امام علی علیه السلام نماد حکومت حق

مشخصات کتاب

سرشناسه : جاسم، عزیز سید

Jasim, Aziz al -Sayyid

عنوان و نام پديدآور : امام علی(علیه السلام) نماد حکومت حق/ عزیز سید جاسم؛ ترجمه و تحقیق موسی دانش

مشخصات نشر : مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1380.

مشخصات ظاهری : ص 576

شابک : 964-444-462-0

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : عنوان اصلی: علی بن ابی طالب سلطه الحق.

يادداشت : فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا.

یادداشت : کتابنامه: ص. 576 - 573؛ همچنین به صورت زیرنویس

موضوع : علی بن ابی طالب، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : دانش، موسی، 1337 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره : BP37/35/ج 2ع 8041 1380

رده بندی دیویی : 297/591

شماره کتابشناسی ملی : م 80-28763

وضعيت ركورد : فیپا

ص: 1

اشاره

امام علی(ع) نماد حکومت حق

عزیز سید جاسم

ترجمه و تحقیق موسی دانش

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 3

ص: 4

تقديم

اين اثر ناچيز را به روان پدر بزرگوارم و مادر مهربانم كه در شرايط سخت و طاقت فرسا، رنج تربيت و پرورشم را بر دوش كشيدند و به من درس محبّت على عليه السلام آموختند، تقديم مى دارم و اميدوارم خداى مهربان به بركت محبّت على عليه السلام آنها را مشمول مغفرت و رحمت واسعه خويش قرار دهد.

ص: 5

قدردانى و سپاس

از آن جا كه وظيفه انسانى و اسلامى انسان ايجاب مى كند تا از شخصيت و يا شخصيتهايى كه در انجام كارهاى نيك، وى را كمك و راهنمايى كرده اند، قدردانى و سپاسگزارى كند، لازم مى دانم از استاد عاليقدر و انديشمند اسلامى حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاى على اكبر الهى خراسانى، اين خدمتگزار صديق مكتب اهل بيت عليهم السلام كه نه تنها در بسامان رساندن اين پايان نامه، بلكه در ساير موارد و مراحل علمى و پژوهشى ام نيز مرشد و راهنمايم بوده و با رهنمودهاى ارزنده شان، بارها مورد عنايتم قرار داده اند، كمال قدردانى و سپاس خويش را ابراز دارم. همچنين سزاوار است كه از مسؤولان محترم كميته ارزشيابى حوزه علميه خراسان بويژه جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى احمدى كه در راه پيشرفت و بالندگى دانش پژوهان حوزوى تلاش مى كنند، تقدير و تشكر كنم.

در سايه توجهات امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام دوام عمر و توفيق اين حضرات را از خداى بزرگ مسألت دارم.

موسى دانش

مشهد مقدس آذر 1380

ص: 6

فهرست

پيشگفتار مترجم... 15

شخصيت امام على عليه السلام... 15

حكومت علوى... 21

برجسته ترين ويژگى حكومت علوى... 22

چرا ترجمه و تحقيق اين كتاب را برگزيدم؟... 24

دشواريهاى كار... 25

پيشگفتار مؤلف... 27

بخش اوّل مشيّت پروردگار (56-33)

هماهنگى با مشيّت پروردگار... 40

گواهى دادن به اسلام... 45

دشوارى راه... 51

بخش دوم پيامبر، على بن ابى طالب وارث علم نبوى را برمى گزيند

(86-57)

وارث علم پيامبر... 82

بخش سوم دلاورى على عليه السلام (132-87)

همسانى با آغاز پيدايش... 89

ص: 7

ولادتى ديگر در سايه شمشير... 91

جدال شمشير كشيدن و غلاف كردن آن... 103

مصداق درس در جنگ جمل... 108

شتر و هيجان مردم... 117

گريه پيروز صحنه جنگ... 119

تباهى شهوت پيروزى... 125

احترام به عايشه... 128

بخش چهارم دلايل شجاعت على در نبرد صفين (214-133)

فرياد جنگ... 145

دستاوردهاى اعتقادى و سياسى نبرد صفين... 150

تخم شورش در ميان سپاهيان امام على عليه السلام... 159

متن پيمان نامه داورى... 177

ديدار در دومه الجندل... 182

آشتى جويى خوارج... 188

جنايت وحشتناك... 192

چاره اى جز جنگ نبود... 196

شمشير و روحيه... 196

قرائت چهره عمروبن عاص... 203

همدمى على عليه السلام با مرگ و دلاورى او... 209

ص: 8

بخش پنجم

سياست نظامى على بن ابى طالب عليه السلام (236-215)

بخش ششم تاريخ پيشينه هاى سياسى (316-237)

پيشينه هاى ديرينه، براى ريشه يابى درگيرى ميان معاويه و على بن ابى طالب... 239

چهارچوب طبقاتى و سياسى براى شرايط جديد... 257

پايگاه مالى تشكيلات سياسى در شام... 290

داستان غم انگيز ابوذر غفارى... 295

موقعيّت على بن ابى طالب عليه السلام و كشته شدن عثمان... 301

بخش هفتم حكومت حق در ردّ حكومت (380-317)

بيعت مردمى... 324

بيعت على عليه السلام... 327

ديدگاه على عليه السلام درباره شايستگى اش به خلافت... 332

حكومت حق... 350

الگوى كوفه... 358

انتخاب كوفه... 361

على و شورا... 362

حكومت وسيله است نه هدف... 368

ص: 9

بخش هشتم حكومت خرد (408-381)

دانش پژوهان بر سه دسته اند... 392

پيشگوييها و شناخت الهامى... 396

پايان حكومت بنى اميه درس رساى تاريخ... 402

بخش نهم عدالت امام على بن ابى طالب عليه السلام (516-409)

چهار چوب نظرى و درونمايه اجتماعى عدالت امام على عليه السلام... 415

ماهيت اقتصادى سياست عدالت... 419

سياست اقتصادى و ضرورت پيروى استانداران و كارگزاران... 433

ساختار سياسى و درونمايه حكومت... 437

زمامدار و رعيت... 440

ويژگيهاى زمامدار عادل... 449

ارتباط زنده و مستقيم با مردم... 452

آفت حكومت... 455

نزديكان زمامدار... 458

حكومت، پاسدارى كردن است نه سلطه يافتن... 463

خونريزى ناروا و زوال نعمت زمامدارى... 469

اصول و پايه هايى كه بايد به خاطر رعايت عدالت

در ك-انالهاى ب-رخورد ب-ا ملّت م-دّ نظ-ر ق-رار گي-رد··· 471

ويژگيها و اخلاق زمامدار... 473

عدالتِ تلخ: در آغاز با خويشتن خويش... 479

شدّت عدالت با خويشاوندان: در مرحله دوم... 486

ص: 10

عدالت سخت با كارگزاران... 489

عدالت تلخ با مردم... 494

قضاوت در عدالت و عدالت در قضاوت... 501

آخرين صفحه شناسنامه عدالت جاودانه... 510

بخش دهم على بن ابى طالب مدرسه تربيتى تاريخ (542-517)

على عليه السلام هم بر اصحابش تأثير گذار بود و هم بر مردم... 535

بخش يازدهم نهج البلاغه جلوه گاه بلاغت (598-543)

ويژگيهاى متن... 554

روانى متن... 557

مثالها و نمونه ها[ى كثرت صيغه هاى انشايى]... 567

امتيازى ويژه... 583

متن توصيفى... 585

سخن پايانى... 592

منابع... 599

ص: 11

ص: 12

چكيده

كتاب حاضر با عنوان «امام على عليه السلام نماد حكومت حق» ترجمه كتاب

«على بن ابى طالب سلطه الحق» اثر ارزنده دانشمند فرهيخته عراقى، عزيز سيد جاسم است، اين كتاب مشتمل بر يازده بخش است، نويسنده محترم در بخش نخست به تحليل و بررسى تولد امام على عليه السلام در خانه كعبه مى پردازد و آن را مشيت الهى مى داند. سپس به داستان اسلام آوردن آن حضرت ورنجهايى كه ايشان در راه اسلام تحمل كردند اشاره مى كند.

در بخش دوم از گزينش امام على عليه السلام در موراد متعدد توسط پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ياد مى كند و اين گزينشها نشانه خلافت آن حضرت مى داند. در بخش سوم از دلاوريها امام على عليه السلام و تفاوت دلاورى او با دلاوريهاى ديگران سخنى مى گويد. بخش چهارم به بيان دلايل شجاعت امام در نبرد صفين اختصاص يافته است. در بخش پنجم سياست نظامى آن حضرت به بررسى شده است.

بخش ششم پيشينه هاى سياسى جنگ ميان امام على و معاويه را تحليل مى كند. در بخش هفتم از بيعت مردم با امام عليه السلام وديدگاه آن حضرت درباره

شايستگى اش به خلافت واين كه چرا كوفه را به عنوان پايتخت حكومت خويش برگزيدند سخنى مى گويد. در بخش هشتم از حكومت خِرد و پيشگوييهاى امام على سخنى گفته شده است. بخش نهم درباره عدالت امام على و ساختار سياسى و دورنمايه حكومت امام عليه السلام سخنى گفته است.

بخش دوم درباره روش تربيتى امام على سخنى مى گويد. نويسنده در بخش يازدهم جلوه هاى بلاغت در نهج البلاغه را مورد كاوش قرار مى دهد. و با استناد به فرازهايى از سخنان آن حضرت در نهج البلاغه، ثابت مى كند كه او فرمانرواى بى چون و چرايى كشور سخن است و هيچ گوينده و اديب توانايى در فصاحت و بلاغت به مقام او نمى رسد.

ص: 13

ص: 14

پيشگفتار مترجم

شخصيت امام على عليه السلام

على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را

كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملك لافتى را(1)

واقعيت اين است كه هيچ انسان عادى - هر چند كه دانشور و فرهيخته باشد - نمى تواند تعريف در خور و جامعى را از شخصيت امام على عليه السلام ارائه دهد، چرا كه ابعاد شخصيت او آنقدر گسترده و گوناگون است كه هيچ فردى توان درك تمامى اين ابعاد را ندارد و مقام او آنقدر بالاست كه حتّى شهباز بلند پرواز فكر هم از دستيابى بر قله آن درمانده است، چنان كه او خود فرمود: «يَنْحَدِرُ عَنّىِ السَّيْلُ وَ لا يَرْقى اِلَىَّ الطَّيْرُ(2)» من بلند قله ام كه امواج معارف، سيل آسا از دامنه هايش سرازير باشد و هيچ پروازگر آسمان سايى را ياراى تسخير بلنداى آن نباشد.

از شواهدى كه اين گفته ما را به اثبات مى رساند، حديثى است كه از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نقل شده است. آن حضرت خطاب به على صلى الله عليه و آله فرمود: «يا على، ما عَرَفَ اللّه َ حقَّ معرفتِه غيرى و غَيرُكَ و ما عَرَفَك حقَّ معرفتِك غيرُ اللّه ِ و غيرى(3)» اى على، خدا را آنچنان كه شايسته است جز من و تو نشناخت و تو را آنچنان كه بايد جز خدا و من نشناخت.

محمّدبن ادريس رئيس مذهب شافعيه اهل سنّت درباره شخصيت والاى امام اميرمؤمنان عليه السلام اين سخن زيبا را گفته است: عجبتُ لرجلٍ كَتَمَ أعداؤه فَضائِلَهُ حسدا و كَتَمَها مُحِبُّوه خَوفا و خَرَجَ مابَين ذَيْنِ ما طَبَّقَ الخافِقَيْنِ: در شگفتم از شخصيتى كه دشمنانش از روى حسد و دوستانش از روى هراس و احتياط، پرده بر فضايل او نهادند و

ص: 15


1- - شهريار. ديوان شهريار، ج 1، ص 98.
2- - نهج البلاغه، خ 3.
3- - بحار الانوار، ج 35، ص 84.

باز فضايلى كه در اين ميان رخ نمود، خاور و باختر را پوشاند. يكى از شاعران هم گفته است:

اوصاف على به گفتگو ممكن نيست

گنجايش بحر در سبو ممكن نيست.

يكى از نويسندگان 247 فضيلت و ويژگى براى على عليه السلام بر مى شمارد كه - طبق آنچه در كتب اهل سنّت آمده - پيامبر صلى الله عليه و آله در حق آن حضرت تصريح كرده است. برخى از اين فضيلتها از اين قرارند:

1- على، سرور مسلمانان.

2- على، پيشواى پرهيزگاران.

3- على، اميرمؤمنان.

4- على، نخستين كسى كه در قيامت با پيامبر صلى الله عليه و آله مصافحه خواهد كرد.

5- على، جدا كننده حق و باطل.

6- على، وزير پيامبر خدا.

7- على، همراه پيامبر خدا.

8- على، جايگاه سرّ پيامبر خدا.

9- على، وصى رسول اللّه .

10- على، امام امت رسول اللّه .

11- على، وارث علم پيامبر.

12- على، مهربانترين مردم نسبت به زير دست.

13- على، مردم نواز.

14- على، نخستين كسى كه پيامبر خدا را تصديق كرد.(1)

آرى، آن كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين توصيفش كند، چگونه مى توان شخصيت او را تعريف كرد و به بيان فضيلتهايش پرداخت. شخصيتى كه جهانيان درباره او واله و حيرانند، شخصيتى كه صفات متضاد در او گرد آمده اند و مردمان درباره او به چندين دسته و از جمله، به دوستان افراطى و دشمنان افراطى تقسيم شده اند، چنان كه او خود

ص: 16


1- - حسن بن يوسف بن مطهّر حلّى، كشف اليقين فى فضايل اميرالمؤمنين، ترجمه حميد رضا آژير، تحقيق حسين درگاهى، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران، 1379، مقدمه كتاب.

مى فرمايد: «لَيَحُبُّنِى أقْوامٌ حَتّى يَدْخُلُوا النّارَ فِى حُبِّى وَ يُبْغِضُنِى أقْوامٌ حَتّى يَدْخُلُوا النّارَ فِى بُغْضِى» گروهى مرا آنقدر دوست دارند كه به خاطر افراط در دوستى ام به دوزخ در آيند و گروهى آنقدر مرا دشمن دارند كه بر اثر افراط در دشمنى ام به دوزخ بروند.

عقاد نويسنده پرآوازه مصرى پس از نقل اين سخن امام عليه السلام مى گويد: چقدر آن امام بزرگوار درباره افراط دوستان و دشمنانش راست سخن گفته است! زيرا دوستى برخى از افراد نسبت به او به مرحله اى رسيد كه كافر شدند و او را به مرتبه الوهيت بالا بردند...و در مقابل، دسته اى از خوارج افراطى را مى بينيم كه كفر او را اعلان مى كنند و از او مى خواهند كه در پيشگاه خدا از گناهى كه مرتكب شده است، توبه كند.

عقاد مى افزايد: در تاريخ قهرمانانى كه مورد حب و بغض قرار گرفته اند، بجز على عليه السلام كسى ديده نشده كه گروهى بگويند: «او خداست» و گروهى بگويند: «او كافر و دور از رحمت خداست(1)».

لذا شاعر بلند آوازه عربى، صفى الدّين حلّى درباره امام على عليه السلام مى گويد:

جُمِعَتْ فِىْ صِفاتِكَ الْاَضْدادُ

وَ لِهذا عَزَّتْ لَكَ الْأنْدادُ

اى على، در ويژگيهاى تو، متضادها گرد آمده است و به همين سبب، همتايان تو نايابند.

زاهِدٌ حاكِمٌ حَلِمٌ شُجاعٌ

فاتِكٌ ناسِكٌ فَقِيْرٌ جَوادٌ

هم زاهدى و هم فرمانروا، هم بردبارى و هم دلاور. هم مهاجم ميدان نبردى و هم عبادتگر شب، هم تهى دستى و هم بخشنده!

شِيَمٌ ما جُمِعْنَ فِىْ بشرٍ قَطُّ

وَ لاحازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ(2)

خصلتهايى كه هرگز در انسانى فراهم نيامده و هيچ يك از انسانها بدان دست نيافته است.

اينك كه ما از ارائه يك تعريف كامل از شخصيت و نمايش تصوير واقعى از چهره او ناتوان و درمانده ايم، به بيان برخى از ويژگيها و ابعاد پر دامنه وجود او مى پردازيم، تا شايد از اين طريق بتوانيم شخصيت اين پيشواى بزرگ جهانيان را به اذهان خوانندگان نزديك سازيم:

بنده اخلاصمند خدا: عظمت شخصيت امام على عليه السلام در اين تجلى يافته است كه او

ص: 17


1- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، دارالكتاب العربى، بيروت، 1967، ص 8 - 9.
2- - صفى الدّين حلّى، حياته و شعره، ص 24.

بنده خداوند در ژرفترين معناى اين واژه بود و در بلندترين قله بندگى او قرار داشت. او به هر سو و هرجا و هر چيزى كه مى نگريست، خدا را مى ديد. چه، انديشه او؛ و قلب او با نور خدا روشن بود و از زندگى او در هر واژه اى كه بر زبان مى آورد، در هر كارى كه انجام مى داد و در هر رابطه اى كه برقرار مى كرد، نور خدا مى باريد. چنان كه او خود، مى فرمود: «ما رَأَيْتُ شَيْئا إلاّ وَ رَأَيْتُ اللّه َ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَه(1)» من هيچ چيزى را نديدم، جز اين كه پيش و پس از آن و همراه با آن، خدا را ديدم.

نيز اين معنا را آيه شريفه اى تأييد مى كند كه در آغاز نوجوانى امام على عليه السلام، آنگاه كه او در شب هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله در بستر او خوابيد، نازل شد: «بعضى ديگر از مردم براى جستن خشنودى خدا جان خويش را فدا مى كنند. خدا براين بندگان مهربان است(2)». بنابراين، على عليه السلام براى خود، هيچ چيزى نداشت و هر چه داشت براى خدا بود. علاّمه سيّد محمّد حسين فضل اللّه مى گويد: على هر چه داشت براى خدا بود، از انديشه او جز

حق، از قلب او جز عشق و از زندگى او جز عدالت بر نخاست و به همين سبب، او سودمندترين مردم به مردم بود.(3)

مرد حق: امام على عليه السلام واقعا مرد حق بود و هميشه، در همه جا و با تمام وجود، حق را همراهى كرد و حتّى لحظه اى به باطل نزديك نشد. نه در انديشه و نه در عمل، نه در حالت صلح و نه در حالت جنگ. چنان كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود: «علىٌّ مَعَ الْحَقِّ و الْحَقُّ مَعَ علىٍّ، يَدُورُ حَيْثُما دارَ(4)» على با حق است و حق با على و بر محور او مى گردد.

انجام وظيفه الهى: همه تلاش او اين بود كه آنچه وظيفه الهى اش ايجاب مى كند، همان را انجام دهد و به همين دليل، هيچ گاه تحت تأثير القائات ديگران و جوسازيها قرار نمى گرفت. به عنوان نمونه، در نبرد صفين، به رغم اين كه چندين روز از وضعيّت آماده

ص: 18


1- - فيض كاشانى، كلمات مكنونه، تصحيح عزيزاللّه عطاردى قوچانى، انتشارات فراهانى، تهران، ص 3.
2- - و مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَه ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه ِ و اللّه ُ رَؤُفٌ بِالعِبادِ . بقره 2/207.
3- - هفته نامه بينات، شماره 207، آذار 2001.
4- - محمدى رى شهرى، ميزان الحكمه، ترجمه حميدرضا شيخى، ج 1، چاپ اوّل، قم، انتشارات دارالحديث، ويرايش سوم، 1377، ص 258.

باش سپاهيان مى گذرد، امام اجازه پيكار به آنان نمى دهد و بدين سبب، زمزمه هايى در ميان لشكر آغاز مى شود و برخى از آنان زير لب به برخى ديگر مى گويند: على عليه السلام ما را براى جنگ در اين جا آورده است، پس چرا اجازه جنگ نمى دهد؟ آيا او از مرگ مى هراسد و يا اين كه درباره شاميان ترديد دارد؟ امام على عليه السلام زمزمه آنان را مى شنود و با سعه صدر و آگاهى مكتبى به آنان پاسخ مى دهد: «كار من و شما يكى نيست، چرا كه من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خودتان مى خواهيد.(1)» منظور امام على عليه السلام آن است كه من بر طبق فرمان خدا و براى او عمل مى كنم، در حالى كه شما براى خود و بر طبق خواسته نفسانى خود كار مى كنيد.

همراه و همگام با پيامبر: على عليه السلام همراه و همگام با پيامبر صلى الله عليه و آله بود و اين ويژگى او را هيچ يك از صحابه نداشت، زيرا پيامبر سرپرستى على را از نخستين روزهاى كودكى او بر عهده گرفت و وى را با برداشتها و ارزشهاى خويش تربيت كرد و بدين سبب، على عليه السلام راستگو و امين بود، چنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله راستگو و امين بود و نخستين خانه اى كه در اسلام تشكيل شد، خانه اى بود كه سه نفر: پيامبر، خديجه و على را در خود داشت. در بر

پايى نماز جز پيامبر خدا، هيچ كس بر او پيشى نگرفت. على عليه السلام وحى را كه بر پيامبر نازل مى شد، مى شنيد و آن را حفظ مى كرد، تا آن جا كه پيامبر خدا فرمود: «اِنَّكَ تَرى ما اَرَى و تَسْمَعُ ما اَسْمَعُ اِلاّ اَنَّكَ لَسْتَ بِنَبىٍ(2)» آنچه را من مى بينم، تو هم مى بينى و آنچه را من مى شنوم، تو هم مى شنوى، جز اين كه تو پيامبر نيستى.

او شب و روز با پيامبر بود و هيچ آيه اى از قرآن در كوه و دشتى فرود نمى آمد، مگر اين على عليه السلام آن را مى شنيد و مى دانست كه درباره چه كسى فرود آمده است. آرى، على را محمّد به دستور حق، زيبا پروريد، اوج داد، بر خروشاند، به آستانه حق راهش نمود، چشم جانش را گشود و خدا را به او نشان داد، تا در هنگامه بعثت شورآفريند، عرصه دارى كند، نمادين باشد و دين را با تمامى زوايايش جلوه گر سازد و اين چنين بود

كه او هم لحظه اى از پيامبر صلى الله عليه و آله جدا نشد و چون سايه اى در پى او در حركت بود و هميشه و همواره سر بر آستان او داشت و واله و شيداى او بود و در تمامى لحظات زندگى اش او

ص: 19


1- - نهج البلاغه، خ 136.
2- - همان، خ 192.

را مى جوييد و اين چنين بود كه على عليه السلام قبله نما شد: هر كس در هر كجا و در هر سوى مى خواست در جهت قبله محمّد و اسلام ناب بايستد، خود را با على تراز مى كرد.

شايستگى رهبرى: بى شك پس از پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله تنها كسى كه شايستگى جانشينى او و رهبرى امت اسلامى را داشت، على بن ابى طالب عليه السلام بود. چه، جانشينى پيامبر با جانشينى هر زمامدار و حكمران ديگرى متفاوت است، زيرا شخصيت پيامبر هم بعد پيامبرى داشت و هم بعد حكومتى. بنابراين، جانشين او بايد يك انسان مكتبى باشد كه هم در بعد فكرى از اسلام و روش حكومتى آن شناخت كامل داشته باشد و هم در بعد كار بردى، احكام اين مكتب را بدون كم و كاست به كار گيرد.

بر اين اساس، وقتى وضعيّت تمامى مسلمانان را بررسى مى كنيم، كسى را نمى يابيم كه چونان على عليه السلام از اسلام آگاهى و شناخت داشته باشد. تنها او شايستگى اين را داشت كه آنچه را كه پيامبر آغاز كرده بود، تكميل كند: اسلام را به انسانها بشناساند و انديشه اى ارائه دهد كه با تمامى زمان در حركت باشد و مردم هر زمان و دوره اى كه به انديشه على عليه السلام بنگرند، آن را بسان يك انديشه نو و در خور زمان خود، بپذيرند و در يك كلام: تنها او لايق جانشينى پيامبر صلى الله عليه و آله و رهبرى امت اسلامى بود.

در اين جا، بايد پرسيد: كدامين صحابى پيامبر، انديشه ها و راهكارهايى را كه على عليه السلام براى حل مشكلات انسانى از خود برجاى نهاد، برجاى نهاده است؟ اينك ما در قرن بيست و يكم قرار داريم، وقتى انديشه هاى على عليه السلام را مورد بررسى و كنكاش قرار مى دهيم و سخنان او را بر مى خوانيم، چنين احساس مى كنيم كه گويى او هم اكنون برفراز قله بلندى ايستاده، مشكلات زمان ما و راه حلهاى آن را بيان مى كند و اگر بشريت امروز و بويژه مسلمانان، رهنمودها و فرمانهاى امام على عليه السلام را بپذيرند و به كار گيرند، يقينا مشكلاتى كه دامنگير آنان شده است حلّ خواهد شد. ليكن مصيبت اين جاست كه ما مسلمانان از على عليه السلام فاصله گرفتيم، انديشه هاى او را نپذيرفتيم و به سخنان و رهنمودهاى او توجّه نكرديم و در نتيجه، اگر دچار مصيبتهاى تأسف بار افغانستان و فلسطين مى شويم، بايد خود را نيز مقصر بدانيم. وقتى كه هنوز برخى از مسلمانان ناآگاه، مقام و منزلت على عليه السلام و معاويه را برابر و شايد هم معاويه را برتر مى دانند! چگونه انتظار داشته باشيم كه از اين وضعيّت اسفبار و ذلتبار كنونى رهايى يابيم؟

ص: 20

از اين جاست كه برخى از خاورشناسان اروپايى گفته اند: اگر على عليه السلام امروز وجود داشت، مسجد كوفه مالامال از دانشمندان اروپايى مى شد و هرگز جايى حتّى براى يك عرب هم نبود!(1)

بنابراين، بايد به اين حقيقت تلخ اعتراف كرد كه على عليه السلام در زمان خويش، در ميان مردم خويش وحتى در ميان قوم خويش، هم مظلوم بود و هم ناشناخته، چنان كه امروز هم در جهان، بويژه در ميان مسلمانان همچنان مظلوم و ناشناخته است! زيرا سطح فكرى عرب آنقدر پايين بود كه على عليه السلام و افكار بلند او را درك نمى كردند. عقاد مى گويد:

«تعداد ياران امام على عليه السلام كه از ايرانيان و مغربيان و مصريان بودند، بيش از ياران او بود كه از قريش و بنى هاشم و به طور كلّى از عرب تشكيل مى شدند.(2)» معناى اين سخن آن است كه مقام و ارزش امام على عليه السلام را ديگران بيش از عرب درك مى كنند، چنان كه غير مسلمانان بيش از مسلمانان براى على و انديشه هايش ارج مى نهند.

حكومت علوى

يكى از عمده ترين محورهاى مورد توجّه در بررسى شخصيت امام على عليه السلام آخرين بخش زندگى اوست كه از فتنه قتل عثمان آغاز مى شود و به تراژدى بزرگ شهادت و پايان حكومت علوى ختم مى گردد. نام على عليه السلام و ياد شيوه حكومت او، روشنى بخش راه همه كسانى است كه در پى تشكيل حكومت خدمتگزار به انسانها هستند، حكومتى كه با ملّت خويش يك رنگ باشد و مخلصانه براى رفع گرفتاريها و مشكلات سياسى، اقتصادى، امنيتى، فرهنگى و اجتماعى آنان بكوشد.

حكومت علوى، بى گمان، يك استثنا در تاريخ است و مى توان آن را بى نظير ومنحصر به فرد دانست و از نقطه هاى عطف تاريخ به شمار آورد. گواه اين حقيقت هم توجّه گسترده و فراوانى است كه انديشمندان و فرزانگان بشريت اعم از شيعه يا سنى و حتّى غير مسلمان به اين دولت مستعجل، ولى سرنوشت ساز مبذول داشته اند و آن را از

ص: 21


1- - هفته نامه بينات، شماره 207/آذار 2001.
2- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، ص 170.

زواياى مختلف كلامى، سياسى، تاريخى، نظامى و غيره مورد بررسى و پژوهش قرار داده اند.

حكومت علوى، يعنى حكومتى كه آرمانش، تأمين سعادت مادى و معنوى، توجّه به رشد و بالندگى مردم، اقامه حق و دفع باطل، تحقق عدالت، تأمين امنيت، وحدت امت، شايسته سالارى و تأمين رفاه عمومى است. از اين رو، محروم شدن مسلمانان از اين حكومت، بالاترين و غم انگيزترين مصيبت در تاريخ اسلام به شمار مى رود كه بايد به خاطر از دست دادن آن، همواره اشك ماتم ريخت. امام خمينى قدس سره مى گويد:

«بزرگترين مصيبتى كه بر اسلام وارد شد، مصيبت سلب حكومت از حضرت امير سلام اللّه عليه بود و عزاى او از عزاى كربلا بالاتر بود.(1)»

برجسته ترين ويژگى حكومت علوى

اينك بايد ديد ويژگيهاى حكومت علوى چه بوده است كه اگر مسلمانان به اين حكومت گردن مى نهادند، تمامى آرمانهاى سياسى، اقتصادى، فرهنگى، مادّى و معنوى آنان تأمين مى شد و گرفتار اين ذلتها و دشواريها نمى شدند و اكنون كه حكومت را از على عليه السلام گرفته اند، دچار اين مصيبتها و بدبختيها شده اند؟

آيه اللّه امينى براى حكومت علوى چند ويژگى بر مى شمارد كه برخى از آنها از اين قرارند:

اولاً: در رأس آن حكومت زمامدار بى مانندى قرار داشته كه جامع همه كمالات انسانى و آگاه به مجموعه علوم اسلامى بوده و اطلاعات خود را مستقيما از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گرفته است.

ثانيا: زمامدار آن حكومت،فردى معصوم بوده كه در دريافت علوم و حفظ و به كار بستن آنها مصونيت الهى داشته است.

ثالثا: زمامدار حكومت علوى شخصا شاهد زمامدارى پيامبر گرامى اسلام در پايه گذارى و اداره نخستين حكومت اسلامى و تصميمات و صدور احكام حكومتى

ص: 22


1- - صحيفه نور، ج 1، ص 164.

مانند قضا و غيره بوده است.(1)

امّا به اعتقاد من، برجسته ترين ويژگى حكومت علوى كه اين حكومت را به مرحله اعجاز مى رساند، همانا «همداستانى گفتار و كردار» و يا انديشه و عمل على عليه السلام است. او به هر آنچه مى گفت، عمل مى كرد. او تنها از پيروان خويش نمى خواست كه به سخن او عمل كنند، بلكه در آغاز، خود آن را عملى مى ساخت و سپس از مردم مى خواست كه بدان عمل كنند. اگر على عليه السلام به فرمانداران خود سفارش مى كرد كه از تهى دستان و مستضعفان غفلت نكنيد، خودش به عنوان زمامدار كشور قدرتمند اسلامى پيراهن ژنده مى پوشيد و كفش خود را وصله مى زد و اگر ديگران را به جهاد سفارش مى كرد، خود اوّلين مجاهد بود و اگر سفارش به عدالت مى كرد، خود، در هر شرايط، صلح يا جنگ، در هرجا و هر زمان و با هر كس، رفتارى عادلانه داشت. او اجراى عدالت را از خويشتن، از فرزندان، از نزديكان و از اعضاى دولت و كارگزاران خود آغاز مى كرد و سپس به اجراى عدالت در ميان مردم مى پرداخت.

به عنوان نمونه، داستان «مسيحى و زره امام على عليه السلام» معروف است كه چگونه آن حضرت در زمانى كه رهبر كشور قدرتمند اسلامى است با مردى كه به يك اقليت دينى تعلّق دارد به محضر قاضى مى رود و عليه آن مرد اقامه دعوا مى كند. امّا قاضى بر مبناى اين اصل كه «مدّعى شاهد ندارد» به نفع مسيحى حكم صادر مى كند و او هم زره را بر مى دارد و مى رود. ليكن پس از اندكى وجدانش به لرزه مى آيد و بر مى گردد و مى گويد: «اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نيست، از نوع حكومت انبياست» و اقرار مى كند كه زره از آن على عليه السلام است. طولى نكشيد كه در اثر اين رفتار امام آن مسيحى مسلمان شد و با شوق و ايمان زير پرچم على عليه السلام در جنگنهروان جنگيد.(2)

براستى كه هر چند بيان انديشه على عليه السلام براى ما امكانپذير است، امّا عمل كردن همانند على عليه السلام براى ما بسيار دشوار و حتّى ناممكن مى نمايد و گويى عملكردهاى او از ديد ما انسانهاى ناتوان به افسانه مى ماند، تا واقعيت!

ص: 23


1- - مجله حكومت اسلامى، سال پنجم، شماره سوم.
2- - شهيد مطهّرى، داستان راستان، ج 1، ص 25.

چرا ترجمه و تحقيق اين كتاب را برگزيدم؟

به رغم اين كه به منظور نگارش «پايان نامه» براى مرحله كارشناسى ارشد، موضوعات مختلفى به اين جانب پيشنهاد شد، ليكن من از ميان اين موضوعات، ترجمه و تحقيق كتابى را برگزيدم كه اينك با عنوان: «امام على عليه السلام نماد حكومت حق» فرا روى شما قرار دارد، امّا چرا و به چه دليل؟

امروز كه ما بحمداللّه در دورانى قرار گرفته ايم كه انقلاب شكوهمند اسلامى ايران به

رهبرى يكى از فرزندان شايسته على عليه السلام يعنى امام خمينى قدس سره به پيروزى رسيده و حكومتى بر اساس انديشه علوى در اين سرزمين بنيان نهاده شده و پس از امام، خلف صالح او، ولى امر مسلمين جهان حضرت آيه اللّه خامنه اى دام ظله العالى راه او را ادامه

مى دهد و مصمم است كه حكومت علوى را با تمامى ابعاد و خوبيهايش پياده كند و شايد به همين دليل، سال 1380 را به نام سال «رفتار علوى» اعلان فرموده اند.

از اين رو، اين حقير نيز به عنوان فردى كه از كودكى دلداده و شيداى على عليه السلام بوده است، وظيفه خويش دانستم كه در سال امام على عليه السلام گامى هر چند كوچك براى معرّفى و شناساندن حكومت و رفتار علوى بر دارم و لذا به ترجمه كتاب «على بن ابى طالب سلطة الحق» از عربى به فارسى اقدام كردم. امّا اين كه چرا به جاى پديد آوردن اثرى نو

در اين موضوع، به ترجمه اين كتاب پرداختم، بدين سبب بود كه آن را كتابى جالب، علمى و با ارزش در زمينه حكومت و رفتار امام على عليه السلام در دوران زمامدارى اش يافتم و احساس كردم كه اگر اين كتاب به زبان پارسى در اختيار پارسى زبانان، بويژه شيفتگان و

پيروان آن حضرت در ايران قرار بگيرد، در رفع نيازهاى فكرى آنان به ايشان كمك خواهد كرد و موجب آشنايى هر چه بيشتر آنان، خصوصا دولتمردان با حكومت و رفتار امام على عليه السلام خواهد شد.

نويسنده كتاب، «عزيز سيّد جاسم» كه از نويسندگان بنام و برجسته عراقى مى باشد، دانشمندى فرهيخته، فيلسوف و سياستمدار است، تاريخ اسلام را خوب مى داند، از مكاتب مختلف فلسفى و سياسى امروز آگاهى كامل دارد و فيلسوفان نامدار غرب و انديشه هاى آنان را بخوبى مى شناسد. با توجّه به اين ويژگيها، انصافا، وى توانسته است

از عهده بيان موضوع كتاب بشايستگى بر آيد. او با يادآورى ويژگيهاى شخصيت امام

ص: 24

على به بيان و شرح رفتارها و مواضع سياسى او در دوران زمامدارى آن حضرت مى پردازد و تك تك عملكردهاى آن بزرگوار را به بحث و تحليل مى گيرد و سرانجام، چنين نتيجه مى گيرد كه شيوه حكومتى امام على عليه السلام برترين شيوه حكومتى و خود او برترين زمامدارى است كه جهان بشريت، همچون او را نه ديده و نه خواهد ديد.

دشواريهاى كار

زمانى كه پيشنهاد موضوع ترجمه اين كتاب از سوى كميته محترم ارزشيابى علوم حوزوى خراسان پذيرفته شد، جدا شادمان شدم، ليكن انجام اين پروژه، كار ساده اى نبود و در هنگام كار، با دشواريهايى روبه رو شدم كه اگر نبود يارى خداوند و عنايت و

مدد مولاى مشكل گشايم على عليه السلام يقينا نمى توانستم از پس اين دشواريها بر آيم. اكنون به برخى از آنها اشاره مى كنم:

1- از آن جا كه نويسنده، يك اديب و روزنامه نگار است، جديدترين و پيچيده ترين سبك نويسندگى را به كار برده و در بيان مطالب خويش، از تازه ترين واژه هاى امروزى بهره جسته است كه برگردان اين واژه ها به فارسى و معادل يابى آنها بسيار دشوار بود.

2- نويسنده، اشعار فراوانى را در لابلاى متن كتاب آورده است كه هم ترجمه آنها و هم اعراب گذارى اين اشعار، يكى از دشواريها به شمار مى رفت.

3- با توجّه به اين كه واژه ها و اصطلاحات سياسى، اقتصادى و ادبى فراوان در اين كتاب به كار رفته است، مترجم مى بايد در اين زمينه ها، از آگاهى و مطالعات لازم برخوردار باشد، تا بتواند آنها را به فارسى رايج امروز برگرداند.

4- از آن جا كه نويسنده محترم در پانوشتها نام كتاب مورد مراجعه خود را بدون جلد و شماره صفحه ذكر كرده است، يافتن جمله ها و پارگرافهاى مورد استناد او از منابع عمدتا چند جلدى بسيار دشوار بود و وقت بسيار گرفت امّا به يارى خداوند تقريبا تمامى

مراجعات نويسنده بجز چند كتابى كه حتّى با مراجعه به كتابخانه هاى متعددى همچون كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى و كتابخانه مركزى و دانشكده هاى الهيات و ادبيّات دانشگاه فردوسى مشهد دسترسى به آنها امكان پذير نشد، در پاورقيها تكميل گرديد.

5- نويسنده محترم در برخى موارد سخنانى را نقل كرده است كه با واقعيتهاى علمى

ص: 25

و تاريخى چندان سازگار نيست. لذا مترجم بر آن شد كه با مراجعه به منابع معتبر اسلامى پاسخى را براى اين سخنان آماده كرده، آن را در پانوشت بياورد كه اين هم نيازمند جستجو و زحمات فراوان بود.

اينك كه با يارى خداوند و عنايات خاصه ولى عصر(عج) و نيز رهنمودهاى ارزنده استاد عاليقدر و متفكر اسلامى، حضرت حجت الاسلام و المسلمين على اكبر الهى خراسانى و پس از رنجها و تلاشهاى فراوان، به حلّ اين دشواريها توفيق يافته ام، خدا را

سپاس مى گزارم و در پيشگاه با عظمت او پيشانى برخاك مى نهم.

موسى دانش - مشهد مقدس.

آذر 1380 شمسى

ص: 26

پيشگفتار مؤلف

در روستاى نازنين «غازيه» - ناحيه نصر فعلى - چشم به جهان گشودم. تمثال على بن ابى طالب عليه السلام بر ديوار [خانه ما] آويزان بود. اين تمثال، همان تصوير سنّتى و رايج با رنگهاى ملايمى بود كه هيبتى ويژه در چهره او نمايان و هاله اى از نور، دور سرش را احاطه كرده بود. اين تمثال، همان تمثال رايج بود كه با دست نقاشى شده بود، ليكن ما نمى دانستيم، كار نقاشانى است كه با تلاش در حدّ توان خود و با بهره گرفتن از آگاهيها و برداشتهايى كه از شخصيت على عليه السلام داشته، آن را كشيده اند من كه كودك بودم، تمثال امام على عليه السلام همچون خود خانه و پدر و مادر و برادر و خواهر در خانه ما حضور داشت.

بنابراين، امكان نداشت كه خانه ما بدون تمثال حضرت على عليه السلام باشد.و اين چيزى بود كه ما در آن زمان بدان عادت كرده بوديم. هنگامى كه به شهر «ناصريه» عزيمت كردم، تا دوران تحصيلى راهنمايى و دبيرستان را در آن جا آغاز كنم، جهان روستا و خاطرات و انديشه هاى نخستين را پشت سر گزارده، به جهان ديگرى منتقل شدم.

در شهر عريقه (ناصريه) سفر پژوهشى ام را آغاز كردم و در اين زمان بود كه با دانشمندانى چون ولتر، ژان ژاك روسو، روبسپير آشنا شدم. سپس آشنايى با نيچه، شوپنهاور، دكارت و كانت را آغاز نمودم، تا اين كه به كناره هاى فلسفه اروپايى رسيدم.

وقتى پرس وجو كردم، ماركس، هگل، فويرباخ، انگلس و فيلسوفان انگليسى را ديدم و همچنين به گردش در جهان توين بى، لينكلن، سياستمداران، داستانسرايان و انديشمندان پرداختم و بدين ترتيب، از جهان كوچك نخست خويش بريدم.

پس از گذشت سى سال و يك سفر دور و دراز در ميان تلاشها و رنجهاى فكرى، تمثالى از على بن ابى طالب عليه السلام به من اهدا شد. اين تمثال از موزه لوور پاريس صورت بردارى شده بود و از ديگر تمثالها، بويژه از تمثالهاى نخستينى كه در روستاهاى امن و خوب ما انتشار يافته بود، به حقيقت على عليه السلام نزديكتر بود.

ص: 27

شايد اين تمثال به وسيله يكى از راهبان نقاشى شده باشد

در اين تمثال، بلندى شگفت انگيز، قدرتى سرسام آور و آرامشى تاريخى به چشم مى خورد. على عليه السلام بر اسبش سوار و قسمت بالاتنه اش از قاچ زين نمايان است، ليكن بر يك جايگاه بسيار بلند تاريخى تكيه زده است، به رغم اين كه اين بلندى از سمت اسب و پاها آشكار نيست.

من [به آن تمثال] مى نگريستم و بر آوردى مى كردم و در واقع آن بلندى را كه در تمثال به چشم مى خورد بررسى كردم: آيا بلندى تمثال از خود آن الهام گرفته است؟ يا اين كه بيانگر حالتى است كه من دارم، يعنى عشق ديرين، خاطره ها و برداشتهاى من؟

در هر حال، فاصله زمانى ميان دو ديدارى كه از دو تمثال على عليه السلام داشتم، دور و دراز بود و تقريبا بيشترينه عمرم را تشكيل مى داد، ليكن اهميّت ندارد. چه، ارزش عمر را با

سالها نمى توان سنجيد، بلكه آن را به وسيله حقيقتها بايد سنجيد و اگر عمر به وسيله حقيقتها سنجيده نشود، يك امر نسبى است. زيرا تنها حقيقتهاست كه زيبا و ارزشمند است و تنها حقيقتهاست كه عمر محسوب مى شود و به همين دليل، از هر راهى كه انسان بتواند بدان برسد، بايد خود را برساند. بر آن شدم طرحى را كه با كتاب «محمّد الحقيقة

العظمى» آغاز كرده بودم، در چهار چوب احياى آرمانهاى عربى و فكرى پى گيرى كنم، آرمانهايى كه بيم داشتم از دست برود و يا مورد سهل انگارى قرار گيرد و حتّى اين آرمانها در يك برهه از زمان مورد بى توجّهى قرار گرفته بود.

گفتنى است كه در اين جا دو چيزند كه كاملاً از هم جدا هستند، هر چند كه با يكديگر پيوند دارند: نگاشتن درباره على عليه السلام و اقتدا كردن به على عليه السلام . نگاشتن درباره على عليه السلام هر چند دشوار است، ليكن شدنى است. امّا اقتدا كردن به على عليه السلام امرى است كه سخن گفتن درباره اش امكان پذير نمى باشد، مگر با دشواريهايى كه انسان را به ياد غير ممكن

مى اندازد و انجام آن به معجزه نياز دارد. امّا درباره نگارش بايد گفت: بسيارى از نويسندگان، محققان و پژوهشگران درباره على بن ابى طالب عليه السلام هزاران جلد كتاب و مقاله نوشته و كارهاى ادبى كرده اند. به باور من، نگاشتن بسيار دشوار است. چه، شخصيت على عليه السلام در تمامى ابعادش سخت پربار است و دست يافتن به همه اين ابعاد كارى بس دشوار خواهد بود، ليكن خوشبختانه تلاشهاى بشرى بدين منظور صورت مى گيرد، تا

ص: 28

اقلاً برخى از ابعاد عظمت انسانى و جاودانه على عليه السلام به دست آيد.

نگارش درباره على عليه السلام امرى است روشن و شناخته شده، امّا اقتدا كردن به على عليه السلام چيزى است كه انسان را به ياد كارهاى خارق العاده مى اندازد.

فرماندهان نظامى بلند پايه، انديشمندان، فقيهان بزرگ، گويندگان خوش گفتار، زاهدان، نوابغ، دانشمندان و اديبانى در جهان به چشم مى خورند. در تاريخ، اسكندر بزرگ را مى بينيم كه شيداى فلسفه است و استادش ارسطو را با خودش همراه مى كند و نيز افلاطون فيلسوف، سقراط، بودا، كونفوسيوس، رهبران انقلابها و مصلحان را شاهد هستيم كه هر كدام در رشته خود، مهارت و تخصص دارند.امّا على بن ابى طالب عليه السلام تمامى ويژگيهاى اين نوابغ بى شمار را داراست. چه، او خليفه، رهبر، جنگجويى بزرگ، فيلسوف، استاد عدالت، بنيانگزار علم نحو، فقيه، دادستان، ستاره شناس، فرمانرواى ميدان سخن، شاعر، حكيم، نگهبان ميراث محمّد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، دارنده اخلاق والا و الگو در هر چيزى نيكوست. انسان مى تواند از او چيزهايى فراوان بياموزد، ليكن نمى تواند همانند او باشد.

على بن ابى طالب عليه السلام در زمان خويش تنها بود و جز گروهى بسيار اندك و اخلاصمند و جز ياران و طرفدارانى كه بر سر امرى و يا امورى اتحاد و اختلاف مى كردند - كه على

به اين امور از ديگران آگاه تر بود - كسى او را همراهى نمى كرد و هنگامى كه رنجها و

مصيبتها او را در زمانش خوار و زمين گير كرد، تاريخ با او رفتار عادلانه در پيش گرفت.

چه، ناگهان دوستان او از انديشمندان و مبارزانى كه در راه انسانيت و عدالت مبارزه مى كردند، دسته دسته از لحاظ فكرى و عقيدتى به او پيوستند و دوستى على بن ابى طالب عليه السلام، به اعتراف دوست و دشمن، به يك حقيقت عينى و تاريخى تبديل شد.

او در خلاقيت و نبوغ، بى مانند و در شيوه و رفتارش شگفت انگيز بود و به همين دليل تمامى دشمنانش از طرز فكر واحد برخوردار نبودند. به عنوان نمونه، برخى از كسانى كه با او مى جنگيدند او را بزرگترين دشمن خود و دشمن تباه كارى، كفر، شرك و يا ستمگرى خود مى دانستند. برخى از كسانى كه با او مى جنگيدند، در او معيارى را مى ديدند كه نشان مى داد اين افراد از حق و عدالت بدورند و از اين طريق به كم ارزشى خودشان پى بردند، در حالى كه پيشتر مى پنداشتند افراد مهمّى هستند. بنابراين، در برابر

ص: 29

شخصيت على عليه السلام احساس حقارت مى كردند و خودشان را آماده مى ساختند كه در ميان پيروانشان نقش بزرگى داشته باشند، ليكن ستاره بخت آنها در برابر خورشيد تابناك وجود امام على عليه السلام غروب مى كرد و چون در مقايسه با شخصيت او رسوا مى شدند و توان بالا رفتن به درجه حق و راستگويى را نداشتند، [در يك تلاش مذبوحانه] به نبرد با

او برمى خاستند.

برخى از كسانى كه اردوى على عليه السلام را ترك كردند و تعدادشان هم چشم گير بود، بدان سبب اين كار را انجام دادند كه تاب تحمل عدالتخواهى، حق خواهى و راستگويى او را نداشتند. ابوزيد نحوى از خليل بن احمد عروضى معروف پرسيد:

«چرا مردم على عليه السلام را از حقش منع كردند، در حالى كه او خويشاوند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و در ميان مسلمانان جايگاه بلندى داشت و در راه اسلام، آن همه رنج كشيد؟». خليل

در پاسخ او گفت: خداوند نور او را بر نور آنان فزونى بخشيد و او در پاكيزگى هر آبشخورى بر آنان چيرگى يافت و مردم به كسانى كه همانند خودشان هستند مايل ترند. مگر نشنيده اى كه شاعر مى گويد:

وَ كُلُّ شَكْلٍ آلِفٌ

أما تَرَى الْفِيلَ يألَفُ الْفِيْلا(1)

عقّاد در تفسير اين پديده مى گويد:

«اين چنين بر آن مرد بزرگ، در شهر خودش و در ميان افراد خانواده و يارانش، برچسب «غريبه» زده شد. چه، رابطه او با بزرگان صحابه، رابطه برابرى بود كه در اين نوع رابطه، ضابطه جايگزين رابطه مى شود. رابطه او با دشمنان، حسد ورزيدن دشمنان بود كه نمى شد جلو آن را گرفت و كينه اى از سوى آنان بود كه نمى توان پنهانش كرد. رابطه او با عموم مردم، رابطه اى بود كه آنان بسان بيگانگانى كه او را نمى شناسند، به او مى نگريستند و از انديشه وى پيروى نمى كردند، هر چند گروهى از مردم از روى شگفتى به او نزديك مى شدند و گروهى از آنان، بر اثر نفرت از وى دورى مى گزيدند و اين، از نشانه هاى شهيد است».

گروهى از مردم در زمان على عليه السلام او را فوق العاده دوست مى داشتند و برخى از آنان

ص: 30


1- - معادل اين شعر در فارسى همان شعر معروف است كه مى گويد:كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز

در دوستى او افراط مى كردند، تا آن جا كه او را به مرتبه خدايى رسانيدند و كافر شدند. بدين سبب، او فرمان داد كه آنها را در آتش افكنند و اين در حالى بود كه آنان از اين

كارشان احساس پشيمانى نمى كردند و اين، امرى است شگفت انگيز و كمياب كه طرفداران اين نظرگاه مى خواهند از اين طريق به تحليل و توجيه اين عمل شگفت آور و هيجان انگيز خود بپردازند.

آيا پيروزى سياسى شخصيت على بن ابى طالب عليه السلام در دوران خودش، با آن حقانيت تمام و عدالت كاملى كه داشت، امكان پذير بود؟ آيا سطح فكرى و روانى مردم و نيازمنديها و منافعشان، به آنها اجازه مى داد كه به جهان على عليه السلام كه الگوى عدالت، انصاف و زهد بود، بپيوندند؟

ترور امام على عليه السلام به درگيرى پايان داد و راه را بر ضدّ حمله اى كه از سوى او بايد صورت مى گرفت، بست.او رستگارى بزرگش را در شهادت ديد و در حالى كه پرواز روحش را چشم مى كشيد گفت: «به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم». مردم پس از او همچنان به جدالهاى سياسى، دنيوى، دينى و شخصى خود ادامه دادند.

سرانجام، على بن ابى طالب عليه السلام از پيله منافقان، سازشكاران، سود جويان و همپيمانان از دين برگشته خود آزاد شد و آزادى خويش را در ملكوت اعلى يافت و در هنگامه اى كه ديگران در جهان خود - جهان زور و ستم - بسر مى بردند، او پرچم جاودانه فداكارى را به اهتزاز در آورد، پرچمى كه بشريت در تمامى دورانها آن را برخواهد افراشت.

شخصيت او آفريده شد تا در هنگام رويكرد مردم به خطا، كژ روى، ستمگرى و كفر و گمراهى، نماد عدالت و حق باشد. چه، او زيباترين الگوست، زيرا انسانى است بى پيرايه، زاهد و فروتن. انسانى است نيرومند، بلند مرتبه و درخشنده در ميان درخشنده ترينها و كمياب در ميان كميابترينها و برخوردار از انواع دانش و ادب و شناخت كه همتاى آن در تاريخ بسيار اندك است.

شخصيت على بن ابى طالب عليه السلام كه از لحاظ انديشه و رفتار بسان يك دائره المعارف بزرگ است، نيكان و بزرگان عدالت پرور را به پيروى از خود فرا مى خواند و براى آنان همين افتخار بس كه اگر نتوانند از شيوه على عليه السلام پيروى كنند، اين ناتوانى را با كمال ميل و آشكارا بيان مى دارند. چه، على بن ابى طالب عليه السلام از سوى هر انسان آزاده و برخوردار از

ص: 31

وجدان پاك، سزاوار دوستى واحترام است.

او آموزگار دوستى و گذشت است كه بالاتر از تنگ نظريهايى كه بشر را به طبقات و دسته هاى نژادى و قومى وقبيله اى تقسيم مى كند، پيوسته به افراشتگى مى نگرد. او آموزگارى است كه بالاتر از تقسيم بنديهاى غير انسانى كه در خور مقام جانشين خدا در زمين نيست، براى اوج گرفتن انسان فداكارى كرد.

هنگامى كه اين برگها را مى نوشتم، انديشه هاى فراوانى درباره على بن ابى طالب عليه السلام

در ذهنم بود، ليكن عظمت ابعاد اين انديشه هاى فراوان، پى گيرى آنها را برايم دشوار ساخت. چه، هرگاه انديشه اى را مى نگاشتم، انديشه ديگرى به خاطرم مى آمد. گمان نمى كنم نويسنده اى، كتابى درباره امام على عليه السلام بنويسد و آن را به پايان برساند و در اين كه تنها به گوشه اى از اين موضوع پرداخته است، كاملاً اطمينان نداشته باشد.

اينك كه مى خواهم به انديشه هاى مكتوب خويش در اين كتاب پايان دهم، باز هم ديدگاهها و انديشه هاى ديگرى در فضاى ذهنم وارد مى شود. بنابراين، كتاب پايان يافته

است، امّا نگاشتن درباره على عليه السلام پايان يافتنى نيست.

عزيز سيّد جاسم

بغداد

ص: 32

بخش اوّل: مشيّت پروردگار

اشاره

هماهنگى با مشيت پروردگار

گواهى دادن به اسلام

دشوارى راه

ص: 33

ص: 34

در پس دگرگونيهاى پى در پى جهان نوين كه ميليونها ميليون زايش و رويش را در خود دارد، مشيّت پروردگار نهفته است، مشيّتى كه موجودى محدود [چون انسان] نمى تواند آن را درك كند. چه، موجود محدودى كه بُرد نگاههايش از اشياى نسبى و محسوس و مشخّص فراتر نمى رود، نمى تواند قوس ديدش را به ماوراى مرزهاى اين اشيا بالابرد و اين، در حالى است كه امواج دگرگونيهاى جهان هستى با شتاب سرسام آورى حركت مى كند و بدون اين كه لحظه اى آرام بگيرد، موجى در پى موج ديگر روان است. تو گويى دنيا مصمّم است تا براى هميشه، معمّايى را فرا روى انسان بگذارد كه هيچگاه رمزش به دست نمى آيد.

در سايه پيوستگى اين امواج شتابنده زندگى كه از آخرين لحظه تاريكى سپيده دم زمانى به وجود مى آيد، زايشهاى ساده و پيچيده و پديده هاى معمولى و اعجازآميز در جلوه هاى آفرينش الهى با يكديگر ارتباط سرنوشت ساز و يگانگى پيدا مى كنند.چه، هر چيزى در زندگى در جاى خود قرار دارد و نيز هر كدام بايد روزى به كام نابودى فرو رود. [بنابراين، جلوه آفرينش در همه موجودات و پديده هاى هستى يكسان است]. در جهان هستى - به رغم اين كه پيوستگى مزبور به طور يقين مورد جدال و كشمكش است - وجود زايد و بى هدف به چشم نمى خورد. چرا كه، تمامى موجودات، خواه بسيط و خواه مركب، همگى در مشيّت آفرينش با يكديگر شريك اند و گويى همه آنها يك موجودند كه آفريده شده اند.

ليكن اعضاى اين موجود واحد- همين امر، حكمت آفرينش و باعث به حيرت افتادن آفريدگان است - از لحاظ ارزش، با توجّه به وظايفى كه انجام مى دهند، در سطوح مختلف قرار دارند. به عنوان مثال، برخى از اعضاى موجود زنده حتّى اگر بريده شود سبب مرگ او نمى شود، در حالى كه بيمارى «قلب» به مرگ او منجر

ص: 35

مى شود. همان گونه كه اعضا به رغم اين كه همگى داراى يك وجود هستند ليكن وظايف و آثار آنها مختلف مى باشند،پيدايش افراد بشر و پديده هاى زندگى و زمانهاى مرگ آنان نيز با يكديگر متفاوتند.

مشيّت آفرينش الهى كه در هر زايشى به چشم مى خورد، خرد انسانى را در برابر شگفتيها، معجزه ها، عجايب، پارادُكسها و چيزهاى حيرت آورى قرار مى دهد.بنابراين، خرد انسان، پديده هايى را كه مى تواند با شناخت علمى خويش توجيه كند، به تحليل و توجيه آنها مى پردازد و پديده هايى را كه نمى تواند با اين روش توجيه كند رها مى سازد.

كسى كه بيش از اندازه ساده انگار باشد، مسلّما زايش و رويش موجودات زنده را به گونه بسيار ساده ومعمولى وانمود مى كند، در حالى كه هيچگاه واقعيّت چنين نيست. چه، در پس همين زنده هاى به ظاهر ساده نيز قدرت اعجازآميز آفرينش نهفته است. ليكن با توجّه به اين كه مردم اصطلاحا موجودات زنده و پديده هاى هستى را به دو گونه: ساده و مركب، عادى و پيچيده تقسيم مى كنند، از توجّه به يك وجود ناشناخته، حيرت آور و شگفت انگيز در وراى وجود اين موجودات ساده و در عين حال شگفت انگيز غفلت كرده اند، همان وجودى كه در وراى موجودات زنده پيچيده و غير عادى نيز در يك منشور نهفته است.

رابطه زاده شدن موجود زنده با زمان، در آفرينش جهان هستى داراى مفهوم ويژه اى است. به عنوان نمونه گاهى اثر زاده شدن يك مولود، ويژه همان مولود است و گاه اثر زاده شدن مولودهايى مشخّص از مرزهاى شخصى آنها فراتر مى رود و جهان را فرا مى گيرد و انديشه انسان نمى تواند اين رابطه را درك كند، مگر اين كه تأثيرات عملى اين مولودها را در طى زمان رصد كند. بر اين اساس، انديشه بشرى تنها در صورتى مى تواند اين رابطه را بشناسد كه با تاريخ پيوند داشته باشد.

روزى كه على عليه السلام در آن زاده شد، با اراده ازلى آفرينش الهى، هزاران بلكه

ص: 36

ميليونها انسان و موجودات زنده ديگر نيز گام در عرصه هستى نهادند ليكن يقينا هيچ زاده شدنى همچون زاده شدن او نبود. چه در زاده شدن على عليه السلام كه به رغم سادگى اش پر از راز بود و به رغم شگفت انگيز بودنش بسيار آسان تحقق يافت، بر طبق حكمت الهى، آن چنان صدايى با پيدايش اين مولود همراه مى شود كه در تاريخ طنين مى افكند و رويداد اين زايش را به عنوان نمودار حق پخش مى كند، نوزادى كه در طول تاريخ، روشنگر و جاودانه است.

ميلاد على بن ابى طالب عليه السلام در مكانى استثنايى بود، نه در زمانى استثنايى. ليكن همين استثناى شگفت انگيز مكانى اين مولود، موجب استثناى شگفت انگيز آن در هميشه زمان شد. چه، انسانها به طور معمول در اندرون خانه ها زاده شده اند و زاده خواهند شد و نيز گاهى زن باردارى مجبور مى شود كه در بيرون خانه زايمان كند بدون اين كه پيشتر حساب اين وضعيّت را كرده باشد و به عنوان مثال نوزادش رادر يك ميدان باز بر زمين مى گذارد. امّا زاده شدن على بن ابى طالب عليه السلام براى هميشه زمان، شگفت آور است، زيرا مادر او فاطمه دختر اسد، نوزادش را در درون بيت عتيق، يعنى كعبه مى گذارد. همان گونه كه شگفت آور بودن ميلاد على عليه السلام فرياد حق و عدالت در آينده را سر مى داد، مصيبت او در سالهاى آينده را نيز ثبت مى كرد، يعنى مصيبت به شهادت رسيدن مولود خانه خدا در محراب خانه خدا. على بن ابى طالب عليه السلام در خانه اى كه خداوند آن را از توفانهاى كهن و از بردگى رهانيد و در محراب خدا زاده شد و به بتها پشت كرد. بنابراين، بيت عتيق كه پر از بتهاى بى جان و بى خرد بود، تنها خانه خدا شد و زاده شدن على بن ابى طالب عليه السلام حكمت خدا و پرنده جاويد حقيقت بود.

«ولادتى اينچنين پيش از اين نوزاد در جهان تحقق نيافته بود و پس از او نيز هيچ نوزادى به اين افتخار دست نخواهد يافت. خداوند به وسيله اين ولادت، آن نوزاد و پدر و مادرش را گرامى داشت و اين ولادت نوعى احترام به دو فرزند هاشم بود، زيرا اين كودك

ص: 37

از نسل هاشم؛ و از فاطمه و ابوطالب نوادگان اين ريشه پايدار و بزرگوار به دنيا آمد.(1)»

«وقتى مادر امام از خانه كعبه بيرون آمد، مردم به سوى آن بانو شتافتند، و از يكديگر پيشى مى گرفتند، تا او را كمك و يارى كنند و چشمان خويش را به طلعت نوزادى كه خانه خدا زادگاهش و پرده كعبه جامه اش بود، سير سازند.(2)»

ويژگى اين حادثه كه همه چيز را از ياد آن مردم برد و همهمه سرگشتگى و شگفت زدگى ايشان را برانگيخت، همان همراهى خداوند و اعلان سر رسيدن وعدگاه خدا با بشر و حوادث تاريخ بود، يعنى وعدگاه ميلاد انسانى كه او با حق هست و حق با او؛ و اين دو همچون شعله اى يكى شده اند و در اين شعله، چيزى دور از چيزى نيست، بلكه همه اجزاى اين شعله يك چيز و يك پارچه است و اجزايش در كُلّ آن ذوب شده است.

بدين ترتيب، آن زايش شگفت انگيز، با رستاخيز و احياى دوباره خانه خدا همراه بود و با زاده شدن اين مولود جديد، تمامى بتها و كسانى كه در حضور خدا قدرت او را ناچيز مى شمردند، نااميد شدند. در بيرون بيت عتيق اراده الهى پيامبر بزرگوارى را براى انسانها آماده مى كرد كه جهان بت پرستى را به مبارزه مى طلبيد و در درون بيت عتيق، اراده الهى براى مصطفى صلى الله عليه و آله ياور و دوستى را مهيّا مى ساخت كه از همان لحظه نخست ولادت، به بتها پشت كرده است!

اگر دست تقدير به بتها توان نگاه كردن مى داد، آنها با نگاههاى سخت خشم آلود به آن كودك نوپيدا نگاه مى كردند و آن چنان شعله هاى سوزانى را برمى افروختند كه او را در گهواره مى سوزانيدند و اگر براى اين بتها مقدّر مى شد كه سخن بگويند، تنها از جنگ سخن مى گفتند: جنگ بر ضدّ مبارزى كه در ژرفاى خويش همان عظمت

ص: 38


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 66 - مترجم.
2- - همان.

عموزاده اش، پيامبر بزرگ را دارد. ليكن هر آنچه را كه بتها از انجام آن و سخن گفتن درباره آن ناتوانند، اجراى آن را انسانهاى شيطان گونه اى به عهده مى گيرند كه خود را براى خاموش كردن نور خدا آماده كرده اند.

رويداد واقعا شگفت انگيز اين بود كه ولادت در خانه خدا صورت گرفت و نه در خانه خويشاوندان. ولادت در فضاى پرستش بتها براى انكار بتها. بنابراين، خداوند از طريق اين ولادت، على عليه السلام راملزم كرد كه اخلاصمند حق كه همان خانه خداست

باشد، خانه اى كه انسانهاى مسلمان به آن رو مى كنند. به همراه او خانواده اش نيز اخلاصمند حق شدند. چه، آن كه در خانه خدا زاده شد به همراه خانواده اش، زير پرچم پيامبر بزرگ، بزرگراه حق را در پيش گرفت و بدون اين كه كوچكترين ترديدى به خود راه دهد بدان ادامه داد تا اين كه قاتل او ابن ملجم مرادى با ضربات خيانتكارانه به سويش شتافت و در حالى كه شصت سال و اندى از عمر او سپرى شده بود، زندگى اش پايان يافت. البتّه، در نگاه سطحى، امام على عليه السلام در شصت و سه سالگى چشم از جهان فروبست، امّا به حساب تاريخ، او به درازاى تاريخ زنده است كه هر اندازه انسانهاى كاوشگر در زندگى او كاوش كنند و شخصيتهاى آگاه از زندگى او آگاهى يابند، زندگى آن امام درخشانتر مى شود.

آغاز و فرجام زندگى او بر خلاف يكديگر نبود: او در خانه خدا [زندگى اش را آغاز كرد و] تولّد يافت و سرانجام در مسجد - خانه خدا - به شهادت رسيد(1). بنابراين در سراسر وجود اين شخصيت بى نظير، در تمامى دوره هاى زندگى اش و در تمامى روزها، ماهها و سالهاى اين زندگى يك نوع انسجام و پيوستگى به چشم مى خورد و او در هر لحظه اى از زندگى اش، يك وظيفه مهم براى سامان بخشيدن به زندگى ديگران بر عهده داشت كه كاملاً با قضيه او - قضيه حق و عدالت - هماهنگ

ص: 39


1- - شاعر مى گويد: ميسر نشد به كس اين سعادت به كعبه تولّد به مسجد شهادت - مترجم.

بود.

عقاد سخن درستى گفته است آن جا كه مى گويد:

«كدامين فرجام، به فرجام اين شهيد عادل همانندتر است؟ او - چنان كه مى دانيم - در كعبه زاده شد و در مسجد - چنان كه مى دانيم - ضربت خورد و كدامين آغاز و فرجامى به زندگى كه ميان اين دو نقطه قرار دارد، از اين آغاز و فرجام همانندتر است؟.(1)»

هماهنگى با مشيّت پروردگار

گاه بخشهاى كوچك و نخستين [زندگى يك انسان] به تنهايى و به طور ناخودآگاه تكامل مى يابد، ليكن اين بخشها در هنگام پيمودن راه درست تكامل آنچه را كه ناخودآگاه تحقق مى يابد بيش از آنچه آگاهانه تحقق مى يابد نمايان مى سازد.گاه گزينش آگاهانه و مستقيم شخص در ساماندهى اين بخشهاى كوچك دخالت دارد امّا اين گزينش آشكارا خودش را نشان نمى دهد. زيرا در ميان سكوتها محبوس مى ماند و در نتيجه، نه خودش برملا مى شود و نه كسى از طريق سخن آن را برملا مى كند از قبيل بخشهايى كه در آن، ناخودآگاهى با آگاهى در هم مى آميزد و كار را زيبا و دلپسند مى سازد. به عنوان نمونه، در مسأله نامگذارى «على بن ابى طالب» شايد مادرش بدين سبب خواست نام او را حيدر - يكى از نامهاى شير است - بگذارد كه او فاطمه دختر اسد است و هدفش اين بوده كه مى خواسته نام پدرش را بر او بگذارد و از اين طريق به پدرانش احترام نهد و چه احترام بزرگى است! ليكن على كه صرفابراى يارى حق به دنيا آمده است، نبايد در نامگذارى او تنها بزرگداشت پدران مدّ نظر قرار گيرد، بلكه هدف از اين نام گذارى بايد بزرگداشت قضيّه بزرگ، يعنى عدالت و بزرگداشت و احترام بردوش گيرندگان پرچم عدالت و سربازان آن در هر دوره اى نيز باشد.لطف خداوند بر اين قرار گرفت كه نام «على»

ص: 40


1- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، دارالكتاب العربى، بيروت، سال 1967م، ص 221 - مترجم.

براى على بن ابى طالب برگزيده شد، تا هر اندازه كه بتها بر پايه هاى سنگى و استوار خود بالا روند و هر اندازه كه بر اثر نادانى پرستندگان اين بتها بر عظمت آنها افزوده شود، باز هم مقام و جايگاه اين نوزاد جديد، بلندتر و والاتر از آن باشد.

برخى گفته اند: ابوطالب همان كسى بود كه نام على را برگزيد و اين نامى بود كه عرب دوران جاهليّت [فرزندان خود را] بدان نامگذارى نمى كردند. چنان كه نام «محمّد» نيز در ميان ايشان سابقه نداشت، مگر چند نفرى كه در طليعه بعثت محمد صلى الله عليه و آله نامشان را محمّد نهاده بودند. به دنيا آمدن محمّد و شايد نامگذارى پيامبر صلى الله عليه و آله بدين نام، يك نوع اشاره اى به عرب بود كه از جاهليت خود بكاهند و نشانه هاى مكتب آسمانى را كه خورشيد آن بزودى در ميانشان طلوع خواهد كرد بزرگ بشمارند.(1) همچنين نام «على» نيز از نامهايى نبود كه عرب در دوران جاهليت خود بدان نامگذارى كنند و تاريخ دوران جاهلى از كسى كه پيش از صاحبش على بن ابى طالب عليه السلام بدين نام ياد شود، نام نبرده است. نام على در لطافت و زيبايى و در اين كه اين نام در دوران جاهليت مرسوم نبوده و كسى بدان ياد نمى شده، همانند نام «محمّد» است.(2)

آن گونه كه گفته اند: اين نامگذارى خواسته محمّد صلى الله عليه و آله بوده است و از اين كه پيامبر بزرگوار عنايت ويژه اى به نامها داشته، بر مى آيد كه در گزينش نام «على» از سوى پسر عموى او محمّدبن عبداللّه صلى الله عليه و آله هماهنگى با مشيّت پروردگار صورت گرفته است، كسى كه نامها را مورد بررسى كامل قرار مى داد و آن را كه از همه زيباتر و

يا پر معناتر بود بر مى گزيد.

سرپيچى محمّد صلى الله عليه و آله از رسوم جاهليّت در مقابله آن حضرت با اعتقاد بت پرستى

ص: 41


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب بقية النبوة و خاتم الخلافة، دارالمعرفة، بيروت، چاپ دوم، 1390ق، ص 91 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

و رويارويى با خطاهاى تلخ آن نمودار بود و گزينش نامها در ميان عرب جاهليّت، تنها بازتاب تنگى افق ذهنهاى آنان، بسته بودن محيط و توسعه نيافتگى انديشه بود. به عنوان نمونه، بسيارى از نامها نشان دهنده سنگدلى، خشونت، پستى، تقليد از سمبلها، موجودات و ويژگيهاى محيط بود. بنابراين بسيارى از اوقات همانند نامهاى بتان نامگذارى مى كردند: عبداللّات، عبديغوث، عبدالعزّى. نيز نامگذارى به نامهاى حيوانات افزايش يافته بود. چنان كه فرهنگ نامها پر از نامهايى است كه نشانگر جنگ، شجاعت، نيرومندى و ديگر ويژگيهاست.

«از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل شده است كه او نام «عاصيه» را تغيير داد و به او گفت: «تو جميله اى». همچنين، فردى را كه نامش حرب بود، سلم نام نهاد و نيز مضطجع را به منبعث مبدّل كرد. آن بزرگوار با نامها و كنيه هاى اشخاص و نامهاى اماكن و اشيا به همين ترتيب برخورد مى كرد و هر نام زشتى را كه به يك عقيده فاسد و يا به يك عمل زشت نسبت داده مى شد از آنها بر مى داشت و نامهاى نيكويى را كه به فضيلت، نيكى و احسان منسوب بود بر آنها مى نهاد. گويى خداى سبحان اراده كرده بود كه على عليه السلام در فضاى اسلام و پيش از اسلام، چشم به جهان بگشايد و در دامن نبوت پرورش يابد و همين امر، سبب شد كه او از جاهليّت و اباطيل آن دور بماند... و زمانى هم كه اسلام آمد، وى با فطرت سالم و نام سالم از آن استقبال كرد.(1)»بنابراين، شايد محمّد صلى الله عليه و آله همان كسى است

كه اين نام را براى پسرعموى نوزادش برگزيد و به عمو و زن عمويش اشاره كرد كه نوزادشان را بدان، نام نهند.(2)» آنگاه كه محمّد صلى الله عليه و آله به چهره اين نوزاد نگريست، در دلش خطور كرد كه او بايد از برترين بندگان خداوند باشد و شايسته است كه در اسلام از جايگاه بلندى برخوردار شود.(3)»

بعدها و پس از گذشت چند سال، چشم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و پسر عمويش على عليه السلام به زاده شدن آن دو سبط، روشن مى شود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نام «حسن و حسين» را براى آن دو بزرگوار بر مى گزيند و با اين عمل خويش، زيباترين مثل را در گزينش

ص: 42


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب بقية النبوة و خاتم الخلافة، دارالمعرفة، بيروت، چاپ دوم، 1390ق، ص 91 - مترجم.
2- - همان، - مترجم.
3- - همان، - مترجم.

زيباترين نامها مى زند، همان نامهايى كه مردم بدانها آشنايى نداشتند؛ و چقدر فراوان است چيزهايى كه مردم با آنها انس ندارند، تا اين كه فردى به آن مى پردازد و آن را مى پسندد [و سپس مردم از او ياد مى گيرند].

در فضيلت محمّد صلى الله عليه و آله همين بس كه او در همان هنگام كه كاروان حقيقت و ايمان را راهنمايى مى كند به حسّ زيباشناسى نيرو مى بخشد و ميان اسم و مسمّى يگانگى ايجاد مى نمايد تا انسان به جوهر انسانى اش پى ببرد و انديشه و عمل او با اين جوهر انسانى همساز گردد. همسازى [ميان انديشه و عمل ]خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله بود تا حقيقت در ميان مردم و در اعمال آنان، در روابط ايشان، در نامهايشان و در نامگذاريهايشان، تجسّم يابد. خطر وحشت آورى كه بشريت از آن رنج برد و مى برد، خطر نفرت انگيز جدايى ميان انديشه و عمل است، يعنى خطرى كه انسان چيزى را ادّعا كند و خلاف آن را انجام دهد. چه بسيار واژه هاى زيبايى همچون حق، حقيقت، راستگويى، امانتدارى، شرافت، بخشندگى و وفادارى كه بر زبانها جارى مى گردند ليكن همين واژه ها در ميان انبوه منافع مادّى، استثمار، احتكار، استبداد و

تجاوز گم مى شوند [و در عمل از آنها خبرى نيست].

على بن ابى طالب عليه السلام پرورش يافته محمّد صلى الله عليه و آله بود. او در حالى به دنيا آمد كه خداوند ويژگى يگانگى و همسازى ميان انديشه و عمل را به او بخشيد و گويى مشيّت الهى بر اين قرار گرفت كه بتها را خوار گرداند. چه، اينك در دفتر اين بتها انسانى زاده مى شود كه از همان آغاز دلش شيفته خداوند است!

مردم عادى آن روزگار چنين مى پنداشتند كه هر گاه نوزادى در ميان بتها زاده شود، به جهان بتها مى پيوندد، به سوى آنها پيش مى رود، جايگاه نزديكى به آنها را به دست مى آورد و از بركت جايگاهى كه در آن زاده شده است در آينده زندگى اش برخوردار مى شود. بنابراين، چنين ولادتى از ديدگاه مردم آن روز نشانه آن بود كه اين نوزاد خوش بخت، برگزيده بتهاست، در حالى كه از ديدگاه على عليه السلام زادگاه او،

ص: 43

حرم ابراهيم عليه السلام و ميدان نبرد با بتها بود.

هنگامى كه در يكى از روزها دختركى از على عليه السلام مى خواهد كه پيرامون كعبه طواف كند، او اين در خواست او را نمى پذيرد. پاسخ همراهان على عليه السلام به طور سنّتى اين بود كه زاده شدن على در كعبه را به او يادآورى كردند و به همين دليل، يكى از همراهان به او گفت:

اى پسر ابوطالب، براى تو خيلى شگفت آور است كه «مادرت تو را در حرم بتان به دنيا مى آورد و تو...». بلافاصله على عليه السلام سخن او را قطع مى كند و مى گويد: «در حرم پدرم ابراهيم...امّا بتهاى شما، پس شأن من از آن بالاتر است كه آنها را ببينم».

على از همان آغاز ولادت، از ديدن بتها روى برتافت و به همين دليل، از روزى كه چشم به جهان گشود و پيش از آمدن اسلام، نه پيرامون بتخانه اى طواف كرد و نه به بتى روى آورد، بلكه جان و دلش تنها متوجه ذات خدا و حق بود. حق در وجود على عليه السلام از همان آغاز كودكى او، مواد خامش را يافت و پرورش اين موادّ خام را خانواده اى به عهده گرفت كه در آن جامعه آشفته تجارى، بدوى و بت پرستى، تنها نماد بزرگوارى و پايدارى به شمار مى رفت.

هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام به سنّ شش سالگى رسيد، از خانه پدرش ابوطالب به خانه پسر عمويش محمّدبن عبداللّه صلى الله عليه و آله منتقل شد.(1) شايان يادآورى است كه سختى زندگى، تنها عامل انتقال على به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نبود.هر چند بر دوش كشيدن بار زندگى بر ابوطالب كه بيش از توانش عائله داشت سنگينى مى كرد،

ص: 44


1- - ابن اسحاق مى گويد: از نعمتهاى خداوند به على عليه السّلام آن بود كه قريش گرفتار قحطى و بحران اقتصادى شد. ابوطالب بسيار عائله مند بود. روزى پيامبر خدا به عمويش عباس گفت: ابوطالب عائله سنگينى دارد. بيا برويم و از تعداد عائله او بكاهيم. آن دو روانه شدند و آنچه را كه در نظر داشتند به آگاهى ابوطالب رساندند. ابوطالب گفت: عقيل را براى من بگذاريد و هر چه مى خواهيد انجام دهيد. بنابراين، پيامبر خدا على را با خود برد و عباس، جعفر را.

اينك نوبت به محمّد صلى الله عليه و آله رسيده كه مسؤوليت مراقبت از على را بر عهده گيرد، بويژه پس از آن كه او با خديجه ثروتمند ازدواج كرده و از امكانات بيشترى برخوردار شده است. در جهان هستى و دوران زندگى، حوادثى به چشم مى خورند كه به نظر مى آيد به طور تصادفى رخ داده اند ليكن اين حوادث در ذات پنهانى خويش واقعيتها و ضرورتهاى گريز ناپذيرى هستند كه بعدها پيامدهاى مشهود آنها از وجودشان خبر مى دهد. زمانى محمّد صلى الله عليه و آله همچون عموزادگانش و از آن جمله على عليه السلام تحت سرپرستى ابوطالب قرار دارد. امّا بعدها و در هنگامى كه محمّد ازدواج مى كند و براى خويش خانه اى تشكيل مى دهد، به يك كانون گرم دوستى و ارتباط تبديل مى شود، تا آن جا كه على را از پدرش جدا مى سازد و به نزد خود مى آورد.

حادثه ولادت على عليه السلام يك حادثه ضرورى و نقطه اوج زمينه سازى پنهانى، از سوى خداوند، براى به وقوع پيوستن يك رويداد بزرگ ديگر بود كه اوّلاً وجدان عرب و ثانيا وجدان بخش بزرگى از انسانيت را تكان داد. لذا امكان ندارد كه حادثه آغاز ايمان آوردن على عليه السلام كه از روى اراده و هدف بوده است بسان حلقه هاى زنجير به زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله پيوسته باشد، ليكن فلسفه وجود اين حادثه از رابطه دوستى [ميان آن دو بزرگوار] فراتر نرود. بنابراين، ولادت على و ايمان آوردن او يك انتخاب بوده است [نه تصادف].

گواهى دادن به اسلام

«پسر عموجان! شنيدم و اجابت كردم و به شهادت اسلام گواهى مى دهم كه معبودى جز خداوند نيست و تو فرستاده او هستى». اين بيان قاطع، پيامد طبيعى همان انتخابى است كه عنايت الهى آن را از آغاز در خانه كعبه انجام داد، زيرا على عليه السلام در اين خانه چشم به جهان گشود.

ص: 45

در ميان عرب، چه در جاهليت و چه در اسلام، رسم بر اين بود كه فرزندان با پدران و پدران با برادران و عموزادگان خود به مشورت و رايزنى مى پرداختند و اين رايزنى نشانه همبستگى اجتماعى به شمار مى رفت. بر اين اساس، هنگامى كه على عليه السلام مى خواست اسلام بياورد، بسيار طبيعى بود كه با پدرش ابوطالب مشورت كند و نظرگاه او را در اين باره به دست آورد، ليكن او كه شعله با بركت اسلام را در دل دارد و انديشه ايمان در خون و وجود وى جريان پيدا كرده است و به رغم اين كه تنها ده سال از عمرش مى گذرد، نيازى به مشورت با پدرش ندارد. او از همان آغاز ولادت، صراحت ايمان، اعتماد به نفس و جرأت لازم براى اراده هر حقى را داشت و به همين سبب، خطاب به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گفت: «اى پيامبر خدا، من درباره دينم، نه از ابوطالب فرمان بردم و نه با او مشورت كردم». اين سخن على: «من به شهادت اسلام گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست و تو فرستاده او هستى» سرآغاز دورانى تازه، زندگى تازه و سرنوشتى تازه براى او بود.

هر چند اين سخن را بجز على ديگران هم بر زبان آورده اند ليكن بيان آنها از ويژگيهاى بيان على عليه السلام برخوردار نبوده است. چه، هر حرف، هر جمله و هر بيان على عليه السلام از آغازى بزرگ، سنگينى مسؤوليت و شگفت انگيز بودن انتقال به زندگى جديد و سلطه حق حكايت دارد. ترديدى نيست كه ايمان مؤمنان با يكديگر تفاوت دارد. به عنوان نمونه، مؤمنى هست كه حدود ايمان او از خودش فراتر نمى رود و در نتيجه، نقش او هم محدود است و مؤمنى هست كه نقشى تاريخى و اثرگذار ايفا مى كند.

همچنين، راه ورود به خانه ايمان نيز مختلف است: گاهى انسان در سايه عوامل ذاتى و طبيعى و معمولى ايمان مى آورد، گاهى بر اثر يك پيش آمد ناگوار اين ايمان حاصل مى شود و گاهى بتدريج و با كمال آرامى پديد مى آيد و رشد مى كند. در ميان تمامى انواع ايمان، ايمانى كه به طور ناگهانى حاصل شود از همه هيجان انگيزتر و

ص: 46

شگفت آورتر است. بنابراين، او از گمراهى به ايمان منتقل مى شود، انتقال قاطعانه و بى مانندى كه هم معيارهايى را كه وى با آن خودش را مى سنجيد تغيير مى دهد و هم معيارهايى را كه ديگران را با آنها مى سنجيد.

«پولس» به همين ترتيب به سوى مسيح عليه السلام هدايت شد، با اين كه وى پيشتر با مسيحيان مى جنگيد و به كشتار آنان دست مى يازيد. او در حالى كه رهسپار دمشق بود، تا مسيحيان آن جا را با بازوان بسته به او رشليم ببرد، ناگهان آوازى گوش او را نوازش داد «گروه اسبان در حركت بودند و درّه ها و بيابانها را طى مى كردند و از راه سامره به جليل رسيدند و از كنار درياچه طبريا گذشتند و اردن را هم پشت سر نهاده، به دشتهاى حوران مى تاختند، تا اين كه به دروازه هاى شهر دمشق نزديك شدند. پولس هر مقدار كه به آن شهر بزرگ نزديك مى شد، آتش خشم او شعله ورتر مى گشت و نقشه ها مى كشيد كه چگونه از كسانى كه از آن گمراه كننده يعنى مسيح پيروى مى كنند انتقام بگيرد....(1)»

در دشتهاى دمشق «در حالى كه او در حركت بود و به نزديك شهر رسيده بود، ناگهان نورى از آسمان پيرامونش برق زد و او برزمين افتاد و آوازى را شنيد كه مى گفت: اى شاول =]پولس] چرا بر من ستم مى كنى؟ او گفت: تو كيستى؟ او گفت: من يسوع هستم كه تو بر او ستم مى كنى. بر تو دشوار است كه مهميز بزنى.(2)»

«شاول از زمين برخاست و در حالى كه چشمانش باز بود، هيچ چيزى را نمى ديد. بنابراين، آنان دست وى را گرفتند و او را وارد دمشق كردند. او سه روز در آن جا درنگ كرد، نه چيزى را مى ديد، نه مى خورد و نه مى آشاميد(3)

ايمان همچون صاعقه اى به پولس حمله برد و بت پرستى را از ريشه هاى جان او زدود و روحش را با انديشه هاى مسيح عليه السلام پر كرد.

همچنين عمربن خطاب كه دشمن سر سخت اسلام بود، با شنيدن صداى قرائت قرآن در خانه خواهرش فاطمه كه او و شوهرش سعيدبن زيدبن عمرو

ص: 47


1- - مطران ميخائيل عساف، كتاب سنكسار؛ اين كتاب سيره قديسين را بيان مى كند.
2- - همان.
3- - همان.

عدوى، پيشتر اسلام آورده بودند، اندامش به لرزه افتاد، صداى خباب بن أرَت كه قرآن تلاوت مى كرد: «طه. ماانزلنا عليك القرآن لتشقى»، روح او را بر انگيخت و به رغم تعصب بت پرستى كه وى را به كتك زدن مسلمانانى كه در اندرون خانه پنهان شده بودند، وا مى داشت، صداى قرآن بر جان او اثر گذارد و او با دلاورى تمام به اسلام گرويد.

بر اثر تعدّد عوامل مؤثر و كارا، پذيرفتن اسلام نيز صورتهاى گوناگون پيدا مى كند. چه، هدايت اشخاص در پذيرش اسلام، نقش سازنده اى دارد و به همين دليل، فرد هدايت يافته، از كفر و گمراهى به ايمان منتقل مى شود.

در تاريخ زندگى كسانى كه هدايت يافته اند، دو مرحله وجود دارد: نخست مرحله بت پرستى و دوم مرحله اسلام. ليكن ويژگى على بن ابى طالب عليه السلام كه تنها او از اين ويژگى برخوردار است و ديگران آن را ندارند، آن است كه او يكباره در اسلام زاده شد و تا هميشه مسلمان باقى ماند و در سراسر دوران زندگى اش حتّى يك روز بت نپرستيد. چنان كه در جايگاهى كه او پرورش يافت و رشد كرد، هيچ گونه نشانه بت پرستى و انديشه هاى آن وجود ندارد و در اين قضيه يك نوع رمز الهى به چشم مى خورد كه صفحات تاريخ در طى سالها و قرنهاى آينده آن را تفسير خواهد كرد.

على بن ابى طالب عليه السلام نخستين كسى بود كه در محراب نماز به همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارد. از اين رو، آغاز كودكى و ناتوانى او مالامال از قدرت و نيرومندى بود، زيرا

در اين آغاز، ذات على آن چنان با ذات نبى در هم آميخته شد كه هيچ گونه فاصله اى ميان آن دو وجود نداشت و صورت اين دست پرورده پيامبر صلى الله عليه و آله در روش و رفتار و در افكار و زندگى روزانه اش تبلور يافت و غار حرا و درّه هاى اطراف به تماشاى سپيده دمِ گوش فرا دادنِ على بن ابى طالب عليه السلام به وحى نشست. بنابراين، او پرورش يافته وحى بود. چه، او وحى را از دهان مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله دريافت مى كرد. پيامبر وحى را به او الهام و رهنمودش مى كرد و فضاهاى حالى ذهنش را پر مى نمود و آن

ص: 48

را جاودانه مى ساخت.

آيات كريمه در نخستين مرحله فرود آمدنش، بر روان پاك على تأثير گذارد. زيرا، او تنها كسى بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در غار حرا مى ديد و ديگران او را نمى ديدند. بنابراين، على نخستين كسى بود كه نخستين آيات قرآنى را فرا گرفت و نهال روحى او همزمان با نهال قرآن كاشته شد و اين درخت حق، با رهنمودهاى قرآن و حكمت او كه وى را ذوب كرده بود ريشه دوانيد، شاخ و برگ داد، شكوفه كرد و به ثمر نشست.

روزى ابوطالب از فرزندش على پرسيد:

پسر جان، كجا بودى؟ اين درّه و ماهور جاى بازى تو نيست!

على پاسخ داد: به همراه او بودم، پدر.

ابوطالب: چه منظورى داشتى؟

على: مى خواهم به وسيله او حق پروردگارم را ادا كنم!

ابوطالب: درست رفتى، اگر درست رفته باشى!

على: من در راه درست از او پيروى كردم و مردم نيز بجز حق درباره او آگاهى ندارند.

ابوطالب: آيا منظورت محمّد صلى الله عليه و آله است؟

على: بله، پدر جان. او پيامبر خداست!

ابوطالب: پس آنچه را كه مردم درباره او مى گويند، به من بگو. اين چه آيينى است كه شنيده ام بدان گرويده است؟

على: دين خدا، دين فرشتگان او، دين پيامبران او و دين پدر ما ابراهيم خليل عليه السلام است!

ابوطالب: برادرزاده ام را با اين دين چكار؟

على: خداوند او را به عنوان پيامبر به سوى تمامى انسانها فرستاده است.

ص: 49

ابوطالب: پسرم، مى بينم از او پيروى مى كنى؟

على: به خدا و پيامبر او ايمان آوردم و آنچه را او آورده است، تصديق كردم. اى پدر، به خدا سوگند او بر حق است و تو سزاوارترين كسى هستى كه از او فرمان ببرى و به يارى او برخيزى. پدرجان، پس به نزد او برو!

ابوطالب: مگر نه اين است كه او تو را تنها به نيكى فرا خوانده است؟ اگر چنين است، پس با او باش!

اين گفتگو موجب نا اميدى بزرگ براى على شد، ليكن چندان سبب آزار و رنجش او نگرديد. چه، راستگويى آن چنان در ژرفاى دلش رشد كرده بود كه ميان او و ديگران - خواه از خاندان و خويشاوندانش باشند و خواه نباشند - حدّ و مرزى را ساخته بود و اين مرز، همان مرز حق بود. على عليه السلام با اعتماد و قدرت به تعيين اين مرز مى پرداخت و جز آن كارى در توانش نبود.

زمانى كه ابوطالب از اين جهان رخت بر مى بندد، على در حالى كه همه جريانهاى گذشته را به خاطر دارد، به نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى آيد و سخنان كوتاهى را كه نه نيرنگى در آن وجود دارد و نه پنهان كارى، به اطلاع او مى رساند هر چند كه با اين سخنان پدرش را آزار مى دهد(1). او مى گويد: «اى پيامبر خدا، عمويت در گذشت.(2)»

ص: 50


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 81 - 82 - 95 - مترجم.
2- - مؤمن بودن ابوطالب بر هيچ مورخ با انصافى پوشيده نيست. خوشبختانه مورخان و دانشمندان بزرگ و نام آور اسلامى در اين زمينه بى كار ننشسته اند و با نگارش كتابهاى علمى و ارزنده درباره ايمان ابوطالب و عظمت جايگاه او در پيشگاه خدا و پيامبرش، دسيسه هاى دشمنان را آشكار و از توطئه ها و اهداف پليدشان پرده برداشته اند. در مقدمه كتاب «ايمان ابى طالب» تأليف شيخ مفيد، از سى و هفت كتاب ارزنده نام برده شده كه درباره ايمان و عظمت ابوطالب، با قلم دانشمندان بزرگ اسلامى به رشته تحرير آمده اند. اين كتاب به پيوست كتاب ديگرى به نام «الافصاح فى امامة اميرالمؤمنين عليه السلام» در تاريخ 1412 ه .ق به وسيله مؤسسه بعثت، قم، در يك مجلد به چاپ رسيده است. امام على عليه السّلام در يكى از سخنانش مى گويد: «به خدا سوگند كه ابوطالب بن عبد مناف بن عبدالمطلب، مؤمن و مسلمان بود، ليكن ايمانش را پنهان مى كرد، زيرا بيم آن داشت كه مبادا قريش با خاندان هاشم به ستيز برخيزند.» عبداللّه خنيرى، مؤمن آل قريش، ص 249. نيز از امام باقر عليه السّلام نقل شده است كه فرمود: «اگر ايمان ابوطالب در يك كفّه ترازو نهاده شود و ايمان مردم در كفّه ديگر آن، ايمان او سنگينى خواهد كرد. سپس افزود: آيا نمى دانيد كه اميرمؤمنان على عليه السّلام در زمانى كه زنده بود، دستور مى داد كه به نيابت عبداللّه و پدرش ابوطالب حج كنند. آنگاه در وصيتنامه اش وصيت فرمود كه از جانب آنان [= عبداللّه و ابوطالب] حج گذارند.» (ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 14، ص 68.) همچنين ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد: ابوبكر گفت:...به خداوندى كه تو را به حق برانگيخت سوگند ياد مى كنم كه من به اسلام آوردن عمويت ابوطالب، بيش از اسلام آوردن پدرم شادمان شدم و اميدوارم چشمتان بدين سبب روشن شود. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: راست گفتى.» (همان مأخذ). «در اخبار متواتر از امام على بن الحسين نقل شده كه از آن حضرت درباره ابوطالب پرسيدند: آيا او مؤمن بوده است؟ امام فرمود: بله. به او گفتند: گروهى هستند كه او را كافر مى دانند! امام عليه السّلام فرمود: شگفتا! آيا آنان بر ابوطالب عيب مى گيرند و يا بر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)؟ در حالى كه خدا در چندين آيه قرآن از اين كه زن با ايمان با مرد كافر بسر برد، نهى فرموده است و ترديدى نيست كه فاطمه دختر اسد(رض) از زنان با ايمان راستين بود و او همچنان زن ابوطالب بود، تا اين كه ابوطالب از دنيا رفت» (البحار، ج 35،ص 115) - مترجم.

على عليه السلام طرفدارى كاملش را از قضيه اسلام بيان مى كند و خودش را نشانه حق واز صلب حق معرّفى مى كند، زيرا قرآن جز راه حق، راه ديگرى براى او نگذاشته است كه وى آن را برگزيند واگر ديگر مسلمانان از قرآن فرمانبردارى كردند، در تاريخ زندگى آنان، يعنى پيش از گزينش اسلام، سالهاى فراوانى اثرى از قرآن نبوده است، در حالى كه على عليه السلام وجودش در قرآن تحقق يافت و به همين سبب، قرآنى شدن او، يك نوع وابستگى نامحدود به اين كتاب بود.

دشوارى راه

امام على بن ابى طالب عليه السلام با دقت در توصيف، با نيروى الهام و با بيان فراگير، درباره دشوارى راه و گرفتاريهاى آن فراوان سخن مى گفت. واژه طريق داراى مفهوم بزرگ فلسفى و مفهوم مبارزاتى است. چه، تمامى مبارزان بزرگ از پيامبران گرفته تا

ص: 51

اوليا و جهادگران در حالى راه را طى مى كنند و از نقطه آغاز به منزل حق مى رسند كه در يك سفر مبارزه هميشگى هستند و همواره بر اثبات شايستگى داده ها و دستاوردهاى حقّانى دليل ارايه مى دهند. راه حقيقت، بسيار دور و دراز و پرپيچ و خم است، زيرا از نظرگاه امام على عليه السلام دنيا «راه» است و حق، هدف و دنيا خانه مبارزه است، همان گونه كه خانه فناپذير نيز مى باشد. سفر طاقت فرساى مبارزه اگر جسمانى باشد، گذشتن از مكانهاست و اگر روحى باشد، به معناى پيمودن مدارج نفسانى و بالا رفتن به سوى عالم بالا از طريق پالايش دائمى نفس از فشار لكّه ها و آلودگيهاست.

نخستين سفر على بن ابى طالب عليه السلام گام استوارى بود كه او در مرحله آغاز اين مبارزه سخت و نفس گير براى بنيان نهادن يك عقيده برداشت.

قريش در «دارالنّدوه» توطئه از بين بردن محمّد صلى الله عليه و آله را طرح ريزى كردند و براى اجراى اين توطئه، گروهى از گمراهان و سركشان عشاير مختلف را آماده ساختند، تا خون پيامبر در ميان همه عشاير گم شود و بنى هاشم نتوانند انتقام بگيرند.

هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تصميم گرفت از مكه به مدينه هجرت كند، بايد فرد ديگرى در بستر او مى خوابيد، تا مبادا توطئه گرانى كه در كمين نشسته بودند، از هجرت او آگاهى يابند و بايد اين شخص آن چنان فدايى و جان نثار باشد كه وقتى در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله قرار مى گيرد، جز كشته شدن چشم داشت چيزى را نداشته باشد.

ويژگى «فدايى» تمامى ويژگيهاى ديگر نظير دلاورى، وفادارى و از خود گذشتگى را در بر دارد و هرگاه اين شخص فدايى بنا به دلايلى از كشته شدن رهايى پيدا مى كرد، باز هم آن وظيفه اى كه او بر طبق خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داد، به توان و جرأت رويارويى [با دشمن]و انجام وظيفه نياز داشت. چه، در آن جا امانتهاى فراوانى بودند كه بايد به صاحبان آنها در مكه و درّه هاى مجاور آن باز گردانده

ص: 52

مى شدند و براى پيامبر صلى الله عليه و آله قابل قبول نبود كه مكه را ترك كند و از جريان امور پس از خود و اين كه آيا اين امانتها به دست صاحبانشان مى رسد يا نه، آگاهى نداشته باشد.

اينك بايد پرسيد: اين شخص فدايى كه از ديدگاه او مرگ و زندگى در راه اسلام يكسان است، چه كسى خواهد بود؟ كيست آن فدايى كه چنانچه از كشته شدن رهايى يابد، در دست يافتن به اين رهايى شتاب به خرج ندهد، بلكه در رويارويى و مبارزه طلبى تا آن جا شكيبايى كند كه امانتها را به صاحبانشان برگرداند؟ اين فدايى على بن ابى طالب عليه السلام است كه روح از خودگذشتگى و اتكاى به نفس را در دلش دارد. بنابراين، على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد، تا او را در هجرت مقدسش از گزند آن گروه جنايتكار نگهدارى كند.

هنگامى كه سپيده صبح دميد، نبرد ديگرى آغاز گشت و آن، نبرد بازگردانيدن امانتها بود كه وظيفه اى بس بزرگ به شمار مى رفت و بايد هم باز گردانده مى شد.

در اين گيرودار، تنها احساسى كه در ژرفاى وجود على مى جوشيد، احساس شوق ديدار پيامبر بود. امّا به رغم اين احساس و به رغم آن فضاى نگرانى كه بر اثر عوامل دشمنى و انتقامگيرى قريش به وجود آمده بود، على بن ابى طالب عليه السلام توانست مأموريتش را با دقت و ساماندهى انجام دهد. او حرارت شوق ديدار [پيامبر] و گرماى ميدان نبرد را با سرماى انجام دادن بسامان وظايف، گرد هم مى آورد و اين ويژگى =] برخوردارى از خصلتهاى متضاد [از محورى ترين ويژگيهايى معروف او به شمار مى رود. چه، هيجان و خشم و دلاورى در ميدان نبرد، او را از هشيارى و آرامش فكرى دور نمى كند و اين، همان ويژگى است كه حبشى «وحشى» آن را تشخيص داد و بدان اشاره كرد. او در هنگامى كه هند دختر عتبه (همسر ابوسفيان) وى را براى كشتن پيامبر يا حمزه و يا على اجير كرد، گفت: «امّا على مردى است با احتياط كه در هنگامه جنگ به هر سو توجّه دارد.»

على عليه السلام به مدّت سه شب در مكه باقى ماند و سپس سفر دشوارى را آغاز كرد.

ص: 53

«او در اين سفركه چهارده شب طول كشيد و در حالى كه در درياى ژرفى از شن كه زير پايش قرار داشت شنا مى كرد و ستارگان ثابت و سيّار بالاى سرش سوسو مى زدند، تك و تنها بود. او را نه مركبى بود و نه شترى كه بر پشت آن سوار شود و تنها از پاهايش كار

مى كشيد و آنها را دور از ديد ديگران در شنها فرو مى برد و در اين سفر هيچ كس وى را

همراهى نمى كرد. اين اوقات بيش از تمامى اوقات ديگر بر زندگى على اثر گزارد و او ژرفتر از ديگر اوقات انديشيد، تا آن جا كه جان او در مدّت زمان باقى مانده از زندگى اش

و در سالهاى بعد، با رنگ و خوى همين دوره سرشته شد. همچنين، او در اين سفر، سختى گرما و گزند سرما را فراموش كرد و به راهش به سوى مدينه ادامه داد و بالطبع خستگيهاى راه و دشواريهايى كه او در ميانه راه تحمل كرد، نتوانست ذرّه اى از هوشيارى

و آگاهى او بكاهد. او همان كسى است كه سه شب پيش از سفر، هنگامى كه گروهى با شمشيرهاى برنده به خانه اش حمله كردند و در چند قدمى پيرامون بستر او را گرفتند، كمترين بيمى به خود راه نداد و تنها ايمانش بود كه او را از حمله آنان نگهداشت.(1)»

اين سفر، صرفا يك سفر مكانى از مكه به مدينه نبود، بلكه هم سفر روحانى، هم سفر زمانى و هم سفر مكانى به شمار مى رفت. در اين سفر، تمامى ذرّات وجود على بن ابى طالب عليه السلام در يك خيزش عقيدتى و از خودگذشتگى كه به مراتب از سختى راه و سفر نيرومندتر بود، به هم پيوست.

على بن ابى طالب عليه السلام به طور يقين نياز نداشت كه خويشتن را با حسابهاى فكرى معمولى در آن سفر بيازمايد. چه، او بالاتر از اين گونه حسابها بود، زيرا او بود كه قريش را در دژ استوارشان به مبارزه طلبيد و با شجاعت و سر سختى، مسافتهاى وحشت و غربت و پيچيده را پيمود. او همچون پرنده بلند پروازى بود كه هيچ چيزى مانع از پروازش نمى شد وايمان و عقيده آن چنان به او نيرو مى بخشيد كه يكتنه با چندين تن برابرى مى كرد و بسان يك انسان نيرومند و مهاجم در صحنه هاى مبارزه و نبرد، به مبارزه و نبردش ادامه مى داد.

هنگامى كه على عليه السلام به منزل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در نزد كلثوم بن هدم، در محلّه قبا در

ص: 54


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 104 - مترجم.

نزديكى مدينه رسيد، به پاداش بهره گيرى از نور چهره حبيب خويش محمّد صلى الله عليه و آله دست يافت و اين آخرين آرزوى او از اين سفر بود.

بذر جان فشانى و از خود گذشتگى در ميدان كشمكش رشد مى كند و هجرت به مدينه پس از برگردانيدن امانتها به صاحبان آنها، براى على عليه السلام فرصتى بود كه شدّت گستردگى و ژرفاى كشمكش موجود ميان گروه اندكى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را رهبرى

مى كند و جهان ستمگر بت پرستى را به خوبى درك كند.

يقينا زمانى كه على عليه السلام آن بيابانهاى خشك و وحشتناك را پشت سر مى گذاشت،

به جهان هستى بسان يك دشمن زورگو كه او در برابرش يك انسان رام و تسليم است نگاه نمى كرد، بلكه بسان يك همتاى عالى رتبه بدان مى نگريست. بر اين اساس، مقصود از برترى كه از ويژگيهاى على عليه السلام است همان برترى ايمان او مى باشد كه با جان و دل و خون او درهم آميخته است. بنابراين، او هم از لحاظ اسم «على» است و هم از لحاظ مسمّى.

ص: 55

ص: 56

بخش دوم: پيامبر، على بن ابى طالب وارث علم نبوى را برمى گزيند

اشاره

وارث علم پيامبر

ص: 57

ص: 58

مادام كه انسان به فلسفه گزينش على عليه السلام توسط پيامبر بزرگ اسلام پى نبرد، نمى تواند سرآغاز زندگى على را در آن ولادت شگفت انگيز و در آن اسلام آوردن شگفت انگيزش به طور كامل درك كند. چه، اين گزينش با توجّه به احترامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام قائل بود، در جان و دل آن حضرت قرار داشت و پذيرش اين گزينش هم با كمال آمادگى و اشتياق در جان على عليه السلام بود.

ميان اين گزينش و پذيرش، يك نوع پيوند و رابطه ويژه وجود داشت: از نوع رابطه اى كه ميان موسى و هارون، ميان مصطفى و برادر، برگزيده و وصىّ او برقرار بود.

هنگامى كه آن آواز كننده قرآنى، محمّد صلى الله عليه و آله را فراخواند، تا اسلام را به خاندان و خويشاوندانش برساند، گروهى از فرزندان هاشم و فرزندان عبدالمطلب در آن خانه ]=خانه ابوطالب]گرد آمدند امّا آنان به سخنان محمّد صلى الله عليه و آله گوش فرا نداند و با تمسخر و توهين با آن برخورد كردند و برخى از آنان هم آن را جادو به شمار آوردند.

لبهاى ابولهب جنبيد و اين سخن بر زبان او جارى گشت، زيرا او گفت:«به خدا سوگند، محمّد صلى الله عليه و آله شما را جادو كرده است». او خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت:«براستى اين سخن تو جادوست. آن را در انديشه ها موقعيتى باشد و در آرزوها اثرى، ليكن جادو بر آيين ما چيره نخواهد شد.» ابولهب سردسته منكران نبوت محمّد صلى الله عليه و آله است و گويى او و خويشاوندانش نمايندگان حكمت و دين اند و پيامبر بزرگوار، نماينده جادوگرى، شعبده بازى و آشوبگرى است!

زمانى كه ابولهب از فرزندان هاشم و فرزندان عبدالمطلب خواست كه خانه را ترك كنند و به آنان گفت: «اى مردم، شنيديد. پس برخيزيد كه اين نوجوان فريبتان ندهد» محمّد صلى الله عليه و آله نااميد نشد. پيامبر نسبت به خاندان و خويشاوندانش ابراز

ص: 59

مهربانى مى كرد] و به آنان مى فرمود:] «پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوى او فراخوانم. پس كدام يك از شما در اين امر، مرا يارى مى كند، تا برادر من، وصىّ من و جانشين من در ميان شما باشد؟»

خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه و آله جز تمسخر پاسخى به او نداند و اين تمسخر در پاسخ ابولهب كه هميشه براى پاسخهاى منفى و پيروى از شيوه هاى منفور آماده بود، تجسم يافت [او در پاسخ پيامبر چنين گفت] : «آيا مى پندارى كه خداوند تو را برانگيخته است و از ما يارى مى خواهى؟ هان، دين و پروردگارت را از ما باز بدار كه ما به تو پاسخ مثبت نمى دهيم».

اگر آواز پيامبر صلى الله عليه و آله در بيابانها طنين انداز مى شد، دستاورد بهترى داشت، تا در ميان گروهى كه جز بت پرستى، چيزى را نمى فهميدند.

از ميان تمامى اعضاى خانواده و خويشاوندان جز على بن ابى طالب كسى به فراخوانى پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخ نداد و او بود كه آن چنان نيرومندانه به يارى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شتافت كه پيوند هميشگى او با پيامبر و نبردهاى او در سالهاى بعد، در آن تبلور يافته و خلاصه شده بود. همان آشوبها، نبردها و كشمكشهايى كه على عليه السلام به يارى او شتافت و گفت: «به خدا سوگند، لجاجتهاى اين گروه، تو را اندوهگين نسازد كه گمراهى آنان بر زيان خودشان است و اى پيامبر خدا، من ياور تو هستم.من با كسى كه با تو بجنگد مى جنگم.»

در آن تبعيدگاه فكرى و اجتماعى كه در ميان خويشاوندان و بستگان قرار داشت. محمّد صلى الله عليه و آله به وضعيتى سخت ناگوار، غم انگيز و بيمناك گرفتار شده بود. او تنها بود، امّا تنهايى او به مراتب از دور بودن از مردم دشوارتر به نظر مى رسيد. او كمك فورى و نزديك را چشم مى كشيد، تا با گروههاى نيرومند، ثروتمند و سر تا پا مسلّح شرك به مبارزه بپردازد، ليكن پاسخ مثبت از سوى كسى دريافت نمى كرد و خواسته قبيله اش اين بود كه سخن خدا: «خويشاوندان نزديكت را بيم ده» بر باد رود. ليكن

ص: 60

على عليه السلام به رغم اين كه نوجوان بود، يك ملّت به شمار مى رفت و پاسخش بسيار زيبا و قاطع بود:«اى پيامبر خدا، من ياور تو هستم. من با كسى كه با تو سر جنگ داشته باشد مى جنگم».

ثمره اين پاسخ على عليه السلام آن بود كه وى از يكسو از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله برگزيده شود و حامل انوار نبوى باشد و از سوى ديگر در معرض دشمنيها و مصيبتها قرار گيرد. چه پر بركت و با ميمنت بود آن گزينش پيامبر صلى الله عليه و آله كه در يك لحظه سرنوشت ساز، على عليه السلام را به جاى خويش بر گزيد تا در آن هنگام كه به سوى مدينه هجرت كند، او در بسترش بخوابد. بنابراين، جامه سبز پيامبر صلى الله عليه و آله نشانه گزينش و مباركباد براى وصىّ او بود. هنگامى كه على بن ابى طالب عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و جامه

سبز او را بر خود پيچيد، احساس كرد كه گزينش او به وسيله پيامبر، پيش از آن كه يك افتخار باشد، يك رسالت وامانت است كه بر دوش او نهاده شده است.

«آيا اين عمل پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب، جامه شخصى خود را بر اندام على عليه السلام پوشانيد به ما الهام نمى كند كه بالاتر از خويشاوندى نزديك كه ميان پيامبر و على وجود داشته،

نقطه مشترك ديگرى نيز ميان آنها بوده است؟ آيا ما نبايد از اين عمل، استنباط كنيم كه

هر گاه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله ناپديد شود، تنها على عليه السلام همان شخصيتى است كه براى خلافت، نمايندگى و جانشينى او آماده شده است؟(1)

انتخاب على عليه السلام به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله به مراتب بزرگتر و بالاتر از مسأله خويشاوندى و برداشتهايى است كه معمولاً قبايل و يا به طور كلّى جوامع از آن دارند. چه، خويشاوندى در بالاترين سطح آن، ميان پيامبر و على وجود داشت، زيرا اين خويشاوندى همان پيوند برادر با برادرش مى باشد كه هر دو از جدّ واحد، يعنى عبدالمطلب هستند و اين خويشاوندى نياز به تأييد و تأكيد ندارد، زيرا خويشاوندى دور نيست، تا با تكرار سخن گفتن درباره آن، تقويت شود و نيز

ص: 61


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب بقيه النبوة و خاتم الخلافة، دارالمعرفة، بيروت، چاپ دوم، سال 1395 ه ، ص105 - مترجم.

خويشاوندى مشكوك نيست، تا در هر لحظه اى نياز به روشنگرى داشته باشد. آرى، اين گزينش، يك نوع آماده سازى و توجيه است: هم براى على عليه السلام تا پرچم مسؤوليت را بر دوش گيرد و هم براى عموم مسلمانان، تا آنان به برادر و وصىّ پيامبر صلى الله عليه و آله و ولىّ امر خودشان ارج نهند.

پس از آن كه مسلمانان مستضعف بر اثر فشارهاى قريش به مدينه هجرت كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان تشكيل نخستين هسته برادرى اسلامى را صادر كرد واين، همان هسته ساختار سياسى اسلام است كه بر اصل برادرى اسلامى تكيه دارد. در اين تشكيلات، عقيده اسلامى جاى پيوند قبيله اى را كه در جامعه آن روز حاكم بود، گرفت. بنابراين، عقيده اسلامى يكى از اشكال كم نظير بسيج فكرى و يگانگى روحى به شمار مى رفت كه در ساختار اجتماعى مدينه تبلور يافته بود.

پيش از آمدن پيامبر اسلام و مسلمانان، درگيرى سختى ميان دو قبيله اوس و خزرج در مدينه جريان داشت، ليكن اسلام ميان آنان يگانگى ايجاد كرد و ايشان را «انصار» قرار داد و با برقرارى برادرى ميان انصار و مهاجران، براى اسلام زمينه تازه اى به وجود آمد كه موجب شد در مرحله نخست، مدينه و در مرحله بعد، تمامى جزيره العرب را دگرگون سازد. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله ميان مسلمانان رابطه برادرى برقرار كرد، دست على عليه السلام را بالا برد وگفت: «على برادر من است.»

تاريخ، گواه پافشارى پيامبر صلى الله عليه و آله بر انتخاب پسر عمويش على عليه السلام است و

نمى تواند اين گواهى را انكار كند. چه، به عنوان نمونه، ازدواج على بن ابى طالب با فاطمه دختر پيامبر، بزرگترين دليل بر ژرفاى انتخاب شدن او و تاريخى بودن اين انتخاب است. پيش از على بن ابى طالب، چند تن از بزرگان مسلمان قريش از فاطمه خواستگارى كرده بودند، ليكن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را نپذيرفت. ابوبكر و پس از وى، عمربن خطاب نيز از او خواستگارى كرده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله با كمال آرامى آنها را رد كرد و به ايشان خبر داد كه موضوع ازدواج دخترش را به پروردگارش واگذار كرده

ص: 62

است.

هنگامى كه على عليه السلام از او خواستگارى كرد، هم پيامبر آن را پذيرفت و هم فاطمه و اين، در حالى بود كه تمام دارايى على به شمشير، زره و شتر آب كش او خلاصه مى شد. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله به او گفت: «امّا شمشيرت كه هميشه مورد نياز توست. با آن در راه خدا جهاد و با دشمنان خدا پيكار مى كنى و امّا شتر آبكش تو كه به وسيله آن براى درختان و خانواده ات آب مى كشى و در سفرت، بار و بنه ات را با آن حمل مى كنى، ليكن من از ميان دارايى ات به زره تو رضايت مى دهم.» از اين رو، على عليه السلام زرهش را به چند درهم فروخت و همان مهر فاطمه عليهاالسلامبود، يعنى مهر تهى دستان.

در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله ازدواج على با فاطمه رامى پذيرد و فاطمه هم بدان رضايت مى دهد، معانى مهم و اساسى گرد آمده اند كه داراى ابعاد فكرى، سياسى و سرنوشت ساز مى باشند. استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله از ازدواج على با فاطمه، نشان دهنده اين آرمان اوست كه او مى خواهد از بيت نبوى و آل البيت حمايت كند و ادامه اين نسل پاك را تضمين نمايد. محبّت محمّد صلى الله عليه و آله نسبت به فاطمه عليهاالسلامخصوصيت اين آرمان و ارزش والاى آن را بر ملا مى سازد و اين كه خداوند مى خواسته اين ازدواج به همان صورتى كه انجام شد، تحقق يابد.

محمّد صلى الله عليه و آله پيامبر بزرگوار كه از مهر مادر محروم شده بود همواره بالاترين احساسات دوستى را نسبت به دخترش ابراز مى كرد، تا آن جا كه او را «اُمّ ابيها»: [= مادر پدرش] نام نهاد و بارها دستان او را مى بوسيد و هنگامى كه مردم او را خطاب مى كردند: يا رسول اللّه و فاطمه نيز همانند آنان، او را خطاب مى كرد، پيامبر از فاطمه

خواست كه او را «يا ابه»: اى پدر، خطاب كند و به همين دليل، براى ازدواج او با على اولويّت خاصّى قائل شد و بدين مناسبت، جشن بزرگى را برپا كرد.

فاطمه عليهاالسلام در حالى كه بر استر شهباى پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بود، به خانه على عليه السلام

ص: 63

رفت. پيامبر صلى الله عليه و آله، حمزه، عقيل و جعفر به دنبال او حركت مى كردند و زنان پيامبر، در حالى كه سرود مى خواندند و شادمانى مى كردند، پيشاپيش او روان بودند. در اين اثنا امّ سلمه چنين سرود:

سِرْنَ بِعَوْنِ اللّه ِ جاراتِىْ

وَ اشْكُرْنَهُ فِىْ كُلِّ حالاتٍ

اى هو و هاى من، با يارى خداوند رهسپار شويد و او را در همه حالتها سپاس بگزاريد.

وَ اذْكُرْنَ ما اَنْعَمَ رَبُّ الْعُلى

مِنْ كَشْفِ مَكْرُوْهٍ وَ آفاتٍ

به ياد آوريد آنچه را كه خداى بلند مرتبه به ما نعمت داد، يعنى سختيها و گرفتاريها را از ما دور كرد.

فَقَدْ هدانا بَعْدَ كُفْرٍ و قَدْ

أَنْعَشَنا رَبُّ السَّماواتِ

او ما را پس از كفر، هدايت كرد. پروردگار آسمانها ما را از سختى و نيازمندى رهانيد.

وَ سِرْنَ مَعَ خَيْرِ نِساءِ الْوَرى

تُفْدى بِعَمّاتٍ و خالاتٍ

به همراه برترين زنان جهان رهسپار شويد كه عمّه ها و خاله ها فداى او باد.

يا بِنْتَ مَنْ فَضّلَهُ ذُواْلْعُلى

بِالْوَحْىِ مِنْهُ وَ الرِّسالاتِ

اى دختر كسى كه خداى بلند مرتبه به وسيله وحى و رسالتهايش او را برترى داد

عايشه گفت:

يا نِسْوَةً اُسْتُرْنَ بِالْمعاجِرِ

وَاذْكُرْنَ ما يَحْسُنُ فِى الَْمحاضِرِ

اى بانوان، خود را با چادرها بپوشانيد.آنچه را كه در مجالس نيكوست ياد كنيد.

وَاذْكُرْنَ رَبَّ النّاسِ اِذْخَصَّنا

بِدِيْنِهِ مَعَ كُلِّ عَبْدٍ شاكِرٍ

از پروردگار مردمان ياد كنيد كه ما را با هر بنده سپاسگزارش به وسيله دين خود بر ديگران برترى داد.

وَالْحَمْدُ لِلّهِ عَلى اِفْضاله

وَالشُّكْرُ لِلّهِ الْعزِيْزِ الْقادِرِ

ستايش از آن خداوند است به خاطر بخششهاى او، سپاس از آن خداوند مقتدر و

ص: 64

تواناست.

سِرْنَ بِها فَاللّهُ اعطا ذِكْرَها

وَ خَصّها مِنْهُ بِطُهْرٍ طاهِرٍ

با فاطمه رهسپار شويد كه خدا از او ياد كرده است و به سبب پاكى و پاكيزگى، او را بر ديگران برترى داده است.

حفصه گفت:

فاطِمَةُ خَيْرُ نسِاءِ الْبَشَرِ

وَمَنْ لَها وَجْهٌ كَوَجْهِ الْقَمَرِ

فاطمه بهترين زنان بشر است بانويى كه رخسارى چون ماه دارد

فَضَّلَكِ اللّهُ عَلى كُلِّ الْوَرى

بِفَضْلِ مَنْ خُصّ بِآىِ الزُّمَرِ

خداوند تو را اى فاطمه، به همه آفريدگان برترى داد. به بركت كسى كه آيه هاى زمر به او اختصاص دارد

فَسِرْنَ جاراتِىْ بِها فَاِنّها

كَرِيْمَةٌ بِنْتُ عَظِيْمِ الْخَطَرِ

پس اى هو و هاى من، با او رهسپار شويد كه او بزرگوار و دختر شخص بسيار بزرگ است.

معاذه مادر سعدبن معاذ نيز گفت:

اَقُوْلُ قَوْلاً فِيْهِ

وَ اَذْكُرُ الْخَيْرَ وَ اَبْدِيْهِ

من سخنى مى گويم كه حالى از ايراد نيست ليكن از نيكى ياد مى كنم و آن را ابراز مى دارم.

مُحَمَّدٌ خَيْرُ بَنىِ آدَمَ

ما فِيْهِ مِنْ كِبْرٍ وَ لاتِيْهٍ

محمّد صلى الله عليه و آله برترين فرزندان آدم است نه خود خواهى در وجود اوست و نه گمراهى.

بِفَضْلِهِ عَرَفْنا رُشْدَنا

فَاللّهُ بِالْخَيْرِ يُجازِيْهِ

به بركت او راهمان را شناختيم. پس خداوند او را به نيكى پاداش دهد.

وَ نَحْنُ مَعَ بِنْتِ نَبِىِّ الْهُدى

ذِىْ شَرَفٍ قَدْ مَكُنَتْ فِيْهِ

ما به همراه دختر پيامبر هدايت و بزرگوار هستيم كه در نزد او مقام و منزلتى يافته

ص: 65

است

فِىْ ذَرْوَةٍ شامِخَةٍ اَصْلُها

فَما أَرى شَيْئا يُدانِيْهِ

ريشه او در آن چنان قله بلندى قرار دارد كه من چيزى را كه بتواند بدان نزديك شود نمى بينم.

پس از آن كه فاطمه وارد خانه شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«اى على، فاطمه امانت من در نزد توست.» سپس افزود: «بار خدايا، پراكندگى آن دو را فراهم آور. ميان دلهايشان الفت برقرار كن. آن دو و فرزندانشان را از وارثان بهشت پر

نعمت قرار بده. نسل پاك، پاكيزه و با بركت را روزى آن دو بفرما. نسل ايشان را با بركت

بگردان و آنان را پيشوايانى قرار بده كه به فرمان تو، مردم را به فرمان بردارى از تو رهنمون گردند و بدانچه موجب خوشنوديت مى شود فرمان دهند. بار پروردگارا، من آفريدگانت را دوست مى دارم. پس آن دو را دوست بدار و از سوى خودت، نگهبانى براى آنها قرار بده. من آن دو و فرزندانشان را به تو مى سپارم، تا از شيطان سنگسار شده محفوظ بمانند.» سپس پيامبر صلى الله عليه و آله به سمت در بيرون آمد، در حالى كه مى گفت: «خداوند شما و نسلتان را پاك گرداند. من با كسى كه با شما از در آشتى در آيد، آشتى مى كنم و با هر كس كه با شما سر جنگ داشته باشد، مى جنگم. شما را به خدا مى سپارم و او را جانشين خود بر شما قرار مى دهم.(1)»

مشيت الهى بر اين قرار گرفت كه على و فاطمه را به وسيله نسل پاكى كه پيامبر اسلام با شور و عشق آن را چشم مى كشيد، خوشبخت سازد. چه، فاطمه عليهاالسلام،حسن

و حسين و زينب و كلثوم و محسن را به دنيا آورد، همان محسن كه پس از درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از آن كه رنجها و دردها روح فاطمه و اندام لطيف او را فراگرفت، سقط گرديد و به شهادت رسيد. همان رنجها كه جز اندكى به او مهلت نداد و او در هيجده سالگى و چند ماه چشم از جهان فروبست واين حادثه در بيان شدّت غمها و نقش آن در كوتاه كردن عمرها بسنده مى كند.

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اين نعمت الهى، شيفته پاسدارى از حيات على بن ابى طالب

ص: 66


1- - سيّد محمّد كاظم قزوينى، على من المهد الى اللّحد، مؤسسه الوفاء، چاپ يازدهم، سال 1402 ه ، باب اقتران النورين، ص 103 - مترجم.

شد، همان على كه حيات حقيقى را در ميدانهاى نبرد جستجو مى كرد.

على عليه السلام يك دلاور مهاجم بود كه مرگ در نظر او خوار مينمود. او در هر ميدان نبردى كه گام مى نهاد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دستانش را در پيشگاه خداوند به دعا بر مى داشت و با سوز و گداز اين آيه كريمه را مى خواند:

«اى پروردگار من، مرا تنها وامگذار و تو بهترين وارثانى.» پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نه تنها از به شهادت رسيدن افراد خانواده اش جلوگيرى نمى كرد، بلكه هرگاه تنور آتش جنگ داغ مى شد و برخى از مسلمانان دچار بيم و ترس مى گرديدند، افراد خانواده اش را پيشاپيش به ميدان شهادت مى فرستاد، تا آنان از مسلمانان حمايت كنند و جلو مشركان را بگيرند. على عليه السلام در همين باره فرموده است:

«هرگاه نبرد شدّت مى يافت و مردم كناره گيرى مى كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله افراد

خانواده اش را پيشاپيش ديگران به ميدان نبرد مى فرستاد و به وسيله آنان ، اصحابش را از حرارت شمشيرها و نيزه ها نگه مى داشت. از اين رو، عبيده بن حارث در بدر به شهادت رسيد، حمزه در احد و جعفر در موته و نيز آن كسى كه اگر بخواهم مى توانم نامش را ببرم (منظور او خودش بود) همانند كسانى كه خواستار شهادت بودند،آرزو داشت كه به شهادت برسد، ليكن اجلهاى آنان فرا رسيد و آرزوى او به تأخير افتاد.»

على بن ابى طالب در تمامى ميدانهاى پيكار پيامبر صلى الله عليه و آله و در آن لحظاتى كه نبرد شدّت مى گرفت حضور داشت، مگر در غزوه تبوك. چه، پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عنوان جانشين خود در خانه اش باقى گذارده بود. در اين اثنا منافقان براى دروغ و تهمت زدن فرصت پيدا كردند و اين فرصت را براى پراكندن شايعات غنيمت شمردند وادّعا كردند كه پيامبر همراهى على عليه السلام را دوست نداشته و حضور او را در جنگ نمى پسنديده است. امّا واقعيت آن است كه در اين غزوه هدف پيامبر صلى الله عليه و آله ازبرجاى گذاشتن على عليه السلام آن بود كه «جانشينى» او، صورت عملى پيدا كند و اين در حالى بود كه مكتب اسلام به مرحله نيرومندى رسيده و گسترش يافته بود و رسالت محمّد صلى الله عليه و آله هم داشت به نقطه پايان خود نزديك مى شد. در اين باره در «طبقات ابن

ص: 67

سعد» چنين آمده است:

«روح بن عباده به ما خبر داد و گفت: عون به ما خبر داد و او از ميمون، از براءبن عازب و زيدبن ارقم نقل كرد كه آن دو گفتند: زمانى كه غزوه جيش العسرة، يعنى غزوه تبوك فرا رسيد،پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: بناچار يا من در اين جا بمانم و يا تو بمانى. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عنوان جانشين خود[در مدينه] باقى گذارد. هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به ميدان جنگ رسيد، گروهى گفتند: او على عليه السلام را به خاطر چيزى جانشين خود كرده كه از آن بدش مى آمده است. اين سخن به گوش على عليه السلام رسيد

و او در پى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد، تا اين كه به نزد او رسيد.

پيامبر به او گفت: اى على، چه چيزى تو را به اين جا آورد؟ او گفت: هيچ چيزى اى پيامبر خدا، جز اين كه از گروهى شنيدم كه آنان ادّعا مى كردند كه تو مرا به خاطر چيزى جانشين

خود قرار دادى كه از آن نفرت دارى. پيامبر صلى الله عليه و آله خنديد و گفت: اى على، آيا مى پسندى كه نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى باشى، جز اين كه تو پيامبر نمى باشى؟ على گفت: بله، اى پيامبر خدا. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو را به همين دليل، به عنوان جانشين خود قرار دادم.(1)»

على عليه السلام به خاطر دفاع از رسالت محمّد صلى الله عليه و آله پيكار را برگزيد، تا آن جا كه نبرد و پيكار، صحنه عمل و ويژگى بيشترينه گزارشها و حتّى همه زندگى او شد. عدم حضور امام على عليه السلام در جنگ تبوك، به رغم آن همه اشتياقى كه او به پيكار داشت، تنها به اين دليل بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست، وصايت مجراى عملى اش را پيدا كند، تا بدين وسيله از اهل بيت نبوى: ركن ركين اسلام و طلايه داران رهبرى حمايت كرده باشد. پيش بينى پيامبر آن چنان قطعى و معتبر بود كه پرده هاى زمان را مى شكافت و از آن مى گذشت و مصيبتى را كه در آينده نه چندان دور به على عليه السلام و خاندانش فرود خواهد آمد مى ديد، همان مصيبتى كه عينا مصيبت اسلام نيز بود.

يكى از دلايل درستى اين سخن كه مصيبت على همان مصيبت اسلام مى باشد، آن است كه در جنگ خندق وقتى على عليه السلام به رزم عبدبن ودّ، آن جنگجوى دلاور و

ص: 68


1- - ابن سعد، طبقات ابن سعد. 7 جلدى دارالكتب العلمية، بيروت، سال 1418 ه ، چاپ دوم، ج 3، ص 17 - مترجم.

نامى رفت، پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او گفت: «هم اكنون تمامى اسلام با تمامى كفر رو به رو شده است.»

پيامبر صلى الله عليه و آله با چشمان خود مى ديد كه بزودى دو ركنِ پدر دو گل بوستان نبوى يعنى پيامبر خدا و فاطمه از ميان مى روند و گردبادهاى سياسى و آشوبها بر چهره او مى وزد، چنان كه بعدها بر چهره آن دو گل: امام حسن و امام حسين عليهماالسلامنيز مى وزد و اسلام بر اثر شهادت امام حسين و بيشترينه افراد خاندان پيامبر، از درون تشكيلات سياسى سنّتى خود، در معرض بزرگترين تجاوز قرار مى گيرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:

«سلام بر تو اى پدر دو گل، ديرى نخواهد پاييد كه دو ركنت از بين مى روند و خداوند جانشين من بر تو خواهد بود.» زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد، على عليه السلام گفت: اين است يكى از دو ركن من كه آن حضرت مى فرمود و زمانى كه فاطمه چشم از اين جهان فروبست، گفت:اين هم ركن ديگر من است كه او مى گفت(1)».

پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله پرده زمانها را كنار مى زد، ليكن اميد الهى از بين نمى رفت. اين پيش بينى به حركت خويش ادامه داد، تا به جايى رسيد كه آن مصيبت در همان زمان پيش بينى شده تحقق يافت، امّا اميد الهى همچنان به رحمت فرا مى خواند.

هر مقدار كه پايان رسالت محمّد صلى الله عليه و آله نزديك مى شد، پيش بينى پيامبر صلى الله عليه و آله مصيبتهاى آينده را مشخص تر مى كرد. پيامبر بشدّت از وجود على عليه السلام مراقبت

مى نمود، تا نسل پيامبر كه در دو گل او: حسن و حسين عليهماالسلام تبلور يافته است محفوظ بماند. چه، نور پيامبر صلى الله عليه و آله و ميراث فكرى او در وجود على و وجود اين دو قرار داشت و دو سبط و دو فرزند محمّد صلى الله عليه و آله همان دو گل او بودند.

على بن ابى طالب - كه به طور معمول بى واهمه از مرگ استقبال مى كرد - آرمان، آرزو و اميد پيامبر صلى الله عليه و آله را از طريق اشتياق فراوان به زندگى دو سبط او به نمايش مى گذارد، زيرا او از همين طريق است كه مى تواند امانت محمدى را: امانت محمّد

ص: 69


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...

را بسان يك پدر و امانت بزرگ او [رسالت] را بسان يك پيامبر پاس بدارد.

على عليه السلام اين اشتياق خود را نسبت به حفظ جان دو ريحانه پيامبر صلى الله عليه و آله در يكى از روزهاى نبرد صفين كه امام حسن عليه السلام بسرعت در لشكردشمن به پيش مى تاخت، اعلان كرد و فرمود:

«اين جوان را نگهداريد، تا پشت مرا نشكند، زيرا دريغم آيد كه مرگ، حسن و حسين عليهماالسلامرا دريابد. نكند با مرگ آنها نسل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از ميان برود.(1)»

اشتياق على عليه السلام بر نگهدارى آن دو ريحانه پيامبر به درجه بالايى رسيد، تا آن جا

كه اين اشتياق به يك مسؤوليت بزرگ تبديل شد و اين مسؤوليت از بيمى ناشى مى شد كه او ااز دشمنى و نيرنگ دشمنان نسبت به اين دو بزرگوار داشت. بنابراين [در پيشگاه خداوند] چنين گفت:

«بار خدايا، از تو بر ضد قريش يارى مى جويم، زيرا آنان انواع بدى و نيرنگ را نسبت به پيامبرت عزم كردند، ولى از انجام آنها ناتوان شدند و تو ميان آنان و اين نيرنگها حايل شدى و اينك نوبت من رسيده و مصيبتها بر من هجوم آورده است. بار خدايا، حسن و حسين را نگهدار و مادام كه من زنده باشم، تبهكاران قريش را بر آنها مسلط مگردان و هرگاه مرا از اين جهان بردى، تو مراقب آن دو خواهى بود و تو از هر چيزى گواهى.(2)»

على عليه السلام با مراقبت از جان حسن و حسين عليهماالسلامنه تنها از سلاله پيامبر صلى الله عليه و آله پاسدارى مى كند، بلكه از انديشه او نيز محافظت به عمل مى آورد و اين، يك نوع مسؤوليت ويژه است. چه، او عوامل كشمكش ميان انديشه ها را كاملاً مى شناسد: انديشه هايى كه از منافع حكومت و سرمايه دارى حمايت مى كند و انديشه هاى جديدى كه از حق حمايت مى كند و به دفاع از اجراى آن بر مى خيزد.

خاندان محمّد صلى الله عليه و آله درخت نبوت، معدنهاى دانش، سرچشمه هاى حكمت و حجتهاى خدا هستند و ينز آنان همان كسانى مى باشند كه على عليه السلام خود درباره

ص: 70


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ، 207 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

ايشان فرمود: «مردم! ما اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله چونان پيراهن تن او؛ و ياران راستين او؛ و خزانه داران علوم و معارف وحى و درهاى ورود به آن معارف، مى باشيم كه جز از در، هيچ كس به خانه ها وارد نخواهد شد و هركس از غير در وارد شود، دزد ناميده مى شود. درباره اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله آيات كريمه قرآن نازل شد. آنان گنجينه هاى علوم خداوند رحمانند، اگر سخن گويند راست گويند و اگر سكوت كنند، برآن پيشى نجويند.(1)»

پيامبر برگزيده اسلام صلى الله عليه و آله در جريان ازدواج فاطمه، على را انتخاب مى كند و نيز در واقعه جنگ تبوك، او را جانشين خود قرار مى دهد تا بدين وسيله از بيت نبوى مراقبت كند. برخى در تفسير اين انتخاب مى گويند: انتخاب مزبور، يك نوع انتخاب خويشاوندى و تكليف خانوادگى بوده است ليكن تاريخ بر اين امر تأكيد دارد كه اين انتخاب فراتر از رابطه خويشاوندى بوده است. زيرا، اين انتخاب هر چند خويشاوندى را هم در خود دارد، امّا از آنچنان درونمايه گسترده انسانى و تاريخى برخوردار است كه مقام وصايت [= جانشينى على عليه السلام] با دلايل عملى اش همخوانى پيدا مى كند.

مسأله وصيت و انتخاب وصى در تاريخ پيامبران و فرستادگان الهى و همه اديان به گونه اى است كه هيچ ترديد و شبهه اى در آن وجود ندارد، چنان كه قرآن كريم اين موضوع را بيان كرده است: «ابراهيم به فرزندان خود وصيت كرد كه در برابر خدا تسليم شوند و يعقوب به فرزندان خود گفت: اى فرزندان من، خدا اين دين را براى شما برگزيده است. مبادا بميريد بى آن كه بدان گردن نهاده باشيد. آيا شما حاضر بوديد، آنگاه كه مرگ يعقوب فرا رسيد و به فرزندانش گفت: پس از من چه چيز را مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى نياكان تو ابراهيم، اسماعيل و اسحاق را به يكتايى خواهيم پرستيد و در برابر او تسليم مى شويم.(2)» به عنوان نمونه حضرت

ص: 71


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ، 154 - مترجم.
2- - وَ وَصَّى بِهآ اِبراهيمُ بَنِيهِ وَ يَعْقُوبُ يا بَنِىَّ اِنَّ اللّه َ اصْطَفى لَكُمُ الْدِّينَ فَلاتَمُوتُنَّ اِلاّ وَ اَنْتُمْ مُسْلِمُونَ. اَمْ كُنْتُمْ شُهَداءَ اِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمُوتُ اِذْ قالَ لِبَنِيهِ ما تَعْبُدُونَ مِنْ بَعْدى قالوا نَعْبُدُ اِلهَكَ وَ اِلهَ آبائِكَ اَبْراهيمَ وَ اِسْماعيلَ وَ اِسْحقَ اِلها واحِدا وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. بقره/2/132 - 133 - مترجم.

آدم عليه السلام براى فرزندش شيث، نوح براى فرزندش سام، ابراهيم عليه السلام براى فرزندش اسماعيل، موسى براى برادرش هارون و برادرزاده اش يوشع بن نون وصيت كرد. همچنين داوود براى فرزندش سليمان ، حزقيل براى برادرزاده اش أرميا و عيسى براى شمعون صفاپسر خاله اش وصيت نمود(1).

اين نوع وصيت، بيش از آن كه رنگ و مفهوم خانوادگى و قبيله اى داشته باشد، رنگ و بوى فكرى دارد و وصيت به اين معنا، ثمره تمرين و آمادگى بالاى فكرى، تربيتى و عملى است كه در آن، شخص وصيت كننده به آن چنان درجه والايى مى رسد كه احساس مى كند وظيفه مهمّى بر عهده او نهاده شده است.

بايد توجّه داشت كه تكيه كردن پيامبران و فرستادگان الهى برشيوه انتخاب و آماده سازى وصى از نگرانى و دلهره اى ناشى مى شده كه آنان درباره عقب ماندگى جوامع پيشين و دورى آنان از حق و نيز درباره انقلاب فكرى و قوانين اصلاح طلبى جديد داشته اند. به عنوان مثال، بت پرستى حاكم در آن روز، بت پرستى نشأت گرفته از دوران قبل نبود، بلكه محصول طبيعى تحول آهسته و رو به انحطاطى بود كه براى واقعيت مادّى و فكرى[جامعه آن زمان] به طور يكسان رخ داده بود. چه، شرايط مادى و فكرى محدودِ زندگى جوامع قبيله اى نخستين، معبودهاى اين جوامع را بر طبق همان صورت محدود خودش مى ساخت. بنابراين، بتها، همان صورتهاى مادّى ابتدايى انديشه هايى بودند كه از طبيعت مادىِ ابتدايى واقعيت زندگى مردم الهام گرفته بودند. هنگامى كه انقلابهاى دينى بر پا مى شد، فرايند كشمكش ميان اين انقلابها و شرايط مادّى موجود در جامعه قبيله اى و سرمايه دارى بسيار پيچيده بود. اين كشمكش در يك مرحله، آرام و در مرحله اى ديگر، داغ و بحرانى مى شد. گاه به صورت مستقيم خودش را نشان مى داد و گاه به صورت غير مستقيم و در پشت

ص: 72


1- - على بن محمّد وليد، تاج العقائد و معدن الفوائد.

پرده. از اين رو، پيامبران و فرستادگان الهى، معارف و اصولشان را به جانشينان، پيشوايان و اوليايى مى آموختند كه آنها را حفظ مى كردند و از روى حقيقت و راستى پاس مى داشتند. چه، ميان راويان دانش و نگهدارندگان آن تفاوت بسيارى است. چنان كه على بن ابى طالب عليه السلام در فضايل اهل بيت مى گويد:

«خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله مايه حيات دانش و نابودى جهل اند. بردبارى شان شما را از دانش آنها خبر مى دهد و ظاهرشان از صفاى باطن و سكوتشان از حكمتهاى گفتارشان با خبر مى سازد؛ هرگز با حق مخالفت نكردند و در آن اختلاف ندارند. آنان ستونهاى استوار اسلام و پناهگاه مردم مى باشند، حق به وسيله آنان به جايگاه خويش بازگشت و باطل از جاى خويش رانده و نابود و زبان باطل از ريشه كنده شد. اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله دين را چنان كه سزاوار بود، دانستند و آموختند و بدان عمل كردند، نه آن كه شنيدند و نقل كردند، زيرا راويان دانش بسيار، امّا حفظ كنندگان و عمل كنندگان بدان اندكند.(1)»

روشن است كه تاريخ عربى در طولانى ترين مرحله خود، همان تاريخ قبيله است. تجربه ايجاد برادرى ميان انصار و مهاجران در مدينه به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله نخستين تجربه اى است كه به ستيز با سلطان قبيله برمى خيزد. اين برادرى اسلامى پس از مرحله برادرى در مدينه، در يك مرحله بزرگتر اسلامى، يعنى در مرحله نخستين فتح اسلامى [فتح مكه ]ژرف و عميق شد.

در تاريخ قبيله اى عرب، رابطه ميان انديشه هاى با نفوذ و مركز رياست قبيله بود كه مسير حركت تاريخ اين ملّت را تعيين مى كرد. به عنوان مثال، در ميان قريش، هيچ مصلح بزرگى از بيرون قريش نمى توانست فرمانرواى اين قبيله باشد. از باب نمونه، ابوذر غفارى، آن مصلح و انقلابى بزرگ نمى توانست فرماندار «طائف» باشد. چه، عوامل توانمندى كه مسير سياسى جامعه را تعيين مى كرد، همان عوامل قبيله اى با شرايط مادّى و فكرى آن بود، شرايطى كه متناسب با خودش، انواع انديشه هاى سياسى را به وجود مى آورد.

ص: 73


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه.

به همين دليل، در طول تاريخ، درگيرى جناحهاى سياسى، رنگ نژادى و قبيله اى داشته است. بنابراين، دسته هاى خويشاوندى كه در صحنه حضور واقعى داشتند، هم از لحاظ سياسى و هم از لحاظ ايدئولوژيكى منعكس كننده قوانينى بودند كه شكل زندگى جوامع قبيله اى را تعيين مى كردند. در مثل، نيكوكاران و بدكاران، جدال ميان نيكى و بدى را كه يك جدال هميشگى است، منعكس مى كنند، ليكن از طريق بافت اجتماعى و هيئت حاكمه آن.

برخى از افراد، شكل سنّتى برخى از اشكال فرايند اصلاح دينى و يا سياسى آن زمان را مورد انتقاد قرار مى دهند، به اين دليل كه ملّت حق دارند كه شيوه ها و چهار

چوبهاى زندگى شان را خودشان تعيين كنند. امّا اين افراد، اهميّت عوامل بنيادينى را كه با تار و پود واقعيت مادّى جوامع قبيله اى در هم مى آميزد، فراموش مى كنند، جوامعى كه خودش را در اشكال متعدد و انعكاسهاى همگون نشان مى دهند.

فعاليتهاى رهبرى جامعه در آن زمان، در خارج از چهارچوبهاى قبيله اى و طبقاتى حاكم، نمى توانست از نفوذ سياسى لازم برخوردار باشد، مگر در حالتهاى بسيار نادر و محدود. ليكن رسالت محمدى براى نخستين بار توانست دگرگونى گسترده اى در سطح ملّت عرب و نيز در سطح انسانيت به وجود آورد كه از حدود و چهارچوبهاى قبيله اى فراتر مى رفت. با اين وجود، پيامبر صلى الله عليه و آله نخست به سراغ خويشاوندان و قبيله خودش مى رود، آنگاه كه قرآن ندا در مى دهد: «خويشاوندان نزديكت را بيم ده.(1)» دليل اين عمل پيامبر صلى الله عليه و آله آن بود كه او مى خواست از ميان جامعه اى كه كاملاً از خوى و سرشت محمّد نجيب، محمّد امين و راستگو آگاهى دارند، يارانى را براى دين اسلام پيدا كند. محمّد صلى الله عليه و آله هم اين جامعه را خوب مى شناسد و گويى او به رغم اين كه مى دانست خاندان هاشم و خاندان عبدالمطلب با او مخالفت مى كنند، آنها را [به اسلام] فراخواند.

ص: 74


1- - وَ اَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ. شعراء/26/214 - مترجم.

به طور كلّى آنچه مهمّ است، پيوستن مردم به اردوگاه حق است.(1) ليكن اين امر، غالبا بر وفق معيارهاى نيروها و روابط اجتماعى و عوامل آشكار و يا پنهان اين روابط، انجام مى شود.

به بيانى ديگر: طبيعت و سرشت نيروها و انديشه هاى اجتماعى در تعيين خطوط جنبش سياسى، نقش محورى دارد و با دگرگونى اين انديشه ها، خطوط جنبش سياسى هم دگرگون مى شود. در همين راستا، انتخاب شدن على بن ابى طالب عليه السلام توسط پيامبر بزرگوار اسلام صلى الله عليه و آله بر اثر عوامل دينى، خويشاوندى و نيز برخوردارى او از شرايط لازم براى احراز مقام مسؤوليت بوده است. بنابراين، انتخاب على عليه السلام هم جنبه دينى دارد، هم جنبه سياسى و هم جنبه «هاشمى»، و واژه «آل البيت» هر سه جنبه را در بردارد. سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير خم، پس از بازگشت

از حجه الوداع و در راه مدينه، مستقيما به همه پيامها و مفاهيم اين انتخاب اشاره دارد.

پيامبر صلى الله عليه و آله با صدايى بلند، فرياد مى زند:

«اى مردم، چه كسى به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است؟»

انبوه جمعيت پاسخ مى دهند:

«خدا و پيامبر او داناتر است.»

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

خداوند مولاى من است و من مولاى مؤمنان هستم و من به آنان از خودشان سزاوارترم. سپس دست على عليه السلام راگرفت و آن را آن قدر بالا برد كه زير بغل هر دو ديده مى شد و فرمود: «پس هركس كه من مولاى او هستم، على مولاى

ص: 75


1- - عوامل و انگيزه هاى فرهنگى و سياسى در قديم، بيشترين تأثير را در اندرون خانواده و قبيله داشته است و در عصر جديد، بيشترين تأثير را در داخل محيط شغلى واحد نظير كارخانه و مزرعه و داخل كلاسهاى درسى بر جاى مى گذارد. عوامل تأثير گذار در ميان خانواده ها به طور كلّى - چه در دوران قديم و چه در دوران جديد - در شرايط خاصّى، بيش از محيطهاى ديگر تأثير مى گذارد.

اوست...خداوندا دوست بدار هركس را كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار هركس را كه على را دشمن مى دارد.»

همچنين انتخاب بسيار روشن بود، آنگاه كه سوره براءت نازل شد و ابوبكر سرپرست امور حج بود. پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله على بن ابى طالب عليه السلام را به مكه فرستاد، تا اعلام كند: هيچ كافرى وارد بهشت نمى شود، از اين سال به بعد، هيچ مشركى نبايد حج كند و هيچ كس نبايد برهنه طواف نمايد و هركس با پيامبر صلى الله عليه و آله پيمانى دارد، تا وقت خودش معتبر است.

«ابن اسحاق مى گويد: حكيم بن حكيم بن عبادبن حُنيف از ابوجعفر محمدبن على رضوان اللّه عليه نقل كرده كه فرمود: زمانى كه سوره برائت بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شد - اين در حالى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را فرستاده بود تا مراسم حج را براى مردم برگزار كند - پيامبر فرمود: آن را از سوى من نمى رساند، مگر فردى از خاندانم. سپس على بن ابى طالب عليه السلام را فراخواند و به او فرمود: با اين قسمت از آغاز سوره برائت برو؛ و در روز عيد قربان، آنگاه كه مردم در منى گرد هم مى آيند، در ميان آنان اعلام كن: هيچ كافرى وارد بهشت نمى شود، از اين سال به بعد، هيچ مشركى نبايد حج كند و هيچ كس نبايد برهنه پيرامون خانه طواف كند و هركس با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پيمانى دارد، تا وقت خودش محترم است. بنابراين، على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه بر شتر غضباى پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بود [از مدينه] بيرون آمد، تا اين كه در بين راه به ابوبكر رسيد. وقتى كه ابوبكر او را ديد، گفت: آيا اميرى و يا مأمور؟ على گفت: من مأمورم. سپس هر دو به راهشان ادامه دادند. ابوبكر

براى مردم مراسم حج را برگزار كرد، تا اين كه روز عيد قربان فرا رسيد. على ابن ابى طالب عليه السلام برخاست و فرمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در ميان مردم اعلان كرد.(1)»

آنچه در سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله قابل توجّه مى باشد، اين جمله است:

«آن را از سوى من نمى رساند، مگر فردى از خاندانم» زيرا اين سخن بدين معناست كه پيمانهايى كه به وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله بسته مى شود، از امورى به شمار مى رود كه مسؤوليت آن برعهده شخص است و انسان خودش بايد اجراى آن را بر عهده گيرد و يا كسى كه به منزله خود اوست. از اين رو، انتخاب يكى از اعضاى خاندان

ص: 76


1- - ابن هشام، السيرة، دار احياء التراث العربى، بيروت، ج 4، ص 190 - مترجم.

پيامبر صلى الله عليه و آله در اين باره، يك امر لازم بود كه در صورت نبودن شخص پيامبر، بايد او اين كار را انجام مى داد و دليل آن هم اين است كه اين گونه پيمانها ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و قبايلى منعقد مى شد كه هنوز اسلام را نپذيرفته بودند و پيامبر مى بايست براى اجراى اين پيمانها بهترين فرد خاندانش را بر مى گزيد تا وى آنچه را كه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله انجام مى داد، انجام دهد.

ممكن است كسى بپرسد: چرا اين موقعيّت، از موقعيتهايى باشد كه شخص پيامبر در آن بپاخيزد و يا كسى كه همانند شخص او باشد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بارها اصحاب خود را[در ميان مردم] مى فرستاد و آنان مژده مى دادند، بيم مى دادند و رسالت او را در ميان قبايل تبليغ مى كردند. بنابراين، چرا پيامبر در اين موقعيّت بخصوص جز به اين كه فرستاده اش يكى از خاندانش باشد رضايت نمى دهد؟

پاسخ: پيامبر صلى الله عليه و آله با قبايل، پيمانهايى را منعقد كرده بود و ملزم بود كه به اين پيمانها عمل كند، آن هم نه به اين دليل كه او پيامبر است، بلكه به اين دليل كه او يك

عرب است در برابر عربى ديگر. زيرا مشركان با پيامبر، به عنوان اين كه او پيامبر است رفتار نمى كردند بلكه به عنوان اين كه او محمّدبن عبداللّه بن عبدالمطلب است با وى برخورد مى كردند.

«در اين صورت، قراردادهايى كه ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و مشركان قريش منعقد مى شد، در مرحله نخست و پيش از هر چيزى بر عهده خود او بود. بر اين اساس، مشركانى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله قرارداد امضا مى كردند، حاضر نبودند كه كسى اين قرارداد آنها را بر هم بزند، مگر اين كه وى طرف قرارداد آنان و يا جانشين و از افراد برجسته خاندان او باشد. بنابراين، اگر ابوبكر و يا يكى ديگر از صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيايد و به قبيله، يا گروه و يا فردى از مشركان اعلان كند كه فلان قراردادى كه پيامبر آن را بسته بود، فسخ شد، اين كار وى به اين دليل صورت مى گرفت كه او از افراد گروه اسلامى است كه به رسالت محمّد صلى الله عليه و آله ايمان دارد و فرمانبردارى از او را براى خويشتن واجب مى داند. امّا مشركان اين اعلان را به رسميت نمى شناختند، زيرا آنان با محمّد صلى الله عليه و آله به عنوان شخصيتى كه رهبر مسلمانان است، پيمان نبسته بودند و به همين سبب، سخن پيامبر: «آن را از سوى من نمى رساند، مگر فردى كه از خاندانم باشد» در جايگاه درست خويش قراردارد كه جز

ص: 77

از او از فردى ديگر در اين موقعيّت پذيرفته نمى شود.

تصور كنيد، اگر پيامبر صلى الله عليه و آله شخصى را مى فرستاد كه از خويشاوندانش نبود و او قراردادى را منعقد مى كرد. سپس همين شخص از اسلام برمى گشت و در گروه مشركان قرار مى گرفت، چه وضعيتى پيش مى آمد؟ البتّه، وقوع چنين حادثه اى امكانپذير است، زيرا برخى از مسلمانان در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله مرتدّ شدند نظير عبداللّه بن ابوسرح كه جزو كاتبان وحى بود. بنابراين، چه كسى پيامد اين عمل را برعهده مى گيرد؟ زيرا اين فردى كه

قرارداد را امضا كرده است مى تواند خود را از هر گونه تعهدى آزاد كند، به اين دليل كه او به عنوان يك مسلمان اين قرارداد را امضا كرده بود و اكنون به خاطر برگشتن از اسلام، اين عنوان را ندارد.

اگر شخصى كه به نام پيامبر صلى الله عليه و آله قرارداد مى بندد از خاندان ويژه او باشد، سپس از اسلام برگردد و مشرك شود، قضيه كاملاً متفاوت است. چه، او در حالت ارتداد نيز ضامن است كه به پيمان خويش وفا كند، به اين دليل كه او به عنوان خويشاوند محمّد صلى الله عليه و آله قرارداد را امضا كرده است. بنابراين، نه محمّد مى تواند خود را از اين پيمان آزاد كند و نه خويشاوند

او.(1)»

«در اين فرض ما دو چيز را مدّ نظر قرار مى دهيم:

1- طرف ديگر قرارداد مشركانى هستند كه اسلام را به رسميت نمى شناسند و رابطه اى را كه مسلمانان را به يكديگر پيوند مى دهد و سپس همه آنان را به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرتبط مى سازد، قبول ندارند.

2-ملّت عرب وقوانين و تعهدات نژادپرستانه حاكم بر اين ملّت در آن روزگار. در اين جا بايد موقعيّت همه افراد خاندان هاشم، خواه مسلمان و خواه مشرك را در آن قطع رابطه اى كه قريش آن را بر آنها تحميل كرد و از آن به عنوان سلاحى بر ضد محمّد و مكتب او بهره گرفت، در نظر بياوريم.(2)»

انتخاب معنوى و برادرانه بيش از سى سال ادامه يافت و على بن ابى طالب عليه السلام

در تمامى اين مدّت در سايه محوريت، انتخاب، تربيت، آموزش و آماده سازى پيامبر صلى الله عليه و آله بسر برد. او در آغاز زندگى اش در دامان نبوت بود و سر مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله

ص: 78


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 124 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

نيز در آخرين لحظه زندگى اش كه مى خواست جان را به جان آفرين تسليم كند، بر سينه على عليه السلام قرار داشت. بنابراين، بزرگترين صفحات انتخاب، تنها در تسليم شدن برادرانه و بى چون و چراى على عليه السلام در برابر نداى اين انتخاب تاريخى، رقم زده شد.

مگر نه اين است كه انتخاب و پاسخ دادن ملازم يكديگرند، بدين معنا كه انتخاب، فراخواندن و فرياد زدن و پاسخ دادن به آن، فرمانبردارى بى نظير و جانانه است؟

همچنين، على بن ابى طالب عليه السلام شستن بدن پاك پيامبر صلى الله عليه و آله را بر عهده گرفت و بدن او را بر بستر او، در لبه گورى كه در درون حجره نبوى قرار داشت، گذارد و هنگامى كه بدن مبارك او در زير خاك پنهان شد و آن واقعيت تلخ، (واقعيت مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله) به حقيقت مبدل گشت، على عليه السلام كه حبيب خويش را از دست داده بود احساس كرد كه گاهى چگونه تنهايى رنج آور و هول انگيز در طى يك و يا چند لحظه به وقوع مى پيوندد!

پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله دل، انديشه، وجدان و زندگى على عليه السلام را از سعادت زندگى در سايه نبوت، اخوّت و عظمت، مالامال مى كرد، عظمتى كه بر بالاى فضاى گردآلود جزيره العرب و در فضاى گردآلود مشركان، آن چنان زيبايى ايجاد مى كرد كه به زندگى معناى درست و واقعى اش را مى داد.

در مدّت زمانى بسيار كوتاه و زودگذر، وجود باشكوه پيامبر صلى الله عليه و آله كه تمامى فضاها: فضاى جانها و فضاى جزيره را پركرده است، ناپديد مى شود و با سرعت تمام زير خاك پنهان مى گردد و گويى در قانون زندگى، ناپديد شدن، آسان و آسانتر از آسان است.

ليكن با فقدان پيامبر صلى الله عليه و آله دوران تنهايى اندوه بار و تمام نشدنى براى على عليه السلام

فرارسيد و شادمانى دل انگيزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن پيوند جاودانه به او اهدا كرده بود، برجست و پرواز كرد.

ص: 79

آرى، هيچ چيزى آنچه را كه در دل و انديشه على عليه السلام مى گذشت، بهتر از سخنان خود او بيان نمى كند. چه، او فرمانرواى سخن است كه روح بلندش آن را مى سازد. مگر نه اين است كه او خود مى فرمود:

«ما خاندان رسالت فرمانرويان سخن هستيم و ريشه هاى آن در ميان ما استوار گشته وشاخه هايش بر ما گسترده شده است(1)»

تصور مى كنيد، على عليه السلام در آن هنگام كه اندوه خويش را بيان مى كرد - اندوه دورى از ديدن چهره زيباى پيامبر صلى الله عليه و آله كه در طى سالهاى عمرش در پگاه و بيگاه بدان عادت كرده بود - و در حالى كه به تربت پاك او نگاه مى كرد، چه سخنى را بر زبان آورده باشد؟

او با كدامين زبان به درد دلش و به آنچه در انديشه اش مى گذشت - در حالت سختى كه هرگز او را رها نمى كرد- پاسخ مى داد؟ آرى، او پيامبر محبوبش را كه زير خاك دفن شده بود، با اين سخنان، مخاطب قرار داد و گفت:

«اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شكيبايى زيباست، امّا نه در مرگ تو. بيتابى زشت است، امّا نه در رحلت تو. اندوهى كه بر اثر جدايى تو بر دل نشسته است بس بزرگ است و غمهاى پيش از درگذشت تو و پس از آن، بسى آسان و كوچك است.(2)»

رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به سى سال از عمر على عليه السلام كه هر روز آن سرشار از خبرهاى يك داستان بلند و جزئيات آن بود، پايان داد، داستانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن، جانشين و برادرش را برگزيد: داستان على بن ابى طالب كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را در حالى كه نوزادبود در دامانش نهاد و او هم پيامبر صلى الله عليه و آله را در هنگامى كه جان را به جان آفرين داده بود، در ميان قبر گذارد. على عليه السلام در توصيف آغاز زندگى اش مى گويد:

«شما موقعيّت مرا نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در خويشاوندى نزديك و در مقام و منزلت ويژه مى دانيد. پيامبر مرا در اتاق خويش مى نشاند، در حالى كه كودك بودم، مرا در آغوش مى گرفت و در بستر مخصوص خود مى خوابانيد. بدنش را به بدن من

ص: 80


1- - نهج البلاغه، خ 233 - مترجم.
2- - همان، خ 292 - مترجم.

مى چسباند و بوى پاكيزه خود را به من مى بوياند و گاهى غذا را لقمه لقمه در دهانم مى گذارد... من همواره با پيامبر بودم چونان فرزند كه همواره با مادر است. پيامبر هر روز نشان تازه اى از اخلاق نيكو را برايم آشكار مى فرمود و به من فرمان مى داد كه به او اقتدا كنم. پيامبر چند ماه از سال را در غار حرا مى گذراند، تنها من او را

مشاهده مى كردم و كسى جز من او را نمى ديد. در آن روزها در هيچ خانه اى اسلام راه نيافت، جز خانه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه خديجه هم در آن بود و من سومين آنها بودم. من نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را مى بوييدم....(1)»

امام عليه السلام در توصيف پايان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله چنين مى گويد:

«پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه سرش بر روى سينه ام بود، قبض روح گرديد و جان او در كف من روان شد، آن را بر چهره خويش كشيدم. متصدّى غسل پيامبر شدم و فرشتگان مرا يارى مى كردند، گويا در و ديوارخانه فرياد مى زد. گروهى از فرشتگان فرود مى آمدند و گروهى ديگر به آسمان پرواز مى كردند. گوش من از صداى آهسته آنان كه بر آن حضرت نماز مى خواندند پر بود، تا آنگاه كه او را در حجره اش دفن كرديم.(2)»

در اين صورت، انتخاب شدن على عليه السلام بر پايه مادّى و معنوى، خانوادگى و دينى، تاريخى و اعتقادى استوار بوده است و اين، همان چيزى است كه صحابه و تابعين بدان اعتراف دارند.

عمربن خطاب كه بزرگترين آرزويش وارد شدن در رشته نَسَب پيامبر صلى الله عليه و آله بود

با الهام گرفتن از على بن ابى طالب عليه السلام دختر آن حضرت، (امّ كلثوم) را از او خواستگارى كرد. چه، سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله همواره در قلب او جاى داشت كه فرمود: «هر نسب و سببى در روز قيامت از ميان مى رود، مگر نسب و سبب من» و از آن جا كه من از صحابه او بودم، دوست داشتم كه اين سبب براى من نيز باشد.

عمربن خطاب، خليفه مسلمانان، پرآوازه ترين و پر قدرت ترين فرد در زمان

ص: 81


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ 192 - مترجم.
2- - همان، خ 197 - مترجم.

خويش بود، ليكن آرزوى ديرينه او، يعنى خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله كه تا آن زمان تحقق نيافته بود، همچنان بزرگترين آرزوى او را تشكيل مى داد.

بنابراين، خويشاوندى با على بن ابى طالب، خويشاوندى با پيامبر محسوب

مى شد. او پس از آن كه به اين آروزيش رسيد، با كمال شادمانى گفت:

«به من تبريك بگوييد...تبريك بگوييد»

براى چه و نسبت به كه، اى اميرمؤمنان؟

درباه دختر على بن ابى طالب.(1)

زيرا عمربن خطاب مى دانست كه ادامه نسب و سبب نبوى در على عليه السلام و

فرزندانش تبلور يافته است.

وارث علم پيامبر

رابطه على عليه السلام با پسر عمويش، رابطه جاودانه اى است كه نظير ندارد. زيرا، اين

رابطه يك رابطه تمام عيار است كه صورتهاى مختلف رابطه در آن به چشم مى خورد. در جهان، انواع و صورتهاى گوناگون رابطه وجود دارد كه نمايانگر شيوه هاى متعدّد رابطه است از قبيل رابطه سياسى، رابطه نظامى، رابطه ايدئولوژيكى، رابطه پدر فرزندى، رابطه استاد با شاگرد و فرمانده با سربازان...همچنين برخى از روابط دراز مدّت و برخى كوتاه مدّت است. ليكن رابطه على بن ابى طالب عليه السلام با پيامبر صلى الله عليه و آله يك رابطه جامع، فراگير، متنوع، غنى، استوار و از لحاظ مكتبى بسيار ژرف است.

اگر مفهوم شيوه محمدى اين باشد كه بر اثر رابطه مزبور[= رابطه على و پيامبر] بايد ميان انديشه و واقعيت [در همه موارد:] در جنگ و صلح، در هنگام مخفى بودن دعوت اسلامى، در آغاز آشكار شدن اين دعوت، در هجرت به مدينه، در

ص: 82


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، امام على بن ابى طالب، ج 1، ص 393 - مترجم.

تشكيل يك دولت كوچك در مدينه، در فتح مكه و در فتح گسترده تر اسلامى، همخوانى زنده و اساسى به وجود آيد. على عليه السلام در تمامى اين موارد، برادر، همراه، فرزند و شاگردى براى او بود كه مكتب اسلام را با ريز و درشتش آموخت و پيش از ديگران اصول نوين اسلام را از انديشه اسلامى برگرفت. چه، وحى هدايتگر قرآنى و حديث نبوى، گنجينه دانش اسلامى و آبشخور پر آب اين مكتب است واين دو در دانش نبوى تجسّم يافته است كه انقلاب ژرف و فراگير اسلامى، دستاورد مستقيم آن مى باشد.

پيوند تمام عيار على بن ابى طالب عليه السلام با پيامبر با عظمت خود، پيوندى كاملاً معنوى و فكرى بود كه ريشه در تجربه و عمل داشت، بدين معنا كه انديشه على بن ابى طالب كه آن را از انديشه پيامبر به دست آورده بود، انديشه تئورى و انديشيدن صرف نبود، بلكه فلسفه گسترده اى بود كه دو جنبه تكاملى در خود داشت: جنبه تئورى و جنبه كاربردى.

پرورش يافتن على عليه السلام در مدّت سى سال، زير درخشش انوار محمدى بدين معناست كه انتخاب على عليه السلام توسط پيامبر صلى الله عليه و آله انتخابى آگاهانه و از روى شناخت بوده است و همچنين، استقبال از اين انتخاب نيز از روى انديشه و آگاهى بوده است و در واقعيت جامعه جاهلى عرب آن روز، تقدير چنين بوده كه شناخت و آگاهى، آن چنان نقش بى نظيرى را بازى كند كه حتّى نقش شناخت وآگاهى در دگرگونى اروپا به پايه آن نمى رسد. چه، اروپا به وسيله اقتصاد، مدارس و سازمانهاى نظامى و اجتماعى اش، از بنيادها، پايه ها و اركان مادّى براى پيشرفت برخوردار بود كه فرصتهاى گسترده اى را براى دگرگونى و تحول سريع به وجود مى آورد. در حالى كه شيوه هاى اقتصادى و اجتماعى محيط جاهليت كه عقب ماندگى، اختلاف و چند دستگى سراسر اين محيط را فراگرفته بود، سخت دچار تضاد بود و با توجّه به نبودن پايگاه مادّى و اجتماعى، يك پارچه كردن مردم اين دوره به منظور ايجاد يك تحول

ص: 83

هماهنگ ملّى كارى بس دشوار بود.

از اين رو شناخت وآگاهى، نقش تعيين كننده و اهميّت دو چندان داشت كه مى توانست جاى حالى عوامل ضرورى براى يك تحول عربى را پركند. البتّه، اين آگاهى، جا و ابزار مشخص و سامان يافته اى نداشت، بلكه يك نوع فعل و انفعالات در ميان مردمى بود كه هيچ گونه شرايط مساعدى را براى اين تحول نداشتند.

به همين دليل، دانش پيامبر صلى الله عليه و آله از طريق سخنان او به مردم عرب مى رسيد. بنابراين، سخنان او در جذب ياران و برانگيختن دشمنان، تأثير نيرومند و مستقيم داشت، بدين معنا كه دانش و آگاهى راهش را در آن آزمون گشود تا به عنوان يك وضعيّت برتر وارد صحنه زندگى جامعه آن روز شود و وضعيّت موجود آن را به وضعيّت اسلامى دگرگون سازد.

از طريق همين ارتباط جدلى و پر بار بود كه واقعيت پذيرى و شناخت در صحنه تجربه و عمل، تحوّلات شگرف و به هم پيوسته و داراى فوايد فراوان را در آن روزگار به وجود آورد. امير مؤمنان عليه السلام در نامه اى به ابوموسى اشعرى مى فرمايد:

«همانا بدبخت كسى است كه از خرد و تجربه اى كه نصيب او شده، محروم ماند.(1)»

در همان زمان كه دانش و آگاهى ارزش بالايى داشت، درخششهاى دانش محمدى - كه توانست وضعيّت جامعه جاهلى را به وضعيّت درخشنده اسلامى دگرگون كند - به على بن ابى طالب عليه السلام مى رسيد و هر بار كه پيامبر صلى الله عليه و آله دانش و شناختى را [از طريق وحى] به دست مى آورد، على عليه السلام نخستين دريافت كننده آن بود. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله تمامى دانش، انديشه ها و محصولات تجربه شگفت انگيز خويش را در گوشها و مغز على عليه السلام تخليه كرد.

به همين دليل، على عليه السلام به انداره يك تار مو هم از راستگويى دور نمى باشد و او خطاب به گروهى از مردم چنين مى فرمود:

ص: 84


1- - نهج البلاغه، نامه 78 - مترجم.

«به خدا سوگند، اگر بخواهم مى توانم هر كدام شما را از آغاز و پايان كارش و از تمام شئون زندگى، آگاه سازم. امّا از آن مى ترسم كه با اين گونه خبرها نسبت به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كافر شويد...سوگند به خدايى كه محمّد صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و او را برگزيد، جز براستى سخن نگويم. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همه اطلاعات را به من سپرده

است... هر چه به خاطر من گذشت، پاسخش را به گوش من فروخواند و در آن باب با من سخن گفت.(1)»

فراگيرى امام على عليه السلام از پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله فراگيرى آرام و بدون تحرك نبود، بلكه درباره هر چيزى مى پرسيد و توضيح مى خواست، تا انديشه ها در ذهنش تبلور يابد و حافظه اش با احساس مسؤوليت و امانتدارى آن را بايگانى كند. او در اين باره فرمود:

«همه ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چنين نبودند كه از او چيزى بپرسند و معناى واقعى آن را درخواست كنند...امّا من هر چه از خاطرم مى گذشت مى پرسيدم و حفظ مى گردم.(2)»

ص: 85


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ 175 - مترجم.
2- - همان، خ 210 - مترجم.

ص: 86

بخش سوم: دلاورى على عليه السلام

اشاره

همسانى با آغاز پيدايش

ولادت ديگر

در سايه شمشير

جدال شمشير كشيدن و غلاف كردن آن

مصداق درس در جنگ جمل

شتر و هيجان مردم

گريه پيروز صحنه جنگ

تباهى شهوت پيروزى

احترام به عايشه

ص: 87

ص: 88

همسانى با آغاز پيدايش

او به دنيا آمد، در حالى كه آغاز پيدايش او در حياتى كه وقف خدا و پيامبرش شده، با حق همسان بود. منظور از آغاز پيدايش، وجود بذر است كه درخت آينده از جوهر و مادّه پنهان اين بذر به وجود مى آيد. بذر على عليه السلام بذر يكپارچه شدن خصلتهاى نيكوست كه همگى در يك سرشت به هم پيوسته اند و گواه اين همسانىِ پيدايش على عليه السلام با حق، همان حادثه اى است كه به طور ناگهانى در خانه كعبه رخ داد.

بذر نياز به يك قرارگاه ژرف دارد كه به طور طبيعى در بيرون از اين قرارگاه نمى تواند پرورش يابد. گاه انسانى كه در آغاز پيدايش بنيه ضعيف دارد، مى تواند بر اثر ورزشى كه بعدها انجام مى دهد، توانمند گردد، امّا خصلتهاى نيكو و والا در ژرفاى وجود و سرشت انسان قرار دارد، نه اين كه شخص آنها را از بيرون به دست آورد. آن ها خصوصياتى هستند كه رابطه تنگاتنگ با بذر و نژاد شخص دارد:نژاد دور و نزديك.

البتّه، اين سخن بدان معنا نيست كه عادتهاى نيكو، هيچ سودى ندارد و يا اين كه امرى است ناممكن بلكه معنايش آن است كه اصالت آفرينش از اصالت اكتساب نيرومندتر است و هر تربيتى كه از اصالت نژاد و طبيعت نشأت نگيرد، در بهترين حالاتش، پوسته بيرونى محسوب مى شود. به همين دليل، همه كسانى كه اسلام آوردند، مؤمن نبودند و همه كسانى كه اسلام آوردند، جوهر اسلام را نگهدارى نكردند. به عنوان نمونه، برخى از آنان آشكارا از اسلام برگشتند و برخى ديگر مخفيانه و يا حتّى به گونه اى ناخودآگاه.

به رغم اين كه اسلام در آغاز، اوج تربيت و انقلاب تربيت محسوب مى شود،

ص: 89

ليكن نژادها و اصل و نسبها، خطّ سير خودش را در پيش مى گيرد و يا [به بيان ديگر:] اين جا و آن جا سرايت مى كند تا برخى علايم و آثار خود را منتشر سازد. البتّه اين سخن بدين معنا نيست كه نژاد بر همه چيز سلطه دارد، بلكه منظور آن است كه نژاد بر برون و درون شخص اثر مى گذارد. بنابراين آزمون تربيتى بايد آنقدر سخت ونيرومند باشد كه بر سلطه نژادها چيره شود و با ايجاد نژادِ نوين، پديده اى نوين به

وجود آورد. از اين رو ناتوانى و توانمندى بسان ترس و دلاورى نيست، زيرا دو ويژگى نخست اكتسابى هستند، در حالى كه دو ويژگى ديگر به تبارها برمى گردند.

لازم به توضيح است كه آن اصل و نژادى كه از آغاز به انسان داده مى شود تا باعث رشد او شود، در آنِ واحد هم فردى است و هم همگانى: فردى است به خاطر خصلتهاى حقيقى كه در انسان وجود دارد و موجب رشد نخستين او مى شود، امّا همگانى است، به سبب وجود برخى از خصوصيات در انسان كه از پدر و مادر و نياكان به او ارث مى رسد.

شعله اى از نور اراده الهى، فراتر از اصل فردى و اصل همگانى، در آغاز پيدايش انسان و يا در وقت ديگرى از عمر او، اين جا و آن جا مى تابد و در نتيجه اين تابش، معجزه رخ مى دهد.

اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام در سرشت دلاورى و نخستين بذر اين خصلت والا هم از اصل فردى برخوردار است و هم از اصل همگانى و تمامى اين ويژگى على عليه السلام بر اثر تابش نور الهى و نعمت آشكار او در كنار انوار محمدى است.

نياكان امام على عليه السلام همگى از برتريهاى فكرى و روحى برخوردار بودند و محور اين برتريها شجاعت و دلاورى بود كه پايه استوار تمامى ويژگيهاى برجسته و متعدد او را تشكيل مى داد. همسانى خصوصيت ذاتى و روانى على عليه السلام در آغاز زندگى او بسان مجموعه واحدى بود كه در كره ايمان اسلامى گداخته شده باشد. بنابراين، شجاعت روحى نخستين خصلت والا و نمونه او بود كه در تمامى صحنه هاى

ص: 90

زندگى و مرگ از او سر مى زد.

او در آن مسير دشوار و پس از آن كه امانتها را به صاحبانشان برگردانيد و روانه مدينه شد، ديد كه تنها خصلت شجاعت است كه مى تواند او را بر نفسش چيره سازد واين چيزى بود كه عملاً اتفاق افتاد، يعنى از زمانى كه او از بت بيزازى جست و نفسش را از ديدن و ياد آن دور نگهداشت، بر آن چيره شد.

على عليه السلام به رغم اين كه در سنّ كودكى قرار داشت، ليكن روح او بزرگ بود: بزرگ در عقيده وايمان و در مبارزه كردن به خاطر عقيده، به گونه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميدانهاى پيكار و مبارزه با دلسوزى حضور او را چشم مى كشيد.

شجاعت روحى براى على عليه السلام مجال زيادى باقى نگذارد تا آموزش رزمى ببيند.

بسرعت آهنگ ميدانهاى نبرد كرد و در اين راستا، پيش از آن كه به تمرينها و فعّاليتهاى رزمى بپردازد و خود را آماده سازد، در جنگ «بدر» شركت كرد. او در حالى كه از لحاظ سنّى بسيار جوان بود، در نخستين ميدان نبرد خطرناك ميان اسلام و شرك حضور يافت و گويى ولادت شگفت انگيز او در خانه كعبه به او فرمان داد كه همواره شگفت آفرين باشد!

ولادتى ديگر در سايه شمشير

در جنگ بدر، شجاعت شمشيرزاده شد و شمشير در آن زمان براى مسلمانانى كه از نبوت و اسلام دفاع مى كردند يك وسيله ضرورى و لازم بود.

اگر پيامبر در شب بدر على عليه السلام را فرا مى خواند تا آب تهيّه كند، تنها به اين سبب است كه مى خواهد به شجاعت او در روزهاى سخت پى برده تا اگر فرداى جنگ فرا رسيد و مشركان قريش از خود قريش هماورد خواستند، على به نبرد آنها بشتابد. چه، اردوگاههاى كفر و بت پرستى از اين كه افراد مبارز و انقلابى از ميان خودشان باشند بشدّت نفرت داشتند، در حالى كه نسبت به رزمندگانى كه از ديگر قبايل

ص: 91

بودند، به اين اندازه نفرت و حساسيّت نداشتند.

به رغم اين كه انصار براى مبارزه و نبرد آمادگى كامل داشتند و جنگ بدر نخستين تجربه جنگى بود، پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت كه تنها نزديكترين

خويشاوندانش را به ميدان جنگ اعزام كند. در اين موقعيّت، على بن ابى طالب عليه السلام و عمويش حمزه - اسداللّه و اسدالرّسول - به نداى او پاسخ مثبت دادند و عبيده بن حارث بن عبدالمطلب نيز آنها را همراهى كرد. در نخستين مرحله نبرد، سه تن از سركردگان قريش: عتبه، برادرش شيبه و فرزندش وليد به خاك و خون غلطيدند.

به خاطر دفاع از حق، شمشير برنده على عليه السلام بيست و هفت تن از مشركان قريش را بر زمين افكند و جنگ به نفع اسلام به پايان رسيد و به نفوذ و قدرت آن افزوده شد.

در اين نبرد، هفتاد تن از مشركان به هلاكت رسيدند و هفتاد تن ديگر اسير شدند. سيّد حميرى در شجاعت على عليه السلام چنين مى گويد:

أُقْسِمُ بِاللّهِ وَ آلائِه

وَ الْمَرْءُ عَمّا قالَ مَسْئُولٌ

به خدا و نعمتهاى او سوگند ياد مى كنم در حالى كه شخص درباره گفتارش مسؤول است.

اِنَّ عَلِىِّ بْنَ ابى طالب

عَلَى التُّقى وَ البِرِّ مَجْبُولُ

براستى على بن ابى طالب بر تقوا و پاكى ساخته شده است.

كانَ اِذَا الْحَرْبُ مَرَّتْها الْقَنا

وَ اَحْجَمَتْ عَنْها البَها لِيْلُ

هرگاه در ميدان نبرد تبادل نيزه ها آغاز مى شد و پهلوانان از حضور در آن خوددارى مى كردند.

يَمْشِى اِلَى الْقَرْنِ وَ فِى كَفِّه

اَبْيَضُ ماضِى الْحَدِّ مَصْقُولُ

او به سوى سركرده دشمنان گام برمى داشت، در حالى كه شمشير برنده و صيقل داده شده در دست داشت.

ص: 92

مَشْىَ الْعَفَرْنا بَيْنَ اَشْبالَه

اَبْرَزَهُ لِلْقَنْصِ الْغِيْلُ

چونان شير بيشه كه در ميان بچه هايش راه مى رود و شير ماده او را براى شكار بيرون مى آورد.

ذاكَ الّذِىْ سَلُمَ فِىْ لَيْلَةٍ

عَلَيْهِ مِكْيالُ وَ جِبْرِيْلُ

او همان كسى است كه در يكى از شبها ميكائيل و جبرئيل از او پاسدارى كردند.

مِيْكالُ فِىْ أَلْفٍ وَ جِبْرِييلْ فِىْ

أَلْفٍ وَ يَتْلُوْهُمْ سَرافِيْلُ

ميكائيل با هزار فرشته و جبرئيل با هزار فرشته و در پى آنان هم اسرافيل قرار داشت.

لَيْلَةُ بَدْرٍ مَدَدا أَنْزَلُوا

كَأَنَّهُمْ طَيْرٌ اَبابِيْلُ

آنان در شب بدر به كمك او فرود آمدند گويى دسته هاى پرندگان هستند.

در جنگ اُحد، فردى كه از قريش به ميدان آمد و در خواست هماورد كرد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى از بنى عبدالدّار بود. او بانگ زد: «اى گروه محمّد، شما بر اين پنداريد كه شمشيرهاى شما، ما را به آتش مى فرستد و شمشيرهاى ما، شما را به بهشت مى برد. بنابراين، هركس مى خواهد به بهشت رود، به ميدان آيد.»

على بن ابى طالب عليه السلام به هماورد خواهى او پاسخ داد و ضربه هاى او آن چنان كوبنده بود كه آنان را يكى پس از ديگرى بر زمين افكند و مشركان شكست خوردند. تا اين كه غنايم جنگى تيراندازان مسلمان را وسوسه كرد و آنان مواضع خود را ترك نمودند و جنگ به نفع مشركان تغيير يافت و مردم از پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده

شدند، مگر تعداد اندكى از مسلمانان دلاور كه على عليه السلام در پيشاپيش آنان قرار داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله كه سخت ناراحت بود، به او گفت: تو چرا به خويشاوندانت نمى پيوندى؟ على عليه السلام گفت: اى پيامبر خدا، آيا پس از ايمان، كافر شوم؟ من به تو اقتدا مى كنم! پيامبر فرمود: پس هم اكنون اين گروه را از من دور كن. مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله از آن گروه، مشركانى بود كه تلاش مى كردند او را به قتل برسانند. بنابراين، على عليه السلام توانست اين مشركان را درهم بكوبد و در اين جنگ، بدن مباركش 90 زخم

ص: 93

بردارد. در همين جنگ بود كه گفتند: «لا سَيْفَ اِلاّ ذُوالْفِقارِ وَ لافَتى اِلاّ علىّ: نيست شمشيرى مگر ذوالفقار و نيست جوانمردى، مگر على.»

خسارتهاى جنگ احد فراوان و بسيار قابل توجّه بود، زيرا مسلمانان در اين جنگ، شير خدا حمزه را از دست دادند و پس از گريختن بيشترينه مسلمانان، پيامبر صلى الله عليه و آله گرفتار مصيبت بزرگى شد و به همين سبب، قريشيان پيروز تصور مى كردند كه انتقام خود را از پيامبر گرفته اند و ابوسفيان مى گفت: «روزى در برابر روزبدر...زنده باد هُبل. زنده باد هُبل.»

ليكن مؤمنان شكيبا با صداى بلند فرياد مى زدند: «خدا بالاتر و بزرگتر است، نه ديگران. خدا بالاتر و بزرگتر است.» پيروزى نسبى مشركان [در جنگ احد ]آنان را واداشت كه به سمت جنگ بزرگترى، يعنى جنگ خندق پيش بروند و اين، زمانى بود كه قريش با ديگر قبايل و نيز با يهوديان بر ضدّ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پيمان بستند. بنابراين، حمله هماهنگ احزاب بسيار خطرناك بود و پيروزى نسبى در نبرد احد موجب شد كه مشركان براى جنگ بر ضدّ مسلمانان آمادگى بيشترى پيدا كنند.

سپاه مشركان مدينه را عملاً به محاصره خود در آوردند واگر مسلمانان با ايجاد خندق و بهره گيرى از شيوه جديد رزمى بر سر راه مهاجمان مانع به وجود نمى آوردند نقشه مشركان بسيار خطرناك بود.

طبق معمول، درگيريها ميان دو سپاه آغاز شد، ليكن اين بار به گونه اى ديگر. زيرا، عمروبن عبدود عامرى قهرمان قهرمانان آن روز، در حالى كه خشم سراسر وجودش را فرا گرفته بود از خندق عبور كرد! كندن خندق خشم عمرو را برانگيخته و تمامى حسابهاى او را به هم ريخته بود. او پيش خود چنين فرض كرده بود كه بزودى با شمشيرش همه مسلمانان را نابود خواهد كرد، ليكن مانع جديدى به نام خندق ناگهان موجب شد كه هجوم به مسلمانان بسيار دشوار گردد. هنگامى كه عمرو از خندق عبور كرد، بر اثر اين پيروزى كه هيچ كس آن را گمان نداشت، بشدّت

ص: 94

هيجان زده و مغرور شد و فرياد زد:

«آيا هماوردى هست؟» على عليه السلام گام پيش نهاد و به پيامبر خدا گفت: من به ميدان نبرد او مى روم، اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله.

پيامبر فرمود: او عمرو است. اى على سرجايت بنشين!

بار ديگر، عمرو فرياد زد. پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست كه على را از شمشير كشنده عمرو دور نگهدارد.

على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله متوسل مى شد واز او تقاضا مى كرد تا به وى اجازه دهد كه به جنگ عمرو برود. امّا عمرو با حالت تبختر و خودخواهى و تهاجم، فرياد مى كشيد: كجاست آن بهشتى كه مى پنداشتيد هرگاه كشته شويد وارد آن خواهيد شد؟ آيا هيچ كدام از شما طالب آن نيست؟ سپس براى سوّمين بار فرياد زد و گفت: از بس در جمع شما فرياد زدم، گلويم گرفته است. آيا در ميان شما هماوردى وجود ندارد؟

وَ وَقَفْتُ اِذْ جَبُنَ الْمُشَجِّعُ

مَوْقِفَ الْبَطَلِ الْمُناجِزِ

آن كه ديگران را به جنگ تشويق مى كرد ترسيده است و من در جايگاه قهرمان رزمنده ايستاده ام.

اِنِّى كَذالِكَ لَمْ اَزَلْ

مُتَسَرِّعا نَحْوَ الْهَزاهِزِ

من اين چنين هستم كه همواره به ميدانهاى نبرد مى شتابم.

اِنَّ السّماحَةَ وَ الشُّجا

عَةَ فِى الْفَتى خَيْرٌ الْغَرائِزِ

بخشندگى و دلاورى بهترين خصلتها در جوان است.

على عليه السلام گفت:

من هماورد او هستم. اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من اجازه بده!

او عمرو است... و من على بن ابى طالب هستم!

پيامبر صلى الله عليه و آله به او اجازه داد و زرهش به نام «ذات الفضول» را به او پوشانيد و با

ص: 95

دست مباركش بر سر او عمّامه نهاد و با او وداع گفت و چنين دعا كرد: «بار خدايا، او را از پيش رو، از پشت سر، از راست، از چپ، از بالاى سر و از زير قدمهايش نگهدار.»

پيامبر صلى الله عليه و آله پيشتر عمويش حمزه و عبيده بن حارث بن عبدالمطلب را از دست داده بود و اينك اين على بن ابى طالب است كه بر نبرد بى امان با قهرمان بزرگ جهان شرك، عمروبن عبدود پاى مى فشارد. امّا خداوند به داد دل فاطمه عليهاالسلامبرسد. آنگاه

كه مى بيند على عليه السلام كه تازه از ميدان نبرد احد برگشته است واز اثر زخمها بدنش پاره پاره است، اينك باز هم به خاطر دفاع از پيامبرش و دينش مى خواهد به ميدان مسابقه مرگ بشتابد.

محمّد صلى الله عليه و آله بر اثر رفتن على به ميدان جنگ، آن چنان اندوهگين شد كه نمى توان نظير آن را يافت. چه، اين اندوه، اندوه او بر برادر و جانشين برگزيده اش و اندوه فاطمه عليهاالسلامبر شوهرش بود و نيز اندوه پيامبر فرمانده بر سرنوشت يك جوان رزمنده.

تمامى اندوه او را در راز و نيازش مى بينيم كه مى گويد:

«بار خدايا، مرا تنها مگذار، در حالى كه تو بهترين وارثانى.»

«اينك تمامى ايمان در برابر تمامى شرك نمايان شده است.»

على عليه السلام شمشير بر مى دارد و با آن سرنوشتهاى بزرگى را رقم مى زند، جلو مى آيد وخطاب به عمرو مى گويد:

لا تَعْجَلَنْ فَقدْ أتا

كَ مُجِيْبُ صَوْتِكَ غَيْرَ عاجزٍ

شتاب مكن كه پاسخ دهنده صداى تو با توان كامل به نزدت آمده است.

ذُوْنِيَّةٍ و بَصِيْرَةٍ

وَ الصِّدْقُ مُنْجِى كُلِّ فائِزٍ

با عزم و اراده و آگاهى و راستگويى رهايى بخش هر انسان پيروز است.

اِنِّىْ لَاَرْجُوْ أَنْ اُقِيْمَ

عَلَيكَ نائَحِةَ الجَنائِزِ

من اميدوارم كه سوگواران تو را وادارم تا به دنبال حنازه ات سرشك ماتم فرو بريزند.

ص: 96

مِنْ ضَرْبَةٍ نَجْلا وَ يَبْقى

ذِكْرُها عِنْدَ الْهَزِائِزِ

با فرود آؤردن ضربه كارى كه يادش در تاريخ جنگها باقى بماند.

با اين سخنان، هوش از سر عمروبن عبدود پريد و گفت:

- تو كيستى؟

- على.

- از نسل عبد مناف.

عمرو نسبت به او ابراز دلسوزى كرد [و گفت:]

- فرزند برادرم! پدرت دوست من بود.

- اى عمرو!

- اى فرزند برادرم!

- قريش از زبان تو نقل مى كنند كه تو گفته اى: هركس سه حاجت از من بخواهد، من يكى از آنها را برآورده مى كنم.

- بله، اين را تعهد كردم.

- من تو را به اسلام فرا مى خوانم.

- اين حاجتت را كنار بگذار.

- از تو مى خواهم كه به همراه زير دستانت كه از قريش هستند، به مكه برگردى.

- من برگردم تا عرب بگويند: او گريخته است؟

- از تو مى خواهم كه از اسبت پياده شوى.

- چرا، اى فرزند برادرم؟ آيا جز تو از عموهايت كسى نيست كه بزرگتر از تو باشد، زيرا من دوست ندارم كه خونت را بريزم؟

عمرو بشدّت به خشم آمده بود، زيرا گمان نمى كرد كه هيچ عربى اين چنين با او هماوردى كند، تا چه رسد به اين كه هماورد او نوجوانى باشد. از اسب خويش پياده شد و آن را پى كرد. آنگاه آهنگ على كرد و با شمشير بر فرق او فرود آورد و شمشير

ص: 97

كلاه خود را پاره كرد و به سر رسيد. در اين حال، على عليه السلام با تحقير سرسام آور، ضربه هولناكى بر او وارد كرد و هنوز فضاى گرفته از غبار ميدان نبرد روشن نشده بود كه فرياد تكبير مسلمانان آن چنان بلند شد كه به فلك جوزا مى رسيد. ضربه امام على عليه السلام فاتح ميدان نبرد را مشخص كرد و پيامد افتخارآميز اين ضربه، شكست مشركان بود و حذيفه بن يمان در اين باره چنين گفت:

«اگر فضيلت على عليه السلام به سبب كشتن عمرو در روز خندق در ميان مسلمانان توزيع شود، همه آنان را فرا مى گيرد.»

ابو جعفر اسكافى در پاسخ به كسانى همچون - جاحظ در «الرّسالة العثمانيه» -كه مقام عمروبن عبدود را [در ميان عرب] حقير و كوچك مى شمارند، سخن اين گويندگان را تكذيب مى كند و مى گويد: ماجراى عمروبن عبدود، معروف تر و بزرگتر از آن است كه براى اثبات آن نياز به استدلال باشد و اگر كسى باور ندارد، بايد به كتابهاى المغازى و السّير بنگرد و نيز به شعرهايى كه شاعران قريش در رثاى او پس از كشته شدنش سروده اند نگاه كند، از آن جمله، سخن سافع بن عبد مناف بن زهره بن خدافه بن جمح است كه در سوگوارى عمروبن عبدود مى گويد:

عَمْرُو بْنُ عَبْدٍ كانَ اَوَّلَ فارِسٍ

جَزَعَ الْمُزارَ وَ كانَ فارِسَ يَلْيَلِ

عمروبن عبدود نخستين سوار كارى بود كه از خندق عبور كرد و سوار كار يليل بود.

سَمْحُ الْخَلائِقِ ماجِدٌ ذَوْ مَسَرّةٍ

يَبْغىِ الْقِتالَ بِشُكّةٍ لَمْ يَنْكِلِ

او قهرمانى خوش اخلاق ،بزرگوار و شاد بود، با شمشيرى پيكارى مى كرد كه كند نمى شد.

وَلَقَدْ عَلِمْتُمْ حِيْنَ وَلَّوْا عَنْكُمْ

اَنَّ بْنَ عَبْدٍ مِنْهُمْ لَمْ يَعْجِلِ

مى دانيد كه وقتى آنان از شما گريختند از ميان ايشان پسر عبدود به اين كار شتاب نكرد.

سَئَلَ الّنِزالَ هُناكَ فارِسٌ غالبٌ

بِجَنوْبِ سَلْعٍ لَيْتَهُ لَمْ يَنْزِلِ

ص: 98

سواركار دلير و پيروزى در «جنوب سلع» خواستار مبارزه شد كه اى كاش او در آن جا فرود نمى آمد.

فَاذْهَبْ عَلِىٌّ ما ظَفَرْتَ بِمِثْلِها

فَخْرَا وَ لَوْ لاقَيْتَ مِثْلَ الْمِعْصَلِ

اى على برو كه [با كشتن عمرو] به افتخارى دست يافتى كه حتّى با تحمل دشواريها نمى توانى آن را به دست آورى.

هبيره بن ابى وهب مخزومى از اين كه در جنگ خندق از بيم على عليه السلام گريخته و عمرو را تنها گذارده است، عذر خواهى مى كند و مى گويد:

لَعَمْرُكَ ما وَلَّيْتُ ظَهْرِىْ مُحَمّدا

وَ اَصْحابَهُ جُبْنا وَ لاخِيْفَةَ الْقتْلِ

سوگند به جانت كه من نه بر اثر بزدلى به محمّد و يارانش پشت كردم و نه به خاطر بيم از كشته شدن.

وَ لكِنّى قَلَّبْتُ اَمْرِى فَلَمْ اَجِدْ

لِسَيْفى غِناءً اِنْ وَقَفْتُ وَ لانَبْلِى

ليكن من وضعيّت خود را سنجيدم و ديدم كه اگر در ميدان نبرد بمانم، نه شمشيرم اثرى دارد ونه تيرهايم.

فَلا تَبْعَدَنْ يا عَمْرُو حيّا وَ هالِكا

فَقَدْمُتَّ مَحْمُوْدَ الثّنا ماجِدَ الْفِعْلِ

پس احساس دورى مكن اى عمرو، خواه زنده باشى و خواه مرده، زيرا تو در حالى از دنيا رفتى كه ستايشت مى كنند و كار بزرگى انجام دادى.

كَفَتْكَ علِىٌّ لَنْ تَرى مثْلَ مَوْقِفٍ

وَقَفْتَ عَلى شِلْوِ الْمُقْدِمِ كَالْفَحْلِ

اى على عليه السلام تو را بسنده ميكند كه هرگز چنين موقعيتى را نخواهى ديد كه همچون قهرمانى بزرگ در كنار بدن پاره پاره اين مبارز بايستى.

فَما ظَفَرَتْ كَفّاكَ يَوْما بِمِثْلِها

أمِنْتَ بِها ما شئت من زلّة النعل

چه، هيچ روزى به چنين پيروزى دست نيافتى كه به وسيله آن، ديگر دغدغه شكست را نداشته باشى.

هبيره نيز مى گويد:

ص: 99

لَقَدْ عَلِمَتْ عُلْيا لُؤى بنِ غالِبٍ

لَفارِسُها عَمْروٌ اِذا نابَ نائِبٌ

بزرگان قبيله لوئى بن غالب دريافته اند كه هرگاه پيشامد سختى نزديك شود، قهرمان آنان عمرو است.

وَ فارِسُها عَمْروٌ اذِا ما يَسُوْفُهُ

عَلِىٌّ وَ اَنَّ الْمَوْتَ لاشَكَّ طالب

قهرمان آنان عمرو است، ليكن زمانى كه على او را به هلاكت نرساند و ترديدى نيست كه مرگ به سراغ انسان مى آيد.

همچنين وقتى كه خبر كشته شدن عمرو به خواهرش رسيد، گفت: چه كسى به خود جرأت داده است كه او را بكشد؟ گفتند: على بن ابى طالب. بنابراين، او گفت: مرگ عمرو به دست همتايى بزرگوارى انجام شده است. اشكم باز نايستد، اگر بر او اشك بريزم. او كشنده قهرمانان و برجسته تر از همه هم سنّ و سالهاى خود بود، ليكن مرگش به دست شخصيت بزرگوارى از قوم خودش صورت گرفت. اى فرزندان عامر! من افتخارى بالاتر از اين سراغ ندارم. او سپس اين اشعار را سرود:

لَوْ كانَ قاتِلُ عَمْروٍ غَيْرَ قاتِلِه

لَكُنْتُ اَبْكى عَلَيْهِ آخِرَ الْاَبَدِ

اگر كشنده عمرو، بجز كشنده او بود هميشه براى او مى گريستم.

لكِنَّ قاتِلُهُ مَنْ لايُعابُ بِه

وَ كانَ يُدْعى اَبُوْهُ بَيْضَةُ الْبَلَدِ

ليكن كشنده او كسى است كه نمى توان به او خرده گرفت و پدرش را بزرگ شهر مى خواندند.

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان پس از صلح حديبيه، بيست شب را در مدينه سپرى كردند. اكنون رفتن به «خيبر» به منظور شركت در جنگى كه توطئه هاى يهود و همپيمان شدن آنان با قريش در جنگ احزاب (خندق) آن را تحميل كرده است، امرى ضرورى به نظر مى رسد.

«خيبر» دژى استوارى بود كه مهاجمان نمى توانستند در آن نفوذ كنند و بيست وپنج روز مقاومت مسلمانان در آن جا هيچ گونه اثرى نداشت و محاصره اين

ص: 100

دژ تحقق پيدا نكرد. بنابراين، مسلمانان چاره اى جز هجوم نداشتند. بارها بزرگان صحابه پرچم را بردوش گرفتند و تلاش فراوان به عمل آوردند، ليكن استوارى اين دژ به گونه اى بود كه مهاجمان را خسته و درمانده كرد. دو روز از آغاز حمله سپرى شد، امّا هيچ فايده اى را در برنداشت. روز سوم، پيامبر صلى الله عليه و آله على را فرا خواند و به او گفت:

«اين پرچم را بگير و برو كه خداوند اين دژ را به وسيله تو فتح خواهد كرد» نبرد سختى در گرفت، زيرا يهوديان خيبر به جنگ پرداختند و به حمله هاى شديدى دست زدند. هنگامى كه سپر از دست على عليه السلام بر زمين افتاد، چندين يهودى براى ربودن آن هجوم بردند و آن را هدفى آسان براى خود يافتند. ليكن بالاتر از تصورِ هر دو گروه مسلمان و يهودى، حادثه شگفت آورى رخ داد. چه، على بن ابى طالب عليه السلام به جاى سپر خودش از يك سپر جديد استفاده كرد و اين سپر جديد، در دژ خيبر بود كه وى آن را با نيروى فوق العاده اى از جاى بر كند و دشمنانى را كه بزودى زير ضربات مرگبار او بر زمين خواهند افتاد، مبهوت ساخت. على عليه السلام كه در سرشت او نيرومندى با هوشيارى توأم بود، در دژ خيبر را پل قرار داد و از روى آن عبور كرد و به اندرون دژ در آمد و بدين ترتيب، دژ خيبر فتح شد.

در اين دژ، يك در معمولى نبوده، بلكه تخته سنگى بوده كه آن را از كوه تراشيده بودند. پس از جنگ، چند تن از اصحاب تلاش كردند كه آن را جابه جا كنند، ولى نتوانستند. ابن ابى الحديد به اين موضوع اشاره مى كند و خطاب به على عليه السلام مى گويد:

يا قالِعَ الْبابِ الَّذِىْ عَنْ هَزّه

عَجَزَتْ أَكُفٌّ اَرْبَعُوْنَ وَ أَرْبَعٌ(1)

اى بركننده درى كه چهل و چهار تن از تكان دادن آن عاجز و ناتوان بودند.

«ليكن على بن ابى طالب عليه السلام داراى نيروى بدنى فوق العاده اى بود و ساختار اندامى او موجب شد كه وى بتواند آن در را بركند. به عنوان نمونه، ساق پايش هم كوتاه بود و هم

ص: 101


1- - ابن ابى الحديد، نهج البلاغه.

عضلات نيرومند داشت. او بر اثر برخوردارى از اين دو ويژگى، گامهايش را بر جاى خود ميخكوب مى كرد و عضلات بازوهايش را آن چنان فشرده مى ساخت كه مى توانست با يك دست سواركار دلاورى را كه ذره آهنى بر تن داشت بربايد و او را بر زمين بكوبد چونان كه تازيانه اى را بر زمين مى زند. سپس او را بسان توپى هرجا كه مى خواهد پرتاب

كند.»(1)

شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام به معناى شجاعتى كه در ديگر افرادى كه به نيروى بدنى خود مغرور هستند، نمى باشد زيرا نيروى بدنى در امام على عليه السلام تسليم شجاعت و پاكى روح اوست. هر نوع نيروى بدنى كه با پاكى و شجاعت روحى همراه نباشد، صرفا يك نيروى حيوانى به شمار مى رود كه فرد برخوردار از آن به خشونت و بد رفتارى روى مى آورد و به منظور آزمايش خويش به جستجوى ميدانهاى زور آزمايى مى افتد و بر اثر خشونت به ميدان ستمگرى و تجاوز مى غلطد و بدين سبب، پيش از آن كه به نيرومندانى از گروه خود زيان وارد كند، به ناتوانان زيان مى رساند.

«اعتماد به نفس كه از برجستگيهاى او در شجاعت جسمانى اش به شمار مى رفت، در ساختن شجاعت معنوى او اثر بزرگى داشت. او از طريق همين ويژگيهايش به مردم مى نگريست واعمال آنان را با معيارى مى سنجيد كه دوست داشت ديگران اعمال او را با آن معيار بسنجند و معيار او هميشه همان «حق» است. چه، او انسانى بود كه حياتش را وقف دفاع از حق كرد. او هميشه از نفس خويش حساب مى كشيد و آن راملزم مى ساخت كه راه حق را برود و به همين دليل، هيچگاه سازش و چاپلوسى نمى كرد، بلكه نظرگاه خويش را همچون شمشير، روشن و قاطع بيان مى كرد(2)».

پيداست كه شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام در تمامى آن ميدانهاى نبرد، بيانى رسا از قدرت ايمانى بود كه در دل او جاى داشت و نيز بيانى از جهاد او در راه اسلام و جستجوى او از شهادت. بارها وى پيروزمندانه از ميدان نبرد بيرون مى آمد، در

ص: 102


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 176 - مترجم.
2- - همان.

حالى كه زخمها او را سست و بى حال كرده بود و او حسرت مى خورد كه چرا شهيد نشده است. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از جنگ احد، با على عليه السلام در خانه اش ديدار

كرد، على گريست و گفت: «اى پيامبر خدا، ديدى كه چگونه شهادت از دستم رفت؟» پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ او فرمود: «بعدها به سراغت خواهد آمد، اى على!.»

جدال شمشير كشيدن و غلاف كردن آن

برخى على ابن ابى طالب عليه السلام را متهم مى كند كه جنگهاى او پس از رسيدن به مقام خلافت، بر اثر گرايش ذاتى او به پيكار است واين جنگها ادامه پيكار او در ميدانهاى نبرد بدر، احد، خندق، خيبر و حنين است.

[در پاسخ به اين اتهام بايد گفت:] اصولاً جنگ در تمامى حالات اسلام، ابزارى بوده است براى دفاع از اسلام و يا انتشار عقيده آن. امّا نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام نيز پيكار او با همين هدف اسلامى صورت مى گرفته است. هر چند ميان دو پيكار تفاوت چشم گيرى وجود دارد: پيكار در ميدانهاى نبرد اسلام بر ضد مشركان در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و پيكار در زمان خلافت على عليه السلام.

در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله او يك رزمنده، فدايى، مأمور و فرمانبردار بود و پيامبر صلى الله عليه و آله جنگهاى عقيدتى بر ضد شرك را برنامه ريزى و سپس فرمان آن را صادر مى كرد، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمانده، راهنما و سرپرستى بود كه شخصا فرماندهى عمليات جنگى را به عهده داشت و جنگهاى نخستين در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نقش اصلى را در پيروزى، انتشار يافتن، پايدارى و گسترش قلمرو اسلام ايفا كرد.

ابوجعفر اسكافى در پاسخش به جاحظ مى گويد:

«چگونه جاحظ مى گويد: شركت مستقيم در جنگها، رويارويى با همتايان و قهرمانان شرك و كشتن آنان، فضيلت محسوب نمى شود؟ مگر نه اين است كه پرچم اسلام، تنها با شركت در همين جنگها بر افراشته شد؟ مگر نه اين است كه پايدارى و استقرار دين به وسيله همين جنگها بود؟ آيا او اين سخن خدا را نشنيده است: «خدا كسانى را دوست

ص: 103

دارد كه در راه او در صفى همچون ديوارى كه اجزايش را با سرب به هم پيوند داده باشند، مى جنگند(1).» كسى را كه خدا دوست بدارد، بدين معناست كه او را پاداش مى دهد و هركس كه در صف رزمندگان اسلام پايدار بماند و بيشتر پيكار كند، در نزد خدا محبوبتر است و پاداش بهتر و بيشترى را به دست مى آورد. بر اين اساس، على عليه السلام از همه مسلمانان در نزد خدا محبوبتر است، زيرا او در اين صف استوار، از همه مسلمانان ثابت قدم تر است. او به اجماع امّت اسلامى، هرگز از صحنه جنگ نگريخت و با هيچ رقيب دلاورى رو به رو نشد، جز اين كه او را به هلاكت رسانيد. بنابراين، موقعيّت مردم در جهاد، مختلف است و در اين باره برخى از آنان نسبت به ديگرى برترى دارند. به عنوان نمونه، و جود رزمنده اى كه به سوى دشمنانش مى شتابد و از شمشيرها و نيزه ها استقبال

مى كند - به دليل اين كه بيش از ديگران بر دشمن ضربه بزند - از كسى كه در جنگ حضور يافته و كمك كرده ليكن كارى بر ضد دشمن انجام نداده است بر دوش دشمن سنگين تر است. همچنين كسى كه در جنگ حضور يابد و كمك كند و كارى انجام ندهد، ليكن حضورش به گونه اى باشد كه تير و سنگ به او اصابت كند، مقامش از كسى كه در جنگ به گونه اى حضور يافته است كه تير و سنگى به او اصابت نكند برتر و بالاتر است.»

همو مى گويد:

«هرگاه درباره كار عرب بينديشى و به سيره ها نگاه كنى و خبرها را بخوانى، پى خواهى برد كه قريش در جستجوى محمّد صلى الله عليه و آله بودند و هدفشان كشتن او بود و اگر در اين هدفشان ناتوان مى شد، على عليه السلام را جستجو مى كردند و به كشتن او كمر مى بستند، زيرا وضعيّت او از همه آنان به پيامبر صلى الله عليه و آله همانندتر، خويشاوندى او نزديكتر و دفاعش از او سخت تر بود و اگر آنان على را مى كشتند، فرمان محمّد صلى الله عليه و آله را تضعيف مى كردند و شوكت او را مى شكستند. چه، على عليه السلام از لحاظ دلاورى، نيرو، شجاعت، يارى رسانى، كار كرد و دليرى از برترين ياران او به شمار مى رفت».

على عليه السلام از پيكار عالى اش با عبارت كوتاهى كه تمامى رفتارش را در آن خلاصه كرده است ياد مى كند، زيرا وقتى اين آيه را مى شنود: «جز اين نيست كه محمّد پيامبرى است كه پيش از او پيامبرانى ديگر بوده اند. آيا اگر بميرد يا كشته شود، شمابه آيين پيشين خود باز مى گرديد؟ هركس كه باز گردد، هيچ زيانى به خدا نخواهد

ص: 104


1- - اِنَّ اللّهَ يُحِبُّ الَّذينَ يُقَاتِلُونَ فى سَبيلِهِ صَفًّا كَاَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ، صف، 61/4 - مترجم.

رسانيد. خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد.(1)» فرياد مى زند: «به خدا سوگند، پس از آن كه خدا ما را هدايت كرده است، به عقب برنمى گرديم و اگر پيامبر صلى الله عليه و آله بميرد و يا كشته شود، هر آينه به خاطر آنچه او جنگيده است مى جنگيم تا مرگ را در آغوش گيريم!.»

اين آيه در طول عمر على عليه السلام در زمان زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از رحلت او همچنان در خاطره اش بود و به طور هميشه و شگفت انگيز وجدان او را تحت فشار قرار مى داد، زيرا وى همواره آن را به خاطر مى آورد و تلاوت مى كرد و تلاوتش را با همان واژه هايى كه پيشتر شنيديم پى مى گرفت.(2) آرى، كدامين واژه مى تواند سرشت و خوى يك «رزمنده» را بيان كند، جز واژه «خواهم جنگيد»؟ به نظر ما، على سرشت رزمنده و اخلاق او را در دل خويش دارد، ليكن پرسش آن است كه آيا اين سرشت از فضايل و مزّيتهاى او به شمار مى رود يا خير؟

به بيانى ديگر: آيا وجود سرشت رزمندگى در انسان امرى است كه موجب بالا رفتن مقام انسان مى شود؟ بايد گفت: نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام بله. چه، وجود سرشت رزمندگى در ژرفاى دل او از چيزهايى است كه به بزرگوارى، بلندى مقام و كمال او مى افزايد واين بدان سبب است كه سرشت رزمندگى در امام على عليه السلام از لحاظ درستى، عدالت و بزرگوارى به مرحله والايى قرار داشت كه به بركت قرآن، پيامبر و اسلام نصيب او شده بود، زيرا اين سرشت از ديدگاه امام عليه السلام سبب نمى شود كه او بر ديگران ستم كند، يا به آنان تهمت بزند و يا در پى رسيدن به اهداف دنيوى و آرزوهاى نفسانى اش باشد، بلكه اين سرشت به همين دليل، روح او را به بالاترين درجه دليرى و جوانمردى بالا مى برد، چنان كه شجاعت نيز از

ص: 105


1- - وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الْرُّسُلُ اَفَاِنْ ماتَ أوْ قُتِلَ اِنْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقبِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّه َ شَيْئا وَ سَيَجْزِى اللّه ُ الشّاكِرينَ. آل عمران/3/144 - مترجم.
2- - خالد محمّد خالد، فى رحاب على، دارالاندلس، بيروت، چاپ دوم، ص 71 - مترجم.

ديدگاه امام عليه السلام به معناى برخوردارى از بالاترين ويژگيهاى مردانگى است.

«مردانگى» از ديدگاه امام على عليه السلام يك حركت بنيانكن و زيانبارى نيست كه قدرت فوق العاده او جلو آن را بگيرد بلكه مردانگى به معناى پايبندى بى چون و چراى او به شيوه پيامبرى است كه به وى ايمان آورده است و نيز پايبندى به دينى كه او خود پرچمش را بردوش گرفته است و بدين ترتيب مى بينيم كه شجاعت، مردانگى و مسلمانى، همگى حقيقتا در وجود امام على عليه السلام گرد آمده اند.(1)»

سزاوار است كه دو نوع پيكار را از يكديگر جدا كنيم: نخست، پيكار امام على عليه السلام در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله كه پيشتر درباره اش سخن گفتيم. دوم، پيكار امام على عليه السلام در زمان خلافتش. در زمان پيامبر و در نبردها وغزوه هاى بزرگ كه على بن ابى طالب عليه السلام همچون توفان هجوم مى برد و با نيروى كوبنده، ضربه هاى مرگبار بر دشمن وارد مى كرد، بدين سبب بود كه ضربه هاى او متوجّه پيكر شرك بود و به همين دليل حمله هاى او، شوكت و ضربه اسلام را به نمايش مى گذارد. ليكن در جنگهايى كه در زمان خلافت امام به وقوع پيوست، او از شيوه ديگرى پيروى مى كرد، زيرا جنگ در ميان خود مسلمانان جريان داشت. بعلاوه، عوامل ديگرى نيز بودند كه در انتخاب اين شيوه تأثير داشتند. به رغم اين كه گروهها و دسته هايى كه برضد او اعلان جنگ كردند، در جنگ با او از يكديگر پيشى مى گرفتند و افراط مى كردند، ليكن او در برابر آنان عكس العمل نشان نمى داد [و همانند آنها در جنگ شتاب نمى كرد] بلكه راه صلح و آشتى را برمى گزيد واز پرداختن به يك جنگ ويرانگر داخلى ميان مسلمانان و از ريختن خونها و گسترش آشوب خوددارى مى كرد. رمز اين سياست على عليه السلام در عقيده وايدئولوژى عالى او نهفته است، زيرا او تمامى محاسبه هاى صلح و جنگ را بر اساس عقيده اش انجام مى داد و تصميم مى گرفت و سرشت جنگندگى معروف و مشهورى كه در وجود على عليه السلام بود، هيچگاه بر انگيزه هاى صلح طلبى او نمى چربيد. در اين صورت، پيكار غريزه او

ص: 106


1- - خالد محمّد خالد، فى رحاب على، ص 73 - مترجم.

نبود، بلكه ابزار فكرى و روش عقيدتى او بود كه تنها در هنگام ناچارى بدان پناه مى برد.

تاريخ تصويرهاى گوناگونى از فرماندهان جنگجو را به ما معرّفى كرده است كه وقتى فردى در برابر آنان قرار مى گرفت و درخواست هماوردى از ايشان مى كرد، بلافاصله انگيزه پيكار در آنها تحريك مى شد و آنان پاسخ يك پيمانه را با دو پيمانه ويا بيشتر مى دادند. بر اين اساس، مردم در وقتى كه آتشهاى درگيرى زبانه مى كشد معمولاً بر طبق آنچه در توان دارند عمل مى كنند، در حالى كه على عليه السلام با ديگران تفاوت بسيار دارد. چه، غريزه جنگندگى امام وى را وادار نمى كند تا به روى كسانى كه بر ضد او اعلان جنگ داده اند، شمشير از نيام بركشد، با اين كه جنگندگى از برجسته ترين ويژگيهاى او بوده است، چون در وجود على عليه السلام چيزى نهفته است كه به مراتب از غريزه جنگندگى او بزرگتر و فراگيرتر است و آن ايمان و عقيده اوست [و تا زمانى كه عقيده اش به او فرمان ندهد، دست به شمشير نمى برد]. همان عقيده كميابى كه وجود فكرى، معنوى و جسمانى او را به آن چنان طرز شگفت انگيزى، هماهنگى و سامان بخشيده است كه حتّى ذرّه اى از وجودش از آن حالى نيست.

شورش مسلّحانه گسترده هم نتوانست در تعادل شخصى على بن ابى طالب عليه السلام كه در حقيقت، تعادل حق و اسلام بود، كوچكترين خللى ايجاد كند. او با اين رفتارش درس بى نظيرى به بشريت داد كه صرفا درس آموزشى و تئورى نبود بلكه عملى هم بود. زيرا، او انديشه اش را از طريق همداستان كردن كردار و گفتار بيان مى كرد، همان همداستانى كه وى در آن به وجود آمده، رشد كرده و پير شده بود. او در دنيايى كه اسير منفعتها، آزها، مصيبتها، مانورها و دروغهاست، بايد بهاى عدالت خويش رابپردازد، بويژه كه دشمنان او به اخلاق او كه كاملاً آشكار و روشن است پى بردند و از آن سوء استفاده كردند.

هر چند از بين رفتن توازن ميان حقانيت على بن ابى طالب و آشفتگى جو سياسى

ص: 107

مسلمانان در زمان خودش پيامدهايى منفى داشت، ليكن اين پيامدها در تاريخ به درسى تبديل شد كه على عليه السلام آن را به دشمنانش آموخت. اين درس بزرگتر و بالاتر از سود و زيان به آن معنايى است كه حكومت و سياست آن را به طور كلّى به نمايش مى گذارد. به عنوان نمونه، بهاى سودى كه دشمنان على بن ابى طالب عليه السلام آن را به دست آوردند [= يعنى پيروزى ظاهرى] در برابر درسها، حكمتها، كارهاى پسنديده و دلايل روشنى كه بشريت آن را از على عليه السلام به دست آوردند، چه چيزى مى تواند باشد؟

از جمله اين درسها و آثار پسنديده [اى كه از على عليه السلام بر جاى مانده ]به دست آوردن نيرويى بالاتر از نيروى نفسانى و شجاعتى بالاتر از شجاعت نفسانى و نيز به رغم بالا گرفتن جنگ، به دنبال صلح رفتن است، آن هم نه به خاطر عافيت طلبى، بلكه به منظور حفظ خون مسلمانان. ما به زودى اين جدال استوار براى پاى بندى به صلح را در شيوه رفتار آن قهرمان نامدار، در سه جنگ جمل، صفين و نهروان خواهيم ديد.

مصداق درس در جنگ جمل

سپاه جمل در بصره عملاً جنگ ر ا آغازه كرده است. چه، پانصد تن از قبيله بنى عبدالقيس را كشته، استاندار بصره «عثمان بن حنيف» را با زنجير بسته و پاسداران او را به قتل رسانيده است و نيز دارالاماره، خزانه و مسجد كاملاً در تصرّف افراد اين سپاه در آمده، آشوب همه جا را فراگرفته و جنگ داخلى، بصره را در معرض نابودى قرار داده است.

گزارشهاى مربوط به تسخير تأسيسات استراتژيك و حساس در بصره و كشته شدن ياران استاندار، همه جا منتشر شد و على بن ابى طالب عليه السلام هم چندان از بصره دور نبود. اين كشتار وحشتناك ياران او و ياران عثمان بن حنيف، قلب او را تكان داد

ص: 108

با اين وجود، او درباره خطر بروز جنگ در ميان مسلمانان مى انديشيد و سخت سرگرم ايجاد تفاهم و صلح بود.

على عليه السلام در طول زندگى اش از هيچ واژه اى همچون واژه «سازش» نفرت نداشت و به حق گويى و درك گويى عادت كرده بود وبدون كوچكترين انحرافى، مستقيما به حق روى مى آورد، ليكن در اين حادثه ناگوار، او به عذاب هولناكى مى نگريست كه خونهاى ريخته شده و خونهاى مسلمانان، سبب اين عذاب خواهد بود. نيز او به تاريخ مى نگريست كه چگونه اين جنگ، باعث از سرگيرى جنگهاى مصيبت بارى در تاريخ آينده مسلمانان خواهد شد.

امام على عليه السلام هميشه در آنِ واحد، هم درباره حال مى انديشيد و هم درباره آينده، آن هم با نگرش واقع بينانه و تاريخى. بنابراين، او هر چيزى را با معيار نگرش حال و معيار نگرش آينده هر دو مى سنجيد و از ديدگاه او اين دو نگرش با يكديگر برابر بود و هيچ كدام درست تر از ديگرى نبود.

او به رغم شنيدن گزارشهاى آن كشتار خونين كه آرامش بصره را بر هم زده بود، احساسات خود را كنترل كرد و به خاطر صلح جويى و فرمان خرد، از حكومت بصره دست برداشت و نماينده اى را از سوى خودش به مركز فرماندهى اردوى بصره فرستاد.

به رغم اين كه صداى به هم خوردن سلاحها از مرز شانه هاى انسان فراتر رفته بود، امام على عليه السلام خواستار صلح و يگانگى بود و به همين دليل، فرستاده خويش قعقاع را اعزام كرد و ميان او و عايشه اين گفتگو صورت گرفت:

- اى مادر!

- اى فرزندم!

- چه چيزى تو را واداشته كه به اين شهر بيايى؟

- ايجاد صلح ميان مردم

ص: 109

- پس كسى را به دنبال طلحه و زبير بفرست، تا هم سخن مرا بشنوى و هم سخن آنها را» عايشه آن دو را احضار كرد.

قعقاع گفت: من از امّ المؤمنين پرسيدم كه چه چيزى او را واداشته كه به اين شهر بيايد؟ او گفت: ايجاد صلح در ميان مردم. بنابراين به من خبر دهيد كه شما چه مى گوييد، آيا با صلح موافقيد يا مخالف؟

- موافقيم.

- پس راه ايجاد اين صلح چيست؟ به خدا سوگند، اگر ما اين راه را بدانيم، صلح مى كنيم.

- كشندگان عثمان. بله...اگر اين موضوع رها شود، قرآن رها شده است و اگر بدان عمل شود، قرآن زنده شده است.

- شما كشندگان عثمان را كه از مردم بصره بودند، كشتيد و پيش از كشتن آنها، از امروزتان به درستكارى نزديكتر بوديد. شما از ميان ششصد نفر، تنها يك نفر را گذاشتيد و بقيه را كشتيد. از اين رو، شش هزار نفر به خاطر آنان خشمگين شدند، از شما كناره گيرى كردند و بر ضد شما دست به شورش زدند. شما خواستار تحويل آن فردى شديد كه آزاد شده بود، ولى آن شش هزار تن از اين كار سرباز زدند. بنابراين، اگر شما آن يك تن را رها كنيد، گفته هاى خود را زير پا مى گذاريد و اگر با كسانى كه از شما كناره گيرى كردند، بجنگيد پس شكست خودتان را بپذيريد.

عايشه گفت: نظرگاه تو چيست؟

- مى گويم: اين كارى است كه داروى آن آرامش است. شما از قبيله مضر و ربيعه در اين شهر حمايت كرديد و آنان به خاطر كمك همين گروهى كه شما آنها را به خشم آورديد، با شما به نبرد برخاستند، چنان كه به خاطر آن خبر بزرگ گرد آمدند.

قعقاع سخنانش را چنين ادامه داد:

ص: 110

اگر شما به ما بيعت كنيد، پس نشانه نيكى، مژده رحمت، دست يافتن به انتقام آن مرد [= عثمان] و عافيت براى اين امت است و اگر بيعت نكنيد و بدون منطق و تدبير به خون خواهى عثمان برخيزيد، اين عمل شما نشانه بدى و پامال شدن خون اوست. پس اى قوم، عافيت را انتخاب كنيد كه به خون خواهى دست يابيد. نه ما را در معرض گرفتاريها قرار دهيد و نه خودتان را، تا مجبور شويم كه با يكديگر بجنگيم.

- سخن خوبى است. آفرين بر تو و درست گفتى. اى قعقاع، بر گرد كه اگر على عليه السلام بيايد و همين نظرگاه تو را داشته باشد، كار ما به صلح مى انجامد.

اين سخنان، نشانه موافقت با سازش و گفتگو بود، ليكن قدرت دشمنان صلح از لحاظ اجتماعى، نظامى و مادّى بر طرفداران صلح مى چربيد. بعلاوه، هر جنگى افزون بر عوامل آشكار، عوامل پنهانى اش را هم دارد و همچنين در اثناى جنگ، هر روزى كه مى گذرد عوامل جديدى قد علم مى كنند به گونه اى كه هرگاه هجومها و برخوردهاى نظامى صورت گيرد تمامى ميانجيگريها با شكست رو به رومى شوند و به همين دليل، ابن عباس با آن هوشيارى و تدبيرى كه داشت، نتوانست به تفاهم دست يابد.

ليكن با اين وجود، على عليه السلام از تلاشهاى صلح آميز دست برنمى دارد و كسى را به نزد آنان مى فرستد، تا از آنان بخواهد كه به خاطر خدا از خونريزى پرهيز كنند و نيز به آنها بگويد چرا با ما مى جنگيد. امّا آنان تنها خواستار جنگ شدند. آنگاه يكى ديگر از يارانش به نام «مسلم» را به سوى آنان فرستاد و او به همراه خويش قرآنى را حمل مى كرد و آنان را به خدا فرا مى خواند. آنها تيرى را به سوى او پرتاب كردند و او را به شهادت رسانيدند. او را برداشته به نزد امام على عليه السلام آوردند. امام درباره آن جوان چنين گفت:

يا رَبِّ اِنَّ مُسْلِما اَتاهُمْ

يَتْلُوْ كِتابَ الّلهِ لاَغْشاهُمْ

ص: 111

پروردگارا، مسلم به نزد آنان رفت در حالى كه كتاب خدا را مى خواند و از آنها نمى ترسيد.

فَخَضِبُوا مِنْ دَمِهِ لِحاهُمْ

وَ اُمُّهُ قائِمَةٌ تَراهُمْ

آنان ريشهاى خود را از خون او رنگين كردند، در حالى كه مادرش ايستاده بود و به آنان مى نگريست.

وقتى امام على عليه السلام ديد كه جز جنگ چاره اى نيست، به سپاهش دستور داد كه آنان جنگ را آغاز نكنند، از پرتاب تير به سوى آنها خوددارى ورزند و آنان را با شمشير و نيزه نزنند. اين فرمان على عليه السلام هم انضباط بى نظير است و هم فداكارى بزرگ. ليكن تيرهاى اردوگاه جمل به سپاه على عليه السلام رحم نكرد. بنابراين، عبداللّه بن بديل بن ورقا خزاعى به همراه برادرش از سمت راست آمد و برادرش كشته شد. گروهى از سمت چپ آمدند كه يكى از افرادشان بر اثر تيرى كه به او اصابت كرد به قتل رسيد. امام على عليه السلام گفت: بار خدايا، شاهد باش كه آنان حجت را بر اين قوم تمام كردند.

سپاه جمل، سخت بر جنگ پاى فشردند و تيراندازى آنان افزايش يافت و اگر نيروى سامان يافته ياران برگزيده على عليه السلام و تسلط آنان بر سپاهشان نمى بود، شورش و تمرّد سپاهيان دور از انتظار نبود. على عليه السلام براى برقرارى صلح، از هيچگونه تلاشى فروگذار نكرد و پيش از آن كه جنگ شدّت پيدا كند تمامى سفارشها ودستورالعملهايش را به سپاهيانش اعلان كرد و فرمود:

«اى مردم، هرگاه سپاه دشمن را شكست داديد، بر هيچ مجروحى سخت نگيريد، اسيرى را مكشيد، به تعقيب كسى كه از صحنه جنگ گريخته برنخيزيد، كسى را كه به شما پشت كرده جستجو مكنيد، هيچ شرمگاهى را برهنه نسازيد، هيچ كشته اى را مثله نكنيد، هيچ حرمتى را نشكنيد و به اموالشان نزديك نشويد، بجز سلاحها وحيواناتى كه در پايگاهشان مى باشد و امّا بقيه اموال، بر طبق فرمان كتاب خداوند، ميراث وارثان

ص: 112

آنهاست.(1)»

پيش از آن كه دو سپاه با يكديگر درگير شوند، على عليه السلام دو تن از رهبران دشمن يعنى طلحه و زبير را فراخواند - زيرا آنها بودند كه بيعت را شكستند - تا شايد در گفتگو با اين دو، راه بيرون رفت هزاران مسلمان از اين نبرد خونين پيدا كند.

على عليه السلام با اعتماد به نفس و تكيه بر شجاعت اصيل خويش بدون آن كه زره خود را بر تن كند واسلحه اى همراه داشته باشد، سوار بر استر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمد و فرياد زد: اى زبير، به نزد من بيا. زبير در حالى كه غرق در سلاح بود به سوى او رفت.

اين خبر به عايشه رسيد. او گفت: اى اسماء به عزا نشستى. به او گفتند: على بدون سلاح بوده است. بنابراين، عايشه آرام گرفت. على و زبير! يكديگر را در آغوش گرفتند. على عليه السلام به او فرمود: واى بر تو، اى زبير! چه چيزى تو را به اين جا آورده است؟ او گفت: خون عثمان. امام فرمود: خدا بكشد آن كس را كه از ميان ما بر كشتن عثمان بيشتر تلاش كرده است. آيا به خاطردارى كه يك روز پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در محلّه بنى بياضى ديدار كردم، در حالى كه او بر مركب خويش سوار بود. پيامبر خدا به سوى من خنديد و من هم به سوى او خنديدم و تو هم با او همراه بودى و تو گفتى: اى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، على عليه السلام خودخواهى اش را رها نمى كند. و آن حضرت به تو فرمود: در وجود على خودخواهى نيست. آيا على را دوست مى دارى؟ تو گفتى: به خدا سوگند كه او را دوست مى دارم. سپس پيامبر به تو فرمود: به خدا سوگند، تو با او خواهى جنگيد و اين در حالى باشد كه تو بر او ستم مى كنى. بنابراين، زبير گفت: از خدا آمرزش مى جويم. به خدا سوگند اگر آن را پيشتر به ياد مى آوردم، بهاين جا نمى آمدم. امام على عليه السلام فرمود: اى زبير، برگرد. زبير گفت: چگونه اكنون

ص: 113


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، دارالهجرة، قم سال 1404 ه ، چاپ دوم، ج 2، ص 262 - مترجم.

برگردم، در حالى كه كار بسيار دشوار شده است؟ به خدا سوگند، اين ننگى است كه هرگز پاك نمى شود. امام فرمود: اى زبير، پيش از آن كه به ننگ و آتش هر دو گرفتار آيى برگرد. زبير برگشت، در حالى كه چنين مى گفت:

اِخْتَرْتُ عارا عَلى نارٍ مُؤَجَّجَةٍ

ما اِنْ يَقُوْمُ لَها خَلْقٌ مِنْ الطّيْنِ

من ننگ را بر آتش بر افروخته برگزيدم. زيرا موجودى كه از خاك آفريده شده، تاب آن را ندارد.

نادى علىٌّ بِاَمْرٍ لَسْتُ أجْهِلُهُ

عارٌ لَعَمْرُكَ فِى الدُّنيا وَ فِى الدِّينِ

على مرا به كارى فرا خواند كه من خود نيز از آن بيخبر نمى باشم. سوگند به جانت كه هم در دنيا ننگ است و هم در دين.

فَقُلْتُ حَسْبُكَ مِنْ عَذْلِ اَبا حَسَنٍ

فَبَعْضُ هَذا الَّذِىْ قَدْ قُلْتَ يَكْفِينِى

با خود گفتم: سرزنش ابوالحسن عليه السلام تو را بسنده مى كند و برخى اين چيزهايى كه گفتى، مرا كافيست.

عبداللّه فرزند زبير (و خواهرزاده عايشه) گفت: كجا مى روى و ما را رها مى كنى؟ زبير گفت: اى فرزندم، ابوالحسن چيزى را به من يادآورى كرد كه من آن را فراموش كرده بودم. پسرش گفت: به خدا سوگند، چنين نيست، ليكن تو از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب مى ترسى، زيرا اين شمشيرها بسيار بلند وبرّان است و جوانانى دلاور آنها را بردوش حمايل مى كنند. زبير گفت: نه، به خدا سوگند. ليكن آنچه را كه روزگار از يادم برده بود، به ياد آوردم و ننگ را بر آتش ترجيح دادم. اى بى پدر! آيا مرا به

بزدلى متهم مى كنى؟ سپس شمشيرش را برداشت به سمت راست سپاه على حمله كرد. امام فرمود: به مقابله با او برويد كه او را دشنام داده اند. سپس زبير برگشت و به سمت چپ لشكر حمله كرد، آنگاه برگشت و خود را در قلب لشكر زد و سپس به نزد پسرش برگشت و گفت: آيا يك شخص ترسو مى تواند چنين كند؟ آنگاه از جنگ

ص: 114

كنار كشيد وبه سوى درّه سباع رفت.(1)

آنگاه امام على عليه السلام طلحه را صدا زد: اى ابو محمّد، چه چيزى تو را بيرون آورده است؟

طلحه گفت: خون خواهى عثمان.

امام على فرمود: خداوند آن كس را بكشد كه از ميان ما در كشتن عثمان بيشتر تلاش كرده است. آيا از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نشنيدى كه مى فرمود: «خدايا دوست بدار هر كس را كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس را كه على را دشمن مى دارد» و تو نخستين كسى بودى كه با من بيعت كردى و سپس آن را شكستى، در حالى كه خداوند مى فرمايد: «و هر كه بيعت را بشكند، به زيان خود شكسته است.(2)»

طلحه گفت: از خداوند آمرزش مى خواهم. سپس برگشت!(3)

مروان بن حكم، بازگشت طلحه را چشم مى كشيد و از اين بيم داشت كه مبادا صلح پيروز شود. از اين رو، تيرى به سمت طلحه پرتاب كرد كه به چشم او اصابت كرد و او را كشت.

جنگ از سوى طرفداران جمل شدّت گرفت و به راست و چپ لشكر على عليه السلام هجوم بردند و آن را گشودند و اين در حالى بود كه على سرش را بر قاچ زين نهاده، چرت مى زد. يكى از فرزندان عقيل آمد و به او گفت: اى عمو، دشمن به سمت چپ و راست لشكرت رسيده است و تو در خوابى؟ امام فرمود: اى برادرزاده ام، ساكت باش كه براى عمويت روزى است كه از آن فراتر نمى رود. به خدا سوگند، عمويت باك ندارد كه او به سراغ مرگ برود و يا مرگ به سراغ او بيايد.(4)

ص: 115


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، دارالهجرة، قم سال 1404 ه ، چاپ دوم، ج 2، ص 263 - مترجم.
2- - فَمَنْ نَكَثَ فَاِنَّمَا يَنكُثُ عَلى نَفْسِهِ، فتح 48/10 - مترجم.
3- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 264 - مترجم.
4- - همان، ص 266 - مترجم.

لحظه حيرت انگيز زمانى فرا رسيد كه نيزه ها و تيرها مانع از پيشروى محمّدبن حنفيه [در ميدان نبرد] شد و اين در حالى بود كه پدرش پرچم را به دست او سپرده بود. از اين رو، امام على عليه السلام پرچم را از دست او گرفت و به سوى ميدان نبرد پيش رفت و در اين جا بود كه آن گروه بسان خاكسترى كه در روز توفانى، بادهاى سخت آن را به هوا پراكنده مى سازد، پراكنده شدند(1).

اين لحظه، يك لحظه بى نظير در تاريخ بود كه هيچگاه نمى توان براى آن همانندى را يافت. چه، يك انسان، تك و تنها خود را در قلب تمامى سپاه دشمن ميزند و آن را همچون تيغه گاوآهن كه پوسته زمين را مى شكافد، پراكنده مى كند. ليكن هر آنچه از على عليه السلام آيد، شگفتى ندارد، زيرا او فرزند ابوطالب است، هر چند كه خردها از درك و فهم كارهاى او ناتوان و درمانده اند و هر چند كه او در ميان جنگجويانى كه خبر شجاعت و دلاورى اش را پيش از تيزى شمشير شنيده اند، همتايى ندارد. حمله على عليه السلام آن چنان شجاعانه بود كه صفهاى به هم فشرده دشمن را به روى او مى گشود و گويى او صاعقه اى است كه ناگهان گروهى را كه به پيروزى شان اميدوارند در هم مى كوبد و آنان هيچ راه گريزى از آن ندارند و گويى او بلاى ناگهانى و مقدّرى است كه به كسى كه در برابرش مقاومت كند يورش مى برد و اجازه هيچ گونه شكيبايى و پايدارى در برابر سيل بنيانكن خويش را نمى دهد و از هيچ فرد بزدلى كه به خاطر حفظ سلامتى اش از صحنه نبرد گريخته است، دست برنمى دارد.

او بتنهايى ارتش دشمن را پراكنده مى سازد و شكاف بزرگى در ساختمان محكم آن ايجاد مى كند. گردنها با شمشير برنده او فرود مى آيند و مردم در برابرش بر زمين مى افتند، گويى آنان برگهاى درختند و او باد تند فصل پاييز و اگر شمشيرشكند نمى شد و در دستش خم نمى گرديد، او نه از زدن باز مى ايستاد و نه

ص: 116


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 266 - مترجم.

عقب نشينى مى كرد.

فرزندان على عليه السلام و بزرگان صحابه اش پيرامون او حلقه زدند. در ميان اصحاب، اشتر و عمار به چشم مى خوردند كه فرياد مى زدند: «اى امير مؤمنان، با بودن ما، نيازى نيست كه شما بجنگيد.» امّا حضرت پاسخ اشتر را نداد و به او توجّه نكرد، بلكه با آستين مبارك، قطره هاى عرقى را كه چهره اش را خيس كرده بود پاك نمود ودستش را به سوى ظرفى دراز كرد كه يكى از اطرافيانش به او داد، تا وى تشنگى اش را با نوشيدن مقدارى از محتواى اين ظرف بر طرف سازد. امام پس از آن كه مقدارى از آن را نوشيد، گفت: «اين عسل تو از طائف است؟»

بله، اى امير مؤمنان. بسيار شگفت آور است كه شما در اين روزى كه جانها به لب رسيده است، عسل طائف را از ديگر جاها تشخيص مى دهيد؟

امام عليه السلام لبخندى زد و با كمال آرامش فرمود: «اى پسر برادرم، به خدا سوگند، تا كنون نه چيزى سينه عمويت را پركرده و نه چيزى آن را اندوهگين ساخته است.»

او شمشير كجش را با زانوى مبارك خويش راست كرد و ناگهان چونان گرد باد بر سپاه دشمن حمله كرد و صفوف آنان را مى شكافت، چنان كه شعله آتش، پرده تاريكى قيرگون را پاره مى كند(1).

سپس امام على عليه السلام بسان شير درنده، حمله اش را از سرگرفت و نتيجه جنگ زمانى مشخص گرديد كه حلقه هاى اصلى پيكار بريده شد، ليكن آن «شتر» همچنان بانگ برمى آورد.

شتر و هيجان مردم

برخى از مردمان از آغاز بت پرست هستند و زمانى كه به وسيله دين از بت پرستى

ص: 117


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، سال 1362 ه ، ج 3، ص 338 -مترجم.

رها مى گردند، پيش از انديشه با احساسات وارد جهان ايمان مى شوند و يا با احساسات فراوان و انديشه اندك و در اين اثنا، شيفته عبادت الهى مى شوند، ليكن به طور ناخودآگاه در دلهايشان، گرايشهايى براى تقديس انسانهاى صالح، بروز مى كند و اين گرايشها اندك اندك گسترش مى يابد و به تقديس چيزهايى سرايت مى كند كه بنحوى با اين انسانهاى صالح مربوط مى شود. گاه تقديس اشيا به مرحله اى مى رسد كه به سمبل والاى تقديس مبدل مى شوند و از همه پيشى مى گيرند. در اين جاست كه فروع بر اصول چيره مى شود و بت پرستى با شكل و يا اشكال تازه اى باز مى گردد.

جنگ جمل پس از سرنوشت آن چنانى طلحه و زبير و كشته شدن بيشترينه افراد سپاه جمل، بايد متوقف مى شد و در نتيجه، آن خونريزى هولناك مسلمانان نيز باز مى ايستاد. ليكن [اكنون مشكل آن است كه ]«شتر» به يك سمبل مبدل گشته و به صورت سخنگو و فرماندهى در آمده است كه گروههاى رزمنده اردوى جمل، تنها از او فرمان مى برند و او هم جز بانگ زدن و يا سكوت نامفهوم، چيزى را نمى شناسد.

آن انگيزه بشرى كه بر اثر دادن حالت سمبليك به آن حيوان به وجود آمده بود شدّت يافت و سپاه جمل فراموش كردند كه ممكن است همين شتر در اين فضاى نابسامان جنگ و در اين وضعيتى كه آنها گرداگرد آن را به عنوان نگهبان گرفته اند، موجب به هلاكت رسيدن ام المؤمنين شود.

اگر تدبير و دور انديشى على بن ابى طالب عليه السلام نبود، نيزه ها و تيرها بدون ساماندهى به هدفهايى و از آن جمله، به همين گروهى كه پيرامون شتر حلقه زده اند اصابت مى كرد و چه بسا يكى از اين تيرهاى سرگردان به همان كسى اصابت مى كرد كه در اندرون هودج شتر قرار دارد: به همسر پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله؛ به عايشه اى كه على عليه السلام به هيچ روى نمى خواست تيرى بى هدف به او اصابت كند.

ص: 118

بانگ شتر، ايجاد هيجان مى كرد واين هيجان باعث هيجان ديگر مى شد و اين هيجان، جز انگيزه چيزى نبود و هر انگيزه اى كه از روى حميت باشد، همچون خشم حيوانى نيرومند و نااميد است و در اين جاست كه حكمت و خرد، در توفان نبرد و گرداب بزرگ آن، جايى ندارد.

تنها همّت سپاهيان جمل اين بود كه تا سرحدّ مرگ بجنگند و اين موضع آنان هم انگيزه اى مى شد براى طرف مقابل كه آنها هم افراط كنند و به يك كشتار كور دست يازند.

ليكن على هميشه بيدار، به عظمت اين فاجعه پى برد و منبع اين فتنه و آشوب هم شتر بود. از اين رو، على عليه السلام فرياد زد: شتر را پى كنيد. چه، اگر او پى شود، آنان هم پراكنده خواهند شد.

بدين ترتيب، پى كردن شتر، سبب رهايى عايشه شد.

آنگاه، امام عليه السلام دستور داد كه آن شتر را بكشند و بسوزانند و ذرّات خاكسترش را برباد دهند. او مى فرمود: «خدا اين چهارپا را لعنت كند كه چقدر به گوساله بنى اسرائيل شباهت دارد.»

وقتى چشمان درخشنده على عليه السلام به خاكسترى افتاد كه باد آن را به اين سو و آن

سو مى برد، اين آيه را تلاوت كرد:

«و اينك به خدايت كه پيوسته عبادتش مى كردى بنگر كه مى سوزانيمش و به دريايش مى افشانيم.(1)»

گريه پيروز صحنه جنگ

امام على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد و خاطرش از پيكار و فرماندهى امور جنگ آسوده گرديد. او به خويشتن خويش بازگشت كه مستى پيروزى را

ص: 119


1- - و انْظُرْ اِلى اِلهِكَ الّذِى ظَلْتَ عَلَيْه عاكِفَا لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِى الْيَمِّ نَسْفَا. طه : 20/97 - مترجم.

نمى شناخت. او كسى بود كه با شمشيرش، دسته هاى جنگجويان خشمگين را مى رُفت، امّا اينك غمها او را با خود مى برد و اين همان على عليه السلام است كه از آغاز،داراى روح، بينش و مقام عالى بود.

معمولاً افرادى كه در جنگها پيروز مى شوند، شادمان و خرسند مى گردند و بدين مناسبت جشنها بر پا مى كنند، ليكن على عليه السلام چنين عادتى ندارد بلكه وى از روح عرفانى برخوردار است. در آغاز برخورد با سپاهيان جمل، برخى گمان مى كردند كه درخواست على عليه السلام از طلحه و زبير مبنى بر اين كه آنها از ريختن خون مسلمانان جلوگيرى كنند، يك نوع بازى سياسى است كه نشان دهنده ناتوانى و يا نيرنگ اوست. وگرنه، على چگونه اين درخواست را مطرح مى كند، در حالى كه طلحه و زبير از مكه و مدينه به بصره آمده، مسافتهاى طولانى و سختيهاى فوق العاده اى را پشت سر نهاده و سپاهيان وامكانات فراوانى را آماده كرده اند؟ يقينا اين سفر، سفر دوستى با دشمنان، سفر بازى كردن و يا نمايش دادن نبود.

در محلّه «خربيه» كه ميان زبير و بصره واقع شده است و به آن «حزّ» نيز مى گويند، افرادى مستقر شده بودند كه پس از تحمل رنجها و انديشه قبلى، بشدّت خواستار نبرد بودند. هنگامى كه دو لشكر نبرد را برگزيدند، على عليه السلام پيش آمد و سخنانش را ايراد كرد. ليكن افراد اردوى جمل آن را چنين توجيه كردند كه اين يك نوع تاكتيك از سوى على است: نيرنگ جنگ يا روش ايجاد تفرقه و يا نشانه ناتوانى است كه او مى خواهد آن را با نيرنگ بپوشاند؟

در آغاز جنگ، چنين تصورهايى در اذهان وجود داشت، ليكن بعدها و زمانى كه على عليه السلام پيروز شد، اين تصورات از اذهان افرادى كه جان سالم بدر بردند و پايانه حيرت آور و شگفت انگيز جنگ را شاهد بودند، بر طرف گرديد، جنگى كه با شگفتى آغاز شد و به صورت شگفت آورترى پايان يافت!

اين جنگ، جنگ برادران بود و از روى خطا رخ داد. جنگى كه تأثير خطرناكى بر

ص: 120

سرنوشت مسلمانان گذارد، زيرا تعداد كشتگان آن به بيست وپنج هزار نفر رسيد: شش هزار از اصحاب على و بقيه از اصحاب جمل(1). سرزمين «خربيه» از دستها و پاهاى بريده چهارده هزار تن مالامال شد.

امّا قهرمان پيروز جنگ، سخت اندوهگين بود. او كسانى را كه با او جنگيده بودند تحقير نكرد، بلكه به خاطر آنان غمگين شد و اشك ريخت. او بر كشتگان آنان مى گريست و تا آن جا كه وقت كوتاهش اجازه مى داد، نيكيهاى آنان را بر مردم بازگو مى كرد و حتّى بر كشتگان آنها و سربازان خودش به طور يكسان نماز گذارد و دستور داد كه گور بزرگى بكنند، تا دستها و پاهاى فراوان بريده در آن جاى گيرند.

او در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، خطاب به طلحه چنين گفت:

«بر من ناگوار است كه تو را پس از آن همه جهاد در راه خدا و دفاع از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله زير آسمان و در اين درّه كشته و پاره پاره ببينم. به خدا سوگند كه دوست نداشتم، قريش كشتگان زير ستارگان باشند.» او كشتگان اين نبرد را تحقير نكرد و به تكفير و دشنام آنها نپرداخت، بلكه بالاتر از آنچه در تصور انسان مى گنجد، با انصاف بود. او به رغم اين كه در يك چنين شرايطى قرار داشت، هنگامى كه نعش محمّدبن طلحه را ديد، در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، از وى با احترام ياد كرد و گفت: «اى محمّد، خداى رحمتت كند كه در عبادت خداوند سخت كوشا بودى، شبها بسيار نماز مى گذاردى و روزها روزه مى گرفتى.» نيز گفت: «اين، كسى است كه نيكى پدرش او را به كشتن داد.»

على عليه السلام بركشتگان هر دو گروه غمين بود. بنابراين، تعالى اخلاقى او هم از فطرت و هم از ايمان و باور او به طور يكسان سرچشمه گرفته بود.

ص: 121


1- - مسعودى ديدگاه ديگرى در اين باره دارد. او مى گويد: تعداد افرادى كه از اصحاب علىع در آن روز كشته شدند، پنج هزار تن بودندو امّا از اصحاب جمل و مردم بصره و ديگران، سيزده هزار نفر به هلاكت رسيدند. برخى منابع نيز آمارهاى ديگرى را ارائه داده اند.

يكى از زنان قبيله عبدالقيس، زشتى جنگ جمل را با سخنان كوتاه بيان مى كند. او پس از آن كه در ميان كشتگان گردش كرد و جنازه دو دخترش را در ميان آنان ديد و نيز همسر و برادرانش در قتل عام بصره، پيش از آمدن على عليه السلام به آن جا، كشته شده بودند، چنين مى گويد:

شَهِدْتُ الْحُرُوبَ فَشَيَّبَتْنِى

فَلَمْ أَرَ يَوْما كَيَوْمِ الْجَمَلِ

من در جنگها حضور داشتم و اين جنگها پيرم كرد، امّا روزى همچون روز جمل نديدم.

اَضَرُّ على مُؤْمِنٍ فِتْنَةً

وَ اَقْتَلُهُ لِشُجاعٍ بَطَل

اين روز، زيانبارترين فتنه براى مؤمنان و كشنده ترين آن براى دلاوران قهرمان بود.

فَلَيْتَ الضَّغِيْنَةُ فِىْ بَيْتِها

وَ لَيْتَكَ عَسْكَرٌ لَمْ تَرْتَحِل

اى كاش آن زن كينه توز در خانه اش مى ماند و اى كاش، اى سپاهيان به اين جا نمى آمديد.

شيوه على بن ابى طالب عليه السلام در گريستن او بر كشتگان اردوى دشمن، يك پديده

بى نظير است و گويى تقدير چنين بوده است كه او مبتكر يك انديشه نو در برخورد ميان دو گروه متخاصم از سپاهيان اسلامى باشد. آن هم نه تنها در شيوه برخورد پس از پايان جنگ، بلكه در برخورد پيش از آغاز جنگ و يا در آغاز آن نيز رفتار استثنايى با جنگجويان دشمن داشته باشد.

مفهوم اين شيوه رفتار على عليه السلام با دشمن، داراى ابعاد عقيدتى، فرهنگى و اخلاقى ممتاز مى باشد كه شايسته است شيوه مزبور - در صورتى كه جامعه از آگاهى و تعهدى درست برخوردار باشد - به صورت «سنّت» متبوع درآيد. چه، اين چنين جامعه اى، از اين شاه بيتهاى ارزنده اى كه هم در خودِ پديده، بى نظير است و هم در عوامل ژرف آن، غفلت و كوتاهى نمى كند.

براستى محال است كه كسى همچون على بن ابى طالب عليه السلام بر كشتگان دشمن

ص: 122

خود گريه كند و اندوهگين شود و اين گريه او بر آثر احساساتى باشد كه در آن لحظه به او دست مى دهد. ابدا چنين نيست بلكه اين اندوهگين شدن شيوه اى است كه ريشه در ژرفاى وجدان او دارد. اين اندوه او نشانه آن است كه سرشت او دوستى، صلح و عدالت است.

ليكن در جامعه عربى و قبيله اى آن روز، هيچ كس اين درس جديد را نياموخت، زيرا عرب دوران جاهلى پيش از رسيدن به پيروزى، بر «مباهاتِ» پيش از جنگ و هنگام جنگ عادت كرده بودند و چنانچه يكى از دو گروه متخاصم بر ديگرى پيروز مى شدند مباهات و هيجان ستايش گروه پيروز، از طريق سرودن قصيده هاى بلندى بود كه گروه مغلوب را بابدترين صفتها توصيف مى كرد و در آن دوران، دشنام دادن يك شكل رايج انتقام و تحقير به شمار مى رفت.

گاهى برخى از افراد به جنايت مثله كردن دشمن خود دست مى زدند، همان كارى كه ابوسفيان نسبت به بدن حمزه عموى پيامبر كرد: او در حالى كه نيزه اش را به دهان آن شهيد فشار مى داد، براى اين كه عقده اش را حالى كند، مى گفت: «بچش، اى كسى كه از پدر و مادرت نافرمانى كردى!»

در واقع، جامعه عربى، حتّى پس از اسلام هم از گرايشهايى همچون كينه توزى، انتقام گيرى، دشنام و احيانا مثله كردن به صورتهاى گوناگون، رهايى نيافت. اين شيوه رفتار، از نيرومندى حركت افعى گونه اى كه در قبايل وجود داشت سرچشمه مى گرفت، حركتى كه دورانهاى مختلف آن را زير پوسته اى كه در ظاهر تغيير مى كرد، پى ريزى كرده بود و اين پوسته همان پوشش حركت افعى گونه قبيله گرايى بود كه عمرى بسيار دراز و شگفت انگيز در تاريخ عرب دارد.

وجود عرب آن چنان با قبيله پى ريزى شده است كه از لحاظ كشش زمانى و طولانى بودن عمر اين پديده، نظيرى براى آن در جهان نمى توان يافت.

در وقتى كه قبيله گرايى در اروپا به وسيله جنبش كارگرى به پايان خود رسيده و

ص: 123

تاريخ و پى ريزى خانواده جاى آن را گرفته است جامعه عربى همچنان بر پايه سيستم قبيله اى خود، با شرايط فكرى، روانى و مادى آن استوار است و اين جامعه تنها به شكل بسيار محدود و ساده دستخوش تحول و دگرگونى شده است كه از پوسته بيرونى يا اندكى بيشتر و يا كمتر از آن فراتر نمى رود.

به رغم تحولاتى كه در اوضاع عرب پيش آمده است، انديشه: «بچش، اى آن كه پدر و مادرت را نافرمانى كردى» هنوز انديشه حاكم در اين جامعه است. درسى كه امام على عليه السلام داد، درسى بود براى حاضران و نيز براى تاريخ. درسى بود براى گروه او؛ و ياران و سربازان او كه پس از پيروزى دچار غرور و خودپسندى شده بودند واين خودپسندى آميخته اى از پيروزى نظامى، رشك بردن دينى و بقاياى مباهاتِ دوران جاهليت بود. آرى، جز على هيچ رهبرى نمى تواند با غرور گروه خويش به مخالفت برخيزد. چه، اين رهبر - به استثناى على عليه السلام- آنچه در دلهاى ياران و سربازانش پس از پيروزى مى گذرد، در دل او نيز همان احساس وجود دارد، زيرا او همان بافت و ويژگى آنها را دارد. ليكن على بن ابى طالب عليه السلام جز نداى حق كه سراسر وجودش را فراگرفته است، چيزى را نمى شناسد. چه، او به اوج پيوستگى با حق رسيده و سرشت فكرى اش هرگونه مجال چشم پوشى از حق، حتّى نسبت به سربازان پيروزش را از او برگرفته است.

او حتّى در سخت ترين لحظات، در درياى صداقت و راستى شنا مى كرد چنان كه در برخى از شرايط سخت و بحرانى جنگ، بر روى اسبش چرت مى زد.

على عليه السلام به رغم اين كه كارهايش را با روال طبيعى انجام مى داد، امّا همين كارهاى او حيرت بسيارى از مردم را برمى انگيخت. چنان كه وقتى عمروبن جرموز، زبير را در حال نماز گزاردن و در حالى كه او از وادى السباع عبور مى كرد، كشت و شمشير و انگشترش را به نزد على آورد. امام على عليه السلام فرمود:

«شمشيرى كه بارها سختيها را از پيش روى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دور كرد، ليكن اكنون

ص: 124

به جاى بدى به خاك افتاده است. كشنده پسر صفيه [=زبير ]در آتش است (بنابراين، جايزه او آتش است!) ابن جرموز بيمناك و سراسيمه مى شود و با شگفت زدگى و در حالى كه با شتاب از خشم على مى گريزد،مى گويد: «شگفتا. مادشمنانشان را مى كشيم و آنان به ما مژده آتش مى دهند!»

همچنين، او در ضمن اشعارى گفته است:

اَتَيْتُ عَلِيّا بِرَأْسِ الزُّبَيْرِ

وَقَدْ كُنْتُ اَرْجُوْ مِنْهُ الزُّلْفَة

من سر بريده زبير را به نزد على عليه السلام آوردم به اين اميد كه از او انعامى بستانم.

فَبَشَّرَ بِالنّارِ قَبْلَ الْعِيانِ

وَ بِئْسَ بِشارَةَ ذِىْ الْتُّحْفَة

امّا او مژده آتش داد، پيش از آن كه من آشكارا آن را ببينم و چه بد مژده اى است از سوى آن كه انعام مى دهد.

لَسِيّانٌ عِنْدِىْ قَتْلُ الزُّبَيْرِ

وَ ضَرْطَةُ عَنْزٍ بِذِىْ الْجُحْفَة

بنابراين، كشتن زبير و تيزى بزى در ذى الجحفة برايم يكسان است!

ابن جرموز پس از اين جريان از دشمنان على عليه السلام شد و در زمره خوارج درآمد و امام او را در جنگ نهروان به هلاكت رسانيد.

تباهى شهوت پيروزى

در ميان حوادث شگفت آورى كه على عليه السلام را همراهى مى كند، حادثه شگفت انگيز ديگرى به چشم مى خورد. اين حادثه در عين شگفت انگيز بودن، از دشواريهاى طاقت فرسايى است كه وى به وسيله آنها مورد آزمايش قرار گرفت. شگفت آور است، زيرا هيجان آور و بى نظير مى باشد و دشوار است، زيرا لغزشگاههايى را بر سرِ راه او كه در حال رويارويى با مشكلات است قرار مى دهد. اين حادثه دو بُعدى كه هم دشوار و هم شگفت انگيز است، همان رابطه على عليه السلام با پيروانش مى باشد كه نمى توان آن را از نوع رابطه يك فرمانده با

ص: 125

سربازانش به شمار آورد.

به عنوان مثال، درست در هنگامى كه على عليه السلام در جنگها و يا ديگر موارد، مى خواهد به رويارويى با مشكلات و دشواريهاى سرنوشت ساز برود، بار ديگر، دشواريهايى در اندرون اردوگاه او قد علم مى كند. ليكن دسته دوم دشواريها با دسته نخست آنها، در ذات خود و يا در مراحل بعدى متفاوتند. تمايل كسانى كه در اردوگاه جمل به خاطر دفاع از آن «چهارپا» مى جنگيدند، تنها بيان انحراف روانى براى يك گروه انسانى محسوب نمى شود، زيرا در اردوگاه على عليه السلام نيز انحرافى بروز كرد كه از لحاظ خطرناك بودن، دست كم از انحراف اردوگاه جمل نبود، بلكه خطرناكتر هم بود.

به عنوان نمونه، پس از آن كه غريو پيروزى در ميان سربازان على عليه السلام طنين افكند، گروهى از اين سربازان به منظور به دست آوردن بهاى اين پيروزى و غنايم با يكديگر درگير نشدند و گويى غريزه مالك شدن [در ايجاد درگيرى ميان انسانها ]با

غريزه جنگيدن هم سنگ است. آنان با بدترين نوع غريزه تملك، مى خواستند بهاى اين پيروزى را به دست آورند و بدتر از همه اين كه آنان مى خواستند انسانها را به بردگى بگيرند. امام على عليه السلام سلاحها، كالاها و حيوانات به غنيمت گرفته را ميان سربازان توزيع كرد، ليكن برخى از افراد آنان بدين سبب دست به شورش زدند كه ميخواستند افراد شكست خورده در اين جنگ را به عنوان برده براى خود بگيرند.

هر كدام از افراد اردوگاه امام على عليه السلام پانصد درهم به دست آورده بود، ليكن اين مبلغ، حرص و آزمندى كسانى را كه فرياد تملّك انسانها و به بردگى گرفتن آنها را سرداده بودند، اشباع نمى كرد.

هنگامى كه على عليه السلام با دلاورى حق جويانه اش به رويارويى با آنها پرداخت، آنها گفتند:

ص: 126

«چگونه خونهاى آنان را بر ما حلال و به اسارت گرفتن ايشان را بر ما حرام مى كنى؟.»

امام عليه السلام پاسخ داد: «چگونه به استضعاف كشيدن انسانها در خانه هجرت و اسلام براى شما حلال باشد؟.» در ادامه امام عليه السلام حدود اصل مورد نظر خويش را چنين بيان كرد: «آنچه را كه آن گروه به اردوگاه خود آورده اند تا بر ضد شما به كار برند، به عنوان غنيمت از آنِ شماست. امّا آنچه در اندرون خانه هاى دربسته قرار دارد، متعلّق به صاحبان آنهاست و داراييهايى كه آنان در نزد خويشاوندانشان دارند، ميراثى است بر طبق سهامى كه خداوند تعيين فرموده است و شما هيچ گونه سهمى در اين داراييها نداريد.»

با اين سخنان على عليه السلام آزمندان بشدّت خشمگين شدند و در اين جا براى على با تدبير چاره اى نبود جز اين كه عدالتش را با تدبيرش پشتيبانى كند. بنابراين، او به شيوه اى پناه برد كه هر رهبرى - جز او - در يك چنين وضعيّت روحى از ارايه آن ناتوان است. او در پيشگاه خدا شكايت مى كند و مى گويد:

اَشْكُو اِلَيْكَ عُجَرِى و بُجَرِى

شَفَيْتَ نَفْسِىْ وَ قَتَلْتَ مِعْشَرِى

خدايا، از رنجها و مصيبتهاى نهان و آشكارم به تو شكوه مى كنم. دلم را تسلّى دادم و قومم را كشتم.

در يك چنين وضعيّت روانى كه دل امام عليه السلام پر از سوز و گداز است و در سوگ كشتگان نبرد جمل مى گريد، گروهى از يارانش مى خواهند ساكنان اردوگاه جمل را به بردگى بگيرند.

او بدون اين كه هدف واقعى اش را آشكار كند، به آنان گفت:

«قرعه بزنيد و سهام خود را به دست آوريد!.»

آنان از اين سخن على عليه السلام سخت شادمان شدند وبا خود گفتند: در اين صورت، على عليه السلام پذيرفته است كه ساكنان اردوگاه جمل به عنوان غلام و كنيز در ميان آنان

ص: 127

توزيع گردند!

وقتى كه تعداد چشم گيرى از آنان پيرامون امام عليه السلام گرد آمدند، فرمود:

«كدام يك از شما مادرش را در سهم خويش مى گيرد؟ عايشه را قرعه بيندازيد، تا به نام هركس در آمد، وى را به او تحويل دهم!» در اين جا بود كه آنها آن چنان شرمسار شدند كه نمى توان آن را توصيف كرد و به زشتى خطايى كه بدان گرفتار آمده بودند، پى بردند [و گفتند:]

«از خداوند آمرزش مى جوييم، اى اميرمؤمنان» و در حالى كه سرها را به زير افكنده بودند، راه خود را در پيش گرفتند و رفتند!

على بن ابى طالب عليه السلام كه پيروزى او را شادمان و مغرور نساخته است، - زيرا او هنگامى كه با عبدالرحمن بن عتاب بن اسيدبن ابوالعاص برمى خورد، مى گويد: «خاطرم را آسوده كردم وبينى ام را بريدم» - يقينا در آن لحظه اى كه پيروانش از خدا در خواست آمرزش كردند، به عمق بحرانى پى برد كه بزودى بحرانها و انفجارهاى ديگرى را كه اسلام را دچار مشكل مى كند به وجود خواهد آورد.

وقتى كه لايه هاى حزن و اندوه در اندرون على عليه السلام بر روى هم سوار مى شوند شگفت آور نيست كه او در اوج پيروزى، تنهاترين فرد باشد.

احترام به عايشه

عايشه در عرف امام على عليه السلام يك رهبر شكست خورده نبود، بلكه امّ المؤمنين بود و جنگ جمل هم تنها كابوسى بود كه پشت كرد و رفت.

على عليه السلام به خاطر حفظ اصول و ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله دوست داشت كه به عايشه احترام بگذارد. هنگامى كه عايشه به مدينه رسيد، درباره عنايتى كه على عليه السلام به او كرده بود، سخن گفت و پس از آن كه از او پرسيدند: حركت و سفر خودت را چگونه يافتى؟ چنين پاسخ داد: «به خدا سوگند، من خوب بودم. على با كمال احترام با من

ص: 128

رفتار كرد، ليكن مردانى را با من گسيل داشت كه من آنها را نمى شناختم.»

على عليه السلام به همراه عايشه، برادرش عبدالرحمن بن ابى بكر و چهل زن با ايمان را فرستاد كه از قبيله عبدالقس و همدان بودند و همگى لباس مردانه در بركرده بودند. هنگامى كه پس از رسيدن به مدينه، حقيقت اين زنها براى عايشه آشكار شد، او به سجده افتاد و گفت: «اى فرزند ابوطالب، به خدا سوگند كه خيلى جوانمردى كردى و اى كاش [از مدينه ]بيرون نرفته بودم.» يكى از جوانمرديهايى كه عايشه از آن نام برد، گذشت امام على عليه السلام از عبداللّه بن زبير، خواهرزاده او بود، كسى كه در دشمنى با على بن ابى طالب افراط كرد و هنگامى كه در جنگ جمل پيش رفت با گفتن اين سخن به او دشنام داد: «اين احمق پست، على بن ابى طالب به نزد شما آمده است.»

هم چنين [حركت زشت] صفيه دختر حارث، على عليه السلام را به خشم نياورد. آنگاه كه امام عليه السلام به ديدار عايشه در خانه عبداللّه بن خلف رفت و صفيه در رثاى شوهر مقتولش ميگريست و فرياد مى زد:

«اى على، اى كشنده دوستان. اى كسى كه همراهان را از هم جدا مى كنى. خداوند فرزندانت را يتيم كند كه فرزند عبداللّه را يتيم كردى....» امام عليه السلام در برابر اين همه ناسزاگويى صفيه، تنها اين سخنان را خطاب به عايشه گفت: «صفيه روياروى ما قرار گرفته، امّا من او را از زمانى كه كنيز بوده است تا امروز نديده ام.»

وقتى كه يكى از ياران على عليه السلام خواست صفيه را مجازات كند، آن حضرت از اين عمل او بر آشفت و در پاسخ او فرمود:

«مبادا كسى متعرض زنى شود و من او را به عنوان افراد شرور مجازات كنم.»

يكى ديگر از مواردى كه امام على عليه السلام براى عايشه احترام قايل شد، اين بود كه از كسانى كه در اتاقهاى در بسته، در خانه عبداللّه بن خلف پنهان شده بودند، چشم پوشى كرد.

ص: 129

«هنگامى كه امام على عليه السلام مراسم ديدار را به پايان برد و خواست از جايگاه عايشه بيرون آيد، از بازى گروهى از طرفداران عايشه كه در سوراخى در كمين نشسته بودند، لبخند تمسخرآميزى بر لبانش نشست و با خود گفت: آيا اين گروه گمان كرده اند كه على را فريب داده اند؟ همانا توهّم آنها را فريب داده است، زيرا پنداشته اند كه على عليه السلام لقمه كوچكى است كه بسادگى مى توان آن را فرو برد و نيز سكوت او را در برابر خودشان، نشانه بى خبرى او پنداشته اند! در حالى كه او لحظه نخست كه وارد خانه شد از آنچه آنان به گمان خودشان پنهان داشته بودند، آگاه بود. از فضاى جايگاه و نفس زدنهايشان، بوى نيرنگ و فريب و يا توطئه اى مى آمد كه تارهايش پيرامون زندگى او بافته شده بود. خود آن درهاى بسته، رازش را با او بازگو مى كرد و آنچه را كه در اندرون اتاقها بود، آشكار مى ساخت. با اين وجود، على عليه السلامخونسردى اش را حفظ مى كرد و چشمانش را روى هم گذارد و به ميزبانش نگفت كه او به وجود آنچه وى [=عايشه ]پنهان كرده، پى برده است.

هنگامى كه امام عليه السلام با آن خانم خداحافظى كرد و اندكى از جايگاه او دور شد، نگاهى گذرا به پشت سرش و به آن درهاى بسته انداخت و در حالى كه به تك تك آنها اشاره مى كرد، فرمود:

«آيا اين در را باز نكنم تا كسانى را كه در اندرون آن قرار دارند، بكشم...سپس آن در را باز كنم و آنان را كه در اندرون آن هستند، به قتل رسانم؟» در داخل آن اتاقها گروهى از دشمنان امام عليه السلام قرار داشتند و نيز گروهى از ياران آن حضرت كه زخمى بودند در آنها زندانى بودند. عايشه آنان را مخفيانه و بدون اين كه على عليه السلام را از اين موضوع آگاه سازد، در خانه اش نگهدارى مى كرد. آيا حقيقتا عايشه مى دانست كه هيچ كدام از اين افراد [كه دشمنان على هستند ]تحت تأثير هواهاى نفسانى اش قرار نمى گيرد و تيرى را بى خبر، از يكى از آن درها به پشت مهمان او شليك نمى كند، تا

ص: 130

او را به قتل برساند؟(1)

عايشه تا آخرين روز عمرش، هرگاه از جنگ جمل ياد مى كرد، سخت ناراحت و اندوهگين مى شد و چنين مى گفت:

«اى كاش من هم همانند ساير زنان پيامبر صلى الله عليه و آله در خانه مى نشستم. چه، اين كار برايم بهتر از آن بود كه ده فرزند از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به دنيا مى آوردم كه همه آنان همچون عبدالرحمن بن حارث و عبداللّه بن زبير مى بودند.»

عايشه هرگاه آيه «و در خانه هاى خود بمانيد»(2) را تلاوت مى كرد، آنقدر مى گريست كه روسرى اش خيس مى شد.

او كسى را گماشت كه ابن عمر را كمين كند، تا هر وقت گذرش به او بيفتد، وى را آگاه كند. وقتى كه ابن عمر گذرش به او افتاد و از آمدن او آگاه شد، گفت: به او بگوييد: نزد من آيد. او را فراخواندند. عايشه به او گفت: «اى ابو عبدالرحمن، چرا مرا از رفتنم [به بصره] منع نكردى؟.» ابن عمر در پاسخ گفت: ديدم افسارت در دست مردى است كه تو مخالفت او را نخواهى كرد (منظورش ابن زبير بود.)

او گفت: اگر تو مرا منع مى كردى، بيرون نمى رفتم.(3)

نظير اين روايت از ابن جندب نقل شده است كه گفت:

من در مدينه به نزد عايشه رفتم.

او گفت: چه كسى هستى؟

گفتم: مردى از قبيله ازد كه در كوفه سكونت دارم.

گفت: آيا ما را در جنگ جمل ديدى؟

گفتم: آرى.

ص: 131


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 3، ص 423 - مترجم.
2- - وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ احزاب 33/33 - مترجم.
3- - ابن ابى الحديد، نهج البلاغه، ج 20، باب 461، ص 107 - مترجم.

گفت: آيا در گروه ما بودى و يا در گروه مقابل؟

گفتم: در گروه مقابل شما.

گفت: آيا آن كس را كه مى گفت: يا اُمَّنا يا خَيْرَ اُمٍّ نَعْلَمُ مى شناسى؟(1)

گفتم: او پسر عموى من است.

سپس او آن چنان گريه كرد كه گمان بردم هرگز ساكت نمى شود!(2)

ص: 132


1- - اين جمله يكى از مصرعهاى بيتى است كه حارث بن زهيرازدى با آن رجز مى خواند. حارث در سپاه علىع قرار داشت. او هنگامى كه ديد قومش پروانه وار پيرامون آن شتر گرد آمده اند و كشته مى شوند، اين رجز را خواند: يا اُمَّنايا خَيْرَ اُمّ نَعْلَمُ اَما تَرَيْنَ كَمْ شُجاعٍ يُكْلَمُ اى مادر ما، اى بهترين مادرى كه ما تا كنون سراغ داريم، آيا نمى بينى كه چقدر قهرمان زخمى مى گردند؟ و تَخْتَلِىْ هامّةٌ وَ الْمِعْصَمُو چقدر سرها ودستها بريده مى شوند؟
2- - طبرى، تاريخ الاسم و الملوك، ج 4، ص 521 - مترجم.

بخش چهارم: دلايل شجاعت على در نبرد صفين

اشاره

فرياد جنگ

دستاوردهاى اعتقادى و سياسى در نبرد صفين

تخم شورش در ميان سپاهيان امام على

ديدار در دومة الجندل

آشتى جويى خوارج

جنايت وحشتناك

چاره اى جز جنگ نبود

شمشير و روحيه

قرائت چهره عمروبن عاص

همدمى على با مرگ و دلاورى او

ص: 133

ص: 134

شجاعت امام على عليه السلام با تمامى اشكال و انواعش در تكامل آن تجلّى يافته است، چنان كه اين شجاعت در يگانگى آن با اصول انسانى او تجلّى يافته است. بنابراين، شجاعت او به اين اصول وابسته است و اين اصول به شجاعت او؛ و اين اصول و شجاعت هر دو، داراى يك بافت و ساختارند و در يك مدار حركت وعمل مى كنند.

خصلت شجاعت، هميشه يك نوع نيست، بلكه انواع متعددى دارد كه شجاعت در جنگ، يكى از اين انواع به شمار مى رود. يك نوع شجاعت، در درجه اى بالاتر از شجاعت در جنگ قرار دارد و نوعى ديگر پايين تر از آن است. بنابراين، شجاعت به رغم اين كه انواع و اقسامى دارد، داراى درجات مختلف است.

شجاعت على بن ابى طالب عليه السلام نياز به دليل و اثبات ندارد و در شجاعت او همين

بس كه وقتى آن حضرت به معاويه پيشنهاد كرد كه [به جاى جنگ ميان دو سپاه] آن دو با يكديگر مبارزه تن به تن انجام دهند، تا جنگ كوتاه و قطع شود، معاويه گفت: «هرگز كسى با على عليه السلام مبارزه نكرد، مگر اين كه على او را كشت و يا اسير كرد.»

در اين باره روايت شده است كه على عليه السلام فرياد زد:

«اى معاويه، چرا مردم ميان من و تو كشته شوند؟ بيا كه تو را به نزد خداوند برم، تا او ميان من و تو داورى كند. بنابراين، هر كدام از ما دو نفر كه ديگرى را بكشيم، كارها براى او رو به راه مى شود. عمروعاص به معاويه گفت: «على با تو منصفانه رفتار كرده است.» معاويه به او گفت: با انصاف سخن نگفتى زيرا تو خوب مى دانى كه هيچ مردى با على عليه السلام مبارزه نكرد مگر آن كه على او را كشت و يا اسير كرد. عمرو به او گفت: «مبارزه با على عليه السلام برايت بسيار زيبنده است.» معاويه در پاسخ او گفت: «شايد آرزوى خلافت پس از من را دارى؟»

ص: 135

در عرف امام على عليه السلام پيكار كردن، بدون نگريستن به سرشت پيكار و پيكار گران، شجاعت محسوب نمى شد. نگرش و انديشه او كه دنيا را به دين، سياست را به حق و نبرد را به اصول و ارزشها پيوند مى داد، همان چيزى بود كه شيوه او را [در جنگ] تعيين مى كرد.

همان گونه كه جنگ جمل، درگيرى خونين و وحشتناك ميان مسلمانان بود، جنگ صفين هم نسخه ديگرى از درگيرى آنان به شمار مى رفت. هر چند رهبرى عايشه، طلحه و زبير در جنگ جمل، از آن دست رهبرى اسلامى بود كه پيشينه شناخته شده اى داشت، در حالى كه رهبرى معاويه بن ابى سفيان رهبرى اسلامى جديدى بود كه پيشينه تاريخى نداشت زيرا معاويه و پدرش از «طُلقا» بودند، يعنى از كسانى كه پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله در فتح مكه آنها را مورد عفو قرار و آزادشان كرد.

بنابراين، معاويه نه از زمره صحابه نخستين بود و نه از زمره مجاهدان و نيز پس از اسلام آوردن به آن درجه ارتقاى مقام پيدا نكرد كه به عضويت شورا [=عضويت هيئت حلّ و عقد] در آيد.

امّا به رغم اين تفاوت چشمگير، جنگ صفين، جنگ اسلام بر ضد اسلام بود. تعداد سپاه معاويه به هشتاد و پنج هزار رزمنده مى رسيد كه فرماندهى آن به عهده خود او بود و اعضاى ستاد فرماندهى عبارت بودند از: ابوالاعور سلمى كه در خط مقدم قرار داشت، بسربن ارطاة در خطّ ميانى، عبيداللّه بن عمر فرماندهى سوارگان، يزيدبن عيسى در سمت راست سپاه، عبداللّه بن عمروبن عاص در سمت چپ و عبدالرحمن بن خالدبن وليد پرچمدار بود.

سپاه امام على عليه السلام را بيش از نود هزار رزمنده تشكيل مى دادند و اعضاى ستاد فرماندهى آن عبارت بودند از: اشتر نخعى در خط مقدم، شريح بن هانى در خط ميانه، محمّدبن ابى بكر فرماندهى مهاجرين و انصار را بر عهده داشت، عبداللّه بن عباس فرمانده مردم بصره بود، عبداللّه بن جعفر فرمانده كوفيان بود، عماربن ياسر،

ص: 136

فرمانده سوارگان و حسن بن على عليه السلام فرماندهى خط ميانه را بر عهده داشت.

اين گروههاى بزرگ، تمامى نيروهاى اسلام را تشكيل مى دادند كه جز افراد اندكى، همگى در آن شركت داشتند. امام على عليه السلام با نگاهى دردمندانه و دلسوزانه به اين جنگ، مى نگريست و اين حقيقت را درك كرده بود كه قربانيان اين جنگ، قربانيان اسلام است و تنها اسلام است كه از اين جنگ زيان مى بيند. از اين رو، شجاعت از ديدگاه امام على عليه السلام به معناى روى كرد مطلق به جنگ نبود، يعنى حتّى اگر اين جنگ مستلزم كشتار، درنده خويى و پامال كردن حقوق ديگران باشد.

على عليه السلام همچون ديگر فرماندهان نظامى كه جنگ را هدف اصلى خود مى دانند نيست. چه، اين فرماندهان نظامى نه ارزش اصول انسانى را مى فهمند، نه حق و نه صلح را. اين گونه فرماندهان، جنگ را وسيله اى براى خوردن و بردن قرار داده اند، نه رجوع به وجدان. ليكن على عليه السلام كه مقامش بالاتر از يك فرمانده است، زيرا او امانتدار پيامبر صلى الله عليه و آله و وارث دانش و حق اوست، تنها در صورتى كه مجبور باشد، دست به جنگ مى زند. او با معاويه بن ابى سفيان، تنها به اين دليل مى جنگد كه وى به طور علنى به مخالفت با ولى امر مسلمين برخاسته و بيعت آشكار مسلمانان با او را انكار كرده است. از اين رو، امام عليه السلام پيش از اعلان لحظه قطعى نبرد، به فرستادن هيئتها و نامه ها مى پردازد، تا بدين وسيله، از ريختن خون مسلمانان جلوگيرى كند و يكپارچگى صف اسلامى را پاس بدارد.

فراخوانى امام عليه السلام به يگانگى صف اسلامى، تنها به منظور حمايت از اسلام و موجوديت آن در درون جوامع اسلامى نبود، بلكه ضرورت داشت تا اسلام را از دستبرد دشمنان خارجى آن نيز نگهدارى كند. در شرايطى كه معاويه با تمامى امكانات و نيروهايى كه داشت به جنگ روى آورده بود، تا آن جا كه آماده بود براى پيروز شدن در جنگ، با دشمن خارجى هم سازش كند و در اين راستا، او ثروت فراوانى را به نزد پادشاه روم فرستاد، تا با وى سازش كند و تمامى توجّه خود را به

ص: 137

جنگ با على عليه السلام معطوف دارد.

امّا امام على عليه السلام بر طبق سياستى كه در جنگ جمل داشت، يعنى سياست صلح و آرامش، جريربن عبداللّه را به نزد معاويه فرستاد. ليكن معاويه با پافشارى در جنگ، تلاش كرد كه از راههاى مختلف و با هزار لطايف الحيل، سياست صلح آميزى را كه على بن ابى طالب عليه السلام در پيش گرفته بود، خنثى كند. توطئه معاويه براى خريدن انديشه ها ونيرنگهاى او، سبب شد كه حتّى برخى از فرستادگان امام على عليه السلام جذب دستگاه او شوند. به عنوان نمونه، نخستين فرستاده امام على به سرزمينهاى قرقياء(1) و رُحبه در كناره فرات رفت. سپس معاويه او را به سوى خود فراخواند. سيل نامه ها در طى يك سال ميان طرفين ردّ و بدل مى شد. امّا نامه هاى معاويه، تنها بر شعله ور شدن آتش جنگ مى افزود و اين نامه ها بيش از آن كه نشانه گفتگو و تفاهم باشد، مادّه اى آتشزا بود. زيرا، جنگ هدف هميشگى و اصلى معاويه را تشكيل مى داد و او تمامى نيروهاى سياسى، نظامى، اقتصادى و روانى اش را براى جنگ بسيج كرده بود.

امام على عليه السلام به معاويه نوشت:

«قضاى سابق و قدر حتمى همچون قطره هاى باران از آسمان فرود مى آيد و احكام خداى عزّوجل اجرا مى شود و مشيت او عملى مى گردد، بدون اين كه آفريدگان، آن را بخواهند و آدميان بپسندند. يقينا از كشته شدن عثمان و بيعت عموم امت با من و شكست پيمان شكنان، آگاه شدى. بنابراين، تو همچون ديگر مسلمانان با من بيعت كن و در غير اين صورت، من همان كسى هستم كه تو او را مى شناسى و از اطرافيان من هم آگاهى دارى...والسلام.»

پس از پافشارى معاويه در مخالفت و سركشى و مصمم بودن او در جنگ، حقيقت اقتضا مى كرد كه امام على عليه السلام واقعيتها را افشا كند و هر چيزى را به حدّ خود

ص: 138


1- - شهر بست در جزيره اى به فاصله 36 كيلومترى رُحبه نزديكى رقه فرهنگ سياح، ج 5، حرف ق - مترجم.

باز گرداند. بنابراين، در پاسخ معاويه نوشت:

«پس از ياد خدا و درود. «چنان كه يادآور شدى، ما و شما دوست بوديم و هم خويشاوند. امّا ديروز ميان ما و شما بدان جهت جدايى افتاد كه ما ايمان آورديم و شما كافر شديد و امروز ما در اسلام استوار مانديم و شما آزمايش شديد. اسلام آوردگان شما با ناخشنودى، آن هم زمانى به اسلام روى آوردند كه بزرگان عرب تسليم رسول خدا صلى الله عليه و آله شدند و در گروه او قرار گرفتند.

«در نامه ات نوشتى كه طلحه و زبير را كشته و عايشه را تبعيد كرده ام و در كوفه وبصره منزل گزيدم. اين امور ربطى به تو ندارد و لازم نيست از تو عذر بخواهم؛ و نوشتى كه با گروهى از مهاجران و انصار به نبرد من مى آيى. هجرت از روزى كه برادرت [= زيد] در فتح مكه اسير شد، پايان يافت. پس اگر در ملاقات با من شتاب دارى، دست نگهدار، زيرا اگر من به ديدار تو بيايم، سزاوارتر است كه خدا مرا به سوى تو فرستاده، تا از تو انتقام بگيرم و اگر تو با من ديدار كنى، چنان است كه شاعر اسدى گفت:

مُسْتَقْبِلْيِنَ رِياحَ الصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ

بِحاصِبٍ بَيْنَ اَعْوارٍ وَ جُلْمُوْدٍ

تند باد تابستانى سخت مى وزد و آنها را با سنگ ريزه ها و در ميان غبار و تخته سنگها، درهم مى كوبند [على عليه السلام از سوابق نظامى اش ياد مى كند:]

«در نزد من همان شمشيرى است كه در جنگ بدر بر پيكر جدّ و دايى و برادرت زدم. به خدا سوگند، مى دانم كه تو مردى بى خرد و دل تاريك هستى! بهتر است درباره تو گفته شود: از نردبانى بالا رفته اى كه تو را به پرتگاه خطرناكى كشانده و نه تنها سودى براى تو نداشته كه زيانباراست. چه، تو غير گمشده خود را مى جويى و غير گلّه خود را مى چرانى. منصبى را مى خواهى كه سزاوار آن نمى باشى و در شأن تو نيست. چقدر گفتار تو با كردارت فاصله دارد! چقدر به عموها و داييهاى كافرت شباهت دارى! شقاوت و آرزوهاى باطل، آنها را به انكار نبوت محمّد صلى الله عليه و آله واداشت؛ و چنان كه مى دانى در گورهاى خود غلتيدند، نه برابر مرگ توانستند دفاع كنند و نه آن گونه كه سزاوار بود از حريمى حمايت و نه در برابر زخم شمشيرها خود را حفظ كردند كه شمشيرها در ميدان جنگ فراوان و سستى در برابر آن شايسته نيست. تو درباره كشندگان عثمان فراوان سخن گفتى، ابتدا چون ديگر مسلمانان با من بيعت كن، سپس درباره آنان از من داورى بخواه كه شما و مسلمانان را به پذيرفتن دستورات قرآن وادارم. امّا آنچه را كه تو مى خواهى، چنان است كه به هنگام گرفتن كودك از شير، او را بفريبند.(1)»

ص: 139


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، نامه 64 - مترجم.

نامه معاويه به امام على عليه السلام:

«امّا پس از ياد خدا! سوگند به دوام عمرم، اگر آن مردمانى كه با تو بيعت كردند، در حالى با تو بيعت مى كردند كه تو نسبت به ريختن خون عثمان گناهى نداشتى، تو هم همانند ابوبكر و عمر بودى. ليكن تو نسبت به خون عثمان مهاجران را فريب دادى و انصار را به ترك يارى او واداشتى. از اين رو، نادان از تو فرمانبردارى كرد و

ناتوان به وسيله تو، توانمند گرديد و مردم شام جز پيكار با تو را نمى خواهند، تا اين

كه كشندگان عثمان را به ايشان تحويل دهى و هرگاه آنان را تحويل دادى، در آن صورت، ميان مسلمانان [براى اداره امور ]شورا تشكيل خواهد شد.

«مردم حجاز فرمانروايان مردم بودند وحق در دست آنها بود و زمانى كه آنان حق را رها كردند، اين حق در دست شاميان قرار گرفت! سوگند به دوام عمر خودم، حجتى كه بر مردم بصره داشتى، بر مردم شام ندارى و نيز حجتى كه بر طلحه و زبير داشتى، بر من ندارى. چه، مردم بصره با تو بيعت كردند، در حالى كه هيچ كدام از مردم شام با تو بيعت نكرد و طلحه و زبير با تو بيعت كردند و من با تو بيعت نكردم. امّا برترى تو در اسلام و خويشاوندى ات با پيامبر صلى الله عليه و آله را، نه رد مى كنم و نه انكار.»

پاسخ امام على عليه السلام به معاويه:

«پس از نام خدا و درود. نامه مردى به دستم رسيد كه نه خود آگاهى لازم را دارد تا رهنمونش باشد و نه رهبرى دارد كه هدايتش كند. تنها دعوت هوسهاى خويش را پاسخ گفته و گمراهى عنان او را گرفته و او هم اطاعت مى كند. تو گمان برده اى كه بيعت مرا، خطايى كه درباره عثمان مرتكب شده ام باطل كرده است! سوگند به دوام عمرم كه من تنها يكى از مهاجران بودم چنان كه آنان آغاز كردند، آغاز كردم و آن گونه كه پايان دادند، پايان دادم. خداوند آنان را بر گمراهى گرد نمى آورد و نابيناشان

نمى سازد. من فرمان قتل عثمان را صادر نكردم، تا گناهش دامنگير من شود و او را نكشتم، تا قصاص قاتل بر عهده من باشد:

امّا اين سخن تو كه شاميان حكمرانان مردم هستند، بنابراين، بايد شخصى را بياورى كه در شورا [ى اهل حلّ و عقد] پذيرفته شود و يا خلافت برايش روا باشدو اگر چنين شخصى را بياورى، هم مهاجران و هم انصار تو را تكذيب خواهند كرد

ص: 140

و اگر چنين نكنى، من چنين شخصى را از قريش حجاز برايت خواهم آورد.

امّا اين سخن تو كه ما بايد قاتلان عثمان را به تو تحويل دهيم... تو را به عثمان چكار؟ همانا تو يكى از افراد امويان هستى، در حالى كه فرزندان عثمان به اين كار از تو شايسته ترند و اگر تو مى پندارى كه تو بر اين كار از ديگران نيرومندترى، پس در آغاز با من بيعت كن، سپس آن گروه [= قاتلان عثمان] را براى محاكمه نزد من بياور.

امّا آن تفاوتى كه ميان شام و بصره قائل شدى و از طلحه و زبير نام بردى... سوگند به دوام عمرم كه [هيچ تفاوتى ميان آنها نيست ] تنها يك مسأله است، يعنى بيعت همگانى كه هيچ گونه تجديد نظر و گزينش ديگر در آن راه ندارد.

امّا آن دخالت بى جايى كه در كارش، راجع به مسأله عثمان انجام دادى، به خدا سوگند كه اين سخن را از روى مشاهده عينى و گزارش قطعى نگفتى.

امّا برترى من در اسلام، خويشاوندى ام با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و شكوه و احترام من در

ميان قريش، سوگند به دوام عمرم كه اگر تو مى توانستى آن را ردّ كنى، هر آينه اين كار را مى كردى [ليكن توان آن را ندارى].»

يكى از نامه هاى معاويه به على عليه السلام، عمق كينه او را به آن امام نشان مى دهد، كينه اى كه با شعار خونخواهى عثمان به طور آشكار در هم آميخته است. معاويه در اين نامه چنين مى گويد: «به نام خداوند بخشاينده مهربان از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب.

امّا پس از ستايش، خداوند به دانايى خويش محمّد صلى الله عليه و آله را برگزيد و او را امين

وحى و فرستاده خويش نزد آفريدگانش قرار داد. سپس از ميان مسلمانان براى او يارانى برگزيد و به وسيله آنان از او حمايت كرد و هر كدام از ايشان به اندازه مراتب و فضايل خود در اسلام، نزد او پايگاه و منزلت داشت. برترين و خير انديش ترين آنان براى خدا و پيامبرش، جانشين او بود و سپس جانشين جانشين او. آنگاه سوّمين جانشين او كه از روى ستم به قتل رسيد.

«تو به همه ايشان رشك بردى و در برابر همه گردنكشى كردى و ما آن را از نگاه خشم آلود و ناسزاگويى تو و آههايى كه از دل بر مى كشيدى و امروز و فردا كردن تو

ص: 141

در بيعت با اين جانشينان پيامبر، دريافتيم و [مى ديديم كه ]در همه اين موارد، بسان شترى كه چوب در بينى اش كرده باشند، كشانده مى شدى و نسبت به هيچ يك از آنان بيش از پسر عمت عثمان، حسد نمى بردى، در حالى كه او به سبب خويشاوندى اش [= دامادى با پيامبر و با جناقى با تو] بيش از آنان شايستگى داشت

كه با وى چنان نكنى. ليكن با او قطع رحم كردى، دشمنى ات با او را آشكار و كينه ات به او را پنهان ساختى و مردم را بر ضدّ او شوراندى، با آن كه از هرسو و كرانه اى شتر سوار و اسب سوار به سوى او هجوم آوردند و در حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اسلحه به رويش كشيدند و در كنار تو، در يك محلّه او را كشتند وتو بانگ و فرياد را از سراى او ميشنيدى، ولى نه باگفتار به دفاع از او برخاستى و نه باكردار. سوگند به دوام عمرم، اى پسر ابوطالب، اگر در ماجراى او موضعى مى گرفتى و حتّى يك بار كارى مى كردى كه گزند مردم [مهاجم] را از او بازدارى، يك تن از ما هم تو را متهم نمى ساخت و مخالفت و گردنكشيهاى تو را بر ضدّ عثمان از ياد مى بردند. گذشته از اين، هواداران عثمان از او بر تو بدگمانند كه تو قاتلان عثمان را پناه داده اى و اينك

همانان دست و بازو و ياران تو هستند. به من خبر رسيده است كه تو خود را از خون او برى مى دانى و اگر راست مى گويى، قاتلان عثمان را به ما تحويل بده، تا آنها را قصاص كنيم. سپس از همه مردم پرشتابتر [براى بيعت] به نزد تو خواهيم آمد و در غير اين صورت، ميان ما و شما شمشير حاكم خواهد شد. سوگند به خدايى كه خدايى جز او نيست، ما در كوه و صحرا و بيابان و دريا در پى كشندگان عثمان بتازيم، تا آنها را بكشيم و يا جانهاى ما [بر سر اين سودا] به خداوند پيوندد. بدرود.(1)»

دكتر طه حسين در شرحى كه بر اين نامه نوشته است، مى گويد:

ص: 142


1- - بلاذرى، انساب الاشراف، تحقيق شيخ محمّد باقر محمودى، مؤسسه اعلمى، بيروت، چاپ اوّل ج 2، ص 278 - مترجم.

«ملاحظه مى كنيد كه معاويه در اين نامه خواستار هيچ گونه صلح و سازش نمى شود و تنها مى خواهد نزد شاميانى كه طرفدار او هستند وافراد دو دل و بى اراده و بويژه كسانى

كه از آنان كه توبه كرده اند، بهانه و عذرى براى خويش بتراشد. وگرنه، كسى كه خواهان

صلح و سازش باشد، به دشمنش نامه اى نمى نويسد كه او را آزار دهد يا به او ناسزا بگويد، يا او را به خشم آورد و يا در دل او كينه و دشمنى برانگيزد.

«معاويه در مبارزه طلبى اش افراط كرد، تا اين ذهنيت را براى على عليه السلام به وجود آورد كه اگر او كشندگان عثمان را به معاويه تحويل دهد، معاويه و به همراه او شاميان به بيعت و فرمانبردارى او خواهند شتافت و اين، در حالى بود كه معاويه بخوبى مى دانست كه على عليه السلام تحت تأثير مبارزه طلبى او قرار نمى گيرد و كشندگان عثمان را هرگز به وى تحويل نمى دهد. معاويه بدين ترتيب، حكومت او را به مبارزه مى طلبيد و به او هشدار مى داد. اگر معاويه حقيقتا خواهان صلح و آشتى بود، راهش اين بود كه در آغاز مى آمد با

على عليه السلام بيعت و فرمانبردارى اش از او را اعلان مى كرد و آنگاه از خليفه تقاضا مى كرد كه داد او را از كشندگان پسر عمويش و داد پسران عثمان را از كشندگان پدرشان بستاند.

«وانگهى معاويه خوب مى دانست كه اگر على عليه السلام برگشندگان عثمان دست مى يافت، در مدينه و در همان زمانى كه مهاجران و انصار با او بيعت كردند، آنان را قصاص مى كرد. بنابراين، اكنون كه در عراق و در ميان انبوه جمعيتى قرار دارد كه بر ضدّ عثمان شورش

كردند و او را كشتند، چگونه مى تواند بر كشندگان او دست پيدا كند.(1)»

على عليه السلام پاسخى دندان شكن كه جنبه تاريخى مسأله را در بردارد، به معاويه

مى دهد. در اين پاسخ چنين آمده است:

«به نام خداوند بخشاينده مهربان. از بنده خدا على امير مؤمنان به معاويه بن سفيان. امّا پس از ستايش خداوند، آن مرد خَوَلانى نامه تو را آورد. در اين نامه از محمّد صلى الله عليه و آله ياد كرده و از نعمت هدايت و وحى كه خداوند به او بخشيده، سخن گفته بودى، سپاس خدايى را كه وعده اش به او را راست آورد و بر كشورها او را مسلّط كرد و بر همه اديان چيره اش ساخت و به وسيله او دشمنان وى از ميان قومش را از ميان برداشت، همان دشمنانى كه دروغگويش خواندند، كارهاى زشت را به او نسبت دادند، بر بيرون راندن او و يارانش همدست شدند و كارها را بر او دگرگون ساختند، تا اين كه به رغم عدم تمايل آنان، فرمان خداوند چيره شد.] اى پسر هند] با لجاجت ترين مردم در تحريك بر ضد او، خويشاوندان نزديك وى

ص: 143


1- - دكتر طه حسين، الخلفاء الراشدون، ج 4.

بودند و سپس آن كه از ميان خويشاوندان به او نزديكتر بود، بيش از ديگران لجاجت به خرج مى داد، مگر گروه اندكى كه خداوند آنان را نگهداشته بود. يادآور شدى كه خداوند از ميان مؤمنان ياورانى براى او برگزيد و به وسيله ايشان يارى اش داد و آنان را به اندازه فضيلتهايشان در اسلام نزد او پايگاههاى بود و [نيز ادّعا كردى كه ]برترين آنان، جانشين پيامبر صلى الله عليه و آله و سپس جانشين اين جانشين بوده اند. به جان خودم كه پايگاه آنها در اسلام بزرگ است و لطمه بر آن دو، آسيب سختى بر پيكر اسلام است. و نوشتى كه عثمان در فضيلت، سومين فرد بود. اگر عثمان نيكوكار بوده، بزودى پروردگارى را ديدارخواهد كرد كه عمل نيك كسى را فراموش نمى كند و چندين برابر كارهاى نيك پاداش مى دهد و اگر بدكار بوده، بزودى پروردگارى را ديدار خواهد كرد كه بسيار آمرزنده و مهربان است و هر گناه بزرگى در برابر آمرزش او كوچك است. من اميدوارم كه هرگاه خداوند مؤمنان را به اندازه اعمالشان پاداش دهد، در ميان اعضاى خانواده مسلمانان، بزرگترين سهم از آنِ ما باشد. همانا وقتى كه خداوند محمّد صلى الله عليه و آله را برانگيخت و او مردم را به ايمان به خدا و يگانگى او فراخواند ما اهل بيت، نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و به او رجوع كرديم و بدان پايدار مانديم، در حالى كه در ربع مسكون، هيچ يك از اعراب، جز ما ايمان نياورده بود.

در اين اثنا، قوم ما (قريش) بر ما ستم كردند، بار اندوهها را بر دل مان نهادند، به ما آسيبها رساندند، ما را بر رفتن به درّه تنگ و ناهموار ناگزير كردند، بر ما ديده بانان و جاسوسان گماشتند، ما را از خوراكى و نوشيدن آب گوارا باز داشتند و ميان خود پيمانى نوشتند كه با ما نخورند، نياشامند، خريد و فروش و ازدواج نكنند و سخن نگويند، مگر اين كه ما پيامبرمان را به آنها تحويل دهيم، تا او را بكشند و بدو مثل زنند [تا عبرت ديگران باشد].

خداوند ما را بر حمايت و دفاع از او مصمّم داشت وديگر قريشيان كه اسلام آورده بودند، چنان بيم وهراسى كه ما داشتيم، نداشتند، زيرا يا بر اثر همپيمانى، ريختن خونشان [بر كفّار] ممنوع بود و يا عشيره و بستگانشان از آنها دفاع مى كردند به هيچ كس چنان ستمى كه از سوى قوم مان متوجه ما بود، نرسيد. چه، آنان [= ديگران] از كشته شدن رهايى يافته و در امان بودند. ما در اين سختى كه خواست خدا بود، پايدارى كرديم. سپس خداوند به پيامبرش اجازه هجرت داد و به او فرمان داد كه با مشركان پيكار كند. هرگاه نبرد سخت مى شد و مبارزان را به ميدان مى خواندند، پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت خودش را پيشاپيش مى فرستاد، تا آنان سپر بلاى

ص: 144

يارانش باشند و به همين سبب، عبيده در بدر، حمزه در احد و جعفر در موته كشته شدند وكسى كه اگر بخواهم مى توانم نامش را ببرم [منظور خود آن امام است]

چونان ديگر افرادى كه آرزومند شهادت بودند، شيفته شهادت بود، جز اين كه مهلت آنان فرا رسيد و مرگ اين يك به تأخير افتاد.

تو از به تأخير انداختن بيعتم با خلفا و رشك بردن من به آنها سخن گفتى، امّا حسد، پس به خدا پناه مى برم كه چنين احساسى در پنهان و يا آشكار در من وجود داشته باشد و امّا در مورد تأخيرم از بيعت با آنها، از مردم عذرخواهى نمى كنم.

هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رحلت نمود و مردم با ابوبكر بيعت كردند، پدرت [=

ابوسفيان] به نزد من آمد و گفت: تو سزاوارترين فرد براى مقام خلافت هستى. بنابراين، دستت را فراز آر تا با تو بيعت كنم و تو نيز حتما اين موضوع را از طريق پدرت مى دانى. ليكن من به خاطر بيم از بروز اختلاف [در ميان امت] از اين كار خوددارى كردم. چه، در آن دوره مردم به دوره كفر و جاهليت بسيار نزديك بودند. بنابراين، اگر تو به اندازه پدرت، به حق من اعتراف كنى، راه درستى را پيموده اى و اگر اعتراف نكنى، خداوند مرا از تو بى نياز خواهد كرد.

از عثمان و اين كه من مردم را بر ضدّ او شوراندم، ياد كردى. تو رفتار عثمان را ديدى و مى دانى كه رفتار او سبب شد تا مردم به مخالفت با وى برخيزند و من در اين باره هيچ دخالتى نداشتم، مگر اين كه بخواهى تهمت ببندى.

از كشندگان عثمان سخن به ميان آوردى و از من درخواست كردى كه آنان را به تو تحويل دهم، در حالى كه من هيچ كدام از كشندگان او را شخصا نمى شناسم. من درباره موضوع نيك نگريسته و جوانب آن را سنجيده ام و صلاح نمى دانم كسى را كه در اين باره در معرض اتهام و گمان قرار دارد به تو تسليم كنم. اگر تو از گمراهى و جداطلبى خود باز نايستى، بزودى خواهى ديد كه همان كسانى كه تو گمان مى برى كشندگان عثمان هستند خود، تو را مى جويند و اين زحمت را كه تو در كوه و دشت به دنبال آنان بگردى، به تو نمى دهند، به درود.(1)»

فرياد جنگ

نامه ها و فراخوانيهاى صلح و بازگشت به يگانگى صف اسلامى، هيچ سودى در

ص: 145


1- - نصربن مزاحم منقرى، پيكار صفين، ترجمه پرويز اتابكى، ص 125 - مترجم.

بر نداشت و على بن ابى طالب عليه السلام جز عزيمت به سوى شام - همان جايى كه معاويه با نيرومندى و شكيبايى، حكومتش را ايجاد كرده است - راهى در برابرش پيدا نكرد.

معاويه نيز وقتى كه خبر پيشروى سپاه امام على عليه السلام را مى شنود چاره اى ندارد، جز اين كه به رويارويى با او بشتابد. بنابراين، دو سپاه در صفّين و در نزديك رود فرات با يكديگر برخورد مى كنند. شيطنت معاويه كه در گامهاى كوچك و بزرگش با او همراه بود، به او چنين القا كرد كه بايد از رود فرات عبور كند و مانع از رسيدن امام

على به آب فرات شود، تا سربازان او از تشنگى جان خود را از دست بدهند! سفارشهاى امام عليه السلام مبنى بر اين كه آب براى همگان مباح است، نه تنها هيچ سودى نبخشيد، بلكه موجب افزايش لجاجت و پافشارى معاويه گرديد و بدين سبب، وى تعداد نگهبانان مسلّح خود بر شريعه فرات را افزايش داد تا آن جا كه برخورد دو سپاه را به صورت يك امر گريزناپذير در آورد. چه، رزمندگانى كه بتازگى از جنگ جمل آمده و چند روزى بيش در كوفه درنگ نكرده بودند و اينك پس از طى مسافتهاى دورمى بينند كه خطر تشنگى جان آنها را تهديد مى كند جز نبرد چه مى توانستند انجام دهند؟

نخستين حمله [سپاهيان امام على عليه السلام] با هدف گشودن راه نهر آب، بى ترديد نشان داد كه تنها راه حل به كار بردن نيرو است. نيروهاى معاويه كه مأمور پاسدارى از رود آب بودند نتوانستند در برابر اين حمله مقاومت كنند و رود آب زير سيطره سپاه على بن ابى طالب عليه السلام قرار گرفت.

در اين جا يك بار ديگر شجاعت انسانى على عليه السلام متبلور مى شود، شجاعتى كه موجب برترى او بر ساير شجاعان است: زيرا، امام على عليه السلام وقتى كه بر آب مسلط مى شود، از سپاهيان معاويه انتقام نمى گيرد، بلكه بهره گرفتن از آن را حق طرفين مى داند. بنابراين، او نه انتقام مى گيرد و نه معامله به مثل مى كند.

ص: 146

اين شيوه والاى انسانى كه نشان دهنده بزرگوارى خانوادگى و پاكى نفس است، شايسته آن بود كه براى جنگجويان چراغ هدايت شود و گمراهى را از ميان بردارد، ليكن توطئه آنقدر ژرف و ريشه دار و در دلها مستحكم بود كه اين برخورد پاك و زيبا در فضاى تاريك دلهايى كه آتش جنگ در آنها شعله ور شده بود، گم شد.

سفارشها و دستورالعملهاى امام على عليه السلام پيش از اين درگيرى همچون دستورالعملهاى او پيش از آغاز نبرد جمل و در اثناى آن، بسيار روشن [و سازنده]

بود: نبايد سپاه او آغازگر جنگ باشد. امام با اين دستورالعمل، يك چهارچوب كلّى براى برخورد انسانى را ترسيم مى كند كه اجازه نمى دهد، جنگ در ميان گروههاى اسلامى از حدود بايسته خود فراتر رود.

على عليه السلام با انگيزه استوار دينى كه دارد، مى خواهد مقررات درستى را پايه گذارى كند، تا احساسات غريزى ويرانگر را كه از فضاى وحشيانه جنگ نشأت مى گيرد، مهار كند.

به رغم اين كه جنگ آغاز شده بود و همين آغاز، خطرناك بودن آن را نشان مى داد، امّا امام على عليه السلام نمى خواست اين جنگ فراگير شود. و به همين دليل، از طريق تجزيه جنگ و نبردهاى محدود، تلاش مى كرد كه جلو گسترش يافتن آن را بگيرد. بنابراين، گروه با گروه و فرد با فرد پيكار و مبارزه مى كرد، تا بلكه جنگ گسترش نيابد و به صورت يك نبرد همگانى و غير قابل كنترل در نيايد.

«زمانى كه على عليه السلام از دشمنش نااميد شد، يارانش را با پرچمهايشان آماده باش داد و چنين مقرّر كرد كه گروههايى از آنان به نبرد گروههايى از سپاهيان معاويه بروند. بر همين

اساس، يك گروه از يارن على عليه السلام امروز بيرون مى آمدند و در برابر ايشان يك گروه از سپاهيان معاويه قرار مى گرفت و اين دو گروه تمامى روز و يا پاره اى از آن روز را با يكديگر پيكار مى كردند و سپس تن به آتش بس مى دادند. امام على عليه السلام نمى خواست اين نبرد گروهى را به نبرد همگانى تبديل كند، زيرا وى اميدوار بود كه شايد دشمنانش راه راست را بيابند و به فرمان خدا برگردند و صلح ميان مسلمانان را بر جنگ ترجيح دهند. كار بر همين منوال به مدّت ده روز يا كمتر و بيشتر از اواخر ذى حجّه گذشت.

ص: 147

سپس ماه محرّم كه ماه حرام است مردم را فرو پوشانيد و آنان با يكديگر آشتى كردندو برخى از آنها به برخى ديگر امان دادند و نمايندگان [در اين ماه ]پيوسته در ميان آنان در رفت و آمد بودند، ليكن بدون اين كه آنان به صلح و يا چيزى همانند صلح دست يابند، اين ماه سپرى شد و براى هر دو گروه جايى براى ترديد باقى نماند كه جز برخورد ميان دو سپاه راه ديگرى وجود ندارد.(1)»

توفان جنگ با به كارگيرى ژرفترين عوامل آن وزيدن گرفت و نشانه ها حاكى از پيروزى سپاه على عليه السلام بود بويژه كه رزمندگان اين سپاه بر اين باور بودند كه اين نبرد همان نبرد اسلام بر ضد شرك در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله است.

حضور عمّار ياسر، انگيزه نيرومندى براى بالا بردن حماسه اسلامى و توجيه عقيدتى اين نبرد به شمار مى رفت. ممكن است عمّار اين برداشت را از تحليل على بن ابى طالب عليه السلام اقتباس كرده باشد و نيز ممكن است، برداشت و طرز فكر عمّار همانند برداشت على عليه السلام باشد.

عمار انديشه جنگ را چنين توجيه مى كند كه اين جنگ به خاطر تأويل قرآن است، در حالى كه در گذشته جنگ بر سر تنزيل آن بوده است. عماربن ياسر در جنگ با عمروبن عاص، چنين رجز مى خواند:

نَحْنُ ضَرَبْناكُمْ عَلى تَنْزيِله

وَالْيوْمَ نَضْرِبُكُمْ عَلى تَأوِيْلِه

ديروز بر سر تنزيل قرآن بر شما ضربه زديم و امروز به خاطر تأويل آن بر شما ضربه مى زنيم.

ضَرْبا يُزِيْلُ الهامَّ عَنْ مَقيلهِ

وَ يُذْهِلُ الْخَليلَ عَنْ خَلِيْلَه

آن چنان ضربه اى كه سر را از تن جدا مى كند و دوست را ازياد دوست مى برد.

اَوْ يُرْجِعُ الْحَقَّ الى سَبيلِهِ

ويا اين كه حق را به راهش باز مى گرداند.

ياران عمار از او شنيدند كه وى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار با عمروبن عاص جنگيده

ص: 148


1- - دكتر طه حسين، الخلفاءالراشدون، ج 4.

است و اين، چهارمين بار است كه با او پيكار مى كند. بى ترديد، حضور عمار كه نود سال از عمرش مى گذرد و او در سلامتى كامل بسر مى برد، و از توان بالاى جنگى برخوردار است، خاطرات فراموش نشدنى اسلامى را در دلها زنده مى كند همان خاطراتى كه موجب شد زبير بى رحمانه از خودش انتقاد كند.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمود: «اى عمّار، گروه ستمگر تو را مى كشد.» بنابراين، وجود عمّار در هر سپاهى كه باشد، معيارى خواهد بود بر اين كه گروه مقابل همان گروه ستمگر است. در حالى كه عمّار همواره با على بن ابى طالب عليه السلام بود تا اين كه در جنگ صفين به شهادت رسيد.

نبرد به مرحله حساسى رسيد و هشدار مى داد كه وضعيّت جنگ به نفع سپاه امام على بن ابى طالب عليه السلام تغيير مى يابد و معاويه نزديك بود بگريزد، زيرا او خواست كه اسبش را بياورند و پايش را در ركاب نهاد، ليكن چنان كه گفته مى شود او شعرى را حفظ كرده بود كه خواندن آن باعث تحريك او مى شد و در اين جا نيز موجب شد كه وى از گريختن صرف نظر كند و به مقاومت بپردازد. او ابياتى از شعر عمروبن اطنابه را تكرار كرد:

أَبَتْ لِى هِمّتىْ وَ أَبى بَلائِىْ

وَ أَخْذِىْ الْحَمْدَ بِالَّثمَنِ الرَّبِيْحِ

همّت بلندم نمى پذيرد و آزمونى كه داده ام و ستايشى كه با پرداخت بهاى سنگين به دست آورده ام نمى پذيرد.

و اِقْحامِىْ عَلَى الْمَكْرُوْهِ نَفْسِىْ

و ضَرْبِىْ هامَّةَ الْبَطَلِ الْمِشِيْحِ

خود را بر سختيها افكندم و بر تارك قهرمان دلاور ضربه زدم.

وَ قَوْلِىْ كُلَّما جَشَأَتْ وَ جاشَتْ

مَكانَكِ تَحْمَدى اَوْ تَسْتَرِيْحى

و به خود گفتم: هر زمان كه آتش نبرد افروخته شود در جايگاه خود بايست كه يا مورد ستايش قرار مى گيرى و يا با پذيرش مرگ راحت مى شوى.

لِأَدْفَعَ عَنْ مآثر صالحاتٍ

وَ أَحْمِى بَْعدُ عَنْ عِرْضٍ صَحيحٍ

ص: 149

تا از آثار نيك دفاع كنم و باز هم از آبرو و شرافتم حمايت نمايم.

شكست در ميدان نبرد، معاويه را واداشت كه از شيطنت عمروبن عاص بهره گيرد. بنابراين، شاميان قرآنها را بر نيزه ها بلند كردند و يكى از آنان فرياد زد: «اين كتاب خداست از فاتحه آن گرفته تا پايانش كه در ميان ما و شما قرار دارد. خدا را خدا را درباره عرب. خدا را خدا را درباره اسلام. خدا را خدا را درباره مرزها. اگر شاميان به هلاكت برسند، چه كسى از مرزهاى شام پاسدارى مى كند؟ و اگر عراقيان نابود گردند، چه كسى ازمرزهاى عراق حفاظت خواهد كرد؟.» بنابراين، مطرح كردن داورى قرآن، نيرنگ و فريب بود!

دستاوردهاى اعتقادى و سياسى نبرد صفين

برافراشتن قرآنها برفراز نيزه ها از سوى سپاهيان معاويه يك نقشه كاملاً سياسى بود نه پذيرش خالصانه داورى قرآن. اين نقشه بسيار زيركانه و دقيق طرح ريزى شده بود به گونه اى كه توانست با شتاب سرسام آورى محاسبات نيروها را تغيير دهد، در حالى كه پيشتر، وضعيّت كاملاً به نفع سپاه على بن ابى طالب عليه السلام بود. بيشترينه سپاهيان امام على عليه السلام اعلان كردند كه داورى قرآن را مى پذيرند، بدون اين كه بپرسند: هدف از اين نبرد چه بوده است؟ و چرا اكنون كه پيروزى در يك قدمى آنها قرار دارد، شعار داورى بلند مى شود؟

واقعيت آن است كه شيوه واگذارى داورى به قرآن، در صورتى كه پيروى از آن به شكل درست اسلامى صورت گيرد، يك شيوه درست اسلامى است و على بن ابى طالب عليه السلام خود به پيروى از اين شيوه روى مى آورد، چنان كه در جنگ جمل همين كار را كرد، ليكن روى آوردن به داورى قرآن ظاهرا بايد پيش از آن كه جنگ رخ دهد، انجام شود.

در جنگ صفين، درگيريهاى بزرگى در ميان سپاهيان امام على عليه السلام آغاز شد كه

ص: 150

چنين درگيريهايى و يا حتّى به مراتب كمتر از آنها در نبرد جمل، رخ نداده بود. به رغم اين كه رهبران جنگ جمل، چهره هاى برجسته و شناخته شده اى چون عايشه، طلحه و زبير بودند كه همگى، بويژه عايشه امّ المؤمنين از اهميّت و شهرت تاريخى برخوردار بودند و همين امر، بايد پرسشها و ترديدهايى را [در ميان سپاهيان امام على ]درباره فايده و دستاورد جنگ ميان خود مسلمانان به رهبرى آن چهره هاى تاريخى، بر مى انگيخت [در حالى كه چنين نشد]. بنابراين، چرا در جنگ صفين، درگيريهاى سختى در ميان سپاهيان على عليه السلام به وجود آمد كه نظير آن در جنگ جمل پيش نيامد؟

عوامل تأثير گذار دينى در جنگ جمل، با پشتوانه اى از خاطره هاى اسلامى نه چندان دور، احساساتى را در ميان سپاه دشمن على بن ابى طالب عليه السلام به نفع او پديد آورد. به عنوان نمونه، وقتى كه على عليه السلام حديث پيامبر عليه السلام را كه خطاب به زبير فرمود: «تو با او [على عليه السلام] در حالى پيكار خواهى كرد كه بر او ستم مى كنى» به زبير يادآورى كرد، اين يادآورى سبب شد كه روح اسلامى و خاطرات اسلامى در او دوباره زنده شود و همچنين، گفتگوى على عليه السلام با طلحه موجب شد كه وى به خود آيد. پيش از اين جريان و در هنگامى كه عايشه وارد بصره شد، سگهاى محلّه اى به نام «حوأب» به سوى او پارس كردند و او فرياد زد: مرا برگردانيد. چه، عايشه سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را به خاطر آورد كه به او مى فرمود: «گويى من يكى از شما [همسران

پيامبر] را مى بينم كه سگهاى حوأب او را پارس كرده است. اى حميرا، مبادا تو همان باشى.»

در اين صورت، خاطره هاى اسلامى دوران پيامبر صلى الله عليه و آله هنوز در ذهنها و دلها زنده بود و روح اسلامى در سرها و فضاها گردش مى كرد، هر چند اين روح اسلامى، صاف و شفاف نبود، زيرا اگر چنين مى بود، جنگ رخ نمى داد، بلكه اين روح اسلامى با معيارهاى سياسى، قبيله اى و منافع مادّى درهم آميخته بود. ليكن با اين

ص: 151

وجود، موج ايمان اسلامى چيرگى داشت و به همين سبب، جنگ به نفع سپاه امام على عليه السلام به پايان رسيد.

امّا در جنگ صفين، چيرگى از آنِ معيارهاى سياسى و منافع مادّى بود و براى نخستين بار در اسلام، جدال ميان اصول و سياست به صورتى روشن ونمادين به ميدان آمد.

پيش از نبرد صفين، مسأله سياست دينى بود كه به ساير عوامل دخيل در كشمكش جهت مى داد و سياست دينى، همان استراتژى و سياست پايه به شمار مى رفت و ساير موارد از مقتضيات اين سياست محسوب مى شد و مسأله دينى از آن چنان قداستى برخوردار بود كه هيچ كس نمى توانست آن را براى اهداف تاكتيكى و آشكار خويش به كارگيرد، مگر در وضعيتهاى استثنايى كه تشخيص مسائل سياسى از مسائل دينى بسيار دشوار مى نمود. پيش از نبرد صفين، غالبا سياست جدا از ديانت نبود.

امّا در نبرد صفين، مسأله واگذارى داورى به قرآن، موجب شد كه تاكتيك سياسى بر اصول پيروز شود و پذيرش داورى قرآن پس از برافراشتن قرآنها بر بالاى نيزه ها مانع از پيروزى على بن ابى طالب كه داشت آخرين مرحله اش را مى پيمود، گرديد و يك فرصت طلايى را براى معاويه فراهم كرد كه نفس راحت بكشد و بار ديگر نيروهايش را سامان دهد. از جمله آثار منفى پذيرش داورى آن بود كه در ميان سپاه امام على عليه السلام چند دستگى به وجود آمد و قيام جنبشهاى انشعابى كه هرگز آرام نگرفت، آغاز شد.

بعلاوه، دستاورد بزرگ سياسى كه از اين مسأله نصيب معاويه شد آن بود كه وى [از لحاظ سياسى] در رديف خليفه وقت قرار گرفت و همسنگ با او شد، در حالى كه على عليه السلام در آغاز، فرمانروايى او را اصلاً قبول نداشت.

مسأله پذيرش داورى قرآن، يك جهش تاكتيكى زيركانه اى بود كه هيچ رابطه اى

ص: 152

با سياق رويدادها نداشت [و قابل پيش بينى نبود].

جنگ صفين، يك حادثه ناگهانى و يا پيكار بدون انگيزه و سبب نبود، بلكه ثمره تحوّل طبيعى كشمكشى بود كه ميان معاويه و على امير مؤمنان و خليفه مسلمانان جريان داشت، معاويه موضعش را در برابر بيعت با على عليه السلام اعلان كرد كه آن را نمى پذيرد و نيز با شعار خون خواهى عثمان بر ضد او اعلان جنگ داد. البتّه، اين خون خواهى اگر در چهار چوب خلافت اسلامى، نه در ستيز با آن و بر طبق منطق قصاص اسلامى صورت مى گرفت، يك امر عملى و واقعى بود، ليكن نقشه سياسى معاويه بسيار دور از اين هدفها بود و به همين دليل، او در روزهايى كه فتنه قتل عثمان به وقوع پيوست، به دفاع از عثمان نپرداخت، در حالى كه برايش واجب بود كه با پاسداران و نيروهاى مسلح خويش اين كار را انجام دهد.

هنگامى كه عثمان از معاويه درخواست كمك كرد، او به وظيفه اش عمل نكرد زيرا او چشم مى كشيد كه بحران اين فتنه به اوج خود برسد تا وى بتواند از آن در سطح اهداف بلند پروازانه سياسى كه دارد بهره بردارى كند، اهدافى كه فراتر از خواسته هاى يك استاندار بود: او سلطنتى مى خواست بزرگتر از سلطنت شام و مسلّم است كه او از زمانهاى خيلى دور خواب پادشاهى را مى ديد.

سخنان مادرش هند هميشه درگوش او طنين انداز بود، آنگاه كه فالگويى به او خبر داد: «اين نوجوان بزودى فرمانرواى قومش خواهد شد.» مادرش در پاسخ او گفت: «مادرش در عزايش بنشيند، اگر او بر غير قومش فرمانروايى نكند!.»

هند درباره هوشيارى معاويه مى گفت: «به خدا سوگند، اگر تمامى قريش از اطراف و اكناف او گرد آيند و در ميان آنان، تيرى را به سوى معاويه پرتاب كنند، او از

هر سوى آن كه بخواهد بيرون مى رود.»

يك بار هنگامى كه معاويه از شام بازگشت، از ساربانى شنيد كه اين اشعار را مى خواند و زمانى بود كه محنت عثمان به اوج خود رسيده بود:

ص: 153

قَدْ عِلُمَتْ ضَوامِرُ الْمُطِىِّ

وَ ضُمِّرتْ عَوْجُ القِسِىِّ

شتران لاغر فهميده اند و كژى كمانها اندك شده است.

اَنَّ الْاَميرَ بَعْدَهُ عَلِىٌّ

وَ فِى الزُّبَيْرِ خَلَفٌ رَضِىّ

فرمانروا پس از او (پيامبر) على عليه السلام است و زبير هم جانشين پسنديده اى است.

يكى از اطرافيان معاويه در پاسخ او گفت: تو دروغ گفتى، بلكه پس از على عليه السلام

صاحب استر شهبا خليفه خواهد شد و منظور او معاويه بود.

اطرافيان معاويه از آرزوى پادشاهى او كاملاً آگاهى داشتند، همان آرزويى كه او خالصانه براى آن كوشيد، تا بدان دست يافت. او از همان آغاز كه نخستين گام را برداشت و يكصدهزار سرباز مسلّح را زير پرچم (پيراهن عثمان) و سرانگشتان نائله فرافصه (همسر عثمان) گرد آورد، رشته سياسى اش را با شيوه هاى مستحكم دينى سياسى مى بافت.

معاويه هنگامى كه در جستجوى پوشش دينى براى طرحهاى سياسى اش بود، نامه هايى را به مكه و مدينه و شخصيتهاى معروف اسلامى فرستاد. او به مردم مكه و مدينه نوشت:

«هر چند از نظر ما پنهان است، ليكن فراموش نكرده ايم كه على عثمان را كشت و دليل آن اين است كه كشندگان عثمان در نزد او هستند و ما خون او را مى خواهيم تا اين كه على كشندگان او را به ما تحويل دهد و ما آنان را بر طبق فرمان كتاب خدا به قتل برسانيم و در صورتى كه او آنان را به ما تحويل دهد، ما از او دست برمى داريم و خلافت را از طريق تشكيل شورا ميان مسلمانان تعيين مى كنيم، چنان كه عمربن خطاب اين كار را كرد. امّا خودمان طالب خلافت نمى باشيم. بنابراين، خداى رحمتتان كند، ما را يارى دهيد و از همان ناحيه اى كه هستيد قيام را آغاز كنيد(1)»

ص: 154


1- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، شركة مكتبة و مطبعة مصطفى البابى الحلبى و اولاده، مصر، چاپ سوم، 1382 ه ، ج 1، ص 98 - 99 - مترجم.

«امّا پس از ستايش خدا، تو دچار خطاى بزرگى شدى و در تشخيص مواضع پيروزى اشتباه كردى و از جاى دور به بررسى آن پرداختى. اى معاويه، تو را به خلافت چه كار؟ تو آزاد شده اى و پدرت هم از احزاب مخالف اسلام بوده است. بنابراين، از ما دست بردار كه تو را نزد ما نه دوستى است و نه يارى كننده اى.(1)»

شخصى كه پاسخ مزبور را از جانب مردم مكه و مدينه [به معاويه ]داد، مسوّربن محزمه بود.

معاويه بدون احساس خستگى به فرستادن نامه هايش ادامه داد، تا ثابت كند كه او در پى گيرى اهداف مرحله اى سياسى اش سخت شكيبا و مقاوم است، تا به آن هدف بزرگى كه دل او را مالامال كرده است برسد. از اين رو، نامه ويژه اى به عبداللّه بن عمر نوشت كه به وى وعده ها مى داد و با احساسات قدرت طلبى او بازى مى كرد، آن هم با زبانى كه از يكسو به سرزنش وى مى پرداخت و از سوى ديگر به او نويد مى داد و از او درخواست كمك مى كرد و نهفته هاى دل او را با زبان او، مورد خطاب قرار مى داد، يعنى با احساسات درونى دينى با زبان دين، با احساسات درونى سياسى با زبان سياست و با احساسات درونى زاهدانه با زبان زهد سخن مى گفت و اگر مى ديد كه در درون او احساس آزمندى نهفته است به وى وعده پنهان و يا آشكار مى داد. در نامه چنين آمده است:

«امّا بعد، من در تمام قريش بيش از تو كسى را دوست نداشتم كه پس از عثمان مردم درباره اش اتفاق كنند، ليكن ناگهان به خاطرم آمد كه تو او را يارى نكرده و بر ياران او نيز طعنه ها زده اى، نظرم از تو برگشت. امّا مخالفت تو با على عليه السلام از اين بدگمانى ام نسبت به تو كاست و آنچه را از تو سرزده بود [از دلم] پاك كرد. پس خداى رحمتت كند ما را در گرفتن حق اين حليفه ستمديده يارى كن كه من خواهان

ص: 155


1- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، شركة مكتبة و مطبعة مصطفى البابى الحلبى و اولاده، مصر، چاپ سوم، 1382 ه ، ج 1، ص 98 - 99 - مترجم.

فرمانروايى بر تو نمى باشم، ليكن آن را براى تو مى خواهم و اگر تو آن را نپذيرى، شوراى مسلمانان [خليفه را ]تعيين خواهد كرد.»

پاسخ ابن عمر نيز همچون مردم مكه و مدينه قاطع و كوبنده بود:

«امّا پس از ستايش خداوند، ديدگاهى كه تو را به آزمندى در من برانگيخته، همان چيزى است كه كار تو را به اين وضع كشانده و تو را بدين روز انداخته است. آيا من كه على عليه السلام را در ميان مهاجران و انصار رها كردم و طلحه و زبير و عايشه را واگذاشتم، اينك از تو بايد پيروى كنم؟ امّا اين ادّعاى تو كه من بر على عليه السلام خرده

گرفته ام، به جان خودم سوگند كه من در ايمان وهجرت و پايگاه والاى او نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، همپايه او نيستم.ليكن امرى پيش آمد كه در دوران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سابقه اى روشن از آن نداشتم [و از آگاهى از حقيقت آن درمانده شدم] و ناگزير دست نگهداشتم و با خود گفتم: اگر اين پيش آمد، درست باشد، من [با عدم مداخله در آن] از دست يافتن به فضيلتى محروم شده و آن را رها كرده ام و اگر گمراهى و خطا باشد، از شرى نجات يافته ام. [اى معاويه] مزاحم من نباش(1)»

معاويه به سعدبن ابى وقاص كه از برجاى ماندگان اعضاى شورا بود، چنين نوشت: «امّا پس از ستايش خداوند، سزاوارترين مردم براى يارى كردن عثمان كسانى هستند كه در شورا بودند، زيرا آنان حق او را به اثبات رسانيدند و او را بر ديگران برگزيدند. طلحه و زبير به يارى او برخاستند، در حالى كه آنها همكاران تو در مسأله حكومت و شورا و همتايان تو در اسلام بودند و به منظور همين دادخواهى، امّ المؤمنين نيز از خانه اش بيرون شتافت. پس تو آنچه را كه همگنانت پسنديده اند، ناپسند مشمار و آنچه را آنان پذيرفته اند، ردّ نكن كه ما خلافت را به شوراى مسلمانان واگذار مى كنيم.(2)»

ص: 156


1- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص 99 - مترجم.
2- - همان، ص 100 - مترجم.

سعدبن ابى وقاص به معاويه چنين پاسخ داد:

«امّا پس از ستايش خداوند، هيچ يك از اعضاى شورا به احراز مقام خلافت از ديگرى سزاوارتر نبود. ليكن با اين تفاوت كه على عليه السلام از سابقه بيشترى [در اسلام ]از

ما برخوردار بود و آنچه را او داشت، ما نداشتيم. بنابراين، او فضيلتهاى ما را دارا بود

و ما از فضيلتهاى او محروم بوديم و او از همه ما به خلافت سزاوارتر بود، ليكن تعيين مقدرات از آنِ خداوندى است كه خلافت را از او به جايى بازگردانيد كه مى خواست، زيرا او دانا وتواناست. ما مى دانستيم كه على به خلافت از ما سزاوارتر است، ليكن در خلافت او وحدت نظر وجود نداشت. پس اين موضوع را رها كن. امّا كار تو را اى معاويه، ما نه آغازش را خوش داشتيم ونه پايانش را. امّا طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود مى ماندند، برايشان بهتر بود و خداوند امّ المؤمنين عايشه را ببخشايد.(1)»

معاويه به محمّدبن سلمه انصارى كه شهسوار انصار و مددكار آنان بود، نوشت:

«امّا پس از ستايش خداوند، من نه از آن رو به تو نامه نوشتم كه از تو بخواهم با من بيعت كنى، بلكه خواستم نعمتى را كه از آن دست شسته اى فرايادت آرم. چه، تو شهسوار انصار و نيرو بخش مهاجران بودى. آيا چنان شد كه تو در انجام كارى درمانده باشى و آن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بخواهى [و او برايت انجام ندهد]؟ بارى او تو را از كشتار مردم نمازگزار باز داشت. پس چرا نماز گزاران را از كشتار يكديگر باز نداشتى؟ آيا به نظر تو عثمان واعضاى خانواده او مسلمان نبودند؟ با اين وصف، قوم تو انصار، خدا را نافرمانى كردند و به عثمان مدد نرساندند و خداوند تعالى در روز قيامت از تو و از آنان باز خواست خواهد كرد.»

پاسخ محمّدبن مسلمه انصارى چنين بود:

«امّا پس از ستايش خداوند، [بايد بدانى كه نه تنها من، بلكه حتّى ]كسى كه

ص: 157


1- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص 100 - مترجم.

فرمانى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نظير آنچه من به دست دارم نداشت(1)، از اين ماجرا كناره گرفت. همانا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آنچه را گذشت، پيش از آن كه اتفاق بيفتد به من خبر داده بود و چون آن ماجرا اتفاق افتاد من شمشيرم را شكستم و در خانه خويش نشستم و با خود گفتم: اظهار نظر من در كار دين، مورد ترديد است، زيرا معروفى به نظرم نمى رسد كه بدان امر كنم و منكرى را تشخيص نمى دهم كه از آن نهى كنم. به جان خودم سوگند اى معاويه، تو جز دنيا خواسته اى ندارى و جز از هواى نفس پيروى نمى كنى و اگر اينك از عثمان پس از مرگش حمايت مى كنى، امّا در زندگى اش وى را يارى نكردى. ما ومهاجران و انصار در پيمودن راه درست خود از تو شايسته تريم.(2)»

نامه هاى معاويه با شكست سختى روبه رو شد و در دستيابى به رنگ دينى دادن به سياستش از سوى افراد شايسته و معروف، هيچ گونه موفقيتى را براى وى در بر نداشت. محروميت معاويه از پشتوانه عقيدتى اسلامى از سوى شخصيّتهاى مسلمان، به معناى شكست او در ساير زمينه ها نيست. چه، او تاكتيكهاى دينى را براى خدمت به اهداف سياسى اش به كار گرفت و با كمك گرفتن از شيوه هاى ديگر، توانست هم پيمانان و طرفدارانى را براى خود كسب كند، بويژه از طريق شيوه هاى فريب، دادن عطاياى مالى، زمين و سپردن پستهاى رسمى به افراد. معاويه در ضمن اين كه مردم را زير شعار «انتقام خون عثمان» ساماندهى مى كرد، با آنان از طريق پرداخت قيمتهاى مالى وارد معامله مى شد و به همين دليل اردوى معاويه از يكپارچگى و هماهنگى برخوردار بود زيرا او در چهارچوب سياست سنّتى اش،

ص: 158


1- - از محمّدبن سلمه روايت مى كنند كه او گفت: پيامبر خداص شمشيرى به من داد و فرمود: با اين شمشير مشركان را چندان كه با شما پيكار كنند، بكش و هرگاه ديدى امت من خود به جان يكديگر افتاده اند و همديگر را مى زنند، آن را بشكن و در خانه بنشين، تا دستى خطا كار و يا مرگى گامسپار تو را در يابد. نصربن مزاحم، پيكار صفين، ص 112 - مترجم.
2- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة.

انگيزه هاى مادّى آنان را اشباع مى كرد.

يقينا زيركى معاويه و زيستن او با مردم شام از آغاز دوران عمربن خطاب كه به مقام استاندارى شام دست يافت، آگاهى لازم را در رهبرى جامعه شام براى او فراهم ساخته بود. در واقع، شام كه به صورت آزمايشگاه موفق براى شيطنت سياسى معاويه درآمد، جولانگاه معاويه و پيشينيان او بود.

داستان تبعيد اميه به شام، آغاز رابطه مستحكم امويان با مردم شام به شمار مى رود. اميه از دشمنى كه با عمويش هاشم داشت زيان ديد و از مكه به شام رفت ده سال در آن جا باقى ماند. «بدين ترتيب، او روزها را در خانه غربت سپرى مى كرد، پس از اندك زمانى اين خانه غربت براى او به خانه آشنا تبديل شد و بخشندگى او زبانزد مردم گرديد و هرچه زمان كوتاه مى شد، ثروت او، سپس محبوبيت او، سپس بالاتر از اين حاميان او افزايش پيدامى كرد.»

پس از اين تاريخ بود كه شام به صحنه تجارت امويان و كارخانه صنايع سياسى آنان مبدل شد.

تخم شورش در ميان سپاهيان امام على عليه السلام

على بن ابى طالب عليه السلام قاطعانه سازش را ردّ مى كرد، ليكن بيشترينه يارانش با نظرگاه او مخالف بودند و به همين سبب، سخنرانى او مالامال از تلخيها و ناراحتيهاست، زيرا مى گويد:

«اى مردم، هميشه وضع من و شما آن گونه بوده است كه من دوست مى داشتم؛ تا اكنون كه جنگ شما را ضعيف كرده است. به خدا سوگند كه [هر چند]جنگ عدّه اى از شما را از دست ما گرفت و عدّه اى از شما را باقى گذاشت، ليكن دشمن شما را ناتوان تر و بيچاره تر كرد. من ديروز فرمانده بودم و امروز فرمانبر و مأمور شده ام و ديروز بازدارنده بودم و امروز باز داشته شده ام و شما دوست مى داشتيد كه زنده

ص: 159

بمانيد. من نمى خواهم شما را به كارى وادارم كه دوست نداريد.(1)»

هنگامى كه على عليه السلام اعلان كرد كه معاويه را با شمشير محاكمه مى كند، هدفش اين بود كه آخرين پرده نمايشنامه جنگ را كنار بزند و اين كار هم تنها به آخرين حمله

نياز داشت. از اين رو، امام ايستاد و چنين سخن گفت:

«اى مردم، كار بر شما و بر دشمن بدين قرار رسيده است كه مى بينيد و جز واپسين دم دشمن باقى نمانده است و چون امور رخ دهد، از همان آغاز، انجامش شناخته آيد. اين قوم بى دين در برابر شما مقاومت و لجاجت به خرج دادند تا به دست شما بدين وضع دچار آمدند و من فردا خودم صبحگاهان به آنان مى تازم و با همين شمشيرم در پيشگاه خداوند به داوريشان مى كشانم.(2)»

«معاويه كه در جنگ، از روياروى شدن با على عليه السلام مى گريخت و سخنى كه على درباره او گفته بود، به وى رسيده بود، با عمروبن عاص به رايزنى پرداخت و به او گفت: اى عمرو، همين يك شب را مهلت داريم و فردا صبحگاهان، على عليه السلام خودش به ما حمله خواهد كرد، پس تو چه صلاح مى دانى؟ عمرو گفت: سربازانت با سربازان على و خودت با على نمى توانيد بجنگيد. تو با هدفى با او پيكار مى كنى و او با هدفى ديگر با تو پيكار مى كند.

تو مى خواهى زنده بمانى و او مى خواهد بميرد و نيز مردم شام از على بيم ندارند، به آن

اندازه كه عراقيان از تو بيم دارند، هر چند شما به هلاكت برسيد. ليكن من آنان را به كتاب خدا واگذار مى كنم و پيش از آن كه على عليه السلام انگشتانش را بر قلب تو فرو كند، تو مى توانى از اين كار به هدفت برسى. بنابراين، معاويه به شاميان دستور داد كه سپاهيان على را صدا

زنند. آنان در تاريكى شب با حالت ناله و درخواست يارى صدا مى زدند و مى گفتند: اى ابوالحسن، اگر تو ما را بكشى، چه كسى در برابر روميان از فرزندان ما نگهدارى خواهد كرد...(3)».

در بامدادان آن شب، شاميان قرآنها را بر بالاى نيزه ها برافراشتند و آنها را برگردن اسبها آويختند، در حالى كه آن مردم در مجموعه هاى خود، آماده نبرد بودند. فاصلهزمانى موجود ميان فراخوانى به سازش و برافراشتن قرآنها، مظاهر اختلاف و دو

ص: 160


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ 208 - مترجم.
2- - نصربن مزاحم منقرى، پيكار صفين، ترجمه پرويز اتابكى، ص 654 - مترجم.
3- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص 124 - مترجم.

دستگى در ميان اردوى على بن ابى طالب عليه السلام را براى او آشكار كرد.

اشعث بن قيس كندى در ايجاد اختلاف ميان سپاه امام على عليه السلام نقش مهمّى را بازى مى كرد. در اصل، اشعث ايمان درستى به اسلام نداشت بلكه او يك انسان منافق بود. از اين رو، وى در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام آورد و آنگاه پس از وفات او از اسلام برگشت و قومش را به جنگى وارد كرد كه آنان نمى خواستند سپس توبه كرد و تسليم شد و قومش را در سختى نبرد رها نمود.

«او نه تنها نسبت به ابى بكر دلسوز بود كه رابطه خويشاوندى هم با او برقرار نمود و با خواهرش ام فروه ازدواج كرد. سپس در دوران عمر منزوى شد. در دوران عثمان بر سركار آمد و از جانب او سرپرستى امور فارس را بر عهده گرفت و زمانى كه على عليه السلام عازم شام گرديد، او را از مقامش بركنار كرد و گفته مى شود: على عليه السلام از وى مقدارى از اموال مسلمانان را مطالبه كرد. سپس او را از همراهانش قرار داد و به اصلاح او پرداخت. زمانى

كه شاميان قرآنها رابر بالاى نيزه ها برافراشتند و به تحكيم فراخواندند، اشعث بيشتر از همه امام على عليه السلام را به پذيرش تحكيم، فرا مى خواند.(1)»

هر چند براساس يك نگرش سالم، بايد سپاه امام على عليه السلام از عناصر تجزيه طلب و داراى پيشينه مشكوك تصفيه مى شد، ليكن از سوى ديگر، برخوردارى اشعث از نيروى قبيله اش ايجاب مى كرد كه رابطه مثبت با او همچنان حفظ شود.

معاويه با آن زيركى كه داشت، ضرورت تماس گرفتن با برخى ياران على عليه السلام را در فاصله هايى كه جنگ فروكش مى كرد از نظر دور نمى داشت، بويژه تماس با عناصرى كه نقطه ضعفى را در آنان مشاهده مى كردند. بر اين اساس او برادرش عتبه بن ابى سفيان را به نزد اشعث بن قيس فرستاد و به او گفت: «با اشعث ديدار كن و با او به گفتگو بپرداز كه اگر او به صلح تن دهد، همگى به آن تن خواهند داد.» اين جريان نشانگر اهميّت مقام اشعث و قدرت تأثيرگذار او در سپاه على بن ابى طالب عليه السلام است.

ص: 161


1- - دكتر طه حسين، الخلفاء الراشدون، ج 4.

عتبة به اشعث گفت:

«اى مرد، اگر معاويه مى خواست با كسى جز على عليه السلام ديدار كند، هر آينه با تو ديدار مى كرد، زيرا تو سركرده عراقيان و سرور مردم يمن مى باشى و كسى هستى كه نسبت خويشاوندى با عثمان داشتى و كارگزار او بودى و ميان تو و همراهانت تفاوت بسيار است. امّا اشتر، عثمان را كشته است. امّا عدى را رها كن. امّا سعدبن قيس دينش را به على سپرده است. امّا شريح بن هانى و زحربن قيس، جز هواى نفس چيزى را نمى شناسند! امّا تو بر اثر جوانمردى، از مردم عراق حمايت كردى و به خاطر غيرتى كه داشتى با شاميان به نبرد پرداختى. به خداسوگند، ما به وسيله تو به هدفمان رسيديم و تو به وسيله ما به خواسته ات رسيدى. ما از تو چيزى نمى خواهيم كه از دست تو بر نمى آيد، يعنى از تو نمى خواهيم كه على را رها كنى و به يارى معاويه برخيزى، ليكن تو را به چيزى فرا مى خوانيم كه هم صلاح تو در آن است و هم صلاح ما!»

«آرى، اين يك نوع بى نظير از آزمودگى و زيركى و شيوه عالى سياست و هوشيارى است.(1)»

در پاسخنامه اشعث به نكاتى اشاره شده است و از آن جمله اين كه پيكار به خاطر شهامت و مردانگى است: «ما به خاطر شهامت و مردانگى پيكار مى كنيم...على در ميان ماست و بايد از او حمايت كنيم!.» مقصود اشعث آن است كه پيكار من از روى ايمان نيست و «اگر معاويه بخواهد كه من ميان او و على را اصلاح كنم؟ اين كار در دست من است.»

اشعث در پاسخ عتبة چنين گفت:

«اى عتبة، امّا اين سخن تو كه معاويه تنها با على عليه السلام ديدار مى كند، بايد بگويم:

اگر او با من ديدار كند، نه او در چشم من بزرگ مى نمايد و نه من در برابر او احساس

ص: 162


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 479 - مترجم.

كوچكى مى كنم! و اگر معاويه بخواهد كه من ميان او و على گرد آورم، هر آينه اين كار را خواهم كرد! و امّا اين سخن تو كه من سركرده مردم عراق و سرور مردم يمن هستم، سركرده يعنى فرمانده و سرور يعنى كسى كه فرمانش بايد اطاعت شود، در حالى كه اين دو ويژگى از آن على عليه السلام است. امّا از پيشينه من با عثمان سخن گفتى، به خدا سوگند كه خويشاوندى او بر بزرگوارى من نيفزود و كارگزارى او بى نيازم نساخت! و امّا اين كه از همراهانم خرده گرفتى، اين كار تو باعث نزديكى ات به من نمى شود! امّا حمايت ما از مردم عراق، پس هركس در ميان ما فرود آيد، ما از او حمايت مى كنيم و امّا راجع به ساير چيزهايى كه بيان كردى، ما در اين چيزها به شما نياز نداريم.»

نامه هاى معاويه اين هدف را دنبال مى كرد كه اختلاف درونى ميان فرماندهان عاليرتبه سپاه را آشكار سازد. [اتفاقا چنين هم شد]به گونه اى كه برخى از آنان فرياد جنگ جنگ تا پيروزى را سرمى دادند و برخى خواهان پذيرش تحكيم بودند.

اينك سپاه على عليه السلام دچار وضعيّت شگفت آورى شده است! چه، به رغم اين كه ارتش على عليه السلام بر ارتش معاويه چيره گشته، ليكن از لحاظ روانى شكست خورده است. بنابراين، بايد پرسيد: آيا دستهايى وجود داشته كه در درون نيروهاى على عليه السلام

به توطئه مشغول بوده اند؟

دكتر طه حسين در اين باره مى گويد:

«بايد اين نكته را به خاطر داشته باشيم كه على عليه السلام تنها با كوفيان و پيروان حجازى اش عازم شام نشد، بلكه هزاران نفر از مردم بصره نيز او را همراهى مى كردند كه برخى از آنان

كسانى بودند كه در جنگ جمل با وى وفادار بودند، برخى از آنان كسانى بودند كه در اين

روز بى طرف بودند و بيشترينه آنان، افرادى بودند كه پس از گشته شدن طلحه و زبير، طعم تلخ شكست را از دست على عليه السلام چشيده بودند. نيز برخى از آنها عثمانى بودند كه از روى خشنودى و راستى در كنار على پيكار نمى كردند، بلكه از روى ناخوشى مى جنگيدند و اينك همين افراد به مخالفت با على برخاستند. چه، او بود كه پيشتر از آنان افرادى را كشته و به پذيرش شكست مجبورشان كرده بود.

ص: 163

«بر اين اساس، ياران امام على عليه السلام همگى نسبت به او اخلاصمند و باورمند نبودند، بلكه برخى از آنها اخلاصمند بودند و برخى اخلاص نداشتند. پيشتر بيان كرديم كه هر دو سپاه در ماه محرّم، به دليل اين كه آتش بس كرده بودند، در امنيت و آشتى بسر مى بردند. اكنون اضافه مى كنيم كه يك روز تعداد كشته شدگان بسيار افزايش يافت. از اين رو، على عليه السلام خواستار آتش بس موقت شد، تا مردم به دفن كشتگان خود بپردازند و به اين خواسته او پاسخ مثبت داده شد. در اين هنگام، برخى از شاميان با عراقيان در جاهاى نامشخص با يكديگر ديدار كردند و در آميختند. اين احتمال وجود دارد كه در اين گير و دار آنان مخفيانه با يكديگر گفتگو كرده و درباره خواسته هايشان به رايزنى پرداخته باشند. از اين رو، بعيد نيست كه اشعث بن قيس كه نيرنگباز و هوشمند عراقيان است، با عمروبن عاص، نيرنگباز و هوشمند شاميان تماس حاصل كرده باشد و اين توطئه را با يكديگر برنامه ريزى كرده باشند.(1)»

سخنان امام على عليه السلام كه مالامال از محكوميت سپاه اوست از وجود يك نوع دو دلى اين سپاه پرده برمى دارد، به گونه اى كه با پيروزى آن سازگارى ندارد. چنان كه اين سخنان به پديده اى اشاره مى كند كه شگفت آورتر از دودلى است و گويى اين پديده به طور مخفيانه در برخى از ابعاد سخنان امام على عليه السلام گنجانيده شده، هر چند او آشكارا آن رابيان نكرده است او در يكى از سخنانش مى گويد:

«سوگند به آن كس كه جان من در دست قدرت اوست. اين گروه (شاميان) بر شما چيره خواهند شد. نه از آن رو كه آنان از شما به حق سزاوارترند، بلكه به سبب شتاب آنان در به دست آوردن باطلى كه اميرشان (معاويه) فرمان مى دهد و بر اثر درنگ شما براى به دست آوردن حقى كه من فرمان مى دهم و بدانيد كه امّتها شب را به صبح مى رسانند در حالى كه از ستم فرماندهان خويش مى ترسند؛ ولى من شب را به صبح مى رسانم در حالى كه از ستم امّت و ملّت خويش مى ترسم. شما را براى رفتن به جنگ با دشمن فراخواندم، اجابت نكرديد؛ و به شما پند دادم، نپذيرفتيد.

آيا شما حاضران همانند غايبانيد؟ يا شما همچون بندگانى هستيد كه خود را آقا و ارباب مى دانند؟ بر شما حكمتها و دانشها فرو مى خوانم ولى شما از آن بيزارى مى جوييد و رَم مى كنيد؛ و شما را اندرزهاى رسا مى دهم، امّا آن را نمى پذيريد و شما را بر جنگ با گمراهان تحريك مى كنم و هنوز سخنانم به پايان نرسيده است كه

ص: 164


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 479 - مترجم.

همه شما را مى بينم همچون فرزندان سبا پراكنده شده ايد؛ به محافل خويش باز مى گرديد و همديگر را با پندهاى خويش فريب مى دهيد. هر روز صبح شما را راست مى كنم و وقتى شبانگاه به سوى من باز مى گرديد همچون پشت كمان كج شده ايد؛ [ديگر] راست كننده ناتوان شده و كار [راست شدن ]براى راست شونده مشكل گشته است.

اى گروهى كه جسمهاشان حاضر و عقلهاشان از آنان غايب و خواسته هاشان گوناگون است و فرماندهان آنان به سبب آنها گرفتارند. فرمانده شما خدا را اطاعت مى كند و شما از او فرمان نمى بريد و فرماندهِ شاميان نافرمانى خدا مى كند و شاميان از او اطاعت مى كنند! به خدا سوگند كه دوست مى دارم معاويه در خصوص شما با من معامله اى كند همچون معامله دينار [طلا] در مقابل درهمى [نقره]؛ بنابراين ده نفر از شما را از من بگيرد و يك مرد از آنها را به من بدهد!

من از سوى پروردگارم دليل و گواه دارم؛ و به امر پيامبر خويش راه راست را طى مى كنم؛ و به روش آشكار اين راه را به پايان مى برم؛ و راه حق را پيدا مى كنم و قدم

در آن مى گذارم.

به اهل بيت پيامبرتان بنگريد و از روش آنها منقطع نشويد و در راه آنان قدم گذاريد؛ زيرا آنان شما را از راه راست منحرف نكنند و به هلاك و ضلالت برنگردانند.(1)»

تشخيصهاى على بن ابى طالب عليه السلام درباره گروهش كه حاكى از نزديكى بدنهاى آنان و پراكندگى خواسته هاشان است تكرار مى شود و به مرحله اتّهامات سختى مى رسد كه على عليه السلام بايد بيان عوامل اين اتهامات را تكميل كند و در اين راستا از ژرفاى رنجهايى كه وى از اين مردم مى برد و از شدّت گرفتارى كه به وسيله آنان بر او تحميل مى شود سخن بگويد و اگر شجاعت و جرأت على عليه السلام فطرى نمى بود، آخرين رشته هاى اميدش نيز از اين مردم بريده مى شد. او يك بار خطاب به آنان فرمود:

«اى مردمانى كه جسمهاتان به هم نزديك و افكارتان از هم دوراست. سخنانتان سنگ سخت را نرم مى كند و كارتان دشمنان را به طمع مى اندازد! در مجالس چنين

ص: 165


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ 97 - مترجم.

و چنان مى گوييد[= لاف مى زنيد] ولى هر زمان كه جنگ پيش آيد مى گوييد: اى جنگ از ما دور شو [و فرار مى كنيد]. كسى كه شما را به يارى خويش خواند، دعوتش را اجابت نكرديد و آن كس كه در راه شما رنج و زحمت كشيد؛ دلش راحتى و آسايش نديد...

«كدامين خانه را پس از خانه خويش از چنگ دشمن نجات مى دهيد و با كدامين رهبرى پس از من به جنگ با دشمن مى رويد؟ به خدا سوگند كه آن كس را مغرور و فريب خورده مى توان ناميد كه شما فريبش داده باشيد و به خدا سوگند كه آن كس كه بر شما با تقلّب و نيرنگ پيروز شود؛ مى توان پيروزش ناميد وكسى كه به همراهى شما تير اندازد، با تير بى پيكان تير اندازى كرده است. به خدا سوگند كه من شب را به روز آوردم در حالى كه گفتار شما را باور نداشتم و طمع يارى شما را در دل نكاشتم و دشمن را به مساعدت شما در بيم و هراس نداشتم. درد شما چيست؟ داروى شما كدام است؟ به چه چيز علاج مى شويد؟.(1)»

«درگير و دار اين احساساتى كه امام عليه السلام نسبت به آن سپاه داشت - همان سپاهى كه او مى خواست به مساعدت آنها با دشمن پيكار كند- نيرنگ قرآنها به سراغ آنان آمد. اين قرآنها را شاميان بر بالاى نوك نيزه ها برافراشته بودند و عراقيان را صدا مى زدند كه به داورى كتاب خدا تن در دهند و به صلح و آشتى باز گردند.(2)»

خصلتهاى والاى آزادى خواهى كه على عليه السلام در ارتباط با سپاه خود داشت، او را بسان يكى از افراد اين سپاه در آورده بود و او در هر امرى و حتّى در قرار دادهاى مهم نيز با آنان به رايزنى و گفتگو مى پرداخت.

اين روش، بر گروههايى كه در زندگى سياسى و اجتماعى شان و در جنگ بر شيوه قبيله اى عادت كرده بودند تازگى داشت زيرا اين روش ايجاب مى كرد كه آنان در يك چهارچوب مشخص از اصل مشورت و رايزنى پيروى كنند. در حالى كه در تاريخ قبيله اى اين اقوام، تنها يك فرد بود كه حرف آخر را مى زد و تصميم مى گرفت و اين فرد، به رغم اين كه لباسهاى مختلف سياسى در برداشت، ليكن در واقع جز

ص: 166


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه، خ 29 - مترجم.
2- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 484 - مترجم.

تصوير مكرّر شيخ قبيله نبود.

اين اقوام به پذيرش تصميمات رهبرى فردى و فرمان شيخ، رئيس، قهرمان و...خو گرفته بودند. به بيانى روشنتر آنان بر اثر شرايط ويژه آن زمان و پيش نيامدن تحولات ريشه اى و اساسى در محيطهاى اقتصادى، اجتماعى و فكرى ايشان، وابسته ونيازمند به دستگاه رهبرى فردى بار آمده بودند و همين شرايط، احيانا موجب پيدايش ديكتاتورى ويژه در تاريخ بلند اين اقوام مى شد كه در آن انديشه رهبرى فرد، حاكم بود] نه رهبرى گروه].

الگوى رهبرى كه على بن ابى طالب عليه السلام ارايه كرد، بر خلاف آن چيزى بود كه جوامع قبيله اى بدان خو گرفته بودند. به عنوان نمونه، او انديشه ها وسياستهاى حكومتش را بررسى و آن را آشكارا و بدون پنهان كارى به مردم عرضه مى كرد و به همين دليل، معاويه مى گفت: يكى از عوامل برترى و پيروزى او آن است كه على عليه السلام

هيچ گونه راز نهفته اى ندارد، در حالى كه معاويه رازهايش را پنهان مى كند [و با مردم در ميان نمى گذارد].

على عليه السلام از شيوه روشن و قاطع اسلامى در درون جامعه اسلامى پيروى مى كرد. جامعه اسلامى، يعنى جامعه اى كه كارهايش به خودش سپرده مى شود و رهبرى خود كامه اى را كه با مردم رفتار سلطه جويانه دارد و تنها براى آنان فرمان صادر مى كند، نمى پسندد.

در فضاى توسعه آزادى و به رغم شدّت يافتن بحرانى كه بر اثر نيرنگ برافراشتن مصحفها به و جود آمده است، برخى از ياران على عليه السلام دم از صلح و آشتى مى زنند.

كردوس بن هانى گفت:

«اى مردم، به خدا سوگند، ما از آن دم كه از معاويه بيزارى جسته ايم، هرگز او را به دوستى نگرفته ايم و از آن لحظه كه على عليه السلام را به دوستى گزيده ايم، هرگز از او دلزده نشده ايم و تمامى كشتگان ما شهيدند و همه زندگان ما صالحان نيكوكارند و

ص: 167

بى گمان على را از سوى پرودگارش برهانى است كه جز به داد رفتار نكرده است و هر برحقى، دادگراست. بنابراين، هركه به فرمان او سر تسليم فرود آورد رستگار است و هركه از فرمان او سر پيچيد، هلاك شود.»

سفيان بن ثور گفت:

«اى مردم، ما شاميان را به حكم قرآن فراخوانديم و آنان نپذيرفتند! و ما بدين سبب با ايشان جنگيديم و اينك آنان ما را به داورى قرآن مى خوانند و اگر آن را نپذيريم، بر

آنان همان رواست كه بر ما روا بود با ايشان كنيم. ما بيمى از اين نداريم كه خدا و پيامبرش بر ما دست گشايند [= داورى كنند] و على عليه السلام نيز بى گمان نه مرد عقب

نشينى است و نه اهل گريز [و نه در موضع شك و ترديد]. او امروز بر همان قرار

است كه ديروز بوده است. امّا اينك اين جنگ ما را به كام كشيده است و ما زندگى را جز در پناه صلح نمى يابيم.»

عثمان بن حنيف گفت:

«اى مردم، در درستى نظرگاه خود ترديد داشته باشيد. چه، به خدا سوگند، ما در حديبيه و در روز ابوجندل به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از نبرد طرفدارى و با صلح

مخالفت مى كرديم، تا اين كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ما را از آن برگردانيد. شاميان از روى ناچارى ما را به كتاب خدا فراخواندند و ما از روى كوتاهى به آنان پاسخ داديم. بنابراين، ما وشاميان همسان نمى باشيم! به خدا سوكند كه ما زنده را با زنده، كشته را

با كشته، شامى را با عراقى و معاويه را با على برابر ندانستيم و اين امرى است كه نگهداشتن آن سودى ندارد و بخشيدن آن زيانى. بينشهايى كه با آن پيكار مى كرديم، از كار افتاده است و شك، يقينى را كه بدان رجوع مى كرديم از ميان برداشته است و حيايى كه با آن ستيز مى كرديم از بين رفت. پس در اين سايه پناه ببريد و در اين آسايش آرام گيريد. اگر مى گوييد: ما بر سر همان چيز كه ديروز مى جنگيديم، مى جنگيم، بسيار دور است. به خدا سوگند كه ديروز گذشت و فردا در پيش است.»

ص: 168

عبداللّه بن جحل گفت:

«اى امير مؤمنان، تو در جنگ جمل به ما فرمانهاى گوناگونى دادى كه همگى از ديدگاه ما يك فرمان بود و ما در برابر آن سر فرود آورديم و اين قضيه نيز همانند همان فرمانهاست! ما ياران تو هستيم. مردم درباره اين قضيه فراوان سخن گفته اند. به خدا سوگند كه مالدار منكر از نادار معترف داناتر نيست.

جنگ جانهاى ما را برگرفته است و جز اميدوارى اندك، چيزى بر جاى نمانده است. اگر به آنچه اين مردم تو را بدان مى خوانند پاسخ مثبت مى دهى، تو از ميان ما نخستين كسى هستى كه ايمان آوردى و آخرين فردى هستى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستى. اين شمشيرهاى ما هستند كه برگردنهاى ما آويخته اند و اين دلهاى ما آماده فرمانبردارى از تو هستند و چشمان ما به جهاد با دشمنان

تو دوخته شده اند و تو فرمانرواى مطاع ما هستى و ما ملّت پيرو تو هستيم. تو به پروردگار ما داناترين، به پيامبر ما نزديكترين . در دين ما نيكوترين ما هستى. حق تو

برعهده ما از همگان بزرگتر است. بنابراين، تصميم بگير كه ما از تو پيروى خواهيم كرد و در كارت از خدا طلب خير كن و با نظرگاه خويش درباره آن تصميم بگير كه تو فرمانرواى مطاع هستى.»

منذربن جارود گفت:

«اى اميرمؤمنان، من چيزى را مى بينم كه شاميان بدان تسليم نمى شوند، مگر آن كه عراقيان نابود گردند و عراقيان بدان تسليم نمى شوند، مگر آن كه شاميان نابود گردند، در حالى كه ما پيشتر بر اين باور بوديم كه آنچه ما را افزون كند، از آنان مى كاهد و آنچه از ما بكاهد، بر آنان زيان مى رساند و اين دو چيز است...»

از سخنان منذربن جارود و ديگران روشن مى شود كه انديشه اسلامى كه روزى جزيره عربى، عراق، شام و مصر را هماهنگ و يكپارچه كرده بود، اكنون در برابر كشمكشهاى منطقه اى (ميان عراق و شام و ميان مصر و جزيره) و درگيريهاى بزرگ

ص: 169

قبيله اى، صحنه را حالى كرده است.

انديشه منطقه گرايى و انديشه قبيله گرايى با يكديگر درهم مى آميزند، يكى مى شوند و هر كدام از آنها دلايل و روشهاى خويش را به ديگرى امانت مى دهد و به گونه اى پديدار مى شوند كه گويى هر دو انديشه از سرچشمه واحد فكرى و سياسى سيراب مى گردد كه با روش اسلامى در تضاد است.

منطقه گرايى و قبيله گرايى شدّت پيدا مى كند و رنگ عربى به خود مى گيرد؛ و دليل طرفداران اين انديشه آن است كه عرب به رغم اين كه در مناطق مختلفى بسر مى برند، يك امّت را تشكيل مى دهند.

از آن جا كه اين انديشه غير اسلامى، ذاتا يك نوع قبيله گرايى افراطى است، شوونيسم [= ناسيوناليسم افراطى] سياستش را با برافروختن آتش درگيريها ميان عرب و ديگر ملّتها و اقوامى كه به دين اسلام گرويده بودند، گسترش داد و آن را بر اساس نژادگرايى پى ريزى كرد.

در اين جا اين پرسش مطرح مى شود: آيا همه اين تحليلهاى ايدئولوژيكى و سياسى را كه ويژه يك دولت اسلامى است و نه ويژه يك جنگ كه جز منطق و پيامدهاى جنگ در آن به چشم نمى خورد، مى توان بر جنگ صفين بار كرد [و براى رويدادهاى آن تحليلهاى ايدئولوژيكى و سياسى ارايه داد]؟

پاسخ: اگر اين پرسش به طور كلّى و فراگير مطرح شود، درست است. چه، يك دولت - هر دولتى كه باشد - را معمولاً از طريق برنامه ها و سياستهاى اقتصادى و فرهنگى اش و از طريق مجموع برداشتها و طرحهاى تئورى و كاربردى آن مى توان به نقد كشيد [و درباره اش اظهار نظر كرد] و روا نخواهد بود كه اصل نظام اين دولت را از طريق يك جنگ مشخص مورد بررسى و نقد قرار داد و خصوصيت كل را بر جزء بار كرد.

ليكن بايد توجّه داشت كه اين قانون به كشورهايى مربوط مى شود كه از آرامش و

ص: 170

ساماندهى و توان همزيستى مسالمت آميز با ديگر كشورها برخوردار باشند.

در نخستين دوره اسلامى، اسلام [هنوز به صورت يك نظام با ثبات و مقتدر در نيامده بود، بلكه] عبارت بود از يك سلسله فتوحات. بنابراين، جامعه اسلامى - عربى آن روز و دولت آن، جامعه اى بود بى ثبات و هميشه در حال جنگ و به همين دليل، در آمد اصلى مسلمانان عرب از غنايم و عايدات جنگ به دست مى آمد كه به در آمدهاى ديگر آنان افزوده مى شد. مسأله ايجاد هماهنگى ميان كار توليدى با ثبات و جنگ، مشكل اساسى آن دوران به حساب مى آمد، مشكلى كه در آينده بر نوع تحول سياسى و اجتماعى و عوامل آن اثر خواهد گذارد.

به عنوان نمونه، در جنگ صفين، دو اردو روياروى يكديگر قرار گرفته اند كه صدها هزار نفر را به همراه كادر رهبرى آنان گرد هم آورده اند. در اردوى امام على عليه السلام فرماندهى بر عهده خليفه مسلمانان على عليه السلام است و در اردوى معاويه، فرماندهى بر عهده حاكم شام، معاويه مى باشد.

به بيانى روشنتر جنگ صفين، دو دولت و دو نظام را گرد آورده است و آنچه از جنگ و صلح در اين دو اردو جريان دارد، در واقع تجسّم ايدئولوژى دو نظام و سرشت حقيقى آنهاست. اردوى على عليه السلام از جناحهاى سياسى ناسازگار تشكيل شده است به عنوان نمونه، در اين اردو، جناح مالك اشتر و عماربن ياسر به چشم مى خورد كه به تمام معنا امين و طرفدار انديشه على بن ابى طالب عليه السلام است. يك جناح شورشى نيز در اين اردو است كه اشعث بن قيس نمايندگى آن را به عهده دارد. گروه عقيدتى اسلامى در آن جا حضور دارد و گروهى هم از فرصت طلبان تشكيل شده و بدون ترديد، ستون پنجم معاويه بن ابى سفيان نيز در اين اردو است.

بايد به خاطر داشته باشيم كه بر اثر در آمدهاى به دست آمده از جنگها و فتوحات اسلامى، يك گروه طفيلى نيز به وجود آمد كه منافع مالى و مادّى مستقيم در جنگها داشت. بر اثر ادامه دورانهاى نبرد و فتوحات اسلامى، تعداد قابل توجّهى

ص: 171

از مردم، مصلحت گرا و سودجو بار آمدند وبسيار طبيعى بود كه اين سودجويى به صورتهاى مختلف فكرى و عملى، بنحوى آشكار يا پنهان خودش را نشان دهد. با گذشت زمان، بيشترينه مردم، بيش از آن كه به عوامل و انگيزه هاى جنگ بينديشند، به دستاوردهاى آن فكر مى كردند و به همين دليل، چنانچه جنگ دستاوردها و در آمدهاى مادّى براى آنان فراهم مى آورد، از آن استقبال مى كردند وانگيزه هاى جهادى آن را به فراموشى مى سپردند. ترديدى نيست كه برخى از عوامل اين وضعيّت سودجويى، به نيرومندى اثرگزارى انگيزه هاى مادى بر مردم و پايين بودن سطح آگاهى حقيقى انقلابى و عدم تأثير انقلاب بر انديشه و رفتار آنان برمى گردد.

در اين جا عقّاد [نويسنده نامدار مصرى] پرسش زير را مطرح مى كند:

«آيا در ذهن انسان اين پرسش خطور نمى كند كه دراين شرايط سختِ رنج آور كه مجازات قانونى و راه حلهاى سياسى هيچ سودى ندارد، [يك هجوم برق آسا و ]وارد كردن يك ضربه كشنده، كارساز خواهد بود؟

«چه مى شد اگر امام على عليه السلام شمشيرش را در ميان آن آشوبگران از نيام بر مى كشيد و پيش از آن كه كسى متوجّه شود، سر اشعث را از تن جدا مى ساخت. سپس بلافاصله فرد ديگرى را به جانشينى وى و سرپرستى قومش منصوب مى كرد و آنان را به فرمانبردارى از دستورات او وا مى داشت؟ در اين حالت، اين احتمال وجود داشت كه رعب و وحشت اثرش را بگذارد: آشوبها را آرام و سركشان را دچار وحشت و هراس كند و اختلافها را به هماهنگيها مبدل سازد. پس از اين عمليات، كمتر كسى پيدا مى شد كه به مخالفت با امام عليه السلام و به طور كلّى با فرماندهان برخيزد؟

«البتّه، احتمال اين راه حل وجود داشت، ليكن قطعى و اطمينان بخش نبود. چه، راه حلّ مزبور [= استفاده از شمشير بر ضد آشوبگران ]ريسكى است كه به تيغى دو دم مى ماند. اين تيغ، گاهى با يكى از اين دو دم و گاهى با هردوى آنها مى برد و ممكن است دمى كه مى برد به نفع شخص اقدام كننده نباشد.

«آنچه ما از اين بررسى گذرا به طور يقين به دست مى آوريم آن است كه امام (رض) از زمره قهرمانان آشوبگرى كه در فاصله ميان دو، دوره مختلف چنين رفتارى دارند، نبود، زيرا ضربه اى كه او [بر دشمن] وارد مى كرد، ضربه يك انسان شجاع و دلاور بود، نه ضربه يك شخص ماجراجو و يا قمار باز.

ص: 172

«او هرگز بسان كسى كه تير را بدون هدف شليك مى كند، شمشير نمى زد، بلكه همچون سربازى شمشير مى زد كه پيروزى را در سايه توان جسمانى و ايمانى اش جستجو مى كند و نه در سايه تيرهاى سرگردان و بى هدف.

«بعلاوه، ما فرض مى كنيم كه امام (رض) همان ملكه و خصلتى را مى داشت كه برخى ماجراجويان در فاصله هاى ميان دورانهاى محتلف آن را دارند.

«نيز فرض مى كنيم كه او اين خصلت را عملى مى كرد و در ميان سربازانش سودمند مى افتاد و همه سربازان از او فرمان مى بردند و او از گزند شورشيان و مخالفان چپ و راستش آسوده مى شد، امّا آيا همه اين امور، تغييرى در روند موقعيّتى كه پيشتر آن را به طور خلاصه بيان كرديم، ايجاد مى كرد؟ در اين جا امر داير است ميان سياست پادشاهى كه مقتضاى زمان است و سياست خلافت كه آداب برجاى مانده از دوران نبوت، آن را ايجاب مى كند؟

آيا امام عليه السلام مى خواست دولتش را به عنوان يك پادشاه دنيوى رهبرى كند و يا به عنوان يك خليفه و جانشين پيامبر؟.(1)»

ديدگاه «عقاد» از انديشه «جدال حتمى» ميان حكومت دينى (خلافت اسلامى) [كه در على عليه السلام تبلور يافته] و حكومت دنيوى كه در معاويه تجسم پيدا كرده است سرچشمه مى گيرد. [او مى گويد: ]«سياست على عليه السلام سياستى است كه از پيش تعيين گرديده و فرا روى او گذارده شده بود و سياستى است كه او نمى توانست از آن منحرف شود و اگر از اين سياست منحرف مى شد و به سياست ديگرى گرايش پيدا مى كرد، هيچ اميد پيروزى و موفقيّت برايش وجود نداشت.(2)»

عقاد انديشه اش را بر اساس نظريه «مانوى» در تفسير جدال ميان نيكى و بدى كه آن را يك جدال سرنوشت ساز و حتمى مى داند، عرضه مى كند.

اين انديشه هرچند در آغاز، درست به نظر مى رسد، ليكن از ديدگاه فلسفى تقريبا مثاليگرى و دور از واقعيت است، زيرا اين انديشه به ابعاد اجتماعى، اقتصادى و روانى سپاه امام على عليه السلام توجّه نمى كند.

از سخنان على عليه السلام بروشنى به دست مى آيد كه مصيبت بسيار بزرگ است. در

ص: 173


1- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، دارالكتاب العربى، بيروت، سال 1967م، ص 146 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

اين صورت، بايد ريشه و پايه مادّى اين مصيبت هم بزرگ و مهم باشد. بررسى منحرف شدن ابن عباس، پسر عموى على بن ابى طالب عليه السلام- كه امام عليه السلام او را شريك امانت خويش ساخت و به فرموده آن حضرت: در ميان خاندانش كسى وجود نداشت كه در نزد او موثق تر از ابن عباس باشد - نشان مى دهد كه انحراف در ميان مردم تا آن جا گسترش يافته بود كه حتّى دامن نيكان را هم گرفته بود.

ابن عباس صرفا يك كارگزار براى على بن ابى طالب عليه السلام نبود، بلكه او عالمى بود كه در امور دينى و دنيوى توانايى داشت و از منزلت بزرگى در ميان مسلمانان برخوردار بود و به همين دليل، انحراف او، كارى بس خطرناك به شمار مى رفت.

ابن عباس داراييهاى فراوانى از بيت المال در بصره را در اختيار گرفت و آنها را با خود به مكه برد و در آن جا كاخها و كنيزكها براى خويش خريدارى كرد و روش اعيان و اشراف عياش قريش را در پيش گرفت.

اين انحراف از تأثيرگذارى بزرگ عوامل مادّى پرده بر مى دارد. به بيانى روشنتر جامعه اسلامى بر اثر دور شدن از پاكيزگى ايدئولوژى اسلامى و فاصله گرفتن از دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و صحابه، در معرض پديده رشد سرمايه دارى نو پا قرار گرفته بود. از اين رو، شرايط اقتصادى در جهت مخالف شيوه خالص اسلامى قرار داشت كه على عليه السلام نماينده و رهبر آن بود.

غنايم و درآمدهاى جنگى بر اثر انبوه شدن سرمايه هايى كه از عايدات زمينهاى بزرگ و از به كار افتادن سرمايه هاى تجارى و نظامى به دست آمده بودند افزايش يافته بود و هدايت اين درآمدها و سرمايه ها را رهبران و مقامات عالى رتبه دولتى بر عهده داشتند. بنابراين، در حالى كه جهانِ سودها و منافع مادّى و مالى، سخت گسترش يافته و بزرگ شده بود، در واقع گروه اندكى از عدالت على عليه السلام هوادارى مى كردند، هر چند در ظاهر طرفداران او فراوان به نظر مى رسيدند. چه، از ميان هزاران تن كه ارتش او را تشكيل مى دادند، طرفداران حقيقى آن حضرت، تنها همان

ص: 174

مجموعه اخلاصمندى بودند كه به شيوه او ايمانى استوار و پايدار داشتند.

در اين صورت، جاى شگفت نيست كه برافراشتن قرآنها بر بالاى نيزه ها بيش از آن كه دليل بر شكست معاويه باشد، با واقعيت و حقيقت وجود چند دستگى داخلى و پنهانى سپاه امام على عليه السلام سازگارى دارد و بر اثر همين اختلاف داخلى است كه تعداد بسيار قابل توجّهى از سپاهيان امام عليه السلام به نداى مردم شام درباره داورى كتاب خدا پاسخ مثبت مى دهند و توطئه ها براى تحقق يافتن پيروزى فريبكارانه [= پيروزى معاويه] از اين جا و آن جا آغاز مى شود. پيش از قضيّه داورى كتاب خدا [= تحكيم]امام على عليه السلام راه پيروزى را قاطعانه مى پيمايد و قهرمانان دشمن را يكى پس از ديگرى از پا در مى آورد و حتّى سپاهيانش به جايگاه فرماندهى معاويه مى رسند، ليكن او را در آن جا نمى يابند و امام على عليه السلام اين سروده را برمى خواند:

اَضْرِبُهُمْ وَ لا اَرى مُعاوِيَةَ

اَلْاخْزَرَ الْعَيْنِ اَلْعَظيْمَ الْحاوِية

آنان را با شمشير مى زنم، امّا معاويه را نمى بينم. معاويه تنگ چشم و شكم گنده.

تَهْدِىْ بِه فى النّارِ اُمُّ هاوِيَة

همين شكم او را در اعماق دوزخ مى افكند.

تعداد مجموع كسانى كه امام على عليه السلام در ليلة الهرير، چه در روز و چه در شب آن به هلاكت رسانيد، به پانصد و بيست و سه نفر مى رسيد كه بيشتر آنها در روز كشته شده بودند. هرگاه امام عليه السلام فردى را به قتل مى رسانيد، تكبير مى گفت و هرگاه ضربه مى زد، ضربه اش مرگبار بود.(1)

مالك اشتر در حالى كه به پيروزى اشاره مى كرد، چنين رجز مى خواند:

نَحْنُ قَتَلْنا حَوْشَبا

لَمّا غَدا قَدْ اَعْلَما

ما حوشب را كشتيم. زمانى كه وى در بامدادان عرض اندام كرد.

ص: 175


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 386 - 389 - مترجم.

وَ ذَالْكَلاعِ قَبْلَهُ

وَ مَعْبَدا اِذْ اَقْدَما

پيش از او ذوالكلاع را به هلاكت رسانديم و نيز معبد را، آنگاه كه او پيش آمد.

اِنْ تَقْتلا مِنّا أَبا الْيَقْظانِ

شَيْخا مُسْلِما

اگر شما از ما عمّار ياسر آن پيرمرد مسلمان را كشتيد.

فَقَدْ قَتَلْنا مِنْكُمْ

سَبْعِينَ رَأْسا مُجْزِما

ما از شما هفتاد سركرده جنايتكار را به هلاكت رسانديم.

أَضْخُوا بِصِفِّينَ وَ قَدْ

لاقُوا نُكالاً مُؤْلِما

آنان در صفين قربانيها دادند و عذاب رنج آورى را تحمّل كردند.

هنگامى كه فرياد «تحكيم» بلند شد، اشتر در سمت راست امام على عليه السلام قرار داشت و نزديك بود جنگ را فتح كند. امّا ناگهان آشفتگى و نابسامانى [در ميان سپاه] پديدار شد و پيروزى از بين رفت.

امام على عليه السلام[خطاب به سپاهيانش] فرمود:

«آنها قرآنها را صرفا براى نيرنگ و فريب و توطئه بالا برده اند» ليكن بيشترينه سپاهيان او بر پذيرش تحكيم پاى فشردند و انگيزه هاى جنگيدنشان را بكلى زير پاگذاردند. آنان در آغاز، مسأله تحكيم سپس ابوموسى اشعرى را به عنوان نماينده خود بر او تحميل كردند. امام على عليه السلام به آنان گفت:

«شما در آغازِ اين مسأله با من مخالفت كرديد. پس اكنون از مخالفت با من دست برداريد زيرا من ابوموسى اشعرى را شايسته اين كار نمى بينم. اشعث و همدستانش به او گفتند: ما جز ابوموسى اشعرى را شايسته اين كار نمى بينم. امام عليه السلام فرمود: واى بر شما، او مورد اعتماد نيست. او كسى است كه از من جدا شد و نگذاشت مردم به يارى من بيايند. سپس چندين ماه فرارى بود، تا اين كه من به او امان دادم. ليكن عبداللّه بن عباس براى اين كار از او شايسته تر است. اشعث و يارانش گفتند: به خدا سوگند، اجازه نمى دهيم كه دو نفر از قبيله مضر درباره ما داورى كنند. امام على عليه السلام فرمود: پس مالك اشتر نماينده ما باشد. آنان گفتند: آيا جز اشتر كسى نيست كه اين كار را انجام دهد؟

امام عليه السلام فرمود: پس اينك آنچه مى خواهيد، بكنيد و آنچه به نظر شما مى رسد، انجام

ص: 176

دهيد.(1)»

پذيرفتن تحكيم خواسته اكثريت سپاهيان بود، همان خواسته اى كه بر اثر يگانگى انگيزه هاى پنهان و آشكار مادّى و سياسى با خواسته معاويه مطابقت و همسانى داشت.

خستگى از جنگ، تنها يكى از عوامل پذيرفتن سازش بود و يقينا مهمترين آنها هم نبود. يگانگى انگيزه ها، زمينه تدبير و توطئه مشترك را فراهم كرده بود. چنان كه دكتر طه حسين مى گويد:

«نظرگاه من نيز همين است. چه، توطئه مشترك در همين جا متوقف نشد، بلكه از آن فراتر رفت و به مرحله خطرناكى رسيد و اين، همان مرحله گزينش دو داور بود. [در اين جا اين پرسش مطرح مى شود:] چرا اشعث و پيروان يمنى اش پافشارى مى كنند كه على عليه السلام ابوموسى اشعرى را برگزيند و او را در گزينش داورى كه مورد اعتماد و اطمينانش باشد آزاد نمى گذارند. در حالى كه آنان مى دانند كه ابوموسى همان كسى است كه مردم را از يارى دادن به على عليه السلام بازداشت تا آن جا كه امام عليه السلام او را از مقامش بركنار كرد. در اين صورت، آنان امام على عليه السلام را هم در اصل پذيرش داورى مجبور كردند و هم در انتخاب يكى از آن دو داور و اين امور به طور تصادفى اتفاق نيفتاد، بلكه پيامد يك توطئه و تدبير مشترك ميان طالبان دنيا هم از اصحاب على عليه السلام و هم از اصحاب معاويه بود.(2)»

متن پيمان نامه داورى

نتيجه سازش دو گروه، پيمان نامه زير بود:

«به نام خداوند بخشاينده مهربان. اين است پيمانى كه على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه بن

ابى سفيان بدان رضايت دادند. على عليه السلام آن را بر مردم عراق و شيعيان خويش از مؤمنان و مسلمانان معتبر دانسته و معاويه نيز آن را بر مردم شام و پيروان خود از مؤمنان و مسلمانان واجب شمرده است. ما به فرمان خداوند گردن مى نهيم و درباره آنچه اختلاف كنيم، كتاب خدا از آغاز تا پايانش داور اختلافات ما خواهد بود. زنده مى داريم آنچه را او زنده داشته و مى ميرانيم آنچه را او ميرانده است. بنابراين، آنچه را كه آن دو داور در كتاب خدا بيابند بايد از آن پيروى كنند و آنچه را كه در متن كتاب خدا نيابند و درباره آن

ص: 177


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 390 - مترجم.
2- - دكتر طه حسين، الخلفاءالرّاشدون، ج 4.

اختلاف كنند، بايد به سنّت عادل و حسن كه همگى درباره اش وحدت نظر داشته باشند و اختلافى در آن نباشد، رجوع كنند. داوران عبارتنداز: عبداللّه بن قيس و عمروبن عاص. ما از اين دو نفر پيمان الهى گرفتيم كه بر طبق آنچه در متن كتاب خدا مى يابند داورى كنند و آنچه را كه آنها به طور مشخص در كتاب خدا نيابند، بايد درباره آن به سنّتى عمل كنند

كه مورد اجماع است و به اختلاف تكيه نكنند.

داوران از على عليه السلام و معاويه و از سپاهيان آنها و نيز از هركسى كه اين دو بر او حكومت دارند پيمان الهى گرفتند كه آنچه را آنها درباره اين دو داورى مى كنند، بپذيرند. همچنين،

داوران از آنان براى خود پيمان گرفتند كه در داورى خويش مادام كه از حق تجاوز نكرده اند بر جان و اموال و خانواده خود در امان باشند و امّت اسلامى در اجراى حكمى

كه اين دو درباره على عليه السلام و معاويه و مؤمنان و مسلمانان از هر دو گروه صادر مى كنند، ياور آنها باشند و عبداللّه بن قيس و عمروبن عاص با خدا پيمان بستند كه ميان امت صلح

برقرار كنند و بار ديگر آنها را به اختلاف و جنگ سوق ندهند، مدّت اين داورى تا ماه رمضان است و اگر آنها بخواهند، مى توانند آن را زودتر انجام دهند و اگر هم به رغم اين

كه تمايل ندارند بخواهند آن را به تأخير بيندازند، مى توانند چنين كنند. اگر يكى از داوران پيش از پايان داورى از دنيا برود، فرمانرواى هر دسته و پيروانش، به جاى اين داور، فردى

را بر مى گزينند كه اهل عدالت وانصاف و اندرز باشد و نيز محلّى كه آن دو در آن به داورى مى پردازند، بايد مكانى باشد كه در ميانه كوفه و شام و حجاز واقع شده باشد و هيچ كس نبايد به اين مكان حاضر شود، مگر اين كه آن دو بخواهند. اگر آنها جاى ديگرى را بپسندند، پس هرجا كه خودشان دوست دارند، در همان جا به داورى بپردازند و همچنين، داوران بايد از هركدامِ از طرفين كسانى را به عنوان گواهان تعيين كنند و سپس

گواهى آنان را بنويسند كه ايشان بر ضدّ كسى خواهند بود كه به اين پيمان نامه عمل نكند. بار خدايا، ما از تو بر ضد كسى يارى مى خواهيم كه به اين پيمان نامه عمل نكند و در آن چشم پوشى و يا ستم را روا بدارد.(1)»

شاهدان عراق ده نفر و از اين قرار بودند:

عبداللّه بن عباس، اشعث بن قيس، سعدبن قيس همدانى، ورقاءبن سُمى، عبداللّه بن طفيل، حجربن عدى كندى، عبداللّه بن حجل ارحبى بكرى، عقبه بن زياد، يزيدبن حجية تميمى و مالك بن كعب ارحبى.

ص: 178


1- - بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 334 - مترجم.

شاهدان دهگانه مردم شام عبارت بودند از:

ابوالاعوربن سفيان سُلمى، حبيب بن مسلمة فهرى، مخارق بن حارث زبيدى، زَمْل بن عمرو عُذرى، حمزه بن مالك همدانى، عبدالرحمن بن خالدبن وليد مخزومى، سُبَيْع بن يزيد حضرمى، علقمه بن يزيد حضرمى، عتبه بن ابى سفيان و يزيدبن حرّعبسى.

لازم به يادآورى است كه اين پيمان نامه امور فراوانى را مشخص كرده بود، ليكن مسأله اى را كه بايد درباره اش داورى مى شد، مشخص نكرده بود. چنان كه دكتر طه حسين مى گويد:

«موضوع خطرناك اين بود كه دو گروه در پيمان نامه خود، همه چيز را مشخص كرده بودند، مگر موضوعى را كه درباره اش اختلاف داشتند و بايد داوران درباره آن داورى مى كردند. آنان در حال حاضر بر سر چه موضوعى با يكديگر اختلاف دارند؟ معاويه به خون خواهى عثمان برخاسته بود و از على عليه السلام مى خواست كه قاتلان خليفه مظلوم را به او تحويل دهد. در حالى كه

على عليه السلام قاتل مشخصى را براى او نمى شناخت و تمامى كسانى را كه بر ضد عثمان شورش كرده و او را كشته بودند نيز نمى توانست به معاويه تحويل دهد. آيا دو گروه از داوران در خواست مى كردند كه اين مسأله را فيصله دهند؟ [پاسخ منفى است]. بنابراين، چرا آنها اين مسأله را بيان نكردند و حتّى در پيمان نامه، از عثمان و كشته شدن او يادى

به ميان نياوردند؟ معاويه پس از كشته شدن طلحه و زبير و پس از آن كه كارش رونق گرفت و از قدرت برخوردار شد، چنين اظهار نظر مى كرد كه مسأله خلافت بايد ميان مسلمانان به صورت شورايى در آيد، در حالى كه امام على عليه السلام مى فرمود: مردم با او بيعت كردند چنان كه با خلفاى پيش از او بيعت كردند. ساكنان حرمين كه اهل حلّ و عقد هستند با او دست بيعت دادند و نيز مردم همه شهرها، بجز شام با او بيعت كردند. بنابراين، اكثريت قاطع مسلمانان به طور عام و مهاجران و انصار به طور خاص با او بيعت كرده اند و تنها معاويه باقى مانده است كه او هم بايد به مردم به پيوندد و طرفداران

او، يعنى شاميان نيز از او پيروى كنند و اگر چنين نكنند، آنان همان گروه ستمگرى هستند كه اگر از پذيرفتن صلح و آرامش خوددارى نمايند، مسلمانان وظيفه دارند كه با ايشان بجنگند، تا آنان به فرمان خدا برگردند.

در اين صورت، چرا آن دو گروه، اين موضوع مهمّ را در پيمان نامه خود نياوردند و حتّى

ص: 179

از مسأله خلافت و شورا نام نبردند؟ شگفت آور است كه اين پيمان نامه اى كه مؤرخان آن را نقل كرده اند، دو طرف متخاصم را خشنود كرد و هيچ كدام به ابهام، پيچيدگى و كلّى گويى موجود در اين نامه اعتراض ننمودند، با اين كه اين نامه نسبت به موضوعى كه بايد

به طور آشكار در آن مشخص مى شد، پيچيده ترين و مبهم ترين نامه به شمار مى رفت.(1)»

از ديدگاه دكتر طه حسين، سبب اعتراض نكردن دو گروه آن است كه آنان از جنگ و كشتار نفرت داشتند و بى صبرانه در انتظار صلح بودند. او مى گويد:

«به احتمال زياد، كسانى كه پيمان نامه را نوشتند به دقيق بودن و روشن بودن آن توجّه نمى كردند، بلكه از جنگ و كشتار نفرت داشتند و در برقرارى صلح شتاب مى كردند. براى طرفداران معاويه كافى بود كه جنگ از آنان برداشته شود و عراقيان دچار اختلاف گردند. براى عراقيان هم كافى بود كه به صلح دست يابند. در صورتى كه اگر فرضيه اى كه

پيشتر بدان اشاره كردم درست باشد، مى توان دريافت كه توطئه گران عراقى تعمد داشته اند كه مسأله همچنان پيچيده و مبهم باقى بماند، زيرا اين كار به نفع معاويه و بر زيان على عليه السلام بود و نيز موجب مى شد كه آنان بهتر به قدرت و اموال دنيوى دست يابند.(2)»

به منظور شناخت بيشتر و دقيقتر بايد گفت: حالت و شكل عمومى پيمان نامه كه يك حالت عمومى آشتى جويانه است، نه نشان دهنده صلح پايدار مى باشد و نه نشان دهنده ايمان استوار.

بنابراين، خوددارى از بيان مسائلى كه در آنها اختلاف اساسى وجود داشت، بدين منظور نبود كه توافق و سازش در حدّى بالا ميان طرفين تحقق يابد، بلكه هدف آن بود كه حلقه هاى توطئه هماهنگ بر ضد روش امام على عليه السلام تكميل شود. امّا كسانى كه از آگاهى سياسى لازم بهره اى نداشتند، گرفتار شرك شدند و از شيوه سازش ظاهرى پيروى كردند كه ذات و پيامد واقعى آن، جز ارتداد بزرگ و زمينه سازى گسترده براى ايجاد شورش نبود.

بازگشت [از صفين] پس از قضيه تحكيم موجب نيرومندى سپاه معاويه و

ص: 180


1- - دكتر طه حسين، الخلفاءالرّاشدون، ج 4.
2- - همان.

تضعيف سپاه على عليه السلام شد. امام عليه السلام دو روز پس از امضاى پيمان - در اين دو روز كشتگان به خاك سپرده شدند - به كوفه بازگشت. اين بازگشت، چند دستگى خطرناكى را در ميان صفوف سپاه امام عليه السلام به وجود آورد، به گونه اى كه:

«آن قوم يكديگر را دشمن داشتند و برخى از برخى ديگر بيزارى جستند. برادر از برادرش و فرزند از پدرش بيزارى مى جست. آنان با تازيانه ها و نيام شمشيرها يك ديگر را مى زدند دشنام مى دادند و هر گروهى ديگرى را درباره نظرگاهش سرزنش مى كردند(1)»

«خوارج حروريه دست به شورش زدند و بر ضد على بن ابى طالب عليه السلام اعتراض كردند و به روستايى از روستاهاى كوفه به نام حروراء آمدند. اين گروه چنان كه گفته مى شود از

دوازده هزار نفر كه عدّه اى از آنان قاريان قرآن بودند، تشكيل شده بودند.(2)»

يحيى بن معين ياد آورشده و گفته است: وهب بن جابربن حازم از صلت بن بهرام براى مانقل كرد كه او گفت: وقتى على عليه السلام به كوفه آمد و در حالى كه بالاى منبر بود، حروريه فرياد مى زدند و به او مى گفتند: از گرفتارى به ستوه آمدى و به قضا رضايت دادى و پستى و حقارت را پذيرفتى. فرمان، تنها فرمان خداست. امام عليه السلام مى فرمود: «فرمان خدا را درباره شما چشم مى كشم.» آنان مى گفتند: «به تو و پيامبران پيش از تو وحى شده است كه اگر شرك بياوريد اعمالتان ناچيز گردد و خود از زيان كنندگان خواهيد بود.(3)» امام على عليه السلام مى فرمود: «پس صبركن كه وعده خدا حق است مبادا آنان كه به مرحله يقين نرسيده اند، تو را بى ثبات و سبكسر گرداند.(4)»

صفحه خطرناكى كه پس از پيمان سازش نگاشته شد، صفحه صدور حكمى بود كه دادگاه بدان رسيده بود. اين حكم چنان كه خواهيم ديد، نه به مقدّمات و عوامل آن تكيه داشت و نه همان حكمى بود كه داوران يعنى ابوموسى اشعرى و عمروبن

ص: 181


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 394 - مترجم.
2- - همان - مترجم.
3- - وَ لَقَدْ اُوحِىَ اِلَيْكَ وَ اِلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكَ لَ-ئِنْ اَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ ...، زمر 39/65 - مترجم.
4- - فَاصْبِرْ اِنَّ وَعْدَ اللّهِ حَقٌّ وَ لاَ يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذينَ لاَ يُوقِنُونَ، روم 30/60 - مترجم.

عاص بدان رسيده بودند.

ديدار در دومه الجندل

«دو داور در سال سى و هشت در «دومه الجندل» با يكديگر ديدار كردند. برخى گفته اند: ديدار آن دو در جاى ديگرى بوده است.

على عليه السلام عبداللّه بن عباس و شريح بن هانى همدانى را به همراه چهار صدتن و از آن جمله ابوموسى اشعرى اعزام كرد. معاويه نيز عمروبن عاص و شرحبيل بن سمط را به همراه چهارصدتن فرستاد. زمانى كه آن گروه به محلّى نزديك شد كه قرار بود ديدار در آن جا صورت گيرد، ابن عباس به ابوموسى گفت: على عليه السلام تو را به خاطر برترى ات داور قرار نداد، زيرا افراد فراوانى هستند كه برتر و شايسته تر از تو مى باشند، ليكن مردم جز تو فرد ديگرى را نپذيرفتند و به اعتقاد من، اين پذيرش بر اثر شرّى است كه بر ايشان مى خواهند

و بدان كه نيرنگباز عرب به تو پيوسته است و اگر هر چيزى را فراموش كنى، فراموش مكن كه كسانى با على عليه السلام بيعت كردند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند. در على عليه السلام خصلتى وجود ندارد كه او را از خلافت دور كند و در معاويه خصلتى وجود ندارد كه او را به خلافت نزديك سازد. معاويه در هنگامى كه عمروبن عاص با او وداع مى كرد و مى خواست به ديدار ابوموسى برود، به او چنين سفارش كرد: اى ابوعبداللّه ، مردم عراق ابوموسى را بر على عليه السلام تحميل كردند و من و مردم شام از تو رضايت داريم. مردى به تو پيوسته است كه گستاخ و كوتاه فكر است. بنابراين، در آغاز مچ او را بگير و

سپس ضربه را وارد كن و تمامى آنچه در دل دارى با او باز مگوى. زمانى كه ابوموسى و عمرو با يكديگر ديدار كردند، عمرو به ابوموسى گفت: سخن بگو و سخن نيك بگو. ابوموسى گفت: اى عمرو، تو سخن بگو. عمرو گفت: من پيش از تو كارى نمى كنم و خود را بر تو مقدّم نمى دارم. تو بر عهده من حقوقى دارى كه بايد همه آنها را اداكنم. چه، تو از لحاظ سنّى از من بزرگترى، از صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستى و مهمان مى باشى.

ابوموسى خداى را سپاس و ستايش كرد و از حادثه اى كه دامنگير اسلام شده و اختلافى كه در ميان مسلمانان افتاده است ياد كرد و سپس گفت: اى عمرو، بيا كارى كنيم كه خداوند به وسيله آن همبستگى را ارزانى بدارد و پراكندگيها را گرد آورد و ميان طرفين

اصلاح كند.»

«گفتگو ادامه يافت تا اين كه عمرو گفت: هرگاه صلاح و نيكى مسلمانان را در اين كار مى بينى، برخيز و با مردم سخن بگو و على و معاويه هر دو را از مقام خلافت خلع كن و به نام اين مردى كه تو جانشين او هستى [= على عليه السلام] سخن بگو. ابوموسى گفت: تو

ص: 182

برخيز و سخنرانى كن كه بر اين كار سزاوارترى. عمرو گفت: من دوست ندارم كه بر تو پيشى بگيرم و سخن من و تو يكى است. برخيز و رهنمون باش. بنابراين، ابوموسى برخاست و به سپاس و ستايش خداوند پرداخت و بر پيامبر او درود فرستاد. سپس گفت: اى مردم، ما به كارمان نگريستيم و رأى ما بر چيزى قرار گرفت كه به امنيت و صلاح نزديكتر است، پراكندگيها را گرد مى آورد، از ريختن خونها جلوگيرى مى كند و همبستگى به وجود مى آورد: ما على و معاويه هر دو را از خلافت بركنار كرديم من على عليه السلام را بركنار كردم، چنان كه عمامه ام را بر مى دارم. سپس دستش را به سمت عمامه اش برد و آن را از سرش برداشت.

عمرو برخاست و در جايگاه او قرار گرفت وبه سپاس و ستايش خداوند پرداخت و به پيامبر او درود فرستاد. سپس گفت: اى مردم، ابوموسى عبداللّه بن قيس، على را بركنار كرد

و او را از صحنه خلافت كه خواسته او بود بيرون برد واو به وى داناتر است. من نيز به

همراه او على عليه السلام را از خلافت بركنار كردم و معاويه را به فرمانروايى برخودم و برشما ابقا كردم.»

«ابوموسى گفت: «تو را چه شده است؟ خداوند تو را موفق ندارد كه نيرنگ ورزيدى و گناه كردى. مَثل تو مَثل الاغى باشد كه كتاب بار آن باشد.» عمرو به او گفت: «بلكه تو را لعنت كند كه دروغ گفتى و نيرنگ كردى. همانا مثل تو مثل آن سگ است كه اگر به او حمله كنى زبان از دهان بيرون آرد و اگر رهايش كنى باز هم زبان از دهان بيرون آرد.(1)»

روايات درباره جزئيات اين گفتگو و داورى مختلفند، ليكن همگى از وجود نيرنگ در آن ياد كرده اند. از اين رو، مسأله داورى، گويى به يك موضوع ساختگى و يا به مبارزه دو شخص در نيرنگبازى تبديل شد كه مسلمانان زيادى بسان هر قربانى بيچاره ديگر در انتظار اين دو نشسته بودند.

در جريان اين داورى حادثه نامعقولى به چشم مى خورد كه هم شگفت انگيز و هم ننگ آور است و آن اين كه ميان سازش داوران و شكل اعلان اين سازش هيچ رابطه اى وجود ندارد، زيرا اين داوران به شكل اعلان سازش چنگ در زدند و مسأله داورى را كه مسلمانان يك سال وقت براى آن صرف كرده بودند تا به وحدت و

ص: 183


1- - مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 391 - مترجم.

يگانگى برسند، رها كردند. در اين جاست كه نيرنگ (مهارت در بازى و تقلب در هنگام گفتگو) خود را نمايان مى سازد و گويى اساس حلّ و عقد از ديدگاه جامعه اسلامى و طرفين متخاصم، نيرنگ و فريب است و بر همين اساس است كه در آخر كار، معاويه خليفه از كار بيرون مى آيد!

در اين صورت، چگونه ممكن است اراده اسلامى و آگاهى اسلامى جريان بزرگترين و سرنوشت سازترين موقعيّت را از طريق نيرنگ بپذيرد و بدين ترتيب، هدفى كه از مسأله داورى در نظر گرفته شده بود، بكلى از بين برود و كان لم يكن تلقّى شود؟

پايين ترين حدّ اراده ملّى و آگاهى اسلامى [طرفين متخاصم را] ملزم مى كرد كه به مفاد قراردادى كه بر پايه داورى بسته شده بود عمل كنند. پس چرا بر خلاف اين قرارداد عمل مى شود و از اين جريان، متغيرهاى سياسى خطرناكى سر بر مى آورد و هيچ گونه عكس العملى هم نسبت به آن نشان داده نمى شود؟

تنها تحليلى كه مى توان براى اين پرسش ارايه داد، آن است كه نيرنگ يك شيوه شكار و دامى براى ناآگاهان و ساده لوحان به شمار مى رفته است، ليكن پايه و عامل اصلى جنگهاى پى درپى، تاكتيكها، نيرنگها، فريبكاريها و بهره گيرى از ابزار گوناگون به منظور هجوم به حكومت حق يعنى حكومت اسلامى على بن ابى طالب عليه السلام، همان نقشه توطئه آميز [معاويه و عمروبن عاص ]بوده است.

مسلّم است كه شكل اعلان سازش بيانگر معنا ومفهوم قرارداد سازش - به رغم منفى و خطرناك بودن آن - نبود، زيرا پس از آن كه عمروبن عاص چيزى را اعلان كرد كه با روح و محتواى سازش در تضاد بود، بگومگوى سختى ميان دو داور: اشعرى و ابن عاص در گرفت كه نزديك بود به زد و خورد مبدل گردد.

پس از اين جريان، ابوموسى اشعرى كوفه را ترك گفت و به مكه رفت، در حالى كه سرزمين، خانواده و فرزندانش در اين شهر بودند. او [از شدّت شرمندگى]

ص: 184

تصميم گرفت كه در مدّت باقيمانده عمرش به چهره على عليه السلام نگاه نكند.

برخى از نويسندگان، داورى اعلان شده و موقعيّت آن را مبهم دانسته است . ابراهيم ابيارى مى گويد:

«چيزى كه بسيار مبهم و پيچيده است، اين است كه وقتى عمرو، ابوموسى را در مسأله بركنار كردن على عليه السلام تصديق مى كند، مردم اين عمل او را كار درستى بر مى شمارند و نيز وقتى كه عمرو معاويه را در مقام خلافت تثبيت مى كند، به رغم اين كه ابوموسى او را تثبيت نمى كند، مردم اين عمل عمرو را نيز چيز درستى مى دانند. ممكن است ميان عمرو و ابوموسى بر سر بركنارى على عليه السلام سازشى صورت گرفته باشد، ليكن اين دو درباره تثبيت معاويه سازش نكرده بودند.

حكم دو داور نبايد تأييد شود و نبايد مردم آن را بپذيرند، مگر آن كه درباره هر دو شقّ آن توافق شده باشد و داوران درباره تمامى آن بايكديگر به توافق رسيده باشند. امّا اين كه عمرو از چيزى براى رسيدن به منافع خود بهره بردارى كند كه با ابوموسى درباره آن به توافق رسيده است و ابوموسى آن را به وى اجازه دهد و آنگاه از چيز ديگرى بهره بردارى كند كه درباره آن با ابوموسى به توافق نرسيده است و ابوموسى آن را به وى اجازه دهد و او حكم ساختگى و دروغى را كه مورد توافق نبوده است بيرون آورد [و آن را اعلان كند]، اين همان چيزى است كه ما آن رانمى فهميم و نمى توانيم بپذيريم كه مردم آن را فهميده باشند و گمان نمى كنيم كه هيچ عقلى آن را بپذيرد. بنابراين، آن تصويرى را كه مؤرخان - در واپسين وضعيّت آن - از داورى ارايه داده اند، تصويرى است دروغ و برخلاف واقع و ما انديشه هايى را كه براى شيندن حكم داوران در آن جا گرد آمده بودند از اين كه چنين حكمى را اجازه دهند و كار را با بركنار كردن على عليه السلام و تثبيت معاويه پايان يافته بشمارند و نيز اين حكم را حكم داوران و سپس اين حكم را نيرنگ عمرو با ابوموسى بدانند، برى مى دانيم.

ما گمان نمى كنيم كه در اين كار نيرنگى باشد و گمان نمى كنيم كه فريبى در كار باشد زيرا يكى از داوران خواسته است، چيزى را بگويد كه بر آن توافق نشده است و اگر چنين چيزى اتفاق بيفتد، پاسخ آن بسيار آسان و ساده است و آن اين است كه حكم اين دو داور باطل خواهد بود و بايد درباره اش تجديد نظر شود. امّا اين كه مردم بگويند: عمرو زيرك است و او ابوموسى را فريب داده است و سپس مردم باور كنند كه در نتيجه سخنان عمرو و موضعگيرى او على عليه السلام بركنار و معاويه تثبيت شده است، اين همان چيزى

ص: 185

است كه ما آن رانمى فهميم.(1)»

سخن ياد شده هرچند از لحاظ منطق درست است، ليكن چگونه مى تواند اصل داستان [نيرنگ عمروبن عاص در اعلان حكم] را تكذيب كند؟ نويسنده محترم، در تكذيب اين داستان به مردم و انديشه ها استناد مى كند و مى گويد: «ما نمى توانيم بپذيريم كه مردم آن رافهميده باشند...و گمان نمى كنيم، هيچ عقل و انديشه اى آن را بپذيرد...ما انديشه هايى را كه براى شنيدن حكم داوران در آن جا گرد آمده بودند تبرئه مى كنيم...»

در حالى كه مشكل، همان مشكلِ مردم و انديشه ها نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام است. چه، اين همان مردم بودند كه داورى را بر او تحميل كردند و همانها بودند كه اشعرى را به رغم اين كه على عليه السلام به او اعتماد و اطمينان نداشت، بر آن حضرت تحميل كردند. اين مردم همان كسانى بودند كه وقتى داورى را پذيرفت بر ضد او اعلان مخالفت كردند. اين مردم همان كسانى هستند كه وقتى آن حضرت بر ضد پيامد داورى اعلان جهاد فرمود، همه آنان از پيرامون او پراكنده شدند. يقينا روانشناسى اكثريت مردم در دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام بخشهاى اساسى و بويژه مراحل سرنوشت ساز در دوران خلافت او را توجيه مى كند. بنابراين، مصيبت على عليه السلام از نوع پيچيده آن است، زيرا او همان اكثريتى را رهبرى مى كرد كه در پنهان و آشكار با او مخالفت مى نمودند.

به همين سبب، او سخن شاعر، دريدبن صمه را تكرار مى كرد:

اَمَرْتُهُمْ اَمْرِىْ بِمُنْعَرِجِ الِّلوى

فَلَمْ يَسْتَبْيِنُوا الرُشْدَ اِلاّ ضُحَى الْغَدِ

در محلّ «منعرج اللّوى» نظر خويش را به آنها گفتم امّا تنها روز بعد حقيقت را دريافتند.

فلمّا عَصَونى كُنْتُ مِنْهُمْ وَ قَدْ أَرى

غِوايَتَهُمْ وَ أَنَّنِى غَيْرُ مُهْتَدى

ص: 186


1- - ابراهيم ابيارى، معاويه.

وقتى آنان نافرمانى ام كردند، من هم از آنان شدم، در حالى كه مى ديدم آنان گمراهند و من راه درستى را نمى روم.

وَ هَلْ أَنَا اِلّا مِنْ غَزَيَة اِنْ غَوَتْ

غَوَيْتُ وَ اَنْ تُرْشَدْ غَزَيةُ اُرْشَدُ

مگر نه اين است كه من جزو جنگجويانى هستم كه اگر آنان گمراه شوند، گمراه مى شوم و اگر راه يابند، راه مى يابم؟

بر اثر همين مصيبت ويژه و خردكننده بود كه شجاعت و سلحشورى على عليه السلام- كه موضوع بحث ما در اين بخش است - نتوانست كار مؤثر و مشخصى انجام دهد زيرا او نه قادر بود كه اكثريت مردم را بر چيزى مجبور سازد، نه قادر بود كه در برابرخواسته آنان بدون چون و چرا تسليم شود و نه مى توانست از صحنه كنار برود. از اين رو، امام عليه السلام پس از آن كه معاويه ميوه هاى اين مصيبت را چيد، موضع قاطع خويش را اعلان كرد و پس از آن كه ماجراى ابوموسى و عمرو راشنيد، اين سخنان را ايراد فرمود:

«درباره اين حكميت، پيشاپيش با شما سخن گفتم و شما را از آن نهى كردم، ولى فرمان مرا نبرديد. اكنون پيامد مخالفت فرمان مرا مى بينيد. به خدا سوگند، مى دانم كه چه كسى شما را به مخالفت و نافرمانى من واداشت و اگر مى خواستم او را دستگير كنم، مى توانستم، ليكن خداوند سزاى او را خواهد داد. (منظورش اشعث بن قيس بود). آنچه در قبل به شما فرمان دادم همچون گفته برادر خثعمى است:

اَمَرْتُهُمْ اَمْرِى بِمُنْعَرِجِ الِّلوى

فَلَمْ يَسْتَبْيِنُوا الرُّشَد اِلاّ ضُحى الْغَدِ

در محلّ «منعرج الّوى» نظر خويش را به آنها گفتم، امّا تنها ظهر روز بعد حقيقت را دريافتند.

هر كه از اين داورى طرفدارى كند، حتّى اگر زير اين عمامه من باشد، بكشيدش كه خدا او را بكشد. بدانيد كه اين دو مرد خطا كار كه به عنوان داور برگزيديد، حكم

ص: 187

خدا را رها كردند و بى دليل و بناحق، مطابق با دلخواه خود حكم صادر كردند و آنچه قرآن زنده كرده بود از بين بردند و آنچه را قرآن از بين برده بود زنده كردند و

گفتارشان با حكم شان اختلاف داشت و خداوند رهمونشان نكرد و توفيقشان نداد و خدا و پيامبر و مؤمنان پارسا از آنها بيزارند. مهياى جهاد شويد و آماده حركت باشيد و به اردوگاههاى خودتان برويد. ان شاءاللّه تعالى.»

قريش چنين مى پنداشتند كه على عليه السلام شجاع است، امّا از فنون جنگ آگاهى ندارد. امام عليه السلام در پاسخ به اين پندار آنان چنين فرمود:

«قوم قريش چنين پنداشتند كه پسر ابى طالب مرد دليرى است، امّا از دانش ميدان رزم آگاهى ندارد. دستهاى آنان بريده باد! آيا كدام يك تمرين جنگى مرا داشتند؟ من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم كه در ميدان جنگ اسب مى تاختم و اكنون بيش از شصت سال از عمرم مى گذرد! امّا كسى كه از او اطاعت نكنند، راى و تدبيرش كارگر نيست(1)»

امير مؤمنان عليه السلام يك موضوع اساسى را بخوبى درك كرده بود و آن اين كه حق را بازور نمى توان بر اكثريت مردم تحميل كرد، بويژه اگر اين حق (= موضوع جنگ)، حق او در خلافت باشد. آرى، شجاعت در برابر قداست موضع على بن ابى طالب رنگ مى بازد، همان موضعى كه فراتر از كار بشر و انديشه بشر است و به همين دليل است كه از دائره فهم انسان بيرون بوده و خواهد بود.

آشتى جويى خوارج

خوارج بر ضد مسأله داورى دست به شورش زدند و اعلان كردند كه آنان متعهّد شده اند كه امر به معروف و نهى از منكر كنند و سخن حق بگويند. شورش آنها با اعتصاب و اعتراضى آغاز شد كه در سخنان عبداللّه بن وهب راسى خلاصه مى شد: «بياييد از اين شهرى كه ساكنان آن ستمكارند به يكى از اين شهرها بيرون رويم و بر

ص: 188


1- - نهج البلاغه، خ 27 - مترجم.

اين بدعت گمراه كننده و احكام ستمگرانه اعتراض كنيم.»

ليكن اعتراض آنان تنها شعار نبود و صرفا به شعار بسنده نكردند، بلكه پس از آن كه در منزل زفربن حصين طائى گرد آمدند، اين شعار را با جهاد در راه خدا توأم كردند، زيرا وى چنين گفت:

«كسانى كه برطبق آنچه خداوند فرو فرستاده است حكم نكند، كافرند(1).» پس بر ضد كسانى كه ما را به پذيرش داورى فراخواندند گواهى دهيد كه آنان از هواى نفس پيروى كردند، فرمان خداى را به دور افكندند و در داورى و عمل ستم كردند و جهاد بر ضدّ آنان بر مؤمنان واجب است. سوگند به آن كه چهره ها در برابر او خوار و فروتن مى گردند و چشمها در نزد او فرو افكنده مى شوند، اگر هيچ كس بر دگرگونى ساختن منكر و نبرد با ستمكاران كمك نكند، من به تنهايى با آنان به نبرد مى پردازم. اى برادران ما، با شمشير بر

پيشانيها و چهره هاى آنان بزنيد، تا خداى رحمان را فرمان برند. اگر خدا را آن گونه كه شما مى خواهيد فرمان بردند، خداوند به شما پاداش فرمان برداران خويش را كه به فرمان او فرمان مى دهند خواهد داد و اگر كشته شويد، پس چه چيزى مى تواند با عظمت تر از رفتن به سوى رضوان و بهشت خداوند باشد. بدانيد كه اين گروه براى پايان دادن به حكومت گمراهى بيرون آمده اند. پس بياييد به شهرى برويم كه گردهمايى ما را از اين جايگاه به آن جا منتقل كند. چه، شما با نعمت پروردگارتان صبح كرديد و شما در ميان آفريدگان، پيروان حق هستيد، زيرا سخن حق گفتيد و براى گفتن سخن درست مقاومت كرديد. پس بياييد به مداين برويم و در آن سكونت كنيم و دروازه هاى آن را در اختيار بگيريم و ساكنانش را از آن بيرون كشيم و به دنبال برادران مان يعنى مردم بصره بفرستيم

و آنها به سوى ما آيند.»

ترجمه عملى انديشه هاى خوارج، كشتار و توجيه آن بود و با اين عمل خود شكاف عميقى در عقيده اسلامى به وجود آوردند.

خطر خوارج از لحاظ عملى بسيار خطرناك بود، زيرا آنان تلاش على بن ابى طالب عليه السلام در آماده ساختن مردم براى نبرد با معاويه را ناكام كردند و در برابر او جبهه دومى را گشودند، كارى كه خوارج را از هدفى كه پيشتر اعلان كرده بودند، يعنى مبارزه با داورى بشدت دور كرد.

ص: 189


1- - وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَآ اَنْزَلَ اللّهُ فَاُول-ئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ، مائده 5/44 - مترجم.

در حالى كه على بن ابى طالب عليه السلام كسى بود كه از همان آغاز با موضوع داورى مخالفت كرد، زيرا او بخوبى درك كرده بود كه در پس آن، نيرنگ و گمراهى نهفته است. امام على عليه السلام اعلان كرد كه داوران حكم قرآن را زير پا گذارده اند. او در سخنرانى اش چنين گفت:

«امّا پس از ستايش خداوند، مخالفت با دانشمند اندرزگو، موجب اندوه و پشيمانى مى شود. من پيشتر نظرم را درباره اين دو شخص و درباره اين داورى به شما گفتم. ليكن شما تنها به خواسته خود عمل كرديد. بنابراين آن دو آنچه را كه قرآن از بين برده بود، زنده كردند و آنچه را كه قرآن زنده كرده بود، از بين بردند هركدام از آنها از خواسته خويش پيروى كرد و بدون اين كه دليلى ارايه دهند و يا به سنّتى آشكار تكيه كنند حكم صادر كردند و در حكم خود، دچار اختلاف شدند. از اين رو، هر دوى آنها از خداوند رهنمود نخواستند و خدا و پيامبر و مؤمنان شايسته از آنها بيزارى جستند. پس مهياى جهاد و آماده حركت باشيد.»

اگر خوارج حقيقتا مى خواستند با داورى مبارزه كنند پس از ايراد اين سخنان امام على عليه السلام فرصت خوبى برايشان پيش آمده بود. همچنين، امام على عليه السلام نامه اى

براى آنان فرستاد كه در اين نامه آمده است:

«امّا پس از ستايش خداوند، اين دو داور خطاكار كه شما آنها را به عنوان داور پسند كرديد، فرمان قرآن را زير پاگذاردند وبدون اين كه از خداوند رهنمود بخواهند، از هوسهاى نفسانى خود پيروى كردند. آنها نه به سنّت [پيامبر صلى الله عليه و آله] عمل كردند و نه فرمان قرآن را به اجرا در آوردند. بنابراين، خدا و پيامبر و مؤمنان شايسته از آنها بيزارى جستند. هرگاه اين نامه ما به شما برسد، به سوى ما روان شويد كه ما به سمت دشمنانمان و دشمنان شما در حركت هستيم و ما بر همان وضعيتى كه بوديم هستيم.»

ليكن خوارج از تصميم خود دست برنداشتند و به همان سمتى رفتند كه از پيش بر ايشان آن را طرح ريزى كرده بودند.

از ديدگاه امام على عليه السلام نبرد اصلى آن بود كه بار ديگر صحنه صفين تجديد شود، در حالى كه خوارج براى آن چندان حسابى باز نمى كردند و اگر صحنه نبرد تغيير پيدا نمى كرد از نظرگاه آنان جنگ دوم به شمار نمى رفت. امير مؤمنان عليه السلام اين ديدگاه

ص: 190

خويش را در سخنانى كه براى مردم كوفه ايراد كرد به آنان ابلاغ فرمود. او در حالى كه آنها را به رفتن به سوى شام تشويق مى كرد، چنين گفت:

«اين سخن شما به من رسيده است [كه مى گوييد]: امير مؤمنان مى خواهد ما را به سوى اين گروه خوارج كه بر ماشوريده اند اعزام كند، تا در آغاز، كار آنها را يكسره كنيم. ليكن بدانيد كه غير خوارج [= معاويه و سپاهيانش] براى ما خطرناكتر است. به سوى گروهى راه بيفتيد كه با شما پيكار مى كنند، تا ستمكاران و فرمانروايان زمين باشند و مؤمنان آنها را فرمانروايان خود بدانند و آنها بندگان خدا را بردگان خود شمارند و سخن از خوارج را رها كنيد.»

خوارج از اين شيوه اسلامى بهره نگرفتند، بلكه همچنان در مخالفت با امام عليه السلام

پاى فشردند و جنگ را به عنوان شيوه اى براى خود برگزيدند و زير پرچم «لا حكم الّا للّه» به مسلمانان ناتوان وحشيانه حمله كردند. شيوه خوارج گشودن مرحله جديدى بود كه بر اثر وجود هرج و مرج افراطى، تنها در آن شمشير بر مسلمانان حكومت كند و اين هرج و مرج از انديشه دينى سرچشمه مى گرفت كه ويژه آنان بود و با تكيه بر اين انديشه دست به تكفير و تجاوز مى زدند. آنان به خودشان حكومتى بخشيدند كه هيچ حقى در آن نداشتند. الگوى زشت و مصيبتهايى كه خوارج ارايه دادند، آن بود كه به حكومت شمشير و تجاوز به حق مردم، رنگ اجتهاد فكرى دادند [و آن را به عنوان يك انديشه مطرح كردند].

پيامبر بزرگ، محمّد صلى الله عليه و آله در سخت ترين و خطرناك ترين جنگها، اين سخن را بارها تكرار مى كرد: «همانا من رحمتى هستم كه به شما هديه شدم». ليكن خوارج بدون انديشه وتأمل، دلايلى را كه با شورش بنياد كن آنان همخوانى داشتند برمى گزيدند و به رغم باطل بودن آشكار تز و انديشه شان آنها، بنيانگزار قانونى هر وحشت و ارعاب دينى - سياسى در تاريخ اسلام بودند.

همچنين، دادگاههاى مخوف و رعب آور تفتيش عقايد در اروپا، تنها تصويرى از شيوه خوارج بودند، ليكن با اين تفاوت كه اين دادگاهها در سايه حكومت وقتِ

ص: 191

كشيشهاى مسيحى به اعمال وحشيانه دست مى زدند، در حالى كه خوارج، فرمانها و دستوراتشان را در خارج از كادر دولت و نظام و در قالب يك هيئت شورشى خشن به اجرا در مى آوردند.

ستمگرى و تجاوز خوارج به مسلمانان ناتوان افزايش يافت و ياران على بن ابى طالب عليه السلام از آن بيم داشتند كه مبادا در حالى كه آنان به سوى صفّين در حركتند، از جبهه پشت سر در محاصره قرار گيرند. آنان به على عليه السلام گفتند: «اى امير مؤمنان، اين گروه را پشت سر ما رها مى كنى تا جانشين ما در خانواده و داراييهايمان گردند. [نخست] ما را به سوى آنها ببر و زمانى كه از ايشان فراغت يافتيم به سوى دشمن خود در شام رهسپار خواهيم شد.(1)»

جنايت وحشتناك

خطر خوارج بزرگ شد و آنان به بازى با جدل كه شمشير آن را پشتيبانى مى كرد افزودند و عابران و راهگذران را مورد تعرّض قرار مى دادند و انگيزه آنان پافشارى در سفسطه و مغالطه كارى بود. آنها مى خواستند وجود بشريت را از صحنه زندگى محو كنند، مگر اين كه از باورها و معيارهاى آنان پيروى نمايند.

خوارج به جنايت قتلهاى فراوانى دست زدند كه قتل عبداللّه بن خباب بن ارث، فرزند صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از آن جمله است. خباب الاغى را مى راند كه همسرش بر آن سوار بود. خوارج او را از رود فرات عبور دادند و به او گفتند: كيستى؟

او گفت: من مرد با ايمانى هستم.

گفتند: نظرت درباره على بن ابى طالب چيست؟

گفت: به اعتقاد من، او امير مؤمنان و نخستين مسلمانى است كه به خدا و

ص: 192


1- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص 147 - مترجم.

پيامبرش ايمان آورد. آنان گفتند: نامت چيست؟

گفت: من عبداللّه بن خباب بن ارث، صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستم.

گفتند: آيا تو را ترسانديم؟

گفت: بله.

گفتند: بيمى بر تو نيست. از پدرت حديثى براى ما نقل كن كه وى آن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده باشد. شايد خداوند به وسيله آن به ما سود رساند!

گفت: بله. پدرم از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه آن حضرت فرمود: پس از من، آشوبى بر پا شود كه دل شخص در آن مى ميرد، چنان كه بدنش مى ميرد. او در حالى شام مى كند كه مؤمن است و هنگامى كه بامداد فرامى رسد، كافر است!

گفتند: ما به خاطر همين حديث، از تو باز پرسى كرديم. به خدا سوگند، تو را به گونه اى خواهيم كشت كه تا كنون كسى را نكشته ايم. بنابراين، او را گرفتند و بازوهايش را از پشت بستند. سپس به سوى او و همسرش كه باردار بود، رفتند. تا اين كه زير درخت خرمايى فرود آمدند و دانه خرمايى از آن بر زمين افتاد. يكى از خوارج آن را برداشت و در دهان خود گذاشت. يكى از آنها به او گفت: اين دانه خرما را بدون اين كه حلالش كنى و يا قيمت آن را بپردازى، مى خورى؟ آن شخص آن خرما را از دهانش بيرون آورد و به دور افكند. سپس يكى از آنها شمشيرش را از نيام بركشيد و با آن، خوكى را كه به اهل ذمّه تعلّق داشت از پاى درآورد. يكى از همراهانش به او گفت: اين كار تو از مصاديق فساد در زمين است. بنابراين، آن مرد با صاحب خوك ديدار و رضايت او را در اين باره جلب كرد.

زمانى كه عبداللّه بن خباب اين رفتار ايشان را ديد، گفت: اگر شما در آنچه من از شما مى بينم راستگو باشيد، رنجى از شما بر من نخواهد رسيد. به خدا سوگند كه من هيچ بدعتى در اسلام نكردم و يك انسان با ايمان هستم و شما به من امان داديد و گفتيد: بيمى بر تو نيست.

ص: 193

آنان عبداللّه و همسرش را آوردند و او را بر لبه رود و در كنار آن خوك خوابانيدند و سر عبداللّه را بريدند و خونش در ميان آب جارى شد. سپس به سمت همسرش روى آوردند. آن زن گفت: همانا من زنى هستم. آيا از خدا پروا نمى كنيد؟

آنان شكم اين خانم را پاره كردند. آنها سه زن را كشتند كه امّ سنان از آن جمله و از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله بود(1).

خوارج از لحاظ عملى، اعلان كرده بودند كه خون كسى كه آنان وى را تكفير مى كنند، مباح است و آنان بدين ترتيب، دامنه كشتار را گسترش دادند. همچنين، سپاه معاويه نيز خونريزى و كشتار را از طريق هجوم به شهرها و روستاها و كشتن ساكنان آنها، مباح اعلان كرده بودند. به بيانى روشنتر در آن موقعيّت، شرايطى وجود داشت كه عملاً آنها را به خشونت و به كارگيرى وحشيانه شمشير تشويق مى كرد.

در برابر اين شرايط، امام على عليه السلام اصول مدارا، صلح و صفا، گفتگو و دورى از خشونت را با نهايت تعهّد و پاى بندى بدان، رواج مى داد، تا از طريق حفظ حرمت جامعه و حقوق عادلانه آن، چهره مسلمان واقعى را كه از شرافت و آزادى اش پاسدارى مى كند به تصوير كشد. هنگامى كه امام على عليه السلام روانه مداين شد و به نزديكى اردوگاه نهروان رسيد، ترجيح داد كه با آنها اعلان جنگ نكند و به همين دليل به آنها پيام فرستاد: «قاتلان برادران ما را از ميان خود به ما تحويل دهيد، تا

عادلانه آنها را قصاص كنيم.»

خوارج به امام عليه السلام پيام فرستادند كه ما همگى آنان را كشتيم و ما همگى خونهاى شما و خونهاى ايشان را حلال مى دانيم. سپس على عليه السلام به سوى آنان آمد و در برابر ايشان ايستاد و فرمود:

«من به شما هشدار مى دهم كه مبادا كارى كنيد كه فردا امّت اسلامى شما را

ص: 194


1- - ابن قتيبه دينورى، الامامة و السياسة، ج 1، ص 147 - مترجم.

نفرين كنند و كشته هاى شما در كنار اين نهر بر زمين افتاده باشند، در حالى كه نه دليلى داريد و نه از سنّتى پيروى مى كنيد. مگر نمى دانيد كه من شما را از اين داورى

نهى كردم و به شما خبر دادم كه آن گروه [= سپاه معاويه ]مى خواهند به وسيله داورى بر ضد شما توطئه كنند و نيز شما را آگاه كردم كه اينان نه اهل دين هستند و نه

اهل قرآن و من آنان را بهتر از شما مى شناسم، زيرا من آنان را هم در كودكى شان شناختم و هم در بزرگسالى شان. آنان بدترين كودكان و بدترين بزرگسالان هستند و حيله گر و نيرنگ باز و اگر شما از من و نظرگاه من جدا گشتيد، در حقيقت از نيكى و خرد دور شديد و با من به مخالفت برخاستيد و مجبورم ساختيد تا اين كه داورى را پذيرفتم و زمانى هم كه داورى را پذيرفتم، شرط كردم و از داوران حكميّت پيمان محكم گرفتم كه آنچه را كه قرآن زنده كرده است، زنده كنند و آنچه را قرآن از بين برده است، از بين ببرند. ليكن آن دو با يكديگر اختلاف كردند و حكم قرآن و سنّت را زير پاگذاردند و به خواسته نفسانى خود عمل كردند و امر امّت را به كنار نهادند. ما بر همان امر نخستين خود هستيم. پس شما چه خبرى داريد و از كجا آمديد؟»

خوارج گفتند: ما وقتى آن دو مرد را داور قرار داديم، در اين كار دچار خطا شديم و كافر گشتيم و از آن توبه كرديم. بنابراين، اگر تو بر ضد خويش گواهى دهى كه كافر شدى و توبه كنى، چنان كه ما گواهى داديم و توبه كرديم. ما به همراه تو و از پيروان تو خواهيم بود و در غير اين صورت، از تو دور خواهيم شد و اگر چنين نكنى، تو را طرد خواهيم كرد.

امام على عليه السلام فرمود:

«آيا پس از ايمان آوردنم به خدا و هجرت و جهادم به همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كفر خودم گواهى دهم؟ اگر چنين كنم، در آن صورت گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نخواهم بود. واى بر شما! كه كشتار ما و بيرون رفتن از گروه ما را بدين دليل برايتان حلال كرديد كه مردم دو نفر را برگزيدند و به آنها گفتند: حق و مصالح عمومى را در نظر بگيريد، تا يكى بر مقام خلافت باقى بماند و ديگرى بركنار شود. آيا با همين بهانه برايتان حلال است كه شمشيرهايتان را برگيريد و سرهاى مردم را از تن جدا كنيد و خونهايشان را بريزيد؟ براستى كه اين است زيان آشكار.»

ص: 195

چاره اى جز جنگ نبود

امام عليه السلام با توجّه به شيوه صلح آميزى كه داشت و دادن فرصت به خوارج براى

باز گشت به دامن صلح و آشتى، دستور داد كه پرچمى را برافرازند، تا براى آنان امان باشد و اين كار به عهده ابو ايوب انصارى باشد و اعلام شد: هركس به سوى اين پرچم بيايد يا به شهر در آيد يا از گذشته اش انصراف دهد و يا از اين گروه بيرون آيد در امان است.

امام عليه السلام بر طبق عادت پسنديده اى كه داشت و اين عادت نشان دهنده دليرى و ايمان او بود، به يارانش فرمود: شما متعرّض آنها نشويد، تا اين كه آنها جنگ را آغاز

كنند!

«خوارج به راه افتادند، تا اين كه به نزديكى مردم رسيدند و فرياد زدند: «لا حكم الا للّه .» نقل مى كنند كه وقتى على عليه السلام اين فرياد [و شعار] آنها را شنيد، فرمود: «سخن عادلانه اى است كه از آن برداشت ستمگرانه مى شود» سپس خوارج فرياد زدند: «مژده باد به بهشت»...

ثعلبى مى گويد:

«هنگامى كه نيزه ها و تيرها به سوى خوارج باريدن گرفت، آنان را بسان بزى ديدم كه قطرات باران را با شاخهايش از خود دفع كند. سپس سوارگان از چپ و راست هجوم بردند و على عليه السلام در قلب شمشيرها و نيزه ها مى تاخت. به خدا سوگند كه ديرى نپاييد تا اين كه خداوند آنها را به خاك افكند و گويى به آنان فرمان داد كه بميريد و آنان مردند.

على عليه السلام هر آنچه را كه در اردوگاه آنان يافت، اسلحه و چهارپايان را در ميان ما توزيع كرد و كالاها و بردگان و كنيزان را به كوفه آورد و به صاحبانشان برگردانيد.»

شمشير و روحيه

هر چند شمشير حاكم باشد، ليكن در برابر روحيه تسليم مى شود، زيرا چيرگى از آن روحيه است. ناپلئون در اين باره سخن درستى گفته است: «در جهان دو نيرو در

ص: 196

نبرد و كشمكشند: شمشير و روحيه. ليكن چيرگى تنها از آنِ روحيه است». على عليه السلام هم از چيرگى روحيه و هم از چيرگى شمشير برخوردار بود، امّا حاكميت و آرامش هميشه از آنِ روحيه است.

مفهوم روحيه در اين جا، يك مفهوم فردى، مثالى و مجرّد نيست، بلكه بالاتر از آن است. زيرا، مفهوم روحيه، تمامى اصول بنيادنيى را كه شالوده جهان على بن ابى طالب عليه السلام و ياران شايسته او را تشكيل مى دهد در خود دارد و اين جهان، در تضاد كامل، با جهان معاويه بن ابى سفيان و گروه اوست.

جهان اموى كه پيش از اسلام و در زمان جاهليت وجود داشت و اسلام آن را در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز در دوران درخشان خلفا كه از انديشه اسلام و رهنمودهاى پيامبر صلى الله عليه و آله الهام مى گرفتند، در هم كوبيد، بار ديگر نيرومندتر و هماهنگ تر از پيش و با چهره اى جديد، پديدار شد.

اين چهره جديد، حكومت معاويه - در زمان خودش - نخستين چهره حكومت پادشاهى بود كه ساختار قبيله اى و رنگ سياسى وراثتى را در خود داشت. اين حكومت، از ويژگيهاى حكومت ايرانى و حكومت رومى بهره گرفته بود. ويژگيهاى جديد، حكومت معاويه را به صورت يك الگوى نوين در آورده بود.

عمربن خطاب از اين مظاهر جديد فرمانروايى آگاه شد و ديد كه چگونه اين مظاهر معاويه را در ميان گرفته است. ما در آينده به بيان اين موضوع خواهيم پرداخت. به بيانى ديگر جهان نوين معاويه در فعّاليتهايى تبلور يافته بود كه وى در زمنيه ايجاد شرايط عملى براى تشكيل اين جهان انجام مى داد. در اين صورت، جهان معاويه يك جهان واقعى و قطعى است كه قوانين اجتماعى، اقتصادى، سياسى و فكرى خود را دارد. امام حسن عليه السلام هنگامى كه يارانش او را به خاطر بيعتش با معاويه سرزنش مى كنند، اين واقعيت را بيان مى كند و مى گويد: «پدرم به من حديث مى كرد كه بزودى معاويه حكومت را در دست خواهدگرفت. به خدا

ص: 197

سوگند، اگر ما او را در كوهها و جنگلها دنبال كنيم، ترديد ندارم كه او پيروز خواهد شد و چيزى فرمان خداوند را نمى اندازد و قضاى او را چيزى باز نمى گرداند.(1)»

طلوع خورشيد جهان معاويه، دليلى بر غروب خورشيد جهان على بن ابى طالب عليه السلام نبود، امّا اين موضوع را بخوبى نشان مى داد كه كفّه ترازوى جنگ به نفع معاويه سنگينى مى كند و از طريق شرايط عينى و موجود در جامعه مى توان بدان پى برد، نه از طريق خصوصيات ذاتى على عليه السلام و معاويه.

تاريخ نويسان كلاسيك عرب در روايت اخبار تاريخ و تحليل آن از زاويه اخبار شخصيتها، خطاى بى نظيرى را مرتكب شده اند. به عنوان نمونه، اين مورخان بر سياستمدارى و نيرنگ معاويه و عمروبن عاص و ديگر اشخاص تأكيد مى كنند و مى گويند: اين نيرنگ در به دست گرفتن سررشته رويدادها نقش مهمّى را ايفا كرده است. به رغم اهمّيت نقشى كه نيرنگ آن را بازى مى كند، نيرنگ نمى تواند كارى كند كه موجب تحول مهمّ در تاريخ شود، مادام كه شرايط عملى و بنيادين اين تحول وجود نداشته باشد. بنابراين، عوامل برانگيزاننده و به وجود آورنده دوران جديد معاويه، بتدريج پيش مى رفت و رشد مى كرد، در حالى كه عوامل واقعى خلافت اسلامى يعنى خلافت امام على عليه السلام به طور آشكار رخت بر مى بست و با رخت بر بستن عوامل واقعى دوران خلفاى راشدين و وارثان انديشه بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله، آثار دلاوريهاى فردى و برجسته اى كه على عليه السلام وارث و سمبل اصلى آن بود نيز از بين مى رفت.

براى هر انديشه واقعگراى تاريخى روشن بود كه دوران برجسته خلافت اسلامى سخت زير فشار تحول جديدى قرار گرفته است كه اشرافيت اموى از مدّتها پيش، آن را رهبرى مى كرده امّا دلاورى على بن ابى طالب موجب طولانى شدن عمر اين خلافت شده است.

ص: 198


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك.

دوران خليفه چهارم از لحاظ سياسى به پايان خود رسيده بود، ليكن از لحاظ زمانى بر اثر دلاوريهاى فردى و شگفت انگيز اين خليفه يعنى دلاورى روحى و دلاورى شمشيرزنى على عليه السلام، تا مدّت خلافت او ادامه يافت. در اين صورت، ميان هوشيارى معاويه و هوشيارى على عليه السلام تفاوتى وجود نداشته، بلكه تفاوت، تنها در معيار نيروها و فعّاليّت عوامل تأثيرگذار بوده است.

معروف است كه هوشيارى معاويه با هوشيارى على عليه السلام قابل مقايسه نبوده است، ليكن معاويه براى رسيدن به اهدافش به هر عملى دست مى زده است. از اين رو، هوشيارى او به گونه اى بود كه از نيرنگ، گناه، فريب، پنهان كارى، خيانت و شكستن عهد و پيمان خوددارى نمى كرد.

معاويه فرمانروايى كه با نزديكانش در محيط شام رشد كرد، به آموزگارى همچون ماكياولى نياز نداشت، زيرا او فرمانروايى آموزگار بود. او خود ماكياوليى بود كه هم فرمانرواى سياسى بود و هم وظيفه آموزش دادن فنون فرمانروايى و حكومت را بر عهده داشت. بنابراين، او خود، در ميدان آزمايش، به خويشتن آموزش مى داد، بدون اين كه اجازه دهد، تا مانع دينى يا اخلاقى از حركت وى به سوى دروازه اى كه او براى خويش طرح ريزى كرده است جلوگيرى كند.

در آن هنگام كه گروهى از مسلمانان در ماجراى بر افراشتن قرآنها در جنگ صفين و در مسأله داورى، پيمانهاى استوار و عهدهاى مقدسى را مى ديدند، معاويه در دل خويش آنها را تمسخر مى كرد و به ساده لوحى آنان پوزخند مى زد. چه، او تمامى اين پيمانها و عهدها را به منظور پياده كردن نقشه سياسى اش بسته بود.

على عليه السلام در توصيف معاويه و خودش مى گويد:

«به خدا سوگند كه معاويه زيركتر از من نيست؛ چيزى كه هست او نارو مى زند و گناه مى كند و اگر نارو زدن زشت و نكوهيده نمى بود، هر آينه من زيركترين مردم به شمار مى آمدم.(1)»

ص: 199


1- - نهج البلاغه، خ 200 - مترجم.

بالطبع معاويه كاملاً مى دانست كه على بن ابى طالب عليه السلام به پيمانها و قراردادها

پاى بند است، زيرا [از ديدگاه على] پيمانها امانتهايى هستند كه نبايد به آنها خيانت شود و نخستين ميدان بزرگ نبرد امام عليه السلام با قريش، نبرد باز گردانيدن امانتها بود كه مى بايست پس از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه، آنها را به صاحبانشان باز مى گردانيد.

در حالى كه معاويه براى ارزشهايى از اين دست هيچ اهمّيتى قايل نيست و تلاش او تنها براى آن است كه از اين ارزشها سوء استفاده كند و آنها را براى رسيدن به اهداف مشخص خويش به كارگيرد. به همين دليل است كه به عنوان نمونه، در مدّت زمان فاصله آتش بس در جنگ صفين تا زمان اعلان پيمان داورى كه آرامش برقرار بود، تنها امام على عليه السلام به اين آرامش و مقررات آن، پاى بند بود. امّا معاويه از اين مدّت آرامش، براى ضربه زدن به موقعيتهاى مهمّ اسلامى بخوبى بهره بردارى كرد تا دولت خلافت اسلامى را تضعيف و زمينه را براى گسترش قدرت خويش آماده كند.

«يورشهاى مسلحانه از سوى نيروهاى معاويه افزايش مى يافت و در همين راستا، نعمان بن بشير با هزار نفر به «عين التمر» يورش برد و در اين شهر، تنها صد نفر مسلح از نيروهاى على عليه السلام حضور داشتند. آنان نيامهاى شمشيرشان را شكستند و با مهاجمان جانانه پيكار كردند و پنجاه تن از روستاهاى مجاور به يارى آنان آمدند. زمانى كه شاميان

آنها را ديدند، گمان كردند كه آنان از نيروى كمكى برخوردارند و به همين سبب شامگاهان شكست خوردند.(1)»

«سفيان بن عوف عامدى به هيت حمله كرد. معاويه به او دستور داد كه به انبار و مدائن بيايد و ساكنان آنها را بكشد. او از جمله كسانى بود كه معاويه به او سفارش كرد: «هركس

را كه ديدى با تو موافق نيست بكُش و به هر روستايى كه گذر كردى آن را ويران كن و امّا

اموال را مصادره كن كه مصادره اموال بسان كشتن است و دل را به درد مى آورد.»

سفيان به «انبار» آمد. صد نفر از افراد مسلّح امام على عليه السلام در اين شهر حضور داشتند. آنها سى تن از افراد را كشتند و آنچه از اموال كه در انبار بود با خود بردند و به نزد

ص: 200


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 133 - مترجم.

معاويه باز گشتند.(1)»

اين رويداد براى امام على عليه السلام سخت دردآور بود. بنابراين، آن حضرت در ميان يارانش به ايراد سخن پرداخت و چنين گفت:

«به من خبر رسيده است كه يكى از لشكريان او به خانه زنى مسلمان و زنى كافر ذمىّ وارد مى شود و خلخال و دستنبدها و گوشواره هاى او را مى كند... شگفتا، شگفتا، به خدا سوگند، همبستگى آنان بر باطل و پراكنده شدن شما از پيرامون حق، قلب را مى شكند و اندوه را به سوى او سرازير مى كند.(2)»

«معاويه، ضحاك بن قيس را به همراه سه هزار جنگجو فرستاد و به او دستور داد كه به بخش پايين واقصه(3) برود و به هر عربى كه گذرش بيفتد كه از پيروان على عليه السلام

باشد، حمله كند. او گذرش به قبيله ثعلبيه افتاد و داراييهاى آنان را چپاول كرد و هر

عربى را كه ديد به قتل رسانيد. سپس نگاهش به عمروبن عميس بن مسعود افتاد و او را كه برادر زاده عبداللّه بن مسعود صحابى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود به همراه گروهى از

يارانش در مسير حج به شهادت رسانيد.(4)»

«معاويه بُسربن ارطاة را با سپاهى به سوى مدينه فرستاد. او در اين شهر گروهى از ياران و هواداران امام على عليه السلام را به شهادت رسانيد و خانه هايى را ويران كرد. همچنين وى به مكه رفت و گروهى از افراد خاندان ابولهب را كشت. سپس به سراة آمد و برخى از ياران امام على عليه السلام را در آن به قتل رسانيد. او به نجران آمد و عبداللّه بن مدان حائرى را كشت، در حالى كه او در ميان خاندان عباس از كسانى بود كه شبها را با عبادت به صبح مى رسانيد. سپس به يمن آمد كه عبداللّه بن عباس در آن جا بود، ليكن در آن هنگام حضور

نداشت.

برخى گفته اند: هنگامى كه خبر آمدن بُسر به او رسيد، گريخت. بُسر به دو فرزند خرد سال عبداللّه برخورد و آنها را با دست خويش سر بريد و سپس به نزد معاويه بازگشت.

گفته اند: زنى به بُسر گفت: هى، تو، مردان را كشتى، امّا چرا اين دو كودك را مى كشى؟ به

ص: 201


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 133 - مترجم.
2- - نهج البلاغه، خ 27 - مترجم.
3- - منزلى است در طريق مكه بعد از قرعاء به سوى مكه؛ فرهنگ فارسى معين - مترجم.
4- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب... .

خدا سوگند كه كشتن آنها را نه در جاهليت روا مى دانند و نه در اسلام. اى پسر ارطاة به خدا سوگند پادشاهى كه كودك خرد سال و پير مرد كهنسال را بكشد مروت را از بين ببرد و روابط خويشاوندان را قطع كند، هر آينه بد پادشاهى باشد.(1)»

در برابر اين شيوه زشت معاويه، على بن ابى طالب عليه السلام از شيوه هاى ننگين كه با سرشت انسانى او در تضاد بودند، جلوگيرى مى كرد و به اندازه يك تار مو، پا را از مرز اين سرشت فراتر نمى نهاد، هر چند ضرورتهاىِ سختىِ كشمكش و جنگ آن را ايجاب مى كرد.

شورش امام على عليه السلام بر سرشت انسانى و عدالتخواهى اش - هر چند به اندازه چند لحظه و مدّتى كوتاه - موجب مى شد كه او دشمنانش را شكست دهد. ليكن اين كار را ناخوش مى داشت، آن هم نه از باب ننگ داشتن و خودخواهى، بلكه به فرمان سرشت انسانى پيروزش.

به عنوان نمونه، امام على عليه السلام مى توانست در آغاز وقايع نبرد صفين آب را به روى سپاهيان معاويه ببندد ولى او چنين نكرد زيرا مكتب او كشتن انسانها را با لب تشنه روا نمى داند. چه، آب به همه انسانها تعلّق دارد و همگى در آن شريكند، خواه در شرايط صلح باشند و خواه در شرايط جنگ. اگر او اين كار را مى كرد، از همان آغاز، توازن قوى به نفع او تغيير مى كرد. همچنين، زمانى كه زحربن قيس(2)آذوقه

شاميان را در همين جنگ قطع كرد [اگر على عليه السلام آن را مى پذيرفت، به نفع او تمام مى شد.]

مشهور است كه امام على عليه السلام در هنگام پيكار، اصول شخصى اش را با اصول انسانى اش تطبيق مى كرد. از باب نمونه، عمروبن عاص بشدّت از رويارويى با

ص: 202


1- - ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، دار احياء التراث العربى، بيروت، ج 16، ص 266 - مترجم.
2- - زحربن قيس كوفى جعفى، يكى از ياران على بن ابى طالبع بود كه وى را با گروهى به عنوان رابط بر مدائن گماشت. عامر شبعلى و حصين بن عبدالرحمن از او روايت كرده اند؛ تاريخ بغداد، ص 4405؛ پيكار صفين، ترجمه پرويز اتابكى، ص 30، - مترجم.

على عليه السلام مى ترسيد. وقتى كه معاويه او را مجبور كرد كه با امام عليه السلام نبرد كند، وى بر اثر نخستين ضربه امام على عليه السلام نقش بر زمين شد و براى اين كه از مرگ رهايى يابد، شرمگاهش را برهنه كرد. بدين سبب، امام على عليه السلام از او روى گردانيد و از كشتن وى صرف نظر كرد.

امام على عليه السلام با بُسربن أرطاة آن قاتل شرارت پيشه نيز به همين ترتيب برخورد كرد. امام برق آسا به بُسر حمله كرد و او را بر زمين افكند و او تنها از طريق برهنه كردن

شرمگاهش از مرگ رهايى پيدا كرد. حارث بن نضر سهمى درباره اين ننگ و بُزدلى و رهايى از مرگ از طريق زبونى مى گويد:

اَفِىْ كُلِّ يَوْمٍ فارِسٌ تَنْدِبُونَهُ

لَهُ عَوْرَةٌ وَسَطَ الْعَجَاجةِ بادِيَة

آيا هر روز جنگجويى هست كه شما برايش سوگوارى كنيد و او شرمگاه خويش را در ميان گرد و غبار برهنه سازد.

يَكُفُّ لَها عَنْهُ عَلِىٌّ سُنانَهُ

وَ يَضْحَكُ مِنْها فِى الْخَلاءِ مُعاوِيَةُ

تا على عليه السلام نيزه اش را بر او فرود نياورد و معاويه هم در خلوتگاه ريشخندش كند.

بَدَتْ اَمْسِ مِنْ عَمْرٍو فَقَنَعَ رَأْسَهُ

وَ عَوْرَةُ بُسْرٍ مِثْلُها حَذْ وَ حاذِيَةٍ

ديروز شرمگاه عمرو بر ملا شد و او سرش را پوشانيد و شرمگاه بُسر نيز عينا همانند آن است.

بر اثر جنگ اين احتمال وجود داشت كه اين اخلاق و سرشت على عليه السلام به سمتى تمايل پيدا كند كه به سود او باشد. چه، به هلاكت رسيدن عمروبن عاص و بُسربن أرطاة موجب تحول بزرگ در مسير جنگ مى شد، زيرا اين دو - بويژه عمروبن عاص - در اردوگاه معاويه نقش فرماندهى و بسيار مهمّى را بر عهده داشتند.

قرائت چهره عمروبن عاص

على بن ابى طالب عليه السلام در سخنى كه در آن از عمروبن عاص ياد كرد، از سرشت

ص: 203

افراد مخالف خودش و نقطه مشتركى كه اين افراد را گرد هم آورده، پرده برداشته است. اين افراد كسانى هستند كه در آزها، اهداف سياسى و نداشتن اخلاق و دين با يكديگر يگانگى دارند. به عنوان نمونه، معروف است كه معاويه، تنها از اين طريق موفق شد عمروبن عاص را به صف طرفدارانش بياورد كه به وى وعده استاندارى مصر را داد و استاندارى مصر يكى از بزرگترين آرزوهاى عمروبن عاص بود.

برحسب ادّعاهاى معاويه كه به خونخواهى عثمان برخاسته بود، مى بايست عمروبن عاص دشمن معاويه باشد زيرا عمرو با عثمان بن عفان دشمنى ورزيد و پس از آن كه عثمان وى را از استاندارى مصر بركنار كرد، در شورانيدن مردم بر ضد او نقش فعّال داشت.

«فرزند عاص در آن روزگار، برده انگيزه هاى پليدى بود كه سراسر دل و جان او را پر كرده بود، زيرا او بدون داشتن هدف شرافتمندانه اى با عثمان مبارزه كرد و مردم را بر ضد او

شورانيد و بعد هم بدون هيچ احساس و عاطفه انسانى، به خونخواهى او برخاست و خود را همچون كسى وانمود كرد كه براى گرفتن انتقام خون او به جهاد پرداخته است. او در آغاز بر اثر بردگى و شيفتگى داراييهاى دنيا، مردم را به شورش عليه خليفه فراخواند و سرانجام [كه تيرش به هدف خورد] باز هم به همين دليل، مردم را به سوگوارى واداشت و اشكها را روان ساخت تا مانند شخصى وفادار و طرفدار، خون قربانى را مطالبه كند.

اين مردك تا آن جا شرافت انسانى را تابع غرض شخصى ساخت كه هيچ شرافت و انسانيتى در وجودش يافت نمى شد و در دلش هيچ احساس و عاطفه كريمانه اى نبود كه حتّى يك رگ او را به تپش در آورد. او تنها براى تقويت حس نفع پرستى مبارزه مى كرد، زيرا اين حس براى او بسى مقدس تر از اخلاق نيكو و دل با صفا و بى آلايش بود. او صورت ديگرى از سكّه اربابش معاويه بود و گويى يكى از آنها اصل و ديگرى سايه آن است. آنها تنها به دنبال چيزى مى رفتند كه سود مورد نظرشان را تأمين كند و در زندگى عمومى خود هرگز به معيارهاى شرافتمندانه اخلاقى پاى بند نبودند زيرا مى دانستند كه اين معيارها براى سنجش ماده سود بخش نيست و به زيانشان پايان مى يابد.(1)»

ص: 204


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 3، ص 120 - مترجم.

هنگامى كه عمروبن عاص [پس از بركنار شدن از مصر] به مدينه آمد و شايعه پراكنيهايش بر ضد عثمان افزايش يافت، عثمان او را فراخواند و به وى گفت: اى پسر نابغه، چه زود پيراهنت به شپش نشست! از پيمانت به عمل، بيش از يكسال نگذشته است. آيا بر من خرده مى گيرى؟ پيش رويم از من ستايش مى كنى و پشت سرم به من ناسزا مى گويى؟

عمروبن عاص: بسيارى از چيزهايى كه مردم مى گويند و به فرماندارانشان نسبت مى دهند، بر خلاف واقع است. پس اى اميرمؤمنان، درباره ملّت خودت از خدا پروا كن.

عثمان: به خدا سوگند، با تمام عيبها و گفته هاى فراوانى كه درباره ات هست، تو را مصدر كارى قرار دادم!

عمرو: من كارگزار پسر خطاب بودم و او در حالى مرا ترك گفت كه از من خشنود بود.

عثمان: به خدا سوگند، اگر مى خواستم به همان رويه عمر مؤاخذه ات كنم، هر آينه به راه راست در مى آمدى. ليكن من نسبت به تو نرمش نشان مى دهم و تو هم گستاخى مى كنى! به خدا سوگند كه من در دوران جاهليت و پيش از آن كه به اين قدرت دست يابم، از لحاظ قوم و قبيله نيرومندتر از تو بودم.

عمرو: اين سخنان را كنار بگذار. سپاس از آن خداوندى است كه ما را به وسيله محمّد صلى الله عليه و آله گرامى داشت و هدايتمان كرد. تو هم عاص بن وائل را ديده بودى و هم پدرت عفان را. به خدا سوگند كه عاص بزرگوارتر از پدرت بود!

به رغم اين كه عمرو گاهى با عذر خواهى خود را كوچك مى كند و گاهى به پيروزى خود بر اتهاماتى كه خليفه بدو وارد ساخته است توجّه دارد، باز هم از هدف خويش دست بر نمى دارد و كينه اش او را برمى انگيزد كه از اقدام عثمان در عزل او از مقامش چشم پوشى نكند. او كوشيد تا براى گرفتن انتقام خود، جانها را از

ص: 205

احساس شورش سرشار سازد و بذرهاى خشم را نسبت به عثمان در دلها بپراكند. هيچ كدام از افرادى كه در مدينه بودند، حتّى پسر ابوطالب و زبير و طلحه از اين تحريك در امان نماند. آنگاه آهنگ آن كرد كه در موسم حج به ميان مردمى برود كه از هر سو و ناحيه بدان سرزمين مى شتابند و دمِ زهراگينش را در آنان بدمد و راه را بر

آنان گرفته، از خطاهاى عثمان آگاهشان سازد. «شايد بهترين پرده اى كه تلاشهاى خصمانه او را براى ما به تصوير مى كشد، گفته خود او پس از كشته شدن عثمان باشد: «اگر من به هنگام هلاك ساختنش مى بودم، همان چيزى را بر سر او مى آوردم كه چوپان در بالاى كوه بر سر گوسفندانش مى آورد.»

«عمرو با چنين دل كينه توز به اقدام نشست و با خليفه به جنگ برخاست. همه اين كارها براى انتقام پست فرماندارى فسطاط بود و به خاطر همين مقام، پس از كشته شدن عثمان، به خونخواهى او برخاست، تا مردم به او به صورت يك فرد عدالتخواه نگاه كنند.(1)»

عمروبن عاص پس از كشته شدن عثمان، به نقش پليد و بزرگش ادامه داد، امّا اين بار از جايگاه بالاتر؛ و اين بدان سبب بود كه وى با فرمانرواى شام، معاويه بن ابى

سفيان كه براى به دست گرفتن رياست دولت اسلامى و تبديل آن به دولت اموى برنامه ريزى مى كرد، همدست شد.

قرائت چهره عمروبن عاص، از ويژگيهاى كسانى كه با على مى جنگيدند، پرده بر مى دارد و نيز تفاوت بزرگى را بر ملا مى سازد كه ميان دو شيوه وجود داشت و از مرز رهبران فراتر مى رفت، هر چند اين رهبران به طور كلّى و يا جزئى اين تفاوت را نمايندگى مى كردند.

عمروبن عاص، پس از آن كه در ميدان نبرد به وسيله امام على عليه السلام نقش بر زمين

ص: 206


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 3، ص 121 - مترجم.

شد، شرمگاهش را برهنه كرد و اين، همان شيوه ذلّت آور او بود كه سرشت فكرى و روانى اش را به طور كامل نشان مى داد.

ترديدى نيست كه اين سرشت عمروبن عاص، از مرزهاى فردى و رابطه همبستگى ميان او و معاويه بن ابى سفيان فراتر مى رود و به محدوده گسترده اى مى رسد كه مسؤولان حكومت يعنى معاويه و عمرو آن را نمايندگى مى كنند.

فرماندارى مصر، هديه اى است كه از سوى معاويه به عمروبن عاص پيش كش مى شود و بهايى است كه در برابر نيرنگهاى سياسى او پرداخت مى گردد. به سخنى روشنتر: سرنوشت مصر به سرشتى ارتباط دارد كه پسر عاص بدان شناخته شده است: سرشت قربانى كردن اصول اخلاقى و دينى به پاى منافع شخصى. از اين رو، فرماندارى مصر و آن پست مهمّ سياسى و اقتصادى، بزودى طعمه فردى خواهد شد كه از برهنه ساختن شرمگاهش براى رهايى جانش از ضربه امام على عليه السلام هيچ ابايى ندارد.

مسأله قابل توجّه در اين جا آن است كه برهنه ساختن شرمگاه، نه تنها عمرو را از دلاورى بايسته در جنگ دور مى كند بلكه او را از ارزشهاى اخلاقى نيز تهى مى سازد و كسى نمى داند كه او پس اين همه رسوايى و شرمندگى به پسرش و سپاهيانى كه در اردو بودند، چه، چيزى گفته باشد؟

براى پسر عاص سزاوار بود كه پس از اين اعمال ننگين، خودش را از انظار پنهان مى ساخت و اين، ساده ترين كارى بود كه او مى توانست انجام دهد: كارى كه هر انسان معمولى چنانچه در موقعيّت او قرار گيرد انجام مى دهد. ليكن شگفتا كه با اين عمل ننگين و شرم آور، رتبه او بالا مى رود و مقام فرماندارى مصر به او اهدا مى شود!

چه بسا برخى ديگر از فرماندهان سپاه معاويه نظير بُسربن أرطاة همين كار را انجام دادند، ليكن مردم اين كار او را هم باعث شرمندگى او دانستند و هم باعث

ص: 207

شرمندگى خود! يا اين كه چنان زبونى ها و خوارى هاى بزرگتر بر دلهاى بيشترينه آن مردم چيره گشته بود كه حتّى رسوايى و زبونى از اين دست را چندان مهم نمى دانستند!

آرى، شرايط عمومى در آن روزگار، به گونه اى بود كه بسيارى از انديشه ها، عادتها و ارزشها دگرگون شده بود. بنابراين، واژه شجاعت تعريفى پيدا كرده بود كه تعريف حقيقى اش نبود. معانى بسيارى از فضايل تغيير يافته و چه بسا به ضدّ آن تبديل شده بود. چه، همزمان با دگرگونى شرايط و اوضاع عمومى جوامع، معانى و مفاهيم فضيلتها نيز دگرگون مى شود.

امام على عليه السلام با سخنان گهربارش، ماهيت عمروبن عاص و نيز ماهيت سپاهيان و زمان او را افشا مى كند:

«شگفتا از عمروعاص پسر نابغه! ميان مردم شام گفت كه من اهل شوخى و خوشگذرانى بوده و عمر بيهوده مى گذرانم! او سخنى بناحق گفت و گناه در ميان شاميان انتشار داد. مردم، آگاه باشيد! بدترين گفتار دروغ است. عمروعاص سخن مى گويد و دروغ مى بندد. وعده مى دهد و خلاف آن عمل مى كند. در خواست مى كند و پاى مى فشارد. امّا اگر چيزى از او بخواهند بخل مى ورزد. به پيمان خيانت مى كند و پيوند خويشاوندى را قطع مى نمايد. پيش از آغازنبرد در هياهو و امر و نهى بى مانند است تا آن جا كه دستها به سوى قبضه شمشيرها نرود، امّا در آغاز نبرد و برهنه شدن شمشيرها، بزرگترين نيرنگ او اين است كه شرمگاه خويش آشكار كند و بگريزد. آگاه باشيد! به خدا سوگند كه ياد مرگ مرا از شوخى و كارهاى بيهوده باز مى دارد ولى عمروعاص را فراموشى آخرت از سخن حق باز داشته است. با معاويه بيعت نكرد مگر بدان شرط كه بدو پاداش دهد و در برابر رها كردن دين خويش، رشوه اى به او تسليم كند.(1)»

امام على عليه السلام در نامه اى به عمروبن عاص چنين مى نويسد:

«تو دينت را پيرو دنياى كسى قرار دادى كه گمراهى اش آشكار و گستاخ و بى شرم است. شركت در جلسه او شخص با شرافت را بدنام مى كند و آميزش با او، انسان

ص: 208


1- - نهج البلاغه، خ 84 - مترجم.

بردبار را نگران مى سازد. تو از اثر او پيروى كردى و در صدد به دست آوردن برترى او برآمدى، چونان كه سگ از پى شير مى رود و به پنجه او پناه مى برد و چشم مى كشد تا او فزونى شكارش را به سمت او پرتاب كند. بنابراين، دنيا و آخرتت را از دست دادى و اگر از حق پيروى مى كردى، به خواسته ات دست مى يافتى(1)»

همدمى على عليه السلام با مرگ و دلاورى او

دلاورى يعنى نترسيدن از مرگ در راه پياده كردن اصول اعتقادى و مبارزه با دشمن. اردوگاه مؤمنان، مالامال از فدائيانى است كه عاشق و شيداى شهادتند، در حالى كه اردوگاه آزمندان و منفعت جويان را بزدلانى پركرده اند كه از فداكارى و جانبازى سخت بيمناكند.

انديشه مرگ در نظرگاه امام على عليه السلام و در زندگى عملى او، به صورت محورى در آمد كه حقايق بنيادين از آن بر مى خاست. چه، اوّلاً مرگ يك حقيقت حتمى است [كه هيچ كس راه گريز از آن ندارد] و از ديدگاه اسلامى، مرگ به معناى انتقال يافتن از زندگى كوتاه مدّت (دنيا) به زندگى جاودانه است. با توجّه به اين ديدگاه، مرگ پايان زندگى شخص نيست بلكه آغاز زندگى ديگر اوست. بدين سبب دين اسلام تأكيد مى كند كه عمل شايسته در دنيا براى رستگارى در آخرت يك ضرورت قطعى به شمار مى رود و همين قانون، محور انديشه امام على عليه السلام در فراخوانى ديگران به حق و عدالت و در دفاع از اين دو، با دلاورى تا مرز شهادت است.

اين قانون به خداوندى مربوط مى شود كه اعمال انسان را در دنيا بر مى شمارد و بر طبق عدالت، در آن جهان از او حساب مى كشد. انديشه امام على عليه السلام پيرامون همين محور دور مى زند. او در سخنانش چنين مى گويد:

«آگاه باشيد! دنيا خانه اى است كه كسى در آن ايمنى ندارد جز آن كه به گردآورى توشه آخرت پردازد و از كارهاى دنيوى كسى رهايى نمى يابد. مردم به وسيله دنيا

ص: 209


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ج 4-3.

آزمايش مى شوند. پس هر چيزى از دنيا را براى دنيا به دست آوردند از كفشان بيرون مى رود و بر آن محاسبه خواهند شد و آنچه را در دنيا براى آخرت كردند، به آن خواهند رسيد و با آن خواهند ماند. دنيا در نظر خردمندان چونان سايه اى است كه هنوز گسترش نيافته، كوتاه مى گردد و هنوز فزونى نيافته، كاهش مى يابد.(1)»

امام عليه السلام در سخنرانى ديگرى، رابطه اجلها را با عملها چنين تعريف مى كند:

«اى بندگان خدا، از خدا بپرهيزيد و با اعمال نيك به استقبال اجل برويد و با چيزهاى فانى شدنى دنيا، آنچه را كه جاويدان مى ماند خريدارى كنيد. از دنيا كوچ كنيد كه براى كوچ دادنتان تلاش مى كنند. آماده مرگ باشيد كه بر شما سايه افكنده است. چون مردمى باشيد كه بر آنها بانگ زدند، و آنان بيدار شدند و دانستند كه دنيا خانه جاويدان نيست و آن را با آخرت مبادله كردند.

خداى سبحان شما را بيهوده نيافريد و به حال خود رها نكرد. ميان شما تا بهشت يا دوزخ، فاصله اندكى جز رسيدن مرگ نيست. زندگى كوتاهى كه گذشتن لحظه ها از آن مى كاهد و مرگ آن را نابود مى كند، سزاوار است كه كوتاه مدّت باشد. زندگى كه شب و روز آن را به پيش ميراند، بزودى پايان خواهد يافت. مسافرى كه خوشبختى و يا بدبختى به همراه مى برد، بايد بهترين توشه را با خود بردارد. از اين خانه دنيا زاد و توشه برداريد كه فرداى رستاخيز نگهبانتان باشد. مرگ حق است و از ديدگاه مؤمنان فرمان حقّى است كه آنان را در ايمان و انجام دادن كارهاى شايسته، نيرومند و استوار مى سازد و وادارشان مى كند كه در كار كوچك و يا بزرگ، خويشتن را مورد حسابرسى قرار دهند.(2)»

در اين صورت، نخستين باب اين است كه مرگ بايد پيمان انسان مؤمن با خدايش را حكايت كند، زيرا خداوند مى فرمايد: «از مؤمنان مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضى بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضى چشم به راهند و هيچ پيمان خود دگرگون نكرده اند(3)

در اين جا، شهادت با رساترين بيان اسلامى اش تجلّى مى يابد، زيرا درستى راه و

ص: 210


1- - نهج البلاغه، خ 63 - مترجم.
2- - همان، خ 64 - مترجم.
3- - مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ ... ، احزاب 33/23 - مترجم.

نيكى پايانه شخص به معناى گزينش راه حق است كه جز آن راه درستى وجود ندارد. آيه زير بر على بن ابى طالب عليه السلام و راستگويان تطبيق مى شود:

«خدا از مؤمنان جانها و مالهايشان را خريد، تا بهشت از آنان باشد. در راه خدا جنگ مى كنند، چه بكشند و يا كشته شوند...(1)»

على عليه السلام در تمامى نبردهايى كه ميان اسلام و شرك در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رخ داد مصداق اين آيه است و اين موضوع چونان نور خورشيد روشن است. امام عليه السلام از اين كه در نبرد احد شهادت نصيب او نشد اشك مى ريخت! به ديگر سخن دلاورى در وجود انسانى كه به حق، به زندگى ديگر و بهشت ايمان دارد ريشه دوانيده است، همان بهشتى كه براى برگزيدگان، پاكان، پرهيزكاران و كسانى آفريده شده است كه كارهاى نيك انجام مى دهند.

او در تمامى مراحل زندگى اش، حياتش را بر كف دست خويش نهاده بود زيرا مى دانست كه اجل او در جنگ و يا در صلح به جلو و يا عقب نمى افتد، بلكه اجل نگهبان اوست. چنان كه در يكى از سخنرانيهايش مى گويد:

«خداوند براى من پوششى استوار قرار داد كه مرا حفظ كند و هرگاه عمرم بسر آيد، اين پوشش از من دور مى شود و مرا تسليم مرگ مى كند و در اين روز، نه تير خطا مى رود و نه زخم بهبود مى يابد.(2)»

على عليه السلام كه از مرگ، همان برداشت اسلام را داشت و آن را شهادت مى دانست، در ميدانهاى نبرد با مرگ انس مى گرفت و بدين ترتيب به صورت يك الگو و سند براى ديگران در اين ميدان در آمد. او عملاً با مرگ همدم شد و حتّى همدمى او با مرگ از همدمى كودك به پستان مادرش بيشتر بود و اين چيزى است كه سخنان راستين و بحق او كه از ژرفاى دلش بيرون مى آيد از آن پرده بر مى دارد:

«اى مردم، امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات در هم بشكنيد و از راه اختلاف و

ص: 211


1- - اِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنينَ اَنفُسَهُمْ وَ اَمْوَالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ، توبه 9/9 - مترجم.
2- - نهج البلاغه، خ 62 - مترجم.

پراكندگى بپرهيزيد و تاجهاى فخر و برترى جويى را بر زمين نهيد. رستگار شد آن كس كه با ياران به پا خاست يا كناره گيرى نمود و مردم را آسوده گذاشت. اين گونه زمامدارى چون آبى بد مزه و لقمه اى گلوگير است و آن كس كه ميوه را كال و نارس بچيند، مانند كشاورزى است كه در زمين ديگرى بكارد.

در شرايطى قرار دارم كه اگر سخن بگويم، مى گويند بر حكومت حريص است و اگر خاموش باشم، مى گويند: از مرگ ترسيد. هرگز! من و ترس از مرگ؟! پس از آن جنگها و حوادث ناگوار؟ سوگند به خدا، اُنس و همدمى فرزند ابى طالب به مرگ در راه خدا از همدمى كودك به پستان مادر بيشتر است! اين كه سكوت گزيدم، از علوم و حوادث پنهانى آگاهى دارم كه اگر بازگويم، آشفته مى گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاههاى عميق.(1)»

آرى، وقتى على عليه السلام به جهاد در راه خدا و سعادت اخروى فرا مى خواند، اين فراخوانى او از جهاد بر ضد ظلم و ستم جدا نيست. چه، اين دو جهاد: جهاد در راه خدا و حق و جهاد در راه دست يافتن به زندگى شرافتمندانه، يك جهاد به شمار مى رود كه يكى جدا از ديگرى نيست. اگر على عليه السلام ديگران را به ياد مرگ

مى انداخت، تنها بدين سبب بود كه مى خواست در حالى با افراد بزدل و ناتوان رو به رو شود كه آنان را به ياد مرگ بيندازد و به ايشان بگويد كه هر چند آنها مى پندارند

كه از چنگال مرگ مى گريزند، امّا مرگ بزودى گريبان آنها را خواهد گرفت. بنابراين، يادآورى مرگ، در حقيقت، نوعى فراخوانى به جهاد و مقاومت در برابر ستم است.

على عليه السلام در پرتو ديدگاه انقلابى و شيوه مبارزه و مقاومتش، مرگ را معنا و تعريف مى كند: مرگ آن است كه انسان در زندگى اش مغلوب بسر برد و اين، همان مرگ روان و خوارى بزرگ است.

در همين حال، مردگان مى توانند به زندگى افتخارآميز دست يابند و آن، زمانى است كه آنان در حالى كه بر دشمنان ستمكار خود پيروز مى شوند، بميرند. بر اين اساس، زندگى كه با خوارى و زبونى توام باشد مرگ است و اين، انديشه فدائيان،

ص: 212


1- - نهج البلاغه، خ 5 - مترجم.

جانبازان و پيكارگران راه آزادى در طول تاريخ است و اين، همان انديشه بلند على بن ابى طالب عليه السلام است كه در نبرد صفين و در هنگامى كه سپاه معاويه آب را به روى ياران او بستند، در سخنرانى اش چنين فرمود:

«شاميان با بستن آب، شما را به پيكار فرا خواندند. اكنون بر سر دو راهى قرار داريد: يا به ذلّت و خوارى بر جاى خود بنشينيد و يا شمشيرها را از خون آنها سيراب سازيد، تا از آب سيراب شويد. چه، مرگ در زندگى توأم با شكست و زندگى جاويدان در مرگ پيروزمندانه شماست! آگاه باشيد! معاويه گروهى از گمراهان را آورده و حقيقت را از آنان مى پوشاند، تا كوركورانه گلوهاشان را آماج تير و شمشير كنند.(1)»

ص: 213


1- - نهج البلاغه، خ 51 - مترجم.

ص: 214

بخش پنجم: سياست نظامى على بن ابى طالب عليه السلام

ص: 215

ص: 216

سخن گفتن درباره سياست نظامى على بن ابى طالب عليه السلام در زمان خلافت او، كارى است بس دشوار و پيچيده و دليل آن هم اين است كه سياست نظامى امير مؤمنان عليه السلام به عنوان خليفه و يا هر رهبر حكومتى، سياست اثباتيگرى و كاربردى است كه ترجمان يك نگرش دنيوى و سياسى مى باشد و اين سياست بر پايه نگهدارى حكومت و توجيه و توسعه آن و نيز جلوگيرى از خطرهاى دشمنان آن استوار است. اين سياست، دقيقا - همانند سياست پراگماتيستى - با واقعيت بسان موضوعى برخورد مى كند كه طرحهاى تئورى خود را در طى عمليات پى در پى بر روى اين موضوع به اجرا در مى آورد و هدفش از اين عمليات آن است كه فعّاليّتهاى نظامى به طور موفقيت آميز انجام شود.

از جمله الفباى سياست نظامى، آن است كه طرح تئورى نظامى در مرحله اجرا بايد به گونه اى پياده شود كه تنها در جهت هدف باشد. زمانى كه رهبران نمونه نظامى نظير اسكندر مقدونى، ژوليوس قيصر و ناپلئون بناپارت را مورد بررسى قرار مى دهيم، در شيوه آنها تنها اين موضوع را مى بينيم كه زندگى آنان با وظايف و مأموريتهاى نظامى و فتوحات پى در پى در هم آميخته است.

در عرف اين رهبران نظامى، جنگ جنگ است و تنها راه براى به دست آوردن پيروزيها و افتخارات تاريخى. به رغم اين كه - از نقطه نظر عمومى - جنگ وسيله اى است براى رسيدن به اهداف بزرگ، ليكن در ديدگاه اين رهبران نظامى كار آزموده به هدف نهايى آنها تبديل مى شود. چه، اينان آن چنان با جنگ انسجام پيدا مى كنند كه گويى جنگ هدفى است كه آنها نمى توانند از آن دست بردارند.

اين سخن كه «اگر آن پيروزيها بدون جنگ براى آن رهبران بزرگ نظامى ميسّر مى شد، آنها آرزوى اين پيروزيها را نمى كردند» سخنى به گزاف نيست. چرا كه

ص: 217

جنگ، به تخصّص، باور، هنر، مهارت آنها و تنها وسيله توجيه آنها در زندگى تبديل شده است. البتّه، به استثناى وضعيتهاى ويژه اين رهبران و به استثناى كارهاى فرماندهان نظامى كه شهرت تاريخى ندارند.

گاهى به سبب وجود يك هدف سياسى، جنگ آغاز مى شود، ليكن با گذشت زمان و با فرورفتن در شيوه ها و فضاهاى جنگ، اين انگيزه پديد مى آيد كه از طريق جنگ مى توان به هدف سياسى دست يافت و در اين هنگام است كه جنگ به صورت تنها گزينه در مى آيد و تصوير رهبرانى نظامى چون اسكندر مقدونى، ژوليوس قيصر، ناپلئون بناپارت و ديگران را به همين ترتيب مى توان ترسيم كرد.

اين كه ما از اين رهبران نظامى نام برديم و نه از هلاكو و چنگيزخان، بدان سبب است كه آنان در تاريخ پر آوازه تر و نسبت به تاريخ آگاه ترند.

زيرا اين رهبران نظامى از قدرت، هدف، طرح و فعّاليّت برخوردارند و به همين سبب سرزمينى را نمى توان پيدا كرد كه اصول بنيادين آنان براى ادامه نبرد در آن تطبيق نشود و در پيش گرفتن سياستهاى نظامى در خور توانايى هر كدام از آنان امكانپذير نباشد.

امّا تفاوت اساسى على بن ابى طالب عليه السلام كه نمونه عالى از يك فرمانده نظامى جنگجو و فدايى بود، با ديگر فرماندهان اين است: به رغم اين كه پيكار براى امام عليه السلام به عنوان جنگجويى بزرگ و بى نظير، به صورت يك حرفه در آمده بود، ليكن او پيكار را به خاطر پيكار دوست نمى داشت. على عليه السلام از لحاظ تواناييهاى

پيكار، هيچ گونه كم و كاست نداشت، زيرا از توانايى فوق العاده اى براى پيكار برخوردار بود. همچنين انگيزه نبرد كه به سرنوشت اسلام اختصاص داشت در وى نيرومند بود. بنابراين، او چه چيزى را كم داشت، تا يك فرمانده نظامى همسنگ اسكندر مقدونى باشد. البتّه، با تفاوت بزرگى كه در ميان آنها وجود دراد؟

پاسخ اين پرسش را مى توان چنين گفت: على عليه السلام يك مرد الهى و انسانى بود. امّا

ص: 218

الهى بود به اين دليل كه وى به جهان ديگر، روح، جهان ملكوت و عدالت، وابسته و معتقد بود. انسانى بود، زيرا وى به كره خاكى و جهان انسانيت وابسته بود و بايد به خاطر اجراى حق و پياده كردن عدالت در زندگى كه پر از ستمگرى و استبداد و ظلم و دزدى است مبارزه مى كرد و به همين دليل، در هر رويداد جنگى درباره تمامى جوانب آن مى انديشيد كه هم با بعد الهى و هم با بعد انسانى او سازگار باشد. او با اجتهاد سياسى و يا دينى اش درباره دشمن مسلمانش مى انديشيد و تمامى حسابها را انجام مى داد، تا نسبت به او عنايتى كند و ستمى صورت نگيرد و نيز تا جايى كه امكان دارد، درگيرى را از ميان بردارد و به دشمن فرصت ترك مخاصمه بدهد.

تصميم امام على عليه السلام بر عملى ساختن شيوه عادلانه اش در دورى كردن از جنگ و بنيان نهادن پايگاه عدالت و كمك به شخص خطاكار تا از خطايش كناره گيرى كند و نيز فضيلتهاى او در تحمّل رنج به خاطر دشمنانش و در بخشش و گذشت از آنها و ديگر ويژگيهاى برجسته او، پرداختن به سياست نظامى او را به صورت مستقل براى ما دشوار مى سازد. چه، او اين سياست را نمى خواست و يا نمى خواست كه اين سياست را به يك ديدگاه نظامى صرف تبديل كند، بلكه عوامل و شرايط جديد، آن چنان بر او فشار آورد كه وى را واداشت تا بگويد: جنگ براى تأويل قرآن همانند جنگ براى تنزيل و فرود آمدن آن است. و نيز بگويد: پيكار با فريب خوردگان همچون پيكار با كفار قريش است. امام عليه السلام فرمود:

«قريش با من چه مى گويند؟ به خدا سوگند كه در زمان كفرشان با آنها جنگيدم و اكنون نيز كه كجروى مى كنند با آنها مى جنگم. من آنم كه ديروز با آنان همراه بودم، همچنان كه امروز نيز با آنان همراهم!»(1)

عوامل پيكار بسيار روشن، پايدار و قطعى بود، ليكن با اين وجود، امام عليه السلام هم با

خود و هم با ديگران سخت عادلانه رفتار مى كرد. از اين رو لحظه به لحظه قرآن را به

ص: 219


1- - نهج البلاغه، خ 32 - مترجم.

خاطر مى آورد تا موضعش را استوار، خطايش را شناسايى، جهتها را نشانه گذارى و تيرها را با دقت پرتاب كند زيرا عدالتى كه از لحاظ فكرى و رفتارى از او انسانى خارق العاده ساخته بود، وى را به چيزى هدايت مى كرد كه خواسته الهى است نه به چيزى كه خواسته بشرى مى باشد.

بنابراين در برداشت الهى از قضايا، گاهى دست برداشتن از سود نبرد و يا يك مسأله سياسى به منظور ارايه الگوى عالى تاريخى مهم تر و ارزشمندتر [از سود نبرد و يا مسأله سياسى] است.

چه، انسان، هيچگاه نيازمند جنگ نيست بلكه نيازمند الگو و الگوهاى عالى است. از اين رو، نام رهبران نظامى تاريخى همچون طيوف و... صرفا به خاطر نيازهاى پژوهشى برده مى شود، ليكن امام على عليه السلام همواره سمبل عالى تمامى فضايل بلند بشرى است كه بشريت به خاطر تحقق يافتن اين فضايل مبارزه مى كند.

ما پيشتر ديديم كه چگونه امام على عليه السلام از كشتن عمروبن عاص صرف نظر كرد، در حالى كه وى از اعضاى ستاد فرماندهى سپاه معاويه بود و امام عليه السلام او را بر زمين افكنده بود. نيز ديديم كه چگونه آن حضرت، سپاهيان معاويه را از رود آب كنار زد و سپس به ايشان اجازه داد كه از آب استفاده كنند! و نمونه هاى بى نظيرى از اين قبيل كه نبايد آنها را سياست نظامى و شيوه جنگى بناميم، بلكه الگوهاى عالى اخلاقى و انسانى هستند كه بايد سرمشق همگان قرار گيرند.

آرى، سيره على بن ابى طالب عليه السلام در جنگها، خود باعث مى شود كه ما از سياست نظامى او پيروى نكنيم، زيرا پيروى از سياست او، ما را وا مى دارد كه از اخلاق نمونه، انديشه بزرگ و عدالت بى نظير او پيروى كنيم، عدالتي كه تمامى نامگذاريها و تعريفهاى ديگر از قبيل سياست نظامى، ديپلوماسى، تاكتيك و امثال آن را وا پس مى زند [و اين، براى ما بسيار دشوار است].

على عليه السلام با عدالت و زهد پرورش يافت و در اين دو رشد كرد و نهال آنها را در

ص: 220

وجودش كاشت و آنها جزو وجود او شد. بنابراين، او هيچگاه به دنبال پيروزيهاى سياسى و نظامى زودگذرى كه با عدالت و زهد رابطه اى نداشته باشد نمى رفت و اين يك مدخل ضرورى است كه در هنگام سخن گفتن درباره سياست نظامى على عليه السلام بايد آورده شود.

در اين جا يك نقطه اصلى به چشم مى خورد كه خود را بر سياست نظامى على عليه السلام تحميل مى كند و اين نقطه، همان سرشت جنگ و جوانب آن است.

جنگ جمل، جنگ نهروان و جنگ صفين كه جنگهاى اصلى و بزرگ در زمان اين خليفه اند، به طور كلّى جنگهاى داخلى اسلامى بوده اند، زيرا در ظاهر، جنگ اسلام بر ضد اسلام است. بنابراين، تمامى عملكردهاى امام على عليه السلام در اين جنگها بيش از آن كه اقدامات نظامى به معناى متعارف آن باشد، اقداماتى است اعتقادى، اخلاقى و اسلامى. برخى از اين اقدامات عبارتند از:

1- آغاز نكردن جنگ تا اين كه حجت دوبار بر دشمن تمام شود: نخست: از طريق اعلان جنگ توسط دشمن (جنگ ناكثين و جنگ قاسطين) دوم: آغاز جنگ به وسيله خود دشمن.

2- جستجوى تمامى راههاى ممكن به منظور جذب برخى از افراد دشمن به صلح.

3- پرهيز كردن از به دست آوردن پيروزى، با بهره گيرى از ابزار نادرست. به عنوان مثال، به رغم اين كه معاويه نخستين كسى است كه آب را به روى سربازان امام على عليه السلام مى بندد، امّا امام عليه السلام با بستن آب به روى سپاه معاويه موافقت نمى كند.

4- داراييها و زنان دشمن را پس از پيروزى، مباح اعلان نمى كند و تنها به غنايم موجود در ميدان جنگ بسنده مى كند.

5- امام على عليه السلام، زخمى، اسير يا كسى را كه از ميدان نبرد مى گريخت و كسى را كه شرمگاهش را برهنه مى كرد نمى كشت و به زنان بى احترامى نمى كرد، حتّى اگر

ص: 221

آنان به او دشنام هم مى دادند. اين دستورات و سياستهاى جنگى امام عليه السلام از برخى سخنرانيها و نوشته هاى او بروشنى به دست مى آيد. به عنوان نمونه، در سفارش او به جاريه بن قداحه سعدى كه او را براى رويارويى با بسربن أرطاة كه يكى از فرماندهان سپاه معاويه بود و پس از يورش به قبيله هَمْدان، زنان و كودكان را به قتل رسانيده بود، اعزام كرد، چنين آمده است:

«جز با كسانى كه با تو پيكار مى كنند، پيكار مكن، زخميها را مكش، حيوانى را به بيگارى مگير، هر چند اين كار مستلزم آن باشد كه تو و همراهانت پياده برويد! آبهاى آشاميدنى مالكان آب را براى خود مصادره مكن و تنها فزونى آن را با طيب خاطرشان بنوش و به هيچ مرد و زن مسلمانى دشنام مده و به هيچ مرد و زن كافر ذمّى ستم مكن. خونها را در راه حق بريز و در راه حق از ريختن آن خوددارى كن.»

پيداست كه سياست على عليه السلام كاملاً بر خلاف سياست دشمن است، سياست دشمنى كه در كشتارگاههاى بُسربن أرطاة و امثال او تجسم يافته است. سياست امام عليه السلام در جنگ صفين، نمونه والايى از باورهاى اسلامى و استوار اوست و همين سياست به طور كلّى جوهره سياست او در جنگهاى مشابه يعنى در جنگهاى اسلامى - اسلامى بوده است. هنگامى كه ياران على عليه السلام در جنگ صفين از او پرسيدند كه چرا به آنان اجازه پيكار نمى دهد و جنگ را به تأخير مى اندازد؟ امام عليه السلام فرمود:

«به خدا سوگند كه من يك روز جنگ را به تأخير نينداختم، مگر اين كه مى خواهم شايد گروهى از آنان رهيابند و به ما بپيوندند و با ديدگان كم نور خويش روشنى راه مرا بنگرند و اين درنگ به نظر من دوست داشتنى تر از كشتن آنهادر حال گمراهى است؛ اگر چه به گناهانشان باز مى گردند(1)

همچنين گفت:

«بار خدايا... اگر ما را يارى كردى كه بر دشمنان پيروز گرديم، ستمكارى را از ما دور كن و با حق و رستگارى پا برجايمان گردان و اگر دشمنان ما را يارى كردى كه

ص: 222


1- - نهج البلاغه، خ 55 - مترجم.

بر ما پيروز گردند، شهادت را روزى ما كن و ما را از تباهى نگهدار(1)

پافشارى امام عليه السلام بر آغاز نكردن نبرد، بدين سبب بود كه او مى خواست، دشمن نبرد را آغاز كند و بدين وسيله، به دشمن فرصت داده باشد كه از جنگ دست بردارد و به همين دليل، پيش از برخورد دو سپاه در صفين، چنين فرمود:

«شما جنگ را با آنان آغاز مكنيد، تا اين كه آنان دست به حمله بزنند، زيرا شما - بحمداللّه - حجت داريد و جنگ نكردن شما با آنان تا زمانى كه آنان جنگ را آغاز كنند، خود حجت ديگرى براى شما نسبت به ايشان است. آنگاه اگر به اجازه خداوند شكست بر دشمن افتاد، فراريان را مكشيد و درماندگان را زحمى نكنيد و زخميان را از پا در نياوريد و زنان را با آزار دادن تهييج نكنيد، اگر چه به شرف و بزرگوارى شما دشنام دهند و به فرماندهانتان ناسزا گويند.(2)»

از اين مقرّرات عالى روشن مى گردد كه انگيزه انسانى - اسلامى [در نزد امام على عليه السلام ] به مراتب از انگيزه كاربردى نظامى كه براى جنگ، جز قوانين جنگ را نمى شناسد نيرومندتر است. امّا دشمن از همين مقررات عالى سوء استفاده مى كرد، تا در سايه آن جنايت كند، ويران سازد و پيروز شود.

به عنوان نمونه، درست در هنگامى كه امام على عليه السلام به پيمان اسلامى پاى بند است، دشمن او حملات خود بر ضد پايگاههاى ياران او را شدّت مى بخشد و به همين ترتيب.... معناى اين كار، آن است كه تعهّدات اعتقادى على بن ابى طالب عليه السلام و پيروان او، از ديدگاه دشمن، يك رخنه به شمار مى رود. در حالى كه از ديدگاه نظامى با هيچ دليل و توجيهى به نفع جبهه نظامى نيست كه نقطه ضعف به دست دشمن دهد و براى نفوذ او رخنه اى باز كند.

حفظ ارتباط ميان اصول عالى اخلاقى و انسانى و اصول و قواعد جنگى از نظرگاه كلّى نظامى و يا سياست پايدار نظامى كه در جهان به كار گرفته مى شود،

ص: 223


1- - نهج البلاغه، خ 171 - مترجم.
2- - همان، نامه 14 - مترجم.

بسيار دشوار است. چه، وجود تضاد ميان اين دو مجموعه اصول [= اصول اخلاقى

و اصول جنگى] گاهى در عمليات نظامى موجب وارد آمدن زيانهاى عملى مى شود.

در فرماندهى و رهبرى امام على عليه السلام اصول اخلاقى با روش نظامى او - به طور انكارناپذير - در هم آميخته اند. ليكن اين سياست را در عمليات نظامى در جهان تا كجا مى توان تعميم داد؟ [پاسخ اين سؤال] امرى است كه تشخيص آن از توان ما بيرون است.

هرگاه از اين ويژگى برجسته در سياست نظامى امام على عليه السلام فراتر رويم،

مى توانيم يك سلسله اصول كلّى را از اين سياست نظامى استنباط كنيم كه در بينشهاى نظامى بشرى مى توان از اين اصول بهره گرفت و آنها از اين قرارند:

1- على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه اميرمؤمنان است، خود فرماندهى سپاهش

را بر عهده مى گيرد و بر طبق سياستى عمل نمى كند كه مى گويد: بايد فرماندهى دولت از فرماندهى ارتش جدا باشد، زيرا فرماندهى ارتش يكى از مسؤوليتهايى است كه تحت فرماندهى و رهبرى خليفه كار مى كنند.

اين كه خليفه شخصا فرماندهى ارتش را در جنگها بر عهده گيرد سنّتى ثابت و معمول نبوده بلكه غالبا خليفه به فرماندهان ارتش دستور مى داده است كه وظايف و مأموريتهاى جنگى را بر عهده گيرند. ليكن على عليه السلام كه از رهبرى پيامبر اسلام، حضرت محمّد صلى الله عليه و آله، الگو مى گيرد و زير پرچم او رشد يافته و شاگرد او بوده است، به پيروى از پيامبر كه فرماندهى غزوات را خود به عهده مى گرفت، فرماندهى جنگهاى بزرگ را مستقيما در دست مى گيرد.

امام عليه السلام با اين روش خويش، رهبرى جهاد را نيز بر عهده مى گيرد، همان جهادى كه او درباره اش فرمود:

«جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند بزرگ به روى دوستانش گشوده

ص: 224

است؛ لباس تقوا، زره محكم حق و سپر آهنين اوست. بنابراين، كسى كه از جهاد دورى جويد و از آن روى برتابد، خدا به او لباس خوارى، جامه بلا و گرفتارى مى پوشاند... و بر اثر بى اعتنايى به جهاد، از راه حق منحرف، به بدبختى و بيچارگى دچار و از عدل و انصاف محروم مى گردد.(1)»

او كه به وجود پروردگارش يقين دارد و نسبت به دينش هيچ ترديدى به خويشتن راه نمى دهد، نمى خواهد از جهاد خوددارى كند. امام عليه السلام در حالى كه عازم پيكار با سپاه جمل مى شود به ياد بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله مى افتد و مى گويد:

«به خدا سوگند كه من در ميان آنها بودم كه به سوى رستگارى مى رفتند، تا دشمن را فرارى داديم. من نه ناتوان بودم و نه ترسو و اكنون نيز راه من همان راه است. پس باطل را مى شكافم تا از پهلوى آن حق پديدار گردد.(2)»

2- پاسخ دادن به تجاوز دشمن، پيش از آن كه وى دست به تجاوز بزند. چه، آگاهى از خطر تجاوز، انسان را وا مى دارد كه دست به سرعت عمل بزند و به سمت دروازه هاى دشمن حركت كند، تا جلو هجوم تجاوز كارانه او را بگيرد و حالت تهاجمى او را به حالت دفاعى تبديل كند.

در جنگهاى على عليه السلام اين سياست بروشنى خود را نشان داد. به عنوان نمونه، در جنگ جمل، على عليه السلام از شهر بيرون آمد و روانه جبهه نبرد با پيمان شكنان [= ناكثين] در بصره شد و مسافتهاى درازى را پيمود. همچنين، امام عليه السلام[از كوفه بيرون آمد] و به قرارگاه خوارج يعنى مداين و نهروان كه محلّ تجمّع آنها بود، رفت. چنان كه با هدف رويارويى با معاويه رهسپار شام گرديد و در صفين با او برخورد كرد. بنابراين، سرعت پاسخ گويى به شورشهاى مسلحانه و به هنگام خود به سمت آن رفتن، يك نوع عمليات نظامى مهم به شمار مى رود كه به حركت نظامى جان تازه مى بخشد و موجب تداوم سياست و شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله در غزوات و فتوحات اسلامى مى شود.

ص: 225


1- - نهج البلاغه، خ 27 - مترجم.
2- - همان، خ 33 - مترجم.

تعهد على عليه السلام بر آغاز نكردن هجوم در ميدان نبرد، هيچ تأثيرى بر شيوه شناخته شده او در آغاز كردن جنگ به معناى نظامى و راهبردى آن نداشت بويژه كه پيمانهاى صلح موجب شكست او نمى شد.

او در جنگهاى جمل، نهروان و صفين، پيروزى نظامى جانانه اى را به دست آورد، ليكن در جنگ صفين سياست داورى ميوه هاى پيروزى را بلعيد و اين بر اثر سست شدن اراده مردم بود.

او خطاب به مردمى كه موقعيّت او [يعنى] حق را درك نكردند و در حساس ترين موقعيتها او را تنها گذاردند، چنين فرمود:

«هان آگاه باشيد كه من شب و روز و در نهان و آشكار، شما را به جنگ با اينان فراخواندم و به شما گفتم پيش از آن كه آنان به شما حمله كنند؛ شما به آنان يورش بريد. به خدا سوگند كه با هيچ گروهى در شهر و ديارشان جنگ نشده است، مگر اين كه آن گروه شكست خورده و خوار شده اند. امّا شما كار را بر عهده يكديگر واگذاشتيد و يكديگر را خوار و زبون ساختيد تا اين كه از هر سوى به شما تاختند و ديارتان را تصرّف كردند... زشتى و غم نصيبتان باد. در آن هنگام كه نشانه تير آنان قرار گرفته ايد شما را غارت مى كنند و شما غارتشان نمى كنيد، با شما پيكار مى كنند و شما پيكار نمى كنيد، با حق مخالفت مى كنند و شما خشنوديد! هرگاه كه در تابستان شما را به جنگ با آنان تشويق كردم، گفتيد اكنون هوا گرم است؛ به ما مهلت ده كه گرما بشكند و اگر در زمستان شما را به پيكار با آنان فرمان دادم، گفتيد اكنون هوا سرد است؛ به ما مهلت ده كه سردى هوا بيارامد. همه اينها فرار از گرما و سرما بود. پس اگر شما از گرما وسرما چنين مى گريزيد، به خدا سوگند كه از شمشير بيش از اين خواهيد گريخت.(1)»

از شيوه امام على عليه السلام مى توان اين انديشه كلّى را به دست آورد كه هرگاه دشمن در انديشه فرود آوردن ضربه اى تجاوزكارانه باشد، وارد آوردن ضربه پيشگيرى كننده بر وى و يا آمادگى جنگى مناسب به منظور دفاع از حق و يا وطن يك ضرورت نظامى است. مشكل على عليه السلام در جنگها آن بود كه دو دلى اكثريت

ص: 226


1- - نهج البلاغه، خ 27 - مترجم.

افراد سپاه او يا مخالفت با او و يا تأخير او در صدور فرمان نبرد، مانع از حركت نظامى پيش گيرانه او مى شد.

3- ژرف نگرى امام على عليه السلام در شناخت نيروهايى كه به نيروهاى اسلامى اش هجوم مى آوردند، زيرا اولاً: او به جنگ بر ضد شرك و جنگ داخلى اسلامى با يك ديد نگاه نمى كند و ثانيا: گروهها و افرادى را كه همگى زير چتر نام اسلام قرار دارند، دقيقا از يكديگر جدا مى سازد نظير گروههايى كه در جنگهاى ناكثين و قاسطين و مارقين شركت داشتند.

امام على عليه السلام با سخنانى كه مستقيما در جمع افراد اردوى خويش راجع به مشخصات گروهها و افراد ايراد مى فرمود، تلاش مى كرد كه آنان را از لحاظ فرهنگ و مهارت در شناخت دشمن مجهّز سازد زيرا برخى از شناختها آنقدر مهمّ است كه نبايد بسادگى از آن صرف نظر كرد.

شناخت دقيق دشمن و عمل كردن در پرتو اين شناخت، بدان معناست كه بايد لوازم و ابزار جنگ را فراهم كرد و راههاى آن را سنجيد و مانع از نابسامانيها و آشفتگيهايى شد كه از عدم شناخت و پيش بينى ناشى مى شود.

چنان كه بارها گفتيم شرايط ويژه و شرايط عمومى اردوى امام عليه السلام با پيش بينى او اصلاً همخوانى نداشت و اين چيزى بود كه در خارج از دايره فرمان او اتفاق مى افتاد ليكن با اين وجود شناخت و پيش بينى او كاملاً دقيق بود و در آن ترديدى نيست. چه، به عنوان مثال شناخت او از معاويه بن ابى سفيان با شناخت او از خوارج كاملاً متفاوت بود. در مثل، او ديدگاهى كه پيش از جنگ درباره معاويه دارد، در اثناى جنگ هم همان ديدگاه را دارد و از آن بر نمى گردد و با نامهايى چون «آزاد شده»، «فرزند آزاد شدگان» و ديگر صفاتى كه بر او به كار برده است ياد مى كند.

همين شناخت امام عليه السلام از معاويه موجب شد كه نسبت به او موضع استوار و ثابتى داشته باشد و به رغم سفارش نزديكترين مشاورانش، بويژه ابن عباس، معاويه

ص: 227

را از استاندارى شام بركنار سازد و همين موضع را بدون تغيير در اثناى جنگ نيز بر ضد معاويه مى گيرد و هرگونه تقاضايى را براى بازگشت از موضع قبلى و باقى گذاردن معاويه را در شام قاطعانه ردّ مى كند.

از امورى كه جلب توجّه مى كند آن است كه على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه با شرايط درهم آميخته روبه روست، موضع خويش را مشخص مى كند. بنابراين، مسؤوليت او در عين حال كه دشوار است متنوع است تا با وضعيت درهم آميخته اى كه در برابرش قرار دارد مقابله كند چرا كه مسؤوليت هميشه به معناى اتخاذ يك موضع نيست، بلكه گاهى شرايط ايجاب مى كند كه شخص چند موضع كه لازم و ملزوم يكديگرند داشته باشد و اين مواضع را مسؤوليت پيشوايى و عظمت آن هماهنگ و يك پارچه مى سازد.

در واقع اين شيوه موضعگيرى تنها براى انسانهاى بزرگ ميسر است كه قادرند از دايره منيت بيرون روند و به دايره جهانى كه بدان پاى بند است در آيند. على عليه السلام كه از خوى معاويه آگاهى دارد بخوبى مى داند كه در اردوى معاويه افرادى از نقاط مختلف هستند كه مسلمانند هر چند پشتيبانان اصلى معاويه شاميان مى باشند و نيز در اردوى معاويه مسلمانانى هستند كه درجات ايمانشان با يكديگر متفاوتند. به عنوان نمونه برخى از آنان تازه مسلمانند همانند شاميان و برخى از آنان كسانى هستند كه پيشتر ايمان آورده بودند. از اين رو، امام عليه السلام مى خواست سخنانى را ايراد كند كه چند بعدى باشد. سخنانى كه با آن معاويه را مورد خطاب قرار دهد نظير آزاد شده و فرزند آزاد شدگان، و سخنانى كه با آن گروه مسلمانى را مورد خطاب قرار دهد كه اردوى معاويه را تشكيل مى دهند و در اين سخنان بايد بُعد اسلاميت اين گروه را مدّ نظر قرار دهد - اگر آنان به سخنان او پاسخ مثبت دهند - و درباره جلوگيرى از ريختن خونها سخن بگويد.

از آن جا كه خواسته امام على عليه السلام مبنى بر جلوگيرى از ريختن خونها، ثابت و

ص: 228

پايدار بود، او به رغم آگاهى وشناختى كه از معاويه داشت وى را به رعايت تقواى الهى فرا مى خواند و چنين مى فرمود:

«در آنچه به دست دارى خدا را در نظر داشته باش و از او بترس و حق او را نسبت به خويش بررسى كن و به دانستن آنچه از دانستن آن معذور نيستى بپرداز. چه، براى طاعت علامتهاى آشكار، نشانه هاى واضح، راههاى روشن، گدارهاى راست و پايانى مطلوب وجود دارد كه زيركان بدان روى مى آورند و ناكسان از آن سرباز مى زنند. هر كس كه از آن راه بيرون شود از راه حق بيرون رفته و ندانسته پاى در بيابان گمراهى نهاده و خداى بزرگ نعمت خود را از او گردانده و عذاب خود را بر او فرود آورده است. پس به خويشتن آى و خود را درياب و از خود بترس و بدان كه خدا راه را بروشنى به تو نشان داده است و هنگامى كه كارت به پايان رسد، متوجه خواهى شد كه به سوى كمال زيان و به سمت محلّه كفر و ناسپاسى رانده اى. و نفست تو را به بدى وادار ساخته و در گمراهى افكنده و در هلاكت گاهها انداخته و راههاى رستگارى را بر تو دشوار ساخته است.(1)»

على عليه السلام از مصيبتى كه دامنگير ديگران شده است ياد مى كند و معاويه را به مسؤوليتى كه در اين باره دارد توجّه مى دهد و به او چنين مى گويد:

«و گروه بسيارى از مردم را تباه كردى و به گمراهى خود فريفتى و در موج درياى [پليديهاى] خويش انداختى كه تاريكيها آنها را فراگرفته و امواج شبهه پيرامونشان به جنبش در آمده است. بنابراين، از راه راست دور شدند و به حقيقت پشت كردند و به راه باطل برگشتند. امّا اينان پس از شناختن تو، از تو بريدند و از يارى كردنت به خداى بزرگ پناه بردند؛ زيرا آنان را به دشوارى كشانيدى و از راه راست باز گردانيدى. پس، اى معاويه درباره خود از خدا بترس و مهارت را از دست ابليس بيرون كش. چه، دنيا از تو مى بُرَد و آن جهان به تو نزديك مى شود. والسّلام.(2)»

خواندن سخنان امام على عليه السلام و نامه هاى او؛ و مقايسه آنها با موضع ثابت و استوار ايشان، يگانگى مفهوم و موضع و روش آن حضرت را بيان مى كند. با اين وجود، امام عليه السلام تا جايى كه امكان داشته باشد، به مسلمانان گمراه نيز عنايت و توجّه

ص: 229


1- - نهج البلاغه، نامه 30 - مترجم.
2- - همان، نامه 32 - مترجم.

دارد.

شناخت معاويه با ديدگاههاى پر دامن تر و فراگيرتر، به حدّ كمال مى رسد زيرا معاويه تنها خود معاويه نيست بلكه يك پديده است. زيرا پديده اموى با شكل نوين طبقاتى اش در او تبلور يافته است. بنابراين، معاويه از ديدگاه امام على عليه السلام از دايره دين، خارج و بر پايه گمراهى استوار است و از نسل گروهى است كه «اسلام نياوردند، ليكن بدان وانمود كردند و كفر را پنهان داشتند.»

ريشه شناخت على عليه السلام از معاويه را بايد در شناخت ايدئولوژى و سياست خاندانى جستجو كرد كه معاويه اين خاندان را رهبرى مى كند و همين خاندان هستند كه در رأس هرم وضعيّت سياسى جديد در شام قرار دارند. امام عليه السلام با دورنگرى و پيش بينى دقيق خود، از رويدادهاى سياسى تازه اى كه در آينده رخ خواهند نمود، شناخت كامل دارد و به رغم اين كه با معاويه در ستيز است، مرحله آينده را چنين مى بيند كه گويى صرفا مرحله حكومت امويان است. اين برداشت سياسى، از نبوغ آن حضرت حكايت دارد. چه، او ماوراى فرد، يعنى وراى معاويه را مى بيند و از طريق آگاهيهايى كه درباره پديده معاويه، ريشه ها، چند و چونها، نمودها و ابعاد آن دارد، به آنچه در آينده رخ مى نمايد، هم اكنون پى مى برد و به همين دليل درباره فتنه بنى اميه فراوان سخن مى گفت و در يكى از سخنانش خطاب به مردم چنين فرمود:

«به خدا سوگند كه پس از من بنى اميه براى شما زمامداران بدى خواهند بود؛ همچون اشتر لگدانداز بدخوى كه با دهانش گاز مى گيرد و با دستش مى كوبد و با پايش لگد مى زند و از دوشيدنش جلوگيرى مى كند....(1)»

نيز درباره بنى اميه، در حالى كه از حكومت ايشان در آينده خبر مى دهد، چنين مى گويد:

ص: 230


1- - نهج البلاغه، خ 93 - مترجم.

«به خدا سوگند آنان [= بنى اميه] همواره ستم مى كنند، تا آن جاكه هيچ حرامى از طرف خدا را باقى نگذارند، مگر آن كه آن را حلال كنند و هيچ عهد و پيمانى را رها نكنند، تا آن را با ستم بشكنند، تا آن جا كه خانه اى گلى يا خيمه اى پشمين باقى نماند، مگر آن كه ستم آنان در آن وارد شده و تباهكارى ايشان آن را فراگرفته باشد و بدى رفتار آنان باشندگان آن را پريشان و پراكنده سازد و تا آن جا كه مردم دو دسته مى شوند و هر دو دسته گريانند، يك دسته براى دينش مى گريد و دسته ديگر براى دنيايش. و تا آن جا كه يارى يكى از شما نسبت به ديگرى همچون خدمتگزارى غلامى براى اربابش مى شود. در حضورش از او فرمانبرى مى كند و در غيابش از او بد مى گويد. و تا آن جا كه بزرگترين فرد از ميان شما كسى است كه در برابر فساد، حُسن ظنّ او به خدا بيشتر باشد...(1)»

امام على عليه السلام تمامى پديده هاى سياسى درهم آميخته و تمامى تضادها را در يك پيشگويى رسا و دقيق و نيز در تأثيرگذارى موقعيّت و شرايط [اجتماعى ]خلاصه كرده است، به گونه اى كه تمامى برخوردها و تضادها را تحليل و توجيه سياسى مى كند.

به عنوان مثال، او درباره نوع حكومت آينده پيش بينى و آن را مشخص مى كند و نيز موضع خود [در برابر آن] را بيان مى دارد، ليكن چنين ابراز عقيده مى كند كه پديده سياسى پيروز با درونمايه اقتصادى، اجتماعى و فكريى كه دارد، موضعگيرى او را بى اثر خواهد كرد. از اين رو، در يكى از سخنرانيهايش براى مردم افشا مى كند كه پس از او چه كسى زمام حكومت را در دست خواهد گرفت و آنان را به كشتن او فرا مى خواند: «فاقتلوه: او را بكشيد.» امّا حركت تاريخ به گونه اى است كه اجازه نمى دهد، موضع و ديدگاه امام عليه السلام به پيروزى برسد: «و لن تقتلوه: شما هرگز معاويه را نمى كشيد.»

تمامى اين سه واحد فكرى و سياسى: پيش بينى نوع حكومت آينده، فراخوانى به اتخاذ موضع قاطع (كشتن معاويه) و پيش بينى شكست در برابر نيروى پيروز در

ص: 231


1- - نهج البلاغه، خ 98 - مترجم.

سخنان كوتاه امام على عليه السلام كه سرشار از مفاهيم بلند است بيان مى شود:

«بدانيد كه پس از من مردى گشاده گلو و شكم بر آمده(1)، بر شما حكومت مى كند هر چه پيدا كند مى خورد و هر چه بيابد مى خواهد. پس او را بكشيد، اگر چه مى دانم كه

نمى كشيد! بدانيد كه آن مرد بزودى شما را به بدگفتن بر من و بيزارى جستن از من وادار مى كند و اگر خواست كه به من ناسزا گوييد، بگوييد؛ زيرا ناسزا گفتن به من، نشانى پاكى من و باعث نجات شماست. امّا از من بيزارى مجوييد. چه، من بر سرشت اسلام به دنيا آمده ام و در ايمان و هجرت بر همگان پيشى دارم.(2)»

در اين جا آنچه براى ما مهمّ است كه بار ديگر بدان اشاره كنيم، همداستانى شناخت و موضعگيرى [امام على عليه السلام] در طول راه است [= على عليه السلام از آغاز ستيز با معاويه تا پايان يك موضع داشت] و حتّى پس از شرايط كنونى.

امّا در مقابل اين وحدت و همداستانى پيش بينى، شناخت و موضع [در معاويه]، امام على عليه السلام به خوارج با ديد ديگرى مى نگرد و به همين دليل، آنان را به توبه فرا مى خواند و درباره پايان بدى كه ممكن است دچار آن شوند، به ايشان هشدار مى دهد و در يكى از سخنانش به آنان مى گويد:

«باد پر سنگريزه بر شما بوزد و از شما كسى كه كس باشد باقى نماند! آيا پس از ايمان به خداى بزرگ و جهاد به همراهى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كفر و خطاى خويش شهادت دهم؟ در اين هنگام است كه گمراه شده ام و از رهيافتگان نيستم! بنابراين، از بدترين راهى كه در آن هستيد، برگرديد و از همان راهى كه آمده ايد، باز پس رويد. امّا بدانيد كه پس از من خوارى و ذلّت شما را در برخواهد گرفت و به شمشير برّان دچار خواهيد شد و گرفتن اموال شما به وسيله ستمگران در ميان شما سنّتى خواهد شد.(3)»

امام عليه السلام تاكيد مى كند كه شما پس از من گرفتار زبونى مى شويد و نمى خواهد كه اين سرنوشت بد خوارج با دستان او به سراغ آنان آيد.

ص: 232


1- - مقصود او معاويه است - مترجم.
2- - نهج البلاغه، خ 57 - مترجم.
3- - همان، خ 58 - مترجم.

ابن عباس در گفتگويى با خوارج گفت: «چرا با على عليه السلام دشمنى مى كنيد، در حالى كه او نخستين كسى است كه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورد؟» با اين سخن ابن عباس، بيست هزار تن از آنان از گمراهى خود بازگشتند و چهار هزارتن ديگر باقى ماندند.

امام على عليه السلام به يارانش درباره كشتن خوارج هشدار داد و فرمود:

«خوارج را پس از من مكشيد. چه، كسى كه حق را جستجو مى كند و دچار خطا مى شود، همانند كسى نيست كه هدف باطلى را پى مى گيرد و بدان دست مى يابد.(1)»

امام عليه السلام با اين سخن خويش به تفاوت موجود ميان خوارج و معاويه اشاره مى كند.

به رغم اين كه - برحسب دورنگرى امام على عليه السلام- خوارج باعث پيش آمدن مصيبتهاى فراوان براى اسلام خواهند شد، ليكن در سفارش خود تاكيد مى كند كه خوارج نبايد كشته شوند، چنان كه در سخنان آن حضرت چنين آمده است:

«نه، هرگز! به خدا سوگند كه خوارج نطفه هايى در صلب مردان و زهدان زنانند، بدان سان كه اگر شاخه اى از آنان بريده شود، دگر باره برويند و سرانجام، به هيئت گروههاى دزد و راهزن سر بر آورند(2). پس از من خوارج را مكشيد...»

4- بالا بردن منزلت سپاهيان و توجّه ويژه به وضعيّت آنان و رسيدگى به خانواده هاى ايشان، تا آنان با اطمينان كامل و آرامش خاطر به جهاد بپردازند و نيز به شايستگيها و تلاشهاى آنان ارج مى نهاد، زيرا سپاهيان تكيه گاه امت، نيروى جهاد و شالوده باز داشتن دشمن از تجاوزند. بنابراين، به هر اندازه كه وضعيّت مادى و روحى آنان بهبود يابد، پيروزى تضمين مى شود. چنان كه امام عليه السلام به حُسن گزينش فرماندهان نيروهاى مسلح سفارش مى كند، تا از اين طريق حقوق سربازان تأمين گردد. امام على عليه السلام در نامه اى به مالك اشتر، كارگزارش در مصر، چنين مى نويسد:

ص: 233


1- - نهج البلاغه، خ 61 - مترجم.
2- - همان، خ 60 - مترجم.

«بايسته است كه گزيده ترين سران سپاهيانت در نزد تو، كسى باشد كه كمك و يارى خويش ارزانيشان دارد و از بودجه خود بى دريغ به آنان ببخشد، به گونه اى كه خانواده هاشان كه پس پشت مى گذارند و مى روند، در آسايش كامل باشند تا در نبرد با دشمن تنها به يك هدف بينديشند. آرى، با گرايش معنوى تو به آنان، دلهايشان به سوى تو مى گرايد. بى گمان، آنچه بيش از همه باعث شادى و خشنودى فرمانروايان مى شود، بر پايى داد در كشور و گسترش دوستى ملّت است و بى گمان، عشق و مهر افراد ملّت به يكديگر جز با داشتن سينه هايى وارسته از كينه چهره ننمايد و خيرخواهى مردم هنگامى باشد كه برگرد زمامدارانشان پروانه سان حلقه زنند و از وجود دولتمردانشان احساس سنگينى نكنند و از درازى مدّت فرمانروايى آنان به ستوه نيايند. پس به آرمانهاشان ميدان بده و پياپى به نيكى يادشان كن و آفرينشان گوى و گرفتارى و تلاش نيروهايشان را مدام بشمار و يادكن كه يادآورى بسيار كارهاى نيكشان، دليران را نشاط مى بخشد و واپس نشستگان را بر مى انگيزد. ان شاءاللّه تعالى .

«وانگهى رنج تلاش هركسى را عادلانه ارج بنه و به ديگرى نسبت مده و در شناخت و بها دادن بدان كوتاهى مكن. هرگز مباد كه شرافت و شخصيت كسى وادارت كند كه كار و رنج كوچكش را بزرگ بشمارى يا گمنامى كسى بر انگيزدت كه كار بزرگ و تلاش او را كوچك بينى.(1)»

امام على عليه السلام به بايسته هاى وظيفه نظامى و ضرورتهاى تحول و پيشرفت آن بسان يك پژوهشگر مى نگريست و به همين دليل، سپاهيان را از لحاظ معيشتى، رزمى و روحى بدقت ارزيابى مى كرد، تا توان نظامى و مهارت رزمى آنان را آن گونه كه مى خواهد بالا ببرد.

بنابراين، على عليه السلام كه يك رزمنده تاريخى است در مجهز ساختن سپاهيان خود به مهارتهاى لازم و ارزشمند و آگاهيهايى كه در هر شرايطى بر ايشان سودمند باشد، سستى و كوتاهى نمى كرد و آنان را به بالا بردن مهارتهاى جنگى و فراگيرى مقررات آن تشويق مى كرد زيرا اين مهارتها از ديدگاه او بر اساس يگانگى اصولى كامل مى شود كه جهاد و يا رويارويى با قاسطان را مقرّر مى كند.

ص: 234


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

در يكى از سخنان او در نبرد صفين چنين آمده است:

«به هنگام رويارويى با دشمن، هر يك از شما كه درخود استوارى و صلابتى احساس كرد و در همرزم خويش، سستى و ضعفى ديد، بايد كه به شكرانه برترى بر همرزم، از برادر خويش چنان دفاع كند كه از جان و هستى خود كه اگر خدا مى خواست هر دو همسان مى شدند.

«بى ترديد، مرگ جوينده اى جدى است كه نه بر جاى ماندگان را از دست مى دهد و نه از فراگرفتن فراريان ناتوان مى شود؛ و در اين ميان، بى گمان مرگ سرخ ارجمندترين مرگهاست. سوگند به آن كه جان پسر ابوطالب به دست اوست كه مرا تحمل هزار زخم شمشير آسان تر از مرگ در بسترى است كه در راستاى پيروى از خدا نباشد.(1)»

نيز در سخنان او چنين آمده است:

«زره پوشان را در صف مقدم جاى دهيد و پس پشتشان ديگر نيروها را پشتيبان سازيد. دندانها را به هم بفشريد تا مقاومت جمجمه ها را در برابر شمشيرها فزونى بخشيد...(2)»

ص: 235


1- - نهج البلاغه، خ 123 - مترجم.
2- - همان، خ 124 - مترجم.

ص: 236

بخش ششم: تاريخ پيشينه هاى سياسى

اشاره

پيشينه هاى ديرينه، براى ريشه يابى درگيرى

ميان معاويه و على بن ابى طالب

چهار چوب طبقاتى و سياسى براى شرايط جديد

پايگاه مالى تشكيلات سياسى در شام

داستان غم انگيز ابوذر غفارى

موقعيّت على بن ابى طالب و كشته شدن عثمان

ص: 237

ص: 238

پيشينه هاى ديرينه، براى ريشه يابى

درگيرى ميان معاويه و على بن ابى طالب عليه السلام

معاويه بر ضد خلافت اسلامى كه در وجود امام على عليه السلام تبلور يافته بود، شعار مخالفت سر مى داد و اين شعار، همان شعار خونخواهى عثمان و مجازات قاتلان او بود. بى ترديد، شعار مزبور يك هدف سياسى، قومى و نژادى را با خود حمل مى كرد ليكن در چارچوب ايدئولوژى نو، براى حكومتى كه معاويه با ساماندهى ويژه اى پايه هاى نخستين آن را بنيان مى نهاد. از نظرگاه تحليل تاريخى و انديشه سياسى، وجود عوامل ريشه اى و ديرپا را در اين روابط پر تنش [امام على عليه السلام و معاويه] نمى توان از نظر دور نگهداشت.

امّا شخص تحليل گر نمى تواند به ريشه هاى نخستين جدال و كشمكش، عنوان عوامل اصلى و غالب را بدهد، زيرا اندازه تأثير ريشه ها را نمى توان مشخص كرد. چه، تأثير ريشه ها گاهى آگاهانه و در سطح گسترده و يا در سطح محدود است و گاهى به طور ناخودآگاه مى باشد. هر اندازه كه ريشه هاى جدال ديرينه با داده هاى واقعيت سياسى كنونى همخوانى داشته باشد، تأثير و دوام آن نيرومندتر است و در غير اين صورت، پيش گويى و تخمين زدن است كه نقش برجسته اى را در كامل كردن تحليل بازى مى كند، تا آن جا كه آن را از دايره نگرشهاى واقعى تاريخ دور مى سازد.

در هر حال، نبايد پيشينه هاى جدال و كشمكش و ريشه هاى كهن آن را ناديده گرفت، هرچند اين كار موجب مى شود كه ما نتوانيم اسباب و عوامل مستقيم اين جدال را بررسى كنيم. روشن است كه تابلو اجتماعى و عمومى بيشترينه نبردها و جدالها در دوران جاهليت از نبردهاى خونين ميان عموزادگان در يك قبيله حكايت

ص: 239

دارد و حتّى معروف ترين و خطرناك ترين جنگها از همين نوع جنگ بوده اند. به عنوان نمونه، جنگ بسوس كه چهل سال ادامه داشت، جنگى بود ميان دو پسر وائل به نامهاى بكر و تغلب؛ و عامل اين جنگ شترى بود كه پيرزنى از قبيله بكر به نام بسوس آن را در اختيار داشت. همچنين، جنگهاى داحس و غبراء جنگهايى بود كه ميان قيس بن عيس و ذيان، پسران بغيض بن ريث بن غطفان جريان داشت و مدّت چهل سال ادامه پيدا كرد.

در زمان قديم كه هنوز قصى سركرده قريش زنده بود، عبدمناف بازاده شدن به هم چسبيده دو فرزندش عبد شمس و عمرو روبه رو شد و اين حادثه برايش سخت اندوهبار بود. چه، كف پاى يكى از اين دو نوزاد به پيشانى ديگرى به گونه اى چسبيده بود كه گويى داراى يك ساختار است.

هنگامى كه آن غيبگوى سالخورده از قبيله خزاعه اعلان كرد: «به اعتقاد من اين دو نوزاد، تنها با خون از يكديگر جدا مى شوند» عمليات جداسازى اين دو جسد به هم چسبيده، با كمك فالگيرى و غيبگويى، ادامه مى يافت.

اين غيبگو، حادثه واقعى و محسوس را به غيب ارتباط مى داد و مى گفت: «به خدا سوگند، اين حادثه نشانه اى است براى دانايان و ميان فرزندان اين دو نوزاد، جز دشمنى و خون وجود نخواهد داشت.» آرى، در چهارچوب جنگى كه ميان عمو زادگان جريان داشت، جوانان پير شدند: جنگ ميان بنى عبد مناف و بنى عبدالدار بر سر پرده دارى كعبه، مالى كه قريش براى حاجيان نيازمند منظور مى كردند، سيراب كردن حاجيان، گرفتن پرچم و رياست دارالندوة كه بر طبق وصيّت قصى تنها بنى عبدالدار از اين مقامها برخوردار بودند. سخنان قصى كه به منزله وصيت و فرمان صريح بود، همچنان در فضاى ذهن عموزادگان رقيب طنين مى افكند. قصى خطاب به عبدالدار گفت:

«همانا عبدمناف بزرگ و سرور [قوم خود] شد و در زمان من هر راهى را پيمود و

ص: 240

عبدالعزى نيز در گذشت و بهره خويش از دنيا برگرفت و دنيا هم از او بهره برد و اينك اى پسرم، تنها تو باقى مانده اى. هان، به خدا سوگند من تو را به سركردگى اين قوم منصوب مى كنم: هيچ كس نبايد به كعبه درآيد، مگر اين كه تو در آن را به روى او بگشايى، هيچ پرچم جنگى براى قريش نبايد برافراشته شود، مگر آن كه در دستان تو باشد، هيچ كس نبايد در مكه آب بنوشد، مگر آن كه تو سيراب كننده او باشى، هيچ كس از افرادى كه در موسم حج به مكه مى آيند نبايد غذايى را بخورد، جز آن كه از غذاى تو باشد و نبايد قريش درباره امرى تصميم بگيرند، مگر آن كه در خانه تو باشند....»

امّا ديرى نپاييد كه اين وصيت قصى در برابر فشار منافع، آرزوها و درگيريها از ميان رفت و پايمال گرديد و طبل جنگ در ميان فرزندان يك خانواده نواخته شد. شگفتا! كه آنان بوى خوش [= مقصود پيمانى است كه قريش بر طبق رسمى كه داشتند با يكديگر مى بستند] را با خون توأم كردند و بوى خوش را در خدمت جنگهاى خونين به كار گرفتند!

ليكن شانس به يارى اين عموزادگان آمد و عدّه اى از اصلاح طلبان وارد عمل شدند و آشوب نبرد را كه در اوج درگيريها و برخوردهايش قرار داشت، با تقسيم پستها و وظايف در بيت الحرام مهار كردند. اين پيش پرده نمايش هيجان انگيز جنگ، به عبد شمس كه همان پدر اميه باشد، اين فرصت را فراهم آورد كه شايستگى خويش در نبرد و نيز در تجارت را بيازمايد و انصافا در فراهم ساختن لوازم و بايسته هاى جنگ بلند مدّت و كوتاه مدّت پيروز و موفق شد ليكن سلطه يافتن بر بنى عبدمناف را كه هدف او بود به دست نياورد.

- اى بنى عبدمناف! اين همان غنيمت شماست كه ما آن را از چنگ بنى عبدالدّار بيرون كشيديم، چه بيرون آوردنى! و من به خدا سوگند...

- رياست به ما بازگشت و قصى آن را براى ما بر جاى نهاد و ما حق هيچ كس را با

ص: 241

ستم از وى نستانديم!

- آرى، اين است. پس بياييد درباره امورتان به تبادل نظر بپردازيد.

- اين يك امر آشكار است. برخيزيد و مقام امارت را به بهترين پسران قصى بسپاريد. پس اى اَبا زيد (مقصود عمرو است) نظر شما چيست؟

- نظر من نظر شماست.

ناگاه صدايى بلند شد:

- اى بنى عبدمناف، در حالى كه عمرو در ميان شماست، چرا ره نمى يابيد؟

ديگرى گفت:

- اى عمرو با حيا، تو براى اين مقام شايسته اى. به خدا سوگند كه دستى مكه را سير طعام و سيراب نكرد كه بخشنده تر از دستان تو باشد!

عمرو در پاسخ گفت:

- اين ابواميه برادر من است و حكومت را به او بسپاريد.

مُطَّلِب كه بزرگتر از اين دو بود، در پاسخ او گفت:

- عبدشمس را به حكومت چكار؟ او در ميان ما برخاست و به نيكى رهبرى كرد و كار رهبرى را براى ما آسان نمود. امّا امروز حكومت، تنها از آنِ كسى است كه درِ خانه اش به روى همگان باز و بخشش او بى حساب است و اين شخص، به خدا سوگند، تويى!

بدين ترتيب، عبدشمس در برابر حضور ناگهانى عمرو در سكوت طولانى فرو رفت، همان عمرو كه بخشش و بزرگوارى ذاتى او مكه و حومه آن را فراگرفته و به طور طبيعى موجب نيك نامى و شهرت او شده بود.

او در زمان خشكسالى، دليل و پناهگاه و رهايى بخش مردم بود. بنابراين، جاى شگفت نيست كه نام بخشش و بزرگوارى بر نام اصلى چيرگى يابد و عمرو به هاشم تبديل شود. چه، او با دستان پاك خويش نان را تريد مى كرد [و به مردم مى داد] و

ص: 242

بخشش او با سرشت و اخلاق او همخوانى داشت.

هاشم روح بخشندگى داشت و به مبارزه با قحطى، تنگ دستى و نادارى برخاست و صرفا به خاطر هدف انسانى و نه شخصى گام به ميدان تجارت نهاد و كار از خود گذشتگى او به آخرين مرحله خود رسيد، زيرا ميان هاشم و مردم، هيچ فاصله اى وجود نداشت. او مردم را جزو عائله خويش مى دانست و بر پادارنده آسايش و شوكت، هر دو به شمار مى رفت و به همين سبب، او از درآمدهاى تجارت، چيزى نيندوخت و شركت دادن ديگران در درآمد خود، نسخه اى بود كه تنها براى زندگى او پيچيده شده بود. در حالى كه عبدشمس، ثروت به دست مى آورد و آن را مى اندوخت و نمى خواست كسى از ثروت او آگاهى يابد. آرى، چقدر تفاوت است ميان شهرت به خاطر شهرت و شهرت حقيقى كه بر اثر ايمان حقيقى به حقوق مردم در يك زندگى شرافتمندانه و اَمن نصيب شخص مى شود.

اگر در عبدشمس، حكمت و خرد بزرگان ديده مى شد و اندكى از آثار حكمت و انديشه قصى براى او بر جاى مانده بود، فرزند او اميه اين بُعد را كنار نهاد و آن چنان

به رقابت سخت پرداخت كه گويى او تنها وارث همين خصلت است و بس. اين چنين مقدّر شده بود كه او افراط كند و افراط هم مى كند وعمويش را در دشمنى و مباهات به نژاد خود، به مبارزه مى طلبد! او به اين انديشه مى افتد كه بخشش و سخاوت را به عنوان راه رسيدن به شهرت و رقابت برگزيند. ليكن اين راه يك راه ساختگى است كه اميه به وسيله وجدان پاك آن را انتخاب نكرده است بلكه انگيزه شهرت خواهى او را به اين كار واداشته است. او در حالى كه شيفته شهرت و بلند آوازگى است، انگيزه بزرگ خويش براى به دست آوردن حكومت از هر طريق ممكن و به هر صورت را پنهان مى كند.

روزى يك مرد اعرابى، تفاوت ميان شهرت ساختگى و شهرت حقيقى و راستين را بر ملا ساخت. او به اميه گفت:

ص: 243

- به خدا سوگند، نشانه هاى بخشندگان عرب را در تو مى بينم!

- بخشندگان عرب چه كسانى اند؟

- قريش!

- بهترين بخشنده قريش چه كسى است؟

- مردمان مكه و همسايگان حرم، سرچشمه هاى بخشش و سخاوتند!

- درست گفتى. درست گفتى!

- اينان از نسل چه كسى هستند؟

- از نسل قصى!

- صاحب خانه و پرچم؟

- و سه تن ديگر!

- از نسل كدامين فرزندان او؟

- از نسل عبدمناف!

- آن كه از همه پاكتر، خوش بيانتر و دلاورتر است!

- اين ويژگيها و ديگر ويژگيها از آنِ رئيس قبيله است.

- پس تو سرور قريش، نيرومندترين همسايه و بخشنده ترين آنان هستى، يعنى تو هاشمى و ستايش، تنها تو را سزد.

- سخنان واپسين آن اعرابى، فشارى بود كه بر روان اميه وارد شد و خشم او را برانگيخت و گفت: «مادرش بميرد! در كار نيك خطا مى كند و كار زشت را درست انجام مى دهد!»

هنگامى كه اميه به رقابت و دشمنى با عمويش هاشم پرداخت، به اين انديشه افتاد كه ارزش شخصيت و شهرت خويش را از طريق ثروت بالا ببرد و قدرت را از طريق ثروت به دست آورد. افزون بر اين ويژگى شخصى، ويژگى ديگرى نيز وجود داشت و آن ويژگى جغرافى و سياسى بود كه در جنبشهاى سياسى تبلور پيدا

ص: 244

مى كرد، جنبشهايى كه نشانه هايش در رحم زمان آينده تكامل پيدا خواهد كرد. اميه به دشمنيها و رقابتهايى با عمويش هاشم پرداخت كه سابقه نداشت و هنگامى كه وى در اين رقابتها در مكه و اطراف آن با شكست روبه رو شد، به شام پناه برد و اين شكست او بعدها در نسل آينده به يك پيروزى سياسى مبدل گرديد.

اميه درك نمى كرد كه بخشندگى يك خوى و سرشت است نه ساختن و پرداختن. بخشندگى همچون دوستى، راستگويى، بزرگوارى، حق، حقيقت و كارى شايسته است و اينها ويژگيها وخصلتهايى هستند كه در روح بزرگ ظهور پيدا مى كنند. نه قابل جعل و ساختن است ونه قابل پديد آوردن. تبليغات، رشوه ها، بخششها و خريدارى انديشه ها نمى تواند اين خصلتها را بسازد.

هاشم خردمند خواست كه پاسخ درستى به اميه بدهد و به او چنين گفت:

- اى برادرزاده من! از من، عمرى گذشته است و مرا بر عهده تو حقى باشد. از تو خبرهايى به من رسيده است كه ميخواهم آنها را از تو دور سازم. پس نسبت به شايعه پراكنيهايى كه درباره من انجام مى دهى، از خدا بترس.

- من جز حق نگفته ام!

- شرافت من، شرافت توست و اگر آن را خدشه دار كنى، به عزّت نمى رسى!

- آيا تو به من عزّت مى دهى؟ اين دستم به من عزّت مى دهد و به خدا سوگند كه چنين كرده است!

- عزّت تو به اندازه همين دست توست، اى پسرك من!

- آن بهترين دستهاست!

- در ميان فرزندان پدرت!

- در عبدمناف. پس با من شرط بندى كن!

- بسيار خوب.

- داورى را برگزين.

ص: 245

- براى من و براى خودت انتخاب كن ومن بدان راضى هستم!

- هنگامى كه زمان داورى نزديك شد، عمو گفت:

- اى برادرزاده من! تو تنها مى خواهى آنچه را در دل دارى انجام بدهى.

- به خدا سوگند كه من نه تو را به اين شرط بندى فراخواندم و نه بدان راضى هستم، ليكن تو را به سبب گفته هايت مجازات نمى كنم و اگر مى خواهى از آن برگرد.

- من در اين جا نيامدم كه از خواسته ام دست بردارم.

- بسيار خوب. بنابراين، اينك بر سه چيز با تو شرط بندى مى كنم.

- آنها را بگو.

- بر پنجاه شتر سياه چشم با تو شرط بندى مى كنم.

- پذيرفتم.

- با تو شرط مى كنم كه هيچ كس اين شترها را در اختيار نگيرد، بلكه آنها را در مكه قربانى كند و در ميان مردم توزيع نمايد!

- درست است.

- با تو شرط مى بندم كه اگر من بر تو پيروز شدم، تو بايد به مدّت دهسال ما را ترك كنى به گونه اى كه نه مكه تو را ببيند ونه تو آن را. پس اگر مى خواهى اقدام كن و

اگر مى خواهى از آنچه به من نسبت دادى دست بردار و در اين صورت به خدا سوگند كه من تو را به خاطر گفته هايت مجازات نمى كنم.

- من شرايط تو را مى پذيرم!

پيامد اين شرط بندى و رقابت آشكارا به زيان اميه بود و او روانه شام گرديد. تبعيدگاهى كه در آغاز جايگاه تجارت او و سپس جايگاه حكومت او شد. در جوامع قبيله اى، ويژگيهاى يكدست و همانند، تكرار مى شوند زيرا آنها جوامع بسته اى هستند و مادام كه دستخوش دگرگونيهاى ژرف و ريشه اى نشده اند ويژگيهاى مشترك خود را به ارث مى برند و به همين دليل است كه رقابت و شرط بندى بار

ص: 246

ديگر به وسيله حرب بن اميه تكرار مى شود و او پس از چندين سال روياروى عبدالمطلب قرار مى گيرد.

وراثتى كه گهگاه و يا غالبا در فرزندان [با انتقال از پدران و نياكان ]حضور فيزيولوژيكى پيدا مى كند، گاهى حضورش را در ويژگيها و روشها نشان مى دهد و با همين برداشت است كه دومين رقابت صورت مى گيرد و در اين رقابت، داورى به عهده نفيل بن عبدالعزى است كه در محكوميت حرب بن اميه، درنگ نمى كند:

- اى اباعمرو! آيا با مردى رقابت مى كنى كه از تو بلند قامت تر، خردمندتر، زيباتر، كم عيب تر، داراى فرزندانى بيشتر، بخشنده تر و در دفاع از تو نيرومندتر است؟ به خدا سوگند كه تو بر باطلى، چنان كه پدرت بر باطل بود.

حرب در پاسخ او گفت:

اى نفيل از پدرم دست بردار كه او بدتر از پدرش نيست.

- محال است كه او همتاى ما شود و يا تو همتاى ما شوى:

اَبُوْكَ مُعاهِرٌ وَ اَبُوْهُ عَفُّ

وَ ذادَ الْفِيْلَ عَنْ بَلَدٍ حَرامِ

پدر تو ناپاك و پدر او پاك دامن است و سپاه فيل را از سرزمين مكه بيرون راند.

حرب برآشفت و گفت:

- از بى وفاييهاى روزگار آن است كه ما تو را داور قرار داديم.

روشن است كه عموزادگان در فعّاليّت تجارى شركت مى كردند، با اين تفاوت كه ثروت عبدشمس براى به دست آوردن قدرت، مقام و برترى به مصرف مى رسيد، در حالى كه ثروت هاشم و پسرانش براى انجام امور خير و كارهاى نيك به كار گرفته مى شد. بنابراين چهارچوب طبقاتى از همان آغاز چهارچوب چند دستگى، رقابت. جنگ و كشمكش بوده است.

هنگامى كه به فرمان خداوند بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله اعلان شد اين پيامبر كه از نسل هاشم بود براى ايجاد دگرگونى نوين اسلامى در جامعه مكّى و تمامى شبه جزيره

ص: 247

عربى كار مى كرد، در حالى كه ابوسفيان همچنان به دنبال انگيزه طبقاتى خود و ايدئولوژى دوران جاهلى و كفر بود.

ابوسفيان همچون بسيارى از انسانها قادر نبود كه خويشتن را از بند ايدئولوژى طبقاتى و قبيله اى خود برهاند و به همين سبب انديشه محدود وى نتوانست مفهوم و پيام نبوت بزرگ را كه در آيات قرآنى آمده بود فراگيرد و بفهمد. همان آياتى كه محمّد صلى الله عليه و آله آنها را در خانه مؤمنان رازدار قرائت مى كرد و او آنها را مى شنيد.

ابوسفيان به ابوثعلبه كه وى را همراهى مى كرد، گفت:

«به خدا سوگند، من چيزهايى را شنيدم كه آنها را مى دانم و مقصود از آنها را هم مى فهمم و نيز چيزهايى را شنيدم كه نه معناى آن را فهميدم و نه مقصود از آن را.»

او با آن برداشتهاى جاهلى خود، يقينا نمى توانست تحول جديدى را بفهمد كه قرآن كريم آن را بيان كرده و او هم مخفيانه بدان گوش فرا داده است. بدين سبب، وى شنيده هايش را با شيوه اى قديمى و سنّتى تحليل و توجيه مى كند، يعنى رقابت و كشمكش ميان بنى اميه و بنى هاشم و به گمان او اين تحول جديد نيز ادامه جدال ميان عبدشمس و عمرو [= هاشم] است. ابوسفيان اين تحليل خود را چنين توضيح مى دهد:

«من چه چيزى شنيدم! ما و فرزندان عبدمناف بر سرِ رياست با يكديگر نزاع و درگيرى داشتيم. آنان اطعام كردند، ما هم اطعام كرديم. آنان بار مسؤوليت بردوش كشيدند، ما هم كشيديم. آنان بخشش كردند، ما هم بخشش كرديم تا اين كه در سواركارى برابر شديم و همانند دو اسبى بوديم كه با يكديگر مسابقه مى دهند. آنان گفتند ما را پيامبرى است كه به او از آسمان وحى مى آيد! [اين سخن براى ما بسيار شگفت آور است] و ما كى مى توانيم اين چنين سخنى را درك كنيم؟ به خدا سوگند كه هيچگاه آن را باور و تصديق نخواهيم كرد.»

تأثير گذارى عادات و رسوم گذشته بر انديشه و رفتار ابوسفيان بسيار روشن

ص: 248

است، چرا كه اين روش او پيامد مرحله اى است كه به كمال خود رسيده است و اين، همان مرحله رشد اشرافى گرى قريشى و آرزوهاى بزرگ سياسى آن است. ابوسفيان يكى از رهبران سرشناسى بود كه با الهام گرفتن از انگيزه هاى اين اشرافى گرى كفرآميز و انديشه ها و منافع آن با سلام ستيز داشت و نبرد احد خوى و سرشت ابوسفيان را برملا ساخت. چه، زمانى كه وى بدن حمزه بن عبدالمطلب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در ميدان نبرد افتاده است، نتوانست كينه و دشمنى اش را پنهان كند. بنابراين، خطاب به او چنين گفت: «اى ابوعماره! روزگار چرخيد، وضعيّت دگرگون شد و عقده دلم از شما خالى گرديد.» او كه در دست خويش نيزه اى داشت، با همان نيزه به دهان حمزه مى زد و ديوانه وار اين سخن را تكرار مى كرد: «بچش اى كه پدر و مادرت را نافرمانى كردى! بچش اى كه پدر و مادرت را نافرمانى كردى!...»

ناگهان سركرده حبشيها حليس به ابوسفيان رسيد و از اين عمل زشت او بهت زده شد، زيرا او برخورد اربابان را با بردگانشان مى دانست و از روى شگفت گفت: «سرور قريش با پسر عمويش كه ازگوشت و خون اوست، اين گونه رفتارمى كند!» ابوسفيان با حالت نگرانى و عذرخواهى در پاسخ او گفت: «اين كار را پنهان بدار كه از روى خطا اتفاق افتاد!»

ابوسفيان كه سردمدار اشرافى گرى قرشى بود، نتوانست بر سرشت خود فايق آيد، زيرا انديشه او - به رغم آن فريبكارى و هوشيارى كه داشت - بازتاب مستقيم ماهيت بسته قبيله گرايى بود.

به رغم اين كه پس از فتح مكه و اسلام آوردن ابوسفيان، مرحله جديدى در انديشه او آغاز مى شود و نيز به رغم آن امتيازى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در هنگام فتح به او مى دهد] مبنى بر اينكه]: «هركس به خانه ابوسفيان در آيد، در امان است»، ريشه هاى انديشه سنّتى، شخصيت ابوسفيان را به جانب خود مى كشاند و انديشه

ص: 249

جديد، يعنى گرايش او به اسلام چندان تأثيرى ندارد، زيرا اسلام يك انديشه نوپايى است كه ممكن است ابوسفيان از روى اجبار و نان به نرخ روز خوردن و يا با هدف آزمودن بدان گرويده باشد.

حال، درجه راستين و يا دروغين بودن پذيرش انديشه جديد در هنگام فتح مكه هر چه باشد، ابوسفيان بعدها در جنگ حنين نقاب از چهره اسلام خود بر مى دارد [و آن را برملا مى سازد]. او در آغاز اين جنگ كه مسلمانان در برابر تهاجم قبيله هوازن شكست خورده بودند، با شادمانى به برخى از همراهان مكى اش چنين گفت:

«سوگند به آن كه ابوسفيان بدان سوگند مى خورد كه شكست اينان به اين سوى دريا پايان نمى يابد.»

جبله بن جنيد با شادمانى در پاسخ او گفت: «آرى، امروز جادوى محمّد بى اثر شد.»

ليكن صفوان بن اميه با حالت خشم جلو جبله را گرفت: «ساكت باش. خداوند دهانت را بشكند.»

به رغم اين كه صفوان هنوز اسلام خويش را اعلان نكرده بود، به ابوسفيان رو كرد و گفت: «واى برتو، اى ابوحنظله! به خدا سوگند، اگر مردى از قريش بر من سرورى كند، برايم محبوبتر از آن است كه مردى از هوازن مهتر من باشد.»

با وجود اين كه ابوسفيان، عمرش را سپرى كرده، سالخورده شده و روشنايى ديدگانش را از دست داده بود، ليكن همچنان بر انديشه ها و تزهاى نخستين خويش كه در برابر عوامل تأثيرگذار بزرگ اسلامى ذرّه اى سست نشده، پاى بند بود.

اين روش و انديشه با روح ابوسفيان همخوانى و پيوستگى شگفت آورى داشت، زيرا اولاً: او از لحاظ ويژگى شخصيتى، يك شخصيت ماجراجو بود و ثانيا: اين روش با يكى از ابعاد پنهان واقعيت موجود كه بتدريج آشكار مى شود، سازگارى

ص: 250

دارد و اين، همان بعد رشد اشرافى گرى سنّتى با چهره اى جديد و در لباس اسلامى است.

به عنوان نمونه، در يك نشست ويژه در زمان خلافت عثمان بن عفان، آرزوها و بلند پروازيهاى ابوسفيان به جوش آمد [و آثار مرگ كه در او آشكار شده بود] و مقتضيات قبر و مجهّز شدن به كارهاى شايسته او را نهراسانيد و انديشه هايش را در يك سخن كوتاه و رسا كه تمامى ابعاد سياسى و اقتصادى عملكرد او را بازگو مى كند، اعلان كرد و گفت:

«اى فرزندان اميه، حكومت را بسان توپ بقاپيد كه سوگند به آن كه ابوسفيان بدان سوگند ياد مى كند، من همچنان آن را برايتان آرزو مى كنم و آن را ميراث كودكان خود گردانيد.»

او نظير اين سخن را به هنگامى كه گذرش به قبر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد نيز بر زبان راند: «اى ابوعماره، همان خلافتى كه ما به خاطر آن همديگر را با شمشير مى زديم، امروز به صورت شهرت و نام دوم جوانان ما در آمده است!»

ناگفته نماند كه خوى و سرشت قبيله اى حاكم در جامعه جزيره عربى، سرشت همگانى بود و اين تنها ابوسفيان نبود كه از انديشه اموى پيروى مى كرد، بلكه سيماى تمامى افراد، سيماى قبيله اى [و نژادى ]بود كه شرايط خود را با شكلهاى گوناگون و درجات مختلف بر سياستها و انديشه ها تحميل مى كرد. اسلام به رغم اين كه آمده بود تا معيارهاى قبيله اى را به معيارهاى انسانى تبديل كند امّا در آغاز

كار از حمايت بستگان و خانواده بهره گرفت. در مثل در هنگام رويارويى پيامبر صلى الله عليه و آله با قريش، بنى هاشم از او پشتيبانى مى كردند و بنى هاشم بر اثر دفاع از پيامبر بزرگوار

دچار زحمتها و رنجهاى بزرگى شدند بويژه پس از آن كه قريش آنان را مورد تحريم اقتصادى قرار دادند.

لازم به گفتن است كه بسيارى از هاشميان در رويارويى با قريشيان انگيزه

ص: 251

اسلامى نداشتند ليكن آنچه مسلم است آن است كه اين صف بندى قومى با صف بندى اسلامى كه يك صورت پيشرفته از دگرگونى عمومى اجتماعى بود همخوانى پيدا مى كرد و به طور كلّى مى توان گفت [در جزيره عربى آن روز ]دو نوع جامعه قبيله اى وجود داشت: يكى جامعه پيشرفته كه به جنبش اسلامى و عدالت اجتماعى خدمت مى كرد و ديگرى جامعه طبقاتى مصلحت گرا كه براى بلند پروازيهاى اشرافى گرى قديم و يا جديد فعّاليّت مى نمود. بنابراين، ايستادن بنى هاشم در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله چه پيش از تحريم اقتصادى، چه در اثنا و چه پس از آن، از لحاظ مفهوم و جهت گيرى، با صف بندى قومى ابوسفيان و بنى اميه در آن زمان كاملاً متفاوت است. چه، صف بندى نخست، پيام و معناى تاريخى با خود دارد، در حالى كه صف بندى دوم، چيزى جز بعد طبقاتى سنّتى كه در جهت مخالف حركت تاريخ است، همراه ندارد.

همانندى از لحاظ چندى - در صف بنديهاى قبيله اى و قومى كه با يكديگر در ستيز و جنگ هستند - بدين معنا نيست كه آنها از لحاظ فكرى و هدف نيز همانند هم باشند.

در سياق ريشه ها و بنيادهايى كه براى جدال و نبرد [ميان بنى هاشم و بنى اميه]

بيان شد، بايد توجّه داشته باشيم كه على بن ابى طالب عليه السلام در دو نبرد بدر و احد و ديگر نبردها تعداد بسيارى از سردمداران و سران قريش را به خاك و خون كشيد.

انديشه جاهلى، معيارهاى خانوادگى را پى ريزى مى كرد و در بسيارى از اوقات، راه اين پيروزى، خون بود.

در اين جا مى توانيم به مقدار كينه اى كه ابوسفيان و همسرش هند دختر عتبه از على عليه السلام و حمزه در دل پنهان كرده بودند، پى ببريم، زيرا اين دو شخصيت سردمداران محبوب آنها را به هلاكت رسانيده بودند. به عنوان نمونه، على عليه السلام حنظله فرزند ابوسفيان (برادر معاويه)، وليدبن عتبه بن ربيعه (دايى معاويه) و

ص: 252

عتبه بن ربيعه (جدّ معاويه) را به هلاكت رسانيده بود و امام على عليه السلام اين موضوع را در نامه اى كه به معاويه نوشت، يادآور شد:

«...آن كس كه در پى او هستى، بزودى به سراغت خواهد آمد و آنچه دور مى پندارى به تو نزديك خواهد شد؛ و من با سپاهى گران از مهاجرين و انصار كه جنگجويان فرمانبردار و بسيار انبوهى هستند و گَرْد از ميدان نبرد بر مى انگيزند و جامه آنان كفن است و ديدار پروردگارشان را از هر ديدارى بيشتر دوست دارند، به سوى تو مى شتابم. زادگان جنگجويان بدر نيز آنان را همراهى مى كنند و شمشيرهاى برّان هاشميان كه تو جايگاه فرود آمدن تيغهايشان را در برادر، دايى، جدّ و خانواده ات خوب مى شناسى و آن عذاب و سختى از ستمكاران دور نيست.(1)»

امّا درباره هند (مادر معاويه) بايد گفت: او بشدّت شرك را باور داشت و افزون بر شرك، خشم وى به خاطر كشته شدن پدر، برادر و پسرش، آن چنان كينه اى در دل او ايجاد كرده بود كه لحظه اى آن را فراموش نمى كرد. اين كينه با سرشت او همداستانى داشت. آنگاه كه وى موضع شوهرش ابوسفيان را در روز فتح مكه نپذيرفت و سبيل او را برگرفت و گفت: «اين مرد چاق و گنده را بكشيد كه چه زشت است اين سركرده قوم»، او شرك و كينه توزى اش را همچنان حفظ كرده بود. امّا معاويه از لحاظ هدف، با پدر و مادرش تفاوت داشت. چه، ابوسفيان و هند از تبار كفر و گمراهى بودند و تحوّلات اخير [= دگرگونيهاى اسلامى] كه در واپسين روزهاى زندگى آنها رخ نمود (از آغاز فتح اسلامى مكه) چندان قابل توجّه نبود و از مرحله بهره گيرى از گذشت پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله و عفو بى نظير او فراتر نمى رفت.

هند كه جگر حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله را با دندان گاز گرفته و جويده بود - و اين پس از زمانى بود كه وى وحشى را براى كشتن او خريدارى كرد - در هنگام فتح مكه، يك نوع اخلاق عالى و بزرگوارى شگفت آور از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله در برخورد با خودش مشاهده كرد، ليكن اين برخورد عالى، اثر تربيتى برانديشه و روح او برجاى

ص: 253


1- - نهج البلاغه، نامه 28 - مترجم.

ننهاد زيرا بخش بزرگ تاريخ زندگى هند و ابوسفيان از همان تاريخ جامعه جاهلى تشكيل مى شد كه بشدّت با خودخواهى اشرافى گرى همراه بود.

معاويه از نسل دوران جاهليت محسوب نمى شد زيرا وى چنان كه گفته مى شود: بيست سال پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله چشم به جهان گشود. از دوران نوجوانى معاويه خبرى در دست نيست بويژه اين كه وى در روز فتح مكه به دين اسلام گرويد. بنابراين، به رغم اين كه وى در حدود بيست و هشت سال از زندگى اش را در دوران شرك سپرى كرد و مشرك بود، زندگى اش در اين مدّت معمولى بوده و هيچ گونه كارهايى مشهور و يا خبرهايى معروف در آن به چشم نمى خورد.

معاويه پس از اسلام آوردن، از كاتبان پيامبر صلى الله عليه و آله شد، زيرا وى يكى از هفده نفرى بود كه جز آنان، نويسنده اى در اسلام وجود نداشت. اين هفده نفر عبارت بودند از:

على بن ابى طالب عليه السلام، عمربن خطاب، طلحه بن عبيداللّه ، عثمان بن عفان، ابو عبيده بن جراح، ابان بن سعيدبن عاص، خالدبن سعيد (برادر ابان)، ابوخذيفه بن عبته، يزيدبن ابوسفيان، حاطب بن عمروبن سعدبن ابى صخر، حويطب بن عبدالعزّى، ابوسفيان بن حرب، معاويه (فرزند او) و جهيم بن صلت. آنگاه معاويه جزء كاتبان پيامبر صلى الله عليه و آله شد كه آنان ده نفر بودند:

على بن ابى طالب عليه السلام، عمربن خطاب، عثمان بن عفان، خالدبن سعيدبن عاص، ابان بن سعيدبن عاص، ابوسفيدبن عاص، عمروبن عاص، شرجبيل بن حسنة، زيدبن ثابت و علاءبن حضرمى. معاويه كاتب پيامبر صلى الله عليه و آله بود، تا اين كه آن حضرت به رفيق اعلى پيوست.

براستى مقايسه ميان عوامل اثر گذار خانوادگى و عوامل اثرگذار جديد اسلامى، بسيار دقيق و دشوار است، ليكن نقش عوامل اثرگذار خانوادگى - بويژه اثرگذاريهاى پدر معاويه، ابوسفيان و مادرش هند - را در طى سالهاى پيش از اسلام او، نمى توان ناديده گرفت و بخصوص كه فرمانبردارى معاويه از پدرش بسيار

ص: 254

چشم گير بوده است.

اين موضوع را داستانى كه در آن، عمروبن عاص (استاندار مصر) معاويه (استاندار شام) را درحضور عمربن خطاب كتك مى زند، بخوبى روشن مى سازد. عمربن خطاب به عمرو گفت: من كسى را نادانتر از تو نديدم. اى معاويه، برخيز و از او قصاص كن. معاويه در پاسخ او، تنها اين سخن را گفت: «پدرم به من دستور داده است كه هيچ كارى را بدون فرمان او انجام ندهم.»

نفوذ گسترده ابوسفيان بر فرزندش معاويه و تأثير گذاريهاى بزرگ مادرش هند، بدون ترديد اندوخته اى از انديشه ها و احساسات را در شخصيت معاويه در مرحله پيش از اسلام آوردن او ساخت؛ و از آن جا كه معاويه پس از فتح مكه اسلام آورد، مى توان به بخش بزرگى از اين اندوخته پى برد. چه، در زمانى كه هنوز يك ايدئولوژى استوار وجود نداشته، همين اندوخته تشكيل دهنده بنيادين انديشه هاى معاويه بوده است و اگر بگوييم: مرحله پيش از اسلام معاويه، از ايدئولوژى و يا انديشه هاى بنيادين خالى بوده است، منطقى نخواهد بود، زيرا ايدئولوژى بت پرستى و يا ايدئولوژى شرك و همراه شدن آن با سرشت اشرافى گرى خاندان ابوسفيان تا اندازه زيادى حدود انديشه هاى معاويه را مشخص مى كند.

هرگاه به اين موضوع، مصيبتهايى را بيفزاييم كه بر اثر به خاك وخون افتادن افراد سرشناس و برجسته اين خاندان (برادر، دايى و پدر بزرگ او...) به پدر و مادر معاويه گذشت، كينه ها از لحاظ روانى نيرومندتر خواهد شد، زيرا معاويه هنوز از ايدئولوژى پاك كننده اسلامى كه فرصت چيره شدن بر كينه ها و خشمها را براى او فراهم مى كرد، برخوردار نبود.

امّا على بن ابى طالب عليه السلام[با معاويه تفاوت داشت، زيرا] تنها سركردگان برجسته اموى را در نبردها و جنگهاى اسلامى بر ضد شرك و كفر و گمراهى به هلاكت نرسانيد، بلكه بسيارى از عموزادگان برجسته خويش را نيز به خاك و خون كشيد.

ص: 255

بنابراين، از نظرگاه امام على عليه السلام و صحابه و مؤمنان، تنها اسلام بود كه جهت روابط سياسى و اجتماعى را چه در حال صلح و چه در حال جنگ تعيين مى كرد.

درباره معاويه بايد گفت هر چند ويژگيهاى شخصيتى او نظير پنهانكارى و حوصله به خرج دادن موجب مى شد كه برخى از انديشه ها، كينه توزيها و گرايشهاى قبلى او استوار و پابرجا شود بويژه اين كه او خود را براى بر عهده گرفتن رياست خاندان اميه پس از پدرش آماده مى كرد ليكن اين امر در صورتى تحقق مى يافت كه اسلام ظهور نمى كرد و معادلات را در آن زمان بر هم نمى زد.

مردانى كه احساس كينه توزيها و انتقامها را در دل جاى مى دهند و انتقام را از سطح انتقام شخصى فراتر مى برند، افرادى هستند كه از آرمان عالى برخوردارند، زيرا از ديدگاه آنان، انتقام به يك فعّاليّت سياسى بزرگ تبديل مى شود كه از انتقامهاى شخصى و كوچك فراتر مى رود و به دستاوردى بزرگ مى رسد و اين دستاورد، همان پيروزى سياسى و نمايش قدرت در برابر گوش و چشم دشمنان است.

خصلتهاى شخصى معاويه در تقويت اين آرمان سهم بزرگى داشت و يا آرمانى كه معاويه در سرداشت، در ساختار اين خصلتها و رشد آن نقش ايفا كرد و در هر دو حالت همداستانى ميان اهدافى كه از پيش طراحى شده بود و خصلتهاى شخصى معاويه تصويرى كامل از قدرتى است كه شرايط آينده آن را پشتيبانى مى كند.

به عنوان مثال، پس از مرگ يزيدبن ابى سفيان (برادر معاويه) كه يكى از فرماندهان سپاه اسلامى براى فتح شام بود، معاويه - كه زير پرچم برادرش فعّاليّت مى كرد - خود را براى رسيدن به جايگاه برادرش آماده كرد، جايگاهى كه برادرش آن را از پيش براى او مهيا ساخته بود. معاويه به عنوان استاندار در شام پابرجا شد و بدين ترتيب شرايط بيرونى و درونى براى استقرار قدرت او در شام آماده گرديد. اشعار زير به معاويه نسبت داده شده است. وى پدرش را در هنگامى كه

ص: 256

مى خواست به كيش اسلام در آيد مورد خطاب قرار داده چنين گفت:

يا صَخْرُ لا تُسْلِمَنَّ فَتَفْضَحْنا

بَعْدَ الّْذِيْنَ بِبَدْرٍ اَصْبَحُوا مِزَقا

اى صخر، اسلام نياور كه ما را رسوا خواهى كرد. پس از كسانى كه در بدر پاره پاره شدند.

خالى، عمىّ و عمُّ الامّ ثالِثُهُم

وَ حَنْظَلُ الْخَيْرِ، قَدْ اَهْدى لَنا الاَرَقا

دايى ام، عمويم وعموى مادرم كه سومين شان بود و حنظله نيك انديش كه بر اثر كشته شدن او خواب در چشمان ما نبود.

لا تَرَكنَنَّ اِلَى اَمْرٍ تُقَلِّدُنا

وَ - الُرّاقصات -به فى مَكَّةَ الُخَرَقا

كارى مكن كه بر اثر آن - سوگند به ستارگان - مردم مكه ما را نابخرد خوانند.

فالْمَوتُ اَهْوَنُ مِنْ قَولَ الْعُداةِ لَنا

حادَ ابنُ حربٍ مِنْ الُعزّى اِذا فَرقا(1)

مرگ از سخن دشمن براى ما آسان تر است: حرب از عزّى دست برداشت و جدا شد.

چهارچوب طبقاتى و سياسى براى شرايط جديد

مشكلات جنگ و درگيرى در جوامع اسلامى، بويژه جنگى كه آتش آن در زمان دو خليفه عثمان بن عفان و على بن ابى طالب زبانه كشيد، ارتباط محكمى با شرايط سياسى و اقتصادى دارد، شرايطى كه توانست ريشه هاى اقتصادى و ايدئولوژى قديم را به حركت در آورد و آنها را دوباره زنده كند، متحول سازد وبه نظام طبقاتى جديدى كه به نام اسلام رشد يافته و اسلام از آن بيزار است، پيوند دهد.

طبقه جديد گروههايى چون سودجويان، احتكار كنندگان، سرمايه داران، آزمندان و استثمارگران را از هر صنفى كه باشند در بر مى گيرد. اين طبقه، مجموعه اى واحد و همگون نيست، بلكه يك پديده سياسى - طبقاتى گسترده اى

ص: 257


1- - ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة.

است كه چندين مجموعه و افراد را شامل مى شود، مجموعه ها و افرادى كه گرايشها، انديشه ها و اهدافشان با يكديگر تفاوت دارند. پيامبر بزرگوار، محمّد صلى الله عليه و آله كه با ديدگان تيزبين خويش اين پديده طبقاتى را مى ديد، نسبت به خطر ظهور و خطرهاى رشد آن، هشدار داد و اين پس از زمانى بود كه آن حضرت خطبه وداع را ايراد فرمود.

او به رحلت خويش كه بزودى اتفاق خواهد افتاد، اشاره مى كرد و با چشمانش مى ديد كه هنوز بت ثروت و بت زر و سيم باقى مانده است و نيز كسانى را مشاهده مى كرد كه اين دو را مى اندوزند. اين پديده را در مكه ديد و سخت دلش را جريحه دار كرد. اين رويداد پس از تلاوت اين آيه بود: «امروز دين شما را به كمال رسانيدم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را دين شما برگزيدم.(1)»

شگفت آور نيست اگر آن رفاهى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مشاهده كرد، باعث بزرگترين رنج او شده باشد. او به كعبه رفت و در سايه آن نشست و در آن جا نمادهاى ثروت را در برخى از مردم و نمادهاى تهيدستى و نادارى را در برخى ديگر يافت. ابوذر به نزد او آمد، ديد كه اين آيه را مى خواند:

«و كسانى را كه زروسيم مى اندوزند و در راه خدا انفاقش نمى كنند به عذابى دردآور بشارت ده.» سپس به ابوذر رو كرد و فرمود: «به پروردگار كعبه سوگند كه آنان زيان كارانند.» ابوذر پرسيد: آنان چه كسانى هستند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنان كه دارايى شان از همه بيشتر است. هر صاحب شتر و گاو و گوسفندى كه در روز قيامت بيايد و زكات آن رانداده باشد، آن حيوان بزرگتر و گنده تر از آنچه [در دنيا] بوده، مى آيد و با شاخهايش او را مى زند و با سمهايش او را لگدمال مى كند و هرگاه آخرين آنها تمام شود، نخستين آنها

برمى گردد، تا اين كه در ميان مردم قضاوت شود.(2)»

پيامبر صلى الله عليه و آله در حجه الوداع، پس از ايراد خطبه وداع و پس از گذراندن مراحل دشوار آموزشى، پرورشى و اجرايى، در مورد خطر پيدايش طبقه استثمارگر و مرفّه

ص: 258


1- - الْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى ... ، مائده 5/3 - مترجم.
2- - عبدالرحمن شرقاوى، محمّد رسول الحرّية.

هشدار مى دهد و اين هشدار او در پرتو فرمان جاويدان قرآن كريم است كه خلاصه اى از تاريخ اقوام گذشته است، زيرا طبقات ثروتمند، مرفه و عيّاش، دشمنان پيامبران الهى ونيز سبب ويران شدن آباديها بوده اند.

به سخنى روشنتر جامعه اسلامى از طريق آيات قرآنى وحديث پيامبر صلى الله عليه و آله به اين تجربه تاريخى پى بردند: «ماهيچ رسولى در ديارى نفرستاديم، جز آن كه ثروتمندان عياش به رسولان گفتند ما به رسالت شما كافريم و هيچ ايمان به شما نداريم. و بازگفتند كه ما بيش از شما مال و فرزند داريم وهرگز رنج و عذابى نخواهيم داشت.(1)» «و ما چون اهل ديارى را بخواهيم به كيفر گناه هلاك سازيم، پيشوايان و متنعمان آن شهر را امر كنيم. ليكن آنها راه فسق و ظلم در پيش گيرند. آنگاه همه را به

جرم بدكارى هلاك مى سازيم.(2)»

پس از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بازگشتن [= ارتداد] از اسلام، شتاب پيدا كرد و قريش براى اين كار آمادگى داشت «و گويى قريشيان انتظار مى كشيدند تا زمانى كه مجبورشان كرده بودند به كيش اسلام درآيند سپرى شود و خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان برسد...» شگفت آور آن است كه همين دلهايى كه پيشتر مالامال از ايمان ديده مى شد، امروز كينه هايى را برملا ساخته كه حرمت اين ايمان را شكسته است! آنان كه در زندگى حضرت محمّد صلى الله عليه و آله از شكست دادن او ناتوان و درمانده شده بودند، اينك مى كوشند كه پس از مرگش او را شكست دهند و به همين منظور بپا مى خيزند و گروه اندك خود را سامان مى دهند تا رداى اسلام را از تن خود بيرون آورند و بدين ترتيب، آشوب مكه را فرا مى گيرد. شوكت قريش آن چنان نيرومند مى شود كه عتاب بن اسيد كارگزار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نسبت به مكه احساس خطر مى كند از آن جا مى گريزد تا بلكه خويشتن را از اين آشوب برهاند. ليكن از آن جا كه خداوند

ص: 259


1- - وَ مَآ اَرْسَلْنَا فى قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ اِلاَّ قَالَ مُتْرَفُوهَآ اِنَّا بِمَآ اُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ، سبأ 34/33 - مترجم.
2- - وَ اِذَآ اَرَدْنَآ اَنْ نُّهْلِكَ قَرْيَةً اَمَرْنَا مُتْرَفيهَا فَفَسَقُوا فيهَا فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ ... ، اسراء 17/16 - مترجم.

مى خواهد، دينش را گرامى بدارد و سخنش را بر گروه گمراه برترى بخشد، بار ديگر آنان را در برابر اسلام ذليل و خوار مى كند چنان كه در حيات محمّد صلى الله عليه و آله ذليلشان كرد. سهيل بن عمرو - سركرده آنان در جنگ حديبيه - پس از فرار عتاب، در ميان آنان برپا مى ايستد وبه ايشان هشدار مى دهد و چنين مى گويد:

«اى مردم مكه! شما آخرين كسانى بوديد كه اسلام آورديد. پس مباد از نخستين كسانى باشيد كه از آن بر مى گردند. اى مردم مكه! به خدا سوگند، خداوند قادر است كه اين فرمان را - چنان كه پيامبر خداگفته است - بر ضد شما صادر كند: هركس را ببينيم، گردنش را خواهيم زد!» بنابراين، مردم ترسيدند و انديشه ها به راه درست خود بازگشت.(1)

به دنبال پيدايش نشانه هاى ارتداد، خطر آزمندان و سود جويان به وجود آمد. دور انديشى و خردمندى ابوبكر، نخستين خليفه مسلمانان از آشوب آينده جلوگيرى كرد. اين دور انديشى يك نوع مصلحت بينى اسلامى بود كه بر پايه عقيده، هوشمندى و عشق به آينده اسلامى استوار بود و به همين دليل به عمربن خطاب وصيت كرد: «از آن گروه از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه پر تكبّر و آزمند هستند، دورى كن.» ابوبكر مى دانست كه پديده داخلى اسلام از دشمنان خارجى براى آن خطرناكتر است. نيز او از مصيبت روزگاران آينده اسلام كه نيروهاى مخالف از درون كيان اسلامى و از ميان نزديكان رهبرى سر بر خواهند آورد، آگاه بود.

عمربن خطاب، دومين خليفه مسلمانان، با خردمندى توانست عدالت پايدار در اين زمينه را پياده كند، زيرا او از ارتداد پنهان كه با ارتداد علنى متفاوت و از آن

خطرناكتر بود، جلوگيرى كرد.

به عنوان مثال، ارتداد علنى روشن و جنگيدن با آن نيز روشن، مستقيم و پيروز

ص: 260


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 311 - مترجم.

شدن بر آن سريع بود، ليكن ارتداد پنهان از قبيل ضدّ حمله اى بود كه در درون خود كيان اسلامى، داشت شكل مى گرفت.

شدّت عدالت عمربن خطاب، شدّت نيروى حق بود و او انتقاد را با عمل توأم كرد و گفت: «قريشيان مى خواهند مال خدا را به عنوان يارانه برگيرند و او را عبادت نكنند. هان، آگاه باشيد كه فرزند خطاب زنده است و چنين اجازه اى را نمى دهد!.» او فرياد برآورد: «من در كنار ملّت آزاده ايستاده ام و از حلقوم و كمربند قريش مى گيرم، تا در آتش بيفتند.»

از موارد تيزبينى و هوشمندى عمربن خطاب اين بود كه در حالى كه در بستر مرگ افتاده بود به عثمان بن عفان مى گفت: «گويى مى بينم كه قريش به خاطر محبتى كه به تو دارند، اين حكومت را بر عهده تو نهاده اند. بنابراين، بنى اميه و بنى معيط برگردن مردم سوار مى شوند وتو آنان را بر بيت المال ترجيح مى دهى و گروهى از درندگان عرب به سوى تو مى آيند و تو را در بسترت به هلاكت مى رسانند»

تمامى اين اشاره ها، هشدارها و تشخيصها به منظور ريشه كن ساختن خطرهاى پديده خطرناكى بود كه در حالت پيدايى و رشد قرار داشت. اين پديده به طور كلّى پديده اى است كه بر آرمانهاى پاك مى چربد [و مانع از بروز آن مى شود]، زيرا به صرف اين كه ريشه هايش را نيرومند سازد و پايه هايش را بنيان نهد و پيوستگى اجزايش را عمق بخشد، رشد خواهد كرد وادامه خواهد يافت.

مى توان گفت: پديده اى كه با روح اسلام و ماهيت عدالت آن در تضاد است بر چهار پايه استوار مى باشد همان پايه هايى كه سبب شورش در زمان خليفه عثمان شد و از اين قرارند:

اول: ثروت هنگفتى كه برخى از افراد سابقه دار در اسلام و نيز برخى از نزديكان

رهبرى به دست آورده بودند از قبيل طلا، نقره، املاك، كاخها و چهارپايان.

همزمانى رشد ثروتهاى خصوصى با رشد در آمدهاى دولت اسلامى توسعه

ص: 261

طلب كه سرزمينها وكشورهاى ثروتمند بيسارى را پيوست قلمرو خويش كرده بود، موجب شد كه مردم به رفاه و حبّ ثروت گرايش پيدا كنند:

«سرشت بشرى آنان، آنها را به انباشتن ثروت برانگيخت و شرايط دولت جوانى كه تنها چند سالى از گشايش پرونده اش مى گذشت، به گونه اى شد كه نيمى از جهان ثروتمند را زير بال قدرت خود گرفت و آن عرب بيابانى كه در بيابان خشك پرورش يافته ومزه تلخ محروميت را در ميان ريگهاى داغ بيابان چشيده بود، حساب هيچ چيزى را نكرد جز اين كه با باز شدن درها به روى خويش تا آن جا كه توان داشت برگردآورى ثروت كوشيد تا از نادارى و بدبختى و بيچارگى رهايى يابد.(1)»

عثمان از زمانى كه زمام حكومت را در دست گرفت يكصد درهم به عطاياى مردم افزود و اين علاوه، بر اثر افزايش درآمد رو به رشد دولت اسلامى بود. در اين جا بود كه عناصر سود جو، به گردآورى ثروتها و اندوختن طلا و نقره و مكيدن خون مردم پرداختند و روشن بود كه اين ثروت اندوزى به حساب اموال مسلمانان و حق آنان در داشتن زندگى آسوده انجام مى شد. در اين جا بود كه سرمايه دارى جديد پديدار شد و فئوداليسم اقتصادى به وجود آمد كه از طريق آن، بسرعت فئوداليسم سياسى شكل گرفت و از اين فئوداليسم سياسى، مراكزى كه مخالف يكديگر بودند،زاده شد. برخى از استانداران زودتر از ديگران ثروتمند شدند و سودهاى كلانى به دست آوردند. اينان حتّى به نامه عثمان بن عفان كه در سفارش خود به استانداران به روش اسلامى چنگ زده بود و به ايشان گفته بود: «خدا به پيشوايان فرمان داده است كه نگهبانان مردم باشند و به آنان سفارش نكرده است كه تحصيلداران ماليات باشند» نيز عمل نكردند. چه، منافع فزاينده جديد آنان حدود اسلامى را از يادشان برده و وادارشان كرده بود كه پا را از اين حدود فراتر نهند و آن را به اجتهادهاى شخصى خود مبدل سازند.

ص: 262


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 2، ص 7 - مترجم.

دوم: سنگينى رابطه خويشاوندى در اندرون رابطه قبيله اى و بهره گيرى خويشاوندانى كه در مركز قدرت قرار داشتند و استفاده از اين رابطه خويشاوندى در جهت تأمين منافع و مصالح شخصى خود، آن هم به بهاى اصول اسلامى و مصالح جامعه اسلامى.

ليكن نابسامانى سنّتى كه در جوامع قبيله اى وجود دارد، آن است كه انديشه طرفدارى از خويشاوند، به صورت يك مسأله منطقى، غالب، سودمند و قابل قبول در مى آيد بى آن كه طرف خويشاوند شايستگى اين طرفدارى داشته باشد.

اگر در اسلام به صله رحم و عنايت به خويشاوندان سفارش شده، با در نظر داشتن اهداف اسلامى بوده است. ليكن متأسفانه برخى از خويشاوندان اين سفارش اسلامى را به آشوب و ستمگرى تبديل مى كردند و اين كار را از طريق سوء استفاده از رابطه خويشاوندى با رهبران و با تكيه به قدرت آنان انجام مى دادند.

اسلامى كه همداستانى گسترده اى در ميان عرب به وجود آورد، خود را در معرض تهاجم مصيبت بازگشت نظام قبيله اى و درگيريهاى خانوادگى مشاهده كرد، درگيريهايى كه از ويژگيهاى دوران جاهليت بود. عثمان كه در مهربانى با خانواده و خويشاوندانش و بذل و بخشش به آنان معروف است، با هرگونه گرايش قبيله اى، خواه اموى خواه غيراموى، موافق نبود و دليل آن هم اين است كه وى بر سر ابوسفيان فرياد كشيد و او را نكوهش كرد و اين زمانى بود كه در آن گردهمايى ويژه از وى شنيد كه خطاب به حاضران مى گويد: «اى فرزندان اميه، خلافت را همچون توپ بقاپيد و سوگند به آن كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى كند، من همچنان در آرزوى خلافت براى شما بودم...و آن را ميراث كودكان خود سازيد.»

برخى از خويشاوندان عثمان بن عفان - از امويان - مشرك بودند، امّا در خطّ دشمنى با او قرار داشتند، برخى دير وقت و با نيروى شمشير اسلام آورده بودند و يا از جمله مؤلفة قلوبهم به شمار مى رفتند [= كسانى كه با گرفتن پول به اسلام گراييده

ص: 263

بودند].

به عنوان نمونه، يزيدبن ابى سفيان پس از آن كه مكه درهايش را به روى پيامبر صلى الله عليه و آله گشود، به صورت مسلمانان شمشير كشيد تا اين كه به اسارت درآمد. حكم بن ابى العاص (عموى عثمان) به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دشنام داد و به فرمان پيامبر به طائف تبعيد شد و در دوران ابوبكر و عمربن خطاب همچنان در تبعيد بود. هنگامى كه عثمان او را [به مدينه ]بازگردانيد و تقاضاى عفو او را كرد، عمر در پاسخ او گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را بيرون مى كند و تو به من مى گويى كه او را برگردانم؟ اى پسر عفان، مبادا پس از اين روز درباره او از من تقاضاى عفو كنى.»

ابن ابى سرح با هدف انتقام گرفتن از اسلام، مسلمان شد. زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نوشتن پاره اى از وحى را به او واگذار كرد، او به تحريف و حذف و تغيير در تنزيل دست يازيد و به امانت خيانت كرد. بنابراين، پيامبر صلى الله عليه و آله او را مهدورالدّم اعلان كرد و تا زمان فرارسيدن عام الفتح او را نبخشيد. همچنين، وى از بستگان وليدبن عقبه بود كه در شأن او اين آيه نازل شد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقى برايتان خبرى آورد تحقيق كنيد، مبادا از روى نادانى به مردمى آسيب برسانيد. آنگاه از كارى كه كرده ايد پشيمان شويد.(1)» نزول اين آيه پس از زمانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را به سوى بنى قريظه كه اسلام آورده بودند فرستاد و او دروغى را به آنان بست و ادّعا كرد كه آنان مى خواستند به او حمله كنند و بر اثر اين دروغ نزديك بود كه آتش جنگ شعله ور گردد.

برخى از خويشاوندان عثمان، هنوز ريشه هاى شرك و گمراهى و دشمنى با اسلام را با خود حمل مى كردند و به همين دليل، باور اسلامى آنان سخت ضعيف بود. به عنوان مثال، وليدبن عقبه (برادر مادرى عثمان بن عفان) كه خليفه عثمان او را به عنوان استاندار كوفه تعيين كرد، پس از نوشيدن شراب در مجلسى كه به منظور

ص: 264


1- - يَآءَيُّهَا الَّذينَ امَنُوآ اِنْ جَآءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوآ اَنْ تُصيبُوا قَوْمًا ... ، حجرات 49/6 - مترجم.

داستان گويى در شب در دارالاماره تشكيل مى شد، مرتكب گناه گرديد.

حطيئه، شاعر هجو گوى درباره او گفته است:

شَهِدَ الْحَطِيئَةُ يَوْمَ يَلْقى رَبَّهُ

اَنَّ الْوَلِيدَ اَحَقُّ بَالْعُذْرِ

حطيئه در روزى كه پروردگارش را ديدار كند، گواهى خواهد داد كه وليد به پوزش خواهى سزاوارتر است.

نادى وَ قَدْ تَمَّتْ صَلاتُهُمْ

أَ أَ زِيْدَكُمْ؟ ثَمْلاً وَ مايَدْرِى

در حالى كه نماز آنان تمام شده بود، او فرياد زد: آيا بر نماز شما بيفزايم؟ او مست بود و نمى دانست چه مى كند.

لِيَزِيْدَهم اخرى... وَ لَو قَبِلُوا

مِنْهُ لَقادَهُم اِلى عَشْرٍ

تا ركعت ديگرى به نماز آنان بيفزايد و اگر آنان از وى بپذيرند، تا ده ركعت، پيش نمازشان خواهد بود.

فأبَوا، أبا وَهَبٍ، وَلَوْ فَعَلُوا

لَقَرَنْتَ بَيْنَ الْشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ

امّا آنان نپذيرفتند اى ابا وهب و اگر آنها به نماز خواندن ادامه مى دادند، تو ميان شفع و وتر پيوند مى دادى.

حَبَسُوا عِنانَكَ فِى الْصَّلاةِ وَ لَوْ

خَلُّوا عِنانَكَ لَمْ تَزَلْ تَجْرِى

آنان افسارت را در نماز خواندن كشيدند و اگر افسارت را رها مى كردند، تو همچنان مى دويدى.

سوم: آرمان سياسى. اين آرمان سياسى، گاهى از مصلحت گرايى جديد ناشى مى شود و گاهى از خود رابطه خويشاوندى و حدّ فاصل ميان مشروع بودن و نامشروع بودن اين آرمان، تنها عقيده و اصول است. [= اگر با عقيده اسلامىهمخوانى داشته باشد، مشروع و در غير اين صورت، نامشروع خواهد بود.]

نسبت به كسانى كه پيشينه اسلامى ندارند، داشتن آرمان سياسى با هدف بالا رفتن از نردبان مسؤوليتها در دولت اسلامى بر حسب اصول، انديشه ها و ايدئولوژى

ص: 265

دولت اسلامى، يك آرمان نامشروع محسوب مى شود هرچند شرايط مناسب براى رشد اين آرمان سياسى به وجود آيد وبه سخنى روشنتر: فرصتهاى ضد حمله و بازگشت از دين اسلام فراهم شود.

اين آزمندان سياست، به منظور گريز از موانع عملى كه اسلام آنان را به وسيله اين موانع از سياست باز مى دارد و مانع از ورود ايشان به جهان سياست مى شود، لباس اسلام در برمى كنند و به انديشه اسلامى چنگ در مى زنند، تا از اين طريق جامعه اسلامى را با خود همراه سازند و هرچه پرشتاب تر به آروزهاى سياسى خود دست يابند.

در ميان شخصيتهاى اسلامى، اهداف گوناگون سياسى به چشم مى خورد. از آن جمله هدف سياسى شخصيتهاى مسلمان سابقه دار و شايسته است. اين شخصيتها از اصحاب برجسته و نامدار پيامبر صلى الله عليه و آله بويژه خلفاى راشدين فراتر نمى روند. اينان براى رسيدن به اهداف خود، همچنان در انتظار فرصت هستند. بنابراين، در روزگار پيش آمدن فتنه ها وآشوبها، آنان يا نقش آشكار ايفا مى كنند و يا نقش پنهان و در صورتى كه [به اهداف خود نرسند و] با شكست رو به رو شوند و يا در حالتهاى بيدارى [و آگاه شدن از مسائل] به خود باز مى گردند و به انتقاد از شيوه و رفتارشان مى پردازند. نكته مسلم و انكارناپذير در اين جا آن است كه فريبندگيهاى حكومت در دولت اسلامى بسيار چشم گير بوده اند و به همين سبب، جستجوى حكومت و فرمانروايى، بيانگر يك پديده جديد بود، يعنى پديده نمايان شدن حكومت بسان يك عامل بزرگ فريب و به دور از نيازهاى عدالت اسلامى و خواسته هاى آن.

در اسلام و در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفاى راشدين، حكومت تنها وسيله اى مؤثر براى پياده كردن انديشه هاى اسلامى و چنگ در زدن بدان است ليكن آزمندان و اعضاى طبقه جديد به حكومت به عنوان هدف اصلى مستقل مى نگرد و در نتيجه تمامى كارهاى تئورى و عملى آنان با هدف حفظ حكومت و استوار ساختن آن

ص: 266

صورت مى گيرد. چه، هدف اصلى و پايدار، همان حكومت است، امّا انديشه ها وعملكردها، خطها و گامها متحرك و دگرگون شدنى هستند.

اگر افراد پرطمع و آزمند، گوشه گير و پاى بند [به حدود] باشند، نمى توانند به اهداف و آرزوهاى سياسى خود دست يابند، زيرا بايد از لحاظ سياسى، اجتماعى و فرهنگى، شرايطى فراهم شود كه با بلند پروازيهاى بلند پروازان و آزمندى آزمندان همداستانى و همخوانى داشته باشد. بنابراين با بهره گيرى از انديشه و ابزار رايج در جامعه گروهى تشكيل مى شود و در فضاى سياسى، ايدئولوژيكى و اجتماعى به فعّاليّت مى پردازد. ليكن اين گروه شرايط را به سمت اختلاف و درگيرى كه به نفع بلند پروازان وجويندگان قدرت و حكومت است، سوق مى دهند.

در زمان خلافت عثمان بن عفان، خواسته هاى خويشاوندان او، باعث به وجود آمدن خواسته هايى شد كه با خواسته هاى آنان در تضاد بود و اين خواسته ها توسط آن عدّه [از خويشاوندان خليفه] مطرح مى شد كه از راههاى مختلف به سمت رفاه و ثروت اندوزى به حركت در آمده بودند. اين حركت موجب پيدايش ركن چهارم، يعنى ارتداد ناپيدا شد كه اصول اسلامى را در رتبه دوم و پس از رتبه حكومت و درآمدهاى مادّى و مالى مربوط به آن قرار داد. به سخنى روشنتر ارتداد عملاً در شيوه رفتار گروه فئوداليست و ثروتمندى تجسم يافت كه پستهاى حساسى را در دولت اسلامى اشغال كرده بودند و اين پستها را به حساب خلافت اسلامى و مصالح امت به دست آورده بودند. اين ارتداد، خود را در چهره انشعابها و تجزيه هاى شديدى نشان داد كه به درگيريهاى خونين كشيده شد.

بدين ترتيب پديده ارتداد در زمان دو خليفه فعال شدن پديده طبقاتى را نشان مى دهد كه رهنمودها و فرمانهاى خليفه را به چالش مى كشيد زيرا در حالى كه خليفه مردم را به عدالت تشويق مى كرد، اين پديده رهبران و گردانندگانى را براى حكومت به وجود مى آورد كه خودِ حكومت، غنايم، درآمدها و قدرت، بيش از

ص: 267

اصول اسلامى و دستورات خليفه برايشان ارزش و اهميّت داشت.

مروان بن حكم بن عاص سمبل اين پديده جديد بود كه در دامن خلافت اسلامى پرورش يافته بود و هيچ گونه اهميّتى براى ارزشها و رهنمودهاى تاريخى آن قائل نبود. مى توان گفت مروان بن حكم، پيش از وارد كردن هرگونه شكست ديگرى، از لحاظ سياسى و فكرى، به پسر عمويش عثمان بن عفان خيانت كرد. البتّه، اين سخن، بدان معنا نيست كه مروان نسبت به پسر عمويش عثمان وفادار نمى باشد، زيرا گرفتاريهاى خليفه،شجاعت مروان را در دفاع از پسر عمويش به اثبات رسانيده است. ليكن وفادارى او در اين جا، مفهوم خانوادگى و قبيله اى دارد و مروان بر اساس اعتقاد اسلامى نسبت به خليفه پسر عمويش ابراز محبّت نمى كند، بلكه بر اساس ديدگاه و روش ويژه خودش او را دوست مى دارد. بدين ترتيب، زير خيمه خلافت اسلامى، يك حكومت واقعى پديد مى آيد. اين حكومت را مرد شماره دو كه پس از خليفه بالاترين مقام حكومتى را دارد، اعمال مى كند.

از لحاظ تاريخى، ممكن است تحليلگران تاريخ، در مورد حكومت مروان بن حكم چنين اظهار نظر كنند كه حكومت او، حكومت در داخل حكومت اسلامى بود. چه، اين امر ريشه در تمامى حكومتهايى دارد كه مرد شماره دو در اين حكومتها به حساب رهبرى حقيقى حكومت، در دولتهاى مختلف اسلامى و در زمانها و دروانهاى مختلف وارد صحنه مى شود [و اعمال نفوذ مى كند].

البتّه، در اين جا مقصود از مرد شماره دو، يك شخصيت پشت پرده نيست بلكه مقصود شخصيتى است كه رهبرى مراكز مهم و فعال حكومتى را بر عهده دارد، مراكزى كه زير فرمان و اختيار فرمانرواى نخست [= مرد شماره يك حكومت] ايجاد مى شود و رشد مى كند، همين مقام دوم به جاى قوانين اساسى كه به منظور اجراى عدالت و تأمين مصالح وضع شده، سليقه هاى شخصى خود را پر و بال مى دهد و به مورد اجرا مى گذارد.

ص: 268

گاهى حكومت مرد شماره دو، به درجه اى از نيرومندى مى رسد كه علاج اين مشكل به صورت ريشه اى براى حاكم نخست [= مرد شماره يك ]دشوار مى شود و او تنها به نهى و مجازات بسيار ساده و لحظه اى بسنده مى كند. در درد سرها و دشواريهايى كه مروان براى خليفه عثمان به وجود مى آورد، هدفش اين نبود كه آنها واقعا براى او درد سر و مشكل آفرين باشد، زيرا مروان بر طبق انديشه و سياست خود عمل مى كرد و مصالح خويش را كه با نظرگاه و انديشه او كاملاً درهم آميخته بود، در نظر مى گرفت [و در عين حال به پسر عمويش اخلاصمند بود. ]ليكن بايد

توجّه داشت كه اخلاص شخصى چيزى است و مفهوم سياسى و آثار عملى آن، چيزى ديگر. در اين صورت، مروان از خليفه دفاع مى كرد، امّا با روش خودش و نه با روش خليفه، زيرا وى براى خودش آزادى عمل قائل بود، به رغم اين كه وى مادام كه خليفه وجود داشته باشد، چنين حقى را نداشت.

مردم سرزنش خليفه را مى پذيرفتند، در حالى كه آن را از سوى مروان نمى پذيرفتند و سرزنشهايى كه از سوى مروان صورت مى گرفت، باعث افزايش دشمنى و كينه مردم مى شد. يك روز عثمان بر منبر نشست و چنين گفت:

«هر چيزى را آفتى است و هر امرى را تباهى. آفت اين امت و تباهى اين نعمت، افراد عيبجو و بد زبانى هستند كه خود را به لباس دوست به شما مى نمايانند و در دل، خلاف آن را دارند. هِى مى گويند و مى گويند و چون شتر مرغ در پى نخستين بانگ مى روند. آبشخورهاى دور را دوست دارند. جز آب تيره ننوشند و جز آب گل آلود نخواهند. كسى به رهبرى ايشان اقدام نكند. در كارها فرومانده و از كاروان عقب افتاده اند. به خدا سوگند، شما چيزهايى را بر من عيب مى گيريد كه از پسر خطاب پسند مى كرديد. ليكن او شما را با لگد مى كوبيد و با دست كتكتان مى زد و با زبان مى راندتان و چيزها را از روى خوشى ويا ناخوشى از او مى پذيرفتيد. امّا من با نرمى با شما رفتار كردم و شانه هايم را پيش شما پايين انداختم و دست و زبانم را از

ص: 269

شما برگرفتم و لذا نسبت به من جسور شديد. به خدا سوگند كه گروه من نيرومندتر و يارانم نزديكترند و تعداد و شايستگى آنان بيشتر است و اگر به ايشان فرمان دهم كه بياييد، مى آيند. همگنانتان را براى مقابله با شما آماده كرده ام و شمار آنان را بيشتر از شما قرار دادم و به شما دندان نمودم و رفتارى از خود نشان دادم كه عادتم نبود و سخنانى گفتم كه آن را نگفته بودم.

«زبان از فرمانروايانتان باز بداريد، طعنشان مزنيد و عيبشان مگوييد. به خدا سوگند، من كسى را از شما باز داشته ام كه اگر با شما سخن مى گفت، بدون اين سخنان من از او خشنود مى شديد. چه حقى از شما از بين رفته است؟ به خدا سوگند، من در انجام كارهايى كه سلف من مى كرده و شما با او هيچ مخالفتى نمى كرديد، كوتاهى نكرده ام. امّا نسبت به ثروت افزود چرا حق نداشته باشم هرگونه كه دلم مى خواهد در آن تصرّف كنم؟ پس براى چه پيشوا شده ام؟(1)»

در اين هنگام، مروان فرصت را غنيمت شمرد و با تندى وى را مورد خطاب قرار داد و از سرشت پرخاشگر و تند خويش پرده برداشت و گفت:

«به خدا سوگند، اگر بخواهيد، اختلاف خودمان و شما را به شمشير حواله مى كنيم. به خدا سوگند، ما و شما چنانيم كه شاعر مى گويد:

فَرشنا لَكُم اَعْراضَنا فَنَبَتْ بِكُمْ

معارسُكُم تَبْنُونَ فِى دِمَن الثَّرى(2)

آبروى مان را زير دست وپاى شما پهن كرديم. پس خوابگاهتان دور شد كه بر زباله ها بنيان نهاديد.

دخالت مروان در اين جا، وى را به زياده روى مى كشانيد، نه به درمان مشكل و اين امر، از نظر عثمان دور نماند و او را نكوهش كرد و گفت: «خاموش باش كه خاموشى بمانى، مرا با يارانم واگذار. چرا در اين باب سخن مى گويى؟ مگر به تو

ص: 270


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 339 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

نگفته بودم كه سخن نگويى؟(1)»

خوى مروان بر خلاف خوى خليفه عثمان بود و همين امر، سبب شده بود كه دائما بر اختلافشان افزوده شود و آتش فتنه شعله ورتر گردد. عثمان داراى خوى بخشندگى، سخاوت و مهربانى بود و توان آن را داشت كه رضايت شورشيان را جلب كند و حتّى برخى از سخنانش آن چنان برخى از مخالفانش را تحت تأثير قرار داد كه اشك آنان را جارى ساخت. بويژه سخنانى كه وى در آن در برابر مردم ابراز پشيمانى و توبه كرد و گفت:

«امّا پس از سپاس خداوند. اى مردم، عيبى از من نگرفته اند كه آن را ندانم و هر آنچه كرده ام، مى دانم. ليكن دستخوش آرزو شدم نفسم فريبم داد و از راه راست دورم ساخت. از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: هر كه لغزشى كرده بايد توبه كند و هر كه خطايى مرتكب شد، بايد توبه كند و بر هلاكت پاى نفشارد كه هر كه در كژروى پاى فشارد، از راه دور افتد. بنابراين، من نخستين كسى هستم كه پند مى پذيرم و در پيشگاه خدا از آنچه كرده ام آمرزش مى جويم و بدو تو به مى كنم. از رفتار خويش بازگشتم و پشيمان شدم. سران شما بيايند و نظرگاه خود را با من بگويند.

«به خدا سوگند، اگر حق، مرا به بندگى ستاند، روش بنده در پيش گيرم و چون بنده زبونى كنم و بسان بنده باشم كه اگر مملوك باشد صبورى كند و اگر آزاد گردد، سپاس بگذارد. از خداوند گريزگاهى نيست، جز سوى خود او. پس نيكان شما از نزديك شدن به من دريغ نورزند كه اگر سمت راستم نپذيرد، سمت چپم اطاعت كند.

«گويد: مردم رقت آوردند و برخى از آنان اشك ريختند. سعيدبن زيد برخاست و گفت: اى اميرمؤمنان، هر كه با تو نباشد، به تو نپيوندد. خدا را، خدا را، به خويشتن

ص: 271


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 361 - مترجم.

خويش بپرداز و آنچه را گفتى به جا آر.(1)»

برخلاف شيوه عثمان، مروان كار خودش را مى كرد و پس از سخنان عثمان، سخنان زشت خويش را كه مفاهيم آن از نظرگاه مسلمانان مردود است، بر زبان مى راند. او با اين سخنانش فضاى صلح را به فضاى پر التهاب و بحرانى تبديل كرد و بار ديگر مردم به آشوب و شورش دست زدند. مروان خطاب به انبوه جمعيتى كه در بيرون منزل گرد آمده بودند و بر اثر فشردگى از سر و دوش هم بالا مى رفتند، گفت:

«چرا در اين جا فراهم شده ايد؟ گويى به قصد چپاول آمده ايد؟ روهايتان زشت باد! هر كدامتان گوش رفيقش را برگيرد و برود، مگر آن كس كه [خليفه ]بخواهندش.

آمده ايد كه مِلك ما را از دست ما بستانيد؟ از پيش ما برويد. به خدا سوگند اگر قصد ما بكنيد، كارى به سرتان خواهيم آورد كه خرسند نشويد و پيامد كارتان را نيكو نشماريد. به خانه هايتان برگرديد كه ما آنچه را در دست داريم، به كسى واگذار نخواهيم كرد.(2)»

مروان آشكارا درباره خلافت به گونه اى سخن مى گويد كه گويى خلافت، ملك خالص خاندان و خويشاوندان اوست و مردم معترض، براى غارت آن آمده اند! ترديدى نيست كه انديشه و طرز رفتار مروان براى اتحّاد اسلامى و نگهدارى از خلافت اسلامى، زيانبار بود. او هر لحظه بر هيزم آتش فتنه و آشوب مى افزود و تلاشهاى خليفه عثمان براى خاموش كردن اين آتش، هيچ گونه موفقيتى را در پى نداشت.

هنگامى كه آشوب فراگير شد و مردمانى با مسلكهاى متعدد و شهرهاى مختلف در آن شركت كردند و خليفه در داخل خانه اش در محاصره قرار گرفت، سرشت تند مروان او را بر آن داشت كه به مخالفت با خليفه برخيزد و اين، در حالى بود كه

ص: 272


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 362 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

خليفه از وى خواسته بود كه در خانه بماند و بيرون نرود. ليكن مروان از فرمان او سرباز زد و گفت: «به خدا سوگند، تا من زنده باشم، تو كشته نمى شوى و به تو دست نخواهند يافت». آنگاه به ميان مردم آمد و اين شعر را به صورت رجز مى خواند:

قَدْ عَلِمَتْ ذاتُ القُرونِ المِيلِ

و الكفِّ و الاَناملِ الطُّفولِ

دختر زيبا كه زيور و خلخال دارد مى داند كه من مرد شمشير زنم.

آنگاه مروان بانگ زد: كيست هماورد من؟ او پايين زره خويش را برداشت و زير كمربند جا داد. پس پسر نباع به سوى مروان تاخت و از پشت ضربتى به گردن او زد كه بر زمين افتاد و گويى جان داده بود. من او را به خانه فاطمه دختر اوس، مادر بزرگ ابراهيم عدى - كه به مروان و او شير داده بود - بردم.

دختر اوس گفت: اگر قصد كشتن اين مرد را دارى كه كشته شد و اگر مى خواهى با گوشتش بازى كنى، اين كار زشت است. گويد: عبيد دست از مروان برداشت و خاندان اموى، پيوسته از او سپاسگزارى مى كردند و بعدها ابراهيم فرزند او را به كار گماشتند.(1)»

«بنابراين، تعصب مروانى بتنهايى زمان را در برگرفت و مردم در اين تعصب پلى را براى اعمال خشونت يافتند و از اين پل عبور كردند. ناگهان موقعيّت در چند لحظه اى كوتاه دگرگون مى شود و نيرنگ در برابر نيرنگ قرار مى گيرد و آن سوپاپ ايمنى كه تاكنون به نابودى شورشگران فرمان داده، از بين مى رود و هيچ چيزى آن را حفظ نمى كند.

نابخردى مروان، آتش خاموش زير خاكستر را بر افروخت، تا آن جا كه دروازه فتنه و آشوب را بر روى خود او و همراهانش نيز گشود و امروز كسى قادر نيست كه جلو اين آشوب را بگيرد ومردمى كه آتش خشم در دلهايشان شعله مى كشد به حركت در آمده اند و از هر سو فرياد انتقام سرداده اند و پيش از آن، خواستار پيروزى اند.(2)»

«امّا عثمان كه نزديك است صدايش در ميان سر و صداها گم شود، به

ص: 273


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 381 - مترجم.
2- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 2، ص 306 - مترجم.

طرفدارانش بانگ مى زند: اى مردم، هركس شمشيرش را در غلاف كند، آزاد است...شما را به خدا سوگند مى دهم...هركس شمشيرش را در غلاف كند....»

بحران به اوج خود رسيد، تا آن جا كه پايان زندگى سومين خليفه را ثبت كرد و او به وضع فجيعى به قتل رسيد.

يك سرى فعاليتهاى مشكوك و خطرناكى انجام مى شد كه به آشوب دامن مى زد و آن را به حدّ نهايى اش مى رسانيد و به دنبال هر تلاشى كه از سوى خليفه عثمان با پشتيبانى على بن ابى طالب عليه السلام و ديگر افراد شايسته صورت مى گرفت، اين فعاليتها انجام مى شد و گامهايى را كه با هدف اصلاحات به جلو برداشته شده بود، از بين مى برد و بار ديگر آشوب را با چهره اى تندتر و افراطى تر بر مى گردانيد.

از جمله اين فعاليتها، نامه دروغينى بود كه با امضاى خليفه نگارش يافته بود و مردم را به كشتن مصريهاى مخالف فرا مى خواند، همان مخالفانى كه خليفه رضايت آنان را جلب كرد و آنها به مصر بازگشتند. در تاريخ طبرى آمده است:

«آنگاه فرستادگان مصر خشنود بازگشتند و در ميان راه سوارى را ديدند كه به راه آنها مى آمد و از آنها جدا مى شد سپس باز مى آمد و آنها رامتوجه خويش مى كرد.

گفتند: چه كارى دارى؟ گويى به دنبال كارى مى روى. قضيه تو چيست؟

گفت: من فرستاده اميرمؤمنانم كه به نزد كارگزار او در مصر مى روم.

بنابراين، وى را بازرسى كردند و نامه اى از زبان عثمان يافتند كه مهر وى را داشت و به كارگزارش در مصر نوشته بود كه آنان [= گروه اعزامى مصرى] را به چوبه دار بياويزد، يا بكشد و يا يك دست و يك پاى آنها را از دو سوى ببرد.

[راوى] گويد: از اين رو، گروه مصرى بازگشتند و به مدينه آمدند و پيش على عليه السلام رفتند و گفتند: مى بينى كه دشمن خدا درباره ما چنين و چنان نوشته و خداوند خون او را بر ما روا ساخته است. با ما پيش وى بيا. امام على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند، با شما پيش وى نمى آيم.

ص: 274

گفتند: پس چرا به ما نامه نوشتى؟

گفت: به خدا سوگند، هرگز به شما نامه ننوشته ام.

بنابراين، آنان به همديگر نگريستند و گفتند: آيا به خاطر اين مى جنگيد؟ و يا گفتند: به خاطر اين به خشم مى آييد؟

گويد: على عليه السلام از مدينه بيرون شد و به دهكده اى رفت.

گويد: مصريان پيش عثمان رفتند و گفتند: درباره ما فلان و بهمان نوشته اى؟

عثمان گفت: يكى از دو چيز ناگزير است: يا دو مرد مسلمان را بياوريد كه بر ضد من گواهى دهند و يا اين كه من به خدايى كه جز او خدايى نيست، سوگند ياد مى كنم كه نه آن را نوشته، نه املا كرده ام و نه از آن آگاهى دارم و شما مى دانيد كه

گاهى نامه از زبان كسى نويسند و آن را همانند مهر او زنند.

مصريان گفتند: به خدا سوگند كه اكنون پيمان را شكستى و قرار را پامال كردى و خداوند خون تو را بر ما حلال كرده است. بنابراين، او را محاصره كردند.(1)»

از گزارشهاى كتابهاى تاريخى، چنين بر مى آيد كه نامه ساختگى ديگرى نيز بوده است كه ابن قتيبه از آن ياد مى كند:

«گفته اند: مصريان به مدينه آمدند و از كارگزارشان ابن ابى سرح شكايت كردند. از اين رو، عثمان به او نامه اى نوشت و او را در اين نامه تهديد كرد. امّا ابن ابى سرج از فرمان عثمان سرباز زد و حتّى يكى از افرادى را كه اين نامه را آورده بود، آنقدر كتك زد كه وى راكشت.(2)»

ص: 275


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 356 - مترجم.
2- - عبداللّه بن سعدبن ابى سرح: پدر او از زمره منافقان بود. عبداللّه پيش از فتح مكه مسلمان شد و از كاتبان وحى براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گرديد و سپس از اسلام برگشت و مشرك شد. او در حالى به مكه بازگشت كه سخنان دروغ از پيامبر صلى الله عليه و آله براى قريش نقل مى كرد و مى گفت: من هرگونه كه مى خواستم، ديدگاه محمّد صلى الله عليه و آله را تغيير مى دادم. او به من چنين ديكته مى كرد: «عزيز حكيم» و من مى گفتم: «او عليم حكيم». پس او مى گفت: بله، هر كدام را كه بگويى درست است درباره او اين آيه نازل شد: «افترى على اللّه كذبا: بر خدا دروغ بست.» پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را در روز فتح مكه هدر اعلان كرد. بعدها برادر شيرى او، عثمان بن عفان از وى تنها براى زنده ماندنش شفاعت كرد.

«هفتصدتن از مصريان به راه افتادند و در مسجد النبى صلى الله عليه و آله فرود آمدند و در اوقات نماز، از رفتار ابن ابى سرح با ايشان در نزد صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شكايت مى كردند. از اين رو، طلحه سخنان تندى را ايراد كرد و عايشه كسى را به نزد عثمان فرستاد و به او گفت: اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تو سفارش مى كنند و از تو مى خواهند كه اين مرد را بركنار كنى و درباره كارگزارت، به آنان حق بده.

«على عليه السلام به عنوان سخن گوى گروه مصرى، به نزد عثمان آمد و به او گفت: همانا آنان از تو مى خواهند كه به جاى آن مرد [= ابن ابى سراح ]كسى ديگرى را بگمارى و آنان قصد كشتن او را دارند. بنابراين، وى را معزول بدار و به خصومت ميان ايشان پايان بده و اگر اين گروه بر عهده او حقى دارند، حق آنها را از او بستان. عثمان گفت: مردى را برگزينيد كه مورد پذيرش آنان باشد. آنان گفتند: محمّدبن ابى بكر را بگمار و ما حكم او را مى نويسيم. گروهى از مهاجران و انصار به همراه او روان شدند، تا ماجراى ابى سرح با مصريان را بررسى كنند.

محمّد و همراهانش به راه افتادند و به مدّت سه شب راه پيمودند و از مدينه دور شدند. بناگاه غلامى سياه و سوار بر شترى كه آن را سخت مى زد در رسيد و چنين مى نمود كه او به دنبال كسى است و يا كسى او را دنبال مى كند. همراهان محمّد به او گفتند: داستانت چيست؟ چه كارى دارى گويى در تعقيب كسى هستى و يا گريخته اى! او گفت، من غلام امير مؤمنان مى باشم! و او مرا به نزد كارگزارش در مصر اعزام كرده است!

يكى ازهمراهان محمّد گفت، اين است كارگزار مصر [= به محمّد اشاره كرد] كه به همراه ماست!

غلام گفت: مقصودم اين نيست!

داستان وى را به محمّد خبر دادند و او كسى را در پى آن مرد فرستاد و او را به نزد وى آورد.

ص: 276

محمّد به آن مرد گفت: غلام كيستى؟

او يك بار مى گفت: غلام مروان هستم و بار ديگر مى گفت: غلام اميرمؤمنان مى باشم! تا اين كه يكى از همراهان محمّد وى را شناخت كه او غلام عثمان است!

بنابراين، محمّد به او گفت: تو را به سوى چه كسى فرستاده است؟

گفت: به سوى كارگزار مصر!

گفت: با چه چيزى؟

گفت: پيامى!

گفت: آيا نامه اى همراه دارى؟

گفت: خير.

از اين رو، وى را بازرسى كردند و نامه اى همراه او نيافتند!

با آن مرد قلمدانى بود كه خشكيده بود و در اندرون آن چيزى بود كه حركت مى كرد. پس آن را تكان دادند، تا بيرون آيد، ليكن بيرون نيامد و لذا قلمدان او را شكستند. بناگاه نامه اى را ديدند كه عثمان به عبداللّه بن ابى سرح نوشته بود. پس محمّد افرادى را كه از مهاجران و انصار به همراه او بودند گرد آورد و در حضور آنان نامه راگشود و آن را خواند. در اين نامه آمده بود: وقتى كه محمّدبن ابى بكر و فلان و

فلان به نزد تو آمدند، آنها را بكش و حكم آنان را ابطال كن و به كارت ادامه بده، تا

فرمانم به تو برسد!

زمانى كه محمّد و همراهانش آن نامه را ديدند، بهراسيدند و به مدينه بازگشتند. طبق دستور محمّد، افرادى كه با او بودند، نامه را امضا كردند آن را به يكى از اين افراد سپردند و سپس به مدينه آمدند. آنان على عليه السلام، طلحه، زبير، سعد و ديگر صحابه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را گرد آوردند و آنگاه نامه را در حضورشان گشودند. محمّد داستان آن غلام را به آنان گزارش داد و نامه را برايشان خواند. از اين رو، تمامى مردم مدينه بر عثمان خشمناك شدند. اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله برخاستند و به خانه هاى خود

ص: 277

رفتند و مردم عثمان را به محاصره در آوردند و پيرامون او را گرفتند و آب را به روى او و همراهانش بستند و اجازه خروج به ايشان ندادند و در مورد محمّدبن ابى بكر به او هشدار دادند.(1)» عبدالكريم خطيب در اين باره تفسير ماهرانه اى دارد. او مى گويد:

«اين نامه، فتنه اى بود كه دستهاى پنهان آن را حركت مى دادند و چونان هيزمى در آتش خاموش مى افكندند و با پليدى و شيطنت در آن مى دميدند! داستان - در صورتى كه درست باشد - دليل بر برائت عثمان و دليل بر وجود اهداف بدى است كه در صدد ايجاد شرارت و فساد در ميان مسلمانان بودند. در حالى كه عثمان بالاتر از آن است كه پيمانى

را بشكند، زيرا دين وى به او اجازه نمى داد كه خون مسلمانى را بريزد. او ترجيح داد كه

خدا را در حالى ديدار كند كه شهيد باشد و با چشمانش به كشندگانش نگاه كند، امّا به كسى اجازه ندهد كه به دفاع از او برخيزد و به خاطر او قطره اى از خون مسلمانان بر زمين

بريزد. بنابراين، چگونه ممكن است كه او از ابن ابى سرح بخواهد كه محمّدبن ابى بكر و

فلان و فلان مسلمان را بكشد؟»

«وانگهى اين غلام كه خود را به كاروان محمّدبن ابى بكر مى نماياند و در ميان مردم ايجاد شرارت مى كند وگويى مى خواهد به آنان بگويد: در اين كار چيزى نهفته است و يا اين كه

او حامل رمز بزرگى است و بر شماست كه آن را كشف كنيد و بشناسيد. آيا اين كارهاى او نشانگر آن نيست كه اين حركات به وى دستور داده شده است و او مأمور است كه چنين بازيها و اداهايى را از خود بروز دهد، تا وضعيّت او شناخته شود و رمز پنهانى كه او با

خود دارد، برملا گردد و در نتيجه، مردم دچار آشوب شوند و به دنبال آن، چيزى اتفاق بيفتد كه اتفاق افتاد.(2)»

با قطع نظر از فراوان بودن روايات، تمامى آنها درباره «يك نامه»(3) و نيز تأثير

خطرناك و ناگهانى آن بر شكست صلح و برافروخته شدن آتش آشوب، يگانگى دارند.

روشن است كه خليفه از اين نامه آگاهى نداشت، چنان كه به صلاح او هم نبود.

ص: 278


1- - ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1، ص 37 - مترجم.
2- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب بقية النبوة و خاتم الخلافة، ص 208 - مترجم.
3- - يا دو نامه.

با اين وجود، آيا كسى مى تواند به چنين عمل خطرناك دست بزند؟ يقينا اين كار را جز يكى از اطرافيان مهمّ و با نفوذ خليفه نمى تواند انجام دهد. چه، اعتماد كامل در انجام اين كار خطرناك و برنامه ريزى آن و نيز توان گزينش غلام خليفه [براى انجام اين عمل] و شترى كه متعلّق به اوست و بهره گيرى از مهر خليفه، امكاناتى هستند كه جز يكى از اطرافيان با نفوذ خليفه و از مسؤولان عالى رتبه، كسى به آنها دسترسى ندارد و نخستين كسى كه در اين باره در مظانّ اتهام قرار دارد، مروان بن حكم است، زيرا اوست كه از نفوذ و قدرت بالايى [در پيشگاه خليفه ]برخوردار است و نيز بدين سبب كه درونمايه نامه با اخلاق شخصى و نظرگاهها و شيوه خشونت آميز او همخوانى دارد.

بر فرض اين كه اين كار، مستقيما كار مروان نباشد، ليكن دست كم از پيامدهاى جو خاصّى است كه خليفه را در برگرفته است. در اين صورت، باز هم در درجه نخست، مسؤليت متوجه مروان است و به طور غير مستقيم، مسؤوليت نامه بر دوش اوست.

در اين جا ديدگاه ديگرى نيز وجود دارد و آن اين كه طرّاح اصلى اين نامه و ديگر توطئه ها، معاويه بن ابى سفيان بوده است. عبدالكريم خطيب مى گويد:

«معاويه چنين طرحى را داشت، تا ميان دشمنانش اختلاف ايجاد كند.(1)»

او در اثبات اين ديدگاه خويش به سخن مبرد در الكامل استناد مى كند. مبرد براى اثبات مسؤوليت معاويه به پيشينه او استدلال مى كند: «گفتم كه هرگاه به معاويه خبر مى رسيد كه از سوى يكى از فرماندهان بزرگ روم، توطئه اى بر ضد اسلام در كار است، او بلافاصله هديه اى به او مى فرستاد و نامه اى برايش مى نوشت تا بدين وسيله پادشاه روم را به وى بد بين كند!

«فرستادگان معاويه به نزد او مى آمدند و به وى گزارش مى دادند كه يكى از فرماندهان

ص: 279


1- - يا دو نامه.

[رومى] فرستادگان را آزار مى كند، دشنام مى دهد و با ايشان بدرفتارى مى نمايد. معاويه مى پرسيد: او چه چيزى را دوست دارد؟

به او مى گفتند: او چكمه قرمز رنگ و روغن بان را دوست دارد.

او اين دو چيز را به آن فرمانده اهدا مى كرد، تا فرستادگانش به عادت او آشنا شوند.

«سپس معاويه نامه اى را به او مى نوشت كه گويى پاسخ نامه اوست! و در آن چنين مى گفت: به آن وعده اى كه به من داده اى مبنى بر اين كه مرا يارى رسانى و پادشاه روم را زبون سازى اطمينان كامل دارم. به فرستاده اش دستور مى داد كه به روم برود، تا آنان نامه

را از وى بستانند!

زمانى كه مأموران اعزامى معاويه در زمانهاى مقرر به روم مى رفتند سپس به نزد او باز مى گشتند او مى پرسيد: در آن جا چه اتفاق افتاد؟ آنان مى گفتند: ما فلان فرمانده را ديديم

كه به قتل رسيده و به دار آويخته شده است! پس معاويه مى گفت: من ابو عبدالرحمن هستم.(1)»

«اين شيوه جنايتكارانه كشتن فرماندهان، امرى است كه ربطى به اسلام ندارد، بلكه آشكارا بر خلاف اسلام و انسانيت است. اين شيوه يك نوع فرومايگى است كه نه اسلام و نه هيچ دين ديگرى آن رابه خاطر اهداف سياسى روا نمى داند.

به اعتقاد ما، اين طرحى كه - گفته مى شود - معاويه آن را درباره آن فرمانده پياده كرد وبه او نامه اى فرستاد كه گويى پاسخ نامه اوست و به حامل نامه دستور داد كه نيرنگ بزند.

آن هم نه به اين سبب كه نامه به دست آن فرمانده برسد، بلكه به اين منظور كه به دست مقامات پادشاهى روم بيفتد و چنين وانمود شود كه او در مأموريت خويش شكست خورده و آن مقام راز او را كشف كرده است، اين طرح دقيقا همان طرحى است كه درباره نامه اى پياده شد كه به كارگزار مصر فرستاده شد، با اين هدف كه به دست محمّدبن ابى بكر و همراهانش بيفتد!

البتّه ديدگاه ما اين نيست كه معاويه طرّاح اين نقشه بوده است، بلكه باور ما آن است كه كسانى كه اين توطئه را در دوران عثمان برنامه ريزى كردند، از دوستان و راز داران معاويه بودند و همانها بودند كه به معاويه اشاره كردند، تا با آن فرمانده رومى رفتارى كند كه پيشتر آثار آن را درباره عثمان و محمّدبن ابى بكر ديده بودند. معاويه براى ايجاد فساد

ص: 280


1- - مبرد، الكامل، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، سال 1998 م، ج 2، ص 325 - مترجم.

ميان على عليه السلام و يارانش نيز از همين شيوه استفاده كرد.(1)»

عبدالكريم خطيب دليل زير را نيز ارايه مى دهد - خواه اين دليل نشان دهنده اين باشد كه معاويه نامه هاى دروغين را براى ايجاد فساد و اختلاف مى فرستاد و يا اين كه مقصودش اين باشد كه معاويه براى به كار بردن نيرنگ از چنين شيوه اى بهره مى گرفت - او مى گويد:

«معاويه براى ايجاد فساد ميان امام على - كرّم اللّه وجهه - و ميان بزرگان صحابه اش از همين نيرنگ استفاده كرد.

«قيس بن سعد انصارى يكى از اركان نيرومندى بود كه على عليه السلام در دفع آشوبها بر او تكيه مى كرد و او را به فرماندارى مصر گمارد. معاويه شيفته آن بود كه قيس بن سعد را به سوى

خويش جذب كند، زيرا مى دانست كه او در ميان انصار جايگاه ارزنده اى دارد و نيز به خاطر آن عظمتى روحى كه او داشت و چنين مردانى بسيار اندكند. او به رغم اين كه تمامى تلاش خويش را در اين باره به كار گرفت، امّا نتوانست توجّه قيس را به خود جلب كند و حتّى هر بار كه معاويه مى خواست بر او چيرگى يابد، پاسخى دندان شكن و سر سختانه به او مى داد.(2)»

ليكن بازى با نامه هاى دروغين و جعلى براى معاويه آماده بود و به همين سبب، او از سوى قيس نامه اى خطاب به معاويه نوشت. طبرى اين نامه را ياد مى كند:

«به نام خداوند بخشاينده مهربان.

به: امير معاويه بن ابى سفيان.

از: قيس بن سعيد.

سلام عليك. من خدايى را كه جز او خدايى نيست به خاطر تو سپاس مى گزارم. امّا پس از سپاس و درود. كشته شدن عثمان در اسلام، حادثه بزرگى بود. من به دين و وجدانم نگريستم و صلاح نديدم كه از گروهى پشتيبانى كنم كه پيشواى شان را در حالى كهمسلمان، محترم و پاك و پاكيزه بود به قتل رساندند و به خاطر گناهى كه مرتكب شديم از خداوند آمرزش مى خواهيم و از خدا تقاضا داريم كه دين ما را نگهدارد. بدانيد كه من

ص: 281


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 209 - مترجم.
2- - همان، ص 210 - مترجم.

دست صلح و آشتى به سوى شما دراز مى كنم و من به درخواست تو مبنى بر جنگيدن با كشندگان عثمان، پيشواى هدايت يافته و ستمديده پاسخ مثبت دادم و درباره كمكهاى مالى و انسانى كه مورد علاقه تو مى باشد، بر من اعتماد كن كه به خواست خداوند به سوى تو خواهم فرستاد. درود، رحمت و بركات خدا بر امير باد.(1)»

«اين نامه دسيسه آميز، كارش را كرد، زيرا نقشه اين بود كه نامه به دست على عليه السلام برسد، تا او بداند كه قيس از فرمان او بيرون رفته و از دوستان معاويه شده است. معاويه با اين

نامه توانست نسبت به قيس توطئه كند و رابطه او با على عليه السلام را بر هم بزند(2)

محتواى داستان مزبور [و يا دو داستان مزبور] كاملاً روشن است. چه، خليفه عثمان مى خواست از طريق گفتگو و راه حلهاى لازم به صلح دست يابد و جلو بحران و آشوب را بگيرد، ليكن دايما زير فشارهاى داخلى و مانورهايى قرار مى گرفت كه برخى از آنها دست كم از توطئه نداشت.

اردوى مقابل كه با خليفه مخالفت مى ورزيدند، منتقدان و مخالفان و آزمندان را در خود گرد آورده بود و ترديدى و جود ندارد كه برخى از نزديكان حكومت نيز در اين اردو قرار داشتند و در درجه نخست، همانها بودند كه موج مخالفت را بر مى انگيختند و مسؤوليت اين عملكرد آنان بر دوش خليفه مى افتاد.

در اين جا - در چهارچوب مبارزه سياسى - معاويه بن ابى سفيان كه استاندار شام بود، از وضعيّت ويژه اى برخوردار بود، زيرا وى توانست در اين منطقه، يك دولت مستقل گونه تشكيل دهد. اين دولت در عين اين كه جزو دولت اسلامى بود، ليكن از استقلال ويژه اى بهره مند بود و شرايط به معاويه اجازه مى داد كه نه به عنوان كارگزار مناطق شام، بلكه به عنوان يك فرمانروا عمل كند.

هنگامى كه عمربن خطاب از شام ديدار مى كرد، متوجه اين موضوع شد و نمادهايى از فرمانروايى كسرا را در معاويه ديد وزمانى كه چشمش به معاويه افتاد،

ص: 282


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 553 - مترجم.
2- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب بقية النبوة و خاتم الخلافه، ص 210 - مترجم.

گفت: اين كسراى عرب است! پس از آن كه عمر ديد كه معاويه با اسكورت عظيمى به ديدار او آمده است، به او گفت:

تو دار و دسته بزرگى دارى؟

گفت: بله، اى امير مؤمنان!

گفت: به رغم اين كه به من خبر مى رسد كه نيازمندان دم دروازه ات مى ايستند!

معاويه گفت: بله، همين طور است.

عمر گفت: پس چرا چنين مى كنى؟

معاويه گفت: ما در سرزمينى قرار داريم كه جاسوسهاى دشمن در آن فراوانند. بنابراين، بايد سلطان به گونه اى به نمايش در آيد كه آنها را به وحشت بيندازد و اگر

شما دستور دهيد كه من چنين شوكتى نداشته باشم، اين كار را خواهم كرد و اگر مرا نهى كنى باز هم مى پذيرم.

عمر گفت: آنچه گفتى اگر حق باشد نظرگاهى هوشمندانه و اگر باطل باشد نيرنگى اديبانه است!

معاويه گفت: اى امير مؤمنان، اگر چنين است، پس به من فرمان بده.

عمر گفت: من نه تو را فرمان مى دهم و نه نهى مى كنم.

عبدالرحمن بن عوف كه در آن جا حضور داشت، گفت: «اى اميرمؤمنان، اين جوان چه نيكو بيرون آمد از آنچه تو او را در آن وارد كردى.»

عمر گفت: ما به خاطر نيكو بودن در آمدنها و بيرون رفتنهايش، او را تحمل كرديم.

آرى، سياست كسروى، همگام با تاريخ سياسى معاويه رشد مى كرد و اين سياست، داراى اصل طبقاتى و يا اشرافى گرى قرشى بود كه در نخستين استقلال طلبى او در حكومت شام، يك اصل مترقى و پيشرفته محسوب مى شد و همين اصل بود كه افزون بر فرصت موقعيّت جغرافيايى، فرصتى را براى معاويه

ص: 283

فراهم كرد، تا حكومت مستقل خويش را تقويت كند.

دورى شام از مدينه پاى تخت دولت اسلامى، اين فرصت را براى معاويه پيش آورد كه با اعتماد و اطمينان كامل و به دور از نظارت خليفه و گروه نخست مسلمانان كه بشدّت از اشرافى گرى نفرت داشتند، حكومت خويش را تشكيل دهد و نيز نزديكى شام به كشور روم و تقليد شاميان از عادتها و سنّتهاى روميان در بالا بردن مقام پادشاهانشان، فضاى مناسبى را براى پياده كردن اين عادات و رسوم و تشكيل امارتى كه به پادشاهى روم شباهت داشته باشد، فراهم كرد. بويژه كه برخى از آثار فرهنگى برجاى مانده از زمان حكومت روميان بر شام، همچنان در اين سرزمين ديده مى شد.

در دوران خليفه عثمان بن عفان، حكومت معاويه در سرزمين شام، تقويت شد. او كسى بود كه از همان آغاز دوران كودكى اش براى به دست آوردن حكومت تلاش مى كرد و براى به ثمر نشستن اين تلاشهاى شگفت آور، تمامى انواع نيرنگهاى سياسى و تاكتيكها را مورد آزمايش قرار داد. در اين جا مى توان مقدار راستگويى معاويه را درباره شعار انتقام خون عثمان، خليفه مقتول، لمس كرد.

رابطه استوار خويشاوندى از ديدگاه معاويه بسيار ارزشمند بود، ليكن اين رابطه و امثال آن، تنها به خاطر اشتياق او به حكومت و سلطنت، مورد نظر او بود و به همين دليل، معاويه هيچگاه از اصول شخصى و شيوه اى كه در پيشرفت حكومتش داشت منحرف نمى شد. تمامى مورخان مورد اعتماد، بر اين موضوع وحدت نظر دارند كه درخواست معاويه از على عليه السلام مبنى بر اين كه قاتلان عثمان را به او تحويل دهد - با اين كه وى ابدا با على عليه السلام بيعت نكرده است - نوعى تضعيف و ايجاد مشكل براى حكومت آن حضرت و نيز زمينه سازى براى قيام و شورش بود. اگر بخواهيم به حقيقت صفحات آينده كارهاى سياسى پى ببريم، بايد صفحات گذشته را ورق بزنيم و در اين جاست كه مى بينيم، معاويه دو حالت دارد كه ماهيت دوستى

ص: 284

او نسبت به عثمان را براى ما آشكار مى سازد:

1- عدم تلاش براى نجات عثمان: هنگامى كه مخالفان به عثمان نزديك شدند - چه پيش از آن كه وى در محاصره قرار گيرد و چه پس از آن - معاويه او را يارى نكرد. معاويه در حالى كه به خليفه هشدار مى داد، وى را رها كرد و هيچ كارى برايش انجام نداد و تنها به برخى از مهاجران و از آن جمله به على بن ابى طالب عليه السلام و طلحه و زبير گفت:

«من پيرمردى را در ميان شما برجاى گذاردم. پس به او نيكى كنيد و يارى اش دهيد كه در اين صورت به او نزديك خواهيد شد.»

با توجّه به آن امانتدارى و تعهدى كه از مقتضيات دوستى است، اين سخن معاويه ضعيف ترين موضعگيرى از سوى او به شمار مى رود. زمانيكه بحران شدت يافت عثمان به معاويه بن ابى سفيان كه در شام بود نامه اى نوشت و چنين گفت:

«به نام خداوند بخشاينده مهربان. امّا پس از سپاس و درود. مردم مدينه ناسپاس شدند، از فرمان من سرباز زدند و بيعت با من را شكستند. بنابراين از رزمندگان شامى كه در نزد تو هستند به هر نحوى كه امكان دارد به يارى ام بفرست»

زمانى كه نامه به معاويه رسيد، وى به انتظار فرصت نشست و به رغم اين كه مى دانست اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گردهم آمده اند، او دوست نداشت كه با آنان به طور علنى به مخالفت برخيزد. زمانى كه عثمان از معاويه نااميد شد، به يزيدبن اسدبن كرز و به مردم شام نامه نوشت و از آنان يارى خواست و حق خويش را بر آنان بزرگ شمرد و از خلفا و فرمان خداوند ياد كرد كه چگونه به آنان فرمان داده است كه از خلفا اطاعت كنند و اندرزشان دهند و نيز به خلفا وعده داده است كه سپاهى و يا كسانى بجز مردم ياريشان خواهند كرد و آزمايش خداوند و رفتار او با آنان را ياد آور شد. بنابراين، اگر توان يارى رساندن را داريد، هر چه زودتر اين كار را انجام دهيد كه اين قوم با شتاب در پى قتلم مى باشند....»

ص: 285

در حالى كه خليفه به قتل مى رسيد، معاويه در انتظار گزارشها بود.

معاويه باهوشيارى سياسى كه داشت، درك كرده بود كه بحران به اوج خود رسيده و نزديك است كه نتيجه حتمى اش را بدهد و كشته شدن عثمان از زنده ماندن او از لحاظ سياسى براى معاويه سودمندتر بود.

او به سبب همين بينش سياسى زمانهاى دورترى را چشم مى كشيد و خويشتن را به كارهاى جزئى و كم اهميّت، درگير نمى كرد، زيرا وى به اندازه اى خود را با حوادث فعلى درگير مى كرد كه بتواند در حوادث آينده اى كه در خدمت اهداف ويژه اوست بدان تكيه كند.

درست در هنگامى كه مهاجران و انصار غرق در بگومگوهاى تند و گاه آرام بودند - زيرا اين گفتگوها آبستن بحرانها و آشوبها بود - معاويه جايگاه بلندى براى خود كسب مى كرد، تا از آن جا به اين درگيريها و برخوردها نظاره كند و گزارشهاى آن را بشنود، بدون اين كه خويشتن را درگير آن سازد و بسان ديگران به صحنه هاى آن كشانده شود. او با اين عملكرد خويش توانست نقطه هاى مهم سياسى و خطوطى كه اين نقطه ها را به يكديگر پيوند مى دهد، مشخص و شناسايى كند و اين در حالى بود كه وى همچنان در شام بسر مى برد.

در زمان خليفه عثمان اين امكان براى معاويه به وجود آمد كه توانست واقعيت پر تنش سياسى را بررسى كند و به همين دليل پس از كشته شدن عثمان، بسان كسى كه در انتظار حوادث پى در پى و حساب شده باشد اوج گرفتن بحران سياسى را چشم مى كشيد. او با زيركى سياسى كه داشت به اين نتيجه رسيده بود كه در آينده انفجارى رخ خواهد داد زيرا مى دانست كه رابطه موجود ميان على بن ابى طالب عليه السلام و عايشه و طلحه و زبير بر اثر جدال بر سر خلافت برهم خواهد خورد و نيز او مى دانست كه عوامل اساسى براى انفجار وجود دارند كه نمى توان آنها را خنثى كرد و اين عوامل را عوامل ديگرى پشتيبانى مى كنند كه از عوامل نخست دست كم

ص: 286

ندارند.

اين سياستمدار ماهر با خونسردى زيركانه با زمان برخورد مى كند و چشم مى كشد تا آتش انفجار نيروهاى درگير را نابود كند و در همين حال ميدان فعاليتهاى خود را توسعه مى دهد و از طريق به وجود آوردن شرايط مناسب به تصفيه نيروهايى دست مى زند كه ميان او و فرمانروايى آينده او حايل خواهند شد.

2- معامله معاويه با عمروبن عاص: معاويه با عمروبن عاص پيمان بست و پاداش ارزشمندى را به او وعده داد [و قرار شد]: فرماندارى مصر را به او بدهد. با توجّه به اين كه عمروبن عاص دشمنى آشكارش را با خليفه عثمان اعلان كرد و در اين دشمنى زياده روى و تلاشى فراوان نمود كه برخى از دلايل اين دشمنى و مقدار آن پيشتر بيان شد، اگر معاويه واقعا عثمان را دوست مى داشت، بايد عمروبن عاص را دشمن خود مى دانست. ليكن معاويه [با انگيزه دوستى عثمان عمل نمى كرد، بلكه ]با انگيزه منافع سياسى اش عمل مى كرد. چه، معاويه به رغم اين كه از خوى فرصت طلبى و منفعت جويى عمروبن عاص آگاهى دارد، از پيمان بستن با او كوتاهى نمى كند.

در اين جا بايد يادآور شد كه ريشه عمروبن عاص با ريشه هاى طلقاء [= معاويه و ابوسفيان] چندان اختلافى با يكديگر ندارد. به عنوان نمونه، همين عمرو بود كه قريش او را به نزد پادشاه حبشه فرستاد تا وى را بر ضد مسلمانان نخستين كه به آن جا هجرت كرده بودند، تحريك كند و همچنين عمرو بسيار دير مسلمان شد زيرا تنها چند ماه پيش از فتح مكه بود كه اسلام آورد.

پيمان معاويه و عمرو بر اساس منافع مشترك صورت مى گيرد و نيز در پرتو انديشه هايى كه اگر مشترك نبودند، دست كم با يكديگر نزديك بودند و در همين راستا، مى بينيم كه عمروبن عاص در جنگ صفين در كنار معاويه قرار مى گيرد و به صورت يك شخصيت طرّاح و تحليل گر عمل مى كند. او بود كه آن نيرنگ مشهور،

ص: 287

يعنى نيرنگ تحكيم را برنامه ريزى كرد و سپاه معاويه را از يك شكست حتمى رهايى بخشيد.(1)

پدر عمرو (عاص بن وائل) از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را مسخره مى كرد و به او بد مى گفت و درباره او اين آيه نازل شد: «محققا دشمن بدگوى تو مقطوع النسل است.(2)»

مادر او، نابغه دختر حرمله عنزى است كه از قبيله بنى جيلان بن عتيك به اسارت گرفته و به بازار عكاظ فروخته شد و فاكه بن مغيره او را خريدارى كرد. سپس به عبداللّه بن جُدعان انتقال داده شد و از او به عاص و در نتيجه، عمرو از وى زاده شد. عمرو به همراه خالدبن وليد در سال هشتم هجرت و چندماه پيش از فتح مكه به دين اسلام گرويدند.

«در اين جا يك واقعيت وجود دارد كه از اهميّت ويژه اى برخوردار است و آن اين كه معاويه بن ابى سفيان پس از آن كه به قدرت دست يافت، از شعار انتقام از كشندگان عثمان، دست برداشت! اگر خون عثمان عامل تحريك شورشيان برضد على عليه السلام بود، بايد معاويه پس از آن كه زير پرچم پيراهن عثمان با على عليه السلام جنگيد و نيز پس از آن كه حكومت و قدرت را در دست گرفت، به قصاص كشندگان عثمان مى پرداخت و با انتقام گرفتن از كسانى كه بر پسر عمويش ستم كرده بودند، دلش را تسلى مى بخشيد. ليكن معاويه اصلاً در اين باره نينديشيد و بدان توجّه نكرد و گويى عثمان كشته نشده است!(3)»

صاحب عقدالفريد مى گويد:

«معاويه پس از سال جماعت به خانه عثمان بن عفان آمد. عايشه دختر عثمان فرياد زد و گريه كرد و پدرش را صدا زد: واى عثمان! او با اين عمل خويش خواست معاويه را به

ص: 288


1- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب بقية النبوة و خاتم الخلافه، ص 395 - مترجم.
2- - اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الاَبْتَرُ كوثر 108/3 - مترجم.
3- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب... .

خونخواهى او و قصاص قاتلان او تشويق كند. معاويه گفت: اى برادر زاده من! مردم زير فرمان ما در آمدند و ما هم به ايشان امان بخشيديم و در ظاهر نسبت به آنان بردبارى نشان داديم و در درون از ايشان خشمناك هستيم و آنها نيز در ظاهر به ما تسليم شدند و

در درون نسبت به ما كينه دارند. هركس قدرت خويش را مى سنجد و به موقعيّت ياران خود مى نگرد. بنابراين اگر ما پيمان خود با آنان را بشكنيم آنان نيز پيمان خود را با ما خواهند شكست و در آن صورت، نمى دانيم كه آيا چرخ روزگار بر زيان ما خواهد چرخيد ويا به نفع ما؟ و اگر تو دختر عموى اميرمؤمنان باشى بهتر از آن است كه زنى از

مردمان معمولى باشى.(1)»

«معاويه اين چنين، حساب خون عثمان را تسويه مى كند! حتّى از دختر خليفه مى خواهد كه به كشته شدن پدرش رضايت دهد و از خونخواهى او دست بردارد، زيرا خلافت به قومش، خاندان اموى بازگشته است و هيچ زيانى به او نمى رسد كه پيشتر دختر خليفه بوده است و اينك دختر عموى خليفه باشد.(2)»

«در اين صورت، درگيرى و پيكار اين قوم، تنها به خاطر خلافت بوده امّا خون عثمان تنها وسيله اى بوده كه مى خواستند از طريق آن به اين جدال و اختلاف دست يابند، زيرا اين اختلاف بايد عاملى داشته باشد و كدامين عامل مى تواند از خونخواهى خليفه مقتول نيرومندتر باشد؟ بالاتر از اين...[؟!]

«در خواست خون عثمان صرفا براى قصاص كردن قاتلان او نبوده، بلكه به منظور ستاندن انتقام خون او بوده است. در حالى كه قصاص چيزى است و انتقام گيرى چيزى ديگر. قصاص عبارت است از اجراى فرمان خدا و دين خدا! در حالى كه انتقام گيرى به معناى اجراى سنّت نژادپرستانه جاهليت و آيين جاهليت است و به كار بردن واژه انتقام براى خونخواهى عثمان از روزهاى نخستين خلافت امام على عليه السلام معمول گرديد.(3)»

على بن ابى طالب عليه السلام نظريه خونخواهى را محكوم مى كرد و مى گفت: «اين دستور، دستور جاهليت است.» واقعيتهاى سياسى تأكيد مى كند كه على بن ابى طالب عليه السلام تنها بدين سبب گرفتار آن همه دشمنيها و روياروييها به نام خون

ص: 289


1- - ابن عبد ربّه، العقدالفريد، 8 جلدى، تحقيق دكتر عبدالمجيد ترحينى، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اوّل 1404ه ، ج 5، ص 113 - مترجم.
2- - همان - مترجم.
3- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 289 - مترجم.

عثمان شد كه خلافت را پذيرفت و اگر او اين مقام را نمى پذيرفت، هيچ كس او را به كشتن عثمان متهم نمى كرد، زيرا حقايق در نظر همه مسلمانان روشن بود و تمامى حقايق، برائت على عليه السلام از خون عثمان را نشان مى داد و بر خلاف آنچه گفته مى شود، او از ديگران به عثمان نزديكتر بود، ليكن به عنوان اندرز دهنده امانتدار و انتقادگر با صراحت.

ابن سيرين مى گويد: «تا زمانى كه مردم با على عليه السلام بيعت نكردند، وى به خون عثمان متهم نشده بود و زمانى كه مردم با او بيعت كردند، او را متهم نمودند.(1)»

«زمانى كه على عليه السلام خليفه مسلمانان شد، مسؤوليت خون عثمان متوجه او گرديد! على عليه السلام چشم مى كشيد كه شورشها فرو بنشيند، دلها آرامش پيدا كند، قضيه برايش روشن شود و قدرت خلافت تحكيم يابد، آنگاه حكم قصاص را به مورد اجرا بگذارد. ليكن اين كار افرادى را كه در صدد مخالفت و جنگ با خليفه برخاسته بودند و براى شورش بر ضد او بهانه جويى مى كردند، و دام جنگ را بر سر راه او پهن كرده بودند، خشنود نمى كرد و اگر على عليه السلام پس از عثمان مقام خلافت را نمى پذيرفت، در دل هيچ كس از خاندان اميه و يا ديگران خطور نمى كرد كه على عليه السلام در قضيه عثمان دست داشته است.(2)»

پايگاه مالى تشكيلات سياسى در شام

جايگاه سياسى فرمانروايى معاويه بن ابى سفيان در درون حكومت اسلامى، به يك حكومت مستقل مى مانست و حتّى مى توان گفت: حكومت او عملاً مستقل بود. البتّه اين سخن بدان معنا نيست كه فرمانروايى معاويه هيچ رابطه اى با مركز خلافت نداشته و كاملاً جدا از آن بوده است، بلكه معنايش آن است كه اين فرمانروايى از يك رابطه بى نظير با مركز خلافت برخوردار بوده است، زيرا در اين رابطه اش برخلاف ساير ولايات و فرمانداريها، در برابر مركز پاسخگو نبوده و حساب پس

ص: 290


1- - ابن عبد ربه، العقدالفريد، ج 5، ص 55 - مترجم.
2- - عبدالكريم خطيب، على بن ابى طالب...، ص 287 - مترجم.

نمى داده است و به همين دليل از مزيتهاى ويژه و حكومت مستقل و از آزادى عمل در سطح گسترده بهره مند مى شده است و از سوى ديگر، معاويه از پشتيبانى گسترده سياسى مقام خلافت برخوردار بوده است.

لازم به يادآورى است كه اين پشتيبانى صرفا به خاطر خوش شانسى معاويه نبود، بلكه افزون بر آن، بر اثر موفقيتها و شايستگيهايى بود كه وى از خود نشان داده

بود.

معاويه بر اثر وجود چند عامل و نيز پشتيبانى مركز خلافت اسلامى پايگاه حكومت خويش را تقويت كرد. به عنوان نمونه، او براى نخستين بار در زمان خلافت عمربن خطاب، به مقام استاندارى دمشق رسيد. آنگاه پس از درگذشت استاندار خليفه در اردن (يزيدبن ابى سفيان) استاندار اين سرزمين گرديد. سپس منطقه فلسطين را پس از در گذشت كارگزار آن (عبدالرحمن بن علقمه كنانى) به اين استاندارى الحاق كرد. زمانى كه عميربن سعد انصارى كارگزار حمص بيمار شد، حمص نيز به قلمرو فرمانروايى معاويه ضميمه گرديد و بدين ترتيب، وى به فرمانروايى تمامى سرزمين شام دست يافت. الحاق فلسطين وحمص به قلمرو فرمانروايى معاويه در زمان خليفه عثمان، موجب شد كه معاويه به يك اقتدار سياسى گسترده و بى مانندى نايل شود، به گونه اى كه اقتدار هيچ كارگزار ديگرى در هيچ سرزمينى با آن همسنگ نباشد. در مرحله نخست، وى به نيروى نظامى توانمند دست يافت و اين، بدان سبب بود كه شرايط آن زمان ايجاب مى كرد كه نيروى دفاعى اسلامى در شام قوى باشد، زيرا از يك سو خطر رويارويى با روم وجود داشت و از سوى ديگر، فتوحات اسلامى بايد ادامه پيدا مى كرد.

سپاهيان چهارگانه اى كه در دمشق و اردن و حمص و فلسطين اردو زده بودند و زير فرمان معاويه قرار داشتند، نيروى نظامى سامان يافته اى را تشكيل مى دادند كه از ديگر نيروهاى دولت اسلامى ممتاز بودند.

ص: 291

به سخنى ديگر ارتشى كه زير فرماندهى معاويه قرار داشت نيرومندترين، سازمان يافته ترين و سرزنده ترين ارتشهاى اسلامى - عربى آن روز به شمار مى رفت.

اقتدار سياسى و نظامى معاويه بر اساس يك سرى امكانات مالى و اقتصادى رشد يافته استوار بود كه بر اثر عمليات نظامى و جنگهاى فراوان سرازير شده بود. معاويه از طريق اين جنگها، غنايم فراوان و ثروت سرشارى فراچنگ آورد كه تمامى نيازهاى وى و تشكيلات سياسى و نظامى اش را برآورده مى ساخت و اسباب خشنودى خليفه را فراهم مى كرد.

معاويه با اين درآمدهاى هنگفت، افزون بر جلب توجّه نظاميان و مردم، توانست از مرزهاى زمينى قلمرو خويش محافظت كند و اقتدار دولت خويش را بالا ببرد. او تمامى مهارتش را صرف ارتش و بيت المال كرد و يك بناى محكم نظامى و اقتصادى بنيان نهاد كه همين بنا، پايگاه مالى پادشاهى آينده او شد.

«بى ترديد عثمان بود كه اين زمينه را براى معاويه فراهم ساخت تا روزى خلافت را به خاندان ابوسفيان منتقل كند و اين مقام را در خاندان اميه تثبيت نمايد. عثمان بود كه

محدوده فرمانروايى معاويه را گسترش داد و مناطق فلسطين وحمص را بدان الحاق كرد و يك وحدت گسترده شامى براى او به وجود آورد و فرماندهى چهار سپاه را به او سپرد و به همين سبب، ارتش وى نيرومندترين ارتشهاى اسلامى بود. وانگهى عثمان در تمامى دوران خلافت خويش، همانند عمربن خطاب، او را در سمت استاندارى نگهداشت و دست او را در امور شام از دوران عمر هم بازتر گذاشت و زمانى كه شورش برپا شد، معاويه ديد كه [از لحاظ جغرافيايى] وى از همه استانداران به مركز خلافت دورتر و ارتش او از همه نيرومندتر و در قلب مردمش از همه محبوبتر است.(1)»

دكتر طه حسين، نظرگاه خويش را توضيح مى دهد و مى گويد:

«عثمان اگر مى خواست، مى توانست سيره عمر را حفظ كند و معاويه را بر استاندارى دمشق و اردن باقى بگزارد و استانهاى حمص و فلسطين را مستقيما زير نظر مدينه قرار دهد و اگر چنين مى كرد، اوّلاً: سيره عمر را پاس مى داشت و ثانيا: براى نام آوران وبزرگان صحابه و نيز براى جوانان عرب فرصتهاى شغلى ايجاد مى كرد و مانع از بيكارى،

ص: 292


1- - دكتر طه حسين، الخلفاء الراشدين، ج 4.

خشم، عصيان و شورش آنان مى شد و آنها را به انقلاب تشويق نمى كرد. اگر چنين مى كرد، معاويه نمى توانست پس از شعله ور شدن آتش فتنه، اقدام به خونخواهى كند و نيز اين فرصت را براى مسلمانان به وجود مى آورد كه امورشان را بر اساس شورا اداره كنند. ليكن [متأسفانه عثمان چنين نكرد]. اين فرمانروايى گسترده و به هم پيوسته به معاويه امكان داد كه به مصر كسى را اعزام كند تا اين سرزمين را از پايتخت خلافت جدا

سازد و نيز كسى را به حجاز و سپس به سرزمينهاى عربى بفرستد كه پايتخت را ناديده بگيرد، بدون اين كه موافقت على را جلب كند و على عليه السلام روزى بنگرد كه معاويه شهرها و سرزمينها را به خود اختصاص داده است و منبع اين عملكرد معاويه، تنها دو چيز بود، اولاًّ: مهارت معاويه و ثانيا: بزرگى قلمرو فرمانروايى او.(1)»

از اين رو، معاويه مسأله دوستى عثمان را با مقدار سود سياسى كه از آن مى برد و با مقدارى كه به نقشه از پيش برنامه ريزى شده او كمك مى كرد، بدقت مى سنجيد. از ديدگاه معاويه كه وسعت فرمانروايى اش را مى ديد منطقى نبود كه به غائله رهايى عثمان خودش را درگير كند و فرمانروايى اش را در معرض خطر قرار دهد و نيز اين توان را در خود مى ديد كه مقام حكومتى اش را از درجه استاندار و كارگزار خليفه به درجه خليفه ارتقا دهد و يك حكومت خالص اموى بنيان نهد كه همچون ميراث به فرزندان و نوه هايش منتقل شود و همچنين با هوشيارى كه داشت مى ديد كه تعصب طرفدارى از عثمان ممكن است به زيانش بينجامد. بنابراين سياست صبر و انتظار در پيش گرفت تااين تراژدى خونين بگذرد و او [در فرصت مناسب] هوشيارى و نيرنگ خويش را به كارگيرد.

از نقطه نظر واقعگرايى، براى عوامل شخصى نمى توان بيش از وزن واقعى آن، اهميّت قائل شد. چه، زيركى و نيرنگبازى معاويه كه يك عامل شخصى است، تنها در شرايط واقعى و اساسى توانست موجبات به دست آوردن قدرت را فراهم آورد [و اگر شرايط مساعد به وجود نمى آمد، معاويه تنها با تكيه به استعداد شخصى خود نمى توانست به حكومت دست يابد].

ص: 293


1- - دكتر طه حسين، الخلفاء الراشدين، ج 4.

رشد شخصيت معاويه در سايه رشد سرمايه دارى تحقق يافت. همان سرمايه داريى كه انقلاب غير مترقبه اقتصادى براى مسلمانان و مؤمنان در حجاز و در مناطق مختلف اسلامى آن را به وجود آورد و بالطبع، رشد اين سرمايه دارى متناسب با مشخصات و شرايط همان مرحله بود.

به رغم اين كه پديده رشد سرمايه دارى، يك پديده عمومى و فراگير بود ليكن شيوه اين سرمايه دارى در شام با شيوه آن در مكه و مدينه و بصره و كوفه تفاوت داشت: پديده سرمايه دارى در شام كه الگويى براى تحول نخستين سرمايه دارى به شمار مى آمد، از بالاترين مقامات در كادر رهبرى دولت، آغاز و ساماندهى مى شد و به تدريج به مقامات پايين سرايت مى كرد.

در شام، انديشه معاويه بر تشكيلات اين پديده حاكم بود و شرايط موجود هم در جهت پيشرفت سياسى، نظامى و اقتصادى او را همراهى مى كرد. در حالى كه همين پيشرفت در مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى با مخالفت و عدم پذيرش گروههاى مختلف اجتماعى و فكرى روبه رو بود، زيرا در اين شهرها مردم دو دسته بودند: گروهى پديده سرمايه دارى توسعه يافته را محكوم مى كردند و گروهى با آن درهم آميخته بودند.

در برابر هركدام از زمين داران، صاحبان كاخها، ثروتمندان و دارندگان طلا و نقره، چندين تن از مخالفان و منتقدان مى ايستادند [و به او اعتراض مى كردند].

كسانى كه مخالف سرمايه دارى بودند، همگى از يك قماش نبودند، زيرا برخى از اين مخالفان، مؤمنانى بودند كه بر اثر پاى بندى به اصول اسلام و روش محمّدى صلى الله عليه و آله به وجود اين پديده اعتراض مى كردند، روشى كه همچنان در انديشه ها و دلهاى اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و بزرگان مهاجر و انصار، جاى داشت و آواز آن از طريق انديشه هاى پاك سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتار خلفاى راشدين به گوش مى رسيد.

اين مؤمنان نيز چند مرتبه داشتند و بالاترين اين مراتب، مرتبه ابوذر

ص: 294

غفارى صحابى بزرگوار و زاهد واقعى بود همان كسى كه فرياد مى زد، هشدار مى داد و سخنان خداوند را درباره سرنوشت بد كسانى كه طلا و نقره مى اندوزند و در راه خدا انفاق نمى كنند، تكرار مى كرد. برخى از اين مؤمنان صحابه اى بودند كه سكوت را ترجيح مى دادند، زيرا خطر آشوب را پيش بينى مى كردند و در اين جا، اهميّت مصيبتهايى كه ابوذر غفارى دچار آن شد، آشكار مى گردد(1).

داستان غم انگيز ابوذر غفارى

داستان غم انگيز ابوذر غفارى، چهره آشكار جدالى بود كه ميان گرايش عقيدتى اسلام و گرايش اقتدارگراى جديد در گرفته بود و شخصيت ابوذر در حالى پاى به اين صحنه نهاد كه از سوى بيشترينه عابدان، پارسايان و قاريان مسلمان حمايت مى شد و تنها كسانى كه جذب دستگاه حكومت شده بودند از او حمايت نمى كردند.

يك روز، عثمان بن عفان ابوذر را فراخواند و به او گفت:

از گفتن خبرهايى كه از جانب تو به من رسيده است خوددارى كن!

- چه خبرى از جانب من به تو رسيده است؟

- به من خبر رسيده است كه تو مردم را بر ضد من تحريك مى كنى!

- اين كار چگونه صورت گرفته است؟

- تو در مسجد، تنها اين آيه را قرائت مى كنى: «و كسانى كه طلا و نقره مى اندوزند....»

- آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا منع مى كند؟ و مرا از اعتراض به كسى كه فرمان خدا را رها كرده است، باز مى دارد؟ در اين صورت، به خدا سوگند كه اگر خدا به سبب خشم عثمان از من خشنود شود، برايم محبوب تر و بهتر است از اين كه به

ص: 295


1- - ابوذر غفارى، همان جندب بن جناده است.

سبب خشنودى عثمان، خدا را بر من خشم گيرد.

تنش ميان ابوذر و عثمان ادامه يافت تا به مرحله انفجار رسيد و عثمان از ابوذر خواست كه [مدينه را ترك كند و] به شام برود تا معاويه بن ابى سفيان با نيرنگبازى و خشونت خود، كارهاى او را زير نظر بگيرد.

ليكن ابوذر از خواندن اين آيه باز نايستاد: «روزى كه [آن طلاها و نقره ها ]در آتش دوزخ گداخته شود و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را به آن داغ كنند و اين است نتيجه آنچه [در دنيا] از زر و سيم برخود ذخيره كرديد و اينك بچشيد عذاب زر و سيمى كه مى اندوختيد.(1)»

امّا معاويه نمى خواهد خشم را از طريق خشونت فروبنشاند، بلكه كوله بارى از طرحها و نيرنگهاى فراوان با خود دارد. بنابراين، صلاح را در اين مى بيند كه به ميدان نبرد و كشورگشايى روى آورد و به يكى از غلامانش دستور مى دهد: ابوذر را فراخوان.

ابوذر نزد معاويه مى آيد و در ذهنش چنين خطور مى كند كه معاويه در آتش افروزينه قيام او، انبوهى از تهديد و هشدار را فرو خواهد ريخت و به همين سبب، خود را براى گفتگويى آرام و منطقى آماده مى كند. امّا ابوذر هنوز در جايش آرام نگرفته بود كه معاويه به كسانى كه در مجلس او حضور داشتند، رو كرد و گفت: «من درباره فتح قبرس به عمر نوشتم و او موافقت نكرد و همچنين، اين موضوع را با عثمان در ميان گذاشتم و پافشارى كردم، امّا در پاسخ من گفت: اين موضوع به مردم و فرمانبردارى آنان بستگى دارد. سپس معاويه گفت: اينك تصميم در اين باره با شماست پس آنچه را صلاح مى دانيد برگزينيد.» كسانى كه از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مجلس حضور داشتند، از اين قرار بودند: عباده بن صامت، شدادبن اوس

ص: 296


1- - يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِى نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ، توبه 9/35 - مترجم.

خزرجى، ابودرداء عويمربن مالك خزرجى و ديگران و همه آنان در برابر سخنان معاويه سكوت اختيار كردند.

امّا در همين حال صداى ابوذر فضاى آرامش و سكوت را درهم مى شكند و مى گويد: «يك روز جنگيدن در راه خدا از هزار روز آرميدن در خانه هابهتر است. ما به جهاد در راه خداوند فراخوانده شديم، پس تنها وظيفه ما، پاسخ دادن به اين صداست.»

معاويه در دلش مى خندد. ابوذر مى شتابد كه به سپاه رزمى بپيوندد و شمشير را هم با خود بر مى دارد(1).

«هدف ابوذر روشن است. چه، او يك انقلابى است كه به خاطر حمايت از شلاق خوردگان روى زمين بپاخاسته است و اگر او بخواهد رهبرى اين انقلاب را رها كند، تنها در زمانى رها مى كند كه به جنگ با ستمگران برود و در آن جا از محرومان حمايت و از دين خدا دفاع كند. هدف معاويه نيز روشن است، زيرا او مى خواهد از ابوذر رهايى يابد،

امّا به گونه اى كه خونش به گردن او نيفتد.(2)»

«ليكن ابوذر حتّى از دومين جنگى كه معاويه وى را در سال 27 ه .بدان فراخوانده بود (جنگ قبرس) مصمم و سرفراز برمى گردد، تا بار ديگر انقلاب مردمى اش را زنده كند(3)»

ابوذر با هدف پياده كردن انديشه اسلام ناب مبارزه بى امان خويش را آغاز مى كند و معاويه از خشم خود را مى خورد. يك بار ابوذر به او گفت:

- اى معاويه! چه چيزى تو را واداشت كه مال مسلمانان را مال اللّه نام بگذارى؟

- اى ابوذر، خدا رحمتت كند، مگر ما بندگان خدا نمى باشيم و مال، مال خدا نيست؟

- امّا اين چنين مگو. بگو: مال مسلمانان، زيرا اموال بيت المال از حقوق

ص: 297


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، حوادث سال 23 ه ، ص 2798 - مترجم.
2- - محمّد على اسبر، هل قرأت اباذر؟، الدار الاسلامية، بيروت، چاپ سوم، سال 1415 ه ، ص 190 - مترجم.
3- - همان، ص 191 - مترجم.

مسلمانان است و تو حق ندارى كه چيزى از آن را ذخيره كنى. ليكن با خدا و پيامبرش به مخالفت برخاستى و آن را براى خويش و خاندان اموى ذخيره كردى.

- اى ابوذر، من ثروت را براى اين اندوختم كه آن را در راه منافع عمومى هزينه كنم و من بر مسلمانان بخل نمى ورزم.

- اى معاويه، تو ثروتمند را ثروتمندتر و نيازمند را نيازمندتر ساختى.

- اى ابوذر از عقيده ات دست بردار زيرا مردم را به سوى يك فتنه كور مى كشانى كه پايان آن را جز خدا كسى نمى داند.

- به آن خدايى كه جانم در دست قدرت اوست سوگند كه ازهدفم دست برنمى دارم، مگر زمانى كه ثروتمندان حقوق نيازمندان را بپرازند و تو اموال بيت المال را ميان همه مردم توزيع كنى.

[پس از شكست توطئه نخست،] معاويه نيرنگ ديگرى را روى دست مى گيرد و آن اين كه كيسه اى از طلا و نقره به ابوذر مى فرستد و اين نيرنگ هم با شكست روبه رو مى شود. ابوذر در پى هدف خويش، همچنان حركت مى كرد و معاويه هم شيوه خود را مى پيمود و از سخن خويش دست نمى كشيد و در مسجد بزرگ [اموى ]چنين مى گفت:

«همانا مال، مال ماست و غنيمت، غنيمت ما. بنابراين، به هركس كه بخواهيم مى بخشيم و هركس را كه بخواهيم محرومش مى سازيم.»

سخنان آتشين ابوذر و گفتگوهاى او فضا را پر مى كرد و آن چنان بر معاويه گران مى آمد كه نزديك بود خفه اش كند، زيرا وى مى خواست حكومتش را به دور از اين گونه مزاحمتها در شام بنيان نهد. او اين سخنان را شايسته مدينه مى دانست نه شام. چه، براى او هيچ اهميّتى نداشت كه مدينه و يا يك شهر ديگر اسلامى به آتش كشيده شود بلكه مهم آن بود كه حكومت خود كامگى او در شام به نقطه كمال برسد. از اين رو، به عثمان نوشت:

ص: 298

«ابوذر در حالى بامداد و شام مى كند كه گروه بسيارى از مردم در نزد او فراهم آمده اند. او فضا را بر من تنگ كرده و كارم را دشوار ساخته است. من بيم آن دارم كه وى مردم را بر ضد تو بشوراند. پس اگر به مردم شام نيازدارى، او را از اين جا ببر كه

دلهاى آنان را از تو برگردانيده و نسبت به تو خشمناك ساخته است. آنان جز از او نظر خواهى نمى كنند و جز داورى او را نمى پذيرند.»

اين نامه معاويه ميوه اش را داد و پاسخ عثمان بدين ترتيب آمد:

«فتنه و آشوب نوكش را بيرون آورده و چشمانش را باز كرده است و چيزى از زمان يورش او باقى نمانده است. پس پوست زخم را پيش از خوب شدن آن مكن و اباذر را بر شترى برهنه و بد راه به سوى من بفرست و كسى را با اين شتر همراه كن كه آن را تند براند، تا اين كه به نزد من آيد و مردم و خودت را كنترل كن كه هر چه را نگهدارى براى خودت نگه مى دارى.(1)»

اوضاع مدينه بحرانى مى شود و عثمان ابوذر را به محاكمه مى كشاند و قضيه بدانجا پايان مى يابد كه او را به ربذه تبعيد مى كند و اين در حالى است كه آن بزرگوار

در دوران پيرى اش قرار دارد.

فرمان عثمان به اجرا در مى آيد و به هيچ كس اجازه داده نمى شود كه به ديدار وى برود و يا با او خداحافظى كند. ليكن على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلامو برادرش عقيل و برخى از افراد خاندان هاشم و نيز عماربن ياسر آن حضرت را همراهى مى كنند، با ابوذر خداحافظى مى كند. مروان خواست كه فرمان ممنوعيت ديدار با ابوذر را به مورد اجرا بگذارد. از اين رو، به امام

حسن عليه السلام كه در كنار ابوذر قرار داشت و در جمع اعضاى آن هيئت با او مشغول گفتگو بود، گفت:

«اى حسن، مگر نمى دانى كه اميرمؤمنان از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده

ص: 299


1- - تاريخ طبرى، حوادث سال 30 - مترجم.

است؟ هان، اگر آن را نمى دانى، پس آگاه باش.»

بناگاه، اميرمؤمنان على عليه السلام با تازيانه به سر مركب او زد و فرمود: «دور شو،

خداوند تو را در آتش بيفكند.»

زمانى كه هنگامه وداع فرا رسيد، امام على عليه السلام در حالى كه با ابوذر سخن مى گفت، خطاب به او فرمود: «اى ابوذر تو به خاطر خداوند خشمناك شدى. بنابراين از كسى اميدوار باش كه به خاطر او خشمناك شدى. اين گروه به خاطر دنيايشان از تو مى هراسند و تو به خاطر دينت از آنان مى هراسى. پس آنچه را كه آنان به خاطر آن از تو مى هراسند به ايشان وابگذار و به سوى چيزى برو كه تو به خاطر آن از ايشان مى هراسى. چه، آنان چقدر به آنچه تو ايشان را از آن منع كردى، نيازمندند و تو چقدر از انچه آنان تو را از آن منع كردند، بى نيازى. اگر تمامى [درهاى] آسمانها و زمين به روى بنده اى بسته باشد و او تقواى الهى را در پيش گيرد، خداوند راه بيرون رفتن از اين دو را برايش بگشايد. اى ابوذر، جز با حق همدم مباش و جز از باطل مگريز. اگر تو دنياى آنان را بپذيرى، آنان تو را دوست خواهند داشت و اگر از آنان امان بخواهى به تو امان خواهند داد.»

ابوذر [با شنيدن سخنان امام عليه السلام] گريه مى كند و مى گويد:

«اى خاندان رحمت، خداى شما را رحمت كناد. هرگاه شما را مى بينم، به وسيله شما به ياد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مى افتم. من در مدينه، جز شما دلدار و غمخوارى ندارم. عثمان وجود مرا در حجاز تحمل نكرد، چنان كه معاويه در شام تحمل نكرد و نخواست كه من همسايه برادر و پسرخاله او در اين دو شهر باشم. از اين رو، او مرا به جايى تبعيد كرد كه جز خدا ياور و مددكارى ندارم.»

ابوذر در تبعيدگاه خويش ،ربذه، دار فانى را وداع گفت در حالى كه جز خدا كسى را همراه نداشت.

آرى داستان غم انگيز ابوذر مفاهيم و پيامهاى ارزنده اى با خود دارد كه به جايگاه

ص: 300

پيامبر صلى الله عليه و آله و نبوت مربوط مى شود. چه، پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله درباره ابوذر سخنى گفت

كه او را در دنيا و آخرت و در آسمان و زمين پاك و پاكيزه مى سازد. در روايات آمده است:

روزى ابوذر به ديدار محمّد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت و در آن حال جبرئيل، امين وحى در نزد او بود. ابوذر سلام نمى كند. پس جبرئيل به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: «اين

ابوذر است و اگر سلام مى كرد هرآينه پاسخ او را مى دادم.»

پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: اى جبرئيل، آيا او را مى شناسى؟

- سوگند به آن كه تو را بحق به پيامبرى فرستاد، او در آسمانهاى هفتگانه از زمين مشهورتر است.

از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ابوذر:

«بهشت شيفته ديدار چهار نفر است: على عليه السلام، ابوذر، مقداد و سلمان فارسى.»

«اى ابوذر تو انسان شايسته اى هستى.»

«ابوذر ميان امت من، همچون عيسى بن مريم در ميان قومش مى باشد.»

پيامبر صلى الله عليه و آله براى هميشه، به راستگويى ابوذر اعتراف مى كند و مى فرمايد:

«آسمان سايه نيفكنده و از زمين نروييده، كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.» و گويى جهان غيب، پرده اش را از برابر چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله كنار مى زند و رازهاى نهفته اش را براى او آشكار مى سازد و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه به سرنوشت ابوذر و عظمت پايانه زندگى او اشاره مى كند، مى فرمايد: «اى ابوذر خداى تو را رحمت كناد! تو تنها زيست مى كنى، تنها مى ميرى و تنها برانگيخته مى شوى.»

درباره ارزيابى و پاكى ابوذر همين مقدار از سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله بسنده مى كند.

موقعيّت على بن ابى طالب عليه السلام و كشته شدن عثمان

در طول دوران خلافت عثمان بن عفان، امام على عليه السلام موقعيّت دشوار و سختى را

ص: 301

داشت زيرا او از يك سو به عنوان يك اندرز دهنده از خليفه پشتيبانى مى كرد و به همين سبب مروان بن حكم، معاويه بن ابى سفيان و ديگر دانه درشتهاى دولت را مورد هجوم سخت قرار مى داد و بتندى از آنان انتقاد مى كرد.

از سوى ديگر، بر اثر اين موضعگيرى، بسيار بعيد بود كه ميان امام على عليه السلام و خليفه عثمان رابطه اى مستحكم و پايدار برقرار باشد. چه، اين رابطه تنها به آن دو شخصيت منحصر نمى شد، بلكه در كوران تنشى قرار داشت كه جامعه اسلامى شاهد آن بود و تبعيضات حاد طبقاتى به اين تنش كه در حال وخيم شدن بود، همواره دامن مى زد. از اين رو، رابطه طرفينى كه عبارت بود از: داشتن پيشينه اسلامى، خويشاوندى با پيامبر صلى الله عليه و آله، خويشاوندى با يكديگر، هم از ناحيه مادر و هم از ناحيه پدر و خلافت مسلمانان، تحت تأثير درگيريها و بحران سياسى و اجتماعى قرار گرفت.

نامه گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به خليفه عثمان نشان دهنده وخامت اوضاع سياسى است. ابن قتيبه مى گويد:

«گفته اند: گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله گرد هم آمدند و نامه اى نوشتند. در اين نامه مواردى را كه عثمان بر خلاف سنّت دو خليفه پيشين عمل كرده بود، ياد كردند ونيز از اين موارد خلاف نام بردند: خمس آفريقا را به مروان بخشيده است، در حالى كه حق خدا، حق پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، حق خويشاوندان پيامبر، حق يتيمان و حق مسكينان به اين خمس تعلّق داشته است. زياده روى در ساختن كاخ به گونه اى كه تعداد كاخهايى كه در مدينه ساخته است از هفت كاخ فراتر مى رود: كاخى براى همسرش نائله، كاخى براى دخترش عايشه و كاخهايى براى ديگر اعضاى خانواده و پسرانش. ساختن كاخهايى توسط مروان در ذى خشب و پرداختن هزينه ساخت آنها از اموال خمسى كه از آن خدا و پيامبر اوست. توزيع پستهاى كارگزارى و استاندارى در ميان خاندان و عموزادگان خود از

خاندان اميه، در حالى كه اينان افرادى كم سنّ و سالى هستند كه نه از صحابه پيامبرند و نه در اداره امور تجربه اى دارند. درباره وليدبن عقبه فرماندار كوفه يادآورى مى كنند كه نماز صبح را در حالت مستى، چهار ركعت مى خواند و سپس مى گويد: «اگر مى خواهيد باز هم برايتان نماز بخوانم؟.» و به رغم اين كه بايد درباره او حدّ شرعى اجرا شود، امّا

ص: 302

عثمان آن را واپس افكنده است. كنار نهادن مهاجران و انصار به گونه اى كه خليفه نه آنان را به كار مى گيرد نه با آنان مشورت مى كند وتنها به رأى خويش عمل مى كند و نيز منطقه سر سبزى كه در اطراف مدينه براى خود قرق كرده است.

«گويد: آن گروه از صحابه با يكديگر پيمان بستند كه نامه را به دست عثمان برسانند و از جمله كسانى كه آن نامه را امضا كردند، عماربن ياسر و مقدادبن اسود بودند و تعداد امضا كنندگان به ده نفر مى رسيد. زمانى كه به همراه نامه بيرون آمدند تا آن را به عثمان بدهد نامه در دست عمار بود. آن گروه يكى پس از ديگرى مخفيانه گريختند و رفتند تا اين كه عمار تك و تنها باقى ماند. او به راه خويش ادامه داد تا اين كه به كاخ عثمان رسيد و اجازه ورود خواست. پس به وى اجازه دادند و آن روز، روز بارانى و سردى بود. عمار به دربار عثمان در آمد، در حالى كه مروان بن حكم و خاندان او از بنى اميه در نزد او حضور داشتند. او نامه را به خليفه تحويل داد و خليفه هم آن را قرائت كرد و به عمار گفت:

- آيا تو اين نامه را نوشتى؟

- بله!

- چه كسى به همراهت بود؟

- گروهى به همراه من بودند كه به خاطر ترس از تو پراكنده شدند!

- آنان چه كسانى اند؟

- ايشان را به تو معرّفى نمى كنم!

- چگونه از ميان آنان تو اين جرأت را به خود دادى؟

بناگاه مروان دخالت مى كند و مى گويد: اى اميرمؤمنان! اين برده سياه مردم را برتو گستاخ كرده است و اگر او را بكشى، باعث عبرت ديگران خواهد شد.(1)»

[و] عمار را آن چنان كتك زدند كه وى گرفتار بيمارى فتق شد.

مروان در هر كار كوچك و بزرگ دخالت مى كرد تا مانع از آن شود كه گفتگويى ميان خليفه و مسلمانان معترض صورت گيرد. هر چند اين احتمال وجود داشت كه برخى از آنان در اعتراض خود افراط كرده باشند، ليكن اين امر بدان معنا نبود كه بحران، اندك و بى اهميت بوده است. چه، نزديكان خليفه ثروتهاى هنگفتى را

ص: 303


1- - ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1، ص 32 - مترجم.

فراچنگ آورده و از امكانات و آسايش بالايى برخوردار شده بودند، در حالى كه تهيدستان و نيازمندان از فقر و نادارى رنج مى بردند و فرياد اعتراض و مخالفت سر مى دادند. مسلمانانى كه عدالت ابوبكر و مخالفت او با آسايش طلبى و عيّاشى را ديده بودند، با تكيه به اصول اسلام و سيره عمر و ابوبكر، نسبت به پديده جديد [= ثروت اندوزى و عياشى] اعتراض مى كردند.

در اين ميان، امام على عليه السلام در وضعيّت بسيار دشوارى قرار گرفته بود، زيرا هم عثمان بر او حقى داشت و هم اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان. بنابراين، او در هر دو حالت، انديشه هايش را از اصول اسلام و اجتهاد خويش بر مى گرفت و در طول خط، به صورت اندرز دهنده اى براى خليفه عثمان در آمده بود، ليكن اندرزهايش با ضعف و مدارا و ملايمت نبود و حالت مانور را نداشت، بلكه با كمال شدّت، صداقت، قاطعيت و اخلاص بيان مى شد. هنگامى كه مهاجران از امام على عليه السلام درخواست كردند كه از سوى آنان با عثمان سخن بگويد، شعار رايج اين بود كه مى گفتند: ما بايد به مدينه برگرديم و به جهاد بپردازيم. در حالى كه اين شعار برخلاف سياست حكومت بود كه مى گفت: بايد در سرزمينهاى دور دست به جهاد پرداخت و آن جا را فتح كرد.

بنابراين اندرز امام على عليه السلام با توجّه به خطر شعار جديدى كه مخالفان آن را

مطرح كرده بودند، يك نوع ابراز علاقه نسبت به نگهدارى خليفه و اسلام هر دو به شمار مى رفت و نيز نوعى فراخوانى به بازگشت از سياست گذشته و علاج حادثه قبل از وقوع. امام على عليه السلام خطاب به عثمامن فرمود:

«مردم در پى منند و درباره تو با من سخن گفتند. به خدا سوگند، نمى دانم با تو چه گويم؟ چيزى نمى دانم كه آن را ندانى و به چيزى نتوانم رهنمونت كنم كه از آن بى خبر باشى، زيرا آنچه را ما مى دانيم، تو هم مى دانى و چيزى بيش از تو نمى دانيم كه از آن آگاهت كنيم. چه، تو با پيامبر صلى الله عليه و آله همراه بودى و همان گونه كه ما او را ديديم و سخنانش را شنيديم، تو هم ديدى و شنيدى. ابن ابى قحافه و ابن خطاب در عمل به حق از تو

ص: 304

سزاوارتر نبودند و تو از لحاظ خويشاوندى به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نزديكترى، زيرا تو در خويشاوندى او به مقامى دست يافتى كه آنها دست نيافتند. پس خدا را! خدا را! درباره خودت مراقب باش كه تو نمى توانى نابينا را بينا و نادان را داناسازى.

«عثمان گفت: به خدا سوگند! اگر تو به جاى من بودى، من نه با تو تندى مى كردم، نه تسليمت مى كردم و نه مى نكوهيدمت كه چرا صله رحم كردى، حاجتى را برآوردى، گمشده اى را پناه دادى و كسى را به مقام استاندارى بر گماريدى كه عمر او را به اين مقام

برگماشته بود. [اى على] تو را به خدا سوگند، آيا عمر، مغيره بن شعبه را به استاندارى نگمارد و آيا او در آن جا نيست؟

گفت: بله.

گفت: پس چرا به خاطر اين كه ابن عامر را كه از خويشاوندانم است به كار گمارده ام، سرزنشم مى كنيد؟

امام على عليه السلام فرمود: اينك برايت مى گويم: عمربن خطاب هرگاه كسى را به مقام استاندارى مى گماشت، اگر سروصدايى در اطراف وى مى شنيد، گوشمالش مى داد و به او سخت مى گرفت. امّا تو چنين نمى كنى و نسبت به خويشاوندانت ضعف نشان مى دهى و مدارا مى كنى.

عثمان گفت: آنان خويشاوندان تو نيز هستند.

على عليه السلام فرمود: آنان خويشاوندان نزديك منند، امّا برترى با ديگران است.

عثمان گفت: مگر نه اين است كه عمر [در تمامى دوران خلافت خويش ]معاويه را به كار گماشته بود؟ [من نيز او را به كار گماشتم].

على عليه السلام فرمود: مى دانى كه معاويه از عمر همچون يرقا غلام او مى ترسيد. امّا معاويه كارها را بدون نظر خواهى از تو حلّ و فصل مى كند و تو هم از اين موضوع آگاهى دارى. او به مردم مى گويد: اين فرمان عثمان است. تو مى شنوى امّا با وى تندى نمى كنى.(1)»

بر طبق تمامى منابع تاريخى، معروف است كه هرگاه كارها دشوار و اوضاع بحرانى مى شد، خليفه عثمان كسى را به نزد امام على عليه السلام مى فرستاد، او كه هميشه براى كمك و اندرز آماده بود. ليكن كار به جايى رسيد كه از اين امر دلگير شد زيرا عثمان به او پيمان مى بست كه مشكلات را به گونه اى حلّ و فصل كند كه تمامى

ص: 305


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5.

شورشيان خشنود گردند امّا مروان با نابخردى خويش مشكلات دشوارترى را بر اين مشكلات مى افزود. امام على عليه السلام در اين باره مى گويد:

«پناه برخدا، اى مسلمانان. اگر در خانه ام بنشينم، گويد مرا رها كرده اى و حق خويشاوندى را رعايت نكرده اى! و اگر سخن گويم و مطابق دلخواه او باشم، مروان بيايد و از پس سالخوردگى و صحبت با پيامبر صلى الله عليه و آله او را به هر سو بكشد.»

عبدالرحمن بن اسود گويد: على عليه السلام همى گفت، تا فرستاده عثمان آمد كه پيش من آى. على عليه السلام با صداى بلند و خشم آلود گفت: «به او بگو ديگر پيش تو نخواهم آمد.(1)»

قاطعيت امام على عليه السلام در ابراز ديدگاههاى منتقدانه، دليرانه و اندرزگونه اش اثر دو پهلو داشت: از يك سو موجب مى شد كه برخى از انقلابيون در اظهار نظر خود جرأت پيدا كنند و موضع سرسختانه در پيش گيرند و از سوى ديگر برخى از امويان آن را نوعى تحريك بر ضد خليفه تلقى مى كردند.

بنى اميه اين سخن را زمانى به على عليه السلام گفتند كه او بر عثمان در آمد و اين در هنگامى بود كه عثمان غش كرده بود. على عليه السلام به او گفت: اى امير مؤمنان تو را چه شده است؟

بنى اميه يك زبان به او گفتند:

«اى على، ما را به هلاكت دادى و با امير مؤمنان چنين كردى. به خدا سوگند، اگر به آنچه مى خواهى برسى، دنيا به تو تلخ خواهد شد. پس على عليه السلام خشمگين برخاست.(2)»

و اين، در حالى بود كه امام على عليه السلام در حقيقت نه قصد برانگيختن مخالفان را داشت و نه هدف تحريك مردم بر ضد خليفه را در سر مى پروراند.

ابن عباس در تأييد و توضيح اين موضوع مى گويد:

«به خدا سوگند كه على عليه السلام براى وى يارى راستگو بود تا اين كه مروان و سعيد و

ص: 306


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 364 - مترجم.
2- - همان، ج 4، ص 206 - مترجم.

كسانشان، او را [= عثمان] بر ضد على عليه السلام تحريك كردند و او پذيرفت و على آزرده خاطر شد.

«آنان مى گفتند: على مى خواهد كه هيچ كس با تو سخن نگويد و سبب [اين سعايت ]آن بود كه على عليه السلام با عثمان سخن مى گفت و اندرز مى داد و درباره مروان و كسان وى سخنان درشت بر زبان مى راند.

«آنها به عثمان مى گفتند: در حضور تو كه پيشوا و عمه زاده و عموزاده اويى، چنين سخن مى كند و نمى دانى كه در غيابت چه مى گويد؟ ابن عباس گويد: چندان در باره على عليه السلام بگفتند كه آن حضرت تصميم گرفت از او دفاع نكند.(1)»

به رغم همه اين مشكلات على بن ابى طالب عليه السلام مصمم بود كه هرگاه عثمان

تقاضا كند به وى پاسخ مثبت دهد. طبرى چنين روايت كرده است:

«مردم مدينه نيز به عثمان نامه نوشتند و او را به توبه فراخواندند و حجت آوردند و به خدا سوگند ياد كردند كه دست از او برندارند تا خونش بريزند و يا اين كه وى تكاليف خدا را كه بر عهده اوست به انجام رساند. چون عثمان از كشته شدن بهراسيد با نيكخواهان و كسان خويش به رايزنى پرداخت و گفت: رفتار اين قوم را ديديد. پس چه بايد كرد؟ بدو گفتند: كسى را به جستجوى على عليه السلام بفرستد و از او بخواهد كه آن گروه را پس فرستد و هر چه مى خواهند، تعهد نمايد و درنگ كند، تا كمك رسد.

«عثمان گفت: اين قوم درنگ نمى پذيرند و از من پيمان مى خواهند كه از پيش با آنها چنان كرده ام و چون پيمان دهم، انجام آن از من خواهند.

«مروان بن حكم گفت: اى امير مؤمنان، اگر با آنان تماس داشته باشى تا اين كه كمك بيايد، بهتر از آن است كه با آنها در افتى. هر چه مى خواهند تعهد كن و تا هر زمان كه درنگ مى پذيرند، درنگ كن كه آنها ياغى شده اند و پيمان ندارند. بنابراين، عثمان كسى را به نزد على عليه السلام فرستاد و او را فراخواند و چون بيامد، گفت: اى ابوالحسن، رفتار مردم چنان بود كه ديدى و رفتار من چنان بود كه آگاهى. مى ترسم مرا بكشند.آنها را پس فرست. به خداى عزّو جل، تعهد مى كنم كه از آنچه آنان دوست نمى دارند، بازمانم و پيمان مى بندم كه درباره خودم و ديگران به حق عمل كنم، هرچند خونم بر سر اين كار بريزد. على عليه السلام گفت: عدالت تو براى مردم از كشتنت بهتر است. تعهد كردى كه از آنچه نمى پسندند بازمانى و من هم آنها را پس فرستادم، امّا به پيمان خويش وفا نكردى. پس

ص: 307


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ص 431 - مترجم.

اين بار مرا فريب مده كه من از جانب تو پيمان مى بندم كه به حق عمل كنى. گفت: بله، پيمان ببند. به خدا سوگند كه به اين پيمان وفا مى كنم.

«على سوى مردم رفت و گفت: اى مردم، شما تقاضاى عمل به حق داشتيد كه تعهد كردند. عثمان مى گويد: حق را درباره خودش و ديگران عمل خواهد كرد و از هر چه خوش نداريد، بازمى ماند. بنابراين، از او بپذيريد و پيمان استوار كنيد. مردم گفتند:

مى پذيريم. از او اطمينان حاصل كن. به خدا ما به گفتار بى كردار رضايت نمى دهيم. على عليه السلام گفت: چنين مى كنم. آنگاه پيش عثمان رفت و قصه را با وى بگفت.

عثمان گفت: ميان من و آنان مدّتى معين كن كه مرا مهلتى باشد، زيرا دگرگون ساختن آنچه براى كسان ناخوشايند است، در يك روز امكان ندارد.

على عليه السلام گفت: آنچه در مدينه است مهلت ندارد و آنچه در جاى ديگر است به اندازه اى مهلت خواهد كه فرمان تو آن جا رسد. عثمان گفت: چنين باشد، امّا درباره آنچه در مدينه

است سه روز مرا مهلت بده.

«على عليه السلام گفت: چنين باشد. آنگاه به سوى مردم رفت و داستان را به آنان گفت و ميان ايشان و عثمان نامه اى نوشت و سه روز به او مهلت داد كه مظالم را از ميان بردارد و هر

كارگزارى را كه بخواهند بركنار كند. سپس استوارترين پيمانى را كه خدا از يكى از آفريدگانش گرفته بود، از وى گرفت و تنى چند از سران مهاجر و انصار را گواه آن قرار داد.

از اين رو، انقلابيون از عثمان دست برداشتند و پس رفتند، ليكن مشروط بر اين كه او به پيمان خويش وفا كند.(1)»

رابطه ميان عايشه امّ المؤمنين و عثمان به وخامت گراييد. حال، درباره جزئيات برهم خوردن رابطه هر چه گفته شود، امّا يك چيز مسلم است و آن اين كه عازم شدن عايشه به سوى حج آن هم درست در هنگامى كه عثمان در محاصره قرار گرفته است،روى برخى از مردم تأثير منفى گذاشت و آنان چنين برداشت كردند كه وى براى سرنوشت خليفه اهميّتى قائل نيست. مروان بن حكم و عبدالرحمن بن عتاب تلاش كردند كه او را از رفتن به مكه منصرف كنند و اين تلاش آنها با اشاره خود عثمان بود. آنها به او گفتند: «اگر تو در اين جا بمانى، شايد خداوند به وسيله تو

ص: 308


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 431 - مترجم.

خطر را از اين مرد دفع كند.»

عايشه در پاسخ گفت: «من بار سفرم را بر بستم و حج را بر خودم واجب كردم و به خدا سوگند كه در اين جا نمى مانم.»

شايد عايشه از اين طريق مى خواست خودش را از آشوب دور سازد و شايد هم عوامل خاص ديگرى در كار بوده است. ليكن مردمى كه به هيجان آمده بودند، مى خواستند با هر بهانه اى به اين شور و هيجان دامن بزنند. جمعيت انبوه در برابر خانه عثمان گرد آمدند و تمامى راهها را بر او بستند و گروه جديدى نيز بر اين جمعيت افزوده شد. اشتر نخعى با هزارتن از مردم كوفه و محمّدبن حذيفه به همراه چهارصد نفر از مصر در رسيدند و [از سوى ديگر ]تسلط طلحه بن عبيداللّه بر بيت المال و در دست گرفتن كليدهاى آن موجب شد كه مردم شورش و قيام رو به رشد خود را در آستانه پيروزى بدانند.

«زمانى كه عثمان تسلط طلحه بر بيت المال و در محاصره قرار گرفتن خويش را مشاهده كرد، عبداللّه بن عبداللّه بن حارث بن نوفل بن عبدالمطلب را با اين بيت، به نزد على عليه السلام فرستاد:

فَاِنْ كُنْتَ مَأْكُولاً فَكُنْ خَيْرَ آكِلِى

وَ اِلاّ فَاَدْرِكْنِى وَ لما اُمَزَّقْ

اگر قرار است مرا بخورند، تو بهترين خورنده من باش، وگرنه پيش از آن كه پاره پاره ام كنند مرا درياب.

على عليه السلام در هنگامى كه عثمان در محاصره قرار گرفت، از او براى رفتن به خيبر اجازه خواست و او هم اجازه داد. زمانى كه نامه عثمان به مدينه آمد، مردم پيرامون طلحه گرد آمده بودند و او از چهره هايى بود كه در شورش دست داشت. هنگامى كه على عليه السلام با عثمان ديدار كرد، عثمان به او گفت:

«امّا پس از ستايش و درود، من حق اسلام، حق برادرى و حق خويشاوندى دارم و اگر هيچ كدام از اينها نبود و ما در دوران جاهليت بسر مى برديم، باز هم براى

ص: 309

خاندان عبد مناف ننگ بود كه فردى از خاندان تيم (طلحه) زمام امر آنها را در دست گيرد.»

بنابراين على عليه السلام فرمود: بزودى خبر به تو خواهد رسيد!

سپس روانه مسجد شد و اسامه را ديد و دست او را گرفت، تا اين كه به خانه طلحه در آمد. خانه طلحه مالامال از جمعيتى بود كه فرياد مى كشيدند. به او گفت: اين قضيه اى كه تو در آن گرفتار آمده اى چيست؟ او گفت: اى ابوالحسن، پس از آن كه كارد به استخوان رسيده است!

على عليه السلام برگشت و چيزى به او نگفت و به سوى بيت المال آمد. آنگاه گفت: اين در را باز كنيد. امّا كليدها را نيافت. پس فرمود: آن را بشكنيد. در بيت المال را شكستند. فرمود: مال را بيرون آوردند و آن را به مردم مى بخشيد. اين خبر به مردمى رسيد كه در خانه طلحه بودند. بنابراين، آنان مخفيانه به سوى على عليه السلام آمدند و طلحه را تنها رها كردند. اين خبر به عثمان رسيد و او سخت شادمان شد. سپس طلحه به سوى خانه عثمان آمد و زمانى كه بر او در آمد، گفت: اى امير مؤمنان، از خدا آمرزش مى خواهم و به نزد او توبه مى كنم. من خواستم كارى كنم، ليكن خداوند مانع شد. عثمان گفت: به خدا سوگند، تو نيامدى كه توبه كنى، ليكن به خاطر اين كه شكست خوردى به اين جا آمدى و خدا از تو باز خواست كند.(1)»

بلاذرى روايت كرده است: «هيچ كدام از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله از طلحه نسبت به عثمان سخت گيرتر نبوده است.(2)»

«محاصره خليفه، چهل شب ادامه يافت و طلحه براى مردم نماز مى گذارد.(3) محاصره

كنندگان آب را به روى عثمان بستند و عثمان گفت: خداوندا، طلحه بن عبيداللّه را از من كفايت كن كه او اين گروه را بر ضد من واداشته و آنها را شورانده است. به خدا سوگند،

ص: 310


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 431 - مترجم.
2- - بلاذرى، انساب الاشراف.
3- - همان.

من اميدوارم كه او به هلاكت برسد و خونش ريخته شود. چه، او حرمت مرا شكسته است.

هنگامى كه آب را از عثمان ممانعت كردند، وى بالاى كاخ رفت و در بالاترين نقطه آن ايستاد و فرياد زد: طلحه كجاست؟ طلحه به سوى او آمد. عثمان گفت: اى طلحه، آيا نمى دانى كه چاه رومه از آن فلان يهودى بود و او به هيچ كس حتّى قطره اى از آن را نمى داد، مگر اين كه بهايش را بستاند. بنابراين، من آن را به چهل هزار خريدارى كردم و آنگاه سهم خود در آن را بسان سهم يكى از مسلمانان قرار دادم و خود را بر آنان ترجيح

ندادم؟

طلحه گفت: چنين باشد.

عثمان گفت: آيا تا امروز كسى را مى دانى كه از آن منع شده باشد، جز من؟ و چرا؟

گفت: زيرا تو همه چيز را دگرگون كردى و تغيير دادى.

گفت: آيا مى دانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كه اين خانه را خريدارى كند و آن را به مسجد بيفزايد، خداوند در عوض آن بهشت را به وى عطا كند. از اين رو، من آن را به بيست هزار خريدم و جزو مسجد قرار دادم؟

طلحه گفت: چنين باشد.

گفت: آيا مى دانى كه امروز تنها مرا از نمازگزاردن در آن منع كردند؟

گفت: خير.

گفت: چرا؟

گفت: چون تو [سنت پيامبر صلى الله عليه و آله را] تغيير دادى.

سپس عثمان برگشت و كسى را به نزد على عليه السلام فرستاد، تا به او خبر دهد كه وى را از آب منع كرده اند و به فرياد او برسد. على عليه السلام سه مشك پر از آب را براى او فرستاد، ليكن به او نرسيد!

طلحه به على گفت: تو را با عثمان چكار؟ ميان آن دو سخنان تند ردّ و بدل شد.(1)»

على عليه السلام به همين اندازه بسنده نكرد، بلكه دو فرزندش امام حسن و امام حسين عليهماالسلامرا كه از اعزام آنها به ميدانهاى نبرد بشدت خوددارى مى كرد تا نسل پاك

ص: 311


1- - ابن قتيبه، الامامة و السياسة، ج 1، ص 38 - مترجم.

پيامبر صلى الله عليه و آله را حفظ كند فرستاد و به آنها فرمود: «با شمشيرتان برويد و بر در خانه عثمان بايستيد و مگذاريد كه كسى به او برسد.» عثمان بر بالاى كاخش بر آمد و خطاب به مردم گفت:

«اى گروه مسلمانان، شما را به خدا...آيا نمى دانيد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خانه بنى فلان را درخواست كرد، تا بدين وسيله، مسجد مسلمانان را توسعه دهد. بنابراين، من آن را از مال خالص خويش خريدارى كردم و امروز شما به من اجازه نمى دهيد كه در آن نماز بگزارم؟ شما را به خدا...اى گروه مسلمانان، آيا نمى دانيد كه يك مشك از آب چاه رومه به يك درهم فروخته مى شد و من آن را از مال خودم خريدارى كردم، تا آن جا كه جز با آب دريا افطار نمى كردم؟ مگر نمى دانيد كه شما چيزهايى را بر من عيب گرفتيد و من از خدا آمرزش خواستم و از اين كار در پيشگاه او توبه كردم؟ شما بر اين پنداريد كه من پيمان را تغيير دادم و دگرگون ساختم. پس دو شاهد مسلمان بر من بياوريد و در غير اين صورت، به خدايى كه جز او خدايى نيست، سوگند ياد مى كنم كه من نه آن نامه رانوشتم، نه بدان فرمان دادم و نه از آن آگاهى دارم.

«اى قوم من، مرا مكشيد كه اگر بكشيد، اين چنين خواهيد بود [و انگشتانش را در هم كرد]. «اى قوم، خداوند فرمانبردارى شما را پسنديده و نسبت به نافرمانى و اختلاف به شما هشدار داده است. بنابراين، اندرز خداى را بپذيريد و از مجازات او بترسيد. سپس گفت:

«من شما را آگاه مى سازم كه گروهى به مردم وانمود مى كنند كه مرا به كتاب خدا و حق فرا مى خوانند. امّا زمانى كه حق به آنان عرضه شد، از آن روى برتافتند و آن را رها كردند و زندگى ام برايشان به درازا كشيد و مرگ زودرس را برايم خواستار شدند. آنان به اين گروه نوشتند كه به آنچه من به آنان پيمان داده ام خشنودند و نمى دانم كه چيزى را از آنچه شما بر سر آن پيمان بستيد عمل نكرده باشم! آنان چنين

ص: 312

مى پنداشتند كه خواهان اجراى حدود الهى و ترك مظالم و باز گرداندن آنها به صاحبانشان مى باشند و من هم بدان راضى شدم. آنان گفتند: عمروبن عاص، عبداللّه بن قيس و امثال آن ها كه داراى قدرت و امانتند فرمانروا باشند. همه را انجام دادم. آنان خشنود نشدند و ميان من و مسجد حايل شدند و آنچه را كه در مدينه بدان دسترسى يافتند، ربودند. آنها مرا ميان سه چيز مخيّر گذاشتند: يا در برابر هرگامى كه از روى عمد و يا خطا برداشته ام، قصاص شوم يا از حكومت كناره گيرى كنم و آنان فرد ديگرى را فرمانروا قرار دهند و يا آنان سپاهيان و ساكنان شهرها را كه فرمانبردارشان هستند به سوى من بفرستند و شما را فرستادند و شما هم آمديد تا از من اطاعت نكنيد، در حالى كه خداوند اين حق را بر عهده شما قرار داده است. شما از آنها شنيديد و فرمان برديد، در حالى كه بايد از من فرمان بريد و نه از آنان. به آنان گفتم: امّا قصاص از خودم، پيش از من نيز خلفايى بودند و هركس حكومت را در دست گيرد، ممكن است دچار خطا شود و كسى از آنان باز خواست نكرد ومن دانستم كه مقصود آنان از اين پيشنهاد، گرفتن جانم مى باشد. امّا اين كه بايد كنار بروم، اگر آنان بركنارم كنند برايم محبوبتر است از اين كه خودم از مسير خداوند و خلافت او كناره گيرى كنم. با اين كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى عثمان، خداوند پس از من، پيراهنى را بر اندام تو مى پوشاند و اگر منافقان خواستند كه آن را بيرون آورند، آن را بيرون نياور، تا كه مرا ديدار كنى.(1)»

در كنار دلاورى عثمان بن عفان، روحيه بلند و بى نظير او را مى بينيم كه به مدافعان خويش اعلان مى كند: بيعتم را از شما برداشتم و اين عمل او بدان سبب است كه او نمى خواهد حتّى يك نفر از آنان در راه او كشته شود و او اين مسؤوليت را بر عهده گيرد و لذا پس از آن كه آتش در داخل خانه شعله ور مى شود، به همه كسانى كه در آن جا بودند، اعلان مى كند: «من بيعتم را از شما برداشتم و نمى خواهم

ص: 313


1- - ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ج 1، ص 1 - 40 - مترجم.

حتّى يك تن از شما در راه من كشته شود.»

مغيره بن شعبه بر عثمان در آمد و گفت: «اى امير مؤمنان، اين گروه بر ضد تو گرد آمده اند. از اين رو، اگر دوست مى دارى به مكه برو و اگر مى خواهى برايت درى از خانه باز كنيم و به شام برو. چه، در آن جا معاويه و يارانت از شاميان حضور دارند. و اگر نمى خواهى چنين كنى، بيرون برو، ما نيز بيرون مى رويم و داورى درباره اين قوم را به خدا مى سپاريم.»

عثمان گفت: «امّا درباره رفتن به مكه كه گفتى، من از پيامبر خدا شنيدم كه مى فرمود: مردى از قريش در مكه از حق منحرف مى شود كه نيمى از عذاب اين امت از آدميان و جنيان بر عهده اوست و به خواست خداوند هرگز اين مرد من نخواهم بود. امّا اين كه درباره رفتن به شام يادآور شدى، بايد بگويم: مدينه خانه هجرت من و كنار قبر پيامبر صلى الله عليه و آله است و لذا مرا نيازى نباشد كه از خانه هجرتم بيرون روم. امّا اين كه گفتى داورى درباره اين قوم را به كتاب خدا واگذار مى كنيم، من هرگز

نخستين كسى نخواهم بود كه در ريختن خون، جانشين او در ميان امتش باشم. سپس گفت: من ابوبكر و عمر را در خواب ديدم امشب پيش من آمدند و گفتند: روزه بگير كه امشب در نزد ما افطار خواهى كرد و من هم اكنون روزه دارم. و من كسانى را كه به خدا و روز واپسين ايمان دارند سوگند مى دهم كه از خانه سالم بيرون روند.(1)»

هنگامى كه خبر كشته شدن عثمان به على عليه السلام، طلحه، زبير و مردم مدينه رسيد، [از خانه ها] بيرون آمدند و شگفت زده شدند وبه سوى جايگاه كشته شدن عثمان روان شدند. در حالى كلمه استرجاع بر زبان مى راندند و به او نگاه مى كردند و اشك ماتم مى ريختند، تا آن جا كه على مدهوش گرديد. سپس به هوش آمد و به فرزندانش گفت: چگونه اميرمؤمنان كشته شد و شما پيش روى در بوديد؟ دستش را بلند كرد و

ص: 314


1- - ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ج 1، ص 39 - مترجم.

حسن و حسين را كتك زد و به محمّدبن طلحه و عبداللّه بن زبير دشنام داد. على عليه السلام در حالى بيرون آمد كه بشدّت حيرت زده شده بود و نمى دانست كه در آينده چه اتفاق خواهد افتاد.

طلحه گفت: اى ابوالحسن، چه شده است كه حسن و حسين را كتك زدى؟

گفت: اميرمؤمنان را مى كشند و ما هيچ گونه گواه و دليلى بر آن نداريم.

طلحه گفت: اگر مروان از او دفاع مى كرد، كشته نمى شد!

على عليه السلام فرمود: اگر مروان دفاع مى كرد، پيش از آن كه حكومتى را برپا دارد خودش كشته مى شد.

لذا على عليه السلام بيرون شد وبه منزلش آمد و در را بست....(1)»

ص: 315


1- - ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ج 1، ص 48 - مترجم.

ص: 316

بخش هفتم: حكومت حق در ردّ حكومت

اشاره

بيعت مردمى

ديدگاه على درباره شايستگى اش به خلافت

حكومت حق

الگوى كوفه

انتخاب كوفه

على و شورا

حكومت وسيله است

ص: 317

ص: 318

نه هدف«به آفريدگار زندگى، از جوانه تا جان سوگند، اگر چنين نبود كه حضور اين انبوه مردم را حرمتى است، بودن ياوران كه اتمام حجتى است و خدا را با عالمان در بى تفاوت نبودن نسبت به شكمبارگى ظالمان و گرسنگى مظلومان تعهدى است، مهار اشتر خلافت را بر كوهانش فرو مى افكندم....(1)»

موضوع حكومت از موضوعات بسيار مهم به شمار مى رود. هرگاه موضوع حكومت از بعد فردى مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد و تنها از بعد حاكم و نه از بعد واقعيتهاى موجود، در اين صورت، دخالتهاى فراوانى كه وجود دارند، رسيدن به يك تعريف دقيق و درست از حكومت كه با رعايت امانت تاريخى و اخلاقى توأم باشد، بسيار دشوار خواهد بود. چه، هر حاكم و فرمانروايى اين ادّعا را دارد كه حكومت را نمى خواهد، بلكه صرفا آن را در راه بر پايى حق و نابودى باطل و نيز در راه ارايه خدمات سياسى، اقتصادى و امنيتى براى جامعه به كار مى گيرد. در مطرح كردن ادّعاى مزبور، تمامى فرمانروايان - داراى هر نوع حكومتى كه باشند: پادشاهى و جمهورى، قديم و جديد، دينى و لائيك - با هم وحدت نظر دارند.

لازم به يادآورى است كه وقتى مى گوييم: حاكم يك فرد است، مقصود همان معناى معروف فرديت نيست زيرا اين حاكم گروه مشخصى را چه در درون حاكميت و چه در بيرون آن نمايندگى مى كند، خواه اين گروه قديمى باشد و يا جديد. چه، همانندى ميان منافع فرد حاكم و گروهى كه منافع آنها به منافع حاكم وابسته مى باشد به رغم تضادهايى كه ميان اين منافع وجود دارند، تا اندازه زيادى با يكديگر در هم آميخته شده اند.

امّا آنچه سرانجام، معناى حكومت حاكم و ارزش آن رابيان مى كند، دستاوردهاى عملى و واقعى اين حكومت است كه تاريخ آنها را به ثبت مى رساند؛

ص: 319


1- - نهج البلاغه، خ 3 - مترجم.

و ديگر براى بشريت مهم نيست كه گفته شود: اين حاكم زورمند بوده است و فلان حاكم ضعيف و ناتوان. به عنوان مثال، تاريخ اسلامى از هزاران نمونه از اين حاكمان مالامال است در حالى كه ارايه اين نمونه ها هيچ فائده اى را در بر ندارد زيرا بشريت به يك حاكم دلاور و روشنگرى نياز دارد كه همواره ميوه هاى عدالت، انديشه و عمل را به آنان ارايه دهد.

به سخنى روشنتر معيار ارزيابى حكومت، معيار عملى و واقعى است كه فوايد استوار و برجسته اى براى انسان در خود دارد و نه معيار فردى [و خصوصيات ذاتى شخص حاكم]، چنان كه برخى از نويسندگان و مورخان، معمولاً به شرح كردن ويژگيهاى شخصى و خانوادگى حاكم مى پردازند.

متأسفانه، خواسته هاى نفسانى در زياده روى و بزرگ جلوه دادنها[ى شخص و يا اشخاص] نقش بزرگى را بازى مى كند و موجب مى شود كه يك نويسنده سخنانى كم اهميّت همچون روايتهاى حكيمانه و نادر و نيز كارهاى كوچك را بسان آثار بزرگ و افتخارآميز، در عمل، نشان دهد.

ليكن حقايق بزرگ تاريخى جاى خود را باز مى كند، زيرا اين حقايق با نيروى حضور عملى، گسترده و فراگير خود، در حوزه انديشه تاريخ وارد مى شود، حضورى كه تجزيه، پراكنده ساختن و ناديده گرفتن آن امكان پذير نيست. حكومت امام على بن ابى طالب عليه السلام در چهارچوب ارزشيابى تاريخى، نمونه حكومتى است

كه با ديگر نمونه هاى حكومتى نظير حكومت بيزانسى و حكومتهاى سنّتى ايرانى وعربى، تفاوت بسيار دارد.

حكومت امام على عليه السلام حكومتى است كه بى ترديد از روشهاى پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله سرمشق و الگو مى گيرد، ليكن در شرايط جدال و درگيرى سخت كه در آن پيكار برادران با يكديگر به اوج خود مى رسد.

از اطلاعات تاريخى كه به ما رسيده است چنين به دست مى آيد كه حكومت در

ص: 320

زمان على بن ابى طالب عليه السلام حكومتى بوده كه گويى حكومت نداشته است. و يا به بيانى ديگر: از يك جهت حكومت داشته و از جهت ديگر حكومت نداشته است.

اين وضعيّت كه در نوع خود بى نظير است، بسيارى از مورخان منتقد غربى را بر آن داشته است كه از على بن ابى طالب عليه السلام به رغم آن شجاعت و دليرى، يك چهره دو دل و نامصمم به تصوير كشد. البتّه منبع اين تصوير آن است كه آنان تنها ظاهر برخى از عملكردهاى امام على عليه السلام را برگرفته اند كه وى در اين عملكردها در عين اين كه به نداى حق خطاب به خودش گوش جان مى سپارد، به نداى يارانش نيز گوش فرا مى دهد.(1)

در واقع، در حكومت على بن ابى طالب، يك نوع جدال شگفت آور وجود داشت، زيرا او تمركز قدرت را قبول نداشت و با اشرافيگرى مخالفت مى كرد، در حالى كه از لحاظ تاريخى، حكومت بر اين دو پايه استوار بوده است.

امام على عليه السلام مى خواست حكومت عادلانه اى تشكيل دهد كه مردم مؤمن در آن، خود مختار و آزاد باشد. به سخنى ديگر: او مى خواست حكومتى را بسازد كه از ابزار زورگويى، سركوب و سوار شدن برگرده جامعه، دور باشد. در همين حال، جوامع عربى و غير عربى آن روز با انواع پيشرفته تر حكومت روبه رو مى شد كه همگام با توسعه اقتصادى اين جوامع و گسترش دامنه مسؤوليتهاى سياسى و امنيتى آن، توسعه پيدا مى كرد.

پهناورى كشور اسلامى كه بر اثر فتوحات تحقق يافته بود، تجربه على بن ابى طالب عليه السلام را چنين وانمود مى كرد كه گويى يك حكومت اسلامى براى شهرهايى كوچك محدود است يعنى گويى اين حكومت، حكومت كوفه، يا بصره، يا مدينه و

ص: 321


1- - كتاب «الحضاره الاسلامية فى عصرها الذهبى» نگاشته دومنيك و جانين سورديل، ج 1، بر اين باور است كه على عليه السلام با آن همه فروتنى و دليرى، از بينش چندانى برخوردار نبوده است. ديگر نويسندگان غربى نيز دچار همين لغزش شده اند.

يا ديگر شهرهاست و نه حكومت كشور اسلامى پهناور، زيرا در اين حكومت، سادگى توأم با عدالت به چشم مى خورد و شيوه سياسى اش پيچيده نبود.

تجربه حكومت در زمان امام على عليه السلام يك تجربه اسلامى شفاف بود و در برابر اين حكومت، نظام سرمايه دارى (نظامى - اقتصادى) قرار داشت كه هنوز به صورت واقعى خود، در خارج از تشكيلات دولت پا نگرفته بود بلكه به همراه خودش بنيادهاى تازه اى را براى حكومت ايجاد مى كرد كه درونمايه سرمايه دارى ابتدايى در مراتب مختلف را در خود داشت و نيز همگام با خودش، انديشه هاى تازه اى درباره تعريف و معناى حكومت و شكل آن مطرح مى ساخت. چه، موفقيتهاى پى در پى اقتصادى در صورت متوقف شدن نبردها و فتوحات، به صورت انباشته هاى سرمايه دارى و اقتصادى و به دور از واقعيت زندگى تهى دستان، موالى، بردگان، اهل ذمّه و افراد ساده لوح عربى و بيابانى و قبايل عربى كه در بيابانها زندگى مى كردند، در داخل كشور اسلامى خود را نشان مى داد.

همچنين در شرايط متوقف شدن فتوحات و جنگها، پيروزيهاى نظامى، به حكومت بى چون و چراى نيروى نظامى و سركوب در داخل كشور تبديل مى شد و اين سركوب يا به صورت جنگهاى داخلى در جوامع اسلامى خود را نشان مى داد و يا به صورت وحشتناك شدن چهره حكومت.

فاصله طبقاتى سياسى و نظامى در ساختار حكومت بازتاب پيدا مى كرد و انديشه هاى جديدى را برايش مطرح مى ساخت. هرچند اين انديشه ها بر چهارچوب رسمى دينى خدشه اى وارد نمى كرد ليكن ازتأويلهايى كه متغيرهاى جديدى را مى طلبيد نيز مانع نمى شد.

در چنين وضعيتى امام على عليه السلام يك حكومت ايدآليستى برپا مى كند. اين نوع حكومت به آرمانشهر كه سوسياليستهاى اروپا خواب آن را مى ديدند، مى ماند. همانها كه ازطريق تشكيل جمهورى فاضله در انديشه رهايى انسانيت بودند و

ص: 322

خودشان را وقف اين انديشه كرده بودند و به همين سبب بدان مشهور گشتند.

حكومت امام على عليه السلام پس از زمانى كه او به خلافت مسلمانان برگزيده شد، يك تشكيلات سياسى خلق الساعة نبود، بلكه چكيده انديشه هاى او درباره حكومت و نقشى بود كه او در تأمين منافع مسلمانان و اجراى حق و عدالت و انصاف در مراكز دولت اسلامى ايفا كرد.

تكامل ديدگاه على بن ابى طالب عليه السلام صرفا يك تكامل تئورى و نظرى نيست كه درباره اصول و قوانين اسلامى ثبت شده است و او در ارايه اين اصول مشهور است، بلكه تكامل تئورى توأم با روشهاى سياسى و كاربردى است كه از انديشه هاى او درباره حكومت و نوع وظايف حكومت سرچشمه مى گيرد.

موضع امام على عليه السلام درباره حكومتش، بر يك سلسله اصول و پايه ها استوار بود. اين پايه ها و موضع پايدار او در يك كلام خلاصه مى شود: على عليه السلام به رغم اين كه

پافشارى مى كرد كه حكومت حق اوست، ليكن چندان تمايلى بدان نداشت.

حقيقت آن است كه عدم تمايل على عليه السلام به حكومت، هر چند از عوامل مهمى به شمار مى رود كه اخلاق و خوى زاهدانه او را بيان مى كند، ليكن اين عدم تمايل موجب نمى شود كه او نقش ارزنده حكومت را در ساختن بناى جامعه اسلامى درك نكند.

عدم تمايل به حكومت از يكسو و پذيرش نقش مهم آن از سوى ديگر، يك نوع گرايش دو سويه اى بود كه با چالشهاى سرمايه دارى يعنى نفوذ و اشرافيگرى آن مقابله مى كرد. لازم به يادآورى است كه امام على عليه السلام تنها با موانعى كه انديشه و روشهاى او را در ساختار حكومت به چالش مى كشيد روبه رو نبود، بلكه با افزون طلبيهاى يارانش نيز روبه رو بود و آنان مى خواستند كه الاغى را كه در بازار كوفه سوار مى شوند به يك اسب نجيب تندرو تبديل كنند.

نعمتهاى فراوانى كه به هر سو پراكنده بود، آنان را به هوس مى انداخت و توجّه

ص: 323

بسيارى از آنها را به خود جلب مى كرد، بويژه الگوى كسرايى و قيصرى كه معاويه ارايه داده بود، حيرت و شگفتى ياران آن امام، بالاخص كسانى را كه در مناطق همجوار شام زندگى مى كردند بر مى انگيخت.

بيعت مردمى

هنگامى كه پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله رحلت كرد تمامى توجهات مردم بدين موضوع معطوف شد كه فردى را برگزينند كه در حكومت و رهبرى مسلمانان جانشين او باشد.

در اين ميان، يكى از چهره هايى كه امكان انتخاب شدن را داشت امام على بن ابى طالب عليه السلام بود و به همين دليل ابوسفيان كه در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بود، گام به پيش مى نهد تا با او بيعت كند و چنين مى گويد:

«اى ابوالحسن! اين محمّد صلى الله عليه و آله است كه به سوى پروردگارش شتافت و اين هم ميراث اوست كه از شما بيرون نيست. پس دست خود را دراز كن تا با تو بيعت كنم. چه، همانا تو سزاوار آن مى باشى.»

على عليه السلام بخوبى مى دانست كه پس از فقدان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چه بازيهاى سياسى در صحنه سياست مسلمانان به اجرا در خواهد آمد. بنابراين، در پاسخ ابوسفيان چنين فرمود: «اى ابوحنظله، اين مطلبى نيست كه درباره آن نگرانى باشد.»

عمويش عباس نيز نظرگاه ابوسفيان، بزرگ خاندان اميه را تأييد مى كند و به او مى گويد:

«برادر زاده من، اين بزرگ قريش است كه نزد تو آمده است. دست بگشاى تا من و او هر دو با تو بيعت كنيم. چه، اگر ما دو نفر با تو بيعت كرديم، كسى از فرزندان عبد مناف با تو مخالفت نمى كند و چون قريش به بيعت تو تن در داد، كسى از عربها

ص: 324

با تو مخالفت نخواهد كرد.»

على عليه السلام از مانورهاى سياسى تنفر داشت، بويژه از مانورهايى كه در پشت پرده و به دور از ديد مردم، ميان شخصيتهاى نامدار سياسى يا دينى و يا اجتماعى انجام مى شد. او اندكى تأمل كرد. براستى اين منطق كسى است كه در پى به دست آوردن چيزى باشد [مقصودش ابوسفيان است] و تنها هدفش رسيدن به مقصود است، حال از هر راهى و با هر وسيله اى باشد، برايش تفاوت نمى كند. امّا على عليه السلام چنين نيست. او مى داند كه شايسته بيعت است، ليكن خودش را متعهد مى كند كه بايد براى رسيدن به هدفش، راه درست را برود و ابزار شايسته برگزيند. او زمانى بيعت را حق و درست مى داند كه تمامى شرايط و جهات آن مراعات شود، بيعتى باشد كه خاطر او را خوشنود سازد و با خوى و سرشت بى مانند او همخوان شود، او همواره در جستجوى كمال و حقيقت بود و از آن پيروى مى كرد و هيچگاه از آن روى بر نمى تابيد و به آنچه وضعيّت، يا فرصت و يا تصادف پيش مى آورد، توجّه نمى كرد. او بر خويشتن خويش و نيروى خود اطمينان كامل داشت، خواه ابوسفيان به كمك او برخيزد و يا بر نخيزد. شايسته شأن و منزلت امام على عليه السلام اعلان و معرّفى اين حقيقت بود كه يك پيشوا نبايد زمام امور مردم را بدون رايزنى با مردم و به دور از چشم آنان به دست گيرد و براى اين كه بيعت [با رهبر ]درست انجام شود و استوار گردد، سزاوار است كه اين كار در برابر چشم همگان و گواهان امت صورت گيرد تا تمامى راههاى اعتراض بسته شود. نه عباس همه امّت بود و نه پير قريش ابوسفيان. اين دو نفر هر چند مهم و در ميان قوم خود از منزلت والايى برخوردار بودند، ليكن بيش از دو نفر نبودند. از اين رو، مى بينيم كه امام عليه السلام چشم مى پوشد و تنها سرى تكان مى دهد و با همان صراحتى كه ويژه او بود و روش عالى كه خود را بدان متعهد مى دانست گفت:

«نه به خدا، عموجان؛ نمى خواهم اين كار در پشت درهاى بسته و دور از ديد

ص: 325

مردم صورت گيرد، بلكه بايست در برابر چشم مردم انجام شود.»

امام على عليه السلام در اين پاسخ قاطعانه اش، انديشه خويش را كاملاً بر ملا مى سازد زيرا او مى داند كه ابراز علاقه ابوسفيان به خاطر حفظ يگانگى صف اسلامى و منافع مسلمانان نيست. حال، آيا اظهار نظر ابوسفيان با آنچه در اندرونش بود، همخوانى داشته و يا نداشته است؟ ليكن به طور مسلّم از پيشينه تاريخى دور و نزديك او چنين مى توان دريافت كه وى مى خواسته يك بازى خطرناكى سياسى را به اجرا بگذارد و يا اين كه بر حسب انديشه خود با كارى كه وقوعش حتمى است، بسازد. همچنين، امام على عليه السلام بر اين باور بود كه فرمانروايى بر مسلمانان بايد بيانگر اراده اكثريت مردم باشد و اين كار از طريق بيعت آشكار و علنى صورت مى گيرد و نه در پشت درهاى بسته. چنان كه بى ميلى امام على عليه السلام به حكومت آشكار است، زيرا اين احساس در صميم سرشت و خوى او بود، در حالى كه مردم روانه سقيفه مى شوند تا خليفه مسلمانان را برگزينند، على عليه السلام همچنان در مصيبت

پيامبر صلى الله عليه و آله اندوهبار است، اندوهى كه انديشه و دل و جان او را به خود مشغول ساخته است و او جز درباره آن مسافر هميشگى نمى انديشد. مراسم غسل پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى به پايان مى رسد كه على عليه السلام در اوج اندوه و غم قرار دارد و در حالى كه اشك ماتم بر گونه هاى مباركش فرو مى غلطد و دلش از جابر كنده مى شود، مى گويد:

«پدر و مادرم به قربانت! با مرگ تو گسست آنچه با مرگ كسى نگسسته: با مرگ تو، پيامبرى، وحى و اخبار آسمان قطع شد. اگر نبود كه به شكيبايى فرمان دادى و ازناله و زارى نهى كردى، آنقدر از ديده اشك فرو مى ريختم كه آب ديده ام تمام مى شد و پيوسته با غم فراقت دمساز و با ناله دل همراز مى شدم. چه كنم كه بارش اشك و آه اندوه را نمى توان باز داشت. پدر و مادرم به قربانت! ما را در خاطرت بدار و نزد پروردگارت به ياد آر.(1)»

ص: 326


1- - الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 234 - مترجم.

بيعت على عليه السلام

پس از كشته شدن عثمان، مردم بر اثر نبودن خليفه در هيجان و التهاب سخت بسر مى بردند و على بن ابى طالب عليه السلام گوشه نشينى را برگزيده بود. در اين حال، مسلمانان به سبب بيم از اين كه مبادا سيل آشوب و هرج و مرج همه چيز را با خود ببرد و تاج و تخت اسلام را نابود سازد به سوى او شتافتند.

جمعيت انبوه چنين مقرر كردند كه هر شخص كه آراى مردم را به دست آورد همو خليفه باشد و اين كار بهتر از آن است كه مسلمانان بدون خليفه و رهبر رها شوند. كسانى كه عليه عثمان انقلاب كرده بودند بدون پرده پوشى اعلان كردند كه آنان به مردم مدينه دو روز مهلت خواهند داد كه خليفه را تعيين كنند و اين در حالى بود كه پيش از آن، روزهاى سختى سپرى شده بود. يكى از انقلابيون فرياد زد:

«اى مردم مدينه! شما اهل شورا هستيد و شما امامت را برقرار مى كنيد و فرمانتان بر امت روان است. پس يكى را نصب كنيد كه ما پيرو شماييم.»

مردم يكصدا گفتند: «على بن ابى طالب كه ما بدو خشنود هستيم.»

انقلابيون مصرى گفتند: «اى مردم مدينه، زود باشيد كه ما دو روز به شما مهلت مى دهيم. به خدا سوگند، اگر كار را يكسره نكنيد، فردا على و طلحه و زبير و كسان بسيارى را از ميان شما خواهيم كشت.»

مردم و از آن جمله، طلحه و زبير به خانه على عليه السلام رفتند و او در خانه خويش نشسته بود. آنان خطاب به او گفتند:

«اى ابوالحسن، اين مرد [= عثمان] كشته شد و مردم را ناگزير پيشوايى باشد و امروز كسى را به اين مقام از تو شايسته تر نمى بينيم، زيرا سابقه ات بيشتر و خويشاوندى ات به پيامبر نزديكتر است.»

بى ميلى على بن ابى طالب عليه السلام به حكومت كه در طى سالهاى گذشته و در دوران

ص: 327

خلافت خلفاى سه گانه كه در رفتار او تجلى يافت، در سخنان كوتاه و زيباى او آمده است، آن جا كه مى خواهد مشاور اندرز دهنده، ارشادگر و مربى باشد و فردى ديگر مقام فرمانروايى را به عهده گيرد، خطاب به آنان مى گويد:

«چنين مكنيد كه من وزير باشم بهتر از آن است كه امير باشم.»

مردم فرياد زدند: «ما به تو خشنوديم». امّا او همچنان برگفته خويش پاى مى فشارد: «اى مردم، مرا به فرمانروايى شما نيازى نباشد. من با شما هستم و هركس را كه برگزينيد، من بدو رضايت خواهم داد.»

آنگاه باز هم تكرار مى كند كه خلافت را نمى پذيرد:

«مرا بگذاريد و ديگرى را بجوييد، چرا كه ماجراجويانى چند چهره و رنگارنگ را فرا روى داريم كه در برخورد با آن، دلها را توان ايستادن وانديشه ها را امكان برجا ماندن نيست.(1)»

بايد پرسيد: آن جريان چند چهره اى كه دلها توان ايستادن و انديشه ها امكان بر جا ماندن ندارند، چيست؟ آرى، اين جريان، همان اختلافى است كه اسلام را از سر تا پا فرا مى گيرد و امام على عليه السلام واقعيت جامعه اسلامى را تشخيص مى دهد و با بينش خود، درك مى كند كه در سالهاى آينده، چه فاجعه اى رخ خواهد نمود. بنابراين، اين سخنان امام عليه السلام نوعى پيش بينى سياسى به شمار مى رود.

ليكن شخصيتهاى بزرگ با ايمان به عظمت آشوب پى بردند و به اين فكر افتادند كه بايد هر چه زودتر راه حلّى پيدا كرد و جلو اين آشوب را گرفت.

آنان خطاب به على عليه السلام گفتند: «تو را به خدا. مگر آنچه را ما مى بينيم، نمى بينى؟ مگر وضع اسلام را نمى بينى؟ مگر آشوب را نمى بينى؟ مگر از خدا نمى ترسى؟.»

سخنان اشتر بسيار مؤثر بود، زيرا سخنان مسلمانان نخستين و توده تهيدستان مسلمان بود و اراده اكثريت را بازگو مى كرد، همان اكثريتى كه امام عليه السلام بايد پيش از

ص: 328


1- - نهج البلاغه، خ 91 - مترجم.

پذيرش خلافت، موافقت آنها را به دست مى آورد.

امام على عليه السلام فرمود:

«بايد بدانيد كه اگر من پيشنهادتان را پذيرا شوم، شما را بر اساس شناخت و آگاهى خود به پيش مى رانم و به سرزنشها و سخنان ياوه و پراكنده اين و آن اعتنا نمى كنم! امّا اگر مرا به خويش واگذاريد، يكى از شمايم. و چه بسا در برابر كسى كه فرمانروايى خويش را به وى واگذاريد، از تمامى شما سخن شنوتر و قانون پذيرتر باشم.(1)»

اين سخن على عليه السلام: «اگر من پيشنهادتان را پذيرا شوم، شما را بر اساس شناخت و آگاهى خود به پيش مى رانم» هشدار سختى است كه على عليه السلام بايد به آنان بدهد، زيرا على، على است با همان عدالتى كه حكومت حق از آن چشم نمى پوشد، حكومتى كه نه مردم خود را فريب مى دهد و نه با آنان شيطنت مى كند.

امام على عليه السلام از آن دسته رهبرانى نيست كه مردم را با وعده ها و آرزوها دلخوش مى كنند، سپس در نخستين لحظه اى كه قدرت را در دست مى گيرند، به آنان صدمه مى زنند. هرگاه پافشارى مسلمانان بر بيعت شدّت مى يابد، او مجددا بيعت كردن در پشت درهاى بسته را رد مى كند. گويى همان روزى كه ابوسفيان در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله و در حالى كه بدن مباركش در آن جا افتاده بود، بيعت را به على عليه السلام پيشنهاد كرد، بار ديگر تكرار مى شود، ليكن اين بار، پيشنهاد بيعت نه از سوى بوسفيان است و نه از سوى فرزندان او، بلكه از سوى ديگر مسلمانان است.

تكرار موضع به همان شكل نخست، يا مشابه آن و يا نزديك بدان، به رغم دگرگون شدن زمان و مكان، ويژگى انسانى است كه انديشه هاى او با ذاتش كاملاً يگانگى پيدا كرده است و به خودش اعتماد دارد و در آن انسانيت عالى تنها و بى نظير است.

نبايد بيعت در پستوها و پشت درهاى بسته انجام شود، بلكه بايد علنى، آزاد و

ص: 329


1- - نهج البلاغه، خ 91 - مترجم.

در مسجد باشد و هيچ گونه فشار و ستمى در كار نباشد. امام اين موضوع را چنين توضيح مى دهد:

«اگر ناگزير از بيعت است، پس بايد در مسجد باشد. چه، بيعت من پنهانى نيست و بايد بارضايت مسلمانان و در منظر عمومى و اجتماع مردم باشد.»

طلحه نخستين فردى بود كه با على عليه السلام بيعت كرد. يكى از دستان او چلاق بود و حبيب بن ذوئيب بدان فال بد زد و فال بد زدن او نوعى پيشگويى بود. او چنين گفت: «انّا للّه و انّا اليه راجعون. نخستين دستى كه با اميرمؤمنان بيعت كرد، چلاق است و اين كار به پايان نخواهد رسيد.» همچنين زبيربا او بيعت كرد و بيعت همگانى شد و جمعيت انبوه شاهد آن بودند. موضع على بن ابى طالب نسبت به كسانى كه با او بيعت نكردند، نمونه اى از شيوه عالى دموكراسى بود، شيوه اى كه بر پايه گذشت بزرگوارانه انسانى استوار است.

در زمانى كه بيعت مسلمانان [= انتخابات] نوپا و بسيار جوان بود، كوچكترين ترديد و ابهامى در مسأله بيعت على عليه السلام مى توانست ياران او را در معرض خشم مردم خروشان قرار دهد. چه، اين مردم بتازگى از اين بحران خشم بيرون آمده و به ميدان شادمانى بيعت گام نهاده بودند. به سخنى روشنتر: آنان در آن چنان لحظه حساسى قرار داشتند كه ممكن بود از يك بحران به بحرانى ديگر منتقل شوند.

طبرى مى گويد:

«آنگاه على عليه السلام روانه مسجد شد و به منبر رفت، شلوارى داشت با يك جامه بى جيب و يك عمامه خزى. پاپوش خود را به دست گرفته و بر كمانى تكيه داده بود. مردم با وى بيعت كردند. آنگاه سعد (ابن ابى وقاص) را آوردند و گفتند: با على بيعت كن. گفت: بيعت

نمى كنم تا همه مردم بيعت كنند. به خدا سوگند كه مايه زحمت او نخواهم شد. على عليه السلام گفت: بگذاريد برود.

پس از آن ابن عمر را آوردند و گفتند: بيعت كن. گفت: بيعت نمى كنم، تا همه مردم بيعت كنند. گفت: كفيلى بيار. گفت: كفيل ندارم. اشتر گفت: بگذاريد گردنش بزنم. على عليه السلام فرمود: ولش كنيد، من كفيل او هستم. آنچه مى دانم تو در كوچكى و بزرگى بدخوى

ص: 330

بوده اى.(1)»

نيز در تاريخ طبرى آمده است:

«وقتى عثمان كشته شد، انصار بجز چند كس و از آن جمله، حسان بن ثابت، كعب بن مالك، مسلمه بن مخلّد، ابوسعيد خُدرى، محمّدبن مسلمه، نعمان بن بشير، زيدبن ثابت، رافع بن خديج، فضاله بن عبيد و كعب بن عُجْرد كه عثمانى بودند، با وى بيعت كردند...امّا

حسان، شاعرى بود كه اهميّت نمى داد چه مى كند. زيدبن ثابت را عثمان به ديوان و بيت المال گماشته بود و چون عثمان به محاصره در آمد، گفت: اى گروه انصار، دوباره انصار خدا باشيد. ابو ايوب گفت: آيا بدين سبب يارى اش مى كنى، كه براى تو سودمند بوده است؟ كعب بن مالك را عثمان برزكات طايفه مُزَيْنه گماشت و هرآنچه را او از آنها

گرفت، به خود او واگذاشت.(2)»

روز جمعه، بيست وپنجم ذى حجه با على عليه السلام بيعت كردند - مردم گمان

مى كردند كه اين بيعت در روز كشته شدن عثمان انجام شده است - پس از آن كه امام على عليه السلام مقام خلافت را بر عهده گرفت، نخستين سخنرانى اش را ايراد كرد. او پس از سپاس و ستايش خداوند چنين گفت:

«همانا خداوند متعال كتابى هدايتگر فروفرستاده است كه مرزهاى نيك و بد بروشنى در آن بيان شده است. پس راه نيكى را در پيش بگيريد تا هدايت شويد و از سمت بدى روى برتابيد، تا در راستاى تعادل قرار گيريد.

«واجبات! واجبات! آنها را به حضرت خداوندى اش ادا كنيد، تا شما را به بهشت برساند. خداوند محرماتى را تحريم كرده است كه ناشناخته نباشد و حلالهايى را مباح دانسته است كه در آن كاستى وجود ندارد. و در اين ميان حرمت مسلمان را بر هر حرمتى برترى بخشيد و با اخلاص و توحيد، شيرازه حقوق مسلمانان را محكم ساخت. بنابراين، مسلمان كسى است كه هر مسلمانى از دست و زبانش در امان باشد و آزار هيچ مسلمانى - جز در حدّ ضرورت قانون - روا نباشد. با پيشدستى جريانى را دريابيد كه گرچه همگانى است، ولى ويژه يكايك شما نيز هست و آنمرگ است. چه، بى گمان شما به عنوان عضوى از كاروانى بزرگ در حركتيد. مردمى پيشاپيش شما روانند و لحظه رستاخيز از پى در كار پيش راندن شما باشد. سبك بار

ص: 331


1- - ابوجعفر طبرى، تاريح الامم و الملوك، ج 4، ص 428 - مترجم.
2- - همان، ص 429 - مترجم.

شويد تا به كاروان پيونديد كه اوّلين تان آخرين فرد شما را چشم به راه ماند. در مورد بندگان خدا و سرزمينهايش، تقواى الهى را پاسداريد كه از زمينها و دامها نيز باز خواست شويد. خداى را فرمان بريد و از عصيان بپرهيزيد. در هر كار نيك و مثبتى سهيم باشيد و از شرّ به هر صورت فاصله گيريد و به يادآريد زمانى را كه عدّه قليلى در ميان دشمنان بسيار بوديد كه شما را در زمين مكه، ضعيف و خوار مى شمردند.»

حق به طور يكپارچه در حكومت على بن ابى طالب، تمامى مردم و آبادانيها و چارپايان را در بر مى گيرد، زيرا عدالت او فراگير و تكامل يافته است و از آگاهى انديشه و روشنايى دل تغذيه مى كند؛ و اين چنين عدالتى، مانورها، تبعيضها و نيرنگهاى سياسى را به رسميت نمى شناسد و عدالتى است روشن و پايدار.

ديدگاه على عليه السلام درباره شايستگى اش به خلافت

به رغم اين كه امام على عليه السلام به حكومت تمايل ندارد و ما شاهد امتداد تاريخى

آن از آغاز رحلت پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله بوديم، ليكن اين عدم تمايل به حكومت را ديدگاه ديگر امام عليه السلام همراهى مى كند و آن اين كه او خود را به حكومت از ديگران محق تر و شايسته تر مى داند و هيچگاه اين ديدگاه خويش را پنهان نمى كند.

خلفاى چهارگانه كه شخصيتهاى بزرگى بودند، نيز از خوى رك گويى برخوردار بودند. چه، آنان آشكارا و با هوشمندى خاصى به گفتگو مى پرداختند. خوب است كه در اين جا به يك موضوع مهم اشاره كنيم و آن اين كه مورخان و نويسندگان اسلام شناس غربى به بُعد وجود انشعاب و چند دستگى در اسلام، از آغاز تا امروز مى نگرند و آن را به نخستين كشمكشهايى نسبت مى دهند كه در زمان خلفاى چهارگانه وجود داشته است.

امّا اين اسلام شناسان به يك نكته مهم توجّه نكرده اند و آن اين است كه ادامه بازتاب فكرى و سياسى كشمكشهاى نخستين، در طول سيزده قرن در ميان

ص: 332

مسلمانان، تنها به اين دليل بوده است كه شخصيتهاى صدر اسلام و در پيشاپيش آنان، خلفاى چهارگانه، از زمره شخصيتهاى افتخارآميز تاريخى به شمار مى روند و اگر مقام آنان كمتر از اين بود - آنان همچون ساير شخصيتهاى سياسى نظير پادشاهان و سركردگان در تاريخ مى بودند - اختلافاتى كه در زمان ايشان پيش آمد، اين تأثير بزرگ و چشمگير را برانديشه هاى مسلمانان و شيوه رفتارشان در سرزمنيهاى مختلف و در طول قرنهاى متمادى برجاى نمى گذاشت، به گونه اى كه هم اكنون تصور مى كنى اين اختلافات همچنان زنده است.

به عنوان نمونه، انگليس و فرانسه و پيش از آنها يونان و روم و ديگر ملتها و كشورها، شاهد پادشاهان و سركردگانى بودند كه با يكديگر كشمكشها و گرايشهاى مختلفى داشتند، ليكن اين كسمكشها از محدوده زمان خودشان فراتر نرفت و اگر چنين باشد كه اختلافات آنها حتّى به زمانى پس از زمان خود آنها نرسيده باشد، يقينا نمى تواند به پايه آثار خلفاى چهارگانه كه تا امروز پايدار و مستمر است و خواهد بود، برسد.

البتّه مشابه اختلافات مسلمانان مى توان اختلافات مشخصى را در ميان فرقه هاى مسيحى پيدا كرد كه در ميان اين گروهها نيز تاكنون اختلافات ادامه دارد، ليكن با اين تفاوت كه اختلافات موجود ميان فرق اسلامى شديدتر است و ادامه اين اختلافات، رنگ سياسى - ايدئولوژى دارد و معنايش آن است كه از مجامع سياسى والايى سرچشمه گرفته است، يعنى از درون تشكيلات رهبرى حكومت اسلامى.

اين اختلافات، صرفا درگيريهاى ايدئولوژى و مذهبى نيست، بلكه ديدگاههاى سياسى و ايدئولوژى هستند كه امور دينى و دنيوى و عقيدتى و حكومتى را با هم در بر مى گيرد.

نويسندگان عرب به خاطر يك سرى جانبداريهاى جزئى در اين جهت، دچار خطاى بزرگى شده اند، زيرا به جنبه با اهميّتى كه در اختلافات صحابه و مؤمنان به

ص: 333

چشم مى خورد، توجّه نكرده اند، همان اختلافات و بگو مگوهايى كه با آزادى كامل با بهترين شيوه گفتگو و دموكراسى بى نظير جريان داشته است.

آرى تحجّر فرقه گرايى است كه اين توجّه را از بين مى برد، چنان كه واقعيت شخصيتى و نبوغ خلفاى چهارگانه را در چهارچوب عقلانى آن نيز از بين مى برد و لذا نويسندگان متعصب، افق را آنقدر تنگ كرده اند كه يك بعد حقيقت گفتگو را آشكار و بعد مقابل را پنهان مى سازند، در حالى كه در برخورد با واقعيتها بايد به گونه اى به آنها نگريست كه با شيوه حاكم بر فضاى گفتگو ميان خلفاى چهارگانه و صحابه همخوانى داشته باشد.

اينك بار ديگر به اين موضوع مى پردازيم كه على بن ابى طالب عليه السلام ديدگاه خويش

را درباره اين كه از ديگران به مقام خلافت شايسته تر است بيان مى كند و اين در حالى است كه او به حكومت تمايل ندارد و نشستن او در خانه اش پس از زمانى كه ديگران به ابوبكر بيعت كرده اند، دليل بر آن است كه او خلافت را حق خودش مى دانسته است. ابوبكر به ديدار او در خانه اش مى رود و خطاب به او مى گويد:

«پسر عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله و شوهر دختر او مى خواهد اتحاد مسلمانان را بر هم زند؟»

عباس كه در آن مجلس حضور داشت، بيدرنگ گفت:

«هيچ كس به مقام رسول خدا از او شايسته تر نيست.»

على عليه السلام با آرامش و اطمينان گفت:

«من به اين مقام از شما شايسته ترم و به همين دليل به شما دست بيعت نمى دهم و شما براى بيعت كردن با من سزاوارتريد.»

ابوبكر گفت: «آيا بيعت با من بدون رضايت مردم بوده است؟»

على عليه السلام فرمود: «ليكن شما براى اثبات برترى خود بر انصار، دليل آورديد كه محمّد صلى الله عليه و آله از شماست و انصار از اين راه زمام خود را به دست شما دادند. من هم

ص: 334

براى اثبات حق خود، دليلى جز همان كه براى انصار آورديد، نمى آورم.»

عمر گفت: «رسول خدا از ما و از شما بود.»

على عليه السلام نگاهى تندى به او كرد و فرمود:

«ما در حال زندگى و مرگ پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او اولى هستيم. اى عمر! ما آل پيمبر و جايگاه راز او و پناهگاه امر او و صندوق دانش او مى باشيم. هيچ كس از اين امت به پايه آل محمّد صلى الله عليه و آله نمى رسد و با آنان سنجيده نمى شود و ديگر مردم را با آل محمّد صلى الله عليه و آله كه چشمه خير از آنان به سويشان جارى شده، هرگز نمى توان برابر دانست.»

عمر گفت: «اكنون جز بيعت كردن چاره اى ندارى!»

على به روى او بانگ زد: «اى زاده خطاب، آيا تو مرا به بيعت وامى دارى!»

ابوبكر گفت: «اى ابوالحسن، مردم مرا به زمامدارى خود برگزيده اند. من دوست دارم كه تو در كارى كه مردم وارد شده اند، وارد شوى.»

عمر به دنبال سخن او گفت: اى خليفه رسول خدا: همين كه مردم با تو بيعت كردند، بر اوست كه اطاعت كند.»

على عليه السلام[با لحن تمسخر به او] گفت: اى عمر، نيك بدوش كه بهره اى از آن تو است. امروز براى او محكم ببند، تا فردا به تو برگرداند!»

آنگاه به ابوبكر رو كرد و گفت: «آرى به خدا سوگند كه تو اين جامه خلافت را ناروا و بدون تناسب بر اندام خود آراستى، با آن كه مى دانى كه من نسبت بدان همچون قطبم نسبت به سنگ آسيا. از قله بلند من سيل [علوم و فضايل] همى فرو مى ريزد و مرغ بلند پرواز هم نمى تواند به اوج من برسد!.»

ابوبكر گفت: «اى ابوالحسن، بر تو تكليفى ندارم و اگر بيعت نكنى، تو را بدان ملزم نمى سازم.»

ابوبكر و عمر بدون اين كه به نتيجه اى دست يابند، منزل على عليه السلام را ترك گفتند.

ص: 335

ابوعبيده كه پس از دو رفيقش بر جاى مانده بود، خواست گفتگو را تكميل كند [و بدانچه دو رفيقش دست نيافتند، دست يابد]. او گتفگوى زير را با على عليه السلام انجام داد:

«عموزاده، تو جوانى و اينان پيرمردان قوم تواند. تو در كارها تجربه آنها را ندارى!

على عليه السلام در پاسخ او گفت:

«آرى، از نظر سنّى بر او تقدم ندارم!»

[ابو عبيده:] «پسر عمو، پس چرا بيعت نكردى؟ من ابوبكر را براى زمامدارى نيرومندتر از تو مى بينم.»

على عليه السلام در پاسخ او فرمود:

«آيا شما برتريد و يا رسول خدا؟»

[ابو عبيده:] البتّه كه رسول خدا!

على گفت:

«رسول خدا صلى الله عليه و آله اسامه بن زيد را به فرماندهى سپاهى برگماشت كه در ميان آن، همين پيران قوم تو بودند و بچگى او را عيب ندانست!»

ابوعبيده گفت:

«پسر عمو، مقصود من از اين كه گفتم تو خرد سالى، اين بود كه اگر زنده بمانى و زمانى بر تو بگذرد، تنها تو سزاوار زمامدارى هستى، زيرا در فضيلت، دين، دانش، فهم، نسب و خويشاوندى از همه برترى دارى.»

على عليه السلام گفت:

«خدا را، خدا را، اى گروه مهاجران! شما مى خواهيد خلافت و وراثت محمّد صلى الله عليه و آله را از خانه او بيرون بريد و در خانه هاى خود جاى دهيد و اعضاى اين خانه را ازمقام خود بركنار كنيد؟ به خداسوگند كه ما اهل بيت - مادام كه در ميان ما قارى كتاب خدا، دانا به سنّتهاى پيامبر خدا، توانا در اداره امور مردم، بازدارنده آنان از كارهاى زشت و قسمت كننده ميان آنان به عدالت است - به زمامدارى مسلمانان

ص: 336

از شما سزاوارتريم.

به خدا سوگند،اى ابوعبيده! خلافت در ميان ماست! آن در ميان ماست! از هواى نفسانى خود پيروى مكنيد كه راه خدا را گم مى كنيد و از حق بسى دور مى مانيد...»

با اين وجود امام على عليه السلام به واقعيت اجتماع مى نگرد و مى بيند كه آتش درگيريهاى جاهليت ميان اوس و خزرج نزديك است شعله ور شود و اژدهاى ارتداد دُم خود را بلند كرده است. برخى از دين برگشته اند و برخى ديگر زكات را قبول ندارند و...بدين سبب، نشستن او در خانه به درازا نكشيد و همكارى خويش با خليفه نخست را اعلان كرد و آشكارا به ايفاى نقش فرهنگى، تربيتى و قضايى پرداخت.

مى بينيم كه ديدگاه خاص امام على عليه السلام و ديدگاه يارانش درباره او موجب نمى شود كه او از واقعيت اجتماع آن روز دور بماند و با ابوبكر همكارى نكند و در اين راستا حتّى با بيوه ابوبكر، اسماء بنت عميس، ازدواج مى كند و فرزند او محمّدبن ابى بكر را به جاى يكى از فرزندان و اعضاى خانواده خود به حساب مى آورد.

[به رغم اين برخورد جوانمردانه امام على عليه السلام،]. ابوبكر در حالى كه بيمارى از پايش در آورده است، وصيت مى كند كه پس از او عمربن خطاب خليفه باشد. او كه از خانه اش به مردم مى نگرد، چنين مى گويد:

«اى مردم، آيا هركس را كه به خلافت گزينم، تن مى دهيد؟ به خدا سوگند تا توانستم در اين كار بررسى كردم و هيچ قوم و خويشى را براى اينكار بر نگزيدم. من عمربن خطاب را خليفه خود ساختم. پس سخنش را بشنويد و به فرمانش گردن نهيد.»

امّا باز هم اين حق كشى بر روح باگذشت امام على عليه السلام تأثير نگذاشت.

ص: 337

اسلام به دومين مرحله خلافت گام مى نهد. مرحله نخست، مرحله خلافت

ابوبكر بود كه در پى بيعت مردم با او در سقيفه قسّ بنى ساعده به دست آمد. امّا مرحله دوم، دوران خلافت عمربن خطاب است كه خلافت او از طريق انتصاب خليفه نخست، تحقق مى يابد.

على بن ابى طالب عليه السلام مى بيند كه در اين جا حق او در جانشينى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ناديده گرفته شده است، امّا اين حق كشى، او را وانمى دارد كه در گوشه اى بنشيند و يا به مخالفت واعتراض دست بزند، بلكه در برابر آن لب فرو مى بندد تا يكپارچگى مسلمانان را حفظ كند. ليكن در دل او رنج كاهنده اى است كه پس از گذشت چند سال اين چنين بر زبانش جارى مى شود:

«با چشم خويش مى ديدم كه ميراثم را به غارت مى برند. شگفتا! همان وقت كه در حياتش كناره گيرى خود را از مقام خلافت درخواست مى كرد، آن را براى ديگرى كابين بست. و كه چه محكم پستانهاى آن را گرفته، ميان خود نوبت به نوبت دوشيدند!.»

گفتگويى كه ميان عمربن خطاب و ابن عباس (پسر عموى على عليه السلام) صورت گرفته است نشان مى دهد كه ميان رهبران مسلمان روابط آزاد وجود داشته است زيرا آنان ديدگاههايشان را بى پرده با زبانى جامع و با انديشه اى مشخص بيان مى كردند.

يك بار عمر گفت: «اى ابن عباس، رفيقت [= على بن ابى طالب] را مى بينم كه بر او ستم شده است.»

ابن عباس: «اى اميرمؤمنان، حق او را به وى برگردان.»

عمر لحظه اى در خود فرو رفت و گويى حديث نفس مى كند. سپس بار ديگر گفت: «گمان نمى كنم اين قوم او را از حقش محروم كرده باشند، جز اين كه تحقيرش كرده اند.»

بارى ديگر، در يكى از شبها گذر عمر به على عليه السلام افتاد، در حالى كه او در حياط

ص: 338

خانه اش به همراه پسر عمويش ابن عباس نشسته بود. او به آنها سلام كرد و زمانى كه خليفه خواست به حركتش ادامه دهد، على بن ابى طالب پرسيد:

«كجا مى خواهى بروى؟»

عمر: «بقيع.»

على عليه السلام: «مى خواهى ما هم به همراه تو بياييم؟»

او موافقت كرد. على عليه السلام به پسر عمويش اشاره كرد كه به جاى او، وى را همراهى كند. عمر و ابن عباس در دل شب به راه افتادند. امّا عمر لب فروبسته بود. گويى درباره چيزى مى انديشد و رفيق او نيز دوست نداشت كه با آغاز سخن كردن، مانع انديشيدن او شود، تا اين كه از بقيع گذشتند. عمر به رفيقش نگاهى كرد و گفت:

- اى ابن عباس! به خدا سوگند كه رفيقت [= على بن ابى طالب] پس از پيامبر

خدا صلى الله عليه و آله از همه مردم به خلافت شايسته تر است، جز اين كه ما به خاطر دو چيز از او بهراسيديم.

- اى اميرمؤمنان، آن دو چيز كدامند؟

- ما از او به خاطر جوانى اش و دوستى او نسبت به خاندان عبدالمطلب بهراسيديم.

بار سوم، در يكى از مجالس عمربن خطاب كه گروهى در نزد او نشسته بودند و از شعر و شاعران سخن مى گفتند. ناگاه عبداللّه بن عباس گذرش به آنان افتاد و عمر در حالى كه از ابن عباس دعوت به عمل مى آورد به افرادى كه پيرامون او نشسته بودند، گفت:

- «كسى به نزد شما آمد كه دانشمند است.

سپس به ابن عباس رو كرد و پرسيد:

- چه كسى شاعرترين مردم است، اى عبداللّه ؟

- زهيربن ابى سلمى، اى اميرمؤمنان.

ص: 339

- برخى از سروده هاى او را برايم بخوان.»

ابن عباس شعرى را كه وى در ستايش قبيله بنى سنان سروده بود، برخواند.

عمر گفت: «به خدا سوگند كه نيكو سروده است و من كسى را نمى بينم كه شايسته اين ستايش باشد، مگر بنى هاشم كه به خاطر خويشاوندى با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شايسته آن مى باشند.»

عمر خواست كه ميان اين نظرگاهش و رفتارى كه قريش پيشتر با اين خاندان بزرگوار داشته، گرد آورد و لذا چنين گفت:

- «اى ابن عباس، آيا مى دانى كه چه چيزى مردم را از شما دور كرد؟

- خير...يا اميرمؤمان.

- ليكن من مى دانم.

- چيست؟

- قريش نمى خواستند كه در خاندان شما هم نبوت باشد و هم خلافت، تا شما بر مردم ستم كنيد. از اين رو، قريش به خود نگريستند واز ميان خود، خليفه برگزيدند وموفق شدند و درست عمل كردند.»

ابن عباس كه نمى توانست در اين جا سكوت اختيار كند، پاسخى گفت كه سالها آن را در دل خويش پنهان مى داشت و به كسى ابراز نمى كرد. او به فرزند خطاب گفت:

«آيا من از خشم اميرمؤمنان در امانم؟»

عمر گفت: «هر چه مى خواهى بگو.»

ابن عباس گفت: امّا اين سخنت كه قريش نمى خواست...؛ خداوند تعالى خطاب به گروهى فرموده است: «زيرا آنان چيزى را كه خدا نازل كرده است ناخوش دارند. خدا نيز اعمالشان را نابود كرد.(1)» امّا اين سخن تو: كه ما بر مردم ستم

ص: 340


1- - ذلِكَ بِاَنَّهُمْ كَرِهُوا مَآ اَنزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعْمَالَهُمْ ، محمّد 47/9 - مترجم.

مى كرديم؛ اگر ما به خاطر خلافت ستم مى كرديم، به خاطر خويشاوندى هم ستم روا مى داشتيم، ليكن ما قومى هستيم كه اخلاق ما اخلاق پيامبر خداست كه خداوند درباره اش فرموده است: «و توراست خُلقى عظيم(1)» نيز فرموده است: «و در برابر مؤمنان فروتن باش.(2)» و امّا اين سخن تو كه قريش برگزيد؛ خداوند مى فرمايد: «پروردگار تو هرچه را كه بخواهد مى آفريند و بر مى گزيند، ولى آنان را توان گزينش نيست.(3)» اى اميرمؤمنان، مى دانى كه خداوند كسانى را خود اراده كرد و از ميان آفريدگانش برگزيد. بنابراين، اگر قريش به جايى مى نگريستند كه خدا نگريسته بود، هرآينه موفق بودند و درست عمل كرده بودند!

عمر لحظه اى در انديشه فرورفت. سپس در حالى كه از اين سخنان روشن ابن عباس رنجيده بود، گفت:

- «آهسته باش، اى ابن عباس! دلهاى شما خاندان هاشم نسبت به قريش آن چنان سياه است كه هرگز برطرف نمى شود و آن چنان دشمنى دارد كه هرگز به دوستى مبدل نمى گردد.»

ابن عباس: مهلت بده، اى اميرمؤمنان. دلهاى خاندان هاشم را به سياهى نسبت مده، زيرا اين دلها از دل پيامبر خداست كه خداوند آن را پاك و پاكيزه گردانيده است. خاندان بنى هاشم همان خاندانى هستند كه خداوند درباره آنان فرموده است: «اى اهل بيت، خدا مى خواهد پليدى را از شما دور كند و شما را چنان كه بايد پاك دارد.(4)» امّا سخن از كينه و دشمنى گفتى، چگونه كسى كه حقش غصب شده است و آن را در دست ديگران مى بينند كينه و دشمنى نداشته باشد؟»

عمر از اين كه ابن عباس موضوعى را با او مطرح كرده كه تاكنون آن را پنهان

ص: 341


1- - وَ اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظيمٍ ، قلم 68/4 - مترجم.
2- - وَ اخْفِضْ جَنَاحَكَ لِلْمُؤْمِنينَ، حجر 15/88 - مترجم.
3- - وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اللّهِ وَ تَعَالى ... ، قصص 28/68 - مترجم.
4- - اِنَّمَا يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا، احزاب 33/33 - مترجم.

مى داشته است سخت برآشفت و فرياد زد:

- «ابن عباس، تو را چه شده است؟ از تو سخنى به من رسيده كه اگر آن را به تو گويم؛ مقامت در نزد من سقوط خواهد كرد.

ابن عباس: «اى اميرمؤمنان، آن سخن چيست؟ آن را به من بازگو كه سخن باطلى باشد، شخصى همانند من توان اين را دارد كه آن را از خودش دور سازد و اگر حق باشد، موجب پايين آمدن منزلت من در نزد شما نخواهد شد.»

عمر: «به من خبر رسيده است كه تو هميشه مى گويى: «اين خلافت را از روى حسد و ستم از ما گرفته اند.»

ابن عباس در پاسخ گفت: بله، از روى حسد از ما گرفته اند! و ابليس هم به آدم حسد برد و خداوند او را از بهشت بيرون راند. بله، از روى ستم. اى اميرمؤمنان! تو خوب مى دانى كه چه كسى صاحب حق است؟ اى اميرمؤمنان، آيا عرب [براى اثبات برترى خود ]بر عجم به شايستگى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله استدلال نكردند؟ و اگر چنين است، پس ما هم به خاطر اين كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از ماست، از ساير قريش شايسته تريم.»

عمر از رفتار اين جوان كه از سخنان با دليل و منطق نيرومند برخوردار بود، عصبانى شد و عبداللّه بهتر ديد كه اينك بناچار مجلس را ترك كند. وقتى كه عمر او را ديد كه ايستاده و مى خواهد بيرون برود بهراسيد كه مبادا به او جسارت كرده باشد و بدين سبب با تقاضاى پوزش از وى، چنين گفت:

- «اى بازگشت كننده، من - به رغم اين رفتار تو - حقت را رعايت خواهم كرد.»

جوان نگاهى به او كرد و گفت:

«اى اميرمؤمنان، من به خاطر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر تو و بر همه مسلمانان حقى دارم. هر كه آن را نگهدارد، حق خود پيامبر را نگهداشته است و هر كه آن را تباه سازد، حق خود او را تباه ساخته است!»

ص: 342

ابن عباس جلسه را ترك كرد و به دنبال او، خليفه سخنان منصفانه اى را در تقدير از او براى خاضران بيان كرد: «از ابن عباس در شگفتم!... هرگز او را نديدم كه با كسى

درافتد، جز اين كه او را مغلوب كرده است.(1)»

پس از خرده گيريهاى كه بر عمربن خطاب شد و در حالت هوشيارى او، و پيش از آن كه مرگ او را دريابد، مردم از او پرسيدند: «اى اميرمؤمنان، چه كسى را پس از خودت جانشين ساختى؟»

او نگاهى به آنان كرد و با انگشت به سوى على عليه السلام اشارت نمود و گفت:

«من پس از آن سخنان كه با شما گفتم، تصميم گرفتم كه كارهايتان را به مردى بسپارم كه بهتر از همه شما را به سوى حق مى برد.»

سپس در حالى كه ضعف جسمانى به او دست داده بود، سخنش را چنين كامل كرد:

«آنگاه بيهوش شدم و مردى را ديدم كه به باغى در آمد و بنا كرد هرچه تازه و رسيده بود بچيند و بردارد و زير خويش نهد بنابراين، بهراسيدم كه اين مسؤوليت را در زندگى و مرگ بردوش گيرم.»

واپسين تصميم عمر اين شد كه خلافت را به شورايى ارجاع دهد كه خود آن را برگزيده بود. اعضاى اين شورا عبارت بودند از: على بن ابى طالب عليه السلام سعدبن ابى وقاص، عبدالرحمن عوف، عثمان بن عفان، طلحه بن عبداللّه و زبيربن عوّام.

عباس به على عليه السلام گفت: «با آنان همكارى مكن.»

گفت: «من از اختلاف مى هراسم.»

گفت: «در اين صورت، چيزى را كه بر تو ناگوار است، خواهى ديد.»

صبحگاهان عمر؛ على عليه السلام، عثمان، سعد، عبدالرحمن بن عوف و زبيربن عوام را پيش خواند و گفت:

ص: 343


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب.

«نگريستم و چنان يافتم كه شما سران و سالاران اين قوميد و بايد خلافت تنها در ميان شما باشد، زيرا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حالى از ميان شما رفت كه از شما خشنود بود. اگر شما راه درست در پيش گيريد، من از شما هراسى ندارم. ليكن هراس من از آن است كه شما بايكديگر اختلاف كنيد و در نتيجه مردم گرفتار اختلاف شوند. پس به اتاق عايشه رويد و همين نزديكى باشيد.»

آنگاه سرش را گذاشت در حالى كه خونريزى شديد، سست و بى رمقش ساخته بود.(1)

عمر پيش از مرگ همچون زمان حياتش بر موضع خويش پاى فشرد و به ابوطلحه انصارى گفت:

«اى ابوطلحه، خداوند از ديرباز اسلام را به وسيله شما نيرو داده است. بنابراين پنجاه نفر از ميان انصار برگزين و به آنان بگو كه از ميان خود يكى را برگزينند. به مقدادبن اسود گفت: زمانى كه مرا در ميان گورم نهاديد، اين گروه را در خانه اى گردآور، تا فردى را از ميان خودشان انتخاب كنند. به صهيب گفت: با مردم سه روز نماز بگذار؛ و على، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف و طلحه را بياور و عبداللّه بن عمر را احضار كن. البتّه، خلافت به او نبايد سپرده شود. آنگاه بالاى سر آنها بايست.

پس اگر پنج نفر با يكديگر هم رأى شدند و به يك نفر رضايت دادند و يكى از آنان به مخالفت برخاست، سرش را بكوب و يا با شمشير گردنش را بزن و اگر چهار نفر از آنان به يك نفر رضايت دادند و دو نفر ديگر خوددارى كردند، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر به يك فرد و سه نفر به فردى ديگر رأى دادند، عبداللّه بن عمر را داور قرار دهيد و او به نفع هر گروهى كه داورى كند، همان گروه يكى از افراد خود را به عنوان خليفه تعيين كنند و اگر آنان داورى عبداللّه بن عمر را نپذيرفتند، شما با

ص: 344


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمود طالقانى، ج 1، ص 429 - مترجم.

گروهى باشيد كه عبدالرحمن بن عوف در آن قرار دارد و اگر بقيه مخالفت كردند، آنان را بكشيد.(1)»

آنان بيرون آمدند. على عليه السلام با گروهى از بنى هاشم كه او را همراهى مى كردند، گفت: «اگر تسليم قوم شما شوم، ديگر امارت به دست شما نخواهد آمد». در همين حال، ابن عباس بيامد و گفت: «كار از دست ما بدر رفت!»

گفت: «از كجا دانستى؟»

گفت: «عثمان را قرين من كردند.»

گفت: «با اكثريت باشيد. اگر دو نفر به يكى رضايت دادند و دو نفر به يكى ديگر. پس شما با كسانى باشيد كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان باشد.»بنابراين، سعد با پسر عمويش عبدالرحمن بن عوف مخالفت نمى كند و عبدالرحمن داماد عثمان است و براى آنان تفاوت نمى كند كه عبدالرحمن عثمان را به خلافت برگزيند و يا عثمان عبدالرحمن را براى اين مقام انتخاب كند. و اگر دو نفر ديگر با من باشند،

برايم سودى نخواهد داشت و حتّى من تنها به يكى از آن دو نفر اميد بسته ام.»

ابن عباس به على عليه السلام گفت:

«در هر مورد كه با تو چيزى گفتم، در نهايت با خبرى ناخوش آيند پيش من آمدى. در هنگام رحلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به تو گفتم: از او بپرس خلافت با كيست و نكردى. پس از رحلت او به تو گفتم: درباره رسيدن به خلافت شتاب كن، تو قبول نكردى. نيز زمانى كه عمر نام تو را جزو شورا كرد، به تو گفتم: جزو آنها مشو، باز هم نپذيرفتى. اينك يك چيز را از من داشته باش و آن اين كه هر زمان آن قوم [= اعضاى شورا] چيزى را به تو پيشنهاد كردند، بگو: نه؛ مگر آن كه آنها تو را خليفه قرار دهند. از اين گروه بترس كه آنان از جاى خود بر نخيزند،تا اين كه ما را از خلافت دور سازند. و كسى ديگر را بدين مقام منصوب كنند. به خدا سوگند كه خلافت با شرّى

ص: 345


1- - همان، ص 434 - مترجم.

به دست افتد كه خير در آن بى اثر باشد.»

عبدالرحمن بن عوف به تلاش خود براى انتخاب خليفه جديد ادامه داد. او كسى را به نزد على عليه السلام فرستاد و گفت: «اگر با تو بيعت نكنم، به كه نظر مى دهى؟» گفت: به عثمان. آنگاه كسى را به نزد عثمان فرستاد و گفت: اگر با تو بيعت نكنم، به كه نظر مى دهى؟ گفت: به على.

چون سومين شب فرارسيد، عبدالرحمن صدا زد:

اى مسور! گفتم: بله. گفت: تو در خوابى. به خدا سوگند كه من مدّت سه شب است كه چشم برهم نزده ام. برو، على و عثمان را فراخوان. گفت: گفتم دايى جان! از كدامشان آغاز كنم؟

گفت: از هر كدام كه خودت مى خواهى.

گفت: بيرون آمدم و به نزد على عليه السلام رفتم - كه دلم با او بود - و گفتم: پيش دايى من بيا.

گفت: آيا تو را سراغ كسى ديگر نيز فرستاده است؟

گفتم: بله.

گفت: عثمان.

گفت: آيا به تو گفت كه از كداممان آغاز كنى؟

گفتم: اتفاقا من از او پرسيدم و او گفت: از هر كدام كه خودت مى خواهى و من چون تو را دوست داشتم، از تو آغاز كردم.

گفت: على عليه السلام به همراه من بيامد، تا به محل اجتماع رسيديم و على عليه السلام در آن جا منتظر نشست و من به نزد عثمان رفتم و او را ديدم كه نماز مى كرد. به او گفتم: پيش دايى من بيا.

گفت: آيا تو را سراغ كسى ديگر نيز فرستاد؟

گفتم: بله، سراغ على.

ص: 346

گفت: آيا به تو گفت از كداممان آغاز كنى؟

گفتم: اتفاقا من از او پرسيدم و او گفت: از هر كدام مى خواهى. و اينك على در مجلس. آنگاه عثمان با من بيامد و همگى به نزد دايى ام رفتيم و او رو به قبله نماز مى گذارد. زمانى كه ما را ديد، از ادامه نماز دست كشيد. سپس به على و عثمان رو كرد و گفت: من درباره شما و ديگران پرسيدم و كسى را نيافتم كه با شما دو نفر برابرى كند. اى على، آيا بركتاب خدا و سنّت پيامبر و عملكرد ابوبكر و عمر با من بيعت مى كنى؟

گفت: بار خدايا! نه. ليكن به اندازه كوشش و توانم. سپس عبدالرحمن به عثمان روكرد و گفت: آيا بر كتاب خدا و سنّت پيامبر و عملكرد ابوبكر و عمر با من بيعت مى كنى؟

گفت: بار خدايا! بله،چنين خواهم كرد.

عبدالرحمن با دست به دو شانه او زد و گفت: چنان كه خواهيد. پس برفتيم و به مسجد درآمديم. بانگزن، بانگ نماز جماعت داد.

عثمان گفت: من از شرم به عقب كشيدم كه ديدم به على توجّه داشت و در انتهاى مسجد بودم.

گفت: عبدالرحمن بيرون آمد، در حالى كه عمامه اى را كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر او بسته بود به سرداشت و شمشيرش را آويخته بود و بر منبر جاى گرفت و مدّت درازى در آن جا درنگ نمود. سپس دعايى خواند كه مردم آن را نشنيدند. و آنگاه لب به سخن باز كرد و گفت:

اى مردم، من در نهان و آشكار، از شما درباره پيشوايتان پرسيدم و نيافتم كه شما كسى را با اين دو شخصيت برابر بدانيد: يا على و يا عثمان.

سپس گفت: اى على پيش من آى، او برخاست و كنار منبر ايستاد. عبدالرحمن دست او را گرفت و گفت: آيا بر كتاب خدا و سنّت پيامبر و عملكرد ابوبكر و عمر با

ص: 347

من بيعت مى كنى؟

گفت: بار خدايا! چنين نخواهم كرد. ليكن به اندازه كوشش و توانم. [در برخى از منابع دارد: بر طبق نظر و اجتهاد خودم].

گويد: عبدالرحمن دست على عليه السلام را رها كرد و فرياد زد: اى عثمان، به نزد من بيا.

سپس دست عثمان را كه در جايگاه على عليه السلام ايستاده بود، گرفت و گفت: آيا بر كتاب خدا و سنّت پيامبر و عملكرد ابوبكر و عمر با من بيعت مى كنى؟

گفت: بار خدايا! بله. چنين خواهم كرد.

گويد: عبدالرحمن سرش را به سوى سقف مسجد بلند كرد و در حالى كه دستش در دست عثمان بود، گفت: بار خدايا بشنو و شاهد باش. من آنچه را از اين كار به گردن داشتم، به گردن عثمان نهادم.(1)»

موضع على بن ابى طالب در بيعت عثمان نشانگر كشمكش روانى و فكرى در وى بود. زيرا از يكسو معتقد بود كه خلافت حق اوست و از سوى ديگر به تصميمى كه عبدالرحمن و شورا بدان رسيد، پاى بند بود.

عبدالرّحمن به على عليه السلام يادآورى مى كند كه به اين تصميم پاى بند باشد و اين آيه را قرائت مى كند: «هر كه بيعت را بشكند به زيان خود شكسته است...(2)»

امّا على عليه السلام در پاسخ او مى گويد: «نيرنگ او نيرنگ روزگار است!»

آنگاه خطاب به قريش فرمود:

«اين نخستين روزى نيست كه شما در آن بر ضد من همدست مى شويد. صبر نكو بايد و از خدا بر آن چه مى گوييد، كمك بايد خواست.»

عبدالرحمن در توجيه كار خويش چنين گفت:

«من بررسى كردم و با مردم به رايزنى پرداختم و آنان هيچ كس را همتاى عثمان

ص: 348


1- - ابو جعفر محمّدبن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 238 - مترجم.
2- - ... فَمَنْ نَّكَثَ فَاِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ...، فتح 48/10 - مترجم.

نمى دانند.»

على در پاسخ او فرمود: «به خدا سوگند، تو تنها به اين دليل عثمان را به فرمانروايى گماريدى كه وى آن را به تو پس دهد.»

آنگاه خطاب به مردم چنين گفت: «شما مى دانيد كه من شايسته ترين مردم به خلافت هستم. به خدا سوگند كه به آنچه امور مسلمانان را نگهدارد و در آن جز به گروهى خاص ستم نرود تسليم مى باشم تا بدين وسيله پاداش و فضيلت به دست آورم و نسبت به آن چيزى كه بر سر آن به رقابت پرداخته ايد، بى ميلى نشان دهم.»

سپس دست عثمان را فشرد و با شتاب مسجد را ترك كرد.

پايدارى على بن ابى طالب بر نظرگاه خويش، در ميان خلفاى راشدين، بزرگان صحابه و عموم مسلمانان معروف است. او هيچگاه از نظرگاه خود، دست بر نمى داشت ليكن اين سرسختى و پافشارى در ديدگاهش را با زهد كم نظيرش تعديل مى كرد و همين زهد بود كه او را از وارد شدن به صحنه فتنه ها و آشوبها دور نگهداشته بود.

هنگامى كه خلافت از طريق بيعت مردمى و علنى به او رسيد و به رغم اين كه مخالفانى هم داشت، باز هم چيزى از زهد او كاسته نشد و اين زهد در طول سالهاى خلافتش او را همراهى مى كرد. روزى خطاب به طلحه و زبير گفت:

«به خدا سوگند كه مرا نه به خلافت، تمايلى بود و نه به فرمانروايى، سودى. ليكن شما بوديد كه مرا بدان فراخوانديد و بر آن وادارم ساختيد. زمانى كه خلافت به من واگذار شد، به كتاب خدا نگريستم و از قانون و فرمان آن پيروى كردم و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را الگو قرار دادم و در اين باره نه به نظرگاه شما استناد كردم و نه به نظرگاه ديگران. تا كنون حكمى نبوده كه من آن را ندانم و با شما و يا ديگر برادران مسلمان به رايزنى پردازم كه اگر چنين بود، نه از شما روى بر مى تابيدم و نه از ديگران.»

زهد و بى ميلى على بن ابى طالب عليه السلام به خلافت آنقدر بزرگ و كم نظير است كه دوست و دشمن آن را مى دانند. او اين زهد را در قالب بهترين تعبير و صورت يك

ص: 349

تشبيه بى مانند بيان مى كند:

يك روز در حالى كه به وصله زدن كفشهايش [در ذى قار] مشغول بود، بناگاه نظرش به ابن عباس افتاد و به او گفت:

- اى ابن عباس، ارزش اين كفش چقدر است؟

- يا اميرمؤمنان، ارزشى ندارد!

- به خدا سوگند، اين كفش در نظر من از فرمانروايى بر شما محبوبتر است، مگر اين كه به وسيله آن حقى را بر پادارم و باطلى را از ميان بردارم!

لازم به يادآورى است كه در اين بيان على عليه السلام افزون بر زهد او، انديشه اعتقادى او نيز بيان شده است و آن اين كه حكومت، ابزار و وسيله اى است براى برپا داشتن حق و از ميان بردن باطل [نه اين كه خود هدف باشد]

از ديدگاه اين انديشه، مشكل حكومت در زمان خلافت امام على عليه السلام اين بود كه از يكسو بايد در راه انجام مسؤوليتهاى حكومت و وظايف عادلانه آن گام بر مى داشت و از سوى ديگر از سنگينى تشكيلات حكومت و ابزار ديوانسالارى آن مى كاست.

حكومت حق

با توجّه به فضاى بحرانى مدينه كه بر اثر وجود عوامل درگيرى، توطئه، اختلاف و نيرنگ، همواره در نوسان بود على بن ابى طالب عليه السلام براى پياده كردن انديشه هايش فرصت چندانى پيدا نكرد.

او در انجام كارهاى اصولى اش سهل انگارى نكرد و بر طبق پيش بينى دقيقى كه براى آگاهى از وضعيّت نابسامان يك جامعه امكانپذير است عمل كرد. چه، گرايشها و طيفهاى سياسى متعددى در مدينه گرد آمده بودند و فضاى اين شهر كاملاً آشفته بود و على عليه السلام اين فضا و آنچه را كه در پشت آن قرار داشت كاملاً مى ديد و بخوبى

ص: 350

مى دانست كه فتنه اى كه عثمان را در كام خود فرو برد، فتنه اى است بسيار ژرف و داراى ريشه هايى نيرومند و بازتاب ظاهرى آن از ماهيت واقعى اش - به عنوان يك پديده - كمتر است. او در حالى كه از بحرانهاى آينده خبر مى دهد، مى گويد:

«به هوش باشيد كه گرفتارى امروز شما همانند روزگار بعثت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله- كه درود خدا بر او و خاندانش باد است - و واپسين لحظه هاى جاهليت باز گشته است. سوگند به خداوندى كه او را بر حق برگزيد، شما همگى درهم مى شويد و سپس يكبار ديگر غربال مى گرديد و بسان آميزه محتواى ديگى جوشان زير و رو مى شويد، تا فراآمدگان فرو روند و فروماندگان فراز آيند، پيشتازانِ منزوى پيش افتند و فرصت طلبانِ پيش افتاده باز پس رانده شوند. به خدا سوگند كه هيچ حقيقتى را كتمان نمى كنم و سخنى نادرست نمى گويم كه پيش از اين روز و روزگار آگاهى يافته بودم...(1)»

نخستين كارى كه امام على عليه السلام انجام داد، اجراى برابرى اقتصادى بود. دليل او اين بود كه همه انسانها بندگان خدايند و مال، مال اوست و همه اين بندگان به اندازه تلاشى كه انجام مى دهند در آن شريكند و نه به اندازه تقوا زيرا پاداش تقوا در پيشگاه خداوند است، چنان كه پيشتر آن را شرح كرديم.

امام على عليه السلام تصميم گرفت كه ساختار دولت را اصلاح كند. زيرا، اجراى قانون برابرى و عدالت، تنها از طريق دستگاهها، ابزار و اشخاص مؤمن به عدالت اسلامى و سياست حق، امكانپذير است. مشكل اصلى در اين راه، انبوه شدن سودهاى نامشروع و رشد اشرافى گرى از درون حكومت بود كه از پشتوانه مادّى برخوردار شده و زمينهاى بزرگى را در اختيار گرفته بود.

به طور يقين، برابرى به معناى محروم ساختن مردم از پيشرفت اقتصادى و آسايش نيست، بلكه مقصود از اين واژه آن است كه ميان ثروت اجتماعى و جامعه، يك نوع رابطه عادلانه برقرار شود و از انباشته شدن ثروتها در يك بخش كوچك و محروميت بخش بزرگتر از اين ثروتها جلوگيرى به عمل آيد. ثروت افراد در سايه

ص: 351


1- - نهج البلاغه، خ 16 - مترجم.

ثروت جامعه، هيچ گونه مشكل حادّى را ايجاد نمى كند، زيرا ثروتمندى همگانى، پديده ثروتمندى افراد را نيز به طور مشروع در خود دارد. امّا مشكل آن است كه گروه اندكى از حاكمان و افراد با نفوذ، بخشهاى بزرگى از ثروت اجتماعى را در دست گيرند و اكثريت افراد جامعه در تنگناى محروميت، نادارى و تنگدستى قرار داشته باشند.

محدود بودن ثروت اجتماعى از يكسو و بحرانهاى جنگ و خشكسالى و بيماريهاى واگيردار از سوى ديگر، اين حق هميشگى را براى مردم قرار مى دهد كه نوعى عدالت اجتماعى در ميان آنان اعمال شود. چه، با گذشت زمان، ثروت تمام مى شود و ثروتمندان نابود مى گردند امّا آنچه ماندنى است همان جامعه است كه اگر عدالتى در كار نباشد، جز جنگ و نادارى و ويرانى، چيزى به ارث نمى برد. از اين رو، منحرف شدن از شاهراه عدالت، نه تنها به جامعه كه به نسلهاى آينده نيز زيان وارد مى كند. بنابراين ستمگرى، آباديها و ملتها را به نابودى مى كشاند.

از آن جا كه اجراى سياست عملى حق و عدالت از طريق تشكيلات نادرست يا انحرافى و يا متكى بر پايه هاى سنّتى كه موجب پيدايش اختلاف بزرگ طبقاتى و آشوب مى شود امكانپذير نيست، نخستين تلاش اسلامى على بن ابى طالب عليه السلام در اين جهت صورت مى گيرد كه داراييها و زمينهايى را كه برخى از خويشاوندان و نزديكان خليفه سوّم، با بهره گيرى از بخشش و مهربانى او آنها را در اختيار گرفته اند،مصادره كند.

امّا بايد توجّه داشت كه اين برنامه اقتصادى به رغم اين كه مهم است، راه حلّ ريشه اى براى مشكل بزرگ نيست، مشكلى كه راه حلّ سياسى از عاليترين سطح را مى طلبد، بويژه اين كه سودهاى كلان اقتصادى از طريق سياسى به دست آمده اند. از اين رو، امام على عليه السلام بدون هرگونه سازش و سهل انگارى، برنامه بركنار ساختن استاندارانى را به اجرا مى گذارد كه سودهاى كلانى را به جيب زده و استاندارى را به

ص: 352

پادشاهى تبديل كرده اند.

گفتگويى كه ميان مغيره و خليفه چهارم انجام شده است، نشان مى دهد كه امام على عليه السلام درباره سياست بركنارى، تصميم نهايى خويش را مى گيرد:

«مغيره گفت: تو را حق نيك خواهى و اطاعت مسلم است. با رأى درست امروز، كار فردا را سامان توانى داد و با تباهى امروز كار فردا را تباه خواهى كرد. من پيشنهاد مى كنم كه پيمان نامه هاى كارگزاران عثمان را بر ايشان بفرست و معاويه را بر سركارش نگهدار، ابن عامر را بر سركارش نگهدار و تمامى كارگزاران را بر سر كارهايشان نگهدار. چه، در اين صورت، آنان با تو بيعت مى كنند، شهرها را آرام نگه مى دارند و مردم را به آرامش فرا مى خوانند.»

از بعد سياسى چنين بر مى آيد كه مقتضيات شرايط ايجاب مى كرده است كه امام على عليه السلام از خود نرمش نشان دهد، زيرا برخوردهاى تند سياسى پس از كشته شدن عثمان كه صلح را غير ممكن ساخته بود، بسيار خطرناك به نظر مى رسيد. ليكن عادت على عليه السلام چنان است كه همه كارها را با ترازوى حق مى سنجد و هدفش اين نيست كه حكومتش را كه چند روز پيش بر مسند آن تكيه زده است حفظ كند. پيشتر سياستهاى مراكز قدرت از مردم به دولت منتقل شده بود و دولت هم به زمامدار و اطرافيانش خلاصه مى شد. امّا اينك على عليه السلام مى خواهد كارها را به جايگاه آن برگرداند و به همين دليل، زمامدار مردم و دولت، همگى درهم مى آميزند و ريشه و پايه و آغاز و انجام همه امور، خود مردم مى شوند. اين تصميم، همان روش سياسى اوست كه از انديشه و اصول مورد اعتقاد او سرچشمه گرفته است، همان اصولى كه وى آنها را از محمّد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آموخته است. او مى گويد:

«به خدا سوگند، اگر يك ساعت از روز حكومت در دستم باشد، هرآينه در اين يك ساعت بر طبق نظرگاه خود عمل مى كنم و به اين گروه و امثالشان هيچ مسؤوليتى را نمى دهم.»

مغيره مى گويد:

ص: 353

«به آنان بنويس و آنان را بر سركارهايشان ابقا كن و زمانى كه آنان با تو بيعت نمودند و سپاهيان مراتب فرمانبردارى خود را اعلام كردند به جابه جايى و يا بركنارى آنها اقدام كن.»

على عليه السلام با قاطعيت مى گويد:

- «در دين خويش نيرنگ نمى كنم و به افراد پست و دونمايه مسؤوليت نمى دهم.»

- اگر پيشنهادم را نمى پذيرى، هركس را مى خواهى بركنار كن، ليكن معاويه را در مقامش باقى بدار. چه، معاويه فردى گستاخ است و مردم شام هم گوش به فرمان او مى باشند. وانگهى تو بر ابقاى او دليل دارى، زيرا عمربن خطاب مقام استاندارى را به او داده بود.

- نه، به خدا سوگند كه معاويه را حتّى دو روز هم بر سركار نمى آورم.

- بار ديگر، مغيره با حالت عصبانى آمد و به على عليه السلام گفت:

- من هر پيشنهادى كه به تو كردم، نپذيرفتى سپس موضوع را بررسى كردم و دريافتم كه نظرگاه تو درست است و براى تو شايسته نيست كه در كارت راه نيرنگ در پيش گيرى كه تدليس از تو روا نباشد.

نظرگاه ابن عباس اين بود كه مغيره، بار نخست نيكخواه و بار دوم فريبكار بود.

ابن عباس مى گويد: به على عليه السلام گفتم نخستين پيشنهادى كه مغيره به تو كرد، تو را اندرز داد و امّا در پيشنهاد دوم فريبت داد و من به تو پيشنهاد مى كنم كه معاويه را بر

سركارش نگهدار و اگر به تو بيعت كرد، من بر عهده مى گيرم كه او را از مقامش كنار بگذارم.

پاسخ على عليه السلام كه از فطرت او و سرشت نيرومندش سرچشمه مى گرفت بسيار روشن بود، سرشتى كه دروغ را نمى شناسد و ميان انديشه و عمل، فاصله اى باقى نمى گذارد. با توجّه به همين هماهنگى گفتار و انديشه و عمل مى گويد:

- نه به خدا سوگند، به معاويه چيزى جز شمشير نمى دهم!

ص: 354

سپس شعرى به تمثيل خواند:

«عار نيست كه با شجاعت بميرم و تلاش خويش را كرده باشم.»

گفتم: «اى اميرمؤمنان تو مردى دلاورى امّا به تدبير جنگ نمى پردازى، مگر نشنيدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: «جنگ خدعه است.»

على گفت: «بله.»

ابن عباس گفت: «به خدا سوگند، اگر نظرگاه مرا به كاربندى، به آبگاهشان برم و پس آرم. رهاشان كنم كه از پس كارها بنگرند و ندانند كه صورت كار چه بود، بى آن كه نقصانى در كار تو پيش آيد و گناهى بر تو باشد.»

گفت: «اى ابن عباس، من از خرده كاريهاى تو و خرده كاريهاى معاويه به دورم. چيزى را به من پيشنهاد مى كنى و من هم بدان مى نگرم و اگر بر خلاف نظرگاه تو عمل كردم، مطيع من باش.»

گفت: گفتم: «چنين مى كنم. آسان ترين وظيفه اى كه نسبت به تو دارم فرمانبردارى است.»

آيا براى امام على عليه السلام اين امر آسان نبود كه به منظور حلّ مشكل معاويه با پسر عمويش قرار داد ويژه اى را به تصويب برساند و همان راه نرمش و تاكتيكى را كه ابن عباس مى خواست، در پيش گيرد؟

در پاسخ اين پرسش بايد گفت: خير، آسان نبود. چه، در اين صورت او هرگز خود على نبود: همان على كه فطرتش رك گويى و صراحت كامل است و نيرنگ و تاكتيك را قبول ندارد.

در اين جا، تفاوت ميان مرد دين و مرد سياست آشكار مى شود و على عليه السلام مرد دين است. او همواره از زبان سياستى كه از ابزارهاى گوناگون و ساختگى براى رسيدن به هدف بهره مى گيرد، دورى مى كند.

به رغم اين اوضاع پر التهاب، افزايش نارضايتى، شورش كسانى كه شعار

ص: 355

خونخواهى عثمان را سر مى دادند، فرصت طلبى ماجراجويان، آزمندان، كينه توزان و شورشيان و اين كه هر كدام از اين گروهها به دنبال منافع خود بودند، شرايط سياسى ايجاب مى كرد كه امام على عليه السلام از خودش نرمش نشان دهد، رضايت اين گروهها را جلب كند، برخى از استانداران را در مقام خود ابقا سازد، برخى از اختلافات را به خاطر حل اختلافى ديگر واپس افكند و به همين ترتيب...ليكن سرشت حق جويانه او، چنين نبود.

او هرگاه نظرش بر چيزى قرار مى گرفت، بر اين نظر استوار مى ماند، [و آن را رها

نمى كرد]، بويژه در مورد محكوميت دشمنان و پيمان شكنان. بنابراين، در سال 36 ق. كارگزارانش را برگزيد و آنها را به شهرها اعزام كرد.

امام عليه السلام در آغاز در نظر داشت كه ابن عباس را به شام اعزام كند و به او گفت: «به سوى شام حركت كن كه تو را استاندار آن جا كرده ام.»

ابن عباس گفت: اين رأى درست نباشد، زيرا معاويه يكى از افراد بنى اميه است، عموزاده عثمان است و كارگزار او در شام بوده است. بيم آن دارم كه به انتقام عثمان، گردن مرا بزند و يا دست كم به زندانم افكند.»

على گفت: «براى چه؟»

گفت: «براى اين كه من خويشاوند توام و هرچه به گردن تو نهند، به گردن من نيز نهند. به معاويه نامه بنويس و منت بنه و وعده بده.»

امّا على عليه السلام نپذيرفت و فرمود: «به خدا، هرگز چنين نخواهد شد.(1)»

على بن ابى طالب، تصميم گرفت كه كارگزارانش را به شهرها اعزام كند: عثمان بن حنيف را به بصره، عبداللّه بن عباس را به يمن، قيس بن سعد را به مصر و سهل بن حنيف را به شام.

امّا سهل روانه شام شد. وقتى كه به تبوك رسيد، گروهى اسب سوار با وى

ص: 356


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 440 - مترجم.

برخوردند و پرسيدند: تو كيستى؟ گفت: من فرماندارم. گفتند: بر كجا؟ گفت: بر شام. گفتند: اگر عثمان تو را فرستاده است: خوش آمدى و اگر ديگرى تو را فرستاده است، برگرد.

قصاص كشندگان عثمان به صورت يك شعار اسلامى - سياسى در آمده بود و گروههاى بسيارى زير پرچم اين شعار فراهم شده بودند. انتقام جويان همگى از لحاظ انديشه و هدف، همانند يكديگر نبودند و همان گونه كه در انقلاب بر ضد عثمان، گروههاى مختلفى با گرايشها و آرمانها و آرزوهاى گوناگون گرد هم آمده بودند، اردوى خونخواهى عثمان نيز گرايشها و هدفهاى گوناگونى را در خود جاى داده بود.

پس از آن كه مردم با على عليه السلام بيعت كردند، نخستين مسأله خلافت مسأله قصاص از كشندگان عثمان بود. ليكن قصاص در توان او نبود زيرا مدينه مالامال از انقلابيون مصرى، كوفى، بصرى، عربهاى بيابانى و بردگانى بود كه بر اين شهر سلطه كامل داشتند. چنان كه امام عليه السلام واقعيت حال را براى طلحه و زبير وعدّه اى از صحابه توصيف مى كند و مى گويد:

«اى برادران من از آنچه شما مى گوييد بى خبر نيستم، ولى با گروهى كه بر ما تسلط دارند و ما برايشان تسلط نداريم، چه كنيم؟ غلامان شما با اينان بپاخاسته اند و بدويانتان به آنها پيوسته اند و همه در ميان شمايند و هر چه بخواهند درباره شما مى كنند. به پندار شما، آيا اين كار شدنى است؟» گفتند: «نه.» گفت: «به خدا سوگند، من جز نظرگاه شما نظرگاه ديگر ندارم، ان شاءاللّه . اين كار، كار جاهليت است و اين گروه ريشه دارد. چه، وقتى شيطان روشى پديد آرد، پيروان آن از جهان ور نيفتند. اگر اين كار آغاز شود، مردم درباره آن چند گونه شوند: گروهى رأى دارند كه شما داريد، گروهى رأى ديگر دارند و گروهى نه چنان رأى دارند و نه چنين. شكيبايى بايد پيشه كرد، تا مردم آرام گيرند و دلها

به جاى خويش آيد و حقها گرفته شود. آرام گيريد و بنگريد چه پيش مى آيد، آنگاه بياييد.(1)»

ص: 357


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 4، ص 5 - مترجم.

طلحه و زبير به قصد شعله ور ساختن آتش درگيرى و جنگ از مدينه بيرون آمدند. امام على عليه السلام پيش از بيرون آمدن آنها به ايشان چنين فرمودند:

«چيزى كه شما را از آن برحذر مى داشتم اتفاق افتاده است و امرى كه اتفاق افتاد جز با كشتن آن قابل كنترل نيست و آن فتنه اى است چون آتش، همين كه زبانه كشيد، بيشتر و فروزانتر مى گردد. آن دو گفتند: پس به ما اجازه ده، تا از مدينه خارج شويم. يا پيروز مى شويم و يا ما را از دست مى دهى. امام عليه السلام فرمود: با نرمش و مدارا به چاره كار مى پردازم، ولى اگر هيچ راه گريزى نبود، آخرين راه علاج داغ كردن است.(1)»

الگوى كوفه

عبدالفتاح عبدالمقصود به حق چنين اظهار نظر مى كند - نظر او حق است:

«به همان شيوه اى كه محمّد دولت جوانش را در مدينه تشكيل داد، پسر عمويش دولتش را در كوفه تشكيل مى دهد. نه از حقى چشم مى پوشد و نه با باطلى سازش مى كند و هرگز از همان نقشه عالى كه خداوند آن را در كتابش به عنوان راهى براى انسانها طرح ريزى كرده بود تا بشريت را از پستى گمراهى ونادانى كوركورانه بالا برد، منحرف نمى شود. از آغاز همان روزى كه زمام امور امت به دست او افتاد، در سويداى دلش احساس مى كرد كه بار سنگين رهبرى جامعه اسلامى، با همان شيوه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بر دوش او قرار گرفته است.(2)»

امّا چرا امام على عليه السلام كوفه را به عنوان مركز حكومت خويش برگزيد؟

در اين باره چندين ديدگاه وجود دارد:

1- كوفه جايگاه ياران اخلاصمند او بود.

2- كوفه در مركز سرزمينهاى اسلامى واقع شده بود.

ص: 358


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ج 2، ترجمه سيّدمحمّد مهدى جعفرى، ص 449 - مترجم.
2- - همان، ص 23 - مترجم.

3- كوفه نزديكترين شهر به شام بود و او مى توانست از اين شهر تمامى فعاليتهاى معاويه در شام را زير نظر بگيرد.(1)

عبدالفتاح عبدالمقصود، ابراز عقيده مى كند كه افزون بر عوامل ياد شده يك عامل مهم ديگر نيز براى انتخاب كوفه وجود داشته است. او مى گويد:

«اگر همراه با روزگار چند سال به عقب برگرديم، در پرتو حوادث پرآشوب آن زمان عامل برجسته اى را مى بينيم. اين عامل با تلاش و جديت به شناورى مى پردازد تا خود را به خشمهايى كه چون خار و خاشاك انبوه شده است برساند و آتشى در آن بيفروزد. ترديدى نيست كه عزيز بودن كوفه به خاطر وجود ياران على عليه السلام در اين شهر، در مركزيت جهان اسلام قرار گرفتنش و نزديكى آن به مركز دسيسه نخستين حاكم، عوامل مهمّى به شمار مى روند و در انتخاب اين شهر به عنوان مركز حكومت مؤثر بوده اند، ليكن اين عوامل، همه عوامل و انگيزه ها نمى باشند بلكه در اين جا برجسته ترين عامل همان چيزى است كه در اواخر دوران عثمان آتش فتنه را بر ضد او برافروخت و يد طولايى در تبعيض گذاشتن داشت و تنها همين عامل بود كه با قلم موى خود سرنوشت مدينه و سرنوشت شهرى را كه هم اكنون بپاخاسته است تا رهبرى كشور اسلام را بر عهده گيرد، به رنگ ديگرى در آورد و از آن پس نيز سرنوشت اين امت جوان را در طول نسلها و روزگارانى دراز، دگرگون ساخت.(2)»

انديشه بنيادين امام على بن ابى طالب عليه السلام آن بود كه كوفه الگوى اسلامى براى حكومت باشد، الگويى كه بر ارتباط مستقيم ميان خليفه و مردم متكى است. اين ارتباط را در مسجد جامع كوفه و تماس آزاد و مستقيم امام با مردم در بازارها، در كارگاهها و در صحنه هاى پيكار مى توان ديد، زيرا نه مرزى وجود دارد، نه مسافتى و نه مانعى كه شهروندان را از خليفه جدا سازد.

در اين حكومت راه حلهاى مشكلات اجتماعى، سياسى و اقتصادى بر عهده طبقه اشراف و داراى نفوذ و يا بر عهده مقامات بلند پايه و اطلاعاتى گذارده

ص: 359


1- - همان، ص 24 - مترجم.
2- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ج 2، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ص 24 - مترجم.

نمى شود بلكه حكومت تلاش مى كند تا از طريق ارتباط زنده و مستقيم و گفتگوى دوستانه اى كه ميان مسؤولين و مردم صورت مى گيرد اين راه حلها را پيدا كند.

اين روش دولت را از دشواريها و هزينه هاى هنگفت ادارى و ديوانسالارى دور مى سازد و آن را به سرشت مردمى و اصلى باز مى گرداند كه به خاطر آن تشكيل شده است.

در گفتگوى هميشگى ميان حكومت و مردم، شهروند به صورت نيرويى در مى آيد كه دولت حقوق او را تضمين مى كند و او هم در برابر دولت متعهد مى شود كه وظايف خود در زمنيه هاى سازندگى، جهاد، توليد، امربه معروف و نهى از منكر را بخوبى انجام دهد.

الگوى كوفه، همان الگوى خود مختارى است زيرا در اين الگو حكومت، حكومت همان شهروندان و جامعه است و نه نيروى برترى كه بالاى سر مردم بايستد، خفه شان كند، جانشان را بستاند و به بردگيشان گيرد.

امام على عليه السلام خلافتش را با انتخاب قاطع مردمى در مدينه آغاز كرد و سپس سخنانى را ايراد فرمود. او كفش خود را با دستش حمل مى كرد و زمانى كه حكومتش در كوفه استقرار يافت، به كاخ حكومتى (دارالاماره) نرفت و نمادهاى خودخواهى را كه برخى از پيروانش بدان تمايل داشتند، نپذيرفت.

نگرش حق جويانه به او نشان مى داد كه تمامى مردم با يكديگر برابرند و به همين سبب، سياست تبعيض نژادى و شوينيسم قرشى را كه مى خواست ميراث پيامبر صلى الله عليه و آله را به دستاوردهاى ويژه اى محدود كند قاطعانه رد مى كرد. چه، اسلام يك دين انسانى است كه امتها و ملتها و نژادهاى گوناگونى زير پرچم آن گرد آمدند. بنابراين، هيچ گونه برترى خواهى طايفه اى و يا نژادى در آن جايى ندارد، چنان كه سلطه اشرافى گرى افراطى در اين ديدگاه، زمينه اى ندارد.

واقعيت آن است كه عرب اصيل شيفته يكپارچگى صف اسلامى بر اساس

ص: 360

يكپارچگى بشرى اسلامى بودند اسلامى كه هيچ نژادى را بر نژادى ديگر برترى نمى دهد و اقوامى را كه مسلمان هستند به اقوامى پيرو و زبون تبديل نمى كند.

ليكن تنها سرمايه دارى و فئوداليسم بود كه با آرمان اسلامى بازى كرد و شيوه اشرافى گرى آن در پول و زمين و حكومت به شيوه برترى جويى نژادى و تحقير ديگر نژادها بدل شد و به همين سبب نظام برده دارى به شكلى ديگر و به مراتب خطرناكتر به وجود آمد و اين بار به دژ مستحكم قريش پناه برد. گويى قريش همين چند سال پيش دشمن سرسخت پيامبر صلى الله عليه و آله نبوده است و گويى هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه و پايان يافتن زندگى او در مدينه و برپايى خلافت اسلامى در اين شهر بزرگ، تنها دليل بر اشتياق فوق العاده پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله به پاسدارى از همان ارزش كهنه دوران جاهليت بوده است!

ليكن زمانى كه بازيهاى اليگارشى قريش به مدينه كشيده مى شود و خليفه فريب خورده، عثمان بن عفان، قربانى اين اليگارشى مى شود على عليه السلام در مى يابد كه پس از وزيدن تندبادهاى دشمنى واختلاف در مدينه و به راه افتادن امواج خون و پس از كشته شدن خليفه عثمان، انتقال مركز خلافت از مدينه يك امر لازم و ضرورى به نظر مى رسد.

انتخاب كوفه

مهم آن است كه كوفه مركز بينشها و اجتهادهاى اسلامى؛ و در اين زمينه بسان كندوى عسل بود. همچنين اين شهر اقوام و نژادهاى مختلفى را در خود جاى داده بود. نيز همين كوفه بود كه با كارگزار خليفه، سعيدبن عاص به مخالفت برخاست. سعيد با اين سخن كه عراق تنها متعلّق به قريش است و ساكنان اصلى آن هيچ گونه حقى ندارند مردم اين شهر را به مبارزه طلبيد و اشتر و صعصعه بن صوحان بر ضد او قيام كردند.

ص: 361

عملكرد سعيدبن عاص، بيانگر آن نبود كه او كارگزار سومين خليفه در كوفه است بلكه عملكرد او به گونه اى بود كه گويى او فرستاده اشرافى گرى و اليگارشى قريشى است كه به شهرها به عنوان زمينها و بستانهاى خود مى نگرد.

يكى از عوامل بپاخاستن قيام كنندگان در زمان عثمان بن عفان، ابراز خشم بر ضد اليگارشى قريش، شونيسم ونژاد پرستى؛ از سوى اقوام يا اقليتها و يا گروههاى مستضعفى بود كه در سايه اسلام به شخصيت، هويت انسانى و حق خود در داشتن زندگى آزاد و شرافتمندانه پى برده بودند.

بنابراين ديدگاه على بن ابى طالب ديدگاه اسلام و انديشه او، انديشه اسلام بود و به همين سبب خطاب به پيروانش گفت:

«خداوند حقوق همه شما را يكسان مقرر كرد و ميان سياه و سرختان هيچ تفاوتى نگذاشت و فرمانروا را نسبت به شما همچون پدر نسبت به فرزند و شما را نسبت به فرمانروا به منزله فرزند نسبت به پدر قرار داد كه اگر اين فرمانروا شما را از لحاظ مالى [آن چنان كه مى خواهيد] تأمين نكرد، اين كار موجب نمى شود كه به جنگ با دشمن او نرويد و او را متهم سازيد. مادام كه از او بشنويد و فرمانش را اطاعت كنيد و وظايفى را كه بر عهده داريد انجام دهيد، او نيز حقوق شما را پرداخت و با شما به عدالت رفتار خواهد كرد و از حيف و ميل بيت المالتان خوددارى خواهد نمود. پس اگر او با شما چنين رفتار كند، فرمانبردارى از او در آنچه با حق سازگار باشد،يارى كردن او و دفاع از حكومت اللّه ، بر شما واجب است، زيرا شما پاسداران حريم قوانين خدا در زمين هستيد.»

امام على عليه السلام انديشه هايش را از نور محمّدى و عدالت و برابرى محمّدى گرفته بود و هيچگاه احاديث زيبا و هدايتگر پيامبر صلى الله عليه و آله از ذهن و سياست او دور نمى شد:

«مردم چون دندانه هاى شانه با يكديگر برابرند و هيچ عربى بر غير عرب و هيچ سفيدى بر سياه برترى ندارد، مگر به وسيله تقوا.»

ص: 362

على و شورا

سياست شورا در اسلام، هم در قرآن به طور آشكار آمده است و هم در حديث نبوى. در سوره آل عمران آمده است: «اى پيامبر، رحمت خدا تو را با خُلق و خوشخوى گردانيد و اگر تندخو و سخت دل بودى، مردم از گرد تو پراكنده مى شدند. پس چون امت بنادانى درباره تو بد كنند، از آنان درگذر و از خدا براى آنها طلب آمرزش كن و براى دلجويى آنها در كار جنگ مشورت نما. ليكن آنچه تصميم گرفتى با توكل به خدا انجام ده. پس به خدا توكل كن كه خدا آنان را كه بر او اعتماد كنند دوست دارد.(1)»

در اين رايزنى دو فايده وجود دارد:

1- بر اثر مشورت و رايزنى، دلهاى آنان به يكديگر مهربان مى شود و ميان آنان دوستى رواج پيدا مى كند.

2- مسلمانان در اداره كارها و حلّ مشكلات، به اين شيوه عادت مى كنند، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنان مقتداى خوبى است. وقتى كه او به مشورت پناه برد، بر مسلمانان سزاوارتر است كه اين شيوه را در پيش گيرند.(2)

در قرآن سوره اى است به نام سوره شورا كه اين آيه در آن به چشم مى خورد: «و آنان كه امر خدا را اجابت كردند و نماز بپا داشتند و كارشان را با مشورت با يكديگر انجام مى دهند و از آنچه روزى آنها كرديم به ناداران انفاق مى كنند.(3)»

برخى از احاديث نبوى كه درباره اهميّت شورا آمده اند، از اين قرارند:

ص: 363


1- - فَبِما رَحْمَةِ مِنَ اللّه ِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظَّا غَليظَ الْقَلْبِ لانْفَضُّوا مِنْ حَوْلَكَ فَاعفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفَرْلَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِى الاَمْرِ فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ اَنَّ اللّه َ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِين. آل عمران 2/159 - مترجم.
2- - عبدالفتاح، عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب.
3- - وَ الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ اَقامُوا الصَّلوةَ وَ اَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُون. شورى 42/38 - مترجم.

«هرگز گروهى به مشورت با يكديگر نپرداختند، مگر آن كه به درست ترين كارشان راه يافتند.»

«كسى كه مشورت كند، پشيمان نمى شود و كسى كه استخاره كند نااميد نمى گردد.»

«هرگز شخصى كه مشورت كرد، بدبخت نشد و كسى كه به مشورت نپرداخت، خوشبخت نگرديد.»

«كسى كه طرف مشورت قرار گيرد، امين است.»

از امام على عليه السلام روايت شده كه فرموده است: «از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره عزم پرسيدند. آن حضرت گفت: مشورت با صاحب نظران و سپس پيروى از آنان.»

خلفاى چهارگانه از شيوه شورا كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از قطع شدن وحى، اهميّت ويژه اى پيدا كرده بود، پيروى مى كردند. خلفاى آنها سياست شورايى را طرحريزى كردند ليكن با شيوه هاى مختلف كه دگرگونى شرايط آن را ايجاب مى كرد.

به طور كلّى، گرايش خلفا به پيروى از شورا بود و در اين رابطه به نخبگان صاحب نظر از ميان شخصيتهاى برجسته اسلامى تكيه مى كردند و همين امر، موجب شده است كه برخى از خاورشناسان غربى بويژه ژوليوس ولهاوزن از اهل شورا به اشرافى گرى اسلامى تعبير كنند. با توجّه به معيار و شرايط اسلامى، از شورا چنين تعريف مى توان ارايه داد:

«تكيه كردن حكومت بر افراد شايسته و برجسته. به سخنى ديگر صاحبان رأى و مشورت طبقه ممتاز جامعه اسلامى را تشكيل مى دادند.(1)»

البتّه، اعضاى شورا در دوران ابوبكر با اعضاى شورا در دوران پيامبر صلى الله عليه و آله تفاوت داشتند. زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت كرد، حكومت اسلامى به مدينه و مكه منحصر

ص: 364


1- - يعقوب محمّد مليجى، مبدأ الشورى فى الاسلام.

مى شد. امّا در دوارن ابوبكر، مدينه به صورت پايتخت كشور اسلامى در آمد و مشكلات سياسى و اجتماعى كه بر اثر وجود پيامبر صلى الله عليه و آله پنهان مانده بود، در دوران ابوبكر نمودار گرديد. از جمله حقايقى كه نمى توان درباره اش ترديد كرد، آن است كه همه امت اسلامى در تشكيل حكومت سهم نداشتند بلكه تنها مردم مدينه بودند كه از آن سهم مى گرفتند و از جمله، مى توان از اين افراد نام برد: شخصيتهاى برجسته از ميان صحابه پيامبر، فرماندهان، علما و افراد باتقوا و پرهيزكار.

امّا عربهاى صحرانشين كه به دنبال گله ها و در مناطق خود بسر مى بردند، از لحاظ فعاليتهاى سياسى با مردم مدينه به طور عام و با صحابه برجسته به طور خاص برابر نبودند.(1)

بر طبق نظرگاه خاورشناس آلمانى، ژوليوس ولهاوزن در كتابش: «تاريخ الدولة العربية» عربهاى بيابانى شهروندان درجه يك محسوب نمى شدند و حتّى اصلاً شهروند به شمار نمى آمدند.(2)

در دوران عمربن خطاب (13-23 ه .) كه مسؤوليت حكومت اسلامى را در يك دوره طولانى برعهده داشت، اعتماد وى بر صاحب نظران نام آور بود و تنها با آنان به مشورت مى پرداختند و اطرافيان او از بزرگان صحابه و قاريان تشكيل مى شدند و هرگاه كار مهمى پيش مى آمد عمر آنها را گرد مى آورد و به رايزنى مى پرداخت چنان كه در مسأله مقرر كردن ماليات چنين كرد.

آنچه نشان مى دهد كه عمر براى اعضاى شورا تا چه اندازه اهميّت قايل بوده آن است كه بشدت مى كوشيد كه از صاحب نظران و مشاوران نگهدارى كند و از اعزام آنان به اطراف كشور به منظور انجام كارهاى اجرايى خوددارى مى كرد، تا بدين

ص: 365


1- - يعقوب محمّد مليجى، مبدأ الشورى فى الاسلام.
2- - همان.

وسيله از آنان تقدير كند و از نظراتشان بهره گيرد.(1)

عمر با مجلس شورا پيمان بست كه خليفه مسلمانان پس از خودش را از ميان آنان برگزيند، در حالى كه اين گروه تمام مسلمانان نبودند و شهرها به هيچ روى در اين انتخاب دخالت نداشتند، بلكه تنها در مدينه بود كه به عنوان پايتخت، درباره بهترين امور مسلمانان تصميم گيرى مى شد و حتّى در خود همين مدينه نيز انصار كاملاً به فراموشى سپرده شده بودند.

«اعضاى شورا همان شش نفرى بودند كه ازميان صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله هنوز زنده بودند، امّا ساير مردم مدينه جز بيعت با كسى كه از سوى شورا برگزيده مى شد، حقى نداشتند. بنابراين، بيعت مردم بايد پس از انتخاب خليفه انجام مى شد و بايد اين بيعت در مدينه صورت مى گرفت.(2)»

«خاورشناس آلمانى «ولهاوزن» با همان انديشه غربى اش، اعضاى شش گانه شورا را كه براى انتخاب يك تن از ميان خود به عنوان خليفه گرد هم آمده اند به مجلس كاردلها تشبيه مى كند.(3)»

امّا در زمان عثمان بن عفان (23-35 ه .) «سخن گفتن درباره شورا عينا سخن گفتن از آشوب بزرگ محسوب مى شد و دليل آن يك چيز ساده بود و آن اين كه اعضاى شورا خود عامل آشوب بودند. چه، عثمان درگزينش اعضاى شورا ازدو سلف خويش: ابوبكر و عمر پيروى نكرد، بلكه نخستين خليفه اى بود كه بر خويشاوندانش، خاندان اميه تكيه كرد و اداره امور را چه از لحاظ حكومتى و چه از لحاظ سياسى به آنان واگذار نمود.(4)»

ص: 366


1- - ژوليوس ولهاوزن، تاريخ الدولة العربية.
2- - عباس محمود عقاد، عبقرية عمر.
3- - يعقوب محمّد مليجى، مبدأ الشورى فى السلام.
4- - همان.

«عثمان پسر عمويش مروان بن حكم را به عنوان كاتب خود در مدينه قرار داد(1) و اداره امور را به مروان سپرد و او هم تمامى پستهاى استاندارى را به خويشاوندانش واگذار كرد و اگر بگوييم در دوران عثمان، تمامى اعضاى شورا از بنى اميه بودند، سخنى به گزاف نگفته ايم.

«به همين دليل بود كه عثمان، همكارانش، يعنى بقيه اعضاى پنجگانه شورا را بر ضد خود تحريك كرد چنان كه بزرگان صحابه نيز بر ضد بنى اميه موضع گرفتند و نمى خواستند اين مقام والا را در دست گيرند، در حالى كه گذشته افتخارآميزى در جنگهاى اسلام و حتّى در عام الفتح داشتند. از اين رو، آنان تلاش مى كردند كه عثمان را از اين اطرافيان اموى دور سازد و زمانى كه در اين باره شكست خوردند به مخالفت با او برخاستند، وى را در مدينه تضعيف كردند و كسانى را كه بر ضد او در مدينه و ساير شهرها شورش كرده بودند، مورد تاييد قرار دادند. به سخنى روشنتر اعضاى شورا به گروه خاصى از مردم مدينه خلاصه مى شد و اين گروه همان خويشاوندان حاكم از بنى اميه بودند و بدين ترتيب،نژادگرايى عشيره اى و قبيله اى دوران جاهليت بازگشت، هر چند اين بار لباس سياسى بر تن كرده بود كه انتقام كشيها، كينه توزيها و ميراث كهن را پنهان مى كرد.(2)»

امّا در زمان امام على عليه السلام(35-40 ه .) شورا آنقدر توسعه يافت كه از مرز يك گروه ويژه و برگزيده فراتر رفت و تمامى مسلمانان را در برگرفت

«در حالى كه ابوبكر و عمر بر گروه ويژه اى از صاحب نظران در مدينه تكيه مى كردند و در حالى كه عثمان بر حزب بنى اميه و خويشاوندانش تكيه مى كرد، ليكن على عليه السلام هم از اين شيوه و هم از آن شيوه صرف نظر و بر تمامى امت اسلامى تكيه كرد، كارى كه هيچ كدام از خلفاى پيشين انجام نداده بودند. او در بزرگترين كارهاى دولت با هزاران فرد مشورت مى كند، نه با چند نفر. با تمامى افراد سپاه به مشورت مى پردازد، نه تنها با فرماندهان آن و در اين راه تا آن جا پيش مى رود كه خلافت و مركزيت آن را از دست مى دهد.(3)»

ص: 367


1- - بايد توجّه داشت كه كاتب در آن زمان، پست حساسى به شمار مى رفت و امروزه به چنين شخصى منشى مخصوص مى گويند كه مهر پادشاه در اختيار اوست.
2- - يعقوب محمّد مليجى، مبدأ الشورى فى السلام.
3- - همان.

اصولگرايى على بن ابى طالب عليه السلام عامل اساسى در ادامه شيوه مردمى او بود و با اين شيوه است كه انتخاب او در طى يك بيعت آشكار و پر حجم مردمى انجام مى شود، نه اين كه خليفه او را تعيين كند و يا مجلس شورا.

صاحب العقدالفريد مى گويد:

«وقتى كه عثمان بن عفان كشته شد، مردم به سوى على عليه السلام هجوم آوردند براى بيعت با او ازدحام كردند. طلحه و زبير پيش آمدند، سپس مهاجران و انصار و آنگاه مردم و همگى با او بيعت كردند(1)»

به بيانى روشنتر ساير اعضاى شورا در ضمن اراده قاطع ملّت آمدند و به امام على عليه السلام بيعت كردند.

على عليه السلام كه آراى مختلف براى نبرد با او گرد هم آمده و حتّى [برخى از] طرفدارانش از يارى او دست كشيدند، نه تنها آن گروه خاص [= اعضاى شورا] در آن جامعه محدود، او را برگزيدند، بلكه گروههايى از مدينه، بصره، كوفه و مصر، يعنى شهرهاى مهم سرزمينها و مناطق اسلامى نيز او را انتخاب كردند و اين گروهها نماينده جناحهاى سياسى مردمى بودند، همان مردمى كه او حق انتخاب خليفه را پس از خودش بر عهده آنان گذارد، زيرا وقتى كه در بستر مرگ قرار داشت و درباره جانشينى امام حسن عليه السلام از او پرسيدند، گفت: «من نه شما را امر مى كنم و نه نهى.» اين عمل او در اوج هماهنگى با روش عادلانه او در دموكراسى قرار دارد و او اعتراف مى كند كه گزينش خليفه و يا اميرالمؤمنين حق مردم است.

اين حضور مردمى كه امام على عليه السلام در آن به عنوان خليفه انتخاب مى شود، يك نوع عكس العمل مردمى در برابر اشرافى گرى به شمار مى رود. شيوه على عليه السلام در تشكيل شوراى مردمى، نمادى از اعتقادات و انديشه هاى او، و همداستانى او با اراده مردمى محسوب مى شود كه او را برگزيده اند.

ص: 368


1- - يعقوب محمّد مليجى، مبدأ الشورى فى السلام.

حكومت وسيله است نه هدف

از آنچه پيشتر گفته شد، به دست آورديم كه حكومت در زمان على بن ابى طالب عليه السلام حكومت حق است و على خود ضامن بزرگى بود براى اين كه حكومت از ويژگى عدالت برخوردار شود. او شخصا يك حكومت در بيرون از دولت بود و همين ويژگى تفاوت اصلى ميان او و ساير حاكمانى است كه در حقيقت برده حكومت مى باشند همچنان كه برخى از سرمايه داران بزرگ بردگان پولند.

زمامداران به حكومت پناه مى برند و با اين تصور غلط و انحرافى كه عظمت حكومت آنها از عظمت دستگاههاى حكومتى آنها سرچشمه مى گيرد، تلاش مى كنند كه حكومت را به يك اختاپوس بزرگ تبديل كنند.

بى ترديد انگيزه حكومت انگيزه اى است بزرگ، بويژه در كشورهايى كه حكومت داراى ساختار قبيله اى باشد. چه، نقش ساختار قبيله اى كه همان نقش فكرى و نقش اجتماعى حلزونى و يا همانند است با شكلها و بيانهاى گوناگون در ساختار حكومت منعكس مى شود.

در واقع، حكومت - هر حكومتى باشد - در نردبان وظايف و توزيع اين وظايف بر ميدانهاى مختلف فعّاليّت، به نظم و سلسله مراتب ادارى از بالا تا پايين نياز دارد.

بعلاوه، حكومت در ارتباطش با جامعه، جزء مؤثر و حياتى آن به شمار نمى رود - چنان كه شايسته است كه اين گونه باشد - بلكه به يك نيروى فرمانروا بر جامعه تبديل مى شود و اين موضوع، در درجه نخست، از طبقاتى بودن جامعه و تسلط گروههاى نيرومند و صاحب نفوذ اقتصادى و اجتماعى بر اكثريت جامعه ناشى مى شود و اين اكثريت، همان تهى دستان و پايگاه پهناور مردمى هستند.

حكومت از وظيفه اى كه برايش مقرر شده است بيرون مى آيد، همان وظيفه اى

ص: 369

كه ژان ژاك روسو درباره آن سخن مى گويد و در چهارچوب انديشه اى كه نسبت به حكومت دارد آن را يك راه حل قراردادى ميان طبقاتى مى داند كه با يكديگر در حال نبردند زيرا جنگ طبقاتى در حقيقت از آنچه به چشم مى آيد خطرناكتر و از آنچه خود را نشان مى دهد بزرگتر است.

قراردادها و پيمانها نمى توانند براى مسأله اى كه بشريت در يك مدّت طولانى از آن رنج مى برده است، راه حلّ ريشه اى ارايه دهند، زيرا حلّ ريشه اى نيازمند رسيدن به مرحله تعادل كامل است تا بتواند وجود رابطه عادلانه ميان ثروت و جامعه را بر اساس دفاع از منافع نسلهاى آينده تضمين كند.

حتمى بودن مرگ انسان، نسبيت ثروت و نابود شدن آن در معيار فردى را به اثبات مى رساند وبه همين سبب است كه بشريت براى ثروتمند ساختن جامعه و خوشبخت نمودن فرد در ضمن جامعه مبارزه مى كند.

به عنوان نمونه انديشمندان و سياستمداران از مرگ به انديشه عدالت پى مى برند زيرا مرگ حجتى است بر ضد چيزهاى نابود شدنى نظير ثروت و حكومت. انديشه بشرى به ثروت و قدرت به عنوان دو امر نسبى مى نگرد، در حالى كه انديشه بسته طبقاتى و مصلحت گرايى بر اساس توهمى كه دارد با اين دو به عنوان دو چيز ابدى برخورد مى كند.

زندگى كه پايان حتمى آن مرگ است موجب شده است كه از دير باز، تمامى انديشه هاى انسانى مشروع و هدفدار براى سعادتمند ساختن اين زندگى تلاش كند و رسيدن به اين هدف تنها از طريق عدالت امكانپذير است. مقوله هايى همچون لياقت و شايستگى تنها در پرتو عدالت هميشگى و ارزش پايدار آن مى تواند جايگاه شايسته خود را بيابد نه با اين دليل كه موجب به دست آوردن چيرگى و ثروت مى شود و بدين وسيله شخص از امتيازاتى برخوردار مى گردد.

اگر موفقيتهاى سعادتمندانه موجب برتريها و امتيازاتى براى انسان شود، اين

ص: 370

امتيازات همان امتيازات انديشه اى است كه به بشريت خدمت كند و او را از انگيزه اين امتيازات رهايى بخشد.

تجربه حكومت از ديدگاه على بن ابى طالب عليه السلام، اسلامى، بى نظير و سودمند براى تمامى گرايشهاى سياسى انسانى است كه درباره چگونگى عمل كردن دولت به وظايف خود و عدم سرپيچى از خواسته هاى جامعه و سوار نشدن بر شانه هاى آن مى انديشد. امام على عليه السلام مى خواست حكومتى تشكيل دهد كه همه برنامه هايش

براى مردم روشن باشد و اين همان حكومت مردم بر مردم است كه در آن بالاترين شكل حكومت خود مختارى و ابراز شخصيت تحقق مى يابد. اين حكومت، حكومت عملى مردم است. حكومتى كه از ملّت به خود ملّت واگذار شده است و حكومت دو پهلو نيست كه برونش به گونه اى و درونش به گونه اى ديگر باشد. زيرا، در اين حكومت، ثروت از آنِ مردم، غنايم از آن مردم و قوانين در خدمت مردم است و آنان با كمال آزادى همان گونه كه امور دينى خود را بررسى مى كنند، امور دنيوى و حكومتى خود را نيز نقد و بررسى مى نمايند. اين نوع حكومت، مخالفت اليگارشى را بر مى انگيزد، زيرا او مى خواهد قانون در خدمت منافع او باشد و مخالفانش را مغلوب سازد. اليگارشى مى خواهد حكومت هدف باشد و به خواسته ها و انگيزه هاى سلطه جويانه، منفعت طلبانه و زورگويانه اش پاسخ مثبت دهد، در حالى كه از ديدگاه سياست عادلانه امام على عليه السلام حكومت وسيله است نه هدف. بنابراين، على عليه السلام فرمانرواى حكومت و حكومت فرمانبردار او بود، تا به وسيله آن، حقوق مردم، امنيت مردم و منافع آنان را تأمين كند.

يك زمامدار براى اين كه از فشار، ستم، چيرگى و مديريت بد حكومت رهايى يابد، بايد چشم تيزبين داشته باشد تا همه چيز را ببيند، گوش شنوا باشد تا شكايت همه را بشنود، داراى انديشه بزرگ باشد تا براى پيچيده ترين مشكلات راه حل ارايه دهد و از سعه صدر برخوردار باشد تا به همه مهربان باشد و مردم در زير بال او از

ص: 371

آرامش، احترام و امنيت برخوردار باشند. همچنين، كارگزاران حكومت نيز بايد عادل باشند، تا اراده حق را پياده كنند و از هرچيزى كه ناحق باشد دورى گزينند.

حكومت، حكومت حق بود و على بن ابى طالب بر حق پافشارى مى كرد و از پذيرش حكومت عذر مى خواست. بدين سبب، رهبر حكومتى كه هر روز و هرآنى رداى آن را از خودش تكان مى داد برخلاف كسانى عمل مى كرد كه حكومت را مى پرستند و آن را در داشتن تختها، تاجها، عصاهاى سلطنتى، املاك، دستگاههاى سركوب و زندانها خلاصه مى كنند عدالت انسانى را دور مى افكنند و از انجام وظايف خود در برابر جامعه روى بر مى تابند.

رمز اين كه امام على عليه السلام توانست انگيزه حكومت و قدرت را از خودش دور كند، آن بود كه او به حكومت به عنوان وسيله مى نگريست، نه به عنوان هدف.

وسيله گاهى تغيير پيدا مى كند و يا از بين مى رود، ليكن حق هميشه پابرجاست و دستخوش تغيير و نابودى نمى شود. حكومت از اين منظر، به معناى مسؤوليت بزرگ براى اصلاح، جلوگيرى از ستمگرى و برپاداشتن احكام عدالت است. چنان كه امام على عليه السلام در اين باره مى گويد:

«بار خدايا تو نيك مى دانى كه جنگ و درگيرى ما را كشمكش قدرت و فزونى خواهى ثروت انگيزه نبود كه هرآنچه بود، تنها براى باز گرداندن نشانه هايى از دين تو و اصلاح سرزمينهاى تو نبود تا بندگان ستمديده ات امنيت يابند و حدود به تعطيل كشيده ات به اجرا در آيند.(1)»

على عليه السلام حكومت را در جايگاه دقيقش قرار مى دهد، زيرا عدالت و ستم را در كنار يكديگر نمى گذارد و حكومت بايد يا حق باشد و يا ستمگر.

حق به معناى هوسهاى كودكانه و كارهاى موقت و مشخص نيست چنان كه حق، چاپلوسى براى مردم و يا براى خود شخص هم نيست. چه، حق بازيچه فصلى نمى باشد كه هرگاه حاكم از آن فراغت يابد، دوباره به دوران پيش از حكومت يعنى

ص: 372


1- - نهج البلاغه، خ 131 - مترجم.

به ستمگرى، خود كامگى و بى مسؤوليتى باز گردد بلكه حق به معناى داشتن حق درگيرى و مبارزه پايدار است. حق نسبت به كسى كه او را مورد تعرض قرار دهد همچون تيغى برنده و نسبت به كسى كه با مهربانى با او برخورد كند همچون گل زنبق است.

بر حسب نظرگاه امام على عليه السلام كه همان نظرگاه اسلام است، انسان بايد عادل باشد و اين عدالت هم يك نوع فخر فروشى و يا تمايل شخصى نيست، بلكه يك امر واجب و شرط خلافت است و بدون آن چيزى جز كيفر سخت نصيب شخص نخواهد شد.

بر اين اساس، فرمانرواى جامعه حق ندارد كه بر طبق اجتهاد شخصى و دلخواه خويش عادل باشد و ياعادل نباشد زيرا عدالت يك امر شخصى نيست بلكه يك امر عمومى و همگانى است كه سرنوشت مردم و مصالح جامعه و آينده نسلها بدان بستگى دارد.

امام على عليه السلام فرمود:

«بدانيد كه خداوند از همان جايگاه بلند خويش آگاه است كه من فرمانروايى بر امت محمّد صلى الله عليه و آله را دوست نداشتم، تا اين كه آراى شما بر آن گرد آمد، زيرا من از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: فرمانروايى را كه پس از من اداره امور را در دست مى گيرد، [در روز قيامت] بر روى تيغ صراط نگهدارند و فرشتگان پرونده او را بگشايند. پس اگر عادل باشد، خداوند او را به سبب عدالتش رهايى بخشد و اگر ستمگر باشد، صراط آن چنان وى را تكان دهد كه بند از بندش جدا شود و سپس او را در ميان آتش افكند...ليكن وقتى آراى شما گرد آمد، نتوانستم رهايتان كنم.»

امام على عليه السلام حدود عادلانه حق را براى استاندار و كارگزارش ترسيم مى كند و از آن جا كه از ديدگاه او حكومت وسيله اى است براى خدمت به حق، به ملّت به عنوان حق مى نگرد تا با شيوه عادلانه از منافع آنان دفاع كند.

بنابراين، اگر حكومت براى خدمت مردم به كارگرفته مى شود بدين معنا نيست كه چاپلوسانه به اشباع غرايز و انگيزه هاى نامشروع [= ضد دينى ]بپردازد زيرا

ص: 373

عدالت ايجاب مى كند كه حقوق مردم به آنها داده شود، امّا انگيزه هاى حيوانى و منفى آنها بايد مهار گردد.

بر اساس نظرگاه عدالتخواهان و برداشت آنها، دوست داشتن مردم به معناى تسليم شدن به آنان و يا پاسخ مثبت دادن به تمامى خواسته هاى آنها نيست، بلكه دوست داشتن مردم به معناى تربيت مردم و نيز به معناى باز گرداندن تربيت آنها به روشنايى اصول عدالت و انسانيت است. به گونه اى كه به نقش تاريخى خود پى ببرند و با رعايت امانت به مسؤوليتهاى خود عمل كنند.

لازم به يادآورى است همان گونه كه چاپلوسى زمامدار در برابر مردم به معناى دوست داشتن آنان نيست، ابراز محبّت مردم نسبت به زمامدار نيز به معناى تزكيه اين زمامدار نمى باشد. زيرا روانشناسى اجتماعى يك موضوع بسيار پيچيده است، و مردم مخزن گرايشها، غريزه هاى مختلف، تواناييهاى نهفته و ناخودآگاه گروهى و فردى در طى قرنها و سالها هستند.

بر طبق هر تحليل جدّى علمى، حكومت جنبه هاى منفى اش را از جنبه هاى منفى ملّت مى گيرد ليكن اين جنبه هاى منفى حكومت موجب مى شود كه آزارها و رنجهاى جديدى - افزون بر رنجهاى قبلى - بر ملّت وارد شود.

البتّه اگر كسى به مردم به عنوان فرشتگانى بنگرند كه هيچ گونه خطايى را مرتكب نمى شوند - چنان كه برخى از انقلابيون چنين مى نگرند - بر خلاف واقعيت خواهد بود، چه، در تاريخ، داده ها و گزارشهاى فراوانى درباره برخى از ملتها به چشم مى خورد كه رهبران سترگى را به شكست كشاندند و به نفع رهبران دروغين ونيرنگباز، جلو موقعيتهاى تاريخى را گرفتند، زيرا اين رهبران دروغين، به ملتهاى مزبور، رشوه هاى سياسى و مادى پرداخته و انديشه هاى نژاد پرستى را به خورد آنها داده بودند.

در هر حال انسانها حيوانهاى اجتماعى هستند و معيارهاى اجتماعى بر مردم،

ص: 374

تأثيرات نيرومندى دارد واين معيارها معمولاً معيارهايى هستند كه ازگذشتگان به ارث رسيده و در طى اختلافها و درگيريهاى فراوانى ساخته و پرداخته شده اند، غالبا شيوه كليشه اى و گرايشهاى كليشه اى در جامعه به وجود مى آيد، زيرا «مردم اقدام به انجام برخى از كارهايى كه چندان قابل توجّه نيستند، مى كنند و سپس بدان جنبه عمومى و همگانى مى دهند.(1)»

«عادتهاى موروثى در ساختن انديشه ها و گرايشها و شيوه هاى كليشه اى براى مردم، بويژه اگر كم سواد و عقب افتاده باشند، نقش مهمى دارد «و چنين پيداست كه نادارى رابطه محكمى با تعصب دارد.» و «بسيارى از روانشناسان بر اين باورند كه رقابت و محروميت كه در بيشترينه اوقات با فقر و نادارى همراه مى باشند از امورى به شمار مى روند كه با نادارى پيوند دارند.(2)»

«بنابراين، در ملّت زمينه تعصب، شورش و تندروى وجود دارد چنان كه زمينه انقلاب ويرانگر نيز در آنها موجود مى باشد و مجموعه اى از عوامل تأثير گذار است كه مى تواند با عواطف و احساسات اين ملّت بازى كند. البتّه، در صورتى كه اين عوامل بخوبى به كارگرفته شود.(3)»

گرايشهاى فكرى كه نزديك به خصوصيات روانى است بر تحريك احساسات و شورانيدن جوامع تأثير بزرگى دارد بويژه اگر اين انديشه ها و حالتهاى روانى به وسيله محروميت چشمگير از نيازمنديهاى اساسى تقويت شود.

مردم از لحاظ روانشناسى، تحت تأثير عوامل متعدد فكرى، مادى، اعتقادى و عاطفى قرار مى گيرند و بدين سبب، حالتهاى كليشه اى به آنها دست مى دهد كه با رفتار كليشه اى سنّتى همراه است و يا اين كه موجب چنين رفتارى مى شود. اين

ص: 375


1- - ابن عبدربه، العقدالفريد.
2- - دافيدوف، مدخل الى علم النفس.
3- - همان.

حالتهايى كه تخمين زدن آنها دشوار است و در بيشترينه اوقات، پس از خشنودى و يا خشمى بروز مى كند كه وضعيّت اجتماعى را در ميان گرفته اند.

در بيشترينه حالتها تأثير پذيرى و احساسات مردم بيش از خردگرايى آنهاست و اين دقيقا همان چيزى است كه رهبران سياسى توانسته اند و مى توانند آن را تحريك كنند و برانگيزند، خواه رهبرانى عادل باشند و يا ستمگر. گاهى جمعيتهايى كه بر اثر تحريك احساسات و عواطف به جنبش در مى آيند، كارهاى خطرناكى را انجام مى دهند ليكن به اين حركت خود نمى توانند ادامه دهند زيرا جنبش احساساتى با گذشت زمان و تحولات جديد از بين مى رود.

رابطه على بن ابى طالب عليه السلام با مردم، رابطه دوستى، ايمان و تلاش خستگى ناپذير

براى نيكى و آرامش آنان است ليكن او از طريق بالابردن آگاهى مردم نسبت به حق مى خواهد كه آنان حضور خردمدارانه در صحنه داشته باشند.

ايمان على عليه السلام به جهان رستاخيز او را و امى دارد كه به فرد و عملكردش در درون جامعه نگاهى اساسى داشته باشد زيرا حساب اخروى حساب جوامع و ملتها نيست بلكه از تك تك افراد بر طبق كارهايى كه انجام داده و بر طبق درجه ايمانى كه داشته است حساب كشيده مى شود.

آرى در نظر گرفتن حق، رابطه ميان حاكم و محكوم، فرد و جامعه، حاضر و آينده را هم سطح مى كند و به حد تعادل مى رساند ليكن بايد ديد كه ملّت تا چه اندازه در صحنه اين معادله حضور پيدا مى كنند؟

در اين زمينه بايد گفت: مردم بر اثر عوامل مختلف كه بيشترينه آنها را غرايز تشكيل مى دهد، نمى توانند به طور كامل به سوى حق بروند، هرچند قابليت تمامى فعاليتها و كارهاى سياسى و فكرى را دارند و از لحاظ فكرى به آموزش و تربيت دراز مدّت نياز دارند تا بتوانند اصول حق را فراگيرند و انديشه هاى كليشه اى و عوامل كهنه عقب افتادگى را به دور افكنند.

ص: 376

ميراث امام على عليه السلام از مرحله پيش از دوران خلافت خود، آشفتگى سياسى و فكرى و اجتماعى بود كه تمامى بذرها، امواج برخورد، درگيرى و كشتار را در خود داشت.

بنابراين، على بن ابى طالب عليه السلام به كيفيّت افراد ملّت بيش از كميت آنان توجّه داشت و هيچگاه كميت او را فريب نمى داد و به همين دليل مى فرمود: «گرد آمدن مردم موجب فزونى عزّت و پراكنده شدن آنان باعث هراس من نمى شود، زيرا حق با من است و خدا با حق.»

رابطه على عليه السلام با مردم كوفه، يكى از انواع روابط سياسى ميان رهبر و ملّت است كه نياز به بررسى بيشترى دارد، تا بتوان حقيقت روانشناسى جامعه را به دست آورد.

به عنوان نمونه، مى بينيم كه بعدها حجاج بن يوسف ثقفى به رغم اين كه بشدت مورد نفرت و خشم مردم است، موفق مى شود به مدّت بيست سال با كمال قدرت [بر كوفه] حكومت كند. امّا على عليه السلام به رغم اين كه در ميان مردم از محبوبيت بالايى برخوردار است، شكست مى خورد!(1)

بنابراين، مردم به رغم اين كه على عليه السلام را دوست مى داشتنند، بر خلاف خواسته هاى عادلانه او عمل مى كردند و زمانى كه امام عليه السلام آنان را به مرزها اعزام مى كرد و از آنها انتظار امانتدارى داشت، از سوى آنان خيانت مى ديد، هنگامى كه آنها در امنيت بودند، ستم مى كردند و زمانى كه مى هراسيدند، نفاق را در پيش مى گرفتند. نه كار نيكى را به زبان مى آوردند و نه نعمتى را سپاس مى گزاريدند.

ص: 377


1- - مسعودى در مروج الذهب مى گويد: حجاج بيست سال حكومت كرد. وقتى افرادى را كه وى از روى ستم به قتل رسانيده بود شمردند، تعداد آنها به يكصدوبيست هزارتن رسيد و اين به استثناى افرادى بود كه در اردوگاهها و جنگهاى او كشته شده بودند. زمانى كه حجاج به هلاكت رسيد، پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در زندان او بسر مى بردند. از اين زنان، دوازده هزار نفرشان برهنه و بى لباس بودند! ج 3، ص 166 - مترجم.

امام على عليه السلام در حالى كه بشدّت مردم را مورد سرزنش قرار مى دهد، اين موضوع را به آنها گوش زد مى كند و مى فرمايد:

«اگر شما را به مرزهايتان فرستادم، دشمنى و خيانت پيشه كرديد و اگر احساس امنيت كرديد گرفتار غفلت شديد و اگر دچار هراس شديد، نفاق كرديد. نه نيكى را به ياد مى آوريد و نه نعمتى را سپاس مى گزاريد...

«هر پيمان شكنى كه شما را به خوارى كشانيد، گمراه كننده اى كه به بيراهه تان برد، يا گناهكارى كه به هراستان انداخت، يا ستمگرى كه از شما يارى جست و يا طلاق دهنده اى كه از شما گواهى خواست، از او پيروى كرديد، پناهش داديد، نصيحتش كرديد و تزكيه اش نموديد. هر آشوبگرى كه آشوب كرد، يا فريادگرى كه فرياد زد و يا دروغگويى كه دم برآورد، شما پيروان، دنباله روان، حاميان و ياران او بوديد. آيا واقعيتها آگاهتان نساخته و آيا رويدادها بازتان نداشته است؟»

او سخنان انتقاد آميزش را با اين دعا كه واقعيت را به تصوير مى كشد، به پايان مى برد:

«خدايا من و اين مردم يكديگر را سخت رنجيده و خسته كرده ايم. خداوندا، به جاى اينان، مرا يارانى بهتر ارزانى دار! و به جاى من، بر آنان رهبرى بدتر بگمار.(1)»

هنگامى كه امام على عليه السلام خواست مردم كوفه را تشويق كند، تا به جنگ شاميانى بروند كه به شهر انبار يورش برده اند، اين مردم همچنان سرِجاى خود ماندند و به جنگ نرفتند. به رغم اين كه امام عليه السلام در جمع آنان چنين فرياد مى زد:

«بى ترديد، جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند تنها به روى اولياى خاص خويش گشوده است و آن، جامه تقوا و زره نفوذناپذير الهى و سپر اطمينان بخش اوست. پس هرآن كه از سر بى ميلى جهاد را وانهد، خداوند جامه ذلت براندامش فروپوشد و در گرفتارى اش بپيچد...و حق از او روى بگرداند...و از عدل و انصاف محروم بماند...(2)»

او در سخنان آتشين خود به آنان نفرين مى فرستاد و مى فرمود: «رويتان سياه و

ص: 378


1- - نهج البلاغه، خ 25 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

نامتان ننگ آلوده باد(1)

سپس سخنان دردناك خويش را چنين به پايان برد:

«اى مردنمايان نامرد كه در خام رأيى كودكان را مانيد و در عقل، عروسان حجله آراى را. اى كاش نه شما را ديده بودم و نه مى شناختمتان،شناختى كه به خدا سوگند، دچار پشيمانيم ساخت(2)»

«امام عليه السلام سرِجايش نشست، در حالى كه سرِ مباركش را به عقب بر مى گردانيد و از روى دلتنگى و نااميدى شانه هايش را تكان مى داد و بر اثر ناراحتى و اندوه، دست بر دست مى زد. گويى مسؤوليت آن را از شانه اش بر مى داشت و دستانش را از اداره امور آنان پاك مى كرد.(3)» يكبار دلش آنقدر از اندوه لبريز شد كه مى خواست كوفه را ترك كند!

امام على عليه السلام با تيزبينى كه داشت درك مى كرد كه توده هاى مردم، مجموعه اى يك دست و يا نژادى واحد نمى باشند. او مسائل را بررسى علمى مى كرد و مى دانست كه علم و آگاهى چقدر بر واقعيت جامعه تأثير دارد. چه، [بر اثر ناآگاهى مردم] نزديك بودن به عرب موجب تزكيه و پاكى شخص و دورى از آنان باعث ناپاكى او مى شد و در چنين شرايطى، نقش علم آن است كه بشريت را از خصلتهايى چون دنباله روى، وحشى گرى و غوغاسالارى كه از زمره خوهاى ناپاك حيوانى به شمار مى رود، آزاد سازد.

امام على عليه السلام به گونه اى بى نظير تشخيص داد كه اين مجموعه هاى مردمى كه از افراد ناآگاه تشكيل مى شوند، مجموعه هايى هستند كه جوهر جامعه را تشكيل نمى دهند و اينان تمامى ملّت نيستند، بلكه تكه هاى بريده شده اجتماعى مى باشند كه وابسته شرايط فكرى شخصى خود و زاده دوران عقب ماندگى طولانى و ماندگار

ص: 379


1- - نهج البلاغه، خ 25 - مترجم.
2- - همان.
3- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب.

هستند. اين بى خبران و ناآگاهان، دشمنان هر نوع پيشرفت و تحول و آرامشند. آنان برخلاف فرمان حق و جريان علم و جهت عدالت حركت مى كنند و به ستمگران، مشروعيت دروغين و خنده آور مى دهند. چه، اينان خادمان آن ستمگرانند كه خواسته هاى جنايتكارانه خود را از طريق همين افراد اعمال مى كنند و از نظر اين ناآگاهان هيچ مانعى ندارد كه زمامدارى، جاى خود را به زمامدارى ديگر دهد، زيرا آنها با همان كسى هستند كه نيرومندتر و پيروزمندتر باشد. امام على عليه السلام پيش بينى مى كرد كه بزودى شرق گرفتار حوادث ناگوار سياسى خواهد شد و سبب آن هم درگيريهاى خونين بر سر به دست گرفتن حكومت و نقشى است كه ناآگاهان در شعله ور ساختن آتش اين درگيريها و هل دادن آن به سمت نقطه اوج برعهده مى گيرند.

در بهترين حالت، ناآگاهان كسانى هستند كه به خاطر ابراز محبّت و احساسات نسبت به حاكمان و زمامداران خودسر، در جلوگيرى از ستمگرى آنان - در مقايسه با ساير مردم - نقش بسيار كمرنگى دارند.

امام على عليه السلام فرمود:

«مردم سه گروه اند: عالم ربّانى، شاگردان راستين عالمان كه به اميد يافتن راه نجاتى علم مى آموزند و پشه هاى دستخوش باد و توفان كه هر آوازه اى را پى مى گيرند و با هر وزش باد، به سويى رانده مى شوند. نه از روشنايى علم فروغى يافته اند و نه بر تكيه گاه محكمى تكيه كرده اند.(1)»

ص: 380


1- - نهج البلاغه، حكمت 147 - مترجم.

بخش هشتم: حكومت خرد

اشاره

دانش پژوهان بر سه دسته اند

پيشگوييها و شناخت الهامى

پايان حكومت بنى اميه درس رساى تاريخ

ص: 381

ص: 382

«دانش يك نقطه است، نادانان بسيارش كرده اند».

امام على عليه السلام.

از ديدگاه امام على عليه السلام حق يك احساس نيست، تا از طريق آن، چيزى را كه حق است از چيزى كه باطل است بتوان جدا كرد، بلكه حق از ديدگاه او يك شناخت است كه به وسيله احساس درست پشتيبانى مى شود.

از ديدگاه امام على عليه السلام مسأله شناخت، بر شناخت خرد تكيه دارد و به همين

دليل، او براى خرد و خردگرايى در مناسبتهايى گوناگون و نيز براى شناخت حدسها و پيش بينيهاى آينده كه كامل كننده شناخت خرد مى باشند، اهميّتى ويژه قائل بود.

او منزلت خرد را بالا برد و يك فلسفه كامل را در اين باره براى ما ارايه داد كه تاكنون به طور بايد و شايد به شرح و بيان اين فلسفه پرداخته نشده است. او نخستين كسى بود كه با منطق خرد به دفاع از اسلام پرداخت و نخستين كسى بود كه به شبهات گمراه كنندگان و نظرگاههاى مشكّكان پاسخ داد و با شيوه علمى سامان يافته اش، آيات متشابه را به گونه اى تأويل كرد كه با عقل سليم سازگارى داشته باشد.

«من نمى دانم كسى كه مى گويد: نمايندگان انديشه خردگرايى در اسلام، معتزله مى باشند و آنان نخستين كسانى بودند كه به آزادى خرد و آزادى انديشه فراخواندند، بركدامين دليل

تكيه كرده است؟ زيرا اگر آنان اندك بهره اى از اين انديشه دارند، امّا فضيلت در اين باره، تنها از آن امام على عليه السلام است.(1)»

عقاد مى گويد:

«از برتريهاى امام على عليه السلام نسبت به ساير فقهاى عصرش اين بود كه او دين را يكى از موضوعات تفكر و انديشه قرار داد و آن را تنها به عبادت و اجراى احكام منحصر

ص: 383


1- - محمّد جواد مغنيه، على و الفلسفه، دارالكتاب العربى، بيروت، ص 70 - مترجم.

نساخت. اگر در عصر او افرادى وجود داشتند كه فقه را مى آموختند، تا عبادات دينى را درست به دست آورند و مسائل قضايى و احكام دينى را از آن استخراج كنند، ليكن برترى على عليه السلام در آن است كه فقهى را مطرح مى كند كه اين فقه انديشه خالص و پژوهشى ويژه است و به اصطلاح امروز، آن چنان در اين دانش غور مى كند كه در ژرفاى آن فرو مى رود و به ماهيت علمى و يا فلسفى آن پى مى برد.(1)»

امام على عليه السلام افزون بر اين كه پيشاپيش مناديان خردگرايى قرار دارد، پدر علم كلام اسلامى نيز مى باشد. چه، تمامى متكلمان، انديشه هاى كلامى خود را بر اساس انديشه او بنيان نهاده اند. چنان كه در تأييد اين سخن، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد:

«واصل بن عطا بزرگ كلاميان، شاگرد ابوهاشم عبداللّه بن محمّدبن حنفيه و ابوهاشم شاگرد پدرش و پدر او شاگرد على عليه السلام بوده است. امّا فرقه اشعريه به ابى الحسن على بن ابى الحسن و على بن ابى الحسن به على بن ابى بشر اشعرى نسبت داده مى شوند و او شاگرد ابوعلى جبائى است و ابوعلى جبائى يكى از مشايخ معتزله مى باشد كه كلام را واصل بن عطا به آنان آموزش داد. امّا فقه، پيشواى بزرگش ابوحنيفه است كه از شاگردان

امام جعفربن محمّد بود و جعفربن محمّد شاگرد پدرش و به همين ترتيب تا اين كه به على عليه السلام مى رسد.(2)»

امام على عليه السلام انديشه اش را چنين بيان كرد: «هيچ دانشى همچون انديشيدن نيست.» انديشيدن تمامى عمليات عقلى از تصور، تخيل و يادآورى گرفته تا عمليات داورى، درك، استدلال، علّت يابى، عموميت دادن و برنامه ريزى را در برمى گيرد. عقل يا خرد [نيرويى است كه] تنها در هنگام روبه رو شدن با مشكلات و دشواريها نمى انديشد، بلكه عقل يك دستگاه و فعال است كه تا زمانى كه انسان در حالت بيدارى و هوشيارى باشد، دايما كار مى كند. به عنوان مثال، گاهى شخصى نشسته است و دارد استراحت مى كند و در ظاهر، گويى كارى انجام نمى دهد و نشانه اى از مشكلاتى كه باعث رنج او شود نيز در وى ديده نمى شود، ليكن عقل او

ص: 384


1- - عباس محمود عقاد: عبقريه الامام، ص 47 - مترجم.
2- - على محمّد حسين اديب، منهج التربية عندالامام على، ص 86 - مترجم.

در حقيقت كار مى كند و تحرك دارد. چه، بزرگترين ويژگى اين موجودى كه او را انسان مى نامند نسبت به ساير موجودات زنده ديگر آن است كه او توان و شايستگى تفكر و انديشيدن را دارد و به همين دليل، درباره او گفته اند: «انسان حيوانى خردمند و انديشه گر است.»

«اين موضوع را فلاسفه نخستين درك كرده بودند و مربّيان و فلاسفه جديد هم آن را تأييد نموده اند. على بن ابى طالب عليه السلام از همان فلاسفه نخستين و انگشت شمار در زمان خود بود كه به اين گوهر گرانبهايى كه در نزد انسان است و آن را همچنان در نهانگاه وجودش پنهان نگه مى دارد، توجّه داد و اهميّت آن را بالا برد و عظمت خاصى برايش قائل شد و علم حقيقى را به چيزى پيوند داد كه بر پايه محكم خرد و انديشه استوار باشد و هيچ چيزى را برخرد برترى نداد و گويى در اين موضعش، با درك عميق، بر بهره گيرى از شيوه علمى در تحقيق و پژوهش تأكيد مى كرد.(1)»

مادام كه انسان جانشين خدا در زمين باشد، ارزش خرد به بالاترين سطح خودش مى رسد بدين معنا كه خرد تا آن جا بالا مى رود كه بتواند ارزش جانشينى انسان از سوى خداى را توجيه كند.

امام على عليه السلام در دو جمله ميان جانشينى انسان و ماهيت شناخت رابطه برقرار مى كند. اين دو جمله در تأثير خرد بر جانشينى انسان و آماده سازى سرشت غنى براى انسان پيش از آفرينش او يكديگر را تكميل مى كند. امام عليه السلام فرمود:

«خداى سبحان پيش از آن كه انسان را بيافريند، جهان هستى را بيافريد و در بهترين ترتيب در جاى خود قرار داد و در زيباترين نظم سامانش بخشيد و زمين را گسترانيد و امكانات آن را بر بهترين صورت كامل كرد و در آن هواى آزاد آفريد و چشمه سارها و رودخانه ها روان ساخت و انواع خوراكيها و نوشيدنيها و ميوه ها را مهيا كرد. گياهان و گلهاى رنگارنگ در آن رويانيد...پس از آن كه آفرينش زمين را به پايان رسانيد و هر آنچه را كه دلها ميل دارند و چشمها لذت مى برند در آن گرد آورد،

ص: 385


1- - على محمّد حسين اديب، منهج التربية عندالامام على، ص 86 - مترجم.

انسان را به سوى آن آورد و در آن سكونتش داد تا جانشين او در زمنيش باشد، در آغوش آن زندگى كند و در ميان بركاتش بسر برد و در گفتارها، كردارها، نيتها و هدفهايش بر طبق احكام و خواسته خداوند عمل كند.(1)»

امّا دومين جمله اى كه از ديدگاه فلسفى، تكميل كننده جمله نخست مى باشد، سخن امام على عليه السلام درباره آفرينش آدم است:

«سپس از روح خويش در آن دميد تا هيأت آدم گرفت با ذهنهايى كه به جولانشان در مى آورد و انديشه هايى كه تصرفاتش را ابزار كارند، اندامهايى كه در خدمت اويند، نيروى شناختى كه با آن حق را از باطل تشخيص مى دهد و طعمها، بوها، رنگها و جنسهاى گونه گون را.(2)»

تفسير يگانگى اين دو عبارت اين معنا را مى رساند كه انسان به وسيله خرد حتّى از فرشتگان هم بالاتر است. البتّه در صورتى كه خرد او بر شهوتش چيرگى يابد و موضوع برترى خرد و جانشينى انسان از خدا در زمين او، در همين جا نهفته است. امام عليه السلام در اين باره فرمود:

«خداوند در فرشتگان خرد را بدون شهوت و در چهارپايان شهوت را بدون خرد و در آدميان هر دو را قرار داد. پس هر كس كه خرد او بر شهوتش چيرگى يابد، از فرشتگان برتر است و هركس كه شهوت او بر خرد وى چيرگى يابد، از چهارپايان بدتر خواهد بود.(3)»

احاديث امام على عليه السلام كه درباره علم به طور متواتر به ما رسيده اند، فراوانند و به فصل بندى گسترده و محيط مناسب نياز دارد كه اكنون وقت آن نيست.

ليكن آنچه در اين جا امكان بررسى آن وجود دارد، بيان اصول اساسى برداشتها، انديشه ها و راهكارهاى امام على عليه السلام درباره علم است و اين در حالى است كه او در رأس حكومت اسلامى و در بالاترين قله رهبرى علمى، تربيتى و آموزشى و نيز گفتگوى فكرى ميان رهبرى و مردم قرار دارد.

ص: 386


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه.
2- - همان، خ 1 - مترجم.
3- - همان.

او در اوج قله علم و فرهنگ و گفتگو قرار داشت تا آن جا كه مخالفت با انديشه والا و دانش كامل او با شكست خفتبار روبه رو مى شد. اينك در آغاز، مدخلى از سخنان على عليه السلام را درباره تشويق به علم بر مى گزينيم. او كه علم را براى مردم مى خواست نه براى طبقه اى خاص و اشراف جامعه، خطاب به مردم چنين فرمود:

«اى مردم چراغ دل را از فروغ پند دهنده اى برافروزيد كه پند خود به كار بندد و آب از سرچشمه زلالى برگيريد كه از هر آلودگى پاك باشد. اى بندگان خدا بر جهل خويش تكيه نكنيد و بر يوغ هوستان گردن منهيد كه هركه چنين كند در لبه پرتگاهى سست پى جاى گرفته باشد، با كوله بارى از تباهى كه با آراى شخصى و بى ريشه خود، جا به جاشان مى كند، تا آنچه را ناچسب است بچسباند و بر فرضيه هاى دور و ناآشنا، آشنايى را تحميل كند... پس علم را پيش از آن كه از ريشه بخشكد دريابيد و نيز پيش از آن كه به جاى بهره مندى از سرچشمه هاى دانش در محضر دانشمندان به خود سرگرم شويد(1)

در اين جا سخنانى قاطع و روشن به چشم مى خورد كه بعدها پيش آهنگ فلسفه اى قرار مى گيرد كه در عصر روشنگرى، در انقلاب فرانسه و اروپا و در تمامى فراخوانيهاى ملّى به كار گرفته مى شود. امام على عليه السلام در اين سخنان به يگانگى علم با مردم و مردم با علم فرا مى خواند، تا جامعه اى را بنيان نهد كه باسواد، آگاه و قادر

به اداره امور خود باشد. او دراين باره از فلسفه خويش در مورد حكومت مردم كه همان حكومت حق است پيروى مى كند، حكومتى كه بر پايه دانش، شناخت، حكمت و نابودى استثمار طبقاتى استوار است.

آرى، اين سخن كه «علم براى مردم است» به مراتب مهمتر، با عظمت تر و ريشه دارتر از اين سخن است: «علم در خدمت مردم است». چه، مقصود امام على عليه السلام از اين سخن (علم براى مردم است) آن است كه مردم به ارزش علم پى ببرند، آن را بياموزند و از سرچشمه هاى زلال آن بنوشند.

ديگر آن كه علم - از ديدگاه على - براى همه مردم است، زيرا علم با دو ويژگى

ص: 387


1- - نهج البلاغه، خ 105 - مترجم.

اصلى زينت يافته است: اولاً: علم فراگير است و تمامى انسانها را كه جانشينان خداوند در زمينند فرا مى گيرد و ثانيا: از آن چنان مقام بلندى برخوردار است كه شايسته بزرگوارى انسان جانشين خدا در زمين مى باشد.

بر طبق اين نظريه بايد علم را از چهارچوب و انحصار اشرافى گرى، انحصار گروه برگزيده كه گاهى به برگزيدگان مالى [= سرمايه داران بزرگ ]پيوند مى خورد بيرون آورد، همان پيوندى كه در حال حاضر در كشورهاى سرمايه دارى تحقق يافته است، زيرا بخش عمده اى از دانشمندان [و نه همه آنان] با گروهى از سرمايه داران پيمان بسته اند كه علم را در خدمت استثمار سرمايه دارى استعمار و امپرياليسم به كار گيرند.

بر اين اساس على بن ابى طالب عليه السلام بيش از شهرت و نام اكادميك علم، امتياز حضور در صحنه ها و مردمى بودن را به آن داده است. زيرا، علم يعنى انديشيدن و انديشيدن در توان هر انسانى است كه آزاد باشد، بتواند بينديشد، انديشيدن را ادامه دهد و با خويشتن خويش، با مردم و با جهان هستى گفتگوى عقلانى داشته باشد.

امام على عليه السلام فرمود.

«هيچ دانشى همچون انديشيدن نيست.(1)»

او درباره ارزش دادن والاى اخلاقى به علم كه انسانهاى بزرگوار شايسته آنند، فرمود: «...هيچ بزرگواريى همانند علم نيست.» اين سخنان كه تمامى مفاهيم و انديشه هاى ژرف بشرى امروز در برابر آن كوچكند، در دهه پنجاه و يا شصت قرن هفتم ميلادى گفته شده است!

از آن جا كه بشريت گسترده است و اخلاق بزرگوارانه نيز با تمامى اصول مهم انسانى خود گسترده مى باشد، علم كه هيچ بزرگوارى به پايه آن نمى رسد، از هر

ص: 388


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه.

چيزى گسترده تر است. چه، علم به وجود عقلى انسان نزديك مى باشد.

امام على عليه السلام انديشه اش را اين چنين بيان مى دارد: «گنجايش هر ظرفى با قرار دادن چيزى در آن كم مى شود، مگر گنجايش ظرف علم كه فزونى مى يابد.(1)» لذا امام عليه السلام علم را به عنوان سلاحى برنده و آرمانى بزرگ به انسانيت ارايه مى دهد.

در بينش على بن ابى طالب عليه السلام درباره علم و شناخت، پيش از هر چيزى، دو موضوع برجسته به چشم مى خورد:

1- علم در انسان، شناخت زبانى، انديشه هاى عارضى و كارهاى جدالى نيست، بلكه علم در فطرت انسان و در وجود او جاى دارد. به سخنى روشنتر: علم با خون انسان درهم آميخته است، چنان كه با جان او درهم آميخته است. چه، علم سرشت انسان است، نه ويژگيهايى جدا از ماهيت طبيعى او. امام على عليه السلام گفت:

«علم بر دو نوع است: فطرى و شنيدارى و هرگاه علم فطرى نباشد، علم شنيدارى سودى نخواهد داشت.» او در يك استعاره رسا و دلربا مى گويد: «علم رنگ وجود است» و «...رنگ يك چيز، زمانى خود را نشان مى دهد كه اين چيز از هرآلودگى پاك شده باشد.(2)»

بنابراين، علم فطرى، علمى است كه انسان با رفتارى دوگانه - آشكار باشد و يا پنهان - نمى تواند از آن جدا شود و برخلاف آن رفتار كند، زيرا اين علم در اعضاى انسان و شكل ساختارى او جاى دارد، در حالى كه در علم شنيدارى مى تواند چنين كند. امام على عليه السلام گفت:

«پست ترين دانشها آن است كه به گفت و شنودى بسنده شود و برترين دانشها همان است كه آن را در قلمرو درون و برون، كار بردى باشد.(3)»

2- رابطه علم با عمل، زيرا علم تئورى صرف، خيال و يا مجرداتى دور از واقع نيست بلكه راهنماى عملكرد انسانى است كه در زندگى اش بدان تكيه مى كند.

ص: 389


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه.
2- - همان.
3- - همان، حكمت 92 - مترجم.

انسان همان گونه كه يك حيوان خردمند است، يك حيوان كارگر هم مى باشد. توليد مى كند، مى سازد، سامان مى بخشد و بنا مى كند. بعد انسانى انسان و پيشرفته و تاريخى او، آن است كه كار را از طريق علم انجام مى دهد زيرا زندگى انسانى در شرايطى تحول مى يابد و پيشرفت مى كند كه علم و كار با هم باشند و ترديدى نيست كه مقصود امام على عليه السلام هم دانش اجتماعى است و هم دانش فردى.

در روز قيامت از همه بيشتر، دانشمندى مورد بازپرسى قرار مى گيرد كه علمش را به كار نگرفته باشد. امام على عليه السلام فرمود:

«دانشمندى كه به علمش عمل نكند، همچون نادان سرگردانى است كه هيچگاه از نادانى اش رهايى نيابد بلكه حجت بر ضد او بزرگتر و افسوس خوردن برايش پايدارتر و در پيشگاه خدا ملامت تر است و چه بسا دانشمندى كه نابخردى اش باعث هلاكت او شده و دانشى كه به همراه داشته، هيچ سودى به حال وى نبخشيده است.»

او در حكمتهاى ناب خويش، انسانها را به عمل توأم با علم تشويق مى كند:

«كسى كه بدون بهره داشتن از دانش كار كند، بسان كسى است كه در بيراهه حركت مى كند و كسى كه با بهره گيرى از دانش كار كند، همچون كسى است كه بر راه روشن راه پيمايد. لذا انسان انديشمند بايد بنگرد كه آيا پيش رونده است و يا پس رونده؟»

«دانش خود را به نادانى و يقين خود را به شك تبديل نكنيد و هرگاه علم پيدا كرديد، عمل كنيد و هرگاه يقين حاصل نموديد، اقدام كنيد.»

«علم همنشين عمل است. پس هركس علم پيدا كرد، عمل كند و علم، عمل را صدا مى زند. اگر پاسخش داد، بسيار خوب، وگرنه از آن جا كوچ مى كند.(1)»

و از آن حضرت روايات ديگرى از اين قبيل [نقل شده است] كه چندين قرن

[گفته هاى] از نيروهاى پراگماتيستى و سوسياليستى در ارزش كار و عمل پيشى گرفته است.

اگر از ديدگاه فلسفى به اين دو موضوع بنگريم، شناخت خود، نخستين مرحله

ص: 390


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه - مترجم.

شناخت است.

«دانشمند كسى است كه خود را بشناسد و در نادانى شخص همين بس است كه ارزش خود رانشناسد.(1)»

ليكن شناخت خود پديده لحظه اى نيست كه يكباره پيدا شود بلكه شناختى است پايدار، در حال پيشرفت و گسترش و چشم گير در زمينه فعّاليّت فردى و فعّاليّت اجتماعى، فعاليتى كه توأم با شناخت فعال است. بنابراين، شناخت خود در چهارچوب عمل و عقيده و عمل و رابطه به دست مى آيد، زيرا شناخت خود، شناخت توليد و توليد شناخت است كه هرگونه شناخت منفى را از خودش دور مى كند.

على عليه السلام شناخت و علم را گرامى داشته است، زيرا اين دو، تنها غذاى روح است و به همين دليل، بارها مى پرسيد:

«چرا مردم را مى بينم كه هرگاه در شب غذا به نزد آنان آورند، چراغها روشن مى كنند، تا آنچه را كه وارد شكمهاشان مى شود ببينند، در حالى كه به غذاى نفس اهميّت نمى دهند و به وسيله علم، چراغهاى عقلشان را روشن نمى سازند، تا از پيامدهاى نادانى و گناهان در عقايد و كردارهايشان در سلامت باشند.(2)»

بر اين اساس، علم به معناى پاكيزه ساختن جانهاست كه از ويژگى ابديت برخوردار است.

ديگر آن كه بشريت در برابر بت ثروت تسليم مى شود و فريب آن را مى خورد، تا آن جا كه نيرنگ ثروت بر او كاملاً چيره مى شود. ليكن مقايسه كردن علم با ثروت،يك انديشه تهاجمى به وجود مى آورد كه به رغم سادگى اش، منزلت و جايگاه ثروت را تهديد مى كند [و آن را در برابر علم حقير مى سازد].

آرى اين انديشه ساده است زيرا در كمال روشنى و راستگويى قرار دارد ليكن

ص: 391


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه - مترجم.
2- - همان.

شيطان ثروت بسيار نيرومند است.

امام على عليه السلام به كميل بن زياد نخعى مى گويد:

«اى كميل! دانش از دارايى بهتر است، چرا كه دانش تو را پاس مى دارد، در حالى كه دارايى را تو بايد پاسدارى كنى. دارايى با انفاق كاسته مى شود، امّا دانش با انفاق فزونى مى يابد و شخصيت ساخته و پرداخته دارايى، با نابودى اين دارايى، خود نيز نابود مى شود. اى كميل پسر زياد خزانه داران ثروت در زندگى خويش نيز نابودند، امّا دانشمندان عمرى به بلنداى تاريخ دارند. تنهاشان نابود مى شود، امّا تمثال آنها در قلبها مى ماند.(1)»

لذا ثروت به طرز وحشتناكى دنيا را در اختيار خود گرفته است، زيرا لذتها و هوسها به وسيله آن خريدارى مى شود و دنيا به وسيله آن در معرض خريد و فروش قرار مى گيرد و به همين سبب مفهوم دنيا همچون مفهوم علم انسان را اشباع نمى كند و بدين دليل هرجوينده علم جوينده حق نيست.

دانش پژوهان بر سه دسته اند

امام على عليه السلام مى فرمايد:

«دانش پژوهان بر سه دسته اند. هان آنان را با ويژگيهايشان بشناسيد: دسته اى از آنان دانش را با هدف كشمكش و جدال، دسته اى آن را به منظور خود خواهى و نيرنگبازى و دسته اى براى آگاهى و عمل مى آموزند. امّا آن كس كه هدف جدال و كشمكش دارد، او را مى بينى كه در مجالس سخن سرايى به ستيز و جدال با اشخاص مى پردازد، جامه روتنى برتن كرده و جامه تقوا را بيرون آورده است و بدين سبب خداوند سينه او را درهم مى كوبد وبينى اش را مى برد. امّا آن كه هدف خود خواهى و نيرنگبازى دارد،برهمتايان خود كه همنوعان خود او مى باشند، تكبّر مى ورزد و در برابر ثروتمندان فروتنى به خرج مى دهد. بنابراين، وى حلواى آنان را گوارا و دين خويش را نابود مى سازد و بدين سبب، خدا چشمانش را نابينا و نامش را از ميان دانشمندان محو مى كند. امّا آن دانش پژوهى كه هدفش آگاهى و عمل است، آثار رنج و اندوه را در چهره او مى بينى. در تاريكيهاى شب [براى راز و نياز

ص: 392


1- - على بن ابى طالب، نهج البلاغه - مترجم.

با خدا] بپا مى خيزد و جامه سالكان برتن مى پوشد، كار مى كند و بيمناك است و بدين سبب، خدا اعضاى او را نيرومند مى سازد و در روز قيامت امانش مى دهد.»

اين سخنان امام عليه السلام به اندازه كافى افراد پرمدّعا، فقيه نماها و پرحرفها را شناسانده است يعنى همان كسانى كه ادب و دانش را وسيله دلدارى براى پادشاهان و فرمانروايان يا بازيچه لفظى و يا نيرنگى براى بيان شايستگى شخصيتى و چيرگى غير واقعى خود قرار داده اند. وظيفه علم جز علم، حكمت، اندرز، ايجاد تحول و ساختن بنياد عدالت براى زندگى انسان نيست و انسان نمى تواند صرفا ظرفى براى علم باشد و اين ظرف را كامل و يا ناقص از علم پرسازد و سپس هرگونه كه بخواهد و هرجا كه مايل باشد آن را تخليه كند. چه، براى كسى كه بار علم را بر دوش مى كشد لازم است كه شرايط علم و فضيلتهاى آن را در خويش داشته باشد و به همين دليل است كه از ديدگاه امام على عليه السلام يك دانش پژوه بايد فضيلتهاى بزرگوارانه دانش را در خود داشته باشد. او مى گويد:

«اى پژوهنده دانش، دانش را فضيلتهاى بسيارى است: سر آن فروتنى، چشم آن بيزارى از حسد، گوش آن فهميدن، زبانش راستگويى و امانتدارى، قلب آن هدف نيكو، انديشه آن شناخت اشيا و امور، دستش رحمت، پايش ديدار با دانشمندان، همت آن سلامتى، حكمت آن تقوا و آرامش رستگارى، رهبرش عافيت، سوارى اش وفا، سلاحش سخنان ملايم، شمشيرش خشنودى، كمانش مدارا، ارتش آن همنشينى با دانشمندان، ثروتش ادب، اندوخته اش دورى از گناهان، توشه اش كارنيك، پناهگاه آن سازش، راهنمايش هدايت و رفيقش دوستى با نيكان است.»

انديشه هاى امام على عليه السلام از به كارگيرى دانش در كارها و فعاليتهاى سياسى، نظامى و اجتماعى سرچشمه مى گيرد. امّا اين به كارگيرى [به طور موقت و گذرا نيست، بلكه] دراز مدّت و در همه صحنه ها به طور هماهنگ و برابر است. چه، علم همانند زندگى است كه هم انديشه را در برمى گيرد و هم رفتار را و همان گونه كه در دل سرشت انسان و رفتارش نفوذ مى كند، در دل اشيا نفوذ مى كند.

على عليه السلام مى خواهد جهان انسانيت به وسيله علم ساخته شود، جهانى كه علم را

ص: 393

آيين خود قرار دهد و با بهره گيرى از آن، دستاوردها و اركانش را بنيان نهد. او به كميل فرمود:

«اى كميل! دانش راستين، آيينى است كه انسان پذيرايش شده است و بدان پاى بند مى شود. با كمكش در حيات خود راه و رسم فرمانبرى را مى آموزد و از پس مرگ، از خود نام نيكى به يادگار مى گذارد. دانش فرمانرواست و ثروت فرمان پذير.(1)»

در زمان على بن ابى طالب عليه السلام اعرب سخت تحت تأثير ستاره شناسى و طالع بينى قرار داشتند، بويژه در دوران جاهليت. در آن زمان، طالع بينان و فالگيران فراوانى وجود داشتند كه در گوشه و كنار سرزمين عربى پراكنده بودند. به رغم اين كه پس از گسترش اسلام از منزلت آنان كاسته شد ليكن طالع بينى همچنان در متن زندگى عرب قرار داشت.

على عليه السلام با وجود اين كه براى شناخت و دانش اهميّت ويژه قايل بود، در مورد اين كه مردم زير نفوذ طالع بينان و ستاره شناسان قرار گيرند و گفته هاى آنان را بپذيرند هشدار مى داد، زيرا اين كار برخلاف علم و اراده بشرى بود. از اين رو امام عليه السلام به ستاره شناسى اجازه نمى داد كه در مسائل سياسى و جنگ دخالت كند چرا كه انسان با اراده و انديشه خود تصميم مى گيرد و كارهاى انسانى اش را انجام مى دهد. او در مورد آموختن ستاره شناسى به مردم هشدار مى داد، مگر اين كه آموختن آن درخشكيها و درياها آنان را به كار آيد.

اميرمؤمنان عليه السلام دشمن فالگيرى بود زيرا او تنها از طريق علم راهش را مى جست، علمى كه شايستگى دارد براى تمامى بشر سلاحى باشد در اداره زندگى آنان. در حالى كه فالگيرى تنها يك نوع فعّاليّت فردى است كه نقش خرد و اراده انسانى را در بررسى امور زندگى آنها از بين مى برد.

هنگامى كه امام على عليه السلام آهنگ نبرد با خوارج را كرد يك ستاره شناس به او

ص: 394


1- - نهج البلاغه، حكمت 139 - مترجم.

گفت: «اى اميرمؤمنان اگر در اين ساعت حركت كنى، بيم آن دارم كه به مراد خود دست نيابى، زيرا دانش ستاره شناسى اين را به من مى گويد.» امام عليه السلام در پاسخ او فرمود:

«آيا چنين مى پندارى كه تو به ساعتى آگاهى كه اگر نيكش بخوانى و مسافرى را رخصت سفر بدهى، بديها از او دور مى شود و چون از ساعتى بيم دهى، در حركت و سفر، موجب گرفتارى و در بند شدن سختيها مى شود؟ آن كه اين ادعايت را تصديق كند، قرآن را تكذيب كرده است و از يارى جستن از خدا - در دستيابى به خوشايندها و راندن ناخوشايندها - روى بر تافته است و هدف تو در اين سخنت آن است كه هركس بدان عمل كند و آن را به كارگيرد، بايستى تو را سپاس گويد نه پروردگار خويش را، چرا كه با تكيه بر باورهاى تو سود يافته يا از زيان رسته است.

آنگاه امام رو به مردم كرد و گفت:

«اى مردم، جز آنچه در خشكى و دريا آدمى را به كار مى آيد، زنهار گرد آموزش ستاره شناسى نگرديد، زيرا ستاره شناسى به كهانتتان مى كشد و ستاره شناس چونان كاهن، كاهن همانند جادوگر و جادوگر در حكم كافر است و كافر در آتش. به نام خدا، به پيش!(1)»

امام على عليه السلام سنگينى فكرى و قدرت سياسى و معنوى اش را در كفّه علوم عقلى قرار داد، نه در كفّه علوم غيبى. چه، او به مردم آموزش مى داد كه آنان مختارند و از

شرايط آزادى برخوردارند و اين امر مستلزم آن است كه آنها خودشان نسبت به كارهاى شان و كارهاى دنياى شان، در سطح امانتى كه خداوند آن را در اختيار انسان جانشين خود در زمين قرار داده است آگاهى و شناخت داشته باشند.

امّاشناختى كه يكى از شاخه هاى علوم غيبى را تشكيل مى دهد، از زمره حالتهاى فردى، پيشگوييها، رازهاى روحى، الهام گرفتنها و حدس و تخمينهايى به

ص: 395


1- - نهج البلاغه، خ 79 - مترجم.

شمار مى رود كه نمى توان جامعه را بر پايه آن بنيان نهاد، زيرا ساختمان اجتماعى و اقتصادى، به قواعد و پايه هاى علمى نياز دارد كه تنها از طريق شناخت علمى مى توان به آن دست يافت.

پيشگوييها و شناخت الهامى

از ويژگيهاى امام على عليه السلام شناخت الهامى است. چنان كه درخشش عظيم فكرى از خصوصيات او به شمار مى رود. او اين شناخت را از پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله دريافت كرد كه دانش را به او مى آموخت و شيوه تجربه آن را به او نشان مى داد و بدين سبب، او چيزى را مى ديد كه با چشم ظاهرى نمى شد آن را ديد. او كه دريچه ذهنش به روى شناختها و انديشه ها گشوده شده بود، به پيش بينيها و چشم اندازهايى اشاره مى كرد كه بعدها حوادث و رويدادها آنها را به صورت واقعيت در آورد.

اگر على عليه السلام به مردم فرهنگ خردگرايى را آموزش مى داد بدان سبب بود كه اين فرهنگ قابل آموزش و پياده كردن بود؛ در حالى كه شناخت الهامى جز براى انسانهاى پاك، يعنى كسانى كه خداوند نور شناخت را به آنها مى بخشد، فراهم نمى شود. چه، تنها انسانهاى بزرگ و با ايمانند كه نورشان پيشاپيش آنان در حركت است و آنها با روشنايى اين نور بر اشيا اشراف پيدا مى كنند و بر اثر نعمت و بركت خداوند، چيزى را مى بينند كه هيچ كس آن را نمى بيند.

بينش الهام گر محمدى، پيش گوييهايى را انجام داد كه تمامى مصيبتها، درگيريها و جنگهاى داخلى كه امام على عليه السلام گرفتار آن شد، تفسير كرد. پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله فرمود:

«يكى از شما براى تأويل قرآن مى جنگيد، چنان كه ما براى تنزيل آن جنگيديم.»

ابوبكر گفت: «اى پيامبر خدا، آيا من هستم؟»

- «خير.»

ص: 396

عمربن خطاب گفت: «اى پيامبر خدا، آيا من هستم؟»

- «خير، بلكه او كسى است كه كفش خود را وصله مى كند!»

جز على عليه السلام چه كسى كفشهايش را وصله مى كرد؟

يكى از افرادى كه بر ضد امام على عليه السلام شورش كرد، شخصى بود كه [چون سگان] پستان داشت و از قبيله بنى تميم بود، او در گذشته به شخص پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گستاخى كرده بود و اين در حالى اتفاق افتاد كه آن حضرت غنايم نبرد حنين را توزيع مى كرد:

- «اى محمّد عادلانه رفتار كن!»

سپس سخنش را تكرار مى كند:

- «اى محمّد، عادلانه تقسيم كن. كارت عادلانه نيست!»

پيامبر صلى الله عليه و آله با حالت خشم در پاسخ او مى گويد:

- «واى برتو! اگر من عادلانه رفتار نكنم، پس چه كسى عادلانه رفتار خواهد كرد؟»

برخى از اصحاب خواستند او را بكشند، امّا پيامبر صلى الله عليه و آله مانع از اين كار شد.

سپس به آنان فرمود:

«از ريشه اين شخص مردمى ظهور خواهند كرد كه همچون بيرون رفتن تير از كمان از دين بيرون مى روند. يكى از شما به پيكان خود مى نگرد و چيزى نمى يابد، به تنه تهى تيرش نگاه مى كند و چيزى نمى يابد، سپس به پرهاى دنباله تير مى نگرد باز هم چيزى نمى يابد، سرگين از خون پيشى گرفت. در آن هنگام گروهى از افراد پديدار مى شوند كه نمازتان را در كنار نماز خود كم بها مى دهند و روزه تان را در برابر روزه خود بى ارزش مى دانند، قرآن مى خوانند و از حنجره شان پايين نمى رود. نشانه آنان مردى است سياه، دستش داغ شده است و يكى از دستانش شبيه به پستان زن است! آنان بدترين آفريده و بدنهادترين شخص مى باشند. بهترين آفريده و نيك

ص: 397

نهادترين شخص و از همه كس در پيشگاه خدا مقرب تر، آنان را مى كشد.»

وقتى ديگر در زمان ديگرى فرا رسيد كه امام على عليه السلام آهنگ نبرد با خوارج را كرد: كسانى كه خودشان با انتخاب خودشان رهسپار كشتارگاه و شكست شدند.

على عليه السلام تأكيد داشت كه پستاندار بايد در ميان كشتگان خوارج باشد و به يارانش فرمود: «به خدا سوگند، دروغ نگفته است، دروغ نگفته است. به دنبال آن مرد بگرديد، حتما در ميان اين گروه است.» آنان جسدها را يكى يكى بازرسى كردند، تا اين كه آن مرد را يافتند و مردم فرياد زدند:

- پستاندار.

امام على عليه السلام به سجده افتاد و خدا را سپاسگزارد و مى گفت:

- «خدا و پيامبرش راست گفت.»

- مسلمانان لااله الاّاللّه گفتند.

- «اللّه اكبر...اللّه اكبر...»

امام على عليه السلام باز هم از طريق شناخت الهامى، پيشگويى شگفت آورى را انجام مى دهد و اين پس از زمانى است كه او در جنگ جمل پيروز مى شود و مروان را به نزد او مى آورند و امام حسن و امام حسين از او شفاعت مى كنند و از پدرشان مى خواهند كه او را ببخشد.

«آن دو نوجوان پس از آن كه از پدرشان درباره آن ستمگر شكست خورده [= مروان] تقاضاى عفو كردند، به سخنان خود چنين ادامه دادند:

«اى اميرمؤمنان، او با تو بيعت مى كند.»

امام على عليه السلام نگاهى تحقيرآميز به دشمنش كرد و مروان دست لرزانش را با سرشكستگى و زبونى به سوى او برد [تا با او بيعت كند ]ليكن على عليه السلام از گرفتن آن

خوددارى كرد و از اين دست و صاحبش روى برگردانيد و خطاب به دو سبط پيامبر و كسانى كه در آن جا حضور داشتند چنين فرمود:

ص: 398

«آيا او پس از كشته شدن عثمان بامن بيعت نكرده بود؟ مرا نياز به بيعت او نيست كه دست او دست يهودى است.(1)»

پس از لحظاتى به آن نيرنگبازى كه زندگى اش تنها به يك جمله و يا يك اشاره سرانگشت بستگى داشت چشم دوخت و با نگاههايش او را در مسيرى كه مى رفت آنقدر تعقيب كرد كه از نظرش ناپديد شد.

ليكن پنهان شدن مروان از ديدگان موجب نشد كه او از محدوده ديد على عليه السلام نيز پنهان شود، زيرا امام عليه السلام او را با چشمان الهام مى بيند و موانع زمان و پرده هاى سالها و تاريكيهاى ناپيداها را كنار مى زند و گامهايى را كه او در آينده بر مى دارد مى بيند،

گامهايى كه او را به پايان زندگى اش مى رساند و پس از وى تا دوران فرزنداش ادامه مى يابد.

حاضران صداى عميق و آهسته امام عليه السلام را مى شنوند و گويى سخنان او از سرزمينى بسيار دور و ژرف به آنان مى رسد:

«او به حكومتى دست خواهد يافت كه بسان ليسيدن سگ بينى اش را، كوتاه مدّت باشد و او را چهار فرزند خواهد بود و بزودى امت از دست او و فرزندانش شاهد روزى خونين خواهند بود.»

بدين ترتيب، امام على عليه السلام صفحات رويدادهاى آينده را مى خواند.

درخشش ديگرى [در ميان پيشگوييهاى امام على عليه السلام] به چشم مى خورد. اين درخشش از رويدادهاى مصيبتبار آينده پرده بر مى دارد. آه از اين درخشش كه از مصيبتى سخت پرده بر مى دارد!

او كه به سوى شام در حركت بود، در نقطه اى توقف كرد كه به نام «كربلا» ياد مى شد. با نگاهى اندوهبار بدان مى نگريست و با صدايى غم انگيز با خود چنين

ص: 399


1- - عبدالفتاح، عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 6، ص 124 - 139 - 141 - مترجم.

زمزمه مى كرد:

«اين جا، اين جا، جايگاه باراندازشان و نقطه فرود سوارانشان است! اين جا، جايگاه ريختن خونهايشان است!»

مردم از سخنان او به لرزه افتادند و با بيم و هراس مى پرسيدند: «آن چيست، اى اميرمؤمنان؟» او پاسخ نمى داد، تا اين كه بناگاه چشمش به حسين عليه السلام افتاد و بر چهره او خيره شد، امّا نگاهش، دلسوزانه، رقت آميز و معنادار بود. آنگاه در پاسخ آنان چنين فرمود:

«چه سنگين است بر خاندان محمّد صلى الله عليه و آله كه سبط پيغمبر در اين جا پا مى نهد. پس واى ايشان بر شما، وايتان برآن گروه، واى آنان بر شما. با چنان اشخاص مى جنگيد و باز: واى آنان بر شما. درازاى اين عمل، آتش پروردگار در انتظار شما خواهد بود.» پس در حالى كه بر زمين نگاه مى كرد، روانه شام شد.(1)

امام على عليه السلام در يك وقت ديگر نيز پيش بينى سياسى اش را درباره حكومت امويان بيان مى كند. از اين رو خطاب به آن مردم مى گويد:

«به خدا سوگند، از پس من، بنى اميه را زمامدارانى بسيار بد خواهيد يافت.(2)»

«به خدا سوگند كه فرمانروايى امويان چندان مى پايد كه تمامى محرمات الهى را حلال بشمارند و تمامى پيمانها را بشكنند و خيمه و كوخى نماند كه ستمشان در آن نفوذ نكرده باشد. سياست بد و غير انسانى شان چنان گسترده شود كه جامعه با چشمى بر دين خويش مى گريد و با چشمى ديگر بر دنيايش.(3)»

بينايى على بن ابى طالب عليه السلام با نور عنايت خداوند، آنقدر كشش پيدا مى كرد كه پايان كارها و سرنوشت بد شرارت پيشگانى را كه با على و خاندانش جنگيدند بخوبى مى ديد. پيشگوييهاى او درباره سرنوشت بد ستمگران، نمايانگر ايمان ژرف

ص: 400


1- - عبدالفتاح، عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 4، ص 214 - مترجم.
2- - نهج البلاغه، خ 93 - مترجم.
3- - همان، خ 98 - مترجم.

او به حق و عدل الهى بود و بدين سبب، دعايش از محدوده ايمان و پيش بينيهاى او بيرون نمى رفت و اطمينان داشت كه دعايش به اجابت مى رسد!

او به بنى اميه گفت:

«آگاه باشيد كه هر خونى را خونخواهى و هر حقى را طالبى است و خونخواه خونهاى ما همچون حاكم بر نفس خويش است؛ و او خدايى است كه هر كه را بخواهد مى تواند به چنگ آورد و ناتوان نيست و هركس بگريزد از چنگ او خلاصى ندارد. پس به خدا سوگند ياد مى كنم، اى بنى اميه كه پس از اندك زمانى، حكومت را درست ديگران و در خانه دشمنانتان خواهيد ديد.»

گويد: «پس از چندين سال، پيش بينى امام على عليه السلام تحقق پيدا كرد و آنچه به وقوع پيوست، پيامدى بود كه بايد به وقوع مى پيوست، خواه زمانه آن را پيش مى انداخت و يا واپس مى برد و اين برحسب ترتيب كارهايى بود كه آنان انجام مى دادند. اين پيامد بد، قضاى لازم و قدر فراگيرنده اى بود كه بنى اميه از آن هراس داشتند، ليكن غفلت كردند و نيز ضربه اى بود در برابر ضربه اى و عقوبتى بود در مقابل عقوبتى.(1)»

از جمله دعاهاى اوكه به اجابت رسيد، هنگامى بودكه بسربن أرطاة در ستمگرى و كشتار مسلمانان، كار را از حد گذرانيد. امام عليه السلام در حق او چنين نفرين كرد:

«بار خدايا، بُسر دينش را به دنيا فروخته، پرده هاى محارم تو را از هم دريده است و فرمانبردارى از يك آفريده جنايتكار را بر آنچه در نزد توست برترى داده است. پس خداوندا، زمانى او را بميران كه عقلش را از او ستانده باشى و رحمتت را حتّى در يك ساعت از روز هم شامل حال او مگردان.»

بر اثر نفرين امام على عليه السلام بُسر دچار بيمارى ديوانگى شد، هذيان مى گفت و به كسانى كه پيرامون او بودند، فرياد مى زد: «به من شمشير بدهيد...به من شمشير

ص: 401


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 4، ص 214 - مترجم.

بدهيد كه بكشم.(1)»

هنگامى كه اطرافيانش از اين كه او را به حالت هوشيارى برگردانند ناتوان شدند و نتوانستند جلو هذيان گويى او رابگيرند، شمشير چوبين در دست او نهادند و بالش نرمى را پيش رويش گذاشتند، تا او دشمنانش را در ذهنش مجسم سازد و هر آنچه دلش مى خواهد با شمشير به اين بالش بزند!

پايان حكومت بنى اميه درس رساى تاريخ

«اين پايان، زمانى بود كه با به هلاكت رسيدن آخرين خليفه امويان، مروان بن محمّد، پرونده حكومت آنها در هم پيچيد. ارتش آنان از هم پاشيد، بيشترينه فرماندهانشان به هلاكت رسيدند، آنچه از آنان برجاى مانده بودند پراكنده شدند و سرگردان و هراسان به هر سو آواره گرديدند و اين جا و آن جا به دنبال پناهگاه مى گشتند، تا جانشان را حفظ كنند. عبداللّه بن مروان فرزند خليفه مقتول به سرزمين نوبه گريخت و در آن راه نجات را جستجو مى كرد. پادشاه نوبه از آمدن او آگاهى يافت و به مأمورانش دستور داد كه با احترام با وى برخورد كنند. آنگاه پس از گذشت چند روز، در رأس هيئتى از اطرافيانش به ديدار او آمد، تا حق مهمان و پذيرايى از او را ادا كرده باشد. پادشاه جايگاه نخست مجلس را براى مهمانش خالى گذارد و خودش ترجيح داد كه بر زمين بدون فرش بنشيند. عبداللّه كه از اين برخورد او شگفت زده شده بود، از او پرسيد: «چرا روى فرش جلوس نكرديد؟»

او در پاسخ گفت:

«من پادشاه هستم و سزاوار است كه شخص پادشاه هرگاه نعمت تازه اى را از

ص: 402


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 7، ص 314 - مترجم.

سوى خداوند ببيند، در برابر عظمت او فروتنى از خود نشان دهد. با آمدن شما به كشورم و تقاضاى پناهندگى از من، با اين كه شما پيشتر داراى عزّت و پادشاهى بوديد، ديدم كه خداوند نعمت تازه اى به من بخشيده است و من هم در برابر اين نعمت، فروتنى و تواضعى را كه شاهد آن هستيد، از خود نشان دادم.»

اين سخنان، تا حدودى از خود خواهى عبداللّه كاست. و يا اين كه گويى خاطرش گرفته شد و در خاموشى مطلق فرو رفت و نمى دانست چه بگويد. پادشاه زمان درازى را درنگ كرد. سرش را پايين بر روى سينه اش افكنده بود و با چشمانش به زمين نگاه مى كرد و از چهره سياه درخشان او، تنها پيشانى چروك خورده اش ديده مى شد. ميان دو ابرويش گره خورده بود و گويى انديشه اى در سرداشت كه مى خواست آن را بيان كند. سپس ناگهان به مهمانش رو كرد و گفت:

«اى امير، چرا شراب نوشيديد، در حالى كه شراب در كتاب و دين شما حرام است؟»

بناگاه عبداللّه تكان خورد. ليكن پس از لحظه كوتاهى، بر اعصابش مسلط شد و پاسخ داد: «بردگان ما بر اثر نادانيشان به اين عمل دست زده اند.»

پادشاه گفت:

«چرا با چهارپايانتان زراعتها را پامال كرديد، در حالى كه در كتاب و دين شما، تبهكارى بر شما حرام است؟.»

- «پيروان و كارگران ما بر اثر نادانى اين كار را كرده اند.»

- «پس چرا جامه ابريشمى و ديباج و طلا بر تن كرديد، در حالى كه اين گونه لباسها در كتاب و دينتان بر شما حرام است؟»

- «در كارهاى مان از ايرانيانى كمك گرفتيم كه به عنوان منشى در نزد ما كار مى كردند و به آيين ما گرايش يافته بودند. ليكن به رغم اين كه ما نمى خواستيم، آنان به پيروى از پيشينيان خود، اين گونه لباسها را پوشيدند.»

ص: 403

در اين هنگام، شاه لبخندى زد و در حالى كه بر سرش مى كوبيد، دستانش را زير و رو مى كرد و زمين را مى خراشيد. پس از اندكى درنگ با لحنى تمسخرآميز گفت:

«بردگان ما، پيروان ما، كارگران ما و منشيان ما! ابدا قضيه آن طورى كه شما گفتيد، نيست! ليكن شما گروهى هستيد كه آنچه را خداوند بر شما حرام كرده بود، حلال ساختيد و با نواهى او به مخالفت برخاستيد و بر زير دستانتان ستم كرديد و بدين سبب، خداوند لباس عزت را از اندام تان بيرون آورد و لباس ذلت را بر شما پوشانيد و هنوز هم عذاب او نسبت به شما پايان نيافته است!.»

آنگاه با ناراحتى برخاست و گفت:

«اى امير، من بيم آن دارم كه عذاب بر شما فرود آيد، در حالى كه شما در سرزمين من باشيد و به همراه شما مرا نيز در برگيرد.»

سپس با آرامشى چونان آرامش كاردى كه با ضربه اى كشنده در قلب آن امير بى خبر و گمراه فرو رود، چنين ادامه داد: «مهمانى سه روز! نيازمنديهاى خود را از من بخواهيد و از اين جا برويد!.» عبداللّه آن سرزمين را ترك گفت.(1)»

هر شخصيت خردمندى همان كارى را مى كند كه پادشاه نوبه كرد، زيرا حكمت چنين مى آموزد كه ستم براى ستمكاران امان نمى دهد.

پيش گوييهاى امام على عليه السلام از حكمت عالى او؛ و بهره گيرى اش از نور حقّانى كه بر تاريكى قيرگون چيرگى مى يابد و آن را روشن مى كند، كمك مى گرفت.

آرى، فرمانروايان ستمگر را كاخهاى استوار، شوكتها و موقعيتهايشان سودى نبخشيد و هر آنچه داشتند همگى بر باد رفتند و تنها لعن و نفرين در خاطره بشرى برايشان باقى گذاشتند.

ضمن بررسى اندكى از خبرهايى كه درباره شناخت الهامى امام على عليه السلام و

ص: 404


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 7، ص 246 - 248 - مترجم.

پيش گوييها و پيش بينيهاى شگفت انگيز، هيجان آور و بى نظير او به ما رسيده است - اين خبرها اندك بسيار ناچيزى از خبرها و رواياتى است كه درباره شخصيت على عليه السلام وارد شده اند، شخصيتى كه از مواهب شگفت آور الهى به شمار مى رود - بايد به آن پيشگويى واقعى امام عليه السلام راه پيدا كنيم كه در آن، از چهره قاتل خودش، عبدالرحمن بن ملجم مرادى و نيز دست و شكل او خبر مى دهد و آن چنان پيش گويى مى كند كه گويى از اندرون زمان آينده آگاهى دارد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام مى گفت:

- مى دانى بدبخت ترين شخص روزگار پيشينيان كيست؟

على پاسخ مى دهد:

- «بله، پى كننده ناقه.»

- «مى دانى بدبخت ترين پسينيان كيست؟»

- «نه!»

- «كسى كه بدين جاى تو مى زند (به فرق سرش اشاره مى كند) و اين را به رنگ حنا در مى آورد (به ريشش اشاره مى كند).»

اين شخص كه براى گرفتن سهم خود از بيت المال آمده است از همگان بدبخت تر است و على بن ابى طالب عليه السلام او را مى پايد و با خود چنين مى گويد:

چه چيزى اين بدبخت را [از كشتن من] مانع مى شود؟»

ابن ملجم از نقش ناجوانمردانه اى كه دست تقدير برايش در نظر گرفته است، آگاهى ندارد. ليكن امام على عليه السلام سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله را به ياد مى آورد، سخن او درباره خون [فرق سرش] و عمل زشت آن بدبخت را به ياد مى آورد. او به برخى از دوستان برگزيده اش كه برايش از لحاظ بى پروا فرو رفتن او در صفهاى رزمى دشمن در ضمن جنگ و اعتنا نكردن به سپاه و سلاح، دلسوزى به خرج دادند وبه وى سفارش كردند كه براى حفظ جان خويش احتياط به خرج دهد، گفت:

ص: 405

«من در جنگ كشته نمى شوم، بلكه مرا ترور مى كند و مردى گمنام مرا مى كشد.»

در آن مجلس، چشمهاى وحشت زده گزيدگانى كه از اين جريان آگاهى داشتند، به طرف او [= ابن ملجم] متوجه شد، چشمها از حدقه در آمده بود و نگاهها شگفت زده و سرگردان و نجواهاى پرسش و استفسار پيرامون او همچون تيرهاى مسلسل در جو پراكنده شد.

ليكن امام عليه السلام از آنان روى گردانيد و به آينده به شبهه افتاده متوجه شد و سهمى را كه [ابن ملجم] براى گرفتنش آمده بود به وى داد سپس به بيت شعرى تمثل جست كه شايد نياز به تفسير نداشته باشد:

اُرِيدُ حَياتَهُ وَ يُرِيْدُ قَتْلِى

عُذَيْرُكَ مَنْ خَلِيلِكَ مِنْ مرادِ

من خواستار زندگى او هستم و او كشتن مرا مى خواهد. تو را از دوستت از قبيله مراد بر حذر مى دارم.

در اين جا بود كه از آن شعر، پرتوى تابيد و خاطره ها را روشن كرد و آنچه را كه از سخنان امام در آغاز اين ديار براى مردم مبهم بود، آشكار ساخت و آنان منظور امام را دريافتند. پرده از روى نادانسته ها برداشته شد، پوشش از ميان رفت و راز نهفته در جهان غيب رخ نمود. و ديگر نيازى نبود كه موضوع را پيجويى كنند، يا خواستار مشخص شدن سيمايش از ميان پيچيدگيهاى الهام وحى گردند! چه، كسى كه براى گرفتن سهم خود آمده، تشويش و نگرانى مردم را برانگيخته و احساس خطر را در آنان به حركت در آؤرده بود. او حِمْيرى و از مردم يمن بود و تعداد بسيارى از اشخاص وى را مى شناختند كه به طايفه مراد نسبت دارد و يا با آنان همپيمان است و از قبيله كِنده، يعنى از افراد قبيله و خويشان اشعث بن قيس مى باشد.»

- «اى اميرمؤمنان، چرا وى را نمى كشى؟»

- «چگونه قاتلم را بكشم؟»

ص: 406

سپس فرمود:

«او كه هنوز مرا نكشته است. چگونه كسى را بكشم كه نكشته است؟»

يعنى چگونه قصاص پيش از جنايت كرد و بدون هيچ عقابى به كيفر رسانيد؟.(1)»

ص: 407


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 8، ص 281 - مترجم.

ص: 408

بخش نهم: عدالت امام على بن ابى طالب عليه السلام

اشاره

چهارچوب نظرى و درونمايه اجتماعى عدالت امام على عليه السلام

ماهيت اقتصادى سياست عدالت

سياست اقتصادى و ضرورت پيروى استانداران و كارگزاران

ساختار سياسى و درونمايه حكومت

زمامدار و رعيت

ويژگيهاى زمامدار عادل

ارتباط مستقيم با مردم

آفت حكومت

نزديكان زمامدار

حكومت پاسدارى كردن است نه سلطه يافتن

خونريزى ناروا و زوال نعمت زمامدارى

اصول و پايه هايى كه به خاطر رعايت عدالت...

ويژگيها و اخلاق زمامدار

عدالت تلخ

عدالت سخت با كارگزاران

عدالت تلخ با مردم

قضاوت در عدالت و عدالت در قضاوت

آخرين صفحه شناسنامه عدالت جاودانه

ص: 409

ص: 410

آن كه در بيت عتيق زاده شد، پيمان بسته بود كه حق را در ميان مردم گسترش دهد. همان گونه كه مردم از هرسو آهنگ بيت عتيق مى كردند و برحسب آگاهى و برداشت خود، حكمت زندگى و مرگ و كرانه هاى آفرينش را در آن به ياد مى آوردند، شمايل مولودى كه در اين خانه گام نهاد به همان صورتى كه خدا برايش اراده كرده بود نمايان شد و تواناييهاى او نوعى دارايى و غنيمت براى بشريت به وجود آورد و سيماى بيت عتيق در او تكرار گرديد و به مناره بزرگى تبديل شد كه بشريت را به سوى عدالت رهنمون مى كرد.

نامگذارى بيت عتيق به بيت اللّه بدين منظور نبود كه حقيقت بزرگ: «جهان هستى با تمامى موجوداتش ملك پروردگار است» كنار نهاده شود، بلكه ايش نامگذارى به منظور تأييد و نزديك كردن آن حقيقت به اذهان بود.

به عنوان مثال انسانهايى كه در بخشهايى از زندگى آمدند و رفتند مالكان جهان نبودند. آنان آمدند و رفتند و جهان هستى در گذشته و آينده و نيز در آغاز و فرجام تنها از آن خداوند است.

در بيت عتيق اين حقيقت بزرگ در اعتقادات، در انجام مراسم دينى و كارهاى بزرگى تبلور يافت كه انسان به خاطر فرار از بيمهاى سنگينى كه وسوسه هاى ثروت، حكومت و انبوه منافع مادى آنها را بر مى انگيزد به سوى آن مى شتابد.

چه رابطه اى دور و يا نزديك ميان بيت عتيق و جهان هستى يعنى خانه بزرگ خداوند كه براى عيال او هستى يافته است، وجود دارد؟

امام على عليه السلام در مسافت كوتاهى كه ميان بيت عتيق كه در آن زاده شده و بيت ابوطالب وجود دارد به مسافت طولانى و بزرگى كه ميان اطراف جهان وجود دارد آشنا مى شود و آن را با دانش گسترده خويش كوتاه مى كند و در محدوده شناخت

ص: 411

خويش درهم مى پيچد و بدين ترتيب آن مسافت طولانى به صورت يك مسافت كوتاه نمودار مى شود و اين مسافت كوتاه تنها بر اثر محدوديت فعاليت انديشه اى پيچيده و طولانى مى شود كه منافع مادّى آن را اسير و ناتوان كرده باشد.

هنگامى كه پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله آن پرچمدار برگزيده عدالت اسلامى، او را در حمايت خود مى گيرد، نهال عدالت در زمين روح على بن ابى طالب از پشتوانه ارزشمند و عشق فراوان برخوردار مى شود و لذا نهال عدالت در زمين روح على به وجود مى آيد و در انديشه و رفتار او رشد مى يابد و ريشه ها، شاخه ها، شكوفه ها و ميوه هاى آن در طى جدال هميشگى رشد و تكامل پيدا مى كند.

تعريف عدالت به يك سلسله اصول قطعى و پذيرفته شده اوّليه نياز داشت كه متأسفانه اين اصول اوّليه در مسافتهاى طولانى ميان فطرت و پرده گم شده بود و اين مسافتها را هم خود همين پرده ساخته بود، يعنى پرده منافع ويژه مادّى و قدرت كه ميان فطرت انسان و چهره جديد دور از اصل او جدايى افكنده است.

از آن جا كه نخستين فرضيه انسان اين بوده كه سفر دور و دراز عقلانى، تمدّن را به وجود آورده است شايسته بود كه همين فرضيه بشر را به آشكار شدن فطرت سالم رهنمون مى شد ليكن برخلاف انتظار او را از فطرت وى دور كرد و به فاصله موجود ميان انسان و خودش افزود و عقل به خدمت منافع كوچك مادّى در آمد. انسان مرزهاى منافع مادى را در پيرامونش كشيد و از مرزهاى زندگى و مرگ، مرزهاى نسبيت و مطلق و مرزهاى زوال و جاودانگى دور شد.

على بن ابى طالب عليه السلام فرزند فطرت بود و سفر عقلانى او يك نوع سفر عقلانى بود كه تنها بر اساس ايمان ژرف و فطرى انجام مى شد و به همين سبب بازيهاى منافع زودگذر مادّى و سياسى نتوانست او را فريب دهد. چه، حكمت بيت عتيق در تمامى سالها [يى كه از عمر اين خانه مى گذشت] در وجود او گرد هم آمد و انديشه هاى او درباره جهان وبشريت، نمايانگر اين حكمت شد و براساس اين

ص: 412

انديشه، تمامى انسانها بندگان خدا، دارايى از آن خدا، نيكى از سوى خدا و خطا از سوى بشر است.

على عليه السلام سوگند ياد كرد كه با خطايى كه موجب پيدايش فرقه هاى پيچيده در ميان بشر شده و استثمار، خشم، كشتار، تبعيض، دشمنى، پستيها و تمامى انواع بدى كه از آن به وجود آمده است مبارزه كند.

به طور يقين احزاب، سازمانها و گروههاى فراوانى هستند كه عدالت را در پيشاپيش انديشه ها، برنامه ها وسياستهاى خود قرار داده اند، چنان كه شخصيتهاى بزرگى عدالت را شعار خود ساخته اند ليكن مشكل هميشگى در اجراى آن است.

چرا كه عدالت در بيانها و گفتارهاى زبانى بسيار ساده است و همچنين در برخى از كاربردهاى محدود ساده به نظر مى رسد ولى آنچه كه واقعا دشوار است، اجراى كامل آن مى باشد زيرا گاهى انسان ارزش عدالت را تنها در چيزى مى داند كه به نفع اوست، نه در چيزى كه بر زيان او مى باشد، گاهى در راه حلهاى فردى آن را به رسميت مى شناسد، نه در راه حلهاى اجتماعى و اين چنين است كه مسأله عدالت در سطح كاربرد آن، چه در مورد خود شخص و چه در مورد ديگران يكى از دشوارترين مسائل به شمار مى رود.

عدالت امام على عليه السلام كه از عدالت محمدى سرچشمه مى گيرد، در بيان تماميت عدل و يگانگى شاخه هاى آن: يگانگى در انديشه، در عمل و در روابط فردى و اجتماعى؛ يك الگوى جاودانه انسانى است. او در دومين روزى كه مسلمانان به عنوان خليفه با او بيعت كردند، چنين گفت:

«...شما بندگان خدا هستيد و مال، مال خداست كه به طور برابر در ميان شما تقسيم خواهد شد.»

او بر اثر انگيزه هاى خلافت، اين انديشه را اعلان و به اجراى آن نپرداخت، بلكه اين انگيزه در وجود او كاشته شده بود و با عملكرد او ميان انديشه و عمل همسازى

ص: 413

به وجود آمد، چنان كه رشد اعضاى يك موجود سالم با تكامل طبيعى او همسازى دارد.

مشكل اجراى عدالت افزون بر اين كه يك مشكل بزرگ همگانى است، يك مشكل ويژه براى عدالتخواهانى كه مى خواهند عدالت را به مورد اجرا بگذارند نيز مى باشد و به همين دليل، آنان اگر در يك سوى پيروز مى شوند، در سوى ديگر شكست مى خورند، زيرا يك سو را مى بينند و سوى ديگر را نمى بينند.

دليل اين شكست و يك سونگرى آن است كه انديشه هاى شرافتمندانه عدالت - از ديدگاه آن عدالتخواهان - از صلاحيت بى چون و چرا در تمامى فرمانها، گزينشها و عملكردهاى آنان برخوردار نيست، زيرا پيش از پيدايش اين انديشه ها در وجود آنان، مرحله اى وجود دارد كه نخستين مرحله در روند تشكيل انديشه به شمار مى رود. اين مرحله، بسيار پيچيده مى باشد و مرحله اى است كه انديشه ها بر آن تسلط ندارد، بلكه اين مرحله داراى يك نوع قدرتى است كه آن را از لحاظ چگونگى و ابعاد كار برد، به صورت غير مستقيم، بر كاربرد انديشه ها اعمال مى كند.

بايد توجّه داشت كه قدرت اين مرحله، احيانا در منحرف ساختن انديشه ها و يا در تعيين ميدان كاربرد و اجراى آن سهم دارد و اگر نتواند جلو رشد گرايشهاى فكرى را بگيرد، مى تواند اين گرايشها را از لحاظ كاربردى سركوب كند، خواه اين سركوب به طور جزئى انجام شود و يا به طور كامل.

آنچه گفته شد، نسبت به عدالتخواهانى است كه صاحبان انديشه و خلاقيت هستند، امّا نسبت به كسانى كه از لحاظ انديشه در مرتبه پايين ترى قرار دارند از قبيل پيروان و اعضاى گروههايى كه شعار عدالت سياسى را سر مى دهند، مشكل حقيقى اين افراد، مشكل تضاد انديشه ها با عملكردهاست.

به عنوان مثال، مى بينيم كه عدالت در اين گونه افراد و گروهها غالبا در تشكيلات تئورى آنان جاى مى گيرد و در صحنه اجرا و عمل از آن خبرى نيست، بويژه اين كه

ص: 414

نبودن هماهنگى ميان فعّاليّت تبليغاتى و فعّاليّت تجربى آنان موجب مى شود كه به مشكل حقيقى خودشان توجّه نداشته باشند؛ و زمانى كه هنگامه عمل و اجرا فرا مى رسد، تعداد افرادى كه از عدالت مى گريزند به مراتب بيش از كسانى است كه مصمم به اجراى آن مى باشند. بعلاوه، حتّى همين افرادى كه مصمم به اجراى عدالت هستند، با الهام گرفتن از سرشت خويش، در وقتى كه مسأله صورت جدّى پيدا مى كند پايشان مى لنگد.

آرى، ضامن اصلى اجراى عدالت تنها روح عدالتخواه است كه در آن انديشه عدالتخواهى رشد مى كند. چه، وجود عدالت در فطرت، به منزله يك اسلحه نيرومند براى انديشه است كه او را قادر مى سازد تا وظايفش را با كمال سادگى و شهامت انجام دهد. امّا با كمال سادگى: بدين سبب كه كردار او با انديشه و سرشت او هماهنگ است و امّا با شهامت: بدين دليل كه با هرآن چه برخلاف عدالت است، مخالفت مى كند و آن را نمى پذيرد.

چهار چوب نظرى و درونمايه اجتماعى عدالت امام على عليه السلام

ارزش هر ديدگاه و هر انديشه اى درباره عدالت بر پايه كاربرد اجتماعى آن استوار است، زيرا واژه عدالت از نقطه نظر اصلاح انسانى مفهوم اجتماعى دارد و هرگاه شرايط عدالت اجتماعى وجود نداشته باشد عدالت فردى هيچ سودى در بر نخواهد داشت. چه، عدالت فردى تنها به همان فرد اختصاص دارد، در حالى كه عدالت اجتماعى تمامى بشريت را در برمى گيرد: امتها، ملتها، گروهها و افراد.

امام على عليه السلام مى خواست بر اساس انديشه عدالت كامل عمليات دگرگونى اجتماعى را انجام دهد و اين همان عمليات احقاق حق در ميان طبقات مختلف ملّت بر وفق نقش اين طبقات در ساختار جامعه متعادل است.

البتّه معناى طبقه در زمان امام على عليه السلام با معانى طبقاتى كه در عصرهاى مختلف،

ص: 415

بويژه در عصر ما به وجود آمده است تفاوت دارد، زيرا طبقاتى كه در زمان امام عليه السلام وجود داشتند بيانگر ماهيت رشد اجتماعى، وضعيّت نظامى [كه فتوحات آن را ايجاب مى كرد] و واقعيت اجتماعى در حال گذر در چهار چوب خلافت اسلامى بودند.

بنابراين ملّت و يا جامعه از مجموع طبقه هايى تشكيل مى شد كه برخى از آنها برخى ديگر را تكميل مى كردند و اين طبقات را در بر مى گرفت: سپاهيان، نويسندگان، قضاة، كارگران، بازرگانان، پيشه وران و صنعتگران و طبقه پايين جامعه و نيز گروههايى كه جزيه و خراج مى پرداختند.

به سخنى روشنتر از آن جا كه گروههاى نامبرده در روند عمومى حركت اسلامى عموم جامعه و دولت در هم آميخته بودند، مفهوم اقتصادى، دينى و نظامى نيز در هم آميختند. امام على عليه السلام در بافت اجتماعى ملّت بر دو ويژگى يگانگى و تنوع تأكيد مى كرد. از ديدگاه او پيش از بررسى جايگاه هر طبقه و فعاليت اجتماعى، اقتصادى و نظامى آن نبايد درباره يكپارچگى ملّت سخن گفته شود. بنابراين او با يك دورنگرى موقعيّت هر طبقه و موضع حكومت اسلامى درباره آن را مشخص مى كند و آن ديدگاه عمومى و سطحى را كه انديشه تنگ نظرانه مصلحت گرايى و طبقاتى - انديشه اى كه اختلاف طبقاتى را به منظور توجيه استثمار، يك پديده طبيعى مى داند - و يا انديشه به ظاهر ضد طبقاتى، يعنى انديشه برابرى موهوم در آن حاكم است، رد مى كند. امام عليه السلام در آغاز از وجود طبقات سخن به ميان مى آورد ومى گويد:

«بدان كه ملّت آميزه اى از قشرهاى گوناگون باشد كه هر جزء آن، جز در پيوند با جزء ديگر سامان نمى يابد و بخشى بى نياز از بخشى ديگر نباشد: بخشى لشكريان خدايند و گروهى دبيران ديوانى و مردمى، برخى بر پاى دارندگان داداند و جمعى كارگزاران انصاف و ارفاق، بعضى اهل ذمه اند و جزيه پرداز و شمارى مسلمان و خراج گزار، برخى تاجراند و برخى ديگر پيشه وران و صنعتگران و سرانجام،

ص: 416

گروهى از قشرهاى پايين جامعه اند، نيازمند و زمينگير. و خداوند سهم خاص هر يك شان را در كتاب خود و سنّت پيامبرش - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - رقم زده و در جايگاه بايسته شان نشانده است كه به عنوان پيمانى از او در نزد ما سپرده است.

«پس لشكريان با رخصت حق، دژهاى ملّت آرايه زمامداران، شكوه دين و راههاى تحقق امنيت اند و ملّت جز با تكيه برآن، برپاى خود ايستادن نتواند. و ايستادن و برپاى ماندن سپاهيان، وابسته به بهره اى است كه خداوند از خراج به آنان اختصاص داده است تا در پيكار با دشمنان خود نيروگيرند، در سامان بخشيدن به زندگى بر آن تكيه كنند و بر آوردن نيازمنديهاشان را پشتوانه اى يابند. پس نيروهاى مسلح و كارگزاران خراج نيز توان بودنشان نباشد، جز با تكيه بر داوران و كاركنان و دبيران كه بستن قراردادها، فراهم كردن درآمدها و جلب اعتماد جامعه در امور شخصى و عمومى بر عهده آنان باشد. و اين همه بر پانمانند، جز با تكيه بر بازرگانان و صنعت داران، با نيازمنديهاى روزگذرى كه برآورده مى كنند و بازارهايى كه به پاى مى دارند و به نيروى دست و بازوى خويش، نياز ديگر اصناف را به گونه اى بر مى آورند كه تلاش ديگران به مرز آن نمى رسد. و سرانجام، آن پايين ترين قشر، يعنى نيازمندان و زمينگيران و حق اين است كه از يارى ديگران بهره مند شوند.

«در نظام خدايى همگان در راحت و گشايشند و هر يك را بر زمامدار حقى باشد برابر آنچه وضع او را سامان دهد. و زمامدار مسلمانان نمى تواند از زير بار وظيفه اى كه در اين خصوص خداوند بر دوش او نهاده است به شايستگى بيرون آيد، جز با تلاش، كمك گرفتن از خدا و آماده كردن خود برپايبندى به حق و صبر در تمامى موارد، سبك يا سنگين.(1)»

امام على عليه السلام تصوير ماهيتى و وجودى طبقات جامعه را بيان نمى كند، بلكه تصوير اجتماعى آنها را در چهار چوب تكاليف و مسؤوليتهايى كه در برابر جامعه دارند، بيان مى كند. به بيانى روشنتر: امام عليه السلام تابلو طبقاتى را به صورت واقعى آن ترسيم مى كند، به گونه اى كه مى توان از اين ترسيم حدود آن تابلو را به دست آورد.

پس از بيان چهار چوب كلّى براى تابلو طبقاتى ملّت اطلاعات ارزنده اى را

ص: 417


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

درباره ماهيت هر كدام از طبقات و يا اقشار ارايه مى دهد. بنابراين، معيارى را بيان مى كند كه مى توان به وسيله آن واقعيت هر كدام از طبقات را به دست آورد و سپس در يك موضعگيرى رسمى در برابر اين طبقه، حقش را به او داد. به سخنى ديگر: تحليل آگاهانه و علمى از واقعيت هر طبقه اجتماعى موجب مى شود كه امام عليه السلام ديدگاه سطحى عمومى را به كنار نهد و به يك موضعگيرى كاربردى كه از همان تحليل هدايت مى گيرد دست يازد.

امام عليه السلام پس از تحليل علمى و واقعى، فرمان صادر مى كند، موضع مى گيرد و مرز را مشخص مى سازد. به عنوان نمونه، درباره بازرگانان و صاحبان صنعت چنين سخن مى گويد و سفارش مى كند:

«...چه آنها كه محل كارشان ثابت است و چه آنها كه با سرمايه درگردشند و چه كسانى كه نيروى جسمى شان را به كار گرفته اند كه اينان سرچشمه هر سودند و تأمين كننده ابزار زيست و فراهم آورنده اين همه از نقاط دور افتاده؛ در كوه و دشت، خشكى و دريا كه ديگران را نه با جاذبه هاى جاى جاى آن آشنايى است و نه با پردلى سرمايه گذارى. آرى، اينان سازگارانى ناب اند كه بيم شورششان نمى رود و صلح مطلق اند كه از آشوبشان جاى نگرانى نباشد. تو خود در مركز فرمانروايى و شهرهاى پيرامون، به امورشان رسيدگى كن.(1)»

امام على عليه السلام پس از پيش گفتار، خوى احتكار، بخل و تنگ چشمى آشكارى را كه در بسيارى از بازرگانان و صنعتگران وجود دارد، بازگو مى كند. البتّه اين ويژگيها،ويژگيهاى طبقه سرمايه داران استثمارگر است، نه ويژگيهاى افراد. چه، در ميان همين طبقه سرمايه دار، افرادى به چشم مى خورند كه از اخلاق اسلامى برخوردارند و به اصول آن كاملاً پاى بندند. ليكن ويژگيهاى طبقه سرمايه دار به عنوان يك طبقه، بزرگتر از ويژگيهاى افراد است، زيرا طبقه با توجّه به مفهوم اقتصادى طبقاتى آن، از فردى كه در درون آن است، بزرگتر مى باشد.

ص: 418


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

گاهى برخى از افرادى كه عضو طبقه سرمايه دارى هستند، قربانى طبقه خودشان مى شوند. البتّه نه از لحاظ مادى و پولى، بلكه از لحاظ ايدئولوژى و اخلاقى... هر چند ممكن است طبقه، فردى را كه از اعضاى آن است بر اثر انگيزه هاى انحصارطلبى و رقابتى ويرانگر، از لحاظ مادّى و پولى هم نابود كند.

از آن جاكه نظام طبقاتى تبعيض آميز از ديدگاه امام على عليه السلام محكوم است، بسيارى از سرمايه داران و صنعتگران را با ويژگيهاى نامبرده ياد مى كند و نه اندكى ازآنان را. او در همين نامه، خطاب به مالك اشتر مى گويد:

«با اين همه، بدان كه در بسياريشان تنگ چشمى آشكار، بخل زننده، احتكاركالاهاى سودآور و زورگويى در داد و ستد ديده مى شود. كه اين به زيان عموم مردم و لكه ننگى بر دامان زمامداران باشد. پس احتكار را راه ببند كه رسول خدا - درود خدا بر او و خاندانش باد - از آن جلوگيرى مى كرد. بايد خريد و فروش بسادگى و با موازين دادگرى انجام گيرد، با نرخهايى كه به فروشنده و خريدار فشارى وارد نيايد. پس هركه پس از نهى و اخطار تو باز هم احتكار كرد با دورى گزيدن از تندروى چنان كيفرش ده كه عبرت ديگران شود.(1)»

كفّه ترازوى امام على عليه السلام به سود طبقه پنجم: مسكينان و نيازمندان و مستضعفان مى چربد. چه، اينان مادّه خام بشريتند كه واقعا سزاوار اجراى عدالت اجتماعى اند.

ماهيت اقتصادى سياست عدالت

بيت المال جايگاه گردآورى ثروت عمومى و منبع ساماندهى و توزيع آن براى دولت اسلامى به شمار مى رود. بيت المال بر طبق نوع سياست كلّى رهبرى دولت دو معنا دارد:

1- گاهى بيت المال تنها خواسته دولت و گروههاى وابسته به آن را تثبيت مى كند و با اين معنا داراى مفهوم طبقاتى مى شود كه در خدمت منافع نيروهاى

ص: 419


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

سياسى و طبقه با نفوذ جامعه قرار مى گيرد و اين معنا با معنايى كه اسلام براى بيت المال تعيين كرده است، تضاد دارد.

2- دومين معناى بيت المال همان معناى اسلامى است. يعنى بيت المال در خدمت عموم مسلمانان قرار مى گيرد.

اين موضوع مسلم است كه شكل بيت المال و حركت آن، به طور كامل منعكس كننده ايدئولوژى نظام حاكم و نمايانگر سياست اقتصادى دولت است. چه، خزانه هاى بيت المال از منابع بنيادين اقتصاد و عوامل به وجود آورنده حقيقى آن، بويژه خراج و جزيه تشكيل مى شود(1).

خراج پشتوانه اساسى براى اقتصاد مالى به شمار مى رود. خراج جوهره پيوند حياتى اقتصادى ميان دولت و زمين است، زيرا بيشترينه مخارج و هزينه هاى دولتى - كه از بيت المال پرداخت مى شود - از درآمدهاى خراج به دست مى آيد.

به عنوان نمونه، بيشترينه حقوق سپاهيان از خراج پرداخت مى شود و به همين سبب، هرگاه از درآمد خراجى كاسته شود «سپاهيان تضعيف مى شوند و هرگاه سپاهيان تضعيف شوند، دشمنان به حكومت طمع مى كنند.»

در زمان رشد و افزايش فتوحات اسلامى، غنايم جنگى شمشيرهاى رزمندگان را جلب مى كرد و همين امر، تا حدودى بر سطح كشاورزى اثر گذارد و به زمينهاى حاصلخيز زيان وارد كرد كه از كم توجّهى به مسأله كشاورزى نشأت مى گرفت و پايين آمدن سطح كشاورزى، به طور بديهى، موجب كاهش خراج مى شد.

از جمله خطاهاى بزرگى كه نشان دهنده انحراف خطرناك از معناى اجماعى

ص: 420


1- - خراج، مالياتى است كه از محصولات زمين گرفته مى شود و از سوى مسلمانان به بيت المال مسلمانان پرداخت مى شود. امّا جزيه، مالياتى است كه اهل ذمه كفار اهل كتاب كه در سرزمين اسلامى زندگى مى كنند، آن را مى پردازند. هرگاه اين شخص ذمى رشيد و بالغ باشد، اين ماليات را كه عبارت از يك دينار است مى پردازد، تا دولت از جان و مال او حفاظت كند و نيز وى از خدمت نظام وظيفه معاف خواهد بود.

بيت المال است، اين بود كه دستگاههاى دولتى و مأموران مالياتى آنان در گردآورى ماليات راه افراط را در پيش گرفتند و از اين طريق مى خواستند كه آبادانى زمين را مورد توجّه قرار دهند. به سخنى روشنتر: گرفتن خراج، به سياست نظام و هدف بزرگ او تبديل شد و اين، در حالى بود كه هيچ گونه توجّهى به رابطه اقتصادى و سياسى موجود ميان خراج و شرايط زندگى مردم نداشتند.

انديشه اصولى امام على عليه السلام اين بود كه ميان گردآورى خراج و جزيه و آبادانى

زمين وحدت ايجاد كند. او در نامه خود به كارگزارش در مصر مى گويد: «سزاوار است كه بيشتر از گردآورى خراج، به آبادانى زمين بينديشى.» ليكن بايد توجّه داشت كه آباد كردن زمين، كاملاً به منزلت و ارزش انسان بستگى دارد. چه، انسان آزاد و شرافتمند كه در بند نباشد، مى تواند زمين را آباد سازد و بدان توجّه كند، امّا انسانى كه زندانى و در بندهاى استبداد اجتماعى است، نمى تواند زمين را آباد كند، هرچند كه زمين هم داشته باشد. امام على عليه السلام در اين باره مى گويد: «تنها زمينه ساز ويرانى زمين، ورشكستگى زمينيان است كه يگانه رمز آن، در آزمندى نفسانى زمامداران به خواسته اندوزى، بدگمانيشان به پاييدن و بهره گيرى ناچيزشان از عبرتها خلاصه مى شود.»

وحدت افق ميان انسان، آبادانى زمين، خراج و ساختار حكومت در آن تصوير عادلانه اى آشكار مى شود كه امام عليه السلام از وحدت رابطه اقتصادى - با محتواى انسانى آن - ميان طرفهاى اين اقتصاد [كه نامبرده شد] ارايه مى دهد.

امام على عليه السلام در نامه خويش به مالك اشتر مى گويد:

«جريان خراج را چنان وارسى كن كه وضع خراج دهندگان سامان يابد كه بى ترديد سامان تمامى اصناف جامعه در گرو سامان خراج و خراج دهندگان باشد و ديگران جز با تكيه زدن براينان سامانشان نباشد، چرا كه تمامى مردم نان خور خراج و خراج دهندگانند و سزاوار است كه بيشتر از گردآورى خراج به عمران زمين

ص: 421

بينديشى، زيرا خراج جز از راه عمران به دست نمى آيد و هركه بدون عمران خراج بگيرد، كشور را ويران و ملّت را نابود مى كند و فرمانروايى اش چندان نمى پايد. پس هرگاه مردم از سنگينى ماليات يا عللى ديگر - چون نايابى آب از زمين يا آسمان، يا غرقاب زمين، يا خشكى آن - شكايت آوردند، به اميد سامان يافتن كارشان تخفيفشان بده و هرگز بار مالى تخفيفى كه براى خراج دهندگان قايل مى شوى تو را گران نيايد كه اين اندوخته اى باشد كه در عمران كشور و آراستن قلمرو فرمانروايى به كارت آيد و سودش ثنايى است كه نثارت مى كنند و نشاطى است كه در قبال دادگسترى احساس مى كنى. با تكيه زدن به نيروى بيشترشان - كه با بازگذارى دستشان اندوخته اى و اعتمادى كه با خو دادنشان به داد و مداراى خود فراهم آورده اى - چه بسا كه در ضمن جريانهاى گوناگون رويدادهايى پيش آيد و تو از پس اين رفتار خوش، از آنان يارى بخواهى و آنان از جان و دل بپذيرند كه تا بخواهى آبادانى زمين توسعه پذير است؛ و تنها زمينه ساز ويرانى اش ورشكستگى زمينيان است كه يگانه رمز آن، در آزمندى نفسانى زمامداران به خواسته اندوزى، بدگمانيشان به پاييدن و بهره گيرى شان از عبرتها خلاصه مى شود.»

امام على عليه السلام مالك اشتر را به آبادانى زمين تشويق مى كند و اين كار را از طريق عنايت به صاحبان زمين انجام دهد. چه، تأكيد مى كند كه وى بايد مصر را مورد توجّه ويژه قرار دهد، همان مصرى كه قرآن كريم از آن و خزانه هاى بزرگش ياد كرده و آن را خزانه هاى زمين ناميده است. ابن عباس درباره سخن خداوند: «مرا به سرپرستى خزانه هاى مملكت منصوب دار(1)» مى گويد: مقصود خزانه هاى مصر است.

مصر در زمان فراعنه از آسايش چشم گيرى برخوردار و در جهان نمونه بوده است تا آن جا كه گفتند: مصر خزانه هاى زمين است. ابوالحسن بن على اسدى گويد:

ص: 422


1- - قَالَ اْجْعَلْنِى عَلى خَزائِنِ الاَْرْضِ...، يوسف 12/55 - مترجم.

پدرم به من خبرداد و گفت: در يك كتاب قبطى كه به زبان صعيدى نگاشته و به زبان عربى برگردانيده شده بود، ديدم: مبلغى كه در زمان يوسف صديق - درود و سلام خداوند بر او باد - از اموال مصر به عنوان خراج طلا براى فرعون گردآورى مى شده چهارده هزار هزار و چهار صد دينار بوده است. مقدارى از اين مبلغ در راه آبادانى كشور هزينه مى شده است نظير كندن جويهاى آب، پل سازى، سدسازى تقويت دستگاههايى كه نياز به تقويت دارد، تا اين دستگاهها در جهت توسعه و پيشرفت شهرها اقدام كنند و مزد كسانى كه براى حمل و نقل بذر از آنان كمك گرفته مى شده و ساير هزينه هاى تسطيح زمين هشتصد هزار دينار بوده است. براى كمك به زنان بيوه و كودكان بى سرپرست - هر چند كه آنان نياز نداشتند و در عين حال از بخشش فرعون برخوردار مى شدند - چهار صد هزار دينار هزينه مى شده است. هزينه كاهنان و پرستشگاههايشان دويست هزار دينار بوده است. مبلغ هنگفتى در دادن صدقات خرج مى شده است. از سوى فرعون اعلان مى كردند كه هر شخص نيازمندى كه براى گرفتن صدقه حضور به هم نرساند و سپس معلوم شود كه او نيازمند بوده است خونش هدر خواهد بود و به همين سبب، جمعيت بسيارى گرد مى آمدند و حدود دويست هزار دينار براى اين كار منظور مى شد. هنگامى كه پولها در ميان صاحبان آن توزيع مى گرديد، نمايندگان فرعون به نزد او مى آمدند و توزيع اين پولها را به او تبريك مى گفتند و براى طول بقاى او و دوام عزت و نعمتها و سلامتى دعا مى كردند و اوضاع تهى دستان را به او گزارش مى دادند. بنابراين فرعون دستور مى داد كه آنان را احضار كنند، آشفتگى آنها را برطرف سازند و سفره اى براى پذيرايى از آنان بگسترانند و لذا اين تهيدستان در برابر فرعون غذا مى خوردند و مى نوشيدند و او از تك تك آنها عامل نادارى او را جويا مى شد. از اين رو، اگر عامل نادارى اش آفتهاى زمانه بود، به يارانه اش مى افزود. مجموع حقوقى كه فرعون براى نيازمندان مى پرداخت، سالانه دويست هزار دينار بود. امّا وقتى كه يوسف صديق از

ص: 423

سوى پادشاه مصر براى سالهاى سخت و قحطى به مقام خزانه دارى اين كشور منصوب مى شود چهارده هزار هزار و ششصد هزار دينار به مبلغ مزبور مى افزايد.

«ابودهم مى گويد: سرزمين مصر، بسيار پرآب بوده است، تا آن جا كه آب از زير منازل و حياط خانه هايشان جارى بود و آنان هر زمان كه مى خواستند آب را مهار مى كردند و هر زمان كه مى خواستند، آن را رها مى ساختند و اين از سخنان فرعون به دست مى آيد كه مى گفت: «آيا كشور با عظمت مصر از من نيست؟ و چنين نهرها از زير قصر من جارى نيست؟ آيا عزت و جلال مرا در عالم به چشم مشاهده نمى كنيد؟.(1)»

كشور مصر بسيار با عظمت بوده و هيچ كشورى به پايه آن نمى رسيده است. در دو سوى رود نيل باغهاى سر سبز و به هم پيوسته اى وجود داشته كه هيچ فاصله اى ميان آنها نبوده است و كشتزارها نيز به همين ترتيب از أسوان تا رشيد ادامه داشته است و تمامى سرزمين مصر به وسيله رود نيل كه شانزده گز پهنا داشت، سيراب مى شد، زيرا آنان پلها و كانالهايى ساخته بودند كه آب را بخوبى انتقال مى داد و سرتاسر ميانه دو كوه را كشت و زرع كرده بودند چنان كه خداوند مى گويد: «چه بسيار در دنيا باغ و بستانها و چشمه هاى آب و كشت و زرعها و منزلهاى عالى كه از آن چشم پوشيدند.(2)»

«عبداللّه بن عمر گفت: فرعون به هامان دستور داد كه خليج سردوس را حفر كند. او به حفر و آبگيرى اين خليج پرداخت. ساكنان دهكده ها از او تقاضا مى كردند كه اين خليج را از زير دهكده هايشان روان سازد و آنان در عوض به او مبالغى را پرداخت خواهند كرد. اين نهر از اين دهكده بدان دهكده و از مشرق به مغرب و از شمال به جنوب مى رفت و آن را به هرگونه و به هرسو كه مى خواستند مى بردند و لذا در مصر هيچ نهرى از اين نهر مفيدتر نبوده است و از اين طريق مبالغ هنگفتى براى هامان گرد آمد و آن را به نزد فرعون برد و موضوع را به آگاهى او رسانيد. فرعون به او

ص: 424


1- - ... ألَيْسَ لِى مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الاْنْهارُ تَجْرِى مِنْ تَحْتِى أَفَلاتُبْصِرون، زخرف 43/51 - مترجم.
2- - دخان/26.

گفت: شايسته است كه آقا نسبت به بردگانش مهربان باشد و از خزانه ها و اندوخته هايش به آنان ببخشد و به آنچه در دست آنهاست چشم طمع ندوزد. پس اموال ساكنان دهكده ها را به خودشان برگردان. از اين رو، همان اموالى را كه از آنان ستانده بود، به آن ها بازگردانيد.(1)»

آنچه از اين داستان مى توان اندرز گرفت، آن است كه شكوفايى هر سرزمين به شكوفايى مردم آن سرزمين بستگى دارد و شكوفايى مردم هم زمانى تحقق مى يابد كه حكومت به عدالت رفتار كند، از مردم خود پاسدارى نمايد و سياستهايش بر اساس حكمت باشد و هرگاه فرمانروايان به جاى عدالت، راه ستم در پيش گيرند، بدبختى و ويرانى فراگير مى شود و كشور در معرض مصيبت داخلى و تجاوز دشمن خارجى قرار مى گيرد.

يكى از اصول عدالت آن است كه بيت المال به صورت يك قدرت اقتصادى بالاتر از نيازمنديهاى جامعه در نياييد كه ثروتها در آن انباشته شود تا طبقه حاكم ثروتمند و مردم نيازمند گردند و اين، كارى است بس دشوار. چه، بستگى راهبردى به خواست رهبرى حكومت دارد و در صورتى كه ضمانتهاى اعتقادى و قطعى براى اجراى عدالت نباشد، قوانين اقتصادى كه به نفع سرمايه هاى انباشته شده است، سياست حكومت را منحرف خواهد كرد.

امام على عليه السلام براى اجراى انديشه و اصول خويش، امروز و فردا نكرد و در دومين روزى كه مردم با او بيعت كردند، در يك سخنرانى، چنين فرمود:

«اى مردم...همانا من يكى از افراد شما هستم. آنچه به سود شما باشد، به سود من است و آنچه بر زيان شما باشد، بر زيان من خواهد بود. من شما را به شيوه پيامبرتان وادار مى كنم و آنچه را [از سوى خدا ]مأموريت دارم، در ميان شما به مورد اجرا مى گذارم. هان! بدانيد هر زمينى را كه عثمان به اين و آن داده و هر مالى را كه از بيت المال بخشيده است بايد به بيت المال بازگردانده شود. چه، حق را هيچ چيزى از بين نمى برد...به خدا سوگند كه اگر بدان قطايع دست يابم - حتّى اگر به

ص: 425


1- - امام ابشهى، المستطرف فى كل فن مستنطرف، دارالفكر، بيروت، ج 1، ص 109 - مترجم.

كابين زنان رفته باشد يا به كار خريد كنيزان گرفته شده باشد - با قاطعيت همه را به بيت المال باز مى گردانم، زيرا عدل را پهنه گسترده اى است و كسى كه عدالت بر او تنگ آيد بى ترديد حلقه جور او را تنگ تر باشد...اى مردم... بدانيد مبادا كسانى از شما - كه دنيا آنان را فرو گرفته است و بستانها در ملكيت خود در آورده، نهرها كشيده، اسبها سوار شده و كنيزكان نازك اندام براى خود خريدارى كرده اند - هرگاه آنها را از آنچه در آن غرق شده اند بازدارم و به حقوقشان كه سزاوارشان مى باشد بكشانم، فردا بگويند: فرزند ابى طالب ما را از حقوق مان محروم كرده است. هان! بدانيد كدامين فرد از ميان مهاجران و انصار، از صحابه پيامبر خدا عليه السلام خود را بر اثر همراهى با او از ديگران برتر مى داند؟ چه، فرداى قيامت، برترى در پيشگاه خدا و پاداش او بر عهده خداست... بدانيد كه هركس فرمان خدا و پيامبرش را بپذيرد، آيين ما را تصديق كند و به دين ما در آيد و او به قبله ما بايستد، از حقوق و حدود اسلام برخوردار مى شود. بنابراين، شما بندگان خدا هستيد و مال، مال شماست و به طور برابر در ميان شما توزيع خواهد شد و در اين باره هيچ فردى بر فردى ديگر برترى ندارد و پرهيزكاران را در پيشگاه خداوند برترين پاداش باشد و چون روز رستاخيز فرا رسد، ان شاءاللّه ، به نزد ما آييد و كسى از شما حقوق بگيران، جانماند.(1)»

فرياد على بن ابى طالب عليه السلام اعلان تقسيم اموال بيت المال به طور برابر در ميان مسلمانان بود بدون اين كه تفاوت، تبعيض و امتيازى در كار باشد.

اين اعلان امام عليه السلام در برابر پيدا شدن گروهى كه با نامهاى گوناگون، سيم و زر مى اندوختند، واقعا رويداد بسيار بزرگى محسوب مى شد. برخى با نام داشتن پيشينه اسلامى، برخى از طريق قدرت، برخى از طريق خويشاوندى با فرمانروايان و كارگزارن و يا با نامهاى ديگر[ثروت اندوخته بودند].

اين رويداد كه نوعى انقلاب از درون انقلاب اسلامى و دولت اسلامى و از سوى عالى ترين مقام به شمار مى رفت، افراد با نفوذى را كه چهره مسلمان واقعى را از ياد برده بودند تكان داد، همان چهره اى كه همچنان در خاطره ها زنده است يعنى چهره

ص: 426


1- - نهج البلاغه.

پيامبر بزرگ، محمّد صلى الله عليه و آله و صحابه پاك او.

رويارويى اين افراد صاحب نفوذ با امام عليه السلام نخست از طريق اندرز، سپس از راه دشمنى و زورگويى و آنگاه از طريق مخالفتهاى علنى صورت گرفت و در نتيجه وضعيّت هرج و مرج و نابسامانى پيش آمد.

امام على عليه السلام به اين اندرز دهندگان گفت:

«آيا برآنيد كه مرا واداريد تا پيروزى را به بهاى ستم بر كسانى فراچنگ آورم كه مسؤوليت سرپرستى شان بر دوشم سنگينى مى كند؟ به خدا سوگند كه تا روزگار در گردش است و ستارگان آسمان پياپى هم روانند، على فراگرد چنين ناروايى نگردد. اگر اين مال ثروت شخصى من بود، در پخش آن برابرى را پاس مى داشتم چه رسد كه مال، مال خدا باشد. زينهار كه بخشش مال جز در راه بايسته، از نشانه هاى روشن اسراف و تبذير باشد كه بخشنده را در دنيا برترى مى بخشد و نزد خدا زبون مى سازد...(1)»

اعتراض بر توزيع ثروت به طور برابر در ميان مسلمانان، بيانگر وجود انديشه نفوذ اقتصادى و سياسى گروه اشراف و طبقه ممتازى بود كه بناحق سودهاى كلانى را به جيب مى زدند. به رغم اين كه از ديدگاه اسلامى، همه افراد جامعه اسلامى به طور يكسان در بيت المال شريكند، ليكن تأثير منافع شخصى و مراكز قدرت و سودجويى، با شتاب و يا باكندى در همه جا حاكم بود، زيرا تأثير قدرت و منافع بر افراد بيش از تأثير انديشه است. البتّه در صورتى كه اين انديشه ريشه در عدالت اسلامى نداشته باشد و از قلمرو منافع نامشروع فراتر رود.

امّا اگر شخص، مسلمان زاهد، انقلابى، حقيقت جو و مؤمن به زندگى ديگر باشد، نه برق ثروت مى تواند او را فريب دهد و نه آرايش قدرت و به همين سبب برابرى در توزيع داراييهاى بيت المال نه تنها او را ناراحت نمى كند، بلكه وى با آغوش باز از آن استقبال هم مى كند.

ص: 427


1- - نهج البلاغه، خ 26 - مترجم.

هنگامى كه پيمان شكنان [= ناكثين] پيمان خود را شكستند، سياست اقتصادى امام على عليه السلام بر مبناى توزيع برابر ثروت در ميان مسلمانان بود سياستى كه اسلام آن را آموزش داده است و بر اساس اين سياست، هيچ تفاوتى ميان عربى و غيرعربى، ميان مالك و برده وجود ندارد.

اين نوع سياست اقتصادى ممكن است موجب خشنودى اكثريت افراد جامعه شود ليكن گروهى ديگر را به خشم مى آورد و بدين سبب اين نوع عدالت بسيار دشوار است و اجراى آن پس از آن كه چندين سال از تجربه عدالت محمّدى سپرى گرديده، مشكل به نظر مى رسد. چه، منفعت جوييها رشد كرده، مراكز قدرتمندى به وجود آمده و واژه برابرى به يك خاطره تبديل شده است. بعلاوه انديشه هاى بسته برخى از مردم كه برابرى به نفع آنهاست، اجازه نمى دهد كه انديشه برابرى در جامعه پياده شود، زيرا اينان به همان شيوه سنّتى و اختلاف طبقاتى، اختلاف قبيله اى و اختلاف نژادى عادت كرده اند و همين عادت، با گذشت زمان به يك انديشه و باورى پايدار تبديل شده است!

«آرى، مسأله برابرى تنها در شعاير اسلامى مخفوظ مانده است و ما مى بينيم كه در نماز توانمند و ناتوان با يكديگر برابرند و هر دو در جايگاه واحد مى ايستند و سخنان واحدى را بر زبان مى آورند و همانند يكديگر نشست و برخاست مى كنند. همچنين برابرى را در زكات مشاهده مى كنيم كه زكات را از ثروتمند مى ستانند و به نيازمند مى دهند، تا هر دو احساس كنند كه با هم برادرند، هر چند از لحاظ نژادى با يكديگر دور باشند نيز در حج مى بينيم كه زنان و مردان در سرزمين مكه گرد هم مى آيند و هيچ گونه تفاوتى در ميان گروههاى مختلف به چشم نمى خورد كه تا حدودى خواسته هاى قلبى انسان بر آورده مى شود و حتّى آنان را در هنگام انجام مناسك حج پا برهنه و شبيه برهنگان مى بينيم و همگى از يك نوع لباس استفاده مى كنند، يعنى از جامه هاى احرام. برابرى حقيقى، عبارت است از مجموع اسلام و هدفى كه از شعاير و آموزه هاى اسلامى، در مدّ نظر قرار دارد و نيز برابرى موقعيّت و منزلت همگان در پيشگاه خدا.(1)»

ص: 428


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 2، ص 353 - مترجم.

تنها حكومت منافع مادى و مالى است كه عقايد و عملكردهاى انسان را به مبارزه مى طلبد. بسيار دشوار است كه تمامى انديشه هاى يك فرد يك دست و داراى يك ساختار باشد، تا چه رسد به انديشه هاى يك گروه.

به عنوان نمونه مى بينيم كه هم انديشه هاى قديمى و موروثى و يا سنّتى [در جامعه] به چشم مى خورد، هم منافع جديدى پيدا شده و هم عوامل تأثيرگذار متضاد در هم آميخته است و اين امر مانع از شكل گيرى انديشه در ذهن انسان مى شود [و اجازه نمى دهد كه جامعه از يگانگى انديشه برخوردار شود].

پس از كشته شدن عثمان مردم در مدينه در آشفتگى سختى به سر مى بردند و منافع شخصى و جناحهايى كه بيانگر خواسته مراكز قدرت بودند سخت بر انديشه هاى مردم اثر گذارده بود ليكن بيشترينه مهاجران و انصار از سياست على عليه السلام پيروى مى كردند. از اين رو پيمان شكنان براى جنگ جايى را در بيرون مدينه برگزيدند و اين جا همان بصره بود.

زمانى كه امام على عليه السلام در جنگ جمل پيروز شد، سياست عادلانه اقتصادى او در بصره با سياست اقتصادى كه در مدينه داشت هيچ اختلافى پيدا نكرد.

پيمان شكنان، پيش از جنگ جمل بر بيت المال دست گذارده بودند. از اين رو، به جاى بيت المال عمومى مسلمانان مركز مالى ديگرى براى خود آماده كردند تا هزينه جنگ خود را تأمين و سپاهيانشان را تجهيز كنند و نيازهاى مالى خود را بر آورده سازند، امرى كه نشان دهنده توجّه ويژه به بيت المال است و همين توجّه ويژه اولويّت سياسى دولت را تشكيل مى دهد.

امام على عليه السلام پس از پايان جنگ با همان انديشه عادلانه اش به بيت المال در بصره گام مى نهد، در حالى كه فريب ثروت را نمى خورد و همان شيوه هميشگى اش را به كار مى بندد، شيوه اى كه در توزيع ثروت در ميان مسلمانان هرجا كه باشد تغيير نمى كند. مسعودى مى گويد:

ص: 429

«امام على عليه السلام با گروهى از مهاجران و انصار وارد بيت المال بصره شد و به كالا و پول نقدى كه در آن بود نگاه مى كرد و مى فرمود: اى طلا و اى نقره جز من كسى ديگر را فريب بده. در حالى كه مى انديشيد، همچنان به آن پولها نگاه مى كرد و سپس فرمود: آن را در ميان يارانم و كسانى كه به همراه من هستند توزيع كنيد و به هركدام پانصد درهم بدهيد. آنها چنين كردند و حتّى يك درهم كم نيامد. تعداد مردان دوازده هزار نفر بود.(1)»

در كوفه، بزرگترين گواه بر ثبات سياست مالى على عليه السلام روز جمعه بود. او در اين سياست، مال را در خدمت مردم قرار مى داد، نه مردم را در خدمت مال و تصويرى كه از جامعه ترسيم مى كرد تصوير يك خانواده بود كه در بهره گيرى از بيت المال همه با هم شريك اند. در هر روز جمعه، جز توزيع مال در بيت المال هيچ برنامه اى نداشت و به گونه اى آن را توزيع مى كرد كه چيزى باقى نمى ماند و زمانى كه از اين كار فراغت پيدا مى كرد، كف بيت المال را شخصا جاروب مى كرد. سپس دو ركعت نماز به جا مى آورد و مى گفت: «بايد در روز قيامت در حق من گواهى دهد.»

آيا على عليه السلام در اين كار شتاب به خرج مى داد و هرگاه اندك مالى به بيت المال مى رسيد، آن را توزيع و بيت المال را از آن خالى مى كرد؟

«او همواره به توزيع عطاها در ميان مردم شتاب مى كرد - هرگاه چيزى در نزدش گرد مى آمد - و دوست نداشت كه اين عطاها را دير به دست آنان برساند و گويى از واپس افكندن آن و يا اندوختن آن تا مدّت زمانى احساس گناه مى كرد.(2)»

موضعى كه امام على عليه السلام در پيش گرفته بود بالاتر از احساس گناه شخصى بود كه عبدالفتاح عبدالمقصود درباره آن سخن گفته است، بلكه موضع او يك برداشت و انديشه قابل اجرا از رابطه ميان ثروت و زمان بود.

ثروت در طول دورانهاى نظام طبقاتى، حاكم است زيرا گمراهيهاى خويش را به

ص: 430


1- - مسعودى، مروج الذهب.
2- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 7، ص 206 - مترجم.

زمان تزريق مى كند و اين گمراهيها بسرعت به يك سرى قوانين و ضوابط و دستور العملها تبديل مى شود. كشمكش و درگيرى كه ميان ثروت و عقيده وجود داشته، زمان را به سوى هر دو قسمت مى كشيده است، ليكن در بيشترينه اوقات، زمان به نفع ثروت رأى داده است.

جهان بشريت بر روى ثروت و وضع قوانينى بنيان نهاده شده است كه سلطه آن را در اين جهان تثبيت كند. بنابراين ثروت تأثير خود را بر روح انسانى كه به نظر مى رسيد در برابر ديگر وسوسه ها بسيار نيرومند و مقاوم باشد بر جاى نهاد و روح انسانى نتوانست در برابر وسوسه ثروت مقاومت كند. ثروت بسان بت بر مردم سلطه يافت و آنان با ثروت بسر مى بردند و از هواى آن تنفس مى كردند و تمامى اوقاتشان صرف گزارشها و فعاليتهاى اقتصادى مى شد و بدين ترتيب ثروت به وسوسه فراگير و هميشگى تبديل گرديد.

بنابراين على عادل كه خطرهاى ثروت را بر روح انسانى و يگانگى جامعه اى كه مى خواهد همچون خانواده خوشبخت باشد درك مى كند چه بايد بكند؟

او مستقيما به توزيع ثروت مى پردازد و با اين كار خويش، بزرگترين درس را در زمينه تشخيص خاستگاههاى گرفتارى و فتنه به مردم مى دهد. زيرا، وقتى كه دولت با بيت المال خود آن هم با دست شخص خليفه اين گونه رفتار كند، تك تك افراد جامعه نيز اين درس را از او فرا مى گيرند زيرا فردى كه ثروت مى اندوزد، در واقع، ميان خود و برادران هموطن خود، ديوار بلندى مى سازد كه رابطه هاى دوستى را قطع مى كند، رشته هاى آن را پاره مى سازد و دوستى، جاى خود را به درد سر مى دهد. آنچه از سوى دولت درست باشد، از سوى فرد هم درست است و آنچه بر فرد منطبق باشد بر دولت هم منطبق است. به عنوان مثال هرگاه دولت ثروت بيندوزد و راه عدالت در پيش نگيرد خود را از اكثريت ملّت يعنى تهيدستان و افرادى كه در آمدهاى محدود دارند، دور ساخته است.

ص: 431

وانگهى زبان ثروتهاى افزوده كه در خدمت مردم به كارگرفته نمى شود نشانگر زبان زور، قدرت، فشار، برترى جويى و تجاوز بر حقوق شهروندان و جوامع سالم است.

يك روز قنبر گفت:

- «اى اميرمؤمنان، چيزى برايت پنهان مانده است!»

- «واى بر تو آن چيست؟»

- «با من بياييد!»

قنبر، امام عليه السلام را به خانه اش آورد و جوالى را پيش روى او نهاد كه پر از ظرفهاى طلا و نقره بود و چنين گفت: من ديدم تو هيچ چيزى را باقى نمى گذارى مگر آن كه آن را بخش مى كنى و لذا اين را از بيت المال برايت پس انداز كردم. امام على عليه السلام كه بشدّت خشمناك شده بود، به غلامش فرياد زد: «واى برتو، اى قنبر! خواستى آتش بزرگى را به خانه من بياورى. سپس مردم را فراخواند و فرمود: «اين مال را بخش كنيد و به هركس يك سهم بدهيد.» پس از آن به سوى بيت المال رفت و هرآنچه را در آن يافت در ميان مردم تقسيم كرد، تا اين كه نگاهش به سوزن و جوال دوزى افتاد كه از سوى يكى از كارگزارانش آمده بود و آن را هم به مردم داد.

- «اين را هم بايد تقسيم كنيد.»

- گفتند:

- «ما را نيازى بدان نباشد.»

باز هم نخواست آن را رها كند و درحالى كه لبخند مى زد به آنان گفت:

- «بايد خوب و بد را با هم برداشت كنيد!»

او در هيچ چيزى، خويش را بر مردم ترجيح نمى داد و همواره مى فرمود:

«اى مردم كوفه، هرگاه من از نزد شما بيرون روم و بجز مركب سوارى ام رخت و لوازم سفرم و غلامم، چيزى را همراه داشته باشم، خيانتكار خواهم بود.»

ص: 432

سياست اقتصادى و ضرورت پيروى استانداران و كارگزاران

امام على عليه السلام شيفته اين بود كه شيوه عادلانه اش در زمنيه سياست اقتصادى رواج يابد و اين كار را از طريق حسابرسى و بررسى كارهاى استانداران و كارگزارانى انجام مى داد كه نمايندگان سياست دولت بودند. چه، استانداران و كارگزاران به منزله آيينه تمام نماى دولت و چهره آن در شهرها و مناطقى هستند كه دور از مركز خلافت قرار دارند، چرا كه مردم در استانداران و كارگزاران خودشان، چهره خليفه و صورت حكومت را مى بينند و آنان را مجريان شيوه وسياست آن مى دانند.

مصيبت استانداران و كارگزاران افزون بر دوران نخست اسلامى، در تمامى دورانها مصيبت مسلمانان بوده است. از اين رو، خلفا مجبور مى شدند كه تعدادى از آنان را به خاطر اين كه به شيوه اسلام و آموزه هاى آن پاى بند نبودند، از كار بركنار كنند.

وسوسه هاى حكومت و ثروت عامل انحراف كسانى مى شد كه انگيزه دينى در آنان ضعيف بود و بر اثر دورى از مركز خلافت احساس مى كردند كه مورد مراقبت و حسابرسى قرار نمى گيرند.

امام على بن ابى طالب عليه السلام شيوه عادلانه اش در سياست اقتصادى را به صورتى

متعادل به مورد اجرا گذارد، زيرا هرچند وى شيفته توزيع داراييهاى بيت المال در ميان مسلمانان بود، ليكن اين كار را از روى اسراف و بى باكى انجام نمى داد بلكه شيوه عادلانه اى را به اجرا مى گذاشت. امّا صورت ديگر اين شيوه توزيع برابر اموال در ميان مردم اين بود كه در نگهدارى اموال سخت كوشا بود و در اين باره هيچ گونه سستى از خود نشان نمى داد.

از اين رو، امام عليه السلام استانداران را امانتداران مال مى دانست كه بايد از آن نگهدارى مى كردند و اگر يكى از آنان در سياست اقتصادى، كار نامشروع و غير قانونى انجام مى داد، اين كار او عامل خشم پرودگار و خيانت در امانت محسوب مى شد.

ص: 433

كوتاهى در حفظ اموال مسلمانان، خواه در عدم نگهدارى آن و خواه در توزيع عطاها به صورتى ناعادلانه و اختصاص آن به خويشاوندان ونزديكان خود خشم امام على عليه السلام را برمى انگيخت و موجب مى شد كه او مصمم شود شخص خلافكار را مجازات كند.

امام على عليه السلام در نامه اى به يكى از كارگزارانش به نام زيادبن ابيه چنين مى نويسد:

«خداى را سوگند، سوگندى موكد و راست كه اگر به من گزارش رسد كه در ثروت عمومى مسلمانان از تو خيانتى - كوچك يا بزرگ - سرزده باشد، چنان برخورد سختى از من ببينى كه كم ارج و گرانبار منزوى شوى و از متن جريانهاى اساسى جامعه بيرون افتى. والسلام.(1)»

در نامه ديگرى به او مى گويد:

«اقتصاد را پاسدار و اسراف را واگذار و هم امروز، فردا را به يادآر. از اين مال در حدّ نياز نگهدار و بيش از آن را براى روز نيازت پيش بفرست. آيا در حالى كه به پيشگاه خدا، در عمل از متكبرانى، پاداش متواضعان را از او چشم دارى و در حالى كه خود، در ناز و نعمت غوطه ورى و از قشرهاى كم توان و بيوه زنان دريغشان مى دارى، مزد انفاق كنندگان را از خدايت انتظاردارى؟ واقعيت جز اين نباشد كه انسان فرا خور آنچه از پيش فرستاده است مزد مى يابد و بر همان فرود مى آيد.(2)»

در نامه او به اشعث بن قيس كارگزار آذربايجان آمده است:

«بى گمان كارى كه به تو سپرده شده است نه لقمه اى چرب بلكه بار امانتى برگردن توست و در پاسدارى از آن بايد سرور خويش را پاسخگو باشى. تو را نرسد كه درباره ملّت خود سرانه تصميم بگيرى، يا بدون در دست داشتن سندى اطمينان بخش، به كار خطيرى اقدام كنى. بخشى از مال خداى عزّ و جلّ را در اختياردارى كه خزانه دار آنى تا به منش بسپارى. در اين صورت، بسا كه من نيز - در مقايسه با ديگر زمامدارانى كه ديده اى - برايت زمامدار بدى نباشم.(3)»

بزودى خواهيم ديد كه اين عدالت قاطع اثر چشم گيرى بر عكس العمل نفسهاى

ص: 434


1- - نهج البلاغه، نامه 20 - مترجم.
2- - همان. نامه 21 - مترجم.
3- - همان، نامه 5 - مترجم.

ناتوانى خواهد داشت كه بنا حق و به طور نامشروع از اموال مسلمانان بخشش مى كنند. چه، روزگار در آينده اشعث را مى بيند كه رهبرى شورش در اردوگاه امام على عليه السلام در جنگ صفين را در دست مى گيرد و نيز شاهد توافق زيادبن ابيه با معاويه - در آينده - است و اين پس از زمانى اتفاق مى افتد كه معاويه زرنگ در طى يك بازى، زيادبن ابيه را به برادرى خويش از پدرش ابوسفيان ملحق مى كند.

همچنين امام على عليه السلام، مصقله بن هبيره استاندار برخى از بخشهاى فارس را ملزم ساخت تا مبلغى را كه از بيت المال برداشت كرده است بازگرداند. او با اين مبلغ، پانصد اسير را آزاد كرده بود كه بيشترينه آنها از بنى بكربن وائل، قبيله مصقله بودند.

او در نامه اش چنين مى نويسد:

«از تو گزارش سرزدن كارى رسيده است كه اگر براستى مرتكبش شده باشى، بى ترديد پرودگارت را به خشم آورده اى و امام خويش را نافرمان شده اى. چه، تو غنايمى را در ميان آن عده از خويشاوندانت كه تو را به سرورى برگزيده اند توزيع مى كنى كه مسلمانان آن را با نيزه ها و اسبهاى خود فراچنگ آورده اند و خونهايشان در اين راه ريخته است. سوگند به خداوندى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد اگر اين گزارش درست باشد، خود را نزد من خوار كرده اى و از ارزش خود كاسته اى. بنابراين، نسبت به حق پروردگارت بى اعتنايى مكن و با نابودى دينت، دنياى خود را آباد مساز، و گرنه از دسته اى خواهى بود كه بر اثر كردارشان زيانكارترين مردمانند.»

امام عليه السلام به ابن عباس كارگزارش در بصره پيام فرستاد كه آن مبلغ از مصقله باز ستاند. ليكن مصقله نپذيرفت و به معاويه پناهنده شد. از اين رو، على بن ابى طالب عليه السلام در اين باره چنين فرمود:

«خداى مصقله را روسياه كند كه نخست رفتارى چون بزرگان پيشه ساخت و اينك برده وار گريخت و پيش از آن كه افراد به ثنايش لب بگشايند، دهانشان را فروبست و به سرزنش واداشت. اگر نمى گريخت، در حد توانش از او چيزى مى گرفتيم و تا

ص: 435

فزونى ثروت و امكان پرداخت بدهى اش صبر مى كرديم.(1)»

چنين پيداست كه مصقله اميد بخشش اين مبلغ را داشته است و زمانى كه در اين باره شكست خورد گفت: «اگر من بيش از اين مبلغ را از پسر عفان درخواست مى كردم آن را به من مى پرداخت.»

از سخنان مصقله چنين به دست مى آيد كه برخى از استانداران و كارگزاران پس از عمربن خطاب و درگذشت او، گرفتار و سوسه هاى قدرت، عياشى و آسايش شدند و بدين سبب به خود اجازه دادند كه هرگونه مى خواهند اموال بيت المال را حيف و ميل كنند.

اين انحراف با گرايش اعضاى عالى رتبه دولت اسلامى به سرمايه دارى در هم آميخته و به صورت پديده اى آشكار و واگيردار در آمده بود.

عملكرد ابن عباس (پسرعمويش) كارگزار او در مصر نشانه بزرگى بود از گرايش به سرمايه دارى كه پديده اقتصادى - سياسى جديد آن را به وجود آورده بود. ابن عباس، اموال بيت المال را برداشت و به مكه گريخت. نامه امام على عليه السلام به او يكى از

نامه هايى به شمار مى رود كه ايمان و عدالت و نيز اندوه از آن مى بارد:

«امّا بعد، بى ترديد من تو را در امانت خويش شريك كردم و همراز خود گرفتم به گونه اى كه هيچ يك از يارانم را در مواسات و يارى متقابل و امانت و تعهد بدان مطمئن تر از تو نمى شناختم. امّا تو همين كه ديدى روزگار بر عموزاده ات پارس كرد، دشمن به اوج خشونت رسيد، امانت مسلمانان را شكوه وارجى نماند و امت به گستاخى گراييد و پراكنده شد، چهره اى ديگر كردى نه همراهى با عموزاده ات نمودى و نه كوششى در اداى امانت. گويى از روز نخست نيز مبارزه و جهادت براى خدا و برمبناى برهانى روشن از پرودگارت نبوده است و از اوّلين روز، حضورت در مبارزات نيرنگى براى فريب اين امت بوده است تا دنيايشان بربايى و بيت المالشان را به تاراج برى! چنين بود كه تا اوضاع سخت كنونى تو را - در خيانت به اين امت - فرصتى فراهم ساخت، به واپس شتافتى و شتاب زده يورش

ص: 436


1- - نهج البلاغه، خ 44 - مترجم.

آوردى و تا در توانت بود، دارايى شان را - كه بايد براى بيوه زنان و يتيمانشان مى ماند - ربودى، به گونه اى كه گرگان تيز گام گوسفندان شكسته پا را مى ربايند. سينه گشاده و بى كمترين احساس گناهى آن همه را در ربودى و به حجاز بردى. دشمنت بى پدر باد! گويى ميراث برجاى مانده از پدر و مادرت را در سراشيب خانه خويش روان ساخته اى. سبحان اللّه ! آيا معاد را باور ندارى؟ آيا از وارسيهاى روز شمارت بيم ندارى؟

اى كسى كه روزى در نزد ما از معدود صاحبدلان بودى، خوردن و نوشيدن را چگونه به خود رخصت مى دهى، در حالى كه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى نوشى؟ از ديگر سو با اموال يتيمان و مسكينان و مؤمنان مجاهدى كه خداوند اين داراييها را به آنان بازگردانيده و اين شهرها را به نيروى دستهاى آنان در تصرّف اسلام نگاه داشته، به خريد كنيزكان و زناشويى با زنان پرداخته اى. پس تقواى الهى پيش كن و اموال اين مردم شريف را به آنان باز گردان كه اگر چنين نكنى و خداوند بر تو چيره ام كند، در پيشگاه خدا عذرى روشن خواهم داشت و بى اندكى ترديد با شمشير خويش خواهمت زد، همان شمشيرى كه با آن كسى را نزده ام كه يكسره راهى دوزخ نشده باشد! خداى را سوگند كه اگر حسن و حسين كارى همانند تو مى كردند، با آنان كمتر سازشى نمى كردم و با هيچ تصميمى بر من چيره نمى شدند، تا اين كه حق را از آنان باز مى ستاندم و باطلى را كه از ستم آنان پديد آمده بود، ناپديد مى كردم.

به خدا - پروردگار تمامى جهانها - سوگند كه اگر اموال مسلمانانى كه تو در اختيار گرفته اى بر من حلال مى بود و مى توانستم به عنوان ميراث براى ورثه خويش باقى بگذارم، به هيچ روى خوشايندم نبود. پس اشتر نيمروزت را آرام بران كه گويا به پايان راه رسيده اى و در دل خاك مدفون شده اى و هم اكنون كارنامه ات بر تو عرضه شده است، جايى كه در آن ستمگر افسوس كنان فرياد مى زند و تباهكار بازگشت را آرزو مى كند، امّا فرصت گريزى نمى يابد.(1)»

ساختار سياسى و درونمايه حكومت

برخى از نويسندگان براين باورند كه دوران كوتاه خلافت على بن ابى طالب عليه السلام و

ص: 437


1- - نهج البلاغه، نامه 41 - مترجم.

سپرى شدن آن در جلوگيرى از شورشها و جنگهاى آتشين، مانع از اين شد كه وى بتواند يك هسته سياسى و يا تشكيلات سياسى كه ضامن اجراى انديشه هاى او در زمنيه عدالت و حق باشد، بنيان نهد.

برخى از نويسندگان، نظرگاه ديگرى را هم اضافه مى كند كه مفاد آن چنين است: على بن ابى طالب عليه السلام از عدالتخواهان پاك و پاكيزه اى به شمار مى رود كه بيش از آن كه انديشه هايش را در عمل به مورد اجرا بگذارد، اصول عدالت را به بشريت مى آموزد.

به رغم اين كه دوران خلافت امام عليه السلام مالامال از جنگهاى تلخ بود، ليكن او براى پياده كردن عدالت اسلامى و به وجود آوردن يك نگرش سياسى كاربردى بسختى و تا آن جا كه توان داشت و نيز در شرايط بسيار پيچيده و استثنايى مبارزه كرد.

رابطه ميان انديشه هاى امام على عليه السلام و اجراى آن، داراى بعد زمانى نبوده است تا عوامل متعددى بر آن اثر بگذارد و براى اجرا و عمل گذرگاه ديگرى باز كند كه هيچ رابطه اى با انديشه ها نداشته باشد. چه، او انديشه را با عمل توام مى كرد، زيرا سرشت شخصى اش چنين بود و فشار برخى از عوامل و مقتضيات موجب نمى شد كه وى برخى از انديشه هايش را واپس افكند و آن را به مورد اجرا نگذارد.

امام عليه السلام بر اثر سرشت شخصى خويش انديشه را با عمل توام مى كرد و رابطه ميان انديشه و عمل را به چشمه جوشانى تبديل مى كرد كه به طور برابر، هم ديدگاهها و انديشه ها را سيراب مى كرد و هم تجربه آشكار و مستقيم اجتماعى را. به رغم كوتاه بودن دوران زمانى حكومت امام على عليه السلام مى توان نشانه هاى بنيادين طرح سياسى - اسلامى او را براى ساختن يك حكومت عادلانه، بخوبى مشاهده كرد، حكومتى كه از لحاظ ضرورتهاى تاريخى به سالها صلح و سازندگى نياز داشت تا نشانه هاى اصلى اش آشكار گردد.

ليكن [خوشبختانه] دشواريهاى دوران خلافت، طلسم ها و پيچيدگيهاى آن و

ص: 438

دگرگونيها و سختيهاى جنگها و نيز مصيبتهاى اين دوران نتوانست نشانه ها و آثار آن تجربه زيبا در زمينه عدالت اسلامى و انسانى، يعنى تجربه امام على عليه السلام را از بين ببرد. در آغاز بايد به ارزيابى درست از آن تجربه بپردازيم و يك حقيقت ارزنده را بيان كنيم و آن اين كه رابطه ميان ماهيت حكومت و صورت آن، در حكومتهاى طبقاتى، رابطه چهره با ماسك است كه اين ماسك بارها و بارها عوض مى شود و تغيير رنگ مى دهد و در حقيقت پوشش يك چيز و پوشيده چيزى ديگر است.

در طول تاريخ، اين گونه تجربه هاى حكومتى بسيار اندك است كه حقايق بى پرده و آشكار و با صميميت در سطح ملّت و حكومت مطرح شود و حكومت را هم مردم با اراده مستقل خود به وجود آوره باشند.

به عنوان مثال، در دورانهاى نظام طبقاتى در تاريخ، حكومت بر اساس اراده آگاهانه مردم، تشكيل نمى شده است، بلكه در تمامى و يا اكثر حالات از جامعه جدا بوده و نسبت كمى و يا زيادى اين جدايى به درونمايه آن حكومت طبقاتى بستگى داشته است و اين حكومت، بنحوى، به يك هويت برترى طلبانه و سلطه جويانه تبديل مى شده است.

دموكراسى امروزى غربى تلاش كرده است كه رابطه ميان حكومت و جامعه را حل كند ليكن نه دموكراسى غربى توانسته است تصويرى از يك راه حل ريشه اى ارايه دهد و نه ديگر انديشه هاى سياسى. از اين رو، در ميان دولت و جامعه تضادى به وجود آمده است كه در صورت نبودن زمينه تفاهم و گفتگو، آبستن بدبينى، درگيرى، بحران، تنش و انفجار خواهد بود.

تاكنون تزها و نظرگاههاى مهم بشرى در زمينه حل مشكل تضاد و درگيرى ميان حكومت و مردم ارايه شده است و از آن جمله، نظرگاه از ميان برداشتن حكومت و جايگزينى هرج و مرج [= آنارشيسم] است. ليكن روند بررسى اين ديدگاهها و اختلاف آن ها در دو زمينه اجرا و بقاى حكومت با تمامى قدرتش در عصر حاضر،

ص: 439

بار ديگر اهميّت اين موضوع را در اذهان زنده مى كند كه بايد مسأله حكومت را مورد بحث و بررسى قرار داد و به گذشته دور، يعنى به دستاوردهاى ارزنده اى كه، نخستين دوره اسلامى شاهد آن بود و نيز به شيوه فكرى و عملى امام على عليه السلام بايد نگاه كرد، همان شيوه اى كه يك پديده غير منتظره بود همان گونه كه صاحب آن على عليه السلام نيز يك پديده غير منتظره و استثنايى بود كه مردم خود، او را ترور كردند. در چهار چوب تعيين شده ساختار سياسى كه ماهيت سياسى عدالت را به وجود مى آورد و اين عدالت با ماهيت اقتصادى كه پيشتر ياد شد كامل مى شود، به بررسى رابطه حكومت و جامعه از ديدگاه على بن ابى طالب عليه السلام و عملكرد او بر طبق مدّت تاريخى آن كه به صورت محدود، عملاً تحقق پيدا كرد، مى پردازيم.

زمامدار و رعيت

امروزه از اصطلاح «زمامدار و رعيت» به «حكومت و مردم» و يا «دولت و ملّت» تعبير مى شود. اين اصطلاح - با الهام از انديشه پيامبر بزرگ، محمّد صلى الله عليه و آله، در بيان مفاهيم طرفين اصطلاح - در دورانهاى اسلامى به طور متواتر وجود داشته است.

رعيت چيست؟ مسؤوليت يك انسان در برابر انسان ديگر چيست؟ اين مسؤوليت با زندگى دنيوى از لحاظ سياسى، اقتصادى و فكرى و با زندگى اخروى از لحاظ عبادى و اعتقادى چه رابطه اى دارد؟

از جمله ايرادهايى كه برحسب نياز بايد بار ديگر از آن ياد كرد آن است كه انديشه ها و ديدگاههاى سياسى، يكى از طرفين رابطه - حكومت و مردم و يا دولت و جامعه - را بيش از طرف ديگر مورد توجّه و رسيدگى قرار مى دهد. به عنوان نمونه، جريانهاى فكرى چون سوسياليسم، چپ و انقلابى با اولويّت و يژه اى بر مردم تكيه مى كند، امّا جريانهاى سياسى سنّتى و محافظه كار براى دولت و نظام اهميّت بيشترى قايل است.

ص: 440

تنها انديشه هاى اصيل است كه از طريق پژوهشهاى ساختار سياسى، اقتصادى و اجتماعى به هم پيوسته، مفهوم اجتماعى را به صورت يك انديشه نوين به منظور رشد دولت و پيشرفت حكومت مطرح مى كند، ليكن اين پژوهشها بر اندوخته ها و تجربه هاى تاريخى متكى نيست و نيز به بررسى پيوستگى، ناپيوستگى و تكرار و نوبه نو شدن حركت تاريخى و يا معمولى مردم نمى پردازد.

به سخنى روشنتر انديشه خود - به رغم اين كه ارزنده و هيجان انگيز است - به صورت ساختمانى پيچيده و بلند در مى آيد چرا كه به حكومت تبديل مى شود: به حكومت ايدئولوژى و انديشه هاى همسو كه از واقعيت حركت اجتماعى و فرهنگ عمومى آن فرسنگها دور است.

امّا انديشه على بن ابى طالب عليه السلام رابطه ميان زمامدار و رعيت را بر پايه گفتگويى ژرف و تأثيرگذارى متقابل استوار كرده است. به عنوان نمونه، زمامدار (حكومت) در اصل، جزئى از بافت اجتماعى مردم است، هر چند سرانجام، از اين اصل خود [= جامعه] دور مى شود و فاصله مى گيرد. رعيت (ملّت) همان اصل [و معدنى] است كه زمامداران، مسؤولان حكومتى، كارگزاران، قضات و شخصيتها از آن بيرون مى آيند و آن كه از ميان همين ملّت بيرون آمده و زمام امور را در دست گرفته است، خط مشى سياسى، فكرى، طبقاتى و توليدى اش را در پيش مى گيرد. امّا دور بودن و يا نزديك بودن او به مردم، بستگى به اين دارد كه وى تا چه اندازه حقوق و مصالح ملّت را رعايت مى كند.

نخستين اصل سياسى كه امام على عليه السلام بر آن تأكيد مى كند، اين است: «ملّت تنها زمانى اصلاح مى شوند كه زمامداران اصلاح شوند.» اين اصل نشان مى دهد كه ملّت نياز استوار به يك زمامدار صالح دارد تا در راه تأمين مصالح و اصلاح ملّت كار كند. در اين باره، امام عليه السلام تأكيد مى كند كه وظيفه حكومت - هر حكومتى كه باشد - آن است كه در خدمت رعيت (مردم، ملّت و جامعه) باشد و اين وظيفه حكومت

ص: 441

فراتر از حدود و چهارچوبهاى سياسى، اقتصادى و خدماتى كوتاه مدّت است و حتّى اين تكليف به يك هدف بزرگتر پيوند مى خورد و اين همان هدف صلاح ملّت است كه از بزرگترين و مهمترين اهداف و آرمانهاى سياستهاى اجتماعى به شمار مى رود.

بر اساس اين نظرگاه سياسى، «صلاح» بالاتر از اصلاحات جزئى و مرحله اى است، زيرا صلاح عبارت است از: تحقق يافتن خير عمومى و سعادت مشترك كه بر پايه مادّى استوار است و اين پايه مادّى به وسيله يك دسته انديشه هاى حقوقىِ پشتيبانى مى شود كه هم پايگاه مادى را تضمين مى كند و هم به وسيله آن تضمين مى شود.

ملّت ذاتا شايسته نيست، هر چند دوست داشته باشد كه به بهترين شكل، اين شايستگى را ابراز كند. بنابراين، ملّت همواره به صلاح نياز دارد. چه، ملّت - به هر سطح و به هر شكلى - هم از لحاظ مادّى محروم است و هم از لحاظ حقوقى و نيازش به زمامدار صالح (حكومت عادل) نيازى است پايدار تا هنگامى كه عدالت تحقق يابد و اين پس از زمانى امكانپذير است كه ملّت دوران محروميت و عقب ماندگى فكرى و ناتوانى را كه نشان دهنده نداشتن اراده مستقل است، پشت سر بگذارد.

در اين جا امام على عليه السلام به يك مسأله اصلى و اساسى و داراى محتواى تاريخى و ريشه اى اشاره مى كند و آن اين كه زمامدار تنها از طريق پايدارى ملّت اصلاح مى شود. چه، اولاً: شخص زمامدار، محصول وجود اجتماعى، فكرى و روانى ملّت خودش مى باشد. ثانيا: او نماينده دولتى است كه يا ستمگر است و يا ستمگر نيست، ليكن بر اثر انحرافى كه از قدرت، طغيان مصلحت گرايى و احساس نيروى برتر، پديد مى آيد، به سمت ستمگرى گرايش پيدا مى كند. اين سخن امام عليه السلام اين مسؤوليت را به ملّت مى دهد كه بايد در برابر ستمگرى و يا انحراف زمامدار بايستند

ص: 442

و لب به اعتراض بگشايند.

نمونه هاى فراوانى از استانداران و كارگزاران مسلمان و مؤمن بودند كه از پاكى و درستكارى برخوردار بودند، خواه استاندارانى كه از طبقه پايين جامعه بودند نظير مصقله شيبانى كارگزار امام على عليه السلام در اردشير و يا منذربن جارود عبدى و خواه استاندارانى كه از طبقه ممتاز و شخصيتهاى پرآوازه جامعه بودند و همانند عبداللّه بن عباس (پسر عموى على بن ابى طالب). بنابراين، حكومت بذرهاى انحراف استانداران و كارگزارانى را كه بشدّت معتقد به اصول هستند با خود حمل مى كند زيرا وسوسه هاى نيرومندى را در اندرون خود دارد كه افراد را به انحرافهاى اندك مى كشاند و سپس اين انحرافها به انحرافهايى نيرومندتر تحول مى يابد يعنى به فساد و تباهى كه دشمن درجه يك صلاح است، تبديل مى شود.

انديشه حكومت كه به وسيله منافع و امتيازهاى به دست آمده از سوى آن پشتيبانى مى شود با انديشه عدالت و زهد استاندار و كارگزار در تضاد و كشمكش است و گاهى انديشه حكومت بر انديشه عدالت چيره مى شود بويژه زمانى كه عوامل تأثيرگذار سياسى و اقتصادى كه با انديشه عدالت در تضاد است با انديشه امتيازات حكومتى و منافع سياسى و اقتصادى استاندار همداستان باشد.

چه چيزى ضامن جلوگيرى از انحراف و يا ادامه انحراف استانداران است؟

از ديدگاه بى نظير امام على عليه السلام ضمانت جلوگيرى از انحراف استاندار، همانا در اراده مردم و حضور عادلانه آنان تجلى پيدا مى كند نه در خود حكومت.

بنابراين ديدگاه، امام عليه السلام با اين معنا اراده مستقيم ملّت و دخالت مستقيم آن در ساختار سياسى و انتخاب استانداران و جلوگيرى از انحراف را بيان مى كند و همچنين، اصالت و درستكارى ملّت در فعّاليّت فراگير سياسى را بر ملا مى سازد و اين فعّاليّت سياسى عبارت است از: انتقاد، ارزشيابى، سازندگى و نوسازى، بدون اين كه به دولت و يا هر عامل ديگرى، اجازه دخالت در اين كارها را بدهد.

ص: 443

بر اين اساس رابطه ميان صالح بودن استاندار و درستكارى مردم، بسيار عميق، دقيق و حساس است كه واقعيتها و نقطه هاى مشتركى كه برخى از آنها پيدا و برخى ناپيداست اين نوع رابطه را به اثبات مى رساند.

بنابراين، ملّت در شق دوم انديشه روشنگر امام على عليه السلام، در صورتى كه نقش خود را در زمنيه بركنار كردن زمامدار فاسد و طرد زمامدار منحرف ايفا نكند، نشان مى دهد كه در پاكى و درستكارى اش خدشه وارد شده است و او به همان اندازه اى كه وجود زمامدار ستمگر و يا منحرف (حكومت ستمگر و يا منحرف) را مى پذيرد، خود منحرف شده است. در حالى كه ملّت هرگامى را كه در راه مبارزه با حكومت ستمگر بر مى دارد، نشان دهنده درستكارى و اصالت اوست.

انديشه امام على عليه السلام- كه بزودى نصّ آن را بيان خواهيم كرد - داراى مضمون و معناى بلندى است كه مى گويد: «هرگونه كه شما باشيد، بر شما حكومت مى شود.» زيرا مسأله باقى ماندن زمامدار و يا تغيير آن به مسأله پذيرش و عدم پذيرش مردم بستگى دارد. چه، جدال ميان حكومت و ملّت ويژگيهايى را در خود دارد كه در ظاهر به چشم نمى خورد. به عنوان نمونه، گاهى رضايت ملّت، نارضايتى را در خودش نهفته دارد و اين نارضايتى با گذشت زمان و بتدريج خودش را نشان مى دهد و با دقت زمانى و پيامدهاى عملى است كه مفهوم نقاط مشترك در روابط دولت و ملّت آشكار و مشخص مى شود.

امام على عليه السلام در سخنان زير، ابعاد انديشه اش درباره رابطه ميان زمامدار و ملّت را بيان مى كند:

«...بزرگترين اين حقوق، حقوق متقابل مردم و زمامداران است و اين فريضه الهى است كه خداوند سبحان آن را براى هر يك بر ديگرى واجب كرده است و آن حقوق متقابل را نظام همبستگى و راز شكوه دينشان قرار داده است. چنان كه ملّت سامان نيابد، مگر با اصلاح زمامداران و زمامداران اصلاح نشوند، جز با استقامت ملّت. پس هرگاه ملّت حق زمامدار را بپردازد و زمامدار نيز حقوق ملّت را پاس

ص: 444

دارد، حق در ميانشان شكوه يابد، راههاى دين استوار گردد، شناسه هاى عدالت راست شود و سنّتها در روندى فراخور جريان يابد. بدين سان زمانه اصلاح مى شود، به ماندگارى دولت اميد مى رود و آزمندى دشمنان به نوميدى مبدل مى گردد. ولى هرگاه ملّت بر زمامدار خود چيرگى يابد و زمامدار با ملّت خود از در زورگويى در آيد، اختلاف كلمه رخ مى دهد، نشانه هاى جور آشكار مى شود، دغلكارى در دين فزونى مى يابد و راههاى اصلى سنّت بى رهرو مى ماند. بنابراين هوا و هوس مبناى عمل قرار مى گيرد و احكام به تعطيل كشيده مى شود، بيماريهاى نفسانى فزونى مى گيرد، چنان كه از تعطيل حق، هر چند بزرگ باشد، و عملى شدن باطل هرچند چشمگير، كسى احساس نگرانى نمى كند. از اين رو، نيكان به ذلت مى افتند و بدان عزت مى يابند و بندگان از خدا كيفرِ گران مى بينند.

«پس بر شما باد پند دادن متقابل در اين زمينه و همكارى نيك بر آن، چرا كه هيچ كس هر چند كه بر خشنودى خدا سخت حريص و در سخت كوشى و مبارزات عملى سابقه اش طولانى باشد نمى تواند به ژرفاى اطاعت خداوند - چنان كه او را شايسته است - راه يابد. امّا بخشى از حقوق واجب الهى بر بندگان اين است كه در حد توان و استعداد خويش از نصيحت دريغ نورزند و بر اجراى حق در ميان خود همكارى كنند. هيچ كس - هر چند كه در شناخت و اجراى حق جايگاهى عظيم يابد و در كسب فضيلت دينى پرسابقه و پيشتاز باشد - در چنان مقامى نباشد كه در اجراى حقوق الهى كه بدو تكليف شده است، بى نياز از يارى ديگران باشد؛ و از ديگر سو هيچ كس - هر چند كه نفوس كوچكش بشمارند و چشمها حقيرش ببينند - كمتر از آن نباشد كه در اين زمينه كمكى بدهد يا كمكى بستاند.(1)»

از ديدگاه امام على عليه السلام هرگاه ملّت در شرايط عقب ماندگى اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى بسر برد، به ارزش نقشى كه زمامدار عادل آن را در چهار چوب نظام سياسى متكى بر اراده مردم - يعنى مردم خليفه و زمامداران را انتخاب كنند - ايفا مى كند، افزوده مى شود.

بر اساس انديشه اسلامى، پاداشى را كه زمامدار جامعه از خداوند دريافت مى كند، به مراتب بيش از آن خدمتى است كه او به جامعه ارايه مى دهد.

ص: 445


1- - نهج البلاغه، خ 216 - مترجم.

بالطبع اين انديشه براصل كيفر و پاداش الهى تكيه مى كند و اين، همان مسأله مراقبت الهى است كه جزء انديشه اسلامى است و موجب مى شود كه ديدگاه اسلامى درباره عدالت اجتماعى، بر هر ديدگاه ديگرى در اين باره كه به انديشه هاى شخصى انسان تكيه دارد برترى يابد.

چه، انديشه هاى مادّى [= يا بشرى] در مورد عدالت اجتماعى به انديشه انسان، ذهن، گمانه زنيها و نظريه پردازيهاى او واگذار مى شود و از آن جا كه اين نظريه پردازيها، آگاهانه و يا ناآگاهانه، از عوامل تأثير گذار نيرومندى پديد مى آيد، ممكناست در مرحله اجرا، روند عمومى حركت اجرايى عدالت اجتماعى را در مسير فردى قرار دهد كه به مصالح فورى دولت مربوط مى شود.

چنان كه اين حادثه در تجربه شوروى [سابق] و كشورهاى اروپاى شرقى اتفاق افتاد زيرا حكومت به نام ضرورتهاى اجراى نظام سوسياليزم به تصفيه هاى سياسى و خونين دست زد و براى اين هدف به اراده حزب و ديدگاههاى آن تمسك جست، در حالى كه همين اراده حزبى نيز اراده و ديدگاههاى يك بخش وسيع در دولت و جامعه است. بنابراين در وراى عمليات سركوبگرانه وبى رحمانه، ديدگاههاى سياسى فردى و منافع آنى حزب و دولت قرار داشت و قانون نمى توانست در برابر اراده حكومت خودكامه كارى انجام دهد.

در اين صورت [بايد پرسيد:] چه چيزى مى تواند دولت خودكامه را كه هرآنچه را خودش درست مى پندارد انجام مى دهد كنترل و مهار كند؟

انديشه الحاد و كفر هرگونه هراس از وجود مراقبت الهى و يا هرگونه حسابرسى از سوى او را از بين مى برد. از اين رو حدود ذهنى، اراده شخصى، سرشت و اندوخته هاى ناخودآگاه آن فرمانروايى كه داراى حكومت بى چون و چرا مى باشد، تعيين كننده هرگونه موضع سياسى خواهد بود، بدون اين كه وى به حق و مفهوم الهى تعهد داشته باشد - چون به خدا ايمان ندارد - و بدون اين كه به رعايت قوانين

ص: 446

ملتزم باشد و بدين سبب به رغم تأكيد بر قانونمندى، هرج و مرج قانونى به وجود مى آيد.

در حالى كه عدالت الهى بدين معنا كه خداوند همه اعمال را مى سنجد، مفهومى را براى عدالت ارايه مى دهد كه اميدواركننده تر و قناعت بخش تر است، زيرا اين گونه برداشت از عدالت، موجب مى شود كه بشر در راه ايجاد عناصر عدالت اجتماعى فعّاليّت و تلاش كند، چون در اين صورت، خداوند ناظر و حسابرسى است كه از دل انسان خواه فرد باشد و خواه گروه آگاهى دارد و قاطعانه تأكيد مى كند كه خداوند تنها در صورتى سرنوشت قومى را تغيير مى دهد كه آنان آنچه را در دلهاشان دارند تغيير دهند.

بر اين اساس كار تحول و دگرگونسازى عدالت اجتماعى زير نظر و اشراف خداوند و حسابرسى عادلانه به خود مردم واگذار شده است و در اين جا انسان در دفاع از آنچه به او واگذار شده در برابر وجدانش قرار دارد و در پيشگاه پروردگار مسؤول خواهد بود زيرا او تمامى كارهها و نيتهاى وى را غربال مى كند. در اين صورت، انگيزه درونى در شخص براى حسابكشى از نفس - همچون دادگاهى درونى و وجدانى كه دايما در حال تجديد نظر باشد - يك انگيزه واقعى است، زيرا وى نسبت به ديگران ارزش قائل مى شود و نسبت به آنان احساس مسؤوليت مى كند.

در صورتى كه انسان مسأله مراقبت الهى و الهامهايى را كه در دل انسان مى آفريند - الهامهايى كه از طريق آنها مى توان كارهاى نيك و بد را در پرتو پاداش و مجازات ، به مفهوم الهى و جهانى آن، از يكديگر جدا كرد - حذف كند، ميان كارهاى انسان و كارهاى حيوان و يا انسان مصنوعى هيچ تفاوتى وجود نخواهد داشت، هرچند اين كارها در سطح خوبى انجام شده باشد. آنچه در حال حاضر يكى از دشوارترين مشكلات بشرى به شمار مى رود، مشكل جداسازى ميان انديشه ها و هوسها در فعاليتهاى فكرى وعملى انسان است، زيرا هوسها همان گونه كه انديشه ها را

ص: 447

مى سازد، باعث به وجود آمدن انواع شيوه ها، عملكردها و رابطه هايى مى شود كه بيانگر انديشه ايدئولوژيكى نيست، بلكه نشان دهنده موضعگيريهاى سياسى و خواسته هاى نفسانى شخص است و اختلاف ميان تمايلات فكرى و خواسته هاى نفسانى بسيار مهم است كه بايد مورد توجّه قرار گيرد.

گاهى انسان بر اثر تلاشهاى عادلانه نفسانى مى تواند به برخى از حقايق و يا حق برسد، ليكن اين امر بدان معنا نيست كه او قادر است خواسته هاى فكرى، عاطفى و مادى اش را به نفع انديشه هاى نظام مند خود مهار كند، مگر اين كه انسان به حالتهاى توازن ويژه دست يابد، يعنى حالتهاى رهبران نمونه و انسانهاى از خود گذشته. انسان براى دست يافتن به چنين حالتهايى، به ايمان به خداوند نياز دارد، ايمانى كه دل او را آرامش بخشد و شب و روز، در خلوت و جلوت با وى همراه باشد.

در هر حال، شرح كوتاه تفاوت ميان انديشه عدالت الهى انسانى و انديشه عدالت مادّى را بدين سبب، پيش كشيديم كه به موضوع مورد پژوهش ما [= عدالت على عليه السلام] ارتباط دارد. امام على عليه السلام در نامه اش به اسودبن قطيبه فرمانده سپاه حلوان در فارس مى نويسد:

«زمامدارى كه در گرايش عاطفى به دوگانگى دچار آيد، بسا باشد كه همين گرايش از عدالت بازش دارد. پس مى بايد كه در رابطه با حق، تمامى مردم را يكسان بنگرى، چرا كه در جور و ستم، بهاى عدالت را نتوان يافت. پس از آنچه در عملكرد ديگران نادرستش مى شناسى بپرهيز و در رابطه با مسؤوليتها و تكليفهاى الهى، هواى نفس خويش را به چيزى مگير و با اين خود شكنى به پاداش او اميد ببند و از كيفرش بيمناك باش.

«و بدان كه دنيا سراى آزمون باشد كه هر لحظه بى كارى در آن، در قيامت به افسوس مبدل گردد(1). و اين را نيز بدان كه هيچ چيز به هيچ روى، از حق بى نيازت نكند و بخشى از حقى كه بر توست، خويشتنبانى و تلاشت در نظارت سازنده بر مردم باشد كه آنچه از آن به تو مى رسد، برتر از آنى است كه از نيروى تو در اين راه

ص: 448


1- - انسان درباره هر ساعت بى كارى كه در آن به نفع خود و نفع ملّت خود كار نكند، مسؤول است.

سرمايه گذارى مى شود. والسلام.(1)»

ويژگيهاى زمامدار عادل

از دشوارترين شرط و ويژگى زمامدار آغاز مى كنيم، يعنى بر پا ساختن حكومت عدالت. بشر براى دوره هاى طولانى در تاريخ و نسل اندر نسل از عدالت محروم شده است و تنها در لابلاى اين دورانها، واحه هايى از عدالت اجتماعى به چشم مى خورد كه آن هم در كوتاهترين مدّت زمانى خشكيده و نابود گشته است و لذا در مقايسه با عمر طولانى ستم، عمر عدالت بر روى زمين بسيار كوتاه است. تمامى ديدگاهها در اين باره اتفاق نظر دارند كه حكومت در مورد محروم ساختن بشريت از عدالت، مسؤوليت بزرگى دارد و به همين سبب، مكتبها، انديشه ها و شعارهاى اصلاحات اجتماعى چون عدالت، آزادى، برابرى و...بر تغيير و اصلاح حكومت متمركز بوده است تا از اين طريق بتوان آرمانها را عملى كرد.

حكومت، قوانين و علايم و نشانه هاى ظلم و عدالت را در خود دارد و امام على عليه السلام خطرهاى حكومت و مسؤوليتهاى بزرگ آن را بخوبى درك كرده بود و به همين دليل در تعيين ويژگيهاى زمامدار عادل سخت تأكيد داشت. اين ويژگيها هم تئورى بود و هم عملى. به عنوان نمونه زمامداران عادل برترين بندگان خدا در نزد خدا و برترين بندگان خدا در ميان بندگان خدا هستند، همان بندگانى كه به عدالت ايمان دارند.

امام على عليه السلام فرمود:

«...بدان كه بهترين بندگان حق در پيشگاه او، رهبر دادگسترى است كه هم خود هدايت شده باشد و هم ديگران را هدايت كند و روش معلوم پيامبر را برپا دارد و بدعتى را كه جاهلانه باشد از ميان بردارد و سنّتها روشن و آشكار است و نشانه هايى دارد و بدعتها نيز نمايان است و نشانه هايى دارد. بدان كه بدترين مردم نزد خداى

ص: 449


1- - نهج البلاغه، نامه 59 - مترجم.

بزرگ، رهبر ستمگرى است كه هم خود گمراه باشد و هم ديگران را گمراه كند. پس روشى را كه از پيامبر گرفته شده است از ميان بر مى دارد و بدعتى را كه از ميان رفته

دوباره زنده مى كند و من خود از فرستاده خدا شنيدم كه مى فرمود: در روز قيامت رهبر ستمكارى آورده مى شود در حالى كه نه ياورى دارد و نه عذر خواهى و در آتش جهنم افكنده مى شود و در آن آتش همچون سنگ آسيابى مى گردد و آنگاه در قعر دوزخ دربند مى شود.(1)»

روشن است كه مقصود از روش معلوم همان روشهاى پيامبر صلى الله عليه و آله است كه از آغاز

رحلت او، زمان درازى بر آن نگذشته است و مقصود از روشهاى از ميان رفته، روشهاى جاهليت است و امّا بدعتها، همان تازه هاى سرمايه دارى جديد است كه با مرحله انبوه شدن سرمايه ها، پس از فتوحات بزرگ، آغاز شده است.

عدالت از ديدگاه پيشواى عادل و زمامدار عادل صرفا يك سرى تزهاى نظرى و عبارتها و گفتارها نيست، بلكه شيوه اى عادلانه در خلوت و جلوت است، شيوه اى نيكو كه الگويى براى افراد ملّت و دولتمردان باشد.

امام على عليه السلام مى گويد:

«كسى كه خود را پيشواى مردم قرار دهد، بايد پيش از آموزش ديگران به آموزش خود بياغازد و نيز پيش از آن كه با زبان و گفتار تاديب كند، با اعمال و رفتار خويش، مردم را ادب آموزد.(2)»

شيوه عدالت ايجاب مى كند كه زمامدار نبايد آنچه را كه حق مشترك مردم است، به خود اختصاص دهد. امام على عليه السلام فرمود:

«آنچه را كه تمامى مردم در آن حق برابر دارند، به خود اختصاص مده و از پوشاندن آنچه براى مردم آشكار است بپرهيز كه سرانجام، حق مردم را از تو مى ستانند و بزودى پرده ها بالا مى رود و به سود ستمديدگان محكوم خواهى شد.(3)»

در صورتى كه عدالت اجتماعى نباشد و نيازمندان اكثريت جامعه را تشكيل

ص: 450


1- - نهج البلاغه، خ 164 - مترجم.
2- - همان، حكمت 73 - مترجم.
3- - همان، نامه 53 - مترجم.

دهند، پيشواى عادل نمى تواند عدالت را پياده كند و روا نيست كه با نيازمندان به گونه اى بر خورد كند كه آنان همچنان فقير و نيازمند باقى بمانند و او در برج عاجش بنشيند و يا در قلّه آسايش قرار گيرد كه او را از بدنه بزرگ جامعه دور سازد و هر چند كه او نمى تواند مسائل عدالت اجتماعى را به صورت ريشه اى و كامل حل كند، بايد دست كم طرفدار نيازمندان جامعه باشد، آن هم نه با انديشه و گفتار، بلكه با شيوه و كردار.

[عاصم] به اميرمؤمنان على عليه السلام گفت:

«اى اميرمؤمنان، كار من همچون كار توست كه لباس زبر و خشن مى پوشى و خوراك بد و بى مزه مى خورى!»

فرمود: «واى برتو! من چون تو نيستم، زيرا خداى بزرگ بر پيشوايان واجب كرده است كه خود را با مردم تهى دست برابر دارند، تا تهيدست از اندوه فقرش توانفرسا نشود»

ارتباط با تهيدستان و مستضعفان، خود را بر شيوه هاى زمامداران و فرمانروايان تحميل مى كند و امام على عليه السلام براى اين ارتباط، حتّى در شعائر و مراسم مقدس

دينى، جايگاهى ويژه و اثرى ملموس قايل است. به عنوان مثال، در نماز كه در اسلام جايگاه مقدسى دارد، اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام چونان ناتوانترين فرد

نماز مى خواند و روا نمى دارد كه نماز او در يك وادى و نماز ناتوانان در وادى ديگر باشد.

او خود را حتّى در همين عمل مقدس در اردوگاه ضعيفان قرار مى دهد و در هنگامى كه عازم يمن است، كسى از او درباره چگونگى برگزارى نماز مى پرسد، او همان سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را تكرار مى كند. آن شخص چنين مى پرسد:

«چگونه با آنان نماز را برگزار كنم؟»

امام عليه السلام در پاسخ او فرمود: «نماز را با آنان چونان ضعيفترين فرد آنان برگزار كن و

ص: 451

نسبت به مؤمنان مهربان باش.»

امام على عليه السلام به استاندار خويش [= مالك اشتر] سفارش مى كند:

«...هر گاه با مردم به نماز جماعت ايستادى، نه با طولانى كردنش مردم را به ستوه آور و نه با شتاب بيش از حد نماز را ناچيز شمار كه بى گمان بيمارانى در ميان مردم اند وگرفتاريهاى ويژه اى دارند كه رعايت حالشان لازم است.(1)»

امام على عليه السلام مهربانى ايمانى با ضعيفان را معيارى قرار داده است كه مى بايد زمامداران آن راشيوه خود قرار دهند، آن هم در جهتى كه راه حلهاى عادلانه [براى اين مشكل] با ايجاد شرايط دقيق وسختگيرانه از يك مرحله به مرحله اى ديگر، رو به تكامل رود.

او به حديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله استدلال مى كند كه در آن آمده است: «امتى كه ميان آنان حق ناتوانان بى ترس و واهمه از قدرتمندان گرفته نشود هرگز پاكيزه نگردد.»

ارتباط زنده و مستقيم با مردم

حكومت بر اثر برخوردارى از ثروت و نيرو؛ و نيز وظايف و عملكردهايى كه دارد با شتاب از مردم دور مى شود و به هر نسبتى كه به سوى طبقاتى شدن و خودكامگى پيش برود، به همان نسبت از مردم فاصله مى گيرد و دلايل توجيه كننده وجودش را از دست مى دهد. در بيشترينه مراحل تاريخ، حكومت - مبانى و اصولش هرچه بوده - با جامعه رابطه محدودى داشته است. چه، بر اساس گرايشهاى فكرى و سياستهايى كه دارد، گروه خاصّى از جامعه را بر مى گزيند و يا اين كه گروهى ويژه و نخبگانى به وجود مى آورد كه اين نخبگان و دولت، با هم نمايندگان يك طبقه اند و از منافع اين طبقه دفاع مى كنند.

بيشترينه حكومتهاى مردمى، با گذشت زمان از سطح رابطه مردمى عقب نشينى

ص: 452


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

مى كنند، بدين معنا كه با دسته ها، گروهها وافرادى از جامعه رابطه برقرار مى كنند و از اكثريت جامعه دور مى شوند.

مقامات دولتى - با هر شعار ملّى كه سر مى دهند - مجبور مى شوند كه ميان خود و جامعه واسطه سياسى و اجتماعى به وجود آورند و اين واسطه واسطه زشت و بى قواره اى است كه نقش جلوگيرى از رشد فرهنگى و پيشرفت اجتماعى را بازى مى كند، زيرا اين واسطه، خود را به جاى كانالهاى ارتباط حقيقى ميان دولت و مردم جا مى زند و چون روند درست تأثير متقابل ميان جامعه و دولت را بر هم مى زند، ملّت از دولت فاصله مى گيرد و به جاى تأثير متقابل، بيگانگى متقابل ميان طرفين به وجود مى آيد. اين بيگانگى، خود را به صورت درگيريهاى سخت و يا سبك نشان مى دهد. بنابراين، امكانات و عوامل روى آوردن به عدالت اجتماعى شكست مى خورد و حكومت به ستيز و دشمنى با اين عوامل بر مى خيزد.

امام على عليه السلام بر ضرورت ارتباط زنده ميان زمامدار و توده مردم پاى مى فشرد و مى فرمود: مردم به دو دسته تقسيم مى شوند: توده مردم كه اكثريت جامعه را تشكيل مى دهد و دسته اقلّيت و يا طبقه اى خاص كه از ثروتمندان و اشراف تشكيل مى شود و هنگامى كه به استانداران سفارش مى كرد، اين نكته را مدّ نظر قرار مى داد كه آنان از همين بنياد اجتماعى هستند كه توده مردم اكثريت آن را تشكيل مى دهند.

به طور يقين همبستگى زمامداران با طبقات اجتماعى، در برخى از آنها تأثير مثبت و در برخى ديگر تأثير منفى مى گذارد. به عنوان نمونه جامعه اى كه به طور سنّتى و موروثى در طى قرنها طبقاتى بوده است، گروه ويژه و يا طبقه خاص در اين جامعه از جايگاه برتر برخوردار است و توده مردم در جايگاه پايين ترى قرار دارند ليكن اين پايگاه گسترده و بزرگ اجتماعى، زمامداران را در برابر معادلاتى قرار مى دهد كه در نحوه ارتباط دچار خطا نمى شود.

بنابراين زمامدارى كه براى طبقات بالاى جامعه سودمند باشد، طبقات پايين تر

ص: 453

در سلسله مراتب ويا نردبان اجتماعى دچار زيان مى شوند. در حالى كه اگر زمامدار به پايگاه گسترده اجتماعى سود برساند، به اكثريت جامعه سود مى رساند و در عين حال گروه خاص هم ممكن است دچار زيان نشود. وانگهى توده مردم همواره منبع در آمدها [و محصولات] جديد جامعه هستند، چرا كه همان گروه خاص [= طبقه ممتاز] در اصل، فرزندان همين پايگاه گسترده اجتماعى مى باشند كه داده هاى انسانى، توليدى و فرهنگى اش همچنان به جامعه مى رسد.

از آنچه گفته شد به دست مى آوريم كه برخورد اصولى با توده مردم يك نوع برخورد تاريخى و بلند مدّت خواهد بود. چه، اين نوع برخورد عوامل دوام، پايدارى و نيرومندى را در خود دارد زيرا از ديدگاه امام على عليه السلام توده مردم به منزله تكيه گاه دين، پايه يگانگى مسلمانان و ابزار نبرد با دشمنانند و به همين سبب، از استانداران مى خواهد كه آنان را مورد توجّه قرار دهند و بسوى آنها گرايش داشته باشند.

امام على عليه السلام واقعا خصوصيات طبقه خاص را تشخيص مى دهد و مى داند كه افراد اين گروه در هنگام آسايش بر دوش حكومت بارى سنگين ترند و در هنگام سختى يارى شان از همه كمتر است و از مروت و انصاف از همه نگران ترند.

او در نامه اى به مالك اشتر، استاندار مصر مى گويد:

«مى بايد كه براى تو پسنديده ترين كارها همان باشد كه در حق ميانه ترين است، در عدل فراگيرترين و در جلب خشنودى مردم گسترده ترين كه بى شك خشم همگانى اثر رضايت خاصان را از ميان مى برد، در حالى كه خشم خواص با خشنودى همگان بخشوده مى شود. خواص - در سنجش با انبوه مردم - در اوضاع عادى حكومت را بارى سنگين ترند و در روزگار سختى ياريشان كمتر است، از مروت و انصاف نگران ترند و در خواستها بيشتر پاى مى فشارند، در برابر دهشها كم سپاس ترند و در برابر دريغها پوزش ناپذيرتر و درهنگامه رويدادهاى دردناك روزگار، ايستادگيشان كمتر است و اين تنها انبوهه مردم اند كه دين را تكيه گاه، مسلمانان را ريشه اى رويا و با دشمنان در نبرد نيروى ذخيره اند. پس گوش تو ويژه ايشان و گرايشت

ص: 454

همسويشان باشد.»

امام على عليه السلام پس از آن كه مراكز ثقل اجتماعى و ارزش تاريخى و سياسى و نيز ويژگيهاى فكرى، روانى و سياسى اين مراكز را توصيف مى كند، به تعيين خط مشى سياسى و فكرى مى پردازد و آن اين كه زمامدار بايد از توده مردم جانبدارى كند. البتّه با رعايت حدود و عدالت و با شيوه اى كه مردم بتوانند به ارزش خودشان پى ببرند و اعتمادشان به خودشان و به نقشى كه در برپا ساختن جامعه عادل و زمان عادل مى توانند ايفا كنند، افزايش يابد.

آفت حكومت

هنگامى كه مسؤوليتهاى زمامدار، گوناگون مى شود و افزايش مى يابد، او مى خواهد - در ايجاد ارتباط خود با مردم - ابزار سياسى و اجرايى خود را به كار گيرد و در اين راستا، شبكه اى را از كارمندان و مسؤولان درجه دو به وجود مى آورد و اينان سيستم ديوانسالارى تازه اى را تشكيل مى دهند كه زمامدار را در محاصره خود قرار مى دهد. اين شبكه، مراكز حساس سياسى و اقتصادى را اشغال مى كند و بر ديدگاه كلّى سياسى زمامدار اثر مى گذارد و ديدگاه وى را به هر سو كه مى خواهد و منافعش اقتضا مى كند تغيير مى دهد.

بنابراين، ديوانسالارى مصلحت گرايانه و سود جويانه نامشروع، آفت حكومت است و اين ديوانسالارى، زمانى پيدا مى شود كه حكومت رشد كرده و قدرتها زير پوشش همين شعارهاى حاكم در يك جا متمركز شده باشد.

امام على عليه السلام پديده قبيله گرايى را بشدت زير نظر داشت، پديده اى كه در گسترش وجود گروهى سرمايه دار با نفوذ و در حال رشد و نيز با ويژگى دينى - اقتصادى، تبلور يافته بود. او مى ديد كه اين گروه از جاده اسلام و سنّتهاى محمدى صلى الله عليه و آله انحراف پيدا كرده اند. از اين رو، رويارويى خود را با اين پديده و اشكال

ص: 455

جديد آن را هم از لحاظ فكرى و هم از لحاظ عملى اعلان كرد و به همين دليل، ارتباط زنده و درست و رو در رو با مردم را ضامن بزرگى براى روان شدن حق در مجارى روشن خويش مى دانست و وجود نمايندگان، موانع و واسطه ها در ميان زمامدار و ملتش را رد مى كرد، تا استانداران را به گونه اى بار آورد كه در ارتباط مستقيم با مردم باشند و اين ارتباط مستقيم به صورت شيوه اى پايدار اسلامى در آيد كه از طريق آن، احكام حق و عدالت به مورد اجرا گذاشته شود.

او به كارگزارش در مكه (قثم بن عباس) چنين سفارش مى كند:

«نبايد تو را براى مردم، نماينده اى جز زبانت و دربانى جز چهره ات باشد. هيچ نيازمندى را از ديدار خودت محروم مكن كه اگر نخستين بار از دروازه ات رانده شود، حتّى اگر بعدها نيازش را هم بر طرف سازى، ستايشت نخواهد كرد.»

گاهى برخى از وظايف ممكن است موجب شود كه زمامدار از ملّت پنهان شود و لذا امام على عليه السلام نسبت به اين امر اعلام خطر مى كند و دستور مى دهد كه مى بايد زمامدار دايما با مردم زندگى كند و با آنان به گفتگو بپردازد و به حل مشكلات ايشان اقدام نمايد. در نامه اش به مالك اشتر مى گويد:

«و امّا پس از اين همه، مباد كه دور از چشم مردم در سراپرده سياست بمانى. چه، غيبت زمامداران از ملّت منشأ كم آگاهى از جريانهاى كشور باشد و غيبت از مردم پيوندشان را با آنچه پس پرده است، مى گسلد و در نتيجه، مسائل كوچك در چشمشان بزرگ و مسائل بزرگ، كوچك و زيباييها، زشت و زشتيها، زيبا جلوه مى كند و حق و باطل در هم مى آميزد. واقعيت جز اين نيست كه زمامدار، آدمى بيش نباشد و جريانهايى را كه ديگران از او پوشيده مى دارند، نمى تواند دريابد و بدرستى بشناسد و بر پيشانى حق نشانه هاى خاصى نباشد كه به يارى آن ها راست و دروغ باز شناخته شود.

وضع تو، از دو حال بيرون نيست: يا چنانى كه با دل و دست گشوده به حق بذل و بخشش مى كنى كه براى پرداخت حقى لازم و عملى بزرگوارانه، دليلى نيست كه در پشت پرده بمانى؛ يا به وضعى سخت و دشوار گرفتارى و اين بخششها را نمى توانى و مردم چون از دهشهايت نوميد شدند، از باز نمودن خواستهايشان خوددارى مى كنند. وانگهى بيشتر نيازهاى مردم به تو چيزهايى است كه برآوردنش را

ص: 456

هزينه اى نيست، مانند شكايت آوردن از ستمى يا در خواست رعايت و انصاف در داد و ستدى و يا همانند اينها چيزى.(1)»

امام على عليه السلام بر برگزارى نشستهاى زمامداران با مردم سخت تكيه مى كند، زيرا اين نشستها، همان هسته هاى گسترده اى مى باشند كه زمامداران از طريق آنها دولتهاى خود را رهبرى مى كنند و نيز در اين نشستهاست كه دولت معنا و ويژگى مردمى بودن خود را به طور دايم به دست مى آورد.

به طور قطع گفتگوها، انتقادها، بيان نيازمنديها و ارزشيابى كه با آزادى كامل در اين نشستها صورت مى گيرد موانع ديوانسالارى را از بين مى برد و دلها با محوريت اسلام با يكديگر يگانه مى شوند، در حالى كه با نگرش پليسى و كارهايى كه با ابزار اجراى سياست زمامدار انجام مى شود، اين يگانگى حاصل نخواهد شد.

هرگاه اين ابزارها به گونه مسلحانه در اين نشستهاى مشترك نمودار شوند، آزادى ملّت در ايفاى نقشى كه دارند در آنها از بين مى رود و ديدارهاى مستقيم ملّت با زمامدار، بسيارى از ضرورتها و سودمنديهايش را از دست مى دهد. همچنين، بسيارى از نيازمندان - چه از توده مردم و چه از طبقه خاص - تنها از طريق تماس مستقيم با زمامدار است كه مى توانند نيازهاى خود را مطرح سازند و لذا امير مؤمنان عليه السلام زمامداران را تشويق مى كند كه شخصا با مردم به گفتگو بپردازند و بدون حضور ديگران آنان را به حضور پذيرند.

در نامه او به مالك اشتر آمده است:

«براى كسانى كه نيازمند مراجعه به تواند، بخشى از وقت خود را آزاد بگذار كه شخصا آماده پذيرفتنشان باشى و در جلسه همگانى با آنان حضوريابى. پس براى همان خداوندى كه تو را آفريده است، فروتن باش و به نيروهاى مسلّح خويش از تيره هاى نظامى و انتظامى، اجازه حضور مده، تا سخنگوشان بى هيچ لرزشى و لكنتى، بروشنى كامل با تو سخن بگويد كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه بارها و

ص: 457


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

بارها مى فرمود: «هيچ امّتى كه در آن با صراحت و بى لكنت، حق ناتوان از زورمند بازگرفته نشود، از ستم پاكسازى نگردد.» وانگهى بكوش كه ناآگاهيها و برخوردهاى تند و ناتوانى شان در سخن گفتن را تاب آرى و از هر سخت گيرى و خشونتى نسبت به آنها مانع شوى تا در برابر آن خداوند آغوش رحمت به رويت بگشايد و مستوجب ثواب طاعت خويشش سازد. آنچه مى دهى با روى باز و از آنچه دريغ مى ورزى با نيك خويى و پوزش خواهى باشد.

«آنكه پاره اى از كارهاست كه به ناگزير خود بايد انجامشان دهى: يكى رسيدگى به امور كارگزاران است در مواردى كه دبيرانت از عهده اش بر نمى آيند. و ديگر بر آوردن نياز مردمى است كه به تو روى مى آورند و معاونانت در انجام دادنشان ناتوانند.(1)»

نزديكان زمامدار

مشكل حكومت عربى - اسلامى كه نطفه آن در اواخر نخستين دوره اسلامى آغاز گرديد و تا آن جا عمق پيدا كرد كه به صورت يك پديده علنى و آشكار نمودار شد، همان مشكل رابطه حكومت با گروه خاص [= اقليت] و توده مردم [= اكثريت جامعه] است. چه، حكومت، بر اساس اصول اسلامى، حكومت توده مردم است كه با آنان رابطه بنيادين دارد، ليكن در عمل بويژه از زمانى كه خلافت اموى و پس از آن خلافت عباسى بر پا شد اين حكومت مردمى بر اثر وجود عوامل چندى، به حكومت طبقه خاص تبديل مى شود و اين عوامل غالبا اقتصادى، سياسى و نظامى بوده است. بعلاوه خلفاى اسلامى از نوع حكومت بيگانه نظير روم نيز تقليد مى كردند.

سوابق درگيرى و اختلاف در زمان امام على عليه السلام نخستين نقطه اى را كه جنگ پيمان شكنان [= جنگ جمل] از آن آغاز شد، نشان مى دهد و اين نقطه، همان پيدا شدن طبقه جديد دينى - دنيوى بود كه پيش در آمدى شد براى پيدايش يك نوع

ص: 458


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

حكومت جديد.

صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله الگوى زهد و فداكارى بودند و آزها و در آمدهاى دنيوى آنان را از توجّه به زندگى اخروى باز نمى داشتند و براى پاسدارى از اصول اسلام و وفادارى بدان راه شهادت را در پيش مى گرفتند. با اين وجود، در آمدهاى فتوحات اسلامى و غنايم آن، سيلى از داراييها و زمينها را به سوى برخى از صحابه سرازير كرد. به عنوان نمونه زيدبن ثابت، آن چنان از گنجهاى فراوان طلا و نقره برخوردار بود كه تنها با تبر مى شد آنها را شكست و از هم جدا كرد!

تعداد اسبان و شتران عبدالرحمن بن عوف به هزاران مى رسيد. طلحه صدها برده و كنيز در اختيار داشت و زبير در شهرهاى كوفه، بصره، مصر و ديگر نقاط، براى خويش كاخها ساخته بود. بنابراين، پديده تازه، دو جنبه داشت: از يك سو، جنبه دينى داشت، زيرا در يك مجموعه از مسلمانان بزرگ كه نمى توان در مسلمان بودن آنها ترديد كرد تبلور يافته بود و از سوى ديگر جنبه دنيوى داشت، زيرا با انديشه دنيوى، سودجويى و غير اسلامى، يك نوع سيستم اقتصادى را بنيان نهاده بود.

هر پديده - معمولاً و بويژه اگر اقتصادى باشد - از هر فردى كه در زير مجموعه آن قرار دارد بزرگتر است، زيرا انديشه فزون طلبى، چه مالى باشد و چه غير مالى، با تمامى قوانين و شرايط خود يورش مى برد و وجود شخص را از اصول انديشه عدالت و برابرى خالى مى كند مگر اين كه اين شخص به آن اصول ايمان كامل داشته باشد.

معروف است كه مى گويند: هرگاه ثروت افزايش يابد به گرفتارى بزرگ و مشكلى بزرگتر تبديل مى شود زيرا صاحب ثروت گرفتار نگهدارى ثروتش مى شود و نه بر عكس. صاحب ثروت از دو چيز نگرانى دارد: يكى بيم از كاسته شدن ثروت و ديگرى اندوه خوردن افزايش آن.

امام على عليه السلام در يك سخن كوتاه، ارزنده و استوار، خطاب به كميل بن زياد نخعى

ص: 459

فضيلتهاى دانش بر ثروت را بر مى شمارد و چنين مى گويد:

«اى كميل، دانش بهتر از ثروت است. چه، دانش از تو نگهدارى مى كند، در حالى كه از ثروت، تو بايد نگهدارى كنى. ثروت با انفاق كاسته مى شود، امّا دانش با انفاق فزونى مى يابد. شخصيت ساخته و پرداخته ثروت، با نابودى آن، خود نيز نابود مى شود...

اى كميل پسر زياد، خزانه داران ثروت در زندگى خويش نيز مرده اند، امّا دانشمندان عمرى به بلنداى تاريخ دارند. بدنهاشان نابود مى شود، امّا تمثال آنان در دلها مى ماند.(1)»

«پديده انباشته سازى زر و سيم و ثروت اندوزى گسترده، بر اثر توسعه يافتگى دولت اسلامى به وجود مى آيد. اين توسعه يافتگى، زمينه را براى تحول ادارى، بويژه تحول اقتصادى و مديريت درآمدهاى دولتى باز مى كند، در حالى كه پيشتر، اين درآمدها براى بر طرف ساختن مشكلات فزاينده عمليات جنگى هزينه مى شد. عدم ساماندهى اين درآمدها و بويژه طلاها و گنجهاى به غنيمت گرفته شده، سبب گشته بود كه افزون بر آرزوهاى بلند پروازانه همگانى، خويشاوندان خليفه چشمداشت بيشترى نسبت به اين درآمدها پيدا كنند و به حيف و ميل آنها دست يازند و اين عوامل بر پيچيدگى وظيفه خليفه افزوده بود.(2)»

در صورتى كه بلند پروازيهاى طبقاتى در حجاز كه همچنان زير تأثير روشنگريهاى پيامبر صلى الله عليه و آله قرار دارد و هنوز كسانى كه با او زندگى مى كردند، زنده اند، پديد آيد، حكومت معاويه در سرزمين شام يقينا تشويق كننده اين پديده طبقاتى در حجاز، عراق و مصر خواهد بود. بويژه كه حكومت معاويه، حكومتى نيرومند، سازمان يافته و برخوردار از مزاياى ادارى و منابع سرشار مالى است. پيدايش گروه خاص، به عنوان يك گروه ممتاز طبقاتى و يا طبقه اشراف، در دوران اسلامى امكانپذير نبود، مگر اين كه اين گروه در اندرون ساختار سياسى و عقيدتى اسلام به وجود آيد، چرا كه در جوامع اسلامى، تنها اسلام بود كه حكومت مى كرد و كفّار

ص: 460


1- - نهج البلاغه، حكمت 39 - مترجم.
2- - آندريه مايكل، الاسلام و حضارته.

ذمّى [= كافرانى كه در پناه اسلام زندگى مى كردند] ياراى آن را نداشتند كه در محيط اسلامى، از ميان خودشان، يك طبقه نخبه و يا ممتاز تشكيل دهند. بنابراين، انديشه كلّى همان انديشه صف كشيدن نيروهاى سياسى و اقتصادى - چه نيروهاى درون حكومت و چه نيروهاى برون حكومت - در يك همپيمانى نامشروع بود.

هنگامى كه خلافت به امام على عليه السلام رسيد، مشكلى كه از دوران پيشين به ارث مانده بود، افزايش يافت. او مى ديد كه از يكسو نزديكان زمامدار [پيشين ]فشار پديده طبقاتى را بر او وارد مى كند و از سوى ديگر، اين پديده، پيامد حتمى بدعتهايى است كه در ساختار واقعى حكومت به وجود آمده است.

نزديكان، يا نزديكان درجه يك زمامدار هستند كه به نام او امر و نهى مى كنند و نيز به نام او آنچه را كه از اموال و املاك و منافع مى خواهند، فراچنگ مى آورند و يا

اين كه اين نزديكان، جزئى از گروههاى سياسى و اقتصادى خاصى در برون و يا درون حكومت هستند كه معمولاً براى فشار آوردن بر سياست كلّى زمامدار و منحرف كردن آن در موارد متعدد، از توان قابل توجّهى برخوردارند.

بنابراين، امام على عليه السلام خطر اطرافيان را بر روند اسلام و اهدافش بزرگتر از يك خطر لحظه اى مى بيند و لذا استانداران و كارگزاران خويش را بشدّت زير نظر داشت و از آنان حساب مى كشيد و فرمانهايى را برايشان صادر مى كرد و در اين باره از آن حضرت، ميراث بزرگى براى ما بر جاى مانده است كه بايد سياستمداران، انديشمندان و دولتمردان اسلامى در هر عصرى از آن الهام بگيرند، تا از خطرهاى پنهانى و پيشامدهاى ناگهانى كه از سوى اطرافيان و نزديكان ناشايست رخ مى كند، دور بمانند.

امام على عليه السلام به مالك اشتر چنين مى نويسد:

«از آن گذشته، زمامداران را خواص و نزديكانى است كه در وجودشان خصلتهايى هست چون خودكامگى، چپاولگرى و نامردى در روابط اقتصادى با ديگران. پس بر توست كه اسباب چنين خصلتهايى را ريشه كن كنى. هيچگاه به هيچ يك از حاشيه

ص: 461

نشينان و خواصت زمينى مبخش و هرگز رخصت مده كه بر تو در احداث كشتزارى طمع كنند كه كشاورزان مجاورش، در سهم آب يا كارى كه همگان به يارى يكديگر انجام داده اند زيان بينند يا اين كه هزينه كشتزار اينان بر آنان تحميل شود كه در اين

صورت در عيش و نوششان بهره اى نبرى امّا ننگ كردار بدشان را در اين جهان و آن جهان به دوش كشى.»

امام على عليه السلام درباره منافقانى كه به اشرار و ستمگران كمك كردند و در ارتكاب گناهان با آنها شريك بودند، هشدار مى دهد و نيز درباره فرصت طلبان، طبل زنندگان و ستايشگرانى هشدار مى دهد كه جز نفاق و رياكارى چيزى ندارند و راستگويى را نمى شناسند. امام عليه السلام مالك اشتر را تشويق مى كند كه افرادى را برگزيند كه سخن حق را مى گويند، هر چند تلخ باشد. او به اشتر چنين مى گويد:

«همانا بدترين وزيرانت كسى است كه پيش از تو وزارت اشرار كرده است و در جناياتشان شريك بوده است. پس به هيچ روى همرازشان مگير كه آنان به هر حال، جنايتكاران را يارند و ستمگران را برادر! و تو به يقين به جاى آنان، نيروهاى بهترى در اختياردارى كه در نيروى انديشه و اجرا، دست كمى از آنان ندارند، بى آن كه جنايات و بارگران ستمهاى پيشين، بر خاطره هاشان سنگينى كند، چرا كه در ستم و جنايت، همكار ستمگر و جنايت پيشه اى نبوده اند و امتيازهاى برترشان چنين است:

هزينه هاشان سبك تر، كارشان بيشتر و بهتر، گرايششان به تو افزونتر و دلبستگى شان به بيگانه كمتر است. پس در نشستهاى سرّى و محافل انس، اينان را برگزين.

امّا گزيده ترين همكاران برگزيده ات مى بايد كسى باشد كه با تو سخن تلخ حق را بى پرده تر بگويد و در كارى كه خدا براى اولياى خود ناخوش دارد و تو از سرِ هوسرانى بدان دست يازيده اى كمتر يارى ات دهد و هرچه بيشتر خود را به پاكان و راستان نزديك كن و همكارانت را بياموز كه بيش از حد تو را ستايش نكنند و با بر شمردن كارهاى ناكرده، بيهوده شادمانت نكنند كه ثناگويى فراوان خودخواهى مى آورد و به تكبّر مى كشاند.»

سپس به او مى گويد:

«وانگهى با فرماندهانى بيشتر در پيوند تنگاتنگ باش كه از خانواده هاى ريشه دار و شايسته باشند و داراى پيشينه اى درخشان و آنهايى كه دلاور و سلحشور و بخشنده

ص: 462

و بلند نظرند. چه، اينان به مجموعه اى از بزرگواريها آراسته اند و ريشه در ارزشها و نيكيها دارند.(1)»

حكومت، پاسدارى كردن است نه سلطه يافتن

حكومت كردن، انسان را وسوسه مى كند كه بر مردم سلطه پيدا كند و اين وسوسه، خيالى نيست بلكه بر ممارست و عمل استوار است و مجموعه قوانين، رسوم، آموزه ها، فرمانهاى ادارى و نيز مجموعه دستگاههاى ادارى، پليس، ادارات كارمندان و مأموران ماليات بگير و ديگران، يك نوع سلطه آمرانه را به وجود مى آورند. بنابراين، حكومت - بر طبق ماهيت حرفه اى اش - سلطه يافتن است.

از آن جا كه مصلحان مى خواهند نيشهاى سلطه يافتن و چنگالهاى آن را از حكومت بيرون بكشند تا آن را به ريشه اش كه بايد حكومت مردمى باشد باز گردانند، در برابر انگيزه سلطه يافتن و ديوانسالارى مقاومت مى كنند. به سخنى روشنتر: آنان از طريق رواج دادن اصول حق و عدالت و بدون خود كامگى در تعيين مصداق اين اصول، با زورگويى و ديكتاتورى و سلطه نزديكان مبارزه مى كنند. چه، اينان در پيشگاه خداوند و نيز در برابر مردم، مورد باز پرسى قرار مى گيرند چرا كه حق و عدالت ملك همه مردم است و محور توجّه، گفتگو و تحصيل آنان است و آنچه را كه زمامداران بايد انجام دهند، آن است كه به توجيه و تربيت مردم بپردازند و بر حُسن اجراى سياسى عدالت نظارت كنند.

زمامداران در حالى كه نقش پيشاهنگ تربيتى خود را ايفا مى كنند، به تربيت خويش نيز مى پردازند، تا از وسوسه هاى شيطان، آلودگيهاى نفس و هوسها رهايى يابند.

زمامداران با ملّت از لحاظ اين كه هر دو انسانند و دچار خطا مى شوند، هيچ

ص: 463


1- - نهج البلاغه، نامه 53.

تفاوتى ندارند، ليكن خطاى زمامدار، زيان و تأثير بيشترى دارد، زيرا وى بيشتر به مردم زيان مى رساند. همچنين اگر زمامدار خطا كند، مردم آن را مى بينند و ممكن است نسبت به آن زياده روى كنند و اين زياده روى نيز، تأثير بد خطاى زمامدار را دو چندان مى سازد و در اين صورت، چه كسى زمامدار را وادار خواهد كرد كه به سلطه جويى، اجبار، خشونت و ستمگرى دست نزند؟ چه كسى مى تواند با رشد نفوذ نزديكان او مبارزه كند و يا فعاليتهاى منفى آنان را محدود سازد؟

آرى، زمامدار از طريق دو چيز مى تواند، نزديكان خويش را كنترل كند:

اولاً: از هوسهاى نفسانى پيروى نكند و خود را در خدمت كارهاى شايسته قرار دهد.

ثانيا: محبّت او نسبت به ملّت، محبّت حقيقى، فطرى و پايدار باشد، نه محبّت شعارى، يا مصلحتى و يا مرحله اى.

امام على عليه السلام خطاب به مالك اشتر مى گويد:

«و آنچه شناخت شايستگان را رهنمون باشد، تنها نام نيكى است كه خدا به سود آنان بر زبان بندگانش مى راند. پس مى بايد عمل صالح، پسنديده ترين اندوخته ات باشد. در اين راستا بر هوس خويشتن خويش مالك باش و از آنچه حلالت نيست، خود بر خويش سخت بگير كه چنين خود ستيزى - در ارتباط با آن چه نفس خوش يا ناخوشش دارد - عين انصاف باشد.

قلب تو را پوششى بايد كه تار و پودش مهر مردم و دوستى و لطفى به آنان باشد.»

گاهى زمامدار جلو انگيزه هاى منفى نفس را مى گيرد، ليكن نزديكان بد، چهره آن را دگرگون مى سازند، نيرنگ به كار مى برند و دروغ مى گويند و در نتيجه، انگيزه هاى منفى زمامدار را تحريك مى كند و دراين جا، آتش خطاى نفس فورا زبانه مى كشد و او به خشونت پناه مى برد و حكومت متكى بر خشونت را تشويق مى كند زيرا حكومت در طول تاريخ ملتها و جوامع ابزار سنّتى خشونت بوده است. بنابراين حكومت ابزار آماده و مجهّز خشونت به شمار مى رود و به همين دليل نفس

ص: 464

برافروخته و فريب خورده - از سوى خودش فريب خورده باشد و يا از سوى ديگران - را به حومه خشونت مى كشاند و ابزار سركوب را در دست زمامدار مى سپارد و دوره هاى مصيبت بار، يعنى دوره خشونت و ارعاب آغاز مى شود.

آغاز شدن ارعاب، همان پايان يافتن نقش تكليفى يك حكومت عادل است. خطاهاى زمامدار ممكن است آمرزيده شود، امّا اگر در ميان مردم، ايجاد رعب و وحشت كند، هرگز آمرزيده نخواهد شد زيرا ارعاب همان جنايت كشتار است كه هم از سوى خدا و هم از سوى مردم بايد مورد قصاص قرار گيرد و از دايره سياست و جرايم معمولى بيرون مى رود.

امام على عليه السلام ميان دو اصل رابطه واقعى، فراگير و در سطح عالى بر قرار مى كند: اصل [اول]: «از آنچه خودت نمى پسندى دورى كن.» اين اصلى است كه از تو مى خواهد، تا آنچه را دوست نمى دارى كه ديگران در حق تو انجام دهند، تو هم انجام مده. اصل [دوم]: «مردم كارهاى تو را مى نگرند، همچنان كه تو در كار زمامداران پيش از خود مى نگريستى و درباره تو همانها را مى گويند كه تو درباره ديگران مى گفتى.»

از آن جا كه خشونت، منفور و مردود است و خشم خدا و مردم را در پى دارد، زمامدار جامعه بايد پيش از آن كه خشونت به خرج دهد، از خشم خويش بر ضد زمامداران،در آن هنگام كه يكى از افراد ملّت بود و هنوز زمام قدرت را در دست نگرفته بود به خاطر آورد. بنابراين، وى بايد از اعمالى كه دوست نمى داشت زمامدار و يا ديگران در حق او انجام دهند بشدّت پرهيز كند. وظيفه او آن است كه هماره ميان حالت انسانى خويش در هنگامى كه از افراد معمولى ملّت بود؛ و ميان حالت سلطه جويانه اش در هنگامى كه زمامدار جامعه است و زمام امور را در دست گرفته است و بر سرنوشت مردم سلطه دارد، مقايسه كند.

چه، مقايسه هميشگى ميان اين دو حالت، موجب مى شود كه او بر ضوابط پاى

ص: 465

بند و شيفته عدالت و حق و راستى باشد و از اعمال خشونت دورى كند و در اين باره از محبّت خويش نسبت به ملّت و محبّت ملّت نسبت به وى و نيز از باورش به عدالت الهى، كمك بگيرد.

امام على عليه السلام به مالك اشتر چنين هشدار مى دهد:

«مباد كه مردم را درنده اى خون آشام باشى كه خوردنشان را غنيمت بشمارى، چرا كه مردم به تمام دو گروه اند: يا در دين برادران تواند، يا در آفرينش همنوعانت. از راه مى لغزند، به آفتها دچار مى شوند و دانسته يا ندانسته به كارهايى دست مى يازند و تو بايد از گذشت و چشم پوشى چندان بهره مندشان كنى كه چشم پوشى و گذشت خدا را در مورد خود چشم دارى كه تو فراتر از مردمى و واگذارنده كار مصر به تو فراتر از تو؛ و خدا فراتر از ولايت دهنده به توست.»

مردم دو گروه اند: يا برادران دينى تواند و يا در آفرينش همنوعانت.

اين سفارش امام عليه السلام نياز به بررسى ويژه دارد، زيرا سخنى بسيار ارزشمند و در بردارنده حكمت و حق و سود است و چون از زبان على بن ابى طالب و نگاشته اوست، به آثار بزرگ فكرى و سياسى آن - در برابر سياستها، ديدگاهها، مكتبها، نگاشته ها و شيوه هاى دورانهاى خشونت و ديكتاتورى و ستمگرى و خونريزى - افزوده شده است.

اين سفارش، هر چند وجودش در منظومه انديشه هاى امام على عليه السلام بسيار طبيعى است ليكن با اين وجود، از زمان درك خودش [زمانى كه مردم آن را بفهمند و دريافت كنند] بسيار جلوتر است، آن هم با توجّه به استوارى، ايجاز و جامع و مانع بودن آن. چه، اين سفارش و دستورالعمل امام على عليه السلام يك دليل فكرى و سياسى ارشادگر و الهام بخش براى تمامى كسانى است كه در همه زمانها و با نامهاى مختلف از دموكراسى دفاع و حمايت مى كنند.

از باب پيش در آمد، خوب است كه از يك واقعه تاريخى بزرگ ياد كنيم. اين واقعه، همان آمدن دورانهاى اديان است و به همين سبب، ايدئولوژيهايى كه يقينا با

ص: 466

آرمانهاى بشرى و الهى ارتباط دارد، پيدايش نوع جديدى تعصب ايدئولوژيكى و سياسى را كه در چهار چوب دينى وجود دارد، ليكن جزء دين نيست، اعلان كرد.

اديان با گذشت، تعصب خشك و كوركورانه و انشعابها و درگيريهايى را كه از پيامدهاى اين تعصب است، مردود مى شمارد. صفحات تاريخ رويدادهاى خونين و وحشتناكى را ثبت كرده است كه از درگيريها و كشمكشهاى يك دين با دين ديگر نشأت گرفته است. چنان كه نبردهاى خونين را ميان اردوهاى ايدئولوژى و سياسى نيز ثبت كرده است.

آرى! تعصب افراطى مذهبى از عواملى بوده كه به انشعابها و بالا رفتن تنش در ميان گروههاى انشعاب يافته تا سطح جنگ، منجر شده است. در تاريخ دو آيين اسلام و مسيحيّت نمونه هاى فراوانى از درگيريهاى داخلى و خونين به چشم مى خورند كه اين موضوع را تأييد مى كنند.

هرگاه تعصب خشك و افراطى، در درون اردوى دين واحد به يك عنصر مذهبى كينه توزانه و خطرناك تبديل شود، يقينا با اردوى دينى ديگر نمى تواند از لحاظ ايدئولوژى زندگى مسالمت آميز داشته باشد.

از پيامدهاى تعصب شديد مذهبى، بروز ارعاب مذهبى به نام دين است، در حالى كه دين از چنين ارعابى پاك است. بر اين اساس، ارعاب مزبور بر دو نوع است: ارعاب فكرى و جلوگيرى از آزاد انديشى و ارعاب خود انسان و گرفتن جان او. گاهى منافع ويژه نيروهاى با نفوذ اجتماعى و استثمارگر، آنان را وادار مى سازد كه به منظور توجيه اين منافع و رسيدن به منافع جديد، از شعارها و گفتارهاى مذهبى بهره بگيرند. چنان كه در جنگهاى صليبى كه بيش از يك قرن ادامه يافت، همين كار را كردند. به عنوان نمونه، يكى از پاپها فتوا صادر كرد كه مسيحيان بايد به ارض مقدس (بيت المقدس) بروند و بر كشورهاى شرقى سلطه يابند، تا از اين طريق، بحران عميقى كه در درجه نخست، فئوداليسم فرانسه گرفتار آن شده است، حل

ص: 467

شود. اين بحران و درگيرى بر سرمالكيت زمينهاى سرسبز و حاصلخيز بود و اين در زمانى اتفاق افتاد كه نظام فئوداليسم، به طور كلّى، دچار بحران اقتصادى بود و فئودالها، تنها راه حل اين بحران اقتصادى داخلى را در رفتن به شرق و سلطه يافتن بر منابع اقتصادى اين سرزمين مى دانستند و فتواى پاپ را پوشش دينى براى اين تجاوز ويرانگر صليبى يافتند.

ترديدى نيست كه افرادى كه گرفتار جنون مذهبى بودند، نقش بزرگى را در مقدس جلوه دادن جنگهاى صليبى و آماده ساختن آن، بازى كردند و با گروههاى بزرگى از كسانى كه بدان ايمان داشتند، آن را پشتيبانى نمودند. از اين واقعه چنين نتيجه مى گيريم كه تاريخ عصرها و دورانهاى زمانى متعدد شاهد درگيريها و نبردهاى داغ و خونينى بوده است آن هم نه تنها ميان اردوهاى دينى و ايدئولوژى مخالف يكديگر بلكه در درون اردوى واحد. از اين رو، از هر حزب يا فرقه يا گروه و يا از هر دسته اى كه از اين حزب و فرقه انشعاب پيدا كرده بود، در زمينه سياست و ايدئولوژى صدايى بلند شد [و هر كدام شعارى را سر داد]. بنابراين، زيان بزرگى را بر بشريت وارد ساختند، زيرا در حالى كه بشريت با حركتهاى متمدّنانه خود به سوى افق انسانى، جهانى و تاريخى بهتر پيش مى رفت، ناگهان ديد كه به تجزيه ها و انشعابهاى فرقه گرايى و مذهبى خشك برمى گردد و در نتيجه، تمامى بشريت لطمه ديد، بشريتى كه دوران اجتماعى و سياسى قبيله اى را پشت سرگذارده بود، به دوران چند دستگى، آن هم با بدترين شكل آن، يعنى شكل فرقه گرايى و جنگهاى تن به تن و خونين بازگشت.

در نتيجه اين فرقه گرايى روابط سياسى و ايدئولوژيكى به صورت عوامل تهديد كننده يگانگيهاى ميهنى و ملّى و يگانگيهاى بشرى در سطح گسترده در آمد.

راه حلّى كه امام على عليه السلام براى رويارويى عملى با اين مشكل در آن زمان ارايه داد، يك راه حلّ تاريخى براى هر مشكلى از اين دست به شمار مى رود، چرا كه اين

ص: 468

راه حل در ماهيت و افقهايش يك نوع دستور اخلاقى - سياسى براى حلّ مشكلات روابط ميان نيروها،گروهها و طرفهاى مختلف ايدئولوژيكى و سياسى است.

راه امام على عليه السلام بر دو ركن استوار است:

1- ركن برادرى ايمانى و سياسى كه اين ركن، يگانگى انديشه ها و ارتباطات و ديگر همبستگيها را در بر مى گيرد.

2- ركن دوم كه مهمتر است، آن است كه به حكومت مذهبى يادآورى مى كند كه انسان پيرو مذهب ديگر، از لحاظ آفرينش همانند انسانى است كه پيرو اين حكومت است و دليلى وجود ندارد كه مقام حكومتى خودش را از او برتر بداند و به همين دليل، او را سركوب كند.

بايد توجّه داشته باشيم كه اين سخن امام على عليه السلام در مرحله نخست، از ارزش ويژه و بى نظيرى برخوردار است، بويژه كه در آن زمان، نوعى ديدگاه برترى جويى بر كفّار ذمّى و گستاخى نسبت به آنان از سوى برخى از مأموران گردآورنده ماليات و برخى از افراد ملّت - با تكيه ناآگاهانه بر انديشه هاى دينى - وجود داشته است.

بنابراين، تأكيد امام على عليه السلام بر انديشه «همانندى در آفرينش» همسان انديشه نخست اوست: «برادرى در دين» و بدين ترتيب، سنگ زيرين دموكراسى را در ميان مردم از ملتها، نحله ها، احزاب، گروهها و اقليتهاى قومى، مى گذارد و چهار چوب آزادى انديشه را مشخص مى كند، همان آزادى كه سركوب آن امكانپذير نيست.

خونريزى ناروا و زوال نعمت زمامدارى

بدترين نوع ستمگرى، خونريزى نارواست و لذا اميرمؤمنان على عليه السلام به استاندارانش سفارش مى كند كه از خونريزى ناروا، دورى كنند، زيرا ريختن خون، نشانه زوال نعمت و سرنگونى حكومت است و پيامدهاى ناگوار در پى دارد و لذا خداوند در روز قيامت، نخست به داورى درباره خونهاى ريخته شده بندگانش

ص: 469

مى پردازد. امام عليه السلام در نامه اش به مالك اشتر مى گويد:

«از خون و خونريزى ناروا سخت بپرهيز كه آن به خشم خدا نزديكترين باشد و بزرگترين كيفر را در پى دارد و هم زوال نعمت و سرنگونى را زمينه سازترين باشد. و خداوند در روز قيامت خود - بدون داد خواست - بر خونهاى بناحق ريخته شده بندگانش حكم مى كند. پس به هيچ روى با ريختن خون حرام، پايه هاى فرمانروايى خويش را استوار مكن كه اين از عوامل ناتوانى و سستى و حتّى نابودى و از دست رفتن فرمانروايى است؛ و در مورد قتل عمد، هيچ عذرى در نزد خدا و من پذيرفته نيست، چرا كه در اين باره قصاص رقم خورده است.»

خليفه [= زمامدار] در برابر اعمال استانداران مسؤول است و نمى تواند خويشتن را از جنايتهاى ناروايى كه آنان مرتكب مى شوند تبرئه كند. چه، افزايش جنايتها، نشانگر ماهيت خون آشامى كل نظام است و همه مقامات، با اختلاف درجات و پستهايى كه در كادر رهبرى نظام دارند، مسؤولند. رهبرى نظام مسؤوليت دارد كه در حساب كشى از دستگاههاى اجرايى كه وظايف امنيتى و سياسى را برعهده دارند، قاطعيت و شدّت عمل به خرج دهد، تا اين دستگاهها دقيقا اصول حق و عدالت اسلامى را رعايت كنند. در صورتى كه خونريزى بالاترين سطح تجاوز و ستم بر شهروندان باشد، يقينا مراتب پايين تر ستم و تجاوز نيز وجود خواهد داشت از قبيل: مصادره داراييها، زندان، كتك زدن، تجاوز بر خانواده و تبعيد...

اين ستمها زمامدار را در جايگاه دشمنى با خداوند قرار مى دهد.

«زيرا هر كس كه بر بندكان خدا ستم كند، نه با ستمديده كه با خدا در ستيز باشد؛ و كسى كه خدا با او بستيزد، منطقش را فرو مى كوبد و چنين كسى در جنگ با خداست، تا هنگامى كه از ستمكارى دست بردارد و يا توبه كند و هيچ چيزى در دگرگونى نعمت خدا و شتاب بخشيدن به عذاب او چونان پاى فشردن بر ستم نباشد، چرا كه خداوند ناله ستمديدگان را مى شنود و در كمين ستمكاران است.(1)»

ديگر اين كه ستمگرى - غالبا - زمامدار را به تصميم گيريهاى عجولانه اى سوق

ص: 470


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

مى دهد كه به سرنوشت افراد ملّت يا حقوق و يا كرامت او ارتباط دارد. امام على عليه السلام تأكيد مى كند كه نبايد خشم و يورش هماهنگ باشد و صدور فرمانها در حالتهاى خشم و عصبانيت بسيار خطرناك است و به خاطر حفظ عدالت، بايد صدور فرمانها را از هنگامه خشم به واپس افكند و فرصتى را چشم كشد كه روان انسان در آن آرامش پيدا كند و آثار خشم فرو بنشيند و در اين راستا، امام على عليه السلام خطاب به استاندارش مى گويد:

«باد غرورت، فوران خشمت، يورش دستت و تندى زبانت را با قدرت مالك باش و با دورى از شتاب و پس افكندن خشم، تا آرامش روحى و تسلط كامل بر نفس، از آسيب اين همه بپرهيز...(1)»

اصول و پايه هايى كه بايد به خاطر رعايت عدالت

در ك-اناله-اى برخ-ورد با ملّت م-دّ نظر ق-رار گيرد

محبّت زمامدار نسبت به ملّت وى را وا مى دارد كه در پيشرفت ارتباطش با ملّت، اصول حقانى و پايدارى را رعايت كند و از افتادن به دام روابط منفى كه احيانا نزديكان بد آن را بر او تحميل مى كنند، بشدّت بپرهيزد. چرا كه عدالت درباره ارتباط و طرز فكر، ضوابطى دارد كه نبايد آنها را ناديده گرفت و يا آنها را پيرو عملكردهاى خلاف واقع و سليقه اى و زودگذر قرار داد.

اين اصول با منظومه انديشه ها و اصولى ارتباط دارد كه جوهره سياسى و عقيدتى حكومت عادل را تشكيل مى دهد. برخى از اين اصول، آن گونه كه امام على عليه السلام تأكيد مى كند، از اين قرارند:

الف - تعيين جايگاه اشخاص بر طبق نيكوكارى:

«هرگز مباد كه نيكوكار و بدكار را در كنارت جايگاهى يكسان باشد؛ كه اين مايه

ص: 471


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.

سرخوردگى نيكان از نيكى و خوگرفتن بدان به بدى مى گردد.(1)»

ب - پاسدارى از سنّتهاى شايسته اى كه مردم وارث آن هستند و نشانگر نيكى، خردگرايى، حكمت و مصلحت است:

«هيچ سنّت شايسته اى را مشكن كه معيار عمل بزرگان اين امت بوده است و همبستگى و كار ملّت بر محورش سامان يافته است و هيچ راه و رسم جديدى ايجاد مكن كه به سنّتى از اين سنّتها آسيب رساند كه در اين صورت، بنيانگزاران اين سنّتها را پاداش باشد و تو را سنّت شكنى گناه.(2)»

ج - برقرارى رابطه نزديك با دانشمندان و صاحبان حكمت و انديشه: اين كار، اولاً: موجب شرافت، روشن نگرى، تحول و خلاقيت مى شود و ثانيا: تقويت صلاح، از ميان رفتن باطل و آمدن نيكى به جاى آن را در پى دارد ونظام را با عوامل نيرومندى و پيشرفت مجهز مى سازد.

هيچ چيزى براى زمامدار از سياست ارتباط نزديك با افراد بى سروپا و منافقان اصلاح طلب و بردگان شهوت و يا ارتباط نزديك اين افراد با زمامدار و يا نزديكان او، خطرناكتر نيست:

«اينان آباديها را ويران مى كنند، دلها را به تباهى مى كشند، فتنه ها را بر مى انگيزند

و به حربه اى آشكار بر ضد ملّت بويژه بر ضد پيشوايان حكمت و عدالت در ميان اين ملّت تبديل مى شوند.»

آرى، افزايش گفت و شنود با دانشمندان و حكيمان و صاحبان مروت و انصاف، ديدگان را روشنى مى بخشد و پرده ها را كنار مى زند، از فتنه و آشوب جلوگيرى مى كند و دروغگوييهاى كسانى را كه بدروغ خود را بسان پايه هاى نظام سياسى جا زده اند و زمامدار را به تحقير ديگران و ابراز بى نيازى از آنان وامى دارند، بر ملا مىسازد. امام على عليه السلام فرمود:

ص: 472


1- - نهج البلاغه، نامه 53 - مترجم.
2- - همان.

«در تثبيت آنچه كار كشورت بدان سامان مى گيرد و در استوار ساختن آنچه امر مردم با آن پيش از اين بر پا بوده است بكوش و در اين راستا بر ميزان گفت و شنود با دانايان و همدمى با حكيمان بيفزاى.»

در گذرگاه سياست، پيچها و لغزشگاهها و دالانهايى وجود دارند كه اگر كسى با انديشه ها، ديدگاهها و حكمتهاى خردمندان شركت نكند، از آنها بى خبر مى ماند و در نتيجه، گرفتار پيامدهاى بدى مى شود كه راه حل آن برايش دشوار مى گردد.»

د - نيكى بدون منّت: نيكى به ملّت بدون اين كه بر آنان منت نهد و يا گزافه گويى كند و عمل كردن به وعده هايى كه به مردم داده است و دورى گزيدن از خلف وعده و خوددارى از گفتارهايى كه نمى تواند بدان عمل كند.

امام على عليه السلام فرمود:

«با خدمتهايت به مردم، بر آنان منت منه و در عملكردهايت گزافه گويى مكن و از وعده دادنهايى كه بجاى آوردنشان را نتوانى و به آنها پشت پا مى زنى دورى گزين كه منت خدماتت را بى بها مى كند، گزافه گويى حق را بى رنگ مى سازد و خلف وعده، خشم خدا و مردم را بر مى انگيزد كه خداى متعال مى فرمايد: «گفتن آنچه بدان عمل نمى كنيد، خشم بزرگ خدا را موجب مى شود.(1)»

ويژگيها و اخلاق زمامدار

انديشه حاكم در انتخاب شخصيتهاى حكومتى و ادارى در طول تاريخ و غالبا بر ويژگيهاى سياسى كه بيانگر شيوه حكومت و سياست كلّى آن باشد و يا بر يك سرى دلايل شخصى همچون خويشاوندى، راستگويى و برتريهاى ذاتى استوار است. چنان كه گاهى ممكن است برخى از گزينشهاى مقامات دولتى بدون برنامه ريزى صورت بگيرد.

در سياست تكامل يافته وعادلانه امام على عليه السلام ويژگيهايى كه براى حاكمان

ص: 473


1- - كَبُرَ مَقْتَا عِنْدَاللّه ِ أَنْ تَقُولُوا ما لاتَفْعَلُون، صف 61/3 - مترجم.

ضرورت دارد از نظر او دور نمى ماند زيرا مسؤوليت حكومت يك مسؤوليت تاريخى است كه براى ايجاد طرح عدالت اجتماعى بر پايه هاى استوار و محكم و با ضوابط مسؤوليتى و ادارى فعال تلاش مى كند و غالبا نسبت به ويژگيهاى شخصى زمامداران و مقامات حكومتى و ادارى چشم پوشى مى شود بويژه از سوى سياستمدارانى كه در حوزه انديشه هاى مادّى خود در زمينه دگرگونى و ساختار به يك سلسله از اصول اعتقاد دارند.

چه، اين سياستمداران به ويژگيهايى به عنوان امور دست دوم مى نگرند كه در مقايسه با امور عمومى بنيادى ارزش چندانى ندارد. اينان جزئيات اخلاقى فرد را جدا از سياست علمى مى دانند.

سستى و آشفتگى اين برداشت و عملكرد، بسيار روشن است و يقينا زيان آور نيز مى باشد زيرا سياست به رغم اين كه انديشه هاى ژرف و سطحى را در واقعيت اجتماعى رواج مى دهد، ليكن با يك اشاره جادويى نمى تواند مردم را بسازد.

بنابراين، وابستگان احزاب سياسى مشخص، به سياست حزب خود و انديشه ها و برنامه هاى آن اعتقاد دارند ليكن اين انديشه ها و برنامه ها نمى تواند خصلتهاى اصيل انسانى را در طرفدارانش بيافريند. به رغم اين كه حزب سياسى از لحاظ شمارش، اين شخص و يا آن شخص را به خود منتسب مى كند ليكن اين حزب گاهى در برنامه ها و انديشهاى خود افراط مى كند و يا آنها را در معرض انحراف و آسيبهايى قرار مى دهد كه بر اعتبار چندى و چونى آن اثر مى گذارد و اين افراط و يا انحراف بر اثر ويژگيهاى اخلاقى افراد به وجود مى آيد، همان ويژگيهايى كه كارهاى سياسى را به سوى خود مى كشاند و آنها را تحريف مى كند و لباسهاى خود را بر آنها مى پوشاند. بنابراين، ايدئولوژى و سياست نمى توانند فرد را از خطاهايى نگهدارند كه بر اثر سرشت اخلاقى و طبيعت خاص او به وقوع

ص: 474

مى پيوندد.

در زمينه حكومت، وجود ويژگيهاى اخلاقى غير انسانى و يا منفى [در مقامات حكومتى] به انجام كارهاى غير انسانى و يا منفى كه جامعه را آزار مى دهد، منجر مى شود.

وقتى امام على عليه السلام بر آن شيوه پايدار خويش در زمينه گزينش استانداران و كارگزاران حكومتى و ادارى بر اساس يگانگى شرايط عقيدتى و اخلاقى پاى مى فشارد بدين سبب است كه او مى داند كه شرايط اخلاقى نمايانگر شرط عقيدتى و تأييد آن است، چنان كه شرط عقيدتى، تبلور شرط اخلاقى و موجب پاكى آن مى باشد.

امام على عليه السلام از طريق اين نظرگاه خويش يك الگوى اساسى و سود بخشى را براى ساختن جامعه سعادتمند به بشريت و نيروهاى سياسى مدافع عدالت و صلح و پيشرفت ارايه مى دهد و آن اين كه [براى ساختن چنين جامعه اى ]بايد انسانهايى

ساخت كه هم از لحاظ عقيدتى و هم از لحاظ اخلاقى به مرحله كمال برسند. چه، اخلاق است كه حسن اجراى شيوه سياسى عدالت اجتماعى را تضمين مى كند و در صورت نبودن اخلاق، شهروندان از سوى دولتمردان و كارمندان ادارى خود، چيزى جز خصلتها و رفتارهاى شرارت آميز كه وبال آن را بايد جامعه بر دوش بكشد، نخواهند ديد.

به هر اندازه كه ارزش و جايگاه مسؤوليت در ميان دولتمردان و كارمندان بالا رود، ارزش ويژگيها و خصلتهاى عالى اخلاقى نيز بالا مى رود. و اگر زمامداران، بدون در نظر گرفتن سرشتهاى اخلاقى افراد، تنها بر قدرت اجرايى مسؤولان و كارگزاران تأكيد كنند، سخت دچار اشتباه شده اند زيرا قدرت اجرايى را نمى توان از خوى و سرشت افراد جدا كرد بويژه در مسؤوليتهاى مهم و حساس اجتماعى.

ص: 475

دليل اين سخن آن است كه انسان در هر جا كه باشد و در هر پست و مقامى كه قرار بگيرد، ويژگيهاى شخصى او نيز به همراه او خواهد بود و اين ويژگيها به صورتهاى گوناگون در عملكردها و فعاليتهاى سياسى اش، خود را نشان خواهد داد.

امام على عليه السلام ويژگيهاى اخلاقى استاندار را در هنگام گزينش مشخص مى كند و آنها ويژگيهايى هستند كه براى هر زمانى صلاحيت دارد و بايد هر مسؤولى اين ويژگيها را در خود داشته باشد، چرا كه مسؤوليت زمامدار و يا استاندار بسيار بزرگ است، چون او بر نواميس، خونها، اموال عمومى و احكام ولايت دارد و رهبر مسلمانان است. بنابراين:

- نبايد بخيل باشد، تا به اموال آنان طمع كند.

- نبايد نادان باشد، تا آنان را با نادانى خود به گمراهى بكشاند.

- نبايد ستمگر باشد، تا با ستم خود، عطايا و حقوق آنان را قطع كند.

- نبايد كسى باشد كه در توزيع اموال عدالت ندارد، تا گروهى را بر گروهى ديگر مقدم بدارد.

- نبايد رشوه خوار باشد، تا حقوق آنان را پايمال كند و حق را به صاحبان آن نرساند.

- نبايد كسى باشد كه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ضايع مى كند، تا امت اسلامى را به هلاكت برساند.

اين ويژگيهاى اخلاقى كه امام على عليه السلام نسبت به آنها هشدار مى دهد، موجب مى شود كه رابطه ميان مردم و دولت قطع شود و زمينه، به صورت گسترده، براى بيماريها و انحرافهاى سياسى كه سياست عدالت را تهديد مى كند و روند آن را خدشه دار مى سازد، گشوده شود.

امام على عليه السلام در اين باره مى فرمايد:

«همانا دانستيد كه سزاوار نيست بخيل بر ناموس و جان و غنيمتها و احكام

ص: 476

مسلمانان ولايت و رهبرى يابد و امامت مسلمانان را عهده دار شود تا در اموال آنها حريص گردد و نادان نيز لياقت رهبرى ندارد تا با نادانى خود مسلمانان را به گمراهى كشاند و ستمكار نيز نمى تواند رهبر مردم باشد كه با ستم حق مردم را غصب و عطاهاى آنان را قطع كند و نه كسى كه در تقسيم بيت المال عدالت ندارد، زيرا در اموال و ثروت آنان حيف و ميل مى كند و گروهى را بر گروهى مقدم مى دارد و رشوه خوار در قضاوت نمى تواند امام باشد، زيرا براى داورى با رشوه گرفتن، حقوق مردم را پايمال مى كند و حق را به صاحبان آن نمى رساند و آن كس كه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را ضايع مى كند لياقت رهبرى ندارد، زيرا امت اسلامى را به هلاكت مى كشاند.(1)»

از اين خصلتهاى زشت اخلاقى كه نام برده شد، چنين به دست مى آيد كه اين ويژگيها با خود مفهوم اقتصادى و مصلحت گرايى را دارند و يك طبقه منفور بر اثر انحراف ضد انسانى كه دارد، آنها را رواج مى دهند. به عنوان مثال، بخل به معناى دوست داشتن دارايى و آزمندى سخت است و رشوه به معناى دادن پول و يا چيزى معادل آن در برابر خدمات شخص به صورت غير قانونى است.

رشوه و يا ديگر پديده انحطاط اخلاقى و سياسى، تنها در صورتى رواج پيدا مى كند كه جامعه به مرحله خطرناك تقسيم شدن به دو گروه: اقليت ثروتمند كه در بالاترين پله نردبان اجتماعى گرفته است و گروه اكثريت جامعه كه از تهى دستان، ناتوانان و بيچارگان تشكيل مى شود، برسد. در اين وضعيّت است كه كارمند ادارى بر اثر ضعف اخلاقى در برابر وسوسه هاى مالى و زير فشار نيازمندى - در صورتى كه ماهانه حقوق ناچيزى دريافت كند - در منجلاب رشوت سقوط مى كند و عواملى چون آزمندى، احيانا نيازمندى، وسوسه هاى مالى و قسمت و شانس بد - كه پديده جامعه متزلزل طبقاتى است - با سقوط اخلاقى دست به دست هم مى دهند و مسؤولان و كارمندان دولتى را به رشوه خوارى مى كشانند.

در اين ميان، فرد رشوت دهنده و نيز شخص دلاّل، نقش كثيفى را در پخش رشوه

ص: 477


1- - نهج البلاغه، خ 131 - مترجم.

خوارى و سقوط شرم آور پيمانهاى اخلاقى مسؤولان بازى مى كنند.

رشوت دهنده، دلاّل و رشوت گيرنده، تنها بر اثر وجود عوامل واقعى در متن حركت اجتماعى كه همان عوامل طبقاتى در جامعه باشند، به جامعه و امانت و وجدان خيانت مى كنند. چه، اختصاص يافتن بخش بزرگى از ثروت جامعه به يك گروه اقليت - از درون و يا بيرون حكومت - موجب مى شود كه بيشترينه مردم كه از سهم عادلانه در ثروت عمومى محروم شده اند به صف نيازمندانى بپيوندند كه روز به روز به تعدادشان افزوده مى شود و فراهم شدن غير منطقى اين تجمع بزرگ، زمينه را براى به وجود آمدن هرج و مرج، انحراف، شورش و انفجار اجتماعى آماده مى سازد.

روزگار پيدايش فتنه و آشوب در واپسين روزهاى دوران خلافت عثمانى مى تواند درسهاى بزرگى براى ما باشد زيرا بيشترينه قيام كنندگان از طبقه تهى دستان، بردگان و نيازمندان جامعه بودند. برخى از آنان با داعيه عدالت خواهى و با الهام گرفتن از انديشه اى كه درباره عدالت داشتند، دست به قيام زدند، امّا برخى ديگر كه اكثريت را تشكيل مى دادند، پول مى خواستند و به همين سبب، يورشهاى سخت و ويرانگرى به بيت المال انجام دادند.

محرومان تحت تأثير احساساتى قرار دارند كه گاهى بسيارپيچيده است، ليكن نبايد ترديد داشت كه اينان كسانى هستند كه بيش از همه مردم از داشتن مايحتاج زندگى و روزى محرومند. انسان، به طور طبيعى، هميشه خود را با ديگران مقايسه مى كند و اگر خود را همانند آنان برخوردار بنگرد، خشنود مى شود و اگر احساس محروميت كند، رنجيده خاطر مى گردد. چرا كه محروميت به نقطه حساس وجدان او ضربه وارد مى كند.

از اين جا، بيشترينه امواج سخت سياسى و شورشها از متن جوامع محروم و خشمگين بر مى خيزد. معمولاً نگرشهاى اصلاح طلبانه براى حلّ پديده محروميت

ص: 478

همت مى گمارند ليكن وقتى كه محروميت همگانى مى شود، اصلاحات از حلّ اين معضل اجتماعى ناتوان مى شود. محروميت مادّى و مالى، موجب يك سرى محروميتهاى معنوى و روانى مى شود كه آن هم بسيار خطرناك است. و محروميت روانى نيز يكى از انواع محروميتها محسوب مى شود، زيرا به انسانيت انسان، داشتن حق كار، شركت در امور اجتماعى، بهره گيرى از امكانات اجتماعى و حضورش در صحنه هاى سياسى، فكرى و اقتصادى همانند ديگران، لطمه وارد مى كند.

انحصار قدرت و ثروت [در يك طبقه خاص] به افزايش خشم منجر مى شود كه بدترين خطرهاى گوناگون از آن به وجود مى آيد. تازيانه هاى محروميت و خشم، سخت ترين و سهمگين ترين امواج خشونت را در قالب انديشه ها و گرايشهاى سياسى مختلف آن هم در مراحل زمانى و اوقات نامشخص پديد مى آورد. از اين رو، برخى از قيامها با شتاب و فوريت به وجود مى آيد و برخى ديگر ديرتر و با گذشت زمان و برخى از آنها زير پوشش و مخفيانه به حركت خويش ادامه مى دهند، تا اين كه در زمان خاص خود منفجر مى شوند.

عدالتِ تلخ: در آغاز با خويشتن خويش

هنگامى كه امام على عليه السلام فرمود: «كسى كه خود را پيشواى مردم قرار دهد بايد پيش از آموزش ديگران به آموزش خود بياغازد و نيز پيش از آن كه با زبان و گفتار تأديب كند، با اعمال و رفتار خويش مردم را ادب آموزد.» در واقع درسى را كه از تجربه شخصى اش در عدالت گرفته بود، نقل مى كرد، تجربه اى كه آن را از زهدش سيراب كرده بود و اين زهد هميشه در كنار عدالت و در حوزه پايدار آن قرار داشت. انديشه او درباره عدالت، زايده سرشت، خوى و تجربه وى بود همان گونه كه زندگى اش محراب انديشه هايش بود و هيچ فاصله اى ميان انديشه ها و رفتارهاى او در خلوت و جلوت وجود نداشت، زيرا انديشه و رفتار او بسان دو نيمه يك موجود

ص: 479

زنده بود كه هرگز از يكديگر جدا نمى گرديد.

عدالت امام على عليه السلام از ايمان بزرگ او به اللّه كه با زهد و چيرگى بر مال اندوزى خصوصى - هر نوع آن كه باشد - غنايش بخشيده بود، سرچشمه مى گرفت.

او بارها تكرار مى كرد: «با دارايى چه مى كند آن كس كه بزودى اين دارايى از دست او گرفته خواهد شد و تنها پيامد و حسابرسى اش براى وى باقى خواهد ماند؟» او در عينيت بخشيدن اين حكمت رسا، سياست عدالت را كه بر پايه حقيقى آن استوار بود، ترسيم مى كرد، زيرا اجراى عدالت، بدون عدالت در ثروت عمومى، بدون دورى از آزمندى و انحصارطلبى و بدون نگرش زاهدانه به دنيا امكان پذير نيست.

اميرمؤمنان على عليه السلام در اجراى سياست عادلانه خويش، اولاً از خودش و ثانيا از خويشاوندانش و ثالثا از ياران و كارگزارانش آغاز كرد و در مرحله چهارم به مردم پرداخت و بدين ترتيب، يگانگى عدالت و فراگير بودن آن را پايه گذارى كرد.

امّا آغاز كردن او عدالت را از خود، تاريخ طولانى دارد و از زمانى آغاز مى شود كه پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله سرپرستى، نگهدارى و تربيت او را بر عهده گرفت. بنابراين، زهد، فروتنى، ساده زيستى و دورى كردن او از زرق و برق دنيا به على عليه السلام منتقل شد. او درباه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين حكايت مى كند:

«پيامبر صلى الله عليه و آله بر روى زمين غذا مى خورد، همانند بردگان مى نشست، كفش خويش را با دستش وصله مى زد، جامه اش را با دست خويش بر مى داشت، بر مركب برهنه سوار مى شد و كسى را به دنبالش سوار مى كرد. بر در خانه پرده اى با نقش و نگار آويزان بود و به يكى از همسرانش مى فرمود: اى فلانه، آن را از نظرم پنهان بدار كه هرگاه بدان بنگرم به ياد دنيا و زيورهايش مى افتم. او با جان و دلش از دنيا روى برتافت و ياد آن را از دلش بيرون كرد و دوست مى داشت كه زيورهاى دنيا از ديدگانش پنهان باشد، تا مبادا آن را وسيله آرامش خويش پندارد و قرارگاه خود بداند و به پست و مقام آن اميد ببندد.(1)»

ص: 480


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب.

بر اين اساس رهبر و الگوى عالى او از لحاظ فكرى و رفتارى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. حتّى وقتى كه هجرت مسلمانان به مدينه اتفاق افتاد و مهاجران قهرمان، مهمانان انصار شدند، امام على عليه السلام از لحاظ فكرى و عملى به رابطه ميان كار و مزد اعتقاد داشت و در اين رابطه، سياست عادلانه اى را مى ديد كه بر پايه استحقاق و شايستگى استوار است، نه بر پايه ستم و تبعيض.

او نمى خواست كه مهمان برادران ايمانى اش: انصار باشد و به خاطر دستمزد در مزرعه يكى از يهوديان كار مى كند «يك روز دارايى او به چهار درهم رسيد و بدين سبب، ناخشنود بود و شب و روز تلاش كرد، تا اين كه آن را به نيازمندان بخشيد» و به عنوان پاداش اين كار نيكو، آيه كريمه در شأن او نازل شد و عملكرد او را جاودانه ساخت:

«آنان كه اموال خويش را در شب و روز، در پنهان و آشكار، انفاق مى كنند، اجرشان با پروردگارشان است.(1)»

هنگامى كه با فاطمه عليهاالسلامازدواج كرد، فرش خانه او به يك پوست گوسفند منحصر مى شد و اين، در حالى بود كه سهم او از وجوهات به اندازه اى بود كه اگر آن را بر بنى هاشم قسمت مى نمود، همه آنان را بسنده مى كرد.

در زمان خلافتش نيز چنين زندگى مى كرد. چنان كه عمربن عبدالعزيز درباره او مى گويد: «ما كسى را پس از پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان امت سراغ نداريم كه زاهدتر از على عليه السلام باشد.(2)» در جنگ جمل، هنگامى كه با سپاهيان جمل روبه رو شد، دليل بسيار ساده اى را [براى اثبات حقانيت خود] با كمال راستگويى ارايه كرد، به گونه اى كه نه به داد و فرياد سخنرانيها نياز داشت و نه به اشاره نيرو و قدرت. در حالى كه از

قدرت بالايى برخوردار بود تنها چنين گفت:

ص: 481


1- - ا لَّذينَ يُنْفِقُونَ اَمْوَالَهُمْ بِا لَّيْلِ وَا لنَّهَارِ سِرًّا وَعَلاَنِيَةً فَلَهُمْ اَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ... ، بقره 2/274 - مترجم.
2- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب - مترجم.

«اى مردم بصره، چرا با من دشمنى مى كنيد؟ اين رشته و بافته خانواده من است» و به پيراهنش اشاره كرد! هنگامى كه به كوفه آمد - كه به پايتختى انتخاب شده بود - يارانش دارالاماره را براى او آماده كردند، تا در آن فرود آيد و به او گفتند: «اى

اميرمؤمنان، كجا فرود مى آييد؟ آيا در كاخ فرود مى آييد؟»

پاسخ او سخنى بود كه نشان دهنده ماهيت عدالت او با خودش بود و نيز نشان دهنده پافشارى او برا ين عدالت. شوكت و ارزش كاخ، ميان او و عدالت خدشه ناپذيرش حايل نمى شود و با حالت تمسخر و تحقير به كاخ مى گويد:

- كاخ خيال؟ مرا در آن فرود مياوريد!.»

يك روز عمربن حريث براى اين كه ببيند على عليه السلام در نهار چه غذايى را ميل مى كند بر آن حضرت در آمد. بناگاه ديد پيش رويش دوغ ترشى قرار دارد كه بر اثر شدت ترشى بوى تندى از آن به مشام مى رسد و نيز به همراه آن، گرده نان خشكى به چشم مى خورد كه نخاله هاى جو بر روى آن پيداست و براى شكستن آن از زانويش كمك مى گيرد. بنابراين، از ديدن اين منظره سخت ناراحت شد و كنيز امام را صدا زد و او را سرزنش كرد:

«اى فضه، آيا درباره اين شيخ از خدا پروا نمى كنيد، چرا آرد اين نان را الك نكرديد؟

فضه گفت: «ما دوست نداريم كه پاداش بگيريم و او گناهكار شود...او از ما تعهد گرفته است كه مادام كه با او هستيم، آردى را برايش الك نكنيم.»

امام على عليه السلام به سخنانى كه ميان ياور و كنيزش ردّ و بدل مى شد، توجّهى نمى كرد، تا اين كه يكى يا دو جمله از سخنان فضه به گوش او رسيد و لذا به وى رو كرد و پرسيد:

«چه مى گويى؟»

فضه در حالى كه به ياور او اشاره مى كرد، گفت:

ص: 482

«از او بپرس.»

بنابراين، امام از او در اين باره پرسيد و او در پاسخ گفت:

«من به او گفتم: اى كاش، آرد اين نان را الك مى كرديد.»

بناگاه چشمان امام عليه السلام پر از اشك شد و گفت:

«پدر و مادرم به قربان آن كسى كه حتّى سه روز پى در پى از نان گندم سير نشد، تا اين كه دنيا را وداع گفت و آرد نان او الك نشد...».

امام گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نانى را مى خورد كه به مراتب از اين خشك تر بود» و به گرده نان خويش اشاره كرد. «او جامه اى در بر مى كرد كه به مراتب زبرتر از اين بود» و به جامه اش اشاره كرد «بنابراين، اگر من شيوه او را در پيش نگيرم، بيم آن دارم

كه به او نپيوندم.»

يك بار اصحاب امام عليه السلام ديدند كه او در صدقه دادن و بخشش دارايى خويش زياده روى مى كند، به او گفتند:

«چقدر صدقه مى دهى! چقدر دارايى ات را هزينه مى كنى؟ چرا دست نگه نمى دارى؟»

او در پاسخ آنان فرمود: «به خدا سوگند اگر، بدانم كه خدا يك وام دادن را از من پذيرفته است، دست نگه مى دارم، ليكن به خدا سوگند، نمى دانم كه آيا او چيزى را از من پذيرفته است يا نه؟(1)»

عدى بن حاتم او را ديد كه پيش رويش مشك كوچكى از آب و چند شكسته نان جو و مقدارى نمك قرار دارد. پس گفت: اى اميرمؤمنان، من به صلاح شما نمى دانم كه روزهايت را در حال حركت و جهاد باشى و شبها بيدار بمانى و در عبادت بسر ببرى وانگهى غذاى شما اين باشد. امام على عليه السلام فرمود:

ص: 483


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه سيّد محمّد مهدى جعفرى، ج 6، ص 55 - 56 - مترجم.

علِّلِ النَّفْسَ بِالْقُنُوعِ وَ اِلاّ

طَلَبَتْ مَنْكَ فَوْقَ ما يَكْفِيها(1)

تا مى توانى نفس را با قناعت كردن ناتوانش كن، و گرنه از تو بالاتر از آنچه وى را كفايت مى كند، مى خواهد.

پيش از اين جريان، برخى از افراد بر اين باور بودند كه غذايى را كه امام على عليه السلام

مى خورد، ممكن است سلامتى او را به خطر بيندازد و در نتيجه، از پيكار با رقيبان و جنگ آوران باز بماند. از اين رو، امام عليه السلام در پاسخ به اين نگرش آنان مى فرمود: «گويى كه مردمان به زبان حال مى گويند: «هرگاه غذاى على بن ابى طالب اين باشد، او را از پيكار با هماوردان و ايستادن در برابر دليران باز مى دارد.» امّا آگاه باشيد كه در خت بيابانى كه آب كمتر مى خورد، چوبش سخت تر و درختان سبز و خرم پوستشان نازك تر است؛ و شعله آتش گياهان بيابانى افروخته تر و خاموشى آنها ديرتر است. يگانگى من با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله همچون نخلى است از نخلى [كه هر دو از يك ريشه روييده باشند] و همچون يگانگى ساعد به بازو. به خدا سوگند كه اگر همه اعراب در پيكار با من پشت به پشت دهند، روى از آنان برنتابم.(2)»

امام باقر عليه السلام درباره او گفت: «او پنچ سال خلافت كرد و در اين مدّت، آجرى را

روى آجرى و خشتى را روى خشتى نگذاشت، قطعه زمينى را به خود اختصاص نداد و طلا و نقره اى به عنوان ارث برجاى ننهاد.»

ضراربن ضمره ويژگيهاى امام على عليه السلام و عدالت و زهد او را چه زيبا و كوتاه بيان مى كند. او در پاسخ معاويه سخن مى گويد، زيرا معاويه از او مى پرسد: اى ضرار، على را براى من توصيف كن!

ضرار: معذورم بدار!

ص: 484


1- - محمّدكاظم قزوينى، على من المهد الى اللحد، دفتر تبليغات اسلامى، قم، چاپ سوم، سال 1317 ق، ص 380 - مترجم.
2- - لبيب وجيه بيضون، تصنيف نهج البلاغه، ص 240 - مترجم.

معاويه: بايد او را توصيف كنى!

ضرار: امّا اگر بايد او را توصيف كنم: به خدا سوگند، او بسيار دورنگر و سخت نيرومند بود. با قاطعيت سخن مى گفت و بعدالت داورى مى كرد. چشمه هاى دانش در هر سوى او مى جوشيد و حكمت از هر طرف او داد سخن مى داد. او از دنيا و زيباييهاى آن مى هراسيد و با شب و فضاى وحشت آورش انس داشت. بسيار گريه مى كرد، دور انديش بود. از ميان جامه ها، جامه زبر و از ميان خوراكيها، خوراك بى خورش را دوست مى داشت. او در ميان ما همانند يكى از ما بود: هرگاه از او مى پرسيديم پاسخمان مى داد و هرگاه فرا مى خوانديم، به نزد ما مى آمد. به خدا سوگند، به رغم اين كه ما به او نزديك بوديم و او به ما نزديك بود، بر اثر ابهتى كه داشت، جرأت سخن گفتن با او را نداشتيم. به دينداران احترام مى كرد و تهى دستان را به خود نزديك مى ساخت. نيرومند چشمداشت حركت بناحق از او نداشت و ناتوان از عدالت او نااميد نبود.

خدا را گواه مى گيرم كه در يكى از موقعيتهايش او را ديدم، در حالى كه شب پرده هاى تاريكى اش را فرو افكنده بود و ستارگان سوسو مى كشيدند محاسنش را در دست مباركش گرفته بود، همچون مارگزيده به خود مى پيچيد و بسان زنى جوانمرده مى گريست و چنين مى گفت: اى دنيا، ديگران را فريب بده. آيا به من ميل كردى و يا شيفته من شدى؟ هرگز به اين خواسته خود نمى رسى، زيرا من تو را سه بار طلاق داده ام كه ديگر قابل بازگشت نيست. دوامت كوتاه، خطر تو بزرگ و لذت تو پست است. افسوس از كمى توشه و دورى سفر و ترسناك بودن راه. بنابراين، معاويه گريست و گفت: خداى ابوالحسن را رحمت كند! به خدا سوگند كه او چنين بود. اى ضرار، اندوه تو بر او چگونه است؟ ضرار گفت: همچون مادرى كه فرزندش در خانه اش سر بريده شود و چنين مادرى، نه اشكش باز مى ايستد و نه اندوهش آرام مى گيرد!»

ص: 485

شدّت عدالت با خويشاوندان: در مرحله دوم

نمونه هاى عدالت در دوران امام على عليه السلام فراوانند. چه، عدالت او با مستحقان در دادن حقوق و با استثمارگران، سخت گيرى و شدت عمل بود. امام على بن ابى طالب عليه السلام خويشتن را وقف خدمت پيمان الهى، پيمان احقاق حق و اجراى انصاف و عدالت و دور نهادن هرآنچه بر خلاف عدالت باشد، كرده بود.

از آن جا كه بر خودش سخت مى گرفت، هميشه در ميان تهى دستان و نيازمندان در دورترين نقطه خط فقر قرار داشت و به همين سبب، از همه تهى دستان و نيازمندان، نادارتر و نيازمندتر بود، در حالى كه تمامى امكانات خلافت و حكومت در اختيارش قرار داشت.

گاه يك انسان مؤمن در زهد و تقوا و عدالت خويش به سمت الهى شدن پيش مى رود كه در اين حالت، داراييها، منفعتها و ابتكارهاى مادّى و مصلحت گرايى براى رسيدن به دنياى ناپايدار، در نظر او ناچيز است، ليكن با اين وجود، وى در توجّه به خويشاوندان و كمك به آنان،سستى از خود نشان نمى دهد. امّا على بن ابى طالب عليه السلام كه چراغ عدالت را در انديشه و دل و دستش دارد، در اجراى عدالت، هيچ تفاوتى ميان اين و آن و يا ميان خودش و ديگران نمى گذارد، زيرا عدالت موضع پايدارى است كه با مشيت عادلانه الهى همخوانى دارد.

از اين رو، اصل عدالت، يك اصل الهى است و عدل از صفات ثبوتى خداوند مى باشد، يعنى اعتقاد به اين كه خدا عادل است و از هر كار زشتى منزه و پاك است. بنابراين، او نه در داورى اش ستم مى كند و نه در صدور فرمانش از حق منحرف مى شود. فرمانبرداران را پاداش مى دهد و خلافكاران را به سزاى اعمالشان مى رساند و بندگانش را به چيزى كه در توانشان نباشد، مكلّف نمى سازد و فراتر از آنچه استحقاق دارند، مجازاتشان نمى كند. از عدالت خداوند است كه جز كار نيك انجام نمى دهد و جز به آن، فرمان صادر نمى كند.

ص: 486

درك همه جانبه عدالت الهى كه با نيازهاى بشرى در عدالت اجتماعى همخوانى دارد، موانع را در مرحله اجراى سياست امام على از سر راه او برداشت و به همين سبب، او نه براى خويش و نه براى هيچ يك از خويشاوندانش استثنا قايل نشد.

در زمينه عدالت، هيچ داستانى همچون داستان على بن ابى طالب و خوددارى او از دادن صله اى از بيت المال به برادرش عقيل، وجود ندارد. عقيل كه عائله مند و بسيار تنگدست بود و پيرى سخت ناتوانش كرده بود، از برادرش كه خليفه مسلمانان است، تقاضا مى كند كه صله اى از بيت المال به او بدهد، امّا على عليه السلام در

پاسخ او تنها مى گويد: اين كار از توان من بيرون است و بزودى از عطاى خودش - هنگامى كه برسد به او خواهد داد. عقيل به او گفت: عطاى تو به من نمى رسد.

امام على عليه السلام در پاسخ او گفت: آيا جز آن، دارايى ديگرى براى من سراغ دارى؟

يك شب، پافشارى عقيل از اندازه معمول خودش فراتر مى رود. از اين رو، امام على عليه السلام آهنى را داغ مى كند، تا آن جا كه رنگش سرخ مى شود. سپس آن را به صورت عقيل نزديك مى كند و عقيل فرياد مى كشد. بنابراين، امام على عليه السلام به او مى گويد: «مادران داغديده در سوگت بنشينند! اى عقيل! تو از آهنى كه انسانى آن را به بازى گداخته است، چنين مى نالى. امّا مرا به سوى چنان آتشى كه جبار از سر خشم شعله ورش ساخته است، مى كشانى؟.»

اين داستان را امام على عليه السلام خود، در سخنانى چنين مى گويد:

«به خدا سوگند كه عقيل را در هنگامه فقر و تنگدستى ديدم كه چيزى از گندم شما را از من مى طلبيد، در حالى كه كودكانش را با موهاى ژوليده و تيره رنگ مى نگريستم. از سختى فقر رنگ فرزندان برادرم چنان به تيرگى مى زد كه گويى به عمد نيلگونشان كرده بود. عقيل با تأكيد و اصرار خواستش را مطرح مى ساخت و تقاضايش را پياپى باز مى گفت. نخست به گفته هايش گوش سپردم كه پنداشت دينم

ص: 487

را به او مى فروشم و راه خود را وا مى نهم و همراه او مى شوم! پس پاره آهنى را تافتم و به بدنش نزديك كردم، تا عبرت آموزد، چونان بيمارى در بستر به فغان آمد، تو گويى كه آهن تفتيده اش مى گدازد. آنك گفتمش:

«مادران داغديده در سوكت بنشينند اى عقيل! تو از آهنى كه انسانى آن را به بازى گذاخته است، چنين مى نالى، امّا مرا به سوى چنان آتشى كه جبار آن را از سر خشم شعله ورش ساخته است، مى كشانى؟ مگر تو بايد از اين آزردگى اندك چنين بنالى، ولى فغان مرا از شراره دوزخ رواندانى؟.(1)»

پايان گشت و گزار عقيل اين شد كه به معاويه پناه برد، زيرا او از بيت المال فراوان مى بخشيد و گويى مال، مال خود او و خانه، خانه خود اوست!

يك بار برادرزاده امام على عليه السلام عبداللّه بن جعفر، بر اثر گرفتارى كه داشت به نزد او آمد و گفت: «اى اميرمؤمنان، ممكن است دستور فرماييد تا به من كمك و يا انفاقى صورت گيرد؟ به خدا سوگند كه هزينه اى ندارم، جز اين كه مركبم را بفروشم!.»

امام على عليه السلام چنين پاسخ داد: «نه، به خدا سوگند كه من چيزى براى تو ندارم، مگر اين كه به عمويت دستور دهى كه دزدى كند و به تو بدهد.»

البتّه، چنين پاسخى نسبت به ديگران ممكن است شگفت آور باشد، ليكن از على بن ابى طالب عليه السلام شگفت آور نيست. مگر نه اين است كه او مى گويد [و عمل هم مى كند و چه خوب عمل مى كند!]:

«به خدا سوگند كه اگر شبها را بر بستر خارهاى پرگزند سعدان به صبح آرم و دست و پايم به غل و زنجير كشيده شود، تحملش برايم بسى دلپذيرتر از آن است كه در قيامت خدا و رسولش را در حالتى ملاقات كنم كه به بنده اى از بندگانش ستم روا داشته، يا از حطام دنيا چيزى بناحق برگرفته باشم. آخر براى اين تن خاكى كه بند بند آن به پوسيدگى مى شتابد و دورانى بس دراز در زير توده هاى خاك مى ماند،

ص: 488


1- - نهج البلاغه، خ 224 - مترجم.

چگونه كسى را ستم روا دارم؟(1)»

داستان ابن عباس بشدّت بر روح امام على عليه السلام اثر گذارد و گويى زمانه مى خواهد او را به خاطر عدالتش كه هيچ گونه تسامحى در آن نمى كند ضربه بزند و بدين سبب، او را بر اثر عمل پسر عمويش كه نزدكترين مردم به او مى باشد، خوار مى سازد. از سوى ابواسود دوئلى به امام عليه السلام گزارشى مى رسد كه در آن از خلافكاريهاى مالى ابن عباس به او خبر مى دهد. از اين رو، امام على عليه السلام از ابن عباس مى خواهد كه در اين باره توضيح دهد و اين، در حالى بود كه ابن عباس گمان مى برد مقامش بالاتر از آن است كه مورد پرسش قرار بگيرد. امّا وقتى كه پرسشها به مرحله عادلانه اش مى رسد، ابن عباس به همراه اموالى از بيت المال بصره مى گريزد. در جاى ديگرى از اين كتاب نيز از اين موضوع ياد شد.

عدالت سخت با كارگزاران

نقل مى كنند كه شبى «مأمون» يك داستان سمبليك را از يكى از افرادى كه برايش داستان شب مى گفتند، شنيد و اين در حالى بود كه وى گرفتار بيمارى بى خوابى شده بود و لذا با كمال شكيبايى آمدن صبح را چشم كشيد، تا به دادخواهى بنشيند و حق برخى از مردمان را از برخى ديگر بستاند. داستانى كه آن افسانه گوى نقل كرد از اين قرار است:

«اى اميرمؤمنان، جغدى در موصل بود و جغدى ديگر در بصره. جغد موصل دختر جغد بصره را براى پسرش خواستگارى كرد. جغد بصره گفت: من در صورتى خواسته پسرت را اجابت مى كنم كه يكصد پارچه خرابه را كابين دخترم قرار دهى. جغد موصل گفت: من توان پرداخت چنين مهرى را ندارم، ليكن اگر استاندار ما -كه خدا حفظش كند - يك سال ديگر در پست خود باقى بماند، من اين كار را

ص: 489


1- - نهج البلاغه، خ 224 - مترجم.

خواهم كرد!.»

مقصود اين داستان سمبليك آن است كه استاندار بد، در كوتاه ترين مدّت، آباديها را ويران مى كند.

امام على عليه السلام كه چراغ حق و عدالت بود، خطر حكومت استاندار و تأثير سياست او را بر حال و آينده ملّت، از هر كسى بهتر درك مى كرد و به همين سبب، با استانداران، حتّى در امورى كه بسيار كوچك و ساده به نظر مى رسيد، سخت گيرى مى كرد و او در هر چيزى كه مى گفت و عمل مى كرد، الگو بود و از استانداران مى خواست كه از او بياموزند و از بى خبرى و لغزش خوددارى كنند.

او در امور مهمى همچون تجاوز بر اموال، بسيار سخت گيرى مى كرد، ليكن آرمانش بالاتر از اندازه پاى بندى به شيوه رسمى سياستش بود، زيرا وى مى خواست كه استانداران اولياى خدا باشند كه جان خود را فداى حق مى كنند. بيشترينه استاندارانى كه مورد سخت گيرى او قرار مى گرفتند، اصحاب و انصار او بودند.

روايت شده كه شريح بن حارث قاضى، در دوران امام على عليه السلام خانه اى را به هشتاد دينار خريدارى كرد و اين خبر به اطلاع او رسيد. بنابراين، شريح را فراخواند و به او گفت: به من خبر رسيده است كه تو خانه اى را به مبلغ هشتاد دينار خريدارى كرده اى و در اين باره سندى را تنظيم كرده و افرادى را به عنوان شاهد گرفته اى.

شريح گفت: همين طور بوده است، اى امير مؤمنان.

امام با نگاهى خشم آلود به او نگريست و سپس فرمود:

«اى شريح، بدان كه در آينده اى بس نزديك كسى به سراغت مى آيد كه به سندت نمى نگرد و از دليل و پاسخ تو نمى پرسد، تو را بهت زده از آن بيرون مى كشد و تنها به خانه گورت مى سپرد. پس اى شريح، نيك بنگر. مباد كه اين خانه را جز با مال خود خريده باشى، يا جز از راه مشروع بهايش را پرداخته باشى كه در اين صورت، خانه دنيا و خانه آخرت را يكجا باخته اى. اى شريح، اگر به هنگام خريدارى آنچه

ص: 490

خريدارش شده اى، نزد من آمده بودى، بر اساس اين نسخه برايت سندى تنظيم مى كردم كه در خريد اين خانه به بهاى درهمى هم رغبت نمى كردى، چه رسد به بهايى افزونتر.(1)»

امام على عليه السلام استانداران و يارانش را حتّى در كارهايى كه كوچك و بى اهميّت به نظر مى رسيد، سرزنش مى كرد. البتّه اين كارها در واقع بسيار مهم بود، زيرا به استاندار و سياست او ارتباط پيدا مى كرد و اگر اين كارها از يك انسان معمولى سر مى زد، چندان اهميّت نداشت.

به امام على عليه السلام گزارش رسيد كه گروهى از مردم بصره، كارگزار او عثمان بن حنيف انصارى را به مهمانى دعوت كرده اند و او در اين مهمانى اشرافى شركت نموده است. از اين رو، امام نامه اى به او مى نويسد و او را به خاطر اين كار سرزنش مى كند و مى گويد:

«امّا بعد، اى پسر حنيف، به من گزارش رسيده است كه مردى از اشراف بصره تو را به بزم خويش فراخوانده است و تو دعوتش را به گرمى پذيرفته اى و به مهمانى اش شتافته اى. در آن جا غذاهاى رنگارنگ و لذيذ تدارك ديده بودند و در ظروف شاهانه برايت مى آورده اند.

«مرا هرگز چنين گمانى نبود كه تو پذيراى طعام قومى باشى كه تهى دستان را مى رانند و توانگرانشان را فرا مى خوانند. بارى، نيك بنگر كه از اين آخور چه به نيش

مى كشى! پس هر آنچه را كه راه فراهم آمدنش را نمى دانى، به دور افكن و تنها به خوردن همان بسنده كن كه پاكيزگى همه سويش را به يقين مى شناسى.»

هدف امام على عليه السلام آن بود كه اقتدا كردن استانداران به اميرمؤمنان جا بيفتد و پايدار شود. چه، صلاح امت در آن است كه استانداران عادل هرچه بيشتر به پيشواى خود اقتدا كنند، زيرا آنان به نقاط مختلف پراكنده مى شوند و رهبرى

ص: 491


1- - نهج البلاغه، نامه 3 - مترجم.

گروههاى مردم را بر عهده مى گيرند و بدين ترتيب، همزه وصل ميان زمامدار و مردم در سرزمينهاى مختلف اند و چهره گويا و ابزار هوشمند او به شمار مى روند.

اميرمؤمنان به تنهايى نمى تواند از عهده انجام مسؤوليتهاى بزرگ در نقاط متعدد برآيد و بناچار بايد استانداران و كارگزارن شايسته داشته باشد و به همين دليل، آنان

را تشويق مى كرد كه از او الگو بگيرند و در نامه خويش خطاب به ابن حنيف مى گويد:

«زنهار كه هر پيروى را امامى است كه الگوى خويشش مى شناسد و از فروغ دانشش روشنى مى يابد. زنهار كه امام شما از دنياى خود به دو پاره تن پوش و از خوردنيهايش به دو قرص نان بسنده كرده است. زنهار كه چنين رفتارى را شما نتوانيد، ولى دست كم با پارسايى، تلاش، عفت و استواريتان مرا يارى رسانيد. خداى را سوگند كه از دنياتان شمش طلايى و از غنايمش ثروتى نيندوخته ام و حتّى اين پيراهن پوسيده ام را تن پوش ديگرى فراهم نكرده ام.

«آرى ما را از تمامى آنچه در زير اين آسمان كبود است، تنها فدكى بود كه گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروهى گذشت نشان دادند و در هر حال، خدا داور خوبى است. مرا با فدك و جز فدك چكار! در حالى كه جايگاه نفس به فردا، خانه گورى باشد كه در سياهى آن آثارش گسسته گردد و اخبارش به فراموشى سپرده شود و نيز گودالى كه اگر گشايشى بيش يابد و حفركننده اش را دست و دلى باز باشد، سرانجام، سنگ و گل به تنگى اش كشاند و انبوهه خاك روزنه هايش را بياكند.

«اينك منم كه خويشتن خويش را با خويشتن بانى رياضت مى دهم، تا در ترسناكترين روز، احساس امنيت كند و در لغزشگاهها استوار بماند.

«اگر مى خواستم به اين عسل پالوده و آن مغز گندم و اين بافته هاى ابريشمين به آسانى راه مى يافتم. ولى هيهات كه هوا و هوس بر من چيره شود و شكمبارگى به گزينش طعامهاى لذيذ وا دارد، در حالى كه چه بسا در يمامه، يا حجاز كسانى باشند

ص: 492

كه دست يابى به قرص نانى را نيز اميد نداشته باشند و شايد هم تمامت عمرشان خالى از خاطره سيرى باشد! و هرگز مباد كه من با شكم پر بخوابم، در حالى كه پيرامونم راشكمهاى به پشت چسبيده و جگرهاى آتش گرفته فرا گرفته باشد يا چنان باشم كه شاعر مى گويد:

ننگ بادت كه بخسبى و شكم پر ز طعام

ديگرى پوست بجويد كه به دندان كشدش

«آيا به همين مى توانم بسنده كنم كه اميرمؤمنانم بخوانند، بى آن كه در ناخوشيهاى زندگى شان شركتى داشته باشم؟ يا در سختى زندگى الگوشان باشم؟ فلسفه آفرينش من نه اين است كه خوردن غذاهاى خوب و لذيذ مشغولم بدارد. چونان حيوان به آخور بسته اى كه او را انديشه اى جز علف نباشد يا چهار پايان رها شده در چراگاه كه تنها كارشان نشخوار باشد، گياهان دشت را نشخوار همى كنند، غافل از آن كه در پروار كردنشان دامداران با چه انگيزه اند و نه اين كه بى هدف رها شوم و عمر را به پوچى بگذرانم، يا به ريسمان گمراهى گردن بسپارم يا راه سرگردانى بپيمايم!(1)»

ابن حنيف و ديگران مى دانند كه عدالت امام على عليه السلام با نفس خويش تمامى پنجره هاى نفوذ را بر نفس او بسته است، تا اين نفس نتواند به وسيله لذت جويى از عدالت منحرف شود و به همين دليل بود كه او حتّى هديه را نمى پذيرفت. البتّه، نه از آنجهت كه به خودش اطمينان نداشته باشد، بلكه بدان دليل كه همين هديه ممكن است در دل شخص اهداكننده همچون رشوه خطور كند و يا راهى را به سوى رشوه بگشايد. يك بار اشعث بن قيس هديه اى به او داد و آن حلوايى بود كه در درون ظرفى قرار داشت. امام عليه السلام آن را نپذيرفت و در اين باره فرمود:

«شگفت تر از اين داستان آن ديگرى است كه با ظرفى در بسته و پر از معجونى - كه چنان از آن نفرت داشتم و چندشم مى شد كه گويى با لعاب دهان يا پس آورده هاى مار خميرش كرده اند - به نزد من آمد. او را گفتم: «اين صله رحم است يا زكات يا صدقه كه اين همه بر ما اهل بيت حرام است؟.» او گفت: «نه اين است و نه

ص: 493


1- - نهج البلاغه، نامه 45 - مترجم.

آن، بلكه هديه است.» پس گفتم:

«زنان فرزند مرده به سوگت بنشينند. آيا با توجيه دينى براى فريب من آمده اى؟ آيا تو كم خردى، يا ديوانه و يا هذيان مى گويى؟ به خدا سوگند اگر اقليمهاى هفتگانه را با هر چه در زير آسمانهاى آنهاست مرا دهند كه خداى را - حتّى در حد گرفتن پوست جوى از دهان مورى - نافرمانى كنم، نخواهم كرد، چرا كه اين دنياى شما در نزد من از برگ نيم جويده اى در دهان ملخى ناچيزتر است.

«على را با نعمتهاى فناپذير و لذتهاى گذرا و ناپايدار چه كار؟ از خواب آلودگى خرد و زشتى لغزشها به خدا پناه مى بريم و از او يارى مى جوييم.(1)»

عدالت تلخ با مردم

از دشواريهاى عدالت آن است كه هم خشنود مى سازد و هم به خشم مى آورد: گروهى را خشنود مى سازد و گروهى ديگر را به خشم مى آورد. امّا انسانى كه به خداوند و عدالت الهى ايمان دارد به خشنودى و خشم اهميّت نمى دهد. چه، اين چنين فردى، چشم پوشى از حق را به رسميت نمى شناسد. او نمى خواهد از احساسات خشنودى مردم به نفع خود بهره گيرد، زيرا تنها هدف وى آن است كه مردم را بر اساس عدالت به گونه اى تربيت كند كه عدالت به صورت سنّتى پايدار برايشان درآيد.

بنابراين، فايده تربيت شدن بر اساس عدالت و چنگ در زدن بدان چونان يك شيوه زندگى، آن است كه مردم خود به دفاع از آن بر مى خيزند و نبايد كسى بر آنان منت نهد و اين فايده از تمام فوايد مادّى عدالت چشم گيرتر است، زيرا فوايد مادّى عدالت هم قابليت باز پس گرفتن را دارد و هم قابليت از دست دادن در برابر حكومت استبدادى را. ليكن بزرگترين فايده عدالت آن است كه همچون سلاحى در

ص: 494


1- - نهج البلاغه، خ 224 - مترجم.

دست مردم باشد، سلاحى كه با آن بينديشند و مبارزه كنند، چرا كه عدالت، منبع نيروى مردم و راهى است كه مى توانند به وسيله آن حق را بر حكومت تحميل كنند و در اين صورت است كه عدالت، تنها با معيار حق سنجيده مى شود و امكان ندارد كه با معيارهايى پايين تر از آن نظير منافع و مصالحى كه از طريق عدالت به دست مى آيد، سنجيده شود.

آنچه مسلم است آن است كه عدالت براى بيشترينه مردم سودمند است، زيرا منفعت همگانى را تأمين مى كند. به عنوان مثال، به جاى اين كه ثروت عمومى، تنها در اختيار گروه محدودى از جامعه قرار گيرد، بر حسب استحقاق هر فرد، در ميان افرادى كه كار مى كنند توزيع مى شود و اين امر بر اساس اصولى صورت مى گيرد كه حق كار و حق دستمزد به اندازه رنجى كه شخص مى برد آن را مقرر مى دارد.

ليكن اكثريت مردم بر زندگى تهى از عدالت عادت كرده اند و اين همان زندگى كنونى آنان است كه از قرنها پيش آن را به ارث برده اند و تجربه [عدالت] محمّدى صلى الله عليه و آله تنها خوابى بود كه با شتافتن پيامبر صلى الله عليه و آله به رفيق اعلى و از ميان رفتن صحابه بزرگوار او، از ميان رفت. آرى، انگيزه هاى ثروت اندوزى، سودجويى و عشق به دارايى، آن چنان در دلها نفوذ كرد كه به صورت سرشت و خوى دوم انسانى در آمد و گويى هيچ چيزى جاى آنها را نمى گيرد.

گروه اندك و پاكيزه اى كه اين انگيزه ها را در خود نداشتند، در كنار پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله ايستادند و او با يارى اين گروه بر انبوه كافران و مشركان پيروز شد و آنها را - به بركت ايمان - در هم كوبيد و شكست داد.

امام على عليه السلام اين موضع را بخوبى درك مى كرد و به همين دليل، خطاب به ياران اخلاصمندش مى فرمود: «در راه حق به خاطر اندك بودن پيروان حق، هراسى به خود راه ندهيد.»

آرى عدالت، بيشترينه مردم را خشنود مى سازد، ليكن بسيارى از آنها را نيز

ص: 495

خشمگين مى كند. عدالت، بدين سبب كه منافع عموم را تأمين مى كند، باعث خشنودى مردم مى شود، ليكن از سوى ديگر آنان را خشمگين مى سازد، زيرا موجب مى شود كه آنها بايد باطل را از خود دور سازند و با آزمنديها، بديها، پستيها و

كارهاى زشت، بستيزند و در اين راه از نور درخشنده حق كمك بگيرند كه بر تمامى زواياى زندگى بشرى و مخفيگاههاى آن - خواه زندگى فردى و خواه زندگى اجتماعى - بر مى تابد و هر تاريكى و پليدى را از پيش رويش بر مى دارد.

گردش حق هميشگى است و همانند گردش جهان هستى نيست كه در آن ايست و توقف فصلها و از پى هم آمدن شب و روز وجود داشته باشد. حق روز روشن هميشگى است كه با تماميت پرتوهايش، ديوار نفس مطمئنه را مى گشايد و با دليل قاطع، تاريكيهاى شرارت را كنار مى زند.

دلايل حق، نشانه هاى پايدارى است براى رهنمونى بشريت به راهى كه او در آن گام نهاده است و حركت در آن را تا هميشه تاريخ ادامه مى دهد.

هر گاه نيكى به انسان برسد، شادمان مى شود و هرگاه بدى به او برسد، خشمگين مى گردد، حتّى اگر حق باشد، مگر كسى كه به وسيله حق و هدايت تزكيه شده باشد و مصلحت گرايى وى را فريب ندهد. امام على عليه السلام با بينشى كه داشت، ژرفاى مشكل و گستردگى آن را مى ديد. البتّه، دنيا تنها به نمونه حكومت على عليه السلام و مجموعه رفتارهاى او منحصر نمى باشد، بلكه داراى الگوها و نمونه هاى مختلف حكومت و سياست است.

نمونه حكومت معاويه از لحاظ انديشه، رفتار و عملكرد، با نمونه حكومت امام على عليه السلام در تضاد بود، زيرا درست در نقطه مقابل او قرار داشت. حكومت معاويه بر سياست فريب و نيرنگ متكى بود و با اين نگرش با نفس بشرى برخورد مى كرد كه اين نفس، بسيار آزمند و متقلب است و در سياست به عطايا و نيرنگ و زور نياز دارد و اگر يكى از اين شيوه هاى سه گانه موفق نباشد، ديگرى موفق و پيروز خواهد شد.

ص: 496

امام على عليه السلام اين ديدگاه را از فلسفه خود به طور كامل دور مى ساخت و لذا عدالت، تنها انديشه، تنها شيوه و تنها آرمان او بود. همان گونه كه جهان رستاخيز بر بهشت و دوزخ استوار است، حكومت اسلامى در زمان خلافت على بن ابى طالب عليه السلام و سلطنت معاويه بر بهشت و دوزخ سياست استوار بود. بهشت با دشواريها همراه است و دوزخ با لذت جوييها و شهوتها(1). بنابراين، پيروان هوسهاى نفسانى به سوى شهوترانيها مى شتابند، بدون اين كه آن را درك كنند و لذا امتحان بسيار دشوار است و اكثريت مردم عادى و برخى از اهل طاعت نيز در معرض اين امتحان قرار مى گيرند [و مردود مى شوند]. اكثريت مردم عادى، برد ديدشان از برد چشم شان فراتر نمى رود و بدين سبب، فتنه پول، زمين و عياشى در خوراكى و نوشيدنى و پوشاك، بر دلهايشان بسيار تأثير گذار است و اينان زاده واقعيت اقتصادى اند و هر چيزى را با سود وزيان اقتصادى و دارايى و نادارى مى سنجند. و اگر كسى بخواهد سنجش با اين معيار را به سنجش با معيار حق و باطل تبديل كند، كارى است تاريخى، دراز مدّت، پيچيده، دشوار و داراى بعد اجتماعى. بدين معنا كه اين مشكل را از طريق راه حلهاى فردى و جزئى - به رغم اهميّتى كه دارد - نمى توان حل كرد. از اين رو، جبهه معاويه بسان آهن ربايى بود كه تكه هاى ريز آهن به سوى آن جذب مى شد دلهاى برخى از مردم در برابر فراخوانى معاويه و نيرنگهاى او ناتوان مى گشت، برخى خشمناك مى گرديدند و برخى مرعوب سياست عادلانه اى مى شدند كه هيچ گونه زمنيه انحراف و نيرنگ در آن وجود نداشت.

اين دلها كه آرزوى آسايش داشتند، در عدالت على عليه السلام سختى مى ديد مالك اشتر در سخنانش با على عليه السلام به اين مشكل اشاره مى كند:

ص: 497


1- - اين سخن از حديث پيامبر صلى الله عليه و آله گرفته شده كه فرمود: «بهشت با سختيها و دوزخ با شهوتها همراه است.»

«اى اميرمؤمنان، تو آنان را به سوى عدالت مى برى و در ميان آنها بحق رفتار مى كنى، حق بيچاره را از گردن فراز مى گيرى كه هيچ گردن فرازى در نزد تو بر بيچاره برترى ندارد. بنابراين، گروهى از كسانى كه با تو بودند از حق به فرياد آمدند، زيرا آن

را نديدند و زمانى كه در راه حق رفتند، از آن دلگير شدند. آنان كارهاى معاويه را در

نزد ثروتمندان و اشراف ديدند و لذا دلهاى مردم هواى دنيا كردند و گروه اندكى با دنيا همراهى نكردند. بيشترينه آنان حق را دارند و باطل را مى خرند و دنيا را بر مى گزينند. از اين رو، اگر تو، اى اميرمؤمنان، بذل مال كنى، گردنها به سوى تو كشيده

خواهند شد.»

امام على عليه السلام در پاسخ او فرمود:

«اى اشتر، آنچه درباره عملكرد و شيوه عادلانه ما بيان كردى، براى آن است كه خداوند مى گويد: «هر كس كه كارى شايسته كند، به سود خود اوست و هر كه بد كند، به زيان اوست.(1)» و من از اين كه درباره آنچه گفتى، كوتاهى كرده باشم، بيشتر بيمناكم. امّا اين كه گفتى: حق بر آنان سنگين تمام شد و به همين سبب، از آن دور شدند، خدا مى داند كه آنان به خاطر ستم از ما جدا نشدند و هنگامى كه از ما جدا شدند، به عدالت پناه نبردند و تنها در جستجوى دنيايى بر آمدند كه از دست شان خواهد رفت و در روز رستاخيز از آنان پرسيده خواهد شد كه آيا هدفشان دنيا بوده است و يا براى خدا كار كرده اند؟

«آنچه درباره بخشش اموال و جذب افراد بيان كردى، ما نمى توانيم به كسى بيش از حقى كه دارد از بيت المال به او بدهيم. خداوند محمّد صلى الله عليه و آله را بتنهايى بر انگيخت و به تعداد يارانش پس از آن كه اندك بودند، افزود و پس از خوارى، به وى عزت بخشيد و اگر خدا بخواهد كه ما را عهده دار اين حكومت قرار دهد، دشوارى آن را براى ما آسان و اندوهش را بر طرف خواهد كرد.

ص: 498


1- - مَنْ عَمِلَ صالِحَا فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أساءَ فَعَلَيْها، فصلت 41/46 - مترجم.

«برخى از افراد مطيع و فرمانبردار فريب خوردند و شايد براى ما چندان دشوار نباشد كه «نجاشى شاعر» را به عنوان نمونه بياوريم كه با نظم و نثر از انديشه خود براى ستايش امام و بزرگداشت امرش يارى مى گرفت و پسر هند را هجو مى كرد و وضع و شيوه او را پست مى شمرد. با اين وجود، به محض رو به رو شدن اين شاعر گمراه با امتحان، ورق بر مى گردد و از روش خويش روى بر مى تابد: ستوده، شايسته هجو مى شود و نكوهيده، سزاوار سپاس و ستايش!

او از سر حماقت و نادانى به دنبال هوس روان مى شود و اخلاص گنهكارانه اش نسبت به خود، او را به تغيير موضع مجبور مى سازد. به رغم بودن قرينه اين كه وضعيّت او را روشن مى كند و نيازى به پرسش نيست، از خود نمى پرسيم كه تغيير موضع دادن اين شخص [= نجاشى ]براى چه بود: آيا براى پشت كردن به باطل بود، يا پاسخ مثبت دادن به حق و يا چنگ زدن به اصلى جديد؟»

ماه رمضان بود و در نخستين روز ماهى كه مسلمانان به عنوان تزكيه نفس و آمادگى نيروهاى روان، از خوردن و آشاميدن و ديگر شهوات چشم مى پوشند. نجاشى بدون هدف از خانه بيرون آمد و براى سرگرم ساختن خود، به قدم زدن پرداخت. ناگهان خود را در خانه يكى از رفيقانش ديد، وارد حياط شد و سلام كرد.

آن مرد با لحنى تشويق آميز و فريبنده اى براى پذيرش سخنش او را دعوت كرد و گفت:

«آيا در خوردن كله و دنبه هايى كه سرشب در تنور گذاشته شده تا صبح خوب پخته و نرم شده است، شركت مى كنى؟.»

شاعر به گفتارش گوش كرد و سپس با تحقير و سرزنش گفت:

«واى بر تو! در نخستين روز ماه رمضان؟.»

ليكن پذيرفت. غذاى لذيذ و شراب او را فريفت. بنابراين، روزه اش را به يكسو نهاد و شريعت خدا را از دست داد. با رفيق خود چنان از شراب مست شدند كه

ص: 499

فريادشان از كارشان خبر مى داد. وقتى كار بر ملا شد و او را پيش امام بردند، دستور داد، علاوه بر هشتاد تازيانه لازم براى حد شراب، بيست تازيانه او را بيشتر بزنند. گويى كيفر او را ترسانيده به زبان آمد و گفت:

- «اى اميرمؤمنان، حدّ را قبول دارم، ولى آن مقدار اضافى چيست؟»

- امام على عليه السلام فرمود:

- «به خاطر گستاخى ات بر خداوند و شكستن روزه ماه رمضان.»

شگفت آور آن است كه با وجود اين گناه، احساس بزرگى، او وعده اى از يمنيان و از آن جمله طارق بن عبداللّه بن كعب نهدى را فرو گرفت و آنان به خاطر او خشمگين شدند، نه به خاطر خدا. لذا با منطق خود بزرگ بينى به نزد امام عليه السلام رفتند و با او به بحث پرداختند و نسبت بدان كارش، لب به اعتراض گشودند. طارق گفت:

«اى اميرمؤمنان، تاكنون نديده بوديم كه نافرمانان و فرمانبرداران و مخالفان مردم و طرفداران آنان در نظر پروردگاران عدالت و سرچشمه هاى فضل و حكمت در كيفر يكسان باشند، تا اين كه رفتارت را با برادرمان حارث مشاهده كرديم...»

آيا اين، منطقى است كه با آن درباره گناه شاعر بحث شود؟ يا مى خواهند ترازوى دادگرى خداوند در ميان مردم، بر طبق نژادشان منحرف شود و در نتيجه، با اشراف زادگان نرمش نشان دهد، اگر چه اعمالشان سبك باشد و در برابر كسانى كه نژاد مشهورى ندارند، خشونت ابراز دارد و يا اين كه هدفشان اين است كه امام على عليه السلام فرمانبردارى پيروان را با به هدر دادن احكام خدا بخرد؟

از سخنشان خيلى ناراحت شد، ليكن تا مى توانست خوددارى كرد، تا پاسخى به آنان دهد كه در چنين موقعيتى جز آن شايسته نيست:

«برادر نهدى، آيا او جز يك تن از مسلمانان است كه مرتكب يكى از محرمات خدا شده است؟.»

ص: 500

با اين وجود، طارق و شاعر، شبانه از حق گريختند و به سوى معاويه رفتند.(1)»

قضاوت در عدالت و عدالت در قضاوت

از حقايق مسلّم و مشهور آن است كه امام على عليه السلام در قضاوت عادلانه بسيار بلند آوازه است و اين، بدان سبب مى باشد كه او هم از انديشه عالى كه معيار عدالت است برخوردار بود، هم از احساس شفاف و هم از تجربه بى نظير در داورى درباره امور و اشيا. پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او فرمود: «على از همه شما بهتر قضاوت مى كند.» اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله بهترين گواه و بزرگترين دليل بر اثبات برترى امام على در قضاوت عادلانه است.

پيامبر صلى الله عليه و آله او را به مقام قضاوت در يمن منصوب كرد. اين سرزمين، تازه به اسلام گرويده و گرفتار ارتداد اسود عنسى شده بود و لذا على عليه السلام تنها كسى بود كه به خاطر عدالتش، با مردم يمن كه مردمى راستگو و يك رنگ بودند، هم داستانى داشت.

در زمان دو خليفه ابوبكر و عمربن خطاب، على بن ابى طالب عليه السلام كارشناس و مشاور امين در قضاوت و حسن رأى بود و اين دو ويژگى نشانگر آن است كه وى كان عدالت و پاكى بوده است.

عمربن خطاب بارها بر برترى امام على عليه السلام در قضاوت تأكيد مى كرد و مى گفت: «مادام كه على در مسجد باشد، كسى از من فتوا نمى خواهد.»

ابن ابى الحديد مى گويد: «هر فقيهى در اسلام، نان خور على عليه السلام است.(2)»

عدالت امام على عليه السلام بر هوشمندى اش حاكم بود و نه بر عكس و لذا مى فرمود: «اگر دين و تقوا نبود، من هوشمندترين عرب بودم.» او در قضاوت دين، تقوا و عدالت، يگانگى داشت.

ص: 501


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب.
2- - ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه.

او بر اساس يگانگى قضاوت و حسن رأى، در كارهاى دشوار سياسى و قضايى،

عمر را راهنمايى مى كرد. وقتى كه عمر در رفتن خويش به جنگ با روميان با امام على عليه السلام مشورت كرد، امام او را از اين كار نهى نمود و به او فرمود:

«تو اگر شخصا به سوى اين دشمن بروى و در رويارويى با آنان شكست بخورى، براى مسلمانان اقصى نقاط كشور اسلامى، ديگر پناهى باقى نمى ماند و پس از تو مرجعى نيست كه بدان رجوع كنند. بنابراين، شخص سلحشور و جنگ ديده اى را به سوى آنان بفرست و كسانى را به همراه وى روانه كن كه طاقت بلا و سختى داشته و پندپذير باشند. پس اگر خداوند او را چيره سازد همان است كه تو مى خواهى و اگر اتفاق ديگرى روى دهد، در اين حال، توبه عنوان يار و پناه مسلمانان باقى خواهى ماند.(1)»

اين گونه مشورت و رهنمود، بخوبى نوع رابطه موجود ميان على عليه السلام و خليفه عمر و پيش از او ابوبكر و پس از او عثمان را نشان مى دهد. چه، اگر على عليه السلام به خلافت چشم مى داشت، با اين زيبايى به رايزنى و رهنمود نمى پرداخت، بلكه دوست مى داشت كه خليفه حضور نداشته باشد و او در صورتى كه خليفه زنده باشد، به عنوان جانشين به انجام مسؤوليتهاى او بپردازد و اگر او را اجل دريابد، خلافت را در دست گيرد. ليكن على عليه السلام بر طبق سرشت خود، به حكومت تمايل نداشت و نيز بر طبق سرشت خويش، اندرزگو و خيرخواه واقعى بود.

همين اندرز و رهنمود باز هم در زمانى تكرار مى شود كه عمربن خطاب براى حضور در جبهه جنگ با پارسيان، به نظر خواهى از امام على عليه السلام مى پردازد و امام به او مى گويد:

«اين جريان، نه چنان است كه پيروزى و شكست آن به كمبود و فزونى نيرو وابسته باشد، چرا كه اسلام كيشى الهى است و طرفدارانش لشكريان حق كه خداوند خود، ياريشان مى رساند، تا به هدفى كه مقدر است دست يابند؛ و فروغى كه براى بعثت معين شده است تا هر آن جايى كه بايد، پرتو افكن شود وتكيه ما بر وعده الهى

ص: 502


1- - نهج البلاغه، خ 134 - مترجم.

باشد، خداوند وعده خويش را تحقق مى بخشد و به لشكريان خويش يارى مى رساند.

«كسى كه سرپرستى نظام را عهده دار است، درست همانند رشته اى است كه مهره ها را نظام مى بخشد و تا رشته بگسلد، تمامى مهره ها پراكنده شوند و چه بسا كه ديگر هرگز فراهم نيايند.

«امروز گرچه عرب - در تعداد - نيرويى ناچيزى است، امّا به خاطر دارا بودن اسلام نيروى توانمندى است كه در پرتو وحدت شكست ناپذير است. پس تو، همچنان محور باش و با نيروى عرب گردونه اين نظام را به گردش وادار و بى آن كه خود در جبهه حضوريابى آتش نبرد را بيفروز، چرا كه با كوچ تو از اين سرزمين، اندك اندك نيروى عرب - در گوشه و كنار و به زيان تو - در هم شكند، تا جايى كه اخبار سرى كه فراپشت دارى، از جنگ كه فراروى توست، اهميّتى افزونتر مى يابد. از ديگر سو، پارسيان چون تو را در جبهه ببينند، با خويش چنين گويند: «اين ريشه عرب است و با بركندنش آسوده خواهيم شد.» بدين سان حضور تو در جبهه انگيزه اى مى شود تا سخت تر يورش آرند و طمعشان بيش از پيش برانگيخته شود.

«و امّا حركت دشمن براى پيكار با مسلمانان كه ياد آور شده اى، در پاسخ بايد گفت: اين را خداى بيش از تو ناخوش مى دارد و در ديگرگونى اش نيز تواناتر باشد.

«و امّا از انبوهى سپاه دشمن كه ياد آور شدى، بدان كه در گذشته، پيكار ما، نه با نيروى بسيار كه تنها با تكيه بر يارى و امداد الهى بود و بس.(1)»

همچنين، امام على عليه السلام در مسائل فقه و اظهار نظر و اندرز دادن، يك مشاور مورد اعتماد بود. يك بار، گروهى از مسلمانان به عمر توصيه كردند كه پرده كعبه را برگيرد و به مصرف تداركات سپاه اسلام برساند، تا بازده بيشترى داشته باشد. عمربن خطاب نزديك بود اين نظرگاه را بپذيرد، ليكن پيش از آن كه اين كار را انجام دهد، از على عليه السلام نظر خواهى كرد. مولا در پاسخ او فرمود:

«روزى كه قرآن بر پيامبر - كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد - فرود آمد، دارايى مسلمانان بر چهار نوع تقسيم پذير بود:

1- دارايى شخصى مسلمانان كه بر حسب قوانين ارث ميان وارثان تقسيم مى شد.

ص: 503


1- - نهج البلاغه، خ 146 - مترجم.

2- دست آوردى مادى بعثت كه بر تقسيم آن ميان مستحقان، حكم صادر مى شد.

3- خمس كه خدايش در جايگاهى مشخص قرار داد.

4- صدقات كه حكم الهى آن نيز روشن بود.

در آن روزگار، كعبه را پرده اى آرايه بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به همان حالش وانهاد، وانهادنى كه نه از سرفراموشى بود و نه به خاطر پنهان بودن جايگاه آن بر او. پس تو نيز آن را برجاى وانه، چنان كه خدا و رسولش بر جاى وانهادند. «عمر پرده را با چگونگى پيشين وانهاد و گفت: «اگر تو نبودى، كارمان به رسوايى مى كشيد.(1)»

داستانها و روايتهاى فراوانى وجود دارد كه درباره قضاوت عادلانه قاطعيت ديدگاه، خوش رأيى در مشورت و نيرومندى در فقاهت، بويژه در مورد امور دشوار و پيچيده، سخن مى گويد. گاهى برخى از جنايات در ظاهر، مشكوك و نامشخص به نظر مى رسيد، ليكن قضاوت على عليه السلام آنچه را كه پيدا نبود، مشخص مى كرد و لذا در آغاز، مسائل را از يكديگر جدا مى ساخت و سپس با كمال روشنى، حكم عادلانه اش را صادر مى كرد.

از امام على عليه السلام نقل شده كه دو مرد را به نزد او آوردند كه از مال خدا دزديده بودند. يكى از آنها برده اى بود كه از مال خدا بود و ديگرى برده يكى از افراد مردم بود و لذا امام عليه السلام فرمود:

«امّا اين يكى از مال خداست و حدّى بر او اجرا نمى شود. برخى از مال خدا برخى ديگر را خورده است. امّا ديگرى، حدّ سختى بر او اجرا خواهد شد.» امام على عليه السلام بر شرايطى كه بايد قضات آنها را دارا باشند و بدان عمل كنند، سخت تأكيد مى كرد.

هشدارهاى او درباره قضاوت نادرست و دروغ، از امورى بود كه براى آن اهميّت ويژه قائل مى شد. در حالى كه حكومتها، نظامها و نيروهاى ديوانسالارى انحصارگرا و نيز رژيمهاى ديكتاتورى كه پوششهاى ملّى - مذهبى دارند از دستگاه قضايى

ص: 504


1- - نهج البلاغه، حكمت 270 - مترجم.

عادلانه و بى طرف برخوردار نمى باشند، بلكه يك دستگاه قضايى دو پهلو و دو رو دارند كه يك روى آن، بيرونى، سطحى، صورى و ظاهرى است، نام قانون و مادّه آن را به گونه اى بر مى گيرد كه بتواند ستم و بى عدالتى را بپوشاند.

امّا روى ديگر و ماهيت درونى اين دستگاه قضايى عبارت است از: زورگويى، ارعاب، قانون شكنى و حاكم ساختن كينه هاى سياسى و تمامى اعمال زشت كشنده و ظالمانه كه اين اعمال به سقوط اين نظامهاى ديكتاتورى منجر خواهد شد، زيرا با خشم و دشمنى مردم رو به رو مى شود، چرا كه اعمال زشت و انتقام جويانه، خشم عمومى و رو به افزايشى را بر ضد خويش بر مى انگيزد كه نمى توان آن را دست كم گرفت.

از اين رو، اگر حاكمانى را مى بينيم كه از عدالت دستگاه قضايى دم مى زنند، نه بدان سبب است كه واقعا هدفشان عدالت باشد، بلكه اينان به دليل اين كه تا حدودى از انديشه و آگاهى برخوردارند، مى خواهند از اين طريق، خود را از پيشامدهاى ناگوار سياسى و اجتماعى و شخصى دورنگهدارند. چه، حاكم مى خواهد از خود و حكومت خود نگهدارى كند و اگر اندكى از آگاهى واقعى برخوردار باشد، به خطرهاى زورگويى و ستمگرى آشكار پى خواهد برد.

همچنين زمامدارانى هستنند كه به اندازه درك و انديشه هاى خودشان براى پياده كردن عدالت تلاش مى كنند. به عنوان مثال، انديشه هاى جزئى و محدودى درباره اصلاح هستند كه به احترام گذاردن به استقلال قوه قضائيه فرا مى خوانند. انديشه هاى پاكى وجود دارند كه به اندازه توان، خواستار بهبودى شرايط مى باشند، ليكن اين انديشه ها به يك نگرش نظام مند و كامل و يا به يك نگرش هدايتگر نياز دارند و به همين سبب است كه اين گونه انديشه ها اهدافشان يك چيز و عملكردشان چيزى ديگر است.

انديشه و عملكرد بايد دست به دست هم دهند، تا اهداف پاك و والا به اجرا در

ص: 505

آيد. چه، اهداف به انديشه اى حقيقى نياز دارد كه با فعّاليّت حقيقى - كه بيانگر اين انديشه باشد - منطبق باشد.

امام على عليه السلام درباره سوء استفاده از قضاوت و بدنام كردن دستگاه قضايى به نام قضاوت و قضاة هشدار مى دهد و مى فرمايد:

«همانا در پيشگاه خداوندى، دو كس از همه بيشتر مورد خشم او قرار دارند:

يكى، كسى كه خداوندش به خويشتن خويش وانهاده است. از خط تعادل بيرون افتاده، به سخنان بدعت آميز و دعوتهاى گمراه كننده با اشتياق فراوان دل داده است. چنين كسى، شيفتگانش را فتنه اى است، زيرا خود از خط روشن پيشينيان خويش منحرف شده است و گمراه كننده كسانى است كه در زندگى و يا پس از مرگ، پيروى اش كنند. او هم بار خطاى ديگران به دوش مى كشد و هم گروگان خطاى خويش است.»

اين گونه انحراف از راه راست، يك نوع انحرافى است كه در ميان مسؤولان ناشايسته و ناپاك، رواج دارد و لذا اينان بر طبق هوس نفسانى و جانبدارانه به داورى مى پردازند و بر اساس مصالح و انگيزه هاى شخصى و پارتى بازى حكم صادر مى كنند. امّا فرد دوم را هم امام على عليه السلام اين گونه مشخص مى كند:

«دوم: كسى كه جهل را گرد آورده و در ميان توده هاى ناآگاه، خود را پايگاهى ساخته است، در امواج فتنه ها جولان مى دهد و از راز صلح، يك سره بى خبر است. ناآگاهان مردم، دانشمندش مى نامند، در حالى كه از هر علمى خالى است و فرصت و استعدادش را بتمامى صرف اندوختن چيزهايى مى كند كه هرچه اندك بهتر!

پس از سيراب شدن از آب گنديده و لجن آلود و اندوختن اشيايى بى ارزش،

بناروا بر كرسى داورى مردم فرا مى رود و روشنگرى مسائلى را بر عهده مى گيرد كه بر ديگران مشتبه شده باشد و چون با طرح مسأله مهمى رو به رو شود، از مشتى سخنان كهنه و بى بها و از پيش آماده كمك مى جويد و قاطعانه بر آنها تكيه مى كند و تأكيد مى ورزد، در حالى كه تا رو پود بافته هايش سستى تارهاى در هم تنيده عنكبوت را ماند كه خود نيز بدان اعتمادى ندارد و در صواب و خطا بودن داورى اش در ترديد ماند. اگر به صواب حكمى صادر كند، نگران است كه مبادا خطا كرده باشد و چون به خطا گرفتار شود، اميدوار است كه شايد به حق رسيده باشد.

ص: 506

«او نادانى است كه در امواج ندانستنها پويد و نابينايى كه بر كورى و كوردليها ره جويد و هرگز بر تجربه ها و قاطعيت دانسته هاى خويش دندان نفشارد. روايتها را چنان مى پراكند كه گويى كاه است كه همى بر باد رود. به خدا سوگند كه پيمانه قلبش چنان لبريز نيست كه از آن دانشى بتراود. و او خود، مسندى را كه به وى سپرده شده است، سزاوار نباشد. در آنچه ناآگاه است نمى تواند تصور دانايى كند و هرگز از انديشه اش نمى گذرد كه جز از فهم و برداشت او، برداشت و راه و آيين ديگرى نيز مى تواند وجود داشته باشد. و چون به جهالت درونى خويش به كمال آگاه است، هر چه را كه بر او پوشيده باشد، سر پوش مى نهد و طرح شدنش را مانع مى شود. از داوريهاى ستمگرانه اش خونهاى به ناحق ريخته و ميراثهاى به يغما رفته، فريادها دارند!»

نوع دوم، چهره مردمى را به تصوير مى كشد كه خود خواه و از همه جا بى خبر است و آگاهى از هر چيزى را به خود نسبت مى دهد، در حالى كه هيچ آگاهى ندارد.

آرى انسان ناآگاهى كه مسؤوليت قضاوت و يا يكى ديگر از مسؤوليتهاى حساس سياسى را بر عهده مى گيرد، زيانش [براى جامعه] بسيار سنگين خواهد بود، زيرا ناآگاهى او به قانون و نظرگاه شخصى او به حكمى تبديل مى شود كه هيچ كس نمى تواند برآن خدشه وارد كند و بدين سبب، ستمگرى او قربانيها مى گيرد.

امام على عليه السلام در مورد چنين فردى هشدار مى دهد و مى فرمايد:

«و ديگر كسى است كه او را دانشمند مى نامند، امّا از دانش بى بهره است و چنين لقبى را ناسزاوار. او تنها اصطلاحات جاهلانه و گمراه كننده را از جاهلان فراگرفته است و توده هاى ناآگاه را دامى فراهم كرده كه تار و پودش جز از غرور و سخنى دروغ نيست. او قرآن را تفسير به رأى و حق را تعبير به هوس مى كند و مردم را با ايمنى نابجا به گناهان بزرگ مى كشاند و جرمهاى سنگين را سبك مى نماياند. به نام شبهه ها غرق است و با ادّعاى بدعت گريزى در ميان بدعتها غوطه ور.(1)»

نيز از اين نوع افراد، اين دسته اند:

«ارزش همان است كه خود ارزشش بشناسند و ضد ارزش همان كه خود انكار كنند. در رويارويى با مسائل پيچيده، جز نفس خويش پناهگاهى ندارند و در امور مبهم

ص: 507


1- - نهج البلاغه، خ 87 - مترجم.

تنها بر آراى خود تكيه دارند. تو گويى كه هر يك رهبر خويش باشد و تنها ديد خود را اطمينان بخش مى شناسد و دستاويزى محكم تر از خود را باور ندارد.(1)»

اين نوع اشخاصى كه امام على عليه السلام آنها را معرّفى مى كند، كسانى هستند كه حق، واقعيت، دلايل و عوامل عدالت، برايشان هيچ اهميتى ندارد و تمامى امور را با معيارهاى شخصى خود مى سنجند و به همين سبب در قضاوت و صدور احكام، دچار دلهره و نگرانى بزرگ مى شوند. بنابراين، بايد مسؤوليت عملكردهاى خود و زيانهايى را كه بر مردم وارد مى كنند بر عهده بگيرند.

چه، مسؤوليت سياسى و قضايى، مسؤليت در برابر پروردگار و مسؤوليت در برابر ملّت و مسؤوليت در برابر وجدان است و بايد به كسانى سپرده شود كه ترس از خدا، آنان را به سوى حق و وجدان و به سوى راستگويى راهنمايى مى كند، كسانى كه عدالت جلودارشان است و درباره هيچ امرى، حكم صادر نمى كنند، مگر پس از زمانى كه هواى نفسانى، غرض شخصى و روابط مصلحت گرايانه را به كنارى نهاده باشند و در چنين حالتى است كه قضاوت به صدور حكمى منجر مى شود كه هيچ فريب و نيرنگى در آن وجود ندارد.

چقدر سزاوار است كه قضات، سخنان على عليه السلام را فرا گيرند، تا بر ضدّ اقدامات زورگويانه و برضد احكام خود سرانه و سليقه اى و نيز روشهاى غير قانونى و غير اخلاقى كه به نيرنگ و اظهارات دروغين و شاهدان اجبارى پناه مى برند، تا افرادى را قربانى كنند و خانوادهايى را بدون گناه، نابود سازند، بپاخيزند.

امام على عليه السلام مهربانى را در كنار حق قرار مى دهد، زيرا با مهربانى است كه انسانيت انسان رهايى مى يابد و كانون خانواده او نگهدارى مى شود و انديشه سالم انسانى اش باز مى گردد. بنابراين، فقيه و داناى كامل كسى است كه مردم را از رحمت خدا نااميد نكند و از مكر خدا در امانشان نگه ندارد.

ص: 508


1- - نهج البلاغه، خ 88 - مترجم.

در حقيقت، اصل نگرشها و منطق وانديشه هاى قضايى براى آن است كه وضعيّت نابهنجار و يا منحرف انسانى را معالجه كند و ارزش اقدامات قضايى هم از همين بعد ناشى مى شود، چرا كه دستگاه قضايى از يكسو به حمايت از منافع جامعه و امنيت و آسودگى آن از اعمال جنايتكارانه مى پردازد و از سوى ديگر، تلاش مى كند كه فرد جانى را اصلاح كند. بنابراين، مجازات قضايى به معناى اقدامات انتقامجويانه نيست، بلكه به معناى گرفتن حق جامعه است و به همين دليل، قوه قضائيه بايد در مجازاتهايى كه اعمال مى كند، شيوه تربيتى و آموزنده اى را در پيش گيرد.

اگر اقدامات قضايى با انگيزه انتقامجويى و دشمنى صورت گيرد، موجب مى شود كه انسانيت انسان جانى بكلى نابود گردد و دستگاه قضايى به جاى اين كه وى را وادار سازد كه به وجدانش رجوع كند و به انسانيت خويش باز گردد، با اعمال ضد انسانى كه بيرون از چهار چوب قضايى انجام مى دهد، خشم او را بر مى انگيزد و به تندرويهاى او مى افزايد. بعلاوه، اين گونه اقدامات، واكنشهاى بدى را در اذهان انسانهاى شرافتمند ايجاد مى كند، زيرا آنان مى بينند كه قانون صرفا به ابزار انتقامجويى و تخريب تبديل شده است.

بنابراين، عدالت قضايى بايد در چهارچوب رحمت، عفو و احسان اجرا شود و قضات درك كنند كه هدف از قضاوت، حمايت انسان است، چه جامعه و چه فرد و منطق عدالت و رحمت نيز همين را ايجاب مى كند.

امام على عليه السلام به رغم اين كه الگوى عالى در عدالت قضايى بود، امّا به اين مسأله با ديدى گسترده تر از افق قضاوت عادلانه نگاه مى كرد. چه، وقتى كه دستگاه قضايى به حلّ مشكلاتى مى پردازد كه به او عرضه شده است، به صورت ريشه اى آن را حل نمى كند. به عنوان مثال، هرگاه فردى دست به دزدى مى زند و يا شخصى زنا مى كند، وظيفه دادگاه عادل آن است كه دزد و زناكار را بر اساس شرع مجازات كند،

ص: 509

ليكن مشكل دزدى حل نشده و همچنان باقى است، چرا كه دزدان مختلف ديگرى هنوز [در جامعه] وجود دارند.

از اين رو، امام على عليه السلام ميان قضاوت عادلانه و عدالت اجتماعى كه مشكلات را به صورت ريشه اى حل مى كند، رابطه بر قرار مى سازد. در حالى كه داورى عادلانه، تنها به بررسى آثار منفى مى پردازد كه از وجود نارسايى عمومى در توازن اجتماعى، اقتصادى و اخلاقى نشأت مى گيرد.

بر اساس اين ديدگاه، قضاوت، نقش ارزنده اى ايفا مى كند، لكن به مرحله اى نمى رسد كه يك دگرگونى عادلانه ريشه اى به وجود آورد، در حالى كه از ديدگاه امام على عليه السلام ميان عدالت در قضاوت و قضاوت در عدالت رابطه بنيادى وجود دارد. به بيانى روشنتر: قضاوت بايد از عدالت اجتماعى و از انقلاب اجتماعى سرچشمه بگيرد و بدون اين رابطه، قضاوت عادلانه بسان ابزراى است كه گياهان فاسد را به اندازه اى كه مى تواند و به صورت ظاهرى قطع مى كند ليكن ريشه هايى كه باقى مانده، گياهان فاسد بيشترى را بيرون مى دهد. امام على عليه السلام براى داورى عادلانه

در جامعه اسلامى برنامه ريزى مى كرد كه عدالت در آن حاكم باشد و در اين جامعه، نيروهايى كه بر سر قدرت، ثروت و منافع جناحى مى جنگند، وجود نداشته باشند، تا دستگاه قضايى ميان اين دو بايستد و تجاوز يكى را از ديگرى دفع كند و گويى ميان دو جنگنده ايستاده است. از اين رو، بهترين راه حل براى پديده هاى تبهكارى، راه حل ريشه اى است و نه راه حل سطحى و اين، خلاصه انديشه امام على عليه السلام درباره عدالت و قضاوت عادلانه است.

آخرين صفحه شناسنامه عدالت جاودانه

منظور ما از اين عنوان، آخرين اقدام عادلانه امام على عليه السلام پس از زمانى است كه آماج ترور ابن ملجم در كوفه در ماه رمضان سال چهلم قرار مى گيرد.

ص: 510

ابن ملجم با دو همكارش بُرَك بن عبداللّه و عمروبن بكر تميمى گرد هم آمدند و هر سه نفر قرار گذاشتند كه على بن ابى طالب عليه السلام معاويه بن ابى سفيان و عمروبن عاص را به قتل برسانند.

«آنان با خدا پيمان بستند كه هيچكدام نسبت به فردى كه به سوى او عازم است، كوتاهى نكند، تا اين كه او را بكشد و يا خود در اين راه كشته شود. از اين رو، شمشيرهاى خود را برگرفتند و آنها را زهرآلود كردند و قرار گذاشتند كه هر كدام از آنان در هفدهم ماه رمضان به فرد مورد نظر خويش يورش برد و لذا هر يك روانه شهرى شد كه فرد مورد نظرش در آن جا بود.

امّا ابن ملجم مرادى كه از قبيله كنده بود، به كوفه آمد و يارانش را در آن جا ديدار

كرد. ليكن هدفش را به آنها نگفت، زيرا نمى خواست كه كسى به هدف او پى ببرد. او يك روز با چند تن از افراد قبيله تيم الّرباب كه على عليه السلام ده تن از آنان را به هلاكت رسانيده بود، ديدار كرد و از كشته شدگان آنان نام برد. يك روز با زنى از همين قبيله،

به نام قطام دختر شجنه برخورد كرد كه امام على عليه السلام در جنگ نهروان، پدر و برادر او را كشته بود. اين زن بسيار زيبا بود و لذا وقتى كه او را ديد، شيفته او شد و از هدفى

كه به خاطر آن به كوفه آمده بود، فراموش كرد. سپس از وى خواستگارى كرد. آن زن گفت:

من تنها زمانى با تو ازدواج مى كنم كه خاطرم را آسوده كنى.

گفت: چه چيزى خاطر تو را آسوده مى كند؟

گفت: سه هزار درهم، غلام و كنيزى و كشتن على بن ابى طالب.

گفت: آنچه گفتى مهر توست، امّا كشتن على عليه السلام، اگر مرا مى خواهى، نبايد چنين شرطى را بر زبان آورى.

گفت: بله، من خواستار فرود آمدن شمشير تو بر پيشانى او هستم. از اين رو، اگر تو بر اين امر، موفق شوى، هم خاطر خود را آسوده كردى و هم خاطر مرا و با من

ص: 511

زندگى خوش و گوارايى خواهى داشت و اگر كشته شوى، پس آنچه در نزد خداست از دنيا و زيورهاى دنيا و زيورهاى مردم آن بهتر است.

گفت: من به اين شهر، تنها با هدف كشتن على عليه السلام آمدم. پس اين خواسته تو بر آورده شد.

گفت: من كسى را با تو مى فرستم كه پشتيبانى ات كند و در كارت، يارى ات برساند. لذا مردى از قبيله اش، تيم الرّباب را كه به او «وَرْدان» مى گفتند، فراخواند و با وى صحبت كرد و او نيز پذيرفت. ابن ملجم مردى را از قبيله اشجع آورد كه به او شبيب بن بجرة مى گفتند و به او گفت:

آيا بزرگوارى دنيا و آخرت را مى خواهى؟

گفت: آن چيست ؟

گفت: كشتن على بن ابى طالب.

گفت: مادرت به عزايت بنشيند .تو چه مصيبت بزرگى را آورده اى، چگونه مى توانى بر على دست پيدا كنى؟

گفت: او را در مسجد كمين مى كنم و زمانى كه براى نماز صبح بيرون مى آيد، بر او يورش مى بريم و او را مى كشيم. اگر رهايى يافتيم، خاطرمان آسوده مى شود و انتقام خود را گرفته ايم و اگر كشته شديم، آنچه در پيشگاه خداست، بهتر از دنيا و آنچه در آن است، خواهد بود.

گفت: واى بر تو! اگر اين شخص على نمى بود، برايم آسان بود، زيرا تو سختيهايى كه او در راه اسلام كشيد و نيز سابقه او با پيامبر صلى الله عليه و آله را خوب مى دانى. من شايسته نمى بينم كه به كشتن او اقدام كنم.

گفت: مگر نمى دانى كه او عابدان و صالحان را در نهروان كشت؟

گفت: آرى، مى دانم!

گفت: پس ما هم او را به جاى برادران خود كه به دست او كشته شدند، مى كشيم.

ص: 512

آنان به نزد قطام كه در مسجد اعظم اعتكاف كرده بود، آمدند و به او گفتند: ما همگى بر كشتن على وحدت نظر پيدا كرديم. گفت: هرگاه خواستيد اين كار را بكنيد، پيش من بياييد.

آنگاه ابن ملجم در شب جمعه، سال چهلم كه در بامداد آن، على عليه السلام به شهادت رسيد، به نزد قطام آمد و گفت: اين همان شبى است كه من با دوستانم توافق كرديم، تا هر كدام از ما فرد مورد نظر خويش را به قتل برساند. از اين رو، قطام پارچه ابريشمى خواست و آن را به آنان بست. آنها شمشيرهاى خود را برگرفتند و مقابل درى نشستند كه امام على عليه السلام از آن بيرون مى آمد. وقتى كه امام عليه السلام بيرون آمد، شبيب شمشيرش را فرود آورد و شمشير او به چهار چوب در و يا طاق اصابت كرد، امّا ابن ملجم شمشيرش را بر فرق آن حضرت فرود آورد.(1)»

ابن ملجم از اين كه امام على عليه السلام مسأله نگهبانى و حفاظت [از خود] را نمى پذيرفت و نيز از عبادت و زهد او، سوء استفاده كرد و در نتيجه، ضربات او، هدف شيطانى اش را تحقق بخشيد.

در اين جا موضع امام على عليه السلام[در برابر قاتلش ابن ملجم] همچون هميشه بسيار روشن بود: «نفس در برابر نفس. اگر جان دادم، او را همان گونه بكشيد، كه مرا كشت و اگر زنده بمانم، خود مى دانم كه با وى چكنم.»

فرزندش امام حسن عليه السلام را از مثله كردن منع كرد و فرمود:

«اى فرزندان عبدالمطلب، مباد كه با باز گفت پياپى: «اميرمؤمنان كشته شد، اميرمؤمنان كشته شد» در خون مسلمانان غوطه ور شويد. به هوش باشيد كه به خونخواهى من، جز از قاتلم، هيچ كس نبايد كشته شود.

هرگاه از اين ضربت او جان دادم، ژرف بنگريد كه در برابر ضربت او، تنها يك ضربت بزنيد. مباد كه آن مرد مثله شود كه من خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه

ص: 513


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 145 - مترجم.

فرمود: «از مثله كردن - هر چند سگ گزنده باشد - بپرهيزيد.(1)»

امام على عليه السلام، امام حسن و امام حسين عليهماالسلامرا فرا خواند و به آنان چنين فرمود:

«شما هر دو فرزندم را به تقواى الهى توصيه مى كنم. به دنيا روى مياوريد، حتّى اگر او به شما روى آورد و بر هر چيزى كه از دست مى دهيد، اشك نريزيد. براى حق بگوييد، به يتيمان مهربان باشيد، به مصيبت زده يارى رسانيد، براى رستاخيز كار كنيد، ستمگر را دشمن و ستمديده را ياور باشيد، به آنچه در قرآن است عمل كنيد و در راه خدا، مبادا سرزنش سرزنش كنندگان بر شما اثر بگذارد.

آنگاه به محمدبن حنفيه نگريست و فرمود: آيا آنچه را كه به برادرانت سفارش كردم، حفظ كردى؟ او گفت: بله. امام عليه السلام فرمود: به تو نيز همانند آن را سفارش مى كنم و نيز توصيه مى كنم كه به اين دو برادرت، احترام بگذارى، زيرا آنها به گردن تو حق بزرگى دارند. از فرمان آنها پيروى كن و بدون آنها بر هيچ كارى تصميم مگير. سپس فرمود: شما دو فرزندم را هم درباره او سفارش مى كنم، زيرا او برادر شما و فرزند پدر شماست و شما مى دانيد كه پدرتان وى را دوست مى داشت. به امام حسن فرمود: اى فرزندم، تو را به تقواى الهى، بر پاداشتن نماز در وقت خود، دادن زكات در جايگاه آن و نيكو وضو گرفتن سفارش مى كنم. چه، نماز بدون وضو پذيرفته نيست و نيز نماز كسى كه زكات نمى پردازد، قبول نمى شود. تو را به بخشيدن گناهان، فرو بردن خشم، صله رحم، بردبارى در هنگام نابخردى [ديگران]، آموختن احكام دين، پايدارى در كارها، پاى بند بودن به قرآن، حسن همجوارى، امر به معروف، نهى از منكر و دورى گزيدن از اعمال زشت سفارش مى كنم.(2)»

امام على عليه السلام در هنگام رحلت از دنيا، چنين وصيت كرد:

«به نام خداوند بخشاينده مهربان. اين، وصيت نامه على بن ابى طالب است. وصيت كرده است كه گواهى مى دهد، خدايى جز اللّه نيست كه يگانه است و انباز ندارد و نيز

گواهى مى دهد كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيامبر اوست. او را با هدايت و دين حق فرستاده است، تا آن را بر همه اديان پيروز سازد، هر چند كه مشركان نخواهند. سپس نمازم، اعمالم و زندگى و مرگم از آن خداوندى است كه پروردگار جهانيان است و شريكى ندارد و من بدان مأمور شدم و من از مسلمانانم. آنگاه، اى حسن، تو و تمامى فرزندان

ص: 514


1- - نهج البلاغه، نامه 47 - مترجم.
2- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 147 - مترجم.

و اعضاى خانواده ام را به تقواى خداوند، پروردگارتان سفارش مى كنم و از دنيا نرويد، مگر در حالى كه مسلمان باشيد. به ريسمان الهى چنگ در زنيد و پراكنده مشويد. من از ابوالقاسم صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «آشتى ميان دو تن از هر نماز و روزه اى ارزشمندتر است.» پس به خويشاوندانتان بنگريد و با آنان ارتباط برقرار كنيد كه خداوند حسابرسى [در قيامت] را براى شما آسان خواهد كرد.

«خدا را، خدا را درباره يتيمان. مباد كه گاه به گاه دهانهاشان را بى قوت بگذاريد و يا در حضورتان، تباهيشان را شاهد باشيد. خدا را، خدا را، درباره همسايگانتان كه مورد وصيت پيامبر شمايند. همواره درباره آنان سفارش مى كرد، تا آن جا كه گمان كرديم، در رديف ميراث برانشان قرار دهد.

«خدا را، خدا را درباره قرآن. مباد كه در عمل بدان، بيگانگان بر شما پيشى گيرند. خدا را، خدا را، درباره نماز كه ستون دين شماست. خدا را، خدا را درباره خانه پروردگارتان، تا هستيد خلوتش مگذاريد كه اگر آن خانه را وانهيد، جايگاه چشمگيرى در جهان نيابيد. خدا را، خدا را درباره جهاد در راه خدا، با مال و جان و زبانهاتان. خدا را، خدا را درباره زكات كه خشم خدا را خاموش مى كند. خدا را، خدا را، درباره حق پيامبرتان. مباد كه پيش رويتان مورد ستم قرار گيرد. خدا را، خدا را صحابه پيامبرتان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره آنان سفارش كرده است. خدا را، خدا را درباره تهى دستان و بيچارگان. پس آنان را در درآمدهاى خود شريك سازيد. خدا را خدا را درباره بردگانتان. نماز، نماز. در راه خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نهراسيد كه او شما را از هر كس كه قصد شما كند و شما را مورد ستم قرار دهد، بسنده مى كند. چنان كه خدا به شما فرمان داده است با مردم سخن خوش بگوييد. هرگز از امر به معروف و نهى از منكر دست بر مداريد كه در آن صورت، بدان بر شما سلطه يابند و از آن پس هيچ دعايتان مستجاب نشود. بر شما باد همبستگى و فداكارى متقابل و زنهار از گسستگى و پشت كردن به همديگر! در نيكى و تقوا يكديگر را يارى دهيد و به گناه و ستم كمك نكنيد. از خدا پروا كنيد كه مجازات اوسخت است. در نيكوكارى و تقوا همكارى كنيد، نه در گناه و تجاوز و از خداى بترسيد كه او به سختى عقوبت مى كند. خداوند شما را حفظ كند و در ميان شما پيامبرتان را نگهدارد. خداحافظ شما و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.(1)»

ص: 515


1- - طبرى، تاريخ الامم و الملوك، ج 5، ص 147 - مترجم.

ص: 516

بخش دهم: على بن ابى طالب مدرسه تربيتى تاريخ

اشاره

على عليه السلام هم بر اصحابش تأثير گذار بود و هم بر مردم

ص: 517

ص: 518

اگر سيره امام على بن ابى طالب، به طور دقيق و يا سطحى، مورد مطالعه قرار گيرد، تصوير پيشوايى را از او نشان مى دهد كه خودش را وقف رسالت اسلامى اش كرده است، رسالتى كه آن را از پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله آموخته است.

بنابراين، حضور او در صحنه حكومت - به عنوان خليفه - تنها بدين منظور نبوده است كه نقش حكومتى اش را به عنوان مسؤول امور جامعه انجام دهد، بلكه او پيش از حكومت و در اثناى حكومت، داراى رسالت بزرگ تربيتى براى تمامى بشريت بوده است.

او يك مربّى بزرگ بود كه وظايفش را در قبال جامعه، افراد، قبايل، ملتها، خودش و خانواده اش انجام مى داد، زيرا او كه به تربيت ديگران مى پرداخت خودش را متعهد مى دانست كه بر حسب حق و عدالت از آن مراقبت و حسابرسى كند و هر خواننده و جستجوگرى كه شيوه امام على عليه السلام را بررسى كند، به نمادهاى شخصيتى بزرگ و بى نظيرى در مسجد، در صحنه هاى نبرد، در انجمنهاى گفتگو، در خانه، در انديشه، در عمل و در تربيت برخورد خواهد كرد كه اين شخصيت بزرگ افتخارى براى عرب و اسلام و همه مسلمانان در برابر انسانيت خواهد بود.

او همچون شعله اى آغاز كرد و همچون شعله اى خاموش شد و شعله هميشه روشن و درخشان در حافظه تاريخ گرديد. عقاد به اين موضوع اشاره كرده است - و درست هم گفته است - او از لقب «امام» ياد مى كند كه تنها به على عليه السلام اختصاص يافته است و مى گويد:

«آن كس كه از ميان همه كسانى كه سمت امامت را داشته اند - چه آنان كه پيش از او بوده اند و چه آنان كه پس از او بوده اند - هرگاه واژه «امام» به كار مى رود، تنها به سوى او انصراف پيدا مى كند، نه به سوى ديگران، همانا او على بن ابى طالب عليه السلام است، چنان كه مردم اين لقب را به او داده اند و لقب او بر سر زبانها افتاده است و حتّى كودكان هم

ص: 519

هنگامى كه سرود ستايشهاى او را در كوچه ها و خيابانها مى شنوند، بدون اين كه كسى اين نام را براى آنان بگويند و يا تعريف كنند، آنان او را با اين نام مى شناسند!

«يكى ديگر از ويژگيهاى امامت كه تنها على عليه السلام آن را دارد و هيچ امام ديگرى آن را ندارد، آن است كه او با هر مذهبى از مذاهب فرقه هاى اسلامى كه از همان آغاز نخستين دوره اسلامى پيدا شده است، پيوند دارد، چرا كه او افتتاح كننده و يا قطب اين فرقه هاست كه

آنها پيرامون او مى چرخند. بسيار اندك است فرقه اى كه على عليه السلام در آغاز پيدايش آن، آموزگارش و يا دست كم، موضوع و محور بحثهايش نباشد و درباره او به گفتگو نپردازد. حلقه هاى ميان على عليه السلام و متكلمان و دانشمندان فلسفه توحيد، به هم پيوسته اند، چنان كه حلقه هاى ميان او و فقيهان و نيز ميان او و عالمان ادب و بلاغت به هم پيوسته است.

بنابراين، او با سند به هم پيوسته، استاد همه اين گروهها مى باشد.(1)»

جورج جرداق هم سخن درستى را بيان كرده است، آنگاه كه مى گويد:

«امام على بن ابى طالب، بزرگترين شخصيت و تك نسخه اى است كه در گذشته و حال، نه شرق تصوير برابر با اصل آن را ديده است و نه غرب.(2)»

آرى، پرورش او در دامان پيامبر صلى الله عليه و آله و در فضاى وحى و سيراب شدن او از فرهنگ قرآن و آموزش ديدن او با دست پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عوامل قطعى در ساختن شخصيت انسجام يافته اوست كه هيچ چيزى قديم و يا جديد از بيرون اسلام در آن وارد نشده است.

او در جهاد پايدارش، تصويرى گويا از حقى بود كه جز او آن را نمى شناخت و همين شناخت موجب شد كه وى به خاطر احقاق اين حق و تربيت مردم در جهت اعتراف به او و اعتراف به حق، مبارزه سختى را در پيش گيرد.

اگر امام على عليه السلام يك مربى نمونه نمى بود كه به انسانها حكمت عملى آموخت، امكان نداشت كه او به صورت مدرسه تاريخ در زمينه تربيت در آيد. حكمت عملى با حكمت نظرى كه حكماى بزرگى همچون كنفوسيوس و ديگران، آن را اعلان

ص: 520


1- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، ص 189، - مترجم.
2- - جورج جرداق، الامام على صوت العدالة الانسانية.

كردند

و با آن بسر بردند تفاوت دارد. چه، على بن ابى طالب عليه السلام هم حكيم، هم رهبر و هم مبارز بود كه پرچم مبارزه بر ضد ستم را بر دوش گرفت، تا عدالت را حاكم سازد و لذا حكمت را با كاربرد و انديشه را با عمل توأم ساخت. هيچ قدرتى او را فريب نداد و هيچ حكمت منفى وى را به فضاى خويش نكشيد.

او دانشمند، اديب، فقيه، دين شناس، رهبر، محقق، مجاهد، قاضى، زاهد، رزمنده، صلح طلب و الگو در هر چيزى بود و گفتار و كردارش در هر چيزى يگانگى داشت. روح او از اين آيه رهنمون برگرفته بود: «خداوند سخت به خشم مى آيد كه چيزى بگوييد و به جاى نياوريد.(1)» از اين رو، در دل او هيچ روزنه اى باقى نمانده بود كه گفتارش را از كردارش و كردارش را از گفتارش جدا سازد.

جورج جرداق درباره انسجام شخصيت امام على عليه السلام مى گويد:

«اين انسجام در شخصيت فرزند ابوطالب، روشن و آشكار است، زيرا به هرجا برود، به دروازه هاى رفتارش مى رود [= شخصيت امام على عليه السلام از رفتارش جدايى ندارد]. او بر اساس انديشه اى كه براى يك استاندار دستورالعمل خود را صادر مى كرد، بر اساس همان انديشه براى هر استاندارى آن را صادر مى كرد و هيچ گونه اختلاف و ناهماهنگى ميان اين دو دستورالعمل وجود نداشت، نه از لحاظ اصول و نه از لحاظ فروعى كه مترتب به اين اصول است. وانگهى اين انديشه، عينا همان انديشه اى بود كه سخنرانيهايش و گفتارش را بر اساس آن ايراد مى كرد، پيش از آن كه انقلابيون او را به عنوان خليفه برگزينند و امروز هم كه مقام خلافت را بر عهده گرفته است، باز هم بر اساس همان انديشه سخنانش را ايراد مى كند و فردا در حالت صلح و پس فردا در جنگ جمل كه پيكار به صورت پايگاه مخالفانش در آمده باشد و در فرداى ديگر در جنگ صفين كه شهرت طلبان وكودنها بر ضد او بشورند و سپس در نهروان و پس از نهروان، در هنگامه شهادتش، با همان انديشه، خطبه هايش را بر مى خواند.(2)»

«همچنين، اين انسجام در شخصيت على بن ابى طالب عليه السلام روشن و آشكار است، زيرا بر

ص: 521


1- - كَبُرَ مَقْتَا عِنْدَاللّه ِ أَنْ تَقُولُوا ما لاتَفْعَلُون، صف 61/3 - مترجم.
2- - جورج جرداق، امام على صداى عدالت انسانى، ترجمه سيّد هادى خسروشاهى، نشر خرم، تهران، چاپ اوّل، سال 1369 ش، ج 3، ص 5 - مترجم.

اساس يك انديشه به دوست و دشمن، خويشاوند و بيگانه و طرفدار و محارب، توجّه دارد: نه خويشاوندى و دوستى و طرفدارى مى تواند انديشه و طرز فكر او را تغيير دهد و نه دشمنى و خصومت. بنابراين، اساس و پايه اى كه امام على عليه السلام انديشه ها و آموزه هايش از آن بر مى گيرد، يك چيز است: نه خشنودى و يا خشم مى تواند بر آن اثر بگذارد و نه صلح و يا جنگ مى تواند آن را متزلزل سازد و نه وعده و تهديد مى تواند آن را دگرگون كند.(1)»

جورج جرداق، نخستين صداى فطرت را در شخصيت على عليه السلام مى يابد، همان صدايى كه جز او، چيزى در اين شخصيت وجود نداشت.بنابراين، صداى فطرت هم آغاز شخصيت اوست و هم پايان آن. جرداق مى گويد:

«اين انسجام در شخصيت فرزند ابوطالب آشكار و روشن است، چرا كه ميان آموزه ها، پيمانها، سخنان، سفارشها و رفتار او با خودش و با مردم، يكپارچگى كامل وجود دارد و بالاتر از اين، بايد بگويم: پسر ابوطالب، آموزه ها و فرمانهايش را همچون ساير آموزگاران و فرماندهان، خود به مورد اجرا نمى گذاشت، تا براى ديگران الگو باشد، بلكه

او پيش از آن كه انديشه اش را در قالب الفاظ و بيان در آورد، آن را با قلب و خونش زنده

مى ساخت و در اين جا بود كه انديشه او كاملاً به صورت يك انديشه خالص طبيعى و فطرى در مى آمد كه نه دستى در كار بود كه آن را بسازد و نه عملى در آن وجود داشت كه نفس را به تكليف مالايطاق وا دارد.(2)»

انديشه حق، امام على عليه السلام را از همه چيز روى گردان كرده بود. امتياز او بر ديگر انديشمندان و مصلحان آن است كه او بدون چون و چرا فيلسوف حق بود و به انديشه حق، انگيزه مبارزه جويى و واقعى اش را مى داد، تا همچون سلاحى در دست مردم باشد و نه آروزيى صرف [و بدون عمل].

او مى خواست انديشه حق، هدف و وسيله اى باشد براى ايجاد دنياى سعادتمند براى انسانها و اين دنيا دروازه ورودشان به بهشت الهى باشد.

ص: 522


1- - جورج جرداق، امام على صداى عدالت انسانى، ترجمه سيّد هادى خسروشاهى، نشر خرم، تهران، چاپ اوّل، سال 1369 ش، ج 3، ص 5 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

با اين نگرش، على عليه السلام فيلسوف حق بود كه از همان آغاز، فلسفه نظرى طرف درباره حق را - كه هيچ گونه پشتوانى مادى و معنوى ندارد - به دور انداخت.

مدرسه تربيتى امام على بر پايه يگانگى برداشتهاى او درباره حق وعدالت و آزادى و به كار گرفتن اين يگانگى در فعاليتهاى غنى و متنوعش در زمنيه هاى سياست، فرهنگ، جنگ، قضاوت و...استوار است. حق، خواسته اصلى امام على عليه السلام بود و به همين دليل، او در ميان بشريت آگاه جاودانه شد، زيرا آنان خواسته اصلى و تاريخى خويش و نيز آرمان موعودشان را كه به منظور تحقق يافتنش مبارزه مى كنند، در حق مى بينند.

هر گاه امام على عليه السلام جانش را براى حق بدهد، ديگر در بيرون از چهار چوب اين وابستگى جبار، هيچ چيزى وجود ندارد و لذا زندگى او و حق، مطابق و ملازم يكديگرند. او مى گويد:

«به خدا سوگند، پيش از آن كه به حق گواهى دهم، بدان اعتراف مى كنم و به خدا سوگند، هيچ باكى ندارم كه من بر مرگ در آيم و يا مرگ بر من درآيد.»

«شما در نزد من، از حق مساوى برخورداريد.»

«ضعيف در نزد من نيرومند است، تا اين كه حق او را بستانم و نيرومند در نزد من ضعيف است، تا اين كه حق را از او بستانم.»

امام عليه السلام در تصميم نظام مند و پايدار خويش در دفاع از حق، بر اساس عدالت در تمامى شرايط و اوضاع عمل مى كرد و شعارش اين بود: «هر آينه حق ستمديده را از كسى كه بر او ستم كرده است مى ستانم.»

انديشه هاى او، نبرد خستگى ناپذير براى تربيت عادلانه انسانها بود، نه نبرد سفسطه ها و گفتگوهاى آرام بخش. او رهبرى بود كه برداشتها و انديشه هايش كامل بود و از جمله برداشتهايش اين بود كه حق وعدالت، تا زمانى كه صرفا به نامها و الفاظ و اصطلاحات محدود شود و به مرحله اجرا و كاربرد نرسد و وجود ملموس و

ص: 523

- واقعى كه بشر آن را در آغوش بگيرد - پيدا نكنند، هيچ ارزشى ندارد.

او بر اين باور بود كه راه حق بايد از شكستن ديوار فقر و تهى دستى آغاز شود، چرا كه فقر بزرگترين دشمنى است كه حضرت محمّد صلى الله عليه و آله بر روى آن شمشير كشيد و ديدگاه با عظمت خويش را چنين اعلان كرد: «فقر و تهى دستى، گويا كفر است» در حالى كه او با كفر جنگيد. رسالت على عليه السلام نيز ادامه همان شيوه محمدى است و فرمود: «اگر فقر برايم مجسم شود، با او پيكار خواهم كرد.»

روشن است كه بدون ريشه كن كردن فقر و مشكلات ناشى از آن، احقاق حق، محال است، زيرا فقر، نخستين دشمن يكپارچگى انسانيت انسان است، چه فرد باشد و چه جامعه.

رويدادها و وقايع موجود، درستى ديدگاه امام على عليه السلام را ثابت مى كند. به عنوان نمونه، زمانى كه مسلمانان در جامعه و كشور خود، از حقوق مساوى برخوردار بودند، قدرت مسلمانان ضرب المثل بود و دو اَبرقدرت روم و ايران در برابر پيشروى اسلام، عقب نشينى كردند. امّا هنگامى كه تفاوت طبقاتى ميان مسلمانان پديدار شد و جنبه دشمنى به خود گرفت، بحران داخلى دهانش را باز كرد، تا بسيارى از دستاوردهاى مثبت اسلامى را ببلعد.

على بن ابى طالب عليه السلام با تيزبينى كه داشت، بخوبى درك مى كرد كه آزادى بدون فقرزدايى امكان ندارد و بدين ترتيب، اين نظريه را پايه گذارى كرد كه بايد «ساختمان آزادى انسان بر پايه اقتصادى استوار شود.» همان نظريه اى كه اروپاى سوسياليزم و آزاد، پس از قرنها به آن دست يافت.

به رغم اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در تصميمهاى عادلانه اش بر ضد ستم و ستمكاران بسيار سخت گير بود، درهاى مشخصى را به روى آزادى باز مى گذاشت، چرا كه آزادى نخستين شرط انسانيت انسان و وجود لرزنده اجتماعى اوست. همچنين، نخستين شرط هر گونه نوآورى و هر فعّاليّت درست، جدّى و تحول ساز

ص: 524

انسانى به شمار مى رود.

حقيقتا ارزش آزادى، محتوا و ضرورتهاى نهايى آن را، تنها انديشه اصيل مى تواند درك كند، انديشه اى كه بتواند خود را از برداشتهاى فكرى كه قيد و بندهاى سنگين مادى آن را مى آفريند، رها سازد. چه، انسان در بسيارى از حالات، انديشه اش را از شرايط زندگى شخصى و اجتماعى اش و ازعوامل موروثى اش كه با شرايط موجود در تضاد نباشد، مى گيرد.

تنها با انديشه و عملكردى كه انديشه آزاد را پشتيبانى كند و نيز با الهام گرفتن از انديشه آزاد و حركت به سوى طرحهاى نو براى زندگى است كه مى توان از قيد و بندهاى مادى آزاد شد.

بردگى دير پاى انسان، درگيرى ميان انديشه آزاد و انديشه موجود و حاكم [در جامعه] را به صورت درگيرى ميان اقليت و اكثريت در آورده است.

در بيشترينه اوقات، بردگى غير عاقلانه جديد، آزادى را از بين مى برد زيرا عوامل موجود مادّى و شهوانى آنقدر تأثير نيرومند دارد كه بر خود آزادى خواهان نيز - پس از آن كه به حكومت مى رسند - اثر مى گذارد. از اين رو، رويارويى با فشار حكومت از اندرون حكومت، تنها شرط دفاع آزادگان از آزادى شان است.

برداشتهاى امام على عليه السلام از آزادى، داراى اصالت و متكى بر فطرت آزاد و شيوه آزاد - آن هم در سياق عشق و اعتقاد به آزادى جامعه و عوامل پيشرفت اين آزادى - است. به سخنى روشنتر: در رهبرى امام على عليه السلام و اداره امور اجتماعى توسط او، آزادى فردى از آزادى اجتماعى جدا نيست. بنابراين، انديشه ايدئولوژيكى و سياسى او كه بر اصول حق و عدالت و روياروى با ستمگرى و فقر تكيه دارد، از برداشتهاى اصيل و ارزشمند او از آزادى سيراب مى شود. لذا آزادى از ديدگاه امام عليه السلام در هر چيزى دخالت دارد، زيرا تنها دليل بر وجود انديشه، آزادى است. از اين رو، فرياد مى زد: «برده ديگران مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است.» فرياد

ص: 525

او فرياد آزادى در هر مكان و فرياد تاريخ به انسان است.

مفهوم آزادى از ديدگاه امام على عليه السلام به مراتب [از مفهوم آن در ديدگاههاى بشرى ]گسترده تر و فراگيرتر است:

«دليل بر اين مدّعا اولاً: سخن آشكار و روشن اوست و ثانيا: در برده ديگران مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است.» پس بنگريد كه چگونه امام على عليه السلام با اين سخنش به كسى توجّه مى كند كه مى خواهد وى به خودش تكيه كند و روح آزادى و معناى آن را احساس نمايد. بنابراين، امام على عليه السلام در ذهن اين انسان، چيزى را القا مى كند كه او را به يكى از پايه هاى وجودش توجّه مى دهد و آن اين كه طبيعت جهان هستى او را آزاد قرار داده است و او تنها بر اساس همين حق طبيعى، مخالفت مى كند، فرمان مى برد، كار مى كند و سخن مى گويد. او با اين سخن خويش بذرهاى انقلاب را در دل [انسان] مى كارد، تا بر ضد هر آنچه وى را محدود سازد و حق آزادى را از او سلب كند، بشورد.(1)»

او به رغم اين كه مى توانست حكومت را كه حق او بود با اجبار و خشونت قبضه كند، امّا چنين نكرد. بسيارى از پژوهشگران به اين موضوع توجّه نكرده اند كه بزرگترين مصيبت دوران خلافت امام على عليه السلام آن بود كه او به آزادى اعتقاد داشت و قاطعانه اجبار را از هر نوعى كه باشد رد مى كرد. به عنوان نمونه، او هيچ كس را مجبور نساخت كه با او بيعت كند و به كسانى كه با او بيعت كرده بودند چنين فرمود: «شما در هيچ حالتى مجبور نبوديد.»

درباره طلحه و زبير گفت: «آنها بر اين حكومت با من بيعت كردند و اگر بيعت هم نمى كردند، مجبورشان نمى ساختم، چنان كه ديگران را مجبور نساختم.»

نيز خطاب به مغيره بن شعبه فرمود:

«من به تو اجازه دادم كه در كارت بر طبق آنچه خودت صلاح مى دانى عمل كنى.»

او با كسانى كه با وى به دشمنى برخاستند و يا تهديدش كردند، نيز همين گونه

ص: 526


1- - جورج جرداق، امام على صداى عدالت انسانى، ترجمه سيّد هادى خسروشاهى، نشر خرم، تهران، چاپ اوّل، سال 1369 ش، ج 3، ص 36 - مترجم.

برخورد كرد.

«نيز از اين موارد، آن است كه حبيب بن مسلم فهرى يك بار به نزد او مى آيد و مى گويد: از اداره امور مردم كناره گيرى كن، تا امور آنان بر اساس شورا اداره شود. امام على عليه السلام فرمود: تو را به اين موضوع چه كار؟ ساكت باش كه تو نه اداره كننده امور مردم مى باشى و نه شايستگى آن را دارى. بنابراين، حبيب برخاست و گفت: به خدا سوگند، به گونه اى با من سخن مى گويى كه گويى مجبورم مى سازى!»

تهديد آشكارى كه در اين سخن به چشم مى خورد و يكى از افراد آن مردم، آن را متوجه على بن ابى طالب عليه السلام مى سازد، بر خواننده پوشيده نمى ماند. زمان و مردم به جنگ با او بر مى خيزند. ليكن برخورد على عليه السلام چگونه است؟ آيا به او فرمان داد، در حالى كه مى توانست فرمان دهد، زيرا او امام را مورد تهديد قرار داده بود. آيا او را

زندانى كرد و اجازه نداد كه او در ابراز دشمنى اش و شورانيدن قومش بر ضد او آزاد باشد؟ على عليه السلام هيچ كدام از اين كارها را انجام نداد، بلكه به آن مرد تهديدكننده نگريست و با لحن استوار و عادلانه اش - كه حق آزادى در گفتار و كردار را براى ديگران قايل بود - چنين گفت: «اگر تو با تمامى نيروهاى سواره و پياده ات بيايى، چه ارزشى دارى؟ [اگر توان نابود كردن مرا داشته باشى و] مرا باقى بگذارى، خداوند نابودت كند! برو، تصميم بگير و آنچه مى خواهى انجام بده.»

افزون بر موارد ياد شده، شواهد ديگرى نيز مى توان ارايه داد كه نشان مى دهد امام على عليه السلام به ياران و دشمنانش به طور يكسان، آزادى وسيع و توأم باگذشت مى داده است. از جمله اين شواهد آن است كه هماره گروهى از حجاز و عراق به شام مى آمدند، تا به معاويه بپيوندند، امّا على عليه السلام متعرض آنان نمى شد و تلاش نمى كرد كه آنان را در آن جا نگهدارد و يا فريبشان دهد. از اين رو، آنان در انديشه خويش آزاد بودند و بر طبق انديشه خود عمل مى كردند و راهشان را به سوى آنچه مى خواستند در پيش مى گرفتند. امام على عليه السلام مى گويد:

ص: 527

«بار خدايا، آنان را به راه رحمت، رهنمونى كردم و از طريق آگاهى و اندرز دادن براى موفقيّت آنان كوشيدم، تا آن كس كه قصد برگشتن دارد، برگردد و آن كس اندرز مى پذيرد، آن را بپذيرد. ليكن آنان هيچ سخنى را از من نپذيرفتند. بار خدايا، من بارديگر سخنم را به آنها باز خواهم گفت.»

«دليل ديگر بر اثبات اين كه على عليه السلام حقوق مردم را در آزادى به رسميت مى شناخت، رفتار او با خوارج است. او با برخى از اعضاى خوارج كه به همراهش بودند، برخورد خوبى داشت و وقتى متوجه مى شد كه يكى از آنان ميل بيرون رفتن از سپاه او را دارد، مجبورش نمى كرد كه در آن جا بماند و اجازه نمى داد كه يكى از يارانش متعرض او شود. بالاتر از اين، سهم خوارج را به طور برابر با ساير مردم، از بيت المال مى پرداخت و راه را برايشان باز مى كرد، تا به هرجا مايلند بروند، چرا كه آزادى دادن پايه رفتار خوب است.

مردم در گفتار و كردارشان و دوستيها و دشمنيها آزادند، مگر آن كه [با سوء استفاده از آزادى] بر مردم تجاوز كنند و در زمين ايجاد فساد نمايند كه در اين صورت، آزاد نخواهند بود و در اين هنگام است كه على عليه السلام حدود الهى را با قاطعيت درباره آنان به اجرا در خواهد آورد.(1)»

«يك بار يكى از خوارج به نام خِرّيت بن راشد به امام على عليه السلام گفت: او به وى

اقتدا نكرده است و هرگز با وى نماز به جاى نمى آورد و هرگز به فرمانش عمل نمى كند و هرگز وى بر او حكومت ندارد! امام على عليه السلام به خواسته و نظرگاه او اعتراض نكرد و او را در آنچه مى خواست، آزاد گذارد. آنگاه، پس از مدّتى، خرّيت بن راشد با گروه قابل توجّهى از يارانش [از اردوى امام عليه السلام] بيرون آمد و امام على عليه السلام نه آنان را مجبور ساخت كه به همراه او بمانند و نه مانع از بيرون رفتنشان شد، در حالى كه مى توانست آنها را مجبور سازد كه بمانند و مانع از خروج ايشان شود.»

گاهى اين داستان و ديگر داستانها، از ديدگاه برخى، نشانه كمبود آگاهى سياسى و ضعف توان اجرايى تلقى مى شود. ليكن حقيقت امر آن است كه امام على عليه السلام بعد اجرايى و پيروزى سياسى را فراتر از اصول اعتقادى اش كه آزادى از آن جمله بود،

ص: 528


1- - جورج جرداق، الامام على صوت العدالة الانسانية، دارالفكر العربى، بيروت، ج 1، ص 181 - مترجم.

نمى دانست. از ديدگاه او پيروزى بر مردمى كه آزادى عمل ندارند و يا ناآگاهند و به درست بودن انديشه ى خود اعتماد ندارند، ارزشى ندارد.

بر فرض كه چنين پيروزى به دست آيد، مرحله اى و موقت خواهد بود و بزودى به شكست تبديل خواهد شد و چنين انسانهاى ناآگاهى، بزودى به ماهيت اصلى شان باز خواهند گشت. از اين رو، انديشه امام على عليه السلام از مرحله مصلحت گرايى و موقت بودن عبور كرده و به مرحله ابدى، تاريخى و پايدارى رسيده بود.

او مردم را در ميدان تربيت حقيقى، به گونه اى تربيت مى كرد كه آن گونه كه هستند باشند و نه آن گونه كه نيستند. لذا تاريخ شخصى او تاريخ آزادى فرد است و تاريخ او با مردم، تاريخ رهبرى است كه از آنان مى خواهد تا آزاد مرد باشند و آزاد زندگى كنند، تا در حالى به سوى حسابرسى پروردگارشان روى آورند كه در زندگى خود، آزاد تربيت شده و آزاد آموخته اند.

ميان پيروان على بن ابى طالب عليه السلام و پيروان معاويه بن ابى سفيان، تفاوت بزرگى وجود دارد كه براى كاربرد آزادى مفهوم ويژه اى قرار مى دهد.

معاويه درباره پيروانش مى گفت: آنان نمى توانند شتر ماده را از شتر نر تشخيص دهند و به همين دليل به يكى از كوفيان گفت: «به على بگو كه من با يكصد هزار نفر با او مقابله مى كنم كه حتّى در ميان آنان يك نفر وجود ندارد تا ميان شتر نر و شتر ماده فرق بگذارد.» او در اين سخن خويش به پيروانى اشاره مى كند كه برده اند و گوش به فرمان، نه مناقشه مى كنند و نه استدلال.

در حالى كه پيروان على بن ابى طالب از اين قرارند:

«جمهور قاريان و حافظان قرآن، عابدان و فقيهان. و اينان گروه بسيارى بودند كه تعدادشان به هزاران نفر مى رسيد و در شهرها و روستاها پراكنده بودند و همانند انبياى بنى اسرائيل، مردم را بيم مى دادند و از عياشى افراد عياش خشمگين مى شدند و هر خلافى را - حتّى در مورد بر پا داشتن احكام دين - محكوم مى كردند. نه از دنيا خشنود

ص: 529

بودند و نه از طالبان دنيا. به فرمانى گوش نمى دادند، مگر اين كه بر طبق نظريه شان، با حكم قرآن، آن گونه كه آنها تفسير مى كنند و با سنّت، آن گونه كه آنها باور دارند، همخوانى داشته باشد. بارها مانع از اين مى شدند كه على عليه السلام وارد صحنه پيكار شود، زيرا آن را صلاح نمى دانستند. اگر سربازان معاويه كسانى بودند كه هم از حق اطاعت مى كردند و هم از باطل، زيرا حق را از باطل و شتر ماده را از شتر نر نمى توانستند تشخيص دهند، امّا سربازان على عليه السلام اهل دانش و معرفت بودند و از چيزى اطاعت نمى كردند، مگر اين كه آن را مجاز مى دانستند و مى پذيرفتند، چرا كه آنان براى جداسازى حلال از حرام و معروف از منكر بيرون آمده بودند. بنابراين، بر اطاعتى فراهم نمى آمدند

و با گروهى وارد صلح و يا جنگ نمى شدند، مگر اين كه...(1)»

عقاد به اين سخنانش مى افزايد: اعتقاد امام على عليه السلام به عملى ساختن آزادى و دفاع او از آزادى دوست و دشمن، موجب شد كه بسيارى از آزمندان و قدرت طلبان و عاشقان فتنه و آشوب و ديگر افرادى كه در حجاز و كوفه با او گرد آمده بودند، از آن سوء استفاده كنند. او مى گويد:

«با على عليه السلام در حجاز و كوفه كسانى گرد آمده بودند كه طمع خلافت داشتند و بر سر خلافت با او رقابت مى كردند، هر چند اين نيت خود را آشكار نمى كردند، زيرا از كسانى كه مى خواستند در خلافت با آنان شركت داشته باشند و مزاحم آنان باشند مى هراسيدند. برخى از اين افراد به على عليه السلام مى گفتند: ما با تو با اين شرط بيعت مى كنيم كه شريك تو باشيم. برخى از طريق عدم همكارى و بها ندادن به سخنان او بهانه جويى مى كردند. برخى از آنان با عثمان جنگيدند و سپس به نام عثمان با على عليه السلام جنگيدند، زيرا مى خواستند ايجاد اختلاف كنند و نمى خواستند آرامش برقرار شود.(2)»

حلقه هاى تربيت از ديدگاه امام على عليه السلام بتدريج تكامل پيدا مى كند،زيرا از حلقه تربيت و ادب كردن از خود آغاز مى شود كه اصولاً بر شناخت خود متكى است. چنان كه به حق فرموده است: «دانشمند كسى است كه خود را بشناسد و در نادانى شخص همين بس كه ارزش خود را نداند.»

از طريق اين شناخت با اطمينان است كه انسان به آموزش خود مى پردازد:

ص: 530


1- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، ص 62 - مترجم.
2- - همان - مترجم.

«كسى كه به آموزش و ادب كردن خود بپردازد، از كسى كه به آموزش و ادب كردن ديگران مى پردازد، به احترام سزاوارتر است.» معيار سلوك از ديدگاه او آن است كه انسان همانطور كه با خود رفتار مى كند، با ديگران رفتار كند و اين معيار، اعتراف بى نظير او به برابرى عادلانه است.

امام على عليه السلام در وصيتنامه اش به فرزندش امام حسن عليه السلام مى گويد:

«اى فرزندم، در روابطت با ديگران، خويشتن را ميزان قرار ده، هر آنچه را براى خود مى پسندى، براى ديگرى نيز بپسند و آنچه را كه بر خويش نمى پسندى، بر ديگران نيز مپسند. چنان كه دوست ندارى ستم بينى، خود نيز ستم مكن و همان گونه كه از ديگران نيكى را انتظار دارى، خود نيز در حق آنان نيكى كن. هر كارى را كه از ديگران زشت مى شمارى، ارتكابش را براى خود نيز زشت بشمار. از خدمت ديگران به مقدارى خشنود باش كه خود با ارايه آن خشنودى و در نهايت، آنچه نمى دانى مگو، هر چند كه دانسته هايت اندك باشد و آنچه را كه دوست ندارى درباره ات بگويند، تو نيز درباره ديگران مگو...فرزندم، اصلاح را از خود آغاز كن كه كاستيهاى آنها به كاستى تو بستگى دارد، چرا كه نيكى از نظرگاه آنان، چيزى است كه تو آن را نيك بدانى و زشتى، چيزى است كه تو آن را زشت بشمارى.»

دايره اصلاح نفس و آموزش و ادب كردن آن، دوستان و همنشينان و ياران را نيز در بر مى گيرد، تا مبادا با دوستان بد همنشين شود. او خطاب به يكى از اصحابش مى گويد:

«از دوستى با بى خردان و خلافكارن بپرهيز، زيرا هر كس را از آن كه دوست اوست، مى شناسند.(1)»

همچنين در مورد همنشينى با گناهكاران و بدان هشدار مى دهد و مى گويد:

«از همنشينى با فاسقان بپرهيز كه شر به شر مى پيوندد. خدا را گرامى دار و دوستان خدا را دوست شمار.(2)»

اصحاب و ياران امام على عليه السلام از انسانهاى پاك و شايسته اى بودند كه در

ص: 531


1- - نهج البلاغه، نامه 69 - مترجم.
2- - همان.

اخلاصمندى و وفادارى، نظير نداشتند. چه، آنان به ايمان او ايمان آوردند و از روشنايى نور او بهره گرفتند، چرا كه در او چشمه جوشانى را ديدند كه از آن حكمت، هدايت و بخشش مى جوشيد. از ياران او عماربن ياسر بود كه در هنگام روبه رو شدن ارتش امام على عليه السلام با امويان در صفين، چنين گفت:

«به خدا سوگند، اگر آنان با ما پيكار كنند و ما را تا نخلستانهاى هَجَر برسانند هر آينه يقين داريم كه ما بر حقيم و آنان بر باطل.»

عمار در جنگ صفين به شهادت رسيد، در حالى كه اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را با خودش همراه داشت: «اى عمار، گروه ستمگر تو را به قتل مى رساند.»

يكى از اصحاب امام على عليه السلام ميثم تمار بود كه آن حضرت مقدارى از اوقاتش را

در دكان او سپرى مى كرد و هرگاه ميثم به خاطر انجام كارى از دكانش بيرون مى رفت، او به جايش خرما مى فروخت. عبيداللّه بن زياد جلاّد، او را در كوفه به شهادت رسانيد. داستان شهادت ميثم، نشانه پستى و بزدلى قاتل اوست و نيز بيانگر دلاورى شهيد ميثم تمار مى باشد كه عقيده و ايمان، آن چنان به او نيروى فوق العاده بخشيد كه نيروى فرماندار، عبيداللّه بن زياد را در نظرش كوچك و ضعيف ساخت.

ابن زياد كه وفادارى و عشق تمار به على عليه السلام را شنيد، سخت خشمگين شد و گفت: «به خدا سوگند، دستها و پاهايت را قطع مى كنم و زبانت را باقى مى گذارم تا بدين وسيله، تو و مولايت را تكذيب كرده باشم!.»

بنابراين، دستور داد كه دستها و پاهايش را قطع كنند، ليكن ميثم كه همچنان زبانش را در كام داشت، درباره فضايل على عليه السلام با مردم سخن مى گفت و لذا ابن زياد فرمان داد كه زبان او را قطع كنند. مأموران ابن زياد به نزد ميثم آمدند و به او گفتند:

اى ميثم، زبانت را بيرون بياور كه ما مأموريم آن را قطع كنيم!

ميثم گفت: «آيا پسر آن زن فاحشه مى پندارد كه من و مولايم على بن ابى طالب را تكذيب كند؟ اينك زبانم را برگيريد و آن را قطع كنيد!

ص: 532

دلاورى ميثم درس بزرگى بود كه لودگى قاتل با آن برابرى نمى كرد، همان قاتل كه با پستى دستور داد تا ميثم را به دار زنند، با اين كه پيشتر دستها و پاها و زبان او را بريده بود.

همچنين، رشيد هجرى كه يكى از قله هاى وفا و ايمان بود، در حالى كه شمشير برهنه را بالاى سرش گرفته بودند، از بيزارى جستن از على بن ابى طالب عليه السلام خوددارى كرد و لذا ابن زياد فرمان داد كه دستها و پاهاى او را ببرند!

عمروبن حَمِق از اصحاب پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود و پيش از فتح مكه ايمان آورد و در نزد پيامبر صلى الله عليه و آله منزلت والايى داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله برايش دعا كرد كه او از جوانى اش بهره ببيند و بدين سبب، در حالى كه به سنّ هشتاد سالگى رسيده بود، حتّى يك تار مويش هم سفيد نشده بود. اميرمؤمنان عليه السلام براى او چنين دعا كرد:

«بار خدايا، دلش را با نور تقوا روشن بدار و او را به راه راست خودت رهنمون باش.»

هنگامى كه زياد فرماندارى كوفه را از سوى معاويه بر عهده گرفت، عمرو را فراخواند. او گريخت و ابن زياد همسرش آمنه دختر شريد را دستگير كرد و او را به زندان افكند. سپس عمرو را تعقيب كرد تا اين كه جلادان او به وى دست يافتند و سرش را از تن جدا كردند و ابن زياد آن را به نزد معاويه فرستاد و اين، نخستين سرى بود كه در اسلام گردش داده شد. از بردبارى و مهربانى و بخشش معاويه اين بود كه سر عمرو را به همسر زندانى اش فرستاد! پس آن سر را به درون اتاق آن زن انداختند. او دستهايش را بر پيشانى اين سر نهاد و دهانش را بوسيد و گفت:

«مدتها او را از من پنهان نگهداشتيد و اينك كشته او را به من هديه كرديد. آرى، به هديه اى خوش آمد مى گويم كه هنوز فراموشش نكرده ام!.»

از جمله ياران امام على عليه السلام جويريه بن مسهر عبدى و ديگر اصحاب او هستند كه همگى در دلاورى و سلحشورى مشهور و بلند آوازه اند. اين افراد به رغم اين كه

ص: 533

انسانهاى معمولى بودند، حكومت زور و ستم را به وحشت انداختند، چرا كه عقيده و ايمانشان موجب شد كه امداد الهى شامل حال آنان شود و آنها را به نيروى شگفت انگيزى مبدل سازد. از اين رو، ميثم تمار و ديگران كه از زمره انسانهاى معمولى به شمار مى رفتند، دلايل نيروى هدايت و ايمان و نشانه هاى طريقت الهى بودند.

داستان شهادت قنبر غلام على بن ابى طالب عليه السلام نماد بزرگ وفادارى و جانفشانى است كه دوستى على عليه السلام آن را مى آفريند.

حجاج مأمورانش را در پى قنبر فرستاد و به او گفت:

آيا تو قنبرى؟

گفت: آرى.

گفت: از آيين على عليه السلام بيزارى بجوى.

گفت: آيا مرا به آيينى برتر از آيين او رهنمون مى شوى؟

گفت: تو را مى كشم. پس بگو كه كدام نوع كشتن را بيشتر دوست مى دارى؟

گفت: اميرمؤمنان عليه السلام به من خبر داده است كه تو را بناحق سر مى برند.

حجاج دستور داد، تا او را همچون گوسفند، سر بريدند!

از اين قبيل است داستان شهادت كميل بن زياد كه دانش را از امام على عليه السلام فرا گرفت و از خواصّ او بود.

حجاج كميل را فراخواند و او گريخت. بنابراين، حجاج با محروم كردن قبيله او از عطاياشان، از او انتقام گرفت. زمانى كه كميل اين اقدام او را مشاهده كرد، گفت: من پيرمرد سالخورده اى هستم كه عمرم به پايان رسيده است و شايسته نيست كه من سبب محروميت قوم خود گردم و لذا خود را تسليم حجاج كرد. وقتى كه حجاج او را ديد، گفت:

من دوست داشتم كه بر تو دست يابم.

ص: 534

كميل گفت: مرا مترسان و تهديد مكن كه به خدا سوگند، از عمرم همچون

غبارى بيش باقى نمانده است. پس آن را از بين ببر كه وعده خداى عزّوجلّ نزديك است و پس از كشتن حسابرسى خواهد بود. اميرمؤمنان عليه السلام به من خبر داده است كه تو قاتل من خواهى بود.

حجاج گفت: در اين صورت، حجت بر زيان توست!

كميل گفت: اگر قضا به نفع تو باشد، همان خواهد شد!

حجاج گفت: گردن او را بزنيد!

داستانها و گزارشهاى فراوانى وجود دارد كه نشان دهنده اهميّت گزينش مريدان و اصحاب با ايمانى است كه دلهايشان مالامال از ايمان است. آموزش اصحاب و ياران با ايمان موجب مى شود كه آنان به فلك ايمان ارتباط پيدا كنند كه مربّى بزرگ، على بن ابى طالب عليه السلام رهبرى آن را بر عهده دارد، تا رسالت خويش را انجام دهد و آن را به جهانيان برساند.

على عليه السلام هم بر اصحابش تأثير گذار بود و هم بر مردم

«ژرفاى تأثيرگذارى امام على عليه السلام بر مردم، تا آن جا بود كه او برده اى را خريدارى كرد و اسلام را به او آموخت و آزادش كرد. ليكن اين برده از او جدا نشد و همچنان با او بود...تا

اين كه نجاشى پادشاه حبشه از دنيا رفت و امور كشور پس از وى دچار آشفتگى شد. بزرگان حبشه متوجه شدند كه همين برده [امام على عليه السلام] فرزند نجاشى است كه بازرگانان برده فروش وى را - كه در آن زمان نوجوانى بوده است - ربوده و به مكه فروخته بودند! از اين رو، گروهى از بزرگان حبشه به نزد او آمدند و به او پيشنهاد كردند كه به عنوان جانشين پدرش نجاشى، پادشاهى حبشه را بپذيرد. ليكن او پادشاهى را نپذيرفت و ترجيح داد كه همچنان در دين اسلام باقى بماند و همنشين امام على عليه السلام باشد!(1)»

امام على عليه السلام در ضمن اين كه سرگرم تربيت خويشتن خويش، خانواده و

ص: 535


1- - عبدالرحمن شرقاوى، على امام المتقين، ناشر: ابراهيم الحاج ارزوقى، لندن، ج 1، ص 25 - مترجم.

اصحاب و مريدانش بود، هميشه با گروههاى مردمى و نيازمند، در مساجد، ميدانها، خيابانها و در حالت صلح و حالت جنگ، به سخن گفتن مى پرداخت و گويى در رساندن رسالت خود، شتاب مى كرد، زيرا از آن بيم داشت كه مبادا در اين باره كوتاهى كند. از اين رو، شكل برخورد او با زمان به شكل مربّى بود كه مى خواست مردم را به حق برساند، تا از كلمات و نشانه هاى خداوند نگهدارى كرده باشد.

امام على عليه السلام بشدت دوست مى داشت كه در رسالت تربيتى افتخارآميزش از ميراث فرهنگى عرب و ديگر ملتها الهام بگيرد و تجربه هاى فرهنگى كهن را مورد برسى قرار دهد و اين رفتار او، بدان سبب بود كه اصول فرهنگى را حفظ كند و فرهنگها از يك نسل به نسلى ديگر منتقل شود.

چه، فرهنگ داراى ريشه هاى ژرف و دراز است كه در طى گذشت زمان، ميان جوامع و افراد پخش مى شود و در اين حالت، نمى توان ساختمان فرهنگ را با كناره گيرى و بريدن از ديگر فرهنگها بنيان نهاد.

«اگر امام على عليه السلام به تداوم فرهنگ و تأثير پذيرى فرهنگهاى امتها و ملتها و انديشه ها و آموزه هاى مردم و تجربه هاى فرهنگى افراد خلاّق و نوآور از يكديگر فرا

مى خواند، مقصودش تأثيرپذيرى و تأثيرگذارى مثبت است كه مبتنى بر غربال كردن و حسن گزينش مى باشد، يعنى بايد در پرتو مقتضيات ايمان و الگوهاى عالى اسلامى، از ميان فرهنگها و انديشه ها گزينش كرد. او در وصيتنامه اش به فرزندش امام حسن عليه السلام مى گويد:

«اى فرزند عزيزم، هر چند كه من به اندازه تمامى نسلهاى گذشته عمر نكرده ام، امّا در كار و كردارشان نيك نگريسته ام، در اخبارشان انديشيده ام، در ميان آثار بر جاى مانده شان گرديده ام، آن چنان كه خود يكى از آنان شده ام. حتّى چون جريان گذشتگان بر من انجاميده است، گويى با اوّلين تا آخرين فردشان زيسته ام. بخشهاى زلال و سودمند تاريخ را از بخشهاى تيره و زيانبارش باز شناخته ام و از هر جريان

ص: 536

براى آن گلى را چيده ام و زيبايش را بر گزيده ام و بخشهاى ناشناختنى اش را به كنارى زده ام و از سويى چون از موضع پدرى دلسوز و با جديت به جريان زندگى تو مى انديشم و ادب آموختنت را همت مى گمارم، نظرم اين است كه اين اقدام، به گاهى باشد كه هنوز نوجوانى، به عمر خويش تازه روى آورده اى و تاريخ و روزگار را در پيش دارى با انگيزه اى سازگار و درونى بى زنگار.(1)»

«بدين گونه، به دست مى آيد كه نياز به آموزش، يك امر بديهى در جوامع بشرى به شمار مى رود، تا آنها بتوانند به وجود و پيشرفت خود ادامه دهند.

جامعه نمى تواند به وجود خود ادامه دهد، مگر از طريق انتقال و ارتباط، چرا كه رشد آموزش اجتماعى، تنها از طريق عمليات نقل و ارتباط امكانپذير است و به بركت نقل و ارتباط است كه دانش پژوهان مى توانند به نقاط همگانى و مشترك دست يابند، تا از آنان

جامعه واحد تشكيل شود و اين نقاط مشترك عبارتند از: اعتقادات، آموزه ها، آرمانها و تفاهم و گفتگو.(2)»

«از سوى ديگر، عمليات انتقال و ارتباط پيشرفته، يك وظيفه تربيتى دارد كه بسيار تأثير گذار است، زيرا فردى كه در ميان اين عمليات زندگى مى كند، اين تجربه را به دست مى آورد كه با ديگران شريك شود و با آگاهى آنان آگاه شود و با احساس آنان احساس كند. گاهى اين فرد، بر اثر ارتباطى كه با ديگران برقرار مى كند، ممكن است گرايشها و

مواضعش را تغيير دهد. ضمن اين كه فرد به خاطر ارتباطى كه - در اين تجربه - با ديگران برقرار مى كند، در گرايشها و مهارتهاى آنان اثر مى گذارد و اين، بدان سبب است

كه خود تجربه، مى بايد به گونه اى ساخته و پرداخته شود كه از يك فرد به ديگرى منتقل

شود و ساختار اين تجربه ايجاب مى كند كه از ديدگاه ديگران مورد بررسى قرار گيرد، تا

آنها اثر آن را در زندگى فرد، درك كنند و معنا و فايده آن بيشتر گردد و لذا على عليه السلام مى گويد: «...امّا در كار و كردارشان نيك نگريسته ام، در اخبارشان انديشيده ام، در ميان

آثار برجاى مانده شان گرديده ام، آن چنان كه خود يكى از آنان شده ام. حتّى چون جريان

گذشتگان بر من انجاميده است، گويى با اوّلين تا آخرين فردشان زيسته ام.(3)»

امام على عليه السلام اختلاف نسلها را مورد توجّه و حسابرسى قرار مى دهد و

ص: 537


1- - نهج البلاغه، نامه 31 - مترجم.
2- - على محمّد حسين اديب، منهج التربية عند الامام على، دارالكتاب العربى، بيروت، چاپ دوم، سال 1399 م، ص 52 - مترجم.
3- - همان.

نمى خواهد كه اخلاق نسل قديم بر نسل جديد تحميل شود، زيرا رابطه ميان انديشه پيشينيان و نسلهاى آينده، رابطه آزادانه تأثير متقابل است كه اجبار و تحميل را نمى پذيرد، بلكه بر پايه اختيار و قانع شدن استوار است.

او چهارچوب رابطه ميان اخلاق و زمان را بر پايه هاى فهم درست از متغيرات بزرگى قرار مى دهد كه ممكن است به سراغ نسلهاى آينده بيايد. به عنوان مثال، زمان در حركت هميشگى است كه دوش به دوش آن، جوامع نيز در حركتند و معناى اين حركت آن است كه مفاهيم و اخلاق نيز تغيير خواهد كرد. از اين رو، امام على عليه السلام در ضمن سخنى كوتاه، حكمت تربيتى تاريخى را بيان مى كند و مى گويد: «فرزندانتان را مجبور نسازيد كه بر اخلاق شما باشند، زيرا آنان براى زمانى بجز زمان

شما آفريده شده اند.»

امام على عليه السلام با بيان اصول جاودانه تربيتى خويش، مسلمانان را مورد خطاب قرار مى دهد و بر پاى بندى به سنّتهاى حق - كه در ساختار جوامع قابل تبديل نيست - و نگهدارى از مؤلفه هاى پيشرفت و بالندگى آن، پاى مى فشارد. چه، اين سنّتها موجب مى شود كه جوامع انسانى هميشه در حالى پيشرفت باشند و قدرت همبستگى خود را حفظ كنند، چرا كه اين سنّتها به طور طبيعى در حال پيشرفت هميشگى و نيرومند هستند و اصول عادلانه آن هيجگاه تغيير نمى كند.

بر خلاف سنّتهاى عقب افتادگى و اختلاف طبقاتى كه موجب چند دستگى و درگيريهاى ضدّ انسانى مى شود و در اين گونه سنّتها ارزشها و خونهاى انسانى به طور يكسان، به هدر مى رود.

امام على عليه السلام خطاب به گروهى از مسلمانان مى گويد:

«آن جا كه بى هيچ راهنمايى با يكديگر بر خورد مى كرديد. زمين را مى كاويديد و به آب نمى رسيديد. با تكيه بر سنّتهاى حق، پرچم هدايت را در گمراهه ها برايتان بر افراشتم.(1)»

ص: 538


1- - نهج البلاغه، خ 4 - مترجم.

آرى، سنّتهاى حق و اصول آن، خود، دليل و هدف اند و نمى توان اين سنّتها را پياده كرد مگر از طريق نيروى فكرى و مادى بزرگى كه جامعه بشرى را هماهنگ سازد و اين جامعه بتواند عمليات دگرگونى اجتماعى را به نفع انسانها انجام دهد.

«اينك به طلايه دار بزرگ تربيتى خويش گوش فرا مى دهيم كه چگونه به كسانى يورش مى برد كه هنوز از مهارتها و تجربه هاى زندگى بهره نگرفته اند و زمينه دگرگونى

و سازگارى آن را با مقتضيات زندگى گواراى انسانى كه ما آرزويش را داريم، آماده نكرده اند: زندگى كه در آن، كارهاى زشت ما نباشد و انسان مقهور سلطه محيط اجتماعى خويش نگردد:

«آرى، دنيا براى راستان سراى راستى، براى دنياشناسان سراى عافيت، براى توشه گيران سراى بى نيازى و براى پندپذيران سراى پند و اندرز است. سجده گاه دوستان خدا، جايگاه درود فرشتگان حق و فرود وحى الهى و سودا سراى اولياى خداست كه در دنيا رحمت را فراچنگ آوردند و بهشت را سود بردند. اينك چه كسى مى تواند دنيا رانكوهش كند، در حالى كه خود، جدايى اش را اعلام كرده، دورى خويش را فرياد زده، از نابودى خود و اهلش خبر داده است؟ بدين سان دنيا همواره با گرفتاريهايش گرفتارى مطلق را مجسم و با شادى خود به شادى مطلق تشويقت كرده است. شامگاهان، عافيت را مى نمايد و بامدادان چهره اى از فاجعه را نشان مى دهد، انگيزش و اخطار و تهديد و

هشدار را در هم آميزد. فردا كه پشيمانى به بار آورد، گروهى دنيا را نكوهش مى كنند، ولى

گروهى ديگر در قيامت آن را مى ستايند، همانهايى كه دنيا حقايق را ياد آورشان بود و آنان نيز به يادش آوردند. دنيا از رخدادهايش با ايشان سخن گفت و آنان تصديقش كردند و دنيا پندشان داد و آنان پذيرفتار پندش شدند.(1)»

«امام على عليه السلام اين چنين، اندرزها، مهارتها و تجربه هاى سودمند را در سنّتهاى محيط اجتماعى مى بيند.(2)»

مكتب تربيتى امام على عليه السلام كه همان مكتب تاريخى انسان به شمار مى رود، مكتبى است كه تمامى اصول را براى تربيت انسانى كه به كمالات گرايش دارد يعنى

ص: 539


1- - نهج البلاغه، قصارالحكم 131 - مترجم.
2- - على محمّد حسين اديب، منهج التربية عند الامام على، ص 49 - مترجم.

انسانى كه الگوى عالى براى همه انسانها باشد، در خود دارد.

«وقتى گنجينه حكمتى را جستجو مى كنيم كه امام على عليه السلام آن را از لحاظ رهنمونى و شيوه زندگى براى ما باقى گذارده است، بخوبى و روشنى، نشانه هاى انسان نمونه اى را مى يابيم كه همواره آرزوى بشريت، آرمان اصلاح طلبان و معيار فراخوانهاى فراخوانندگان است.» چنان كه عبدالفتاح عبدالمقصود مى گويد: ويژگيهاى اين انسان نمونه در تعريفى كه امام على عليه السلام از اين انسان ارايه مى دهد، آمده است:

«در هر يك از پرهيزگاران اين نشانه ها را مى بينى: توانمندى ويژه اى در ديانت، دور انديشى خاصى به همراه نرمش، ايمانى در حدّ يقين، حرصى در دانش اندوزى، دانشى توأم با متانت، ميانه روى در عين بى نيازى، خشوع و فروتنى در عبادت، زندگى آراسته اى در هنگام نيازمندى، صبرى شگفت در سختى، تلاشى پيگير در جستجوى حلال، نشاطى ناباور در هدايت و گريزى بى برگشت از آز. او با آن كه تمامى لحظه هايش از كارهاى شايسته لبريز است، همواره نگران است...

«هر شامگاه در انديشه شكر و هر بامداد در انديشه ذكر است... او همواره با خويش درگير است تا اگر نفس از انجام دادن مسؤوليتها با ناخوشى سرباز زد، آنچه را نفس خوش مى دارد از او دريغ ورزد. فرد با تقوا را ارزشهايى موجب روشنى چشم است كه زوال نمى پذيرد و نسبت به آنچه ماندنى نيست زهد مى ورزد، همواره از او انتظار نيكى مى رود و همگان از آزارش در امانند...

«كسانى را كه بر او ستم كرده اند، مى بخشايد و آنان را كه محرومش كرده اند، از دهش خويش بهره مند مى سازد و به آنهايى كه از او گسسته اند، مى پيوندد... در مورد كسى كه دشمنش مى دارد، ستم نمى كند و براى آن كه دوستش مى دارد دست به گناه نمى آلايد. به حقوق ديگران اعتراف مى كند، پيش از آن كه بر او شهادتى دهند...در مرز باطل گام نمى زند و از مرز حق پاى بيرون نمى نهد... براى آسايش مردم، خود را در رنج مى افكند...اگر از كسى فاصله گيرد، به دليل زهد و وارستگى است و چون نزديك شود، به انگيزه نرمش و مهرورزى است. نه دورى اش از سر خود بزرگ بينى است و نه نزديكى اش از سر مكر و نيرنگ....(1)»

ص: 540


1- - نهج البلاغه، خ 193 - مترجم.

امام على عليه السلام خود، اين روش اخلاقى شايسته را برگرفت و تو گويى خويشتن خويش را در قالب آن فرو ريخت و گويى الگوها و اصول آن، جايگاه حركت گامهاى او، سرچشمه رفتار او، و شيوه زندگى اوست كه براى وى مجسم مى شود و بر طبق آن حركت مى كند و به سوى آن تمامى مردم را فرا مى خواند تا همين شيوه را در پيش گيرند و با آن زندگى كنند زيرا اين، تنها شيوه اى است كه آنها را به گونه اى بارخواهد آورد كه از دروازه آخرت وارد دنياى شان شوند و آخرتشان را به وسيله دنياى شان بسازند. به وسيله اين روش است كه اعضا فرمانبردار و دلها پاكيزه مى شوند و انسانيت آنان نيرومند مى گردد و لذا هيچ كدام از آنان سخنى بر زبان نمى راند و كارى انجام نمى دهد، مگر با وجدان خالص و نيت پاك و اراده اى كه هواى نفسانى و گمراهى در آن وجود ندارد. چنين فردى در آشكار و پنهان و در فريادها و رازهايش، خدا را ياد مى كند، آن چنان كه گويى او را مى بيند.(1)»

ص: 541


1- - عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب.

ص: 542

بخش يازدهم: نهج البلاغه جلوه گاه بلاغت

اشاره

ويژگيهاى متن

روانى متن

گزينش واژگان

قدرت بيان

سادگى بيان

كوتاهى جملات

كثرت صيغه هاى انشايى

مثالها و نمونه ها

امتيازى ويژه

بخش پايانى

ص: 543

ص: 544

متن نهج البلاغه، - كتاب امام على عليه السلام- از نفوذ فوق العاده، استحكام و ارزش والايى برخوردار است و اين نفوذ، الگوى ارتباط ميان انديشه و سبك [گوينده اين سخنان]را به خواننده و شنونده ارايه مى كند. چرا كه ما يك نوع نثر مصنوع، يا نثر فنّى داريم كه بر پايه نوآورى شكل و نماى سخن استوار است و اين سخن، محصول كار و تلاش هنرمند خلاق و نوآور است، ليكن به عنوان يك شكل جامع هنرى - خواه به شكل انتزاعى، خواه به شكل نمادين و خواه به شكل كلاسيك - از ويژگيهاى خالص هنرى برخوردار مى باشد.

گاهى متن به تابلويى مى ماند كه طبيعت يا واقعيت را به تصوير مى كشد و يا [به بيانى ديگر] ابزارى است كه با بهره گيرى از تمامى توانمنديهاى بيانى ممكن، ذات شخص گوينده را بيان مى كند. معمولاً سخن نثرى به بيان كشاكش موجود ميان قطب ذات و قطب واقعيت مى پردازد كه مجازهاى لغوى، حشو، يا فاصله ها و يا كاستيها آن را همراهى مى كند.

بيان نثرى براى بيان انديشه ها، معمولاً راهها و شيوه هايى را در پيش مى گيرد كه از لحاظ موفقيّت در درجات مختلفى قرار دارد، چرا كه نثر، گاهى به انديشه ها مى رسد، گاه از آن پيشى مى گيرد و گاهى از آن عقب مى افتد و نيز وقتى كه اين نوع بيان، با انديشه ها تماس حاصل مى كند، گاه آشكارا آن را بيان مى كند، گاه با الهام،گاه با روشنى كامل و گاه با اشاره.

در بلاغت امام على عليه السلام نمونه اى عالى از سخنى به چشم مى خورد كه با شخصيت او همخوانى دارد و نشان مى دهد كه امام على عليه السلام بر نفس خويش سلطه دارد، سلطه اى كه ديدگاه او نسبت به جهان هستى نيز از آن سرچشمه مى گيرد.

رفتار امام على عليه السلام همان سرشت حق جويانه و راستين او را كه در بيان

ص: 545

انديشه هاى او؛ و در بلاغت بيانى او تبلور يافته، بخوبى روشن مى كند.

از اين رو، سخن امام على عليه السلام انديشه هاى او را با صداقت كامل منتقل مى كند،

بدين معنا كه او تصويرى از بلاغت ارايه مى دهد كه داراى معيار دقيق است و از هر نوع بلاغت سبكى و ظاهرى كه دستخوش تغيير مى شود، دورى مى ورزد.

امام على عليه السلام در هنرهاى خلاق بلاغى اش حقيقتا توانمند بود، ليكن هدف او از بلاغت، تنها رساندن و انتقال انديشه ها نبود. چه، انديشه ها از طريق هنرهاى شگفتى آور بلاغى به ديگران رسانده مى شد به سخنى روشنتر: بلاغت با بيانى كه از استعداد بلاغى شگفت انگيز نشأت مى گرفت، زيباييهاى بلاغى را بر معانى مى افزود. به عنوان نمونه، معانى اى هستند كه آرايه هاى لفظى با اين معانى درهم مى آميزد و پيرامون آنها حلقه مى زند و اين امر، قدرت بيانى را كه به صورت نثر و شعر در عصر جاهليت انتشار يافته است، نشان مى دهد.

امّا بلاغت على بن ابى طالب عليه السلام در متنى تبلور يافت كه همچون مولودى جديد از رحم زبان زاده مى شد و در عين حال، از جهان انديشه ها نيز بسان انديشه نو و خيره كننده بيرون مى آمد.

او مسائل فكرى خويش را به گونه اى بيان مى كرد كه گويى اين مسائل يك مرتبه و ناگهانى پيدا مى شود. همچنين مسائل معمولى و مشترك فكرى خود را نيز به گونه اى بازگو مى كرد كه گويى داده هاى جديدى است، چرا كه قدرت بلاغى او جديد و توليدى بود.

به عنوان مثال، سخن براى اين كه وظيفه خاص خود را انجام دهد، به طور كامل بيان مى شود، هر چند در مرحله بعدى ممكن است بيانگر شيوه هاى رفتارى هم باشد.

ليكن امام على عليه السلام به رغم اين كه به شوخى تمايل داشت، حتّى لحظه اى از رسالت خويش دور نمى شد و اين اوجگيرى جديّت، بر اثر بر دوش گرفتن بار

ص: 546

سنگين و پايدار مسؤوليت بود.

او در اداى رسالت خود، صداقت كامل داشت و بدين سبب، ميان راستگويى او و ديگر انواع راستگويى از قبيل راستگويى مرحله اى، موقت و ناپايدار، تفاوت چشمگيرى را مشاهده مى كنيم.

چرا كه چندين نوع راستگويى وجود دارد و همچنين، يك نوع راستگويى است كه در يك مناسبت راستگويى به شمار مى رود و در مناسبتى ديگر چنين نيست. امّا امام على عليه السلام در همه جا و در همه مناسبتها راستگو بود. زيرا انديشه هاى او، لايه هاى آلوده، زياده رويها و انحرافهايى را كه ميان مردم و حق حايل مى شوند، مى شكافت.

بنابراين، سخن على عليه السلام هم انديشه است و هم ابزار انتقال انديشه، هم محتواست و هم شكل و صورت كه اين محتوا و شكل در بيان مفاهيم قطعى و درست، دست در دست يكديگر داده اند. امام على عليه السلام از يكسو خود را در اين مفاهيم بروز مى دهد و از سوى ديگر آن را به ديگران مى رساند اين دو سو، در انجام يك عمل به يكديگر كمك مى كنند و آن اين كه درستى قضيه را پى ريزى و ديگران را براى همخوانى با اين درستى آماده مى كنند.

بر اين اساس، سخن در نهج البلاغه صرفا يك قطعه بلاغى زيبا نيست، بلكه يك وظيفه مستحكم و ميوه درهم آميخته شدن طبيعى بلاغت با انديشه است و بر اثر همين در هم آميخته شدن است كه انديشه هاى نو و پديده هاى نوين زبانى و بيانى به وجود مى آيد.

به طور يقين، سخنى ادبى كه بر اثر ارزشمندى اش - پس از سپرى شدن شرايطش - به صورت يك موجود كاملاً مستقل و متكى به خود در مى آيد، در حقيقت بيانگر سرشت صاحب خويش مى باشد، چرا كه سخن، همان شخصيتى است كه چندين شخصيت ديگر را پرورش مى دهد و اين شخصيتها نيز وظايف

ص: 547

مشخص او را بر عهده دارد.

در سخن ادبى، تك تك كلمات، يك موجود زنده است كه بيهوده آفريده نشده است. البتّه ضرورت ندارد كه انشاهاى هنرى نويسنده، از لحاظ ظاهرى به صورت سخن ادبى باشد، ليكن براى نويسنده واقعى ضرورت دارد كه ژرفاى انديشه او در حركت زيرين سخن تجسم يابد.

به عنوان مثال، ابوتمام الفاظش را به گونه اى به حركت در مى آورد كه «گويى آنها مردانى هستند كه بر اسبان خود سوار شده، سلاحهاى خود را بر گرفته و براى حمله آماده شده اند.» بحترى به گونه اى الفاظش را به حركت در مى آورد كه «گويى آنها زنان زيبايى هستند كه جامه هاى رنگين بر تن كرده و خود را با انواع زيورها آراسته اند.» چنان كه ابن اثير موصلى مى گويد: ابو تمام در پشت صحنه هاى الفاظ و اشخاص حضور داشت و بحترى نيز چنين بود، ليكن هر كدام با سرشت خود و با گزينه هاى پنهان و يا آشكارش.

قدرت زبانى و بيانى امام على عليه السلام فوق العاده بود، ليكن هدف او اين بود كه هميشه معنا را درست بر طبق ديدگاه فلسفى و انديشه هاى جامع خود بيان كند، انديشه هايى كه او به خاطر نشر آن مى جنگيد. از آن جا كه منابع ثروت فكرى امام على عليه السلام متعدد و سرشت او غنى بود، سخن او نيز مفاهيم متنوع و بسيار غنى در خود داشت. چه، او در قله بلند ايجاد ارتباط ميان معنا و لفظ قرار دارد.

سيد رضى در مقدمه نهج البلاغه مى گويد:

«اميرمؤمنان عليه السلام فصاحت را آبشخور و بار انداز است و بلاغت را زمينه و زادگاه. اوست كه سخن و سخنورى را راز بگشود و قانونمندى آن را پى نهاد. سخنوران را الگوى پويايى آموخت و واعظان خوش بيان را نيرو بخشيد. با اين همه، او همچنان در اين ميدان برنده است و ديگران بازنده، او پيشتاز است و جز او وامانده...و امّا سخن او دريايى است خروشان و اقيانوسى است بى كران.

«از شگفتيهايى كه در انحصار على عليه السلام است و كسى با او در آن انباز نيست اين كه چون ژرف بينى انديشمند، سخن آن حضرت را - كه در مثل زمينه زهد است - بنگرد و به دل

ص: 548

نگذراند كه اين سخن از آنِ كسى است كه جايگاه والا، فرمانروايى بى چون و چرا و سلطه اى فراگير دارد، بى ترديد، آن را سخن زاهدى ارزيابى كند كه به زهد بسنده كرده، يك سره به عبادت پرداخته، به خانه نشينى گراييده، يا گريزان از همه زندگى، دل كوهى را برگزيده است؛ نه جز دَمْ و بازدم خود، آوايى شنود و نه جز تن خود، كسى را ديدار كند. هرگز باورش نشود كه آن سخن رزمنده اى است سلحشور كه در كف شمشيرى آخته دارد، سرها از تن براندازد، با قهرمانان گلاويز شود، در بازگشت از ميدان از شمشيرش خون ببارد و جانها را از تنها بيرون راند!(1)»

نظير اين سخن را شيخ محمّد عبده در مقدمه نهج البلاغه مى گويد:

«برخى از صفحات نهج البلاغه را در موضوعهات گونه گون مورد بررسى و تأمل قرار دادم و هر جا كه مى رسيدم، خيال مى كردم كه جنگهايى [در زمينه فصاحت و بلاغت] در گرفته، يورشهايى انجام شده، بلاغت را كشورى است و فصاحت را يورش و حمله اى. لشكرهاى سخن و گردانهاى بيان در صفوف منظم و به هم پيوسته، با شمشير درخشنده و نيزه گندومگون با يكديگر سرگرم رزم و پيكارند و جز اين نديدم كه حق پيروز و باطل ورشكسته است...آن خردمندى كه اين كشور را اداره مى كند و آن قهرمانى كه اين يورش را انجام مى دهد و پرچم پيروزى را بر دوش مى گيرد، او اميرمؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام است.

«از اين رو، يك بار، من خود را در جهانى مى ديدم كه روحهاى بلندى آن را از معانى مى سازند، روحهاى بلندى كه جامه هاى درخشان و زيباى الفاظ را بر تن كرده اند، گرداگرد اشخاص پاك مى چرخند، به دلهاى روشن نزديك مى شوند، راه راست را به آنها الهام مى كنند و هدف درست را به آنها نشان مى دهند.

گاهى جملات از چهره هاى زشت و غمگين و دندانهاى برآمده اى پرده بر مى گرفت كه خود را براى حمله آماده ساخته بودند سپس حمله مى كردند و در نتيجه دلها از خود بى خود مى شد و خاطره ها از آرمان خويش فاصله مى گرفت. گاهى مى ديدم عقل نورانى را كه به مخلوق جسمانى شباهت ندارد، از افق الهى جدا گشته و به روان انسانى اتصال يافته و او را از جهات طبيعت عارى كرده و به ملكوت اعلى مى برد و در جهان نور و عالم قدسى سكنى مى دهد.»

در ميان اديبان عرب، همگى در اين باره هم رأى اند كه سخن امام على عليه السلام پس از سخن خداوند و سخن پيامبرش، برترين، رساترين، پرمحتواترين و شيواترين سخن است.

ص: 549


1- - سيّد رضى، نهج البلاغه.

نهج البلاغه، داراى سيصد خطبه، يكصد نامه و پانصد حكمت است.

نويسندگان، اديبان، انديشمندان، صوفيان، دانشمندان، زاهدان و عارفان از چشمه زلال و روان اين كتاب سيراب شدند. عبدالحميد كاتب مى گويد:

«هفتاد خطبه از خطبه هاى اصلع [= على بن ابى طالب عليه السلام] را حفظ كردم. سپس اين خطبه ها جوشيد و جوشيد.(1)»

ابن نباته مى گويد:

«گنجينه اى از سخنى را حفظ كردم كه بخشش از آن، تنها موجب افزايش آن خواهد شد. صد بخش از اندرزهاى على بن ابى طالب عليه السلام را حفظ كردم.»

سيّد مرتضى مى گويد:

«حسن بصرى فوق العاده خوش بيان بود، اندرزهاى رسا و دانش بسيار داشت. در حالى كه تمامى سخنان او درباره اندرز و نكوهش دنيا و يا بيشترينه آن - از لحاظ لفظ و معنا و يا تنها از لحاظ معنا - از سخنان على بن ابى طالب(رض) گرفته شده است. بنابراين، او پيشوا و مقصود است.(2)»

استاد حسن سندوبى مى گويد:

«آشكار است كه عبداللّه بن مقفع بلاغت را از خطبه هاى على بن ابى طالب آموخت و به همين سبب مى گويد: «به اندازه اى از چشمه هاى سخنان على عليه السلام نوشيدم كه سيراب

شدم، ليكن آنها را به صورت شعر نيافتم، زيرا نه اين سخنان، شعر و قصيده است و نه سخنانى جز آن سخن.(3)»

نهج البلاغه يكى از منابع سترگ بيان و بلاغت و نيز منبع رياضت و تصوف در اسلام بوده است. افزون بر اينها، اين كتاب معدن ثروتمندى از اصول توحيد و فلسفه اسلامى (دانش كلام) است كه متكلمان بعدها با شرح و تفسير، آن را گسترش دادند و همچنين در تمامى ابعاد اجتماعى، اخلاقى و دينى و ديگر ابعادش يكى از

ص: 550


1- - ثعالبى، ثمار القلوب مصادر نهج البلاغه.
2- - شريف مرتضى، امالى المرتضى، انتشارات كتابخانه آيه اللّه مرعشى نجفى، چاپ اوّل، 1325 ه ، ج 1، ص 107 -مترجم.
3- - جاحظ، البيان و التبيين، ج 1.

درياهاى بزرگ انديشه اسلامى به شمار مى رود.

همچنين، نهج البلاغه، دفترى است مالامال از عناصر واقعى تاريخى كه پژوهشگر و تاريخ نويس را به سوى حقيقت خيره كننده مى كشاند و بسيارى از حقايق مذهبى، توحيد، منزه جلوه دادن آفريدگار، صفات او، عدالت، جبر، اختيار و امثال آن را مجسم مى سازد.(1)

نهج البلاغه - كتابى كه گفتارها، نامه ها و سخنان على بن ابى طالب را در بردارد و سيّد رضى اين نام را بر آن نهاده است - نخستين گردآورى ميراث امام على عليه السلام نيست، زيرا سخنان آن حضرت، پيش از زمان سيّد رضى نيز مورد توجّه و بهره بردارى دانشمندان و اديبان بوده است. گروهى از آنان به گردآورى گفتارهاى پراكنده و سامان دادن سخنان بى همانند او پرداخته و حتّى از اين سخنان، مجموعه هاى فراوانى گردآورى شد و گروهى ديگر اين سخنان را حفظ كردند و در سخنان و گفتارهاى خويش از آنها كمك گرفتند. گروه سومى هم بخش بزرگى از سخنان امام عليه السلام را به تأليفات ادبى، تاريخى و اخلاقى خود، پيوست دادند و همين تأليفات و مجموعه ها، منبع اصلى بود كه سيّد رضى از ميان آنها اين مجموعه، يعنى نهج البلاغه را گزينش كرد و اين سخنان شگفت انگيز و ارزشمند را از ميان آن بيرون آورد.(2)

گفتارهاى امام على عليه السلام كه در دسترس مردم قرار دارد، بيش از چهارصد گفتار [= خطبه] است. مورخ مشهور، ابن واضح يعقوبى، در گذشته سال 392ه . در كتاب: «مشاكلة الناس لزمانهم» مى گويد:

«گفتارهايى را كه مردم از امام على عليه السلام حفظ كردند، به چهار صد گفتار مى رسد و اينها همان گفتارهايى اند كه در دسترس مردم قرار دارند و آنان در سخنرانيهاى خود

ص: 551


1- - عبداللّه حسين، مصادر نهج البلاغه.
2- - همان.

از آنها بهره مى گيرند.»

مسعودى، در گذشته سال 346 ه . در كتاب «مروج الذهب» جزء دوم مى گويد:

«آنچه مردم از گفتارهاى او در ساير جايگاههاى وى حفظ كردند، به چهار صد و هشتاد و اندى مى رسد كه آن حضرت اين خطبه ها را به طور بداهه، ايراد مى كرد و مردم اين گفتارها را هم با زبان و هم در عمل با يكديگر دست به دست مى كردند.» پيشتر اشاره كرديم كه گروهى از دانشمندان، پيش از آن كه سيّد مرتضى به دنيا بيايد، به گردآورى سخنان امام على عليه السلام پرداختند. ليكن اين مجموعه ها همچون ساير ميراث عربى ما، با گذشت زمان، از بين رفته و تنها نامهاى آنها باقى مانده اند.(1)

ص: 552


1- - عبداللّه نعمه از مجموعه هاى زير نام مى برد: 1- كتاب خطب علىع و كُتُبِه الى عماله، نگاشته ابوالحسن على بن محمّدبن عبداللّه مدائنى، متولّد 135 ه .، متوفاى 215 - 225 ه . 2- كتاب خطبة على كرم اللّه وجهه، نگاشته هشام بن محمّدبن سائب كلبى، متوفاى سال 204 - 206 ه . 3- كتاب الخطب الامام على، نگاشته ابواحمد عبدالعزيزبن يحيى بن عيسى جلودى ازدى بصرى، متوفاى سال 332ه . وى از شيوخ بصره و از اخباريون اين شهر بوده است و در حدود سيصد تأليف دارد. 4- كتاب رسائل على. 5- كتاب ذكر كلام على فى الملاحم. 6- كتاب مواعظ امام على. 7- كتاب قوله فى الشورى. 8- كتاب الدعاء عن الامام. 9- كتاب بقية رسائله و خطبه و ادل مناظراته. 10- كتاب بقية مناظراته. 11- كتاب ما كان بين على و عثمان من الكلام. كتابهايى كه نام برده شد همگى اثر جلودى است كه پيشتر از آن ياد كرديم. كتاب جلودى درباره خطبه هاى امام على(عليه السلام) تا اوائل قرن نهم در دسترس علما بوده است و شيخ حسن بن سليمان حلى در كتاب خويش به نام «المختصر» قسمتى از خطبه امام على را از همين كتاب جلودى نقل كرده كه آغاز آن چنين است: «انا فقأت عين الفتنة....» 12- كتاب خطب اميرالمؤمنين، نگاشته عبدالعظيم،بن عبداللّه بن على بن حسن بن زيدبن حسن، متوفاى سال 252 ه . 13- كتاب الخطب لاميرالمؤمنين، نگاشته ابو اسحاق نهمى ابراهيم بن سليمان بن عبداللّه بن خالد كوفى خراز. نجاشى با سه واسطه از او روايت مى كند كه آخرين فرد آنان حميدبن زياد كوفى، متوفاى سال 310 ه .است. 14- كتاب خطب اميرالمؤمنين، اثر ابراهيم بن حكم بن ظهير فزارى. طوسى در «الفهرست» گفته است: «او صاحب تفسير از «سدى» است و سدى بزرگ، همان ابو محمّد اسماعيل بن عبدالرحمن كوفى مفسر است كه در حدود سال 128ه . در گذشته است. سدى صغير، نوه سدى كبير، محمّدبن مروان بن عبيداللّه بن اسماعيل سابق است كه از محمّدبن سائب كلبى، كتاب تفسير را روايت مى كند. 15- كتاب الخطب لاميرالمؤمنين، اثر ابويعقوب اسماعيل بن مهران بن محمّدبن عمربن ابو نصر سكونى. 16- كتاب الملاحم للامام، اثر ابو يعقوب كه نام برده شد. 17- كتاب خطب اميرالمؤمنين على الناس فى الجمع و الاعياد و غيرها، اثر ابو سليمان زيدبن وهب جهنى كوفى، متوفاى سال 80 - 96 ه . 18- كتاب خطب اميرالمؤمنين، نگاشته ابوالخير صالح ابوحماد سلمه رازى. 19- كتاب خطب اميرالمؤمنين، از صادق، متوفاى سال 148 ه .روايت شده است. 20- كتاب خطب امير المؤمنين، اثر ابومحمّد و يا ابوبشر مسعده بن صدقه عبدى. 21- كتاب خطب امير المؤمنين، به روايت ابو عبداللّه محمدبن عمر واقدى اسلمى. شيخ ابو غالب زرارى به اسناد خودش به واقدى آن را روايت كرده است. رازى در سال 368 ه .در گذشته است. 22- كتاب رسائل المؤمنين، اثر ابراهيم بن محمّدبن سعيدبن هلال ثقفى، در گذشته سال 283 ه .او از فرزندان سعيدبن مسعود، برادر عبيدبن مسعود صاحب واقعه جسر با پارسيان و عموى مختار ثقفى است. او اثرى به نام «كتاب الخطب السياره» نيز دارد. 23- كتاب الخطب، نگاشته محمّدبن عيسى بن عبداللّه بن سعد اشعرى. 24- كتاب مأة كلمة من كلام اميرالمؤمنين. جاحظ متوفاى سال 257 ه .آن را گردآورى كرده است. 25- كتاب ابى العباس يعقوب بن احمد الصيمرى الّذى جمعه من كلام على رضى اللّه عنه و خطبه، اين كتاب را شارح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد در هنگام شرح نامه على به معاويه ياد كرده است آغاز اين نامه چنين است: «و كيف انت صانع اذا تكشفت عنك جلابيب ما انت فيه....» 26- كتاب الخطبة الزهراء لاميرالمؤمنين، اثر ابومخنف لوط بن يحيى بن سعيدبن مخنف بن سليم ازدى، متوفاى سال 158 ه . طوسى آن را در «الفهرست» با سند خودش روايت كرده و گفته است: احمدبن محمّدبن موسى از ابن عقده از يحيى بن زكريا از ابن شيبان از نصربن مزاحم از ابو مخنف از عبدالرحمن بن جندب از پدرش، آن را به ما خبر داد و گفت: اميرمؤمنان به ايراد سخن پرداخت و آنگاه خطبه را ياد كرده است. اين خطبة الزهراء را ابن عبدربّه نيز در «عقدالفريد» آورده است و آغاز آن چنين است: الحمدللّه الّذى هو اوّل كل شى ء و بديه و منتهى كل شى ء و وليه... در اين خطبه مى گويد: ملائكة خلقتهم و اسكنتهم سماواتك و ليست فيهم فترة و لاعندهم غفلة. سپس در اين خطبه مى گويد: لم يسكنوا الاصلاب و لم تضمنهم الارحام... اين خطبه طولانى مى باشد و پايان آن چنين است: انّك ولىّ كريم. 27- كتاب خطب اميرالمؤمنين مع شرحها، اثر قاضى القضاة در دستگاه فاطميون، ابوحنيفه نعمان مصرى، متوفاى سال 363 ه .ناشر كتاب «الهمة معرفة الائمة» دكتر محمّد كامل حسين از اين كتاب نام برده و آن را از استاد خاورشناس، ايوانف، در كتاب: «المرشد الى ادب الاسماعيليه» نقل كرده است. عبداللّه نعمة پس از ان كه اين همه كتاب را نام مى برد، مى پرسد: «كجاست آن تأليفاتى كه درباره خطبه ها و سخنان امام علىع پديد آورده شده بود؟ كجا رفت آن چهار صد خطبه از سخنان او؛ و يا بيشتر كه مردم آنها را حفظ كرده بودند؟ كجاست سخنان او كه نويسندگان و گويندگان خوش سخن آنها را حفظ مى كردند؟ آيا تمامت آنچه گفته شد، دليل بر اين نيست كه آنچه را سيّد رضى در نهج البلاغه گرد آورده، تنها بخشى از آن سخنانى است كه نوشته شده، حفظ گرديده و در ميان مردم، مشهور بوده است؟ آيا اين همه آثار و كتاب، براى درهم كوبيدن كسانى كه نسبت دادن نهج البلاغه به امام على(عليه السلام) را ساختگى و دور از واقعيت مى دانند، بسنده نيست؟

ص: 553

ويژگيهاى متن

ارزش بنيادين متن گفتارها و نامه هاى امام على عليه السلام در اين تجسم يافته است كه در فعاليتهاى فكرى و كلامى او، ما شاهد خلاقيت و نوآورى متن، هم در سطح شفاهى و هم در سطح كتبى هستيم و اين ويژگى تنها به امام على عليه السلام اختصاص دارد.

ويژگى ياد شده، امام را در پيشاپيش تمامى نويسندگان برجسته اى قرار مى دهد كه به نگارش متون مى پردازند. چه، اين نويسندگان به نقاشان و پيكرتراشانى مى مانند كه پس از مدتها انديشيدن، نقشه كشيدن و تمرين كردن و نيز پس از بارها بازنگرى منتقدانه و سرانجام به سوى محصول نهايى هنرى رفتن، الگوهاى خود را ارايه مى دهند. در حالى كه امام على عليه السلام بدون انديشه قبلى، مستقيما و فورى به عمل ابتكارى دست مى يازد و بدين ترتيب، سخن بالبداهه او از لحاظ استحكام و زيبايى همچون سخن مكتوب است. آنچه مسلم است آن است كه روند گفتارهاى امام على عليه السلام با آن نحوه شگفت آورى كه در بلندى و كوتاهى دارد، نشان دهنده فعّاليّت يك انديشه خلاق و با استعدادى است كه حاكميت بلامنازع جهان

ص: 554

انديشه ها از آنِ اوست.

وجود اين ويژگى براى نيرومندى متن، هم در سخنان بالبداهه و هم در نوشتار براى هيچ كس ديگرى امكان پذير نيست، جز على بن ابى طالب عليه السلام كه از علوم وهنرها و تواناييهاى حيرت آورى برخوردار است.

به رغم اين كه سخنان امام على عليه السلام در چهار چوب محكم و استوار، سخنانى است سياسى، فقهى، آموزشى و اندرز دهنده، ليكن اين سخنان از ويژگى رياضى گونه بودن كه در ساختار سخن او به عنوان يك متن كامل و غنى، تجسم يافته، نيز برخوردار است.

ويژگى رياضى گونه بودن در ساختار سخن ادبى بر دو پايه استوار است: پايه نخست: همان اصل ساختار سخن و پيوندهاى درونى آن است. پايه دوم تنظيم و ساماندهى فضاى اين سخن مى باشد.

پايه و يا عنصر نخست، عنصر نحوى است كه سخن ادبى را از خطاهاى زبانى و پديده هاى غير نحوى نگاه مى دارد، پديده هايى كه معمولاً انسان در هنگام توصيف ادبى، ايراد سخنان حماسى و بالبداهه، بويژه اگر ايراد سخن شفاهى باشد، دچار آن مى شود.

اساس سخن در هنگام ايراد سخن از ديدگاه امام على عليه السلام اساس نحوى است،

زيرا او خود، نخستين كسى است كه نحو عربى [= علم نحو] را به وجود آورد.

او در آن هنگام كه از رايج شدن خطا در زبان عربى بشدت ابراز ناراحتى مى كرد، به ابو اسود دوئلى گفت: آنچه را من بر تو ديكته مى كنم، بنويس. سپس اصول علم نحو عربى را بر او ديكته كرد كه از جمله آنها اين اصل است: «سخن عرب از اسم و فعل و حرف تشكيل مى شود و اسم از معنايى خبر مى دهد كه نه حرف است و نه فعل.» سپس بر او چنين ديكته كرد: اشيا بر سه نوع است: ظاهر، ضمير و چيزى كه نه ظاهر است و نه ضمير. در پايان راهنماييها، امام على عليه السلام فرمود: اين نحو را

ص: 555

فرابگير و بدين ترتيب، علم نحو در نزد عرب پديد آمد.

از اين جا، اساس نحوى متن در گفتارهاى على بن ابى طالب، پايگاه مادى شبكه ارتباطات درونى متن را كه ساختار بلاغى متن بر آن استوار است تشكيل مى دهد.

ترديدى نيست كه تكامل يافتن اساس نحوى و ساختار بلاغى بر محور فكرى متن استوار است و اين محور، همان محور معانى و مفاهيم مى باشد.

از آن جا كه متن علوى شرايط مادّى و زبانى اش و نيز پيوندهاى درونى اش را تكميل مى كند،يگانگى ميان ادبى بودن و فضاى معنوى متن را هم به حد كمال مى رساند. به سخنى روشنتر: متن از دو بعد سمبليك بر خوردار مى شود: بعد بشرى و بعد الهى و هر دو كاملاً يگانگى پيدا مى كنند.

عنصر دوم متن، عنصر رياضى است كه از طريق آن، به نحوى به استدلال پرداخته مى شود، چرا كه اين عنصر به گونه اى مستقيم بيان نمى شود، مگر نسبت به دريافت كننده اى كه آگاه باشد.

چه، استعداد فعال و روشنگر رياضى امام على عليه السلام تأثيراتش را بر سخنان ادبى او براى بيان انديشه ها و نيز بر ساختار لغوى و بلاغى سخنان او، منعكس مى سازد.

نظم و ترتيب رياضى در صلابت انديشه ها و در عظمت منطق و بلاغت او به چشم مى خورد و رمز آن در اين است كه او از دانش حساب آگاهى كامل داشت و همين آگاهى موجب مى شد كه به مشكلات و مسائل بسيار پيچيده در ميراث و ديگر قضايا بسرعت پاسخ دهد و آنها را حل كند.

على عليه السلام بر منبر كوفه قرار دارد و فتوايى مى دهد كه بسرعت پخش مى شودو اين هنگامى است كه از او مى پرسند: خانمى از دنيا رفته و شوهر، پدر و مادر و دو دختر او بر جاى مانده اند؟ امام عليه السلام بلافاصله پاسخ مى دهد: يك هشتم او به يك نهم تبديل شده است!

يك بار،زنى نزد امام عليه السلام شكايت كرد: برادرش مرده و از ششصد دينارى كه به

ص: 556

عنوان ميراث از او بر جاى مانده، تنها يك دينار سهم او شده است. او بلافاصله در پاسخ اين زن گفت: شايد وى همسر، دو دختر، مادر، دوازده برادر و تو را بر جاى نهاده است؟ واقعيت هم همين بود!

بدين ترتيب، شناخت او از دانش حساب، بيش از شناخت يك فقيه بود كه به حل مشكلات ميراث مى پردازد، زيرا او زيركانه به حل مسائل بسيار پيچيده اى مى پرداخت كه در آن زمان، انديشه ها از حلّ آنها ناتوان بودند.(1)

روانى متن

مفهوم و معناى مشترك واژه ها و عبارتهايى كه عموم مردم اعم از باسوادان و بى سوادان در گفتن و فهميدن آنها با همديگر شريكند، آن است كه افراد جامعه مقصود يكديگر را بفهمند و نيازهاى اساسى خود را بيان كنند. واژه ها و تعبيرهاى مشترك از همان آغاز به كارگيرى آنها كاملاً در ميان مردم رايج شده اند و بدين سبب، به دست آوردن معانى آنها به صورت يك عمل عادى، ليكن اساسى در آمده است.

تفاوت ميان سخن معمولى و سخن ادبى، تنها در كاربردهاى زبانى نيست،بلكه افزون بر آن، در گردآورى مفاهيم و چگونگى بيان آنها نيز ميان اين دو تفاوت وجود دارد. بنابراين، مسؤوليت نگهدارى معانى و بر ملا ساختن مفاهيم و نيز احراز موفقيّت در خطاب با ديگران و رسانيدن اين مفاهيم را به اذهان و دلهاى آنان، رابطه تنگاتنگ با قدرت بيانى دارد.

نويسندگان در سطح خلاقيت با يكديگر متفاوتند و به همين دليل است كه متنها در قدرت بيانى و زيبايى سبك با يكديگر تفاوت دارند.

ابن قتيبه در مقدمه كتاب مقدمه ادب الكاتب از نويسندگانى انتقاد مى كند كه حق سبك را ادا نكرده اند. او مى گويد:

ص: 557


1- - عباس محمود عقاد، عبقرية الامام على، ص 196 - مترجم.

«بسيارى از نويسندگان زمان خود را ديدم كه همچون ساير مردم اين زمان، ادّعاى فراوان دارند،ليكن بر مركبهايى ناتوان سوارند و از رنج جستجو و پژوهش شانه خالى مى كنند و زحمت انديشيدن را به خود نمى دهند، زيرا اينان مى خواهند بدون سبب، درك كنند و بدون وسيله، به هدف برسند.» ابن قتيبه حق به جانب است، چرا كه ما از اديب نمى خواهيم كه تنها معانى را به ما انتقال دهد، زيرا هدف از ادبيّات اين نيست كه وى

حقايق را بشناسد و آنها را بيان كند، بلكه خواسته ما از اديب آن است كه معانى را توأم با احساس اديب براى ما نقل كند، تا احساس ما را بر انگيزد و اين خواسته، تنها زمانى تحقق مى يابد كه بيان اديب، بيان هنرى باشد.(1)»

دكتر حوفى چندين ويژگى را در بيان على بن ابى طالب عليه السلام بر مى شمارد كه از اين قرارند:

1- گزينش واژگان: «امام على عليه السلام واژه ها را به گونه اى گزينش كرده است كه از لحاظ آواشناسى، جارى كردن اين واژه ها بر زبان بسيار ساده و راحت است، گوش از شنيدن آن لذت مى برد، با حركات نفس هماهنگ است و با عاطفه اى كه آن را برانگيخته و يا انديشه اى كه آن را ديكته كرده است كاملاً همخوانى دارد.»

اينك نمونه هايى از سخنان او را يادآور مى شويم. او در نامه اش به مأموران خراجگير خود مى گويد:

«انكم خُزّان الرعية، و وكلاء الاُمة، و سفراء الائمة»:(2)

شما ملّت را خزانه داران، امت را نمايندگان و رهبران را سفيرانيد.

همچنين در نامه اى به معاويه مى گويد:

«لستَ بأمضى على الشك منى على اليقين.»(3)

پيشروى تو در شك با پيشروى من در يقين قابل مقايسه نيست.

همانند اين سخن او:

ص: 558


1- - دكتر احمد محمّد حوفى، بلاغة الامام على.
2- - نهج البلاغه، ن 51 - مترجم.
3- - همان، ن 17 - مترجم.

«كلما أطلَّ عليكم مَنسِر من مناسِر أهل الشام أغلق كل رجل منكم بابه، و انجحر انجحار الضبّة فى حجرها و الضَّبُع فى وجارها.»(1)

هرگاه لشكرى از شاميان به سرزمين شما نزديك شود، هنر مردانتان همه اين است كه خانه هاى خويش را در فروبندند و چونان سوسماران به سوراخهاى خويش خزند، يا همانند كفتاران گريزگاهى بجويند.

اين سخن او:

«دعوتكم الى نصر اخوانكم فجرجرتم جرجرة الجمل الأَسَرِّ، ثمّ خرج الىَّ منكم جنَيْد و تذاؤب ضعيف.»(2)

شما را به يارى برادرانتان مى خوانم، امّا در پاسخ، جز آه و ناله اى - چونان ناله شتران بيمار دل خسته - نمى شنوم...و سرانجام، سپاهى اندك، نگران و ناتوان، به سويم مى آيد كه از نگاهشان دلهره مى بارد، چنان كه پندارى هر يك، رانده شدن خويش را به مسلخ، در تماشا باشد!.

اين سخن او:

«من أبطأ به عمله لم يُسرع به حسبه.»(3)

آن كه كارش مركبى كندرو باشد، نژادش شتابى ارزانى نمى دارد.

اين سخن او:

«ان تقوى اللّه دواءُ داء قلوبكم و بَصَرُ عمى أفئدتكم، و شفاء مرض أجسادكم، و صلاح فساد صدوركم، و طهور دَنَس أنفسكم، و جلاء غشاء أبصاركم، و أمنُ فزع جأشكم، و ضياء سواد ظلمتكم.»(4)

راستى كه تقواى الهى درد قلبهاتان را دارو، كور دليهاتان را بينايى، بيمارى

ص: 559


1- - نهج البلاغه، خ 69 - مترجم.
2- - همان، خ 39 - مترجم.
3- - همان، خ 33 - مترجم.
4- - همان، خ 198 - مترجم.

تن هاتان را درمان، سينه هاى فاسدتان را اصلاحگر، جانهاى آلوده تان را پاكيزگى، تيرگى چشمانتان را روشنايى، ترس و دلهره هاى درونى تان را امنيت و سياهى تاريكناتان را روشنى است.

2- قدرت بيان: علماى بيان عربى اتفاق دارند بر اين كه هرگاه سخن، لفظش بى ارزش و شكل و هيئت آن زشت باشد، مورد پذيرش نيست، هر چند بهترين معنا را در بر داشته باشد. چنان كه ابو هلال عسكرى اين موضوع را در كتاب الصناعتين ياد كرده است. نيز اين علما وحدت نظر دارند بر اين كه واژه هاى سخت و محكم، در توصيف جنگها، در هشدارها و بيم دادنهاى كوبنده و در رهايى از خشم و گرفتارى و امثال آن به كار مى رود.

امّا واژه هاى نرم و لطيف، در توصيف عشقها، يادآورى روزهاى جدايى، جلب دوستيها، تحريك احساسات و امثال آن به كار مى رود. چنان كه اين موضوع را در ضرب المثلهاى ابن اثير موصلى مى بينيم.

ما به آسانى در گفتارها و نامه هاى امام على عليه السلام چيزهايى را مى بينيم كه به نيرومندى، استحكام و عظمت توصيف مى شود و آن دسته از احساسات و انديشه هاى او را بيان مى كند كه متناسب با شدّت و نيرومندى و حرارت خود، اقتضاى بيان نيرومند و با عظمت را دارد.(1)

به عنوان نمونه از اين سخن او ياد مى كنيم:

«واللّه لا أكون كالضَّبُع تنام على طول الَّدْم حتّى يصل طالبها، و يَخْتِلها راصدها، و لكنى أضرب بالمقبل على الحق المدبَر عنه، و بالسامع المطيع العاصى المريب أبدا، حتّى يأتى على يومى»(2)

به خدا سوگند كه من نه آن كفتارم كه به ضرب آهنگهاى پياپى و طولانى صياد به

ص: 560


1- - دكتر احمد محمّد حوفى، بلاغة الامام على.
2- - نهج البلاغه، خ 6 - مترجم.

خواب رود تا جوينده اش به او برسد و نخجيرگر كمين كرده، شكارش را دست يابد. اين منم كه با نيروهاى گرويده به حق، فراريان از حق را سركوبى مى كنم و با سربازان آماده و گوش به فرمان، دو دلان وسوسه گر را در هم مى كوبم. مطمئن باشيد كه تا دم مرگ از اين روش دست نمى كشم.

اين سخن او:

«ألا و انى لم أرَ كالجنة نام طالبها، و لا كالنار نام هاربُها. ألا و أنه من لم ينفعه الحق يضرّه الباطل، و من لم يستقم به الهدى يجُرْ به الضلال. ألا و إنكم قد أُمِرتُم بالظَّعن، و دُللتم على الزاد، و إن أخوف ما أخاف عليكم اتباع الهوى و طول الأمل»(1)

هان! مايه اميدى چون بهشت نديدم كه جستجوگرش آسوده بخوابد و نيز همانند دوزخ، مايه ترسى نديدم كه گريزان از آن در بستر بى خبرى آرميده باشد. هلا! هر كه را حق سودى نرساند، باطل آسيبش مى رساند و كسى را كه هدايت [الهى] در خط مستقيم قرار ندهد، گمراهى به سقوطش مى كشاند.

هشداريد كه همگى به كوچ كردن از اين جهان فرمان يافته ايد و براى تأمين زاد راه مناسب، راهنمايى شده ايد. ترسناكترين چيزى كه از آن بر شما بيمناكم، پيروى تان از هوسها و آرزوهاى دراز است.

در سخنانيكه در آن به نهروانيان هشدار مى دهد، مى گويد:

«فأنا نذير لكم أن تصبحوا صرعى بأثناء هذا النهر، و بأهضام هذا الغائط، على غير بيّنة من ربكم، و لا سلطان مبين معكم، قد طوَّحت بكم الدار، و احتبلكم المقدار.

و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة، فأبيتم علىَّ أباء المخالفين المنابذين، حتّى صرفتُ رأيى الى هواكم، و أنتم معاشر إخفاء الهام، سفهاء الأحلام، و لم آتِ - لا

ص: 561


1- - نهج البلاغه، خ 28 - مترجم.

أبالكم - بُجرا، و لا أردتُ بكم ضُرا.»(1)

از اين بيمتان مى دهم كه مباد بى تكيه بر برهان روشنى از پروردگارتان و بدون همراهى برهانى پرتوان، در گوشه و كنار رود نهروان و در اندرون اين گودالها، از شما برجاى نماند، جز تن هاى بى جان. دنيا شما را به ورطه تباهى مى كشد و تقدير الهى بر گذرگاهتان دام مى گسترد.

مگر نه اين است كه از اين حكميت نهيتان كردم و شما گستاخانه از رأيم سرباز زديد و موضع منفى گرفتيد، تا آن جا كه من انديشه خويش را به پيروى از هوس شما سبك مغزان پوچ انديش ناگزير ساختم. آخر اى بى پدران، من كه اين فاجعه را ببار نياورده ام و هرگز زيان شما را نخواسته ام!

سخن او در هنگام حركت به سوى بصره:

«ان اللّه سبحانه بعث محمدا صلى الله عليه و آله، و ليس أحد من العرب يقرأ كتابا، و لا يدَّعى نبوّة، فساق الناس حتّى بوَّأهم محلَّتهم، و بلَّغهم منجاتهم، فاستقامت قناتهم، و اطمأنت صفاتهم. أما و اللّه إن كنتُ لفى ساقتها حتّى تولّت بحذافيرها ما عجزتُ و لا

جبنتُ، و ان مسيرى هذا لمثلها، فلأنْقُبَنّ الباطل حتّى يخرج الحق من جنبه. ما لى و

لقريش؟ و اللّه لقد قاتلتهم كافرين، و لأقاتلنهم مفتونين.»(2)

خداوند محمّد را - كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد - به روزگارى برانگيخت كه هيچ يك از عربيان كتابى نمى خواند و پيامبرى را مدّعى نبود! آنك او مردم را به پيش راند، تا در جايگاه سزاوارشان بر نشاند و به اوج آزادگى و رهايى شان رساند. چنين بود كه سر نيزه هايشان در روندى درست به كار افتاد و زيربناى جامعه شان استوارى يافت.

به خدا سوگند كه من از پيشتازان آن حركت بودم، تا كه جبهه دشمن يك سره تار

ص: 562


1- - نهج البلاغه، خ 36 - مترجم.
2- - همان، خ 33 - مترجم.

و مار شد، بى آن كه سستى نشان دهم يا به ترسى دچار شوم. امروز نيز در همان راستا پيش مى روم، با اين تصميم كه باطل را بشكافم، تا از پهلويش حق را بيرون كشم. مرا با قريش چكار؟ كه ديروز در موضع كفر بودند و به پيكارشان برخاستم و امروز نيز كه فتنه زدگانند، از پيكارشان ناگزيرم.

3- سادگى بيان: همچون سخن او در نامه اى كه پس از كشته شدن محمّدبن ابى بكر، به عبداللّه بن عباس نوشت:

«فعند اللّه نحتسبه ولدا ناصحا، و عاملاً كادحا، و سيفا قاطعا، و ركنا دافعا. و قد

كنت حثثت الناس على لحاقه، و أمرتهم بغيائه قبل الوَقْعة، و دعوتهم سرا و جهرا، و عودا و بدءا، فمنهم الآتى كارها، و منهم المعتلّ كاذبا، و منهم القاعد خاذلاً.»(1)

...در پيشگاه خدا، او را فرزندى دلسوز، كارگزارى تلاشگر، شمشيرى بران و ستونى از نيروى دفاعى خود مى شمارم. همواره پيش از اين فاجعه مردم را با تأكيد در پيوستن به او بر مى انگيختم، يارى دادنش را فرمان مى دادم، پنهان و آشكار به اين مهم فراشان مى خواندم و فراخوانى را مدام تكرار مى كردم. گروهى در پاسخ، با اكراه حضور مى يافتند، جمعى بهانه مى تراشيدند و شمارى با بى تفاوتى همچنان برجاى مى ماندند.

سخن او در نامه اى به عمروبن عاص، پيش از مسأله داورى:

«أمابعد، فان الدنيا مشغلة عن غيرها، و لن يصيب صاحبها منها شيئا الاّ فتحت له حِرصا يَزيده فيها رغبة، و لن يستغنى صاحبها بما نال عما لم يبلُغْ، و من وراء ذلك فراق ما جمع.و السعيد من وُعِظ بغيره، فلا تُحبط أبا عبداللّه أجرك، و لا تُجارِ معاوية

فى باطله والسّلام.»(2)

امّا بعد،، بى گمان دنيا انسان را از توجّه به هر چيزى ديگر باز مى دارد و دنياخواه

ص: 563


1- - نهج البلاغه، ن 35 - مترجم.
2- - همان، ن 49 - مترجم.

را با دست يافتن به هر يك از شئون دنيا، درى تازه از آزمندى و وابستگى گشوده مى شود. و دنياداران هرگز با دست يافتن به بخشى از دنيا از بخشهاى ديگرش احساس بى نيازى نمى كنند و فراسوى اين همه، جدايى از اندوخته ها و پنبه شدن تمامى رشته ها باشد! خوشبخت كسى است كه از ديگران اندرز بگيرد. پس اى اباعبداللّه ، پاداش عملت را از بين مبر و معاويه را در باطلش همراهى مكن. والسلام.

در يكى از گفتارهايش پس از شهادت محمّدبن ابى بكر مى گويد:

«أسمعوا قولى، و أطيعوا أمرى، فواللّه لئن أطعتمونى لا تَغوون، و إن عصيتمونى لا ترشدون. خذوا للحرب أَهْبَتها، و أعدّوا لها عُدَّتها، فقد شبَّت نارها...إلاّ إنه ليس أولياء الشيطان من أهل الطمع و المكر و الجفاء بأولى فى الجدِّ فى غيِّهم و ضلالتهم

من أهل البر و الزهادة و الاخبات فى حقهم و طاعة ربهم.

انى و اللّه لو لقيتهم فردا و هم مِلاءُ الأرض ما باليتُ و لا استوحشتُ، و انى من ضلالتهم التي هم فيها والهدى الذى نحن على لعلى ثقة و بيّنة و يقين و بصيرة. فانفروا خفافا و ثقالاً، و جاهدوا بأموالكم و أنفسكم فى سبيل اللّه ،ذلكم خير لكم ان

كنتم تعلمون.(1)»

به سخنم گوش فرا دهيد و فرمانم را اطاعت كنيد كه به خدا سوگند، اگر از من فرمان ببريد، گمراه نمى شويد و اگر با من مخالفت كنيد، راه راست را در نيابيد. اينك

بر شماست كه پيكار را كمر بنديد و جنگ افزارهاى مناسب و لازم را فراهم آوريد و آمادگيهاى بايسته را كسب كنيد كه آتش كارزار در حال شعله ور شدن است...جز اين كه دوستان شيطان كه همان آزمندان و فريبكاران و ستمگارانند در تلاش و جديت در گمراهى خود، از پاكان و زاهدان و فروتنان در حقانيت خود و فرمانبرداريشان از پروردگارشان، سزاوارتر نخواهند بود.

به خدا سوگند، چنانم كه اگر به تنهايى با سپاه دشمن روبه رو شوم، در حالى كه

ص: 564


1- - نهج البلاغه، ن 62 - مترجم.

آنان تمامت پهنه گيتى را آكنده باشند، نه اهميّتى مى دهم و نه مى ترسم، چرا كه در اين واقعيت ترديدى ندارم كه آنان در گمراهى اند و من در راستاى هدايت الهى در حركتم.

4- كوتاهى جملات: همانند سخن او در آن هنگام كه نعمان بن بشير انصارى به «عين التمر» حمله مى كند:

«مُنيتُ بمن لا يطيع اذا أمرت، و لا يجيب اذا دعوت. لا أبالكم، ما تنتظرون بنصركم ربكم؟ أما دينٌ يجمعكم؟ و لا حَمِيّة تُحمِشكم. أقوم فيكم مستصرخا، و أناديكم مُتَغوثا، فلاتسمعون لى قولاً، و لا تطيعون لى أمرا حتّى تكشف الأمور عن عواقب المساءة، فما يُدرك بكم ثأر، و لا يُبلغ بكم مرام.

دعوتكم الى نصر اخوانكم فجر جرتم جرجرة الجمل الأسرِّ، و تثاقلتم تثاقل النضو الأدْبَر...(1)»

اينك دچار يارانى شده ام كه نه مرا فرمان مى برند و نه دعوتم را پذيرايند. اى بى پدران، در يارى پروردگارتان، چه را چشم داريد؟ آيا دينى تان نيست كه زمينه اتحادتان شود؟ يا حميتى تان نيست تا شما را بر انگيزد؟ در ميانتان فرياد مى زنم و عاجزانه به ياريتان مى خوانم، امّا شما به سخنم گوش نمى سپاريد و فرمانم راگردن نمى نهيد، تا آنگاه كه پيامدهاى شوم را پديدار ببينيد. چنين است كه نه با يارى شما مى توان به خونخواهى خونى رسيد و نه در پيشبرد مرامى، كوشيد. شما را به يارى برادرانتان مى خوانم، امّا در پاسخ، جز آه و ناله اى - چونان ناله شتران بيمار دل خسته - نمى شنوم. واكنش تان رفتار اشتران كوهان كوفته را ماند....

اين سخن او:

«فتداكّوا علىَّ تداكَ الابل الهيم يوم وِردها، و قد أرسلها راعيها، و خُلعت مثانيها، حتّى ظنتُ أنهم قاتلىَّ، أو بعضهم قاتل بعض لدىَّ. قد قلّبت هذا الأمر بطنَه و ظهره،

ص: 565


1- - نهج البلاغه، خ 39 - مترجم.

حتّى منعنى القوم، فما وجدتنى يسعى إلاّ قتالهم أو الجحود بما جاء به محمّد صلى الله عليه و آله فكانت معالجة القتال أهون علىَّ من معالجة العقاب، و مَوْتاتُ الدنيا أهونَ علىَّ من

مَوْتات الآخرة.(1)»

مردم براى بيعت با من چونان يورش آوردند كه گويى اشترانى تشنه و بى عقال بودند كه ساربان در يورش به آبشخور رهاشان كرده بود. چنان كه گمان مى رفت كه يا مرا بكشند، يا خون يكديگر را بر زمين ريزند.

بارى من چندان درگير بررسى اين جريان شدم كه خواب از من دريغ مى شد و سرانجام، دوراهه اى يافتم كه گزينش يكى ناگزير بود: يكى پيكار با امويان و ديگرى انكار دستاوردهاى بعثت محمّد - كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد - براى من درمان پى آمدهاى جنگ بسى آسانتر از جبران زيان كيفر الهى بود و مرگهاى اين جهان، بس ساده تر از مرگهاى جهان ديگر مى نمود.

نيز همانند سخن او خطاب به فرماندهان سپاهيانش:

ألا و ان لكم عندى ألاّ أحتجز دونكم سرا الاّ فى حرب، و لا أطوى دونكم أمرا الاّ فى حُكم. و لا أؤخر لكم حقا عن محله، و لا أقفُ به دون مقطعه، و أن تكونوا عندى فى الحق سواء. فاذا فعلتُ ذلك وَجَبَتْ للّه عليكم النعمة ولى عليكم الطاعة، و ألا تنكصوا عن دعوة، و لا تُفرّطوا فى صلاح، و أن تخوضوا الغمرات إلى الحق»(2).

بدانيد كه حق شما - مرزداران مسلح كشور - بر من اين است كه هيچ رازى را جز اسرار نظامى درباره جنگ، از شما پوشيده ندارم. در هيچ جريانى - جز در اجراى قانون خداوندى - بى رايزنى با شما تصميم نهايى را نگيرم. پرداخت حقوقتان را به تأخير نيندازم و جز به پرداخت كاملش بسنده نكنم و در رابطه با حق، تمامى شما را به يك چشم بنگرم. چون من چنين باشم، حق است كه شما هم نعمت خداوند را

ص: 566


1- - نهج البلاغه، خ 54 - مترجم.
2- - همان، ن 50 - مترجم.

پاس داريد، از من فرمان بريد، وظيفه خويش بدانيد كه دعوتم را بى بهانه اى پاسخ مثبت دهيد. در خودسازى و سامان دادن به حوزه مسؤوليت خويش كوتاهى نكنيد و در راه حق بى محابا خود را به امواج خطر بسپاريد.

5- كثرت صيغه هاى انشايى: اين صيغه ها عبارتند از: «امر، نهى، استفهام، ترجى، تمنى، ندا، قسم، و تعجب.»

«صيغه هاى انشايى از لحاظ تجديد نشاط شنوندگان، توجّه دادن و بيدار ساختن، از صيغه هاى خبرى نيرومندتر است و نيز آنان را بيشتر وادار مى كند كه در گفتار و داورى شركت نمايند و در عين حال، احساسات گوينده و انديشه هاى او را دقيق تر به تصوير مى كشد، چرا كه انديشه ها واحساسات گوناگون او، نياز به شيوه هاى مختلفى دارد، تا آنها را آشكار سازد.

وانگهى اختلاف شيوه ها مستلزم آن است كه فشار صدا، ايست، اشاره و روش ايراد سخن هم مختلف باشد و اين موضوع، از يكسو به روشن شدن مقصود گوينده كمك مى كند و از سوى ديگر موجب تأثيرگذارى بر شنوندگان مى شود.(1)»

مثالها و نمونه ها[ ى كثرت صيغه هاى انشايى]

1- امر: اين سخن او:

«فلتكن الدنيا فى أعينكم أصغر من حُثالة القَرَظِ» و «فاعتبروا بما أصاب الأمم المستكبرين من قبلكم من بأس اللّه و صولاته و وقائغه و مثلاته. و اتعظوا بمثاوى خدودهم، و مصارغ جنوبهم، و استعيذوا باللّه من لواقح الكِبْر، كما تستعيذون من طوارق الدهر» و قوله: «ليتأسَّ صغيركم بكبيركم، و ليرأف كبيركم بصغيركم.»(2)

بكوشيد كه دنيا در چشمانتان از تفاله دباغان ناچيزتر باشد...پس از آنچه بر

ص: 567


1- - دكتر احمد محمّد حوفى، بلاغة الامام على.
2- - نهج البلاغه، خ 32، 192، 193 - مترجم.

امتهاى پيشين مستكبر رفته است، از عذابهاى سخت و قهر و سطوت خداوندى و از پيشامدهاى سنگين و كيفرهايى كه نمايش گناهان و انحرافهاى پيشين آنهاست عبرت بگيريد. از جايگاه گونه ها و بستر پهلوهاشان در گورها پند پذيريد و از عوامل بارورى كبر چنان به خدا پناه بريد كه از فاجعه هاى كوبنده روزگار!...بايد كوچكتان به بزرگتان اقتدا كند و بزرگتان نسبت به كوچكتان مهربان باشد.»

2- نهى. اين سخن او:

«فلا تجعلنَّ للشيطان فيك نصيبا، و لا عن نفسك سبيلاً، و «ألا و ان الآخرة قد أقبلت، فكونوا من أبناء الآخرة، و لا تكونوا من أبناء الدنيا.(1)»

مباد كه شيطان را در خود سهمى بگذارى و يا بر خويشتن خويش چيره اش گردانى...هان، آخرت روى آورده است. بنابراين، از فرزندان آخرت باشيد و نه از فرزندان دنيا.

و «لا تقاتلوا الخوارج بعدى، فليس من طلب الحق فأخطأه كمن طلب الباطل فأدركه.»(2)

پس از من با خوارج نجنگيد و آنان را نكشيد، زيرا آن كس كه حق را جستجو كرده و به راه خطا رفته است، همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل بوده و بدان رسيده است.

و «لا تُرَخِّصوا لأنفسكم، فتذهب بكم الرُّخص مذاهب الظلمة، و لا تداهنوا فيهجم بكم الادهان عل المعية...و لا تحاسدوا فإن الحسد يأكل الإيمان كما تأكل النار الحطب، و لا تباغضوا فانها الحالقة.(3)»

و به نفس امّاره خويش اجازه ندهيد كه شما را به گمراهى بكشاند و سهل انگارى

ص: 568


1- - نهج البلاغه، ن 17 - مترجم.
2- - همان، خ 61 - مترجم.
3- - همان، خ 86 - مترجم.

مكنيد، زيرا سهل انگارى شما را به سوى معصيت مى برد...نسبت به يكديگر حسودى نكنيد، زيرا حسد ايمان را فرو مى خورد، همان گونه كه آتش هيزم را فرو مى خورد و با يكديگر دشمنى نداشته باشيد، زيرا دشمنى سبب از بين رفتن خير و بركت مى شود.

«فلا يغرنكم ما أصبح فيه أهل الغرور، فانما هو ظل ممدود الى أجل معدود.»(1)

پس آنچه فريفتگان را مى فريبد، شما را نفريبد، زيرا نعمتهاى فريبنده چون سايه درازى است كه تا وقت معينى باقى است و سپس محو مى گردد.

«فإن نهضوا فانهضوا،و لاتسبقوهم فتضلوا، و لاتتأخروا عنهم فتهلكوا.(2)»

و اگر قيام كردند، شما نيز قيام كنيد و از آنان پيشى مگيريد، زيرا گمراه خواهيد شد و عقب نمانيد، زيرا هلاك خواهيد شد.

و «عباد اللّه لاتركنُوا إلى جهالتكم، و لاتنقادوا الى أهوائكم.»(3)

اى بندگان خدا به نادانى خويش متكى نباشيد و از خواهشهاى نفسانى پيروى مكنيد.

و «لا يؤنِسنَّك الاّ الحق، و لا يوحشنَّك إلاّ الباطل» و «فلا تنفروا من الحق نفار

الصحيح من الأجرب.»(4)

با تو جز حق، همدم نمى شود و جز باطل از تو نمى رَمَد. از حق نفرت نداشته باشيد همچون شخص سالم كه از بيمار مبتلا به گرى نفرت دارد.

«فلا تكلمونى بما تكلم به الجبابرة، و لا تتحفظوا منى بما يُتحفِّظ به عند أهل البادرة، و لا تخالطونى بالمصانعة، و لا تظنوا بى استثقالاً فى حقِّ قيل لى...فلا تكفّوا

ص: 569


1- - نهج البلاغه، خ 89 - مترجم.
2- - همان، خ 97 - مترجم.
3- - همان، خ 105 - مترجم.
4- - همان، خ 130 - مترجم.

عن مقالة بحق أو مشورة بعدل.»(1)

آن گونه كه با زمامداران خود سر سخن مى گوييد، با من سخن مگوييد و بدان سان كه در حضور حاكمان خشمگين خود را از شر آنان حفظ مى كنيد، در حضور من نكنيد و با ظاهرسازى با من رفتار نداشته باشيد و هرگز اين تصور را به خود راه مدهيد كه در مورد حقى كه به من پيشنهاد داده ايد، سستى ورزم...بنابراين، مباد كه از گفتن سخن حق و يا مشورت توأم با عدالت، خوددارى كنيد.

3- استفهام. اين سخنان او:

«أبعد ايمانى برسول اللّه صلى الله عليه و آله، و هجرتى معه، و جهادى فى سبيل اللّه ، أشهد على نفسى بالكفر؟ لقد ظلتُ اذا و ما أنا من المهتدين.»(2)

آيا پس از ايمان به خداى بزرگ و هجرتم به همراه پيامبر خدا و جهادم در كنار او، به كفر خويش گواهى دهم؟ كه در اين صورت، گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نخواهم بود.

«أصبحت و اللّه لا أصدق قولكم، و لا أطمع فى نصركم، و لا أوعد العدو بكم. ما بالكم؟ ما دواؤكم؟ ما طبّكم؟ القوم رجال أمثالكم. أقولاً بغير علم؟ و غفلة من غير ورع؟ و طمعا فى غير حق؟ «أيها الناس، آن الوفاء توأم الصدق. و لا أعلم جُنّة أوقى منه...و لقد أصبحنا فى زمان اتخذ أكثر أهله الغدر كَيْسا، و نسبهم أهل الجهل فيه الى

حسن الحيلة.(3)

به خدا سوگند، من شب را به روز آوردم در حالى كه گفتار شما را باور نداشتم و آروزى يارى شما را در دل نكاشتم و دشمن را با كمك شما در بيم و هراس نداشتم.درد شما چيست؟ داروى شما كدام است؟ به چه چيز معالجه مى شويد؟ گروه

ص: 570


1- - نهج البلاغه، خ 29 - مترجم.
2- - همان، خ 58 - مترجم.
3- - همان، خ 29 - مترجم.

دشمن هم مردانى همانند شما هستند [پس چرا مى ترسيد؟ ]آيا سخنى بر زبان مى رانيد كه بدان اعتقاد نداريد؟ آيا از روى نادانى ناپرهيزگاريد؟ و آيا به چيزى جزحق دل بسته ايد؟.

اى مردم، وفاى به پيمان و راستگويى از يكديگر جدا نمى شود و من هيچ سپرى را نگهدارنده تر از وفاى به پيمان نمى دانم...اينك ما در روزگارى به سر مى بريم كه پيمان شكنى و نيرنگ را زيركى مى دانند و نابخردان، آن را برترين راه چاره مى شمارند.

«ما لهم؟ قاتلهم اللّه ! قد يرى الحُوّل القُلَّب وجه الحيلة، و دونها مانع من أمر اللّه و نهيه، فيدعها رأى عين بعد القدرة عليها، و ينتهز فرصتها من لا حريجة له فى الدين.»(1)

آنها را چه مى شود؟ خدا آنها را بكشد! مردم زيرك در هر موردى نيرنگ آن را مى دانند، ليكن اوامر و نواهى خدا مانع آنهاست و با اين كه اين نيرنگها را مى دانند و توان به كار بستن آنها را دارند، امّا آنها را به كار نمى برند. امّا آن كس كه در آيينش از هيچ گناهى باك ندارد، فرصت را چشم مى كشد، تا به هر نيرنگى دست يازد.»

«هل يُحسُّ به - ملك الموت - اذا دخل منزلاً؟ أم تراه اذا توفّى أحدا؟ بل كيف يتوفّى الجنين فى بطن أمه؟ أيلج عليه من جوارحها؟ أم الروح أجابته بإذن ربها؟ أم هو ساكن معه فى أحشهائها، كيف يصف الهه من يعجز عن صفة مخلوق مثله؟(2)»

آيا وقتى - عزرائيل - به منزلى وارد مى شود، ورود او را احساس مى كنى؟ يا هر وقت جانى را مى ستاند، او را مى بينى؟ نه، بلكه انسان متحير است كه چگونه جان بچه اى را در شكم مادرش مى ستاند؟ آيا از يكى از اعضاى مادر بر او وارد مى شود، يا روح به فرمان پروردگارش به نزد او مى آيد؟ و يا اين كه عزرائيل به همراه آن كودك

ص: 571


1- - نهج البلاغه، خ 41 - مترجم.
2- - همان، خ 112 - مترجم.

در درون مادرش سكونت دارد؟ چگونه انسان، خداى را توصيف كند، در حالى كه از توصيف آفريده اى كه همانند خود اوست، ناتوان است؟.

«أين العقول المستصبحة بمصابيح الهدى، و الأبصار اللامحة الى منازل التقوى؟ أين القلوب التي وُهِبَتْ للّه ، و عوقدت على طاعة اللّه .(1)

كجايند خردهايى كه با چراغهاى هدايت روشن شده اند و ديده هايى كه به منزلهاى پرهيزگارى مى نگرند؟ كجايند دلهايى كه ويژه پروردگارند و به فرمانبردارى خداوند بسته شده اند؟.

4- ترجى. نظير اين سخنان او:

«فأسمعوا قولى، و عُوا منطقى، حسّى أن تروا هذا الأمر من بعد هذا اليوم تنتضى فيه السيوف.»(2)

پس سخنم را گوش سپاريد و منطقم را دريابيد كه، در آينده اى نه چندان دور جريان خلافت را به سرنوشتى دچار بينيد كه شمشيرها آخته و عهد و پيمانها شكسته خواهد شد.

«لعل اللّه أن يصلح فى هذه الهدنة أمر هذه الأمة.»(3)

شايد خداوند امر اين امت را در اين مدّت آتش بس اصلاح كند.

«لا تعجل فى عيب أحد بذنبه، فلعله مغفور له، و لا تأمن على نفسك صغير معصية فلعلك معذّب عليه.»(4)

در عيبجويى بر گناه احدى شتاب مكن، شايد او را آمرزيده باشند و درباره خود به گناه كوچكى كه كرده اى، ايمن مباش كه شايد تو را بر اثر آن عذاب كنند.

«هيهات أن يغلبنى هواى، و يقودنى جشعى الى تخيُّر الأطعمة، و لعل بالحجاز و

ص: 572


1- - نهج البلاغه، خ 144 - مترجم.
2- - همان، خ 139 - مترجم.
3- - همان، خ 125 - مترجم.
4- - همان، خ 140 - مترجم.

باليمامة من لا طمع له فى القُرص، و لا عهد له بالشّبع.»(1)

بسيار دور است كه هوا و هوس بر من پيروز شود و بسيار دور است كه حرص و آزِ من، به گزيدن غذاهاى لذيذ وادارم سازد، در حالى كه شايد در حجاز يا يمامه كسى باشد كه اميدى به قرص نانى نداشته و شكمى سير به خود نديده باشد.

5- تمنّى. اين سخنان او:

«يا أشباه الرجال و لا رجال، لوددتُ أنى لم أركم، و لم أعرفكم.»(2)

اى مردنمايان نامرد! اى كسانى كه خردتان چون خرد كودكان و زنان پا به حجله گذاشته است. اى كاش شما را نمى ديدم و نمى شناختم.

«و قد دارستكم الكتاب، و فاتحتكم الحجاج، و عرّفتكم ما أنكرتم، و سوَّغتكم ما مججتم، لو كان الأعمى يلحظ، أو النائم يستيقظ.»(3)

آنچه مسلم است آن است كه قرآن را به شما آموختم و با دليل و برهان در ميان شما حكم كردم و آنچه را نمى شناختيد، به شما شناساندم و آنچه را از دهان بيرون مى انداختيد، براى شما گوارا ساختم. اى كاش كه نابينا مى ديد، يا خفته بيدار مى شد.

6- ندا. همانند اين سخنان او:

«أيها الناس، شقّوا أمواج الفتن بسفن النجاة...»(4)

اى مردم، امواج فتنه ها و آشوبها را با كشتيهاى رستگارى بشكافيد.

«فاتقوا اللّه عباد اللّه ، و فِرّوا الى اللّه من اللّه .»(5)

اى بندگان خدا، از خدا بپرهيزيد و از خدا بگريزيد.

ص: 573


1- - نهج البلاغه، ن 45 - مترجم.
2- - همان، خ 27 - مترجم.
3- - همان، خ 180 - مترجم.
4- - همان، خ 5 - مترجم.
5- - همان، خ 24 - مترجم.

«أيها الناس المجتمعة أبدانهم، المختلفة أهواؤهم، كلامكم يُوهى الصمَّ الصَّلاب، و فعلكم يُطمِعُ فيكم الأعداء.»(1)

اى مردمانى كه جسمهاتان به همديگر نزديك و انديشه هاتان از هم دور است. سخنانتان سنگ سخت را نرم مى كند و كارتان دشمن را به طمع مى اندازد.

«أيها الناس، انا قد أصبحنا فى دهر عنود، وزمن كنود.»(2)

اى مردم، اينك در روزگارى آكنده از ستم و لبريز از ناسپاسى به سر مى بريم.

7- قسم. همانند اين سخن او:

«و اللّه ما أنكروا علىَّ منكرا، و لا جعلوابينى و بينهم نَصَفا.»(3)

به خدا سوگند كه اينان در كارنامه من، منكرى نيافته اند و هرگز ميان من و خود، حكمى به انصاف نداده اند.

«أما و اللّه ما أتيكم اختيارا، و لكن جئت اليكم شوقا.»(4)

به خدا سوگند كه من خود به اختيار خويش به سوى شما نيامدم، بلكه در بازى سرنوشت به اين سرزمين كشانده شدم.

«و لئن ألجأتمونى الى المسير اليكم لأوقعنَّ بكم وقعة لا يكون يوم الجمل اليها الاّ كلعقةِ لاعق.»(5)

اگر از حركت به سوى خود، ناگزيرم كنيد، چنان صحنه نبرد بسازم كه در مقايسه اش روز جمل، ليسيدنى بيش نباشد.

«أما و الذى فلق الحبة، و برأ النسمة، لولا حضور الحاضر، و قيام الحجة بوجود

ص: 574


1- - نهج البلاغه، خ 29 - مترجم.
2- - همان، خ 32 - مترجم.
3- - همان، خ 137 - مترجم.
4- - همان، خ 71 - مترجم.
5- - همان، ن 29 - مترجم.

الناصر...لألقيتُ حبلها على غاربها....»(1)

به آفريدگار زندگى از جوانه تا جان سوگند، اگر چنين نبود كه حضور اين انبوهه مردم را حرمتى است و بودن ياوران كه اتمام حجتى است...مهار اشتر خلافت را بر كوهانش مى افكندم.

«لعمرى لو كنا نأتى ما أتيتم ما قام للذين عمود، و لا اخضرَّ للأيمان عود...و ايمُ اللّه لتحتلُبَّنها دما، و لتتبعُنَّها ندما.»(2)

به جان خويشم سوگند كه اگر ما را نيز كارنامه اى چون شما بود، نه دين بر پا مى ايستاد و نه جوانه هايى بر نهال ايمان مى رست و خرمى مى يافت. به خدا سوگند، [با چنين كارنامه] از پستان اين نظام به جاى شير خون بدوشيد و در پى آمد آن به پشيمانى دچار شويد.

8- تعجّب. نظير اين سخنان او:

«سبحانك ما أعظم شأنك، سبحانك ما أعظم ما نرى من ملكوتك، و ما أحقر ذلك فيما غاب عنا من سلطانك، و ما أسبغ نعمك فى الدنيا، و ما أصغرها خلقك، و ما أصغر عظيمة فى جنب قدرتك، و ما أهول ماترى من فى نعم الآخره.»(3)

اى خداى سبحان، وه كه نمايش آفرينشت - تا آن جا كه در چشم مى نشيند - چه شگفتى انگيز است و آن، در كنار قدرتت، چه خُرد و ناچيز است. وه كه ملكوت تو را در چشم ما چه شكوهى است هراس انگيز! با اين همه در مقايسه با ابعاد ناپيداى پادشاهى تو چه اندك است و ناچيز! چه فراگير است نعمتهايت در اين جهان و چه خرد است آن، در مقايسه با نعمتهاى آن جهان!

«استتمّوا نعم اللّه عليكم بالصبر على طاعته، و المجانبة لعصيته، فان غدا من

ص: 575


1- - نهج البلاغه، خ 3 - مترجم.
2- - همان، خ 56 - مترجم.
3- - همان، خ 109 - مترجم.

اليوم القريب.»(1)

با بردبارى در فرمانبرى خدا و انجام مسؤوليت پاسدارى كتابش، دستاورد بعثت را كه نعمتى است خدا داد، كامل و كاملتر كنيد كه فرداى قيامت نزديك است.

«ما أسرع الساعات فى اليوم، و أسرع الأيام فى الشهر، و أسرع الشهور فى السنة، و أسرع السنين فى العمر.»(2)

ساعتها در روز و روزها در ماه و ماهها در سال و سالها در عمر چه با شتاب مى گذرد!.

«فيا عجبا، عجبا و اللّه يميت القلب، و يجلب الهمّ من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم.»(3)

اى شگفتا شگفت! به خدا سوگند كه چنين وضعى، قلب را مى ميراند و از هر سو غم و اندوه بر مى انگيزد كه اين قوم بر باطل خويش متحد و همداستانند و شما از محور حقتان پراكنده ايد.

«فيا عجبا للدهر اذ صرتُ يُقرنُ بى من لم يسعَ بقدمى، و لم تكن له كسابقتى....»(4)

شگفتا از بازى روزگار كه اينك كسى مرا رقيب است كه نه تلاش همطراز من داشته و نه سابقه اش با من قابل قياس است.

9- سجع و ترسّل.(5) در يكى از سخنان او چنين آمده است:

ص: 576


1- - نهج البلاغه، خ 173 - مترجم.
2- - همان، خ 188 - مترجم.
3- - همان، خ 27 - مترجم.
4- - همان، ن 9 - مترجم.
5- - سجع: يكسانى دو واژه در واج يا واجهاى پايانى، وزن و يا هر دوى آنهاست. آرايه سجع در كلامى ديده مى شود كه حداقل دو جمله باشد، زيرا سجعها بايد در پايان دو جمله بيايند تا آرايه سجع آفريده شود.مانند: توانگرى به هنر است نه به مال و بزرگى به عقل است نه به سال. «سعدى» روح اللّه هادى، آرايه هاى ادبى، ص 117 - مترجم.

«فليقبل امرؤ كرامة بقبولها، و ليحذر قارعة قبل حلولها، و لينظر امرؤ فى قصير أيامه، و قليل مُقامه فى منزل حتّى يستبدله به منزلاً، فليصنع لمتحوّله، و معارف منتقله.

فطوبى لذى قلب سليم أطاع من يهديه، و تجنب من يُرديه، و أصاب سبيل السلامة ببصر من بَصَّره، و طاعة هاد أمره، و بادر الهُدى قبل أن تُغلق أبوابه، و تقطع

أسبابه، و استفتح التوبة، و أحاط الحَوْبه، فقد أقيم على الطريق، و هُدِىَ نهج السبيل.»(1)

آرى، مرد را بايسته است كه با پذيرش اين حقايق، كرامت را آغوش بگشايد و از فاجعه اى كوبنده - پيش از فرود آمدن - بهراسد و نيز مرد را بايد كه در امتداد راه در هر فرود آمدن و منزل كردنى، همچنان كه در كار بدل كردن منزلى به ديگر منزل است،كوتاهى روزگار و كمى فرصت در منزل را بخوبى بنگرد و براى سرانجام اين تحول و برآيند شناخته جا به جاييهاى مكرر، تلاشى سازنده كند.

زهى سعادت كه به يُمن داشتن قلبى سالم، به هرآنكس كه هدايتگر اوست گوش به فرمان باشد و از هرانكس كه به سقوطش مى كشاند دورى كند؛ و بدين روش با بهره ورى از چشم كسى كه او را بينش مى بخشد و با فرمانبرى از فرماندهى كه هدايتگر اوست، به سلامت راه مى يابد و هدايت را پيش از بسته شدن درها و اسبابش فراچنگ مى آورد. همواره با گشودن در توبه، وسوسه سقوط در گناه را واپس مى زند، زيرا هميشه در راه كمال و سعادت، راهنمايانى هستند و راه روشن همواره نمايان باشد.

«و أشهد أن محمّدا عبده و رسوله، أرسله بالدين المشهور، و القلم بالمأثور، و الكتاب المسطور، و النور الساطع، و الضياء اللامع، و الأمر الصادع، ازاحة للشبهات، و احتجاجا بالبيّنات، و تحذيرا بالآيات، و تخويفا بالمُثلات، و الناس فى فتن انجذم

ص: 577


1- - نهج البلاغه، خ 214 - مترجم.

فيها حبل الدّين، و تزعزعت سوارى اليقين،و اختلف النجر، و تشتت الأمر، و ضاق المخرج، و عَمىَ المصدر، فالهدى خامل، و العَمى شامل....»(1)

بدين حقيقت گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده اوست كه خداوندش با آيين پرآوازه، درفشى شناخته، كتابى نگاشته، فروغى درخشان، شعاعى تابان و فرمانى بُرّان رسالت داد تا هرگونه شبهه را بزدايد، با نشانهاى روشنگر برهان آورد، با

آيه ها هشدار دهد و با يادآورى فاجعه هاى تاريخ، بترساند.

اين رسالت تاريخى در وضعيّت و حالى بود كه مردم در چنان امواج فتنه هايى غوطه ور شده بودند كه رشته هاى دين در حال گسستن و ستونهاى يقين در كار لرزيدن بود. اختلافها به اصول سرايت كرده بود و انسجام جريان زندگى به سوى پراكندگى مى گرويد. حركتهاى كور آغازين، در پايان به تنگنا وبن بست مى كشيد و در پى آمد اين همه،فروغ هدايت خاموش و نابينايى همه گير بود.

از سخنان او در پاسخ به خوارج و موضعگيرى شان در برابر حكميت:

«انّا لم نُحكّم الرجال، و انما حكّمنا القرآن، هذا القرآن انما هو خط مستور بين الدفّتين، لا ينطق بلسان، و لا بد له من ترجمان، و انما ينطق عنه الرجال.

و لما دعانا القوم الى أن نُحكّم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولى عن كتاب اللّه

سبحانه و تعالى - و قد قال اللّه تعالى عزّ من قائل :فانْ تنازعتم فى شى ءِ فردّوه الى اللّه و الرسول فردّه الى اللّه أن نحكم بكتابه، و ردُّه الى الرسول أن نأخذ بسنته، فاذا حكم بالصدق فى كتاب اللّه فنحن أحقُ الناس به - و ان حكم بسنّة رسول اللّه صلى الله عليه و آله فنحن أحق الناس و أولاهم بها. و أما قولكم: لم جعلتَ بيننا و بينهم أجلاً فى التحكيم؟ فانما فعلت ذلك ليتبين الجاهل، و يثبت العالم، و لعل اللّه أن يُصلح فى هذه الهُدنة أمر هذه الأمة، و لا تؤخذ بأكظامها....»(2)

ص: 578


1- - نهج البلاغه، خ 2 - مترجم.
2- - همان، خ 125 - مترجم.

ما نه مردان، كه تنها قرآن را به داورى پذيرفتيم و اين قرآن نيز خطى نگاشته است در ميان دو پاره جلدى. خود، زبان به سخن نمى گشايد و براى فهمش به مترجمى نياز باشد و اين، تنها مردانند كه از جانب او سخن مى گويند. و چون اين گروه ما را به داورى قرآن خواندند، نخواستيم كه از پشت كردگان به قرآن باشيم كه خداوند سبحان مى فرمايد: «و چون در چيزى اختلاف كرديد، آن را به خدا و پيغمبر ارجاع كنيد.» (سوره 4، آيه 59)

ارجاع هر موضوعى به خداوند، حكم كردن به كتاب اوست و ارجاع به رسول، تمسك به سنّت پيامبر است. پس هرگاه براستى به مبناى كتاب خدا حكم شود، ما سزاوارترين مردميم به آن؛ و اگر بر مبناى سنّت رسول خدا - كه درود خدا بر او و بر خاندانش باد - حكم شود، بازهم ماييم نزديكترين كسان.

امّا اين كه مى گوييد: «چرا در حكميت ميان خود و آنان مهلتى تعيين كرده اى؟ پس تنها فلسفه اش اين بود كه نادان را فرصت پرس و جو باشد و آگاه، بيش از پيش، ثبات يابد. باشد كه خداوند جريان كار امت را سامان بخشد و مردم در تنگنا چنان گلوشان فشرده نشود.

«من ترك الجهاد فى اللّه ، و أدهَنَ فى أمره، كان على شفا هُلكه، الاّ أن يتداركه اللّه

بنعمة، فاتقوا اللّه ، و قاتلوا من حادَّ اللّه ، و حال أن يطفى ء نوره.»

هر كس كه جهاد در راه خدا را رها كند و در كار آن سستى به خرج دهد، بر لبه پرتگاه هلاكت قرار گرفته است، مگر اين كه خداوند آن را با دادن نعمتى، جبران كند. بنابراين، از خدا پروا كنيد و با كسى كه با خدا دشمنى مى كند و مى خواهد نور او را خاموش سازد، پيكار كنيد.

«قاتلوا الخاطئين القاسطين المجرمين الَّذِينَ ليسوا بقرّاء للقرآن، و لا فقهاء فى الدّين و لا علماء فى التأويل، و لا لهذا الأمر بأهل فى سابقه الاسلام و اللّه لو وَلّوا عليكم لعملوا فيكم بأعمال كسرى و هرقل. تيسّروا و تهيأوا للمسير الى عدوكم من

ص: 579

أهل المغرب، و قد بعثنا الى اخوانكم من أهل البصرة ليقدموا عليكم، فاذا قدموا فاجتمعتم، شخصنا ان شاءاللّه ، و لا حول و لا قوة الاّ باللّه .»

گناهكاران، گمراهان، ستمگران و جنايتكارانى را بكشيد كه نه قارى قرآن اند، نه دين شناس، نه از تأويل چيزى مى دانند و نه به خاطر داشتن پيشينه اسلامى براى حكومت شايستگى دارند. به خدا سوگند، اگر آنان بر شما سلطه يابند، بسان كسرا و هرقل با شما رفتار خواهند كرد. براى حركت به سوى دشمنانتان كه از ساكنان مغرب هستند، آماده شويد. ما به برادرانتان در بصره پيام داديم كه به يارى شما بشتابند و هرگاه آنان رسيدند و گرد هم آمديد، ان شاءاللّه به راه خواهيم افتاد و لا

حول و لا قوة الا باللّه .

10- موازنه.(1) در بسيارى از اوقات، جملات نهج البلاغه، با يكديگر هموزنند، بدين ترتيب كه عدد واژه هاى آنها با هم برابرند و يا اين كه وزنهاى پايان آنها همانند يكديگرند و اين، نوعى ديگر از موسيقى بيان است كه گوش را نوازش مى دهد و انسان از آن احساس لذت مى كند.(2)

يكى از نمونه هاى موازنه، اين سخن امام على عليه السلام است:

«لم يؤذه خلقُ ما ابتدأ، و لا تدبير ما ذراً، و لا وقفَ به عجزّ عما خلق، و لا ولَحبت عليه شبهة فيما قضى و قدَّر، بل قضاء متقن، و علم مُحكم، و أمر مبرم...»(3)

تداوم آفرينش و تدبير آنچه خود آفريده است، به ستوهش نياورد و هيچ ناتوانى اى از آفريدنهاى ديگر و ديگر بازش ندارد و كمتر شبهه اى در قضا و قدرش

ص: 580


1- 435. - موازنه: تقابل سجعهاى متوازن در دو يا چند جمله است كه به هماهنگى آنها مى انجامد. مانند: در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم. وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم. (روح اللَّه هادى، آرايه هاى ادبى، ص 123) - مترجم.
2- 436. - دكتر احمد محمّد حوفى، بلاغة الامام على.
3- 437. - نهج البلاغه، خ 65 - مترجم.

راه نيابد كه سراسر قضاى استوار، علم پايدار و فرمان بى باز گشت است.

اين سخن او:

«ان غاية تنقصها اللحظة، و تهدمها الساعة، لجديرة بقصر المدة.

و ان غائباً يَحْدو الجديدان الليل و النهار لحرى بسرعة الأوبة. و ان قادمة يقدم بالفوز أو الشّقوة لمستحق لأفضل العدة. فيا لها حسرة على ذى غفلة أن يكون عمره عليه حجة، و أن تؤديه أيامه الى الشّقوة.

نسأل اللَّه سبحانه أن يجعلنا و اياكم ممن لا تُبطره النعمة، و لا تُقصِّر به عن طاعة ربه غاية، و لا تحلُّ به بعد الموت ندامة و لا كآبة.»

و عمرى كه دم به دم كاسته مى شود و به ناگهان در واپسين ساعت فرو مى ريزد، سزاست كه كوتاه به شمار آيد و آن ناپيدا كه روزان و شبان به پيشش مى رانند، سزد كه شتابان فرا رسد و پيكى كه سعادت يا شقاوت مطلق را پيام آورد، بهترين آمادگى را شايسته باشد...افسوس و دريغ بر آن غفلت زده كه عمرش برهانى بر ضد او باشد و روزگارش او را به شقاوت كشاند. از خداى مى خواهيم كه ما و شما را از كسانى قرار دهد كه نعمت سرمستشان نكند و هيچ هدفى از اطاعت پروردگار بازشان ندارد و پس از مرگ هيچ پشيمانى و رنجى بر آنان فرود نيايد.

و نيز اين سخن او:

«ان الزاهدين فى الدنيا تبكى قلوبهم و ان ضحكوا، و يشتد حزنهم و ان فرحوا، و يكثر مقتهم أنفسهم و ان اغتبطوا بما رزقوا....»(1)

بى گمان زاهدان در اين جهان از عمق دل مى گريند، هر چند ظاهرى خندان دارند و به اندوهى سخت دچارند، گرچه شاد در نگاه نشينند و از خود بسيار خشمگين اند گرچه به خاطر بهره هاى معنوى فراوانشان، مورد رشك ديگران باشند.

ص: 581


1- 438. - نهج البلاغه، خ 113 - مترجم.

گاهى موازنه در اندرون جمله ها قرار مى گيرد، نه در پايان آنها و بدين سبب، نوعى انسجام و يكدست بودن در گفتن و شنيدن واژه ها فراهم مى آيد نظير اين سخن امام على عليه السلام:

«الحمد للَّه غير مقنوط من رحمته، و لا مخلو من نعمته، و لا ميؤوس من مغفرته، و لا مستنكف عن عبادته، الذى لا تبرح منه رحمة، و لا تُفقَد له نعمة»(1)

سپاس خدايى را كه از رحمتش كسى ناكام، از نعمتش جايى تهى و در آمرزشش زمينه نوميدى نباشد و هيچ مقامى از بندگى اش سرافكنده نگردد، او كه رحمتش بى دريغ است و نعمتش بى پايان.

در اين سخنان، ميان واژه هاى: مقنوط، مخلوّ و ميؤوس، موازنه وجود دارد.

11- جناس(2)، تضاد - طباق(3)، مقابله(4) و... همچنين، دكتر حوفى، نمونه هاى فراوانى از خيال پردازى بيانى در گفتارهاى امام على عليه السلام و نامه هاى او را به نمايش

ص: 582


1- 439. - نهج البلاغه، خ 45 - مترجم.
2- 440. - جناس: يكسانى و همسانى دو يا چند واژه است در واجهاى سازنده با اختلاف در معنى. مانند: گلاب است گويى به جويش روان همى شاد گردد زبويش روان (روح اللَّه هادى، آرايه هاى ادبى، ص 126) - مترجم.
3- 441. تضاد - طباق: تضاد يا طباق يا مطابقه آن است كه گوينده واژه هايى را كه ضد يكديگر هستند در كلام خود بياورد. مانند: شب و روز، نور و ظلمت، دوست و دشمن، غم و شادى، گريه و خنده و نظاير آنها. نمونه اين آرايه را در بيت زير مى توان ديد: ز روزگار همين حالتم را پسند آمد كه خوب و زشت و بد و نيك درگذر ديدم (دكتر محمّد على صادقيان، زيور سخن در بديع فارسى، ص 99) - مترجم.
4- 442. مقابله: اين آرايه كه مى توان آن را نوعى طباق يا تضاد به شمار آورد، بدين گونه است كه نخست چند واژه در جمله يا مصراعى بياورند، سپس متضاد يا مقابل آن واژه ها را در جمله يا مصراع بعد ذكر كنند. اين آرايه بدين جهت زيباست كه ذهن شنونده از دريافت معانى متضاد واژه ها كه از پس يكديگر مى آيند، نوعى شگفتى و لذت ادراك مى كند. نمونه آن را در اين بيت مى توان ديد: مخالفان تو مردود چون جواب خطا موافقان تو مقبول چون سؤال صواب (همان، ص 102) - مترجم.

گذاشته و از تشبيه، استعاره، كنايه و مجاز كه اين گفتارها بر آن تكيه مى كند، ياد كرده است و اين نمونه ها، توان شاعر، گوينده و نويسنده اى را نشان مى دهد كه به طرز بى نظير، در زمينه هاى شناخت، خرد، روان و در مسائل گوناگون انسان و دين و دنيا، بر ديگران برترى جسته است.

امتيازى ويژه

همان گونه كه ابن ابى الحديد مى گويد: هرگاه درباره نهج البلاغه بينديشى، «تمامى آن را يك آب، يك روان و يك سبك خواهى يافت و درست همچون جسم بسيطى كه همه اجزايش داراى يك ماهيت است...نهج البلاغه با توجّه به عظمت سبك آن، از زيبايى لفظى فوق العاده اى برخوردار است و اين زيبايى فوق العاده در پيوند يك واژه با واژه ديگر تجسم يافته است و اين پيوند واژگان را شما مى توانيد در گفتارها وجملاتى برجسته بخوبى مشاهده كنيد كه چگونه يك واژه قرينه خويش را در آغوش مى گيرد و به سويش مى كشاند و به خودى خود آن را نشان مى دهد.»

جعفربن يحيى كه از بليغ ترين و فصيح ترين مردم به شمار مى رود، به اين زيبايى فوق العاده سخنان امام على عليه السلام اعتراف كرده است، چنان كه جاحظ اين موضوع را نقل كرده است. جاحظ مى گويد: ثمامه برايم روايت كرد و گفت:

«از جعفربن يحيى - كه از همگان بليغ تر و فصيح تر بود - شنيدم كه مى گفت: نويسندگى يعنى پيوند دادن يك واژه به واژه اى كه متناسب با آن باشد. آيا سخن شاعرى را نشنيده ايد كه - در حالى كه مباهات مى كرد - به شاعرى مى گفت: من از تو شاعرترم، زيرا من بيت و برادرش را مى سرايم، در حالى كه تو، بيت و پسر عمويش را مى گويى. وانگهى در زيبايى سخنان على بن ابى طالب، اين سخن او تو را بسنده است:

هل من مناص أو خلاص أو معاذ أو ملاذ أو فرار أو محار:

ص: 583

آيا براى گريز، يا رهايى، يا پناهندگى، يا بازيابى تكيه گاه، يا راه فرار و يا بازگشت هست؟(1)»

ابوعثمان جاحظ مى گويد: جعفر از زيبايى اين سخن على عليه السلام سخت در شگفت بود:

اين من جد و اجتهد و جمع و احتشد و بنى فشيد و فرش فمّهد و زخرف فنجّد:

كجايند كسانى كه كوشيدند و سخت تلاش كردند، ثروتها گردآوردند و انباشتند، كاخها بناكردند و افراشتند، فرشها گستردند و بر آنها خوابيدند، زينت دادند و آراستند.

او گفت: «مگر نمى بينى كه هر واژه اى از اين سخن، قرينه خويش را در آغوش مى گيرد و به سويش مى كشاند و به خودى خود، آن را نشان مى دهد.»

اين روايت را به طور كامل، ابن مسكويه نيز در كتابش: الحكمة الخالدة با روشى ديگر از جعفربن يحيى نقل كرده است.

جملاتى كه جاحظ، شگفت زدگى جعفربن يحيى را درباره آنها نقل مى كند، عبارتند از: هل من مناص او خلاص...اين جملات، قسمتى از يكى از بخشهاى اين خطبه است.

امّا جملاتى كه جعفر خود درباره آنها ابراز شگفتى مى كند، عبارتند از: من جد و اجتهد...كه قسمتى از يك خطبه ديگر امام على عليه السلام است كه ابن عبد ربه آن را در «العقد الفريد» آورده است و چنين آغاز مى شود:

اوصيكم عباداللَّه و نفسى بتقوى اللَّه و لزوم طاعته و بتقديم العمل و ترك الامل. فانه من فرّط فى عمله لم ينتفع بشى ء من امله... :

«اى بندگان خدا شما را و خودم را به تقواى الهى و فرمانبردارى او و به عمل و ترك آرزو سفارش مى كنم، زيرا كسى كه در عمل كوتاهى كند، به آرزويش

ص: 584


1- 443. - نهج البلاغه، خ 83 - مترجم.

نمى رسد.»

متن توصيفى

امام على عليه السلام افزون بر هوشمندى بى نظير، از حافظه نيرومند برخوردار بود و به همين سبب، در نگهدارى و بايگانى كردن صورتهاى مردم و طبيعت و اخبار انسانها و اوصاف اشيا، توان فوق العاده اى داشت و دقت و ژرف نگرى او، سبب شده بود كه پيش از ويژگيهاى ظاهرى چيز، به گونه شگفت آورى، از ويژگيهاى درونى آن آگاهى يابد.

از اين رو، توصيف او به ژرفاى پديده ويا ويژگى اشيا نفوذ مى كرد و يك پديده را به پديده اى ديگر و يك ويژگى را به ويژگى ديگر، پيوند مى داد، تا نظرگاه جامع خويش را ارايه دهد، به گونه اى كه خاص را در جايگاه حقيقى اش در ضمن عام و جزء را در ضمن كل، قرار مى داد. از آن جا كه رساترين توصيف، توصيفى است كه حاكى از صورتهاى گوياى اشيا باشد و با زيباترين بيان، نيرومندترين القا، دقيق ترين توصيف و روشنترين عبارت، اين صورتها را منعكس كند، بيان سحرآميز على بن ابى طالب، از طريق منعكس ساختن ويژگيها، از متون توصيفى آن چنان قطعه هاى بى مانندى مى سازد كه عربها و مسلمانان بدان مى بالند.

همان گونه كه امام على عليه السلام در آگاهى از علوم لغوى، فقهى، دينى و نظامى، بى نظير است، اسلوبهاى هنرى كه توان بلاغى او را مشخص مى سازد و انديشه استوار او را عينيت مى بخشد، وى را به صورت يك مبتكر در زمينه هاى سبكهايى متعدد در مى آورد زيرا او با همان توان شگفت آورى كه متن سياسى، يا فقهى و يا اخلاقى را ارايه مى دهد، متن توصيفى را نيز ارايه مى دهد و به رغم اين كه توصيف اشيا ارتباط تنگاتنگى با روند انعكاس خود اشيا در ذهن دارد، ليكن ذهن جستجوگر و انديشه روشن او از روند انعكاس، يك مخلوق تصويرى جديد براى موصوف مى سازد كه شكل و صورت بلاغى اين موصوف، به حقيقت خارجى آن شباهت

ص: 585

دارد و حتّى اين تصوير جديد بر اثر زيبايى كه واژه هاى متن به آن بخشيده است از خود آن شى ء موصوف فراتر مى رود.

امام على عليه السلام ويژگيها را بيرون مى كشد و به آنها توان و قدرتى مى بخشد كه خود را شفافتر عرضه مى كنند.

او از هوشمندى بى نظير، حافظه اى آگاه كه هر تصويرى را بايگانى مى كرد برخوردار بود و به همين سبب، عوامل نيرومندى، انديشه او را تقويت مى كرد و تخيل او را نيرو مى بخشيد و بدين سان، داورى كردن درباره اشيا و مقايسه ميان عناصر آنها، به منظور تعيين برترين آنها، برايش بسيار ساده و آسان مى شد.

سخن امام على عليه السلام درباره پديده هاى زنده طبيعت، با توجّه به اين كه قوانين و سنّتهاى زندگى در آنها نفوذ دارد و يك اراده پنهان كه دقيقاً به ساماندهى و آفرينش مى پردازد، بر آنها حكومت مى كند. سخن او درباره ابر و كشاورزى و حيوانات گوناگون همچون خفاش، طاووس و مورچه و تحليل او از اوضاع اجتماعى و غريزه هاى انسانى، در اوج انديشه علمى و خلاق قرار دارد كه بر پايه دقت، هوشمندى و درك آگاهانه استوار است و به همين دليل، امام على عليه السلام - آن گونه كه عقاد مى گويد - شاگرد پروردگار خودش مى باشد.(1)

او در توصيف مورچه مى گويد:

«انظروا الى النملة فى صغر جثتها و لطافة هيئتها، لا تكاد تُنال بلحظ البصر، و لا بمستدقّ الفِكر، و كيف دبت على أرضها و حبَت على رزقها! تنقل الحبة الى حُجرها و تَعُدها فى مستقرها، و تجمع فى حرّها لبردها، و فى ورودها لصَدَرها، مكفولة برزقها، مرزوقة بوِفقها، لا يُغفلها المنّان و لا يحرمها الديّان و لو فى الصفا الحجر الجامس. و لو فكرت فى مجارى أكلها، و فى عُلوها و سُفلها و ما فى الجوف من شراسيف بطنها، و ما فى الرأس من عينها و أذنها، لقضيتَ من خَلْقها عَجباً و لقيت

ص: 586


1- 444. - على محمّد حسين اديب، منهج التربية عند الامام على(عليه السلام)، ص 87 - مترجم.

من وصفها تعباً... و لو ضربت فى مذاهب فكرك لتبلغ غاياته ما دلّتك الدلالة الّا على أن فاطر النملة هو فاطر النخلة، لدقيق تفصيل كل شى ء، و غامض اختلاف كل حى!(1)»

به مورچه نگاه كنيد كه با كوچكى جُثه و لطافت اندامش كه گويى با نگريستن به گوشه چشم ديده و به انديشه درك نمى شود، چه گونه در راه خويش مى رود و براى به دست آوردن روزى اش مى شتابد و دانه ها را به خانه خود منتقل مى كند و آنها را در انبارش آماده مى سازد. در گرما براى سرما دانه گرد مى آورد و به هنگام آمدن گرما براى وقت بازگشتن آن ذخيره مى سازد. خداى بزرگ ضامن روزى اوست و به تناسب وضع او راه روزى اش را گشاده است. خداوند بزرگ و بخشنده از او هم غافل نيست و پروردگار جزا دهنده، او را نيز محروم نساخته است؛ اگر چه در سنگ سخت خشك هم باشد!

اگر در مجارى خوردن و در بالا و پايين و آنچه درون مورچه است از اطراف و پهلوهاى شكمش و آنچه در سر اوست از چشم و گوش بينديشى، از آفرينش او به شگفت مى آيى و از وصف او به زحمت مى افتى!...و اگر در راههاى انديشه خويش قدم گذارى تا به پايانه آن برسى، هيچ دليل و برهانى تو را راهنمايى نمى كند، مگر به اين موضوع كه آفريننده مورچه، همان آفريننده درخت خرماست و اين، بر اثر دقتى است كه براى جداسازى هر چيزى از چيزى ديگر و اهميّت گوناگون بودن جانداران به كار برده شده است.

در توصيف خفاش مى گويد:

«و من لطائف صنعته و عجائب حكمته ما أرانا من غوامض الحكمة فى هذه الخفافيش التى يقبضها الضياء الباسط لكل شى ء، و يبسطها الظلام القابض لكل حى؛ و كيف عشِيتْ أعينها عن أن تستمد من الشمس المضيئة نوراً تهتدى به فى

ص: 587


1- 445. - نهج البلاغه، خ 185 - مترجم.

مذاهبها، و تصل بعلانية برهان الشمس الى معارفها، و رَدعها تلألؤ ضيائها عن المضى فى سبحات اشراقها. و أكنّها فى مكامنها عن الذهاب فى بلج ائتلاقها.

فهى مُسدلة الجفون فى النهار عن أحداقها، و جاعلة الليل سراجاً تستدلُّ أرزاقها، فلا يردُّ أبصارها اسداف ظلمته و لا تمتنع من المضى فيه لغسق دُجنته، فاذا ألقت الشمس قناعها و بدت أوضاح نهارها، و دخل من اشراق نورها على الضّباب فى وجارها، أطبقت الأجفان على مآقيها و تبلّغت بما اكتسبت من فى ء ظلم لياليها، فسبحان من جعل اليل لها نهاراً و معاشاً، و النهار سكناً و قراراً و جعل لها أجنحة من لحمها تعرجُ بها عند الحاجة الى الطيران، كأنها شظايا الآذان غير ذوات ريش و لا قصب، الّا أنك ترى مواضع العروق بيّنة أعلاماً لها جناحان لمّا يرقّا فينشقّا، و لم يغلظا فيثقلا؛ تطير و ولدها لاصقٌ بها لاجى ء اليها، يقع اذا وقعت و يرتفع اذا ارتفعت، لا يفارقها حتّى تشتد أركانه، و يحمله للنهوض جناحه، و يعرف مذاهب عيشه و مصالح نفسه، فسبحان البارى لكل شى ء على غير مثال خلا من غيره.(1)»

نمودگارى از لطايف سازندگى و شگفتيهاى حكمتش، همان حكمتهاى پيچيده اى باشد كه در اين خفاشان در نگاهمان نشاند. نور كه گشاينده چشم تمامى جانداران باشد، چشمان خفاش را فرو مى بندد و ظلمت كه همه پلكها را بر هم مى نشاند، چشمان او را باز مى كند. ويژگى چشمان اين حيوان به گونه اى است كه براى راه يافتن به خطوط مناسب و رسيدن به شناختهاى لازم، پرتو خورشيد فروزان به كورى اش دچار مى سازد. خورشيد با درخشش انوار خويش، خفاش را به واپس مى راند و به جاى حركت در آفتاب، به خزيدن در لانه اش وامى دارد.

چنين است كه خفاش در روشنايى روز پرده هاى پلكها را به چشم خانه ها فرو مى كشد و شب را - بى آن كه سياهى مانع ديدش شود و شدت تاريكى از حركت بازش دارد - چراغ راه مى كند و به جستجوى روزى پر و بال مى گشايد و نيز به

ص: 588


1- 446. - نهج البلاغه، خ 155 - مترجم.

هنگامى كه خورشيد نقاب از چهره برگيرد و سپيدى روز نمودار شود و روشنايى خورشيد در خانه هاى سوسماران بتابد، خفاش پرده پلكها فرو مى كشد و به آنچه در شب فراهم آورده است بسنده مى كند.

پس وارسته است او كه براى چنين حيوانى، شب را روز و ميدان زيست و روز را آرامگاه و بستر آسايش ساخت؛ و نيز او را - نه از نى و پر كه از گوشت، با برجستگيهاى خاصى كه جاى رگهاست و به چشم مى آيد - بالهايى مانند لاله هاى گوش ساخت تا به هنگام نياز پرواز كند و اوج گيرد. بارى خفاش را دو بال است، نه چندان نازك كه پركشيدن حيوان را تاب نياورد و پاره شود و نه چندان ستبر كه پرواز را سنگينى كند. با اين دو بال مى پرد، در حالى كه بچه اش را به سينه چسبانده و در پناه مى گيرد. بچه با مادر فراز مى رود و فرود مى آيد و تا چهار ستون بدنش نيرو نگيرد و بالهايش توان پرواز نيابد و راههاى زيستن و مصالح خويش را باز نشناسد، از مادر جدا نمى شود.

پس والاست ساحت آفريننده اى كه بى هيچ الگوى پيش ساخته اى كه از ديگرى به جا مانده باشد، همه چيز را مى آفريند و تكامل مى بخشد.

در توصيف ملخ چنين مى گويد:

«و ان شئتَ قلت فى الجرادة اذ خلق اللَّه لها عينين حمراوين، و أسرج لها حدقتين قمراوين، و جعل لها السمع الخفى، و فتح لها الفم السوى، و جعل لها الحس القوى و بابين بهما تقرِضُ و منجلين، بهما تقبض، يرهبها الزّارع فى زرعهم و لا يستطيعون ذبَّها و لو أجلبوا بجمْعهم، حتّى ترد الحرثَ فى نزواتها، و تقضى منه شهواتها، و خلْقها كله لا يكون اصبعاً مستدقة!»(1)

اينك اگر مى خواهى پيرامون ملخ با همين آهنگ داد سخن در دهى، آن جا كه دو چشم سرخ فامش بيافريد و حدقه هاى مهتابى چشمانش را چراغ راهش ساخت.

ص: 589


1- 447. - نهج البلاغه، خ 185 - مترجم.

از ديگر سو، گوشى نامرئى عطايش كرد و دهانى موزونش بخشيد و حس نيرومندى ارزانى اش داشت. دو دندان نيش بخشيدش كه با آنها قيچى مى كند و به دو داس مجهزش ساخت كه ابزارش در درو باشند، چنان كه كشاورزان در كشتزارشان همواره از آنها در هراسند كه اگر گروهى به آن يورش آرند، كشاورزان را يارى دفاعى نمى ماند و آنها به كشتزار در مى آيند و كام دل بر مى گيرند واين همه در حالى است كه مجموع وجود او از انگشتى نيز كوچك تر باشد.

در توصيف طاووس مى گويد:

«يمشى مشى المرح المختال، و يتصفح ذنبه و جناحيه فيقهقه ضاحكاً لجمال سِرْباله و أصابيغ و شاحه، فاذا رمى ببصره الى قوائمه زقاً مُعْولاً...و قد نجمت عن ظُنبوب ساقه صِيصةٌ خفية، و له فى موضع العُرف قنْزُعة خضراء موشاة، و مخرج عنقه كالابريق، و مغْرَزُها الى حيث بطنه كصبغِ الوسمة اليمانية، أو كحريرة ملبَّسة مرآة ذات صقال....»(1)

...با ناز و نشاط فراوان مى خرامد و دم و بالهايش را بر اندازمى كند، پس زيبايى جامع و رنگهاى حمايل جواهرنشانش او را به قهقه وا مى دارد، امّا چون نگاه به ساقهاى خويش مى افكند، گريان فرياد مى كشد [با آهنگى كه از درماندگى اش پرده بر مى گيرد و بر دردمندى اش گواهى راستين است، چرا كه ساقهاى اين حيوان زيبا چونان ساق خروس دورگه هندى - پارسى - باريك است] و از قوزكش خارى نوك تيز پيدا سرزده است.

بارى برفراز گردن طاووس، به جاى يال، كاكلى سبزفام و پرنقش و نگار در نگاه مى نشيند و برآمدگى گردنش ابريقهاى نفيس و نگارين را ماننده است و از فروتر نقطه گردن تا شكم، درست به زيبايى وسمه يمنى رنگ آميزى شده است، يا به آيينه شفافى ماند كه پرده اى بر آن افكنده باشند....

ص: 590


1- 448. - نهج البلاغه، خ 165 - مترجم.

امام على عليه السلام در ردّ نظرگاه كسانى كه مى پندارند، قطره اشكى از چشم طاووس نر سرازير مى شود و طاووس ماده آن را مى نوشد و باردار مى شود، مى گويد:

«و لو كان كز عم من يزعم أنه بدمعة تسفحها مدامعه، فتقف فى صفّتى جفونه، و أن أنثاه تطْعم لذلك، ثمّ تبيض لا من لقاح فحل سوى الدمع المنبجس، لما كان ذلك بأعجب من مطاعمة الغراب»(1).

اين افسانه - كه جز در باور ساده انديشان جايگاهى ندارد - كه قطره اشكى از چشم طاووس نر سرازير مى شود و پيرامون پلكهايش را فرا مى گيرد و سپس طاووس ماده آن را مى نوشد، و آنگاه تخم مى نهد و جفت گيرى طاووس نر جز از راه بيرون آمدن اشك از چشم او نيست، از افسانه خرافى آميزش منقار به منقار كلاغ شگفتى آميزتر نباشد.

او در ردّ اين افسانه كه زمين بر روى شاخ گاو نر قرار دارد و ديگر سخنان بيهوده و اوهام مى گويد:

«و أنشأ الأرض فأمسكها من غير اشتغال، و أرساها على غير قرار، و أقامها بغير قوائم، و رفعها بغير دعائم.»(2)

زمين را ايجاد كرد و آن را بدون درد سر نگهداشت و بر جايى بدون آرامش استوارش كرد و بدون پايه بر پايش داشت.

در آفرينش كوهها مى فرمايد:

«و جبل جلاميدها، و نشوز متونها و أطوادها، فأرساها فى مراسيها، و ألزمها قراراتها، فمضت رؤوسها فى الهواء ورست أصولها فى الماء. فأنهدَ جبالها عن سهولها، و أساخ قواعدها فى متون أقطارها، و مواضع أنصابها، فأشهق قلالها، و أطال أنشازها، و جعلها للأرض عماداً، أرزّها فيها (أى ثبّتها) أوتاداً، فسكنت على

ص: 591


1- 449. - نهج البلاغه، خ 165 - مترجم.
2- 450. - همان، خ 186 - مترجم.

حركتها (أى رغم حركتها) عن أن تميد بأهلها، أو تسيخ بحملها، أو تزول عن مواضعها.(1)»

همراه با سرشتن صخره هاى بزرگ، تپه هاى بلند وقله هاى سر به فلك كشيده، استواريشان بخشيد و برجاى ميخكوبشان كرد. آنك قله ها را در جو فرا برد و ريشه هاشان را در آب فرو كشيد. بدين سان خداوند كوهها را با بلنداشان از دشتها متمايز ساخت و پايه هاشان را چون ريشه درختان در زمينهاى پيرامون رستنگاهشان نفوذ داد، كوهها را با قله هايى بس بلند و سلسله هايى پيوسته و دامنه دار تكيه گاه زمين ساخت و چونان ميخ بر آن بكوفت.. چنين است كه زمين، به رغم حركت، براى زمينيان لرزشى ندارد، بار خود را نمى بلعد و در مواضع خود همچنان پايدار باشد.

سخن پايانى

امام على عليه السلام در آفريدن متن نثرى خويش، بهره هاى بزرگى را از فرهنگ قرآنى برگرفت: چه از لحاظ محتوا و مفهوم و چه از لحاظ شكل و صورت. او به قرآن كريم و حديث نبوى صلى الله عليه وآله فراوان استشهاد مى كرد. نيز به شعر فراوان استشهاد مى جست،زيرا او فطرتاً شاعر بود. عقاد در اين باره مى گويد:

«از نظرگاه من، امام عليه السلام شعر را ساماندهى مى كرد و به دقت مورد بررسى قرار مى داد و آگاهانه و كارشناسانه به انتقاد از شاعران مى پرداخت. او سبكهاى مختلف شعر و راههاى گوناگون مقايسه ميان شعرها و گزينش برترين آنها برحسب اين سبكها را كاملاً مى شناخت. از جمله مواردى كه نشانگر آگاهى او از راههاى مقايسه ميان اشعار است، آن است كه از او پرسيدند:

چه كسى شاعرترين مردم است؟

ص: 592


1- 451. - نهج البلاغه، خ 211 - مترجم.

فرمود: «شاعران در يك ميدان نتاخته اند، تا در پايان برنده گوى سبقت شناخته شود، ولى از سرناگزيرى مى توان آن پادشاه گمراه را نام برد.(1)» [منظور امرأالقيس است].

به اعتقاد ما، اين نخستين تقسيم بندى معيارهاى شعر برحسب مكاتب و هدفهاى شعرى در ميان عرب است. چه، مقايسه، تنها در ميان همتايان صورت مى گيرد و برترى دادن [يك شاعر بر شاعر ديگر] از باب اغلبيت است.

از مواردى كه امام على عليه السلام به شعر استشهاد مى كند، در سخنانى است كه پس از نيرنگ تحكيم آن را ايراد كرد:

«و قد كنتُ أمرتكم فى هذه الحكومة أمرى، و نخلْتُ لكم مخزون رأيى، لو كان يُطاع لقصير أمر، فأبيتم علىِّ اباء المخالفين الجفاة، و المنابذين العُصاة، حتّى ارتاب الناصح بنُصحه، و ضنَّ الزَّنْدُ بقدحه، و فكنتُ أنا و اياكم كما قال أخو هوازن»

در جريان اين حكميت، من رأى خود را با شما در ميان نهادم و عصاره انديشه هايم را بى پرده بيان كردم. اى كاش كه از قصير(2) اطاعت مى شد! ولى شما در مقابل، چونان مخالفانى ستمكار و پيمان شكنانى عصيانگر، از پذيرش رأى من سرباز زديد، تا آن جا كه نصيحت گر در خير انديشى خويش به ترديد افتاد و جرقه در سنگ چخماق فرو مرد و داستان من و شما چنان شد كه آن برادر هوازنى سروده است:

أمرتكم أمرى بمُنعَرج اللِّوى

فلم تستبينوا النصح الّا ضُحى الغدِ(3)

در منعرج چو پند مرا ناشنيده اند

فردا سزاى سركشى خويش ديده اند

گزارشهاى پياپى به آن حضرت مى رسيد كه سلطه يافتن ياران معاويه را بر

ص: 593


1- 452. - نهج البلاغه، قصارالحكم 455 - مترجم.
2- 453. - مقصود، قصيربن سعيد است كه مردى باهوش و پيش بينى كننده بوده است. (محمّد جواد شريعت، ترجمه نهج البلاغه، ص 80) - مترجم.
3- 454. - نهج البلاغه، خ 35 - مترجم.

شهرهايى از قلمرو حكومت مولا تأييد مى كرد. او خطبه اى ايراد كرد كه اين شعر در آن آمده است:

لعمرُ ابيك الخير يا عمرو اننى

على وَضَرِ من ذا الإناء قليل(1)

عمرو، بنگر مروت ياران

ظرف آلوده سهم ما از خوان!

ابو جندب هذلى مى گويد:

هنالك لو دعوتَ أتاكَ منهم

فوارسُ مثل أرميةِ الحميم(2)

گه خطر چو به پيكارشان فراخواندى

سبك به صحنه رزم آورند رو چو شهاب

امام على عليه السلام سخنانش در هنگام رفتن به سوى بصره را چنين پايان داد:

«و اللَّه ما تنقم منا قريش الّا أن اللَّه اختارنا عليهم فادخلناهم فى حيَّزنا فكانوا كما قال الأول:

أدمت لعمرى شُربكَ المحضَ صابحاً

و أكلكَ بالزُبْدِ المقَشَّرَهَ البُجرا

و نحنُ وهبناك العلاء و لم تكن

عليّاً و حُطْنا حولك الجرْدَ و السُمْرا(3)

به خدا سوگند قريش از ما كينه نكشيد، جز براى آن كه خدا ما را بر آنان گزيد. آنان را پرورديم و در زمره خود در آورديم، پس چنان بودند كه شاعر گفته است:

به جان خودم سوگند كه به خوردن شير صبحگاهى ات همچنان ادامه ده، در حالى كه خوراك تو بايد كره فاسد باشد و ما به تو بزرگى بخشيديم و تو بزرگ نبودى و اطرافت را سوار و پياده گرفتيم و از تو نگهدارى كرديم.

از اين قبيل است نامه او به معاويه:

«أما بعد فانك قد ذُقت ضرّاء الحرب و أذَقْتها، و انى عارضٌ عليك ما عرضَ المخارق على بنى فالج:

ص: 594


1- 455. - نهج البلاغه، خ 25 - مترجم.
2- 456. - همان، خ 25 - مترجم.
3- 457. - همان، خ 33 - مترجم.

امّا بعد، تو زيانهاى جنگ را چشيدى و آن را چشاندى و من چيزى را بر تو عرضه مى دارم كه مخارق بر بنى فالج عرضه داشت:

أيا راكباً امّا عَرَضْتَ فَبَلِّغَنْ

بنى فالج حيث استقر قرارُها

هلموا الينا لا تكونوا كأنكم

بلاقعُ أرضٌ طار عنها غبارها

سليم بن منصور أُناس بحرةِ

و أرضهم أرضٌ كثيرٌ وِ بارُها(1)

اى سواركار، اگر به سفر رفتى، به بنى فالج كه در جايگاه خود آرميده اند، بگو: به نزد ما بياييد و چنين نباشيد كه گويى شما سرزمينهاى بى آب و علفى هستيد كه غبارش اين سو و آن سو پراكنده شده است. سليم بن منصور مردمانى هستند در محلّه حرّه و سرزمين آنان سرزمينى است كه جانوران بسيار دارد.

برخى از مواردى كه امام على عليه السلام به شعر استشهاد كرده است، از اين قرارند:

شتان ما يومى على كورها

و يومُ حيان أخى جابر(2)

چه تفاوت زيادى است ميان روز من كه بر پشت شتر سوار و در راه پر رنج و مشقتم با روز حيان برادر جابر كه در راحت و آسودگى است.

او به شعرى از امرأالقيس مثل مى زند:

و دع عنك نهباً صيح فى حجراته

(و هات حديثاً ما حديث الرواحل)(3)

رها كن داستان غارتگرى را كه در اطراف آن فريادها بر آورده شده است امّا به ياد آور داستان شگفتى آور به يغما بردن شترهاى سوارى را.

و همچنين، اين شعر:

[و عيَّرها الواشون أنى أحبها]

و تلك شكاةُ ظاهرٌ عنك عارها(4)

سخن چينها او را سرزنش كرده اند كه من او را دوست مى دارم و اين گناهى است

ص: 595


1- 458. - دكتر احمد محمّد حوفى، بلاغة الامام على - مترجم.
2- 459. - نهج البلاغه، خ 3 - مترجم.
3- 460. - همان، خ 162 - مترجم.
4- 461. - همان، ن 28 - مترجم.

كه ننگ آن از تو دوراست.

اين سخن او:

[و كم سقت فى آثاركم من نصيحة

و قد يستفيد الظِّنة المتنصحُ(1)

بارها به شما اندرز دادم و چه بسا اندرزگوى صادقى كه تهمت و بدگمانى حاصل كند.

اين سخن او:

لبّثت قليلاً يلحقُ الهيجا حَمَل

(لا بأسَ بالموت اذا الموتُ نزل)(2)

پس اندكى صبر كن تا حمل وارد كارزار شود. [مرگ هر زمان كه فرود آيد، هيچ باكى بر آن نيست.]

همچنين برادر بنى سليم [در وصف حال خويش] گفت:

فان تسألينى كيف أنت فاننى

صبورٌ على ريبِ الزمان صليبُ

يعزُّ علىَّ أن تُرى بى كآبةٌ

فيشمتُ عادِ أو يُساءُ حبيبُ(3)

اگر از من بپرسى كه چگونه ام؟ البتّه، بر سختى روزگار بسيار شكيبا و توانا هستم بر من دشوار است كه اندوهى در من ديده شود، تا دشمنى شاد يا دوستى غمگين گردد.

در نامه او به عثمان بن حنيف چنين آمده است:

و حسُبكَ داءٌ أن تبيتَ ببطنةٍ

و حولك أكبادٌ تحن الى القِدِّ(4)

اين سرافكندگى براى تو بس كه با شكمى پر به خواب روى، در حالى كه در پيرامون تو تشنه لبانى از تنگدستى و در آرزوى سبويى چرمين آبى بسوزند!.

امام عليه السلام از گفتار آن شاعر بنى اسد ياد مى كند كه گفته است:

ص: 596


1- 462. - نهج البلاغه، ن 28 - مترجم.
2- 463. - همان، ن 28.م.
3- 464. - همان، خ 36 - مترجم.
4- 465. - همان، ن 45 - مترجم.

مستقبلين رياح الصيف تضربهم

بحاصبِ بين أغوارِ و جُلمودِ(1)

آنان در مقابل بادهاى گرم تابستان راه خواهند سپرد؛ بادهاى گرمى كه سنگريزه گودالها و تخته سنگ كوهساران را به سوى آنان پرتاب خواهد كرد.

آرى، شعر در لابلاى گفتارها، نامه ها و سخنان على بن ابى طالب عليه السلام راه مى يابد، ليكن عظمت نثر او، يكى از آيات ادب و حكمت و دانش است كه گنجهايش با فراگيرى سرازير مى شود و بى نيازى و دل انگيزى آن افزايش مى يابد و چقدر درست گفته است كه فرموده است:

«و انّا لأمراء الكلام، و فينا تنشّبت عروقه، و علينا تهدلّت غصونه.»(2)

اين ماييم كه قلمرو سخن را فرمانروايانيم كه نهالهايش در ما ريشه دوانيده و شاخه هاى پر بارش گرداگردمان فرو ريخته است.

ص: 597


1- 466. - نهج البلاغه، ن 64 - مترجم.
2- 467. - همان، خ 233 - مترجم.

ص: 598

منابع

قرآن كريم.

1- الاسلام و حضارته، أندريه ميكيل.

2- الأغانى، ابوالفرج الاصفهانى، (24 جلدى)، بيروت، دار احياء التراث العربى.

3- أمالى المرتضى، الشريف المرتضى، قم، انتشارات كتابخانه آيةاللَّه مرعشى نجفى، چاپ اوّل، 1325 ه .

4- الامام على بن ابى طالب - المجموعة الكاملة، عبدالفتاح عبدالمقصود، ترجمه آقايان: سيّد محمود طالقانى و سيّد محمّد مهدى جعفرى، تهران، چاپ دوم، 1351 ش.

5- الامام على صوت العدالة الانسانية، جورج جرداق، بيروت، دارالفكر العربى.

6- الأمامة و السياسة، ابن قتيبة الدينورى، مصر، شركة مكتبة و مطبعة مصطفى البابى الحلبى و اولاده، چاپ سوم، 1382 ه .

7- انساب الأشراف، البلاذرى، تحقيق شيخ محمّد باقر محمودى، بيروت، مؤسسه اعلمى، چاپ اوّل.

8- البيان و التبيين، الجاحظ.

9- بلاغة الامام على، د. احمد محمّد الحوفى.

10- تاريخ طبرى، ابوجعفر محمّدبن جرير الطبرى.

11- تاريخ الدولة العربية، يوليوس فلهوزن.

12- تصنيف نهج البلاغة، لبيب وجيه بيضون، قم، دفتر تبليغات اسلامى، چاپ سوم، 1317 ه .

13- تاج العقائد و معدن الفوائد، على بن محمّد الوليد.

14- الحضارة الاسلامية فى عصرها الذهبى، سورديل.

15- الخلفاء الراشدون، المجلد الرابع، طه حسين.

16- السيرة النبوية، ابن هشام، بيروت، دار احياء التراث العربى، ج 4.

17- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20، 1362 ش.

18- طبقات، ابن سعد، بيروت، دارالكتب العلمية، چاپ دوم، 1418 ه .

ص: 599

19- العقد الفريد، ابن عبدربه، تحقيق دكتر عبدالمجيد ترحينى، (8 جلدى)، بيروت، دارالكتب العلمية، چاپ اوّل، 1404 ه .

20- على من المهد الى اللحد، محمّد كاظم قزوينى، قم، مؤسسه وفا، چاپ يازدهم، 1402 ه .

21- على و الفلسفه، محمّد جواد مغنية، بيروت، دارالكتاب العربى.

22- على بن ابى طالب - بقية النبوة و خاتم الخلافة، عبدالكريم خطيب، بيروت، دارالمعرفه، چاپ دوم، 1390 ه .

23- عبقرية الامام على، عباس محمود عقاد، بيروت، دارالكتاب العربى، 1967م.

24- على امام المتقين، عبدالرحمن شرقاوى، ناشر: ابراهيم الحاج ارزوقى، لندن.

25- فى رحاب على، خالد محمّد خالد، بيروت، دارالاندلس، چاپ دوم.

26- الكامل، المبرد، بيروت، دارالفكر، چاپ اوّل، 1998 م.

27- كتاب السنكسار، المطران ميخائيل عساف.

28- مروج الذهب و معادن الجوهر، مسعودى، قم، دارالهجرة، چاپ دوم، 1404 ه .

29- المستطرف فى كل فن مستطرف، الأبشيهى، بيروت، دارالفكر، 1379 ه .

30- معاوية، ابراهيم الابيارى.

31- مدخل علم النفس، دافيدوف.

32- مبدأ الشورى فى الاسلام، يعقوب محمّد مليجى.

33- محمّد رسول الحرية، عبدالرحمن شرقاوى.

34- مصادر نهج البلاغة، عبداللَّه نعمة.

35- منهج التربية عند الامام على، على محمّد حسين اديب، بيروت، دارالكتاب العربى، 1399 م.

36- نهج البلاغة، على بن ابى طالب عليه السلام .

37- هَلْ قرأت أباذر؟، محمّد على أسير، بيروت، الدارالاسلامية، چاپ سوم، 1415 ه .

ص: 600

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109