سرشناسه : خسروی، فاطمه ، 1357 -
عنوان و نام پديدآور : حضرت یوسف(ع) در آیینه حقیقت ( با رویکرد قرآن و حدیث)/ فاطمه خسروی.
مشخصات نشر : اصفهان: انتشارات امیر فدک ، 1399.
مشخصات ظاهری : 38ص
شابک : 978-622-752402-4
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : کتابنامه: ص. 40.
موضوع : یوسف ، پیامبر -- سرگذشتنامه
موضوع : Joseph , (Son of Jacob) -- Biography
موضوع : یوسف ، پیامبر -- در قرآن
موضوع : Joseph (Son of Jacob)-- In the Qurʼan
رده بندی کنگره : BP102/35
رده بندی دیویی : 297/18
شماره کتابشناسی ملی : 7370843
وضعيت ركورد : فیپا
ص: 1
مقدمه
بخش اول
الف - علت نزول سوره
ب - عفت کلام خداونددربیان داستان
ج - مطالبی که به دروغ به حضرت یوسف.ع . نسبت داده اند
د- اسراییلیات
ه- خواب
بخش دوم
دوران کودکی حضرت یوسف (علیه السلام)
سکونت حضرت یوسف (علیه السلام)در خانۀ عزیز مصر
یوسف (علیه السلام)در زندان
یوسف (علیه السلام)و رهایی از زندان
راهی شدن پسران یعقوب (علیه السلام)به مصر
دیدار بنیامین و یوسف (علیه السلام)
دیدار یوسف (علیه السلام)با پدر
ص: 2
این کتاب را تقدیم می کنم به آن آفتابی که با طلوعش شب بیدادگران زمان را به پایان می رساند و پرچم سبز ایمان را برافراشته و قوت قلبی است برای دلهای آکنده از عشق الهی ،همو که مهدی (علیه السلام)است و قائم و در لحظه های انتظار دوستان خود پنهان.
ص: 3
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند در قرآن جهت عبرت بندگان داستانهایی راجع به پیامبران و اقوامشان ذکر کرده است.
داستانهایی دربارۀ هود (علیه السلام)و صالح(علیه السلام)، ابراهیم(علیه السلام)و موسی(علیه السلام)، عیسی (علیه السلام)و یونس (علیه السلام)... و در همۀ این داستانها تکرار حماقت و جهالت برخی آدمیان در برابر گفتار حق، به نمایش گذاشته شده است. مبارزۀ میان حق و باطل. یکسوی این میدان پیامبران الهی قرار دارند که ندای آزادی و رهایی از قید و بندها را سر می دهند و سوی دیگر شیطان صفتانند که بر خلاف ندای حق، سعی در افزایش عمق جهالت مردمان دارند تا هر چه بیشتر آنان را در خدمت افکار پلید و انحرافی خویش بگمارند.
در میان این داستانها، تنها داستان یوسف پیامبر(علیه السلام)است که رنگ و بویی متمایز از دیگر قصص قرآنی دارد. در داستانهای دیگر عملکرد پیامبران و عکس العملهای قومشان و مبارزات و مخالفتهای اهل غفلت بررسی می شود اما در داستان حضرت یوسف(علیه السلام)به بیان مبارزۀ نفس و جهاد اکبر می پردازد که در این مبارزه طبیعت و سرشت پاک الهی بر هوای نفس طغیانگر و ویران کننده پیروز می شود و یوسف با صبر و استقامتی که در این راه به خرج می دهد به پاداشی عظیم دست می یابد. «می دانیم در اسلام برترین جهاد، جهاد با نفس است که در حدیث منسوب به پیامبر(صلی الله علیه و آله) جهاد اکبر خوانده شده یعنی برتر از جهاد با دشمن که جهاد اصغر نام دارد »(1)
«امام علی(علیه السلام)می فرمایند : افضل الجهاد مجاهدة المرء نفسه»، « برترین جهادها پیکار کردن انسان است با نفس خود».(2)
یوسف از میدان این مبارزه رو سفید درآمده به سه دلیل :
«نخست این که خود را به خدا سپرد و پناه به لطف او برد {قال معاذ الله} دیگر این که توجه به نمک شناسی نسبت به عزیز مصر که در خانۀ او زندگی می کرد و یا توجه به نعمت های بی پایان خداوند که او را از قعر چاه وحشتناک به محیط امن و آرامی رسانید سوم این که خود سازی یوسف و بندگی توام با اخلاص او که از جمله {انه من عبادنا المخلصین}استفاده می شود به او قوت و قدرت
ص: 4
بخشید که در این میدان بزرگ در برابر وسوسه های مضاعفی که از درون و برون به او حمله ور بودند زانو نزد و این درسی است برای همۀ انسانهای آزاده ای که می خواهند در میدان جهاد نفس بر این دشمن خطرناک پیروز شوند».(1)
یوسف با استعانت از خداوند و استقامت در این راه توانست خود را از این دریای مواج مکر و حیلۀ اطرافیان به ساحل امن و سلامت تقوی برساند و گوهر وجودخویش را به این حقارت و ننگ ،تیره و
آلوده نگرداند و البته خداوند هم عمل هیچ عمل کننده ای را ضایع و تباه نمی گرداند{انی لااضیع عمل عامل من ذکر او انثی ...(آل عمران/ 191 } واو را با همۀ حسادتها و کارشکنی ها به سر منزل مقصود رسانید و او را بر دیگر مردمان زمانش برتری داد {هل جزاء الاحسان الا الاحسان(الرحمن/ 06 }.
لازم به ذکر است هدف از نوشتن این کتاب، متذکر ساختن مخاطب به این نکته است که برای درک حقیقت و فهم آن باید لایه های وجودی آن را مورد بررسی و تفحص قرار داده و با رجوع به منابع صحیح و سلیم ذهن را از گرفتار شدن در افکار گمراه کننده وغلط دیگران مصون داریم
ص: 5
در داستان حضرت یوسف(علیه السلام)توجه به چند نکته لازم و ضروری است :
1- علت نزول سوره
2- عفت کلام خداوند در بیان داستان
3- مطالبی که به دروغ به حضرت یوسف(علیه السلام)نسبت داده شده است.
4- اسرائیلیات
5- خواب
«یهودی ها برای کمک به مشرکین و گذاردن چوب لای چرخ های اسلام به بزرگان مشرکین گفتند: از محمد (صلی الله علیه و آله) بپرسید چرا آل یعقوب از شام به مصر منتقل شدند و از داستان یوسف هم بپرسید لذا مشرکین از پیامبر (صلی الله علیه و آله) مراتب را استعلام کردند و خداوند جواب آنها را نازل فرمود».(1)
یکی از نکات قابل توجه در بیان این داستان، پاکی در گفتار است که خداوند تبارک و تعالی درتمامی لحظات حساس و وسوسه برانگیز داستان آن را حفظ نموده است و رعایت این نکتۀ ظریف گویای این مسئله است که خداوند علاوه بر این که به انسان کردار خوب و پسندیده را آموزش می دهد گفتار خوب و مطلوب را نیز به او متذکر می شود تا انسان با رعایت این اصول و قوانین بتواند قرآن در ترسیم صحنه های حساس این داستان به طور «. حرکت به سوی کمال را به راحتی طی کند شگفت انگیزی " دقت در بیان" را با " متانت و عفت " بهم آمیخته و بدون این که از ذکر وقایع چشم بپوشد و اظهار عجز کند تمام اصول اخلاق و عفت را نیز به کار بسته است . می دانیم از همۀ صحنه های این داستان حساس تر شرح ماجرای آن " خلوتگاه عشق " است که " ابتکار" و " هوس " همسر عزیز مصر دست به هم دادند و آن را به وجود آوردند قرآن در شرح این ماجرا همۀ گفتنی ها را گفته اما کوچکترین انحرافی از اصول عفت سخن پیدا نکرده است آنجا که می گوید : و راودته ...{آیۀ 24 }. نکاتی که در این آیه قابل دقت است از این قرار است:
1- کلمۀ " راود " در جایی بکار برده می شود که کسی با اصرار آمیخته با نرمش و ملایمت چیزی را از کسی بخواهد { اما همسر عزیز مصر چه چیز را از یوسف خواسته بود } چون روشن بوده قرآن به همین کنایۀ واضح قناعت نموده و نامی از آن نبرده است.
2- قرآن در اینجا تعبیر " امراة العزیز " {یعنی همسر عزیز مصر} را به کار نمی برد بلکه می گوید : "التی هو فی بیتها " {بانویی که یوسف در خانۀ او بود} تا به پرده پوشی و عفت بیان نزدیکتر گردد. ضمنا این تعبیر،حقشناسی یوسف را نیز مجسم ساخته همانطور که مشکلات یوسف را در عدم تسلیم در برابر چنین کسی که زندگی او در پنجۀ وی می باشد مجسم می کند.
ص: 6
3- " غلقت الابواب " که معنی مبالغه را می رساند و دلالت می کند تمام درها را به شدت بست و این ترسیمی از آن صحنۀ هیجان انگیز است.
4- جملۀ " قالت هیت لک " که معنی آن " به شتاب به سوی آنچه برای تو مهیاست " یا " بیا که من در اختیار توام " که این سخن را از زبان همسر عزیز برای رسیدن به وصال یوسف شرح می دهد ولی عبارت سنگین و پرمتانت و پر معنی و بدون هیچگونه جنبۀ تحریک آمیز و بدآموز.
5-جملۀ " ولقد همت به و همَ بها لولا ان رآبرهان ربه " از یک طرف ترسیم دقیقی از آن خلوتگاه عشق است که آن چنان وضعیت تحریک آمیز بوده که اگر یوسف هم مقام " عقل " یا " ایمان " و یا " عصمت " نداشت گرفتار شده بود و از طرف دیگر پیروزی نهایی یوسف را در چنین شرائطی بر دیو شهوت طغیانگر به طرز زیبایی توصیف نموده است آیا کلمه ای متانت آمیزتر از کلمۀ " قصد و تصمیم " در اینجا می توان پیدا کرد؟»(1)
«در الدر المنثور است که ابن ابی الدنیا در کتاب " عقوبات " و ابن جریر و ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود : اگر یوسف آن حرفی را که گفته بود نمی گفت آن همه در زندان باقی نمی ماند چون فرج را از غیر خدای تعالی درخواست کرد و نیز این روایت را از ابن منذر و ابن ابی حاتم و ابن مردویه از ابن هریره از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نقل کرده و عبارت روایت ایشان چنین است خدا رحمت کند یوسف را اگر نگفته بود " مرا نزد خدایت یاد آر " آن همه وقت در زندان باقی نمی ماند.عکرمه و حسن و دیگران نیز مثل آن را روایت کرده اند و در معنای آن روایتی است که عیاشی آن را در تفسیر خود از طربال و از ابن ابی یعقوب بن شعیب از امام صادق(علیه السلام)آورده که عبارت روایت آخری چنین است : خدای تعالی به یوسف فرمود : مگر نه این بود که من کید زنان از تو بگردانیدم؟ پس چه وادارت کرد که رعیت و مخلوقی را که مادون من است بلند کنی و از او درخواست نمایی؟ حال که چنین کردی سالیانی چند در زندان بمان. ولیکن این روایت و امثال آن مخالف صریح قرآن است.
ص: 7
و نظیر آن روایتی است که الدر المنثور از ابن مردویه از ابن عباس نقل کرده و گفته است : یوسف سه نوبت بلغزید یکی آنجا که گفت : " اذکرنی عند ربک " و یکی آنجا که به برادرش تهمت زد وگفت:" انکم لسارقون" و یکی آنجا که گفت : " ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب " پس جبرئیل پرسید: آنجا که قصد کردی چطور؟ گفت :"من خود را تبرئه نمی کنم" و بطوری که ملاحظه می کنید در این روایت آشکارا نسبت دروغ و تهمت به یوسف صدیق داده شده است.و در بعضی از این روایات آمده که لغزشهای سه گانه یوسف عبارت بود از : قصد سوء زلیخا و " اذکرنی عند ربک " و " انکم لسارقون " در حالی که خداوند به نص کتابش او را از این افتراها تبرئه می کند »(1)
در اهمیت مقام و جایگاه ربّانی و الهی حضرت یوسف (علیه السلام) ذکر این کلام خداوند لازم و ضروری می نماید: "«وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ... إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ". در توضیح این جایگاه رفیع به چند آیه قرآنی اشاره می شود. آنگاه که شیطان در برابر خدایش طغیان کرد و خود را برتر از آدم (علیه السلام)دانست و در برابر او سجده نکرد خطاب به خداوند " گفت : پس به عزت تو سوگند که بی تردید همه شان را گمراه خواهم کرد.مگر آن بندگان خالص شدۀ تو از میان آنها. «قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ 82إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ83» (ص/82-83)" پس مخلَصین از اغوا و فریب شیطان بدورند و ساحتشان از آلودگیهای او پاک و منزه. و یا زمانی که خداوند متخلفین از امر الهی ا به سرانجام بد هشدار می دهد این مخلَصین هستند که از مهلکه الهی رهایی می یابند. " حال ببین عاقبت آن اقوام انذار شده چگونه بود { همه محرم از سعادت و هلاک گشتند} مگر بندگان مخلص خدا«فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُنْذَرِينَ 73إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ74» (صافات/73،74) همچنین فرموده: " و این جز ایتان نیست مگر بخاطر همان اعمالی که می کردید، مگر بندگان مخلص خدا. «وَمَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ 39إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ (صافات/39-40)" « قرآن کریم این عده را بندگان مخلَ ص خدا نامیده، و عبودیت خدا را برای آنان اثبات کرده و معلوم است که: عبد، نه مالک اراده خودش است، و نه مالک کاری از کارهای خودش، پس این طایفه اراده نمی کنند، مگر آن چه را که خدا اراده کرده باشد، و هیچ عملی نمی کنند مگر برای خدا .»(2)
«معلوم است کسی که این صفت را دارد التذاذش به چیز دیگریست غیر از آن چیزهایی که سایرین از آن لذت می برند و ارتزاقش نیز به غیر آن چیزهایی است که سایرین بدان ارتزاق می کنند، هرچند که در ضروریات زندگی از خوردنیها و نوشیدنیها و پوشیدنیها با سایرین شرکت دارد .» (3)
ص: 8
و یا فرموده " ولی مردم او را تکذیب کردند و در نتیجه از احضارشدگانند و آری همه شان احضار خواهند شد مگر بندگان مخلص خدا. فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ 127 إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ 128 (صافات/ 127 -128)" زمانی که همه برای حسابرسی احضار می شوند مخلصین از این قاعده مستثنی هستند چرا که آنها در دنیا خود به حساب خویش رسیدگی کردند و چنان درون خویش را پالایش و منور به انوار الهی کردند و خداگونه شدند که دیگر حسابی برای حسابرسی باقی نگذاشتند. و باز خداوند می فرماید : " منزه است خدا از این وصف ها که برایش می تراشند مگر اوصافی که بندگان مخلص او برای او قائل هستند. سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ 159 إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ 160 (صافات/159-160)" «و اما این که وصف عباد مخلصین دربارۀ خدا درست است، دلیلش این است که : خدای عزوجل بندگانی دارد که ایشان را برای خود خالص کرده، یعنی دیگر هیچ موجودی غیر از خدا در این افراد سهمی ندارد، و خود را به ایشان شناسانده، و غیر خود را از یاد ایشان برده، در نتیجه تنها خدا را می شناسند و غیر از خدا را فراموش می کنند، و اگر غیر از خدا، چیزی وصف کنند، به اوصافی وصف می کنند که لایق ساحت کبریایی اوست و اگر هم به زبان وصف کنند – هر چند الفاظ قاصر و معانی محدود باشد – دنبال وصف خود این بشر الکن است از این که اسما و صفات خدا را در قالب الفاظ حکایت کند، همچنان که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) که سید مخلصین است فرموده : پرورگارا من نمی توانم تو را وصف گویم و ستایش کنم تو همان طوری که خودت دربارۀ خودت می گویی، که بر خدا ثنا گفته و نقص ستایش را اینگونه کامل کرده آن چه را که خداوند در ثنای برخودش اراده می کند منظورش می باشد .»(1)
«اسرائیلیات یعنی نقل قصص انبیاء گذشته به شکل تحریف شده که در کتب یهود وجود داشت و اغلب حاوی اهانتهای فراوان به انبیاء و نیز نقل برخی از مبانی کلامی و فقهی غلطی بود که این کتب بدانها پرداخته بودند.
در تاریخ اسلام قصه خوانی در زمان خلیفۀ دوم باب شد پس از وی در دورۀ عثمان این مسئله که نقل قصص انبیاء از طریق آثار یهودیان، آن هم در شرح آیات قرآنی بود، رو به فزونی گذاشت. معاویه قصه خوانی را بر آن داشت تا بعد از نماز برخاست و به امام علی (علیه السلام)نفرین کند.
بعدها در زمان امویان، سیاست سب و لعن علی (علیه السلام)توسط این قصه خوانان انجام می شد. خلفا که احساس کردند باید کنترل قصه خوانی را در دست داشته باشند، با جعل احادیثی در این که قصه خوان باید از طرف امیر به کار پردازد خود به نصب قصه خوانان پرداخته و از آنها برای اهداف سیاسی و فرهنگی خود بهره می بردند. مهمترین عامل نشر احادیث جعلی در میان مردم، همین قصه خوانان بودند که در میان عوام مردم نفوذی حتی بیشتر از محدثان داشتند.
ص: 9
در برابر، اهل بیت (علیه السلام)به شدت با عقاید اهل کتاب برخورد کردند. امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)فرمود : هر کس کتابی از امت های پیشین نزد او هست آن را از بین ببرد. این در زمانی بود که همواره این کتابها در میان مسلمانان نشر می یافت. امام حسن (علیه السلام)نیز از قصه خوانی نهی می کرد. امام صادق (علیه السلام)نیز عالمانی را که در پی اسرائیلیات بودند مذمت می کرد. امام سجاد (علیه السلام)نیز حسن بصری را که زمانی قصه خوان بود از این کار نهی کردند و او نیز پذیرفت.
این ادامۀ مشی خود رسول الله بود که فرموده بود : " لاتسألوا اهل کتاب عن شیء " ، یعنی از اهل کتاب چیزی نپرسید.
رسوخ اسرائیلیات از مشکلات و مصائب مهمی است که بر فرهنگ اسلامی در قرن اول هجری وارد گردید و در ابعاد گسترده ای چه در حوزۀ فرهنگ و چه سیاست اثرات عمیقی باقی گذاشت به طوری که در طول 14 قرن همیشه اثرات آنها در اندیشه ها و نوشته های مختلف تفسیری، تاریخی،کلامی و فقهی باقی مانده است ».(1)
نمونه ای از اسرائیلیات را در ذیل بیان می کنیم :
«تزویج زلیخا : این که بعضی نوشته اند که شوهر زلیخا وفات کرد و زلیخا دوباره جوان شد و به « یوسف شوهر کرد از ترهات(2) است و حقیقت ندارد.
نبوت در خاندان : این که نوشته اند یوسف از برای احترام یعقوب از تخت پایین نیامد و لذا نبوت از خاندان یوسف رخت بربست و به خاندان لاوی که موسی (علیه السلام)از اعقاب لاوی است منتقل گردید از ترهات است زیرا یوشع (علیه السلام)که جانشین موسی شد و پیامبر بود از اعقاب یوسف (علیه السلام)است مضافا به این که اساسا امر پیامبری ارثی نیست ».(3)
«بدون شک قبل از اسلام نیز داستان یوسف در میان مردم مشهور و معروف بوده است چرا که در تورات در 14 فصل از سفر پیدایش از فصل } 16 تا 37 { این داستان مفصلا ذکر شده است البته مطالعه دقیق این 14 فصل نشان می دهد که تا چه حد آنچه در قرآن آمده است پیراسته و خالص و خالی از هرگونه خرافه می باشد از تورات کنونی چنین برمی آید که یعقوب هنگامی که پیراهن خون آلود یوسف را دید چنین گفت: این قبای پسر من است و جانور درنده او را خورده یقین که یوسف دریده شده است پس یعقوب جامه های خود را درید و پلاس به کمر بست و روزهای بسیاری از برای
ص: 10
پسرش نوحه گری نمود و تمامی پسران و دخترانش از برای تسلی دادن به او برخاستند اما او از تسلی گرفتن امتناع نمود و گفت : برای پسر خود به قبر محزونا فرو خواهم رفت.در حالی که قرآن می گوید : یعقوب با هوشیاری و فراست از دروغ فرزندان آگاه شد و در این مصیبت جزع و فزع و بی تابی نکرد بلکه آنچنان که سنت انبیاء است با آن مصیبت برخورد صبورانه ای داشت هر چند قلبش می سوخت و اشکش جاری می شد و طبعا از کثرت گریه چشمش را از دست داد ولی به تعبیر قرآن با صبر جمیل و با خویشتن داری } کظیم { سعی کرد از کارهایی همچون دریدن جامه و نوحه گری و پلاس به کمر بستن که علامت عزاداری مخصوص بود خودداری کند».(1)
«نمونۀ دیگر داستان حضرت داود (علیه السلام)است. امام علی (علیه السلام)دربارۀ کسی که قصۀ حضرت داود (علیه السلام)را با اوریا از منابع یهودی نقل کرده بود برخورد کرد و فرمود : اگر کسی آن را نقل کند او را حد خواهم زد. می دانیم که در این حکایت دروغین به حضرت داود (علیه السلام)نسبت قتل عمد و زنا داده شده است».(2)
از جمله مسائلی که در داستان یوسف (علیه السلام)مورد توجه می باشد مسئلۀ خواب است و این که خواب تا چه اندازه می تواند گویای عالم بیداری باشد و اعتبار آن تا چه اندازه است؟ خوابها دارای انواع و اقسامی هستند که بطور مختصر به بیان آنها می پردازیم. خوابهای راست یا صادقه و اضغاث احلام . «خوابهای راست در تقسیم اولی تقسیم می شود به خوابهای صریحی که نفس نائم و صاحب رؤیا در آن هیچگونه تصرفی نکرده و قهرا بدون هیچ زحمتی با تأویل خود منطبق می شود.»(3) مانند خواب حضرت ابراهیم (علیه السلام)در مورد قربانی کردن فرزندش اسماعیل (علیه السلام)" أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ " «و خوابهای غیر صریحی که نفس صاحب خواب از جهت حکایت، در آن تصرف کرده حالا یا به تمثیل و یا به انتقال از معنای خواب به چیزی که مناسب آن و یا ضد آنست. این قسم رؤیا آن قسمی است که محتاج به تعبیر است تا متخصصی آن را به اصلش که در رؤیا مشاهده شده برگرداند.»(4) مانند خواب حضرت یوسف (علیه السلام)" إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ " که پس از گذشت سالها تعبیر شد " وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا" و سپس حضرت یوسف (علیه السلام)به پدرش فرمود : "يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ"»
ص: 11
و اما« اضغاث احلام « آن رؤیائی است که نفس صاحبش به یک انتقال و دو انتقال اکتفا ننموده،مثلا از آنچه دیده به ضدش منتقل شده، و از آن ضد به مثل ضد آن و از مثل آن ضد به ضد آن مثل، و همچنین بدون این که به حدی توقف کرده باشد انتقال بعد از انتقال و تصرف بعد از تصرف کرده، به طوری که دیگر مشکل است که تعبیرگو بتواند رؤیای مزبور را به اصلش برگرداند، اینگونه خوابها را "اضغاث احلام" می نامند، که تعبیر ندارد، برای این که یا دشوار است و یا ممکن نیست تعبیرش کرد.»(1) « ابن عباس از پیامبر (صلی الله علیه و آله) چنین نقل می کند : آگاه باشید که از بشارت های نبوی چیزی باقی نمانده مگر رؤیای صالح که فرد مسلمان یا خود آن را می بیند و یا دیگران در مورد او می بینند.»(2) و یا در روایت دیگری می فرمایند : رؤیای صادقه جزئی از هفتاد جزء نبوت است.» (3)
در اینجا به چند نمونۀ قرآنی توجه خداوند به رؤیای صادقه اشاره می کنیم :
رویای ابراهیم (علیه السلام)دربارۀ فرزندش که می فرماید : بعد از آن که با او به منی رسید گفت : ای پسرک من ، در خواب می بینم که دارم تو را ذبح می کنم ببین تا نظرت در این باره چیست؟ گفت : ای پدرم به جای آور آن چه که بدان مامور شده ای ... و ما ندایش کردیم که ای ابراهیم رویای خود را تصدیق کردی (صافات/ 105).
و حکایت رویای یوسف (علیه السلام)را نقل کرده می فرماید : زمانی که یوسف به پدرش گفت : ای پدرم ! در خواب دیدم یازده ستاره و شمس و قمر را که برایم سجده می کنند (یوسف/ 4) و همچنین رویای دو رفیق زندانی یوسف (علیه السلام)را چنین حکایت می کنند که : یکی از آن دو گفت : در خواب می بینم که شراب می گیرم و دیگری گفت : من در خواب می بینم که بالای سرم نان حمل می کنم و مرغان از آن می خورند ما را به تعبیر آن خبر ده که ما تو را از نیکوکاران می یابیم یوسف/ 36 ).و رویای پادشاه مصر را حکایت نموده می فرماید : پادشاه گفت : من در خواب می بینم هفت گاو فربه را هفت گاو لاغر می خورند و هفت سنبلۀ سبز و سنبله های خشک دیگر. هان ای کرسی نشینان نظر دهید مرا در رویایم (یوسف/ 43 )
و نیز خواب مادر موسی حکایت نموده می فرماید : و چون وحی کردیم به مادر تو آن چه وحی شدنی است که او را در صندوق بگذارد و به دریا بینداز ... چون در روایت آمده که این وحی به صورت رویا بوده ( طه/ 38-39).
و نیز خوابهایی از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حکایت کرده می فرماید : زمانی که خداوند ایشان را در عالم رویا به اندک نشان داد که اگر ایشان را بسیار جلوه می داد هر آینه سست می شدید و حتما در کار [جنگ ] منازعه می کردید (انفال/ 43 ). و باز فرموده : هر آینه خداوند صدق و حقیقت خواب رسولش را آشکار و محقق ساخت که : بزودی انشاء الله به مسجد الحرام وارد می شوید در حالی که ایمن باشید و سرهایتان تراشیده باشد و تقصیر کرده باشید و ترسی بر شما نباشد (فتح/ 27 ).و همچنین می فرماید : ما خوابی که به تو نشان دادیم قرارش ندادیم مگر فتنه و امتحان مردم (اسراء/ 06 ). و نمونه های فراوان روایی و قرآنی دیگر.
ص: 12
«حضرت یعقوب (علیه السلام)(1) فرزند اسحاق و نوادۀ ابراهیم (علیه السلام)در کنعان در سرزمین شام سکونت داشت .»(2)وی دوازده پسرداشت که همگی از صلب او ولی از مادرهای مختلف بودند و نام های آنان {به قول بعضی} روبیل و او از همه بزرگتر بود و دیگر شمعون و لاوی و یهودا و ریالون و یشجر که مادر اینها لیا دختر لیان و دختر خالۀ یعقوب بود. " لیا " پس از چندی از دنیا رفت و یعقوب(علیه السلام)خواهر او راحیل را به زنی اختیار کرد و از وی یوسف و بنیامین به دنیا آمد و دو کنیز داشت به نام های زلفه و بلهه که از آن دو نیز خداوند چهار پسر به دو عنایت فرمود به نام های دان و تفتالی و حاد وآشر که روی هم دوازده پسر می شدند ».(3)
زمانی که راحیل مادر یوسف(علیه السلام)در بیت لحم از دنیا رفت یعقوب او را به حبرون آورد و به عمه اش سپرد تا او را تربیت کند خواهر یعقوب چنان از دیدار یوسف مسرور بود که لحظه ای نمی توانست درمفارقت او آرام بگیرد و چون اندکی رشد نمود یعقوب خواست او را از عمه بگیرد و خودش نگهداری نماید عمه برای این که یوسف را از او نگیرند حیله وتدبیری به کار برد تا نزد خویش بماند کمر بندی از اسحاق(علیه السلام)به او ارث رسیده بود به زیر جامۀ یوسف بست و او را به خدمت برادر آورد ناگاه از کمربند یاد کرده و از هر طرف آن را تجسس نمود سپس آن را از زیر جامۀ یوسف (علیه السلام)بیرون آورد و گفت: یوسف این کمربند را ربوده در ملت حضرت ابراهیم (علیه السلام)رسم آن بود که چون دزدی کنند صاحب مال باید آن دزد را تا زنده هست به بندگی خود بگیرد پس به حکم شرع، عمه یوسف را به خانۀ خود برد و بندگی او را به گرفت بعد از رحلت عمه یعقوب(علیه السلام)فرزند را به خانۀ خود آورد و هر روز به شفقت و مهربانی اش افزوده می شد(4)و تحمل این مسئله برای برادران سخت می شد. تا این که شبی (5)از شبها یوسف(علیه السلام)در خواب دید که یازده ستاره با خورشید و ماه برای او سجده کردند (6).
«إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ» (یوسف/4)
ص: 13
و این خواب (1) را برای پدر تعریف کرد. پدر به او گفت: پسرم، خوابت را برای برادرانت نگو زیرا این خواب حسادت برادرانت را نسبت به تو برانگیخته می کند و باعث می شود که آنها بر علیه تو دست به حیله و نیرنگ زنند و تو را نابود کنند و از آنجائی که شیطان دشمن همیشگی انسانهاست آنها را در این راه یاری می نماید. فرزندم پروردگارت تو را برمی گزیند و به تو علم تعبیر احادیث (2)می آموزد و اینگونه نعمت (3) را بر تو و خاندان یعقوب تمام می کند همانطور که پیش از این هم نعمت را بر پدرانت ابراهیم(علیه السلام)و اسحاق(علیه السلام)تمام کرد زیرا که پروردگارت دانا به احوال خلق و حکیم است «قَالَ يَا بُنَيَّ لَا تَقْصُصْ رُؤْيَاكَ عَلَى إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْدًا إِنَّ الشَّيْطَانَ لِلْإِنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ 5 وَكَذَلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَيُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَيُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ يَعْقُوبَ كَمَا أَتَمَّهَا عَلَى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (6)» (یوسف/5-6)
اتفاقا برادران یوسف از ماجرای خواب مطلع شدند و آتش حسدشان برافروخته شد و حرفهایشان رد و بدل گشت. یکی گفت: یوسف و برادرش نزد پدر از ما عزیزتر و محبوب ترند با این که ما افراد قوی و نیرومندیم و زحمت و مشقت امور زندگی با ماست . دیگری گفت: پدرمان در عشق و علاقه به یوسف دچار ضلالت و گمراهی شده است. برادر دیگر گفت: یوسف را بکشید و یا به سرزمینی دور بیندازیدش که محبت پدر را به خود جلب کنیم و بعد از آن مردمی درستکار شویم. یکی دیگر(4) گفت: او را نکشید بلکه او را به قعر چاهی بیفکنید تا مسافرانی که می خواهند از چاه آب بردارند او را بیابند و با خود ببرند. برادران همگی رأی وی را قبول کردند و به خدمت پدر رفتند. «إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (8) اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ (9)قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ (10)» (یوسف/8-10)
گفتند: ای پدر فردا یوسف را همراه ما به صحرا بفرست تا هم گردش کند و هم بازی نماید و ما از او محافظت کنیم و برای چه ما را در مورد یوسف امین نمی دانی در حالی که خیر و صلاح او را می خواهیم. حضرت یعقوب (علیه السلام)فرمود: دیدار یوسف مرا شاد و مسرور می کند و دوری از او مرا به غمی جانکاه مبتلا می سازد می ترسم او را با خود ببرید و از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.
ص: 14
گفتند: چگونه ممکن است که با وجود ما افرادی چنین نیرومند گرگ او را بخورد و اگر این اتفاق بیفتد این باعث ننگ و رسوائی ماست. سرانجام آنها با الحاح و اصرار پدر را راضی کردند تا یوسف را که طفلی بیش نبود همراه خود به صحرا ببرند و یعقوب نیز سفارشات لازم را به آنها کرد. فردای آن روز برادران در حالی که دست نوازش بر سر یوسف می کشیدند از پدر جدا شده و راهی صحرا شدند و چشمان مضطرب پدر آنها را بدرقه کرد وعجیب از این سفر بوی فراق را استشمام می کرد.
«أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ (12)قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ (13)قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ (14)». (یوسف/12-14)
همین که از چشم پدر غائب گشتند شروع کردند به آزار و اذیت یوسف و هر کدام با گفتار و کردار ناپسندشان زخمی جانکاه بر جان یوسف وارد می کردند و آن کینه را که مدتها در دلهاشان پرورانده بودند نمایان ساختند و راه اینگونه سپری شد تا بر سر چاهی رسیدند و تصمیم گرفتند که او را در قعر چاه بیندازند و آنجا بود که خداوند به یوسف وحی کرد که آنان را از این کارشان خبردار خواهی کرد «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ»(یوسف/15)
هر چه یوسف آنها را از انجام این کار منع کرد آنها به او توجهی ننموده پیراهنش را از تن درآورده و او را در چاه انداختند سپس بزی (1)را کشته و پیراهن را به خون آن آغشته کرده و شب هنگام در حالی که گریه می کردند و بر سر و صورت می زدند نزد پدر بازگشتند و گفتند: ای پدر! ما یوسف را کنار اسباب و وسائلمان گذاشتیم و خود به مسابقه رفتیم و سرگرم بازی شدیم زمانی که تفریحمان تمام شد و به کنار بار وبنۀ خویش برگشتیم دیدیم که گرگ یوسف را خورده وجزاین پیراهن خونین چیزی ازاو باقی نمانده است سپس آن پیراهن را به پدرشان نشان داده (2) و ادامه دادند البته تو حرفهای ما را باور نمی کنی اگر چه ما از راستگویان باشیم.
«قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ 17 وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ ...18» (یوسف17-18)
ص: 15
پدر با وجودی سرشار از غم و اندوه به پیراهن نگریست و فهمید که پسرانش به او دروغ می گویند چرا که او به نور نبوت منور بود پس به آنان گفت: نفسهایتان این عمل را در نظرتان نیکو جلوه داد و آن را برایتان آراسته کرد پس در مقابل این مصیبت صبری (1)زیبا و نیکو شایسته است و از خداوند کمک و یاری باید جست«وَجَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ 18» (یوسف/18)
یوسف در چاه ماند تا این که کاروانی که از آنجا می گذشت شخصی را برای آوردن آب بر سر چاه فرستادند آن شخص دلو خویش را در چاه انداخت زمانی که آن را بیرون کشید دید طفلی زیباروی خود را به دلو چسبانیده پس با خوشحالی فریاد زد: مژده مژده غلامی چنین زیبا از چاه بیرون آمده است. قافله سالار(2) کاروان آمد وقتی یوسف را با آن جمال دید فهمید که می تواند از او سرمایه ای خوب بدست آورد و او را در بازار برده فروشان به قیمت زیاد بفروشد «وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ »(یوسف/19)
ص: 16
پس او را در کاروان خویش پنهان کرد در حالی که خداوند در تمامی لحظات در کنار یوسف بود و آگاه بر احوال او. برادران که از دور آنها را زیر نظر داشتند فورا خود را به کاروان رساندند (1)و به قافله سالار کاروان گفتند این پسربردۀ ماست که در این چاه افتاده بود و ما می خواستیم او را نجات دهیم و بعد هم با تهدید یوسف را از بیان حقیقت منع کردند. آنان گفتند که می خواهند او را بفروشند چرا که او درانجام وظائفش کوتاهی می کند و باعث آزار آنان می شود. قافله سالاراز قیمت یوسف پرسید و از آنجائی که آنها می خواستند از دست یوسف راحت شوند و او هر چه زودتر از آن محل دور شود با چند درهم ناچیز او را به فروش رساندند و شاد و مسرور از کردۀ خویش به خانه بازگشتند و یوسف را به دست سرنوشت سپردند «وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» (یوسف/20)
یوسف غمگین و محزون همراه با کاروان از کنعان سرزمین پدری اش راهی دیار غربت مصر شد. روزها و شبها یکی پس از دیگری سپری شدند و یوسف لحظه به لحظه از پدرش و برادرش بنیامین و کاشانه اش دورتر می شد تا این که بعد از چند روز تحمل خستگی راه وارد مصر شدند. فضایی کاملا متفاوت از کنعان و زندگی بادیه نشینی. قافله سالار بعد از ورود به مصر برده ها را که یوسف هم از جملۀ آنان بود به بازار برده فروشان برد تا با فروش آنان مالی بدست آورد. از قضا در آن روز شخصی از جانب عزیز مصر(2) به بازار آمده بود تا برای وی برده خریداری کند که ناگهان در میان برده ها متوجه یوسف می شود و از آنجائی که یوسف دارای چهره ای بسیار زیبا و باشکوهی بود او را خریداری کرد و همراه خویش به کاخ عزیز مصر برد.
عزیز مصر بعد از دیدن یوسف از او خوشش آمد و او را نزد همسرش زلیخا برد و به او گفت: او را مورد اکرام و احترام قرار ده شاید که به ما سودی برساند یا او را به فرزندی خویش درآوریم (3)و یوسف با حمایت الهی اینگونه در سرزمین مصر جای گرفت تا علم تعبیر حوادث رویا را از جانب خداوند فراگیرد «وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (یوسف/21)
ص: 17
سالها یکی پس از دیگری سپری شدند و خانۀ عزیز مصر خانۀ او شد. به تدریج با محیط خانه، با مردم و نحوۀ زندگیشان آشنا شد و دردها و مشکلاتشان را شناخت و چون در خانۀ یکی از بزرگان مصر می زیست راه و رسم سیاستمداران و نحوۀ برخوردشان با مردم را هم دانست و در تمامی این سالها او حتی لحظه ای پدر و خانواده اش را فراموش نکرد و امید به دیدارشان داشت و با توکل به خدا بر این هجران و دوری صبر پیشه کرد و در انتظار لطفی از جانب خدا ماند. وقتی به سن رشد (1)رسید و آمادگی برای پذیرش انوار وحی را پیدا کرد خداوند به او علم و حکمت(2)را آموخت و آثار نبوت و پیامبری در وجودش رو به تکامل نهاد و به سمتی هدایت می شد که می بایست بدان سو برود .«وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ» (یوسف/22)
خداوند یوسف را به عنوان پیامبر برگزیده بود تا او را در میان مردم بفرستد و خلق را به سوی اله خویش و یکتا پروردگارشان دعوت کند و فضای جهل و تاریکی و ظلمت را به نور و روشنایی مبدل سازد. او خورشید سرزمین تاریک مصر بود. آمده بود تا دلهای خفته را بیدار، چشم های بسته را باز، گوشهای ناشنوا را شنوا، قدم های لرزان را ثابت و مردگان را زنده کند. آمده بود تا نور را به شاهرگ حیات بشر تزریق کند و انسان خاکی را افلاکی. آمده بود تا فضای ظلمت زدۀ زمان را منور کند و دیگران را از وجود سراسر نور و معرفتش بهره مند سازد. دست مردمان را بگیرد و همراه خویش به آغوش گرم الهی بازگرداند. آمده بود تا خداوند را به یاد مردمان بیاورد و از خوبیها و مهربانی هایش برای آنان بگوید. یوسف مرد خدا بود و این عشق الهی بمانند خونی در رگهایش جریان داشت، در نگاهش،در رفتارش،در گفتارش،در لبخندش و خود را برای تمام سختی ها و مشکلات این راه آماده کرده بود و در این اندیشۀ خود راسخ واستوار بود. پیامبر مخلصَی بود که هم خود را برای خدا خالص کرده بود و هم آمده بود دیگران را برای خدا خالص گرداند.(3)
ص: 18
هر روز که می گذشت بر زیبایی و جمال یوسف افزوده می شد. جوانی رعنا و شاداب که چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کرد و این همان زمانی بود که طوفان هوس وجود ضعیف و حقیر زلیخا را به صخره های شک و تردید می کوبید. شک و تردید از این که آیا آن افکار پلید و شیطانی را به مرحلۀ عمل برساند یا نه. سرانجام نفس اماره و شیطان وجودش او را بر آن داشت تا نقشه ای حیله گرانه برای یوسف بکشد(1). یک روز وی در حالی که خود را با زیور و زینت آراسته کرده بود یوسف را صدا کرد و او را به دنبال خویش به اتاق های تو در تو برد و از هر اتاقی که می گذشت درب آن را محکم می بست (2) تا این که به اتاق آخر رسیدند بعد از این که درب آن اتاق را هم محکم بست رو بسوی یوسف کرد و گفت: نزد من بیا (3). و در آنجا بود که یوسف شیطان مجسم را در مقابل خود دید پس گفت: پناه بر خدا که او مربی من است و مقام و منزلت مرا نیکو و گرامی داشته است و ستمگران رستگار نمی شوند. (4)«وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ» (یوسف/23)
ص: 19
سخنان یوسف تاثیری بر زلیخا نداشت چرا که در وجود او چراغ عقل به خاموشی گرائیده بود و پرچم شهوت و هوای نفس برافراشته شده بود پس زلیخا به سوی یوسف رفت و قصد او را کرد اما یوسف با ایمانی که به وسیلۀ برهان الهی (1)به دژ محکمی در قلبش تبدیل شده بود خود را از این گناه محفوظ داشت و او هم قصد زلیخا کرد اما به جهت دفاع از خویش و دفع زلیخا از خود. و اینگونه خداوند گناه و بدی را از او دور کرد (2) چرا که او از بندگان خالص خداوند بود(3)«وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِينَ »(یوسف/24)
و چگونه ممکن است که نبی خدا، در حالی که خداوند را ناظر بر احوال خویش می داند خود را به چنین گناهی پلید بیالاید پس با قلبی محکم و استوار (4) روی از زلیخا برتافت و شتابان به سوی در
ص: 20
دوید زلیخا نیز دوان دوان از پی او آمد تا این که هر دو به در رسیدند و زلیخا پیراهن یوسف را از پشت گرفت ولباس در حین دویدن از پشت پاره شد و با باز شدن در، عزیز مصر نمایان گشت«وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَيَا سَيِّدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِكَ سُوءًا إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» (یوسف/25)زلیخا با دیدن همسرش دست به حیله ای دیگر زد و با داد و فریاد گفت: سزای کسی که به خانوادۀ تو نیت بد و قصد سوء داشته باشد جز زندان و عذاب دردناک است؟ عزیز مصر که مات و مبهوت مانده بود نگاهی به یوسف کرد با چشمانی پر از سوال و دلی لبریز از خشم. یوسف که خود را در معرض اتهام دید فورا گفت: این زلیخا بود که از من کام می خواست و مرا به عملی پلید و ناشایست فرا می خواند اما من سرباز زدم و از دست وی فرار کردم. در آنجا یکی از اقوام زن (1) حاضر بود شهادت داد و گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده باشد حق با زلیخاست و یوسف دروغ می گوید اما اگر پیراهن از پشت دریده شده باشد حق با یوسف است و زلیخا دروغگوست و چون عزیز مصر دید که پیراهن از عقب دریده شده فهمید که یوسف راست می گوید پس گفت : این از نیرنگ شما زنان است که نیرنگ شما بس عظیم است. یوسف تو هم این ماجرا را نادیده بگیر و آن را برای کسی بازگو مکن و تو ای زن بر این گناه خود آمرزش بخواه که تو خطاکار بوده ای. یوسف با ایمان به خداوند و با صبر و استقامت (2) توانست از دامی که زلیخا برایش پهن کرده بود نجات یابد. سرانجام عشق زلیخا به یوسف بر سر زبانها افتاد و زنان شهر به تمسخر و استهزاء وی پرداختند که او عاشق غلام خویش است و از او کام می خواهد. این سخن به گوش زلیخا رسید پس مجلسی جهت ضیافت و میهمانی آنان برپا کرد. سالنی با فرشهای زیبا، پرده های حریر و زربافت و پشتی های گران قیمت همراه با خوراکی های لذیذ. شخصی را نزد آنها فرستاد و آنان را به قصر خویش دعوت کرد زنها آمدند و گرم صحبت و پذیرائی شدند زمانی که با کارد مشغول کندن پوست میوه شدند زلیخا یوسف را صدا کرد و او را به مجلس فرا خواند با آمدن یوسف زنان از خود بیخود شده و آنچنان غرق تماشای جمال یوسف شدند که همگی دستان خود را بریدند و متوجه درد آن نشدند و گفتند: پاک و منزه است خدا که این بشر نیست بلکه فرشته ای است بزرگوار.زلیخا که اوضاع را چنین دید شرم و حیا را به کناری نهاد و آنها را همدرد خویش پنداشت و گفت: او همان کسی است که مرا در موردش ملامت می کردید من از او کام خواستم ولی او خویشتن داری کرد و از خواستۀ من سر باز زد بعد زبان به تهدید و ارعاب گشود که اگر به آنچه فرمانش می دهم عمل نکند به طور قطع زندانی و خوار خواهد شد.
ص: 21
آن روز بگذشت و زنان هر کدام پیکی به جانب یوسف می فرستادند و او را از خواستۀ (1)خویش مطلع می ساختند یوسف که از خواستۀ بی شرمانۀ آنان به ستوه آمده بود دست به آسمان بلند کرد و گفت: " پروردگارا زندان برای من از گناهی که مرا بدان می خوانند خوشتر است و اگر نیرنگشان را از من دور نکنی من نیز چون آنان از جهالت پیشه گان می شوم(2). خداوند نیز خواسته اش را و قال نسوه فی المدینه امرات العزیز ترود فتها عن « . اجابت کرد و نیرنگشان را از او دور ساخت «وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَاوِدُ فَتَاهَا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ 30فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ 31قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِنَ الصَّاغِرِينَ 32قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ 33فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ 34ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الْآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ35وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ 36قَالَ لَا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ 37وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ذَلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ 38يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ 39مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ 40يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ 41وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ 42وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ43» (یوسف/30-43)
یوسف زندانی شد و همراه او دو جوان (1)هم زندانی شدند. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدند یکی از آن دو به یوسف گفت: من در خواب دیدم که انگور} برای شراب{ می فشارم و دیگری گفت: من دیدم که بالای سر خود طبق نانی می برم و مرغان هوا از آن می خورند بعد از یوسف خواستند که خواب آنها را تعبیر کند.
یوسف (علیه السلام)در پاسخ آنها فرمود: من خواب شما را تعبیر می کنم قبل از آن که برایتان غذا بیاورند و تناول کنید این علمی (2)ست که خداوند به من آموخته است زیرا من آئین گروهی را که به خدا ایمان ندارند و به آخرت کافرند ترک گفته ام و از آئین پدرانم ابرهیم خلیل و اسحاق و یعقوب پیروی می کنم (3) و در آئین ما هر گز چیزی را با خدا شریک نمی گیریم این توحید و ایمان به یگانگی خدا فضل و عطای اوست بر ما و همۀ مردم ولی اکثر مردم شکر این نعمت را به جای نمی آورند.
«وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ 36قَالَ لَا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا ذَلِكُمَا مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ 37وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْءٍ ذَلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ". (یوسف/36-38)
) آنگاه به معرفی ذات بی همتای الهی پرداخت و فرمود: ای دو رفیق زندانی من آیا خدایان متفزق (4){بی حقیقت} بهتر {و در نظام خلقت مؤثرترند} یا خدای یکتای قهار(5)
ص: 23
آنچه غیر از خدا می پرستید اسماء بی حقیقت و الفاظ بی معناست که خود شما و پدرانتان ساخته اید خدا هیچ دلیلی برای آن نازل نکرد و تنها حکمفرمای عالم وجود خداست و امر فرموده که جز آن یا صاحبی السجن ءأرباب «. ذات پاک یکتا را نپرستید این آئین محکم است ولی اکثر مردم نمی دانند «يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ 39مَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (یوسف39-40) بعد ادامه داد : ای دو رفیق زندانی من آن که از شما خواب دید انگور می فشارد تعبیرش این است که ساقی شراب شاه خواهد شد و آن که دید طبقی نان بر سر نهاده و مرغان هوا از آن می خورند بدار آویخته خواهد شد تا مرغان از مغز سرش بخورند. این امری است که دربارۀ آن از من خواستید و آن قطعی و حتمی است (1)«يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ» (یوسف/41)
آنگاه یوسف رو به رفیقی کرد که می دانست نجات می یابد و فرمود: ای دوست من هر گاه از زندان آزاد شدی مرا نیز نزد رب و صاحبت (2)یاد کن و خاطر نشان کن که من به جرم ناکرده محبوس و زندانی ام . او نیز به وی قول داد که به محض بیرون رفتن از زندان برای رهایی حضرت از بند اقدام خواهد کرد اما زمانی که از زندان رهایی یافت و در نزد عزیز به کار مشغول شد شیطان سفارش یوسف را از یاد و خاطرش برد و بدین سان یوسف چند سالی را (3)در زندان سپری کرد.
ص: 24
«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ (1)سِنِينَ» (یوسف/42)
سالهای پر رنج ومحنت. در طول این مدت او یار شفیق زندانیان بود و به اوضاع و احوال ایشان رسیدگی می کرد. پیامبری مهربان که دست محبت خویش را هم بر روی دردهای جسمانی آنان می کشید و هم آلام روحی شان را تسکین می داد. گرچه تحمل این مصائب و سختی ها طاقت فرسا بود ولیکن او با راز و نیازهای عاشقانه و عارفانه، با دست هایی که به آسمان می گشود و دعا می کرد و با اشک هایی که در برابر یار بر گونه هایش جاری می شد تحمل این شرائط را بر خود آسان و هموار می کرد. تا این که شبی از شبها پادشاه مصر(2) در خواب دید(3) که هفت گاو فربه را هفت گاو لاغر خوردند و هفت خوشۀ خشکیده بر هفت خوشۀ سبز پیچیده و آنها را ازبین بردند. پادشاه از آنچه دیده بود دچار آشفتگی و پریشانی گشت پس بزرگان دربار را احضار کرد و از آنها خواست تاخوابش را تعبیر کنند «وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ» (یوسف/43)
بزرگان گفتند : این ها خوابهای پریشان و آشفته اند(4) و تعبیر ندارند بلکه تنها خوابهای صحیح دارای تعبیرند «قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلَامِ بِعَالِمِينَ» (یوسف/44)
ص: 25
هیچ کس قادر نبود خواب پادشاه را تعبیر کند و راز آن را بگشاید تا این که ساقی شاه همان که در زندان خواب دیده بود که انگور می فشارد و یوسف در تعبیرش مژدۀ آزاد شدن از زندان را به او داده بود بعد از چند سال (1) به یاد آورد و فهمید تنها کسی که قادر به تعبیر این خواب است فقط یوسف می باشد «وَقَالَ الَّذِي نَجَا مِنْهُمَا وَادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ» (یوسف/45)
پس به نزد پادشاه رفت و گفت: من کسی را می شناسم که قادر به تعبیر خوابتان است ولی باید مرا به زندان نزد او بفرستید. او را به زندان نزد یوسف فرستادند ساقی شاه خطاب به یوسف گفت : ای یوسف صدیق و راستگو (2) پادشاه در خواب دید که هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را خوردند و هفت خوشۀ خشکیده هفت خوشۀ سبز را از بین بردند تعبیر آن را برایمان بازگو کن تا نزد پادشاه رفته و حقیقت آن را برایشان بازگو نمایم «يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنَا فِي سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ لَعَلِّي أَرْجِعُ إِلَى النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَعْلَمُونَ »(یوسف46)
حضرت در جواب فرمود : هفت سال فراوانی و نعمت است و هفت سال خشکسالی و قحطی؛ در آن هفت سال نعمت پیاپی کشت کنید و بکارید و هر چه را درو کردید جز اندکی که می خورید مابقی را در خوشه گذاشته(3) و انبار کنید بعد از آن هفت سال پیاپی خشکسالی و قحطی می آید و از آنچه انبار کرده و محفوظ داشته اید باید استفاده کنید به طوری که بیشتر را می خورید و کمتر را نگهداری می کنید. عاقبت از پی سالها سالی بیاید که در آن باران زیادی ببارد و مردم عصیر{میوه ها و دانه های روغنی} (4)می گیرند«قَالَ تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَبًا فَمَا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تَأْكُلُونَ 47ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ سَبْعٌ شِدَادٌ يَأْكُلْنَ مَا قَدَّمْتُمْ لَهُنَّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّا تُحْصِنُونَ 48ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ» (یوسف/49)
03)
ص: 26
ساقی نزد پادشاه برگشت و او را از تعبیر خوابش مطلع ساخت. پادشاه بعد از شنیدن سخنان او دستور داد که یوسف را نزد وی ببرند ولی هنگامی که فرستاده پیش یوسف رفت و دستور آزادی را برای وی ابلاغ کرد حضرت فرمود: سوی صاحبت برگرد و از او بپرس قصۀ زنانی که دست خود را بریدند چه بود که خداوند از نیرنگشان آگاه است(1)«وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّكَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ» (یوسف/50)
پادشاه دستور داد تا آن زنان را که در مورد یوسف فتنه انگیزی کرده بودند احضار کردند بعد خطاب به آنان گفت: قصد و نیت شما آن لحظه که از او کام می خواستید چه بود؟ زنان گفتند: پاک و منزه است خدا ما از او هیچ بدی و عمل زشتی ندیدیم با این که خواستۀ ما خواسته ای بی شرمانه بود. زلیخا(2) که دید حقیقت برملا شده و مخفی کاری دیگر سودی ندارد گفت: اکنون که حق و حقیقت جلوه گر شده باید بگویم این من بودم که شیفتۀ او شده و از او کام می خواستم(3) اما او پاکدامنی ورزید و امتناع کرد و هر آنچه که می گوید راست و درست است «قَالَ مَا خَطْبُكُنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِينَ» (یوسف/51) و البته یوسف با این کار خواست به عزیز مصر ثابت کند که در غیاب او، وی نظر سوئی به خانواده اش نداشته و مرتکب خیانتی نشده و بی گناهی خویش را به اثبات برساند.«ذَلِكَ لِيَعْلَمَ أَنِّي لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيْبِ وَأَنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي كَيْدَ الْخَائِنِينَ» (یوسف/52)
ص: 27
ضمن این که خود خطاب به ساقی شاه هنگام صدور فرمان آزادی فرموده بود : من خویش را مبرا نمی کنم (1) چون نفس انسان پیوسته به گناه فرمان می دهد مگر آن را که پروردگار رحم کند که پروردگار من آمرزگار و رحیم است «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ » (یوسف/ 58 )
پادشاه که دید یوسف در اوج مردانگی و پاکدامنی قرار دارد او را مورد ستایش قرار داد و گفت : یوسف را نزد من بیاورید تا او را از زندان آزاد کرده و محرم خویش قرار دهم. رفتند و وی را نزد پادشاه آوردند (2). پادشاه نگاهی به وی کرد و گفت: اکنون تو نزد ما صاحب اختیار و امینی . «وَ قَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ لَدَيْنَا مَكِينٌ أَمِينٌ» (یوسف/54)
یوسف خطاب به پادشاه گفت : من از شما تقاضایی دارم. پادشاه گفت : بگو. یوسف گفت: من از شما می خواهم که خزینه های این سرزمین را به من بسپاری که من نگهدار و دانا هستم.(3)پادشاه با این درخواست موافقت کرد و او را مسئول رسیدگی و ساماندهی وضعیت مردم در زمان نعمت و قحطی قرار داد .«قَالَ اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ» (یوسف/55)
ص: 28
و بدینسان خداوند یوسف را در سرزمین مصر تمکن داد و در آنجا هر مقامی که می خواست بدست می آورد و رحمت خویش را شامل حال وی گرداند و خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع و تباه نمی کند(1)«وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ يَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَيْثُ يَشَاءُ نُصِيبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ 56 وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ (یوسف/56-57) در هفت سال وفور نعمت یوسف با برنامه ریزی دقیق به انبار کردن و ذخیره کردن آذوقه و غلات مورد نیاز مردم همت گمارد و در طی این سالها وی شبانه روز جهت خدمت به مردم سعی و تلاش می کرد. بعد از این سالها، سالهای قحطی و خشکسالی شروع شد. مردم مصر به خاطر مدیریت صحیح یوسف و با جیره بندی غذایی مناسب روزگار را به خوبی سپری می کردند کم کم آوازۀ تدبیر یوسف به سرزمین های اطراف مصر که آنها هم دچار قحطی شده بودند رسید و جهت کمک گرفتن از آن جناب راهی سرزمین مصر شدند.
سرزمین کنعان(2) هم مانند نقاط دیگر دچار خشکسالی و کمبود مواد غذایی شده بود و مردمانش از این وضعیت در رنج و عذاب بودند. یعقوب پسران خویش را، راهی مصر کرد تا شاید با دستی پر به کنعان برگشته و مردمان را یاری دهند.آنها به راه افتادند و بعد از تحمل سختی راه وارد مصر شدند(3)وقتی یوسف از آمدن آنها مطلع شد آنان را به حضور طلبید بدون این که خود را به آنها معرفی کند(4) «وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ» (یوسف/58)
ص: 29
با آنها هم کلام شد و از سرزمینشان، نسبشان و حال و روزشان پرس و جو کرد و این که چند نفرند و چگونه زندگی می کنند. برادران نیز همه را برای او شرح دادند غافل از این که او همان کسی است که زمانی از شدت حسادت نقشۀ قتل و نابودی او را کشیدند. یوسف دستور داد بار آذوقۀ آنها را آماده کردند بعد به ایشان گفت : دفعۀ دیگر که آمدید آن برادر پدریتان را هم همراه خویش بیاورید آیا نمی بینید که من حق پیمانه را در مورد شما ادا کردم و نیازتان را برآورده ساختم و برای شما میزبان خوبی بودم؟ پس بروید و در مراجعت خود به مصر آن برادرتان را هم با خود بیاورید(1) «وَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلَا تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ الْمُنْزِلِينَ» (یوسف/59) و بعد اضافه کرد اگر او را همراه خویش نیاورید نه از غلات به شما کیل و پیمانه ای خواهم داد و نه به زمین ما {یعنی مصر} نزدیک شوید(2)«فَإِنْ لَمْ تَأْتُونِي بِهِ فَلَا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِي وَلَا تَقْرَبُونِ» (یوسف/60)برادران در جواب گفتند : پدرمان به بنیامین علاقۀ زیاد و خاصی دارد و او را از خود جدا نمی کند ولی ما با او صحبت می کنیم و سعی می کنیم که نظر او را جلب نمائیم و برادر را همراه خود بیاوریم و شما مطمئن باشید که ما اینکار را خواهیم کرد.(3)«قَالُوا سَنُرَاوِدُ عَنْهُ أَبَاهُ وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ» (یوسف/61)
ص: 30
یوسف به کارگزاران و غلامان خویش دستور داد تا پولی را که برادران جهت خرید غلات دادند در بارهای آنها بگذارند تا وقتی به خانۀ خویش برگشتند و آن را در بار و بنۀ خویش یافتند دلگرم شده و دوباره به مصر بازگردند. آنها به کنعان نزد پدرشان بازگشتند و ماجرا را برای حضرت یعقوب (علیه السلام)شرح دادند و گفتند: ای پدر به ما دستور داده شده که برادرمان (1) بنیامین را همراه خویش نزد عزیز ببریم در غیر این صورت نه به ما غله ای می دهد نه حق نزدیک شدن به او را داریم پس او را همراه ما بفرست تا هم سهمی دریافت کنیم هم محافظ و مراقب او باشیم «وَقَالَ لِفِتْيَانِهِ اجْعَلُوا بِضَاعَتَهُمْ فِي رِحَالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَهَا إِذَا انْقَلَبُوا إِلَى أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ 62 فَلَمَّا رَجَعُوا إِلَى أَبِيهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مُنِعَ مِنَّا الْكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنَا أَخَانَا نَكْتَلْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ63» (یوسف/63)
حضرت یعقوب (علیه السلام)(2) فرمود: چگونه نسبت به او به شما اطمینان کنم آیا در مورد برادرش یوسف به شما اطمینان نکردم و البته بهترین حافظ و نگهبان خداوند است و او ارحم الراحمین است «قَالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلَّا كَمَا أَمِنْتُكُمْ عَلَى أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ» (یوسف/64)آنها بارها را گشودند و سرمایۀ خود را در میان آن دیدند و خطاب به پدرشان گفتند: پدر ما دیگر چه می خواهیم عزیز سرمایۀ ما را پس داده و با این کار لطف و محبت خویش را به ما نشان داده خوب است برادرمان را همراه ما بفرستی تا بتوانیم پیمانۀ بزرگتری غیر از این پیمانۀ کوچک دریافت کنیم و نگران نباش که ما مراقب و محافظ او خواهیم بود «وَلَمَّا فَتَحُوا مَتَاعَهُمْ وَجَدُوا بِضَاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قَالُوا يَا أَبَانَا مَا نَبْغِي هَذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذَلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ» (یوسف/65)
سرانجام آنها موفق شدند رضایت پدر را جلب کنند. حضرت یعقوب(علیه السلام)خطاب به آنان فرمود: او را با شما نخواهم فرستاد مگر این که پیمان مؤکد الهی بدهید که او را حتما نزد من خواهید آورد اما اگر بر اثر مرگ یا هر علت دیگر که از قدرت شما خارج بود از دنیا رفت این پیمان از شما برداشته می شود. پسران همگی با پدر پیمان موثق و محکمی بستند که حتما بنیامین را به او باز گردانند بعد از این پیمان حضرت فرمود: خداوند دربارۀ آنچه می گوئیم وکیل است «قَالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتَّى تُؤْتُونِ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلَّا أَنْ يُحَاطَ بِكُمْ فَلَمَّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قَالَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ» (یوسف/66)
ص: 31
روز حرکت فرا رسید و بار سفر را بستند هنگامی که می خواستند حرکت کنند حضرت یعقوب(علیه السلام)فرمود: فرزندان من از یک در وارد نشوید بلکه از درهای متفرق وارد گردید البته این دستور من نمی تواند قضای حتمی الهی را از شما دور کند چرا که حکم و فرمان تنها از آن خداست(1) و من و قال یبنی لاتدخلوا من باب وحد و «. بر او توکل می کنم البته همۀ متوکلان باید بر او توکل کنند «وَقَالَ يَا بَنِيَّ لَا تَدْخُلُوا مِنْ بَابٍ وَاحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوَابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَمَا أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ» (یوسف/67) فرزندان راهی سفر شدند و بعد از سپری کردن روزها و شبها خود را به مصر رساندند و همانگونه که پدر سفارش کرده بود عمل کردند اما این عمل نمی توانست قضای حتمی الهی را از آنان دور کند جز این که این سخن حاجت دل یعقوب بود که می خواست همگی فرزندانش با هم باشند و هرگز از هم جدا و متفرق نشوند و این باعث آرامش خاطر وی می شد و یعقوب پیامبری بود که به خاطر تعلیمی که از جانب خدا دیده بود علم فراوانی داشت «وَلَمَّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ مَا كَانَ يُغْنِي عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (یوسف/68)
بردران نزد یوسف رفتند و به وی اطلاع دادند که ما بنیامین را همراه خود آورده ایم و به قول خویش عمل کرده ایم سپس بنیامین را به او نشان دادند یوسف با مهربانی نگاهی به برادرش کرد و او را در کنار خود نشاند و به دور از چشم برادران به او گفت: من برادر تو هستم از آنچه آنها می کنند غمگین و ناراحت نباش.(2) «وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّي أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» (یوسف/69) برادران چند روزی را در مصر ماندند و یوسف هم سهم غلاتشان را به ایشان داد و بارشان را بست و آمادۀ برگشت به کنعان شدند که به دستور یوسف غلامان و کارگزاران ظرف آبخوری حضرت را در بار برادرش بنیامین قرار دادند سپس کسی صدا زد : ای اهل قافله! شما سارق هستید. برادران رو به سوی صاحب صدا کردند و گفتند: چه چیز گم کرده اید؟«فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسَارِقُونَ 70 قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ71» (یوسف/71)
ص: 32
گفتند : جام پادشاه را و هر کس آن را بیاورد یک بار شتر {غله} به او داده می شود یوسف (علیه السلام)خود را ضامن اجرای این قول قرار داد(1) برادران گفتند به خدا سوگند شما به راستی و درستی می دانید که ما جهت فساد در این سرزمین نیامده ایم (2) و ما هرگز دزد نبوده ایم.در جواب برادران گفته شد : اگر دروغگو باشید کیفر شما چیست؟ گفتند: جام را در بار هر کسی که پیدا کنید خودش کیفر آن خواهد شد و ما در سرزمینمان اینگونه ستمگران را کیفر می کنیم(3) «قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ وَمَا كُنَّا سَارِقِينَ» (یوسف/73)«قَالُوا فَمَا جَزَاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كَاذِبِينَ» (یوسف/74)«قَالُوا جَزَاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزَاؤُهُ كَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ» (یوسف/75)
حضرت یوسف (علیه السلام)شروع کرد به جستجو دربارهای برادران و در آخر به بار برادرش بنیامین رسید بعد از جستجو جام را از میان بار بیرون کشید و طبق قانون سرزمین آنان وی را به عنوان برده نزد خود نگاهداشت و این راه چاره ای بود که خداوند به وی آموخت تا بتواند که برادرش را نزد خویش نگه دارد (4)برادران که اوضاع را چنین دیدند گفتند: اگر او دزدی کرده جای تعجب نیست چرا که برادرش یوسف نیز قبل از او دزدی کرده بود(5)یوسف وقتی این را شنید سخت ناراحت و محزون شد اما حزن و اندوه خویش را پنهان داشت و ابراز نکرد و خطاب به آنان گفت: وضع شما بدتر است و خداوند از آنچه می گویید آگاهتر است «فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعَاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَهَا مِنْ وِعَاءِ أَخِيهِ كَذَلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ مَا كَانَ لِيَأْخُذَ أَخَاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجَاتٍ مَنْ نَشَاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ» (یوسف/76)«قَالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّهَا يُوسُفُ فِي نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِهَا لَهُمْ قَالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكَانًا وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا تَصِفُونَ» (یوسف/77)
ص: 33
برادران خطاب به یوسف گفتند : ای عزیز! او پدر پیری دارد که به وی شدیدا علاقمند می باشد بیا و در حق ما لطفی کن و یکی از ما را به جای او بگیر زیرا ما تو را از نیکوکاران می بینیم. یوسف(علیه السلام)در جواب آنان فرمود: پناه بر خدا اگر ما جز آن کس که متاع خود را نزد او یافته ایم بگیریم در این صورت از ظالمان خواهیم بود. وقتی آنان از بازگرداندن بنیامن ناامید شدند نجواکنان به گوشه ای رفتند. برادر بزرگشان گفت: آیا نمی دانید که پدرمان از ما پیمان الهی گرفت تا او را صحیح و سالم نزدش بازگردانیم و آن کوتاهی که در حق یوسف کردیم در مورد او روا نداریم لذا من روی بازگشتن ندارم پس در این سرزمین می مانم تا پدرم به من اجازۀ بازگشت دهد یا اینکه خدا فرمانش را در مورد من صادر کند چرا که او بهترین حکم کنندگان است شما به سوی پدرمان بازگردید و به او بگویید که پسرش دزدی کرده و این که می گوییم جز حقیقت نیست و ما از غیب آگاه نیستیم ونمی دانستیم که او چنین کاری کرده واگر می پنداری ما دروغ می گوییم از آن شهری که در آن بودیم سئوال کن و از قافله و کاروانهایی که با آنها آمدیم بپرس تا راستگویی ما بر تو معلوم شود.
«قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَبًا شَيْخًا كَبِيرًا فَخُذْ أَحَدَنَا مَكَانَهُ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ» (یوسف/78) «قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلَّا مَنْ وَجَدْنَا مَتَاعَنَا عِنْدَهُ إِنَّا إِذًا لَظَالِمُونَ 79 فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا قَالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقًا مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّى يَأْذَنَ لِي أَبِي أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ 80 ارْجِعُوا إِلَى أَبِيكُمْ فَقُولُوا يَا أَبَانَا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ 81 وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا فِيهَا وَالْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنَا فِيهَا وَإِنَّا لَصَادِقُونَ» (یوسف799-82)
برادران به ناچار بدون بنیامین و برادر بزرگشان به کنعان باز گشتند و ماجرا را برای پدرشان تعریف کردند یعقوب فرمود: چنین نیست بلکه هوا و هوستان این کار را برای شما نیکو جلوه داد و من هم اینک در مقابل آن صبری نیکو و شایسته باید بکنم(1)شاید خدا همه را به من بازگرداند زیرا او دانای حکیم است «قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ» (یوسف/83)
ص: 34
بعد از آنان روی بگردانید و گفت: ای دریغ و افسوس از یوسف. وی آنقدر در فراق یوسف اشک ریخته بود که چشمانش نابینا شد اما خشم خویش را فرو می برد و بر این مصیبت صبر و تحمل می کرد پسرانش به وی گفتند : به خدا آنقدر از یوسف یاد می کنی تا بیمار شوی یا این که به هلاکت بیفتی. یعقوب(علیه السلام)در جواب آنان فرمود: من شکایت غم و اندوه خویش را فقط به خدا می برم و از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید و ادامه داد: ای فرزندان من بروید یوسف و برادرش را بیابید و از فرج خدا ناامید نشوید چرا که فقط کافران از فرج و گشایش خدا ناامید می شوند.
چندی بعد برادران همراه کاروان خویش عازم مصر شدند بعد از این که به خدمت عزیز {یوسف(علیه السلام)} رسیدند گفتند: ای عزیز! ما و کسانمان بینوا شده ایم و کالایی ناچیز به همراه خویش آورده ایم پیمانه را بر ما تمام ده و بر ما ببخشای. یوسف در جواب آنان گفت: ای برادران بیاد بیاورید زمانی را که نادان بودید با یوسف و برادرش چه کردید؟ گفتند: مگر تو یوسفی؟ گفت: من یوسفم و این {اشاره به بنیامین} برادر من است خداوند به ما منت نهاد و البته هر که تقوا پیشه کند و صبور باشد خداوند پاداش نیکوکاران را تباه نمی کند«وَتَوَلَّى عَنْهُمْ وَقَالَ يَا أَسَفَى عَلَى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ 84قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ 85قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ 86يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ 87فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ 88قَالَ هَلْ عَلِمْتُمْ مَا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَأَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جَاهِلُونَ 89قَالُوا أَإِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قَالَ أَنَا يُوسُفُ وَهَذَا أَخِي قَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَيَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ90» (یوسف/84-90)
برادران گفتند: به خدا سوگند که خداوند تو را بر ما برتری داد و ما خطاکار بودیم. یوسف که در این لحظه فهمیده بود برادران از خشم و انتقام وی در هول و هراسند خطاب به آنان فرمود: حال زمان رسیدن به خرده حسابها نیست. خداوند از تقصیرات و گناهان شما بگذرد و شما را بیامرزد اوست که از همۀ مهربانان مهربانتر است. در ادامه فرمود: این پیراهن مرا همراه خود ببرید و بر صورت پدرم بیندازید تا بینا شود و بعد همگی با خانوادۀ خود پیش من آئید «قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ 91قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ 92اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ93» (یوسف/93)
ص: 35
برادران پیراهن را از یوسف گرفته و کاروان خویش را آمادۀ برگشت به کنعان کرده و به راه افتادند هنگامی که کاروان از مصر به راه افتاد یعقوب(علیه السلام)در کنعان خطاب به اطرافیان خود فرمود: اگر سفیهم نشمارید من بوی یوسف را احساس می کنم (1).اطرافیان گفتند: به خدا سوگند که تو همچنان در ضلالت و گمراهی دیرین خود هستی(2).اما یعقوب (علیه السلام)می دانست این حس جدید ریشه در ضلالت و گمراهی ندارد «وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ 94قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ» (یوسف/95)
کاروان به کنعان رسید و نوید رسان آمدند و پیراهن را بر صورت یعقوب(علیه السلام)افکندند و در همان لحظه بینا گشت. یعقوب(علیه السلام)فرمود: به شما نگفته بودم که از خدا چیزهایی سراغ دارم که شما نمی دانید؟ پسران خطاب به پدر گفتند: ای پدر! برای گناهان ما آمرزش بخواه زیرا که ما اشتباه و خطا کرده ایم. یعقوب(علیه السلام)فرمود: برای شما از پروردگارم طلب بخشش و آمرزش خواهم کرد زیرا که او آمرزگار و رحیم است. یعقوب(علیه السلام)که شوق دیدار فرزند لحظه به لحظه در وجودش دو چندان می شد به خانوادۀ خویش دستور داد که هر چه زودتر خود را برای رفتن به مصر آماده کنند .
زمان موعود فرا رسید کاروان از کنعان به سوی مصر به راه افتاد. روزها و شبها سپری شدند تا این که نزدیک مصر شدند. یوسف که از آمدن آنان مطلع شده بود در بیرون شهر به انتظارشان ایستاده بود وقتی که پدر و پسر به هم رسیدند یکدیگر را در آغوش کشیدند(3) و اشک شوق از چشمانی که سالها در انتظار دیدن این روز لحظه شماری می کردند جاری گشت و یوسف(علیه السلام)فرمود: به مصر داخل شوید که انشاء الله در امان خواهید بود «فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ 96قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ 97قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ 98فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ آوَى إِلَيْهِ أَبَوَيْهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ» (یوسف/99)
ص: 36
یوسف آنها را به کاخ و سرای خویش برد و دستور داد که پدر و مادرش را برتخت نشاندند (1)زمانی که خود وارد مجلس شد همگی با دیدن جلال و جبروت وی در مقابلش به سجده افتادند. (2)یوسف خطاب به پدر گفت: پدر جان! این تعبیر خوابی است که چندین سال پیش آن را برایتان تعریف کردم و پروردگارم آن را محقق کرد و در حقم لطف و نیکی کرده و مرا از زندان بیرون آورد و شما را بعد از آن که شیطان میان من و برادرانم را بهم زد از آن بیابان به اینجا آورد پروردگارم دربارۀ آنچه اراده کند دقیق است آری او دانای حکیم است.سپس رو به درگاه خداوند کرد و عرض کرد: پروردگارا این سلطنت را به من دادی و تعبیر حوادث رؤیا را به من آموختی توئی خالق آسمانها و زمین! تو در آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و قرین شایستگانم بفرما «وَرَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ يَا أَبَتِ هَذَا تَأْوِيلُ رُؤْيَايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّي حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِي إِذْ أَخْرَجَنِي مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّيْطَانُ بَيْنِي وَبَيْنَ إِخْوَتِي إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِمَا يَشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ 100رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَعَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ تَوَفَّنِي مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ100» (یوسف100-101)
خداوند در مقابل صبر یعقوب(علیه السلام)و در پیش گرفتن راه و روش نیکو از جانب یوسف (علیه السلام)بار دیگر آنها را دور هم جمع کرد و خداوند این گونه نیکوکاران را پاداش می دهد.
ص: 37
1- بلاغی ، عبدالحجه، (1386 ش)، تفسیر حجه التفاسیر و بلاغ الاکسیر (تفسیر بلاغی )، چاپ اول.
2- بروجردی ، محمد ابراهیم، ( 1366 ش)، تفسیر جامع، ناشر کتابخانه صدر، تهران، چاپ 6
3- تمیمی آمدی، عبدالواحد بن محمد، (1410 ق)،غررالحکم و دررالکلم،محقق و مصحح سیدمهدی رجائی، قم،دارالکتاب الاسلامی، چاپ دوم. 1جلد.
4- جعفریان، رسول،(1378)، تاریخ سیاسی اسلام 2 ( تاریخ خلفا)، قم: نشر الهادی.
5- شیخ صدوق، الفقیه،انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1413ق.
6- طبرسی، شیخ ابوعلی الفضل بن الحسن، مجمع البیان في تفسیر القرآن، تالیف محمد بیستونی، انتشارات آستان قدس رضوی.
7- طباطبایی، سید محمد حسین، (1381)، تفسیر المیزان ، (ترجمه سید محمدباقر موسوی همدانی)، قم: دفتر انتشارات اسلامی.
8- قرشی، سید علی اکبر، (1391)، تفسیر احسن الحدیث، دفتر نشر نوید اسلام، قم،چاپ اول.
9- کاشانی، ملا فتح الله، (1336ش)، تفسیر منهج الصادقین فی الزام المخالفین، ناشر کنابفروشی محمد حسن علمی، تهران، چاپ سوم.
10- مکارم شیرازی،ناصر،(1374)،تفسیر نمونه،تهیه و تنظیم جمعی از فضلا،تهران، دارالکتاب الاسلامیة.چاپ سی و دوم.
11- مجلسی، بحارالانوار، مؤسسه الوفاء، بیروت، 1404 ق.
ص: 38