مجموعه مقالات همایش سبط النبی امام حسن مجتبی (علیه السلام) جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه:همایش بین المللی سبط النبی؛ امام حسن مجتبی علیه السلام ‫(1393 : تهران)

عنوان و نام پديدآور:مجموعه مقالات همایش سبط النبی امام حسن مجتبی (علیه السلام) [کتاب]/ گردآورنده دبیرخانه کمیته ی علمی همایش بین المللی سبط النبی امام حسن مجتبی؛ به کوشش عباس جعفری و حسین رسولیان.

مشخصات نشر:قم: ‫مجمع جهانی اهل بیت(عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مرکز چاپ و نشر ‫، 13.

مشخصات ظاهری:3ج.

شابک: ‫978-964-529-808-9 ؛ ‫دوره ‫ 978-964-529-807-2:

يادداشت:فهرستنویسی بر اساس جلد سوم، 1393.

یادداشت:کتابنامه.

موضوع: ‫حسن بن علی (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ، امام دوم، 3 - 50ق -- سرگذشتنامه

موضوع:اسلام-- تاریخ-- مقاله ها و خطابه ها

شناسه افزوده:جعفری، عباس، ‫1332 -، ویراستار

شناسه افزوده:رسولیان، حسین، ویراستار

رده بندی کنگره: ‫ BP40 ‫ ‫ /ه8م3 1393

رده بندی دیویی: ‫ 297/952

شماره کتابشناسی ملی:3594893

ص :1

اشاره

ص :2

مجموعه مقالات همایش سبط النبی امام حسن مجتبی (علیه السلام)

گردآورنده دبیرخانه کمیته ی علمی همایش بین المللی سبط النبی امام حسن مجتبی

به کوشش عباس جعفری و حسین رسولیان.

ص :3

ص :4

فهرست اجمالی

ص :5

فهرست اجمالی

ص :6

فهرست مطالب

ص :7

فهرست مطالب

ص :8

فهرست مطالب

ص :9

فهرست مطالب

ص :10

فهرست مطالب

ص :11

فهرست مطالب

ص :12

فهرست مطالب

ص :13

فهرست مطالب

ص :14

فهرست مطالب

ص:15

فهرست مطالب

ص:16

سخن مجمع

«كار اساسى شما [مجمع جهانى اهل بيت (عليهم السلام)]... معرفى مكتب اهل بيت (عليهم السلام) است به دنياى اسلام. بلكه به سراسر عالم. چون امروز همه دنيا تشنه معنويت اند و اين معنويت در اسلام هست و در اسلامى كه در مكتب اهل بيت (عليهم السلام) معرفى مى كند به نحو جامع و كاملى وجود دارد».

(از بيانات مقام معظم رهبرى، «مد ظله العالى»، 1386/5/28)

مكتب اهل بيت (عليهم السلام) كه تبلور اسلام ناب محمّدى (ص) و متّكى بر منبع وحيانى است، معارف ژرف و عميقى دارد كه از اتقان، استدلال و منطق قوى برخوردار مى باشد و مطابق با فطرت سليم انسان هاست؛ بر همين اساس است كه حضرت امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند:

«فإنّ الناس لو علموا محاسن كلامنا لاتّبعونا» [شيخ صدوق (ره)، عيون اخبار الرضا، ج 275:2]. اين مكتب غنى و نورانى در پرتو عنايات الهى و هدايت ائمه اطهار (عليهم السلام) و نيز مجاهدت هزاران عالم و فقيه، در طى قرون گذشته، بسط و گسترش يافته است.

پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى به رهبرى حضرت امام خمينى (قدّس سرّه) و تأسيس نظام اسلامى با تكيه بر قوانين اسلامى و با محوريت ولايت فقيه، افق هاى سياسى، اجتماعى و فرهنگى جديدى را براى انسان هاى آزاده به ويژه مسلمانان و پيروان و محبّان اهل بيت (عليهم السلام) گشود و توجه بسيارى از

نخبگان و مستضعفان جهان را به خود معطوف كرد.

مجمع جهانى اهل بيت (عليهم السلام)، مولود اين دگرگونى مبارك است كه به ابتكار مقام معظم رهبرى حضرت آيت الله العظمى خامنه اى (مدّظلّه العالى) در سال 1369 شمسى/ 1990 ميلادى تأسيس شد و تاكنون خدمات شايانى را در تبليغ معارف قرآن و اهل بيت (عليهم السلام) و حمايت از پيروان اهل بيت (عليهم السلام) در سراسر جهان انجام داده است.

معاونت امور فرهنگى مجمع جهانى اهل بيت (عليهم السلام) در راستاى رسالت خود جهت ارتقاى شناخت و آگاهى پيروان اهل بيت (عليهم السلام) در موضوعات، سطوح، مخاطبان و عرصه هاى مختلف، در حوزه هاى توليد كتاب و مجلات به زبان هاى متعدد و سائر محصولات فرهنگى به فعاليت پرداخته است.

اين اثر به مناسبت برگزارى همايش بين المللى سبط اكبر حضرت امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه با همت مجمع جهانى اهل بيت (عليهم السلام) و همكارى و مشاركت برخى از مؤسسات فرهنگى داخلى برگزار مى شود، حاصل تلاش علمى و پژوهشى نويسندگان ارجمندى مى باشد كه پيرو فرا خوان مقاله از داخل و خارج كشور به دبيرخانه علمى همايش ارسال شده و داراى ارزش علمى قابل قبول بوده اند.

بر خود لازم مى دانم، از دبيركل محترم مجمع جهانى اهل بيت (عليهم السلام) حجت الاسلام والمسلمين حاج آقاى اخترى (دام عزّه)، معاون محترم امور بين الملل، حجت الاسلام والمسلمين جناب آقاى

ص:17

محمد سالار، معاون محترم امور اجرايى جناب آقاى محمدرضا نظام دوست، ستاد برگزارى همايش به ويژه، اعضاى محترم كميته ى علمى همايش، حضرات آيات و حجج الاسلام والمسلمين آقايان: محمدهادى يوسفى غروى، سيدمنذر حكيم، حميدرضا مطهرى، رمضان محمدى، محمدرضا جبارى، محسن الويرى، نعمت الله صفرى فروشانى، سيدمحمدرضا آل ايوب، عباس جعفرى و دبير گروه مطالعات بنيادى تشكر نمايم. همچنين از نويسندگان و همكاران عزيزى كه در پى گيرى امور همايش، نگارش، ويرايش، تايپ، مقابله، تصحيح، آماده سازى، نشر و چاپ مجموعه آثار همايش تلاش كرده اند، تشكر مى كنم و توفيق همگان را از خداوند متعال مسئلت مى كنم.

همچنين از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى - دبيرخانه عالى كانون هاى فرهنگى هنرى مساجد، سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى، ستاد نماز جمعه تهران، جامعة المصطفى (ص) العالمية، موسسه فرهنگى مذهبى حضرت قاسم بن الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، سازمان صدا و سيما، سازمان اوقاف و امور خيريه،

شهردارى تهران، سازمان تبليغات اسلامى، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، مركز رسيدگى به امور مساجد، موسسه اطلاعات و تحقيقات اسلامى، انجمن تاريخ پژوهان حوزه علميه قم كه مجمع را در اين حركت عظيم همراهى كرده اند و نيز حجج الاسلام والمسلمين آقايان: سيدمحمدباقر علم الهدى، سيديدالله شيرمردى، محمدعلى كمالى دهقان، سيدعلى رضا حسينى عارف، على محمد يادگارى و برادران گرامى آقايان: عبدالرضا راشد، حسن خاك رند، حسين مهدوى منش، عبدالكريم كرمانى، محمدجواد خرسندى، هادى خوش آمدى، محمد عابدينى، حسين صالحى، قاسم بغدادى، مختار شمس الدينى مطلق، مرتضى قديرى، حسين صمدى و ساير همكارانى كه در برپايى هر چه با شكوه تر اين همايش نقش داشته اند، تشكر و قدردانى مى نمايم.

معاونت امور فرهنگى مجمع در راستاى تعميق و پويايى آثار منتشره در حوزه ى معارف اهل بيت (عليهم السلام) در سراسر جهان، از ديدگاه ها و پيشنهادهاى اساتيد، فرهيختگان، صاحب نظران و پژوهش گران ارجمند استقبال مى كند تا زمينه هاى بسط و گسترش هرچه بيشتر معارف اهل بيت (عليهم السلام) فراهم گردد.

به اميد تعجيل در ظهور و فرج منجى عالم بشريت حضرت مهدى «عجّل الله تعالى فرجه الشريف».

نجف لك زايى

معاون امور فرهنگى و دبيركميته علمى همايش

ص:18

فصل اول: زندگى و زمانه امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

ص:19

تحليل زندگانى و حوادث ويژه دوران امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برگرفته از كتاب انسان 250 ساله

اشاره

مقام معظم رهبرى (دام ظله)

دوران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حادثه صلح آن بزرگوار با معاويه، يا آن چيزى كه به نام صلح ناميده شد، حادثه سرنوشت ساز و بى نظيرى در كل روند انقلاب اسلامى صدر اول بود. ديگر ما نظير اين احاديث را نداشتيم. توضيح كوتاهى راجع به اين جمله عرض كنم و بعد وارد اصل مطلب بشوم. انقلاب اسلام، يعنى تفكر اسلام و امانتى كه خداى متعال به نام اسلام براى مردم فرستاد، در دوره اول، يك نهضت و يك حركت بود و در قالب يك مبارزه و يك نهضت عظيم انقلابى، خودش را نشان داد و آن در هنگامى بود كه رسول خدا (ص)، اين فكر را در مكه اعلام كردند و دشمنان تفكر توحيد و اسلام، در مقابل آن صف آرايى نمودند؛ براى اين كه نگذارند اين فكر پيش برود. پيامبر، با نيرو گرفتن از عناصر مؤمن، اين نهضت را سازمان دهى كرد و يك مبارزه بسيار هوشمندانه و قوى و پيشرو را در مكه به وجود آورد. اين نهضت و مبارزه، سيزده سال طول كشيد. اين، دوره اول بود. بعد از سيزده سال، با تعليمات پيامبر، با شعارهايى كه داد، با سازمان دهى اى كه كرد، با فداكاريى كه شد، با مجموع عواملى

كه وجود داشت، اين تفكر، يك حكومت و يك نظام شد و به يك نظام سياسى و نظام زندگى يك امت تبديل گرديد و آن هنگامى بود كه رسول خدا به مدينه تشريف آوردند و آنجا را پايگاه خودشان قرار دادند و حكومت اسلامى را در آن جا گستراندند و اسلام از شكل يك نهضت، به شكل يك حكومت تبديل شد. اين، دوره دوم بود. اين روند، در ده سالى كه نبى اكرم حيات داشتند و بعد از ايشان، در دوران خلفاى چهارگانه و سپس تا زمان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و خلافت آن بزرگوار كه تقريباً

ص:20

شش ماه طول كشيد، ادامه پيدا كرد و اسلام به شكل حكومت، ظاهر شد. همه چيز، شكل يك نظام اجتماعى را هم داشت؛ يعنى حكومت و ارتش و كار سياسى و كار فرهنگى و كار قضايى و تنظيم روابط اقتصادى مردم را هم داشت و قابل بود كه گسترش پيدا كند و اگر به همان شكل پيش مى رفت، تمام روى زمين را هم فرا مى گرفت؛ يعنى اسلام نشان داد كه اين قابليت را هم دارد. در دوران امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، جريان مخالف، آن چنان رشد كرد كه توانست به صورت يك مانع ظاهر بشود. البته اين جريان مخالف، در زمان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به وجود نيامده بود؛ سال ها قبل به وجود آمده بود. اگر كسى بخواهد قدرى دور از ملاحظات اعتقادى و صرفاً متكى به شواهد تاريخى حرف بزند، شايد بتواند ادعا كند كه اين جريان، حتى در دوران اسلام به وجود نيامده بود؛ بلكه ادامه اى بود از آنچه كه در دوران نهضت پيامبر يعنى دوران مكه - وجود داشت. بعد از آنكه خلافت در زمان عثمان - كه از بنى اميه بود - به دست اين قوم رسيد، ابوسفيان - كه در آن وقت، نابينا هم شده بود - با دوستانش دورهم نشسته بودند. پرسيد: چه كسانى در جلسه هستند؟ پاسخ شنيد فلانى و فلانى و فلانى. وقتى كه خاطرجمع شد همه خودى هستند و آدم

بيگانه اى در جلسه نيست، به آن ها خطاب كرد و كفت

: «تَلَقَّفُو ها الكُرَه»(1) يعنى مثل توپ، حكومت را به هم پاس بدهيد و نگذاريد از دست شما خارج بشود! اين قضيه را تواريخ سنى و شيعه نقل كرده اند. اين ها مسائل اعتقادى نيست و ما اصلاً از ديدگاه اعتقادى بحث نمى كنيم؛ يعنى من خوش ندارم كه مسائل را از ديدگاه بررسى كنم؛ بلكه فقط جنبه تاريخى آن را مطرح مى كنم. البته ابوسفيان در آن وقت، مسلمان بود و اسلام آورده بود؛ منتها اسلامِ بعد از فتح يا مشرف به فتح؛ اسلامِ دوران غربت و ضعف نبود، اسلامِ بعد

ص:21


1- (1) . طبرسى، الإحتجاج على أهل اللحجاج، ج 1، ص 234.

از قدرتِ اسلام بود. اين جريان، در زمان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به اوج قدرت خودش رسيد و همان جريانى بود كه به شكل معاويه بن ابى سفيان، در مقابل امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ظاهر شد. اين جريان، معارضه را شروع كرد و مشكلاتى فراهم نمود؛ تا آن جايى كه عملاً مانع از پيش روى آن جريان حكومت اسلامى شد. در باب صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين مسأله را بارها گفته ايم و در كتاب ها نوشته اند كه هر كس حتى خود اميرالمؤمنين هم اگر به جاى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود و در آن شرايط قرار مى گرفت، ممكن نبود كارى بكند، غير از آن كارى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كرد. هيچ كس نمى تواند بگويد كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، فلان گوشه كارش سؤال برانگيز است. نه، كار آن بزرگوار، صد در صد بر استدلال منطقى غيرقابل تخلف منطبق بود. در بين آل رسول خدا (ص)، پرشورتر از همه كيست ؟ شهادت آميزترين زندگى را چه كسى داشته است ؟ غيرت مندترين آن ها براى حفظ دين در مقابل

دشمن، چه كسى بوده است ؟ حسين بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بوده است. آن حضرت در اين صلح، با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شريك بودند. صلح را تنها امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نكرد؛ امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين كار را كردند؛ منتها امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جلو بود و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پشت سر او بود. امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، جزو مدافعان ايده صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. وقتى كه در يك مجلس خصوصى، يكى از ياران نزديك از اين پُرشورها و پُرحماسه ها به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اعتراضى كرد، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با او برخورد كردند

: «وَ غَمَزَ الحُينِ حُجر(1) هيچ كس نمى تواند بگويد كه اگر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به جاى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود، اين صلح انجام نمى گرفت. نخير، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود و اين صلح انجام گرفت و اگر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم

ص:22


1- (1) . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 15، «امام حسين به حجر اشاره اى كرد [و حجر ساكت شد]».

نبود و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تنها بود، در آن شرايط، بازهم همين كار انجام مى گرفت و صلح مى شد.

پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه تاريخ

صلح، عوامل خودش را داشت و هيچ تخلف و گريزى از آن نبود. آن روز، شهادت ممكن نبود. مرحوم شيخ راضى آل ياسين در اين كتاب صلح الحسن - كه من در سال 1348 آن را ترجمه كردم و چاپ شده است - ثابت مى كند كه اصلاً جا براى شهادت نبود. هر كشته شدنى كه شهادت نيست؛ كشته شدنِ با شرايطى، شهادت است. آن شرايط، در آن جا نبود و اگر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در آن روز كشته مى شدند، شهيد نشده بودند. امكان نداشت كه آن روز كسى بتواند در آن شرايط، حركت

مصلحت آميزى انجام بدهد كه كشته بشود و اسمش شهادت باشد و انتحار(1) نكرده باشد. راجع به صلح، از ابعاد مختلف صحبت كرده ايم؛ حالا مسأله اين است كه بعد از صلح امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، كارى به شكلى هوشمندانه و زيركانه تنظيم شد كه اسلام و جريان اسلامى، وارد كانال آلوده اى كه به نام خلافت، و در معنا سلطنت، به وجود آمده بود نشود. اين، هنر امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كارى كرد كه جريان اصيل اسلام - كه از مكه شروع شده بود و به حكومت اسلامى و به زمان اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و زمان خود او رسيده بود - در مجراى ديگرى، جريان پيدا بكند؛ منتها اگر نه به شكل حكومت، زيرا ممكن نبود، لااقل دوباره به شكل نهضت جريان پيدا كند. اين، دوره سوم اسلام است. اسلام، دوباره نهضت شد. اسلام ناب، اسلام اصيل، اسلام ظلم ستيز، اسلام سازش ناپذير، اسلام، دور از تحريق و مبرّا از اين كه بازيچه دست

ص:23


1- (1) . (ن ح ر) خود كشى كردن.

هواها و هوس ها بشود، باقى ماند؛ يعنى در زمان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تفكر انقلابى اسلامى كه دوره اى را طى كرده بود و به قدرت و حكومت رسيده بود؛ دوباره برگشت و يك نهضت شد. البته در اين دوره، كار اين نهضت، به مراتب مشكل تر از دوره خود پيامبر (ص) بود؛ زيرا شعارها در دست كسانى بود كه لباس مذهب را بر تن كرده بودند درحالى كه از مذهب نبودند. مشكلى كار ائمه هدى (عليهم السلام) اين جا بود. البته من از مجموعه روايات و زندگى ائمه (عليهم السلام) اين طور استنباط كرده ام كه اين بزرگواران، از روز صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا اواخر، دائماً درصدد بوده اند كه اين نهضت را مجدداً به شكل حكومت علوى و اسلامى در بياورند و برِپا كنند. در اين زمينه، رواياتى هم داريم. البته ممكن است بعضى ديگر، اين نكته را اين طور نبينند و طور ديگرى ملاحظه بكنند؛ اما تشخيص من اين است. ائمه مى خواستند كه نهضت، مجدداً به حكومت و جريان اصيل اسلامى تبديل بشود و آن جريان اسلامى كه از آغشته شدن و آميخته شدن و آلوده شدن به آلودگى هاى هواهاى نفسانى دور است، روى كار بيايد؛ ولى اين كار مشكلى است. در دوران نهضت يعنى دوران خلافت خلفاى سُفيانى و مروانى و عباسى، مهم ترين چيزى كه مردم احتياج داشتند، اين بود كه اصالت هاى اسلام و جرقه هاى اسلامِ اصيل و قرآنى را در لابه لاى حرف هاى گوناگون و پراكنده ببينند و بشناسند و اشتباه نكنند. بى خود نيست كه اديان، اين همه روى تعقل و تدبر انسان ها تكيه كرده اند. بى خود نيست كه در قرآن كريم، اين همه روى تفكر و تعقل و تدبر انسان ها تكيه شده است؛ آن هم درباره اصلى ترين موضوعات دين، يعنى توحيد است. باطن توحيد، اقيانوس بى كرانه اى است كه اولياى خدا در آن غرق مى شوند. توحيد، وادى بسيار باعظمتى است؛ اما در چنين وادى باعظمتى، باز از مؤمنين و مسلمين و موحدين خواسته اند كه با تكيه به تفكر و تدبر و تعقل، پيش بروند. واقعاً هم

ص:24

عقل و تفكر مى تواند انسان را پيش ببرد. البته در مراحل مختلف، عقل به نور وحى و نور معرفت و آموزش هاى اولياى خدا، تجهيز و تغذيه مى شود؛ ليكن بالاخره آنچه پيش مى رود، عقل است. بدون عقل، نمى شود هيچ جا رفت. ملت اسلامى، در تمام دوران چند صدساله اى كه چيزى به نام خلافت، بر او حكومت مى كرد يعنى تا قرن هفتم كه خلافت عباسى ادامه داشت، البته بعد از انقراض خلافت عباسى، باز در گوشه و كنار، چيزهايى به نام خلافت وجود داشت؛ مثل

زمان مماليك در مصر و تا مدت ها بعد هم در بلاد عثمانى و جاهاى ديگر آن چيزى كه مردم احتياج داشتند بفهمند، اين بوده كه عقل را قاضى كنند، تا بدانند آيا نظر اسلام و قرآن و كتاب الهى و احاديث مسلّمه راجع به اولياى امور، با واقعيت موجود تطبيق مى كند، يا نه. اين، چيز خيلى مهمى است...... دوران خلافت مروانى و سفيانى و عباسى، دورانى بود كه ارزش هاى اسلامى از محتواى واقعى خودشان خالى شدند. در صورت هايى باقى ماند؛ ولى محتواها، به محتواهاى جاهلى و شيطانى تبديل شد. آن دستگاهى كه مى خواست انسان ها را عاقل، متعبّد، مؤمن، آزاد دور از آلايش ها، خاضعِ عندالله و متكبر در مقابل متكبران تربيت كند و بسازد - كه بهترينش، همان دستگاه مديريت اسلامى در زمان پيامبر بود - به دستگاهى تبديل شد كه انسان ها را با تدابير گوناگون، اهل دنيا و هوى و شهوات و تملق و دورى از معنويات و انسان هاى بى شخصيت و فاسق و فاسدى مى ساخت و رشد مى داد. متأسفانه، در تمام دوران خلافت اموى و عباسى، اين طور بود. در كتاب هاى تاريخ، چيزهايى نوشتند كه اگر بخواهيم آن ها را بگوييم، خيلى طول مى كشد. از زمان خود معاويه هم شروع شد. معاويه را معروفش كردند؛ يعنى مورخان نوشتند كه او آدمى حليم و با ظرفيت بوده و به مخالفانش اجازه مى داده كه در مقابلش حرف بزنند و هر چه مى خواهند،

ص:25

بگويند. البته در برهه اى از زمان و در اوايل كارش، شايد همين طور هم بوده است؛ ليكن در كنار اين بُعد، ابعاد ديگر شخصيت او را كمتر نوشته اند. اين كه او چطور اشخاص و رؤسا و وجوه و رجال را وادار مى كرد كه از عقايد و ايمان خودشان دست بكشند و حتى در راه مقابله با حق، تجهيز بشوند. اين ها را خيلى ها ننوشته اند. البته باز هم در تاريخ ثبت است و همين هايى را هم كه ما الان مى دانيم، باز يك

عده نوشته اند.

مردمانى كه در آن دستگاه ها پرورش پيدا مى كردند، عادت داده مى شدند كه هيچ چيزى را برخلاف ميل و هواى خليفه، بر زبان نياورند. اين، چه جامعه اى است ؟! اين، چطور انسانى است ؟! اين، چطور اراده الهى و اسلامى در انسان هاست كه بخواهند مفاسد را اصلاح كنند و از بين ببرند و جامعه را جامعه اى الهى درست كنند؟ آيا چنين چيزى، ممكن است ؟!

جاحظ و يا شايد ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند كه معاويه در دوران خلافتش، با اسب به مكه مى رفت. يكى از رجالِ آن روز هم در كنار او بود. معاويه سرگرم صحبت با آن شخص بود. پشت سر اين ها هم عده اى مى آمدند. معاويه مفاخر اموى و جاهلى خودش را نقل مى كرد كه در جاهليت، اين جا اين طورى بود، آن طورى بود، پدر من ابوسفيان چنين كرد، چنان كرد. بچه ها هم در مسير، بازى مى كردند و ظاهراً سنگ مى انداختند. در اين بين سنگى به پيشانى كسى كه كنار معاويه اسب مى راند و حركت مى كرد، خورد و خون جارى شد. او چيزى نگفت و حرف معاويه را قطع نكرد و تحمل كرد. خون، روى صورت و محاسنش ريخت. معاويه همين طور كه سرگرم صحبت بود، ناگهان به طرف اين مرد برگشت و ديد خون روى صورت اوست. گفت: از پيشانى تو خون مى ريزد. آن فرد، در جواب معاويه گفت: خون ؟! از صورت ؟! كو؟ كجا؟ وانمود كرد كه از

ص:26

بس مجذوب معاويه بوده، خوردن اين سنگ و مجروح شدن پيشانى و ريختن خون را نفهميده است! معاويه گفت: عجب، سنگ به پيشانيت خورده، ولى تو نفهميدى ؟! گفت: نه من نفهميدم. دست زد و گفت: عجب، خون ؟! بعد به جان معاويه يا به مقدسات قسم خورد كه تا

وقتى تو نگفتى، شيرينى كلام تو نگذاشت كه بفهمم خون جارى شده است! معاويه پرسيد: سهم عطيه ات در بيت المال، چه قدر است ؟ مثلاً گفت: فلان قدر، معاويه گفت: به ظلم كرده اند، اين را بايد سه برابر كنند! اين، فرهنگ حاكم بر دستگاه حكومت معاويه بود.

كسانى كه در اين دوران، تملق رؤسا و خلفا را مى گفتند، كارها بر اساس صلاحيت و شايستگى شان واگذار نمى شد. اصولاً عرب، به اصل و نسب خيلى اهميت مى دهد. فلان كس، از كدام خانواده است ؟ پدرانش، چه كسانى بودند؟ اين ها حتى رعايت اصل و نسب را هم نمى كردند....... در زمان عبدالملك و بعضى پسرهاى او، يك نفر به نام يوسف بن عمر ثقفى را مدت هاى مديد بر عراق گماشتند. او سال ها حاكم و والى عراق بود. اين شخص آدم عقده اى بدبختى بود كه از عقده اى بودنش، چيزهايى نقل كرده اند. مرد كوچك جثه و كوچك اندامى بود كه عقده كوچكى جثه خودش را داشت. وقتى كه پارچه اى به خياط مى داد تا بدوزد، از خياط سؤال مى كرد كه آيا اين پارچه به اندازه تن من است ؟ خياط به اين پارچه نگاه مى كرد و اگر مثلاً مى گفت اين پارچه براى اندام شما اندازه است و بلكه زياد هم مى آيد، فوراً پارچه را از اين خياط مى گرفت و دستور مى داد كه او را مجازات هم بكنند! خياطها اين قضيه را فهميده بودند. به همين خاطر، وقتى پارچه اى را به خياط عرضه مى كرد و مى گفت براى من بس است يا نه، خياط نگاه مى كرد و مى گفت نه، اين پارچه ظاهراً براى هيكل و جثه شما بايد كم بيايد و بايد خيلى زحمت بكشيم، تا آن را مناسب تن شما

ص:27

دربياوريم! او هم بااين كه مى دانست خياط دروغ مى گويد، ولى خوشش مى آمد؛ اين قدر احمق بود! او

همان كسى است كه زيد بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در كوفه به شهادت رساند. چنين كسى، سال ها بر جان و مال و عِرض(1) مردم مسلط بود. نه يك اصل و نسب درستى، نه يك سواد درستى، نه يك فهم درستى داشت؛ ولى چون به رأس قدرت وابسته بود، به اين سمت گماشته شده بود. اين ها آفت است.

اين ها براى يك نظام، بزرگ ترين آفت هاست. اين جريان، همين طور ادامه پيدا كرد. در كنار اين، جريان مسلمانى اصيل، جريان اسلام ارزشى، جريان اسلام قرآنى كه هيچ وقت با آن جريان حاكم، اما ضد ارزش ها كنار نمى آمد. نيز ادامه پيدا كرد كه مصداق بارز آن، ائمه هدى (عليهم السلام) و بسيارى از مسلمانان همراه آنان بودند. به بركت امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، اين جريان ارزشى نهضت اسلامى، اسلام را حفظ كرد. اگر امام مجتبى اين صلح را انجام نمى داد، آن اسلام ارزشى نهضتى باقى نمى ماند و از بين مى رفت؛ چون معاويه بالاخره غلبه پيدا مى كرد. وضعيت، وضعيتى نبود كه امكان داشته باشد امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) غلبه پيدا كند. همه عوامل، در جهت عكس غلبه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. معاويه غلبه پيدا مى كرد؛ چون دستگاه تبليغات در اختيار او بود. چهره او در اسلام، چهره اى نبود كه نتوانند و متوجه كنند و نشان بدهند. اگر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) صلح نمى كرد، تمام اركان خاندان پيامبر (ص) را از بين مى بردند و كسى را باقى نمى گذاشتند كه حافظ نظام ارزشى اصيل اسلام باشد. همه چيز به كلى از بين مى رفت و ذكر اسلام برمى افتاد و نوبت به جريان

عاشورا هم نمى رسيد. اگر بنا بود امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، جنگ با معاويه را ادامه بدهد و به شهادت خاندان پيامبر (ص) منتهى بشود، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم بايد در همين ماجرا كشته مى شد، اصحاب برجسته هم بايد كشته مى شدند، حجر بن عدى ها هم بايد كشته مى شدند،

ص:28


1- (1) . (ع ر ض) آبرو، ناموس.

همه بايد از بين مى رفتند و كسى كه بماند و بتوان از فرصت ها استفاده بكند و اسلام را در شكل ارزشى خودش بازهم حفظ كند، ديگر باقى نمى ماند. اين، حق عظيمى است كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر بقاى اسلام دارد. 1369/1/22

البته اين صلح، تحميلى بود؛ اما بالاخره صلحى واقع شد. بايد گفت حضرت، دل نداد. همين شرايطى كه حضرت قرارداد، درواقع پايه كار معاويه را متزلزل كرد. خود اين صلح و شرايط امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) همه اش يك مكر الهى بود. «وَ مَكَرو وَ مَكَرَالله»(1) بود. يعنى اگر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى جنگيد و در اين جنگ كشته مى شد كه به احتمال قوى به دست اصحاب خودش كه جاسوسان معاويه آن ها را خريده بودند، كشته مى شد - معاويه مى گفت من نكشتم، اصحاب خودش كشتند. به عزادارى هم مى پرداخت و بعد تمام اصحاب اميرالمؤمنين را تار و مار مى كرد. يعنى، ديگر چيزى به نام تشيع باقى نمى ماند تا عده اى در كوفه پيدا شوند و بعد از بيست سال، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را دعوت كنند. اصلاً چيزى باقى نمى ماند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شيعه را حفظ كرد، يعنى بنا را حفظ كرد تا بعد از بيست سال، بيست وپنج سال، حكومت به اهل بيت برگردد. 1379/3/13

(2)پس از اين كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با معاويه صلح كرد، نادانان و ناآگاهان با زبان هاى مختلف حضرت را نكوهش مى كردند؛ گاهى او را ذليل كننده مؤمنين(3) مى دانستند، و مى گفتند شما اين مؤمنين پرشور پر حماسه اى كه در مقابل معاويه قرار داشتند، با صلح خودتان خوار كرديد و تسليم پرشور پر حماسه اى كه در مقابل معاويه قرار داشتند، با صلح خودتان خوار كرديد و تسليم معاويه نموديد، گاهى تعبيرات محترمانه تر و مؤدبانه ترى به كار مى بردند ولى مضمون يكى بود.

ص:29


1- (1) . سوره مباركه آل عمران/آيه 54، «آن ها [دشمنان] مكر كردند و خدا هم [در پاسخ آن ها] مكر در ميان آورد.»
2- (2) . سوره مباركه آل عمران/آيه 54، «آن ها [دشمنان] مكر كردند و خدا هم [در پاسخ آن ها] مكر در ميان آورد.»
3- (3) . تحف العقول، ص 308، «يا مُذِلَّ المُؤمنين».

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در برابر اين اعتراض ها و ملامت ها جمله اى را خطاب به آنان مى گفتند كه شايد در سخنان آن حضرت از همه جملات رساتر و بهتر باشد و آن جمله اين است:

«ما تَدرى لَعلَّهُ فِتنَهٌ لَكُم وَ مَتاعٌ الى حين»(1) چه مى دانى و از كجا مى دانى، شايد اين، يك آزمونى براى شما است ؟ و شايد يك متاع و بهره اى است براى معاويه تا زمانى محدود، و اين جمله اقتباس از آيه قرآن است.

اين، به روشنى نشان مى دهد كه حضرت در انتظار آينده اى است، و آن آينده چيزى جز اين نمى تواند باشد كه حكومت غيرقابل قبول از نظر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه بر حق نيست بايد كنار برود و حكومت مورد نظر سر كار بيايد. لذا به اين ها مى گويد كه شما از فلسفه كار اطلاع نداريد. چه مى دانيد شايد مصلحتى در اين كار وجود دارد؟

در آغاز صلح، دو نفر از سران شيعه - مُسَيب بن نَجَبَه و سليمان بن صُرَد با عده اى از مسلمانان خدمت امام مجتبى مشرّف شدند. گفتند ما نيروى زيادى داريم، از خراسان و از عراق و.... و اين ها را در اختيار شما مى گذاريم و حاضريم معاويه را تا شام تعقيب كنيم. حضرت آن ها را در خلوت به حضور خواستند و مقدارى با آنان سخن گفتند. پس از اين كه بيرون آمدند آرام شده بودند، و نيروهايشان را رها كرده و پاسخ روشنگرى هم به عده همراهان خودشان ندادند. طه حسين(2) مدعى است كه اين ديدار در حقيقت سنگ زيربناى اصلى مبارزات تشيع را گذاشت، يعنى مى خواهد بگويد امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام

ص:30


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 56، برگرفته از آيه 111 سوره مباركه انبياء: «و نمى دانم، شايد آن براى شما آزمايشى و [مهلت] برخوردارى تا زمانى [معين] باشد.»
2- (2) . نويسنده و مورخ معاصر مصرى.

حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با اين ها نشستند و مشورت كردند، و در همين ديدار تشكيلات عظيم شيعى را به وجود آوردند.

بنابراين در زندگى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و در كلمات اين بزرگوار، اين معنى واضح است، گر چه در آن دوران زمينه چنين قيامى آماده نبود، زيرا رشد مردم كم و تبليغات و امكانات مالى دشمن خيلى فراوان بود. دشمن از شيوه هايى استفاده مى كرد كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نمى توانست از آن شيوه ها استفاده كند، مثل دادن پول هاى بى حساب، جمع كردن افراد غير موجّه و ناصالح كه امام از اين كارها نمى توانست بكند، چراكه دست او باز بود، و دست امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بسته. پاسدار اسلام، ش 6

روايتى از حضرت صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه مى فرمايد:

«وَفَّتَ هذَا الأمرَ فى السَّعين»(1) در تقديرات الهى اين بوده كه فاصله سى سال از

شهادت اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و ده سال بعد از شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) امر حكومت به دست اهل بيت برگردد. منتها، نتيجه به اين بزرگى، كِى حاصل شود؟ وقتى مردم، مقدماتش را بااراده و با تصميم خودشان فراهم كرده باشند. خداى متعال كه با كسى قوم و خويشى ندارد! كارى كه به عهده مردم بود، انجام نگرفت. كارى كه به عهده امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود، آن ها انجام دادند؛ اما كارى كه به عهده خواص بود - از عبدالله جعفر و عبدالله عباس تا بقيه انجام نشد. حتى همان هايى كه بعد به كربلا آمدند و همراه با امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جنگيدند، در زمان جناب مُسلِم، كارى كه بايد مى كردند، نكردند. كوتاهى كردند، و الاّ مسلم آن طور نمى شد. بايد قضيه را تمام مى كردند كه نكردند. خُب؛ اين نكردن ها، موجب شد كه حادثه كربلا پيش آيد. بعد حضرت مى فرمايد:

«فَلَمّا أن قُتِلَ الحُسَينُ صَلَواتُ الله عَلَيهِ اشتَدَّ غَضَبُ اللهِ تَعالى

ص:31


1- (1) . الكافى، ج 1، ص 368، «همانا خداى متعال، وقت اين امر را در سال هفتاد قرار داد.»

عَلَى أهلِ الأرض فَأخَّرَهُ إلى أربَعينَ وَ مِائَه»(1) يعنى عقب افتاد ظاهراً؛ به نظرم به سال صد وچهل رسيد. يعنى هفتادسال عقب افتاد. سال هايى است كه بنى عباس بر سر قدرت بودند... يعنى معلوم مى شود كه صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زمينه اى براى يك كار بزرگ شد، و الاّ ائمه، اين طور نبود كه قضيه را رها كنند. قضيه ولايت و حكومت، مگر كوچك بود؟! اساس و محور دين، اين بود. منتها ديگر اين وضع پيش آمد. 1379/3/13

درباره اين صلح حرف هاى زيادى زده شده، اما آنچه كه مى خواهم عرض كنم، برخورد با مسأله صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از يك

ديدگاه تازه است. چون اين حادثه يك مقطع تاريخى بسيار حساسى است كه اهميت حادثه را بيش تر مى كند از يك حادثه سياسى در طول تاريخ اسلام. پر است تاريخ اسلام از حوادث گوناگون حوادث زمان پيغمبر، حوادث زمان اميرالمؤمنين، حوادث دوران زندگى ائمه (عليهم السلام) و خلفاى بنى اميه و بنى عباس تاريخ اسلام يك تاريخى است پُر از حوادث دوران گوناگون لكن كم تر به كل تاريخ اسلام. يعنى شايد مثل اين حادثه حادثه صلح امام حسن - در تعيين كنندگى نسبت به كل تاريخ اسلام. يعنى شايد مثل اين احاديث، جريان حركت اسلام و تاريخ اسلام در طول قرن هاى متمادى. حادثه، بسيار حادثه مهمى است از اين نظير.

خلاصه، اين حادثه عبارت است از تبديل جريان خلافت به سلطنت. جمله، خيلى پرمغز و پربار است اگر ما در آن تأمل كنيم. خلافت نوعى از حكومت است، سلطنت نوعى ديگر؛ و اين ها با هم تمايزشان در يك خصوصيت و دو خصوصيت و پنج خصوصيت نيست. دو جريان جداگانه و به كلى متمايز از يك

ص:32


1- (1) . الكافى، ج 1، ص 368، «چون حسين كشته شد، خشم خداى تعالى بر اهل زمين سخت گشت، آن را تا صد و چهل به تأخير انداخت.»

ديگر در اداره و حكم رانى بر مسلمين و بر كشور و بر جامعه اسلامى وجود دارد، يكى جريان سلطنت و يك جريان خلافت. و در اين حادثه قطار عظيم تاريخ اسلام و زندگى اسلامى خط عوض كرد؛ مثل خط عوض كردن هايى كه شما مى بينيد يك جاهايى يك قطارى دارد طرف شمال مى رود، در يك نقطه خاصى سوزن بان با جابه جا كردن خطوط صد و هشتاد درجه مسير حركت قطار را عوض مى كند، قطار را روانه مى كند به سمت

جنوب، البته اين صد و هشتاد درجه در همان لحظه عوض شدنِ خط محسوس رسيد. نيست، لكن در مَآل(1) وقتى كه انسان نگاه مى كند، يك چنين چيزى را مشاهده مى كند. من حادثه را از اين ديدگاه مى بينم.

... بعد از صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) يك جريان جاى خودش را داد به يك جريان ديگر. قدرت از دست يك خط، به تعبير امروز، افتاد به دست خطى ديگر. مميزات و مشخصات اين دو خط چيست ؟ اين دو جريانى كه جايشان را عوض كردند با هم، خصوصياتشان چه بود؟ اين مطلب اول. مطلب دوم، روش هاى جريان باطل، كه قدرت را به دست گرفت براى كسب قدرت و تسلط بر جامعه چه روش هايى بود؟ مسأله سوم، روش هاى جريان حق كه قدرت را از دست داد - يعنى جريان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) - براى مقاومت در مقابل جريان باطل چه بود؟ او از چه روش ها و شيوه هايى استفاده مى كرد؟ چهارم، تحليل شكست. چه شد كه جريان حق در اين ماجرا شكست خورد؟ اين تحليلش چيست ؟ پنجم، رفتار گروه فاتح با گروه مغلوب چه بود؟ كه يكى از آن فصل هاى بسيار آموزنده و عبرت انگيز، همين فصل است. ششم، رفتار گروه مغلوب در مقابل گروه فاتح

ص:33


1- (1) . (اول) باز گشت، نگاه به عقب.

چگونه بود؟ چه سياستى، چه استراتژى را اين ها انتخاب كردند و سرانجام كار چه شد؟ هفتم سرانجام. اين هفت مسأله است.

در مورد مميزات دو جريان خيلى خصوصيات مربوط است به جريان حق و خصوصيات ديگرى مربوط است به جريان

باطل. كه اگر يكى يكى بشمارم يك فهرست طولانى مى شود، من جمع بندى كردم؛ كه جريان حق يعنى جريان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اصالت را مى دادند به دين. برايشان اصل، دين بود. دين يعنى چه ؟ يعنى هم در ايمان مردم و اعتقاد مردم، دين باقى بماند و مردم به دين متعبّد و پايبند بمانند در ايمان و عمل؛ و هم دين در اداره جامعه حاكميت داشته باشد. اصل براى اين ها اين بود كه جامعه با اداره دين و با قدرت دين و حاكميت دين حركت كند و نظامى باشد اسلامى. قدرت داشتن، حكومت داشتن، دست خودشان كار بودن مسأله دوم، سوم و چهارم و هكذا بود، مسائلِ ديگر، فرعى بود. مسأله اصلى اين بود كه اين نظام و اين جامعه با حاكميت دين اداره بشود و افرادى كه در اين جامعه هستند، ايمان دينى در دلشان باقى بماند و در دلشان عمق و رسوخ پيدا كند. جريان اول مشخصه اش اين بود. جريان دوم برايش اصل اين بود كه قدرت را به دست بگيرد به هر قيمتى. مى خواست حاكم باشد..... اين سياست حاكم بر جريان دوم بود. مسأله برايش اين بود كه قدرت را به دست بگيرد، حالا با هر قيمتى، با هر شيوه اى، هر جور بشود قدرت را در دست نگه داشت. كما اين كه اين روش سياسيون معمول دنياست. ارزش ها و اصول برايشان اصل نيست. اگر توانستند اصولى در ذهنشان بود حفظ بكنند، خُب حفظ مى كنند؛ اگر نتوانستند برايشان اصل اين است كه اين قدرت در دست خودشان بماند. اين برايشان مهم است. اين بسيار مرز حساس و مهمى است. ممكن است هر دو جريان به ظواهر مذهب هم عمل بكنند، كما اين كه در جنگ بين اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ص:34

و معاويه همين جور بود. يك روز عده اى از سپاهيان اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جنگ صفين كه معاويه و اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مقابل هم مى جنگيدند - دچار ترديد شدند. يك چند نفرى توى

اين ها از اين آدم هاى شبهه دار كه يك فكرى مى آيد به ذهنشان، نمى توانند خودشان حل كنند، به يك آدم حسابى هم مراجعه نمى كنند، همان را بنا مى كنند هِى اشاعه دادن، يك مجموعه اى و يك دايره نادرستى درست كردن پيرامون خودشان، يك عده از اين افراد دچار ترديد شدند. گفتند ما چرا با هم مى جنگيم ؟ آن ها هم نماز مى خوانند، ما هم نماز مى خوانيم؛ آن ها هم قرآن مى خوانند، ما هم قرآن مى خوانيم؛ آن ها اسم پيغمبر را مى آورند، ما هم اسم پيغمبر را مى آوريم؛ دچار ترديد شدند. عمار ياسر كه در تاريخ صدر اسلام، من نسبت به عمار ياسر يك تنبّه و توجهى پيدا كردم - اين بزرگوار تحليل گر و روشنگر مسائل بسيار شبهه ناك و دقيقى است كه آن روز مورد غفلت و جهالت قرار مى گرفته. شأن عمار ياسر اين است در تاريخ اسلام. اگر ما مالك اشتر را به شمشيرش و شجاعتش مى شناسيم، عمار ياسر را به زبانش و فكرش و بينش صحيحش و روشنگرى بسيار كار سازش در تاريخ صدر اسلام بايد بشناسيم. من كمتر جايى از آن موارد شبهه را سراغ دارم در دوران اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه پاى عمار ياسر آنجا نباشد و او حضور نداشته باشد. يك چيز فوق العاده اى است اين بزرگوار. عمار ياسر اطلاع پيدا كرد كه يك عده اى دچار اين شبهه شدند، خودش را رساند و حقايقى را براى اين ها بيان كرد. برايشان روشن كرد كه مسأله، مسأله اين ظواهر نيست كه او هم نماز مى خواند، تو هم نماز مى خوانى. گفت به خدا قسم من در يك جنگ ديگرى، ديدم همين دو پرچم را در مقابل هم. اين پرچمى كه امروز اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در زير آن قرارگرفته، درست همين پرچم در مقابل آن پرچمى قرارگرفته بود كه امروز معاويه زير آن قرارگرفته، و او جنگ بدر بود. در

ص:35

ص:36

جنگ بدر همين دو پرچم - پرچم بنى هاشم و پرچم بنى اميه - در مقابل هم بودند، زير اين پرچم رسول اكرم (ص) بود و زير آن پرچم همين معاويه و پدرش و زير اين پرچم پيغمبر و همين اميرالمؤمنين حضور داشتند. اين ها اختلافشان اختلاف اصولى است. به اين ظواهر نگاه نكنيد، شبهه را از ذهن اين ها برطرف كرد. پس گاهى همان جريانى كه اصل برايش قدرت هست، ظواهر اسلامى را هم ملاحظه مى كند، اين دليل نيست؛ بايد باطن كار را نگاه كرد و هوشيارانه تشخيص داد كه كدام جريان منطبق با كجاست، اين مطلب اول. مشخص اين دو جريان اين است؛ قدرت گرايى در يك طرف و اصول گرايى و ارزش هاى اسلامى را قبول داشتن، برايش تلاش كردن، در راهش مجاهدت كردن. در يك طرف بنيادگرايى است، اصول گرايى است، ارزش هاى اصيل را حفظ كردن است، در يك جهت نه، قدرت گرايى است، قدرت را مى خواهد به دست بگيرد. حالا يك وقت اين جور مى شود، يك وقت نه، قدرت گرايى است، قدرت را مى خواهد به دست بگيرد. حالا يك وقت اين جور مى شود، يك وقت آن جور مى شود، هر جور شد مى خواهد در اختيارش زمام قدرت را داشته باشد. اين مطلب اول. و اما آن جريان باطل از چه روش هايى استفاده مى كند؟ اين هم خيلى توجه برانگيز است. روش هاى باطل كلاً آميزه اى است از چند چيز، يعنى نقشه معاويه يك نقشه اى است كه از چند قسمت در كار حفظ قدرت و تعميق قدرت تشكيل شده، هركدام از اين بخش ها در يك جا عملكرد و كاربرد دارد. آن چند چيز عبارتند: يكى قدرت نمايى. يك جاهايى به شدت قدرت نمايى مى كند، سركوب مى كند. يكى پول، كه كارسازترين چيز در اختيار عوامل شر آفرين است. ديگرى تبليغ، چهارمى سياسى كارى؛ يعنى روش هاى سياسى و شُل كن سفت كن هاى سياسى، اين مجموعاً روش هاى معاويه است. شما يك جا مى بينيد كه معاويه شدت عمل

ص:37

را به جايى مى رساند كه حجر بن عدى را كه از صحابه پيغمبر است و برايش گران هم تمام مى شود كشتن او، اما مى كشد. رُشيد هجرى را تعقيب مى كند، دنبال مى كند، بالاخره مى كشد. زياد بن ابيه را كه يك فرد ظالم و عقده اى و بى بته و بى ريشه اى بود و اصلاً هم قدرت طلب و بداخلاق بود، اين را حاكم مى كند بر كوفه يعنى مركز سلطه تفكر شيعى و تفكر ولايتى و به او اجازه و اختيار مى دهد كه هر كار مى خواهى بكن؛ كه درباره زياد ابن ابيه مورخين نوشته اند:

«أخذَكَ بالظَّنَّه، وَ قَتلَكَ أولِياءَهُ بالتُّهمَه»(1) هر كسى كه مورد كوچك ترين سوءظنى قرار مى گرفت كه اين گرايش دارد به اهل بيت (عليهم السلام)، اين را مى گرفتند زندانى مى كردند، زير شكنجه مى گذاشتند، هركسى كه متهم مى شد به اين كه همكارى كرده با خاندان پيغمبر و با آن جريان مغلوب، او را مى كشتند، از بين مى بردند. غوغايى بود در كوفه و در عراق كه مركز حاكميت تشيع و خاندان پيغمبر بود. يك جا اين جورى قدرت نمايى مى كرد. همين معاويه در يك مورد ديگر شما مى بينيد كه يك پير زنى مثلاً مى آيد از فلان قبيله، بنا مى كند به معاويه فحش دادن، بدگويى كردن كه تو چنين كردى، چنان كردى، چنان كردى، فلان كردى، مى خندد، نوازشش مى كند، محبت بهش مى كند، هيچ چيز هم نمى گويد. عَدى بن حاتِم مى آيد پيش معاويه درحالى كه دو چشمانش نابينا شده بود؛ معاويه مى گويد: عدى! على با تو انصاف نكرد، تو دو پسرت را در جنگ هاى على با من از دست دادى، اما على دو پسر خودش حسن و حسين را نگه

داشت. عَدى بن حاتم گريه كرد گفت: معاويه، من با على انصاف نكردم، كه على به شهادت رسيد و به

ص:38


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 214، «گروهى را به گمان و شبهه اى دست گير مى كنى و دوستان خدارا به سبب تهمتى به قتل مى رسانى!»

لقاى خدا پيوست و من هنوز زنده ام.(1) در مجلس معاويه هر وقت يكى از وابستگان به اهل بيت حضور داشت و در آن كم ترين اهانتى به اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى شد او با شجاعت، با صراحت، باقدرت به معاويه و يارانش حمله مى كرد و معاويه هم مى خنديد، تلطّف مى كرد، حتى گاهى گريه مى كرد، مى گفت: بله، راست گفتيد..... شايد براى شما باورنكردنى باشد اما اين واقعيتى است، تبليغات همين است. تبليغات، مسموم ترين و خطرناك ترين ابزارهايى بوده كه در طول تاريخ، باطل از او استفاده كند. براى خاطر اين كه تبليغ اگر بخواهد به طور كامل ذهن ها را بپوشاند، احتياج دارد به بازيگرى، احتياج دارد به دروغ و فريب. جريان حق اهل دروغ و فريب نيست. آن جريان باطل است كه برايش هيچ چيز مهم نيست. مهم اين است كه يك حقيقتى به شكل ديگرى در چشم مردم وانمود بشود. از تمام ابزارها استفاده مى كنند و كردند.

اينى كه شما شنيديد از زبان گوناگون كه وقتى اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در محراب به شهادت رسيد، مردم شام تعجب كردند كه على محراب چه كار مى كرده ؟ محراب كه مال نمازخوان هاست! بعضى باور نمى كنند اين را، اين واقعيت دارد. در طول چندين سال حكومت معاويه و قبل از معاويه، برادرش برادر بزرگترش، يزيد بن ابن سفيان آن چنان تبليغات را در شام مُظلم كرده بودند و

غبارآلوده كرده بودند فضاى ذهنى را، كه كسى غيرازاين نمى توانست اصلاً چيزى بفهمد، اين همين است. تبليغ به نفع خاندان بنى اميه و معاويه و عليه خاندان پيغمبر. اين واقعيتى است كه در جهان اسلام تا حدود صدسال، بعد از هجرت يعنى شايد حدود چهل، پنجاه سال بعد از دوران خود اميرالمؤمنين، اميرالمؤمنين را بر روى منبرها لعنت مى كردند اين كه گفتم لعنت در دنياى اسلام كار معاويه است و كار اخلاق

ص:39


1- (1) . الدرجات الرفيعه، ص 360.

معاويه، اين همين است. بعضى ها، متهم كردند شيعه را و ملامت كردند كه چرا بعضى از صحابه را مورد طعن و لعن قرار مى دهند؛ اين كارى است كه آن ها كردند، اين كارى است كه معاويه كرد. اميرالمؤمنين را، على بن ابى طالب را،

«اَفضّلُ القَومَ (1) و أقَدمُهم اسلاما» ً (2) را و نزديك ترين اصحاب پيغمبر را اين ها سال ها، ده ها سال در منبرها به بدى و زشتى ياد كردند و او را لعنت كردند تا زمان عمر بن عبدالعزيز. او وقتى كه خليفه شد ممنوع كرد، گفت كسى ديگر حق ندارد اين كار را بكند. بعد از عبدالملك بن مروان دو پسرش وليد و سليمان پشت سر هم حكومت كردند حدود شايد دوازده سال؛ بعد از آن ها عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و بعد از عمر بن عبدالعزيز كه دو سال و اندى هم او خلافت كرد، حدود دو سال دو پسر ديگر عبدالملك يعنى يزيد و هشام به حكومت رسيدند. عمر بن عبدالعزيز جلويشان را گرفت. نگذاشت كه ديگر

كسى اميرالمؤمنين را لعن كند، تا آن وقت مى كردند. يكى از كارها اين بود. خُب اول البته مردم تعجب مى كردند، لكن يواش يواش عادت كردند. در تاريخ خواندم كه هيچ قارى و محدث و راوى دين در دنياى اسلام باقى نماند مگر اين كه دستگاه حكومت معاويه و جانشينان معاويه، آن ها را وادار كردند كه در مذمت اهل بيت و در مدح دشمنان اهل بيت حديث درست كنند و آيه تفسير كنند و امثال اين ها. همين سَمُرَه بن جُندَب معروف كه روايت معروف

«لا ضَرَرَ و لا ضِرار»(3) مربوط

ص:40


1- (1) . الكافى، ج 15، ص 201، «كَانَ عَلَى أفضَل النّاسِ بَعدَ رَسُول الله؛ على برترين مردم پس از رسول خدا بود.».
2- (2) . عوالم العلوم و المعارف، ج 11، ص 383، «..... قد زوّجتك أقدمهم إسلاماً، و أعظمهم حِلماً، و أحسنهم خُلقاً، و أعلمهم بالله عِلماً؛ [رسول خدا خطاب به فرزندشان حضرت صديقه كبرى مى فرمايند:] قطعاً تو را به ازدواج كسى در آوردم كه با سابقه ترينِ مردم در اسلام، بردبارترين آن ها، خوش اخلاق ترين آن ها و داناترينشان نسبت به خداوند است.»
3- (3) . من لا يحضره الفقيه/ج 4 /ص 334، «لا ضَرَرَ و لا ضِرَارَ فى الاسلام؛ در اسلام نه زيان ديدنى هست و نه زيان رساندنى.»

به اوست كه يكى از اصحاب پيغمبر است منتها آن صحابى است كه پيغمبر نسبت به او غضب كردند. به خاطر آن داستان معروفى كه يك درختى داشت در زمينى متعلق به يك خانواده اى و مى رفت مزاحم اين ها مى شد، وارد آن خانه مى شد سر زده، بدون اين كه خبر بكند، اين خانواده نشسته بودند، زن، بچه، بزرگ، يك وقت مى ديدند يك مردى وارد اين خانه شد، چيه، يك درخت خرما اين جا توى اين زمينى كه خانه اين هاست، حريم منزل اين هاست ايشان دارد؛ به پيغمبر شكايت كردند. پيغمبر گفت كه اين درخت خرما را بفروش به اين صاحب خانه. گفت كه نمى فروشم، درخت خودم است، دلم مى خواهد بروم به درختم سر بزنم. فرمودند به من بفروش. قبول نكرد. فرمودند در مقابل فلان مبلغ، قبول نكرد. فرمودند در مقابل يك درخت در بهشت؛ يعنى وعده بهشت در حقيقت به او دادند. گفت نمى خواهم، من همين درخت خودم را مى خواهم الاّ و لا بدّ(1) پيغمبر گفتند خُب حالا كه اين جور

(2)است پس به آن صاحب خانه گفتند برو درختش را از زمين بكن، بيانداز بيرون، درختش را بردارد ببرد.

«لا ضَرَرَ و لا ضِرارَ فى الإسلام» ضرر زدن به مردم و اذيت كردن مردم، ما در اسلام نداريم. به بهانه اين كه اينجا ملك من است، مال من است مردم را اذيت كردن مردم، ما چنين چيزى در اسلام نداريم. كه اين حديث «لا ضرر» معروف كه يكى از اصول و قواعد فقهى ماست مربوط به اين آقاست. سمره بن جندب، ايشان زنده ماند تا زمان معاويه. خوش عاقبتى را ببينيد، معاويه چون دنبال اصحاب بود. اصحاب پيغمبر نام و عنوان داشتند، كه اين ها را دور خودش جمع كند. اين آقا را دور خودش جمع كند. اين آقا را هم آورد دور خودش. به اين گفتش كه مايلم اين آيه معروف را [به على بن ابى طالب نسبت بدهى]

«وَ مِنَ النّاسِ مَن يُعجِبُكَ قَولُهُ فى

ص:41


1- (1) . به طور قطعى و لازم.
2- (2) . من لا يحضره الفقيه/ج 4 /ص 334، «لا ضَرَرَ و لا ضِرَارَ فى الاسلام؛ در اسلام نه زيان ديدنى هست و نه زيان رساندنى.»

الحياهِ الدُّنيا وَ يُشهِد الله عَلَى ما فى قَلبِهّ وَ هُوَ ألَدُّ الخِصام»(1) يعنى بعضى از مردم هستند كه وقتى درباره دنيا حرف مى زنند در مذمت دنيا، سخن آن ها تو را به اعجاب و شگفتى مى آورد؛ خدا را هم بر آنچه در دلشان هست شاهد مى آورند اما در واقع اين ها ريا مى كنند. معاويه چون در مقابل كلمات اميرالمؤمنين قرار داشت، در مذمت دنيا آن خطبه هاى كوبنده نهج البلاغه كه خُب خيلى اثر مى گذاشت. شما ببينيد كلماتى درنهايت زيبايى، فرض كنيد امروز كسى يك شعرى يا يك كتابى، يك مقاله اى بنويسيد درنهايت فصاحت و زيبايى و هنرمندانه، يك موضوعى در اين باشد. طبيعى است كه اين موضوع جا مى افتد، صاحب اين اثر هنرى هم در

(2)چشم مردم شيرين مى شود. حالا كلام اميرالمؤمنين را واقعاً مقايسه نمى شود كرد با هيچ كدام از آثار هنرى كه ماها مى شناسيم. خيلى بالاتر از اين حرف هاست. يك آيتى است از زيبايى، اين كلمات اميرالمؤمنين در نهج البلاغه، و همه هم در بيان ارزش هاى اسلامى و معارف اسلامى؛ چيزى كه براى معاويه اصلاً قابل تحمل و قابل قبول نبود. اميرالمؤمنين را هم در چشم ها شيرين مى كرد. مى خواست يك علاجى در مقابل اين كلمات زهد گرايانه در مذمت دنيا كه از اميرالمؤمنين نقل شده بتراشد. به اين گفت بيا اين آيه را بگو كه درباره على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نازل شده. يعنى على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) همان كسى است كه درباره دنيا آن چنان حرف مى زند كه تو به شگفت مى آيى، قسم خدا هم مى خورد، اما لجوج ترين دشمنان، دشمنان اسلامم و خدا هم اوست. بگو اين آيه درباره على است. آيه ديگرى است «وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اللّٰهِ »3 از جمله مردم كسانى هستند

ص:42


1- (1) . سورۀ مباركۀ بقره/ آيۀ 204، «و از ميان مردم كسى است كه در زندگى اين دنيا سخنش تو را به تعجب وا مى دارد، و خدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گيرد، و حال آنكه او سخت ترين دشمنان است.»
2- (2) . سورۀ مباركۀ بقره/ آيۀ 204، «و از ميان مردم كسى است كه در زندگى اين دنيا سخنش تو را به تعجب وا مى دارد، و خدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گيرد، و حال آنكه او سخت ترين دشمنان است.»

كه جان خودشان را براى طلب رضايت خدا نثار مى كنند. گفت بگو اين آيه هم درباره ابن ملجم نازل شده. خيلى احتياج داشت، خيلى برايش بُردِ تبليغاتى داشت اين كار. يكى از اصحاب پيغمبر كه پيغمبر را ديده در جنگ در كنار پيغمبر بوده چون سمره بن جندب از بچگى اش سرباز بود، هنوز مكلف نبود كه توى جنگ ها شركت مى كرد، آدم اين جوريى هم بود و اصحاب پيغمبر هم بوده، اين بيايد آيه را نسبت به اميرالمؤمنين اين جور تفسير كند. بگويد درباره اين ها نازل شده. پيشنهاد كرد، سمره بن جندب آدم

(1)بدى بود شقّى بود، اما وجدانش حاضر نشد، گفت نه من اين كار را نمى كنم. به كسانى كه واسطه اين كارها بودند توى دستگاهش، گفت بگوييد كه حقّ حساب تو خواهد رسيد، نگران پول نباش. پنجاه هزار درهم به تو پول مى دهيم. پنجاه هزار درهم آن زمان ها خيلى پول بوده. پنجاه هزار مثقال نقره. يعنى پنج هزار مثقال طلا؛ به حسب قيمت گذارى هاى آن روز. يك ثروت عظيمى بود. بهش گفتند كه پنجاه هزار بهت پول مى دهد، گفت كه نخير، من قبول نمى كنم. حالا بعضى مى گويند كه خود سمره بن جندب هم بازيگرى مى كرد، هى مى خواست بازارگرمى مى كند؛ نه اين كه وجدانش ناراحت بود. مى دانست كه معاويه احتياج دارد، در حقيقت چَك و چونه داشت مى زد. حالا يا اين بود يا وجدانش واقعاً قبول نمى كرد ديگر من نمى دانم، به گردن نمى گيريم ما گناه سمره بن جندب را. وقتى قبول نكرد، قيمت را بالا بردند. صد هزار درهم، باز قبول نكرد صد و پنجاه هزار، با دويست هزار، باز قبول نكرد. ظاهراً به سيصد، پانصد درست يادم نيست به يك مبلغ عظيمى مثلاً در حدود سيصد هزار يا پانصد هزار يا پانصد هزار درهم رساندند، يك ثروت فوق العاده اى بود. بازهم قبول نكرد. معاويه به آن كسى كه واسطه اين كار بود گفت اين بى عقل نمى داند پانصد هزار را چقدر است ؟! بگوييد پانصد هزار را بياورند ببيند چقدر

ص:43


1- (1) . سورۀ مباركۀ بقره/آيۀ 207

است بعد ببينيم قبول مى كند يا نه ؟ معاويه گفت خيلى خُب، دستور داد به آن خزانه دار كه پانصد هزار درهم از خزانه برادر بياور اينجا. خُب آن وقت ها هم پول ها، پول هاى نقره اى و توى كيسه ها و سنگين و حجم زياد و حمّال ها بنا كردند هى اين پانصد هزار درهم است. حاضرى يا نه ؟ نگاهى كرد به اين پول ها، ديد خيلى ثروت عظيمى است، قبول كرد. و آيه را به همين ترتيب تفسير كرد و اين ماند در كتاب ها.

اگرچه كه در دنياى اسلام اين گونه حرف هاى چرندِ غلط رذالت آميز غالباً بر چيده شد. غالباً بعدها علما آمدند اين ها را انداختند دور؛ اما خُب يك رشحاتى از اين ها بالاخره باقى ماند، در ذهن يك عده اى هم اثر گذاشت، اين كارى بود كه معاويه مى كرد، تبليغ. مجموعه اين روش ها، روش هاى معاويه را تشكيل مى دهد براى كسب قدرت. خُب از اين بگذريم. روش هاى جريان حق؛ جريان حق هم بيكار كه نشسته بود در مقابل اين تهاجم باطل. آن ها هم روش هايى داشتند كه به طور خلاصه عبارت است از اول مقاومت و تحرك قدرتمندانه. بعضى خيال مى كنند امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ترسيد كه بجنگد؛ نه. امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قاطعانه عازم به جنگ بود و جزو شجاعان عرب است. من نگاه مى كردم توى كتاب، در شرح دلاورى هاى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در قضاياى مختلف، دلاورى هاى آن حضرت در جريانات مختلف خيلى زياد است. منتها در جنگ هاى اميرالمؤمنين، آن جايى كه ميدان جنگيدن بود، خودِ اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مانع شد از جنگيدن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، نمى گذاشت اين ها بروند در خطر خودشان را قرار بدهند. بعضى گفتند كه چرا شما محمد بن حنيفه را مى فرستى جلو، آن هم پسرت است، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را نمى فرستى و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را؟ فرمود مى ترسم كه نسل رسول اكرم (ص) منقطع بشود. اين ها تنها بازماندگان پيغمبرند. و مى خواهم نسل پيغمبر (ص) را حفظ كنم. احساس خطر

ص:44

مى كرد توى ميدان جنگ، مى خواست اين ها را حفظ كند. نه به خاطر علاقه خودش، خُب به فرزندان ديگرش هم علاقه داشت، و خود اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه مرد جنگ و مرد ميدان و خطرپذير و كسى نبود كه از خطر واهمه اى داشته باشد. منتها اين ها فرزندان پيغمبر بودند و اميرالمؤمنين دلش نمى خواست كه آن ها را درخطر بياندازد. چون در جنگ هاى اميرالمؤمنين اين ها

حضور كه داشتند، ميدان دارى زيادى نكردند، به خاطر همين جهت، است كه نام اين دو بزرگوار امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جزو شجاعان آن دوره ثبت نشده؛ لكن در جنگ هاى اسلامى با ايران، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حضور داشته، در دفاع از خانه عثمان در مقابل مهاجمين، به دستور اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حضور داشته و در قضاياى بسيار مهم، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حضور خودش را اثبات كرده. در همان جنگ جمل و صفين هم نقش هاى فوق العاده مهمى بر دوش امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بوده، كه من نام امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در ماجراهاى صفين و جمل اين دو تا ماجرا به خصوص زياد ديدم، نام امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را كم تر ديدم. يعنى آن حضرت امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در ميدان ها و در جريان ها، بيش تر حتى حضور داشته از امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ). نخير، مرد جنگ، مرد سياست، مرد تدبير، مرد زبان آورى، قوى. مباحثات و مجادلات امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را انسان وقتى كه مى خواند، مو بر بدن انسان راست مى ايستد، از بس قوى و قدرت مندانه است. در ماجراى صلح و بعد از صلح آن چنان كلمات قاطع و كوبنده اى از اين بزرگ وار نقل شده كه از كلمات اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مواردى كوبنده تر و تيزتر به نظر مى رسد. من در كلمات اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آن جور كوبندگى و قدرت را كم تر ديدم در مقابله با دشمنان؛ شايد به خاطر اين بوده كه اميرالمؤمنين با آن چنان دشمنانى روبه رو و از نزديك مواجه نشده بود كه اين قدر وقيح و خبيث باشند. بنابراين هيچ گونه كمبودى در

ص:45

كار امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيست. كمبود در شرايط زمانه است. قدرت مندانه ايستاده براى دفاع، اين يكى از روش هاست، تا آن جايى كه ممكن است. يك جاهايى ايستادگى قدرت مندانه به ضرر تمام مى شود. تغيير روش و مانور در انتخاب روش ها يك كار اساسى و لازم است. دوم، تبليغ. كار تبليغ در دستگاه ها حق اهميتش بسيار زياد

است. منتها همان طور كه گفتيم جريان حق در تبليغ دستش بسته است. از هر شيوه اى، از هر روشى نمى تواند استفاده كند. آن چيزى را كه حق و واقع هست فقط بيان مى كند، يك چيزهايى هست توى ذهن مردم، در ذهن مردم مطلوب است، جريان باطل هيچ ابايى ندارد كه آن ها را به همان شكلى كه مردم دوست مى دارند بيان كند؛ اما جريان حق نخير، حق را بيان مى كند و لو تلخ حرف مى زند كه انسان تعجب مى كند. ماها كه با اين كه دوست مى داريم كه روش هايمان روش ها باشد، براى ما هم حتى تعجب انگيز است در مواردى. معاويه هيچ وقت اين كار را نمى كرد. معاويه تملق مردم را مى گفت. معاويه سعى مى كرد به هر قيمتى هست حمايت مردم را جلب كند. على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين كار را نمى كند. نه اين كه بلد نيست؛ بر خلاف تقوى است، برخلاف اصول است و خود على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود:

«لَو لا التُّقى لَكنتُ ادهَى العَرَب»(1) اگر مسأله تقوا نبود ملاحظات ارزش ها نبود، من از معاويه زرنگ تر بودم. توى اين كارها، واقعش هم همين است، اصل و ريشه على و سابقه نزديكى او با پيغمبر و افتخارات عظيم او و آن ذهن و روح باعظمت او؛ معلوم است كه از معاويه واردتر و بلدتر و زرنگ تر است و مى تواند خيلى كارها بكند. منتها حق اجازه نمى دهد. ارزش گرايى؛ و شيوه ديگر اصرار بر حفظ ارزش ها. آن چيزى كه در دستگاه حق خيلى مهم است و در شيوه هاى آن ها موردتوجه است اين است كه

ص:46


1- (1) . الكافى/ج 8 /ص 24

اصرار دردند كه ارزش ها را به هر قيمتى هست حفظ كنند، و در

(1)نهايت عقب نشينى تا حدومرز حراست از بقاى مكتب. اين را هم توجه داشته باشيد؛ يعنى حق اگر ديد كه ايستادن او موجب مى شود كه اصل مكتب به خطر بيفتد عقب نشينى مى كند، نجنگ و عارش نمى آيد از عقب نشينى كردن. امام حسين فرمود:

«المَوتُ خَيرٌ مِن رُكُوبِ العَارِ وَ العَارُ خَيرٌ مِن دُخُولِ النّار»(2) من اگر قرار باشد ننگ را قبول بكنم، قبول مى كنم اما داخل آتش جهنم نمى شوم. يك جاهايى هست كه بعضى ها براى اين كه ننگشان مى آيد يك كارى را انجام بدهند حاضرند عذاب و سَخَط(3) الهى را به خودشان جلب كنند. ننگ چيست ؟ اصل اين است كه انسان رضاى خدا را جلب كند. اصل اين است كه انسان وظيفه اش را انجام بدهد، ولو برگشتن از يك حرفى باشد، برگشتن از يك خطى باشد، عقب نشينى از يك موضعى باشد. هر چه كه خدا مى خواهد، هر چه كه خدا راضى است؛ ببينيد اين يك اصل است در زندگى ائمه؛ در زندگى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم همين جور، آن وقتى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به خاطر ضرورت ها و فشار واقعيت ها ناچار شد صلح با معاويه را قبول بكند، درحالى كه تا آن وقت مرتب لشكر مى فرستاد، تحريص(4) بر جنگ مى كرد، و نيروها را جلب مى كرد و نامه مى نوشت و همه كارهايى كه براى يك جنگ تمام عيار لازم است امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) انجام مى داد، بعد كه ديد نمى تواند، صلح را قبول كرد. دوستان نزديكش حتى از او برگشتند. آن

(5)وقت بعد از آنى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) صلح را قبول كرد خيلى ها خوشحال شدند، ته دلشان از جنگ ناراحت بودند؛ اما همان هايى هم كه حتى شايد در دلشان خوشحال شده بودند،

ص:47


1- (1) . الكافى/ج 8 /ص 24
2- (2) . بحارالانوار/ج 75 / ص 128
3- (3) . (س خ ط) خشم و غضب
4- (4) . (ح ر ص) بر انگيختن
5- (5) . بحارالانوار/ج 75 / ص 128

برگشتند به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنا كردند آن حضرت را ملامت كردن، كه آقا! شما چرا از حرفت برگشتى ؟ نزديكان حتى، بزرگانى كه من نمى خواهم اسم آن ها را بياورم، جزو صحابه داراى چهره هاى تابناك، آن ها آمدند به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تعبيرات ناشايستى را كردند. اما آن بزرگوار، عقب نشينى كرد براى حفظ مكتب مسأله بعدى تحليل شكست جريان حق است. علت شكست امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عبارت بود از ضعف بينش عمومى، علت اصلى، و آميخته شدن ايمان به انگيزه هاى مادى. در زمينه ضعف بينش عمومى، مردم بسيار ناآگاه بودند انصافاً، و ايمانِ مذهبى شان هم آميخته شده بود به انگيزه هاى مادى. برايشان ماديت شده بود اصل. متزلزل شدن ارزش ها از ده، بيست سال قبل از آن؛ از حدود ده پانزده سال قبل از ماجراى صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ارزش ها ذره ذره متزلزل شده بود. يك مقدار تبعيض و يك مقدار اين چيزها به وجود آمده بود و همه اين ها موجب شد كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نتواند مقاومت كند. و اما رفتار گروه فاتح با گروه مغلوب اين بود كه به جاى اين كه بيايند امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و يارانشان را بگيرند در زندان بياندازند يا بكُشند، وقتى كه مسلط شدند نه خيلى هم، على الظاهر احترامشان را حفظ كردند؛ و با حضرت ديدار كردند خيلى احترام كردند، اما معاويه و گروه فاتح تصميم گرفت بر محو شخصيت و تضعيف شخصيت. شخص را حفظ كردند تا شخصيت را نابود بكنند. اين روش آن ها بود كه همان طور كه گفتم در تبليغات اين را اصل قراردادند. فضاى بسيار فتنه آميز و غبارآلوده و بسيار خطرناك و مسموم، يك جريان را پيش ببرند. حالا كه نمى توانيم كل جامعه

را در پوشش تفكر درست اسلامى قرار بدهيم، پس به جاى روى آوردن به يك جريان رقيق و روبه زوال كه همان جريان عمومى است يك جريان عميق و اصيل را در اقليت و در زير پوشش نگه مى داريم تا بماند و تضمين كننده حفظ اصالت هاى

ص:48

اسلام باشد. اين كار را امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كرد. يك جريان محدودى را به وجود آورد، يا بهتر بگوييم سازماندهى كرد، كه اين جريان همان جريان ياران و صحابه اهل بيت است، جريان تشيع. كه اين ها در طول تاريخ اسلام، در طول دوران هاى سياه و خفقان آلود، ماندند و موجب شدند و تضمين كردند بقاى اسلام را. اگر اين ها نبودند به كلى همه چيز دگرگون مى شد، جريان امامت و جريان بينش اهل بيت كه تضمين كننده اسلام واقعى بود. و اما فرجام؛ فرجام اين شد كه گروه غالبان و فاتحان و زورمندان شدند محكومان، و مغلوبان و ضعيف شمرده شدگان شدند حاكمان و فاتحان در ذهنيت جهان اسلام. امروز شما اگر نگاه كنيد آن ذهنيتى كه در دنياى اسلام وجود دارد، كمابيش ذهنيتى است كه امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آن را ترويج مى كردند، نه ذهنيتى كه معاويه و بعد از او يزيد و بعد از او عبدالملك و مروان و خلفاى بنى اميه ترويج مى كردند. آن ذهنيت آن ها به كلى شكست خورد و از بين رفت، در تاريخ ديگر نيست. ذهنيت آن ها را اگر بخواهيم ما اسمى رويش بگذاريم همان نواصبند. نواصب كه يكى از فِرَق به حساب مى آيند كه امروز هم در دنياى اسلام بر افتادند، وجود خارجى ندارند ظاهراً. نواصب يعنى كسانى كه دشنام مى دادند به خاندان پيغمبر و اسلامِ آن ها را قبول نداشتند، كه جريان ذهنى آن ها آن بود. اگر قرار بود كه معاويه فاتح و حاكم بشود امروز بايستى آن جريان بر دنياى اسلام حاكم باشد، در حالى كه نخير، امروز به عكس جريان فكرى

اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دنيا حاكم است؛ اگر چه در برخى از فروع و پاره اى از عقايدِ درجه دو و دست دوم عيناً همان ها منتقل نشده، اما مجموع جريان اين است. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنابراين فاتح شد و جريان او جريان پيروز بود. اين يك خلاصه اى از ماجراى صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از ديدگاه تأثير آن در كل تاريخ اسلام بود. 1368/2/2

ص:49

زندگى و احوال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

از تولد تا شهادت

اشاره

رمضان محمدى(1)

مقدمه

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از جهات متعدد از جمله: ويژگى هاى شخصى، عنايت ويژه رسول خدا (ص) به ايشان و تأكيد مكرر قرآن بر حفظ حرمت پيوندهاى خويشاوندى و نيكى به اهل بيت،(2) نزد مسلمانان جايگاه ممتازى دارد.

نوشته پيش رو، مرور كوتاهى بر زندگانى چهارمين معصوم و سومين امام شيعه، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه ضمن بررسى وقايع عصر آن حضرت، به نقش بسيار مهم و سازنده ايشان در حوادث مختلف اشاره مى كند.

تلاش در اين نوشته بر آن است تا متنى درخور و مقبول اهل نظر، با استناد به مدارك و منابع معتبر و مستندات متنوع تهيه شود؛ اما هيهات كه اين نوشته و امثال آن، شايسته آن باشد كه بتواند غبار غربت از جمال مظلوميت ثمره قلب على و فاطمه برگيرد و برقع از جمال نورانى صورت و سيرت او برافكند! ازاين رو، طبيعى مى نمايد كه اين نوشته در حد خرده بضاعت و توان اين نويسنده مانند بسيارى از نوشته ها، خالى از عيب و نقص نباشد و منتظر راهنمايى مفيد صرافان خرده شناس معرفت باشد تا وى را قرين منت خويش سازند.

ص:50


1- (1) . استاديار پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
2- (2) . آيات، 23 شورى؛ 41 انفال؛ 7 حشر؛ 33 احزاب و ده ها آيه ديگر.

ولادت و نام گذارى

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در نيمه ماه مبارك رمضان(1) سال سوم هجرى(2) در خانه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مدينه متولد شدند. برخى تولد آن حضرت را سال دوم هجرى دانسته اند(3) كه با توجه به ازدواج حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حضرت فاطمه در رمضان سال دوم هجرى

(4)درست به نظر نمى رسد. رسول خدا (ص) از تولد او شادمان گشتند، كام او را با خرما برداشتند(5)، و در گوش او اذان گفتند و در روز هفتم ولادت، براى او گوسفندى قربانى كردند و دعايى براى عقيقه خواندند كه خواندن آن به هنگام عقيقه سنت شد.(6) سپس او را با الهام الهى «حسن» ناميدند.(7) برخى حسن و حسين را معادل شبر و شبير و نام گذارى وى را با الهام از نام پسران هارون و وجه اين نام گذارى را شباهت هارون و حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در وصايت دانسته اند،(8) در حالى كه اولاً پسرانى به اين دو نام در تورات براى هارون ذكرنشده و ديگر اين كه تشبيه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به هارون در وصايت، سال هفتم هجرت بوده و تولد امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سال سوم هجرت. بر پايه برخى روايات، حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درصدد بودند، نام امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را حرب بگذارند.(9) اين گزارش ضمن ضعف سند، با داده هاى تاريخى درباره رفتار امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه در هيچ حالى

ص:51


1- (1) . تاريخ مدينه دمشق، ج 14، ص 5؛ مقتل الحسين، ج 2، ص 6.
2- (2) . الطبقات ترجمه الامام الحسن، ص 98؛ انساب الاشراف ج 2، 32؛ اعلام الورى، ج 1، ص 402.
3- (3) . تاريخ، ج 4، ص 33.
4- (4) . تاريخ الطبرى، ج 2، ص 410؛ سبل الهدى، ج 11، ص 37.
5- (5) 12. وسائل الشيعة؛ ج 15، ص 137.
6- (6) . وسايل الشيعه، ج 21، ص 430.
7- (7) . الطبقات الكبرى، ج 6، ص 353.
8- (8) . زيد بن على، مسند، ص 468؛ امالى صدوق، مجلس بيست و هشتم، ص 197؛ ترجمه و شرح كشف الغمة، ج 2، ص 95.
9- (9) . الطبقات الكبرى، ج 10، ص 239.

بر رسول خدا (ص) سبقت نمى گرفتند،(1) سازگارى ندارد و بيش تر امويان و براى نشان دادن چهره تند و جنگ طلب از حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ساخته اند. به علاوه، خداوند متعالى بعد از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرزندان زيادى به حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داد، اگر نام حرب را دوست داشتند نام يكى از فرزندانش را حرب مى گذاشتند. بر پايه نقلى از

سلمان فارسى از رسول خدا (ص)، نام پنج معصوم اول از نام هاى خداى تعالى مشتق شده است.(2) سبطالنبى، سيد، زكى، مجتبى، تقى، طيب و ولى از القاب آن حضرت هستند.(3) برخى تقى را مشهورترين لقب آن حضرت دانسته اند،(4) اما لقب سيد را رسول خدا (ص) به او عطا فرمودند: حديث

«ان ابنى هذا سيد؛»(5) و

«سيدا شباب اهل الجنه»(6) مؤيد آن است. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دليل بخشش هاى فراوان به «كريم اهل بيت» نيز مشهور بودند.(7)

پيامبر (ص) موهاى سر حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را ستردند و دستور دادند به وزن موهاى سرش نقره(8) صدقه دهند.(9) رسول خدا (ص) به تأسى از حضرت ابراهيم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه براى فرزندش اسحاق و اسماعيل تعويذ خواند، تعويذى مخصوص خواندند.

(10)

شمايل امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شباهت

در بيش تر منابع، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را شبيه ترين افراد به رسول خدا (ص) وصف

ص:52


1- (1) . عيون أخبار الرضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 2، ص 26.
2- (2) . بحارالانوار، ج 25، ص 6.
3- (3) . كشف الغمة، ج 1، ص: 488؛ بحار الأنوار، ج 43، ص 255.
4- (4) . الفصول المهمه، ج 2، ص 694.
5- (5) . أخبار الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 53.
6- (6) . تذكرة الخواص، ص 84؛ الدر النظيم، ص 331.
7- (7) . الذريعه، ج 1، ص 497؛ عاملى، الانتضار، ج 8، ص 11.
8- (8) . الطبقات الكبرى، ج 10، ص 231.
9- (9) . مصنف، ج 4، ص 333؛ غاية المرام، ج 2، ص 113.
10- (10) . المصنف، ج 4، ص 337 336.

كرده اند. در روايتى پيامبر (ص)، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در خوى و خصلت و چهره، شبيه ترين مردم به خود وصف كرده است.(1) تأكيد اهل سنت بر شباهت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به پيامبر (ص)، و بى شباهتى ايشان به حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )؛ مبالغه انگيز است و آن را مى توان برگرفته از ديدگاه ها و گرايش هاى فكرى - سياسى آنان دانست.(2)

آن حضرت در شمايل، داراى رخساره اى سفيد متمايل به سرخى، چشمانى سياه، گونه اى صاف و هموار، ريش هايى انبوه، گيسوانى مجعد و پر، گردنى سيمگون، اندامى متناسب، بين دو كتفش عريض، قامتى ميانه، استخوانى درشت، ميانى باريك، قدى ميانه، نه چندان بلند و نه كوتاه، سيمايى نمكين بودند و از خضاب سياه استفاده مى كردند. و چهره ايشان را در شمار زيباترين چهره ها وصف كرده اند.(3) افزون بر ويژگى هاى ظاهرى، ازنظر نسبى نيز آن حضرت ويژگى هايى دارند كه خود آن حضرت در خطبه اى طولانى در حضور معاويه به معرفى آن ها پرداختند.(4)

(5)

امام در عصر رسول خدا (ص)

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هفت سال از عمر شريفش را در دوران پيامبر (ص) سپرى كردند(6) و بسيارى از اعمال عبادى ازجمله نمازهاى پنج گانه خود را از شخص حضرت آموختند.(7) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ضمن حفظ برخى آياتى كه بر پيامبر نازل

ص:53


1- (1) . الطبقات الكبرى، الخامسه، ج 1، ص 245؛ الاستيعاب، ج 1 / ص 384 برنامه نور.
2- (2) . مسند احمد، ج 6، ص 683.
3- (3) . الدر النظيم، ص 515؛ تاريخ الخميس، ج 1، ص 419؛ بحار الأنوار، ج 43، ص 303 و ج 44، ص 137.
4- (4) . نك: امالى شيخ صدوق، ص 179، مجلس سى و سوم.
5- (5) . الطبقات الكبرى، الخامسه، ج 1، ص 245؛ الاستيعاب، ج 1 / ص 384 برنامه نور.
6- (6) . مناقب، ج 3، ص 185.
7- (7) . أنساب الأشراف، ج 3، ص 20.

مى شد، رواياتى نيز از آن حضرت نقل كرده اند. روايات زيادى نشستن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بر دوش پيامبر (ص) در حال سجده و طولانى شدن سجده آن حضرت را تأييد مى كنند.(1) پيامبر (ص) پس از اتمام نماز حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و برادرش حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بر زانوهاى خود مى نشاندند.(2)

رسول خدا در بيان حقايق در مورد حسنين (عليهماالسلام) اصرار داشتند و پيوسته علاقه خود را نسبت به آن دو آشكار كرده؛ سخنان خود را در مورد آن دو جهت مى دادند، تا جايگاه واقعى آنان را به مسلمانان نشان دهند.

(3)امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) علاوه بر درك محضر پيامبر (ص) در بسيارى از حوادث دوران هجرت همراه ايشان بودند، گرچه اخبار اندكى در اين زمينه رسيده است. مانند حادثه مهم مباهله كه همه اديان، نحله ها و گروه هاى سياسى مدينه حضور داشتند. آن حضرت مشمول حديث كسا و آيه تطهير شدند(4) كه از دلايل مهم بر عصمت آن حضرت است. علاوه بر آن، همراه برادرش حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در بيعت رضوان (سال ششم)، حاضر بودند(5) وى هنگام رحلت پيامبر (ص) همراه برادرش بالاى سر آن حضرت آمدند. به نقل جابر بن عبدالله، در لحظات آخر عمر مبارك پيامبر، فاطمه همراه حسنين بر آن حضرت وارد شدند. دو فرزند خودشان را روى سينه رسول خدا (ص) انداختند. حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خواست آن ها را جدا سازد، پيامبر فرمودند:

ص:54


1- (1) . تاريخ دمشق، ج 13، ص 213.
2- (2) . البداية و النهاية، ج 8، ص 207؛ تاريخ دمشق، ج 14، ص 159.
3- (3) . مجمع الزوائد، ج 9 / ص 194.
4- (4) . سوره احزاب، آيه 33.
5- (5) . غرر الأخبار و درر الآثار، ص 268.

«آن دو را رها كن تا من آن دو را ببويم و آن دو نيز مرا ببويند و اين چنين بهره مند شويم.»(1)

امام حسن پس از پيامبر (ص)

آن حضرت پس از پيامبر (ص) شاهد حوادث و رخدادهاى دوران سه خليفه نخست و شاهد يك تنازع سرد و پنهان بين اهل بيت

و خلفا بودند و تلاش هاى زيادى براى توسعه و تعميق آموزه هاى دينى داشتند. در مسائل سياسى نيز به رعايت اولويت هاى سياسى مورد قبول امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به ويژه در دوره خليفه دوم ملزم بودند. در دوره خليفه اول، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از ابوبكر خواست از منبر جدش پايين بيايد(2) و ابوبكر نيز او را تصديق كرد(3). از نارضايتى خليفه اول از اين حركت و مورد اتهام قرار گرفتن امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برمى آيد كه اين حركت ناشى از نارضايتى اهل بيت از خليفه اول بوده است.

آن حضرت در زمان خليفه دوم نيز مانند امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، براى حفظ اصل رسالت و گسترش دعوت اسلامى، نگرشى مداراتى و انفعالى داشتند و تنها پس از مجروح شدن خليفه دوم، از طرف او به جهت خويشاوندى با رسول خدا (ص) ناظر بر شوراى شش نفره شدند.(4)

گزارش ها درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا دوره خلافت عثمان، يكسان است، اما گزارش هاى مربوط با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دوره بعد از عثمان متفاوت

ص:55


1- (1) . روضه الواعظين، ص 74؛ كشف اللغمه، ج 2، ص 12؛ بحارالانوار، ج 28 ص 76.
2- (2) . مناقب، ج 4، ص 40.
3- (3) . انساب الاشراف، ج 3، 278؛ السقيفه و فدك، ص 68؛ شرح حديدى، ج 2، ص 17؛ علل الشرايع، ج 1، ص 188.
4- (4) . الامامة و السياسة، ج 1، ص 24 و 25.

گرديده و نقش برجسته اى براى ايشان در اين دوره گزارش شده و سعى گرديده از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چهره اى ملايم و حتى همسو با خليفه سوم و در مواردى نيز مخالف حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نشان داده شود؛ درحالى كه خلافت عثمان درواقع پيروزى

طايفه بنى اميه بر بنى هاشم و ديگر صحابه پيامبر (ص) بود و عثمان سهم ويژه اى در قدرت براى بنى اميه قائل شد(1) و نقش مؤثرى در به قدرت رسيدن آنان داشت. سهم صحابه نيز در اين عصر تنها شركت در فتوحات بود كه مطابق نقلى، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز از اين سهم بى نصيب نماندند و بر پايه برخى گزارش هاى تاريخى، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در ابتداى خلافت عثمان تقريباً بيست ساله بودند و در فتح برخى مناطق مانند شمال آفريقا (سال 26)، طبرستان (مازندران) حضور داشتند(2) با توجه به ترديد جدى كه در شركت امام در فتوحات وجود دارد، برخى براى موجه نشان دادن حضور آن حضرت در فتوحات گفته اند: «جهاد درى از درهاى بهشت است.» و يا اين كه گفته اند شركت در فتوحات، اولاً ً گسترش اسلام و ديگر فدا شدن درراه اسلام بود كه هر دو مساله مطلوب اهل بيت است، درحالى كه دلايل تاريخى زيادى حاكى از شركت نكردن اهل بيت در فتوحات است؛(3) ازجمله، كناره گيرى حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از مناصب حكومتى، گذشته از اين كه فتوحات در زمان خلفا به ويژه خليفه سوم، كاملاً جنبه كشورگشايى داشت و با فتوحات زمان خلفاى پيشين متفاوت بود. ديگر اين كه يك نوع سياست تبعيض در سهميه بندى بيت المال در فتوحات حاكم بود كه با روش اهل بيت

مطابقت نمى كرد.(4) گذشته از آن كه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) توجهى خاص به حفظ دو سبط رسول خدا (ص) داشتند و در

ص:56


1- (1) . تشيع در مسير تاريخ، ص 102.
2- (2) . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 6.
3- (3) . نك: الحياة السياسيه للامام الحسن، ص 114-130.
4- (4) . تحليلى از زندگانى سياسى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ترجمه محمد سپهرى، ص 170.

جنگ هاى دوران خويش آن دو را در معرض خطر قرار نمى دادند(1) از اين رو، هرگز آن دو را همراه يك فرمانده اموى به جنگ نمى فرستادند. احتمالاً شركت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در فتوحات، در جهت همراهى امام با خلفا ساخته شده و تنها در منابع سنى يافت مى شود كه با حال هواى فرهنگ حاكم بر شام نوشته شده و طرف دارى از امويان در آن ها مشهود است.

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هنگام محاصره عثمان، به خواسته پدر بزرگوارشان به خانه عثمان آمدوشد داشتند و همين امر، مستمسك برخى قرار گرفته و آن حضرت را از مدافعان خليفه سوم دانسته اند.(2) طبيعى است كه اين اخبار ساختگى، درصدد توجيه مشروعيت خلافت عثمان و هماهنگى امام با خليفه ساخته شده؛ زيرا هرگز سيره مستمر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مانند حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با سيره عثمان سازگار نبوده و هيچ گاه موضع متفاوتى از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نسبت به هيچ يك از خلفا نداشتند. وقايع بعد از قتل عثمان ثابت كرد كه دفاع حضرت از عثمان، به اين جهت بود كه ايشان به خوبى اين نكته را درك مى كردند كه اگر عثمان كشته شود، فقط بهانه به دست معاويه و امويان مى افتد. بنابراين، دفاع امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از عثمان در جهت همان هدفى بود كه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى خواستند.

بدرقه ابوذر به همراه پدر به هنگام تبعيد(3) از وقايع ديگر دوره عثمان است.

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دوران خلافت اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مدت سى سال از عمر مبارك خود را در كنار پدر بزرگوارشان سپرى كردند كه بخشى از آن، دوران خلافت آن حضرت بود. از مهم ترين

ص:57


1- (1) . تاريخ طبرى، ج 4، ص 440؛ تذكرة الخواص، ص 324؛ المعيار و الموازنه، ص 151.
2- (2) . مروج الذهب، ج 2، ص 344؛ الامامه و السياسه، ج 1، ص 42؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 418.
3- (3) . أنساب الأشراف، ج 5، ص 543؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 171.

حوادث سرنوشت ساز دوره حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، سه جنگ مهم جمل، صفين و نهروان با ناكثين و قاسطين و مارقين بود كه در هر جنگ، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به عنوان سبط اكبر رسول خدا (ص) نقش مؤثر و برجسته اى را در حمايت از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ايفا كردند. در آستانه جنگ جمل به عنوان نماينده اعزامى امام براى بسيج كوفيان به كوفه رفتند.(1) و با خواندن خطبه هاى گوناگون، آنان را به حمايت از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فراخواندند. علاوه بر بسيج مردم، خود حضرت در اين جنگ ها حاضر بودند؛(2) به طورى كه آن حضرت از ايشان تمجيد كردند.(3) در جنگ خوارج نيز علاوه بر ايراد خطبه هاى مختلف در حمايت از امام و تشويق مردم به

دفاع از آن حضرت، خود نيز در صحنه هاى جنگ حضور فعال داشتند.(4) هرگاه عذرى براى حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پيش مى آمد، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به نيابت خود براى اقامه جماعت به نماز مى فرستاند.(5)

امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بعد از جنگ با خوارج، توليت موقوفاتش را به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سپردند.(6) حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، صدقات فراوانى در مدينه و اطراف آن داشتند كه بعد از خود، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و سپس امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) متولى اين صدقات بودند(7) اداره صدقات آن حضرت پس از فرزندانش در دست بنوحسن و بنوحسين بود(8) حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) علاوه بر صدقات، املاك زيادى داشتند كه به فرزندانش به ارث

ص:58


1- (1) . الجمل، ص 265 و 361.
2- (2) . المعيار و الموازنه، ص 151؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 44.
3- (3) . نهج البلاغه، ترجمه شهيدى، نامه 31، ص 296.
4- (4) . حياة الامام الحسن باقر شريف، ج 1، ص 393.
5- (5) . مروج الذهب، ج 3، ص 9.
6- (6) . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 146/15، نهج البلاغه فيض الاسلام، ج 1، ص 225.
7- (7) . تهذيب الاحكام، ج 9، ص 145-148.
8- (8) . علل الشرائع، ص 230؛ الإرشاد، ج 2، ص 21؛ كشف الغمه، ج 2، ص 576 و 578.

رسيد. بخشى از اين املاك نخلستانى در ينبع بود(1) و به طور طبيعى، بخشى از منابع مالى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دوران پس از صلح به حساب مى آمد. ايشان براى پرداخت قرض پدرش بعضى از املاك امام را فروختند.(2) فروش اين اموال براى مخارج، دروغ بودن

(3)دريافت پول از معاويه را نشان مى دهد.

عصر امامت و خلافت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر اساس باورهاى شيعى،(4) از طريق نص به امامت رسيدند. حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بعد از ضربت خوردن فرزندش حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به امامت منصوب كردند(5) و آن حضرت زمام امور را به مدت تقريباً شش ماه به دست گرفتند. در منابع اهل سنت در اين مورد روايات مختلفى وجود دارد. فاسى گفته است: چون حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ضربت خورد، خلافت را به فرزندش حسن سپرد.(6) برخى از منابع سنى نيز امام را در شمار خلفاى راشدين و وى را آخرين خليفه راشده دانسته و شرح حوادث دوران خلافت حضرت را در ادامه حوادث آن ها ذكر كرده اند.(7)

برخى ديگر برآنند كه هنگام ضربت خوردن حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از ايشان درباره جانشينى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سؤال شد، حضرت نه به آن

امر فرمودند نه از آن نهى نمودند.(8) اين روايت در حالى است كه جانشينى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين حتى

ص:59


1- (1) . وفاءالوفا، ج 2، ص 1319.
2- (2) . كشف المحجة لثمرة المهجة، ص 183.
3- (3) . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 146/15، نهج البلاغه فيض الاسلام، ج 1، ص 225.
4- (4) . الملل و النحل، ج 1، ص 169.
5- (5) . كشف اللغمه، ج 1، ص 400؛ مسند الإمام المجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، العطاردى، ص 30.
6- (6) . العقد الثمين، ج 3، ص 396؛ الأعلام، ج 2، ص 199.
7- (7) . البدء و التاريخ، ج 5، ص 235؛ نهايه الارب، ج 20، ص 224.
8- (8) . مناقب خوارزمى، ص، 384.

در زمان حيات آن حضرت در بين ياران حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) امرى قطعى بوده است. اعور شنّى در اين زمينه اشعارى سرود و با خواندن آن در حضور حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مايه خوشحالى ايشان شد.(1) امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز در نامه به معاويه، به تصريح پدرش به جانشينى خود اشاره فرموده است.(2)

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حالى به خلافت رسيد كه مى دانست فرارويش روزهاى سختى قرار دارد. اميرمؤمنان پيش تر به او فرموده بود كه بنى اميه غالب خواهند شد.(3) به هرحال، بيعت با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى و بعد از شهادت اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) انجام گرفت.(4) آن حضرت پس از بيعت، به رسم خليفگان پيش از خود خطبه خواندند و امتيازات اهل بيت (عليهم السلام)، حقوق و ويژگى ها، شايستگى ها و فضايل بى همتاى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در ايمان و عمل، مجاهدت در ركاب پيامبر (ص) و بى ميلى به

دنيا برشمردند. سپس به روابط صميمى خود با پيامبر (ص) اشاره كردند و آنان را به بيعت عمومى فراخواند.(5) و از آنان بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) بيعت گرفتند.(6) وضعيت نشان مى دهد امام (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از اول، از ترديد و قاطع نبودن مردم در عراق بيمناك بودند لذا از تعهد هرگونه عمل افراطى خوددارى كردند.(7) مردم وقتى متوجه نظر امام شدند،

ص:60


1- (1) . پيكار صفين، ترجمه اتابكى، ص: 581.
2- (2) . فتوح ابن اعثم، ج 2، ص 286-380.
3- (3) . ابن ابى الحديد، ج 16، ص 16.
4- (4) . الارشاد؛ ج 2، ص 9.
5- (5) . العقد الفريد، ج 3، ص 195؛ كشف الغمه، ج 2، ص 173؛ ذخائر العقبى، ص 138.
6- (6) . المستدرك حاكم، ج 3، ص 175؛ تاريخ مدينة دمشق، ج 13، ص 263؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 266؛ كشف الغمه، ج 2، ص 193.
7- (7) . تشيع در مسيرتاريخ، ص 161.

خواستار بيعت به شرط نبرد با گمراهان شام شدند و با امام بيعت كردندو(1) در زمان دقيق بيعت اختلاف وجود دارد. مشهور اين است كه بعد از دفن بدن مطهر امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيعت صورت گرفت و غير اهل شام، همه مناطق باحضرت بيعت كردند؛ زيرا مردم به ويژه اهل مدينه از سابقه معاويه كه تا سال هشتم و فتح مكه ايمان نياورده بود، آگاه بودند.(2) اعلام خلافت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) توسط مردم عراق،(3) و تأييد ضمنى مردم مكه و مدينه، زنگ خطر بزرگى براى معاويه بود. زيرا شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مشكل بزرگى را از جلو راه معاويه در رسيدن به

خلافت برداشته بود،(4) لذا معاويه به محض شنيدن اين خبر، آن را تقبيح كرد و در سخنان و نامه هايش تصميم صريح خود را به سركشى در برابر خليفه اعلام كرد. سپس تعدادى از جاسوسان خود را به منظور برانگيختن مردم عليه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به سوى عراق گسيل داشت.(5) امام با آگاهى از حضور اين جاسوسان، دستور دادند آنان را يافته، اعدام كنند.(6)

سازماندهى لشكر براى جنگ با معاويه نخستين اقدام امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بعد از بيعت بود.(7) معاويه نيز سرانجام تصميم به جنگ گرفت و همه فرماندهان خودش را از شام، فلسطين و اردن فراخواند و با شصت هزار نيرو عليه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به راه افتاد. او با نمايش توان نظامى، اميدوار بود امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به كناره گيرى

ص:61


1- (1) . الامامة و السياسة، ج 1، ص 184.
2- (2) . انساب الأشراف، البلاذرى، ج 1، ص 532؛ البداية و النهاية، ج 8، ص 117.
3- (3) . ذخائر العقبى، ص 138.
4- (4) . دولت امويان، ص 23.
5- (5) . اغانى، ج 21، ص 26؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 31، (به نقل از تشيع در مسير تاريخ).
6- (6) . صلح الحسن، ترجمه سيد على خامنه اى، ص 110.
7- (7) . المستدرك حاكم نيشابورى، ص 1803.

مجبور كند و اگر موفق نشد، به نيروهاى عراقى - قبل از اين كه فرصت يابند موقعيت خود را تحكيم كنند - حمله نمايد. البته در اين مدت، نامه هاى زيادى بين معاويه و امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رد و بدل شد.

(1)در مقابل اين حركت معاويه، فضاى سياسى - اجتماعى عراق به دنبال تبليغات سوء امويان با شايعه اراده امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر صلح با معاويه و قدرت بلامنازع ارتش شام، به شدت ملتهب، وسوسه انگيز و نگران كننده شد،(2) به طورى كه با شايعه پراكنى بدنه سپاه را متزلزل ساخت و فرماندهان اصلى سپاه را به طمع انداخت. ضمن اين كه روحيه مردم عراق با عبور از جنگ هاى بدون غنيمت و طاقت فرساى جمل، صفين و نهروان، شكسته و نااميدكننده بود و زمينه بيش ترى را براى تحميل صلح، فراهم مى كرد. در پى همين شايعات، خيمه گاه آن حضرت را به غارت بردند و در «مظلم ساباط» با پيكانى او را از ناحيه ران زخمى ساختند. امام را به مداين بردند، درحالى كه خون بسيارى از او رفته و جراحتش دشوار شده بود. حضرت در خانه سعد بن مسعود ثقفى بسترى و مداوا شدند.(3) سعد از افراد مورد اعتماد حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود و از طرف آن حضرت به استاندارى مداين انتخاب گرديده و پس از شهادت آن حضرت از طرف امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ابقا شده بود. گفته اند مختار كه تحت سرپرستى عمويش بزرگ شده بود، پيشنهاد داد امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را تسليم معاويه بكنند كه با مخالفت سعد مواجه شد.(4) با توجه به دشمنى هاى بنى اميه و آل زبير بر ضد مختار، رواياتى عليه او

ص:62


1- (1) . فتوح ابن اعثم، ج 4، ص 151؛ مقاتل الطالبين، ص 56؛ شرح حديدى، ج 16، ص 24 (به نقل از تشيع در مسير تاريخ، ص 163).
2- (2) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214.
3- (3) . أنساب الأشراف، ج 3، ص: 35؛ ارشاد، ج 2، ص 12.
4- (4) . الأخبار الطوال، ص 205.

ساخته شده كه احتمالاً اين روايت را نيز بيش تر با مذاق آل زبير و امويان ساخته اند شده و از نظر سند و واقعيات

تاريخى سازگار نيست.(1)

بنابراين، تنهايى آن حضرت و همراهى نكردن مردم، از مهم ترين دلايل صلح آن حضرت بوده است، چنان كه اين مطلب از گزارش هاى تاريخى و از سخنان آن حضرت نيز استنباط مى شود. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به حجر بن عدى كه معترض به صلح بود، علت آن را ميل بيش تر مردم به صلح، ناخوشى آنان از جنگ و به ويژه حفظ شيعيان از كشته شدن دانستند.(2) همراهى نكردن مردم عراق در آخرين نبردهاى حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و مذمت مكرر مردم عراق توسط آن حضرت، گواه بر اين سخنان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هنگامى كه ديدند تعداد اندكى در نخيله براى جنگ با معاويه جمع شده اند، مجدد به كوفه برگشته، خطرهايى را كه از جانب حاكميت بنى اميه، كوفه و مسلمانان را تهديد مى كرد، گوشزد نمودند و كوفيان را به جهت همراهى نكردن مذمت كردند.(3) بنابراين امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بعد از بيعت، در جنگ با معاويه كاملاً جدى بودند و مصلحت عراق و مسلمانان را در جنگ با معاويه مى دانستند، لذا بيش ترين وجهه همت خود را بر جمع آورى نيرو و جنگ با معاويه گذاشتند و براى تشويق آنان، حقوق

جنگجويان را دو برابر كردند(4) و افرادى مانند حجر بن عدى را براى تشويق مردم به جنگ به نخيله فرستادند، اما جز اندكى به نداى ايشان پاسخ مثبت ندادند. حضرت در پى سستى و نافرمانى مردم مجدد زبان به ملامت كوفيان گشودند، ولى باز عده اى با شنيدن كلام امام نداى صلح سر دادند. امام فرمود: «شما همان كسانى هستيد كه حكميت

ص:63


1- (1) . معجم رجال الحديث، ج 19، ص 105.
2- (2) . اخبار الطوال، ص 220.
3- (3) . بحار الأنوار، ج 44، ص 33.
4- (4) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 186.

را در صفين بر پدرم تحميل كرديد.»(1) سپس خود نيز به نخيله رفتند و ده روز در آن جا ماندند، اما تنها چهارهزار نفر حاضر شدند؛ لذا امام به كوفه برگشتند و به منبر رفتند و ضمن مذمت اهل كوفه و تحليل وضعيتى كه بعدها بنى اميه نسبت به اهل كوفه خواهند داشت فرمودند: «اگر يارانى داشتم، هرگز امر حكومت را به بنى اميه تسليم نمى كردم زيرا حكومت بر بنى اميه حرام است.»(2) در مجموع همراهى نكردن كوفيان؛(3) خيانت فرماندهان سپاه و نيروهاى نظامى و خيانت سران قبايل.(4) را مى توان از علل صلح امام دانست. بنابراين صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چنان كه برخى پنداشته اند، ظهور معجزه نبوى به دست امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نبوده، بلكه اين روايت ساختگى است و صلح از

(5) (6)روى ناچارى بود و به دنبال آن غلبه امويان و سپس مروانيان را بر سرزمين هاى اسلامى در پى داشت.(7) گذشته از همه اين ها، امام با قيد شرايطى، حكومت را به معاويه واگذار كردند معاويه نيز از آن جا كه مى كوشيد به هر قيمتى خلافت را به چنگ آورد، حاضر بود با هر شرايطى صلح را امضا كند. ازاين رو، امام از اين فرصت استفاده كردند و شرايطى را در صلح نامه گنجاندند كه مهم ترين آن ها عبارتند از:

عمل به كتاب، سنت نبوى و سيره خلفاى صالحين، عدم تعيين جانشين(8) و واگذارى تعيين خليفه به شوراى مسلمانان،(9) در امان ماندن مسلمانان از دست و زبان معاويه، ايمنى شيعيان و عدم توطئه بر ضد اهل بيت.(10)

ص:64


1- (1) . انساب الاشراف، ج 3، ص 33 و 39.
2- (2) . الخرائج و الجرائح، ج 2 / ص 576؛ بحار الانوار، ج 303/36.
3- (3) . المعيار و الموازنه، ص 99.
4- (4) . مناقب ابن شهر آشوب، ج 3 / ص 195.
5- (5) . الخرائج و الجرائح، ج 2 / ص 576؛ بحار الانوار، ج 303/36.
6- (6) . مناقب ابن شهر آشوب، ج 3 / ص 195.
7- (7) . اسد الغابه، ج 2، ص 18.
8- (8) . الاستيعاب، ج 1، ص 387. (نورالسيره)
9- (9) . الاستيعاب، ج 1، ص 387. (نورالسيره)
10- (10) . فتوح ابن اعثم، ج 4، ص 292.

برخى تنها به دو شرط از عهدنامه مبنى بر اين كه معاويه ياران امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را تحت تعقيب قرار ندهد و بعد از او خلافت از آن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باشد.

(1)جانشينى امام بعد از معاويه، از اساسى ترين و مهم ترين بندهاى صلح نامه بود.(2) گنجاندن اين ماده در صلح نامه، معاويه را از حق تعيين جانشين خود خلع يد مى كرد و تا امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زنده بودند، معاويه زمينه را براى طرح ولى عهدى يزيد مساعد نمى ديد.

بعد از صلح، عناصر تندرو ضمن مخالفت با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تقاضا كردند آن را ناديده بگيرد كه با مخالفت شديد آن حضرت روبه رو شدند.(3) پاى بندى امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به صلح حتى بعد از شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز ادامه يافت. به همين جهت، از كسانى كه او را دعوت به قيام مى كردند، خواست تا مادامى كه طاغيه بنى اميه (معاويه) زنده است، در خانه هاى خود بنشينند و به صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پاى بند باشند(4) واكنش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در زمان صلح و پاى بندى حضرت به آن تا زمانى كه معاويه زنده بود،(5) نشانه تأييد ايشان است.

معاويه بعد از صلح وارد كوفه شد و در حضور جمعيت كوفه، اعلام كرد به شرايط صلح عمل نخواهد كرد. سقوط كوفه و تحميل صلح به امام، از دردناك ترين حوادث تاريخ شيعه است. امام تصميم گرفتند به مدينه برگردند. با بازگشت امام به مدينه،

(6) (7)مركزيت شيعه در عراق باقى ماند. هنگام خروج امام از

ص:65


1- (1) . ذخائر العقبى، ج 2، ص 117.
2- (2) . الاستيعاب، ج 1 / ص 439.
3- (3) . تاريخ دمشق، ج 13، ص. 267.
4- (4) . انساب الاشراف، ج 3 / ص 366.
5- (5) . انساب الاشراف، ج 3، ص 366.
6- (6) . الاستيعاب، ج 1 / ص 439.
7- (7) . انساب الاشراف، ج 3 / ص 366.

كوفه، معاويه از ايشان خواست كه در كوفه بماند و به يارى شيعان خود با خوارج بجنگد، اما آن حضرت در پاسخ معاويه جنگ با او را مقدم بر خوارج دانستند.(1) سپس آن حضرت با اهل و عيال خود به مدينه برگشتند و بقيه عمر شريف خود را در آن شهر گذراندند.(2)

آن حضرت براى آموزش قرآن اهميت بسيارى قائل بودند و گاه مبالغ زيادى براى آموزش قرآن مى پرداختند.(3) و درصدد آموزش و تربيت مهره ها و نيروهاى كارآمد و تقويت تشيع بودند. براى اين منظور در مسجدالنبى مى نشستند و بعد از نماز به بيان احكام و معارف الهى(4) و معرفى شخصيت والاى اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه به دفاع از حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و آرمان هاى والاى علوى مى پرداختند.(5)

معاويه پس از به دست آوردن حكومت، به هيچ يك از شروط صلح نامه عمل نكرد و به سخت ترين صورت متعرض جان و

مال شيعيان شد.(6)

سياست كلى معاويه و پس از او بنى اميه، سخت گيرى به اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيان على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.(7) در بين شهرهاى مسلمان نشين، كوفه شيعيان بيش ترى داشت، لذا طبيعى بود كه سخت گيرى نسبت به مردم اين شهر از كانون توجه امويان باشد. نخستين بخش نامه سخت گيرانه معاويه براى اهل كوفه چنين صادر شد:

خوب بنگريد اگر ثابت شد كسى على و خاندانش را دوست مى دارد، نام او را از ديوان پاك و عطا و جيره اش را قطع كنيد.

ص:66


1- (1) . آ لكامل مبرد، ج 3، ص 172.
2- (2) . الارشاد، ص 173.
3- (3) . مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 66.
4- (4) . ترجمه الامام الحسن من طبقات ابن سعد، ص 66؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 13، ص 241.
5- (5) . روضات الجِنان و جنّات الجِنان، ج 2، ص 427.
6- (6) . الامامه و السياسه، ص 184.
7- (7) . المحبر، ص 479.

او به اين بخش نامه اكتفا نكرد و به واليان خود دستور داد تا هر كس را كه به دوستى و طرف دارى از شيعه متهم ساختند، تنبيه و خانه اش را ويران كنند.(1)

معاويه در جهت سياست سخت گيرانه خود نسبت به شيعيان، كوفه را نخست به مغيره بن شعبه و بعد به زياد بن ابيه سپرد كه شيعيان كوفه را مى شناخت. زياد ضمن هتاكى به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به تعقيب شيعيان(2) پرداخت و بعد از دست يافتن به آنان، عده اى

را كشت(3) و عده اى را تبعيد و يا آواره كرد(4) و تعدادى را با شكنجه نقص عضو نمود؛(5) لذا به نفرين امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرفتار شد.(6)

شدت سخت گيرى معاويه بر اهل عراق، آنان را به ستوه آورد. لذا با يادآوردن دوران امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حسرت خوردن از كوتاهى در يارى امام، گروه هايى براى گفتگو با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خدمت آن حضرت شرف ياب شدند.(7)

برخى شاگردان نام دار و راويان آن حضرت عبارتند از: حسن مثنى، مسيب بن نجبه، سوييد بن غفله، علاء بن عبدالرحمان، شعبى، هبيه بن بركم، اصبغ بن نباته، جابربن خلد، ابوالجواز، عيسى بن مأمون بن زراره، تفاله بن مأموم، ابويحيى عمير بن سعيد نخعى، ابو مريم بن قيس ثقفى، طحرب عجلى، اسحق بن يسار، عبدالرحمان بن عوف، سفين بن ليل و عمر بن قيس كه همه از اهل كوفه بودند.(8)

(9)

ص:67


1- (1) . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 16؛ سيرة الأئمة الاثناعشر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 3، ص 142.
2- (2) . انساب الاشراف، ج 3، ص 294.
3- (3) . المحبر، ص 479.
4- (4) . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 11، ص 16.
5- (5) . الفتوح ابن اعثم، ج 4، ص 203.
6- (6) . الفتوح ابن اعثم، ج 4، ص 316.
7- (7) . الفتنه الكبرى، طه حسين، ج 2 / ص 188
8- (8) . تحليلى از زندگانى امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، باقر شريف قرشى، ترجمه عطائى، ج 1، ص 90. به نقل از حيات الامام الحسن باقر شريف ج 2، ص 280.
9- (9) . الفتنه الكبرى، طه حسين، ج 2 / ص 188

فضايل و مناقب

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از زبان اهل بيت، عابدترين، زاهدترين و با فضيلت ترين مردم زمان خود بودند.(1)

آن حضرت هرگاه مرگ، قبر و قيامت و عبور از صراط و حساب را به ياد مى آوردند؛ مى گريستند و هنگام وضو گرفتن و در حال نماز اندامشان به لرزه مى افتاد.(2) آن حضرت خود را در پيشگاه خداى تعالى مى ديدند.(3) ازاين رو پس از نماز صبح تا طلوع آفتاب، مشغول عبادت بودند و با كسى سخن نمى گفتند(4) به نقل ابن اسحاق، پس از رسول خدا (ص) هيچ كس از حيث آبرو و بلندى قدر، به حسن بن على نرسيد.(5)

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از زبان رسول خدا (ص)

مهر و محبت و دلدادگى رسول خدا (ص) به حسنين (عليهماالسلام) زبانزد عام و خاص بود و آن دو را فرزندان خود مى دانست(6) آنان نيز پيامبر (ص) را پدر صدا مى زدند.(7) رسول خدا (ص) با گفتار و كردار آنان را تكريم مى فرمودند و ديگران را نيز به تكريم و محبت آن دو سفارش مى كردند،(8) تكريم حضرت از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حدى بود كه حتى در كوچه و بازار و(9) يا در حال نماز نيز به او توجه داشتند.(10)

ص:68


1- (1) . امالى صدوق، ص 244؛ عده الداعى، ص 139.
2- (2) . بحارالانوار، ج 67، ص 400.
3- (3) . ابن شهرآشوب، المناقب، ج 4، ص 14.
4- (4) . ابن شهر آشوب، مناقب، ج 3، ص 180.
5- (5) . الأئمة الإثنا عشر، ص: 64؛ صلح الحسن، ترجمه سيد على خامنه اى، ص 41.
6- (6) . مقتل خوارزمى، ج 1، ص 384.
7- (7) . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 1، ص 5.
8- (8) . مصنف ابن ابى شيبه، ج 7، ص 511.
9- (9) . بشاره المصطفى، ص 156.
10- (10) . نك: تذكره الخواص، ص 178. (موسسه اهل البيت)؛ مناقب آل البيت، ج 4، ص 25.

ازاين رو، اخبار فراوانى از رسول خدا (ص) در بزرگداشت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل شده است: «حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشتند(1) و پدرشان از آنان بهتر است».(2) پيامبر آن دو را مى بوييدند و به سينه مى چسباندند. چون آن دو به زمين مى خوردند، از منبر براى ايشان پايين مى آمدند. و گاه آن دو را بر پشت خود حمل مى كردند.(3) سلمان فارسى به نقل از پيامبر دوستى با آن

دو را دوستى با خدا و رسولش و نتيجه آن را ورود به بهشت هاى پر از نعمت، و دشمنى و يا ستم به آن دو را دشمنى با خدا و رسولش و ورود به آتش جهنم و عذاب پايدار دانسته است.(4) به صورت متواتر نقل شده كه رسول خدا (ص) درباره حسنين (عليهماالسلام) فرمود:

«ابْناى هذا امامانِ ، قاما اوْ قَعَدا»؛ اين دو فرزندم پيشوا و امام هستند، چه قيام كنند چه بنشينند.(5)

بخشش ها و بردبارى امام

بخشش هاى زياد، از فضايل ديگر امام بود؛ به طورى كه ايثار،(6) بردبارى و بخشش(7) آن حضرت زبانزد عام و خاص بود.(8) لقب «كريم اهل بيت» از بخشش هاى زياد به ايشان داده شد. آن حضرت در دو و به قولى در سه نوبت،

ص:69


1- (1) . مسند احمد بن حنبل، ج 2، ص 395.
2- (2) . قرب الاسناد، ص 111؛ دعائم الاسلام، ج 1، ص 37.
3- (3) . الجامع الكبير ترمذى، ج 6، ص 116؛ إحقاق الحق، ج 27، ص 67.
4- (4) . كفاية الطالب، ص 423، سبل الهدى و الرشاد، ج 11، ص 57.
5- (5) . مسند احمد بن حنبل، ج 2، ص 442؛ مصنف ابن ابى شيبه، ج 7، ص 512.
6- (6) . نك: كاشف اللغمه، ج 2، ص 2-371؛ نزهه الناظر، ص 36.
7- (7) . الكامل مبرد، ج 2، ص 462.
8- (8) . نك: بحار الانوار، ج 43، ص 344 تا 355؛ مناقب آل ابى طالب، ص 18.

تمام دارايى خودش را در راه خداى تعالى نصف كردند و آن را صدقه دادند(1) به نقلى ديگر، آن حضرت سه بار تمام اموالش را در راه خداى تعالى تقسيم

كردند(2) بنا به روايتى، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حين طواف بودند، شخصى ايشان را براى كارى فراخواند. امام طواف را رها كردند و براى قضاى حاجت آن مؤمن رهسپار شدند، چون فردى به ايشان اعتراض كرد كه چرا طواف را براى كار ديگران رها كرده، فرمودند:

هر كس براى اداى حاجت برادر خويش برود، يك حج و يك عمره در نامه عمل او نوشته مى شود. بنابراين، من يك حج و يك عمره به دست آوردم و برگشتم.(3)

برخوردهاى كريمانه امام مانند برخورد با مرد شامى كه وى و پدرش را دشنام داده بود و امام در عوض به او احسان كرده بودند. او را محبوب ترين فرد نزد آن شامى كرد،(4) حاكى از فروتنى امام است. بخشى از بخشش هاى امام به ياران اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه در جنگ هاى آن حضرت آسيب ديده بودند، از اموال و موقوفات حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.(5)

حج هاى مكرر

منابع شيعه و سنى از حج رفتن هاى مكرر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با پاى پياده بسيار سخن گفته اند.(6) آن حضرت 25 بار با پاى پياده حج گزارد.(7) درحالى كه اسب هاى

ص:70


1- (1) . شرح الاخبار، ج 3، ص 113؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 180.
2- (2) . أنساب الأشراف، ج 3، ص 9؛ الوافى بالوفيات، ج 12، ص 110.
3- (3) . ترجمه الامام الحسن تاريخ دمشق، ص 151.
4- (4) . مبرد، الكامل، ج 3، ص 60؛ ربيع الابرار، ج 3، ص 19.
5- (5) . كشف الغمه، ج 1، ص 157؛ كشف اليقين حلى، ص 236.
6- (6) . أنساب الأشراف، ج 3، ص 9؛ الوافى بالوفيات، ج 12، ص 110؛ عده الداعى، ص 139.
7- (7) . ترجمه الامام الحسن از تاريخ دمشق، ص 143.

نجيب را با او يدك مى كشيدند.(1) امام علت پياده حج گزاردن را خضوع بيش تر در پياده رفتن به خانه خدا عنوان كردند(2) با همه اهميتى كه امام براى حج و خانه خدا قائل بودند، برآوردن حاجت مؤمن را بالاتر مى دانستند و گاهى طواف خود را براى اين منظور قطع مى كردند(3)

همسران امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

درباره تعداد دفعات ازدواج امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شمار همسران آن حضرت، روايات زيادى بدون اين كه نام و نشانى از آن ها به ميان بيايد ذكر شده است.(4) برخى تعداد همسران حضرت را در زمان پدرش هفتصد (700)؛(5) برخى سيصد (300)؛(6) برخى

دويست (200)؛(7) برخى نود (90) و برخى هفتاد (70)(8) نفر شمرده اند. اين ارقام مبالغه آميز درباره تعداد همسران آن حضرت با آنچه در منابع معتبر درباره نام همسران و فرزندان ايشان آورده اند، هيچ تناسبى ندارد. نام همسران آن حضرت در منابع تاريخى عبارت اند از: ام الحق دختر طلحة بن عبيداللَّه، حفصه دختر عبدالرحمان بن ابى بكر، هند دختر سهيل بن عمرو(9) و

ص:71


1- (1) . إحقاق الحق، ج 11، ص 123.
2- (2) . الأئمة الإثنا عشر، ص 64.
3- (3) . ترجمه الامام الحسن تاريخ دمشق، ص 151.
4- (4) . انساب الاشراف، ج 4، ص 253؛ قوت القلوب؛ ج 2، ص 471.
5- (5) . الكواكب الدريه فى تراجم الساده الصوفيه
6- (6) . مناقب، ج 3، ص 199؛ بحار، ج 44، ص 169.
7- (7) . البدء و التاريخ، ج 5، ص 74.
8- (8) . بحار الانوار، ج 44، ص 173.
9- (9) . أنساب الأشراف، ج 3، ص 20.

جعده دختر اشعث بن قيس.(1) شيخ مفيد(2) أم بشير دختر عقبة بن عمرو بن ثعلبة و خولة دختر منظور الفزارية را از ديگر همسران آن حضرت دانسته است. تعداد همسران آن حضرت در برخى منابع قديم تا ده زن(3) و در برخى منابع تا يازده زن نيز آمده است.(4)

بنابراين، رواياتى كه تعداد همسران آن حضرت را بيش از اين نام برده اند، از جهات متعددى محل ترديد و در تناقض با

تعداد همسران و فرزندان ذكر شده براى آن حضرت و دليل براضطراب متن اين روايات است. اين ميزان اختلاف در تعداد همسران طبيعى به نظر نمى رسد.

گذشته از اين كه روايات مطلاق بودن امام، علاوه بر اشكالات متعدد سندى و متنى كه بر آن ها وارد است، بيش ترين بخش هاى آن مبهم است و نام راويان يا جزئيات عينى و واقعى حذف شده است.

ابوطالب مكى مهم ترين اسناد روايات مطلاق بودن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را وارد كرده است. تراجم نگاران وى را متهم به خلط در كلام(5) و فردى ياد كرده اند كه درباره او چيزهاى منكر شنيع گفته شده است.(6) ابن كثير نيز درباره كتاب ابوطالب مكى، متذكر شده كه برخى احاديث آن اصالت ندارد.(7)

روايات برساخته از ناحيه امويان و عباسيان درباره مطلاق بودن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با انگيزه سركوب بنى حسن و جلوگيرى از قيام هاى مكرر آنان انجام شد و

ص:72


1- (1) . صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، آل ياسين، ص 38.
2- (2) . الإرشاد، ج 2، ص 20.
3- (3) . الطبقات الكبرى، ج 5، ص 225.
4- (4) . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 21.
5- (5) . تاريخ بغداد، ج 3، ص 304.
6- (6) . تاريخ بغداد، ج 3، ص 303؛ أخبار الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، الطبرانى، ص 43.
7- (7) . البداية و النهاية، ج 11، ص 319؛ المنتظم، ج 14، ص 385.

على رغم سقوط بنى اميه و بنى عباس و افول تاريخ نگارى شام و بغداد، پايان نيافت. روايات برساخته آنان در قرن هاى بعدى به كتب تاريخى و روايى اهل سنت منتقل شد و برخى تاريخ نگاران بدون توجه به صحت و

سقم اين اخبار، آن ها را رواج دادند.(1) متأسفانه اين موارد گاهى به منابع شيعه نيز راه يافته(2) و ديگران نيز به آن طعنه زده اند.(3) تعداد كم فرزندان آن حضرت هرگز با آن همه زنانى كه براى آن حضرت يادكرده اند تناسب ندارد. محمد بن حبيب بغدادى(4) براى امام فقط سه داماد ذكر كرده است.(5)

ادله زيادى بر كاذب بودن روايات مطلاق وجود دارد كه از جمله آن ها موارد ذيل را مى توان برشمرد:

1. بنا به تصريح تاريخ نگاران اتهام مطلاق بودن امام نخستين بار از طرف منصور عباسى و بعد از قيام عبدالله بن حسن و براى كوبيدن اولاد امام صورت گرفته است؛(6) اختلاف روايات در آمار و ارقام زنان درحالى است كه منابع بيش تر از ده همسر براى آن حضرت ذكر نكرده اند؛

(7)2. تناقض روايات مطلاق با هم ديگر؛(8)

3. ثبت نشدن نام همسران امام در منابع؛

ص:73


1- (1) . المبسوط، ج 6، ص 3، تاريخ دمشق، ج 27، ص 262؛ تهذيب، ج 6، ص 236؛ سير اعلام، ج 3، ص 235؛ البحر الحدائق، ج 3، ص 412.
2- (2) . كافى، ج 6، ص 56؛ وسايل الشيعه، ج 8، ص 427 و ج 15، ص 268.
3- (3) . مصنف ابن ابى شيبه، ج 4، ص 172.
4- (4) . المحبر، ص 57؛ به نقل از كتاب زندگانى حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 2، ص 559.
5- (5) . زندگانى حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 2، ص 557.
6- (6) . مروج الذهب، ج 3، ص 300.
7- (7) . شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 22-21.
8- (8) . نك: مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 38؛ الإتحاف بحب الأشراف، ص 104؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 14.

4. كمى فرزندان امام (بين 5 تا 15 و نهايت تا 24 نفر).(1)

از دلايل روشنى كه ساختگى اين روايات را ثابت مى كند گفتگوها و مجادلاتى است كه بين آن حضرت و دشمنانش در دمشق صورت مى گرفت؛ زيرا آن ها با توان تمام مى كوشيدند تا در زندگى خصوصى امام جست جو كنند و نقطه ضعفى براى حضرتش پيدا كنند و امام را در آن مجالس مجادله بكوبند. ولى هرگز نتوانستند نقصى براى امام بيابند. اگر امام زنان فراوانى مى گرفتند و طلاق مى دادند، به آن حضرت مى گفتند: تو زنان فراوانى مى گيرى و هميشه سر و كارت با آن هاست و بدين جهت شايستگى خلافت ندارى، در صورتى كه هرگز چنين اعتراضى به ميان نيامده و اين بهترين دليل براى نفى اين اتهام است.(2)

گذشته از همه اين ها، طلاق منفورترين حلال در دين مبين اسلام وصف شده و در باورهاى دينى، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داراى عصمت

هستند. به لحاظ تاريخى نيز هيچ گونه خطايى از آن حضرت گزارش نشده است. اين گزارش ها با زهد آن حضرت كه به صورت متواتر نقل شده سازگارى ندارد.

بنابراين آن چنان كه از اسناد اين روايات برمى آيد، منبعى جز مدائنى و امثال دروغ گوى او ندارند.(3)

فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را پانزده دختر و پسر ذكر كرده اند.(4) برخى(5) 25 نفر و

ص:74


1- (1) . ارشاد، ج 2، ص 20؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 192.
2- (2) . زندگانى حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 2، ص 561.
3- (3) . زندگانى دوازده امام (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 1، ص 603.
4- (4) . تذكرة الخواص، ص 194؛ الإرشاد، ج 2، ص 20.
5- (5) . الطبقات الكبرى، ج 5، ص 225-226.

برخى چهار پسر و دو دختر گفته اند.(1) نام هاى آنان عبارتند از: زيد و خواهرانش: ام الحسن، ام الحسين، حسن، عمرو و دو برادرش: قاسم و عبداللَّه، عبدالرحمان و حسين كه ملقب به اثرم بوده و برادر و خواهرى نيز به نام هاى طلحه و فاطمه داشته است. ام عبدالله، فاطمه، ام سلمة، رقيه، از ديگر فرزندان آن حضرت بوده اند. نسل آن حضرت از طريق دو پسرش (حسن و زيد) باقى ماند. همه فرزندان امام مجتبى در روز عاشورا با امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) همراه بودند و به بهترين وجه ايشان را يارى كردند.(2) بعدها نيز شاخه حسنى علويان، از رقباى اصلى حكومت عباسيان بودند. قيام محمد(3) و ابراهيم(4) فرزندان عبدالله بن حسن،(5) و حسين بن على بن حسن(6) شهيد فخ (سال 169 ق)، و دو تن از پسران عبدالله بن حسن، ادريس(7) و يحيى(8) همه از نوادگان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند كه با قيام هاى خود حكومت عباسى را با چالش هاى جدى مواجه ساختند.

شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنابه قول مشهور در 28 صفر سال 50 قمرى(9) مسموم شدند و به شهادت رسيدند. برخى سال هاى 47(10) و 49(11) و

نيز هفت صفر(12) را زمان شهادت

ص:75


1- (1) . بحار الانوار، ج 4، ص 331.
2- (2) . المجدى، ص 118؛ مسند الإمام الشهيد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 2، ص 107.
3- (3) . تاريخ الامم و الملوك، ج 7، ص 360.
4- (4) . طبقات الكبرى، ج 5، ص 439-441.
5- (5) . تاريخ الفخرى، ص 220.
6- (6) . تاريخ الامم و الملوك، ج 8، ص 192-205.
7- (7) . مقاتل الطالبيين، ص 407-409؛ العبر، ج 4، ص 10-11.
8- (8) . همان، ج 2، ص 200؛ تاريخ گزيده، ص 790.
9- (9) . كشف الغمه، ج 1، ص 516؛ ترجمه الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ابن سعد، ص 91.
10- (10) . البدء و التاريخ، ج 3، ص 74.
11- (11) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 225؛ تاريخ دمشق، ج 7، ص 122.
12- (12) . الدروس شهيد اول، ج 2، ص 7.

امام دانسته اند. بنابه قول مشهور، جعده همسر آن حضرت به تحريك معاويه، ايشان را مسموم كرد.(1) معاويه كه امام را مانع تحقق اهداف خود در موروثى كردن حكومت مى دانست، با وعده ازدواج جعده و يزيد و دادن اموال فراوان وى را به اين كار ترغيب كرد.(2)

اهل بيت بنا به وصيت آن حضرت (ادفنونى عند ابى)، خواستند او را در كنار قبر جدش پيامبر به خاك بسپارند، اما بنى اميه به سركردگى مروان بن حكم حاكم مدينه،(3) به همراهى برخى زنان پيامبر(4) مانع شدند. آنان كه كينه دفن عثمان در حش كوكب(5) (قبرستان يهوديان) را به دل داشتند، سوگند ياد كردند تا مانع دفن ايشان در كنار پيامبر (ص) شوند. بنى هاشم براى مقابله با بنى اميه

آماده گرديدند كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بنابه وصيت برادرش مانع شدند و به ناچار آن حضرت در بقيع به خاك سپرده شد.(6) بنا به نقلى، سعيد بن عاص اموى بر آن حضرت نماز خواند.(7)

برخى مانند ابن عربى (م. 543 ق)؛(8) ابن تيميه (م. 728 ق)(9) و تحت تأثير آن ها ابن جوزى(10) و ذهبى،(11) در شهادت آن حضرت به دست معاويه ترديد كرده يا

ص:76


1- (1) . كمال الدين، المقصد الاقصى فى ترجمه المستقصى، ص 596.
2- (2) . حبيب السيره، ج 2، ص 31.
3- (3) . الوافى بالوفيات، ج 12، ص 110.
4- (4) . تذكره الخواص، ج 2، ص 65.
5- (5) . البدايه و النهايه، ج 8، س 45.
6- (6) . بحار الانوار، ج 44 / ص 134.
7- (7) . تاريخ الخميس، ج 2، ص 293.
8- (8) . العواصم و القواصم، ص 213.
9- (9) . منهاج السنه، ص 225.
10- (10) . صفوه الصفوه، ج 1، ص 343.
11- (11) . تاريخ الاسلام، ج 4، ص 40.

منكر به شهادت رسيدن امام توسط معاويه شده و گفته اند: امام خود خلافت را تسليم معاويه كرد. لذا دليلى بر اين مسموم كردن نبوده است. از طرف ديگر نيز مسموميت امر پنهانى است، لذا اگر مسموم مى كرد نبايد كسى متوجه مى شد. علاوه بر اين، دو نفر و به تبع آنان ابن خلدون(1) نيز بدون هيچ گونه استدلالى و تنها از روى تعصب، منكر شهادت

(2) (3)امام شده اند، در حالى كه بر شهادت امام مجتبى به دست معاويه اجماع است.(4) و بسيارى از تاريخ نگاران به دست داشتن او در شهادت آن حضرت تصريح كرده اند.(5)

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در قبرستان بقيع و كنار مرقد مادربزرگش فاطمه بنت اسد و عباس عموى پيامبر (ص) به خاك سپردند. خوارزمى قبه و بارگاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بلندترين و عالى ترين عمارت مدينه وصف كرده است.(6) قبر مطهر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و عمويش عباس و هم چنين امام زين العابدين و امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زير يك قبه بوده است. دياربكرى در شرافت اين مكان و قبه مى گويد:

«فللّه درّه من قبر ما أكرمه و أشرفه و أعلى قدره عند اللّه.»(7) فاسى نيز درباره بارگاه آن حضرت گفته است: «امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داراى بارگاه و قبه عالى بوده به طورى كه در مدينه عمارتى بالاتر از آن نبوده است.»(8) در سال 95 مجدالملك بلاسانى، معمارى قمى را براى ساختن گنبدى بالاى آرامگاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به مدينه فرستاد.(9) گنبد بالاى آرامگاه امام

ص:77


1- (1) . تاريخ ابن خلدون، ج 2 /ص 449.
2- (2) . بحار الانوار، ج 44 / ص 134.
3- (3) . تاريخ ابن خلدون، ج 2 /ص 449.
4- (4) . البدء و التاريخ، ج 6، ص 5.
5- (5) . البدء و التاريخ، ج 5، ص 236.
6- (6) . كمال الدين، القصد الاقصى، فى ترجمه المستفصى، ص 596.
7- (7) . تاريخ الخميس فى أحوال أنفس النفيس، ج 2، ص 287.
8- (8) . العقد الثمين، ج 3، ص 396.
9- (9) . الكامل، ج 10، ص 352.

حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در روز هشتم شوال سال 1343 توسط وهابى هاى سعودى تخريب شد.

(1)

منابع

ابن الجوزى، جمال الدين ابوالفرج، صفة الصفوه، تحقيق عبدالسلام هارون، بيروت: موسسة الكتب الثقافيه، 413.

1. ابن خلدون، عبدالرحمان بن محمد، تاريخ ابن خلدون، بيروت: دارالفكر، 1408 ق.

2. ابن شهرآشوب (588)، مناقب آل أبى طالب، تحقيق لجنة من أساتذة النجف الأشرف، النجف الأشرف: مطبعة الحيدرية، سال 1956 م.

3. ابن طولون، شمس الدين محمد (م. 953 ق)، الأئمة الاثنا عشر، قم: رضى، بى تا.

4. ابن عساكر، ابوالقاسم على بن الحسن بن هبة الله الشافعى، تاريخ مدينه دمشق، تحقيق على شيرى، بيروت: دارالفكر، 1417.

5. ابن فهد الحلى، عدة الداع، تحقيق و تصحيح، احمد الموحدى، قم: مكتبة وجدانى.

6. ابن كثير، ابوالفداء الحافظ، (م 774)، البدايه و النهايه، بيروت: دارالفكر، 1398.

7. ابن ابى الحديد، عبدالحميد، (م 656)، شرح نهج البلاغه، تحقيق محمدابوالفضل ابراهيم، بيروت: داراحياء الكتب العربيه، 1378.

8. ابن ابى شيبه، عبدالله بن احمد (م 235)، المصنف، تحقيق سعيد محمد لحام، بيروت: دارالفكر، 1409.

9. ابن اثير، عزالدين على (م 630)، الكامل فى التاريخ، بيروت: دارصادر، 1385.

ص:78


1- (1) . تاريخ حرم ائمه بقيع (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و آثار ديگر در مدينه منوره، ص 93.

10. ابن اعثم، احمد (م 314)، الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفى هروى، تصحيح غلامرضا طباطبائى مجد، تهران: آموزش انقلاب اسلامى، 1372 ش.

11. -، الفتوح، تحقيق على شيرى، بيروت: دارالاضواء، 1411.

12. ابن جوزى، يوسف بن قزاغلى سبط (م 654)، تذكرة الخواص، تهران: مكتبة نينوى الحديثة.

13. ابن حجر، احمدبن على (م 852)، لسان الميزان، بيروت: مؤسسة الأعلمى، 1390.

14. ابن شهر آشوب، محمد بن على (م 588)، مناقب آل أبى طالب، تحقيق لجنة من اساتذة النجف الاشرف، نجف: مكتبة الحيدريه، 1376.

15. ابن شهر آشوب، محمد بن على، معالم العلما، (م 588)، قم.

16. ابن صباغ، على بن محمد (م 855)، الفصول المهمه فى معرفة الائمه، تحقيق سامى الغريرى، قم: دارالحديث، 1422.

17. ابن عبدالبر، يوسف بن عبدالله، (م 463)، الاستيعاب، تحقيق عادل احمد عبدالموجود و ديگران، بيروت: دارالكتب العلميه،

1415.

18. ابن عبدربه، احمد بن محمد (م 328)، العقد الفريد، تحقيق مفيد محمد قميحه، بيروت: دارالكتاب العلميه، 1406.

19. -، العقدالفريد، تحقيق احمد امين و ديگران، بيروت: دارالكتاب العربى، 1403.

20. -، العقدالفريد، تحقيق عبدالمجيد الترحينى، بيروت: دارالكتب العلميه، 1407.

ص:79

21. ابن عساكر، على بن الحسن (م 571)، تاريخ مدينة دمشق، تحقيق على شيرى، بيروت: دارالفكر، 1415.

22. ابن كثير، ابوالفداء اسماعيل (م 774)، البداية والنهاية، تحقيق على شيرى، بيروت: داراحياء التراث العربى، 1408.

23. احمد بن حنبل (م 241)، مسند احمد، بيروت: دارصادر.

24. اربلى، ابوالحسن على بن عيسى، كشف الغمّة فى معرفة الأئمة، بيروت: دارالأضواء، 1405 ق.

25. اسكافى، ابوجعفر (م 240)، المعيار و الموازنة، تحقيق محمدباقر محمودى، 1402.

26. اصفهانى، ابوالفرج (م 356)، الاغانى، تحقيق عبدأ. على مهنا و سمير جابر، بيروت: دارالفكر، 1407.

27. -، مقاتل الطالبيين، نجف: المكتبة الحيدريه، افست قم: مؤسسة دارالكتاب، 1385؛ طبرسى، فضل بن إعلام الورى، على (م 560)، تحقيق مؤسسة آل البيت، قم، 1417

28. بغدادى، محمدبن حبيب (م 245)، المحبر، تصحيح سيدكسروى، قاهره، دارالغدالعربى، 1421.

29. بكرى، حسن بن محمد ديار، تاريخ الخميس فى احوال انفس نفيس، بيروت: مؤسسه شعبات، بى تا.

30. بلاذرى، احمدبن يحيى، (م 279)، أنساب الاشراف، تحقيق سهيل زكار، بيروت: دارالفكر، 1417.

31. تهرانى، آقا بزرگ (م 1389)، الذريعة الى تصانيف الشيعه، بيروت: دارالأضواء، 1403.

ص:80

32. الجزرى، عزالدين بن اثير (م 630)، اسدالغابه فى معرفة الصحابه، تحقيق على محمد معوض و ديگران، بيروت: دارالكتب العلميه، 2003.

33. جعفرى، سيدحسين محمد، تشيع در مسير تاريخ، ترجمه محمدتقى آيت اللهى، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1368 ش.

34. حاكم نيشابورى، ابوعبدالله، تاريخ نيشابور، ترجمه محمدبن حسين خليفه نيشابورى، مقدمه محمدرضا شفيعى كدكنى، تهران، آگه، 1375.

35. حر عاملى، وسائل الشيعة تحقيق، قم: مؤسسة آل البيت لإحياء التراث المشرفة، 1414.

36. حسنى فاسى، محمدبن احمد، (م 832)، العقدالثمين، تحقيق محمدعبدالقادر عبدالعطا، بيروت: دارالكتب العلميه، 1419.

37. خصيبى، الحسين بن حمدان (م. 334)، الهداية الكبرى، بيروت: مؤسسة البلاغ للطباعة والنشر، 1991 م.

38. خطيب بغدادى، احمد بن على، تاريخ بغداد او مدينة السلام، تحقيق مصطفى عبدالقادر عطا، بيروت: دارالكتب العليمه، 1417.

39. خوارزمى، موفق بن احمد (م، 568) المناقب، تحقيق مالك المحمودى، قم: جماعة المدرسين، 1411.

40. خواندمير (م. 942)، تاريخ حبيب السير، زير نظر دبير سياقى با مقدمه جلال الدين همايى، تهران: انتشارات خيام، 1380.

41. ديلمى، شيخ حسن (قرن هشتم)، غرر الأخبار و درر الآثار فى مناقب

ص:81

أبى الأئمة الأطهار (عليهم السلام)، قم: دليل ما، بى تا.

42. دينورى، ابن قتيبة، الامامه و السياسه، تحقيق الزينى، مؤسسه الحلبى وشركاه للنشر والتوزيع.

43. ذهبى، محمد بن احمد (م. 748)، تاريخ الاسلام، تحقيق عمر عبدالسلام تدمرى، بيروت: دارالكتاب العربى، 1412.

44. -، ميزان الاعتدال فى نقدالرجال، تحقيق على محمد البجاوى، بيروت: دارالمعرفه، 1382.

45. سرخسى، شمس الدين (م 483)، المبسوط، تحقيق عده اى، بيروت: دارالمعرفه، 1406.

46. سيدمرتضى (م 436)، الانتصار، قم: جماعة المدرسين، 1415.

47. شامى، محمد بن يوسف (م، 942)، سبل الهدى و الرشاد فى سيرة خير العباد، تحقيق عادل احمد عبدالموجود و على

محمد معوض، بيروت: چاپ اول، دارالكتب العلميه، 1414.

48. شبراوى، جمال الدين (م. 1171 ق)، الإتحاف بحب الأشراف، قم: دارالكتاب، 1423 ق.

49. شهرستانى، محمدبن عبدالكريم (م 479)، الملل و النحل، تخريج محمد فتح الله بدران، قاهره: مكتبة الانجلو المصريه.

50. شهيد الأول، الدروس، تحقيق: مؤسسة النشر الإسلامى، قم: مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدرسين.

51. شيخ رضى، صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ترجمه آيت الله خامنه اى، آسيا، 1348.

52. صدوق، محمدبن على (م 381)، عيون اخبارالرضا، تحقيق حسين اعلمى، بيروت: مؤسسة الاعلمى، 1404.

ص:82

53. -، الامالى، تحقيق مؤسسه البعثة، قم، 1417.

54. طبرانى، سليمان بن احمد (م. 360 ق)، أخبارالحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، كويت: دارالأوراد، 1412.

55. -، المعجم الكبير، تحقيق حمدى عبدالمجيد السلفى، بى تا.

56. طبرى، أبوجعفر محمد بن جرير (م 310)، تاريخ الأمم و الملوك، تحقيق محمدأبوالفضل ابراهيم، بيروت: دارالتراث، چاپ دوم، 1967.

57. طبرى، احمد بن عبدالله (م 694)، ذخائر العقبى، قاهره: مكتبة القدسى، 1356.

58. طوسى، محمد بن حسن (م 460)، مصباح المتهجد، بيروت: مؤسسة فقه الشيعه، 141.

59. طه حسين، على و بنوه، الفتنه الكبرى، قاهره: دارالمعارف، 1119 م.

60. عاملى، سيد جعفر مرتضى، الحياة السياسية للإمام الرضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: جامعه مدرسين، 1416 ق.

61. -، تحليلى از زندگانى سياسى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مترجم محمد سپهرى، دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه.

62. عبدالله ابن عدى جرجانى الكامل فى ضعفاء، الرجال، بيروت: دارالفكر، 1405.

63. عجلى، احمد بن صالح (م 261)، معرفة الثقات، تحقيق عبدالعليم عبدالعظيم البستوى، مدينة، مكتبة الدار، 1405.

64. قاضى نعمان، نعمان بن محمد (م 363)، دعائم الاسلام، تحقيق آصف بن على اصغر فيضى، دارالمعارف، 1383.

65. قاضى نورالله الحسينى المرعشى التسترى، احقاق الحق و ازهاق الباطل،

ص:83

با تعليقات آيت الله مرعشى نجفى، قم: مكتبة المرعشى النجفى، بى تا.

66. قرشى، باقر شريف، حياة الإمام الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بيروت: دارالبلاغة، 1413 ق.

67. قطب راوندى، الخرائج و الجرائح، قم: مدرسة الإمام المهدى (عج) 1409 ق.

68. كلينى (م. 329)، الكافى، تصحيح وتعليق: على أكبر الغفارى، تهران: دارالكتب الإسلامية.

69. لجنة الحديث فى معهد باقرالعلوم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، موسوعة كلمات الإمام الحسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، دارالمعروف للطباعة والنشر، 1416.

70. مادلونگ ويلفرد، جانشينى حضرت محمد، ترجمه احمد نمايى و ديگران، مشهد: بنياد پژوهش هاى آستان قدس رضوى، 1377.

71. المبرد، ابوالعباس محمد بن يزيد، الكامل فى اللغه و الادب، تحقيق محمدابوالفضل ابراهيم، بيروت: مكتبه العصريه، 1427.

72. مجلسى، محمدباقر (م 1110)، بحارالانوار، بيروت: موسسه الوفاء، 1403.

73. محمدبن محمد مفيد (م 413)، الإرشاد، قم: تحقيق مؤسسه آل البيت، المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، 1413.

74. محمدبن سعد (م 230)، الطبقات الكبرى، تحقيق محمدعبدالقادر عطا، بيروت: دارالكتب العلميه، 1410.

75. مسعودى، على بن الحسين (م 346)، مروج الذهب، قم: مؤسسة دارالهجره، 1409.

76. معروف الحسنى، هاشم، سيرة الأئمة الاثناعشر (عليهم السلام)، نجف: المكتبة الحيدرية، 1382 ق.

ص:84

77. مفيد، محمد بن محمد (م 413)، الجمل، تحقيق سيدعلى مير شريفى، قم: المؤتمر العالمى لألفية الشيخ المفيد، 1413.

78. مقدسى، مطهر بن طاهر (م. بعد 355)، البدء و التاريخ، قاهره: مكتبة الثقافة الدينيه، بى تا.

79. منقرى، نصر بن مزاحم، وقعة صفين، تحقيق عبدالسلام محمّد هارون، قم: مكتبة آيت الله المرعشى النجفى، 1376 ش.

80. موصلى، احمدبن على ابويعلى (م 307)، مسند، تحقيق، حسين سليم اسد، دارالمامون للتراث.

81. ميلانى، سيدعلى، نفحات الأزهار، مهر، 1414.

82. نميرى، عمر ابن شبه، (م 262)، تاريخ المدينة المنوره، تحقيق حبيب محمود احمد، قم: دارالفكر، 1410.

83. هيثمى، على بن ابى بكر (م 807)، مجمع الزوائد و منبع الفوائد، بيروت: دارالكتب العلميه، 1408.

84. يعقوبى، احمدبن ابى يعقوب، تاريخ يعقوبى، بيروت: دارصادر، بى تا.

ص:85

زندگى و شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از تولد تا شهادت

اشاره

رقيه شهبازى النجق

سيدمحمد رضوى النجق

چكيده

دامنه شخصيت بى مانند سبطاكبر پيامبر (ص) امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آن قدر گسترده است كه آثار و نشانه هاى آن در كتاب هاى حديث، تراجم، سيره، تاريخ و مناقب فراوان به چشم مى خورد.

امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با مشاهده خيانت ياران و فراهم نبودن زمينه جنگ با معاويه، خير و صلاح امت را در اين ديدند كه از درگير شدن با معاويه خوددارى و با صلح پيشنهادى معاويه، موافقت كنند و با اين صلح مسلمانان را از شر هجوم خارجيان نجات دادند و هم از جنگ و خون ريزى جلوگيرى كردند. صلح مشروط و معنادار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم چون قيام سرخ امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در يك جهت قابل ارزيابى است و آن بيدارى امت و مسلمانان و شناخت مسير اسلام ناب از اسلام اموى و همانند آن است.

واژگان كليدى: پيامبر (ص)، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، شيعيان، ياران.

مقدمه

در پانزدهمين شب از ماه مبارك رمضان سال سوم هجرى، خانه رسالت پس از انتظار طولانى، به استقبال مولود محبوب خود مى شتافت، نوزاد به نى اى خويش، يعنى رسول بزرگ اسلام (ص)، بسيار شباهت داشت، اما حضرت هنگام تولد نوزاد حضور نداشتند تا مژده ولادت را به آن حضرت برسانند. پيامبر (ص) در

ص:86

سفر بودند و به زودى به مدينه مراجعت مى كردند. خانواده با اشتياقى وافر چشم به راه بازگشت پيامبر (ص) بودند و هيچ يك از آداب و رسوم تولد را برگزار نكرده بودند تا آن كه پيامبر (ص) از مسافرت بازگشتند و بنابر عادت هميشگى خويش، نخست به سوى خانه فاطمه (عليهاالسلام) رهسپار شدند. چون مژده تولد كودك را به پيامبر رساندند، سرورى بسيار آن حضرت را فراگرفت و خواستار ديدن كودك شدند. چون كودك را در آغوش گرفتند، بوييدند و بوسيدند و در گوش هايش اذان و اقامه گفتند و پس از آن كه از پوشاندن جامه زرد به كودك نهى كردند، فرمودند تا خرقه اى سپيد بياورند و كودك را در آن بپيچند.

پيامبر (ص) منتظر بودند تا عرض كرد آيا از آسمان خبر تازه اى درباره اين كودك فرود مى آيد يا نه. وحى نازل شد و خطاب به آن حضرت عرض كرد: «نام فرزند هارون، جانشين موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، شبّر بوده و على نيز نسبت به تو به منزله هارون است نسبت به موسى، پس اين كودك را «حسن» نام گذارى كن كه حسن در عربى مترادف شبّر است.» در شخصيت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نشانه هاى مادرش

هويدا بود و بدين ترتيب خود منعكس كننده صفات پدر بزرگوار آن حضرت يعنى پيامبر (ص) بود. ازاين رو امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيش تر از آن كه شبيه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باشد به پيامبر (ص) شباهت بسيار داشت و بدين سبب بارها پيامبر (ص) خود نيز فرموده بود. «حسن از من و حسين از على است.»

پيامبر اكرم (ص) به اين دو برادر علاقه خاصى داشتند و بارها مى فرمودند: «كه حسن و حسين فرزندان من هستند.» و به پاس همين سخن امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به ساير فرزندان خود مى فرمود: «شما فرزندان من هستيد و حسن و حسين فرزندان پيغمبر خدايند.» نام مبارك امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) يعنى «حسن»، هديه خداوند به پيامبرش بود و اين نام در دنيا نبوده، بلكه از نام هاى اهل بهشت است. پيامبر گرامى فرمودند: «حسن، حسن ناميده شد، زيرا احسان خداى تعالى سبب

ص:87

پايدارى آسمان ها و زمين است.» اين حديث شريف، حسن بودن را اشاره به مقام «احسان» مى داند. برخى از روايات ديگر نيز ويژگى هايى براى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيان كرده اند كه دقيقاً بر همان مقام احسان تطبيق مى كند. كه جزو بالاترين درجات براى سالك الى الله است. از آن جهت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را كريم اهل بيت مى خوانند زيرا ايشان كريم الوجه بودند و از جهت منظر، پيكر، اخلاق و بزرگوارى، شبيه تر از او به رسول اكرم نبود. صورت او چون جدش و سيرت او چون پدرش و در عصمت و عفت چون مادرش بود.

ابعاد شخصيت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

دامنه شخصيت بى مانند امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آن قدر گسترده است كه نشانه هاى آن در كتاب هاى حديث، تراجم، سيره، تاريخ و مناقب فراوان به چشم مى خورد. فروتنى، خداترسى، روابط حسنه، احترام متقابل و كمك به بينوايان، از ابعاد برجسته زندگى آن سرور جوانان بهشتى است. آن بزرگوار بازويى علمى، قضايى و نيرويى بسيار كارآمد براى حكومت علوى و شخص اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند. امام از جمله كسانى بود كه به دفاع از حريم رهبرى پرداختند و در جنگ هاى جمل، صفين و نهروان فعالانه شركت جستند، بلكه در بسيج نيروها از كوفه براى مقابله با فتنه طلحه و زبير، گام هاى مثبت و مؤثرى برداشتند. هرچند زندگى پررنج و محنت امام، پر از مسائل و دشوارى هاست در اين نوشتار، فقط به بُعد جايگاه علمى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اشاره مى كنيم.

الف) امام در نگاه پيامبر (ص)
اشاره

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كودك بودند كه پيامبر بزرگوار اسلام (ص) از او به بزرگى ياد مى كردند. بى شك اين برخوردهاى محبت آميز كه هيچ گاه در زمان خاص و يا در

ص:88

محدوده خاصى ابراز نمى شد، نشان دهنده اين بود كه آن حضرت مى خواستند نقاب از چهره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كنار بزنند و شخصيت والاى او را بيش ازپيش، به مسلمانان معرفى فرمايند. حذيفه گويد:

روزى صحابه رسول خدا ص در نزديكى كوه حرا گرد پيامبر جمع شده بودند كه حسن در خردسالى با وقار خاصى به جمع آنان پيوست. پيامبر (ص) با نگاه طولانى كه بر او داشت، همه را مخاطب قرار دادند و فرمودند: آگاه باشيد كه او (حسن) بعد از من راهنما و هدايت گر شما خواهد بود. او تحفه اى است از خداوند جهان براى من؛ از من خبر خواهد داد و مردم را با آثار

باقى مانده از من آشنا خواهد ساخت. سنت مرا زنده خواهد كرد و افعال و كردارش، نشان دهنده كارهاى من است. خداوند عنايت و رحمتش را بر او فرو فرستد! رحمت و رضوان خداوند بر كسى باد كه حق او را بشناسد و به خاطر من به او احترام نموده، نيكى كند!

به نوشته تاريخ نگاران، روزى رسول خدا (ص) ضمن اظهار محبت به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند:

حسن ريحانه من است. اين فرزندم سيد و بزرگ است و به زودى خداوند به دست او بين دو گروه مسلمان، صلح برقرار خواهد كرد.

اين سخن، يك پيش گويى از رسول خدا (ص) بود كه در آينده بين دو گروه از مسلمانان جنگ و خون ريزى خواهد شد و امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بين آن دو صلح و دوستى برقرار خواهد كرد. طبق نقل تاريخ، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با مشاهده خيانت ياران و فراهم نبودن زمينه جنگ با معاويه، خير و صلاح امت را در اين ديدند كه از درگير شدن با معاويه خوددارى و با صلح پيشنهادى او، موافقت كنند؛ و در اثر اين صلح، هم مسلمانان از شر هجوم خارجيان نجات يافتند و هم از جنگ و خون ريزى جلوگيرى شد.

ص:89

گواه رسالت نبوى (ص)

در ادامه روايت حذيفه، آمده است كه ناگاه مرد اعربى، چماق به دست وارد شد و فرياد برآورد: «كدام يك از شما محمد

هستيد؟» ياران رسول خدا (ص)، با ناراحتى جلو رفته، گفتند: «چه مى خواهى ؟» رسول خدا (ص) فرمود: «آرام بگيريد.» مرد عرب خطاب به پيامبر (ص) گفت: «تو را دشمن مى داشتم و اكنون دشمنى من نسبت به تو بيش تر شد. تو ادعاى پيامبرى كرده اى، دليل و برهانت چيست ؟» حضرت فرمود: «اگر مايل باشى، عضوى از اعضاى من به تو خبر دهد كه برهان و دليلم روشن تر خواهد بود.» مرد عرب گفت: «مگر عضو انسان هم سخن مى گويد؟!» پيامبر (ص) فرمود: «آرى. حسن جان! برخيز.» مرد عرب كه گمان مى كرد، پيامبر (ص) او را مسخره مى كند، گفت: «خود از عهده پاسخ گويى برنمى آيى، خردسالى را از جاى بلند مى كنى تا با من صحبت كند؟!» رسول خدا (ص) فرمود: «به زودى او را آگاه به خواسته هاى خويش خواهى يافت.»

طبق پيش بينى پيامبر (ص) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جاى برخاست و از وضعيت آن مرد عرب و چگونگى گرفتارى وى در بين راه سخن گفت؛ به گونه اى كه باعث تعجب و حيرت او شده، گفت: «اى پسر! تو اين مطالب را از كجا مى دانى ؟! تو اسرار دل مرا برملأ ساختى گويى همراه من بوده اى! مگر تو غيب مى دانى ؟» آن گاه مسلمان شد. راستى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با اين سخنان، برهان و دليل نبوت پيامبر اسلام (ص) بودند، زيرا اين عضو كوچك پيامبر آن قدر از خود دانش نشان داد كه دشمن را وادار كرد تا اسلام آورد.

ب) امام در نگاه اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )
اشاره

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در نگاه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شخصيتى بسيار بزرگ و ممتاز بود. حضرت على ع از همان دوران كودكى فرزندش كه

آيات الهى را براى مادرش

ص:90

فاطمه زهرا (عليهاالسلام) مى خواند، اين گوهر گران بها را شناختند و همواره از فرزند خود تعريف و تمجيد مى كردند. حتى در برخى از موارد، قضاوت يا پاسخ به سؤالات علمى را به عهده اش مى گذاشتند. نمونه هاى ذيل، بيان گر شخصيت علمى و جايگاه والاى آن حضرت در نزد پدر بزرگوارش است:

1. امام حسن و نقل حديث از پيامبر (ص)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جمله افرادى است كه نامش جزو راويان و محدثان از رسول خدا (ص) در تاريخ ثبت گرديده است. امام كه در حيات پيامبر ص هنوز ده سال نداشت، با دريافت گفته هاى پيامبر (ص) كه گاهى آيات وحى بود و گاهى روايات، آن ها را از سينه پيامبر (ص) به سينه خودش منتقل مى كرد و سپس به ديگران انتقال مى داد. ايشان با شنيدن آيات وحى كه بر رسول خدا (ص) فرود مى آمد، بى درنگ به منزل آمده، آن ها را براى مادرش مى خواند؛ به گونه اى كه هرگاه اميرمؤمنان وارد خانه مى شد، ملاحظه مى كرد آيات جديدى كه بر پيامبر نازل گرديده، نزد فاطمه (عليهاالسلام) است. وقتى جويا مى شد، كه از چه كسى شنيده فاطمه (عليهاالسلام) مى فرمود: «از فرزندت حسن».

بدين جهت، روزى حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زودتر به خانه آمدند و از ديد فرزندش پنهان گشتند تا آيات جديد را كه بر پيامبر (ص) نازل شده بار ديگر از فرزندش بشنوند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وارد خانه شد؛ همين كه خواست آيات قرآن را براى مادرش بخواند، زبانش به لكنت افتاد و از

خواندن سريع بازماند. مادرش شگفت زده شد. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گفت: «مادر تعجب نكن! گويا شخصيت بزرگى در خانه است كه با شنيدن سخنانم، مرا از سخن گفتن باز مى دارد!» در اين هنگام، اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از محل اختفا بيرون آمده و فرزندش را در آغوش گرفتند و بوسيدند.

ص:91

يكى از بهترين شواهد و دلايل شخصيت والاى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين است كه وى از همان دوران كودكى، آنچه را كه از زبان پيامبر اسلام (ص) گرفته بود، سخاوتمندانه در اختيار ديگران قرار مى داد. ابن صباغ مالكى درباره اين كلاس پر خير و بركت مى نويسد:

درباره حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل شده كه در مسجد رسول خدا (ص) مى نشست و تشنگان معارف اسلامى گرداگردش مى نشستند. او به گونه اى سخن مى گفت كه تشنگان علم و معرفت را سيراب مى كرد و ادله و براهين دشمنان را باطل مى ساخت.

على بن احمد واحدى در تفسير خود آورده است:

مردى وارد مسجد پيامبر (ص) شد و ملاحظه كرد كه شخصى مشغول نقل حديث از پيامبر است. مردم اطراف او را گرفته، به سخنانش گوش مى دادند. پس آن شخص نزد وى آمده، گفت: «مراد از شاهد و مشهود كه در آيه شريفه آمده چيست ؟» پاسخ داد: «شاهد روز جمعه است و مراد از مشهود، روز عرفه.»

سپس به ديگرى برخورد كرد كه همانند اولى به نقل حديث پرداخته بود و سؤال خود را تكرار كرده وى پاسخ داد: «اما شاهد

روز جمعه است و مشهود، روز عيد قربان.» آن گاه از كنار آن دو نفر گذشته، به نوجوانى برخورد كه چهره اش همانند طلا مى درخشيد. او در مسجد، كلاس درس تشكيل داده بود. پس از او درباره شاهد و مشهود پرسيد. وى در پاسخ گفت: «آرى! اما شاهد، حضرت محمد (ص) است و مشهود، روز قيامت.» آن گاه براى گفته خود، اين چنين استدلال كرد: «آيا سخن پروردگار را نشنيده اى كه مى فرمايد: (يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنّٰا أَرْسَلْنٰاكَ شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً) اى پيامبر! ما تو را به عنوان شاهد و بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم. «ذٰلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّٰاسُ وَ ذٰلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ» قيامت روزى است كه همه مردم براى آن جمع مى شوند و آن روز، مشهود همگان است.» سپس از نام شخص اول پرسيد، گفتند: «ابن عباس است «و از دومى پرسيد، گفتند: «ابن

ص:92

عمر است» و از شخص سومى پرسيد، گفتند: «وى حسن بن على بن ابى طالب است.»

جالب اين جاست كه طبق نقل علامه مجلسى در بحارالانوار: «اين شخص تفسير امام را از شاهد و مشهود، بر ديگر تفسيرها كه از عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر شنيده بود، ترجيح داده و آن را پسنديده بود. "شايد دليل اين پذيرش، استدلال قوى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دو آيه شريفه بوده است.

2. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و تربيت شاگردان

امام از دوران كودكى سفره علمى خود را پهن كرده، با نقل آيات شريفه و نقل احاديث از پيامبر بزرگوار اسلام خدمت بزرگى به تشنگان علم و معرفت نمودند، به ويژه در ده سال آخر كه حوادث دردناكى به مسلمانان، خاصه پيروان اهل بيت (عليهم السلام) روى آورده بود،

امام با بردبارى، صبر و حوصله خويشتن را براى هر نوع پاسخ گويى آماده ساخته بودند. از اين روى، گروه ها و شخصيت هاى زيادى در محضر درس امام مى نشستند كه تاريخ، نام بسيارى از آن ها را ثبت نكرده است. از جمله بسيارى از صحابه رسول خدا و تابعين از محضر پر فيض امام استفاده كرده اند. برخى از بزرگان شيعه همانند شيخ طوسى در رجال خود، نام برخى از اين شخصيت ها را به عنوان اصحاب امام آورده كه تعداد آن ها از 41 نفر نمى گذرد.

چگونه آنان 41 نفر بيش تر نبودند درحالى كه امام نزديك پنجاه سال در بين امت اسلامى زندگى مى كردند؟ و چرا يك مرتبه تعداد 450 يار كه براى اميرمؤمنان ع ثبت شده، به 41 نفر مى رسد؟ چرا اين عدد نسبت به امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم به دو برابر، بلكه بيش تر مى رسد و چرا با مقايسه با ياران امام زين العابدين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ياران ايشان يك چهارم است ؟

ص:93

احتمال دارد شيخ طوسى فقط نام راويان از اصحاب امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را آورده باشد و يا امام در زمانى مى زيسته كه بيش تر اصحاب پيامبر (ص) بودند و آن ها به هر دليلى از حضور در پاى درس امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و يا نقل روايت از ايشان، خوددارى مى كردند. نيز محتمل است كه تبليغات سوء معاويه تأثير خود را گذارده باشد.

حماسه حسنى و در مرتبه دوم حسينى

تمامى ائمه شيعه، راهبرد و هدف مشتركى را بر مبناى اصول اسلامى دنبال مى كردند و تنها اقتضائات زمانى و مكانى، بعضاً

روش ها را متفاوت نشان مى دهد. و از همين روى، كارى كه امامان بر آن اهتمام داشتند، يك سان و داراى مفهوم و مضمون واحد بود. ناگفته پيداست توجه ويژه به اين نكته و درك ظرايف هر دوره از سيره و زمام دارى ائمه، حقيقتى به نام «شناخت اهل بيت» را در پى خواهد داشت. دوره ده ساله امامت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (40-50 ق) و مواجهه امام با شخصيت فريب كارى چون معاويه، حاكى از شرايط ويژه اى است كه شناخت «عنصر زمان» را مى طلبد. شناخت اين دوره موقعى ضرورى تر و حساس تر است كه به تعبير علامه شرف الدين، شهادت روز عاشورا، نخست حسنى است و در مرتبه دوم حسينى، زيرا امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) راه به وجود آمدن نهضت حيات بخش عاشورا را هموار كردند و نتايج آن را قابل عرضه ساختند.

به تعبير ديگر، اگر عاشورا آن پيچ تاريخى سرنوشت سازى است كه با احياى اسلام ناب محمدى (ص)، خط مبارزه و جهاد با مستكبران و غارت گران و زياده خواهان را براى هميشه تاريخ به ارمغان آورد، اين خط و تابلوى بزرگ بيدارى، در گرو تلاش هايى است كه بستر را براى امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به وجود آورد تا اسلام،

ص:94

«محمدى الحدوث» و «حسينى البقاء» باشد. البته نبايد در اين ميان حماسه حسنى را ناديده گرفت. حماسه بزرگ امام در مصاف با حكومت معاويه رخ نمود. معاويه همان است كه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درباره او مى فرمايند:

والله ما معاويه بادهى منى و لكنه يغدر و يفجر، ولولا كراهيه الغدر لكنت من ادهى الناس

معاويه از من زيرك تر نيست، بلكه او مردم را مى فريبد و فجور مى كند، من فريب كارى را دوست ندارم وگرنه از زمره

زيرك ترين مردم بودم.

سختى كار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در برابر حكومت معاويه كه برپايه فريب افكار عمومى بنا نهاده شده تا جايى است كه امام آن را به سليمان بن صرد خزاعى گوشزد مى نمايند:

اگر من به دنيا مى انديشيدم و براى امور دنيوى كار مى كردم، نه معاويه از من زيرك تر بود و نه رام ناشدنى تر، و من در برابر او موضع ديگرى مى داشتم، ولى خدا شاهد است من خواستم خون شمايان را حفظ كنم و...

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جاى ديگر، در مذمت سست عنصرى ياران و فريب خوردگان تصريح مى كنند:

به خدا سوگند! اگر يارانى مى يافتم، شب و روز را در جهاد با معاويه مى گذراندم.

اما در همين زمانى كه حزب فاسد اموى به سركردگى معاويه، عمليات بزرگ فريب را در دستور كار قرار داده تا بذر سالوس گرى، تطميع و دروغ را بپاشد، نشان دادن واقعيت امويان و تميز ميان اسلام ناب از اسلام آلوده به سياست هاى اموى، هنر بزرگ و معجزه آساى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. سؤالى كه مطرح مى شود اين است كه برملأ كردن سيماى پليد اموى و روشن كردن ذهن جامعه در وضعيتى كه كمى ياران امام به چشم مى آيد چگونه بايد باشد؟

ص:95

واكاوى پاسخ به اين پرسش مهم و خطير، درس بزرگ امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دوست داران اسلام ناب است.

سلاح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين وضعيت زمانى چيزى نبود جز تدبير. اين جاست كه صلح مشروط امام با معاويه، نقشه هاى معاويه را نقش برآب كرد و حتى در ادامه معاويه كه ظواهر اسلام را رعايت مى كرد، ناگزير پرده از سيماى دروغين و خيانت كارش

افتاد؛ زيرا ماهيت اصلى او براى همگان روشن شد. وقتى در شهر كوفه بر منبر عمومى رفت و آشكارا و بدون پرده پوشى اذعان كرد:

يا اهل الكوفه، اترانى قاتلتكم على الصلاه و الزكاه و الحج ؟ و قد علمت انكم تصلون و تزكوّن و تحجّون. ولكنّنى قاتلتكم لاتامّر عليكم و على رقابكم... الا ان كلّ مال او دم اوصيب فى هذه الفتنه فمطلول و كلّ شرط شرطته فتحت قدمى هاتين

اى مردم كوفه! گمان مى كنيد من براى نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم ؟ من كه مى دانستم شما نماز مى خوانيد، زكات مى دهيد و حج مى رويد. من با شما جنگ كردم (و گروه هايى از شما را كشتم و به كشتن دادم) فقط براى اين كه بر شما امارت و حكومت كنم و بر گردن هاى شما سوار شوم... هر مالى يا خونى كه در اين فتنه و خون ريزى غارت گشت و ريخته شد، هدر است و هر شرطى (از آن شروط كه در صلح) كرده ام آن را اكنون زير پا مى گذارم.

بنابراين تدبير امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كارگر افتاد و معاويه، چهره واقعى خودش را روشن ساخت؛ او كه سال ها مردمان را با فريب و تدليس به بيراهه كشانده بود، اينك به انحراف بزرگ خود تن داد كه تنها دنبال رياست و سلطه و زياده خواهى بوده است! امام در فضاى سياسى آن روز، توانست «حقيقت مغلوب» را بر «فريب غالب» پيروز گرداند. صلح مشروط و معنادار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) همچون قيام سرخ امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در يك جهت ارزيابى مى شود و آن بيدارى امت و مسلمانان و شناخت مسير اسلام ناب از اسلام اموى آن است.

ص:96

قرآن در نگاه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )
اشاره

در كنار رفتارهاى قرآنى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از ديدگاه هاى حضرت درباره قرآن هم نبايد غافل ماند. ايشان گاه از نقش راهنمايى قرآن سخن مى گويد؛ زمانى از تفسير و شيوه ها و نبايدهايش؛ گاه درباره تأثير آن در جلاى سينه ها، تأثيرش در قيامت و احوال مؤمنان و شرايط تمسك به قرآن و... سخنان گهربارى دارند:

1. قرآن، ثقل اكبر

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بعد از بيعت مردم، فرمود: «ما حزب پيروز خداييم. نزديك ترين خاندان پيامبريم. اهل بيت پاكيزه و پاك اوييم و يكى از آن دو ثقل گران سنگ هستيم كه رسول خدا در امت خود به يادگار نهادند و دومى آن، كتاب خداست كه در آن بيان هر چيز است و از پيش روى آن و از پشت سرش باطل به سويش نمى آيد.»

2. قرآن، امام هدايت

«در دنيا، غير از اين قرآن چيزى نمانده است. پس آن را امام خود قرار دهيد تا شما را به هدايت راهنمايى كند. سزاوارترين مردم به قرآن كسى است كه به آن عمل كند، هرچند آن را حفظ نكرده باشد و دورترين فرد از قرآن، كسى است كه به آن عمل نكند، هرچند آن را بخواند.»

3. قرآن در قيامت

«اين قرآن در روز قيامت درحالى كه راهبر است مى آيد؛ مردمى را كه حلال قرآن را حلال و حرام آن را حرام گرفته اند و به متشابه آن ايمان آورده اند، به

ص:97

بهشت رهنمون مى شوند و مردمى را كه حدود و احكامش را ضايع كرده اند و حرام هايش را روا شمرده اند، به آتش مى اندازد.»

4. قرآن؛ شفاى سينه ها

«چراغ هاى نور و شفاى سينه ها در اين قرآن است. پس سالك بايد در نور آن راه بپيمايد و با اين ويژگى، دل خود را لگام زند؛ زيرا اين انديشيدن حيات دل بيناست، همان گونه كه آدمى در تاريكى ها با نور روشنايى مى گيرد.»

5. قرآن؛ طرف محاسبه و حجت

«كسى از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تقاضاى اندرز كرد؛ امام فرمود: با نعمت هاى خداوندى، خود را بازداريد و از اندرزها سود بريد كه خدا براى پناه جويى و ياورى كافى است و قرآن حجت و طرف محاسبه اى تمام است و بهشت براى ثواب و...»

6. شرط آويختن به قرآن

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در ضمن موعظه اى طولانى درباره تمسك به قرآن فرمود: «يقين داشته باشيد تا ويژگى هدايت را نشناسيد، تقوا را نخواهيد شناخت و تا آنانى را كه قرآن را پشت سر انداختند، نشناسيد، به پيمان قرآن نتوانيد آويخت و تا تحريف كنندگان قرآن را نشناسيد، آن را چنان كه حقّ تلاوت آن باشد، نخواهيد خواند. پس وقتى اين ها را شناختيد، بدعت ها و پيرايه ها را نيز خواهيد شناخت و افتراها بر خدا و تحريف را مى بينيد و پى مى بريد آن كس كه سقوط كرد، چگونه سقوط نمود.»

ص:98

7. حرمت تفسير به رأى

از نگاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) «تفسير» بايد روشمند باشد. بر اين اساس، «تفسير به رأى» حرام است. من قال فى القرآن برأيه فأصاب فقد أخطاء؛ «هركسى درباره قرآن با رأى خود سخن گويد و به حق باشد، باز گناه كرده است.»

8. پيرامون تلاوت قرآن

«هركس قرآن بخواند، يك دعاى مستجاب دارد - دير يا زود.» و فرمود: «هركسى هنگام صبح سه آيه آخر سوره حشر را

بخواند، و در آن روز بميرد، مُهر شهدا خواهد خورد و چون شب شود و بخواند و بميرد نيز ممهور به مهر شهدا مى شود.»

رفتار پر صلابت در مقابل معاويه

داشتن خصلت حلم، يك قانون غالبى است نه دائمى؛ بايد موارد را شناخت و بر اساس ضوابط اسلامى با آن برخورد كرد. در بعضى موارد بايد سد حلم را شكست و فرياد زد و شدت عمل نشان داد، در آن مواردى كه حلم موجب سواستفاده گمراهان گردد؛ زيرا هميشه افرادى هستند كه از شيوه حلم بزرگان، سوءاستفاده مى كنند. در اين گونه موارد بايد در برابر آن ها شدت عمل نشان داد تا ايجاد مزاحمت نكنند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در عين آن كه به حلم معروف بودند، در بعضى از موارد، فريادى چون صاعقه داشتند كه تاروپود دشمنان را مى سوزانيد. براى نمونه، پس از ماجراى صلح تحميلى، معاويه به كوفه آمد و در ميان ازدحام جمعيت برفراز منبر رفت. او در ضمن گفتارش، بى شرمانه از اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بدگويى نمود. هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر پله آن منبر ايستاد و خطاب به معاويه فرياد زد:

ص:99

اى پسر هند جگرخوار! آيا تو از اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بدگويى مى كنى، با اينكه پيامبر (ص) در شأن او فرمود

: «من سب عليا فقد سبنى و من سبنى فقد سب الله و من سب الله ادخل نار جهنم و له عذاب عظيم» هر كس به على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ناسزا گويد، به من ناسزا گفته و كسى كه به من ناسزا گويد، به خدا ناسزا گفته و كسى كه به خدا ناسزا گويد، خداوند او را براى هميشه وارد دوزخ مى كند، و او در

آن جا گرفتار عذابى بزرگ است».

آن گاه از منبر پايين آمدند و به عنوان اعتراض از مسجد خارج شدند. برخوردهاى پرصلابت امام در برابر معاويه و مزدوران او، بسيار است.

خلفاى بى علم و دانش

بزرگ ترين ضربه اى كه بر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وارد شد، درگذشت جدش رسول خدا (ص) بود. اگر تولد حضرت در سال دوم هجرى باشد امام نه ساله بودند كه جدش رسول اكرم (ص) رحلت كردند و اگر سال سوم باشد هشت ساله. موضوع پيدايش سقيفه و انحراف اصحاب از وصاياى پيغمبر و كنار گذاشتن امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و خلافت را به دست گرفتن براى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بسيار ناگوار آمد. از اين گذشته چيزى كه بيش تر روحيه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را رنجور مى ساخت، اين بود كه خلافت اسلامى به دست كسانى افتاد كه از دانش تهى بودند و در هر مرحله از پرسش از مسائل غامض دين درمانده مى شدند، ناگزير به ابوالحسن مراجعه مى كردند. قهراً آدمى ناراحت مى شود كه اشخاص در مصدر امر باشند و نتوانند پاسخ مسائل و درخواست هاى مردم را بدهند و كسى كه دانشمند است در خارج از اجتماع بنشيند و به بى سوادى و گمراهى زعما نظاره كند. 25 سال اين جريان سبب كدورت خاطر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود كه حق را در خارج از جاى خود مشاهده مى فرمود. شهادت مادرش و نارضايتى او از شيخين و تأثيرات دامنه دار او ازغضب

ص:100

حقش و اين كه مادر از رنج جملات بدانديشان طومار عمرش چون گل كوتاه به هم پيچيده شد، سخت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از محيط اجتماع متأثر نمود.

بيعت با امام

دسيسه پر نيرنگ ترور امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهل هجرى به انجام رسيد. پس از شهادت امام و فارغ شدن از كفن و دفن، عبدالله بن عباس به مسجد رفت و به مردم كوفه كه در آن جا مجتمع بودند روى كرد و با صداى رسا گفت: «همه مى دانيد كه اميرمؤمنان از جهان رخت بربست و به جوار خداى خود رفت. من به شما اطلاع مى دهم كه پس از خود پسرش امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به جانشينى خود برگزيده است؛ حال اگر مايل باشيد نزد شما آيد و اگر اكراه داشته باشيد ديگر خود دانيد». مردم برخاستند و بيعت كردند، به جز خوارج كه گفتند به شرط جنگ با معاويه با تو بيعت مى كنيم. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نپذيرفت و فرمود: «با من بيعت كنيد به شرط آن كه با هركس آشتى كنم شما هم آشتى كنيد و با هر كس در جنگ باشم شما نيز در جنگ باشيد.» آن ها نپذيرفتند و نزد امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رفتند كه با او بيعت كنند. ولى او نپذيرفت و گفت: «محال است تا برادرم امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در قيد حيات است بگذارم كسى با من بيعت كند!» اين ها چون از طرف امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مأيوس شدند، ناچار با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيعت كردند.

هنگام شهادت حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سه گروه در عراق به سر مى بردند:

1. شيعيان يا پيروان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و دوست داران خاندان اهل بيت (عليهم السلام)؛

2. عثمانيان يا طرف داران بنى اميه؛

3. خوارج.

ص:101

دسته اى كه خلافت را حق مسلم امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى دانستند، شيعه على ناميده شدند و چون حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به ناچار و براى مصلحت عمومى مسلمانان با سه خليفه پس از پيغمبرهم كارى كردند، شيعيان نيز از ايشان پيروى نمودند و خاموش نشستند. روزى كه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در كوفه به شهادت رسيد، از نو صف شيعه و غيرشيعه مشخص شد. شيعيان گرد امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را گرفتند و با وى بيعت كردند؛ درحالى كه عثمانيان، از بنى هاشم دلى خوش نداشتند و مسلم بود كه بيعت خليفه تازه را نپذيرند.

قيس بن ملعد بن عباده نخستين كسى بود كه با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيعت كرد. او گفت: «دست خود را پيش بياور تا با كتاب خدا و سنت پيغمبر و كشتار بدعت آوران با تو بيعت كنم.» امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از نخستين روز خلافت با دشوارى هايى روبه رو بود. او بايد نخست كوفه را آرام مى كرد. سپس غير از شام، كه معاويه بر آن حكومت مى كرد، براى ايالت هاى مصر و حجاز و منطقه شرقى (خراسان، آذربايجان و ديگر نقاط ايران) حاكمانى بر مى گزيد. از همه مهم تر بايد كار شام را يكسره مى كرد و معاويه را برمى داشت و يا دست او را از عراق كوتاه مى كرد. كار شام در زمان حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دشوار شده بود تا چه رسد به اين روزها كه

معاويه خود را حاكم رسمى سازمان مى دانست. اين مشكلى نبود كه به آسانى حل شود. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با چه نيرويى مى توانست با معاويه بجنگد؟ او ديد پدرش در واپسين روزهاى زندگانى هر چه بيش تر مردم عراق را براى رويارويى با معاويه مى خواند، كم تر به نداى وى پاسخ مى دهند. از شام كه بگذريم، مأموريت هاى بزرگ را در آن ايالت هاى پهناور و دوردست چه كسانى بايست عهده دار مى شدند؟

ص:102

براى تصدى اين شغل ها مسلمانان باايمان، كاردان، دلير و از اين سه مهم تر بى طمع لازم بود.

بيش تر مردمى كه گرد حضرت را گرفته بودند، از ايمان درست بهره نداشتند. بخشش هاى بى حساب معاويه به اطرافيان ديده هاى آن ها را خيره كرده بود. اينان همان مردمى بودند كه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را خون دل دادند. در اين مدت كوتاه، دسته بندى ها مشخص تر شده بود. از بصره و عثمانيان هم نبايست انتظار مى داشت، زيرا آنان معاويه را رها نمى كردند. خوارج نيز روى موافق بدو نشان نمى دادند، چه اگر سال پيش سخنى ساده مى گفتند و به گمان خود زدودن منكرى را مى خواستند، اكنون خواهان حكومت و خلافت بودند. تنها شيعيان پشتيبان وى بودند. اما بيش تر آنان هم شيعه نما بودند؛ همان ها كه پدرش، را از حجاز به عراق خواندند و سرانجام يا او را ترك گفتند و يا زود در برابر او ايستادند و يا با او به دورويى رفتار كردند.

ماجراى تشييع امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

روايات فراوانى در منابع شيعه و سنى وجود دارد كه ثابت مى كند عايشه در هنگام تشييع امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از دفن آن حضرت جلوگيرى كرد و اجازه نداد كه آن حضرت را در كنار جدش رسول خدا ص ببرند. روايات در منابع شيعه دراين باره فراوان است. كتاب شريف كافى از محمد بن مسلم و از امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چنين نقل مى كند:

هنگامى كه حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به حالت احتضار درآمد، به برادرش حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «برادرم! به تو وصيتى مى كنم، آن را حفظ كن! زمانى كه از دنيا رفتم، جنازه ام را آماده دفن كن، سپس مرا به سوى رسول خدا (ص) ببر تا با او تجديد عهدى كنم. آن گاه مرا به جانب مادرم فاطمه (عليهاالسلام) برگردان، سپس

ص:103

مرا ببر و در بقيع دفن كن و بدان كه از طرف حميرا (عايشه) كه مردم از زشت كارى و دشمنى او با خدا و پيغمبر و ما خاندان آگاهند، مصيبتى به من مى رسد.» وقتى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وفات كرد و روى تابوتش گذاردند، او را به جايى بردند كه پيغمبر (ص) بر جنازه ها نماز مى خواند، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر جنازه نماز گزارد و زمانى كه نمازش تمام شد، داخل مسجدش بردند هنگامى كه بر سر قبر رسول خدا (ص) نگهش داشتند، به عايشه خبر بردند و به او گفتند: «بنى هاشم جنازه حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را آورده اند تا در كنار رسول خدا ص دفن كنند.» عايشه بر استرى زين كرده نشست و سريع خود را به آن جا رساند. او نخستين زنى بود كه بعد از اسلام بر زين نشست - و ايستاد و گفت: «فرزند خود را از خانه من بيرون بريد كه نبايد در اين جا كسى دفن گردد و حجاب پيغمبر (ص) دريده شود!» حسين بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «تو و پدرت از پيش حجاب پيغمبر (ص) را دريديد. تو در خانه پيغمبر كسى را درآوردى كه دوست نداشت نزديك او باشد (مقصود ابوبكر و عمر است) و خدا از اين كار، از تو بازخواست مى كند. برادرم به من امر كرد كه جنازه اش را نزديك پدرش رسول خدا (ص) ببرم تا با او تجديدعهد كند و بدان كه برادر من از همه مردم به خدا و رسولش و معناى قرآن داناتر بود؛ نيز داناتر از اين بود كه پرده رسول خدا ص را پاره كند؛ زيرا

خداى تبارك و تعالى مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، تا به شما اجازه نداده اند به خانه پيغمبر وارد نشويد» و تو بدون اجازه پيغمبر، مردانى را به خانه او راه دادى. خداى عزوجل فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صداى خود را فراتر از صداى پيامبر نكنيد!» در صورتى كه به جان خودم سوگند كه تو به خاطر پدرت و فاروقش (عمر) بغل گوش پيغمبر (ص) كلنگ ها زدى؛ باآنكه خداى عزوجل فرموده: «آن ها كه صداى خود را نزد رسول خدا كوتاه مى كنند همان كسانى هستند كه خداوند دل هايشان را براى تقوا خالص نموده» به جان خودم كه پدرت و فاروقش به سبب نزديك كردن خودشان به پيغمبر (ص) او را آزردند و آن حقى را كه خدا با زبان پيغمبرش به آن ها امر كرده بود، رعايت نكردند؛ زيرا خدا مقرر فرموده كه آنچه نسبت به مؤمنان در حال

ص:104

زنده بودنشان حرام است، در حال مرده بودن آن ها هم حرام است. به خدا اى عايشه! اگر دفن كردن حسن نزد پدرش رسول خدا (ص) كه تو آن را نمى خواهى، از نظر ما خدا آن را جايز كرده بود، مى فهميدى كه او به رغم انف تو در آن جا دفن مى شد.» (ولى افسوس كه كلنگ زدن نزد گوش پيغمبر از نظر ما جايز نيست). سپس محمد بن حنفيه رشته سخن را به دست گرفت و فرمود: «اى عايشه! يك روز بر استر مى نشينى و يك روز (در جنگ جمل) بر شتر مى نشينى ؟! تو به علت عداوتى كه با بنى هاشم دارى، نه مالك نفس خودت هستى و نه در زمين قرار مى گيرى.» عايشه رو به او كرد و گفت: «پسر حنفيه! اين ها فرزندان فاطمه اند كه سخن مى گويند، تو چه مى گويى ؟» امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به او فرمود: «محمد را از بنى فاطمه به كجا دور مى كنى ؟ به خدا كه او زاده سه فاطمه است: 1. فاطمه دختر عمران بن عائذ بن عمرو بن مخزوم (مادر ابوطالب)؛ 2. فاطمه بنت اسد بن هاشم (مادر اميرمؤمنان)؛ 3. فاطمه دختر زائدة بن اصم بن رواحه بن حجر بن عبد معيص بن عامر (مادر عبدالمطلب). عايشه به امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گفت: «پسر خود را دور كنيد و ببريدش كه شما مردمى هستيد كه همواره دنبال دشمنى

كردن هستيد!» پس حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به جانب قبر مادرش رفت و جنازه او را بيرون آورد و در بقيع دفن كرد.(1)

دانشمندان اهل سنت نيز نقل كرده اند كه عايشه سوار بر قاطر آمد و اجازه نداد كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در كنار پيامبر (ص) دفن شود. ابن عبدآلبر قرطبى، دانشمند پرآوازه اهل سنت در كتاب بهجة المجالس مى نويسد:

هنگامى كه حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از دنيا رفت، خواستند كه او را در خانه رسول خدا (ص) دفن كنند؛ پس از اين كار جلوگيرى كرد. سوار بر قاطرى شد و مردم را جمع كرد. ابن عباس به او گفت: «تو مى خواهى همان كارى را انجام بدهى

ص:105


1- (1) . شيخ كلينى، كافى، ج 1، ص 303.

كه در جمل انجام دادى» تا اين كه مردم بگويند: «روز قاطر» همان طورى كه مى گويند «روز شتر»

بلاذرى در انساب الاشراف و إبن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه نوشته اند:

هنگامى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از دنيا رفت، خواستند او را دفن كنند. مروان اجازه نداد و گفت: «نه، عثمان در حش كوكب (قبرستان يهوديان در كنار بقيع) دفن شود و حسن در اين جا؟» بنى هاشم و بنى اميه براى يارى يك ديگر جمع شدند و اسلحه آوردند. ابوهريره به مروان گفت: «آيا تو از دفن حسن در اين جا جلوگيرى مى كنى ؟ درحالى كه از رسول خدا شنيدى كه به او و برادرش حسين مى گفت: «اين دو سرور جوانان اهل بهشتند» مروان گفت: «رهايم كن، حديث رسول خدا ضايع شده، اگر غير از تو و ابوسعيد خدرى آن را حفظ نكرده باشند، تو در زمان فتح خيبر اسلام آوردى.» ابوهريره گفت: «راست گفتى، در زمان فتح خيبر

اسلام آوردم؛ اما همواره ملازم پيامبر بودم و از او جدا نشدم از او سؤال مى كردم و به اين كار عنايت داشتم تا اين كه دانستم رسول خدا (ص) چه كسى را دوست دارد و از چه كسى بدش مى آيد؛ چه كسى به او نزديك است و چه كسى از او دور، چه كسى را گذاشت در مدينه بماند و چه كسى را تبعيد كرد؛ چه كسى را دعا كرد و چه كسى را لعن.» وقتى عايشه اسلحه و مردان را ديد، ترسيد كه شر بين آن ها بزرگ تر گردد و خون ريزى شود، گفت: «خانه، خانه من است، اجازه نمى دهم كه كسى در آن دفن شود.»

يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد:

عايشه درحالى كه سوار بر قاطر خاكسترى شده بود، گفت: «اين خانه من است، به هيچ كس اجازه (دفن) نمى دهم.» قاسم بن محمد بن أبى بكر جلو آمد و گفت: «اى عمه، ما هنوز سرهاى خود را (از ننگ) بعد از روز شتر

ص:106

سرخ نشسته ايم، تو مى خواهى كه مردم بگويند: روز قاطر خاكسترى پس عايشه بازگشت.

(امام) حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وصيت كرد كه او را در كنار جدش رسول خدا (ص) دفن كنند. وقتى وفات نمود، خواستند به وصيت او عمل كنند، در اين زمان مروان از جانب معاويه حاكم مدينه بود. پس او از اين كار جلوگيرى كرد. نزديك بود بين بنى اميه و بنى هاشم به علت اين مسأله فتنه شود؛ پس عايشه گفت: «خانه، خانه من است، اجازه نمى دهم او در اينجا دفن شود.» پس او را در بقيع دفن

كردند؛ وقتى خبر از دنيا رفتن (امام) حسن به معاويه رسيد، (از شادى) سجده كرد.(1)

طبق اسناد تاريخى، عايشه از دفن امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در خانه پيامبر (ص) جلوگيرى كرد. بنابراين، سؤالات ذيل پيش مى آيد:

- چرا عايشه از دفن امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در كنار جدش رسول خدا (ص) جلوگيرى كرد؟

- آيا مالكيت اين خانه در اختيار عايشه بود؟

- چه كسى اين خانه را به او داده بود؟

- اگر او از رسول خدا (ص) ارث برده بود، چرا دختر پيامبر (ص) از اين ارث محروم شد؟

- اگر مال عموم مسلمانان و جزء بيت المال بود، چرا اجازه دفن نداد؟

- چرا به ابوبكر و عمر اجازه دفن داد؟

ملاك عقل و جهل از نظر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ما براى تحليل شخصيت خود و موقعيت آن نسبت به حقايق يعنى همان صراط مستقيم زندگى، بايد به معيارهايى مراجعه كنيم كه در آموزه هاى وحيانى از

ص:107


1- (1) . ابوالفداء عمادالدين إسماعيل بن على، المختصر فى أخبار البشر، ج 1، ص 127.

طريق پيشوايان بيان شده است. يكى از اين پيشوايان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. مراجعه به ديدگاه هاى

آن حضرت براى كسب معيارها، از جمله معيار زيركى و حماقت، به ما كمك مى كند تا مسير درست را بشناسيم و بر اساس آن شخصيت خود و ديگران را ارزيابى كرده، اجازه ندهيم تا قضاوت و داورى هاى نادرست ديگران، مسير و سبك زندگى ما را دگرگون سازد.

معيارهايى براى شناخت شخصيت

براى شناخت افراد و فلسفه زندگى آنان، بهتر است به سبك زندگى آنان توجه شود؛ زيرا سبك زندگى هر شخص، بيان گر فلسفه زندگى اوست كه واقعاً به آن باور دارد و ايمان و عزم او را همراهى مى كند. براى شناخت شخصيت هركسى، بايد به سبك زندگى او پرداخت و آن را تحليل و ارزيابى كرد. از نظر قرآن، هر انسانى نه بر اساس شناخت ها بلكه بر اساس باورهايى زندگى و عمل مى كند كه شخصيت و شاكله وجودى او را مى سازد. بنابراين، سبك زندگى هر شخصى گواه روشنى از شخصيت و شاكله وجودى اوست و مى توان با تحليل آن، فلسفه زندگى واقعى او را دريافت هرچند آن را نهان كند و منافقانه طورى ديگر به نمايش گذارد و يا گزارش كند.(1) هر انسانى به طور طبيعى، از ويژگى هاى شخصيتى خود آگاه است و هيچ كسى چون خودش

به حقايق شخصيتى او آگاه تر نيست.(2) اما اين به تنهايى براى داشتن يك زندگى خوب و سالم كافى نيست؛ بلكه لازم است تا انسان معيارهايى را داشته باشد تا بر اساس آن به ارزيابى موقعيت و وضعيت خود نسبت به زندگى سالم و خوب بپردازد.

ص:108


1- (1) . سوره اسراء، آيه 84؛ سوره محمد، آيه 30.
2- (2) . سوره قيامت، آيه 14.

عقل و وحى از نظر اسلام، دو كاشف از حقايق است. البته عقل در اين جا، مراد عقل كاملى است كه از هوا و هوس و غضب و شهوت رهيده باشد؛ وگرنه عقل گرفتار در اوهام شهوت و غضب و خشم انسانى، نمى تواند كاشف حقيقت باشد؛ زيرا خواسته هاى نفسانى، حقيقتى را مى سازد كه باطل است. باتوجه به مشكلاتى كه براى عقل براى كشف حقيقت وجود دارد، تنها راه باقى مانده، وحى است كه از طريق معصومان به جامعه انسانى انتقال مى يابد. آن ها معصوم مى توانند حقايق را چنان كه از خدا گرفته اند(1) به ما انتقال دهند. آنان مى توانند فلسفه راستين زندگى و هدف اصلى آفرينش را تبيين كنند و بر اساس آن، نشان دهند كه انسان سالم كيست و چه كسى داراى شخصيت سالم است. آموزه هاى وحيانى اسلام در حقيقت در پاسخ به اين پرسش ها نزول يافته است. قرآن تلاش دارد تا حقيقت فلسفه زندگى را تبيين كند و نشان دهد چه كسى و بر اساس چه معيارهايى داراى تعادل و سلامت شخصيت است و چه كسى اين گونه نيست ؟

ملاك زيركى و حماقت اشخاص

عده اى از مردم، خود را عاقل و ديگران را سفيه مى دانند. خداوند در قرآن بيان مى كند كه مخالفان پيامبران همواره خود را عاقل و پيامبران را سفيه مى دانستند. در دوره پيامبر (ص)، مشركان و كافران، مؤمنان اندكى را كه پيرامون پيامبر (ص) جمع شده بودند نادان مى دانستند و آنان را بى خردانى مى شمردند كه به جاى مسير عقل و عقلانيت و اصلاحات، مسير باطل را در پيش گرفته اند.(2)

ص:109


1- (1) . سوره بقره، آيه 147؛ سوره آل عمران، آيه 60.
2- (2) . سوره بقره، آيه 13.

درحالى كه بى خرد واقعى خود آن ها بودند كه از راه حق و عقلانى دور شده، به خرافات و اوهام گرايش پيدا كرده بودند.(1)

عاقل و احمق از نظر آموزه هاى اسلامى، براساس فلسفه زندگى اسلامى، غير از عاقل و احمقى است كه بر اساس فلسفه زندگى غيراسلامى زندگى خود را تعريف كرده و مى سازد. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در تبيين عاقل و احمق مى فرمايد:

ايها الناس! ان اكيس الكيس، التقى؛ و احمق الحمق، الفجور؛

اى مردم! زيرك ترين مردمان، پرهيزگاران و احمق ترين آنان، فاجران هستند.

(2)در اين معيار، اثبات مى شود كه اخلاق و تقوا مهم ترين ويژگى انسان است؛ زيرا ايشان عقل و حماقت را به تقوا و فجور ارتباط دادند كه در حوزه اخلاق و رفتارهاى اجتماعى قرار دارد. از نظر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عقلانيت انسان را بايد در رفتارهاى هنجارى و اخلاقى جست وجو كرد. كسى كه رفتارهاى نابه هنجار دارد و از فضايل اخلاقى دورمانده و گرفتار فجور و بى تقوايى است، در حقيقت، انسانى احمق و فاقد عقلانيت است. براى شناخت عاقل و احمق، مى بايست به رفتارهاى او توجه داشت و آن را تحليل و ارزيابى كرد. اگر رفتارهايش بر اصول اخلاقى به ويژه عدالت مبتنى باشد، چنين شخصى به سبب تقوايى كه در پيش گرفته، نشان مى دهد انسانى عاقل است. اما اگر رفتارى بداخلاقى داشته باشد و ظلم و فجور و بى تقوايى در زندگى او نمايان شود، چنين شخصى احمق قلمداد مى گردد.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سخنى ديگر مى فرمايد:

اشد من المصيبه سوءالخلق؛

بداخلاقى از هر مصيبت و بلايى سخت تر است.(3)

ص:110


1- (1) . سوره بقره، آيه 130.
2- (2) . فرهنگ سخنان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 430.
3- (3) . همان ص 40.

از نظر امام، بداخلاقى بدترين مصيبت انسان است؛ زيرا بداخلاق از هيچ نعمتى سود نمى برد. تنها خوش خويى حقيقت انسان را معنا مى كند و بداخلاقى نشان مى دهد كه شخص، گرفتار حماقت است و حماقت بدترين مصيبت براى انسان. امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

فرمودند: «هيچ تنهايى وحشتناك تر از بدخلقى نيست.»(1) فرد بدخلق، از عقلانيت به دور است و همين موجب مى شود تا از جامعه انسانى رانده شود و گرفتار وحشت تنهايى شده، نتواند در مسير تعامل و ارتباط سازنده با مردم قرار گيرد؛ درحالى كه عاقل با خوش خويى خود، هم زندگى را بر خود آسان مى كند و هم از ديگران بهره مى برد و با انس با ايشان راه پيشرفت و كمال را مى پيمايد. امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد: «خوش خلقى مايه آسانى امور و موجب شادى در زندگى است.»(2) انسان بداخلاق، از حيث روان شناختى در زندگى، افسرده و فاقد آرامش روحى است و از حيث جامعه شناختى، در كارهايش با شكست مواجه شده، پى درپى موجبات ناراحتى خود و اطرافيان و سلب آسايش ديگران را فراهم مى سازد.

اگر ز دست بلا بر فلك رود بدخوى ز دست خوى بد خويش در بلا باشد

شخص بداخلاق، بزرگى و عزت را از كف مى دهد؛ لذت و شيرينى و طعم زيباى زندگى را به تلخى مبدل مى كند؛ دوستان خود را از دست مى دهد، به شمار دشمنان خود مى افزايد و روزى الهى خود را با بداخلاقى خويش، كاهش

ص:111


1- (1) . غررالحكم، ج 1 ص 336.
2- (2) . سنن النبى، ص 33.

مى دهد.(1) ازاين رو، پيامبر (ص) سرمنشأ بداخلاقى را در نهايت به نادانى و درك نادرست برمى گرداند.

(2)خداوند در آيات قرآنى، انسان متعادل از نظر شخصيت را كسى مى داند كه در زندگى خويش تقوا را مراعات مى كند و از فجور مى پرهيزد؛ زيرا عقل و وحى به او كمك مى كند تا حق و عدالت را بشناسد و به سمت وسوى پسنديده ها و نيكى ها برود و از بدى ها و ظلم و فجور و بى عدالتى و بى تقوايى بپرهيزد. انسان كامل و متعادل از نظر شخصيت، همان گونه كه خداوند آفريده، انسانى خردمند است اما كسى كه عقل خود را با هواهاى نفسانى دفع مى كند و نورانيت آن را پايين مى آورد، به خود ظلم مى كند و زمينه شقاوت ابدى خود را با حماقت فراهم مى آورد.(3) بنابراين، اگر بخواهيم عاقل و احمق واقعى را بشناسيم، بايد به سبك زندگى افراد توجه كنيم تا دريابيم تا چه اندازه باتقوا يا بى تقوا هستند. به هر ميزان كه شخص تقوا داشته باشد، به همان ميزان از عقلانيت و از سلامت شخصيت بهره مند است و نيز به ميزان بى تقوايى و گرفتارى در فجور، مى توان از سفاهت شخص آگاه شد. ازاين رو خداوند، ملاك كرامت انسانى را تقوا دانسته كه بيان گر ميزان عقلانيت شخص و سلامت شخصيت اوست.(4)

ارزش تفكر از منظر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام در كنار تقواى الهى به ادامه تفكر سفارش مى كند. ايشان مى فرمايد: «تفكر، پدر و مادر هر خيرى است.» امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از قول امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايند:

ص:112


1- (1) . همان، ص 337 و 338.
2- (2) . همان.
3- (3) . سوره شمس، آيات 7 تا 12.
4- (4) . سوره حجرات، آيه 13.

«التفكر يدعو الى آلبر و العمل به» فكر و انديشه، انسان را به سوى كارهاى نيك و انجام دادن اعمال صالحه دعوت مى كند.»(1) چه خوب است در ماه مبارك رمضان بعد از افطار و انجام دادن امور عادى زندگى، گاهى گوشه اى خلوت نمود و تا سحر فكر كرد و اين عبادت ارزنده را انجام داد؛ زيرا تفكر در اين ماه، ارزش بيش ترى دارد و يكى از بهترين عبادات در شب هاى قدر است، بهترين تعقيبات بعد از نمازهاى يوميه است كه مى فرمايد: «تفكر ساعه خير من عباده ستين سنه»، ساعتى (لحظاتى) فكر كردن، بهتر از شصت سال عبادت است.(2)

تقليد كار خير خوب است، ولى ايده آل نيست، چون اگر بدون تفكر و تعقل باشد، ممكن است از كار شر تقليد بكند و اين عادت مى شود كه حجاب عادت، ضخيم ترين حجاب هاست. امام مى فرمايند:

نگاه به طول ركوع و سجود افراد نكنيد، بلكه به معرفتشان نگاه كنيد.

خدا به حضرت موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد:

وقتى بنده گناهكار من به حالت تضرع اشكى از گوشه چشم مى ريزد و الهى العفو مى گويد، من خجالت مى كشم او را نبخشم.

و سعدى چه خوب گفته

كرم بين و لطف خداوندگار گنه بنده كرده ست و او شرمسار

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چه خوب مى فرمايند كه تفكر، پدر و مادر هر خيرى است؛ يعنى اگر پدر مادر نباشد، فرزندى نخواهد بود و هر خيرى فرزند تفكر است. تفكر بايد دوام داشته باشد. امام مى فرمايد:

عليكم بالفكر فانه حياه قلب البصير و مفاتيح ابواب الحكمه؛

بر شما باد انديشيدن! به درستى كه فكر باعث زنده شدن قلب بصير است و

ص:113


1- (1) . كلينى، اصول كافى، ج 1، كتاب عقل و جهل؛ ميزان الكلمه، ج 7، ص 538.
2- (2) . علامه مجلسى، بحارالانوار، ج 66، ص 292.

آن كليدى كه درهاى حكمت را به سوى شما باز مى كند، تفكر است.

انسان همواره به دنبال بزرگى مى گردد كه او را نصيحت كند. چه كسى بهتر از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. اين بزرگواران همه زنده هستند و نور واحدند؛ پس بايد گوش جان به نصايح امام بسپاريم. قلب بصير چيست ؟ قلب هم به معناى عقل مى آيد و هم معناى دل. كسى كه دل مرده شد عقلش مرده، است.

امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بصير را اين گونه مطرح مى فرمايند:

بصيرت كوردل نهايتش دنياست، هيچ چيز ماوراء دنيا را نمى بيند (فقط چند روز دنيا را مى بيند) اما آن كه چشم و دلش باز است، ديدش (بصيرتش) نافذ است.(1)

نفوذ مى كند و ماوراء دنيا را مى بيند و مى داند سراى آخرت غير از اين جاست. بينايى باعث مى شود از دنيا كوچ كند، اما كسى كه بصيرت ندارد به سوى دنيا كوچ مى كند. بصير از دنيا زياد ياد مى نمايد و كوردل براى دنيا ياد مى كند. پس بصير بايد اهل تفكر باشد. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد: «فكر، تمرين عقل است.» همان طور كه وزنه بردارى تمرين جسم و بدن است، بايد آن قدر فكر را رشد و پرورش داد تا در امتحان الهى پيروز شد. برخى دعا مى كنند: خدايا ما را آزمايش مكن؛ امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند: «اين دعا غلط است، دعا كنيد خدايا ياريم كن تا در آزمايش قبول شوم.» قرآن مى فرمايد:(2)(أَ حَسِبَ النّٰاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّٰا وَ هُمْ لاٰ يُفْتَنُونَ )؛ آيا مردم گمان كرده اند به صرف اين كه بگويند ايمان آورده ايم رها مى شوند و آزمايش نمى شوند؟ يا اين كه ما كسانى را كه قبل از ايشان بودند نيازموديم. بايد خداوند راست گويان را معلوم كند و بايد حتماً دروغ گويان را مشخص سازد.» لذا امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «زندگى و حيات قلب

ص:114


1- (1) . نهج البلاغه، فيض الاسلام، خطبه 133.
2- (2) . سوره عنكبوت، آيه 2.

بصير، تفكر است، حيات دل آگاه، تفكر است.» بعد مى فرمايد: «مفاتيح ابواب الحكمه». حالا حكمت چيست ؟ كليدى كه درهاى حكمت را به سوى شما باز مى كند تفكر است.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جاى ديگر مى فرمايد:

وبالعقل تدرك الداران جميعاً و من حرم من العقل حرمهما جميعاً؛(1)

با عقل، دو عنصر دنيا و آخرت جميعاً دريافت مى شود. آن كس كه از عقل محروم شد از هر دوى اين ها محروم مى شود.

مى خواهى دنيا داشته باشى، اهل عقل باش، آخرت مى خواهى با عقل ميسر است و كار اصلى عقل، تفكر است. پيامبر (ص) چه زيبا مى فرمايند:(2)

لوكان العقل رجلا لكان الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )؛

اگر بنا بود عقل به صورت مردى درآيد، به صورت حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درمى آمد.

زيرا امام در وضعيتى حساس بين عقل و احساس قرار داشت و امام عقل را حكم كرد نه احساسات را. بسيارى از نزديكان وى به او اعتراض كردند: «چرا صلح ؟» امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند:

العار اهون من النار؛(3)

بگذار مردم بگويند براى من عار و ننگ است، اين بهتر است براى من از آتش جهنم.

چگونگى نگرش درست به دنيا از ديدگاه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايند:

الناس فى دار سهواً و غفله يعملون و لا يعملون فاذا اصاروا الى دارالاخره صاروا الى دار يقين يعلمون و لايعلمون؛(4)

ص:115


1- (1) . بحارالانوار، جلد 75، ص 111.
2- (2) . فرائد السبطين، ج 2، ص 68.
3- (3) . بحارالانوار، ج 75، ص 106.
4- (4) . دعايم الاسلام ج 1، ص 168.

مردم در سراى دنيا در فراموشى و غفلت قرار دارند! عمل مى كنند، ولى نمى دانند و وقتى به خانه آخرت رفتند وارد خانه يقين مى شوند، مى فهمند ولى عمل نيست.

در جاى ديگر مى فرمايند:

الدنيا دار ممر و الاخره دار مقرر؛(1)

دنيا جاى گذر است، جاى سكونت نيست، جاى استقرار نيست

لذا هيچ كس در اين دنيا دوام نخواهد داشت و آخرت جايگاه هميشگى است. خداوند اين طور قرار داده كه براى ورود به آخرت از دنيا عبور كنيم و اين سنت خداست. همان طور كه براى ورود به دنيا بايد از رحم مادر عبور نمود و اين مسير را بايد طى كرد، با اين فرق كه رحم مادر اختيارى نيست و رحم دنيا اختيارى است (اعمال و رفتار ما). در رحم مادر بايد اعضاى بدن

فراهم شود و شرايط زندگى در دنيا ايجاد شود (جبرى است) و اگر ابزار لازم براى زندگى در دنيا را نداشته باشيم، زندگى برايمان جهنم مى شود لذا بايد ابزار لازم براى زندگى برزخ و آخرت يعنى ابديت را در دنيا فراهم كنيم وگرنه جهنم را خود براى خود مى سازيم و آن طرف كارى نمى شود كرد.(2)

برخى در دنيا چنان زندگى مى كنند كه فراموش كرده اند كجا بوده اند، كجا هستند و به كجا خواهند رفت. امام مى فرمايد: «الناس فى دارالسهو و غفله». چرا امام نفرمود مردم در جهالت اند، بلكه فرمود در فراموشى و غفلت هستند؟ چون همه فطرتشان دنبال خلود است (باقى ماندن و فاسد نشدن) و انسان و حيوان ويژگى هاى مشتركى دارند؛ از جمله غضب، شهوت، رشد نباتى، رشد حيوانى و.... به قول شهيد مطهرى، بينش ها و گرايش ها انسان را از ساير موجودات جدا مى كند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بينش و گرايش انسان را اين گونه معرفى مى فرمايند:

ان ابصر الا بصار مانفذنى الخير مذهبه و اسمع الاسماع ما وعى التذكر و

ص:116


1- (1) . بحارالانوار، ج 70، ص 133.
2- (2) . سوره حج، آيه 5 و 14؛ سوره نون، آيه 29.

انتفع به اسلم القلوب ما طهر من الشبهات؛(1)

به درستى كه بيناترين بينايى، عالى ترين چشم ها، عالى ترين قدرت شناخت و بينش، نفوذ در خير است و عالى ترين شنوايى آن است كه مواعظ را در خود نگه دارد، ظرف تذكر باشد و سالم ترين قلوب، قلبى است كه از شبهات و ترديدها پاك باشد.

پس ديد خوب اين نيست كه با آن فاصله و مسافت دور را ببينيم، شنوايى خوب آن نيست كه دورترين صدا را بشنويم. اين ها مزاياى ظاهرى است؛ بلكه بايد نگرش و بينش خوب داشت و مواعظ را پذيرفت و شبهه را از قلب بيرون برد تا اين ديدن و شنيدن بر قلب بنشيند و دائم باشد و بدانيم كه خانه دل، دستگيره درونى دارد، مى توانيم آن را به روى خدا باز كنيم يا به روى شيطان، بايد شك را از بين ببريم و قلب سالم داشته باشيم. امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد:

«القلب حرم الله فلاتسكن حرم الله غيرالله»(2) اگر درون آلوده باشد، هر قدر عبادات مستحبى انجام دهيم، اثرى كه بايد ببخشد نمى بخشد. لذا بايد شك را از بين برد تا به مقام يقين رسيد. ممكن است با عقل خود تمام شبهات را جواب دهيم، ولى به مقام شهود نرسيده باشيم مانند حضرت ابراهيم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه مى فرمايد: «وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي».3

امام مى فرمايد: ما در فراموشى و غفلت هستيم. خواجه عبدالله انصارى شايد از فرمايش امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بهره گرفته، مى فرمايد:

افسوس آن گاه كه توانستم، ندانستم و آن گاه كه دانستم، نتوانستم.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد:

اى فرزند آدم از وقتى كه از شكم مادرت به اين عالم آمدى، دارى عمرت را از دست مى دهى. از آنچه در اختياردارى براى آنچه

پيش روى دارى استفاده

ص:117


1- (1) . بحارالانوار، ج 75، ص 109.
2- (2) . همان، ج 67، ص 25.

كن! مؤمن به فكر زاد و راحله بعد است ولى كافر به فكر استفاده الان است.(1)

محبت همراه با تولى و تبرى

پيامبر (ص) در حديثى، وعده هم مرتبتى خود با دوست داران آل كسا را مى دهد. اين ويژه كسانى است كه خالصانه دوست دار ايشان باشند. بايد از آن كسانى كه مقابل اينان صف آرايى كردند تبرى جست و دوست داران و ياوران ايشان را دوست داشت تا بتوان مصداق گفتار پيامبر (ص) شد. البته شايد بتوان با توجه به اين حديث گفت كه محبت، آغاز راه است. وعده پيامبر (ص) شايد بيان گر اين باشد كه ابتداى صراط هدايت با محبت آغاز مى شود. بايد اول محبت به اين خاندان باشد تا پيروى از ايشان نيز صورت بگيرد.

محبت خداوند و اهل بيت (عليهم السلام) به هم متصل است. محبت خداوند و اهل بيت (عليهم السلام) امرى جدا از هم نيست تا دوست داشتن يكى، ما را از دوست داشتن ديگرى باز دارد. ابن عباس در حديثى از پيامبر اكرم (ص) نقل مى كند:

خداوند را براى نعمت هايى كه به شما داده، دوست داشته باشيد و مرا به خاطر حب خداوند و اهل بيتم را به خاطر حب من دوست داشته باشيد.

(2)طبق اين حديث، محبت ايشان سلسله وار در پى محبت خداوند متعالى است. به هر صورت مسأله محبت بين پيامبر (ص) و امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بين همگان مشهور بود. از اين محبت به عنوان ميزانى در شناخت حق و باطل در دوران مختلف استفاده مى شد. در تاريخ آورده اند كه پس از شهادت اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به خلافت رسيد و خطبه اى خواند. پس از خواندن خطبه، مردى از اصحاب پيامبر (ص) برخاست و گفت:

ص:118


1- (1) . بحارالانوار، ج 75، ص 116.
2- (2) . حاكم نيشابورى، مستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 162.

شهادت مى دهم كه رسول خدا را ديدم كه حسن را بر دامن خود نشانده بود و مى فرمود: «هر كس مرا دوست دارد، بايد او را نيز دوست داشته باشد؛ شاهد اين مسأله (محبت من به حسن) بايد خبر را به غايب برساند.»(1)

بيش تر مردم با اين كه حكايت هاى محبت پيامبر (ص) به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بسيار شنيده بودند، منزلت وى را رعايت نكردند و او را آزردند. بعد از به خلافت رسيدن امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، عده زيادى از يارانش به وى خيانت كردند. يعقوبى در حوادث دوران خلافت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نوشته است:

حسن بن على بعد قتل پدرش، با سپاهى دوازده هزار نفرى، عبيدالله بن عباس را براى جنگ با معاويه پيشاپيش فرستاد و همراه وى قيس بن سعد بن عباده انصارى نيز بود. به عبيدالله امر كرد كه به امر و نظر قيس عمل كند. معاويه هزار هزار درهم براى عبيدالله فرستاد و عبيدالله به همراه هشت هزار نفر از يارانش به معاويه پيوست. از طرف ديگر، معاويه در لشكر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

دسيسه چينى كرد كه گفته شود قيس بن سعد با معاويه صلح كرده و به وى پيوسته و در لشكر قيس گفت كه حسن با معاويه صلح كرده است. معاويه، مغيرة بن شعبه و عبدالله بن عامر و عبدالرحمان بن ام الحكم را نزد حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرستاد و ايشان نزد وى در مدائن در خيمه وى آمدند و سپس از نزدش خارج شدند و بلند مى گفتند: «خداوند به وسيله پسر رسول خدا مانع از خون ريزى شد و فتنه به وسيله وى آرام شد و وى به صلح جواب داد.» پس لشكر مضطرب شدند و مردم گفتار آنان را راست پنداشتند. سرانجام شايعه چينى و دسيسه هاى معاويه جواب داد. پس مردم به سمت خيمه حسن حمله كردند و خيمه و هر آنچه را در آن بود، غارت نمودند. حسن سوار اسبى شد و به سمت ساباط حركت كرد و جراح بن سنان اسدى به كمين وى نشست و بر وى حمله كرد و پاى وى را زخمى كرد. حسن را به سمت مدائن بردند در حالى كه خون زيادى از وى رفته و حالش وخيم شده بود و

ص:119


1- (1) . همان، ص 190.

مردم از گرد وى پراكنده شدند. معاويه به سمت عراق آمد. حسن بسيار بيمار و سخت حال بود و وقتى ديد كه قدرتى ندارد و يارانش پراكنده شدند و براى وى و به همراهى وى برنخاستند، با معاويه مصالحه كرد و سپس بر منبر رفت و خدا را حمد گفت و فرمود: «اى مردم! خدا شما را با پيامبر (ص) هدايت كرد و خون شما را به وسيله آخرين ما از ريختن بازداشت و من با معاويه صلح كردم.»

(و ان ادرى لعله فتنه لكم و متاع الى حين)(1)

اين گونه يارانش، تنهايش گذاشتند و صلح بر وى تحميل شد. بعد از جريان مصالحه نيز بعضى مردم به ايشان بى احترامى كردند. ترمذى در سنن روايت كرده كه مردى به سمت حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برخاست و گفت: «روى مؤمنان را سياه كردى» امام

حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود:

مرا سرزنش نكن، خداوند بر تو رحم كند! به پيامبر (ص) نشان داده شد كه بنى اميه بر منبر وى هستند؛ پس وى آن را بد دانست و به دنبال آن (إِنّٰا أَعْطَيْنٰاكَ الْكَوْثَرَ) نازل شد؛ يعنى اى محمد (ص)! نهرى از بهشت را به تو اعطا كرديم و هم چنين: (إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ وَ مٰا أَدْرٰاكَ مٰا لَيْلَةُ الْقَدْرِ لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ) نازل شد يعنى اى محمد! بنى اميه به همين ميزان حكومت مى كنند.

راوى حديث گويد:

پس آن را محاسبه كرديم و ديديم كه دوران حكومت بنى اميه دقيقاً هزار ماه شد نه روزى بيش تر و نه روزى كمتر.(2)

غربت و مظلوميت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نه تنها در ميان يارانش و مردم عوام مشهود بود، بلكه در خانه خود نيز بسيار غريب بودند. قتاده از روايات اهل سنت گفته كه دختر اشعث بن قيس كه همسر حسن بن على بود، وى را مسموم كرد و بر اين كارش مالى

ص:120


1- (1) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 149.
2- (2) . سنن ترمزى، ص 1293.

را رشوه گرفت.(1) غربت امام در بعد از شهادتش نيز بر همگان نمايان شد.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پانزده بار پياده حج گزارد و سه بار، كل مالش را نصف كرد و به انفاق نيمه مالش پرداخت.(2) كرامتش زبانزد همگان

بود و به كريم اهل بيت (عليهم السلام) معروف شد. اين گونه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) غريبانه، از خلافت كنار كشيده شد و در شهر جدش به وى توهين كردند و غريبانه در خانه اش به شهادت رسيد و غريبانه به خاك سپرده شد و به وصال محبوبش، رسول اكرم (ص) نائل گرديد. سلام بر او، آن روز كه تولد يافت و آن روز كه از دنيا رفت و آن روز كه زنده برانگيخته مى شود.

فلسفه صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

يكى از ياران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به نام «ابوسعيد» به آن حضرت عرض كرد: «چرا با اين كه مى دانستى حق با شماست با معاويه گمراه و ستمگر صلح كردى ؟»

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از دو منظر به ابوسعيد پاسخ دادند: 1. منظر تعبدى 2. منظر تعقلى. ايشان فرمودند:

«اى اباسعيد! آيا من حجت خدا بر خلق او و امام و رهبر مردم بعد از پدرم نيستم.» گفت: «بله.» حضرت فرمود: «آيا رسول خدا (ص) درباره من و برادرم حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نفرمود: حسن و حسين هر دو امام هستند چه قيام كنند و چه قعود» گفت: «بله.» فرمود: «پس اكنون امام و رهبرم؛ چه قيام كنم و چه نكنم و خانه نشين باشم. اى اباسعيد، علت مصالحه من با معاويه همان علت مصالحه اى است كه پيامبر خدا (ص) با طايفه «بنى ضمره» و «بنى اشجع» و مردم مكه در بازگشت از حديبيه كرد (با فرق اين كه) آنان به نزول قرآن (و ظاهر صريح آيات قرآن) كافر بودند و معاويه و اصحاب او به تأويل و باطن قرآن كافرند.

ص:121


1- (1) . مستدرك على الصحيحين، ج 3، ص 193.
2- (2) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 157.

اى اباسعيد! وقتى من از جانب خداى تعالى امام هستم نمى توان مرا در كارى كه كرده ام چه در صلح و چه در جنگ تخطئه كرد. گرچه سِرّ كارى كه كرده ام براى ديگران روشن نباشد. آيا حضرت خضر را نديدى كه وقتى كشتى را سوراخ كرد و آن پسر را كشت و آن ديوار را برپا داشت، حضرت موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به او اعتراض كرد. سر آن كارها را نمى دانست تا وقتى كه علت را به او گفت، راضى گشت. همين گونه است كار من كه شما به سبب اينكه سِرّ كار ما را نمى دانيد، مرا هدف اعتراض قرار داده ايد. درصورتى كه اين كار را نمى كردم، هيچ كس از شيعيان ما در روى زمين باقى نمى ماند و همه را مى كشتند.(1)

ص:122


1- (1) . شيخ صدوق، علل الشرايع، ص 20.

زندگى و شرح حال امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

رحمت الله فرقانى كوه بيرونى(1)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از ولادت تا امامت
اشاره

پيشواى دوم جهان تشيع، فرزند بزرگ اميرمؤمنان على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و ميوه پيوند فرخنده و مبارك (مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيٰانِ )،2 امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با فاطمه اطهر (عليهاالسلام) دختر گرامى پيامبر (ص) بود كه در نيمه ماه مبارك رمضان سال سوم هجرت در شهر مدينه ديده به جهان گشود.(2)

الف) نام گذارى

در هفتمين روز تولد آن امام برگزيده و يكى از لؤلؤ و مرجان به تعبير قرآن كريم (يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجٰانُ )4 مادرش او را نزد پيامبر بزرگوار اسلام آورد؛ درحالى كه در پارچه اى از حرير بهشتى پيچيده شده كه جبرئيل آن پارچه را براى پيامبر اكرم (ص) آورده بود.(3)

امام زين العابدين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد:

ص:123


1- (1) . محقق حوزه علميه، گرايش فقه و اصول در حوزه علميه.
2- (3) . شيخ مفيد، ارشاد، ص 309.
3- (5) . ارشاد، ص 309.

چون حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام)، اولين فرزند نوزاد خود را به دنيا آورد، از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خواست تا نامى مناسب براى نوزادشان انتخاب نمايد. امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «من در اين امر هرگز بر پيامبر (ص) سبقت نخواهم گرفت». هنگامى كه پيامبر (ص) وارد خانه آن ها شدند، قنداقه نوزاد را كه در پارچه اى پيچيده شده بود، به دست جدش دادند. حضرت رسول اكرم (ص) رو به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نمودند و فرمودند: «آيا اسمى براى نوزاد تعيين كرده ايد؟» على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اظهار داشت: «يا رسول الله! ما بر شما سبقت نخواهيم گرفت». پيامبر (ص) فرمود: «و من نيز بر پروردگارم سبقت نمى گيرم». در همين هنگام خداوند تعالى توسط جبرئيل وحى فرستاد: «اى محمد! چون على بن ابى طالب، براى تو همانند هارون براى موسى است، پس اسم اين نوزاد را همنام فرزند هارون قرار ده!» پيامبر (ص) فرمود: «فرزند هارون چه نام داشته

است ؟» جبرئيل پاسخ داد: «شُبّر». پيامبر (ص) فرمود: «زبان من عربى است و زبان هارون عِبرى بوده است» جبرئيل پاسخ داد: «يا رسول الله نام او را حسن بگذاريد.»(1)

ب) كنيه و القاب

خداوند او را حسن ناميد و كنيه اش ابومحمد و القابش: سيد (آقا و سرور)، سبط(2) اكبر (نواده نخست پيامبر اسلام)، امين، حجت، برّ (نيكوكار)، تقى (پرهيزگار)، اثير (ارجمند، برتر)، زكى (پاك و منزه)، مجتبى (برگزيده)، زاهد و ولى بود.(3)

ج) محبت پيامبر (ص) به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مظهر همه زيبايى ها و ارزش هاى الهى و انسانى، مانند علم، حكمت، حلم، صبر، بخشش، سخاوت، رحمت، عطوفت، شجاعت و كرامت

ص:124


1- (1) . بحارالانوار، ج 43، ص 257، ح 29.
2- (2) . در لغت عرب سبط به نوه دخترى اطلاق مى گردد.
3- (3) . زينت عرش خدا امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 10.

بودند. پيامبر (ص) درباره ايشان فرمودند:

«اَللّهُمَّ إِنّىِ احِبُّهُ وَ احِبَّ مَن يحِبُّهُ »؛ «بارالها! من او را دوست دارم، پس تو هم او را و دوستانش را دوست بدار!».(1)

بشاره المصطفى از يعلى بن مره چنين نقل مى كند:

پيامبر (ص) را به غذايى (مهمانى) دعوت كرده بودند و ما در خدمت آن بزرگوار براى صرف غذا مى رفتيم كه ناگاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را ديديم كه در كوچه بازى مى كرد. پيامبر (ص) تا او را ديدند، جلو رفتند و دست خود را گشودند تا آن كودك را بگيردند و كودك نيز به اين طرف و آن طرف مى دويد، و پيامبر (ص) را مى خنداند، تا اين كه پيامبر (ص) كودك را گرفتند و يك دست خود را بر چانه اش گذاشتند و دست ديگر را بر بالاى سر او نهادند؛ آن گاه صورتشان را نزديك صورت كودك برده، او را بوسيدند، سپس فرمودند:

«حَسَنٌ مِنِّى وَ انَا مِنهُ احَبَّ اللهُ مَن احَبَّهُ »؛(2) "حسن از من است و من از اويم؛ خدا دوست داران او را دوست دارد".

در جاى ديگر آن حضرت مى فرمايد:

امَّا الحَسَنُ فَلَهُ ثَبَاتِى وَ سُؤدَدِى وَ امَّا الحُسَينُ فَاِنَّ لَهُ حَزَامَتِى وَ جُودِى؛

ثبات و سيادت خود را به حسن بخشيدم و دورانديشى و انضباط و جود و بخشش خود را به حسين به ارث گذاشتم.(3)

زمخشرى مى نويسد كه پيامبر (ص) فرمود:

«اَمَّا إبنِى هَذَا فَنَحَلتُهُ خُلقِى وَ هَيبَتِى»؛(4) "اما به اين پسرم خوى و هيبت خود را بخشيدم".

د) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در زمان پيامبر (ص)

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از برجسته ترين امتيازات خانوادگى و اصالت نسب و عظمت

ص:125


1- (1) . تاريخ بغداد، ج 12، ص 9.
2- (2) . چهره هاى درخشان چهارده معصوم، ص 221.
3- (3) . مجمع الزّوائد و منبع الفوائد، ج 9، ص 185.
4- (4) . ربيع الابرار و نصوص الاخبار، ص 513.

خاندان برخوردار بودند و از همان آغاز كودكى، تحت تربيت و مراقبت جدش به سر مى بردند و فوق العاده مورد علاقه پيامبر (ص) بودند و عضوى از اعضاى خاندان پيامبر (ص) به شمار مى رفتند. حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود كه روزى پيامبر (ص) از خانه بيرون آمدند و امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر شانه راست آن حضرت و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر شانه چپ آن حضرت سوار بودند. اباحفصه (خليفه دوم) كه چنان ديد، گفت:

«نِعمَ المَطية لَهُمَا انتَ يا رسول الله!» «اى رسول خدا چه خوب مركبى هستى براى اين دو!» پيامبر (ص) فرمود:

«وَ نِعمَ الرَّكِبَانَ هُمَا»؛ «و چه خوب سوارانى هستند آن دو.»

(1)امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در طول هفت سال دوران كودكى، همراه جد بزرگوارش بودند و در مجلس ايشان حاضر مى شدند و آيات قرآن را كه نازل مى گرديد از زبان جد بزرگوارش مى شنيدند و به خاطر مى سپردند. چون نزد مادر برمى گشتند، آنچه ياد گرفته بود، براى مادر بازگو مى كردند. حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه از بيرون مى آمد، حضرت زهرا (عليهاالسلام) آن را براى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل مى نمود. روزى اميرمؤمنان از دختر پيامبر (ص) پرسيدند: «كه از اين آيات چگونه آگاه شده اى ؟» گفت: «فرزند خردسالم از پيامبر (ص) مى شنود و در منزل برايم نقل مى كند.»(2) آرى، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از دوران پرعظمت جد بزرگوارش هفت سال را بيش تر درك نكرند. پس از درگذشت آن حضرت، خاطرات شيرين دوران كودكى و نوازش هاى فوق العاده پيامبر (ص) را به ياد داشتند؛ زيرا او هفت سال بيش نداشتند كه پيامبر اسلام بدرود زندگى گفتند و جهان اسلام با بحران بى سابقه اى روبه رو شد. به فاصله كوتاهى نيز حضرت زهرا (عليهاالسلام) ديده از جهان فروبستند و بر اندوه و تأثر او افزوده شد. حسنين (عليهماالسلام) كه در اندك زمانى هم جد و هم مادر خودشان را از

ص:126


1- (1) . چهره هاى درخشان چهارده معصوم، ص 221.
2- (2) . بحارالانوار، ج 43، ص 338.

دست داده بودند، يگانه عامل تسلى بخش و پناهگاهى كه داشتند، پدر مهربانشان بود و تنها از آغوش گرم و پر مهر او برخوردار بودند.(1)

ه) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در زمان اميرمؤمنان

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دوران جوانى را در كنار پدر ارجمند خود سپرى كردند كه پس از رحلت پيامبر (ص) از صحنه حكومت و زمام دارى جامعه اسلامى كنار مانده بود. ازاين رو امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرصت بيش ترى براى رسيدگى به امور شخصى و فرزندان خود داشتند، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين مدت، ناظر گذشته هاى خارق العاده پدر بودند و درس مبارزه با مشكلات و ايستادگى در برابر سختى ها را در مكتب پدر مى آموختند. ايشان از همان دوران جوانى، از لحاظ علم و فضيلت، چهره درخشان و ممتاز به شمار مى رفتند و به مناسبت هاى مختلف، مسائل پيچيده علمى و قضايى را حل مى نمودند و به سؤالات مردم، پاسخ مى دادند. مرحوم كلينى در فروع كافى و مرحوم مجلسى در بحار نقل مى كنند:

روزى جمعى از دوستان حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى حل مشكلى وارد خانه ايشان شدند و آن حضرت را در خانه نيافتند و ديدند فرزندش امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جايگاه پدر نشسته است. گفتند: «مى خواهيم اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را ملاقات كنيم.» امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «هدف شما از اين ملاقات چيست ؟» گفتند: «مشكلى پيش آمده كه بايد از آن حضرت بپرسيم.» امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «مشكل شما چيست، ممكن است مطرح كنيد؟» آن ها گفتند: «زنى با شوهر خود هم بستر شده و سپس بلافاصله با دخترى تماس پيدا كرده و نطفه شوهر را به دختر منتقل نموده و دختر از اين راه باردار شده است. اسلام درباره چنين زنى چه حكم مى كند؟!» امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «واقعاً مسأله پيچيده و مشكلى است و براى حل آن، شخصى مثل پدرم لازم است.

ص:127


1- (1) . زندگى امام حسن مجتبى، پرچم دار صلح و آزادى، ص 17.

من جواب آن را مى گويم و اميدوارم به فضل الهى در گفتارم اشتباه و مسامحه نكرده باشم.

حكم اسلام در اين قضيه از اين قرار است:

1. قبل از هر چيز مهر آن دختر (به اندازه مهر دختران امثال او) توسط حاكم شرع از زن گرفته مى شود، زيرا هنگام تولد بچه، خواهى نخواهى او دختر نخواهد بود، لذا معادل مهريه دختر به عهده اوست.

2. بايد زن را كيفرى همانند كيفر زناكاران بكنند، چون نتيجه اش با آن يكى است.

3. منتظر مى مانند تا دختر وضع حمل كند، آن گاه نوزاد را به پدر وى يعنى صاحب نطفه تحويل مى دهند و سپس مجازات دختر اجرا مى گردد.»

پرسش كنندگان پس از شنيدن اين سخنان، از حضور امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مرخص شدند و در راه با اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ملاقات كردند، حضرت پرسيد: «شما به فرزندم حسن چه گفتيد و او به شما چه گفت ؟!»

آن ها نيز عين ماجرا را بازگو كردند. اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «اگر اين مسأله را از من پرسيده بوديد جز آنچه فرزندم گفته است از من نمى شنيديد.»(1)

خانه نشينى پدر و به غارت رفتن ميراث آن امام مظلوم و مشاهده حوادث دردناك ديگر، سرانجام امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بر آن داشت كه در يكى از روزها خود را به مسجد پيامبر (ص) رسانده، ابوبكر خليفه وقت را كه در جايگاه جدش نشسته بود، مخاطب قرار داده، به او بگويد:

«إنزِل، إنزِل عَن مَنبَرِ ابِى وَ اذهَب إلى مَنبَرِ أبِيكَ »؛(2)«فرود آى، فرود آى از منبر پدرم و به سوى منبر پدرت برو!»

اين گفتار كوبنده، همه حاضرانِ در مسجد را مبهوت ساخت و چون سرهاى خود را برگرداندند با سبط اكبر رسول خدا و نور ديده و محبوب آن حضرت، روبه رو شدند كه همه آنچه را كه مى خواست به صورت مناظره و استدلال بيان دارد، با

ص:128


1- (1) . بحارالانوار، ج 43، ص 352.
2- (2) . رياض النضرة، ج 1، ص 139.

همين دو جمله كوتاه و پر معنا بيان فرمود. ابوبكر چنان غافل گير شد كه به ناچار در پاسخ گفت: «صَدَقتَ انَّهُ لَمَنبَرُ أبِيكَ لا مَنبَرُ ابِى»؛ «راست گفتى! به خدا سوگند كه اين منبر پدر توست نه منبر پدر من.»

و) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در زمان خلافت ظاهرى پدر

پس از مرگ عثمان، مردم براى بيعت با اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، به خانه آن حضرت هجوم آوردند. آن حضرت در خطبه شِقشِقِيه مى فرمايد:

فَمَا رَاعَنِى الاَّ وَ النَّاسُ كَعُرفِ الضَّبُعِ إلَىَّ ، ينثَالُونَ عَلَىَّ مِن كُلِّ جَانِبٍ ، حَتّى لَقَد وُطِئَ الحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطفَاىَ ، مُجتَمِعِينَ حَولِى كَرِيضَةِ الغَنَمِ ، فَلَمَّا نَهَضتُ بِالاَمرِ نَكَثَت طَائِفَةٌ وَ مَرَقَت اخرى وَ قَسَطَ آخَرُونَ ؛(1)

پس هيچ چيز مرا بيمناك نساخت (يا متوجه نكرد) جز اين كه مردم مانند يال كفتار (در كثرت و انبوهى) به سوى من شتافتند و پى درپى از هر جانب هجوم آوردند و ازدحام كردند، تا آن حد كه به راستى حسن و حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پايمال شدند و دو طرف جامه ام از

هم دريد. مردم مانند گله گوسفند در اطراف من گرد آمدند (و با من به خلافت بيعت كردند)، اما چون به امر خلافت قيام نمودم، جمعى پيمان شكنى كردند و گروهى از دين بيرون رفتند و طايفه اى هم از جاده حق منحرف گشتند.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جنگ جمل، در ركاب پدر بزرگوارش در خط مقدم مى جنگيدند و از مدافعان شجاع ايشان بودند. و پس از شروع جنگ به دستور پدر، همراه عمار ياسر، زيدبن صوحان و قيس بن سعدبن عباده وارد كوفه شدند و مردم را براى شركت در جهاد دعوت كردند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) توانستند نه هزار نفر از كوفيان را به ميدان جهاد گسيل دهند.

ابن شهرآشوب مى نويسد:

ص:129


1- (1) . نهج البلاغه، خطبه 3.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در روز جنگ جمل، نيزه اى را گرفت و به دستور پدر به سوى شتر عايشه حمله كرد و خود را بدان شتر رسانده؛ نيزه اش را به حيوان زد و درحالى كه خون آن شتر بر نيزه بود، بازگشت. با پايان گرفتن جنگ، امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پس از يك ماه توقف در بصره، عبدالله بن عباس را در آن شهر به جاى خود گماشتند و به سوى كوفه رفتند.(1)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در بسيج عمومى نيروها و فرستادن ارتش امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى جنگ با معاويه، نقش مهمى به عهده داشتند و با سخنان پرشور و مهيج خويش، كوفيان را به سركوبى دشمنان اسلام دعوت مى كردند.(2) آمادگى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى جانبازى در راه

حق، به قدرى بود كه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جنگ صفين از ياران خود خواستند كه او و برادرش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از ادامه جنگ با دشمن بازدارند، تا نسل پيامبر (ص) از بين نرود.(3)

ز) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سال چهلم هجرى

در صبحدم شبى كه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، به شهادت رسيدند، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى مردم خطبه خواندند و در آن به فضايل امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معرفى خود پرداختند، پس از خطبه، عبدالله بن عباس مقابل حضرت ايستاد و خطاب به مردم گفت: «اين پسر پيامبر شما و وصى امام شماست؛ با او بيعت كنيد!» كوفيان به اين دعوت پاسخ مثبت دادند و گفتند: «او نزد ما بسيار محبوب است و حق او بر ما واجب»

آن گاه با آن حضرت به عنوان خليفه مسلمانان بيعت كردند. سپس امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به تعيين استانداران و كارگزاران پرداختند و فرماندهان را گماشتند، عبدالله بن عباس را به استاندارى بصره منصوب كردند و برنامه هاى كشور اسلامى

ص:130


1- (1) . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 21.
2- (2) . واقعه صفين، ص 113.
3- (3) . حياة الامام حسن، ج 1، ص 497.

را تنظيم نمودند و زيرنظر گرفتند. آن حضرت در سال چهلم و روز بيعت 37 سال داشتند. چون خبر شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و بيعت مردم با فرزندش به اطلاع معاويه رسيد، وى بلافاصله دو تن را براى جاسوسى به عراق فرستاد تا اوضاع آن جا را بررسى كنند و به اطلاع وى برسانند. اما

جاسوسان دستگير شدند و يكى در كوفه به دستور امام و ديگرى در بصره به دستور عبدالله بن عباس به هلاكت رسيدند به دنبال اين ماجرا، امام نامه اى به معاويه نوشت و نامه نگارى هايى بين آن دو رد و بدل شد. معاويه سرانجام به فرستاده امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گفت: «بازگرديد كه بين من و شما چيزى جز شمشير حكم نخواهد كرد.»(1)

دوران امامت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و بررسى علل صلح آن حضرت
اشاره

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در موقعيتى زمام امور مسلمانان را به عهده گرفتند كه دل مباركش از پيمان شكنى ها، دشمنى ها، سستى ها و خواسته هاى دنيايى دنياطلبان نسبت به ساحت مقدس امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به تنگ آمده بود. مهم ترين مشكلى كه در برابر ايشان و در راه مصالح اسلام و اجتماع قرار داشت، حكومت معاويه در شام بود. او با سياست هاى عوام فريبانه خود، همواره سعى مى كرد به حكومت خودرنگ شرعى و اسلامى بدهد، ولى در واقع عملاً اسلام را تحريف كرد و حكومت اشرافى اموى را جايگزين خلافت ساده و بى پيرايه اسلامى نمود و جامعه اسلامى را به جامعه اى غير اسلامى تبديل كرد.

الف) سياست خارجى در زمان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جانب پروردگار، رهبر و پيشواى دينى و سياسى مسلمانان

ص:131


1- (1) . چهره هاى درخشان چهارده معصوم، ص 240 و 241.

بودند و به تمام جهات و جوانب مصلحت علياى اسلام، بهتر از هر كس ديگرى آگاهى داشتند و با دورانديشى خاص، صلاح جامعه اسلامى آن روز را تشخيص مى دادند، وقتى گزارش صف آرايى سپاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معاويه در برابر يك ديگر، به سران روم شرقى رسيد، امپراتورى روم شرقى كه ضربت هاى سختى از اسلام خورده و همواره به دنبال فرصت مناسبى بود تا ضربت مؤثر و تلافى جويانه اى بر پيكر اسلام وارد كند و خود را از نفوذ اسلام آسوده گرداند، بهترين فرصت را براى تحقق بخشيدن به هدف هاى خود به دست آورد. آنان با سپاهى عظيم، عازم كشور اسلامى شدند تا انتقام بگيرند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه رسالت حفظ اسلام را به عهده داشتند، آماده دفع اين خطر بزرگ از جهان اسلام بودند، ايشان با تدبير حكيمانه و الهى خويش و با دورانديشى، از خاموش شدن چراغ اسلام جلوگيرى كردند؛ چون دشمن مشترك مسلمانان (امپراتورى روم شرقى) با استفاده از فرصت پيش آمده، آماده حمله بود و كشور اسلامى در معرض خطرى جدى قرار داشت. و اگر جنگ ميان نيروهاى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معاويه، درمى گرفت، امپراتورى روم شرقى پيروز ميدان بود. اين خطر با گذشت و دورانديشى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برطرف شد. امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شخصى كه نسبت به صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خرده مى گرفت، فرمود: «اگر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) صلح نمى كرد، خطر بزرگ ترى به دنبال داشت.»

(1)

ب) سياست داخلى زمان امامت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

هر زمام دار و فرماندهى اگر بخواهد در ميدان جنگ بر دشمن پيروز گردد، بايد از نيروى هماهنگ و عناصر قوى برخوردار باشد. شيخ مفيد مى نويسد:

ص:132


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 10.

در سپاه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گروه هايى از مردم با گرايش هاى متفاوتى همراه آن حضرت بودند كه برخى از آن ها شيعيان آن حضرت و پدرش به شمار مى آمدند؛ بعضى هم از خوارج بودند كه به هر وسيله اى جنگ با معاويه را مى خواستند وعده ديگر اهل فتنه و طمع كار بودند كه دنبال غنايم آمده و تعدادى از آن ها شكاك بودند و برخى نيز از روى تعصب قبيله اى و به تبع رؤساى قبيله خود آمده و كارى به دين نداشتند.(1)

شايد هيچ سندى در ترسيم دورنمايى جامعه پراكنده آن روز عراق و نشان دادن انگيزه هاى عراقيان براى جنگ، گوياتر از گفتار خود امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نباشد. حضرت در مدائن، در آخرين نقطه اى كه سپاه امام پيشروى كرد، طى سخنانى رسا فرمودند:

هيچ ترديدى ما را از مقابله با اهل شام باز نمى دارد. ما با نيروى استقامت و تفاهم داخلى شما با اهل شام مى جنگيم، ولى امروز بر اثر كينه ها، اتحاد و تفاهم از بين شما رخت بربسته و استقامت خود را از دست داده ايد و زبان به شكوه گشوده ايد. عده اى از شما بستگان خود را در جنگ صفين، وعده اى كسان خود را در جنگ نهروان از دست داده اند. گروه اول بر كشتگان خود اشك مى ريزند و گروه دوم، خون كشتگان خود را مى خواهند، بقيه نيز از پيروى ما سرپيچى مى كنند. وقتى به جنگ صفين روانه

مى شديد، دين خود را بر منافع دنيا مقدم مى داشتيد؛ ولى امروزه منافع خود را بر دين خود مقدم مى داريد. معاويه پيشنهادى به ما كرده كه دور از انصاف، و برخلاف هدف بلند و عزت ماست. اينك اگر آماده كشته شدن در راه خدا هستيد، با او به مبارزه برخيزيم و با شمشير پاسخ او را بدهيم، و اگر طالب زندگى و عافيت هستيد، پيشنهاد او را بپذيريم و رضايت او را تأمين كنيم.

ص:133


1- (1) . ترجمه ارشاد شيخ مفيد، ص 313.

سخن امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه به اين جا رسيد، مردم از هر طرف فرياد زدند: «اَلبَقِيه البَقِيه...»، "ما زندگى مى خواهيم، ما زندگى مى خواهيم."(1)

ج) خيانت دو فرمانده به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به مردم عراق دستور دادند تا براى پيكار با معاويه، به نخيله بروند كه قرارگاه لشكر معاويه بود. خود آن حضرت نيز به نخيله رفتند و از آن جا سپاه را به دير عبدالرحمان كوچ دادند و سه روز در آن مكان توقف فرمودند، تا هر كس مى خواست به لشكر ايشان ملحق گردد. پس از سه روز، چهل هزار نفر به حضرت ملحق شدند. در اين هنگام امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چهار هزار نفر را به فرماندهى مردى به نام «حكم» براى مقابله با معاويه به شهر انبار فرستادند. نيمه هاى شب، معاويه نامه اى براى حكم فرستاد و از او خواست تا از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دست بردارد و به وى ملحق شود تا او در عوض، حكومت ناحيه اى از شام را به

وى واگذارد و پانصد هزار درهم نيز همان شب براى او فرستاد. اين نامه اثر كرد و حكم دعوت معاويه را پذيرفت و در دل شب، با جمعى از خويشان نزديك خود به سوى معاويه شتافت و به لشكر او پيوست. هنگام طلوع آفتاب، سربازان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، كه در انتظار حكم بودند دريافتند كه آن خيانت كار به سوى معاويه رفته است. خيانت حكم به اطلاع امام رسيد. آن حضرت فرد ديگرى را براى جانشينى حكم به سوى انبار فرستادند.(2) ايشان عبيدالله بن عباس را با دوازده هزار نفر، به عنوان طلايه لشكر، گسيل داشتند و «قيس بن سعد» و «سعيدبن قيس» را كه هر دو از ياران بزرگ آن حضرت بودند، به

ص:134


1- (1) . اسدالغابه، ج 2، ص 13؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 203؛ تذكره ابن جوزى، ص 141.
2- (2) . چهره هاى درخشان چهارده معصوم، ص 244.

عنوان مشاور و جانشين وى تعيين نمودند تا اگر براى يكى از اين سه تن حادثه اى پيش آمد، به ترتيب ديگرى جانشين وى گردد. يعقوبى در تاريخ خود، از سعيدبن قيس نام برده، ولى تاريخ نگاران ديگر به ترتيبى كه گفته شد، نوشته اند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خط سير پيشروى سپاه را تعيين فرمودند و دستور دادند در هر كجا كه به سپاه معاويه رسيدند، جلو پيشروى آن ها را بگيرند و جريان را به امام گزارش دهند تا بى درنگ با سپاه اصلى به آن ها ملحق شوند.(1) عبيدالله بن عباس سپاه تحت فرمانش را حركت داد. آنان در جايى به نام «مسكن» با لشكر معاويه روبه رو شدند و در آن جا فرود آمدند. معاويه شخصى را نزد وى فرستاد تا او را به پيوستن به خود ترغيب كند و متعهد شد كه يك ميليون درهم به او بدهد (نصفى از اين مبلغ را پيشاپيش به او دهد و نصف ديگر را هنگام وارد شدن به

كوفه). طولى نكشيد كه به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گزارش رسيد كه عبيدالله با دريافت يك ميليون درهم، شبانه همراه هشت هزار نفر به معاويه پيوسته است. بديهى است خيانت او در آن لحظه بحرانى و سرنوشت ساز، در تضعيف روحيه سپاه و دگرگون شدن موقعيت نظامى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا چه اندازه مؤثر بود.(2) معاويه به خريدن عبيدالله هم اكتفا نكرد، بلكه در راه ايجاد شكاف و اختلاف و شايعه سازى در ميان ارتش امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به جاسوسى پرداخت.

د) شورش بر ضد امام و تصميم بر قتل آن حضرت

كار به جايى رسيد كه معاويه چند نفر از افراد خوش ظاهر را به حضور امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرستاد. اين عده در اردوگاه مداين با امام ملاقات كردند و در ميان

ص:135


1- (1) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 204.
2- (2) . مقاتل الطالبيين، ص 41.

مردم فرياد زدند: «خداوند به وسيله فرزند پيامبر (ص) فتنه را خواباند و آتش جنگ را خاموش ساخت؛ حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با معاويه بن ابى سفيان صلح كرد و خون مردم را حفظ نمود». مردم كه به سخنان آن ها اعتماد داشتند، درصدد تحقيق برنيامدند و سخنان آن ها را باور نمودند و بر ضد امام شورش كردند و به خيمه آن حضرت حمله ور شدند و آنچه در خيمه بود، به غارت بردند و درصدد قتل امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برآمدند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از آن جا روانه ساباط شدند. در بين راه يك نفر از خوارج كه قبلاً كمين كرده بود، ضربتِ سختى بر آن حضرت وارد كرد. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر اثر جراحت، دچار خون ريزى و ضعف

شديد شدند و به وسيله عده اى از دوستان و پيروان خاص خود، به مداين منتقل گرديدند، و در مداين وضع جسمى حضرت، بر اثر جراحت به وخامت گراييد. پيشواى دوم نيروى نظامى لازم را از دست دادند و تنها ماندند. لذا صلح بر ايشان تحميل شد.(1)

ه) تحميل صلح بر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در واقع صلح نكردند بلكه صلح بر حضرت تحميل شد؛ زيرا اوضاع نامساعد و عوامل مختلف، دست به دست هم داده، وضعى را به وجود آورد كه اين مسأله پيش آمد. از سوى ديگر، زمام داران و رهبران جهان هنگامى كه اوضاع را برخلاف اهداف و نظريات خودشان ببينند، در تلاش اند جانبى را اختيار كنند كه زيان كم ترى دربرداشته باشد.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز بر اساس همين شيوه، مى كوشيدند هدف هاى عالى خود را تا حد ممكن، به طور نسبى تأمين نمايند، ازاين رو، ناگزير شدند با معاويه كنار آيند، زيرا اگر صلح نمى كردند، خطرى بزرگ تر امام را تهديد مى كرد. از سوى

ص:136


1- (1) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 205.

ديگر، پيش گويى پيامبر اسلام، در هنگامى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هنوز كودكى بيش نبودند، تحقق يافت؛ پيامبر (ص) روزى بر فراز منبر، با مشاهده او فرمودند: «اين فرزند من، سرور مسلمانان است. خداوند به وسيله او در بين دو گروه از مسلمانان صلح برقرار خواهد ساخت».

(1)

و) مواد صلح نامه

تدبير فوق العاده امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مقام مبارزه سياسى و گرفتن امتياز از دشمن در متن صلح نامه هويداست.

ماده اول: حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زمام دارى را به معاويه واگذار كرد به شرط آن كه معاويه طبق دستور قرآن مجيد و روش پيامبر (ص) رفتار كند.

ماده دوم: بعد از معاويه، خلافت از آن حسن بن على خواهد بود و اگر براى او حادثه اى پيش آيد، برادرش حسين بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زمام امور مسلمانان را در دست مى گيرد. نيز معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.

ماده سوم: بدعت ناسزا گفتن و اهانت به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و لعن كردن به آن حضرت در حال نماز بايد ريشه كن گردد و از اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جز به نيكى ياد نشود.

ماده چهارم: مبلغ پنج ميليون درهم موجود در بيت المال كوفه، از تسليم حكومت مستثناست و بايد زير نظر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مصرف شود. نيز معاويه بايد در مقررى و بذل مال، بنى هاشم را بر بنى اميه ترجيح بدهد و از خراج «دارابگرد» (دارابجرد) مبلغ

يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهداى جمل و صفين تقسيم شود.(2)

ص:137


1- (1) . سيره پيشوايان، ص 115؛ به نقل از نورالابصار، ص 121.
2- (2) . لغت نامه دهخدا، على اكبر دهخدا.

ماده پنجم: معاويه تعهد مى كند كه تمام مردم، اعم از ساكنان شام و عراق و حجاز - از هر نژاد - از تعقيب و آزار وى در امان باشند و از گذشته آن ها صرف نظر كند و هيچ كس را به واسطه فعاليت هاى گذشته اش، بر ضد حكومت خود، تعقيب نكند، مخصوصاً اهل عراق را به واسطه كينه هاى گذشته، آزار نرساند. علاوه بر اين معاويه، تمام ياران امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در هر كجا كه هستند، امان مى دهد كه هيچ يك از آن ها را نيازارد و جان و مال و خانواده شيعيان و پيروان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درامان باشند و به هيچ وجه تعقيب نگردند، و كوچك ترين ناراحتى براى آن ها ايجاد نشود؛ حق هر كسى به وى برسد، و اموالى كه از بيت المال در دست شيعيان است، از آن ها پس گرفته نشود. نيز هيچ گونه خطرى از ناحيه معاويه متوجه حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و برادرش حسين بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و هيچ كدام از افراد خاندان پيامبر (ص) نشود و در هيچ نقطه اى، موجبات ترس آن ها را فراهم نكند.(1)

علامه مجلسى (ره) در زمينه صلح حضرت مى گويد:

بدان كه بعد از ثبوت عصمت و جلالت ائمه هدى بايد آنچه از ايشان واقع شود، مؤمنان انقياد نمايند و در مقام شبهه و اعتراض درنيايند؛ زيرا آنچه ايشان مى كنند، از جانب خداوند عالميان است. اعتراض بر ايشان، اعتراض بر خداست. و در روايت است كه خداوند صحيفه اى از آسمان براى حضرت رسول فرستاد و بر آن صحيفه دوازده مُهر بود؛ هر امامى مهر خود را برمى داشت،

به آنچه در زير آن مهر نوشته بود عمل مى كرد. چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن بر گروهى كه حجت هاى خداوند جهانيان در زمينند؟ گفته ايشان گفته خداوند و كرده ايشان كرده خداست.(2)

ز) علل و اسباب صلح به روايت تاريخ

شيخ صدوق به سند خود از ابوسعيد عقيص روايت كرده كه از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ص:138


1- (1) . زندگى امام حسن مجتبى، ص 83.
2- (2) . جلاء العيون، ص 228.

پرسيد كه چه چيزى سبب صلح آن بزرگوار با معاويه شد. امام در پاسخ فرمودند: «آيا من حجت خدا بر بندگانش و پيشواى آنان پس از پدرم به شمار نمى آيم ؟» ابوسعيد گفت: «آرى، همين گونه است يابن رسول الله!» امام فرمود: «آيا من همان فردى نيستم كه جدم پيامبر (ص) درباره من و برادرم فرمود: "حسن و حسين دست به قيام بزنند يا نزنند، امام و پيشوايند؟" عرض كردم: «آرى، چنين است يابن رسول الله!» فرمود: «بنابراين اگر دست به قيام بزنم يا نزنم، از مقام امامت و پيشوايى برخوردارم. ابوسعيد! سبب مصالحه من با معاويه دقيقاً همان علت مصالحه جدم با قبايل ضُمره و اشجع و مردم مكه در بازگشت از حديبيه است، با اين تفاوت كه مردم مكه به قرآن كفر ورزيدند، ولى معاويه و هوادارانش به تأويل و تفسير قرآن كافرند؛ ابوسعيد! اگر من از سوى خداوند تعالى، امام باشم، نبايد تشخيص من در صلح يا جنگ بى اهميت و ناچيز تلقى شود، هرچند راز و حكمت كارى كه انجام داده ام، بر مردم پوشيده باشد. نمى بينى حضرت

خضر (زمانى كه كشتى را سوراخ كرد و آن نوجوان را به قتل رساند و ديوار را مرمت نمود، مورد خشم حضرت موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قرار گرفت ؟ سببش اين بود كه راز و حكمت ماجرا بر موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پوشيده بود. ولى زمانى كه خضر وى را آگاه كرد، موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از آن كارها خرسند شد. من نيز چنينم، شما چون از راز و رمز كارى كه انجام داده ام بى خبريد، بر من خشم گرفته ايد! اگر اين كار را انجام نداده بودم شيعه اى روى زمين باقى نمى ماند و همه قتل عام مى شدند.(1)

زيدبن وهب جُهنى گويد:

پس از مجروح شدن امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مداين، از آن حضرت پرسيدم در اين موقعيت، چه موضعى خواهد گرفت ؟ امام پاسخ دادند: «به خدا سوگند!

ص:139


1- (1) . پيشوايان هدايت، ج 4، ص 199؛ به نقل از علل الشرايع، ص 200.

معاويه را بهتر از افرادى مى دانم كه مدعى پيروى از من هستند، ولى درصدد كشتنم برآمدند، زندگى ام را چپاول كردند و اموالم را به غارت بردند؛ به خدا سوگند! اگر با معاويه درگير شوم، همين افراد گردنم را گرفته، مرا تسليم وى خواهند كرد؛ به خدا سوگند! اگر با عزت و شرف تن به صلح با معاويه بدهم، بهتر از آن است كه مرا به اسارت گرفته، به قتل برسانند و يا بر من منت بنهد، كه اين كار تا پايان دنيا لكه ننگى بر تارك بنى هاشم بماند و معاويه و دودمانش همواره بر زنده و مرده ما منت داشته باشند.(1)

سليم بن قيس هلالى نيز مى گويد:

وقتى معاويه به كوفه آمد، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حضور وى بر فراز منبر رفت و پس از حمد خداوند چنين فرمود: «مردم! معاويه مدعى شده كه من او را شايسته خلافت دانسته، ولى در خودم چنين شايستگى نمى بينم. معاويه دروغ گفته! من در كتاب الهى (قرآن) و بر زبان پيامبر (ص) از خود مردم به آنان سزاوارترم. به خدا سوگند! اگر مردم به من دست بيعت بدهند و اطاعتم كرده، از من پشتيبانى كنند، آسمان باران خويش و زمين بركات خود را بر آنان ارزانى خواهد داشت و تو اى معاويه طمع خلافت در سر نمى پروراندى! پيامبر (ص) فرموده است: "هرگاه امتى زمام امور خود را به مردى بسپارند كه برتر از او را ميان خود سراغ داشته باشند، امورشان همواره رو به تباهى خواهد رفت تا به سرنوشت گوساله پرستان دچار شوند"».(2)

ح) سرنوشت مواد صلح نامه و پيمان شكنى معاويه و شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بااينكه از ناحيه ياران به شدت زير فشار بودند، بر سر پيمان خود باقى ماندند. همه تاريخ نگاران، اشاره كرده اند كه معاويه به بندهاى پنج گانه

ص:140


1- (1) . احتجاج طبرسى، ج 2، ص 148.
2- (2) . پيشوايان هدايت، ج 4، ص 201؛ به نقل از بحارالانوار، ج 44، ص 22.

قرارداد صلح، هيچ گاه به گونه اى كه متعهد شده بود، عمل نكرد. معاويه بندهاى قرارداد را ناديده گرفت و پيمان هاى محكمى را كه در عدم نشكستن آن ها باخدا عهد كرده بود، نقض نمود. او كوشيد خلافت را سلطنتى فسادانگيز قرار دهد و ميان فرزندانش به ميراث نهد. وى تمام تلاش خود را به كار گرفت و اموال هنگفتى را در اين جهت هزينه

كرد، ولى احساس نمود به خواسته اش نخواهد رسيد؛ زيرا امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در قيد حيات بودند و مسلمانان، حكومت دادگر و الطاف گسترده حضرت را انتظار مى كشيدند. ازاين رو، تصميم به قتل امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرفت. معاويه در زمان حضور امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دمشق، چندين بار زهر كشنده نزد حضرت فرستاد، ولى به خواسته اش نرسيد؛ تا اين كه طى نامه اى به پادشاه روم از او زهر كشنده اى درخواست كرد و آن را به دست آورد و از مروان بن حكم خواست تا جعده، دختر اشعث بن قيس كِندى، يكى از همسران امام را در «ماء رومه» (چاه آبى در نزديكى مدينه) به خوراندن زهر آغشته با عسل به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وادارد. او قول داد اگر امام در اثر اين زهر از دنيا رفت، جعده را به ازدواج يزيد درآورد و يك صد هزار درهم بدو پيشكش دهد.

امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود:

اشعث بن قيس در ريختن خون اميرالمؤمنين شركت داشت و دخترش جعده به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زهر خورانيد و پسرش محمد در ريختن خون امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شركت جست.(1)

بدين ترتيب، معاويه به خواسته اش رسيد. با افزايش درد ناشى از مسموميت و وخيم شدن حال امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، آن حضرت برادرش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را خواستند و بدو وصيت كردند و ودايع امامت را به ايشان سپردند.

بخشى از وصيت آن امام از اين قرار است:

ص:141


1- (1) . پيشوايان هدايت، ج 4، ص 250؛ به نقل از صلح امام حسن، ص 365.

مرا در كنار جدم پيامبر (ص) به خاك بسپار، كه از هركس ديگر به او نزديك تر و براى دفن در خانه اش سزاوارترم. اگر دشمنان از اين كار جلوگيرى كردند، تو را به خدا و به مقامى كه در نزد او دارى و به خويشاوندى نزديكت به پيامبر (ص) سوگند مى دهم اجازه ندهى قطره خونى در اين راه ريخته شود، تا خود به ديدار پيامبر (ص) بروى و از آنان شكايت كنى، و او را از آنچه مردم با ما انجام دادند، آگاه سازى!.(1)

بدين ترتيب، بردبارترين مسلمانان و پيشواى جوانان بهشتى و گل خوش بو و نور ديده پيامبر (ص) به شهادت رسيدند و جهان از فقدانش در تاريكى فرو رفت و آخرت به فروغ مقدمش روشنى يافت. اين حادثه روز پنج شنبه 28 صفر سال 50 هجرى در مدينه واقع شد. سيدالشهداء (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با هم كارى عبدالله بن عباس، عبدالرحمان بن جعفر، على بن عبدالله بن عباس، و برادران خود محمد حنفيه و ابوالفضل العباس (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به تجهيز پيكر نازنين برادر پرداختند و بدن مبارك او را غسل دادند و كفن نمودند. مراسم تشييع با شكوه برگزار گرديد. مروان و هم دستان اموى وى ترديدى نداشتند كه بنى هاشم، پيكر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در جوار قبر مطهر رسول اكرم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به خاك خواهند سپرد. ازاين رو گرد هم آمدند و مسلح شدند. وقتى امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بدن مقدس برادر را به سمت مرقد پيامبر (ص) به حركت درآورد تا با جد بزرگوارش تجديد عهد بنمايد، افراد مسلح در برابر آنان صف كشيدند و عايشه نيز سوار بر استرى به آنان پيوست و همواره مى گفت: «چرا مى خواهيد كسى را كه من دوست ندارم وارد خانه ام كنيد.» چيزى نمانده بود كه ميان بنى هاشم و بنى اميه درگيرى ايجاد شود كه ابن عباس با پيش دستى خود را به مروان رساند و گفت: «مروان! از همان راهى كه آمده اى بازگرد! ما قصد

نداريم پيشوا و سالارمان را در جوار مرقد پيامبر (ص) دفن كنيم، بلكه مى خواهيم براى تجديد پيمان، جنازه اش را بر قبر مطهر طواف داده، سپس طبق وصيت آن حضرت به بقيع بازگردانيم و در جوار جده اش فاطمه بنت اسد به خاك بسپاريم.» سپس رو به عايشه كرد و گفت: «وه،

ص:142


1- (1) . اعيان الشيعه، ج 4، ص 79.

چه شرم آور! يك روز بر استر و روزى بر شتر سوار مى شوى و تصميم دارى نور خدا را خاموش سازى و با اولياى خدا درآويزى!» امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «به خدا سوگند! اگر پيمان برادرم در جلوگيرى از خون ريزى نبود و اگر وصيت نكرده بود كه قطره خونى براى اين كار ريخته نشود، مى دانستيد كه شما را از دم تيغ مى گذرانديم. شما پيمانى را كه ميان ما و شما بود، ناديده گرفتيد و بر شروطى كه به عمل به آن ها متعهد شده بوديد، خط بطلان كشيديد!»(1)

بدين ترتيب، جنازه مطهر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به بقيع انتقال دادند و در جوار جده اش فاطمه بنت اسد به خاك سپردند. امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كنار قبر برادر ايستادند و در سوگ آن عزيز زهرا چنين گفتند:

رحمت و درود خدا بر تو اى ابامحمد! تو حقيقت را ديدى و شناختى و در برابر باطل گرايان با روشى نكو و مبارزه پنهانى، راه خدا را برگزيدى؛ دنيا و زيبايى ها و ناگوارى هايش را به ديده تحقير نگريستى و با دستى پاك و خاندانى پيراسته در دنيا زيستى و از آن گذشتى و فريب كارى و خيانت دشمنانت را به آسانى رد كردى و پاسخ گفتى و اين مايه شگفتى نيست؛ زيرا تو از دودمان رسالتى و از پستان حكمت شير نوشيده اى! و اكنون به سوى روح و ريحان و بهشت پر از نعمت پر كشيدى؛ خداى

تعالى پاداش تو و ما را در اين سوگ و مصيبت، بزرگ دارد و به ما صبر و بردبارى عنايت فرمايد!.(2)

ص:143


1- (1) . پيشوايان هدايت، ج 4، ص 260.
2- (2) . حياة الامام الحسن، ص 500.

منابع

1. ابن اثير، ابوالحسن على بن محمد، (630 ق)، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، قاهره: دارالشعب.

2. ابن اثير، عزالدين على بن ابى الكرم شيبانى، (630)، الكامل فى التاريخ، بيروت: دارصادر، 1299 ق.

3. ابن بابويه، محمدبن على، (311-381 ق)، علل الشرايع، ترجمه محمدجواد ذهنى، چاپ پنجم، قم: مؤمنين، 1384.

4. ابن جوزى، يوسف بن عبدا... بغدادى، (654 ق)، تذكره ابن جوزى، تهران: اصدار مكتبه نينوى الحديثه.

5. ابن شهر آشوب، ابوجعفر محمدبن على، (588 ق)، مناقب، چاپ دوم، قم: جامعه مدرسين.

6. پيشوايان هدايت، مترجم عباس جلالى، ج 4، چاپ اول، قم: اداره ترجمه مجمع جهانى اهل بيت (عليهم السلام)، 1385.

7. پيشوايى، مهدى، زندگى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پرچمدار صلح و آزادى، قم: نسل جوان، 1371.

8. -، سيره پيشوايان، قم: مؤسسه امام صادق، 1388.

9. حسينى دشتى، سيدعبدا...، چهره درخشان چهارده معصوم، قم: موعود اسلام، 1384.

10. خراسانى، وحيد، زينت عرش خدا امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم، مدرسه الامام باقرالعلوم، 1389.

11. دهخدا، على اكبر، لغت نامه دهخدا.

12. زمخشرى، ابوالقاسم محمودبن عمر، ربيع الابرار و نصوص الاخبار،

ص:144

(538 ق)، قم: انتشارات شريف رضى، 1410 ق.

13. شبلنجى، شيخ مؤمن بن حسن بن مؤمن، (1308)، نورالابصار، بيروت: دارالاجبل.

14. شريف رضى، محمدبن حسين، (406 ق) نهج البلاغه، مترجم، على اصغر فقيهى قم: 1386.

15. شيخ مفيد، ارشاد، قم: واحد ترجمه انتشارات سرور، سيدحسن مسوى مجاب، 1388.

16. طبرسى، ابومنصور احمدبن على بن ابيطالب، (620)، احتجاج على اهل اللجاج، مترجم بهزاد جعفرى، تهران: چاپ دارالكتب الاسلاميه، 1381.

17. قرشى، باقر شريف، حياة الامام الحسن، چاپ دوم، نجف: 1384.

18. مجلسى، محمد باقر، (1111 ه -)، بحارالانوار الجامعة لدرر الاخبار الائمّة الاطهار، بيروت: چاپ سوم.

19. -، جلاء العيون.

20. محب طبرى، ابوجعفر احمدبن عبدا... (694 ق)، رياض النضرة فى مناقب العشره، بيروت: دارالندوه الجديده.

21. منقرى، نصربن مزاحم، (212 ق)، وقعه صفين، چاپ دوم، قاهره، 1382.

22. هيثمى، على بن ابكر (807 ق)، مجمع الزوايد و منبع الفوائد، دارالكتب العلميه، 1408.

23. يعقوبى، احمدبن اسحاق بن جعفربن وهب، (292 ق)، تاريخ يعقوبى، بيروت: دار صادر.

ص:145

فضايل اخلاقى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

دكتر مجتبى محمدى مزرعه شاهى(1)

مهدى شاه ولى انارى(2)

چكيده

زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، دومين امام معصوم، با توجه به زمان هاى كه در آن قرار داشتند در زمينه هاى اخلاق، فضيلت، كمال، حلم و سياست درخشندگى خاصى دارد. جامعه بشرى براى پيمودن راه درست، به اين ويژگى هايى كه در سيره امامان معصوم است، نيازمند است. هر امام با توجه به زمان خود، به گونه اى راه را مشخص مى نمودند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم در عمل به اين

مهم پرداختند و متناسب با زمان و مكان و مخاطب، به شيوه اى برخورد كردند كه هر كدام از اين برخوردها مى تواند از جنبه هاى مختلف بررسى گردد. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عابدترين و زاهدترين مردمان زمان خويش بودند و همواره از خوف خدا مى لرزيدند. كرم و سخاوتشان زبان زد همگان بود. در قله عزت بودند و در برابر تهى دستان فروتن؛ شجاعتشان بر دوست و دشمن آشكار بود.

واژه گان كليدى: امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، سيره، اخلاق، فضايل.

ص:146


1- (1) . عضو هيأت علمى دانشگاه علوم و معارف قرآن.
2- (2) . دانشجوى دوره كارشناسى رشته تربيت معلم قرآن.

مقدمه

پژوهش درباره زندگى معصومان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ضرورى است؛ زيرا اقيانوس بى كران فضايل و معارف آنان، مناسب ترين الگو براى همگان، به ويژه مسلمانان است. هم چنين تعالى شخصيت معنوى انسان، از والاترين و مقدس ترين اهداف پيشوايان دين بوده است. «الگوپذيرى و قهرمان گرايى»، در وجود انسان نهادينه شده و همه مردم همواره دنبال سمبل ها هستند. امامان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با تحمل مشقت هاى بسيار در اين مسير، تمامى تلاش خويش را بر آن گذاشتند تا اخلاق نيك را با شيوه هاى رفتارى و گفتارى خويش به آدمى بياموزند و او را از زشتى ها به دور داشته، متوجه حقيقت والاى انسانى و ارزش سترگش كنند. بى ترديد رهبران الهى و امامان به عنوان تنديس همه خوبى ها، قهرمانان موفق براى چگونه بودن، چگونه زيستن و چگونه مردن هستند. همه ابعاد

شخصيت معصومان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بايسته پژوهش است؛ ازاين رو صاحبان انديشه، نخبگان و نظريه پردازان، بيش تر، ويژگى هاى آنان را تحليل مى كنند. در اين ميان، نقش برجسته امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بسيار چشم گير جلوه مى نمايد. ازاين رو، با تأملى كوتاه در اخلاق و فضايل ايشان دريچه اى به بى كران سجاياى اخلاقى آن امام همام مى گشاييم.

زندگانى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

در تاريخ ميلاد خجسته امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اندكى اختلاف وجود دارد. طبق قول مشهور، در پانزدهم ماه مبارك رمضان سال سوم هجرى، در شهر مدينه منوره چشم به جهان گشود. پدر گرامى اش امام على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و مادر ارجمندش حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام)، بودند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از دوران جد بزرگوارش چند سال

ص:147

بيش تر درك نكردند زيرا تقريباً هفت سال بيش نداشتند كه پيامبر اسلام (ص) بدرود زندگى گفتند.

آن حضرت پس از رحلت پيامبر (ص) تقريباً سى سال در كنار پدرش اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قرار داشت و پس از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (سال 40 ق) به مدت ده سال امامت امت را به عهده گرفت و در سال 50 هجرى، با توطئه معاويه بر اثر مسموميت در 48 سالگى به درجه شهادت رسيد و در قبرستان بقيع در مدينه مدفون گشت.

فضايل خجسته امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داراى فضايل فراوانى بودند كه خلاصه آن را با سه عنوان بيان مى كنيم:

1. اصالت پاك

از مهم ترين فضايل آن امام وارسته اين بود كه پدرش على مرتضى، دومين شخصيت برجسته جهان اسلام و مادرش فاطمه زهرا، نخستين بانوى نمونه اسلام و نى اى ارجمندش، آخرين پيام آور خداى يكتا بودند. جده فداكارش اولين بانوى مسلمان، حضرت خديجه بنت خويلد بود؛ بانويى كه تا پايان عمر، يار و غمگسار روزهاى غريبى پيامبر بود و با بخشش اموال خويش، روند و حركت دين نوپاى اسلام را شتاب بيش ترى داد.

2. آيات قرآن

از برجسته ترين فضايل امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين است كه او جزو اصحاب كسا و آل عبا و از اهل بيت پيامبر (ص) بودند؛ اهل بيتى كه آيات فراوانى در شأن ايشان نازل شده است؛ از جمله آيه تطهير.

ص:148

عمر بن ابى سلمه (پسر همسر رسول خدا) مى گويد:

پيامبر (ص) در خانه ام سلمه حضور داشتند كه اين آيه نازل شد: (إِنَّمٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)؛

خداوند اراده كرده است كه از شما اهل بيت، پليدى را بزدايد و پاكيزگى تان بخشد.(1) در اين هنگام حضرت، دخترش فاطمه و پسرانش حسن و حسين را فراخواندند و عبايى را بر سر آن ها افكندند و درحالى كه على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پشت سر ايشان ايستاده بود، فرمودند

: «اللّهمّ هؤُلاء اهلُ بيتى فَاَذْهَبْ عَنهُمُ الرّجسَ و طَهِّرْهُم تَطهيراً»؛ پروردگارا! اينان اهل بيت من هستند، پس پليدى را از آنان دور فرما و آنان را پاكيزه گردان».

حضور امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جريان «مباهله» نيز نشانه اعتبار و اهميتى است كه رسول خدا (ص) براى ايشان قائل بودند. نيز حضور آن حضرت در «بيعت رضوان» و بيعت نمودن پيامبر (ص) با او، جايگاه رفيع آن امام همام را نشان مى دهد.(2)

3. روايات نبوى (ص)

با توجه به اصالت خانوادگى و تربيت علوى و فاطمى، پيامبر (ص) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و برادر بزرگوارش را با چنين جملاتى مى ستودند:

«اين ها (حسن و حسين) گل هاى خوش بوى امت من هستند.»

(3) «و هما سيدا شباب اهل الجنّة»؛ و آن دو سرور جوانان اهل بهشتند.(4)

در كتاب استيعاب به طرق مختلف از رسول گرامى (ص) روايت شده كه درباره حسنين فرمودند:

ص:149


1- (1) . سوره احزاب، آيه 33.
2- (2) . رسول جعفريان، حيات فكرى و سياسى امامان شيعه، ص 120، چاپ اول، قم: انتشارات انصاريان، 1376.
3- (3) . سيدمحسن امين، اعيان الشيعه، ترجمه اداره پژوهش و نگارش، ص 34، چاپ اول، انتشارات شركت سهامى وزارت ارشاد، 1361.
4- (4) . همان

خدايا من اين دو را دوست دارم، تو نيز آن ها را و هر كس را كه دوست دارشان است، دوست بدار.(1)

و در مورد امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود:

«لوكان العقل رجلاً لكان الحسن؛ 23 اگر عقل به شكل مردى مجسم مى شد، همانا حسن بود».(2)

ويژگى هاى اخلاقى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

روش، منش، رفتار و كردار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نمونه روزگار بود. در يك جمع بندى كلى، مى توان چنين نتيجه گرفت كه تاريخ نويسان مهم ترين برجستگى هاى اخلاقى آن حضرت را «بخشنده ترين، بزرگ منش ترين، باسخاوت ترين، حليم ترين، زاهدترين، راست گوترين، پارساترين، عابدترين، گرامى ترين، پرگذشت ترين و داراى گشاده ترين سينه در ميان مردم» ثبت و ضبط كرده اند. شيخ صدوق در كتاب امالى از امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و آن حضرت از پدرانش چنين نقل مى كند:

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در ميان مردم زمان خود، عابدترين، پارساترين و گرامى ترين افراد بود. چون قصد حج مى كرد، پياده مى رفت و گاهى پاى خود را برهنه مى نمود. هيچ گاه دست به كارى نمى زد مگر اين كه خدا را ياد مى نمود. راست گوترين مردم بود و رساترين بيان را داشت. وقتى به درب مسجد مى رسيد، سر به سوى آسمان بلند مى كرد و عرضه مى داشت:

«اِلهى ضَيفُكَ بِبابِكَ يَا مُحسِنُ قَد اتَاكَ المُسِيئُ فَتَجاوَز عَن قَبِيح مَا عِندِى بِجَمِيلِ مَا عِندَكَ يَا كَريمُ »؛ خدايا ميهمانت درب خانه ات ايستاده، اى احسان كننده! بنده گنه كار به سوى تو آمد، به خوبى آنچه نزد توست، از بدى آن چه نزد من است درگذر. "(3)

ص:150


1- (1) . اعيان الشيعه، ص 36.
2- (2) . رسول جعفريان، همان، ص 121.
3- (3) . شيخ عباس قمى، منتهى الامال، ص 307، چاپ اول، قم: انتشارات انصاريان، 1386.

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد:

شنيدم كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند: مكارم اخلاق ده چيز است: 1. راست گويى؛ 2. صداقت در خضوع؛ 3. بخشش به سائل؛ 4. خوش خلقى؛ 5. پاداش دادن به كارها؛ 6. پيوند با خويشان؛ 7. حمايت از همسايه؛ 8. حق شناسى براى صاحب آن؛ 9. مهمان نوازى؛ 10. سرسلسله همه اين ها شرم و حيا است.(1)

اگر بخواهيم ويژگى هاى اخلاقى آن حضرت را بررسى كنيم، در ابتدا بهترين ملاك، سخن خود امام است كه بعضى از فرمايش هاى ايشان را بررسى مى كنيم.

1. صداقت در خضوع

گستره گذشت و مهرورزى امام، آن قدر پردامنه بود كه قاتل او را هم در برگرفت. چنان كه «عمر بن اسحاق» مى گويد:

من و حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در لحظه شهادت، نزد امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بوديم كه فرمود: «بارها به من زهر داده اند، ولى اين بار تفاوت مى كند؛ زيرا اين بار جگرم را قطعه قطعه كرده است». حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با ناراحتى پرسيد: «چه كسى شما را زهر داده است ؟» فرمود: «از او چه مى خواهى ؟ مى خواهى او را بكشى ؟ اگر آن كسى باشد كه من مى دانم، خشم و عذاب خداوند بيش تر از تو خواهد بود. اگر هم او نباشد، دوست ندارم كه به خاطر من، بى گناهى گرفتار شود».(2)

2. فروتنى

امام مانند جدش رسول الله (ص) بدون هيچ تكبرى روى زمين مى نشستند و با تهى دستان هم سفره مى شدند. روزى سواره از محلى مى گذشتند كه ديدند گروهى

ص:151


1- (1) . عمادالدين اصفهانى، زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 225، تهران: انتشارات محمد، بى تا.
2- (2) . ابن اثير، اسدالغابه، ج 2، ص 15، بيروت: انتشارات داراحياء التراث العربى، 1393 ق.

از بينوايان روى زمين نشسته اند و مقدارى نان را پيش خود گذارده اند و مى خورند. آنان وقتى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را ديدند، به ايشان تعارف كردند و حضرت را سر سفره خويش خواندند. امام از مركب خويش پياده شدند و اين آيه را

تلاوت كرد: (إِنَّهُ لاٰ يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ )؛ «خداوند خودبزرگ بينان را دوست نمى دارد.»(1) سپس سر سفره آنان نشستند و مشغول خوردن گرديدند. وقتى همگى سير شدند، امام آن ها را به منزل خود فرا خواندند و از آنان پذيرايى نمودند و به آنان پوشاك هديه كردند.(2)

همواره ديگران را بر خود مقدم مى داشتند و پيوسته با احترام و فروتنى با مردم برخورد مى كردند. روزى ايشان در مكانى نشسته بودند تا برخاستند كه بروند، پيرمرد فقيرى وارد شد. امام به او خوش آمد گفتند و براى اداى احترام و خضوع، به او، فرمودند: «اى مرد! وقتى وارد شدى كه ما مى خواستيم برويم. آيا به ما اجازه رفتن مى دهى»؟ مرد فقير عرض كرد: «بله، اى پسر رسول خدا!»(3)

3. بخشش به سائل

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از خيل ستارگان پرفروغ است. او به «كريم اهل بيت» شهرت دارد. همت بلند و طبع عالى حضرت مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اجازه نمى داد كسى از در خانه او نااميد برگردد و گاه كه كمك مستقيم مقدور حضرت نبود، به طور غيرمستقيم در رفع نيازمندى هاى افراد مى كوشيدند و با تدابير خاصى، گره از مشكلات گرفتاران مى گشودند.

ص:152


1- (1) . سوره نحل، آيه 23.
2- (2) . محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 43، 253، بيروت: انتشارات الوفاء 1403 ق.
3- (3) . ابوالفضل هادى منش، آفتاب حسن رويكردى تحليلى به زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 46، چاپ دوم، قم: انتشارات دفتر عقل، 1387.
4. برخورد كريمانه با مردم

ابن شهرآشوب در كتاب مناقب چنين روايت مى كند:

مردى از امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تقاضاى كمك مالى نمود. حضرت پنجاه هزار درهم و پانصد دينار به او داد. آن گاه فرمود: «برو باربرى بياور تا اين پول ها را برايت حمل كند.» مرد، باربرى آورد. حضرت عباى سبزرنگش را به مرد سائل داد و فرمود: «اين كرايه باربر است.»

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جود و كرم از همگان سبقت گرفته بودند؛ آن چنان كه با بخشش هاى خداپسندانه، دست از دارايى هاى خويش مى كشيدند و همه را در راه خشنودى خدا تقديم مى كردند. اين در واقع بيان گر بى اعتنايى آن حضرت به مظاهر فريبنده دنيا بود. در همين مورد نوشته اند:

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در طول عمر خود، دو بار تمام اموال و دارايى خود را در راه خدا خرج كرد و سه بار ثروت خود را به دو نيم تقسيم نمود و نصف آن را براى خود نگه داشت و نصف ديگر را در راه خدا بخشيد.

(1)

5. بخشندگى و برآوردن نيازهاى ديگران

مى توان گفت كه بارزترين ويژگى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه بهترين سرمشق براى دوست داران ايشان است، بخشندگى بسيار و دست گيرى از ديگران است. ايشان به بهانه هاى مختلف، همه را از خوان كرم خويش بهره مند مى ساختند و آن قدر بخشش مى كردند تا شخص نيازمند بى نياز مى شد؛ زيرا طبق تعاليم اسلام، بخشش بايد به گونه اى باشد كه فرهنگ تكدى گرى را ريشه كن سازد و در صورت امكان، شخص را از جرگه نيازمندان بيرون گرداند. روزى حضرت

ص:153


1- (1) . مهدى پيشوايى، سيره پيشوايان، ص 90-91، چاپ دوم، قم: انتشارات مؤسسه تحقيقاتى و تعليماتى امام، 1374.

مشغول عبادت بودند فردى در كنار ايشان نشسته بود و به درگاه خدا مى گفت: «خدايا! ده هزار درهم به من ارزانى دار». حضرت به خانه آمد و براى او ده هزار درهم فرستاد.(1)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هيچ گاه سائلى را از خود نمى راندند و هرگز پاسخ «نه» به نيازمندان نمى فرمودند و تمامى جنبه هاى معنوى بخشش را در نظر مى گرفتند. مردى نزد امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آمد و ابراز نيازمندى كرد. امام براى اين كه كمك رودررو نباشد و سبب شرمندگى آن مرد نگردد، فرمود: «آنچه را مى خواهى در نامه اى بنويس و براى ما بفرست تا نيازت برآورده شود». آن مرد رفت و

نيازهاى خود را در نامه اى براى امام فرستاد. حضرت نيز آن چه را خواسته بود، برايش فرستادند. شخصى كه در آن جا حضور داشت، به امام عرض كرد: «به راستى چه نامه پربركتى براى آن مرد بود!» امام در پاسخ او فرمود: «بركت اين كار براى من بيش تر بود كه سبب شد شايستگى انجام اين كار نيك را بيابم؛ زيرا بخشش راستين آن است كه بدون درخواست شخص، نيازش را برآورى، ولى اگر آن چه را خواسته است به او بدهى، در واقع قيمتى است كه براى آبرويش پرداخته اى».(2)

امام برآوردن نياز ديگران را در هر حالى در اولويت قرار مى دادند. ابن عباس مى گويد:

با امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مسجدالحرام بودم. حضرت در آن جا معتكف و مشغول طواف بودند. نيازمندى نزد ايشان آمد و عرض كرد: «اى فرزند رسول خدا، به فلان شخص مقدارى بدهكارم و از عهده قرض او برنمى آيم. اگر ممكن است [مرا كمك كنيد]». امام فرمود: «به صاحب اين خانه [و اشاره به كعبه كرد] متأسفانه در حال حاضر، پولى در اختيار ندارم». شخص نيازمند گفت:

ص:154


1- (1) . ابن شهر آشوب مازندرانى، مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 17، قم: انتشارات علامه، 1379 ق.
2- (2) . هادى منش، همان، ص 44.

«اى فرزند رسول خدا! پس از او بخواهيد كه به من مهلت بدهد؛ چون مرا تهديد كرده است كه اگر بدهى خود را نپردازم، مرا به زندان بيندازد». حضرت طواف خود را قطع كردند و همراه آن مرد به راه افتادند تا نزد طلبكارش بروند و از او مهلت بگيرند. عرض كردم: «اى پسر رسول خدا! گويا فراموش كرده ايد كه در مسجد قصد اعتكاف نموده ايد». حضرت فرمود: «نه فراموش نكرده ام؛ ولى از پدرم شنيدم كه پيامبر اكرم (ص) فرمودند: «هر كس حاجت برادر مؤمن خود را برآورد، نزد خدا مانند كسى است

كه نُه هزار سال روزها روزه گرفته و شب ها را به عبادت گذرانيده است».(1)

6. خوش خلقى

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نسبت به فقيرانِ فرهنگى و فريب خوردگان جاهل نيز دل مهربان داشتند. گرچه آن ها بر اثر فريب دشمنان با هتاكى و بى حرمتى با امام برخورد مى كردند؛ امام هيچ گاه از سخنان بيهوده آنان غضبناك نمى شدند و با لطف و مهربانى آن ها را نوازش مى كردند و به رفع نيازهايشان همت مى گماشتند. آنان نيز با ديدن برخوردهاى خاضعانه امام به حيرت مى افتادند و در اندك مدت از گفته هاى خويش اظهار پيشمانى مى كردند. نمونه بارز فروتنى امام با فقرزدگان فرهنگى و دين باختگان بى هويت، ملاقات با آن مرد شامى است كه حكايت آن در ادامه خواهد آمد.

هم چنين امام، همواره مهربانى را با مهربانى پاسخ مى گفتند. حتى پاسخ او در برابر نامهربانى نيز مهربانى بود. امام گوسفند زيبايى داشتند كه به او علاقه نشان مى دادند. روزى ديدند گوسفند در گوشه اى افتاده و ناله مى كند. جلوتر رفتند و ديدند كه پاى آن را شكسته اند. امام از غلامش پرسيدند: «چه كسى پاى اين

ص:155


1- (1) . همان، ص 45.

حيوان را شكسته است ؟». غلام گفت: «من شكسته ام». حضرت فرمود: «چرا چنين كردى ؟» گفت: «براى اين كه شما را ناراحت كنم». امام با تبسمى دل نشين فرمودند: «ولى من در عوض، تو را

خشنود مى كنم و غلام را آزاد كردند».(1)

7. پاداش دادن به كارها

در سفرى كه آن حضرت به همراه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و عبدالله بن جعفر به حج مى رفتند، شترى كه بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آن ها در ميانه راه، گرسنه و تشنه ماندند. در اين هنگام، متوجه خيمه اى شدند كه در آن پير زنى تنها زندگى مى كرد. از او آب و غذا خواستند. پيرزن نيز كه انسان مهربان و ميهمان نوازى بود، تنها گوسفندى را كه داشت دوشيد و سپس گفت: «آن را براى غذا ذبح كنيد تا براى شما غذايى آماده كنم». امام نيز آن گوسفند را ذبح نمود و زن از آن، غذايى برايشان درست كرد. آنان غذا را خوردند و پس از صرف غذا، از آن زن تشكر كردند و گفتند: «ما افرادى از قريش هستيم كه به حج مى رويم. اگر به مدينه آمدى، نزد ما بيا تا ميهمان نوازى ات را جبران كنيم.» سپس از زن خداحافظى كردند و به راه خويش ادامه دادند. شب هنگام، شوهر زن به خيمه اش آمد و او داستان ميهمانى را برايش بازگفت. مرد خشمگين شد و گفت: «چگونه در اين برهوت، تنها گوسفندى را كه همه دارايى مان بود براى كسانى كه نمى شناختى كشتى ؟» مدت ها از اين جريان گذشت تا اين كه باديه نشينان به جهت فقر و

خشك سالى به مدينه سرازير شدند. آن زن نيز به همراه شوهرش به مدينه آمد. در يكى از همين روزها، امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پيرزن را در كوچه ديد و فرمود: «اى كنيز خدا! آيا مرا مى شناسى». گفت: «نه»، فرمود: «من همان كسى هستم كه مدت ها

ص:156


1- (1) . باقر شريف قرشى، حياه الامام الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 1، ص 314، بيروت: انتشارات دارالبلاغه، 1413 ق.

پيش به همراه دو نفر در خيمه تو شديم. نامم حسن بن على است». پيرزن خوشحال شد و عرض كرد: «پدر و مادرم به فداى تو باد!» امام به پاس فداكارى و پذيرايى او، هزار گوسفند و هزار دينار به او بخشيدند و او را نزد برادرش حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرستاد. او نيز همان مقدار به او گوسفند و دينار بخشيد و وى را نزد عبدالله بن جعفر فرستادند. عبدالله نيز به پيروى از پيشوايان خود، همان مقدار را به آن پيرزن بخشيد.(1)

حضرت با اين سپاس گزارى، هم پاداش نيك پيرزن را دادند و هم از ميهمان غريب پذيرايى كردند. بارها درباره فقيرانى كه از ايشان پذيرايى كرده بودند مى فرمود:

فضيلت با آنان است. اگرچه پذيرايى شان اندك است و مالى ندارند، ولى برترند، زيرا آنان غير از آن چه ما را به آن پذيرايى مى كنند چيز ديگرى ندارند و از همه چيز خود گذشته اند، ولى ما بيش از آن چه پيش ميهمان مى گذاريم اموال داريم.

(2)

8. حمايت از همسايه

خانواده اى يهودى در همسايگى امام، مى زيستند. ديوار خانه يهودى شكافى داشت كه رطوبت نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ مى كرد. فرد يهودى نيز از اين جريان آگاهى نداشت تا اين كه روزى زن يهودى براى درخواست نيازى به خانه امام آمد و ديد كه شكاف ديوار، سبب شده كه ديوار خانه امام نجس گردد. بى درنگ نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد يهودى نزد امام آمد و از سهل انگارى خود پوزش خواست و از اين كه در اين مدت، امام سكوت كرده و

ص:157


1- (1) . اعيان الشيعه، ص 39-40.
2- (2) . بحارالانوار، ج 43، ص 253.

چيزى نگفته بود، شرمنده شد. امام براى اين كه او بيش تر شرمنده نشود فرمود: «از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه با همسايه مهربانى كنيد». يهودى با ديدن گذشت و چشم پوشى و برخورد پسنديده ايشان به خانه اش رفت، دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ايشان خواست تا آنان را به دين اسلام درآورد.(1)

9. حق شناسى براى صاحب حق آن

مهربانى با بندگان خدا، از ويژگى هاى بارز امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. انس مى گويد:

روزى در محضر امام بودم كه يكى از كنيزان ايشان با شاخه گلى در دست وارد شد و آن گل را به امام تقديم كرد. حضرت گل

را از او گرفتند و با مهربانى به او فرمودند: «برو، تو آزادى!» من كه از اين رفتار حضرت شگفت زده بودم، گفتم: «اى فرزند رسول خدا! اين كنيز تنها يك شاخه گل به شما هديه كرد. آن گاه شما او را آزاد مى كنيد؟!» امام در پاسخ فرمود: «خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است هركس به شما مهربانى كرد، دو برابر او را پاسخ گوييد».(2) سپس فرمود: «پاداش در برابر مهربانى او نيز آزادى اش بود».(3)

10. ميهمان نوازى

امام همواره در پذيرايى از ميهمان، تلاش جدى مى كردند. گاه از اشخاصى پذيرايى مى نمودند كه آنان را نمى شناختند. به ويژه، به پذيرايى از بينوايان علاقه زيادى داشتند. آنان را به خانه خود مى بردند و به گرمى پذيرايى مى كردند و به آن ها لباس و مال مى بخشيدند.

ص:158


1- (1) . هادى منش، همان، ص 38.
2- (2) . سوره نساء، آيه 86.
3- (3) . محمدباقر بهبهانى، كريم اهل بيت:، ص 71، چاپ اول، تهران: انتشارات صيام، 1380.

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در طول زندگى پربركتشان همواره در راه هدايت مردم گام بر مى داشتند و شيوه برخوردشان با عموم مردم - حتى دشمنان - چنان زيبا بود كه همه را به خود جذب مى كرد.

تاريخ نگاران نوشته اند:

روزى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سواره از راهى مى گذشتند. مردى شامى بر سر راه آن حضرت آمد و ناسزا گفت. وقتى كه فحش هايش تمام شد، امام رو به او كرده، سلامش كرد! آنگاه خنديد و فرمود: «اى مرد! تصور مى كنم در اين جا غريب هستى... اگر از ما چيزى بخواهى، به تو عطا خواهيم كرد؛ اگر گرسنه اى سيرت مى كنيم؛ اگر برهنه اى مى پوشانيمت؛ اگر نيازى دارى، بى نيازت مى كنيم؛ اگر از جايى رانده شده اى پناهت مى دهيم؛ اگر حاجتى خواسته باشى برآورده مى كنيم. هم اينك بيا و مهمان ما باش. تا وقتى اين جا هستى مهمان مايى...» مرد شامى كه اين همه دل جويى و محبت را از امام مشاهده كرد به گريه افتاد و گفت: «شهادت مى دهم كه تو خليفه خدا روى زمين هستى و خداوند بهتر مى داند كه مقام خلافت و رسالت را در كجا قرار دهد. من پيش از اين، دشمنى تو و پدرت را به سختى در دل داشتم، اما اكنون تو را محبوب ترين خلق خدا مى دانم.» آن مرد از آن پس، از دوستان و پيروان امام به شمار آمد و تا هنگامى كه در مدينه بود، هم چنان مهمان آن بزرگوار بود.(1)

11. شرم و حيا

هم چنين آورده اند، روزى امام مشغول غذا خوردن بودند كه سگى آمد و برابر حضرت ايستاد. حضرت هر لقمه اى كه مى خوردند، يك لقمه نيز جلوى حيوان مى انداختند. مردى گفت: «اى پسر رسول خدا! اجازه دهيد اين حيوان را دور

ص:159


1- (1) . مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 19.

كنم». امام فرمود: «نه، رهايش كنيد! من از خدا شرم مى كنم كه جان دارى به غذا خوردن من نگاه كند و من به او غذا ندهم»(1)

12. عبادت امام

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنده خاكسار خدا بودند. در هنگام عبادت، از قفس تنگ دنيا مى رهيدند و تا شاخ ساران ملكوت پر مى كشيدند. طعم عبادت، شهد ديگرى در كامش مى نشاند و جوهر جانش را قبضه مى كرد. همواره در انتظار فرارسيدن ساعات نماز و لحظات عبادت مى ماندند و چون وقت نماز نزديك مى شد، روح و روانش متغير مى گشت و رنگ از رخسارش مى پريد:

انّ الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كان اذا توضّأ ارتعدت مفاصله، و اصفرّ لونه، فقيل له فى ذلك فقال: حقّ على كلّ من وقف بين يدى ربّ العرش أن يصفرّ لونه و تر تعد مفاصله؛

حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وقتى وضو مى ساخت و آماده نماز مى شد، رنگش دگرگون مى گرديد و بندبند وجودش مى لرزيد. از آن حضرت از علت اين حال، سؤال شد، فرمود: «سزاوار است كسى كه در پيشگاه خداوند عرش مى ايستد، رنگش پريده و بندبند اعضايش بلرزد».

امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد:

امام حسن بن على عابدترين، زاهدترين و برترين مردم زمان خويش بود. هرگاه حج به جا مى آورد، پياده و گاهى پابرهنه بود،

هميشه از ياد مرگ و قبر و قيامت گريه مى كرد.... "(2)

هم چنين مى فرمايد:

ص:160


1- (1) . محمد دشتى، فرهنگ سخنان امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 243، چاپ اول، قم: انتشارات اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، 1389.
2- (2) . منتهى الامال، ص 306.

انّ الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كانَ اذا قامَ فى صلاته تَرتَعِدُ فرائصُهُ بينَ يدَى رَبِّهِ - عزّوجلّ - و كانَ اذا ذَكرَ الجَنَّة و النّار اضْطَرَبَ اضْطِرابَ السَّليم؛ 28

حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وقتى به نماز مى ايستاد، تن مباركش در مقابل پروردگارش مى لرزيد و هرگاه كه ياد بهشت و جهنم مى نمود، چون مارگزيده مضطرب و پريشان مى شد و به خود مى پيچيد(1)

با آن كه امام مركب هايى در اختيار داشتند، مسافت 450 كيلومترى مدينه تا مكه معظمه را زير آفتاب حجاز و روى سنگ ريزه هاى داغ بيابان، پياده مى پيمودند و به اين شكل 25 مرتبه پياده به زيارت كعبه شتافتند تا رضايت خداى خويش را بيش تر فراهم آورد. آن حضرت هيچ گاه خدا را فراموش نكردند و در تمام عمر خويش به ياد محبوب بودند. از دورى دوست و خوف و عظمت او اشك مى ريختند. حتى در بستر شهادت گريه اش شدت گرفت. عرض كردند: «اى پسر رسول خدا! گريه مى كنيد در حالى كه محبوب رسول خدا هستيد و پيامبر درباره شما بسيار تعريف فرمودند و شما 25 نوبت پياده به حج مشرف

شديد!» فرمود: «براى دو چيز مى گريم: وحشت از آن چه در پيش دارم و جدايى از دوستان.»(2)

13. بردبارى و صلابت در برخوردها

از سخت ترين دوران زندگانى با بركت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، دوران پس از صلح با معاويه بود. ايشان سختى اين سال هاى ستم را با بردبارى وصف ناشدنى اش سپرى مى كردند. در اين سال ها، از غريبه و آشنا سخنان زشت و گزنده مى شنيدند و زخم خدنگ بى وفايى مى خوردند. بسيارى از دوستان به ايشان پشت كرده بودند. روزگار برايشان به سختى مى گذشت. ناسزا گفتن به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، شيوه

ص:161


1- (1) . بحارالانوار، ج 43، ص 331.
2- (2) . همان، 332.

سخن رانان شهر شده بود. آنان هرگاه امام را مى ديدند، مى گفتند: «السّلامُ عَلَيك يا مُذِلَّ المُومنين»؛ سلام بر تو اى خواركننده مؤمنان.

در حضور ايشان، زبان به هتك و دشنام امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى گشودند و امام با بردبارى و مظلوميت بسيار آن ها را تحمل مى كردند. پرواضح است كه داشتن خصلت حلم، يك قانون غالبى است نه هميشگى، بايد موارد را شناخت و بر اساس ضوابط اسلامى با آن برخورد كرد. در بعضى از موارد بايد سد حلم را شكست و فرياد زد و شدت عمل نشان داد؛ يعنى در آن مواردى كه حلم موجب سوءاستفاده گمراهان مى گردد؛ زيرا هميشه افرادى هستند كه از شيوه حلم بزرگان، سوءاستفاده مى كنند و تا مجازات

نشوند، از كردار زشت خود دست برنمى دارند. در اين گونه موارد بايد در برابر آن ها شدت عمل نشان داد، تا ايجاد مزاحمت نكنند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در عين آن كه به حلم معروف بودند، در بعضى از موارد، فريادى چون صاعقه داشتند كه تاروپود دشمنان را مى سوزانيد. براى نمونه، پس از ماجراى صلح تحميلى، معاويه به كوفه آمد و در ميان ازدحام جمعيت برفراز منبر رفت در ضمن گفتارش با گستاخى بى شرمانه اى از اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بدگويى نمود. هنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر پله منبر ايستاد و خطاب به معاويه فرياد زد:

اى پسر هند جگرخوار! آيا تو از اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بدگويى مى كنى، با اين كه پيامبر (ص) در شأن او فرمود:

«مَنْ سَبَّ عليا فَقَدْ سَبَّنى، وَ مَنْ سَبَّنى فَقَدْ سَبَّ الله، وَ مَنْ سَبَّ الله، ادْخَلَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِدا فى ها مُخَلَّدا وَ لَهُ عَذابٌ مُقِيمٌ »؛ «كسى كه به على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ناسزا گويد، به من ناسزا گفته و كسى كه به من ناسزا گويد، به خدا ناسزا گفته و كسى كه به خدا ناسزا گويد، خداوند او را براى هميشه وارد دوزخ مى كند، و او در آن جا همواره گرفتار عذاب الهى است».

ص:162

آن گاه از منبر پايين آمدند و به عنوان اعتراض از مسجد خارج شدند و ديگر بازنگشتند.(1)

اين بردبارى تا جايى بود كه مروان بن حكم - دشمن سرسخت امام - با حالتى اندوهگين در تشييع پيكر ايشان شركت كرد و در پاسخ آنانى كه به او مى گفتند: «تو تا ديروز با او دشمن بودى»، گفت: «او كسى بود كه بردبارى اش با كوه ها سنجيده

نمى شد».(2)

14. شجاعت

شجاعت، ميراث ماندگار امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود و امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ميراث دار آن بزرگوار. در تاريخ آمده است كه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در تقويت اين روحيه در كودكانش، خود به طور مستقيم دخالت مى كردند. شمشيرزنى و مهارت هاى نظامى را از كودكى به آنان مى آموختند و پشتيبانى از حق و حقيقت را به آنان درس مى دادند. ميدان هاى نبرد، مكتب درس شجاعت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به فرزندانش بود.

با آغاز خلافت حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، كشمكش ها نيز آغاز شد. نخستين فتنه، جنگ جمل بود كه به بهانه خون خواهى عثمان برپا گرديد. شعله هاى جنگ زبانه مى كشيد. امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پسرش محمد بن حنفيه را فراخواندند و نيزه خود را به او دادند و فرمودند: «برو شتر عايشه را نحر كن!». او نيزه را گرفت و حمله كرد، ولى كسانى كه به سختى اطراف شتر را گرفته بودند، حمله او را دفع كردند. او چندين بار حمله كرد، ولى نتوانست خود را به شتر برساند. ناچار نزد پدر آمد و اظهار ناتوانى كرد. امام نيزه را گرفته، به حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دادند. او نيزه را گرفت و به

ص:163


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 91.
2- (2) . هادى منش، همان، ص 42.

سوى شتر تاخت و پس از مدتى كوتاه بازگشت، در حالى كه از نوك نيزه اش خون مى ريخت. محمد حنفيه به شتر نحر شده و نيزه خونين نگريست و شرمنده شد. اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به او فرمود: «شرمنده نشو؛ زيرا او

فرزند پيامبر (ص) است و تو فرزند على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هستى».(1)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در ديگر جنگ هاى آن دوران نيز شركت كرده، دلاورى هاى بسيارى از خود نشان دادند. معاويه درباره دلاورى هاى ايشان مى گفت: «او فرزند كسى است كه به هر كجا مى رفت، مرگ نيز همواره به دنبالش بود».

15. قناعت و ساده زيستى

روزى حضرت مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با برادرش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فرزندان عباس به باغ يكى از ارادتمندان رفتند و در باغ گردش نمودند و در گوشه اى نشستند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شخصى به نام مُدرِك بن زياد فرمود: «اى مرد! آيا غذا و خوردنى پيدا نمى شود تا ميل كنيم ؟» مُدرك فوراً مقدارى نان و سبزى و نمك آورد و حضرت تناول كردند و فرمودند: «چقدر خوشمزه و پاكيزه بود!» طولى نكشيد كه غذاى بسيار لذيذ و خوشمزه اى آوردند. امام به مُدرك فرمود: «تمام غلامان و خدمت گزاران را فراخوان تا از اين غذا بخورند.» غلامان آمدند و از غذا خوردند، ولى امام خود تناول نفرمود. مُدرك علت را پرسيد. حضرت فرمود: «آن نان و نمك و سبزى غذاى محرومان بود و همان غذاى محبوب من است».

16. موعظه و نصيحت ماندگار

جنادة بن اميه مى گويد:

ص:164


1- (1) . مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 21.

در واپسين لحظه هاى بيمارى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به محضر آن حضرت رسيدم، در حالى كه در مقابل آن حضرت تشتى قرار داشت كه در آن لخته هاى خون بود. عرض كردم: «چرا خود را درمان نمى كنيد؟» حضرت فرمود: «كار از درمان گذشته است». عرض كردم: «اى پسر رسول خدا نصيحتى بفرماييد.» فرمود:

«اِسْتَعِدَّ لِسَفَرِكَ وَ حَصِّلْ زادَكَ قَبْلَ حُلُولِ اجَلِكَ وَاعْلَمْ انَّكَ تَطْلُبُ الدُّنْيا وَالْمَوْتُ يَطْلُبُكَ وَلا تَحْمِلْ هَمَّ يَوْمِكَ الَّذى لَمْ يَأْتِ عَلى يَوْمِكَ الَّذى انْتَ فيهِ وَاعْلَمْ انَّكَ لاتَكْسِبُ مِنَ الْمالِ شَيْئا فَوْقَ قُوْتِكَ الاّ كُنْتَ خازِنا لِغَيْرِكَ وَاعْلَمْ انَّ فى حلال ها حِسابٌ وَ فى حرام ها عِقابٌ وَ فىِ الشُّبَهاتِ عِتابٌ »؛ خود را براى سفر آخرتت آماده كن و قبل از فرا رسيدن مرگ، زاد و توشه تهيه كن، و بدان كه به راستى تو به دنبال دنيا هستى، در حالى كه مرگ به دنبال توست، و غصه روزى را كه هنوز نيامده، بر روزى كه در آن قرار دارى تحميل نكن [بلكه از امروزت استفاده كن]؛ و بدان كه آن چه بيش از غذاى خود از مال كسب مى كنى، خزانه دار و نگهبان [وارثان و] ديگران هستى. بدان كه به حقيقت در حلال آن حساب و در حرام آن عقاب و در شبهه ناك آن سرزنش است.»

«فَاَنْزِلِ الدُّنْيا بِمَنْزِلَةِ الْمَيْتَةِ خُذْ مِنْها ما يَكْفيكَ ، فَاِنْ كانَ ذلِكَ حَلالاً قَدْ زَهِدْتَ فى ها وَ انْ كانَ حَراما لَمْ يَكُنْ فيهِ وِزْرٌ، فَاَخَذْتَ كَما اخَذْتَ مِنَ الْمَيْتَةِ ، فَاِنْ كانَ الْعِتابُ فَاِنَّ الْعِتابَ يَسيرٌ»؛ پس دنيا را به منزله مردارى قرار بده و به اندازه كفايت [و در حد ضرورت] از آن بگير. پس اگر آن [مال] حلال باشد [با مصرف اندك] زهد ورزيده اى و اگر حرام باشد گناهى بر تو نيست؛ [زيرا به اندازه ضرورت و در حال اضطرار از آن استفاده برده اى و] از آن برگرفته اى، چنان كه از مردار [در حال اضطرار] بهره

مى برى. پس اگر [هم] عتابى باشد، بسيار اندك است.»

«وَاعْمَلْ لِدُنْياكَ كَاَنَّكَ تَعيشُ ابداً وَاعْمَلْ لآِخِرَتِكْ كَانَّكَ تَمُوتُ غَدا وَ اذا ارَدْتَ عِزّا بِلا عَشيرَةٍ وَ هَيْبَةً بِلا سُلْطانٍ فَاخْرُجْ مِنْ ذُلِّ مَعْصِيَةِ اللّه ِ الى عِزِّ طاعَةِ اللّه»؛ براى دنيايت به گونه اى كار كن كه گويا همواره زنده هستى، و براى آخرتت [نيز] به گونه اى كار كن كه گويا فردا مى ميرى [و همواره آماده

ص:165

باش]. و اگر مى خواهى بدون عشيره و قبيله عزيز باشى و بدون سلطنت و حكومت دارى هيبت و شكوه داشته باشى، پس از ذلت معصيت خدا خارج شود [و] به عزت طاعت الهى [پناه ببر].»

رفتار قرآنى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

يكى ديگر از موارد رفتار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رفتارهاى قرآنى آن حضرت بود كه به اين شيوه، به تبيين و تبليغ قرآن مى پرداختند. پاره اى از آن ها عبارتند از:

الف) عفو و گذشت

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه خود از اهل بيت (عليهم السلام) بودند و در شمار پاكان از رجس قرار داشتند، رفتارى برگرفته از آموزه هاى قرآنى داشتند، از جمله: صفت عفو و گذشت يكى از كارگران امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گناهى كرد كه كيفر داشت. وقتى به دستور امام خواستند او را كيفر دهند، گفت: «مولاى من! (وَ الْعٰافِينَ عَنِ النّٰاسِ ) فرمود: «تو را بخشيدم.» گفت: (وَ اللّٰهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ )؛ فرمود: «در راه خدا آزادى

و دو برابر آن چه به تو بخشيدم، نزد من دارى».(1)

ب) موعظه قرآنى

موعظه هاى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم رنگ و بوى قرآنى داشت. از جمله مى فرمايند:

اى فرزند آدم! از حرام هاى خدا خود را بازدار تا عابد باشى و به آن چه خدا قسمت تو كرده، راضى باش تا بى نياز شوى و همسايگى همسايه خود را نيكو دار تا مسلمان باشى و... اى فرزند آدم! از روزى كه زاده شدى، پيوسته در تباه عمر خود بوده اى. اينك باقى مانده اش را براى آخرت خود درياب كه مؤمن توشه بر مى دارد و كافر سرگرم بهره كنونى اش است. (وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ

ص:166


1- (1) . بحارالانوار، ج 43، ص 352.

خَيْرَ الزّٰادِ التَّقْوىٰ )؛ «براى خود توشه برداريد كه به راستى بهترين توشه پرهيزكارى است».(1)

ج) توسل قرآنى

شخصى براى بچه دار شدن از امام تقاضاى مطلبى كرد. امام فرمود: «برتوباد به استغفار كردن.» او مشغول انجام دادن اين توصيه شد تا جايى كه گاه روزى تا هفتصد مرتبه استغفار مى كرد. وى به زودى صاحب ده فرزند شد. وقتى از امام دليل اين توصيه را پرسيد: فرمود:

آيا سخن خداى سبحان را در قصه هود نشنيده اى ؟ (وَ يَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلىٰ قُوَّتِكُمْ )؛ «و نيرويى بر نيروى شما بيفزايد» و در قصه نوح

نشنيده اى (و يمددكم باموال و بنين)؛ و شما را به اموال و پسران ياراى كند.(2)

د) زندگى با آيات قرآنى

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با آيات الهى زندگى مى كردند و در هر موقعيتى، آيات مختلف قرآن كريم را تلاوت مى فرمودند. گاه در نمازجمعه، گاه در برخوردهاى شخصى، گاه در اجتماعات، گاه در ميدان جنگ. شيخ طوسى مى نويسد:

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پس از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با مردم سخن گفت:... «هركس مرا شناخت، شناخت؛ هركسى نمى شناسد، من حسن، فرزند محمد، پيامبر خدا هستم. (وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِي إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ )؛ و از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم،(3) من فرزند آن مژده دهنده و بيم دهنده و دعوت كننده به سوى خدايم، من آن چراغ تابانم، من فرزند آن پيامبر رحمت براى جهانيانم؛ من از آن خاندانم كه خدا پليدى را از ايشان زدود و پاكشان كرد؛ من از آن خاندانم كه جبرئيل بر آنان نازل مى شد و از خانه ايشان عروج مى كرد؛ من از آن خاندانم كه خدا محبت و ولايت آنان را

ص:167


1- (1) . سوره بقره، آيه 197.
2- (2) . سوره بقره، 197.
3- (3) . سوره يوسف، آيه 38.

واجب كرد و در آيه اى كه بر محمد (ص) نازل كرد فرمود: (قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبىٰ وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً )؛ بگو به ازاى آن (رسالت) پاداشى از شما نمى خواهم مگر محبت به خويشان و...؛ و به دست آوردن نيكى محبت ماست.»

(1)

نتيجه

انسان از كرامت والايى برخوردار است ولى گاهى وسوسه هاى شيطان، باعث مى شود اين كرامت به دست فراموشى سپرده شود. هركس خود را نشناسد، به حقيقت بزرگ تر، يعنى خداشناسى دست نخواهد يافت زيرا «مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه».

دين مبين اسلام تمام پيچ وخم هاى زندگى را به انسان هاى بينا نشان مى دهد و آن ها را به سوى كمال هدايت مى كند. اگر انسان قلبى تاريك داشته باشد، هيچ گاه هدايت را در نمى يابد. يكى از مصاديق هدايت، ائمه اطهار (عليهم السلام) هستند و نور ائمه در دلى جاى مى گيرد كه جايى براى آن باشد وگرنه هيچ اميدى به هدايت نخواهد بود. كسى كه از ويژگى هاى اخلاقى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) الگو گيرد، هدايت مى شود و هركس دلش خالى از نور هدايت باشد، راه شقاوت خواهد پيمود. پس بايد عقل را پرورش دهيم تا بتوانيم انوار هدايت را درك كنيم. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خود را وقف كردند تا نمونه كامل اخلاق حسنه را نشان دهند و الگويى براى طالبان هدايت باشند و آن ها بتوانند اين اخلاق حسنه را در وجود خود پرورش دهند.

ص:168


1- (1) . سوره شورى، آيه 23.

منابع

قرآن كريم.

1. ابن اثير، عزالدين، اسدالغابه فى معرفة الصحابه، بيروت: انتشارات داراحياء التراث العربى، 1393 ق.

2. اصفهانى، عمادالدين حسين، زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تهران: انتشارات محمد، بى تا.

3. امين، سيدمحسن، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (اعيان الشيعه)، چاپ اول، مترجم، اداره پژوهش و نگارش، بى جا، انتشارات شركت سهامى چاپخانه (وزارت ارشاد اسلامى)، 1361.

4. بهبهانى، محمدباقر، كريم اهل بيت (عليهم السلام)، مترجم، ابراهيم سلطانى نسب، مصحح، محمدعلى حسين زاده، چاپ اول، تهران: انتشارات صيام، 1380.

پيشوايى، مهدى، سيره پيشوايان، چاپ دوم، قم: انتشارات مؤسسه تحقيقاتى و تعليماتى امام، 1374.

5. جعفريان، رسول، حيات فكرى و سياسى امامان شيعه (عليهم السلام)، چاپ اول، قم: انتشارات انصاريان وابسته به مركز جهانى علوم اسلامى، 1376.

6. دشتى، محمد، فرهنگ سخنان امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، قم: انتشارات اميرالمومنين، 1389.

7. رشيدى، حسين، زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (داستان ها و احاديث آموزنده از كريم اهل بيت (عليهم السلام)، چاپ اول، قم: انتشارات بيان الحق. 1389.

8. شريف قرشى، باقر، حياة الامام الحسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، بيروت: انتشارات دارالبلاغه، 1413 ق.

9. قديانى، عباس، زندگانى چهارده معصوم، چاپ اول، قم: انتشارات فردابه،

ص:169

1380.

10. قمى، عباس، منتهى الآمال، چاپ اول، قم: انتشارات انصاريان، 1386.

11. مازندرانى، محمدبن على بن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: انتشارات علامه، 1379 ق.

12. متوسل، احمد، معجزات امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از ولادت تا شهادت، چاپ اول، قم: انتشارات دارالفكر، 1386.

13. مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار، بيروت: انتشارات الوفاء، 1403 ق.

14. هادى منش، ابوالفضل، آفتاب حسن رويكردى تحليلى به زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ دوم، قم: انتشارات دفتر عقل، 1387.

ص:170

واكاوى جريان هاى فكرى عصر امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

سيدمحمد حسينى(1)

چكيده

جريان شناسى، ابزارى مناسب براى درك بهتر رخدادهاى تاريخى عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. عصر امامت و حكومت ايشان، در ادامه عصر امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زير نفوذ جريان هاى فكرى - سياسى عثمانيه، مرجئه، جبريه و قدريه و خوارج دست خوش تغييرات و تحولاتى شد. امويان در مقابله با آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و در جهت دست يابى به قدرت از جريان عثمانى و جريان عقيدتى ارجاء و اعتقاد به جبر و قضا و قدر الهى مورد استفاده مى كردند. اعتقاد به ارجاء كه سستى و بى رمقى دينى را در پى داشت، نقش بسزايى در اين تحولات ايفا مى كرد. خوارج نيز كه با اعتقاد به كافر بودن مرتكب كبيره، عقيده اى مخالفِ عقيده ارجائى بنى اميه داشتند، در

برهه اى از زمان براى غلبه بر امويان در كنار سپاهيان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قرار گرفتند. اما اين حضور، در به هم ريختگى سپاه امام مؤثر شد و در كنار چند عامل ديگر، موجب تحميل صلح بر امام گرديد. اين تحقيق برآن است تا با بررسى جريان هاى فكرى - سياسى اين عصر، به سهم جريان هاى فكرى اين دوره و چگونگى نقش آفرينى آن در تحولات عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بپردازد.

واژگان كليدى: امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، عثمانيه، مرجئه، قدريه، جبريه، خوارج.

ص:171


1- (1) . دانشجوى دكترى مطالعات تاريخ تشيع.

مقدمه

پديده اجتماعى، در بستر زمان و مكان ايجاد مى شود و توسعه مى يابد. محدود بودن اين پديده ها در بستر زمان و مكان، بر دشوارى هاى درك و فهم بهتر و وثيق تر اتفاقات فرازمانى و فرامكانى مى افزايد. بنابراين، براى حل اين معضل كه عمدتاً پژوهش گران حوزه تاريخ با آن مواجه هستند، به جريان شناسى توجه شده كه از بهترين ابزارها براى رسيدن به اهداف پژوهشى در حوزه مذكور است. جريان شناسى مى تواند با ارائه ادله و نشانه هايى، سير جريان هاى فكرى - سياسى و يا اجتماعى را تشخيص داده، خطمشى ها، اهداف و مسير آينده آن را نيز تبيين كند. با مطالعه جريان هاى مختلف سياسى - اجتماعى به اين نكته مهم مى توان دست يافت كه پديده هاى سياسى - اجتماعى مؤثر در رفتار جامعه، در واقع بر چارچوب هاى فكرى مبتنى هستند. اين چارچوب ها، خاستگاه اوليه آن تفكر است و ديگر پديده هاى سياسى - اجتماعى محل ظهور آن محسوب مى شوند و مى توان بر اساس همان چارچوب هاى فكرى، ادامه آن جريان ها را پيش بينى نمود. لذا هر پديده را بايد با هدف يافتن لايه هاى زيرين فكرى آن

بررسى نماييم. در همين جهت، شناخت علل و عوامل رخدادها و تحولات صدر اسلام نيز در گرو شناخت جريان هاى سياسى، فكرى و اجتماعى آن دوره است. جريان هاى فكرى در جامعه مسلمانان صدر اسلام، از اثرگذارترين و مهم ترين زمينه هاى تغيير و تحول سياسى اجتماعى بوده و نقش بسزايى در انتقال حاكميت سياسى و توسعه آن داشته است.

اگر به پژوهش هاى حاضر در حوزه تاريخ اسلام و به ويژه تاريخ صدر اسلام توجه و دقت شود مى توان دريافت كه اغلب اين آن ها در پاسخ به سؤالاتى نوشته شده اند كه ذهن بسيارى از اين پژوهش گران را به خود مشغول ساخته

ص:172

است. ريشه يابى تحولات و تغييرات جامعه و گردش هاى سياسى - فكرى جامعه مسلمان آن روزگار، بر اساس پاسخ به پرسش هايى چون: در جامعه بعد از رحلت پيامبر (ص) چه جريان هاى فكرى - سياسى فعال شدند كه جامعه نتوانست خلافت و ولايت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بپذيرد؟ چه بسترهايى در جامعه صدر اسلام وجود داشت كه اوضاع سياسى - اجتماعى و فكرى دوره حكومت و امامت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بدين شكل پيچيده گرديد و ايشان مجبور شدند تا به صلح با معاويه تن دهند.

اين دست پژوهش ها، در واقع دنبال ريشه يابى و يا همان جريان شناسى رخدادهاى آن روزگار است كه در نهايت خط سير واقعه عاشورا را در جريان هاى فكرى پس از رحلت پيامبر (ص) تا دوران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پى مى گيرد.

بنابراين مهم، نويسنده برآن است تا با توجه به بروز رخدادهاى مهم دوران امامت و حكومت آن حضرت به بازخوانى جريان هاى فكرى و فرهنگى حاضر در آن دوران بپردازد تا بدين وسيله به اين سؤال پاسخ دهد كه سهم جريان هاى فكرى -

فرهنگى در بروز رخدادهاى سياسى - اجتماعى عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چه بوده و چگونه نقش آفرين بودند. جهت گيرى هاى سياسى - اجتماعى كه به عقيده نويسنده و شايد اغلب مورخان، برخاسته از پشتوانه فكرى - عقيدتى جامعه عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه خاستگاه اين جريان هاى فكرى را مى توان در تقابل بنى اميه با امام دانست در جهت حذف خاندان اهل بيت (عليهم السلام) از تأثيرگذارى و به بيان بهتر رهبرى جامعه اسلامى بودند. تحركات متنوع بنى اميه چه به لحاظ فكرى و چه به لحاظ سياسى - اجتماعى و پذيرش گروه هاى مختلف و سرسپردگى به اين جريان ها كه در واقع بيان گر نوعى چرخش به عقبه جاهلى خود بود، بر دشوارى هاى رهبرى جامعه اسلامى مى افزود. تحقيق و بررسى اين گونه جريان ها مى تواند ابعاد جديدترى از اوضاع عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ص:173

را مشخص سازد و براى تحليل بهتر و روشن تر از واقعه صلح اجبارى امام با معاويه براى پژوهش گران به كار آيد.

در اين زمينه، با توجه به وجود مباحث مقدماتى و ضرورت جريان شناسى برخى جريان هاى فكرى، لازم است اين جريان ها به دقت بررسى گردد و با در نظر گرفتن خاستگاه اوليه آن ها، سهم هركدام در تحولات و رخدادهاى عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) توجه شود.

جريان فكرى - سياسى عثمانى

تفكر عثمانى، يكى از مهم ترين مؤلفه هاى اثرگذار بر تاريخ صدر اسلام است كه پس از قتل عثمان با جبهه گيرى بنى اميه آغاز

شد و به تدريج در دوران حكومت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و دوران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و پس از ايشان به وسيله بنى اميه مستمسك قرار گرفت و توسعه يافت. اين تفكر، ابزارى مناسب براى پيشبرد اهداف سياسى بنى اميه به دست مى داد لذا با ترويج اين عقيده و دامن زدن به آن، توانست در گردش فكرى و سياسى جامعه از مسير اصلى، نقش بسزايى ايفا كند. تفكر عثمانى به عنوان يكى از اصلى ترين جريان هاى فكرى موجود در جامعه مسلمان صدر اسلام، خاستگاه جريان هاى فكرى سياسى واجتماعى متعددى شد كه نمود آن را مى توان در فاجعه عاشورا مشاهده كرد. تفكر عثمانى در عراق اثر گذاشت و بر اساس گزارش هاى تاريخى، از دوران امامت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با توجه به وجود بستر مناسب و بافت جمعيتى ويژه، مجال ظهور يافت، به طورى كه در جريان مخالفت با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بصره تحت تأثير تفكر عثمانى قد علم كرد و قامت مخالفت برافراشت.

بافت جمعيتى خاص كوفه و بصره كه به صورت لشكر شهر تولد يافته بود، خاستگاه مناسبى براى به هم ريختگى اوضاع فكرى - فرهنگى بود. شيخ مفيد، به

ص:174

خوبى اوضاع اجتماعى - فرهنگى عراق را با توجه به دسته بندى ياران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ترسيم مى نمايد. ايشان گروه بندى اصحاب امام را اين گونه معرفى مى كند:

گروه اول، شيعيان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند كه به امامت ايشان و جانشين منسوبشان ايمان و اعتقاد داشتند؛

گروه دوم، خوارج بودند كه علاوه بر انحراف از مسير آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و مخالفت با ايشان و جانشين منسوب ايشان يعنى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مخالف شديد سياست هاى دستگاه بنى اميه بودند؛

گروه سوم، كسانى بودند كه بدون قيد و بند سياسى به دنبال غنيمت آمده بودند؛ گروه چهارم، عوامى بودند كه در گيرودارهاى سياسى سرگردان بودند؛

گروه پنجم، مردمى بودند كه بر اساس تعصبات قبيلگى برجاى مانده از دوران گذشته و بدون توجه به آموزه هاى دينى تابع رئيس قبيله بودند.(1)

در اين ميان، گروه سوم به دليل اهتمام حاكميت اسلامى به فتوحات و توسعه جغرافيايى سرزمين هاى اسلامى، از ساير گروه ها بيش تر بودند. اين گروه سرگردان، به تدريج از تبليغات ضد آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنى اميه اثر پذيرفتند. وجود جمعيت زياد آنان به ويژه در عراق به همراه اوضاع نابه سامان آن، در نوع رفتار و كردار سياسى - اجتماعى و فكرى مردم اثر گذاشت، به گونه اى كه حكومت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را دچار چالش هاى جدى ساخت. زبان گلايه امام از مردم شاهد اين اوضاع فكرى - سياسى است كه آن را در خطبه هاى نهج البلاغه(2) مى توان مشاهده كرد. در چنين فضاى غبارآلودى، تفكر عثمانى توانست رشد يابد و در نهايت با ضعف به وجود آمده، امام را به صلح با معاويه مجبور نمايد. در واقع جريان صلح را يكى از دستاوردهاى تفكر عثمانى مى توان دانست. عثمانيه، اصطلاحى

ص:175


1- (1) . شيخ مفيد، الارشاد، ج 2، ص 10،
2- (2) . نك: نهج البلاغه، خطبه هاى 70، 199.

سياسى و در حقيقت نام فرقه اى است كه به ماجراى كشته شدن عثمان و و رخدادهاى پس از آن

منتسب است. بنى اميه كه پرچم خون خواهى عثمان را افراشتند، داعيه دار حركت عثمانى بودند و با اين حركت، كارآمدترين شكاف را بر پيكر جامعه مسلمان وارد آوردند به گونه اى كه اين جدايى، زمينه ساز درگيرها و وقايع بعدى شد.(1)

آن ها معتقدند كه عثمان مظلومانه كشته شد و امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مخفيانه با ديگر متحصنان شورشى، هم كارى كرده و يا رهبرى آن را به عهده داشته است.(2) به نظر عثمانيه، تمام كسانى كه در واقعه شورش عليه خليفه سوم دست داشتند، مجرمند و بايد قصاص شوند. لذا امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز مجرم بوده و خلافت او به دليل مخالفت و بيعت نكردن گروهى از مسلمانان شام و بصره، مشروعيت نداشته و دوران خلافت او جز دوران فتنه نام ديگرى ندارد و عثمان در فضيلت، بر امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برترى دارد!(3) به كسانى كه داراى چنين تفكرى بودند عثمانى و شيعه عثمان مى گفتند.

پس از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرزند بزرگوار ايشان رهبرى جهان اسلام را بر عهده گرفت. تلاش هاى اوليه امام در روزهاى نخستين حكومت، حل چالش هاى موجود بود كه در واقع زاييده تفكر عثمانى اموى بود. ادعاى خلافت معاويه در شام بر جامعه اسلامى، در حالى بيان شد كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به حكومت رسيده و باقى مانده انصار و مهاجرين در كوفه، به همراه مردم عراق و

نواحى شرق سرزمين هاى اسلامى، با ايشان بيعت كرده و به حكومت ايشان گردن نهاده و

ص:176


1- (1) . محمدبن احم ذهبى، سيراعلام النبلاء، ج 11، ص 236.
2- (2) . محمد بن جرير طبرى، تاريخ الطبرى، ج 3، ص 449.
3- (3) . احمدبن عبدالله عجلى، تاريخ الثقات، ج 1، ص 108.

ايشان را به عنوان خليفه مسلمانان پذيرفته بودند. كوفيان كه دوران خلافت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را درك كرده و با توجه به عملكرد خليفه سوم، مخالف جدى وى به شمار مى آمدند، در كنار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قرار گرفتند. امام نيز در اولين حركت، با خطبه هاى روشن گر خود براى خنثى سازى تفكر عثمانى اقدام كردند. مسعودى خطبه حضرت را اين گونه نقل مى كند:

ما دسته رستگار خدا و كسان نزديك پيغمبر خدا (ص) و اهل خاندان پاك و پاكيزه او و يكى از دو وزنه هستيم كه پيمبر خدا (ص) به جا گذاشت. وزنه ديگر كتاب خداست كه شرح همه چيز در آن هست و باطل از پيش و پس بدان درنيايد و در همه چيز اعتماد بدان است و ما از تأويل آن بى خبر نيستيم بلكه حقايق آن را به يقين مى دانيم. پس اطاعت ما كنيد كه اطاعت ما واجب است كه قرين اطاعت خدا و پيغمبر و كارداران است. اگر در چيزى خلاف كرديد، آن را به خدا و پيمبر او ارجاء دهيد. كسانى كه كيفيت آن مى جويند اگر به پيغمبر و كارداران خويش رجوع مى كردند، مطلب را از آن ها فرا مى گرفتند. مبادا به صداى شيطان گوش دهيد كه او دشمن آشكار شماست و چون دوستان شيطان مى شويد كه به آن ها گفت: «امروز از اين مردم كسى بر شما غالب شدنى نيست و من پناهدار شمايم»، و چون دو گروه با هم بر خورد كردند روى گردانيد و گفت: «من از شما بيزارم؛ من چيزى مى بينم كه شما نمى بينيد.» آن گاه دست خوش نيزه و شمشير و گرز و تير شويد و از آن پس كسى كه از پيش ايمان نياورده و در ايمان خود خيرى نيندوخته، ايمانش سودش ندهد و خدا بهتر داند.

(1)امام با درك درست از اهداف جريان عثمانى به رهبرى معاويه در تحريك جامعه اسلامى و تحديد افكار عمومى جامعه به اثرپذيرى و تغيير در نوع نگرش به مباحث حاكميتى و رهبرى، نقطه ثقل سخنان و فعاليت هاى خود را در پيش

ص:177


1- (1) . مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 432.

گيرى و رفع انحرافات فكرى جامعه متمركز مى كند و با يادآورى نسب خود و نزديكى به رسول خدا (ص)، خلافت را حق فرزندان پيامبر (ص) و خود مى داند و آنچه را كه پس از رحلت رسول خدا (ص) اتفاق افتاد، ظلم بر خود دانستند. رواياتى كه از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در موضوع اهل بيت (عليهم السلام) و امامت رسيده است، منعكس كننده مهم ترين مسائل و مباحث در گفتمان فكرى است؛ طرح كلياتى مبتنى بر جايگاه اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه نقل مستقيم روايات پيامبر (ص) از يك سو و رواياتى كه در رويارويى با تبليغات شديد و سوء، به توصيف ويژه از شخصيت اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معرفى منزلت ايشان مى پرداخت. و نيز رواياتى را كه به طور ويژه، متضمن معرفى ابعادى از جايگاه شخص امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و تبيين مواضع ايشان بود از سوى ديگر، مى توان در جهت روشن گرى افكار جامعه و تأكيد بر بعد صيانت از انحرافات فكرى موجود دانست. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، به گفت گويى از امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معاويه اشاره مى كند كه در واقع مى توان آن را فصل الخطابى در فعاليت هاى فكرى - فرهنگى امام (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در نگهدارى جامعه از فروريختگى فكرى و سياسى و صيانت از جايگاه رهبرى و تأكيد بر حق خلافت اهل بيت (عليهم السلام) دانست:

به سبب ترسى كه از منافقين و احزاب داشتيم تحمل كرديم و چيزى ابراز نكرديم تا اين كه امروز گرفتار تو شديم؛ كسى كه هيچ سابقه اى در دين ندارد و پدرش بدترين دشمن رسول خدا و كتاب او بوده است.

آن گاه امام از او خواستند تا همراه با ديگر مردم كه با او بيعت كردند، بيعت كند. معاويه در پاسخ به برخورد امام با واقعه سقيفه نوشت:

بدين ترتيب تو به صراحت ابوبكر و عمر و ابوعبيده را متهم ساختى، نه تنها آنان كه صلحاى از مهاجرين و انصار را؛ اكنون ما فضل و سابقه شما را انكار نمى كنيم. آن روز اين گروه چنين تشخيص دادند كه آنان را براى

ص:178

حفظ اسلام برگزينند نه شما را؛ امروز نيز اختلاف ميان من و تو، همان اختلاف ميان ابوبكر و شما پس از وفات رسول خداست. اگر مى دانستم كه رعيت دارى تو، هوادارى ات از امت، سياست خوب، قوت فراهم آوردن مال و برخوردت با دشمن از من قوى تر است، با تو بيعت مى كردم؛ اما من حكومتى طولانى داشتم، تجربه بيش ترى دارم، از نظر سنى نيز از تو بزرگ ترم. سزاوار است تو حاكميت مرا بپذيرى. اگر چنين كنى، پس از خودم، حكومت را به تو واگذار خواهم كرد و از بيت المال عراق مال فراوانى به تو خواهم بخشيد و خراج هر كجاى عراق را طلب كنى، در اختيارت خواهم گذاشت.(1)

در گزارشى ديگر آمده است كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود:

روزى رسول خدا (ص) درخطبه خود، پس از ستايش خداوند فرمود: «اى مردم! گويا وفاتم نزديك است و به سوى خدا فراخوانده مى شوم وبايد اجابت كنم. من در ميان شما دو گوهر گران بهاكتاب خدا و اهل بيتم - را به جا مى گذارم كه اگر به آن دو تمسك جوييد، هرگز گمراه نشويد. پس، از ايشان بياموزيد و به ايشان ياد مدهيد؛ زيرا از شما داناترند. زمين از ايشان خالى نمى ماند؛ و

گرنه زمين اهل خود را فرو خواهد برد.» سپس فرمود: «خدايا مى دانم كه دانش نابود نمى شود و پايان نمى پذيرد و تو زمين را از حجت بر بندگانت خالى نمى گذارى؛ يا آشكار است و پيروى نمى شود و يا پنهان است و بى نام و نشان؛ تا حجتت باطل نگردد و اوليايت پس از هدايت گمراه نشوند. كه ايشان در شمار، كم ترين، و در منزلت نزد خدا برترين هايند.» چون از منبر پايين آمد عرض كردم: «اى رسول خدا، آيا شما خود حجت خدا برخلايق نيستيد؟» فرمود: «حسن جان خدا مى فرمايد: "همانا تو بيم دهنده اى و براى هر مردمى هدايت كننده است (رعد: 7)" من بيم دهنده ام و على هدايت كننده است. عرض كردم: «اى رسول خدا، فرموديد زمين از حجت خالى نمى ماند؟» فرمود: «آرى! على امام وحجت پس از من است و

ص:179


1- (1) . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 22 و 28.

تو حجت و امام پس از اويى وحسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) امام وحجت پس از توست و...»(1)

اين اسناد، گوياى نكات دقيقى از تفكرات مخرب عثمانى عليه خلافت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. با توجه به نوع ادبيات برجاى مانده در گزارش هاى تاريخى، حضور اين تفكرات در دوران حكومت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را ادامه همان ادبيات و انديشه دوران حكومت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى توان دانست. نوع را برخورد با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با نوع برخورد با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جانب اين جريان فكرى كاملاً شبيه هم است. اين به دليل هدف گذارى هاى فكرى و سياسى بود. تعيين امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جانب خليفه قبلى يعنى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، به ادامه روند مبارزاتى فكرى اين جريان با حكومت علوى انجاميد. تفكر عثمانى هم مانند ساير تفكرات سياسى - مذهبى، شدت و

ضعف داشت. دست كم اين بود كه خلافت امام را قبول نداشتند. شايد بتوان گفت كه حد متوسط آن ناخشنودى از اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود و نوع افراطى آن در ناصبى ها ظاهر شد كه با سب و لعن اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و اهل بيت (عليهم السلام) همراه بود.(2)

همان طور كه گفته شد، تفكر عثمانى عصر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، نقش مؤثرى در گردش فكرى و تغيير مواضع سياسى جامعه ايفا كرد و على رغم همه تلاش ها و فعاليت هاى سازنده امام، متأسفانه با وجود فضاى سنگين اجتماعى - نظامى و سياسى حاكم بر جامعه عراق، پس از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جامعه، زير نفوذ اين تفكر دوام نياورد. مردم بار ديگر با دورى جستن از امام و رهبر خويش، برگ تاريك ديگرى را در صفحه تاريخ صدر اسلام رقم زدند و امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به صلح با معاويه و واگذارى حاكميت به بنى اميه مجبور نمودند. اين تفكر با ايجاد

ص:180


1- (1) . على مؤيدى، ترجمه موسوعه كلمات الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 211.
2- (2) . هاشم معروف الحسنى، دراسات فى الحديث و المحدثين، ص 186.

فاصله ميان گروه هاى مسلمان، به تدريج زمينه ساز نفوذ عقايد تازه ترى در ميان گروه هاى جدا شده از هم گرديد. و به تبع اين جدايى، تفكرات عقيدتى كلامى به آرامى شكل گرفته است.

علاوه بر جريان فكرى - سياسى عثمانى، جريان هاى فكرى ديگرى هم در جامعه عصر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رواج داشت كه امام را در مقام دفع و پاسخ به اين جريان ها، و جلوگيرى از توسعه آن قرار مى داد. از جمله اين تفكرات كه در ادامه حيات سياسى بنى اميه از محورى ترين مؤلفه هاى تأييد و تثبيت حكومت و مشروعيت بخش عملكرد امويان بود، وجود بن مايه هاى تفكر جبريه و قدريه

درباره توحيد بوده است.

جريان فكرى مرجئه، قدريه و جبريه

عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مانند عصر پدر بزرگوارش، على رغم همه رخدادهاى سياسى - اجتماعى، درگير مباحث عقلى و كلامى نيز بوده است. با مطالعه برخى گزارش ها و احاديث برجاى مانده از امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، به اين نكته مهم دست مى توان يافت. روايات گوياى تلاش امام براى پاسخ به برخى شبهات موجود در حوزه مسائل كلامى و عقيدتى درباره توحيد، به خوبى بيان گر وجود بن مايه هاى تفكر ارجاء، جبرگرايى و قدريه در ميان مردم بود. اين تفكرات در جهت سياست هاى توسعه اى بنى اميه بود. با مطالعه منابع تاريخى، مى توان به پيامدهاى رشد اين تفكر و نقش آن در ايجاد مقبوليت عمومى و مشرعيت بخشى حكومت اموى دست يافت.

حاكمان اموى به مقتضاى سياست و حكومت خود، در ترويج اين عقيده در جامعه اسلامى از هيچ تلاشى دريغ نكردند. از اين رو، مى توان گفت عقيده به جبر و ترويج عقيده ارجائى به تدريج در زمان بنى اميه به صورت مذهب فكرى

ص:181

تولد يافت و بخش زيادى از جامعه مسلمانان را به خود فراخواند. در تقابل بنى اميه با آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر سر حكومت، جامعه آن روز شايستگى فرزندان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به لحاظ انتساب به پيامبر (ص) بيش تر از فرزندان اميه مى پذيرفتند. امويان جبراى رسيدن به اين مقام، بايد از

حربه ها و حيله هاى ديگرى براى حذف رقيب جدى خود بهره مى بردند. لذا از عقيده نوظهور مرجئه و جبريه در حوزه سياسى براى ايجاد پايگاهى محكم براى تثبيت حكومت خود بهره بردند.

اطلاق اسم مرجئه بر گروهى خاص، از آن روست كه آنان عمل را از ايمان مؤخر مى دانستند و معتقد بودند كه عمل از حيث رتبه، بعد از ايمان است و داخل در حقيقت ايمان نيست. اما تعريف ديگر از مرجئه، از آن روست كه معتقد بودند معصيت به ايمان ضرر نمى زند، همان گونه كه طاعت با وجود كفر، فايده اى ندارد. برخى گفته اند مراد از ارجاء، تأخير انداختن حكم مرتكب كبيره تا روز قيامت است؛ يعنى در دنيا نبايد درباره آنان قضاوت كرد و آن ها را اهل بهشت يا جهنم دانست. برخى ديگر ارجاء را به معناى تأخير انداختن قضاوت درباره حق يا باطل بودن امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و عثمان و طلحه و زبير، و به طور كلى گروه هايى كه بعد از دو خليفه اول با يك ديگر درگير شدند، تا روز قيامت مى دانند. امويان با تكيه بر اين تفكر، نخست خون خواهى عثمان را پيش كشيدند و سپس براى توجيه مردم، هم درباره اصل حاكميت و هم رفتار و كردار خود به تحريف و وضع احاديث دست زدند. آنان از راه جعل حديث، به توجيه شرعى حكومت خود پرداختند و آن را به مقتضاى قضا و قدر الهى دانسته، مسلمانان را در مقابل آن به تسليم وا مى داشتند. ترويج جبر توسط بنى اميه به وضع حديث منحصر نبوده، بلكه آنان از آيات قرآن و روايات قطعى نيز بسيار استفاده مى كردند؛ يعنى همان آيات و رواياتى را كه درباره قضا و قدر، حاكميت و فاعليت خداوند است،

ص:182

مطرح ساخته، آن را به دلخواه تفسير مى كردند. از اين رو، بنى اميه در مقابل مردم كارهاى خويش را قضا و امر الهى براى مردم مى

دانستند. اثر مستقيم اعتقاد به جبر اين بود كه مى گفتند: اصل حكومت ما و تمام كارهايى كه در دايره حكومت ما حل و فصل مى شود، به قضا و قدر الهى است و مردم بايد بدان راضى باشند و كسى در مقابل آن حق اعتراض ندارد. با اين حركت، هرگونه انگيزه مخالفت در مردم از بين مى رفت و به راحتى به هر گونه رفتار و كردار حاكميت اموى گردن مى نهادند. زيرا بايد مى پذيرفتند كه خداوند آنان را براى خلافت برگزيده و ملك و حكومت را به ايشان عطا كرده و آن ها به اراده الهى حكومت مى كنند.

نويسنده كتاب العقيده و الشريعه فى الاسلام در اين زمينه آورده است:

خليفه هاى دمشق با اين كه به مسائل اعتقادى علاقه اى نداشتند، اما چون فكر قدريه را به زيان خود مى ديدند، در مقابل آن به شدت موضع گرفتند.(1) ناراحتى آن ها از فكر قدريه، به اين سبب بود كه ترك عقيده جبر را براى سياست خود خطرى جدى مى دانستند؛ زيرا نيك مى دانستند كه خاندان اموى و دولتشان در دل مردم مؤمن و پاك سرشت جايى ندارند؛ نيز مى دانستند كه بسيارى از مردم، آنان را غاصبانى مى دانند كه با زور و دشمنى با اهل بيت پيامبر و كشتن بى گناهان و هتك حرمت اماكن مقدس به سلطنت رسيده اند. بنابراين، عقيده اى كه مى توانست امت را آرام كند و از شورش عليه امويان بازدارد، همانا عقيده جبر بود؛ عقيده اى كه به مردم مى فهماند كه حكومت خاندان اموى بر اساس حكم ازلى خداوندى است و گريزى از آن نيست و آن چه

آن ها انجام مى دهند، جز نتيجه قدر الهى نيست؛ به همين دليل، كوشيدند افكار جبرى در ميان مردم رواج يابد و حتى تمايل و رضايت نشان دادند تا شاعران در اشعارشان، سيادت و سلطنت آن ها را امرى مقدر از

ص:183


1- (1) . قدريه گروهى هستند كه مى گويند سررشته امور ما به دست خودمان است. طاعت و معصيت و خير و شر، كار بندگان است، نه به قضا و قدر و نه خواست كس ديگر. معبد و غيلان از سردمداران اين فرقه اند. (عبدالكريم شهرستانى، الملل و النحل، ج 1، ص 43 38؛ محمدجواد مشكور، فرهنگ فرق اسلامى، ص 356-358.

سوى خداوند مطرح كنند و آن را به قضاى ازلى بدانند. شاعران نيز به همين نحوه آن ها را در اشعارشان مى ستودند.(1)

قاضى عبدالجبار معتزلى مى گويد:

چون معاويه حكومت را به دست گرفت و ديد مردم فرمان او را اجرا نمى كنند و حجتى بر آن ها ندارد، رأى (عقيده) جبر را پيش كشيد و گفت: «اگر پروردگارم مرا براى حكومت شايسته نمى ديد، آن را به من وانمى گذاشت و چنانچه اين وضعيتى كه ما بر آن هستيم، مورد پسند خدا نمى بود، آن را تغيير مى داد.»(2)

رويكرد جبرى و قدرى معاويه در سخن وى به روشنى پيداست:

انا خازن من خزان الله اعطى من اعطاه و امنع من منعه الله و لو كره الله امرالغيره؛(3)

من نگهبانى از نگهبانان خدا هستم. به كسى كه خدا عطا كند، عطا مى كنم و كسى را كه خدا منع كند، من هم محرومش مى كنم و اگر خداوند از كارى بدش بيايد، آن را تغيير خواهد داد.

او تسلط بنى اميه بر جامعه اسلامى را خواست خدا مى دانست و اين نكته را به جامعه القا مى كرد كه مخالفت با خليفه، مخالفت با خداست. او توانست رواج با اين تفكر، بر جامعه اسلامى مسلط گردد. دوران رهبرى و امامت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين فضا رقم مى خورد و ايشان در چنين فضاى فكرى، بايد كشتى نجات و چراغ هدايت باشند. ترويج عقايد انحرافى، فضاى سنگينى را بر جامعه چيره كرد به طورى كه برخى از اطرافيان و شيعيان امام نيز تحت تأثير اين شبهات، سؤالاتى را در حوزه هاى مختلف فكرى با امام مطرح مى كردند. توحيد، به عنوان

ص:184


1- (1) . ايگناس گلدزيهر، العقيده و الشريعه فى الاسلام، ص 97-98.
2- (2) . قاضى عبدالجبار همدانى، فضل الاعتزال و طبقات المعتزله و مباينتهم لسائرالمخالفين، ص 143.
3- (3) . همان.

اصلى ترين موضوع گفتمان فكرى، حول دو مسأله، يعنى تشبيه و رؤيت خداوند و جبر و استطاعت قرار داشت. آن چه با عنوان توحيد در اين عصر به آن توجه مى شد و روايات مأثور كه در حكم تلاش هاى فكرى و فرهنگى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى پاسخ به اصلى ترين موضوع گفتمان فكرى عصر بودند، معطوف به اين دو محور كلى بود: يكى مسأله رؤيت و تشبيه خداوند، ديگرى مسأله عدل خداوند و به تبع مباحثى در مورد سعادت و شقاوت كه در واقع موضوع مباحث جبر و تفويض است.

تشابه عصر امامت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و دوره زعامت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در ابعاد سياسى، فكرى و اجتماعى مى توان از روايات استخراج كرد. فضاى فكرى عقيدتى جامعه پس از دوران پيامبر (ص) و امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و طرح مباحث مختلف درباره خداشناسى، بار ديگر غبارآلود شد و بر امام لازم آمد تا با زدودن غبار جهل، مردم را با بيانى روشن هدايت كند. روايت پيش رو، از انحرافاتى پيچيده در اين عصر در موضوع توحيد حكايت دارد:

مردى خدمت حضرت حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى پسر پيامبر خدا، پروردگار خود را برايم وصف كن كه گويا به سوى او مى نگرم و او را مى بينم.» پس حضرت زمانى طولانى چشم در پيش افكند و خاموش بود. سپس سر برداشت و فرمود: «ستايش، خدايى را سزاست كه او را اولى نبود كه دانسته شود و نه آخرى كه به پايان رسد و نه پيشى كه دريافته شود و نه بعدى كه به اندازه درآيد و نه غايت مدت و نهايتى كه در باب آن تا گفته شود كه كسى بگويد كه تا كى و چه زمان مى باشد و نه شخصى تا آن كه پاره پاره شود و نه اختلاف صفتى كه پايانى به هم رساند. پس نه عقل ها و خيال هاى آن ها صفتش را دريابند و نه فكرها و خطرات و انديشه هاى آن ها كه در دل درآيد و نه عقل هاى خالص و ذهن هاى آن ها تا آن كه بگويند كه كى و در چه زمان بوده و نه از چه چيز آغاز شده و نه بر

ص:185

چه ظهور و غلبه دارد و نه در چه پنهان است و نه تاريك است تا بگويند كه چرا نكرد. خلق را آفريد پس آغازكننده بود از سر نو پديدآورنده آغاز كرد. آنچه را خواست اختراع فرمود و آنچه را خواست آغاز كرد و افزود. پروردگار من و پروردگار عالميان است.»(1)

توصيف اين چنينى خداوند از زبان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در واقع گوياى وجود نوعى تفكر ناخالص درباره توحيد در ميان جامعه اسلامى آن عصر بود. امام با توجه به آسيب هاى فكرى موجود، سؤال را با همه ابعاد اصلى و فرعى اش پاسخ دادند.

در روايتى ديگر كه در واقع رد بر مسأله جبر و استطاعت (تفويض) است، امام با پاسخ جامع و برگرفته از قرآن فرمودند:

به راستى خدا به زور اطاعت نشود و به نافرمانى مغلوب نگردد.

نوع تعريض امام در اين روايت را به خوبى مى توان فهميد. با دقت در اين جمله، به شأن صدور اين روايت و فضاى سياسى - اجتماعى و فكرى آن مى توان دست يافت. فضاى غبارآلود تحريكات و تحركات بنى اميه در جهت توسعه افكار جبرگرايى، در نوع پاسخ امام پيداست. نامه حسن بصرى به امام و پاسخ امام به او نيز در همين زمينه درخور توجه است. او به امام نوشت:

اما بعد؛ همانا شما گروه بنى هاشم، كشتى هاى روان در دل موج هاى هراس انگيز دريا و نشانه هاى تابان نامدار يا همچون كشتى نوح (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هستيد كه مؤمنان در آن نشستند و مسلمانان در آن نجات يافتند. اى فرزند پيامبر خدا (ص) علت نگارش اين نامه و تقديم به حضورت اين است كه ما در معناى قدر اختلاف داريم و در موضع «استطاعت» حيرانيم. ما را از عقيده خود و پدرانت در اين باره آگاه ساز؛ زيرا سرچشمه دانش شما، دانش خداست و شما حجّت و گواه بر مردم هستيد و خدا حجت و گواه بر

ص:186


1- (1) . شيخ صدوق، التوحيد، باب 2، ص 33.

شماست. فرزندانى هستيد كه پى درپى از يك ديگر تولد يافتيد و خداوند بسيار شنوا و داناست.

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در پاسخ چنين فرمودند:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ . نامه شما به دستم رسيد و اگر آنچه از سرگردانى خود و سرگردانى كسانى كه پيش از تو درگذشتند نمى بود، تو را از آن آگاه نمى كردم. اما بعد، هر كس به قدر - چه نيك و چه بد - ايمان ندارد و معتقد نيست كه خداوند آن را مى داند به طور قطع كافر است؛ و هر كس گناهان را به خدا نسبت دهد، به طور قطع فاجر است. به راستى خدا به زور اطاعت نشود و به نافرمانى مغلوب نگردد. خدا مردم را به حال خود رها نساخته و از سيطره خويش خارج ننموده، بلكه اوست مالك

آنچه به آن ها ارزانى داشته و قادر بر هر چه آنان را به انجام دادن آن قدرت بخشيده، بلكه به ايشان امر كرده طبق اختيار خودشان آن را بپذيرند و ايشان را نهى كرده تا از گناهان طبق اختيار خودشان دورى نمايند؛ پس اگر سر به فرمان الهى نهند، مانعى نباشد و اگر به گناه گرايش يابند و خدا خواهد كه بر ايشان منت گذارد و مانعى بين آنان و گناه ايجاد نمايد، مى تواند چنين كند ولى اگر چنين نكند، او نيست كه آنان را با زور به گناه واداشته و او نيست كه آنان را بدون تمايل خودشان به آن مجبور كرده؛ بلكه بر آنان منت نهاده كه اهل بصيرت و معرفت ساخته و بر حذر داشته و امر و نهى فرموده است. سرشت آنان را هم چون فرشتگان قرار نداده كه مجبور به طاعت باشند و بر آنچه از آن نهى شان كرده اجبار در اين كار نگذاشته. حجت رسا از آن خداست كه اگر خواهد همه را هدايت نمايد. (وَ السَّلاٰمُ عَلىٰ مَنِ اتَّبَعَ الْهُدىٰ .)1

سؤال هاى وارد شده در منابع و پاسخ هاى امام، در واقع گوياى وجود رونق جريان هاى فكرى در عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. پذيرش اين تفكر از سوى جامعه اسلامى به همراه دنيازدگى، سست بنيادى اعتقادى ياران امام را به همراه داشت.

ص:187

نمود بارز نفوذ اين جريان را در بيعت شكنى ياران امام در نبرد با معاويه و سپس تحميل صلح با معاويه در سال 51 قمرى مى توان ديد. از خطبه معاويه در نخيله گفته بود: «من با شما جنگيدم كه سلطه خود را بر شما ثابت كنم و اين را خدا (با صلح) به من داد و شما ناراضى بوديد.»(1) از اين خطبه مى توان استنباط كرد كه رواج تفكر قضا و قدر الهى و اين كه خواست خدا بوده كه سلطه معاويه

بر امام و يارانش ثابت گردد، در جريان مقابله دو سپاه رونق داشته است. به باور نويسنده، بررسى جريان صلح تحميلى نشان مى دهد كه تفكر جبرگرايى و اعتقاد به سلطه معاويه به عنوان قضا و قدرالهى، به طور فزاينده اى در حال رونق بود. همين امر را به همراه پيمان شكنى، دنيازدگى و مصمم نبودن در مبارزه، مى توان از مهم ترين مؤلفه هاى زمينه ساز چرخش سياسى ياران به طرف معاويه دانست كه به صلح و تسلط بنى اميه بر جايگاه رهبرى جهان اسلام انجاميد.

جريان فكرى - سياسى خوارج

خارجى گرى از نخستين انشعابات در جامعه اسلامى بود كه پس از شكل گيرى اوليه و جدايى از صف ياران امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به تدريج با تكيه بر مبانى كلامى توسعه يافت. جداى خاستگاه زمانى و مكانى خوارج كه مباحث مفصلى در اين مورد موجود است، خاستگاه فكرى كلامى اين جريان اهميت به سزايى دارد. بسيارى از تاريخ نگاران خوارج را فرقه اى سياسى قلمداد كرده اند؛ زيرا اين فرقه بر اثر حوادثى كه براى حكومت و خلافت پيش آمد و به حكميت انجاميد، پديد

ص:188


1- (1) . ابن ابى الحديد، همان، ج 4، ص 16.

آمد و مورد اختلافشان با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) موضوع حكم قرار دادن انسان ها بود.(1) شهيد مطهرى مى گويد:

خوارج ابتدا يك فرقه ياغى و سركش بودند و به همين جهت خوارج ناميده شدند، ولى كم كم براى خود اصول عقايدى تنظيم

كردند و حزبى كه در ابتدا فقط رنگ سياست داشت، تدريجاً به صورت يك فرقه مذهبى درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.(2)

مسأله امامت و رهبرى از مهم ترين و جدى ترين مسائل مورد مناقشه در صدر اسلام است كه به شكل گيرى فرقه هاى مختلفى از جمله خوارج انجاميد. موضوع امامت و رهبرى در نزد خوارج، مراحلى چند طى كرده است. در حالى كه اولين گروه خوارج با شعار «لاحكم الا لله» اصل امامت و لزوم خلافت و زعامت فردى را نفى كردند(3) و در اجتماع «حروراء» در نزديكى كوفه گفتند: «ما با خداوند بيعت مى كنيم!»(4) اما ديرى نپاييد كه از رأى خود برگشته، در همان اجتماع، افرادى را به سمت فرماندهى سپاه و امامت نماز برگزيدند. در مسأله رهبرى معتقد بودند هر شخصى را كه آن ها با رأى خود نصب كنند و او با مردم به طريق عدل رفتار كند و از ظلم و جور بپرهيزد، آن شخص امام است،(5) در حالى كه همه فرقه هاى شيعه و اكثر اهل سنت به نوعى امامت را از آن قريش مى دانستند.(6) در نظر خوارج، امامت به قريش و حتى اعراب منحصر نبود، امام مى توانست غيرعرب،

ص:189


1- (1) . احمد امين، فجرالاسلام، فجر الاسلام، ص 247
2- (2) . مرتضى مطهرى، جاذبه و دافعه على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 122.
3- (3) . نهج البلاغه، خطبه 40.
4- (4) . محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك، وقايع سال هشتم قمرى.
5- (5) . محمدبن عبدالكريم شهرستانى، همان، ج 1، ص 175.
6- (6) . ابوالحسن مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 3، ص 271.

نبطى و حتى بنده باشد.(1) يكى از مواردى كه خوارج در آن اتفاق نظر داشتند، وجوب خروج عليه امام ستمگر و برخاستن و جنگيدن با پادشاه ستمكار بود.(2) خوارج همگى معتقد بودند كه اگر دفع منكر جز با شمشير ممكن نباشد، قيام با شمشير واجب است.(3)

با اين تركيب فكرى، خطمشى سياسى آنان شكل گرفت و پس از جهت گيرى هاى مختلفى كه در زمان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) انجام دادند و امام را به برپايى جنگ نهروان مجبور كردند، در دوران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز به دليل مخالفت و دشمنى شديد با خاندان بنى اميه، به صف سربازان امام درآمدند. اما پس از چندى در مقابل امام نيز تجرى كردند و سر به شورش نهادند. بنى اميه كه دنبال استفاده از ابزارهاى فكرى و كلامى و مشروعيت بخشى به حكومت خويش بودند، هم سويى اهالى ارجاء و يا به تعبير روشن تر مرجئه را پذيرفتند و بر آن دامن زدند. مرجئه از صحابيونى بودند كه از دوره عثمان با گسترش اختلاف عميق بين گروه هاى مسلمان، براى يافتن حقيقت، به شبهه افتاده بودند و چون درگيرى گروه هاى متخاصم را نبرد دو گروه مسلمان پنداشتند و حضور خود را در جبهه هر يك از طرفين دعوا، موجب تشديد تفرقه مى دانستند، گوشه عزلت اختيار كردند و فارغ از هرگونه فعاليت سياسى، ديگران را به آرامش فراخواندند. اين گروه به ارجاء قائل بودند و در مبانى انديشه اى خود بر القاى اين امر تلاش مى كردند كه

مسلمانان بايد از وضع موجود راضى باشند، چون مشيت الهى در امور جارى نهفته است. بنى اميه كه دنبال چنين ابزارى براى پيشبرد اهداف خود بودند،

ص:190


1- (1) . ابوالحسن اشعرى، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصليين، ص 65.
2- (2) . عبدالقاهر بغدادى، الفرق بين الفرق، ص 42.
3- (3) . ابوالحسن اشعرى، همان.

از آن استقبال نمودند و بر آن دامن زدند. خوارج با بنى اميه و مالكان بزرگ نيز دشمنى مى كردند و با مالكيت خاصه مخالف بودند و مرتكب گناه كبيره را كافر قلمداد كرده، خروج بر عليه كفار را همراه با رهبران خود واجب مى دانستند.(1)

اين وجوه اختلاف، موجب مى شد تا رويارويى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با معاويه، فرصت مناسبى براى اعلام حضور خوارج ايجاد كند تا بنابر مبانى عقيدتى خود با معاويه به مبارزه بپردازند. اما حضور اين گروه در ميان لشكريان امام، موجب به هم ريختگى مى شد. نافرمانى از امام در موقعيت حساس و خودكامگى و خودرأيى اين گروه، موجب نفاق ميان سپاه امام گرديد. فتنه گرى خوارج در كنار ياران ناهم دل و سست پيمان امام، به هم ريختگى انسجام سپاه را رقم مى زد. واقعه اى كه در زمان حركت آغازين نبرد با معاويه رخ داد، نمونه بارزى از بى خردى و كينه توزى خوارج بر مبناى تفكرات افراطى شان است كه زمينه ساز آشفتگى سپاه امام شد. امام وقتى به سابط رسيدند و با بى ميلى ياران خود براى نبرد مواجه گرديدند فرمودند:

اى مردم، بر هيچ مسلمانى كينه روا نمى دارم و همان طور كه خويشتن را مى نگرم، شما را هم به همان نظر مى نگرم. اينك رأيى دارم، آن را رد نكنيد و بدانيد هم دستى و اتحاد كه به آن توجه نداريد، بهتر از پراكندگى است كه به آن علاقه منديد، اكنون مى بينم بيش تر

شما از جنگ خوددارى و در پيكار سستى مى كنيد و معتقد نيستم كارى را كه دوست نمى داريد بر شما تحميل كنم.(2)

به روايت دينورى، گروهى از خوارج پس از خطبه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گفتند: «حسن هم كافر شد همان گونه كه پدرش هم پيش از او كافر شده بود!» سپس به سوى ايشان حمله بردند و سجاده از زير پاى مبارك ايشان كشيدند و جامه هاى

ص:191


1- (1) . محمدجواد مشكور، موسوعة الفرق الاسلامى، ص 239.
2- (2) . ابوحنيفه احمد بن داود الدينورى، الأخبار الطوال، ص 215.

حضرت را غارت كردند حتى رداى ايشان را از دوش برداشتند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اسب خود را خواستند و سوار شدند و فرمودند «افراد قبيله هاى ربيعه و حمدان كجايند؟» آنان با شتاب آمدند و مردم را از ايشان دور كردند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از آن جا آهنگ مداين كردند. مردى از خوارج به نام جراح بن قبيصه كه از بنى اسد بود، در جاى تاريكى در ساباط كمين كرد و وقتى امام مقابل او رسيد، از كمين برجست و دشنه اى در ران امام فروبرد. عبدالله بن خطل و عبدالله بن ظبيان بر آن مرد اسدى حمله كردند و او را كشتند.(1)

خوارج با اين گونه افراطى گرى ها، در تحولات عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سهيم بودند؛ سهمى كه نقش آن بر پيشانى تاريخ صدر اسلام به گونه اى تاريك بسته شد.

نتيجه

دوران امامت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه پس از دوران پرتلاطم امامت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود، وارث مشكلات و ناهنجارى هاى سياسى، اجتماعى و عقيدتى گذشته شد. جريان هاى سياسى - فكرى، محور تحولات و چرخش هاى سياسى - فكرى مسلمانان شدند. جريان عثمانيه كه پس از قتل عثمان در دوره رهبرى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به وجود آمده بود، به تدريج بر دامنه اعتقادى آن افزوده شد و بنى اميه از قبل آن بر سر رهبرى جامعه، به نتايج مهمى رسيدند. امويان كه رونق هر چه بيش تر دامنه اين تفكر به نفع آنان بود، با نيرنگ بر اين تفكر دامن مى زدند زيرا پشت جريان قتل عثمان، مى توانستند مظلومانه به رقابت سياسى خود ادامه دهند. جريان عثمانيه بستر مناسبى براى رشد تفكر جديد شد. مرجئه كه در همان فضاى متشنج پس از قتل عثمان رخ نمودند، ثمره و نتيجه ترفندهاى امويان بود.

ص:192


1- (1) . همان.

مرجئه متشكل از صحابيانى بودند كه در جريان هاى سياسى عصر، براى يافتن حقيقت، به شبهه افتاده، گوشه عزلت اختيار كردند و ادعا نمودند كه حقيقت برايشان مشتبه شده است. آنان معتقد بودند كه همه مردم به ظاهر مسلمانند. لذا در دنيا به ثواب يا گناه مسلمانان حكم نمى كردند و تنها ايمان را براى مسلمانان كافى مى دانند. بنى اميه از فرصت پديد آمده توسط مرجئه، به جبرگرايى رسيدند. آنان قائل به ارجاء بودند و در مبانى انديشه اى خود بر القاى اين امر مى كوشيدند كه مسلمانان بايد از وضع موجود راضى باشند، چون مشيت الهى در امور جارى نهفته است. عقيده جبريه اموى اين بود كه مى گفتند اصل حكومت آنان و تمام كارهايى كه در دايره اين حكومت حل و فصل مى شود، به قضا و قدر الهى است و مردم بايد بدان راضى باشند و كسى در مقابل آن حق اعتراض ندارد. با اين حركت، هرگونه انگيزه مخالفت در مردم از بين مى رفت و به راحتى به

هرگونه رفتار و كردار حاكميت اموى گردن مى نهادند. زيرا بايد مى پذيرفتند كه خداوند آنان را براى خلافت برگزيده و ملك و حكومت را به ايشان عطا كرده است و آن ها به اراده الهى حكومت مى كنند. بنى اميه كه دنبال چنين ابزارى براى پيشبرد اهداف خود مى گشتند از آن استقبال نمودند و بر آن دامن زدند.

با توجه به فضاى سياسى - اجتماعى حاكم بر عصر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و نوع رفتار جامعه اسلامى در قبال جريان هاى مؤثر، به اين نتيجه مى توان رسيد كه تبليغات همه جانبه معاويه جامعه آن روز را فريفت. مسلمانان با اثر پذيرى از جريان هاى فكرى در حال ترويج، سستى و رخوت را به جاى هم دلى با امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پذيرفتند. شايد بتوان تحميل صلح بر امام از سوى ياران را يكى از نمونه هاى اين اثرپذيرى دانست.

ص:193

خوارج يكى ديگر از جريان هاى فكرى عصر امام در تحولات اين دوره سهم بسزايى داشتند. اين جريان كه خاستگاه اصلى آن مباحث حاكميتى و سياسى بود، به تدريج پا در حوزه كلامى و فكرى گذاشتند و اعتقاد داشتن به كفر مرتكب گناه كبيره و وجوب خروج عليه امام ستمگر و برخاستن و جنگيدن با پادشاه ستمكار را رواج دادند آنان معتقد بودند كه اگر دفع منكر جز با شمشير ممكن نباشد، قيام با شمشير واجب است. با اين تركيب فكرى، خطمشى سياسى آنان شكل گرفت و پس از جهت گيرى هاى مختلفى كه در زمان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) انجام دادند و امام را به برپايى جنگ نهروان مجبور كردند، در دوران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز به دليل دشمنى شديد با خاندان بنى اميه، به صف سربازان امام درآمدند. اما پس از چندى در مقابل امام نيز سر به شورش نهادند.

ص:194

منابع

اشاره

نهج البلاغه

1. اشعرى، ابوالحسن، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصليين، ترجمه محسن مويدى، تهران: اميركبير، 1362.

2. امين، احمد، فجرالاسلام، بيروت: لبنان، 1969.

3. بغدادى، عبدالقاهر، الفرق بين الفرق، ترجمه جواد مشكور، تهران: اشرفى، 1367.

4. حرانى، ابومحمد، تحف العقول، ترجمه صادق حسن زاده، نشر آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم 1382.

5. دينورى، احمدبن داوود (282 م)، الأخبارالطوال، ابوحنيفه، تحقيق عبدالمنعم عامر مراجعه جمال الدين شيال، قم: منشورات الرضى، 1368 ش.

6. ذهبى، محمدبن احمد، سير اعلام النبلاء، تحقيق شعيب الانؤوط، مؤسسة الرسالة، 1410 ق.

7. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، تحقيق محمدابوالفضل ابراهيم، مصر: دارالأحيا الكتب العربيه، 1387 ق.

8. شهرستانى، محمدبن عبدالكريم، الملل و نحلل، تصحيح شيخ احمد فهمى، بيروت: دارالسرور، 1367.

9. شيخ مفيد، الارشاد فى معرفه حجج الله على العباد، قم: تحقيق مؤسسه آل البيت، 1413.

10. شيخ صدوق، محمدبن بابويه قمى، التوحيد، ترجمه محمدعلى اردكانى، تهران: نشر، علميه اسلامى.

11. طبرى، محمد بن جرير، تاريخ الطبرى؛ تاريخ الامم و الملوك، تحقيق

ص:195

محمد ابوالفضل ابراهيم، بيروت: دارسويدان، بى تا.

12. طبرى، محمدبن جرير، تاريخ الامم و الملوك، بيروت: عزالدين، 1407 ق.

13. عجلى، احمدبن عبدالله، تاريخ الثقات بترتيب نورالدين على بن ابى بكرالهيثمى و تقى الدين السبكى، تحقيق عبدالعليم عبدالعظيم البستوى، المدينة المنورة: مكتبه الدار، 1405 ق.

14. گلدزيهر، ايگناس (1921-1850) العقيده و الشريعه فى الاسلام، بيروت: بغداد: منشورات الجمل، 1388.

15. مسعودى، ابوالحسن على بن الحسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، بيروت: دارالأندلس، الطبعه الأولى، 1358 ق.

16. مشكور، محمدجواد، موسوعة الفرق الاسلامى، مجمع بحوث اسلامى، بيروت: چاپ اول، 1415 ق.

17. مطهرى، مرتضى، جاذبه و دافعه على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مجموعه آثار، ج 16، تهران: صدرا.

18. معروف الحسنى، هاشم، دراسات فى الحديث و المحدثين، بيروت: دارالتعارف، 1398 ق.

19. مؤيدى، على، ترجمه موسوعه كلمات الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تأليف گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قم: نشرمعروف، 1382.

20. همدانى، قاضى عبدالجبار، فضل الاعتزال و طبقات المعتزله و مباينتهم لسائرالمخالفين، تحقيق فواد سيد، تونس: الدارالتونسيه، 1406 ق.

ص:196

چكيده

درباره صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، پيوسته در طول تاريخ بحث و سؤال وجود داشته، كه چرا ايشان با معاويه صلح كردند و حاضر به بيعت با اين عنصر معلوم الحال و فاسق شدند. ديگر اين كه اگر صلح راه حل مناسبى بود، چرا امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سال 61 هجرى حاضر به صلح با يزيد نشدند. اين تحقيق، مقايسه اى محدود بين نهضت حسينى و صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) انجام داده است.

واژگان كليدى: امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امامت، بررسى تطبيقى.

مقدمه

در تحليل هر حادثه تاريخى، پژوهش گر بايد همه جوانب آن را در نظر بگيرد. بنابراين، اگر بخواهيم واقعه صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

را بررسى كنيم، بايد خودمان را هر چه مى توانيم به فضاى حاكم بر آن زمان (سال 41 هجرى) نزديك كنيم و با مطالعه متون تاريخى معتبر كهن و گزارش هايى كه از آن سال هاى پرحادثه وجود دارد، اوضاع سياسى، اجتماعى، فرهنگى، دينى و حتى اقتصادى حاكم بر آن زمان را خوب درك كنيم. هم چنين در مورد حادثه عظيم قيام حسينى، بايد مقتضيات زمانى و اوضاع خاص اجتماعى سياسى آن دوره را دقيقاً لحاظ كنيم. پس از بررسى كامل، خواهيم توانست تحليلى جامع و مطابق با واقع، از اين حادثه هاى

ص:197

تاريخى داشته باشيم. در غير اين صورت، ممكن است در بررسى متون تاريخى به خطا رفته، عوامل انحراف ديگران را نيز فراهم كنيم. با توجه به اين نكته، براى درك بهتر علل صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ابتدا اوضاع و مقتضيات زمان حيات آن امام همام را بررسى نموده، سپس آن را با اوضاع زمانى و مكانى دوران امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مقايسه مى كنيم. البته در ضمن اين مباحث، به علل صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خواهيم پرداخت. گفتنى است تجزيه و تحليل دقيق اين امر، تلاش فراوان و البته نگارش متون گسترده تر، از اين مقاله را مى طلبد كه از وسع اين نوشتار خارج است.

نكته ديگرى كه در اين مقام اهميت دارد، اين است كه در بررسى علل صلح، بهترين منبع سخنان و خطبه هاى خود حضرت و پاسخ هايى است كه ايشان در عصر خود به مخالفان صلح داده اند. لذا در كنار هر علتى كه ممكن است براى صلح بياوريم، به

كلمات خود حضرت تمسك خواهيم جست.(1)

اوضاع زمانى سال 41 هجرى قمرى

در مطالعه تاريخ و اوضاع زمانى سال هاى بعد از شهادت اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى توان دريافت كه گرچه عده زيادى از كوفيان و اهل عراق آن زمان، با امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، خلف صالح امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيعت كردند، وضعيت ويژه اى بر كوفه حاكم بود. مردم ازيك طرف، از جنگ هاى پى درپى (جمل، نهروان وصفين) خسته بودند؛ به طورى كه فقط جنگ صفين هجده ماه طول كشيد و عده زيادى نيز از دو طرف از بين رفتند. اين خود دليل مهمى بود كه اطرافيان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) غالباً تمايل به مصالحه و ترك جهاد داشتند و طالب زندگى بودند.

ص:198


1- (1) . براى مطالعه زندگى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نك: بحار الانوار، ج 44.

از طرف ديگر در عصر حكومت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حتى در مركز خلافت يعنى كوفه، دسته ها و گروه هاى مختلفى فعال بودند كه به چند مورد از آن ها اشاره مى كنيم:

1. گروه امويان كه در همه كشور نفوذ داشتند و به ظاهر تحت لواى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند؛ ولى در درون، انديشه خود را دنبال مى كردند.

2. گروه شكاكان كه در حقانيت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شك داشتند و او را قاتل عثمان و غيرعادل مى شناختند.

3. گروه خوارج كه هم با امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ميانه بدى داشتند هم با معاويه.

4. گروه بى اعتناها كه نه با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كار داشتند و نه معاويه.

5. گروه شيعيان كه خود آن ها نيز از لحاظ شدت و ضعف ايمان متفاوت بودند. بر اين ها بايد جمع ديگرى را نيز افزود: عده اى ساليان دراز در جبهه بودند.(1) و اينك احساس عقب ماندگى مى كردند و عده اى كه در جنگ هاى پيشين عزيزان خود را ازدست داده بودند.

6. گروهى كه به روش خلفاى پيشين عادت كرده بودند و حكومت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نتوانسته بود آنان را تغيير دهد. بنابراين اگر امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بناى جنگى داشتند، بايد در چندين جبهه هم زمان مى جنگيدند، منافقان، شكاكان، خوارج، و حتى شيعيان به ظاهر خيرخواه.

برخى از علل شكل گيرى اين گروه هاى متشطط عبارتند از:

1. اين كه براى عده بسيارى از مردم، بى خبرى از دين و مفاهيم آن مطرح بود. چهره اساسى آن در شام مشهود است؛

به طورى كه نماز جمعه را در روز

ص:199


1- (1) . رجبعلى زمانى، حقايق پنهان، پژوهشى از زندگانى سياسى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: دفترتبليغات حوزه علميه قم، ص 375.

چهارشنبه خواندند و از مردم كسى دم نزد.(1) عامل ديگر اين كه بى دينى، بر بسيارى از سران و سردمداران حكومت داشت و وضع زندگى آن ها پريشان و روحيه و دين آن ها قابل خريد بود.

از طرف ديگر استحمار، ريا، گمراه كردن مردم و مسموم كردن ذهن مردم نسبت به امامت براى پراكنده كردن آن ها فراوان بود. عده زيادى از مردم در اثر تبليغات و شايعه پراكنى ها، دچار تزلزل و حتى عده اى عثمانى مسلك شده بودند.

از عوامل ديگر اين كه بسيارى از كارگزاران امام، منتظر فرصتى مناصب براى نيل به مناسب عاليه بودند و روحيه طمع ورزى داشتند. البته نبايد فراموش كرد كه در جبهه مخالف امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، معاويه حيله گر قرار داشت كه از هيچ نيرنگى عليه امام دريغ نمى ورزيد. با ذكر اين مقدمه اكنون به چند علت از علل صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى پردازيم:

وظيفه و تكليف الهى، مهم ترين و اولين دليل است،؛ يعنى اين كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از ناحيه خدا به صلح و مدارا موظف بودند؛ همان گونه كه وظيفه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قيام و جهاد بود. اين موضوع را پيوسته بايد در نظر داشت، كه امام معصوم، مصلحت خود را بهتر از هركس ديگرى مى داند و براى هدايت امت اسلامى، حتماً بهترين گزينه را انتخاب خواهد كرد. با توجه به سخنان خود امام

مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، اين امر بهتر و بيش تر روش مى گردد. ابوسعيد عقيصاتيمى مى گويد، به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عرض كردم: «اى پسر پيامبر، چرا با معاويه صلح كرديد درحالى كه مى دانستيد كه شما بر حقيد نه او و معاويه گمراه و سركشى بيش نيست ؟»

ص:200


1- (1) . على قائمى، در مكتب كريم اهل بيت امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 164.

امام پاسخ فرمودند: «اى ابوسعيد، آيا من بعد از پدرم حجت خدا بر آفريدگان و امام آن ها نيستم ؟» گفتم: «آرى». فرمود: آيا رسول خدا (ص) درباره من و برادرم نفرمود: «حسن و حسين امام هستند چه نشسته و چه ايستاده ؟» گفتم: «آرى». فرمود: «پس من امام هستم، اگر ايستاده باشم و امام هستم اگر بنشينم. اى ابوسعيد، دليل قيام من با معاويه همان دليل صلح پيامبر (ص) با قبيله ضمره و بنى اشجع و صلح با اهل مكه به هنگام بازگشت از حديبيه است. درحالى كه آنان منكر تنزيل بودند و معاويه و اصحاب او منكر تأويل هستند... آيا نمى بينى وقتى حضرت خضر آن كشتى را سوراخ كرد و آن پسر را كشت و ديوار را تعمير كرد، حضرت موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دليل پوشيدگى حكمت آن ها، به آن حضرت خشمگين شد. ولى وقتى حضرت خضر او را آگاه كرد، رضايت داد. من نيز چنانم؛ شما بر من خشم گرفتيد؛ زيرا هم آگاه نيستيد و هم راز آن را نمى دانيد».(1)

ايشان در اين حديث شريف، گرچه مى توانستند به دلايل و معاذير مختلفى تمسك جويند، به نكته مهمى تأكيد مى كنند و آن تذكر به مقام امام و امامت و جايگاه آن در اسلام است. سپس علت صلح با معاويه را همان علت صلح رسول خدا (ص) با كفار مكه

در صلح حديبيه مى دانند كه آثار مبارك آن سال هاى بعد مشخص شد. بالاترين نكته اى كه در حديث شريف است، تشبيه صلح خود به عمل خضر نبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. همان گونه كه در ابتدا حضرت موسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از حكمت كارهاى حضرت خضر سر در نياورد، مردم نيز ممكن است به ظاهر از حكمت صلح ايشان سر در نياورند و علل و آثار آن بعدها نمايان گردد.

ص:201


1- (1) . محمد دشتى، فرهنگ سخنان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 95.

2. تفاوت هاى معاويه با يزيد

معاويه شخصى مجرب و داراى ريشه بيست ساله بود كه از زمان عمر، زمام امور شام را در دست گرفته بود و شخصى حيله گر و به ظاهر مقدس كه هنوز چهره ريا و تزوير او مشخص نشده بود، به طورى كه مردم شام و حتى كوفيان، او را كاتب وحى، «خال المؤمنين» و شخصى نابغه مى شناختند. لذا قيام در مقابل چنين فردى به ظاهر صالح و صحابى پيامبر (ص) نمى توانست دست ودل ياران را براى درگيرى با او به كار اندازد. حتى همين مسأله، يكى از عللى بود كه اصحاب و نزديكان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به معاويه گرويدند و با امام پيمان گسستند. به عبارت ديگر، در طول حكومت بيست ساله معاويه، هيچ كس نديد كه معاويه آشكارا شراب خورى كند يا دست به عمل خلاف شرع بزند. ظاهرى بسيار موجه و موقّر داشت كه كوچك ترين خطايى هم از او

درملأعام سر نمى زد. اگرچه در پشت پرده، از هيچ خلافى ابايى نداشت.(1)

يزيد بر خلاف معاويه، مستى را علنى كرد. او كه به گفته شهيد مطهرى، مست قدرت و غرور جوانى بود؛ در ملأ عام شراب مى نوشيد و سگ بازى و ميمون بازى مى كرد.(2) بعد از واقعه عاشورا، مردم مدينه هيأتى را براى تحقيق به شام فرستادند كه چرا امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كشته شد. هيأت پس از بازگشت چنين گزارش دادند:

همين قدر به شما بگوييم در آن جا كه بوديم دائم مى گفتيم خدا نكند از آسمان سنگ ببارد و هلاك شويم. از نزد كسى مى آييم كه كارش شراب خوارى و سگ بازى، يوزبازى و ميمون بازى، نواختن تار و لهو و لعب، زنا بود حتى با محارم. حال تكليف خود را بدانيد!

ص:202


1- (1) . مهدى پيشوايى، سيره پيشوايان، ص 126.
2- (2) . مرتضى مطهرى، حماسه حسينى، ج 2 ص 86.

بر اين اساس، مدينه قيامى خونين كردند با اندك تأملى در زمان اين دو خليفه، مى توان به درستى، به انتخاب دو روش متفاوت در برخورد با اين دو نفر پى برد.

(1)تبليغات پرفريب حكومت شام، تطميع و تهديد فرماندهان ضعيف، و سستى و ازهم گسيختگى نظام و جنبش نيروهاى مسلح و شايعات بى اساس ميان سربازان، موجب نااميدى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرديد و ايشان پى بردند كه با وضعيت موجود، نمى توان به اهداف نظامى دست يافت. ابن اثير مى گويد:

فرزند رسول خدا (ص) در برابر نيروهاى خود ايستاده، فرمود: «بدانيد معاويه ما را به امرى فراخوانده كه در آن نه عزت است و نه انصاف. حال اگر شما براى كشته شدن و مرگ شرافت مندانه آماده ايد، دعوتش را رد مى كنم و اگر دنياى خويش را دوست داريد و زندگى با ذلت را ترجيح مى دهيد، دعوت او را مى پذيرم و خشنودى شما را به دست مى آورم.» در آن هنگام همگى فرياد برآوردند: «زندگى، زندگى» (باقى ماندن در دنيا)(2)

يا اين كه به گفته شيخ طبرسى (ره) در احتجاج امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند:

سوگند به خدا! من حكومت و خلافت را تسليم معاويه ننمودم جز اين كه يارانى براى نبرد با او پيدا نكردم. چنان چه همراهانى مى داشتم، شب و روزم را به جنگ با او مى پرداختم و نبرد عليه او را ادامه مى دادم تا خداوند بين من و او حكم كند! اما مردم كوفه را شناختم و آنان را امتحان كردم. افراد فاسد آن ها اصلاح نمى شوند؛ آنان را هيچ گونه وفايى نيست؛ به گفتار و كردار و تعهدات آن ها اعتمادى نخواهد بود. آنان در ميان خود چندگانگى دارند؛

ص:203


1- (1) . همان.
2- (2) . «الا ان معاويه دعانا لامر ليس فيه عز و لا نصفه، فإن اردتم الموت رددناه عليه و حاكمناه على الله عزوجل بظبى السيوف و ان اردتم الحياه قبلناه و اخذنا لكم الرضى. فناداه الناس من كل جانب البقيه البقيه» همان.

مى گويند: دل هاى ما با شماست، درحالى كه

شمشيرهايشان را بر روى ما كشيده اند و براى كشتن ما آمادگى دارند.(1)

با توجه به اين دو فرمايش تاريخى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و چگونگى برخورد اصحاب با امام، مى توان به عمق مظلوميت و غربت امام پى برد كه چگونه مجبور به صلح شدند.

اين گوشه اى از مصائب و مشكلاتى بود كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مسير زندگى غمبار خويش با آن ها روبه رو بودند؛ در حالى كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) يارانى شجاع و از جان گذشته داشتند. امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در طول مسير مكه تا كربلا بارها خطاب به اصحابشان اين چنين مى فرمودند: «كه اين كاروان، كاروان مرگ و شهادت است! هر كس خواست مى تواند از ما جدا شود.» و حتى در بدو حركت خود از مكه، خطبه بسيار غرايى خواندند و ضمن خطبه چنين فرمودند: «مرگ براى انسان زينت است... هركس آماده است خون خود را در راه ما بدهد، آماده باشد!»؛ يعنى امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از بدو حركت از مكه، مى دانستند به حكومت كوفه نائل نمى شوند.(2) و بالاخره به دست كوفيان پيمان شكن به شهادت مى رسند.

اوج ابراز وفادارى خاندان و ياران باوفاى ايشان را در شب عاشورا مى بينيم كه عرض ارادت و فداكارى خود را به سرور خود اعلام كردند.

حضرت در شب عاشورا، خطبه مفصلى براى اصحاب خواندند و در ضمن آن فرمودند:

اما بعد، من اصحابى باوفاتر و بهتر از اصحاب خود نمى دانم و اهل بيتى نيكوتر از اهل بيت خود نمى شناسم. خداوند شما را جزاى خير دهد. اكنون

ص:204


1- (1) . «و الله ما سلمت الامر اليه الاّ انى لم اجد انصاراً و لو وجدت انصاراً لقاتلته ليلى و نهارى حتى يحكم الله بينى و بينه و لكنّى عرفت اهل الكوفه و بلوتهم و لا يصلح لى منهم من كان فاسده انهم لاوفاء لهم ولا ذمة فى قول ولا فعل انهم مختلفون و يقولون لنا: إن قلوبهم معنا وإن سيوفهم لمشهور علينا». (حقايق پنهان پژوهشى از زندگانى سياسى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 197.)
2- (2) . ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 406.

آگاه باشيد! من بيعت خود را از شما برداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا هر جانب كه خواهيد، كوچ كنيد. اكنون پرده شب شما را فرو گرفته. شب را مطيه راهوار خود قرار دهيد و هر سو كه خواهيد برويد؛ چه اين جماعت مرا مى جويند چون به من دست يابند، به غير من نپردازند.(1)

تا سخن به اين جا رسيد، برادران، فرزندان، برادرزادگان و اصحاب لب به سخن گشودند. اولين آن ها آقا ابوالفضل العباس بود.(2) در ادامه اصحاب باوفاى حضرت سخنانى را در عرض ارادت و وفادارى به حضرت بيان كردند كه به طور اختصار چند نمونه را عرض مى كنيم:

مسلم بن عوسجه گفت: «آيا دست از تو برداريم و نزد خداوند در اداى حق تو بهانه ما چه باشد. به خدا سوگند اين نيزه را در

سينه آن ها فرومى برم و با اين شمشير تا دسته آن در دست من است، بر آن ها بتازم... والله اگر من بدانم كه كشته مى شوم و جسد مرا مى سوزانند و باز زنده مى شوم و باز مرا بكوبند و هفتاد بار اين كار را بكنند باز از تو جدا نمى شوم تا در نزد تو مرگ را دريابم.»(3)

زهيربن قين نيز گفت: «سوگند به خدا! دوست دارم كه كشته شوم آن گاه زنده گردم تا هزار دفعه مرا بكشند و زنده كنند و در ازاى آن خداوند تو را و جوانان اهل بيت تو را مقتول و مظلوم نگذارد.»(4)

چنان كه مى بينيم، اصحاب امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به هيچ وجه قابل مقايسه با ياران امام

ص:205


1- (1) . شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص 195.
2- (2) . عبدالرزاق، الموسوى المقرم، مقتل الحسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ).
3- (3) . «نحن نخليك هكذا و ننصرف عنك و قد احاط بك هذا العدو، لا و الله لا يرانى الله ابداً و أنا افعل ذلك حتى اكسر فى صدورهم رمحى واضربهم بسيفى... و لم أفارقك او أموات دونك». (سيدبن طاووس، لهوف فى قتلى الطفوف، ص 196.)
4- (4) . «و الله لوددت انى قتلت ثم نُشرت ثم قُلت حتى اقتل هكذا الف مره و ان الله عزوجل ادفع بذلك القتل عن نفسك و عن انفس هؤلا الفتيان من اهل بيتك». (على واعظ تبريزى خيابانى، وقايع الايام دراحوال محرم الحرام، ص 283.)

مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و نيز به هيچ وجه حاضر به پيمان شكنى و ترك حضرت نبودند. اين نيز دليل قاطعى است بر عدم قيام امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و قيام امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ).

4. جلوگيرى از انقراض شيعه و قتل عام شيعيان خالص و نابودى اسلام

صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به گونه اى بود كه در آن روزگار يك ضرورت اجتناب ناپذير و حتى يك واجب به حساب مى آمد و عقلاً و

شرعاً راهى بهتر از آن متصور نبود. در صورت قيام، يكى از دو صورت زير پديد مى آمد: پيروزى يا شكست. اگر پيروزى به دست مى آمد (كه با وضع آن روز اصحاب خيلى بعيد بود)، پيروزى گوارايى نبود و در آن صورت باز پيراهن هاى عثمان ديگرى بر سر نى برافراشته مى شد و نواهايى بر مى خاست كه در سايه آن بنى اميه قداستى مى يافتند. اما در فرض شكست، عواقب بسيار شومى مؤمنان و شيعيان خالص و نيز اسلام را تهديد مى كرد. معاويه در موضع قدرت استقرار مى يافت و با مردم از موضع قدرت برخورد مى كرد. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را دستگير مى نمود و پس از اهانت ها و اسارت و تحقير، ايشان را به قتل مى رساند؛ به طورى كه بعدها بنى اميه با امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چنين كارهايى كردند.

در مرحله بعدى، پس از پيروزى، براى يك دست كردن لشكريانش، شيعيان را از صحنه روزگار محو مى كرد و كسى از آن ها را زنده نمى گذاشت. او حتى پس از صلح، با همه تعهدها و سوگندهاى شديد و با همه عرض اخلاص هاى خود، چه رفتارهاى ناشايستى با ياران مخلص امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كرد و حتى به سالخوردگان آن ها هم رحم نكرد و عده زيادى از آن ها را به جرم شيعه بودن به دار آويخت.(1)

خلاصه، حفظ مكتب تشيع اين كه يكى از اهداف مهم صلح بود؛ زيرا معاويه با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شيعيانش، دشمنى ديرينه اى داشت. اگر او در جنگ غلبه

ص:206


1- (1) . آل ياسين راضى، صلح الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 233.

مى يافت، بى شك اين مكتب معارض را ريشه كن مى كرد و در نتيجه اسلام را از ميان برده، حكومتى

سلطنتى را پايه مى نهاد همانند آنچه در ديگر نقاط جهان بود.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جواب حجربن عدى علت صلح را بيان مى فرمايد: هم چنين بُشر كه در مدينه با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ملاقات مى كند، رودرروى امام مى ايستد و مى گويد: «السلام عليك يا مذل المؤمنين!» حضرت در جواب او مى فرمايند:

لست مذل المومنين ولكنّى معزهم ما اردت بمصالحتى معاويه الا أن أدفع عنكم القتل عندما رأيت تباطؤ اصحابى عن الحرب ونكولهم عن القتال؛(1)

من ذليل كننده مؤمنان نيستم! بلكه عزيز كننده آنانم. من با صلح با معاويه، جز دفع مرگ از شما چيزى نخواستم، زمانى كه سستى و سنگينى اصحابم را در مورد جنگ مشاهده كردم.(2)

درباره صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وجوه ديگرى را نيز مى توان ذكر كرد كه براى رعايت اختصار خلاصه وار به آن ها اشاره مى گردد:

بنى اميه افراد لجباز، پليد و منافقى به شمار مى آمدند كه به تعبير رسول خدا (ص) همان «شجره ملعونه» بودند. بيش از بيست سال از نبوت پيامبر (ص) مى گذشت ولى هنوز آن ها اسلام را نپذيرفته و با آن حضرت در جنگ بودند. آنان در سال فتح مكه، چاره اى جز

قبول اسلام نداشتند و پس ازآن نيز در تمام مدت، در كفر و نفاق و خراب كارى باقى ماندند و جرأت نشان دادن ماهيت خود را نداشتند؛ چنان كه پنجاه سال بعد، يزيد در ترانه پيروزى چنين سرود:

لعبت هاشم بالملك فلا خبرجاء و لا وحى نزل

بيست سال قبل نيز معاويه بعد از پيروزى در صلح چنين گفته بود:

ص:207


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 57.
2- (2) . حياه الامام حسن بن على، ج 2، ص 278.

براى آن صلح نكردم كه شما نماز بخوانيد يا روزه بگيريد.

اين ها ثمره صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود كه پرده از نفاق آن ها برداشت.

6. تحقق قيام حسينى

از مهم ترين آثار صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زمينه سازى براى قيام حسينى بود. صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و قيام امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شهادت ايشان، در واقع در يك جهت هستند و يك حقيقت را اعلام مى دارند. اين دو مكمل يك ديگرند و به گفته تاريخ نگار مبرز، جعفرمرتضى عاملى، ما نمى توانيم بدون مطالعه وضع يكى، ديگرى را مطالعه و بررسى كنيم.(1)

نتيجه

با توجه به مطالب اين نوشتار، اولاً نهايت مظلوميت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را مى توان تصور كرد. در مرحله بعد شاهد ايثارگرى ياران

باوفاى امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هستيم كه چگونه مرگ خونين را در راه رسيدن به هدف الهى بر زندگى توأم با خوارى ترجيح دادند. با مقايسه و تطبيق اين دو رويداد مهم تاريخى كه مى توان پى برد كه هم كار امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و هم كار امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى احياى مكتب و محكوميت دشمن بود. اين دو كار، راه حلى منطقى براى حل مشكلات اسلام به شمار مى رفت؛ ولى صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عاملى بود كه اثر مهمش در روز عاشورا آشكار شد و چشم اندازى نو در زندگى و حركت اسلامى ايجاد كرد و عظمت و شكوهى براى اسلام پديد آورد. اگر آن صلح نبود، اين وضعيت ايجاد نمى شد و اصلاَ نهضت حسينى شكل نمى گرفت.

ص:208


1- (1) . رجبعلى زمانى، حقايق پنهان پژوهشى از زندگانى سياسى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 195.

منابع

1. ابن الثير، الكامل فى التاريخ، بيروت: دارالفكر، 1398 ق.

2. ارفع، كاظم، امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تهران: انتشارات فيضى، 1370.

3. الامينى النجفى، عبدالحسين احمد، الغدير فى الكتاب و السن هو الادب، تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1362.

4. برقعى قمى، على اكبر، بامداد روشن در اسرار واگذارى خلافت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به معاويه، قم: مؤسسه مطبوعاتى نوين، بى تا.

5. دشتى، محمد، فرهنگ سخنان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، قم: انتشارات محدث، 1382.

6. راضى، آل ياسين، صلح امام حسن پرشكوه ترين نرمش قهرمانانه تاريخ، ترجمه سيدعلى خامنه اى، بى جا، نشرآسيا، 1369.

7. زمانى، رجبعلى، حقايق پنهان پژوهشى از زندگانى سياسى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: دفتر تبليغات حوزه علميه قم، 1375.

8. سعيدى، عباس، ثوره الشيعة عصرامام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تهران: انتشارات بعثت، 1358.

9. سيدبن طاووس، لهوف فى قتلى الطفوف، نجف: مكتبه و الطبعه حيدريه، 1369 ق.

10. شيخ مفيد، الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد، تحقيق مؤسسة الالبيت لاحياء تراث، قم: 1413 ق.

11. طبرسى، ابى منصور، احمدبن على بن ابى طالب، الاحتجاج، نجف: منشورات دارالنعمان، 1386 ق.

12. طبرى، محمدبن جرير، تاريخ طبرى، تصحيح و تحشيه محمد روشن، تهران: نشر نو، 1368.

ص:209

13. العاملى، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ترجمه اداره كل مراكز و روابط فرهنگى، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، تهران: 1369

14. عمارزاده اصفهانى، عمادالدين حسين، زندگانى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، قم: انتشارات اسوه، 1371.

15. قائمى، على، در مكتب كريم اهل بيت امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، تهران: انتشارات اميرى، 1374.

16. قرشى، باقر شريف، زندگانى حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ترجمه فخرالدين حجازى، تهران: انتشارات بعثت، بى تا.

17. قرشى، على اكبر، خاندان وحى، تهران: دار الكتب الاسلاميه، 1373.

18. موسوى آل اعتماد، مصطفى، الروائع المختاره، سخنان امام حسن مجتبى ع، خطبه ها، نامه ها، كلمات قصار، مترجم محمدحسين اعتماد، قم: بوستان كتاب، 1382.

19. نظرى منفرد، على، قصه صلح خونين، تاريخ زندگى سياسى اجتماعى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: انتشارات سرور، 1382.

20. هادى منش، ابوالفضل، آفتاب حسن: رويكردى تحليلى به زندگى امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: مركز پژوهش هاى اسلامى صدا و سيما، 1382.

21. واعظ تبريزى خيابانى، على، وقايع الايام در احوال محرم الحرام، تهران: اسلاميه، 1380.

ص:210

نقش بنى اميه در انحراف امت اسلامى

اشاره

محمد اسماعيل زاده

چكيده

بى ترديد، جامعه نبوى شاهد تغيير و تحولاتى بوده اما سمت وسوى اين تغييرات، باعث حساسيت انديشه وران و صاحب نظران شده است. بر اساس شواهد تاريخى، اين دگرگونى، پس از رحلت پيامبر (ص)، سيرى نزولى داشته است. جامعه اى كه با عنايت خداوند و همت محمدى و غيرت علوى و همراهى مهاجران و انصار، بر پايه ارزش هاى معنوى شكل گرفت، چندى پس از رحلت جان گذار بنيان گذارش، راه سقوط درپيش گرفت؛ به طورى كه ارزش هاى عصرجاهليت جانشين ارزش هاى ناب محمدى گرديد. پس از رحلت پيامبر شاهد جريان خلافت، در پى اين بود تا فرهنگ ناب اسلامى را كه در فرهنگ غدير تجلى داشت، به قهقرا ببرد و فرهنگ جاهليت منسوخ را در قالبى نو جانشين آن سازد. از اين رو، صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سبب تداوم و استمرار فرهنگ امامت و ولايت در جامعه گرديد. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تجسم عالى فضايل انسانى بودند. ايشان مقتداى پاكان و صالحان به شمار مى رفتند و واجد هر نوع خصال و فضايل والاى اسلامى بودند. عده اى كوته بين، مغرض و يا جاهل، به سيره سياسى ايشان خرده مى گيرند كه چرا مانند امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قيام نكردند و با معاويه از درِ سازش وارد گرديدند.

اين مقاله در صدد است تا با نگاهى نو به اين موضوع، به بررسى ابعاد و دستاوردهاى اين صلح با شكوه تاريخى از منظر نقش آن در تداوم فرهنگ امامت و ولايت و مقابله با فرهنگ منحط جاهليت بپردازد.

واژگان كليدى: امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، فرهنگ امامت و ولايت، فرهنگ جاهليت، صلح.

ص:211

مقدمه

دعوت همه پيامبران به توحيد و نفى هرگونه شرك بوده است. در واقع توحيد، سنگ زيرين بناى عظيم اديان آسمانى محسوب مى شود. بر اين اساس، بيش تر تلاش پيامبران براى مبارزه با مشركان بود و در اين زمينه، بسيار رنجيدند. لذا آن ها تا آخرين توان و نفس با مشركان، نبرد كردند؛ زيرا هدف اصلى شان تشكيل جامعه اى بر اساس توحيد ناب بود و شرك همواره سد راه آنان به شمار مى آمد. شرك شاخه هاى گوناگونى دارد؛ هم چنان كه توحيد نيز داراى مراتب مختلف است. اساساً پيامبران، وظيفه داشتند كه مسأله توحيد را در همه ابعاد، براى مردم شرح دهند. و در ضمن آن، شاخه هاى شرك را نيز بيان نمايند و از مردم بخواهند كه در جاده مستقيم توحيد راستين گام بردارند. مردم در زمان دعوت پيامبران بيش تر در تاريكى شرك در عبادت به سر مى بردند؛ زيرا به جاى پرستش خداوند يكتا، انواع بت ها را مى پرستيدند. ازاين رو، بيش تر مبارزات پيامبران با اين نوع شرك بود.

رحلت پيامبراكرم (ص)، آغاز تحولى ژرف در جامعه اسلامى به شمار مى رود. تحولى كه در اندك زمانى، تا آن جا پيش رفت كه

برخى از نزديك ترين افراد به آن حضرت به شيوه اى اسفناك قربانى شدند.

به راستى چرا جامعه اى كه اساس و حيثيت و هويت خويش را از اسلام يافته بود، بر چنين واقعه هولناكى لب فروبستند و شريك جرمى بزرگ در تاريخ بشريت شدند؟ با تحليلى دقيق و عميق از واقعيات آن روز، مى توان پاسخ اين پرسش را يافت. دنيازدگى و روى آوردن به زندگى بى دغدغه همراه با آسايش، به همراه اعمال تعبيرهاى نادرست از دين و سنت، و ايجاد فضاى مسموم تبليغاتى و در پى آن فشار سياسى به ياوران حق، از علل اصلى آن بود تا جايى كه حتى

ص:212

دشمنان، حركت اصلاحى و تاريخى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را نيز بد نمايش مى دهند. غاصبان و خيانت پيشگان حاكم، با استفاده از ناآگاهى سياسى - اجتماعى مسلمانان، واقعيت مسلم را تفسير به رأى مى كنند.

بى شك جوامع در طول تاريخ و طى زندگى اجتماعى خود، همواره شاهد دگرگونى در درون و برون خود بوده اند. جهت و سمت وسوى غايى اين تحولات بسيار مهم است. اگر سير صعودى داشته و در جهت تكامل بشر صورت گرفته باشد نه تنها نكوهيده نيست، بلكه پسنديده و مورد استقبال كمال جويان قرار خواهد گرفت. فرهنگ هر جامعه، هسته اصلى آن را تشكيل مى دهد و آن قدر از اين حيث اعتبار و ارزش دارد كه به تعبير جامعه شناسان، فرهنگ به مثابه هواست كه هيچ جامعه اى بدون آن شكل نخواهد گرفت. لذا نقطه آغازين دگرگونى در هر جامعه اى را بايد در تغيير در فرهنگ آن جست وجو كرد. پس اگر گروهى بخواهند جامعه اى را به دلخواه خود تغيير دهند، نقطه شروع تغييرات را در فرهنگ و به خصوص ارزش ها و انديشه هاى آن

جامعه قرار مى دهند.

در نگاهى كلى، مى توان فرهنگ را مجموعه اى از اعتقادات، آداب و رسوم، انديشه ها وارزش ها به حساب آورد كه افراد به عنوان اعضاى گروه يا جامعه، آن ها را كسب كرده و يا پديد آورده اند.(1) بر اين اساس، تغيير درارزش ها و انديشه ها، تغيير در ساير بخش هاى فرهنگ را در پى خواهد داشت؛ زيرا ساير عناصر فرهنگ تحت تأثير مستقيم انديشه ها وارزش ها هستند. بدين سبب، نقطه آغازين تغيير در جامعه را دگرگونى درارزش هاى آن مى دانند. لذا قدرت مداران نيز براى در دست گرفتن سرنوشت جامعه، ابتدا به سراغ ارزش هاى آن رفته و سعى در سوق دادن آن ها به سوى اهداف خود داشته اند

ص:213


1- (1) . تامپسون، ايدئولوژى و فرهنگ مدرن، ص 152.

حال كه دانستيم فرهنگ، نقطه آغاز تغيير در هر جامعه است و ريشه تغييرات فرهنگى، دگرگونى ارزش هاست، اين سؤال به ذهن مى آيد كه مهم ترين عوامل تغييرات فرهنگى چيست ؟

اگرچه براى اين سؤال مى توان جواب هاى مختلف و گاه متضادى داد، كارگزاران و متوليان امور در تغييرات اجتماعى و فرهنگى، نقشى برجسته دارند؛ زيرا كنش ها و تصميمات آن سرنوشت جوامع را مشخص مى سازد.(1) لذا نقش دولت در اين ميان، از ساير عوامل تأثيرگذار در تغييرات اجتماعى برجسته تر است؛ زيرا خطمشى ها و اهداف كلى دولت ها، مى توانند باعث

ايجاد تغييرات وسيعى در سطح جامعه در زمينه هاى متفاوتى نظير هنجارها، ارزش ها، گرايش ها و باورها گردند.(2)

واقعه عاشورا در تاريخ اسلام از وقايع بى نظير و بس اسفناك است كه هر انسان منصفى كه حتى آشنايى اندك با اسلام و تاريخ آن داشته باشد، به آن به ديده شگفتى و عبرت مى نگرد و اين پرسش برايش پيش مى آيد كه چگونه در جامعه اسلامى، در اندك زمانى پس از رحلت بنيان گذار آن، برخى از نزديك ترين افراد به آن خاندان را به بدترين شيوه قربانى كردند و به تعبير ابن طقطقى «به علت ناگوارى و هولناكى آن، دوست ندارم سخن را در پيرامونش طولانى كنم؛ زيرا در اسلام، كارى زشت تر از آن به وقوع نپيوسته است. گرچه كشته شدن اميرالمؤمنين مصيبت بسيار بزرگى به شمار مى آمد، ليكن سرگذشت حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چندان كشتار فجيع و مثله و اسارت در برداشت كه از شنيدن آن پوست بدن انسان به لرزه مى افتد. لذا از پرداختن به سخن درباره اين سرگذشت،

ص:214


1- (1) . گى روشه، تغييرات اجتماعى، ص 145.
2- (2) . دفلور ملوين و ديگران، مبانى جامعه شناسى، ص 243.

به شهرتش اكتفا مى كنم؛ زيرا كه مشهورترين مصيبت است. خداوند هر كسى را كه در آن دست داشته و بدان فرمان داده و به چيزى از آن خشنود بوده است، لعنت كند و هيچ گونه كار خير و توبه اى را از او نپذيرد و او را از جمله (بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمٰالاً اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً)1 قرار دهد.»(1) اين پرسش اساسى، از ديرباز مطرح

بوده و هر چند گذر زمان، اندكى از ابهام آن را برطرف ساخته، هم چنان پاسخى درخور به آن ضرورى مى نمايد. همان طورى كه اشاره كرديم، تغييرات در زمينه فرهنگ و ارزش ها، مى تواند سبب تحولات بنيادين گردد ولى به راستى چه تحولى در جامعه اسلامى روى داد كه آمادگى پذيرش چنين فاجعه اى را يافته بود؟ مردم آن زمان كه هنوز خاطره گذشته در اذهانشان بود و پيامبر (ص) را ديده بودند، چگونه در مقابل آنچه پيش روى بود دست بر دست نهادند و شريك جرمى بزرگ در تاريخ بشريت شدند؟ چرا عليه آنان كه چنين ظلمى عظيم به پاداشتند به اعتراض برنخاستند؟ چه دگرگونى هايى در دنياى آن زمان پيش آمد كه خليفه مسلمين! براى تحكيم موقعيت خويش، دست به كشتار خاندانى زد كه در تفكر دينى مردم مى بايد جايگاه والايى داشته باشند؟ چرا آن هايى كه شنيده بودند كه پيامبر (ص) حسنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را سرور جوانان اهل بهشت معرفى فرموده؛(2) صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و قتل امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و يارانش را ديدند و شنيدند اما لب فرو بستند؟ در اين زمينه، آنچه بايسته پژوهش است، بررسى سازوكارهاى اين تغيير از بعد از رحلت نبى مكرم اسلام است تا معلوم شود كه چگونه و چه عواملى در اين تغييرات نقش اساسى داشته اند. به نظر عامل اصلى در وقوع اين واقعه جان گداز، روند

ص:215


1- (2) . ابن طقطقى، لفخرى فى الاداب السلطانيه و الدول الاسلاميه، ص 155.
2- (3) . طبرانى، المعجم الكبير حققه و خرج احاديثه حمدى، ج 3، ص 38.

تدريجى جايگزينى فرهنگ جاهليت به جاى فرهنگ غدير (امامت و ولايت) و تهى كردن جامعه از اين فرهنگ ناب بود. در اين نوشتار برآنيم كه تحولات پيش آمده در جامعه اسلامى را كه زمينه ساز صلح

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شد، به صورت اجمال بيان داريم و نشان دهيم كه جامعه بعد از پيامبر (ص) چه ويژگى هايى داشت و سير صعودى فرهنگ جاهليت و محو فرهنگ ناب اسلام چگونه بود.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در تاريخ تشيع و بلكه جهان اسلام، ارزش و اعتبار خاصى دارند سيوطى درباره ايشان مى نويسد:

كانَ الْحَسَنُ رَضِىَ اللّهُ عَنْهُ لَهُ مَناقِبُ كَثيرَه، سَيِّدا حَليما، ذا سَكينَه وَوِقارٍ وَحِشْمَه، جَوادا، مَمْدُوحا؛(1)

حسن [بن على] داراى امتيازات اخلاقى و فضايل انسانى فراوان بود. او [شخصيتى] بزرگوار، بردبار، باوقار، متين، سخاوتمند، و ستوده بود.

بخارى از علماى مشهور و صاحب مكتب اهل سنت، از ابى بكر نقل مى كند كه گفت:

رَاَيْتُ النَّبِىَّ (ص) عَلَى الْمِنْبَرِ وَالْحَسَنُ بْنُ عَلِىٍّ مَعَهُ وَهُوَ يُقْبِلُ عَلَى النّاسِ مَرَّه وَيَنْظُرُ الَيْهِ مَرَّه وَيَقُولُ : ابْنى هذا سَيِّدٌ؛(2)

پيامبراكرم (ص) را ديدم كه بر فراز منبر بودند و حسن بن على هم با ايشان بود. آن حضرت گاهى به مردم رو مى كرد و گاهى به حسن و مى فرمود: «اين فرزند من [سيد] و آقاست.»

و مى فرمود:

مَنْ احَبَّ الْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ فَقَدْ احَبَّنى وَمَنْ ابْغَضَهُما فَقَدْ ابْغَضَنى؛

(3)

ص:216


1- (1) . سيوطى، تاريخ الخلفا، ص 189.
2- (2) . بخارى، الجامع الصحيح، ج 3، ص 31.
3- (3) . مجلسى، بحارالانوار لدرر الاخبار الائمه الاطهار، ج 43، ص 264.

هر كه حسن و حسين را دوست بدارد، مرا دوست داشته، و هر كه با آن دو دشمنى كند، با من دشمنى كرده است.

نكته بسيار مهمى كه درباره اين امام همام معروف است، اين كه چرا امام با اين همه فضايل و كرامات، با شخصيت پليدى چون معاويه صلح كردند؟ چرا مانند برادر بزرگوارشان در مقابل ستم نايستادند؟ آيا صلح ايشان خداى ناكرده از روى ترس بوده است ؟

در پاسخ بايد گفت: بى ترديد امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از پيكار و بذل جان خويش در راه خدا دريغ نمى ورزيدند. ايشان كانون شجاعت و ستم ستيزى بودند. بعضى مى پندارند كه شجاعت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كم تر از ائمه ديگر بوده است. براى اين كه نادرستى اين پندار روشن شود، به نمونه هايى از شهامت آن حضرت اشاره مى شود:

به نقل برخى از تاريخ نگاران مانند ابن اثير، ابن خلدون، سيدهاشم معروف الحسنى و باقر شريف قرشى، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به همراه برادرش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در فتح شمال افريقا با ده هزار رزمنده شركت كردند.(1) هم چنين به نقل از طبرى و ابن اثير، آن دو بزرگوار، در فتح طبرستان در سال سى هجرى در كنار ديگر رزمندگان اسلام حضور داشتند.(2) امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جنگ جمل، در ركاب امام

على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در خط مقدم جبهه مى جنگيدند و از ياران دلاور آن حضرت سبقت مى گرفتند و بر قلب سپاه دشمن حملات سختى مى كردند.(3) آن حضرت در جنگ صفين، در بسيج عمومى نيروها و گسيل داشتن ارتش اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى جنگ با معاويه، نقش مهمى به عهده داشتند و با سخنان پرشور و مهيج خويش، كوفيان

ص:217


1- (1) . هاشم معروف الحسنى، سيره الائمه الاثنى عشر، ج 2، ص 16.
2- (2) . همان.
3- (3) . ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 21.

را به جهاد در ركاب امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و سركوبى خائنان و دشمنان اسلام دعوت مى نمودند.(1) آمادگى ايشان براى جانبازى در راه حق، به قدرى بود كه اميرمؤمنان، در جنگ صفين، از ياران خود خواستند تا حسنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از پيشتازى در جنگ با دشمن بازدارند، تا نسل پيامبر (ص) با كشته شدن اين دو شخصيت از بين نرود.(2)

اين موارد نشان مى دهد كه علت صلح امام با معاويه اين بود كه آن حضرت با اين كار، تداوم فرهنگ امامت و ولايت و مقابله با فرهنگ منحط جاهليت را تضمين نمودند او از حق خود گذشتند تا مبادا در آن دوره حساس، گزندى به اسلام و جامعه مسلمانان وارد شود. امام با در نظر گرفتن مصالح جامعه اسلامى و براى جلوگيرى از چنددستگى و حفظ اركان نظام اسلامى، خود را كنار كشيدند و صلح كردند. ازاين رو، صلحان حضرت، از هر ستيزى دستاورد بيش ترى به همراه داشت.

مفهوم شناسى جاهليت

جاهليت از ريشه «ج ل) و جهل در يك تعبير عام مقابل علم است. جاهليت برهه محدودى از زمان در خلال مكان نيست، بلكه زمان شمول و مكان شمول است. در واقع حالت و كيفيت خاصى است كه در هر زمان و مكان مى تواند پديد آيد. در يك حالت كلى، مى توان گفت كه جاهليت مفهوم است نه زمان. اتصاف يك عصر به جاهليت، به معناى غالب بودن جهل در آن عصر است، به طورى كه گروهى از تاريخ نگاران بر همين باور، جهل رايج در اين دوران را در مقابل علم و آگاهى مى دانند و به ويژه بر تعداد با سوادهاى مكه و مدينه، تأكيد مى ورزند. و تعداد آنان را در مكه مقارن ظهور اسلام، هفده نفر و در مدينه مقارن

ص:218


1- (1) . نصربن مزاحم، واقعه صفين، ص 113.
2- (2) . ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 25.

هجرت پيامبر (ص) يازده نفر ذكر كرده اند.(1) بلاشر در اين زمينه معتقد است كه در اسلام، به تمام خصوصيات نفسانى عرب مانند مزاج جنگى، حساسيت و شرافت نسبت به عربيت، قساوت در مورد انتقام، شرب خمر، قماربازى و مانند آن صفت جاهلى اطلاق مى شود.(2) بسيارى از پژوهش گران اسلامى، بر اساس مفاهيم قرآنى، جاهليت را دوره جهل به خداى راستين و دين حق دانسته اند. اگرچه در اين ميان گلدزيهر، ايزوتسو و برخى ديگر، جهل را در مقابل عقل، و جاهليت را در مقابل اسلام قرار داده، معتقدند كه چون اعراب در جاهليت، ارباب داشتند، در اسلام بر اساس بينش توحيدى خود، رو به رب آوردند و به جاى وثنى

مذهب بودن، توحيد را مطرح كردند. لذا مى توان بنا بر يك اصطلاح خاص، عصر جاهليت را به تاريخ عرب قبل از اسلام تعميم داد و تمامى ادوار پيش از بعثت رسول اكرم (ص) را بر آن منطبق كرد. اما بر اساس اصطلاحى عام، عصر جاهليت را بازتر از اين دوران مى توان در نظر گرفت. بر اين اساس، براى پيش از آن نيز دوره يا دوره هايى مى توان تصور نمود. براى نمونه، به دوران ميان پيام آورى حضرت عيسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و نبوت حضرت محمد (ص)، مى توان دوران جاهليت اطلاق كرد و بدين لحاظ، عصر حضرت عيسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، را كه پيش از جاهليت بوده، بيرون از چارت قلمداد نمود.(3)

در كل مى توان گفت: تاريخ جاهليت، به دوران تاريخى پيش از اسلام اطلاق مى شود و در واقع بسترى بوده كه آيين اسلام در آن ظهور يافته است. بر اين اساس، شناخت اين بستر تاريخى، خود زمينه شناخت هر چه دقيق تر و بهتر

ص:219


1- (1) . بلاذرى، انساب الاشراف، ص 471.
2- (2) . فروخ، تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 47.
3- (3) . جواد على، المفصّل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، ج 1، ص 41 37.

تاريخ اسلام را فراهم خواهد ساخت؛ زيرا ظهور اسلام هرگز به معناى محو كامل روش ها و ارزش هاى ديرينه نبوده و بى گمان، پاره اى از آداب و رسوم غيرجاهلانه پيشين، هم چنان در عصر اسلامى امتداد يافته است. گفتيم كه بيش تر صاحب نظران، بر اين باورند كه در اصطلاح تاريخ اسلامى، جاهليت عصر پيش از اسلام - از زمان حضرت عيسى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا پيامبر خاتم (ص) - است و چون مردمان آن اعرابى بودند كه پيش از اسلام در جزيره العرب زندگى مى كردند و جاهل به خداوند بودند، به دوران آن ها جاهليت مى گفتند. از

اين منظر، قبايلى مانند عدنانيان در حجاز، قحطانيان در يمن، عرب بائده مثل عاد، ثمود و طَسَم و جماعت وثنى مذهب در جزيرة العرب، اعراب يهودى در يمن، وادى القرى، خيبر و يثرب، مسيحيان در شام و حجاز، صائبيان در حران، و زرتشتيان در بحرين، در حيطه اين دوران قرار مى گيرند. اين واژه داراى بار معنايى وسيعى است و بر تمام اين اعراب، عرب جاهلى اطلاق مى شود.

در يك تقسيم كلى، تاريخ عرب به سه دوره تقسيم مى گردد: دوره اول (دوران سبائى و حميرى)، دوران دوم (دوران جاهليت)، و دوران سوم (دوران اسلامى) بر اين اساس، دوران سبائى و حميرى در اوايل قرن ششم ميلادى پايان مى پذيرد و پس از آن، دوران جاهلى، شامل يك قرن مانده به ظهور اسلام مى گردد. اين تقسيم بندى را فيليپ حِتى انجام داده است. وى با ملاحظه اين امر كه در همان يك قرن مانده به ظهور اسلام، دولت هاى مهمى چون غسان و آل لخم در ميان عرب ها جاى داشته اند، بر آن شده تا از گستره عصر جاهلى بكاهد و چتر آن را تنها بر سرِ قبايل صحراگرد شمالى يك سده مانده به ظهور اسلام بگسترانَد.(1)

پس از اين توضيحات، به كاربرد اصطلاح جاهليت و معناى آن مى پردازيم.

ص:220


1- (1) . حتى، تاريخ عرب، ص 109-110.

همان طورى كه اشاره كرديم پاره اى از متفكران،

جاهليت را اصطلاحى مى دانند كه در دوران اسلامى، براى شناسايى عصر پيش از اسلام ابداع گرديده است.(1) برخى ديگر اين واژه را متضمن زشتى و ناپسندى اوضاع آن دوران در بيش تر اوقات در نظر گرفته اند.(2) و كاربرد كلى آن را مستنبط از آيات قرآن كريم بيان كرده اند.(3) ابن خلدون معتقد است كه اعراب در دوران جاهليت، بر حسب طبيعت خود، وحشى و يغماگر بودند و آن چنان به اين كار اهتمام مى ورزيدند كه جزء خوى و سرشت آن ها شده بود. لذا از قيد فرمان برى حكام سرباز مى زدند.(4) در هر حال، اصطلاح جاهليت درباره دوران پيش از اسلام، با انگيزه اسلامى به كار رفته و كاربرد آن در حالت كلى، مرتبط با نفى شرك، بت پرستى و گمراهى حاكم بر آن دوران، بوده است.(5) به اعتقاد طبرى قوم عرب در آن دوران خوارترين، بدبخت ترين و گمراه ترين اقوام بودند كه در لانه اى كوچك ميان بيشه شير (ايران و روم) زندگى مى كردند. او آشكارا به خداوند سوگند مى خورد كه در سرزمين عرب، چيزى موجود نبود كه مورد طمع و يا حسد بيگانگان باشد. به اعتقاد وى، هر كس از اعراب كه مى مرد، يك سره به

دوزخ مى رفت و هر كدام كه زندگى مى كرد و حيات داشت، گرفتار خوارى و مشقت بود، به طورى كه ديگران لگدمالش مى كردند. و در سرتاسر زمين، قومى خوارتر و تيره بخت تر از عرب نبودند.(6)

ص:221


1- (1) . آلوسى، بلوغ الارب فى معرفه احوال العرب، ج 1، ص 15.
2- (2) . جواد على، المفصّل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، ج 1، ص 37.
3- (3) . تاريخ الادب العربى، ص 52.
4- (4) . ابن خلدون، مقدمه، ص 281-285.
5- (5) . حتى فيليپ، تاريخ عرب، ص 109-110.
6- (6) . طبرى، جامع البيان، ج 4، ص 25.

البته جاهليت عرب پيش از اسلام، به جنبه دينى - به لحاظ شرك و بت پرستى - منحصر نبوده و در زمينه هاى گوناگون اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى، نمادهاى مشخصى بر جاى گذاشت. در اين باره، از مسائلى چون اوهام و خرافات، تعصبات ناروا، نزاع هاى بى حاصل، و كژانديشى ها(1) به عنوان نمادهايى جاهلان مى توان ياد كرد. به گمان بسيارى از انديشمندان و صاحب نظران اين نمادها بسى فراتر از آن چيزهايى است كه به عنوان جاهليت مى شناسيم. حال آيا جاهليت به معناى رايج آن يعنى نادانى و بى دانشى است و به واسطه اين امر به اين دوران جاهليت مى گفتند يا اين كه مراد از جاهليت معناى ديگرى دارد؟

تفحص درباره واژه جهل و غور در معانى آن، ما را به اين مطلب مى رساند كه جهل، واژه اى است با معناهاى گوناگون، مانند نبودِ دانش گمراهى، نشناختن حق، نادانى، نبودِ حلم و ظلم. بر اين اساس، هر يك از اين معانى خود مى تواند منشأ يك ديدگاه درباره معناى عصر جاهليت به شمار آيد.(2) جواد على در كتاب ارزشمند المفصل فى التاريخ العرب قبل الاسلام، جاهليت را به

معناى حماقت، حقارت، سفاهت، خشم و تسليم ناپذيرى در برابر اسلام و احكام آن مى داند.(3) به اعتقاد احمد امين مصرى، جهل در برابر علم نيست، بلكه به معناى سفاهت، خشم، تكبر و افتخارات بى جاست.(4)

كتب لغت اصلى ترين و معتبرترين منابع در بيان معناى درست واژه هاست. ابن منظور دراين باره اعتقاد دارد كه جهل، نقيض علم است. سپس با ذكر نمونه هايى، جهل را در برابر حلم و بردبارى به كار مى برد، اگرچه در يك مورد آن را تلويحاً

ص:222


1- (1) . بلوغ الارب فى معرفه احوال العرب، ج 2، ص 286-369 و ج 3، ص 3-70.
2- (2) . تاريخ الادب العربى، ص 52-53.
3- (3) . جعفريان، همان، ج 1، ص 51.
4- (4) . امين، همان، ص 60.

در برابر عقل مى داند. او معتقد است كه جاهليت، اگر به معناى نادانى و بى خردى باشد، رذيلت اخلاقى نخواهد بود؛ زيرا هيچ كس به سبب ندانستن مؤاخذه نمى شود؛ هم چنان كه طفل نيز مؤاخذه نمى گردد. همه انسان ها نادان متولد مى شوند. بهترين دليل بر اين مدعا، خود قرآن كريم است كه در معرفى انسان ها آن ها را هنگام تولد نادان معرفى مى فرمايد (وَ اللّٰهُ أَخْرَجَكُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهٰاتِكُمْ لاٰ تَعْلَمُونَ شَيْئاً...)1 هم چنين مرحوم طبرسى (ره) در مجمع البيان، ماده جهل را متضاد حلم و مترادف با پرخاش گرى معنا مى كند.(1) ابن عباس به نقل از پيامبر (ص) مى گويد:

«من استجهل مؤمنا فعليه اثمه». ابن مبارك در توضيح اين حديث شريف آورده

است:

من استجهل مومنا اى حمله على شىء ليس من خلقه فيغضبه فانما اثمه على من احوجه الى ذالك؛(2) هركس مؤمنى را جاهل خواهد، يعنى او را به چيزى وادارد كه با خوى او همساز نيست، گناهش بر هموست كه او را بر آن واداشته است.

بنابراين، به خوبى آشكار مى گردد كه ماده جهل در عربى به معناى پرخاش گرى، شدت در عمل، ستم كردن به ديگران، عدم بردبارى و... معنا شده و اين معانى با نادانى فرق دارد. برخى جاهليت را فقدان دانش فرد درباره چيزى مى دانند كه قادر به دانستن آن است. بنابر اين ديدگاه، جاهليت نتيجه محدوديت هاى استعدادهاى ما يا ناشناخته بودن خود ماده است و در دو قسم مطلق و نسبى مى تواند بررسى شود: جاهليت مطلق آن است كه شخص قادر نيست خود را از آن خلاص نمايد. چنين جاهليتى بى شك غيراختيارى است، ولى

ص:223


1- (2) . طبرسى، مجمع البيان، ج 1، ذيل آيه 67 سوره بقره.
2- (3) . ابن منظور، لسان العرب، ج 11، ص 129.

با تلاش اخلاقى مى توان از جاهليت نسبى رهايى يافت. اين هم قطعاً جز مصاديق دوران جاهليت قرار نمى گيرد. برخى ديگر از تاريخ نگاران و نويسندگان عرب نيز بيش تر بر امى بودن اكثريت عرب جاهلى و فقدان قدرت خواندن و نوشتن آن ها تأكيد نموده اند.(1) ولى اين هم نمى تواند ديدگاه كلى و غالبى باشد زيرا جاهليت به معناى بى دانشى نبوده است. دكتر عباس زرياب خويى به نقل از گلدزيهر، در اين زمينه معتقد است كه مقصود از جاهليت، نادانى نيست، بلكه جهالت در برابر حلم است نه علم. وى جاهليت را در برابر اسلام مى داند و اعتقاد دارد كه مقصود از آن در قرآن، عصرى است كه با

تمام موازين و ارزش هاى اخلاقى، دينى و فرهنگى اسلام در تقابل بوده است.(2)

در دوران معاصر به ويژه از آغاز قرن بيستم ميلادى، تعدادى از شرق شناسان، نادانى را معناى ثانوى جهل دانسته، مى گويند: جهل در دوران قبل از اسلام، نه مقابل علم بلكه مقابل حلم بود و حلم را بردبارى، بخشندگى، لياقت، درايت و نيك انديشى معنا مى كنند و مفهوم جهل را خشونت، ناهنجارى، خودستايى، بى ارادگى و شتاب زدگى مى دانند كه از اشعار جاهلى نيز استنباط مى شود. به اعتقاد آنان چنين نبوده كه اعراب در دوران جاهليت، بهره اى از علوم روز منطقه و فرهنگ رايج در اين سرزمين نداشته اند بلكه بالعكس اين اعراب، فضايلى را مى ستودند و به آن افتخار مى كردند كه بيان گر صفات عالى در آنان است؛ مانند شجاعت در پيكار، بردبارى در مصائب، وفادارى به افراد قبيله، سخاوت با نيازمندان و تنگ دستان، مهمان نوازى و پافشارى در انتقام. هر يك از اين صفات،

ص:224


1- (1) . ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 3، ص 522.
2- (2) . خرمشاهى، دايره المعارف تشيع، ج 5، ص 284.

در جاى خود داراى ارزش و اعتبار است، ولى از نظر قرآن(1) مردم اين عصر به دو گروه اكثريت و اقليت تقسيم مى شدند كه فقط گروه اندكى در زمره عاقلان جاى داشتند و بقيه در صف جاهلان بودند. در واقع اكثريت افراد، در خرافات و عقايد كهنه غوطه ور بودند. اطلاق نام جاهليت بر آنان به مراد اكثريت اعتبار مى يابد لذا به اين دوران، دوران جاهليت مى گفتند و شعرهاى باقى مانده از اين عصر، مبين اين مدعاست. ويل دورانت اين اشعار را بسيار ستوده و آن ها را در زمره

شعرهاى شاعران و انديشمندان معروف اين عصر به حساب آورده است.(2) عمر فروخ نيز اعتقاد دارد كه جاهليت، در واقع نامى است كه قرآن كريم به عصر پيش از اسلام اطلاق نموده؛ زيرا اعراب در آن عصر، بت مى پرستيد و با يك ديگر به نزاع مى پرداختند و آن چنان در گمراهى بودند كه گاهى فرزندان خود را زنده به گور مى كردند و شراب مى نوشيدند.(3) در برخى از متون تاريخى، به روابط تجارى موجود بين اعراب و وجود مظاهر تمدن در پاره اى از نقاط جزيره العرب، به ويژه يمن و به اصطلاح عربستان خوش بخت « Arabia Felix » اشاره شده است. به همين دليل، غالب تاريخ نويسان جاهليت را به عنوان نوعى از عقب ماندگى و جهل علمى نمى پذيرند و اصل جاهليت را بر اين مبنا قبول ندارند. افرادى چون دكتر يحيى الجبورى و دكتر گوستاو لوبون فرانسوى از اين دسته هستند.(4)

برخى ديگر، به وجود ساختمان هاى بلند و مجلل و روابط تجارى گسترده با ساير مليت ها در اين دوران اشاره مى كنند. اگرچه ساختمان هاى مرتفع و روابط تجارى در برخى از نقاط شبه جزيره عربستان نمى تواند دليل دانش آن مردم باشد و

ص:225


1- (1) . سوره مائده، آيه 103.
2- (2) . دورانت، ج 11، ص 9.
3- (3) . تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 73.
4- (4) . لوبون، تمدن اسلام و عرب، ص 87-101.

اصل جاهليت را براى آن ها انكار كرد، اين هم دليلى ديگر بر ترادف مفهوم جاهليت با بى علمى نيست. لذا واژه جاهليت، از جهلى گرفته شده كه در

برابر حلم بوده نه جهلى كه متضاد علم است.(1) جاهليت تنها مفهومى مقابل علم و تمدن نيست، بلكه در برابر حلم است و مرتبه اى در برابر عقل محسوب مى شود. در يك عبارت كلى، مى توان گفت كه هرچند واژه جاهليت از ريشه جهل است، از كتب لغت برمى آيد كه مراد از آن تنها نادانى صرف نيست؛ بلكه نماد و بيان گر دورانى است كه از ارزش هاى معقول اخلاقى و موازين فرهنگ، از باورهاى دينى و اسلام تهى بود.(2) براى روشن شدن مطلب، نياز است قدرى موشكافانه تر با آن برخورد شود. بى شك اعراب در سرزمينى مى زيسته اند كه عموماً اراده هر كس قانون محسوب مى شد و قبايل همواره سرگرم حمله به يك ديگر بودند. لذا دلاورى در پيكار و استقامت در برخوردهاى قبيله اى و مصائب روزگار، از ضروريات آن ها بوده است. لذا دور از انتظار نيست كه اشعار مربوط به جنگ قبايل، بيش از نيمى اشعار جاهلى را كه به حماسه مشهور است؛ اشغال كند. اين اشعار در ستايش فضايلى است كه بيش ترين قدر و قيمت را نزد اعراب داشت. به گفته صاحب نظران تاريخ ادبيات عرب، آنچه از شاعران عصر جاهلى بر جاى مانده، از غنى ترين ميراث ادبى تاريخ اين سرزمين است تا جايى كه حتى ويل دورانت آن را از گنجينه هاى بشرى آن دوران مى داند. در كل شعر و شاعرى براى اعراب آن دوران، وسيله فخر و مباهات بود تا جايى كه هر قبيله مى كوشيد پيش از داشتن رئيس، خطيب و شاعرى داشته باشد و زمانى كه در قبيله شاعرى پديد مى آمد، براى بزرگداشت او جشن ها برپا مى شد و مهمانى ها مى دادند. آنان درواقع شاعر قبيله را

ص:226


1- (1) . تاريخ الادب العربى، ج 1، ص 73.
2- (2) . ابن منظور، لسان العرب، ج 2، ص 402.

زبان قبيله مى دانستند.(1) اين نه به دليل فرهنگ والاى مردمان آن دوران است، بلكه بيش تر براى احساسات خويش از هنر گفتارى سود مى جستند. اين هنر گفتارى، از مهم ترين و نيرومندترين شيوه هاى تحريض و اقناع بود.(2) احمد حسن زيات از ديگر نويسندگان تاريخ ادبيات عرب و از محققين اين رشته، درباره وضعيت تمدن در عصر جاهليت معتقد است كه تبابعه در يمن و منازره و غساسنه در شمال، به علوم متعددى آشنايى داشتند كه سدهاى ساخته شده توسط ايشان و شهرسازى و آبادانى شان، گواه بر اين امر است. او در ادامه، از عدنانى ها شاهد مثال مى آورد كه مشغول تجارت با ساير ملل بودند و توانستند به مجموعه اى از علوم دست يابند كه بر تجربه، استقرا و وهم استوار بود. آنان در پرتو كوشش خود توانسته بودند طب درمان حيوانات (دامپزشكى)، و شناخت انواع اسب به دليل ارتباطشان با جنگ، گياه شناسى، نجوم، شناخت بادها به دليل ارتباط با انواع علف و باران و يافتن راه در تاريكى هاى خشكى و دريا را فرا بگيرند.

حنا الفاخورى ضمن وصف هنر عصر جاهلى و برشمردن زمينه هاى احساسات اين قوم و اين كه اين آثار مكتوم مانده اند، اعتقاد دارد كه بيش تر آثار منظوم و منثور عصر جاهلى از ميان رفته است. وى سپس با نقل قول از ابوعمروبن الصلاء مى گويد: «آنچه از سخن اعراب به شما رسيده، بس اندك است. اگر فراوان به دست شما مى رسيد، به دانش و شعر بسيار دست

مى يافتيد.»(3) او معتقد است كه بسيارى از اين آثار، به علت اين كه به حافظه سپرده نشده بود، از

ص:227


1- (1) . الفاخورى، تاريخ ادبيات زبان عربى، ص 31.
2- (2) . همان، ص 35.
3- (3) . تاريخ الادب العربى، ج 1 ص 73.

بين رفته و آنچه را هم راويان شعر از حفظ كرده بودند، با كشته شدنشان در جنگ ها و فتوحات از ميان رفت.(1)

شوقى ضيف نيز در تاريخ ادب خود، عصر جاهلى را دوره تكامل زبان عربى دانسته و معتقد است از آن هنگام، اين زبان ويژگى هايى كنونى را به خود گرفته است. او به نقل از جاحظ مى گويد:

شعر عربى نوزادى كم سن و سال است. نخستين كسانى كه اين راه را پيموده و جاده را همواره كرده اند، امرء القيس بن حجر و مهلهل بن ربيعه اند و وقتى رشته شعر را رو به عقب دنبال مى كنيم، مى بينيم كه ابتداى آن 150 سال پيش از ظهور اسلام است و اگر بخواهيم عقب تر برويم، به دويست سال مى كشد.(2)

بنابراين آشكار مى گردد كه عصر جاهليت، دوران رواج ادب و بلكه دوره اوج آن بوده است، نه عصر نادانى و بى خردى؛ نمونه زير كه بيتى از معلقه عمروبن كلثوم است، مى تواند گواه خوبى در كاربرد واژه جهل در معناى ستيزه جويى و خشنونت باشد.

الا لايجهلن احد علينا فنجهل فوق جهل الجاهلينا

فنجهل فوق جهل الجاهلينا فنجهل فوق جهل الجاهلينا

زوزنى از مشهورترين شارحان معلقات، اين بيت را چنين شرح مى دهد:

مباد! كسى با ما سفاهت كند كه در آن صورت ما نيز سفيهانه با او برخورد مى كنيم.(3)

ص:228


1- (1) . تاريخ ادبيات زبان عربى، ص 35.
2- (2) . شوقى، ص 46.
3- (3) . زوزنى، شرح المعلقات السبع، ص 127.

اما مرورى گذرا بر منظومات شعرى صعاليك و اصحاب معلقات كه در اين عصر مى زيسته اند، به خوبى اوج اقتدار ادبى آن ها را نشان مى دهد. دراين باره سيوطى اعتقاد دارد كه از ميان همه قصايد قديم، معلقات سبعه در صف اول جاى دارد. تا جايى كه به گفته او، داستان هايى هر يك از اين قصايد، جايزه سالانه بازار عكاظ را مى بردند.(1) اوج توانايى آن ها را در شعر گفتن، مى توان در تحدى قرآن با آنان دانست كه بيان گر قدرت بالاى آن ها در سرودن شعر است. البته آنان پس از تلاش هاى بسيارى از آوردن سوره اى همانند يكى از سور قرآن مجيد، عاجز گشتند.(2) اگر چه برخى تلاش كرده اند تا در اين مورد و اصل انتساب شعر جاهلى به شعراى اين دوره، شك نمايند و آن را زاييده انديشه هاى اسلامى معرفى كنند و زمان انشا و انشاد آن را پس از ظهور اسلام بدانند. لذا با توجه به مطالب ياد شده و نيز مستندات تاريخى و دلايل عقلى و نقلى، نمى توان به طوركلى مردم عصر جاهلى را

فاقد هرگونه آگاهى دانست؛ چنان كه نويسنده تاريخ عرب نيز معتقد است كه به دشوارى مى توان جماعتى را كه ادبيات و فرهنگى اين چنين بالايى داشته اند، به ويژه عرب هاى جنوب شبه جزيره عربستان، جاهل و دور از مدنيت شمرد.(3) لذا در يك قالب كلى مى توان گفت كه جهل آن مردم يعنى اين كه اقوال، حكم و نصايح آن ها با سلوك و رفتارشان منافات داشت؛ مثل تجاوز، توحش، قساوت، اسراف و هم چنين مقدس شمردن آنچه برايشان نه سود داشت و نه ضررى. آنان را جاهل مى گويند؛ زيرا سخنى مى گفتند كه به آن عمل نمى كردند. لذا جاهليت به اين معنا و در وجه عام، بر عرب قبل از بعثت منطبق بوده است.

ص:229


1- (1) . جلال الدين سيوطى، تاريخ الخلفا، ج 2، ص 240.
2- (2) . اشاره به آيات شريفه 11 تا 25 سوره مباركه مدثر.
3- (3) . فليپ حتى، تاريخ عرب، ص 110.

بنابراين، جهل به معناى نداشتن حلم، سفاهت، حماقت، تهور و ناتوانى بر ضبط نفس است كه در جاهليت قبل از ظهور اسلام در ميان اعراب بسيار رايج بود. تاريخ جاهليت را از زواياى گوناگونى مى توان بررسى كرد. مباحثى هم چون معنا و مفهوم جاهليت، گستره زمانى و مكانى آن و اخلاق و آداب جاهلى، هر يك پژوهشى جداگانه را مى طلبد. اهميت شناخت جاهليت، از اين حيث مهم است كه مقدمه شناخت حيات اسلام محسوب مى شود. زيرا تا باورها، فرهنگ، تمدن، آداب ورسوم جوامع جاهلى شناخته نشود، ميزان تأثير آيين جديد آشكار نمى گردد. مهم تر اين كه شناخت جاهليت قديم و نشانه هاى آن، در شناخت روابط جاهلى دنياى كنونى مفيد است؛ زيرا جاهليت جديد نيز مجموعه اى فشرده از جاهليت قديم به اضافه انحرافات تازه است. مخلص كلام

آن كه عصر جاهلى، يعنى دوره اى كه جوامع بشرى بر اثر دور ماندن از عصر انبيا و نفوذ عقايد و عادت هاى غلط و خرافى، داراى وضعيتى مى شوند كه مناسب ترين عنوان براى آن، واژه جاهليت است. اين وضعيت نه تنها اعرابِ ساكن در جزيره العرب پيش از ظهور اسلام را در بر مى گيرد، بلكه شامل جوامع مختلفى مى شود كه در برخى ويژگى ها مشتركند. لذا مى توان بنابر بعضى روايات، دوران مابين ظهور انبيا را به دوره جاهليت تعبير كرد.(1) دليل اين امر، همان دورى تدريجى از تعاليم انبياى پيشين و كهنه شدن آموزه هاى وحيانى و نفوذ عقايد خرافى است.

جاهليت از منظر قرآن

كلمه جاهليت ريشه در قرآن دارد و براى اولين بار در آيات مدنى مطرح گرديد. در قرآن مشتقات اسمى و فعلى آن به صورت هاى «جاهل»، «جاهلون»،

ص:230


1- (1) . طبرى، جامع البيان، ج 17، ص 148.

«جاهلين»، «جهاله»، «يجهلون»، «تجهلون» و «جهول» به كار رفته، ولى كاربرد بيش تر اين واژه به صورت جهل است كه معانى متفاوتى دارد. واژه جاهليت در قرآن درباره زندگى مردمان قبل از بعثت به كار رفته است. ازاين روى، همان طورى كه اشاره شد، برخى حدود زمانى روزگار جاهليت پيش از اسلام را 150 تا 200 سال قبل از بعثت و

محدوده مكانى آن را شبه جزيره عربستان دانسته اند؛ ولى اين مسأله، با توجه به شيوه برخورد و بيان قرآن و ديگر منابع اسلامى، چندان قابل دفاع نيست. بنابراين، بعيد است بتوان جاهليت را نام زمان، مردم، قبيله يا گروهى خاص دانست.(1) البته محدوده زمانى و مكانى ياد شده مصداق كامل جاهليت است.

در كل مى توان گفت كه در قرآن، جاهليت به عنوان يك مفهوم تلقى مى شود نه يك زمان؛ اگرچه در برخى از متون اسلامى به زمان جاهليت قبل از اسلام اشاره شده است، اين به آن علت است كه مى خواسته از يك روش مقايسه اى استفاده كند، ولى باز در اين موارد نيز به ويژگى هاى جاهلى تكيه شده نه زمان جاهلى. قرآن كريم به صراحت، عصر قبل از بعثت را عصر گمراهى آشكار معرفى مى فرمايد، اين گمراهى، هم در بينش، هم در رفتار و هم در قضاوت مردم وجود داشت و خداوند آن ها را با وصف جاهليت مطلق وصف مى فرمايد. بر اين اساس، بايد دانست كه آيين اسلام، با توصيف جاهليت درباره دوران پيش از خود، در واقع درصدد برآمده تا در يك نبرد نرم فرهنگى، چنان نمادهايى را از جوامع انسانى بزدايد. البته مسلم است كه اين سخن، هرگز به معناى آن نيست كه اسلام در يك رويارويى نامعقول، هر آنچه را كه مربوط به دوران پيش تر بوده، جاهلانه شمرده و همه را انكار كرده است. بلكه اسلام در رويارويى با پديده هاى

ص:231


1- (1) . سيدابوالحسن اديانى حسينى، پژوهشى در تاريخ پيامبر اسلام، ص 148.

عصر پيش از خود، به جداسازى سره از ناسره پرداخته و تنها موارد ناسره

(جاهلانه) را نفى كرده و در موارد سره (غير آگاهانه)، حتى به تأييد و تأكيد نيز پرداخته است. بر اين اساس، مورخ نام دارى چون محمد بن حبيب بغدادى (م 245 ق.) در كتاب المُحَبَّر با ذكر مواردى از احكام و باورهاى جاهلى، به تفكيك ميان مواردى مى پردازد كه در اسلام با آن موافقت و يا مخالفت شده است.(1)

نكته ديگر آن كه درباره جاهليت از منظر قرآن كريم، نه فقط در يك بعد خاص بلكه در محورهاى گوناگونى بحث شده است. يكى از اين محورها كه در آيات قرآن نيز انعكاس يافته، چگونگى انجام دادن مراسم دينى و عبادت هاى مردم عصر جاهلى، به ويژه اعراب ساكن در جزيره العرب است. از آن جا كه بشر به لحاظ نياز و زمينه فطرى نمى تواند فارغ از عبادت باشد، عرب جاهلى نيز مراسم عبادى خاصى داشتند كه به صورت فردى يا جمعى انجام مى شد. اصل اين عبادات، غالباً از تعاليم اديان آسمانى پيشين، به ويژه دين حنيف ابراهيمى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سرچشمه مى گرفت، اما آنان در چگونگى انجام دادن آن دچار كژى ها و تحريفاتى شده بودند كه گاه شكل مضحكى را براى يك عبادت پديد آورده بود. نكته ديگر آن كه درباره جاهليت گاه دو تعبير جاهليت «اولى» و «ثانى» هم آمده كه هردو برگرفته از قرآن است كه تبرّج جاهليت اولى را نفى كرده است.(2) عده اى مانند زمخشرى و طبرى گفته اند كه «اولى» در مقابل «اخرى» است. از منظر آنان، كفر پيش از اسلام «جاهليتِ اولى» است و فسق و

فجور پس از اسلام «جاهليت اخرى» به شمار مى آيد. ولى برخى مثل فخر رازى مى گويند كه «جاهليت اولى» همان جاهليت كهن است. البته افرادى نيز در قرن هاى اخير، حرف از جاهليت

ص:232


1- (1) . محمدبن حبيب بغدادى، المُحَبَّر، ص 236.
2- (2) . سوره احزاب، آيه 33.

جديد زده اند و به نوعى به اين نظرها بازگشته اند مانند محمّدبن عبدالوهاب در عربستان، سيدابوالاعلى مودودى در پاكستان، سيدقطب در مصر و بسيارى از متفكران اسلامى كه دوره تجدّد و مدرنيته عصر حاضر را نوعى جاهليت جديد پنداشته اند و دليل قابل ذكر براى آن را همان گناهان در حال ظهور و گسترش دانسته اند.(1)

درباره واژه «الجاهليه» در چهار سوره قرآن كريم (آل عمران، آيه 154؛ مائده، آيه 50؛ احزاب، آيه 33 و فتح، آيه 26) بحث شده كه در ادامه، اين سوره ها بررسى مى گردند. هم چنين ماده جهل در صيغه هاى مختلف نيز بيست بار در سوره هاى مختلف قرآن آمده است.(2)

1. (أَ فَحُكْمَ الْجٰاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّٰهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ )؛3 «آيا حكم جاهليت را مى جويند؟ براى آن مردمى كه اهل يقين هستند چه حكمى از حكم خدا بهتر است». در موردشان نزول اين آيه شريفه، برخى از مفسران از جمله نويسنده تفسير نمونه از

قول ابن عباس آورده اند كه جمعى از بزرگان يهود، توطئه كردند و گفتند كه نزد پيامبر مى رويم، شايد بتوانيم او را از آيين خودش منحرف كنيم. آنان پس از اين تبانى، نزد پيامبر (ص) آمدند و به ايشان گفتند: «ما دانشمندان و اشراف يهوديم و اگر از تو پيروى كنيم، بى شك ساير يهوديان به ما اقتدا مى كنند؛ ولى در ميان ما و گروهى، نزاعى است كه اگر در اين نزاع به نفع ما داورى كنى، به تو ايمان مى آوريم.» پيامبر (ص) از چنين قضاوتى خوددارى كردند و آيه فوق نازل شد.(3) صاحب تفسير در مورد اين آيه، معتقد است، با توجه به

ص:233


1- (1) . بهاءالدين خرمشاهى، دايره المعارف تشيع، ج 5، ص 381-384.
2- (2) . محمود روحانى، المعجم الاحصائى لالفاظ القرآن الكريم، ج 2، ص 617-613
3- (4) . مكارم شيرازى، تفسير نمونه، ج 4، ص 404

اين كه اين احكام و شريعت ها بر اساس حق بوده و از جانب خداوند نازل شده، لذا غير از آن حكم حق ديگرى نيست. پس احكام ديگر مانند حكم جاهليت كه از هواپرستى ناشى شده، حق نخواهد بود.(1) علامه طباطبايى، افكار و خواسته هاى اين گروه جاهلان را نشأت گرفته از نادانى و هواپرستى مى دانند و آن ها را كسانى معرفى مى كنند كه به خدا يقين نداشتند، ايشان معتقد است كه چون مردم عصر جاهليت، خدا را نمى شناختند و به او يقين نداشتند، لذا روى به بت پرستى و نظاير آن آورده بودند بر اساس اين آيه، امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيان مى دارند كه حكم دو گونه بيش تر نيست: يا حكم خداست يا حكم جاهليت. هر كس حكم خدا را رها كند، به حكم جاهليت تن داده است

(الحكم حكمان: حكم الله و حكم الجاهليه فمن اخطا حكم الله حكم بحكم الجاهليه). در مجمع البيان اين حكم و خواسته يهوديان را مترادف با حكم بت پرستان و غير موحدان مى آورد و جهل آن ها

را در مقابل علم مى داند.(2) نويسنده تفسير كشف الاسرار معتقد است كه اين يهوديان، حكم غيرخدا را طلب كرده و مانند حكم دوره جاهليت را از پيامبر (ص) درخواست كردند. آنان در آن دوره، حكم رجم را بر ضعيفان جارى مى كردند؛ ولى بر قدرتمندان جارى نمى كردند و به تحميم روى مى آوردند. تحميم عبارت از اين بود كه در صورت ارتكاب خطا از طرف اقوياى قوم يهود، آن ها را به جاى رجم، روسياه مى كردند و پشت به پشت بر ستورى سوار كرده، در شهر مى گرداندند. ولى ضعفا را رجم مى كردند.(3) زمخشرى نيز به نقل از طاووس، جاهليت را برابر با غير عادل بودن مى داند.(4)

ص:234


1- (1) . طباطبائى، ج 5، ص 542.
2- (2) . طبرسى، مجمع البيان، ج 7، ص 68.
3- (3) . ميبدى، ج 3، ص 137.
4- (4) . زمخشرى، الكشاف، ج 1 ص 631.

2. ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعٰاساً يَغْشىٰ طٰائِفَةً مِنْكُمْ وَ طٰائِفَةٌ قَدْ أَهَمَّتْهُمْ أَنْفُسُهُمْ يَظُنُّونَ بِاللّٰهِ غَيْرَ الْحَقِّ ظَنَّ الْجٰاهِلِيَّةِ يَقُولُونَ هَلْ لَنٰا مِنَ الْأَمْرِ مِنْ شَيْ ءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلّٰهِ يُخْفُونَ فِي أَنْفُسِهِمْ مٰا لاٰ يُبْدُونَ لَكَ يَقُولُونَ لَوْ كٰانَ لَنٰا مِنَ الْأَمْرِ شَيْ ءٌ مٰا قُتِلْنٰا هٰاهُنٰا قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِلىٰ مَضٰاجِعِهِمْ وَ لِيَبْتَلِيَ اللّٰهُ مٰا فِي صُدُورِكُمْ وَ لِيُمَحِّصَ مٰا فِي قُلُوبِكُمْ وَ اللّٰهُ عَلِيمٌ بِذٰاتِ الصُّدُورِ؛1

آن گاه، پس از آن اندوه، خدا به شما ايمنى ارزانى داشت؛ چنان كه گروهى را خواب آرام فراگرفت. اما گروهى ديگر كه چون

مردم عصر جاهلى به خدا گمانى باطل داشتند، هنوز دستخوش اندوه خويش بودند و مى گفتند: «آيا هرگز كار به دست ما خواهد افتاد؟» بگو: «همه كارها به دست خداست.» آنان در دل خود چيزى را پنهان مى دارند كه نمى خواهند براى تو آشكارش سازند. مى گويند: «اگر ما را اختيارى بود اين جا كشته نمى شديم.» بگو: «اگر در خانه هاى خود هم مى بوديد، كسانى كه كشته شدن بر آن ها مقرر شده است، از خانه به قتلگاهشان بيرون مى رفتند.» خدا آنچه را كه در سينه داريد مى آزمايد و دل هايتان را پاك مى گرداند و خدا از درون دل ها آگاه است.» اين آيه، ماجراى شب بعد از جنگ احد را تشريح مى كند. پس از مصيبت و اندوهى كه اين جنگ بر مسلمانان وارد كرد، خداوند آرامش بر آن ها ارزانى داشت. اين آرامش همان خواب سبكى بود كه جمعى از مسلمانان را فرا گرفت؛ اما جمع ديگرى كه تنها به فكر جان خود بودند، از اين خواب و آرامش محروم ماندند. قرآن مجيد سپس به تشريح گفت گوها و افكار منافقان و افراد سست ايمان پرداخته كه در آن شب بيدار مانده بودند، و مى فرمايد: «آن ها درباره خدا گمان هاى نادرست همانند دوران جاهليت و قبل از اسلام داشتند و دروغ بودن وعده هاى پيامبر (ص) را احتمال مى دادند و به

ص:235

يك ديگر يا به خويشتن مى گفتند: «آيا ممكن است با اين وضع دل خراشى كه مى بينيم، پيروزى نصيب ما گردد؟» قرآن در جواب آن ها مى فرمايد: «آرى پيروزى به دست خداست و اگر او بخواهد و شما را شايسته ببيند، نصيب شما خواهد شد.»(1) علامه

طباطبايى دراين باره معتقد است كه اين گمان و وصف هر چه باشد، چيزى است كه مناسب و ملازم با سختى است كه آن ها مى گفتند. همان امرى كه خداوند با جمله «هل لنا من الامر شى» به آن اشاره مى فرمايد، لذا گمان باطل آن ها كه از سنخ افكار دوره جاهليت محسوب مى شود، همين بوده است.(2) «ظن الجاهليه» در تفسير خواجه عبدالله انصارى، به ظن هاى ناسزا و ظن هاى كافروار تعبير شده است. او اين گروه و معتب بن قشير و اصحاب او را كه غم بر آن ها مستولى شده و همت ايشان همه در كار خويش بود، منافق خوانده است.(3) مرحوم ميرزا فتح الله كاشانى در تفسير خود درباره اين آيه، معتقد است كه اين خواب مخصوص اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حارث بن صمه و سهل بن حنيف و برخى ديگر از اتباع ايشان بود كه ايمان كامل داشتند.(4) در ادامه بحث در مورد «ظن الجاهليه» معتقد است، يعنى گمانى كه به ملت جاهليت اختصاص دارد. و در تبيينان مى گويد: هم چنان كه گمان اهل شرك بود كه رسالت پيامبر (ص) به اتمام نخواهد رسيد و وعده و وعيدى كه مى دهد، غيرواقعى است، گمان اين افراد چنين بوده است.

(5)

ص:236


1- (1) . تفسير نمونه ج 3، ص 132-133.
2- (2) . طباطبايى، ج 4، ص 84.
3- (3) . هاشمى رفسنجانى، ج 3، ص 127.
4- (4) . كاشانى، ج 2، ص 367.
5- (5) . همان

3. (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لاٰ تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجٰاهِلِيَّةِ الْأُولىٰ وَ أَقِمْنَ الصَّلاٰةَ وَ آتِينَ الزَّكٰاةَ وَ أَطِعْنَ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ إِنَّمٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً)؛1 «و در خانه هاى خود بمانيد و چنان كه در زمان پيشين جاهليت مى كردند، زينت هاى خود را آشكار مكنيد. و نماز بگزاريد و زكات بدهيد و از خدا و پيامبرش اطاعت كنيد. اى اهل بيت، خدا مى خواهد پليدى را از شما دور كند و شما را پاك دارد.» بيش تر مفسران، بر اين عقيده اند كه اين آيه خطاب به همسران پيامبر (ص) است مبنى بر اين كه زنان به ماندن در منازل خود ملزم هستند و در هنگام بيرون آمدن از منازل، نبايد زيورآلات خود را به نمايش گذارند.(1) نويسنده تفسير الميزان منظور از جاهليت اولى را به معناى جاهليت قبل از بعثت مى داند و آن را همان جاهليت قديم به حساب مى آورد كه همان پيروى از هواى نفس است.(2) نويسنده روضه الجنان پس از اين كه از اقوال مختلف در مورد عصر جاهليت بحث مى كند، اضافه مى نمايد كه زنان در آن روزگاران حجاب خوبى نداشتند و مثلاً پيراهن هاى ندوخته مى پوشيدند.(3) البته اين آيه شريفه، ظاهراً به

طور مستقيم به همسران پيامبر (ص) خطاب شده ولى در واقع خطاب به تمام زنان آن روزگار و تمام اعصار است و اين را مى رساند كه زنان بايد اهل وقار باشند و خود را در مقابل نامحرمان ظاهر نسازند و از زيبايى هاى خود محافظت نمايند.

ص:237


1- (2) . طبرسى، الاحتجاج، ج 2، ص 108.
2- (3) . طباطبايى، ج 16 ص 383.
3- (4) . رازى، صلح الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 15، ص 415-416.

سير تدريجى جايگزينى فرهنگ جاهليت به جاى فرهنگ امامت و ولايت در عصر خلفا

جريان قدرت طلبى كه پس از پيامبر اسلام (ص) بر سركار آمد، از همان روز اول با مانعى به نام فرهنگ ناب اسلامى مواجه بود كه اوج آن در غدير تبلور يافته بود. لذا اين جريان فاسد، براى رسيدن به قدرت، نياز داشت تا فرهنگ ناب غدير را مضمحل كند و به جاى آن فرهنگ جاهليت جديد را بر سركار آورد. ازاين رو، تمام تلاش خود را به كار بست. از روزى كه پيامبر (ص) چشم از جهان فروبستند تا روزى كه واقعه عاشورا رخ داد، پنجاه سال گذشته بود و در اين دوره شش تن به عنوان خليفه رسول خدا، به حق و نا به حق رهبرى وامامت جامعه اسلامى را بر عهده گرفتند. در واقع درگذشت پيامبر (ص) آغاز تحولى جديد در عرصه سياست نيز بود. هنوز جنازه رسول خدا به خاك سپرده نشده بود كه جمعى از انصار و مهاجران در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و در نظر داشتند تا با استناد به اصل جاهلى «قبيله محورى»،(1) فردى را به خلافت برسانند كه از نظر شايستگى بهتر از ديگران

نبود. همين عمل موهوم، قاعده اى را در ميان اهل سنت پايه نهاد كه بعدها سرآغاز تحولات فراوانى در نسخ ارزش هاى اصيل اسلامى گرديد. اولين روند تدريجى، جانشينى فرهنگ جاهليت به جاى فرهنگ غدير (امامت و ولايت) و تهى كردن جامعه از فرهنگ ناب غدير بود. لذا كل ماجراى سقيفه را به عنوان نخستين گام در جهت تغييرارزش ها مى دانيم؛ جريانى كه پس از رحلت پيامبر (ص) به جاى حضور در خانه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و دست بيعت دادن با ايشان كه منصوب خدا و رسولش بود، در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمدند و حاكميت جامعه نبوى را به بركت رأى خواص مردم به عهده گرفتند. اين جريان، فقط براى در دست گرفتن حكومت و قدرت صرف نبود، بلكه براى

ص:238


1- (1) . شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 38.

استحاله ارزش ها و نفى مكتب و سيره نبوى بود، زيرا اصحاب سقيفه خوب مى دانستند كه تغييرارزش ها بدون تسلط اجتماعى كه سازوكارش حكومت است، ممكن نيست. لذا اگر دگرگونى جامعه نبوى را تا آن جا درهم نورديد كه پس از نيم قرن، مردمى كه خود را امت محمد (ص) مى دانستند، در سرزمين كربلا مرتكب جنايت شدند. ريشه اين تحول را در سقيفه بايد جست وجو كرد. در اين زمينه، چه خوب مهيار ديلمى چنين سروده است:

فيوم السقيفه يابن النبى و غصب ابيك على حقّه طرّق يومك فى كربلا و امّك حسّن أن تُقتلا؛(1) اى فرزند مصطفى، اين سقيفه بود كه راه كربلايت را هموار كرد و آن گاه كه حق پدرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و مادرت [فاطمه (عليهاالسلام)] را غصب كردند، كشته شدنت خوب جلوه كرد.

لذا قاطعانه مى توان گفت كه سقيفه عامل اصلى پديدارشدن حادثه خون بار كربلا بود، كه خود اين پيامد از تغيير درارزش هاى جامعه نبوى نشأت مى گرفت. پس از اين حادثه شوم، عنان حكومت به دست افراد نالايق افتاد و آنان با بهره گيرى از اين سازوكار بر جامعه مسلط گشتند و هر آنچه توانستند، كردند تا جامعه را به سويى بكشاندند كه خود مى خواستند. در جامعه اى كه در آن آب وضوى پيامبر (ص) آب حيات مردم بود، پس از پنج دهه، كشتن فرزند دل بندش را نه تنها مذموم ندانستند، بلكه حتى پس از شهادت او، به شكرانه اين پيروزى جشن گرفتند.

براى روشن شدن اين بحث ناچاريم قدرى به عقب بازگرديم. پيامبر گرامى اسلام طى 23 سال مجاهدت، از بعثت تا رحلت، مأمور ابلاغ و اجراى اسلام بودند و توانستند در سايه همت و تلاش خود و مسلمانان مخلص، به انقلابى

ص:239


1- (1) . جامعه شناسى تاريخى اسلام، ص 262.

عظيم و تمدن ساز دست يابند و در همه ابعاد و زمينه هاى فكرى، فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و سياسى، حركتى عدالت گستر و توحيدى برپا كنند كه با محتواى اصيل و جامع اسلام، براى همه زمان ها و مكان ها و همه مردم تناسب داشت. ايشان با نفى افكار، آئين ها و ارزش هاى ظالمانه جاهلى و قبيله اى، خونى و نژادى، مالى و طبقاتى و شرك و بت پرستى، و در هم شكستن ساختارها و مناسبات مبتنى بر آن ها، از اساس نظمى عادلانه، نو و در يك كلام انقلابى را پى ريختند. نهضت ايشان به يك معنا انقلاب تمام عيارى بود كه به تغييرات اساسى در ذهنيت ها و عينيت هاى حاكم انجاميد. عمده ترين هدفى را كه پيامبر تعقيب مى نمودند ترويج عدالت اجتماعى بود.

بررسى نقش صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در تبلور مجدد فرهنگ غدير و اضمحلال فرهنگ جاهليت

اشاره

صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) على رغم تلخ هايى كه براى شيعيان و اهل بيت عصمت و طهارت داشت، در دل خود واجد شيرينى هايى بود كه تا حدود زياديان تلخى ها را بر طرف مى كرد. اين دستاوردها در كم ترين موفقيت خود، سبب تحقق و ايجاد رابطه اى عميق و پايدار بين مردم و امام گرديد كه مى توان آن را تحقق هم بستگى اجتماعى دانست. دستاوردهاى صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عبارتند از:

1. حفظ جايگاه امامت و ولايت از آسيب و اضمحلال

مهم ترين دستاورد صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در آن دوران، مصون نگه داشتن جايگاه رفيع امامت و ولايت از هرگونه گزند بود. معاويه در آن برهه، تلاش هاى گسترده اى را براى تخريب شخصيت امام كرده بود. او تمام توان خود را براى شوراندن مردم و تشويش فضاى سياسى عليه امام به كار مى گرفت. معاويه

ص:240

درصدد بود تا داغ ننگى را كه سال ها بر پيشانى خاندان اميه خورده بود، پاك كند و شكل زيبنده اى به حكومت خود دهد و تمام آن خوارى ها را متوجه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرداند و خود را براى مردم، محبوب تر جلوه دهد. ازاين رو، زمينه هاى چنين فتنه اى را به صورت گسترده در ميان سپاه امام آماده كرد و منتظر بود تا با اصرار امام بر جنگ، كار را تمام كند و كيان امامت و ولايت را براى هميشه از بيخ بركند. امام كه فتنه انگيزى هاى معاويه را به چشم

مى ديدند، عمق حركت او را دريافته بودند و مى دانستند كه چه نقشه شومى در سر دارد. امام افقى را مى ديدند كه هيچ يك از يارانش آن را نمى ديدند. آنان نگرشى سطحى به جريان داشتند. ولى براى امام حفظ كيان امامت و ولايت مهم تر بود. از اين رو امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چند روز پس از امضاى قرارداد صلح با معاويه، مصلحت را در آن ديدند كه به همراه بعضى از ياران، از كوفه به مدينه هجرت نمايند. ايشان به همراه خانواده و اطرافيان، راهى مدينه شدند. مردم كوفه با اندوه بسيار به مشايعت آن حضرت شتافتند، درحالى كه اشك، چشمان بسيارى را فرا گرفته بود.(1) امام، تصميم داشتند تا كشتى اسلام را از غرقاب حتمى حكومت معاويه نجات بخشند و نگذارند حكام بنى اميه با احاديث جعلى و نسبت هاى ناروا به پيامبر (ص) و أميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و صحابه بزرگ، چهره واقعى اسلام را عوض كنند و به اسم اسلام، اهداف شيطانى خود را بر امت اسلامى تحميل نمايند و بدعت ها و سنت هاى جاهليت را دوباره همانند اجدادشان احيا كنند. آن حضرت ده سال در مدينه اقامت كردند و در اين مدت هم چون پدر و جد بزرگوارش، طبيب و معلمى دلسوز و پناهگاهى مطمئن براى مردم مدينه و مظلومان عالم بودند و مانند خورشيد بر همه زواياى تاريك عالم اسلام مى تابيدند و با سخنان زيباى علوى و

ص:241


1- (1) . الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 407.

اخلاق نيكوى محمدى و حجب و تقواى فاطمى، مسلمانان را رهبرى مى كردند ايشان در مقابل جبهه كفر بنى اميه ايستادند كه همه چيز را به نفع خود تفسير و توجيه مى كردند. اين امر سبب

شد تا پس از حضور آن حضرت در مدينه، محدثان، راويان و دانشمندان بزرگ به سوى آن شهر شتافتند و براى كسب فيض، گرد آن حضرت جمع شدند. در اين مدت، بسيارى از افراد كه در خواب غفلت به سر مى بردند، با روشن گرى آن حضرت بيدار گشتند و مبانى اصيل اسلام را آموختند. تاريخ نگاران مسلمان هم چون ابن عساكر و علامه مجلسى(1) به برخى از آن ها اشاره كرده اند؛ از جمله:

1. احنف بن قيس؛

2. اصبغ بن نباته؛

3. جابر بن عبدالله انصارى؛

4. جعيد همدانى؛

5. حبّه بن جوين عرفى؛

6. حبيب بن مظاهر؛

7. حجر بن عدى بن حاتم كندى كوفى؛

8. رشيد هجرى؛

9. رفاعة بن شدّاد؛

10. زيد بن ارقم؛

11. سليمان بن صرد خزاعى؛

12. سليم بن قيس هلالى؛(2)

ص:242


1- (1) . بحارالانوار، ج 42، ص 110-112.
2- (2) . علاّمه حلى، رجال، ص 83..

13. عامر بن واثلة بن أسقع؛

14. عبايه بن عمرو بن ربعى؛

15. عمرو بن حَمِقْ خزاعى؛

16. قيس بن عباد؛

17. كميل بن زياد نخعى؛

18. حارث اعور بن بنان منقرى؛

19. مسيب بن نجبه فزارى؛

20. ميثم بن يحيى تمّار (ميثم تمّار)؛

21. أبوالأسود دوئلى؛

22. ابو اسحاق بن كليب سبيعى؛

23. ابو جوزى؛

24. ابوصادق (كسان بن كليب)؛

25. ابو مخنف (لوط بن يحيى أزدى)؛

26. ابو يحيى (عمير بن سعد نخعى)؛

27. اسحاق بن يسار؛

28. اشعث بن سوار؛

29. جابر بن خلد؛

30. جارود بن منذر؛

31. حبابّه بنت جعفر.

اين شاگردان و ياران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در برابر هجوم فرهنگى معاويه ايستادند و برخى از آنان بعد از شهادت حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دست معاويه و برخى ديگر

ص:243

در سال 61 هجرى، در ركاب امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهادت رسيدند.(1)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بافراست و زيركى، در اين مدت بى كار ننشستند و جايگاه رفيع امامت ولايت را بيش از پيش تبيين كردند. لذا اين امر در تحقق هم بستگى اجتماعى در آن دوران و جلوگيرى از گسست اجتماعى ارزش و اهميت فراوانى داشت.

2. حفظ مصالح عمومى جامعه

يكى ديگر از دستاوردهاى صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى جامعه آن روز، حفظ مصالح عمومى جامعه بود. امام با در نظر گرفتن مصالح جامعه اسلامى، و براى جلوگيرى از چند دستگى و حفظ اركان نظام اسلامى، خود را از عرصه سياست و قدرت كنار كشيدند تا صلح شكل بگيرد؛ زيرا دشمن خود را به درستى شناخته بودند و مى دانستند كه جنگ با معاويه، نيز سبب جلوگيرى از سرپيچى او نخواهد شد. نتيجه جنگ تنها اين مى شد كه عرصه را بر امام تنگ مى كرد. امام به فراست دريافته بودند كه در بعد داخلى، با ادامه دادن جنگ نابرابر، اسلام دوام چندانى نخواهد آورد. بى ترديد سيره امام در اين زمينه سيره پيامبر اكرم (ص) و پيشوايان دين، اين بود كه

هيچ گاه آغازگر جنگ نبودند و تا حمله اى صورت نمى گرفت، دست به شمشير نمى بردند. بر اين اساس، آنان همواره حجت را تمام مى كردند و تا جايى كه امكان داشت، مى كوشيدند كه با نصيحت و خيرخواهى، از خونريزى جلوگيرى كنند و در صورت نااميدى از حق گرايى دشمن، به جنگ دست مى زدند.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در آن دوران از جنگ و بذل جان خويش در راه خدا دريغ نمى ورزيدند. بى ترديد ايشان كانون شجاعت و ستم ستيزى بود، ولى افكار

ص:244


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 111.

عمومى جامعه، پذيراى روحيه بلند ايشان نبود. لذا امام از حق خود گذشتند تا مبادا در آن دوره حساس زمانى، گزندى به اسلام و مسلمانان وارد شود. امام به خوبى دشمن حيله گر را مى شناختند و مى دانستند كه چگونه براى رسيدن به قدرت، به هر جنايتى دست مى زند از طرف ديگر، امام دريافته بودند كه روزبه روز از شمار مسلمانان راستين كاسته مى شود، لذا خطرى سخت تر از دوران خلافت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اسلام را تهديد مى كرد؛ براى مثال، عبيدالله بن عباس در زمان اميرمؤمنان چهره درخشانى از خود نشان داده بود و از فرمان داران على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و افراد مطمئن آن زمان به شمار مى رفت، او يك شب بيش تر در اردوگاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دوام نياورد و به اردوگاه معاويه پناهنده شد. امام براى خنثى كردن توطئه هاى معاويه كه هر روز خطرناك تر مى شد، از صحنه سياست كنار رفتند زيرا خون مسلمانان بى گناه براى ايشان بيش تر از خلافت بر آن ها ارزش داشت. ازاين رو، به صلح تن در دادند. بر اين اساس، بارها مى فرمودند «من جنگ را تنها براى رضاى خدا و حفظ خون مسلمانان رها

كردم.»(1) از سوى ديگر در بعد خارجى، حمله روميان خطر جدى و بزرگى بود كه همواره سرزمين مسلمانان را تهديد مى كرد. آن ها از آغاز ظهور اسلام، ضربه هاى مهلكى از مسلمانان خورده بودند و همواره در پى فرصتى مناسب مى گشتند تا تهاجمى تلافى جويانه را آغاز كنند. امام مى دانستند كه با انتشار خبر بروز فتنه هاى داخلى در كشور اسلامى، آن ها به سرعت واكنش نشان مى دهند و براى عملى كردن آرمان سلطه گرانه خود لشكركشى مى كنند. لذا صلح امام، سبب دفع اين خطر بزرگ گرديد(2) زيرا هدف اصلى امام حفظ نظام اسلامى در سطح كلان بود؛ نه استحكام خلافت خود.

ص:245


1- (1) . همان، ص 25.
2- (2) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 208.
3. تبيين شخصيت پليد معاويه براى جامعه

دستاورد ديگر صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه در جهت تحقق هم بستگى اجتماعى در آن دوران بود، تبيين و عيان كردن چهره كريه معاويه براى جامعه بود. امام كه پس از شهادت اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، زمام حكومت را در دست گرفته بودند، سخن رانى پرشورى ايراد كردند. مردم درحالى كه مى گريستند، به سخنانش گوش مى دادند. پس از پايان سخن رانى، عبدالله بن عباس برخاست و گفت:

«مردم! اين فرزند پيامبرتان و جانشين امامتان است. پس با او بيعت كنيد!» سپس خود جلو آمد و دست امام را در دست فشرد.(1) مردم نيز به پيروى از او با امام هم پيمان شدند. آن روز، بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم هجرى بود.(2) معاويه از ماجراى بيعت آگاهى يافت. براى اين كه تلاش هايش در به دست گرفتن قدرت، هدر نرود، خيلى زود وارد عمل شد و با استفاده از مشاوران سياسى خود مانند عمروعاص و قيس بن اشعث در سست كردن پايه هاى خلافتى كوشيد؛ كه يك هفته از روى كار آمدن آن نمى گذشت. آن ها به اين نتيجه رسيدند كه اگر خلافت امام را از ميان نبرند، همواره در نگرانى و نااميدى خواهند بود.(3) پس از اين كه معاويه، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از حكومت كنار زد و خود زمام امور جامعه اسلامى را در دست گرفت، كم كم چهره سفاك و دهشتناك خود را آشكار ساخت. معاويه با اتخاذ استراتژى هاى گوناگون عملاً در مقابل خط اسلام اصيل قرار گرفت. اين امر تا آن جا پيش رفت كه حتى حدود الهى را تعطيل كرد؛ براى مثال، براى دزدى كه سارق بودنش ثابت شده بود - به طورى كه بر نه نفر همراه و شريك وى حدّ جارى كرده بودند - وساطت كرد و جلو اجراى حدود الهى را گرفت.(4) اين عمل

ص:246


1- (1) . اربلى، كشف الغمه فى معرفه الائمه، ج 2، ص 156.
2- (2) . شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 30.
3- (3) . همان، ص 32.
4- (4) . همان، ج 1، ص 464.

آن قدر شرم آور بود كه تاريخ اسلام، اسم او به عنوان اولين فردى ثبت شد كه از اجراى حدود الهى جلوگيرى كرد.(1)

هم چنين بعضى از احكام حج را عملاً تغيير داد تا جايى كه برخلاف احكام اوليه حج، هنگام احرام به خود عطر زد و بوى خوش استعمال نمود.(2) فاصله چندانى از حكومت او نگذشته بود كه او به ديگر احكام الهى نيز بى اعتنايى نمود و هرگونه كه مى خواست عمل كرد براى مثال، به نماز عيد فطر و قربان، اذان و اقامه اضافه كرد، بااين كه پيامبر (ص) فرموده بود

«لَيْسَ فِى الْعيدَيْنِ أذانٌ وَ لا اقامَه»؛ "در نماز عيد فطر و قربان اذان و اقامه مشروعيت ندارد."(3) وى حتى خطبه هاى نماز عيد فطر را قبل از نماز خواند و اين عمل را بنى اميه برخلاف سنت رسول خدا (ص) ادامه دادند.(4) حتى در حركتى كاملاً بدعت آميز در ايام خلافتش چهل روز در نماز جمعه، صلوات بر پيامبر (ص) را ترك كرد. وقتى از او پرسيدند: «چرا چنين كردى ؟!» گفت: «نام پيامبر را بر زبان جارى نمى كنم تا اهل بيت او بزرگ نشوند.»

(5)او براى دهن كژى به اسلام، آب را در ظرف طلا و نقره مى نوشيد و در آن ها غذا مى خورد، درحالى كه پيامبر (ص) آن را نهى فرموده بودند.(6) وى حتى معاملات ربوى را تجويز مى كرد، به طورى كه ابو دردا در برابرش ايستاد و گفت:

«سَمِعْتُ رَسُولَ اللّهِ (ص) يَنْهى عَنْ مِثْلِ هذا الاّ مِثْلاً بِمِثْلٍ »؛ "شنيدم پيامبر خدا (ص) مردم را از معاملات ربوى نهى مى كرد، مگر آن كه وزن دو جنس با يك ديگر برابر باشد".

ص:247


1- (1) . ابن كثير، ابوالفدا الحافظ، نهايه البدايه و النهايه فى الفتن و الملاحم، ج 8، ص 136.
2- (2) . النصايح الكافيه، ص 100.
3- (3) . شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 470
4- (4) . همان.
5- (5) . محمد بن عقيل، ص 97.
6- (6) . شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 470

معاويه اعتنايى نكرد و به كار خود ادامه داد. ابودردا از گستاخى معاويه نسبت به دين خدا به خشم آمد و با اين كه قاضى دمشق بود، راهى مدينه گرديد و گفت: «هيچ گونه عذرى براى هم كارى با معاويه براى من باقى نمانده است؛ زيرا او در برابر فرمان پيامبر (ص) به رأى خود عمل مى كند.»(1) معاويه به صورت علنى لباس حرير و اعتنايى به محرمات الهى نمى كرد.(2) بدعت نهاده بود كه در يكى از دو خطبه نماز جمعه و عيد - به هنگام گوش دادن خطبه ها - مى نشستند و در ديگرى مى ايستادند.(3) او تا آن جا به پيش رفت كه زيادبن عبيد (ابيه) را به پدر خود ابوسفيان نسبت داد و او را برادر خود خواند! لذا در نامه اى رسمى نوشت: «مِنْ أَميرِالْمُؤْمِنينَ مُعاوِيَه بْنِ أَبى سُفْيان الى زيادِ بْنِ أبى سُفْيان...». جالب اين جاست كه مادر زياد از

زن هاى بدكار و شناخته شده مكه بود. اين حركت زشت سياسى معاويه، باعث شد كه صحابه به او اعتراض كنند و هركدام به نوعى انزجار خود را از وى و روشى كه در پيش گرفته بود اعلام نمايند.(4) آنان بيان داشتند كه پيامبر (ص) فرمود:

«أَلْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ»؛ «فرزند متعلق به مادر است و زناكار بايد سنگسار گردد.»(5)

اوج ايستادگى معاويه را در برابر اسلام، در سببيت او با خاندان عصمت و طهارت (عليهم السلام) آشكار شد. او براى كاستن از عظمت اهل بيت (عليهم السلام) و زدودن محبت آن ها از دل مردم، دستور داد تا جاعلان حديث در مدح و منقبت او و عثمان و... احاديثى بسازند تا بدين وسيله زمينه كم رنگ شدن جلوه احاديث نبوى در مورد

ص:248


1- (1) . محمد بن عقيل، ص 94.
2- (2) . شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 470
3- (3) . همان.
4- (4) . ابن الاثير، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، ج 2، ص 215.
5- (5) . بحارالانوار لدرر الاخبار الائمه الاطهار، ج 73، ص 350.

اهل بيت، به ويژه حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ايجاد گردد. او براى اين كار، به رواج احاديث جعلى در جامعه اقدام كرد. لذا در مرحله اول به واليان شهرها نوشت:

با كمال دقت، راويانى را كه طرف دار عثمان اند و در فضايل او سخن مى گويند، شناسايى كنيد و آن ها را گرامى بداريد، در مجامعشان شركت كنيد و بزرگشان بداريد و نام آنان را به همراه احاديثى كه درباره عثمان و پدرش نقل مى كنند براى من بفرستيد!

(1)اين گويندگان و نويسندگان طماع، با نوشتن احاديث گوناگون درباره او و عثمان، به اموال فراوانى از سوى معاويه دست يافتند. در پى اين امر، احاديث جعلى همه جا فراگير شد.

معاويه اين سياست را تا مدت ها دنبال كرد. در مرحله بعد، چنين دستور داد:

روايات درباره عثمان زياد شده و همه جا را فراگرفته است. ازاين پس به گويندگان و نويسندگان بگوييد درباره ابوبكر و عمر و ديگر صحابه حديث بسازند؛ هر حديثى را كه درباره ابوتراب شنيديد، آن را رها نكنيد مگر اين كه حديثى از صحابه در رد آن براى من نقل كنيد؛ چنين رواياتى چشم مرا روشن و ادله و احاديث مربوط به ابوتراب و شيعه او را كم رنگ تر مى كند و حجتشان را باطل مى نمايد.(2)

ازاين رو عاملان و كارگزاران معاويه، دست به جعل حديث زدند. تا جايى كه ابوهريره ها، عمروعاص ها و كعب بن أحبارها ميدان دار اين معركه ننگين گرديدند. اين امر تا جايى پيش رفت كه هركسى حديثى را از رسول خدا (ص) نقل مى كرد، با ديده شك به او نگاه مى كردند. درحالى كه عاملان معاويه، در همه جا احاديث جعلى درباره فضيلت خلفاى راشدين ساختند و خاندان عصمت و طهارت را به زير بدترين دشنام ها و نسبت هاى ناروا گرفتند.

ص:249


1- (1) . شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 15-16.
2- (2) . همان.

معاويه براى رسيدن به سياست هاى فريب كارانه خود، به تناسب، از روش هاى مختلفى سود مى جست. او ابتدا فرد مقابل را با

وعده هاى توخالى و يا گاه واقعى به طمع وامى داشت. اگر نتيجه نمى داد، با استفاده از قدرت و نفوذش او را از عاقبت كارش مى ترسانيد و اگر بازهم نتيجه اى نمى گرفت، با زور شكنجه او را از سر راه خود كنار مى زد. بيش تر كسانى كه دست خوش اين سياست بازى قرار مى گرفتند، در همان مرحله اول فريفته معاويه مى شدند. به جرأت مى توان گفت كه او تمامى سياست هايش را با بهره گيرى از همان روش اول به انجام رسانيد. به ندرت پيش مى آمد كه نياز به زور داشته باشد. مردم و به ويژه شيعيان، اين اوضاع را مى ديدند و از اين كه دست يارى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را پس زده بودند، پيش خود احساس شرمسارى مى كردند. سياست هاى معاويه نه تنها امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و خاندانش را مورد هجمه قرار داد بلكه كليت شيعيان را نيز هدف گرفت. همان شيعيانى كه روزى به علت رفاه طلبى از يارى امام سرباز زده بودند، دچار فلاكت و زجرى چند برابر از سوى حكومت اموى شدند به نحوى كه كوفيان كه سردمدار صلح، بيست سال زجر حكومت معاويه را چشيدند و پليدى هاى او را ديدند و حتى برنامه هاى ضد انسانى تهديد و گرسنگى معاويه عليه خود را تحمل نمودند؛ به گونه اى كه ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد:

در زمان معاويه، شيعيان در هرجا كه بودند به قتل مى رسيدند. بنى اميه دست و پاى اشخاص را به احتمال اين كه از شيعيان هستند بريدند. هر كس كه معروف به دوست دارى و دل بستگى به خاندان پيامبر بود، زندانى شد و يا مالش به غارت رفت و يا خانه اش را ويران كردند.

(1)

ص:250


1- (1) . همان، ص 43.

زياد بن سميه كه حاكم كوفه و بصره بود و به تناوب شش ماه در هركدام از اين دو شهر حكومت مى كرد، سمره بن جندب را به جاى خود در بصره گذاشت تا در غياب وى امور شهر را به عهده بگيرد. سمره در اين مدت هشت هزار نفر را به قتل رسانيد.(1) سليم بن قيس هلالى در مورد رفتار زياد بن ابيه، حاكم كوفه و بصره با شيعيان عراق مى نويسد:

شيعيان را هر كجا كه بودند، كشت و بيرون كرد و آنان را ترسانيد و دست و پاى آنان را قطع كرد و از شاخه هاى خرما به دار آويخت و چشمانشان را بيرون آورد و آنان را آواره كرد به طورى كه از عراق بيرون رفتند و در منطقه عراقين شخص مشهورى از شيعه نماند مگر آن كه كشته شد يا بدار آويخته گرديد و يا آواره و يا فرارى شد(2)

او در ادامه مى نويسد:

معاويه به قاضيان و واليانش در همه مناطق و شهرها نوشت: «از هيچ يك از شيعيان على بن ابى طالب و اهل بيتش و اهل ولايتش كه قائل به فضيلت او هستند و مناقب او را نقل مى كنند، شهادتى قبول نكنيد.»(3)

اين حكم، نه تنها درباره شيعيان، بلكه درباره كسانى هم كه گمان مى رفت گرايش هاى شيعى دارند، جارى و حاكم بود.(4) يزيد

بن انس، از فرماندهان مختار كه مى كوشيد شيعيان را عليه اشراف كوفه بسيج كند، وضع دهشتناك آنان را در عهد خلافت معاويه چنين تشريح مى كند:

ص:251


1- (1) . طبرى، جامع البيان، ج 5، ص 237.
2- (2) . همان، ج 7، ص 28-33.
3- (3) . سليم بن قيس، ج 2 ص 784.
4- (4) . همان، ص 786.

اى گروه شيعه، وقتى در خانه هايتان مقيم بوديد و اطاعت دشمن مى كرديد، به سبب دوستى، اهل بيت شما را مى كشتند، دست وپاهايتان را مى بريدند، چشمانتان را ميل مى كشيدند و بر تنه هاى خرما مى آويختند.(1)

بنا بر اظهارات سليم بن قيس، پس از شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عرصه بر شيعيان تنگ تر كرديد.(2) به شهادت تاريخ، معاويه به هيچ يك از اصول اخلاقى و انسانى پاى بند نبود. او گستاخانه و بدون در نظر گرفتن عواقب سوء آن، در مقابل چشم مردم كوفه، عملاً و علناً مفاد عهدنامه را زير پا نهاد و گفت: «به هيچ يك از آن ها عمل نخواهم كرد».(3)

تمامى اين عوامل سبب شده بود كه ماهيت پليد او براى همگان روشن گردد. حال ديگر همه چهره پليد او را شناخته بودند، ولى از روى ترس و عجز نمى توانستند اعتراض كنند. لذا در نهان يك اتحاد در ميان مردم براى ريشه كنى حكومت معاويه ايجاد شده بود. اين ظلم و جورها، واقعاً مردم را بى تاب كرد و دنبال راه چاره بودند. ازاين رو، حدود هيجده هزار نامه به امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

نوشتند و براى هم كارى با آن حضرت اعلام آمادگى كامل نمودند. از نظر تاريخى، اگر امام به آن نامه ها ترتيب اثر نمى دادند، در مقابل تاريخ محكوم بودند و مى گفتند زمينه مساعدى را از دست داد. لذا يكى ديگر از دستاوردهاى صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) همين امر بود. زيرا معاويه توانسته بود با نشان دادن چهره مزورانه از خود، در ميان مسلمانان براى خود كسب وجهه كند. لذا حتى اگر نفرات براى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فراهم بود، بازان حضرت نمى توانستند به جنگ با او برخيزند زيرا در اين صورت جامعه دچار آشفتگى مى شد و امام به آن راضى نبودند.

ص:252


1- (1) . جامع البيان، ج 8 ص 309.
2- (2) . سليم بن قيس، ج 2 ص 788.
3- (3) . ابن اعثم كوفى، الفتوح، ص 769.

معاويه در حل وفصل مشكلات از مهارت خاصى برخوردار بود و به اصطلاح امروزى فردى كهنه كار و آزموده بود. لذا با نيرنگ توانست مردم شام را با خود همراه كند و افكار عمومى را با حكومت خود هماهنگ نمايد. او در واقع كفر را در لباس نفاق پوشانده بود اما با همه كينه اى كه به اسلام داشت، آن چنان به اسلام و دين دارى تظاهر مى نمود و ظواهر دينى را رعايت مى كرد كه نه تنها عوام بلكه خواص را هم به شك انداخت. معاويه نقاب دين به چهره داشت و به گونه اى عمل نمود كه مردم را دچار دودلى كرد و همان طور كه پيامبر اكرم (ص) خبر داده بودند، دين خدا را مايه فريب كارى و بندگان خدا را بردگانى حلقه به گوش و مال خدا را ملك اختصاصى خويش ساخته بود.(1) درعين حال، آن چنان كينه از اسلام و اهل بيت در دل او ريشه دوانده

بود كه در پاسخ مغيره بن شعبه كه از او خواسته بود تا قدرى درباره خاندان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شيعيانش به عدالت رفتار كند، گفت: «لا وَاللّهِ الاّ دَفْنا دَفْنا»؛ به خدا قسم هدفم دفن [نام پيامبر و اسلام] است.(2) معاويه با همين روش توانست كه خلافت را در جهان اسلام به پادشاهى تبديل كند و موضوع جعل حديث را در جهان اسلام نهادينه سازد. او حدود الهى را رها ساخت و بيت المال را به خود و خاندانش اختصاص داد. در زمان او فرهنگ منسوخ تبعيض نژادى كه در دوره جاهليت رواج داشت، احيا شد و حتى درصدد محو نام پيامبر (ص) برآمد.(3) وى تمام اين كارها را با استادى تمام و زيركى انجام مى داد تا جايى كه توانست به مردم بقبولاند كه هر قدمى كه او برمى دارد، در جهت رضايت خداوند و در صراط اسلام است. او پيوسته مى كوشيد با

ص:253


1- (1) . صلح الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 11.
2- (2) . شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 129-130.
3- (3) . مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2 ص 453.

سياست هاى عوام فريبانه، واقعيت ها را ديگرگونه جلوه دهد و از ابزارهاى پيچيده اى بهره مى برد. او با شايعه پراكنى، دروغ پردازى، تطميع فرماندهان نظامى و سياسى و معرفى شخصيت هاى مذهبى و شريعت دوست از خود، توانست فضا را كاملاً مبهم كند. در جريان صلح، او نه تنها به خريدن عبيدالله بن عباس بسنده نكرد، بلكه از خود او براى جلب ديگر افراد بهره گرفت و گروه زيادى از سپاهيان امام را توسط او از لشكر جدا كرد.

وى با شناخت دقيقى كه از سپاه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داشت، توانسته بود دريافت كه سپاه ايشان را مشتى عناصر ساده لوح،

دنيادوست و سست عقيده تشكيل مى دهند. لذا با فريب كارى زمينه هاى اضمحلال سپاه را فراهم آورد. وقتى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين وضعيت را ديدند مجبور به صلح شدند. امام در واقع بينشى ژرف و عملكردى روشن بينانه، صلح را پذيرفتند تا توطئه دشمن را خنثى سازند و اندك مسلمانان واقعى را كه در كنارشان مانده بودند، در امان بدارند. روحيه فريب كارانه و مزورانه معاويه، كار امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را پيچيده تر كرده بود. امام به كياست دريافته بودند كه بايد سال ها بگذرد تا چهره مزورانه معاويه براى مردم آشكار شود. صلح ايشان اين مهم را به خوبى به انجام رساند و چهره واقعى معاويه و بنى اميه را به مردم نشان داد.

4. نشر فرهنگ اصيل اسلامى

مؤلفه مهم ديگرى كه صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در پى داشت تبيين جلوه جمال و كمال ملكوتى اسلام براى مردم بود. نشر فرهنگ اصيل اسلام در آن دوره ده ساله، موجب احياى مجدد اسلام و سنت پيامبر (ص) بود. اگر نرمش قهرمانانه ايشان نبود معاويه و عمالش اثرى از اسلام و اهل بيت (عليهم السلام) باقى نمى گذاشتند.

ص:254

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين برهه مجال يافتند تا سيماى بارز اسلام را به جامعه نشان دهند. اين امام بزرگوار، تجسم عالى فضايل انسانى و مقتداى پاكان و صالحان بودند و بهره بسيار از خلق وخوى رسول خدا (ص) داشتند. اين صفات بارز، حتى در زمان جوانى آن حضرت نيز ظهور داشت. براى مثال، روزى عثمان در كنار مسجد نشسته بود، مرد فقيرى از او كمك مالى خواست. عثمان

پنج درهم به وى داد. مرد فقير گفت: «مرا نزد كسى راهنمايى كن كه كمك بيش ترى نمايد.» عثمان به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اشاره كرد. وى پيش آن ها رفت و درخواست كمك نمود. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود:

اِنَّ الْمَسْأَلَه لا تَحِلُّ الاّ فى احْدى ثَلاثٍ دَمٍ مُفْجِعٍ ، اوْ دَيْنِ مُقْرِحٍ ، اوْ فَقْرٍ مُدْقِعٍ ؛(1)

درخواست كردن از ديگران جايز نيست مگر در سه مورد: ديه اى به گردن انسان باشد كه از پرداخت آن عاجز است، يا بدهى و دينى كمرشكن داشته باشد كه توان اداى آن را ندارد، و يا فقير و درمانده گردد و دستش به جايى نرسد.

كدام يك از اين موارد براى تو پيش آمده است ؟ عرض كرد: «اتفاقاً گرفتارى من يكى از همين سه چيز است.» آن گاه حضرت پنجاه دينار به وى دادند و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به پيروى از آن حضرت، 49 دينار به او عطا كردند. فقير هنگام برگشت از كنار عثمان گذشت. عثمان گفت: «چه كردى ؟» جواب داد: «تو كمك كردى ولى هيچ نپرسيدى پول را براى چه منظورى مى خواهم. اما حسن بن على در مورد مصرف پول از من سؤال كردند، آن گاه پنجاه دينار عطا فرمودند.» عثمان گفت: «اين خاندان، كانون علم و حكمت و سرچشمه نيكى و فضيلت اند. نظير آن ها را كِى مى توان يافت ؟»(2) امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در بخشش و دست گيرى از بيچارگان، سرآمد بودند. امام به حكم امامت، به خوبى آگاه بودند كه در آيين

ص:255


1- (1) . حر عاملى، ج 9، ص 447.
2- (2) . بحارالانوار، ج 43، ص 333-332.

اسلام، ثروتمندان، مسئوليت سنگينى در برابر تهى دستان اجتماع دارند، لذا مسلمانان بنابه پيوند عميق معنوى و برادرى دينى، بايد همواره در تأمين نيازمندى هاى محرومان كوشا باشند. آن حضرت به ياد داشتند كه پيامبر اكرم (ص) و پدر و مادرش، نه تنها سفارش هاى مؤكّدى در اين زمينه نموده اند، بلكه هركدام در عصر خود، نمونه برجسته اى از انسان دوستى و ضعيف نوازى به شمار مى رفتند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داراى قلبى پاك و پرمهر نسبت به دردمندان و تيره بختان جامعه بودند، و همانند پدرش با خرابه نشينان دردمند و قشرهاى مستضعف و كم درآمد. همراه مى شدند و درد دل آنان را با جان ودل مى شنيدند و به آن ترتيب اثر مى دادند. ايشان در اين حركت انسان دوستانه، جز خدا را نمى ديدند و اجرش را جز از او نمى طلبيدند. ايشان بارزترين مصداق آيه شريفه ذيل بودند (الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهٰارِ سِرًّا وَ عَلاٰنِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لاٰ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاٰ هُمْ يَحْزَنُونَ )؛1 «آنان كه اموال خود را شب و روز، پنهانى و آشكارا انفاق مى كنند، مزدشان در نزد پروردگارشان خواهد بود؛ نه ترسى دارند و نه اندوهگين مى شوند.» ازاين رو در آن دوران محنت و رنج، امام آرام بخش دل هاى دردمند و نقطه اميد درماندگان بودند. هيچ آزرده دلى نزد آن حضرت شرح پريشانى نمى كرد، جز آن كه مرهمى بر دل آزرده او مى نهادند و گاهى پيش از آن كه مستمندى اظهار احتياج كند و عرق شرم بريزد، نياز او را برطرف مى ساختند و اجازه نمى دادند مذلّت سؤال را بر خود هموار سازد! آن حضرت دوبار، تمامى دارايى خويش را در راه خدا دادند و سه بار تمام اموال

خود را با خدا تقسيم كردند و نصف اموال را به مستمندان بخشيدند(1) ازاين رو، هر ناتوان و

ص:256


1- (2) . همان، ص 339.

درمانده اى، درِ خانه آن حضرت را مى كوبيد. چه بسا افرادى از شهرهاى ديگر، به اميد دست گيرى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به مدينه مى آمدند و از آن درياى كرم بهره مى جستند. در ميان مستمندان، سادات و غيرسادات و درراه ماندگان و از راه رسيدگان و... ديده مى شدند. گاه بر اساس خواسته آنان، هزينه سفر، هزينه ازدواج و زندگى، هزينه مداواى مريض و ديگر نيازمندى هاى آنان را مى پرداختند و گاه بدون هيچ گونه پرسش، بر آنان ترحم مى كردند. كمك ايشان به مستمندان، سالخوردگان و فقرا در دوران حاكميت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حكومت خود در كوفه و مدينه و بعد از آن انجام مى گرفت. كمك هاى هميشگى امام كه شامل سالمندان، ايتام، خانواده هاى شهدا، اصحاب صفه و... مى شد، در چارچوب منظمى به صورت ماهيانه انجام مى گرفت. گويا آنان، حقوق بگيران هميشگى از خاندان اهل بيت (عليهم السلام) بودند كه بخش عمده اى از موقوفات و صدقات رسول خدا (ص) و اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فاطمه اطهر (عليهاالسلام) و اموال شخصى حضرت مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به اين امر اختصاص مى يافت.

5. ناسپاسى مردم نسبت به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

يكى از عوامل تأثيرگذار در پذيرش صلح ناسپاسى و بى اعتنايى اكثريت مردم به دعوت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى جهاد با معاويه بود. اين عامل، نه تنها به پذيرش صلح انجاميد بلكه بحران به قدرى گسترده بود كه به نوعى گسست اجتماعى در آن دوران منجر گرديد. اين مقوله را در چند محور مى توان بررسى كرد: اولاً در بررسى اوضاع جامعه در آن دوران، مى توان دريافت كه وقوع جنگ هاى طولانى در زمان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با گروه هاى مختلف، سبب نوعى خستگى از جنگ و بى علاقگى به دفاع از حق در ميان سپاهيان امام شده بود. امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دوران

ص:257

خلافت خود نيز با اين مشكل روبه رو بودند و به سختى مردم را به دفاع از حق و ايستادگى در برابر مهاجمان ترغيب مى كردند. ايشان فرمودند:

ملت ها صلح مى كنند درحالى كه از ستم زمام دارانشان در وحشتند، ولى من صلح مى كنم درحالى كه از ستم ياران خودم در وحشتم. شما را براى جهاد با دشمن برانگيختم، به پاى برنخاستيد. حقيقت را به گوش شما خواندم، نشنيديد؛ به مبارزه با سركشان ترغيبتان كردم، هنوز سخنانم پايان نيافته، مانند قوم «سبأ»، پراكنده شديد و در لباس اندرز، هم ديگر را فريب داديد تا مبادا سخنانم در شما اثر كند... رهبرتان از خدا اطاعت مى كند، شما با او مخالفت مى كنيد، ولى رهبر شاميان (معاويه) از خدا نافرمانى مى كند، و از او فرمان برداريد. به خدا سوگند! دوست دارم معاويه شما را با افراد خودش مبادله كند مثل مبادله دينار با درهم؛ ده نفر از شما را برابر يكى از افراد خودش به من بدهد.

(1)اين خط رفاه طلبى كه از در زمان خلافت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شكل گرفته بود، در دوران خلافت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز امتداد يافت. لذا ايشان با افرادى به جنگ معاويه رفته بودند كه سرزنش هاى سوزناك امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به راهشان نياورده بود. از سوى ديگر، افرادى در سپاه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با انگيزه هاى مختلف گرد آمده بودند: گروهى به سبب تعصبات قبيله اى و برخى به طمع غنيمت هاى جنگى، دسته اى در اثر انديشه هاى انحرافى و خوارج براى دست يابى به معاويه و قتل او صف آراسته بودند؛ زيرا پس از قتل امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هدف بعديشان معاويه بود.(2) اين اختلاف انگيزه ها، سبب شده بود كه فرمان بردارى لازم را از امام به عمل نياورند. سپاه امام در رسيدن هدف خود يك پارچه نبود.

مهم تر از اين ها امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با ياران بى وفايى روبه رو بودند كه عده اى از

ص:258


1- (1) . شهيدى، خطبه 97.
2- (2) . بحارالانوار، ج 43، ص 302.

آن ها در مقابل تطميع معاويه خود را باختند و برق سيم و زرهاى فتنه گر شام، عقل از سرشان ربود. اين ياران خود، وبال جان آن حضرت شدند، به گونه اى كه در اردوگاه آن حضرت به خيمه ايشان حمله ور كردند و آن را غارت نمودند و با گستاخى سجاده را از زير پايش و ردا را از دوشش كشيدند. يكى از آن ها به نام جراح بن سنان در ساباط جلو آمد و با وقاحت تمام، آن حضرت و پدر گراميش را به شرك متهم نمود و با شمشير ضربه اى به ران آن حضرت زد كه گوشت ران را شكافت و به استخوان رسيد.(1) برخى از آن ها نيز به لشكر معاويه

پيوستند و جمعى ديگر، براى معاويه نامه نوشتند كه ما حاضريم حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را دست بسته تحويل دهيم. ازاين رو، امام با شناختى كه از اطرافيان و روحيه آنان داشتند، كوشيدند تا با نصيحت، آنان را به مبارزه تشويق كنند. بر اين اساس، فرمودند:

هيچ چيز نمى تواند ما را از رويارويى با سپاه شام باز دارد. ما در گذشته، با تكيه بر پشتوانه استقامت شما با شاميان وارد جنگ شديم، ولى امروز شايعه پراكنى هاى بيهوده و كينه توزى ها، استقامت شما را از ميان برده و لب به شكوه گشوده ايد. وقتى به جنگ صفين مى رفتيم، دين را بر دنيا برگزيده بوديد، ولى امروز منافع خود را لحاظ مى كنيد. ما همانيم كه درگذشته بوديم، ولى شما مانند گذشته وفادار نيستيد. شمارى از شما بستگان خود را در جنگ صفين از دست داديد و برخى ديگر نيز در نهروان از دست دادند. گروهى بر آن ها اشك مى ريزند. عده اى هم خون بهاى آن ها را مى خواهند. ديگران هم از دستورهاى من سرپيچى مى كنند. معاويه به ما پيشنهادى دور از انصاف داده كه با هدف ما و عزت اسلامى ما منافات دارد. حال اگر براى كشته شدن در راه خدا آماده ايد برخيزيد و با شمشير پاسخ او را بدهيد، ولى اگر خواستار آسايش و رفاه هستيد، بگوييد تا صلح را بپذيرم.

ص:259


1- (1) . الارشاد فى حجج الله على العبادت، ج 2، ص 12.

سخن امام پايان نيافته بود كه همه سپاهيان فرياد زدند: «زندگى! زندگى!»(1) امام با ديدن سستى سپاهش، به ناچار صلح را پذيرفتند، گذشته از اين كه شمارى از آنان نيز پيش تر با نامه نگارى هايشان با معاويه، به استقبال صلح رفته و حتى برخى نيز آمادگى خود را براى تسليم امام به معاويه و يا ترور ايشان اعلام كرده بودند. ازاين رو، وقتى از امام علت صلح را پرسيدند، پاسخ

دادند:

به خدا اگر با معاويه مى جنگيدم، مرا دست بسته به او تحويل مى دادند!(2)

ازاين رو امام در خطبه اى كه معاويه هم در آن مجلس حضور داشت فرمودند:

وَقَدْ هَرَبَ رَسُولُ اللّهِ مِنْ قَوْمِهِ وَهُوَ يَدْعُوهُمْ إِلَى اللّهِ حَتّى فَرَّ إلَى الْغارِ وَلَوْ وَجَدَ عَلَيْهِمْ اعْوانا ما هَرَبَ مِنْهُمْ وَلَوْ وَجَدْتُ أَنَا اعْوانا ما بايَعْتُكَ يا مُعاوِيَه؛(3)

پيامبر (ص) با اين كه قومش را به سوى خدا دعوت مى نمود، مجبور شد از دست آن ها فرار كند و به غار پناه آورد و اگر يارانى داشت، هرگز از آن ها فرار نمى كرد. من هم اگر يارانى داشتم، هرگز با تو اى معاويه بيعت نمى كردم.

آن حضرت در بيانى ديگر نيز علت صلحش را نداشتن يار و ياور بيان مى فرمايد:

وَاللّهِ ما سَلَمْتُ الاَْمْرَ إِلَيْهِ إِلاّ انّى لَمْ أَجِدْ أَنْصارا وَلَوْ وَجَدْتُ أَنْصارا لَقاتَلْتُهُ لَيْلى وَنَهارى حَتّى يَحْكُمَ اللّهُ بَيْنى وَبَيْنَهُ ؛(4)

به خدا سوگند! حكومت را به معاويه واگذار نكرم مگر به خاطر نداشتن ياران. اگر يارانى مى داشتم، شبانه روز با او مى جنگيدم تا اين كه خداوند بين من و او حكم كند.

اين دگرگونى در احوال مردم، فقط به پذيرش صلح از سوى امام نينجاميد،

ص:260


1- (1) . بحارالانوار، ج 44، ص 21.
2- (2) . همان.
3- (3) . همان، ص 23.
4- (4) . الاحتجاج، ج 2، ص 71.

بلكه پس از پذيرش صلح، اين جماعتى كه تا ديروز نداى صلح داده بودند، اكنون امام را به جنگ و جهاد ترغيب مى كردند. لذا مرتب به امام مراجعه مى كردند و آن حضرت را به جنگ تشويق مى كردند. امام كه مردم كوفه را آزموده بودند، به خوبى مى دانستند كه اگر امروز احساسات، آن ها را به جنگ مجدد با معاويه برانگيخته است و هنگامى كه فردا صحنه عمل پيش آيد، آن ها از بار نخست بهتر عمل نخواهند كرد. لذا او در اين مورد فرمودند:

من مردم كوفه را چنان ديدم كه هركس به آن ها اعتماد كند، مغلوب گردد. هيچ يك با ديگرى هم رأى نيست و هميشه در اختلاف و كشاكشند. تصميمى در خوب و بد هم ندارند. پدرم از آن ها رنج و سختى بسيار كشيد. اى كاش مى دانستم بعد از من درخور چه كارى خواهند بود. شهر كوفه بيش تر شايسته ويرانى است، نه آبادانى.(1)

ازاين رو، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تلاش مى كردند احساسات كوفيان را مهار كنند. لذا تلويحاً به آن ها گوشزد كردند كه همراهى نكردن آن ها با امام ايشان را مجبور ساخته كه عهدنامه را بپذيرند. آن حضرت در پاسخ اعتراض حجر چنين فرمودند:

من ديدم رغبت بيش تر مردم بر صلح است و جنگ را خوش نمى دارند. دوست ندارم آنان را به كارى كه ناخوش دارند مجبور كنم. و براى اين صلح كردم كه شيعيان مخصوص ما از كشته شدن محفوظ بمانند و مصلحت ديدم، اين جنگ ها را به زمان

ديگرى موكول كنم.(2)

اين سخنان، بيان گر اين است كه اولاً، ايشان با تمام وجود، مى كوشيد شيعيان را حفظ كنند.(3) ثانياً امام، عهدنامه نقض شده از جانب معاويه را مانعى براى از سرگيرى جنگ عليه او نمى ديدند و اين كاملاً طبيعى به نظر مى رسيد؛ زيرا

ص:261


1- (1) . الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 248.
2- (2) . دينورى، ص 267.
3- (3) . الفتوح، ص 715؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 196-195.

پيامبر (ص) نيز هنگامى كه قريش يكى از مفاد عهدنامه حديبيه را نقض كردند، همين كار را انجام دادند.(1) اگر امام اگر بر خلاف اصرار شيعيان كوفه، نبرد با معاويه را آغاز نكردند، بدان سبب نبود كه نسبت به عهدنامه نقض شده از سوى معاويه پاى بند بودند. زيرا اصولاً پاى بندى امام به مفاد عهدنامه كه فاقد نيروى نظامى بوده چه اعتبارى مى توانست داشته باشد؟ ازاين رو، بزرگان كوفه كه از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى از سرگيرى جنگ با معاويه نااميد شدند، كوشيدند كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را همراه خويش سازند و به رهبرى وى با معاويه نبرد كنند. دينورى دراين باره مطلب قابل تأملى را نقل مى كند:

حُجر از حضور امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيرون آمد و با عبيده بن عمرو نزد امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رفتند و گفتند: «اى اباعبدالله، خوارى را در برابر عزت خريديد و چيز اندك را پذيرفتند و چيز فراوان را رها كرديد. فقط امروز پيشنهاد ما را بپذير و سپس تمام روزگار را با ما

مخالفت كن. حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و عقيده اش را درباره صلح رها نما، شيعيان خود را از كوفه و ديگر نواحى جمع كن و من و اين دوستم را به سرپرستى مقدمه لشكر بگمار تا بدون اين كه پسر هند متوجه باشد، ناگاه او را با شمشيرها فرو كوبيم.(2)

به گفته دينورى، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دو پاسخ به مردم كوفه دادند كه تا حدى با هم متفاوت است. او اظهار مى دارد كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «ما بيعت كرده و پيمان بسته ايم و راهى براى شكستن بيعت ما نيست».(3) لذا امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در آن دوران با نوعى از گسستگى اجتماعى مواجه بودند كه چاره راه در قبول صلح و پاى ندى به مفاد آن بود.

ص:262


1- (1) . تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 417.
2- (2) . دينورى، ص 268-267.
3- (3) . همان، ص 268.

نتيجه

تحولات پيش آمده پس از رحلت رسول اكرم (ص) به ويژه در عصر فتوحات، زندگى كردن بى دغدغه و همراه با آرامش را براى اعراب مسلمان به ارمغان آورد و تن پرورى حاصل از اين وضع، مجال هرگونه قيام و اعتراض را از آنان گرفت. هم چنين تفسيرهاى نادرست از دين و سنت، از آغازين روزهاى رحلت رسول خدا (ص) فهم درست دين را براى افراد جامعه مشكل ساخت. ازاين رو، هر نوع رفتار و قانونى در جامعه، گاه در نظرشان دينى و ارزشى جلوه مى كرد.

اصلى ترين انحراف سياسى امت اسلامى در اين دوران و در طول تاريخ، از ماجراى سقيفه آغاز مى شود كه در خلال آن، پس از تمرد از دستور و نص صريح نبوى مبنى بر اولويت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى جانشينى، امامت و ولايت در عرصه ظاهرى و دنيوى از ايشان گرفته شد. پس از آن با احياى ريشه هاى ارتجاعى زندگى سياسى - اجتماعى جاهلى و قبيله اى، روند برگشت به اين دوران تيره آغاز و به شدت دنبال گرديد. فضاى مسموم و تبليغاتى پيش آمده در جامعه اسلامى، به ويژه پس از قتل عثمان و تقابل مسلمانان با يك ديگر، بسيارى را به كنج خلوت و عبادت كشاند و از صحنه هاى سياسى بيرون برد. تبديل خلافت به ملوكيت و تبعات منفى بعدى آن، انحراف برخاسته از قضيه سقيفه را كامل ساخت و با افزايش گمراهى مردم و هواپرستى و هوس زدگى آن ها توسط سياست هاى وقت به ويژه به وسيله معاويه، آن دو امام به تدريج مساعدت مردمى را از دست دادند و با تحميل جنگ هاى عديده به آن ها و توقف عمليات اصلاحى شان، سرانجام درنهايت مظلوميت به شهادت رسيدند. ازاين رو، صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در تداوم فرهنگ امامت و ولايت و مقابله با فرهنگ منحط جاهليت نقش مهمى داشت زيرا اين صلح سبب آشكار شدن بسيارى از مسائل شد.

ص:263

اگر از لحاظ اعتقادى به حجت الهى بودن ائمه معتقد باشيم و هر حركتى را كه از آن ها صادر شده الهى بدانيم، هر روشى كه آن بزرگواران در پيش گرفته اند - اعم از صلح و جنگ - قابل توجيه و مورد قبول واقع خواهد شد. ائمه اطهار (عليهم السلام) از آن جايى كه همگى نور واحد و معصومند، مرتكب گناه نمى شوند. بر اين اساس، هدف آنان نيز همواره عزت و اعتلا و حفظ دين مبين اسلام

بوده، چنانكه پيامبر اكرم (ص) فرمودند:

«لا يَزالُ الاِْسْلامُ عَزيزا إِلى اثْنى عَشَرَ خَليفَه؛»(1)«اسلام مادام كه در سايه وجود دوازده امام و خليفه است، عزيز و مقتدر است».

ازاين رو، امامان به مقتضاى عصمت و علمى كه دارند، هميشه بهترين راه را براى حفظ اسلام و اعتلاى كلمه حق در پيش مى گيرند و نهايت تلاش خود را در جهت رسيدن به اين هدف مصروف مى دارند. تمام دغدغه شان حفظ دين است؛ چه با شمشير و چه با تدبير. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) صلح نكردند بلكه صلح را بر ايشان تحميل نمودند. اين امام همام، در مقابل گروه باغى و ياغى شام ابتدا قيام كردند اما ناچار تغيير سنگر دادند و صلح را برگزيدند. تمام اهدافى كه امام در تداوم فرهنگ امامت و ولايت و مقابله با فرهنگ منحط جاهليت در جامعه درنظر داشتند، با اين صلح شكل گرفت. امام با انتخاب صلح، توانستند جامعه اسلامى را از خطر گسستگى نجات دهند و چهره زشت حكومت اموى را نمايان سازند و زمينه را براى قيام امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فراهم كنند.

ص:264


1- (1) . محمد محمدى رى شهرى، اهل البيت فى القرآن والسنّه، ص 74.

منابع

1. ابن ابى الحديد، عزالدين ابوحامد هبه الله بن محمد بن محمد، شرح نهج البلاغه، قاهره: داراحياء الكتب العربيه، 1961 م.

2. ابن اثير، عزالدين ابى الحسين على بن كرم شيبانى، الكامل فى التاريخ، بيروت: داراحياء التراث العربى، 1388 ق.

3. -، اسدالغابه فى معرفه الصحابه، بيروت: دارالكتب العلميه، 1415 ق.

4. ابن اعثم كوفى، محمدبن على، الفتوح، ترجمه محمدبن احمد مستوفى هروى، به تصحيح غلامرضا طباطبايى مجد، شركت سهامى انتشار، 1372 ش.

5. ابن منظور، لسان العرب، قم: نشر ادب الحوزه، 1405 ق.

6. ابن سعد، محمدبن سعد الطبقات الكبرى، بيروت: دارصادر، 1968 م.

7. ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، قم: مؤسسه انتشارات علاّمه.

8. ابن طقطقى، لفخرى فى الاداب السلطانيه و الدول الاسلاميه، مترجم محمدوحيد گلپايگانى، تهران: انتشارات علمى و فرهنگى، 1367.

9. ابن كثير، ابوالفدا الحافظ، نهايه البدايه و النهايه فى الفتن و الملاحم، رياض: مكتبه النصر الحديثه، 1968 م.

10. اديانى حسينى، سيدابوالحسن، پژوهشى در تاريخ پيامبر اسلام، بى نا، بى جا، بى تا.

11. اربلى، ابى الحسن على بن عيسى؛ كشف الغمه فى معرفه الائمه؛ تحقيقق سيدهاشم رسولى محلاتى، بيروت.

ص:265

12. آلوسى، سيدمحمد شكرى، بلوغ الارب فى معرفه احوال العرب، مصر: 1342 ق.

13. امين، احمد، بيروت: فجرالاسلام، 1696 م.

14. بخارى، محمدبن اسماعيل، الجامع الصحيح، بيروت: داراحياء التراث العربى، بى تا.

15. بغدادى، محمدبن حبيب؛ المُحَبَّر، بيروت: دارالآفاق الجديده، بى تا.

16. بلاذرى، احمد بن يحيى، انساب الاشراف، تحقيق محمدباقر محمودى، بيروت: مؤسسه الاعلمى للمطبوعات.

17. تامپسون جان. ب. ايدئولوژى و فرهنگ مدرن، ترجمه مسعود اوحدى، تهران: مؤسسه فرهنگ آينده پژوهان، 1358.

18. تنهايى ابوالحسن، جامعه شناسى تاريخى اسلام، تهران: نشر روزگار، 1378 ش.

19. جواد على، المفصّل فى تاريخ العرب قبل الاسلام، بغداد: مكتبه النهضه، 1976 م.

20. حتى فيليپ، تاريخ عرب، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران: انتشارات آگاه، 1344 ش.

21. خرمشاهى، بهاءالدين، دايره المعارف تشيع، تهران: محبى.

22. دفلور ملوين و ديگران، مبانى جامعه شناسى، شيراز: دانشگاه شيراز، 1370.

23. راضى، آل ياسين، صلح الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ترجمه سيدعلى خامنه اى، انتشارات آسيا، 1348.

ص:266

24. روحانى، محمود، المعجم الاحصائى لالفاظ القرآن الكريم، مشهد: آستان قدس رضوى.

25. زمخشرى، محمودبن عمر، الكشاف، بى نا، بى جا، بى تا.

26. زوزنى، شرح المعلقات السبع، قم: منشورات اروميه، 1405 ق.

27. سيوطى، جلال الدين تاريخ الخلفا، بغداد: مكتبه المثنى، 1383 ق.

28. -، المزهر، قاهره: بى جا، 1282 ق.

29. طبرانى، سليمان بن احمد، المعجم الكبير حققه و خرج احاديثه حمدى، عبدالمجيد السلفى، بيروت: داراحيا التراث العربى، بى تا.

30. طبرسى، ابى منصور احمدبن على؛ الاحتجاج؛ به تحقيق: ابراهيم بهادرى و محمدهادى به، تهران: اسوه، 1413 ق.

31. طبرسى، فضل بن حسن، مجمع البيان، ترجمه على كرمى، 1380.

32. طبرى، محمدبن جرير، جامع البيان، بيروت: 1408 ق.

33. الفاخورى، حنا، تاريخ ادبيات زبان عربى، ترجمه عبدالمحمد آيتى، تهران: انتشارات توس، 1361.

34. فروخ، عمر، تاريخ الادب العربى، بيروت: 1964 م.

35. گى روشه، تغييرات اجتماعى، ترجمه منصور وثوقى، چاپ دوم، تهران: نشر نى، 1368.

36. لوبون، گوستاو، تمدن اسلام و عرب، ترجمه سيدهاشم حسينى، تهران: بى جا، 1358.

37. مجلسى، محمد باقر بن محمدتقى، بحارالانوار لدرر الاخبار الائمه الاطهار، بيروت: داراحيا التراث، بى تا.

ص:267

38. محمدى رى شهرى، محمد، اهل البيت فى القرآن والسنّه، چاپ دوم، دارالحديث، 1379.

39. مسعودى، ابوالحسن على بن حسين، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1360 ش.

40. مطهرى، مرتضى بيست گفتار، چاپ ششم، قم: دفتر انتشارات اسلامى، 1361.

41. معروف الحسنى، هاشم، سيره الائمه الاثنى عشر، قم: منشورات الشريف الرضى، بى تا.

42. مفيد، محمدبن محمد، الارشاد فى حجج الله على العبادت، مترجم سيدهاشم رسولى محلاتى تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1378.

43. مكارم شيرازى، ناصر، تفسير نمونه تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1374 ش.

44. نصربن مزاحم، واقعه صفين، قم: مكتبه بصيرتى، 1382 ق.

45. يعقوبى، احمدبن ابى يعقوب جعفر بن وهب بن واضح، تاريخ يعقوبى، بيروت: دار صادر.

ص:268

تشيع مدنيان در عصر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

مهدى نورمحمدى(1)

چكيده

مدنيان پس از رحلت پيامبر (ص)، شاهد و يا به عبارت درست تر از اركان انشعاب مسلمانان به دو دسته شيعه و سنى بودند. اين تقسيم بندى كه به تصميم گيرى درباره رهبرى جهان اسلام مربوط مى شد. دو نظريه خلافت خلفا و امامت ائمه اهل بيت (عليهم السلام) از همان روز نخست پس از رحلت پيامبر (ص) مطرح گرديد. بررسى گرايش مدنيان به اهل بيت (عليهم السلام) و مذهب تشيع، ازآن رو اهميت دارد كه آنان صرف نظر از مشاهده سفارش هاى پيامبر (ص) و نزول قرآن درباره جايگاه بلند اهل بيت (عليهم السلام)، به لحاظ جغرافيايى، نزديك ترين افراد به اهل بيت (عليهم السلام) و شاهد فضل و كمال ايشان بودند. در ميان بازه هاى زمانى مختلف كه مى توان گرايش مذكور را بررسى كرد، عصر

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ازآن رو اهميت دارد كه پس از خلافت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و قبل از اغاز سلطنت اموى است. شواهد تاريخى گوياى آنند كه در اين دوره زمانى، گرايش زياد مدنيان، به دلايل سياسى، اجتماعى و... به گونه نااميدكننده اى افول مى كند.

واژگان كليدى: امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تشيع، مدينه، مدنيان، امويان.

ص:269


1- (1) . دانشجوى دكترى تاريخ تشيع اثناعشرى دانشگاه اديان و مذاهب؛ mn13510301@gmail.com .

مقدمه

اشاره

مقاله حاضر، تصويرى از گرايش مدنيان به تشيع در دوره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و چگونگى و كم و كيف آن را نشان مى دهد. هر چند تمركز اصلى بحث روى سال هاى امامت سبط اكبر (40-51 ق) است، براى ارائه تصويرى كامل و شفاف، لازم است گرايش مذكور در سال هاى قبل از دوره موردنظر (11-40 ق) نيز بررسى شود. از آن جاكه اين گرايش، در گرويدن به اهل بيت (عليهم السلام) ظهور مى يابد، ما نيز گرايش به اهل بيت (عليهم السلام) را مى كاويم اما بآيد توجه داشت كه براى قضاوت درباره اهل مدينه و صدور يك حكم عام و شامل، نمى توان به هر گزارشى دست يازيد. براى چنين كارى، بآيد باكارى طافت فرسا، از ميان متون منابع نخستين، گزارش هايى را يافت كه درباره گرايش جمع زيادى از اهل مدينه، اطلاعياتى نسبى به دست دهند. همان طور كه گذشت، ابتدا گرايش به اهل بيت (عليهم السلام) را در سال هاى 11-40 قمرى از نظر مى گذرانيم. عظمت اهل بيت (عليهم السلام) در اين سال ها، در وجود امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) متبلور بود. به نظر مى رسد، بررسى گرايش مدنيان به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سه بازه زمانى سقيفه، دوران خلفاى سه گانه و دوره حكومت علوى، بهترين

ساختار در اين قسمت باشد.

الف) گرايش مدنيان به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سقيفه

منابع در اين برهه از تاريخ مدينه، مدنيان را به دو دسته تقسيم مى كنند. انصار و بخشى از قريش كه در برابر انصار قرار گرفتند. هيچ حرف وحديثى از كس ديگرى در ميان نيست. در برابر اين سكوت منابع تاريخى در قبال ديگر مدنيان، چاره اى نيست جز اين كه براى دست يابى به گرايش آن ها، گرايش انصار را بجوييم. درباره حادثه سقيفه، گفت وگوهاى فراوانى صورت گرفته كه مى توان از آن به برخى گرايش ها پى برد. اين كه چرا سقيفه شكل گرفت و

ص:270

اين كه چرا انصار پيش قدم در تشكيل سقيفه شدند، بى ربط به موضوع اين پژوهش نيست. ايا مى توان از اين پيش قدمى، گرايش نداشتن به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را برداشت كرد. ديدگاه هاى مختلفى دراين باره وجود دارد. نظر درست تر آن است كه انصار در اختصاص جانشينى به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شك نداشتند.(1) اما از فضاى سياسى آن زمان، قصد قريش، مبنى بر به دست گيرى خلافت را استشمام كرده و براى پيش دستى بر

قريش، در سقيفه جمع شده بودند(2) و با اين كار مى خواستند خلافت را ابتدا براى خودشان و اگر نتوانستند براى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تثبيت كنند و با انتفاى هر دو فرض، حداقل مديريت شهر خود را به دست گيرند.(3) دلايلى اين مدعا را تأييد مى كند:

دليل اول تصريح انصار در سقيفه است. سعد بن عباده خطاب به انصار مى گويد: «اين امر (خلافت) را در اختيار گيريد كه آن براى شما و نه ديگران است.»(4)

حباب بن منذر نيز به انصار هشدار مى دهد كه امر خودتان را خودتان به دست گيريد(5). گزارش ديگر سخن رفاعه بن رافع انصارى است كه مى گويد: «زمانى كه پيامبر (ص) درگذشتند ما گمان مى كرديم كه با توجه به موقعيت ما نسبت به اسلام، سزاوارترين مردم به خلافت هستيم.»(6)

دليل دوم اين است كه انصار در سقيفه، پس از اين كه نقشه خود را نقش بر

ص:271


1- (1) . احمد بن ابى يعقوب، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 124؛ ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 21. در گزارش اخير كه زبيربن بكار از محمد بن اسحاق نقل كرده، بيان شده عموم مهاجران نيز همين اعتقاد را داشتند.
2- (2) . ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 219.
3- (3) . سيدحسين محمدجعفرى، تشيع در مسير تاريخ، ص 60؛ ويلفرد، مادلونگ، جانشينى حضرت محمد (ص) پژوهشى پيرامون خلافت نخستين، ص 51-52؛ حسين مونس، تاريخ قريش، ص 598-599 و 688.
4- (4) . أبوجعفر محمد بن جرير طبرى، تاريخ الأمم و الملوك، ج 3، ص 218.
5- (5) . همان، ص 220.
6- (6) . ابن عبدآلبر، الاستيعاب فى معرفه الأصحاب، ج 2، ص 498.

اب ديدند، نظر «اميرى از ما و اميرى از شما» را

به مهاجران پيشنهاد دادند.(1) كه بى اعتماديشان به قريش و مهاجران در اداره مدينه حكايت مى كرد. حباب بن منذر در برابر مقاومت قريش و نپذيرفتن پيشنهاد اخير انصار، راه كار اخراج قريش از مدينه را مطرح كرد،(2) اما اگر چاره اى جز تسليم در برابر خواست قريش نبود، حمايت از خلافت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به عنوان اخرين راه، مى توانست در دستور كار انصار قرار داشته باشد. اين نيز در گفت وگوهاى سقيفه موجود است. انصار يا برخى از آن ها، پس از بيعت عمر با ابوبكر و بيعت مردم به تبع عمر، از بيعت نكردن جز با حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سخن راندند.(3) فرداى بيعت، «سهيل بن عمرو» در جلسه اى ياداور اين نكته مى شود كه انصار، مردم را ابتدا به خود و سپس به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خواندند.(4) ابوسفيان نيز در همان جلسه، اذعان مى كند كه على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اهليت سرورى قريش و خلافت را دارد و انصار از او اطاعت مى كنند.(5) يكى از پژوهش گران معاصر نيز معتقد است كه انصار در زمان سقيفه، از ميان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و ابوبكر، حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را انتخاب مى كردند و چه قرينه اى بالاتر از اين كه شمار زيادى از آنان با ابوبكر بيعت

نكردند. وى مى گويد:

اين امر كه شمار زيادى از انصار حاضر در سقيفه با ابوبكر بيعت نكردند، در پايانِ روايتى از ابراهيم نخعى كوفى تأييد قرار مى گردد.(6)

وى سپس ياداور مى شود كه برخى پژوهش هاى جهت دار، اين گزارش را به

ص:272


1- (1) . ابن هشام حميرى معافرى، السيره النبويه، ج 4، ص 1074.
2- (2) . طبرى، همان، ج 3، ص 220.
3- (3) . همان، ص 202.
4- (4) . زبير بن بكار، الاخبار الموفقيات، ص 584.
5- (5) . همان.
6- (6) . مادلونگ، همان، ص 56.

دليل «ماهيت شيعى راوى» رد كرده اند، اما ياداور مى شود كه تمايل ابراهيم نخعى به تشيع نامعلوم و مفاد روايت پيش گفته با مواضع اهل سنت سازگارى دارد.(1) البته بآيد اضافه كرد، گزارش هاى ديگرى نيز در تأييد بيعت نكردن تعدادى از انصار وجود دارد.(2)

دليل سوم اين است كه بيعت «بشير بن سعد» پسرعموى «سعد بن عباده» با ابوبكر كه از روى حسد و رقابت هاى درون قبيله اى بود،(3) باعث شكاف در خزرج و سخنان «اسيد بن حضير» از نقيبان اوس، در ميان اوسيان بر ضد خزرج، باعث بيعت اوس شد.

(4)مى توان چنين گفت كه اگر بيعت «بشيربن سعد» و سخنان اسيد نبود، اوس و خزرج بيعت نمى كردند و خلافت ابوبكر شكل نمى گرفت. بعدها در جنگ صفين، قيس بن سعد به نعمان پسر بشير بن سعد ياداورى كرد كه پدر تو عليه انصار فتنه انگيزى كرد.(5)

دليل چهارم اين است كه عبدالرحمان بن عوف خطاب به انصار درباره فضل قريش، از نبود كسانى چون ابوبكر، عمر، حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و ابوعبيده در ميان انصار ياد كرد. «زيدبن ارقم» در جواب او، پس از ذكر فضايل انصار، ياداور شد كه در ميان كسانى كه از قريش نام بردى، كسى هست كه اگر خلافت را مطالبه

ص:273


1- (1) . همان.
2- (2) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 124.
3- (3) . طبرى، همان، ج 2، ص 458؛ ابوبكر احمد بن عبدالعزيز، جوهرى بصرى بغدادى، السقيفه و الفدك، ص 60. بشير پدر «ام خارجه» همسر ابوبكر از بنى حارثه بود كه ابوبكر در محله آنان به نام «سُنح» مى زيست (حسين مونس، همان، ص 601)؛ ابن سعد نام همسرِ خزرجى ساكنِ سُنحِ ابوبكر را حبيبه دختر خارجه بن زيد ذكر مى كند. «ابن سعد، طبقات الكبرى، ج 3، ص 126).
4- (4) . طبرى، همان، ج 2، ص 458.
5- (5) . نصر بن مزاحم، وقعه صفين، ص 449.

مى كرد، كسى با او مخالفت نمى كرد: على بن ابى طالب.(1)

دليل پنجم را مى توان سخن برخى چون «عويم بن ساعده انصارى» در حمايت از بيعت با اهل بيت (عليهم السلام) قبل از ورود مهاجران به سقيفه(2) و پشيمانى انصار از بيعت با ابوبكر و كناره گيرى از وى پس از بيعت دانست.(3) با اين كناره گيرى، خشم قريش برانگيخته

شد و خطباى آنان، به ويژه عمروعاص، انصار را هجو كردند. در مقابل، بنى هاشم مخصوصا امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فضل بن عباس، در حمايت از انصار سخن راندند(4) كه نشان از هماهنگى مواضع و دليل ديگرى است. بى مهرى حكومت به انصار كه در سطور اينده خواهد امد نيز مهر تأييدى بر يكسانى مواضع انصار و بنى هاشم است.

دليل ششم كه حباب بن منذر در سقيفه بدان اشاره كرده، ترس انصار از روى كار امدن قريش و مهاجران و انتقام آنان از انصار در اينده بود؛ زيرا انصار در جنگ ها، مقابل پدران و برادران مشرك آنان صف ارايى كرده و در كشتار آنان شريك بودند.(5) اين نكته با توجه به عصبيت هاى دودمانى در عرب، بسيار طبيعى است.

اخرين دليل آن كه پس از پايان بيعت در سقيفه، عده اى به همراه ابوبكر از

ص:274


1- (1) . زبير بن بكار، ص 579؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 123. با اين تفاوت كه روايت يعقوبى اين جريان را در وقايع سقيفه آورده و اشكال آن اين است كه عبدالرحمان بن عوف در سقيفه حضور نداشته ولى زبير بن بكار، در ادامه وقايع سقيفه و در مسجدالنبى آورده زمانى كه مردم پس از ازدحام براى بيعت، متفرق شده بودند نه آن كه به زعم برخى محققان معاصر (رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام، ج 2، (تاريخ خلفا)، ص 18) فرداى بيعت باشد. تفاوت ديگر روايت يعقوبى و زبير بن بكار اين است كه در اولى منذربن ارقم و در دومى زيد بن ارقم جواب عبدالرحمان بن عوف را مى دهد.
2- (2) . محمد بن عمر، واقدى، الرده مع نبذه من فتوح العراق و ذكر المثنى بن حارثه الشيبانى، ص 34؛ ابن اعثم كوفى، الفتوح، ج 1، ص 7.
3- (3) . زبير بن بكار، همان، ص 583؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 128.
4- (4) . زبير بن بكار، همان، ص 595-599؛ يعقوبى، همان.
5- (5) . أحمد بن يحيى بن جابر، بلاذرى، انساب الأشراف، ج 1، ص 580.

سقيفه خارج شدند و هر كسى را كه در كوچه ها مى ديدند، مى گرفتند و دستش را به معناى بيعت به دست ابوبكر مى ماليدند.(1) اين مطلب، نشان مى دهد كه بسيارى هنوز بيعت نكرده بودند. زيرا اگر فضاى عمومى عادى، شفاف و بدون تنش بود، نيازى به شتاب، شانتاژ و ايجاد فشار براى بيعت نبود.

دلايل زيادى مى توان براى اين عدم بيعت برشمرد كه وضوح جانشينى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پس از پيامبر (ص) با توجه به سفارش هاى ايشان، اطلاع مردم از اختلاف بزرگان بر سر جانشينى و انتظار عاقبت امر و نارضايتى از بيعت با ابوبكر» مى تواند از ان جمله باشد.

ايا تجمع انصار در سقيفه قابل نكوهش است ؟

در اين جا دو ديدگاه مطرح مى گردد:

ديدگاه اول انصار را مستحق نكوهش نمى داند؛ زيرا انصار با اگاهى از تصميم قريش مبنى بر غصب خلافت، به راستى نگران آينده و شهر خود بودند. بى شك از اصلى ترين دلايل اسلام اوردن مدنى ها و پناه دادن به پيامبر (ص) و تشكيل حزب انصار، اختلاف اوس و خزرج بود. سخنان ابوالهيثم بن تَيهان در بيعت دوم عقبه، دليلى بر اين است كه انصار از ابتدا نگران زمانى بودند كه پيامبر (ص) پس از موفقيت، مدينه را ترك كنند و اختلاف دوباره سربراورد.(2) حضور پيامبر (ص) و ارامش در اداره مدينه، براى انصار چندان اهميت داشت كه آنان يك بار ديگر پس از فتح مكه، نگرانى خود را از كوچ احتمالى پيامبر (ص) از مدينه به مكه بروز دادند.(3) لذا هم چنان كه در سطور پيشين گذشت، انصار كه از قصد قريش مبنى بر دست اندازى بر خلافت اگاه و از تحقق خواسته پيامبر (ص) مبنى بر جانشينى

ص:275


1- (1) . جوهرى، همان، ص 48.
2- (2) . ابن هشام، همان، ج 1، ص 442؛ ابن حنبل، المسند، ج 3، ص 462؛ طبرى، همان، ج 2، ص 363.
3- (3) . ابن هشام، همان، ج 2، ص 416؛ المعارف، ص 163.

امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مايوس بودند، براى اداره امور خويش در سقيفه گرد هم امدند. پژوهش گر معاصر، حسين مونس نيز

اجتماع سقيفه را از سوى انصار طبيعى مى داند؛ زيرا سرزمين، سرزمين آنان و شهر، شهر آنان بوده كه اكنون مركز امت اسلامى شده است. انصار نگران اين بودند كه تكليف آنان كه تاكنون در امان اسلام و پيامبر (ص) مى زيسته اند، پس از رحلت ايشان چه مى شود. ايا مسلمانان هر يك به بلاد خويش بازمى گردند و هر يك در شهر خويش به اداره امور مى پردازند و يا اتفاق ديگرى مى افتد؟ اما ابوبكر و مخصوصا عمر از ابتدا در پى به دست گيرى امور همه مسلمانان بودند.(1)

ديدگاه دوم آن است كه انصار به دليل عهدى كه در بيعت عقبه دوم با پيامبر (ص) بسته بودند، مى بايست همان گونه كه از خود و خانواده خود حمايت مى كردند، از پيامبر (ص) و اهل بيت نيز دفاع مى نمودند؛ اما آنان پس از پيامبر (ص) در اين امر كوتاهى كردند. اين ديدگاه به فرمايشى از امام صادق (اشاره مى كند. در اين گزارش، امام پس از ديدن بنى الحسن از جمله عبدالله بن حسن كه به شكلى رقت بار و در كسوت اسارت به دستور منصور دوانيقى از مدينه به سوى عراق در حركت بود، گريستند و فرمودند:

والله لا تحفظ للّه حرمه بعد هذا والله ما وفت الانصار، و لا ابناء الانصار لرسول الله (ص) بما اعطوه من البيعه على العقبه؛(2)

به خدا سوگند، زين پس حرمتى نگاه داشته نخواهد شد! به خدا سوگند انصار و فرزندانشان به عهدى كه در عقبه با رسول خدا (ص) بسته بودند، وفا نكردند!

سپس فرمودند:

رسول خدا (به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) توصيه كردند كه:

«خذ عليهم البيعه بالعقبه»؛ «از

ص:276


1- (1) . حسين مونس، همان، ص 597 و 599.
2- (2) . ابوالفرج، اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 196.

انصار به سبك و سياق عقبه، بيعت بگير» امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پرسيدند: «چگونه ؟» رسول خدا (ص) فرمودند: اين گونه: (يبايعون الله و رسوله).

اين عبارت، همان عبارتى است كه انصار در بيعت عقبه دوم با پيامبر (ص) بيعت كردند. اين گزارش در برخى منابع بدون اشاره امام صادق (به «عدم وفاى انصار به عهدشان» امده است.(1)

ب) چگونگى گرايش مدنيان به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دوره خلفاى سه گانه
اشاره

پس از سقيفه و در زمان خلفاى سه گانه، بررسى رابطه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و اهل مدينه مشكل است؛ زيرا ايشان در سكوت خبرى و يا شآيد بايكوت خبرى به سر مى بردند. اما گزارش هايى كه براى بررسى رابطه انصار و خلفا وجود دارد، به حل اين مشكل كمك مى كند. رابطه انصار و خلفا يك سكه دوروست كه يك روى آن، بى مهرى حكومت قريشى به انصار و روى ديگر آن كدورت رابطه انصار با خلفاست. با بررسى اين دو محور از سويى و با توجه به شناسايى سه حزب قريش، انصار و بنى هاشم در صدر اسلام از سوى ديگر و با توجه به اشتراك انصار و بنى هاشم در تقابل با قريش، بايستى به صورت طبيعى گرايش انصار را به

سوى اهل بيت (عليهم السلام) با محوريت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دانست. اينك اثبات دو محور مذكور در پى مى آيد:

1. بى مهرى حكومت قريشى به انصار

با كاوش در حوادث دوره خلفاى سه گانه، درمى يابيم كه حكومت وقت به دلايلى هم چون تبارگرايى، كينه و انتقام جنگ هاى صدر اسلام و مواضع انصار در سقيفه، به آنان بى مهرى مى كرد.

ص:277


1- (1) . طبرى، همان، ج 7، ص 540.

سقيفه يكى از محورهايى بود كه خلافت تازه تاسيس پس از پيامبر (ص) در سپردن مناصب، بر اساس آن حركت مى كرد. كسانى كه در سقيفه و يا پس از آن با بيعت شدگان سقيفه دچار چالش بودند، بعدها حكومت به آنان بى مهرى كرد. براى اثبات اين ادعا، مى توان به داستان خالد بن سعيد بن عاص اشاره كرد. او پس از واقعه سقيفه، وارد مدينه شد و از آن جا كه از خلافت ابوبكر ناراضى بود، در بيعت با او تاخير كرد.(1) پس از ان، ابوبكر او را به فرماندهى جنگ با شاميان برگزيد اما عمر با ياداورى تاخير او در بيعت، ابوبكر را به پس گيرى حكم فرماندهى اش راهنمايى كرد.(2) او با اين كه قريشى بود، مشمول اين مجازات شد. منطقى است كه انصار به دليل مواضع شديدترشان در سقيفه و تبارشان، بيش تر دچار بى مهرى شوند. از جمله اين فرمان ها، نسپردن

فرماندهى به انصار در يازده پست فرماندهى در جنگ هاى ردّه و چهار پست فرماندهى در فتوحات شام است.(3) البته در جنگ با طليحه،(4) با اعتراض «ثابت بن قيس بن شماس خزرجى» و «حسان بن ثابت» و در ادامه پشيمانى ابوبكر، فرماندهى انصار به «ثابت بن قيس» و فرماندهى مهاجرين به «خالدبن وليد» سپرده شد(5). نوع عباراتى كه ثابت در اعتراض خود اورده، اشاره بدان دارد كه گل الود شدن اين اب، از سرچشمه سقيفه بوده است.(6)

ص:278


1- (1) . بلاذرى، همان، ج 1، ص 588.
2- (2) . ابن سعد، همان، ج 4، ص 73؛ ابن عبدالبر، همان، ج 3، ص 975.
3- (3) . حسين مونس، همان، ص 600.
4- (4) . طليحه بن خويلد اسدى، در پايان دوره نبوى ادعاى نبوت كرد. جنگ با او با خبر ارتحال رسول خدا (ص) ناتمام ماند و در زمان حكومت ابوبكر انجام شد. اين جنگ در كنار آب گيرى به نام بزاخه در منطقه طايفه بنواسد بن خزيمه روى داد.
5- (5) . يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 129.
6- (6) . همان.

اين سير را مى توان در نصب كارگزارن نيز ره گيرى كرد. از مجموع كارگزاران ابوبكر، سه تن انصارى هستند كه از سوى رسول اكرم (ص) منصب گرفته بودند.(1) از آن جا كه شعار ابوبكر، تبعيت محض از پيامبر (ص) بود،(2) دست به تغيير آنان دست نزد، ولى

شخص جديدى را نيز از انصار نصب نكرد. اين جريان ها به دليل اين كه بلافاصله پس از سقيفه روى داده، به احتمال قريب به يقين، ناشى از حوادث سقيفه بوده است.

خبرى درباره ساعت هاى پايانى زندگانى ابوبكر، تأييد مى كند كه حزب قريشى به تعهد «منا الامراء و منكم الوزراءِ »(3) روز سقيفه عمل نكردند و انصار را تا آن جا كه توانسته و به شديدترين وجه ممكن از امور حكومتى محروم ساختند. اين خبر، تأييد مى كند كه ابوبكر به هنگام احتضار، ارزو مى كرد كه كاش سه كار را انجام داده بود؛ سه كار را انجام نداده بود و سه سؤال را از پيامبر (ص) پرسيده بود. يكى از آن سؤال ها اين كه «هل للانصار فى هذا الامر نصيب ؟»(4) «ايا انصار از

ص:279


1- (1) . براى كارگزاران ابوبكر، نك: الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 420-421؛ براى آن سه تن انصارى و نصب آنان توسط پيامبر (ص)، نك: ابن عبدالبر، زياد بن لبيد انصارى، ج 2، ص 533، علاء بن حضرمى خزرجى: همان، ج 3، ص 1086 و معاذ بن جبل خزرجى: همان، ص 1403.
2- (2) . براى نمونه نك: خطبه ابوبكر پس از بيعت: «من تابعم نه مبدع»: طبرى، همان، ج 3، ص 224؛ در داستان پس ندادن فدك از سوى ابوبكر به استناد «لا نورث، ما تركنا فهو صدقه» ابوبكر مى گويد: «انى و الله لا ادع امرا رايت رسول الله يصنعه الا صنعته»: طبرى، همان، ج 3، ص 208؛ در اصرار ابوبكر براى فرستادن سپاه اسامه، با وجود حكومت نوپاى او و خطر مرتدان، با اين استدلال كه «و الذى نفس ابى بكر بيده، لو ظننت ان السباع تخطفنى لانفذت بعث اسامه كما امر به رسول الله (ولو لم يبق فى القرى غيرى لانفذته!»: همان، ص 225؛ «و الله لا أحل رايه عقدها رسول الله»: ابن كثير دمشقى، البدايه و النهايه، ج 5، ص 311 و يا «و الّذى لا إله غيره لو جرت الكلاب بأرجل أزواج رسول الله، ما رددت جيشا وجهه رسول الله، و لا حللت لواء عقده پيامبر (ص)»: (همان، ج 6، ص 305).
3- (3) . طبرى، همان، ج 3، ص 202؛ ابن اثير، الكامل، ج 2، ص 325.
4- (4) . طبرى، همان، ج 3، ص 431.

اين امر (خلافت) سهمى دارند؟» با توجه به اين كه ابوبكر خود راوى «الائمه من قريش(1)» از پيامبر اكرم (ص) در روز سقيفه بود و با توجه به كاربرد كلمه «نصيب»،

واضح است كه سؤالش نه درباره اصل خلافت بلكه درباره شئون مختلف حكومتى بوده است. از اين جا، ابعاد محروميت انصار از سطوح مختلف مديريتى در زمان ابوبكر مشخص مى شود.(2) اگر اين گونه برداشت نكنيم، بآيد بپذيريم كه ابوبكر دچار تناقض گويى شده است؛ يعنى در سقيفه، «الائمه من قريش» را روايت مى كند و دو سال بعد ارزو مى نمآيد كه كاش از پيامبر درباره خلافت انصار سؤال كرده بود. اين احتمال با توجه به اين كه خلافت هنوز بآيد از سوى عمر ادامه مى يافت، بعيد به نظر مى رسد.

محروميت انصار از مناصب حكومتى، در زمان حكومت عمر نيز ادامه يافت. بدين صورت كه از مجموع انصار، سلمه بن سلامه كه بعدها با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيعت نكرد، والى يمامه گرديد،(3) عبدالرحمان سهل بن زيد كارگزار بصره(4) و عمير بن سعد نيز والى حمص شدند.(5)

در زمان عثمان نيز به دليل گرايش وى به امويان، حتى قريشيان غيراموى نيز از بسيارى مواهب و مناصب محروم ماندند، چه

رسد به انصار كه عذرشان از قبل خواسته شده بود.

ص:280


1- (1) . بلاذرى، همان، ج 1، ص 582.
2- (2) . درباره تفصيل خبر مذكور، نك: محمد الله اكبرى، «حديث پشيمانى»، فصلنامه علوم حديث، دوره 1، ش 62، ص 175-198.
3- (3) . ابن عبدالبر، همان، ج 2، ص 641.
4- (4) . عزالدين على، ابن اثير جزرى، أسد الغابه فى معرفه الصحابه، ج 3، ص 354.
5- (5) . ابن عبدالبر، همان، ج 3، ص 1216.
2. كدورت رابطه انصار با خلفا

اولين شاهدى كه مى توان براى اين كدورت اورد، بيعت نكردن برخى از انصار در سقيفه است. از جمله آن ها مى توان به سعدبن عباده اشاره كرد كه يك سال بعد، در حوران شام به طرز مشكوكى كشته شد.(1) قيس پسر سعد،(2) براء بن عازب و ابى بن كعب،(3) شمار ديگرى از همين افراد بودند.

پشيمانى برخى از انصار بيعت كننده با ابوبكر و رجوع آنان به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به عنوان شاهد بعدى در گزارش رجال كشى موجود است. در اين گزارش، نام ابوهيثم بن تيهان، ابوايوب انصارى، خزيمه بن ثابت، جابربن عبدالله، زيدبن ارقم، ابوسعيدخدرى، سهل بن حنيف، براءبن مالك، عثمان بن حنيف، عباده بن صامت، قيس بن سعد بن عباده، عدى بن حاتم، عمرو بن حمق، عمران بن حصين، بريده اسلمى و بشربن كثير به چشم مى خورد.(4) يعقوبى نيز به كناره گيرى انصار از قريش اشاره مى كند.(5) زمان بين بيعت و سه

عكس العمل «پشيمانى»، «بازگشت به امام على» و «كناره گيرى از قريش»، در اين دست از گزارش ها دقيقا مشخص نيست، اما گرايش افراد شاخص انصار و فضاى كدر سياسى را ترسيم مى كند. در گزارش ديگرى، ابوبكر پس از بيعت، مالى را بين مردم تقسيم كرد. سؤال يك پيرزن مدنى از مامور تقسيم مال، مبنى بر توزيع مال به دليل ترس آنان از بازپس گيرى بيعت، على رغم پاسخ منفى مامور، نشان مى دهد كه اوضاع سياسى

ص:281


1- (1) . بلاذرى، همان، ج 1، ص 250.
2- (2) . ابوجعفر محمد بن حسن، طوسى، رجال، ص 79.
3- (3) . براى اين دو نفر، نك: يعقوبى، تاريخ، ج 2، ص 124.
4- (4) . ابوجعفر محمد بن حسن، طوسى، اختيار معرفه الرجال (رجال كشى)، ص 67.
5- (5) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 128.

موجود در مدينه براى حزب حاكم، شفاف و مطمئن نبوده است.(1)

امتناع برخى انصار از هم كارى با خلفا، شاهد ديگرى بر تيرگى روابط انصار با خلفاست. براى نمونه، ابوهيثم بن تيهان در زمان پيامبر (ص) مسئول محاسبه خرماى خيبر بود ولى پيشنهاد اين شغل را از سوى ابوبكر رد كرد.(2)

نگارنده تاكنون گزارشى درباره موضع منفى انصار در برابر خليفه دوم نيافته است. اين مى تواند به دليل مشى خشن و قاطع وى باشد.(3) اما دوره عثمان نيز مملو ازاين دست گزارش هاست. بيش تر اين شواهد ذيل عنوان نقش مدنيان در شورش عليه عثمان قابل جمع اورى است. در تاريخ نگارى اهل سنت، راوى قصه پردازى به نام «سيف بن عمر»، تمام گناه شورش عليه عثمان را به

گردن «عبدالله بن سبا»، شخصيت يهودى تازه مسلمان شده يمنى مى اندازد.(4) اما منابع از گزارش همراهى مدنيان با شورشيان مصرى و كوفى سرشارند. گزارش سعيدبن مسيب يك نمونه كارساز است؛ زيرا او اعتقاد دارد كه عثمان مظلومانه كشته شد. وى گزارش كرده، پس ازآن كه مردم مصر متوجه شدند كه به رغم توافق آنان با عثمان بر سر امارت محمدبن ابى بكر، پيكى حامل دستور حبس و شكنجه آنان از سوى دارالخلافه به سوى مصر روانه است، به سوى عثمان بازگشته، او را محاصره كردند. سپس سعيد اذعان مى كند كه در اين زمان، كسى

ص:282


1- (1) . ابن سعد، همان، ج 3، ص 136.
2- (2) . پيشين، ص 342.
3- (3) . براى خشونت عمر، نك: عبدالرزاق صنعانى، المصنف، ج 4، ص 373-374؛ ابن سعد، همان، ج 3، ص 217-218، 259؛ احمد بن على ابويعلى موصلى، مسند ابى يعلى، ج 7، ص 449-450؛ ابن ابى الحديد، ج 1، ص 174.
4- (4) . طبرى، همان، ج 4، ص 340-341. درباره عبدالله ابن سبا، نك: مرتضى، عسكرى، عبدالله بن سبا و اساطير اخرى؛ طه حسين، الفتنه الكبرى؛ برنارد لوييس، تاريخ اسماعيليان، ترجمه فريدون بدره اى.

در مدينه نبود كه از عثمان كينه و دشمنى شديدى نداشته باشد. او به طور مشخص از قبايل هذيل، بنى زهره، بنى غفار، بنى مخزوم، بنى تميم و از شخصيت هايى هم چون عايشه، طلحه، زبير، محمدبن ابى بكر، حذيفه و به طور كلى از اصحاب پيامبر (ص) نام مى برد.(1) در گزارش ديگرى، ابوسعيد خدرى از همراهى هشتصد تن از صحابه در جريان قتل عثمان ياد مى كند.(2) بزرگى عدد و توجه به وقوع حادثه در سال 35 هجرى كه بسيارى از اصحاب درگذشته اند، به راحتى پژوهش گر را به همراهى قريب به اتفاق اصحاب مدنى و غيرمدنى پيامبر (ص) رهنمون مى سازد. پيش از شورش نيز اولين اعتراض شديد بر عثمان از

سوى اهل مدينه صورت گرفت. پس از ابوذر و عمارياسر، مى توان به جبله بن عمرو ساعدى اشاره كرد. او به عنوان «اوّل من اجترا على عثمان و تجهّمه بالمنطق الغليظ(3)» شناخته شده است. از جمله كارهاى او توهين، تهديد به قتل، اسارت و پايين كشيدن از منبر، جلوگيرى از برگزارى نماز بر جنازه خليفه و اجبار بر دفن عثمان در خارج از قبرستان بقيع بود.(4) جلوگيرى از دفن عثمان تا بيعت مسلمانان با خليفه جديد، به حجاج بن عمرو بن غزيه انصارى نيز نسبت داده شده است.(5) او در «يوم الدار»(6) مصريان را به حمله ترغيب نمود(7) و با شمشير

ص:283


1- (1) . ابوزيد عمر بن شبه، نميرى بصرى، تاريخ المدينه المنوره، ج 4، ص 1157-1161.
2- (2) . پيشين، ص 1175.
3- (3) . اولين كسى كه جرأت كرد و بر عثمان با گفت وگوى تند حمله كرد. در برخى منابع عبارت «بالمنطق السيىء» آمده است. (طبرى، همان، ج 4، ص 365).
4- (4) . بلاذرى، همان، ج 5، ص 536؛ طبرى، همان، ج 4، ص 365؛ ابن اثير، الكامل، ج 3، ص 168؛ ابن كثير دمشقى، البدايه و النهايه، ج 7، ص 176.
5- (5) . ابن اعثم، همان، ج 2، ص 431-432.
6- (6) . روز حمله به خانه عثمان، «يوم الدار» لقب گرفته است.
7- (7) . پيشين، ص 424.

ضربه اى به گردن مروان وارد كرد.(1) او در جواب زيدبن ثابت كه انصار را به انصراف از شركت در فتنه و يارى رساندن به عثمان فرامى خواند، ايه (إِنّٰا أَطَعْنٰا سٰادَتَنٰا وَ كُبَرٰاءَنٰا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ)2 را تلاوت نمود.(2) البته رفاعه

بن رافع انصارى نيز به زدن مروان و كشتن مغيره بن اخنس منسوب است.(3) معاويه نيز در نامه اى خطاب به قيس بن سعد انصارى، او را از جمله كسانى مى داند كه مردم را بر ضد عثمان شوراند.(4) محمدبن ابى حذيفه نيز از جمله مدنيان متهم به اباحه خون عثمان است.(5) او و محمدبن ابى بكر مردم مصر را از كارهاى عثمان اگاه كردند.(6) اين دو به همراه محمدبن عمرو بن حزم انصارى، سه محمد نامى هستند كه شديدترين افراد عليه عثمان شناخته شده اند.(7) منزل ابن حزم به دليل همسايگى، محل حمله به عثمان و مدافعانش بود.(8) عبدالله بن عبد الرحمان از جمله اين مدافعان بود كه به دست عبد الرحمان بن حنبل جمحى به قتل رسيد.(9) در يك كلام، در يوم الدار همه مدينه

ص:284


1- (1) . ابن عبدالبر، همان، ص 327؛ ابن اثير، اسدالغابه، ج 1، ص 458.
2- (3) . ابن اعثم، پيشين؛ ابن اثير، اسدالغابه، ج 1، ص 458؛ دينورى نيز اين گزارش را آورده ولى حجاج را «ابن عدى» ذكر كرده است. (ابن قتيبه دينورى، الإمامه و السياسه معروف به تاريخ الخلفاء، ج 1، ص 103).
3- (4) . طبرى، همان، ج 4، 382؛ ابن اعثم، همان، ج 2، ص 427.
4- (5) . بلاذرى، همان، ج 2، ص 390؛ ابواسحاق ابراهيم بن محمد، ثقفى كوفى، الغارات، ج 4، ص 550.
5- (6) . طبرى، همان، ج 4، ص 292.
6- (7) . پيشين، ص 357.
7- (8) . «كان أشدّ الناس على عثمان المحمدون؛ محمد بن أبى بكر، محمد بن أبى حذيفه و محمد بن عمرو بن حزم» (ابن عبدالبر، همان، ج 3، ص 1375).
8- (9) . طبرى، همان، ج 4، ص 379.
9- (10) . بلاذرى، همان، ج 5، ص 571؛ ابن اعثم، همان، ج 2، ص 428. در منبع نخست او «بن العوام بن خويلد» و در ديگرى «بن مروان بن العوام» ذكر شده است.

جز اندكى، عليه عثمان برخاسته بودند. تلاش عده اى براى تبرئه برخى از انصار، خللى به نكته مذكور وارد نمى كند.(1)

ج) چگونگى گرايش مدنيان به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حكومت علوى

پس از مقطع زمانى خلفاى سه گانه، زمانى كه نوبت به خلافت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رسيد، همه مدنيان به جز برخى امويان و همه انصار به جز چند نفر، از جمله حسان بن ثابتِ شاعر، كعب بن مالك، مسئول زكات طايفه مزينه، مسلمه بن مخلد، ابوسعيدخدرى، محمدبن مسلمه، نعمان بن بشير، زيدبن ثابت، مسئول بيت المال عثمان، رافع بن خديج، فضاله بن عبيد و كعب بن عجرد كه عثمانى بودند، با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بيعت كردند.(2) گزارش ديگرى، تمام انصار را بيعت كننده(3) و تنها سعدبن ابى وقاص، ابن عمر، صهيب،

زيدبن ثابت، محمدبن مسلمه، سلمه بن وقش و اسامه بن زيد را از مهاجران بدون بيعت مى داند.(4) البته راوى از انصارى بودن زيدبن ثابت و محمدبن مسلمه غفلت ورزيده است. گزارش ديگرى نيز به خوشحالى مصريان از اجماع مدنيان(5) اشاره كرده است. نكته داراى اهميت آن كه

ص:285


1- (1) . براى نمونه، نك به تلاش براى تبرئه فروه بن عمرو انصارى از كمك در قتل عثمان. ابن عبدالبر، همان، ج 3، ص 1260)؛ زيد بن ثابت از معدود مدنيان هوادار عثمان، در شعرى همه انصار را به خوار كردن عثمان و يارى ندادن او نكوهيده است. (احمد بن محمد، ابن عبدربه، العقدالفريد، ج 5، ص 47).
2- (2) . طبرى، همان، ج 4، ص 429-430.
3- (3) . پيشين، ص 435.
4- (4) . طبرى، همان، ج 4، ص 431؛ گزارش ديگرى سعدبن مالك، عبداللَّه بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامه بن زيد را از بيعت نكردگان معروف مى داند: ابن عبدالبر، همان، ج 1، ص 77؛ براى اطلاعات نك: مفيد، محمد بن محمد بن نعمان، الجمل، ص 91؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 4، ص 8.
5- (5) . طبرى، همان، ج 4، ص 434.

در گزارش ديگرى امده كه «صار الامر امر اهل المدينه، و كانوا كما كانوا فيه»؛(1) «كار به دست مدنيان افتاده بود و آنان همان شدند كه بودند.» از اين جا مى توان گرايش آنان به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در آن زمان و قبل از آن نتيجه گرفت.

كمى پس از بيعت، نوبت به جنگ جمل رسيد. بررسى جنگ جمل از اين حيث اهميت دارد كه معلوم مى كند، بيعت مدنيان و به خصوص انصار، چه ميزان اثر داشته و چه ميزان موج سوارى و فرصت طلبى بوده است. بعضى از منابع، رقم مدنى هاى موجود در سپاه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جنگ جمل را چهارهزار نفر از ده هزار نفر مى دانند كه از اين ميان، هشتصد نفر انصارى بوده اند و چهارصد نفرشان در بيعت رضوان حضور داشته اند.(2) هرچند جمعيت تقريبى مدينه در منابع يافت نشد، با توجه به كوچكى اين

شهر و گسيل جنگاوران از همه مناطق به جبهه ها با شروع فتوحات، نبآيد جمعيت نسبت به دوره پيامبر (ص) افزايش محسوسى داشته باشد. بنابراين رقم مذكور درشت و نشان از شركت پررنگ انصار و اهل مدينه در آن برهه دارد. برخى پژوهش گران معاصر نيز با ذكر حمايت حداكثرى انصار از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در جنگ جمل، غايبان انصارى جمل را معدودى چون محمدبن مسلمه دانسته اند.(3) هرچند اگر گزارش هاى حداقلى را هم چون گزارش طبرى نيز بنگريم كه همه سپاه امام از مدينه را به همراه برخى غيرمدنيان هفتصد تن برمى شمرد،(4) خرده اى بر اهل مدينه روا نيست، زيرا مدينه شهر جنگاورى نبوده است و در آن زمان، كوفه مركز سپاهيان و پايگاه نظامى به شمار مى امد. به

ص:286


1- (1) . پيشين، ص 435؛ ابن اثير، الكامل، ج 3، ص 194.
2- (2) . أبوعمرو ابن خياط بن أبى هبيره ليثى عصفرى خليفه، مشهور به شباب، تاريخ خليفه بن خياط، ص 110؛ ابن عبدربه، ج 5، ص 64.
3- (3) . مادلونگ، همان، ص 158.
4- (4) . طبرى، همان، ج 4، ص 455.

ويژه آن كه در همان گزارش، امام سپاه هفتصد نفرى را براى مبارزه با شام تهيه ديده بودند و واضح است كه چشم اميد ايشان به سپاهيان كوفى بود و با يك سپاه هفتصد نفرى قصد رويارويى با سپاه شام را نداشته اند.

پس از جنگ جمل، به بررسى گرايش انصار در جنگ صفين مى پردازيم. در گزارش هاى تاريخى مربوط به اين مقطع زمانى، حمايت انصار و اهل مدينه مقدم تر از حمايت اهل كوفه ذكر شده است. سهل بن حنيف به نمايندگى از همه انصار به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اطمينان داد كه آنان در جنگ و صلح با ايشان خواهند بود و به حضرت توصيه كرد كه حمايت مردم كوفه را جلب فرمايد؛ زيرا

جلب حمايت آنان براى امام بسيار حياتى است.(1) اما بهترين مؤيد بر اين حمايت مستمر، سخن معاويه خطاب به انصار است:

اى گروه انصار!... به خدا با من اندك و بر ضد من بسيار بوده آيد. روز صفين چنان كار را بر من تنگ كرديد كه مرگ را در نوك نيزه هاى شما ديدم و چنان هجو من گفتيد كه از تيزى نيزه ها سخت تر بود.(2)

قيس بن سعد نيز در جواب بدو ياداور شد كه آنان به خلافت معاويه راضى نبودند و دليل جنگ آن ها با او در روز صفين، همراهى مردى بوده كه اطاعت او را اطاعت خدا مى دانسته اند.(3) اين نكته فوق العاده اهميت دارد. زيرا مشخص مى كند حمايت انصار از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از سر حب و بغض نبوده بلكه يك وظيفه دينى و يك تبعيت اعتقادى بوده است. قيس بن سعد در روز صفين نيز در جواب

ص:287


1- (1) . منقرى، همان، ص 93-94؛ ابن اعثم، همان، ج 2، ص 540.
2- (2) . بلاذرى، همان، ج 5، ص 55؛ أبوالحسن على بن الحسين بن على مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 3، ص 17؛ ابن عبدربه، همان، ج 4، ص 120-121.
3- (3) . همان.

نعمان بن بشير، يكى از تنها دو مدنى موجود در سپاه معاويه،(1) گفته بود كه انصار آن گونه از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حمايت مى كنند كه از پيامبر (ص) حمايت كردند.(2)

جنگ نهروان نيز با همراهى مدنيان و انصار در كنار امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به پايان رسيد. در اين جنگ فرمانده اهل مدينه كه هفتصد نفر

بودند، قيس بن سعد بن عباده، فرمانده سواره نظام، ابوايوب انصارى و فرمانده پياده نظام ابوقتاده انصارى بودند.(3) از سوى ديگر، هيچ يك از انصار در ميان خوارج نبودند. اين نكته را مى توان از مفهوم گفته ابن عباس به خوارج استنباط كرد كه هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص) را در ميان شما نمى بينم.(4)

در خلال مدت پس از جنگ صفين تا شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گزارش هايى از حمله هاى ايذايى سپاهيان معاويه به مناطق مختلف از جمله مدينه در دست است. در پى اين حمله ها و ورود بُسربن ابى ارطاه، فرمانده لشكر معاويه به مدينه، ابوايوب انصارى، عامل امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مدينه، به كوفه گريخت. بُسر بدون هيچ مقاومتى وارد شهر شد. بُسر ضمن خطبه اى، از عثمان ياد كرد و انصار را سرزنش و تهديد به قتل نمود و سپس بيعت با آنان را از جابربن عبدالله شروع كرد.(5) اين گزارش كه مربوط به سال چهلم است، هوادارى مستمر مدنيان از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا پايان خلافت ايشان را نشان مى دهد. با توجه به گزارش ها، مدنيان در دوره حكومت علوى به سه دسته تقسيم مى شوند:

1. هواداران امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ): اهل مدينه كه بيش تر انصار بودند؛

ص:288


1- (1) . دومين اين دو، مَسلَمَة بن مَخلَد است. (تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 188).
2- (2) . منقرى، همان، ص 449.
3- (3) . ابن اثير، الكامل، همان، ج 3، ص 345؛ ابن كثير، همان، ج 7، ص 288.
4- (4) . شمس الدين محمد بن احمد ذهبى، تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الأعلام، ج 3، ص 589.
5- (5) . طبرى، همان، ج 5، ص 139.

2. عثمانيان: كه يا به سوى شام رفتند و يا به او وفادار ماندند؛

3. قريشيان: كسانى چون طلحه، زبير و... كه جدا شدن آن ها در كوتاه ترين زمان ممكن، نشان از سياسى بودن اغراضشان در بيعت داشت.

گفتنى است رابطه مدنيان با امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دو سويه بود. آن حضرت از ابتدا نسبت به مدنيان نگرش مثبتى داشتند. اين مطلب از دفاع ايشان از مدنيان در برابر قريش، در جريان سقيفه قابل برداشت است.(1) هم چنين در طول خلافت، امير مدينه از سوى ايشان هميشه يك فرد انصارى بود.(2) اهميت اين نكته در مقايسه با عملكرد خلفاى اموى و عباسى مشخص مى شود. اين كار امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تاثير مثبتى در جامعه مدينه ايجاد مى كرد و بيان گر نوع نگاه خليفه نيز بود.

د) چگونگى گرايش مدنيان به اهل بيت (عليهم السلام) در دوره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )
اشاره

پس از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرايش مدنيان را به اهل بيت (عليهم السلام) بايستى در تمايل آنان به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جست وجو كرد. اين كاوش را از دو طريق و با استفاده از دو علم تاريخ و حديث انجام مى دهيم:

1. بررسى گرايش مدنيان به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با بهره گيرى از شواهد تاريخى

بر پايه گزارش هاى تاريخى، عموم كوفيان، پس از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرويدند و با ايشان بيعت كردند. اما ايا مدنيان نيز در صحنه بيعت در مدينه حضور داشتند و اگر ارى، به چه ميزان و تا چه زمانى در صحنه بوده اند؟

تاريخِ بيعت مدنيان با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به زمانى بازمى گردد كه جاريه بن قدامه به دنبال تجاوز بُسربن ابى ارطاه به سرزمين هاى تحت امر امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از سوى

ص:289


1- (1) . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 128.
2- (2) . ابوايوب انصارى و به قولى سهل بن حنيف. (طبرى، همان، ج 5، ص 156).

ايشان به سوى نجران، مكه و سپس مدينه گسيل شد. در بين راه از شهادت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با خبر شد. پس از ورود به مدينه و اعلام خلافت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مدنيان بدون گفت وگو بيعت كردند.(1)

در مقطع زمانى پس از صلح نيز وجود گرايش و پيروى از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مدينه را مى توان ثابت كرد. كلام سليمان بن صُرد خطاب به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پس از صلح گوياى همين نكته است:

مَا ينْقَضِى تَعَجُّبُنَا مِنْ بَيعَتِك مُعَاوِيه وَ مَعَك ارْبَعُونَ الْفَ مُقَاتِلٍ مِنْ اهْلِ الْكوفَه كلُّهُمْ ياخُذُ الْعَطَاءَ وَ هُمْ عَلَى ابْوَابِ مَنَازِلِهِمْ وَ مَعَهُمْ مِثْلُهُمْ مِنْ ابْنَائِهِمْ وَ اتْبَاعِهِمْ سِوَى شِيعَتِك مِنْ اهْلِ الْبَصْرَه وَ الْحِجَاز(2)؛

ما از بيعت تو با معاويه تعجب مى كنيم درحالى كه همراه تو به غير از شيعيان بصرى و حجازى ات، چهل هزار جنگجوى كوفى

است كه همگى آنان ماهيانه دريافت كرده و همراه فرزندان و پيروانشان بر در منازلشان هستند.

در اين عبارت به شيعيان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حجاز اشاره شده كه بر وجود گرايش در مكه و مدينه دلالت مى كند. مگر اين كه حجاز را به مكه تعبير كنيم كه البته اين برداشت به لحاظ جغرافيايى درست نيست؛ به علاوه، هميشه گرايش مردم مكه به اهل بيت (ص) از اهل مدينه كمتر بوده است. براى نمونه، در همان بيعت گيرى جاريه بن قدامه، اهل مكه به سختى بيعت كردند.(3)

اين گزارش، به وجود علاقه مندان به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مدينه اشاره دارد، اما كميت پيروان و نوع گرايش آنان مشخص نيست. ايا تعداد آنان زياد و گرايش آنان به حضرت، در امور دينى، سياسى و اجتماعى بود يا به اصطلاح گرايش اعتقادى داشتند؟

ص:290


1- (1) . طبرى، همان، ج 5، ص 140.
2- (2) . بلاذرى، همان، ج 3، ص 48.
3- (3) . طبرى، همان، ج 5، ص 140؛ اين خود بحث مستقلى است كه اين مجال را نمى گنجد.

براى پاسخ به اين سؤال، و به زمان شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) توجه مى كنيم. بنا بر اخبار فراوان، هنگام شهادت ايشان مدينه يك پارچه غرق در عزا شد و هيچ يك از مدنيان در خانه نماندند. به تصريح منابع، سوزنى در بقيع رها نمى شد، مگر آن كه بر انسانى فرود مى آمد، بازارها بسته شد و مدنيان هفت روز بر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سوگوارى كردند.(1)

اما همين گزارش هاى فراوان، حاكى از وصيت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مبنى بر دفن ايشان در كنار مضجع شريف پيامبر (ص) از سويى و

موفقيت مروان، بنى اميه و برخى ديگر در جلوگيرى از دفن ايشان كنار پيامبر (ص) از سوى ديگر است.(2) درحالى كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اعضاى پيمان «حلف الفضول»(3) را به يارى طلبيده بودند،(4) به دليل سفارش امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مبنى بر عدم خون ريزى، منصرف شدند و ايشان را در بقيع به خاك سپردند.(5)

آن چه ذهن پژوهنده را مى كاود اين است كه درحالى كه امير مدينه سعيدبن عاص به عنوان نماينده حاكميت، رسماً ساكت بود، چگونه سيل عظيم مدنيان، حركتى براى تحقق بخشيدن به آرزوى فرزند پيامبر (ص) در برابر بنى اميه، انجام ندادند؟ چگونه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در اين دوره زمانى به جاى اهل

ص:291


1- (1) . براى اخبار وفات، دفن و نماز بر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، نك: ترجمه الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، من القسم غير المطبوع من كتاب الطبقات الكبير لابن سعد.
2- (2) . ابن سعد، همان، ج 1، ص 340.
3- (3) . پيمانى كه بيست سال قبل از بعثت و پس از جنگ فُجّار، بين اقوامى از بنى هاشم، بنى مطلب، أسد بن عبدالعزى، زهره و تيم در خانه عبدالله بن جُدعان تيمى بسته شد. به موجب اين پيمان، اگر محرومى يارى طلبيد، ياريش مى دادند. پيامبر (ص) در اين پيمان حضور داشتند و از آن به نيكى ياد مى كردند و مى فرمودند: «اگر در اسلام نيز خوانده شوم، اجابت مى كنم.» (ابن هشام، السيره النبويه، ج 1، ص 133؛ بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 11-12).
4- (4) . ابن سعد، همان، ج 1، ص 342.
5- (5) . پيشين، ص 340.

مدينه، اعضاى پيمان «حلف الفضول» را به يارى طلبيدند؛ درحالى كه پيامبر (ص) در مواقع

خطر مانند جنگ حنين و... «يا للانصار» سر مى دادند.(1) چه اتفاقى در مدينه افتاده بود؟ تكرار اين داستان در زمان امارت وليدبن عتبه (57 يا 61 ق) در پى اختلاف وى با امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )،(2) روشن مى سازد كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با سُرايش فرياد «يا حلفَ الفضول» نااميدى از يارى مدنيان را سر دادند. خروج شبانه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از مدينه هنگام بيعت خواهى امير مدينه از ايشان براى يزيد،(3) بدون آن كه از مدنيان يارى جويند، خود گواه ديگرى بر نااميدى ايشان از اهل مدينه است. به روشنى مشخص مى شود كه مدنيان تنها به گرايش حبى بسنده كرده بودند.

2. بررسى گرايش مدنيان به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با بهره گيرى از راويان حديث

يكى از راه هاى بررسى اين گرايش، بررسى راويان احاديث امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. براى اين كار كتاب رجال شيخ طوسى را مبناى كار قرار مى دهيم. در نگاه اول با اطلاع از تعداد چهل عددى راويان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )(4) و مقايسه آن با 448 راوى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )(5) متوجه

تفاوت آشكار و سؤال برانگيز آن خواهيم شد. به روشنى مى توان گفت كه مردم، درك درستى از جايگاه رفيع امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نداشتند و به حضرتش اقبال كمى نشان مى دادند. بايد توجه داشت كه بسيارى از راويان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كوفى بودند و در زمان خلافت اميرمؤمنان (در كوفه، از ايشان روايت كرده اند. به همين منظور، راويان امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بررسى گرديدند و مشخص

ص:292


1- (1) . محمد بن عمر واقدى، المغازى، ج 2، ص 809 و 899؛ ابن هشام، همان، ج 2، ص 445؛ يعقوبى، ص 62؛ طبرى، همان، ج 3، ص 75؛ ذهبى، تاريخ الاسلام، ج 2، ص 599؛ ابن كثير، همان، ج 4، ص 355.
2- (2) . ابن هشام، همان، ج 1، ص 134-135؛ ابن اثير، همان، ج 2، ص 42؛ ابن كثير، همان، ج 2، ص 293.
3- (3) . طبرى، همان، ج 5، ص 341.
4- (4) . طوسى، همان، رجال، ص 93-96.
5- (5) . همان، ص 57-89.

شد كه نيمى از اين روايان اهل مدينه و يا مدت زيادى ساكن مدينه بوده اند كه هم چنان وجود اختلاف اشكار و سؤال برانگيز مذكور را تأييد مى كند. اين تعداد، زمانى سؤال برانگيزتر خواهد شد كه عصر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مقارن با تأسيس حوزه علمى مدينه است و به صورت طبيعى بايستى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه صحابى صغير و نواده رسول خدا (ص) و فرزند امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و از اصحاب ايشان بوده، در اين حوزه تاثير مشهودترى نسبت به ديگران داشته باشند. ياداورى اين نكته لازم است كه هر چند همه شيعيان راوى نبودند و همه روايان هم شيعى به شمار نمى آمدند، راويان به عنوان يك جمعيت امارى براى اطلاع نسبى از افول گرايش مدنيان به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) واجد صلاحيت لازم هستند. سياست بنى اميه، مهم ترين عامل اين افول به شمار مى آيد.

پس از صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با معاويه و تبديل خلافت به سلطنت اموى، به صورت طبيعى حكم رانان از حزب اموى انتخاب مى شدند.(1) حكومت در اين مقطع، سياست تغيير گرايش مدنيان نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) را در پيش گرفت. براى پيشبرد همين سياست

كه فايده آن دوركردن اهل بيت (عليهم السلام) از حكومت و تثبيت حكم رانى بنى اميه بود مروان بن حكم، منصب دار امارت مدينه از سوى معاويه (42 و 54)، هر هفته امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در خطبه هاى نماز جمعه، سبّ و لعن مى كرد!(2) مروان گاهى اين كار را نسبت به همه اهل بيت (عليهم السلام) انجام مى داد.(3) باور مشهور بر آن است كه اين رويداد زشت، تنها تا زمان عمربن عبدالعزيز (حك: 99-101 ق)

ص:293


1- (1) . براى اطلاع از حكام مدينه، نك: احمد عبدالغنى، عارف، امراء المدينه المنوره.
2- (2) . ابن سعد، همان، ج 1، ص 399-400.
3- (3) . پيشين، ص 403.

ادامه داشت؛(1) اما برخى پژوهش گران معاصر، در توقف لعن ترديد روا داشته اند.(2) شواهد نشان مى دهد كه ترديد آنان درست و آن توقف موقتى بوده و پس از آن تا پايان دوره امويان، اين عمل زشت ادامه داشته است. از جمله شواهد اين كه در سفر هشام بن عبدالملك به حج (106 ق)، سعيد نواده خليفه سوم، به وى گفت:

اى اميرمؤمنين! خداوند هم چنان به خاندان ما نعمت مى دهد و خليفه ستمديده خويش (عثمان) را يارى مى كند و هنوز ابوتراب را در مكان هاى شايسته لعنت مى گويند. شايسته است كه اميرالمؤمنين نيز چنين كنند.

البته هشام در اين مورد، سعيد را ناكام گذاشت.(3) نمونه ديگر آن كه يوسف بن عمر، والى عراق (حك: 120-126 ق)،

هنگامى كه زيدبن على را به دارالاماره خويش فراخوانده، به وى گفت كه خالدبن عبدالملك امير مدينه (حك: 114-118 ق) گمان مى كند كه مالى پيش او به امانت گذاشته است. زيد با اشاره به اين كه خالد بر منبر، پدران او را دشنام مى دهد، تعجبش را از اين ادعاى زيد ابراز مى كند.(4) گزارش هاى فراوانى از فحاشى خالد نسبت به امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دست است. در خبرى، بانو سكينه دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و كنيزانش كه در مجلس حضور داشتند، خالد را متقابلاً لعن مى كنند و مأموران حكومتى را مضروب و مجروح مى سازند.(5)

از آن جا كه نفس توهين، شآيد به تنهايى قادر به تغيير باور مردم درباره كسى نباشد، اين توهين ها در بسيارى موارد، صرف اسائه ادب نبود، بلكه همراه با

ص:294


1- (1) . ابن سعد، همان، ج 5، ص 307؛ بلاذرى، همان، ج 8، ص 161؛ عزالدين على، ابن اثير جزرى، الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 42.
2- (2) . ولهاوزن، يوليوس، تاريخ الدوله العربيه العربيه منذ ظهور الاسلام الى نهايه الدوله الامويه، ص 299.
3- (3) . طبرى، همان، ج 7، ص 36؛ مقايسه كنيد با بلاذرى، همان، ج 5، ص 613.
4- (4) . طبرى، پيشين، ص 166.
5- (5) . اصفهانى، الاغانى، ج 16، ص 363.

اشاعه دروغ و تبليغ منفى بود تا شخصيت، توانايى، مقام و منزلت امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را زير سؤال برد. براى نمونه، خالد در سخن رانى خود، توانايى هاى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در سطوح نظامى، مديريتى و... زير سؤال مى برد و واگذارى آن مناصب را از سوى پيامبر (ص) به ايشان، به دليل وساطت حضرت زهرا (عليهاالسلام) مى دانست.(1) اين دستگاه دروغ پراكنى، بسيارى از تهمت ها را در قالب حديث به خورد مردم مى داد. در قسمتى از يك بيان مفصل، امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين نقشه را چنين افشا مى فرمايد:

دروغ گويان و منكران حق اهل بيت (عليهم السلام) در سراسر كشور اسلامى، دروغ هايى را در مورد اهل بيت (عليهم السلام) رواج دادند. آنان كه هدفشان تقرب به سردمداران بود، با اين كار مى خواستند ما را ميان مردم منفور كنند و تخم عداوت و كينه ما را در دل آنان بكارند. به دنبال اين تبليغات مسموم، در همه جا با كوچك ترين سوءظنى به حبس، شكنجه، مصادره و تخريب اموال، تبعيد و كشتار شيعيان پرداختند.(2)

از سويى ديگر، به موازات ناسزا، لعن، تبليغات منفى و احاديث دروغين، ذكر فضايل و مناقب اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ممنوع بود. معاويه در دستورى حكومتى اعلام كرد، نسبت به كسى كه فضيلتى از فضايل امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را نقل كند مسئوليتى ندارد.(3) اين بدان معناست كه شخص مذكور از تمام حقوق شهروندى از جمله امنيت، محروم است. حتى دوست داشتن امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سبب حذف اسم شخص از دفتر مقررى هاى ساليانه بود؛(4) در حالى كه سهم دريافتى افراد از بيت المال از دفتر مذكور موسوم به ديوان عطا، معيارهاى متفاوتى داشت. از جمله

ص:295


1- (1) . ابن سعد، همان، ج 5، ص 452.
2- (2) . ابن ابى الحديد، همان، ج 11، ص 44.
3- (3) . همان.
4- (4) . پيشين، ص 45.

اين معيارها در زمان خليفه دوم، قرابتِ با پيامبر (ص)، بود.(1) مشاهده مى شود كه به فاصله

حدود سى سال، مدنيان كه با استفاده از معيارهاى ديگرى هم چون سابقه تشرف به اسلام و شركت در جنگ ها(2) از سهم زيادى برخوردار بودند، در معرض از دست دادن امتيازهاى خود قرارگرفتند و حتى دوستى آنان با اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سبب نابودى خانه و كاشانه شان شد.(3)

نتيجه

مجموع گزارش ها و مستندهاى تاريخى كه عرضه شد، پژوهش گر را به اين نتيجه رهنمون مى سازد كه مدنيان، در خلال سال هاى پس از رحلت پيامبر (ص) تا پايان سال 41 قمرى، نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) گرايش داشتند. از اين گرايش مى توان به عنوان تشيع عام يادكرد. گردهمايى سؤال برانگيز آنان پس از رحلت پيامبر (ص) در سقيفه، بدان دليل بود تا حداقل امور خويش را خود به دست گيرند. گرايش آنان به اهل بيت (عليهم السلام)، از صحبت هايشان در سقيفه به نفع امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، اصطكاك بين حكومت و انصار در دوره خلفاى سه گانه و همراهى امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در دوره حكومت علوى قابل برداشت است. اين گرايش پس از رحلت پيامبر (ص) به حدى نبود كه امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بتواند از آن براى احقاق حق مسلم خويش در جانشينى بلافصل پيامبر (ص) كمك بگيرد اما تا آن اندازه بود كه مدنيان را از

مواهب حكومتى محروم كند. البته با توجه به اوضاع آن روزهاى مدينه، نمى توان انتظار حمايت عملى از انصار داشت، زيرا اقدام عملى و پيش گيرانه آنان براى

ص:296


1- (1) . طبرى، همان، ج 3، ص 613.
2- (2) . همان.
3- (3) . ابن ابى الحديد، پيشين.

دست يابى به امتيازهاى حداقلى حاكميت، ره به جايى نبرد و سال ها تاوان آن را باز پس دادند. اما همين گرايش در دوره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به افول گراييد تا آن جا كه تعداد راويان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نسبت به پدر بزرگوارش با كاهش حداكثرى روبه رو شد. يارى نشدن امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از سوى مدنيان، هنگام دفن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در كنار مضجع شريف پيامبر (ص) از ديگر نشانه هاى افول گرايش مى توان برشمرد. درصد بالايى از اين افول گرايش، پيامد سياست هاى تشيع زدايانه امويان بود.

منابع

1. ابن ابى الحديد، عبدالحميد بن هبه الله (655 ق)، شرح نهج البلاغه، پژوهش محمدابوالفضل ابراهيم، قاهره: 1378 ق.

2. ابن اثير جوزى، عزالدين على، (630 ق)، الكامل فى التاريخ، بيروت: دارصادر، 1385 ق.

3. - اسد الغابه فى معرفه الصحابه، بيروت: دارالفكر، 1409 ق.

4. ابن اعثم كوفى، ابومحمد احمد (314 ق)، الفتوح، پژوهش على شيرى، بيروت: دارالاضواء، 1411 ق.

5. ابن سعد بن منيع هاشمى بصرى، محمد (230 ق)، الطبقات الكبرى، پژوهش محمد عبدالقادر عطا، بيروت: دارالكتب العلميه، 1410 ق.

6. ابن عبدالبر، ابوعمر يوسف بن عبدالله بن محمد (463 ق)، الاستيعاب فى معرفه الاصحاب، پژوهش على محمد البجاوى، بيروت: دارالجيل، 1412 ق.

7. ابن عبدربه، احمد بن محمد (328 ق)، العقد الفريد، ج 5، ص 47، بيروت: دارالكتب العلميه، 1403 ق.

8. ابن قتيبه دينورى، ابومحمد عبدالله بن مسلم (276 ق)، المعارف، پژوهش ثروت عكاشه، چاپ دوم، قاهره: الهيئه المصريه العامه للكتاب، 1992.

ص:297

9. -، الامامه و السياسه معروف به تاريخ الخلفاء، پژوهش على شيرى، بيروت: دارالاضواء، 1410 ق.

10. ابن كثير دمشقى، ابوالفداء اسماعيل بن عمر (774 ق)، البدايه و النهايه، بيروت: دارالفكر، 1407 ق.

11. ابن هشام حميرى معافرى، عبدالملك (218 ق)، السيره النبويه، پژوهش مصطفى السقا و ابراهيم الابيارى و عبدالحفيظ شلبى، بيروت: دارالمعرفه، بى تا.

12. الله اكبرى، محمد، «مقاله حديث پشيمانى»، فصلنامه علوم حديث، دوره 1، شماره 62، زمستان 1390.

13. ابويعلى موصلى، احمدبن على (307 ق)، مسند ابى يعلى، پژوهش حسين سليم اسد، دارالمامون للتراث، 1408 ق.

14. احمد عبدالغنى، عارف، امراء المدينه المنوره، ايران: اقليم، 1418 ق.

15. اصفهانى، ابوالفرج، (356)، مقاتل الطالبيين پژوهش سيداحمد صقر، بيروت: دارالمعرفه، بى تا.

16. بلاذرى، احمد بن يحيى بن جابر (279 ق)، انساب الاشراف، ج 2، پژوهش محمد باقر المحمودى، بيروت: مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، 1394 ق.

17. - انساب الاشراف، ج 3، پژوهش محمدباقر محمودى، بيروت: دارالتعارف للمطبوعات، 1397 ق.

18. - انساب الاشراف، ج 4، پژوهش عبدالعزيزالدورى، بيروت: جمعيه المستشرقين الالمانيه، 1398 ق.

19. - انساب الاشراف، ج 5، پژوهش احسان عباس، بيروت: جمعيه المستشرقين الالمانيه، 1400 ق.

20. - انساب الاشراف، ج 6-13، پژوهش سهيل زكار و رياض زركلى، بيروت: دار الفكر، 1417 ق.

ص:298

21. - انساب الاشراف، ج 1، پژوهش محمد حميدالله، مصر: دارالمعارف، 1959.

22. ثقفى كوفى، ابواسحاق ابراهيم بن محمد (283 ق)، الغارات، پژوهش جلال الدين حسينى ارموى، تهران: انجمن اثار ملى، 1353 ش.

23. جعفرى، سيدحسين محمد، تشيع در مسير تاريخ، مترجم سيدمحمدتقى ايت اللهى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ يازدهم، 1382 ش.

24. جعفريان رسول، تاريخ سياسى اسلام، ج 2 (تاريخ خلفا)، قم: انتشارات دليل، 1380 ش.

25. جوهرى بصرى بغدادى، ابوبكر احمد بن عبدالعزيز (323 ق)، السقيفه و الفدك، پژوهش محمدهادى الامينى، چاپ دوم،

26.

بيروت: شركه الكتبى للطباعه والنشر، 1413 ق.

27. حسين مونس، تاريخ قريش، بى جا، دارالمناهل و العصر الحديث، 1423 ق.

28. خليفه، ابوعمرو ابن خياط بن ابى هبيره ليثى عصفرى مشهور به شباب، (240 ق)، تاريخ خليفه بن خياط، پژوهش فواز، بيروت: دارالكتب العلميه، 1415 ق.

29. ذهبى، شمس الدين محمد بن احمد (748 ق)، تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الاعلام، پژوهش: عمر عبدالسلام تدمرى، چاپ دوم، بيروت: دارالكتاب العربى، 1413 ق.

30. زبير بن بكار (256 ق)، الاخبار الموفقيات، پژوهش سامى مكى العانى، بغداد: مطبعه العانى، 1392 ق.

31. صنعانى، عبد الرزاق (211 ق)، المصنف، پژوهش حبيب الرحمن الاعظمى، بى جا، مجلس الاعلمى، بى تا.

32. طباطبايى، عبدالعزيز، ترجمه الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، من القسم غير المطبوع من

ص:299

كتاب الطبقات الكبير لابن سعد، قم: موسسه ال البيت (عليهم السلام) لاحياء التراث، 1416 ق.

33. طبرى، ابوجعفر محمد بن جرير (310 ق)، تاريخ الامم و الملوك، پژوهش محمدابوالفضل ابراهيم، بيروت: دارالتراث، چاپ دوم، 1387 ق.

34. طوسى، ابوجعفر محمد بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (460 ق)، رجال، پژوهش جواد قيومى اصفهانى، چاپ پنجم، قم: مؤسسه نشر اسلامى

35.

وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، 1430 ق.

36. - اختيار معرفه الرجال معروف به رجال كشى، پژوهش علامه مصطفوى، هفتم، بى جا، مركز نشر اثار علامه مصطفوى، چاپ 1430 ق.

37. مادلونگ، ويلفرد، جانشينى حضرت محمد (ص): پژوهشى درباره خلافت نخستين، مترجم احمد نمايى، بنياد پژوهش هاى اسلامى استان قدس رضوى، 1377 ش.

38. مسعودى، ابوالحسن على بن الحسين بن على (346 ق)، مروج الذهب و معادن الجوهر، پژوهش اسعد داغر، چاپ دوم، قم: دارالهجره، 1409 ق.

39. مفيد، محمد بن محمد بن نعمان (413 ق)، الجمل، قم: كنگره جهانى هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

40. منقرى، نصربن مزاحم (212 ق)، وقعه صفين، پژوهش عبدالسلام محمدهارون، چاپ دوم، قاهره، المؤسسه العربيه الحديثه، 1382 ق.

41. نميرى بصرى، ابوزيد عمر بن شبه (262 ق)، تاريخ المدينه المنوره، قم: دارالفكر، 1368 ش.

42. واقدى -، الرده مع نبذه من فتوح العراق و ذكر المثنى بن حارثه الشيبانى، پژوهش يحيى الجبورى، بيروت: دارالغرب الاسلامى، 1410 ق.

ص:300

43. واقدى، محمدبن عمر (207 ق)، المغازى، پژوهش مارسدن جونس، چاپ سوم، بيروت: مؤسسه الاعلمى، 1409 ق.

44. ولهاوزن، يوليوس، تاريخ الدوله العربيه منذ ظهورالاسلام الى نهايه الدوله الامويه، مترجم و مصحح ابوريده محمدعبدالهادى، مقدمه نويس عبدالرحمان بدوى، ص 299، دار بيبليون، 2008 م.

45. يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب (284 ق)، تاريخ يعقوبى، بيروت: دار صادر، بى تا.

ص:301

منبع شناسى تاريخ زندگانى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در منابع كهن

اشاره

رمضان محمدى(1)

مقدمه

اشاره

مطالب نقل شده در منابع تاريخى و حديثى درباره اهل بيت (عليهم السلام) به ويژه امام اول، دوم و سوم، به سه دسته كلى: نقل فضايل و مناقب، گزارش هاى تاريخى و نقل روايت از آنان، تقسيم مى شود؛ با اين توضيح كه بخشى از فضايل ذكر شده درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه از زبان رسول خدا (ص) نقل شده است، مشترك(2) و بخش هايى نيز اختصاصى است. بنابراين، منابع حاوى گزارش هاى مربوط به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به سه دسته كلى: تاريخى، تراجم و حديثى تقسيم پذير است.

بيش تر منابع حديثى، به نقل فضايل و اكثر منابع تاريخى به گزارش هاى تاريخى درباره ائمه پرداخته اند و منابعى نيز مانند مسندنويسى ها به نقل روايت از آنان اكتفا كرده اند؛(3) البته برخى منابع نيز به هر سه دسته از گزارش ها (فضايل، گزارش تاريخى، و نقل حديث) عنايت داشته و مباحثى را به صورت اجمال در هر بخش طرح كرده اند. منابعى نيز مانند تراجم نگاران، علاوه بر نقل گزارش هاى مختصر از

ص:302


1- (1) . استاديار پژوهشگاه حوزه و دانشگاه.
2- (2) . نك: صحيح بخارى، ج 3، ص 92؛ محب الدين طبرى، ذخائرالعقبى، ج 2، ص 142.
3- (3) . مثلاً مسند ابويعلى، ج 6، ص 28، شانزده حديث از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل كرده است.

تاريخ آنان، به قيافه ظاهرى و پوشش امام به صورت ويژه توجه كرده اند.(1) اين نكته درخور دقت است كه منابع سنى و شيعه، هركدام در نقل فضايل و گزارش هاى تاريخى جهت گيرى و گرايش خاصى دارند كه از مبانى تاريخ نگارى اين دو گروه نشأت مى گيرد و طبيعى است كه اين گرايش ها، داراى سطح و عمق يكسانى نيستند. ازاين رو، برداشت اين دو گروه از حوادث تاريخى متفاوت است. اين تفاوت امكان دارد تحليل هاى متفاوتى براى پژوهش گر داشته باشد.

در بين تواريخ عمومى مربوط به مسلمانان، كم تر كتاب تاريخى يا تراجم يافت مى شود كه از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا (عليهاالسلام)، ياد نكرده باشند؛ گرچه برخى به مناسبت موضوع كتابشان، به صورت اشاره اى و مختصر از آنان ياد كرده اند؛ براى مثال، كتاب طبقات خليفه بن خياط اما به مناسبت هاى مختلف - مانند اين كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از صحابه ساكن كوفه و يا در شمار فقها و محدثان مدينه بوده - بسيار مختصر از ايشان ياد كرده است.

وجه عنايت منابع سنى به اين سه امام و حضرت صديقه طاهره (عليهاالسلام)، صحابى بودن ايشان است، كما اين كه وجه توجه شيعيان امامان، به جهت وجوه مختلفى است كه از آن جمله توجه خاص به اهل بيت (عليهم السلام) و قول به عصمت و وصايت آنان است.

رويكرد توجه به امامان شيعه، بعد از قرن ششم عمومى تر شده و بسيارى از نويسندگان اهل سنت، به طور خاص يا در منابعى كه به صورت تاريخ عمومى نوشته اند، علاوه بر توجه به سه امام نخست به عنوان صحابه، شرح حال امامان دوازده گانه را به تفصيل يا اجمال به عنوان اهل بيت گرامى پيامبر (ص) يا عالمانى از خاندان آن حضرت آورده اند.

ص:303


1- (1) . نك: ابونعيم اصفهانى، معرفه الصحابه، ج 2، ص 3.

بى ترديد گسترش توجه به شرح حال امامان به مرورزمان در منابع سنى و شيعى، مى تواند نشان از رشد تشيع در دوره هاى مختلف تاريخى و يا ناشى از روى كار آمدن دولت هاى مستقل شيعى و توجه آنان به اهل بيت (عليهم السلام) و تشويق علما به شرح زندگانى آنان باشد. به هرحال، منابع زيادى از كتب تاريخى و حديثى وجود دارد كه پژوهش گران توجه جدى به آن ها نداشته اند. اميد است اين بضاعت كم، قدمى براى معرفى منابعى باشد كه در شرح حال ائمه كم تر به آن ها توجه شده است. در اين نوشته كوتاه، پرداختن به همه منابع آسان نيست، لذا در ادامه، به منابعى پرداخته مى شود كه به شرح حال آن امام به عنوان يك مقوله تاريخى حاوى اطلاعات مهمى درباره امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هستند. از مهم ترين اين منابع عبارت اند از:

1. طبقات الكبرى؛

اين كتاب نوشته محمد بن سعد بن منبع زهرى كاتب واقدى (م. 230 ق) و از مهم ترين منابع درباره صحابه و تابعين است. جلد هشتم آن به زنان صحابى اختصاص دارد. چاپ طبقات تا سال 1408 ناقص بود تا اين كه بخش مربوط به شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را مرحوم سيدعبدالعزيز طباطبايى در كتابخانه ظاهريه دمشق شناسايى و در مجله تراثنا (شماره 10 و 11) چاپ كرد. محمد صامل سليمى در سال 1414 قسمت ديگرى از بخش چاپ نشده را كه شامل شرح حال طبقه پنجم صحابه بود، در دو مجلد به چاپ رساند و جلد اول، شرح حال اولاد عباس و حسنين (عليهماالسلام) بود.(1)

ص:304


1- (1) . رسول جعفريان، منابع تاريخ اسلام، ص 82.

ابن سعد ضمن پرداختن به شرح حال و فضايل امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در طبقه پنجم كه مختص صغار صحابه است، اخبار فراوان و گاه منحصربه فردى از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل كرده و 186 روايت در شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آورده است. بيش تر روايات وى همسو با رواياتى است كه در منابع شيعى آمده و تنها بخش هايى از اخبار مانند روايات مبنى بر مطلاق بودن امام، مخالفت او با پدر، پذيرش اموالى از معاويه به عنوان جايزه و...، با آنچه در منابع شيعى آمده سازگار نيست. هم چنين ابن سعد از نقل هرگونه خبرى كه نشان از اختلاف بين امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معاويه باشد، پرهيز كرده است.

2. انساب الاشراف؛

اين كتاب نوشته احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى بغدادى كاتب (م. 279 ق) است و چنان كه از نامش پيداست، بر اساس نسب اشراف نوشته شده و يك دوره تاريخ اسلام در قالب نسب شناسى و خاندانى است. بلاذرى از برجسته ترين شاگردان ابن سعد نويسنده كتاب طبقات است. وى بحث از انساب را با بيان نسب عدنانى ها و ابتدا از بنى هاشم و پس ازآن از بنى عبدشمس آغاز نموده كه حجم بيش ترى را به خود اختصاص داده و پس از اتمام اخبار قريش به قبايل ديگر پرداخته است.(1) سهيل زكار و رياض زركى جديدترين و كامل ترين چاپ آن را در سيزده جلد انجام داده اند كه شرح حال امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و اخبار مربوط به آن در جلد سوم آن است. بلاذرى در نقل اخبار آن حضرت، گشاده دست تر از استادش ابن سعد است و به اخبارى مى پردازد كه گوياى اختلاف بين آن حضرت و معاويه است.

ص:305


1- (1) . همان، ص 147.
3. الاخبار الطوال؛

كتاب اخبارالطوال نوشته دينورى (م. 282 ق) گرچه از تواريخ عمومى محسوب مى شود، اما بخش سوم آن به دوران اسلامى مربوط است كه نويسنده در وقايع اين دوران، به زندگانى امام اول، دوم و سوم پرداخته؛ از جمله مطالب او درباره امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در بخش سوم، بيعت مردم با امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مجروح شدن آن حضرت، شرايط صلح نامه و اعتراض برخى از ياران امام به صلح ايشان با معاويه است كه همراه با حوادث مربوط به عراق ذكر شده است. دينورى با اين كه مانند يعقوبى، مرورى كوتاه بر

حوادث تاريخى دارد. مشهورترين روايات مربوط به وقايع صلح و بيش تر از آن اخبار مربوط به رويدادهاى قيام عاشورا را به تفصيل آورده است.

4. تاريخ الرسل و الملوك معروف به تاريخ طبرى؛

اين كتاب نوشته محمدبن جريرطبرى (م. 310 ق) است. تاريخ طبرى در يازده جلد، حوادث را بر اساس سال هاى وقوع، پشت سرهم آورده و سعى نموده تمام اخبار موجود درباره يك واقعه را جمع آورى كند. طبرى در اين كتاب، از خلقت حضرت آدم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آغاز نموده و تا وقايع سال 302 قمرى را ثبت كرده؛ ولى مطالب مربوط به زندگى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در ضمن حوادث مربوط به سال چهلم هجرى (جلد پنجم) به اختصار آورده است؛ نقل هاى طبرى جامعيت دارد و سبك او آوردن گزارش هاى مختلف درباره يك موضوع است اما مطالب وى در مورد صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نه تنها چنين نيست بلكه فاقد توالى دقيق وقايع نيز هست. او دوران امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بسيار مختصر ذكر كرده و هيچ اشاره اى به اوضاع محيط امام و وضعيت اجبارى قبول صلح نكرده است. طبرى واقعه صلح را از دو شرح مستقل از يك ديگر، زهرى و عوانه، روايت مى كند: زهرى در خبر خود تا حد زيادى از وضعيت معاويه، به قيمت پايمال كردن حق امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جانب دارى مى كند و يا

ص:306

حداقل از شرح جزيياتى كه به تضعيف موقعيت خلافت اموى انجاميده، با سرعت مى گذرد. خبر عوانه بن حكم در بيان موقعيت و محيطى كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در آن از خلافت كناره گيرى كردند،

نسبت به خبر زهرى بهتر است.(1)

5. مقاتل الطالبيين

اين كتاب بعد از كتاب اغانى، از مهم ترين آثار ابوالفرج اصفهانى (م. 356 ق) است. او با اين كه از نوادگان مروان بن حكم اموى بوده، ظاهراً گرايش زيدى داشته و در كتاب مقاتل، به شهداى آل ابى طالب پرداخته كه از جمله آنان شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فرزندان ايشان است. ابوالفرج توجه ويژه به نقل مكاتبات بين امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با معاويه دارد و حجم زيادى از نامه هاى ردوبدل شده را در كتاب خويش آورده است.

6. شرح الاخبار فى فضايل الائمة الاطهار (عليهم السلام)؛

قاضى نعمان بن محمد تميمى مغربى مكنّى به ابوحنيفه (م. 363 ق) از ملازمان دربار خلافت فاطمى بود كه گفته اند در اواخر عمر، مفتخر به پذيرفتن مذهب شيعه گرديد. دعائم الاسلام و شرح الاخبار، از مهم ترين كتاب هاى اوست. شرح الاخبار در شانزده جزء نگاشته شده كه به خلاف نامش، يك دوره كامل در تاريخ ائمه البته تا پايان دوره امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. قاضى به جهت اين كه

شيعه اسماعيليه است، فقط تا امام ششم بحث كرده، اما با توجه به اشتراك عقيده نويسنده تا امام ششم، مباحثى كه در آن آمده، كاملاً با روايات شيعه اماميه مطابق است. بيش ترين حجم كتاب در فضايل مولى الموحدين على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و جزء سيزدهم نيز درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است.

ص:307


1- (1) . محمد حسين جعفرى، تشيع در مسير تاريخ، ص 168.
7. الارشاد فى معرفه حجج الله على العباد؛

محمدبن محمدبن نعمان معروف به شيخ مفيد (م. 413 ق) از بزرگ ترين علماى اماميه در فقه و كلام و تاريخ در اوايل قرن پنجم است. وى در مناظرات و مجاب كردن مخالفان بسيار توانا بود. سيد مرتضى و برادرش سيد رضى از شاگردان شيخ بودند. شيخ مفيد آثار زيادى در فقه و كلام و تاريخ از خود به جاى گذاشته كه مجموعه مصنفات او امروزه در پانزده جلد به چاپ رسيده؛ ازجمله الارشاد كه آخرين بار آقاى رسولى محلاتى آن را ترجمه و همراه متن عربى آن در دو جلد چاپ كرده است. شرح حال امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از اوايل جلد دوم شروع مى شود كه متشكل از يك دوره كامل تاريخ زندگانى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فضايل و مناقب آن حضرت است.

8. روضه الواعظين و بصيره المتعلمين؛

محمدبن حسن بن على با كنيه ابوعلى معروف به فتال نيشابورى (م. 508 ق) از جمله علماى اماميه به شمار مى آيد و كتاب وى روضه از كتاب هاى مشهور است و مانند كتاب ارشاد شيخ مفيد، از منابع مهم درباره زندگانى ائمه و حاوى مجموعه گسترده اى

از فضايل، مناقب، مواعظ، اخلاقيات و تاريخ ايشان است. اين كتاب مانند امالى به صورت مجلس بوده و در 97 مجلس تنظيم شده است. مجلس هفدهم تا سى و يكم، شرح حال و مناقب ائمه اطهار و مجلس هيجدهم، به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختصاص دارد. مهم ترين مطالب نقل شده در اين مجلس، فضايل و مناقب آن دو امام و بخش هاى تاريخ زندگانى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درباره صلح آن حضرت است. نيشابورى در مجلس نوزدهم شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را مطرح كرده است.

9. اعلام الورى باعلام الهدى؛

ابوعلى فضل بن حسن بن فضل طبرسى (م. 548 ق) نويسنده يكى از مهم ترين

ص:308

تفاسير قرآن به نام مجمع البيان و از علماى بنام شيعه است؛. كتاب اعلام الورى از منابع مهم تاريخ ائمه (عليهم السلام) از اوست. او ضمن اشاره به مصادر و منابع، كتابش را در چهار بخش تنظيم كرده و در بخش سوم، به زندگانى ائمه بعد از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پرداخته است. أعلام الورى را عزيزالله عطاردى با عنوان زندگانى چهارده معصوم به فارسى ترجمه كرده است.

10. تاريخ مدينه دمشق؛

اين كتاب نوشته على بن حسن بن هبه الله شيبانى دمشقى مشهور به ابن عساكر (م. 571 ق) است. مجموع مجلدات اين كتاب هشتاد جلد است و در آن ها به شرح حال بزرگان و علمايى پرداخته كه به شام رفته اند؛ از جمله پنج تن از ائمه شيعه كه امام

مجتبى و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در شمار آنان هستند. نويسنده براى هركدام يك جلد و جلد سيزدهم را به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختصاص داده است.

ابن منظور مجموع مجلدات كتاب ابن عساكر را در 29 جلد و با عنوان مختصر تاريخ دمشق خلاصه نموده است. ابن عساكر احاديث ضعيف زيادى را جمع كرده و در شرح حال امام اول، دوم و سوم، سعى كرده هيچ گونه روايتى را نقل نكند كه حاكى از اختلاف بين آنان و خلفا باشد. از مفصل ترين شرح حال هاى تاريخ دمشق، شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. وى درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ضمن نقل فضايل زيادى از ايشان سعى دارد روابط امام را با معاويه حسنه جلوه دهد. ازاين رو، گزارش هايى را مبنى بر رابطه امام و معاويه و جايزه گرفتن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از معاويه نقل مى كند. هم چنين ابن عساكر، مى كوشد در كنار پرداختن به شرح حال امام برخى باورهاى شيعى مانند رجعت را نيز از زبان امام نفى كند. سپس به گزارش مطلاق بودن امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى پردازد و ضمن تأييد آن، تعداد همسران امام را نود زن گزارش مى كند. از موارد حساس گزارش هاى ابن عساكر،

ص:309

نقل اختلافات بين امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه روايات را بدون پالايش و با اسناد ضعيف و مرسل نقل كرده است.

11. مناقب آل ابى طالب؛

ابن شهرآشوب (489-588 ق) داراى آثار ارزشمند بسيارى است؛ از جمله، كتاب وزين و مشهور مناقب كه جلد آخر آن به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و برادر بزرگوارش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مربوط مى شود. او در مجلد مورد نظر، به معجزات و فضايل اين دو امام همام و از

جمله به صلح امام دوم و شهادت امام سوم پرداخته است. فصائل الصحابه احمدبن حنبل، صحيح بخارى، صحيح مسلم و سنن ترمذى، از جمله منابع ابن شهرآشوب در مناقب به شمار مى آيند.

12. كشف الغمه فى معرفه الائمه؛

اين كتاب نوشته على بن عيسى بن ابو الفتح اربلى (م. 693 ق) است. كشف الغمه كتابى كم نظير و از مهم ترين آثار درباره زندگانى معصومان (عليهم السلام) است كه شيعه و سنى به جهت اعتدال آن به اين كتاب توجه داشته اند. اربلى كتاب را با اشاره مختصر به سيره پيامبر (ص) آغاز نموده، سپس درباره ائمه دوازده گانه به ترتيب مطالبى را آورده است. وى تأكيد كرده كه كتابش جدلى نيست؛ ضمن آن كه بسيار كوشيده تا ولايت ائمه را با بحث هاى ادبى - تاريخى اثبات كند. مجمع جهانى اهل بيت درباره اين كتاب تحقيق كرده و در چهار مجلد به چاپ رسانده است. اواخر جلد اول كشف الغمه، درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه در دوازده باب يا بخش به احوال آن حضرت پرداخته است. على بن حسين زواره اى اين كتاب را در قرن دهم به فارسى برگرداند اين كتاب در سال هاى اخير با تحقيق در چهار جلد منتشر شده است.

ص:310

13. ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى؛

كتاب محب الدين طبرى (م. 694 ق)، چنان كه از نامش هويداست، درباره فضايل و مناقب اهل بيت (عليهم السلام) است. لذا ابتدا درباره فضل قرابت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بحث كرده و احاديثى را دراين باره آورده است. وى اهل بيت (عليهم السلام) را كسانى معرفى مى كند كه صدقه بر ايشان حرام است و با اين تعريف، عده اى را از شمار اهل بيت - از جمله زنان پيامبر (ص) - خارج مى كند. سپس به شرح حال بستگان پيامبر (ص) مانند عموها، عموزادگان، فرزندان و نوادگان آن حضرت مى پردازد. نويسنده در مقدمه، گفته كه اسناد روايات را حذف كرده تا بر خوانندگان راحت باشد. بخش مهم كتاب درباره حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فرزندان ايشان است كه در جلد دوم آن، مفصل به شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پرداخته و بعد از ذكر فضايل مشترك ايشان با امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مقامات ويژه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بيان نموده و در پى آن درباره صلح آن حضرت و شهادت ايشان به دست جعده، مطالبى را آورده است.

14. تذكره الخواص من الامه فى ذكر خصائص الائمه؛

شمس الدين ابوالمظفر يوسف بن قزاوغلى بغدادى مشهور به سبط ابن جوزى (م. 654 ق)، كتاب خود را براى تيمن و تبرك به نيت دوازده امام، در دوازده فصل تنظيم كرده است. سپس به ترتيب، مناقب ائمه (عليهم السلام) از امام اول تا حضرت حجت (عج) و حوادث دوران ايشان را نقل مى كند. البته بخش بيش تر كتاب، در شرح زندگانى و فضايل اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حسنين (عليهماالسلام) است.

او فصل هشتم و نهم را به حسنين (عليهماالسلام) اختصاص داده است. ابن جوزى ضمن نقل فضايل امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و مطالبى درباره صلح آن حضرت، به مطالبى اشاره مى كند كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به معاويه و ياران او مانند عمروعاص و ديگران نسبت

ص:311

دادند. وى لعن ابوسفيان و معاويه را از زبان رسول خدا (ص) نقل نموده و در ادامه، به ازدواج هاى آن حضرت اشاره نموده و از رفتار نيكوى وى با همسرانش ياد كرده است. ابن جوزى پس از بيان نحوه شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، درباره فرزندان ايشان و شخصيت هاى شاخص آنان سخن گفته است. وى در مطالب مربوط به هنگام شهادت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از قول آن حضرت، ادعا كرده كه خداوند هرگز نبوت و خلافت را در ميان اهل بيت (عليهم السلام) قرار نداده و بر همين مبنا امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از اجابت دعوت مردم كوفه بر حذر فرموده است. اين كتاب در سال هاى اخير با تحقيق در چهار جلد منتشر شده است.

15. روضه اولى الالباب فى معرفه التواريخ و الانساب؛

اين كتاب، نوشته فخرالدين ابوسليمان داوودبن ابى الفضل محمد (730 ق) شاعر و تاريخ نويس ايرانى است او و كتابش به تاريخ بناكتى معروف است.(1) اين كتاب را دكتر جعفر شعار تصحيح كرده است. بناكتى داراى مذهب سنى و كتاب او از منابع

عصر مغول است. البته موضوع كتاب، تاريخ عمومى جهان است كه در زمان ابوسعيد ايلخانى نگارش يافت. كتاب در نه باب است كه باب سوم آن درباره رسول خدا (ص)، خلفاى راشده و مختصرى درباره ائمه شيعه است. وى از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با عنوان «اميرالمؤمنين» و خليفه پنجم نام مى برد. سپس به فرزندان امام مى پردازد و شهادت امام را به دستور معاويه توسط جعده مى داند.

ص:312


1- (1) . آقابزرگ طهرانى، الذريعه، ج 9، ص 810 و ج 11، ص 290.
16. تاريخ گزيده (م. 740)؛

اين كتاب نوشته حمد الله بن ابى بكربن احمدبن نصر، مشهور به مستوفى قزوينى است. او با اين كه خود از اهل سنت است، ائمه شيعه را «معصوم»، «حجه الحق على الخلق» و مستحق خلافت دانسته و درباره امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چنين تعبير كرده «اميرالمومنين، امام المجتبى حسن بن على المرتضى»، سپس ضمن شرح حال امام، شهادت ايشان را به دسيسه معاويه و به دست جعده مى داند. درباره دفن امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گفته كه عايشه مانع از دفن حضرت در حجره رسول خدا ص شد.

17. حبيب السير؛

اين كتاب نوشته غياث الدين بن همام الدين محمد مشهور به خواند مير (م. 941 ق)، نوه دخترى ميرخواند نويسنده روضه الصفا است. روضه الصفا نيز با اين كه تاريخ عمومى ايران و جهان است، مانند ماثرالملوك، به شرح حال امامان شيعه پرداخته است.

خواندمير بعد از ذكر حوادث مربوط به احوال شخصى مانند تولد و برخى فضايل و مناقب آن حضرت، عنوانى را به خلافت و امامت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختصاص داده، سپس مفصل به مسايل بعد از خلافت مانند صلح امام، شروطى كه در صلح گنجانده شد و كيفيت شهادت آن حضرت پرداخته و ضمن اين كه شهادت آن حضرت را از دسيسه هاى معاويه دانسته، مروان را مقصر اصلى از دفن شدن امام در كنار جدش رسول خدا (ص) مى داند و عايشه را تبرئه مى كند.

18. احقاق الحق؛

اين كتاب نوشته سيدقاضى نورالله شوشترى (شهادت. 1019 ق) است.

ص:313

اين اثر در رد كتاب ابطال نهج الباطل و اهمال كشف العاطل فضل اللّه امين فرزند روزبهان بن فضل اللّه خنجى شافعى نوشته شده است. فضل الله مطالب ناروايى در ردّ كتاب نهج الحق و كشف الصدق علامه حلّى نگاشته كه علامه قاضى در احقاق الحق در ردّ كتاب فضل الله، مباحث بسيار مهمى درباره موضوع امامت و مجادلات بين شيعه و سنى در مباحث الهيات و امامت مطرح كرده و با آوردن مطالب كتاب روزبهان و نقد و ارزيابى آن، به دفاع از كتاب علامه و معارف شيعه پرداخته است.

علماى شيعه، تعليقه هاى مهمى بر احقاق الحق زده اند؛ از جمله تعليقه سى جلدى گروهى زير نظر مرحوم مرعشى نجفى كه با عنوان ملحقات احقاق الحق چاپ شده و جلد چهارم تا يازدهم آن حاوى مناقب اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و فاطمه زهرا (عليهاالسلام) و حسنين (عليهماالسلام) است. جلد يازدهم آن در 254 صفحه، به مناقب امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختصاص دارد كه از رسول خدا (ص) و بزرگان صحابه نقل شده است.

علاوه بر كتب ياد شده، منابع زياد ديگرى از شيعه و سنى وجود دارد كه شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بيان كرده اند كه ذكر آن ها در اين مقام ميسور نبوده و موجب اطاله كلام است؛ براى مثال، حموى در فرائدالسمطين در سمط دوم، به شرح حال ائمه بعد از امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جمله شرح حال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) - پرداخته يا ابن خلكان در وفيات الاعيان شرح حال ائمه را آورده و نقل هاى وى دست مايه نقل هاى بسيارى از تاريخ نگاران بعد از او گرديده است. به گفته ابن مغازلى، ابن خلكان آن اندازه كه مايه و توان داشته، در جمع فضايل اهل بيت كوشيده است.(1)

ص:314


1- (1) . «فجمعت فى فضائلهم ما انتهيت اليه معرفتى.» (ابن مغازلى، مناقب اهل بيت، ص 52).

منابع زيادى از شيعه و سنى نيز به صورت مختصر و فشرده به صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اشاره كرده و يا تنها مرورى كوتاه بر وقايع دوران آن حضرت داشته اند؛ كه از جمله دو كتاب مهم تاريخ يعقوبى و مروج الذهب مسعودى.

ابن ابى الحديد نيز گرچه نويسنده متأخرى بوده، درعين حال يكى از بهترين مخبران واقعه صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است او موادش را عمدتاً از مدايى گرفته و گزارش خود را از طريق ابومخنف تكميل كرده است.(1) از منابع جديد كه شرح حال كاملى درباره ائمه آورده اند، مى توان به كتاب پيشوايان هدايت اشاره نمود كه جمعى از نويسندگان نگاشته و به واسطه مجمع جهانى اهل بيت چاپ كرده اند و عباس جلالى جمله اى از اجزاى آن را به فارسى ترجمه كرده است. جلد دوم اين مجموعه چهارده جلدى مربوط به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است.

از كتاب هاى ديگر موسوعه اهل بيت (عليهم السلام) در چهل جلد است كه جلد دهم و يازدهم اين مجموعه به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختصاص دارد. نويسنده اين مجموعه باقر شريف قريشى و دارالمعروف آن را چاپ كرده است. بخشى از مطالب قريشى در جواب طه حسين مصرى است كه با طرح شبهاتى، به محضر مقدس امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اسائه ادب كرده و ايشان را عافيت طلب معرفى نموده بود. نخستين بار فخرالدين حجازى اين كتاب را قبل از انقلاب ترجمه كرد.

موسوعه التاريخ الاسلامى نيز از محمدهادى يوسفى غروى است. اين كتاب با سيره نبوى شروع مى شود و تا انتهاى غيبت صغرا، مشتمل بر شرح حال چهارده معصوم است. اين كتاب برخلاف ساير آثار نوشته شده درباره ائمه، با تولد آنان شروع

نمى شود، بلكه شرح حال هر امامى با عهد امامت او شروع مى گردد و حوادث قبل از امامت در سررسيد تاريخ خود و در شرح زندگانى امام مى آيد. در

ص:315


1- (1) . محمد جعفرى؛ تشيع در مسير تاريخ، ص 166.

اين كتاب مباحث مربوط به امامت، با مناقب و فضايل آميخته نشده و حوادث مربوط به هر امامى، به عنوان يك مقوله تاريخى بررسى شده و بيش ترين تكيه اين كتاب بر منابع كهن شيعه است.

بدين ترتيب، بديهى است آثار پرشمارى به زبان هاى مختلف در قالب كتاب، مقاله، پايان نامه هاى تحصيلى با گرايش هاى گوناگون عقلى، نقلى، اخلاقى و... درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نگاشته شده و برخى از اين آثار مهم، از عربى به فارسى يا به زبان هاى ديگر نيز ترجمه شده اند. شمارى از اين آثار، چنان كه از عنوان آن ها پيداست، به صلح امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختصاص دارد و برخى نيز با اين كه به اين نام نيست، مطالب آن تنها درباره صلح است؛ مانند: صلح الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شيخ احمد محمد اسماعيل (بيروت: دارالهادى، 1424). اين كتاب در 223 صفحه حاوى هشت فصل است كه ضمن معرفى شخصيت امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، درباره علل صلح ايشان به تفصيل سخن گفته است. ديگر كتاب صلح الحسن شيخ راضى آل ياسين كه آيت الله خامنه اى قبل از انقلاب به زبان فارسى ترجمه كرده است. كتاب ديگر صلح الحسن محمدجواد فضل الله است. چنان كه گفته شد، كتاب هايى نيز مانند الفتنه الكبرى از طه حسين يا الحسن بن على و عام الجماعه از عبدالوهاب عبدالسلام طويله - نويسنده سعودى - تنها در مورد صلح امام نگاشته شده ولى در عنوان كتاب كلمه صلح درج نشده است. مواردى تك نگارى نيز مانند القول الحسن فى عدد زوجات الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از شيخ وسام

البلداوى، تنها درباره ازدواج هاى نسبت داده شده به آن حضرت نوشته گرديده است. علاوه بر موارد يادشده، صدها مقاله در بخش هاى مختلف زندگانى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نگاشته شده كه ذكر آن ها خارج از حوصله اين مقاله است.

ص:316

عمده مطالبى كه درباره امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در منابع آمده است عبارتند از: ولادت، اذان رسول خدا (ص) در گوش آن حضرت، نام گذارى، عقيقه، شباهت ظاهرى به پيامبر (ص)، محبت رسول خدا (ص) به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و برادرش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، آرايش و پوشش ظاهرى امام، اخلاق و ادب امام، جانشينى امام به وصيت پدرش امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و بيعت مردم، ازدواج هاى امام، صلح، شرايط صلح، اخبارى در روابط نامناسب امام با معاويه، حج رفتن امام با پاى پياده، گشاده دستى و كمك به مستمندان، حلم و بردبارى آن حضرت، شهادت و جلوگيرى از دفن امام در كنار حجره جدش و مراثى شهادت و فرزندان آن حضرت.

علاوه بر اين موارد، در منابع اهل سنت مواردى مانند مخالفت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با صلح امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بيعت با معاويه بر اساس شروط مالى، اين كه امام از اول قصد جنگ نداشتند، وصيت ايشان به امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در بستر مرگ مبنى بر اين كه دنبال خلافت نباشد زيرا نبوت و خلافت در يك خاندان جمع نمى شود، وصيت به برادر به اين مضمون كه دنبال عراقى ها نرود، در جنگ جمل امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از خون ريزى پرهيز داشتند، به حضرت على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز سفارش مى كردند، جنگ را ترك كند و شبهاتى از اين قبيل طرح شده كه بر اساس تاريخ نگارى شام و در فضاى حاكم افكار اموى تدوين شده اند.

منابع بسيار ديگرى نيز در تاريخ عمومى جهان و يا تاريخ عمومى اسلام وجود دارد كه محدود و مختصر، به شرح حال ائمه به ويژه سه امام نخست پرداخته اند. برخى از اين منابع عبارت اند از: البصائر و الذخائر، نوشته على بن محمدبن عباس مشهور به ابوحيان توحيدى (تولد حدود 310 ق)؛ مُجمل التواريخ والقصص، نوشته ابن شادى (م. بعد 520 ق)؛ ربيع الابرار، ابوالقاسم محمود بن عمربن محمد خوارزمى زمخشرى (م. 530 ق)؛ حديقه الحقيقه و شريعه

ص:317

الطريقه، ابوالمجد مجدودبن آدم سنايى غزنوى (م. 545 ق)؛ العِقْدالثَمين فى تاريخ البلدالامين، نوشته فاسى مكى (م. 832 ق)؛ تاريخ الخَميس فى أحوال أنفس النفيس، حسين بن محمدبن حسن دياربكرى (م. 966 ق)، اخبارالدُوَل و آثار الاُوَل فى التاريخ، نوشته احمد بن يوسف بن احمد دمشقى مشهور به قرمانى (م 1019 ق). گاهى نوشته هاى اين آثار به ويژه درباره امامان بعد از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به يك صفحه هم نمى رسد. البته گاهى اطلاعات بسيار مهمى در اين منابع يافت مى شود كه در منابع ديگر ممكن است نباشد. اطلاعات اين منابع اولاً درباره همه ائمه نيست و ثانياً بسيار مختصر و محدود است.

ص:318

فصل دوم: تبار و خاندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

ص:319

ص:320

حيات سياسى، اجتماعى فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

محمد نجف فياض

چكيده

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در يكى از سخت ترين اوضاع و فشار سياسى و خفقان دستگاه اموى زندگى مى كردند و برخى مقامات و فضايل آن امام همام طبق روايات و نقل تاريخى بر كسى پوشيده نيست. فرزندان ايشان افرادى باتقوا و زاهد بودند. منابع درباره حيات سياسى - اجتماعى فرزندان امام اطلاعات كمى را در اختيار مى گذارند. تعداد و اسامى فرزندان امام، در منابع مختلف است و در بعضى منابع، براى امام فرزند دختر در نظر نگرفته اند. بااين حال، پژوهشى دقيق و تحقيقى جامع در اين زمينه صورت نگرفته است جز درباره آن تعداد از فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه همراه عموى بزرگوار خود امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در نهضت حسينى شركت كردند و به شهادت رسيدند. طبق اقوال تاريخى، امام فقط از طريق دو فرزند خود يعنى حسن مثنى و زيد بن حسن داراى نسل و عقبه هستند. درباره دختران امام اطلاعات بسى كم تر و نادرتر است، زيرا در جامعه آن روز زنان به فعاليت هاى سياسى - اجتماعى

كم ترى مى پرداختند. در مورد مراقد فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اطلاعات كم است و يا اگر در منابع قديم آثارى بوده يا از بين رفته اند. يا به آن ها توجه نشده است.

واژگان كليدى: امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، فرزندان بلافصل، زندگى اجتماعى - سياسى.

ص:321

مقدمه

فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مانند ساير شخصيت هاى فكرى - سياسى در موقعيت ويژه خانوادگى و محيطى زاده شده و رشد يافته اند. آنان هر چند مانند ساير انسان ها داراى امتياز مهم انسانى بودند كه توان انتخاب و قدرت گزينش داشتند، عنصر اثرگذار خانواده و محيط را در شكل دهى شخصيت، افكار، باورها و فعاليت هاى آنان را نمى توان ناديده گرفت و سهم اين عناصر را در شناسايى آنان از نظر دور داشت.

كاوش در مورد تعداد، حيات و ويژگى هاى فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نشان مى دهد كه همه ابعاد زندگى آنان نيز مانند ساير شخصيت هاى اسلامى و تاريخى روشن نيست و منابع موجود اعم از تراجم، تاريخ، انساب و مناقب درباره جزئيات زندگانى، ابعاد شخصيتى و ويژگى هاى مهم آنان، اطلاعات كافى عرضه نمى كنند. با توجه به زمان حيات فرزندان امام و فشار و خفقان موجود در آن زمان، شواهد تاريخى در مورد فرزندان امام ناچيز است.

شخصيت امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داراى پاك ترين، شريف ترين و خالص ترين نسب و نژاد بشرى از طايفه خوش نام و اصيل بنى هاشم بودند. امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در خطبه اى، خاندان خود را چنين معرفى مى فرمايند: «ما اهل بيت رسول خداييم و هيچ كس را نمى توان با ما قياس كرد...».(1)

حضرت فاطمه زهرا (عليهاالسلام) مادر گرامى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دختر آخرين پيامبر، حضرت محمد (ص) هستند.

ص:322


1- (1) . على بن عيسى، اربلى، كشف الغمه، ج 1، ص 43.

شيخ مفيد مى گويد: امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كنيه اش ابومحمد است و در پانزده رمضان سال سوم هجرت در شهر مدينه ديده به جهان گشود. روز هفتم ولادت آن جناب، مادرش او را در پارچه اى از جنس حرير بهشتى پيچيد كه جبرئيل براى پيامبر (ص) آورده بود و آن حضرت را نزد پيامبر (ص) آورد. پيامبر (ص) عزيز دل خود را در دست گرفت و نام او را حسن ناميد و گوسفندى برايش قربانى كرد. او شبيه ترين مردم از جهت اخلاقى - كردارى به پيامبر (ص) بود. مالك بن انس مى گويد: «هيچ كس به اندازه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شباهت به رسول خدا (ص) نداشت». در حديثى پيامبر (ص) فرمودند: «بزرگى و شرافت را به حسن دادم و بخشش و شجاعت را به حسين».

(1)براءبن عازب مى گويد: روزى پيامبر (ص) را ديدم درحالى كه حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر پشت گردن او بود و مى فرمود: بار خدايا! من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست داشته باش».(2)

امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درباره جدشان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايند:

حَدَّثَنِى أَبِى عَنْ أَبِيهِ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) أَنَّ الْحَسَنَ بْنَ عَلِى بْنِ أَبِى طَالِبٍ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كانَ أَعْبَدَ النَّاسِ فِى زَمَانِهِ وَ أَزْهَدَهُمْ وَ أَفْضَلَهُمْ وَ كانَ إِذَا حَجَّ حَجَّ مَاشِياً وَ رُبَّمَا مَشَى حَافِياً وَ كانَ إِذَا ذَكرَ الْمَوْتَ بَكى وَ إِذَا ذَكرَ الْقَبْرَ بَكى؛(3)

حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عابدترين و زاهدترين فرد در عصر خويش بود. او هنگامى كه حج به جا مى آورد، با پاى پياده از مدينه به مكه حركت مى كرد و چه بسا با پاى برهنه بود... هنگام نماز در برابر پروردگار عضلات و تمام بدنش مى لرزيد...

محمد بن اسحاق معروف به ابن نديم (متوفاى 348 ق) مى نويسد: هيچ كس در

ص:323


1- (1) . شيخ مفيد، ارشاد، ص 396.
2- (2) . كشف الغمه، ج 2، ص 88؛ متقى هندى، كنزالعمال، ج 3، ص 650، ح 37644.
3- (3) . محمد باقر، مجلسى، بحار الانوار، ج 43، ص 331.

فضل و شرافت بعد از پيامبر (ص) همانند حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نبود.(1) پيامبر (ص) مى فرمود: «حسن را دوست دارم و نيز كسى را كه او را دوست بدارد دوست دارم».(2)

ابن شهرآشوب نوشته كه پيامبر (ص) فرمود:

حسن و حسين دو امام و پيشواى امتند؛ چه پيكار و جهاد كنند و يا به طور علنى درگير نشوند و به صورت مخفى و تقيه عمل كنند.(3)

امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سال چهل هجرى بعد از شهادت پدر بزرگوارشان رهبرى جامعه نوپاى اسلامى را در مدينه به دست گرفتند. سن امام در آن زمان حدود 37 و يا 38 سال بود. در مورد شهادت آن حضرت قول مشهور روز بيست و هشتم ماه صفر است گرچه مرحوم كلينى شهادت آن امام را در روز آخر صفر گفته. و سال شهادت بنابر قول مشهور سال پنجاه هجرى است.(4)

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنابر نقل مشهور به وسيله غذاى مسموم كه جعده براى امام تهيه كرده بود، به شهادت رسيدند. امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد: «امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بعد از مسموم شدن، دو روز بيش تر زنده نماند و به شهادت رسيد».(5) آن حضرت در سن 48 سالگى به شهادت رسيدند و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ايشان را در كنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد در بقيع به خاك سپردند.(6)

وضعيت سياسى زمان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

درباره اوضاع زمان ابوبكر، اطلاعات اندكى درباره تعامل امام با خليفه اول

ص:324


1- (1) . ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 10.
2- (2) . ابن سعد، ترجمه الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 134.
3- (3) . ابن شهرآشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 3، ص 368.
4- (4) . كلينى، الكافى، ج 1، ص 461؛ ابن حجرعسقلانى، التهذيب، ج 6، ص 39.
5- (5) . بحار الانوار، ج 44، ص 154.
6- (6) . شيخ مفيد، ارشاد، ص 407.

آمده است. نقل شده كه روزى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به مسجد آمدند و ديدند كه ابوبكر بر منبر پيامبر (ص) نشسته، سخنرانى مى كند؛ بى درنگ عكس العمل نشان دادند و بدون كم ترين ترس و ترديد به ابوبكر فرمودند: «از منبر جدم پايين بيا...» و ابوبكر گفت: «راست گفتى».(1)

در زمان عمر هم وضع به همين منوال بود. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) روزى ديدند كه عمر بر منبر پدرش نشسته، سخن رانى مى كند. ايشان همان جمله را تكرار كردند. در اين دوران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در ده ساله دوم از عمر خود بودند. حضرت در اين مدت مى ديدند كه چگونه منبر پيامبر (ص) و پدرش در اختيار آنان است و به سنت و سيره جدش عمل نمى شود، پدر خود را مى ديدند كه چگونه خانه نشين شده و طبق رهنمود پيامبر (ص) صبر را پيشه كرده است.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شاهد بركنارى صحابه بزرگ پيامبر (ص) از حكومت شهرها و مسئوليت هاى اجتماعى بود. عمر حتى بخش نامه كرد كه «لازم نيست صحابه پيامبر (ص) در جنگ ها و كارهاى اين چنينى شركت كنند» و بعضى از آنان را نام برد.(2)

در زمان عثمان فتوحات دوران خليفه دوم ادامه يافت و مسلمانان مناطق متعددى را تصرف نمودند. بنابر نقل ابن اثير،

ابن خلدون، سيدهاشم معروف الحسنى، و علامه باقر شريف قرشى، حسنين (عليهماالسلام) در هيچ فتحى شركت نكردند.(3)

ص:325


1- (1) . شهاب الدين احمد بن حجر، الهيتمى، الصواعق المحرقه، ص 175.
2- (2) . هاشم معروف حسنى، سيره الائمه الاثنى عشر، ج 1، ص 317
3- (3) . جعفر مرتضى، عاملى، الحياه السياسه للامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 115.

فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

از حيث تاريخى، به فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) «حسنيان» گفته مى شود تا فرقى بين فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باشد. همان طور كه روشن است، نسب فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دو فرزندش يعنى زيد و حسن مثنى مى رسد. ولى از لحاظ تاريخى لفظ حسنيان عمدتاً به فرزندان حسن مثنى اطلاق مى شود. زيرا فرزندان حسن مثنى مثل عبدالله محض، نفس زكيه و ابن طباطبا در رويدادهاى تاريخى و سياسى و قيام عليه عباسيان شركت داشتند و خودشان مؤسس اين شورش ها بودند.

فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در غرب

در مغرب افريقا هم حسنيان فعال بودند. ادريس بن عبدالله محض كه به مغرب گريخته بود، به كمك بربرها حكومتى به نام

ادريسيان تشكيل داد. او سرانجام به دست هارون مسموم شد و درگذشت. حكومت هايى نيز مانند بنى حمود در الجزيره و مالقه در اندلس تشكيل شد.

فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در شرق

ابن طباطبا از فرزندان حسن مثنى در كوفه عليه مأمون قيام كرد ولى به علت نامعلومى ناگهان درگذشت. پس از وى سلسله مهم «زيديان» در سال 246 هجرى در يمن تشكيل شد كه حسين بن طباطبا كار زيديان را مستحكم تر كرد.

علويان طبرستان، از ديگر حكومت هاى معروف حسنى است كه در سال 250 هجرى شكل گرفت. حسن بن زيدبن حسن بن زيد معروف به داعى كبير اين حكومت را تأسيس كرد كه تا سال 316 هجرى ادامه يافت. «بنى اخضير» يكى ديگر از حكومت هاى حسنى است. حسين بن على بن عبد الله بن حسن معروف به

ص:326

اخيضر، مؤسس اين سلسله است. او در سال 251 هجرى بر خليفه المستعين بالله عباسى غلبه كرد. اين سلسله در نهايت در سال 305 هجرى با هجوم قرامطه به حجاز از بين رفتند.

«بنى قتاده» نيز از حسنيان بودند كه در عربستان حكومت تشكيل دادند. شريف حسين آخرين نفر از اين سلسله، در سال 1343 هجرى مكه را به آل سعود واگذاشت و فرار كرد.

امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بنابر مشهور و گفته شيخ مفيد در ارشاد، پانزده فرزند (هشت پسر و هفت دختر) داشتند. در آن زمان معمولاً

زنان و دختران داراى فعاليت كمى بودند و بيش تر به خانه دارى و شوهردارى و تربيت بچه مى پرداختند، لذا تاريخ نگاران و نسابه ها دنبال ثبت و ضبط زندگى نامه زنان و دختران نمى رفتند مگر اين كه زنى يا دخترى منشأ يك حركت سياسى يا فرهنگى بزرگ و يا يك انديشه بود. در مورد تعداد فرزندان اختلاف بسيار است و كتب انساب هركدام عددى آورده اند؛ براى مثال عبيدلى در الانساب و نهايه الاعقاب مى گويد: امام داراى شانزده فرزند (يازده پسر و پنج دختر) بودند.

نگاهى به حيات فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

تاكنون در مورد فرزندان بلافصل امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پژوهش جامعى صورت نگرفته و در مواردى به مناسبت مسائل سياسى و قيام هاى علويان بررسى شده است. اما در مورد نوادگان ايشان كارهاى زيادى انجام داده اند. در اين پژوهش، فقط فرزندان بلافصل ايشان بررسى شده است.

نام گذارى فرزندزادگان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نشان مى دهد كه بيش تر آن ها به نام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند كه نشان دهنده علاقه فراوان آنان به پدرشان و يا ساير اهل بيت (عليهم السلام) است.

ص:327

وقتى يزيد از امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پرسيد: «كه چرا پدرت اسم بيش تر فرزندانش را على گذاشته است»؟ فرمودند: «پدرم علاقه بسيار زيادى به پدرش امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داشت؛ لذا اسم فرزندانش را على گذاشته است». بر اين اساس نوه هاى آن حضرت حسن نام

داشته اند؛ مانند حسن مثنى و حسن مثلث پدر نام خود را روى فرزند مى گذاشت و اين به دليل شدت علاقه به نام مبارك حسن بود. در ميان نام گذارى دختران نيز نام فاطمه بسيار اهميت داشت؛ براى مثال، امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نام يكى از دختران خود را فاطمه گذاشتند كه پس از خواستگارى حسن مثنى از عموى خود، حضرت اين دختر را پيشنهاد مى كند و مى فرمايد: «اين دخترم خيلى شبيه مادرم فاطمه (عليهاالسلام) است». لذا او را به همسرى حسن مثنى درآوردند. اين بانو يكى از بانوان متقى و صالحه روزگار خود بوده است(1).

نيز فاطمه دختر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، افتخار همسرى امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را پيدا كرد و مادر امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شد. امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درجايى از مادر خود تعريف و تمجيد مى كنند(2) و امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به جده خودشان يعنى فاطمه بنت الحسن (عليهاالسلام) افتخار كرده و فرموده اند كه وى صديقه بوده است.(3) يك يا دو تن از فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) خيلى شبيه پيامبر (ص) بودند، مانند حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم چنين از نكات برجسته امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تربيت فرزندان انقلابى، ظلم ستيز و متعهد بود كه همواره يار پدر بزرگوار خويش در كوفه و مدينه بودند و بعد از شهادت آن بزرگوار، يار باوفاى عموى خود حضرت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شدند. آنان پدر را برترين الگوى تربيتى خويش مى دانستند.

بسيارى از آنان پرهيزگار و شجاع و از ياران مخلص و فداكار

ص:328


1- (1) . مفيد، ارشاد، ج 2، ص 419.
2- (2) . بحار الانوار، ج 46، ص 366.
3- (3) . نجم الدين ابى الحسن على بن محمد بن على بن محمد عمرى،، المجدى، ص 19.

حضرت سيدالشهداء (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند؛ مانند حسن بن حسن معروف به «حسن مثنى» كه در زمان امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مسئول موقوفات و صدقات اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شد(1) و زيدبن حسن كه موقوفات پيامبر خدا (ص) را عهده دار گشت.(2)

منابع انساب بيش تر به كتاب المجدى و منابع تاريخى و رجالى بيش تر به كتاب الارشاد استناد قرار كرده اند.

شمار فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

تعداد، حيات و ويژگى هاى فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مانند ساير شخصيت هاى اسلامى و تاريخى كاملاً روشن هست موجود اعم از تراجم، تاريخ، انساب و مناقب، درباره جزئيات زندگانى و ابعاد شخصيتى و ويژگى هاى مهم آنان، اطلاعت كافى عرضه نمى كنند. اين مهم، به منابع اوليه اختصاص ندارد بلكه مآخذ مختلف كه از قرن سوم تا قرن دهم در اين باره گزارش و سند ارائه كرده اند، تفاوتى نكرده و هم چنان درباره مسائل مهم و اوليه حيات آنان (مانند تعداد فرزندان و يا جنسيت آنان) اختلاف فراوان دارند. هم چنين تفاوتى در ارائه اطلاعات متفاوت و بسا متناقض بين كتب انساب، تاريخ، تراجم و مناقب وجود ندارد و بايد

اذعان كرد كه راهى براى دريافت روايات درست و تمايز آن ها از روايات سقيم وجود ندارد. تنها راه براى درمان نسبى اين معضل روى آوردن به روايت هاى مشهور و بازشناسى آن ها از روايات نامشهور در اين زمينه است. تقسيم آراى طرح شده درباره اين فرزندان بر طبق مذاهب گوناگون نيز مى تواند راه ديگرى براى رسيدن به گزارش هاى قابل اطمينان محسوب گردد.

ص:329


1- (1) . شيخ مفيد، ارشاد، ص 417.
2- (2) . همان، ص 413.

در نگاهى كلى، رواياتى كه شمار فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را پانزده نفر گزارش كرده، از طرف داران بيش ترى برخوردارند.(1) هر چند اين گزارش ها نيز از لحاظ تفكيك جنسيت با هم متفاوت اند و حتى در ميان راويان شيعه يا اهل سنت نيز اتفاق نظر وجود ندارد. شيخ مفيد (م 413 ق) تعداد فرزندان را پانزده نفر (هشت پسر و هفت دختر) مى داند،(2) در حالى كه اربلى ضمن تأييد گزارش مفيد، تعداد پسران را چهارده نفر مى داند و تنها يك دختر گزارش مى كند.(3)

از ميان دانشمندان اهل سنت، ابن حزم اندلسى و ابوعبدالله مصعب زبيرى با عالمان ياد شده، در تعداد فرزندان موافق هستند، اولى همه فرزندان را پسر معرفى كرده(4) و دومى به نه پسر و شش دختراشاره نموده است.(5) تعداد آنان را شانزده نفر مى داند. اين

روايت در ميان شيعيان بيش از روايت نخست مشهور است و به شيعه اختصاص دارد. عمرى در اثر انسابى خود در قرن پنجم بر آن تصريح كرده، سپس امين الاسلام طبرسى بر آن اصرار نموده است. نسب نگاران قرن نهم از جمله ابن عنبه و ابن طباطبا حسنى آن را تأييد كرده. از اين رو مى توان گفت كه اين روايت، از انسجام و شهرت بيش ترى بهره مند است و در مورد جنسيت فرزندان نيز تفاوت چندانى در ميان آن ها ديده نمى شود، به طورى كه ابن عنبه و ابن طباطبا هر دو تعداد پسران را يازده نفر و دختران را پنج نفر دانسته اند و گفته نويسنده المجدى را تأييد كرده اند. در اين ميان نويسنده اعلام الورى، تعداد

ص:330


1- (1) . الارشاد، ج 2، ص 413؛ كشف الغمه، ج 2، ص 404-405؛ ابن حزم اندلسى، جمهره الانساب العرب، ص 38؛ ابوعبدالله زبيرى، نسبقريش، ص 46.
2- (2) . ارشاد، ج 2، ص 413.
3- (3) . كشف الغمه، ج 2، ص 404-405.
4- (4) . جمهره انساب العرب، ص 38.
5- (5) . نسب قريش، ص 46.

پسران را ده نفر و دختران را شش نفر معرفى كرده است(1).

برخى نويسندگان شمار فرزندان حضرت را نوزده نفر شمرده اند. ابونصر بخارى در صدر آن ها قرار دارد و سپس فخر رازى آن را تأييد كرده و در قرن هاى بعد، كاظم يمانى آن را برگزيده است. دو نفر اول براى امام سيزده پسر و شش دختر و نفر آخر پانزده پسر و چهار دختر شمرده اند. تعدادى فرزندان را دوازده نفر بيان كرده اند، مانند نصر بن على جهضمى، ابن صباغ مالكى و شبلنجى، اين سه نفر، تعدد پسران را يازده نفر و فقط يك دختر براى حضرت نوشته اند.(2) بيهقى در لباب الانساب نيز تعداد را به

23 نفر رسانده است (چهارده پسر و نه دختر). اين گزارش از لحاظ عدد، بيش ترين اولاد را براى امام نقل كرده است.(3) گزارش هاى ديگر نيز در برخى منابع آمده كه تعداد فرزندان هيجده، چهارده، و يازده نفر دانسته اند كه از لحاظ شمار پسران و دختران نيز هماهنگى لازم را ندارند.(4)

نام گذارى فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

درباره اسامى فرزندان نيز در ميان منابع مربوطه اتفاق نظر وجود ندارد. با اين همه، از مطالب موجود به دست مى آيد كه فرزندان ائمه داراى اسامى مختلف بوده اند كه در ميان عرب هاى مسلمان آن روز رواج داشته است. درگذشته

ص:331


1- (1) . المجدى، ص 19؛ ابن عنبه، عمده الطالب، ص 109؛ ابن طباطبا حسنى، تهذيب الانساب، ص 33؛ امين الاسلام طبرسى، اعلام الورى، ص 306
2- (2) . نصر بن على جهضمى، تاريخ اهل البيت، ص 115 114؛ ابن صباغ، الفصول المهمه، ص 747 744؛ شبلنجى، نورالابصار، ص 64-4.
3- (3) . على بن زيد، بيهقى، لباب الانساب، ج 2، ص 342-344.
4- (4) . حسن بن محمد بن حسن قمى، تاريخ قم، ص 194-195؛ مناقب آل ابى طالب، ص 34؛ ابن خشاب، تاريخ الائمه و وفياتهم، ص 104، 107، 115 و 116.

نام گذارى فرزندان به نام هاى بزرگان فاميل و وابستگان به ويژه در ميان بنى هاشم از طرف داران زيادى داشته اما هيچ گاه مقيد نبودند فرزند خود را به نام پيامبر (ص) يا اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) يا بستگان خويش بگذارند. بلكه از نام هاى مرسوم در ميان مسلمانان به خصوص قريش استفاده مى كردند. امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز چنين عمل كردند. از اين رو حدود 23 نام براى فرزندان پسرى ايشان آمده است كه دو نفر از آنان به نام هاى حسن و على (على اكبر و على اصغر) خوانده شده اند. بقيه عبارت بودند از: زيد، قاسم، ابوبكر، طلحه، حسين اثرم،

عبدالرحمان، عبدالله، احمد، اسماعيل، عقيل، يعقوب، عبيدالله، حمزه، جعفر، عمر، عمرو، و بشر.(1)

شيخ مفيد در ارشاد، هشت پسر آورده به نام هاى حسن، زيد، قاسم، ابوبكر، طلحه، حسين اثرم، عبدالرحمان، و عبدالله؛ درحالى كه نصربن جهضمى به جاى ابوبكر و طلحه و حسين اثرم از احمد، اسماعيل، عبيدالله، عمر و بشر ياد كرده است. سبطابن جوزى از نويسندگان اهل سنت، ابوبكر و طلحه را نياورده و به جاى آنان از احمد، اسماعيل و عقيل نام برده است. ابن شهرآشوب بين اسامى شيخ مفيد در ارشاد و سبطابن جوزى درتذكره الخواص جمع كرده و عمر و حسن اصغر را نيز به آن ها افزوده است.

عمرى در المجدى فى الانساب، همان نام هاى موردنظر ابن شهرآشوب را تأييد كرده جز آن كه به جاى عقيل، يعقوب آورده و به جاى حسن اصغر، حمزه گزارش كرده است. ابن خشاب، نظر ابن شهرآشوب را تأييد كرده جز آن كه ابوبكر و طلحه را به رسميت نمى شناسد؛ ازاين رو، از آوردن اسامى آنان خوددارى كرده است.

ص:332


1- (1) . براى آگاهى بيش تر، نك: پيوست شماره 3.

مشاركت در واقعه كربلا همراه با امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا زمان امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تابع مواضع آن بزرگوار و بخشى از شيعيان ايشان بودند. هيچ گونه خبرى از اقدامات و تلاش هاى مغاير آنان با خطمشى و سياست هاى سيدالشهداء (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گزارش نشده است. از اين نظر با قاطعيت مى توان آنان در امور دينى و سياسى، از عموى شان پيروى كردند. امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز آنان را به عنوان پاره اى از اهل بيت (عليهم السلام) در زير چتر گفتمان حسينى و سياست هاى كلان و هدايت هاى دينى و سياسى خود به حساب آورد. در واقعه كربلا شمار زيادى از فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه بالغ بودند و توان حمل سلاح داشتند، شركت كرده، برخى جان خود را با اخلاص مثال زدنى در ركاب امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و در راه آرمان هاى ايشان فدا نمودند. برخى مجروح شده تا آخر عمر معلوليت را هديه گرفتند. حضرت قاسم معروف ترين شهيد كربلا از فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. كه همراه مادرش در صحنه كربلا حضور يافت و در روز عاشورا به دست سپاه يزيدى به شهادت رسيد. پس از او عبدالله بن حسن؛ كه توفيق شهادت در راه خدا و راه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به دست آورد(1).

برخى منابع، شمار شهيدان عاشورايى فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بيش از اين دانسته و از ابوبكر، عمرو و على نيز ياد نموده اند.(2) در اين صورت بايد پذيرفت كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در انقلاب كربلا بيش از امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قربانى داده اند؛ زيرا امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دو فرزندش به نام هاى على اكبر و على اصغر يا عبدالله صغير را در راه خدا فدا نمودند، ولى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تا پنج پسرش را فداى راه حسينى كرد. شيخ مفيد نقل مى كند كه ابوبكربن حسن با تيرى كه عبدالله بن عقبه غنوى پرتاب

ص:333


1- (1) . ارشاد، ترجمه سيدهاشم محلاتى، ج 2، ص 160-164.
2- (2) - همان، ص 162.

كرد، به شهادت رسيد و به عبدالله بن حسن نيز اشاره مى كند.

شمارى از نويسندگان وجود يك دختر را براى آن بزرگوار آورده اند، اما دانشمندان شيعه به ويژه شيخ مفيد و حسن قمى هفت دختر گزارش نموده اند.(1) مرحوم طبرسى، در اعلام الوريبه شش نفر اشاره كرده است و برخى از دانشمندان ديگر چون فخررازى و ابوعبدالله مصعب زبيرى آن را تأييد كرده اند.(2) سبطابن جوزى عدد دختران را به هشت نفر ارتقا داده و بيهقى به نه نفر رسانيده است. قول مشهور كه برخى از شيعيان نيز آن را نقل نموده اند همان يك دختر است.(3)

نام هاى گوناگونى براى دختران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در منابع آمده است. شيخ مفيد مهم ترين آن ها را امّ الحسن، امّ عبدالله، امّسلمه، رقيه و فاطمه مى داند. منابع ديگر به امّ الخير و رمله نيز اشاره كرده اند.

مراقد فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

مراقد امامان و امام زادگان يكى از عوامل مهم استمرار تفكر رهبران دينى به ويژه بزرگان شيعى است كه جايگاه مهمى را در شيعه پژوهى و تاريخ تشيع به خود اختصاص مى دهد، اين مراقد، زمينه گردهمايى و اقامت دائم يا فصلى را براى پيروان آنان در جوارشان فراهم نموده و منبع الهامى براى درك بهتر و برقرارى ارتباط معنوى و فكرى بيش تر براى شيعيان به شمار مى آيد كه از طريق زيارت، سرودن شعر، ايراد خطابه و تحقيقات علمى و دينى صورت مى گيرد.

مراقد معروفى كه براى دختران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وجود دارند به نام هاى حسنه،

ص:334


1- (1) . شيخ مفيد، پيشين؛ حسن قمى، همان.
2- (2) . امين الاسلام طبرسى، همان؛ فخر رازى همان؛ ابوعبدالله زبيرى، همان.
3- (3) . نصربن على جهضمى، همان؛ ابن شهرآشوب، همان؛ ابن خشاب، همان؛ اربلى، همان؛ ابن صباغ همان؛ شبلنجى، همان.

رقيه، زكيه، شريفه و امثال آن مشهورند و در ميان مردم احترام زيادى دارند، در حالى كه دختران آن حضرت به نام هاى ديگر هستند و عمدتاً با كنيه امّ الحسن، امّ الخير، امّ الحسين و امّسلمه ياد شده اند.

مهدويت

يكى از ويژگى هاى فكرى كه درباره فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گفته شده، باور ويژه به موضوع مهدويت است. فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از اين لحاظ به دو دسته تقسيم مى شوند: كه برخى در روز عاشورا در ركاب امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهادت رسيدند. آنان افكار ويژه درباره به مهدويت نداشتند و الگوى آن ها سيدالشهدا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اما عقيده برخى از فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جمله عبدالله بن حسن پدر نفس زكيه، بدين باور بود كه پسرش مهدى، همان نجات بخش بشر و مهدى صاحب الزمان است كه جهان را

پر از عدل و داد خواهد نمود پس از آن كه مملو از جور و ظلم شده باشد.(1)

عنوان «مهدى»، در قرن نخست اسلامى به معناى لغوى آن كه (هدايت يافته و راست انديشه) باشد، فراوان به كار رفته است ولى در مورد برخى از فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جمله عبدالله، اين عنوان معناى اصطلاحى خود را داشته و به همان مفهوم شيعى آن كه نجات بخش، مصلح كل و عدل گستر جهان باشد، استفاده شده است. اين مهم در سال 127 هجرى در جلسه ابواء به كار رفت. كه براى خليفه بنى هاشم پس از سقوط امويان بحث مى شد.(2) اما از همان دوران كودكى نيز محمد نفس زكيه به عنوان مهدى شناخته شد و برخى علايم ظاهرى حضرت مهدى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )؛ كه در روايات اسلامى به ويژه شيعى وارد شده، در او مشاهده گرديد.

ص:335


1- (1) . ابوالفرج، اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 254، 206 و 207.
2- (2) . همان.

همين ويژگى ها و علايم باعث مى شد تا برخى از فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تصور كنند كه وى همان مهدى موعود (عج) است كه پيامبر اكرم (ص) بشارت داده اند.

گفته شده كه نفس زكيه داراى علائمى بود از جمله داشتن خال بين دو كتف كه با خال پيامبر (ص) شباهت داشت و نام پدرش چون پدر رسول خدا (ص) عبدالله بود و نسب پدرش از دو طرف (پدرى و مادرى) به حضرت فاطمه (عليهاالسلام) مى رسيد و نام خودش هم محمد و از نام رسول خدا (ص) بود.

ازاين رو خانواده عبدالله بن حسن حتى پيش از تولدش او را انتظار كشيده و تولد او را به عنوان تولد مهدى موعود (عج) پنداشته و در جريان تولد و دوران كودكى وى نيز ذهنيت اطرافيان و خانواده نسبت به مهدويت وى جدى بود(1). و اشعارى كه به مناسبت تولد وى سروده شده نيز مؤيد همين تلقى مى باشد و در ايام كودكى و نوجوانى از انظار دور نگه داشته مى شد، تلاش مى گرديد كه از او حفاظت صورت گرفته و از معرض حوادث و دشمنان مصون نگه داشته شود(2).

امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) برخلاف چنين باور، بود و با صراحت تمام اعلام كرد كه محمد بن عبدالله بن حسن برخلاف تصور مردم، مهدى موعود نيست.(3)

اسامى پسران امام حسن مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

1. قاسم
اشاره

طبق نقل كتب تاريخى مادر قاسم ام ولد بود. زمانى كه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهادت رسيدند، قاسم كودكى سه ساله بود. او همراه ديگر برادرانش، (حسن بن

ص:336


1- (1) . همان، ص 237.
2- (2) . همان، ص 240.
3- (3) . همان، ص 208.

حسن، عبدالله، عمر و...) تحت پرورش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قرار گرفت و از مكتب آن حضرت درس هاى زيادى آموخت. طبق نقلى نام مادر حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، نرجس بود.(1) تاريخ طبرى هم او را ام ولد مى داند. لباب الانساب سن حضرت قاسم را در روز عاشورا شانزده سال معرفى كرده است.(2) به نقلى تاريخ سال ولادت ايشان سال 48 هجرى بوده است.(3) او در دو سالگى پدر بزرگوارش را از دست داد(4).

ازدواج حضرت قاسم

داستان ازدواج حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به اين صورت آمده است:

قاسم با عمويش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در واقعه كربلا حضور داشت. و از عمويش اجازه مبارزه گرفت. امام به وى فرمود: «اى پسر برادرم، تو يادگار برادرم هستى. مى خواهم باقى بمانى تا به وسيله تو تسلى يابم.» پس حضرت قاسم نشست و ناراحت شد و سرش را بين دوزانويش گذاشت و گريه كرد. پس يادش آمد پدرش كه دعايى را بر روى دست راستش بسته و به او فرموده

بود: «پسرم، زمانى كه به تو درد يا غمى رسيد، اين دعا را بازكن و بخوان. معنايش را بفهم و به آنچه كه در آن نوشته است عمل كن.» پس حضرت قاسم آن را باز كرد و خواند. امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين چنين نوشته بود: «اى پسرم قاسم، تو را به تقواى الهى سفارش مى كنم. پس وقتى عمويت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را در كربلا ديدى كه دشمن او را احاطه كرده پس از وى اجازه مبارزه بخواه و جهاد با دشمنان خدا و رسول و دشمنان عمويت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را ترك مكن.» پس حضرت قاسم برخاست و نزد عمويش رفت و اين تعويذ را به عمويش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داد. پس امام نفس بلندى كشيد و به قاسم فرمود: «اى پسرم اين وصيت پدرت براى توست. من وصيت

ص:337


1- (1) . محمد رى شهرى، دانشنامه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ج 7، ص 123، (لباب الانساب، ج 1، ص 342).
2- (2) . همان، ج 7، ص 125.
3- (3) . محمدعلى، نايينى اردستانى قمى، انوار المشعشعين، ج 2، ص 54.
4- (4) . ابراهيم الموسوى، زنجانى، وسيله الدارين، ص 253.

ديگرى برايت دارم پس آن را اجرا كن.» سپس امام دست قاسم را گرفت و وارد خيمه شد و دستش را به دست عون و عباس داد و او را داخل خيمه برد و به خواهرش زينب (عليهاالسلام) امر كرد كه صندوق را بياورد. آن را باز كردند. از آن قبا و عمامه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بيرون آورد. سپس لباس ها را به تن قاسم كرد و او را با دخترش به عقد هم درآورد و آن دو را تنها گذاردند. پس حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نگاه مى كرد و مى گريست. پس شنيد كه قوم مبارز مى طلبند... پس سريع بلند شد و گفت: «الآن وقت مبارزه است نه وقت عروسى.»

كاشفى (متوفاى 910 ق)(1) و طريحى (متوفاى 1085 ق)(2) به اين داستان اشاره كرده اند كه قابل استناد و صحيح نيست. و در منابع قديم در اين باره مطلبى ديده نشده است. محدث قمى در منتهى الآمال و نفس المهموم مى گويد:

نويسندگان و راويان نام حسن را با قاسم اشتباه كردند. به نظر مى رسد ملاحسين كاشفى مؤلف كتاب روضه الشهداء اولين بار داستان ازدواج قاسم بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را آورده است. طبق نقل كتب معتبر تاريخى قصه ازدواج حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) صحت ندارد.

در زيارت رجبيه و زيارت ناحيه مقدسه نام حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آمده است.(3)

قاسم همراه عموى بزرگوار خود از مدينه به مكه و از مكه به كربلا، حركت كرد. او در روز عاشورا حدوداً سيزده ساله و هنوز به سن بلوغ نرسيده بود.(4) حضرت قاسم بينش سياسى و معرفت بسيار بالايى نسبت به امام زمان خود داشت با اين كه نوجوان بود، برخلاف ياران كهن سال امام كه مخفى شده بودند، همراه امام به كربلا آمد. در شب عاشورا كه امام براى شفاف سازى ياران خود با

ص:338


1- (1) . ملأ حسين واعظ، كاشفى، روضه الشهداء، ص 256.
2- (2) . شيخ فخرالدين النجفى، الطريحى، المنتخب طريحى، ص 365-366.
3- (3) . همان، ج 7، ص 126.
4- (4) . سيد محسن، امين، اعيان الشيعه، ج 4، ص 128.

آن ها صحبت مى فرمود كه «هركس مى خواهد مى تواند بيعت خود را پس بگيرد و از تاريكى استفاده كند و كربلا را ترك نمايد.»، اين نوجوان خود را به عمو رساند و پرسيد: «آيا من هم فردا كشته خواهم شد؟» امام از وى پرسيد: «مرگ براى تو چگونه است ؟» پاسخ داد: «مرگ در راه خدا برايم از عسل شيرين تر است.» (الموت احلى من العسل)(1). در روز

عاشورا قاسم از امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اجازه ميدان خواست و رجزخوانى كرداو برادر پدر و مادرى ابوبكر بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود كه قبل از حضرت قاسم به ميدان رفت و به شهادت رسيد. حميد بن مسلم(2) مى گويد: «پسر جوانى براى مبارزه از سپاه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جدا شد كه رخسارش همچون ماه مى درخشيد. عمر سعد گفت: "به خدا قسم كه الان به او حمله خواهم كرد." وقتى قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به زمين افتاد عمويش را صدا زد و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) همچون باز شكارى ظاهر شد و مانند شيرى خشمناك حمله آورد و قاتل قاسم را مجروح كرد و قاتلش زير اسب ها شد و به هلاكت رسيد.»

در اخبار الطوال(3) آمده كه: قاتل او عمرو بن سعد بن مقبل اسدى بود. حميد گويد: «من پرسيدم: «او كه بود؟» گفتند: «او قاسم فرزند امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.»(4)

2. عمرو يا عمر بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

او را عمر بن حسن معرفى مى كنند. او حدود يازده سال داشت كه در سفر كربلا عمويش را همراهى كرد. بيش تر مورخان اتفاق نظر دارند كه او به اسارت در آمده و شهيد نشده است.(5) بعد از واقعه كربلا با ديگر اسيران به شام رفت.

ص:339


1- (1) . حسين بن حمدان الخصيبى؛ الهدايه الكبرى، ص 204
2- (2) . وى از سپاهيان عمرسعد بود كه اخبار كربلا از وى زياد نقل شده است.
3- (3) . ترجمه اخبار الطوال، ص 280.
4- (4) . محمد جواد، فاضل، ترجمه مقاتل الطالبيين، ص 157-158-159.
5- (5) . منابع (الطبقات الكبرى، اللهوف، مقاتل الطالبيين).

روزى يزيد در شام، عمرو بن حسن را طلبيد. و به او گفت: «حاضرى با پسرم خالد كشتى بگيرى ؟» عمرو جواب داد: «نيرويى كه با او كشتى بگيرم در من نيست؛ خنجرى به من بده و كاردى به پسرت تا باهم بجنگيم يا او مرا بكشد و به جدم پيامبر خدا (ص) و پدرم على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ملحق شوم و يا اين كه من او را بكشم و به جدش ابوسفيان و پدرش معاويه ملحق نمايم.» سپس يزيد گفت: «بنگريد آيا او بالغ شده يا هنوز كودك است ؟» جواب دادند: «او هنوز كودك است.» يزيد دست از مجازات او برداشت. سپس او را همراه ديگر اسيران روانه مدينه كرد.(1) خوارزمى مى گويد:

عمربن حسن برادرزاده امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، پسر خردسال امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود كه با تيرى كه دشمن به طرف او افكند، به شهادت رسيد.(2)

3. عبدالله يا عبدالله اكبر

ظاهراً عبدالله اكبر، مكنى به ابوبكر بوده است.(3) در كتاب المجدى آمده كه وى شوهر سكينه دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.(4) او در

كربلا در سنين نوجوانى و يا جوانى در ركاب عموى بزرگوار خود به شهادت رسيد.(5) در انساب الاشراف آمده كه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عبدالله را با دختر خود سكينه به ازدواج شرعى درآورد و قبل از آميزش به شهادت رسيد.(6)

ص:340


1- (1) . شريف الجواهرى، مثيرالاحزان، ص 105.
2- (2) . لوط بن يحيى، ابومخنف، مقتل الحسين، الجزءالثانى، ص 53؛ آيت الله خويى، معجم رجال الحديث، ج 13، ص 25؛ طبرى، محمد بن جرير، تاريخ الطبرى، ج 5، ص 469.
3- (3) . ميرزا محمدتقى، سپهر، ناسخ التواريخ، ج 2، ص 329 و ج 2، ص 227.
4- (4) . المجدى، ص 19.
5- (5) . تاريخ قم، ص 281-280.
6- (6) . انساب الاشراف، ج 2، ص 195؛ اعلام الورى، ص 214.

طبق نقلى وى پس از قاسم بن حسن به ميدان رفت.(1) واقعه شهادت عبدالله اين طور نقل شده كه مردى كوفى عبدالله را بر روى اسب ديد. عبدالله از زيباترين آفريدگان خدا بود. آن كوفى گفت: «من حتماً اين جوان را مى كشم!» مردى به او گفت: «واى بر تو! از اين جوان چه مى خواهى ؟ او را واگذار!» ولى او نپذيرفت و به عبدالله حمله كرد و وى را به شهادت رساند. هنگامى كه ضربه به عبدالله اصابت كرد فرياد زد: «اى عموجان!» امام فرمود: «جانم، اى صدايى كه ياور آن كم و دشمن آن بسيار است. و قاتلش را به هلاكت رساند.(2)

نام وى در زيارت ناحيه مقدسه آورده شده است. به نظر مى رسد كه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داراى دو فرزند به نام هاى عبدالله بودند: عبدالله اكبر داراى كنيه ابوبكر بوده و با دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به نام سكينه ازدواج كرده و عبدالله اصغر يازده سال داشته و در خيمه زنان نگه

دارى مى شده است. طبق نقل المجدى عبدالله اكبر با سكينه دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ازدواج كرد كه به شهادت رسيد.(3) و عبدالله اصغر كه خردسال بود، در آخرين ساعات روز عاشورا در دامان امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهادت رسيد.(4) مرقد وى به نقل از جمهره الانساب العرب در كربلا همراه ديگر شهداست.(5)

4. عبدالله اصغر

او فرزند ديگر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و كودكى نابالغ بود. طبق گزارشى، وى پس از

ص:341


1- (1) . ناسخ التواريخ، ج 2، ص 330.
2- (2) . ابوالعرب، تميمى، المحن، ص 147.
3- (3) . المجدى، ص 19.
4- (4) . دانشنامه امام حسين، ج 7، ص 140.
5- (5) . جمهره الانساب العرب، ص 39.

على اصغر، كم سن ترين شهيد كربلاست.(1) هنگامى كه سپاه كوفه امام را محاصره كردند، اين كودك تلاش كرد تا خود را به امام برساند. حضرت زينب (عليهاالسلام) خواست تا مانع او شود ولى نتوانست. او شتابان خود را به امام رساند. شمر با پياده هاى سپاه، امام را محاصره كرد و امام آن ها را پراكنده ساخت. در اين هنگام بحر بن كعب بن عبيدالله با شمشير به سوى امام حمله كرد. عبدالله به او گفت: «اى مادر خبيث! آيا عمويم را مى كشى!» آن

مرد شمشير را پايين آورد و دست پسربچه را قطع كرد.(2) و وى در كنار امام شهيد شد. برخى آورده اند كه ناگهان حرمله بن كاهل تيرى به سوى عبدالله اصغر پرتاب كرد و او را در دامن عمويش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهادت رساند.(3) در زيارت ناحيه مقدسه و زيارت رجبيه نام اين شهيد نيز آمده است.(4)

حضرت زينب (عليهاالسلام) وقتى ديدند عبدالله اصغر را روى دامن امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شهيد كردند فرمود: «كاش مرده بودم و اين روز را نمى ديدم! كاش آسمان بر سرزمين خراب و كوه ها پاره پاره مى شد!»(5) به نقل از مقاتل الطالبيين مادر عبدالله به نام ام ولد، دختر سليل بن عبدالله، برادر جرير بن عبدالله بجلى بوده است. امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند: «قاتل عبدالله بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حرمله بن كاهل اسدى بوده است.»(6) العمرى مى گويد: «عبدالله بن حسن همان ابوبكر بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه در كربلا شهيد شد.» او يازده

ص:342


1- (1) . الكامل للبهائى، ج 2، ص 303، ح 1850.
2- (2) . تاريخ طبرى، ج 5، ص 450؛ مقاتل الطالبيين، ص 116.
3- (3) . تاريخ طبرى، ج 5، ص 468.
4- (4) . الاقبال بالاعمال، ص 75. (السلام على عبدالله بن الحسن بن على الزكى لعن الله قاتله و راميه حرمله بن كاهل الاسدى)
5- (5) . ذبيح الله، محلاتى، فرسان الهيجاء، ج 1، ص 240.
6- (6) . مقاتل الطالبيين، ص 93؛ بحار الانوار، ج 45، ص 36.

سال داشت و قاتلش حرمله بن كاهل بود كه با تيرى وى را شهيد كرد.»

(1)

5. ابوبكر

وى از جمله شهداى حسنى است كه در روز عاشورا با تير عبدالله بن عقبه غنوى به شهادت رسيد.(2) او را عبدالله هم ناميده اند.(3) به نقلى ابوبكر كنيه عبدالله بوده است.(4) او در سال 45 هجرى متولد شد. نام او احمد و كنيه اش ابوبكر و مادرش رمله يا ام ولد بود. او در سال 61 ه -. ق در شانزده سالگى در واقعه كربلا بعد از شهادت برادرش حضرت قاسم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهادت رسيد. در بعضى از منابع آمده كه وى 35 ساله بوده است.(5) عبدالله بن عقبه غنوى قاتلش بود. مدفن ابوبكر در جوار امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مقام الشهداء كربلاست.

مادر وى كنيزى به نام رمله بود كه به همسرى امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درآمده بود. فرزندانش به همراه عموى خود به كربلا آمدند. وى در كنار عموى خود ايستاده بود كه عبدالله بن عقبه غنوى از سوى لشكر يزيد تيراندازى كرد و ابوبكر به شهادت رسيد.(6) ابوالفرج اصفهانى نيز به نقل از امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عبدالله بن عقبه غنوى را قاتل ابوبكر معرفى كرده است. وى شهادت ابوبكر را قبل از

حضرت قاسم دانسته است.(7) ولى برخى ديگر از منابع، شهادت وى را بعد از حضرت قاسم گزارش نموده اند.(8) در زيارت رجبيه به او نيز سلام داده شده است. «السلام

ص:343


1- (1) . المجدى، ص 19؛ تاريخ طبرى، ج 6، ص 259.
2- (2) . الارشاد، ج 2، ص 162.
3- (3) . المجدى فى انساب الطالبيين، ص 19.
4- (4) . المجدى، ص 19.
5- (5) . مروج الذهب، ج 3، ص 71؛ نسب قريش، ص 50.
6- (6) . اعلام الورى، ص 243؛ مقتل الحسين مقرم، ص 330.
7- (7) . مقاتل الطالبيين، ص 86.
8- (8) . الارشاد، ج 2، ص 108-109.

على ابى بكربن الحسن». شيخ مفيد نيز عبدالله بن عقبه غنوى را قاتل او معرفى مى كند.(1) هم چنين از تير سه شعبه اى ياد كرده اند كه بر بدن او وارد گرديده و قاتلش نفرين شده است.(2)

5. حسن بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (حسن مثنى)

حسن مثنى يكى از فرزندان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود كه در كربلا همراه عمويش حضور داشت، اما به جاى شهادت به فيض معلوليت و مجروحيت نائل آمد. وى مانند برادرش قاسم، از همان آغاز نهضت حسينى در آن سهم فعال داشت و در روز عاشورا نيز در ركاب امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پايدارى نمود. كنيه اش ابومحمد و به پيامبر (ص) شباهت داشت و سيدى شريف و رئيس بود. او داراى منزلت و مقامى بالا و عالم، عامل، فاضل، صالح، عابد و باتقوا بود.

حسن مثنى طبق نقلى در سال 44 هجرى متولد شد.(3) وى بر اثر تربيت پدر بزرگوارش به كسب كمالات آسمانى و فضايل

معنوى نايل گرديد و همانند برادرش متولى صدقات و موقوفات امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گرديد. حسن مثنى جوانى باتقوا و نيكوصورت بود. ازدواج وى با دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، با صلاحديد آن حضرت انجام گرديد، و بعد همراه عموى بزرگوار خود راهى كربلا شد تا عموى خود را يارى كند و در اين راه مجروح شد و همراه اسيران به كوفه و شام رفت و در افشاگرى هاى كاروان اسرا فعال بود.

مادرش خوله بنت منظور بن ريان بود. منقول است كه عموى وى به نام «عمر اطرف» با حسن مثنى درباره توليت صدقات اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختلاف داشت. وى از

ص:344


1- (1) . همان، ج 2، ص 109.
2- (2) . اقبال بالاعمال، ج 3، ص 75 و 343.
3- (3) . عمده الطالب فى انساب الطالبيين، ص 91-92.

حسن مثنى مى خواست كه او را هم شريك كند ولى حسن مثنى قبول نكرد.(1) عمر اطرف به حجاج بن يوسف ثقفى شكايت كرد. حجاج به حسن مثنى گفت: «اى ابامحمد، عمويت عمر از آل ابى طالب و رئيس آنان است. من واسطه مى شوم كه او را در توليت صدقات جدت شريك كنى.» حسن مثنى گفت: «نمى توانم شرطى را كه با جدم اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بسته ام تغيير دهم.» حجاج گفت: «شرطت چيست ؟» حسن مثنى گفت: «شرط اين است كه متولى صدقات بايد از اولاد امام حسن و امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باشند.» حجاج گفت: «اين شرط را كنار بگذار! عمر اطرف عمويت است و او را من وساطت مى كنم. اگر قبول نكنى من با اجبار او را داخل در توليت صدقات مى كنم.»(2) حسن مثنى موضوع را نزد عبدالملك مروان برد و

عبدالملك نامه اى به حسن مثنى داد تا به حجاج برساند تا مشكلش حل شود.(3) زيد بن على بن حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هم با زيد بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر سر توليت موقوفات رسول الله (ص) اختلاف داشت.(4)

در نقلى نيز آمده كه امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با حسن مثنى بر سر توليت صدقات اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختلاف داشتند. حسن مثنى قسمتى از صدقات را كه سهم امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. به امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داد؛ چون هم امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و هم حسن بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از اولاد حضرت فاطمه (عليهاالسلام) بودند و اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وصيت كرده بود كه فرزندان فاطمه (عليهاالسلام) متولى صدقات او باشند.(5)

ابن طقطقى مى گويد: «حسن مثنى روز عاشورا در كربلا زخمى شد و به

ص:345


1- (1) . مصعب زبيرى، الجزء الثانى، نسب قريش، ص 46.
2- (2) . همان، ص 47.
3- (3) . مصعب زبيرى، ص 49.
4- (4) . ترجمه فرزندان آل ابى طالب، ج 1، ص 205.
5- (5) . احمد، كياى گيلانى، سراج الانساب، ص 35 34.

خواب رفت. در خواب ديد كه قبل از وفاتش بين دو چشمش نوشته شده بود: «قل هو الله احد» و اين خواب را براى خانواده اش تعريف كرد. آن ها وى را بشارت دادند.»(1) حسن مثنى با همسرش به همراه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به كربلا رفت و در روز عاشورا با لشكر كوفيان جنگيد و به سختى مجروح شد. يكى از سربازان عمربن سعد به نام ابى حسان اسماءبن خارجه فزارى كه از بستگان مادرش نيز بود، او را از اسارت دشمن نجات داد. و

در كوفه به مداواى وى مشغول شد و پس از بهبود، او را به مدينه بازگرداند. بعد از بازگشت اسراى كربلا به مدينه، حسن مثنى هم چنان با همسرش فاطمه بنت الحسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) زندگى مى كرد تا اينكه به دستور وليد بن عبدالملك و يا سليمان بن عبدالملك (از خلفاى اموى) مسموم گرديده و در 53 سالگى به شهادت رسيد و در قبرستان بقيع مدفون شد. همسر وى خيمه اى بر سر قبر همسرش زد و روزها گريه مى كرد. در نقلى ديگر است كه حسن مثنى مدتى را در زندان مدينه بود و وليد بن عبدالملك به صالح بن عبدالله نامه نوشت كه او را از زندان بيرون بياورد. و در مسجد پانصد تازيانه بزند وقتى خواستند به حسن مثنى تازيانه بزنند، امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كنار حسن مثنى آمد و فرمود: «دعاى كرب و فرج را بخوان».

سيدبن طاووس خود از نوادگان حسن مثنى است، در مورد عظمت جدش مى نويسد:

در ميان ياران پيامبراكرم (ص) هيچ كس به اندازه على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرزندان شريف و بزرگوارى نداشت و اولاد هيچ كدام در فضايل و مناقب به درجه او نمى رسد. بعد از اينكه از مقام حسنين كه سرور جوانان اهل بهشتند بگذريم، در ميان اولاد حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) افراد باشرافتى هم چون: حسن مثنى، حسن مثلث، عبدالله بن مثنى و محمد نفس زكيه وجود دارند و در ميان اولاد امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )،

ص:346


1- (1) . شريف محمد، طقطقى، الاصيلى فى انساب الطالبيين، ص 61-62-63.

بزرگوارانى هم چون: امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و... ديده مى شوند كه هر انسان باانصافى به فضايل و مناقب والاى آنان معترف است تا آن جايى كه عارفان برجسته اى هم چون: ابويزيد بسطامى، به سقايى منزل امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) افتخار مى كردند و معروف كرخى به دربانى حضرت رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بر خود مى باليد. اين چنين فرزندانى كجا براى ساير اصحاب يافت

مى شوند.(1)

شيخ مفيد، درباره حسن مثنى، مى گويد:

حسن مثنى شخصيتى جليل القدر، سرآمد خوبان روزگار، اهل فضل و پارسايى و متولى صدقات و امور خيريه جدش اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در عصرخود بود.

آنگاه به نقل حكايت وى با حجاج بن يوسف اشاره كرده، حضور وى را در حماسه كربلا مى ستايد و در ادامه مى گويد:

او با دختر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ازدواج كرد و در 35 سالگى از دنيا رفت.(2)

امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درباره همسر حسم مثنى مى فرمايد: «چون هنگام شهادت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرا رسيد، دختر بزرگ خود فاطمه را طلبيد و نامه اى به او داد و وصيت هاى ظاهرى و باطنى خود را به او كرد (اين در حالى بود كه على بن الحسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سخت بيمار بود). فاطمه بعد از بهبود برادرش امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، آن نامه را به وى تقديم كرد».

هنگامى كه حسن مثنى مى خواست ازدواج كند، براى خواستگارى، نزد عمويش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آمد و خواسته اش را به حضرت اظهار داشت. امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به او فرمود: «پسرم! من از تو چنين انتظارى را داشتم. هر كدام از دخترانم را كه مى خواهى بگو.» ولى

حسن مثنى سرش را پايين انداخت و امام

ص:347


1- (1) . رضى الدين ابى القاسم، الحسينى، الطرائف، ص 520.
2- (2) . الارشاد، ج 2، ص 419.

حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: دخترم فاطمه را برايت انتخاب مى كنم كه بسيار شبيه مادرم حضرت فاطمه (عليهاالسلام) است. سپس دخترشان فاطمه را به همسرى او در آورد. ثمره اين ازدواج پنج فرزند بود به نام هاى: عبدالله محض، ابراهيم غمر، حسن مثلث، زينب، ام كلثوم.(1)

طبق شواهد تاريخى، به نظر مى رسد كه حسن مثنى و عبدالله بن حسن روابط نسبتاً گرم با خلفاى اموى و مخصوصاً با خلفاى عباسى داشتند. حسن مثنى در نهايت در سال 97 هجرى به وسيله وليد بن عبدالملك يا سليمان بن عبدالملك مسموم شد و به شهادت رسيد.

7. بشر بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

سيدمحسن امين در اعيان الشيعه به بشر اشاره مى كند كه در ركاب عمويش به شهادت رسيد.(2) نام اين فرزند از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در كتب انساب نيامده فقط در اعيان الشيعه ايشان را جزوه شهداى كربلا آورده است. ابن شهرآشوب هم در كتاب مناقب،(3) ايشان را در شمار شهيدان كربلا قلمداد كرده، ولى پيش از او كسى ايشان را از شهيدان كربلا ندانسته است؛ زيرا اولاً براى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

فرزندى به نام بشر ثبت نشده و ثانياً از نحوه شهادت او هم در هيچ منبعى سخن به ميان نيامده است.

8. زيد بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )
اشاره

زيد بن حسن را «ابلج» مى گفتند ابلج يعنى درخشندگى رخسار. او با بنى اميه با رفق و مدارا رفتار مى كرد و مخالفت چندانى نداشت.(4) او با عبدالملك مروان

ص:348


1- (1) . ابى الحسن العبيدلى النسابه، تهذيب الانساب و نهايه الاعقاب، ص 33، 34، 35.
2- (2) . امين، سيدمحسن، اعيان الشيعه، ج 1، ص 610.
3- (3) . مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 122.
4- (4) . محمدعلى، نايينى اردستانى قمى، انوار المشعشعين، ج 2، ص 91.

چندبار برخورد داشت اما عبدالملك با او برخورد تند نكرد.

زيد از نظر سنى از همه فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بزرگ تر و مردى باتقوا بود. وى مسئوليت صدقات پيامبر (ص) را بر عهده داشت. او در زمان عبدالملك مروان و سليمان بن عبدالملك مى زيست. محمد بن بشير خارجى در مدح زيد گفته است:

وقتى فرزند رسول خدا (ص) به سرزمين خشكى برسد، چوب هاى خشك آن سرزمين سرسبز مى شود.

زيد در حدود صدسالگى از دنيا رفت و بسيارى از شعرا در مدح او اشعارى گفتند. زيد به حرف هاى بيچارگان و فقيران خوب گوش مى داد. آن هايى را كه نمى شناخت به در خانه هايشان مى رفت. او از پدر و جدش روايت نقل مى كرد.(1) در كتاب عمده الطالب آمده كه قبرش در منطقه حاجر در شش مايلى مدينه به مكه واقع شده است.

(2)زيد معتقد بود كه بايد در كارها تقليد كرد و با دشمنان با نرمى رفتار نمود. وليد بن عبدالملك در نامه اى از وى خواست با پسرش عبدالعزيز براى ولايت عهدى بيعت كند، درحالى كه عهد رسمى سليمان بن عبدالملك بود. زيد هم پذيرفت و اين كار را كرد.(3)

مراقدى از اعقاب زيد در قم وجود دارد.(4)

احاديثى از زيد بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

زيد از پدرش (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) چنين نقل مى كند:

لما آخى رسول الله (ص) بين اصحابه آخى بين ابوبكر و عمر، و بين طلحه و زبير، و بين حمزه و زيد بن حارثه و بين عبدالله بن مسعود و بين مقداد. پس

ص:349


1- (1) . اربلى على بن عيسى، كشف الغمه، ج 2، ص 75.
2- (2) . عمده الطالب فى انساب آل ابيطالب، ص 69.
3- (3) . ابن عساكر، على بن حسن، تاريخ مدينه دمشق، ص 66.
4- (4) . انوار المشعشعين، ج 2.

امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به پيامبر (ص) عرض كرد:

«آخيت بين اصحابك و أخرتنى» فقال رسول الله (ص): «ما أخرتك إلا لنفسى»(1)

در حديث دوم، از پدرش چنين نقل مى كند:

قال رسول الله (ص) «انى من واجب المغفره ادخالك السرور على اخيك المسلم»(2)

بعد از رحلت زيد، پيكر او را به خانه اش در محله بنى حديله بردند و غسل دادند و سپس بر سرير نهادند و در بقيع دفن كردند.(3) در عمده الطالب آمده كه زيد به دعوت عمويش امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جواب رد داد و به كربلا نرفت و با عبدالله بن زبير بيعت كرد. خواهر زيد همسر عبدالله بن زبير بود. وقتى عبدالله كشته شد، زيد خواهرش را با خود به مدينه برد.

مادر زيد فاطمه دختر ابى مسعود انصارى بود. زيد پسرى به نام حسن داشت كه در زمان منصور امير مدينه بود. وى اولين كسى بود كه لباس مشكى پوشيد كه در زمان عباسيان رسم بود درحالى كه از علويان بود. او در سال 168 هجرى فوت كرد.(4)

ظاهراً زيد با بنى اميه رفتار مسالمت آميز داشته و از آن ها تقليد مى نموده و با دشمنانش تقيه مى كرده است.(5) نفيسه بنت زيد نوه امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است كه در سال 208 هجرى در مصر فوت كرد. اين زن با وليد بن عبدالملك يا عبدالملك مروان ازدواج كرد. قبرش در مصر مشهور است و زيارتگاهى بزرگ همراه با قبه و بارگاه عظيم دارد.

(6)

ص:350


1- (1) . كشف الغمه، ج 2، ص 405 404.
2- (2) . همان.
3- (3) . همان، ج 6، ص 7.
4- (4) . عمده الطالب فى انساب آل ابى طالب، ص 110 109.
5- (5) . الفصول المهمه فى معرفه الائمه، ص 746-745-744.
6- (6) . حسين ابوسعيده، موسوى، تاريخ المشاهد المشرفه، ج 2، ص 293.
9. عبدالرحمان

درباره ايشان اطلاعات بسيار كمى وجود دارد و تاريخ تولد و وفات ايشان نامعلوم است. العمرى مى گويد:

وى در حال احرام در ابواء درگذشت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) او را كفن كرد و كفنش دوخته نشده بود و چهره اش را نپوشانيده بودند.

شيخ مفيد نيز مى گويد كه وى همراه عمويش براى حج به مكه رفت و در ابواء در لباس احرام از دنيا رفت.

10. حسين بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) معروف به اثرَم

اطلاع اندكى از ايشان در دست است و درباره تاريخ تولد و وفات، محل تولد و مرقد ايشان اطلاعات دقيقى در دست نيست، ولى بنا به نقلى، قبر وى در وادى فخ است. بدين جهت به وى «اثرم» مى گفتند كه دندان جلو وى شكسته شده بود. وى داراى اولاد بود، ولى منقرض شدند.(1) كتب قديمى اعقاب و انساب مطلبى درباره او ندارند. و معلوم نيست كه داراى فرزند بوده يا خير. از فعاليت هاى سياسى - فرهنگى وى در كتب انساب و مناقب و غيره نيز خبرى نيست.

شيخ مفيد مى گويد: «وى شخصى فاضل بوده است» ولى كسى احوالات شخصى وى را نقل نكرده است.(2)

11. طلحه بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

در مورد بارگاه، تاريخ تولد و وفات وى خبرى در دست نيست. فقط شيخ مفيد مى نويسد: «طلحه بن حسن مردى جوانمرد و

بخشنده بود.»(3)

12. خضر بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ظاهراً نام اين فرزند امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فقط در كتاب تاريخ المشاهد المشرفه

ص:351


1- (1) . انوار المشعشعين، ج 2، ص 75.
2- (2) . الارشاد، ص 419.
3- (3) . همان.

آمده و قبر وى را در منطقه خضريات(1) اعلام است.(2)

13. محمد بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

طبق نقل نويسنده كتاب تاريخ المشاهد المشرفه، قبرى در طويريج در منطقه دعوم شهر مقدس كربلا وجو دارد كه به نام محمد بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. خود نويسنده در مورد درست بودن آن ترديد دارد.(3) قبر ديگرى به همين نام در منطقه سعديه در پانزده كيلومترى شهر كربلا وجود دارد.(4)

دختران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

دختران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در صحنه هاى مهم اجتماعى و سياسى چندان نام و آوازه اى نداشتند اما در پشت صحنه نقش بسيار مهمى داشتند. برخى آنان منشأ آثار فراوان از طريق مشاوره با امامان يا توليد و تربيت رهبران معصوم (عليهم السلام) به شمار مى روند مانند بانو فاطمه كه به عقد امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درآمدند و حضرت امام محمدباقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را به دنيا آوردند. ايشان در كربلا در كنار فرزندش امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و همسرش امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) حضور داشتند و جزو ياران و همراهان سيدالشهدا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين سفر تاريخى بودند.

در بيش تر كتب انساب و تراجم و تاريخى، اطلاعاتى درباره دختران امام نيامده و اگر مطالبى به چشم آيد، بر اساس مناسبت يا همسر اين دختران آمده كه آن هم به صورت گذرا و خلاصه است. لذا كاوش دراين باره مشكل است.

ص:352


1- (1) . منطقه خضريات: منطقه اى در چهارده كيلومترى از شوملى از مناطق شهر نجف قديم.
2- (2) . تاريخ المشاهد المشرفه، ج 2، ص 141.
3- (3) . همان، ج 2، ص 291.
4- (4) . همان.
اسامى دختران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )
1. فاطمه

نامش فاطمه و كنيه اش ام عبدالله بود كه با امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند و لذا امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مفتخر به اين هستند كه مادرشان داراى دو شرف است؛ يعنى هم پدر علوى است و هم مادر علوى. طبق نقل منابع، فاطمه با فضيلت ترين و مشهورترين همسر امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.

امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى فرمايد:

روزى مادرم كنار ديوارى نشسته بود. ناگاه صدايى از ديوار بلند شد و ديوار از جا كنده شد. مادرم با دست به ديوار اشاره كرد و فرمود: «به اذن خدا و حق مصطفى فرود ميا كه خدايت چنين اذن نمى دهد.» پس آن ديوار بين زمين و آسمان معلق باقى ماند تا آن كه مادرم از آن جا گذاشت. پدرم امام سجاد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شكرانه رفع اين خطر، صد دينار صدقه داد.(1)

اين بانو داراى مقامات معنوى بالا و عفيفه و باتقوا بودند. امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمود: «جده ام فاطمه بنت الحسن صديقه بود.» قبر وى به نقلى در هاشميه بابل يكى از شهرهاى عراق است. محل وفاتش مدينه بود.(2)

2. ام الحسن

شوهرش عبدالله بن زبير بوده، همان كه زيد بن حسن برادر اين زن با وى بيعت كرد و از رفتن به كربلا همراه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سرباز زد.

3. ام سلمه

شوهرش عمر بن زين العابدين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.

4. رقيه

شوهرش عمرو بن منذر بن زبير بود. به نقلى، شوهرش عبيدالله بن عباس از

ص:353


1- (1) . بحار الانوار، ج 46، ص 366.
2- (2) . المجدى، ص 19؛ عمده الطالب فى انساب آل ابيطالب، ص 68.

شهداى كربلا بوده است.(1) گفته شده كه در نجف

اشرف محله اى به نام «محله البراق»(2) است كه ضريحى از چوب دارد كه منسوب به وى است اين محله در شهر نجف قديم بوده است.(3) نويسنده كتاب تاريخ المشاهد المشرفه مى گويد كه بنده دليلى بر اين قبر نديدم كه به رقيه بنت الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) منسوب باشد.(4) قبر ديگرى منسوب به رقيه در منطقه ابوحصيوه از توابع مقداديه كنار رود امهروت در روستاى جلالى در شهر دياله است. وى مى افزايد كه قبرهاى ديگرى هم منسوب به رقيه يافت شده است.(5)

5. زكيه

در منطقه رهيمه از توابع شهر نجف، قبرى است كه روى آن نوشته شده «زكيه بنت الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )». نويسنده تاريخ المشاهد المشرفه مى گويد: «قبل از ما سيد كريم بن سيد شريف ابوسعيده اين قبر را پيدا كرده بود. ولى با تحقيقى كه ما انجام داديم، دخترى به اين نام از امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پيدا نكرديم.»

(6)

6. حنه

دليلى بر اين كه وى از دختران امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باشد وجود ندارد ظاهراً فقط در كتاب تاريخ المشاهد المشرفه آمده است. در اين كتاب آمده كه قبر اين بانو در منطقه كويخات در هاشميه بابل عراق وجود دارد كه روى قبر نوشته شده اين قبر دختر امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است.(7)

ص:354


1- (1) . تاريخ المشاهد المشرفه، ج 2، ص 152.
2- (2) . محله البراق: يكى از محلات شهر نجف در قديم بوده است كه داراى سكنه و منازل زيادى بوده است كه بعدها اين منطقه طرد مى شود و مردم براى زندگى به محله الغرى كه نزديك حرم حضرت اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است مى روند.
3- (3) . ميرعبداللطيف خان، شوشترى، تحفه العالم، ج 1، ص 296.
4- (4) . تاريخ المشاهد المشرفه، ج 2، ص 152.
5- (5) . همان.
6- (6) . تاريخ المشاهد المشرفه، ج 2، ص 157.
7- (7) . همان، ص 135..
7. زهرا

نقل شده است كه قبر وى در منطقه غرب براق در شهر نجف اشرف و سمت چپ منزل نويسنده و حدود پانزده متر از وسط حصار براق قديمه واقع شده است. ظاهراً دخترى به اين نام براى امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وجود نداشته باشد.(1)

8. شريفه

نقل شده است كه سه قبر به همين نام براى اين بانو در نواحى از اطراف بابل وجود دارد، مانند هاشميه بابل در مسير حله ديوانيه و ياسيه هاشميه در بابل.(2) ظاهراً در كتب انساب چنين نامى براى دختران امام ذكر نشده است.

منابع

1. ابن سعد، محمد، ترجمه الامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، مؤسسه آل البيت، لاحياء التراث، 1416 ق.

2. ابن شهر آشوب، ابى جعفر محمد بن على، مناقب آل ابى طالب، تصحيح رسول محلاتى، قم: موسسه انتشارات علامه، بى تا.

3. الهيتمى، شهاب الدين احمد بن حجر، الصواعق المحرقه فى الرد على اهل البدع و الزندقه، بى تا.

4. الدينورى، ابن قتيبه، ابى محمد عبدالله بن مسلم، الامامه و السياسه، تحقيق طه محمد الزينِى، مؤسسه الحلبى و شركاء.

5. احمد زمانى، حقايق پنهان، مقدمه جعفر سبحانى، قم: مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم، 1375.

6. حسنى، هاشم معروف، سيره الائمه الاثنى عشر، ج 1، بيروت: دارالتعارف، 1406 ق.

ص:355


1- (1) . همان، ج 2، ص 157.
2- (2) . همان، ص 171.

7. ابن حزم الاندلسى، ابى محمد على بن احمد بن سعيد، جمهره الانساب العرب، چاپ سوم، بيروت: دارالكتب العلميه، 1424 ق.

8. عاملى، جعفر مرتضى، الحياه السياسه للامام الحسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بيروت: دارالسيره، 1414 ق.

9. عمرى، نجم الدين ابى الحسن على بن محمد بن على بن محمد، المجدى فى انساب الطالبيين، تحقيق احمد المهدوى الدامغانى، چاپ دوم، قم: كتابخانه آيت الله المرعشى، 1422 ق.

10. اربلى، على بن عيسى، كشف الغمه، قم: المجمع العالمى لاهل البيت (عليهم السلام)، مصحح كوثر، على آل، مركز الطباعه و النشر.

11. علاءالدين على المتقى بن حسام الدين الهندى، كنز العمال فى سنن الاقوال و الافعال، بيروت: مؤسسه الرساله، 1413 ق.

12. كلينى، محمد بن يعقوب، الاصول من الكافى، ج 1، شارح غفارى، على اكبر، تهران: دارالكتب الاسلاميه.

13. ابن حجرعسقلانى، شهاب الدين احمد بن على، تهذيب التهذيب، چاپ اول، بيروت: دارالفكر، 1415 ق.

14. مجلسى، محمد باقر، بحارالانوارلدرر اخبار الائمه الاطهار، بيروت: دارالتعارف، 1423 ق.

15. ابن جوزى، سبط، تذكره الخواص، بيروت: موسسه اهل البيت (عليهم السلام) 1401 ق.

16. ابن صباغ، على بن محمد بن احمد، الفصول المهمه فى معرفت احوال الائمه (عليهم السلام)، چاپ اول، بيروت: مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، 1408.

17. ابن عساكر، مختصر تاريخ دمشق، محقق نحاس روحيه، دمشق: دارالفكر، 1367 ش.

ص:356

18. ابن عنبه، جمال الدين احمد، عمده الطالب فى انساب آل ابى طالب، قم: رضى، 1362 ش.

19. الزبيرى، ابى عبدالله مصعب بن عبدالله بن مصعب، نسب قريش، قم: مكتبه الحيدريه، 1427 ق.

20. ابومخنف، لوط بن يحيى، مقتل الحسين، الجزء الثانى، تعليقه نويس، غفارى، حسن، قم: چاپخانه علميه، 1398 ق.

21. ابوالقاسم الموسوى الخوئى، معجم رجال الحديث، قم: منشورات مدينه العلم.

22. طبرى، محمد بن جرير، تاريخ طبرى، تاريخ الامم والملوك، چاپ دوم، بيروت: دارالكتب العلميه، 1408.

23. ابى الحسن العبيدلى النسابه، تهذيب الانساب و نهايه الاعقاب، بى جا، بى نا، بى تا.

24. الاصفهانى، ابوالفرج، مقاتل الطالبيين، تحقيق سيداحمد صقر، بيروت: دارالمعرفه، بى تا.

25. امين، سيدمحسن، اعيان الشيعه، مطبعه الانصاف، چاپ دوم، بيروت: 1380 ق.

26. بلاذرى، احمد بن يحيى، انساب الاشراف، محقق محمد فردوس عظم، محمدباقر محمودى، دارالتعارف للمطبوعات، مكتبه اليقظه العربيه، بيروت: 1380 ش.

27. ابن حزم الاندلسى، ابى محمد على بن احمد بن سعيد، جمهره الانساب العرب، چاپ سوم، بيروت: دارالكتب العلميه، 1424 ق.

28. الدينورى، ابى حنيفه احمد بن داوود، اخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، الطبقه الاولى، قاهره: داراحياء الكتب العربيه، 1960 م.

29. ترجمه فرزندان آل ابى طالب، ج 1، ص 205.

30. تميمى، ابوالعرب، المحن، بيروت: دارالغرب الاسلامى.

ص:357

31. الجواهرى، شريف، مثير الاحزان، بيروت: دارالمحجه البيضاء، 1381 ش.

32. الحسينى، رضى الدين ابى القاسم، على بن موسى، بن طاووس الحسنى، الطرائف فى معرفه مذاهب الطوائف، قم: مطبعه الخيام، 1400 ق.

33. رى شهرى، محمد، دانشنامه امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قم: سازمان چاپ و نشر دارالحديث، 1389 ش.

34. ابن فندق، ابى الحسن على بن ابى القاسم بن زيد البيهقى مشهور به ابن فندق، لباب الانساب و الالقاب و الاعقاب، تحقيق سيدمهدى رجايى، قم: مكتبه آيت الله مرعشى، 1410 ق.

35. الزنجانى، ابراهيم الموسوى، وسيله الدارين، مؤسسه الاعلمى، بيروت: 1402 ق.

36. سپهر، ميرزا محمدتقى، ناسخ التواريخ امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، تهران: كتابفروشى اسلاميه، 1343 ش.

37. سيدبن طاووس، السيد رضى الدين على بن موسى بن جعفر، الاقبال بالاعمال الحسنه فى ما يعمل مره فى السنه، تحقيق جواد القيومى الاصفهانى، مركز النشر التابع لمكتب الاعلام الإسلامى، الطبقه الثانيه، قم: مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه، 1418 ق.

38. شوشترى، ميرعبداللطيف خان، تحفه العالم، تهران: گلشن، 1363 ش.

39. مفيد، محمد بن محمد، الارشاد فى معرفه حجج الله على العباد، ترجمه امير خان بلوكى، قم: انتشارات تهذيب، 1388 ش

40. ضامن بن شدقم الحسينى المدنى، تحفه لب اللباب، تحقيق سيدمهدى رجايى، مكتبه آيت الله مرعشى نجفى، قم: طبع حافظ، 1418 ق.

41. طبرسى، الشيخ ابى على الفضل بن الحسن، اعلام الورى باعلام الهدى، قم: موسسه آل البيت، 1417 ق.

ص:358

42. ابن طقطقى الحسينى، صفرالدين محمد بن تاج الدين، على، الاصيليفى انساب الطالبيين، مهدى رجايى، قم: كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى، اول، 1418 ق.

43. ابن فندق، لباب الانساب و الالقاب و الاعقاب، تحقيق سيد مهدى رجايى، قم: مكتبه آيت الله مرعشى، 1410 ق.

44. ابن عنبه، جمال الدين احمد، عمده الطالب فى انساب آل ابى طالب، قم: رضى، 1362 ش.

45. ابى الحسن العبيدلى النسابه، تهذيب الانساب و نهايه الاعقاب.

46. طبرسى، الشيخ ابى على الفضل بن الحسن، اعلام الورى باعلام الهدى، قم: موسسه آل البيت، 1417 ق.

47. فاضل محمد جواد، ترجمه مقاتل الطالبيين، تهران: كتابفروشى على اكبر علمى، 1339 ش.

48. قمى، حسن بن محمد بن حسن، تاريخ قم، ترجمه حسن قمى تحقيق سيدجلال الدين تهرانى، تهران: انتشارات توس، 1361 ش.

49. ابن الخشاب البغدادى، تاريخ المواليد الائمه و وفياتهم، «مجموعه نفيسه فى التاريخ الائمه» بيروت: دارالقارى، اول، 1422 ق.

50. قمى، شيخ عباس، نفس المهموم، تحقيق رضا استادى، قم: مكتبه بصيرتى، 1364 ش.

51. كياى گيلانى، احمد، سراج الانساب، قم: كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى، 1409 ق.

52. مسعودى، ابوالحسن على بن حسين، مروج الذهب، مترجم، ابوالقاسم پاينده، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370 ش مصعب زبيرى، الجزء الثانى،

53. موسوى، حسين ابوسعيده، تاريخ المشاهد المشرفه، مؤسسه البلاغ، دار سلونى، بيروت، دمشق، 1426 ق.

ص:359

54. نايينى اردستانى قمى، محمدعلى، انوار المشعشعين، قم، كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى، 1381 ش.

55. جهضمى، نصربن على، تاريخ اهل البيت نقلا عن الائمه الباقر والصادق والرضا والعسكرى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عن آبائهم، روايت الكبار المحدثين والمورخين، تحقيق سيد محمد رضا حسينى، قم، موسسه آل البيت، اول، 1410 ق.

56. ابن صباغ، على بن محمد بن احمد، الفصول المهمه فى معرفت احوال الائمه (عليهم السلام)، بيروت، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، اول، 1408.

ص:360

قيام هاى حسنيان در عصر امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

خديجه كيهانى

چكيده

عصر امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به دليل خفقان سياسى - اجتماعى حاكم بر جامعه و وجود جريان هاى فكرى و عقيدتى، از حساسيت خاصى داشت. در اين دوران، علويان و شيعيان كه بى عدالتى هاى عباسيان را شاهد بودند و درگذشته نيز حركت هايى عليه ستم حاكمان وقت داشتند، قيام هايى هم چون قيام فخ را در نقاط مختلف به راه انداختند. نوع رفتار رهبر قيام و انگيزه او در موضع گيرى حضرت مؤثر بود. امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با توجه به جو حاكم بر جامعه و پيامدهاى ناگوار اين قيام ها، موضع خود را آشكارا اعلام نكردند، اما نوع رفتار ايشان در برابر اين قيام ها، بيان گر موضع آن حضرت بود. اين نوشتار، درصدد است تا با رويكرد تحليلى و با استناد به منابع و گزارش هاى تاريخى، ضمن اشاره به اوضاع سياسى - اجتماعى دوران امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و معرفى قيام، چگونگى موضع گيرى آن حضرت در برابر اين قيام را بررسى كند.

واژگان كليدى: امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قيام شهيد فخ، علويان، شيعيان، حسنيان.

مقدمه

عصر امامت حضرت كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، معاصر با خلافت چهار تن از خلفاى عباسى (منصور، مهدى، هادى و هارون) و اوج اقتدار حكومت بنى عباس بود. در اين

ص:361

دوران، علويان و شيعيان كه دشمن اصلى دستگاه حاكم به شمار مى آمدند، بيش از همه در فشار و محدوديت بودند. سرانجام اين فشارهاى شديد اجتماعى، سياسى و اقتصادى، آنان را به ستوه آورد و حركت هاى متعددى باانگيزه هاى مختلف، عليه خلافت عباسى صورت گرفت. اگرچه امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) آشكارا با اين قيام ها همراهى نكردند؛ با توجه به جايگاه ايشان در بين مسلمانان و به ويژه شيعيان، سخنان و رفتار آن حضرت و نوع واكنشى كه در برابر اين حركت و رهبر آنان داشتند، اهميت زيادى دارد. در اين نوشتار، بر آنيم تا ضمن اشاره به اوضاع سياسى - اجتماعى دوران امامت حضرت كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و قيام هاى آن دوره، عملكرد و موضع آن حضرت در برابر اين قيام ها و علل اين موضع گيرى را بررسى نماييم.

با بررسى آثار تاريخى، اثرى با اين عنوان ديده نشد، لذا اين موضوع، باهدف الگوگيرى از اين گونه حركت ها انتخاب گرديد.

اوضاع سياسى - اجتماعى دوران امامت حضرت كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سال 148 قمرى عهده دار مقام امامت شدند. دوران 35 ساله امامت آن حضرت، از نظر سياسى - اجتماعى، از مهم ترين و حساس ترين مقاطع زندگى سياسى امامان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شمار مى رود. در اين مقطع كه هم زمان با حكم رانى چهار تن از خلفاى بنى عباس بود، قيام ها و شورش هايى هم چون قيام شهيد فخ (در مدينه و مكه) و ادامه همان قيام، قيام ادريس در شمال افريقا و قيام يحيى بن عبدالله در ديلمان عليه حكومت وقت شكل گرفت. خلفاى عباسى اين دوران، با سركوبى شورش ها و قيام هاى مخالفان در سرزمين هاى اسلامى بر اوضاع كشور مسلط بودند؛ به گونه اى كه تهديدى جدى پايه هاى حكومت آنان را نمى لرزاند. همين مسأله، اين امكان را به آنان داد تا بيش ازپيش مردم، به ويژه مخالفان خود

ص:362

را زير شديدترين فشارهاى سياسى - اقتصادى قرار دهند. اختناق و فشار منصور در دوره امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، شديدتر از عصر امامت حضرت صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. اين امر از لحن روايات و احاديثى كه از آن بزرگوار نقل شده، معلوم مى گردد. راويان نمى توانستند آشكارا، نام آن بزرگوار را بياورند، بلكه عناوين و كنايه هايى از قبيل عبدصالح و عالم براى ايشان به كار مى بردند. منصور شمار زيادى از علويان را به شهادت رساند و عده زيادى از آنان هم در زندان هاى او درگذشتند.(1) پس از مرگ منصور و آغاز خلافت مهدى (158 ق)، سياست حكومت عباسى نسبت به علويان تغيير كرد. مهدى سياست آسان گيرى و آشتى جويانه نسبت به علويان در پيش گرفت: زندانيان را آزاد كرد، به آن ها

هدايايى داد و برايشان مستمرى تعيين نمود. حسن بن زيد را از زندان آزاد كرد.(2) او با وساطت يعقوب بن داوود، حسن بن ابراهيم را امان داد و به او ملك و مال بخشيد.(3) مهدى كه مى ديد حجاز به مركز اصلى شيعى تبديل شده، در سال 160 قمرى كه براى حج به حجاز رفته بود، سعى كرد سخت گيرى هايى را كه منصور براى اهل حجاز اعمال كرده بود، حذف كند. لذا اموالى به حجازيان بخشيد؛ راه تجارى حجاز به مصر را باز كرد كه برخى از نيازهاى مردم حجاز از آن طريق تأمين مى شد و از زمان نفس زكيه (145 ق) بسته شده بود. پانصد نفر از انصار را به عنوان نگهبان خود به عراق فرستاد و علاوه بر حقوقشان، درآمد ديگرى برايشان در نظر گرفت.(4) ازاين رو، در دوران يازده ساله خلافت مهدى، تنش ميان علويان و حكومت عباسيان كاهش يافت. البته بهبود ظاهرى روابط ميان علويان و عباسيان، بيان گر انصراف علويان

ص:363


1- (1) . ابن طباطبا، تاريخ فخرى، ص 221-222.
2- (2) . محمدبن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 8، ص 110؛ عزالدين ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 33.
3- (3) . طبرى، همان، ص 133؛ ابن اثير، همان، ج 6، ص 49.
4- (4) . طبرى، همان ج 6، ص 366.

از فعاليت نيست، چنان كه دو خبر در مورد تلاش برخى از علويان عليه حكومت عباسى در دوران خلافت مهدى وجود دارد: يكى مربوط به فعاليت عيسى بن زيد و ديگرى مربوط به فعاليت على بن عباس بن حسن مثنى است. مهدى از ناحيه حسنيان و عيسى بن زيد احساس خطر مى كرد، لذا در سال 158 قمرى، منصور به پسرش مهدى گفت: «پسركم چندان مال و غلام براى تو فراهم آورده ام كه هيچ خليفه اى پيش از من فراهم نياورده و

براى تو شهرى بنيان نهاده ام كه در اسلام همانند آن نبوده. تنها از يكى از دو كس بر تو بيمناكم: عيسى بن موسى و عيسى بن زيد».(1) ازاين رو، مهدى، يعقوب بن داوود را كه از ياران نزديك ابراهيم بن عبد الله به حساب مى آمد و براى او در شهرهاى عراق تبليغ مى كرد، به وزارت برگزيد تا به واسطه او، از فعاليت هاى عيسى بن زيد و حسنيان آگاه شود.(2) آل حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از يعقوب دورى مى جستند و از ارتباط او با خلافت عباسى و تلاشش براى نزديكى به آن ها هراسان بودند.(3) مهدى با وجود نگرانى كه از ارتباط شيعيان و پيروان اهل بيت (عليهم السلام) با امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داشت سعى مى كرد رفتار شايسته اى با امام داشته باشد؛ لذا شبى كه در اتاق جلو خانه خويش نماز مى خواند، به آيه (فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحٰامَكُمْ ) رسيد. وقتى از نماز فارغ شد، به ربيع دستور داد تا موسى بن جعفر را پيش او بياورد. وقتى امام حاضر شدند به ايشان عرض كرد: «اى موسى، من اين آيه را خواندم و بيم دارم رعايت خويشاوندى شما را نكرده باشم. به من اطمينان بدهيد كه بر ضد من قيام نمى كنيد،» امام فرمودند: «اطمينان مى دهم!» سپس ايشان را آزاد ساخت.

(4)

ص:364


1- (1) . طبرى، همان ج 11، ص 5051-5052.
2- (2) . همان، ج 8، ص 119.
3- (3) . همان.
4- (4) . طبرى، همان، ج 12، ص 5153.

سال 169 هجرى، آغاز خلافت هادى، سالى پرحادثه و بحرانى براى شيعيان بود. او كه جوانى خوش گذران و بى بندوبار بود، پس از رسيدن به خلافت، آزادانه به عياشى پرداخت و اموال عمومى مسلمانان را صرف بزم هاى شبانه و شب نشينى هاى آلوده خود كرد. او ابراهيم موصلى را به دربار خلافت دعوت مى كرد و ساعت ها به آواز او گوش مى داد و به حدى به او وابسته بود كه اموال زيادى به او بخشيد؛ به طورى كه يك روز مبلغ دريافتى او از خليفه به پنجاه هزار دينار بالغ گرديد.(1) جوايز و هداياى هادى به شاعران و نوازندگان، به حدى شهرت يافت كه يكى از نوازندگان آن روز دراين باره مى گويد: «اگر هادى مدتى در ميان ما نوازندگان بود، ما ديوارهاى ساختمان هاى خود را از طلا و نقره بنا مى كرديم.»؛(2) در حالى كه او در برخورد با مخالفان حكومت به ويژه علويان و شيعيان، از همان ابتداى خلافت سياست تندى را در پيش گرفت و آنان را زير فشار و شكنجه قرار داد. وى حتى حقوق و مستمرى ناچيزى كه پدرش (مهدى) از بيت المال به سادات و بنى هاشم مى داد، قطع كرد و جاسوسانى بر آنان گماشت و به كارگزاران دستور داد تا تحركات ايشان را زير نظر بگيرند و بر آنان سخت گيرى كنند.(3) لذا در پى اين فشارها و

بى عدالتى هاى دستگاه حاكم عباسى، شيعيان به خصوص علويان، سكوت را جايز ندانستند و اعتراضات خود را عليه تبعيضات حاكم وقت آغاز كردند.

اولين برخورد ميان هادى خليفه وقت و خاندان على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از اين جا شروع شد كه گفت وگويى در مجلس عبدالعزيز عمرى والى مدينه بين او و

ص:365


1- (1) . ابن اثير، همان، ج 5، ص 80.
2- (2) . اصفهانى، الاغانى، ج 5، ص 241.
3- (3) . احمدبن واضح يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 348-349.

حسين بن على (شهيد فخ) درگرفت و جرقه انقلاب فخ را زد.(1) در ادامه همين قيام و از درون اين حركت، دو قيام ديگر در شمال ايران و شمال افريقا توسط يحيى و ادريس فرزندان عبدالله بن حسن شكل گرفت. هارون، آخرين خليفه عباسى در آغاز حكومت خواست سياست خشن هادى در برابر علويان را با همراهى كردن با آنان جبران كند. ازاين رو، در برخورد با آنان از خود ملايمت و هم دردى نشان داد؛ علويانى كه در زندان بودند، به جز حسن بن عبدالله بن على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را آزاد ساخت و استاندار مدينه، شكنجه گر ايشان را بركنار كرد.(2) وى در اوايل حكومت خود چندان مزاحم امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شيعيان نمى شد، اگرچه بارها آن حضرت را احضار كرد. در يك مورد، وقتى مأمور هارون براى بردن ايشان آمده بود، امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرمودند كه اجابت دعوت هارون، با استناد به حديثى از رسول خدا (ص) از روى تقيه است.(3) علويان كه خلافت را حق مسلم خود

و حاكمان وقت را غاصبان اين حق مى دانستند، براى رسيدن به آن، از مبارزه مسلحانه عليه آنان، دست برنداشتند. لذا طولى نكشيد كه صلح و صفاى موجود، به درگيرهاى شديد بين نيروهاى حكومت عباسى و علويان تبديل شد. هارون هم مانند خلفاى ديگر عباسى، بيش ترين فشار و محروميت ها را بر علويان و شيعيان و پيشواى آنان وارد مى كرد. امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مدتى دور از چشم عمال حكومت زندگى مى كردند. از آن جاكه دستگاه حكومتى هارون در تعقيب آن حضرت بود و ايشان را پيدا نكرده بود، به دستور خليفه، افرادى را براى پيدا شدن آن حضرت شكنجه مى كردند. ابن شهرآشوب نقل مى كند: «دخل موسى بن جعفر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بعض قرى الشام

ص:366


1- (1) . يعقوبى، همان، ج 3، ص 137.
2- (2) . طبرى، همان، ج 8، ص 235.
3- (3) . شيخ صدوق، محمدبن على، عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 76.

منتكرا هاربا»؛ «موسى بن جعفر به طور ناشناس به بعضى از روستاهاى شام وارد مى شدند.»(1) لذا در اين دوران، علويان روزهاى بسيار دشوار و طاقت فرسايى را سپرى مى كردند. هارون كه از تحركات شيعيان خصوصاً علويان در هراس بود، تمام كوشش و امكانات خود را براى نابود ساختن و بدنام كردن آنان به كار برد. وى در جواب يكى از وزيرانش كه چرا در تقسيم بيت المال به امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) سهم كم ترى اختصاص مى دهد گفت: «اگر آنچه تو مى گويى به آن ها بدهم، چه تضمينى دارى كه فردا صد شمشيرزن از شيعيان و عموزادگان خود را همراه نداشته باشد. فقر و تنگ دستى آنان، سالم ترين راه است كه حكومت را از تهديد محفوظ مى دارد و مرا راحت و آسوده مى كند.(2) وى ثروت ها و پول هاى كلانى را به تعدادى از شاعران داد تا علويان را

سرزنش كنند؛ مانند مروان بن ابى حفصه كه هارون در مقابل قصيده اى كه عليه علويان سروده بود، پنج هزار دينار به وى داد و خلعتى بر او پوشاند و دستور داد تا ده برده از بزرگان رومى را كه به اسارت گرفته بودند در اختيار او گذاشتند. و علاوه بر اين ها، او را بر يكى از اسب هاى تركى مخصوص خودش سوار كرده، سپس اجازه رفتن داد.(3) ازاين رو علويان و شيعيان، در تقيه به سر مى بردند و در وضعيتى دشوار به كمك يك ديگر مى شتافتند؛ حتى بانفوذ در دربار خلفا ازجمله هارون، از سختى و ناراحتى طرف داران امام مى كاستند و درعين حال ارتباط خود را با امام حفظ مى كردند. جعفربن محمدبن اشعث شيعه امام هفتم، با چنين روشى توانست به معلمى وليعهد هارون يعنى امين برسد. على بن يقطين نيز در دربار هارون، از نقش مؤثر و نفوذى

ص:367


1- (1) . ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 4، ص 311.
2- (2) طبرى، همان، ج 3، ص 472.
3- (3) . همان، ج 3، ص 473.

ويژه برخودار بود و در عين حال ارتباط خود را با امام حفظ مى كرد و از ايشان براى زندگى اعتقادى خود دستور مى گرفت و از خشونت دستگاه حاكمه نسبت به شيعيان مى كاست.(1) از طرفى، گروهى از علويان و شيعيان كه خود شاهد بى عدالتى ها و فشارهاى اقتصادى و سياسى عباسيان عليه مردم بودند، نتوانستند در برابر اين جو اختناق و ارعاب نظام حاكم، سر تسليم فرود آورند و روانه زندان هاى مخوف بنى عباس مى شدند و زير شكنجه هاى گوناگون قرار مى گرفتند. بسيارى نيز در رويارويى مستقيم با عباسيان و يا در زندان هاى آنان جان باختند.

قيام هاى علويان

علويانى كه در اين دوران قيام كردند، عمدتاً فرزندان و نوادگان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند. مهم ترين اين قيام ها عبارت اند از:

1. قيام حسين بن على (شهيد فخ)؛

2. قيام يحيى بن عبدالله؛

3. قيام ادريس بن عبدالله.

قيام شهيد فخ

حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) (شهيد فخ)، رهبر قيام، از رجال برجسته و با فضيلت بنى هاشم بود. مادرش زينب دختر عبدالله بن حسن بود. بدين ترتيب او خواهرزاده محمد و ابراهيم پسران عبدالله بوده است. پدر و مادر او در مرتبه اى از وارستگى و نيكوكارى قرار داشتند و به زوج صالح مشهور بودند؛ زيرا هردو در عفاف و زهد و عبادت، در عصر خود نمونه بودند. ابوجعفر

ص:368


1- (1) . شيخ مفيد، ارشاد، ص 228-221.

منصور در حق اين زن بيش از حد ظلم كرد، زيرا پدرش، برادرانش، شوهر، عموها و پسرعموهايش را به قتل

رسانيد.(1) حسين با پرورش در دامن چنين پدر و مادرى، مدارج عالى انسانى را طى كرد و در فضايل اخلاقى و كمالات نفسانى هم چون عبادت، زهد، جود و بخشش و... به مرتبه اى والا دست يافت. حسين كه در مدينه زندگى مى كرد، محبت مردم اين شهر را به سبب احسان و بخشش خود جلب نمود. حسين يكى از خانه هاى خود را به چهل هزار دينار فروخت و تمام آن مبلغ را پيش از بازگشت به خانه، بين فقراى مدينه تقسيم كرد. زمانى نيز هزار درهم قرض كرد و همه آن را به نيازمندان بخشيد. حسين مى گفت: «طلا و نقره و خاك در نظر من يكسان است.»(2) ازجمله صفات برجسته او طبق نقل بيش تر علماى رجال و مورخان، شجاعت و شهامت است. ابن اثير مى گويد: «.... كان الحسين شجاعا». او در برخورد با حاكمان فاسد عباسى، با جرأت و شهامت سخن مى گفت و هيچ گاه از روبرو شدن با آنان ترسى نداشت.(3) خانواده حسين در راه مبارزه با دشمنان، قربانيان زيادى داده بودند. پدر، دايى، جد و عده اى ديگر از خويشان نزديك حسين به دست حكم رانان عباسى به شهادت رسيده بودند.

(4)حسين در سال 169 قمرى، پرچم قيام عليه هادى عباسى برافراشت. وى كه از كودكى، شاهد ستم خلفاى عباسى بر مردم، به ويژه علويان و شيعيان بود، مبارزه مسلحانه را بهترين راه پايان دادن به اين وضعيت و رسيدن به اهداف بلندى همچون عمل كردن به سنت و سيره پيامبر (ص) و تشكيل حكومت اسلامى مى دانست. او با مشاهده فشارهاى رو به افزايش دستگاه حكومتى در برابر

ص:369


1- (1) . ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 364.
2- (2) . اصفهانى، همان، ص 439 و 294.
3- (3) . ابن اثير، همان، ج 6، ص 94 و 90.
4- (4) . اصفهانى، همان، ص 364.

علويان، تصميم گرفت زمان قيام را جلو بيندازد. وى زمان قيام را در سحرگاه روز سيزدهم ذى القعده اعلام كرد. شمار زيادى از مردم به نيروهاى حسين پيوستند.(1) وى مسجد نبوى را مركز حركت خود قرار داد و برخى از مردم مدينه با وى بيعت كردند، اما پاسخى مثبت از سوى بسيارى از آنان دريافت نكرد. وى خطاب به آنان گفت: «هركه به شمشير پناه برد، فرصتى شگفت انگيز به دست آورد: يا مرگ به سراغش آيد و يا زندگى باعزت را درك كند. شما به راحتى و آسايش نپردازيد زيرا آسودگى شما را تباه مى سازد. تا گردنى نزنيد به بزرگى نمى رسيد.»(2) از طرفى در ايام حج نزديك به هفتاد نفر از شيعيان به مدينه آمده و در بقيع مهمان «ابن افلج» شده بودند. اين گروه با حسين بن على محرمانه ديدارى داشتند. وى وضعيت دشوار علويان را

براى آنان شرح داد. آنان با او بيعت نموده، وعده كردند كه در موسم حج سال آينده قيام كنند و توافق كردند كه شعار آن ها «كسى كه شتر قرمز راديد» باشد.(3)

گزارش اين ملاقات، به گوش والى مدينه «عبدالعزيز عمرى» رسيد و سخت برآشفت، زيرا اين ملاقات را خلاف مقتضيات حكومت خود مى دانست و درصدد مقابله با آنان برآمد. انقلابيون از علويان وغيرعلويان، درحالى كه شعار «احد احد» سر مى دادند، وارد مسجد پيامبر (ص) شدند و مؤذن را وادار كردند كه در اذان خويش «حى على خيرالعمل» را بيفزايد. حاكم كه براى نماز به مسجد آمده بود، با شنيدن اين دستور، احساس خطر كرد و از مسجد گريخت و در محل امنى پنهان شد. حسين نماز را با مردم خواند و پس از نماز، خطبه اى ايراد

ص:370


1- (1) . ابن طباطبا، همان، ص 172.
2- (2) . طبرى، همان، ج 8، ص 195، ابن اثير، همان، ج 5، ص 75.
3- (3) . يعقوبى، همان، ج 2، ص 404، «من رأى الجمل الاحمر».

كرد. او ضمن معرفى خود مردم، را به احياى كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و رضاى آل محمد (ص) دعوت نمود و به استثناى عده معدودى، همه حاضران با او بيعت كردند. حسين پس از پانزده روز نبرد و تسخير مدينه و سپردن حكومت به دينار خزاعى، با ياران خود كه حدود سيصد مرد مسلح مى شدند، در چهاردهم ذى قعده سال 169 قمرى، رهسپار مكه شد تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ايام حج، دامنه نهضت را گسترش دهد. هدف آنان از اين حركت، نجات مردم و دفاع از اسلام مظلوم بود و شهر مكه را بهترين مركز براى اعلام برائت از سردمداران جنايت كار و ضداسلامى بنى عباس

مى ديدند. فرياد آنان در ميان حاجيان بلند بود كه مى گفتند: «به سوى آزادى و آزادگى بشتابيد! هر بنده اى كه به ما بپيوندد آزاد است.»(1) خبر تصرف مدينه به دست نيروهاى انقلابى و حركت آنان به سوى مكه، به اطلاع هادى عباسى رسيد. او به شدت نگران شد و با كمك جاسوسان خود، گزارش هاى لازم را از وضعيت روحى و نظامى سپاه حسين به دست آورد. آنان كه خوب مى دانستند هدف حسين آزاد كردن مكه و مركز قيام آنان همان جاست، نيروهاى خود را در آن شهر مستقر كردند. طبرى مى گويد: «در همان سال، سليمان بن ابى جعفر از طرف هادى خليفه عباسى، به عنوان سرپرست حجاج منصوب شده بود.»(2) هادى پس از اطلاع از قيام علويان، نامه اى براى سليمان نوشت كه فرزندش محمدبن سليمان را مأمور سركوبى نهضت كند. محمد با تعدادى نيروى مسلح، آماده نبرد شد؛ اين در حالى كه حسين براى جنگ آمادگى كامل نداشت و لازم بود تا مدتى در مكه به تهيه نيرو بپردازد. هنگامى كه خبر به حسين رسيد، با ياران و بستگان خود آماده حركت شد. در آن هنگام

ص:371


1- (1) . طبرى، همان، ج 8، ص 195.
2- (2) طبرى، ص. 169

موسى بن عيسى با خانواده اش در منطقه «بطن نخل» در چند فرسنگى مدينه به سر مى برد و عباس بن محمدبن سليمان خبر را به او نوشت و آنان به طرف مكه حركت كردند. آنان هنگامى به مكه رسيدند كه محمدبن سليمان و همراهانش براى عمره احرام بسته بودند و پس از انجام دادن اعمال عمره، با همراهانش به منطقه «ذى طوى» در نزديكى مكه رفتند و در آن جا اردو زدند و هوادران عباسى به آنان

ملحق شدند. محمدبن سليمان روز هشتم ذى الحجه سال 169 قمرى، يك گروه بيست وچند نفرى را به فرماندهى ابوكامل به طرف محل استقرار نيروهاى حسين بن على به منظور كسب اطلاعات از وضعيت آنان و جذب نيرو در بين راه و كشاندن هواداران عباسى به اردوگاه آنان فرستاد. تعداد نيروهاى دشمن در جريان جنگ فخ به چهارهزار سوار مى رسيد و فرماندهى كل، به عهده موسى بن عيسى پسرعموى خليفه بود.(1) اين دو سپاه حدود شش ميلى مكه، در محلى به نام فخ با يك ديگر برخورد كردند و جنگ سختى درگرفت.(2) هنگامى كه حسين بن على چشمش به نيروهاى دشمن افتاد، به يكى از ياران خود دستور داد تا بر شترى سوار شود و شمشير خود را در دست بگرداند و سخنان وى را جمله به جمله به گوش دشمن برساند و به آنان بگويد: «اى گروه سيه جامگان! اين حسين بن على فرزند رسول خدا (ص) و فرزند على اميرالمؤمنين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، پسرعموى رسول اكرم (ص) است كه شما را به سوى كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) دعوت مى كند.»(3) در اولين برخورد، عباس بن محمد يكى از فرماندهان لشكر بنى عباس، به حسين امان داد و وعده كرد به او جايزه دهد و از عملكرد گذشته او برايش عفو بگيرد. اما حسين

ص:372


1- (1) . على بن حسين مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 338.
2- (2) . ابن طباطبا، همان، ص 188، 190؛ ابن اثير، همان، ج 16، ص 38؛ طبرى، همان.
3- (3) . اصفهانى، همان، ص 299.

با خشونت اين پيشنهاد را رد كرد.(1) سرانجام دو طرف به نبرد با يك ديگر پرداختند. در جريان اين نبرد نابرابر، حسين و عده زيادى از ياران او به شهادت رسيدند و بقيه، اسير يا پراكنده شدند.(2) دو تن از رهبران علوى كه از واقعه فخ نجات يافته بودند، يكى ادريس بن عبد الله بن حسن بود كه به افريقيه رفت و ديگرى برادرش يحيى بود كه به سوى سرزمين ديلم در شرق رفت. پس از پايان نبرد، وقتى اسرا را به حضور هادى عباسى بردند، دستور داد گردن آنان را زدند و بدنشان را در «باب الجسر» به دار آويختند.(3) اما موقعى كه چشمش به سر بريده حسين رهبر فخ افتاد متأثر شد و با لحنى توأم با تهديد و ناراحتى خطاب به حاضران گفت: «طورى فاتحانه سر او را برايم آورده ايد كه گويا سر يكى از طاغوت هاست! برخيزيد برويد؛ كم ترين جزاى شما نزد من از اين جنايت، آن است كه حقوق و مزاياى شما را قطع كنم.» او به عهد خود عمل كرد: آنان را از جوايز مخصوص محروم نمود و هم چنين اموال موسى بن عيسى را ضبط كرد.

(4)علويان اين فاجعه را پس از حادثه كربلا، غمبارترين حادثه تاريخ به شمار آوردند و در سوگ شهيدان آن قيام مرثيه سرايى كردند.(5) فاجعه فخ در تاريخ اسلام، شبيه ترين و نزديك ترين رويداد به حادثه كربلا بود. امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اين دو صحنه را چنين مقايسه فرموده اند، «بعد از كشتار كربلا، كشتارى بزرگ تر از فخ

ص:373


1- (1) . همان.
2- (2) . مسعودى، همان، ج 3، ص 336.
3- (3) . اصفهانى، همان، ص 302.
4- (4) . طبرى، همان، ج 8، ص 203؛ مسعودى، همان، ج 2، ص 332.
5- (5) . مسعودى، همان، ج 3، ص 337.

براى ما اهل بيت نبود.»(1) فرمانده مدينه كه پنهان شده بود با شنيدن خبر شهادت او دستور داد تا خانه حسين و بستگانش را به آتش كشيدند.(2)

عوامل قيام

اشاره

تاريخ نگاران درباره فلسفه و انگيزه قيام، اختلاف نظر دارند. ستم عباسيان به مردم به ويژه علويان و امربه معروف و نهى از منكر، از مهم ترين انگيزه هاى قيام بيان شده اند.

1. ظلم و ستم عباسيان به علويان

تحريم ها و فشارها بر حسنيان از دوران خلافت منصور به بدترين شيوه اعمال مى شد. منصور در يك شب، شصت نفر از سادات را به قتل رسانيد و همگى آن ها را در چاه انداخت.(3) همه علويان را از مدينه تبعيد كرد و گروهى بى شمار از آنان را كشت يا مسموم كرد. او املاك مصادره شده برخى از علويان از جمله امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را هرگز برنگردانيد.(4)

سخت گيرى هاى هادى و كارگزارن حكومتى او نسبت به خاندان پيامبر (ص) منشأ و علت اساسى قيام بود. اگرچه وضعيت علويان در عصر مهدى اندكى بهتر شده بود، در زمان هادى به وضعيت سابق بازگشت. هادى يكى از نوادگان عمربن خطاب به نام عمربن عبدالعزيز بن عبد الله را كه مردى خشن و بدخوى بود و دشمنى خاصى با علويان داشت، به فرمان دارى مدينه منصوب كرد. با اين انتصاب، خشونت و خفقان نسبت به مردم مدينه خصوصاً علويان شدت يافت.

ص:374


1- (1) . بحارالانوار، ج، 48، ص 165.
2- (2) . اصفهانى، همان، ص 382.
3- (3) . عيون اخبارالرضا، ج 1، باب نهم، ص 70.
4- (4) . اصفهانى، همان، ص 308، طبرى، همان، ج 4، ص 510.

حاكم وقت در اين سياست خشن، توجه خود را بيش تر متوجه دو شخصيت بارز علويان، امام موسى بن جعفر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و حسين بن على رهبر قيام فخ، كرده بود.(1) اين مرد عمرى نسبت به آل ابى طالب دشمنى و كينه اى شديد داشت. او به دنبال بهانه اى بود تا بنى هاشم، مخصوصاً آل ابى طالب را در چشم مردم كوچك سازد. لذا همه روزه دستور مى داد كه آل ابى طالب در مقصوره مسجد به حضورش برسند. او خود در مسجد

مى نشست و فرزندان ابوطالب را در برابر خودش مى ديد و با اين حركت آنان را تحقير مى كرد.(2) عمربن عبدالعزيز در دوران فرمانروايى خود بر مدينه، حسن بن محمد طالبى، مسلم بن جندب هذلى شاعر و عمر بن سلام وابسته خاندان عمر را به هنگام نوشيدن شراب گرفت و دستور داد تا همه را تازيانه زده، سپس طناب به گردنشان اندازند و در مدينه بگردانند. بعضى درباره آن ها با عمربن عبدالعزيز صحبت كردند. حسين بن على بن حسن پيش وى رفت و گفت: «اين برخورد بر آن ها روا نيست! به آن ها تازيانه زده اى، درصورتى كه حق زدنشان را نداشتى؛ زيرا مردم عراق در اين امر مانعى نمى بينند، ديگر چرا آن ها را مى گردانى ؟» لذا حاكم دستور داد تا آن ها را كه به محل سنگفرش رسيده بودند، برگردانند و به زندان ببرند. آنان يك شبانه روز در زندان بودند. آن گاه حسين بن على درباره شان با وى سخن گفت. حسين بن على و يحيى بن عبدالله هر دو حسن بن محمد را ضمانت كردند و عمرى او را آزاد كرد به شرط آن كه هرروز به حضور او برسند. حسن بن محمد روز چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه غايب بود. شامگاه جمعه جانشين عمرى به بازديد رفت. حسين بن على و يحيى بن عبدالله را گرفت و درباره حسن بن محمد با خشونت از آنان سؤال كرد. آن گاه

ص:375


1- (1) . طبرى، همان، ج 8، ص 193.
2- (2) . اصفهانى، همان، ج 2، ص 162.

پيش عمرى بازگشت و خبر آن ها را به وى داد و گفت: «خدايت امور را اصلاح كند! حسن بن محمد از سه روز پيش غايب است». عمرى گفت: «حسين و يحيى را پيش من بياور.» جانشين عمرى آن ها را بخواند و چون پيش وى رفتند

گفت: «حسن بن محمد كجاست ؟» گفتند: «به خدا قسم نمى دانيم! روز چهارشنبه غايب بود؛ روز پنجشنبه شنيديم بيمار است. گمان كرديم در اين روز بازديد نيست و اگر تو مرد باانصافى هستى، همان طور كه مجلس حضور و غياب براى ما علويان ترتيب داده اى، براى بستگان عمربن خطاب نيز همين كار را انجام بده و يكى يكى آن ها را بخوان. اگر ديدى در ميان آنان كسى نيست كه غيبتش به اندازه حسن بن محمد طول كشيده باشد. آن وقت حق با توست و از روى انصاف با ما رفتار كرده اى.» فرماندار وقتى اين سخن منطقى را از يحيى شنيد، رو به حسين بن على كرد و با تندى گفت: «همسرم مطلقه و بندگان آزاد باشند كه من دست از او بردارم مگر آن كه تا پايان امروز او را نزد من بياوريد» و سوگند خورد كه اگر او را نياوردند، خودش شخصاً به محله «سويقه»(1) برود و خانه هايشان را با خاك يكسان كند و حسين بن على را يك هزار تازيانه بزند. نيز سوگند خورد كه اگر دستش به حسن بن محمد برسد، او را به قتل برساند.(2) يحيى كه اين سوگند را از فرماندار شنيد، سخت عصبانى شد و قسم يادكرد كه به خواب نرود تا او را بياورد. چون بيرون رفتند، حسين بن على بدو گفت: «سبحان الله! چرا چنين كردى ؟ حسن را از كجا مى يابى ؟ درباره چيزى قسم يادكردى كه قدرت آن را ندارى.» يحيى گفت: «به خدا قسم نمى خوابم تا در خانه او را با شمشير بزنم.» حسين گفت: «تو كار عاقلانه اى نمى كنى! چون با اين كارت، جلو تصميم ما را مى گيرى؛

ص:376


1- (1) . «سويقه» همان محله بنى هاشم بود كه اكثر خاندان حسينى در آن جا سكونت داشتند.
2- (2) . طبرى، همان، ج 8، ص 193؛ اصفهانى، همان، ص 295-296.

زيرا آنان تصميم گرفته بودند كه در موسم حج در مكه قيام كنند.» در اين وقت حسين براى حسن بن محمد پيغام داد و او را در جريان گذاشت. او هم در پاسخ گفت: «اكنون نزد شما مى آيم تا مرا نزد او ببريد.» حسين جواب فرستاد: «هيچ گاه چنين نخواهد شد كه خداى تعالى مرا در حالى مشاهده كند و به نزد پيامبرش محمد (ص) بروم كه خون تو به گردن من باشد. من هر طور شده از تو محافظت مى كنم. شايد خداوند مرا هم از آتش جهنم حفظ كند.» حسين ناگزير به نزد جمعى از شيعيان كوفه كه با وى بيعت كرده و در خانه اى مخفى بودند، رفت و آخرشب قيام كردند.(1) يحيى بن عبدالله آمد و در خانه مروان را زد و چون عمرى را نيافت، سوى منزل عبدالله بن عمر رفت كه در آن جا پنهان شده بود ولى او را نيافت. پس آمدند تا مسجد را تصرف كنند.(2)

گروهى بر اين عقيده اند كه حسين بن على «شهيد فخ» كه خود از دوران كودكى، شاهد ستم عباسيان به توده مردم به ويژه بنى هاشم بود، قصد خروج داشت و پيش از گفت وگوى وى با عمربن عبدالعزيز والى مدينه، به قيام عليه سياست ظالمانه هادى مى انديشيد و آن حادثه و نزاع صرفاً بر شتاب قيام افزود.

2. امربه معروف و نهى از منكر

از آن جا كه هدف اصلى شهيد فخ از بين بردن حكومت ظالمانه عباسى و احقاق حق مردم، به ويژه شيعيان و در صورت پيروزى تشكيل حكومت بود، در فرصت هاى مناسب به انتقاد عليه عملكرد خليفه وقت و كارگزاران آن مى پرداخت؛ چنان كه در اعتراض به برخورد عمرى فرمانده مدينه، با علويان گفت: «اگر تو مرد باانصافى هستى، همان طور كه مجلس حضوروغياب براى ما علويان ترتيب داده اى. براى بستگان عمربن خطاب اين كار را انجام بده و يكى يكى آن ها را بخوان. اگر

ص:377


1- (1) . ابن اثير، همان، ترجمه ج 16 ص 36 و 35؛ طبرى، همان، اصفهانى، همان.
2- (2) . طبرى، همان ج 12، ص 5176؛ اصفهانى، همان، ص 294.

ديدى در ميان آنان كسى نيست كه غيبتش به اندازه حسن بن محمد طول كشيده باشد، آن وقت حق با توست و از روى انصاف با ما رفتار كرده اى.» لذا حسين بن على كه خود شاهد فشارهاى روزافزون حكومت بر شيعيان و علويان بود، چاره اى جز مبارزه مسلحانه عليه سياست حاكمان وقت نديد.

3. عمل به سنت پيامبر (ص)

يكى ديگر از اهداف مهم حسين بن على، احياى كتاب خدا و سنت پيامبر (ص). بود لذا ايشان در آغاز نبرد، پس از اقامه نماز در مسجد پيامبر (ص)، خطبه اى ايراد كردند و ضمن معرفى خود، مردم را به احياى كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و رضاى آل محمد (ص) دعوت نمودند.(1)

4. تشكيل حكومت

در مورد اين مطلب، مى توان به خطبه حسين بن على در هنگام بيعت مردم مدينه با او اشاره كرد. او در خطبه اش مى گويد: «منم فرزند رسول الله (ص) بر منبر رسول الله (ص) و در مسجد رسول الله (ص)، شما را به سنت رسول الله (ص) دعوت مى كنم. اى مردم! آيا آثار رسول الله (ص) را در سنگ و چوب مى جوييد درحالى كه فرزند عزيز او را ضايع و رها مى كنيد؟»(2)

پيامدهاى قيام

1. ترس و كينه دستگاه خلافت از علويان

هادى خليفه وقت پس از جريان فخ، كينه اى كه از علويون داشت شديدتر كرد. او از هر زن و مرد علوى وحشت داشت، به طورى كه گفت:» كى شود خواهر حسين بن على دست يابم ؟ به خدا قسم اگر او را به چنگ آورم زيردست و پاى حيوانات مى افكنم تا نابود شود!»

ص:378


1- (1) . اصفهانى، همان، ص 299.
2- (2) . همان، ص 376.
2. انتقام جويى هادى از علويان

مفضل بن سليمان مى گويد:

وقتى عمرى كه در مدينه بود، از كشته شدن حسين در فخ اطلاع يافت، به خانه حسين و جمعى از اقوام وى و ديگر انقلابيون، تاخت و آن را ويران كرد و نخل ها را سوزاند و آنچه را كه باقى مانده بود، تصرف كرد و جزو اموال ضبطشده قرار داد. هادى بر

«مبارك» خشمگين شد به سبب آن كه پس از نزديك شدن به مدينه، از مقابله با حسين سرباز زده بود. لذا دستور داد تا اموالش را بگيرند و او را جزو تيمارگران اسبان درآرند و تا زمان درگذشت هادى، وضع او چنين بود. گروهى از كسانى را كه در قيام فخ اسير شده بودند، پيش وى آوردند، مانند عذافرصيرفى و على بن سابق پشيزى كوفى؛ هادى دستور داد تا گردنشان را بزنند و در بغداد بر سر پل بياويزند. موسى مهرويه وابسته خود را به كوفه فرستاد تا آن ها زير فشار قرار دهد به دليل اين كه گروهى از آنان در قيام فخ شركت داشتند.(1)

3. متهم كردن امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

در جلسه اى كه سرهاى شهدا و تعدادى از اسرا حضور داشتند، هادى با عصبانيت رو به حاضران كرد و گفت: «به خدا قسم! حسين قيام نكرد مگر به دستور او (موسى بن جعفر) و پيروى نكرد مگر محبت و دوستى او را؛ چون او صاحب وصيت (امامت) در اين خانواده است.» آنگاه با حالتى انتقام جويانه گفت: «خدا مرا بكشد اگر او را نكشم.»(2)

4. حركت هاى بعدى علويان و تشكيل حكومت

از مهم ترين حركت هايى كه علويان در ادامه مبارزه خود عليه خلافت عباسى به راه انداختند، مى توان به قيام هاى يحيى در ديلمان و ادريس در شمال افريقا اشاره كرد.

ص:379


1- (1) . طبرى، همان ص 199.
2- (2) . مجلسى، بحارالانوار، ج 48، ص 151.

موضع گيرى امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

براى فهم موضع امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درباره اين قيام، لازم است تا امورى چون اهداف و انگيزه ها، عملكرد و شخصيت قيام كنندگان ارزيابى شود:

1. اهداف قيام

مهم ترين و اصلى ترين هدف حسين بن على (شهيد فخ)، مبارزه با خفقان سياسى - اجتماعى دستگاه حاكمه وقت و بى عدالتى هاى آنان عليه علويان و شيعيان و تشكيل حكومت بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) با رهبرى شايسته ترين فرد زمان خود، يعنى امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود. اين مطلب را از قسمتى از سخن او مى توان برداشت كرد كه گفت: «با شما بيعت مى كنم بر كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) و شما را به سوى برگزيده اى از آل محمد (ص) فرا مى خوانم و تعهد مى كنيم كه با مردم بر اساس عدل و انصاف رفتار كنيم و عطايا را به طور مساوى تقسيم نماييم. شما همه جا با ما باشيد و بر ضد دشمنان ما بجنگيد و اگر از ما انحراف ديديد، بيعت خود را برداريد.»(1)

2. شخصيت رهبر قيام

حسين بن على از مادرى پاك دامن و پدرى عابد و عالم و پرهيزكار به دنيا آمده بود. ابن كثير مى گويد: «او مردى كريم و از سخاوتمندترين مردم بود.»(2) يوسف برم وابسته خاندان حسن كه مادرش كنيز فاطمه دختر حسن بود مى گويد: «در آن ايام، حسين نزد مهدى آمد. با وى بودم، چهل هزار دينار به او داد كه در بغداد و كوفه ميان كسان پخش كند. به خدا وقتى از كوفه بيرون شد، چيزى نداشت كه بپوشد به جز يك جبه پوستى كه پيراهنى زير آن نبود،

ص:380


1- (1) . اصفهانى، همان، ص 378.
2- (2) . ابن كثير، البدايه والنهايه، ج 10، ص 157.

با يك جامه خواب در راه تا مدينه. وقتى وارد مدينه شد، از غلامان خويش مبلغى پول براى مخارج آن روزشان قرض گرفت.»(1) نويسنده تاريخ فخرى، درباره شخصيت حسين مى گويد: «حسين بن على، از مردان نامى و از بزرگان و فضلاى بنى هاشم بود.»(2)

راجع به قيام فخ و شخصيت رهبر قيام و هم رزمان او و جريان شهادت آنان، روايات متعددى در دست است كه مى توان به شخصيت و مقام عالى آنان پى برد. براى نمونه، چند روايت ذكر مى شود: امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل مى كند:

روزى پيامبر (ص) از سرزمين فخ عبور مى كردند، هنگامى كه به موضع فخ رسيدند، از مركب پياده شدند و دو ركعت نماز خواندند، در ركعت دوم بى اختيار به گريه افتادند و اصحاب هم از گريه حضرت گريستند. پس از نماز، پيامبر (ص) رو به اصحاب كردند و

پرسيدند: «شما ديگر چرا گريه كرديد؟» عرض كردند: «اى رسول خدا (ص) گريه شما ما را به گريه انداخت.» سپس پيامبر (ص) علت گريه خود را چنين شرح دادند: «در ركعت دوم نماز بودم كه جبرئيل بر من نازل شد و خبر داد: "اى محمد، مردى از فرزندان تو در همين مكان كشته خواهد شد و اجر هر كسى كه در ركاب او به شهادت رسد، پاداش دو شهيد است"».(3)

هم چنين امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در يكى از سفرهاى خود به مكه، در مسير راه وقتى به سرزمين فخ رسيدند، بعد از خواندن نماز فرمودند:

در اين مكان مردى از خاندان من با گروهى از يارانش به شهادت مى رسند كه روح آن ها از جسمشان به سوى بهشت سبقت مى گيرد.(4)

ص:381


1- (1) . طبرى، همان، ص 200.
2- (2) . ابن عنبه، عمده الطالب، ص 260.
3- (3) . اصفهانى، همان، ص 290.
4- (4) . همان، ص 436، مامقانى، تنقيح المقال، ج 1، ص 165.

امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وقتى چشمش به سر بريده حسين بن على افتاد، با حالتى متأثر چنين از ايشان تجليل فرمودند:

انالله وانا اليه راجعون! او از ميان ما رفت درحالى كه مسلمانى شايسته بود. روزها را روزه مى گرفت و برنامه او امر به معرف و نهى از منكر بود. همانند او در خاندانش يافت نمى شود.(1)

3. ياران او

همراهان شهيد فخ، علويان و چند تن از فرزندان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از جمله سليمان بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و اسحاق بن ابراهيم بن حسن بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند.(2)

(3)در بين ياران او افراد برجسته اى هم چون يحيى بن عبدالله و برادرش ادريس ديده مى شود. يحيى نزد امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) تربيت شده بود. وى از روايان حديث به خصوص از امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.(4) امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) هنگام شهادت، يحيى را وصى خودشان در سرپرستى فرزندان و اموال قرار دادند.(5) ادريس هم كه از فرماندهان قيام فخ بود، امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) درباره شخصيت او فرمودند:

ادريس از شجاعان خاندان پيامبر (ص) بود! به خدا سوگند، همانند او در بين ما نيامده است.(6)

4. اهتمام رهبر قيام به رأى و نظر امام

شهيد فخ و يحيى بن عبدالله آشكارا اظهار كردند كه در جريان قيام، با امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مشورت كرده اند و حضرت آنان را به خروج و قيام امر فرمودند.(7) حتى

ص:382


1- (1) . اصفهانى، همان، ص 302.
2- (2) . مروج الذهب، ترجمه ج 2، ص 332.
3- (3) . ابن عنبه، عمده الطالب، ص 260.
4- (4) . اصفهانى، همان، ص 428.
5- (5) . مامقانى، همان ج 3، ص 319.
6- (6) . اصفهانى، همان ص 487، طبرى، همان، ج 10، ص 29.
7- (7) . اصفهانى، همان، ص 383.

هادى عباسى نيز به اين مسأله توجه داشت كه پس از شهادت حسين گفت: «به خدا، حسين قيام نكرد مگر به امر او (موسى بن جعفر).(1)

5. شعار قيام

شعار حسين (شهيد فخ) و يارانش همچون شعار پيامبر (ص) و دايى هايش «احد، احد» بود.(2)

6. ارادت رهبر قيام به تشيع و احكام آن

تاريخ نگاران نقل كرده اند كه وقتى بنى هاشم و شيعيان، قيام خود را علنى كردند و به مسجد رفتند، يكى از ياران حسين به مؤذن دستور داد تا جمله «حى على خيرالعمل» را به زبان بياورد. همين جمله، باعث وحشت عمرى حاكم مدينه شد به نحوى كه گريخت و شهر به دست انقلابيون افتاد.

(3)

نتيجه

در اين جا با بررسى ويژگى هاى مذكور مى توان گفت: اگر چه امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به ظاهر دعوت رهبر قيام فخ را نپذيرفتند و در اين قيام شركت نكردند و از او خواستند كه امام را به شركت در اين قيام فرانخواند، دل سوزى و دعاى خير آن حضرت براى حسين ويارانش و اظهار تأسف از شهادت آنان و تعريف و تمجيد از حسين بن على و دعا براى او، با توجه به شخصيت و اهداف مقدس وى، بيان گر اين نكته است كه ايشان از روى تقيه دعوت را نپذيرفتند و براى جلوگيرى از شرارت بنى عباس، ناگزير دعوت را رد كردند تا بعدها ارتباط امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و قيام كنندگان فاش نشود. و زمانى كه حسين بن على قبل از قيام با امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ص:383


1- (1) . مامقانى، همان ج 1، ص 337؛ مجلسى، همان، ج، 48، ص 151.
2- (2) . اصفهانى، ص 299.
3- (3) . همان، 299.

مشورت كرد، ايشان در جواب فرمودند: «بلى تو كشته خواهى شد! پس احتياط كن و هوشيار باش، چون اين مردم، فاسقانى دو چهره اند، كه به ظاهر خود را مؤمن جلوه مى دهند، اما باطن آنان نفاق و شرك است. پس بازگشت ما به سوى خداست! توفيق شما گروه قيام كننده را از خداوند خواستارم.»

(1)

ص:384


1- (1) . اصول كافى.

منابع

1. ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت: 1385.

2. ابن شهر آشوب مازندرانى، مناقب آل ابى طالب، قم: نشر علامه، 1379 ق.

3. ابن عنبه، عمده الطالب، قم: صدرا، 1417 ق.

4. ابن كثير دمشقى، البدايه والنهايه، تهران: نشر جهان، 1378 ق.

5. ابن طباطبا، تاريخ فخرى، بيروت: دارالعربى، بى تا.

6. ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، انتشارات علمى و فرهنگى، 1364

7. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، بيروت: دارالمعرفه، بى تا.

8. احمدبن واضح يعقوبى، تاريخ يعقوبى، بيروت: دارصار، بى تا.

9. شيخ صدوق، محمدبن على، عيون اخبار الرضا، بى جا، بى نا، بى تا.

10. شيخ كلينى، اصول كافى، تهران: اسلاميه، 1364.

11. شيخ مفيد، ارشاد، قم: نشر كنگره شيخ مفيد، 1413 ق.

12. علامه مجلسى، بحارالانوار الجامعه لدرراخبار الائمه، تهران: نشر اسلاميه، 1363.

13. على بن حسين مسعودى، مروج الذهب، بيروت: بى نا، بى تا.

14. مامقانى، تنقيح المقال، چاپ جديد، بى جا، بى نا، بى تا.

15. محمدبن جرير طبرى، تاريخ طبرى، چاپ دوم، بيروت: دارالتراث، 1387.

ص:385

نقش و اهميت حضرت عبدالعظيم حسنى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در عصر امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

اشاره

مريم ابراهيم زاده(1)

چكيده

نسب عبدالعظيم با پنج واسطه، به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى رسد. بنابر ظرايفى، لقب حسنى عنوانى جداناپذير از اسم عبدالعظيم مى گردد. تا زمانى كه ايشان در مدينه بودند، در محضر امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، درس هايى از غيبت و قيام مهدى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فراگرفتند، بنابراين راوى مهم ترين احاديث غيبت هستند كه در كتب الغيبة و كمال الدين و غيره ثبت است.

مهم ترين بخش زندگانى حضرت عبدالعظيم حسنى در سامرا بود. در اين كه چگونه وارد آن شهر مى شوند و چرا خارج مى گردند، اقوال مختلفى وجود دارد.

در زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) جامعه شيعه، با تشتت آرا، فرقه ها و انحرافات عقيدتى متعدد مواجه بود و از طرفى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين زمان، مصمم به گسترش سازمان وكالت بودند. تنى چند از صحابه و وكلاى حضرت، منحرف و غالى شدند، دانشمندان فرقه زيديه كه مبناى فكرى شان بر ادامه امامت در نسل امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود مى خواستند بيش ترين آسيب را به امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و شيعيان وارد نمايند. فرقه هاى مجسمه و مشبهه، عقايد و تصورات نابه جايى را در مورد خداوند به مردم القا مى نمودند. در اين اوضاع واحوال، عبدالعظيم حسنى در محضر امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باورهاى خود را بيان مى دارد كه حضرت مهر تاييد بر آن مى زنند. آيا بين اين ابراز عقيده و

ص:386


1- (1) . دانش آموخته سطح 3 جامعه الزهرا (عليهاالسلام).

حوادث و اوضاع زمانى ارتباطى وجود داشت ؟ مشايخ و راويان حديث، عبدالعظيم را بسيار تجليل نموده اند كه بزرگى و جلالت او را نمايان مى سازد. وى در رى مدفون گرديد.

واژگان كليدى: امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، عرض دين، المحاسن، مجسمه، مشبهه.

مقدمه

از بين سادات حسنى تعداد كمى پس از شهادت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مطيع امامان شيعه بودند؛ اما حضرت عبدالعظيم ثابت نمود كه هم شاگرد نمونه اى از كلاس ائمه (عليهم السلام) است و هم مى تواند راوى و اثبات گر مهم ترين انديشه شيعى (مهدويت) باشد. عبدالعظيم بزرگ ترين شاگردانى را تربيت نمود كه توانستند مهم ترين كتب حديثى شيعه را بنويسند كه امروزه تأثيرگذار در عقايد شيعه

هستند. عبدالعظيم با اين كه در تاريخ چندان شناخته شده نيست، بسيارى از ائمه اطهار و بزرگان شيعه او را كه همين تجليل، راز اهميت او را براى تشيع هويدا مى سازد.

عبدالعظيم از مشايخ حديث، و از زهاد و عباد زمان خويش بود. محضر سه تن از امامان را درك نمود و از آنان حديث نقل كرد. مهم ترين بخش زندگى عبدالعظيم، هم عصر بودن با امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) است. اين زمان از مهم ترين دوران حيات شيعه به شمار مى آيد.

امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين هنگام با حكومت قلدرانه و حديث گراى متوكل عباسى مواجه گشتند. حضرت به سبب نزديكى به عصر غيبت، به زمينه سازى در اين مورد و گسترش سازمان وكالت مصمم بودند؛ و اما عقايد انحرافى و فرقه هاى متعدد درون شيعه، وكلا و صحابه غالى و منحرف، تهديدى براى جامعه شيعى بودند. از همه مهم تر، فرقه زيديه بود كه مبناى فكريش بر امامت در نسل سادات حسنى استوار بود. آنان در اين زمان، بيش از پيش به كمك انديشه ورانى، به گسترش فرقه و خطوط انديشه اى خود، در برابر امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پرداختند.

ص:387

در اين زمان كه امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) از هر سو، با خطرى روبه رو بودند و براى زدودن جامعه از تشتت و عقايد منحرف مى كوشيدند، عبدالعظيم توانست صحابه اى صديق و شايسته باشد. او در حضور امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) باورهاى خود را بيان كرد كه به حديث «عرض دين عبدالعظيم حسنى» مشهور گشت.

كتب و مقالات نوشته شده درباره حضرت عبدالعظيم حسنى، هريك بخش هايى از زندگانى و ويژگى هاى اخلاقى و عرفانى و يا سنديت روايات را مطرح مى كنند. در اين مقاله، به سه بخش زندگانى عبدالعظيم، خلاصه وار توجه مى شود: قبل از تولد تا زمانى كه در مدينه هستند؛ در سامرا نزد امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كه بخش اصلى است و زمانى كه در رى وكيل امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بودند، همراه با آثار وجودى كه پس از رحلت به جاى گذاشتند.

شخصيت نسبى عبدالعظيم حسنى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

عبدالعظيم بن عبدالله بن على بن الحسن بن زيد بن الحسن بن على بن ابى طالب،(1) از ناحيه زيد به امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مى رسيد. زيد داراى جلالت قدر و بزرگى منزلت فراوان بود.

(2)عبدالعظيم در سال 13 ه -. در شهر مقدس مدينه متولد شدند. در مدت 9 سال، از عمر بابركتش، با دوران امامت چهار امام معصوم امام موسى كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام

ص:388


1- (1) . براى مطالعه بيش تر نك: سيدمحمدحسين صادقى، درباره شاه عبدالعظيم، مقالات و بررسى ها، دفتر 69، تابستان 80، ص 24-31.
2- (2) . محمد رازى، حضرت عبدالعظيم حسنى، از شناخت نامه عبدالعظيم حسنى، (136 ق)، ص 61، سازمان نشر دارالحديث، 82، و محمدكاظم رحمان ستايش، بررسى كلى روايات حضرت عبدالعظيم حسنى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، علوم حديث، ص 5-4.

رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام محمدتقى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام على النّقى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مقارن بود و احاديث فراوانى از سه امام اخير روايت كرده است(1).

چگونگى ارتباط عبدالعظيم با ائمه هم عصر خود

گفته شد عبدالعظيم از زمان امام موسى بن جعفر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در قيد حيات بوده ولى درك حضور حضرت را نداشته ولى با اصحاب آن جناب معاشرت داشت اما ايشان زمان امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بوده اند، زيرا روايات مؤيد اين مطلب است؛ مانند حديثى كه در كتاب اختصاص است كه نشان مى دهد حضرت عبدالعظيم محضر مبارك امام را درك نموده و از ايشان روايت نقل كرده و از حديث پيداست كه حضرت به او احترام مى گذاشتند. هم چنين چون از هشام بن حكم روايت نقل كرده و هشام هم در سال 198 - قبل از حضرت رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) وفات نمودمؤيد آن است كه عبدالعظيم در زمان امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) متولد شده و در شمار راويان حديث و مشايخ او بوده است.

هم چنين عبدالعظيم در مدينه، از حضور امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بهره برده و روايات فراوانى از آن حضرت نقل كرده است؛ به خصوص رواياتى درباره غيبت امام عصر كه در الغيبه و كمال الدين آمده است. ايشان حديث معراج را از امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل كرده است. از اخبار و روايات امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مشخص مى گردد كه حضرت به او علاقه داشتند و بسيار احترام مى گذاشتند و به او اعتماد و اطمينان داشتند.(2)

در زمان حضرت هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نيز تا آن زمان كه ايشان در مدينه حضور داشتند، منزل آن حضرت يگانه پايگاه عبدالعظيم بود. گفته شده عبدالعظيم براى ارتباط با امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

ص:389


1- (1) . عزيرالله عطاردى، زندگانى حضرت عبدالعظيم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 234، تهران، كتابخانه صدر.
2- (2) . محمدباقر پورامينى، آفتاب رى؛ عبدالعظيم حسنى، ص 49-53، معاونت فرهنگى آستان مقدس عبدالعظيم، (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ).

مدينه را ترك كرد و به سامرا رفت.(1) با توجه به كلاس درسى كه عبدالعظيم در مدينه در حضور امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) داشتند، پذيرفتنى است كه براى ديدار و ارتباط با امام زمان خود و با توجه به اعتقادات راسخ عبدالعظيم و ادامه بهره برى از نسل امامت، چنين هجرتى را انجام داده باشند. وكالت عبدالعظيم در رى نيز خواست امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود.

(2)حضرت عبدالعظيم در سامرا خدمت امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رسيد عقايد مذهبى خود را محضر مقدس ايشان عرضه داشت و آن جناب هم معتقدات او را تأييد كردند.(3) امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عبدالعظيم را بر تمام سادات زمانش مقدم مى داشتند و سبب آن، علم، تقوا و ورع او بود. زمانى كه اين احترام زيادى رشك اطرافيان به خصوص سادات حسينى را برمى انگيخت، امام با درايت، در حضور ديگران عملاً علم و ادب عبدالعظيم را نشان مى دادند(4) و ابراز مى داشتند كه: «اگر عبدالعظيم را ارج مى نهم، به دليل مقام علمى اوست.»(5)

عبدالعظيم معروف ترين روايات درباره فضيلت زيارت امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را از امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نقل مى كند به خصوص كه فرمودند: «مردم قم و آبه (آوه كنونى از توابع شهر ساوه) آمرزيده اند؛ زيرا قبرجدم على بن موسى الرضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را زيارت مى كنند، هان! هركس به زيارت مرقدش برود و در راه، قطره اى از آسمان بر او برسد، خداوند بدنش را بر آتش دوزخ حرام مى كند.»(6)

ص:390


1- (1) . اختران فروزان رى و تهران؛ عبدالعظيم حسنى، ص 50-51.
2- (2) . محمد باقر پورامينى، آفتاب رى، ص 119.
3- (3) 6. عزيرالله عطاردى، مسندعبدالعظيم، ص 36-38
4- (4) . محمدرازى، زندگانى عبدالظيم حسنى و امام زادگان مجاور، ص 4.
5- (5) . ستارگان رى، ص 34-36، محمدرازى، زندگانى حضرت عبدالعظيم و امام زادگان، ص 4.
6- (6) . مجلسى، بحارالانوار، بيروت، دارالاحيا، ج 60، ص 231.

اهميت وجودى عبدالعظيم حسنى در زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

بررسى هر دوره از عمر عبدالعظيم، با آن امامى كه هم عصر بودند، ويژگى خاصى در زندگى عبدالعظيم به وجود آورد، اما دوره مورد بحث زمانى است كه ايشان با امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سامرا هم دوره بودند.

پس از هجرت اجبارى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شهر سامرا(1) و محدويت در شهر مدينه، حضور در آن جا براى سادات علوى، بخصوص عبدالعظيم سخت گرديد، عبدالعظيم براى ارتباط با امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مدينه را ترك گفت و به سامرا رفت. در آن جا مدتى از محفل امام استفاده كرد تا اين كه حضورش در آن شهر خطرساز شد و مجبور گرديد شهر را ترك و رى را انتخاب كند.(2)

از مهم ترين بخش هاى حضور عبدالعظيم در سامرا، زمانى است كه خدمت امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) مشرف مى شوند و عقايد خود را اظهار مى نمايند. امام پس از ديدن او مى فرمايند: «تو از دوستان حقيقى ما هستى.»(3) اهميت عقايدى كه عبدالعظيم مطرح مى كنند، با توجه به اوضاع خاص سياسى - فرهنگى سنجيده مى شود كه امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در سامرا با آن مواجه بودند.

شرح «عرض دين عبدالعظيم حسنى»

اصول عقايدى كه عبدالعظيم به عنوان دينش به امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) عرضه كرد بدين قرار بود كه گفت: «اى پسر پيامبر خدا، مى خواهم دينم را به محضر شما عرضه كنم، اگر مورد رضايت شما بود بر آن استوار باشم.» امام با لبخند از پيشنهاد او

ص:391


1- (1) . مفيد، ارشاد، هاشم رسولى محلاتى، ج 2، ص 311-309، جامعه مدرسين قم.
2- (2) . ستارگان رى، ص 19.
3- (3) 4. همان، ص 24.

استقبال كردند و فرمودند: «اى ابوالقاسم بگو!» عبدالعظيم گفت: معتقدم كه خداى تبارك وتعالى بى نظير است و چيزى همانند او نيست. از دو حد ابطال و تشبيه بيرون است و او جسم، صورت، عرض و جوهر نيست، بلكه ايجادكننده اجسام و صورت بخش صورت ها و آفريدگار اعراض و جواهر و پروردگار و مالك و جاعل و پديدآورنده همه چيز است.

و محمد (ص) بنده و فرستاده او و خاتم پيامبران است و هيچ پيامبرى پس از وى تا روز قيامت نيست؛ و شريعت او، آخرين شرايع است و پس ازآن تا روز قيامت شريعتى نخواهد آمد. معتقدم كه امام و خليفه و ولى امر بعد از پيامبر، اميرمؤمنان على بن ابى طالب (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، سپس حسن و بعد حسين و بعد على بن حسين و پس از او محمد بن على و بعد جعفر بن محمد، سپس موسى بن جعفر و بعد از او على بن موسى و بعد محمد بن على هستند و سپس شما مولاى من هستيد.»

پس از آن امام مى فرمايند: «و پس از من، پسرم، حسن و حال مردم پس از وى نسبت به جانشين او چگونه خواهد بود؟»

حضرت عبدالعظيم از حجت بعدازآن حضرت پرسيد و گفت: «مولاى من! وضع آن حضرت چگونه است ؟»

فرمود: «چنان است كه شخصِ آن امام ديده نمى شود و روا نيست نام او برده شود. تا اين كه قيام كند و زمين را پر از عدل و داد نمايد، چنان كه پر از ظلم و جور گشته است.»

حضرت عبدالعظيم ايمان خود را به آن چه حضرت هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) فرموده بود، اظهار كرد و گفت: اقرار مى كنم و معتقدم كه دوست دار ايشان، دوست دار خدا و دشمن ايشان، دشمن خداست و طاعت ايشان، طاعت خدا و نافرمانى از ايشان، نافرمانى از

خداست. معتقدم كه معراج پيامبر حق و سؤال در قبر حق است و

ص:392

بهشت و دوزخ، صراط و ميزان حق است و روز قيامت بى ترديد خواهد بود و خداوند تمام كسانى را كه در دل قبر آرميده اند مبعوث مى گرداند.

و معتقدم كه پس از ولايت (ولايت ائمه واجبات عبارتند از: نماز، زكات، روزه، حج، جهاد، امربه معروف و نهى از منكر...». امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ضمن آفرين گفتن و تأييد عقيده او چنين فرمودند: «پس بر همين روش استوار باش! خداوند تو را در دنيا بر اين عقيده استوار و در آخرت ثابت قدم و پابرجا بدارد!»(1)

اين حديث متواتر است؛ زيرا در زيارت نامه ايشان هم گفته شده است.(2) شروح مختلفى بر حديث «عرض دين عبدالعظيم»، از جنبه هاى عقيدتى و عرفانى نوشته اند.(3) البته مى توان اين حديث را از جنبه هاى مختلفى بررسى كرد مثل اين كه بگوييم اين سخنان را عبدالعظيم براى دلگرمى و اطمينان خاطر بيش تر امام گفته باشد. اما حقيقت و اهميت اين گفتار را بايد با توجه به اوضاع اجتماعى، فرهنگى و سياسى زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بررسى نمود. زيرا زمان ايشان بحرانى ترين دوران براى شيعه به شمار مى آمد، عصرى كه عقايد انحرافى و افراطى گوناگون در بين شيعيان رواج داشت و فرقه هاى متعدد خطرى عمده براى كيان شيعه بودند.

گروهى از مردم به جبر و تفويض گرايش يافته(4) و علاوه بر صوفيان، گروهى به تجسيم و تشبيه خداوند پرداخته بودند،(5) عده اى توقف در امامى نمودند و

ص:393


1- (1) . باقرشريف قرشى، تحليلى از زندگانى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، محمدرضا عطايى، گنگره جهانى حضرت رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، قدس رضوى، به نقل از امالى صدوق و وسائل الشيعه، ج 1، ص 13.
2- (2) . محمد رازى، شرح حديث، ص 81.
3- (3) . صافى گلپايگانى، شرح حديث عرض دين عبدالعظيم، قم: دليل ما.
4- (4) . ابن شعبه حرانى، تحف العقول، صادق حسن زاده، ص 822، انتشارات آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، قم، 1382.
5- (5) . محمدعلى سلطانى، فضاى اجتماعى شيعيان در عصر عبدالعظيم حسنى، علوم حديث 98.

اسماعيليه و زيديه، دو فرقه منتسب به شيعه و اهل بيت خطرساز بودند، اگرچه متوكل يكى از شريرترين خلفاى عباسى نسبت به مردم، شيعيان و ائمه بود.(1)

هر بند گفتار عبدالعظيم، يكى از انديشه هاى باطل و انحرافات رايج زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را رد مى نمايد و شبهاتى را كه در مورد عقايد دينى به وجود آمده بود، پاسخ مى دهد. عبدالعظيم با اين حديث نشان مى دهد كه جميع اعتقادات يك شيعه راستين را دربردارد.(2)

اوضاع عصر امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) پانزده سال از مدت عمر امامت خود با متوكل عباسى مواجه بودند. متوكل كه حديث گرا بود، امام را از مدينه به سامرا آورد كه يك شهر نظامى بود و امام را تحت كنترل شديد داشت و لحظه اى از فكر آزار و اذيت امام و شيعيان به ويژه

سادات علوى غافل نبود. بااين حال، امام با آرامش خاصى با او رفتار مى نمودند به طورى كه توانستند در دل كاخ او نفوذ نمايند تا اندكى از آزار متوكل در امان باشند و به وظايف خود بپردازند.(3)

در اين عصر، امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، با فرقه هاى انحرافى زيادى چون صوفيه، زيديه، مجسمه و مشبهه و از طرفى با وكلاى منحرف و صحابه غالى مواجه بودند و مى بايست نبض جامعه شيعى را در دست داشته باشند و به نحوى امور را كنترل مى كردند كه بدنه اصلى شيعه منحرف نشود. لذا حضرت به صحابه و دوستانى صادق نياز داشتند كه در اين امر ايشان را يارى برسانند. عبدالعظيم يكى از اين افراد بود.

امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در روايتى بلند خطاب به عبدالعظيم مى فرمايند:

ص:394


1- (1) . ابن اثير، الكامل، ج 4، ص 319-318؛ مقاتل الطالبيين، ابوالفرج اصفهانى، هاشم رسولى محلاتى، دفتر نشر اسلامى، چاپ سوم، 89، ص 566.
2- (2) . محمدكاظم رحمان ستايش، بررسى كلى روايات عبدالعظيم حسنى، علوم حديث، 6، ص 20-16.
3- (3) . قريشى، تحليلى اززندگانى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، محمدرضا عطايى، آستان قدس رضوى، ص 334؛ رسول جعفريان، حيات فكرى سياسى امامان شيعه، انصاريان، قم، س 501.

اى عبدالعظيم! به دوستانم سلام برسان و به آنان بگو كه براى شيطان راهى در دل هاى خود باز نكنند. آنان را به راست گويى در سخن و اداى امانت و ترك جدال و مخاصمه در مسائل بى اهميت و به رويكرد به يك ديگر و زيارت هم ديگر دستور ده؛ چون اين كار، موجب نزديكى به من مى شود. به تخريب شخصيت يكديگر مشغول نباشند.(1)

حضرت در ادامه، مردم را از شرك ورزى به خدا و كينه ورزى نسبت به هم ديگر برحذر مى دارند.

اين گزارش گوياى آن است كه چقدر مناظرات يا منازعات بيهوده و انحرافى در بين مردم بوده كه باعث كينه ورزى بين مردم مى شده است.(2)

عبدالعظيم حسنى و فعاليت هاى فرقه زيديه در عصر امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )

سازمان وكالت در زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) گسترش نهايى يافت. از وظايف وكلاى امام در آن دوره، پر كردن خلأ عدم دست رسى به امام، براى شيعيانى بود كه در اقصى نقاط شهرهاى اسلامى پراكنده بودند. آنان علاوه بر دفاع از انديشه هاى شيعى و حل مشكلات فقهى، نامه هاى مردم را به امام و بالعكس و نيز وجوهات شرعى و هداياى مردم را به امام مى رساندند و به حل مشكلات شخصى مردم مى پرداختند.(3)

عبدالعظيم حسنى از وكلا و صحابه حضرت هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، بود و تمام وظايف يك وكيل را بر عهده داشت، با اين تفاوت كه عنوان يا لقب حسنى، معروفيتى بيش تر، به او داد.

ص:395


1- (1) . عزيزالله عطاردى، عبدالعظيم حسنى حياته و مسنده، ص 13.
2- (2) . محمدعلى سلطانى، فضاى اجتماعى شيعيان در عصرعبدالعظيم حسنى، علوم حديث، ش 98، ص 103.
3- (3) . فرج الله عباسى، راويان و اصحاب امام هادى و امام عسكرى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از كتاب شكوه سامراء، ص 398.

زيديه از فرقه هاى درون شيعه در زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بود، مبناى شكل گيرى اين فرقه بر اساس قيام زيدبن على عليه حاكم اموى بود. قيام او كه سرانجام با شهادتش پايان يافت، در سال 121 يا 122 قمرى رخ داد. قيام زيد ابتدا يك حركت سياسى و اعتراضى بود، ولى بعدها به يك مكتب اعتقادى تبديل گرديد. از اعتقادات زيد بن على، پذيرش و مشروعيت داشتن خلافت ابوبكر و عمر بود. هم چنين به امامت مفضول بر فاضل اعتقاد داشت.(1)

شاخه زيدى مكتب تشيع، در زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به عنوان يك مذهب با تعاليم و معارف خاص خودسر افراشته بود و ى رقيب عمده براى تشيع امامى به شمار مى رفت. قاسم رسى نويسنده زيدى معاصر امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اين زمان، به تدوين انديشه هايى براى زيديان اهتمام مى نمود. نويسنده الرد على الروافض من اهل الغلو، امام را به سبب دستور پرداخت خمس درآمد، در وضعيت آن روز، اين كه ايشان در سراسر شهرها وكلايى براى اين امر نصب كرده اند، به شدت انتقاد مى نمود. مشابه نويسندگان زيدى ديگر نيز تا پايان قرن سوم چنين انتقادات و حملاتى داشتند كه دانشمندان شيعه به آن ها پاسخ دادند.(2)

يكى از آفاتى كه جامعه شيعى در آن زمان تهديد مى نمود، غلو برخى از اصحاب و وكلاى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در حق آنان بود. آن ها با هدف منافع مادى، براى امامان شيعه ادعاى الوهيت يا نبوت مى نمودند.

قاسم رسى در كتاب الردّعلى الروافض من اهل الغلو، بر شيعيان مى تازد. منظور او از غلو چيزى جز اعتقادات تشيع امامى در آن عصر نيست. وى به استثناى زيديه، تمام گروه هاى شيعى، از جمله معتقدان به امامت دهمين پيشواى

ص:396


1- (1) . حسين صابرى، تاريخ فرق اسلامى، ج 2، ص 80.
2- (2) . مدرسى طباطبايى، مكتب در فرايند تكامل، هاشم ايزدپناه، سايت سراى اسلام، ص 29.

شيعيان امامى را از رافضيان اهل غلو به حساب آورده است. هم چنين اعتقاد به علم غيب ومنصوص بودن امامت آنان و از همه بيش تر امامت غير بالغ را به استهزا گرفته و كوشيد تا برترى امامت نسل حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را بر نسل حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به اثبات برساند. او نيز مانند ديگر زيديان، ظلم ستيزى و قيام آشكار امام را از شرايط اصلى مقبوليت و مشروعيت امام مى داند.(1)

از مهم ترين باورهاى زيديه اين است كه امامت را پس از امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، در اولاد حسنين مى دانند و هر كس از آنان قيام كرد و مردم را به خود خواند، امام دانسته، اطاعت او از جانب خدا را بر همه مردم و هم چنين بر همه آل على واجب مى شمارند. زيديه هم چنين معتقدند، هركس از اولاد حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) قيام نكند و درعين حال خود را امام بداند، و نيز هر كس چنين شخصى را امام بداند، كافر و مشرك است.(2)

اما عبدالعظيم حسنى با پيروى مطلق از امامان شيعه به ويژه امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، خط بطلان بر اين اعتقادات زيدى مى گذارد. علت علاقه و محبت ائمه معصومين به او، به اين جهت بوده كه عبدالعظيم در مقابل حضرات از خود رأى و عقيده اى نداشته و در

تمام مسائل تابع نظريات و اوامر آن ها بوده است.(3) به گفته عطاردى، عبدالعظيم از سادات حسنى بود كه آبا و اجداد او - چه در زمان بنى اميه و چه در زمان بنى عباس - با آن ها با مماشات زندگى مى كردند؛ براى مثال، جد او زيد بن حسن از طرف منصور خليفه عباسى حاكم مدينه بود.(4) اما سادات حسنى همواره

ص:397


1- (1) . على آقانورى، خاستگاه تشيع: پيدايش فرقه هاى شيعى در عصر امامان، پژوهشكده تاريخ وسيره اهل البيت، چاپ دوم، 86، ص 205-204.
2- (2) . سيدحسن خمينى، فرهنگ جامع فرق اسلامى، ص 16.
3- (3) . عزيرالله عطاردى، زندگانى حضرت عبدالعظيم حسنى، كتابخانه صدر، تهران، ص 39.
4- (4) . همان، ص 39.

با امام باقر (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) اختلاف داشتند. آن ها مى خواستند قيام كنند و خلافت را در دست گيرند اما ائمه با آن ها موافق نبودند.(1)

علت اقرار عبدالعظيم به خارج بودن خداوند از دو حد ابطال و تشبيه

از جمله باورهاى انحرافى كه در ميان مسلمانان وجود داشت و حتى گاه ميان شيعيان نفوذ مى كرد و در زمان امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) موجب دودستگى در ميان شيعه شده بود، باور به جسم بودن و يا ديدن خداوند بود. وجود اين باور، موجب افترا و تهمت به

اصل شيعه شده بود حتى شيخ صدوق در مقدمه كتاب التوحيد به آن اشاره مى كرده و هدف از نوشتن آن را همين اعتقادت تشبيه و جبر دانسته است.(2)

طرفداران فرقه مجسمه براى خداوند جسم قائل بودند. و در عقيده خود، به آياتى از قرآن استناد مى نمودند. آن ها چنان عقيده خود را در بين مردم گسترش مى دادند كه باعث نگرانى برخى شد. لذا به امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) نامه نوشتند و از حضرت تقاضاى تكليف مى كردند. حضرت در جواب نوشتند: «منزه است خدايى كه هيچ حدومرزى ندارد! و هرگز اين گونه وصف نمى شود؛ هيچ مانندى ندارد و او شنواى بيناست.»(3)

اما مشبهه، خداوند را به امورى قابل لمس تشبيه مى نمودند. اين فرقه كه به يونسيه هم شهرت داشتند، پيروان يونس بن عبدالرحمان قمى بودند. آنان اين گونه القا مى نمودند كه ملائكه، عرش را حمل مى كنند و عرش هم خداوند را حمل مى نمايد.(4)

ص:398


1- (1) . همان، ص 40.
2- (2) . ابن بابويه، التوحيد، ص 1/18، طوسى.
3- (3) . ابن بابويه، محمدبن على، التوحيد، قم: جامعه مدرسين، ص 100.
4- (4) . احمد شهرستانى، الملل و النحلل، ص 220.

تأكيد عبدالعظيم بر رسالت پيامبر خاتم (ص) و امامت دوازده امام

(1)اسماعيليه(2) و واقفه،(3) از مهم ترين فرقه هايى آن زمان بودند كه در روند طبيعى شيعه اخلال مى نمودند: كلاس درس عبدالعظيم در محضر امام جواد (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در مدينه، آموزه هاى مهدويت بود؛ به خصوص احاديث مهدويت عبدالعظيم در كتب كمال الدين والغيبه موجود است. حسنى بودن عبدالعظيم، عظمت رواياتى را مى رساند كه او درباره مهدى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) راويت مى كند. يكى ديگر از رموز حسنى بودن عبدالعظيم همين جاست. «حضرت عبدالعظيم با آن كه از سادات حسنى است و كسانى از اين نسل به جهت حسادت هايى، امامت در اولاد حسين را برنمى تابيدند، اما روايات جامعى را در موضع مهدويت و امام مهدى نقل كرده است؛ رواياتى كه هنوز مهدى زاده نشده است، اما برخى از رواياتى كه در معرفى امام مهدى و وعده تولد ايشان است و برخى وعده به قيام ايشان و خصوصيات آن و دعوت به انتظار فرج آن است.»(4)

وكيل امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در رى

نام عبدالعظيم در كتب رجالى، از اصحاب و وكلاى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) ذكر شده است،(5) آن گونه كه از احاديث برمى آيد ايشان وكيل امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در رى بودند امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به يكى از صحابه خود به نام اباحمّاد فرمود: «زمانى كه مشكلى از مسائل دينى برايت پيش آمد، از عبدالعظيم حسنى بپرس و سلام مرا به او

ص:399


1- (1) . ابن بابويه، التوحيد، ص 1/18، طوسى.
2- (2) . حسين صابرى، تاريخ فرق اسلامى و فرق منتسب به شيعه، سمت، 86، ج 2، ص 105.
3- (3) . سيدحسن خمينى، فرهنگ جامع فرق اسلامى، ج 2، ص 1489 و حسن بن موسى نوبختى، فرق شيعه، ص 96.
4- (4) . محمدكاظم رحمان ستايش، بررسى كلى روايات حضرت عبدالعظيم حسنى، علوم حديث 6، ص 32-31.
5- (5) . احمد بن على النجاشى، رجال نجاشى، محمد جواد نائينى، دارالاصواء، بيروت، چاپ اول، ج 2، ص 66، 1988.

برسان.»(1) از حديث ابوحمّاد برمى آيد كه عبدالعظيم در رى، مصدر امور شرعى بوده و از امام اجازه داشته است.(2) مهم تر آن كه مردم رى در آن زمان داراى مذاهب مختلف بودند؛ مانند سنى حنفى، سنى شافعى و شيعى. وجود عبدالعظيم در آن شهر به عنوان وكيل امام اهميت خاص خود را داشت. درباره چگونگى رفتن عبدالعظيم به رى نقل هاى متفاوتى وجود دارد: به فرار او از دست متوكل به رى اشاره كرده مى گويند: در حالت خوف وارد رى شد و مدتى مخفيانه زندگى مى كرد تا مردم او را شناسايى كردند.(3)

امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در آن دوران حداقل 178 راوى حديث و صحابه داشتند.(4) طبيعى است كه از اين تعداد، برخى منحرف و فاسد باشند. كتب رجالى نام اين افراد را ذكر كرده اند كه بيش تر غالى بودند(5) و چند نفر علاوه بر غلو، فساد اخلاقى نيز داشتند.

فارس بن حاتم قزوينى از معروف ترين علماى رجال و اخبار است كه او را مذمت و تكفير كرده اند.(6) اما عبدالعظيم باعرضه عقايد راستين و شيعه ناب بودن خود را ثابت كرد و نشان داد، كه از علم و درايت و پاكى نفس و تقوا برخوردار بوده است.

ص:400


1- (1) . نورى، مستدرك الوسائل، ج 3، ص 614.
2- (2) . عزيرالله عطاردى، زندگانى عبدالعظيم حسنى، ص 52.
3- (3) . احمد بن على النجاشى، رجال نجاشى، محمد جواد نائينى، دارالاصواء، بيروت، چاپ اول، ج 2، ص 66 وعطاردى، زندگانى عبدالعظيم، ص 29، 1988.
4- (4) . باقر شريف قريشى، تحليلى از زندگانى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 31.
5- (5) . طوسى، اختيارمعرفه رجال كشى، مصطفوى، ص 433-430.
6- (6) . طوسى، رجال طوسى، چاپخانه حيدريه، چاپ اول، نجف اشرف، 80 ه -، ص 421، باقر شريف قريشى، تحليلى از زندگانى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، ص 296.

عبدالعظيم حسنى در نگاه كلى

عبدالعظيم علاوه بر نسب و شخصيت حقيقى و جداى از هم نشينى با ائمه، از مقامات بالاى علمى و تقوايى بالا برخوردار بوده، به خصوص در شهررى، پيوسته به نماز و روزه د مشغول بود و جداى از داشتن مقام تقيه،(1) چندان بزرگ منش بود كه بعد از رحلت شهادت گونه، شجره نامه اش در جيب لباسش پيدا شد و مردم از نسبش اطلاع يافتند. همين كه او عارف به قبر يكى از فرزندان موسى بن جعفر در رى بود و هرروز به زيارت آن مى رفت، از درايت و كرامت او حكايت مى نمايد. از تأليفات مهم وى

خطب اميرمؤمنان(2) و كتاب يوم و ليله(3) است. او در زمان خود داراى موقعيتى عظيم بود و با بزرگان شيعه و راويان درجه اول ارتباط داشت و با عده كثيرى از اصحاب حضرت صادق (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، امام كاظم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و امام رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) محشور بوده، اشخاصى چون هشام بن حكم، ابن ابى عمير، على بن جعفر، حسين بن محبوب، از مشايخ او هستند.(4) علماى بزرگى چون شيخ طوسى، نجاشى، علامه حلى، احمدبن محمد بن خالد برقى و شيخ صدوق، درباره او سخن فراوان گفته اند.(5) از راويان حديث او تا پانزده مورد نام برده شده كه از معروف ترين آن ها مى توان از احمد بن محمد خالد برقى نام برد. او اهل كوفه و از شخصيت هاى فرهيخته شيعه بود كه در قم اقامت داشت. از آثار او مى توان به

ص:401


1- (1) . محمدرازى، زندگانى حضرت عبدالعظيم و امام زادگان مجاور، ص 69.
2- (2) . احمدبن على نجاشى، رجال نجاشى، ص 66.
3- (3) . نورى، مستدرك الوسايل، ج 3، ص 614.
4- (4) . عزيرالله عطاردى، زندگانى حضرت عبدالعظيم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، كتابخانه صدر، تهران، ص 23.
5- (5) . همان، ص 29؛ سيدجعفرشهيدى، عظمت شخصيت عبدالعظيم در نظر امامان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، علوم حديث، ص 100

كتاب المحاسن اشاره كرد. عبدالعظيم در 22 سند از روايت هاى كتب اربعه، قرار دارد و با احتساب كتب روايى ديگر، اين رقم تا حدود 115 مورد مى رسد.

(1)در مورد اين كه عبدالعظيم شهيد شده يا به مرگ طبيعى از دنيا رفته تنها دو قول وجود دارد؛ در مُنتخب طًريحى (ص 8) آمده: «قيل و ممن دفن حيّاٌ من الطالبيين عبدالعظيم الحسنى بالرى» زنده در قبر گذاشته شده است.» در كتاب شجره المباركه (ص 46) آمده: عبدالعظيم... قتل بالرى ومشهده بها معروف و مشهور...». اما نجاشى در ظاهر گفتارش به وفات وى معتقد است و لاهوتى در بدائع الانساب بعد از نقل طريحى مى گويد: «لكن تمام علماى انساب وفات او را [نه شهادت] نوشته اند».(2) روايتى از امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) منقول است كه ثواب زيارت قبر عبدالعظيم را معادل زيارت قبر امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) دانسته اند.(3)

نتيجه

درباره شخصيت عبدالعظيم پژوهش هاى متعددى انجام گرفته كه زندگانى حضرتش را از جنبه هاى گوناگون بررسى نموده اند و مانند ديگر بزرگان شيعه، همه بخش هاى زندگانى او آشكار نيست. آنچه در تمامى نوشته ها مى درخشد، عنوان حسنى است و اين بى حكمت نبود.

او به عبدالعظيم حسنى معروف گشت، زيرا در مهم ترين و بحرانى ترين دوران عمر شيعه، هم عصر با امام دهم شيعيان بود؛ دورانى كه بيش ترين و منحرف ترين فرقه هاى شيعه شكل گرفت و انديشه هاى نادرست و غيراسلامى در درون شيعيان

ص:402


1- (1) . محمد سروش محلاتى، عبدالعظيم از نگاهى ديگر، مجله علوم حديث، ص 195.
2- (2) . شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسنى، پاسخ به سؤالات.
3- (3) . ابن بابويه محمد بن على، ثواب الاعمال، ص 124، ابن قولويه، كامل الزيارات، ص 324، مستدرك، ج 3، ص 616.

شيوع يافت كه هريك مى توانست انسجام شيعه را از هم بپاشد. صحابه و وكلاى فاسد و غالى، هريك با افكار افراطى و انحرافى، سعى در جذب بيش تر جامعه داشتند؛ اما وكلا و صحابه مخلص چون عبدالعظيم حسنى، برخلاف بعضى از اخلاف و برخى هواداران، شاگردى ممتاز و مطيع براى اهل بيت (عليهم السلام) از تأثيرگذاران در مكتب شيعه بودند.

منابع

1. ابن اثير، الكامل فى التاريخ، دارالصادر لطباعه، بيروت.

2. ابن بابويه، محمدبن على، التوحيد، قم: جامعه مدرسين.

3. ابن بابويه، محمدبن على، ثواب الاعمال، دارالشريف قم: رضى.

4. ابن شعبه حرانى، تحف العقول، صادق حسن زاده، قم: انتشارات آل على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، چاپ اول، 1382.

5. ابن قولويه، كامل الزيارت، ذهنى تهرانى، انتشارات پيام حق.

6. ابوالفرج، اصفهانى، مقاتل الطالبيين، هاشم رسولى محلاتى، دفتر نشر اسلامى، چاپ سوم، 1389.

7. آقانورى، على، خاستگاه تشيع پيدايش فرقه هاى شيعى در عصر امامان، پژوهشكده تاريخ وسيره اهل البيت، چاپ دوم، 1386.

8. پورامينى، محمدباقر، آفتاب رى؛ عبدالعظيم حسنى، معاونت فرهنگى آستان مقدس عبدالعظيم (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )،

9. جعفريان، رسول، حيات فكرى سياسى امامان شيعه، انصاريان، قم.

10. خمينى، سيدحسن، فرهنگ جامع فرق اسلامى، انتشارات اطلاعات، تهران، 1390.

11. خويى، سيدابوالقاسم، معجم رجال الحديث؛ قم، الرابعه، 1410 ق.

ص:403

12. رحمان ستايش، محمدكاظم، بررسى كلى روايات حضرت عبدالعظيم حسنى، علوم حديث 6.

13. سروش محلاتى، محمد، عبدالعظيم از نگاهى ديگر، مجله علوم حديث، ص 195.

14. سلطانى، محمدعلى، فضاى اجتماعى شيعيان در عصر عبدالعظيم حسنى، علوم حديث 98.

15. شناخت نامه حضرت عبدالعظيم، مجموعه مقالات، دارالحديث، 82.

16. شهرستانى، ابى بكراحمد، الملل و النحل، عبدالامير على منها، دارالمعرفه، بيروت، 1990.

17. شهيدى، سيدجعفر، عظمت شخصيت عبدالعظيم در نظر امامان (عليهم السلام)، علوم حديث.

18. شيخ طوسى، اختيارمعرفه رجال كشى، قم: مركز نشرآثار علامه مصطفوى، 1386.

19. شيخ طوسى، رجال طوسى نجف اشرف: چاپخانه حيدريه، چاپ اول، 1380.

20. شيخ مفيد، الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد، سيدهاشم رسولى محلاتى، علميه اسلاميه.

21. صابرى، حسين، تاريخ فرق اسلامى و فرق منتسب به شيعه، سمت، 1386.

22. صادقى، سيدمحمدحسين، درباره شاه عبدالعظيم، مقالات و بررسى ها، دفتر 69، تابستان.

23. صافى گلپايگانى، شرح حديث عرض دين عبدالعظيم، قم: دليل ما.

ص:404

24. عباسى، فرج الله، راويان و اصحاب امام هادى و امام عسكرى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از كتاب شكوه سامراء.

25. عطاردى، عزيرالله، زندگانى حضرت عبدالعظيم حسنى، كتابخانه صدر، تهران: ص 39.

26. قرشى، باقرشريف، تحليلى از زندگانى امام هادى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، محمدرضا عطايى، گنگره جهانى حضرت رضا (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ).

27. مجلسى، محمدباقر، بحارالانوار الجامعة لدرر، اخبار الائمة الاطهار؛ بيروت: داراحياءالتراث العربى.

28. محمدرازى، زندگانى حضرت عبدالعظيم و امام زادگان مجاور.

29. مدرسى، مكتب در فرايند تكامل، هاشم ايزدپناه، سايت سراى اسلام.

30. نجاشى، رجال نجاشى، محمدجواد نائينى، دارالاصواء، بيروت، چاپ اول، 1988.

31. نوبختى، حسن بن موسى، فرق شيعه، مطبعه حيدريه، نجف، 1314.

32. نورى، حسين، مستدرك الوسايل، قم: مؤسسه آل البيت.

ص:405

نقش حسنيان در گسترش تشيع در اندلس

اشاره

حميدرضا مطهرى(1)

چكيده

انديشه هاى، شيعى هم زمان با فتوحات اسلامى به اندلس راه يافت؛ اما به دليل مواجه شدن با مخالفت هاى سياسى و مذهبى يعنى حاكميت امويان اندلس و سلطه مذهب مالكى در آن جا، نشو و نما نيافت. در آغاز قرن چهارم هجرى و با سقوط امويان، خاندانى از تبار امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به نام «حموديان» قدرت گرفتند كه با حمايت آنان، تشيع رشد بسيارى يافت و تعاليم و اعتقادات شيعى به صورت گسترده در جامعه منتشر شد. مهم ترين باورهاى شيعه همانند امامت، وصايت، شفاعت، و اظهار دوستى با اهل بيت (عليهم السلام) در كلام انديشه وران منعكس گرديد. گرايش به خاندان نبوى و تعاليم شيعى، پس از حموديان هم ادامه يافت و در جامعه ماندگار گرديد. در

اين نوشتار برآنيم تا با اشاره به اوضاع سياسى - مذهبى اندلس پيش از حموديان، وضعيت تشيع در عصر آنان و دوره هاى بعد را بررسى و عرضه نمائيم.

واژگان كليدى: انديشه هاى شيعى، اهل بيت، حسنيان، حموديان، اندلس.

ص:406


1- (1) . استاديار پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامى.

مقدمه

اندلس از دورافتاده ترين سرزمين هاى اسلامى بود كه به دلايل مختلف، از جمله حضور امويان و مقابله آنان با تشيع و نيز نشر مذهب مالكى، مذهب تشيع در آن جا گسترش نيافت. اين سرزمين در عصر امويان فتح شد و حاكمانى از طرف آنان اداره اندلس را بر عهده گرفتند. با فروپاشى حكومت امويان دمشق (132 ق) و روى كار آمدن عباسيان، اين منطقه بر خلاف سرزمين هاى ديگر از زير سيطره امويان خارج نشد. بلكه يكى از خاندان اموى به نام عبدالرحمان بن معاوية بن هشام بن عبدالملك از دست عباسيان گريخت و به اندلس رفت و در سال 138 هجرى، حكومت امويان را در آن جا بنا نهاد. بنابراين اندلس هم چنان زير سيطره امويان باقى ماند.

از طرفى، اندكى پس از استقرار امويان، مذهب مالكى نيز در اندلس نفوذ كرد و پيوند مستحكمى با حاكميت يافت. ارتباط و پيوند سياست اموى و مذهب مالكى در اندلس، راه را بر ورود انديشه ها و مذاهب و مكاتب ديگر بست؛ به طورى كه حتى مذاهب اهل سنت نيز اجازه حضور در اندلس نيافتند. به گفته مقدسى، آن ها غير از كتاب خدا و موطأ مالك كتاب ديگرى را نمى شناختند و پيروان هيچ كدام از فرقه هاى اسلامى حتى اهل سنت غيرمالكى، اجازه حضور در اندلس و فعاليت در آن جا را

نداشتند، به طورى كه اگر بر فردى حنفى يا شافعى دست مى يافتند، او را تبعيد مى كردند.(1) اين سخت گيرى نسبت به تشيع بيش تر بود، چنان كه مقدسى در اين باره مى گويد: «اندلسى ها هر گاه بر يك نفر شيعى دست مى يافتند چه بسا او را مى كشتند.»(2)

ص:407


1- (1) . مقدسى، احسن التقاسيم، ص 236.
2- (2) . همان.

اين وضعيت با شدت و ضعف تا پايان حكومت امويان اندلس ادامه يافت تا آن كه در سال 407 هجرى، يكى از نوادگان امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در اندلس قدرت گرفت و با شكل گيرى حكومت علوى، زمينه براى نشر افكار شيعى فراهم شد. اين فرد، على بن حمود(1) نام داشت كه از بازماندگان ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به شمار مى رفت. او پايه گذار حكومتى شد كه در تاريخ با نام «حموديان» شناخته مى شود. به دنبال شكل گيرى اين حكومت، تشيع و انديشه هاى شيعى كه تا اين زمان مجال بروز نيافته بود و در لايه هاى پنهان جامعه وجود داشت، خود را نشان داد و در سخنان و اشعار آن زمان منعكس گرديد و در دوره هاى بعد و پس از سقوط حموديان هم فشارهاى سياسى - مذهبى نتوانست آن را از بين ببرد و هم چنان به حيات خود در آن سرزمين ادامه داد.

در اين نوشتار با اشاره به شكل گيرى حكومت حموديان، فرهنگ تشيع در عصر آنان را از لابلاى زندگى نامه شاعران و نيز با توجه به تعاليم شيعى مطرح در آن عصر بررسى كرده، اشاره اى نيز به دوران پس از آنان خواهيم داشت.

شكل گيرى حكومت حسنيان در اندلس

على بن حمود در دوران جوانى، به دستگاه امويان اندلس پيوست و با توانايى هايى كه از خود نشان داد، اعتماد سليمان (د 407) را به دست آورد.

ص:408


1- (1) . ابن بسام نسب او را چنين معرفى كرده است: على بن حمود بن ميمون بن حمود بن على بن عبيد الله بن عمر بن ادريس بن ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بن على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) بن ابى طالب. (نك. ابن بسام، الذخيره فى محاسن اهل الجزيره، تحقيق احسان عباس، چاپ اول، بيروت: دارالثقافه، 1997، ج 1، ص 96.

سليمان او را حاكم شهر سبته كرد و برادرش قاسم را بر طنجه در ساحل آفريقايى جبل الطارق گمارد..(1)

على بن حمود از همان ابتداى حاكميت بر سبته، در انديشه استقلال بود. مسأله اى كه خليفه با فرستادن جاسوسان خود از آن آگاه شد و در عين حال ناراضى بود.

در اين زمان، نارضايتى ساكنان اندلس از امويان، حكومت آن ها را دچار بحران كرده بود. اختلاف درونى ميان آنان هم بر اين بحران و ضعف آنان مى افزود. سليمان با كنار زدن و زندانى كردن هشام دوم به قدرت رسيده بود. هشام نامه اى از زندان براى على بن حمود فرستاد و از او تقاضاى كمك كرد و به او وعده داد تا اگر وى را نجات دهد و به حكومت بازگرداند، ولايت عهدى او از آن وى باشد.

(2)على بن حمود با توجه به اين دو نكته و با انگيزه دست يابى به خلافت، حركت خود را آغاز كرد. او در نخستين اقدام، جاسوسان سليمان را دستگير و اعدام كرد.(3) وى برادرش قاسم را از تصميم خود آگاه نمود و به بهانه كمك به خليفه معزول يعنى هشام، به سوى «قرطبه» حركت كرد. اين بهانه سبب شد تا اندلسى ها با او همراه شوند. او پس از تصرف «مالقه» به سوى قرطبه حركت كرد و در روز بيست و سوم محرم سال 407 هجرى، آن شهر را كه پايتخت و مركز اندلس بود تصرف نمود و قدرت را به دست گرفت.(4) همراهان على كه با او به عنوان نايب و حامى هشام دوم همراه شده بودند، پس از ورود به قرطبه در پى يافتن هشام برآمدند اما

ص:409


1- (1) . ابن عذارى، البيان المغرب فى اخبار الاندلس والمغرب، ج 3، ص 113، چاپ دوم، بيروت: دارالثقافه، 1980؛ ابن بسام، همان؛ ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 14.
2- (2) . ابن عذارى، همان، ص 116.
3- (3) . البيان المغرب، ج 3، ص 115.
4- (4) . همان، ص 117؛ ابن بسام، همان، ج 1، ص 97.

او را نيافتند. على مدعى شد كه جسد هشام را پيدا كرده و با نشان دادن آن، سليمان، برادر و پدرش را به جرم كشتن هشام به قتل رساند و خودش حكومت را به دست گرفت و با او به عنوان «الناصر لدين الله» بيعت كردند.(1)

بدين سان حكومت به خاندانى از تبار رسول خدا (ص) و از نوادگان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) رسيد وحكومت علويان پس از سال ها يك بار ديگر در يكى از سرزمين هاى دوردست غرب جهان اسلام (اندلس) و اين بار به نام حموديان احيا شد. اگرچه حكومت على بن

حمود دولت مستعجل بود و او در ذيقعده 408 هجرى كشته شد(2) برادرش قاسم به جاى او به خلافت برگزيده شد و لقب «مأمون» يافت(3) و به دنبال او، افرادى از اين خاندان نزديك به نيم قرن بر قسمت هايى از اندلس حكم راندند.

اگرچه اين حكومت كم تر از نيم قرن دوام داشت، در همين مدت كوتاه و پرآشوب، انديشه هاى شيعى نمودار شد و خود را در افكار، نوشته ها و اشعار آن خطه از سرزمين هاى اسلامى نشان داد. پس از آن گرايش به سوى انديشه هاى شيعى در جامعه و در ميان دانشمندان وجود داشت و در آثار دانشمندان هم منعكس گرديد.

تشيع در عصر حموديان

در آغاز اشاره به اين نكته لازم است كه حموديان حسنى نسب، برآمده از فضاى مذهبى شمال آفريقا و تربيت يافته چنان موقعيتى بودند؛ از اين رو، آشنايى

ص:410


1- (1) . ابن عذارى، همان، ص 117؛ ابن بسام، همان، ج 1، ص 97.
2- (2) . ابن بسام، همان، ص 101، مقرى، نفح الطيب من غصن الاندلس الرطيب، ج 1، ص 431.
3- (3) . ابن عذارى، همان، ص 124.

آنان با افكار و انديشه هاى شيعى همانند شيعيان سرزمين هاى شرقى نبود و حتى به طور كامل بر زبان عربى همتسلط نداشتند.

حموديان اعتقادات كلى مذهب تشيع را باور داشتند؛ از جمله: اعتقاد به اصل امامت و نيز شايستگى اميرمؤمنان (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) براى خلافت و غاصب بودن كسانى كه اين حق را از آن حضرت گرفتند.(1) اما در عين حال از تعصب مذهبى به دور بودند و كسى را بر پذيرش يا رد مذهب خاصى مجبور نمى كردند.

عصر حموديان، دوران جديد و مهمى از جهت سياسى، مذهبى و فرهنگى در تاريخ اندلس به شمار مى رود. در سايه حكومت حموديان و در پى سياست هاى مذهبى آنان و نيز حمايت اين خاندان از انديشه وران و شاعران شيعه، رواج افكار و انديشه هاى شيعى رونق گرفت. برداشته شدن فشار از شيعيان در سايه حگومت حموديان و پيدايش فضاى آزاد براى نشر عقايد مختلف، باعث شد تا به تدريج افكار و انديشه هاى شيعى كه تا اين زمان در مخفى گاه ذهن باورمندان به حقانيت اهل بيت (عليهم السلام) وجود داشت ظهور يابد و به اشكال مختلف به ويژه در قالب شعر رخ نمايد. از اين رو در عصر حموديان، شاعران برجسته فراوانى به دربار آن ها راه يافتند و اشعارى در وصف آنان و اجدادشان سرودند كه علاوه بر مدح شاهان حمودى، دربردارنده معارف و باورهاى شيعى بود. در حالى كه در دوران پيش از حموديان يعنى عصر حكومت امويان، كسى در اندلس جرأت نام بردن از عقايد شيعى نداشت چه رسد به آن كه براى نشر آن تلاش كند.

نوادگان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در عصر حاكميت خود بر اندلس، به صورت رسمى از مذهب خاصى حمايت نكردند، اما آثار تدوين شده در آن دوره به ويژه اشعار

ص:411


1- (1) . مقرى، نفح الطيب، ج 1، ص 177.

شاعرانى كه در حمايت آن ها بودند و اقدامات آنان، بيان گر تلاش اين دسته از حاكمان علوى نسب براى نشر تشيع است.

شاعران متعددى در دربار بودند كه با حمايت حموديان، به بيان افكار و انديشه هاى شيعى و نشر مناقب اهل بيت (عليهم السلام) مى پرداختند، از جمله: ابن ماءالسماء (د. 421 ق)، ابن حناط (د. 437)، ابن دراج (د. 421) و ابن مقاناى اشبونى آن ها حاكمان حمودى را با القابى چون فاطمى، طالبى، هاشمى، و از همه مهم تر به عنوان فرزند رسول خدا (ص) «ابن الرسول» خطاب مى كردند. هم چنين در اين دوره، علاوه بر دوستى اهل بيت (عليهم السلام)، اعتقادات اصلى تشيع همانند امامت، وصايت، شفاعت و عصمت مطرح گرديد.

در ادامه، ضمن معرفى برخى شاعران عصر حموديان، تعاليم شيعى مطرح شده در آن دوران را بررسى خواهيم كرد و اشاره اى به وضعيت تشيع و انديشه هاى شيعى پس از آنان خواهيم داشت.

شاعران شيعى عصر حموديان

اشاره

عصر حموديان، شاهد حضور شاعران و انديشه وران برجسته اى بود كه اعتقادات شيعى خود را بى پروا بيان مى كردند. اين شاعران عبارتند از:

1. ابن حناط

ابوعبدالله محمد بن سليمان قرطبى معروف به ابن حنّاط (م 437 ق) يكى از شاعران عصر حموديان بود. اين كاتب و شاعر نابيناى قرطبى، به دليل شغل پدرش كه گندم فروش بود بدين نام مشهور شد. وى در قرطبه پرورش يافت و در دانش هاى زمان خود به ويژه منطق، سرآمد گشت. زمانى كه رقيبان و دشمنانش او را به بددينى متهم كردند به جزيره خضرا و دربار حموديان پناه برد.

ابن حناط خطاب به قاسم بن حمود دومين حاكم حمودى چنين سرود:

ص:412

لك الخير ان مضى لسبيله واصبح ملك الله فى ابن رسوله

وفرق جمع الكفر واجتمع الورى على ابن حبيب الله بعد خليله

وى آشكارا به دوستى اهل بيت اشاره كرده، مى گويد:

إنْ كانَ حُبُّ آلِ مُحَمَّدٍ ذَنْبَاً فَإنِّى لَسْتُ مِنهُ أَتُوبُ (1)

اگر دوستى و عشق خاندان محمد (ص) گناه است، پس من از آن توبه نمى كنم.

او برخى تعاليم شيعى را در شعرهاى خود گنجانده است؛ چنان كه اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را با عنوان وصى ستوده؛ مى گويد:

إمَامُ وَصِى المُصْطَفَى وَ ابْنُ عَمِّه أبُوهُ فَتَمَّ المجْدُ بَينَ أبٍ وَ ابِن(2)

او امام، جانشين مصطفى و پسرعمويش است؛ مجد و بزرگى بين پدر و پسر تمام و كامل شده است.

2. ابن دراج قسطلى

ابو عمر احمد بن دراج قسطلى؛ از شاعران دربار حموديان بود كه برخى از مفاهيم شيعى در اشعار او نمايان است. قصيده معروف او با عنوان «هاشميات» از اشعارى است كه ابن بسام آن را نمونه كاملى از شعر شيعى و بناى آن را از عطر و دُرّ دانسته و ضمن مقايسه آن با شعر شاعران شيعه در شرق جهان اسلام مى گويد: «اگر دعبل خزاعى و كميت اسدى اين شعر را مى شنيدند، ساكت مى شدند و اگر سيد حميرى و كثير خزاعى آن را مى ديدند، آن را نشانه اى بر ادعاى خود دانسته، به عنوان نشانه اى از خروج اسب سوار (ظهور مهدى) از كوه رضوى مطرح مى كردند.»(3) اين شعر كه مناقب اهل بيت (عليهم السلام) را در اسلوبى حزن آور

ص:413


1- (1) . همان، ص 349.
2- (2) . همان، ص 451.
3- (3) . ابن بسام، همان، ص 90.

سروده سرآغاز قصايد اندلسى ها در رثاى اهل بيت (عليهم السلام) است. ابن دراج در اين ابيات درباره على بن حمود (407-408 ق) مى گويد:

إلَى الهَاشِمِى إلَى الطَّالِبِى إلَى الفَاطِمِى العَطُوفِ الوُصُولِ

إلَى إبنِ الوَصِيى إلَى إبْنِ النَّبِى إلَى إبْنِ الذَّبيحِ إلَى ابْنِ الخَلِيلِ

در ادامه به اجداد او اشاره كرده، مى گويد:

فسمّى جدّك عمرو الكرام بهشم الثّريد زمان المحول

و ضيف حتّى وحوش الفلاة و أهدى القرى لهضاب الوُعُول

و إنّ أبا طالب للضيوف لأطلب من ضيفه للنزول

يروح عليهم بغرّ الجفان و يغدو لهم بالغريض النّشيل

فأنتم هداة حياة و موت و أنتم أئمّة فعل و قيل

و سادات من حلّ جنّات عدن جميع شبابهم و الكهول

و أنتم خلائف دنيا و دين بحكم الكتاب و حكم العقول

و والدكم خاتم الأنبياء لكم منه مجد حفّى كفيل

در اين اشعار، علاوه بر آن كه به اقدامات جد آنان يعنى هاشم در پذيرايى از حاجيان و مهمان دوستى ابوطالب اشاره كرده، آنان را به عنوان امام و رهبران دين ودنيا معرفى نموده و از ايشان با عنوان فرزندان پيامبر (ص) و فرزندان وصى آن حضرت و نيز فرزند ابراهيم و اسماعيل ياد كرده است.(1)

3. ابن مقاناى اشبونى

وى از ديگر شاعران عصر حموديان است كه مضامين والاى شيعى را در

ص:414


1- (1) . همان، ص 56.

اشعار خود آورده است. او در اشعار خود، به بيان حق علويان در امر خلافت پرداخته و آنان را فرزند رسول خدا (ص) و از خاندان وحى معرفى كرده است وى در شعرى خطاب به ادريس بن على بن حمود (434-438 ق) چنين سرود:

يا بَنِى أحْمدَ يا خَيرَ الوَرَى لأبيكم كانَ وَ فْدَ المُسلِمِينَ

نَزَلَ الوَحْى عَلَيهِ فَاحْتَبَى فِى الدُّجَى فَوقَهُم الرُّوح الأمين

خُلَقِوا مِنْ مَاءِ عَدْلٍ وَ تُقَّى وَ جَمِيعُ النّاسِ مِنْ مَاءِ وَطِينِ

انظرونا نقتبس من نوركم انه من نور رب العالمين

اى فرزند احمد! اى بهترين مردم، پدر شما، پيشوا و سرور مسلمانان است؛

وحى بر او نازل شده و او را در آن گمراهى زمانه، به واسطه فرشته امين برگزيد؛

آنان از آب عدالت و پرهيزگارى خلق شدند؛ در حالى كه همه مردم از آب و گل خلق شدند؛

به ما بنگريد تا از نور شما خوشه برچينيم كه آن از نور خداوند متعالى است.

4. عباده بن ماءالسماء

از شاعران شيعى دربار حموديان از نوادگان سعد بن عبدالله انصارى بود. او ضمن اظهار تشيع خود، با افتخار از دشمنى اجدادش با بنى اميه ياد مى كرد. ابن بسام شرح حال و برخى اشعار او را آورده كه به دليل گرايش هاى فكرى و نيز هم زمانى او و حضورش در دربار حموديان و مدح آنان، دربر دارنده اشاراتى به اهل بيت (عليهم السلام) است؛ چنان كه در يكى از اشعار خود خطاب به على بن حمود مى گويد:

صلّى عليك اللّه يا ابن رسوله و وليه المختصّ بعد خليله(1)

ص:415


1- (1) . ابن بسام، همان، ص 476.

وى در شعرى ديگر، او را باقى مانده عصمت الهى معرفى كرده، مى گويد:

و هل ضرّك الباغى بسهم مكيدة و أنت بواقى عصمة اللّه دارع ؟(1)

ابن بسام در ادامه، شعر ديگرى از عباده آورده كه در آن ضمن اظهار تشيع خود، به سابقه جدش قيس بن سعد در همراهى با اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و كينه معاويه از قيس به دليل اين وفادارى، اشاره كرده و چنين سروده است:

فها أنا ذا يا ابن النبوّة نافث من القول أريا غير ما ينفث الصّلّ

و عندى صريح فى ولائك معرق تشيعه محض و بيعته بتل

و والى أبى قيس أباك على العلا فخيم فى قلب ابن هند له غل

در ادامه به نسبت على بن حمود با پيامبر (ص) اشاره نموده و آن را مايه فخر او معرفى كرده، مى گويد:

فإن قال الفخور أبى فلان فحسبك أن تقول أبى النّبى(2)

تعاليم شيعى در سخن انديشه وران عصر حمودى

اشاره

سخن از ظهور تعاليم شيعى در ميان شيعيان، در ابتداى امر، ضرورى و بديهى به نظر مى رسد؛ اما اين نكته در منطقه اى مانند اندلس كه تشيع در آن جا تا ابتداى قرن پنجم هجرى با مخالفت سياسى و مذهبى و سركوب شديد مواجه بودند نه تنها بديهى نيست كه تا حدودى عجيب مى نمايد. على رغم تلاش امويان براى جلوگيرى از نشر فرهنگ شيعى و نيز ضديت و مقابله پيروان مذهب مالكى با آن، فرهنگ تشيع در آن منطقه به حيات خود ادامه داد و هرگاه موقعيت مناسبى براى آن فراهم مى شد، در جامعه منتشر مى گرديد. در عصر حموديان و با برداشته

ص:416


1- (1) . همان، ص 451.
2- (2) . همان.

شدن محدوديت ها، به يك باره مهم ترين تعاليم شيعى در اندلس نمودار شد و در انديشه و سخن دانشمندان و شاعران منعكس گرديد. مفاهيمى چون اعتقاد به امامت و وصايت، عصمت، شفاعت، اظهار دوستى با اهل بيت (عليهم السلام) و بيان مصائب آنان و ضديت با دشمنان اهل بيت (عليهم السلام) و تبرى از آنان، در آثار عصر حموديان به خوبى ديده مى شود.

در ادامه به اين مفاهيم اشاره مى گردد:

الف) امامت

امامت در اندشه شيعى، داراى جايگاه والايى بوده، شيعيان آن را منصبى الهى و با نص صريح بر شخص امام مى دانند و معتقدند كه اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) با وصيت و نص صريح پيامبر (ص) به عنوان جانشين آن حضرت معرفى شدند.

طبيعى است در سرزمينى مانند اندلس با ويژگى هاى فكرى، عقيدتى و سياسى خاص كه از يك طرف پيروان مذهب مالكى با تعصب شديد مذهبى نسبت به فرقه هاى ديگر به ويژه تشيع، حضور داشتند و از طرف ديگر، غلبه و حاكميت از آن خاندان اموى بود، چنين انديشه و باورى مجال نشو و نما نمى يابد. اما اين به معناى حذف كامل فرهنگ شيعى نبود و گاه در قالب هاى مختلف به ويژه در زبان شاعران خود را نشان مى داد؛ چنان كه در اشعار ابن دراج قسطلى ديده مى شود:

فأنتم هداة حياة و موت و أنتم أئمة فعل و قيل

و سادات من حل جنات عدن جميع شبابهم والكهول

و أنتم خلائف دنيا و دين بحكم الكتاب و حكم العقول

ب) وصايت

اعتقاد به جانشينى اميرمؤمنان على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ )، از مهم ترين تعاليم و آموزه هاى شيعى است.

ص:417

اين نكته در آثار عصر حموديان و دوران پس از آنان در اندلس به ويژه در اشعار شاعران فراوان ديده مى شود. ابن دراج در يكى از اشعار خود چنين سروده است:

إلَى إبنِ الوَصِى إلَى إبْنِ النَّبِى إلَى إبْنِ الذَّبيحِ إلَى ابْنِ الخَلِيلِ

(1)ابن حناط نيز به اين نكته اشاره كرده، مى گويد:

إمَامُ وَصِيُّ المُصْطَفَي وَ ابْنُ عَمِّهِ (2)

انديشه وران در دوره هاى بعد از حموديان نيز به اين واژه توجه داشتند، چنان كه ابن ابار واژه وصى را درباره امام على (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) به كار برده و در توصيف حضرت زهرا (عليهاالسلام)، آن حضرت را ام ابيها و جگرگوشه پدر و همسر وصى معرفى مى كند.(3) وى هنگام بحث درباره شهادت اميرمؤمنان از آن حضرت با عنوان سيدالاوصياء ياد مى كند(4) و درباره حسنين (عليهماالسلام) مى گويد:

اقتسم السبطان، على رغم انف الشيطان، خلق جدهما النبى و خلق ابيها الوصى فردى اكبرهما بما اذى به الاكبر ولقى اصغرهما الموت الاحمر.(5)

ج) شفاعت

شفاعت نيز اگرچه اختصاص به شيعيان ندارد، در انديشه هاى شيعى از جايگاه والايى برخوردار است و چگونگى انعكاس آن در ادبيات عصر حموديان، مى تواند بيان گر ديدگاه شيعى آنان باشد. ابن دراج قسطلى در قصيده معروف خود خطاب به على بن حمود بحث شفاعت را مطرح كرده، مى گويد:

لعلكِ يا شمسُ عندالاصيلِ شجيتِ لشجوِ الغريبِ الذليلِ

ص:418


1- (1) . همان، ص 79.
2- (2) . ابن بسام، همان، 451.
3- (3) . حافظ ابوعبدالله محمد بن ابى بكر ابن ابار بلنسى قضاعى، مأساة الحسين المسمى درر السمط فى خبر السبط، تحقيق عبدالسلام الهراس و سعيد اعراب، چاپ اول، قاهره، دارالسلام، 1431، ص 81-82.
4- (4) . همان، ص 103
5- (5) . همان، ص 109.

فكونى شفيعى الى ابن الشفيعِ وكونى رسولى الى ابن الرسولِ

شفيع اول به ممدوح او على بن حمود و شفيع دوم اشاره به جد او پيامبر خدا (ص) اشاره مى كند.

د) اظهار دوستى با خاندان پيامبر

در نقطه اى كه حكومت و مذهب عليه اهل بيت (عليهم السلام) بود، اظهار دوستى با آنان دشوار مى نمود. اگرچه برافتادن امويان و شكل گيرى حكومت علوى تا حدودى اين مشكل را برطرف كرد، بايد پذيرفت كه با توجه به اقدامات سياسى - مذهبى امويان، حتى در

دوران پس از آنان نيز اظهار محبت به اهل بيت (عليهم السلام) دشوارى هايى را در پى داشت. با وجود اين، برخى افراد بى واهمه به اظهار عقايد خود در اين باره مى پرداختند. ابن حناط ضمن تصريح بر باور خود به دوستى خاندان نبوى بر آن پاى فشرده و مى گويد:

إنْ كانَ حُبُّ آلِ مُحَمَّدٍ ذَنْبَاً فَإنِّى لَسْتُ مِنهُ أَتُوبُ (1)

اين سخن، نشان مى دهد كه در آن دوره على رغم برافتادن امويان، هنوز افرادى با اهل بيت (عليهم السلام) مخالفت مى كردند كه ابن حناط در برابر آنان چنين از عقيده خود دفاع مى كند.

انديشه هاى شيعى در اندلس بعد از حموديان

در پى برافتادن امويان اندلس و در سايه حكومت نوادگان امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) در آن منطقه، سخت گيرى بر شيعيان و مقابله با تشيع كاهش يافت و تشيع به تدريج در آن جا رشد كرد و دوستى اهل بيت (عليهم السلام) جاى خود را باز كرد. در دوره هاى بعد، شاعران و دانشمندانى با افكار و گرايش هاى شيعى از اندلس برخاستند كه اگرچه معاصر حموديان نبودند، بى ترديد حموديان نقش مهمى در شكل گيرى افكار مذهبى آنان داشتند؛ مانند ابوالبحر صفوان بن ادريس تجيبى. او يكى از شاعران

ص:419


1- (1) . ابن بسام، همان، ص 349.

برجسته شيعى اندلس بود كه در قرن ششم هجرى مى زيست. صفوان كه به مرثيه سرايى امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) شهرت دارد، در قصيده مشهور خود قيام حسينى را به زيبايى به تصوير كشيده و چنين سروده است:

سَلامٌ كأزْارِ الرُّبَى يتَنَسَّمُ عَلَى مَنزِلٍ مِنْهُ الهُدَى يتعَلمُ

سلامى همچون شكوفه هايى كه بر بلنداى تپه ها نفس مى كشند، بر منزلى كه هدايت از آن آموخته مى شود!

عَلَى مَصْرَعٍ لَلْفاطِمِيينَ غُيبَتْ لأوجُهِهِمْ فِيهِ بُدُورٌ وَ أنْجُمُ

بر قتلگاه فاطميان كه از چهره هاى آن ها، ماه ها و ستارگان درخشانى پنهان شده است؛

عَلَى مَشْهَدٍ لَو كنْتَ حَاضِرَ أْلِهِ لَعَاينتَ أعْضَاءَ النَّبِى تُقسّمُ

بر صحنه اى كه اگر تو در آن جا حاضر بودى، اعضاى پيكر پيامبر (ص) را مى ديدى كه از هم جدا مى شدند؛

عَلَى كربَلا لا أخلَفَ الغَيثُ كربَلاَ وَ إلا فَإنَّ الدَّمْعَ أنْدَى وَ أكرَمُ

بر كربلا كه باران در بارش، بر آن كوتاهى نكند؛ و گرنه اشك ها بر آن بخشنده تر هستند.

او در ادامه، مصيبت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را آن قدر سوزناك مى داند كه سبب گريه و عزاى مدينه، مكه، زمزم، صفا و روضة نبوى شده و كعبه و پرده هاى آن و ركن و مقام و صفا. در رثاى حضرت نوحه سر مى دهند و غمناكند، به گونه اى كه نزديك است از شدت حزن و اندوه دگرگون شده، شكاف بردارند:

مَصَارِعُ ضَجَّتْ يثْرِبٌ لِمُصَابِها وَنَاحَ عَلَيهُنَّ الحَطيمُ وَزَمْزَمُ

وَ مَكة وَالأسْتَارُ وَ الرُّكنُ وَ الصّفَا وَمَوقِفُجَمْعٍوَ المَقَامُ المُعظَّمُ

ص:420

قتلگاهى است كه يثرب براى مصيبت هايش ناله مى كند و ديوار كعبه و زمزم، مكه و پرده ها و ركن و صفا و محل جمع شدن و آن جايگاه بزرگ بر آن ها نوحه سر مى دهند.

وَ رَوضة مولَانَا النّبِى مُحَمَّد تَبَدَّى عَلَيهَا الشِّكلُ يوْمَ تَخرَّمُ

و قبر مولايمان پيامبر، حضرت محمد (ص)، از آن روز دچار دگرگونى شده است.

صفوان بن ادريس شهادت مظلومانه امام مجتبى (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) را يادآورى كرده، مى گويد:

سَقَوا حَسَناً بِالسَّمِّ كأسَاً رَوِية وَ لَمْ يقْرَعُوا سِنَاً وَ لَمْ يتَنَدَّمُوا

به امام حسن (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) كاسه سم را نوشاندند، در حالى كه نه دندان خود را گاز گرفتند و نه پشيمان شدند.

در سال هاى بعد، افراد ديگرى نيز از اندلس برخاستند كه مبلغان و مروجان انديشه هاى شيعى بودند. از مهم ترين آن ها به ابن زيدون اندلسى، ناهض الوادى الآشى و سرآمد آنان ابن ابار قضاعى اندلسى مى توان اشاره كرد كه برخى از تعاليم شيعى را در اشعار و گفتار خود به تصوير كشيده اند. شايد بتوان گفت شهادت امام حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و مظلوميت خاندان آن حضرت، مهم ترين موضوع مورد توجه اندلسى ها بوده و بيش ترين حجم را به خود اختصاص داده است؛ در حالى كه بنى اميه جايگاه خود را از دست دادند؛ به طورى كه در دوران بعد حتى بازماندگان آن ها از معرفى خود به عنوان فرزندان اميه اكراه داشتند و به عنوان قرشى خود را معرفى مى كردند. ابن سعيد مغربى در اين باره مى گويد:

الان بنى اميه در اندلس به قرشى معروف هستند و در اواخر دوره شان، نسب خود را به اميه انكار يا پنهان مى كردند؛ چون مردم از آن ها فاصله گرفته،

ص:421

بدى آن ها را در حق اهل بيت (عليهم السلام) و به ويژه در حق حسين (عَلَيْهِ السَّلاَمُ ) و خاندان او يادآورى مى كنند.(1)

ابن باجه از دانشمندان و وزيران عصر مرابطون، ايوب بن سليمان سهيلى شاعر را كه از خاندان اموى بود نصيحت مى كرد كه نسب خود را انكار كند و نام خود را تغيير دهد و جلاى وطن كند. جالب آن كه او نيز اين نصيحت را پذيرفت و راه فرار در پيش گرفت. در بين راه مردى بيابان نشين از او پذيرايى كرد اما وقتى فهميد كه او از امويان است، قسم خورد كه با او در يك جا و زير يك سقف يا خيمه همنشين نشود و حتى عليه او شمشير كشيد. ابن سعيد پس از اشاره به اين موضوع، به انكار نسب و حتى انكار اسلام توسط ايوب اشاره مى كند و مى گويد:

ايوب بن سليمان سهيلى به غلامش گفت: اگر كسى از من پرسيد بگو: يهودى است. اين به حال ما مناسب تر است.(2)

اگرچه عوامل متعددى در اين گرايش به سوى خاندان پيامبر و انديشه هاى شيعى و دورى جستن از امويان، مؤثر بودند بى ترديد حموديان نقش مهمى در اين جريان داشتند.

نتيجه

تشيع از سال هاى آغازين ورود مسلمانان به اندلس و هم زمان با فتوحات اسلامى، وارد آن ناحيه شد، اما با مخالفت هاى سياسى - مذهبى مواجه گرديد؛ امويان كه ضديت ديرينه اى با تشيع و علويان داشتند، به شدت با هرگونه انديشه متمايل به اهل بيت (عليهم السلام) برخورد مى كردند. آن ها براى تقويت جايگاه خود از مذهب مالكى حمايت نمودند و رسميت دادند و با حمايت فقهاى مالكى،

ص:422


1- (1) . ابن سعيد مغربى، همان، ج 1، ص 61.
2- (2) . همان.

هرگونه فكر مخالف به ويژه تشيع را سركوب كردند. اما باورهاى شيعى و دوستى اهل بيت (عليهم السلام) در لايه هاى پنهان جامعه وجود داشت و با برآمدن حكومت حموديان علوى نسب بروز كرد و به سرعت منتشر شد. در اين دوره، علاوه بر اظهار دوستى با خاندان نبوت، به مهم ترين باورهاى شيعى مانند امامت، وصايت و شفاعت نيز توجه شد و در آثار دانشمندان منعكس گرديد.

حموديان علاوه بر نقشى كه در نشر انديشه هاى شيعى در عصر خود داشتند، تأثير مهمى در نهادينه شدن اين باورها در اندلس در ادوار پس از خود گذاشتند، به طورى كه از قرن پنجم به بعد، گرايش فراوانى به اهل بيت (عليهم السلام) و ضديت با امويان در آن ناحيه شكل گرفت و دانشمندانى متمايل به اهل بيت (عليهم السلام) پا به عرصه وجود گذاشتند كه آثار آنان در بردارنده انديشه هاى شيعى بود.

ص:423

منابع

ابن بسام، ابوالحسن على، الذخيره فى محاسن اهل الجزيره، تحقيق احسان عباس، چاپ اول: بيروت دارالثقافه، 1997.

1. ابن عذارى، ابوالعباس احمدبن محمد، البيان المغرب فى اخبارالاندلس و المغرب، چاپ دوم، بيروت،: دارالثقافه، 1980.

2. ابن ابار بلنسى قضاعى، حافظ ابوعبدالله محمد بن ابى بكر، مأساة الحسين المسمى درر السمط فى خبر السبط، تحقيق عبدالسلام الهراس و سعيد اعراب، چاپ اول، قاهره: دارالسلام، 1431.

3. ابن سعيد مغربى، على بن موسى، المغرب فى حلى المغرب، تحقيق خليل المنصورى، چاپ اول، بيروت: دارالكتب العلميه، 1997.

4. شبّر، جواد، ادب الطَّف أو شعراء الحسين، كامل سليمان حسين، بيروت: دارالمرتضى، 1409 ق.

5. قسطلى، ابن دراج، ديوان، تحقيق محمود على مكى، چاپ اول، دمشق: منشورات المكتب الاسلامى، 1381 ق.

6. مقدسى، أبوعبدالله محمدبن أحمد، احسن التقاسيم فى معرفة الأقاليم، چاپ سوم، قاهرة، مكتبة مدبولى، 1411 ق.

مقرى التلمسانى، احمد، نفح الطيب من غصن الأندلس الرطيب، تحقيق احسان عباس، بيروت: دارصادر، 1968 م.

ص:424

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109