى نوشيدند. در اوستا (هوم) شربت مقدس به شمار آمده است ولى نه به اندازه اى كه در كتب هندو(2) (سوم) كه همان (هوم) ايرانى است مورد تقديس و ستايش قرار گرفته است.(3)
ايرانيان قديم در كنار خدايان متعدد به (فره ورتى ها) كه ارواحى مجرد به شمار مى رفتند عقيده داشتند و نيز در برابر اهورا مزدا به نيروى خبيثى به نام اهريمن معتقد بودند.
در مورد بعثت زرتشت نيز نظريات گوناگونى گفته اند. بعضى زرتشت را تجديد كننده ى آيين ودايى دانسته اند و او را پاك كننده ى آيين مزدايى از خرافات معرفى كرده اند. بعضى گفته اند زرتشت در حال جذبه و خلسه مدتى را به سر برده لذا مى پنداشته كه روح او به حركت درآمده و به معراج روحانى رفته و اسرار جهان را به چشم باطن ديده است. زيرا وى روحى حساس داشته و در قبال قربانى هاى خونين گاوها آشفته شده بود لذا از مردم كناره گرفت و به سير و سلوك پرداخت و برخلاف عقايد عامه به توحيد و پرستش خداى واحد رسيد، او آن خداى واحد را «اهورا مزدا» يعنى داناى توانا خواند و
ص: 205
ساير خدايان آريايى و هندى متعدد را همچون موجودات پليد و شرير و تاريكى و حيوانات درنده و بيمارى ها و نظاير اينها را (ديو) ناميد و آنها را ملعون خواند و مردم را از پرستش آنها منع كرد و تنها اهورا مزدا را قابل ستايش اعلام كرد و همچنين وى قربانى حيوانات اهلى از جمله گاو را نيز منع كرد. اين پيامبر ايرانى به اصلاح آيين قبل از خود، ايرانيان را از شرك رهانيد و به يكتاپرستى و اخلاق رهبرى كرد، آيينى توحيدى، اخلاقى و تربيتى به مردم ارائه كرد.(1) زرتشت خود را از جانب اهورامزدا ملهم مى دانست و اين معنى را به اطلاع همگان رسانيد و دين (بهى) را اعلام كرد ولى با مخالفت شديد موبدان روبرو گشت و در نتيجه چنان كه از يسنا بر مى آيد ناگريز شد از ميان خانواده و قبيله ى خود به جاى ديگر متوارى شود و در ديار دور سكونت گزيند. در يسنا از قول زرتشت چنين آمده است: (آيا به چه سرزمينى (كشور) بگريزم، به كجا فرا كنم و بروم؟ مرا از خانواده و عشيره ام جدا مى سازند. من در روستا مطلوب نيستم، چنان كه نزد اميران (شاهزادگان) بد ذات نيز مقبوليت ندارم. چگونه ترا خشنود سازم، اى اهورا مزدا)(2) در اين ميان (گشتاسب) از قبيله فريان كه داراى نفوذ و اعتبار بود از زرتشت حمايت كرد و او توانست به تبليغ دين خود بپردازد. (در گاثاها) اشاره ى به زناشويى زرتشت با دخترى از قبيله (فريان) شده كه از او سه پسر و سه دختر به وجود آمده است. در سنت زرتشتيان سه پسر زرتشت يكى نخستين موبد، و ديگر نخستين برزگر و ديگر نخستين سپاهى به شمار آمده اند.
ص: 206
همه ى كسانى كه زرتشت را يك شخصيت حقيقى و تاريخى مى دانند اعتراف دارند كه زرتشت در جامعه خود اصلاحات اقتصادى و اعتقادى و اجتماعى به عمل آورد. اصلاحات زرتشت يكى در ناحيه منع پرستش ديوان است. او تنها به پرستش اهورا مزدا دعوت مى كرده است و ديوان را پليد و ملعون و غيرقابل پرستش مى دانسته است زرتشت قربانى گاو و هر حيوان ديگر را منع كرده است. اصلاح زرتشت تمام و كمال است، وى طريقه ى جديدى براى تشكيلات اجتماعى نياورده ولى در جنبه ى اقتصادى اصلاح او بسيار قوى است. زرتشت همچنين خوردن شراب سكرآور (سومه) را كه نزد هند و ايرانيان بى اندازه اهميت داشت حذف كرد. براى زرتشت عبادت، انديشه نيك و گفتار نيك و پندار نيك بوده. و اين كوشش داخلى و خارجى انسان است كه او را پيروزمندانه در پيكار ابدى ميان خير و شر شركت مى دهد، بقيه خرافات و گناه است.(2) جان ناس در كتاب تاريخ اديان مى نويسد: خير و صواب از نظر زرتشت آن است كه زمين را كشت و زرع كنند و غلات و سبزيجات بپرورانند، گياهان مضر، و علفهاى هرزه را ريشه كن سازند. اراضى باير را آباد كنند و زمين هاى خشك را آب دهند. جانوران سودمند و به ويژه گاو را كه براى كشاورزان مفيد است به مهربانى و شفقت نگاه دارند و علوفه دهند. خلاصه آن كه آدم خوب و خير هميشه راستگو و از دروغ بيزار است. بر خلاف آدم بد و شرور كه خلاف اين اعمال را پيشه خود مى سازد و ابدآ پيرامون عمل كشاورزى و زراعت نمى گردد، زيرا (انگره مينيو) روان پليد هميشه با اعمال فلاحتى سودبخش دشمن است.
ص: 207
دين زرتشت علاوه بر توجه به اصلاحات اقتصادى و اجتماعى داراى ارزش اخلاقى بسيارى نيز مى باشد، كه نتيجه ى آن تكامل مردم باتقوا و بهره مندى از زندگى جاويدان است. از نظر زرتشت اولين وظيفه ى آدمى پرهيزكارى است و آن عبارت است از پذيرفتن آيين درست و اطاعت از دستورات زرتشت، ترغيب مردم به ايمان به اهورامزدا است. دومين وظيفه، اخلاص و پيروى از راستى و درستى است. ملكوت اهورا مزدا، ملكوت نور است و قلمرو (انگره مينيو) تاريكى است. هر كارى كه در تاريكى است، هر كارى كه در تاريكى به آسانى گسترش يابد از ملكوت (اهورا مزدا) خارج است. هيچ قومى مانند پارسيان از دروغ نفرت ندارند. اين است كه تهمت و افترا به سبب ايجاد فساد و دزدى كه جز در خفا انجام پذير نيست، حتى دريافت وام را كه براى اجتناب و فرار از پرداخت، مجبور به دروغ مى شوند، محكوم مى كند. بايد بر سر پيمان استوار بود. در دين مزدا دلسوزى و ترحم چون دليل ضعف در مقابل پيروان اهريمن است، مجاز نيست. دين زرتشت از نظر اجتماعى با چادرنشينى مبارزه مى كند و طرفدار اسكان مردم و خانه سازى است. تربيت چهارپايان اهلى و مراقبت از آنان در چراگاهها، زندگى خانه نشينى مناسب است، و مؤمن حقيقى دهقانى است كه خدمتگذار واقعى و مربى چهارپايان مفيد، سرپرست خانه و بزرگ ده، درستكار باشد. بنابراين شغل اصلى زرتشتى، كشاورزى و مراقبت از چهارپايان است. انسان بايد جسم خود را قوى سازد و تعداد آفريدگان اهورا مزدا را افزايش دهد، با زنى نيكونژاد و دين دار ازدواج كند و كودكانى بار آورد كه از دين زرتشت پيروى نمايند. رياضت و محروميت از زندگى زناشويى مزدا در اين است كه آتشگاهى ساخته شود كه در آن آدمى دادگستر تربيت گردد و چهارپايان اهلى و چراگاههاى پاك فراهم سازد، همسر برگزيند و داراى فرزندان شود جسم و روح خويش را هستى بخشد. آتش، زمين و آب را نبايد آلوده گردانيد زيرا آفريدگان اهورامزدا
ص: 208
هستند.(1)
بشر و مخصوصآ نژاد آريا، از ديرباز پديده هاى جهان را به دو قطب (خوب ها و بدها) تقسيم مى كرده است. نور، باران، خورشيد، زمين و بسيارى از چيزهاى ديگر را در قطب خيرها و خوبها به شمار مى آورده است و تاريكى، خشكسالى، سيل، زلزله، بيمارى، درندگان و گزندگان را در صف بدها و شرور جاى مى داده است. البته در اين دسته بندى بشر، خودش را مقياس و محور تشخيص قرار مى داده، يعنى هر چه را كه براى خويش سودمند مى يافته خوب مى دانسته و هر چه را كه براى خويش زيان مند ديده، بد مى ناميده است. براى انسانهاى پيشين اين انديشه پيدا شده است كه آيا بدها و شرها را همان كسى مى آفريند كه خوب ها و خيرها را پديد آورده است يا آن كه خوب ها را يك مبدأ ايجاد مى كند و شرها را يك مبدأ ديگر، آيا خالق نيك و بد يكى است يا جهان دو مبدأ و دو آفريننده دارد؟ گروهى چنين حساب كردند كه آفريننده خودش يا خوب است و نيكخواه و يا بد است و بدخواه، اگر خوب باشد بدها را نمى آفريند و اگر بد باشد خوب ها و خيرها را ايجاد نمى كند. از اين استدلال چنين نتيجه گرفتند كه جهان دو مبدأ و دو آفريدگار دارد (ثنويت).(2) اعتقاد ايرانيان قديم به مبدأيى براى
نيكى و مبدأيى ديگر براى بدى كه بعدها با تعبير (يزدان) و (اهريمن) بيان شده از همين جا پيدا شده است
ص: 209
.
بر حسب آن چه تاريخ نشان مى دهد، نژاد آريا پس از استقرار در سرزمين ايران به پرستش مظاهر طبيعت - البته مظاهر خوب طبيعت از قبيل آتش، خورشيد، باران، خاك و باد پرداختند. بر حسب اظهار مورخين، ايرانيان بدها را نمى پرستيدند ولى مردمانى از غير نژاد آريا وجود داشته اند كه بدها و شرور را نيز به دستاويز راضى ساختن ارواح خبيثه پرستش مى كرده اند. آن چه در ايران قديم وجود داشته اعتقاد به دو مبدأ و دو آفريدگار بوده است نه دوگانه پرستى، يعنى ايرانيان قائل به شرك در خالقيت بوده اند نه شرك در عبادت. بعدها زرتشت ظهور كرده، از نظر تاريخ، به روشنى معلوم نيست كه آيا آيين زرتشت، در اصل، آيينى توحيدى بوده است يا آيينى ثنوى، اوستاى موجود، اين ابهام را رفع نمى كند، زيرا قسمت هاى مختلف اين كتاب تفاوت فاحشى با يكديگر دارد، بخش (ونديداد) اوستا صراحت در ثنويت دارد ولى بخش (گاثاها) چندان دوگانگى فهميده نمى شود، بلكه بر حسب ادعاى برخى از محققين از اين بخش يكتايى استنباط مى گردد. به علت همين تفاوت و اختلاف بزرگ است كه اهل تحقيق معتقدند اوستايى كه در دست است اثر يك نفر نيست، بلكه هر بخش آن از يك شخص است. تحقيقات تاريخى در اينجا نارسا است ولى ما بر حسب اعتقاد اسلامى اى كه درباره ى مجوس داريم مى توانيم دين زرتشت را در اصل يك شريعت توحيدى بدانيم زيرا بر حسب عقيده ى اكثر علماى اسلام زرتشتيان از اهل كتاب محسوب مى گردند. محققين از مورخين نيز همين عقيده را تأييد مى كنند و مى گويند نفوذ ثنويت در آيين زرتشت از ناحيه سوابق عقيده ى دو خدايى در نژاد آريا قبل از زرتشت بوده است. البته تنها از طريق تعبد، يعنى از راه آثار اسلامى مى توانيم شريعت زرتشت را يك شريعت توحيدى بدانيم، اما از نظر تاريخى يعنى از نظر آثارى كه به زرتشت منسوب است هر چند بخواهيم فقط «گاثاها» را ملاك قرار مى دهيم نمى توانيم آيين زرتشتى را آيين توحيدى
ص: 210
بدانيم. زيرا حداكثر آن چه محققان در باب توحيد زرتشت به استناد (گاثاها) گفته اند اين است كه زرتشت طرفدار توحيد ذاتى بوده است، يعنى تنها يك موجود را قائم به ذات و غير مخلوق مى دانسته است و آن (اهورا مزدا) است و همه ى موجودات ديگر را، حتى مزدا) مى دانسته است و به عبارت ديگر زرتشت براى درخت هستى بيش از يك ريشه قائل نبوده است و هم مى توانيم به اتكاء گفته برخى محققين، زرتشت را طرفدار توحيد در عبادت يعنى يگانه پرست بدانيم، ولى براى اين كه يك آيين توحيدى باشد، علاوه بر توحيد ذاتى و توحيد در عبادت، توحيد در خالقيت لازم است و آيين زرتشت به حسب مدارك تاريخى از نظر خالقيت، كاملا ثنوى بوده است، زيرا از اين تعليمات اينچنين استفاده مى شود كه قطب مخالف (انگره مينيو) «خرد خبيث» (سپنت مينيو) «خرد مقدس» است. سپنت مينيو منشأ اشياء نيك است يعنى همان اشيايى كه خوب است و مى بايست آفريده بشود، اما (انگره مينيو) يا اهريمن منشأ اشياء بد است. يعنى منشأ اشيايى است كه نمى بايست آفريده شوند و اهورا مزدا يا سپنت مينيو مسئول آفريدن آنها نيست، بلكه (انگره مينيو) مسئول آفريدن آنها است مطابق مزدا) آغاز مى گردد به دو شاخه منشعب مى شود شاخه نيك كه عبارت است از (سپنت مينيو) و آثار نيكش و شاخه بد كه عبارت است از (انگره مينيو) و همه آفريده ها و آثار بدش. به هر حال برخى از خاورشناسان (دومزيل) معتقدند كه «ثنويت اساس تفكر ايرانى است.»(1)
سخن زرتشت، جزء مجموعه اى از اوستا كه به نام (يسناها) معروف است محفوظ مانده
ص: 211
است، از (يسنا 28 تا 34) و از (يسنا 43 تا 53) روى هم 17 قطعه شعر هجايى كه هر قطعه داراى چندين بند است. از باستانى بودن زبان (گاثاها) و ممتاز بودن موضوع آن از ديگر قسمتهاى اوستا معلوم مى شود كه آنها گفته ى خود زرتشت اند در اين گفتارها زرتشت سعى دارد خصائل اخلاقى را به انسان تعليم دهد و به زبانى بسيار ساده ولى آسمانى، شرح مى دهد كه در جنگ ازلى كه ميان نيكى و دروغ در كار است، نيروهاى دروغ در تلاش از ميان بردن زندگانى اند. وظيفه انسان در اين جنگ پشتيبانى از نيك يعنى حفاظت زندگانى است و با حفظ زندگانى به خودى خود، جنگ ميان نيك و دروغ با پيروزى نيكى پايان مى يابد.(1) اينك
نمونه اى از سخن زرتشت را نقل مى كنيم: (من از دو نيروى معنوى سخن خواهم گفت كه در آغاز هستى، آن يك كه قدسى تر بود به آن ديگرى كه خراب كار بود چنين گفت: نه انديشه هاى ما، نه عقايد ما، نه قواى معنوى ما، نه انتخاب ما، نه گفتار ما، نه كردار ما، نه دانستگى هاى ما، نه روان ما هيچ يك با يكديگر يگانگى ندارند.)(2) و نيز مى گويد :
(در آغاز دو معنا بودند كه آنها را توأمان مى شناسند و يكى نيك و ديگرى دروغ است در انديشه، در گفتار و در كردار. از ميان اين دو معنا، هشياران، نيكى را انتخاب مى كنند نه گمراهان)(3) و نيز بيان مى كند: (آن گاه كه اين دو معنا به هم برخورد كردند زندگى را برقرار
كردند، باشد كه بدترين هستى، در فرجام، از آن پيروان دروغ باشد و براى راستان بهترين
ص: 212
انديشه)(1) (از ميان اين دو معنا، دروغ، انجام بدترين چيزها را انتخاب كرد. ولى معناى قدسى،
سپنتا مينيو، در كسوت استوارترين آسمان ها با راستى اتحاد بست و همه كسانى كه از خشنودساختن اهورا مزدا با كردار شرافتمندانه شاد مى شوند، چنين كردند.)(2) و نيز مى گويد :
(ديوان «خدايان بيگانگان»(3) نيز، از ميان دو معنا، نيك را انتخاب نكردند زيرا هنگامى كه
سرگرم مذاكره بودند، خشم بر آنها دست يافت و بر آن شدند كه با خشم همدست شوند و هستى انسان را تباه كنند.)(4)
اگر اوستاى ساسانى را ملاك قرار دهيم شك نيست كه زرتشت ثنوى بوده است ولى همچنان كه گفتيم، محققان تنها قسمت مختصر «گاثاها» را قديمى و از آن زرتشت مى دانند. و قسمت هاى ديگر را الحاقى مى شمارند. مندرجات گاثاها هر چند صراحت تمام ندارد ولى به توحيد از ثنويت نزديك تر است.
آن چه در مورد زرتشت محقق است اين است كه به توحيد در عبادت دعوت مى كرده است. اهورا مزدا كه از نظر شخص زرتشت نام خداى ناديده خالق جهان و انسان است تنها موجودى است كه شايسته پرستش است. زرتشت كه رسمآ خود را مبعوث از جانب
ص: 213
اهورا مزدا مى خوانده است مردم را از پرستش ديوها كه معمول آن زمان بوده است نهى مى كرده است.(1)
الف. اعلام بعثت خودش و دعوت مردم به قبول پيامبرى او.
ب. از آن همه ارواح متعدد (رايج و معمول در ميان مردم آن عصر) تنها يك روان خوب و نيكو كه (اهورا مزدا) بود پذيرفته و او را بالاترين و بزرگترين خدايان دانست، آفريدگار و دانا و برترين روان هاى علوى قرار داد و بر خلاف بعضى عقايد متأخرين جماعت زرتشتيان، آن پيغمبر باستانى گفت كه بر حسب مشيت و اراده متعادل (اهورا مزدا) تمام موجودات آفريده شده اند و چنان كه در آيه آخرين از گاثاها صراحت دارد، اهورا مزدا موجد هم نور و هم ظلمت هر دو مى باشد.
ج. اهورا مزدا اراده قدوسى علوى خود را به وسيله روحى مقدس و نيكو نهاد از قوه به فعل مى آورد كه او را «سپنت مينيو» (خرد مقدس) ناميده است.
د. با آن كه اهورا مزدا در عرش جلال خود هيچ ضد و بدى ندارد معذالك زرتشت معتقد است كه در برابر هر نيكى يك بدى موجود است چنان كه در برابر «اشا» يعنى راستى و حقيقت «دروغ» و باطل جاى گرفته و در برابر حيات و زندگانى، موت و مرگ قرار گرفته است. ليكن انديشه پاك جايگاهش جاويدان و نيك است (بهشت) و انديشه بدجايگاهش (دوزخ) است. بشر از آغاز آفرينش دو روان داشته يكى پاك و نيكو و ديگر دشمن او بدى و زشتى. تا آخرين روز نه در جهان بلكه در عالم ارواح اين دو روان با
ص: 214
يكديگر هماهنگ نخواهند شد.
ه . نقطه اصلى پايه اساسى اخلاق در آيين زرتشت بر روى اين قاعده است كه نفس و ضمير هر فرد آدميزاد يك ميدان نبرد دائمى بين خير و شر است و سينه آدمى تنورى است كه آتش اين جنگ همواره در آن مشتعل مى باشد روزى كه اهورا مزدا آدمى را بيافريد او را آزادى عمل عطا كرد كه خود عمل خود را برگزيند يعنى داراى نيروى اختيار گرديد كه ما بين دو راه خطا و صواب هر يك را بخواهد انتخاب نمايد. البته در (گاثاها) در بعضى آيات مطالب ياد شده را بيان مى كند و در بعضى آيات ديگر خلاف آن چه گفته شد بيان كرده و نيز در نصوص كتب زرتشتى درباره ى حد مسئوليت اهورا مزدا در مسأله ايجاد روح شرير (اهريمن) بسيار مبهم و غير مشخص است و معلوم نيست كه (انگره مينيو) يعنى روان پليد هم از روز ازل با (اهورامزدا روان ناپاك اهريمنى را خلق كرد يا آن كه انگره مينيو موجودى بود پليد و اهورا مزدا او را كشف كرده، اين مشخص نيست.(1) و اين جريان هم براى جان ناس مشخص نبوده است.
از آنجا كه برخى روايات اسلامى، زرتشتيان را اهل كتاب معرفى كرده و نيز قرآن(2) آنان را در رديف پيروان اديان آسمانى آورده است، بعيد نيست كه دين زرتشت از اصل آسمانى بوده است و در اين صورت خداى يگانه هم معبود و خالق معرفى شده باشد
ص: 215
.
چنان كه در تصورى كه اهورا مزدا مى كنند اين معنى به نظر مى رسد، اما مسلمآ تعليمات اصلى دين زرتشت يزدان و اهريمن (دو خداى خير و شر) كه در ابتدا به صورت معقولترى مطرح شده بود، رفته رفته در مقابل اهورا مزدا دو خداى مستقل شدند و ثنويت، دوگانه پرستى و شرك در دين زرتشت نفوذ كرد. و نيز در پيرامون اهورا مزدا الهه ديگرى با صوّر گوناگون پديدار شد و خدايان باستانى اعصار اوليه اقوام آريايى كه شماره ى آنها به صدها و هزارها مى رسد با هاله اى از مجد و عظمت بار ديگر در اوستا ظهور كردند. از جمله ميترا، خداى مهر، اوستا خداى مادينه سحرگاه، وايو خداى باد، بهمن خداى زراعت، آشا خداى آتش و غيره كه در معابد زرتشتيان با اهورا مزدا در خدايى شركت داشتند. آفتاب كه ممكن است در تعليم اصيل زرتشت مظهر نور و حرارت و موجودى مقدس بوده است. در زمان ساسانيان پرستش مى شد. و نيز پرستش عناصر طبيعت رايج بوده و در ميان اين عناصر آتش (آذر) از همه بيشتر جنبه ى خدايى پيدا كرده و حتى گاهى فرزند اهورامزدا تصور شده است.(1)
اهورامزدا كه آسمان محكم و استوار را دربردارد يگانه خداست. اما روان شر (اهريمن) مزدا خالق خير و اهريمن خالق شر شد.
اهريمن خود پيدا شده و ديوها و حيوانات و حشرات مضره را خلق كرده و با اهورا مزدا ضديت و دوئيت دارد بى آن كه مخلوق او باشد. اهورا مزدا يعنى (خداوند حكيم و دانا) و يا (خداى مقدس و توانا) است. در نظر زرتشتيان اهورا مزدا برتر از تمامى خير كامل
ص: 216
است و با بدى هيچ گونه ارتباطى ندارد. در گاثاها براى اهورا مزدا صفات مخصوصى ياد كرده اند كه بعدها اين صفات تجسم يافت و هر يك فرشته اى شناخته شد. و يا به عبارت ديگر: زرتشت از هفت وجود يا جلوه ى خدا سخن مى گويد كه خدا آنان را بر حسب اراد ه ى خود آفريده است كه از قرار زير مى باشند :
1. سپنته مينيو: به معنى روح نيكوكار، يا آفريننده است. اين مشخصه منحصرآ به خدا تعلق دارد.
2. وهومنه، بهمن (انديشه نيك): نخستين زاده ى خدا، در طرف راست (اهورا مزدا) مى نشيند و تقريبآ مشاور اوست. او حامى حيوانات سودمند است و اوست كه گزارش روزانه مردمان را كه درباره ى (انديشه، گفتار و كردار) است تهيه مى كند. و ديوانى كه (بهمن) با آنان مخالف است عبارتند از (خشم، آز، بى نظمى)
3. آشه (ارديبهشت) راستى: ارديبهشت زيباترين (امشاسپندان)(1) است نه تنها در برابر
ناراستى قرار مى گيرد، بلكه نماينده قانون ايزدى و نظم اخلاقى در جهان است.
4. خشتره ويريه (شهريور) شهريارى مطلوب: از جهات بسيارى شهريور انتزاعى ترين (امشاسپندان) است. او مظهر توانايى، شكوه، سيطره و قدرت خدا است. در جهان مينويى او نماينده ى فرمانرواى بهشتى است و در زمين نماينده ى آن سلطنتى است كه با كمك به فقرا و ضعفا و با چيرگى به همه ى بديها، اراده خدا را در آن مستقر مى كند. و خدا از طريق او پاداش و مكافات اخروى را تعيين مى كند.
5. ارميتى (اسپندارمذ) اخلاص: او دختر اهورا مزدا است و در طرف چپ او مى نشيند. زمين زير نظر اوست و به چهارپايان چراگاه مى بخشد. وى مظهر فرمانبردارى مؤمنان و
ص: 217
هماهنگ كننده ى پرستش است. مخالف (گستاخى و كج انديشى) است.
6. هوروتات (خرداد) و امرتات (مرداد) كمال و بيمرگى: چون اين دو موجود مادينه هميشه در متون با هم ذكر مى شوند اين دو با آب و گياه ارتباط دارند و هداياى آنان ثروت و رمه ى چهارپايان است. معناى ديگرى كه براى آنها بيان شده اين است كه خرداد به معنى تماميت كمال و مفهوم نجات براى بشر است و مرداد تجلى ديگر رستگارى و جاودانگى است و نماينده آرمان ها و سرچشمه زندگى است و مخالف (گرسنگى و تشنگى)(1) مى باشد.
7. سروشه (سروش) فرمانبردارى: و آن به معناى اطاعت يا انضباط است و يكى از چهره هاى محبوب دين زرتشت است و در همه ى آيين هاى دينى حضور دارد. چون او در نيايش ها و سرودهاى زرتشت جاى دارد. و او نيايش را به بهشت منتقل مى كند. و در مراسم او را نيرويى توانا معرفى مى كنند كه نابود كننده ى بدى ها است.(2)
1. جشن پنجه: اين جشن پنج روز پيش از نوروز است و زرتشتيان براى آمرزش و شادى روان مردگان آن را برپاى دارند. در اين پنج روز با افروختن آتش بر بام خانه خود كه نشانه پايان پنجه سال و آغاز بهار و نوروز است با خواندن سرود آفرينگان اين جشن را
ص: 218
برگزار مى كنند.
2. جشن تيرگان: اين جشن در روز تير ( 13 ماه تير) به يادگار چيرگى ايرانيان بر تورانيان بر پاداشته مى شود. در شاهنامه فردوسى از اين پيروزى ياد شده است.
3. جشن خرداد: جشن خرداد جشنى است كه به مناسبت روز تولد زرتشت برپا مى شود.
4. جشن سده: يا جشن پيدايش آتش در دهم بهمن ماه، به مناسبت گذشتن صد روز از اول زمستان آريايى، يعنى از آغاز آبان ماه تا دهم بهمن ماه كه پنجاه روز مانده به آغاز نوروز است. اين جشن را (پوروشسب) دومين پادشاه پيشدادى بنياد نهاد.(1)
2جشن گاه انبار: جشنى است كه به هنگام برداشت كشت و ميوه و انبار كردن آنها با خواندن سرود آفرينگان برپا مى شود و بهره اى از آن را به مستمندان مى بخشند. ايرانيان عقيده دارند (اورمزد) جهان را در شش نوبت آفريد، او اين كار را در شش بار ولى در زمانى برابر با يك سال به پايان آورد. اين زمان هاى شش گانه آفرينش جهان را در پهلوى «گاسانبار» و در فارسى «گاه انبار» گويند. در روزگار باستان به هنگام فرا رسيدن هر يك از اين روزها جشن و شادمانى بر پا مى كردند. هر يك از جشن هاى «گاه انبار» پنج روز طول مى كشيد و روز پنجم برگزيده ترين روز جشن بود. جشن نخستين (ميديوزرم) نام داشت و در پانزدهم ارديبهشت آغاز مى شد. جشن دوم (ميديوشم) نام داشت و در پانزدهم تير آغاز مى شد.جشن سوم (پتيه شهيم) نام داشت و در سى ام شهريور آغاز مى شد. جشن چهارم (اياسرم) نام داشت و در سى ام مهر آغاز مى شد. جشن پنجم (دى آغاز مى شد. جشن ششم (همسپتمدم) نام داشت و مصادف با پنج روز5..
ص: 219
آخر سال است.(1)
6. جشن مهرگان: جشنى است كه به يادگار قيام كاوه آهنگر بر ضحاك برپا مى شود. اين جشن همچنين به افتخار (مهر) داور سرزمين ايران به مدت پنج روز همراه با شادمانى برگزار مى گردد.(2)
7. جشن نوروز: جشنى است كه به مناسبت نخستين روز سال برگزار مى گردد. بخشى از جشن نوروز، جشن (رپيتوين) است كه سرور گرماى نيم روز مى باشد. و آمدنش نمادى است از پيروزى نهايى و همبستگى آفرينش نيك. افتخار بنيان نهادن نوروز به (جمشيد) تعلق دارد. در اساطير ايرانى (جم) يا (جمشيد) را شاه آرمانى مى پنداشتند. شخصيت جم به مجموعه ى عقايد دوران هند و ايرانى تعلق دارد يعنى جم معادل شخصيت (يمه) در آيين هندو است. او نخستين كس از بى مرگان است كه به خاطر خشنودى خدايان، مرگ را برگزيد، جم نيز در اساطير ايران به سبب فرمانروايى هزارساله اش در زمين كه همراه با آرامش و وفور نعمت بوده بسيار مورد احترام است.(3) بايد دانست كه ماههاى زرتشتى هر روز نامى دارد و اگر نام روز
با نام ماه مصادف شود آن روز عيد و جشن است.(4) هر يك از روزهاى سى گانه ماه به نام يكى از امشاسپندان يا ايزدان خوانده مى شد و باور داشتند كه آن امشاسپند يا ايزد، نگاهبان و پاسدار آن روز است. نام ماهها را نيز از نام شش امشاسپند و شش تن از
ص: 220
ايزدانى كه نامشان بر روزها نيز نهاده شده است گرفته اند و چون نام روز و نام ماه با هم برخورد مى كرد آن روز را جشن مى گرفتند.(1)
زرتشتيان پرستش (هرمزد) يا (اهورامزدا) را كه همان خداوند يكتا است واجب دانسته بدين جهت به پاكيزگى و پارسايى (اشويى) بسيار اهميت مى دهند. همچنين به دستگيرى از نيازمندان و تنگدستان و برگزارى آيين اموات و برپاكردن جشن هاى مذهبى ارزش فراوان قائل هستند.
اين عمل نشانه خداپرستى زرتشتيان است، پوشيدن آن براى هر زرشتى كه به سن پانزده سالگى (بلوغ) رسيده واجب است. سدره جامه ى دينى زرتشتيان است كه بايد از نه پاره ى پارچه ى نازك دوخته شده و در زير پيراهن چسبيده به بدن پوشيده شود. اين پيراهن گشاد و بى يقه و داراى آستين هاى كوتاه است كه تا زانو مى رسد و از جلو چاكى در وسط دارد و در آخر آن چاك، كيسه كوچكى دوخته شده است. كشتى (كستى) كمربند باريكى است كه از پشم گوسفند از هفتاد و دو نخ بافته شده و نشانه ى پاكى و بى آزارى است و زرتشتيان بايد آن را همواره بر روى سدره بر كمر، بندند كمر بستن (كشتى) نشانه ى پيمان بندگى خداوند يكتا است.(2) سدره زير پيراهنى است مقدس كه
ص: 221
زرتشتيان نخست آن را بر تن مى كنند و سپس ديگر جامه ها را مى پوشند و (كستى) بندى است مقدس كه زرتشتيان بر كمر مى بندند و گمان مى دارند اين بند مرز ميان دو بخش از تن انسان است. بخش زبرين (بالايى) كه از آن اعمال نيك برمى خيزد، و بخش زيرين كه از طريق آن اهريمن مى تواند انسان را به عمل بد برانگيزاند.(1)
نمونه ى خوبى از نمادهايى كه در آيين هاى دينى به كار مى رود نمادهايى است كه درباره ى (كستى) وجود دارد و آن كمربندى است كه هر زرتشتى در هنگام تشرف آيينى، به دين به كمر مى بندند، كستى از هفتاد و دو نخ تشكيل شده است كه مى گويند نماد هفتاد و دو فصل كتاب يسنا است. در آخر آن در هر طرف سه منگوله است و هركدام از منگوله ها از بيست و چهار نخ تشكيل شده كه مى گويند نماد بيست و چهار فصل (ويسپرد)(2) است. هفتاد و دو نخ را به صورت شش رشته مى بافند كه هر كدام از آنها نماد شش وظيفه ى دينى زرتشتيان است. دوازده نخ در هر يك از رشته ها نماد ماههاى سال و شش منگوله نماد جشن هاى فصلى بزرگ(3) است و فرورفتگى ميان نخ ها عبارت است از: (فضاى ميان اين جهان و جهان ديگر دولابودن نخ ها در سر (كشتى) نماد ارتباط ميان جهان فعلى مادى و جهان مينويى آينده است. و گشودن و بستن در هنگام خواندن دعا نماد انتقال روان از دنياى مادى به دنياى مينويى است، گره زدن نهايى
ص: 222
همه نخها به صورت يك نخ نماد برادرى يا اتحاد جهانى است.(1)
هر زرتشتى به مانند مسلمانان بايد شبانه روزى پنج بار به پرستش اهورامزدا يا پروردگار بايستد. نماز ايشان ركوع و سجود ندارد. در كيش زرتشتى روزه وجود ندارد. و به جاى آوردن آن امرى حرام شمرده مى شود.(2)
در ايران باستان، شبانه روز را به پنج هنگام بخش مى كردند و در اين پنج هنگام مراسم نيايش و نماز را انجام مى دادند، نمازهاى پنجگانه زرتشتى به قرار زير است :
1. هاونگاه يا (هاونى): از سرزدن خورشيد تا نيمروز كه آن را (گاه هاون) يعنى وقت هاون(3) مى گويند.
2. رپيتوينگاه :(4) از نيمروز تا پسين (عصر) يعنى تا سه ساعت از ظهر گذشته است.
3. ازيرينگاه :(5) از پسين تا فرو رفتن خورشيد (شامگاه) يعنى از سه ساعت بعداز ظهر تا شام است.
4. اويسر و تريمگاه :(6) از شامگاه تا نيمه شب است.
ص: 223
5. اشهينگاه :(1) از نيمه شب تا هنگام برخاستن خورشيد است.(2)
تا به امروز آتش كانون آيين هاى هندو و هند و اروپايى بازمى گردد. در هند آتش زير نام (آگنى) ستايش مى شود و در عين حال هم زمينى است و هم ايزدى. هنگامى كه نثارها را بر آن مى افشانند بر اين باورند كه آتش واسطه ى ميان انسان و خدايان است، زيرا در اينجاست كه دو جهان به هم پيوند مى خورند. (آگنى) خدايى است كه به صورت آتش، قربانى را دريافت مى كند و به عنوان روحانى دينى آن را به خدايان تقديم مى دارد.
عنصر آتش(3) همچنين در همه جهان پراكنده است. در خورشيد كه در آسمان برين است وجود دارد. آتش در ابر طوفان زا افروخته مى شود و به صورت برق به زمين فرود مى آيد و در اينجا دائما به دست مردمان دوباره متولد مى شود.
بنابراين آگنى را راه خدايان توصيف مى كنند كه از آن مى توان به قله هاى آسمان رسيد. مركزيت آتش در دين زرتشت شايد يكى از شناخته ترين جنبه هاى اين دين باشد، اما بسيار بد تعبير شده است. هم باورها و هم اعمال دينى مربوط به دوران پيشين از زرتشت كاملا رنگ زرتشتى به خود گرفته اند. آتش پسر اهورا مزدا است و نشانه مرئى حضور
ص: 224
او، و نمادى از نظم راستينش مى باشد. در دين كنونى زرتشت آتش آنچنان مقدس است كه نه اشعه ى خورشيد را بايد گذاشت كه بر آن بيفتد و نه چشم كافرى آن را ببيند. شايد هميشه وضع چنين نبوده است زيرا در دوران هاى كهن آتش دان ها را بر سر كوهها مى ساختند. در متون دينى زرتشت آتش را كه براى پيروزى خير بر نيروى اهريمنى (اژى دهاكه)(1) با او جنگيد و بر او پيروز شد و (فره ايزدى)(2) را از او گرفت (جنگجوى خوب دلير) ناميده اند. به هر حال در اين دين آتش نماد
اهورامزدا و كانون عبادتهاى روزانه آنان است. با اين حال هنوز به آتش جنگجو خطاب مى كنند زيرا از مقدس ترين آتش ها يعنى «آتش بهرام»(3) درخواست مى شود كه نه با ديوان خشكسالى بلكه با ديوان مينويى تاريكى نبرد كند.(4)
زرتشتيان مى كوشند اصل معروفترين آتش هاى سه گانه خويش را به تاريخ اوليه برسانند. اين سه آتش عبارتند از :
1. آتش (فرنبغ): كه مى گويند در كابل در افغانستان كنونى يا در كاريان در فارس قرار
ص: 225
داشته است. اين آتش اختصاص به موبدان داشته است و به قولى در نيمه راه بين بندر عباس و داراب گرد بوده.
2. آتش (گشنسب): احتمالا در (شهرشيز) يا (گنزك) در كنار درياچه اروميه در تخت سليمان بوده است. اين آتش ويژه پادشاهان و ارتشتاران و بزرگان بوده.
3. آتش (برزين مهر): در كوه ريوند در شمال غربى نيشابور جاى داشته است. اين آتش مخصوص كشاورزان و پيشه وران بوده.(1) گفته اند كه اين هر سه آتش در پشت گاو اساطيرى (سريشوك)(2) در دوره تهمورث(3) يكى از پادشاهان دوران اوليه، نگهدارى مى شد. شبى طوفان شديدى رخ داد و آتش ها از پشت گاو به دريا افتادند و در آنجا به سوختن ادامه دادند و در دريا به مردمان روشنى بخشيدند. هر كدام از آتش ها با يكى از سه طبقه اجتماع ارتباط دارد.(4) اين هر سه آتش جمشيد را در پادشاهى بهشتى اش يارى كردند و جمشيد بود كه آتش فرنبغ را در جايگاه خاص خود را بر نشانيد.
هنگامى كه فره از او جدا گشت، آتش فرنبغ بود كه فره او را از دست ضحاك نابكار رهايى بخشيد. آتش بر زين مهر تا زمان گشتاسب حامى زرتشت از جهان پاسبانى مى كرد و راه را براى الهام بزرگ زرتشت در طول فرمانروايى اين پادشاه بزرگ آماده ساخت و در اين مدت از خود اين آتش نيز معجزاتى به ظهور پيوست، گفته اند كه آذرگشنسب جهان را تا دوران خسرو، شاه بزرگ ساسانى حفظ كرده است. هنگامى كه او بتكده ها
ص: 226
را در هم شكسته اين آتش بر يال اسب او قرار گرفت و تاريكى و تيرگى را دور ساخت. بنابراين اعتقاد بر اين است كه اين سه آتش بزرگ نوآورى هاى متأخر تاريخى نيستند، بلكه آنها حاميان و راهنمايان انسان در طول تاريخ اند.
سه گروه آتش آيينى وجود دارد: آتش بهرام، آتش آذران و آتش دادگاه، آتش بهرام شاه پيروزمند آتش ها است. به نام اهورامزدا اين آتش را به يارى مى خوانند و از او مى خواهند كه در برابر قواى تاريكى آنان را نيرو بخشد، زيرا فره او با دروغ مى جنگد و در واقع نمادى است از راستكارى، بهتر است كه بگوييم كه آتش را مانند شاه بر تخت مى نشانند تا اين كه بگوييم آن را در جاى خود قرار مى دهند و چوب را به شكل تخت مى نهند.
بر بالاى آن تاجى به نشانه ى پادشاهى آتش نيرومند آويزان است. وقتى بدين گونه آتش را بر تخت نشاندند چهار موبد دسته جمعى آن را با پيروزى، مانند شاهى، حمل مى كنند در حالى كه ديگران سايبانى را بر آن گرفته اند، موبدان با شمشيرها و گرزهاى (مهر) در پيش و پس آن همگى به صورت محافظان شاه حركت مى كنند پس از آن كه آتش را بر تخت نشاندند، فقط موبدانى كه دشوارترين آيين هاى دينى تطهير را گذرانيده اند، مى توانند از آن مراقبت كنند. جز آنان كسى نمى تواند وارد حرم خاص آتش شود، حتى آنان نيز بايد دستكش هاى به دست كنند و از آن مراقبت كنند. دليل قداست آن جريان طولانى و دشوار تطهير آن است. شانزده آتش از منابع مختلف جمع آورى مى شوند و آنگاه 1128 بار آنها را تطهير مى كنند و اين جريان يك سال طول مى كشد و هزينه ى آن هنگفت است از اين رو جاى تعجب نيست كه چنين آتشى بسيار به ندرت بر تخت
ص: 227
نشانده شود. امور مربوط به آتش هاى (آذران و دادگاه) از اهميت بسيار كمترى برخوردارند. آتش دادگاه را مردمان غير روحانى نيز مى توانند مراقبت كنند، با اين همه هر دو را با تشريفات نظامى در جاى خود قرار مى دهند، زيرا آتش هاى مقدس نمودار فرمانروايى معنوىِ روشنى و راستى در نبرد با نيروهاى تاريكى هستند و اين نبردى است كه مؤمنان با همكارى اهورامزدا و پسرش آتش بدان مى پردازند. تطهير آتش هاى متعلق به همه طبقات يادآور اين است كه انسان نيز بايد همانند اين آتش ها تطهير شود، در اين مورد نيز يكى از پارسيان نام آور استدلال مى كند كه اين آتش ها به ياد آدمى مى آورد كه همان طور كه هيزم (براى تطهير آتش) از همه طبقات جامعه گردآورى مى شود. همه آدميان نيز صرف نظر از طبقه اجتماعى خود در صورتى كه مرحله تطهير را بگذرانند، در نزد خدا برابرند. وقتى يكى از پارسيان (زرتشتيان) به آتش نزديك مى شود، با خاكسترى بر پيشانى خود علامتى مى گذارد و اين عمل يادآور اين است كه او همانند آتش، سرانجام تبديل به غبار خواهد شد.(1)
از حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) روايت شده كه مى فرمود: چون قربانى هابيل قبول شد و قابيل مشاهده كرد كه آتش قربانى برادرش هابيل را قبول نمود. و قربانى او را قبول نكرد در خشم شد و شيطان هم كه يگانه دشمن سعادت بشر است وقت را غنيمت شمرد براى اغوا و گمراهى او. لذا شيطان پيش او آمد و گفت، ميدانى علت قبولى هابيل چه بود؟ قابيل جواب داد نمى دانم شيطان گفت: برادرت هابيل آتش را مى پرستيد كه
ص: 228
قربانيش را پذيرفت و اگر بخواهى كه قربانى تو هم قبول شود بايد آتش را پرستش كنى، قابيل قبول كرد و ليكن، گفت آن آتش را نمى پرستم كه هابيل مى پرستيد بلكه آتش ديگر را ستايش و پرستش مى كنم، و آن قدر در عبادت آتش خواهم كوشيد تا قربانى مرا مانند قربانى هابيل بپذيرد. و با راهنمايى شيطان آتشكده اى ساخت و قربانى ها در ميان آتش افكند تا بسوخت و چنان به آتش مشغول شد كه به كلى از خداى عز و جل غافل گرديد و بى خبر ماند و چنان شد كه بعضى از فرزندانش جز آتش پرستى چيز ديگرى از او ارث نبردند و به مرور زمان آتش پرستى رواج كامل يافت. بعضى نوشته اند كه آتش پرستى از زمان حضرت ابراهيم(علیه السلام) شروع گرديد و علتش را چنين مى گويند كه نمرود وقتى كه از احتجاج ابراهيم عاجز شد آتش تهيه كرد و او را در آتش انداخت و آن حضرت نسوخت شيطان به صورت بنى آدم شد و به مردم گفت چون ابراهيم به آتش تواضع مى كرد بدين سبب او را نسوزانيد و شما هم به آتش احترام كنيد تا شما را نسوزاند، لذا آتش پرستى شايع گرديد، و مى توان گفت كه طبق حديث فوق منشأ آتش پرستى قابيل بوده و بعد از خاطره ها محو شد و در زمان حضرت ابراهيم دوباره شروع گرديده و رواج يافته است.(1)
مظاهر دين زرتشت در ايران آتشكده هايى بود كه در هر گوشه اى برپا داشته بودند. آتشدان در ميان آتشكده جاى داشت و پيوسته آتش مقدس در آن مى سوخت هر آتشكده هشت درگاه و چند اطاق هشت گوشه داشت. آتشدان در اطاق تاريكى بود كه وسط بنا
ص: 229
ساخته بودند. آتشكده از كندر و ديگر عطريات آكنده بود محافظ آتشكده را (هيربد) مى گفتند. از جمله آداب آتشكده آن است كه يك چند عدد هيزم از چوب صندلِ معطر تراشيده توده مى كنند و بر فراز شراره بدون آن كه آن را لمس كنند قاشقى نگاه مى دارند كه روزنى كوچك در ميان آن است و در آن نيز خرده ريزه ى چوب صندل ريخته اند. پس از آن توده چوب هاى مقدس را مشتعل مى سازند و بخواندن نيايش و سرودهاى مذهبى مشغول مى شوند. موبدان و هيربدان همواره دستمال بر دهان بسته اند كه مبادا دم ايشان به آتش پاك دميده و آن را پليد سازد. زرتشتيان آتش را نمى پرستيدند بلكه آن را نشانى از فروغ ايزدى مى دانند.(1)
زرتشتيان بر اين باورند كه تاريخ جهان دوازده هزار سال(2) به طول مى كشد. آخرين دوره
كه در آن بدى شكست مى خورد، دوره اى است كه با تولد زرتشت آغاز مى شود بنابراين، به عقيده زرتشتيان ما در دوره انجامين تاريخ جهان زندگى مى كنيم.
آخرين دوره ى تاريخ خود به چهار دوره كوتاهتر تقسيم مى شود و نماد هر كدام از آنها
ص: 230
يكى از فلزات است. زر (طلا) نماد دوره اى است كه در آن «دينى بهى»(1) به زرتشت الهام شد، سيم
نماد دوره است كه شاه حامى او (گشتاسب) دين را پذيرفت، روى نماد دوران ساسانى و آهن نماد دوره كنونى است كه دين رو به تنزل است. گرچه در اين دوران است كه بدى مغلوب مى شود اما اين نبرد داستان واحدى از موفقيت طولانى خير نيست، بلكه مجموعه اى از زير و بم هايى است كه در طى آنها نخست نيكى و آنگاه بدى ظاهرآ موفق مى شوند. در طى دوران سه هزار ساله پايانى زرتشتيان منتظر آمدن سه منجى هستند كه هر كدام هر هزار سال يك بار ظهور مى كند. انتظار نخستين منجى را هزار سال پس از زرتشت مى كشيدند. از آنجا كه عموما بر آن هستند كه زرتشت در حدود 600 قبل از ميلاد مى زيسته است،(2) بايستى دو
منجى نخستين تاكنون ظهور كرده باشند. آنان معتقدند كه دوران آهن كه دوران تنزل دين، پيش از ظهور نخستين منجى است هنوز ادامه دارد.
نخستين منجى(3) آيين زرتشت
اوشيدر منجى (گسترش دهنده ى راستكارى) نزديك به فرارسيدن هزاره، آن از يك دختر باكره پانزده ساله اى كه در درياچه اى آب تنى مى كند، بارور مى شود و نطفه
ص: 231
منجى در رحم او بسته مى شود. گرچه او از دوشيزه باكره اى زاده مى شود، اما او فرزند پيامبر بزرگ زرتشت نيز هست و در اصل او فرزند زرتشت مى باشد و پدر (اوشيدر) منجى اول، زرتشت است كه نطفه او در درياچه اى نگهدارى(1) مى شود. وقتى اين منجى به سى سالگى مى رسد، خورشيد ده روز
يكسره در ميان آسمان در هنگام ظهر يعنى (ريپتوين) مى ايستد، در همان جايى كه پيش از نخستين حمله اهريمن قرار داشت، منجى با فرشتگان بزرگ(2) هم سخنى مى كند و الهام
دينى را كه نخستين بار زرتشت آورده بود، بازمى آورد. با آمدن او وضعى همانند وضع بهشت به جهان باز مى گردد. به مدت سه سال مردمان با هماهنگى بيشتر و به دور از آفريدگان بد زندگى مى كنند و بخشى از آفريدگان اهريمن يعنى نوع گرگ نابود مى شود. بدين گونه ظهور نخستين منجى پيش آزمونى است براى فرارسيدن كمال يعنى تلفيق نظم اوليه با (دين بهى) كه زرتشت آن را آورده بود. با اين همه (بازسازى جهان)(3) كامل نيست. بدى هنوز هست و بار
ديگر اظهار وجود خواهد كرد. منتها درباره چگونگى بروز بدى كه در پايان هزاره رخ خواهد داد، همداستان نيستند، در بعضى از متون آمده است كه دشمنان ايران باز خواهند گشت و (دين بهى) و دولت را پايمال خواهند كرد، اما چنين مى نمايد كه اين مطلب تاريخى كردن اعتقادى اساطيرى است كه در متنهاى ديگر آمده است. در اين متون گفته
ص: 232
شده كه شر به صورت زمستان هراس انگيزى كه با جادوگرى (ديو ملكوس)(1) به وجود مى آيد ظاهر مى گردد.
برف و تگرگ بخش اعظم نوع بشر را از ميان خواهد برد. با اين همه پيش از رسيدن دومين منجى، خير دوباره پيروز خواهد شد، زيرا مردمان از روى (قلعه اى)(2) كه جمشيد ساخته است
بيرون خواهد آمد و زمين از آنان پر خواهد شد. در اين زمين كه دوباره پرجمعيت شده، بيمارى ديگر كشنده نخواهد بود و مرگ فقط بر اثر پيرى و قتل خواهد بود بدين گونه بهترين سلاح اهريمن كه مرگ است كم كم نيروى خود را تا پيش از تولد دومين منجى از دست خواهد داد.
اوشيدر ماه، دومين منجى مانند سلف خود از دوشيزه باكره اى زاده مى شود كه از نطفه زرتشت كه در درياچه اى نگاهدارى مى شود آبستن شده است. در حالى كه خورشيد در هنگام ظهور اوشيدر ده روز بى حركت مانده بود در اين هنگام بيست روز در ميان آسمان در هنگام ظهر خواهد ايستاد و آفريدگان به جاى سه سال شش سال در كاميابى خواهند بود. در طى هزاره ى (اوشيدر) گرگها از روى زمين رخت برمى بندند و در اين هنگام اعضاى بيشترى از آفريدگان شر، از قبيل مارها، ناپديد خواهند شد. جهان به سوى وضع بهشتى بنيادين باز هم نزديك تر خواهد شد آدمى ديگر نيازى به خوردن گوشت
ص: 233
نخواهد داشت و گياهخوار خواهد شد و فقط آب خواهد نوشيد. با وجود اين نيروى رو به افزايش (آفرينش خير) و اخراج تدريجى شر هنوز تا به پايان آمدن نيروهاى تاريكى زمانى دراز مانده است شر دوباره به صورت ضحاك، يعنى همان غولى كه فريدون او را در غارى در كوه دماوند(1) زندانى كرده است.
اظهار وجود خواهد كرد. وى از زندان خواهد گريخت و با تاخت و تاز در جهان به ارتكاب گناه دست خواهد زد و يك سوم نوع بشر و حيوان را خواهد بلعيد. به عناصر خوب يعنى به آتش و آب و گياه آزار خواهد رساند. اما گرشاسب(2) يكى ديگر از قهرمانان باستانى برانگيخته خواهد
شد و سرانجام جهان را از اين موجود شرير رهايى خواهد بخشيد.
هزاره ى هر كدام از اين منجيان الگوى روشنى را دنبال مى كند، پيش از تولد اين منجى نيكى اوج خواهد گرفت. ظهور معجزه آميز او آفرينش را به وضع بهشتى نزديك تر خواهد كرد و نيروهاى شر كاستى خواهند گرفت. با وجود اين، شر در هر موقعيتى حمله اى را آغاز خواهد كرد كه تهديدى براى نابودى نوع بشر خواهد بود تا اين كه سرانجام به دست يكى از قهرمانان اوليه مغلوب شود
ص: 234
.
نطفه سوشينت(1) (سوشيانس)، آخرين منجى نيز همانند دو منجى ديگر در رحم دختر
باكره اى بسته مى شود، و با آمدن او پيروزى كامل و نهايى خير فراخواهد رسيد. بيمارى و مرگ و شكنجه و آزار همه مغلوب خواهند شد، گياهان دائمآ شكوفا خواهند بود و آدمى فقط غذاهاى معنوى خواهد خورد. جهان درزمان كاملا و براى آخرين بار بازسازى خواهد شد. (سوشيانس) مردگان را در همان جايى كه در گذشته اند، بر خواهد انگيخت. آنگاه همه ى مردمان به سوى داورى واپسين، پيش خواهد رفت و در آن هر كسى اعمال نيك و بد خود را خواهد ديد. نيكوكاران چنان در ميان بدكاران مشخص خواهند بود كه برههاىبره هاى سياه. پس از اين داورى به مدت سه شبانه روز بدكاران به دوزخ باز خواند گشت و نيكوكاران به بهشت تا مكافات در خور خود را ببينند. در حالى كه داورى بر سر پل (چينود) با پاداش و مجازاتى كه به دنبال دارد، فقط خاص روان است، داورى واپسين كه پس از رستاخيز است با همه وجود آدمى سر و كار دارد، هم با تن و هم با روان تا سرانجام انسان آفريدگار را با همه وجود خود در هماهنگى كامل روح و ماده نيايش كند. اما نخست همه ى مردم بايد از روى فلز گداخته بگذرند. اين رودخانه كه پيش از اين، زمين را به شكل اوليه ى آن، يعنى به صورت دشت هموار كرده است در اين زمان همه ى مردمان را نيز فرو خواهد برد، تا آنان نيز در پاكى يكسان شوند. هديه جاودانگى هنگامى اعطا خواهد شد كه سوشيانس در نقش موبد قربانى نهايى را با آخرين
ص: 235
حيوانى كه براى خدمت به بشر كشته مى شود، انجام دهد. اين همان قربانى گاو(1) است كه قبلا نقش او را در تاريخ اوليه زرتشت بيان كرديم. از پيه آن گاو (هوم
)(2) اساطيرى كه در (درياى كيهانى)(3) قرار داد، اكسير جاودانگى تهيه خواهد شد. در متنها
شرح شكست انجامين شر آمده است گرچه ممكن است در اصل ترتيب تاريخى حوادث در دين زرتشتى چنين نبوده باشد. هر يك از موجودات ايزدى بر هماورد ديوى خود مستولى خواهد شد و او را نابود خواهد كرد تا اين كه سرانجام اهريمن و آز كه بازمانده اند، به دوزخ خواهند گريخت. فلز گداخته كه سطح زمين را هموار كرده و آدميان را فرا گرفته است به دوزخ فرو خواهد ريخت و تعفن و پليدى را كه مشخصه اين جايگاه است در خود فرو خواهد برد به طورى كه كل شر اگر هم از ميان نرود، عقيم خواهد شد.
جنگ نهايى و قطعى بين خير و شر در مى گيرد و همه مردگان بر مى خيزند و قيامت برپا مى شود و ستاره دنباله دارى به نام(گوچهر) بر زمين مى افتد و شعله ور مى شود و
ص: 236
همه معادن و فلزات گداخته مى گردد و چون سيل روان مى شوند. آن مايع گداخته بر نيكان چون شير گرم و ملايم خواهد شد. پس از شكست لشكريان اهريمن، اهريمن تا ابد در ظلمات فرو مى رود و زمين صاف و مسطح شده از هر تيرگى پاك مى گردد. اين حالت را «فرشگرد» گويند كه به معناى تصفيه و تجديد است و جهانى نو كه نيكى و عدالت و راستى در آن حكم فرما است به وجود مى آيد و جهانيان براى هميشه كامران و خوشبخت خواهند بود.(1)
معاد (تعليمات مربوط به آخرين امور جهان) ركن اساسى و شناخته شده اى در تعليمات دين زرتشتى است. بسيارى بر اين انديشه اند كه كه اين تعليمات منجى است كه هم بر عقايد شرقى و هم بر عقايد غربى تأثير گذاشته است.(2) آيين هاى هندى و بودايى در شرق و آيين
يهودى و مسيحى در غرب. تعليمات دين زرتشتى در مورد پايان كار جهان شامل دو بخش است: پايان زندگى فرد با فرا رسيدن مرگ و پايان جهان. اين دو مطلب در عقايد زرتشت مد نظر است و اعتقاد به زندگى پس از مرگ در زمان نسبتآ متأخرى بخشى از اصول عقايد دينى يهوديان را تشكيل مى دهد. اما اين اعتقاد از قديمى ترين زمان ها بخش عمده اى از تفكرات ايرانى بوده است جاودانگى تنها به معنى نويد پاداش اخروى
ص: 237
نيست، بلكه در حقيقت جايگاه حقيقى انسان است، زيرا آن چه به ظاهر نابود مى كند، يعنى مرگ سلاح اهريمن انسان براى زيستن ساخته شده است و نه براى مرگ. اگر فرضآ مرگ سخن آخر باشد، در اين صورت اهريمن پيروزمند نهايى است و نه خدا.(1)
بنا به اعتقادات زرتشتى، روان آدمى پس از مرگ سه روز در اطراف جسد به سر مى برد و سپس بر اثر وزش باد به جايگاهى كه بايد حساب اعمال خاكى خود را در آنجا بدهد و مورد قضاوت واقع گردد برده مى شود. جسد او را بايد دور از مردم بر بالاى كوه در جاهايى كه آنجا را برج خاموشان گويند بيفكنند. تا طعمه مرغان و جانوران لاشخور گردد. و پس از مدتى آن استخوان هاى پراكنده را گردآورده در چاهى كه آن را استودان (استخواندان) گويند مى ريزند. زيرا آب و خاك و آتش مقدس اند و آلودن آنها جايز نيست. اگر آن مرده شخص نيكوكار و كم گناهى بود وجدان يا نتيجه اعمال او به صورت دخترى نورانى كه نماينده ى تقوا و پارسايى شخص است ظاهر مى گردد و چنانچه گناهكار باشد اين وجدان به صورت پيرزنى جادوگر و ديوى وحشت بار كه مظهر تبهكارى شخص است به سراغ وى خواهد آمد. سپس روان شخص را به عالى ترين مرجع قضايى اخروى كه در قله ى كوه البرز تشكيل مى گردد در حضور سه قاضى(2) مورد محاكمه قرار مى گيرد. در اينجا براى «توزين گناهان» ترازويى كه بى شباهت
به ترازوى توزين گناهان مصر قديم نيست، براى سنجش اعمال روان ها قرار داده اند. پس از اين مرحله، روان بايد از روى پل چينوات(3) (چينود) كه براى بدكاران به نازكى
ص: 238
دم شمشير مى رسد، بگذرند، ولى براى روانى كه در سنجش اعمال، پاك و بى گناه تشخيص داده مى شود،(1) پهن و سهل العبور است. گناهكاران چون از درگذشتن از روى آن عاجزند، ناچار به دوزخ سرنگون مى گردند. در دوزخِ زرتشتى از شعله هاى آتش فروزان خبرى نيست زيرا چنان كه گفتيم آتش مقدس است و هرگز نبايد به لوث وجود گناه كاران آلوده گردد. آن چه دوزخيان زرتشتى را شكنجه و عذاب مى دهد نبودن آتش و وجود سرماى سخت و ظلمات محض است. اين تاريكى به حدى شديد است كه قابل لمس با دست ها است و بوى نامطبوع اين شكنجه گاه ها بسيار مادى و جسمانى است. روان هاى گناهكاران در حالى كه به زنجير با يكديگر بسته شده اند به اين دوزخ كشانيده مى شوند.
شكنجه ها به قدرى طاقت فرسا است كه شخص هنوز سه روز نگذشته گمان مى كند كه نه هزار سال است كه زندانى دوزخ است. بر حسب گاتها دوزخ (خانه دروغ) مكانى است كه جايگاه ناخوشى ناميده مى شود. سرزمينى است كه بوى گند از آن بر مى خيزد و از اعماق ظلمانى آن فرياد شيون و ناله و غم به گوش مى رسد. در آن سوى پل چينوات خانه ى نغمات كه به قول گات ها بهشت برين است جاى دارد و آن مكان جايگاه خوشى است و آفتاب در آنجا هيچ گاه غروب نمى كند.(2)
روان مردگان به وسيله سه قاضى (ميترا، سروش، رشنو) براى قضاوت نزد اهورا مزدا
ص: 239
برده مى شود. در دست رشنو ترازويى است كه در دو كفه ى آن كردار نيك و بد شخص را نهاده و مى سنجد. كسانى كه كارهاى نيك و بدشان برابر است در عالم همستكان(1) خواهند ماند. روان و روح آدمى پيوسته صعود مى كند تا به عالى ترين مرتبه اى مى رسد كه آن مرتبه عالى خانه نغمات(2) است.(3)
در دين زرتشت مرگ كار اهريمن است. مرگ به معنى پيروزى اهريمن بر آفرينش خوب است. از اين رو جسد جايگاه ديوان است. هر چه شخص در گذشته نيكوكارتر باشد. پيروزى اهريمن بزرگتر است و نيروى ديوى بيشترى براى نيل به اين مقصود لازم است. بدين جهت، تن مرد پارسا منبع بسيار بزرگترى براى آلودگى است تا تن مرد بدكار كه دسترسى به مرگ او آسان است. بسيارى از آيين هاى مربوط به مرگ با تطهير از آلودگى كه كار ديوان است، ارتباط دارد. (آتش و زمين و آب را نبايد آلوده گردانيد زيرا آفريدگان اهورامزدا هستند به همين جهت جسد مرده را نبايد در خاك نهاد).(4) چون جسد منبع چنين آلودگى است، به خاك سپردن آن
جايز نيست، مبادا زمين كه عنصر مقدسى است، آلوده شود همچنين نبايد آن را سوزانيد مبادا كه آتش آلوده گردد. بنابراين هر جا كه امكانات فراهم باشد، جسد را در برج
ص: 240
خاموشى (خاموشان) يا دخمه مى نهند تا لاشخورها آن را بخورند. اعتقاد به انتقال روان از اين جهان به جهان ديگر در سه روز نخستين پس از مرگ انگيزه ى اجراى آيين هايى است كه در اين مدت انجام مى گيرد. از آنجا كه سروش است كه روان را در اين دوران حمايت مى كند، نيايش هايى در طول پنج بخش از اوقات شبانه روز به وسيله دو موبد يا بيشتر و خويشاوندان او، هم در خانه و هم در آتشكده، به ايزد تقديم مى گردد. مهمترين اين نيايش ها، نيايشى است كه در سومين روز كه روان به سوى داورى مى رود اجرا مى شود. در اين زمان از قادر مطلق طلب رحمت مى كنند و مراسم دينى براى ايزدانى كه با امر داورى ارتباط دارند، اجرا مى شود. آيين هاى مربوط به شخص در گذشته در سه روز پس از مرگ تمام نمى شود، اما تأكيد بر اين است كه نبايد به شيوه و زارى ادامه داد. شيون و مويه ى بيش از حد در دين زرتشتى گناه است. زيرا اين كار كمكى به روان نمى كند و بدن زنده را مى آزاد و از نظر اعتقاد به زندگى پس از مرگ و اطمينان به رستاخيز بى نتيجه است. زرتشتيان قويآ احساس مى كنند كه با مردگان در ارتباط اند و از آنها دعوت مى كنند تا در مهمانى هاى زندگان، نه در غم بلكه در شادمانى هاى جمعى (براى شادى روان) شركت جويند.(1)
ايزد زروان يعنى (زمان) در بعضى از موارد اوستاى موجود كه نام عده اى از ايزدان قابل ستايش آمده است، نقل شده ليكن اين موارد چندان روشن نيست. به طور كلى در ادبيات زرتشتى با دو گونه زمان روبرو هستيم: يكى زمان (ازلى و ابدى) و ديگرى زمان (دوازده
ص: 241
هزار ساله) است كه در ميان اين زمان ازلى و ابدى قرار دارد كه دوران نبرد هرمزد و اهريمن است. زمان ازلى و ابدى را زمان بيكرانه (زروان) مى خوانند و زمان دوازده هزارساله را زمان (درنگ خداى) يا كرانه مند گويند.(1)
در يكى از قطعات گاثاها درباره ى دو گوهر اوليه كه خديوان همزاد ناميده مى شوند. و معرف خير و شر در انديشه و گفتار و كردارند، بحث شده است.(2) و لذا بعضى معتقد هستند كه اين اشاره ى گاثاها دليلى است بر قدمت اين انديشه و مسأله زروانيسم در عصر اشكانى و ساسانى جريانى نو نبوده است. بلكه بازگشت و عطفى بوده به يك اصل كهن، چون درگاثاها اشاره شده كه سپنت مينيو و انگره مينيو توامآ بوده اند كه نمايانگر خير و شر محسوب مى شدند، اما به پدر و آفريننده اين دو اشاره اى نشده است و بايستى اين پدر و آفريننده همان زروان باشد. هر چند به موجب سكوت كامل گاثاها به هيچ وجه چنين استنباط قاطعى نمى توانيم داشته باشيم اما بى گمان منشأ پيدايش، زر وانيسم را در همين نقطه بايستى جستجو كرد.(3)
بعضى ديگر معتقدند كه زروانيسم بدعتى در آيين زرتشت است. و زروانى سنتى است متعلق به پيش از زرتشت، اما اين نظريه رواج دارد كه كيش زروانى در دوره هخامنشى بر اثر نفوذ عقايد بابلى پيدا شده است. احتمالا اين كيش در دوره اشكانى از مقبوليت عموم برخوردار بوده است اما چنين مى نمايد كه در دوره ساسانى اهميت بيشترى يافت. با اين حال حتى در اين دوره نيز كيش زروانى احتمالا بيشتر نهضتى متفكرانه در دين
ص: 242
زرتشتى بود تا فرقه اى متمايز. بازسازى اساطير زروانى بسيار دشوار است زيرا هيچ متن زروانى خالصى بر جاى نيست، بلكه فقط گزارش هاى ناظران خارجى در اينجا و آنجا و احتياجات زرتشتيان را در دست داريم. بديهى است كه از چنين اسنادى بايد با احتياط استفاده كرد. نام اين فرقه مشتق از زروان (زمان) است كه به نظر زروانيان وجود غائى است. به عقيده ى آنان زروان منشأ غائى هم خير و هم شر و پدر دو برادر يعنى اهورا مزدا و اهريمن است. به اعتقاد زروانيان، (مطلق) در وجود زروان قرار دارد كه مشتمل بر دو قطب متضاد خير و شر است. زروانيان در پى وحدانيتى در پس ثنويت دين زرتشتى مقبول عموم بودند.(1) پس مى توان گفت زروانيسم اصلاحى است در دين زرتشت در جهت نفى ثنويت و توحيدى نمودن دين زرتشت. زيرا : (زروانيان) معتقد بودند كه اهورامزدا و اهريمن هر دو از موجود قديم تر و بالاترى به وجود آمده اند كه آن موجود (زروان اكران) يعنى زمان بيكران نام داشته است وى هم خالق اهورامزدا و هم خالق اهريمن است، بنابراين اهورامزدا كه در برخى از تعليمات زرتشت ما فوق همه ى موجودات است و اوست كه هم خرد مقدس و هم روح پليد را آفريده، در اعتقادات زروانيسم خود مخلوق زروان محسوب مى شود و بدين سان تحليلى توحيدى جايگزين تحليل ثنوى زرتشت مى شود.(2)
كيش زروانى اساسآ دين متفكران بودن است. چنين مى نمايد كه صورت هاى گوناگونى از كيش زروانى وجود داشته است. يكى از تحولات در اعتقاد به زروان، عقيده اى بوده دال بر تكامل مادى گرايانه، جهان و آن تحولى است كه احتمالا زير نفوذ خارجى پيدا
ص: 243
شده بود. بنابراين عقيده، آفرينش جهان عمل خدا نبوده، بلكه تكاملى تدريجى بوده از ماده اوليه بدون صورت، يعنى زمان و مكان نامحدود (زروان)، به آن چه داراى صورت است. يعنى محدود بدين گونه نامحدود، محدود مى گردد. البته اين فرآيند مى تواند بدون اعتقاد به وجود خالقى انجام پذيرد و چنين مى نمايد كه اين عقيده به تكامل تدريجى انكار بهشت و دوزخ و همه پاداش ها يا عقوبت هاى آينده را به دنبال مى آورد، خلاصه اين كه اين اسناد كه جهان از (زمان و مكان) اوليه يعنى زروان، تكامل تدريجى يافته است، بر اساس توجيه مادى گرايانه عالم نهاده شده است كه اساسآ با اعتقاد به وجود خالق و عقيده به زندگى پس از مرگ و تكيه بر پاداش يا عقوبت در دين زرتشت مقبول عموم، ناسازگار بوده است.(1)
بنا به اساطير زرتشتى، سپهر از زروان، خداى زمان، پديد آمده است. او تن زروان است و جهان مادى در اوست. او را در ادبيات پهلوى چون چرخى مى دانند. استعاره هايى چون فلك گردان و چرخ گردون در ادبيات فارسى بازمانده ى آن اسطوره است. سرنوشت جهان در دست او است. نيكويى كردن و بدى كردن هر دو، از او ساخته است. سپهر، اهورامزدا را در آفرينش يارى مى دهد. او چون كشاورزان جامه ى نيلگون بر تن دارد و حامى كشتكاران است. زروان در اوستا شخصيتى كوچك است و اندك اهميت دارد. اما از نوشته هاى عصر ساسانى بر مى آيد كه او خدايى سخت مورد ستايش توده ى مردم بوده است. خدايى كه به عنوان خداى زمان، ذات او جاودانگى است و به عنوان خداى مكان، همه آفرينش در اوست و بيكرانه است و جز او ذاتى بيكرانه نيست او سرچشمه هستى است. او بى مايه ى ماده، زمان قرار كيهانى و سرنوشت است. او هستى
ص: 244
كل است. منشأيى ندارد و خود منشأ همه چيز است. هيچ كس نمى تواند بر او برآشوبد و بر وى فرمانروا شود. خرد و قدرت او نيز بيكران است علاوه بر اينها، او خداى مرگ، خداى داور، خدا قرار و نظم، خداى تاريكى و روشنى و خداى سرنوشت است. اما زروان چون بيكرانه است، براى هيچ يك از آفريدگان او، حتى خدايان، قابل شناخت نيست.(1)
در اساطير «ودايى» نيز از خداى زمان بيكرانه نشانه هايى در دست است. خدايان عمده هندو، سه خدايند كه عبارتند از: (برهما، ويشنو، شيوا)، شيوا خداى نابودكننده و خرابى و تباهى است. خدايى است كه مردم از وى در ترس و هراسند. خداى بى پايانى است كه آغاز و انجامش را كرانه اى نيست. به همين جهت دو خداى ديگر يعنى (برهما، ويشنو) اراده كردند تا آغاز و انجامش را دريابند. براى اين منظور يكى به سوى بالا سفر كرد و يكى به سوى پايين، اما نتوانستند كه آغاز و انجام وى را دريابند. چون شيوا زمان بيكرانه است كه نه آغازى دارد و نه پايانى. شيوا نيز مانند زروان آفريننده ى همه چيز است. شيوا خدايى است وحشتناك، مسلط و حاكم، اوست كه خلق مى كند و مى ميراند و همه اين صفات دقيقا در زروان نيز وجود دارد.
ص: 245
واژه دهر: دهر در لغت به معنى زمان، زمان طويل، گذشتن و توالى شب و روز، و به طور كلى به معناى مطلق زمان است.(2)
عقايد دهريون در قرآن: قرآن كريم مى فرمايد: (آنها يعنى دهريون گفتند: چيزى جز همين زندگى دنيا در كار نيست، گروهى از ما مى ميرند و گروهى جاى آنها را مى گيرند، و جز طبيعت و روزگار ما را هلاك نمى كند، آنها به اين سخن كه مى گويند يقين ندارند بلكه تنها گمان بى پايه اى دارند، و هنگامى كه آيات روشن ما بر آنها خوانده مى شود دليلى در برابر آن ندارند جز اين كه مى گويند اگر راست مى گوييد پدران ما را زنده كنيد و بياوريد تا گواهى دهند.)(3) در اين آيات بحث ديگرى پيرامون منكران توحيد است، منتها در اينجا تنها از گروه خاصى از آنها يعنى (دهريون) نام مى برد كه مطلقآ وجود صانع حكيم را در عالم هستى انكار مى كردند، در حالى كه اكثر مشركان ظاهرآ به خدا ايمان داشتند و بت ها را شفيعان درگاه او مى دانستند، مى فرمايد «آنها گفتند چيزى جز همين زندگى ما در دنيا در كار نيست، گروهى از ما مى ميرند و گروهى زنده مى شوند» و جاى آنها را مى گيرند و نسل بشر همچنين تداوم مى يابد. « و چيزى جز دهر و گذشت روزگار ما را هلاك نمى كند» و به اين ترتيب هم «معاد» را انكار مى كردند و هم «مبدأ» را. جمله ى نخست ناظر به انكار معاد است و جمله ى بعد ناظر به انكار مبدأ. قابل توجه اين كه شبيه اين تعبير در آيه هاى ديگر قرآن نيز آمده است :
(و كافران گفتند جز همين زندگانى دنيا زندگى ديگرى نخواهد بود «قيامتى نيست» و ما
ص: 246
هرگز بعد از مرگ زنده نخواهيم شد.)(1) (زندگانى جز اين چند روزه حيات دنيا بيش نيست كه زنده شده و خواهيم مرد و از خاك برانگيخته نشويم.)(2) ولى در هر دو مورد تكيه بر انكار معاد است. تنها در آيه مورد بحث هم معاد و هم مبدأ انكار شده. روشن است اين كه آنها روى معاد بيشتر تكيه مى كردند به خاطر وحشتى بود كه از آن داشتند و تأثيرى كه ممكن بود در تغيير مسير زندگى هوس آلود آنها داشته باشد. به هر حال اين اعتقاد كه فاعل حوادث اين عالم دهر و روزگار است و يا به تعبير جمعى ديگر گردش افلاك و اوضاع كواكب مى باشد عقيده ى جمعى از ماديون در اعصار گذشته بوده كه سلسله حوادث را منتهى به افلاك مى كردند و معتقد بودند هر چه در جهان ما رخ مى دهد به سبب آنها است. حتى گروهى از فلاسفه (دهرى) و مانند آنها معتقد به ثبوت عقل براى افلاك بودند و تدبير اين جهان را به دست آنها مى دانستند. دهريون گاه در حوادث تلخ و ناگوار به دهر بدگويى مى كردند و آن را سبّ و دشنام مى دادند و عجب اين كه بقاياى آن نيز در ادبيات امروز ديده مى شود. ولى در احاديث اسلامى از پيغمبر گرامى اسلام نقل شده: (روزگار را دشنام ندهيد چرا كه خداوند روزگار است) اشاره به اين است كه روزگار لفظى بيش نيست، كسى كه مدبر اين جهان است خدا است اگر به مدبر و گرداننده ى اين جهان بدگويى كنيد بدون توجه به خداوند قادر متعال بدگويى كرده ايد. شاهد گوياى اين سخن حديث ديگرى است كه به عنوان حديث قدسى نقل شده است كه خداوند مى فرمايد : (اين سخن فرزندان آدم مرا آزار مى دهد كه به دهر دشنام مى گويند در حالى كه دهر منم همه چيز به دست من است و شب و روز را من دگرگون مى سازم).
ص: 247
اوستا(2)
اوستا كهن ترين نوشته ايرانيان است. زمان نگارش اين كتاب بزرگ گرچه به درستى روشن نيست، اما دست كم تا ده سده پيش از مسيح مى رسد. آن چه امروز در دسترس ماست و نام اوستا بر آن مى گذاريم همه ى آن كتابى نيست كه در دوران هاى كهن در دست ايرانيان قديم بوده بلكه بخشى بزرگ از اين نوشته در كشمكش هاى گوناگون از دست رفته. در سنت و نوشته هاى دينى زرتشتيان آمده است كه اوستا را به خط زرين بر روى ده هزار پوست گاو دباغى شده نوشته و در كتابخانه نهاده بودند. اوستايى كه در روزگار ساسانيان بوده شامل 345700 واژه است ولى امروزه از متن اوستا فقط 83000 واژه براى ما به جا مانده است.
اوستا در اصل بيست و يك نسك (كتاب) داشته كه برابر با بيست و يك نيايش بوده است. در روزگار ساسانيان نيز اوستاى بازمانده را بار ديگر به همان شيوه ى كهن به بيست و يك بخش تقسيم كردند و نام ها و شرح اين نسك ها در كتاب پهلوى (دينكرد) و كتابهاى ديگر آمده است. نسك هاى بيست و يك گانه اوستا به سه بهر بخش مى شده كه عبارتند از :
1. نسك هاى گاسانيك در دانش و كار مينوى.
ص: 248
2. نسك هاى داتيك در دانش و كار جهانى.
3. نسك هاى هاتك مانسريك در آگاهى از كردارهاى ميان جهان مينوى و جهان خاكى.
اوستاى كنونى شامل شش بخش عمده ى زير است :
1. گاثاها (گاتها).
2. يسنا.
3. يشتها.
4. خرده اوستا.
5. ويسپرد.
6. ونديداد.
و اينك هر يك را شرح مى دهيم :
يا سرودهاى زرتشت كهن ترين بخش اوستا است اين بخش خود پاره اى از يسنا است كه چون سروده خود زرتشت پيامبر مزديسنا است ويژگى دارد و همواره جداگانه از آن نام برده و آن را در دفتر جداگانه نوشته اند. هر يك از بخش هاى يسنا را يك (ها، هات) مى نامند و گاثاها هفده هات از هفتاد و دو هات يسنا را در بر دارد. هر يك از هاتهاى(گاثاها) داراى چندين بند است و از روى شماره و وزن شعرهايى كه در اين بندها آمده آنها را به پنج دسته بخش كرده اند و هر دسته يك (گاثا) خوانده مى شود و نام جداگانه دارد.
نام (گاثا) در اوستا به معنى سرود است. برخى از بخش هاى اين سرودها بى آغاز يا بى انجام يا از هم گسيخته مى نمايد از اين روست كه هر يك از پنج سرود گاثاها داراى
ص: 249
چندين (هات) و هر هات داراى چندين بند است. اينك به شرح هر يك مى پردازيم :
1. اهونوگاثا كه داراى هفت هات و صد بند است و هر بند آن سه شعر است.
2. اشتودگاثا داراى چهار هات و شصت وشش بند است و هر بند آن پنج شعر دارد.
3. سپنتمدتا داراى چهار هات و چهل و يك بند است و هر بند آن چهار شعر است.
4. وهوخشترثا داراى يك هات و بيست و دو بند است و هر بند آن سه شعر دارد.
5. وهيشتوايشت ثا داراى يك هات و نه بند است و هر بند آن چهار شعر است. دو تا كوتاه و دو تا بلند. گاثاها كهن ترين دفتر يا ديوان شعر ايرانى است. و شعرهاى اين دفتر كهن سراسر ستايش پاكى و نيكى و آزادى و بهروزى و شادكامى مردم است.(1)
2. يسنا(2)
يكى از كهن ترين بخش هاى نامه ى مينوى (اوستا) است كه هفتاد و دو بخش دارد و هر يك از اين بخش ها را در اوستا (هات، ها) مى گويند. همان طور كه گفتيم گاثاها هفده هات از هفتاد و دو هات يسنا است. و بقيه كه پنجاه و پنج هات باز مانده است يسنا مى باشد. و نيز از هفت هات ديگر جداگانه نام برده شده است زيرا آن ها به نثر نوشته شده و گمان مى رود در زمانى نزديك به زمان نگارش گاثاها نوشته شده اند. و در اين كتاب سخن، همه از ستايش پاكى و راستى و زيبايى و زندگى و آزادى و نكوهش پليدى و دروغ و زشتى و خشم و كين است. در اوستا واژه ى يسنا به معنى ستايش و پرستش است
ص: 250
.
3. يشتها(1)
يكى از بلندترين بخش هاى اوستا، يشتها نام دارد. واژه (يشت) در معنى با (يسنا) كه از آن سخن گفتيم يكسان است و تنها فرقى كه دارد اين است كه يسنا به معنى ستايش و نيايش به طور كلى است ولى (يشت) به معنى ستايش و نيايش ويژه ى ايزدان و امشاسپندان است. بخش (كتاب) يشتها شامل بيست و يك (يشت) است. كه نام بيشتر آنها از نام ايزدانى كه سى روز ماه به نام آنهاست گرفته شده است. بخش هاى يشتها را (كرده) مى نامند كه به معنى (فصل) و هر (كرده) از چند بند تشكيل مى گردد.
4. خرده اوستا(2)
خرده اوستا به معنى اوستاى كوچك است. اين كتاب بخش ويژه و جداگانه اى از وستا نيست بلكه گزيده اى است از سراسر نامه ى مينوى كه بنابر سنت زرتشتيان در روزگار «شاپور دوم» پادشاه ساسانى به وسيله (آذرپاد مهر اسپندان) موبد موبدان آن دوران از روى كتاب هاى گوناگون اوستا فراهم آمد تا بهدينان آن را در نمازها و نيايش ها و جشن هاى روزانه و ماهيانه و ساليانه و در هنگام پوشيدن سدره (كشتى) و عروسى و سوگوارى بخوانند
ص: 251
.
5. ويسپرد(1)
بخشى از نامه كهن اوستا را ويسپرد ناميده اند اين بخش، كوتاه و در شيوه ى نگارش و مطلب مانند يسنا است و شامل سرودهاى كوتاهى در ستايش ردان و پاكان و پارسايان و همه ى پديده هاى نيك و ستودنى آفرينش است. واژه ى ويسپرد از دو واژه ى اوستايى (ويسپ) و (رتو) ساخته شده و معنى لفظى آن (همه ردان) يا (همه سران) است. مى توان گفت (ويسپرد) ستايش نامه و سپاس نامه نياكان پارسا و آفرينش نيك (اهورامزدا) است. فصل هاى ويسپرد را مانند يشتها (كرده) مى نامند و بنابر نظرهاى گوناگون اوستا شناسان باختر، اين كتاب را به بيست و سه يا بيست و چهار و يا بيست و شش و يا بيست و هفت كرده بخش كرده اند.
6. ونديداد(2)
نام بخشى از اوستا است كه در آن از دستورها و قانون هاى زندگى فردى و همگانى و پاداش و پادافره كردار مردمان گفتگو مى شود. يا به عبارت ديگر (ونديداد) بخش فقهى اوستا است و احكام فرعى آيين زرتشت كه در كارهاى روزانه به كار مى آيد مى باشد. معنى واژه (ونديداد) قانون ضد ديو است. فصل هاىونديداد شامل بيست و دو (فرگرد) مى باشد و در اين فرگردهاى بيست و دو گانه همه جا سخن از «داد» يا قانون نيست بلكه از چيزهاى ديگر نيز گفتگو مى شود. مثلا در فرگرد شانزدهم از كشور آفريده
ص: 252
(اهورامزدا) و زيانهايى كه اهريمن بدين سرزمين مى رساند سخن در ميان است.
غالبآ اوستا را با زند در يكجا آورده، زند اوستا مى گويند. زند عبارت از تفسيرى است به زبان پهلوى كه در زمان ساسانيان بر اوستا نوشته شده است. پازند عبارت از شرحى است كه براى زند نوشته اند و چون خواندن خط پهلوى دشوار بوده و به واسطه ى شباهت حروف به يكديگر و وجود لغات آرامى موسوم به هزوارش در آن زبان، براى درست خواندن، كتاب مقدس اوستا را به خط دين دبيره نوشته و به زبان درى ترجمه كرده اند. و در حقيقت پازند شرح زند است به زبان پارسى درى كه خالى از هزوارش و لغات آرامى مى باشد.(1)
متن هاى مزديسنى ميانه كه از اواخر عهد ساسانيان و دو سه قرن نخستين اسلامى بازمانده مجموعه اى فرهنگى، واحد و يك پارچه را از آراء و عقايد اساطيرى نشان مى دهد. فرق اين مجموعه با اوستا اين است كه:(اوستا در واقع مجموعه اى از سرودهاى نيايشى است كه در آنها هرچند اشارات بسيار به مسائل اساطيرى رفته است اما معمولا از افسانه ها و روايت هاى بلند اساطيرى تهى است. آيين گاهانى (گاثاها) آيين يكتاپرستى بود كه به خدايان متعدد ايمان نداشت و به رفتارهاى جادوگرانه و اعتقادات خرافى پشت كرده بود) در حالى كه نوشته هاى زرتشتى دوران ميانه انباشته از مطالبى مفصل است پيرامون
ص: 253
اساطير آفرينش و پايان جهان و نيز نكاتى در زمينه ى داستان هاى حماسى در آنها موجوداست و در حقيقت اين مطالب مفصل اساطيرى بازگشتى است عاميانه به همان عقايد و خرافه هاى پيش از عصر گاثاها.(1) اينك به معرفى مهمترين آثار آيين زرتشتى در دوران ميانه مى پردازيم.
اين كتاب در اواخر قرن سوم هجرى توسط (فرنبغ) نوشته شده است. از اين كتاب دو روايت مختصر (معروف به هندى) و مفصل (معروف به ايرانى) موجود است.اين كتاب در بيان كيفيت خلقت و حركت عالم تا به رستاخيز و جاودانگى زندگى پس از آن اشاره مى كند. مطالبى نيز درباره ى ايزدان و ديوان و هجوم اهريمن به روشنى دارد. اين كتاب علاوه بر گوشه هاى تاريخى مربوط به ساسانيان شامل اطلاعات نجومى، تقويمى، گياه شناسى، جانورشناسى و جغرافيايى آن دوره نيز هست.(2)
اين اثر توسط (زاداسپرم) پسر جوان جم نوشته شده است. اين كتاب همانند «بندهشن» متعلق به قرن سوم هجرى است اين كتاب از نظر زروان شناسى جالب است همچنين درباره ى آغاز خلقت، شرح زندگى زرتشت، و در مورد تن و روان انسان و جاودانگى
ص: 254
او مطالبى را بيان كرده است.(1)
نام مؤلف اين كتاب روشن نيست و احتمالا در عصر اسلامى نوشته شده است در اين كتاب از آيين ها و عادات و آداب دينى گرفته تا جهان شناسى زرتشتى همه به صورتى غير منطقى در كنار هم قرار گرفته اند.(2)
اين كتاب بزرگترين و برجسته ترين اثر زرتشتى در دوره اسلامى محسوب مى شود. كه توسط آذرفرنبغ، آذربادايميدان و (اشوهشت) نوشته شده است. در اصل داراى نه بخش بوده است كه دو بخش نخستين آن از دست رفته است. اين كتاب شامل مباحثى مانند يزدان شناسى، فلسفه دينى، پاسخ به پرسش ها، اندرزنامه، زندگى زرتشت، تاريخ پهلوانان و شاهان و مختصرى از متنهاى اوستايى است.(3)
نويسنده اين كتاب ناشناخته است و مطالبش مربوط به پيشگويى هاى اهورامزدا و گفتگو با زرتشت درباره ى آينده سرزمين ايران و مردم آن و دين زرتشى است. اصل اين
ص: 255
پيشگويى هاى كهن متعلق به دوره اى پس از شكست ايرانيان از يونانيان و پيش از فرارسيدن اشكانيان است. بعد از اواخر عهد ساسانيان و شايد بعد از آن نيز مطالبى تازه بر آن افزوده شده است تا پيشگويى هاى كتاب فراگيرنده ى همه اعصار باشد.(1)
اين ترجمه ونديداد اوستايى است با ياداشت هايى اضافى، خاص متن پهلوى. اين اثر علاوه بر داشتن مطالبى جغرافيايى و تاريخى داراى مطالب بسيار حقوقى و آيينى نيز هست كه آن را از نظر جامعه شناسى تاريخى و ارتباط فرهنگى و اجتماعى مردم نجد ايران با بين النهرين و غرب آسيا شايان اهميت بسيار مى سازد. مطالب ياد شده در فصل هاى اول و دوم اين كتاب كه داراى اصلى اوستايى است، بايد احتمالا بسيار كهن و مربوط به اعصار پيش از تاريخ گسترش و سپس سكونت اقوام هند و ايرانى در آسياى ميانه، دره سند و نجد ايران باشد.(2)
محتواى اين كتاب شامل سى و هشت مطلب مستقل از يكديگر است از جمله مطالب
ص: 256
بسيار باارزش آن (يادگار زريران،(1) داستان خسرو قبادان(2) وريدك، درخت آسورى،(3) قطعه شعر بهرام ورجاوند(4) و گزارش شطرنج) است كه از نظر اساطيرى، جغرافيايى و اجتماعى داراى اهميت ويژه اى است.(5)
اين كتاب شرح سفر يكى از روحانيون مقدس(6) زرتشت است به جهان ديگر كه در طى آن به ديدار اهورامزدا و مشاهده ى بهشت و دوزخ نائل مى گردد. در اين كتاب به توصيف دوزخ و دوزخيان و مجازات هاى آنان پرداخته شده و همچنين ريشه ى هر يك از مجازات ها يعنى نوع گناهان نيز شرح داده شده است.
ص: 257
ص: 258
واژه يهود را نيز مانند واژه مجوس و صابى به اشتباه عربى پنداشته، و بعضى گفته اند كه از «هود» كه به معناى «رجوع» است گرفته شده، در حالى كه ريشه ى لغت (يهود) عبرى و از واژه يهوه (نام خداوند به لغت عبرى) است.
عربى مى باشد.(1) آقاى شهرستانى مى گويد: اصل اين لغت از (هادالرجل) است. و اين لقب را از آن جهت گفته اند كه موسى فرمود: (ما به سوى تو بازگشتيم و تضرع و زارى نموديم)(2) و يهود امت موسى اند.(3) در قاموس قرآن گفته شده است: كه (يهود) نام قومى است كه ابتدا آن از دوازده فرزند حضرت يعقوب(علیه السلام) است. واحد آن يهودى و مؤنثش يهوديه و چون كسى را به يهود نسبت دهند گويند، يهودى، ولى آن چه كه در قرآن مطرح شده تحت عنوان (يهود) منظور از نژاد آن نيست بلكه مراد دين يهود است.(4)
در تفسير نمونه ذيل آيه 156 سوره اعراف چنين مى گويد: «هدنا» از ماده «هود» به معنى بازگشت توأم با نرمى و آرامش است و به طورى كه بعضى گفته اند، هم بازگشت از خير به شر را شامل مى شود و هم از شر به خير را، ولى در بسيارى از موارد به معنى توبه و بازگشت به اطاعت فرمان خدا آمده است. راغب در كتاب مفردات از بعضى نقل مى كند: كه نامگذارى قوم يهود به اين نام به خاطر بازگشت آنها به سوى خدا است. بعضى ديگر از مفسران گفته اند علت نامگذارى اين قوم به (يهود) را از نام يكى از فرزندان يعقوب به نام «يهوذا» گرفته اند و سپس (ذال) تبديل به (دال) گرديده و يهودا
ص: 259
شده و منسوب به آن (يهودى) مى باشد.(1) چون كورش هخامنشى يهود را پس از چهل و هفت سال اسارت در بابل به جهت موحد بودنشان نجات داد و در سال 520 قبل از ميلاد معبد اورشليم دوباره بنا شد. از آن زمان به بعد عبرانيان (يهودى) خوانده شدند زيرا ايرانيان آنان را به اين نام خواندند و امروز اين قوم را يهود و آيين شان را (آيين يهود) مى خوانند.(2)
يهوديان اصلا سامى نژادند، و سامى ها يكى از اقوامى هستند كه آنان را از اعقاب سام پسر نوح مى دانند. اين قوم همگى تا چهار هزار سال قبل از ميلاد مسيح با يكديگر در جزيرة العرب به زندگى شبانى و چادر نشينى مشغول بودند اما بعد از اين از آنجا مهاجرت كردند و از رود اردن گذشته و وارد سرزمين فلسطين شدند. اين قوم را عبرانيان نيز گفته اند. و كلمه عبرى و عربى هر دو از يك ريشه و به معناى (بدوى و بيابانى) است و چون آنان از بيابان هاى جزيرة العرب به سرزمين فلسطين هجوم آورده و در آنجا ساكن شده بودند، از اين جهت آنان را عبرانى (بدوى) گفته اند. بزرگترين شخصيت و به قولى پدر عبرانيان را «حضرت ابراهيم(علیه السلام)» دانسته اند و آن حضرت نخستين كسى است كه نداى توحيد و يگانه پرستى را سرداد. و سنت ختنه كردن پسران را در ميان عبرانيان رواج داد. برجسته ترين فرزندان ابراهيم(علیه السلام) عبارتند از حضرت اسماعيل(علیه السلام) و حضرت اسحاق(علیه السلام). حضرت اسحاق داراى فرزندى بود به نام يعقوب يا اسرائيل.
ص: 260
يعقوب(علیه السلام) فرزند اسحاق(علیه السلام) پسر ابراهيم(علیه السلام)، پدر انبياء بنى اسرائيل مى باشد. نام ديگر آن جناب (اسرائيل) مى باشد كه بعضى لقب آن حضرت را اسرائيل دانسته اند. اسرائيل به معنى بنده خدا و برگزيده ى خدا است.(2) زيرا (ايل) به معنى (خدا) و (اسرى) به معنى (بنده) است و به همين جهت قوم يهود را كه از فرزندان دوازده گانه حضرت يعقوب و اولاد آنها مى باشند (بنى اسرائيل) گفته اند.(3)
قرآن مى فرمايد: (بگوييد ما به خدا ايمان آورده ايم، و به آن چه بر ما نازل شده و آن چه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و پيامبران اسباط بنى اسرائيل نازل گرديد و همچنين آن چه بر موسى و عيسى و پيامبران ديگر از طرف پروردگار داده شده است، و ما جدايى در ميان آنها قائل نمى شويم، و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم.)(4)
در آيه فوق منظور از كلمه (اسباط) كه جمع (سبط) است به معنى طوائف بنى اسرائيل است. و در لغت به معنى گسترش و توسعه چيزى به آسانى و راحتى است و لذا فرزندان و شاخه هاى يك فاميل را (سبط) و (اسباط) مى گويند به خاطر گسترشى كه در نسل پيدا مى شود. منظور از (اسباط) تيره ها و قبايل بنى اسرائيل يا فرزندانى است كه از اولاد دوازده گانه يعقوب به وجود آمدند و چون در ميان آنها پيامبرانى وجود داشته اند در آيه
ص: 261
بالا آنها را جزو كسانى مى شمارد كه آيات خدا بر آنها نازل گرديده است. بنابراين منظور از قبائل بنى اسرائيل، قبائل فرزندان يعقوب است كه پيامبرانى داشتند نه خود فرزندان(1) يعقوب، تا گفته شود همه
آنها صلاحيت پيامبرى نداشتند چرا كه آنها درباره برادر خود مرتكب گناه شدند. بنابراين منظور از اسباط پيامبران الهى بازمانده از ذريه و نسل يعقوب(علیه السلام) را گويند. مانند حضرت يوسف(علیه السلام).(2)
يوسف(علیه السلام) فرزند يعقوب و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهيم(علیه السلام) مى باشد. قرآن(3) او را از مخلصين خوانده كه از خالص شدگان براى خدا بود و شيطان و نفس را در وجود او راهى نبود. ماجراى شگفت انگيز او كه مجسم كننده ى جمال انسانيت و خويشتن دارى و ايمان آن جناب است به طور تفصيل به عنوان احسن القصص در سوره اى به نام آن حضرت ذكر شده و خداوند به شرح حال او بيشتر اعتنا فرموده است.(4) به هر حال يوسف(علیه السلام) كه يكى از اسباط
دوازده گانه بود با حيله برادرانش از پدر جدا شده و از كنعان به مصر برده شد و سرانجام در آنجا به حكومت رسيد. و از آن زمان قوم عبرانى به بنى اسرائيل يعنى پسران اسرائيل يا يعقوب ملقب شدند. به جهت حكومت يوسف(علیه السلام) در مصر و پيدايش قحطى و
ص: 262
خشكسالى در كنعان، به تدريج بنى اسرائيل روى به مصر آوردند. و تعدادشان در آنجا رو به فزونى نهاد، ولى عاقبت حال ايشان دگرگون گشت و مصريان آنان را به كارهاى سخت وا مى داشتند و شكنجه و آزار مى كردند.(1)
يكى از مهمترين عوامل آزار و شكنجه بنى اسرائيل در مصر، اوامر جابرانه و ظالمانه (رامسس دوم) يكى از ستمكارترين فراعنه مصر بود وى را به سبب ستمگرى بى حدش (فرعون تسخير) ناميده اند. لازم به تذكر است كه حضرت موسى(علیه السلام) نيز در زمان حكومت وى متولد شد.(2) قرآن در مورد ستمگرى هاى رامسس دوم چنين مى فرمايد: (همانا فرعون در
زمين (مصر) تكبر و گردنكشى آغاز كرد و ميان اهل آن سرزمين تفرقه و اختلاف افكند و طايفه (موسى قدرت يابند.) و زنانشان را زنده(3) مى گذاشت و همانا فرعون مردى بسيار مفسد و بد
انديش بود) و نيز مى فرمايد: (يادآريد هنگامى را كه فرعونيان شما را سخت به عذاب و شكنجه مى داشتند پسرانتان را مى كشتند و زنان را زنده به اسارت و خدمتكارى مى گماشتند و اين شما را از جانب خدا امتحان و تنبيه بزرگى بود.)
ص: 263
موسى لفط عبرى است به معنى از آب گرفته شده. ظاهرآ از آن جهت كه مأموران فرعون او را در بچگى از آب گرفتند، موسى ناميده شده است.(2)
ولادت موسى در روزگارى بود كه فرعون پسران تازه متولدشده ى بنى اسرائيل را سرمى بريد زيرا كاهنان به فرعون گفته بودند: فرزندى در بنى اسرائيل متولد مى شود كه سلطنت تو را تهديد خواهد كرد. فرعون براى جلوگيرى از تولد چنين پسرى به آن جنايت وحشتناك دست زده بود. علت آن كشتار دلخراش و بى رحمانه آن بود كه فرعون نمى خواست بنى اسرائيل در اثر كثرت مردان تقويت شده و خطرى براى مصريان و فرعون باشند چون در صورت كشتار پسران، زنان هر قدر زياد مى شدند باز همه به صورت بردگان در مصر بودند و هيچ خطرى براى دستگاه حكومت فرعون محسوب نمى شدند.(3)
به هر حال چون موسى متولد شد مادرش با الهام خداوندى او را شير داد و در صندوقى گذاشته در آب رها كرد و با الهام خدايى مى دانست كه به وى بازخواهد گشت، غلامان فرعون صندوق را از آب گرفتند و چون باز كردند نوزادى در آن يافتند و چون پسر بود نظر فرعون بر آن شد كه او را به قتل برسانند، ولى زن فرعون شيفته ى نوزاد شد و در
ص: 264
اثر علاقه شديد به او، مانع از كشتن او شد. بالاخره فرعون تسليم شد كه او را نكشد. بنابراين در طلب زن شيردهى بر آمدند تا او را شير دهد، تقدير خدا اين بود كه هر زنى را كه آوردند موسى پستانش را نگرفت. حاضرين در اين كار فرو ماندند. خواهر موسى كه وارد آن مجمع شده و به توصيه ى موسى را پيش مادرش آوردند آنگاه به فرعون بشارت دادند كه مسأله حل شد و پستان فلان زن را گرفت و بدين سان خداوند موسى را به دامان پرمهر مادرش بازگرداند.(1)
از تفسير على بن ابراهيم چنين استفاده مى شود كه موسى با نهايت احترام تا دوران بلوغ در كاخ فرعون ماند، ولى سخنان توحيدى او فرعون را سخت ناراحت مى كرد، تا آنجا كه تصميم قتل او را گرفت ولى موسى كاخ را رها كرد و وارد شهر شد كه با نزاع دو نفر كه يكى از قبطيان و ديگرى از سبطيان بود روبرو گشت. هنگامى كه مرد بنى اسرائيل (سبطى) چشمش به موسى افتاد از موسى كه جوانى نيرومند و قوى پنجه بود در برابر دشمنش (قبطى) تقاضاى كمك كرد. موسى(علیه السلام) به يارى او شتافت و مشتى محكم بر مرد فرعونى زد و همين يك مشت او را بر زمين انداخت و مرد.(2) موسى ديگر به كاخ فرعون بر نگشت و منتظر موسى به او گفت تو انسان جاهل و گمراهى هستى كه با توجه به تسلط مصريان هر روز با يكى از آنها مشاجره مى كنى، اما همين كه موسى خواست از او دفاع كند فريادش بلند شد و گفت اى موسى تو مى خواهى مرا بكشى
ص: 265
همانگونه كه انسانى را ديروز كشتى؟(1)
ماجرا به فرعون و اطرافيان او رسيد و تكرار اين عمل را تهديدى بر وضع خود گرفتند، جلسه ى مشورتى تشكيل دادند و حكم قتل موسى صادر شد. در اين هنگام مردى(2) از كاخ
فرعون به سرعت خود را به موسى رساند و گفت اى موسى اين جمعيت براى كشتن تو به مشورت نشسته اند فورآ از شهر خارج شو كه من از خيرخواهان توام. موسى اين خبر را كاملا جدى گرفت و به توصيه او از شهر خارج شد و راهى سرزمين مدين(3) گرديد.(4)
موسى پس از خروج از مصر راه مدين را در پيش گرفت و چون به چاه مدين رسيد ديد گروهى به گوسفندان خويش آب مى دهند ولى دو دختر چند رأس گوسفند را از آب خوردن باز مى دارند، گفت چرا چنين مى كنند دختران گفتند ما پس از برگشتن چوپان ها به گوسفندان آب مى دهيم پدر ما پيرمرد است و نمى تواند خودش گوسفندان را آب دهد موسى به آن گوسفندان آب داد و در سايه اى استراحت كرد، پس از رفتن دختران
ص: 266
يكى از آن دو بازگشت و به موسى گفت پدرم تو را مى خواهد تا مزد اين كار را كه كردى بدهد. موسى پيش شعيب(علیه السلام) آمد و ماجراى خويش را بازگفت، شعيب پس از شنيدن سرگذشت او گفت (نترس كه از قوم ستمگر نجات يافته اى) در همين هنگام يكى از دختران گفت: پدرجان اين جوان را اجير كن كه هم نيرومند است و هم درستكار. شعيب(علیه السلام) به موسى(علیه السلام) گفت مى خواهم يكى از دخترانم(1)
را به عقد نكاح تو درآورم به شرط اين كه هشت سال اجير من باشى و اگر ده سال برايم كار كردى به اختيار خودت است، و من نمى خواهم تو را به زحمت بيندازم و زياد از تو كار بكشم. زيرا من از نيكوكاران هستم. موسى(علیه السلام) اين پيشنهاد را پذيرفت و گفت اگر هشت يا ده سال برايت كار كردم هرگز از سوى تو بر من تحميلى نخواهد بود. و به همين آسانى موسى داماد شعيب شد.(2)
يكى از پيامبران نامى است كه خداوند او را براى هدايت مردم مدين مبعوث فرمود اما جز عده ى اندكى به او ايمان نياوردند و خداوند تكذيب كنندگان او را به عذاب صاعقه گرفتار كرد.
موسى چون مدت خدمتش را نزد شعيب تمام كرد خواست به وطنش (مصر) باز گردد
ص: 267
،
با خانواده اش از مدين به راه افتاد. چون به صحراى سينا(1) رسيد ظاهرآ راه را گم كرد و از سرما تا
حدى ناراحت بودند. كه قرآن در اين مورد مى فرمايد: (هنگامى كه موسى مدت خود را به پايان رسانيد و همراه خانواده اش از مدين به سوى مصر حركت كرد از جانب طور آتشى ديد به خانواده اش گفت: درنگ كنيد من آتشى ديدم، مى روم شايد خبرى براى شما بياورم يا شعله اى از آتش تا با آن گرم شويد. هنگامى كه به سراغ آتش آمد ناگهان از ساحل راست وادى در آن سرزمين بلند و پربركت از ميان يك درخت ندا داده شد كه اى موسى منم خداوند پروردگار جهانيان، عصايت را بيفكن هنگامى كه عصا را افكند نگاه كرد و ديد همچون مارى با سرعت حركت مى كند موسى ترسيد و به عقب برگشت به او گفته شد برگرد و نترس تو در امان هستى، دستت را در گريبانت فرو بر هنگامى كه خارج مى شود و درخشنده است و دستهايت را بر سينه ات بگذار تا ترس و وحشت از تو دور شود با اين دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون و قومش (برو و هدايتشان كن) كه آنها فاسق هستند)(2) آن چه مسلم است و از آيات فوق برمى آيد، انتخاب موسى به عنوان پيامبر در همين جا بوده است. و اين جريان بعد از گذشت ده سال كه ايشان در خدمت پيامبرى به نام شعيب بود تحقق مى يابد. در حقيقت ضرورت داشت كه موسى(علیه السلام) يك دوران ده ساله را در غربت و در كنار پيامبر بزرگ بگذارند و شبانى كند. تا اگر خوى كاخ نشينى بر فكر و جان او اثر گذاشته است به كلى شستشو شود، موسى بايد در كنار كوخ نشينان باشد، از دردهاى آنها آگاه گردد و براى مبارزه با كاخ نشينان آماده شود. از سوى ديگر موسى بايد زمان طولانى براى تفكر در اسرار
ص: 268
آفرينش و خودسازى در اختيار داشته باشد، كجا بهتر از بيابان مدين و كجا بهتر از خانه شعيب بود.(1) حضرت موسى(علیه السلام) در زمان سلطنت فرعون مصرى معروف به نام (منفتاح) فرزند
رامسس دوم در حدود 1310 سال قبل از ميلاد مسيح به پيامبرى مبعوث گرديد.(2) موسى(علیه السلام)
يكى از پنج شيغمبر اولوالعزم است كه خود سادات انبياء بودند و كتاب و شريعت داشتند. نام آن جناب از هر پيغمبرى ديگر در قرآن كريم بيشتر آمده و به طورى كه شمرده اند نامش در صد و شصت و شش جاى قرآن كريم ذكر شده و در بين انبيا(علیه السلام) به كثرت معجزه شهرت يافته است.
بعد از آن كه حضرت موسى از طرف خداوند به پيامبرى مبعوث شد عرض كرد: (پروردگارا من از آنها (فرعونيان) يك تن را كشته ام مى ترسم مرا به قتل برسانند، و برادرم هارون زبانش از من فصيح تر است او را همراه من بفرست تا ياور من باشد و مرا تصديق كند و مى ترسم مرا تكذيب كنند، فرمود بازوان تو را به وسيله برادرت محكم مى كنيم و براى شما سلطه و برترى قرار مى دهيم و به بركت آيات ما بر شما دست نمى يابند شما و پيروانتان پيروزيد.)(3) خداى تعالى آن جناب را در منتهايش و در دادن كتاب و هدايت به سوى صراط مستقيم و در داشتن تسليم و بودنش از محسنين و از
ص: 269
بندگان مؤمنين خدا، با موسى(علیه السلام) شريك دانسته.(1) و او را از مرسلان دانسته و از انبياء معرفى كرده است. و دعايى كه موسى(علیه السلام)
داشت از خدا خواست كه هارون را وزير او قرار دهد و پشتش را به وى محكم نموده او را شريك او قرار دهد، تا خدا را بسيار تسبيح كنند و بسيار ذكر گويند.
(خدا او را هم طراز موسايش دانسته است.)(2) آن چه مسلم است آن جناب در تمامى مواقف ملازم بردارش بوده و در عموم كارها با او شركت مى كرده و او را در رسيدنش به مقاصد يارى مى كرده. در آن زمان كه موسى(علیه السلام) به مدت چهل روز به ميقات رفت. هارون را جانشين خود قرار داد و گفت برادرم هارون خليفه من باش در قومم و اصلاح كن و راه مفسدان را پيروى مكن تا من برگردم.(3) وقتى حضرت موسى از ميقات برگشت در حالى كه خشمناك و متأسف
بود كه چرا پيروان او گوساله پرست شده اند، الواح تورات را بيفكند و سر برادر را گرفت و به طرف خود كشيد، هارون گفت اى پسر مادرم، مردم، مرا ضعيف كردند و گوش به سخنم ندادند و نزديك بود مرا بكشند، پس پيش روى دشمنان مرا شرمنده و سرافكنده مكن و با مردم ستمگر به يك چوب مران، موسى گفت: پروردگارا مرا و برادرم را بيامرز و ما را در رحمت خود داخل كن.
ص: 270
پس از آن كه خدا خواسته موسى را بر آورد و هارون را با او شريك كرد فرمود: (موسى گفت ما دو فرستاده ى پروردگار هستيم بنى اسرائيل را به ما واگذار و غذابشان نكن بر تو معجزه اى از خدايت آورده ايم سلام بر آن كه تابع راه هدايت است.) اما فرعونيان گفتند: (اين جز سحرى كه به خدا بسته است چيز ديگرى نيست و ما از نياكان خود چنين چيزى نشنيده ايم.)(2) و جمعى از قوم فرعون گفتند: اين جادوگر دانايى است مى خواهد شما را از زمينتان بيرون كند. او و برادرش را باز داريد و بفرستيد جادوگران داناى شهر را جمع كنيد و چون گرد آمدند گفتند اگر پيروز گرديم آيا مزدى داريم؟ فرعون گفت: آرى از نزديكان درگاه خواهيد شد. جادوگران به موسى گفتند: اول ما بيندازيم يا تو مى اندازى موسى گفت شما بيندازيد، چون انداختند جادويى بزرگ كردند و مردم را ترسانند سپس عصايش را انداخت آن چه نمودند فرو برد. آن چه مى كردند باطل شد و حق ثابت گشت. ساحران مغلوب شدند و به سجده افتادند و گفتند به پروردگار جهان و موسى و هارون ايمان آورديم. فرعون گفت: آيا قبل از اين كه به شما اجازه دهم ايمان آورديد و فكر كرديد، دست و پاى شما را مى برم و شما را بر دار مى افكنم. جادوگران گفتند به سوى پروردگارمان باز مى گرديم. خداوندا به ما صبر ده و ما را مسلمان بميران جمعى از قوم فرعون گفتند آيا اجازه مى دهى موسى و قوم او در سرزمين فساد كنند و تو و خدايت را واگذارند گفت: پسران ايشان راكشيم و زنان آنان را زنده مى گذاريم تا قوم موسى به قحطى دچار شوند. همان طور كه مشاهده مى شود فرعون بر انكار دعوت اصرار مى ورزيد و ايمان نمى آورد. موسى(علیه السلام) هم چنان به دعوت
ص: 271
خود پافشارى مى كرد. او و درباريانش را به دين توحيد مى خواند.(1)
همان طور كه بيان شد حضرت موسى به كثرت معجزات مشهور بود. چون هيچ قومى به اندازه يهود از پيامبرشان نافرمانى نكرده اند به همين دليل معجزات پيامبر يهود از همه بيشتر بود. كه بعضى از آنها را ذكر كرده ايم مانند: تبديل شدن عصاى موسى به اژدها و يد بيضا، هم اكنون به بعض ديگر اشاره مى كنيم. موسى(علیه السلام) همين طور كه به دعوت توحيدى خود ادامه مى داد نيز معجزه هايى مى آورد. يك بار فرعونيان را دچار طوفان ساخت، يك بار ملخ و شپش و قورباغه و خون را بر آنان مسلط كرد ولى فرعونيان بر استكبار خود پافشارى مى كردند، به هر يك از گرفتارى ها كه موسى(علیه السلام) به عنوان معجزه بر ايشان مى آورد، مى گفتند: اى موسى پروردگار خودت را بخوان و اين بلا را از ما برگردان تا ما به تو ايمان آوريم. ولى همين كه خدا در مدت مقرر بلا را از ايشان بر طرف مى كرد. دوباره عهد خود را مى شكستند و به كفر خود ادامه مى دادند.(2)
لاجرم خداى تعالى دستور مى دهد تا مصر بيرون ببرد، موسى و بنى اسرائيل از مصر بيرون شدند و شبانه براه افتادند تا به كنار دريا(3) رسيدند. فرعون چون از جريان آگهى يافت، از دنبال سر ايشان آمدند همين كه از دور
اصحاب موسى(علیه السلام) فرعونيان را ديدند گفتند: دشمن دارد به ما مى رسد، موسى گفت
ص: 272
حاشا، پروردگار من با من است، و به زودى مرا راهنمايى مى كند در همين حال به وى وحى شد كه با عصايش به دريا بزند، همين كه زد دريا شكافته شد و بنى اسرائيل از دريا گذشتند، فرعون و لشكريانش نيز وارد دريا شدند همين كه آخرين نفرشان وارد شد، آب را از دو طرف به هم زد و همه شان را غرق كرد. بعد از آن كه بنى اسرائيل نجات يافت، از شر فرعون و لشكرش راحت شدند موسى(علیه السلام) قوم خود را به طرف بيابانى برد كه هيچ آب و علفى نداشت. در آنجا به كرامت خداى تعالى (منّ و سلوى)(1) بر آنان نازل شد تا غذايشان باشد. و براى سيراب شدنشان به
سنگى مى زند با همان عصا دوازده چشمه از آن مى جوشد و هر يك از تيره هاى بنى اسرائيل چشمه خود را مى شناخت، از آن چشمه مى نوشيدند و از آن (منّ و سلوى) مى خوردند و براى رهايى از گرماى آفتاب ابر را بر سر آنان مى آورد تا سايه خود را بر سر آنان بيفكند. سپس بنى اسرائيل از خوردن (منّ و سلوى) به تنگ آمده، درخواست كردند كه پروردگار خود را بخواند تا از زمين گياهان بر ايشان بروياند، از سبزى ها و خيار، سير، عدس و پياز آن برخوردارشان كند. خداى تعالى دستورشان داد براى رسيدن به اين هدف داخل سرزمين مقدس(2) شويد، كه خداوند بر شما واجب كرده در آنجا به سر بريد، بنى اسرائيل زير بار نرفتند و
خداى تعالى آن سرزمين را بر آنان حرام كرد و به سرگردانى مبتلاشان ساخته، در نتيجه مدت چهل سال در بيابانى سرگردان شدند.(3) از معجزات ديگر بلند كردن كوه طور
ص: 273
بود، كه در بالاى
سر آنان نگه داشت.
بعد از رهايى از شرّ فرعونيان و مستقر شدن در بيابان خداى تعالى با موسى(علیه السلام) مواعده كرد: كه چهل شبانه روز به كوه طور(1) برود تا تورات بر او نازل شود، موسى(علیه السلام) از بنى اسرائيل
هفتاد نفر را انتخاب كرد. تا تكلم كردن خدا با وى را بشنوند و به ديگران شهادت دهند ولى آن هفتاد نفر با اين كه شنيدند مع ذلك گفتند، نه ما ايمان نمى آوريم تا آن كه خدا را آشكار ببينيم (خداى تعالى جلوه اى به كوه كرد، كوه متلاشى شد) ايشان ازصاعقه مردند و دوباره به دعاى موسى زنده شدند و بعد از آن كه ميقات تمام شد خداى تعالى تورات را بر او نازل كرد.
آنگاه به او خبر دادند كه بنى اسرائيل بعد از بيروت شدنش گوساله پرست شدند و سامرى گمراهشان كرده.(2) به نظر مى رسد كه غيبت موسى(علیه السلام) از اول چهل روز نبوده بلكه سى روز
بوده اما آن ده شب كه به آن اضافه شده براى امتحان بنى اسرائيل بوده. چون حضرت موسى(علیه السلام) بعد از سى روز مراجعت نكرد سامرى از موقعيت سوء استفاده كرد و جريان گوساله را پيش آورد و با ياران خويش مردم را به عبادت آن فرا خواند. به هر حال چون
ص: 274
برگشتن موسى(علیه السلام) به طول انجاميد سامرى مقدارى زيور آلات از مردم و مقدارى از خويش جمع كرده و آنها را ذوب نموده به صورت گوساله اى در آورد و آن صداى گاو داشت (به نظر مى آمد كه در جوف آن دستگاههايى گذاشته بود) باد كه از عقب آن وارد مى شد در اصطكاك با آن دستگاه به صورت صداى گاو از دهان خارج مى شد. سامرى چون از ساختن گوساله فارغ شد با عده اى از همدستان خويش مردم را به عبادت گوساله خواندند و گفتند اين معبود شما و معبود موسى است. موسى معبود خويش را كه در اينجا است از يادبرد و در طلب آن به طور رفت. هارون كه جانشين موسى بود با اين امر به مخالفت برخاست و گفت مردم پروردگار شما خداى رحمن است نه اين گوساله از من پيروى كنيد و از عبادت آن دست برداريد گفتند تا برگشتن موسى به آن عبادت خواهيم كرد. خداوند در طور به موسى از ماجراى سامرى خبر داد، موسى به عجله و اندوهناك و خشمگين به ميان بنى اسرائيل بازگشت و آنها را به باد ملامت گرفت مردم تقصير را به گردن سامرى انداخته و گفتند او اين كار را كرد. موسى آنگاه به برادرش هارون پرخاش كرد ولى هارون گفت مردم مرا بيچاره كردند و خواستند مرا بكشند، سامرى آمد، گوساله اش را آتش زد، خاكسترش را به دريا ريخت و گفت اين چه وضعى است كه پيش آوردى، سامرى گفت: آن چه اين مردم ندانستند من دانستم مقدارى از دين تو را اخذ كرده و سپس رها كردم و نفس من اين چنين وادارم كرد. موسى(علیه السلام) سامرى را طردكرد(1) و
فرمود: برو حق ندارى با كسى افت و خيز و گفتگو و معاشرت كنى و بايد تنها زندگى نمايى، اما مردم را دستور داد تا توبه كنند و به همين منظور شمشير در يكديگر به كار
ص: 275
بزنند و يكديگر را بكشند تا شايد توبه شان قبول شود و قبول شد و فتنه فرونشست.(1) لازم به تذكر است كه اين
گوساله پرستى به تقليد از مصريان در پرستش گاو آپيس(2) بوده است.
موسى(علیه السلام) و بنى اسرائيل تا نزديكى كنعان(3) رسيده بوند و اين همان سرزمينى است كه
خداوند به ابراهيم(علیه السلام) و بنى اسرائيل وعده داده بود و حضرت موسى(علیه السلام) را اجل مهلت نداد كه به اين سرزمين برسد. در محلى به نام (موآب) در گذشت. (موآب) در دره ى رود اردن، روبروى شهر (پريحو) بود. اما بنى اسرائيل به راهنمايى (يوشع) جانشين موسى وارد فلسطين شدند و شهر اريحا يا يريحو (مكان خوشبو) را كه مركز فلسطينيان بود، تسخير كردند.(4)
تورات گاهى از آفريدگارى به نام (الوهيم) ياد مى كند و گاهى آفريدگار را به نام (يهوه) معرفى مى كند. (الوهيم) به معنى ارواح است و (يهوه) يعنى (آن كه هست).
ص: 276
اصولا طبيعت درونى خداى اسرائيل غير قابل ادراك است زيرا يهوه خداى آتش فشان سينا به تدريج در جان پرستى مفهومى يافت و به شكل انسان نمايش داده شد. داراى جسم روحانى و اعضايى شبيه اعضاى انسان گشت و از چشم و گوش و دهان و دست و قلب و اميال گوناگون برخوردار شد. يهوه خداى ملت يهود خدايى جنگجو است. جنگ هاى ملى اسرائيل جنگ هاى (يهوه) نام دارد.
دشمنان ملت دشمنان خدا هستند. جنگجويان اسرائيل ياوران يهوه به شمار مى روند. يهوه قوم خود را حتى اگر نسبت به بيگانگان بى عدالتى ورزند هرگز رها نمى كند. يهوه خدايى مقدس و عادل است اما به خاطر يك پادشاه گناهكار نزديكان و فرزندان و گاهى جمع كثيرى را مجازات مى كند. يهوه مردم پارسا را تا هزار نسل تقديس مى نمايد. بنابراين او خدايى است ستمگر و خونخوار و خشن و خائن و غدار و پاك دل و بى پيرايه.(2)
يهوه خداى رحيم، رئوف، دير خشم، كثير الاحسان و با وفا و نگاهدارنده ى رحمت براى هزاران نسل و آمرزنده ى خطا و گناه است و ليكن گناه را هرگز بى سزا نخواهد گذاشت بلكه خطاياى پدران را بر پسران و پسران پسران ايشان تا پشت سوم و چهارم خواهد گرفت.(3)
خدايى را كه حضرت موسى(علیه السلام) معرفى كرد. همان خداى يگانه همه انبياء الهى مى باشد. همان خداى مقتدر و خالق و عادلى است كه آفرينش پرتوى از لطف و حكمت اوست. خدايى بى مثل و مانند كه حاكم بر كل هستى است. همان خدايى كه فيض او دائمى و
ص: 277
مستمر است و هر لحظه به موجودات هستى اعطا مى كند. اما يهوديان گاهى از موسى(علیه السلام) توقع داشتند كه خدا را به چشم ببينند و گاهى هوس بت پرستى و گوساله پرستى مى كردند و سرانجام هم (يهوه) خداى خود را به صورت خدايى قومى و نژادى معرفى كردند، يعنى خدايى كه فقط به قوم بنى اسرائيل تعلق دارد و به نجات آنان چشم دوخته است. و لطف و فيض خود را مخصوص آنان مى داند. بدين ترتيب خدايى جهانى و همگانى نيست و اين تصور از روحيه ى نژادپرست يهود سرچشمه گرفته كه همين طرز تفكر، ديد آنان را نسبت به ساير ملت ها و اقوام، ديد خصمانه و پرخاشجويى كرده است. به طورى كه هميشه خود را بين ديگران قوم تنها و غير قابل سازش و انعطافى تصور مى كنند و آماده حيله و انتقام هستند. و اما تصويرى كه تورات از يهوه دارد چهره اى است خشن و جبروتى، جبار و متكبر كه فقط با عدلش رفتار مى كنند. كوچكترين تجاوز و مسامحه اى را نمى بخشند و بزرگتر از آن است كه انسان بتواند با او راز و نياز كند. صلابت قدرت و وحشت، همه خاطراتى از خداى يهود است. و نيز خدا در تورات طورى معرفى شده است كه داراى جسم و بدن است و گاهى حسود و غمگين و نادان و پشيمان و ستمگر و عصبانى مى شود. و نيز خدايى را كه تلمود (مجموعه روايات و معارف دينى يهود) معرفى مى كند. شبيه به انسان است، محبت مى ورزد، متنفّر مى شود، خشمگين مى گردد، مى خندد، مى گريد، پشيمان مى شود. تعويذ مى بندد، بر اريكه تكيه مى زند، در طرافش گروه فرستگان و كروبيان حلقه زده اند و هر روز سه بار تورات مى خواند.
ص: 278
همان طور كه ذكر شد وقتى كه حضرت موسى(علیه السلام) در شبه جزيره ى سينا بود (يهوه) خداى اسرائيل موسى(علیه السلام) را به بالاى كوهى كه طور سينا خوانده مى شود، فراخوانده اصول دين يهود (فرمان هاى دهگانه) را به وى وحى فرمود: چنان كه در تورات در سفر خروج و سفر تثنيه(2)
آمده. موسى آن احكام را بر دو لوح سنگى حجارى كرده و براى بشارت به سوى بنى اسرائيل آورد. احكام عشره يا فرمان هاى ده گانه ى (يهوه) از اين قرار است :
1. من يهوه خداى تو هستم كه تو را از زمين مصر و از خانه غلامى بيرون آوردم، خدايان ديگرى غير از من نباشد.
2. صورتى نتراشيده و هيچ تمثالى از آن چه بالا در آسمان است و از آن چه پايين در زمين است و از آن چه در آب زير زمين است براى خود مساز.
نزد آنها سجده نكن و آنها را عبادت منما، زيرا من كه يهوه خداى تو مى باشم خداى غيور هستم كه انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم از آن كه مرا دشمن دارند مى گيرم و تا هزار پشت بر آن كه مرا دوست دارند و احكام مرا نگاه دارند رحمت مى كنم.
3. نام يهوه خداى خود را به باطل، مبر زيرا خداوند كسى را كه اسم او را به باطل برد بى گناه نخواهد شمرد.
4. روز شنبه را ياد كن تا آن را تقديس نمايى. شش روز مشغول باش و همه كارهاى خود را به جا آور. اما روز هفتمين سبت يهوه خداى تو است. در آن هيچ كار مكن. تو و پسرت و دخترت و غلامت و كنيزت و بهيمه ات و مهمان تو كه درون دروازه هاى
ص: 279
تو باشد. زيرا كه در شش روز خداوند آسمان و زمين و دريا و آن چه را كه در آنها است به ساخت و در روز هفتم آرام فرمود، از اين سبب خداوند روز هفتم را مبارك خواند و آن را تقديس نمود.
5. پدر و مادر خود را احترام نما تا روزهاى تو در زمينى كه يهوه خدايت به تو مى بخشد دراز شود.
6. قتل مكن
7. زنا مكن
8. دزدى مكن
9. بر همسايه خود شهادت دروغ مده.
10. به خانه همسايه خود طمع مورز به زن همسايه ات و غلامش و كنيزش و گاوش و الاغش و به هيچ چيزى كه از آن همسايه تو باشد طمع مكن.(1)
دانشمندان يهود شناس معتقدند احكام دهگانه داراى افكار و عباراتى متعلق به عهد پيدايش سفر تثنيه، آخرين و پنجمين اسفار پنجگانه در قرن هفتم قبل از ميلاد است كه بعدآ آن را در متون باستانى قرار داده اند. احكام دهگانه در قرن هفتم قبل از ميلاد در ادبيات اسرائيل وارد شد زيرا با توجه به مندرجات آن عقايد و تأسيسات آن عصر را منعكس مى سازد. احكام دهگانه چون كتاب اشعياء و زبورات تصاوير دينى را ممنوع مى سازد و شنبه را بر قرار مى دارد و بر اين روز مقدس پس از دورى از وطن ارزش
ص: 280
بسيارى در نظر مى گيرد. احكام ده گانه در باب بيستم سفر خروج و باب پنجم سفر تثنيه به تكاليف اخلاقى و اجتماعى توجه دارد كه يكى از وسايل مشخص مربوط به جنبش عصر انبياء و مخصوصآ اوايل آن عهد است و موسى را مى توان پذيرفت. كار اين شخصيت تاريخى ايجاد اتحاد در ميان قبايل اسرائيل و در آوردن آن به صورت يكم قوم حقيقى از راه تأسيس يك دين ملى مى باشد. يهوه خداى بنى اسرائيل و اسرائيل قوم يهوه مى باشد. اين قاعده اساس آيين و كار موسى است.(1)
لوح در اصل به معنى آشكار شدن است. آنگاه لوح به هر تخته و صفحه گويند كه در آن مى نويسند خواه از چوب باشد يا غير آن. صفحه را از آن لوح گويند كه معانى در آن به وسيله كتابت آشكار مى شود چنان كه از مجمع به دست مى آيد اقرب الموارد اين علت را به صورت قيل آورده است. به قولى علت آشكار شدن خطوط در آن است. خداوند به موسى(علیه السلام) فرمود كه:(اى موسى من تو را بر مردم بارسالتهاى خويش و با سخن گفتنم (با تو) برگزيدم پس آن چه را به تو داده ام بگير و از شكر گزاران باش، و براى او در الواح اندرزى از هر موضوعى نوشتيم و بيانى از هر چيز كرديم پس آن را با جديت بگير و به قوم خود بگو به نيكوترين آنها عمل كنند و آنها كه به مخالفت بر خيزند كيفرشان دوزخ است و به زودى اين دار فاسقان را به شما نشان خواهيم داد.)(2) سرانجام در آن ميعادگاه بزرگ، خداوند، شرايع و قوانين آيين خود را بر موسى(علیه السلام) نازل كرد. نخست به او فرمود اى موسى من تو را بر مردم برگزيدم و رسالات خود را به تو
ص: 281
دادم و ترا به موهبت سخن گفتن با خودم نائل كردم. سپس اضافه مى كند كه در الواحى كه بر موسى(علیه السلام) نازل كرديم از هر موضوعى پند و اندرز كافى و شرح و بيان مسائل مورد نياز در امور دين و دنيا و فرد و اجتماع براى او نوشتيم. سپس به او دستور داديم كه (با نهايت جديت و قوتِ اراده اين فرمان ها را برگير.) و به قوم خود نيز فرمان ده كه بهترين آنها را انتخاب بكنند. ظاهرآ خداوند الواحى بر موسى(علیه السلام) نازل كرد كه شرايع و قوانين تورات در آن نوشته شده بود. نه اين كه الواحى در دست موسى(علیه السلام) بود و به فرمان خدا اين دستورات در آن منعكس گرديد. اما اين كه اين الواح چگونه بوده مشخص نيست و در قرآن تنها كلمه ى (الواح) آمده و اين كلمه جمع (لوح) است كه به معنى ظاهر شدن و درخشيدن است و چون با نوشتن بر روى يك صفحه مطالب آشكار مى گردد و مى درخشد به صفحه اى كه بر آن چيزى مى نويسند لوح مى گويند. و از تعبير (اندرزى از هر موضوعى نوشتيم) چنين بر مى آيد كه همه ى مواعظ و اندرزها و مسائل لازم در الواح موسى(علیه السلام) نبود. زيرا مى گويد: (از هر چيزى اندرزى براى او نوشتم) و اين به خاطر آن است كه آيين موسى(علیه السلام) آخرين آيين و شخص موسى(علیه السلام) خاتم انبياء نبود. و مسلمآ در آن زمان به مقدار استعداد مردم احكام الهى نازل گشت.(1)
قرآن در مورد فرامين نه گانه كه به موسى(علیه السلام) داده شده و از قوم بنى اسرائيل پيمان گرفته شد چنين مى فرمايد :
1. توحيد و پرستش خداوند يگانه، چنان كه در آيه مى گويد: (بياد آوريد زمانى را كه از
ص: 282
بنى اسرائيل پيمان گرفتيم جز الله را پرستش نكنيد و در برابر هيچ بتى سر تعظيم فرود نياوريد.)(1)
2. نسبت به پدر و مادر نيكى كنيد.
3. نسبت به خويشاوندان و يتيمان و مستمندان نيز به نيكى رفتار نماييد.
4. با سخنان نيكو با مردم سخن گوييد.
5. نماز را برپا داريد و در همه حال به خدا توجه داشته باشيد.
6. در اداى زكات و حق محرومان كوتاهى روا مداريد.(2)
7. خون يكديگر را نريزيد.
8. يكديگر را از خانه ها و كاشانه هاى خود بيرون نكنيد.
9. چنان كه كسى در ضمن جنگ اسير شد، همه براى آزادى او كمك كنيد، فديه دهيد و او را آزاد سازيد.(3)
در اين مورد قرآن كريم مى فرمايد :
(ما به موسى كتاب آسمانى داديم و شك نداشته باش كه او آيات الهى را دريافت داشت و ما آن را وسيله هدايت بنى اسرائيل قرار داديم، و از آنها امامان (و پيشوايانى) برگزيديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند به خاطر اين كه شكيبايى نمودند و به آيات ما يقين داشتند، مسلما پروردگار تو ميان آنها روز قيامت در آن چه اختلاف داشتند داورى
ص: 283
مى كند و هر كس را به سزاى اعمالش مى رساند.)(1) و نيز مى فرمايد: (هنگامى كه موسى به قوم خود گفت : اى قوم من نعمت خدا را بر خود (ياد آريد كه در شما پيغمبران قرار داده و شما را مستقل (يا سلاطين) نموده و چيزها به شما داده كه به هيچ كس از جهانيان نداده است.)(2) در اين آيات
مى فرمايد به خاطر استقامت بنى اسرائيل نعمت هاى بى شمارى به آنها داده اند.
وقتى قرآن مى فرمايد: (نعمت خدا را بر خود ياد آريد.) منظور تمام نعمتهايى است كه خداوند به آنان داده است. نعمتهايى را كه به ياد قوم خود آورده در مقام تفصيل سه قسمت نموده و فرموده وقتى كه در ميانتان پيامبرانى قرار داد، كه منظور همان پيامبرانى هستند كه چون ابراهيم و اسحاق و يعقوب و پيمبران پس از او يا منظور خصوص پيامبران بنى اسرائيل هستند و البته پيامبرى نعمتى است كه هيچ نعمتى با آن برابرى نمى كند و نبوت نعمت الهى است كه براى اين قوم انبياء بسيارى را از آنها برگزيد. (در روايتى آمده عدد انبياء بنى اسرائيل بالغ برهزار نفر مى باشد.)(3) (در روايتى ديگر انبياء بنى اسرائيل را چهار هزار نفر ذكر كرده اند.)(4)
سپس فرمود: شما را مستقل كرد و از مذلت بردگى فراعنه و روز گويى ستمگران بيرون آورده و آنگاه فرمود: به شما چيزها داد كه به كسى در جهان نداده كه همان عنايات و الطاف الهى است كه قرين آيات قاهره خداوندى بود كه در ايام اقامتشان در مصر بوده است. آن مقدار آيات معجز نما و برهان هاى روشن و نعمت هاى زندگى كه پى در پى
ص: 284
در عهد موسى(علیه السلام) به بنى اسرائيل رسيد براى هيچ يك از امتهاى پيش از موسى(علیه السلام) تحقق نيافته بود. و نيز در آيه ديگر خداوند مى فرمايد :
(ما بنى اسرائيل را كتاب آسمانى و حكومت و نبوت بخشيده ايم و از روزى هاى پاكيزه به آنها اعطا كرديم و آنها را به جهانيان (مردم عصر خويش) برترى بخشيديم.)(1)
در اين آيه مجموعآ پنج موهبت را كه خداوند به بنى اسرائيل عطا كرده بيان مى كند كه از قرار زير است. نخست مسأله كتاب آسمانى يعنى تورات است كه مبين معارف دينى و حلال و حرام و طرق هدايت و سعادت بود. دوم مقام حكومت و قضاوت زيرا مى دانيم آن ها ساليانى دراز حكومتى نيرومند و گسترده اى داشتند نه تنها داود و سليمان كه عده ى كثيرى از بنى اسرائيل در عصر خود زمامدارانى نيرومند بودند. سوم نعمت الهى بر آنها مقام نبوت بود كه ذكر شد. چهارم مواهب مادى (از انواع روزى هاى پاكيزه به آنها عطا كرديم) پنجم برترى و قدرت بلامنازع آنها بود كه مى فرمايد (ما آنها را بر جهانيان برترى بخشيديم) و نيز در آيه ديگر قرآن مى فرمايد: (و از قوم موسى گروهى به سوى حق هدايت مى كنند و حاكم به حق و عدالتند.)(2) وقتى حكايت از روح حق طلبى قوم موسى مى شود (منظور اقليت هاى صالح است گروهى هستند كه دعوت به سوى حق مى كنند و حاكم به حق و عدالتند و يا ممكن است به گروه كوچكى باشد كه تسليم در برابر سامرى و دعوت او نشدند و همه جا حامى و طرفدار مكتب موسى(علیه السلام) بودند و يا گروههاى صالح ديگرى كه بعد از موسى(علیه السلام) بر روى كار آمدند (و نيز مى توان به اقليتى از يهود كه در عصر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى زيستند. كه پس از مطالعه ى كافى روى دعوت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) سرانجام اسلام را پذيرفته و در جمع مسلمانان راستين
ص: 285
و حاميان مخلص در آمدند.) نعمت هاى زيادى به قوم بنىاسرائيل داده شده است. كه در قسمت معجزات توضيح كافى داده شد.(1)
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: و بنى اسرائيل را از دريا (سالم) عبور داديم در مسير خود به جمعيتى رسيدند كه اطراق بتهايشان با تواضع و خضوع گرد آمده بودند (در اين هنگام بنى اسرائيل) به موسى گفتند تو هم براى ما معبودى قرار ده همانگونه كه آنها معبودان (و خدايان) دارند گفت (موسى) شما جمعيتى جاهل و نادان هستيد)(2) در اين آيه همان طور كه بيان شد به حضرت موسى(علیه السلام) پيشنهاد بت سازى مى دهند. با پايان گرفتن جريان فرعون، حضرت موسى(علیه السلام) گرفتارى بزرگ داخلى داشت يعنى درگيرى او با جهالت بنى اسرائيل و افراد سركش و لجوج بود.
همان طور كه بيان شد قوم بنى اسرائيل از دريا (رود عظيم نيل) عبور كردند در مسير خود به قومى برخورد كردند كه با خضوع و تواضع اطراف بتهاى خود را گرفته بودند. افراد جاهل و بى خبر آن چنان تحت تأثير اين صحنه قرار گرفتند كه بلافاصله نزد موسى آمدند و گفتند براى ما هم معبودى قرار بده همين طور كه آنها معبودانى دارند. موسى(علیه السلام) از اين پيشنهاد جاهلانه و نابخردانه بسيار ناراحت شد. به آنها رو كرد و گفت شما جمعيت جاهل و بى خبر هستند. شك نيست كه بنى اسرائيل قبل از مشاهده اين گروه بت پرستان زمينه فكرى مساعدى بر اثر زندگى مداوم در ميان مصريان بت پرست براى اين موضوع داشتند ولى مشاهده ى اين صحنه تازه گويا جرقه اى شد كه زمينه هاى
ص: 286
قبلى خود را نشان دهند. اما در هر حال اين جريان نشان مى دهد كه انسان تا چه حد تحت تأثير محيط قرار دارد. و گاهى محيط آن قدر تأثير مى گذارد كه بعضى انسان ها را بت پرست مى كند و محيط منشأ انواع مفاسد و بدبختى ها و يا سرچشمه اصلاح و پاكى مى گردد.(1)
ميان بنى اسرائيل افراد ناسپاس فراوانى بودند. با آن كه آن همه معجزات موسى(علیه السلام) را مشاهده كردند و آنهمه مواهب الهى شامل حالشان شده بود. چيزى از نابودى دشمن سرسختشان فرعون در ميان امواج نگذشته بود و آن ها به لطف پروردگار از دريا گذشتند اما ناگهان همه اين مسائل به دست فراموشى سپرده از موسى تقاضاى بت سازى كردند. حضرت على(علیه السلام) در جواب يكى از يهوديان كه در حضور على(علیه السلام) به مسلمانان ايراد كرد و گفت (شما هنوز پيامبرتان را به خاك نسپرده بوديد كه اختلاف كرديد.) حضرت على(علیه السلام) اين پاسخ دندان شكن را در جواب يهودى داد و چنين فرمود: ما درباره ى دستورات و سخنانى كه از پيامبرمان رسيده اختلاف كرده ايم نه درباره خود پيامبر و نبوتش ولى شما پايتان از آب دريا خشك نشده بود كه به پيامبرتان پيشنهاد كرديد، براى ما معبودى قرار بده آنچنان كه اين بت پرستان معبودانى دارند. و او در جواب به شما گفت: شما جمعيتى جاهل هستند.) بعد از اين ناسپاسى موسى(علیه السلام) به بنى اسرائيل مى گويد: (اين جمعيت بت را كه مى بيند كارشان به هلاكت مى انجامد و عملشان باطل و بى اساس است.)(2) و باز براى تأكيد اضافه مى كند (آيا معبودى غير از خدا براى شما
ص: 287
انتخاب كنم همان خدايى كه شما را بر جهانيان برترى داد.)(1) يعنى اگر انگيزه پرستش خدا، حس شكرگزارى باشد، همه نعمت هاى شما از ناحيه ى خدا است و اگر انگيزه ى پرستش و عبوديت، منشأ اثر بودن باشد، باز آن هم مربوط به خدا است بنابراين به هر حسابى باشد جز خداوند قادر منان شايسته پرستش نيست. و در آياتى ديگر خداوند بنى اسرائيل را به ياد نعمت هايى كه به آنها داده است مى اندازد ولى باز آنها زير بار حق نمى روند و در غياب حضرت موسى(علیه السلام) بت پرست مى شوند (همان گوساله سامرى)(2)
قرآن مجيد در اين باره ى مى فرمايد: (اهل كتاب از تو تقاضا مى كنند كتابى را از آسمان (يكجا) بر آنها نازل كنى (در حالى كه اين بهانه اى بيش نيست) آنها از موسى بزرگتر از اين را خواستند و گفتند خدا را آشكارا به ما نشان بده....)(3)
و در آيه ديگر فرمود: (و نيز به خاطر بياوريد هنگامى كه گفتيد اى موسى ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه خدا را آشكارا «با چشم خود» ببينيم، در همين حال صاعقه شما را گرفت در حالى كه تماشا مى كرديد.)(4) و نيز مى فرمايد: (و هنگامى كه موسى به ميعاد گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت) ولى همراهان او كه جمعى از بنى اسرائيل بودند با اصرار و تأكيد از موسى خواستند كه خدا را مشاهده كنند، و اگر
ص: 288
او را مشاهده نكنند، هرگز ايمان نخواهند آورد. البته شك نيست كه آنها در اين تقاضاى خود حسن نيت نداشتند. و اين درخواستهاى عجيب و غير منطقى كه نوعى از عقيده بت پرستان را منعكس مى ساخت و خدا را جسم و محدود معرفى مى كرد و بدون شك از لجاجت و عناد سرچشمه گرفته است. ولى با اين همه راه بازگشت را براى آنها باز گذاشتيم ما (خداوند) بارها آنها را بخشيديم ولى آنها از خواب غفلت بيدار نشدند. ممكن است اين درخواستها به خاطر جهل آنها بوده چرا كه درك افراد نادان فراتر از محسوساتشان نيست و يا همان طور كه گفته شد اين درخواستها به خاطر لجاجت و بهانه جويى بوده است كه يكى از ويژگى هاى اين قوم بوده.(1)
قرآن مى فرمايد: (آنها كه گوساله را معبود خود انتخاب كردند به زودى غضب پروردگار و ذلت در زندگى دنيا به آنها مى رسد و اين چنين كسانى را كه (بر خدا) افترا مى بندند كيفر مى دهيم)(2) و نيز مى فرمايد: (خداوند عذاب شديدى براى آنها فراهم ساخته زيرا اعمالى را كه انجام مى دهند بد است.)(3)
اين قوم مغضوب عليهم ظاهرآ همان قوم يهود است. و نيز در سوره مائده خداوند مى فرمايد :
(بگو آيا شما را از كسانى كه وضعشان از اين هم بدتر است با خبر كنم آنها كسانى
ص: 289
هستند كه خداوند آنها را لعنت كرده و مورد غضب قرار داده....)(1) باز در اين آيه آنها كه مورد غضب قرار گرفته اند همان قوم يهود است. خداوند به خاطر اين كه اين قوم علاقه به بت پرستى داشتند آنها را مورد غضب قرار داد و ذليلشان كرد و آن بدبختى ها و گرفتارى ها و مشكلاتى بودند كه قبل از حكومت در بيت المقدس دامان اسرائيليان را گرفت. و همان مأموريت عجيب 0كشتار يكديگر) به عنوان كيفر و مجازات. البته بايد اين ملت مورد غضب پروردگار واقع مى شدند تا طعم ذلت را در اين زندگى بچشند و شلاق كيفر افترا زدن به خدا را ببينند و احساس كنند تا بار ديگر به اين آسانى و سادگى به فكر چنين گناه عظيمى نيفتند.(2)
(به طور قطع حال كسانى را از شما كه در روز شنبه نافرمانى و گناه كردند دانستيد كه به آنها گفتيم به صورت بوزينه هاى طرد شده اى درآييد.)(3)
(ما اين جريان را مجازات و درس عبرتى براى مردم آن زمان و كسانى كه بعد از آنان آمدند، و هم پند و اندرزى براى پرهيزكاران قرارداديم.)(4) در اين دو آيه به روح عصيانگرى و نافرمانى حاكم بر يهود و علاقه شديد آنها به امور مادى اشاره مى كند. نخست مى گويد قطعآ حال كسانى را كه از ميان شما در روز شنبه نافرمانى و گناه كردند دانستيد و نيز دانستيد كه ما به آنها گفتيم به صورت بوزينه گان طرد شده اى در آييد و
ص: 290
آنها چنين شدند. ما اين امر را كيفر و عبرتى براى مردم آن زمان و زمان هاى بعد قرار داديم. خداوند به يهود دستور داده بود روز شنبه را تعطيل كنند، گروهى از آنان كه در كنار دريا مى زيستند به عنوان آزمايش دستور يافتند از دريا در آن روز ماهى نگيرند ولى از قضا روزهاى شنبه كه مى شد. ماهيان فراوانى بر صفحه آب ظاهر مى شدند، آنها به فكر حيله گرى افتادند و با يك نوع كلاه شرعى روز شنبه از آب ماهى گرفتند، خداوند آنان را به جرم اين نافرمانى مجازات كرد و چهره شان را از صورت انسان به حيوان دگرگون ساخت. و سرانجام دنيا پرستى بر اين قوم غلبه كرد و در مقابل فرمان خدا دست به عصيان زدند و به طور كلى فرمان خدا را فراموش كردند. از بعضى روايات چنين استفاده مى شود كه يهوديان كه همان قوم بنى اسرائيل باشد روزهاى شنبه قلابها را به دريا مى افكندند و سپس روز بعد آن را از دريا بيرون مى كشيدند. و يا در كنار دريا حوضچه هايى ترتيب دادند و راه آن را به دريا گشودند روزهاى شنبه راه حوضچه ها را باز مى كردند و ماهيان فراوان همراه آب وارد آنها مى شدند اما به هنگام غروب كه مى خواستند به دريا باز گردند راهشان را محكم مى بستند و سپس روز يكشنبه شروع به صيد آنها مى كردند و كم كم جسور شدند و حرمت روز شنبه را شكستند و علنا و بى پروا روزهاى شنبه به صيد ماهى مشغول شدند. بعد خداوند مى گويد: هنگامى كه در برابر آن چه از آن نهى شده بودند سركشى كردند آنها مجازات شدند و به شكل ميمون هاى طرد شده در آمدند. و اين است نتيجه عصيانگرى بر عليه حق.
ص: 291
قرآن مى فرمايد: (به ياد آوريد زمانى را كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم كه جز خداوند يگانه را پرستش نكنيد و نسبت به پدر و مادر و نزديكان نيكى كنيد و نماز را برپا داريد و زكات بدهيد سپس با اين كه پيمان بسته بوديد همه شما جز عده ى كمى سرپيچى كرديد و از وفاى به پيمان خود روى گردان شديد.)(2) و يا مى فرمايد: (و آيا هر بار آنها «يهود» پيمانى با خدا و پيامبر بستند جمعى آن را دور نيفكندند (و با آن مخالفت نكردند؟) و بيشتر آنها ايمان نمى آورند.)(3) در اين آيات قرآن مجيد يهود را شديدآ مورد سرزنش قرار مى دهد كه چرا اين پيمان ها را شكستند و آنها را در برابر اين نقض پيمان به رسوايى در اين جهان و كيفر شديد در آن جهان تهديد مى كند. و همان طورى كه قبلا ذكر شد و در آيات هم هست خداوند مى فرمايد: شما به همه ى آن فرامين ياد شده اقرار كرديد و بر اين پيمان گواه برديد ولى شما بسيارى از موارد اين ميثاق الهى را زير پا گذاشتيد شما همانها بوديد كه يكديگر را به قتل مى رسانديد و جمعى از خود را از سرزمين شان آواره مى كرديد و در انجام اين گناه و تجاوز به يكديگر كمك مى كنيد و اين ها همه بر ضد پيمانى بود كه با خدا بسته بوديد و همان طور كه ذكر شد خداوند ازدر كوه طور پيمان گرفت كه به فرمان هاى تورات عمل كنند ولى سرانجام اين پيمان را شكستند و فرمان او را زير پاگذاردند و نيز از آن ها پيمان گرفته شده بود كه به پيامبر موعود (پيامبر اسلام كه بشارت آمدنش در تورات داده شده بود.) ايمان بياورند به اين پيمان نيز عمل نكردند. و اين گروه كه همان «يهود مدينه» بودند مكرر با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) پيمان بستند و پيمان را ناجوانمردانه مى شكستند و نه از خدا شرم مى كردند و نه از زير
ص: 292
پا گذاردن اصول انسانى پروا مى نمودند.(1)
غير از يهوديان كس ديگرى ساحت مقدس و منزه خداوند را اينگونه به استنهزاء نگرفته آنان در مورد آيات زير چنين مى گويند :
(كيست آن كسى كه قرض دهد به خدا به طور قرض الحسنه)(2) و يا (قرض دهيد به خدا به طور قرض الحسن)(3) يهوديان با شنيدن اين آيات مى خواستند مسلمين را مسخره كنند، گفتند، اين چه خدايى است كه براى ترويج دين خود و احياى آن اين قدر قدرت مالى ندارد كه رفع حاجت خود كند و ناچار دست حاجت و استقراض به سوى بندگان خود دراز مى كند و به هر تقدير اين حرف يعنى نسبت دست بسته بودن در پاره اى از حوادث به خدا دادن. و منشأ اين اهانت در معتقدات دينى آنها است چرا كه تورات امروز جايز مى داند كه در پاره اى از امور خداى سبحان عاجز است. مثلا جايز مى داند كه اقوياى از بنى نوع آدم جلو خواسته خداوند را بگيرند. آرى غرض يهودا استهزاى مسلمين و عقايد آنان بوده است و غير از يهود كسى دشمن خود را اينطور استهزا نكرده است چون غير از يهود كسى در معتقداتش عقيده اى كه مبدأ و منشأ براى چنين حرف خطرناكى باشد ندارد و فقط دين تحريف شده يهود است كه معتقداتش چنين جرأت به او مى دهد كه اين چنين گستاخ به ساحت مقدس خداى منزه اهانت كند.
قرآن مى فرمايد: (يهود گفت دست خدا بسته است دستشان بسته باد و از رحمت خدا
ص: 293
دور باشند براى اين كلمه ى كفرى كه گفتند....)(1) و در اين جمله كه مى فرمايد (غلت ايديهم) نفرين به آنها است البته نفرينى كه مشابه است با آن چه كه به ساحت قدس خدا نسبت داده اند، يعنى بسته بودن دست خدا و سلب قدرت بر انجام خواسته خود. بنابراين چون سلب قدرت خود يكى از مصاديق لعنت و دورى از رحمت خدا است.
زيرا قول خداى تعالى همان عمل اوست و نفرين آن جناب و كسى را لعنت كردنش همان معذب كردن آنكس است به عذاب دنيوى يا اخروى كه يكى از مصاديق آن دست بسته گى و عجز است. بعضى هم گفته اند (غّلت ايديهم) نفرين نمى باشد، بلكه از اخبار غيبى و اخبار به عذابى باشد كه يهود در كيفر اين گفتار ناروا و جسارت به پروردگار به آن مبتلا مى شود. و به طور كلى لعنت خدا و غضبش بر يهود اين بود كه آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا در بينشان دشمنى انداخت.(2)
قطع نظر از اين كه ابرها چگونه بر اين قوم در مدتى سايه افكند توجه به اين نكته لازم است كه يك ملت كه سال ها در ضعف و ذلت و زبونى و به صورت بردگان بى اراده در قصرهاى فرعونيان خدمت مى كردند و يا در مزارع و باغهايشان زحمت مى كشيدند فورآ نمى توانند از تمام خلق و خوهاى گذشته آزاد شوند و حكومتى مستقل بر اساس معيارهاى الهى و انقلابى تشكيل دهنده خواه و ناخواه اين قوم بايد دوران برزخى را براى از بين بردن رسوبات فكرى و اخلاقى گذشته و كسب آمادگى براى زندگى افتخارآميز آينده بگذرانند، خواه اين دوران چهل سال باشد يا كمتر و يا بيشتر و اگر قرآن
ص: 294
آن را به صورت يك مجازات معرفى مى كند. مجازاتى است اصلاحگر و بيداركننده چرا كه هيچ يك از مجازات هاى الهى جنبه ى انتقام جويى ندارد. اينها بايد ساليان دراز در آن بيابان كه به خاطر سرگردانيشان بيابان (تيه) ناميده شده دور از هر گونه سطله ى جباران بمانند و نسلى نو با ويژگى هاى توحيدى و انقلابى پرورش يابد و آماده حكومت بر سرزمين هاى مقدس شود.(1) اما به سبب روحيه ى لجاجت و
استكبارى و خوى نژادپرستى تاكنون هم قومى سرگردان مى باشند.
قرآن مجيد در اين مورد مى فرمايد: (يهوديان آن چه را كه شيطان ها به نادرست به سلطنت سليمان نسبت مى دادند پيروى مى كردند در حالى كه سليمان با سحرسلطنت به دست نياورده و كافر نشده بود و لكن شيطان ها بودند كه كافر شدند و سحر را به مردم ياد مى دادند. و نيز يهوديان آن چه را كه بر دو فرشته ى بابل هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستى پيروى مى كردند چون آنها به احدى سحر تعليم نمى دادند مگر بعد از آن كه زنهار مى دادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندى و كافر شوى ولى يهوديان از آن دو نيز چيزهايى را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهر رها را به هم مى زدند. هر چند كه جز به اذن خدا به كسى ضرر نمى زدند ولى اين بود كه از آن دو چيزهايى آموختند كه مايه ضررشان بود و سودى برايشان نداشت با اين كه مى دانستند كسى كه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتى ندارد و چه بد بهايى بود كه خود را در قبال آن فروختند اگر مى دانستند.) اين آيه شريفه مى خواهد يكى ديگر از خصائص يهود را بيان كند. و آن متداول شدن سحر در بين آنان
ص: 295
است و اين كه يهوديان اين عمل خود را مستند به يك و يا دو قصه مى دانند كه ميان خودشان معروف بوده و در آن دو قصه پاى سليمان پيغمبر و دو ملك به نام هاروت و ماروت در ميان بوده است. يهود اين طور مى پنداشتند، كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را و آن تسخير جن و انس و وحش و طير را وكارهاى عجيب و غريب و خوارقى را كه مى كرد به وسيله سحر كرد، كه البته همه آن معلومات در دست نيست مقدارى از آن به دست ما افتاده يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملك بابل يعنى هاروت و ماروت نسبت مى دهند، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد مى كند.(1)
از احاديث چنين برمى آيد كه در زمان سليمانِ پيامبر(علیه السلام) گروهى در كشور او به عمل سحر و جادوگرى پرداختند، سليمان دستور داد تمام نوشته ها و اوراق آنها را جمع آورى كرده در محل مخصوصى نگه دارى كنند، پس از وفات سليمان گروهى آنها را بيرون آورده و شروع به اشاعه و تعليم سحر كردند، بعضى از اين موقعيت استفاده كرده و گفتند سليمان اصلا پيامبر نبود بلكه به كمك همين سحر و جادوگرى ها بر كشورش مسلط شد و امور خارق العاده انجام مى داد. گروهى از بنى اسرائيل هم از آنها تبعيت كردند و سخت به جادوگرى دل بستند، تا آنجا كه دست از تورات نيز برداشتند. آيه فوق پاسخى است به اين گفتار يهود كه در حقيقت تهمت و افتراى بزرگى نسب به حضرت سليمان مى باشد. و لازمه ى اين سخن يهود، تكفير حضرت سليمان نيز مى باشد. زيرا طبق گفته ى آنان سليمان مرد ساحرى بوده كه خود را به دروغ پيامبر خوانده و اين عمل موجب كفر است. آرى از نظر قرآن حضرت سليمان هرگز كافر نشد و هرگز به سحر توسل
ص: 296
نجست و از جادوگرى براى پيشبرد اهداف خود استفاده نكرد.(1)
نام هاروت و ماروت به عقيده بعضى از نويسندگان ايرانى الاصل به ترتيب به معنى «حاصل خيزى» و «بى مرگى» است. در كتاب اوستا الفاظ هرودات كه همان خرداد باشد و همچنين امردات به معنى بى مرگ كه همان مرداد است به چشم مى خورد. و عجيب اين كه بعضى هاروت و ماروت را دو مرد از ساكنان بابل دانسته اند و بعضى حتى آنها را به عنوان فرشته گانى مى داند كه به سرزمين بابل آمدند تا راه ابطال سحر ساحران و مبارزه با جادوگرى را به مردم ياد دهند. و حتى اعلام كردند كه سوء استفاده از اين تعليمات يك نوع كفر است.(2)
صاحبان اجنه و جادوگران توجه مى نمايند تا آن كه از راه زنا پيروى ايشان نمايد روى عتاب خود را به سوى او گردانيده او را از ميان قومش منقطع خواهم ساخت.)(1) قاموس كتاب مقدس
تأليف مستر هاكس آمريكايى در صفحه 471 در اين باره مى نويسد: (پرواضح است كه سحر در شريعت موسى(علیه السلام) راه نداشت، بلكه شريعت اشخاصى را كه از سحر مشورت طلبى مى نمودند به شديدترين قصاص ها ممانعت مى نمود.)(2) ولى جالب اينجاست كه نويسنده
قاموس كتاب مقدس اعتراف مى كند كه با وجود اين يهود سحر و جادوگرى را فرا گرفتند و بر خلاف تورات به آن معتقد شدند او به دنبال مطلب قبل مى گويد: (لكن با وجود اين ماده فاسد در ميان قوم يهود داخل گرديد، قوم به آن معتقد شدند و در وقت حاجت بدان پناه بردند) به همين دليل قرآن آنها را شديدا مورد نكوهش قرار داده و آنها را سوداگرانى مى شمرد كه خود را به بدترين بهايى فروختند.
قرآن مى فرمايد: (و بر يهوديان، هر حيوان ناخن دار (حيواناتى كه سمّ يكپارچه دارند) را حرام كرديم و از گاو و گوسفند، پيه و چربى شان را تحريم نموديم، مگر چربى هايى كه بر پشت اينها قرار دارد و يا در لابلاى امعاء و دو طرف پهلوها و يا آنها كه با استخوان آميخته است اين را به خاطر ظلم و ستمى كه مى كردند، به آنها كيفر داديم و ما راست
ص: 298
مى گوييم.)(1)
در اين آيه اشاره به قسمتى از محرّمات بر يهود مى كند تا روشن شود كه احكام مجهول و خرافى بت پرستان نه به آيين اسلام سازگار است و نه به آيين يهود و نه با آيين مسيح كه معمولا در احكامش از آيين يهود پيروى مى كند. در اين آيه صريح اشاره شده كه اين قسمت از محرّمات بر يهود نيز جنبه مجازات و كيفر داشته و اگر مرتكب جنايات و خلافكارى هايى نمى شدند اين امور نيز بر آنها حرام نمى شد، بنابراين نخست مى گويد بر يهوديان، هر حيوان ناخن دارى را حرام كرديم. و ظفر در اصل به معنى ناخن مى باشد ولى به سم حيوان هاى سم دار نيز اطلاق شده و از آيه فوق چنين استفاده مى شود كه تمام حيواناتى كه سم چاك نيستند اعم از چارپايان يا پرندگان بر يهود تحريم شده بود. و نيز در آيات ديگر قرآن خداوند چنين مى فرمايد: (به خاطر ظلمى كه از يهود صادر شد و نيز به خاطر جلوگيرى كردن بسيار از راه خدا قسمتى از چيزهاى پاكيزه را كه بر آنها حلال بود تحريم كرديم، و همچنين به خاطر ربا خوارى در حالى كه از آن نهى شده بودند و خوردن اموال مردم به باطل و براى كافران آنها عذاب دردناكى آماده كرده ايم.)(2) و باز در اين آيات چند نمونه از خلافكارى هاى يهود را بازگو مى كند و ذكر چند قسمت ديگر اعمال ناشايست آنها را بيان مى كند و خداوند به خاطر اين نافرمانى ها براى آنها كيفر گذاشته است و خداوند مى فرمايد سبب اين كيفرها براى ظلم و ستمى است كه يهود مرتكب شد و مردم را از راه خدا بازداشته و نيز به خاطر اين كه رباخوارى مى كردند و همچنين اموال مردم را به ناحق مى خوردند و به خاطر همين كارها باعث شده كه قسمتى از چيزهايى كه پاك و پاكيزه بود بر آنها حرام شود و
ص: 299
همه اينها سبب شده كه گرفتار آن محروميت گردند و نيز خداوند مى فرمايد: گذشته از اين كيفر دنيوى، ما آنها را به كيفرهاى اخروى گرفتار خواهيم ساخت و براى كافران آنها عذاب دردناكى آماده كرده ايم.
در تورات كنونى (سفر لاويان)(1) فصل يازدهم اشاره به تحريم قسمتى از آن چه در قرآن
گفته است مى كند و چنين مى گويد: (از ميان بهائم هر سم چاك دارى كه تمام شكاف و نشخوار كننده باشد بخوريد. اما از نشخوار كنندگان سم چاكان اينها را نخوريد، شتر را با وجودى كه نشخوار مى كند اما تمام سم چاك نيست آن براى شما ناپاك است) و بايد توجه داشت كه شتر براى يهود به كلى حرام بوده است. البته فرق هست بين تحريمى كه خداوند به عنوان مجازات براى يهوديان گذاشت با آن چه كه خود تورات حرام كرده بود. قرآن در اين زمينه مى فرمايد: (همه ى غذاهاى پاك) بر بنى اسرائيل حلال بود جز آن چه اسرائيل (يعقوب) پيش از نزول تورات بر خود حرام كرده بود (مانند گوشت شتر) بگو اگر راست مى گوييد تورات را بياوريد و بخوانيد (اين نسبت هايى كه به پيامبران پيشين مى دهيد حتى در تورات تحريف شده شما نيست.)(2) اين آيه با صراحت تمام تهمتهاى يهود را در مورد تحريم پاره اى از غذاهاى پاك (مانند شير و گوشت شتر) رد مى كند وگويد در آغاز تمام اين غذاها براى بنى اسرائيل حلال بود. مگر آن چه اسرائيل (نام ديگر يعقوب است) برخود تحريم كرده بود درباره اين كه يعقوب چه نوع غذايى را بر خود تحريم كرده بود. و علت آن تحريم چه بود توضيحى در آيه ذكر نشده است، ولى از روايات اسلامى بر مى آيد كه هنگامى كه يعقوب گوشت شتر مى خورد
ص: 300
بيمارى (يك نوع بيمارى عصبى) بر او شدت مى گرفت و لذا تصميم گرفت كه از خوردن آن براى هميشه خوددارى كند پيروان او هم به او اقتدا كردند و تدريجآ امر بر بعضى مشتبه شد تصور كردند اين يك تحريم الهى است و آن را به عنوان يك دستور دينى به خدا نسبت دادند. نسبت دادن اين موضوع به خدا يك تهمت است بنابراين قبل از نزول تورات هيچ يك از غذاهاى پاكيزه بر بنى اسرائيل حرام نبوده كه با جمله (قبل از نزول تورات) در آيه فوق به آن اشاره شده است. اگر چه بعد از نزول تورات و آمدن موسى(علیه السلام) بر اثر ظلم و ستم يهود پاره اى از غذاهاى پاكيزه به عنوان مجازات بر آنها تحريم شد.(1)
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: (هنگامى كه به آنها گفته شود به آن چه خداوند نازل فرموده است ايمان بياوريد مى گويند ما به چيزى ايمان مى آوريم كه بر خود ما نازل شده و به غير آن كافر مى شوند، در حالى كه حق است و آياتى را كه بر آنها نازل شده تصديق مى كند بگو اگر راست مى گوييد و به آياتى كه بر خودتان نازل شده ايمان داريد پس چرا پيامبران خدا را پيش از اين به قتل مى رسانديد.)(2) يهود با آنهمه زحمات و مشكلاتى كه در راه رسيدن به (پيامبر موعود تورات) متحمل شدند به خاطر حسد يا به خاطر اين كه اين پيامبر از بنى اسرائيل نيست و منافع شخصى آنها را به خطر مى اندازد از اطاعت و ايمان به او سرباز زدند. و اين انكار به خاطر تعصبات نژادى يهود كه در تمام دنيا به اين صفت معروفند (هنگامى كه به آنها گفته شود به آن چه خداوند نازل
ص: 301
فرمود ايمان بياوريد مى گويند ما به چيزى ايمان مى آوريم كه بر خود ما نازل شده باشد). آنها نه به انجيل ايمان آوردند و نه به قرآن بلكه تنها جنبه هاى نژادى و منافع خويش را در نظر مى گرفتند در حالى كه اين قرآن حق است و منطبق بر نشانه ها و علامت هايى است كه در كتاب خودشان (تورات) خوانده بودند.
پس قرآن پرده از روى دروغ آنان برداشته و مى گويد اگر بهانه عدم ايمان شما اين است پس چرا به پيامبران خودتان در گذشته ايمان نياورديد پس چرا آنها را كشتيد اگر راست مى گوييد و ايمان داريد. اگر به راستى آنها به تورات ايمان داشتند توراتى كه قتل نفس را گناه بزرگى مى شمرد نمى بايست پيامبران بزرگ خدا را به قتل برسانند و اين انكار چيزى جز تعصب نژادى نيست و آنها اعتقاد داشتند و دارند كه آنها (يعنى يهود) از همه برتر هستند و در اين رابطه مى گفتند ما هرگز در آتش دوزخ نمى مانيم قرآن چنين مى فرمايد: (گفتند هرگز در اتش دوزخ جز چند روزى به ما نخواهد رسيد، بگو آيا پيمانى نزد خدا گرفته ايد؟ چون خداوند هرگز از پيمانش تخلف نمى ورزد يا اين كه چيزى به خدا نسبت مى دهيد كه به آن علم نداريد.)(1) قرآن در اينجا به يكى از گفته هاى بى اساس يهود كه آنان را به خود مغرور ساخته و سرچشمه قسمتى از انحرافات آنها شده بود اشاره كرده است. اعتقاد به برترى نژادى ملت يهود و اين كه آنها تافته اى جدا بافته اند و گنهكارانشان فقط چند روزى كيفر و مجازات مى بينند سپس بهشت الهى براى ابد در اختيار آنان است، يكى از دلائل روشن خودخواهى و خود پرستى اين جمعيت است.
اين امتياز طلبى با هيچ منطقى سازگار نيست زيرا هيچ گونه تفاوتى در ميان انسان ها از نظر كيفر و پاداش اعمال در پيشگاه خدا وجود ندارد. به هر حال آيه فوق با يك بيان منطقى، اين پندار غلط را ابطال مى كند و مى گويد اين ها دروغ و تهمت به خدا مى
ص: 302
بندند. و در جاى ديگر قرآن چنين مى فرمايد: (اين عمل آنها به خاطر آن است كه گفتند: جز چند روزى آتش (دوزخ) به ما نمى رسد و مجازات ما به واسطه امتيازى كه بر اقوام ديگر داريم بسيار محدود است و اين افترا (و دروغى كه به خدا بسته بودند) آنها را در دينشان مغرور ساخته بود.)(1)
منظور يهود از اين كه چند روزى بيشتر آتش دوزخ به ما نمى رسد همان چهل روزى بوده كه در غياب موسى(علیه السلام) گوساله پرستى كردند و اين گناهى است كه خود آنها انكار نكرده اند، به هر حال اين امتيازات دروغين و ساختگى كه به خدا نسبت مى دادند تدريجآ جزو عقايد آنها گرديد و آنها را مغرور ساخته بود تا آنجا كه در مخالفت با احكام خدا و قانون شكنى سخت بى باك بودند.(2) يكى ديگر از ادعاهاى بى اساس و امتيازات موهومى كه يهود براى خود قائل
هستند اين است كه همچون نصارا خود را فرزندان و دوستان خدا مى دانند. قرآن در اين مورد مى فرمايد: (يهود و نصارى مى گفتند ما فرزندان خدا و دوستان خاص او هستيم بگو پس چرا شما را در برابر گناهانتان مجازات مى كنند بلكه شما انسانى هستيد از مخلوقات او هر هركس را بخواهد و شايسته ببيند مى بخشد و هر كس را بخواهد و شايسته بداند مجازات مى كند و حكومت آسمان ها و زمين و آن چه در ميان آنها است از آن اوست و باز گشت همه موجودات به سوى اوست.)(3) شك نيست كه يهود خود را حقيقتآ فرزندان خدا نمى دانستند و تنها مسيحيان عيسى را فرزند حقيقى خدا مى دانند و به آن تصريح مى كنند، ولى منظورشان از انتخاب اين نام و عنوان براى خود اين بوده كه بگويند رابطه با خدا دارند و گويا هر كس در نژاد آنها و و يا جزء جمعيت آنها مى
ص: 303
شد بدون اين كه انجام اعمال صالحى داده باشد، خود به خود از دوستان و گروه فرزندان خدا مى شود. اما مى دانيم كه قرآن با تمام اين امتيازات موهوم مبارزه مى كند و امتياز هر انسانى را تنها به ايمان و عمل صالح و پرهيزكارى او مى شمرد.(1)
قرآن در اين مورد مى فرمايد: (يهود گفتند عزيز پسر خدا است و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است اين سخنى است كه با زبان خود مى گويند كه همانند گفتار كافران پيش است، لعنت خدا بر آنها باد، چگونه دروغ مى گويند.)(2) در اين آيه مورد بحث وجه شباهت اهل كتاب مخصوصآ يهود و نصارا را با مشركان و بت پرستان بيان مى كند تا روشن شود كه اگر در مورد اهل كتاب نيز تا حدودى سختگيرى به عمل آمده به خاطر انحرافشان از توحيد و گرايش آنها به نوعى از شرك در عقيده و نوعى از شرك در عبادت است. پايان قسمت اول تايپ فاتحى
آغاز تايپ عبداللهى
«عزير» يا «عزرا» در تاريخ يهود موقعيت خاصى دارد تا آنجا كه بعضى اساس مليت و درخشش تاريخ اين جمعيت را به او نسبت مى دهند و در واقع او خدمت بزرگى به اين آيين كرده، زيرا به هنگامى كه در واقعه (بخت النصر) پادشاه بابل وضع يهود به وسيله او به كلى درهم ريخته شد، شهرهاى آنها به دست سربازان (بخت النصر) افتاد و معبدشان ويران و كتاب آنها، تورات سوزانده شد، مردانشان به قتل رسيدند، زنان و كودكانشان
ص: 304
اسير و به بابل انتقال يافتند و حدود يك قرن در آنجا بودند، سپس هنگامى كه كوروش پادشاه ايران، بابل را فتح كرد، «عزرا» كه يكى از بزرگان يهود در آن روز بود، نزد وى آمد و براى آنها شفاعت كرد. كوروش موافقت كرد كه يهود به شهرهايشان بازگردند و از نو تورات نوشته شود. در اين هنگام او طبق آن چه در خاطرش از گفته هاى پيشينيان يهود باقى مانده بود تورات را از نو نوشت، به همين دليل يهود او رايكى از نجات دهندگان و زنده كنندگان آيين خويش مى دانند و به همين جهت براى فوق العاده احترام قائلند. اين موضوع سبب شد كه گروهى از يهود لقب (ابن الله) فرزند خدا را براى او انتخاب كنند و آنها اين لقب را به عنوان احترام به (عزير) اطلاق مى كردند ولى هر چه بود اين نامگذارى در اذهان گروهى از صورت احترام بالاتر رفته و آنچنانكه روش عوام است آن را طبعآ بر مفهوم حقيقى حمل مى كردند و او را به راستى فرزند خدا مى پنداشتند، البته امروز در ميان يهود چنين عقيده اى وجود ندارد و هيچ كس عزير را پسر خدا نمى داند. قدر مسلم در عصر نزول آيات قرآن در ميان يهود گروهى با اين عقايد وجود داشته اند. اگر چه ما اين لقب را به عنوان يك احترام نسبت به عزير تلقى كنيم، اين سئوال مطرح است كه چرا يهود اين احترام را براى حضرت موسى(علیه السلام) قائل نيستند؟(1)
قرآن در اين مورد مى فرمايد: «يهود گفتند دست خدا به زنجير بسته است، دستهايشان بسته باد و به خاطر اين سخن از رحمت (الهى) دور شوند بلكه هر دو دست قدرت او
ص: 305
گشاده است هر گونه بخواهد بخشد و اين آيات كه بر تو از طرف پروردگارت نازل شده بر طغيان و كفر بسيارى از آنها ميافزايد.و در ميان آنها عداوت و دشمنى تا روز قيامت افكنديم، و هر زمان آتش جنگى افروختند آن را خداوند خاموش ساخت و براى فساد در زمين تلاش مى كنند و خداوند مفسدان را دوست ندارد.»(1) در اين آيه يكى از مصداقهاى روشن سخنان ناروا و گفتار گناه آلوده يهود مطرح شده است.
تاريخ نشان مى دهد كه يهود زمانى در اوج قدرت مى زيستند،و بر قسمت مهمى از دنياى آباد آن زمان حكومت داشتند كه زمان داود و سليمان بن داود را به عنوان نمونه مى توان ياد آور شد. اما همين كه زندگى يهود به هم خورد و ستاره اقبالشان غروب كرد و دچار انواع سرگردانى ها شدند به اين باور رسيدند كه همه اينها نتيجه يك سرنوشت قطعى و حتمى است كه نمى توان آن را تغيير داد و دست خدا نيز از تغيير اين حوادث قطعى بسته است. به هر حال يهود معتقدند كه در آغاز خلقت خداوند همه چيز را معين كرده و آن چه بايد انجام گيرد، انجام گرفته است. و حتى خود خدا هم عملا نمى تواند تغيير در آن ايجاد كند.(2)
اصلا يهود عقيده دارند كه: خداوند عملا در جريان حوادث عالم پس از روز سبت (شنبه) كه روز آرامش و استراحت اوست، هيچ نقشى ندارد و سبت كه به معنى آرامش و آسايش و استراحت است روزى است كه آفرينش و آفرينندگى خدا و دخالت او در امور هستى پايان پذيرفت و خدا از آن پس تا كنون به استراحت پرداخته، به عبارت ديگر خدايى خدا فقط شش روز بوده است و درروز هفتم آرام فرموده.(3) و به هيچ عملى
ص: 306
دست نمى زند و به قول قرآن يهود
مى گويند: (دست خدا بسته است) پس هر امرى كه رخ مى دهد سرنوشت قطعى و جبرى و حتمى و حتى به دور از دخالت و اراده و تدبير خداوند صورت مى گيرد. خداوند در پاسخ آنها نخست به عنوان نكوهش و مذمت ازاين عقيده ناروا مى گويد: (دست آنها در زنجير باد، و به خاطر اين سخن ناروا از رحمت خدا به دور گردند). سپس براى ابطال اين عقيده ناروا مى گويد : (هر دو دست خدا گشاده است و هر گونه بخواهد و به هر كس بخواهد مى بخشد، زيرا اراده او بالاتر از هر چيز و نافذ در همه چيز است و خدا هر لحظه در امر آفرينش جهان دخالت دارد.)(1)
در زمان قديم كشور فلسطين و فنيقيه مركز تمدنى درخشان بود و جمعيت فلسطين را ابتدا بوميان آن كشور و سپس چادرنشينان سامى نژاد تشكيل مى دادند و سپس اقوامى ديگر مانند اهالى اژه در آنجا زندگى مى كردند.در فلسطين آثارى از عقايد توتمى وجود داشت. (رايناخ و روبرت سون وسِر جيمز فرازر) مى گويند:«حرام شدن گوشت خوك در شريعت موسى(علیه السلام) نتيجه ى اين است كه اسلافيهود خوك(گراز) را به عنوان توتم مى پرستيدند»(2) درآن
زمان جان پرستى رواجى به سزا داشت.ارواح در كوه هاى مقدس و در چشمه ها و رود خانه ها و سنگ هاى افراشته و نباتات قرار داشتند. قبل از ورود ساميان اوليه در اوسط
ص: 307
هزاره سوم قبل از ميلاد ابتدائى ترين مردمان، مردگان را مى سوزاندند و به صورت خاكستر در مى آوردند و سپس به خاك مى سپردند. هدايايى كه به مردگان تخصيص مى دادند نشان مى دهد كه به رستاخيز مردگان عقيده داشتند. جان پرستى و جادو مانند ساير اديان با يكديگر همراه بود. اشيايى به عنوان طلسم به كار مى رفت، جواهرات قرمز و آبى رنگ، مخصوص جلوگيرى از نفوذ شوم آبى چشمان بود و اقدامات چشم شوران را خنثى مى كرد. آستارته ها بصورت مشترك همرديف رب النوع قرار داشتند. از بيشتر خدايان (داگون) خداى گندم، فقط در بعضى از نواحى پرستش مى شد. اسرئيليان چون به كشور كنعان رسيدند، از فقدان احترام والدين و قربانى كودكان و بى عفتى و فساد رنجيده خاطر گشتند ولى چون در كشور فلسطين نفوذ كردند از نظر ساير امور به مردم آن كشور نزديك شدند و تحت تأثير افكار و عقايد آنها قرار گرفتند. و اما قوم بنى اسرائيل قبل از استقرار در فلسطين همان عبرانيان پيش از عصر حضرت موسى بودند و بسيارى از عقايد و عادات آنان به اعراب قبل از اسلام شباهت دارد. عبرانيان قبل از عصر حضرت موسى ساميان خانه به دوشى بودند كه در زير چادر زندگى مى كردند و به تربيت حيوانات اشتغال داشتند، خدايان محلى كنعانيان (بعل) نام داشت. بعلها همزادان و فرشتگان اصل فراوانى و شعار و نگهبان كشاورزى بودند. عبرانيان خدايان گوناگونى را مى پرستيدند كه(الوهيم يا اليم) نام داشتند مانند كوه هاى آتشفشان همچنين به روح شريرى به نام(ليليت) عقيده داشتند و نيز مارهاى گزنده توتم آنها بود كه (سرافيم) ناميده مى شدند.
ص: 308
بنى اسرائيل پس از استقرار در قسمتى از فلسطين براى اداره امور خود به حكومت قضات يا داوران گردن نهادند كه (كدعون، يفتاح، شمشون، شموئيل)از بزرگان آنها بشمار مى روند. يكى از قضات بانويى به نام (دبوره) بوده است. معلوم مى شود كه بنى اسرائيل زنان را نيز به قضاوت برمى گزيدند. مخوف ترين دشمنان بنى اسرائيل فلسطينيان بودند. فلسطينيان از درياى مديترانه آمده و در آن سرزمين جاى گزيده بودند. آنها به خيال تسخير مصر آمده بودند ولى شكست خورده بودند و در سواحل فلسطين مستقر شده بودند، ولى بنى اسرائيل را مكرر شكست مى دادند و آنها را باجگزار خود كردند.(2)
در اواخر روزگار شموئيل كه آخرين قضات بنى اسرائيل بود از او خواستند كه پادشاهى برايشان بگمارد. شموئيل هر چه سعى كرد به آنان بفهماند كه تعيين پادشاه با فقدان آزادى قوم برابر است، فايده اى نبخشيد. ناگزير شائول ابن قيس از سبط بنيامين را كه جوانى دلير ولى بى خرد بود به پادشاهى ايشان بر گزيد. شائول سر انجام در جنگ با فلسطينيان كشته شد و داود كه جوانى چوپان ولى شجاع و جنگاور بود فلسطينيان را شكست داده و به جاى وى نشست.داود پسر يسا از سبط يهودا و جانشين شائول بود. وى نخستين پادشاه نيرومند بنى اسرائيل بود و شموئيل پس از شائول او را به سلطنت بر گزيد. داود شهر اورشليم را تختگاه خود قرار داد.و كتاب مزامير(زبور)كه از آثار ادبى مهم جهان بشمارمى رود سروده است. پس از داود پسرشسليمان بر تخت پادشاهى
ص: 309
نشست.او از بزرگترين پادشاهان بنى اسرائيل است و سه كتاب سفر جامعه،امثال سليمان و غزل غزل ها منسوب به اوست. سليمان از ثروتى كه از راه جهانگيرى و تجارت به دست آورده بود، به فكر ساختن(هيكل) يا معبد مجللى در اورشليم افتاد معماران شهر صور كه از فينيقيان بودند، مأمور ساختن آن عبادت گاه شدند.و از هنر آشورى و مصرى نيز الهام گرفتند.بايد دانست كه آن معبد را بيت المقدس ناميدند كه به زبان سامى(اورشليم) است كه به معناى شهر صلح وسلامت است.اما حكومت سلاطين براثر تفرقه هاى مذهبى و تنازعات داخلى روبه ضعف نهاد.و پادشاهان بابل به اين سرزمين چشم طمع دوخته و بخت النصر پادشاه بابل در حدود ششصد سال قبل از ميلاد اورشليم و بيت المقدس را تصرف كرد. يهود تمرد كرده و از طاعتش سر بر تافتند.(1) بخت النصر بار ديگر
بيت المقدس را محاصره كرد. پس از كشتار بيرحمانه، بالاخره آن را فتح نمود. شهر را غارت كرده، خزائن سلطنتى و نفايس هيكل را به غنيمت برد و اين معبد (بيت المقدس) را خراب كرد و جز ديوار خرابه اى از آن باقى نماند كه در نزد يهوديان مقدس است وآن را«ديوار ندبه» به معناى گريه زارى مى گفتند. به طور كلى پس از مرگ سليمان، قبائل شمالى يهود زير بار پسر و جانشين او (رحبعام) نرفتند، و يربعام پسر (ناباط) به شاهى انتخاب شد. و از آن پس دو دولت يهود تشكيل شد. دولتى به نام اسرائيل در شمال كه ده قبيله شمالى را شامل مى شد و دولت يهودا در جنوب كه دو قبيله يهودا و بنيامين را در بر داشت. دولت اسرائيل تقريبآ دويست سال و دولت يهودا سيصد سال دوام داشت.دولت اسرائيل در سال722 قبل از ميلاد به دست آشورى ها، منقرض شد و
ص: 310
شهر سامارى(1) به دست ايشان افتاد و دولت يهودا يك بار در سال
925 قبل از ميلاد به دست آشوريها افتاد و بار ديگر در سال 856 قبل از ميلاد به دست بخت النصر پادشاه كلده خراب شد، و يهوديان را به اسارت به بابل برد.(2)
پس از اين كه بنى اسرائيل از توحيد انحراف پيدا كردند و بت پرست شدند و بخصوص خداى (بعل) كه خداى زمينهاى كشاورزى بود، رواج يافت، مردانى موحد و نيكوكار كه اغلب بى بضاعت بودند و در گوشه اى از انزوا در بيابانها و كوهستانها بسر مى بردند، با بيان شيوا مردم را مجذوب كلام فصيح و بى آلايش خود كرده و آنان را دعوت به توبه و بازگشت به خداشناسى مى كردند و از عذاب خدا برحذر مى داشتند. انبياء را در دورانِ (داوران) كه در حدود هزار سال قبل از ميلاد است به زبان عبرى (نبى ايم) گويند.
اشعياء يكى از انبياء بنى اسرائيل بوده كه در قرن هشتم قبل از ميلاد مى زيسته و مشاور (حزقيا) پادشاه يهود بوده و كتابى كه به نام (اشعياء نبى) در عهد عتيق آمده است از اوست كه مشتمل بر مجموعه اى از پيشگويى ها مى باشد اين كتاب جنبه سياسى دارد و شناسايى قدرت آشور از طرف دولت يهودا و ضديت با مصر را اصرار مى ورزد.(3) اشعيا در كتاب خود بنى اسرائيل
ص: 311
را ملامت كرده و مى گويد: خدا مى فرمايد: «اين همه قربانى براى چيست، من از خون گاو ميش و بره و بز لذت نمى برم و خدا استغاثه هاى شما را گوش نمى دهد چون دستهاى شما به خون آلوده است. خود را بشوييد، از بدى دست بكشيد و پى حق برويد، حق يتيم را فرومگذاريد و از بيوه زنان حمايت كنيد».
عاموس نبى از پيغمبران صغير بنى اسرائيل در قرن هشتم پيش از ميلاد بود، وى شبانى از مردم تقوع شهر قديم يهودا، جنوب بيت الحم بود و در زمان پادشاهى يربعام دوم در مملكت اسرائيل شمالى موعظه مى كرد و بر ضد رياكارى و ستم سخن مى گفت. سخنان او در كتاب عاموس نبى در عهد عتيق آمده است.
ارميا يا يرميا در حدود 626 قبل از ميلاد مى زيسته. پسر حلقيا و دومين انبياء اعظم عهد عتيق بود. وى خرابى اورشليم را به دست بابليان پيش بينى كرد و از مقاومت بيهوده در مقابل دولت بابل، يهودا را بر حذر داشت و براى همين موضوع او را به زندان انداختند و پس از سقوط اورشليم آزاد شد.
حزقيال پسر بوزى كاهن بود، كه در قرن ششم پيش از ميلاد در يهوديه متولد گرديد. او از انبياء بنى اسرائيل در دوره اسارت بابل بود
ص: 312
.
از انبياء بنى اسرائيل و از قبيله يهودا و احتمالا از ذريه و خاندان شاهى داود بود. وى توسط بخت النصر از يهودا به بابل به اسارت برده شد و در آنجا بر علوم كلدانيان آگاه گرديد. و به مقام بالايى از حكمت رسيد.(1) در زمان پادشاهى كوروش و داريوش به دربار ايران راه يافت.
سخنان او در عهد عتيق به نام (دانيال نبى) معروف است كه به زبان آرامى نوشته شده است.
سرانجام طرفداران تسلط مصريان بر اورشليم كه بر اثر افراط در احساسات ملى بر خلاف كلدانى ها (بابلى ها) بود، دولت كلده را بر آن داشت كه به دولت يهودا حمله آورده، اورشليم پايتخت آن كشور را تسخير و ويران كند و همان طور كه ذكر شد بخت النصر به اورشليم حمله كرد و پادشاه يهودا را اسير كرده و معبدشان را غارت و خراب كرد و هزاران تن از بزرگان و اعيان آنها را به اسارت به بابل برد.
در اين هنگام گروهى از يهود گريخته به كشور مصر پناه جستندو در مصر عليا سكنا گزيدند. و در آنجا معبدى براى خود ساختند. تا اين كه در حدود 530تا 538 قبل از ميلاد كوروش كبير سر سلسله هخامنشيان به بابل حمله كرد و سلطنت كلدانيان را منقرض نموده، بابل را فتح و اسيران يهودى را از اسارت رهانيد. يهوديان با ايرانيان و افكارو عقايد آنها آشنا شدند، گروهى به ايران آمده و گروهى نيز در بابل ماندند. كوروش
ص: 313
(عزرا) را كه از جمله عالمان مورد توجه آنها بود، بر آنها به امارت گماشت و اجازه داد تا بار ديگر براى يهود كتابهاى مذهبى و تورات را بنويسد. و معابد آنها بسازد و آنها را به حال اوليه از لحاظ آزادى مذهبى برگرداند.(1)
عزرا در سال 457 قبل از ميلاد با گروهى از يهوديان به سرزمين فلسطين بازگشتند، آنگاه با همكارى جمعى به نگاشتن كتب(عهد عتيق) و تورات و مدارك ديگر مذهبى پرداختند. بدين طريق كه به امر كوروش هخامنشى «عزرا» سرگذشتها و داستانها و قانونهاى يهوديان را در كتابى گرد آورد، كه بعدها آن را تورات ناميدند.
پس از سقوط ايران به دست اسكندر مقدونى، فلسطين نيز به دست يونانيان افتاد ابتداء اسكندر با يهود مهربانى كرد واجازه داد كه آنان آزادانه به اجراى آداب و رسوم خود مشغول باشند. و در زمان بطلميوس فيلاد لفوس كه از جانشينان اسكندر مى باشد هفتادودو نفر از دانشمندان يهود انتخاب شدند تا از تورات ترجمه اى يونانى به عمل آورند كه اين ترجمه به نام سبعينه معروف است. يكى از جانشينان سلوكى اسكندر به نام (آنتيوخوس)با يهود از در ناسازگارى درآمد واو در اورشليم كشتارى عظيم كرده و آن شهر را به آتش كشيد و دستور داد كه يهوديان خدايان يونانى را پرستش نمايند. از اين جهت كاهنى از يهود به نام (ماتاتياس) عليه او قيام كرد ولى شكست خورد.اما پسر آن كاهن كه (مكابوس) نام داشت پيشوايى شورشيان را به عهده گرفت وسلسله اى جديد به نام (مكابيان) تأسيس كرد، و از استقلال يهود در برابر سلوكيان دفاع نمود
ص: 314
.
سرانجام يهود درسال 165 قبل از ميلاد شهر اورشليم را فتح كردند و معبد را از پليديهاى بت پرستان يونانى پاك كردند و يونانيان ناگزير شدند كه سرزمين يهوديه را به كلى ترك كنند.(1)
هنگامى كه خاور نزديك به تصرف دولت روم در مى آمد،(پومپه) سردار آن كشور به فلسطين لشكر كشيد ومردم بسيارى از يهود را بكشت و كشور ايشان را دست نشانده روم ساخت. در سال 40 قبل از ميلاد، روميان يك يهودى مورد اعتماد خودشان را به نام(هرود) به پادشاهى آن قوم منسوب كردند، ولى يهود زير بار هرود نمى رفتند و از او نفرت داشتند و او مدت درازى به زور و جبر بر ايشان حكومت كرد و در سال 4 قبل از ميلاد درگذشت. بيش از 60 سال از سلطه روميان بر فلسطين بگذشت و جور و ظلم ايشان روز افزون بود.در ابتدا روميان به ظاهر به معبد اورشليم احترام مى گذاشتند، تا سرانجام يكى از فرمانروايان رومى بر آن شد كه پرچم قيصر را بر فراز معبد نصب كنند و عايدات معبد را به مصارف ديگر برساند. اين امر در آغاز با مقاومت شديد يهود مواجه شد. در اواخر پادشاهى نرون در 66 ميلادى كار يهود به بلوا و شورش انجاميد و جنگ شديدى بين سربازان رومى و يهوديان در گرفت. و (سپاسيان) سردار قيصر روم اين جنگ را آغاز كرد، ولى به دست پسرش تيتوس به فجيع ترين و هولناكترين صورت به پايان رسيد. او در سال 70 ميلادى شهر اورشليم را محاصره كرد و بعد از چند ماه كه يهوديان از جان گذشته مقاومت كردند، سرانجام شكست يافته و تيتوس معبد اورشليم
ص: 315
را طعمه آتش ساخت و شهر را ويران كرد. گروهى از يهوديان فرارى و متوارى شدند و شمارى به اسارت وغلامى روميان درآمدند.وگروه كثيرى جلاى وطن كرده، در اكناف واطراف جهان پراكنده گشتند. تنها گروهى باقى ماندند كه فرقه (فريسيان) بودند.
شصت سال پس از ويرانى اورشليم (هادريان) قيصر روم كه به فلسطين سفر كرده بود امر كرد كه آن شهر را از نو بسازند. وبه جاى معبد يهود، پرستشگاهى رومى به نام (ژوپيتر)بر پا سازند.يهوديانى كه به خوارى در آنجا مانده بودندهمه ساله در روز نهم آب «توت فرنگى» به پاى ديوار خرابه اى كه از آن معبد مانده بود مى رفتند و بر فناى وطن و قومشان اشك مى ريختند.(1) و اين رسم و سنت همچنان برقرار است و به طور كلى قرآن در مورد سرنوشت
يهود چنين مى فرمايد: «آنها هر كجا يافت شوند مهر ذلت بر آنان خورده است، مگر با ارتباط به خدا و تجديد نظر در روش ناپسند خود و يا با ارتباط به مردم (و وابستگى به اين و آن) و در خشم خدا مسكن گزيده اند و مهر بيچارگى برآنان زده شده چرا كه آنها به آيات خدا كفر مى ورزند و پيامبران ا به نا حق مى كشند اينها به خاطر آن است كه گناه مى كنند و به حقوق ديگران تجاوز مى نمايند.»(2) تاريخ پرماجراى يهود، آن چه را كه در آيه فوق گفته شد كاملاً
تأييد مى كند. وضع كنونى نيز گواه بر اين حقيقت است و اين كه فوقاً خوانديم «مهر ذلت بر آن ها زده شده است» يك حكم تشريعى نيست بلكه يك فرمان تكوينى و حكم قاطع تاريخ است كه هر قومى غرق در گناه شوند و تعدى به حقوق ديگران جزو برنامه آنها باشد و در از بين بردن رهبران نجات بشريت كوشش داشته باشند داراى چنين
ص: 316
سرنوشتى خواهند بود. مگر اين كه در وضع خود تجديد نظر كنند و از اين راه بازگردند و يا با وابستگى هايى كه به ديگران پيدا مى كنند، چند روزى به حيات خود ادامه دهند. حوادثى كه اين روزها در كشورهاى اسلام مى گذرد، همگى شاهد گوياى واقعيتى است كه از اين آيه استفاده مى شود.(1)
نفوذ عقايد زرتشتى در دوره هخامنشى و بعد از آن در اعتقادات مذهبى يهود اثر غير قابل انكارى داشته است، با اين كه يهود قومى يكتا پرست بودند و به (يهوه) خداى يگانه اعتقاد داشتند، تصور معنويت خاص اهورا مزدا در دين ايرانيان به يهود مدد كرده است كه بهتر بتوانند توحيد را در مذهب خود با صراحت كلام بيشترى بيان نمايند. تا آن زمان شيطان در دين يهود وجود نداشت و بر اثر تأثير دين مزديسنى و اعتقاد به اهريمن زرتشتى، يهوديان نيز به يك نيروى خبيث و فريبكارى به نام شيطان معتقد گشتند. نفوذ امشاسپندان زرتشتى، موجب آن شد كه يهوديان به فرشتگان مقربى چون اسرافيل، ميكائيل، جبرائيل، اورائيل و رفائيل معتقد شوند. يهوديان تا پيش از نجات از بابل اعتقاد به روز رستاخيز نداشتند و از آن جهان تصور مبهمى در خاطر مى پروراندند. ولى بر اثر تماس با ايرانيان معتقد به روز رستاخيز و بعثت بعد از موت شدند. ديگر اعتقاد به بهشت و دوزخ است كه بر اثر تأثير عقايد زرتشتيان در آن دين پيداشد. و از آن جمله اعتقاد به ظهور منجى كه به تقليد اعتقاد ايرانيان به (سوشيانس) در يهود به وجود آمده است.(2) و اما تأثيرات يونانيان به يهوديان، در ادوار سلطنت
ص: 317
يونانيان ودوران مكابيان در علوم كلامى و ادبى و مسائل مربوط به عالم طبيعت و تاريخ تأثير مشهودى داشت كه اين تأثير در كتابهاى آنها مثل (حكمت سليمان)، كتاب (يونس نبى) كه مجموعآ كتب (حكمتى) ناميده مى شوند، به خوبى روشن است و مى توان گفت كه هلنيزم در دماغ متفكرين يهود تأثيراتى عميق داشته است و آنها كه از نامراديهاى روزگار بدبين شده و از كتب انبياء خود ملول و مأيوس شده بودند به آنگونه افكار گراييده اند. طريقه استدلالى و عقلى را براى اثبات عقايد ايمانى پيش گرفتند. مثلا در قسمت آخر كتاب (امثال سليمان) به طور وضوح، بسيارى از مبادى فلسفى يونانيان ديده مى شود. و در اين كتاب كلمات بسيارى كه مبتنى بر اصول اخلاقى صرف است، بدون تقيد به قواعد دينى مندرج مى باشد و دستورهاى اخلاقى را بر اساس حكمت عملى و عقلى گذاشته نه بر پايه حكم شرع و قانون دينى و در اثبات عقايد دينى از طريق يونانيان استفاده كردند كه مبتنى بر استدلال و منطق است. تأثير هلنيزم نه تنها در فلسطين، بلكه در نزد يهوديان اسكندريه به نهايت قدرت خود رسيد. در آن شهر فيلسوفى به نام فيلون يهودى اسكندرانى پيدا شد كه مى خواست تورات را با فلسفه يونان وفق دهد.(1)
پس از حمله روميان به يهوديان، آن ملت مغلوب كه همان يهوديان بودند به اميد نجات دهنده اى از غيب انواع شدايد و مظالم را تحمل مى كردند و منتظر ظهور مسيح بودند. و علائم ظهور مسيح نزد آنها چنين بود، در پايان حكومت آخرين حاكم ظالم، يك كرناى آسمانى به صدا در مى آيد و مسيح سوار بر ابرها با گروهى از ملائكه در افق نمودار مى شود. آن وجود آسمانى كه شباهت صورى با بنى آدم دارد به (پسر انسان) و القاب ديگر مانند مسيح و يا فرزند برگزيده (داود) ملقب است. او را قاضى عادل و سلطان صلح مى
ص: 318
دانند،پس مردگان از گورها برخاسته، با زندگان و نيكوكاران صف واحدى تشكيل داده و به مسيح مى پيوندند. در برابر مسيح دادگاهى تشكيل مى گردد و نيكان از بدان جدا مى شوند وبدان به آتش دوزخ افكنده مى شوند و نيكان به بهشت جاودان آرام مى گيرند.(1)
پس همين طور كه ذكر شد بعضى از آداب و رسومى كه در بين يهوديان رواج پيدا كرد در دوران اسارت پديد آمده. و بعضى از اين آداب آنها را از توحيد و يگانه پرستى بسيار دور كرد. در كتاب ارمياء قطعه جالبى وجود دارد كه يهوديان مصر را به سبب بت پرستى سرزنش مى كند، خودارمياء مدتى در ميان آنها به سر برده بود. اين پيامبر به يهوديان فرارى كه در مصر زندگى مى كنند مى گويد كه: (يهوه) همه آنها را نابود خواهد ساخت، زيرا زنانشان براى خدايان ديگر عود و كندر سوزانده اند. اما اين يهوديان به سخنان او گوش نمى دهند و مى گويند (ما مسلمآ آن چه را بر زبان خودمان جارى شود انجام مى دهيم و براى ملكه آسمان عود مى سوزانيم و در راه او شراب نذر مى كنيم، چنان كه ما و پدرانمان در شهرهاى يهود و كوچه هاى اورشليم كرده ايم، زيرا كه در آن زمان آذوقه فراوان داشتيم و در آسايش به سر مى برديم و از بديها در امان بوديم).
ولى ارمياء به آنان اطمينان مى دهد كه اين كارهاى بت پرستانه از چشم يهوه دور نمى ماند و به سبب همين كارهاست كه بدبختى گريبان آنها را گرفته است.(2)
و نيز در جاى ديگر (حزقيال) از بت پرستى يهوديان در شگفت است. خداوندبه هنگام مكاشفه زنانى را به او نشان مى دهد كه در دروازه جنوب براى تموز (يكى از خدايان
ص: 319
بابل) گريه مى كنند و مردانى كه بر در پرستشگاه به پرستش آفتاب مشغولند. خداوند اعلام مى كند كه من در غضب عمل خواهم نمود و چشم من شفقت نخواهد كرد.(1) با اين كه بعضى اين
بت پرستى ها در دوران اسارت بر آنها غلبه كرده ولى ريشه پاره اى از اين انحرافات از سابق وجود داشته است. و در دوران اسارت شدت پيدا كرده است. البته در دوران اسارت همان طور كه ذكر شد پيامبرانى براى هدايت و نهى از بت پرستى آمده است كه در نظر قوم يهود اين دوران را تعبير به سرزنشهاى پيامبران مى كنند و در همين دوران بود كه تفرقه هايى بين خود يهوديان به وجود آمد كه در ذيل به آنها اشاره مى كنيم.(2)
هنگامى كه بعد از اسارت بابل مابين قوم يهود اختلافات فكرى پديد آمد، فرق و احزاب دينى گوناگون به ظهور رسيدند. عجب آن كه بر خلاف قاعده كلى كه كاهنان و روحانيان ساده لوح هميشه كهنه پرست و محافظه كارند در اين قوم طبقه احبار و پيشوايان دينى متمايل به اصول جديد بيگانگان شدند و سبب آن بود كه اين جماعت خود داراى قدرت و اختيار مدنى دنيوى شده بودند و رئيس كاهنان در حقيقت نه تنها رئيس و زعيم علوى روحانى آن قوم بود، بلكه رياست ارضى جسمانى نيز داشت يعنى وضع ماليات مى كرد و خراج مى گرفت و خزينه و ذخيره مى اندوخت و در نتيجه افراد خاندانهاى روحانيان قوم همه مردمانى متنفّذ و متموّل گرديده بودند
ص: 320
.
گرچه شوراى مشايخ يهود به نام (صنهدريم) بر اعمال رئيس روحانى مختصر نظارتى مى كرد، اما برنامه ريزى هايشان هميشه به نفع خود روحانيون بوده و به ناچار مى بايستى مابين عقايد اساسى دينى و اصول ثابت مذهب با امور ديگر سياسى و اقتصادى سازشى ايجاد كنند و حد وسطى فراهم سازند، پس مى گفتند: در مذهب هر فكر و عقيده نو و بدعت تازه كه در تورات سابقه ندارد و ذكرى نشده است، ممنوع است در مذهب وارد شود. و از همين جا جمعيتها اختلاف عقيده پيدا كردند.
از اين جمله جماعت صدوقيان است كه منتسب به (زدوك) جد اعلاى خاندان احبار و روحانيان است و افراد اين جماعت همه متموّل و اشراف منش و اهل دنيا بوده و احساسات مذهبى را با افكار و تعاليمى كه از يونانيان آموخته بودند تلفيق مى كردند. و منكر ملائكه و قيامت و بعثت بعد از مرگ بودند و در حقيقت آنها عامل نشر هلنيزم در كشور يهوديه شدند و سبك و روش يونانيان را در زندگانى اجتماعى خود تقليد مى كردند.
گروه ديگرى به وجود آمد به نام (هازيديم) اين جماعت به كلى مخالف هلنيزم يعنى منكر عقايد بيگانگان بودند و منحصرآ قصدشان توسعه دين يهود بود و از ميان آنها حزب نيرومندى تشكيل شد به نام فريسيان.(1) فريسيان كه به معناى جداشوندگان و كناره گيران
مى باشند، در مقابل يونانى مآبى ايستادگى كردند و اصرار مى ورزيدند كه آداب مذهب
ص: 321
يهود بايد آن طور كه در شريعت موسى مندرج است اجرا گردد. به علاوه براى احاديث شفاهى نيز اهميت فراوان قائل بودند.(1) فريسيان غالبآ از كاتبان و ربانيان و بسيارى از كاهنان فقير و
زيردست محسوب مى شدند اينها معتقد به قيامت پس از مرگ و مؤمن به روز حساب و داورى بودند. فريسيان عقيده داشتند كه صدوقيان گمراه هستند و طبق مشيت الهى محكوم به هلاكت هستند. ميان اين دو فرقه جنگ و خونريزى اتفاق افتاد و به ناچار آنان از (پومپئى) سردار رومى، كه حكمران شام بود، در خواست داورى كردند. وى نيز از اين فرصت استفاده كرد و در سال 63 قبل از ميلاد به فلسطين حمله كرد و آنجا را تحت سلطه روم در آورد.(2)
طايفه اى از يهود هستند كه جز به كتاب عهد قديم اقرار ندارند. و روايات شفاهى و تلمود را معتبر نمى دانند و تنها تورات را مى خوانند. عده اى از اين فرقه كارشان نسخه بردارى از تورات بوده است و لذا اين عده را (رابى) يعنى آموزگار خوانده اند.(3)
اين فرقه هوا خواه سلطنت موروثى هِرود بودند كه در زمان (اگستوس) قيصر روم به
ص: 322
وجود آمدند. اين فرقه با آن كه نسبت به فرهنگ روم و يونان خصومتى ابراز نمى داشتند ولى مى خواستند كه ملت يهود دولت مستقلى داشته باشد.(1)
اين فرقه غيرتمندان يهود بودند كه با روميان از جان و دل مخالفت مى كردند، پيشواى زيلوتها(يهوداى جليلى) نام داشت. آنها معتقد بودند كه تسليم به حكومت روميان بر خلاف ايمان به مشيت الهى است و بايد كه عليه آنها با شمشير قيام كرد تا چون مسيح ظهور كرد آنها را پاداش خير دهد.(2)
آنها مى گفتند كه بايد از فساد جهان و اهل آن دورى گزيد و زاهدى و ترك دنيا پيش گرفت و به عبادت و انزوا و نماز و روزه، روز را گذرانيد و به انتظار ظهور مسيح نشست. آداب شريعت را چون غسل و احترام يوم سبت بايد به دقت رعايت كرد. ايشان منازعه و زد و خورد با دشمنان را جايز نمى شمردند و به صبر و تسليم وعظ مى نمودند. و غالبآ در كوهها به سر مى بردند.
از قرن دوم قبل از ميلاد اين طايفه به ظهور رسيدند و كارى جز عبادت و زهد نداشتند و به زراعت امرار معاش مى كردند و در زندگى اجتماعى يك نوع معاش اشتراكى را پيروى مى كردند و اموال خود را متعلق به جمع مى دانستند
ص: 323
.
غسل تعميد نزد ايشان به علامت توبه از گناه، رايج و معمول بود و به كفاره نيز معتقد بودند و مى توان در حقيقت آنها را پيش آهنگان فرقه مسيحيان در قرن بعد دانست. چون كه خود را فرزندان نور نام داده و چشم به راه پادشاه نور بودند و ديگران را اولاد ظلمت مى شمردند كه فرشته تاريكى بر آنها حكومت مى كند. اين فرقه در اثر قتل عام روميان در سال 68 ميلادى نابود شدند.(1)
عيد فصح يا (عيد پاك) از قرن هفتم در ميان قوم يهود رايج شده است.اين عيد كه به نام عيد (نان فطير) هم خوانده مى شود، در ماه اول سال (مارس يا آوريل) به مدت يك هفته برگزار مى شود. اين عيد به ياد خروج يهود از مصر است و در مراسم آن نان فطير و آب نمك مى خورند و چهار پياله شراب مى نوشند و گياهان تلخ براى شكر رهايى از روزگار تلخ فرعون تناول مى نمايند. و اين عيد را سالگرد تولد قوم يهود مى دانند و اين عيد در طول تاريخ يهود هميشه رعايت شده و هنوز هم اين عيد برگزار مى شود.(2)
اين عيد در موسم رسيدن ميوه ها در آخر بهار برگزار مى گردد و به نام عيد هفته ها
ص: 324
معروف است و به روز پنتكوست خاتمه مى يابد.(1)
يهوديان اين عيد را به ياد نزول الواح احكام عشره و به مناسبت نزول روح القدس بر حواريون جشن مى گيرند و عيد خمسين ناميده مى شده.(2)
اين عيد همان عيد كرناها است كه با دمى دن در بوق و كرنا، ظاهر شدن هلال ماه جديد را اعلام مى كنند، بعدها آن را (رش هشانا) يعنى رأس السنه نام نهاده اند و آن در آخر تابستان (سپتامبر و اكتبر) و آغاز سال شمسى يهود است و مدت دو روز ادامه دارد و روز آخر آن (يوم كيپور) يا روز كفاره است. كه در آنروز مراسم توبه و انابه و طلب عدالت توأم با مراسم صيام به عمل مى آيد و به اميد آن كه يهوه گناهان گذشته ايشان را آمرزيده و آنها از بديها و سيئات بازگشت كنند و در تلمود براى اين عيد اهميتى بسيار قائل شده اند و آن را روز داورى مى نامند.(3)
به شكرانه رسيدن اثمار خزان، و هنگام چيدن انگور و ساختن شراب اين عيد را برگزار
ص: 325
مى كنند. در اين عيد كنيسه ها را تزئين مى كنند و بر در و ديوار آنها گلها و ميوه جات آويزان مى كنند. در جلوى خانه هاى خود، خيمه يا سايه بانى درست مى كنند و در زير آن با اقوام نشسته و به صرف طعام مى پردازند و در همان جا شب را به پايان مى رسانند.(1)
***
علاوه بر اين اعياد، يهود، عيدهاى ديگرى دارد به نام هاى زير :
عيد (خنوخ) درماه دسامبر و ديگرى به نام (پوريم) در ماه فوريه و ديگرى عيد شموع است كه در اين عيد كه هشت روز ادامه دارد هر روز شمعى را روشن مى كنند. مثلا روز اول يك شمع، روز دوم دو شمع، و روز سوم سه شمع و بالاخره روز هشتم هشت شمع روشن مى كنند. و اين عيد به يادگار استقلال يهود و تجديد بناى معبد است. علاوه بر اينها يوم سبت يا روز شنبه را تعطيل عمومى مى دانند و شنبه را محترم شمرده و بى كار مى مانند.
كتابى بود كه به صورت الواح بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل گرديد.تورات در اصل يك لغت عبرى است كه به معنى (شريعت و قانون)مى باشد و گاهى به مجموعه كتب عهد عتيق و گاهى به اسفار پنجگانه نيز گفته مى شود.ومجموعه كتب يهود كه (عهد عتيق) ناميده شده مركب از تورات و چندين كتاب ديگر مى باشد. تورات داراى پنج بخش است كه
ص: 326
به نام هاى : سفر پيدايش، سفر خروج، سفر لاويان، سفر اعداد، سفر تثنيه، مى باشند. اين قسمت از كتب عهد قديم، شرح پيدايش خلقت جهان تا وفات حضرت يوسف(علیه السلام) در پنجاه باب است. و سفر خروج كه مشتمل بر چهل باب است از شمارش اسامى فرزندان(1) يعقوب كه به مصر آمدند
شروع شده و به نقل وضع خيمه اجتماع ختم مى شود و تأسيس احكام يهود در كوه سينا و مواعده خدا با موسى است.(2)
سفر لاويان شامل 27 باب و از حكم قربانى شروع شده و درباره مقدارى قواعد و حدود صحبت كرده. و سفر اعداد داراى 36 باب است و شامل ورود بنى اسرائيل به اردن و كنعان مى باشند و سفر تثنيه كه مشتمل بر 34 باب است و راجع به شرايع و احكام و تذكرات است و با مرگ موسى تمام مى شود. محتويات اين پنج سفر اغلب در قرآن ذكر شده است ولى يك قسمت مطالبى در خود تورات است كه ساحت خدا و پيامبران از آن دور است.(3)
عهد عتيق يا عهد قديم مجموعه سى نه كتاب مقدس يهود را گويند كه 5 كتاب از آنها مجموعآ تورات ناميده مى شود كه منسوب به حضرت موسى(علیه السلام) است و بقيه آنها به
ص: 327
پيامبرانى كه بعد از وى تا سال 397 قبل از ميلاد مسيح بودند منسوب مى باشد. لازم به ذكر است كه گاهى تمام كتابهاى عهد قديم راتورات مى نامند. زبان اصلى عهد قديم تا هنگام اسارت بابل عبرى بوده و از زمان اسارت بابل اصل بعضى ازآن كتب به زبان كلدانى است كه زبان بابل مى باشد. سپس كتاب عهد قديم به همت 72 نفر از دانشمندان يهود به زبان يونانى ترجمه شده است و اين ترجمه به (سبعينيه) شهرت يافت.
اين ترجمه نزد يهوديان و قدماى مسيحيان نهايت احترام و اعتبار داشته، اينك نام كتاب هاى تورات (عهد قديم) را به طور كامل بيان مى كنيم :
1. كتاب تكوين (پيدايش) و اين اولين جزء توراتى است كه به موسى(علیه السلام) نسبت داده شده و در عبرانى به نام اولش (برئشيت) ناميده مى شود.
2. كتاب خروج كه دومين كتاب تورات مى باشد و در عبرانى به نام اولش (واله شموت) ناميده شده است.
3. كتاب لاويان سومين كتاب تورات مى باشد و در عبرانى به نام اولش (ويقراء) ناميده شده است.
4. كتاب اعداد كه چهارمين كتاب تورات و در عبرانى به نام اولش (و يدبر) يعنى (سخن گفت) ناميده مى شود.
5. كتاب تثنيه الاشتراع است كه پنجمين كتاب تورات است و در عبرانى به نام اولش (اله) يعنى (اين) است.
6. كتاب (يشوع) يعنى يوشع بن نون.
7. كتاب قضات يا كتاب داوران.
8. كتاب راعوث يا كتاب روت.
9. كتاب اول سموئيل نبى.
ص: 328
10. كتاب دوم سموئيل نبى.
11. كتاب اول تاريخ ملوك.
12. كتاب دوم تاريخ ملوك.
13. كتاب اول تاريخ ايام.
14. كتاب دوم تاريخ ايام.
15. كتاب عزرا.
16. كتاب نحم يا.
17. كتاب استر.
18. كتاب ايوب نبى.
19. كتاب مزامير داود نبى (زبور).
20. كتاب امثال سليمان نبى.
21. كتاب جامعه سليمان نبى.
22. كتاب غزل هاى سليمان نبى.
23. كتاب اشعياء نبى.
24. كتاب ارمياء نبى
25. كتاب مراثى ارمياء نبى.
26. كتاب حزقيال نبى
27. كتاب دانيال نبى.
28. كتاب هوشع نبى.
29. كتاب يوئيل نبى
30. كتاب عاموس نبى.
ص: 329
31. كتاب عوبدياء نبى.
32. كتاب يونس نبى.
33. كتاب ميكاه نبى.
34. كتاب ناحوم نبى.
35. كتاب حيقوق نبى.
36. كتاب صفئياء نبى.
37. كتاب حجى نبى.
38. كتاب زكرياى نبى.
39. كتاب ملاكى نبى.(1)
در سال 69 ميلادى كه شهر اورشليم، در تحت محاصره لشكريان تيتوس رومى بود، يكى از كاهنان يهود به نام يوحنا بن زكى از ميان لشكريان روم گريخته و به بندر ينبه رفت و در آنجا آموزشگاهى داير كرد كه به زبان عبرى آن را مدراش يعنى مدرسه گويند. اين مدرسه ها توسعه يافت و مدراش هاى يهود، در جليل از بلاد فلسطين دانشمندانى را پرورش داد كه كتابى را از احاديث و روايات شفاهى يهود به زبان عبرى به وجود آورند. نام اين كتاب (ميشناه كبير) مى باشد.
ص: 330
مشنا در لغت به معنى تكرار است. اين كتاب مجموعه اى از تفاسير بر تورات است كه به نام قوانين و احكام نيز ناميده مى شود. و در اوايل قرن سوم ميلادى توسط (يهودا ناسى) و ديگر علماى يهود گردآورى شد.(2)
مشنا مشتمل بر شش قسمت (سفر) مى باشد كه عبارتند از :
1. زعيم كه شامل 11 فصل است و در آن از امور كشاورزى بحث شده است.
2. موعد كه شامل اعياد و حرمت روز شنبه مى باشد و داراى 12 فصل است.
3. نشيم كه شامل مباحث مربوط به زنان، زناشوئى و طلاق و خانواده است كه داراى 7 فصل مى باشد.
4. نزكين كه شامل آزارها و رنجها و ضمانت ضرر درباره جنايات و انواع كيفر هاست و داراى ده فصل مى باشد.
5. قوذشيم كه شامل اشياء مقدس و قربانى ها و نذرها بوده و داراى 11 فصل است.
6. تهاروث كه شامل طهارت و نجاسات است و داراى 12 فصل است.
مجموع اين شش قسمت يعنى (كل كتاب ميشنا) شامل چهار هزار فقره قانون و فتواى دينى يهود مى باشد.(3)
اين كلمه از اصل آرامى (گمر) به معنى اتم و اكمل است. كتاب گمارا مجموعه اى است
ص: 331
از مناظرات، تعاليم و تفاسيرى كه بعد از ميشنا، بزرگان علماى يهود (ربانيون) بر ميشنا افزودند. اين عمل به وسيلة شوراى هفتاد نفرى ربانيون بابل (شوراى سنهدريم) صورت گرفت. بنابراين گمارا به عنوان شرح وتفسير ميشنا در جهت تكميل آن محسوب مى شود يعنى گمارا، كمال ميشنا است
تلمود در لغت به معنى تعليم و تهذيب است و با تلميذ به معنى دانش هم ريشه است اين كتاب از تركيب ميشنا و گمارا به وجود آمده. كه مجموعه ى احاديث و قوانين مدنى يهود است و مكمل تورات شمرده مى شود. آن را در طول 700 سال گردآورده اند. تلمود كتابى عظيم است كه در شش قسمت و سى و شش جلد تدوين شده كه در نزد عبرانيان مقامى شامخ همچون تورات داشت و در حفظ و روايت آن نهايت دقت را دارند. كتاب تلمود را به دو قسمت تقسيم كرده اند :
1. تلمود فلسطينى (اورشليمى) كه در حدود قرن چهارم ميلادى بنابر نقل روايت و به دور از هر گونه اجتهاد تكميل شد. تلمود فلسطينى شامل شرح و تفسير سى ونه رساله اول مشنا است.(1)
2. تلمود بابلى كه در قرن 6 ميلادى بر اساس نقل روايت و رأى به اجتهاد علماى يهود نوشته شد، تلمود بابلى شامل شرح و تفصيل 24 رساله باقى مانده ميشنا است. در نتيجه تلمود اورشليمى و تلمود بابلى مجموعآ دربرگيرنده شرح و تفسير كامل ميشنا مى
ص: 332
باشند.(1)
طبق آن چه بيان شد مسلم است كه تورات از جانب خدا بر موسى نازل شد و در اختيار بنى اسرائيل قرار گرفت، اما شواهد و مدارك قطعى نشان مى دهد كه متأسفانه آن تورات اصلى از دست رفته و آن چه كه اكنون به آن نام وجود دارد، نوشته دست خاخام ها و زاييده فكر رهبران دينى يهود است. از بررسى عهد عتيق و شواهدى كه در اين رابطه وجود دارد به اين نتيجه مى رسيم كه انتساب آن به حضرت موسى(علیه السلام) سخت مورد ترديد است و هرگز نمى توان گفت اين همان توراتى است كه متضمن تعاليم موسى(علیه السلام) و دستورات آسمانى او بوده است.(2)
براى اثبات تحريف تورات مدارك و شواهد بى شمارى در دست است كه ما در اينجا تنها به قسمتى از آنها اشاره مى كنيم.
1. در تورات داستان مرگ موسى و حوادث بعد از آن و عزادارى مردم بنى اسرائيل را بر وى و مدت عمر او را آشكارا شرح مى دهد.(3) وجود اين داستان به خوبى نشان مى دهد كه اين
كتاب يك سند تاريخى است كه پس از مرگ موسى(علیه السلام) با دست رهبران دينى يهود درباره آن حضرت و حوادث زندگى وى نوشته شده است
ص: 333
.
2. تورات تنها در يك نسخه در الواحى قرار داشت و موسى آن را در دست بنى لاوى و مشايخ بنى اسرائيل كه حافظ و نگهبان تورات بودند به امانت سپرد تا در هر هفت سال در وقت معين آن را براى بنى اسرائيل بخوانند. اما خود موسى همين امناء و نگهبانان تورات را خائن و سركش و فاسد و گردنكش و فتنه انگيز خوانده است.(1)
3. تورات اصلى مفقود گرديده و مجموعه آن اكنون در دسترس نيست زيرا همان طور كه گفتيم موسى(علیه السلام) آن الواح را به لاويان داد تا در كنار تابوت عهد آن را جاى دهند. بنابراين تورات در آن صندوق جاى داشت، اما بالاخره سرنوشت نهايى آن چه شد؟ خود تورات مى گويد كه كاهنان تابوت عهد خداوند را (صندوقى كه در آن تورات قرار داشت) نزد سليمان آوردند، اما هنگامى كه آن را گشودند از تورات در آن اثرى نبود و به جز دو سنگ چيز ديگرى در آن يافت نگرديد.(2) پايان تايپ عبداللهى آغاز تايپ قاسمى
4. مى دانيم كه اورشليم و موجوديت آن بارها مورد تجاوز جباران و ستمكاران و ستمگرانى قرار گرفت كه از انجام هيچ نوع قتل و غارت در آن امتناع نداشتند. يكى از اين يورش ها به وسيله پادشاه بابل (بخت النصر) انجام شد.(3) وى دو بار به شهر اورشليم تاخت و
مخصوصآ بار دوم خانه خدا و تمام خانه هاى شهر را غارت كرد و سپس آنها را به آتش كشيد و سوزاند.(4) ترديدى نيست كه تورات اصلى هم به دنبال تمام موجودى خانه
ص: 334
خدا و شهر اورشليم
به غارت رفته و مفقود و معدوم گرديده و باز قبل از (بخت النصر) از طايفه همان بنى اسرائيل سلاطينى بر اورشليم حكم راندند كه بت پرستى را شعار خود قرار داده و تمام شريعت موسى و مقررات و دستورات او را پايمال نموده بودند و مدتها بر مردم يهود گذشته بود كه به هيچ يك از شئن مذهبى خود دسترسى نداشتند. چنان كه يكى از كتب عهد عتيق به اين حقيقت صريحآ اعتراف كرده و مى گويد: «و اسرائيل مدت مديدى بى خدا و بى كاهن و بى معلم و شريعت بودند.»(1)
5. مردم بنى اسرائيل پس از آن كه سال ها در بابل اسير بودند و شهر اورشليم دچار غارت و آتش سوزى و ويرانى گرديده بود، به امر كوروش به شهرهاى خود بازگشتند. در اينجا بود كه پس از دهها سال مردم به عزراى كاتب گفتند براى ما تورات بخوان و عزرا تورات را بر آنان خواند و آنها به گريه و ناله درآمدند. بنابراين سند تورات تنها به مردى به نام عزراى كاتب مى رسد و آن چه كه او خواند، مردم آن را به نام تورات پذيرفتند.(2)
6. محتويات كتب عهد عتيق گاهى به حدى رسوا و ننگين است كه انسان شرم دارد آن را به يك نويسنده معمولى نسبت دهد چه رسد به آفريدگار جهان و يا فرستادگان و برگزيدگان او. در اين كتب رسواترين مسائل جنسى و شهوى را به يك پيامبر بزرگ يعنى حضرت سليمان(علیه السلام) نسبت داده است و اين سخنان عاشقانه را به حساب گفتار
ص: 335
خداوند و به وحى آسمانى و فرمايشات آن پيامبر بزرگ مى گذارد.(1)
7. كتب عهد عتيق پروردگار جهان را دروغگو و حيله گر معرفى كرده است و شخصيت «مار» را بر خدا ترجيح مى دهد، زيرا كه مار حقيقى را كه خداوند بر آدم و حوا پنهان كرده بود براى آنها بيان نمود. در اين كتب خداوند موجودى است مانند انسان، راه مى رود، آواز مى خواند، جاهل و نادان است و در برابر حيله انسان و مار ضعيف و ناتوان است.(2)
8. تورات فعلى خدا را موجودى هوسباز كه هوس قهرمانى كشتى را در سر مى پروراند معرفى مى كند. آن خدا به صورت انسانى به خيمه يعقوب وارد مى شود و با او از سر شب تا صبح كشتى مى گيرد ولى اين خدا آن قدر بيچاره و ضعيف است كه به طور مكرر در برابر يعقوب شكست مى خورد و بالاخره ناچار مى شود با دادن رشوه اى به يعقوب (و يا به تعبير تورات با دادن بركت) از دست وى خلاصى يابد.(3)
9. تورات داستان ساختن و آرايش گوساله را به عنوان بت براى بنى اسرائيل و دعوت آنان را براى پرستش آن به هارون نبى نسبت مى دهد. حال آن كه همين خداوند ابتداء هارون را به مقام نبوت و ارشاد خلق نصب مى كند. اما بر خلاف علم و اراده خداوند اين پيامبر سرانجام ناخلف از كار درمى آيد و به جاى دعوت مردم به توحيد و يكتاپرستى
ص: 336
آنان را به گوساله پرستى دعوت مى نمايد.(1) و(2)
10. تورات لوط(علیه السلام) را كه يكى از پيامبران بزرگ و از فرستادگان آسمانى است، به ننگين ترين گناه يعنى زنا با دختران خود آن هم در حال مستى متهم مى كند.
11. تورات كنونى به پيامبر عاليقدرى چون نوح(علیه السلام) نسبتشراب نوشيدنى افراطى كه وى را مست و بيهوش به زمين مى افكند.(3)
12. تورات هوشع نبى را نيز از قول خداوند فرمان مى دهد كه «برو زنى زانيه و اولاد زناكار براى خود بگير زيرا كه مردم اين زمين از خداوند برگشته، سخت زناكار شده اند.(4)
موارد فوق دلايلى اندك از دلايل فراوان تحريف و غيرآسمانى بودن كتب عهد عتيق در حال حاضر است كه تمامى اين دلايل از لابه لاى صفحات موجود و معتبر در نزد يهوديان امروز استخراج شده است.
از روزى كه روميان قدم به خاك يهود پا نهادند، آن ملت مغلوب به اميد نجات دهنده اى از غيب انواع شدايد و مظالم را تحمل مى كردند و منتظر ظهور مسيح بودند. علائم
ص: 337
ظهور مسيح نزد ايشان چنين است: در پايان حكومت آخرين حاكم ظالم، يك كرناى آسمانى به صدا درمى آيد و مسيح سوار بر ابرها با گروهى از ملائكه در افق نمودار مى شود. آن وجود آسمانى كه شباهت صورى با بنىآدم دارد، به پسر انسان و القاب ديگر مانند مسيح و يا فرزند برگزيده «داود» ملقب است. او را قاضى عادل و سلطان صلح مى دانند. پس مردگان از گورها برخاسته، با زندگان و نيكوكاران صف واحدى تشكيل داده و به مسيح مى پيوندند. در برابر مسيح دادگاهى تشكيل مى گردد و نيكان از بدان جدا مى شوند و بدان به آتش دوزخ افكنده مى شوند و نيكان در بهشت جاودان آرام مى گيرند.(1)
يكى از خصايل قوم يهود اميد است كه از زمان حال به آينده توجه دارد و با اعتماد كامل در انتظار «روز يهوه» است تا در آن عصر خداى اسرائيل به آنان عظمت و سعادت بخشد.(2)
آرمان يهود اين است كه بدبختى كنونى آنان اراده خداوند متعال است كه بايد در مقابل آن زانو زد. به اميد آن كه نهايتآ «روز يهوه» فرا مى رسد. اين اميد در آيين يهود، عقيده به «مسيح موعود» را برقرار ساخته است. اين عقيده از وجوه اساسى دين يهود به شمار مى رود. از نظر آنان مسيح پادشاه بزرگى است كه رئيس نيرومند قوم يهود است و عاقبت مسيح است كه پيروزى سياسى و اجتماعى آنان را برقرار مى سازد.
ص: 338
سلطنت منجى آيين يهودى دنيوى نيست، بلكه معنوى و روحانى است. به عبارت ديگر مسيح آيين يهود «مسيح روحانى» است و او خادم يهوه به شمار مى رود. زيرا خدا روح خود را در او جا مى دهد و او را مأمور نجات بشر مى گرداند. او انصاف را براى امتها صادر مى سازد و عدالت را به راستى اجرا مى كند.
زندگانى خادم يهوه با رنج و ذلت همراه است و او خويشتن را براى كفاره گناهان بشر پيشكش مى سازد. در آن روز كه منجى يهود ظهور كند، همه امتها را داورى خواهد نمود و جنگ را نخواهند آموخت. در آن روز آسمان و زمين جديدى آفريده مى شود و اورشليم محل وجد و شادمانى خواهد شد. در آن روز شهرهاى مخروب را بنا نموده در آن ساكن خواهند شد.
در آن روز، طفل در سن صد سالگى خواهد مرد، ليكن گناهكار صدساله ملعون خواهد بود. ديگر از اورشليم صداى آواز گريه و ناله شنيده نخواهد شد. در آن روز خداوند گناه جميع ما را بر وى خواهد نهاد. او جان خود را به مرگ خواهد ريخت و گناهان بسيارى از مردم را بر خود خواهد گرفت و براى خطاكاران شفاعت خواهد نمود.(2)
در آن روز، متواضعان وارث زمين شده از كثرت سلامتى متلذذ خواهند شد. زيرا متبركان وارث زمين خواهند شد. اما ملعونان وى منقطع خواهند شد. خداوند روزهاى صالحان را مى داند و ميراث ايشان ابدى خواهد شد. به ذليل و محتاج ترحم خواهد فرمود و جانهاى مسكينان را نجات خواهد داد. اسم او ابدى بماند و اسمش مثل آفتاب باقى بماند. در او مردمان بركت خواهند يافت و تمامى قبايل او را خجسته خواهند گفت. در
ص: 339
آن وقت سرور بزرگ ميكائيلى كه از جانب پسران قومت قائم است خواهد ايستاد و در آن زمان قوم تو هر كسى كه در كتاب مكتوب يافت شده است نجات خواهد يافت.(1)
بسيارى پاك و
و قال گذاشته خواهند شد و از اين كه شريران، شريرانه رفتار خواهند نمود لهذا هيچ يك از شريران درك نخواهند نمود اما دانشمندان فهم خواهند كرد، بلكه ذليلان را به عدالت حكم و براى مسكينان زمين به راستى نتيجه خواهند نمود و زمين را به عصاى دهانش زده به روح لبهايش شرير را خواهد كشت و كمربند كمرش عدالت و وفا نطاق ميانش خواهد بود و گرگ با بره سكونت داشته، ببر با بزغاله و هم گوساله و پروارى ها با شير جوان هم خوابه خواهند شد و طفل كوچك راعى ايشان خواهد بود. و گفتم كه شايد از من ترسيده تأديب را قبول نمايى تا آن كه مسكن ايشان منقطع نشود اما هر قدر كه ايشان را عقوبت نمودم ايشان سحرخيرى نموده تمامى اعمال خويشتن را فاسد گردانيدند. بنابراين خدا مى فرمايد كه از من منتظر شويد تا به روزى كه جهت غارت كردن برخيزم زيرا قصد من اين است كه طوائف را جمع نموده، ممالك را به گرد آورم تا آن كه غضب خود را يعنى شدت قهرم را كلا به ايشان بريزم زيرا كه تمامى زمين به آتش غيرت من سوخته خواهد شد.(2)
اخلاقى كه آيين يهود تعليم مى دهد، اخلاقى است بسيار دنيوى. داشتن اعتبار و آبروى
ص: 340
در ميان همسايگان بسيار مورد تمجيد قرار گرفته است. راستى و درستى بهترين روش شناخته شده، زيرا كه در اين صورت، يهوه جانب ما را خواهد گرفت و اين به نفع ماست. خيرات و مبرات توصيه شده است.
با بردگان نبايد زياد مهربانى كرد (علف خشك و چوب تر و بار گران براى خران است و نان و مؤاخذه و كار براى خدمتكاران) او را چنان كه مناسب حال اوست به كار بگماريد و اگر سر از اطاعت باز زند، زنجيرهايش را گرانتر كنيد. در عين حال، بايد به خاطر داشته باشى كه براى خريدنش بهايى پرداخته اى و هر گاه فرار اختيار كند، پولت را از دست مى دهى. از اينجاست كه سختگيرى مفيد، حدى دارد.
دختر داشتن مايه نگرانى شديد خاطر است. يهود نسبت به زنان نظر تحقيرآميزى دارد : «بيد از پيرهن و خباثت از زن برمى خيزد». خوش رفتارى با فرزندان خطاست، درست اين است كه از كودكى گردنشان را به پايين خم كنيم. روى هم رفته، اخلاقيات يهود عبارتند از : زشتكارى و سوداگرى در لباس ديانت و پرهيزكارى.(1)
يهوديان معتقد به خداى يكتا هستند كه او را يهوه مى گويند. كه به معناى خداوند هستى است. از جهت آن كه بى احترامى در ذكر آن اسم نگردد آن را يهوه نوشته و «ادنائى» به معناى خداوندگار ما مى خوانند.
يهوه خداوند بخشنده و مهربان و در ضمن جبار و قهار و انتقام جو است. بر خلاف مسلمين و نصارى، يهوديان اعتقاد روشنى به آخرت و روز جزا ندارند و سزا و جزاى اعمال انسان را بيشتر در اين جهان مى دانند. اعتقاد به روز رستاخيز كه در دين ايشان ذكر گرديده اعتقادى قديم نيست و چنان كه در پيش ذكر شد، عقيده به معاد، پس از
ص: 341
آزادى يهود از اسارت بابل به دست كوروش از نشست و برخاست با ايرانيان زرتشتى قرار گرفت.
يهوديان توجه خاصى به اداى قربانى هاى خونين در مراسم مختلف دارند و با عنصر غيريهودى ازدواج را حرام مى دانند و به احترام روز سبت يا شنبه سخت پاى بندند. كودكان را هشت روز پس از تولد ختنه مى كنند. در سيزده سالگى مراسم ورود در دين را به جاى مى آورند. سپس آنان را براى ازدواج آماده مى سازند. پس از مرگ، جنازه را غسل مى دهند، در كفن مى پوشانند و به خاك مى سپارند. آنها روزهاى جمعه عصر براى عبادت به كنيسه(1)
مى روند و خود را براى آسايش روز سبت كه از غروب جمعه آغاز مى گردد، آماده مى كنند.
آنها از خوردن گوشت حيواناتى كه در دينشان تحريم شده، مانند گوشت خوك، مى پرهيزند و ذبيحه غيريهودى را نمى خورند. بر هر يهودى واجب است كه بيت المقدس را دو بار در سال زيارت كند و يك هفته در آنجا بماند.
چون همه بشر را خدا آفريده و از يك پدر و مادر به نام آدم و حوا هستند، از اين جهت بايد يكديگر را دوست داشته، اخوت و برادرى بين ايشان برقرار باشد.
يهوديان روحانيان خود را «ربن» يا «ربى» گويند كه عنوان علما و روحانيان ايشان است و آنان نيز به عنوان خاخام يا «حاخام» خوانده مى شوند. آنها مجتهدان خويش را از باب احترام «ربن» يعنى استاد ما و «ربى» يعنى استاد من مى خوانند و ايشان از باب نوعى تواضع، خود را تلميذ خاخاميم يعنى شاگردان حكيم مى خوانند. كار عمده «ربن ها» رسيدگى به امور حقوقى و قضايى يهود بوده و ايشان سعى كرده اند احكام تورات را با
ص: 342
حوايج و مقتضيات عصر خويش تطبيق كنند.(1)
يهوديان تا پيش از نجات بابل اعتقاد به روز رستاخيز نداشتند، و از آن جهان تصور مبهمى در خاطر مى پرورانند ولى بر اثر تماس با ايرانيان معتقد به روز رستاخيز و بعثت بعد از موت شدند.
ديگر اعتقاد يهود، بهشت و دوزخ است، كه بر اثر تأثير عقايد زرتشتيان ايرانى در آن دين پيدا شده است و از آن جمله، اعتقاد به ظهور مسيح منجى يهود است كه به تقليد اعتقاد ايرانيان به «سوشيانس» موعود آخرالزمان پيدا شده است.
با توجه به اين كه دعوت تمامى انبياء عظام بر دو اصل بوده، يعنى مبدأ و معاد، ولى جاى تعجب است كه در اسفار پنجگانه (تورات)، هرگز نام و نشانى از معاد و عالم پس از مرگ به چشم نمى خورد و در بسيارى از جاهاى تورات (فعلى) كه سخن از پاداش اعمال به ميان آمده است، تنها پاداش هاى دنيايى مورد توجه قرار گرفته است و مى گويد: «اگر در راه واجبات من قدم برداريد، و سفارشات مرا حفظ نموده، به آنها عمل نماييد، باران شما به هنگام مى بارد و زمين غله خودش را مى دهد و درخت هاى باغها ميوه ها را تحويل مى دهند و اثر كار شما به بهره منتهى مى گردد و برها به زرع متصل مى شود.(2) پس شما تا حد سيرى نان خود را
مى خوريد و در زمين خودتان در حال ايمنى سكنى مى گزينيد. و من (خدا) سلامت را در زمين برقرار مى سازم تا خراب كنيد و كسى نيست كه شما را به اضطراب و ناراحتى
ص: 343
بيندازد و وحوش رذيله و پست را از زمين نابود مى نمايم، و من (خدا) مسكن خودم را در وسط شما قرار مى دهم و من خودم را از براى شما بى رغبت نمى نمايم. و مابين شما راه مى روم و از براى شما خدا مى باشم و شما از براى من شعب مى باشيد، ولى اگر از من فرمان نبريد و به اين وصيت ها عمل نكنيد و فرايض مرا كنار بگذاريد و احكام مرا ناپسند داريد و همه سفارشات مرا عمل نكنيد، بلكه پيمان را بشكنيد، پس من اين اعمال را درباره شما عملى خواهم كرد :
1. بر شما رعب و ترس را مسلط مى كنم.
2. سل و تب را بر شما مى گمارم تا چشمانتان را فاسد سازد و نفس شما را تلف كند.
3. زراعات شما را باطل مى نمايم تا دشمنان آن را بخورند.
4. و در صورتى كه مع ذالك باز هم حرف مرا نشنويد من بر تأديب شما تا هفت برابر مضاعف مى نمايم.(1)
و نيز مى گويد: «و اگر صوت آفريدگار خداى خودت را شنيدى تا با جديت به جميع وصيت هايى كه من امروز تو را به آنها سفارش نموده ام، عمل نمايى، آفريدگار خدايت، تو را بر تمام قبائل زمين برتر مى سازد. تو - در اثر فرمانبردارى - در شهر و در مزرعه خودت، با بركت مى گردى و ثمره شكم تو ثمره زمين تو و نتايج حيوان هاى تو و نتايج گاو تو و بچه هاى گوسفند تو با بركت خواهد شد. و آفريدگار دشمنان تو را اگرچه استوار مى باشند، پيشاپيش تو منهدم مى نمايد. و لكن در صورتى كه صوت و نداى آفريدگار خدايت را نشنوى، تا عمل كنى به جميع وصيت ها و تمامى واجباتى كه امروز من تو را به آنها سفارش نموده ام، با جميع اين لعنتها بر تو وارد مى شوند و آنها تو را
ص: 344
درمى يابند. در شهر و مزرعه ملعون مى گردى، ملعون مى شود فرزند تو و جايگاه خمير تو، و ملعون مى گردد ثمره و شكم تو و همين طور بهره زمين تو و نتايج گاو تو و بچه گوسفند تو ملعون خواهند گرديد...».(1)
آرى، همان طور كه مى بينيم، در تورات (فعلى) در همه جا پاداش نيكوكارى و كيفر زشتكارى را منحصرآ در نفع و زيان دنيايى مقرر مى دارد بدون اين كه كوچكترين توجهى به روز واپسين داشته باشد و قرنها در بين قوم يهود سخن از معاد نبوده و تنها پاداش پارسايان عمر طولانى در روى زمين بود. سرنوشت مردگان را نمى دانستند واكليسات كه مربوط به قرن دوم قبل از ميلاد است مى گويد: «يك سگ زنده، بيشتر از يك شير مرده ارزش دارد. زيرا زندگان مى دانند كه خواهند مرد ولى مردگان هيچ نمى دانند.» به هر حال هيچ گاه يهوديان در مسئله معاد هم رأى و هم عقيده نبودند. اما در ابتداى قرن اول ميلادى، «فريسيان» آن را پذيرفتند ولى «صدوقيان» آن را انكار كردند و صدوقيان، قيامت و ملائكه و ارواح را منكر هستند و فريسيان هر دو را قبول دارند. درباره زندگى پس از مرگ مى گويند، مردگان در دره اى گود و تاريك به نام «شئول» قرار دارند و در بدبختى بسر مى برند.(2)
در قرون وسطى رفته رفته آباء كليسا، كليد جهن و بهشت را در دست خود داشتند و بهشت را به بهاى پولى كه از مردم مى گرفتند، مى فروختند و همچنين گناهان مردم را با پول مى خريدند و قيمت گناهان بر حسب اهميت آنها فرق مى كرد و اين موضوع به كلى عقيده به قيامت را به صورت مبتذلى، بازيچه سودجويى هاى ارباب كليسا ساخته
ص: 345
بود.(1)
صهيونيست (صهيون) تپه اى بلند از اورشليم(2) است كه در كتاب تورات به عنوان شهر داود
تعريف شده است. داود قلعه اى را كه بر آن تپه بود، فتح كرد و كاخى براى تابوت عهد در آن برپا نمود ولى پس از ويرانى اورشليم در سال هفتاد ميلادى و انقراض دولت يهود، همواره در آرزوى استقرار مجدد در اين منطقه بوده و نام «صهيون» را شعار خود قرار داده است.
به نظر برخى از مفسرين قرآن(3) منظور از اين آيه كه مى فرمايد: «ما به بنى اسرائيل در
كتاب (تورات) اعلام كرديم كه دو بار در زمين فساد خواهيد كرد و برترى جويى بزرگى خواهيد نمود»،(4) وقوع دو حادثه مربوط به رويدادهاى بعد از جنگ جهانى دوم و تشكيل حزبى به نام «صهيونيسم» و تشكيل دولتى به نام «اسرائيل» است.(5) نفوذ رجال يهودى در دستگاههاى
ادارى و كشورى اروپا به منظور بازگردانيدن يهود به فلسطين، موجى از بغض و نفرت در اروپاى غربى به عنوان ضدسامى ها يا ضديهودى عليه ايشان برانگيخت و در سال
ص: 346
1897 ميلادى، نخستين كنگره جهانى صهيونيست، در شهر «بال» در سوئيس منعقد گشت. در اين كنگره، مقرر شد كه در كشورهايى كه شمار يهوديان بسيار است، سازمانهاى صهيونيستى تشكيل گردد. در 1905 اكثر نمايندگان صهيونى، ضرورت تشكيل دولت يهود را در فلسطين تصويب نمودند و پيشنهاد بريتانيا را كه حاضر بود سرزمين «اوگاندا» را در آفريقا به عنوان ميهن يهود به آنان اعطاء كند، رد كردند.(1) همان طور كه ذكر شد در سال هفتاد ميلادى، تحت
رهبرى داعى مسيح موسوم به «باركوشباس» شورشى ضد دولت روم به عمل آمد و در يكصدوسى وشش ميلادى، با ناكامى به پايان رسيد، در نتيجه بيت المقدس تسخير و ويران گرديد و يهوديان در اطراف جهان پراكنده گشتند. يهوديان پراكنده در جهان را، تقريبآ هميشه و همه جا حقير شمردند و آزار كردند. مسيحيان متعصب آنان را قاتل عيسى مسيح دانستند، در نتيجه تعصب دينى مسئله ضد يهود به وجود آمد و در نتيجه شكنجه و آزارى كه به قوم يهود وارد مى شد، براى درمان اين بدبختى ها راه چاره را در تشكيل يك ملت مستقل قرار دادند و در پايان قرن نوزدهم و ابتداى قرن بيستم يكى از اهالى «هنگرى» موسوم به هزل از استقلال يهود طرفدارى كرد و رستاخيز حزب يهودى را اعلام داشت و بازگشت به «ارض موعود» را در خاطر يهوديان تجديد نمود.(2)
بالاخره در سال 1917 كه بريتانيا با دولت عثمانى در جنگ بود، صهيونها موقع را مغتنم شمردند و وسايل صدور اعلاميه «لرد بالفور» وزير خارجه انگلستان را فراهم ساختند
ص: 347
.
اين اعلاميه، اكيدآ تأسيس كشور اسرائيل را در فلسطين قبول كرده است و پس از شكست دولت عثمانى در 1923 ميلادى، فلسطين تحت قيموميت بريتانياى كبير قرار گرفت و هدف عمده اين كار، اجراى مفاد اعلاميه بالفور بود. جنگ جهانى دوم نهضت نازى و كشتار و شكنجه يهود به دست هيتلر، تأسيس يك دولت مستقل اسرائيل را هموار ساخت. در ظرف مدت بيست سال، شمار افراد يهودى كه از اطراف عالم به فلسطين آمده بودند، به يك ميليون نفر رسيد. سپس سازمان ملل بر تجزيه خاك فلسطين رأى داد و آن سرزمين به دو قسمت اسلامى عربى به نام اردن هاشمى، و يهودى به نام اسرائيل، منقسم گرديد (چهاردهم مه سال 1948 ميلادى).
مسلمانان جهان، خاصه ملل عرب، با اين تقسيم ظالمانه به مخالفت برخاستند و جنگهايى بين ملل عرب، به خصوص مصر و سوريه با اسرائيل روى داد كه آخرين آنها جنگ اكتبر 1968 است و با وجود پا در ميانى سازمان ملل براى حل اختلافات بين يهود و عرب در احقاق حق رانده شدگان از فلسطين موفق نشده و اين جنگهاى خونين هنوز در بين يهود و فلسطينيان مسلمان ادامه دارد.
ص: 348
ص: 349
واژه مسيح به معناى تدهين شده و نجات دهنده است، به زبان يونانى (كريستوس) است و پيران عيسى مسيح را مسيحى و به زبان هاى اروپايى كريستيان مى گويند. ملت يهود بر اثر تماس با ايرانيان معتقد به يك منجى يا نجات دهنده شد كه مانند سوشيانس در آخرالزمان ظهور مى كند. اين فكر بر اثر مظالم روميان به ايشان تقويت شد و ايمان آنان در انتظار ظهور نجات دهنده اى به نام مسيح بيشتر شد. تا عظمت از دست رفته خودشان را به دست آورند كه در زبان عبرى به آن (ماشيح) مى گفتند. اين واژه (ماشيح) اندك اندك به لفظ (مسيح) تغيير يافت، و با ظهور حضرت عيسى(علیه السلام) برخى از يهوديان او را به عنوان مسيح و نجات دهنده، (موعود) پذيرفته و به پيامبرى او اقرار نمودند. بعضى ديگر دعوت او را رد كرده آيينش را نپذيرفتند. و نيز گفته اند: كه جوانى از يهود به نام يشوع ظهور كرد و خود را مسيح موعود خواند، برخى از يهود به او گرويدند و بسيارى از يهود او را دجال و دروغگو شمردند و منتظر ظهور مسيح راستين شدند، چنان كه هنوز هم در انتظار ظهور او هستند.(1)
يشوع (يهوشوع) به زبان عربى عيسى است. و در اصل عبرى به معناى نجات و رستگارى است. ظاهرآ نام (عيسى) از طريق يهوديان بيان شده، چون يهود كينه اى از او داشت براى تحقير او را (عيسو) يعنى پشمالو كه نام برادر يعقوب بن اسحاق بود مى خواندند. به طور كلى آيين مسيحيت در حقيقت مهذب دين يهود بوده و آن را از انحرافات و دگرگونى هايى كه در خلال چندين سال و در اثر حوادث بدان راه يافته بود تصفيه نمود. (مثلا دين مسيح باعث شد تا خدا از انحصار قوم اسرائيل بيرون آيد، و از دارا بودن جسم
ص: 350
منزه گرديده و به خون آشامى خودش پايان دهد.) صاحب الميزان در ذيل آيه 45 سوره آل عمران مى نويسد :
عيسى را بشارت دهنده معرفى كرده است و نيز مى گويد مسيح عبارت از (ممسوح كه به معناى مسح شده است و اين كه عيسى را (مسيح) گويند يا براى آن است كه با (يمن و بركت) مسح شده، يا به تطهير از گناهان، يا به روغن زيتونى كه انبياء(علیه السلام) را به آن مسح مى كردند، او هم مسح شده، يا جهتش مسح نمودن جبرئيل او را در موقع ولادت با بال خود بوده، تا از وسوسه ى شيطان در امان باشد، يا به جهت مسح نمودن عيسى سرهاى يتيمان يا مسح نمودن چشم كور و شفا دادن آن، يا مسح نمودن بيماران را با دست خود و بهبودى پيداكردن آنان مى باشد. و اين دلايل براى ناميدن عيسى به مسيح است. و نيز لفظ مسيح در ضمن بشارتى كه جبرئيل به مريم(علیه السلام) داده واقع شده كه چنين مى فرمايد: (خدا ترا به كلمه اى از خود كه نامش «مسيح عيسى بن مريم» است بشارت مى دهد).(1)
بعضى ديگر گفته اند: مقصود از عيسى يعنى (ايجاد) و تنها عيسى(علیه السلام) است كه به كلمه (كُنْ) ايجاد اختصاص داده شده، و قرآن در اين مورد مى فرمايد :
(مثل خلقت عيسى در نزد خدا مثل خلقت آدم است كه او را از خاك بساخت و سپس به آن خاك گفت، بشرى به حد كمال باش، همان دم چنان گرديد).(2)
و نظر ديگرى كه مسيح را به تعبير (كلمه) ناميده اند اين است، كه قبل از تولد، خداوند بشارت او را در كلامى به مادرش داده بود. اما بيشتر اين كه چرا به عيسى (كلمه) گفته اند، علت همان تولد فوق العاده مسيح است. و نيز بيان شده كه عيسى روحى است، كه از طرف خدا آفريده شد. اين تعبير كه در مورد آفرينش آدم بيان شد به طور عموم، و
ص: 351
براى مسيح به طور خصوص، يعنى آفرينش آدم به يك معنى آفرينش تمام بشر است، نيز در قرآن آمده و اشاره به عظمت آن روحى است كه خدا آفريد و در وجود انسان ها عمومآ و مسيح و پيامبران خصوصآ قرار داد.(1)
مريم در فلسطين در مكانى دور از خانواده اش قرار داشت فرشته اى به صورت بشر از جانب خداوند پيش او آمده مريم گمان كرد كه جوان هوسرانى است كه قصد تجاوز به او دارد.
گفت: اگر پرهيزگارى از تو به خدا پياه مى برم. فرشته گفت: من فرستاده پروردگار توام كه پسرى پاكيزه به تو عطا كنم، مريم به تعجب گفت: چگونه مرا پسرى باشد كه انسانى به من دست نزده و زناكار هم نبوده ام. فرشته گفت: پروردگار تو چنين گفته: اين بر من آسان است و مى خواهم آن پسر را براى مردم از جانب خويش آيتى و رحمتى كنم و كارى مقرر شده و حتمى است. فرشته در وجود مريم دميد و در دم حامله شد. چون مريم حامله شد با حمل خويش در مكانى دور گوشه گرفت.(2)
بنا به انجيل هاى چهارگانه، عيسى از نسل داود نبى است و گويند كه شخص عيسى روشن ترين ظهورى از الوهيت خداوند است.
وى در زمان هيرود كبير پادشاه اسرائيل كه در حدود چهار سال پيش از تاريخى كه اشتباهآ مبدأ تاريخ ميلادى گرديده است در بيت لحم (به معنى خانه نان) در جنوب
ص: 352
اورشليم متولد شد. و روز بيست و پنج دسامبر كه به عنوان عيد ميلاد مسيح نامگذارى شد بعد از چند قرن كه از ميلاد او مى گذشت به اين عنوان شهرت يافته است.
در انجيل هاى متى و لوقا تولد عيسى را چنين بيان مى كند: ولادت عيسى كه مادرش مريم است چنين بود، چون مادرش مريم به يوسف نامزد بود قبل از آن كه با هم درآيند، او را از روح القدس حامله يافتند. شوهرش يوسف چون مردى صالح بود و نخواست او را عبرت فرشته خداوند در خواب بر وى ظاهر شده گفت: اى يوسف پسر داود، از گرفتن زن خويش مترس زيرا كه آن چه در وى قرار گرفته است از روح القدس است. او پسرى خواهد زاييد و نام او را عيسى خواهد نهاد. يوسف از خواب بيدار شد و طبق دستور فرشته خداوند، زن خويش را گرفت و تا پسر نخستين خود را نزاييد او را نشناخت و او را عيسى نام نهاد، به اين طريق عيسى از مادرى باكره متولد گشت.(1)
با وجود اين كه مريم باكره بود طبق مندرجات انجيل سلسله نياكان عيسى توسط يوسف پدرش به ملكه داود مى رسد.(2)
و نيز در جاى ديگر مى نويسد :
يعقوب، يوسف شوهر مريم را آورد كه عيسى موسوم به مسيح از او متولد شد و با ذكر نسب نامه عيسى او را پسر يوسف مى خواند، و در آيات بعد مى گويد : يوسف انتظار كشيد تا مريم عيسى را كه از روح القدس بود زاييد و آنگاه با او عروسى كرد و مريم با حاملگى عيسى باكره هم بود.(3)
ص: 353
اما خداوند در قرآن تولد حضرت عيسى را چنين بيان مى فرمايد :
(در اين كتاب (آسمانى قرآن) از مريم يادآر، آن هنگامى كه از خانواده اش جدا شد و در ناحيه شرقى قرار گرفت، و حجابى ميان خود و آنها افكند (تا خلوتگاهش از هر نظر براى عبادت آماده باشد) در آن هنگام ما روح خود را به سوى او فرستاديم و او در شكل انسانى بى عيب و نقص بر مريم ظاهر شد. او سخت ترسيد و گفت من به خداى رحمن از تو پناه مى برم اگر پرهيزگار هستى، من فرستاده پروردگار توام (آمده ام) تا پسرى پاكيزه اى به تو ببخشم، گفت چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد در حالى كه تا كنون انسانى با من تماس نداشته و زن آلوده اى هم نبوده ام، گفت مطلب همين است كه پروردگار فرموده، اين كار بر من سهل و آسان است. ما مى خواهيم او را نشانه اى براى مردم قرار دهيم و رحمتى از سوى ما باشد و اين امرى است پايان يافته و جاى گفتگو ندارد).(1)
حضرت مريم دختر عمران، مادر عيسى(علیه السلام) زنى كه قرآن به پاكى او شهادت داده است.
حضرت مريم نامش سى و چهار بار در قرآن مجيد ذكر شده است. قسمتى از آن چه قرآن درباره مريم آورده به قرار ذيل است :
زن عمران نذر كرد: خدايا بچه اى كه در شكم دارم در راه تو و در خدمت دين تو خواهد بود، زن اميدوار بود كه آن بچه پسر باشد ولى دختر به دنيا آمد، مادرش نام او را مريم گذاشت و او و فرزندش را كه مى دانست در آينده به وجود خواهد آمد از شر شيطان در پناه خدا قرار داد. خداوند اين نذر را قبول فرمود. به لطف خداوند مريم به بهترين
ص: 354
وجهى تربيت شد و خداوند زكريا(علیه السلام) را بر او كفيل قرار داد.(1) پس همان طور كه قرآن مى فرمايد حضرت مريم زنى پاك و منزه است و به اراده خداوند حامله مى شود كه قرآن در اين باره مى فرمايد :
«سرانجام (مريم) باردار شد و او را به نقطه دور دستى برد، درد وضع حمل او را به كنار تنه درخت خرمايى كشاند (آن قدر ناراحت شد كه) گفت: اى كاش پيش از اين مرده بودم و به كلى فراموش مى شدم، ناگهان از طرف پايين پايش او را صدا زد كه غمگين مباش پروردگارت زير پاى تو چشمه آب گوارايى قرار داده است. و تكانى به اين درخت نخل بده تا رطب تازه بر تو فرو ريزد، از اين غذاى لذيذ بخور و از آن آب گوارا بنوش و چشمت را به اين مولود جديد روشن دار، هر گاه كسى از انسانها را ديدى با اشاره بگو من براى خداى رحمان روزه گرفته ام و با احدى امروز سخن نمى گويم اين نوزاد خودش از تو دفاع خواهد كرد).(2)
و سرانجام مريم باردار شد و آن فرزند موعود در درون او جا مى گرفت به هر حال اين امر سبب شد كه او از بيت المقدس به مكانى دور دستى برود. او در اين حالت در ميان يك بيم و اميد، يك حالت نگرانى توأم با سرور به سر مى برد، گاهى به اين انديشيد كه اين حمل سرانجام فاش خواهد شد. چه كسى از من قبول مى كند زنى بدون داشتن همسر باردار شود مگر اين كه آلوده دامان باشد. من با اين اتهام چه كنم و راستى براى دخترى كه سال ها نسل پاكى و عفت و تقوا و پرهيزگارى و نمونه اى در عبادت و بندگى بوده اين بسيار دردناك است كه چنين اتهاماتى به او زده شود. اما از سوى ديگر احساس مى كرد كه اين فرزند پيامبر موعود الهى است يك تحفه بزرگ، آسمانى مى
ص: 355
باشد، خداوندى كه مرا به چنين فرزندى بشارت داده و با چنين كيفيت معجزه آسائى او را آفريده چگونه تنهايم خواهد گذاشت.
آيا ممكن است در برابر چنين اتهامى از من دفاع نكند؟ من كه لطف او را هميشه آزموده ام و دست رحمتش را بر سر خود ديده ام. اما اين حالت زياد به طول نيانجاميد و همان نقطه روشن اميد كه همواره در اعماق قلبش وجود داشت درخشيدن گرفت. «ناگهان صدايى به گوشش رسيد كه مى گويد غمگين مباش...»
«و اگر از آينده نگرانى آسوده خاطر باش، هر گاه بشرى ديدى و از تو در اين زمينه توضيح خواست به اشاره بگو من براى خداى رحمان روزه گرفته ام روزه سكوت و به همين دليل امروز با احدى سخن نمى گويم «خلاصه نيازى به اين نيست كه تو از خود دفاع كنى، آنكس كه اين مولود را به تو داده وظيفه دفاع را هم نيز به خود او سپرده است. بنابراين از هر نظر آسوده خاطر باش و غم و اندوه به خاطرت راه نيابد. و اين سخنان همچون جرقه اى روشن، سراسر قلب او را روشن كرد و حالت آرامش گوارايى به او دست داد.
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: (مريم او را در آغوش گرفته به سوى قومش آمد، گفتند :
اى مريم كار بسيار عجيب و بدى انجام دادى، اى خواهر هارون، نه پدر تو مرد بدى بود و نه مادرت زن بدكاره اى، (مريم) اشاره به او كرد، گفتند ما چگونه با كودكى كه در گاهواره است سخن بگوييم، ناگهان عيسى زبان به سخن گشود، گفت من بنده خدايم به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر قرار داده است، و مرا نسبت به مادرم نيكوكار
ص: 356
قرار داده و جبار و شقى قرار نداده است و سلام خدا بر من آن روز كه متولد شدم و آن روز كه مى ميرم و آن روز كه زنده برانگيخته مى شوم.(1)
او براى رفع اتهام از مادرش در گهواره به سخن آمد، و با زبان فصيح، مقام بندگى خويش را در مقابل پروردگار و مقام نبوت خود را آشكار ساخت و از آنجا كه ممكن نيست پيامبر از رحم ناپاك و آلوده اى بيرون آيد پاكى مادر خود را با اين اعجاز اثبات نمود و در آيه ديگر چنين مى فرمايد :
او با مردم در گاهواره و در حالت طفوليت سخن خواهد گفت :(2) در اين آيه اشاره به اين حقيقت شده كه مسيح از آغاز تولد تا موقعى كه به سن كهولت برسد سخن حق خواهد گفت، در تمام عمر دائما در راه تبليغ و ارشاد خلق گام برخواهد داشت و لحظه اى آرام نخواهد نشست. اما از سرگذشت عيسى در اوان كودكى و جوانى اطلاع مستقيمى در دست نيست. ولى از مطالب مندرجه در اناجيل چنين برمى آيد كه خاندان او از طبقه متوسط ولى بسيار مؤمن و ديندار بوده اند در انجيل لوقا اشاراتى به روح مذهبى عيسى مى كند. او در دوران كودكى و نوجوانى در مراسم دعاها شركت مى كرد. و همواره به كنيسه مى رفت و قطعات طولانى از تورات و صحف انبياء را مى خواند و از بر مى كرد و از تعاليم خشك و بى روح و سطحى، كاتبان و فريسيان راضى نبود و اعتقاد چندانى به آنها نداشت. از نصوص انجيلى ها چنين بر مى آيد كه شغل حضرت عيسى(علیه السلام) نجارى بوده و اين شغل را از پدرخوانده اش (يوسف) فرا گرفته است و از همين سبب نسبت به طبقه متوسط كارگران و پيشه وران علاقه خاصى داشت و نيز از اناجيل چهارگانه استنباط مى شود كه افراد خانواده حضرت عيسى(علیه السلام) متعدد بوده و مركب از شش كودك
ص: 357
كه چهارتاى آنها پسر بوده به نام هاى (يعقوب، يوسف، شمعون، يهودا) و چند خواهر، همان طور كه ذكر شد حضرت عيسى حرفه نجارى داشته كه بردارانش او را در اين حرفه يارى مى دادند و علاوه بر كارهاى نجارى، آلات و ادوات كشاورزى مثل (گاو آهن، طوق، عرابه، براى كشاورزان اطراف شهر ناصره (شهر ناصره از توابع فلسطين است كه اناجيل چهارگانه متفق اند كه وطن خانواده عيسى در اين شهر بوده است.) مى ساخته.(1)
همان طور كه قبلا گفتيم سال تولد و كيفيت تولد حضرت عيسى با اختلاف در اناجيل نقل شده است. مثلا در انجيل متى باب يك درباره تولد حضرت عيسى(علیه السلام) چنين مى نويسد :
و تولد (يسوع) مسيح را از خاندان داود و ابراهيم معرفى مى كند و در آيه 18 كيفيت ولادت او را از مريم كه در عقد مردى به نام يوسف بوده است مى آورد و در باب 2 آيه يك مى گويد :
و همين كه يسوع در بيت لحم يهوديه متولد شد «در عصر هيردوس پادشا» دو مجوسى آمده بود به اورشليم، در انجيل لوقا باب 1 مى گويد: «و در همان عصر (يعنى زمان تولد مسيح) امريه اى از طرف (اوغسطس) قيصر صادر شد مبنى بر اين كه تمام سكنه را سرشمارى كنند). در اين دو انجيل تولد مسيح را با ده سال اختلاف بيان كرده اند صاحب كتاب تاريخ مختصر اديان بزرگ اين اختلاف را چنين بيان مى كند: از نظر انجيل متى، در عهد «هيردوس» پادشاه در سال چهارم قبل از ميلاد «عيسى» متولد شد، ولى در انجيل
ص: 358
لوقا در هنگام سرشمارى يعنى در سال ششم بعد از ميلاد (عيسى) متولد شده است).(1)
در انجيل لوقا،(2) (ابتدا بعثت حضرت عيسى را در سى سالگى بيان مى كند) ولى قرآن آغاز
بعثت آن حضرت را در همان اوان كودكى و در گهواره معرفى مى نمايد.).(3)
قرآن كريم در مورد تولد و شأن و مقام حضرت يحيى آيات متعددى دارد از جمله مى فرمايد: (به هنگامى كه او «زكريا» در محراب ايستاده مشغول نيايش بود فرشتگان او را صدا زدند كه خدا تو را به يحيى بشارت مى دهد.
«كسى» كه كلمه خدا «مسيح» را تصديق مى كند و رهبر خواهد بود و از هوس هاى سركش بركنار، و پيامبر و از صالحان است.)(4)
و نيز مى فرمايد: (اى زكريا ما تو را به فرزندى بشارت مى دهيم كه نامش يحيى است پسرى كه هم نامش پيش از اين نبوده است). مسلم است كه همسر زكريا و مادر مريم خواهر بودند و هر دو در آغاز عقيم و نازا بودند. هنگامى كه مادر مريم از لطف پروردگار صاحب چنين فرزند شايسته اى شد و زكريا، اخلاص و ويژگى هاى شگفت آور او را ديد، آرزو كرد كه او هم فرزندى پاك و با تقوى و پرهيزكار همچون مريم داشته باشد. كه چهره او آيت و نشانه ى عظمت خداوند و توحيد گردد. و با اين كه ساليان درازى
ص: 359
از عمر زكريا و همسرش گذشته بود و از نظر موازين طبيعى بسيار بعيد به نظر مى رسيد كه صاحب فرزندى شوند. اما چيزى نگذشت كه دعاى زكريا به اجابت رسيد و خداوند متعال حضرت يحيى را به او كرامت كرد.
در منابع مسيحى تصريح شده كه يحيى حضرت مسيح(علیه السلام) را غسل تعميد داد. و لذا او را يحيى تعميد دهنده مى نامند. غسل تعميد غسل مخصوصى است كه مسيحيان به فرزندان خويش مى دهند و معتقدند او را از گناه پاك مى كند. و هنگامى كه مسيح اظهار نبوت كرده، يحيى به او ايمان آورد. يحيى معمدان در آن اوقات در سواحل رود اردن ظهور كرده بود و اين پيام را به مردم مى گفت (توبه كنيد زيرا كه ملكوت آسمان نزديك است. در انجيل آمده است كه: (يحيى لباسى از پشم شتر داشت و كمربند چرمى بر كمر، و خوراك او از ملخ و عسل برى بود).(1) و زندگانى را به زهد و تقوا مى گذرانيده و بى خبران قوم را آگاه مى ساخت تا يقين به ظهور عيسى(علیه السلام) نمايند. پس موفق شد جمع كثيرى از مردم فلسطين را به سوى خود بكشاند. و آنها را به سوى رود اردن آورد و در آن آب غسل دهد، اين غسل نشانه توبه كردن بود يعنى با آب ظاهرى چرك ها و پليدى هاى گناهان خود را بشويند.
از اين رو او را معمدان (يعنى تعميد دهنده) لقب دادند. البته تعاليم يحيى تنها غسل دادن نبود بلكه روش عدالت در زندگى را به مردم مى آموخت، و نيز مى گفت هر كه دو پيراهن دارد. بايد يكى از آن را بدهد به آن كه ندارد.
در انجيل از تعاليم حضرت يحيى ياد شده است. (باجگيران را ارشاد مى كرد و مى گفت
ص: 361
زيادتر از آن چه مقرر است نگيريد).(1) و سپاهيان را ارشاد فرموده مى گفت (بر كسى ظلم مكنيد بر هيچ كس افترا نزنيد و به مواجب خود اكتفا كنيد). طبيعى بود كه عيسى مجذوب تعاليم يحيى گرديد در انجيل چنين آمده است.
(و واقع شد در آن ايام كه عيسى از ناصره به جليل آمده در اردن از يحيى تعميد يافت و چون از آب برآمد در ساعت آسمان را شكافته ديد، چرا كه مانند كبوترى بر وى نازل مى شود و آوازى از آسمان در رسيد كه تو پسر حبيب من هستى كه از تو خشنودم)(2) و به طور كلى اين كه حضرت عيسى در سن سى سالگى به دست يكى از پيامبران بزرگ زمان خود (يحيى بن زكريا) تعميد يافت. مدتى در نزد او شاگردى كرد و از محضر پر فيض و روحانى او مستفيض شد. كم كم عيسى(علیه السلام) مانند يحيى(علیه السلام) به موعظه ى مردم پرداخت و در كنيسه هاى يهود يا در كشتزارها و يا در بازارها براى مردم سخن مى گفت و به آنان پند و اندرز مى داد.(3)
1. يحيى تصديق كننده و مبلغ و مبشر آيين مسيح و ظهور وى بوده است. همچنين او به حضرت مسيح ايمان آورده و با ايمان خود به تقويت مسيح پرداخت. و از آنجايى كه در ميان مردم به پاكى و زهد اشتهار داشت. اين گرايش او به مسيح، اثر عميقى در توجه مردم به نبوت و دعوت او داشت.
2. حضرت يحيى از نظر علم و عمل رهبرى و سيادت جامعه خود را به عهده داشت.
3. حضرت يحيى از تمامى هواها و هوس هاى سركش و انواع آلودگى هاى دنيوى به دور بود. و از اين جهت در زهد و تقوا و دورى از دنيا در يك مرحله بسيار عالى قرار داشت.
4. تولد او يك معجزه الهى به شمار مى رود و در همان كودكى به علم و حكمت الهى مشهور بود.
5. هرچند حضرت يحيى(علیه السلام) كتاب آسمانى ويژه اى نداشت اما از جانب خدا مأمور بود كه كتاب (تورات) را با تمام قوت و نيرو حفظ و حراست كند و در اجرا و گسترش آن از هر نيرويى استفاده كند.البته عده اى معتقدند كه حضرت يحيى(علیه السلام) كتاب ويژه اى داشته است.و به خصوص (صابئين موحد) كه خود را پيرو حقيقى آن حضرت مى دانند بر اين عقيده اصرار دارند.
6. نامگذارى آن حضرت از طرف خداوند بوده است.
ص: 360
7. او پرهيزگار و نسبت به والدين خوشرفتار و نسبت به خلق خدا متواضع و به دور از هر گناهى بوده است.(1)
نه تنها تولد يحيى شگفت انگيز بود، مرگ او هم از پاره اى جهات عجيب بود، غالب مورخان مسلمان و همچنين منابع معروف مسيحى جريان اين شهادت را چنين نقل كرده اند :
(يحيى قربانى روابط نامشروع يكى از طاغوت هاى زمان خود با يكى از محارم خويش شد. به اين ترتيب كه (هروديس) پادشاه هوسباز فلسطين، عاشق (هيروديا) دختر برادر
ص: 362
خود شد، و زيبايى وى دل او را در گرو عشقى آتشين قرار داده، لذا تصميم به ازدواج با او گرفت.
اين خبر به پيامبر بزرگ خدا يحيى رسيد، او صريحآ اعلام كرد كه اين ازدواج نامشروع است و مخالف دستورات تورات مى باشد و من به مبارزه با چنين كارى قيام خواهم كرد. سر و صداى اين مسئله در تمام شهر پيچيد و به گوش آن دختر (هيروديا) رسيد، او كه يحيى را بزرگترين مانع راه خويش مى ديد تصميم گرفت در يك فرصت مناسب از وى انتقام گيرد و اين مانع را از سر راه هوس هاى خويش بردارد.
روزى (هروديس) به او گفت: هر آرزويى دارى بخواه كه منظورت مسلمآ انجام خواهد يافت. (هيروديا) گفت: من هيچ چيز جز سر يحيى را نمى خواهم زيرا او نام من و تو را بر سر زبان ها انداخته و همه مردم به عيب جويى ما نشسته اند، اگر مى خواهى دل من آرام شود اين عمل را انجام بده هروديس بى توجه به عواقب اين كار تسليم شد. و چيزى نگذشت كه سر يحيى را نزد آن زن بدكار حاضر ساختند. (از بعضى از اناجيل و پاره اى از روايات چنين استفاده مى شود كه (هروديس) با زن برادر خود كه در قانون تورات ممنوع بود ازدواج كرد و سخت در اين كار او را ملامت نمود، سپس آن زن به وسيله ى زيبايى دخترش هروديس را وادار به قتل يحيى كرد.(1) اما عواقب دردناك اين عمل، سرانجام دامان او را گرفت.
ص: 363
قرآن بعثت عيسى(علیه السلام) را در همان كودكى و در گهواره بيان كرده است و چنين مى فرمايد : (ناگهان عيسى زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدايم به من كتاب آسمانى داده و مرا پيامبر قرار داده است.)(2) همان طور كه مشخص است حضرت عيسى(علیه السلام) از دادن خدا، كتاب را به او خبر داد و ظاهرآ مقصود از آن همان انجيل است و نبوت خود را اعلام كرد با در نظر گرفتن آن بيان معلوم مى شود كه در همان روز به حضرت عيسى(علیه السلام) هم كتاب و هم نبوت داده شده، نه اين كه بخواهد از آينده خبر دهد. اما در انجيل ها (متى، مرقس، لوقا) دوره تبليغ عيسى(علیه السلام) را فقط يكسال ولى در انجيل يوحنا دوره تبليغ عيسى(علیه السلام) را سه سال گفته است. و در انجيل لوقا ابتدا، بعثت را چنين بيان مى كند: (و چون تمام گروهها غسل تعميد را انجام دادند و نيز يسوع (عيسى) تعميد يافت و به نماز مشغول شد، آسمان گشوده شد و روح القدس به هيئت جسمى مانند كبوتر، بر او وارد گرديده ندائى از آسمان شنيده شد كه مى گفت تو فرزند حبيب من هستى و من به تو مسرور مى باشد.)(3)
و اين ماجرا در سن سى سالگى براى حضرت عيسى(علیه السلام) پيش آمد. در آيات ديگر همين انجيل چنين آمده كه: عيسى كه پر از روح خدا شده بود، با هدايت همان روح از رود اردن به بيابان هاى يهوديه رفت در انجا چهل روز شيطان او را وسوسه مى كرد و خدا فرشته هاى خود را فرستاد تا نگهدار او باشد. وقتى شيطان تمام وسوسه هاى خود را به پايان رسانيد. تا مدتى عيسى را تنها گذاشت. آن وقت عيسى پر از قدرت روح خدا به
ص: 364
انسان جليل برگشت. طولى نكشيد كه در سراسر استان معروف شد به خاطر موعظه هايش در عبادتگاه هاى يهود).(1)
پس عيسى بعد از چهل روز برمى گردد و رسالت خود را در شهرهاى پيرامون درياى اردن شروع كرده قرآن در اين مورد چنين مى فرمايد :
(هنگامى كه عيسى با دلائل روشن به سراغ آنها آمد گفت من براى شما حكمت آورده ام و آمده ام تا پاره اى از امورى را كه در آن اختلاف داريد تبيين كنم، تقواى الهى پيشه كنيد و از من اطاعت نماييد.)(2)
حضرت عيسى(علیه السلام) مانند تمامى پيامبران سخنش در زمينه ى توحيد و پرستش خداوند يگانه بود. تعاليم عيسى به دو نوع است يكى تعاليم دينى و ديگر تعاليم اخلاقى: در تعاليم دينى او به شاگردان خود آموخت كه يك نكته را همگى به خاطر داشته باشيد و آن اين است كه حقيقت مذهب در دل مركزيت دارد.
و مى گفت كه يقين داشته باشيد كه خداوند مرا به پيغمبرى برانگيخته براى ارشاد خلايق. در اين رابطه در انجيل لوقا چنين مى خوانيم :
(روح خداوند بر من است زيرا مرا مسح كرد تا فقيران را بشارت دهم و مرا فرستاده تا شكسته دلانرا شفا بخشم و اسيران را به رستگارى رسانم.)
ص: 365
و به طور كلى حقيقت را روح او اين چنين پذيرفته بود كه تمام وجود از خداوند است و خويشتن به كلى تسليم حضور و مشيت او كرده بود و به شاگردان خود هم مى گفت كه اين چنيبن باشيد. تعاليم اخلاقى عيسى(علیه السلام): عيسى(علیه السلام) مانند موسى قانون و شريعتى نياورد و كارى به جسم مردم نداشت. و مى خواست كه روح آدميان را مهذب كند او به سادگى تكلم مى كرد و در اطراف مسائل نظرى دين به زبان خالى از اصطلاحات و عوام فهم سخن مى گفت و غالبآ از مظاهر و زندگى انسان مثالهايى مى آورد و با نقل حكاياتى نصايح اخلاقى خود را بيان مى فرمود و در حقيقت كاميابى او در اين نكته بود كه سخنانش از دل بر مى آيد و بر دل مى نشست. عيسى خداوند يكتا را آفريننده عالم مى دانست. او مى گويد كه اصل محبت را نسبت به دوست و دشمن يكسان بايد اعمال نمود و اساس مذهب او بر اين اصل است. محبت درباره ى خوب و بد و شقى و سعيد يكسان است.
از صفات بارز عيسى(علیه السلام) توجه دادن پيروانش به امور باطنى و انصراف ايشان از امور ظاهرى و رياكارى بوده است. او مى گويد نجات و رستگارى تنها در آن است كه آدمى قلبآ پاك و مخلص باشد و بر طبق دستور وجدان پاك خود رفتار كند، رستگارى و نجات آدمى در زندگانى از قلب او سرچشمه مى گيرد. در انجيل متى درباره تعاليم مسيح چنين آمده است :
(شنيده ايد كه در تورات آمده است، چشمى به چشمى، و دندانى به دندانى ولى من به شما مى گويم با شرير مقاومت مكنيد بلكه هر كه بر رخساره راست توسيلى زند، ديگرى را نيز به سوى او بگردان و اگر كسى خواهد با تو دعوى كند و خواهد كه پيراهنت را بگيرد قباى خود را نيز به وى واگذار)(2) در جاى ديگر قرآن در مورد تعاليم حضرت
ص: 366
عيسى چنين مى فرمايد :
(و مرا هر كجا باشم براى جهانيان مايه بركت و رحمت گردانيد و تا زنده ام به عبادت نماز و زكات سفارش كرد، و به نيكويى با مادر توصيه نمود مرا ستمكار و شقى نگردانيد)(1)
و نيز قرآن مى فرمايد :
(و خداوند به عيسى تعليم كتاب و حكمت كند و تورات و انجيل آموزد، و او را به رسالت به سوى بنى اسرائيل فرستد كه به آنان گويد من از طرف خدا معجزى آورده ام، و كتاب تورات شما را تصديق كنم و حلال گردانم بعضى چيزهايى كه شما را حرام بود و از طرف خداوند براى شما معجزه و نشانه، نبوت، آوردم پس اى بنى اسرائيل از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد، همانا خداست پروردگار من و شما او را بپرستيد كه همين است راه راست.)(2)
همان طور كه قرآن بيان مى كند حضرت عيسى(علیه السلام) مردم را به نماز خواندن و زكات دادن هدايت مى كرد و كتاب تورات هم آن را تصديق مى كند. بعضى از چيزهاى حلال كه در تورات به واسطه كفر يهوديان حرام شده بود حضرت عيسى حلالشان كرد. مانند (ممنوع بودن گوشت و پاره اى از چربى هاى حيوانات و بعضى از پرندگان و ماهى ها). البته بايد دانست كه تعاليم حقيقى حضرت عيسى(علیه السلام) همان مواردى هستند كه در قرآن بيان شده است.
ولى در اناجيل چهارگانه تحريف هايى در تعاليم حضرت عيسى شده است. تاريخ نشان
ص: 367
مى دهد كه تعاليم عيسى با تعاليم دينى و فلسفى ديگر تفاوت ندارد و از سنن اجتماعى و تجربيات فردى به وجود مى آيد و به همين جهت در هر قرنى به رنگى جلوه گر مى گردد. (انجيل هاى مسيح در زمان خود حضرت عيسى نگاشته نشده اند به همين دليل در مسائل زيادى اختلاف دارند. از جمله در مسائل اخلاقى مسيح) با استفاده از اين اختلاف و تفاوت در اخلاق مسيحى مى توان دو مكتب اساسى مشاهده كرد. اول مكتب اخلاقى و گرايش ادراكى يا روحانى است كه داراى رياضت و تعصب است، مكتب دوم اخلاق و گرايش احساسى يا قلبى است كه طرفدار خوش بينى و آزادى خواهى است. به اين ترتيب مسيحى (قلبى و احساسى) در مقابل مسيحى (ادراكى يا روحانى) قرار مى گيرد. اخلاق مسيحى ادراكى انسان را تحت استيلاى گناه اصلى مى داند، زندگى دنيوى را حقير مى شمرد. زندگى در اين جهان را نظير رودخانه اى از اشك مى شناسد. كه در اين دنيا بايد رنج برد و در انتظار حيات اخروى به سر برد.
مسيحيت ادراكى طرفدار رياضت و زهد است، بايد جسم را پست شمرد و از تجاوز آن جلوگيرى به عمل آورد. هواى نفس را از ميان برد. بسيارى از مردم مقدس و عرفا جسم را حقير مى شمرند و در فقر و رنج به سر مى برند. در قرن هفدهم ميلادى (مادام گيون) موسس مكتب درويشى (در كفش هاى خود سنگ مى گذارد. جسم خود را قطعه قطعه مى كرد، زبان خود را روى كثيف ترين آب دهان مى گذارد تا خويشتن را محكوم سازد و رياضت دينى را تكميل نمايد. در اين مكتب اخلاقى، زيبايى خطرناك است. اشكال برهنه بر خلاف اخلاق است، عشق شهوى محكوم به جنايت است آن كه از لذت جنسى بهره مند است پليد است زن حامله گناهكار است عشق نامشروع و ازدواج خلاف دين از بزرگترين گناهان است. مسيحى ادراك روح و خرد انسان را حقير مى شمارد اين تعصب اخلاقى مسيحى در تارخ بشر موجب جنايات بيشمار گرديد يهوديان و غير
ص: 368
مسيحيان و دانشمندان و فلاسفه بزرگ را تحت بازجويى قرار دادند و يا در آتش سوختند و به اين وسيله از آزادى و ترقى افكار انسانى جلوگيرى مى كردند اما اخلاق قلبى مسيحى كمتر جنبه روحانى و عملى دارد. و به طور كلى سه چيز در جهان را پايدار مى دانند ايمان، اميد، عشق، ولى مهمترين آنها عشق است اخلاق قلبى معرفت را در درجه دوم قرار مى دهد و تنها عشق خدا و محبت به همسايگان و نزديكان را طالب است عشق الهى در دين مسيح پيروان فراوان دارد. «فرانسو اداسيزنيز» از آن جمله است از عشقى كه پدرِ آسمانى نسبت به فرزندان خود دارد عشق برادرى در ميان مردم به وجود مى آيد عشق همسايگان در رديف اول قرار دارد. مسيحى قلبى از محكوم ساختن جامعه اجتناب مى كند و در صدد است ريشه بدى هاى اجتماعى را از ميان بردارد و تعصب و عدم مساوات و ظلم و بدبختى و جنگ را ريشه كن سازد. چون اين اخلاق طرفدارِ بردبارى و عدم تعصب در امور دين است در قرن هيجدهم «گرگوار» كشيش براى يهوديان و سياهان حقوق متساوى برقرار كرد. اين مكتب اخلاقى با جنگ و كينه ورزى و آزار مردم مخالف است و عقيده دارد بايد برادرانه مردم يكديگر را دوست بدارند بالاخره مسيحى ادراكى محافظه كار، ارتجاعى و ملت گراست ولى مسيحى، قلبى زيبادوست، مساوات طلب، اجتماعى، بين المللى و صلح طلب است.(1)
معجزات حضرت عيسى(علیه السلام) را قرآن چنين بيان مى كند: (وعيسى پسر مريم را به معجزات ادله و حجتها داديم و او را به واسطه روح القدس اقتدار و توانايى بخشيديم)(2) (و او
ص: 369
را به رسالت به سوى بنى اسرائيل فرستد كه با آنان گويد من از طرف خدا معجزه اى آورده ام و آن معجزه اين است كه از گل مجسمه مرغى ساخته و بر آن نفس قدسى بدهم تا به امر خدا مرغى گردد، كور مادرزاد و مبتلا به پيسى را (كه هر طبيب از علاج آن عاجز است) به امر خدا شفا دهم و مردگان را به امر خدا زنده كنم و به شما از غيب خبر دهم كه در خانه هاتان چه مى خوريد و چه ذخيره مى كنيد اين معجزات براى شما حجت و نشانه حقانيت من است اگر اهل ايمان هستيد)(1) از معجزات ديگر حضرت مسيح كه در قرآن بيان شد: (سخن گفتن او با خلق در دوران نوزادى در گهواره)(2) و نيز قرآن مى فرمايد: و ما پسر مريم را با مادرش بر خلق آيت و معجزه بزرگ گردانيديم و هر دو را به سرزمين بلندى كه آنجا مكانى هموار و چشمه سار بود (شام و بيت المقدس) منزل داديم.(3) و نيز مى فرمايد: (اى پيغمبر مردم را متذكر گردان كه خدا عيسى مريم را گفت به خاطر آر نعمتى را كه به تو و مادرت عطا كرديم آنگاه ترا به تأييد روح القدس توانا ساختيم كه در گهواره با مردم سخن گفتى و آنگاه ترا تعليم كتاب و حكمت كرديم و به تو علم تورات و انجيل آموختيم و هنگامى كه از گل شكل مرغى به امر من ساخته و در آن دميدى تا به امر من مرغى گرديد و آنگاه كه كور مادرزاد و پيس را به امر من شفا دادى و مردگان را به امر من از قبر بيرون آوردى و آنگاه كه دست ستم بنى اسرائيل را از سر تو كوتاه كردم آنگاه كه تو با معجزات روشن به هدايت آنها آمدى و كافران بنى اسرائيل گفتند اين معجزات عجيبه حيرت انگيز او جز سحرى آشكار نخواهد بود.(4) افرادى كه به عنوان رهبرى از طرف خداوند مأمور هدايت مردم مى
ص: 370
شوند بايد در درجه اول از علم و دانش و آيين و قوانين زنده و سازنده اى برخوردار باشند و در درجه بعد، اسناد روشنى براى ارتباط خود به خدا ارائه دهند و به اين وسيله مأموريت خود را تثبيت كنند. براى تكميل اين موضوع هر پيامبرى با خرق عادتى از نوع پيشرفته ترين علوم آن زمان مجهز بوده است تا ارتباط آنها با عالم ماوراءطبيعت روشنتر گردد. و دانشمندان هر عصر و زمان در برابر آنها خضوع كرده، به حقانيت دعوت آنان اعتراف نمايند. در آيات فوق به شرح معجزات حضرت عيسى(علیه السلام) پرداخته نخست اشاره به ايجاد حيات و زندگى در موجودات بى جان به فرمان خدا مى كند. سپس به درمان بيمارى هاى صعب العلاج يا غير قابل علاج از طريق عادى اشاره كرده است و در مرحله بعد موضوع خبر دادن از اسرار نهانى مردم را پيش مى كشد، زيرا معمولا هر كس در زندگى فردى و شخصى خود اسرارى دارد كه ديگران از آن آگاه نيستند، اگر كسى بدون هيچ گونه سابقه، مثلا از غذاهايى كه خورده اند يا آن چه را ذخيره كرده اند، دقيقا خبر دهد دليل بر اين است، كه از يك منبع غيبى الهام گرفته است. مسيح مى گويد من از اين امور آگاهم و به شما خبر مى دهم؛ و در پايان مى گويد در همه اينها نشانه هايى است براى شما اگر افراد با ايمان و حقيقت جو باشيد.(1)
و خداوند در آيه 50 سوره مؤمنون خود حضرت مريم و تولد عيسى(علیه السلام) را معجزه بزرگ مى نامد. و تولد استثنايى عيسى كه از مريم (مادرش) بدون دخالت پدر واقع شد به عنوان يك نشانه به شمار مى رود از اعجاز ديگر حضرت عيسى(علیه السلام) در گهواره سخن گفتن است كه كارى خارق العاده محسوب مى شود البته ناگفته پيدا است كه طبق روال عادى هيچ نوزادى در ساعات يا روزهاى نخستين تولد سخن نمى گويد، سخن گفتن
ص: 371
نياز به نمو كافى مغز و سپس ورزيدگى عضلات زبان و حنجره هماهنگى دستگاههاى مختلف بدن با يكديگر دارد و اين امر عادتآ بايد ماهها بگذرد تا تدريجآ در كودكان فراهم گردد. و سخن حضرت عيسى در روزهاى اول زندگى يك امر خارق العاده است و همه معجزات چنين هستند. لازم به تذكر است كه معجزات كه بيان مى شود، هميشه با كلمه (باذن الله) همراه است و دليل آن اين مى باشد كه مردم تصور نكنند كه پيامبران و اولياء خدا استقلالى از خود دارند و در مقابل دستگاه آفرينش، دستگاهى برپا ساخته اند و براى اين كه احتمآل هرگونه شرك و دوگانه پرستى در خلقت و آفرينش برطرف گردد.
و معجزات پيامبران اعمالى هستند كه به وسيله خود آن ها انجام مى شود ولى به فرمان خدا و استمداد از نيروى الهى است در واقع مى توان گفت معجزه هم كار پيامبران است زيرا به وسيله آنها انجام مى شود، و هم كار خداست زيرا با استمداد از نيروى پروردگار و اذن او انجام مى گردد.
عيسى طوفان دريا را آرام مى كند، غروب آن روز، عيسى به شاگردانش فرمود به كناره ديگر درياچه برويم و عده ديگر هم با قايق ديگر همراهشان رفتند، چيزى نگذشت كه ناگهان طوفانى شديد درگرفت... اما عيسى در انتهاى قايق آسوده خاطر سرش را بر بالش گذاشته و خوابيده بود شاگردانش سراسيمه او را بيدار كردند و گفتند، استاد داريم غرق مى شويم اصلا هيچ به فكر ما نيستى، او برخاست و به باد و دريا فرمان داد (آرام شو) همان لحظه باد از وزيدن باز ايستاد و همه جا آرامى كامل برقرار شد، عيسى به شاگردانش
ص: 372
گفت چرا اينقدر ترسيده بوديد آيا هنوز هم به من اعتماد نداريد.(1) در جاى ديگر چنين بيان مى كند :
نزديك ساعت سه بعد از نيمه شب بود كه عيسى بر روى آب قدم زنان به طرف (شاگردانش) حركت كرده مى خواست از ايشان بگذرد كه شاگردانش متوجه شدند و ديدند كه چيزى روى آب راه مى رود. به خيال اين كه روح يك مرده را مى بينند از ترس فرياد زدند. چون همه او را مى ديدند. ولى عيسى فورى با ايشان صحبت كرد: نترسيد من هستم آنگاه سوار قايق شد و باد از وزيدن باز ايستاد.(2) حضرت عيسى با سه نان 5000 نفر را غذا مى دهد.(3)
و عيسى ديوانه را شفا مى دهد.(4) و عيسى دخترى را زنده مى كند و زنى را شفا مى دهد.(5)
شاگردان عيسى(علیه السلام) و به خصوص دوازده شاگرد او را در عربى حواريون گويند. كه به معناى (سپيدجامگان) است. زيرا كه آنان جامه سپيد بر تن داشتند، ممكن است كلمه حوارى از واژه حبشى (حواريا) وارد زبان عربى شده باشد، كه به معناى بشارت دهنده
ص: 373
است. در دين مسيح به حواريون رسولان مى گويند.(1) و آن دوازده تن شاگردان برگزيده عيسى(علیه السلام) است. كه فرستادگان ويژه او براى تبليغ دين مسيح(علیه السلام) بودند، كه عبارتند از :
1. شمعون (كه عيسى او را پطرس لقب داد)
2. يعقوب
3. يوحنا (كه آنها را پسران رعد لقب داد)
4. اندرياس
5. فليپ
6. برتولها
7. متا
8. توما
9. يعقوب (پسر حلفى)
10. تِدّى
11. شمعون (عضو حزبى كه براى برانداختن دولت روم در اسرائيل فعاليت مى كرد)
12. يهودا اسخريوطى (همان كه بعدها به عيسى خيانت كرد)(2)
قرآن كريم در مورد حواريون چنين مى فرمايد: (چون عيسى دريافت كه قومش ايمان نخواهد آورد، به همان شاگردانش كه ايمان آورده بودند؛ گفت: كيست كه با من دين خدا را يارى كند، حواريون (شاگردان مخصوص) او گفتند ما يارى كنندگان دين خداييم، به خدا ايمان آورده ايم.(3) صاحب الميزان درباره حواريون مى گويد: حوارى انسان
ص: 374
كسى است كه از مختصين او محسوب شود. بعضى گفته اند اصل (حوارى) از (حور) گرفته شده كه عبارت از شدت بياض و ى است. به هر حال قرآن شريف اين لفظ را جز در اصحاب خاص عيسى(علیه السلام) استعمال نكرده(1) به طور كلى از قرآن به دست مى آيد كه: حواريون از طريق وحى الهى به حضرت مسيح ايمان داشته و تسليم او بودند(2) و بنابراين به آن چه خدا به عيسى(علیه السلام) تعليم نموده (از كتاب و حكمت و تورات و انجيل) ايمان آورده اند و اين قسم پيروى از بالاترين و ارزنده ترين مراتب ايمان شمرده مى شود. قرآن از قول حواريون مى فرمايد: (پروردگارا ما به آن چه بر پيغمبرت نازل فرموده اى ايمان آورده از رسول تو هم پيروى كرديم، نام ما را در زمره گواهان ثبت فرما)(3) در اين عرض حال حواريون از پروردگار مسئلت نمودند، تا آنان را از شاهدان قرار دهد. يعنى آنان را از شاهدان بر تبليغ رسالت حضرت مسيح(علیه السلام) قرار دهد.
قرآن مى فرمايد: (آنها به خاطر اين كه پيمانشان را شكستند و آيات خدا را انكار كردند و پيامبران را به ناحق كشتند و به خاطر اين كه از روى استهزا مى گفتند بر دلهاى ما پرده افكنده شده (سخنان پيامبران را درك نمى كنيم مطرود درگاه خدا شدند.) آرى خداوند به علت كفرشان بر دلهاى آنها مهر زده و لذا جز عده كمى ايمان نمى آورند (آنها كه راه حق را مى پويند و سر لجاج ندارند). و نيز به خاطر كفرشان و تهمت بزرگى كه بر مريم زدند، و گفتارشان كه ما مسيح عيسى بن مريم پيامبر خدا را كشتيم در حالى كه نه او را
ص: 375
كشتند و نه بدار آويختند لكن امر بر آنها مشتبه شد و كسانى كه در مورد (قتل) او اختلاف كردند از آن در شك هستند و علم به آن ندارند و تنها از گمان پيروى مى كنند و قطعآ او را نكشتند، بلكه خدا او را به سوى خود برد و خداوند توانا و حكيم است، و هيچ يك از اهل كتاب نيست مگر اين كه به او قبل از مرگش ايمان مى آورد و روز قيامت گواه بر آنها خواهد بود.(1)
در آيات فوق نسبت زنا به حضرت مريم دادند. اين نسبت هم كفر و هم تهمت است زيرا عيسى در ابتداى ولادتش با ايشان (يهوديان) سخن گفت و فرمود: من بنده خداوند هستم و پيامبرى فرستاده از طرف خداوندم،(2) در مورد ديگر ادعاى دروغ يهوديان مبنى بر كشتن و به صليب كشيدن حضرت مسيح(علیه السلام). نيز قرآن مى فرمايد: نه او را كشتند و نه به صليب كشيدند بلكه كار بر آنها مشتبه شده و كسى غير از مسيح(علیه السلام) را به جاى او كشتند يا به دار زدند، و چنين جريانى عادى است زيرا در اجتماعات در هم ريخته و پرشور و غوغا ممكن است به جاى مجرم حقيقى كس ديگر را بكشند. و عيسى(علیه السلام) را سپاهيان رومى مى خواستند بكشند و به طور كامل او را نمى شناختند، از اين رو امكان دارد كه به جاى او ديگرى را گرفته باشند و در عين حال، رواياتى هم هست كه خدا شباهتى از عيسى به ديگرى انداخت و او را گرفتند و به جاى عيسى كشتند.
بعضى از محققين هم مى گويند حوادث مربوط به دعوت حضرت مسيح(علیه السلام) منطبق بر دو شخص است كه هر دو را (مسيح) ناميده اند. اما از نظر زمانى ميان اين دو نفر پانصد سال فاصله بوده است. مسيح اولى بر حق بوده و كشته نشده و مسيح دومى بر باطل بوده و به دارش زده اند.
ص: 376
به هر حال از نظر قرآن خداوند متعال شخص بدنى عيسى(علیه السلام) را از ميان مردم به سوى خود بالا برد و از كيد و نيرنگ مردم حفظش فرمود. بنابراين عيسى(علیه السلام) با جسم و روح به سوى خدا بالا رفته است. و خداوند او را به نحوى كه ما نمى فهميم باقى نگه داشته است هر چند منطبق بر عادت جارى نظام طبيعت نباشد. زيرا اصولا تمام ابعاد وجودى مسيح(علیه السلام) چون ولادت، بعثت در كودكى، سخن گفتن در گهواره، همه بر خلاف نظام عادى طبيعت بوده يعنى معجزه است. همچنين قرآن مى فرمايد: هر يك از اهل كتاب پيش از مردن به عيسى(علیه السلام) ايمان مى آورند، مضمون اين آيه اين است كه عيسى(علیه السلام) زنده است و نمرده و در آخرالزمان به زمين مى آيد و اهل كتاب به او ايمان مى آورند كه ايمان آوردنِ همگى آنان پيش از مرگ مسيح(علیه السلام) است.(2) پس هم يهوديان و هم نصارا كه مدعى قتل و بدار زدن عيسى(علیه السلام) هستند، ادعايشان خيالى بيش نيست كه قرآن آن را تكذيب مى نمايد.
تا هنگامى كه عيسى فقط به موعظه مى پرداخت يهوديان با او كارى نداشتند و از آن زمانى كه حمله به روحانيون يهود را آغاز كرد و كارهاى آنان را به مسخره گرفت يهوديان و بخصوص فرقه هاى (فريسيان، صدوقيان، زيلوتها) به دشمنى او برخاستند.
مباحثات لفظى بين ايشان و عيسى(علیه السلام) مكرر به وقوع پيوست، در يك روز شنبه (سبت) عيسى با شاگردان خود از كشتزارى مى گذشت، شاگردانش آغاز به چيدن خوشه هاى گندم كردند. فريسيان به او گفتند، مگر نمى دانى كه در روز شنبه كار كردن حرام است؟
ص: 377
عيسى(علیه السلام) گفت: (سبت به جهت انسان مقرر شد، نه انسان براى سبت. بنابراين انسان مالك روز يوم سبت نيز مى باشد.)(1) آن چه كه بيش از هر چيز فريسيان را آزرده مى ساخت اقدام عيسى به تفسير شريعت موسى و كتابهاى انبياء يهود بود كه بدون اعتنا به سنن و احاديث يهود آن را تاويل و تفسير مى نمود. و زيلوت ها نيز از مسيح(علیه السلام) به اين دليل روى گردان بودند كه مى گفت هر كس شمشير بردارد با شمشير هلاك خواهد شد و آنها با اين افكار صلح جويانه كه عيسى(علیه السلام) داشت منكر او شدند و او را مسيح موعود نمى دانستند.(2) روحانيون يهود مردم را نسبت به عيسى(علیه السلام) بدبين مى ساختند عيسى پس از سه سال موعظه در ناصره با شاگردان خود عازم اورشليم و انجام مراسم عيد فصح (پاك) شد. ورود عيسى پيش از عيد فصح با هيجان مردم برله مسيح موعود توأم بود. عيسى چون به معبد در آمد، هيكل را پر از صرافان و دست فروشان و كبوتربازان ديد به كمك شاگردان خويش آنان را از معبد بيرون كرد. عيسى فرياد برآورد. (آيا مكتوب نيست كه خانه عبادت من خانه عبادت تمامى امتها ناميده خواهد شد اما شما آن را مغازه دزدان ساخته ايد.)(3) روحانيون يهود دريافتند كه عيسى تنها واعظى انقلابى نيست، بلكه مصلح اجتماعى شديد العملى نيز مى باشد، از اين جهت يهوداى اسخريوطى را كه از شاگردان او بود رشوه دادند تا در موقع مقرر او را به كسانى كه به قصد دستگيرى وى مى روند شناساند. عيسى شب آخر زندگانى خود را در باغى در اورشليم با شاگردان خويش گذرانيد و چون طعام آوردند، نان را گرفته و بركت داد و گفت بگيريد و بخوريد و شكر كنيد كه اين جسد من است و پياله اى گرفته كه همه از آن آشاميدند و گفت:
ص: 378
(اين خون من است، كه بر سر راه بسيارى ريخته مى شود.)(1) سپس سربازان رومى بدانجا تاخته و يهوداى اسخريوطى عيسى را ببوسيد تا روميان مردى را كه در طلبش بودند بشناسند. پس او را دستگير كردند و به دادگاه دينى (سنهدرين) بردند، كه عالى ترين شوراى يهود در اورشليم بود. ادعاى عيسى بر اين كه مسيح پسر خداست كفر شناخته شد، و دادگاه عيسى را محكوم به مرگ كرد و براى اجراى حكم تسليم حكومت وقت گرديد. (پيلاطس) حاكم رومى بسيار سعى كرد كه بلكه عيسى(علیه السلام) را از مرگ برهاند و به جاى او دزدى را به صليب آويزند ولى روحانيون يهود زير بار نرفتند، سه ساعت از نيمروز گذشته بود كه او را به پاى دار آوردند و همه عيسى را ترك گفتند جز چند تن از زنان كه تا دقايق آخر همراه او بودند و ماتم گرفتند او براى مردم دعا كرد و گفت: (اى پدر اينان را بيامرز زيرا كه نمى دانند كه چه مى كنند.)(2)
آنگاه او را با دو تن از دزدان در يكجا به صليب كشيدند، بر اثر رنج فراوانى كه به وى رسيده بود، به زبان آرامى كه زبان او و مردم روزگار وى در فلسطين بود به بانگ بلند گفت : (ايلويى ايلويى لما شبقتانى يعنى الهى الهى چرا مرا ترك كردى)(3) پس براى آن كه در شب سبت جسد او بر فراز صليب باقى نماند، شخص توانگر و نيكوكارى به نام يوسف كه از اعضاى شوراى كاهنان يهود به شمار مى رفت جسدش را در قبرى از سنگ كه تازه براى خود تراشيده بود گذارده و سنگى بزرگ بر آن قرار داده برفت.
ص: 379
همانگونه كه ذكر شد قرآن در آيات فوق مى گويد كه مسيح نه كشته شد و نه بدار رفت و يقينآ او را نكشتند.) ولى اناجيل چهارگانه كنونى همگى مسأله مصلوب شدن (بدار آويخته شدن) مسيح(علیه السلام) و كشته شدن او را ذكر نموده اند. و اين موضوع در فصول آخر هر چهار انجيل مشروحآ بيان گرديده، و اعتقاد عمومى مسيحيان امروز نيز بر اين مسئله استوار است.
بلكه به يك معنى مسئله قتل و مصلوب شدن مسيح(علیه السلام) يكى از مهمترين مسائل زيربنايى آيين مسيحيت كنونى را تشكيل مى دهد، چه اين كه مى دانيم مسيحيان كنونى مسيح(علیه السلام) را پيامبرى كه براى هدايت و تربيت و ارشاد خلق آمده باشد نمى دانند، بلكه او را فرزند خدا (و يكى از خدايان سه گانه) مى دانند. كه هدف اصلى آمدن او به اين جهان فدا شدن و باز خريد گناهان بشر بوده است. مى گويند: او آمده تا قربانى گناهان ما شود، او بدار آويخته و كشته شد، تا گناهان بشر را بشويد و جهانيان را از مجازات نجات دهد بنابراين راه نجات را منحصرآ در پيوند با مسيح و اعتقاد به اين موضوع مى دانند. به همين دليل گاهى مسيحيت را مذهب (نجات و فداء) مى نامند و مسيح را (ناجى و فادى) لقب مى دهند. و اين كه مسيحيان روى مسئله صليب فوق العاده تكيه مى كنند و شعارشان (صليب) است از همين نقطه نظر مى باشد.(2)
عقيده مسيحيان بر اساس اناجيل فعلى به شرح فوق مى باشد. ولى هيچ يك از مسلمانان در بطلان اين عقيده ترديد ندارند، زيرا
ص: 380
:
1. مسيح(علیه السلام) پيامبرى همچون ساير پيامبران خدا بود، نه خدا بود و نه فرزند خدا و خداوند فرزند ندارد. يكتا و يگانه است، نظير و مثل و مانند ندارد. شبيه و همسر و فرزند ندارد.
2. فداء و قربانى گناهان ديگران شدن مطلبى كاملا غير منطقى است هر كس در گرو اعمال خويش است و راه نجات نيز تنها ايمان و عمل صالح خود انسان است.
3. عقيده (فدا) گناهكار پرور و تشويق كنند به فساد و تباهى و آلودگى است. و اگر مى بينيم قرآن مخصوصآ روى مسأله مصلوب نشدن مسيح(علیه السلام) تكيه كرده است. با اين كه ظاهرآ موضوع ساده اى به نظر مى رسد، به خاطر همين است كه عقيده خرافى فداء و باز خريد گناهان امت را به شدت مى كوبد، مسيحيان را از اين عقيده خرافى بازدارد تا نجات را در گرو اعمال خويش ببينند، نه در پناه بردن به صليب.
4. قرائنى در دست است كه مسئله مصلوب شدن عيسى(علیه السلام) را تضعيف مى كند :
الف. مى دانيم اناجيل چهارگانه كنونى كه گواهى به مصلوب شدن عيسى(علیه السلام) مى دهند، همگى سال ها بعد از مسيح(علیه السلام) به وسيله شاگردان و يا شاگردان شاگردان او نوشته شده اند و اين سخنى است كه مورخان مسيحى به آن معترفند و نيز مى دانيم كه شاگردان مسيح(علیه السلام) به هنگام حمله دشمنان به او فرار كردند و انجيل در اين مورد چنين گويد :
(در آن وقت جميع شاگردان او را واگذارده بگريختند).(1) بنابر اين مسئله مصلوب شدن
عيسى(علیه السلام) را از گفتار مردم گرفته اند و همان طور كه بعدآ اشاره خواهيم كرد اوضاع و احوال چنان پيش آمد كه موقعيت براى اشتباه كردن شخص ديگرى بجاى مسيح(علیه السلام) آماده گشت.
ب. عامل ديگر كه اشتباه شدن عيسى را به شخص ديگر امكان پذير مى كند اين است
ص: 381
كه كسانى كه براى دستگير نمودن حضرت عيسى به باغ (جستيمانى) در خارج شهر رفته بودند. گروهى از لشكريان رومى بودند كه در اردوگاهها مشغول وظايف لشكرى بودند، اين گروه نه يهوديان را مى شناختند و نه آداب و زبان و رسوم آنها را مى دانستند و نه شاگردان عيسى را از استادشان تشخيص مى دادند.
ج. اناجيل مى گويند: حمله به محل مسيح(علیه السلام) شبانه انجام يافت و چه آسان است كه در اين گير و دار شخص مورد نظر فرار كند و ديگرى به جاى او گرفتار شود.
د. از نوشته همه اناجيل استفاده مى شود كه شخص گرفتار در حضور (پيلاطس) حاكم رومى بيت المقدس سكوت اختيار كرد. و كمتر در برابر سخنان آنها سخن گفت و از خود دفاع كرد، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه عيسى(علیه السلام) خود را در خطر ببيند و با آن بيان رسا و گوياى خود و با شجاعت و شهامت خاصى كه داشت از خود دفاع نكرده باشد آيا اين احتمآل نيست كه (يهوداى اسخريوطى) كه به مسيح(علیه السلام) خيانت كرد و نقش جاسوس را اجراء نمود.(1) و مى گويند شباهت كاملى به مسيح(علیه السلام) داشت بجاى او دستگير شده و چنان در وحشت و اضطراب فرو رفته كه حتى نتوانسته است از خود دفاع كند. علاوه بر اين در انجيل مى خوانيم : (يهوداى اسخريوطى بعد از اين واقعه ديگر ديده نشده بلكه انتحار كرده است.)(2)
ه . همان طور كه گفتيم شاگردان مسيح(علیه السلام) به هنگام احساس خطر طبق شهادت اناجيل فرار كردند و طبعآ دوستان ديگر هم مخفى شدند و از دور بر اوضاع نظر داشتند، بنابراين شخص دستگير شده در حلقه محاصره نظاميان رومى بوده و هيچ يك از دوستان او
ص: 382
اطراف او نبودند، به اين ترتيب مسلمآ اشتباهى در اين واقعه رخ داده است.
و. در انجيل مى خوانيم كه شخص محكوم بر چوبه دار از خدا شكايت كرد كه چرا او را تنها گذارده و به دست دشمن براى قتل سپرده است.(1) حال سؤال اين است كه اگر مسيح(علیه السلام) به قول مسيحيان براى اين دنيا آمده كه بدار آويخته شود و قربانى گناهان بشر گردد چنين سخن ناروايى از او به هيچ وجه درست نبوده است. اين جمله به خوبى نشان مى دهد كه شخص مصلوب آدم ضعيف و ترسو و ناتوانى بوده است كه صدور چنين سخنى از او امكان پذير بوده است، و او نمى تواند مسيح باشد.
ز. بعضى از اناجيل موجود (غير از اناجيل چهارگانه مورد قبول مسيحيان) مانند انجيل (برنابا) رسمآ مصلوب شدن عيسى(علیه السلام) را نفى كرده و نيز بعضى از فرق مسيحى در مصلوب شدن عيسى(علیه السلام) ترديد كرده اند. «مرقيونيه» (پيروان مرقيون) كه از فرقه هاى عرفانى مسيحيت است مانند اكثر فرق عرفانى مسيحى منكر مصلوب و كشته شدن مسيح هستند و مى گويند شمعون قيروانى مصلوب گرديد اما مردم پنداشتند كه او مسيح است كه مصلوب شده)(2) و حتى همان طور كه گفتيم بعضى از محققان معتقد به وجود دو عيسى در تاريخ شده اند : يكى (عيساى مصلوب) و ديگرى (عيسى غير مصلوب) كه ميان آن دو پانصد سال فاصله بوده است مجموع آن چه گفته شد قرائنى است كه گفته قرآن را در مورد اشتباه در قتل و صلب مسيح(علیه السلام) روشن مى سازد. پس تمامى عقايد مسيحيان درباره سرنوشت مسيح(علیه السلام) باطل است.
ص: 383
پولس را دومين مؤسس مسيحيت لقب داده اند، و او در نشر مسيحيت تلاش بسيار كرد. آن چه كه مسيحيان درباره ى او مى گويند اين است كه پولس در آغاز يكى از يهوديان رومى بوده است كه هميشه در آزار مسيحيان به طور جدى مى كوشيد و در پيشرفت كار آنها همواره اخلال مى كرد، او ناگهان مبتلا به بيمارى (صرع و جنون شده) (بعضى گفته اند كه او نابينا شد) و با لمس و دعاى مسيح(علیه السلام) بهبودى حاصل نمود و خود ايشان مى گويد: (با لمس و دعاى مسيح(علیه السلام) بهبودى حاصل نمودم) مسيح مرا به ايمان بخودش دعوت نموده و از بدرفتارى نسبت به پيروانش برحذر داشت و ضمنآ مرا مأمور كرد تا به تبليغ رسالت او در ميان مردم بپردازم. و بعد پولس بر بلندى قرار گرفت و مردم را به سكوت دعوت كرد و اظهار داشت :
(اى مردمان، برادران و پدران، بشنويد من (پولس) مردى يهودى بوده ام كه در طرسوس) به سر مى بردم. من از جمع يهوديان مأمور شدم تا به دمشق بروم و مسيحيانى كه در آنجا هستند با قل و زنجير به اورشليم باز گردانم تا به عقوبت برسند.(2) در نزديكى دمشق ناگهان نورى از آسمان بر من درخشيد و روى زمين افتادم و صدايى را شنيدم كه مى گويد (شاول، شاول) تو چرا مرا آزار مى دهى؟ گفتم: خداوندا تو كيستى؟ گفت من همان عيسى (يسوع) هستم كه تو بدو جفا مى كنى)(3) چون از اين حالت و كشف به خود آمد خود را ناسالم يافت، تا او را نزد مسيح(علیه السلام) بردند و حضرت مسيح او را لمس كرد و شفا يافت. اين تغيير بى نهايت عظيم در زندگى پولس باعث شد كه او مسيحى شود. و بقيه عمر خود را در راه تبليغ دين مسيح سپرى كرده است. به نظر مى رسد
ص: 384
پولس كه از يهوديان رومى بوده است، بعد از اين كه به جرگه مسيحيان پيوست بى ميل نبوده است كه عقايد روميان (روميان خدايان فراوانى داشتند كه يكى از آنها زئوس خداى بزرگ و خداى پدر بود، اين زئوس فرزندى داشت كه او را (سارپدرن) مى ناميدند، پدر و پسر هر يك با مراسم با شكوهى پرستيده مى شدند.) را كه نسبت به فرزند داشتن خدا ابراز مى داشتند. در اين مذهب توحيدى و بى آلايش نيز وارد سازد و او ناگريز گرديد بعد از اين كه مسيحى شد، مسافرت هايى داشته باشد. از آن جمله سفرى به ديار عربستان شمالى كرد و در ميان امت هاى غير يهود به تبليغ دين مسيح پرداخت. و بعد از سه سال سفرى به اورشليم كرد و در همان جا بود كه با پطرس رسول و يعقوب ديدارى داشت. و بار ديگر به طرف شمال مى رود و در شهرهاى شام سيليسيا مردم را به دين مسيح دعوت مى كند. و سپس با همراهى (بارناياس، يوحنا، مرقس) جهانگردى را آغاز مى نمايند و در اين راه رنجهايى كشيد: كه مى گويد: (از يهوديان پنج مرتبه از چهل يك كم تازيانه خوردم، سه مرتبه مرا چوب زدند، يك دفعه سنگسار شدم، سه مرتبه كشتى مرا شكستند،...).(1)
درون اين مرد شراره دو نيروى روحانى مشتعل بود كه به او ايمان و ثبات مى داد. يكى اعتقاد به الوهيت عيسى، دوم اين كه ايمان به آزادى روح.
همان طور كه قبلا ذكر كرديم پولس يك يهودى رومى بود بنابراين بعيد نيست كه اصل الوهيت عيسى و فرزند بودن او از براى خدا از ابداعات پولس بوده باشد كه در تعاليم مسيحيت وارد شده است. البته ناگفته نماند كه اساس دعوت حضرت مسيح(علیه السلام) برپايه توحيد كامل استوار بوده است. ولى بعدها مسئله الوهيت مسيح و يا ابن الله بودن او به
ص: 385
وسيله مردم در اين آيين وارد شد و صورت ديگرى به اين دين توحيدى داده است. و پولس اولين شخصى است كه مسئله الوهيت حضرت مسيح(علیه السلام) را مطرح كرده همين پولس موضوع ابن الله بودن مسيح را به ميان آورد. پولس با يوحنا صاحب انجيل معروف معاصر بوده است و يوحنا هم از ارادتمندان پولس بوده و سعى داشته تا انجيل خودش را مطابق با نظر وى تدوين نمايد. لذا در اين انجيل(1) براى اولين بار مسئله (عيسى هوالمسيح ابن الله) را مطرح كرده است. و خود پولس مى گويد :
(عيسى آن كسى است كه از براى ما، در وجودش به وسيله خون او غفران و آموزش گناهان برقرار گرديده است، عيسى همان صورت خداى غير مرئى مى باشد و او همان نخست زاده خدا است، زيرا در وجود او همه چيز آفريده شده آن چه در آسمان ها و آن چه در زمين است اعم از ديدنى و ناديدنى و نيز اعم از تختها و سلطنتها و و، او همان است كه قبل از همه چيزهايى بوده و در او همه چيز قيام دارد.)(2)
پولس در برنامه اى كه به غلاطيان نوشته است، عمل به احكام و قوانين مندرجه در تورات را به طور كلى ملغى كرد و عمل به آنها را بعد از فدايى عيسى(علیه السلام) يك كار بيهوده قلمداد نمود.
پولس قوانين شريعت موسى(علیه السلام) زندانى موقت دانسته كه با آمدن عيسى مسيح همه از آن اسارت آزاد شدند.(3)
وى مى گويد كسانى كه مى خواهند به وسيله حفظ دستورهاى مذهبى موسى نجات
ص: 386
يابند زير لعنت خدا قرار دارند.(1)
به نظر پولس مسيح(علیه السلام) يك ملعون است زيرا مسيح لعنتى را كه به خاطر گناهان ما به وجود آمده بود بر خودش گرفت تا ما را از نابودى ايجاد شده به وسيله مذهب موسى برهاند چون در تورات آمده كه ملعون است هر كه بدار آويخته شود و عيسى هم بدار چوبى صليب آويخته شد.(2) بنابراين وى يك موجود ملعون است و با به دار آويخته شدن او ديگر هيچ كس
گناهكار و ملعون نيست يعنى او فداى خلافكارى ها و آلودگى ها و گناهان افراد بشر گرديد. بنابراين پولس پايه گذار بدعت هاى مختلفى در آيين مسيح بوده است. كه مهمترين آنها عبارتند از: (عقيده به الوهيت مسيح، رد و نفى كلى شريعت موسى(علیه السلام)، اسارت بار دانستن پاى بندى به شريعت، اعتقاد به ملعون بودن صليب كشيده شدن مسيح، اعتباد به فدا شدن مسيح در عوض عصيان و پليدى و گناهكار بودن انسان ها،(3) رهبانيت و رواج آن، اعتقاد به تثليث)
سرانجام يهوديان در اورشليم عليه پولس شوريده و سبب زندانى شدن او گرديدند. وى در دوران اسارت ها، نامه هاى معروف خود را به سران كليساها نوشت و نهايتآ او را به
ص: 387
جرم آشوبگرى و اخلال در نظم و امنيت مناطق تحت تصرف روم به قتل رساندند.(1)
در اناجيل چهارگانه صريحآ اشاره به الوهيت عيسى مسيح(علیه السلام) نموده اند. و همان طور كه قبلا هم گفتيم يكى از عادات زشت اهل كتاب در گذشته تحريف حقايق بوده، از آن جمله تحريف هاى آنان در مورد، ادعاى الوهيت براى عيسى(علیه السلام) بوده است.
مى گويند اين چيزى است كه خودش (عيسى) ما را به آن دستور داده است.
ولى قرآن در اين مورد چنين مى فرمايد: (براى هيچ بشرى سزاوار نيست كه خداوند كتاب آسمانى و حكم نبوت به او دهد و سپس او به مردم بگويد غير از خدا مرا پرستش كنيد، بلكه (سزاوار مقام او اين است كه بگويد مردمى الهى باشيد به آن گونه كه كتاب خدا را آموخته ايد و درس خوانده ايد و غير از خدا را پرستش نكنيد)، (و نه اين كه شما را دستور دهد كه فرشتگان و پيامبران را پروردگار خود انتخاب كنيد، آيا شما را به كفر دعوت مى كند پس از آن كه مسلمان شديد.)(2)
در اين آيات به وضوح روشن است كه خداوند مى فرمايد هيچ پيامبر و هيچ فرشته اى را نبايد پرستيد و اگر اهل كتاب خيال مى كنند حضرت مسيح(علیه السلام) آنها را دعوت به پرستش خويش كرده است اشتباه مى كنند. براى هيچ انسانى كه خدا كتاب آسمانى و علم و دانش و نبوت به او داده سزاوار نيست مردم را دعوت به پرستش خويش كند و همه انبيا متفقآ مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت كرده اند. و آيه در مقام نفى مطلق است يعنى افرادى كه فرستاده از جانب خداوند هستند و بهره اى از علم و حكمت به
ص: 388
آنها بخشيده شده هيچگاه از مرحله بندگى و عبوديت تجاوز نخواهند كرد.
هميشه فرستادگان و رهبران الهى پيش از افراد عادى در مقابل خداوند خاضعند بنابراين امكان ندارد از جاده بندگى و توحيد خارج شوند و مردم را به پرتگاه شرك بكشانند.(1)
و در جاى ديگر قرآن براى رد الوهيت مسيح(علیه السلام) چنين مى فرمايد: (مثل عيسى در نزد خدا، همچون مثل آدم است كه او را از خاك آفريد و سپس به او فرمود موجود باش او هم فورآ موجود شد)(2) (بنابراين ولادت مسيح بدون پدر هرگز دليل بر الوهيت او نيست) اگر عيسى بدون پدر به دنيا آمد هيچ گاه دليل بر آن نمى شود كه او فرزند خدا يا عين خدا باشد، زيرا اين موضوع درباره آدم به شكل عجيب ترى تحقق يافت. او بدون پدر و مادر به دنيا آمد، بنابراين همان طور كه آفرينش آدم از خاك جاى تعجب نيست. و خداوند هر كارى بخواهد انجام مى دهد. تولد عيسى از مادر بدون پدر مسئله محالى نخواهد بود. بلكه آفرينش آدم به مراتب شگفت انگيزتر است پس اگر بنا شود اين دليل بر الوهيت باشد آدم به اين موضوع سزاوارتر است.(3)
و نيز در جاى ديگر قرآن در ابطال الوهيت مسيح مى فرمايد: (هرگز مسيح از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او (از اين استنكاف نداشتند) و آنها از عبوديت و بندگى او استنكاف ورزند و تكبر كنند به زودى همه ى آنها را به سوى خود محشور خواهد كرد.)(4) در اين آيه مسئله الوهيت مسيح(علیه السلام) را باطل مى داند و مى
ص: 389
فرمايد چگونه معتقد به الوهيت مسيح(علیه السلام) هستيد در حالى كه نه مسيح استنكاف (استنكاف يعنى امتناع و انزجار از چيزى است) از عبوديت و بندگى پروردگار داشت و نه فرشتگان مقرب پروردگار استنكاف دارند و مسلم است كسى كه خود عبادت كننده است معنى ندارد كه معبود باشد. مگر ممكن است كسى خود را عبادت كند؟ يا اين كه عابد و معبود و بنده و خدا يكى باشد. در حديثى از امام على بن موسى الرضا چنين مى خوانيم، حضرت رضا(علیه السلام) براى محكوم ساختن مسيحيان منحرف كه مدعى الوهيت عيسى(علیه السلام) بودند به (جائليق) از بزرگان مسيحيان فرمود: عيسى(علیه السلام) همه چيزش خوب بود تنها يك عيب داشت و آن اين كه عبادت چندانى نداشت مرد مسيحى برآشفت و به امام گفت چه اشتباه بزرگى مى كنى؟ اتفاقآ او از عابدترين مردم بود، امام فورآ فرمود: او چه كسى را عبادت مى كرد؟ آيا كسى جز خدا را مى پرستيد؟ بنابراين اعتراف خود مسيح(علیه السلام) بنده و مخلوق و عبادت كننده خدا بود نه معبود و خدا، مرد مسيحى خاموش شد و پاسخى نداشت.(1)
يكى از جمله عقايد مسيحيان عقيده به تثليث است، در مسيحيت در كنار عقيده به خدا، اعتقاد به الوهيت مسيح و روح القدس نيز خودنمائى مى كند. عقيده به اقنوم(2) ثلاثه (اب. ابن، روح القدس) موضوع تثليث را به وجود مى آورد. مسئله تثليث يكى از معضلاتى است كه عقول بشرى در فهم آن عاجز مانده است. دانشمندان متحيرند كه چگونه مى توان سه شيى منحاذ و جداى از يكديگر را در يك وجود واحد فرض كرده
ص: 390
و از سه حقيقت مختلف، يك خداى واحد به وجود آورد. در عالم مسيحيت دو نوع تثليث وجود دارد، يكى همان (اب، ابن، روح القدس) كه اين تثليث را به عنوان خواص مى خوانند و ديگرى تثليث مركب از مريم و مسيح و يوسف است كه آن را تثليث عوامى لقب داده اند. گوستاولوبون دانشمند فرانسوى مى گويد :
(مسيحيت در پنج قرن اول حيات خود با جذب افكار فلسفى و مذهبى يونانى و رومى و شرقى، به تطور خود ادامه داد و مخلوطى از تمام معتقدات شرقى مخصوصآ معتقدات مصرى و ايرانى كه در حوالى قرن اول در سرزمين هاى مشركين سابق اروپايى منتشر بود، گرديد. آيين مصرى و ايرانى در ميان اروپاييان پيروان زيادى داشت، اغلب معتقدات، مراسم، آداب، اعمال مسيحى و نزاع ابدى بين خير و شر متخذ از عقايد ديگران است... و در دنباله مطالب خود مى افزايد.
مردم افكار سابق خود را كه معتقدات مربوط به پرستش ارباب انواع بود و در آن تثليث جديد جاى تثليث اوليه را مى گرفته، نگه داشتند در واقع نام آلهه قديم، در مسيحيت تغيير كرده است، مردم تثليث جديد مسيحى (پدر، پسر، روح القدس) را به جاى تقليق قبلى (ژويى تر، ژونون، مى نرو) گذاشتند، و به پرستش خداى سه گانه ادامه دادند.(1)
لازم به تذكر است كه: فيلسوف معروف يهود يعنى (فيلون) كه بيست سال قبل از ميلاد مسيح در اسكندريه تولد يافته، و فلسفه افلاطونيان را با مباحث تورات در آميخته و در سنه 54 ميلادى كتاب وى در اين باب زبان زد گرديده، نوع (تثليث) در نوشته هاى او ملاحظه مى گردد. بدين ترتيب كه از جمله آراء فيلون اين است كه خدا واحد و مجرد است و اول صادر از خداوند (كلمه) است. (لوگوس) كلمه واسطه بين خداوند و عالم
ص: 391
است صادر از كلمه روح عالم است. و بدين ترتيب شكلى تثليثى مى سازد. ظاهرآ قسمتى از تثليث مسيحى متخذ از تثليث فيلون است. خاصه كه كلمه و روح در تثليث مسيحى نقش مهمى دارند و بر روى اين دو كلمه بحث ها شده و تفرقه ها پديد آمده است.(1)
به هر حال هر مسيحى بايد به اقنوم اول يعنى الوهيت پدر خداوند آسمان و به اقنوم دوم الوهيت پسر (عيسى بن مريم) و اقنوم سوم (روح القدس) معتقد باشد گويند كه روح القدس در رحم مريم عذرا جاى گرفت و پس از اين امر كه بزرگترين واقعه جهان است عيسى مسيح پيدا شد. و پس از درگذشت ظاهرى عيسى روح القدس بر حواريون نازل شد و شاهد وجود ابدى عيسى مسيح در عالم گرديد.
در آغاز انجيل يوحنا آمده كه در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و كلمه خدا بود، همه چيز به واسطه ى او آفريده شد و به غير از او چيزى از موجودات به وجود نيامد و كلمه جسم گرديد و ميان ما ساكن شد، پر از فيض و راستى و جلال او را ديديم جلالى شايسته، پسر يگانه پدر، روح القدس لقب كلمه يا فعل است و آن تنها در قرن چهارم ميلادى به صورت شخص عيسى درآمد و هم ذات با پسر گرديد. پدر نه مخلوق است و نه زاييده شده، پسر از خدا به وجود آمده است و روح القدس از پدر و پسر حاصل گرديده است. بنابراين پدر و پسر و روح القدس سه شخصيت مجردند كه در ازليت متساوى و برابر و تشكيل تثليث دين مسيح را مى دهند.(2)
اما قرآن درباره ابطال تثليث مسيحيت چنين مى فرمايد: (اى اهل كتاب در دين خود غلو (زياده روى) نكنيد و درباره ى خدا غير از حق نگوييد مسيح عيسى بنمريم فقط فرستاده
ص: 392
خدا و كلمه و مخلوق او است كه او را به مريم القا نمود و روحى شايسته از طرف او بود، بنابراين ايمان به خدا و پيامبران او بياوريد و نگوييد (خداوند) سه گانه است (از اين سخن) خوددارى كنيد كه به سود شما نيست، خدا تنها معبود يگانه است او منزه است كه فرزندى داشته باشد بلكه از آن او است آن چه در آسمان ها و زمين است و براى تدبير و سرپرستى آنها خداوند كافى است.)(1)
و نيز در آيات ديگرى مى فرمايد: (آنها كه گفتند خداوند همان مسيح بن مريم است به طور مسلم كافر شدند (با اين كه خود) مسيخ گفت: اى بنى اسرائيل خداوند يگانه اى را كه پروردگار من و شماست پرستش كنيد چه اين كه هر كسى شريكى براى خدا قرار دهد، خداوند بهشت را بر او حرام كرده است و جايگاه او دوزخ است و ستمكاران يا روياروى ندارند، آنها كه گفتند خداوند يكى از سه خدا است نيز به طور مسلم كافر شدند با اين كه معبودى جز معبود يگانه نيست و اگر از آن چه مى گويند دست برندارند عذاب دردناكى به كافران آنها كه روى اين عقيده ايستادگى كنند خواهد رسيد.)(2)
قرآن در آيات فوق به يكى از مهمترين انحرافات جامعه مسيحيت يعنى مسئله تثليث و خدايان سه گانه اشاره كرده و با جمله هاى كوتاه و مستدل آنها را از اين انحراف بزرگ بر حذر مى دارد و به آنان اخطار مى كند كه در دين خود راه غلو را نپويند و جز حق درباره خدا نگويند. سپس به چند نكته كه هر كدام در حكم دليلى بر ابطال تثليث و الوهيت مسيح(علیه السلام) است اشاره مى كند :
الف. عيسى(علیه السلام) فقط فرزند مريم(علیه السلام) بود. اين تعبير (ذكر نام مادر مسيح در كنار نام او) كه شانزده مورد در قرآن مجيد آمده است خاطر نشان مى سازد كه مسيح(علیه السلام) همچون
ص: 393
ساير افراد انسان در رحم مادر قرار داشت و دوران جنينى را گذراند و همانند ساير افراد بشر متولد شد و شير خورد و در آغوش مادر پرورش يافت، يعنى تمام صفات بشرى در او بود چگونه ممكن است چنين كسى كه مشمول و محكوم قوانين طبيعت و تغييرات جهعان ماده است خداوندى ازلى و ابدى باشد- مخصوصآ كلمه كه در آيه مورد بحث آمده است به اين توهم نيز پاسخ مى گويد كه اگر عيسى(علیه السلام) پدر نداشت مفهومش اين نيست كه فرزند خدا بود بلكه فقط فرزند مريم بود.
ب. عيسى(علیه السلام) فرستاده خدا بود، اين موقعيت نيز تناسبى با الوهيت او ندارد.
قابل توجه اين كه سخنان مختلف مسيح(علیه السلام) كه در اناجيل كنونى نيز قسمتى از آن موجود است همگى حاكى از نبوت و رسالت او براى هدايت انسانها است نه الوهيت و خدايى او.
ج. عيسى(علیه السلام) كلمه خدا بود كه به مريم القا شد. و در چند آيه قرآن از عيسى(علیه السلام) تعبير به كلمه شده است و اين تعبير به خاطر آن است كه اشاره به مخلوق بودن مسيح(علیه السلام) كند همان طور كه كلمات مخلوق ما است. موجودات عالم آفرينش هم مخلوق خدا هستند.
د. عيسى(علیه السلام) روحى است كه از طرف خدا آفريده شد.
اين تعبير كه در مورد آفرينش آدم و به يك معنى آفرينش تمام بشر نيز در قرآن آمده است، اشاره به عظمت آن روحى است كه خدا آفريد و در وجود انسان ها عمومآ و مسيح و پيامبران خصوصآ قرار داده است.
به علاوه شگفت انگيز است كه مسيحيان تولد عيسى(علیه السلام) را از مادر بدون وجود پدر دليلى بر الوهيت او مى گيرند در حالى كه فراموش كرده اند كه آدم(علیه السلام) بدون پدر و مادر وجود يافت و اين خلقت خاص را هيچ كس دليل بر الوهيت او نمى داند.
و بعد قرآن مى فرمايد
ص: 394
:
اكنون كه چنين است به خداى يگانه و پيامبران او ايمان بياوريد و نگوييد خدايان سه گانه اند و اگر از اين سخن بپرهيزيد به سود شما است.(1)
مراد اصلى از تثليث (تثليث در وحدت) است. يعنى محفوظ داشتن عقيده (پسر خدا بودن عيسى) در عين توحيد و يگانگى خدا است، همان يگانگى و توحيدى كه خود عيسى(علیه السلام) در تعليمات خود ذكر نموده، چنان كه در انجيل مى گويد :
سرّ همه احكام اين است اى اسرائيل بشنو خداوندى كه خداى ما است يك خداوند است.)(2)
خلاصه آن چه در اين باره گفته اند، گرچه به معناى معقولى بر نمى گردد آن است كه ذات احديت واحدى است كه داراى اقانيم ثلاثه مى باشد.
مراد از اقنوم صفتى است كه ظهور و بروز و تجلى يك شيى براى غير خود با آن صورت مى گيرد در عين آن كه صفت غير موصوف چيز ديگرى نيست.
اقانيم ثلاثه عبارتند از: (اقنوم وجود، اقنوم علم، اقنوم حيات). اقنوم علم كلمه و اقنوم حيات روح است.
اين اقانيم ثلاثه همان (ابن، اب، روح القدس) مى باشد، كه اب اقنوم وجود و ابن اقنوم علم و كلمه، و روح القدس اقنوم حيات است.
به عبارت ديگر منظور آن است كه ابن همان كلمه و اقنوم علم است از نزد (اب) و پدر
ص: 395
خود كه اقنوم وجود مى باشد به همراهى (روح القدس) كه اقنوم حيات است و از آن موجودات روشن گرديده اند نازل شده.(1)
(بگو اى اهل كتاب در دين خود غلو و «زياده روى» نكنيد و غير از حق نگوييد و از هوس هاى جمعيتى كه پيشتر از اين گمراه شدند و دگران را گمراه كردند و از راه راست منحرف گشتند پيروى ننماييد).(2)
دعوت مسيح(علیه السلام) در ابتدا همانند دعوت همه ى انبياء دعوت به توحيد و يكتاپرستى بود و آن جناب مانند ساير پيامبران وظيفه رسالتش را به درستى انجام داد.
آن حضرت هرگز دعوى خدايى نداشت و هرگز ادعاى نزول خويش از عالم لاهوت را نكرد و هرگز ادعا نكرد كه براى نجات مردم از گناهان فدايى آنان مى شود. اما پس از چندى عده اى از شاگردان يا منسوبين به شاگردان مانند (پولس) پس از واقعه ى چوبه دار به اطراف زمين، از هند و افريقا و روم و غير آن مسافرت كردند و دعوت مسيحيت را بسط كامل دادند.
بدين طريق اقوام مختلفى از بت پرستان هندى و بودائيان و بعضى از اقوام صابئى و بسيارى از روميان مشرك و غيره به اين آيين جديد گرويدند.
جالب اين است كه اكثر اين اقوام مختلف به نوعى معتقد به (ظهور لاهوت در مظهر ناسوت) يعنى ظاهر شدن خدا در لباس انسان و پاى بند به نوعى (تثليث وحدت) يعنى سه بودن خداى واحد، بودند
ص: 396
.
بنابراين مى توان گفت (تثليث نصارى) از تثليث هندوها(1) كه معروف به (ترى مورتى) است
گرفته شده همچنان كه مى توان گفت اين عقيده از تثليث روميان (ژوپيتر- مارس كوايرى نوس) اخذ شده است.
به علاوه در مصر (اوزيريس، ايزس، هوروس) باستان و چين «يانگ، يين، تى ين» كه به «اب، ابن، روح القدس» تبديل شده اند.) در قرون باستان قبل از مسيح نيز نوعى از عقيده به تثليث وجود داشته است.
آرى در قرون نخستين مسيحيت مسئله تثليث در ميان آنها وجود نداشت بلكه هنگامى كه اقوام مختلف مشرك و بت پرست به آيين مسيحيت پيوستند، چيزى از بقاياى آيين سابق را كه تثليث و شرك بود به مسيحيت افزودند.
از نظر تاريخى نيز رواج انواع تثليث كه در بالا به آنها اشاره شد قبل از ظهور مسيحيت بوده است. به همين دليل است كه قرآن كريم پس از ذكر غلو يهود و نصارى درباره ى عزير و مسيح(علیه السلام) گفتار آنها را شبيه سخنان كافران پيشين دانسته است.(2)
اكنون مى خواهيم به خواست خداوند وارد بحث در مورد كتب مقدس مسيحيت شويم.
همه ى كتبى كه به نظر كليساى مسيحى مقدس شمرده مى شوند تشكيل كتاب مقدس را مى دهند
ص: 397
.
خود كتاب مقدس دو قسمت است يكى عهد قديم (كتب مقدس يهود) و ديگر عهد جديد كه شرح كامل كتب عهد قديم در فصل گذشته داده شد و اكنون به شرح كامل كتب عهد جديد مى پردازيم.
مجموعه كتب جديد مشتمل بر 27 كتاب است كه به شرح زير مى باشد :
1. انجيل متى، 2. انجيل مرقس، 3. انجيل لوقا، 4. انجيل يوحنا، 5. كتاب اعمال رسولان، 6. رسالت پولس به روميان، 7. رسالت اول پولس بكور نتوشيان، 8. رسالت دوم بكور نتوشيان، 9. رسالت پولس بغلاطيان، 10. رسالت پولس به اهل افسس، 11. رسالت پولس بفيليپى، 12. رسالت پولس بكولسى، 13. رسالت اول پولس به تسالونيكى، 14. رسالت دوم پولس به تسالونيكيان، 15. رسالت اول پولس به تيموتائوس، 16. رسالت دوم پولس به تيموتائوس، 17. رسالت پولس به تيطوس، 18. رسالت پولس به فليمون، 19. رسالت پولس به عبرانيان، 20. رسالت (نامه) يعقوب، 21. نامه اول پطرس، 22. نامه دوم پطرس، 23. نامه اول يوحنا، 24.نامه دوم يوحنا، 25. نامه سوم يوحنا، 26. نامه يهودا، 27. مكاشفه يوحنا(1)
از آنجايى كه اعتبار تمامى كتب مقدس فوق الذكر وابسته به اعتبار انجيل هاى چهارگانه است. لازم است كه در مورد هر يك از آنها توضيح مختصرى بدهيم :
انجيل كلمه اى است يونانى الاصل به معناى بشارت (معانى ديگر انجيل عبارتند از (خبر نيكو، مژده، مژدگانى كه منظور مژده اى است براى ظهور مسيح(علیه السلام)) كه در زبان او (انگليون) خوانده مى شود، و در عربى به انجيل برگردانده شده كه جمع آن اناجيل است
ص: 398
.
در اصطلاح انجيل عبارت است از مجموعه وعظها و بيانات اخلاقى و زندگى نامه مسيح(علیه السلام) كه مشتمل بر چگونگى قيام و سرانجام زندگى او است.
تعداد انجيل ها را بالغ بر يكصد و چهارده انجيل دانسته اند اما كليسا اغلب آنها را غير آسمانى و مشكوك و مبهم(1) دانسته. و تنها چهار انجيل را از ميان آن همه معتبر دانسته كه اينك به شرح مختصر آنها مى پردازيم.
اين انجيل از قديمى ترين انجيل ها است(2) كه تاريخ تصنيف و انتشارش از همه پيش تر بوده است. بعضى تاريخ تصنيف آن را سال 38 ميلادى، بعضى ديگر بين 50 تا 60 ميلادى نوشته اند. بنابراين روشن مى شود كه اين انجيل بعد از مسيح(علیه السلام) تأليف شده. محققين (از قدما و متاخرين) نصارى عقيده دارند كه انجيل متى اصلا به لغت عبرى نوشته شده سپس به يونانى و غير آن ترجمه شده است. و نسخه اصلى آن مفقود و وضع ترجمه اش روشن نيست. گذشته از اين مترجمش شناخته نشده است. و آن مشتمل بر بيست و هشت باب است كه در اين انجيل بيان شده و عيسى همان مسيح است كه پيامبران پيشين يهود، پيشگويى كرده و آمدن او را وعده داده اند. مرگ متى را در سال 79 ميلادى در كشور حبشه دانسته اند.
ص: 399
مرقس شاگرد پطرس بوده و از حواريون نيست.
گويند وى انجيلش را به اشاره و دستور پطرس نوشت و عقيده به خدايى مسيح نداشت. روى اين حساب كه قائل به الوهيت مسيح نبود، بعضى از دانشمندان مسيحى به انجيلش چندان اهميت نداده و گفته است، مرقس انجيلش را براى عشاير و چادرنشينان نوشت، لذا مسيح را به عنوان پيغمبرى كه رساننده شرايع الهى مى باشد معرفى كرده است.
اين انجيل مشتمل بر شانزده باب است و به احتمآل قوى در حدود سالهاى 70- 65 ميلادى در انطاكيه شام به رشته تحرير در آمده است.
اين انجيل عبارت از خاطرات پطرس حوارى است كه مرقس در هنگامى كه هنوز در اورشليم مى زيسته پيش از آن كه به انطاكيه بيايد آن را تدوين كرده بود، و در آن شهر به رشته ى تحرير كشيده بود.
در اين انجيل دوره جوانى عيسى(علیه السلام) از هنگام تعميد او نوشته شده است. انجيل مرقس مى گويد :
(عيسى پسر انسان است و در هنگام تعميد به فرزندى خداوند برگزيده شده است و او مسيح حقيقى است.)(2) با اين همه در اين انجيل اثرى از اصل تجسم الهى در پيكر عيسى و اصل ازليت مسيح ديده مى شود، مرقس در حدود سال 75 ميلادى به قتل رسيد.(3) به هر حال مرقس انجيل خود را در سال 61 ميلادى تأليف كرد.
ص: 400
لوقا نه خود از حواريون بوده و نه مسيح را ديده است او كسى است كه نصرانيت را از پولس گرفته. پولس از يهوديان متعصبى است كه در ابتدا عليه پيروان عيسى سخت مى كوشيد و وضع آنان را آشفته مى ساخت تا اين كه يكباره مدعى شد كه وى بيهوش شده، در عالم بيهوشى مسيح او را لمس نموده و از آزار كردن نصارى منع فرمود. او گفت: به مسيح ايمان آوردم، مسيح مرا براى بشارت دادن به انجيلش فرمان داد. همين پولس كسى است كه اركان نصرانيت كنونى را محكوم كرد. در تعليم خود ايمان به مسيح را براى نجات كافى دانست، براى نصارى خوردن مردار و گوشت خوك را مباح گردانيد، از ختنه كرد و احكام بسيار ديگرى كه در تورات بود نهى كرد. با اين كه انجيل براى تصديق نمودن احكام تورات بوده. جز اشياء معدودى چيز ديگرى را حلال نكرد. آمدن عيسى(علیه السلام) براى تقويت شريعت تورات و توجه دادن منحرفين به آن كتاب آسمانى است نه آن كه عمل به احكام الهى را باطل و سعادت و نيك بختى را تنها و تنها در سايه ايمان خالى بداند. لوقا به طبابت اشتغال داشت و پزشكى يونانى و دوست پولس رسول بود و انجيل او مشتمل بر بيست و چهار باب است، و از حلول خداوند در پيكر عيسى و دوشيزگى مريم عذرا و تولد خارق العاده ى عيسى سخن گفته است. وى انجيل خود را به زبان يونانى براى طوايف غير يهود نوشت، اين انجيل بعد از انجيل مرقس نوشته شده است و پس از مرگ پطرس و پولس انتشار يافت. عده اى از دانشمندان نصارى تصريح كرده اند كه انجيل لوقا مانند انجيل هاى ديگرى كه جنبه كتاب الهامى دارند، يك كتاب الهامى نيست.(1) لازم به تذكر است كه اناجيل متا، مرقس و لوقا را تحت عنوان (اناجيل جامع) به هم ملحق مى كنند و به اين طريق نشان مى دهند كه اين سه انجيل روابط بسيار
ص: 401
نزديك با يكديگر دارند به طورى كه انجيل يوحنا را كه داراى كيفيت ديگرى است در مقابل آن سه انجيل قرار مى دهند.(1) اين سه انجيل بين سالهاى 75- 60 ميلادى به رشته تحرير درآمده است.
د. انجيل يوحنا: بسيارى از علماى نصارى نوشته اند يوحنا پسر زبدى صياد است كه يكى از شاگردان دوازده گانه عيسى(علیه السلام) و مورد محبت شديد وى بوده است. و نيز تذكر داده اند كه چون (شيرينطوس) و (ابيسون) و پيروانشان درباره عيسى(علیه السلام) عقيده مخلوقيت داشته، معتقد بودند كه وجود عيسى بر وجود مادرش سبقت ندارد، روحانيون و اسقف هاى آسيا و غير آن كه با عده گذشته مخالف بودند در سال 96 ميلادى نزد يوحنا رفته از او درخواست كردند: انجيل جديدى برايشان بنويسد، و به طرز مخصوصى لاهوت مسيح يعنى مخلوق نبودن او را توضيح دهد. يوحنا درخواست آنان را پذيرفت و انجيلش را به همين منظور نوشت در هر صورت كلمات نصارى در تاريخ تأليف آن مختلف است. بعضى تأليفش را در سال 65 و بعضى ديگر 96 و دسته سوم در سنه ى 98 ميلادى دانسته اند. عده ديگرى از ايشان اساسا مؤلف «انجيل يوحنا» را خود يوحنا نمى دانند. بعضى آن را تأليف يكى از طلبه هاى مدرسه اسكندريه دانسته، بعضى ديگر چنين مى گويند: تمام انجيل يوحنا و نامه هاى منسوب به او هيچيك از تأليفات خود يوحنا نيست، بلكه آنها را بعضى از نصارى در اوايل قرن دوم ميلادى نوشته اند و براى مقبوليت عامه به يوحنا نسبت داده است. بعضى ديگر عقيده دارند كه انجيل يوحنا در اصل بيش از بيست باب نبود، اما كنيسه ى (افاس) پس از مرگ يوحنا باب بيست ويكم را به آن اضافه كرد.(2) اين انجيل شامل وقايع مهمى است كه در سه انجيل اول ذكر نگرديده
ص: 402
است و مشتمل بر پيشرفت مسيحيت در مغرب زمين تا زمان پولس، و تأكيد در الوهيت عيسى مسيح مى باشد و مسيح را كلمه و فرزند پدر يعنى خداوند دانسته است و تأكيد مى كند (عيسى نه از خون و نه از تمناى مردم بلكه از خدا تولد يافته. و تأليف اين انجيل را در حدود 140 ميلادى دانسته اند.(1)
يكى از اناجيل غير رسمى كليسا انجيل منسوب به يوسف برنابا است. وى از رسولان و مبلغان مسيحى است و از اصحاب پولس و مرقس رسول است. و نام او در اعمال رسولان آمده است. انجيل او را مسيحيان از اناجيل اپوكريفا مى شمارند. اين انجيل حلقه ى گمشده ى بين مسيحيت و اسلام است. در اين انجيل ظهور حضرت محمّد پيغمبر اسلام را بشارت داده است. اختلاف اين انجيل با اناجيل ديگر از اين قرار است :
الف. عيسى الوهيت و پسر خدا بودن خود را انكار كرده است.
ب. پسرى را كه حضرت ابراهيم خليل نيت قربانى كردن او را داشته اسماعيل بوده نه اسحاق.
ج. مسيا يا مسيحى كه در انتظار او هستند يشوع يا عيسى نيست، بلكه همان احمد قرآن يا محمّد است كه در ديگر اناجيل فارقليط تسلى دهنده ذكر شده است و گويد كه او پيامبر خدا است و حضرت آدم، هنگامى كه از بهشت رانده شد، اين عبارت را بر سر در بهشت بديد. (لااله الله، محمّد رسول الله
ص: 403
).
د. عيسى(علیه السلام) به دار آويخته نشد بلكه كسى را كه به دار زدند يهوداى خائنى بود كه او را به روميان نموده بود و يهوديان گمان كردند كه عيسى را به دار مى زنند و در اشتباه بودند و شخص مصلوب يهوداى اسخريوطى است. اما مسيحيان مى گويند كه اين انجيل توسط يك نفر مسلمان نوشته شده و اين يوسف برنابا، آن برنابا دوست پولس و مرقس نيست. لازم به تذكر است كه اين انجيل داستان مسيح بن مريم(علیه السلام) را عينآ مطابق آن چه قرآن شريف در آن زمينه بيان داشته معرفى نموده است.
ماريسيون يكى از مسيحيان متنفذ آغاز قرن دوم ميلادى است كه از نظر فرقه كاتوليك ملحد و بدعت گذار است پدرش اسقف بود و در دين مسيحى تربيت شد به فلسفه يونان آشنا گشت. آثار افلاطون را مطالعه كرد.
فلسفه رواقيان را شناخت. مايسيون را پيرو فرقه عرفانى مسيحيت دانسته اند. اين آيين تركيبى از عقايد شرقى با افكار مسيحى است. پيروان اين فرقه را صاحب معرفت عالى و واصل به حقيقت مى دانند. به زمان بطالسه اسكندريه مركز علم شد. ديانات از هر جا بدانجا روى آورد.
مشاء ارسطو، اشراق افلاطون، آرمان اتمى ذيمقراطيس، عقايد گزنفون، زهد زنون، كيش برهمنى، دين بودائى، آيين مزدايى به هم آميخت و افلاطونى نوين برقرار كرد. و سپس از تركيب آنها آيين (گنوسى) به وجود آمد. يكى از اصول آيين گنوسى اين است كه ذات الهى منزه است با عالم كون و فساد بلاواسطه تماسى ندارد. از اين نظر درباره خدا مراحل صدور قائل شدند و ذات واجب الوجود را نور مطلق خواندند. ماريسيون كه الهيات آيين گنوسى را درك كرده و اساس آن را به خوبى مى شناخت عقيده داشت
ص: 404
بدون قبول اصول دوگانگى اصل بدى را نمى توان تجربه كرد. پس در اين صورت در جهان دو خدا وجود دارد يكى خداى بدى و ديگرى خداى نيكى. خداى بد، خدا كتاب عهد قديم است. اين خدا خالق جهان ديدنى است و مسئول هبوط آدم و گسترش خطاى او نسبت به تمام افراد بشر است. خداى نيكى هيچ گونه نقشى در آفرينش جهان و انسان ندارد و فقط خالق موجودات ناديدنى است. اين خدا تصميم گرفت انسان را نجات دهد و او را از چنگال خداى بدى رهايى بخشد، به شكل عيسى به زمين نزول كرد. قانون پيغمبران را لغو كرد. با تبليغ مهربانى و ترحم و بخشش جهان ارواح را نجات داد. از انجيل ماريسيون، انجيل مرقس ايجاد گرديد و به زبان لاتينى در حدود سال 134 يا 136 يا 137 ميلادى تأليف گرديد. ولى مؤلف خود را از ماريسيون جدا ساخت و خداى كتاب عهد قديم را مطابق با پدر عيسى قرار داد. انجيل ماريسيون و انجيل مرقس موجب ايجاد انجيل متى در انطاكيه گرديد در اين كتاب مؤلف براى ارشاد يهود مفهوم مخالف ماريسيون را تغيير داد و آشكار ساخت كه عيسى همان موعود دين اسرائيل است كه پيغمبران وعده داده اند. در مقابل انجيل ضد ماريسيونى متى انجيل افراطى ماريسيونى يوحنا قرار دارد كه در سال يكصد و چهل ميلادى در افز تأليف شد اين كتاب را مؤلف براى عرفاى مسيحى و پيروان مكتب افلاطونى نوشت و خداى عهد قديم را در پدر مجذوب ساخت.(1)
1. بنا به اعتراف مؤلف كتاب قاموس كتاب مقدس (معجزات و وفات و قيام و صعود
ص: 405
حضرت عيسى(علیه السلام) است كه به اناجيل موسوم گرديده است).(1)
2. لوقا كه خود از نويسندگان انجيل است، نوشته خويش را تاريخى معرفى كرده و اين كتاب را الهام خداوندى نمى داند. و مى نويسد: (عالى جناب تئوفلس مى خواهم شرح زندگى عيسى مسيح را بنويسم و به شما تقديم كنم. پيش از من اشخاص ديگر هم شرح حال او را نوشته اند. نوشته هاى ايشان همان مطالبى است كه بارها از زبان خود شاگردان مسيح و شاهدان عينى ديگر شنيديم من هم صلاح ديدم تمام اين نوشته ها را از اول تا آخر به دقت بخوانم و بعد از رسيدگى دقيق، خلاصه آن را براى شما بنويسم.)(2)
از اين گونه اعترافات روشن مى شود كه اين اناجيل كتبى تاريخى هستند نه آسمانى و همه ى آنها بعد از صعود عيسى(علیه السلام) به دست افراد مختلف نوشته شده اند. بنابراين اين كتب هيچ كدام وحى الهى نيستند و اين ادعا كه نويسندگان اناجيل با الهام الهى اين كتب را نوشته اند نيز ادعايى باطل است زيرا :
الف. حتى همين اناجيل موجود مى گويند كه آنان درباره عيسى(علیه السلام) دچار لغزش شده و آنان امر مسيح(علیه السلام) را در شب آخر عمرش اطاعت نكردند. عيسى(علیه السلام) آنان را بى ايمان و سخت دل خطاب كرده است.(3)
ب. دليل دوم بر اين كه نويسندگان انجيل بر اساس الهام الهى اين كتاب ها را ننوشته
ص: 406
اند، و لذا اين كتب آسمانى نيستند وجود اختلافات و تناقضات بسيارى است كه در محتواى اين كتب وجود دارد كه از جمله اينها مى توان به تناقضات اناجيل در مورد سلسله نسب عيسى(علیه السلام) اشاره كرد، زيرا :
اولا انجيل متى سلسله نسب يوسف را (كه با اعتقاد انجيل شوهر مريم بوده) تا داود 25 نفر مى داند.(1) ولى انجيل لوقا پدران يوسف را تا داود چهل نفر مى شمرد.(2)
ثانيا متى يوسف را به سليمان بن داود رسانيده ولى لوقا او را به تاتان بن داود مى رساند.
ثالثآ متى يوسف را پسر يعقوب مى داند در حالى كه لوقا وى را پسر هالى معرفى مى كند.
رابعآ لوقا يكى از پدران يوسف را ريسابن زر و بابل نوشته ولى متى آن را ابى هود بن زر و بابل نوشته است.(3)
3. بنا به ادعاى پولس نگارش انجيل براى ايجاد انحراف و تغيير و تبديل انجيل مسيح(علیه السلام) امرى رايج بوده است، و كسانى كتابهايى به نام انجيل نگاشته و به نام كتاب آسمانى در ميان مردم انتشار مى دادند، (رساله پولس به غلاطيان باب اول آيه ى 6) بنابراين جعل و تحريف انجيل حتى در عصر پولس هم رايج بوده است. چه رسد به عصرهاى بعد از آن.
4. يكى ديگر از دلايل غير آسمانى بودن انجيل اين است كه اين كتاب عيسى مسيح را
ص: 407
كه انسانى است متولد شده از مادر، به مانند سايرين محتاج به آب و غذا و استراحت مى باشد، خدا معرفى مى كند در اناجيل الوهيت عيسى به اشكال مختلف مطرح شده است. مثلا گاهى عيسى خود را پسر خدا مى داند و در عين حال خود را با پدر يكى مى داند. و گاهى عيسى مستقيمآ خدا معرفى شده است و گاهى از او به عنوان كلمه ى ازلى كه همان خدا باشد ياد مى كند. البته خدايى كه جسم گرديد و در ميان ما ساكن شد.(1) علاوه بر اين موارد در رساله پولس به روميان(2) و در مكاشفه يوحنا(3) نيز از حضرت مسيح(علیه السلام) به خداوند يا پسر خداوند تعبير شده است.(4)
5. دليل ديگر بر غير الهى بودن اناجيل اين است كه انجيل به فرستاده خدا و رسول بزرگوار او يعنى حضرت مسيح(علیه السلام) بزرگترين اهانت را كرده زيرا خدايى كه او را به عنوان انسان برگزيده و رسول هدايت انتخاب فرمود و فرستاد، او دقيقآ برعكس هدف بعثتش عمل كرده يعنى بجاى اين كه مردم را از كفر و بت پرستى به توحيد و خداپرستى دعوت كند، به انسان پرستى دعوت كرد. و خود را كه مخلوقى از مخلوقات خود بود، به عنوان خود خدا معرفى كرد.
6. اناجيل كنونى بزرگترين گناه را به عيسى(علیه السلام) نسبت داده و صريحآ مى گويد وى شراب يا (ميوه مو) يا (عصير انگور) مى نوشيد.(5)
و نيز انجيل مى گويد در مجلس عروسى هنگامى كه شراب اهل مجلس تمام شد براى
ص: 408
ايشان با معجزه شش قدح شراب ساخت و بدين وسيله جلال خود را ظاهر كرد و شاگردانش به او ايمان آوردند.(1)
7. انجيل مى گويد عيسى(علیه السلام) نسبت به مادر خود هيچ احترامى نمى گذاشت بلكه در ميان جمع به او اهانت كرده و با تندى و خشونت او را از خود مى راند، و شاگردان خود را بر مادرش ترجيح مى داد و مى گفت اينانند مادر و برادران من.(2)
8. عهد جديد عيسى(علیه السلام) را ملعون و مغضوب خدا معرفى مى كند و حال آن كه مى دانيم لعنت الهى تنها شامل كسانى مى شود كه بسيار آلوده به گناه و فاسق باشند اما عهد جديد پيامبر معصوم خدا را به چنين نسبتى متهم مى كند. آيا اين كتاب وحى الهى است؟(3)
9. انجيل از يك سو عيسى را تكميل كننده شريعت موسى(علیه السلام) معرفى كرده مى گويد: (تا آسمان و زمين زايل نشود نقطه اى از تورات هرگز زائل نخواهد شد) و از سوى ديگر عيسى(علیه السلام) را متخلف از اجراى احكام الهى موسى معرفى مى كند. به طورى كه احكام تورات را در مورد مجازات زناكار ناديده مى گيرد و اجرا نمى سازد.(4)
10. اناجيل موجود عيسى(علیه السلام) را دروغگو معرفى مى كنند زيرا يك بار از قول او مى گويند (اگر من به نفع خود گواهى دهم، شهادت من راست نيست) و بار ديگر از قول
ص: 409
او مى گويند : (هر چند من بر خود شهادت مى دهم شهادت من راست است.)(1)
به طورى كه فريسيان طبق گفته اول مسيح، شهادت او را باطل دانسته، نمى پذيرند. به طور كلى تناقضات موجود در اناجيل و اهانتها و سخنان كذب و كفر آميز به قدرى فراوان است كه براى هيچ انسان با خردى ترديد نخواهد بود كه اين كتاب وحى الهى نمى باشد.(2)
كليسا يك لغت يونانى است كه به معناى مجمع و محل اتحاديه ى افراد مى باشد در مسيحيت كليساهاى مختلفى وجود دارد كه مهمترين آنها عبارتند از: (ابتدايى، كاتوليك، اورتودوكس، پروتستان)
كليساى ابتدايى يك مجمع كوچك و در عين حال ساده و بى آلايش بود كه يك عده معدودى از بينوايان آن را تشكيل داده و از همان قرن اول شروع به كار كردند.
در اين كليسا مردمان رئوف و مهربان گرد هم جمع مى شدند و هر كس به مقدار توانايى خودش به مخارجات و نيازمندى هاى مستمندان كمك مى كرد و حتى چه بسا كسانى
ص: 410
بودند كه ما يملك خودشان را فروخته و به مصرف مردم مخصوصآ گروه محتاج مى رسانيدند ارنست رونان مى نويسد :
(دين مسيح در اصل نهضت بينوايان است. اولين كليسا جامعه اى از بينوايان بود كه نظير خانواده اى ساده دل و متحد برادرانه با يكديگر مى زيستند.(1) براى اداره كليسا فقط يك هيئت كوچك به نام (رؤساى سنى و نگهبان برگزيده شده و رفقاى مرد و زن به خدمت مشغول بوده و از بينوايان به طور رايگان حمايت مى نمودند در ابتدا اين كليسا، هيچ گونه جنبه ى خصوصى نداشته و حتى بينوايان و حتى روحانيان هم در آن امتياز خاصى نداشتند.(2)
كليساى ابتدايى را (كليساى اورشليم) نيز مى نامند. چون اين كليسا در اورشليم تشكيل شده بود، و دو چيز سبب شد كه كليساى اورشليم پايدار مانده و به كلى نابود نشود. اول آن كه حواريون همه پيروان پيشواى غائب بودند در صورتى كه مخالفين انتظار داشتند كه به مرور زمان شوق و حرارت آنها كاشته شود دوم آن كه ايشان تمام رسوم و آداب شريعت يهود را رعايت مى كردند و همه روزه مرتبآ به معبد رفته و آيين موسى را مانند يهوديان انجام مى دادند و تنها چيزى كه ايشان را از ديگر يهوديان امتياز مى داد آن بود كه اعتقاد داشتند كه عيسى همان مسيح موعود است كه در كتب انبياء بنى اسرائيل به ظهور او بشارت داده اند و به زودى پسر انسان «حضرت مسيح(علیه السلام)» بار ديگر به جهان خواهد آمد به تدريج طرز عمل ايشان موجب شد كه كاملا يك فرقه يهودى معرفى شوند ليكن مؤمنين جديد دين مسيح نسبت به اجراى قانون شريعت موسى از خود
ص: 411
تعصبى نشان نمى دادند بلكه حتى نسبت به پيشوايان فريسيان و صدوقيان نيز انتقاد مى كردند. لذا ميان مسيحيان و يهوديان اختلاف ايجاد شد. مسيحيان اورشليم براى حل اين اختلاف هفت تن غير از حواريون را انتخاب كردند تا متصدى تقسيم و توزيع طعام و نگهدارى حساب براى بينوايان باشند.(1)
يكى از اين هفت نفر انتخاب شده (استيفان) نام داشت وى بسيار با ايمان و پر از قدرت روح پاك خدا بود، و در ميان مردم معجزات بزرگ مى كرد.(2) از سوى بزرگان يهود متهم به كفر و بدگويى نسبت به موسى(علیه السلام) گرديد. و لذا به حكم شوراى يهود محكوم به قتل شد و او را سنگسار كردند. بعد از آن شكنجه و آزار مؤمنين كليساى اورشليم به حدى رسيد كه همه به يهوديه و سامره فرار كردند و فقط رسولان در اورشليم ماندند در اين بين حتى پولس نيز كه با كشته شدن استيقان، كاملا موافق بود به همه جا مى رفت و ديوانه وار مؤمنين مسيح را تار و مار مى كرد.(3)
از آن پس نهضت دين مسيح در اورشليم به خودى خود دو جهت پيدا كرد و آن تفرقه ديگر اتصال حاصل ننمود و با هم در تفسير حقايق دين مسيح اختلاف شديد پيدا كردند و هيچ وفت آن اختلاف حل نگشت. (همان كتاب، باب 8، آيه 1. 4) به هر حال كلساى ابتدايى داراى هيچ گونه تشكيلاتى نبود و فعاليتى به جز انجام دادن عبادت و رسيدگى به حال ضعفا و مستمندان در آن عملى انجام نمى شده است.
ص: 412
كاتوليك از لغت «كاتوليكوس» كه يك لفظ يونانى است گرفته شده و به معناى همگانى و عمومى است كه جانشين كليساى ابتدايى گرديد. از قرن دوم رؤساى سنّى و نگهبانان داراى قدرت و نفوذ بسيار شدند و خود را نمايندگان منحصر به فرد كليسا دانستند. يكى از اين رهبران (رئيس كليسا) گرديد و در رأس رؤساى سنّى يا كشيشان قرار گرفت و از اين تاريخ به تنهايى داراى عنوان اسقف گرديد از اين به بعد اسقف تنها جانشين رسولان شد و از اين به بعد اسقف هاى هر يك از كليساها با هم ارتباط برقرار كردند و مسيحيت يا كليساى كاتوليك خود را وارث تشكيلات دولت روم تلقى كرد و به صورت يك اجتماع درآمد و كليساى جهانى را كه قدرتى فوق العاده پيدا كرد به وجود آوردند كه مبتنى بر سلسله مراتب بود و پاپ در رأس اين اجتماع قرار داشت.(2)
در سال 1870 ميلادى انجمن روحانيون كاتوليك در واتيكان رسمآ اعلام نمود كه پاپ مصون از هر گونه اشتباه و خطا است، كليساى كاتوليك خود را وارث دولت روم دانست. فوتسل دوكولانژ مى نويسد: اين كليسا تصورى از تأسيسات امپراطورى و بخشى از روح آن دولت را تشكيل مى دهد. اين كليسا، جامعه اى نيرومند و داراى سازمانى مجهز و مرتب است. در رأس اين سلسله مراتب پاپ فرمانروايى دارد.
طبق عقيده كاتوليك، پاپ داراى قدرت الهى است. و دليل آن، گفتار عيسى در انجيل متى است: (تويى پطرس و برين صخره كليساى خود را بنا مى كنم و ابواب جهنم بر آن استيلا نخواهد يافت، و كليدهاى ملكوت آسمان را به تو مى سپارم و آن چه به زمين
ص: 413
ببندى در آسمان بسته گردد و آن چه در زمين گشايى در آسمان گشاده شود.)(1)
امروز پس از پاپ در درجات پايين تر كاردينال ها و اسقف ها و كشيش ها قرار دارند. كه مجموع آنان هيئت روحانيون مسيحى را تشكيل مى دهد. روحانيون كليسا را به طور كلى كشيش يا مرد دين مى گويند و خدمتگزاران كليسا را رجال دين مى خوانند، بزرگ كشيشان را كه در هر شهر رياست مطلقه دارد اسقف يا (مطران) مى نامند، اسقف بزرگ را رئيس الاساقفه گويند. از ميان اين رؤساى اسقفان پنج تن به مقام والايى مى رسند كه آنان را پاترياك خوانند.
پيش از قرن يازدهم ميلادى بر هر يك از اسقفان اطلاق لقب پاپ يعنى پدر مى شد. ولى از آن قرن يعنى در عهد گرى گوار هفتم، اين لقب فقط به رئيس اسقفان روم اختصاص يافت. از قرن چهارم ميلادى، تكاليف مخصوصى نظير نجرد يعنى ازدواج نكردن براى كلركان يا كشيشان برقرار گشت.
در كنار روحانيون دنيوى، روحانيت معنوى و قانونى پيدا شد. اشخاص مقدسى بودند كه تقوا و رهبانيت را پيش گرفتند و تارك دنيا گشتند در كليساى كاتوليك روحانيون مذهبى رهبرى دين را به عهده دارند، و از قرن سيزدهم ميلادى قرائت كتب مقدس بدون اجازه ى آنان ممنوع گرديد. كليساى كاتوليك براى مريم عذرا مقام بزرگى قائل است. يسوعى ها قائل به تثليث «عيسى و مريم و يوسف» شوهر او هستند.(2)
در كليساى كاتوليك روحانيون رهبرى عيسويان را به عهده دارند و عيسويان بايد بدون بحث عقايد كليسا را بپذيرند و در غير اين صورت كافر و ملحد به شمار مى روند. طبق
ص: 414
نظر (بوسوئه) ملحد كسى است كه داراى عقيده اى به جز عقيده كليسا باشد.(1)
همان طور كه گفتيم اسقف هاى كليساهاى مختلف با يكديگر ارتباط يافتند و كليساى همگانى را به شكل حكومت متنفذان برقرار ساختند، مجالسى تشكيل دادند و به اداره اعضاى خود پرداختند، در باب مسائل دينى تصميماتى گرفتند و به اين طريق يك نيروى حقيقى سلطنتى تشكيل دادند.(2)
اين كليسا مدعى مظهر سلطنت خدا در روى زمين و سمبل عيسى مسيح است. چون توسط خود مسيح تأسيس شده، بنابراين مبدأ آسمانى دارد. حتى تشكيلات ظاهرى و طبقه بندى مناصب روحانى آن بخشى از وحى الهى است. و نيز كاتوليك را مى توان به (جامع و شامل) تفسير كرد كاتوليك در دوره تاريخ طولانيش عناصر مذهبى گوناگونى را كه با آنها مواجه شده بود جذب كرد و آنها را در خود تحليل برد. اين عناصر عبارت بودند از: آيين دينى سِرّ ملكوت، قوانين روم و ژرمنى، فلسفه افلاطون و ارسطو، مفاهيم تكاملى جديد و بسيارى عوامل ديگر، به همين جهت است كه اين آيين به كاتوليك يعنى (جامع و شامل) معروف شده است چون در جوهر آن اين معنى وجود دارد بنابراين بى دليل نيست كه اين آيين به عنوان مجمع اضداد توصيف شده است در اين آيين است كه مى يابيم اعتقاد به سنديّت وحى و تفكر فلسفى دوش به دوش يكديگر قرار دارند آزادى قانونى و شرعى، موهوم پرستى عاميانه و عميق ترين فلسفه مذهبى، مكتب اصالت عقل و عرفان و فعاليت هاى فرهنگى قومى بر خلاف ديگر كليساها در اين كليسا تا حدودى با هم آميخته شده اند. به نظر مى رسد كه كاتوليك بيش از ساير دين ها (مذهبى باشد
ص: 415
)
براى همه چيز انسان، بدن روح و روان او، داراى آيين و مراسم است.(1)
از اوصاف طبيعى انسان روح جاويد و آزادى اراده است كه هر دو با هم عقيده به خدا را در او تشكيل مى دهند. انسان قبل از هبوط، مقدس و صالح بود. آدم براى عبادت خدا و زندگى روح بخشى كه نتيجه آن است آفريده شده بود. انسان به اضافه اوصاف طبيعى كه داشت از فيض تقديس نيز برخوردار بود. او پس از هبوط پارسايى و پاكى خويشتن را از دست داد و گناه اصلى ميراث او گرديد. اين ميراث عبارت است از هوىپرستى انسان و گناهكارى او. وضع وجودى انسان پس از هبوط به تباهى تحول يافت و با اعراض اراده اش از خدا تشخّص پيدا كرد.(2)
گناه آدم و حوا اصلى را تشكيل مى دهد و نتيجه آن بر تمام مردم گسترش مى يابد اين عقيده در كتب انبياء و در زبورات و در انجيل ها ديده نمى شود و عيسى نيز به آن اشاره اى نكرده است فقط پولس رسول معتقد است (گناه) در نتيجه خطاى آدم به جهان وارد گرديد.
ص: 416
نجات انسان نتيجه كار عيسى است. تجسم او، زندگانى او كه با تسليم در برابر اراده خدا همراه است به صليب شدن او و رستاخيز او فيض خدا به تنهايى قادر بود كه انسان را پس از هبوط نجات دهد. عمل نجات بخش مسيح با تجسم او شروع شد او مرد تا كسانى را كه در اثر هبوط آدم از دست رفته بودند باز گرداند و آنها را از گناه و نتايج آن آزاد سازد مرگ او قربانى حقيقى بود كه به وسيله آن ما را از گناه نجات و با پدر آشتى داد.(2) عيسى به شكل انسان درآمد تا با قربانى ارادى خويش گناهان انسان را بازخريد كند در نظر يهوديان و مسيحيانى كه از نسل يهودى هستند بازخريد گناه عنوان رستگارى ملت را دارد و آن رهايى و بازخريد ملت اسرائيل از چنگ روميان است.(3) در تاريخ دين مسيح در باب بازخريد گناهان تعبيرها و تفسيرهاى گوناگون به عمل آمده است و اين عقايد هر كدام بر ضد ديگرى است. از قرن شانزدهم (شوراى ترانت) عقيده قطعى خود را دستور العمل قرار داده و چنين اعلام داشته است: عيسى مسيح با خون خود كه در روى صليب ريخت ما را با خدا آشتى داد و با قربانى خويش خشم خدا را عليه انسان گناهكار تسكين داد.(4)
كليساى كاتوليك روم هفت شعار را به رسميت مى شناسد: (تعميد، تأييد، توبه، عشاء ربانى، تدهين نهايى، انتصابات و ازدواج) پنج شعار اول براى سلامتى روح هر فرد
ص: 417
مسيحى انجام مى شود. در حالى كه دو شعار اخير براى منظورهاى معينى كه عبارتند از خدمت به كليسا و تشكيل خانواده مسيحى انجام مى گيرند.(1)
اينك به شرح هر يك مى پردازيم :
تعميد، غسل مخصوصى است كه كشيش با خواندن دعاى مخصوصى درباره اطفال نوزاد به انجام مى رساند. كشيش در حال تعميد اطفال، از خدا حمايت آنان را طلب مى نمايد و با مراسم مخصوصى كه انجام مى دهد طفل را لايق از براى رسيدن به مقام كشيشى مى سازد مسيحيان طبق آموزش كليسا، معتقدند كه اگر طفلى قبل از برخوردارى از آداب تعميد بميرد، او از سعادت اخروى محروم خواهد بود. به نظر مسيحيان تعميد باعث زدوده شدن گناهان است و شخص تعميد يافته از گناهان پاك و پاكيزه مى باشد.(2)
براى كسانى است كه در طفوليت تعميد يافته اند و چون به سن بلوغ مى رسند مايلند رسمآ عضو كليسا گردند. اين اشخاص نزد كشيش مى روند به گناه و عدم لياقت خود اعتراف مى كنند و طلب آمرزش مى كنند و تعهدات قبلى والدين را شخصآ مى پذيرند و عضو كليسا مى شوند. كسانى كه تعميد اطفال ندارند در نزد كشيش ايمان خود را اعتراف مى كنند و چون از طرف كليسا پذيرفته شوند حق شركت در عشاء ربانى را
ص: 418
دارند.(1)
هرگاه شخص مجرم و گناهكار نزد كشيش برود و به گناهان خودش اعتراف نمايد. خدا گناهانش را مى آمرزد البته تنها كشيشانى مى توانند اعتراف گناهكار را گوش كنند كه اجازه اسقفى داشته باشند. مأخذ انجيلى شعار توبه اين است: (آن وقت به ايشان روح دميد و فرمود : روح پاك خدا را بگيريد. اگر گناهان كسى را ببخشيد، بخشيده مى شود، و اگر نبخشيد، بخشيده نمى شود).(2) همه گناهان قابل بخشش است اما ميان گناهان بزرگ و ساير گناهان فرقى وجود
دارد. و آن اين است كه گناهان بزرگ، شخص گناهكار را تا هنگامى كه گناهش به وسيله آمرزش محو شود از فيض خدا محروم مى سازد. در حالى كه گناه كوچك انسان را از فيض خدا دور نمى سازد. در كليساى قديم در امر توبه رعايت امور زير به طور جدى انجام مى گرفت :
محروميت از شركت در عشاء ربانى به مدت طولانى، روزه هاى كامل، تحمل سفر پر مشقت براى زيارت اماكن مقدسه و امثال اينها، ولى توبه هايى كه در عصر حاضر انجام مى شوند داراى آن سختى ها نيستند. توبه ها امروزه به وسيله روزه هاى كوتاه يا عمليات مربوط به دعا مانند از برخوانى تعدادى از دعاها كه نشانه پيدايش ندامت روحى در شخص توبه كار است انجام مى شود.
ص: 419
يا تقديس نان و شراب، مراسمى است كه به يادبود نجات بنى اسرائيل از مصر يعنى (عيد فصح) برگزار مى شود. در چنين شبى عيسى قبل از مصلوب شدن نان و پياله شراب را تقديس كرد و اين شام مقدس به عنوان يادبود فداكارى وى برقرار ماند. در اين مراسم بشقاب هاى تكه نان و پياله آب انگور را در سفره قرار مى دهند. كشيش به نوبت دعاى مقدس مى خواند و آن را بين حضار پخش مى كند و به اين وسيله همه در مرگ عيسى مسيح شريك مى گردند مأخذ انجيلى شعار عشاء ربانى اين است :
(وقتى شام مى خوردند، عيسى نان را به دست گرفت، آن را بركت داده، پاره كرد و به ايشان داد و گفت بخوريد اين بدن من است بعد ليوان را به دست گرفت از خدا تشكر كرد و به ايشان داد و همه از آن چشيدند. آن وقت به ايشان گفت اين خون من است كه در راه خيلى ها ريخته مى شود و مهر يك پيمان تازه است بين خدا و انسان.)(2)
اين شعار براى سه هدف تأسيس شده است كه عبارتند از :
الف. براى آن كه مسيح هميشه در كليساى خود حضور داشته باشد.
ب. براى اين كه قربانى عشاء ربانى در برابر پدر وانمودى باشد از تسليم شدنش بر روى صليب.
ج. براى اين كه غذاى روح امت خود را در اين شعار مقدس تأمين كند.
ص: 420
ماده تدهين روغنى است كه براى ماليدن به چشمها، گوشها، دهان، دستها و پاهاى مريض به كار مى رود. تدهين براى بيماران و بخصوص كسانى كه در حال مرگ هستند مقرر شده است. نتايج آن عبارتند از آرامش خاطر و الهام گرفتن ايمان از رحمت الهى، اين عمل بخصوص هنگامى كه مرگ نزديك است و شيطان با تمام نيرو ايمان را مورد تهديد قرار مى دهد لازم است.(2) متنى كه اين شعار را اثبات مى كند اين است: (پس آنها رفتند و به هر كس رسيدند گفتند از گناهان خود دست بكشد ايشان روح هاى ناپاك زيادى را بيرون كردند و به سر بيماران بسيارى روغن زيتون ماليدند و ايشان را شفا دادند.)(3)
انتصاب مقامات روحانى از مهمترين شعارها به شمار مى رود زيرا بيشتر شعارها مى توانند به وسيله كشيش انجام شوند در حالى كه اين شعار فقط به وسيله اسقف صورت مى گيرد و براى تقديس سه نفر اسقف لازم است. به نظر كليساى كاتوليك رتبه كشيشى و عشاء ربانى به عنوان قربانى عهد جديد توسط خود مسيح تأسيس گرديد كشيش مى تواند عناصر عشاء ربانى را تقديس كند و گناهان را از بين ببرد. (شوراى ترانت) هفت رتبه روحانى مختلف تعيين كرد چهار رتبه كه در درجه پايين تر قرار دارند به ترتيب عبارتند از: دربان، قارى، خادم كليسا، متصدى راندن ارواح پليد و شرور كه از ميان گروه دانشجويان الهيات انتخاب شوند وظيفه عدم ازدواج به سه رتبه عالى كه به ترتيب عبارتند
ص: 421
از: (معاونت شماسى، شماسى و كشيشى) تعلق مى گيرد. ارتقاء به مقام اسقفى به انتصاب و تقديس جديد نيازمند است مقام اسقفى بالاترين رتبه انتصابات است. و اسقف اعظم ها و كاردينال ها و حتى خود پاپ اگرچه حوزه عمل وسيعترى را دارا هستند اما احتياج به تقديس بيشترى نيست.(1) تمام مقامات كليسا مورد
احترام و قبول كاتوليك مى باشد.
آيين ازدواج تنها شامل خود تشريفات ازدواج كه صرفا عمل تقديسى است نمى باشد، بلكه پيمان ميان زن و شوهر و امورى را هم كه ازدواج با آنها تكميل مى شود شامل مى گردد از نظر تاريخى مدرك ازدواج به عنوان يك آيين مذهبى به نامه پولس به مسيحيان افسس، مى رسد.(2) پيمان ازدواج بايد در حضور شهود كه معمولا از يك كشيش و لااقل دو يا سه نفر ديگر تشكيل مى شود انجام گيرد زندگى زناشويى صفت شعارى خود را از اين عقيده گرفته است كه (اين نمونه اى است زمينى از يك حقيقت آسمانى) يعنى ارتباط ميان مسيح و كليساى او. در كاتوليك تمايل به كاستن ازدواج به منظور باقى ماندن بر تجرد نمونه اى عالى از آمادگى براى پذيرفتن مسئوليت هاى كليسايى مى باشد.
ص: 422
الف. نامزدى يكى از دو همسر در سابق با شخص ثالث
ب. اختلاف مذهب زن و شوهر
ج. داشتن نذر براى عدم ازدواج
د. متأهل بودن
ه . نارسايى عقل به هنگام ازدواج
و. دارا بودن رتبه عالى روحانيت
ز. محكوميت به زندان
ح. عدم قدرت بر آميزش جنسى
ط. افراد معينى از خويشاوندان و اقارب (محارم)
ى. اختلاف شديد مذهبى
به موجب تعاليم كاتوليك روم، هيچ ازدواجى قابل گسستن نيست. خيانت، تعاليم ضد كليسايى داشتن، عدم قدرت بر تأمين معاش يا ناسازگارى، هيچ كدام نمى تواند موجب طلاق شود. حداكثر كارى را كه كليسا مى تواند بكند اين است كه اجازه دهد زن و شوهر از هم جدا شوند.
ص: 423
عبادت كاتوليك روم بر اساس كليه حواس پنجگانه صورت مى گيرد، به خصوص حس بينايى و نه تنها در تمثال هاى خداوندگار ما و مقدسان، بلكه در هنرهاى معمارى كليسا، جشن هاى دسته جمعى و مراسم عشاء ربانى و بلكه علاوه بر همه اينها در خود نان تقديس شده، يعنى در بدن عيسى، كه براى تجليل بالا برده مى شود مراسم ياد بود آخرين شام عيسى نيز از طريق حس شنوايى با گوش فرا دادن به كلمات مقدس مربوط به عشاء ربانى و قرائت متون كتاب مقدس و همچنين موعظه كشيش همراه با موزيك (موزيك كليساى كاتوليك معمولا از دسته ى سرودخوانان و شركت حضار به صورت محدود اجرا مى شود ولى در سرود تعميد شركت كنندگان همراهى ندارند.) و آواز صورت مى گيرد عبادت از طريق حس ذائقه نيز با خوردن غذاى تقديس شده در مراسم يادبود آخرين شام عيسى، عبادت از طريق حس بويايى با استشمام دود و موادى كه براى بخور به كار مى روند و از طريق حس لامسه با پاشيدن آب تقديس شده انجام مى شود. اعمالى كه با اشارات و حركات اعضاى بدن همراه است در عبادات فراوان است. عبادت كنندگان به هنگام ورود به كليسا و خروج از آن از آب مقدس به نشانه ى تطهير به خود مى پاشند. كشيش دست هاى خود را در ظرف كوچكى مى شويد و اين عمل نشان آن است كه كسى كه مى خواهد بدن و خون مسيح(علیه السلام) را لمس كند بايد خودش پاك باشد. كشيش در خلال اين عمل مكررآ چنين مى خواند (دست هاى خود را در ميان معصومان خواهم شست و مذبح تو را اى خداوند طواف خواهم كرد.) (قسمتى از مزمور 26 داود خوانده مى شود) اين نمونه اى است از به كار بردن آيات مربوطه كتاب مقدس در مورد اعمال سمبليك. همچنين استفاده از اسپنددان كه دود كردن اسپند و بالا رفتن دود آن حاكى از صعود دعاى مقدسان به سوى خدا است و اين عمل به عنوان بركت الهى نيز
ص: 424
تلقى شده است و بنابراين حضار سرهاى خود را هنگامى كه اسپنددان به طرف آنها چرخانده مى شود خم مى كنند.
دو نمونه ديگر از اعمال سمبليك يكى از اهميت امتزاج شراب و آب در ظرف مخصوص همراه با دعاست و اين امتزاج نمايشگر وحدت دو طبيعت (بشرى و الهى) عيسى(علیه السلام) است. يك نمونه از عبادتى كه مردم عادى تا حدودى با آن سروكار دارند و وقت روحانيون را به مقدار قابل ملاحظه اى به خود اختصاص مى دهد، اوقات شرعى هستند اوقات شرعى ابتدا امتيازى براى ديرها به شمار مى رفت ولى بعدآ در سطح روحانيون معمولى نيز گسترش يافت شوراى ترنت قرائت شرعى را به عنوان وظيفه اى براى كليه روحانيون، از رتبه معاونت شماس به بالا مقرر ساخت كه آن را بر طبق كتاب دعاى رومى بخوانند.
چنين نيست كه اوقات شرعى در ساعات معينى از روز به طور ضرورت قرائت شوند اما كليه عبادات الهى بايد در خلال آنها انجام شوند همچنين بيش از يك ساعت از روز صرف خواندن كتاب دعاى كشيش مى شود اوقات شرعى با شكل معمولى آن فرمى غير سنتى از عبادت الهى است. طبق دستورات زبور، راهبان در روز هفت بار در ساعات تعيين شده از روز و شب، در نمازخانه كوچك دير اجتماع مى كنند تا عبادت الهى را انجام دهند. اوقات هفتگانه شرعى عبارتند از: بامداد با نخستين نماز روز، اولين ساعات روز، ساعت سوم ساعت ششم، ساعت نهم سه بعدازظهر، شام و آخر روز. در هر يك از اوقات شرعى دسته اى از آيات زبور با احساس و به طور تأثرآميز قرائت يا با آواز خوانده مى شود.
ص: 425
سال مسيحى از قسمت هاى زيادى تشكيل مى شود علاوه بر جشن هايى كه به افتخار خداوندگار ما توسط كليساى انجيلى برگزار مى شود (كريسمس، عيد خاج شويان، ايستر، عيد صعود مسيح و حلول روح القدس).
كليساى كاتوليك نيز در عيد بدن عيسى(علیه السلام) پنجشنبه ى بعد از يكشنبه تثليث و عيد تجلى (ششم اوت) و چند عيد ديگر، به افتخار مسيح(علیه السلام) برپا مى كنند. آخرين جشنى كه در سال 1925 به رسمت شناخته شده جشن عيد مسيح پادشاه است كه در آخرين يك شنبه ماه اكتبر برگزار مى شود. دو جشن به پاس احترام صليب (جشن يافتن صليب (جشنى كه مى گويند در چنين روزى در سال 326 ميلادى هلن مادر كنستانتين صليب عيسى را پيدا كرده است.) در بهار (سوم مه) و ديگرى جشن تجليل صليب در پاييز چهاردهم سپتامبر) داراى اصالت و قدمت هستند.
جشن هاى زيادى وجود دارد كه به افتخار مريم عذرا برگزار مى شود. به علاوه بشارت جبرئيل به او كه مادر عيسى خواهد شد (25 مارس)، يادآور حمل او (هشتم دسامبر)، زاييدن مسيح(علیه السلام) (هشتم سپتامبر) و بالا بردن او به آسمان (15 اوت) مى باشد.
جشن ميكائيل و تمام فرشتگان در (29 سپتامبر)، جشن يحيى تعميد دهنده (24 ژوئن) و كليه مقدسان در اول نوامبر، خاطره مريم را گرامى مى دارند. در دوره سال مسيح كمتر روزى است كه به يكى از مقدسان مربوط نباشد. روزهايى كه به مقدسان تعلق دارد و ساير اعياد، همه در تقويم سالانه مسيحى مشخص شده اند، اما تاريخ تعدادى از جشن هاى بزرگ بر اساس جشن ايستر آن سال مشخص مى شوند. همانگونه كه در جشن هاى بزرگ برنامه دومين يادبود در روز مشابه از هفته بعد و همچنين برنامه شب يا روز
ص: 426
قبل از آنها اجرا مى شود، در تعدادى ديگر از اعياد اين برنامه ها نيز وجود دارد.(1)
فقرات معينى از انجيل چنين اظهار مى دارد كه انسان لحظه اى پس از مرگ يا در خوشى و سعادت جاويد و يا در عذاب دائمى داخل مى شود. در حالى كه فقرات ديگرى از انجيل چنين بيان مى كند كه داورى نهايى تا پايان زندگى دنيا انجام نمى گيرد. كاتوليك معتقد است بلافاصله پس از مرگ هر انسانى مورد داورى جداگانه اى كه تعيين كننده سرنوشت وى از نظر سعادت يا شقاوت مى باشد قرار مى گيرد. شخص محكوم فورآ روانه دوزخ مى شود كه دوزخ عبارت است از دورى از خدا، محروميت از ديدار خدا و خلود در آتش. اين پرسش كه آيا دوزخ عذاب روحى است يا جسمانى؟ در محافل الهيات مورد بحث و گفتگو است.
عقيده درباره ى مقدسان و اطفال تعميد يافته كه بدون ارتكاب هيچ گونه گناهى مرده اند، چنين است كه مستقيمآ وارد بهشت مى شوند اما اكثريت ارواح كه بالاخره وارد زندگى جاويد مى شوند، قبل از آن كه بتوانند به رحمت خدا دست يابند ابتدا روانه برزخ مى شوند، در پايان جهان وقتى مردگان با بدنهاشان به پا مى خيزند و به ارواحشان ملحق مى شوند يك داورى عمومى برپا خواهد شد، در آن جا عذاب و شكنجه محكومين و نعمت و بركت نجات يافتگان افزايش خواهد يافت. مأخذ انجيلى برزخ عبارتند :
(من مى گويم حتى اگر سر برادر خود داد بكشى و عصبانى شوى بايد تو را محاكمه كرد. اگر به برادرت بگويى ابله بايد تو را محاكمه كرد و اگر به دوستت فحش بدهى
ص: 427
سزايت آتش جهنم است، پس اگر چشمى كه برايت اينقدر عزيز است، باعث مى شود، تو گناه بكنى آن را از حدقه در بياور و دور بيانداز، بهتر است بدنت ناقص باشد تا اين كه تمام وجودت به جهنم بيفتد)(1) و نيز در همان انجيل مى گويد (اگر كسى حتى به من كفر بگويد و يا گناه ديگرى مرتكب بشود، مى شود او را بخشيد ولى بى حرمتى به روح پاك خدا را هيچ وقت نمى شود بخشيد، نه در اين دنيا و نه در آن دنيا)(2) و در جاى ديگر مى گويد: (به زودى وقت آزمايش مى رسد، روزى كه مسيح همه را محاكمه مى كند تا معلوم بشود هر معمارى با چه مصالحى خانه ساخته است كار هر كس از آتش گذرانده مى شود تا معلوم شود كه ارزشى دارد يا نه و تا اصالت كار او را نشان بدهد، پس آن معمارى پاداش مى گيرد كه مصالح خوب به كار برده و حاصل كار او از بوته آزمايش صحيح و سالم بيرون آمده باشد)(3) ارواح بالاخره در عالم برزخ به رحمت جاويد خواهند رسيد، لكن آنها احتياج به تزكيه بيشترى دارند و بنابراين بايد ابتدا از ميان آتش عبور كنند، آنها خود نمى توانند به تنهايى كسب لياقت كنند، بلكه با كمك كليساى روى زمين از طريق دعاهاى شفاعتى، گناه بخشى كشيش و قربانى و عشاء ربانى، اين كار براى آنها ميسر است. مقدسان در بهشت نيازى به دعاى اشخاص براى شفاعت ندارند. همانگونه كه اين كار براى دوزخيان تأثير ندارد بين بهشت و دوزخ جايگاهى است كه در آن هزاران روح وجود دارند و از دعاها بهره مند مى شوند در تقويم كليسايى روز مخصوصى به نام روز تمام ارواح (دوم نوامبر) به آنها اختصاص داده شده و غالبآ در دعاى ويژه و در عشاء ربانى از آنها ياد مى شود.
دعاهاى كليسايى براى تخفيف عذاب ارواح در برزخ و همچنين در مورد استمداد
ص: 428
مقدسان ساكن در بهشت از خدا پلى است بر فراز پرتگاه بزرگ ميان زندگى و مرگ. مقدسان معاونان الهى ناميده شده اند. اين نام به وسيله يكى از تاريخ نگاران مذهبى به آن ها داده شده است. براى هر صنف و حرفه اى معاون مقدس مخصوصى وجود دارد : يوسف مقدس براى نجاران، لوقاى مقدس براى رنگ كاران (نقاش ها)، كريسپين مقدس براى كفاشان و آلويسيوس مقدس براى دانش آموزان، فلوريان مقدس از آتش ايمنى مى بخشد و به اگوستين مقدس وظيفه خطير شفا دادن زگيل (دانه هاى برآمده روى پوست) واگذار شده است. بنابراين كاتوليك معتقد است كه مقدسان با مسيح(علیه السلام) حكومت مى كنند و شفاعت خود را براى نوع بشر قرار داده و دعاى خود را براى آنان يك عمل ثمربخش و مفيد تلقى مى كنند تعداد مقدسان در دين مسيح زياد است به طورى كه در قرن شانزدهم تعداد آنها بيش از ده هزار نفر بود.(1)
زندگى رهبانى اين فرصت را به انسان مى دهد كه مفهوم كامل ديندارى واقعى را از نظر كاتوليك درك كند در اين زندگى انسان از طريق عبادات مستمر و رهايى از قيد و بند زندگى مادى، به زندگى ملكوتى كه خود مظهرى از زندگى در بهشت ابدى است دست مى يابد. اين زندگى، زندگى مذهبى نيز ناميده مى شود و كلمه روحانى در لاتين معادل آن به معنى مرد راهب و زن راهبه است. اختلاف ميان مسيحيت كامل و غير كامل داراى ريشه تاريخى عميقى است. در كلمنت اسكندريه فرق ميان مسيحيان معمولى و كليسا و نخبه هاى روحانى در درجه فهم و درك معنى بود. در زمان هاى اخير تكيه روى زهد
ص: 429
و رياضت بيشتر است تا روى طرح عقلايى. نخبه هاى مسيحى راهبانى بودند كه از بستگان و از مايملك خود چشم مى پوشيدند. اين ايده بعدها جنبه منفى پيدا كرد به اين معنى كه بايد از كليه ى اشياى مادى چشم پوشى شود. زندگى رهبانى عبارت بود از نيروى نظامى. راهبان، سربازان مسيح هستند كه تمام عمر و نيروى خود را در راه دفاع از ايمان وقف نموده اند. هدفى را كه رهبانيت عهده دار آن است عبارت است از محبت به خدا و همسايه، زندگى رهبانى از ديدگاه كاتوليك به خودى خود كمال مسيحيت نيست بلكه وسيله اى است براى كسب كمال. اين قطعى نيست كه رهبانيت وسيله اى باشد كه انسان را به كمال نهايى برساند و آنها كه اكنون در دنيا زندگى مى كنند، مى توانند بدون توسل به اين طريق به هدف و كمال دسترسى پيدا كنند. زندگى رهبانى پيشه مخصوصى است براى تعداد كمى از مردم و براى همه وظيفه لازمى است به منظور نيل به زندگى رهبانى. نه تنها لازم است انسان رهبانيت را پيشه خود سازد بلكه پيش از آن كه آخرين تعهدات از او سلب شود بايد نشان داد كه موهبتى بزرگ در نهاد او وجود دارد ريشه هاى اصلى مطلوبيت و كمال فقر به عهد جديد مى رسد و متونى از انجيل همواره در احيا و تجديد زندگى رهبانى نقش مهمى را ايفا كرده اند. (عيسى نگاهى گرم و پر محبت به او كرد و فرمود تو فقط يك چيز كم دارى برو هر چه دارى بفروش و پولش را به فقرا بده كه در آسمان گنجى خواهى يافت. آنگاه بيا و مرا پيروى كن، مرد با چهره اى درهم و افسرده برگشت چون ثروت زيادى داشت عيسى لحظه اى به دنبال آن مرد نگاه كرد بعد برگشت و به شاگردانش گفت براى يك ثروتمند چقدر سخت است به سلطنت خدا داخل شود...)
ص: 430
اصول مربوط به بكريت پيچيده تر است، علاوه بر تعليم قرنتيان: (براى هيچ كار غصه نخوريد خلاصه مردى كه ازدواج نكرده است مى تواند تمام وقتش را صرف كار خداوند بكند و تمام فكرش اين باشد كه خدا را خشنود كند، ولى مردى كه ازدواج كرده است نمى تواند اين كار را به آن خوبى بكند چون مجبور است در فكر ماديات نيز باشد و كوشش كند همسرش را راضى نگه دارد، عشق و علاقه او بين خدا و همسرش تقسيم شده است دخترى هم كه ازدواج مى كند همين طور است او هم با اين مسائل روبروست دخترى كه ازدواج نكرده است اشتياق دارد كه با آن چه هست و مى كند خدا را خشنود كند ولى زن شوهردار بايد در فكر كارهايى مثل خانه دارى باشد و خواسته هاى شوهرش را در نظر بگيرد...)(2)
تمايلى كه در دوره هاى بعد و قرون وسطى نسبت به تلقى ازدواج به عنوان يك زندگى پست به وجود آمد عامل سازنده اى براى تكامل تدريجى ايده بكريت بود. زندگى رهبانى از دعا و عمل تشكيل مى شود. ميان دعا و عمل كه به طرق مختلف در جماعات گوناگون برگزار مى شود، يك ارتباط هماهنگى وجود دارد. شالوده رهبانيت غرب در آغاز قرون وسطى به وسيله نظام (بنديكتى) ريخته شد. نظام رهبانى به معنى دقيقش از قديمى ترين نظام هاى مسيحيت است كه تاريخ آنها به نيمه اول قرون وسطى مى رسد. آنها همه داراى قوانين كم و بيش دقيقى هستند. كار پيروان اين نظام ها اساسآ از يك سلسله اعمال مرتاضانه و زندگى فداكارانه همچنين كارهايى كه به مردان اختصاص دارد و مطالعه تشكيل مى شود. در ميان اين نظام ها از همه مهمتر نظام هاى (بنديكتينى، سيسترسيانى و كارتوزيانى) هستند. نظام بنديكتينى در سال 529 ميلادى توسط بنديكت
ص: 431
نورساى مقدس در ديرش به نام (مونته كاسينو) تأسيس شد. اين نظام در خلال قرون وسطى در كار تبليغ و انتشار فرهنگ، نقش مهمى را ايفا مى كرد. اين نظام در حوالى سال 1400 ميلادى داراى پانزده هزار دير بود. در نظام بنديكتى يك گروه بيست هزار نفرى از بانوان نيز عضويت پيدا كردند ديرسولسمس در فرانسه مركز مهمى براى موزيك كليسايى است و تعداد زيادى عالم تربيت كرده است و سهم به سزايى در مطالعه و شناخت كليساى قديم داشته است.
در ميان ديگر نظامهاى رهبانى به معنى كلمه نظامى وجود دارد به نام (تراپيست) كه به خاطر رياضت افراطى اش قابل ذكر است. اين نظام هم اكنون داراى چهار هزار راهب مرد در 60 دير مى باشد. راهبان در عين اين كه عبادت، كار، خواب و خوراك را با يكديگر انجام مى دهند از سخن گفتن با يكديگر ممنوع هستند و تنها حق دارند با مقامات بالاتر از خود آن هم پس از كسب اجازه مخصوص صحبت كنند، آنها از خوردن گوشت و ماهى ممنوع هستند و تنها مى توانند در حال بيمارى تخم مرغ بخورند. استفاده از شير، كره و روغن و پنير در غير روزهاى روزه مخصوص جايز است آنها در هر جمعه مراسم شلاق زنى به خويشتن را اجرا مى كنند اين نظام تقاضاى كسانى را كه ميل شديدى به توبه دارند مى پذيرد. تعداد راهبه هاى نظام تراپيست به هزار و پانصد نفر بالغ مى شود.(1)
بعد از اين كه مسيحيت گسترش پيدا كرد و تعداد مسيحيان زياد شد. در ديانت مسيح بر
ص: 432
سر بعضى از مسائل از جمله تثليث و غيره اختلافات شديدى در طول تاريخ بروز نموده و تا آنجايى پيش رفته است كه گاه و بيگاه به خونريزى هاى دسته جمعى منجر گرديده است و همان مطالب باعث شده است تا در جهان مسيحيت از نيمه قرن دوم به بعد هر چند سال يكبار به ناچار جلسات و كنفرانس هايى را تشكيل داده و در آنها اعتقاد نامه هايى را با مصلحت روز تنظيم نموده و به دست مردم بدهند.
اين اعتقاد نامه اى كه در سال 325 ميلادى در شهر نيقه به دستور كنستانتين در نزديكى قسطنطنيه با شركت نزديك به سيصد نفر از اساقفه تشكيل يافت، تنظيم گرديد و به دست مردم داده شده است.
و نيز آقاى مشكور چنين مى نويسد: تا زمانى كه مسيحيت فقط فرقه اى از يهوديت به شمار مى رفت، دولت روم اهميتى براى آن قائل نبود و مداخله اى در كار پيروان ايشان نمى كرد و آنان آزاد بودند كه در امپراطورى روم معتقد به دين خود باشند. زيرا حكومت روم غير از يهود همه رعاياى خويش را موظف مى دانست كه در پاى تنديسه هاى امپراطوران قربانى كرده ايشان را چون خدايان خود عبادت نمايند، ولى چون كليسا از كنيسه يهود جدا گرديد و بر اثر تبليغات پولس معلوم شد كه مسيحيت تنها فرقه اى از يهود نبوده بلكه دين تازه اى است كه معتقد به نجات خداوندگارِ خود مسيح است، دولت روم آن دين را برخلاف قانون دانسته و بر مسيحيان نيز لازم شمرد كه امپراطوران روم را پرستش كنند، چون اين امر براى مسيحيان امكان نداشت گرفتار جفاى روميان شدند و به انواع مصائب از قبيل افتادن به دندان هاى سخت و دچار گشتن به شكنجه هاى سهمگين و دريده شدن توسط شيران و جانوران گرديدند. از حسن تصادف امپراطور
ص: 433
عظيم الشآن روم كنتسانتين كبير كه بروم حكومت داشت از بشارت مسيحيت آگاه و در سال 313 ميلادى فرمانى صادر كرد و آزادى دين مسيح را اعلام نموده در اين هنگام اختلافاتى كلامى در بين بزرگان مسيحى پيدا شد كنتسانتين براى رفع اختلافات مصلحت ديد تا در شهر نيقيه شورايى از نمايندگان تمام كليساها تشكيل دهد و در نتيجه اعتقاد نامه مشتركى به وجود آمد. متن اين اعتقاد نامه چنين است: (ما ايمان داريم به خداى واحد پدر، قادر مطلق، خالق همه ى چيزهاى مرئى و غير مرئى و به خداوند واحد، عيسى مسيح پسر خدا كه از پدر بيرون آمده فرزند يگانه و مولود از او كه از ذات پدر است، خدا از خدا، نور از نور، خداى حقيقى از خداى حقيقى كه مولود است نه مخلوق، از يك ذات با پدر، كه به وسيله او همه چيز وجود يافت، آن چه در آسمان است و آن چه در زمين و براى خاطر ما آدميان و براى نجات ما نزول كرد و مجسم شد و انسان گرديد، و رنج برد و روز سوم برخاست و بر آسمان صعود كرد و خواهد آمد تا زندگان و مردگان را داورى كند و ايمان داريم به روح القدس ... و لعنت بر كسانى كه اقرار مى كنند پسر خدا از ذات يا جنس ديگرى است و يا اين كه پسر خدا مخلوق و يا قابل تغيير و تبديل است).(1) و نيز لازم به تذكر است كه تاكنون چندين شوراى ديگر نيز تشكيل گرديده كه (كليساى جامع) آن ها را به رسميت مى شناسد، مصوبات چنين شوراهايى را قانون شرع مى خوانند، كاتوليك ها اين مصوبات را وقتى الزام آور مى دانند كه به صحه پاپ رسيده باشد.
ص: 434
در تاريخ مسيحيت نخستين تجزيه و تقسيم مهم با تشكيل كليساى اورتودوكس آغاز مى شود. مسيحيانى كه به نام پيروان مسيحى اورتودوكس شناخته شده و مسيحيت شرقى را به وجود آورده اند، آن گروه از عيسويانى هستند كه بر اثر اختلافاتى به تدريج از كليساى كاتوليكى روم فاصله گرفتند. و در اواسط قرن يازدهم ميلادى به طور نهايى از آن جدا گرديدند.
سبب اين جدايى بيشتر اختلاف بين روم و بيزانس دو پايتخت روم غربى و شرقى بود. مهمترين مسأله مذهبى مورد اختلاف ميان اورتودوكس هاى شرقى و كاتوليك هاى غربى عبارت بود از اين كه به نظر مسيحيان شرقى روح القدس تنها ناشى از پدر است، در حالى كه به عقيده مسيحيان غربى روح القدس منبعث از پسر مى باشد.
دولت هاى اروپاى شرقى چون يونانى ها و روى ها و سربى ها و رومانى ها كليساهاى خود مختارى به وجود آوردند كه با پاپ روم در سازمان كليسايى ارتباط ندارند.
مسيحيان اورتودوكس، معتقدات مربوط به برزخ و باردارى بى شائبه حضرت مريم(علیه السلام) و مصون بودن مقامات بزرگ كليسايى را از اشتباه و خطا رد مى كنند، كشيش هايشان در انتخاب همسر آزادند و عبادات شفاهى را به زبان رايج هر كشور به عمل مى آورند.
ص: 435
مشخصات كليساى اورتودوكس(2)
همان گونه كه از نام اورتودوكس پيداست، اين كليسا خود را حافظ سنت اصولى و حقيقى كليساى باستان مى داند. ممانعت كليساى اورتودوكسى از شركت اعضاى كليساهاى ديگر در مراسم عشاء ربّانى نمايشگر اين حقيقت است كه هواخواهى از ايمان اورتودوكس شرط لازم ورود به اجتماعات اورتودوكسى است.
ميدان تفسير فردى وابسته به الهيات اورتودوكس به مراتب از كليساى كاتوليك روم وسيع تر است. كليساى اورتودوكس ايمان را يك اصل باطنى و يك وظيفه ى قلبى مى داند. به همين دليل الهيون اورتودوكس، گاهى اورتودوكس را به عنوان كليساى يوحنا تعبير مى كنند. چنان كه كاتوليك روم به عنوان كليساى پطرس و كليساى پروتستان به عنوان كليساى پولس معرفى شده اند. قوانين شرعى اورتودوكس بر خلاف كليساى كاتوليك رسمآ در تمام جزئيات و به تفصيل تدوين نشده زيرا ايده اين كليسا همچنان شامل يك اصل روحى است كه با چنين طرحى سازش ندارند. الهيون اورتودوكس ادعا مى كنند كه كليسا غير قابل تعريف مى باشد و اين بهترين دليل است بر اين كه كليسا يك پيكر زنده است.(3)
امتياز خاص كليساى اورتودوكس بيش از هر چيزى در آداب نماز جلوه گر شده است. كليساهاى اورتودوكس به وسيله يك سنت مشترك عبادى با هم در ارتباط هستند و بر اساس هماهنگى در عبادت به تشكيل مجتمعى توفيق يافتند كه هيچ يك از كليساهاى غربى به انجام آن موفق نشدند. اورتودوكس جدا از عشاء ربّانى كه از طرف عبادت
ص: 436
كنندگان به عنوان پل ارتباطى ميان دنيا و آخرت شناخته شده و در آن داستان نجات به صورت برجسته اى تجلى مى كند، قابل درك و فهم نيست زيرا بيشتر جنبه قلبى و باطنى دارد و تعبير (شريعت دعاست و شريعت اعتقاد است) به روشنى در مورد آن صدق مى كند.(1)
منابع و مآخذ اصول اعتقادى اورتودوكس عبارتند از: كتاب مقدس و سنت، حد قانون شرعى كتاب مقدس هرگز به طور رسمى تعيين نشده است. كليساى اورتودوكس ترجمه يونانى(2) عهد عتيق را برگزيده و بدين ترتيب متن غير عبرى(3) را به عنوان قوانين شرعى كتاب مقدس عبرى پذيرفت.
مهمترين اصل اعتقاد سنتى اورتودوكس آداب عشاء ربّانى است.
چهره ى واقعى الهيات اورتودوكس مخلوطى است از مفاهيم كتاب مقدس با عقايد نو افلاطونى درباره خدا، از يك طرف خدا وجود حقيقى و كمال مطلق است، و از طرف ديگر خالق خداى تاريخ و پدر خداوندگار عيساى مسيح است.
اصل تثليث هسته مركزى الهيات اورتودوكس است. انسان به هر دو جهان تعلق دارد و چنان كه يوحناى مقدس دمشق گفته است: (انسان حلقه ارتباطى است بين اين جهان و جهان ديگر) او در ابتدا كامل آفريده شده بود، منظور نظر خدا بود، طمع، فنا و تأثيرپذيرى
ص: 437
در او راه نداشت. پس از هبوط تمام اين اوصاف عالى ذاتى را از دست داد و با اراده و نيروى آزاد كه تا حدودى محدود بود، رها شد تا كار نيك انجام دهد. صورت خدايى كه انسان به آن صورت آفريده شده بود از ميان رفت اما به كلى محو نشد. در شرق تأكيد كمى روى گناه اصلى وجود دارد. مرگ و فنا كه از لوازم گناه هستند در اثر هبوط آدم نصيب انسان شدند، ولى اورتودوكس جرم گناه را موجب فنا نمى داند. هسته مركزى مسيح شناسى در اورتودوكس عبارت است از اصل اتحاد دو طبيعت واحد در يك شخص. (يعنى اتحاد طبيعت الهى و طبيعت بشرى در شخص مسيح).
اورتودوكس همچنين مى تواند مسيح را به عنوان يك شخصيت در لابلاى تاريخ بپندارد و لكن هميشه در او اتحاد خدا و انسان را مى بيند. در اعتقاد مذهبى عمومى، طبيعت خدايى او جنبه انسانى اش را تحت الشعاع قرار مى دهد. اورتودوكس معتقد است فديه تنها از مرگ مسيح به وجود نيامده بلكه همچنين به خاطر رستاخيز او مى باشد. مريم عذرا، هم در الهيات و هم در زندگى كليسايى داراى موقعيت خطيرى است. از شوراى افسس «در سال 431 م» به او لقب مادر خدا داده شده و از دومين شوراى قسطنطنيه در سال 553 ميلادى عنوان هميشه باكره از جمله اوصاف او به شمار آمد. او باكره است (قبل از تولد در حال تولد و بعد از تولد)، آداب دينى پر است از ستايش مريم مادر خدا و نام او تقريبآ در هر جا كه نام خداوند ما يا اقانيم ثلاثه به ميان مى آيد وجود دارد. آن چه در كليساى غرب تبرئه و تقديس ناميده شده در كليساى اورتودوكس ملكوتى شدن انسان نام دارد. اصل تزكيه ابتدا در اسناد قرن هفدهم كه بر ضد كليساى لوترى و كليساى اصلاحى تهيه شده بود، يافت مى شود. انسان، تنها به وسيله ايمان تبرئه نمى شود بلكه با ايمان و عمل هر دو. به هر حال طبق الهيات روس، فيض خدا غالبآ در عبادتى بيان شده كه تدريجآ مى رساند كه عمل كوچكترين ارزشى براى نجات انسان ندارد. (ما هيچ
ص: 438
هستيم و بدون فيض خدا بر هيچ چيز قدرت نداريم) ملكوتى شدن انسان را مى توان به قطعه آهنى تشبيه كرد كه در آتش گرم مى شود، گرما در آهن نفوذ مى كند و آهن تغيير شكل مى دهد بدون اين كه خاصيت آهن بودن خود را از دست بدهد. همين طور انسان هم تحت نفوذ روح القدس قرار مى گيرد بدين ترتيب، بدن انسان نيز كه با رستاخيز از فنا رهايى يافته، مشمول ملكوتى شدن مى شود.(1)
اورتودوكس به راستى صاحب چشم انداز قابل ملاحظه اى از معاد شناسى است و اين مسأله در اورتودوكس جاى چشمگيرترى دارد تا در جهان مسيحيت غرب. به همين جهت است كه كتاب وحى، كتاب خواندنى مورد توجه اورتودوكس است.
پس از مرگ، روح مورد محاكمه موقت قرار مى گيرد. و در يك حالت برزخى واقع مى شود و در انتظار بازگشت به خداوندگار ما و محاكمه ى نهايى مى ماند. اعتقاد بر اين است كه مقدسان پس از مرگ مستقيمآ به بهشت مى روند و به حضور اقانيم ثلاثه مى رسند.
به هر حال آن ها به بركت نهايى نايل نمى شوند مگر اين كه در زندگى ابدى كليه ى كسانى كه نجات يافته اند داخل شوند. در اين كليسا بر خلاف كليساى كاتوليك روم كه فقط از مقدسان استمداد مى كند و براى طلب شفاعتشان دعا مى نمايد، كليساى اورتودوكس شامل دعاهايى براى مقدسان در شعائر دينى مى باشد. در عشاء ربّانى كليساى اورتودوكس براى اجداد روحانى پاتريارك ها، پيامبران، حواريون، تبشيرى ها
ص: 439
،
شهدا و اعتراف كنندگان و به خصوص براى مريم عذرا همچنين اموات مؤمن دعا مى كنند. به استثناء مقدسان و شهدا همه ارواح بعد از مرگ از عالم ارواح عبور مى كنند. اين سير به دو جايگاه ختم مى شود، فردوس يا آغوش ابراهيم و ورطه يا زندان ارواح، كه آنها براى زندگى جاويد يا مرگ ابدى روحانى به آن وارد مى شوند. به اين جهت، دوران پس از مرگ نوعى برزخ تلقى شده است. در آخرين محاكمه جسم همه انسان ها برخاسته و با ارواح خود متحد مى شوند. بدنهاى نجات يافته تغيير شكل مى دهند، مانند بدن خداوندگار ما عيسى، تعدادى از الهى دانان اورتودوكس به اصل كيفر ابدى معترضند. با اين كه اعتقاد به عقيده نجات عمومى در شوراى قسطنطنيه در سال 553 ميلادى محكوم شده، در كليساى اورتودوكس تمايلى براى تجديد حيات اين اعتقاد وجود دارد. بسيارى از پدران روحانى و الهى دانان جديد نمى توانند به اين مطلب تن در دهند كه خداى رحمن و خالق راضى شود يك روح براى هميشه مورد لعنت باشد، حتى گفته شده است اعتقاد به امكان سعادت ابدى براى همه يكى از محكمترين سنت هاى اورتودوكس است.(1)
شعائر دينى عبارتند از آدابى كه به واسطه آنها فيض خدا از طريق نامرئى به انسان مى رسد. بر خلاف تعاريف جدى و عقيدتى كاتوليك، تعاليم اورتودوكس در اين موضوع رمزى بودن شعائر را تأكيد مى كند. تعداد اين شعارها به وسيله هيچ يك از شوراهاى جهانى تعيين نشده است. يوحناى مقدس دمشق، مفسر كلاسيكى اورتودوكس، تنها دو
ص: 440
شعار را معرفى مى كند، يكى تعميد و ديگرى عشاء ربّانى، در قرون وسطى آداب مقدس گوناگونى به عنوان شعائر دينى تلقى شده بود.
اما بعد از شوراى ليون در سال 1274 ميلادى كه اورتودوكس در آن با غرب تجديد رابطه كرده، شعائر هفتگانه مقدس غرب (تعميد، اعتراف، توبه، عشاء ربّانى، انتصاب مقامات روحانى، ازدواج و تدهين كامل) رسمآ از طرف اورتودوكس پذيرفته شد.(1)
پيروان كلسياى اورتودوكس معتقد هستند كه كليساى آنها مى تواند تنها به وسيله مراسم عبادى اش كه پُرى زندگى كليسا را ظاهر مى سازد و كليساى آسمان و زمين را با هم متحد مى كند شناخته شود. ساختمان كليسا از سه قسمت تركيب مى شود اول مدخل يا هشتى است كه در آنجا حوض مخصوص تعميد قرار دارد كه براى تعميد شوندگان و توبه كاران است. ديگر صحن كليسا كه مردم براى برگزارى مراسم عبادى در آنجا مى ايستند. سمت ديگر كه مخصوص روحانيون است كه محراب در آنجا قرار دارد. كه با پارچه ى مخصوصى پوشيده، روى محراب يك صليب ساده يا تمثالى از حضرت مسيح در حال صليب شدن است. تمثالهاى مقدس نقش مهمى را در عبادت اورتودوكس ايفا مى كنند. آنها قبل از اين كه مورد استفاده قرار گيرند تقديس مى شوند و با گل هايى آراسته شده و در جايى كه با لامپ هاى روشن يا شمع ها آذين بندى شده و نصب مى گردند. آنها نمايش هاى مرئى از وجود نامرئى خداوند ما، مريم خجسته، مقدسان و فرشتگان مى باشند. كرنش و تعظيمى كه در برابر اين تمثال ها صورت مى گيرد به نمونه
ص: 441
هاى مثالى آنها كه در آسمان هستند مى رسد. چنين تفسيرى سمبليك داراى حلقه اى از فلسفه نوافلاطونى است هر نوع مجسمه سازى ممنوع است و تنها نقاشى مجاز مى باشد. قوانين اكيد اورتودوكس صليب يا مجسمه عيسى را منع مى كند ولى صليب با نمايش نقاشى شده بدن عيسى را جايز مى شمرد. آداب دينى اورتودوكس به زبان بومى انجام مى شود. آواز در مراسم دينى نقش مهمى دارد، لكن تنها به عنوان صداى انسان كه مى تواند در خانه خدا به كار برده شود.(1) از عبادتهاى ديگر مسيحيان روزه است كه در روزهاى روزه تنها يك وعده غذاى كامل ممكن است. صرف شود اما به مجموعه قوانين مربوط به داورى در پرهيز، تنها خوردن گوشت ممنوع است ولى خوردن ماهى، تخم مرغ، شير و كره و پنير مانعى ندارد، مدت روزه لنت چهل روز است و از روز معينى شروع مى شود و تا شب عيد ايستر ادامه دارد. البته به جز يكشنبه ها كه در خلال آن جمعه ها روزهاى پرهيز هستند، در روزهاى ديگرى نيز مخصوصآ روزهاى روزه و دعا (چهارشنبه، جمعه، شنبه بعد از سومين يكشنبه اولين يكشنبه قبل از ميلاد مسيح و اولين يكشنبه لنت بعد از عيد حلول روح القدس و روز تجليل صليب) روزه و پرهيز هر دو به جا آورده مى شوند.
روزه غالبآ به حل مشكلات اخلاقى و وجدانى كمك مى كند و چنين نيست كه در زندگى روحى انسان بى ارزش باشد.(2)
در هر سال كليسايى، يك سرى جشن ها به افتخار خداوندگار مريم عذرا و مقدسين
ص: 442
برگزارى مى شود. بزرگترين عيدها، عيد پاك است كه پس از يك دوره پرهيز براى آمادگى چهل روز، روزه كامل برگزار مى شود در مراسم شب عيد پاك كه بالاترين شب سال است مردم به ياد رستاخيز مسيح در شادى و سرور به سر مى برند. در صبح عيد پاك مردم با جمله مسيح برخاسته است به يكديگر درود مى گويند و پاسخ مى شنوند: البته او برخاسته است.(1)
در كليساى اورتودوكس سه منصب روحانى وجود دارد: اسقف، كشيش و شماس. سر اسقف ها و پاتريارك ها داراى امتيازات روحانى بيشترى نسبت به ساير اسقف ها نيستند، بلكه تنها از نظر رتبه و اعمال قدرت بر آنها برترى دارند. پايين تر از سمت شماسى رتبه هاى معين ديگرى هم از قبيل زير دست شماس، دربان و آوازخوان ها وجود دارد لكن اين اشخاص داراى اهميت چندانى نيستند. در اورتودوكس تعيين مناصب گوناگون روحانى بر اساس مراتب مختلف به عنوان يك قسمت ضرورى از تشكيلات وجودى كليسا به حساب مى آيد. از نظر تئورى و حتى غالبآ در عمل، افراد غير روحانى سهمى در انتخاب كشيش ها و اسقف ها و حتى پاترياركها و سر اسقف ها دارند. آنها همچنين در اداره امور كليساها صاحب نقش هستند. مرجع عالى كليساى اورتودوكس شوراى جهانى است كه مجمعى است از اسقف هاى كليه كليساهاى اورتودوكس كه قدرت تصميم گيرى درباره ى كليه مسائل اصولى و قوانين شرعى را دارند.
ص: 443
رهبانيت از كليساى شرقى سرچشمه گرفته است. آنتونى مقدس پدر راهبان در مصر زندگى مى كرد و در آنجا بود كه اولين اجتماع رهبانى تشكيل شد و از آنجا به غرب سرايت كرد. ارتباط مستحكم رهبانيت با زندگى كليسايى در اثر اصلاحات عميقى كه به وسيله ى باسيل مقدس صورت گرفت از قرن چهارم به بعد برقرار گرديد. باسيل مقدس، رهبانيت در ميان اجتماع را كه تابع مقررات خاصى بود جايگزين انزواطلبى و گوشه گيرى كرد. مهمترين مركز رهبانى، ديرى بود كه در سال 963 ميلادى در شبه جزيره آتوس بنا گرديد. اين مركز به تدريج رشد كرده و به صورت يك اجتماع رهبانى كامل درآمد.
در خلال قرون گذشته رهبانيت دچار تنزل و انحطاط شد و تعداد قابل ملاحظه اى از اعضاى آن دست از زندگى در دير برداشتند. جزيره آتوس را هم اكنون ويرانه با شكوه مى نامند. كليساى اورتودوكس به مفهوم غربى اش داراى هيچ گونه مقرراتى درباره رهبانيت نيست هر ديرى واحد مستقلى است كه تحت اختيار قانونى اسقف محلى قرار دارد. در اورتودوكس، رهبانيت به شكل انزواطلبى، دوش به دوش در شكل جمعى اش پيش مى رود. ديرها از نظر نظام فرهنگى در سطح بالايى قرار ندارند.(2)
انقلاب دينى در اروپاى غربى در قرن شانزدهم ميلادى كه به عنوان نهضتى بر اصلاح
ص: 444
مذهب كاتوليك انجام شد به نهضت پروتستان انجاميد. مدتها پيش از اين انقلاب انحرافات كليساى كاتوليك فاش و مورد اعتراض واقع شده بود. در قرن شانزدهم فساد دستگاه پاپ به منتها درجه رسيد، بعضى پاپها در آن روزگار رسمآ فرمانده لشكر شده و به جنگ مى رفتند و لذات دنيوى را بر حفظ مصالح روحانى ترجيح مى دادند، و چون خوشگذرانى ها و شكوه جلال دستگاه آنها پول زياد مى خواست آمرزش مى فروختند و با معامله بهشت و فروختن مقامات روحانى به اشخاص، پول فراوانى به دست مى آوردند. اين حركات ناشايست كليسا موجب پيدايش رنسانس و يا تجديد حيات ادبى و علمى و هنرى شد و سه مسئله عمده در آن مورد توجه قرار گرفت :
اول: علاقه مندى به فرهنگ قديم يونان و روم و تمايل به مطالعه و تحقيق در آن.
دوم: توجه كامل به زندگى اين جهان و سعى در بهبود آن و شناختن ارزش زيبايى و كمال.
سوم: توجه به طبيعت و ميل به مطالعه ى آن.
سرانجام علل مختلف معنوى و اقتصادى و سياسى در قرن شانزدهم ميلادى، مذهبى را به وجود آورد كه مذهب پروتستان نتيجه آن شد. نخستين مخالفت ها با تشكيلات مسيحيت تحت نظر پاپ منتهى به پروتست يا اعتراض (مارتين لوتر)، از مردم آلمان بر عليه خريد و فروش و بخشايش گناه گرديد و اولين سنگ بناى مذهب پروتستان گذارده شد. لوتر با كوشش هاى خود در مقابل قدرت كليسا، قدرت افراد و افكار مردم را مهم شمرد. و به موازات ترجمه كتاب مقدس اعلام داشت كه معلومات مذهبى و وسيله بخشايش مردم از گناهان در انحصار پاپ و كليسا نيست. وى در قلمرو عقايد خود ادعاهاى كليسا را مبنى بر فروش بهشت و آمرزش و عفو گناهان و ميانجى گرى اولياى
ص: 445
مسيحى براى نجات از معاصى باطل دانست و گفت: كشيشان در گرفتن همسر آزادند.(1)
در كليساهاى پروتستانى در يك طرف مردمان محافظه كار و قديمى و در طرف ديگر مسيحيان آزادى خواه و حقيقت جو و عرفانى در مقابل يكديگر قرار دارند. بعضى از علماى الهى پروتستانى آزادى خواه، عقايد مسيحى را طبق مقتضيات زمان براى متجددين تفسير مى كنند. خودخواهى گناه اصلى است: جهنم وجود ندارد ولى جهت شايستگان در جهان ديگر سعادت برقرار است. افكار ملى به جدايى كليساهاى پروتستانى كمك مى كند. از اين جهت كليساهاى كاتوليك به ذكر ارزش بين المللى بودن كليساى كاتوليك مى پردازند و كليساى پروتستان را موجد اختلاف و جدايى جامعه مسيحى مى دانند كليساهاى طرفدار لوتر در آلمان و كشورهاى اسكانديناوى و كليساهاى طرفدار (كالون) در فرانسه و سوئيس و هلند برقرار است. (جان كالون) كشيش پروتستان برخلاف لوتر مردى آتشين مزاج و سريع التأثر و حسابگر و استدلالى بود و مى خواست زندگى روزمره را بر اساس مذهب مسيح قرار دهد و كوشش داشت كه ژنو را به صورت كشورى كامل كه حكومتش در اختيار اولياى دين باشد درآورد و آن را روش الهى خواند، كه مجموعه ى اين نظريات را مذهب كالون خوانند. اين مرد الهى مخالفين خود را سخت تعقيب مى كرد، و محاكمات هولناكى تشكيل مى داد. اثر معروفش كتاب (مبادى دين مسيحى) است و در نظرياتش در مخالفت با آيين درباره ايمان چنين مى گفت: (ايمان و فقط ايمان براى نجات انسان كافى است و رحمت و لطف الهى تنها به وسيله اعمال و عبادات نيست. بلكه خداوند متعادل مانند پدرى مهربان، رحيم و بخشاينده به صاحبان ايمان است و هر كس با محبت و توكل الهى زندگانى مى كند اعمال خود را تنها با ميزان ايمان خويش
ص: 446
بايد بسنجد، و معرفت سرچشمه حيات عيسوى است نه ترس و هراس) كشيشان پروتستان را پاستور يعنى شبان خوانند. لوتر نخست كتاب عهد جديد يا انجيل را از لاتين به آلمانى ترجمه كرد و سپس به ترجمه كامل كتاب مقدس و تورات پرداخت. اين كار نتايج بزرگى را در برداشت زيرا از يك طرف اصل عمده اصلاح مذهبى را برقرار ساخت كه خواندن كتاب مقدس را براى عامه مردم به زبان مادرشان آسان گردانيد و از طرف ديگر، براى نخستين بار به زبان آلمانى، جامه ادبى نوين را پوشانيد و بدين وسيله وحدت فرهنگى آلمان را قوام بخشيد.(1)
كليساهاى پروتستانى عقيده دارند كه مؤمن مى تواند به آزادى اصول عقايد خويش را از كتاب مقدس به دست آورد و احتياجى به روحانيان كليسا ندارد. آنان به بكارت مريم و مقدسين و برزخ عقيده ندارد.(2)
«جان كالون» معتقد بود كه كتاب مقدس يگانه منبع قانون الهى است و برانسان است كه آن را تعبير و تفسير كند و مبناى نظام اجتماع قرار دهد. كالون در نتيجه اين تعاليم رفتار و كردار مردم ژنو را تغيير داد و آنها را مردمانى خشك و زاهد و پرهيزگار به بار آورد و ديگر سرودخوانى و نغمه سرايى حتى آواز ارغنون كليسا را نيز جائز نشمردند. كالون معتقد به تقدير الهى بود و سعادت و شقاوت را به دست خدا مى دانست. كالون در اجراى وظايف مذهبى چنان سخت گير بود كه دستور داد ميشل سروت، عالم كلامى اسپانيولى را به جرم انكار تثليث زنده زنده در ژنو بسوزاندند.
ص: 447
كليساى لوترى نمايانگر راه ميانه در جهان مسيحيت است. اين كليسا از يك سو با كليساهاى كاتوليك و اورتودوكس در نظامات كليسايى، عبادت، اخلاقيات و بسيارى از اصول با آنها هماهنگى دارد، و از سوى ديگر با كليساهاى اصلاحى نزديك است. لوترنيسم، در مقايسه با كاتوليك خود را به عنوان يك مذهب شخصى، كه هر فرد مسيحى را در موضوعات مذهبى با نقادى تربيت مى كند جلوه مى دهد و معتقدند كه مصلحت نيست كه انسان برخلاف دستورهاى شعور و وجدان شخصى خود عمل نمايد. اين كلمات غالبآ نقطه آغازى براى تفسير اصلاحات لوترى بودند. قدرت بيانات لوتر در مورد آزادى انسان مسيحى، يعنى رهايى از قانون، رهايى از قدرت ظاهرى كليسا، رهايى از پيروى از سنت، و حتى رهايى از توجه به كتاب مقدس ضربه اى به سابقه كليساى كاتوليك وارد كرد. خود لوتر نظريات آزادانه اى نسبت به بخش هايى از كتاب مقدس ارائه داد. لوترنيسم از سوى ديگر به عنوان مذهب راستين در برابر (انتوسيازم) به پاخاست. نمايندگان كليساهاى ديگر معتقدند كه لوتر در مقياس هايش نيمى از مطالب آنها را در نظر گرفته و از فهم نتايج كلى آنها امتناع ورزيده، لوتر برخلاف (انتوسياستها) كه روى نور باطن يا نداى وجدان تأكيد مى كنند، بر روى نيروى مطلق كلمه ى خدا تكيه داشت. او وقتى در اين نكته دقت كرد خود را پيرو وجدان مقيد به كلمه خدا يافت نه وجدان آزاد و بدون قيد، كلمه خدا در نظر لوتر عبارت بود از يك منبع عالى در موضوعات دينى.
كليساى لوترى يكى از كليساهايى است كه اصول اعتقادى را به عشاء ربّانى، نظام كليسايى و اخلاقيات تقدم مطلق مى دهد. نقطه شروع كار آنها تنها تأكيد روى نجات از طريق ايمان منهاى عمل بود و اين به قدرى تازگى داشت كه فاصله زيادى را با كليساى
ص: 448
كاتوليك به وجود مى آورد.
لوترنيسم روى مسئله آمرزش از طريق ايمان به وسيله فيض خدا تأكيد مى كند.
بنابراين در تاريخ لوترى گرايشى به تسليم و رضا يا تقوايى كه منهاى وظايف اخلاقى تحميل شده از سوى زندگى مسيحى، به خدا متكى است، وجود داشته است. در مسلك لوترى ميان شريعت و بشارت فرق نمايانى وجود دارد. از ديدگاه لوتر شاهكار جهان مسيحيت اين است كه ميان شريعت و بشارت فرق بگذارند و آن دو را به عنوان دو شكل متفاوت از كلمه ى خدا جدا از يكديگر حفظ نمايند. سنت لوترى در اصرار بر اين مباينت از فكر رهبر خود پيروى كرده است. در اين مورد كلمه شريعت نه تنها شامل ده فرمان يا قوانين عهد عتيق به طور كلى مى شود، بلكه كليه فرمان هاى عهد جديد و هر كلمه اى را كه به انسان القا شده يا توسط او به گونه اى تفسير شده كه معناى امر و فرمان را در بردارد، نيز شامل مى شود و تفسير ديگر لوترى از مسيحيت يك تفسير صددرصد غير رهبانى است كه با ديد مثبتى كه به ارزش هاى جهان دارد مشخص گرديده است. و اصطلاح مذهبى كار كه در قرون وسطى به كشيشى و زندگى رهبانى محدود شده بود توسط لوتر فقط به شغل هاى دنيوى اختصاص يافت. وى توجه فراوان به امر ازدواج و زندگى خانوادگى داشت. روحانيون قرن 17 پس از آن كه همسرانشان را از دست مى دادند مجددآ ازدواج مى كردند و اين از ويژگى هاى لوترنيسم به شمار مى رفت.
ص: 449
در شكلهاى مختلف تكامل يافته عبادت لوترى، ساعات شرعى نقش قابل توجهى ندارند. برخى از اين ساعات، در زمان اصلاحات باقى ماندند ولى برخى به صورت وعظ هاى روزانه تغيير شكل دادند. عبادت روز يكشنبه لوترى بر اساس عشاء ربّانى كاتوليك استوار و از عناصر غير انجيلى خالى است و براى عبادت كنندگان معمولى پذيرفته شده است. تغييرات اساسى كه در عبادت به وجود آمده به قرار زير است :
1. كلام مقدس با دعاهاى قربانى حذف شدند. اين نخستين اصلاح مربوط به عشاء ربّانى توسط لوتر بود. در عبادت عشاء ربّانى لوترى روى حضور حقيقى مسيح تأكيد شده ولى مفهوم قربانى وجود ندارد.
2. عبادت الهى به زبان هاى بومى تجويز شد.
3. وعظ بخش كاملى از عبادت به شمار آمد، كلمه، به معناى كلمه اى كه وعظ شده قسمت برجسته اى از لوترنيسم را تشكيل مى دهد.
4. سرودخوانى به صورت دسته جمعى قسمت مهمى از عبادت به حساب آمده است. لوترى ها خواندن سرودها را ضرورى مى دانند.(2)
از ويژگى آيين لوترى اين است كه ضرورتى ندارد كليه كليساهاى تأسيسى آنها داراى شكل عشاء ربانى و نظم عبادت يكسان باشند و از آنجا كه عبادت لوترى دور از نفوذ ديگران كاملترين استقلال را در گسترش خود به دست آورد، خصوصيات زير را مى توان براى آن ذكر كرد: اين عبادت هم عبادت كلمه و هم شعائر است.
عبادات هم ساده و هم داراى شأن و مقام است و تعدادى از ويژگى ها را از قبيل محراب
ص: 450
،
شمع هاى محراب لباس هاى مخصوص روحانيون و حركاتى كه در عشاء ربّانى كه از سوى كليساهاى ديگر الغا شده اند، حفظ كرده است. بنابراين مى توان گفت روش عبادى لوترى نمايشگر روش ميانه اى در دنياى مسيحيت مى باشد.(1)
كليساهاى اصلاحى و لوترى داراى بسيارى از جنبه هاى مشترك در كليساها و عبادت هستند كه طبعا آنها را به عنوان پروتستان گفته اند. ولى كليساى اصلاحى ويژگى هاى مخصوص به خود دارد كه به قرار زيرند :
1. اين كليسا در موضعگيرى اش نسبت به كتاب مقدس با لوترنيسم تفاوت دارد و مأخذيت كتاب مقدس را در طريق كاملا متفاوتى مورد تأكيد قرار مى دهد. كليساى لوترى محتواى كتاب مقدس را بر اساس مفاهيم قطعى مفاد آن ارزيابى كرد. ولى موضعگيرى كالوين نسبت به متون مقدس كاملا با اين طرز تفكر متفاوت بود. متون كتاب مقدس براى او به گونه اى مأخذيت داشتند كه بايد محتويات آنها با قطع نظر از هر گونه قضاوتى اطاعت شوند، چنين طرز تفكرى در كليساى اصلاحى به صورت يك سنت درآمده بود. اين تفاوت ديدگاهها، عملا عكس العمل نقشى بود كه عهد عتيق در زندگى اين دو كليسا بازى كرده و اين امر منشأ انضباط خاصى در كليساى اصلاحى شده بود كه خود را آشكارا متجلى ساخته بود مثلا در آداب و رسوم (شنبه ها) نگه دارى مى شد و (يك شنبه ها) براى استراحت اختصاص داشت و هر گونه كار و سرگرمى در آن به شدت ممنوع بود.
ص: 451
2. كليساى اصلاحى مانند لوترى ها تعليم مى دهد كه استخلاص و رهايى از شرمسارى تنها از طريق ايمان مى تواند حاصل شود، ولى اين كليسا قانون و انجيل را به عنوان مخالف شديد تلقى نمى كند. در الهيات كليساى اصلاحى اهميت قانون و فعاليت مسيحى همواره در طريقى كاملا متفاوت با طريق كليساى لوترى بيان شده است. در مقايسه با تمايل كليساى لوترى نسبت به آرامش گرايى كليساى اصلاحى فى نفسه فعال بوده و كوشش براى مسيحى كردن جامعه را به عنوان بخشى از وظيفه خود تلقى مى كند. طبيعى بود كه تحريكات عليه چنين نهضت هايى به عنوان سوسياليسم و اعتدال مسيحى از مراكز اصلاحى و انگليكان سرچشمه گرفت. از ويژگى ديگر كليساى اصلاحى اين است كه شكل خاص نظام كليسايى را لازم مى داند و نسبت به هر نوع مداخله دولتى در اين موضوعات حساسيت نشان مى دهد.(1)
سادگى، كليد اصلى راه يافتن به كليساى اصلاحى است. هيچ عكسى و صليبى وجود ندارد، هر چند در برخى كليساها يك علامت صليب مى رود كه معمول شود. ميز مقدس جايگزين محراب شده است. سكوى وعظ غالبآ دركنار ديوار بلند كليسا در برابر درب ورودى قرار دارد و پنجره هاى بلند كليسا مقدار زيادى نور به آن وارد مى كند. برداشت عمومى از اين ساختمان اين است كه اختصاص به وعظ كلمه خدا دارد. كشيش در لباس مشكى، بدون رداى يا ديگر لباس هاى ويژه مراسم عشاء ربّانى عبادت را برگزار مى كند. شكل عبادتى كه توسط كالوين در ژنو براى اين كليسا تهيه شد از ترجمه عشاء
ص: 452
ربّانى كاتوليك است، همراه با اصلاح و تجديد نظر كه توسط (مارتين بوسر) اخذ شده است به هر حال از آنجا كه اين عبادت خيلى مختصر شده و به جايى كه اعمال خاص عشاء ربّانى آغاز مى شود پايان مى پذيرد. كالوين علاقه زيادى به برگزارى مراسم عشاء ربّانى هفتگى داشت و على رغم مخالفت شديد مقامات محلى به برگزارى مراسم عشاء ربانى ماهانه نيز اقدام كرد. او مجبور بود كه خود را با رعايت يك شعار فصلى يا سه ماه يكبار قانع كند و اين سرمشقى شد براى عبادت كليساهاى اصلاحى، هر چند اين امر تا حدودى ايده خود كالوين بود. در كليساهاى ملى معمولا يك عشاء ربانى متحدالشكل وجود دارد گرچه اين امر به كليه كليساهاى اصلاحى جهان گسترش نيافته است. قسمت هاى اصلى عبادت عادى روز يكشنبه در كليساهاى اصلاحى عبارت است از: برخوانى ده فرمان و اعتقاد نامه حواريون، درس هاى طولانى از عهد قديم و جديد، دعاهايى كه گاهى قسمتى از يك مرحله عبادت را تشكيل مى دهند ولى بيشتر اوقات با صلاح ديد كشيش تهيه مى شوند. وعظ و سرود در قرن حاضر در برخى از قسمت هاى جهان اصلاحى به ويژه در اسكاتلند اصلاحات و تجديد نظرهايى در عشاء ربانى به عمل آورده است.(1)
در زمان تيرداد پادشاه ارمنستان دين مسيح توسط گريگور نورانى در سال هاى 237 تا 257 ميلادى كه مبشر معروف مسيحى در ارمنستان بود در حدود سال 300 ميلادى رسميت يافت. تيرداد به محض قبول مسيحيت، مردم ارمنستان را به زور شمشير مجبور
ص: 453
به پذيرفتن آن آيين كرد. گريگور زبان ارمنى را در ترجمه ى كتاب مقدس جانشين زبان يونانى ساخت. ارمنيان گريگورى اقرار دارند كه روح القدس صادر از پدر (خدا) است. و معتقد به يك طبيعت، هم الهى و هم بشرى در مسيح هستند، از اين جهت خود را «مونوفيزيت» خوانده اند و قائل به تجسم روح در او نيستند.(1)
نسطوريوس اسقف قسطنطنيه در سال 431 تا 428 ميلادى از كسانى است كه قايل به دو طبيعت انسانى و الهى در عيسى مسيح شد. نسطوريوس مى گفت كه حضرت مريم با معجزه روح القدس به جسم مسيح باردار شد، ولى مسيح چون انسان به دنيا آمد روح القدس پس از آن بر مسيح نازل شد و سپس طبيعت خدايى در بدن او جاى گرفت. او مى گفت: (من نمى توانم در آن هنگام كه عيسى مسيح دوماهه يا سه ماهه بود او را خدا بخوانم)، بنابراين آنان قايل به دو طبيعت لاهوتى و ناسوتى در مسيح هستند. بر سر اين سخن، نسطوريوس تبعيد شد، در دين نسطورى ازدواج براى تمام كشيشان كليسا مجاز گرديد. اما اسقفان حق ازدواج ندارند و كليساى مسيحى ايران نيز كليساى نسطورى شد و از كليساى روم جدا گشت. اكثر آسوريان ايران امروز نسطورى اند و مركزشان در شهر اروميه و كليساى مقدس آنان (مات مريم) يا (مارت مريم) (به معناى خداوندگار ما مريم است.) نسطوريوس مى گفت كه خداى تعالى داراى سه اقنوم يا اصل است كه عبارت از: وجود و علم و حيات. و اين اقانيم زائد بر ذات او نيستند و كلمه با جسد مسيح بياميخت مانند: تابيدن آفتاب در روزنى از شيشه اى بلورين و مسيح از جهت ناسوتى
ص: 454
يعنى جسمانى كشته شد و نه از جهت لاهوتى زيرا بر خداوند الم و رنج وارد نمى شود.(1)
آنها را مونوفيزيت گويند، يعنى قايل به طبيعت واحد در مسيح هستند و لاهوتيت او را عين ناسوتيت و ناسوتيت او را عين لاهوتيت مى دانند. و آنها پيروان يعقوب البرادعى (يعقوب پالانى) هستند. يعقوب در سال هاى 578-541 ميلادى اسقف (ادس) در آسياى صغير بود و در قرن ششم ميلادى مى زيست.
او مؤسس كليساى شرق در عراق، سوريه و تركيه است. يعقوبيان گويند كه مسيح گوهرى واحد و اقنومى يكتا است. جز آن كه او از دو گوهر تركيب يافته، يكى گوهر خداوند قديم است و ديگر گوهر انسان حادث و تركيب او مانند تركيب جسم و جان است، كه به صورت گوهر و اقنوى يكتا در آمده است. و آن انسانى است كه خدا شده و نه خدايى كه انسان گشته است.(2)
مهر يا ميترا كه در كيش هند و ايرانى از آن خداوند روشنايى و عدالت و راستى و پيمان، اراده شده معادل شمس خداى بابليان است، از اديان ايران قديم بوده است. مهرپرستان يكديگر را بردار و مربيان خويش را پدر مى خواندند. آيين مهر پرستى از ايران به روم
ص: 455
رفت و پرستش گاههايى براى اين خداوند در روم ساخته شد. در مهرپرستى هفت درجه وجود داشت و براى ورود به هر درجه شستشويى لازم بود كه اساس غسل تعميد مسيحيان برآن است. روميان قديم روز يكشنبه را كه بعدها مسيحيان عيد گرفتند. مخصوص به خورشيد مى دانسته و مقدس مى شمردند. بزرگترين جشن مهر در 25 دسامبر بود كه روز تولد مهر تصور مى شده است و كوتاه ترين روز سال بوده، زيرا در شب (يلدا) اولين شب زمستان يا شب آخر ماه آذر كه بلندترين شب سال است روميان مهرپرست گمان مى كردند كه ديگر خورشيد از افق مشرق سربرنخواهد آورد. بدين جهت چون ديدند فرداى آن روز با وجود درازاى شب باز خورشيد طلوع كرد از اين رو آن روز را تولد مهر پنداشتند و براى او جشن تولد گرفتند و اين عيد را (عيد خورشيد عدالت) مى گفتند همان طور كه در هنگام تولد مهر شبانان او را مى پرستيدند در هنگام تولد مسيح نيز شبانان به نيايش وى پرداختند. در بهار نيز جشنى نزد مهر پرستان معمول بوده است كه به جاى آن در مسيحيت عيد فصح (پاك) در روز صعود عيسى آمده است. حاصل آن كه چون دولت روم كيش مسيحى را در قرن چهارم ميلادى به رسميت شناخت و در اين چهار قرن اوليه مسيحيت آيينى گمنام بود و شعائر و تشريفات مشخصى نداشت آداب و رسوم مهرپرستى در روم يعنى مذهب پيشين روميان عينآ به مسيحيت انتقال يافت.(1)
عهد جديد مى گويد: مسيح قبل از اين كه به آسمان صعود نمايد به شاگردان خويش
ص: 456
اطمينان بخشيد كه به نزد ايشان بر مى گردد و مسيحيان تا كنون منتظر بازگشت او مى باشند. نخستين آمدن عيسى بر زمين براى نجات انسان ها بوده است، لكن برگشت ثانوى او براى داورى و برقرارى كامل ملكوت خدا خواهد بود. هنگامى كه شاگردان از عيسى پرسيدند كه او چه وقت مراجعت خواهد نمود، او پاسخ داد كه زمان مراجعت او را فقط خدا مى داند. ضمنآ به ايشان اصرار نمود تا هميشه آماده باشند، زيرا هنگامى كه مردم منتظر او نيستند او خواهد آمد. او به ايشان فرمود كه در جلال با فرشتگان خواهد آمد و ظهورش مانند رعد و برق آسمان توسط همه ديده خواهد شد. او شاگردان خود را از مسيح ها و پيامبران دروغين كه براى گمراهى مردم خواهند آمد برحذر داشت. مسيح به خوبى برايشان روشن ساخت كه هركه بگويد، مسيح آمده و در فلان مكان است، آن شخص مسيح دروغين مى باشد. هنگامى كه مسيح واقعى از آسمان مى آيد تمام مردم جهان او را فورآ خواهند شناخت و احتياجى نخواهد بود كه اين خبر را از ديگران بشنوند.
هنگامى كه مسيح به آسمان صعود مى فرمود فرشتگان به شاگردانش كه او را نگاه مى كردند گفتند: (همين عيسى كه از نزد شما به آسمان بالا برده شد باز خواهد آمد به همين نحوى كه او را به سوى آسمان روانه ديديد).(1)
بنابراين عيسى در بازگشت ثانوى خود به شكل طفلى كه از مادر بشرى متولد مى شود به جهان نخواهد آمد تا مجددآ مانند مرتبه اول بر زمين زندگى نمايد و بميرد، زيرا كتاب مقدس مى گويد كه عيسى فقط يك مرتبه براى گناهان ما مرد و ديگر مجددآ نخواهد
ص: 457
مرد، چون كه مرگ ديگر بر او تسلط ندارد.(1)
پس بديهى است كه از زمان صعودش به آسمان تا كنون مراجعت ننموده است. وقتى عيسى مسيح از مرگ قيام فرمود، بدن جسمانى او به بدن روحانى كه مرگ در آن راهى نداشت تبديل يافت، از اين رو او قادر بود مانند فرشتگان آسمان پديدار و ناپديد گردد. او با داشتن بدن روحانى، اكنون در آسمان است و ما معتقديم كه با همين بدن روحانى خواهد برگشت و مجددآ به مردم ظاهر خواهد شد.
چون مسيحيان هميشه در پيشگويى زمان و محل برگشت مسيح مرتكب اشتباه شده اند. پس ما بايد خداوند خود را طورى خدمت كنيم كه هر وقت او مراجعت كرد براى استقبال او حاضر باشيم.(2)
هنگامى كه مسيح مراجعت نمايد چه خواهد كرد؟ جواب اين سؤال در كتاب مقدس كاملا واضح نيست برخى از مسيحيان عقيده دارند كه مسيح تمام شرارت جهان را نابود مى نمايد و سلطنت خدا را بر زمين مستقر خواهد فرمود و مشغول سلطنت خواهد شد. جميع مردم مطيع او خواهند شد و زمان صلح و عدالت واقعى فرا خواهد رسيد. آنگاه زندگى بر روى زمين طورى خواهد شد كه نقشه خدا بود و قرار بود قبل از طغيان بشر عليه خدا عملى گردد. بعضى از مسيحيان تصور مى كنند كه حكمرانى مسيح مثل سلطنت پادشاهان دنيوى در اين جهان نخواهد بود. بلكه به عنوان پادشاه روحانى در ملكوت جاودانى خدا سلطنت خواهد كرد. هنگامى كه او بيايد، كارهايش بدون شك مافوق
ص: 458
تصورات ما خواهد بود.(1)
علاوه بر مطالب فوق مسئله منجى در آيين مسيحيت را مى توان در انجيل متى باب 25 آيات 34-31، انجيل يوحنا باب 2 آيات 29-26، انجيل متى باب 24 آيات 42-23 و انجيل لوقا باب 21 آيات 36-5 مورد مطالعه قرار داد.(2)
عيسى فرمود: ساعتى مى آيد كه در آن جميع كسانى كه در قبور مى باشند آواز او (مسيح) را خواهند شنيد و بيرون خواهند آمد. هر كه اعمال نيكو كرد براى قيامت، حيات و هر كه اعمال بد كرد جهت قيامت داورى خواهد شد).(3)
با اين فرمايشات، عيسى مسيح ادعا مى كند كه او خودش جميع مردگان را بر مى خيزاند به همان نحوى كه وقتى در فلسطين زندگى مى كرد عده اى از اشخاص مرده را زنده كرد. وقتى مردگان زنده بشوند، چه نوع بدنى خواهند داشت؟ پولس رسول مى گويد كه: (بدن هاى جسمانى ايمانداران در روز رستاخيز عوض خواهد شد درست مانند تخمى كه وقتى آن را در زمين مى كارند مى ميرد و به گياه جديدى تبديل مى شود).(4)
عيسى در جواب كسانى كه از او درباره زندگى آينده سؤال كردند فرمود كه: «در زندگى
ص: 459
آينده هيچگونه ازدواجى وجود نخواهد داشت، بلكه ايمانداران شبيه فرشتگان خدا خواهند بود».(1)
مسيح نه فقط مردگان را زنده خواهد كرد بلكه جميع مردم را داورى خواهد نمود.
مسيح فرمود كه جميع ملل در حضور او جمع خواهند شد و او آنان را از يكديگر جدا خواهد نمود بهمان طريقى كه شبان گوسفندان خود را از بزها جدا مى كند، به آنانى كه به بيماران و نيازمندان محبت نموده اند خواهد فرمود: «بياييد اى بركت يافتگان از پدر، ملكوتى را كه از ابتداى عالم براى شما آماده شده است به ميراث گيريد»، و به آنانى كه از محبت به ديگران غفلت ورزيده اند خواهد فرمود: «از من دور شويد در آتش جاودانى داخل شويد كه براى ابليس و فرشتگان او مهيا شده است.» اينان در تنبيه جاودانى داخل خواهند شد ولى صالحان به حيات جاودانگى داخل مى گردند.(2) بلى، خدا جميع بشر را توسط پسرش عيسى مسيح داورى خواهد نمود. جميع ما، از هر ملت و مذهبى كه باشيم روزى در پيشگاه عادلانه مسيح خواهيم ايستاد تا بر طبق كارهايى كه در موقع زندگى خود در اين جهان انجام داده ايم داورى شويم.(3) البته داور عادل است و از روى عدالت و رحمت داورى خواهد نمود. آيا كسانى يافت مى شوند كه از اين روز ترسناك داورى نهراسند؟ آرى، آنانى كه ايمان واقعى به مسيح نجات دهنده دارند از مسيح داور ترسى نخواهند داشت زيرا او فرمود: (آمين آمين به شما مى گويم هر كه
ص: 460
كلام مرا بشنود و به فرستنده من ايمان آورد، حيات جاودانى دارد و در داورى نمى آيد بلكه از موت تا به حيات منتقل گشته است).(1)
سرنوشت آنانى كه از ايمان به مسيح امتناع ورزيده اند چه خواهد بود؟ ايشان محكوم و مجازات خواهند شد زيرا مسيح فرمود (هر كه ايمان نياورد الان بر او حكم اين است كه نور در جهان آمد و مردم ظلمت را بيشتر از نور دوست داشتند از آنجا كه اعمال ايشان بد است و آنان كه به اسم پسر يگانه خدا ايمان نياورده)(2) آنانى كه پسر خدا را رد مى كنند خدا را رد كرده اند و در واقع گناهى بزرگتر از اين وجود ندارد.(3)
از آن چه تاكنون گفته شده است اصول عقايد مسيحيان در مورد زندگى آينده روشن مى شود. آنانى كه به وسيله مسيح پذيرفته شده اند به نزد خدا حضور مى يابند و براى هميشه با وى در محبت و شادى زندگى مى نمايند.
عيسى فرمود: (در خانه ى پدر من منزل بسيار است.... وقتى بروم و براى شما مكانى حاضر كنم باز مى آيم و شما را برداشته با خود خواهم برد تا جايى كه من مى باشم شما نيز باشيد).(4) در قسمت آخر كتاب مقدس، يوحناى رسول، جلال زندگى در حضور خدا را چنين
ص: 461
تشريح مى نمايد: (و ديدم آسمانى جديد و زمينى جديد... آوازى بلند از آسمان شنيدم كه مى گفت اين كه خيمه خدا با آدميان است و با ايشان ساكن خواهد بود و ايشان قوم هاى او خواهند بود... خدا هر اشكى از چشمان ايشان پاك خواهد نمود و بعد از اين، موت نخواهد بود و ماتم و ناله و درد ديگر رو نخواهد نمود... و هر كه غالب آيد وارث همه چيز خواهد شد و او را خدا خواهم بود و او مرا پسر خواهد بود.)(1)
اين است آن بهشتى كه براى فرزندان خدا مهيا شده است. جلال و عظمت آن مافوق تصورها خواهد بود زيرا كتاب مقدس مى گويد: (چيزهايى را كه چشمى نديد و گوشى نشنيد و به خاطر انسانى خطور نكرد يعنى آن چه خدا براى دوستداران خود مهيا كرده است.)(2)
سرنوشت آنانى كه فرزندان مطيع خدا نيستند چه خواهد بود؟ خدا مى فرمايد: (لكن ترسندگان و بى ايمانان و خبيثان و قاتلان و زانيان و جادوگران و بت پرستان و جميع دروغگويان نصيب شان در درياچه افروخته شده به آتش و كبريت خواهد بود.)(3) جهنم عبارت از جدايى كامل از نور و محبت خدا است و با هيچ زبانى نمى توان وحشتناك بودن آن را به اندازه كافى توصيف نمود.
ص: 462
ص: 463
(آيين فكرى عقيدتى اعراب قبل از اسلام)
جهل به معناى نادانى، جاهل، نادان، سفيه، بى اعتنا مى باشد. اما در بيشتر آيات قرآن، آن به معنى سفاهت و بى اعتنايى استعمال شده است. مثلا در سوره يوسف خداوند چنين مى فرمايد: (به زنان ميل كرده و از كسانى مى شوم كه سفيه اند و به حقايق بى اعتنا)(1) و در سوره بقره جاهل به (منظور عدم علم)(2) بيان شده است. و در جاى ديگر در همين سوره جاهل را سفيه و بى اعتنا به حقايق مى داند. (مسخره كار مردان سفيه و بى اعتنابه حقايق است و كار كسانى است كه بر خلاف آن چه درك مى كنند كار انجام مى دهند). (همان سوره آيه 67) و نيز قرآن در جاى ديگر مى فرمايد: (برادران يوسف از كار و عمل خود بى خبر نبودند بلكه جهالت آنها همان بى اعتنايى بود زيرا كه آنها يوسف را مى شناختند و مى دانستند كار خلاف مى كنند.)(3) در آيات فوق قرآن جاهلين را افرادى معرفى كرده كه حقيقت را مى دانند ولى نسبت به آن بى اعتنا هستند. و اينگونه جهالتها همه توأم با علم اند يعنى عامل در وقت عمل نسبت به فهم و عقيده اش عالم و نسبت به عملش بى اعتنا است.(4)
ابن اثير در نهايه گويد: مراد از آن صفت و حالى است كه عرب قبل از اسلام داشتند. از قبيل جهل به خدا و رسول و افتخار به انساب و خودپسندى و ظلم و غيره. به هر حال
ص: 464
مراد از جاهليت حالتى است كه جهالت در آن حكم فرماست در هر قوم و هر ملت و در هر زمان كه باشد ولى مراد از موارد آن در قرآن حالت مردم قبل از اسلام است.(1)
قرآن كريم در چهار مورد(2) از جاهليت سخن به ميان آورده، از جمله مى فرمايد: (اى زنان
پيامبر در خانه هاى خود بنشينيد و چون زنان جاهليت اولى خودنمايى نكنيد و نماز بپاداريد و زكات دهيد و خدا و رسولش را اطاعت كنيد)(3) در اين آيه منظور از جاهليت اولى جاهليت قديم و جاهليت قبل از بعثت است. و اين كه گفته اند: مراد به آن دوران هشتصد ساله مابين آدم و نوح است و يا گفته اند زمان داود و سليمان است و يا گفتار آنان كه گفته اند: زمان ولادت ابراهيم است و يا گفتار آنان كه گفته اند: زمان فترت بين عيسى و محمّد(صلی الله علیه و آله) است اقوالى است بدون دليل(4) به هر حال اين تعبير نشان مى دهد كه جاهليت ديگرى همچون جاهليت
عرب در پيش است كه ما امروز در عصر خود آثار اين پيشگويى قرآن در دنياى متمدن مادى را مى بينيم. و اين جاهليت ثانوى جاهليتى است كه بعد از اسلام پيدا گرديده است. در آيات زير قرآن كريم آيينه ى تمام نماى روحيات و عادات و آداب عرب جاهليت را اينچنين بيان مى فرمايد: (بگو اى پيغمبر بياييد تا آن چه خدا بر شما حرام
ص: 465
كرده و همه را براستى بيان كنم در مرتبه اول اين كه شرك به خدا به هيچ وجه نياوريد. « نه در عقيده و نه در عمل» و ديگر اين كه درباره پدر و مادر احسان كنيد ديگر اولاد خود را از بيم فقر نكشيد ما شما و آنها را روزى مى دهيم و ديگر به كارهاى زشت آشكار و نهان نزديك نشويد و نفسى را كه حرام كرده جز به حق يعنى به حكم حق و قصاص به قتل نرسانيد شما را خدا بدان سفارش نموده باشد كه «درمصلحت اين احكام» تعقل كنيدو «تا از روى عقل و فهم كار بنديد و سعادت يابيد، و هرگز به مال يتيم نزديك نشويد تا آن كه به حد رشد و كمال رسد و براستى كيل و وزن را تمام بدهيد (و خيانت كم فروشى و گران فروشى را ترك كنيد و بدانيد كه ما هيچ كس را جز به قدر توانايى تكليف نكرده ايم و هر گاه سخنى گوييد به عدالت گراييد و هر چند درباره ى خويشاوندان باشد و به عهد خدا وفا كنيد (اوامر الهى و نواهى خدا را اطاعت كنيد) اين است سفارشى از خدا به شما باشد كه متذكر و هوشمند شويد.)(1)
از دو آيه فوق موارد زير به عنوان اوضاع اخلاقى و اعتقادى و اجتماعى عرب جاهلى كه پيامبر اسلام براى مقابله با آنها مبعوث شد، نتيجه گرفته مى شود :
1. من براى اين مبعوث شده ام كه شرك و بت پرستى را از بين ببرم.
2. در سرلوحه برنامه من احسان و نيكويى به پدر و مادر قرار گرفته است.
3. در آيين پاك من فرزندكشى به منظور ترس از فقر، شنيع ترين عمل شمرده مى شود.
4. براى اين برانگيخته شده ام كه بشر را از كارهاى زشت دور كنم و از هر پليدى پنهان و آشكار باز دارم.
5. در شريعت من آدم كشى، و خونريزى بناحق اكيدآ ممنوع است.
6. خيانت به مال يتيم حرام است.
ص: 466
7. اساس آيين من، عدالت است لذا كم فروشى در قانون من حرام مى باشد.
8. هيچ كس را به بيش از توانايى او تكليف نمى كنم.
9. زبان و گفتارهاى انسان كه آيينه تمام نماى روحيات اوست بايد در راه كمك به حق و حقيقت به كار افتد و جز راست نبايد بر زبان جارى شود اگر چه به ضرر گوينده باشد.
10. به پيمان هايى كه با خدا بسته ايد احترام بگذاريد.(1) از محتواى اين دو آيه چنين
برمى آيد كه تمام اين صفات پست دامنگير توده عرب جاهلى شده بود و براى همين جهت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در نخستين گام براى بيان هدف رسالت خود اين دو آيه را قرائت فرمود.
على(علیه السلام) در بيان اوضاع عرب جاهلى قبل از اسلام در بُعد زندگى اجتماعى و انحطاط فكرى و فساد اخلاقى چنين مى فرمايد: (خداوند محمّد(صلی الله علیه و آله) را بيم دهنده جهانيان و امين وحى و كتاب خود، مبعوث نمود. و شما گروه عرب در بدترين آيين و بدترين جاها بسر مى برديد، در ميان سنگلاخ ها و مارهاى كر (كه از هيچ صدايى نمى رميدند) اقامت داشتيد آبهاى لجن مى آشاميديد و غذاهاى خشن (مانند آرد هسته خرما و سوسمار) مى خوريد و خون يكديگر را مى ريختيد، و از خويشاوندان دورى مى كرديد بتها در ميان شما سرپا بود، از گناهان اجتناب نمى نموديد).(2)
اميرمؤمنان، اوضاع مذهبى ملل عرب را چنين تشريح مى كند: (مردم آن روز داراى
ص: 467
مذهب هاى گوناگون، و بدعتهاى مختلف و طوائف متفرق بودند، گروهى خداوند را به خلقش تشبيه مى كردند (و براى او اعضايى قائل بودند) و برخى در اسم او تصرف مى كردند. (مانند بت پرستان كه «لات» را از الله و «عزى» را از عزيز گرفته بودند، و جمعى به غير او اشاره مى كردند سپس آنان را به وسيله رسول اكرم هدايت كرد و به معارف الهى آشنا ساخت.)(1)
هنگامى كه ابراهيم خليل(علیه السلام) پرچم خداپرستى را در محيط جزيرة العرب بر افراشت و با همكارى فرزند خود بناى كعبه را بالا برد(2) گروهى به وى پيوستند و از اشعه خورشيد وجود او دلهايى روشن گرديد، اما درست معلوم نيست كه تا چه اندازه آن رادمرد الهى توانسب با بت پرستى مبارزه كند و صفوف فشرده اى را از خداپرستان تشكيل دهد. عقيده به خداپرستى در بسيارى از ادوار و مخصوصآ در ميان عرب بيشتر با شرك و اعتقاد به مظهر بودن و واسطه شفيع بودن بت ها براى آنان در نزد خدا همراه بود.(3) قرآن مجيد، اين عقيده را از جمعى از
آنان نقل نموده و مى فرمايد: (اگر از آنان بپرسى كه موج خروشان جهان هستى از آن كيست، آنان خواهند گفت: از آفريدگار دانا و توانا است، و اين كه مادر برابر بت ها خضوع و خشوع مى نماييم براى اين است كه ما را به خدا نزديك سازند.)(4) عدنانى ها كه نواده حضرت
ابراهيم(علیه السلام) هستند يعنى از نسل اسماعيل مى باشند و جزء اعراب شمالى بوده و در (تهامه
ص: 468
و حجاز و نجد) ساكن بودند، ابتدا با دين ابراهيم خو گرفته بودند و آثارى كه تا عصر بعثت از عقيده به (الله) و قيامت و مناسك حج و قربانى و نكاح و كلمات عشر(1) كه مربوط به پاك كردن زوايد و كثافات بدن از جمله ختنه باقى بود از يادگارهاى آن دوره است. (جهان در عصر بعثت ص 18) اما قحطانيان يعنى فرزندان يعرب بن قحطان كه در يمن و ساير نقاط جزيرة العرب ساكن بودند و اعراب اصيل محسوب مى شوند و قبايل معروفى چون (اوس و خزرج) وابسته به آنان است. قشر عظيم اعراب جاهلى پيش از اسلام را تشكيل مى دهند به طورى كه جنگ هاى قبيله اى و ديگر عادات ناپسند آنان به حدى بود كه به قول قرآن كريم: (اى جمعيت عرب قبل از گرويدن به آيين اسلام بر لب پرتگاه آتش بوديد، سپس به وسيله ى اسلام نجات پيدا كرديد.)(2)
بت در قرآن به معنى صنم گفته شده و در بعضى آيات به شكل جمع (اصنام) بيان شده، معنى صنم را (راغب) چنين گفته است. صنم جثه اى است كه از نقره يا مس يا چوب ساخته شود، آن را براى تقرب به خدا پرستش مى كردند.
ابن اثير در نهايه گفته: آن چيزى است كه جز خدا معبود اخذ شود و به قولى آن چيزى است كه جسم يا صورت نداشته باشد و آن را وثن گويند.(3)
منبع اطلاعات مادرباره اديان عرب جاهلى يكى كتيبه هايى است كه از عرب پيش از اسلام به دست آمده و ديگر اشعار شعراى دوره جاهليت و ديگر قرآن كريم و تواريخ
ص: 469
محققان قديم اسلام است. از ميان اين تواريخ، درباره اديان عرب، مهمتر از همه (كتاب الاصنام) هشام بن محمّد بن سائب كلبى است. در جاهليت اعراب به چند نوع آلهه عقيده داشتند. بعضى از اجرام سماوى را مانند: آفتاب و ماه و برخى ستارگان را مى پرستيدند. شمس را خداى مؤنث و قمر را شوهر او خداى مذكر مى دانستند.
از اين جهت نام اين دو خدا و برخى ستارگان را بر خود مى نهادند. چنان كه خود را عبدالشمس و عبدالشارق (بنده آفتاب) و عبدالنجم و عبدالثريا (بنده پروين) مى ناميدند.
ديگر پرستش زهره بود كه معادل «ونوس» يونانى و «عشتروت» بابلى است، كه آن را به نام العزى مى خواندند. يعنى عزيزترين خدايان، و زهره را فرزند شمس و قمر مى دانستند.
معبد عزى در نخله، محلى بين مكه و طائف قرار داشت.
«قزح» نزد عرب جاهلى، خداى طوفان است، كه هنوز كمان او به نام قوس قزح معروف است ماه را «ورخ». «سين» و «شهر» و گاه مظهر رمزى آن مى دانستند. ديگر (لات) خداى آفتاب است كه، در بين نبطى هاى قديم رواج بسيار داشته و مؤنث شمرده مى شده است. هرودت مورخ يونانى از اين الهه ياد كرده و او را معادل ديونيسوس يونانى شمرده است.لات خداى قوم تقيف و طائف بود و آن را به صورت سنگ مربعى نشان مى دادند و سرانجام مغيره بن شعبه آن را به امر رسول خدا، در هم شكسته و سوزانيد.(1)
ديگر از خدايان جاهلى خدايانى است كه اعراب پرستش آنها را از مفاهيم غيرمحسوس اقتباس كرده بودند و بيشتر جنبه آنيميسم و روح پرستى داشت. مثلا (منات) از ريشه (منية) به معناى (مرگ) مشتق شده، و جمع آن (منايا) و (منوات) است و به معناى قضا
ص: 470
و قدر، و سرنوشت و اجل است. در نزد اقوام كنعانى نام (منامنات و عزى و لات بتهاى مؤنثى بودند كه اعراب جاهليت هر سه آنان را دختران خداوند بزرگ مى دانستند. معبد منات در (قديد) بين مكه و مدينه بود، و قبايل، اوس و خزرج و هذيل و خزاعه آن را مى پرستيدند. على(علیه السلام) به امر رسوا خدا، بت منات را معدوم فرمود، يكى ديگر از خدايان عرب (ود) بود، و آن بتى بود به شكل آدمى كه آن را بنى كلب مى پرستيدند. اين در جزيرة العرب جنوبى رواج داشت و معبدى نيز در (دومه الجندل) در نجد، براى او بود. نام عبدود، منسوب به اين الهه است. يكى ديگر از اين خدايان (مناف) است، كه به معناى مقام عالى مى باشد و بعضى اعراب جاهلى نام خود را در عبدمناف مى خواندند. به روايتى نخستين كسى كه بت پرستى را در ميان فرزندان اسماعيل رسم كرد (عمرو بن لحى) جد قبيله خزاعه بود، كه بر شهر مكه استيلا يافت. و از بلقاى شام بت پرستى را به ميان عرب آورد.(1)
يعقوبى مى نويسد: (عمرو بن لحى) سفرى به شام كرد، جمعى از عمالقه را ديد كه بت مى پرستيدند. وقتى درباره خاصيت بت سؤال كرد، گفتند: اينها ما را يارى كرده و براى ما باران فرود مى آورند. او هم به هوس افتاد و از آنان تقاضاى بتى كرد. «هبل» را به وى دادند و آن را به مكه آورد. اين هشام مى گويد (عمرو بن لحى) اين بت را از (موآب) عراق آورد. در هر حال معروفترين خدايان كعبه (هبل) شد كه به شكل انسان ساخته شده بود و تيرهاى مقدس را كه كاهن براى فال گرفتن به كار مى برد جلوى او گذارده بودند دامنه بت پرستى توسعه پيدا كرد تا آنجا كه بتهايى به شكل حيوان، گياه و انسان
ص: 471
و جن و فرشته و ستارگان ساخته شد و حتى سنگ را نيز مى پرستيدند.(1)
در مورد بت پرستى عرب جاهلى نظر ديگرى هم وجود دارد كه به طور مختصر چنين است: عرب ابتدا يكتا پرست و به دين ابراهيم خليل بود و چون سرزمين مكه بر فرزندان اسماعيل تنگ شد عدنانيان ناچار شدند، كه از آن شهر بيرون رفته در جاهاى ديگر به جستجوى معاش بپردازند. در اين مهاجرت ها هر كس سنگى از سنگ هاى حرم را براى داشتن خاطره اى از آن همراه مى برد. و در هر مكانى كه ساكن مى گشت آن سنگ را نصب مى كرد و به ياد كعبه به گرد آن طواف مى نمود. آن سنگ را (نصب) مى خواند كه جمع آن (انصاب) است.(2) قرآن تنها به بعضى از معبودها و مقدسات و بتها و نهادهاى مشركانه عرب
اشاره مى كند كه عبارتند از: (لات و عزى، منات، ودّ، سواع، يغوث، يعوق، نسر)(3) همچنين
قرآن به (انصاب) و (ازلام) يعنى چوبه هاى تيرى كه براى فال گرفتن و مشورت به كار مى رفتند و در تعيين سرنوشت مردم نقش عمده اى داشتند و حتى در تعيين اين فرزند مشكوك به كدام پدر تعلق دارد اشاره مى كند.(4) اين چوبه ها در برابر بت هبل قرار داشت و مراسم تحت نظر كاهنى انجام مى شد و نيز وسيله اى براى قمار بازى با طرز خاصى بود.
ص: 472
بت ود چنان كه گفتيم از خدايان جنوب بود و در كنار لات و عزى سه اقنوم (اب، ام، ابن) را تشكيل مى داد. بت (ود) در دومه الجندل قرار داشت و تا استقرار اسلام باقى بود. بت سواع معبود هذيل و كنانه و بعضى عشاير مضر عبارت از پاره سنگى بود و شايد در واژه سواع دلالتى باشد كه خداى شر و هلاك بوده است. يغوث، بت مذحج و بعضى عشاير مراد و هوازن و يعوق، بت همدان و خولان و قبايل مجاور آن دو بود. شايد در اين دو كلمه نيز دلالتى باشد بر اين كه (يغوث، يعنى يارى مى كند) و (يعوق يعنى مانع مى شود) در نظر اعراب، ارواح محافظ بوده اند، پرستش نسر (كركس) در شمال رواج داشت اما در اصل معبود حمير بود. طبرسى گويد: (ود به صورت مرد، سواع به صورت زن، يغوث به صورت شير، يعوق به صورت اسب و نسر به صورت كركس تصوير مى شد.)(2) ديگر از بت هاى شمالى (بعل) است كه هنوز
جايى به نام آن بت در بين شام و مدينه به نام (شرف البعل) وجود دارد. بعل خداى آب ها و چشمه سارها بود. احيانا (چاه) با آب پاك نشاط آور، در صحراى خشك قابل پرستش بود. (غار) چون با خدايان و نيروهاى زيرزمينى ارتباط دارد مقدس شناخته مى شود بتخانه ى غبغب در نخله از همين پيدا شد.(3)
(ذات انواط) كه به آن چيزهايى مى آويختند در نخله بود و سالها مردم مكه زيارتش مى كردند. بت (ذوالشرى) به صورت توده اى از سنگ هاى تراشيده ى سياه چهارگوش محترم بود. و بت (قبيله ازد) شمرده شده است.
ص: 473
علاوه بر بت هاى عمومى هر يك از عرب ها در خانه خود صنم (بتى از چوب يا فلز) يا نصيبى (سنگى كه شكل معين نداشت) داشتند كه هر وقت به خانه مى رفتند دور آن طواف مى كردند و در هنگام مسافرت از آن اجازه مى گرفتند و آن را همراه خود مى بردند.(2)
شهر حران آنجا كه ابراهيم دعوت خود را عليه ستاره پرستى آغاز كرد مركز صابئين بود در آن شهر ستارگان مورد احترام بودند. عقيده به نجوم و ارتباط حركات ستارگان با مقدرات زمينى به نحو اعلى بود. هر يك از ستارگان را الهه يكى از حوادث مى دانستند. هياكل مشترى و زهره و... ر ا در محرابگاه نصب مى كردند و از آنها كمك مى خواستند و گاهى قربانى به آن ها تقويم مى كردند فكر صابئى گاهى در توجه به فرشته و جن جلوه مى كرد ملائكه را دختران خدا و مؤثر در حوادث مى دانستند و براى خدا همسرى از طايفه جن تصور مى كردند.(3)
طايفه (بنى مليح) از (خزاعه) جن را پرستش مى كردند طايفه (حمير) خورشيد، (طايفه كنانه) ماه و طايفه (لخم و جذام) مشترى و طايفه ى (طى) سهيل و طايفه (قيس) شعرى و طايفه (اسد) عطارد را مى پرستيدند.(4)
شايد آن چه گذشت دليل كافى باشد بر اين كه اعراب به طور گسترده اى به ارواح و
ص: 474
حلول آن در پديده هاى طبيعى پيرامونشان باور داشتند، هم ارواح شرير يا شياطين و هم ارواح نيكوكار با ملائكه، عرب ملائكه را زنينه مى پنداشتند و مى پرستيدند.(1) و تصور مى كردند فرشتگان دختران الله هستند.(2) و ملائكه را نيز مانند اصنام شريك خدا و شفيع خويش نزد
الله مى انگاشتند.(3) در قرآن سوره اى نيز به جن اختصاص دارد. عرب از جن مى ترسيد و آن را مى پرستيد و فرزند خدا مى پنداشت.(4) جن گاوهاى نر را وا مى داشت كه جلو آب را بگيرند و مانع نوشيدن ماده گاو شوند تا از تشنگى بميرد. و نيز بعضى اجنه ياور كاهنانند كه (رئى) ناميده مى شوند و جنى كه صورتش نصف صورت انسان باشد (شق) ناميده منى شود، و اين كه هر شاعرى را شيطانى است الهام دهنده از جمله ديگر اجنه، سعلاه (آل) و غول است كه درنده و آدمخوار مى باشد و عرب جاهلى به همه اينها معتقد بوده است.(5)
همان طور كه گفتيم ستاره پرستى و پرستش ملائكه و اجنه از طريق صابئين و بقاياى كلدانيان بين عرب رسوخ يافته بود. همچنان كه سه گانه پرستى و اعتقاد به ثالوث قمر (ود)، شمس (لات) و زهره (عزى) را از عرب جنوب گرفته بودند. آتش را هم مقدس مى شمردند. و اين در آتش افروزى هنگام پيمان بستن و قربانى نمودن براى آتش موقع
ص: 475
طلب باران تجلى مى كند. مشهور است كه مذهب مجوس در تميم و عمان و بحرين و بعضى قبايل عرب منتشر بوده و چنان كه مى دانيم مجوسيگرى يعنى اعتقاد به دو مبدأ مدبر عالم: خير و شر يا نور و ظلمت.(1) و لذا عرب جاهلى نيز به دو گونه روح قائل بود، يكى (روح زمين قابل كشت) كه
خداى نكوكارى است كه بايد به پيشگاه او قربانى نثار كرد. و ديگر (روح زمين باير) كه شيطان شرور است و بايد از آن برحذر بود.(2)
نزد اعراب جاهليت ايمان به الله به عنوان خداى اكبر و برتر از ديگر خدايان وجود داشته است. با وجود اين با نام الله آشنا بودند و بعضى از آنان خداى اصلى را خالق مى دانستند. و بتها را بدان اميد كه واسطه و شفيع آنان پيش (الله) باشند پرستش مى كردند.(3) اما مقصود
اصلى در پرستش اين واسطه ها گم شده بود. كلمه (ال) نزد اقوام سامى قديم به كار رفته و به صورت (اله، الوها، الاه، هلاه) استعمال شده و در كتيبه هاى عربى قديم وجود دارد. بعدا با الحاق (ال) تعريف (اله) به صورت (الله) درآمده و در عصر جاهليت، به معناى (خداى اعظم و اكبر) بسيار متداول بوده و در اشعار آن عصر ديده مى شود. نام عبدالله (بنده خدا) در ميان ايشان رواج داشته كه از جمله نام پدر رسول خدا است. هر قدر كه به عصر اسلام نزديكتر مى شويم اهميت الله بيشتر مى شود كم كم براى مردم مكه الله
ص: 476
جانشين هبل شده بود. عدى بن زيد كه از شعراى عرب جاهلى و از مسيحيان حيره بود نام الله را در دو قسم به كار برده است.
نام الله در پيمان ها حافظ استوارى آنها بود. و بنا به فرموده قرآن عرب جاهلى به الله خداى بزرگ اعتقاد داشته. (جز خداوند يكتا چيزهايى را مى پرستند كه به آنان، نه زيان مى رساند و نه سود و گويند آنها شفيعان ما در نزد خداوندند).(1)
اما همان طور كه گفته شد آنها بتهايى را مى پرستيدند كه شفيع آنها شوند نزد خداى بزرگ.(2) در اواخر عصر جاهلى به آمادگى پذيرش انديشه خداى واحد بر مى خوريم و به ويژه
نزد گروهى موسوم به حنفاء كه در بت پرستى و شرك رايج شك ورزيده و به جستجوى دينى نوين كه رهنمون زندگى شان شود برآمدند. از آنجا كه قرآن در مقام مجادله با مردم مكه از مكه و يا اسم خداى مردمبت معينى نبوده و به همين جهت نزد همه قبايل به كار مى رفته است. چه اگر شاعرى در ضمن شعر خود سخن از خداى قبيله خود مى گفت آن شعر جز در همان قبيله و در ميان پرستندگان همان الله جاى ديگرى رواج نمى يافت از اينجاست كه نام الله در اشعار جايگزين نام آن بتها و خدايان شده است. رسول خدا وقتى آنها را به پرستش يك خدا مى خواند و يا چون در كعبه نماز مى گزارد و سر به آسمان بلند مى كند ايشان كارى نداشتند، ولى از اين حد كه در مى گذشت و آنها را به توحيد خالص و ترك بت پرستى و شرك دعوت مى كرد آنها مقاومت و ستيزه جويى مى كردند. قرآن خود حاكى است كه قريش، الله را پروردگار و آفريننده زمين و آسمان ها مى شناختند و از زبان آنها اعترافات فراوانى دارد كه خالق و صانع الله است. فرود
ص: 477
آمدن باران و زنده شدن زمين پس از موتش به امر الله خدا است. به او قسم مى خوردند از كشت و چهارپايان خود نصيبى براى او كنار مى گذاشتند و مى گفتند: اگر الله مى خواست نه ما و نه پدرانمان مشرك نمى شديم و چنان كه ديديم براى الله دختر و پسر قائل بودند و ملائكه را دختران الله مى دانستند و جن را شريك خدا مى پنداشتند. گفتيم كه قريش الله را مى شناختند و به او اعتقاد داشتند. حال اين سؤال مطرح است كه پس اختلاف پيامبر و قريش بر سر چه بود و اين مبارزه چرا پيش آمد؟ قريش كه منكر پرستش الله نبودند و به وجود او معتقد بودند، ولى پيامبر خداوند به دنبال توحيد خالص بود. او هر نوع شركى را محكوم مى شمرد و آنها براى خدا شريك قائل بودند و بتان را شفيع قرار مى دادند. و براى آنها قربانى مى كردند، براى خدا دختر و پسر مى انگاشتند و اعتقاد و ايمان به جن داشتند، به شفاعت عقيده اى شبيه مسيحيان داشتند ولى اسلام با آن به مبارزه برخاست و توحيد را از هر زائده و شركى به پيراست. بدى هاى انديشه هايشان را برايشان آشكار ساخت ولى بزرگان قريش به سنن و عادات جاهلى خود سخت پاى بند بودند و ترك آن روش را ننگى بزرگ مى شمردند گذشته از آن زندگى ماديشان بيشتر به نگهبانى بتان و بتكده دارى مى گذشت و حال آن كه اسلام براى آنها مال و خواسته اى همراه نداشت. چنين بود كه اسلام از نظر ايشان بنيان عقايد راسخشان را در هم مى شكست و نظام اجتماعى و سياسى كه بايد روزگار درازى دوام كند، در معرض تندباد انهدام قرار گرفته بود به همين دليل قريش پيوسته با اسلام و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) و مسلمين در ستيز بود.
كعبه يا (بيت العتيق) از مهمترين معابد عرب جاهلى به شمار مى رفت، و آن خانه
ص: 478
چهارگوش مكعب شكلى است كه به نام (خانه خدا) از آن زمان باقى مانده و بناى آن را ابراهيم خليل و پسرش اسماعيل نسبت داده اند. احترام اين معبد، به سنگى سياه بوده كه از احجار ساقطه، يعنى تكه اى از شهابى آسمانى بوده است، و آن را در گوشه اى از اين خانه نهاده و مانند صنمى پرستش مى كردند.
بطلميوس معروف كه بزرگترين عالم علم هيئت و جغرافياى قديم است و در قرن دوم بعد از ميلاد مى زيست از معبدى به نام (مكورابا) كه نام قديم مكه است، در كتاب خود كه به زبان لاتين نوشته ياد مى كند. پس معلوم مى شود كه در زمان هاى بسيار ديرين، مردم بدوى آن ناحيه از سقوط سنگى سياه از آسمان در آن وادى سنگلاخ به وحشت افتاده و سپس آن را مورد پرستش قرار داده و حجر الاسود ناميده اند احترام اين خانه در نزد اعراب فراوان بود. چنان كه بعضى فرزندان خود را (عبدالدار) مى ناميدند. و قديمى ترين بتى كه در آن جاى داشت هبل بود. در عصر جاهليت، اراضى حوالى مكه را (حرم) مى ناميدند و در آنجا جنگ و جدال و خونريزى را حرام مى شمردند.(1)
در روايات آمده است كه مردم جاهلى پاره اى از سنت هاى ابراهيم را رعايت مى كردند و از آن جمله حج، عمره، و طواف را به سبك ابراهيم خليل(علیه السلام) انجام مى دادند. نوادگان حضرت ابراهيم(علیه السلام) پرده دارى خانه خدا را به عهده داشتند و اين كار از شغل هاى خيلى مهم آن روزگار بود. بازرگانان يهودى هم احترام به كعبه در بين عرب جاهلى و برگزارى مناسك حج را تأييد كرده اند.
ص: 479
قرآن كريم هدفهاى مقدس بعثت اسلام را با جمله هاى كوتاه بيان كرده و مى فرمايد : (پيامبر اسلام تكاليف شاق را از دوش آنها بر مى دارد، و غل و زنجيرى را كه به دست و پاى آنها بسته شده بود باز مى كند.)(2)
بايد ديد مقصود از غل و زنجيرى كه در دوران طلوع فجر اسلام به دست و پاى عرب جاهليت بسته شده بود چيست؟ آن چه مسلم است مقصود غل و زنجير آهنى نيست بلكه همان اوهام و خرافاتى است كه فكر و عقل آنها را از رشد و نمو بازداشته بود و يك چنين گير و بند كه به بال فكر بشر بسته شود به مراتب از سلسله آهنين زيان بخش تر و ضرربارتر است. زيرا زنجيرهاى آهنين پس از گذشت مدتى از دست و پا برداشته مى شود. اما سلسله هايى كه از اوهام و خرافات مانند رشته هاى سردرگم به عقل و شعور و ادراك انسان پيچيده مى شود و چه بسا تا دم مرگ با انسان همراه مى گردد و او را از هر گونه تلاش، باز مى دارد. يكى از بزرگترين افتخارات رسول اكرم اين است كه با خرافات و اوهام و افسانه و خيال، مبارزه نموده و عقل و خرد بشر را از غبار و زنگ خرافات شستشو داد. و مى فرمود: (من براى اين آمده ام كه قدرت فكرى بشر را تقويت كنم و با هر گونه خرافات به هر رنگ كه باشد، حتى اگر به پيشرفت هدفم كمك كند سرسختانه مبارزه نمايم). سياستمداران جهان كه جز حكومت بر مردم غرض و مقصودى ندارند، همواره از هر پيش آمدى به نفع خود استفاده مى كنند حتى اگر افسانه هاى باستانى و عقائد خرافى ملتى به رياست و حكومت آنها كمك كند از ترويج آن خوددارى نمى نمايند. ولى پيامبر اسلام نه تنها از آن عقايد خرافى كه به ضرر خود و اجتماع تمام مى شد جلوگيرى مى نمود، بلكه حتى اگر يك افسانه محلى، يك فكرى
ص: 480
بى اساس به پيشرفت هدف او كمك مى كرد با تمام قوا و نيرو با آن مبارزه مى نمود و كوشش مى كرد كه مردم بنده حقيقت باشند نه بنده افسانه و خرافات.(1) مبارزه حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) با
افسانه و خرافه كه نمونه بارز آن بت پرستى و الوهيت غير خدا مى باشد نه تنها شيوه دوران رسالت او بود، بلكه او در تمام ادوار زندگى حتى در زمان كودكى با اوهام و خرافات مبارزه مى نمود. هنگامى كه (معاذ بن جبل) را به يمن اعزام نمود به او فرمود: (اى معاذ آثار جاهليت و افكار و عقايد خرافى را از ميان مردم نابود كن و سنن اسلام را كه همان دعوت به تفكر و تعقل است زنده نما). اينك براى روشن ساختن ارزش معارف اسلام مختصرى از عقايد عرب جاهلى را در زير بيان مى كنيم :
1. براى آمدن باران آتش مى افروختند.
2. اگر گاو ماده آب نمى خورد گاو نر را مى زدند.
3. شتر سالمى را داغ مى زدند تا شتر بيمار بهبودى پيدا كند.
4. شترى را در كنار قبرى حبس مى كردند تا صاحب قبر هنگام قيامت پياده محشور نشود.
5. شترى را در كنار قبر ميت مى كشتند تا بدين وسيله از شخصيت متوفى تكريم كنند و به وى و بازماندگانش از اين طريق پاداش دهند.
6. براى معالجه بيماران، به گردن مار و عقرب گزيده، زيورآلات طلايى مى آويختند و معتقد بودند كه اگر مس و قلع همراه خود داشته باشد. مى ميرد. براى معالجه بيمارى (هارى) با ماليدن كمى از خون بزرگ قبيله بر موضع جراحت او را معالجه مى نمودند.
7. اگر علائم جنون در كسى ظاهر مى شد براى راندن ارواح خبيثه به كثافات پناه برده
ص: 481
و كهنه آلوده و استخوان مردگان را به گردن وى مى آويختند، و اگر بچه اى لب و دهانش دانه مى زد. مادر بچه غربالى بسر مى گرفت و نان و خرما جمع مى كرد و به سگها مى داد تا دانه ها كه به لب و دهان بچه زده شده از بين برود و براى اين كه بچه ديو زده نشود دندان روباه و گربه را به گردن او مى آويختند.(1)
8. براى رفع نگرانى و ترس، از وسائل زير استفاده مى كردند. موقعى كه وارد دهى مى شدند و از بيمارى وبا، يا ديو مى ترسيدند، براى رفع ترس در برابر دروازه روستا دَه بار صداى الاغ مى دادند، و گاهى اين كار را با آويختن استخوان روباه به گردن خود توأم مى نمودند. و اگر در بيابانى گم مى شدند پيراهن خود را پشت و رو مى پوشيدند و...
اما اسلام با اين خرافات به طور جدى مبارزه كرد. و براى معالجه ى بيماران آنها را راهنمايى مى كرد، كه نزد طبيب بروند و پيامبر و ائمه گرامى مردم را با داروهاى زيادى كه همه آنها را محدثان بزرگ اسلام تحت عنوان طب النبى، طب الرضا، و... گرد آورده اند آشنا نمودند. و ضربه محكمى بر اين اوهام كه گريبان عرب دوران جاهليت را گرفته بود وارد ساختند.
بهترين وسيله براى تحليل روحيات و افكار يك ملت، آثار فكرى و داستانهاى موروثى آنها است كه شامل ادبيات، اشعار، قصص و حكايات مى باشد. كه نماينده افكار و طرز
ص: 482
تفكر آنها است. در جزيرة العرب در نقاط مختلف، دَه بازار به نام هاى (دومه الجندل، عدن، صنعاء، عكاظ و...) داشتند كه در ايام مختلف سال برپا مى شد. در اين بازارها خونريزى ممنوع بود، البته گاهى احساسات عصبى اين قانون را درهم مى شكست و بازار را به ميدان جنگ تبديل مى كرد. بازار (عكاظ) مهمترين بازارها بود كه در ماه هاى حرام (محرم، رجب، ذيقعده، ذيحجه) نزديك شهر طايف برپا مى شد و در آن بازار كالاهاى قريش به معرض فروش قرار مى گرفت. باز عكاظ نمايشگاه شعر و ادب هم بود و شركت كنندگان عالى ترين آثار ادبى خود را عرضه مى كردند و بهترين شعر را برمى گزيدند. عرب جاهلى خواندن و نوشتن نمى دانست. عالم و فيلسوف و مورخ نداشت. اما به فصاحت گفتار و اشعار شيوا معروف بود. شاعر عرب هم مورخ بود و هم نساب، هم معلم اخلاق و هم حماسه سراى جنگ و بالاخره نقش عمده علم و ادب و تبليغات را شاعر به عهده داشت.(1)
زنان در جامعه عرب جاهلى محروميت عجيبى داشتند و با فجيع ترين وضع زندگى مى كردند آيات قرآن در مذمت اعمال ناشايست و انحطاط اخلاقى عرب جاهلى چنين است : (روز قيامت روزى است كه از دختران زنده به گور شده سؤال مى شود.)(2) راستى انسان بايد تا چه اندازه گرفتار انحطاط اخلاقى باشد كه ميوه دل خود را پس از رشد و نمو در همان روزهاى ولادت زير خروارها خاك پنهان كند و نيز قرآن مى فرمايد: (هنگامى كه خبر تولد دختر به يكى از آنها داده مى شد، رنگ وى سياه مى گشت و در
ص: 483
ظاهر خشم خود را فرو مى برد و بر اثر اين خبر بد از قوم خود متوارى مى گرديد و نمى دانست آيا مولود مزبور را با خوارى، نگاه دارد، يا در خاك پنهان سازد راستى چه حكم و قضاوت زشتى دارند.)(1) به طور كلى زن در ميان عرب جاهلى مانند كالايى خريد و فروش مى شد، و از هر گونه حقوق اجتماعى و فردى حتى حق ارث محروم بود روشنفكران عرب زن را در عداد حيوانات قرار داده و براى همين جهت در شمار لوازم و اثاث زندگى مى شمردند. غالبآ از بيم قحطى و احيانا از ترس آلودگى دختران خود را روز اول تولد سر مى بريند و يا از بالاى كوه بلند به دره ى عميق پرتاب مى كردند و گاهى در ميان آب غرق مى نمودند.(2) اسف انگيزتر از همه نظام ازدواج آنان بود كه روى هيچ
اساسى از قوانين آن روز دنيا نبود مثلا، براى همسر حد معينى قائل نبودند و براى خالى كردن شانه از زير بار مهريه، زنان را اذيت مى كردند. و چنان كه زنى بر خلاف عفت رفتار مى نمود مهر او، به كلى از بين مى رفت، گاهى از همين قانون سوء استفاده كرده زنان خود را متهم مى ساختند تا بتوانند از دادن مهر امتناع ورزند. گرفتن همسران پدر، در صورت طلاق يا مرگ پدر، براى اولاد اشكال نداشت. براى زنان ازدواج خيلى زود و حتى اغلب در سنين هشت، نه سالگى دختر انجام مى شد و رضايت پدر و پرداخت بهاى عروس شرط اساسى ازدواج بود. تعدد زوجات بدون هيچ قيد و شرطى رواج فراوان داشت. البته ازدواج با محارم مثل مادر و خواهر ممنوع بود. دختر دادن به افراد قبيله اى ديگر ممنوع بود، جز قبيله قريش كه حق داشتند از ساير قبايل دختر بگيرند. و هنگامى زن ها از شوهر خود طلاق مى گرفتند حق ازدواج منوط به اذن شوهر اول بود
ص: 484
و اذن شوهر نخستين هم غالبآ با دريافت مهر انجام مى گرفت.(1)
شكى نيست كه اعراب روحيه سلحشورى فوق العاده اى داشتند و در جنگ جويى از بسيارى از ملل برتر بودند. ولى اين روح سلحشورى در دوران جاهليت همواره براى در هم ريختن سازمان زندگى قبائل مختلف، به كار برده مى شد و اثرى جز خونريزى و قتل و غارت نداشت. اعراب جاهلى آنچنان با خونريزى و غارتگرى خوگرفته بودند كه هنگام مفاخره غارتگرى را يكى از افتخارات خود مى شمردند.
اصولا قتل و غارت از راه هاى رسمى، امرار معاش عرب جاهلى بود و اين رسم تقريبآ عمومى بود.(2)
شايد مهمترين مشخصه زندگانى اعراب جاهلى آن باشد كه مبتنى بر جنگ و خونريزى بود، تا آنجا كه كشتار را يكى از سنت هايشان مى توان شمرد. آنان پيوسته مى كشتند و كشته مى شدند و از خون ريختن و خونخواهى نمى آسودند لذا مهمترين قانونشان كه بزرگ و كوچك بدان خاضع بودند همانا انتقامجويى بود و (ثار) شريعت مقدسشان شمرده مى شد و رنگ دينى داشت، چه تا از حريفان انتقام نگرفته بودند شراب و زن و عطر را بر خويش حرام مى كردند، و هيچ فرد قبيله حق جزئى تخطى و توقف يا نقض اين قانون را نداشت. تا يكى از افراد قبيله كشته مى شد عشيره اش شمشير مى كشيدند و عشاير هم قبيله نيز از ايشان پيروى كرده براى خونخواهى هم پشت مى شدند و كشتار
ص: 485
فراوان بين آنان و قبيله دشمن رخ مى داد و اين پدر كشتگى ها به ارث مى رسيد و نسل هاى بعدى دو طرف همچنان در ستيز بودند تا با دخالت طرف ثالثى آشتى كنند و خونبها و غرامت مبادله گردد، و راضى بدين كار نمى شدند مگر وخامت امر به نهايت مى رسيد و طرفين نزديك به نابودى مى شدند. تا قتل و جرحى واقع نمى شد پذيرفتن آشتى را ننگ و عار مى دانستند. خونبها پذيرفتن را بالاترين خوارى و ذلت مى دانستند و نمى خواستند در برابر خون، شتر يا شير آن را عوض ستانند.
كه جوش خون جز با خون ننشيند. گويى خونريزى در آنان تبديل به طبيعت ثانوى شده بود و لب تشنه ى خون بودند.(1) اعراب، جنگ ها و رويدادهاى بزرگ را «ايام» مى ناميدند.
اعراب جاهلى و بالاخص اولاد عدنان (فرزندان عدنان به تيره هاى گوناگونى تقسيم شده و از ميان آنان قبيله اى كه شهرتى به دست آورد قبيله قريش و در ميان آنان بنى هاشم بودند.) طبعآ سخاوتمند و مهمان نواز بودند و كمتر به امانت خيانت مى كردند، پيمان شكنى را گناه غير قابل بخشش مى دانستند، در راه عقيده فداكار بودند و از صراحت لهجه كاملا برخوردار بودند حافظه هاى فوق العاده قوى براى حفظ اشعار و خطب در ميان آنان پيدا مى شد.
شجاعت و جرأت آنان ضرب المثل بود. در اسب دوانى و تيراندازى كمال مهارت را داشتند. فرار و پشت به دشمن را زشت مى شمردند.
ص: 486
قوم و قبيله، يك واحد مستقلى بود كه بايد در همه چيز به خود متكى باشد، چون تمام اقوام و قبايل ديگر اصولا بيگانه به شمار مى رفتند و هيچ گونه حقوق و احترامى از نظر افراد اين قبيله نداشتند و غارت اموال و كشتن افراد و دزديدن و ربودن زنان جزو حقوق قانونى آنان بود، مگر اين كه با قبيله اى پيمان داشته باشند كه آن هم معمولا ديرى نمى پاييد كه با يك جسارت كوچك از طرف يكى از افراد آن قبيله نقض مى شد و بهانه براى حمله مجدد به دست مى آمد. بدين ترتيب افراد يك قبيله كه تنها حامى و تكيه گاه خود را قبيله خويش مى دانستند، بدان بى دريغ دل بسته بودند. مسئله ذكر مفاخر قبيله و بيان انساب و شاخه هاى قبيله و افزون نشان دادن افراد، ولو با شمارش گور مردگان خود،(2) از بزرگترين نمودهاى تعصب قبيله اى است.(3) جنگ قبيله ها گاهى براى به دست آوردن چراگاهها بوده است. سرزمين جزيرة العرب انسان را سخت جان و جنگجو مى پروراند. روح جنگجويى را با عصبيت جاهلى ضميمه كنيد، تا ريشه بسيارى از خونريزيها روشن شود. هر قبيله اى، زن و مال و جان ديگران را شكار قانونى خود مى داند و از طرفى قبيله اى كه مورد تجاوز قرار گرفته است حاضر است براى انتقام، تمام افراد قبيله متجاوز را از دم تيغ بگذراند.(4) لازم به ذكر است
كه اعراب جاهلى تابع حكومتى نبودند و نظم سياسى نداشتند و اساس مليت و جامعه آنان را قبيله تشكيل مى داد. قبيله از مجموع چند خانواده و قوم و خويشاوند است
ص: 487
،
تحت رياست شيخ قبيله كه از همه افراد كهن سال تر است به سر مى برند.
اعراب جاهلى متعقد بودند كه: روان انسان پس از مرگ به صورت پرنده اى شبيه (بوم) به نام (هامه وصدى) از كالبد بيرون مى آيد و پيوسته در كنار جسد بى روح انسان شيون مى كند و ناله هاى جان خراش وحشتزا سر مى دهد. هنگامى كه كسان مرده، وى را به خاك سپردند، روح او به صورتى كه گفته شد آرامگاه وى را مسكن اتخاذ مى كند و تا ابد قرار مى گيرد و گاهى براى اخذ اطلاعات از اوضاع فرزندان بر بام خانه فرزندان مى نشيند. اگر انسان به وسيله مرگ غيرطبيعى چشم از اين جهان پوشيده باشد، حيوان نامبرده پيوسته صدا مى زند (اَسقونى، اَسقونى) يعنى با ريختن خون قاتلِ من، سيرابم كنيد و تا انتقام از قاتل گرفته نشود، خاموش نخواهد شد.(1) به طور كلى عقيده به قيامت در بين عرب جاهلى كمتر به چشم مى خورد، بلكه
يكى از مفاهيم معنوى رايج و مورد احترام و اهميت در نزد عرب جاهلى، مفهوم «دهر» يعنى خداوند زمان بوده است كه معادل خداى «زروان» در ايران باستان مى باشد.(2)
دهر به معناى روزگار و زمان دراز و پيوسته است، كه ازل و ابد را به يكديگر مى پيوندد. (دهريه) كسانى بودند كه به ازليت و ابديت دهر قايل بودند و اصل آفرينش را نفى مى كردند. و امكان حشر و نشر و معاد را انكار مى نمودند، ايشان مى گفتند آن چه سبب حيات و مرگ انسان مى گردد، دهر و روزگار است. اين فرقه را امروز طبيعيون گويند
ص: 488
،
كه منكر ماوراء طبيعت اند و مى گويند در جهان به جز موجودات طبيعى چيزى ديگر وجود ندارد و ايشان همان ماديون هستند.(1)
در قرآن كريم درباره دهريه چنين فرموده است: (و مى گفتند اين دهر يعنى زمان بيكران و گردش روزگاران است كه ما را پديد مى آورد و مى ميراند)(2) و نيز قرآن مى فرمايد: (استخوان پوسيده اى را نمونه مى آوردند كه چه كسى اين را زنده خواهد ساخت؟)(3) آرى عرب جاهلى به معاد و دنياى ديگر هيچ باورى نداشتند(4) همچنان كه مشرك بوده و پيام آوران و خداى واحد را نيز قبول نداشتند و قرآن در اين مورد مى فرمايد: (كافران در اين كه پيامبرى از ميانشان برخاسته در شگفتند و جادوگرش مى خوانند، كه چگونه به جاى خدايان متعدد يكى قرار داده و اين چيزى است كه ما در آيين ديگر نشنيده ايم).(5)
روشن است كه عرب جنوبى جزيرة العرب صاحب تمدن پيشرفته اى بوده و داراى اطلاعات كشاورزى، مهندسى، آبيارى و شهرسازى بوده است. اما عرب شمالى به اندازه جنوب متمدن و با فرهنگ نبودند هر چند با تمدن هاى همسايه چون مصر، ايران، شام و روم روابطى داشتند اما تأثير اندكى پذيرفتند. در حد فنون رزمى و اخبار و افسانه ها، چنان كه در تاريخ، نظر سلمان فارسى در احداث خندق و در نقل داستان هاى ايرانى
ص: 489
معروفند. به طور كلى فرهنگ و معارف عرب جاهلى در سطح ابتدايى و بر اساس تجربه هاى ناقص و به دور از دانش و بينش علمى بوده است. كه از طريق نقل اين تجربيات ساده و ناقص سينه به سينه حفظ و به ديگران منتقل مى شده و گاه اكثرا اين معارف توأم با خرافات بسيارى بوده است و همه اينها نشان دهنده، ضعف قوه علمى و عقلى عرب بوده است. و حكيم در دوره هاى جاهلى در واقع مردى صاحب تجربه بود كه بر اساس تجربيات خويش و آن چه از گذشتگان آموخته بود، در اختلافات قبايل و افراد به داورى مى پرداخت. كه نمونه هايى از معارف عرب را در زير بيان مى كنيم :
الف. علم انساب و علم ايام: شناخت نسب و نژاد افراد و قبايل و حوادث مهم اقوام عرب كه مايه اصلى تفاخر آنها بوده
ب. علم به احوال ستارگان محل طلوع و غروب و سير آنها و ارتباط آنها با باران و يافتن راه به كمك ستارگان.
ج. علم به احوال ابرها: كه باران زا هستند يا نه.
د. علم پزشكى، از طريق داغ كردن، استفاده از خواص گياهان و همراه با خرافات فراوان مانند: (دواى هارى، خون اشراف، دواى جنون، استخوان مرده، افسون و جادو).
ه . علم قيافت: دنبال كردن رد پا و ردپاى گمشده، و افراد فرارى و دزد و غيره.
و. علم عيافه: فال زدن از روى حركات پرندگان كه اگر به راست مى رفت خوب و اگر به چپ مى رفت بد بود.
ز. امثال و حكم: كه مجموعه ضرب المثل ها و كلمات حكمت آميز هر قومى را مى گويند، امثال و حكم عرب بسيار فراوان است و كتابهاى بسيارى در اين مورد نوشته اند مانند: (مجمع الامثال ميدانى و جمهره الامثال ابوهلال عسگرى) حكماى عرب هم قاضى و داور بودند و هم واعظ و خطيب و مورد قبول همگان، مانند لقمان بن عاد، قس بن
ص: 490
ساعده، قصى بن كلاب، اكثم بن صيفى، عامربن ظرب، لبيدبن ربيعه و غيره.(1)
به هر حال منظور از جاهليت، جهل مطلق نيست بلكه مفهومى است از طغيان و سركشى و انحطاط و ابتذال انسانى. بديهى است كه اعراب جاهلى را نبايد از اقوام وحشى حساب كرد چه در حيات عرب قبل از اسلام نشانه هايى از تمدن هاى كهن وجود داشته است.
جاهل از آن جهت كه نادان است و با جهل خويش مبارزه مى كند هرگز قابل نكوهش نيست بلكه شايسته تحسين است، حال آن كه قرآن جاهليت را نكوهش كرده، پس معلوم است كه منظور از جاهليت، غرور، تعصب و سبكسرى و فرومايگى است و خلاصه مفهومى است كه نقطه مقابل اسلام مى باشد. پديده جاهليت از نظر قرآن يك زمان خاص نيست كه تمام شده باشد بلكه يك مفهوم است كه امكان دارد در هر زمان و مكانى رشد كند و حتى مى تواند، جهان شمول باشد.(2) پس جاهليت يعنى: (انحرافات فكرى، عقيدتى، اخلاقى،
حاكميت اوهام و خرافات، رواج فحشا و فساد، قتل، غارت و تعصبات كوركورانه و احمقانه كه در هر عصرى مى تواند وجود داشته باشد.)(3)
مقارن ظهور اسلام، در ميان عرب جاهلى قانون، پيمان هايى بود كه قبيله ها با يكديگر بسته بودند و به موجب آن حقوق هر قبيله و يا وابستگان قبيله در مقابل قبيله هاى ديگر
ص: 491
محترم شمرده مى شد. اما اگر كسى با قبيله اى پيوندى نداشت. هيچ قانونى در مقابل ستمكار از او حمايت نمى كرد. از نظر دينى در جنوب شبه جزيره عربستان، ستاره پرستى، آفتاب پرستى، ماه پرستى و عبادت ديگر اجرام آسمانى معمول بوده است. مسيحيت از قرن چهارم پس از ميلاد وارد 2يمن شد، همسايگى يمن با حبشه و نيز رابطه ى مردم با دولت بيزانس موجب تقويت مسيحيت گرديد. و مسيحيت در نجران مركز مهمى پيدا كرد. در اوايل قرن ششم ميلادى اميرى به نام (ذونواس) خود را پادشاه يمن خواند و دين يهودى را پذيرفت و بر مسيحيان سخت گرفت. به هر حال مسيحيت و يهوديت در نقاطى از شبه جزيره گسترش داشت. نجران مركز مهم مسيحيان و يثرب جايگاه يهوديان بود در مناطق شمالى نيز، به سبب مجاورت با منطقه نفوذ روم، مسيحيت رواج داشت به نظر مى رسد در سرزمين حيره به سبب همسايگى با ايران كيش زرتشتى نيز شناخته شده بوده است.
اما مردم داخل جزيرة العرب يعنى بدويان، عموما بت پرست بودند. چنان كه اين آيين در يمن و عراق نيز رايج بوده است. آيين مزدك و مانى نيز پيروانى يافته بود، اما اين كه مقدار دلبستگى و يا اعتقاد مردم به اين كيش ها تا چه حد بوده است به درستى معلوم نيست. آن چه مسلم است اين است كه هيچ يك از اين دين ها مخصوصآ بت پرستى، بدان درجه اثر روحى نداشت كه بتواند درون نا آرام اين مردم را آرامش دهد. پرستش بتان براى عرب آن اهميت را داشت كه اگر در نيازى درمى ماند، نذر مى كردند، براى بت ها قربانى كند، يا دست خود را بر بت بسايد و يا گرد آن بگردد. اما به هنگام سختى همين بت را مى شكست و در راه حاجت خود صرف مى كرد.
ص: 492
در ميان خدايان گوناگون كه اعراب مى پرستيدند، و مذاهب مختلفى كه در آنجا وجود داشت، گروهى يكتاپرست نيز وجود داشتند كه نام ايشان را «حنفاء» گذارده بودند. حنفاء بت نمى پرستيدند و به دين خاصى چون يهوديگرى و مسيحيگرى نيز نپيوستند و بى آن كه آداب و رسم هاى خاصى داشته باشند، به خداى يكتا معتقد شدند و همان تخم توحيد را كه در ميان ايشان پاشيده شده بود پيغمبر اسلام آبيارى كرد و به صورت درختى بارور تربيت فرمود.(2)
امتياز حنفاء تنها به اين نبود كه يكى از اركان مهم قرآن و اسلام يعنى توحيد را اعتقاد داشتند. بلكه مطابق گفتار قرآن كه پيش از اين آمد معتقد بودند كه انسان بايد در برابر قضا و قدر پروردگار تسليم باشد چنانچه ابراهيم هنگام سربريدن فرزندش اسماعيل تسليم بود، از اين رو صحت گفتار پيغمبر اسلام كه از وجود مسلمانانى پيش از خود خبر داده است روشن مى شود.
همچنين آيين جديد حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) يعنى اسلام در حقيقت احياى آيين حنيف حضرت ابراهيم(علیه السلام) بوده است. از اين رو حضرت محمّد به مردم مى گفت كه اين خداى يگانه همان خداى ابراهيم، سازنده خانه كعبه است، يعنى همان ابراهيمى كه عرب با ديده ى احترام به او مى نگريست و او را بزرگ مى دانستند اما بايد دانست هنگامى كه پيغمبر اسلام ظهور كرد سيصد و شصت بت در ميان خانه كعبه بود كه در زمره آنها مجسمه حضرت مسيح و مادرش مريم نيز موجود بوده است.
از افتخارات اعراب تزئين كردن خانه كعبه بود كه يهود نيز آن جا را محترم مى شمردند خدمتكارى خانه كعبه مخصوص به قبيله ى قريش بود كه قبيله مزبور به همين سبب
ص: 493
شخصيت ممتازى را از نظر دينى در ميان اعراب دارا بودند. در اين زمان بر دين هاى آسمانى قرن ها مى گذشت و اين دين ها به تدريج روح و معنويت خود را از دست داده بودند بنابراين عامل معنوى(ترس ازخدا)نيز در اين سرزمين وجودنداشت كه پشتيبانى براى محرومان باشد.(1)
نشانه هاى زيادى در دست است كه هنگام ظهور اسلام عرب آمادگى زيادى براى يك اتحاد سياسى و دينى داشت و همان انقلابى، كه در زمان امپراطورهاى روم بر عليه بت ها شد، در جزيرة العرب نيز انقلابى مانند آن صورت گرفت، زيرا معتقدات قديمى سست شده بود، و بتها ديگر نفوذ سابق خود را از دست داده بودند. و پيرى و فرسودگى در بت ها پديد آمده بود.(2) وضع اجتماعى در جزيرة العرب بخصوص در شهر مكه مقارن ظهور اسلام به صورتى
در آمده بود كه براى انفجار آمادگى داشت. از يك سو قريش، كه تيره اى از عرب عدنانى بودند در آغاز قرن پنجم ميلادى رياست شهر را در دست گرفتند و به دليل آن كه خانه كعبه را تحت نظارت خود در آورده بودند. امتيازى معنوى كسب كرده بودند.
از سوى ديگر مال ها را در راه تجارت و مضاربه و مرابحه به كار انداخته و ثروتى سرشار اندوخته بودند خلاصه اين كه فكر راحت طلبى و مال اندوزى بر تيره اشراف غالب شده و فطرت انسانى مغلوب هواى شيطانى گشته بود.
از سوى ديگر مردم ستمديده و محروم از حقوق اجتماعى انتظار مى بردند كه دستى از غيب برون آيد و كارى بكند.
ص: 494
ص: 495
واژه اسلام به معنى تسليم است و در اينجا منظور از تسليم در مقابل خدا است. دين در اصل، به معنى «جزا و پاداش» و به معنى (اطاعت و پيروى از فرمان) آمده است و در اصطلاح مذهبى عبارت از (مجموعه عقايد و قوانين و آدابى است كه انسان در سايه آنها مى تواند به سعادت و خوشبختى دو جهان برسد و از نظر فردى و اجتماعى، اخلاقى و تربيتى، در مسير صحيح، گام بردارد.
و نيز گفته اند اسلام عبارت است از ظاهر اعتقادات، و اعمال دينى، چه اين كه توأم با واقع هم باشد يا نه و به همين جهت شخصى را هم كه دعوى ايمان مى كند، ولى در واقع ايمان ندارد شامل مى شود. بنابراين معنى جمله (همانا دين در نزد خدا اسلام است) چنين مى شود، كه آيين حقيقى در پيشگاه خدا همان تسليم در برابر فرمان او و حقيقت است. در واقع روح دين در همه زمان ها، چيزى جز تسليم در برابر حقيقت نبوده است البته از آنجا كه آيين پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) عالى ترين نمونه آن بوده است، نام (اسلام) براى آن انتخاب شده.(1)
پس دين همين اطاعتى است كه خدا از بندگان خود مى خواهد، و آن را براى آنان بيان مى كند، و لازمه مطيع خدا بودن اين است كه آدمى آن چه از معارف را كه به تمام معنى برايش روشن و مسلم شده اخذ كند، و در آن چه برايش مشتبه است توقف كند، بدون اين كه كمترين تصرفى از پيش خود در آنها بكند، و اما اختلافى كه اهل كتاب از يهود و نصارى در دين كردند، با اين كه كتاب الهى بر آنان نازل شده و خداى تعالى اسلام را بر ايشان بيان كرده بود، اختلاف ناشى از جهل نبود و چنان نبود كه حقيقت امر بر ايشان
ص: 496
مجهول باشد و ندانسته باشند كه دين خدا يكى است. بلكه اين معنا را به خوبى مى دانستند و تنها انگيزه آنان در اين اختلاف حس غرور و ستمگريشان بود، و هيچ عذرى ندارند، و همين خود كفرى است كه به آيات مبين خدا ورزيدند، آياتى كه حق امر و حقيقت آن را برايشان بيان كرد.
آرى به آيات خدا كفر ورزيدند، نه به خود خدا، چون اهل كتاب خداى تعالى را قبول دارند و معلوم است كه هر كس به آيات خدا كفر بورزد خدا سريع الحساب است. و به سرعت هم در دنيايش و هم در آخرتش به حسابش مى رسد اما در دنيا گرفتار ذلت و محروميت از سعادت حياتش مى كند و اما در آخرت به عذاب اليم دچارش مى سازد.(1)
شك نيست كه قبل از پيامبر اسلام نيز پيامبران ديگر و امت صالح آنها مسلمان بودند و در برابر اراده خدا تسليم، بنابراين هنگامى كه مى فرمايد: (من دستور دارم نخستين مسلمان باشم)(2) يعنى نخستين مسلمان اين امت است. و اين در حقيقت اشاره به يك مطلب مهم تربيتى نيز مى باشد كه هر رهبرى بايد در انجام دستورات مكتب خود از همه افراد پيشقدم تر باشد، او بايد اولين مؤمن به آيين خويش و نخستين عمل كننده و كوشاترين فرد و فداكارترين شخص در برابر مكتب خود باشد. چنان كه در جاى ديگر قرآن مى فرمايد: (اين همان آيين پدر شما ابراهيم است او شما را در كتب پيشين و اين در كتاب آسمانى مسلمان ناميد).(3) چنان كه در جاى ديگرى از قرآن از قول حضرت
ص: 497
ابراهيم(علیه السلام) مى خوانيم: (پروردگارا من و فرزندم اسماعيل را تسليم در مقابل فرمانت قرار ده، و از دودمان ما امتى مسلم و تسليم در برابر اراده ات به وجود آور)(1) به هر حال در آيات متعددى از پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) به عنوان (اول المسلمين) ياد شده است.(2)
قرآن كريم از قول يعقوب(علیه السلام) و فرزندانش در مورد اقرار به اسلام چنين مى فرمايد: (شما كى و كجا بوديد؟ هنگامى كه يعقوب را مرگ در رسيد و به فرزندان خود گفت كه شما پس از مرگ من كه را مى پرستيد؟ گفتند خدا تو او خداى پدران تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبود يگانه است و ما مطيع فرمان اوييم.)(3)
همچنين قرآن از قول عيسى مسيح(علیه السلام) و حواريونش چنين مى فرمايد: (پس چون عيسى به يقين دريافت كه قوم ايمان نخواهند آورد، به همان شاگردانش كه ايمان آوردند گفت كيست كه با من دين خدا را يارى كند حواريان گفتند ما يارى كنندگان دين خداييم و به خداوند ايمان آورده ايم، گواهى ده كه ما تسليم فرمان اوييم).(4)
و نيز قرآن از قول مؤمنين به حضرت موسى(علیه السلام) چنين مى قرمايد: (اى فرعون كينه و انتقام تو از ما به جرم آن است كه ما به آيات خدا و رسول او چون آمد، ايمان آورديم بار خدايا به ما صبر و شكيبايى ده و ما را به آيين اسلام بميران «يعنى با تسليم و رضاى به حكم خدا»(5)
و نيز از قول حضرت نوح(علیه السلام) در قرآن چنين مى خوانيم: (پس هر گاه شما از حق روى
ص: 498
گردانيده و نصيحت مرا نپذيرفتيد من از شما اجرى نخواسته بلكه همه اجر رسالت من بر خداست و من خود از جانب حق مأمورم كه از اهل اسلام و تسليم حكم او باشم.)(1)
در اين مورد قرآن مجيد چنين مى فرمايد: (بگو اى پيغمبر محققآ مرا خدا براه راست هدايت كرده است به دين حنيف ابراهيم كه وجودش از هر گونه انحراف بركنار بوده و از لوث شرك و عقايد باطل مشركين منزه بود)(2) و نيز مى فرمايد: (و خدا مرا امر كرده كه روى به جانب دين حنيف اسلام و آيين پاك توحيد آور و هرگز لحظه اى، هم آيين مشركان مباش).(3) و نيز قرآن كريم مى فرمايد: (پس تو اى رسول با همه پيروانت مستقيم روى به جانب آيين حنيف و پاك اسلام آور و پيوسته از طريقه دين خدا كه فطرت خلق را برآن آفريده است پيروى كن كه هيچ تغييرى در خلقت خدا نبايد داد اين است استوار حق و ليكن اكثر مردم از اين حقيقت آگاه نيستند.)(4)
از آيات فوق نتيجه مى گيريم كه اسلام دينى است كه در آن هيچ گونه انحراف و كجى وجود ندارد و از تمامى آلودگى هايى چون شرك، كفر، نفاق پاك و مبرا مى باشد.
قيم به معناى مستقيم و ثابت و استوار است به طورى كه هيچ گونه تزلزلى در آن راه
ص: 499
ندارد. اسلام از آنجايى كه دينى است كه ثابت و برپادارنده نظام زندگى مادى و معنوى مردم است. از آن جهت به صفت (قيم) موصوف است. قرآن كريم در اين مورد چنين مى فرمايد :
(روى خود را به سوى آيين مستقيم و پايدار كن، پيش از آن كه روزى فرا رسد كه هيچ كس قدرت ندارد آن را از خدا بازگرداند، در آن روز مردم به گروه هايى تقسيم مى شوند.(1) و نيز مى فرمايد: (و بدانيد كه آن چه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنى است و خدا كمترين اثر در آن خدايان باطل ننهاده و همه بى اثرند و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و به شما بندگان امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا كسى را نپرستيد اين آيين محكم است ليكن اكثر مردم از جهالت بر اين حقيقت آگه نيستند.)(2)
چنان كه قرآن مى فرمايد: (ما اين كتاب را بر تو به حق فرستاديم پس به شكرانه اين نعمت بزرگ خداى را پرستش كن و دين را براى او خالص گردان «دل از غير حق بگردان»، اى بندگان آگاه باشيد كه دين خالص بى هيچ شرك و ريا براى خداست و اما آنان كه غير خدا را چون بتان و فرعونيان به دوستى و پرستش برگرفتند و گفتند ما آن بتان را نمى پرستيم مگر براى اين كه ما را به درگاه خدا نيك مقرب گردانند و خدا البته اين عذر نپذيرد، و ميان آنها در آن چه با حق خلاف كنند حكم خواهد كرد...)
ص: 500
يعنى آيينى است كه غير قابل تغيير و خالى از فنا و زوال است. قرآن در اين مورد چنين مى فرمايد: (هرچه در آسمان ها و زمين است همه ملك خداست و دين و اطاعت هميشه و به طور دائم مخصوص اوست «خدا»)(2)
قرآن مجيد در اين مورد چنين مى فرمايد: (اوست خدايى كه رسول خود (محمّد مصطفى(صلی الله علیه و آله) را با دين حق به هدايت خلق فرستاد تا بر همه اديان عالم تسلط و برترى دهد هر چند مشركان و كافران ناراضى و مخالف باشند.)(3)
و نيز مى فرمايد: (او خدايى است كه رسول خود (محمّد(صلی الله علیه و آله)) را با قرآن و دين حق به عالم فرستاد تا او را بر همه اديان دنيا غالب گرداند و بر حقيقت اين سخن گواهى خدا كافى است.)(4)
از آيات فوق به دست مى آيد كه اسلام دين حق است يعنى دينى است ثابت و غير متزلزل، كه عين حقيقت بوده به طورى كه از هر گونه باطل، كذب، وهم، ظن و گمان بدور است، دينى است منطبق بر واقعيت جهان هستى و انسان.
يعنى در دستورات و آيين اسلام هيچ گونه سختگيرى وجود ندارد. بلكه تمامى تعاليم و مقررات اين آيين الهى در فكر و عمل سهل و آسان مى باشد. و از هر گونه (حرج) و
ص: 501
سختى به دور است. قرآن در اين مورد چنين مى فرمايد: (و براى خدا حق جهاد در راه او را با دشمنان دين و با نفس اماره به جاى آريد و در طلب رضاى او به قدر طاقت بكوشيد او شما را بدين خود سرافراز كرده و در مقام تكليف بر شما مشقت و رنج ننهاده و اين آيين اسلام است....)(1)
قرآن كريم در اين مورد چنين مى فرمايد: (در قبول دين اكراهى نيست زيرا راه درست از راه منحرف آشكار شده است بنابراين كسى كه با طاغوت (بت و شيطان و هر موجود طغيانگر) كافر شود و به خدا آورد به دستگيره محكمى دست زده است كه گسستن براى آن نيست و خداوند شنوا و داناست.)(2)
از آيه فوق چنين بر مى آيد كه دين و آيين چيزى نيست كه با اكراه و اجبار تبليغ گردد و از آنجا كه دين و مذهب با روح و فكر مردم سروكار دارد و اساس و شالوده ى آن بر اساس ايمان و يقين استوار است خواه و ناخواه راهى جز منطق و استدلال نمى تواند داشته باشد. و اما كلمه رشد از نظر لغت عبارت است از (راه يابى و رسيدن به واقع) در برابر (غى) كه به معنى انحراف پيدا كردن از حقيقت و دور شدن از واقع است. كه همراه با نسيان از هدف است و (دغوى) كسى است كه اصلا نمى داند چه مى خواهد و مقصدش چيست. پس نتيجه مى گيريم كه در دين اجبارى نيست و دين اجبارى نفى شده است، چون دين از يك سلسله معارف علمى كه معارفى عملى به دنبال دارد و جامع همه آن معارف يك كلمه است و آن عبارت است از اعتقادات و اعتقاد و ايمان از
ص: 502
امور قلبى است. اكراه و اجبار در آن حكومت ندارد، چون اكراه تنها مى تواند كسى را مجبور به عملى كند، و كاربرد اكراه تنها در اعمال ظاهرى است كه عبارت است از حركات مادى و بدنى، و اما اعتقاد قلبى براى خود علل و اسبابى ديگر از نسخ خود اعتقاد و ادراك دارد و محال است كه مثلا جهل علم را نتيجه دهد، و يا مقدمات غير علمى تصديقى علمى را بزايد.(1)
آيات مختلف قرآن به خوبى گواهى مى دهد كه اسلام يك آيينى جهانى است مانند : (هدف من اين است كه همه شما و كسانى را كه سخنم به آن ها مى رسد با قرآن انذار كنم)(2) و نيز قرآن مى فرمايد: (...اين قرآن وسيله تذكر جهانيان است)(3) و يا مى فرمايد: (بگو اى مردم من رسول خدا به سوى همه شما هستم).(4) از آيات فوق چنين بر مى آيد كه رسالت پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) يك بيدار باش و يادآورى به همه جهانيان است و چنين نعمت عمومى و همگانى، همانند نور آفتاب و امواج هوا و بارش باران است كه جنبه عمومى و جهانى دارد. هدايت و رسالت اسلام به هيچ وجه جنبه خصوصى و اختصاصى و قومى و ملى و نژادى و منطقه اى ندارد بلكه يك آيين جهانى و همگانى است.(5) و نيز در جاى ديگر قرآن چنين
مى فرمايد: (زوال ناپذير است و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا
ص: 503
جهانيان را انذار كند و از عذاب و كيفر الهى بترساند)(1) نكته اى كه در اين آيه مطرح شده اين است كه هدف نهايى فرقان را انذار جهانيان بيان مى كند، و تعبير (للعالمين) روشنگر اين است كه آيين اسلام جنبه جهانى دارد. عالمين بودن اسلام نه فقط از نظر مكانى محدود نيست بلكه از نظر زمانى هم قيدى ندارد و همه ى آيندگان را نيز شامل مى شود يعنى جهانى بودن اسلام و جاودانگى آن با هم پيوند و ارتباط دارند.
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: (محمّد پدر هيچ يك از مردان شما نبود، ولى رسول خدا و خاتم پيامبران است و خداوند به هر چيز آگاه است.)(2)
آيه فوق گرچه براى اثبات جاودانگى اسلام و خاتميت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) كافى است اما به بعضى از آيات ديگر در اين زمينه اشاره مى كنيم: (.... اين قرآن را بر من وحى كرده تا شما و تمام كسانى را كه اين قرآن به آنها مى رسد انذار كنم...)(3)
در آيه فوق قرآن با ذكر كلمه (من بلغ) (و تمام كسانى كه اين سخن به آنها مى رسد) جاودانگى اسلام و خاتميت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را اعلام مى دارد. چنان كه جمعى از دانشمندان از آن آيه اين استفاده كرده اند. زيرا طبق تعبير بالا پيامبر مبعوث بوده به تمام كسانى كه گفتارش به آنها مى رسد و اين شامل تمام كسانى مى شود كه تا پايان اين جهان به دنيا قدم مى گذارند.(4)
اما شكى نيست كه آيه اول مورد بحث به طور صريح از خاتميت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) خبر
ص: 504
داده و اين امر با جاودانگى آيين آن پيامبر بزرگوار كاملا تلازم دارد. زيرا :
خاتم (بر وزن حاتم) آنگونه كه ارباب لغت گفته اند به معنى چيزى است كه به وسيله آن پايان داده مى شود، و نيز به معنى چيزى آمده است كه با آن اوراق و مانند آن را مهر مى كنند. در گذشته و امروز اين امر معمول بوده و هست كه وقتى مى خواهند در نامه يا ظرف يا خانه اى را ببندند و كسى آن را باز نكند روى در، يا روى قفل آن ماده چسبنده اى مى گذارند، و روى آن مهرى مى زنند كه امروز از آن تعبير به (لاك و مهر) مى شود. و اين به صورتى است كه براى گشودن آن حتمآ بايد مهر و آن شىء چسبيده شكسته شود. مهرى را كه بر اينگونه اشياء مى زنند (خاتم) مى گويند و از آنجا كه در گذشته گاهى از گل هاى سفت و چسبنده براى اين مقصد استفاده مى كردند لذا در متون بعضى از كتب معروف لغت در معنى خاتم مى خوانيم (چيزى كه بر گل مى زنند) اينها همه به خاطر آن است كه اين كلمه از ريشه (ختم) به معنى پايان گرفته شده و از آنجا كه اين كار (مهر زدن) در خاتمه و پايان قرار مى گيرد نام (خاتم) بر وسيله آن گذارده شده است. اگر مى بينيم يكى از معانى (خاتم) انگشتر است آن نيز به خاطر همين است كه نقش مهرها را معمولا روى انگشترهايشان مى كندند، و به وسيله انگشتر نامه را مهر مى كردند.(1)
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: (بگوييد: ما به خدا ايمان آورده ايم. و به آن چه بر ما نازل شده و آن چه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و پيامبران اسباط بنى
ص: 505
اسرائيل نازل گرديد (و همچنين آن چه موسى و عيسى و پيامبران (ديگر) از پروردگار داده شده است و ما جدايى در ميان آنها قائل نمى شويم و در برابر فرمان خدا تسليم هستيم و تعصبات نژادى و اغراض شخصى سبب نمى شود كه بعضى را بپذيريم و بعضى را رها كنيم.)(1) اين آيه به مسلمانان دستور مى دهد كه به مخالفان خود، بگوييد ما به خدا ايمان آورده ايم و به آن چه از ناحيه او بر ما نازل شده و به آن چه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و پيامبران اسباط بنى اسرائيل نازل گرديد و به آن چه به موسى و عيسى و پيامبران ديگر از ناحيه پروردگارشان داده شده ايمان داريم و ما هيچ فرقى ميان آنها نمى گذاريم و در برابر فرمان حق تسليم هستيم. خودمحورى ها و تعصب هاى نژادى هرگز سبب نمى شود كه ما بعضى از پيامبران را بپذيريم و بعضى را نفى كنيم، آنها همه معلمان الهى بودند كه در دوره هاى مختلف تربيتى به راهنمايى انسان ها پرداختند، هدف همه آنها يك چيز بيشتر نبود و آن هدايت بشر در پرتو توحيد خالص و حق و عدالت، هر چند هر يك از آنها در مقطع هاى خاص زمانى خود وظائف و ويژگى هايى داشتند در آيه ديگرى قرآن مجيد چنين مى فرمايد: (برايتان از دين همان را تشريح كرد كه نوح را بدان توصيه فرمود، و آن چه ما به تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اين بود كه دين را بپا داريد، و در آن تفرقه راه نيندازيد، اين كه شما مشركين را به سويش دعوت مى كنيد، بر آنان گران مى آيد، و اين خدا است كه هر كس را بخواهد براى تقرب به درگاه خود بر مى گزيند و كسانى را به سوى خود هدايت مى كند كه همواره در امور به او مراجعه نمايند)(2) پس معناى اين كه فرمود: (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا) اين است كه خداى تعالى بيان كرد، و روشن
ص: 506
ساخت براى شما از دين كه سنت زندگى است همان را كه قبلا با كمال اعتنا و اهميت دادن براى نوح بيان كرده بود. و اين معنا به خوبى از سياق آيه به چشم مى خورد كه خطاب در آيه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و امت او است و اين كه مراد از آن چه به نوح وصيت كرده بود، همان شريعت نوح(علیه السلام) است. (والذى اوحينا اليك» در اين جمله بين نوح و رسول خدا 0ص) مقابله افتاده، و ظاهر اين مقابله مى رساند كه مراد به آن چه به رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وحى شده معارف و احكامى است كه مخصوص شريعت او است و اگر نام آن را (ايحاء) نهاده و فرموده (اوحينا اليك)، ولى درباره شريعت نوح و ابراهيم(علیه السلام) اين تعبير را نياورده بلكه تعبير به وصيت كرد، براى اين بود كه وصيت در جايى به كار مى رود كه بخواهيم از بين چند چيز به آن چه كه مورد اهميت و اعتناى ماست سفارش كنيم و اين درباره شريعت نوح و ابراهيم كه چند حكم بيشتر نبود صادق است. چون در آن شريعت تنها به مسائلى كه خيلى مورد اهميت بود سفارش شده ولى درباره شريعت اسلام صادق نيست، چون اين شريعت همه چيز را شامل است، هم مسائل مهمه را متعرض است و هم غير آن را، و لذا مى گوييم :
احكام اسلام بر پنج قسم است: واجب، حرام، مستحب، مكروه و مباح، كه دوتاى اول آنهايى است كه اهميت دارد و دو تاى دوم اهميتش كمتر از دوتاى اول است، و در پنجمين فعل و تركش يكسان است، ولى در آن دو شريعت ديگر، تنها احكامى سفارش شده كه مهمترين حكم و مناسب ترين آنها به حال امتها و به مقدار استعداد آنان بود.(1) ترتيبى كه در
بردن نام اين پيامبران گرامى به كار رفته ترتيب ذكرى است، لكن مطابق با ترتيب زمانى، چون اول نوح بود، و بعد ابراهيم و بعد از آن جناب موسى و سپس عيسى (عليهما
ص: 507
السلام) و اگر نام رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را مقدم بر سايرين ذكر كرد، منظور برترى دادن بوده و خواسته است بفرمايد :
شرافت و حريتى بيشتر دارد. همچنان كه اين نكته در آيه: (بيادآر آن زمان را كه ما از انبيا ميثاقشان بگرفتيم، و از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم)(1) نيز به چشم مى خورد و اگر در آيه مورد بحث اول نام شريعت نوح را برد، براى اين بود كه بفهماند قديمى ترين شريعت ها شريعت نوح است، كه عهدى طولانى دارد، و از اين آيه شريفه چند نكته استفاده مى شود.
1. اين كه سياق آيه بدان جهت كه مى دانيم سياق منت نهادن است و مخصوصآ با در نظر داشتن ذيل آن، و نيز با در نظر داشتن آيه بعد از ان، اين معنا را افاده مى كند، كه شريعت محمّديه جامع همه شريعت هاى گذشته است.
2. اين كه شرايع الهيه و آن اديانى كه مستند به وحى هستند تنها همين شرايع نامبرده اند يعنى شريعت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و محمّد(صلی الله علیه و آله)
چون اگر شريعت ديگرى مى بود، بايد در اين مقام كه مقام بيان جامعيت شريعت اسلام است نام برده مى شد. و لازمه اين نكته آن است كه :
اولا قبل از نوح شريعتى يعنى قوانين حاكمه اى در جوامع بشرى آن روز وجود نداشته.
ثانيآ انبيايى كه بعد از نوح و تازمان ابراهيم مبعوث شدند، همه پيرو شريعت نوح بوده اند و انبيايى كه بعد از ابراهيم و قبل از موسى مبعوث شده بودند تابع و پيرو شريعت ابراهيم بودند. و انبياء بعد از موسى و قبل از عيسى پيرو شريعت موسى و انبياء بعد از عيسى تابع شريعت آن جناب بوده اند.
3. اين كه انبياى صاحبان شريعت كه قرآن كريم ايشان را اولوالعزم خوانده تنها همين
ص: 508
پنج نفرند. چون اگر پيغمبر اولوالعزم ديگرى مى بود بايد در اين مقام كه مقام مقايسه شريعت اسلام با ساير شرايع است نامش برده مى شد، پس اين پنج تن بزرگان انبياء هستند.(1)
قرآن كرارآ در آيات مختلف اشاره مى كند كه همه پيامبران خدا يك هدف را تعقيب مى كرده اند و هيچ گونه جدايى در ميان آنها نيست، زيرا همه از يك منبع وحى الهام دريافت مى داشته اند، لذا به مسلمانان توصيه مى كند به تمام پيغمبران الهى يكسان احترام بگذارند، ولى چنان كه گفتيم اين موضوع مانع از آن نمى شود كه هر آيين جديد كه از طرف خداوند نازل مى گرديد آيين هاى گذشته را نسخ كند و آيين اسلام آخرين آيين باشد، زيرا پيغمبران خدا همانند معلمانى بودند كه هر كدام جامعه ى بشريت را در يك كلاس پرورش مى دادند. بديهى است دوران تعليم هر يك كه تمام مى شد به دست معلم ديگر، در كلاس بالاتر سپرده مى شدند، و روى اين حساب جامعه بشريت موظف است برنامه هاى آخرين پيامبر را كه آخرين مرحله تكامل دين آن عصر است اجرا كند و اين هرگز مانع حقانيت دعوت ساير پيامبران نخواهد بود.(2)
قرآن مجيد در اين مورد مى فرمايد :
ص: 509
(اى كسانى كه گرويده ايد بردبارى كنيد و با هم سازش و پيوند كنيد و از خدا بترسيد باشد كه رستگار شويد).(1) در اين آيه (كلمه صبر) هم صبر در طاعت خدا و صبر از معصيت همه را شامل مى شود، در هر صورت مراد از آن به قرينه (صابروا) كه در مقابلش واقع شده، صبرهاى فردى است و مصابره مصدر صابروا) عبارت از صبر و تحمل اجتماعى است و بديهى است كه صبر و تحمل عمومى همگانى از نظر قدرت و نيرو و اثر بالاتر از صبر و تحمل فردى است و اين محسوس است كه فرد به تنهايى و جداى از اجتماع، با فردى كه در اجتماع و وابسته به آن است خيلى تفاوت دارد چه آن كه در ظرف اجتماع و همكارى هاى اجتماعى است كه قدرت هاى فردى به يكديگر پيوند شده و نيروى عظيمى به وجود مى آورد. (ورابطوا) اين كلمه از نظر معنى اعم از معناى مصابره و به طور كلى مراد از آن اين است كه انسان چه در حال آسايش و راحتى و چه در بلا و سخنى لازم است كه قدرت هاى معنوى خود را روى هم ريخته و كليه شئون حياتى خويش را در پرتو يك تعاون و همكارى اجتماعى به سامان برساند. و چون اين همكارى هاى اجتماعى ميسر نيست چه آن كه در غير اين صورت اگر هم سعادتى به دست آيد، يك سعادت كامل و همه جانبه اى نخواهد بود.(2)
گرچه نوع انسانى هميشه با اجتماع همراه بوده است الا آن كه در اوائل امر به اجتماع با يك نظر مستقل و خاصى نگاه نمى كرد بلكه زندگى اجتماعى او به نفع خواص ديگرى از قبيل استخدام و يا دفاع و يا غير اينها بوده است و قرآن مجيد مى گويد كه اين انبياء بوده اند كه براى نخستين بار توجه بشر را به طور تفصيل متوجه اجتماع نموده و مستقلا
ص: 510
حفظ آن را مورد نظر بشريت قرار دادند. خداوند در قرآن مى فرمايد :
(مردم ملت واحدى بيش نبودند سپس پراكنده شدند.)(1) و نيز مى فرمايد: (مردم دسته واحدى بودند، و خداوند پيغمبران را براى بشارت و انذار برانگيخت و به حق كتابى با آنان فرو فرستاد تا به آن در موارد اختلاف بشر حكم كنند.)(2)
خداوند با اين دو آيه چنين خبر مى دهد: كه انسان در قديمى ترين روزگار حيات خويش ملت واحدى بوده است كه هيچ گونه اختلافى بينشان ديده نمى شده ولى كم كم اختلاف و مشاجره ميانشان پديد آمد و خداوند انبياء را برانگيخت تا اين كه بشريت را از پراكندگى و اختلاف نجات بخشيده با قوانين آسمانى خود وحدت و يگانگى آنها را تأمين و حفظ كنند. خدا در جاى ديگر چنين مى فرمايد: (آيينى براى شما فرستاد كه نوح را هم به همان سفارش كرده بود و بر تو نيز همان را وحى كرديم، و ابراهيم و موسى و عيسى را نيز به همان سفارش نموديم كه دين را بپا داريد و در آن تفرقه نياندازيد)(3) اين آيه چنين اعلام مى دارد كه مرگ پراكندگى و اختلاف، و زنده شدن وحدت و يگانگى جز در پرتو قدرت دين و ايمان ميسر نيست و اين دين است كه مى تواند اجتماع صالحى را براى بشر تثبيت و تضمين كند، و چنانچه ملاحظه مى فرماييد اين آيه دعوت به اجتماع و اتحاد را از حضرت نوح كه قديمى ترين پيغمبر صاحب شريعت و كتاب است دانسته و مى فرمايد كه بعد از آن ابراهيم و سپس موسى و بعد عيسى به اين امر اقدام نموده و مردم را به اجتماع و اتحاد دعوت كرده اند. بنابراين بر طبقه گفته ى قرآن كه تحقيقات تاريخى نيز آن را تأييد مى كند، دعوت مستقل و صريحى
ص: 511
كه به اجتماع شده نخستين بار از طرف انبيا در قالب دين بوده است.(1) خلاصه اين
كه اسلام صلاحيت خود را در رهبرى بشر به سوى سعادت و يك زندگى پاكيزه به ثبوت رسانيده است و روشى كه داراى چنين صلاحيتى مى باشد نمى توان آن را يك فرضيه غير قابل انطباق بر زندگى انسان ها ناميد، و اين روش با توجه به اين كه هدفش تضمين سعادت حقيقى انسان است هرگز نااميد از عهده دار شدن سرپرستى امور دنيوى مردم نمى باشد مطالعه عميق در احوال موجودات جهان، اين نتيجه را مى دهد كه بشر در آينده نزديكى به هدف نهايى خود رسيده و به آمال خود نائل مى شود. آن روز روز كمال ظهور اسلام در دنيا است و روزى است كه تمام شئون دنيوى بشر تحت سرپرستى اسلام قرار خواهد گرفت. و خداوند در قرآن كريم وعده آن روز را چنين بيان فرموده است: (به زودى خداوند قومى را خواهد آورد كه دوستشان داشته و آنان نيز خدا را دوست دارند، در مقابل مؤمنين فروتن و در مقابل كفار سربلند بوده و در راه خدا از سرزنش كننده اى باك ندارند.)(2) و نيز مى فرمايد: (زمين را بندگان شايسته من به ارث مى برند.)(3)
زمام امر جامعه اسلامى در دست پيغمبر است، و وجوب اطاعت آن حضرت و پيروى از آن جناب مدلول صريح قرآن مى باشد. خدا مى فرمايد: (خدا را پيروى كنيد و فرستاده اش را پيروى كنيد.)(4) و نيز مى فرمايد: (تا بين مردم به آن چه كه خدا برتو نمايان
ص: 512
ساخته حكم كنى)(1)و نيز مى فرمايد: (پيغمبر به مؤمنين سزاوارتر است از خود آنها.)(2) و در جاى ديگر چنين مى فرمايد: بگو اگر خدا را دوست داريد، از من پيروى كنيد، تا خدا دوستتان دارد.)(3) بلى چيزى كه هست آن كه، امتياز رسول خدا در اين است كه امر و هدايت و تربيت به عهده او واگذار شده خدا مى فرمايد: (آيات خدا را بر آن ها فرو مى خواند، و آنان را تزكيه مى كند، و كتاب و حكمت را به آنان مى آموزد.)(4) و به اين ترتيب پيداست كه اين تنها پيغمبر است كه در طول حيات خود به امر الهى عهده دار اداره امور است و ولايت بر آنها و رسيدگى به جهات دنيوى و اخروى و امامت بر آنها مى باشد. در هر صورت بايد دانست كه بدون اشكال در اين زمان كه پيغمبر وفات نموده و امام(علیه السلام) نيز از ديده پنهان است، امر حكومت به دست خود مسليمن است و اين وظيفه ى آنها است كه با در نظر گرفتن روش (رسول خدا) كه روش امامت بوده است حاكمى را انتخاب كنند، نه روش سلطنت و امپراطورى و در اين موقعيت نبايد هيچ حكمى از احكام الهى تغيير كند و اين وظيفه همه است كه در راه حفظ احكام خدا كوشا باشند و اما درباره حوادث روزمره و پيش آمدهاى جزئى همان طور كه گفتيم، لازم است كه حاكم با مشورت درباره آنها تصميم بگيرد، و دليل مطلب علاوه بر آياتى كه سابقآ در باب ولايت پيغمبر ذكر شد اين آيه است كه مى فرمايد: (براى شما در پيروى از رسول خدا، خير و سعادت فراوانى است.)
ص: 513
اسلام با صراحت و قاطعيت هر چه بيشتر اعلام داشت كه همه انسان ها برابرند و برادر، زادگاه، رنگ، نژاد، منطقه جغرافيايى، زبان و... به هيچ وجهه نمى تواند مايه امتياز و برترى افراد با يكديگر باشد. خداى همه يكى است و همه از هر دسته اى كه باشند بنده خدا و برادر يكديگر هستند. در مذاكرات قبل از آغاز جنگ ها و قراردادها و رفتار پس از فتح شواهد زنده اى وجود دارد البته قابل انكار نيست كه حكومت هايى همچون بنى اميه عليرغم اصول عدالت اسلامى سعى داشتند بار ديگر نژاد پرستى و حاكميت طبقاتى را بر مردم تحميل كنند و مدتى نسبت به مسلمانان غير عرب و از جمله ايرانيان مسلمان رفتار عادلانه اى نداشتند و اين بر خلاف نظام اصيل اسلام بود و لذا ملاحظه مى شود كه ايرانيان از جان و دل اسلام را پذيرفتند و بر عدالت اسلامى ايمان آوردند. اما با حكومت هاى ضد اسلامى در افتادند، و به طور كلى قيام هاى متعدد داخلى مسلمانان در قرون اوليه، يك نمونه از عدالت خواهى توده مردم بود كه در پرتو تعاليم اسلام فرا گرفته بودند و رفتار خلفا و زمامداران را بر خلاف آن مى ديدند و اعتراض مى كردند و از آن جمله مى توان انقلابات متعدد نوادگان على(علیه السلام) را در نظر آورد كه چگونه عليه حكومت هاى وقت مبارزه مى كردند، البته چنانچه قبلا ذكر شد اساس برنامه هاى اسلام نه رفتار و وضع جامعه مسلمانان، چه بسيار كه وضع مسلمانان را بر خلاف خواسته هاى اصيل اسلامى مى بينيم و همين ايجاب مى كند كه در مورد تجديد حيات اسلام به معنى واقعى آن اقدامات ثمربخشى صورت گيرد تا بشريت از اجراى تعاليم آن بهره فراوان به دست آورد. پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) مى فرمود: عرب را بر عجم برترى نيست. بر سياه و سياه بر فضيلتى ندارد جز در پرهيزكارى مردم همه همچون دندانه هاى يك شانه برابرند. مردم با ايمان همچون اجزاى يك ساختمان هستند كه يكديگر را به خوبى نگاه
ص: 514
مى دارند.
اى بندگان خدا، با يكديگر برادر باشيد. ملاك برترى و فضيلت در اسلام علم و پرهيزكارى و ايمان و اندازه فداكارى شناخته شده است. يعنى به هر اندازه كه مردم ايمان و دانش بيشترى داشته باشند و خود را از آلودگى ها پاك كنند و در راه هدف مقدس خويش مبارزه كنند برتر هستند. چنانچه در قرآن چنين مى خوانيم: (اى مردم ما همه شما را از مرد و زن آفريديم و شما را به صورت ملت ها و خاندان هاى مختلف درآورديم تا از يكديگر شناخته شويد، گرامى ترين شما پيش خدا كسى است كه پرهيزكارتر باشد)(1) و نيز فرمود: (خدا مردم با ايمان و دانشمند را بر ديگران به مراتب، برترى مى بخشد.)(2) در اسلام همه مردم حقوق مشترك و مساوى دارند. در اسلام همه مردم حق انتقاد منطقى دارند و مى توانند از انحرافات كجروى ها انتقاد كنند و پيشنهادهاى اصلاحى خود را عرضه كنند. همه به اندازه آگاهى و لياقت خود حق دخالت در سرنوشت اجتماعى جامعه را دارند. اسلام به آن اندازه در اجراى عدالت و برابرى انسان ها كوشيد كه مى توان عامل مهم نفوذ و گسترش اسلام را عدالت و آزاديخواهى آن دانست و اين مطلب در تاريخ سياسى پيشروى هاى اوليه اسلام به خوبى مشهود است.(3)
نوع انسان به موجب فطرتى كه خداوند در نهادش قرار داده، خواستار سعادت حقيقى خود مى باشد و سعادت واقعى انسان در اين است كه زندگى جسم و جانش هر دو
ص: 515
تأمين شود و دنيا و آخرتش هر دو منظور گردد و دين اسلام نيز در پى همين مطلب است. و خدا در قرآن كريم چنين مى فرمايد: (رو به اين دين مستقيم كن فطرتى كه خدا مردم را بر آن آفريده، در آفرينش خدا تبديل نيست و همين است دين پايدار، ولى بيشتر مردم نمى دانند.)(1) و نيز مى فرمايد: (از بعد ذكر در (زبور) چنين نوشتيم كه بندگان شايسته ى من وارث زمين خواهند بود.)(2) و مى فرمايد: (سرانجام نيك براى متقين است.)(3) از اين آيات و نظاير آن چنين بر مى آيد كه سرانجام اسلام بر تمام جهان پيروز شده حاكميت قطعى در سراسر جهان از آن او خواهد شد. در جاى ديگر قرآن مى فرمايد :
(او كسى است كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه اديان غالب سازد، هرچند مشركان كراهت داشته باشند.)(4) خداوند در اين آيه با صراحت مى گويد: (او كسى است كه فرستاده خود را با هدايت و دين حق فرستاده تا بر همه اديان غالب كند.)(5) تعبير به
(رسول خود را با هدايت دين حق فرستاده) به منزله بيان رمز پيروزى و غلبه اسلام است، زيرا در طبيعت (هدايت) و (دين حق) اين پيروزى نهفته است. اسلام و قرآن نور الهى است و نور هر جا باشد آثار خود را نشان مى دهد و مايه پيروزى است. ولى نبايد فراموش كرد كه اين تكرار و تاكيد در زمانى بود كه هنوز اسلام در شبه جزيره عرب جا نيفتاده بود، تا چه رسد به نقاط ديگر جهان، اما قرآن در همان وقت موكدآ روى اين
ص: 516
مسئله تكيه كرد و حوادث آينده صدق اين پيشگويى بزرگ را ثابت نمود و سرانجام اسلام با گذشت زمان و پيشرفت علم و دانش و سهولت ارتباطات، واقعيت ها چهره خود را از پشت پرده هاى تبليغات مسموم بدر خواهد آورد و موانعى را كه مخالفان حق بر سر راه آن قرار مى دهند در هم كوبيده خواهد شد، و به اين ترتيب آيين حق همه جا را فرا خواهد گرفت هر چند دشمنان حق نخواهند. البته مرحله نهايى اين پيروزى به عقيده ما با ظهور حضرت مهدى (عج) ارواحنا فداه تحقق مى يابد كه اين آيات خود دليلى بر آن ظهور عظيم است.(1)
قرآن كريم در اين مورد چنين مى فرمايد :
(... امروز كافران از (زوال) آيين شما مأيوس شدند، بنابراين از آنها نترسيد و از (مخالفت) من بترسيد، امروز دين شما را كامل كردم و نعمت خود را بر شما تكميل نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم...)(2)
در اينجا بحث مهمى پيش مى آيد كه منظور از «اليوم» (امروز) كه در آيه فوق تكرار شده چيست؟ در ميان مفسران در اينجا سخن بسيار است ولى آن چه جاى شك نيست، اين است كه چنين روزى بايد روز بسيار مهمى در تاريخ زندگى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) باشد، نه يك روز ساده و عادى و معمولى، زيرا اين همه اهميت براى يك روز عادى معنى ندارد و لذا در پاره اى از روايات آمده است كه بعضى از يهود و نصارى با شنيدن اين آيه گفتند اگر چنين آيه اى در كتب آسمانى ما نقل شده بود ما آن روز را روز عيد قرار مى
ص: 517
داديم. اكنون بايد از روى قرائن و نشانه ها و تاريخ نزول اين آيه و تاريخ زندگانى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) اين روز مهم را پيدا كنيم.
آن چه مسلم است مراد از (امروز) روزى است كه موجب يأس كفار شده و پشتوانه محكمى براى آينده اسلام محسوب مى شود.
جمعى از مفسران آن روز را (روز عرفه) در آخرين حج پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) دانسته اند جمعى ديگر از مفسران مراد از آن روز را (روز فتح مكه) دانسته اند. بعضى اين روز را (روز ظهور اسلام و بعثت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) دانسته اند. اما هيچيك از احتمالات فوق با محتويات آيه مورد بحث سازگار نيست. لذا تمام مفسران شيعه مراد از اين روز را (روز غدير خم) يعنى روزى كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) امير مؤمنان على(علیه السلام) را رسمآ براى جانشينى خود تعيين كرد، دانسته اند.
آرى آن روز بود كه كفار در ميان امواج ياس فرو رفتند. زيرا انتظار داشتند كه آيين اسلام قائم به شخص باشد، و با از ميان رفتن پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) اوضاع به حال سابق برگردد. و اسلام تدريجا پرچيده شود، اما هنگامى كه مشاهده كردند مردى كه از نظر علم و تقوا و قدرت و عدالت بعد از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در ميان مسلمانان بى نظير بود به عنوان جانشينى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) انتخاب شد و از مردم براى او بيعت گرفت ياس و نوميدى نسبت به آينده اسلام آنها را فرا گرفت. در اين روز بود كه آيين اسلام به تكامل نهايى خود رسيد. آن روز بود كه نعمت خدا با تعيين رهبر لايقى همچون على(علیه السلام) براى آينده مردم تكامل يافت و نيز آن روز بود كه اسلام با تكميل برنامه هايش آيين نهايى از طرف خداوند پذيرفته شد. جالب توجه اين كه اهل سنت نقل كرده اند كه بعد از نزول اين آيه پيامبر بيش از هشتاد و يك روز عمر نكرد.
و با توجه به اين كه وفات پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در روايات اهل تسنن و حتى در بعضى از
ص: 518
روايات شيعه مانند آن چه كلينى در كتاب معروف كافى نقل كرده است، روز دوازدهم ماه ربيع الاول بوده چنين نتيجه مى گيريم كه روز نزول آيه درست روز هيجدهم ذى الحجه بوده ماه پشت سر هم دو ماه را 29 روز بگيريم كه اين موضوع كاملا امكان پذير است و با توجه به اين كه در روزهاى قبل و بعد از روز غدير حادثه مهمى در تاريخ اسلام رخ نداده است كه تاريخ فوق قابل تطبيق بر آن باشد مسلم مى شود كه منظور از آن روز جز روز غدير نيست.(1)
بنابراين اسلام كه مجموع چيزهايى است كه از طرف خدا نازل شده تا او را بپرستند دين است و از آن جهت كه از حيث عمل كردن به آن مشتمل بر ولايت خدا و ولايت رسول و ولايت اوليا امر بعد از رسول است، نعمت است و ولايت خدا يعنى تدبير امور بندگان به وسيله دين تمام نمى شود مگر به ولايت رسول او نيز جز به واسطه ولايت (اولى الامر) بعد از رسول يعنى تدبير امور دينى مردم به اذن خدا تمام نمى شود خدا مى فرمايد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد و رسول و اولى الامر خودتان را هم اطاعت كنيد).(2)
پس نتيجه معنى آيه اين است: امروز يعنى روزى كه كفار در آن روز از دين شما مأيوس شده اند مجموع معارف دينى كه بر شما نازل كرده بودم به واسطه واجب كردن ولايت كامل ساختم و نعمتم را يعنى ولايت را كه عبارت از اداره و تدبير الهى امور دينى است بر شما تمام كردم زيرا تا امروز تنها ولايت خدا و رسول بود و اين ولايت تا مادام كه وحى نازل مى شود كافى است و براى دوره بعد، از زمان انقطاع وحى كه رسولى در بين
ص: 519
مردم نيست كه از دين خدا حمايت و دفاع كند، كافى نيست. بلكه لازم و واجب است كه يك كسى را منصوب كنند كه بدين امر قيام كند و او، همان (ولى امر) بعد از رسول خدا است كه قيم امور دين و امت است. پس ولايت يك قانون است كه ناقص بود و تمام نبود و با نصب ولى بعد از پيغمبر، تمام شد و حالا كه تشريع دين كامل شده و نعمت ولايت تمام گشته من از حيث دين، اسلام را براى شما پسنديدم كه دين توحيد است و در اين دين به جز خدا چيز ديگرى پرستش نمى شود.
پس آيه مورد بحث، از اين معنى خبر مى دهد كه مؤمنين امروز پس از دوران ترسشان در امن هستند و خدا هم رضايت داده كه آنان متدين بدين اسلام شوند كه دين توحيد است و بنابراين، بر ايشان است كه خدا را بپرستند و با فرمانبرى و اطاعت از غير خدا يا كسى كه خدا دستور پيروى از او را داده، چيزى را شريك خدا قرار ندهند.(1)
قرآن كريم در مورد حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) چنين مى فرمايد: (آنان كه پيامبر امى را پيروى مى كنند، پيغمبرى كه نام او را در تورات و انجيل كه نزد آنهاست نوشته مى يابد. آنان را به كار نيك امر مى كند و از كار زشت باز مى دارد آن چه پاكيزه است براى آنان حلال و آن چه پليد است حرام مى كند...)(2) سال دقيق ولادت محمّد(صلی الله علیه و آله) معلوم نيست. ابن هشام و ديگران نوشته اند ولادت آن حضرت، در سال عام الفيل بوده است. يعنى سالى كه ابرهه با پيلان براى خراب كردن كعبه آمد. و در سال 570 ميلادى بود. زيرا آن حضرت به طور قطع در سال 632 ميلادى درگذشته است. و سن مبارك وى 61 و 62
ص: 520
يا 63 سال بوده است. تاريخ نويسان از زندگانى آن حضرت داستانهاى گوناگون نوشته اند. ولى جدا ساختن حقيقت تاريخى داستان هنگامى ممكن است كه به سندهاى قطعى تكيه كنيم. چنين سندى كه بتواند رويدادهاى چنان سال هايى را روشن كند قرآن كريم و سنت (اخبار) است.
او از مادرى پاك به نام آمنه و پدرى به نام عبدالله در ماه (ربيع الاول) متولد شد. در روز هفتم آن حضرت (عبدالمطلب) براى عرض تشكر به پيشگاه خداوند جليل گوسفندى كشت و عده اى را دعوت نمود و در آن روز جشن باشكوه برگزار كرد كه از عموم قريش دعوت شده بود. نام فرزند خود را (محمّد) گذارد. هنگامى كه از او پرسيدند چرا نام فرزند خود را محمّد انتخاب كرديد در صورتى كه اين نام در ميان اعراب كم سابفه است.
گفت: خواستم كه در آسمان و زمين ستوده باشد. و در اين موقع آفريدگار نامى از اسم خود براى پيامبر خود مشتق نمود از اين جهت خدا (محمود يعنى پسنديده) و پيامبر او (احمد يعنى ستوده) است و اين دو كلمه از يك ماده است و يك معنى را مى رسانند. قطعآ الهام غيبى در انتخاب اين نام بى دخالت نبوده است زيرا نام محمّد اگرچه در ميان اعراب معروف بود، ولى كمتر كسى تا آن زمان به آن نام ناميده شده بود.(1) آن چه مورخان نوشته اند حضرت
محمّد(صلی الله علیه و آله) دوران كودكى را با يتيمى گذرانده است عبدالله پدر آن حضرت پس از آن كه آمنه دختر وهب رئيس طايفه بنى زهره را به زنى گرفت چند ماه پس از عروسى در يكى از سفرهاى تجارتى خود هنگام بازگشت از شام در يثرب درگذشت. به هر حال محمّد(صلی الله علیه و آله) دوران شيرخوارگى را نزد زنى از قبيله بنى سعد كه حليمه نام داشت، به سر
ص: 521
برد. در بيست وپنج سالگى محمّد(صلی الله علیه و آله) با خديجه دختر خويلد كه از اشراف قريش بود آشنا شده و خديجه اموال خود را براى تجارت به وى سپرد زيرا او مشهور به امانتدارى و معروف به محمّد امين بود. و سرانجام خديجه فريفته خلق و خوى و رفتار محمّد(صلی الله علیه و آله) و نجابت او شد، و به وى پيشنهاد ازدواج كرد و آن حضرت او را به همسرى خود پذيرفت.
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) در خانه خديجه اين مجال را پيدا كرد تا به تعقيب انديشه هاى چندين ساله خود بپردازد و خود را براى بشارت رسالتى بزرگ آماده سازد. خديجه از پيغمبر چهار دختر به نام هاى (زينب، رقيه، ام كلثوم و فاطمه زهرا(س)) پيدا كرد كه سرآمد آنها حضرت زهرا(علیه السلام) بوده است. خانه خديجه پيش از آن كه با حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) ازدواج كند كعبه آمال و خانه اميد مردم بينوا بود پس از آن كه با جوان قريش محمّد(صلی الله علیه و آله) ازدواج نمود كوچكترين تغييرى در وضع خانه و بذل و بخشش همسر خود نداد.(1)
حراء كوهى است سنگى و خشك در شمال شرقى مكه كه حنيفيان زاهدپيشه بدان روى نهاده و روزى چند در تنهايى، در غارهاى آن معتكف شده و به تفكر و تأمل مى پرداختند.
محمّد(صلی الله علیه و آله) مقارن چهل سال از زندگى خود را در مكه سپرى كرده است. و شاهد تباهى و فساد عرب و بت پرستى و وضع نابسامان مردم جزيرة العرب بوده و رنج مى برده: براى تسكين اين رنج ها سالى يك ماه (ماه رمضان) در كوهى كه وصف آن را ذكر
ص: 522
،
كرديم مى رفت و منزوى مى شد و عبادت مى كرد. در اين مدت هر مستمندى نزد او مى رفت به او طعام مى داد. و در يكى از غروب هاى سال 610 ميلادى كه حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) براى عبادت به آن غار (حرا) رفته بود. جبرئيل نزد آن حضرت نازل شد. و برگزيده شدن او به پيامبرى را به آن حضرت ابلاغ كرد اما در روز و ماه بعثت آن حضرت اختلاف است. بعضى ماه رمضان و برخى ديگر رجب و گروهى ربيع الاول را ذكر كرده اند. ولى امروزه بيشتر مسلمانان جهان (مبعث) يعنى روز برانگيخته شدن حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) را به پيغمبرى در 27 ماه رجب مى دانند و آن روز را جشن مى گيرند.(1)
موضوع دعوت حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) را توحيد و معاد و بالاخره تحكيم مبانى فضائل اخلاق تشكيل مى دهد. آن حضرت(صلی الله علیه و آله) در خلال مدت 23 ساله رسالتش با تلاش پى گير و استقامت بى مانندى را كه از خود نشان داد توانست مبانى شرك و دوگانه پرستى را متزلزل نموده و خداى حقيقى را با صفات كمال و جلال آن طورى كه هست به مردم عرب و بشر روى زمين معرفى نمايد و وقوع قيامت و حادثه دوباره زنده شدن را به مردم گوشزد نموده و خصوصيات عالم آخرت را مطرح و مسئله رسيدگى به اعمال و خاتمه پيدا كردن كار مردم را به ابديت كه يا با سعادت يا با شقاوت توأم خواهد بود به جهانيان ابلاغ فرمايد. حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) با شعار (قولوا لا اله الا الله تفلحوا) (بگوييد خدايى نيست جز خداى يكتا تا رستگار شويد.) تمام گرايش هاى غير توحيدى را محكوم و حتى امتيازات قومى و نژادى را ملغى اعلام فرمود.(2)
لازم به تذكر است كه دعوت حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) تا مدت سه سال دعوت پنهانى بود
ص: 523
.
و كم كم آن دعوت عمومى شد. چنان كه مشهور است چون سه سال از بعثت وى گذشت پروردگار او را مأمور كرد كه آشكارا مردم را به خداى يگانه بخواند(1) و اندك اندك مسلمانان كه
در شكاف كوهها و جاهاى دور پنهان شده بودند در مكه پراكنده شده و آشكارا به تبليغ اسلام پرداختند.(2)
رفتار قريش با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در آغاز بعثت ملايم بود و تنها به بى اعتنايى و انكار برگزار مكه برآشفتند، آرى چون حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) قريش را به توحيد و پرستش خداى يگانه فراخواند با او هيچ مخالفت نكردند لكن همين كه پيامبر اسلام شروع به بدگويى و نكوهش نسبت به بتان نمود، قريش نيز با وى به مخالفت و كينه توزى پرداخت. چنان كه قرآن در اين مورد مى فرمايد :
(هنگامى كه كافران تو را مى بينند ريشخندت مى كنند. اين است آن كه خدايان شما را به زشتى نام مى برد؟ و آنان به ياد خداى بخشنده كافرانند.)(3)
بزرگان مكه مى گفتند كه محمّد(صلی الله علیه و آله) درباره قيامت و برانگيخته شدن مردگان و بهشت و دوزخ، هر چه مى خواهد بگويد. ولى دين مردم مكه را نبايد سرزنش كند و به بتانى كه در خانه كعبه نهاده اند. ناسزا بگويد، زيرا اين سخنان موجب خسارت اقتصادى ايشان و نقصان درآمد كعبه مى شود، و ديگر كسى براى زيارت بتان نخواهد آمد از اين رو
ص: 524
تصميم گرفتند كه با حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) به مخالفت برخيزند.(1)
از بررسى مجموع آن چه بزرگان قريش در مدت 13 سال دعوت در مكه بدو گفته اند و با توجه به مفاد نخستين آيات سوره هاى مكى قرآن، مى توان گفت نگرانى قريش از گسترش دعوت اسلام معلول عوامل زير است :
1. تعليم به توحيد و تسليم به خداى يگانه، منافع عظيم مكيان را كه از زيارت بت خانه كعبه كه 360 بت، در آن قرار داشت، عايد ايشان مى شد، در مخاطره مى افكند، و نيازها و هدايايى كه اعراب صحرانشين به قصد تقرب بدان اصنام همه ساله مى آوردند از كيسه ايشان خارج مى ساخت.
2. فضايل اخلاقى مانند عفت و تقوا كه ركن اساسى تعاليم اسلام بود، در برابر آن قوم شهوت پرست مانعى به وجود مى آورد. و باب كامرانى و عيش و نوش را بر روى ايشان مى بست.
3. هدايت اسلام به سوى برابرى اجتماعى و مخالفت با اختلاف طبقاتى بود، زيرا اسلام مى گفت كه در نظر خداوند همه مردم برابرند، و برترى يكى بر ديگرى در فضيلت و تقوا است. و آنان نمى خواستند كه با بردگان و طبقات پايين اجتماع برابر باشند.(2)
4. درشهر مكه يهوديگرى، مسيحيگرى و احتمالا زرتشتيگرى نفوذ كرده بود. شهر مكه بين دو مركز مسيحى نشين (نجران) و يهودى نشين (يثرب) قرار داشت روساى قريش سررشته تجارت اين شهر را در دست داشتند و حلقه واسطه بازرگانى خليج فارس و درياى سرخ و درياى مديترانه بودند، بهتر مى ديدند در مقابل مشتريان خود كه پيرو دين
ص: 525
هاى گوناگونند بى طرف بمانند. بنابراين رواج پيروى دين مخصوصى كه معارض با معتقدات مردم طرف معامله آنان باشد با اين بى طرفى مغاير بود و امكان داشت اشكال هايى پديد آورد.
5. اگر دعوت محمّد(صلی الله علیه و آله) در مكه رونق مى يافت و رياست او مسلم مى شد. سنت قبيله اى پايمال مى گشت طبق اين سنت رياست قوم با بزرگ قبيله نيرومندتر است. محمّد(صلی الله علیه و آله) يتيمى از بنى هاشم بود و از نظر آنان بنى هاشم نسبت به ديگر تيره هاى قريش هيچ گونه برترى نداشتند و آنان كه رياست قبيله ها را حق مسلم خود مى دانستند، هرگز به حكومت بنى هاشم گردن نمى نهادند در تاريخ اين اعتراف چند بار از جانب قبايل مخصوصآ تيره بنى مخزوم ديده شده است.
6. مهمتر از همه اين كه دقت در بعضى از آيات مكى نشان مى دهد كه مستقيم يا غير مستقيم منافع شيوخ قبيله را كه در آن موقع بازرگانانى كارآزموده و ثروتمندانى پرمايه بودند تهديد مى كرد. در هر قبيله اى كه شخصى به مقام رياست مى رسيد گذشته از كاردانى و دور انديشى بايد نگاهبان ضعيفان و مستمندان و ستمديدگان و مردم بى سرپرست قبيله باشند. مردم او در هر سال بايد چيزى بدو بپردازند تا او با سفره گسترده خويش شكم گرسنگان را سير و نياز نيازمندان را برطرف كند. اما همن كه اين شيوخ از مركز صحرا به شهرها آمدند و مزه تجارت را چشيدند، آن مال ها را كه بايد به بينوايان قبيله مى دادند، بر سرمايه خويش افرودند، در نتيجه به همان نسبت كه رقم دارايى آنها بالا مى رفت بر تعداد گرسنگان و مستمندان قبيله افزوده مى شد و يتيمان و محرومان در سختى مى ماندند.
قرآن كريم در اين زمينه مى فرمايد: (آن كه مالى را فراهم آورده و آن را مى شمارده مى پندارد مال او وى را جاويدان مى سازد، نه چنين است او در حطمه (دوزخ) افكنده مى
ص: 526
شود. چه مى دانى حطمه چيست؟ آتش افروخته خدا كه دلها را فرا مى گيرد.)(1)
و نيز مى فرمايد: (مرا با آن كه آفريدم و براى او مالى فراوان و پسرانى كه گواهند قرار دادم و آسايش او را آماده ساختم تنها بگذار كه بر دارايى او بيفزايم).(2)
و نيز مى فرمايد: (زود است كه بسوزانيم او را در دوزخ و چه دانى كه دوزخ چيست؟ نه به جاى گذارد و نه واگذارد دگرگون سازنده پوست)(3)
اين آيات و آيات ديگر مستقيم و يا غير مستقيم بزرگان قريش را نكوهش مى كرد و كه چرا جز مال اندوزى به چيزى نمى انديشند، چرا بر يتيمان رحم نمى كنند، چرا خويشاوندان مستمند خود را دست نمى گيرند، چرا بردگان را آنچنان خوار مى دارند، چرا آنان را آزار مى كنند، اگر مفاد اين آيه ها عملى مى شد قدرت آن بازرگانان ثروتمند درهم مى شكست و نظام اجتماعى آنها درهم مى ريخت. پس مسلم بود كه اين بزرگان نمى توانستند روى خوشى به مسلمانان نشان دهند.(4)
قرآن مى فرمايد :
(به راستى كسانى كه ايمان به خدا آورده اند و به يك هدف مشخص معتقد گشته اند، سپس در طريق تحصيل آن استقامت و بردبارى نشان داده اند، به طور مسلم به هدف خواهند رسيد و با نيروهاى غيبى (فرشتگان) مويد مى گردند.)
ص: 527
سران قريش براى اين كه پيشرفت دين تازه را متوقف سازند به هر حيلتى متوسل مى شدند. بدگويى از پيغمبر و آزار رساندن بدو، شكنجه و آسيب پيروان، نسبت دادن شاعرى، ديوانگى، ساحرى به وى. ولى هيچيك از اين اقدامات سودى نبخشيد. مردى از بنىعبدمناف به نام نضربن حرث كه چندى در حيره به سربرده بوده و در آنجا داستانهاى خداى نامه ها و حماسه هاى پهلوانان ايرانى را فرا گرفته بود، شيوه اى تازه به كار برد هنگامى كه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) در مجلسى مى نشست و مردمان را با تذكر سرنوشت امتهاى پيشين اندرز مى داد و داستان هاى قوم فرعون، صالح، ثمود و ديگران را براى آنان مى خواند و بر مى خواست «نضر» به جاى او مى نشست و مى گفت اى گروه قريش به خدا من داستان هاى بهتر از داستان هاى او براى شما مى خوانم بياييد داستان هاى مرا بشنويد. بعضى از مفسران نوشته اند اين «نضر» همان كسى است كه قرآن درباره او گفته است :
(... و كسى كه گفت من هم مانند آن چه خدا فروفرستاد نازل خواهم كرد...)(2) اما بر خلاف
تصور نضر و ديگر كافران قريش، آن چه دل مردم را مى ربود و آنان را شيفته مسلمانى مى كرد، داستان پيشينيان نبود. داستان ها مقدمه اى بود كه در پى اندرزها، دلسوزى ها و بهتر از همه وعده زندگانى بهتر و انسانى تر در پى داشت. داستان ها به بردگان و مستضعفان نويد مى داد كه آن ستمگران نيز چون مردم ظالم دوره هاى گذشته به زودى نابود خواهند شد و دولت از آنِ آنان خواهد بود. سران قريش، چون ابوسفيان و ابوجهل و ديگران شبها پنهانى به خانه اى مى رفتند كه محمّد(صلی الله علیه و آله) در آنجا مردم را موعظه مى كرد و به سخنان او و آيه هاى قرآن گوش مى دادند بامدادى كه از آنجا به در آمدند
ص: 528
يكديگر را ديدند، گفتند ديگر چنين كارى نمى كنيم، مبادا رفتار ما سبب شود كه نادانان قبيله فريفته سخنان محمّد شوند. با اين همه چند شب پى در پى به خانه او رفتند. سرانجام با يكديگر به مشورت نشستند كه چه كنند ابوجهل گفت: ما با پسران عبدمناف بر سر رياست پيكار كرديم، هر چه كردند ما از آنان پس نمانديم، تا آن كه سرانجام گفتند از آسمان به ما وحى مى رسد به خدا هرگز بدو ايمان نخواهم آورد.(1)
به همان نسبت كه رقم نو مسلمانان بالا مى رفت، معارضه قريش با محمّد(صلی الله علیه و آله) هم بيشتر مى شد. حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) در حمايت ابوطالب بود و به موجب پيمان قبيله اى نمى توانستند به شخص او آسيب جانى برسانند اما نسبت به پيروان او مخصوصآ آنان كه پشتيبانى نداشتند از هيچ گونه سختگيرى و آزار دريغ نمى كردند. آزار اين نو مسلمانان بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) سخت گران بود. او ناچار به آنها دستور داد كه به حبشه برويد و در آنجا بمانيد تا خداوند شما را از اين مصيبت برهاند. پيامبر به اين مسلمانان مى گويد در سرزمين حبشه پادشاهى است كه كسى از او ستم نمى بيند، اما همين كه قريش از هجرت مسلمانان آگاه شدند عمرو بن عاص، و عبدالله بن ابى ربيع را نزد نجاشى پادشاه حبشه فرستادند تا آنان را باز گردانند. ولى پادشاه حبشه كه خداپرست بود اعتنايى به فرستادگان قريش نكرد و پناهندگان را تسليم قريش نكرد. و مسلمانان در آن كشور آسوده زندگى مى كردند. قرآن در اين زمينه مى فرمايد: سرزمين خدا پهناور است نقطه اى را براى زندگى بگزينيد كه در آن جا توفيق پرستش خدا را داشته باشيد.
ص: 529
و مسلمانان براى حفظ آيين خود، به خاك بيگانه پناهنده مى شوند. و مهاجران براى اين كه اسلام پابرجا بماند دست از مال و فرزندان خانه و تجارت شستند ولى سران بت پرست (مكه) از آنها دست بردار نبودند اما وقتى خبر آزادى و راحتى مسلمانان به گوش سران مكه رسيد. آتش كينه در دل آنها افروخته شد، و از نفوذ مسلمانان در حبشه متوحش شدند، زيرا خاك حبشه براى مسلمانان به صورت يك پايگاه محكمى درآمده بود و ترس بيشتر آنها از اين لحاظ بود كه مبادا هواداران اسلام نفوذى در دربار نجاشى پيدا كنند و تمايلات باطنى او را به اسلام جلب نمايند. و بالنتيجه با يك لشكر مجهز حكومت بت پرستى را از شبه جزيره بيافكنند و سرانجام هم نجاشى پادشاه حبشه مسلمان شد و آن كشور پايگاه مستحكمى براى مسلمانان شد.(2)
قريش براى مبارزه با آيين يكتا پرستى صفوف خود را منظم كرده بودند در آغاز كار خواستند پيامبر را از طريق تطميع و با دادن مال و رياست از هدف خود منصرف سازند ولى نتيجه اى نگرفتند اما با جمله معروف آن حضرت كه فرمود: (به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راستم و ماه را در دست ديگرم قرار دهيد از اين كار دست برنخواهم داشت) روبرو گرديدند. سپس به تهديد و تحقير و آزار كسان و ياران او برخاستند ولى شهامت و استقامت او و ياران با اخلاصش سبب شد در اين جبهه نيز پيروز گردند پايدارى بعضى از آنها در آيين اسلام به قيمت ترك خانه و وطنشان تمام شد. وقتى بت پرستان نتوانستند با اين حربه ها ريشه توحيد را آسيب رسانند در پى توطئه هاى جديدى
ص: 530
برآمدند و آن اين بود كه تبليغ سوء را بر ضد محمّد(صلی الله علیه و آله) آغاز كردند. زيرا آزار و تعدى به حقوق مردم گروهى را از گرايش به اسلام باز مى داشت كه درمكه مى آمدند و در محيط امن و آرامى با او تماس مى گرفتند و اگر هم به آيين اسلام ايمان نمى آوردند لااقل در آيين خود كه (مكه را ترك مى كردند و به زادگاه خود مراجعت مى نمودند، نام پيامبر اسلام و زمزمه آيين جديدش را به تمام نقاط عربستان مى رسانيدند، و اين ضربه شكننده اى بود بر حكومت بت پرستى و خود عاملى بود براى گسترش آيين توحيدى (محمّد(صلی الله علیه و آله)) اما سران قريش برنامه تخريبى ديگرى را شروع كردند و تماس جامعه عرب را با آن حضرت قطع كردند و خواستند به وسيله اين برنامه از انتشار آيين وى جلوگيرى نمايند. قريش مى خواست به هر قيمتى شده سازمان نوبنياد اسلام را فروريزد و از شخصيت و مقام ايمان آوردندگان بكاهد اما نتوانستند كاملا از حربه هاى خود استفاده كنند و هر بار به عللى شكست مى خوردند. وقتى حربه هاى مختلفى را امتحان كردند و موفق نشدند در پى متهم كردن آن حضرت برآمدند و او را (ساحر) (كافران به اظهار تنفر از اسلام روترش كرد و چهره درهم كشيد و آنگاه روى از اسلام و قرآن گردانيد و تكبر و نخوت آغاز كرد، و گفت: «اين (قرآن محمّد(صلی الله علیه و آله)) جز سحر و بيان سحرانگيزى هيچ نيست».(1) بخواندند، زيرا وى سحر بيان داشت و گواه آن اين است كه به وسيله قرآن خود ميان مكيان كه در اتفاق و اتحاد ضرب المثل بودند سنگ تفرقه افكنده و اتفاق آنها را به هم زده است. تهمت ديگرى كه به حضرت مى زدند اين بود كه ايشان را مجنون معرفى مى كردند و بر اين گفته پافشارى داشتند. همان طور كه قرآن كريم چنين مى فرمايد :
(و رسول عصر شما محمّد مصطفى(صلی الله علیه و آله) كه ديوانه اش مى خوانيد عقل كامل عالم
ص: 531
اوست هرگز ديوانه نيست.)(1) به طور مسلم هرگاه قريش مى توانستند غير اين تهمت ها تهمت ديگرى بزنند هرگز خوددارى نمى كردند ولى زندگانى پرافتخار چهل و چند ساله پيامبر آنان را از بستن پيرايه هاى ديگر باز مى داشت. آنان حاضر بودند از كوچكترين جريان بر ضد حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) استفاده كنند. مثلا گاهى پيامبر در نزديكى مروه كنار يك غلام مسيحى به نام (جبر) مى نشست، دشمنان عصر رسالت از اين پيشامد فورآ بهره بردارى نموده و گفتند كه اين غلام مسيحى است كه قرآن را به محمّد(صلی الله علیه و آله) مى آموزد، قرآن به گفتار بى اساس آنها چنين پاسخ مى دهد :
(ما مى دانيم كه آنها مى گويند كه بشرى قرآن را به او مى آموزد، ولى زبان كسى كه به او اشاره مى كنند (عجمى) است و اين (قرآن) زبان عربى روشن است.)(2) نيرنگ ديگرى كه سران قريش عليه محمّد(صلی الله علیه و آله) به كار بردند اين است كه شنيدن قرآن را تحريم كردند برنامه وسيع و دامنه دارى كه حكومت بت پرست مكه براى مبارزه و جلوگيرى از نفوذ آيين يكتا پرستى طرح كرده بود، يكى پس از ديگرى به مورد اجرا گذارده مى شد. ولى در اين مبارزه چندان موفق نبودند و نقشه هاى آنها يكى پس از ديگرى، نقش برآب مى گشت، دورانى برضد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) تبليغ كردند، ولى هيچ يك با موفقيت كامل روبرو نبودند و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را در راه خود پايدارتر يافته و مى ديدند كه روز بروز شعاع نفوذ نور قريش تصميم گرفتند كه مردم را از استماع قرآن بازدارند و براى اين كه نقشه آنها كاملا جامه عمل بپوشد، جاسوسانى در تمام نقاط (مكه) گماردند تا زائران خانه ى خدا و بازرگانان را كه به منظور داد و ستد وارد مكه مى شدند از تماس با محمّد(صلی الله علیه و آله) باز دارند و به هر طريقى ممكن باشد از شنيدن قرآن جلوگيرى كنند. قرآن
ص: 532
در اين مورد چنين مى فرمايد :
(گروه كافران گفتند كه به اين قرآن گوش ندهيد و هنگام قرائت آن جنجال كنيد شايد غلبه يابيد.)(1) برنده ترين حربه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) كه رعب و ترس عجيبى در دل دشمنان افكنده بود همان قرآن بود، سران قريش مى ديدند چه بسا افرادى كه از سرسخت ترين دشمنان پيامبر بودند و به منظور استهزاء و آزار به ملاقات او مى رفتند، همين كه آياتى چند به گوش آنها مى رسيد عنان اختيار را از كف داده و از پيروان جدى آن حضرت مى شدند.(2)
قريشيان چون ديدندمسلمانى روز به روز در مكه پيش مى رود، و نيز ديدند كه نجاشى مهاجران حبشه را به فرستادگان تحويل نداد، تصميم گرفتند محمّد(صلی الله علیه و آله) و بنى هاشم را در فشار اقتصادى قرار دهند. بدين جهت، عهدنامه اى نوشتند كه از اين پس نبايد كسى به فرزندان هاشم و عبدالمطلب زن دهد يا از آنان زنى بخواهد. نبايد چيزى به آنان بفروشد و چيزى از آنان بخرد سپس اين عهدنامه را در خانه كعبه آويختند از اين پس بنى هاشم و بنى عبدالمطلب ناچار در دره اى به نام شعب ابى طالب محاصره شدند، محاصره بنى هاشم دو يا سه سال طول كشيد.
در اين مدت كه آنان به سختى به سر مى بردند، يكى دو تن از خويشاوندان ايشان شبانه گندم يا ديگر خوراكى به آنان مى رساندند، شبى ابوجهل، كه با هاشميان سرسختانه دشمنى مى كرد از اين ماجرا آگاه شد و حكيم بن حزم را كه براى خديجه بار گندم مى
ص: 533
برد مانع گرديد. ديگران مداخله كردند و به سرزنش ابوجهل برخاستند. اندك اندك گروهى از كرده خويش پشيمان گشتند و به طرفدارى از بنى هاشم بر خاستند. ابن هشام مى نويسد گروهى از اهل علم گفته اند: ابوطالب به انجمن قريش رفت و گفت برادرزاده ام مى گويد موريانه پيمان نامه را كه نوشته ايد خورده و تنها نام خدا را باقى گذاشته، ببينيد اگر سخن او راست است محاصره ما را بشكنيد و اگر دروغ مى گويد او را به شما خواهم سپرد. چون به سر پيمان نامه رفتند ديدند موريانه همه آن را جز نام (باسمك اللهم) خورده است. بديت ترتيب پيمان محاصره بنى هاشم شكسته شد و آنان از شعب ابوطالب بيرون آمدند. لازم به تذكر است خديجه و ابوطالب كه از مدافعان و حاميان پرقدرت پيامبر اكرم و مسلمين محسوب مى شدند درست در ايامى كه مسلمين از محاصره سه ساله رها شده بودند و به موهبت آزادى در عقيده رسيده بودند، از ميان آنان رخت بربسته و رخ در نقاب خاك كشيدند و بدين سان دو حامى بزرگوار و پرقدرت را از دست دادند.(1)
قرآن كريم در اين مورد چنين مى فرمايد: (پاك و منزه هست خدايى كه (در مبارك) شبى بنده خود (محمّد) را از مسجد حرام 0مكه معظمه) به مسجد اقصايى كه پيرامونش را (به قدوم خاصان خود) مبارك و پرنعمت ساخت سير داد تا آيات (و اسرار غيب) خود را به او بنمايد كه خدا به حقيقت شنوا و به امور غيب و شهود عالم بيناست.)
از ظاهر اين آيه مطالب زير استفاده مى شود :
ص: 534
1. براى اين كه بدانيم كه پيامبر اكرم اين عوالم را با نيروى بشرى طى نكرده بلكه در پرتو قدرت غيبى توانسته است، مسير خود را در مدت كمى طى كند، سخن خود را لفظ سبحان الذى كه اشاره به تنزيه خدا از هر نقص و عجز است آغاز نموده و به آن اكتفا نكرده آشكارا خود را عامل سير معرفى كرد و فرموده است (اسرى) (خدا سير داد) اين عنايت براى اين است كه مردم تصور نكنند كه اساس اين سير روى قوانين طبيعى و دستگاههاى معمولى بوده تا به انكار آن برخيزند، بلكه اين سفر با اتكا قدرت الهى و عنايت مخصوص ربوبى صورت پذيرفته است.
2. اين سفر شبانگاه صورت گرفته است. و اين مطلب علاوه بر لفظ (ليلا) از كلمه (اسرى) نيز استفاده مى شود. زيرا عرب لفظ مزبور را در شب روى به كار مى برد.
3. با اين كه ابتدا، اين سفر از خانه (ام هانى) دختر ابوطالب بود مع الوصف خدا آغاز آن را (مسجدالحرام) معرفى نموده است. و شايد از آن جهت است كه عرب همه مكه را حَرَم خدا مى خواند، از اين نظر تمام آن نقاط حكم مسجد و حرم خدا را داشته است.
4. پيامبر اكرم با بدن و روح با هم سير نموده است نه تنها با روح و گواه آن لفظ (بعبده) است كه در (بدن با روح) به كار مى رود. هر گاه معراج وى تنها به صورت روحانى بود، لازم بود بفرمايد (بروحه).
5.
غرض از اين سير با شكوه نشان دادن مراتب وجود و نشان دادن جهان بزرگ هستى بوده است. شخصى از امام چهارم(علیه السلام) پرسيد آيا براى خدا معنى معينى هست؟ حضرت فرمود نه، عرض كرد براى چه منظورى پيامبر خود را در آسمان ها سير داد؟ فرمود: او را برد كه از وسعت جهان آفرينش كاملا آگاه گردد. و موجودات عجيب الخلقه و چيزهايى را كه ديده و كسى نظير آن را نديده و نشنيده است، به بيند و بشنود. قرآن مجيد در سوره ديگرى نيز آشكارا جريان معراج را بيان نموده است.(چرا با پيامبر درباره.
ص: 535
ديدن جبرئيل مجادله مى نماييد. او يكبار ديگر نيز فرشته را نزديك سده المنتى در مجاورت بهشت كه اقامتگاه نيكان است ديده است آن دم كه سدرة المنتهى را آثار شكوه فرا گرفته بود، ديده. او نه خطا رفت و نه منحرف شد و مقدارى از آيت هاى بزرگ پروردگار خود را ديد.(1)
اين آيات نشانگر اين است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) علاوه بر سير از مسجدالحرام به مسجدالاقصى، سير ديگرى به سوى عالم بالا داشته است و در آنجا فرشته وحى را با قيافه واقعى خود ديده است همچنين اين آيات در پاسخ مجادله و انكار معراج پيامبر از سوى قريش نازل شده است.(2) از مسلمات حديث و تاريخ اين است كه در شب معراج نمازهاى يوميه واجب
شده است. و خداوند در اين شب دستور داده است كه امت پيامبر هر شبانه روز در پنج وعده نماز بخوانند، و نيز از تاريخ استفاده مى شود كه تا لحظه مرگ ابوطالب نماز واجب نشده بود. پس ماجراى معراج قطعا پس از مرگ ابوطالب كه در سال دهم بعثت بود، اتفاق افتاده است و اين كه در بسيارى از روايات وارد شده كه اميرمؤمنان سه سال قبل از بعثت با پيامبر نماز خوانده، و بعدا نيز ادامه داشت، منظور از آن، اين نمازهاى محدود و مشروط و موقت نبوده بلكه عبادات مخصوص يا نمازهاى مستحبى و غير واجب بوده است.
ص: 536
در سال هايى كه قريش با كوشش فراوان مردمان را از گرويدن به اسلام باز مى داشتند. در شهر يثرب، پانصد كيلومترى مكه، حوادثى ديگر در جريان بود - حوادثى كه بايد در آينده سرنوشت مسلمانان را روشن كند و مركز دعوت را از مكه به آن شهر برگرداند.يثرب شهرى بود بزرگ و به دليل استعداد كشاورزى از ديرباز گروهى از مردم جنوب بدانجا رفته بودند. اين همان شهرى است كه پس از هجرت پيغمبر بدانجا مدينه النبى و سپس مدينه نام يافت. يهوديان كه در كار كشت و زراعت تجربه فراوان اندوخته بودند، زمين هاى مرغوب دهكده خيبر و كشتزارهاى اطراف شهر را در دست داشتند. مورخان نوشته اند گهگاه بين آنان و عرب هاى بت پرست شهر نزاع در مى گرفت و يهوديان به آنان مى گفتند به زودى پيغمبرى از نژاد اسرائيل خواهد آمد و سرپرستى ما را به عهده خواهد گرفت و ما بر شما رياست خواهيم يافت. بدين ترتيب زمينه ظهور پيامبر در ذهن مردم يثرب آماده بود. و در انتظار آن حضرت بودند. در سال هاى نزديك به هجرت نزاعى سخت بين دو قبيله اوس و جنگ يوم بعاث معروف است. در اين درگيرى مردم بسيارى از هر دو طرف كشته شدند و هر دو قبيله از جنگ به ستوه آمده و خواهان آشتى بودند. اما طبق سنت رايج قبيله اى براى آن كه جنگ از ميان برخيزد و طرف هاى درگير آشتى كنند بايد شخص معقولى پادرميانى كند. و به همين منظور شش تن از خزرجيان نزد حضرت محمّد رفتند و در نخستين برخورد با پيامبر فورآ ايمان آوردند. و به يكديگر مى گفتند كه اين همان پيامبرى است كه يهود در انتظار اوست و ما بايد زودتر از آنها به او بگرويم. از اين نظر يكى از اعتراضات قرآن به يهود همين است كه شما جهان بت پرستى را با بعثت نبى عربى تهديد مى نموديد و به مردم بشارت مى داديد كه او ظهور خواهد كرد و علائم او را از روىتورات مى خوانديد، اكنون چرا
ص: 537
از او روى گردانيديد، چنان كه مى فرمايد: (وقتى (قرآن) از طرف خداوند به سوى آنها فرستاده شد كتابى كه تورات را تصديق مى كند و قبلا به وسيله آن در انتظار پيروزى بر بت پرستان بودند، اكنون پس از شناسايى آن كفر ورزيدند و آن چه را قبلا مى دانستند انكار كردند لعنت خدا بر كافران باد.)(1)
عامل ديگرى كه مى توان تأثير او را در پذيرفتن آيين اسلام دخيل دانست خستگى روحى و جسمى مردم يثرب بود كه نزاع هاى صد و بيست ساله آنها را به ستوه آورده بود و تقريبآ از زندگى سير شده و تمام درهاى اميد و نجات را به روى خود بسته مى ديدند و سال ديگر به هنگام حج 12 تن از مردم مدينه در (عقبه) با محمّد(صلی الله علیه و آله) بيعت كردند. و سال ديگر (سال 13 بعثت) در موسم حج، 73 تن مرد و دو زن پس از فراغت از مراسم حج در عقبه گرد آمدند.
رسول خدا با عموى خود عباس بن عبدالمطلب نزد آنان رفت و عباس گفت اى مردم خزرج. محمّد(صلی الله علیه و آله) از ماست و تا آنجا كه در توان ما بود او را از گزند مردم باز داشتيم. اكنون او مى خواهد نزد شما بيايد اگر در توان خود مى بينيد كه او را حمايت كنيد و شر مخالفان را از او بازداريد چه بهتر و گرنه از همين حالا او را رها كنيد. آنان در پاسخ عباس گفتند: سخن ترا شنيديم اكنون اى رسول خدا آن چه نزد تو و خداى تو پسنديده است بگو. پيغمبر آياتى از قرآن خواند و پس گفت با شما بيعت مى كنم كه از من همچون كسان خود حمايت كنيد. نمايندگان مردم مدينه با او بيعت كردند كه با دشمن او دشمن و با دوست او دوست باشند و با هر كه با وى به جنگ برخاست جنگ كنند. اين بيعت را بيعت الحرب ناميدند. پس از اين بيعت بود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به مسلمانان
ص: 538
اجازه داد تا به يثرب بروند و مردم يثرب به خوبى از آنها پذيرايى كردند.(1)
همين كه سران قريش دانستند پايگاهى تازه براى نشر اسلام آماده شده است و مهمتر از آن اين كه مردم مدينه با پيغمبر پيمان جنگ بسته اند، خطر را بيشتر احساس كردند چه مى ترسيدند پس از آن همه آزار كه بدو و پيروان او رسانده اند وى در صدد انتقام برآيد و بر فرض كه قصد جنگ نكند باز هم براى آنان خطر بزرگى خواهد بود، زيرا يثرب بزرگترين شهر نزديك مكه بود. بارزگانان قريش براى فروش كالاى خود بدانجا مى رفتند و هر يك از ايشان در آن شهر مشتريانى داشت. اين شهر را از دست مى دادند، زيان اقتصادى بزرگى به آنان مى رسيد. براى رهايى از چنين شكست ناچار بودند پيمان هاى قبيله اى را ناديده بگيرند و با كشتن محمّد(صلی الله علیه و آله) خود را آسوده سازند. اما كشتن او كارى آسان نبود چه بنى هاشم آرام نمى نشستند و اين خونخواهى بين آنان مى ماند. براى يافتن راهى مناسب در دارالندوه جلسه اى ترتيب دادند و سرانجام بدين نتيجه رسيدند كه از هر تيره اى جوانى آماده شود تا دسته جمعى به سر محمّد(صلی الله علیه و آله) بريزند و همه به يكباره شمشيرهاى خود را بر او بزنند و او را بكشند. در اين صورت كشنده او يك تن نخواهد بود. و بنى هاشم نمى توانند به خونخواهى وى بر خيزند، زيرا جنگ با همه تيره ها براى آنان مقدور نيست. ناچار به گرفتن خونبها راضى خواهند شد. در آن شب كه قريش مى خواستند چنين توطئه اى را عملى كنند، پيغمبر به فرمان خدا از مكه خارج شد و على(علیه السلام) را در بستر خود خواباند. خوابيدن حضرت على(علیه السلام) در بستر پيامبر
ص: 539
در آن شب پرغوغا، نمونه بارزى از عشق به حقيقت است، محركى براى اين عمل پرخطر، جز عشق به بقاى اسلام كه متضمن سعادت جامعه است چيزى ديگرى نبوده است اين طرز جانبازى به اندازه اى ارزش داشت كه خداوند در قرآن كريم چنين مى فرمايد :
(برخى از مردم با خدا معامله نموده و جان خود را براى رضاى خدا از دست مى دهند خدا به بندگان خود مهربان است.)(1) اين حقيقت هرگز فراموش شدنى نيست. چهره واقع همواره از لابلاى پرده هاى اوهام مى درخشد و قطعات متفرق ابر، از درخشندگى آفتاب نمى كاهد، در همان شب پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) با ابوبكر بن ابى قحافه عازم مكه كه (ثور) نام داشت، توقف كردند تا آنان كه به دنبال او مى گشتند نوميد شدند، سپس از بيراهه رو به يثرب نهادند.(2)
تقريبآ پس از نه روز راه پيمايى، روز دوازدهم ربيع الاول سال چهاردهم بعثت برابر با (بيست و چهارم سپتامبر سال 623 ميلادى)، پيغمبر و همراهانش به يكى از دهكده هاى نزديك مدينه كه قبا نام داشت وارد شدند، و هجرت پيامبر از مكه به مدينه مبدأ تاريخ مسلمانان قرار گرفت. و رسول خدا در قبا در خانه يكى از اهالى (به نام عمرو بن عوف) آن شهر سكنا گزيده على(علیه السلام) پس از سه روز از مكه به مدينه آمد و در قبا به خدمت پيامبر رسيد. رسول خدا در آن محله جايى براى مسجد معين كرد، كه قرآن درباره آن چنين مى فرمايد : (همانا مسجدى كه بنا شده است بر پرهيزكارى از نخستين روز
ص: 540
،
سزاوارتر است كه در آن به عبادت قيام كنى. در آن مردمانى هستند كه دوست دارند پاكى ورزند و خدا پاكى ورزان را دوست دارد.)(1) نام آن مسجد را قبا نهادند كه امروز هم به همين نام معروف است. مسجد در آغاز چهار ديوارى از خشت خام بود و سقف هم نداشت، تا از چوب درخت هايى كه در آنجا بود، ستونى چند افراشته و از آن سايبانى ساختند. در يك طرف مسجد سكو يا ايوان سرپوشيده اى كه (صفه) (كه براى فقراى اصحاب ساختند كه ساكنين آن را اصحاب صفه مى گفتند، اصحاب صفه جماعتى از فقراى مدينه و مهاجرينى بودند كه در كنار مسجد پيامبر سكونت داشتند، و در حقيقت گارد مخصوص و پاسداران پيامبر بودند و شب و روز در آنجا به سر مى بردند و شب ها به آموختن قرآن اشتغال داشته، و روز هسته خرماى آرد شده مى خوردند و در تمام لشكرها كه پيامبر به اطراف مى فرستاد شركت مى كردند.) نام داشت ساختند. حاميان اصلى پيامبر در وطن جديد، مسلمانانى بودند كه از مكه آمده بودند و ايشان را مهاجران مى گفتند. مسلمان مدينه را انصار مى خواندند.(2) پيامبر در مدينه حكومتى الهى
تشكيل داد و بسيار ساده زندگى مى كرد و عده مهاجران از مكه هر روز بيشتر مى شد. و چون ممكن بود بر اثر اين مهاجرت بين انصار و مهاجرين اختلافى پيش آيد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) ميان آن دو طايفه پيمان (برادرى) بست على بن ابيطالب را به برادرى خود برگزيد پيامبر ابتدا براى جلب يهود، همان طور كه ايشان روز دهم تشرى را روز صلح دانسته و روزه مى گرفتند آن حضرت نيز براى عاشورا يعنى دهم محرم روزه استحبابى مقرر فرمود. او اين روز را پذيرفت و مسلمانان تا پيش از تعيين ماه رمضان اين روز را روزه مى گرفتند. ولى يهود هيچ حاضر نبودند كه با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) كنار آيند. و به
ص: 541
خصوص علماى ايشان اختلافاتى را كه بين قرآن و تورات وجود داشت پيش مى كشيد و به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) اعتراض مى كردند پيغمبر با يهود مدينه شرط و پيمان كرد، ولى عامه يهود با اسلام مخالفت مى كردند و منافقين نيز با يهوديان ارتباط داشتند. تا اين سال قبله مسلمانان بيت المقدس بود، و در سال دوم هجرت، قبله از بيت المقدس به كعبه تغيير يافت و ظاهرآ پيغمبر از ايمان آوردن عامه يهود به كلى نااميد شد. تغيير قبله از بيت المقدس به خانه كعبه اهل مكه را خوشحال كرد مطمئن شدند كه در صورت تغيير وضع، يگانه منبع اقتصادى ايشان كه نذورات اعراب جزيرة العرب به آن خانه است از ميان نخواهد رفت و شمار بسيارى در آن شهر متمايل به پذيرفتن دين اسلام گشتند. البته آن چه مسلم است دليل تبديل قبله مسلمين همان مخالفت يهوديان با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) بوده(1)
و يهوديان چون رشد و ترقى مسلمانان را در سراسر شبه جزيره مشاهده كردند، خوف و ترس، محافل يهود را فرا گرفت. و براى آيين خود (يهوديت) نگران شدند و شروع به كارشكنى كردند، و از راههاى گوناگونى مسلمانان و رهبر عاليقدر آنها را آزار مى دادند از آن جمله مساله نمازگزاردن به بيت المقدس را پيش كشيدند و گفتند. محمّد(صلی الله علیه و آله) مدعى است كه داراى آيين مستقلى است. و آيين و شريعت او ناسخ آيين هاى گذشته مى باشد در صورتى كه او هنوز قبله مستقلى ندارد و به قبله جامعه يهود نماز مى گذارد، شنيدن اين خبر براى پيامبر گران آمد نيمه شب ها از خانه بيرون مى آمد به آسمان نگاه مى كرد. در انتظار نزول وحى بود كه دستورى در اين باره نازل گرديد: (نگاههاى معنادار تو را به آسمان مى بينيم تو را به سوى قبله اى كه رضايت تو را جلب
ص: 542
كند مى گردانيم.)(1)
و نيز قرآن در همين سوره مى فرمايد: (تغيير قبله از آن طرفى كه بر آن نماز مى گزارديد براى اين بود تا موافق را از مخالف تميز دهيم. و اين كار براى غير آنهايى كه خداوند آنان را هدايت كرده است كار پرمشقتى بود.)(2) از آيات فوق استفاده مى شود كه تبديل قبله علاوه بر اعتراض يهود، جهت ديگرى نيز داشته است و آن مسئله امتحان بود، و مقصود اين بوده است كه مؤمن واقعى و حقيقى از مدعيان ايمان كه در ادعاى خود كاذب بودند تميز داده شود و پيامبر اين افراد را خوب بشناسد، زيرا پيروى از فرمان كه در حالت نماز متوجه مسجدالحرام گردند نشانه ايمان و اخلاص به آيين جديد بود، و سرپيچى و توقف علامت دودلى و نفاق است.(3)
پس از چندى كه پيامبر در مدينه بود، لازم ديد وضع اجتماعى مردم را سر و صورت دهد. گروههايى از عرب در اين شهر ساكن بودند كه هر يك به يكى از دو دسته نيرومند اوس و خزرج پيوستگى داشتند از عرب يهوديانى نيز در داخل شهر و پيرامون آن زندگى مى كردند كه با اين دو تيره پيوستگى داشتند. وضع حاضر ايجاب مى كرد. پيمان نامه يا به اصطلاح قانونى نوشته شود كه حقوق اين دسته ها و تيره ها و هم پيمان هاى آنان را معين كند. براثر همين پيش بينى بود كه پيمان نامه معروف مدينه، كه آن را (نخستين قانون اساسى) خوانده اند بين پيغمبر(صلی الله علیه و آله) و سران تيره ها و يهوديان به امضاء رسيد. تمركز مسلمانان اسلام در مدينه فصل جديدى در زندگانى پيامبر به وجود آورد او قبل
ص: 543
از ورود به مدينه فقط در صدد جلب قلوب و تبليغ آيين خود بود، ولى از امروز بايد بسان يك سياستمدار پخته و كار آزموده موجوديت خود و هواداران خود را حفظ كرده و نگذارد دشمنان داخلى در آن نفوذ كنند. از آنجا كه يهوديان (مدينه) در داخل و خارج شهر مى زيستند و افتصاد و تجارت آن سامان را قبضه كرده بودند. لذا پيامبر به خوبى آگاه بود، تا اوضاع داخلى سرو سامان پيدا نكند و يهوديان را با خود متحد و هماهنگ نسازد و سرانجام وحدت سياسى در مقر حكومت خود به وجود نياورد. هرگز نهال اسلام در اين محيط پرورش نخواهد يافت. هرگز نخواهد توانست به تفكر درباره بت پرستان شبه جزيره مخصوصآ قريش بپردازد. و تا در مقر فرماندهى امن و امان حكمفرما نباشد، دفاع از دشمنان خارجى امكان پذير نخواهد بود. در آغاز ورود پيامبر، ميان مسلمانان و يهود روى جهاتى تفاهم وجود داشت، زيرا هر دو خداپرست و بت شكن بودند و جامعه يهود تصور مى كرد كه بر اثر تقويت كلمه اسلام مى تواند از حملات مسيحيان روم در امام باشد وانگهى ميان آنها و (اوسيان) و (خزرجيان) بستگى ها و پيمان هاى ديرينه وجود داشت. روى اين جهات پيامبر، قراردادى دائر بر وحدت مهاجر و انصار نوشت و يهودان مدينه نيز آن را امضاء كردند و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) آيين و ثروت آنها را طى شرايطى محترم شمرد و از نظر دينى و اقتصادى و سياسى پيامبر اسلام به اصول آزادى و نظم و عدالت در زندگى اجتماعى كاملا معتقد و پاى بند بود.(1)
مهاجر و انصار از آنجا كه پرورش يافته دو محيط بودند در طرز تفكر و معاشرت فاصله
ص: 544
زيادى با هم داشتند. وانگهى اوسيان و خزرجيان كه جمعيت انصار را تشكيل مى دادند صد و بيست سال با هم نبرد كرده و دشمنان خونى يكديگر بودند و با اين خطرات و اختلافات ادامه حيات دينى و سياسى به هيچ وجه امكان نداشت، ولى پيامبر تمام مشكلات را به طرز خردمندانه از هم گشود، وى از طرف خدا مأمور گشت كه مهاجر و انصار را با يكديگر برادر كند روزى در يك انجمن عمومى رو به هواداران خود كرد و فرمود: دوتا دو تا با يكديگر برادر دينى شويد پيامبر سيصد نفر از مهاجر و انصار را با يكديگر برادر نمود و رو به مسلمانان كرد و گفت : فلانى تو برادر فلانى هستى. كار اخوت به پايان رسيد ناگهان على با چشم هاى اشبكبار عرض كرد: اصحاب خود را با يكديگر برادر كرديد ولى عقد اخوت ميان من و ديگرى برقرار نفرموديد، در اين هنگام پيامبر رو به على(علیه السلام) كرد و گفت: تو در دنيا و آخرت برادر من هستى.(1)
لازم به تذكر است كه على(علیه السلام) اولين مردى است كه در اولين مرحله دعوت پنهانى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)، در سن سيزده يا پانزده سالگى به او ايمان آورد. و در همان اولين مجلس دعوت پنهانى بود كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) على(علیه السلام) را برادر و وصيى و جانشين خود معرفى فرمود. و به مردم خطاب كرد كه به سخنان او گوش دهيد و او را پيروى كنيد.(2)
به هر حال پيامبر توانست با طرح برادرى ميان انصار و مهاجر و به تصويب رساندن پيمان نامه عمومى در مدينه، وحدت سياسى و معنوى مسلمانان را حفظ كند و ميان آنان كار مساوات و برادرى را به آنجا رسانيد كه هر مسلمانى برادر مسلمان خود را بر خويشتن مقدم مى داشت چنان كه نوشته اند روز تقسيم غنيمت هاى جنگى بنى نضير
ص: 545
،
پيغمبر(صلی الله علیه و آله) به انصار گفت اگر مايل باشيد مهاجران را در اين غنيمت شريك كنيد و اگر نه همه از آن شما باشد. انصار گفتند ما نه تنها غنيمت ها را يكجا به برادران مهاجر خود مى بخشيم بلكه آنان را در مالها و خانه هاى خود شريك مى كنيم.(1)
پس از آن كه يثرب پايگاه مسلمانان گرديد و برادرى مهاجر و انصار يا بهتر بگوييم پيوستگى عرب قحطانى و عدنانى تحقق يافت و حدود حقوق مسلمانان و يهوديان اعلام شد، موقع آن رسيد كه اسلام دومين مرحله موجوديت خود را اعلام كند. چنان كه مى دانيم شعار اسلام در مكه، توحيد (دعوت به خداى يگانه و دور افكندن آيين بت پرستى و نيز عبادتى مختصر بود در مدينه جنبه سياسى و اجتماعى آن نيز اندك اندك گسترش يافت. اذان شعار نمازها گرديد، تشريع احكام معاملات، پرداخت ماليات، حدود و ديگر حكم هاى سياسى و اجتماعى آغاز شد و حكومتى بر اساس دين پديد آمد كه قوام آن عدالت اجتماعى بود. و در عين حال راى مردم نيز در آن محترم شمرده مى شد. بسيار طبيعى به نظر مى رسد كه اين چنين سازمانى با منافع گروه ها برخورد داشته باشد، گروهى كه پيش از آمدن پيغمبر به يثرب خيال حكومت را در سر داشتند و گروهى كه با سازمان يافتن يثرب منافع اقتصادى خود را در خطر مى ديدند. اين دو گروه بودند كه پيوسته براى دين اسلام و حكومت اسلامى مزاحمت هاى متعددى را به وجود آورده و حتى زمينه ساز جنگ هاى متعددى شدند.
ص: 546
با آن كه بيشتر مردم يثرب مسلمان و يا موافق پيغمبر بودند، چنين نبود كه شهر و اطراف آن دربست مطيع و آرام باشد. عبدالله ابن اُبّى، كه مقدمات رياست او بر شهر آماده شده و با رسيدن محمّد(صلی الله علیه و آله) به يثرب از اين مقام محروم مانده بود، بى كار نمى نشست و با آن كه به ظاهر خود را مسلمان مى خواند، اما در نهان عليه محمّد(صلی الله علیه و آله) و مسلمانان توطئه مى كرد و با يهود مدينه نيز سر و سرى داشت. اين گروه، كه نخستين دسته هاى آيات مدنى قرآن آنان را منافق خوانده است، (گاهى كه منافقان نزد تو آيند گويند ما گواهى مى دهيم كه تو فرستاده خدايى، و خدا مى داند كه تو فرستاده اويى و خدا گواهى مى دهد كه منافقان دروغ مى گويند.)(2)
و نيز مى فرمايد: (اى اهل كتاب چرا در ابراهيم خصومت مى كنيد؟ مگر نه اين است كه تورات و انجيل پس از ابراهيم فرستاده شده است؟ شما در آن چه مى دانيد خصومت كرديد، چرا در چيزى كه نمى دانيد خصومت مى كنيد؟ در حالى كه خدا مى داند و شما نمى دانيد. ابراهيم نه يهودى بود و نه ترسا و نه مشرك بلكه مسلمانى پاك اعتقاد بود.)(3)
همان طور كه از آيات فوق برمى آيد منافقان و يهوديان در راه پيغمبر(صلی الله علیه و آله) و مسلمانان مشكلاتى پديد آوردند. برخورد با اين دسته مشكلتر از مشركان بود چون كه اينان نزد مسلمانان خود را مسلمان مى خواندند و پيغمبر به حكم ظاهر اسلام نمى توانست با آنان بجنگد و آيات قرآن همان طور كه در بالا بيان شد گاه گاهى آنان را تهديد مى كرد كه خدا و پيغمبر(صلی الله علیه و آله) از درون شما آگاهند و مى دانند كه شما مسلمانى را سپر سلامت
ص: 547
خويش ساخته ايد، كارشكنى عبدالله در راه اسلام تا سال مرگ او (نهم هجرت) ادامه داشت. يهوديان با آن كه ديدند در پيمان نامه مدينه داراى حقوقى شده بودند تا آنجا كه از غنيمت جنگى هم نصيب مى بردند، و با آن كه نخست روى موافق به مسلمانان نشان دادند و چند تن از آنان به دين اسلام در آمدند، سرانجام ناخشنود بودند. علت اين ناخشنودى آن بود كه آنان از دين اسلام و پيامبر دل خوشى نداشتند. و يهوديان گذشته از تسلط بر اقتصاد يثرب، با عرب هاى بيابانى و نيز مشركان مكه داد و ستد داشتند و انتظار مى بردند كه با رياست عبدالله ابن اُبّى بر مدينه نفوذ اقتصادى آنان توسعه يابد، اما رسيدن محمّد(صلی الله علیه و آله) بدين شهر و شيوع اسلام مانع اين نفوذ شد گذشته از اين، يهوديان باور يك پيامبر غير از يهود را نمى پذيرفتند اين بود كه آنها هم پس از چندى مخالفت خود را با محمّد(صلی الله علیه و آله) آشكار كردند و ظاهرآ عبدالله ابن اُبّى نيز در تحريك آنان بى اثر نبود. يهوديان گفتند آن پيغمبر كه ما انتظار او را داشتيم محمّد نيست. و در مقابل آيات قرآن، تورات و انجيل را به رخ مسلمانان مى كشيدند و مى گفتند آن چه قرآن مى گويد با آن چه در كتاب هاى ماست يكى نيست. آيات متعددى از قرآن دراين باره نازل شد. كه به موجب آن آيات در طول زمان تورات و انجيل دستخوش تحريف شده است و دانشمندان يهود براى آن كه مقام خود را حفظ كنند آنان آيات را دگرگون كرده اند.(1)
يهوديان براى برانداختن حكومت اسلام مجادله ها و سؤالات پيچيده را مطرح مى كردند و با اين كه آنان هر چه سؤال مى كردند جواب روشن و واضح آن را در مى يافتند، ولى براى اين كه از زير بار اسلام آوردن شانه خالى كنند، با لحاجت خاصى در پاسخ درخواست پيامبر كه ايمان بياوريد مى گفتند، بر دلهاى ما پرده افتاده است و ما گفته هاى
ص: 548
تو را درست نمى فهميم، قرآن كريم در اين مورد چنين مى فرمايد: (آن گروه گمراه به تمسخر با پيامبران گفتند دلهاى ما در حجاب غفلت است، چيزى از سخنان شما در نمى يابيم چنين نيست بلكه چون اتمام حجت شد و فهميده نپذيرفتند خدا بر آنها لعن و غضب فرمود زيرا كافر شدند و در ميان آنان اهل ايمان بسيار اندك بود.)(1)
نقشه هاى يهود در اينجا خاتمه نيافت كم كم دامنه خيانت و جنايت و پيمان شكنى و نقض عهد آنها توسعه يافت و با مشركان اوس و خزرج و كسانى كه در اسلام و ايمان خود دو دل بودند روابط خصوصى برقرار نمودند و در نبردهاى مسلمانان با قريش علنآ مداخله كرده و به نفع بت پرستان شديدآ فعاليت مى نمودند. فعاليت هاى مخفيانه و علنى يهود با مشركين قريش، منجر به جنگ هاى خونين ميان مسلمانان و يهود گرديد، كه سرانجام بر تباهى ملت يهود در مدينه تمام شد و اين حوادث در سال هاى سوم و چهارم هچرت روشن خواهد شد. كه جامعه يهود چگونه جزاى پيمانشكنى و اقدامات علنى بر ضد اسلام و مسلمانان را ديدند و عملا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را مجبور ساختند كه پيمان و سندهاى ياد شده را ناديده بگيرد.(2)
در سال اول هجرى پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) بين مهاجرين يعنى مسلمانان كه از مكه هجرت كرده بودند و انصار يعنى مسلمانان مدينه عقد برادرى بسته و على(علیه السلام) را برادر خود قرار
ص: 549
داد و مقرر گرديد كه اين برادران از همديگر ارث ببرند و اين قانون جريان داشت تا اين كه آيه (و آنان كه ايمان آورده اند بعد از شما يا بعد از صلح حديبيه هجرت گزيدند و به اتفاق شما در راه دين جهاد كردند آنها نيز از شما مؤمنان هستند، و در حكم دوستى و يارى و برادرى همه يكسانيد و ارث مراتب خويشاوندان در كتاب خدا بعضى مقدم بر بعضى ديگر مقرر شده كه خدا به هر چيز و به همه مصالح خلق داناست.)(1) نازل شد و ارث متوفى را مخصوص طبقات سه گانه ارث اعلام كرد.(2)
در سال دوم هجرى قبله نماز ماه در مدينه به سوى بيت المقدس نماز خوانده بودند و نيز در اين سال پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) دخترش فاطمه زهرا (س) را به عقد (على (ع» درآورد. و روزه ماه رمضان در همين سال واجب گرديد و نيز زكات فطر و نماز عيد فطر بر مسلمانان واجب شد، چند ماه بعد مراسم عيد (قربان) اجرا شد و عيد فطر و قربان دو عيد رسمى مسلمانان تعيين گرديده همچنين حكم جهاد با دشمنان اسلام در همين سال نازل گرديد و نبرد با مشركان و مخالفان در اين سال آغاز گشت. اين نبردها را كه پيامبر در آنها حضور داشته (غزوه) مى نامند. و جنگى كه با فرماندهى فرد ديگر رخ داده باشد را سريه نامند. در ماه جمادى الاولى خبر رسيد كه كاروان قريش، به كاروان سالارى ابوسفيان از مكه به شام مى رود. پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) با دويست مرد كه سى شتر داشتند، به سراغ كاروانيان رفت و به ايشان نرسيد، ولى در عشيره، با دو قبيله بنى مدلج و بنى ضمره پيمان بست، و اين نخستين پيمانى بود كه با قبايل خارج از مدينه بسته شد غزوه بدر كه
ص: 550
نخستين جهاد اسلامى بود در همين سال اتفاق افتاد اين جنگ در كنار چاه بدر بود در ميان مكه و مدينه واقع شده بود. و چون اين جنگ در كنار اين چاه اتفاق افتاد به غزوه بدر معروف شد تعداد مسلمانان در اين جنگ 313 نفر بود و تعداد مشركين هزار تن بود وقتى كه حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) كمى سپاه اسلام را در برابر مشركين ملاحظه كرد با پروردگار به راز و نياز پرداخت و درخواست نمود كه براى لشكر اسلام پيروزى نصيب فرمايد، جنگ درگرفت و نصرت الهى شامل حال لشكر اسلام گرديد و خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد :
(بيادآريد هنگامى را كه استغاثه و زادى به پروردگار خود مى كرديد كه شما را بر دشمن غلبه دهد پس دعاى شما را اجابت كرد و وعده داد كه من سپاهى منظم از هزار فرشته به مدد شما مى فرستم.)(1) در نتيجه جنگ بدر هفتاد تن از مشركين مقتول و هفتاد نفر ديگر اسير شدند و بقيه رو به فرار نهادند و در نتيجه غنائم بسيارى به دست مسلمانان افتاد. در اين جنگ بود كه آيه انفال يعنى دستور تقسيم غنايم نازل شد. اين آيات مشتمل است (بر حكم تقسيم غنايم، آداب جهاد، وظايف مجاهدان، رفتار با اسيران، و دستور پيمان بستن با دشمن.)(2) جنگ فداكارى على(علیه السلام) و حمزه بيش از ديگران بود وقتى كه خبر پيروزى مسلمانان و شكست مشركان به مكه رسيد ابولهب از غصه مرد. در حدود سه ماه، يعنى در نيمه شوال سال دوم هجرى اولين جنگ با قوم يهود پيش آمد. يكى از طوايف يهود كه با مسلمانان قرارداد عدم تعرض داشتند و پيمان داده بودند كه دشمنان اسلام را يارى نكنند، طايفه (بنى قينقاع) بود اين طايفه به يك زن مسلمان توهينى كرده بود كه مورد اعتراض رسول(صلی الله علیه و آله) قرار گرفت. ولى به جاى عذرخواهى با بنياد گذار
ص: 551
اسلام به درشتى پرداختند و كار به جنگ كشيد، 15 روز قلعه آنان محاصره شد و بالاخره تسليم شدند و محكوم به اخراج از مدينه گرديدند و اراضى و اموال آنان در اختيار حكومت اسلامى قرار گرفت (و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به شفاعت (عبدالله ابن اُبّى) كه يكى از سران قبيله خزرج و پيشواى منافقين بود) از خون آنان درگذشت و همان طور كه ذكر شد اموالشان به دست مسلمانان افتاد و اموالشان پس از وضع خمس و گزيده پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) غنيمت مسلمانان شد، و اين نخستين اخذ خمس در اسلام بود، كه قرآن چنين مى فرمايد: (و اى مؤمنان بدانيد كه هر چه به شما غنيمت و فايده رسد (زياد يا كم) خمس آن خاص خدا و رسول و خويشان او و يتيمان و فقيران و در راه ماندگان است به آنها بدهيد...)(1)اين حادثه بنيه مسلمانان را تقويت كرد و هراسى در دل يهوديان انداخت.(2)
سال سوم هجرى پيغمبر فرمانى صادر كرد، كه مسلمين هر يك از رجال يهود را بيابند، مى توانند او را بكشند. در ماه ربيع الاول اين سال كعب بن اشرف يهودى كه در آغاز ورود پيغمبر به مدنيه اسلام آورده بود، سپس از آن مرتد شد و از دين برگشت و به دست يكى از مسلمين كشته شد.
در نيمه رمضان سال سوم هجرى، حضرت امام حسن مجتبى(علیه السلام) به دنيا آمد در همين سال غزوه احد پيش آمد، كفار قريش پس از شكست در جنگ بدر، متوجه شدند كه خطر اسلام بسيار جدى و مهم است و براى ريشه كن ساختن آن فكر اساسى نمود. به
ص: 552
همين منظور با لشكرى سه هزار نفرى كه داراى دويست اسب بودند به قصد سركوبى مسلمين روى به مدينه نهادند و بعضى از آنان زنان خود را همراه داشتند و آنان دف مى زدند و با گريه بر كشتگان بدر، مردان را به جنگ با مسلمين تحريك مى نمودند. وقتى خبر لشكركشى كفار به مسلمين رسيد، جلسه مشورتى ترتيب دادند و تصميم گرفتند كه در خارج از مدينه با دشمن روبرو شوند و هزار نفر به طرف كفار حركت كردند، ولى به وسوسه عبدالله ابن اُبّى، سردسته منافقان، يك سوم از آنان به مدينه بازگشتند. سپاه طرفين نزديك كوه احد به هم رسيدند و به همين جهت اين جنگ را (غزوه احد) ناميده اند. در اين جنگ به دليل نافرمانى از دستور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مسلمانان شكست خوردند و اين شكست براى مسلمين گران تمام شد زيرا هفتاد نفر شهيد شدند كه يكى از آنان سردار دلير اسلام حمزه سيدالشهدا عموى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) بود كه به دست غلام (هند) كه وحشى نام داشت شربت شهادت نوشيد. هند (مادر معاويه) پس از شهادت حمزه، پيكر مقدس او را شكافت و جگرش را بيرون آورد و در دهان گذاشت و به همين جهت به او هند جگرخوار مى گويند. در اين جنگ عده زيادى از مسلمين زخم برداشتند و سر مقدس جنگ عده قليلى از مردان با ايمان، در دفاع از وجود مقدس نبوى تا آخرين درجه، تلاش نمودند. مخصوصآ حضرت على(علیه السلام) كه درباره فداكارى حضرتش جبرئيل گفت: (شمشيرى به جز ذوالفقار و جوانمردى جز على(علیه السلام) نيست). در اين جنگ اگر مسلمانان از اوامر پيامبر اطاعت كرده بودند بى شك شكست نمى خوردند. آنها براى كسب غنايم جاههاى خود را رها كرده و دشمن شكست خورده، از اين غفلت سوء استفاده كرده و به محاصره مسلمين پرداخت و شكست حتمى خود را جبران كرد. در اواخر اين سال حكم ارث نازل شد و مقدار تقسيم ارث در ميان وراث معين گرديد.
ص: 553
در ماه شعبان اين سال حضرت امام حسين(علیه السلام) به دنيا آمد. در همين سال غزوه (بنى نضير) اتفاق افتاد. اين قبيله شاخه اى از يهوديان مدينه بودند كه قلعه مخصوصى داشتند و با رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) معاهده كرده بودند كه بر عليه شخص آن حضرت و اسلام توطئه اى نكنند، اما روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به منظور انجام كارى به سوى قلعه آنان حركت كرد و چون نزديك قلعه رسيد، يهوديان فرصت را غنيمت شمرده و حضرت را دعوت به قلعه كردند ولى حضرت مصلحت ندانست، زيرا تأمين جانى نداشت ولى پاى ديوار قلعه رفت و پشت به ديوار نشست. يهوديان فرصت را مناسب دانسته گفتند يك نفر بالاى ديوار سنگى بغلطاند و ما را از دست وى آسوده سازد. جبرئيل نازل شد و حضرت را از نيت پليد يهوديان آگاه ساخت. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بلافاصله از جاى برخاست و به سوى اقامتگاه خود به راه افتاد و آنگاه پيغام داد كه شما غدر كرديد و پيمان را عملا شكستيد. و حال بايد قلعه را ترك نموده و از مدينه بيرون برويد و اگر ده روز بعد كسى از شما در اينجا باشيد كشته خواهد شد. يهوديان آماده كوچ شدند ولى پيام عبدالله ابى كه وعده يارى داده بود آنان را دلگرم ساخت و پيام تندى در جواب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرستادند، كه هرچه مى خواهى بكن ما از جاى خود حركت نخواهيم كرد و قلعه را ترك نخواهيم نمود. پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) دستور محاصره داد و پس از پانزده روز محاصره سرانجام قلعه به دست مسلمين افتاده و اموالشان به دست مسلمانان افتاد و بين مهاجرين تقسيم شد و مهاجرين از نظر اقتصادى قوت گرفتند. حكم تحريم خمر در غزوه بنى نضير نازل شد. در اين سال بود كه پيامبر به زيدبن ثابت فرمود كه خط نامه هاى رسول
ص: 554
خدا را به سبب بى سوادى عرب يهوديان نوشتند و پيغمبر بيم آن داشت كه در سخن او تغيير و تبديل دهند. زيد از كاتبان وحى به شمار مى رفت و در روزگار ابوبكر به جمع و تدوين قرآن پرداخت.(1)
در اين سال غزوه (بنى مصطلق) (كه آن را غزوه مريسيع مى نامند كه نام چاه آبى است.) پيش آمد. مصطلق نام يكى از قبايل خزاعه بود. رئيس قبيله حارث نام داشت كه آماده جنگ با مسلمين شده بود و چون خبر به پيامبر رسيد لشكرى تجهيز نموده و به سوى اراضى آنها حركت كرد. دو لشكر به هم رسيدند، جنگ در گرفت و لشكر كفار شكست خورده فرار كردند و جمع كثيرى اسير شدند كه يكى از آنان (بره) دختر حارث بود و مقدار زيادى غنائم نصيب مسلمانان گرديد، يكى از مسلمين كه مالك بره گرديد به وى پيشنهاد كرد كه مبلغى را به عنوان فديه پرداخت نموده آزاد شود بره از پرداخت اين مبلغ ناتوان بود و به ناچار به خدمت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) آمد و در تهيه مبلغ از آن حضرت استمداد كرد. حضرت فرمود :
اگر مايل باشى تمام آن مبلغ را پرداخت مى كنم و تو را آزاد مى سازم و همين مبلغ را مهريه تو قرار مى دهم و با تو ازدواج مى كنم. و اين كار پيامبر باعث حيرت مسلمانان شد. اما پس از عقد و ازدواج مسلمين متوجه شدند كه همه اسيران، اقوام همسر پيامبر شده اند و بنابراين تصميم گرفتند به احترام پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) آنان را آزاد كنند و همين كار را هم كردند
ص: 555
.
افراد قبيله وقتى چنين جوانمردى و گذشتى را از مسلمانان ديدند با خيال آسوده اى به اسلام ايمان آوردند. آرى هنوز چند ساعتى از اين پيوند مقدس نگذشته بود كه حكمت آن آشكار گرديد. در شوال اين سال، غزوه خندق كه جنگ احزاب هم ناميده مى شود روى داد. عده اى از يهوديان بنى نضير كه در خيبر بودند، قريش را به اين جنگ تحريك كردند. طوايفى از عرب با هم متحد شدند تا به ده هزار نفر رسيدند كه چهار هزار نفر از آنها از قريش بودند. آنها به فرماندهى ابوسفيان به سوى مدينه روان شدند و سلمان فارسى طرح خندق را پيشنهاد كرد و طرف جنوب غربى مدينه را خندق كندند. در جنگ خندق دو لشكر از دو طرف روبروى هم نشسته بودند و گاهى به طرف هم تير و سنگ پرتاب مى كردند. يك روز عمرو بن عبدود از نقطه كم عمق خندق عبور كرد و در نبرد با حضرت على(علیه السلام) كشته شد. در اين غزوه از كفار سه تن و از مسلمانان پنج تن كشته شدند. در اين بين نزديك بود كه كفار غلبه كنند كه باد و باران و سرماى شديد آغاز شد، به طورى كه افروختن آتش و ساختن سرپناه براى كفار دشوار گشت. ابوسفيان اعلان بازگشت داد و كفار بازگشتند. در همين سال بود كه داستان (افك) تهمت به عايشه پيش آمد، تا اين كه از طرف خداوند وحى بر بى گناهى عايشه و توبيخ تهمت زنندگان او نازل شد و حكم لزوم چهار شاهد عادل در دعوى زنا نازل گرديد: (و آنان كه به زنان باعفت و مؤمنه نسبت زنا دهند آنگاه چهار شاهد (عادل) بر دعوى خود نياورند آنان را به هشتاد تازيانه كيفر دهيد و ديگر هرگز شهادت آنها را نپذيرد كه مردمى فاسق و نادرستند.)(1)
در سال پنجم هجرى بلافاصله پس از جنگ خندق به پيامبر اسلام وحى نازل شد كه چون بنى قريظه پيمان خود را شكسته و با كفار همكارى كرده اند، بايد به قلع و قمع
ص: 556
آنان اقدام كنى. پيش از جنگ احزاب (بنى قريظه) كه طايفه اى از يهود بودند با مسلمين پيمان عدم تعرض داشتند و متعهد بودند كه كسى يا گروهى را بر عليه اسلام يارى نكنند و آنان اين پيمان را مراعات مى كردند تا اين كه جنگ احزاب پيش آمد و اين قبيله تحت تأثير تبليغات دشمنان اسلام به قصد براندازه حكومت اسلامى با مشركين همكارى كردند و همين امر باعث شد كه مسلمانان خيلى به زحمت افتند. البته پيداست كه بعد از جنگ خندق لازم بود كه هر چه زودتر اين غده سرطانى بركنده شود. وحى الهى اين نظر را تأييد كرد، پس رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به سوى قلعه آنان حركت كرد و پس از بيست و پنج روز، بالاخره يهود ناچار به تسليم شدند. و اموالشان به دست مسلمانان افتاد تعدادى هم اسير شدند. از اسيران، دخترى به نام ريحانه را پيامبر به كنيزى خود برگزيد، و چون حاضر نشد كه مسلمان شود تا آخر عمر به حال كنيزى باقى ماند، عده اى از اسيران را به نجد برده و فروختند و با پول آن اسب و سلاح خريدند.(1)
در اين سال پيغمبر(صلی الله علیه و آله) زينب دختر جحش را، پس از آن كه شوهرش زيدبن حارثه كه پسر خوانده او بود طلاق داد، به ازدواج خود در آورد، و همزمان با آن آيه حجاب نازل شد: (و اگر به خانه اى كسى را نيافتيد باز وارد نشويد تا اجازه يافته آنگاه درآييد... اى رسول ما، مردان مؤمن را بگو تا چشم ها (از نگاه ناروا) بپوشند و فروج و اندامشان را محفوظ دارند، كه اين بر پاكيزگى جسم و جان شما اصلح است و البته خدا به هر چه كنيد كاملا آگاه است اى رسول، زنان مؤمن را بگو تا چشم ها را از نگاه ناروا بپوشند،... و زينت و آرايش خود جز آن چه را قهرآ ظاهر مى شود بر بيگانه آشكار نسازند...).
ص: 557
در سال ششم هجرى دسته اى از بنى فزاره به حوالى مدينه تاخته و ماده شترى چند از گلّه خاص پيغمبر ربودند، پيغمبر بفرمود تا دزدان را تعقيب كرده و شترها را پس گرفتند (گله هاى مسلمانان در خطر طايفه قطفان بودند) در اين سال غزوه و صلح حديبيه اتفاق افتاده حديبيه نام محلى در نزديكى مكه است كه چاه آبى نيز در آن وجود داشته است و چون لشكريان اسلام در آنجا فرو آمده اند و در همان محل آماده پيكار شده و سپس صلح كرده اند، اين واقعه به نام حديبيه معروف گشته است در ماه ذيقعده سال ششم هجرى رسول(صلی الله علیه و آله) با يكهزار و پانصد تن از مسلمانان به قصد زيارت خانه خدا (انجام عمره به سوى مكه حركت كرد. ولى كفار مكه تصميم گرفتند كه از ورود آنان به شهر و حرم ممانعت كنند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پيغام داد كه براى زيارت آمده ايم و قصد ديگرى نداريم و براى روشن شدن مسئله عثمان را به سوى آنان فرستاد ولى مشركين عثمان را گرفته و زندان كردند. پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) دستور داد تا پيكار گران مسلمان آماده نبرد شوند و به علامت حمايت كامل مجددآ با آن حضرت بيعت نمايند مشركين كه مراقب اوضاع مسلمين بودند، ديدند كه حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) در زير درختى نشست و زرمندگان اسلام بدون هيچ واهمه و هراسى با پيامبر خود بيعت نمودند. اين بيعت را (بيعت رضوان) ناميده اند و آيه اى از قرآن مجيد ناظر بر آن است: (به راستى كه خداوند خشنود شد از مردان با ايمان در آن هنگام كه در زير درخت، با تو بيعت مى كردند)(2) اين بيعت چنان رعبى در دل مشركين انداخت كه به شدت ترسيد ندونه فقط عثمان را آزاد كردند بلكه نمايندگانى فرستادند تا درباره متاركه جنگ و قرارداد صلح با رهبر مسلمين به مذاكره نشينند و تقاضاى صلح كردند. و مفاد قرار داد متاركه به شرح زير است
ص: 558
:
1. تا مدت ده سال متاركه جنگ بين طرفين برقرار باشد.
2. طرفين نبايد ضرر جانى و مالى به يكديگر بزنند.
3. مسافرت افراد به شهرهاى همديگر آزاد خواهد بود.
4. هركس از كفار قريش ايمان بياورد مورد اذيت و آزار مشركين قرار نخواهد گرفت.
5. هيچ كدام از طرفين نبايد با هم پيمانان طرف مقابل وارد جنگ شود.
6. در سال بعد مسلمانان مى توانند به قصد زيارت خانه خدا وارد مكه شوند ولى حق ندارند بيش از سه روز توقف كنند و در ضمن آن هم نبايد شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون آورند و همين صلح مقدمات فتح خبير و فتح مكه را فراهم آورد.(1)
و آيات قرآن نويد اين پيروزى ها را داده بود. (راستى كه ما فتح و گشايش كاملى در اختيار تو اى پيامبر عزيز نهاديم.)(2)
در سال هفتم هجرى رسول خدا، به دعوت پادشاهان و اميران اطراف جزيرة العرب به دين اسلام اقدام فرمود. نخست به فرمود تا خاتم يا انگشترى با نگين نقره كه بر روى آن در سه سطر عمودى به صورت محمّد رسول الله نقش شده بود بسازند، و نامه هاى خود را با اين خاتم مهر مى فرمود.
در قرآن كريم يكى از القاب حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) خاتم النبيين به معناى مهر كننده و به پايان رساننده كتاب نبوت است. (... او رسول خدا و خاتم انبياء است و خدا هميشه بر
ص: 559
همه امور عالم آگاه است.)(1)
نامه به هراكليوس امپراطور روم شرقى را دحيه كلبى نزد والى بصرى برد و او فرستاده پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را به نزد امپراطور كه در آن هنگام به زيارت بيت المقدس رفته بود اعزام داشت. دحيه مورد احترام (هرقل) قرار گرفت. و تحفى براى رسول خدا فرستاد نامه پادشاه ايران را عبدالله بن حذافه سهمى مى برد و چنان كه معروف است خسرو پرويز نامه او را بدريد، و رسول خدا نفرين كرد، تا كشور او پاره پاره شود. ولى حاكم رومى مصر، كه اعراب وى را (المقوقس) مى نامند فرستاده عرب را به احترام پذيرفته و هدايايى براى رسول خدا فرستاد كه از آن جمله دو كنيز قبطى بود. يكى به نام ماريه و ديگرى به نام شيرين كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) ماريه را براى خود گرفت. نامه ديگر به نجاشى پادشاه حبشه نوشت كه آن را عمرو بن اميه ضمرى برد و پادشاه حبشه اسلام آورد، پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) نامه اى هم براى حارث بن ابى شمر امير غسانى فرستاد حارث به فرمان امپراطور روم فرستاده را انعامى داده باز گردانيد. ششمين نامه را پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به هوزه بن على حنفى امير يمامه فرستاد. هوزه فرستاده پيامبر را احترام كرد ولى در پاسخ نوشت اگر او را در حكومت با خود شريك مى كند اسلام را مى پذيرد. در سال هفتم غزوه خيبر واقع شد. خيبر واحه اى است در 160 كيلومترى مدينه كه در آن قلعه هاى مستحكمى از يهود بود. قلعه ها در مدت شش هفته يكى پس از ديگرى به تصرف مسلمين درآمد اما جنگ مهم در قلعه قموص اتفاق افتاد، ابتكار اين قلعه گشايى را على بن ابى طالب(علیه السلام) به عهده داشت. قرار بر اين بود كه همه آنان پس از تسليم از عربستان بيرون بروند ولى يهوديان تقاضا كردند كه نخلستان ها را به مسلمانان بدهند. رسول خدا پذيرفت و اين وضع تا زمان عمر كه يهوديان را به كلى از عربستان بيرون كرد برقرار
ص: 560
بود. پس از تسخير خيبر، يهوديان فدك بدون جنگ تسليم رسول خدا شدند و چون جنگى روى نداده بود، سرزمين قدك از آن پيامبر گرديد. مقارن با فتح خيبر، جعفرابن ابى طالب با ديگر مهاجران از حبشه نزد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) برگشتند.(1)
در جمادى الاولى، پيغمبر سفيرى به نام حارث بن عمير به نزد پادشاه بصرى شرجبيل غسانى فرستاده شرحبيل سفير را در موته بكشت. سپس پيامبر لشكرى به شمار سه هزار تن به سردارى زيدبن حارثه روانه كرد در ناحيه بلقاى شام جنگى بين مسلمين و لشكر غسانى كه آميخته اى از عرب و روميان بود درگرفت در اين جنگ زيدبن حارثه و پس نايب او جعفربن ابى طالب و سپس جانشين وى عبدالله بن رواحه يكى پس از ديگرى كشته شدند، و مسلمانان شكست خوردند. سرانجام خالدبن وليد با تدبيرى لشكر شكست خورده را جمع كرده به مدينه بازگردانيد. در ماه رمضان اين سال پيغمبر آهنگ فتح مكه كرد اتفاقا قريش نيز نقض عهد كرده بودند و گروهى از هم پيمانان پيغمبر را از خزاعه كشته بودند رسول خدا موقع را مغتنم شمرده، به مكه حمله آورد ابوسفيان، ضحره بن حرب كه پيشواى مخالفان پيغمبر بود با دو تن براى اكتشافات نظامى از مكه بيرون آمده و در اردوگاه پيغمبر به عباس بن عبد المطلب برخورد كه او نيز از مكه به پيشواز پيغمبر آمده بود. عباس ابوسفيان را از خشم پيامبر بترسانيد و او را نزد رسول خدا آورد و شفاعت كرد. ابوسفيان مسلمان شد و به فرمان پيامبر به مكه بازگشت تا به مردم آن شهر ندا در دهد كه در خانه ى خود بمانند و يا به خانه ابوسفيان يا مسجدالحرام
ص: 561
پناه ببرند تا در امان باشند، خالدبن وليد در پيشاپيش لشكر مسلمين حركت مى كرد. در اين واقعه قريش مختصر مقاومتى كردند. و بيست و دو تن از ايشان به دست لشكر خالد كشته شدند. پيغمبر خالد را فرمان به ترك كشتار داد، و عفو عمومى صادر شد. جز ده يا دوازده كس را كه دشمنى خاصى با اسلام داشتند، پيامبر فرمود آنان را هر كجا بيابند بكشند. از آن پس قريش مكه به (طلقاء) يعنى آزاد گشتگان لقب يافتند. رسول خدا در مكه پس از نماز و طواف با گفتن (حق بيامد و باطل از ميان رفت) آغاز به شكستن بت ها كرد. در ذى الحجه اين سال ابراهيم پسر رسول خدا از ماريه قبطيه تولد يافت.(1)
در تابستان اين سال پيامبرى لشكرى به سردارى على بن ابى طالب(علیه السلام) بر سر طايفه بنى طى براى شكستن بت آنان فرستاد در اين لشكركشى دختر حاتم طايى اسير شد. پيغمبر او را آزاد كرد و به وى شترى بخشيد او نزد برادر خود رفت، پس برادرش پيش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) آمد و مسلمان شد.
در ماه رجب همين سال غزوه تبوك پيش آمد. تبوك نام قلعه و چشمه و محلى است نزديك شام اين غزوه را به نام فاضحه نيز ناميده اند زيرا منافقين دو موقع بازگشت از آن شناخته شدند و رسوا گرديدند و نيز آن را (لشكركشى پر مشقت) ناميده اند و در قرآن از آن به عبارت (خدا بر پيامبر و اصحابش از مهاجر و انصار كه در ساعت سختى كه نزديك بود دل هاى بسيارى از آن ها بلغزد (در سختى هاى جنگ تبوك)...)(2) ياد شده است. علت اين لشكر كشى آن بود كه كاروانى براى تجارت از شام به مدينه آمد و
ص: 562
به مردم خبر داد كه قيصر روم با لشكرى مجهز در صدد حمله به مدينه است و تعدادى از قبايل عرب نيز با وى متحد شده اند در نتيجه پخش اين خبر از طرف آن حضرت فرمان بسيج جنگ صادر شد و مسلمانان با گرما و تشنگى فراوان و رنج بسيار خود را تبوك رسانيدند و چون به آن جا رسيدند معلوم شد كه سخن بازرگانان درست نبوده است، روميان سرجنگ ندارند، در اين هنگام بعضى از عشاير مسيحى عرب نزد رسول خدا آمدند و قبول جزيه كردند، رسول خدا خالد بن وليد را به دومه الجندل بر سر اكيد بن عبدالملك كندى پادشاه آنجا فرستاد وى پادشاه را اسير كرد، و او را با قباى زربفت به پيش رسول خدا آورد، وى با قبول جزيه صلح كرده و بازگشت. مسلمين عظمت خود را به همسايگان خارجى و دشمنان داخلى نشان دادند و اين يك قدم بزرگ سياسى و تبليغاتى محسوب گرديد و اما از نظر نظامى حكومت هاى متعدد و قبيله هاى چندى تحت حمايت اسلام درآمدند و پرداخت جزيه را به عهده گرفتند. (جزيه مالياتى است كه اهل كتاب به جاى خمس و زكات به بيت المال اسلامى مى پردازند.) و در بازگشت از اين سفر عده اى از منافقين كه در ميان لشكر اسلام بودند تصميم گرفتند كه مركب آن حضرت را در يكى از گردنه ها رم دهند و به اين وسيله آن حضرت را شهيد سازند ولى پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) به وسيله وحى آسمانى از سوء قصد آنان باخبر شد و به (حذيفه) دستور داد كه آنان را صدا زده و بگويد از سر راه كنار نرويد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نام هاى شما و نام پدرانتان را با اسم قبيله افشا خواهد فرمود و آنان متوارى شدند. در بازگشت به مدينه، نخستين كارى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمود دستور ويران ساختن مسجد ضرار در محله قبا داد منافقان در برابر مسجد (قبا) مسجدى ساخته اند تا آن را پايگاه تبليغاتى خود قرار دهند و با قرار دادن آن در مقابل مسجد قبا ميان مسلمانان تفرقه افكنند. به دستور وحى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرمان داد كه آن را ويران سازند. زيرا براى ضرر زدن به
ص: 563
مسلمانان و دو دستگى بين آنها ساخته شده چنان كه خداوند مى فرمايد: (... و آنان كه مسجدى ساختند تا به مسلمانان ضرر زنند و به اسلام كفر ورزند و پراكندگى و چند دستگى در ميان مؤمنان پديد آرند...).(1)
در همين سال بعد از غزوه تبوك نفوذ اسلام به همه جا گسترش يافت و هيئت هايى از طرف قبايل به مدينه مى آمدند و به حج به سرپرستى على ابن ابى طالب روانه مكه شدند تا سوره برائت (از اين پس خدا و رسولش از عهد مشركانى كه با شما مسلمين عهد بسته و شكستند بيزارى جست... و در بزرگترين روز حج (روز عرفه) خدا و رسولش به مردم اعلام مى دارند كه بعد از اين از عهد مشركين خدا و رسول بيزارند...)(2) را قرائت كند. لازم به تذكر است كه اين آيات به ابوبكر داده شده بود كه در مراسم حج خوانده شود ولى وحى نازل شد كه اين آيات را حضرت على(علیه السلام) بخواند ابوبكر از نيمه راه برگشت و پيش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) آمد و عرض كرد آيا از من خلافى سر زده است. پيامبر فرمود: (وحى آسمانى بدين شكل نازل شد كه: (پيام شخص مرا يا بايد خودم برسانم يا مردى كه از نزديكان من باشد) (تحليلى از تاريخ دوران پيامبر ص160). پيغمبر(صلی الله علیه و آله) چهار ماه به مشركان مكه مهلت داد كه قبول اسلام كنند و پس از آن مقرر فرمود كه هر كجا مشركى ديده شود به قتل برسانند و نيز حج مشركان و برهنه طواف كردن دور خانه كعبه ممنوع گرديد.
ص: 564
در اين سال پيغمبر بتكده قوم بجيله را كه در جاهليت كعبه يمن شمرده مى شد ويران ساخت. در اين سال از طرف قبايلى كه تا آن تاريخ نماينده اى به حضور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) نفرستاد بودند هيئت هاى همراه با هدايا به نزد پيامبر اعزام كردند كه از جمله آنها مى توان قبايل: سلامان، بنى عامر، مراد بنى حنيفه را نام برد، مباهله در همين سال پيش آمد و خلاصه اش به قرار زير بوده است: عده اى از نصاراى نجران، كه ناحيه اى است نزديك يمن تحت سرپرستى چند نفر از بزرگان و دانشمندان خود كه مهمترين آنان (عاقب سيد) بوده است به مدينه آمدند و با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) درباره مسيحيت و اسلام به بحث و مناظره پرداختند و پس از آن كه در برابر حجت ها و دلايل روشن لجاجت به خرج دادند آيه مباهله نازل گرديد: (بگو اى پيامبر (به مسيحيان) بياييد دعوت كنيم پسران ما و پسران شما را و زنان ما و زنان شما را و نفس هاى ما و نفس هاى شما را سپس در پيشگاه خداوند دعا و تضرع كنيم و لعنت خدا را بر دروغ گويان قرار دهيم.)(2) مسيحيان در برابر اين پيشنهاد، جلسه مشورتى تشكيل دادند و پس از مذاكرات بسيار عاقل ترين و داناترين فردشان گفت فردا در حضور پيامبر حاضر شويد اگر ديديد كه نزديكترين و محبوب ترين بستگان خود را همراه آورده است با وى مباهله نكنيد كه يقينآ نابود مى شويد ولى اگر به روش شاهان با افرادى كه نسبت دورى با وى دارند حاضر شود، مباهله كنيد كه پيروزى با شما است.
فرداى آن روز مسيحيان آمدند و در ميعادگاه حاضر شدند و مشاهده كردند كه حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) با نزديكترين افراد خانواده اش حاضر شد، آنها به وحشت افتادند و از آن حضرت خواستند كه از مباهله صرفه نظر فرمايند و به دريافت جزيه از آنان مصالحه كند
ص: 565
و در نتيجه قرار شد دو هزار لباس در هر سال تقديم كنند.(1)
از تهمت هاى بزرگى كه به اسلام مى زنند يكى اين است كه: اسلام دين شمشير است نه دين دعوت، ولى كتاب خدا و سيره پيغمبر و تاريخ، اين مطلب را واضح كرده اند كه: اسلام دين دعوت است نه دين شمشير و عجيب آن كه گروهى از اين انتقادكنندگان خود از اهل كليسا هستند كه قرن ها محكمه دينى (كليساى كاتوليك با تاسيس سازمان جديدى به نام (محكمه تفتيش عقايد) يا انگيزه يسيون سال 1183 ميلاد بر اساس قرارداد رسمى پاپ لوسيوس و فردريك اول، قانونى اعلام شد و آثار آن تا قرن 19 كم و بيش وجود داشت. تا در سال 1834 به طور نهايى برچيده شد، كه وظيفه سانسور افكار و عقايد جديد را بر عهده داشت. اين محكمه هر نظريه فكر جديدى را كه بنا به دريافت آنان مخالفتى با متون مذهبى كليسا داشت ملحد و مرتد شناخته و مستوجب مجازات مى شد انگيزيسيون بدين وسيله تن به بدترين جنايات در دنيا مسيحيت مى داد. چنان كه (مارسل كاشل) گفته ميليون ها نفر به جرم فكر كردن و تخطى از فرمان پاپ به دار آويخته اند.) برپا كرده هر كس را كه از دين بر مى گشت محكوم به آتش مى كردند، عمال اين دادگاه ها به شهرها تاخته، و هر كس را كه به ارتداد متهم مى شد جلب مى كردند حتى كسانى را هم كه بر خلاف فلسفه (اسكولاستيك كليسا) (فلسفه اسكولاستيك با فلسفه اهل مدرسه مربوط به آن دوره از قرون وسطى است كه كليسا مسيحى در برابر فلسفه استدلالى فلسفه ارسطوى و تطبيق احكام شريعت مسيح(علیه السلام) با موازين عقلى افتاد
ص: 566
از معروفترين بنيانگزاران فلسفه اسكولاستيك (قديس آنسلم) از آباء معروف كليسا است كه با ارائه انديشه تطبيق مطالب با اصول عقلى و تأليف كتاب هايى در اين زمينه اولين قدم را در راه توجيه عقلى موضوعات و معتقدات دينى مسيحيت برداشت.) حرفهاى تازه اى در علوم طبيعى و رياضى مى زدند جلب نموده محكوم مى كردند.
و اى كاش مى دانستيم كه آيا انتشار دعوت توحيد و ريشه كن كردن بت پرستى و پيراستن جهان از آلودگى فساد، از نظر عقل سليم مهمتر است يا اختناق و خاموش كردن صداى آنان كه مثلا حركت زمين را ثابت كرده و يا فلك بطلميوسى را ابطال مى كردند در هر صورت كليسايى كه داراى اين روش بود، جهان مسيحيت را عليه مسلمين به نام جهاد با بت پرستى تحريك كرده و جنگ هاى صليبى را كه در حدود دويست سال به طول انجاميد برپا ساخت، در طى اين جنگ ها سرزمين هايى را خراب كرد و ميليون ها نفر را از بين برد و عرض و ناموس هايى را هتك كرد و گروهى از اين انتقاد كنندگان كسانى هستند كه دعوى تمدن و آزادى دارند همان متمدنين و آزادى خواهانى كه حتى در موردى كه احتمالا هم پاره اى از منافع مادى خود را در خطر ببينند، آتش جنگ هاى جهانى را برافروخته دنيا را زير و رو مى كنند از اينها بايد سؤال كرد كه آيا پديد آمدن يك شرك جهانى و انحطاط عمومى اخلاقى، و از بين رفتن فضائل و احاطه بدبختى و فساد بر زمين و بر هركسى كه در زمين است خطرناكتر مى باشد، يا از دست دادن حكومتى كه بر چند وجب از خاك زمين نافذ بوده و يا متضرر شدن در دراهمى چند، بديهى است كه قسمت اول به مراتب خطرناكتر از قسمت دوم است ولى همين متمدنين و آزادى خواهان كنونى، مفاسد عظيم قسمت اول را ناديده گرفته و صرفآ براى استقرار حكومت يا به دست آوردن امتيازات اقتصادى، جهانى را به خاك خون مى كشند. ابزارهايى كه مى توان به وسيله آنها جامعه اى رااصلاح نمود و عدل را برقرار كرد، و
ص: 567
ظلم را از بين برد، و در مقابل شر و فساد مقاومت كرد، در سه دسته خلاصه مى شوند :
1. تبليغات كه با ايراد سخنرانى ها و مقالات و كتب و انتشارات انجام مى گيرد و اين يك وسيله پرارزشى است كه خداوند متعال نيز در قرآن مجيد درباره آن فرموده است: (مردم را با حكمت و پند نيك به راه پروردگارت بخوان و با بهترين روش ها به مناظره با آنها برخيز)(1) و مى فرمايد: (نيكى و بدى مساوى نيستند بدى را به آن چه بهتر است پاسخ گوى، آنگاه كسى را كه بين تو و او دشمنى است دوستى نزديك خواهى يافت.)(2) و اين همان وسيله اى است كه اسلام در نخستين روزهاى بعثت از آن استفاده كرده است.
2. مقاومت مسالمت آميز منفى: مانند تظاهرات و بى اعتنايى، و قطع رابطه اقتصادى، و كمك نكردن به ستمگران و همكارى ننمودن به آنها در امر حكومت و يا ساير فعاليت ها، پيروان اين روش و شاگردان اين مكتب، با هر گونه جنگ و ستيز و اعمال زورى مخالف بوده و اجازه آن را نمى دهند و به اين روش در قرآن مجيد چنين اشاره شده: (به ستمگران اعتماد نكنيد، كه آتش شما را فرو مى گيرد و يهود و نصارى را دوستان خود نگيريد.(3) در قرآن كريم آيات بسيارى است كه به اين روش اشاره كرد. و مشهورترين كسانى كه اين روش را در پيش گرفته و به آن عنايتى خاص داشته اند عبارتند از، بودا، مسيح، تولستوى، گاندى.(4)
3. جنگ و انقلاب و كشتار، اسلام در راه پيش برد مقصود خود از اين سه روش استفاده
ص: 568
كرده است نخست مى كوشد تا با تبليغات آرام و ملايمى مردم را به خير و نيكى دعوت كند، و اگر از اين روش نتيجه اى حاصل نشد و ظلم و فساد در جامعه از بين نرفت، روش دوم را در پيش مى گيرد. و با يك قيام مسلحانه به جنگ و ستم و گناه مى رود، چه آن كه خداى متعال به هيچ قيمت به ظلم راضى نبوده حتى آنكسى را هم كه در مقابل ظلم سكوت كند، شريك ظالم مى داند.
اسلام دينى است مبتنى بر عقيده آنكس كه مى گويد: گسترش دعوت اسلامى در پرتو شمشير و جنگ انجام گرفته، به راه غلط و اشتباه رفته است، چه آن كه اسلام، آيين ايمان و عقيده است و عقيده و ايمان هيچ گاه در پرتو زور و جبر حاصل نمى شود، بلكه تنها برهان و استدلال است كه مى تواند ايجاد عقيده و ايمان بنمايد. و اين قرآن مجيد است كه در موارد متعددى به اين مطلب تصريح فرموده است :
(اجبارى در دين نيست چه آن كه رشد از گمراهى نمايان شده)(1) اسلام تنها در مقابل ستمگرانى كه با برهان و استدلال قانع نشده و به راه عناد و لجاج مى رفتند، شمشير و اسلحه را در دست گرفته است. و نيرو و قدرت را تنها در مقابل آنان كه سنگ راهش مى شدند به كار مى انداخت اسلام صرفآ در مقابل دشمنان اسلحه را به كار مى برده، آن هم براى اين كه دفاع كند و شر آنها را دفع كند و خدا مى فرمايد: (بكشيد آنان را تا دگر فتنه نباشد.)(2) بنابراين جنگ صرفآ براى از بين بردن فتنه و آشوب بوده است نه براى اين كه قلاده دين و عقيده را به گردن كسى بياندازد.
اسلام هيچگاه بى جهت و از روى اختيار دست به جنگ نزده و اين دشمنان بوده اند كه آتش جنگ را برافروخته و در نتيجه اسلام هم ناچار مى شد تا در پناه جنگ به دفاع از
ص: 569
خود جنگ و چه در صلح، تخريب، آتش سوزى، استفاده از سم، منع آب از دشمنان را حرام فرمود، و همچنين كشتن زنان و اطفال و اسيران را نيز منع كرده و علاوه سفارش مى كند كه با آنها ولو اين كه دشمنان پركينه مسلمين بوده باشند، با مدارا و نيكى رفتار شود.
اسلام در جنگ و هم در صلح به غل و زنجير كشيدن را ممنوع فرموده، كشتن پيران و از كار افتادگان و كسى كه شروع به جنگ ننموده، در اسلام تحريم شده و همچنين شبيخون زدن بر دشمن را اجازه نداده است كشتن از روى گمان يا تهمت را ممنوع فرموده و همچنين عقاب قبل از ارتكاب جرم در اسلام مشروع نيست، خلاصه اسلام امورى را كه بر خلاف شرف و مروت انسانى بوده و از قساوت و پستى و توحش سرچشمه بگيرد تحريم نموده است. تمام اين اعمالى را كه شرع اسلام از ارتكاب آن خوددارى كرده و در هيچ جنگ اجازه آن را نداده است دنياى متمدن امروز در عصرى كه نام عصر نورانيت به آن داده اند، به بدترينت و موحش ترين شكل آنها را انجام مى دهد.(1)
در همين سال مردى به نام مسيلمه ادعاى نبوت كرد و نامه اى به محضر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به اين مضمون فرستاد، از مسيلمه رسول الله به محمّد رسول الله(صلی الله علیه و آله) اما بعد من در اين كار (نبوت) با تو شريك شده ام نيمى از زمين براى ما و نيم ديگر براى قريش خواهد بود. و حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) در جواب نوشت
ص: 570
:
بسم الله الرحمن الرحيم از محمّد رسول الله به مسيلمه كذاب، اما بعد درود بر پيروان راه راست، زمين ملك خداوند است به هر كس بخواهد آن را مى بخشد. و در پايان كار، تنها پرهيزكاران رستگار خواهند بود.(1)
از وقايع مهم سال دهم هجرت حجة الوداع است كه آخرين حج رسول الله(صلی الله علیه و آله) بوده است و به همين جهت آن را حجه الوداع ناميده اند. اين حج را حجه البلاغ و حجه الكمال و حجه التمام نيز ناميده اند. و علت تسميه آن با كلمه بلاغ كه آيه (بلغ ما انزل اليك...)(2) در اين زمان نازل گرديد و وجه تسميه آن به (كمال و تمام) نزول آيه (اليوم اكملت لكم دينكم...)(3) در اين حج تعداد حج گزاران بسيار بوده است وقتى كه كاروان حج به مسجد شجره رسيد پيامبر به همه دستور داد كه احرام (احرام دو تكه پارچه ندوخته را يكى به شكل لنگ و ديگرى براى پوشانيدن بدن مورد استفاده قرار دادند.) ببندند و همه شعار حج را بر زبان آورند.
(پروردگارا آماده ام، آماده فرمانم اى خداى بى شريك آماده اجراى احكام تو هستم راستى كه حمد شايسته تو و نعمت از جانب تو است و اينك تو را سپاس مى گويم اى خداى يكتا) پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در ضمن اعمال به مردم توصيه فرمود كه مناسك حج را به دقت فرا گيرند و اظهار مى داشت كه شايد بعد از امسال در چنين محلى ديگر شماها را ملاقات نكنم و بدين وسيله نزديك شدن وفات خود به نرمى و آهستگى خبر مى داد
ص: 571
.
به هنگام مراجعت از حجة الوداع در مكانى به نام غدير خم، (غدير خم از ناحيه جحفه كه راه هاى مدينه، مصر و عراق و... از هم جدا مى شود.) از طرف خدا وحى گرديد كه پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) على(علیه السلام) را به جانشينى خود تعيين فرمايد و اين واقعه به مناسبت محل وقوع آن به غدير خم معروف شده است. لذا هنگامى كه كاروان حج به غدير خم رسيد اين آيه نازل گرديد: (اى پيامبر آن چه از خدا برتو نازل شد به خلق برسان كه اگر نرسانى تبليغ رسالت و اداى وظيفه نكرده اى و خدا تو را از شر و آزار مردمان محفوظ خواهد داشت. بيم مكن و دل قوى دار كه خدا گروه كافران را به هيچ راه موفقيتى راهنمايى نخواهد كرد.)(1) پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) دستور داد كه قافله حج متوقف گردد و كسانى كه جلوتر رفته اند برگردند و بقيه مردم هم به تدريج رسيدند. مردم تعجب كنان از همديگر پرسيدند چه حادثه اى رخ داده است.
كه در اين بيابان بى آب و علف و در چنين گرمايى امر به توقف داده اند؟ اذان نماز ظهر داده شد و نماز به امامت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به پايان رسيد و بلافاصله در محل بلندى از جاز شتران ترتيب داده بودند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) ايستاد و خطبه اى ايراد كرد و على(علیه السلام) را احضار كرد و در كنار خود قرار داد و فرمود (هركس من مولاى او هستم على(علیه السلام) نيز مولاى او است). پس از اين معرفى، مردم به سوى على(علیه السلام) روى آوردند و تبريك و تهنيت گفتند و از نخستين كسان كه به حضرت على(علیه السلام) تبريك گفتند دو منافق بزرگ (ابوبكر و عمر) بودند. و مطابق واقعه غدير، حكومت پس از پيامبر ما به عهده على(علیه السلام) گذاشته شد و پس از آن حضرت يازده فرزند معصومش يكى پس از ديگرى جانشين پيامبر و ولى مؤمنين از جانب خدا بوده اند.(2) در
ص: 572
اواخر ماه صفر همين سال پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در بستر بيمارى افتاد و بيمارى رسول خدا شدت يافت و چون نمى توانست به مسجد برود ابوبكر را مأمور كرد كه به جاى او با مردم نماز بگذارد در روز يك شنبه هشتم ژوئن سال 632 ميلادى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى خواست وصيتى كند، ولى عمر از بيم آن كه مبادا مطالبى گفته شود و سبب به هم زدن سياستهايشان بشود، مصلحت نديد كه پيامبر وصيت كند و مانع او شد. رسول خدا به حال احتضار افتاد و در ظهر دوشنبه جان به جان آفرين تسليم كرد. تاريخ وفات آن حضرت را اكثر مورخان اسلام دوشنبه دوازدهم ربيع الاول يازدهم هجرى نوشته اند، ولى محدثان شيعه رحلت آن حضرت را در بيست و هشتم ماه صفر مى دانند سن آن حضرت در هنگام وفات 63 سال بوده است.(1)
در آغاز سال دهم معجزه تاريخ واقع شد، مردمى كه در سراسر زندگانى خود جز كشتن و غارت كردن يكديگر پيشه اى نداشتند، در نظام واحدى در آمدند و فرماندهى يك حكومت را پذيرفتند. درست پس از نبرد حنين اكثر قبيله ها يا مسلمان و يا متحد با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) شدند و تمام مسلمانان تا آنگاه كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در ميان آنها بود در اصول و فروع دين به يك راه بودند اما با درگذشت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) بلكه قبل از آن يعنى در آن هنگامى كه پيامبر در بستر بيمارى بود اولين نغمه مخالفت با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) شروع شد و با مرگ آن حضرت اختلافات متعدد ديگرى به وقوع پيوست كه اينك به طور اختصار هر يك را بيان مى كنيم
ص: 573
:
1. نخستين اختلافى كه در ميان مسلمانان روى داد در حال مرض آن حضرت بود كه وقتى مرض حضرتش شدت يافت فرمود: (سپاه اسامه را تجهيز كنيد، لعنت خدا بر كسى كه از آن تخلف كند) در اين ميان عده اى امر حضرت را واجب دانستند و جمعى ديگر بهانه آوردند كه چون كسالت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) شدت يافته و تحمل دورى او را ندارند از اين فرمان سرباز زدند و علنآ از دستور او سرپيچى نمودند. پيغمبر اسلام قصد داشت كه همه اعراب را زير پرچم برادرى اسلامى درآورد لذا براى جلب اعراب مرزى سوريه حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) كسى را به عنوان دعوت نزد ايشان فرستاد ولى فرستاده آن حضرت را در (بصرى) كشتند.
و اين با آداب و سنن عرب در خصوص محفوظ بودن جان سفير و فرستاده مغايرت داشت و به همين جهت لشكركشى به سرپرستى زيدبن حارثه به خونخواهى آن سفير فرستاده شد. اعراب مرزى كه دست نشاندگان امپراطورى روم بودند و به يارى لشكريان روم اعراب را شكست دادند و مسلمانان تا مدتى نتوانستند در آن ناحيه كارى از پيش ببرند و در سال 23 قشونى فراهم كردند و آماده جنگ سوريه شدند فرماندهى اين قشون به اسامه پسر زيد بن حارثه بود كه در بيمارى پيش از وفات پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مأمور شد، قرض پيامبر از انتخاب اسامه دو چيز بود. يكى اين كه مى خواست اسامه را به جاى پدرش كه در جنگ موته كشته شده بود نصب كند و به واسطه افتخار پيروزى كه در اين سفر نصيبش شود و مصيبت پدر را جبران نمايد. ديگر اين كه مى خواست بدين وسيله همه جوانان را تحريك كند و آنها را به تحمل مسئوليت سنگينى عادت دهد. پس از حادثه مرگ حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) لشكرى كه در بيرون مدينه آماده حركت بود به مدينه بازگشت و علت مخالفت مسلمانان از فرمان پيغمبر(صلی الله علیه و آله) كمى سن اسامه بوده است ولى آن چه در اينجا مى توان بيان داشت اين است كه كمى سن اسامه را بهانه قرار
ص: 574
داده بودند. كه به جنگ نروند، البته افرادى كه در زمان حيات پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به خاطر آن حضرت و يا از ترس او به اكراه در جنگ ها شركت مى كردند ولى اكنون ديگر اين علل وجود ندارد چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) سخت مريض است. و افراد بدون دلهره و اضطراب به مخالفت برخاسته و مكنونات ذاتى خويش را ظاهر سازند. دليل اين گفتار اين كه چه طور شد اسامه 18 ساله تا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) زنده بود لايق فرماندهى نبود.
ولى يكى دو ماه بعد از زمان خلافت ابوبكر همين جنگ كرد و پيروز شد. آيا اين اسامه در فاصله يكى دو ماه به مرحله كمال رسيد؟ و از خامى به پختگى و كار آگاهى رسيد؟ اين نيست مگر آن كه بگوييم همه اينها بهانه بوده كه در اين روزهاى آخر عمر پيامبر مواظب باشند كه مبادا در غياب آنها در حضور آن حضرت مسائلى پيش بيايد كه با منافع آنها منافات داشته باشد.(1)
2. اختلاف ديگرى كه در آخرين روزهاى زندگانى پيامبر اكرم كه در بسترى بيمارى بود اتفاق افتاد از فصول بسيار حساس و دقيق تاريخ اسلام مى باشند اسلام و مسلمانان در آن روزها ساعات دردناكى را مى گذراندند مخالفت علنى بعضى از صحابه و سرپيچى آنان از شركت در سپاه اسامه، حاكى از يك سلسله فعاليت هاى زيرزمينى و تصميم جدى آنان بود، كه پس از درگذشت پيامبر، حكومت و فرمانروايى و امور سياسى اسلام را قبضه كنند و جانشين رسمى پيامبر را كه در روز (غدير) تعيين گرديده بود عقب بزنند. پيامبر در حالى كه در بستر بيمارى بود، فرمود: قلم و دواتى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من
گمراه نشويد اما عمر ممانعت كرد و گفت
ص: 575
:
بيمارى بر پيامبر غلبه كرده قرآن پيش شما است كتاب آسمانى ما را كافى است. نظر خليفه، مورد گفتگو قرار گرفت. گروهى با وى مخالفت كرده و گفتند حتمآ بايد دستور پيامبر اجرا گردد برويد قلم و كاغذى بياوريد تا آن چه مورد نظر او است نوشته شود و برخى جانب (عمر) را گرفتند و از آوردن قلم و دوات جلوگيرى كردند پيامبر از اختلاف و سخنان جسارت آميز آنان سخت ناراحت شد و گفت برخيزيد و خانه را ترك كنيد ابن عباس پس از نقل اين واقعه مى گويد، بزرگترين مصيبت براى اسلام اين بود كه اختلاف و مجادله گروهى از صحابه مانع از آن شد كه پيامبر نامه مورد نظر خود را بنويسد.(1)
3. اختلاف ديگرى درباره موت آن حضرت بود جمعى معتقد بودند كه حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) درنگذشته و مانند عيسى(علیه السلام) به آسمان رفته است تا آنجا كه عمر هم نتوانست فوت آن حضرت را بپذيرد. ولى ابوبكر سخن خداى را كه به رسولش محمّد(صلی الله علیه و آله) فرمود: (اى پيغمبر تو مردنى هستى و ايشان نيز مردنى هستند.)(2) خواند و گفت: (هر كه محمّد را مى پرستد بداند كه
وى بمرد و هر كه پروردگار محمّد را مى پرستد بداند كه پروردگار زنده و جاويدان است.)(3)
خلاصه اين كه محمّد هم مانند ديگر پيغمبران پيشين است كه آنها يا مرده و يا كشته شده اند در اين موقع عمر گفت مثل اين كه من اين آيه را تاكنون نشنيده بودم. و در اين
ص: 576
مورد نيز گفته اند كه محبوبيت آن حضرت به اندازه اى زياد بوده است كه مردم نمى توانستند باور كنند كه حضرتش مرده باشد.(1)
4. اختلاف ديگر مسلمانان در مورد محل دفن رسول اكرم پيش آمد: در اثناى مدتى كه مسلمانان درباره امر خلافت كه بعدآ به آن اشاره خواهيم نمود در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده بودند. جسد پيغمبر همچنان بر بستر مرگ بود و نزديكانش در اطراف آن بودند همين كه مراسم پيمان با ابوبكر به پايان رسيد درصدد برآمدند كه وسائل دفن پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) را فراهم كنند در اين باب اختلاف پيش آمد كه وى را كجا دفن كنند؟ گروهى از مهاجرين گفتند بايد پيغمبر را در مكه كه زادگاه و موطن اصلى اوست به خاك سپرد و مردم مدينه بر آن بودند كه بايد حضرت در مدينه دفن گردد زيرا اين شهر محل نصرتش بوده است.
جمعى ديگر عقيده داشتند كه بايد او را به بيت المقدس محل دفن ابراهيم(علیه السلام) و انبياء ديگر برد، در اين ميان ابوبكر حكميت كرد و گفت من شنيده ام كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى گفت : (هيچ پيامبرى وفات نيافت مگر آن كه همانجا كه جانش گرفته شد مدفون گرديد. بدين جهت بنا شد او را در جاى بسترى كه روى آن جان سپرد در حجره عايشه دفن كنند.(2)
5. اختلاف ديگر درباره باغ فدك و ميراث گذاشتن رسول خدا بود و آن باغ فدك بود كه پس از فتح خيبر اهالى فدك بدون جنگ و خونريزى نصف فدك را تسليم آن حضرت كردند و رسول خدا هم اين پيشنهاد را قبول فرمود. و بدين گونه فدك از املاك خالصه
ص: 577
پيغمبر گرديد اما چند روز پس از رحلت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) ابوبكر فدك را از اموال فاطمه(علیه السلام) تخليه كرد و رسمآ آن را به تصرف خود در آورد و گفت پيامبر فرموده كه: (پيامبران از خويشتن ميراثى باز نگذارند.)(1)
اما از ديدگاه قرآن: (پيامبران هم از خود ارث مى گذارند) دليل بر آن سخن معنى عام آيات زير است: (براى مردان از آن چه پدر و مادر و خويشان گذاشته اند بهره اى هست، براى زنان نيز از آن چه پدران و مادران و خويشان گذاشته اند كم يا زياد بهره اى مقرر شده است.)(2) و مى فرمايد: (خداوند شما را درباره فرزندانتان سفارش مى كند، براى پسران مانند بهره دو دختر مقرر شده)(3) تا آخر آيات ارث همه اينها به معنى عام شامل پيامبر و پايين تر از آن حضرت از ساير افراد بشر مى شود. و نيز قرآن از قول زكريا(علیه السلام) مى فرمايد: (به من فرزندى موهبت كن كه از من و خاندان يعقوب ارث ببرد)(4) حضرت زهرا(علیه السلام) و امامان فرزند وى با اين آيه استدلال كردند كه پيامبران اموال را به ارث مى برند و ارثى كه در اين آيه ذكر شده است مال است نه علم و نبوت.(5)
6. اختلاف ديگر: درباره كسانى بود كه از دادن زكات سرباز زدند و از پرداخت ماليات خوددارى نمودند. پس از وفات رسول(صلی الله علیه و آله) عده زيادى از اعراب مانند قبائل: (اسد و كنده، ربيعه، حنفيه...) مرتد شدند و حكومت اسلامى با خطر بزرگى مواجه شد. و هر قبيله به رهبرى شخصى از اسلام برگشتند و در اين شرايط طليحه بن خويلد و مسيلمه
ص: 578
كذاب و اسود بن زيد عنسى و سجاح، به دروغ ادعاى پيامبرى كردند و در امر ارتداد و تفرقه بسيار مؤثر واقع شدند. امراء و حكام پيامبر از همه جا اطلاع دادند كه اعراب عمومآ يا اغلب آنها مرتد شده و بر مسلمين مسلط شدند. ابوبكر به لشكركشى و فرستادن گروههاى مسلمين يكى بعد از ديگرى را آغاز نمود امراى فرماندهان سپاه، با لشكرهاى خود را به ميدان جنگ روانه كرد به هر يك از امرا يك دستور داد و به مرتدين نامه نوشت كه به اسلام برگرديد و از عاقبت كار خود برحذر باشيد. پيروان طليحه بن خويلد كه در زمان خود پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مرتد شده بودند بعد از وفات آن حضرت جرى تر شدند و به مدينه، نماينده فرستادند كه براى اداى فريضه نماز حاضر شوند ولى هرگز زكات نخواهند داد. جمعى ديگر از مسلمانان هم اظهار مى داشتند كه ما زكات مى دهيم اما نه به ابوبكر و مدعى بودند كه ما قبل از روشن شدن امر واقعى خلافت ماليات و زكات را بين فقرا تقسيم خواهيم نمود.(1) ابوبكر پس از جنگ با كسانى كه از پرداخت زكات
خوددارى كردند به نبرد با طليحه كه مرتد شده بود و دعوى نبوت مى كرد سرگرم شدند تا اين كه وى شكست خورده به شام گريخت و به روزگار عمر بازگشت و دوباره جنگ قادسيه همراه سعدبن ابى وقاص بود و سپس به جنگ نهاوند رفت و در آنجا شهيد شده پس از آن به نبرد با مسيلمه كذاب سرگرم شدند. تااين كه خداوند فتنه او و سجاع را كه دعوى پيامبرى مى كردند و فتنه اسود بن زيد عنسى را برانداخت.(2)
7. مهمترين اختلاف كه بعد از رحلت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) بين مسلمين پيش آمد مسئله
ص: 579
جانشين پيغمبر بود، چه به اندازه اى كه مسلمين در اين خصوص با يكديگر مناظره و مجادله و كشمكش كرده و جد و جهد به خرج داده اند و در هيچ يك از موارد اختلاف ديگر از ايشان تا اين حد اختلاف و نزاع ديده نشده است و علت اين امر شايد اين باشد كه مسئله امامت بيشتر جنبه سياسى داشته و با پيشرفت عقيده يك فرقه بر فرقه ديگر زمام امور دنيايى مسلمين نيز امور دينى ايشان در كف پيشواى فرقه غالب قرار مى گرفت به همين جهت هر يك از انصار در (سفيقه بنى ساعده) جمع شدند تا درباره آينده خود تبادل نظر نمايند.
در حالى كه على بن ابى طالب و بنى هاشم سرگرم غسل پيغمبر بودند بعضى سران قوم به فكر افتادند كه بايد تكليف رئيس امت را تعيين كنند، گروهى از مردم مكه و مدينه در جايى كه به نام سفيقه بنى ساعده معروف بود گرد آمدند آنان مى خواستند هر چه زودتر زمامدارى براى مسلمانان انتخاب شود، اما چه كسى را براى اين كار برگزينند گفتگو و جدال درگرفت. پيامبر هنگامى كه زنده بود در كارهاى بزرگ با آنان كه در روزهاى نخستين دعوت اسلام مسلمان شده و سپس با او به مدينه آمدند و نيز با مردمى كه او را از مكه به مدينه خواندند (مهاجر و انصار) مشورت مى كرد. پس اين دو دسته از مسلمانان مى تواند سرنوشت حكومت را معين كنند و خليفه بايد از اين دو گروه انتخاب شود. اين پندار حاضران در سقيفه بود. هر يك از دو دسته خود را لايقتر از ديگرى مى پنداشت مردم مكه مى گفتند. اسلام در شهر ما و ميان ما آشكار شد پيغمبر از مردم ماست ما خويشاوندان او هستيم، ما پيش از شما اين دين را پذيرفته ايم، پس زمامدار مسلمانان بايد از مهاجران باشد انصار مى گفتند مكه دعوت محمّد(صلی الله علیه و آله) را نپذيرفت. با او به مقابله و دشمنى برخاست چندان كه توانست او را آزار داد تا وى ناگريز مكه را ترك گفت و نزد ما به يثرب آمد، اين ما بوديم كه او را يارى كرديم و
ص: 580
اسلام را رونق داديم، پس زمامدار مسلمانان بايد از انصار برگزيده شود. بعضى انصار بدين راضى شدند كه كار حكومت با شركت هر دو دسته مهاجر و انصار انجام شود و گفتند از ما اميرى و از مهاجران اميرى ليكن ابوبكر اين راى را نپذيرفت و گفت: چنين اقدامى وحدت مسلمانان را به هم خواهد زد. امير از ما و وزيران از انصار انتخاب شود و بدون مشورت آنان كارى صورت نگيرد و روايتى از پيغمبر(صلی الله علیه و آله) نقل كرد كه فرموده است (الائمه من قريش) اين روايت از حديث هايى است كه هر چند در متن و سند آن با چنين عبارت جاى مناقشه فراوان است اما سخنى بود كه در چنان مجمع اثرى بزرگ به جا گذاشت و به دعوى انصار پايان داد سرانجام در آن شوراى عمر و ابوعبيده جراح (ابوبكر) را به رياست پذيرفتند و با او بيعت كردند، بيشتر حاضران نيز از آنان پيروى نمودند ابوبكر در آن مجلس خطبه اى خواند و در ضمن آن گفت مرا كه براى زمامدارى برگزيده ايد بهترين شما نيستم و حاضرم اين مسئوليت را از گردن خود بردارم من در كار خود و اداره امور مسلمانان به كتاب خدا و سنت پيامبر كار خواهم كرد با بيعت مردم با ابوبكر كار تعيين زمامدار هم به ظاهر پايان يافت اما اين طرز انتخاب عواقبى را به دنبال داشت كه در سال هاى نخستين پس از مرگ چندان آشكار نبود ولى هر چه مردم از آن سال ها دورتر شدند آثار نامطلوب آن بيشتر پديدار شد. شهرستانى مى گويد: در اسلام در هيچ زمان شمشيرى چون شمشيرى كه به خاطر امامت كشيده شد بر بنياد دين آميخته نگرديد. (توضيح ملل و نحل جلد 1 ص16) درست است به ظاهر اختلاف مهاجر و انصار بر سر مسئله زمامدارى پايان يافت اما بارقه اى از اين خلاف در دل دسته اى باقى ماند و پس از گذشت يك قرن به شعله اى مبدل گشت و سراسر شرق اسلام و بلكه جهان اسلام را فرا گرفت.(1) در آن
ص: 581
روز هنگامى كه ابوبكر دست خود را گشود تا حاضران با وى به عنوان جانشين رسول(صلی الله علیه و آله) بيعت كنند، عده اى با ميل و متعاقب آن گروهى جبرآ بيعت كردند در حالى كه همگى مى دانستند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در زمان حياتش، منصب جانشينى بلافصل خود را به برادر و پسر عمش على(علیه السلام) تفويض كرد. هم ديدند و هم شنيدند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) از آغاز اعلام نبوت خويش تا آخرين لحظه زندگانى بارها اين مطلب را با صراحت بيان مى كرد و به طرق مختلف و به طور آشكار اظهار مى داشت. زندگانى پيامبر پس از بعثت و از روزى كه در خانه ابوطالب بستگان خود را گرد آورد و رسالت خويش را اعلام فرمود: (على(علیه السلام) وزير و وصى و جانشين من در ميان شما است). تا روز واپسين مرگ خويش، سرشار از اين نصوص و تصريحات بود از جمله در لحظه احتضار كه اتاقش پر از اصحاب بود فرمود: (اى مردم من به زودى از ميان شما مى روم و به شما مى گويم كتاب خدا و اهل بيتم را در ميان شما باقى مى گذارم.) و سپس دست على(علیه السلام) را بلند كرد و فرمود: اين على با قرآن است و قرآن نيز با على است، اين دو از هم جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر نزد من گرد آيند.)خصوصى كه درباره اين دو چيز گرانقدر (قرآن و اهل بيت) از پيغمبر رسيده است براى حكميت ميان دو فرقه شيعه و سنى كافى است آرى در روز سقيفه دنيا پرستان، خلافت اسلامى را با تاويل نصوص و اجتهاد خويش در مقابل نص، به خود اختصاص دادند و در حالى كه پاى بند به هيچ نبودند. كار قبضه كردن خلافت اسلامى را ميان خود به انجام رساندند، بدون اين كه يك نفر از بنى هاشم و طرفداران آنان يعنى خاندان نبوت و جايگاه رسالت و محل آمد و رفت فرشتگان و مركز وحى الهى و نزول قرآن مجيد را خبر كنند گويى خاندان پيامبر باز مانده آن حضرت نبودند، و در ميان امت ارزش و احترامى نداشتند، گويى ايشان همتاى كتاب خدا و امام امت از اختلاف و سفينه نجات از گمراهى نبودند گويى آنها نسبت به
ص: 582
امت به منزله سر نسبت به تن و به منزله ديدگان نسبت به سر نبودند بلكه آنها را از كسانى فرض كردند كه شاعر در اين مثل مشهور، قصد نموده است :
وقتى تيم غايب مى شود آنها كار را تمام مى كنند، و هنگامى كه حضور دارند، از ايشان اجازه نمى گيرند) آرى كار خلافت و جانشينى پيامبر در سقيفه خاتمه يافت، در حالى كه جنازه پيامبر سه روز ميان عترت طاهره و دوستان ايشان روى زمين بود و آنها در اطراف بدن مطهر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اشك حسرت مى ريختند و صدا به ناله و فرياد برمى داشتند. چنان محزون بودند كه هر بيننده اى منقلب مى گرديد. ولى ابوبكر و دار و دسته سقيفه سه روز دور از جنازه پيامبر سرگرم تحكيم پايه هاى حكومت خود بودند و به هيچ وجه در انديشه كار پيامبر نبودند تا اين كه خلافت تمام شد و آن را به خود اختصاص دادند (هنوز از دفن پيغمبر فارغ نشده بودند كه خاندان پيامبر و دوستان ايشان را براى بيعت كردن تحت فشار قرار دادند و با سوزاندن در خانه به روى آنها، آنان را تهديد كردند.)(1)
تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد هنگام آن رسيده بود كه جانداران در بستر به استراحت بپردازند و براى فعاليت هاى روزانه خود تجديد قوا كنند.
شخص پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) از اين ناموس طبيعى مستثنى نبود و مى خواست به استراحت بپردازد، ولى يك مرتبه صداى آشنايى به گوش او رسيد كه وى را صدا مى زد آن صدا
ص: 583
از (جبرئيل) امين وحى بود، كه به او گفت امشب سفر عجيبى در پيش داريد و من مأمورم با تو باشم و نقاط مختلف گيتى را با مركب (براق) فضاپيمايى نماييد.
قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد: (پاك و منزه است خدايى كه بنده اش را در يك شب از مسجدالحرام به مسجد الاقصى كه گرداگردش را پر بركت ساختيم برد، تا آيات خود را به او نشان دهيم. او شنوا و بيناست.)(1) و در جاى ديگر قرآن چنين مى فرمايد: (و بار ديگر او را مشاهده كرد نزد سدرة المنتهى، كه جنت الماوى در آنجا است. در آن هنگام كه چيزى نور خيره كننده اى سدرة المنتهى را پوشانده بود، و چشم او هرگز منحرف نشد و طغيان ننمود، او پاره اى از آيات و نشانه هاى بزرگ پروردگاش را مشاهده كرد.)(2)
سفر شبانه محمّد(صلی الله علیه و آله) از مسجدالحرام به مسجدالاقصى كه مقدمه اى براى معراج بوده است اين سفر كه در يك شب و مدت كوتاهى صورت گرفت حداقل در شرايط آن زمان از طريق عادى به هيچ وجه امكان پذير نبود و جنبه اعجاز و كاملا خارق العاده داشت. و اين سير شبانه و خارق العاده به خاطر آن بود كه بخشى از آيات و عظمت خود را به او نشان دهيم. تا روح پر عظمت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در پرتو مشاهده آن آيات بينات عظمت بيشترى يابد، و آمادگى فزونترى براى هدايت انسان ها پيدا كند، نه آنگونه كه كوته فكران مى پندارند كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به معراج رفت تا خدا را ببيند، به گمان اين كه خدا محلى در آسمان ها دارد. آن چه مشهور و معروف در ميان دانشمندان اسلام است اين است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به هنگام اين سير، زمينى و آسمانى را با جسم و روح توأمآ انجام داده.
ص: 584
معجزه ديگر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) شق القمر است كه قرآن مجيد مى فرمايد: (قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت، هرگاه نشانه و معجزه اى را ببيند اعتراض كرده مى گويند اين سحر است).(2)
در اين آيه خداوند اشاره به معجزه بزرگ شق القمر دارد، كه هم دليلى است بر قدرت خداوند بزرگ بر هر چيز و هم نشانه اى است از صدق دعوت پيغمبر گراميش.
و مسئله ديگرى كه در اين آيه ذكر شده اشاره به قيامت است، همانگونه كه جمعى از مفسران گفته اند، اين اشاره به قيامت به خاطر آن است كه اصولا ظهور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) كه آخرين پيامبران الهى است خود از نشانه هاى نزديكى قيامت است، لذا در حديثى از خود پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى خوانيم كه فرمود: (مبعوث شدن من و قيامت همچون اين دو است، «دو اشاره به دو انگشت مباركش كه در كنار هم قرار گرفته» داشت) از سوى ديگر شكافتن ماه خود دليلى است بر امكان به هم ريختن نظام كواكب و نمونه كوچكى است از حوادث عظيمى كه در آستانه رستاخيز در اين جهان رخ مى دهد، چرا كه تمامى كواكب و ستارگان و زمين در هم مى ريزند و عالمى نو به جاى آنها ايجاد مى شود.
طبق روايات مشهور، مشركان نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمدند و گفتند: اگر راست مى گوئى و تو پيامبر خدايى ماه را براى ما دو پاره كن فرمودد: اگر اين كار را كنم ايمان مى آوريد، عرض كردند آرى و آن شب شب چهاردهم ماه بود، پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) از پيشگاه پروردگار تقاضا كرد آن چه را خواسته اند به او بدهد ناگهان ماه به دو پاره شد و رسول الله آنها را يك يك صدا مى زند و مى فرمود ببينيد و شق القمر اعجاز عظيمى بود از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) براى تحقيق حقيقت مطالبه اعجاز داشتند و از سوى آن حضرت انجام مى
ص: 585
گرفت و شواهد تاريخى فراوانى وجود دارد كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) معجزات مكررى داشته و مخالفان لجوج هنگامى كه نشانه و معجزه اى را بر صدق دعوت مى ديدند، براى سرپيچى از حق گفتند اينها سحر است.(1)
در اين موضوع كه در دنيا اديان بزرگى و زيادى بوده شكى نيست پيروان هر دينى براى حقانيت آيين خود دلائلى ذكر مى كنند كه آنها معجزاتى را هم به پيامبران خود نسبت مى دهند مانند: (سالم ماندن حضرت ابراهيم در آتش، احياى مردگان به دست عيسى و...) ولى همگى اين كارهاى خارق العاده فقط در عهد خود پيامبران وجود داشته و به وقوع پيوسته است و اكنون اثرى از هيچ كدام از آنها باقى نمانده است. فقط مسلمانان ادعا مى كنند كه يكى از معجزات پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) باقى مانده و آن قرآن مجيد مى باشد. آيات قرآن در اين باره چنين مى فرمايد :
(بگو اگر تمام افراد انس و جن براى آوردن مانند قرآن اجتماع كنند موفق نخواهند شد اگر چه همگى پشتيبان همديگر باشند.)(2) در جاى ديگر پيامنبر(صلی الله علیه و آله) از مخالفين خواسته است تا نظير ده سوره از سوره هاى آن را بياورند: (آيا مى گويند (پيامبر) اين آيات را خودش ساخته و به خدا نسبت داده است؟ بگو اگر راست مى گوييد شما هم از همين قيبل سوره ها ده تا بسازيد و بياوريد و در اين كار غير از خدا از هر كس كه مى توانيد يارى جوييد اگر راست مى گوييد)(3) و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بار ديگر در مقابل
ص: 586
منكرين وحى مى فرمايد: نظير يك سوره از سوره هاى قرآن بياوريد.(و اگر درباره كتابى كه بر بنده خود فرستاده ايم شك داريد،يك سوره مانند آن را بياوريد و تمام گواهان خود را به غير از خدا، براى اين كار دعوت كنيد اگر راست مى گوييد كه قرآن كتاب سمانى نيست)(1) از آيات فوق معلوم مى شود كه خداوند متعال مردم را از راهى
بسيار روشن و آشكار به مقابله با قرآن فراخوانده است و تذكر داده كه(اگر نتوانستيد مانند قرآن را بياوريد و در نتيجه آسمانى بودن قرآن را دريافتيد، از عذاب شديد الهى بر حذر باشيد)(2)
فصاحت، زيبايى و شيوايى كلمات و جملات است كه در علم بيان از آن گفتگو مى شود بلاغت متناسب بودن سخن است با مورد آن كه در علم معانى از آن بحث مى شود. قرآن از نظر فصاحت و بلاغت در حد اعجاز است. در قرآن قدرت نويسندگى تواناترين نويسندگان عرب، در برابر آيات شيوا و رساى قرآن يعنى فصاحت و بلاغت آن ناتوانند. دشمنان سر سخت اسلام در طى چهارده قرن همواره از مقابله با قرآن عاجز بوده اند كسانى كه قدم در ميدان مقابله با قرآن گذاشته اند نتيجه اى جز رسوائى و سرشكستگى نديده اند، بنابراين در زمينه فصاحت و بلاغت قرآن، هيچ بشرى به تنهائى و يا با همكارى ديگران نتوانسته و نمى تواند با قدرت الهى قرآن مقابله كند، و اگر هم چنين اقدامى بشود جز شكست قطعى نتيجه اى نخواهد گرفت
ص: 587
.
اخبار غيبى قرآن بر دو قسم است بعضى مربوط به گذشته و برخى ناظر به آينده اند، كه در زير به ذكر چند نمونه مى پردازيم :
(آيا مى گويند كه ما متحد و پيروز هستيم بزودى شكست خواهند خورد و پشت به شما كرده فرار خواهند كرد.)(1)
اين آيه پس از هجرت مسلمين به مدينه نازل شد كه مشركين با هم متحد شده بودن و بر عليه اسلام توطئه مى كردند، در آيه ديگر خداوند مى فرمايد:(دولت روم در نزديك ترين سرزمين خود به حجاز مغلوب شد ولى پس از اين شكست، بر دشمن پيروز خواهد گرديد، در آن سال كار چه قبلا و چه بعدآ به دست خداست و در اين روز (كه روم غالب شود) مسلمانان شاد خواهند شد كه نصرت پروردگار شامل حال گرديده است و خداوند هر كسى را كه بخواهد يارى مى كند)(2) و اين پيشگوئى قرآن تحقق پيدا كرد همانگونه كه قرآن بيان فرموده بود.
قرآن همچنين با قاطعيتى كامل خبر داد كه آن كس كه پيامبر را بى دنباله مى خواند خودش منقطع النسل شد و آن شخص كه در آن روز فرزندانى داشت تدريجآ در طول دو سه نسل منقرض شدند، اما شجره طيبه ائمه و فرزندان راستين آنها از نسل پيامبر باقى ماندند.
ص: 588
براى وضع قانون معمولا عده أى از حقوقدانان دور هم جمع شده و با شور و تبادل نظر و بحث و مذاكره مواد آن را تنظيم مى كنند اما با گذشت زمان نقاط ضعف آشكار مى شود و نياز به تغيير يا افزودن تبصره اى احساس مى گردد تا آنجا كه پس از گذشتن يك يا چند قرن قانون ناتوان مى شود و از صحنه اجتماع كنار گذاشته مى شود و وضع قانون جديد لازم به نظر مى رسد. حال با دقت و تعمق به اين مطلب بايد توجه كرد كه يك مرد درس ناخوانده و استاد نديده در گوشه أى دور از تمدن، به تنهائى و بدون شور و تبادل نظر با ديگران قانونى جهانى مى آورد كه نه فقط عرب بيابانگرد را در كمتر از يك قرن متشكل نموده بلكه بر امپراطورى هاى معاصر خود غلبه مى دهد و براى كل بشر قانونى عرضه مى دارد كه حتى در عصر فضا، رستگارى واقعى جوامع بشرى جز با عمل به آن ميسر نيست.
كتاب هائى كه در طول تاريخ تمدن بشرى نوشته شده، از حدود شماره و احصاء بيرون است ولى در ميان هر قومى و ملتى چند كتاب به عنوان شاهكار و اثر جاويد وجود دارد كه بزرگترين آنها را معمولا به عنوان كتاب جهانى معرفى مى كنند ولى هر كتابى كه به دست بشر نوشته شده و مورد بررسى قرار گرفته، هم محدوديت علمى و نقص معلومات نويسنده آن پى مى بريم و هم به قطعى نبودن مطالب آن پى خواهيم برد در كل بشر و در تمام عصرها نويسنده اى را سراغ نداريم كه كسى كتابى نوشته باشد و ادعا كند كه كتاب او از هر عيب و نقصى مبرا و بدون اشتباه و لغزش است، هر كه باشد و به هر مقامى از دانش رسيده باشد. اما ما فقط و فقط يك كتاب در زير آسمان نيلگون و در
ص: 589
روى كره زمين، سراغ داريم كه ادعا كرده است. (در اين كتاب هيچگونه شك و ريبى وجود ندارد)(1)
(اين كتاب به راستى و درستى و توأم با حق و حقيقت نازل شده است)،(2) (هيچگونه اشتباه
و انحراف از حقيقت در آن ديده نمى شود)،(3) (باطل به هيچ وجه در آن راه ندارد)(4) و تمام مطالب آن اعم از تاريخى، اخلاقى، طبيعى، حقوقى،... با قاطعيت كامل اظهار شده است.
اين كتاب قرآن مجيد است و چهارده قرن از تاريخ نزول آن مى گذرد و تمام دانشمندان از قاطعيت آن در شگفتند و جرأت چنين اظهارى را هيچ مقام بشرى در خود نمى بيند.
تنها اين يگانه كتابى است كه ادعا مى نمايد كه در تمام محتوياتش تناقضى و اشتباهى نيست و نبودن اختلاف و تناقض را نشانه آسمانى بودن آن مى داند و مى فرمايد: اگر قرآن هم (مانند كتب ديگر، از جانب خدا نبود در آن اختلاف فراوانى يافت مى شد.)(5)
مرور زمان صدق ادعاى قرآن را ثابت كرده ولى كتاب هاى دينى تحريف شده ديگر كه به نام كتاب آسمانى معروف شده، به قدرى مشتمل بر اختلاف و مطالب ضد و نقيض است كه نظيرش در كتب معمولى بشرى هم كمتر ديده مى شود
ص: 590
.
شكى نيست كه هر انسانى در مدت زندگانى خود حالات مختلف دارد از قبيل غم و شادى، شكست و پيروزى، خوشبينى و بد بينى، فقر، جوانى، پيرى و... اين حالات در گفته ها و نوشته هاى انسان تأثير بسزائى دارد.
به همين جهت در موقع بررسى عقايد بر مى خوريم كه پاره اى از آنها با پاره اى ديگر ناسازگار و بلكه متناقض است ولى در قرآن مجيد لحن سخن هميشه قاطع و براى مؤمنان اميد بخش بوده و عبارات جملات آن همه جا متين و محكم است و از نمايش حالات مختلف روانى، در آن اثرى نيست و از اين نظر با كلام بشرى تفاوت چشمگيرى دارد. نويسندگان، تخصص و مهارت در يك يا دو يا سه موضوع داشتند اما قرآن در زمينه هاى گوناگون با يك روش يكسان و با فصاحت و بلاغت خاص سخن گفته است. پس قرآن نوشته بشرى نيست بلكه كلام آفريدگار جهان است.
همه مى دانيم براى نوشتن يك كتاب، علم و دانش و سواد لازم است و اگر شخصى بيسوادى بخواهد مطالبى را املاء كند تا ديگرى بنويسد، يقينآ چنين كتابى قابل توجه نخواهد بود و بى نظمى و سستى در بيان آشكار خواهد بود.
حال اگر كتابى عظيم كه پاره أى از وجوه اعجاز آن را بيان كرديم، بوسيله مردى درس ناخوانده به جامعه بشريت عرضه شود، وجه ديگرى از وجوه اعجاز خواهد بود.
به شهادت تاريخ اسلام و آيه صريح قرآن: (تو أى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) قبلا نه كتابى مى خواندى و نه خطى مى نوشتى كه اگر چنين مى بود ياوه گويان و باطل سرايان درباره
ص: 591
تو به شك مى افتادند)(1) حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) خواندن و نوشتن ياد نگرفته و از كسى تعليم نديده است. و اين مطلب منافاتى با علم بى پايان آن حضرت ندارد زيرا دانش وى از راه وحى و به شكل اشرافات معنوى بوده است نه از راه خواندن و نوشتن. در پايان اين بحث تذكر اين نكته لازم است كه بعضى ها پنداشته اند كه دليل بيسواد بودن آن حضرت در قرآن مجيد فقط كلمه (امى) است و به همين جهت كوشيده اند كه آن را به معنى مكى(اهل مكه) بگيرند ولى از آن چه گذشت معلوم شد كه آيه مستقل و صريحى در اين باره وجود دارد.
در ميان مطالب فراوانى كه در قرآن آمده است، اشاراتى نيز وجود دارد كه بيانگر حقايقى ناب از اسرار بيكران جهان طبيعت است حقايقى كه بشر امروز تنها در سايه پيشرفت علم و تكنيك به آن دست يافته است.كه به ذكر چند نمونه ازمى پردازيم، (زندگى هر موجود زنده را از آب قرار داديم)،(2) (ما از هر چيزى در جهان دو زوج آفريديم تا مايه پند و عبرت شما باشد.)(3)(آيا بر زمين نمى نگرند تا ببينند ما در آن چه جفت هاى زيبا و ارزنده اى آفريديم)،(4) (خدايى كه زمين را براى شما گهواره آفريد و راه هايى در آن قرار داد)(5) (سوگند ياد نمى كنم به پروردگار مشرق ها و مغرب ها)(6) (كوهها
ص: 592
را مى نگرى و چنان فكر مى كنى كه ثابت اند در حالى كه آنها حركت مى كنند و حركتشان مثل حركت ابرهاست)(1) بعد گذشت قرن ها گفته هاى قرآن در مورد مايع حيات همه موجودات و قانون زوجيت گياهان و كروى بودن زمين و حركت آن ثابت شد و اين ها نمونه هايى از آياتى است كه در قرآن اعجاز علمى دارد. و در مورد آيات ديگر قرآن اعجازهايى نهفته است كه با مرور زمان آنها آشكار مى گردند. (در اين مبحث (اعجاز قرآن) از كتب در مكتب وحى، تاريخ قرآن دكتر راميار، كتاب معجزه جاويدان، و قرآن در طباطبايى استفاده شده است.)
اسلام در تعاليم خود اصرار مى ورزد كه توحيد را به تمام معنى به مردم ياد مى دهد و جلو هرگونه شرك و يا خرافه را در فكر و عقيده آنها بگيرد و همه را از نظر عمل نيز يكتاپرست كند يعنى عقيده پيدا كنيم كه تنها خالق و صاحب اختيار جهان الله است. در هيچ دينى از اديان گذشته به اندازه اسلام از توحيد و يكتا پرستى سخن نرفته است و بحث توحيد در اسلام به كمال خود مى رسد. به طورى كه از آن فراتر نتوان رفت. در اصطلاح حكماى اسلامى مراد از توحيد مجرد دانستن ذات الهى است كه دلالت بر وحدت مطلق وجود الوهيت مى كند و همان خداى يگانه است كه آسمان و زمين را آفريده نه ديگرى و اين آيين توحيدى كه به نام مخصوص (اسلام، در جهان بشريت معروف است، در سال ششصد و ده ميلادى به دست تواناى قائد عظيم الشان جهان انسانيت حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) بنيان گذارى شده و تا عصر حاضر كه يكهزار و چهارصد سال از عمر آن مى گذرد همچنان به قوت خود باقى مانده و فعلا در حدود يك ميليارد
ص: 593
از جمعيت هاى دنيا از آن پيروى مى نمايند. در عصر ظهور اسلام در سراسر جهان بشريت، يك سرى معتقدات غير منطقى كه بيشتر آنها را خرافات تشكيل مى داد حكومت داشت كه با هيچ گونه مبانى عقلانى تطبيق نمى نمود و از لحاظ اخلاق بشر آن روز آنچنان خشن و بى عاطفه بار آمده بود كه بزرگترين امتيازات و افتخارات خودش را در قتل و غارت و تجاوز به ناموس ديگران خلاصه مى نمود. اسلام، در آن عصرجاهلى كه بشر جنبه معنوى را به كلى فراموش كرده بود، با شعار (لااله الاالله) پا به عرصه وجود نهاد. و مشركان و دوگانه پرستان جهان را به وحشت انداخته بود، بزرگترين عاملى كه اسلام را حفظ كرد و در گسترش آن بسيار مؤثر بوده همان توحيد و يگانه پرستى بود كه مطابق با فطرت و قوانين و احكام آن نفوس مردم را به سوى خودش جلب مى كرد خداوند بزرگ اسلام داراى اسماى حسنى است كه در مقابل هر يك از اين اسماء يكى از صفات الهى قرار گرفته است.
آثار اجتماعى توحيد همبستگى و وحدت ملت ها را به وجود مى آورد. وقتى اسلام تعليم داد كه خداى همه مردم يكى است) و همه را آفريده و به همه روزى مى دهد و خير همه را مى خواهد مردم هم بايد تنها او را بپرستند و چشم اميد به آموزش در جهت او داشته باشند نتيجه آن مى شود كه مبدأ آفرينش و فيض يك نقطه است و هدف از تلاش و فعاليت انسان ها هم بايد او باشد. وقتى مبدأ اميد و حركت و هدف يك نقطه بود بايد همه خود را بندگان خدا و برادران يكديگر بدانند و جدايى و اختلافى نباشد در توحيد اسلامى قدرت مطلق در خدا متمركز مى شود و حكومت بلامنازع جهان از آن اوست و نيز مالكيت مطلقه همه چيز به دست اوست. بدين ترتيب قدرت و اراده ديگران تحت الشعاع قدرت خدا است، پس نبايد خودسرى و خودكامگى بكنند بلكه حاكميت ها بايد در حدود اجراى قانون الهى و مصالح عمومى و حمايت و كمك به خلق خدا
ص: 594
باشد و نيز اختلاف طبقاتى كه در نتيجه تمركز بى حساب قدرت و غصب اموال عمومى در افراد يا طبقات خاصى پيدا مى شود محكوم است و بايد ريشه كن شود. پس توحيد به معناى واقعى آن بنيانگذار برادرى و برابرى افراد انسانى است و پايه عدالت اقتصاد و اجتماعى را مستحكم مى كند. و نيز عقيده به خداى يگانه آثار فراوان اخلاقى و عملى دارد از جمله آن كه انسان را وظيفه شناس مى كند و او را مهربان بار مى آورد و به آدمى همت بلند و پشتكار و استقامت و فداكارى مى بخشد.(1)
در اسلام با صراحت كامل موضوع حيات آينده آدمى مطرح و از جنبه هاى گوناگون تشريح شده است و مطمئنآ در هيچ دينى چنين با تفصيل آينده انسان مورد توجه قرار نگرفته است. و اين خود خاصيت يك دين جهانى و جاودانى است. از نظر اسلام انسان باقى مى ماند و از بين نمى رود البته آدمى پس از مرگ جسم خود را از دست مى دهد اما اگرچه بدن صورت خود را از دست داده اما هيچ گاه اساسآ نابود نمى شود. (طبق قانون بقاى ماده و ثبات انرژى).
البته حيات بدنى و جسمانى مجددآ در قيامت مطرح است و ما نمى دانيم اين تجديد حيات مادى به چه صورتى خواهد بود. قرآن در مورد تجديد حيات زمين اصل وجود اوليه انسان و پيدايش حيات زمين چنين مى فرمايد: (خداست آن كه بادها را مى فرستد و ابرها را به اين طرف و آن طرف پراكنده مى كند و از آن بارانى فرو مى ريزد كه زمين مرد و افسرده را سيراب مى كند و زمين را پس از مرگ زنده مى سازد قيامت نيز چنين
ص: 595
است).(1) و در مورد پيدايش انسان چنين مى فرمايد: (و براى ما مثالى آورد و آفرينش خود را فراموش كرده بود و گفت كيست كه اين استخوان ها را با آن كه پوسيده اند زنده كند بگو آنها را همانكس كه ابتدا آفريد زنده خواهد كرد و خدا به هر نوع آفرينشى دانا است.)(2) از آيات فوق روشن مى شود كه پس از مرگ اين جهان زندگى و حيات وجود دارد وجود بعد از مرگ دنيا وجود گسترده تر و با وسعت بيشترى است. البته آن حيات نه از لحاظ فيزيكى بلكه خدمات و آثار و اقدامات افكار هستى غير فيزيكى اوست كه باقى مى ماند. قرآن در اين مورد چنين مى فرمايد (روزى كه هر كس هر كار خوب و بدى را كه انجام داده است پيش خود حاضر مى بيند).(3) و (آن چه كه در درون
وجود آدمى است پيدا مى شود)(4) و (هركار خيرى كه پيش مى فرستيد، آن را پيش خدا باز مى يابيد)،(5) و (روزى كه پنهانى هاى جهان آدمى آشكار گردد)(6) بدين ترتيب مى توان گفت، پاداش و مجازات، عكس العمل ذاتى اخلاقى و رفتار فرد است و همانگونه كه براى غذاها و داروها و سموم خواصى قرار داده شده است و لا محاله اگر آدمى از آنها استفاده كرد بايد منتظر اثر و خاصيت آنها باشد، اعمال و كردار هم اين چنين است كه در قيامت آثار و خواص اعمال و رفتار به طور برجسته جلوه، مى كند و گاهى در آيات قرآن مى بينيم كه حسابگر و داور را خود آدمى مى داند.
(كتاب رفتار و پرونده هاى زندگى خود را بخوان و امروز تو خود براى رسيدگى به كار
ص: 596
خويش كافى هستى.)(1) و نيز شاهد و مدارك جرم را اعمال و صحنه هاى زنده كردار و گفتار معرفى مى كند و با حفظ و ضبط اعمال هر فرد، پاداش و مجازات كارهاى مردم را با عدالت كامل ميسر مى سازد و هر كس به نتيجه اعمال خود مى رسد. و خداوند در قرآن مى فرمايد : (پس هر كه به اندازه يك ذره كار خير مى كند آن را خواهد ديد و هر كس ذره اى كار بد انجام دهد بدان خواهد رسيد.)(2) و مى فرمايد: (هر يك رفتارى كه داشته اند درجه و مرتبه اى دارند تا به اعمال خود برسند.)(3)
پس از آيات فوق نتيجه مى گيريم كه :
1. مرگ نيستى و نابودى و فنا نيست، بلكه انتقال از عالمى به عالم ديگر است و حيات انسان به گونه اى ديگر ادامه مى يايد.
2. آن چه شخصيت واقعى انسان را تشكيل مى دهد و (من) واقعى او محسوب مى شود، بدن و جهازات بدنى و هر چه از توابع بدن به شمار مى رود نيست زيرا بدن و جهازات بدنى و توابع آنها به جايى تحويل نمى شوند و در همين جهان تدريجآ منهدم مى گردند آن چيزى كه شخصيت واقعى ما را تشكيل مى دهد و (من) واقعى ما محسوب مى شود همان است كه در قرآن از آن به نفس يا روح تعبير شده است.
3. روح يا نفس انسان كه ملاك شخصيت واقعى انسان است و جاودانگى انسان به واسطه جاودانگى او است از نظر مقام و مرتبه وجودى در افقى ما فوق افق ماده و ماديات قرار گرفته است و از جنس عالمى ديگر يعنى عالم ماوراء طبيعت قرار مى گيرد با مرگ، روح يا نفس به نشئه اى كه از نسخ و نشئه روح است منتقل مى شود.
ص: 597
آيا انسان پس از مرگ، يك باره وارد عالم قيامت مى شود و كارش يكسره مى گردد؟ و يا انسان در فاصله مرگ و قيامت يك عالم خاصى را طى مى كند و هنگامى كه قيامت كبرى به پا شد وارد عالم قيامت مى شود مطابق آن چه از نصوص قرآن كريم و اخبار و روايات متواتر و غير قابل انكار كه از رسول(صلی الله علیه و آله) و ائمه اطهار رسيده است استفاده مى شود، هيچ كس بلافاصله پس از مرگ وارد عالم قيامت كبرى نمى شود زيرا اين قيامت مقارن است با يك سلسله انقلابها و دگرگونى هاى كلى در همه موجودات زمينى و آسمانى كه ما سراغ داريم يعنى كوهها، درياها، ماه، خورشيد، ستارگان... هنگام قيامت كبرى هيچ چيز در وضع موجود باقى نمى ماند. به علاوه در قيامت كبرى اولين و آخرين جمع مى شوند و ما مى بينيم كه هنوز نظام جهان برقرار است و شايد ميليون ها و بلكه ميلياردها سال ديگر نيز برقرار باشد و ميلياردها انسان ديگر بعد از اين بيايند، و اين عالم حائل بين دنيا و آخرت است كه آن را قرآن كريم برزخ ناميده است. و مى فرمايد: (تا آنگاه كه يكى از آنها ر ا مرگ فرا مى رسد مى گويند، پروردگارا مرا بازگردان باشد كه كار شايسته اى در زمينه هايى كه نكرده ام انجام دهم ابدآ اين صرفآ سخنى است كه او گوينده آن است و از جلو آنها (از حين مرگ) تا روزى كه مبعوث شوند برزخ است، و فاصله اى است.)(2) اين آيه تنها آيه اى است كه فاصله ميان مرگ و قيامت را (برزخ) خوانده است علماى اسلام از همين جا اقتباس كرده اند و نام عالم بعد از دنيا و قبل از قيامت كبرى را (عالم برزخ) نهاده اند. در حديثى از امام حسين(علیه السلام) آمده است كه فرمود
ص: 598
:
(اندكى صبر و استقامت مرگ جز پلى نيست كه شما را از ساحل درد ورنج به ساحل سعادت و بهشت هاى وسيع عبور دهد) در اين حديث است كه: مردم خوابند. همينكه مى ميرند بيدار مى شوند و حالت حيات انسان در دنيا نسبت به حيات برزخى مانند خواب و بيدارى است كه اگر در دنيا (خواب) باشد هوشيارى انسان كمتر است ولى اگر در برزخ (بيدارى) باشد، هوشيارى انسان زيادتر است.(1)
اعتقاد به منجى و نجات دهنده بشر عقيده اى ديرين است كه از روزگاران كهن جوامع بشرى به آن باور داشته و در انتظار چنين شخصى بوده اند. ملت هاى مظلوم و اقوام ستمديده كه قدرت انتقام جويى و تلافى مظالم ستمكاران را نداشتند در ضمير ناخودآگاه خود همواره يك رهاننده و نجات دهنده را مى جستند تا روزى به پا خيزند و ظالمان و بيداد گران را از ميان بردارند و جهان را پر از عدل و داد كنند. هر قوم و ملتى كه بيشتر تحت فشار و ظلم قرار گيرد عقيده به مهدى و نجات دهنده در وى راسخ تر مى گردد. بعضى از پادشاهان سلوكى و اشكانى به محض آن كه بر تخت مى نشستند عنوان (نجات دهنده) بر خود مى نهادند. در دين ها يهود، زرتشتى و بودايى هندى 0000و مسيحى گروه بسيارى هستند كه در انتظار منجى و رهاننده اى مى باشند غالب اين رهانندگان كه انتظار ايشان را دارند به اعتقاد آنان در پايان زورگار و آخرالزمان ظهور خواهند كرد بنابراين عقيده به ظهور مهدى آرزوى طبيعى بشر مظلوم است كه به اميد قيام او دل دردمند خويش را آرامش مى دهد مهدى در اصطلاح مسلمين به معنى شخصى است كه
ص: 599
در آخرالزمان ظهور خواهد كرد چنان كه در حديث آمده است. (زمين بيداد و ستم گرفته را پر از عدل و داد خواهد كرد.)(1) و از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) روايت
شده (اگر تنها يك روز از عمر دنيا بماند خداوند آن روز را به درازا خواهد كشانيد تا اين كه از اهل بيت من مردى برخيزد و اوست كه زمين را از بيداد و ستم گرفته و پر از عدل و داد كند.)(2)
اعتقاد به منجى مخصوص شيعيان نيست بلكه در كتب اهل سنت و جماعت مانند (صحيح ترمذى، ابوداود ابن ماجه) اخبارى كه دلالت بر ظهور مهدى آخرالزمان دارد فراوان است ديگر ملل هم براى رهايى خود منتظر ظهور موعودهايى هستند درباره مهدى و نسبت او در ميان فِرَق شيعه اختلافات زيادى است. برخى گويند كه او از فرزندان عباس است، برخى گويند علوى و غيرفاطمى است و گروهى او را حسنى و عده اى وى را حسينى خوانده اند اما شيعه اماميه آن حضرت را رشته هدايت و وارث رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى دانند و نسبش را از حضرت على(علیه السلام) و امام حسين(علیه السلام) دانسته اند، و وى را فرزند امام يازدهم يعنى حضرت امام حسن عسگرى(علیه السلام) گفته اند و اصولا معتقدند كه دوازده امام معصوم از طرف خدا به مردم معرفى شده اند كه نخستين ايشان حضرت على(علیه السلام) و فرجامين آن حضرت قائم آل محمّد است كه با قدرت خداوند بعد از يك زندگى كوتاه در دنيا از حضور مردم غائب شده است. آن حضرت دو نوع غيبت داشته يكى غيبت صغرى (اين غيبت از سال 260 هجرى شروع شد و تا سال 329 ادامه يافت) كه 69 سال به طول انجاميد است و ديگرى غيبت كبرى و از سال 329 هجرى شروع شد كه هنوز هم ادامه دارد. بنابراخبارى كه رسيده است حضرت مهدى منتظر كه هم نام
ص: 600
و هم كنيه حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) است در نيمه شعبان سال 256 هجرى تولد يافت و در هنگام رحلت پدر بزرگوارش امام حسن عسگرى(علیه السلام) در سال 260 هجرى غيبت فرمود.(1)
از علائم ظهور مهدى پيدا شدن آيات سماوى و كثرت ظلم و جور و هرج و مرج و قتل و موت و بلا و رنج و پيدا شدن علم هاى سياه در خراسان و ظهور سيدى از مكه است و نيز كشته شدن نفس زكيه و ظهور سفيانى در دمشق مى باشد ديگر علائم ظهور فرود آمدن عيسى(علیه السلام) از آسمان و طلوع آفتاب از مغرب و نيز برآمدن صيحه و فريادى در آسمان است كه بانگ بر مى دارد كه خداوند بزرگ قادر است بر اين كه از جانب بالاى سر شما و از زير پاى شما بلا نازل كند و عذاب بفرستد ديگر آمدن دجال است كه نام او به اختلاف روايات صائف بن صائد و صائف بن سعيد و صائد بن صيد آمده است در اصفهان خروج مى كند. وى اصلا چشم راست ندارد، و تنها يك چشم دارد كه در پيشانيش قرار گرفته و مانند ستاره صبح مى درخشد دجال به معنى كذاب است و آن كلمه اصلا سريانى است كه ريشه اش (دگل) به معنى دروغ گفتن كه در عربى (دجل) شده است و او را مسيح كاذب گويند. ديگر از علائم ظهور آمدن دابه الارض مى باشد كه به معنى چهارپاى زمينى است، گويند طولش هفتاد زرع و به چند حيوان شبيه است سرش مثل گاو و دو گوشش به مانند فيل و گامهايش مانند شتر، و در تهامه يا بين صفا و مروه ظهور مى كند و بر چهره كافران علامت سياه و بر چهره مؤمنان علامت مى گذارد و مؤمن را از كافر مشخص مى سازد و به عربى فصيح سخن مى گويد. عصاى
ص: 601
حضرت موسى(علیه السلام) و انگشترى سليمان با اوست، انگشترى را بر روى هر مؤمنى كه بگذارد نوشته مى شود كه او مؤمن است و بر هر كافرى كه بگذارد نوشته مى شود كه كافر است. از آن پس مردم يكديگر را به نام نمى خوانند بلكه به لقب مؤمن و كافر خطاب مى كنند. ظاهرآ كلمه (دابة الارض) و تفسير آن تأويلاتى است كه در پيرامون آيه: (و چون گفتار بر ايشان واقع شود دابه ارض را براى ايشان بيرون آوريم كه با آنان سخن گويد، همانا مردم به آيات و نشانه هاى ما يقين نداشتند)(1) مى باشد.(2)
اركان جمع (ركن) است و ركن به معناى پايه است و اسلام بر هشت پايه، نماز، روزه، زكات، حج، جهاد، خمس، امربه معروف و نهى از منكر قرار دارد.
هر مسلمان مؤمن علاوه بر اعتقاد به اصول اسلام كه توحيد، نبوت و معاد است، بايد اعمال و عباداتى را با اعضا و جوارح خود به جاى آورد كه ترك آنها موجب گناه كبيره مى شود.
1. نماز: هر مسلمان در هر شبانه روز بايد پنج بار نماز بخواند بامداد دو ركعت، ظهر چهار ركعت، عصر چهار ركعت، مغرب سه ركعت، عشاء چهار ركعت و اين نمازهاى واجب هفده ركعت مى شود همه مسلمانان جهان در هنگام نماز پس از طهارت و انجام دادن شرايط نمازگذار، به سوى قبله مى ايستند و خداوند يكتا را با خلوص نيت مى خوانند.
2. روزه، روزه عبارت است از امساك موقت از خوردن غذا. در اسلام روزه غالبآ اطلاق
ص: 602
به امساك غذا در ماه رمضان مى شود، و مسلمانان از سپيده دم تا شامگاه از خوردن و آشاميدن و بعضى از كارهاى ممنوعه خوددارى مى كنند و اگر بدون داشتن عذرى افطار كنند بايد كفاره دهند.(1)
3. زكات، زكات در لغت به معناى پاك كردن است، و آن مقدار مشخصى است كه بر هر مسلمان واجب است، از مال خود در راه خدا بپردازد، و آن حقى است كه به نسبت ثروت و مال بايد به نصاب معينى برسد، تا زكات واجب گردد. زكات مهمترين مالياتى است كه مسلمانان به دولت اسلامى مى پردازند.
4. حج : حج يعنى زيارت خانه كعبه كه بر اشخاص توانگر بيش از يك بار در مدت عمر واجب نيست و آن از عبادات واجب به شمار مى رود.
5. جهاد: جهاد به معناى جهد و كوشش و در فقه به معناى جنگ و پيكار با كافران براى ترويج دين اسلام مى باشد.
جهاد با سه طايفه واجب است :
الف. كافران حربى در حال حضور امام.
ب. جهاد با اهل ذمه (اهل كتاب) تا مسلمان شوند و يا قبول جزيه نمايند.
ج. جهاد با كسانى كه از امام روى گردان و ياغى شده باشند، تا آن كه به امام بگروند و يا كشته شوند.
در جهاد كشتن زنان كفار و كودكان و ديوانگان و پيرمردان و بيماران و كشتن كسانى را كه امام به آنان امان داده باشد جايز نيست و همچنين مثله كردن دشمنان روا نباشد.
جهاد در نزد شيعه در زمان غيبت امام واجب نيست و فقط به عنوان دفاع در مورد هجوم
ص: 603
كفار ضرورت دارد.(1)
6. خمس، خمس در اسلام يك پنجم از مال است از غنايم جنگى و كسب و استخراج معادن و بازيافت گنج و غواصى در درياها و زمينى كه كافر ذمى از مسلمانان خريدارى كند، و يا از اموال حلال مخلوط با حرام، قسمتى از خمس بايد در راه خدا صرف شود و توسط امام يا جانشين وى به مصرف كارهاى خيريه برسد و آن را سهم امام نامند، و قسمتى ديگر مربوط به فقرا و يتيمان و درماندگان بنى هاشم است و آن را سهم سادات گويند.
7 و 8. امر به معروف و نهى از منكر: دو ركن از اركان دين اسلام است و امر به معروف واداشتن مردم به انجام كارهاى پسنديده نيكو و خداپسندانه و نهى از منكر منع ايشان است از كارهاى بد و همه گناهان و معاصى.
اين دو اصل بر هر مسلمان واجب است و با اجراى آنها مسلمانان داراى مسئوليت مشترك اجتماعى هستند. شرط وجوب آن بر هر مسلمانى آن است كه :
اولا: خود او علم به كارهاى نيك و بد داشته باشد،
ثانيآ: شخصى را كه از كار بد منع و نهى مى كند، اصرار بر ارتكاب معاصى داشته باشد،(2)
ثالثآ: از دست و زبان كسى كه او را از كار بد باز مى دارد امين باشد،
رابعآ: امكان تأثير سخن او در مستمع باشد،
خامسآ: اول از راه نصيحت و ملايمت وارد شود و سپس از طريق شرع حدود را درباره او اقامه نمايند
ص: 604
.
مسلمانان جهان قوانين و احكام اسلام را از چهار منبع قرآن، سنت، اجماع، قياس (در پيش سنيان) يا عقل (در نزد شيعيان) استنباط مى كنند.
قرآن كتاب آسمانى و مقدس مسلمانان است و به معناى (كتاب خواندنى) است و آن در مدت 23 سال بر رسول خدا به تدريج نازل شده و داراى 114 سوره است كه 95 سوره مكى و 19 سوره آن مدنى است.
اين كتاب مشتمل بر قوانين و احكام اسلام، محكم و متشابه، و وعد و وعيد، ناسخ و منسوخ و قصص و تواريخ پيغمبران و اخبار پيش از اسلام است جمع آورى قرآن از زمان رسول خدا آغاز گشت.
فصاحت و بلاغت و اسلوب بديع آن كتاب، حفظ و به خاطر سپردن آن را آسانتر ساخت. بعضى از ياران پيامبران آيات را بر ورق پاره ها و چرم پاره ها و استخوان شانه شتر و گوسفند و بر سنگ هاى سخت مى نوشتند.
معروف ترين حافظان قرآن در زمان رسول خدا، على بن ابى طالب(علیه السلام)، عبدالله بن مسعود و ابى ابن كعب و معاذ بن جبل، و مشهورترين كاتبان على بن ابيطالب(علیه السلام) زيد بن ثابت، عثمان بن عفان بودند.
قرآن گرچه به زبان پيغمبر اكرم(صلی الله علیه و آله) جارى شده است ولى در حقيقت كلام خدا است و آخرين كتاب آسمانى است كه نازل شده است و آن چه در آن حروف و قرائات و اساليب لغوى و مجازات كلامى مى باشد، به عينه با (ام الكتاب) كه در (لوح محفوظ
ص: 605
)
در آسمان اعلى نگاهدارى مى شود مطابقت دارد.
قرآن از تمام معجزات بزرگتر است و اگر سراسر اهل عالم از آدميان و پريان گرد آيند و همديگر را يارى كنند، از آوردن يك سوره به مثل آن عاجز خواهند بود.
شيعه اماميه قايل به جامعيت قرآن است. و مى گويد قرآنى كه بر حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله) نازل شده بى كم و كاست همين كتاب است كه در دست مسلمانان است و هركه به عقيده اى غير از اين معتقد باشد دروغگو (كاذب) است.(1)
سنت در لغت به معناى راه و روش و عادت و خوى است و در اسلام عبارت است از رفتار و كردار و گفتار رسول خدا كه از طريق خبر و حديث توسط راويان موثق به ديگر مسلمانان رسيده باشد.
سنت بر سه قسم است، سنت قولى كه آن حديث و مأخوذ از گفتار رسول خدا است و سنت فعلى مأخوذ از افعال و كردار آن حضرت و سنت تقريرى مأخوذ از سكوت و رضاى او بر كارى است.
سنت و احاديث رسول خدا در شيعه بايد از طريق عترت باشد. يعنى بايد از غربال و تصفيه اهل بيت آن حضرت بگذرد و سلسله روايات به ائمه اطهار برسد وگرنه ارزشى ندارد.
اخبار شيعه اماميه غالبآ به امام محمّد باقر(علیه السلام) و به ويژه به حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) منتهى مى شود. در مجلس درس آن امامين، بسيارى از روايات حديث و بزرگان اسلام
ص: 606
تلمذ (شاگردى) مى كردند. و بر اثر درك محضر آن دو امام چهارصد رساله در شرايع اسلام نوشته شد كه آنها را (اصول اربع مائه) يعنى ريشه هاى چهارصدگانه ناميده اند.
از آن زمان تا حدود سيصد هجرى كه تقريبآ دويست سال باشد شيعيانى كه از حضور ائمه دور و يا به واسطه غيبت صغرا از امام غائب (عج) مهجور بودند، به اين چهارصد رساله عمل مى كردند تا اين كه در حدود سال سيصد هجرى ثقة الاسلام كلينى (شيخ محمّدبن يعقوب كلينى) (كه در سال 328 يا 329 هجرى درگذشته) كه از مردم كلين از دهات جنوب شرقى تهران است، بر مسند فقاهت نشست و با دقت در طى بيست سال توانست آن چهارصد رساله اصل را جمع نموده و در پنج مجلد يكى در اصول دين و سه در فروع دين و يكى در مواعظ تبويب نمايد و آن را الكافى نام نهاد. پس از كلينى ابوجعفر، محمّدبن على بن بابويه قمى (كه در سال 381 هجرى درگذشته) معروف به شيخ صدوق بر اساس شيخ الطائفه ابوجعفر محمّد بن حسن طوسى (درگذشت سال 460 هجرى) ظهور كرد و بر همين اساس دو كتاب الاستبصار فى ماختلف فى الاخبار و تهذيب الاحكام) را تأليف كرد.
اين ها كه بيان شد كتب اربعه شيعه اماميه است. اما از قرن سوم تا اوايل قرن چهارم هجرى علماى سنت و جماعت مصنفات شش گانه اى در حديث تأليف كردند كه دو تصنيف از آنها به نام (صحيح) و چهار تصنيف ديگر به نام (سنن) معروف است.
اجماع عبارت است از اتفاق نظر مجتهدان اسلام در هر عصرى بر حكمى شرعى، بنابراين اجماع عوام را شامل نمى شود وهابيه تنها اجماع اصحاب پيغمبر را قبول دارند.
علماى مذهب شيعه جعفرى مى گويد، اجماع عبارت است از، اتفاق مجتهدان شيعه بر
ص: 607
امرى شرعى به نحوى كه كاشف از قول معصوم باشد، چون معتقدند هيچ عصر خالى از معصوم نمى باشد، از باب لطف بر خداوند است كه هرگاه بندگان بر خطا روند به وسيله امام آنان را راهنمايى فرمايد، پس اگر در مسئله اى اجماع كردند و قول خلافى هم اظهار نشد، دليل بر اين است كه معصوم بدان راضى بوده و يا اصولا در ميان آنان وجود داشته و يا القاى اين مسئله از طرف معصوم شده است.
قياس چهارمين اصل شريعت اسلام و به معناى سنجيدن است و آن در اصطلاح شرع عبارت از حكمى است، درباره چيزى كه در شريعت معلوم و ثابت باشد، سپس امور ديگر را كه با آن حكم در علت يكسان است، قياس يا مقايسه مى كنند و همان حكم اول را نسبت به حكم اخير صادر مى نمايند آن چيز كه حكم در آن ثابت است اصل خوانده مى شود و آن چيز را كه حكم مذكور به آن سرايت داده مى شود فرع نامند و آن علت را كه در هر دو موجود است (وصف جامع) مى خوانند مثلا نوشيدن شراب به نص قرآن حرام است .
در اينجا خمر اصل است و حكمى بر آن ثابت، كه عبارت از حرام بودن است مجتهد از روى اين حكم شرعى حكم مى كند كه نبيذ يا آبجو نيز حرام است زير خمر و نبيذ و آبجو يك وصف جامع دارند. و آن مستى آورى است و چون علت حرام بودن خمر مستى آورى آن است و اين علت در نبيذ و آبجو وجود دارد و علت از معلول تخلف نمى كند، بنابراين شرب نبيذ و آبجو نيز در اسلام حرام است.
شيعه از عمل به قياس منع كرده و آن را درست ندانسته و به جاى آن اعتماد بر اصلى شرع نيز به آن حكم نمايند) و بالعكس (هر چيزى كه شرع به آن حكم نمايد، عقل نيز
ص: 608
به آن حكم كند) بنابراين در مسايل مشكله اى كه ذكرى از آنها در قرآن و سنت نرفته است و اجماع بر آن هم دشوار باشد به عقل سليم رجوع مى نمايند.(1)
الحمد الله اولا و آخرآ و ظاهرآ و باطنآ
ص: 609
ص: 610
* نمايه آيات(1)
سوره / آيه صفحه
آل عمران / 64 23
آل عمران / 199 28
آل عمران / 70 30
آل عمران / 77 30
آل عمران / 6 31
آل عمران / 83 37
آل عمران / 18 45
آل عمران / 97 51
آل عمران / 95 52
آل عمران / 19 57، 59
آل عمران / 67 59
آل عمران / 81 59
آل عمران / 85- 67 60
آل عمران / 50 62
آل عمران / 191- 190 71
ص: 611
آل عمران / 164 73
آل عمران / 67 117
آل عمران / 33 121
آل عمران / 96 121
آل عمران / 97- 96 131
آل عمران / 67 137
آل عمران / 93 278
آل عمران / 24 281
آل عمران / 45 324
آل عمران / 37- 35 327
آل عمران / 46 329، 340
آل عمران / 39 331
آل عمران / 51- 48 338
آل عمران / 49 340
آل عمران / 52 344، 457
آل عمران / 53 345
آل عمران / 80- 79 356
آل عمران / 59 357
آل عمران / 154 426، 449
آل عمران / 103 429
آل عمران / 19 456
ص: 612
آل عمران / 200 467
آل عمران / 31 470
آل عمران / 67- 65 501
آل عمران / 61 518
آل عمران / 143 527
آل عمران / 19 (قسمتى از آيه) 119
ابراهيم / 35 49
ابراهيم / 22 51
ابراهيم / 13 53
ابراهيم / 36- 35 92
ابراهيم / 41- 35 131
احزاب / 7 134
احزاب / 33 426
احزاب / 33 426، 449
احزاب / 40 462، 512
احزاب / 7 466
احزاب / 6 470
احزاب / 21 471
احقاف / 19 25
احقاف / 4 48
احقاف / 15 60
ص: 613
احقاف / 19 545
اسراء / 102 40
اسراء / 36 71
اسراء / 44- 40 95
اسراء / 95- 94 97
اسراء / 4 319
اسراء / 1 490، 534
اسراء / 88 536
اسراء / 13 545
اعراف / 128 24
اعراف / 189 25
اعراف / 157 28
اعراف / 138 49
اعراف / 89- 88 53
اعراف / 90 60
اعراف / 172 76
اعراف / 172 76
اعراف / 38 104
اعراف / 127 108
اعراف / 156 243
اعراف / 141 247
ص: 614
اعراف / 145- 144 262
اعراف / 159 266
اعراف / 138 266، 268
اعراف / 140 268
اعراف / 152 269
اعراف / 171 325
اعراف / 157 439، 477
اعراف / 126 457
اعراف / 158 462
اعلى / 19- 18 26
اعلى / 19- 18 134
الذاريات / 49 541
الرحمن / 29 284
المدثر / 15- 11 482
انبيا / 56- 51 127
انبيا / 67- 57 128
انبيا / 41 133
انبيا / 105 473
انبياء / 53 103
انبياء / 70- 68 128
انبياء / 67- 63 134
ص: 615
انبياء / 105 470
انبياء / 36 480
انعام / 158 26
انعام / 10 48
انعام / 74 49، 125
انعام / 159 52
انعام / 162- 14 60
انعام / 116 75
انعام / 14 86، 456
انعام / 17 87
انعام / 29 88، 231، 447
انعام / 81- 80 89
انعام / 163- 161 119
انعام / 75 126
انعام / 75 133
انعام / 79 133
انعام / 76 162
انعام / 146 277
انعام / 152- 151 427
انعام / 100 434
انعام / 14 457
ص: 616
انعام / 161 458
انعام / 90 461، 462
انعام / 19 462
انفال / 24 72
انفال / 75 503
انفال / 8 505
انفال / 41 505
بقره / 61 26
بقره / 135 27
بقره / 23 31، 112
بقره / 78 31، 340
بقره / 112 38
بقره / 180 42
بقره / 163 43
بقره / 256 44
بقره / 39 50
بقره / 102 52
بقره / 131 60
بقره / 119 73
بقره / 256 75، 461، 521
بقره / 135 81
ص: 617
بقره / 166 104
بقره / 213 108، 468
بقره / 37 121
بقره / 127 122، 429
بقره / 258 129
بقره / 129- 127 131
بقره / 126 131
بقره / 131- 130 133
بقره / 260 133
بقره / 124 134
بقره / 62 149
بقره / 136 245، 464
بقره / 83 263، 264، 271
بقره / 84 264
بقره / 55 268
بقره / 65 270
بقره / 66 270
بقره / 100 271
بقره / 245 272
بقره / 91 279
بقره / 80 280
ص: 618
بقره / 273 425
بقره / 118 429
بقره / 128 457
بقره / 133 457
بقره / 89 493
بقره / 207 495
بقره / 143 497
بقره / 144 497
بقره / 8 501
بقره / 88 502
بقره / 193 521
بقره / 23 536
بقره / 24 536
بقره / 2 539
تكاثر / 3- 2 445
تكوير / 8 442
تكوير / 22 487
توبه / 33 44
توبه / 40 111
توبه / 114 133
توبه / 30 282
ص: 619
توبه / 30 365
توبه / 33 460
توبه / 32 473
توبه / 108 495
توبه / 117 515
توبه / 107 516
توبه / 12- 10 517
توحيد / 1 42
توحيد / 1 43
جاثيه / 23 40
جاثيه / 18 46
جاثيه / 25- 24 231
جاثيه / 16 265
جاثيه / 24 446
جمعه / 2 73
جمعه / 2 470
حج / 17 26، 149، 187
حج / 30 49
حج / 67 61
حج / 30- 26 131
حج / 78 134، 457، 460
ص: 620
حجر / 94 480
حجرات / 14 37
حجرات / 13 472
حج / 78 (قسمتى از آيه) 119
حديد / 25 70
دخان / 4 51
ذاريات / 6 44
ذاريات / 27- 24 133
رعد / 28 73
روم / 29 45
روم / 30 75، 77، 112، 120، 458، 473
روم / 43 459
روم / 5- 2 538
زخرف / 63 336
زخرف / 9 429
زخرف / 19 434
زلزال / 8- 7 25
زلزال / 8- 7 545
زمر / 6 25
زمر / 11 44
زمر / 12 60، 457
ص: 621
زمر / 20 73
زمر / 9 83
زمر / 3 429، 435
زمر / 3 434
زمر / 3- 2 459
زمر / 30 527
سجده / 42 113
سجده / 25- 23 264
سجده / 34 520
شعرا / 27 49
شعرا / 74 103
شعرا / 71 105
شعرا / 77- 69 127
شعرا / 82- 78 133
شعرا / 214 480
شعرا / 7 541
شورى / 12 25
شورى / 13 46، 465، 469
شورى / 14 112
شورى / 13 134
ص / 5 84
ص: 622
ص / 47 133
ص / 158 434
ص / 7- 4 447
صافات / 53 44
صافات / 147 62
صافات / 87- 83 127
صافات / 93- 89 128
صافات / 109- 99 132
صافات / 122- 113 252
صافات / 149 434
صف / 6 28
صف / 14 344
صف / 9 473
صف / 9 473
طارق / 9 545
طور / 39 434
طه / 32- 31 48
طه / 35 252
طه / 47 252
طه / 32 473
طه / 53 541
ص: 623
عاديات / 10 544
عنكبوت / 65 44، 72
عنكبوت / 46 85
عنكبوت / 25 102
عنكبوت / 56 485
عنكبوت / 48 541
عنكبوت / 17 و 25 49
غافر / 78 149
فاتحه / 4 44
فاطر / 27 26
فاطر / 40 48
فاطر / 28 72
فاطر / 14 104
فاطر / 9 544
فتح / 4 73
فتح / 26 426، 449
فتح / 26 445
فتح / 28 460
فتح / 18 511
فتح / 1 512
فجر / 26 25
ص: 624
فرقان / 2 48
فرقان / 38 189
فرقان / 1 462
فصص / 15- 14 249
فصلت / 33 60
فصلت / 30 483
فصلت / 26 488
فصلت / 43 539
قصص / 4 247
قصص / 32- 29 251
قصص / 35- 33 252
قصص / 37- 36 253
قمر / 2- 1 534
قمر / 45- 44 537
كوثر / همه آيات 538
كهف / 20 53
لقمان / 32 44، 72
لقمان / 13 48
لقمان / 24 435
مائده / 13 31
مائده / 76 31
ص: 625
مائده / 48 47
مائده / 73- 72 50، 361
مائده / 48 61
مائده / 69 149
مائده / 60 269
مائده / 63 273
مائده / 18 281
مائده / 64 283
مائده / 110 341
مائده / 11 344
مائده / 77 364
مائده / 50 426، 449
مائده / 90 432
مائده / 54 470
مائده / 3 474، 523
مائده / 67 523، 524
مجادله / 15- 14 269
مجادله / 11 472
مدثر / 29- 26 483
مدثر / 24- 22 487
مريم / 44 99
ص: 626
مريم / 82 104
مريم / 48- 41 125
مريم / 41 133
مريم / 21- 16 327
مريم / 26- 22 328
مريم / 33- 27 329
مريم / 30 331، 335، 345
مريم / 33- 31 338
مريم / 5 529
مزمل / 20 272
معارج / 40 541
ممتحنه / 4 51، 130
ممتحنه / 4 130
منافقون / 1 501
مؤمن / 65 85
مؤمن / 91 96
مؤمن / 86- 84 100
مؤمنون / 91 48
مؤمنون / 34 159
مؤمنون / 37 231
مؤمنون / 50 340
ص: 627
مؤمنون / 100 547
نجم / 37 133
نجم / 19 432
نجم / 18- 12 491
نجم / 18- 13 534
نحل / 51 43
نحل / 36 70
نحل / 89 113
نحل / 120 132
نحل / 122- 120 133
نحل / 53 198
نحل / 60 442
نحل / 52 459
نحل / 103 487
نحل / 125 520
نساء / 150 27
نساء / 163 27
نساء / 48 48
نساء / 137 50
نساء / 160 62
نساء / 78 83
ص: 628
نساء / 125 132
نساء / 153 268
نساء / 161- 160 278
نساء / 159- 155 345
نساء / 172 357
نساء / 171 360
نساء / 105 470
نساء / 59 476
نساء / 7 528
نساء / 11 529
نساء / 82 539
نمل / 14 40
نمل / 91- 42 60
نمل / 88 541
نوح / 23 107
نوح / 23 432
نور / 4 509
نور / 31- 28 510
همزه / 7- 1 482
هود / 113 70، 520
هود / 63- 62 74
ص: 629
هود / 13 536
يس / 79 447
يس / 79- 78 544
يوسف / 76 44
يوسف / 48- 47 53
يوسف / 24 246
يوسف / 33 425
يوسف / 89 425
يوسف / 40 459
يونس / 22 44
يونس / 72 60
يونس / 18 90، 91، 436
يونس / 19 112، 468
يونس / 72 458
يونس / 105 458
يونس / 38 536
ص: 630
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): آنان را هر كجا بيابند بكشند... 514
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): آنان كه پيامبر امى را پيروى مى كنند... 477
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): اگر تنها يك روز از عمر دنيا بماند... 548
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): اگر مايل باشى تمام آن مبلغ را پرداخت مى كنم و... 508
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): الائمه من قريش 531
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): امت من به هفتاد و سه فرقه متفرق مى شوند و... 52
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): اى مردم من به زودى از ميان شما مى روم و ... 532
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): اى معاذ آثار جاهليت و افكار و عقايد خرافى را... 440
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): اين خداى يگانه همان خداى... 450
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): اين على با قرآن است و قرآن نيز با على است... 532
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): بسم الله الرحمن الرحيم از محمّد... 522
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): بعثت بالحنيفه السهله السمحه... 117
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راستم و... 486
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): خط يهود را بياموزد، زيرا... 508
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): دوتا دو تا با يكديگر برادر دينى شويد... 499
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): سپاه اسامه را تجهيز كنيد... 525
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): عرب را بر عجم برترى نيست... 472
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): على(علیه السلام) وزير و وصى و جانشين من در ميان شما است... 532
ص: 631
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): قلم و دواتى بياوريد تا چيزى بنويسم كه... 527
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): مبعوث شدن من و قيامت همچون اين دو است... 535
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): محبوبترين دين نزد خدا حنيفيت است. 143
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): من براى اين آمده ام كه قدرت فكرى بشر را تقويت كنم و... 439
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): من به آيين حنيفيت مبعوث شدم 143
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): نسبت به مجوس همان احكام اهل كتاب را مرعى داريد. 188
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): وحى آسمانى بدين شكل نازل شد كه... 517
حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله): هركس من مولاى او هستم على(علیه السلام) نيز مولاى او است 524
امام على(علیه السلام): اصحاب رس قومى بودند كه پيامبر خود... 189
امام على(علیه السلام): آيا نمى بينيد كه خداوند مردم جهان را... 121
امام على(علیه السلام): (ايراد يهوديان به اختلافات پس از فوت پيامبر) ما درباره ى... 267
امام على(علیه السلام): پروردگارا به جلال و بزرگوارى تو، كه... 29
امام على(علیه السلام): (مجوس) آرى اى اشعث خداوند... 189
امام على(علیه السلام): مى خواهم اسلام را آنچنان تفسير كنم كه... 38
امام حسين(علیه السلام): اندكى صبر و استقامت مرگ جز پلى نيست... 547
امام سجاد(علیه السلام): (وجود معنى معين براى خدا و معراج)... 490
امام باقر(علیه السلام): حنيف آن فطرت الهى است... 118
امام باقر(علیه السلام): خدا توحيد را در سرشت... 118
امام باقر(علیه السلام): دين به معنى حساب است... 44
امام جعفر صادق(علیه السلام): (اهل مجوس)بلى مگر نشنيدى كه... 188
ص: 632
امام جعفر صادق(علیه السلام): ايمان همه اش عمل است... 40
امام جعفر صادق(علیه السلام): چون قربانى هابيل قبول شد... 215
امام جعفر صادق(علیه السلام): (كفر جحود)آن عبارت از چيزى است... 41
امام جعفر صادق(علیه السلام): كفر را به پنج قسمت تقسيم كرده و... 51
امام جعفر صادق(علیه السلام): مردم سابق خداپرست بودند... 107
امام رضا(علیه السلام): عيسى(علیه السلام) همه چيزش خوب بود تنها يك عيب داشت... 358
امام(علیه السلام): صابئى ها قومى جداگانه اند... 158
اهل بيت عصمت(علیه السلام): خداوند بنده خود را موفق به عمل خير و... 93
آبادان، 155
آبان، 172، 189، 207
ص: 633
آتاروا ودا، 194
آتر، 194، 211
آتش بر زين مهر، 214
آتش بهرام، 212، 214
آتش فرنبغ، 213
آثار الباقيه ى، 155
آخرالزمان، 316، 323، 346، 547، 548
آدم، 57، 59، 75، 86، 112، 120، 121، 122، 150، 165، 178، 179، 180، 181، 182، 197، 216، 232، 272، 295، 310، 311، 315، 324، 325، 351، 355، 357، 362، 370، 371، 381، 400، 426،
427
آذر، 189، 204، 211، 214، 416
آرامى، 147، 148، 236، 237، 290، 306، 343، 348، 486
آراميان، 186
آرامى ها، 186
آريايى، 65، 192، 193، 194، 195، 204، 207
آزر، 125، 130، 134، 137، 347
آسياى ميانه، 239
آشه (ارديبهشت)، 205
آفتاب پرستى، 449
آگنى، 194، 211، 212
آلماريشايا، 182
ص: 634
آلمان، 407، 408
آلويسيوس، 392
آمنه، 477، 478
آنترويومورفيسم، 65
آنتيوخوس، 291
آنكارا، 193
آنيميسم، 65، 431
آوريل، 300
اب، 41، 362، 364
ابراهيم، 25، 26، 27، 46، 47، 49، 51، 53، 57، 59، 60، 62، 72، 81، 82، 89، 90، 92، 93، 94، 99، 102، 103، 107، 108، 111، 115، 117، 119، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128، 129، 130، 131، 132، 133، 134، 135، 137، 140، 141، 142، 143، 149، 153، 156، 157، 158، 159، 162، 163، 165، 181، 186، 216، 245، 246، 249، 257، 265، 330، 370، 402، 426، 429، 432، 433، 438، 450، 457، 458، 464، 465، 466، 469، 501، 515، 528، 536
ابراهيمى، 157، 450
ابرهه، 477
ابن، 41، 283، 354، 358، 363، 364، 432
ابن اثير، 49، 117، 133، 426، 430
ابن جبير، 118
ابن ماجه، 548
ص: 635
ابن هشام، 477، 489
ابواسحاق، 165
ابوالبشر، 182
ابوالحسن هلال بن محسن، 166
ابواميه بن مغيره، 138
ابوبكر، 508، 517، 524، 526، 527، 528، 529، 531، 532، 533
ابوبكر بن ابى قحافه، 495
ابوجعفر محمّد بن حسن طوسى، 554
ابوجعفر، محمّدبن على بن بابويه قمى، 554
ابوجعفر منصور، 165
ابوجعفر منصور خليفه عباسى، 165
ابوجهل، 484، 489
ابوداود، 548
ابوذر غفارى، 138
ابوريحان، 162
ابوريحان بيرونى، 155
ابوريحان (يوذاسف)، 162
ابوسفيان، 484، 504، 509، 514
ابوطالب، 484، 489، 490، 491، 532
ابوعبيده جراح، 531
ابولهب، 505
ص: 636
ابومعشر بلخى، 160
ابوهلال عسگرى، 448
ابى ابن كعب، 553
ابيسون، 369
اترط، 220
احد، 42، 506
ادراشا اديهيا، 181
ادس، 416
ادوارد بارنت تايلر، 65
اردن، 153، 164، 244، 258، 272، 302، 320، 333، 334، 336، 497
ارديبهشت، 205، 207
ارديبهشت)، 205
ارس، 189
ارسطو، 371، 380، 519
ارض مقدس، 131
ارض مقدسه، 130
ارض موعود، 319
ارقوا، 171
ارمنستان، 152، 414
ارمنى، 414
ارميا، 289، 295
ص: 637
ارميتى، 206
اروپا، 156، 211، 319، 323، 358، 359، 398، 406
اروميه، 213، 218، 415
اريا، 171
اريحا، 258
از ياد رفته، 147، 148، 152، 155، 169، 170، 174، 175، 176، 178، 179، 181، 182
اژدها، 220
اسامه، 525، 526
اسب، 75، 158، 178، 192، 214، 433، 444، 506، 510
اسباط، 27، 245، 246، 302، 464
اسپانيولى، 408
استوت ارت، 221
استيفان، 377
اسحاق، 81، 130، 135، 137، 165، 245، 246، 265، 324، 370، 457، 464
اسحق، 27
اسد، 137، 434، 529
اسرائيل، 135، 153، 245، 246، 258، 260، 261، 262، 278، 287، 289، 309، 312، 319، 320، 324، 326، 344، 362، 372، 382، 492
اسرافيل، 293
اسفار، 261، 302، 316
ص: 638
اسفرملواشه، 182
اسفندار، 189
اسقف، 369، 371، 378، 379، 380، 385، 386، 404، 405، 406، 415، 416
اسكاتلند، 65، 414
اسكندر، 189، 191، 291، 294
اسكندريه، 294، 359، 369، 371، 393
اسكولاستيك، 519
اسلام، 24، 28، 29، 30، 31، 37، 38، 39، 44، 45، 46، 51، 57، 58، 59، 60، 61، 63، 70، 71، 72، 81، 117، 118، 119، 120، 134، 135، 138، 139، 140، 143، 149، 154، 156، 157، 165، 166، 167، 182، 186، 187، 188، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 199، 200، 202، 228، 232، 243، 266، 272، 277، 285، 286، 288، 290، 293، 318، 359، 365، 370، 373، 374، 375، 423، 426، 427، 428، 429، 430، 432، 436، 437، 438، 439، 440، 441، 448، 449، 450، 451، 452، 453، 455، 456، 457، 458، 459، 460، 461، 462، 463، 464، 465، 466، 467، 469، 471، 472، 473، 474، 475، 476، 477، 478، 480، 481، 483، 484، 485، 486، 487، 489، 492، 493، 494، 495، 496، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 509، 510، 511، 512، 513، 514، 516، 517، 518، 520، 521، 522، 523، 524، 525، 526، 527، 528، 529، 530، 531، 532، 533، 534، 536، 537، 540، 542، 543، 544، 547، 548، 550، 551، 552، 553، 554، 555، 556
اسماعيل، 27، 81، 121، 122، 130، 131، 132، 135، 139، 245، 370، 429، 431، 432، 438، 450، 457، 464
ص: 639
اسنها، 299
اسود بن زيد عنسى، 529، 530
اشتودگاثا، 234
اشراق، 371
اشعث بن قيس، 189
اشعياء، 261، 288، 313
اشكانى، 154، 155، 227، 547
اشم يهمائى، 221
اشوزد، 221
اشهينگاه، 211
اشير، 302
اصحاب اجنه، 276
اصحاب رس، 189
اصحاب صفه، 495
اصفهان، 549
اظهار الحق، 140، 141
اعمال رسولان، 142
اغاذيمون، 161
اغريرث، 221
افسس، 365، 386، 399، 400
افسوس، 187، 397
ص: 640
افغانستان، 213
افلاطون، 161، 192، 371، 380
اقنوم، 41، 358، 359، 362، 363، 415، 432
اكتبر، 301، 320، 389
اكثم بن صيفى، 448
اكيد بن عبدالملك كندى، 515
اگوست كنت، 64
الاصنام، 50، 430
الميزان، 38، 39، 40، 43، 45، 81، 125، 155، 158، 344
الهدايه، 140
الهدى الى دين المصطفى، 140، 141، 143، 305
امام باقر(علیه السلام)، 44، 118
امام جعفر صادق، 41، 215
امام جعفر صادق(علیه السلام)، 40، 117، 188، 554
امام حسن عسگرى(علیه السلام)، 548
امام حسن مجتبى(علیه السلام)، 506
امام حسين، 507
امام حسين(علیه السلام)، 72، 547، 548
امام على بن موسى الرضا، 357
امام غائب، 554
امام محمّد باقر، 554
ص: 641
امبرا، 171
امت، 24، 52، 53، 61، 66، 70، 102، 104، 108، 112، 119، 121، 132، 243، 255، 264، 332، 350، 353، 384، 385، 444، 456، 465، 476، 491، 530، 532، 533
امثال و حكم، 448
امرتات، 206
امرداد، 189
امشاسپندان، 205، 206، 208، 218، 235، 293
ام كلثوم، 478
ام هانى، 490
اميل دوركيم، 66
اميه بن ابى الصلت ثقفى، 138
اناجيل، 330، 335، 338، 347، 349، 350، 351، 352، 356، 361، 366، 368، 370، 372، 373، 374، 375
انتوسياستها، 409
اندرو لانگ، 65
اندرياس، 343
انساب، 426، 445، 447
انسان، 24، 25، 38، 40، 41، 50، 61، 64، 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 75، 76، 77، 78، 83، 84، 85، 86، 87، 97، 98، 106، 108، 109، 110، 118، 120، 160، 166، 171، 174، 181، 196، 197، 201، 202، 209، 211، 214، 215، 217، 221، 223، 238، 249، 258، 259، 267، 270، 280، 295، 310، 311، 315، 325، 336،
ص: 642
337، 339، 344، 347، 350، 355، 361، 362، 364، 367، 371، 372، 374، 375، 377، 380، 381، 382، 383، 384، 390، 392، 393، 397، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 408، 409، 410، 415، 416، 417، 428، 432، 434، 439، 442، 445، 446، 450، 455، 460، 464، 468، 469، 471، 472، 534، 540، 543، 544، 545، 546، 547
انصار، 496، 498، 499، 500، 503، 515، 530، 531
انگشترى، 512، 549
انگلستان، 140، 320
انگيزيسيون، 518
انيانى، 182
انيشتاين، 71
اوپانيشادها، 64
اوت، 150، 283، 389، 390
اور، 123
اورائيل، 293
اورتودوكس، 376، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 405، 406، 409
اورشليم، 244، 286، 287، 289، 290، 291، 292، 295، 305، 309، 312، 318، 326، 331، 347، 348، 353، 355، 367، 376، 377
اوروتت نر، 221
اوزيريس، 49، 364
اوس، 429، 431، 492، 498، 503
ص: 643
اوستا، 185، 186، 187، 189، 192، 193، 194، 199، 201، 202، 204، 207، 208، 209، 211، 213، 215، 223، 226، 229، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 239، 276
اوشيدر، 218، 219
اوگاندا، 319
اهريمن، 44، 48، 190، 197، 199، 200، 203، 204، 205، 206، 209، 213، 217، 218، 219، 222، 223، 225، 227، 228، 236، 237، 293
اهواز، 155
اهورامزدا، 68، 195، 197، 198، 204، 205، 209، 210، 212، 214، 215، 219، 222، 225، 228، 229، 236، 239، 240
اهونوگاثا، 234
ايام، 447
ايتاليايى، 181
ايران، 154، 155، 160، 186، 189، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 199، 202، 206، 208، 209، 210، 212، 213، 215، 216، 219، 220، 222، 223، 226، 227، 228، 229، 232، 234، 237، 238، 239، 240، 282، 290، 291، 415، 416، 446، 447، 449، 513
ايرانى، 239
ايزس، 364
ايزيس، 49
ايستر، 389، 390، 404
ص: 644
ايندرا، 193
اينشوى، 153
ايوب، 27
بابا سوار، 161
بابل، 122، 123، 124، 126، 127، 130، 134، 160، 162، 164، 244، 274، 275، 276، 282، 287، 288، 289، 290، 294، 296، 303، 307، 309، 315، 316، 373
بابلى، 156، 164، 227، 290، 307، 430
بارناياس، 353
باسيل، 405
بت، 49، 50، 85، 90، 91، 105، 106، 107، 122، 124، 125، 127، 134، 142، 159، 160، 161، 166، 268، 310، 431، 432، 433، 436، 450، 451، 481، 498، 514، 515
بت پرستى، 65، 82، 85، 86، 88، 89، 90، 93، 94، 99، 102، 103، 106، 108، 117، 122، 123، 125، 136، 137، 139، 141، 142، 143، 149، 160، 188، 259، 266، 269، 295، 296، 309، 374، 427، 429، 430، 431، 432، 436، 439، 450، 479، 485، 486، 492، 500، 519
بحرين، 435
بخت النصر،
287
براهمه،
162
برتولها،
344
برزين مهر،
213
ص: 645
بره، 221، 313، 508
برهما، 49، 68، 230، 364
برهمن، 107
برهمنى،
371
بريتانيا، 319، 320
بشتاسب،
155
بصره، 155
بصرى، 512، 514، 525
بطلميوس، 291، 438
بعل، 285، 288، 433
بعلبك، 124،
161
بغداد، 155،
165
بكور نتوشيان،
365
بندهشن، 237،
238
بنى اسرائيل، 28، 61، 62، 123، 153، 244، 245، 246، 247، 248، 249، 253، 255، 256، 257، 258، 259، 260، 262، 263، 264، 265، 266، 267، 268، 270، 271، 275، 278، 279، 285، 286، 287، 288، 289، 302، 306، 308، 309، 310، 318، 338، 340، 341، 360، 377، 384، 464
بنيامين، 246، 286، 287
بن يامين،
302
بنى حنيفه،
517
ص: 646
بنى زهره،
478
بنى سعد،
478
بنى عامر،
517
بنى قينقاع،
505
بنى مخزوم،
482
بنى مصطلق،
508
بنى مليح،
434
بنى نضير، 500، 507، 508
بنى هاشم، 444، 482، 488، 489، 494، 530، 532، 551
بودا، 33
بودائى،
371
بودائيان،
162
بوذاسف،
155
بوذاسف،
158
بوسوئه،
380
بوم، 446
بهمن، 204، 205، 207، 239
بيت الحرام،
134
بيت الحم،
289
بيت العتيق،
437
بيت المقدس، 269، 287، 328، 340، 351، 496، 497، 504، 513، 528
ص: 647
بيت المقدس،
287
بيرزد، 221
بيزانس، 397،
449
بيعت الحرب،
493
بيعت رضوان،
511
بين النهرين، 154، 155، 156، 157، 239
پاپ، 378، 379، 386، 397، 406، 407، 518، 519
پارقليطا، 29، 30
پرجاپتى،
230
پرچم، 106
پرواهنايا،
173
پروتستان، 376، 398، 406، 407، 408، 412
پروين، 430
پريكليطوس، 29، 30
پشيوتن،
221
پطرس، 343، 353، 365، 367، 368، 379، 398
پلينى و پلوتارك،
192
پنجه، 173، 207، 249
پوروشسب، 192، 207
پولس، 142، 352، 353، 354، 355، 364، 365، 368، 369، 370، 371، 373، 374، 375، 377، 381، 386، 391، 394، 396، 398، 399، 418، 419، 420، 422
ص: 648
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)، 52، 138، 139، 143، 266، 272، 437، 456، 462، 463، 474، 475، 480، 485، 488، 489، 491، 493، 494، 495، 496، 498، 499، 503، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 513، 515، 516، 517، 522، 523، 524، 525، 526، 528، 529، 532، 533، 534، 535، 540،
548
پيغمبر، 26، 27، 28، 29، 30، 46، 50، 51، 52، 53، 70، 73، 88، 90، 91، 97، 98، 100، 119، 134، 149، 150، 163، 164، 181، 188، 189، 192، 202، 232، 252، 264، 275، 289، 336، 340، 344، 367، 370، 372، 426، 450، 451، 458، 467، 468، 469، 470، 471، 476، 477، 478، 479، 483، 492، 493، 494، 495، 496، 498، 500، 501، 502، 506، 508، 510، 511، 514، 515، 517، 518، 525، 526، 527، 528، 530، 531، 532، 533، 535، 552، 553، 555
پيلاطس، 348،
351
پيه، 222،
277
تبوك، 515،
516
تثنيه الاشتراع،
303
ترع عوز، 124، 161
تركيه، 416
ترميده، 170،
182
تريانا،
171
ترى مورتى،
364
تقى زاده،
191
تقيف، 431
ص: 649
تلمود، 259، 298، 301، 307
توتيميسم،
65
توحيد، 25، 26، 27، 42، 43، 64، 65، 75، 76، 78، 82، 83، 84، 90، 94، 95، 110، 117، 118، 119، 120، 125، 126، 130، 135، 143، 149، 160، 165، 176، 187، 188، 195، 198، 199، 200، 202، 204، 228، 231، 245، 249، 254، 263، 274، 282، 288، 293، 310، 332، 336، 353، 354، 357، 362، 364، 374، 436، 437، 450، 458، 464، 476، 479، 480، 481، 486، 488، 500، 519، 542، 543، 550
تورا، 171
تورات، 26، 28، 29، 30، 31، 63، 142، 167، 173، 245، 253، 256، 258، 259، 260، 262، 265، 272، 275، 276، 278، 279، 280، 282، 290، 291، 294، 297، 298، 302، 303، 305، 306، 307، 308، 309، 310، 311، 315، 316، 317، 318، 319، 330، 332، 334، 335، 337، 338، 341، 344، 354، 355، 359، 368، 375، 408، 477، 492، 496، 501، 502
تولستوى،
520
تهامه، 429،
549
تهمورث،
213
تيرگان،
207
تى ين، 364
ثمود، 483
ثور، 495
جائليق،
358
ص: 650
جاد، 302
جان ناس،
366
جاين، 33
جبرئيل، 121، 181، 324، 390، 479، 491، 507، 533
جبرائيل، 172، 293
جرجانى، 37، 39، 42، 51
جرجيس صال، 140، 141
جزيرة العرب، 138، 244، 429، 431، 441، 445، 447، 449، 451، 479، 496، 512
جزيه، 28، 166، 188، 515، 516، 518، 551
جعفرابن ابى طالب، 513
جمشيد، 208، 213، 219، 220، 221
جمهره الامثال،
448
جن، 101، 105، 106، 275، 432، 434، 437، 536
جنگ، 37، 95، 157، 188، 194، 201، 203، 217، 222، 264، 286، 292، 298، 312، 319، 320، 340، 406، 441، 443، 445، 492، 493، 494، 504، 505، 506، 507، 508، 509، 510، 511، 512، 513، 514، 515، 520، 521، 522، 525، 526، 528، 529، 530، 551
جودى، 152
جورج فرايزر،
66
چين، 49، 190، 364
حاتم طايى،
515
ص: 651
حاخام، 315
حارث، 508، 513، 514
حارث بن ابى شمر امير غسانى، 513
حارث بن عمير،
514
حبشه، 367، 449، 484، 485، 488، 513
حبشى، 343
حج، 26، 49، 61، 118، 119، 122، 131، 132، 134، 136، 149، 187، 188، 204، 429، 437، 438، 457، 460، 474، 493، 516، 517، 523، 524، 551
حجاز، 429
حجر الاسود، 121، 438
حديبيه، 503،
511
حرا، 138،
139
حران، 142، 152، 154، 156، 157، 158، 162، 163، 433
حرانى، 156، 157، 158، 159، 161، 162، 165
حزقيا، 288، 289، 295، 296
حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)، 49، 123، 504، 526، 548
حضرت رضا، 165، 357
حضرت على، 121، 267، 494، 507، 509، 517، 524، 548
حضرت على بن ابيطالب(علیه السلام)، 29
حضرت مسيح(علیه السلام)، 28، 29، 333، 345، 346، 354، 356، 374، 377
حضرت يحيى، 153، 154، 155، 157، 163، 165، 173، 181، 331، 332، 333
ص: 652
حكيم بن حزم،
489
حلالى، 169، 180، 182
حلالى (يلوفى)،
169
حلفايه،
155
حله، 155
حمزه، 505،
506
حمير، 433،
434
حنظله بن ابى عامر راهب، 138
حنفيه، 117،
529
حنيف، 81، 112، 115، 117، 118، 119، 120، 122، 130، 135، 137، 138، 140، 141، 142، 143، 158، 163، 165، 450، 458
حنين، 525
حوا، 310، 315، 381
حواريون، 300، 343، 344، 345، 359، 367، 368، 377، 401، 414
حين، 546
خاج شويا،
389
خاخام، 308،
315
خالد بن برمك،
165
خالد بن سنان عبسى، 138
خالد بن وليد،
515
خانه كعبه، 121، 122، 124، 131، 450، 451، 480، 481، 488، 496، 517، 551
ص: 653
خديجه، 478،
489
خراسان،
549
خرداد، 173، 189، 206، 207، 276
خرمشهر،
155
خزاعه، 431، 434، 508، 514
خزرج، 429، 431، 492، 493، 498، 503، 505
خسرو، 214، 240، 513
خشايارشاه،
192
خشتره ويريه،
206
خندق، 447، 509، 510
خنوخ، 301
خورشيد، 49
خوزستان، 147، 155
خوك، 178، 285، 315، 368
خولان، 433
خولسون،
157
خيبر، 492، 509، 513، 528
دادگاه، 134، 214، 215، 348، 519
داريوش،
290
دان، 302
داود، 186، 265، 283، 286، 287، 289، 295، 311، 313، 318، 325، 326، 330،
ص: 654
373، 388، 426
داوود، 27
دحيه كلبى،
512
درويشى،
339
دره سند،
239
دسامبر، 301، 326، 390، 416
دغوى، 461
دماوند،
220
دوگانه پرستى، 43، 194، 204
دولا، 171، 172، 176، 210
دومه الجندل، 431، 432، 441، 515
دهخدا، 147
دهواربا،
171
دهو حونين،
172
دهيقل زيوا،
182
دى، 189،
208
ديرسولسمس،
395
دين، 24، 25، 26، 27، 31، 32، 33، 41، 44، 45، 46، 47، 50، 51، 52، 53، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 78، 81، 82، 84، 85، 92، 93، 106، 108، 109، 110، 111، 112، 117، 118، 119، 120، 130، 134، 135، 137، 140، 143، 147، 149، 150، 153، 154، 156، 164،
ص: 655
165، 166، 167، 170، 173، 174، 177، 181، 186، 187، 188، 189، 193، 195، 196، 197، 198، 199، 204، 205، 206، 210، 212، 215، 216، 217، 218، 219، 220، 222، 223، 225، 226، 227، 228، 229، 230، 234، 235، 236، 237، 239، 243، 254، 257، 259، 260، 261، 262، 272، 273، 293، 294، 297، 305، 312، 315، 316، 318، 324، 327، 337، 339، 340، 343، 344، 353، 354، 360، 361، 364، 371، 372، 376، 377، 378، 379، 380، 382، 392، 396، 407، 408، 414، 415، 428، 429، 432، 449، 450، 451، 455، 456، 457، 458، 459، 460، 461، 464، 465، 467، 469، 472، 473، 474، 475، 476، 480، 481، 483، 496، 500، 502، 503، 506، 512، 518، 519، 521، 525، 531، 543، 544، 546، 547، 550، 551، 554
ديوان، 196، 202، 212، 225، 234، 237
ديونيسوس،
431
ذوالشرى،
433
ذونواس،
449
ذيحجه، 441
ذيقعده، 441،
511
ذيمقراطيس،
371
رابرت رانولف مارت، 66
راعوث، 304
راغب، 39، 42، 44، 49، 50، 117، 244، 430
راميار،
138
ص: 656
رايناخ و روبرت سون وسِر جيمز فرازر، 285
«ربن»، 315
ربوبيت، 42، 51، 100، 129
ربيعه، 448،
529
رپيتوين،
208
رپيتوينگاه،
211
رجب، 441، 479، 515
رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)، 503، 506، 507، 528، 530
رشنو، 224
رش هشانا،
301
رفائيل،
294
رقيه، 478
رمضان، 138، 139، 166، 479، 496، 504، 506، 514، 550
روئين، 302
روبين، 246
روت، 304
روح القدس، 41، 300، 326، 335، 340، 341، 358، 359، 360، 362، 363، 364، 389، 397، 398، 401، 404، 414، 415
روح پرستى،
431
روم، 45، 48، 49، 75، 77، 107، 112، 120، 160، 291، 292، 298، 305، 319، 344، 355، 364، 378، 379، 380، 382، 387، 396، 397، 398، 401، 406، 415، 416،
ص: 657
417، 447، 458، 459، 473، 498، 512، 513، 525، 538
روميان، 157، 291، 292، 294، 298، 299، 311، 323، 348، 353، 355، 364، 365، 370، 374، 381، 382، 396، 416، 417، 418، 514، 515
ريوند، 213
زبور، 27، 157، 261، 286، 304، 381، 389، 473
زبولون،
302
زحل، 124، 160، 161
زرتشت، 26، 157، 183، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 191، 192، 193، 194، 195، 196، 197، 198، 199، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 207، 208، 209، 210، 211، 212، 214، 215، 216، 217، 218، 219، 221، 222، 223، 224، 225، 226، 227، 228، 229، 232، 233، 234، 235، 236، 238، 239، 240
زروان، 226، 227، 228، 229، 230، 238، 446
زكريا(علیه السلام)، 153، 327، 529
زنون، 371
زهره، 105، 124، 126، 160، 161، 430، 434، 435، 478
زيدبن ثابت،
508
زيدبن حارثه، 510، 514، 525
زيد بن عمرو بن نفيل، 137
زيگموند فرويد،
67
زيلوتها، 298، 347
زينب، 478،
510
ص: 658
ژرمنى، 380
ژنو، 407، 408، 409، 413
ژوپيتر، 49، 292، 364
ژونون، 359
ژويى تر،
359
سازمان ملل،
320
ساسانى، 189، 202، 214، 217، 227، 229، 235، 237
سام، 152، 181، 244
ساماودا،
194
سامرى، 256، 257، 266
سپتامبر، 301، 389، 390، 495
سپنتمدتا،
234
سپندارمذ، 187، 206
سپيد، 192، 221، 343
ستاره پرست، 124، 126، 163
سدره، 209،
235
سدرة المنتهى، 491، 534
سده، 207، 232، 491
سربندر،
155
سر جان لابرك،
65
سرطانا، 171،
174
ص: 659
سروش، 206، 224، 225، 226
سروشه، 206
سعدبن ابى وقاص،
530
سقيفه بنى ساعده،
528
سلامان،
517
سلمان فارسى، 447، 509
سلميسن،
161
سلوى، 255
سليمان، 27، 213، 265، 274، 275، 283، 287، 294، 309، 310، 373، 426، 549
سموئيل،
304
سوئدى، 181
سوئيس، 407
سواع، 107، 432، 433
سوريه، 320، 416، 525
سوسياليسم،
413
سوشيانت،
221
سوشيانس، 221، 294، 316، 323
سوشينت،
221
سيدرا ادمصوتا،
182
سيدرا ادنشماثا،
182
سيد رضى،
166
ص: 660
سيد على اكبر قرشى، 39
سيف حميدى،
140
سيكهيزم،
33
سيل، 86، 103، 133، 152، 222
سينا، 28، 29، 251، 256، 258، 260، 302، 315
شئول، 318
شائول ابن قيس،
286
شام، 130، 152، 154، 211، 298، 353، 367، 384، 387، 388، 389، 431، 433، 447، 478، 504، 514، 515، 530
شامگاه، 211،
550
شاهنامه فردوسى،
207
شتر، 178، 192، 278، 279، 333، 440، 444، 504، 511، 515، 524، 549، 552
شراب، 196، 295، 300، 301، 311، 374، 384، 388، 443، 555
شرجبيل غسانى،
514
شرع، 25، 39، 46، 47، 61، 139، 168، 397، 522، 552، 555، 556
شرهبيل،
150
شعب ابى طالب،
489
شعيب، 250، 251، 252
شعيب(علیه السلام)،
250
شق القمر، 534، 535
شماسى، 385،
405
ص: 661
شمشون، 286
شمعون، 302، 330، 343، 344، 352
شمنيسم، 65
شموئيل،
286
شنوا، 122، 224، 461، 490، 534
شوراى ترانت، 382، 385
شوراى سنهدريم،
307
شوراى قسطنطنيه، 397، 400، 402
شوراى ليون،
402
شوراى نيقيه،
397
شورباى،
150
شوروى، 189
شهر «بال»،
319
شهرستانى، 44، 147، 155، 243، 531
شهريور، 189، 206، 208
شيث، 150، 155، 179
شيرين، 138، 153، 513
شيرينطوس،
369
شيز، 213، 218، 219، 368
شيشيان،
172
شيعه، 166، 474، 475، 524، 528، 532، 533، 548، 549، 550، 551، 553، 554،
ص: 662
555،
556
شيوا، 49، 230، 288، 364، 441، 537
صائد بن صيد،
549
صائف بن سعيد،
549
صائف بن صائد،
549
صابئين، 23، 26، 101، 124، 145، 147، 148، 149، 155، 156، 158، 159، 161، 163، 164، 165، 166، 167، 181، 182، 332، 433، 435
صابى، 26، 145، 147، 156، 157، 165، 243
صالح، 26، 28، 30، 74، 110، 149، 150، 169، 266، 281، 326، 350، 381، 456، 483
صحف، 26،
119
صحف آدم، 150، 168، 171، 176، 181
صحف انبياء،
330
صدوقيان، 297، 298، 318، 347، 377
صفا، 131، 136، 191، 549
صفورا، 250
صلمى، 171
صنعاء، 441
صنم، 49، 50، 105، 161، 430، 433
صنهدريم،
297
صور، 287
ص: 663
صهيون، 318
صهيونيسم، 319، 320
ضحاك، 208، 212، 213، 220
ضحره بن حرب،
514
ضرمه بن ابى انس، 138
طاهر رضوى،
192
طايفه، 85، 89، 147، 156، 163، 188، 247، 298، 299، 309، 434، 478، 496، 505، 510، 515، 551
طايفه قطفان،
511
طباطبايى، 38، 41، 52، 163، 542
طب الرضا،
441
طب النبى،
441
طبرسى، 39، 44، 117، 433
طلا، 50
طلقاء، 514
طليحه، 529،
530
طليحه بن خويلد،
529
طهمورث، 155، 158، 160
طى، 434
عاذيمون،
155
عاشورا،
496
ص: 664
عام الفيل،
477
عامربن ظرب،
448
عامر بن ظرب عدوانى، 138
عايشه، 509،
528
عباس، 213، 493، 514، 548
عباس بن عبدالمطلب،
493
عبدالثريا،
430
عبدالشارق،
430
عبدالشمس،
430
عبدالله، 76، 435، 477، 478، 501، 508، 513، 553
عبدالله ابن اُبّى، 501، 502، 505، 506
عبدالله بن ابى ربيع، 485
عبدالله بن رواحه،
514
عبدالله نصرى،
76
عبدالمسيح،
141
عبدالمطلب، 138، 488، 493
عبدالمطلب بن هاشم، 138
عبدالنجم،
430
عبدمناف، 431، 483، 484
عبدود، 431،
509
عبرى، 147، 148، 243، 244، 247، 284، 288، 302، 303، 305، 323، 324، 366،
ص: 665
399
عبيدالله بن جحش، 137
عثمان، 511
عثمان بن حويرث،
137
عثمان بن عفان،
553
عثمانى،
320
عدن، 441
عدنان، 444
عدنانى، 429، 451، 500
عدى بن زيد،
436
عراق، 155، 156، 164، 416، 432، 450، 523
عربى، 30، 46، 51، 61، 140، 141، 186، 192، 243، 244، 320، 324، 343، 366، 435، 487، 492،
549
عزالدوله ديلمى،
165
عزرا، 291
عزّى، 124
عزى، 142، 161، 428، 430، 431، 432، 435
عشتروت،
430
عطارد، 105، 160، 161، 164، 434
عطفان، 529
عكاظ، 441
ص: 666
علل الشرايع،
106
على بن ابيطالب، 29، 496، 553
عماره، 155
عمان، 435
عمر، 123، 524، 527، 530، 531
عمرو بن اميه ضمرى، 513
عمرو بن عاص،
485
عمرو بن لحى، 431، 432
عهد جديد، 142، 365، 372، 375، 385، 393، 408، 410، 417
عهد عتيق، 288، 289، 290، 302، 308، 309، 310، 311، 399، 410، 412
عيد پنتكوست،
300
عيد سايه بان،
301
عيد شموع،
301
عيد فصح، 300، 347، 384، 417
عيد قربان،
132
عيد كيپور،
300
عيسى، 25، 27، 28، 46، 47، 53، 111، 135، 164، 165، 181، 245، 281، 319، 323، 324، 325، 326، 327، 329، 330، 331، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 340، 342، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 350، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 359، 360، 362، 367، 368، 369، 370، 372، 374، 375، 377، 379، 380، 381، 382، 384، 387، 388، 389، 390، 393، 396، 402، 403، 415، 417، 418، 419،
ص: 667
420، 421، 426، 457، 464، 465، 466، 469، 536
عيسى(علیه السلام)، 26، 62، 70، 323، 324، 327، 330، 333، 334، 335، 336، 337، 338، 340، 341، 342، 343، 344، 346، 347، 348، 350، 351، 352، 354، 356، 358، 361، 362، 364، 367، 368، 369، 370، 372، 373، 374، 375، 388، 389، 527، 549
عيون اخبار الرضا،
165
غبغب، 433
غدير خم، 474، 523
غزوه، 504، 506، 507، 508، 509، 511، 513، 515، 516
غلاطيان، 354، 374
غمبلتا،
171
فاران، 28،
29
فاطمه زهرا(س)، 478، 504
فتح مكه، 474، 512، 514
فتيش پرستى،
65
فدام آرام،
123
فدك، 513،
528
فرات، 156
فراخكرت،
222
فرانسه، 148، 395، 407
فردخشت،
221
ص: 668
فردريك ماكس مولر، 64
فردريك نيچه،
67
فرشته، 48، 98، 106، 211، 276، 299، 325، 326، 432، 434، 491، 504
فرعون، 40، 49، 72، 107، 108، 153، 247، 248، 249، 251، 252، 253، 254، 255، 266، 267، 300، 457، 483
فريان، 196
فريد وجدى،
166
فريدون، 192، 220، 221
فريسيان، 292، 297، 298، 318، 330، 347، 375، 377
فطر، 504
فطير، 300
فل، 172
فلسطين، 130، 153، 154، 155، 164، 173، 182، 244، 257، 258، 284، 285، 286، 290، 291، 292، 294، 298، 305، 318، 319، 320، 325، 330، 333، 334، 348، 419
فلسفه، 58، 171، 192، 206، 238، 286، 287، 288، 290، 294، 296، 314، 318، 359، 371، 380، 403،
519
فنيقيه،
284
فوتسل دوكولانژ،
378
فيثاغورث،
161
فيلون، 294،
359
ص: 669
قابيل، 215،
216
قادسيه،
530
قاموس قرآن، 37، 38، 39، 40، 43، 44، 47، 49، 50، 52، 117، 123، 125، 150، 152، 157، 166، 187، 230، 243، 245، 246، 247، 248، 249، 250، 253، 256، 257، 263، 302، 325، 426، 430
قاموس كتاب مقدس، 276، 372
قبا، 495،
516
قبيله ازد،
433
قحطانى،
500
قرائون،
298
قريش، 137، 138، 437، 441، 443، 444، 451، 477، 478، 480، 481، 482، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 489، 491، 492، 494، 503، 506، 509، 512، 514، 522
قس بن ساعده، 138، 448
قس بن ساعده ايادى، 138
قسطنطنيه، 396، 397، 400، 402، 415
قصى بن كلاب،
448
قضات، 134، 286، 304
قلستا، 170،
182
قيس بن عاصم تميمى، 138
قيصر، 292، 298، 331، 515
ص: 670
قينا، 171،
173
كاتوليك، 371، 376، 378، 379، 380، 381، 382، 385، 386، 387، 389، 390، 392، 393، 395، 397، 398، 401، 402، 406، 407، 408، 409، 410، 411، 413، 518
كارل ماركس،
67
كافى، 51
كالون، 407،
408
كاليبدن،
397
كاوه آهنگر،
208
كتاب ارمياء نبى، 304
كتاب استر،
304
كتاب اشعياء نبى، 304
كتاب امثال سليمان نبى، 304
كتاب اول تاريخ ايام، 304
كتاب اول تاريخ ملوك، 304
كتاب ايوب نبى،
304
كتاب جامعه سليمان نبى، 304
كتاب حجى نبى،
305
كتاب حزقيال نبى، 304
كتاب حيقوق نبى،
305
كتاب دانيال نبى، 304، 309، 313
كتاب دوم تاريخ ايام، 304، 309
ص: 671
كتاب دوم تاريخ ملوك، 304
كتاب زكرياى نبى، 305
كتاب صفئياء نبى، 305
كتاب عاموس نبى، 289، 305، 313
كتاب عزرا،
304
كتاب عوبدياء نبى، 305
كتاب غزل هاى سليمان نبى، 304
كتاب مراثى ارمياء نبى، 304
كتاب مزامير داود نبى، 304
كتاب ملاكى نبى،
305
كتاب ميكاه نبى،
305
كتاب ناحوم نبى،
305
كتاب نحم يا،
304
كتاب هوشع نبى، 304، 311
كتاب يوئيل نبى،
305
كتاب يونس نبى،
305
كدعون، 286
كركوك، 155
كرناها،
300
كريسپين،
392
كريستوس،
323
ص: 672
كريسمس،
389
كعب بن اشرف يهودى، 506
كلبى، 50
كلدانى، 156، 157، 164، 290، 303
كليسا، 111، 167، 318، 355، 365، 366، 370، 376، 377، 378، 379، 380، 382، 383، 384، 385، 386، 387، 388، 389، 391، 392، 393، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 405، 406، 407، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 416، 518، 519
كلينى، 475،
554
كمك، 220
كنانه، 432،
434
كنده، 179،
529
كنزاربا،
181
كنستانتين، 389، 396
كنفوسيوس،
33
كنيسه، 167، 315، 330، 396
كوايرى نوس،
49
كوايرى نوس،
364
كورش هخامنشى،
244
كوروش، 282، 290، 309، 315
كوروش كبير،
290
ص: 673
كوروش هخامنشى،
291
كيانسى،
221
كيهانى، 222،
229
گاثاها، 186، 193، 196، 199، 200، 201، 202، 203، 205، 227، 233، 234، 237
گاسانبار،
207
گاندى، 520
گاو، 65، 194، 195، 196، 197، 213، 217، 222، 232، 256، 257، 277، 288، 317، 434، 440، 549
گاه انبار،
207
گديا، 171
گراز، 178
گرشاسب، 220،
221
گريگور،
414
گزنفون،
371
گشتاسب، 157، 191، 192، 196، 214، 217
گشنسب، 213،
214
گِمارا، 306،
307
گنزاربا، 150، 168، 176
گنزك، 213
گنوسى، 371
گوساله، 253، 256، 257، 259، 268، 269، 281، 310، 313
ص: 674
گوستاو كارل يونگ، 69
گوستاولوبون،
358
گويا، 52
گيو، 221
لائوتسه،
33
لات، 161، 431، 432
لاتينى،
372
لاوى، 246،
302
لاويان،
276
لبنان، 152
لبيد بن ربيعه،
448
لقمان بن عاد،
448
لوتر، 407، 408، 409، 410، 411
لوترنيسم،
410
لوترى، 400، 409، 410، 411، 412، 413
لوسيوس،
518
لوط، 130
ليا، 250
ماتاتياس،
291
مادام گيون،
339
مارتين لوتر،
407
ص: 675
مارس، 49، 300، 364، 390
ماروت، 274، 275، 276
ماريسيون، 371، 372
ماريه قبطيه،
515
مازندران،
222
ماشيح، 323
ماه، 33، 124، 126، 138، 139، 152، 166، 171، 172، 173، 174، 207، 208، 212، 235، 292، 300، 301، 389، 414، 416، 430، 434، 475، 477، 478، 479، 496، 504، 506، 507، 511، 514، 515، 517، 524، 526، 534، 535، 550
ماه پرستى،
449
مأمون، 156،
157
مجلسى، 189،
483
مجمع الامثال ميدانى، 448
مجمع البيان، 44، 166
مجوس، 26، 149، 157، 163، 183، 185، 186، 187، 188، 189، 190، 198، 199، 243، 435
مجوسى، 188،
331
محرم، 441،
496
محمّد، 23، 30، 67، 140، 166، 370، 450، 460، 462، 466، 477، 478، 484، 487، 489، 492، 502، 512، 522، 527، 548، 554
محمّد بن عبدالله(صلی الله علیه و آله)، 131، 135
ص: 676
محمّد(صلی الله علیه و آله)، 26، 28، 29، 31، 47، 53، 70، 87، 141، 155، 156، 426، 428، 439، 450، 460، 466، 477، 478، 479، 480، 481، 482، 484، 486، 487، 488، 493، 494، 497، 501، 502، 511، 512، 518، 522، 525، 527، 531، 534، 541، 542، 553
محيطه، 118
مداى، 154
مدين، 249، 250، 251، 252
مدينه، 44، 143، 272، 431، 433، 492، 493، 494، 495، 496، 498، 499، 500، 501، 502، 503، 504، 505، 506، 507، 509، 511، 513، 514، 515، 516، 517، 523، 526، 528، 529، 530، 537
مذحج، 433
مرداد، 171، 189، 206، 276
مرقس، 334، 335، 343، 344، 347، 348، 353، 362، 365، 366، 367، 368، 370، 371، 372، 373، 374، 384، 385، 393
مرقيون،
352
مرقيونيه،
352
مروه، 131، 487، 549
مريخ، 105، 160، 161، 434
مريم، 28، 99، 104، 125، 133، 135، 154، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 335، 338، 340، 342، 345، 358، 359، 360، 361، 368، 371، 373، 379، 390، 398، 400، 401، 403، 404، 408، 415، 451، 466، 529
ص: 677
مزدا، 187، 191، 195، 196، 197، 198، 200، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 212، 225، 227، 228،
293
مزدايى، 195،
371
مزديسنى، 237، 293
مستر هاكس آمريكايى،
276
مسجدالاقصى، 491، 534
مسجدالحرام، 490، 491، 497، 514، 534
مسيح، 28، 29، 30، 57، 164، 165، 186، 190، 191، 192، 232، 244، 252، 277، 282، 294، 295، 299، 303، 311، 312، 316، 319، 323، 324، 325، 326، 329، 330، 331، 332، 333، 337، 338، 339، 340، 341، 343، 344، 345، 346، 347، 348، 349، 350، 351، 352، 353، 354، 355، 356، 357، 358، 359، 360، 361، 362، 364، 365، 366، 367، 368، 369، 371، 372، 373، 374، 375، 376، 377، 378، 380، 381، 382، 384، 385، 386، 388، 389، 390، 391، 392، 393، 395، 396، 399، 400، 403، 404، 407، 411، 414، 415، 416، 417، 418، 419، 420، 421، 451، 457، 519، 520، 549
مسيلمه كذاب، 522، 529، 530
مشترى، 159، 160، 161، 434
مشكور، 53، 148، 188، 192، 396
مصر، 49، 99، 100، 130، 152، 153، 161، 224، 246، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 255، 257، 260، 265، 267، 286، 287، 290، 295، 300، 320، 358، 359، 364، 376، 384، 405، 447، 513،
551
ص: 678
مطهرى، 67، 154، 191
معاذ بن جبل، 440، 553
معاويه،
506
مغ، 185، 186، 187
مغيره بن شعبه،
431
مفردات، 44، 50، 52، 244
مكابوس،
291
مكابيان، 291، 294
مكاشفه يوحنا،
374
مكورابا،
438
مكه، 121، 124، 130، 131، 139، 156، 188، 430، 431، 432، 433، 436، 438، 451، 478، 479، 480، 481، 485، 486، 487، 488، 490، 494، 495، 496، 502، 503، 504، 505، 511، 512، 514، 516، 517، 530، 531، 549
ملل و نحل، 44، 147، 531
منا، 431
منات، 431،
432
منايا، 431
مندلى، 155
مندى، 170
منصور، خليفه دوم عباسى، 165
منوات، 431
ص: 679
منهاج و منهج،
46
منية، 431
موسى، 25، 28، 40، 46، 47، 49، 107، 108، 111، 153، 181، 243، 245، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 258، 260، 261، 262، 264، 265، 266، 267، 268، 285، 302، 308، 309، 337، 347، 355، 357، 375، 377، 464، 465، 466، 469
موسى(علیه السلام)، 26، 28، 29، 40، 62، 70، 72، 135، 247، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 255، 256، 257، 259، 260، 262، 263، 265، 266، 267، 268، 276، 279، 281، 283، 285، 302، 303، 308، 309، 355، 375، 377، 457، 549
موصل، 152
مونته كاسينو،
394
موهو، 185، 281، 380
مه، 320
مهدى، 72، 473، 547، 548، 549
مهر، 208، 214، 235، 292، 293، 345، 384، 416، 417، 442، 443، 463، 512
مهرگان،
208
ميترا، 193، 194، 204، 224، 225، 416
ميدانى،
448
ميديارم،
208
ميديوشم،
207
ميشان، 155
ص: 680
ميشنا، 306،
307
ميشناه، 305،
306
ميكائيل، 293، 390
مى نرو،
359
ناصريه،
155
نجاشى، 485، 488، 513
نجد، 239، 429، 510
نجران، 449
نخل، 328
نرسى، 221
نسر، 107، 432، 433
نسطورى،
415
نصارى، 26، 31، 81، 123، 149، 187، 188، 281، 282، 365، 366، 368، 369، 456، 474، 520
نصرانى، 59، 117، 137، 142، 163، 188
نصرانيت، 117، 135، 140، 368
نفتالى،
302
نقره، 49، 50، 430
نمرود، 49، 72، 107، 122، 123، 128، 129، 133، 134، 216
نوامبر، 390،
392
نوح، 25، 26، 27، 46، 47، 62، 106، 107، 108، 111، 121، 149، 151، 152، 156،
ص: 681
165، 173، 174، 181، 244، 311، 426، 457، 464، 465، 466، 469
نوروز، 207،
208
نورى، 156
نونا، 171
نهج البلاغه، 38، 49، 121، 428
نيشابور،
213
نيل، 153، 225، 255، 393
واتيكان،
378
وارونا،
193
واليس، 161
وحشى، 448،
506
ودّ، 64، 107، 152، 180، 193، 194، 195، 294، 432
ودايى، 64، 193، 195، 230
ورقه بن نوفل بن اسد بن عبدالعزى، 137
ون جودبيش،
221
ونديداد، 233، 236، 239
ونوس، 430
وهب، 478
وهوخشترثا،
234
وهومنه،
205
وهيشت، 225
ص: 682
وهيشتوايشت ثا،
234
ويسپرد، 210، 233، 235، 236
ويشنو، 49،
230
ويقرا، 303
هابيل، 215،
216
هاروت، 274، 275، 276
هارون، 27، 252، 253، 254، 257، 310، 329
هازيديم،
297
هاشم عربى،
140
هاشمى، 320
هامون درياچه،
221
هامه وصدى،
446
هبل، 431، 432، 436، 438
هخامنشى، 227، 293
هخامنشيان،
290
هديوش، 222
هذيل، 431،
432
هراكليوس،
512
هربرت اسپنسر،
64
هرمس، 155،
161
هرود، 292
ص: 683
هِرود، 298
هرودت، 431
هرود كبير،
326
هروديان،
298
هروديس، 334،
335
هشام بن محمّد بن سائب كلبى، 430
هطيا، 171
هلن، 389
هلند، 407
هلنيزم، 294،
297
همدان، 433
همسپتمدم،
208
هند، 48، 49، 160، 162، 190، 196، 202، 211، 239، 364، 416
هند (مادر معاويه)،
506
هندوئيزم،
33
هندى، 193، 194، 195، 223، 230، 237، 364، 547
هوروس، 49،
364
هوزه بن على حنفى امير يمامه، 513
هوم، 194، 211، 221، 222
هوم يا هوما،
194
هيتلر، 318،
320
ص: 684
هيردوس،
331
هيرود، 173
هيروديا، 173، 334، 335
هيروديس،
173
يانگ، 49
يثرب، 449، 478، 481، 492، 493، 494، 495، 500، 501، 502، 531
يحيى، 149، 153، 154، 155، 156، 157، 163، 164، 165، 173، 181، 331، 332، 333، 334، 335، 390
يد بيضا،
254
يريحو، 258
يزدان، 44، 48، 190، 204، 238
يساكار،
302
يسنا، 186، 195، 196، 201، 202، 210، 227، 233، 234، 235
يسوع، 331،
335
يشتها، 233،
235
يشوع، 323،
370
يعرب بن قحطان،
429
يعقوب، 27، 81، 135، 243، 244، 245، 246، 265، 278، 279، 302، 310، 324، 326، 330، 343، 344، 353، 365، 373، 415، 416، 457، 464، 529، 554
يعوق، 107، 432، 433
يغوث، 107، 432، 433
ص: 685
يفتاح، 286
يمن، 324، 429، 440، 449، 450، 517
يوحنا، 29، 164، 181، 305، 335، 343، 353، 354، 360، 365، 369، 372، 374، 375، 383، 398، 400، 402، 419، 420، 421، 422
يوذاسف،
160
يوسف، 302، 326، 330، 348، 358، 370، 373، 392، 425
يوسف(علیه السلام)، 246، 302
يوم بعاث،
492
يونانى، 30، 155، 156، 167، 185، 291، 297، 303، 315، 323، 358، 366، 368، 376، 378، 398، 399، 414، 430، 431
يونس، 27، 62، 294
يونگ، 69
يهود، 23، 26، 31، 57، 62، 63، 81، 117، 123، 135، 143، 149، 153، 154، 155، 156، 158، 163، 164، 167، 187، 188، 223، 241، 243، 244، 245، 246، 254، 258، 259، 260، 261، 264، 266، 267، 268، 269، 270، 271، 272، 273، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 295، 296، 297، 298، 300، 301، 302، 303، 305، 306، 307، 308، 309، 311، 312، 314، 315، 316، 317، 318، 319، 320، 323، 324، 330، 331، 334، 336، 338، 339، 340، 344، 345، 346، 347، 348، 350، 351، 352، 353، 355، 359، 365، 367، 368، 370، 372، 377، 381، 396، 449، 450، 451، 456، 474، 481، 492، 496، 497، 498، 500، 501، 502، 503،
ص: 686
505، 506، 507، 508، 509، 510، 513، 520، 547
يهودا، 246،
302
يهودى، 26، 59، 62، 67، 81، 117، 137، 163، 188، 223، 243، 244، 267، 290، 292، 294، 312، 315، 319، 320، 353، 354، 377، 382، 438، 449، 481، 501، 506
يهوه، 68، 243، 258، 259، 260، 261، 262، 276، 293، 295، 301، 312، 314
يين، 49،
364
ص: 687
قرآن كريم.
نهج البلاغه.
* آكادمى علوم اتحاد شوروى: مبانى مسيحيت، ترجمه دكتر اسدالله مبشرى، انتشارات حسينيه ارشاد، شماره 12.
* آيينه وند، صادق: تاريخ سياسى اسلام، انتشارات مركز فرهنگى علّامه طباطبايى، بدون تاريخ.
* ابن كلبى، محمّد بن سائب: الاصنام (كتاب بتهاى عرب)، ترجمه يوسف فضايى، تهران، 1348.
* اقبال لاهورى، دكتر محمّد: احياى فكر دينى در اسلام، ترجمه احمد ارام، انتشارات نشر و پژوهش هاى اسلامى بدون تاريخ.
* الهى، حسين: فلسطين، انتشارات موسسه مطبوعاتى عطايى، بدون تاريخ.
* انجمن پخش كتب مقدسه در ميان ملل: كتاب مقدس (عهد عتيق و عهد جديد) بدون تاريخ.
* انجيل عيسى مسيح: انتشارات آفتاب عدالت، چاپ دوم، 1364.
* باهنر، دكتر محمّد جواد: دين شناسى تطبيقى، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تابستان 1361.
* برنجى، سليم: قوم از ياد رفته، انتشارات دنياى كتاب، 1367.
ص: 688
* بغدادى، عبدالقاهر: الفرق بين الفرق (تاريخ مذاهب اسلام)، ترجمه دكتر محمّد جواد مشكور انتشارات اشراقى چاپ چهارم، 1367.
* بلاغى، صدرالدين: فرهنگ قصص قرآن، انتشارات اميركبير، چاپ چهاردهم، 1368.
* بلاغى نجفى، شيخ محمّد جواد، الهدى الى الدين المصطفى (اسلام آيين برگزيده) ترجمه سيد احمد صفايى، نشر آفاق چاپ اول، 1360.
* بهار، مهرداد: پژوهشى در اساطير ايران، انتشارات طوس، چاپ اول، 1362.
* بهشتى، محمّد: اديان و مهدويت، انتشارات مطبوعاتى حسينى، بدون تاريخ.
* پرمون، م: درآمدى بر سير فلسفه در ايران باستان، انتشارات جهان كتاب، بدون تاريخ.
* جرجانى، على بن محمّد، (ميرسيد شريف): كتاب التعريفات، انتشارات ناصر خسرو، چاپ سوم، 1368.
* جمعى از دانشمندان: انديشه هاى بنيادى اسلامى انتشارات مركز نشر دانشگاهى چاپ دوم، 1361.
* جمعى از دانشمندان زير نظر مكارم شيرازى: تفسير نمونه، انتشارات دارالكتب الاسلاميه چاپ 24، 1368.
* جيمز، ويليام: دين و روان، ترجمه مهدى قائنى، انتشارات دارالفكر قم بدون تاريخ.
* حجتى، دكتر سيد محمّد باقر: پژوهشى در تاريخ قرآن، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى چاپ سوم، 1365.
* حجتى، دكتر سيد محمّد باقر، عبدالكريم بى آزار شيرازى: تفسير كاشف جلد 1، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى حكمت، على اصغر: تاريخ اديان، انتشارات ابن سينا، چاپ سوم، 1345.
* حكيمى محمود: تاريخ تمدن جهان انتشارات شركت انتشار، چاپ سوم، 1363.
ص: 689
* دروزه، حكم: پرونده فلسطين، ترجمه كريم زمانى، انتشارات بعثت بدون تاريخ.
* دوستخواه، دكتر جليل: اوستانامه مينوى زرتشت، انتشارات مرواريد چاپ چهارم، 1362.
* دوشمن گپمن. ژ: زرتشت و جهان غرب، ترجمه مسعود رجب نيا، انتشارات مرواريد چاپ دوم، 1363.
* دهخدا، على اكبر: لغت نامه، زير نظر دكتر محمّد معين، موسسه لغتنامه دهخدا، 1330.
* ديانت زرتشتى: مجموعه مقالات اثركاى بار، آسموسن، مرى بويس، ترجمه فريدون وهمن انتشارات بنياد فرهنگ، 1348.
* رادا، كريشنان: اديان شرق و فكر غرب، ترجمه دكتر رضا زاده شفق، انتشارات دانشگاه تهران، 1344.
* راسل، برتراند: تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندرى، انتشارات پرواز، 1365.
* راميار، دكتر محمود، تاريخ قرآن، انتشارات اميركبير، چاپ دوم، 1362.
* رضوى، پروفسور طاهر: پارسيان اهل كتابند، ترجمه پروفسور مازندى، انتشارات فروهر، بدون تاريخ.
* رضى، هاشم: زروان در قلمرو دين و اساطير، انتشارات فروهر، 1359.
* سبحانى، جعفر، فروغ ابديت، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، بدون تاريخ.
* سردار، كابلى، حيدر قلى: انجيل برنابا، كرمانشاهان، 1311.
* سيد نقوى، ميرخليل: تحليلى از تاريخ دوران پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) انتشارات هدى، 1362.
* شاله فلسطين: تاريخ مختصر اديان بزرگ، ترجمه منوچهر خدايار محبى، انتشارات كتابخانه طهورى چاپ دوم، 1355.
ص: 690
* شرف الدين، سيد عبدالحسين: اجتهاد در مقابل نص، ترجمه على دوانى. انتشارات كتابخانه بزرگ اسلامى، چاپ دوم، 1396 قمرى.
* شريعتى، دكتر على: جامعه شناسى اديان، انتشارات حسينيه ارشاد، بدون تاريخ.
* شهرستانى، محمّد بن عبدالكريم: الملل و النحل، تحرير نو از مصطفى خالقداد هاشمى، با مقدمه و حواشى سيد محمّد رضا جلالى نائينى، چاپ سوم، انتشارات اقبال، 1362.
* شهيدى، دكتر سيد جعفر: تاريخ تحليلى اسلام، انتشارات مركز نشر دانشگاهى چاپ دوم، 1363.
* شيرازى، سيد محمّد: دنيا بازيچه يهود، ترجمه سيد هادى، مدرسى، انتشارات كانون نشر انديشه هاى اسلامى قم، بدون تاريخ.
* صادقى، محمّد، بشارات عهدين، دارالكتب الاسلاميه، چاپ دوم محرم، 1378 قمرى.
* صدوق، ابوجعفر محمّد بن على بن بابويه قمى: علل الشرايع، ترجمه سيد هدايت اله مسترحمى، انتشارات كتابفروشى مصطفوى، بدون تاريخ.
* ضيف، شوقى: تاريخ ادبى عربى (العصر الجاهلى)، ترجمه عليرضا ذكاوتى قراگزلو، انتشارات اميركبير، چاپ اول، 1364.
* طباطبايى، سيد محمّد حسين: تفسير الميزان، ترجمه سيدمحمّدباقر موسوى همدانى، 40 جلد انتشارات دارالعلم قم، بدون تاريخ.
* طباطبايى، سيد محمّد حسين: شيعه در اسلام، انتشارات دفتر نشر الست، بدون تاريخ.
* طباطبايى، سيد محمّد حسين: محمّد در آيينه اسلام، انتشارات نور فاطمه، زمستان 1361.
* فياض، على اكبر: تاريخ اسلام، انتشارات دانشگاه تهران، 1327.
* فيض الاسلام، سيد على نقى، نهج البلاغه، انتشارات اسلاميه، بدون تاريخ
ص: 691
* قرشى، سيد على اكبر: قاموس قرآن، 7 جلد، انتشارات دارالكتب الاسلاميه، 1352.
* قرنى گلپايگانى، حسين: موازنه بين اديان چهارگانه، ناشر مؤلف، چاپ دوم، 1364.
* كتاب مقدس (عهد عتيق و جديد): ترجمه فاضل خان همدانى، ادن برگ، 1845.
* كريستين سن دانماركى، ارتور: مزداپرستى در ايران. ترجمه دكتر ذبيح الله صفا، شركت مولفان و مترجمان ايران، چاپ سوم، 1357.
* كشميرى، ملامحسن (فانى): دبستان المذاهب، پژوهش على اصغر مصطفوى، انتشارات ندا چاپ اول، 1361.
* گئر، جوزف: سرگذشت دين هاى بزرگ، ترجمه ايرج پزشك نيا، 1345
* لوبون، گوستاو: تمدن اسلام و عرب، ترجمه سيد هاشمى حسينى، انتشارات اسلاميه، 1347.
* مشكور، دكتر محمّدجواد: تاريخ شيعه و فرقه هاى (اسلام، انتشارات اشراقى چاپ چهارم، 1368.
* مشكور، دكتر محمّدجواد: خلاصه اديان در دين هاى بزرگ، انتشارات شرق، چاپ سوم، 1368.
* مصطفوى، على اصغر، سوشيانت، انتشارات ندا، چاپ اول، 1361.
* مطهرى، شهيد شيخ مرتضى: خدمات متقابل اسلام و ايران، انتشارات صدرا چاپ سيزدهم، 1366.
* مطهرى، شهيد شيخ مرتضى: سيره نبوى، انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم بدون تاربخ.
* مطهرى، شهيد شيخ مرتضى: عدل الهى، انتشارات صدرا، چاپ دوم، 1361.
* مطهرى، شهيد شيخ مرتضى: مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى، انتشارات صدرا قم، بدون
ص: 692
تاريخ.
* معين، دكتر محمّد: مزديسنا و ادب پارسى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ دوم.
* ممتحن، حسين على: تحقيق در احوال مذاهب و رسوم صابيان عراق و خوزستان، 1377.
* مولند: اينار: جهان مسيحيت، ترجمه محمّد باقر انصارى و مسيح مهاجرى انتشارات اميركبير، چاپ اول، 1368.
* ميلر، و. م. تاريخ كليساى قديم در امپراطورى روم و ايران، ترجمه على نخستين و عباس آرين پور، 1931.
* ميلر، ويليام، م: مسيحيت چيست؟، ترجمه كمال مشيرى، انتشارات حيات ابدى، چاپ پنجم، 1981.
* ناس، جان: تاريخ جامع اديان، ترجمه على اصغر حكمت، انتشارات پيروز چاپ دوم، 1348.
* نورى، يحيى، جاهليت و اسلام، انتشارات مجمع مطالعات و تحقيقات اسلامى چاپ ششم، 1354.
* ولف، كرى: درباره مفهوم انجيل ها، ترجمه محمّد قاضى، انتشارات اميركبير، 1358.
* ويرژيل گيورگيو، كنستان، محمّد پيامبرى كه از نو بايد شناخت، ترجمه ذبيح الله منصورى، انتشارات اميركبير، بدون تاريخ.
ص: 693