مجموعه رسائل: در شرح احادیثی از کافی جلد 1

مشخصات کتاب

سرشناسه:سلیمانی آشتیانی، مهدی، ‫1354 - ، گردآورنده

عنوان قراردادی:الکافی. برگزیده. شرح

عنوان و نام پدیدآور:مجموعه رسائل: در شرح احادیثی از کافی/ به کوشش مهدی سلیمانی آشتیانی، محمدحسین درایتی.

مشخصات نشر: قم:موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر ‫، 1388.

مشخصات ظاهری: ‫2ج.

فروست:شروح و حواشی الکافی ‫؛ 16

پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛183

مجموعه آثار کنگره بین المللی بزرگداشت ثقه الاسلام کلینی (ره) ‫؛ 27 ‫، 28

شابک: ‫دوره ‫ ‫ 978-964-493-407-0 : ؛ ‫65000 ریال ‫ : ج.1 ‫ ‫ 978-964-493-408-7 : ؛ ‫70000 ریال ‫ : ج.2 ‫ ‫ 978-964-493-409-4 :

یادداشت:ج.2 (چاپ اول: 1388).

یادداشت:کتابنامه.

موضوع: ‫کلینی ، محمد بن یعقوب ‫ - 329ق . . الکافی -- نقد و تفسیر

موضوع:احادیث شیعه -- ‫قرن 4ق.

شناسه افزوده:درایتی ، محمدحسین ، ‫1343 - ، گردآورنده

شناسه افزوده: ‫کلینی ، محمد بن یعقوب ‫ - 329ق . . الکافی. برگزیده. شرح

رده بندی کنگره: ‫ BP129 ‫ /ک8ک204225 1388

رده بندی دیویی: ‫ 297/212

شماره کتابشناسی ملی: ‫1852838

ص :1

یادداشت دبیر علمی کنگره

کتاب شریف الکافی، تألیف ثقة الاسلام محمّد بن یعقوب کلینی رحمه الله، مهم ترین و برترین اثر مکتوب شیعه به شمار می رود. این کتاب که حاوی احادیث پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت علیهم السلام در عرصه های مختلف دینی است، به جهت ویژگی های منحصر به فرد، محور شکل گیری و تولید بخش وسیعی از ادبیات مکتوب شیعه بوده و در طول تاریخ، مورد اهتمام عالمان شیعه قرار گرفته و شرح ها و تعلیقه ها و ترجمه های فراوان از آن و برای آن، عرضه شده است.

آستان حضرت عبدالعظیم و مؤسسۀ علمی - فرهنگی دار الحدیث، سومین همایش از طرح « گرامیداشت بزرگان و عالمان ری» را به بزرگداشت ثقة الاسلام کلینی اختصاص داد.

اهداف مورد نظر در این بزرگداشت، عبارت اند از:

1. معرفی شخصیت علمی و معنوی ثقةالاسلام کلینی

2. ترویج معارف حدیثی اهل بیت علیهم السلام

3. تحقیق و پژوهش در میراث کلینی

4. شناخت جایگاه و تأثیرگذاری کتاب الکافی.

کمیتۀ علمی کنگره، پس از برگزاری کنگرۀ بزرگداشت ابوالفتوح رازی در پاییز 1384، کار برنامه ریزی علمی این کنگره را آغاز کرد و این برنامه ها را در دستور کار قرار داد:

1. تصحیح و تحقیق آثار مخطوط مربوط به الکافی (اعم از ترجمه، شرح، تعلیقه و. . .)

2. گشودن افق های تازۀ پژوهشی در زمینه الکافی

3. تجزیه و تحلیل نقدها و پرسش های مربوط به الکافی

4. به دست دادن نسخۀ تحقیق شده از کتاب الکافی

الف

ص:1

5. ساماندهی اطلاعات و آثار مکتوب مرتبط با کلینی و الکافی و ارائۀ آنها در قالب DVD (لوح چند منظورۀ دیجیتال) .

آنچه کمیتۀ علمی در مدت دو سال و اندی تلاشْ بِدان دست یافت و هم زمان با برگزاری کنگره ارائه می گردد، از این قرار است:

یک. نسخۀ تحقیق شدۀ الکافی

دو. شروح و تعلیقه های الکافی

سه. مجموعه آثار تولیدی کنگره

چهار. ویژه نامه های مجلّات

پنج. خبرنامۀ کنگره

شش. DVD (لوح چند منظورۀ دیجیتال) .

اینک نگاهی مختصر به این عناوین ششگانه می افکنیم:

یک. الکافی

کتاب الکافی، پس از مقابله با نسخ کهن و مورد وثوق و نیز اعراب گذاری، به همراه تعلیقه هایی در رفع مشکلات برخی از اسناد و برخی توضیحات فقه الحدیثی، در قالب نوینی به زیور طبع، آراسته می گردد.

دو. شروح و تعلیقه های الکافی

بر کتاب الکافی، شروح و تعلیقه های بسیاری نوشته شده که تاکنون اندکی از آن به چاپ رسیده است. کمیتۀ علمی تلاش کرد که این شروح و تعلیقه ها را شناسایی کرده، و تصحیح و عرضۀ آنها را در دستور کار خود قرار دهد که برای برپایی کنگره، این موارد، تصحیح شده، به چاپ خواهد رسید:

1. الشافی فی شرح الکافی، ملّا خلیل بن غازی قزوینی (م 1089ق)2جلد

2. صافی [ در شرح کافی]، ملّا خلیل بن غازی قزوینی (م 1089ق)2جلد

3. الحاشیة علی اُصول الکافی، ملّا محمد امین استرآبادی (م 1036ق)1جلد

4. الحاشیة علی اُصول الکافی، سید احمد علوی عاملی (زنده در 1050ق)1جلد

5. الحاشیة علی اُصول الکافی، سید بدرالدین حسینی عاملی (زنده در 1060ق)1جلد

ص:2

6. الکشف الوافی فی شرح اُصول الکافی، محمد هادی بن محمد معین الدین آصف شیرازی (م 1081ق)1جلد

7. الحاشیة علی اُصول الکافی، میرزا رفیعا (م 1082ق)1جلد

8. الهدایا لشیعة أئمّة الهدی (شرح اُصول الکافی) ، شرف الدین محمد بن محمدرضا مجذوب تبریزی (قرن 11ق)2جلد

9. الذریعة إلی حافظ الشریعة (شرح اُصول الکافی) ، رفیع الدین محمد بن محمد مؤمن گیلانی (قرن11ق)2جلد

10 و 11. الدرّ المنظوم، شیخ علی کبیر (م1104ق) و الحاشیة علی اُصول الکافی، شیخ علی صغیر (قرن 12)1جلد

12. تحفة الأولیاء (ترجمۀ اُصول الکافی) ، محمد علی بن محمد حسن فاضل نحوی اردکانی (زنده در 1237ق)4 جلد

13. شرح فروع الکافی، محمد هادی بن محمدصالح مازندرانی (م 1120ق)5جلد

14. البضاعة المزجاة (شرح روضة الکافی) ، محمد حسین بن قاریاغْدی (م1089ق)2جلد

15. شرح روضة الکافی، محمد حسین بن یحیی نوری (زنده در 1127ق)1جلد

16. منهج الیقین (شرح وصیت امام صادق علیه السلام به شیعیان) ، سید علاء الدین محمد گلستانۀ (م 1110 ق) 1جلد

17. الرسائل فی شرح أحادیث الکافی 2جلد

سه. مجموعه آثار تولیدی کنگره

منظور از این عنوان، آثار تولیدی کمیتۀ علمی است. در این حوزه، این آثار عرضه می گردد:

1. حیاة الشیخ الکلینی /ثامر العمیدی1جلد

2. توضیح الاسناد / سید محمدجواد شبیری1 جلد

3. العنعنة من صیغ الأداء للحدیث الشریف فی الکافی / سید محمدرضا حسینی جلالی1جلد

4. کافی پژوهی بر اساس نسخه های خطی / علی صدرایی خویی - سیّد صادق اشکوری1 جلد

5. کتابشناسی کلینی و کتاب الکافی / محمد قنبری1 جلد

6. شناخت نامۀ کلینی و الکافی / محمد قنبری4 جلد

7. کافی پژوهی (گزارش پایان نامه های مرتبط با کلینی و الکافی) / سید محمدعلی ایازی1جلد

ص:3

8. مجموعه مقالات همایش / گروهی از پژوهشگران6 جلد

9. مصاحبه ها و میزگردها1جلد

چهار. ویژه نامه های مجلات

مجله های آینۀ پژوهش، سفینه، علوم حدیث و برخی دیگر از نشریات، هم زمان با برپایی کنگره، ویژه نامه هایی منتشر می کنند.

پنج. خبرنامه

خبرنامۀ کنگره که به اطلاع رسانی پیش از برپایی کنگره می پردازد، تا زمان برگزاری، چهار شماره از آن منتشر خواهد شد.

شش. DVD

نرم افزار مجموعۀ آثار کنگره، همراه با برخی از نسخه های خطّی الکافی، و نیز دیگر شروح، تعلیقه ها و ترجمه های چاپ شده الکافی در قالب DVD ارائه خواهد شد.

تقدیر و تشکر

در پایان، از همۀ فرهیختگان و اندیشه مندان، سازمان ها و نهادهای علمی - پژوهشی که در به ثمر رسیدن این همایشْ سهم داشته اند، سپاس گزاری می شود، بویژه از: تولیت محترم آستان حضرت عبدالعظیم علیه السلام و ریاست محترم مؤسسۀ علمی - فرهنگی دارالحدیث، حضرت آیة اللّه محمدی ری شهری، شورای عالی سیاست گذاری، شورای علمی کنگره، کمیتۀ بین الملل، کمیتۀ اجرایی، بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی، مرکز تحقیقات کامپیوتری علوم اسلامی، مدیران عالی آستان حضرت عبدالعظیم علیه السلام، مدیران و محققان پژوهشکدۀ علوم و معارف حدیث، مسؤلان، اساتید و دانشجویان دانشکدۀ علوم حدیث، مسؤلان و کارکنان سازمان چاپ و نشر دارالحدیث.

مهدی مهریزی

دبیر کمیتۀ علمی

بهار 1387

ص:4

آغاز سخن

کتاب کافی از زمان تدوین و تألیف از حدود یازده قرن پیش تا کنون در کانون توجه همۀ حدیث پژوهان و دانشمندان شیعه بوده است و تبدیل به مرجعی شده که هیچ فقیه و محدثی و هیچ عالم و دانشوری از مراجعۀ به آن بی نیاز نیست.

مؤلف، این اثر ارجمند را از دانش ها و علوم الهی فراهم آورده و در اصول و فروع مدون ساخته است و کتاب سترگی پدید آورده که پشتوانۀ استوار فقه شیعیِ امامی به عنوان میراث برجای مانده از امامان اهل البیت علیهم السلام باشد.

با تألیف کافی با همۀ وسعت و دقت، مراجعه به اصول چهارصدگانۀ حدیثی از رونق افتاد و خود مصدر اولیۀ حدیث شیعه شد، که شیخ مفید آن را با عبارت «اجل کتب الشیعه و اکثرها فائدة» معرفی کرده است.

بیش از بیست شرح و سی حاشیه و هزار و پانصد نسخۀ خطی و بیست بار چاپ نشانِ اهمیت این میراث ارزشمند است.

سوگمندانه بیشتر آثارِ مربوط به کافی یا به صورت دست نوشته باقی مانده و یا به شکل مطلوبی به چاپ نرسیده است. این مرکز بر آن است تا در حد توان برای جبران این خسارت علمی، گام هایی بردارد که تصحیح و چاپ مجموعه رسائل در شرح احادیثی از کافی در همین راستا است.

بسیاری از فقها، فلاسفه، حکما و دیگر عالمان، به فراخور علاقه و تخصص خود و یا در پاسخ به درخواست و خواهشِ جستجوگری، یک روایت از کافی را شرح

ص:5

کرده اند و در اطراف آن بسط سخن داده و دُرها سفته اند و یا پرده از ابهام و کج فهمی نسبت به فقراتی از این روایات برداشته اند.

این تک نگاری ها، حاوی دقایق و نکات پرفائده ای در مباحث فقه و کلام و فلسفۀ برآمده از ظرائف، مشکلات و ابهام های احادیثِ کافی است.

در دو جلد حاضر بیست و نه رساله می آید و ده ها عنوان دیگر نیز شناسایی شده است که اگر به لطف الهی و همت دوستان به طبع برسد، شاید بتوان این مجموعه را به نوعی شرح مشکل الحدیث کافی دانست.

از همۀ همکاران عزیز که در تدوین و آماده سازی این مجموعه نقش داشته اند بخصوص جناب آقای مهدی سلیمانی آشتیانی تشکر و قدردانی می نمایم و توفیق همه را از خداوند متعال خواستارم.

واحد احیاء آثار

پژوهشکدۀ علوم و معارف حدیث

محمدحسین درایتی

ص:6

فهرست اجمالی

مقدمه/مهدی سلیمانی آشتیانی9

1. فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب/مطیع بن محمود39

تحقیق: محمّد حسین درایتی

2. جواب شبهة الشیخ إبراهیم حسنا علی روایة التثلیث/محمد بن حسن حر عاملی91

جواب الجواب/محمدرحیم بن محمد هروی

تحقیق: محمدحسین درایتی

3. رسالة حول فقرة من مناظرة الرضا علیه السلام مع الزندیق/گویا از: میر باقر بن محمّد حسینی115

تحقیق: محمدحسین درایتی

4. شرح حدیث بیضه/رضی الدین محمّد بن حسین خوانساری129

تحقیق: علی اکبر زمانی نژاد

5. شرح مناظرة الإمام الصادق علیه السلام مع الزندیق/محمّد بن عبداللّه بن علی بحرانی161

تحقیق: محمدحسین درایتی

6. شرح حدیث «اتّفق الجمیع لاتمانع بینهم» /صدر الدین محمّد حسینی قزوینی179

تحقیق: محمّدحسین درایتی

7. شرح حدیث «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة» /مؤلف ناشناخته201

تحقیق: محمدحسین درایتی

8. شرح حدیث حدوث الأسماء/احمد بن زین الدین احسایی215

تحقیق: محمّدحسین درایتی

ص:7

9. شرح حدیث حدوث الأسماء/عبداللّه سماهیجی بحرانی239

تحقیق: محمدحسین درایتی

10. التحفة العلویّة (شرح حدیث حدوث الأسماء) /مؤلف ناشناخته269

تحقیق: حمید احمدی جلفایی

11. شرح حدیث «إنّ للّه عِلمین. . .» /مؤلف ناشناخته315

تحقیق: مهدی سلیمانی آشتیانی

12. شرح حدیث «أمر إبلیس أن یسجد لآدم. . .» /ابوالقاسم بن حسن گیلانی قمی335

تحقیق: مهدی سلیمانی آشتیانی

13. شرح حدیث «أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا. . .» /محمّد مؤمن بن قوام الدین محمّد حسینی397

تحقیق: علی فرّخ

14. کوه و کُتَلِ راه علم و عمل (امریه) /محمّد بن محمّد صالح روح افزایی دماوندی419

تحقیق: مهدی سلیمانی آشتیانی

15. شرح حدیث «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع» /محمدبن حسن شِروانی537

تحقیق: مهدی سلیمانی آشتیانی

16. شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة» /محمدباقر بن محمدجعفر همدانی571

تحقیق: مهدی سلیمانی آشتیانی

فهرست تفصیلی595

ص:8

مقدمه

درآمد

مشکل الحدیث

اشاره

ثقة الاسلام کلینی قدس سره به سند خود از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که: إِنَّ حَدِیثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لا یَحْتَمِلُهُ إِلّا صُدُورٌ مُنِیرَةٌ أوْ قُلُوبٌ سَلِیمَةٌ أوْ أخْلاقٌ حَسَنَةٌ إِنَّ اللّهَ أخَذَ مِنْ شِیعَتِنَا المِیثَاقَ کَمَا أخَذَ عَلَی بَنِی آدَمَ ألَسْتُ بِرَبِّکُمْ فَمَنْ وَفَی لَنَا وَفَی اللّهُ لَهُ بِالْجَنَّةِمَنْ أبْغَضَنَا وَلَمْ یُؤدِّ إِلَیْنَا حَقَّنَا فَفِی النَّارِ خَالِداً مُخَلَّداً (1).

شبیه به همین گفتار را محدثین دیگر نیز نقل کرده اند (2).

این تعابیر می رساند در میان کلمات حضرات معصومین علیهم السلام، مواقع دقیق و ظریفی وجود دارد که فهم آن برای همگان دشوار است.

اگر چه کلام آن امیران میدان سخن، در بیشتر موارد برای بسیاری از افراد قابل فهم و درک هست و دارای غموض و پیچیدگی و غبار و ابهام نیست، ولی فهم ما درپاره ای از کلماتی که از ایشان رسیده است، دچار تردید و گاهی کج فهمی می شود.

به همین جهت فهم معنای حدیث مانند هر متن منضبط دیگری، دارای ضابطه، قانون و روش است که در نتیجه نمی توان هر معنایی را به آن متن نسبت داد.

یافتن نسخه های مختلف و آگاهی از تصحیف و تحریف های احتمالی در متن حدیث،

ص:9


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 401، ح 3. [1]
2- 2) . أمالی، صدوق، ص 52، ح 6؛ بصائر الدرجات، ص 40-45، باب فی ائمة آل محمّد علیهم السلام حدیثهم صعب مستصعب.

فهم مفردات که بر آمده از علم صرف و لغت است، فهم ترکیب ها و اعراب حدیث، قرینه های فهمِ مراد، مانند تضمین و تعلیل، اسباب ورود حدیث و توجه به احادیث مشابه و معارض، از مهمترین عواملِ مؤثر در فهم درست، از متن حدیث است.

برخی از مواردی که می تواند در درک کلام معصوم و فهم متن و یا فهم مقصود خلل ایجاد کند نیز عبارت اند از:

اشتراکات لفظی، تحول زبان در گذرِ زمان، خلط معنای لغوی و اصطلاحی، آمیختن معنای فارسی و عربی، نادیده گرفتن حروف مؤثر نادرست که اخلال در فهم متن می کنند و تتبع نادرست، پیش فرض های ذهنی، پیروی از اهواء و آراء، برخوردهای گزینشی، ساده انگاری، بسته ذهنی و جمود، اخباریگری و التزام شدید به ظاهر حدیث و هراس از تفریع فروع و تطبیق اجتهادی، خلط جری و تطبیق با تفسیر، قرار گرفتن حدیث در جای نامناسب خود در ابواب و دخالت فهم محدث و جامع نگار، نادیده گرفتن آهنگ سخن-که در معمول موارد قابل انتقال به نوشتار نیست.

این همه در فهم ما از مقصود و مراد گویندۀ حدیث ایجاد اشکال و نارسایی می کنند (1).

با این تفصیل اگر مانعی در فهم حدیث پیش آمد، آن را تبدیل به حدیث غریب می کند و گفته اند:

الغریب لفظاً هو ما اشتمل متنه علی لفظ غامض بعید عن الفهم لقلة استعماله فی الشایع من اللغة (2).

و اگر در فهم مراد و مقصود امام از حدیث خللی بود مشکل الحدیث است که آن را نیز چنین شناسانده اند:

المشکل هو ما اشتمل علی ألفاظ صعبة لا یعرف مبانیها إلّاالماهرون أو مطالب غامضة لا یفهمها إلّاالعارفون (3).

ص:10


1- 1) . ن. ک: روش فهم حدیث، ص 58-209 و 121-262.
2- 2) . الرواشح السماویة، ص 169؛ [1] مقباس الهدایة، ج 1 ص 231-232؛ نهایة الدرایة، ص 162.
3- 3) . مقباس الهدایة، ج 1، ص 316؛ لب اللباب (میراث حدیث شیعه، دفتر دوم) [2] ص 454.

به نظر می رسد این دو تعریف به نوعی هم پوشانی دارند و گسترۀ حدیث مشکل، وسیع تر از غریب لفظی باشد.

حال اگر از فقرۀ اول تعریفِ حدیث مشکل، یعنی «ما اشتمل علی ألفاظ صعبة لا یعرف معانیها إلّاالماهرون» که همان غریب لفظی است، بگذریم و حوزۀ اختصاصی مشکل الحدیث را فقط در جایی بدانیم، که ابهام در مراد و مقصودِ حدیث وجود دارد، نه متن آن، یعنی همان تکۀ دوم «مطالب غامضة لا یفهمها إلّاالماهرون» ، می توان گفت غریب لفظی در حوزۀ متن است و مشکل در حوزۀ معنا و مقصود.

این ناهمگونی معنوی یک حدیث، ممکن است با حدیث دیگری باشد و داخل در مباحث اختلاف الاخبار، که در تعرفِ مختلف، گفته اند:

المختلف فی صنفه لا فی شخصه و ذلک حدیثان متصادمان فی ظاهر المعنی، سواء أمکن التوفیق بینهما بتقیید المطلق أو تخصیص العام، أو الحمل علی بعض الوجوه التأویل أو کانا علی صریح التضادّ الباتّ الموجب طرح أحدهما جملة البتة (1).

و اگر این ناهمگونی معنوی با قرآن، حکم عقل و یا واقعیت خارجی باشد، داخل در حوزۀ مشکل الحدیث است.

این اختلاف حدیث، با سایر ادله نیز به چند صورت تصور می شود:

الف. صوری یا واقعی

ب. ابتدایی و یا مستمر

ج. ذاتی یا عرضی (2)

کوشش حدیث پژوهان در رفع مشکل

در حوزۀ غریب الحدیث تلاش زیادی از آغاز عصر شکوفایی حدیث در میان

ص:11


1- 1) . الرعایة فی علم الدرایة، ص 124؛ الرواشح السماویة، ص 165؛ [1] نهایة الدرایة، ص 167؛ مقباس الهدایة، ج 1، ص 267-268.
2- 2) . ن. ک: اسباب اختلاف الحدیث، ص 15-18.

مسلمانان برای فهم متون، صورت گرفته و آثار مختلفی برای این منظور تدوین شده است (1).

در مختلف الحدیث نیز آثاری از ابن قتیبة (د 276ق) ، ابن فورک (د 480ق) ، شیخ طوسی (د 460ق) و. . . وجود دارد. اما در حوزۀ مشکل الحدیث اگر چه نوشته هایی با این عنوان در میان آثار محدثین دیده می شود ولی بیشتر کسانی که دست به تألیف در این حوزه زده اند، نوعی توسعه در معنای حدیث مشکل داده اند و احادیث غریب المتن و حتی گاهی مختلف الحدیث را نیز بحث کرده اند. شاهد این مطلب نوع عمل کرد، طحاوی ازدی مصری (د 321ق) در مشکل الآثار است.

ابو جعفر احمد بن خالد برقی (د 274 یا 280ق) در علل الحدیث، معانی الحدیث و التحریف و تفسیر الحدیث، (2)ابوبکر محمد بن الحسن معروف به ابن درید (د 321ق) در المجتنی (3)، ابو جعفر محمد بن یعقوب کلینی (د 329ق) در جامع الکافی، ابو جعفر محمد بن علی بن بابویه، شیخ صدوق (د 381ق) در معانی الأخبار، غریب حدیث النبی و أمیر المؤمنین علیهما السلام (4)و کتاب من لا یحضره الفقیه، شیخ مفید (د 413ق) در رساله های پراکندۀ خود در شرح احادیث، سید رضی (د 406ق) در مجازات الآثار النبویة، (5)سید مرتضی (د 436ق) در غرر الفوائد و درر القلائد (6)، شیخ طوسی (د 460ق) در الإستبصار فی ما اختلف من الأخبار و دیگرانی از این بزرگان را می توان از دانشمندان شیعه به شمار آورد که با آثار سترگ خود به مباحث مربوط به مشکل الحدیث اهتمام نموده اند و روایات زیادی را از پردۀ ابهام و موضع ایراد خارج ساخته اند.

معمول این آثار و تألیفات، اگر چه برای علم مشکل الحدیث تألیف نشده اند ولی در همۀ آنها به نوعی اخبار مشکله به بوته بحث و نقد و شرح قرار گرفته است.

ص:12


1- 1) . ن. ک: غریب الحدیث فی بحارالأنوار، ص 16-20.
2- 2) . رجال النجاشی، ص 76، رقم 182.
3- 3) . کشف الحجب و الأستار، ص 487. [1]
4- 4) . رجال النجاشی، ص 391، رقم 1049.
5- 5) . الذریعة، ج 19، ص 351. [2]
6- 6) . الذریعة، ج 16، ص 42. [3]

در قرون متأخر و در دوران شکوفایی علوم حدیث نیز کتاب های زیادی در این رابطه تدوین شد. از این دست آثار، می توان به روضة المتقین فی شرح اخبار الأئمة المعصومین علیهم السلام، از مجلسی اوّل (د 1070 ق) (1)، مجمع البحرین ومطلع النیّرین، از فخر الدین طُریحی نجفی (د 1087 ق) (2)، الوافی، از ملا محسن فیض کاشانی (د 1091 ق) (3)، مرآة العقول فی شرح أخبار آل الرسول صلی الله علیه و آله، از علامه مجلسی (د 1110 ق) (4)و بحارالأنوار از همو و همه آثاری که در شرح کتب حدیث نوشته شده و به خصوص شروح متعدد الکافی مانند آثار ملا صدرا (د 1050 ق) و ملا صالح مازندرانی (د 1086 ق) و دیگران، همه و همه مشحون از بحث در اطراف احادیث مشکل و حاوی بهترین و دقیق ترین نوآوری های محدثان و حدیث پژوهان بزرگ شیعه در موشکافی از دقایق اخبار و روایات است.

ما در این کوتاه قصد معرفی همۀ آثار مربوط به مشکل الحدیث را نداریم ولی به صورت اجمال، فهرست مختصری، از کتاب ها و رساله هایی که در اطراف احادیث مشکل تألیف شده است، می آوریم. ابن فهرست نامه جامع نیست که امید است با تذکرات دوستان دانش مند و دانش دوست کامل گردد و از سویی شاید مانع نباشد، چرا که فقط به اطلاعات مختصر منابع کتاب شناسی و فهرست نامه های نسخه های خطی، اعتماد کرده ایم و چه بسا کاوش و بررسی اصل کتاب، آن را از حوزۀ مورد نظر خارج سازد.

با این تفصیل، مختصری از فعالیت های حدیث پژوهان در شرح احادیث مشکل چنین است:

1. جوابات المسائل العکبریة، شیخ مفید (د 413ق) (5).

2. غرر الفوائد ودرر القلائد، علی بن حسین شریف مرتضی (د 436ق) (6)

3. جواهر الأسرار، نورالدین حمزة بن عبدالملک بیهقی طوسی (د 866ق) (7)

ص:13


1- 1) . الذریعة، ج 11، ص 302. [1]
2- 2) . الذریعة، ج 20، ص 22. [2]
3- 3) . الذریعة، ج 6، ص 299. [3]
4- 4) . کتابشناسی مجلسی، ص 285.
5- 5) . الذریعة، ج 5، ص 228.
6- 6) . الذریعة، ج 16، ص 42.
7- 7) . الذریعة، ج 5، ص 260-261.

4. السبع الشداد، محمّدباقر حسینی استرآبادی، میرداماد (د 1040 ق) (1)

5. حواشی علی الأحادیث المشکلة، سید بدر الدین بن احمد حسینی عاملی انصاری (قرن 11 ق) (2)

6. حواشی کثیرة علی الأحادیث المشکلة، سید بدر الدین بن احمد حسینی (قرن 11 ق) (3)

7. الفوائد الطوسیة، محمد بن حسن عاملی، شیخ حر (د1104 ق) (4)

8. الأربعون حدیثاً، علامه محمد باقر مجلسی (د 1110 ق) (5)

9. الفوائد النجفیة، سلیمان بن عبداللّه ماحوزی بحرانی (د 1121 ق) (6)

10. رسالة فی حل بعض الأحادیث المشکلة، سید نور الدین بن نعمت اللّه جزایری (د 1158 ق) (7)

11. شرح الأحادیث المستصعبة، محمد سعید بن محمد صالح مازندرانی بارفروشی (قرن 12 ق) (8)

12. مشرق السعدین، مولی محمد مؤمن بن محمد قاسم جزایری شیرازی (قرن 12 ق) (9)

13. فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب (الکافی) ، مطیع بن محمود (قرن 12 ق) (10)

14. مجمع البحرین، مولی محمد مؤمن جزیاری شیرازی (قرن 12 ق) (11)

15. وسیلة الغریب، مولی محمد مؤمن بن محمد قاسم جزایری شیرازی (قرن 12 ق) (12)

ص:14


1- 1) . الذریعة، ج 12؛ مشار عربی، ص 514.
2- 2) . أمل الآمل، ج 1، ص 42. [1]
3- 3) . أمل الآمل، ج 1، ص 42. [2]
4- 4) . الذریعة، ج 16، ص 347-348. [3]
5- 5) . الذریعة، ج 1، ص 412؛ [4] کشف الحجب و الأستار، ص 36.
6- 6) . الذریعة، ج 16، ص 361. [5]
7- 7) . أعیان الشیعة، ج 10، ص 228؛ [6]کشف الحجب و الأستار، ص 36. [7]
8- 8) . الذریعة، ج 13، ص 65. [8]
9- 9) . الذریعة، ج 21، ص 49-50. [9]
10- 10) . فهرست وزیری، ج 2، ص 751، ش 912.
11- 11) . الذریعة، ج 20، ص 23. [10]
12- 12) . الذریعة، ج 25، ص 80. [11]

16. مشکلات العلوم، مولی مهدی ابن ابی ذر نراقی (د 1209 ق) (1)

17. مفاتیح الأنوار فی حل مشکلات الأخبار، میرزا محمد بن عبد النبی اخباری نیشابوری (د 1232 ق) (2)

18. کوثر الأسرار فی شرح مشکلات الأخبار، محمد بن عبدالنبی اخباری نیشابوری (د 1232 ق) (3)

19. بیشتر آثار شیخ احمد احسایی (د 1241 ق) (4)

20. مصابیح الأنوار فی حل مشکلات الأخبار، سید عبداللّه شبر حسینی کاظمی (د 1242 ق) (5)

21. غرائب الأخبار ونوادر الآثار، سید عبداللّه بن محمد رضا شبّر حسینی کاظمی (د 1242 ق) (6)

22. البدر الباهر، آقا محمد علی هزار جریبی غروی اصفهانی (د 1245 ق) (7).

23. مرشد الخواص، محمد بن حسن مشهدی طوسی (د 1257 ق) (8)

24. شرح الأحادیث المشکله وبعض الآیات، مولی محمد مشهدی (د 1257 ق) (9)

25. بسیاری از آثار سید کاظم رشتی (د 1259 ق) (10)

26. الفوائد الحسینیة فی شرح الأحادیث المشکلة، حسین بن عباس خاقانی نجفی (حدود 1275 ق) (11)

ص:15


1- 1) . الذریعة، ج 21، ص 66. [1]
2- 2) . الذریعة، ج 21، ص 318. [2]
3- 3) . موسوعة طبقات الفقهاء، ج 13، ص 481. [3]
4- 4) . ن. ک: «احسایی، شیخ احمد» ، زین العابدین ابراهیمی، دایرة المعارف بزرگ اسلامی؛ فهرست کتب مشایخ عظام.
5- 5) . مصابیح الأنوار فی حل مشکلات الأخبار، تحقیق: السید علی، قم: مطبعة الزهراء علیها السلام؛ الذریعة، ج 21، ص 85. [4]
6- 6) . التراث العربی، ج 4، ص 123؛ فهرست نسخه های خطی خاندان میبدی-کرمانشاه، ص 39.
7- 7) . الذریعة، ج 3، ص 67. [5]
8- 8) . اعیان الشیعة، ج 9، ص 172. [6]
9- 9) . الذریعة، ج 13، ص 66. [7]
10- 10) . ن. ک: فهرست کتب مشایخ عظام.
11- 11) . الذریعة، ج 16، ص 70؛ [8]موسوعة طبقات الفقهاء، ج 13، ص 220. [9]

27. بسیاری از آثار محمد کریم خان بن ابراهیم کرمانی (د 1288 ق) (1)

28. نور الأنوار، ملا محمد علی شاهرودی (د 1293 ق) (2)

29. شرح احادیث مشکله، نجف قلی انجدانی (قرن 13 ق) (3)

30. برهان الهدایة، شیخ محمد حسن بن عبداللّه (قرن 13 ق) (4)

31. مرشد الخواص، شیخ مولی محمد میامه ای (قرن 13 ق) (5)

32. مطالع الأنوار فی مشکلات الأخبار، سید محمد مهدی حسینی حلی قزوینی (د 1301 ق) (6)

33. کنز الألغاز، میرزا محمد بن سلیمان تنکابنی (د 1302 ق) (7)

34. مشکلات العلوم، میرزا محمد بن سلیمانی تنکابنی (د 1302 ق) (8)

35. عبائر المعضلات وتواتر المشکلات، احمد بن حسن یزدی مشهدی (حدود 1310 ق) (9)

36. أنیس الأخیار فی شرح مشکلات الأخبار، محمد حسین بن محمد علی حسینی مرعشی شهرستانی (د 1315 ق) (10)

به گفته مؤلف، این کتاب خلاصۀ فارسی از جلیس الأبرار او در همین موضوع است.

37. الأحادیث المشکلة، میرزا محمد بن علی اصغر حسنی حسینی طباطبایی تبریزی (د 1326 ق) (11).

38. مجمع السعادة، سلطان محمد گنابادی، سلطان علی شاه (د 1327 ق) (12)

ص:16


1- 1) . ن. ک: فهرست کتب مشایخ عظام.
2- 2) . الذریعة، ج 26، ص 99.
3- 3) . فهرست مجلس، ج 10، ص 837، ش 3254.
4- 4) . الذریعة، ج 26، ص 99.
5- 5) . الذریعة، ج 20، ص 306. [1]
6- 6) . هدیة العارفین، ج 2، ص 485؛ [2]الذریعة، ج 21، ص 33، [3] با عنوان مشارق الأنوار؛ الذریعة، ج 21، ص 152. [4]
7- 7) . الذریعة، ج 18، ص 148. [5]
8- 8) . الذریعة، ج 21، ص 67. [6]
9- 9) . فهرست آستان قدس، ج 14، ص 347، ش 7153.
10- 10) . الذریعة، ج 8، ص 55؛ [7] مصفی المقال، ص 156؛ کشف الحجب و الأستار، ص 71. [8]
11- 11) . أعیان الشیعة، ج 10، ص 9. [9]
12- 12) . الذریعة، ج 20، ص 31. [10]

39. أنوار المعرفة، شیخ اسماعیل بن مولی محمد علی محلاتی نجفی (د 1343 ق) (1)

40. شرح الأحادیث المشکلة، سید عبدالباقی موسوی شیرازی (د 1354 ق) (2)

41. رشحات الأسرار، شیخ اسداللّه بن محمود جرفارقانی ملقب به ایزد گشتسب (قرن 14 ق) (3)

42. المشکات فی شرح الأحادیث المشکلة وبعض الآیات، مؤلف ناشناخته (4)

43. تأویل الأحادیث، مؤلف ناشناخته (5)

44. شرح الاحادیث المشکلة، مؤلف ناشناخته (6)

رساله هایی در شرح احادیث کافی

جایگاه بلند کتاب الکافی در میان دانشمندان شیعه، باعث شده است همواره این اثر سترگ مورد توجه، شرح، ترجمه و حاشیه قرار گیرد. در این آثار به طور معمول مؤلف قصد داشته است همۀ کتاب و یا لااقل بخش عمده ای از آن را شرح کرده یا حاشیه بنگارد. اگر چه ممکن است موفق به انجام کار نشده باشد و یا دست نوشتۀ آن به دست ما نرسیده باشد، اما برخی علما یک یا چند روایتِ مشخص از احادیث این کتاب را شرح کرده اند. این احادیث، از جهاتی دارای نکاتِ مبهمی لااقل از دید شارح بوده است. این رساله ها شامل نکات فقه الحدیثی، کلامی، عرفانی، فقهی و گاهی مباحث رجالی است. بر آن شدیم تا این رساله ها را در مجموعه ای گرد آوریم. عناوینی که در فهرست آغازین کتاب آمده است برای اولین بار تحقیق و تصحیح شده و چند عنوان هم قبلاً به صورت پراکنده چاپ شده بود که آنها را نیز آورده ایم. ترتیب رساله ها، براساس چینش روایات مورد شرح قرار گرفته در الکافی است.

ص:17


1- 1) . الذریعة، ج 2، ص 444. [1]
2- 2) . اعیان الشیعة، ج 7، ص 432. [2]
3- 3) . الذریعة، ج 11، ص 234. [3]
4- 4) . الذریعة، ج 21، ص 52. [4]
5- 5) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 151/10/1841.
6- 6) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 32، ص 894، ش 12963، رسالۀ چهاردهم مجموعه.

رساله هایی که در این مجموعه نمی آید

رساله های متعدد دیگری-غیر از آنچه در این مجموعه تقدیم دوست داران می شود-در اطراف احادیث کافیِ شریف سمت نگارش یافته اند ولی به علت های مختلف تاکنون موفق به تصحیح، تحقیق و تقدیم آنها نشدیم. برخی از این دلایل عبارت است از:

الف. مهم ترین و رایج ترین علت کندی سیر تصحیح در کشور ما، سخت و صعب بودن مراحل تهیۀ تصویر دست نوشته ها از کتابخانه های دارندۀ آنهاست. معمول کسانی که با مباحث نسخه پژوهی سرو کار دارند خاطره های زیادی از سفر به کتابخانه های ممالک دیگر دارند و یا مثل بنده شنیده اند که چگونه افراد ظرف چند ساعت و یا چند روز، موفق به تهیۀ تصویر نسخه های خطی مورد علاقۀ خود شده اند. مجلدات فهرست های عکسی منتشر شده در کشور، که حاوی فهرست نامۀ بسیاری از تصاویر نسخه های خارج از کشور است، دلیل این مدعاست.

سوگمندانه هنوز در میهن اسلامی ما به عنوان سرزمین علم و فرهنگ، دسترسی به تصاویر نسخه های خطی به دشواری و سختی حاصل می شود و چه بسیار که اصلاً ممکن نمی شود.

حقیر برای تهیۀ تصویر چند نسخه با یک کتابخانۀ فخیمه که از سرمایۀ این کشور فراهم آمده و اداره می شود، نزدیک به یک سال نامه نگاری و تماس داشتم و عاقبت مراد حاصل نشد و دوستان از این خاطره های شیرین! بسیار دارند.

تعداد زیادی از رساله هایی که موفق به تصحیح آن نشدیم، سوگنامه ای چنین دارند.

ب. اندارس و فرسودگی زیاد و بد خط بودن برخی نسخه ها باعث ناخوانا بودن و افتادگی مکرر متن می شد.

ج. افتادگی آغاز و انجام رساله ها و ناچیز بودن حجم باقی مانده علت دیگر صرف نظر کردن از برخی عناوین شد.

ص:18

د. برخی رساله ها که در فهرست نامه های نسخه های خطی معرفی شده اند تنها یک یا چند برگ است که با توجه به طولانی بودن مراحل تهیۀ تصویر از پیگری آنها، صرف نظر کردیم.

ه. برخی رساله ها نیز بعد از تکمیل مجموعه شناسایی شد که دیگر فرصتی برای کار نماند.

فهرستی از رساله ها و دست نوشته های چاپ نشدۀ دانشمندان اسلامی در شرح و توضیح روایات مشکل و دشوار الکافی در این مقدمه ذکر می کنیم. این فهرست، هم گویای اهتمام و توجه به الکافی است و هم ارتباط زیادی با موضوع این مجلدات دارد. امید است سودمند واقع شود.

1. شرح حدیث «. . . عن الفتح بن یزید الجرجانی عن أبی الحسن علیه السلام قال: سمعته یقول علیه السلام: و هو اللطیف الخبیر السمیع البصیر الواحد الاحد الصمد لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً أحد، لو کان کما یقول المشبهة لم یعرف الخالق من المخلوق و لا المنشیء من المنشأ لکنه المنشیء، فرق بین من جسمه و صوره و أنشأه إذ کان لا یشبهه شیء و لا یشبه هو شیئاً. . .» (1).

شارح: نویسندۀ ناشناخته

آغاز: قوله علیه السلام، ثبتک اللّه، إنما التشبیه فی المعانی فأما فی الأسماء فهی واحدة دالة الی المسمی.

نسخه: تهران، دانشگاه تهران:874، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، کامل، رسالۀ ششم مجموعه، «170ر-171پ» ، 2 برگ [فهرست دانشگاه تهران: 5/1374 و 3/134].

2. شرح حدیث «. . . عَنْ أَبِی عَبْدِ اللّه علیه السلام قَالَ: سُئِلَ عَنِ الْمَیِّتِ یَبْلَی جَسَدُهُ قَالَ: نَعَمْ حَتَّی لَایَبْقَی لَهُ لَحْمٌ وَ لَاعَظْمٌ إِلَّا طِینَتُهُ الَّتِی خُلِقَ مِنْهَا فَإِنَّهَا لَاتُبْلَی تَبْقَی فِی الْقَبْرِ

ص:19


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 118، ح 1. [1]

مُسْتَدِیرَةً حَتَّی یُخْلَقَ مِنْهَا کَمَا خُلِقَ أَوَّلَ مَرَّةٍ» (1).

شارح: ملا احمد نراقی (د 1244 ق)

نسخه: خوانسار، فاضل خوانساری:152، نسخ، سید ابو القاسم موسوی اصفهانی، 1323 ق، رسالۀ نهم مجموعه، «62پ-66 ر» ، 5 برگ [فهرست کتاب خانۀ فاضل خوانساری:1/113].

3. شرحی دیگر بر این حدیث.

شارح: احمد بن زین الدین احسایی (د 1241 ق)

نسخه: خوانسار، فاضل خوانساری، 231، رسالۀ دوم مجموعه [فهرست کتاب خانۀ فاضل خوانساری:1/189].

4. شرح حدیث «. . . عَنْ أَبِی عَبْدِ اللّهِ علیه السلام، قَالَ: قُلْتُ لَهُ: بِمَ یُعْرَفُ النَّاجِی؟ قَالَ: «مَنْ کَانَ فِعْلُهُ لِقَوْلِهِ مُوَافِقاً. . .» (2).

شارح: محمدباقر بن محمد اکمل، وحید بهبهانی (د 1206 ق) (3)

5. شرح حدیث «عَنْ زرارة قالَ: قُلْتُ لأَبِی عَبْدِ اللّه علیه السلام مَا یَرْوِی النَّاسُ أَنَّ الصَّلاةَ فِی جَمَاعَةٍ أَفْضَلُ مِنْ صَلاةِ الرَّجُلِ وَحْدَهُ بِخَمْسٍ وَ عِشْرِینَ صَلاةً فَقَالَ صَدَقُوا فَقُلْتُ الرَّجُلانِ یَکُونَانِ جَمَاعَةً فَقَالَ نَعَمْ وَ یَقُومُ الرَّجُلُ عَنْ یَمِینِ الإِمَامِ» (4).

شارح: محمد بن احمد بحرانی (قرن 13 ق) (5)

6. شرح حدیث «. . . عَنْ هِشَامِ بْنِ الحَکَمِ قَالَ: الأشْیَاءُ کُلُّهَا لا تُدْرَکُ إِلّا بِأمْرَیْنِ بِالْحَوَاسِّ وَالقَلْبِ وَالحَوَاسُّ إِدْرَاکُهَا عَلَی ثَلاثَةِ مَعَانٍ إِدْرَاکاً بِالْمُدَاخَلَةِ إِدْرَاکاً بِالْمُمَاسَّةِ. . .» (6).

شارح: محمد شفیع حسینی (قرن 11 ق)

نسخه: تهران، کتابخانۀ ملک:5708، محمد شفیع حسینی، 1115 ق، 35 برگ [فهرست ملک:1/314].

ص:20


1- 1) . الکافی، ج 3، ص 251، ح 7. [1]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 45، ح 5. [2]
3- 3) . الذریعة، ج 13، ص 193.
4- 4) . الکافی، ج 3، ص 371، ح 1. [3]
5- 5) . الذریعة، ج 13، ص 199.
6- 6) . الکافی، ج 1، ص 99-100، ح 12. [4]

7. شرح حدیث «. . . عَنْ أبِی عَبْدِ اللّهِ علیه السلام قَالَ: إِنَّ اللّهَ تَبَارَکَ وَتَعَالَی خَلَقَ اسْماً بِالْحُرُوفِ غَیْرَ مُتَصَوَّتٍ وَبِاللَّفْظِ غَیْرَ مُنْطَقٍ وَبِالشَّخْصِ غَیْرَ مُجَسَّدٍ وَبِالتَّشْبِیهِ غَیْرَ مَوْصُوفٍ وَبِاللَّوْنِ غَیْرَ مَصْبُوغٍ. . .» (1).

شارح: محمد بن عبدالنبی نیشابوری (د 1232 ق)

نسخه: تهران، دانشگاه تهران:922، آغاز: برابر نمونه، نستعلیق، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ هشتم مجموعه [فهرست دانشگاه تهران:5/1677].

8. شرح حدیث «. . . عَنْ أبِی عَبْدِ اللّهِ علیه السلام قَالَ: خَلَقَ اللّهُ المَشِیئَةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ الأشْیَاءَ بِالْمَشِیئَةِ» (2).

شارح: محمد هاشم ذهبی شیرازی (د 1299 ق)

نسخه: تهران، ملک:5690، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، ضمن دیوان درویش، رسالۀ سوم مجموعه، «147پ-149پ» 3 برگ [فهرست ملک:8/467].

9. شرح حدیث «. . . عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ حُنَفاءَ للّه غَیْرَ مُشْرِکِینَ بِهِ قَالَ الْحَنِیفِیَّةُ مِنَ الْفِطْرَةِ الَّتِی فَطَرَ اللّه النَّاسَ عَلَیْهَا لَاتَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللّه. . . قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللّه صلی الله علیه و آله: کُلُّ مَوْلُودٍ یُولَدُ عَلَی الْفِطْرَةِ یَعْنِی الْمَعْرِفَةَ بِأَنَّ اللّه عَزَّ وَ جَلَّ خَالِقُهُ کَذَلِکَ قَوْلُهُ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَْرْضَ لَیَقُولُنَّ اللّه» (3).

شارح: محمد هادی بن محمّد نقی حسنی حسینی (قرن13 ق)

نسخه: تهران، کتابخانۀ کاخ گلستان:1956، محمدهادی حسینی، 1259 ق [فهرست کاخ گلستان، ادبی و عرفانی، ص 576].

10. شرح چهارده حدیث از کتاب التوحید اصول الکافی (4).

شارح: نویسندۀ ناشناخته

در این رساله، ابتدا چهار حدیث از (باب بیست و یکم) کتاب التوحید اصول

ص:21


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 112، ح 1. [1]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 107، ح 4. [2]
3- 3) . الکافی، ج 2، ص 12، ح 4. [3]
4- 4) . الکافی، ج 1، کتاب التوحید، ص 72-165.

الکافی راجع به روح آمده و شرح شده و بعد هفت حدیث مختصر در بدا از (باب بیست و چهارم) کتاب توحید نقل گردیده است و بالاخره مطالبی از باب های بیست و سوم و بیست و دوم آن بیان شده است.

آغاز: حدیث اول: سألت أبا عبد اللّه علیه السلام عن الروح التی فی آدم.

نسخه: تهران، ملی تهران:2234/ف، نسخ، بدون نام کاتب، قرن 12 ق، رسالۀ یازدهم مجموعه، «ص201-227» 14 برگ [فهرست ملی تهران:5/354].

11. شرح حدیث «. . . إن اللّه عزوجل لما أراد أن یخلق آدم علیه السلام. . .» (1).

شارح: احمد بن زین الدین احسایی، شیخ (د 1241 ق)

آغاز: قال شیخنا الأحسائی رحمه اللّه فی تأویل حدیث مروی عن أبی عبد اللّه علیه السلام: إن اللّه عزّ و جلّ لما أراد أن یخلق آدم بعث. . . أقول یرید بأول ساعة من یوم الجمعة.

نسخه ها:

1. مشهد، آستان قدس رضوی: اهدایی رهبری 1032، بدون نام کاتب، 1267 ق، رسالۀ سوم مجموعه [فهرست اهدایی رهبری:327].

2. سمنان، مدرسۀ صادقیه:6، آغاز: برابر نمونه، نستعلیق، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ هفتم مجموعه، «172پ» ، 1 برگ [مجلۀ آینه پژوهش:53/120].

12. شرح حدیث «من عرف اللّه و عظمه منع فاه من الکلام و بطنه من الطعام و عنی نفسه بالصیام و القیام. قالوا: بآبائنا و اُمهاتنا یا رسول اللّه، هؤلاء أولیاء اللّه! قال: إن أولیاء اللّه سکتوا فکان سکوتهم فکرا و تکلموا فکان کلامهم ذکراً و نظروا فکان نظرهم عبرة و نطقوا فکان نطقهم حکمة. . .» (2).

شارح گویا: زین العابدین گلپایگانی (د 1289 ق)

آغاز: الحمد للّه رب العالمین و الصلاة و السلام علی أشرف الأنبیاء. . . روی الشیخ الصدوق ثقة الاسلام و المسلمین عن الإمام جعفر بن محمد الصادق. . . قال: قال رسول

ص:22


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 5، ح 7. [1]
2- 2) . الکافی، ج 2، ص 237، ح 25. [2]

اللّه صلی الله علیه و آله: من عرف اللّه و عظمه منع فاه من الکلام.

نسخه: قم، گلپایگانی:42/34/6672، آغاز: برابر نمونه، نستعلیق، محمد حسین آقا زاده، 1315 ق، با حواشی «منه ره» ، رسالۀ دوم مجموعه، 18 سطر [فهرست کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی (مخطوط)].

13. شرح حدیث «إن المهر ما تراضیا علیه الناس» (1).

شارح: محمد بن محمد بن نعمان بغدادی (شیخ مفید) (د 413 ق)

آغاز: ذکرت إعجابک أیها الأخ الفاضل بجواب ذلک الشیخ الفاضل.

نسخه: قم، مرعشی:255، نسخ، عبد الحمید بن محمد مقیم خطیب عبد العظیمی، 17 ربیع الثانی 1056 ق، رسالۀ اول مجموعه، «2پ-7پ» ، 6 برگ [فهرست کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی:1/281].

14. شرح حدیث «خیر الصفوف فی الصلاة المقدم» (2).

شارح: نویسندۀ ناشناخته

آغاز: قال صلی الله علیه و آله: خیر الصفوف فی الصلاة المقدم و خیر الصفوف للنساء.

نسخه: تهران، مجلس شورای اسلامی:3150، نسخ، شمس الدین گیلانی، قرن 13 ق، رسالۀ سوم مجموعه، «صفحۀ 120» ، 1 برگ [فهرست مجلس:10/730].

15. شرح حدیث «فرجه» (3).

شارح: خلیل بن محمد زمان قزوینی (قرن 12 ق)

شرح حدیثی است در اثبات توحید که از امام صادق علیه السلام نقل شده و به حدیث فرجه مشهور است:

«کان من قول أبی عبد اللّه علیه السلام: لا یخلو قولک: إنهما اثنان من أن یکونا قدیمین قویین أو یکونا ضعیفین أو یکون أحدهما قویاً و الآخر ضعیفاً، فإن کانا قویین

ص:23


1- 1) . الکافی، ج 5، ص 378، ح 1. [1]
2- 2) . الکافی، ج 3، ص 176، ح 3. [2]
3- 3) . الکافی، ج 1، ص 80، ح 5. [3]

فلم لا یدفع کل واحد منهما صاحبه و یتفرد بالتدبیر و إن زعمت أن أحدهما قوی و الآخر ضعیف ثبت أنه واحد کما نقول، للعجز الظاهر فی الثانی، فإن قلت: إنهما اثنان، لم یخل من أن یکونا متفقین من کل جهةٍ أو مفترقین من کل جهةٍ فلما رأینا الخلق منتظماً، و الفلک جاریاً، و التدبیر واحداً و اللیل و النهار و الشمس و القمر دل صحة الأمر و التدبیر و ائتلاف الأمر علی أن المدبر واحد. ثم یلزمک إن ادعیت اثنین فرجة ما بینهما حتی یکونا اثنین فصارت الفرجة ثالثا بینهما قدیما معهما فیلزمک ثلاثة. . . الحدیث» .

این شرح به صورت فلسفی برگزار شده و در سال 1137 ق به پایان رسیده است (1).

آغاز: اللّه أحمد علی ما فرج لی فی حل حدیث الفرجة بعد ما مضی علی عدم انحلاله قرب ألف سنین.

نسخه ها:

1. تهران، دانشگاه تهران: میکروفیلم 2986، شیخ آقا بزرگ محمد محسن تهرانی، 1365 ق، از روی نسخۀ مورخ 1197 تحریر شده، رسالۀ اول مجموعه، «3ر- 12ر» ، 10 برگ [فهرست میکروفیلم های دانشگاه تهران:1/750].

2. قم، مرعشی:10212، آغاز: برابر نمونه، نسخ و نستعلیق، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، در فهرست به قاضی محمد سعید بن محمد مفید قمی نسبت داده شده است، رسالۀ دوم مجموعه، «11ر-19پ» ، 8 برگ [فهرست کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی:26/177].

3. تهران، مجلس شورای اسلامی:1862، آغاز: برابر نمونه، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ چهارم مجموعه، «113-156» ، 44 برگ [فهرست مجلس: 9/535].

4. تهران، مجلس شورای اسلامی:1866، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت،

ص:24


1- 1) . الذریعة، ج 13، ص 204-205. [1]

رسالۀ هشتم مجموعه، «ص72-90» ، 9 برگ [فهرست مجلس:9/543].

16. شرح دیگری بر این حدیث (حثیث الفلجة فی شرح حدیث الفرجة) .

شارح: سید کاظم بن قاسم رشتی (د 1259 ق) (1)

17. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: نویسندۀ ناشناخته

شرح مفصلی بر این حدیث است به فارسی در سه مقصد.

آغاز: علی بن ابراهیم عن أبیه. . . شرح این حدیث شریف مشتمل است بر سه مقصد.

نسخه: یزد، کتابخانۀ سریزدی، 42، نسخ، احمد بن مهدی یزدی، 1204، رسالۀ دوم مجموعه [فهرست سریزدی، ص 41].

18. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: اسماعیل بن محمد باقر خاتون آبادی (د 1116 ق)

شارح، نخست این حدیث را از کتاب منهج الیقین، به سند روایتی خود نقل کرده و پس از آن به بیان سند و متن حدیث پرداخته و دربارۀ تفسیر صحیح واژۀ زندیق و دربارۀ هشام بن حکم تحقیق کرده است.

نسخه: تهران، مجلس شورای اسلامی:3453، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ پنجم مجموعه [فهرست مجلس:10/1327 و 1330].

19. شرح حدیث «لو علم أبوذر ما فی قلب سلمان لقتله» (2).

شارح: نویسندۀ ناشناخته

نسخه: تهران، ملک:1597، نسخ، بدون نام کاتب، قرن 12 ق، رسالۀ سوم مجموعه [فهرست ملک:5/302].

20. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: اسماعیل بن محمد حسین خواجوی اصفهانی مازندرانی (د 1173 ق)

نسخه: ضمن شرح الاحادیث (3).

ص:25


1- 1) . الذریعة، ج 6، ص 248.
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 401، ح 4. [1]
3- 3) . ن. ک: فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 4، ص 178. [2]

21. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: احمد بن زین الدین احسایی (د 1241 ق)

نسخه: ضمن شرح الاحادیث (1).

22. شرح حدیث «ما بین حوضی و منبری روضة من ریاض الجنة» (2).

شارح: حکیم شرف الدین جووندی (؟)

آغاز: رب أنعمت فزد و لا تنقص نقل عن خاتم الأنبیاء و إمام الأنبیاء محمد العربی الأبطحی.

نسخه: مشهد، آستان قدس رضوی:7064، نسخ، بدون نام کاتب، قرن 8 ق [فهرست آستان قدس:5/180].

23. شرح حدیث «ملعون ملعون من کمه أعمی ملعون ملعون من عبد الدینار والدرهم، ملعون ملعون من نکح بهیمة» (3).

شارح: نویسندۀ ناشناخته

چند شرح بر این حدیث نبوی وجود دارد که مؤلفین آنها شناخته نشده است.

نسخه ها:

1. تهران، دانشگاه تهران:7008، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ نهم مجموعه، «21پ-22ر» ، 2 برگ [فهرست دانشگاه تهران:16/426].

2. تهران، دانشگاه تهران:7191، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ هفتم مجموعه [فهرست دانشگاه تهران:16/480].

3. قم، مدرسۀ فیضیه:1665، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ دهم مجموعه [فهرست مدرسۀ فیضیه:2/113].

24. شرحی دیگر بر این حدیث.

شارح: محمد بن حسن شروانی، مدقق (د1099 ق)

نسخه: تهران، دانشگاه تهران: میکروفیلم 2489، بدون نام کاتب، بدون تاریخ

ص:26


1- 1) . ن. ک: فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 4، ص 177. [1]
2- 2) . الکافی، ج 4، ص 553، ح 3. [2]
3- 3) . الکافی، ج 2، ص 270، ح 9. [3]

کتابت، رسالۀ هفتم مجموعه، عکس از کتابخانۀ علی علومی، یزد [فهرست میکروفیلم های دانشگاه تهران:1/702].

25. شرح حدیث «من أخرجه اللّه عن ذل المعاصی إلی عز التقوی أغناه اللّه بلا مال و أعزه بلا عشیرة و آنسه من غیر بشر.» (1).

شارح: سید احمد شبیری زنجانی، سید (د 1393 ق)

نسخه: قم، سید احمد زنجانی: بدون شماره، بدون نام کاتب، 4 شعبان 1360 ق، «ص31-37» ، 4 برگ [آشنایی با چند نسخه خطی:176].

26. شرح حدیث «من حفظ علی اُمتی أربعین حدیثاً بعثه اللّهُ یَومَ القیامةِ عالماً فقیهاً» (2).

شارح: نویسندۀ ناشناخته

آغاز: بعد حمد اللّه و الصلاة. . . إذ قد هدانی قائد التوفیق الربانی إلی التشرف بإدراک ملاحظة.

نسخه: قزوین، مدرسۀ امام صادق علیه السلام:312، نستعلیق، بدون نام کاتب، 1273 ق، به نقل از خط ملا حسین کاشفی، رسالۀ دهم مجموعه [میراث اسلامی ایران:10/651؛ فهرست مدرسۀ امام صادق علیه السلام:1/314].

27. شرح حدیث «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضة» (3).

شارح: محمد بن ابراهیم بن یحیی قوامی شیرازی (ملا صدرا) (د 1050 ق)

گفتاری از ملا صدرا و گویا ملتقط از یکی از کتاب های اوست.

آغاز: و اعلم أن الأعیان و المهیات متنوعة.

نسخه: تهران، مجلس شورای اسلامی:1842، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ هفتم مجموعه، «ص76» ، 1 برگ [فهرست مجلس:9/513].

ص:27


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 76، ح 8. [1]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 49، ح 7. [2]
3- 3) . الکافی، ج 8، ص 177، ح 197. [3]

28. شرح حدیث «الحر و البرد» (1).

شارح: محمد شفیع بن بهاء الدین محمد حسینی (قرن 12 ق)

شرحی است بر حدیثی دربارۀ سرما و گرما، بدین عبارت: «. . . قال: سألت أبا عبد اللّه علیه السلام، عن الحر و البرد مما یکونان؟ فقال لی: یا أبا أیوب إن المریخ کوکب حار و زحل کوکب بارد فإذا بدأ المریخ فی الارتفاع انحط زحل و ذلک فی الربیع فلا یزالان کذلک کلما ارتفع المریخ درجة انحط زحل درجة ثلاثة أشهر حتی ینتهی المریخ فی الارتفاع. . . الحدیث» .

شارح این رساله را در سال 1115 ق نگاشته است.

آغاز: یا نور النور لک الحمد و الثناء یا جلی الظهور أنت المبدء و المنتهی. . . إنی لما تشرفت بمباحثة کتاب روضة الکافی.

نسخه: تهران، ملک:5708، نسخ، محمد شفیع حسینی (مؤلف) ، 1115 ق، 35 برگ [فهرست ملک:1/314].

29. شرح حدیث «. . . فقال امیر المؤمنین علیه السلام: ان العرش خلقه اللّه تعالی من أنوار أربعة: نور أحمر منه احمرت الحمرة و نور أخضر منه اخضرت الخضرة و نور أصفر منه اصفرت الصفرة و نور أبیض منه ابیض البیاض و هو العلم الذی حمّله اللّه الحملة. . . الحدیث» (2).

شارح: علامه محمد باقر بن محمد تقی مجلسی (د1110 ق)

نسخه: تهران، مجلس: مجموعۀ طباطبایی 634، رسالۀ پنجم مجموعه، 1 برگ [فهرست مجلس:22/341].

30. شرح دو حدیث.

شارح: نویسندۀ ناشناخته

شرح دو حدیث است:

1. حدیث قرب النوافل: «. . . و انه لیتقرب إلی بالنافلة حتی أحبه فاذا أحببته کنت

ص:28


1- 1) . الکافی، ج 8، ص 306، ح 474. [1]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 129، ح 1. [2]

سمعه الذی یسمع به. . .» (1).

2. قوله علیه السلام: «من قرأ قل هو اللّه أحد حین یأخذ مضجعه غفر اللّه له عزوجل ذنوب خمسین سنة» (2).

شارح در ضمن شرح این حدیث، به تفسیر سورۀ توحید نیز پرداخته است.

آغاز: روی عن أحمد بن خالد عن إسماعیل بن مهران. . . لما اُسری النبی.

نسخه: قم، گلپایگانی:65/30، تحریری، به خط مؤلف، بدون تاریخ کتابت [فهرست کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی (مخطوط)].

31. شرح حدیث «سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ علیه السلام یَقُولُ: «بِنَا عُبِدَ اللّهُ، وَبِنَا عُرِفَ اللّهُ، وَبِنَا وُحِّدَ اللّهُ تَبَارَکَ وَتَعَالی، وَمُحَمَّدٌ حِجَابُ اللّهِ تَبَارَکَ وَتَعَالی» (3).

شارح: احمد بن زین الدین احسایی (د1241 ق)

این شرح را مؤلف به درخواست شیخ مهدی، نوشته است.

آغاز: الحمد للّه رب العالمین . . . قد أرسل إلی جناب. . . مسائل اراد کشف النقاب عن وجوهها.

نسخه: قم، مرکز احیاء میراث اسلامی:3497، نستعلیق، بدون نام کاتب، قرن 13 ق، رسالۀ هشتم مجموعه [فهرست مرکز احیاء میراث اسلامی: ج 9 (مخطوط)].

32. هدایة النجدین وتفصیل الجندین (شرح حدیث جنود عقل و جهل) (4)

شارح: سید حسن صدر (د1354 ق) (5)

33. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: محمد باقر مدرس بسطان آبادی (معاصر) (6).

34. شرح دیگری بر این حدیث (جنة الساعی) .

شارح: محمد نصیر بن محمد معصوم بارفروشی (قرن 12 ق)

شرحی است اخلاقی بر حدیث «جنود عقل و جهل» که در اصول الکافی روایت

ص:29


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 352، ح 7. [1]
2- 2) . بحارالأنوار، ج 13، ص 193. [2]
3- 3) . الکافی، ج 1، ص 145، ح 10. [3]
4- 4) . الکافی، ج 1، ص 20، ح 14.
5- 5) . تأسیس الشیعة لفنون الإسلام، ص 17.
6- 6) . خرد و سپاه او، تهران: کلینی، 1372، 3ج.

شده، با ذکر شرح حال بعضی از بزرگان شیعه در صدر اسلام در آغاز کتاب مانند: ابوطالب، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، عمار و مقداد. مؤلف این کتاب را بعد از نور الیقین در اصول دین و مرآة المصلین در فروع و حدیقة الداعی در دعا تألیف نموده است. بیشتر این کتاب، احادیثی است که با عناوین «دُرّ-دُرّ» بدون آوردن سند نقل نموده است.

آغاز: الحمد للّه الذی أضاء قلوب أهل الجنة بنور الیقین و الاستبصار.

نسخه ها:

1. قم، مرعشی: بدون شماره، بدون نام کاتب، قرن 13 ق [مجلۀ میراث شهاب: 19/113].

2. قم، مرکز احیاء میراث اسلامی:62، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، 247 برگ [فهرست مرکز احیاء میراث اسلامی:1/92].

3. اصفهان، سید محمد علی روضاتی:21، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، مقابله و تصحیح شده، 244 برگ [فهرست کتاب خانۀ روضاتی:69].

35. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: سید روح اللّه موسوی خمینی، امام (د 1368ش) (1)

36. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: محمد علی بن محمد کاظم شاهرودی خراسانی (د 1293 ق) (2)

37. شرح دیگری بر این حدیث (شرح منظومۀ عقل و جهل) .

شارح: سید محمد صادق رضوی (قرن 13 ق)

نسخه: مشهد، آستان قدس رضوی، 11868 [فهرست آستان قدس:14/303].

38. شرح حدیث «إنّ حدیثنا صعب مستصعب. . .» (3).

شارح: سید کاظم رشتی (د 1259 ق)

ص:30


1- 1) . شرح حدیث جنود عقل و جهل، تهران: مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1377.
2- 2) . الذریعة، ج 13، ص 202.
3- 3) . الکافی، ج 2، ص 401، ح 3. [1]

آغاز: الحمد للّه رب العالمین. . . . ان الاخ الامجد الانجد الجواد الشیخ جواد البدکه سلمه اللّه.

نسخه: یزد، کاظمینی:407، نستعلیق، ابو محمد طهماسب قلی نجمتانی، 1284 ق، رسالۀ دوم مجموعه [فهرست کاظمینی، ج 2، ص 100-101].

39. طینت (شرح اخبار طینت) (1).

شارح: محمد بن حسین خوانساری، جمال الدین (آقا جمال) (د 1125 ق)

شرح ده حدیث دربارۀ طینت است با یک مقدمه، که به نام شاه سلطان حسین صفوی نگاشته است. مؤلف خود بر این رساله حاشیه هایی نوشته است (2).

این رساله در آخر جلد ششم شرح غرر الحکم و دررالکلم (تهران، انتشارات دانشگاه تهران) ، ص 556-498؛ تهران، 1359ش، با تصحیح عبداللّه نورانی؛ رسائل (شانزده رساله) از تألیفات آقا جمال خوانساری، رسالۀ اول با عنوان شرح اخبار طینت، ص 92-23.

آغاز: وسیله ساز سعادات جاودانی شکر و سپاس نعمت اساس جهان آفرینی است.

نسخه: قم، گلپایگانی:108/25/5018، نسخ، بدون نام کاتب، قرن 11 ق، رسالۀ اول مجموعه، 10 برگ، 15 سطر [فهرست کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، قدیم:3/85؛ فهرست کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، (مخطوط)] (3).

40. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: صالح بن عبد الرحیم، سید (قرن 13 ق)

تحریری از رسالۀ شرح احادیث طینت آقا حسین خوانساری است. مؤلف می گوید که چون نسخۀ این شرح، در هم و مغلوط بود، آن را تنظیم نموده و بعضی از عبارتها

ص:31


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 2، باب طینة المؤمن والکافر.
2- 2) . الذریعة، ج 15، ص 197.
3- 3) . این رساله نسخه های زیادی دارد. ن. ک: فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 6، ص 161-163. [1]

را تغییر داده است.

آغاز: بر هوشمندان خبیر و خردمندان بصیر مخفی نیست که بنا بر اقتضای حکم بالغه یزدانی

نسخه: قم، مرعشی:8264، نستعلیق، سید صالح بن عبد الرحیم (مؤلف) ، قرن 13 ق، رسالۀ هشتم مجموعه، «175ر-183پ» 9 برگ [فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی:21/223].

41. شرح دیگری بر این حدیث.

شارح: مؤلف ناشناخته

نویسنده، نخست سخنان فیض کاشانی را در شرح این حدیث از الوافی و سپس سخنان محقق خوانساری را در حاشیه یاد کرده است.

آغاز: بسمله تعالی قال صاحب الوافی فیه و قد اطلعت علی حدیث مبسوط فی الطینات و بدء الخلائق جامعاً لأکثر مقاصد مما تأبی نفسی إلا إیراده.

نسخه ها:

1. تهران، مجلس شورای اسلامی:3323، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ نوزدهم مجموعه، «ص 369-382» 7 برگ [فهرست مجلس:10/1096].

2. تهران، مجلس شورای اسلامی:3512، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ نهم مجموعه، «ص 61-64» 2 برگ [فهرست مجلس:10/1466].

42. شرح حدیث «. . . سألت ابا جعفر علیه السلام عما یروون أنّ اللّه خلق آدم علی صورته. . .» (1).

شارح: مؤلف ناشناخته

آغاز: قال النبی صلی اللّه علیه و آله إن اللّه خلق آدم علی صورته و فی حدیث آخر علی صورة الرحمن.

ص:32


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 134، ح 4. [1]

نسخه: تهران، مجلس شورای اسلامی:1803، آغاز: برابر نمونه، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ شانزدهم مجموعه، «ص245-248»2 برگ [الذریعة: 21/128؛ فهرست مجلس:9/302].

43. شرح دیگر بر این حدیث.

شارح: نظر علی بن محمد محسن گیلانی (قرن 13 ق) (1)

44. شرح رسالۀ امام صادق علیه السلام به اصحاب (2).

شارح: محمد حسن بن عین علی (قرن 13 ق)

ترجمه و شرح نامه ای است که امام صادق علیه السلام به شیعیان نوشته اند. مؤلف در لابه لای سطور، مطالب نامه را به فارسی ترجمه و در حاشیه با امضای «منه» قسمتهایی از آن را شرح نموده است.

آغاز: بسمله حمدله صلاة و بعد بخاطر حقیر. . . که رسالۀ امام بحق.

نسخه: قم، گلپایگانی:94/30، نسخ و نستعلیق، احمد بن محمد مؤمن، چهارشنبه 8 صفر 1217 ق، 54 برگ، 10 سطر، 15*21 [فهرست کتابخانۀ آیة گلپایگانی، (مخطوط)].

45. شرح حدیث «. . . یا ثار اللّه و ابن ثاره» (3).

شارح: علی اکبر بن محمد امین لاری (قرن 13 ق)

شرحی است بر قطعۀ «السلام علیک یا ثار اللّه و ابن ثاره» . در سال 1284 ق در محفلی در نجف اشرف گفت و گویی دربارۀ قطعۀ مذکور پیش آمده و ضمن آن شخصی مدعی نجاست خون امامان می گردد. مؤلف رسالۀ حاضر را در پاسخ آن شخص نگاشته و در آن ضمن اثبات طهارت خون ائمه علیه السلام، با بحثهایی دربارۀ اثبات عصمت و نفی سهو و جز اینها، در یک مقدمه و شش فصل و یک خاتمه، شرح را

ص:33


1- 1) . الذریعة، ج 13، ص 189. [1]
2- 2) . الکافی، ج 8، ص 2، ح 1. [2]
3- 3) . الکافی، ج 4، ص 575-576، ح2. [3]

تنظیم نموده است:

مقدمه: در وجوب تعلیم اعتقادات؛

فصل اول: در خلقت وسائط بین خدا و مردم؛

فصل دوم: در صفات آن وسائط؛

فصل سوم: در عصمت ائمه علیهم السلام؛

فصل چهارم: در ادلۀ این مسأله؛

فصل پنجم: در اخبار جواز سهو بر نبی و پاسخ آن؛

فصل ششم: دربارۀ آیۀ تطهیر؛

خاتمه: در خلاصۀ بحث.

آغاز: الحمد للّه الذی طهر رجس الذنوب. . . چنین گوید اقل ناس عملاً.

نسخه: قم، مرعشی:4086، نستعلیق، علی اکبر لاری (مؤلف) ، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ اول مجموعه، «1پ35ر»35 برگ [فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی:1/991].

46. شرح حدیث «مناظرۀ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با یهود» (1).

شارح: فاضل قزوینی

در حدیث است که یهودیان به پیغمبر صلی الله علیه و آله گفتند: «انسب لنا ربک» و پس از سه روز سورۀ توحید نازل شد و پیغمبر، آن سوره را در پاسخ یهود خواند. نسخۀ حاضر، گفتاری است از فاضل قزوینی در تفسیر این حدیث. ممکن است مراد از فاضل، مولی خلیل قزوینی باشد.

آغاز: قال الفاضل القزوینی فی تفسیر أن الیهود سألوا رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله فقال انسب لنا ربک فمکث ثلاثاً لا یجیبهم فنزل. . . عبارت از فاعل نفوس ناطقه و ما تحت فلک قمر است.

ص:34


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 91، ح 1.

نسخه: تهران، مجلس شورای اسلامی:1842، جعفر میر بابای تبریزی، قرن 13، رسالۀ ششم مجموعه، «ص72» 1 برگ [فهرست مجلس:9/512].

47. شرح دو حدیث.

شارح: نویسندۀ ناشناخته

این رساله شرح دو حدیث است:

1. حدیث «لَمَّا خَلَقَ اللّهُ العَقْلَ اسْتَنْطَقَهُ، ثُمَّ قَالَ لَهُ أقْبِلْ فَأقْبَلَ، ثُمَّ قَالَ لَهُ أدْبِرْ فَأدْبَرَ، ثُمَّ قَالَ وَعِزَّتِی وَجَلالِی مَا خَلَقْتُ خَلْقاً هُوَ أحَبُّ إِلَیَّ مِنْکَ، وَلا أکْمَلْتُکَ إِلّا فِیمَنْ أُحِبُّ، أمَا إِنِّی إِیَّاکَ آمُرُ وَإِیَّاکَ أنْهَی، وَإِیَّاکَ أُعَاقِبُ وَإِیَّاکَ أُثِیبُ» (1).

2. حدیث «قال قال اللّه جل جلاله لموسی یا موسی: لو أنّ السماوات و عامریهن و الأرضین السبع فی کفّة و لا إله إلا اللّه فی کفّة مالت بهن لا إله إلا اللّه» (2).

1. در مورد حدیث امام محمد باقر علیه السلام در الکافی راجع به خلقت عقل در چهار موضع بحث می کند:

اول: مفردات الفاظ حدیث؛

دوم: اسرار و فوایدی که از حدیث استفاده می شود که تا هشت فایده می آورد؛

سوم: دفع شبهه و جمع بین این حدیث و احادیث دیگر؛

چهارم: چرا عقل اشرف کمالات بلکه اشرف مخلوقات شد؟

2. در شرح حدیث دوم از ابی سعید خدری از پیامبر صلی الله علیه و آله در فضیلت لا اله الا اللّه که نخست مفردات الفاظ حدیث را معنی کرده و سپس حدیث را در هشت مقام و یک خاتمه شرح نموده است:

مقام اول: در تحقیق لفظ اللّه؛

مقام دوم: در ترکیب و افادۀ توحید؛

مقام سوم: در سرّ کلمۀ توحید؛

ص:35


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 10، ح 1. [1]
2- 2) . التوحید، ص 30، ح 34.

مقام چهارم: در این که لا اله الا اللّه با فضیلت ترین ذکرها است؛

مقام پنجم: ترتیب ثواب بر لا اله الا اللّه مشروط به شروطی است؛

مقام ششم: از جمله شروط اخلاص است؛

مقام هفتم: از جمله شروط ولایت است؛

مقام هشتم: از جمله شروط بر توحید مردن است؛

خاتمه: در ذکر آنچه برای مؤلف در باب توحید (هنگام مجاورت مکه) پیش آمده است.

نسخه: قم، آستان معصومیه (س) :96، نسخ، بدون نام کاتب، بدون تاریخ کتابت، رسالۀ اول مجموعه، 31 برگ [فهرست آستان معصومیه علیها السلام:1/118].

48. شرح حدیث «یَا هِشَامُ إِنَّ اللّهَ تَبَارَکَ وَتَعَالَی بَشَّرَ أهْلَ العَقْلِ وَالفَهْمِ فِی کِتَابِهِ، فَقَالَ: «فَبَشِّرْ عِبادِ * اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ اَلَّذِینَ هَداهُمُ اَللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا اَلْأَلْبابِ» 1. (تحفة اولی الأفهام فی شرح خبر هشام) .

شارح: محمد نصیر بن محمد معصوم بارفروشی (قرن 12 ق)

شارح در ضمن شرح آن، احادیث دیگری را نیز نقل کرده است.

آغاز: الحمد للّه الکافی للإرشاد إلی روضة الاُصول و الفروع و الشافی من علل الخلاف بطب الأئمة و العقل المطبوع.

نسخه: قم، مرعشی:6310، نسخ، بدون نام کاتب، قرن 12 ق، رسالۀ سوم مجموعه، «55 پ-85 ر»31 برگ [فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی:16/278].

49. شرح رسالۀ امام صادق علیه السلام به اصحاب (1)(منهج الیقین)

شارح: محمد بن شاه ابو تراب محمد علی حسینی اصفهانی مشهور به علاء الدین گلستانه (د 1110 ق)

این شرح مفصل که به فارسی و به صورت مزجی در 1081 ق تدوین شده است در

ص:36


1- 2) . الکافی، ج 1، ص 91، ح 1. [1]

سال 1302 ق در بمبئی و همچنین اخیراً نیز از سوی کنگرۀ بزرگداشت کلینی و الکافی با تحقیق به چاپ رسیده است.

نسخه: تهران، دانشگاه:596، نسخ، ، محمد رضا بن محمد هاشم، 1083 ق، 203برگ [فهرست دانشگاه، ج 5، ص 1584] (1).

قدردانی و سپاس

از همۀ دوستان و همکاران دانشور که به نحوی در تدوین این مجموعه نقش داشته اند بخصوص جناب حجة الاسلام والمسلمین آقای محمّد حسین درایتی که عمدۀ زحمات به عهدۀ ایشان بوده است و فاضل گرامی جناب آقای عبد العزیز کریمی سپاس گزارم و تلاششان را قدر می نهم.

همچنین یاد استاد محقق مرحوم حجة الاسلام والمسلمین شیخ نعمت اللّه جلیلی رحمه الله را که تعدادی از رساله های این مجموعه را بازبینی نمودند، گرامی می دارم و به روان پاکش درود می فرستم.

مهدی سلیمانی آشتیانی

شهریور 1387

ص:37


1- 1) . این کتاب دارای نسخه های زیادی است. ن. ک: فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 6، ص 161-163. [1]

ص:38

1- فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب مطیع بن محمود

اشاره

فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب مطیع بن محمود

قرن 11 ق)

تحقیق

محمّد حسین درایتی

ص:39

ص:40

درآمد

اشاره

در طول قرون و اعصاری که از پی هم آمده اند و تاریخ بلند بشریت را ساخته اند، بسیار مردمان بزرگ و دانشمند بوده اند که گردونۀ زمان نامی از آنها برای آیندگان بر جای نگذاشته است و گاهی به هیچ روی آنان را نمی شناسیم و نمی توانیم مقام و موقعیت ایشان را بفهمیم. اگر چه سده های یازدهم و دوازدهم از زمانۀ ما چندان دور نیست و روزگار علم و فضل و قلم بوده است، ولی باز هم در پهنای زمان نام و رسم بسیاری از فضلای این روزگار درهم پیچیده و به تاریکیِ تاریخ پیوسته است.

یکی از چندین فائدۀ احیاء میراث بازمانده از گذشته، شناساندن و معرفی مؤلفان و اثر آفرینانِ صفحات علم و دانش است. زدودن غبار گم نامی و باز پس زدن پردۀ غربت از نامِ دانشمندی فرزانه و یا کاتب و ناسخی که صدها سال قبل قلم می زده است، بی گمان برگی از تدوین کتاب سترگ تاریخ علم این سرزمین است.

مؤلف

مطیع بن محمود از فضلا و حدیث پژوهان سدۀ یازدهم هجری است. اطلاع اندک ما از وی فقط محدود به همین رساله ای است، که از وی در دست داریم.

مؤلف در این رساله از چندین نفر از عالمان روزگار خود به تجلیل نام برده است. عبارت های او دربارۀ ایشان چنین است:

1. قال شیخی و استادی و من علیه فی العلوم الدینیة اعتمادی و إلیه فی الأخبار استنادی الشیخ محمّد العاملی الشهیر بالحرّ-ایّده اللّه تعالی-حین قرآءتی علیه.

ص:41

چنان که از این عبارت بر می آید، مؤلف از شیخ حر عاملی (د 1104 ق) صاحب وسائل الشیعة استفاده کرده است و خدمت او شاید همین کتاب شریف الکافی را درس گرفته باشد. ظاهراً او همچنین از صاحب وسائل دارای اجازه بوده است. چنان که از عبارت «استنادی» فهمیده می شود.

2. و قال شیخنا و سندنا بهاء الملة والدین-جعله اللّه فی الجنة من الخالدین-.

3. شیخنا ابو جعفر محمّد بن الحسن-طاب ثراه-.

ظاهراً مراد او در اینجا محمّد بن حسن بن زین الدین عاملی (د 1030 ق) صاحب استقصاء الإعتبار باشد.

4. و ذکر الحکیم الاستاذ الأمیر محمّد باقر المنعوت بداماد-عامله اللّه بلطفه یوم المعاد-.

5. قال بعضهم.

که ظاهراً منظور سید بدر الدین بن احمد حسینی عاملی (زنده در 1060 ق) صاحب حاشیة الکافی است.

چنان که آمد از شیخ بهایی (د 1030 ق) با تعبیر «شیخنا و سندنا» یاد کرده است. ممکن است گفته شود این عبارت شاگردی او را نسبت به شیخ می رساند اما با توجه به اینکه مسلماً او از شیخ حر عاملی (د 1104 ق) استفاده کرده است، جمع بین این دو استاد با فاصلۀ زمانی زیاد بعید است.

شیخ حر عاملی در 1073 ق به ایران آمد و در مشهد الرضا-علیه آلاف التحیة والثناء-مقیم شد. مشکل است بگوییم کسی که در سال های حیات شیخ بهایی از او استفاده کرده است، حدود پنجاه سال بعد باز هم در محضر شیخ حر عاملی حاضر شده و الکافی را قرائت کند.

لذا باید تعبیر او از «شیخنا و سندنا» که در این مورد و هم در مورد صاحب استقصاء الاعتبار با ضمیر متکلم مع الغیر می آورد ولی در مورد صاحب وسائل الشیعة با ضمیر متکلم وحده، منظور «شیخ اصحاب و سند اصحاب» باشد.

ص:42

در مورد میر داماد (د 1040 ق) نیز شاید تعبیر «الاستاذ» اشاره به شاگردی او نزد میر باشد و شاید هم از باب احترام و ادب آورده است.

بر کرسی استادی

مؤلف این اثر، به عادت مألوف و رسم نیک بسیاری از عالمان سده های یازدهم و دوازدهم که کتب اخبار را در مجلس خود درس می گفتند و یا قرائت و تصحیح می کردند، دارای جلسۀ درس و بحث در اطراف الکافی شریف بوده است.

او خود در مقدمه چنین می گوید:

. . . لما قرأ علیَّ بعض الأحباب کتاب الکافی، و تردّد لدیَّ الطلاب باحثاً عما فیه من الحجاب الخافی، أردت أن أکتب لهم ما یرفع الأستار عن وجوه معانیه و یدفع الأحجار عن طرق مبانیه. . . .

که می رساند محفل درس داشته و شاگردانش از وی از مشکلات کتاب الکافی پرسش می کرده اند.

چنانچه از همین مقدمه بر می آید او از وطن خود هجرت کرده بوده است و تألیف کتاب و استادی در غربت بوده است. آورده است:

حین قربی عن الحزن لبُعدی عن الوطن.

عرفان یزدی

منابع و مصادر تاریخ یزد، از «ملا مطیع» نامی نام برده اند که در شعر به «عرفان» تخلص می کرده است. آیتی در تاریخ یزد او را از معاصرین علامه مجلسی دانسته و متذکر شده است که با اسماعیل ذبیحی (د 1160 ق) -شاعر دیار یزد-مأنوس بوده است. دیگر تذکره نویسان همین مطالب را نقل کرده اند (1).

ص:43


1- 1) . تاریخ یزد، ص 310؛ تذکرۀ شبستان، ص 492؛ تذکرۀ شعرای یزد، ص 113؛ [1] فرهنگ سخنوران یزد، ج 2، ص 628؛ ریحانة الأدب، ج 5، ص 385؛ [2]آینۀ دانشوران، ص 768؛ [3] طبقات أعلام الشیعة (قرن 12 ق) ، ص 729؛ مفاخر یزد، ج 2، ص 905.

از آثار اوست المواهب السنیة فی مدایح العلیة (1)که به فارسی در مدح پیامبر اکرم و اهل بیت علیهم السلام سروده شده است و همچنین دیوان اشعار (2).

از اشعار عرفان یزدی یا همان ملا مطیع چکامه ای نقل شده که برای تلطیف خاطر خواننده می آوریم: گذشته ام چو قلم بر صحیفۀ ایجاد

با این تفصیل، همۀ آنچه از عرفان یزدی می دانیم همین است که گفته شد. اما اینکه آیا او همان مطیع بن محمود-مؤلف رسالۀ حاضر-است یا نه، به درستی و یقین نمی توان اظهار نظر کرد.

مطیع بن محمود شاگرد شیخ حر عاملی (د 1104 ق) است و ملا مطیع را معاصر علامۀ مجلسی (د 1110 ق) و دوست اسماعیل ذبیحی (د 1160 ق) دانسته اند. این دو گزارش با هم سازگار است و بُعد زمانی ندارد و می تواند در مورد یک نفر باشد. البته اگر به کار بردن واژۀ «الاستاذ» در مورد میر داماد (د 1040 ق) به معنای شاگردی او نزد میر باشد، مقداری برای تطبیق او با عرفان یزدی مشکل بعد زمانی پیدا می کنیم.

علم نزد خداست.

ص:44


1- 1) . الذریعة، ج 23، ص 241.
2- 2) . الذریعة، ج 9، ص 711-712.

رسالۀ حاضر

پیشتر آمد که مؤلف این اثر را در غربت و دوری از وطن خود و شاید زمان حضور در درس صاحب وسائل در ارض اقدس رضوی، برای رفع اشکالات شاگردانش نوشته است. از آنجا که از شاگردیش نزد شیخ حر یاد می کند، باید تألیف کتاب بعد از سال 1073 ق (سال ورود شیخ حر عاملی به مشهد) بوده باشد. و از آنجا که استاد را با دعای «ایده اللّه تعالی» تکریم نموده، لذا تألیف کتاب، قبل از وفات صاحب وسائل به سال 1104 ق بوده است.

او اثر خود را فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب نامیده است و فهرست نگار کتابخانۀ وزیری «فتح الباب لمغلقات الکافی للکلینی» ذکر کرده است که ما نام انتخابی مؤلف را بدون تصرف برای این رساله آورده ایم.

تنها نسخۀ موجود از این اثر، در کتابخانۀ نیک مرد خیر اندیش مرحوم حجة الاسلام سید علی محمّد وزیری یزدی در دار العبادۀ یزد نگهداری می شود. این رساله اولین رساله از مجموعه ای مربوط به قرن یازدهم و دوازدهم است که بدون تاریخ کتابت، نام کاتب و یا هیچ توضیحی که گویای تاریخ آن باشد، به خط ثلث نگارش یافته است. رسالۀ پنجم این مجموعه شرح الفقه الاکبر ابو حنیفه از مغنیساوی و دارای تاریخ کتابت 1109 ق است.

فتح الباب از ابتدای الکافی با شرح خطبۀ آن آغاز می شود و چنانکه از نام آن پیداست به مواضع مشکل و معضلات کتاب پرداخته است. سوگمندانه نسخۀ موجود تنها تا شرح حدیث سوم از باب ثواب العالم والمتعلم را دربردارد و نمی دانیم، آیا تألیف آن ادامه داشته و به دست ما نرسیده است و یا اینکه اصلاً تألیف ناتمام مانده است (1).

به هر حال تصحیح این اثر از روی تنها نسخۀ موجود آن تقدیم جویندگان معارف و دوست داران میراث ارزشمند اسلامی-ایرانی می شود.

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:45


1- 1) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ وزیری یزد، ج 2، ص 751، ش 912، رسالۀ اول مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ مرکز احیاء میراث اسلامی-قم

محل تصویر شمارۀ1

ص:46

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ مرکز احیاء میراث اسلامی-قم

محل تصویر شمارۀ2

ص:47

ص:48

فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم، ومنک الإعانة یا کریم

الحمد للّه الکافی لنا رشحٌ من بحر إحسانه، الوافی لنا وعدَه من عفوه وغفرانه، والصلاة والسلام علی مَن حدیثه مروّی روح الإنسان وجنانه، وآله وأولاده الذین وصلوا أعلی معارج عرفانه.

وبعدُ، فیقول الراجی عفو ربّه الودود، مطیع بن محمود-عصمهما اللّه من الندامة فی الیوم الموعود-: لمّا قرأ علیَّ بعض الأحباب کتاب الکافی، وتردّد لدیَّ الطلّاب باحثاً عمّا فیه من الحجاب الخافی، أردت أن أکتب لهم ما یرفع الأستار عن وجوه معانیه، ویدفع الأحجار عن طرق مبانیه، فنمّقت ما وصل إلیه خاطری الفاتر، ونبقت ما حصل عند فکری القاصر، مقتصراً فی الاکتساب بالقلیل، معرضاً عن الإطناب والتطویل، مع تشوّش الحال وتشتّت الجنان، بنوائب الأمر وطوارق الحدثان، حین قربی عن الحزَن؛ لبُعدی عن الوطن، فسلکت مسلک التصنیف مع عدم الاستطاعة، وقطعت مسافة التألیف مع قلّة البضاعة، وسمّیته فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب وأرجو من اللّه حُسن الثواب، وأن یجعله ذخیرة لیوم الحساب؛ إنّه الکریم الوهّاب.

قوله: (الحمد للّه المحمود بنعمته) .

الباء للاستعانة. والمراد بالنِّعمة اللسان؛ أی المحمود بنعمة خلقها فینا و وضعها فینا، أو للسببیّة. والمراد بالنعمة مطلق النِّعمة، والأوّل أحسن (1).

ص:49


1- 1) . وجه الأحسنیّة أنّ فی المعنی الثانی غیره أیضاً محمود بسبب نعمته (منه) .

قوله: (المعبود بقدرته) أی بالقدرة التی أتانا والإرادة التی أعطانا، فالإضافة للملابسة کما فی قوله تعالی: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» 1.

أو المعنی أنّه یُعبد بسبب قدرته علی المکافاة بالثواب، والمجازاة بالعقاب. فالإضافة من قبیل الإضافة إلی الفاعل (1). وفی بعض النسخ «لنعمته ولقدرته» .

قوله: (المطاع فی سلطانه) أی کلّ شیء مطیع منقاد له فی أمر سلطنته؛ للخوف عنه؛ لتسلّطه علی التعذیب والتدمیر.

قوله: (المرهوب بجلاله) : المخوف بسبب جلاله؛ لأنّه لاینبغی للعبد الذلیل معصیة الملک الجلیل لاسیّما بین یدیه وهو یعلم أنّه ناظر إلیه.

قوله: (المرغوب إلیه فیما عنده) لأنّ ما عنده لا ینفد وهو خزائن السماوات والأرض، أو المعنی المرغوب إلیه فیما هو فی خزانة لطفه من التفضّل والإحسان والرحمة والغفران.

قوله: (النافذ أمره) : الجاری حکمه.

قوله: (علا فاستعلا) أی کان علوّه الذاتی سبباً لطلب العلوّ علی عباده وأمرهم بالعبادة. ویحتمل أن یکون الفاء عاطفة، وعلا فاستعلا بمعنی واحد.

قال فی الصحاح: «استعلی الرجل، أی علا» (2). فیکون المعنی علا فعلا حتّی ما وصل إلیه إدراک العقلاء، وهذا المعنی أعلی.

قوله: (دنی فتعالی) أی قرب إلی عباده کما یقول فی کلامه المجید: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِیدِ» 4 ، فتعالی عن کلّ ما لا یلیق به (3)، بل عمّا فی وصفه نقول، تعالی من أن

ص:50


1- 2) . أو المعنی أنه مطاع فی عالم مملکته؛ لأنه حریّ بالسلطنة، لائق بالمملکة.
2- 3) . الصحاح، ج 6، ص 2437. [1]
3- 5) . کالقرب والبُعد الزمانیّین والمکانیّین [و] غیرهما من النقائص. واعلم أنّ قربه تعالی لمخلوقاته من جهة أنّه تعالی علّة لها، ولا شیء أقرب إلی المعلول من العلّة، فیکون قربه من أجل العلّیّة. سبباً لبعده عن مشابهة الخلق فی الإمکان؛ لأنّ الممکن لا یصلح للعلّیة، کما سنبیّنه فیما بعد إن شاء اللّه تعالی (منه) .

یُدرک بالأبصار والعقول.

ویحتمل أن تکون أیضاً عاطفة، ومعنی «دنا» قرب بالأشیاء فی الوجود، ومعنی «فتعالی» بعُد عنها فی أنّ وجوده تعالی ذاتی ووجود الأشیاء عرضیّ.

وحاصل المعنی أنّه شیء لا کالأشیاء. فإذا کانت الفاء فی الفقرة الاُولی سببیّة، ینبغی أن تکون فی الفقرة الثانیة أیضاً سببیّة، وإذا کانت فی الاُولی عاطفة، ینبغی أن تکون فی الثانیة أیضاً کذلک؛ لیحسن التقابل.

قوله: (ارتفع فوق کلّ منظر) .

المنظر مکان النظر لا أنّه مصدر میمیّ بمعنی النظر کما توهّمه بعضٌ من اُولی النظر (1).

قوله: (لا بدء لأوّلیّته) .

البدء-بفتح الأوّل وسکون الثانی-: الابتداء، یعنی لیس لأوّلیّته ابتداء، سواء کان زمانیّاً أو ذاتیّاً.

أمّا عدم البدء الزمانی، فلأنّه تعالی خلق الزمان ولم یکن. وأمّا [عدم] بدء الذاتی، فلأنّه تعالی علّة الأشیاء وجاعلها ولا علّة له تعالی.

وکذا قوله: (لا غایة لأزلیّته) .

قوله: (القائم قبل الأشیاء) أی القائم بذاته قبل إیجاد الأشیاء.

قوله: (به قوامها) أی وجود الأشیاء وبقاؤها.

قوله: (بالملکوت) : العزّ والمملکة.

قوله: (بالجبروت) هی المبالغة فی الجبر. والجبر فی أصل الوضع إصلاح العظم المکسور، ویستعمل فی القهر والقوّة أیضاً، فالجبروت إمّا بمعنی الأصلی بمعنی إصلاح عظام الأشیاء من کسر العدم إلی صحّة الوجود. وإمّا من المعنی المستعمل فیه بمعنی خلق الأشیاء جبراً وقهراً، بحیث لا مانع لحکمه، ولا رادّ لأمره تعالی.

قوله: (لا من شیء) : لا من أصلٍ ومادّة.

ص:51


1- 1) . انظر مرآة العقول، ج 1، ص 6. [1]

قوله (لا لعلّة) : لا لأجل وجودٍ وصورةٍ کانت علّةً لخلق الأشیاء، وکان خلقها من وجهها.

والمراد من الشیء، فی الفقرة الاُولی الصورة والمثال، وبالعلّة فی الفقرة الثانیة العلّة المادّیّة.

قوله: (ضلّ [فیه] تصاریف الصفات) أی جمیع أنواعها ممّا یصرّفه اللِّسان، ویبیّنه البیان، وکلّ ما تتصوّره الأذهان.

قوله: (حجاب محجوب) .

المحجوب: المستور؛ بمعنی الحاجب والساتر؛ إذ لفظ المفعول جاء بمعنی الفاعل فی مواضع عدیدة؛ قال تعالی: «جَعَلْنا بَیْنَکَ وَ بَیْنَ اَلَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً» 1 أی ساتراً.

قوله: (لیهلک من هلک عن بیّنة) .

المراد بالهلاک الضلالة، وبالحیاة الاهتداء.

قوله: (بعدما أضدّوه) -بالضادّ المعجمة-أی أثبتوا له ضدّاً وشریکاً، أو بمعنی عبدوا غیره.

وفی بعض النسخ: أصدّوه-بالمهملة-أی منعوا حقّه من التوحید.

قوله: (إلهاً واحداً أحداً) .

قیل: المراد بالواحد وحدانیّته باعتبار الذات، وبالأحد وحدانیّته باعتبار الصفات (1).

قوله: (علی حین فترة) .

الفترة-بفتح الفاء-: ما بین کلّ رسولین (2).

قوله: (هجعة) .

الهُجعة-بضمّ الهاء وفتحها-بمعنی النوم (3).

ص:52


1- 2) . اُنظر شرح اُصول الکافی لمولی صالح المازندرانی، ج 10، ص 321.
2- 3) . اُنظر الصحاح، ج 2، ص 777 (فتر) .
3- 4) . اُنظر المصباح المنیر، ص 634 (هجع) .

قوله: (وانتقاض من المبرم) .

الانتقاض کنقض الحبل، والمبرم الذی جمع من مفتولین حبلاً واحداً، و المراد تغییر الدِّین ووهنه.

قوله: (واعتسافٍ من الجور) .

الاعتساف: الأخذ علی غیر الطریق.

قوله: (امتحاقٍ) بطلانٍ.

قوله: (البیان والتبیان) ؛ هما بمعنی، لکنّ فی الثانی مبالغةً.

قوله: (قد بیّنه للناس) .

بیّن اللّه سبحانه الکتاب، والمراد معناه المجمل.

قوله: (نهجه) : أوضحه؛ من قولهم: نهجت الطریق: أوضحته.

قوله: (بعلم قد فصّله ودینٍ) .

الضمیر المنصوب فی «فصّله» راجع إلی العلم، والمراد بالعلم المفصّل معانی الآیات المفصّلة المفسّرة.

والمراد بالدین الواضحة الشریعة النبویّة؛ لأنّ النبیّ صلی الله علیه و آله وأهل بیته علیهم السلام یفصّلون الآیات، ویفسّرونها بذکر الأحادیث (1).

والمراد بالفرائض الواجبة الإطاعة لهم فی دعوی النبوّة والإمامة، والاعتقاد بجمیع أقوالهم.

والمراد بالاُمور المنکشفة الدلائل الحقّة، والآیات الدالّة علی ثبوت النبوّة والإمامة.

والباء فی قوله: «بعلم» للسببیّة، وکذا الباء الداخلة علی کلّ معطوف بعده، فإنّ کلّ

ص:53


1- 1) . إنّما عدلنا عن لوازم المعانی حیث قلنا: «الواضحة» بدل الموضحة، والواجبة بدل الموجبة، والمنکشفة بدل المکشوفة؛ لکونها أوقع فی النفس، وأظهر (منه رحمه الله) .

واحد من مدخول الباء سبب لسابقه، فسببیّة الأوّل لتبیین الکتاب بلا واسطة، وسببیّة الثانی بواسطة الأوّل، والثالث بواسطتین، والرابع بثلاث وسائط؛ لأنّ تبیین الکتاب لا یحصل إلّابالمعانی المفصّلة المفسّرة، وتلک المعانی لا تحصل إلّابالشریعة وطریق الأحادیث، ولاتحصل هذه لنا إلّابإطاعتهم فی دعوی النبوّة والإمامة والاعتقاد لأحادیثهم، ولاتحصل الإطاعة إلّابالاُمور الظاهرة والآیات الدالّة علیها، کالمعجزات وثبوت النبوّة والحجج التی کشفها اللّه تعالی للخلق وأعلنها علی لسان نبیّه صلی الله علیه و آله فی إمامة أمیر المؤمنین علیه السلام وباقی الأئمّة صلوات اللّه علیهم کما فی غدیر خمّ، (1)وغیر ذلک من النصوص الجلیّة والآیات القویّة (2).

قوله: (فیها دلالة علی النجاة) : فی تلک الاُمور دلالة علی النجاة یعنی الاعتقاد لأهل البیت علیهم السلام وحبّهم والإطاعة لهم، فإنّ فیها نجاة الدارین وسعادة النشأتین.

قوله: (معالم) ؛ جمع معلَم، وهو ما فی الطرق من العلامة الدالّة علی الحقّ.

قوله: (إلی هداه) أی هدی اللّه تعالی.

قوله: (صدع) : أظهر.

ص:54


1- 1) . حدیث الغدیر [1]أخرجه أکابر علماء المذاهب-قدیماً و حدیثاً-فی کتبهم من الصحاح، والسنن، والمسانید، والتفاسیر، والسیر، والتواریخ واللغة وغیرها لا یمکننا حصره هنا، وقد استوفی طرقه ابن عقدة فی کتاب الولایة، [2] فأنهاه إلی مئة و خمسة طُرق عن أکثر من سبعین صحابیّاً، وجمع الطبری فی کتابٍ له فی مجلّدین ضخمین، قال ابن کثیر فی البدایة والنهایة، ج 10، ص 56 ( [3]سنة 311) : «وقد رأیت له کتاباً جمع فیه أحادیث غدیر خمّ فی مجلّدین ضخمین، وکتاباً جمع فیه طریق حدیث الطیر» . ونقل فی ینابیع المودّة، ج 1، ص 113، رقم 36 [4] وإحقاق الحق، ج 2، ص 486-487، [5] والغدیر، ج1، ص 158، [6] عن أبی المعالی الجوینی أنّه کان یقول متعجّباً: إنّی شاهدت ببغداد مجلّداً فی ید صحّافٍ مکتوب علیه: المجلّدة الثامنة والعشرون من طُرُق: «من کنت مولاه فعلیّ مولاه» ویتلوه المجلّد التاسع والعشرون. و أثبت الشیخ ابن الجزری الشافعی فی رسالته الموسومة ب: أسنی المطالب فی مناقب علیّ بن أبی طالب، ص 48، تواتر حدیث الغدیر [7]من طرق کثیرة ونسب منکره إلی الجهل والعصبیّة، ورواه المحدّث البحرانی فی کتابه: غایة المرام، ج 2، ص 267-344، [8] بتسعة وثمانین طریقاً من طرق العامّة، وثلاثة وأربعین طریقاً من طرق الخاصّة، ثمّ قال: «قد تجاوز الحدیث حدّ التواتر، فلا یوجد خبر قطّ نُقل من طُرِقٍ بقدر هذه الطرق» .
2- 2) . انظر علی سبیل المثال: سنن ابن ماجة، ج 1، ص 45، ح 121؛ سنن الترمذی، ج 5، ص 297، ح 3797؛ مسند أحمد، ج 1، ص 84 و 88 و 118 و 119 و 152، و ج 4، ص 368 و 370، و ج 5، ص 419؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 25 [9] فی قصّة یوم الغدیر؛ بحار الأنوار، ج 37، ص 157؛ [10]إحقاق الحق، ج 2، ص 485. [11]

قوله: (بمناهج) .

المناهج جمع منهج، وهو الطریق الواضح.

قوله: (ودواع) .

الدواعی (1)جمع داعیة والتاء للمبالغة کما فی الروایة (2).

قوله: (أساسها) أی أساس المناهج والدواعی.

قوله: (أعلامها) أی أعلام المنائر (3). والمراد بالمناهج والمنائر الأئمّة المعصومون صلوات اللّه علیهم، وبتأسیس أساس المناهج والدواعی ورفع أعلام المنائر إحکام أمر الإمامة وإتقانه، ورفع عَلَم الخلافة بتوضیحه وتبیانه، کما فی حدیث الغدیر والاستخلاف علی المدینة وغیر ذلک.

قوله: (صاحبین مؤتلفین مجتمعین) .

هذا إشارة إلی ما رواه المخالف والمؤالف من قوله صلی الله علیه و آله: «إنّهما لم یفترقا حتّی یردا علیَّ الحوض» (4).

ص:55


1- 1) . الدواعی جمع داعیة لا الداعی؛ لأنّ جمع الفاعل علی فواعل إذا کانت صفةً شاذّةٌ کفوارس (منه رحمه الله) .
2- 2) . یقال: أبو معاذ، راویة بشار، وأبو مسلم داعیة بنی العبّاس (منه رحمه الله) .
3- 3) . المنائر: جمع المنارة أصلها المنورة، یجمع علی منائر (منه رحمه الله) .
4- 4) . أخرجه من المخالفین مسلم فی صحیحه، ج 4، ص 1873، ح 2408؛ والترمذی فی سننه، ج 5، ص 327، ح 3874 و 3876 فی فضائل أهل بیت النبی صلی الله علیه و آله؛ والدارمی فی سننه، ج 2، ص 431، کتاب الفضائل؛ وأحمد فی مسنده، ج 3، ص 14 و ص 17 و ج 4، ص 371؛ والنسائی فی فضائل الصحابة، ص 22؛ [1] والحاکم فی المستدرک، ج 3، ص 148؛ [2] والبیهقی فی السنن الکبری، ج 7، ص 30 و ج 10، ص 114؛ والهیثمی فی مجمع الزوائد، ج 9، ص 163؛ وابن أبی شیبة فی المصنّف، ج 7، ص 176، ح 5؛ والطبرانی فی المعاجم الثلاثة: الاوسط، ج 3، ص 374 و ج 4، ص 33، و الصغیر، ج 1، ص 131، والکبیر، ج 3، ص 66 و ج 5، ص 154 و ص 170 و ص 182؛ والمتقی الهندی فی کنزالعمّال، ج 1، ص 186، ح 944 و ص 187، ح 952 و 953. وغیرهم. ومن المؤالف: الصفّار فی بصائر الدرجات، ص 432، الباب 17، ح 1 و 3 و [3] 4 و 5 و 6؛ والصدوق فی عیون أخبار الرضا، ج 1، ص 34، ح 40 الباب 31؛ [4] وکمال الدین، ص 235، ح 44؛ [5] والمفید فی الإرشاد، ج 1، ص 233؛ [6] والشیخ الطوسی فی الأمالی، ص 162، ح 268، المجلس السادس؛ [7] وابن البطریق فی العمدة، ص 68، ح 81؛ بحار الأنوار، ج 2، ص 100، ح 59 وغیرهم.

قوله: (فی معادن أهل صفوته) .

صفوة الشیء: خالصه، شبّه طبقات شیعة أهل البیت بالمعادن. والمراد بالصفوة الأئمّة علیهم السلام، وبأهل الصفوة شیعتهم.

وکذا قوله: (أهل خیرته) .

قوله: (مصطفَی) بفتح الفاء وسکون الیاء، سقط نون الجمع بالإضافة.

قوله: (خیرته) . الخیرة-بکسر الخاء وفتح الیاء-بمعنی المختار.

قوله: (أبلج) : أوضح.

قوله: (حظر علی غیرهم) .

حظر-بالحاء المهملة والظّاء المعجمة-بمعنی حرّم ومنع، أی حرّم اللّه تعالی علی غیر الأئمّة-صلوات اللّه علیهم-اقتحام ما یجهلون.

وضمیر الجمع فی «علیهم» باعتبار المعنی.

قوله: (ومنعهم جحد ما لا یعلمون) کما منعهم اللّه تعالی إنکار الأعلم لهم علی حقیقته، ولا اطّلاع لهم علی حکمته، وذلک لأمرٍ أراده اللّه سبحانه من استنقاذ مَن شاء، أی استخلاصه من ملمّات الظلم.

قوله: (الملمّات) .

جمع ملمّة وهی الواقعة والنازلة (1). و «الظُّلم» جمع ظلمة.

قوله: (من مغشیات البهم) (2).

المغشیات-بتشدید الشین-اسم مفعول من التغشیة، أو بتشدید الیاء من الثلاثی المجرّد، وهما بمعنی واحد.

والبُهَم جمع بُهمَة. والمراد من الظلم والبهم الجهل والمذهب الباطل واشتباه الأمر؛ لما فیها من خفاء الحقّ والإبهام.

ص:56


1- 1) . کما فی تاج العروس، ج 17، ص 661 (لمم) .
2- 2) . البُهمة بالفارسیّة پوشیدگی و بستگی، ومنه الباب المبهم والأمر المبهم. (منه رحمه الله) .

قوله: (توازرهم) : توافقهم.

قوله: (یأرن) : (1)یذهب؛ من قولهم: أرن البعیر: إذا نشط فی السیر.

قال شیخی واُستاذی ومن علیه فی العلوم الدینیّة اعتمادی وإلیه فی الأخبار، اُستنادی الشیخ محمّد العاملی الشهیر بالحرّ أیّده اللّه تعالی حین قرآءتی علیه:

یأرز بالراء المهملة والزاء المعجمة؛ إمّا من قولهم: لیلة أرزة، أی باردة، کاد العلوم معهم برد سوقه، وبطل رواجه.

وإمّا من قولهم: أرز فلان یأرز أرزاً إذا انضامّ من بخله، کاد العلم معهم تقبَّض ویُمنع من الانبساط والانتشار، فهو کنایة عن غلبة الجهل وانتشاره.

وقد جاء فی کلام نهج البلاغة: «قد خاضوا بحار الفتن، وأخذوا بالبدع دون السنن، وأرز المؤمنون، ونطق الضالّون» (2).

قال ابن أبی الحدید فی شرحه: وأرز المؤمنون، أی انقبضوا، والمضارع یأرز بالکسر أرزاً وأروزاً، ورجل أرزٌ، أی منقبض.

وفی الحدیث: «إنّ الإسلام لیأرز إلی المدینة کما یأرز الحیّة إلی جُهرها؛ أی ینضمّ إلیها ویجتمع (3).

انتهی کلامه أدام اللّه أیّامه.

ص:57


1- 1) . فی أکثر نسخ الکافی «یأرز» بتقدیم المهملة علی المعجمة، بمعنی یجتمع، أی یجتمع کلّه فی زاویة النسیان. وفی بعض النسخ «یأزر» بتقدیم المعجمة علی المهملة، بمعنی یضعف. وفی بعضها «یأرن» بمعنی یهلک وینعدم. وجملة «حتی کاد العلم معهم أن یأرز کلّه» إشارة واقتباس من الخطبة المنقولة فی الکافی، ج 1، ص 335، باب نادر فی حال الغیبة، ح 3، و ص 339، باب فی الغیبة، ح 13 عن علیّ علیه السلام. وفی کلتا الروایتین «یأرز» بتقدیم المهملة. راجع: التعلیقة للداماد، ص 10؛ شرح صدر المتألّهین، ص 9؛ شرح المازندرانی، ج 1، ص 37؛ مرآة العقول، ج 1، ص 15؛ [1] الصحاح، ج 3، ص 864؛ النهایة، ج 1، ص 37 (أرز) .
2- 2) . نهج البلاغة، ص 215، الخطبة 154. [2]
3- 3) . اُنظر الحدیث فی المجازات النبویّة للشریف الرضیّ، ص 108، ح 75؛ [3] والقوائد والفوائد للشهید الأوّل، ج 2، ص 120، القاعدة 189؛ والنهایة لابن الأثیر، ج 1، ص 37، ( [4]أرز) ؛ ومسند أحمد، ج 2، ص 286؛ [5] وسنن ابن ماجة، ج 2، ص 1038، ح 3111؛ وکنزالعمّال، ج 1، ص 239، ح 1197. فی بعضها: «إنّ الإیمان» بدل: «إنّ الإسلام» .

قوله: (هل یسع الناس المقام علی الجهالة) .

المقام-بضمّ المیم علی أن یکون مصدراً میمیّاً-بمعنی الإقامة، کما فی قوله تعالی: «لا مُقامَ لَکُمْ» 1 بالضمّ، أی لا إقامة لکم، ویحتمل أن یکون بفتح المیم مصدراً میمیّاً بمعنی القیام.

قال الجوهری:

المقام بالضمّ والفتح قد یکون کلّ واحد منهما بمعنی الإقامة وبمعنی موضع القیام؛ لأنّک إذا جعلته من قام یقوم فمفتوح، وإن جعلته من أقام یقیم فمضموم؛ لأنّ الفعل إذا جاوز الثلاثة فالموضع مضموم المیم؛ لأنّه مشبّه ببناء الأربع، نحو دحرج، یُقال: هذا مُدَحرَجُنا، وقوله تعالی: «لا مُقامَ لَکُمْ» بالضمّ، أی لا إقامة لکم، وبالفتح أی لا موضع لکم. وقوله تعالی: «حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَ مُقاماً» 2 أی موضعاً (1).

تمَّ کلام الجوهری.

قوله: (جهة الاستحسان) .

الاستحسان لغةً استفعال من الحسن، ویُطلق علی الإحسان إلی ما یهواه من الصور والمعانی والأفعال وإن کان مستقبحاً عند غیره. واصطلاحاً قال بعض الحنفیّة والحنابلة: إنّه دلیل ینقدح [فی] نفس المجتهد [و] لا یقدر علی إظهاره؛ لعدم مساعدة العبارة (2).

وقال بعضهم: إنّه عدول عن قیاس إلی قیاس أقوی (3).

وقال آخرون: تخصیص القیاس بأقوی منه (4).

وقال الکرخی: هو عبارة عن العدول فی مسألة عن مثل ما حکم به فی نظائره إلی

ص:58


1- 3) . الصحاح، ج 5، ص 2017 ( [1]قوم) .
2- 4) . الإحکام للآمدی، ج 4، ص 391؛ الإبهاج فی شرح المنهاج، ج 3، ص 188؛ والمستصفی للرازی، ج1، ص 281. [2]
3- 5) . قال به البزدوی اُنظر کشف الأسرار عن اُصول فخر الإسلام البزدوی، ج 4، ص 4.
4- 6) . أورده أبو الخطّاب فی التمهید، ج 4، ص 93، وابن قدامة فی روضة الناظر، ج 3، ص 532.

خلافه لوجه أقوی منه من نصّ أو إجماع أو غیرهما (1).

والکلّ عندنا باطل.

قوله: (النشوّ علیه) أی علی الاستحسان، یقال: رجل نشوّ إذا دخل فی أمرٍ لا یکاد یتخلّص منه.

قوله: (خلقة) بکسر الخاء أی نوع خلقة.

قوله: (أهل الضرر والزمانة) .

الضرّ (2)فی الأصل: ضدّ النفع، والاسم: الضرر، ثمّ اُطلق علی النقص والشدّة والضیق، یُقال: لا ضرر علیک، أی لا ضیق علیک. ویُقال: مکان ذو ضرر، أی ذو ضیق. ومنه الضرارة، وهی ذهاب العین، یُقال: رجل ضرر، أی ذاهب البصر.

والزمانة: العاهة التی تسقط صاحبها علی الأرض لا یقدر علی الذهاب والإیاب. والمراد بالضرر والزمانة مطلق المرض والعلّة، أو المراد بالضرر العمی، وبالزمانة العرج. والأوّل أنسب؛ لتقابلهما الصحّة والسلامة، ولشموله العمی والعرج وغیرهما.

قوله: (لم یتنکّب الفتن) : لم یعدل عنها.

قوله: (انبثقت علی أهل دهرنا بثوق هذه الأدیان) .

البثوق-بضمّ-جمع بثق بفتح الثاء وکسرها.

قال فی القاموس: «بثق النهر بَثقاً وبِثقاً وتبثاقاً: کسر شطَّه. واسم ذلک الموضع: البَثَق ویکسر، والجمع: بثوق، وانبثق: انفجر» (3)یعنی انفجرت میاه بثوق هذه الأدیان؛ فإسناد الانبثاق إلی بثوق الأدیان من المجاز العقلی، کما فی قولهم: جری النهر.

قوله: (وذلک بتوفیق اللّه وخذلانه) أی أخذ الدین من الکتاب والسنّة ومن أفواه الرجال بتوفیق اللّه وخذلانه، علی اللفّ والنشر المرتّب.

ص:59


1- 1) . حکاه عنه الرازی فی المحصول، ج 4، ص 1446.
2- 2) . فی هامش النسخة: «الضَّرّ: آسیب رسانیدن؛ الضرر: آسیب» .
3- 3) . القاموس المحیط، ج 3، ص 217 ( [1]بثق) .

قوله: (والتأویل من غیر علم وبصیرة) .

أی تأویل الآیات المتشابهة من تلقاء النفس، وهو منهیّ عنه، کما فی قوله تعالی فی سورة آل عمران: «وَ اِبْتِغاءَ تَأْوِیلِهِ» 1 إلی آخر الآیة؛ بخلاف ما إذا کان التأویل من الراسخین فی العلم، وهم الأئمّة المعصومون علیهم السلام (1).

قوله: (فمستقرّ ومستودع) .

المستقرّ بفتح القاف علی قراءة الکوفیّین والحجازیّین. وأمّا ابن کثیر والبصریّان- وهما: أبو عمرو ویعقوب-، فقراءتهم بکسر القاف (2).

والمستودع اسم مفعول علی التقدیرین.

قال علیّ بن إبراهیم فی تفسیره: «المستقرّ: الإیمان الذی ثبت فی قلب الرجل إلی أن یموت، والمستودع هو المسلوب عنه الإیمان» (3).

قوله: (یتدارک اللّه تعالی بمعونته وتوفیقه إخواننا وأهل ملّتنا) أی یتدارک بمعونته وتوفیقه تقصیر إخواننا وأهل ملّتنا. یُقال: فلان یتدارک ما فاته.

قوله: (ونحن ما نعرف من جمیع ذلک) . إلخ، أی المذکور من الوجوه الثلاثة إلّاأقلّ ذلک؛ یعنی أقلّ ذلک یجری فی الأحکام؛ لأنّ الإجماع لا یکون فی أکثر الأحکام، وکذا الموافق بکتاب اللّه تعالی قلیل؛ لأنّ المحکمات من القرآن بالنسبة إلی الأحکام قلیل، وکذا الخبران المتعارضان اللذان أحدهما مخالف ما ادّعاه العامّة؛ فإنّ الرواة أکثرهم ممّن لاتقیّة منهم.

قوله: (توخّیت) : قصدت.

قوله: (إذ الربّ واحد) تعلیلٌ لقوله: إلی انقضاء الدنیا.

ص:60


1- 2) . وردت روایات کثیرة دالّة علی أنّ المراد بالراسخین فی العلم هم الأئمّة؛ اُنظر علی سبیل المثال: بصائر الدرجات، ص 222، الباب 10؛ [1] والکافی، ج 1، ص 186، باب فرض طاعة الأئمّة، ح 6. [2]
2- 3) . حکاه عنهم الطبرسی فی مجمع البیان، ج 2، ص 339، ذیل تفسیر الآیة 99 من سورة الأنعام.
3- 4) . تفسیر القمی، ج 1، ص 212، [3] ذیل الآیة 99 من سورة الأنعام.

قوله: (وسّعنا) علی صیغة المتکلِّم مع الغیر، بمعنی کثّرنا.

قوله: (ببخسٍ) : بنقصٍ.

[کتاب العقل والجهل]

قوله: (أخبرنا أبو جعفر محمّد بن یعقوب) الخ. [ح 1]

کانت التلامذة الذین یقرؤون علی المصنّف رحمه الله کتبوا فی أوّل کتبهم: «أخبرنا أبو جعفر محمّد بن یعقوب» وثبتت تلک الکتابة، واستمرّ الأمر إلی زماننا هذا.

تمهید:

اعلم أنّ لأخذ الحدیث طرقاً، والمشهور المعوّل علیها سبعة:

أعلاها سماع الراوی لفظ الشیخ، أو إسماع الراوی لفظه إیّاه بقراءة الحدیث علیه، ویدخل فیه سماعه مع قراءة غیره علی الشیخ.

وفی ترجیح أحدهما علی الآخر والتسویة بینهما أوجه.

والمشهور جواز الروایة بلفظ «حدّثنی» فی الشقّین، (1)ومنعه بعضهم فی الثانی، (2)وخصّ «حدّثنی» بالأوّل، و «أخبرنی» بالثانی.

وبعدهما الإجازة، وهی أربعة أوجه:

1-إجازة معیّن لمعیّن، کإجازة الکافی مثلاً لشخصٍ معیّن.

2-إجازة معیّن لغیر معیّن، کإجازته لکلّ أحد.

3-إجازة غیر معیّن لمعیّن، نحو: أجزتک مسموعاتی.

4-إجازة غیر معیّن لغیر معیّن، کأجزتُ لکلّ أحد جمیع مسموعاتی.

کما یحکی عن بعض أصحابنا أنّه أجاز علی هذا الوجه (3).

ص:61


1- 1) . اُنظر تفصیل الکلام فی البحار، ج 2، ص 166-167؛ [1] ونهایة الدرایة، ص 445.
2- 2) . نسبه فی شرح التقریب، ج 2، ص 17، إلی الشافعی وأصحابه وجماعة اُخْری، وانظر أیضاً مقباس الهدایة، ج 3، ص 96.
3- 3) . نسبه الشهید الثانی فی شرح البدایة، ص 100، إلی الشهید الأوّل، وکذلک فی مقباس الهدایة، ج 3، ص 119.

وبعدها المناولة، وهی قسمان:

مقرونة بالإجازة، وغیر مقرونة بها. فالأوّل أن یناوله کتاباً ویقول: هذا روایتی فاروه عنّی، أو شبهه.

والثانی: أن یناوله کتاباً ویقول: هذا سماعی، ویقتصر علیه.

وفی جواز الروایة بالثانی قولان.

وهل یجوز إطلاق «حدّثنا» و «أخبرنا» فی الإجازة والمناولة؟ قولان.

واصطلح بعضهم علی قوله: أنبأنا.

وبعدها المکاتبة، وهی أن یکتب مسموعه لغائب بخطّه، ویقرنه بالإجازة، أو یعریه عنها. والکلام فیها کالکلام فی المناولة.

والحقّ أنّه مع العلم بالخطّ والمقصد بالقرائن لا فرق یعتدّ به بینها وبین سائر الأقسام، ککتابة النبیّ صلی الله علیه و آله إلی کسری وقیصر، وکتابة أمیر المؤمنین علیه السلام إلی عمّاله بمصر وغیرها، مع أنّها کانت حجّة علیهم.

وبعدها الإعلام، وهو أن یُعلم الشیخ الطالبَ أنّ هذا الحدیث أو الکتاب مسموعه. وفی جواز الروایة به قولان.

ویقرب منه الوصیّة، وهی أن یوصی بکتاب یرویه لأحد، وقد جوّز الروایة به.

والوجادة وهی أن یقف إنسان علی أحادیثَ من مرویّات شیخه بخطّه ولم یسمعها منه، فجوّزوا أن یرویها عنه ویقول: وجدت بخطّ فلان، أو قرأت بخطّه. والمشهور أنّه من باب المنقطع مع شوب اتّصال (1).

قال الشیخ الاُستاذ حفظه اللّه:

المشهور بین الأصحاب أنّه لایجوز نقل الحدیث وروایته إلّابأحد الطرق السبعة، هذا إذا لم یکن الکتاب من المتواترات مثل الکتب الأربعة للمحمّدین الثلاثة رضی اللّه عنهم، ومثل الکتب المشهورة المتواترة عن مصنّفیها کقواعد العلّامة مثلاً، فإنّ

ص:62


1- 1) . اُنظر علی سبیل المثال شرح البدایة، ص 111؛ ومقباس الهدایة، ج 3، ص 165.

الظاهر أنّه لایحتاج إلی الإجازة؛ لأنّ الغرض منها إمّا العلم أو الظنّ المُتاخَم له بأنّ الکتاب من مصنّفه أو راویه، ومع حصول العلم لایحتاج إلی علم آخر.

أو لیعلم أنّ مصنّفه أو راویه راض بالنقل عنه، ولا شکّ أنّ کلّ من یصنّف کتاباً فهو راض بالنقل عنه، لکنّ الأحوط أن یکون بالإجازة تأسّیاً بالسلف الصالحین، ولنقل الإجماع مطلقاً.

ویمکن أن تکون لها حکمة خفیّة، ولا ریب فی حسنه تیمّناً وتبرّکاً، ولئلّا تکون شبیهاً بالمرسل سیّما فی کتب الأخبار (1).

انتهت کلماته، دامت برکاته.

قوله: (عدّة من أصحابنا) . [ح 1]

قال الشیخ العلّامة جمال الملّة والدِّین مطهّر الحلّی-قدّس اللّه روحه-فی خلاصة الأقوال:

قال الشیخ الصدوق محمّد بن یعقوب الکلینی فی کتابه الکافی فی أخبار کثیرة: عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن عیسی. قال: والمراد بقولی: عدّة من أصحابنا: محمّد بن یحیی، وعلیّ بن موسی الکمندانی، وداود بن کوذة، وأحمد بن إدریس، وعلیّ بن إبراهیم بن هاشم. قال: وکلّما ذکرته فی کتابی المشار إلیه: عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد البرقی، فهم: علیّ بن إبراهیم، وعلیّ بن محمّد بن عبداللّه بن اُذینة، وأحمد بن عبداللّه اُمیّة، وعلیّ بن الحسن. وکلّ ما ذکرته فی کتابی المشار إلیه: عدّة من أصحابنا عن سهل بن زیاد، فهم: علیّ بن محمّد بن علان، ومحمّد بن أبی عبداللّه، ومحمّد بن الحسن ومحمّد بن عقیل الکلینی (2).

قوله: (لمّا خلق اللّه العقل) الخ. [ح 1]

اعلم أنّ العقل إمّا فطریّ أو کسبیّ، والعقل الفطری هو القوّة التی یدرک بها الإنسان المعانی الکلّیّة وحسن بعض الأشیاء وقبح بعضها ونفعها وضرّها، وهی القوّة المدرکة العاقلة، وتسمّی بالنفس الملکیّة والمطمئنّة. ولها شعبتان: القوّة النظریّة والعملیّة.

ص:63


1- 1) . حکاه المحدّث النوری فی خاتمة المستدرک، ج 2، ص 10، عن بعض معاصریه.
2- 2) . رجال العلّامة الحلّی، ص 430، [1] الفائدة الثالثة.

والاُولی: مبدأ التأثّر من المبادئ العالیة لفیضان الصور العلمیّة، والاُخری: مبدأ تحریک البدن فی الإعمال بالفکر والرویّة.

والعقل الکسبی هو کمال یحصل للعقل الفطری بسبب استفاضة العلوم وملاحظة حسن الاُمور وقبحها، والعمل بالحسنات وترک القبائح، فیحصل له بالنظر إلی الشعبة الاُولی الحکمة، وبالنظر إلی الشعبة الثانیة العدالة.

وقد یُطلق العقل علی معناه المصدری، أی التعقّل والتفکّر، وعلی الجوهر المجرّدة التی أثبتها الحکماء، وهو أوّل ما صدر عنه تعالی بزعمهم.

والمراد فی هذا الحدیث العقل الفطری الأوّلی.

والمراد بالجهل القوّة الحاصلة، وهی الوهم، ویتبعه القوّة المحرِّکة؛ ولها شعبتان:

الاُولی: القوّة الشهویّة، وهی مبدأ جلب ما یلائمها، ویُقال لها: النفس البهیمیّة والأمّارة.

والثانیة: القوّة الغضبیّة، وهی مبدأ دفع ما لا یلائمها، ویُقال لها: النفس السبعیّة واللوّامة.

فمعنی الحدیث: لمّا خلق اللّه عقل الإنسان استنطقه، أی طلب منه النطق لیصیر الإنسان ناطقاً مدرکاً ممتازاً عن سائر الحیوانات، ویبدو فضله وشرفه باعتبار قابلیّته لذلک؛ إذ بتلک القابلیّة یحصل له المزیّة والفضیلة علی ملائکة السماوات؛ لخلوّها عن قوّة الإدبار والشهوات.

ولایخفی مناسبة هذا الوجه الوجیه لقوله: «إیّاک اُعاقب وإیّاک اُثیب» .

قوله: (ثمّ قال له: أقبل فأقبل، ثمّ قال له: أدبر فأدبر) . [ح 1]

قیل: المراد بالإقبال الأمر بالحسنات، وبالإدبار النهی عن السیّئات (1).

وهذا المعنی غیر جیّد؛ لأنّ ذکر الأمر والنهی بعد ذلک-حیث قال: وعزّتی وجلالی ما خلقت خلقاً هو أحبُّ إلیَّ منک، ولا أکملتک إلّافیمن اُحبّ، أما إنّی إیّاک آمر وإیّاک أنهی؛ تأکیداً للأوّل-تکلّف.

ص:64


1- 1) . قال به المولی محمّد صالح المازندرانی، فی شرح اُصول الکافی، ج 1، ص 69. [1]

وقیل: المراد بالإقبال توجّه النفس الناطقة إلی عالم الملکوت لتستضیء من أنوار الجبروت، وتصل إلی العالم الأعلی، وبالإدبار میلها إلی جانب البدن العنصری والاشتغال بتدبیره وحکومته فی مدینة البدن علی وجه العدالة والصلاح (1).

أقول: هذا لا یناسب الحدیث الآتی فی ذکر جنود العقل والجهل؛ (2)لأنّه قال فیه: «خلق الجهل من البحر الاُجاج ظلمانیّاً فقال له: أدبر فأدبر، ثمّ قال له: أقبل فلم یقبِل، فقال له: استکبرت، فلعنه» إذ لیس المراد بإدبار الجهل میله إلی جانب البدن العنصری علی وجه العدالة والصلاح.

ولایجوز أن یُقال: أمر اللّه تعالی للعقل بهذا المیل إنّما هو علی وجه العدالة والصلاح، وأمر الجهل هذا المیل لیس علی وجه العدالة والصلاح، بل علی وجه الجور والفساد.

لأنّا نقول: هذا الأمر قبیح عقلاً لا یأمر به الآمرُ عدلاً.

فما وصل إلیه عقلی الناغص ورأیی الناقص أنّ المراد بالإقبال القرب إلی جناب الرحمة الأحدیّة والتوجّه إلی جوار الحضرة الصمدیّة للاستفاضة من أنوار الملکوت، والاستفادة من أسرار اللاهوت.

والمراد بالإدبار المیل إلی جهة الدنیا الدنیّة، والرغبة إلی الشهوات الفانیة، والهمّ إلی المهمّات الدنیویّة؛ لاحتیاج الخلق إلیها فی المآکل والمشارب وسلامة النفس وبقاء النوع، فأمره تعالی للعقل والجهل علی سبیل العرض وطلب القبول (3)للعقل کما یقول الواهب لشیء: خذ هذا، وکما یقول الوالی لرجل صالح: اقضِ بین الناس، بمعنی تقبّل منصب القضاء، فإذا قضی هذا الرجل فی أمرٍ، عُلم أنّه قبل هذا المنصبَ ورضی به.

فلمّا عرض واهب العطایا-جلّ شأنه-علی العقل أمر الإقبال والإدبار، أعنی القوّة علیهما، فاختارهما ورضی به، وعرضهما علی الجهل فی الحدیث الآتی فقبل الإدبار،

ص:65


1- 1) . قال به الفیض الکاشانی فی الوافی، ج1، ص 53. [1]وانظر مرآة العقول، ج 1، ص 28. [2]
2- 2) . اُنظر الکافی، ج 1، ص 21، ح 14. [3]
3- 3) . لایتوهّم أنّه معنی أقبل؛ لأنّ الإقبال لیس بمعنی القبول، فتنبّه ولا تذهل (منه رحمه الله) .

وأبی عن الإقبال فُتح للعقل هذان السبیلان بسبب قبوله واختیاره، وفُتح للجهل باب الإدبار لقبوله له، وسُدّ له باب الإقبال لإبائه عنه، فإذا فتح اللّه تعالی للعقل هذین البابین وحصل له الاختیار، صار موقعاً للتکلیف، فقال: «إیّاک آمر، وإیّاک أنهی، وإیّاک اُثیب، وإیّاک اُعاقب» .

أو نقول: المراد من خلق العقل واستنطاقه وأمره بالإقبال والإدبار وإطاعته وعصیان الجهل فی عالم تکلیف الأرواح قبل خلق الأبدان والأشباح، فالإقبال والإدبار فی الأبرار والفجّار إنّما یکونان بسبب تقدّم الاختیار، کما یجیء فی أوّل باب طینة المؤمن والکافر من کتاب الإیمان والکفر.

وقال شیخی واُستاذی-أیّده اللّه تعالی-فی الکلام فی هذا الحدیث وما شابهه: تصویر وتمثیل لإطاعة العقل وانقیاده تصویراً هو أوقع فی نفس السامع، وبه آنس، وله أقبل وعلی حقیقته أوقف وإن لم یکن هناک نطق ولا إقبال ولا إدبار؛ إذ المفروضات قد تتخیّل فی الذهن کالمحقّقات، وأمثال هذا فی القرآن والحدیث أکثر من أن یُعدّ ویُحصی، وقد نبّه علیه فی مواضع من الکشّاف (1). انتهی کلامه.

واعلم أنّ فی تقدیم المفعول علی الفعل فی قوله: «إیّاک آمر» الخ، إشارةً إلی أنّ المأمور والمنهیّ، والمعاقب والمُثاب إنّما هو النفس المجرّدة الإنسانیّة، والبدن آلة لإدراک الثواب والعقاب، وتقدیم «اُعاقب» علی «اُثیب» للتنبیه علی أنّ المعاقبین أکثر من المُثابین. وهذا من إفادات الفاضل العارف للمعانی شمس الدین محمّد الجیلانی رحمه الله.

وأقول: یحتمل أن یکون تقدیم العقاب للاهتمام بذکره، علی أن یکون إشارةً إلی أنّ معصیة العاقل وإقدامه علی الذنوب من أشنع العیوب؛ لأنّ العاقل یتدبّر حسن الاُمور وقبحها ونفعها وضرّها، ویعرف اللّه تعالی وعلمه بما یفعل، ونظرَه علی ما یعمل، ومع هذا لا یعظم علیه عصیانه جلّ شأنه.

ص:66


1- 1) . الحاشیة علی اُصول الکافی [1]للسیّد بدر الدین بن أحمد الحسینی، ص 40.

ولا عجب ممّن هو من ذوی الألباب عبادة ربّه مع أنّه طامع عنه الثواب، بل العجب من العقلاء المعصیة مثل الجهلاء، ولنِعْمَ ما قال بعض أهل الحال: إن کنت عصیت اللّه وظننت أنّه یراک، فقد اجترأت علی أمرٍ عظیم، وإن ظننت أنّه لا یراک، فقد کفرت ومقامک الجحیم.

قوله: (العقل ما عُبد به الرحمان) الخ. [ح 3]

العقل هنا بمعنی العقل الکسبی، وفیما یجیء بعد ذلک فی بعض الأحادیث بمعنی التعقّل، (1)فانظر بعقلک ما یناسب المقام.

قوله: (تلک النکراء) [ح 3] بالفتح والمدّ: الفطنة یعنی الفطانة فی اُمور الدُّنیا والحیل فیها، وجودة الرأی فی الشرور والمکر فی الاُمور.

وفی بعض النسخ «النکرة» بضمّ النون، وفی بعضها «النکری» کلّها بمعنی.

قوله: (ولیست لهم تلک العزیمة) . [ح 5]

العزیمة من العزم، وهو القطع علی الشیء والجزم به. والمراد: لیس لهم عقل وتمییز لیقطعون بین الحقّ والباطل فی ولایتکم ویحزمون بها.

قوله: (ممّن عاتب اللّه تعالی) . [ح 5]

المعاتبة: الملامة، وإنّما لم یعاتبهم اللّه تعالی لأنّهم من غیر ذوی البصیرة والعقل.

قوله: «فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی اَلْأَبْصارِ» (2). [ح 5]

جمع بصر بمعنی العقل.

قوله: (إنّما یداقّ) [ح 7]، من الدقّة، یعنی إنّما یعاملهم اللّه تعالی بالدقّة، ویجعل الأمر علیهم دقیقاً.

وکتب بعض الأفاضل علیها حاشیة طویلة مضمونها أنّه «یداف» بالفاء، من قولهم: داففت الرجل: أجهزت علیه. والإجهاز: قتل الجریح.

وقال فی آخر حاشیته: وأمّا «یداق» بالقاف، فتحریف تصحیفی وتصحیف

ص:67


1- 1) . اُنظر الکافی، ج 1، ص 13، ح 12.
2- 2) . الحشر (59) :2. [1]

تحریفی (1). وکان هذا الفاضل المدقّق ظنَّ أنّه من الدقّ ولذا خفی علیه الحقّ.

قوله: (ظاهرة الماء) [ح 8] بالظاء المعجمة بمعنی أنّ ماءها جارٍ علی وجه الأرض، أو نظیف مضیء.

ویحتمل أن یکون بالطاء المهملة، بمعنی أنّ ماءها صافٍ طاهرٌ من الکدر.

قوله: (أنا رجل عابد) [ح 8] أی فی صورة رجل عابد. والقرینة علی ذلک قوله: «فأتاه الملک فی صورة إنسیّ» . وإنّما فسّرناه بذلک لئلّا یلزم الکذب علی الملک.

قوله: (وما لربّک حمار) . [ح 8]

کلمة «ما» نافیة علی الاستفهام الإنکاری، بمعنی لایکون له حمار وله ما فی الأرض؟ وقلّة عقله من جهة أنّه اعتقد عیب مکانه لأجل أنّه لیس لربّه حمار، واعتقد أنّ الحمیر التی فی العالم لیست له تعالی، بل لأربابها، فعرف اللّه تعالی ممّن ینبغی أن یکون له حمار ولیس له حتّی یرعاه.

قوله: (من شخوص الجاهل) . [ح 11]

الشخوص: الذهاب من بلدٍ إلی بلد، یعنی أنّ إقامة العاقل فی بلد خیرٌ من شخوص الجاهل للجهاد فی سبیل اللّه تعالی، أو لطواف الکعبة وزیارة النبیّ صلی الله علیه و آله والأئمّة الطاهرین صلوات اللّه علیهم أجمعین.

أو المعنی أنّ إقامة العاقل خیرٌ من مسافرة الجاهل فی البلاد والسیاحة فی أقالیم الأرض، مع أنّ فی السفر اجتلاب العلم والمال، واکتساب المعرفة والکمال، ومشاهدة الأماکن الجدیدة، ومصاحبة الطوائف المجیدة، ونُسبت أبیات فی هذا المعنی إلی سیّد الأوصیاء وسند الأصفیاء علیه أفضل الصلاة وأکمل الثناء: تغرّب عن الأوطان فی طلب العُلی

ص:68


1- 1) . التعلیقة علی الکافی للسیّد محمّدباقر الداماد، ص 23-24. [1] وفیه «فتصحیف تحریفی، وتحریف تسقیمی» .

فموت الفتی خیرٌ له من حیاته بدارِ هوانٍ بین واشٍ وحاسد (1)

قوله: (ما یُضمِرُ النبیّ) الخ. [ح 11]

قال مولانا محمّد أمین الاسترآبادی: المراد مطلق النبیّ علیه السلام (2).

وقال شیخی واُستاذی: النبیّ فعیل من النبأ، بمعنی الخبر، یعنی ما یضمر الخبیر، أی العاقل ما یضمر فی نفسه من التفکّر فی آلاء اللّه والتدبّر فی عجائب صنعه، والتأمّل فی الموت وأحوال الآخرة وأهوالها أفضل من مجاهدة المجاهدین فی سبیل اللّه وأعمال العاملین فی اُمور الدِّین.

قوله: (بأنّ لهم مدبّراً) . [ح 12]

أی للإنسان والسماء والأرض وغیرها. وذکر ضمیر ذوی العقول علی سبیل التغلیب.

قوله: «لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکُمْ» 3 [ح 12] أی قوّتکم. واللام فی «لتبلغوا» متعلّق بمحذوف، أی یُبقیکم لتبلغوا قوّتکم وأیّام شبابکم.

قوله: «صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ» 4 [ح 12]

قال فی مجمع البیان: «نخیلٌ صنوان، أی نخیلات من أصلٍ واحدٍ؛ وغیرُ صنوان، أی نخیلات من اُصولٍ شتّی» (3).

قوله: ( «فِی اَلْأُکُلِ» 6 [ح 12] فیما یؤکل) ؛ یعنی یفضّل بعضها علی بعض فی الأکل فی الطعم والریح والشکل والقدر وغیر ذلک.

قوله: «قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّکُمْ عَلَیْکُمْ» 7 [ح 12] متعلّق بحرّم أو أتل.

وقوله: «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» 8 [ح 12] عطف علی به؛ أی لا تشرکوا بالوالدین ذا

ص:69


1- 1) . دیوان أمیر المؤمنین، ص 36.
2- 2) . الحاشیة علی اُصول الکافی، للأسترآبادی (المطبوع ضمن میراث حدیث شیعة، الدفتر الثامن) ، ص 281.
3- 5) . مجمع البیان، ج 3، ص 276، ذیل تفسیر الآیة 5 من سورة الرعد. [1]

إحسانٍ، أو لا تشرکوا بإحسان الوالدین إحساناً.

وقال علیّ بن إبراهیم فی تفسیره: «المراد بالوالدین النبیّ صلی الله علیه و آله وأمیر المؤمنین صلوات اللّه وسلامه علیه» (1).

قوله: «هَلْ لَکُمْ مِنْ ما مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ» (2). [ح 12] وهو العبید.

قوله: «مِنْ شُرَکاءَ» . [ح 12] کلمة «من» مزیدة للتأکید؛ أی هل عبیدکم شرکاؤکم فی أموالکم؟

«فَأَنْتُمْ» [ح 12] أی الموالی والعبید سواء فیما رزقناکم.

قوله: «تَخافُونَهُمْ» . [ح 12] بیان کونهم سواء.

قوله: «کَذلِکَ» (3). [ح 12] أی مثل ذلک التفضیل، یعنی کما لا ترضون أن یکون ممالیککم شرکاءکم، فکذلک لا ترضوا أن تجعلوا ممالیک اللّه تعالی شرکاءه.

قوله: «ثُمَّ دَمَّرْنَا اَلْآخَرِینَ» 4 [ح 12] هم قوم لوط.

قوله: «لَتَمُرُّونَ» 5 [ح 12] خطابٌ لأهل مکّة؛ یعنی لتمرّون حین ذهابکم إلی الشام للتجارة وغیرها بسدوم وهو اسم موضع فی طریقه.

قوله: «إِنّا مُنْزِلُونَ عَلی أَهْلِ هذِهِ اَلْقَرْیَةِ» 6 [ح 12] أی سدوم وأهلها قوم لوط.

قوله: «رِجْزاً» 7 [ح 12] عذاباً.

قوله: «وَ مَثَلُ اَلَّذِینَ» 8 [ح 12] علی حذف مضافٍ تقدیرُه: مَثَل داعی الذین کفروا کمثل الذی ینعق. والنعق: صوت الراعی لغنمه.

ص:70


1- 1) . تفسیر القمی، ج 1، ص 220، [1] ذیل تفسیر الآیة 151 من سورة الأنعام.
2- 2) . الروم (30) :28. [2]
3- 3) . الروم (30) :28. [3]

أو بلا تقدیر، والمعنی: مثل الذین کفروا کمثل البهائم التی یُنعَق علیها؛ یعنی أنّ الکَفَرَة مثل البهائم فی التقلید لا یلقون أذهانهم إلی ما یُتلی علیهم، ولا یتأمّلون فیها، فهم کالبهائم ینعق فیسمع الصوت ولا تعرف معراه، ویحسّ بالنداء، ولا تفهم معناه.

قوله: «صُمٌّ بُکْمٌ» 1 [ح 12] خبر مبتدأ محذوف، أی الذین کفروا صُمٌّ بُکْمٌ.

قوله: «وَ مِنْهُمْ» [ح 12] أی من المفسدین الذین کفروا ولم یؤمنوا بالحقّ من یستمع إلیک یا محمّد «أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ اَلصُّمَّ» 2 إنّما شبّههم بالصُّمّ لأنّهم لا ینتفعون بالسماع.

قوله: «تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً» 3 [ح 12] أی مجتمعین فی الرأی.

قوله: «وَ إِنْ تُطِعْ» 4 [ح 12] خطاب للنبیّ صلی الله علیه و آله، والمراد غیره.

قوله: «وَ مَنْ آمَنَ» 5 [ح 12] أی احمل یا نوح فی السفینة مَنْ آمن من غیر أهلک.

قوله: «أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اَللَّیْلِ» 6 [ح 12] .

«أم من» مبتدأ، خبره محذوف، تقدیره: أم من هو قانت آناء اللیل کغیره. وإنّما حذف لدلالة الکلام علیه. والقانت: القائم بما یجب علیه من الطاعة. وآناء اللیل: ساعاته، (1)وهی جمع إنی، کأمعاء جمع-معی، والإنی ساعة اللیل، وکذا الإنو، یُقال: مضی من اللیل إنیان وإنوان؛ أی ساعتان.

قوله: (حَشْوُها الإیمان) الخ. [ح 12]

حشو السفینة: ما یحشی فیها من المتاع والثوب وغیرها. والشراع بالفارسیّة: بادبان؛ وقیّم السفینة: مدبّرها والقائم بأمرها، وهو بالفارسیّة: ناخدا؛ وسُکّانها، أی الخشبة المنصوبة فی مؤخّرها لتصرف بها إلی الجهة المقصودة.

قوله: (ما یعقل) [ح 12] یعتقل من الاعتقال، وهو الحبس. وفی بعض النسخ یعتقد بَدَله.

قوله: (لأنّهم علموا أنّ الدُّنیا طالبة مطلوبة) الخ. [ح 12]

اعلم أنّ الدنیا والآخرة طالبتان؛ أمّا الدُّنیا فلاستیفاء الرزق، وأمّا الآخرة فلإدراک

ص:71


1- 7) لمزید التوضیح اُنظر مجمع البیان، ج 4، ص 490-491 ذیل تفسیر الآیة 9 من سورة الزمر. [1]

الموت، وکذلک هما مطلوبتان؛ لرغبة العاقل إلیهما، فمن طلب الآخرة کانت الدنیا أیضاً له؛ لأنّها تطلبه لاستیفاء الرزق، ومَنْ طلب الدنیا للدنیا لیست له دنیا ولا آخرة؛ لأنّه إذا طلب الدنیا لأجل الدنیا، شغل بأمرها، وترک أمر الآخرة؛ إذ الدنیا والآخرة اُختان ولاتجتمع بین الاُختین.

والأخبار التی وردت فی ذلک کثیرة مشهورة (1)لا تحتاج إلی البیان، فحینئذٍ یأتیه الموت، فیفسد دنیاه وآخرته.

وهذا کمثل شابٍّ سافَرَ إلی بلدة فیها ملک له جاریة وثنیّة ذات حسن ولطافة، وله أیضاً بنت جمیلة مؤمنة، لها صباحة وملاحة، فسرَّ الملک برؤیته، وأمر الجاریة بالقیام لخدمته، وأراد أن یزوّجه بابنته، فلمّا قامت الجاریة بالخدمة، رأی الشابّ نخلة قامتها، وفتنته ذوابتها ولطافة شفتیها. وغمزة عینیها، وجد فی قلبه لها میلاً کثیراً، وصار فی قید حبّها أسیراً، فرغب فی مواصلتها، وطلب منها مقاربتها، فقالت الجاریة له: لن تنال وصلی إلّابنکاح الدوام، وعبادتک للأصنام، فصار متحیِّراً فی ذلک، حتّی سمع من خواصّ الملک صفة البنت وصفاءها، وحسنها وبهاءها، فالتهبت نار عشقها فی باله، وتمکَّنت مُنیة وصلها فی خیاله، فمات الملک وصار المُلک إلی البنت، فاطّلعت الملکة علی أمر الشابّ، وعلمت بأنّه من ذوی الأحساب والأنساب، فظهر علیها حسن وجهه وهیئته، فوقع فی قلبها هوی محبّته، فأرسلت إلیه وأعلمته بذلک، وأظهرت أنّ لک جاریة قد شغف قلبک ودّها، وترید عقدها، فعلیک أن تخرج عن بالک میلها، وتمحو عن خیالک نیلها، وتقنع بخدمتها، وتکتفی برؤیتها، وإنّما رخّصناک فی ذلک؛ لعدم مخالفتنا للملک، فشقّ الأمر علی الشابّ، فما قال شیئاً فی الجواب؛ إذ کان مقیّداً بحبّ الجاریة، فما طفئت بذلک هذه النائرة، فلمّا انتبهت الملکة، اشتعلت نار غیرتها، وعلت شعلة سیرتها، فکتبت إلیه أن خلا عن شربة حبّها کأسک، وإلّا ذهب فی ذلک رأسک، فزاد حُبّه وما نقص؛ إذ الإنسان علی ما مُنع

ص:72


1- 1) . اُنظر بحارالأنوار، ج 74، ص 87.

أحرص، فکلّما یراها یزداد مُناها، وکان راغباً أیضاً إلی الملکة، مائلاً إلی السریر والمملکة، فمرّة یقول: أختار الجاریة وعبادة الأوثان، وأفدیها حیاتی ولا اُبالی عن الحدثان، ومرّة اُخری عن إرادته یتولّی، ویقول: اختیار الملکة أولی، فإذا نظر إلی الجاریة یهواها، وإذا ذکر الملکة یقول: ما اُرید سواها، فتحیّر فی أمرهما؛ إذ سکر من خُمُرهما، فاستشار فی هذا الأمر إلی صدیق کان معه فی الطریق، فقال له: أیُّها المفتون فی حبالة صیدهما، والمجنون فی بادیة قیدهما، إن اخترت الملکة تمتّعت من وصالها، وإن نکحت الجاریة فقد سعیت فی زوالها، فهل لک فی اختیار الجاریة حیاة؟ هیهات هیهات، فالجاریة هی الدنیا، والملکة هی الآخرة، فأیّ عاقل یرغب إلی الجاریة الفانیة، ویذر الملکة الباقیة؟ ألیس لک الأولی، إیثار الآخرة علی الاُولی، أولی لک فأولی، ثمّ أولی لک فأولی.

ثمّ اعلم أنّه لم یذکر واو العاطفة فی قوله: «الدنیا طالبة مطلوبة» بخلاف قوله: «والآخرة طالبة ومطلوبة» .

قال بعض من المحدِّثین:

ترک الواو فی الأوّل إشارة إلی أنّ تعدّد الخبر فیه نظیر تعدّد الخبر فی قولهم: حلو حامض؛ فإنّهما شیءٌ واحد؛ أی مرّ، فکذلک طالبیّة الدنیا ومطلوبیّتها شیء واحد، بخلاف طالبیّة الآخرة ومطلوبیّتها؛ وذلک لأنّ العقل لا یلاحظ طالبیّة الدنیا بدون مطلوبیّتها، وکذا العکس؛ لأنّ الناس کلّهم-الصالحین والطالحین-طالبون للدنیا.

أمّا الصالح فلاستیفاء الرزق منها، وأمّا الطالح فلرغبته إلیها لأجل التمتّع من شهواتها ولذّاتها.

وکذلک الدنیا طالبة لکلّهم الصالحین والطالحین؛ لاستیفاء رزقهم منها، فیکونان عند العقل شیئاً واحداً غیر متمایزین وإن کان فیهما تمایز اعتباری.

ولیست طالبیّة الآخرة ومطلوبیّتها کذلک؛ فإنّ الآخرة لیست مطلوبة لأکثر الناس وإلّا لکانوا عاملین لها؛ لأنّ طالب الشیء یسعی لتحصیله، فطالبیّتها لکلّ الناس ومطلوبیّتها لبعضهم، فالعقل یلاحظ مطلوبیّة الآخرة بدون طالبیّتها؛ لأنّ طالبیّتها

ص:73

بالنسبة إلی جمیع الأفراد، ومطلوبیّتها بالنسبة إلی البعض، فیفترقان عند العقل (1). انتهی.

أقول: إنّ هذا الافتراق إنّما یحصل بعد اختیار الآخرة. ومعنی الحدیث: أنّ الإنسان قبل اختیار الدنیا والآخرة طالبٌ لهما وهما مطلوبتان له، فعلی تقدیر کون الواو متروکة فی الأوّل دون الثانی وکون ترکها لغرض من الإمام علیه السلام، لا یبعد أن یقال: طالبیّة الدنیا ومطلوبیّتها بالنسبة إلی أمر واحد وهو استیفاء ما قدّر من الأرزاق، بخلاف الآخرة؛ فإنّ طالبیّتها لإدراک الموت، ومطلوبیّتها لنیل السعادات.

أو نقول: معنی الحدیث أنّ الدنیا طالبة مطلوبة وهی مع الإنسان وظرفه، والآخرة طالبة له ومطلوبة له، کأنّ الإنسان والدنیا شیء واحد؛ لأنّ الإنسان موجود فیها وهو معها ما دام حیّاً، بخلاف الآخرة؛ فإنّها تجیء بعد ذلک، فتبصّر.

قوله: (مُصَدِّقاً) [ح 12] بکسر الدال، بمعنی أنّه کانت أقواله حسنة حتّی یعلم حسن أفعاله، وخلوص الأفعال وحسنه أمر خفیّ؛ لأنّ اللّه تعالی جعل الظاهر من العقل-أی النطق-دلیلاً علی الخفیّ من العقل أی الاعتقاد (2).

قوله: (أعظم النار قدراً الذی لا یَرَی الدنیا لنفسه خطراً) . [ح 12]

الخطر: السبق الذی یتراآی علیه، یُقال: قد أخطر المال أی جعله خطراً بین المتراهنین، وخطر الرجل أیضاً قدره ومنزلته، ویقال: هذا أخطر لهذا وخطیر له أی مثله فی القدر.

فالمعنی أعظم الناس قدراً الذی لا یری الدنیا لنفسه مثلاً وعدیلاً؛ لأنّ ثمن الأبدان الجنّة، لا الدنیا؛ فلا یبیع نفسه بالدنیا.

قوله: (إذا طلبتم الحوائج) . [ح 12]

ص:74


1- 1) . لم نعثر علی هذا القول، ولکن انظر مرآة العقول، ج 1، ص 60؛ والحاشیة علی اُصول الکافی لرفیع الدین النائینی، ص 54.
2- 2) . اعلم أنّ للعقل ظاهراً وهو التکلّم والنطق، وباطناً خفیّاً وهو الاعتقاد والتفکّر، والأوّل مصدّق للثانی؛ لأنّ الظاهر عنوان الباطن کما قال الشاعر بالفارسیّة: از کوزه همان برون تراود که در اوست (منه رحمه الله) .

قال فی الصحاح:

الحوائج جمع حاجة علی غیر قیاس کأنّهم جمعوا حائجة.

وکان الأصمعی ینکره ویقول: هذا مُوَلّدٌ، وإنّما أنکره لخروجه عن القیاس، وإلّا فهو کثیر فی کلام العرب، وینشد: نهار اللیل أمثل حین یقضی حوائجه من اللیل الطویل (1)

قوله: (العقل غِطاء ستیر) [ح 13]: حجاب مستور عن الناس.

قوله: (الفضل جمال ظاهر) أی الإحسان والتودّد إلی الخلق جمال ظاهر.

(فاستر خَلَلَ خُلُقِک بفَضْلک) [ح 13] لأنّ خِلال الظاهر یسدّ بالظاهر.

(وقاتِلْ هواک بعقلک) [ح 13] أی قاتل ما تهوی نفسک من إیذاء الخلق وغیبتهم وعداوتهم بعقلک؛ لأنّ خلل الباطن یدفع بالباطن.

قوله: (إنّ اللّهَ عزّ وجلّ خَلَقَ العقلَ وهو أوّلُ خَلْقٍ من الروحانیّین عن یمین العرش من نوره) . [ح 14]

قیل: هو المراد بالنور من قوله صلی الله علیه و آله: «أوّل ما خلق اللّه نوری، وکذا اللوح والقلم» (2).

وذکر الحکیم الاُستاذ الأمیر محمّد باقر المنعوت بداماد-عاملهُ اللّه بلطفه یوم المعاد-هذا فی حاشیته حیث قال:

إنّ اللّه سبحانه خلق جوهر العقل المجرّد الإنسانی من نوره وهو أوّل مخلوق کائن من أنوار الروحانیّین عن یمین العرش.

والمراد [به] (3)هاهنا أوّل المبتدعات (4)من الأنوار العقلیّة الذی هو (5)عالم الأمر بإزاء الکرة القُصیا التاسعة التی هی الفلک الأقصی فی عالم الخلق، فجرم الفلک الأقصی هو العرش الجسمانی، وجوهر العقل الأسبق-الذی هو المبدع الأوّل والمجعول

ص:75


1- 1) . الصحاح، ج 1، ص 307 ( [1]حوج) .
2- 2) . معانی الأخبار، ص 306، ح 1؛ الخصال، ص 481، ح 55، وفیهما: «إنّ اللّه تبارک وتعالی خلق نور محمّد قبل أن خلق السماوات والأرض. . .» ؛ عوالی اللئالی، ج 4، ص 99، ح 140؛ [2]بحار الأنوار، ج 1، ص 97، ح 7؛ [3] واُنظر نور البراهین للسیّد نعمة اللّه الجزائری، ج 1، ص 180.
3- 3) . ما بین المعقوفین من المصدر.
4- 4) . فی المصدر: «المبدعات» .
5- 5) . فی المصدر: + «فی» .

الأقدم-هو العرش العقلانی، والمراد بالیمین مطلق الجانب، والتعبیر عنه بالیمین للتشریف والتفخیم. . . .

ومن هناک یلمع (1)سرّ قوله صلی الله علیه و آله: «أوّل ما خلق اللّه نوری» یعنی أوّل الصوادر وأوّل المبتدعات، (2)وهو العقل الأوّل، کما إیّاه عنی بقوله صلی الله علیه و آله فی حدیثٍ آخر: «أوّل ما خلق اللّه العقل» . وبسط القول فی تحقیق ذلک علی ذمّة کتابنا تقویم الإیمان فی الحکمة الإلهیّة (3).

انتهت کلماته رفعت درجاته.

أقول: المراد حینئذٍ من النور فی قوله علیه السلام: «من نور» ، نور قدرته أو عظمته، کما سیجیء فی باب خلق أبدان الأئمّة وأرواحهم علیهم السلام: أنّ أرواحهم خُلقت من نور عظمته (4).

ویُحتمل أن یکون المراد منه النور النبویّ صلی الله علیه و آله، فحینئذٍ المخلوق الأوّل الأقدم الحقیقی نوره صلی الله علیه و آله، ثمّ العقل المجرّد الإنسانی وهو الأوّل الإضافی فی حدیث «أوّل ما خلق اللّه العقل» والروحانی منسوب إلی الروح.

قال فی الصحاح:

زعم أبو الخطّاب أنّه سمع من العرب من یقول فی النسبة إلی الملائکة والجنّ: رُوحانیٌّ بضمّ الراء، والجمع: رُوحانیّون.

وزعم أبو عبیدة أنّ العرب یقوله لکلّ شیء فیه روح، ویقال مکان رَوحانیّ بالفتح أی طیّب (5).

قوله: (ثمّ جعل للعقل خمسة وسبعین جنداً) . [ح 14]

اعلم أنّ المذکور فیه ثمانیة وسبعون، ووجه ذلک ما ذکره شیخنا أبو جعفر محمّد بن الحسن طاب ثراه (6)وهو أنّ بعض رواة هذا الحدیث روی بعض ألفاظه المتقابلة

ص:76


1- 1) . فی المصدر: «یلتمع» .
2- 2) . فی المصدر: «المبدعات» .
3- 3) . التعلیقة علی الکافی، ص 40-41. [1]
4- 4) . اُنظر الکافی، ج 1، ص 389، ح 2. [2]
5- 5) . الصحاح، ج 1، ص 367 ( [3]روح) .
6- 6) . أراد به محمّد بن الحسن بن زین الدین الشهید الثانی، المعروف بالشیخ محمّد صاحب استقصاء الاعتبار.

بالمعنی، ونقله بلفظٍ مرادف للفظه الأصلی، ورواه البعض الآخر بلفظه الأصلی مع اتّفاق الکلّ علی إبقاء ما یقابله علی حاله وروایته بلفظه، فحصل التکرار والزیادة، فجمع بعض المؤلِّفین بین الروایتین علی أنّهما واحدة، وأخذه المؤلّف-طاب ثراه- من تألیفه علی حاله، فحصل التکرار والزیادة کما تری (1).

وقال شیخنا وسندنا بهاء الملّة والدِّین-جعله اللّه فی الجنّة من الخالدین-: لعلّ الفقرات الزائدة إحدی فقرتی الرجاء والطمع، وإحدی فقرتی الفهم وضدّه الحمق، والفهم وضدّه الغباوة، وإحدی السلامة والعافیة، فجمع الناسخون بین البدلین غافلین عن البدلیّة (2).

وقال شیخی واُستاذی-أیّده اللّه تعالی-فی بیان الفقرات الزائدة ما معناه: أنّه کرّر الحرص فجعله ضدّاً للتوکّل تارةً، وللقنوع اُخری، وکرّر الفهم، فجعل الحمق ضدّه فی موضع، والغباوة فی آخر، وکرّر البلاء وجعله ضدّاً للعافیة وضدّاً للسلامة، (3)فیکون الزیادة فی هذه الثلاثة المتکرّرة.

قوله: (من رحمتی) . [ح 14]

قیل: المراد من الرحمة الرحمة العامّة التی وسعت کلّ شیء، لا الرحمة الخاصّة التی هی لأهل السعادة خاصّةً؛ لخروج الجهل وجنده من تلک الرحمة.

أقول: ویمکن أن یُقال: لا حاجة إلی هذا التوجیه؛ لأنّ المؤمن قد یکون فیه بعض صفات جند الجهل کما یذکر بعد ذلک.

بل نقول: العمل بمقتضی هذه الصفات ذنب لا یدخل فی رحمته عامله کالعداوة والحسد مثلاً، فإنّ العمل بمقتضاهما عصیان. وقوله: فیما بعد «فإن عصیت» صریح فی هذا المعنی، فتبصّر.

ص:77


1- 1) . حکاه عنه السیّد بدر الدین الحسینی فی الحاشیة علی اُصول الکافی، ص 42. [1]
2- 2) . حکاه عنه المولی محمّد صالح المازندرانی فی شرح اُصول الکافی، ج 1، ص 210. [2]
3- 3) . الحاشیة علی اُصول الکافی [3]للسیّد بدر الدین بن أحمد الحسینی، ص 41.

قوله: (وهو وزیر العقل) . [ح 14]

الوَزَرُ فی أصل الوضع الجبل، ثمّ استعمل فی الملجأ، ومنه الوزر-بالکسر والسکون-بمعنی الإثم والثقل والسلاح. والوزیر: الموازر کالأکیل والمواکل؛ لأنّه یحمل علی السلطان وزره، أی ثقله.

وإنّما جعل الخیر وزیر العقل والشرّ وزیر الجهل؛ لأنّ الوزیر یکون قائماً مقام الأمیر فی الاستیلاء علی الجند والرعیّة، فکذلک الخیر والشرّ مستولیان علی جند العقل والجهل بحسب المعنی.

قوله: (الإیمان وضدّه الکفر، والتصدیق وضدّه الجحود) . [ح 14]

قال بعض المحدِّثین: الفرق بین الإیمان والتصدیق أنّ الإیمان هو التصدیق بما جاء به النبیّ صلی الله علیه و آله مجملاً، والتصدیق یکون فی واحدٍ واحدٍ، فظهر الفرق بین الکفر والجحود أیضاً؛ لأنّهما ضدّهما (1).

وقال بعضهم: الإیمان عبارة عن التصدیق بما جاء به النبیّ صلی الله علیه و آله مع الإقرار باللِّسان، والکفر عدم الإیمان عمّا من شأنه ذلک، وهما ضدّان وإن کان بینهما تقابل العدم والمَلکة اصطلاحاً، والتصدیق هو الإذعان والانقیاد لأوامر اللّه تعالی ونواهیه، ولا یشترط فیه مقارنة الإقرار باللِّسان، فتغایَرَ الإیمان. والجحود إنکارُ الشیء مع العلم به فتغایَرَ الکفر (2).

وأنا أقول: الإیمان هو الإقرار بجمیع ما جاء به النبیّ صلی الله علیه و آله مع الاعتقاد بالقلب والعمل به، والمراد بالتصدیق تصدیق کلّ قول ظهر حقّیّته فی اُمور الدِّین أو غیره قائله أیّ من کان، والجحود ضدّه. والفرق حینئذٍ بین الإیمان والتصدیق ظاهر، وکذا بین ضدّیهما. ویفهم من الأحادیث الآتیة فی کتاب الإیمان والکفر ما ذکرت فی تفسیرهما.

قوله: (والطمع وضدّه الیأس) . [ح 14]

ذکر هذه الفقرة تکرار لقوله: الرجاء وضدّه الطمع، فینبغی أن یُقال: الیأس وضدّه

ص:78


1- 1) . لم نعثر علیه بهذا النص، ولکن انظر الوافی للفیض الکاشانی، ج 1، ص 65، أبواب العقل والعلم.
2- 2) . والقائل هو السیّد بدر الدین بن أحمد الحسینی فی الحاشیة علی اُصول الکافی، ص 44.

الطمع؛ أی الیأس من الناس.

والظاهر أنّ هذه النسخة کانت فی بعض النسخ بدل اُختها، فرآها بعض الناظرین فجمع بینهما کما ذکره شیخنا بهاء الملّة والدِّین رحمه اللّه (1).

قوله: (التوکّل وضدّه الحرض) (2)[ح 14] بالضاد المعجمة علی أن یکون مصدراً لحَرَضَ بالتحریک و هو الذی أذا به الحزن و الهمّ، کما کتب الحکیم الماهر الأمیر محمّد باقر قدّس اللّه روحه، (3)فحینئذٍ لا یتکرّر الحرض حتّی یکون الزائد فی إحدی فقرتیه، بل الزائد ما ذکر فی الرجاء والطمع.

قوله: (والرحمة) [ح 14] والفرق بینها وبین الرّأفة أنّ الرأفة أشدّ الرحمة فهی أخصّ.

قوله: (العلم وضدّه الجهل) [ح 14].

الجهل لیس بمعنی الجهل المقابل للعقل المذکور، بل مقابل للعقل الکسبی الذی هو مرادف للعلم، فلا تغفل.

قوله: (الخُرُقُ) [ح 14] بالتحریک الخشونة والعنف. قال فی القاموس: «الخُرُقُ- بالضمّ وبالتحریک-: ضدّ الرفق» (4).

قوله: (والتؤدة) [ح 14] بضمّ التاء وفتح الهمزة المقلوبة من الواو والدال المهملة: التأنّی فی الاُمور.

قوله: (وضدّه الهذر) [ح 14] بفتح الهاء وسکون الذال المعجمة: کثرة الکلام.

قوله: (الاستسلام) [ح 14]: الانقیاد.

قوله: (والصفح) [ح 14]: العفو.

قوله: (وضدّه السهو) [ح 14]: الغفلة.

قوله: (والسلامة وضدّها البلاء) [ح 14].

ص:79


1- 1) . حکاه عن الشیخ البهائی المولی محمّد صالح المازندرانی فی شرح اُصول الکافی، ج 1، ص 222. [1]
2- 2) . فی الکافی المطبوع: «الحرص» بالصاد.
3- 3) . التعلیقة علی الکافی، ص 42. [2]
4- 4) . القاموس المحیط، ج 3، ص 234، ( [3]خرق) .

قال شیخنا بهاء الملّة والدِّین رحمه اللّه تعالی:

لعلّ المراد بالسلامة سلامة الناس منه. وفی الحدیث: «المسلم من سَلم المسلمون من یده ولسانه» (1).

ویُراد بالبلاء ابتلاء الناس، وإلّا فالبلاء موکّل بالأنبیاء ثمّ الأولیاء، ثمّ الأمثل فالأمثل (2).

انتهی کلامه، أعلی اللّه مقامه.

والذی یخطر ببالی أنّ المراد بالسلامة سلامة النفس من الحسد وسوء الظنّ؛ بدلیل ذکرها فیما یلی البغض، وعدم ذکر الحسد فی جملة الجند.

قوله: (والشهامة وضدّها البلادة) . [ح 14]

الشهامة ذکاء الفؤاد والاستعداد لإدراک الشیء، والبلادة عدم الاستعداد.

قوله: (والفهم وضدّه الغباوة) . [ح 14]

الفهم هو التفطّن لما بلغ إلیه، والغباوة عدم التفطّن لما بلغ إلیه، فظهرت المغایرة بین الشهامة والفهم، وکذا بین البلادة والغباوة.

قوله: (المعرفة وضدّها الإنکار) . [ح 14]

المعرفة: الاعتراف، قال فی الصحاح: «یُقال: ما أعرف لأحدٍ یصرعنی أی [ما] اعترف» (3). والمراد بالمعرفة الاعتراف بحقّ لغیره علیه، والإنکار عدمه.

قوله: (المداراة وضدّها المکاشفة) . [ح 14]

المداراة: الملاینة للأعداء، والمکاشفة: کشف العداوة وإظهارها لهم؛ تقول: داریته ودارأته: إذا لقیته ولاینته، وتقول: کاشفته: إذا أظهرت عداوته.

قوله: (سلامة الغیب) [ح 14] أی سلامته فی وقت الغیب من ضرره کما فی الحضور فأُضیفت إلی ظرفه کصلاة الفجر.

ص:80


1- 1) . اُنظر الحدیث فی المحاسن، ج 1، ص 284، الباب 46، ح 426؛ والکافی، ج 2، ص 234، باب المؤمن وعلاماته، ح 12. [1]
2- 2) . حکاه عنه العلّامة المجلسی فی البحار، ج 1، ص 113. [2]
3- 3) . الصحاح، ج 4، ص 1400، ( [3]عرف) .

قوله: (وضدّه نبذ المیثاق) . [ح 14]

النبذ مصدر نبذ ینبذ، تقول: نبذت الشیء: إذا ألقیته من یدک. والمیثاق-بقلب الواو یاءً-: العهد. والمعنی ترک ما أخذ اللّه علی عباده من المیثاق لمّا أخذ من ظهورهم ذرّیّتهم.

ویجیء فی کتاب الحجّ روایة محمّد بن یحیی وغیره، عن أحمد بن محمّد، عن موسی بن عمر، عن ابن سنان، عن أبی سعید القمّاط، عن بکیر بن أعین قال: سألت أبا عبداللّه علیه السلام: لأیّ علّةٍ وضع اللّه الحجر فی الرکن الذی هو فیه، ولم یوضع فی غیره؟ ولأیّ علّةٍ یقبّل؟ ولأیّ علّة اُخرجت من الجنّة؟ ولأیّ علّة وضع میثاق العباد والعهد فیه، ولم یوضع فی غیره؟ وکیف السبب فی ذلک؟ تخبرنی جعلنی اللّه فداک؛ فإنّ تفکّری فیه لعجبٌ؟

قال فقال علیه السلام: «سألتَ وأعضلتَ فی المسألة واستقصیتَ، فافهم الجواب، وفرّغ قلبک، وأصغِ سمعکَ اُخبْرک إن شاء اللّه تعالی:

إنّ اللّه-تبارک وتعالی-وضع الحجر الأسود وهی جوهرة اُخرجت من الجنّة إلی آدم علیه السلام، فوضعت فی ذلک الرکن لعلّة المیثاق، وذلک أنّه لمّا أخذ من بنی آدم من ظهورهم ذرّیّتهم حین أخذ اللّه علیهم المیثاق فی ذلک المکان، وفی ذلک المکان تراآ لهم (1)، ومن ذلک یهبط الطیر علی القائم علیه السلام، فأوّل من یبایعه ذلک الطائر، وهو واللّه جبرئیل علیه السلام، وإلی ذلک المقام یسند القائم ظهره وهو الحجّة والدلیل علی القائم علیه السلام، وهو الشاهد لمن وافی فی ذلک المکان، والشاهد علی مَنْ أدّی إلیه المیثاق والعهد الذی أخذ اللّه-عزّ وجلّ-علی العباد.

فأمّا القُبلة والتماسُّ، فلعلّة العهد تجدیداً لذلک العهد والمیثاق، وتجدیداً للبیعة لیؤدّوا إلیه العهد الذی أخذ اللّه علیهم فی المیثاق، فیأتوه فی کلّ سنة، ویؤدّوه إلیه ذلک العهد والأمانة التی أخذ علیهم، ألا تری أنّک تقول: أمانتی أدّیتها، ومیثاقی تعاهدته

ص:81


1- 1) . قوله: ترأیّ لهم، أی تجلّی لهم لرأوه. وفی القاموس: تراءّه لهم وترایا لهم أی تصدّی للإراءة. (منه رحمه الله) وانظر: القاموس المحیط، ج 4، ص 331 (رأی) .

لتشهد لی بالموافاة، واللّه ما یؤدّی ذلک أحد غیر شیعتنا، ولا حفظ ذلک العهد والمیثاق أحد غیر شیعتنا، وإنّهم لیأتوه فیعرفهم ویصدّقهم، ویأتیه غیرهم فینکرهم ویکذِّبهم؛ وذلک أنّه لم یحفظ ذلک غیرکم، فلکم واللّه یشهد، وعلیهم واللّه یشهد بالخفر (1)والجحود والکفر وهو الحجّة البالغة من اللّه علیهم یوم القیامة، یجیء وله لسان ناطق وعینان فی صورة الاُولی، یعرفه الخلق ولا تنکره، یشهد لمن وافاه وجدّد العهد والمیثاق عنه، ویحفظ العهد والمیثاق وأداء الأمانة، ویشهد علی کلّ من أنکر وجحد ونسی المیثاق بالکفر والإنکار» (2).

والحدیث طویل أخذنا منه هذا القدر لتعرف نبذ المیثاق.

قوله: (والحقیقة) [ح 14] أی القصد بحقیقة ما أمر اللّه تعالی به، وهی القربة إلیه تعالی لا الریاء.

قوله: (والمعروف وضدّه المنکر) [ح 14] أی الإتیان بهما.

قوله: (والتَّهْیِئَة) [ح 14] بفتح المثنّاة من فوق وسکون الهاء وکسر المثنّاة من تحت بعدها همزة مفتوحة، مصدر قولک: تهیّأت الشیء: إذا أصلحته، والمراد بها إصلاح أمره وفعله. وضدّها البغی وهو الظلم علی النفس والتجاوز عن الحدّ.

أو مصدر قولک: تهیّأت لکذا: إذا استعددت له، فالمعنی التهیّؤ لسفر الموت وأخذ الزاد له.

(وضدّها البغی) [ح 14] أی الظلم علی النفس لأجل عدم التهیّؤ لذلک.

قوله: (والنظافة وضدّها القذر) . [ح 14]

المراد بالنظافة طهارة الثوب والبدن من النجاسات والأوساخ، وهذه صفة حسنة؛ لأنّها زینة وجمال للنساء والرجال، واللّه تعالی یحبّ الجمال، وضدّها القذر بالقاف

ص:82


1- 1) . الخفر نقض العهد والغدر.
2- 2) . الکافی، ج 4، ص 185، باب بدء الحجر والعلّة فی استلامه، ح 3؛ [1]علل الشرائع، ج 2، ص 430، الباب 164، ح 1. [2]

والذال المعجمة المفتوحتین.

قوله: (والحیاء وضدّه الخلع) (1). [ح 14]

الخلع بفتح الخاء وسکون اللام من خَلَعَ الثوب، أی العُری. أو من قولهم: خلع الفرس عذاره: إذا ألقاه علی وجهه، ویقال: فلان خلیع العذار. وفی بعض النسخ «الجَلع» بالجیم، وهو الفحش وقلّة الحیاء، کذا فی الصحاح (2).

قوله: (والقصد) [ح 14] بمعنی الاقتصاد، وهو التوسّط بین الإفراط والتفریط.

(وضدّه العدوان) [ح 14] وهو التعدّی من الوسط.

قوله: (السهولة) . [ح 14]

المراد بها السهولة فی الاُمور بمعنی تسهیل الأمر علیه؛ فإنّها لازم معناه.

قوله: (البرکة وضدّها المحق) . [ح 14]

المراد من البرکة صرف المال فیما یحصل به البرکة کالصدقة والضیافة فی موضعهما وغیرهما، والمحق: صرفه فیما یبطل به البرکة کالإسراف والریاء.

قوله: (العافیة وضدّها البلاء) . [ح 14]

قد أشرنا إلی زیادة هذه الفقرة وعلی تقدیر عدم زیادتها فالمراد بالعافیة العمل بما یقتضی العافیة کالاقتصاد فی الأکل والشرب والجماع والنوم وغیرها.

قوله: (القوام) . [ح 14]

المراد به اکتساب الشیء بقدر الکفایة.

قوله: (والاستنکاف) . [ح 14] هو بالفارسیّة «ننگ داشتن» .

قوله: (تَسْتَفِزُّها الأطماعُ) . [ح 16]

قال فی الصحاح:

فَزّ الجرح یَفِزُّ؛ أی: ندی وسال. واستفزّه الخوف؛ أی، استخفّه وقعد مستفزّاً، أی غیر مطمئنّ، وأَفَززتُه، أی أفزعته وأزعجته وطیّرَتُ فؤاده (3).

ص:83


1- 1) . فی الکافی المطبوع: «الجلع» .
2- 2) . الصحاح، ج 3، ص 1197، (جلع) .
3- 3) . الصحاح، ج 3، ص 890، ( [1]فزز) .

والمعنی تأخذ قلبه الأطماع وهو جمع طمع.

قوله: (تَرتَهِنُها المُنی) . [ح 16]

یعنی تأخذها الآمال، وتجعلها رهینة عندها.

قوله: (وتسعلقها الخدائع) . [ح 16] أی تجعلها الخدائع متعلّقاً بها.

قوله: (لایرتفع بذلک منه) [ح 19] أی لایصعد إلی اللّه تعالی بسبب فقدان العقل من هذا الجار عمل صالح من الصلاة والزکاة والصیام والحجّ وغیرها.

وقیل: معناه لا تعلو درجته عند اللّه تعالی لأجل تلک العبادة بسبب عدم عقله (1). وفی بعض النسخ «لا ینتفع به» .

قوله: (قال ابن السکّیت لأبی الحسن علیه السلام) [ح 20] هو أبو الحسن الثالث علیه السلام.

وابن السکّیت ثقة، اسمه یعقوب بن إسحاق، وکان معلِّم أولاد المتوکّل، سأل منه المتوکّل ذات یوم: ابنای أحسن أم الحسن والحسین؟ قال ابن السکّیت: قنبر عبدُ علیّ أحسن منک ومن ابنیک، فأمر المتوکّل أن یخرج لسانه من القفا وقطع (2).

قوله: (فما الحجّة علی الخلق الیوم؟) . [ح 20]

قال: فقال علیه السلام: «العقل یُعرف به الصادق علی اللّه» . [ح 20]

العقل إمّا مبتدأ وجملة «یعرف به الصادق» خبره، فجواب قوله: «فما الحجّة علی الخلق» محذوف یعلم بالقرینة، أی أنا الحجّة علی الخلق الیوم، والعقل یُعرف به الصادق علی اللّه فیصدّقه والکاذب علی اللّه فیکذّبه، فبالعقل نُعرف نحن أهلَ البیت.

وإمّا خبر مبتدأ محذوف، أی الحجّة العقل؛ إذ به یُعرف الصادق علی اللّه وهو الإمام علیه السلام، فتسمیة الحجّة عقلاً مجاز من قبیل تسمیة المسبّب باسم السبب.

وحاصل المعنی أنّ من راجع إلی عقله، عرف المحقّ من المبطل من مدّعی النبوّة والإمامة.

ص:84


1- 1) . قال به السیّد بدر الدین بن أحمد الحسینی فی حاشیته علی اُصول الکافی، ص 46.
2- 2) . وفیات الأعیان لابن خلکان، ج 6، ص 400؛ [1] سیر أعلام النبلاء، ج 12، ص 16. وانظر نقد الرجال للتفرشی، ج 5، ص 94، هامش 8.

قوله: (فإذا کان تأیید عقله من النور) . [ح 23]

قیل: المراد بالنور النبیّ والأئمّة صلوات اللّه علیهم، کما قال علیّ بن إبراهیم فی قوله تعالی: «قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اَللّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ» 1 ، قال: یعنی بالنور النبیّ والأئمّة علیهم السلام (1).

ویُحتمل أن یکون المراد من النور نور العلم والفقه، فحینئذٍ المراد من العقل العقل الفطریّ؛ فإنّه یؤیّد بالعلم والحفظ والتذکّر، ویکمل به، فیصیر نورانیّاً صافیاً من ظلمة الجهل، لکن لا یکون علمه وحفظه إلّامن العلماء الراسخین وهم الأئمّة المعصومون صلوات اللّه علیهم.

وقوله: (کان عالماً حافظاً ذاکراً فطناً) إلخ [ح 23] یؤیّد ما قلناه، فتفطّن.

قوله: (وموصوله) [ح 23] أی ما وصل منه إلیه.

قوله: (مفصوله) [ح 23] أی ما انقطع عنده الوسائط، وانتهی إلیه ذلک الشیء.

قوله: (لا مال أعود) [ح 25] من العائدة، أی أنفع.

قوله: (والحزم مساءة) [ح 29] أی سوء الظنّ بمن یحفظ المال والعِرض.

قوله: (بین المراء (2)والحکمة نعمة العالم) الخ. [ح 29]

قال شیخنا بهاء الملّة والدِّین-جعله اللّه فی الجنّة من الخالدین-: بین المراء والحکمة نعمةٌ مبتدأ وخبر، والنِّعمة بمعنی ما یتنعّم به «والعالم والجاهل شقیّ بینهما» کلام آخر مبتدأ وخبر، والشقیّ بمعنی الشقیّان.

وحاصل المعنی أنّ بین المراء والحکمة نعمة، والعالم والجاهل بین هذه النعمة فی تعجّب؛ لأنّ العالم یمیل فی الحکمة لکنّه من جهة الحرمان عن إدراکها فی ألم، والجاهل یمیل إلی النِّعمة وهو من الحرمان عن الحکمة فی کلفة.

وقال الحکیم الماهر الأمیر محمّد باقر المنعوت بالداماد أیّده اللّه یوم المعاد:

بین المراء (3)والعلم نعمة من العالم؛ (4)لکونه السبب الموصل إلیه إیّاه، والجاهل-

ص:85


1- 2) . تفسیر القمّی، ج 1، ص 164، [1] فی تفسیر الآیة 15 من سورة المائدة. [2]
2- 3) . فی الکافی المطبوع: «بین المرء» .
3- 4) . فی المصدر: «المرء» .
4- 5) . فی المصدر: «هی العالم» .

العدیم العقل ذو القوّة الجاهلة-شقیّ بین العلم والعالم، خائب ضائع السعی غیر مائل (1)إیّاه-ولو أراد العالم إیصاله إلیه-لشقائه الفطری وشقاوته الذاتیّة. و «نعمة» یحتمل الإضافة البیانیّة، والتنوینُ التمکینَ النکری (2)علی أن یکون «العالم» بیاناً لها ومعیّناً إیّاها (3).

وقال شیخی واُستاذی أیّده اللّه تعالی: بین جنس المراء وجنس الحکمة نعمة، وهو الإمام علیه السلام؛ لکونه علیه السلام هو الموصل إیّاه إلیه، یرشد إلی ذلک ما ذکره علیّ بن إبراهیم فی تفسیره فی سورة البقرة من قول أبی عبداللّه علیه السلام: «نحن واللّه النِّعمة التی أنعم اللّه بها علی العباد» بعد تلاوته علیه السلام هذه الآیة (4): «اَلَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اَللّهِ کُفْراً. . .» 5.

تمتّ کلماتهم، رفعت درجاتهم.

أقول: لایخلو عبارة الحدیث من سقم، فما یخطر بالبال أنّ العبارة کانت هکذا: «بین المراء والحلم نعمة العالم» فغیّره الناسخون، فالمراد من قولهم: ما رأیت مراءً جادلت، فحینئذٍ قوله علیه السلام: نعمة، مبتدأ مضاف إلی العالم بالإضافة اللامیّة، و «بین المراء» خبر مقدَّم علیه، والحلم عطف علی المراء.

والمعنی: نعمة العالم بین المراء والحلم؛ لأنّه یعلم فی أیّ موضع عادل، وفی أیّ موضع یصبر ویحلم، بخلاف الجاهل فإنّه شقیّ بینهما لا یعلم موضع المراء ومحلّ الحلم، فیماری فی مکان ینبغی فیه الحلم وکذا العکس، واللّه یعلم.

قوله: (والجاهل ختور) . [ح 29]

الختر: الغدر والخدیعة.

قوله: (تورّط) [ح 29] أی وقع فی الورطة، وهی المهلکة. قوله: (تثبّت من التوغّل) [ح 29] أی توقّف عنه. والتوغّل من وغل الرجل یغل

ص:86


1- 1) . فی المصدر: «نائل» .
2- 2) . فی المصدر: «والتنوین التمکین التنکیری» .
3- 3) . التعلیقة علی الکافی، ص 54. [1]
4- 4) . تفسیر القمی، ج 1، ص 86 [2] ذیل تفسیر الآیه 254-256 من سورة البقرة.

وغولاً، أی دخل فی الشجر وتواری فیه.

قوله: (جذع (1)أنف نفسه) . [ح 29]

جذع الأنف: قطعه، وهو کنایة عن ذلّ النفس وقلّة حظّها من السعادة الأبدیّة بالجهل الذی هو الشقاوة العظمی.

قوله: (تهضم) [ح 29] من هضم النفس کسرها.

قوله: (إنّ ممّن یصف بهذا (2)الأمر) [ح 32] أی أمر الإمامة.

قوله: (فقال له: أقبل فأقبل) إلخ [ح 32].

قال السیِّد الحکیم الماهر الأمیر محمّد باقر طاب ثراه:

قد تکرّر ذلک فی الحدیث، وهذا الأمر هو التکوین الإیجادی لا التکلیف التشریفی، (3)والإقبال والإدبار: التزیّد والتنقّص فی کلّ مرتبة من مراتب القوّة العاقلة (4)بالقیاس إلی العلوم، وإلی الأخلاق (5)کمّاً وکیفاً بحسب کلّ من الاستعداد الأوّلی الجبلّی فی الفطرة الاُولی، والاستعداد الثانی المکتسب فی الفطرة الثانیة، [فإنّ بالأعمال والتعطیل فی الفطرة الثانیة] (6)ویربو ویطفّ ما فی الفطرة الاُولی، والذی من لوازم الذات هو القدر المشترک السیّان (7)بین حدّی الربا والطفافة وهو متحفّظ غیر متبدّل ما دامت الذات فی مرتبة التزیّد والتنقّص.

وهذا الازدیاد والانتقاص من خواصّ جوهر العقل الإنسانی، فلذلک صار أحبّ الخلق إلی اللّه تعالی، وبذلک استحقّ الأمر والنهی التکلیفیّین التشریفیّین (8)من جنابه سبحانه، والمثوبة والعقوبة من تلقاء رحمته وقهره، فخاطبه جلّ سبحانه وقال: إیّاک آمر، وإیّاک أنهی (9).

انتهی کلامه رفع اللّه مقامه.

ص:87


1- 1) . فی الکافی المطبوع: «جدع» بالدال المهملة کلاهما بمعنی قطع.
2- 2) . فی الکافی المطبوع: «هذا» .
3- 3) . فی المصدر: «وهذا الأمر هو التکوینی الإیجادی، لا التکلیفی التشریعی» .
4- 4) . فی المصدر: + «ومن مراتب القوّة العاملة» .
5- 5) . فی المصدر: «الإخلاص» .
6- 6) . ما بین المعقوفین من المصدر.
7- 7) . فی المصدر: «السیّال» .
8- 8) . فی المصدر: «التکلیفین التشریعین» .
9- 9) . التعلیقة علی الکافی، ص 57-58. [1]

أقول: هذا المعنی لا یناسب الحدیث السابق حیث قال ثمّة: «ثمّ خلق الجهل من البحر الاُجاج ظلمانیاً، فقال له: أدبر فأدبر، ثمّ قال له: أقبل فلم یقبل» إذ لو کان المراد من الأمر الأمر التکوینی، لم یمکن للجهل أن لا یقبل عند الأمر بالإقبال؛ لأنّ أمره تعالی إذا أراد شیئاً أن یقول له: کُن فیکون.

ولایصحّ أن یکون الأمر للعقل الأمرَ التکوینی وللجهل التکلیفی وهو ظاهر لیس بخفیّ.

فالمعنی ما ذکرناه فی الحدیث السابق، وهذا الحدیث غیر مخالف له، بل مطابق، فتبصّر.

قوله: (وبالعقل استُخْرِجَ غورُ الحکمة) . [ح 34]

الغور: قعر البحر ونحوه. والمعنی: أنّ بالعقل استخرج ما فی غور الحکمة من درر المعانی ولآلی المعارف، وبالحکمة استخرج ما فی غور العقل من جواهر الکمال وأعلی مراتبه. والمراد بالعقل العقل الفطری، وبالحکمة العلم، فبالعقل یحصل ما فی بحر (قعر) العلم من المعارف الإلهیّة، والمطالب الحقیقیّة بقدر الطاقة البشریّة.

وبالعلم یکتسب کمال العقل، وجعله نورانیّاً متوجِّهاً إلی عالم القدس، متضیئاً من الأنوار الملکوتیّة، مستفیضاً من الأسرار اللاهوتیّة، أوصلنا اللّه تعالی إلی هذا المقام، وأیقظنا بلطفه من المنام، بمحمّد وآله خیر الأنام.

باب فرض العلم ووجوب طلبه والحثّ علیه

قوله: (أخبرنا) [ح 1/38]، هو من زیادات التلامذة کما أشرنا إلیه آنفاً.

قوله: (طلب العلم فریضة علی کلّ مسلم) إلخ. [ح 1/38]

المسلم ذات ثبت له الإسلام، مذکّراً کان أو مؤنّثاً. وفیه إشارة إلی أنّه من ضروریّات دین الإسلام. وبُغاة العلم: طُلّابه.

قوله: (لم یُزَکِّ) [ح 8/44]؛ من التزکیة بمعنی التطهیر یعنی لم یحسن ولم یخلص له عملاً.

قوله: (بالسیاط) [ح 9/45]؛ جمع سوط المقرعة، وأصله أن تختلط أشیاء فی إنائک، ثمّ تضربها بیدک حتّی تختلط، سمّیت بذلک لأنّها تختلط اللحم بالدم.

ص:88

باب صفة العلم وفضله وفضل العلماء

قوله: (العلم ثلاثة: آیة محکمة. . .) الخ. [ح 1/47]

المراد بالآیة المحکمة البرهان العقلی فی معرفة اللّه تعالی والحجج علیهم السلام. والفریضة العادلة الأحکام المحدودة فی القرآن، واجباً کان أو غیره، فیشتمل الأحکام الخمسة.

وإنّما اُطلق الفریضة علیها لأنّ الفریضة اسم لما فرض اللّه تعالی، أی حدّده وحَزّه. والفرض فی أصل الوضع: الحزّ، ومعناه بالفارسیّة «اندازه کردن» ثمّ استعمل فی حزّ القوس والوجوب والقِدح والعطیّة المرسومة وغیرها بمناسبةٍ بینه وبین معناه الأصلی، أو لأنّ الاعتقاد بتلک الأحکام واجب، فالفریضة حینئذٍ بمعنی الواجبة کما هو المشهور.

أو نقول: إطلاق الفریضة علی الحکم الواجب وغیر الواجب علی سبیل التغلیب.

والعادلة من العدالة، فأحکام اللّه تعالی سببٌ للعدالة، بل هی العادلة؛ لأنّها تحکم بین الأمرین بالعدالة.

والسنّة القائمة: الآثار الثابتة المنقولة، والأخبار المرویّة عن النبیّ صلی الله علیه و آله وأهل بیته الطاهرین علیهم السلام.

فالعلم ثلاثة: الحکمة الإلهیّة، والکتاب، والسنّة. [ح 2/48] (وما خلاهنّ فضل) أی زیادة لا حاجة إلیها.

قوله: (ذلک أنّ الأنبیاء علیهم السلام) الخ [ح 2/48] یعنی أنّ الأنبیاء من حیث النبوّة لم یورثوا درهماً ولا دیناراً. قال: «میراث النبوّة العلم» (1).

ولا ینافی ذلک إیراث الأنبیاء علیهم السلام غیر العلم أیضاً.

قوله: (فإنّ فینا أهل البیت فی کلّ خلف) [ح 2/48] أی قرن بعد قرن.

قوله: (عدول ولا ینفون عنه) الخ. [ح 2/48]

العدول جمع عدل، بمعنی عادل، وهو المتوسّط بین الإفراط والتفریط، وضمیر «عنه» راجع إلی العلم. والتحریف: التغییر.

ص:89


1- 1) . انظر بصائر الدرجات، ص 24، الباب 2، ح 2؛ [1]ثواب الأعمال، ص 131، باب ثواب طالب العلم. [2]

والغالون: الجاحدون عن حدّ الاعتدال إلی حدّ الإفراط.

والمبطلون: الذین ذهبوا إلی حدّ التفریط.

والانتحال افتعال من النحل وهو انتساب الحدیث إلی من لم یقله، أو من قولهم: انتحل فلان شعر غیره أو قول غیره إذا ادّعاه لنفسه، والمراد القول من تلقاء أنفسهم.

قوله: (احتاج إلیهم) [ح 7/53] أی إلی المخالفین.

[باب أصناف الناس]

قوله: (معْجَبٍ بما عنده) [ح 1/57] اسم مفعول، یقال: أعجبنی هذا الشیء بحسنه و اُعجب فهو معجَب برأیه، والاسم العُجب.

قوله: (وغثاء) . [ح 2/58]

الغثاء-بالضمّ والمدّ-ما یجیء فوق السیل ممّا یحمله من الزبد والوسخ والنباتات الیابسة والأوراق والأشجار وغیرها.

قوله: (اُغد) [ح 3/59] بضمّ الهمزة وسکون الغین المعجمة. . . (عالماً أو متعلِّماً، أو أحبّ أهل العلم) إن لم یمکنک التعلّم بنفسه. . . أی بالعلم أو بطلبه.

[باب ثواب العالم والمتعلّم]

قوله: (لیلة البدر) [ح 1/61] هی لیلة الرابعة عشر.

وقال فی الصحاح: «سُمّی بدراً لمبادرته الشمس بالطلوع کأنّه یعجّلها المَغیِبَ، وقیل: سمّی به لتمامه» (1).

قوله: (فإن علّمه غیره) . [ح 3/63]

فاعل «علّمه» ضمیر راجع إلی «من» ، یعنی إن علّم من علّمته ذلک الخیر إلی غیره یجری ذلک الخیر لمن علّمه أوّلاً.

ص:90


1- 1) . الصحاح، ج 2، ص 586، ( [1]بدر) .

2- جواب شبهة الشیخ إبراهیم حسنا علی روایة التثلیث

اشاره

جواب شبهة الشیخ إبراهیم حسنا علی روایة التثلیث

محمد بن حسن حر عاملی

(د1104 ق)

جواب الجواب

محمدرحیم بن محمد هروی

(قرن 12 ق)

تحقیق

محمدحسین درایتی

ص:91

ص:92

تبار نیکان

اشاره

منطقۀ جبع از مهمترین مراکز شیعۀ امامیه و پایگاه های علم و فضیلت بوده است.

به نوشتۀ قاضی نوراللّه شوشتری هیچ قریه ای در آنجا نیست مگر این که جمعی از فقها و فضلای امامیه در آن ساکن بوده اند (1).

در این دیار «آل حر» از مهمترین و برجسته ترین طوایف و خاندان های علمی و دینی به شمار می رود.

جمعی از این عائله در مشغره ساکن بوده اند و اول کسی که به مشغری معروف شده است، محمّد بن حسین حر مشغری از اجداد شیخ حر است که ایشان در امل الآمل او را چنین معرفی می کند:

کان فاضلاً، عالماً، فقیهاً، جلیل القدر، عظیم المنزله، کان افضل اهل عصره فی الشرعیات (2).

فرزند او محمّد بن محمّد از شاگردان شیخ حسن صاحب معالم بوده و اول کسی است که از این خاندان به ایران هجرت نموده است.

برادر او شیخ علی جد شیخ حر نیز از دانشمندان این خانواده است. وی دارای سه پسر است که شیخ حسن از آنها، پدر شیخ حر عاملی است (3).

ص:93


1- 1) . مجالس المؤمنین، ج 1، ص 177. [1]
2- 2) . امل الآمل، ج 1، ص 154. [2]
3- 3) . همان، ص 129.

تولد، تحصیل و هجرت

شیخ حر عاملی در شب جمعه، هشتم رجب سال 1033 ق در روستای مشغره و در چنین خاندانی به دنیا آمد.

او تحصیل را در همین روستا آغاز کرد و سال های طولانی در محضر اساتید و دانشمندان روزگار، مراتب کمال را طی نمود و خود به مقام بلند استادی نائل شد.

تا 1073 ق در جبع بود ولی در این سال به علت فشاری که از طرف حاکمان عثمانی به شیعیانِ این منطقه وارد می شد و منجر به مزاحمت شدید، برای علما گردید، شیخ ابتدا جهت زیارت عتبات عالیات به عراق مسافرت کرد و آنگاه به ایران آمد و در جوار آستان ملک پاسبان امام ثامن علیه السلام مقیم شد.

طی سال های اقامت در ایران، در 1087 ق و باز در 1088 ق حج به جا آورد (1).

او به اصفهان هم سفر کرده است که أعیان الشیعة قصه ای را از برخورد او با شاه سلیمان صفوی (1077-1105 ق) در این سفر نقل کرده است (2).

شیخ از طرف شاه سلیمان منصب شیخ الاسلام و قاضی القضاة را در خراسان عهده دار بود.

اساتید و مشایخ

عاملی در جبل عامل از این افراد استفاده کرده است:

1. حسن بن علی مشغری (د 1062 ق) پدرش

2. محمّد بن علی حر (د 1081 ق) عمویش

3. عبدالسلام بن محمّد حر (پدر بزرگ مادری)

4. علی بن محمود عاملی (دایی پدرش)

ص:94


1- 1) . خلاصة الاثر، ج 3، ص 234.
2- 2) . أعیان الشیعة، ج 9، ص 167. [1]

5. زین الدین بن محمّد بن حسن

6. حسین بن حسن بن ظهیر الدین عاملی

چنانچه خود نوشته است، این استاد اول کسی است که به شیخ اجازه داده است. این اجازه در 1051 ق و در هجده سالگی شیخ حر صادر شده است (1).

7. سید علی بن علی عاملی

گفتنی است که شیخ حر به اجازۀ مدبجه از علامه مجلسی نقل می کند و همچنین او از آقا حسین خونساری (د 1099 ق) وزین الدین علی بن محمّد بن حسن عاملی (د1103 ق) اجازه روایت دارد.

شاگردان

صاحب وسائل سال ها در مشهد رضوی علیه السلام منصب تدریس را عهده دار بود و جمع زیادی از طالبین علوم گرد شمع وجودش بهره ها بردند.

او مانند بسیاری از دانشمندان دورۀ خودش و بیشتر علمای اخباری، متن کتاب های حدیثی را محور درس قرار می داده است.

انهاء و بلاغ او به صورت مکرر برای شاگردانی که نزدش درس می گرفتند، در نسخه های خطی کتاب های حدیثی دیده می شود (2).

برخی از شاگردان ایشان عبارت اند از:

1. سید محمّد بن محمّد باقر حسینی مختاری نائینی (د 1140 ق)

2. محمّد صالح بن محمّد باقر روغنی قزوینی (قرن 12 ق)

3. سید نورالدین بن نعمةاللّه جزائری (مجاز در 1158 ق)

ص:95


1- 1) . وسائل الشیعة، ج 20، ص 49.
2- 2) . مانند نسخۀ من لایحضره الفقیه، شمارۀ 2166، موجود در کتابخانۀ آستان قدس رضوی که نزد شیخ قرائت شده است و یا نسخۀ تهذیب الأحکام به شمارۀ 10110، موجود در همان کتابخانه، که دارای بلاغ شیخ حر هستند. ن. ک: فهرست آستان قدس، ج 5، ص 317 و ج 14، ص 187.

4. محمّد بن محمّد محسن کاشانی، علم الهدی (د 1115 ق)

5. ابوالحسن بن محمّد طاهر فتونی شریف عاملی سپاهانی غروی (د 1138 ق)

تألیفات و آثار

محدث عاملی سراسر عمر شریف خود را صرف غور در اخبار و احادیث نمود و نوشته های ایشان به جز معدودی، همه در تبویب، تدوین و شرح روایات است. فقه و آثار فقهی او هم ناظر به روایت بوده و اخباری گری در همه کتاب ها و رساله هایش مشهود است.

تفصیل وسائل الشیعة الی تحصیل مسائل الشریعه، پر آوازه ترین کتاب او، مجموعه ای گران قدر از روایات فقهی است و از زمان تألیف تاکنون در کانون توجه و عنایت فقها و محدثین شیعه قرار داشته است. تنظیم دقیق و بدیع، دقت فراوان در نقل احادیث، گستردگی منابع، ذکر سند و رعایت اختصار از مهمترین امتیازات و تقطیع روایات، ارجاعات مبهم، عدم ذکر روایاتِ چندی در جای خود و اختصار برخی اسناد، از کاستی هایِ احتمالیِ این کتاب سترگ و پر ارزش است.

از دیگر آثار اوست:

1. أمل الآمل فی علماء جبل عامل

2. الجواهر السنیة فی الأحادیث القدسیة

3. الصحیفة السجادیة الثانیة

4. الفوائد الطوسیة

5. تحریر وسائل الشیعة و تحبیر مسائل الشریعة

آنچه ذکر شد و غیر اینها از آثار عاملی در الذریعة و دیگر مصادر شرح حال شیخ حر آمده است.

ص:96

ترتیب مشیخة من لایحضره الفقیه، (1)منتخب مجازات النبویة (2)و رساله ای در غنا، (3)از آثار شیخ است که در الذریعة ذکر نشده است و همچنین کتاب الرجال او نیز که به تازگی چاپ شده است در الذریعة به ملا مراد کشمیری یکی از شاگردان شیخ، نسبت داده شده است (4).

درگذشت

محدث عالی مقام شیعه شیخ حر عاملی سرانجام در روز بیست و یکم ماه رمضان 1104 ق در هفتاد و یک سالگی چشم از جهان فرو بست. برادرش شیخ احمد بن حسن حر عاملی (زنده در 1120 ق) صاحب الدر المسلوک بر او نماز گزارد و در صحن سقاخانۀ آستان قدس رضوی علیه السلام به خاک سپرده شد (5).

رسالۀ حاضر

مقبولۀ عمر بن حنظله که کلینی به طریق خود در الکافی نقل کرده است، همواره مورد توجه و استدلال دانشمندان اصول و فقه بوده است.

فرازی از این روایت چنین است:

. . . وَإِنَّمَا الاُمُورُ ثَلاثَةٌ: أمْرٌ بَیِّنٌ رُشْدُهُ فَیُتَّبَعُ، وَأمْرٌ بَیِّنٌ غَیُّهُ فَیُجْتَنَبُ، وَأمْرٌ مُشْکِلٌ یُرَدُّ

ص:97


1- 1) . فهرست نسخه های خطی مدرسه صدر بابل، ص 50؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانه ملی ملک، ج 6، ص 491. در فهرست اخیر این رساله به اشتباه «اجازه شیخ حر به میرزا محمّد صالح رضوی» معرفی شده است.
2- 2) . فهرست آستان قدس رضوی، ج 5 (چاپ جدید) ، ص 312.
3- 3) . فهرست ملک، ج 9، ص 144، با عنوان شرح حدیث الترجیع؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانه وزیری یزد، ج 5، ص 1551، با عنوان رسالة فی تأویل حدیث الترجیع. این رساله با استفاده از نسخۀ کتابخانۀ آیة اللّه فاضل خوانساری در میراث فقهی به چاپ رسیده است. ن. ک: فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیة اللّه فاضل خوانساری، ج 1، ص 203؛ میراث فقهی (1) ، ص 100-184.
4- 4) . الذریعة، ج 10، ص 141؛ [1] مصفی المقال، ص 455؛ الرجال، شیخ حر عاملی، تحقیق: علی فاضلی، قم: دارالحدیث، 1358.
5- 5) . الفوائد الرضویه، ص 476.

عِلْمُهُ إِلَی اللّهِ وَإِلَی رَسُولِهِ؛ قَالَ رَسُولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله: حَلالٌ بَیِّنٌ، وَحَرَامٌ بَیِّنٌ، وَشُبُهَاتٌ بَیْنَ ذَلِکَ؛ فَمَنْ تَرَکَ الشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ المُحَرَّمَاتِ، وَمَنْ أخَذَ بِالشُّبُهَاتِ ارْتَکَبَ المُحَرَّمَاتِ وَهَلَکَ مِنْ حَیْثُ لا یَعْلَمُ (1).

شیخ ابراهیم که شاید از شاگردان محدث عاملی باشد، شبهه ای را که در معنای این فقره داشته است سؤال کرده و شیخ حر به صورت مختصر به آن پاسخ گفته است.

در رساله نامی برای آن ذکر نشده است ولی در الذریعة این رساله را جواب الشیخ ابراهیم حسنا معرفی کرده است و ما از همین نامگذاری تبعیت کردیم (2).

بعد از جواب شیخ حر عاملی به این سؤال، شیخ محمد رحیم بن محمد هروی، رد و ایرادی به پاسخ عاملی دارد.

هروی از شاگردان شیخ حر و صاحب کتاب انیس المستوحشین در اخبار و احادیث است که به مشرب اخباری ها نوشته شده است (3).

نسخه ای از این کتاب در کتابخانۀ آستان قدس رضوی علیه السلام نگهداری می شود (4).

آقا بزرگ تهرانی احتمال داده است بیان شیخ انصاری در فرائد الاصول در تنبیه دوّم از تنبیهات شبهۀ تحریمیۀ موضوعیه که اشاره به کلمات محدث عاملی در اطراف این روایت کرده است، برگرفته از همین رساله یا فوائد الطوسیه باشد.

اما شیخ انصاری برخی کلمات شیخ حر عاملی را نقل کرده است که در رسالۀ حاضر نیست و عیناً در فوائد الطوسیه آمده است، لذا مشخص است که شیخ انصاری آن مطالب را از فوائد الطوسیه نقل می کند (5).

تنها دست نوشته ای که از این رساله می شناسیم، نسخۀ موجود در کتابخانۀ ملی است که ضمن مجموعۀ مفصلی نگهداری می شود.

ص:98


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 68، [1] ضمن ح 10.
2- 2) . الذریعة، ج 5، ص 172. [2]
3- 3) . الذریعة، ج 2، ص 466؛ طبقات أعلام الشیعة (الکواکب المنتثرة فی القرن الثانی بعد العشرة) ، ص 261.
4- 4) . فهرست الفبایی کتب خطی کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی، ص 74-75، نسخۀ شمارۀ 1600.
5- 5) . فرائد الأصول، ج 2، ص 132؛ الفوائد الطوسیة، ص 519.

کاتب نسخه، ابراهیم بن حسین بن عباس بن حسن بن عباس بن محمد علی بلاغی است. نسخه دارای تاریخ کتابت نیست ولی از جملات دعایی که برای شیخ حر و هروی آورده است، معلوم می شود در زمان حیات آن دو کتابت شده است. نسخه دارای تصحیحات است و در پایان آن نیز علامت بلاغ و مقابله آمده است.

علامۀ تهرانی ابراهیم بلاغی نامی را که بخش نونویس نسخه ای از البیان شهید را در 1136 ق کتابت کرده، معرفی نموده است (1).

تحقیق این رساله براساس دست نوشت منحصر آن انجام شده است.

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:99


1- 1) . طبقات أعلام الشیعة (الکواکب المنتثرة فی القرن الثانی بعد العشره) ، ص 4.

تصویر

تصویر آغاز نسخۀ جواب شیخ ابراهیم از کتابخانۀ ملی تهران

محل تصویر شمارۀ3

ص:100

تصویر

تصویر انجام نسخۀ جواب شیخ ابراهیم و آغاز جواب الجواب از کتابخانۀ ملی تهران

محل تصویر شمارۀ4

ص:101

تصویر

تصویر انجام نسخۀ جواب الجواب از کتابخانۀ ملی تهران

محل تصویر شمارۀ5

ص:102

جواب شبهة الشیخ إبراهیم حسنا

اشاره

علی روایة التثلیث

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الطاهرین.

فإن قال قائل: أیّها السالکون فی طرق الأعمال بدلالة الحدیث، والجاعلون بناءَ اُمورکم علی أساس التثلیث-: «حلال بیّن، وحرام بیّن، وشبهات بین ذلک» (1)-هل بلغکم لها حقیقة شرعیّة، أم تحکمون فیه بحقیقة لغویّة أو عرفیّة، أو بأمارات قطعیّة أو ظنّیة؟ فإن کان لها حقائق شرعیّة فبیّنوا لنا ولا نزاع، وإلّا فکیف تحکمون بأنّ کلّ ما لا نصّ فیه، وکلّ ما لیس بحلال وحرام بیِّن فهو شبهة، مع أنّ الشارع قال: «وشبهات بین ذلک» ولم یقل: کلّ ما کان بین ذلک فهو شبهة؟

ولمّا کان جمیع أعمالکم مقصوراً علی الخبر، وتقتفون أبداً آثار النصّ والأثر ظنّاً منکم الحدیث الشرعی بأنّ الشبهة ما هی، وقد قال الشارع: «کلّ شیء مطلق حتّی یرد فیه نهی» (2).

نعم، ورد النهی بطریق العموم عن ارتکاب الشبهات، لکن لیس نصّاً فی العموم، بل یحتمل عموم الأنواع لا الأجناس، فعلی هذا الحکمُ بطریق العموم فی غایة الإشکال، ولا یتمّ فی نفس الأمر الاستدلال؛ لقیام الاحتمال، ففی کلّ موضع قال الشارع: هذا مشتبه، وهذا شبهة-کما فی تعارض الدلیلین وأمثاله-توقّفنا فیه واحتطنا،

ص:103


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 67، باب اختلاف الحدیث، ضمن ح 10؛ الفقیه، ج 3، ص 8، ح 3233؛ و ج 4، ص 75، ح 5149؛ تهذیب الأحکام، ج 6، ص 301، ح 52؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 157، ح 33472. [1]
2- 2) . الفقیه، ج 1، ص 317، ح 937؛ وسائل الشیعة، ج 6، ص 289، ح 7997؛ و ج 27، ص 173، ح 33530.

وفی غیره ما جزمنا بالاشتباه، بل حکمنا بأنّه داخل فی أحد الفردین الآخرین، وعلی طریقتکم-لا طریقتنا-یلزم طرح الخبر، ولا نعلم أیّ داع حداکم إلی هذا مع إمکان الجمع بما لایستلزم الحذر؟ فأیّ الطریقین أقرب إلی الاحتیاط؟ فکیف تحکمون؟ وأیّ الفریقین أحقّ بالأمن إن کنتم تعلمون؟ فکیف جواب هذا القائل فی تحقیق المقام، الذی هو موافق لأحادیث أئمّة الأنام، علیهم صلوات اللّه المتوالیة إلی یوم القیام؟

الجواب-واللّه المُلهم للصواب-:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الذی یظهر بالتأمّل والتتبّع لمواقع استعمال لفظ الشبهة أنّه لیس لها حقیقة شرعیّة ولا عرفیّة تخالف اللغویّة، بل المعانی الثلاثة متّحدة، وهو ما کان فیه اشتباه وخفاء، وکان حکمه غیر بیِّن.

وقوله علیه السلام: «حلال بیِّن، وحرام بیّن، وشبهات بین ذلک» دالّ علی ما قلناه فی الجملة.

وقریب منه قول أمیر المؤمنین علیه السلام: «وإنّما سُمِّیت الشبهة شبهة لأنّها تُشبه الحقّ، فأمّا أولیاء اللّه فضیاؤهم فیها الهدی، ودلیلهم سمت الیقین» الحدیث (1).

وفیه إشارة قریبة من التصریح بأنّ ما عدا الیقین شبهة، والحدیث السابق ظاهر الدلالة علی ذلک، وإلّا لاختلّ التقسیم.

وقولهم علیهم السلام: «إنّما الاُمور ثلاثة: أمرٌ بیِّن رشده فیُتّبع، وأمرٌ بیِّن غیّه فیُجتنب، وشُبهات بین ذلک» (2)صریح الدلالة علی ما قلناه.

وقد استدلّ الصادق علیه السلام فی حدیث عمر بن حنظلة (3)المشتمل علی الحصر المذکور

ص:104


1- 1) . نهج البلاغة، ص 81، الخطبة 38، و [1]فیه: «فضیاؤهم فیها الیقین، ودلیلهم سمت الهدی» . وعنه فی وسائل الشیعة، ج 27، ص 161، ح 33487. [2]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 67: باب اختلاف [3]الحدیث، ح 10؛ الفقیه، ج 3، ص 8، ح 3233؛ تهذیب الأحکام، ج 6، ص 301، ح 52؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 161، ح 33487. [4]
3- 3) . المصدر.

بالحدیث المذکور فی السؤال، وفی ذلک دلالة صریحة علی عمومه، وإلّا لکان الاستدلال قاصراً.

ومَن جوّز ذلک علی المعصوم علیه السلام لم یجد له ناصراً، ومَن نظر فی باب [وجوب] التوقّف والاحتیاط من وسائل الشیعة، (1)وجد قرائن وإشارات ودلائل وتلویحات وتصریحات وعمومات وإطلاقات وآیات وروایات تشفی العلیل، وتهدی إلی سواء السبیل، وتُسقی الضمآن من الرحیق السلسبیل.

فإن أضفت إلی تلک الإشارات الجلیّة، والأمارات العلیّة، والفرائد الانسیّة ممّا ذکرناه فی الفوائد الطوسیّة، قلت: أطف المصباح، فقد لاحَ الصباح، ویثبت العموم، وینجلی الهموم والغموم ویفهم الذکیّ والبلید، إذا أطلق نفسه من قیدی الشبهة والتقلید.

ومَن دفع عن نفسه الشکّ والوسواس، علم أنّ عموم الأنواع ینتهی إلی عموم الأجناس، فإنّ هناک من التصریحات بأنواع الشبهات ما یدفع الشکوک والتمویهات.

ومن ذلک قولهم علیهم السلام: «إذا ابتُلیتم بمثل هذا فلم تعلموا، فعلیکم الاحتیاط حتّی تسألوا عنه، فتعلموا» (2)لما یدلّ علی أنّ ما لا یعلم حکمه فهو شبهة، ولا یلزم علی هذه الطریقة طرح شیء من الأخبار؛ لعدم التعارض الحقیقی فیما بلغنا من الآثار والدواعی، الذی دعانا إلی ذلک کثرة الأدلّة العقلیّة، والأخبار المرویّة، والآثار النبویّة، والأوامر الإمامیّة، والآیات القرآنیّة.

وقد ذکرنا فی الفوائد الطوسیّة بطرق متعدّدة واضحة جلیّة، جوابَ هذا السؤال بعینه، فلیرجع إلیه مَنْ أراد تحقیق معرفة معیّنة.

والاحتمال الضعیف لا ینبغی الالتفات إلیه، ولا یلیق بالعاقل الاعتماد علیه،

ص:105


1- 1) . وسائل الشیعة، ج 27، ص 154، باب 12.
2- 2) . الکافی، ج 4، ص 391، باب القوم یجتمعون علی الصید و. . . ، ح 1؛ [1] تهذیب الأحکام، ج 5، ص 466، ح 277؛ وسائل الشیعة، ج 13، ص 46، ح 17201؛ و ج 27، ص 154، ح 33464.

ومعلوم أنّ الاحتیاط هو طریق الأمن وهو الذی یحصل به العلم لا الظنّ. ولا یوجد أقوی من الجمع الذی ذکرناه، ولا أقرب إلی النجاة من الوجه الذی اخترناه، وهل یجوّز أحد من اُولی الألباب، أن یقف عبد من عباد اللّه یوم الحساب، فیُقالَ له: بِمَ کنت تعمل فی الأحکام الشرعیّة؟ وعلی أیّ شیء کنت تعتمد فی التکلیفات الإلهیّة؟ فیقولَ: کنت أعمل بقول المعصوم، وأقتفی أثره وما ثبت عنه من العلوم، فإن اشتبه علیَّ شیء عملت بالاحتیاط، فتزلّ قدم هذا العبد علی الصراط، ویُقابَل بالإهانة والإحباط، ویُؤمَر به إلی النار، ویحرم مرافقَة الأخیار؟ ! هیهات هیهات أن یکون أهل التسامح والتساهل فی الدین یومئذٍ فی الجنّة خالدین، وأهل الاحتیاط فی النار معذّبین.

أقول قولی هذا، وأستغفر اللّه لی ولکم. محمّد بن الحسن الحرّ العاملی عامله بلطفه الجلیّ والخفیّ.

ص:106

جواب الجواب

جواب الجواب

بسم اللّه الرحمن الرحیم

تحقیق المقام وتنقیح المرام: أنّا اُمرنا بالوقوف عند الشبهات، فمع قطع [النظر] عن حمل الأمر هذا علی الوجوب أو الاستحباب علینا أن نبحث أوّلاً أنّ الشبهة ما هی، وعلی أیّ شیء تصدق، وهل لها حقیقة شرعیّة حتّی نتبعها ونتمسّک بها دون أُختیها؟ فإذا نظرنا وتتبّعنا [. . .] بل علمنا أنّ لها حقیقة شرعیّة لا تخالف اُختیها، وهی ما کان یشبها لدلیل یشبّه بالحقّ وهی حقیقة عند تعارض الأدلّة وتشابه الدلیل، کما یستفاد من قول الإمام علیه السلام المطلق: «إنّما سُمّیت الشبهة شبهة لأنّها تشبه الحقّ» فهو بمفهومه یدلّ علی أنّ الشبهة ما کان فی معرض الدلیل یشبّه بالحقّ، بل یدلّ علی أنّ کلّ ما سکت اللّه عنه، وکلّ ما لا نصَّ فیه لا یکون شبهة، وعلیه لا یطلق ولا یتحقّق، فضلاً عن أن یصدق أنّ کلّ مجهول وما لا نصّ فیه یشبّه بالحقّ حتّی یقال: إنّه شبهة، ولا تساوی بینهما بل بینهما عموم مطلق.

وممّا یدلّ علی أنّه عند تعارض الأدلّة وتشابه الدلیل بتحقیق قوله علیه السلام فی جواب السؤال عند تعارض الأدلّة: «حلال بیّن، وحرام بیّن، وشبهات بین ذلک» .

ومعلوم أنّ هذا الکلام صدر عنه باعتبار وجود الدلیل وشبهة [. . .] إذ البیان فیه والقرینة تکفیه، فقوله علیه السلام: «حلال بیِّن» یعنی بحسب إحکام الدلیل وعدمه المعارض وعدم الترجیح أو تشابه الدلیل وعدمه وبیّن ما قلنا، فإنّ لفظة «بیِّن» باعتبار أحکام الدلیل وغیره [. . .] وتعارضه.

قوله علیه السلام: «إنّما الاُمور ثلاثة: أمرٌ بیِّن رشده فیتّبع، وأمرٌ بیِّن غیّه فیُجتنب، وأمرٌ

ص:107

مشکل یردّ حکمه إلی اللّه وإلی رسوله صلی الله علیه و آله» (1).

فقوله: «أمرٌ مشکل» صریح فی أنّه باعتبار تعارض الدلیل، لا باعتبار أنّه ممّا لا نصّ فیه وممّا سکت اللّه عنه؛ إذ بسبب التعارض وعدم الترجیع یقال: إنّه مشکل لا بدونه، ولا یطلق علی کلّ مجهول وما لا نصّ فیه: إنّه أمر مشکل، کما یشهد بذلک العرف والذوق السلیم، والطبع المستقیم.

واستدلاله علیه السلام فی حدیث عمر بن حنظلة فی بیان حصر هذا التثلیث [. . .] المشتمل علی ذکر الشبهات یدلّ علی أنّ المراد بالشبهة الأمر المشکل المزبور فی هذا الحدیث، وهو کما لا یصدق علی کلّ مجهول وما لا نصّ فیه فهی أیضاً کذلک، والحصر بالتثلیث [. . .] وشبهه وتعارضه بمثله فی هذا الحدیث لا غیر، وکفانا شاهداً مقتضی المقام، ومورد الکلام؛ إذ لا سؤال فیه عن کلّ مجهول وما لا نصّ فیه، بل السؤال عن تعارض الدلیلین، وتخالف الحدیثین، وهکذا صدر عنهم علیهم السلام لفظ الشبهة والشبهات فی الجواب عن سؤال التعارض فی عدّة روایات [. . .] الصادق، والفکر الفائق لا یخفی الحقّ علی من قلع أصل الشبهة وقطع فروعها [. . .] الآراء الغیر المنصوصة وفروعها، وفّقنا اللّه وإیّاکم للاهتداء بأدلّة [. . .] الأخبار.

والحاصل أنّ الشبهة-کما استفدنا من هذه الأخبار وغیرها من الأدلّة القطعیّة، وفهمنا من العرف واللغة العربیة-ما استعملت حقیقة إلّافی ما کان شبهة دلیل وتعارض الأدلّة فی المنقول والمعقول، ولم نجدها فی الأخبار والعرف أن اُطلقت علی کلّ ما لا نصّ فیه جعلنا مصداق الشبهة بیقین، وأدخلناه فی سعة علی الوجه المستبین، کما علیه علماؤنا المتقدّمون، وفقهاؤنا المتأخّرون وهم عشرة آلاف أو یزیدون.

ومن الأخبار الدالّة علی إباحة کلّ ما لا نصّ فیه، قوله علیه السلام: «کلّ شیء مطلق حتّی یرد فیه نهی» (2).

ص:108


1- 1) . مرّ تخریجه قبیل هذا.
2- 2) . مرّ تخریجه أول الرسالة.

ومنها قوله علیه السلام: «ماحجب عن العباد، فهو موضوع عنهم» (1).

ومنها قوله علیه السلام: «إنّ اللّه تعالی حدَّ حدوداً فلا تعتدوها، وفرض فرائض فلا تنقصوها وسکت عن أشیاء لم یسکت عنها نسیاناً لها، فلا تکلّفوها رحمةً من اللّه لکم» الخ (2).

وهذا الحدیث من حیث ذکر الشبهات فی آخره یستلزم أن یکون الشبهة غیر ما سکت اللّه عنه، وغیر ما لا نصّ فیه، وإلّا لزم التناقض فی الکلام، ومن جوّز هذا فی کلام الإمام علیه السلام وبّخه الخاصّ والعامّ.

ومرجع القول أنّ خبر التثلیث-کما ظهر من هذا الحدیث-جار فیما لم یسکت اللّه عنه، وأمّا ما سکت اللّه عنه فهو مباح ورحمة من اللّه لنا، وخارج عن مجری هذا الحصر.

ولهذا المدّعی دلائل کثیرة، فمَن نظر وتفکّر فی الأخبار المرویّة عن أئمّتنا الأخیار -سلام اللّه علیهم-وجد روایات ظاهرةً، وبیانات باهرة، ودلالات واضحة، وهدایات لائحة، وتصریحات کافیة، وتلویحات شافیة، وإشارات عدیدة، وأمارات سدیدة تدلّ [علی] أنّ کلّ ما لا نصّ فیه مباح من غیر شبهة. ومنه علم أنّ الشبهة لها محلّ آخر غیر ما لا نصّ فیه.

وبالجملة، تلک الأخبار المستفیضة وما فی معناها ممّا لم نذکرها کما تدلّ بالمطابقة علی إباحة ما لا نصّ فیه، تدلّ بالاستلزام علی أنّ کلّ ما نصّ فیه لیس بشبهة، ولا شبهة فیه، وباعتبار عمومها فی الإباحة وشمولها ما لا نصّ فیه ما یبقی شیء لا نصّ فیه حتّی یبتلی قوم بالشبهة فیه، ویقولوا بإطلاق الشبهة علی ما لا نصّ فیه.

وعلی ما حرّرنا وتلونا علیک جمعت الأخبار علی أحسن وجه، فانظروا اُولی الأبصار.

ص:109


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 164، باب حجج اللّه علی خلقه، ح 3؛ [1] التوحید، ص 413، ح 9؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 163، ح 33496. [2]
2- 2) . الفقیه، ج 4، ص 75، ح 5149؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 175، ح 33531. [3]

ولو لم یجمع مثل ذلک، لزم إمّا طرح الأخبار، أو التأویل البعید الذی لا یلیق بقول أئمّتنا الأطهار علیهم السلام.

وعلی کلا التقدیرین لزم مخالفة أقوال جمیع علمائنا الأخیار [. . .] کلام [. . .] العالم العامل إنّما حرّر فی ذلک المقام فهو ممّا کان عقد فی تحریر المرام، فهل عندکم نصّ یدلّ علی أنّ کلّ ما لا نصّ فیه شبهة أم لا؟ فإن لم یکن فلم حکمتم یا أهل الوقوف عند ما لا نصّ فیه بأنّ کلّ ما نصّ فیه شبهة؟ فعلی قولکم وجب علیکم أن توقّفوا أیضاً فی مثل هذا الإطلاق، ولا تحکموا بما هو تحکّم من غیر استحقاق، وإن کان عندکم نصّ یدلّ علی ذلک، فبیّنوه حتّی نقول کما قلتموه.

وأمّا ما ورد فی الجواب فهو شیء لا یقنع به، ولا بأس علینا أن نتکلّم علیه؛ لأنّ مرادنا التحقیق، وما الجدال لنا بتحقیق.

فأوّل ما نقول فیه أنّ کلام الشیخ الجلیل المجیب أیّده اللّه یدلّ علی أنّ للشبهة حقیقةً شرعیّة متّحدة مع اُختیها لکن لم یبیّن أنّ الشارع فی أیّ حدیث بیّنها، وأنّه أیّ خبر یدلّ علی أنّ کلّ ما لا نصّ فیه وکلّ مجهول الحکم شبهة؟ وأیّ أثر یفسّرها؟

وأمّا استدلاله بما یدلّ علی أنّ کلّ شبهة مجهول الحکم، فلا یدلّ علی أنّ کلّ مجهول الحکم شبهة؛ إذ لا تساوی بینهما، ولا انعکاس کلّیاً فی الموجبة.

وأمّا حدیث أمیر المؤمنین علیه السلام، فلا یدلّ علی مدّعاه؛ إذ لا یصدق فی کلّ ما لا نصّ فیه وکلّ مجهول أنّه یشبه الحقّ، فهو بمفهومه لنا کما قلنا، لا له کما قال.

وأمّا حدیث التثلیث وحصره-مع أنّه فی آخره مکان «شبهات» : «أمر مشکل» لکن کلاهما متّحد-فهو باعتبار وجود الدلیل وشبهه وتعارضه بمثله لا مطلقاً، کما یدلّ علی ذلک جواب السؤال عن التعارض بین الحدیثین.

ویبیّن ذلک قوله علیه السلام: «أمرٌ مشکل» فإنّه لا یقال إلّاعند تعارض الدلیلین، علی أنّ قول أمیر المؤمنین علیه السلام حجّة علیه؛ لأنّ المستفاد منه أنّ الشبهة ما یکون إلّاشیئاً یشبّه بالحقّ، وکلّ ما لا نصّ فیه لا یکون کذلک، فلا یکون شبهة، فانحصرت الشبهة فی التعارض وشبهة الدلیل؛ واللّه علی ما نقول وکیل.

ص:110

وأمّا جوابه-سلّمه اللّه-أنّ عموم الأنواع ینتهی إلی عموم الأجناس، فغیر موافق للسؤال؛ لأنّ السائل أراد أنّ عموم الشبهة یمکن أن تکون من قبیل عموم النوع فی أفراده، لا عموم الجنس فی أنواعه، والأوّل لا یستلزم الثانی، فکیف ینتهی إلیه ویعتمد علیه؟ إذ مع التنزّل وتسلیم عدم حقیقتها الشرعیّة التی مرَّ ذکرها فیها أن یراد بالشبهة عموم نوع من أنواعها ممّا یتحقّق عند تعارض الأحکام کما یقتضیه مقتضی المقام، وذلک العموم لا یستلزم عموم جمیع أنواعه المندرجة تحت الشبهة اللغویّة علی قوله.

فحینئذٍ لا یتمّ الاستدلال؛ لقیام الاحتمال.

وأمّا استدلاله أیّده اللّه بقوله علیه السلام: «إذا ابتلیتم بمثل هذا فلم تعلموا، فعلیکم بالاحتیاط حتّی تسألوا عنه لتعلموا» أنّ کلّ مجهول الحکم شبهة.

فلیت شعری کیف یدلّ هذا الخبر علی ذلک المدّعی، مع أنّه لا دلالة علی ذلک بأحد الدلالات، ولا یفهم منه ما أفاد ولو بنوع من الشبهات؛ لأنّه لا یدلّ بمنطوقه ومفهومه إلّاعلی أنّه إذا جهلتم المسائل الشرعیّة الواردة من الشرع وسئلتم عنها ولم تعلموها، فعلیکم الاحتیاط فی العمل حتّی تسألوا عنها وتعلموها، ولا یجوز لکم حینئذٍ أن تفتوا بها وتجیبوا عنها؛ لجهلهکم ونسیانکم إیّاها و شککتم فیها. وهذا ممّا لا نزاع فیه، ومعاً نقول به، ومتّفق علیه بین العلماء المتقدِّمین والمتأخّرین أنّ المکلّف إذا لم یعلم المسائل الشرعیّة أو أحکام الدِّین لا یجوز له أن یعمل ویفتی بجهله وشکّه ونسیانه.

ومحلّ النزاع الأمر المسکوت عنه وما لا نصّ فیه، لا المسائل الشرعیّة الواردة المجهولة.

وعلی ذلک لا دلالة فی هذا الخبر علی أنّ کلّ ما لا نصّ فیه ومجهول الحکم ممّا سکت اللّه عنه کان شبهة، وإطلاق الشبهة علیه منصوص، وهذا من غیر مدّعی السائل لا استفسار الاحتیاط عند جهل المسائل.

نعم، أفاد الخبر بأنّه إذا کان کذلک کان الحکم مجهولاً لا شبهة، لکنّه لا ینعکس کلّیّاً؛ لکونها موجبة، فلا یفید أنّ کلّ مجهول الحکم شبهة، وهذا ممّا لا شبهة فیه أیضاً.

ص:111

وأمّا الحوالة علی الرجوع إلی إفاداته السابقة، فلا فائدة للسائل الذی یمکن أن رآها مرّة بعد مرّة ولم یطمئنّ بها، وإن أراد التقلید فهو عنه نهی، فعلیه أن یبیّن الدلیل، واللّه یهدی مَنْ یشاء إلی سواء السبیل.

وأمّا قوله فی جواب «فَأَیُّ اَلْفَرِیقَیْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ» ، (1)فإذا قیل لهم فی النشأة الاُخری: یا عباد اللّه قد سکت اللّه عن أشیاء فی النشأة الاُولی رحمةً للعباد، وأباح لهم ما لم ینههم عنه فی کتابه وسنّة رسوله وأولیائه علیهم السلام، وبیّن لکم أنّه لم یسکت اللّه عن أشیاء نسیاناً لها، فلا تتکلّفوها رحمةً من اللّه لکم فاقبلوها، وأعطاکم عقلاً یحکم بقبح تکلیف الغافل ولم یجوّز أن أدّوا إلی کافّة عباده بشیء لم یصل إلیهم فلِمَ حرمتم ما لم یحرم اللّه؟ وضیّقتم علیهم بتحریم ما أباح اللّه، فهلمّ شهداءکم إنّ اللّه حرّم هذا، فأیّ شیء تقولون؟ وإلی أیّ شیء تؤولون؟ «اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إِیمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِکَ لَهُمُ اَلْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ» 2 ، «یا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَیِّباتِ ما أَحَلَّ اَللّهُ لَکُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اَللّهَ لا یُحِبُّ اَلْمُعْتَدِینَ» 3 .

فإن قلت: فعلی أن لا یکون کلّ مجهول الحکم وما لا نصّ فیه شبهةً ولا یجب التوقّف عنده، لزم جواز العمل بالمجهول، وقد وجب علینا أن نعمل بالمعلوم من المنقول.

قلنا: لا یلزم ذلک؛ لأنّا إذا وجدنا بعدما تفحّصنا بالفحص التامّ فی مدارک الأحکام، ونظرنا فی أخبار الحلال والحرام أنّ هذا الأمر ممّا لم یسکت اللّه عنه یصیر معلوماً لنا ونعمل بعلمنا وإن لم یبیّن، ومن الترجیح لا نتمکّن، فکان شبهة علینا بالمعنی الذی قدّمنا فحینئذٍ نتوقّف عندها، ونعمل بالاحتیاط کما به اُمرنا حتّی نسأل عنه ونعلمه، وإذا وجدنا أنّه ممّا سکت اللّه عنه، علمنا أنّه مباح ورحمة من اللّه لنا، کما استفدناه من آثار أئمّتنا علیهم السلام وأمرونا به، وعمل بذلک علماؤنا السلف قاطبةً وذهبوا إلیه، وقد تقدّم

ص:112


1- 1) . الأنعام (6) :81. [1]

نبذة من تلک الآثار المستفیضة الموجبة للعلم.

فمن ذلک نعلم حکمة الإباحة الشرعیّة، ویصیر أیضاً معلوماً لنا، فحینئذٍ لم نعمل بالمجهول وعملنا بالمعلوم وبما نصّ فیه حقیقة لا بما لا نصّ فیه وبالمجهول، وما کنّا نعمل به و بالمشتبه.

والکلام قد طال به لئلّا یخفی علی ذی العلم وطالبه، ونرجو من اللّه أن لا یجعلنا وإیّاکم ممّن یماری ویعمل، ویبنی علی ما تراکم من غیر الحقّ فی خاطره وباله، ویرجع إلیه وباله، من یعمل بخلاف التحقیق من غیر الحقیق مع وباله، ویجعلنا ممّن یتأسّی بمحمّد وآله علیهم السلام.

وهذا آخر ما أفاده مجیب الجواب، واللّه المُلهم للصواب، وهو العلّامة النحریر، صاحب البیان والتحریر، جامع جوامع الکلم، الحکیم ملّا محمّد رحیم وفّقه اللّه لما یحبّ ویرضی بمحمّد وآله الطاهرین صلّی اللّه علیهم.

تمّت بقلم الأضعف الأقلّ إبراهیم بن حسین بن عبّاس بن حسن بن عبّاس بن محمّد علیّ البلاغی، والحمد للّه.

ص:113

ص:114

3- رسالة حول فقرة من مناظرة الرضا علیه السلام مع الزندیق

اشاره

رسالة حول فقرة من مناظرة الرضا علیه السلام مع الزندیق

گویا از: میر باقر بن محمّد حسینی

(د 1113 ق)

تحقیق

محمدحسین درایتی

ص:115

ص:116

رسالۀ حاضر

از مؤلف اطلاعی نداریم. پایان همین رساله آمده است:

تمّ فی شهر رجب المرجّب سنة 1113 فی ید الحقیر الفقیر ابن محمد حاجی الحسینی میر باقر الحسینی، اللّهم اغفر لنا ولوالدینا ولجمیع المؤمنین والمؤمنات.

ممکن است وی کاتب باشد و مؤلف شخص دیگری که او را نشناخته ایم. در هر حال موضوع رسالۀ حاضر در اطراف تکه ای از روایتی است که امام علی بن موسی الرضا علیه السلام در مناظره با زندیقی فرموده اند.

متن این روایت از الکافی چنین است:

حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ الأسَدِیُّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ البَرْمَکِیِّ الرَّازِیِّ، عَنِ الحُسَیْنِ بْنِ الحَسَنِ بْنِ بُرْدٍ الدِّینَوَرِیِّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِیٍّ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللّهِ الخُرَاسَانِیِّ خَادِمِ الرِّضَا علیه السلام قَالَ: دَخَلَ رَجُلٌ مِنَ الزَّنَادِقَةِ عَلَی أبِی الحَسَنِ علیه السلام وَعِنْدَهُ جَمَاعَةٌ فَقَالَ أبُو الحَسَنِ علیه السلام: «أیُّهَا الرَّجُلُ أ رَأیْتَ إِنْ کَانَ القَوْلُ قَوْلَکُمْ وَلَیْسَ هُوَ کَمَا تَقُولُونَ أ لَسْنَا وَإِیَّاکُمْ شَرَعاً سَوَاءً، لا یَضُرُّنَا مَا صَلَّیْنَا وَصُمْنَا وَزَکَّیْنَا وَأقْرَرْنَا» فَسَکَتَ الرَّجُلُ ثُمَّ قَالَ أبُو الحَسَنِ علیه السلام: «وَإِنْ کَانَ القَوْلُ قَوْلَنَا وَهُوَ قَوْلُنَا أ لَسْتُمْ قَدْ هَلَکْتُمْ وَنَجَوْنَا» . فَقَالَ، رَحِمَکَ اللّهُ، أوْجِدْنِی کَیْفَ هُوَ؟ وَأیْنَ هُوَ؟ فَقَالَ: «وَیْلَکَ إِنَّ الَّذِی ذَهَبْتَ إِلَیْهِ غَلَطٌ، هُوَ أیَّنَ الأیْنَ بِلا أیْنٍ، وَکَیَّفَ الکَیْفَ بِلا کَیْفٍ، فَلا یُعْرَفُ بِالْکَیْفُوفِیَّةِ وَلا بِأیْنُونِیَّةٍ، وَلا یُدْرَکُ بِحَاسَّةٍ، وَلا یُقَاسُ بِشَیْءٍ» . فَقَالَ الرَّجُلُ: فَإِذاً إِنَّهُ لا شَیْءَ إِذَا لَمْ یُدْرَکْ بِحَاسَّةٍ مِنَ الحَوَاسِّ. فَقَالَ أبُو الحَسَنِ علیه السلام: «وَیْلَکَ لَمَّا عَجَزَتْ حَوَاسُّکَ عَنْ إِدْرَاکِهِ أنْکَرْتَ رُبُوبِیَّتَهُ، وَنَحْنُ إِذَا عَجَزَتْ حَوَاسُّنَا عَنْ إِدْرَاکِهِ أیْقَنَّا أنَّهُ رَبُّنَا بِخِلافِ شَیْءٍ مِنَ الأشْیَاءِ» . قَالَ الرَّجُلُ: فَأخْبِرْنِی مَتَی کَانَ؟ قَالَ أبُو الحَسَنِ علیه السلام:

ص:117

«أخْبِرْنِی مَتَی لَمْ یَکُنْ فَأُخْبِرَکَ مَتَی کَانَ» . قَالَ الرَّجُلُ: فَمَا الدَّلِیلُ عَلَیْهِ؟ فَقَالَ أبُو الحَسَنِ علیه السلام: «إِنِّی لَمَّا نَظَرْتُ إِلَی جَسَدِی وَلَمْ یُمْکِنِّی فِیهِ زِیَادَةٌ وَلا نُقْصَانٌ فِی العَرْضِ وَالطُّولِ وَدَفْعِ المَکَارِهِ عَنْهُ وَجَرِّ المَنْفَعَةِ إِلَیْهِ عَلِمْتُ أنَّ لِهَذَا البُنْیَانِ بَانِیاً، فَأقْرَرْتُ بِهِ، مَعَ مَا أرَی مِنْ دَوَرَانِ الفَلَکِ بِقُدْرَتِهِ وَإِنْشَاءِ السَّحَابِ وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحَ وَمَجْرَی الشَّمْسِ وَالقَمَرِ وَالنُّجُومِ، وَغَیْرِ ذَلِکَ مِنَ الآیَاتِ العَجِیبَاتِ المُبَیِّنَاتِ، عَلِمْتُ أنَّ لِهَذَا مُقَدِّراً وَمُنْشِئاً (1).

مؤلف ابتدا کلام و بیان مولی خلیل قزوینی (د 1089 ق) را از الشافی فی شرح الکافی می آورد و به توضیح و بسط آن می پردازد و با استفاده از کلمات مولی خلیل در حاشیة عدة الاصول نظر وی را در بحث تجرد ملکوت تبیین می کند سپس به نظر سید رفیع الدین محمد بن حیدر نائینی معروف به میرزا رفیعا (د 1082 ق) را در نقد کلمات مولی خلیل نقل می کند و ضمن رد آن موضع مولی خلیل را تأیید و تقویت می کند. از آنجا که از ملاخلیل با عبارت «قدس سره» یاد می کند، معلوم است رسالۀ بعد از 1089 ق-سال فوت مولی خلیل-نوشته شده است.

این رساله براساس تنها نسخۀ موجود آن که ضمن مجموعه ای در کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی نگهداری می شود، تصحیح شده است (2).

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:118


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 78، باب حدوث العالم وإثبات المحدث، ح 3. [1]
2- 2) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 170/3502، رسالۀ دوم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ ملک

محل تصویر شمارۀ6

ص:119

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ ملک

محل تصویر شمارۀ7

ص:120

رسالة حول فقرة من مناظرة الرضا علیه السلام مع الزندیق

بسم اللّه الرحمن الرحیم

بعد الحمد والصلاة روی الکلینی-روّح اللّه روحه-فی ثالث أوّل کتاب التوحید فی حدیث طویل ما جری بین أبی الحسن موسی علیه السلام والزندیق، وفیه ما هذا لفظه:

(فقال الرجل: فإذاً إنّه لا شیء إذا لم یُدْرَکْ بحاسّةٍ من الحواسّ) .

فقال أبو الحسن علیه السلام: «وَیْلک، لمّا عجزَتْ حواسُّک عن إدراکه أنکرتَ ربوبیّته، ونحن إذا عجزَتْ حواسُّنا عن إدراکه أیقَنّا أنّه ربّنا بخلاف شیء من الأشیاء» الحدیث (1).

وهذا الکلام من مطارح أنظار الأعلام، نبتدئ بنقل ما أفاده الاُستاذ المحقّق الشارح قدس سره فی الشافی، وتوضیح ما أجمله حسبما یخطر بالخاطر القاصر، ثمّ ننقل ما استفاده غیره وما التبس منه علینا أمره؛ استیضاحاً للصواب، لا قدحاً فیما ذکره الأصحاب، طوبی لهم وحسن مآب.

قال الشارح قدس سره بعد قوله: «أیقنّا أنّه ربّنا» :

حاصله منع أنّه إذا لم یدرک بحاسّة کان لا شیئاً البتّة، أو منع دلالة عدم الإدراک بحاسّة علی کونه لا شیئاً مستنداً بأنّ لازم أحد النقیضین أو شرَطه یستحیل أن یکون ملزوماً أو دلیلاً علی الآخر، وعدم الإدراک بحاسّة لازم للربوبیّة وشرط للیقین بالربوبیّة، ولیس مقصوده علیه السلام أنّ عدم الإدراک بالحواسّ دلیل علی الصانعیّة.

ولایخفی أنّ هذا صریح فی أنّه لا مجرّد سوی اللّه، فیبطل قول الزنادقة بتجرّد العقول العشرة والنفوس الناطقة. «بخلاف شیء من الأشیاء» خبر آخر لأنّ، أو

ص:121


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 78، باب حدوث العالم وإثبات المحدث، ح 3. [1]

استئناف بیانی، فهو خبر مبتدأ محذوف أی هو بخلاف، لمّا کان فی الخلاف معنی النفی، کان «شیء» نکرة فی سیاق النفی أی لیس بینه وبین شیء مشترک ذاتیٌ، فلا یمکن أن تدرکه الحواسّ کما یجیء بیانه فی أوّل الثانی. انتهی.

وأقول: قوله قدس سره: «یستحیل» الخ، وذلک لأنّه لو کان لازم أحد النقیضین ملزوماً للنقیض الآخر یلزم أن یکون هذا النقیض الآخر لازماً للنقیض الأوّل، وهو محال بدیهةً-مثلاً-فیما نحن فیه عدم الإدراک بحاسّة لازم للربوبیّة؛ لما سنذکره بُعیدَ هذا، فیصدق قولنا: کلّما اتّصف شیء بالربوبیّة اتّصف بأنّه لا یدرک بحاسّة، فلو کان عدم الإدراک بحاسّة ملزوماً لعدم الربوبیّة کان قولنا: کلّما اتّصف شیء بأنّه لا یدرک بحاسّة اتّصف بعدم الربوبیّة صادقاً أیضاً، وإذا رکّبنا قیاساً من هاتین الشرطّیتین ینتج: کلّما اتّصف شیء بالربوبیّة اتّصف بعدم الربوبیّة، و هذا خلف، وکذا شرط شیء لا یکون دلیلاً علی نقیضه؛ إذ تحقّق ذلک الشیء دلیل علی تحقّق شرطه، فلو کان تحقّق ذلک الشرط دلیلاً علی تحقّق نقیض ذلک الشیء یلزم أن یکون تحقّق ذلک الشیء دلیلاً علی تحقّق نقیضه، وهو مستلزم لتحقّق النقیضین معاً.

وقوله: «وعدم الإدراک بحاسّة لازم» الخ، بیان اللزوم أنّ المراد بالربّ هنا المدبّر لما سواه، والمالک لکلّ ما عداه، کما صرّح به الشارح قدس سره غیر مرّة فی شرح الأحادیث الآتیة، ویلوح أیضاً ممّا نقله أهل اللغة حیث فسّروه بالمالک، وقالوا: لا یطلق غیر مقیّد إلّا علیه تعالی، فالربّ المطلق بمعنی المالک المطلق، والمتبادر من المطلق فرده الکامل، وهو المالک لکلّ ما عداه، فالربّ بهذا المعنی یلزمه عدم الإدراک بحاسّة أی التجرّد، ولأنّه لو لم یکن مجرّداً لکان إمّا جسماً وإمّا جسمانیّاً، وکلاهما ممکن، والممکن محتاج إلی علّة لا أقلّ، والمحتاج إلی شیء لما یکون مدبّراً ولا مالکاً لکماله.

وبما قرّرنا یظهر وجه کون التجرّد شرطاً للیقین بالربوبیّة؛ إذ من یدّعی ربوبیّة ما لم یجزم بتجرّده لا یجزم بکونه ربّاً لما عرفت.

قوله: «ولیس مقصوده علیه السلام» إلخ، إشارة إلی أنّ الربوبیّة والصانعیّة وإن کانتا مساوقتین، إلّاأنّ الصانعیّة لم یعتبر فی معناها ما یستلزم التجرّد، کما اعتبر فی الربوبیّة

ص:122

علی ما عرفت، وذلک لأنّ معنی صانع العالم-علی ما أفاده قدس سره فی ذیل عنوان هذا الباب- الفاعل له بالقدرة بمعنی صحّة الفعل والترک، أی إمکان صدور کلّ منهما عنه إمکاناً مقابلاً للوجوب السابق، والامتناع السابق والحاصل استجماعه للعلّة التامّة للفعل، وللعلّة التامّة للترک. انتهی.

ومعلوم أنّ هذا المعنی لا یستلزم التجرّد، فلایدلّ التجرّد علی الصنع بلا واسطة، ولا باعتبار کونه لازماً للصنع. ولا ینافی هذا أن یکون دلیلاً علی الصنع بل علی سائر الکمالات أیضاً بتوسّط الملکوت وباعتبار کونه ملزوماً للکمالات، کما ننقله بعید هذا من حواشی العدّة فلا تغفل؛ هذا.

وأسند فی بعض هوامش الشافی إلی أنّ الاُستاذ الماهر-طاب رمسه-[قال] ما صورته هذه: «قوله: ولیس مقصوده الخ، لیس المراد أنّه لا یصحّ أن یکون دلیلاً، بل المراد أنّه فی هذا المقام مذکور علی سبیل السندیّة» انتهی.

وهذا مبنیّ علی أنّ التجرّد یدلّ علی الربوبیّة والصنع، بل علی سائر الکمالات؛ لکونه ملزوماً لها کما سننقله.

وفیه: أنّ هذا وإن کان مرضیّاً عند الشارح قدس سره-علی ما یظهر ممّا سننقله من حواشی العدّة-إلّاأنّه غیر ملائم لظاهر ما ذکره هنا، وهو أنّ مناط الدلالة کون التجرّد لازماً للربوبیّة؛ فتأمّل.

قوله: «ولایخفی أنّ هذا صریح» الخ. وذلک لأنّ الإمام علیه السلام جعل التجرّد اللازم للربوبیّة دلیلاً علی الیقین بالربوبیّة، فدلّ علی أنّه لازم مساوٍ لها؛ إذ لو کان لازماً أعمّ لجواز وجود مجرّد سواه تعالی، ولم یدلّ التجرّد علی ربوبیّته تعالی، فهذا دلیل سمعی علی انحصار التجرّد فیه تعالی، ویلزمه بطلان قولهم بتجرّد العقول والنفوس کما لایخفی؛ هذا.

وقال الشارح قدس سره فی حواشی العدّة فی ذیل الدلیل الرابع علی ثبوت الفانیات بعد نقل قوله علیه السلام: «ونحن إذا عجزت» الخ:

هذا إشارة إلی برهان عقلی علی بطلان ما یزعمه الفلاسفة الزنادقة من تجرّد

ص:123

النفوس من العقول العشرة، وهو أنّ تأثیر المجرّد فی البدن-مثلاً-إمّا بقول «کن» وهو الملکوت، وإمّا منتهٍ إلی قول: «کن» لأنّه لا یمکن فیه الحرکة لتحریک آلة، وکلّ مؤثّر بقول: «کن» بریء من کلّ نقص، والإمکان الذاتی والجهل والإضرار وأمثالها نقص، والشرکة فی التأثیر بقول: «کُن» یستلزم النقص، کما سیتّضح فی دلیل إبطال مذهب المعتزلة فی البحث الأوّل، فتجرّد أیّ فاعل کان لأیّ شیء کان برهان ربوبیّة لنا. انتهی.

ویوافقه ما فی الصافی.

وهذا القول یدلّ بظاهره علی أنّ التجرّد ملزوم للملکوت، وهو ملزوم للربوبیّة، وبعد ثبوت اللزوم بما أفاده قدس سره یکون وجود الملزوم دلیلاً عقلیاً علی وجود اللازم بدیهة.

ولا منافاة بین القول بکون التجرّد لازماً للربوبیّة هاهنا، والقول بکونه ملزوماً لها ثمّة؛ لابتناء کلّ منهما علی وجه وجیه کما عرفت، مع ما فیه من الافتنان والإشارة إلی نحو تلازم بینهما، فالتجرّد لازم بلا واسطة للربوبیّة من جهة، وملزوم لها بواسطة من جهة اُخری، وعلی الوجهین یدلّ علی الربوبیّة؛ هذا.

ونسب فی بعض هوامش الشافی إلی الاُستاذ الماهر-طاب ثراه رمسه-فی بیان مراد الشارح قدس سره ما هذه صورته:

قوله: «صریح فی أنّه لا مجرّد» الخ، لأنّه یدلّ علی أنّ المکوّن إذا لم یمکن أن یدرک بالحواسّ یکون فعله بمحض نفوذ الإرادة، وهو یستلزم القدرة علی کلّ شیء کما مرّ. انتهی.

وفیه: أنّ هذا التوجیه وإن کان صحیحاً فی نفسه، موافقاً لما فی حواشی العدّة والصافی کما مرّ، إلّاأنّه مبنیّ علی أنّ دلالة التجرّد علی الربوبیّة من حیث إنّه ملزوم لها، وظاهرکلام الشارح قدس سره هاهنا مبنیّ علی أنّ الدلالة من حیث إنّه لازم لها کما صرّح به؛ فتدبّر.

ثمّ إنّ تنزیل کلام الإمام علیه السلام علی هذا المرام-أی جعل التجرّد دلیلاً علی الربوبیّة-

ص:124

أنسب بالمقام، وأقطع من الحسام، وأردع للخصام؛ إذ یدلّ علی أنّ ما جعله الخصم دلیلاً لمدّعاه دالّ علی نقیض ما ادّعاه بدون احتیاج إلی صرف العبارة عن ظاهرها، وارتکاب تکلّفات لتطبیقها علی الحکمیّة والعربیّة ردّاً علی الشارح قدس سره کما فعله بعض سادات الفضلاء-طاب ثراه-فی هوامش ما أفاده بعض الأفاضل-رفع اللّه درجته-فی حواشیه علی الکافی، ولننقلهما تبصرة للناقد، مع ما هو علیهما وارد، ففی الحواشی هکذا:

قوله علیه السلام: «لمّا عجزت حواسّک» الخ، أی جعلت تعالیه عن أن یدرک بالحواسّ وعجزها عن إدراکه دلیلاً علی عدمه أو ضعف وجوده، فأنکرت ربوبیّته، ونحن إذا عرفناه بتعالیه عن أن یُدرک بالحواسّ أیقنّا أنّه ربّنا، بخلاف شیء من الأشیاء، أی لیس شیء من الأشیاء المحسوسة أیضاً؛ لأنّ کلّ محسوس ذو وضع، وکلّ ذی وضع بالذات منقسم بالقوّة إلی أجزاء مقداریّة لا إلی نهایة؛ لاستحالة الجوهر الفرد، وکلّ منقسم إلی أجزاء مقداریّة یکون له أجزاء متشارکة فی الماهیّة ومشارکة للکلّ فیها، وکلّ ما یکون کذلک یکون ذا ماهیّة ووجود یصحّ علیها الخلوّ عنه، وکلّ ما یکون کذلک یکون محتاجاً إلی مبدأ مغایر له، فلا یکون مبدأ أوّل، بل یکون مخلوقاً ذا مبدأ، فما هو مبدأ أوّل لایصحّ علیه الإحساس، فالتعالی عن الإحساس-الذی جعلته مانعاً للربوبیّة، وباعثاً علی إنکارک-مصحّح للربوبیّة، ودالّ علی اختصاصه بصحّة الربوبیّة بالنسبة إلی الأشیاء التی یصحّ علیها أن یحسّ (1). انتهی.

وفی الهوامش هکذا:

قوله: «ونحن إذا عرفناه» الخ، استدلّ بعض فضلاء الزمان بهذا الحدیث الشریف علی انحصار التجرّد فی اللّه تبارک وتعالی، وأنّ القول بتجرّد النفس والعقل قول بتعدّد الواجب؛ تعالی عن ذلک، وإذا حمل علی ما حمله المحشّی من أنّ المعنی أنّ هنا بخلاف الأشیاء المحسوسة بجعل الضمیر فی أنّه للشأن، أو جعله اسم إنّ، وجعل ربّنا بدلاً أو بیاناً منه لا یبقی للاستدلال وجه، فإنّ مفاد الحدیث الشریف أنّ

ص:125


1- 1) . الحاشیة علی اُصول الکافی للنائینی، ص 255. [1]

اللّه-تعالی وتقدّس-مخالف للمحسوسات وذوات الأوضاع، ولا یلزم منه أنّ کلّ ما هو ظاهر لک فهو الربّ، فتدبّر. انتهی.

وأقول: لو کان مراد المحشّی-رفع درجته-ما أفاده السیّد-طاب ثراه-لما کان للکلام کثیر فائدة؛ إذ غایة المراد حینئذٍ-کما نصّ هو علیه-أنّ ربّنا مخالف للمحسوسات، والزندیق لو کان سلّم وجود ربّ، وأذعن بکونه غیر محسوس، لما أنکر البتّة کونه غیر المحسوسات، فلا احتیاج إلی إفادته، وأین له التسلیم والإذعان وهو ینادی بنفی الربّ سبحانه، ویطلب علیه الدلیل والبرهان، کما یجیء فی تتمّة الحدیث، فالأنسب بالمقام إثبات الربّ له، مع أنّه لایتمّ هذا المعنی إلّابتخصیص الأشیاء بالمحسوسات ولا مخصّص ظاهراً، وأدلّة تجرّد النفوس والعقول مدخولة عند الفحول.

ثمّ إنّ تجویز کون «ربّنا» بیاناً للضمیر غریب عند الخبیر؛ لما تقرّر من أنّ الضمیر کما لایوصف لا یعطف علیه عطفَ بیان.

قال ابن هشام فی بحث «أن» المفتوحة الخفیفة من المغنی:

عطف البیان فی الجوامد بمنزلة النعت فی المشتقّات، فکما أنّ الضمیر لا ینعت [کذلک] لا یعطف علیه عطفَ بیان. وممّن نصّ علیها من المتأخّرین أبو محمّد ابن السید وابن مالک، والقیاس معهما فی ذلک (1). انتهی.

فالظاهر أنّ مراد المحشّی-رفع درجته-أنّ المراد: إذا عجز الحواسّ عن إدراک أحد، علم أنّه الربّ لا شیء من المحسوسات کما زعمه الزندیق علی فرض تسلیم وجود ربّ، فیکون المراد صرف الربوبیّة عن المحسوس-کما هو زعم الزندیق- وقصرها علی المجرّد قصرَ قلب.

والحاصل: أنّه لمّا ثبت بالبرهان أنّ فی الوجود ربّاً، وأنّه لا یمکن أن یکون هو من صنف المحسوس، علم أنّه من صنف المجرّد، فیدلّ علی أنّ التجرّد لازم للربوبیّة لا

ص:126


1- 1) . مغنی اللبیب، ج 1، ص 32. [1]

یمکن تحقّقها بدونه. وهذا المعنی وإن کان مشتملاً علی فائدة، ومستغنیاً عن التکلّفات الإعرابیّة التی ارتکبها السیّد-طاب ثراه-وغیر مناف ظاهراً لثبوت مجرّد سواه تعالی؛ لعدم طرحه فی کون التجرّد لازماً مساویاً أو ملزوماً للربوبیّة، إلّاأنّه أیضاً موقوف علی تخصیص الأشیاء بالمحسوسات بدون تخصّص، ومبنیّ علی فرض تسلیم الزندیق وجود ربّ، وادّعائه أنّه من المحسوسات، ویحتاج إلی ضمّ اعتبار کون المحسوس مشتملاً علی ماهیّة ووجود یصحّ علیها الخلوّ عنه، أی کونه ممکناً.

وظاهر کلام الإمام علیه السلام أنّ مناط الدلالة علی وجود الربّ هو التجرّد بدون ضمیمة الإمکان، مع أنّه لو اعتبر الإمکان لاستغنی عن اعتبار التجرّد فی إثبات واجب الوجود، کما نقلنا فی أوّل الباب عن المتکلّمین، بل یجری الدلیل المنوط بالإمکان فی النفوس والعقول علی تقدیر تجرّدها أیضاً؛ إذ لا قائل بکونها واجبات الوجود، فمن حیث إنّ لها ماهیّة ووجوداً یصحّ علیها الخلوّ عنه مخلوقة محتاجة إلی مبدء ٍ أوّلَ یکون واجب الوجود.

ثمّ لا یخفی أنّه لا احتیاج ظاهراً إلی التطویل الذی تحمّله المحشّی-رفع درجته- فی الدلیل؛ إذ یکفیه أن یقول: کلّ محسوس له ماهیّة ووجود یصحّ علیها الخلوّ عنه، فلابدّ من مبدءٍ لا یکون مخلوقاً، وهو المجرّد الذی وجوده واجب لذاته.

ومن الغریب أنّ بعض الفضلاء رحمه الله استفاد من کلام المحشّی-رفع درجته-ما زعمه موافقاً لکلام الشارح قدس سره، فردّ به علی السیّد-طاب ثراه-حیث قال فی هامش الحواشی:

قوله: «فالتعالی عن الإحساس» الخ. أقول: لا یخفی علی ذی فطرة سلیمة أنّ عدم ملاءمة الإحساس للربوبیّة-علی ما بیّنه قدس سره إنّما هو لأجل کون المحسوس ذا ماهیّة ووجود یصحّ علیها الخلوّ عنه ظاهراً، فکون التعالی مصحّحاً للربوبیّة إنّما یستقیم إذا لم یکن للمتعالی ماهیّة ووجود زائد علیها، والمجرّد لو ثبت وجوده کان فی ذلک شریکاً للمادّی، فکیف یصحّ أنّه مصحّح للربوبیّة ودالّ علی اختصاصه لصحّة الربوبیّة بالنسبة إلی الأشیاء التی یصحّ علیها أن تحسّ؛ لأنّ من الظاهر أنّ ذلک إنّما یصحّ لو لم یجتمع التعالی مع ما جعله خاصّة للمحسوس، وهو یتمّ مع القول بعدم

ص:127

وجود المجرّد کما لا یخفی.

فحینئذٍ ظهر عدم سلامة ما أورده السیّد رحمه الله علی الاُستاذ طاب ثراه بقوله: «استدلّ بعض فضلاء الزمان» الخ.

لا یقال: لعلّ السیّد بیّن عدم الملاءمة بوجه آخر؛ لأنّه من البیّن أنّ ذلک المعنی المحتمل الذی ادّعاه خارج عن ممرّ البلاغة فی غایة الرکاکة والرذالة، فالحقّ ما أفاده الاُستاذ من أنّ هذا الحدیث یدلّ علی انحصار المجرّد فیه تعالی؛ فتأمّل. انتهی.

وأقول: هذا الذی ذکره إنّما یجدی نفعاً للمحشّی لو لم یکن هو قائلاً بوجود مجرّد سواه تعالی، ولیس کذلک؛ إذ لا فائدة ظاهرة فی تخصیصه الأشیاء بالمحسوسات مع عدم مخصّص إلّاالتحرّز عمّا زعموا تجرّده من العقول والنفوس؛ علی أنّه قد صرّح فی مواضع باعتقاده وجود مجرّد سواه تعالی، منها ما ذکره فی توضیح دیباجة المصنّف- روّح اللّه رمسه-عند قوله: «تفرّد بالملکوت» حیث قال: «عالم الملکوت یُطلق علی المجرّدات والمفارقات، کما أنّ عالم المُلک یطلق علی الجسمانیّات والمقارنات» .

ومنها تنصیصه علی تجرّد العقل فی ذیل توضیح قول المصنّف-رفع اللّه روحه-: «کتاب العقل والجهل» حیث یقال: «ولا یبعد أن یقال: إنّ للنفس بارتباطها بالعقل المجرّد الذی خلقه اللّه أوّلاً قبل خلق النفس إشراقاً» الخ.

فهذا المحمل الذی حمل هذا الفاضل رحمه الله کلام المحشّی علیه عند التأمّل الصحیح إیراد علیه لا إصلاح لکلامه کما لایخفی، فتدبّر.

تمّ فی شهر رجب المرجّب سنة 1113 فی ید الحقیر الفقیر ابن محمد حاجی الحسینی میر باقر الحسینی، اللّهم اغفر لنا ولوالدینا ولجمیع المؤمنین والمؤمنات.

ص:128

شرح حدیث بیضه

4- شرح حدیث بیضه

اشاره

شرح حدیث بیضه

رضی الدین محمّد بن حسین خوانساری

(د1113 ق)

تحقیق

علی اکبر زمانی نژاد

ص:129

ص:130

مؤلّف

اشاره

محمّد بن حسین معروف به آقا رضی خوانساری فرزند آقا حسین معروف به محقّق خوانساری (د1099 ق) از بزرگ ترین علمای شیعۀ سدۀ یازدهم است. از تألیفات آقا حسین، شرح دروس شهید اوّل به نام مشارق الشموس، و حاشیۀ شرح اشارات، و حاشیۀ شفا و بیش از ده رسالۀ دیگر چاپ شده است.

برادر آقا رضی، آقا جمال خوانساری (د 1122 ق) است.

آقا جمال مانند پدرش از بزرگان فقها و علمای سدۀ یازدهم و دوازدهم است و تألیفات فراوانی دارد.

در میان این خانوادۀ علم و فضیلت، رضی الدین خوانساری رشد یافته و مدارج کمال را طی کرده است.

اردبیلی در جامع الرواة می نویسد:

رضی الدین محمّد بن حسین بن جمال الدین محمّد بن حسین خوانساری، جلیل القدر، عظیم المنزلة، رفیع الشأن، دقیق الطبع، کثیر الحفظ، فاضل متبحّر، عالم به علوم عقلی و نقلی است خداوند سایۀ او را مستدام دارد.

قزوینی در تتمیم امل الآمل می نویسد:

آقا محمّد رضی بن آقا حسین خوانساری صاحب الفضل المبین، والتحقیق المتین، والرأی الصواب. . . .

ص:131

محدّث قمی در الفوائد الرضویة می فرماید:

عالم فاضل کامل جامع معقول و منقول. او و برادر بزرگترش آقا جمال در دامان علم متولّد و در سایۀ کمال رشد یافتند و نزد پدر خود آقا حسین ودائی خود محقّق سبزواری تلمذ کردند و بلغا ما بلغا. . . .

علامۀ طهرانی در أعلام الشیعة می گوید:

عالمی فاضل، متکلّمی شاعر، و صاحب تألیفاتی است. وی یکی از چند نفری است که حکم شاه سلطان حسین دربارۀ نهی از منکرات را امضا نمود. یکی از شاگردان او گوید که در مجلس درس او دویست تا سیصد نفر حاضر می شدند.

حزین لاهیجی در سفرنامه و ملحقات آن می نویسد:

فاضل عالی شأن آقا رضی الدین محمّد و خلف علامۀ نحریر آقا حسین خوانساری از اذکیای علما بود. طبعی به غایت دقیق و فکرتی عالی داشت، در خدمت او بسیاری از فضلاء مستفید شدند.

مدرّس تبریزی در ریحانة الأدب می فرماید:

رضی الدین محمّد بن آقا حسین خوانساری برادر کهتر آقا جمال خوانساری که پیش از او در جوانی وفات یافته و هر دو برادر مسمّی به محمّد بوده اند.

تألیفات و آثار

1. حاشیۀ شرح لمعه.

2. حاشیۀ [شرح] حکمت العین.

3. حاشیه بر حاشیۀ خفری بر الهیات شرح تجرید قوشجی.

4. ترجمۀ نهج الحق علّامۀ حلّی قدس سره.

5. شرح دروس شهید اوّل. چون شرح دروس پدرش ناقص مانده بود می خواست آن را تکمیل کند و موفّق شد که کتاب صوم و اعتکاف را بنویسد که این کتاب ضمیمۀ شرح دروس پدرش چاپ شده است.

6. مائدۀ سماویه.

ص:132

7. آداب الصلاة.

8. شرح حدیث بیضه (رسالۀ حاضر) .

9. نیّت صادقه (1).

آقا رضی الدین خوانساری در اواخر شعبان 1113 ق در اصفهان درگذشت (2).

رسالۀ حاضر

این رساله شرح و بسطی است بر روایت الکافی که عبد اللّه دیصانی از هشام بن حکم پرسید آیا خداوند قادر است که عالم را در تخم مرغی جای دهد که نه عالم کوچک شود و نه تخم مرغ بزرگ گردد و هشام این سؤال را بر حضرت صادق آل محمّد علیهم السلام عرضه داشت و. . . .

آقا رضی الدین خوانساری این رساله را به نام شاه سلطان حسین صفوی (1105- 1135 ق) نوشته است.

نسخه ای که اساس این تصحیح قرار گرفته است، ضمن مجموعه ای در کتابخانۀ آستان قدس رضوی نگهداری می شود. کاتب این نسخه شیخ حسین بن محمّد تقی ساروی مازندرانی است و این رساله را در 20 ربیع الاول 1109 ق به پایان رسانده است.

ص:133


1- 1) . طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 273.
2- 2) . ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، ج 2، ص 316. [1]

ص:134

شرح حدیث بیضه

بسم اللّه الرحمن الرحیم

جامع سعادات جاودانی، حمد و ثنای قادر توانایی است که. (1). عالم امکان و جامع غرائب گوناگون است. کوچک ترین خانه ای است از شهرستان وسیع معرفت انگیز اختراعش.

و حاوی برکات دو جهانی درود رحمت افزای رسول معجزآرایی است که از ترویج بیضۀ اسلام، استنتاج حمامۀ حمام ارباب کفر و طغیان نموده، و به زیج تنجیم ثوابتِ احکام استخراج تقویم قوائم دین و تعدیل دعائم ایمان فرموده، صلّی اللّه علیه و آله الأخیار الذین فتح بمفتاح لسانهم باب کلّ مبهم عجز عن کشفه الوری و عقد عقد (کذا) بنانهم (2)حلّ کلّ مشکل قصرت عن الوصول إلی شرحه أیدی علوم اُولی النهی و سلّم تسلیماً کثیراً.

امّا بعد: داعی بر نگارش این صحیفۀ طریفه این است که چون همواره وجهۀ همّت والا و مطمح نظر اندیشۀ جهان پیمای اعلی حضرت نواب کامیاب عالمیان مآب، مصطفوی انتساب، مرتضوی آداب، حقایق و معارف اکتساب، خورشید افق ظلّ اللّه ی، دری (3)سپهر بلند اختری و پادشاهی، رونق افزای سریر سلطانی، چمن آرای

ص:135


1- 1) . نسخۀ خطی این رساله از آغاز، مقداری افتادگی دارد و سطر اوّل از سرآغازی که علّامه طهرانی از نسخۀ سیّد حسن صدر در الذریعة نقل کرده، آورده شد.
2- 2) . در اصل: بنیانهم.
3- 3) . کوکب درّی یعنی ستارۀ روشن: فرهنگ جامع نوین، ج 1، ص 398.

گلزار همیشه بهار جهانبانی، سرمایۀ امید جهانیان، سایۀ آفتاب رحمت کردگار جهان، نقاوۀ خاندان خلافت نشان (1)نبوی، زبدۀ دودمان ولایت نشانِ صفوی، باسط بساط امن و امان، رافع لوای عدل و احسان، کشور ستانی که مُصحف جلالت آیات سلطنت ابد مقرونش ناسخ صحف ملک اندیشی سلاطین ازمان است، و صحیفۀ کاملۀ دولت روزافزونش نگاشتۀ خامۀ دعای اجابت اقتضاء کافّۀ جهانیان، گیتی نگهبانی که گل پر آب و رنگ دولت بی زوالش در گلزار عنایت لایزال همیشه بهار است، و شاهباز بلندپرواز اقبال خورشید مثالش جهان گیر و عالم شکار، رشک افزای خواقین جهان، کارفرمای مضمون صدق مشحونِ «إِنَّ اَللّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ» ، السلطان ابن السلطان ابن السلطان، و الخاقان ابن الخاقان ابن الخاقان الشاه سلطان حسین الصفوی الموسوی بهادرخان لازال حامیاً لبیضة الإسلام عن الانکسار، هامیاً لتأیید (2)البرّ و الامتنان علی مفارق الأنام مُدی اللیل و النهار.

این است، که در ترویج شعائر اسلام بذل فرمایی سعی و اهتمام تمام فرموده، به گلگونۀ دین داری چهره آرای دولت خداداد، و به زیور ملّت شعاری زیب فزای ملک ابد بنیاد نمایند، و اکثر اوقات به مساعدت توفیق الهی به استفسار هر مشکل و استفتای مهمّات مسائل بسط بساط معرفت و آگاهی فرمایند؛ لهذا در این ولا (3)تشنه لبِ سحاب لطف باری محمّد رضی الدین بن حسین خوانساری (4)را به خاطر قاصر رسید که در حلّ حدیث معروف به بیضه که در کتاب توحید اصول الکافی مذکور، و در میان علمای اعلام به اشکال مشهور، و پرده گشای شاهد برخی از آثار عظیمه

ص:136


1- 1) . اقتران (خ ل) .
2- 2) . هامّاً لتأبید. ظ.
3- 3) . شاید به معنی ملک و مملکت باشد.
4- 4) . الخونساری (خ ل) .

قدرت صانع بی چون، و جلوه فرمای دلیل نتیجه بخشی از جملۀ ادلّۀ قویمه هستی خالق کن فیکون است، بر سبیل اختصار شرحی بر لوح گفتار نگاشته، به نظر کیمیا اثر آن خسرو دین پرور رساند.

بنابراین، این رساله را پیرایۀ نگارش داده، وسیلۀ مجلس بهشت آیین خاقانی و هدیۀ محفل ارم مشاکل سلطانی نمود؛ رجاء واثق و استدعاء موافق است که زیور استحسان خاطر ملکوت ناظر والا پذیرد، و علی اللّه التوکّل و التعویل و هو حسبنا و نعم الوکیل.

و قبل از شروع در ذکر حدیث شریف نقل می کنیم ما مجملی از احوال خیر اشتمال جامع کتاب الکافی رحمه الله را که راوی حدیث مذکور است در آن کتاب، به جهت مزید وثوق و اعتماد بر او برای ادای حقّ تعلیم و ارشاد او قدس سره.

پوشیده نماند که شیخ جلیل ثقة الاسلام ابو جعفر محمّد بن یعقوب بن اسحاق کلینی رضی الله عنه از قدمای مشایخ کبار امامیّة و رأس [و] رئیس محدثین اخیار این فرقۀ ناحیه است، مولد شریفش قریه کلین از اعمال ری (1)و رحلتش در دارالسلام بغداد در ماه شعبان سیصد و بیست و هشت یا بیست و نه اتّفاق افتاده، و در مقبره واقعه در خارج باب الکوفه (2)مدفون است.

کتاب جامع الکافی که معتمد علیه علماء شیعه و از هشتاد هزار بیت متجاوز است از مصنّفات شریفۀ او است، و اشتمال بر بسیاری از اخبار صدق آثار ائمّۀ طاهرین- صلوات اللّه علیهم اجمعین-وارده در اصول و فروع دین مبین دارد، و در مدّت بیست سال به تألیف آن کتاب اشتغال نموده و به آن جامعیت و حسن نظم و ترتیب إلی الآن تألیفی در حدیث واقع نشده.

و جناب شیخ رضوان اللّه در زمان غیبت صغرای حضرت صاحب الزمان و خلیفة الرحمن علیه صلوات الملک المنّان بوده، و ادراک خدمت سفراء و وکلای عظام کرام آن حضرت علیه السلام نموده.

و زمان غیبت صغری آن زمانی بود که مهر جهان آرای آن نور دیده حضرت خیر البشر، از نظر اکثر ناس در حجاب خفاء بود، امّا چند نفر از معتمدین و موثّقین شیعه-

ص:137


1- 1) . رجوع شود به مقدمۀ الکافی، ج 1، ص 9-12. [1]
2- 2) . رجوع شود به جامع الرواة، ج 2، ص 218؛ مجمع الرجال، ج 6، ص 73؛ مقدمۀ الکافی، ج 1، ص 40.

که ایشان را در اصطلاح اهل علم و خبر سفراء و وکلاء ناحیۀ مقدّسه سرّمن رآی می گویند-به خدمت آن حضرت آمد و شد می کردند و شیعیان پیغام و سؤالی که داشتند به ایشان عرض می کردند و ایشان به عزّ عرض اقدس آن حضرت رسانیده جواب می آوردند، گاه بالمشافهة و گاهی به نوشته به همان خطّ شریفی که در زمان حضرت امام همام ابومحمّد حسن عسکری علیه السلام جواب عرایض شیعیان به آن خط نوشته می شد، و ایشان کحل الجواهر آن خط را بدیده بصیرت می شناختند و پشت بر پشت آن نوشتجات را هیکل (1)وجود خود نموده مضبوط می داشتند، و علماء از آن نوشتجات به توقیعات شریفه آن حضرت تعبیر می کنند. و حال، بر این منوال بود تا آن که حکمت شامله جناب کبریایی-عظم برهانه-اقتضاء احتجاب بالکلیّه آن حضرت نمود و اخبار صدق بنیان او که ترجمۀ وحی ملک منّان بود انقطاع پذیرفت، و از آن هنگام تا وقت ظهور وافر السرور و افراشته شدن رایات خلافت آیات آن حضرت را زمان غیبت کبری می نامند.

و مدّت غیب صغری هفتاد و سه یا هفتاد و چهار سال بود.

و ولادت با سعادت آن حضرت علیه السلام در منتصف شهر شعبان المعظّم دویست و پنجاه و پنج یا پنجاه و شش واقع شده و بنابر قول ثانی لفظ «نور» تاریخ آن قرّة العین رسول محبور است و عمده و سرکردۀ وکلاء اجلاء ناحیۀ مقدسه چهار نفر بودند:

اوّل: جناب شیخ موثّق معتمد امین ابو عمرو، عثمان بن سعید عمری که حضرت امام همام حسن بن علی عسکری علیهما السلام تصریح بر وثوق و اعتماد بر قول او و تنصیص بر خلافت او بر شیعیان از جانب حضرت صاحب الزمان علیه السلام فرموده بود (2).

دویم: ولد سعید ارجمند او شیخ ابوجعفر محمد بن عثمان که شیخ ابو عمرو قدس سره او را وصیّ خود گردانیده تصریح بر وکالت او از جانب آن حضرت نموده بود (3).

ص:138


1- 1) . بازوبند و تعویذ.
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 330؛ [1]بحار الأنوار، ج 51، ص 362 و 344 و [2] 393؛ منتخب الأثر، ص 394. [3]
3- 3) . بحار الأنوار، ج 51، ص 352 و 347؛ و ج 53، ص 181؛ منتخب الأثر، ص 395.

و مروی است که حضرت عسکری علیه السلام نیز تنصیص به این معنی نموده، (1)و قریب به پنجاه سال وکالت ناحیۀ مقدّسه به آن پدر و پسر بود، (2)و آثار عجیبه بر ید ایشان جاری می شد و توقیعات شریفه به دست ایشان ظاهر می گردید.

سیّم: شیخ ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی که شیخ ابو جعفر محمّد بن عثمان در وقت رحلت خود که در ماه جمادی الاولی سیصد و چهار یا سیصد و پنج واقع شد در حضور رؤسا و اعیان شیعه گفته که من مأمور شده ام از جانب آن حضرت علیه السلام که وصیّت نمایم به او و او را وکیل ناحیۀ مقدّسه گردانم، (3)و جناب شیخ از اعقل ناس بود به اعتقاد مخالف و مؤالف (4).

چهارم: شیخ ابوالحسن علی بن محمّد سمری رضی الله عنه که آخر وکلاء ناحیه مقدّسه بود، و شیخ ابوالقاسم در وقت وفات خود که در ماه شعبان سیصد و بیست و شش واقع شد وصیّت به او نمود و او را قائم مقام خود گردانید در امر وکالت، (5)و شیخ ابوالحسن قدس سره در ماه شعبان سیصد و بیست و نه در مدینة السلام بغداد شش روز پیش از رحلت خود توقیعی از آن حضرت علیه السلام ابراز نموده به این عبارت:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

یا علی بن محمّد السمری أعظم اللّه أجر اخوانک فیک، فإنّک میّت ما بینک و بین ستّة أیّام فاجمع أمرک و لا تُوص إلی أحد فیقوم مقامک بعد وفاتک، فقد وقعت الغیبة التامّة فلا ظهور إلاّ بإذن اللّه

ص:139


1- 1) . بحار الأنوار، ج 51، ص 181.
2- 2) . بحار الأنوار، ج 51، ص 352.
3- 3) . بحار الأنوار، ج 51، ص 355؛ منتخب الأثر، ص 396 و 397.
4- 4) . در اصل: «موافق» (خ ل) بود؛ و نیز رجوع شود به بحار الأنوار، ج 51، ص 356.
5- 5) . بحار الأنوار، ج 51، ص 362-395؛ منتخب الأثر، ص 400. [1]

تعالی ذکره، و ذلک بعد طول الأمد و قساوة القلوب و امتلاء الارض جوراً، و سیأتی من شیعتی من یدّعی المشاهدة قبل خروج السفیانی و الصحبة و هو کذّاب مفترٍ، و لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العلی العظیم (1).

یعنی ای علی بن محمّد سمری عظیم گرداند خدای تعالی اجر و ثواب برادران تو را در باب مصیبت وفات تو، به درستی که تو چشندۀ مرارت مرگی مابین این زمان تا شش روز دیگر، پس عزم کن بر کار خود و متوجّه آن باش و وصیّت مکن به احدی و وصیّ خود مگردان کسی را که بوده باشد قائم مقام تو بعد از وفات تو، پس به تحقیق که به وقوع انجامیده است غیب تامّه-که عبارت از غیبت کبری آن حضرت علیه السلام است- پس نخواهد بود ظهور ما مگر بعد از دستور خدای-که بلند مرتبه است ذکر او-و این ظهور بعد از به طول انجامیدن روزگار و قساوت دل های تبهکار و پر شدن زمین از جور و جفای اشرار خواهد بود، و زود باشد که بیاید از شیعۀ ما کسی که دعوی دیدن ما نماید پیش از خروج سفیانی و اصحاب او (2). و چنین کسی بسیار دروغگوی مفتری است، و نیست قوّتی و نه توانایی بر کاری مگر به یاری خدای بلند مرتبه بزرگ.

و فوت شد شیخ ابوالحسن رضی الله عنه بعد از شش روز از ابراز این توقیع و به انتها رسید زمان غیبت صغری و واقع شد زمان غیبت کبرای آن حضرت علیه السلام که الحال ما در آنیم و از بدو آن تا این سال ما که هزار و یکصد و هشت هجری است، هفتصد و هفتاد و نه سال است که منتظران طلوع آن آفتاب اوج هدایت، و دریّ سپهر ولایت، در فجر صادق یقین، دور از ریب، اجر و ثواب ایمان به غیب در می یابند.

و بعضی مدّت زمان غیبت صغری را شصت و نه سال گفته اند بنابر آن که مبدأ آن را از وقت رحلت حضرت امام ابو محمّد عسکری علیه السلام گرفته اند، و آن در جمعه هشتم ربیع الأوّل سنه دویست و شصت واقع شد (3).

روایت کرده شیخ کلینی قدس سره در باب اوّل کتاب توحید الکافی (4)به سندی معتبر از

ص:140


1- 1) . منتخب الأثر، ص 399 و 400. [1]
2- 2) . مؤلف عبارت را این طور خوانده: «قبل خروج السفیانی و الصحبة» امّا برخی دیگر «الصیحة» خوانده اند که از علائم ظهور است.
3- 3) . الکافی، ج 1، ص 503؛ [2] بحار الأنوار، ج 50، ص 335-330.
4- 4) . الکافی، ج 1، ص 79، ح 4.

محمّد بن اسحاق خفّاف و او از رجال عامّه است امّا میل و محبّتی به جانب اهل بیت عصمت علیهم السلام و روایت اخبار صدق آثار از ایشان می نماید، (1)و راوی حدیثی که متضمّن ذکر فضل و ظهور کرامتی بر ید صادقین علیهم السلام است باشد مثل این حدیث شریف، اگر بر مذهب مخالفین باشد بیشتر باعث اعتبار آن حدیث می شود چه فضل آن چیزی است که اعداء به آن شهادت دهند (2).

قال: إنّ عبداللّه الدیصانی سأل هشام بن الحکم.

گفت محمّد بن اسحاق به درستی که عبداللّه دیصانی-یعنی مایل از مذهب حقّ صریح و خارج از دین صحیح و تابع طریقۀ فاسده ملاحده و پیرو معتقدات باطلۀ دهریّة-پرسید روزی از هشام بن الحکم.

و او از جلمه راویان امامین همامین ابی عبداللّه جعفر بن محمّد صادق و ابی الحسن موسی کاظم علیهما السلام است. و علماء او را از اعاظم ائمّه علم کلام و اذکیاء اعلام شمرده اند پیوسته به افکار ثاقبه و انظار صائبه تهذیب مطالب کلامیّة و ترویج مذهب حق امامیّه می نمود، و مباحثاتی که با علماء عامه نموده بود و الزاماتی که ایشان را داده مشهور و در کتب معتبره مسطور است (3).

و مروی است از حضرت ابی جعفر جواد علیه السلام که فرمود که خدای تعالی بیامرزد هشام را که بسیار اهتمام می نمود در دفع شبهات مخالفین از این فرقه ناجیه (4).

و نقل شده که روزی یحیی بن خالد برمکی در حضور هارون الرشید عبّاسی از هشام پرسید که مرا خبر ده که حق در دو جهت مختلف می باشد؟ هشام گفت نمی باشد، باز یحیی گفت مرا خبر ده از دو کسی که در حکمی از احکام دین نزاع و خلاف نمایند آیا هر دو محقّند یا هر دو مبطل یا یکی بر حقّ است و دیگری بر باطل؟ هشام گفت که از جواب سؤال سابق معلوم شد که جایز نیست که هر دو محق باشند. یحیی گفت که پس مرا خبر ده از این که در مخاصمتی که حضرت علی و عباس بر سر

ص:141


1- 1) . جامع الرواة، ج 2، ص 65 به جای «خفاف» ، «خاصف النعل» دارد.
2- 2) . الفضل ما شهدت به الاعداء.
3- 3) . جامع الرواة، ج 2، ص 313.
4- 4) . جامع الرواة، ج 2، ص 313 ستون دوم.

میراث حضرت پیغمبر-صلوات اللّه علیه-نمودند کدام محقّ بودند و کدام مبطل؟ می گوید هشام که چون این سخن شنیدم نظر کردم که اگر بگویم که علی علیه السلام مبطل بود کافر خواهم شد و از مذهب حقّ خود بیرون خواهم رفت، و اگر بگویم که عباس مبطل بود هارون از راه تعصّب که جدّش بود در ساعت، گردن مرا به شمشیر خواهد زد و این مسأله مرا پیشتر به هیچ وجه به خاطر نرسیده بود تا در آن فکری نموده جوابی مهیّا داشته باشم، پس بسیار عاجز و متحیّر ماندم و در آن اثنا به یاد من آمد دعایی که روزی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در حقّ من نمود و فرمود که یا هشام همواره تقویت نماید تو را روح القدس مادام که یاری ما نمایی به زبان خود، پس یقین کردم که عاجز نخواهم ماند و فی الفور جواب سؤال بر من ظاهر شد و گفتم چه می گویی ای یحیی در منازعه و مخاصمتی که در میانه دو فرشته واقع شد و به خدمت حضرت داود علی نبیّنا [و آله] و علیه السلام به مرافعه رفتند چنان که در قرآن مجید و فرقان حمید در سورۀ مبارکۀ «ص» (1)مذکور است، پس کدام از آن دو فرشته محقّ بودند و کدام مخطی.

یحیی گفت میانه ایشان مخاصمه و منازعه واقعیّه نبود تا یکی محقّ باشد و دیگری مخطی، بلکه صورت نزاعی اظهار می نمودند به جهت غرضی و ظاهر ساختن طریق حکمی بر حضرت داود علیه السلام، پس گفتم من نیز همان جواب را به عینه از سؤال تو می گویم چه ما بین حضرت علی و عبّاس منازعه و خصومتی بر سر میراث حضرت رسالت نبود، بلکه در ظاهر صورت منازعه با هم داشتند و به مرافعه نزد ابوبکر رفتند که او بفهمد که میراث پیغمبر حق یکی از این دوتاست و او به ظلم و ناحقّ جای آن سرور را متصرّف شده و از ایشان غصب نموده است، پس یحیی ملزم شد و هارون الرشید آن مناظره هشام را بسیار پسندید و میل قلبی به جانب او به هم رسانید.

و آورده اند که روزی کسی از هشام پرسید که معاویه در جنگ بدر که حضرت

ص:142


1- 1) . ص (38) :22-24.

رسالت با کفّار کرد حاضر بود؟ هشام در جواب گفت بلی امّا از آن طرف.

فقال له: ألک ربّ؟ فقال: بلی.

بیان آن سؤال این که گفت عبداللّه دیصانی به هشام که: آیا از برای تو پروردگاری که خالق و مربّی تو باشد هست؟ پس گفت هشام در جواب او: بلی، و گفته اند اهل عربیت که: «بلی» از برای ایجاب بعد از نفی است، مثل این که یکی گوید که فلان چیز نیست، دیگری برای شکست آن نفی، می گوید که بلی، امّا اگر پرسند که آیا فلان چیز هست؟ جواب گفته می شود که نعم.

و در اینجا هر چند نفی صریحی در سؤال نیست امّا چون عبداللّه ملحد و منکرِ وجود پروردگار و غرضش إبطال مذهب حقّ هشام بود ضمنا نفی از کلام او مفهوم می شود، پس لفظ بلی مناسب است.

فقال: أقادر هو؟ قال: نعم قادر قاهر.

پس گفت عبداللّه که: آیا قادر است آن پروردگار تو بر کردن آنچه خواهد؟ گفت هشام در جواب که: آری قادر است بر کردن آنچه خواهد و بردن ممکنات به هر راهی که إراده نماید و از فرمان او بدر نمی تواند رفت هیچ چیز.

قال: یقدر أنْ یدخل الدنیا کلّها البیضة و لا تکبر البیضة لا تصغر الدنیا؟

گفت عبداللّه از برای الزام هشام و ردّ سخن او که گفته بود که پروردگار من بر همه چیز قادر است که: آیا پروردگار تو قادر است که داخل سازد دنیا را به تمام ها-یعنی آسمان ها و زمین ها و آنچه را در مابین آنهاست-در میان تخمی و حال آن که کوچک نشود دنیا و بزرگ نشود (1)آن تخم.

قال هشام: النَظَرة.

گفت هشام که: طلب می کنم از تو مهلتی برای گفتن جواب.

فقال له: قد انظرتک حولاً، ثمّ خرج عنه.

ص:143


1- 1) . نگردد (خ ل) .

پس گفت عبداللّه به هشام که: [به] تحقیق مهلت دادم تو را یک سال، بعد از آن بیرون رفت هشام و اختیار یک سال برای اشعار به دشواری سؤال و تنبیه بر عجز هشام از اتیان جواب آن است هر چند که یک سال فکر و اندیشه نماید، یا از کسی استفاده یا استفسار کند.

فرکب هشام إلی أبی عبداللّه علیه السلام فاستأذن علیه، فأذن له.

پس سوار شد و رفت به در خلافت سرای حضرت ابی عبداللّه جعفر بن محمّد صادق علیه السلام که حلّال هر مشکل و وارث علم کلّ بود و طلب رخصت داخل شدن خانه نمود از حضرت، و دستوری یافت از آن امام معصوم علیه السلام.

فقال له: یابن رسول اللّه أتانی عبداللّه الدیصانی بمسألة لیس المعوّل فیها إلاّ علی اللّه و علیک.

پس عرض کرد به خدمت امام که: یابن رسول اللّه آورد عبداللّه دیصانی برای من مسأله ای که نیست وثوق و اعتماد در حلّ آن مگر به خدای تعالی و بر تو.

فقال له أبو عبداللّه علیه السلام: عمّاذا سألک؟ فقال: قال لی: کیت و کیت.

پس فرمود ابو عبداللّه علیه السلام به هشام که: از چه چیز سؤال کرد تو را عبداللّه؟ پس گفت هشام که: گفت به من عبداللّه چنین و چنین، و نقل کرد سخنان عبداللّه را که پیش مذکور شد.

فقال أبو عبداللّه علیه السلام: یا هشام کم حواسّک؟ قال: خمس.

پس فرمود حضرت امام علیه السلام که ای هشام چند است عدد حواسّ و قوای تو که به توسّط آنها ادراک و دریافت محسوسات می نمایی؟ گفت هشام که پنج است.

اوّل: لامسه: و آن قوّتی است که به توسّط اعصاب پهن شده در تمام بدن و به آن دریافته می شود حرارت و برودت و رطوبت و یبوست و مانند آنها، مثل نرمی و زبری و سنگینی و سبکی و روانی و بستگی و خشکی و نمناکی و سختی و ریزندگی و ناچسبانی و چسبندگی، و هیچ حیوانی خالی از این قوّت نیست زیرا که تعیّش و بقای حیوان بدون این که حفظ و حراست نماید بدن خود را از چیزهای بسیار گرم یا به غایت سرد

ص:144

که به زودی باعث فساد مزاج و بطلان امتزاج اجزای آن می گردد متصوّر نیست.

و از هیچ حاسّه دیگر از حواس پنجگانه به جز لامسه این متمشّی نمی شود که تواند پی برد و دریافت که جسمی که مجاور و ملاصق بدن است می سوزاند آن را از شدّت گرمی یا باعث انجماد آن می گردد از غایت خنکی. پس اگر حیوانی خالی از این حاسّه باشد در اندک فرصتی فانی و باطل می گردد، به خلاف سایر حواسّ دیگر که احتیاج به وجود آنها به جهت نگاهبانی بدن در این مرتبه از ضرورت نیست، پس لهذا حکمت حیّ لایموت و تدبیر صانع دانا به اسباب و علامات فنا و ثبوت، اقتضاء آن نموده که هیچ مخلوقی ذی حیاتی خالی از این موهبت عظمی نباشد، حتّی کرم ها که در جوف زمین تکوین می یابند و از سایر حواسّ و مشاعر عاریند، و به عطای این تشریف سراپای ایزدی مشرفند، و به همین سبب که مذکور شد این قوّت در اکثر اعضاء بدن ساری است، مگر چند عصبی خاصّ که فقدان این قوّت به حال آنها انسب است، مانند کبد که معدن تولّد اخلاط گرم گزنده است، مثل صفرا که کمال تندی و گزندگی دارد، خصوصاً در بدوِ تکوین. پس اگر کبد صاحب این حاسّه باشد پیوسته در الم و آزار خواهد بود، و برین قیاس سپرز و کرده (1)که سودا و بول تند گزنده در آنها می ریزد. و همچنین ریه که بادزن دل و پیوسته در حرکت است، و استخوان ها که اعتماد در حرکات شاقّه بر آنهاست، اگر صاحب این حاسّه باشند همواره متاذّی و متألّم خواهند بود.

دویم: ذائقه: و آن قوتی است که پهن شده در عصبی که مفروش است در جرم زبان و بتوسّط آن دریافته می شود مزه ها از شیرینی و ترشی و تلخی و شوری و مانند آنها، و احتیاج به آن ثانی احتیاج به لامسه است در حفظ و حراست بدن و بنیان؛ زیرا که تناول بعضی از ادویه و اغذیه و اشربه باعث فساد مزاج و اختلال احوال بدن می گردد، مانند سموم مهلکه و ادویه مضرّه و غیرها.

ص:145


1- 1) . سپرز طحال؛ کرده قلوه، کلیه.

پس هرگاه ذائقه آشنا به طعوم باشد اجتناب و احتراز از آنها به سهولت میسر گردد، امّا اگر ذائقه نباشد به وساطت بینایی باصره و بویایی شامّه فی الجمله آن حفظ و حراست سرانجام می تواند یافت، به خلاف لامسه که کار آن از قوّت دیگر به انجام نمی تواند رسید.

سیم: شامّه: و آن قوّتی است که گذارده شده است در دو چیز شبیه به عصب که نه صلابت عصب را دارند و نه نرمی دماغ را، بلکه متوسط القوامند میانه آنها، و مانند دو سر پستان روییده اند از بطن مقدّم دماغ و آمده اند به منتهای سوراخ بینی و به توسط این قوّت دریافته می شود بوها.

چهارم: سامعه: و آن قوّتی است که گذاشته شده است در عصبی که مفروش است در ته سوراخ گوش و به توسّط آن دریافته می شود آوازها و مفهوم می گردد حرف ها و سخن ها، و اطلاع حاصل می گردد بر مکنون دل ها و انتظام می یابد امر معاد و معاش کل و میسر می شود ارسال رسل.

پنجم: باصره: و آن قوّتی است که گذاشته شده است در جای ملاقات دو عصبی میان تهی که روییده اند از جانب بطن مقدّم دماغ در همسایگی آن دو برآمدگی شبیه به دون سر پستان که قوّت شامّه در آنهاست، و آن عصبی که از جانب راست روییده به طرف چپ می آید، و آن که از جانب چپ روییده به طرف راست می آید تا آن که به هم می آیند (1)در وسط راه و در آن موضع یکی می شود سوراخ هر دو و آن موضع نامیده می شود به مجمع النور و قوّه باصره در آنجاست.

و باز میل می کند آن عصبی که از جانب راست روییده به طرف راست و می آید به چشم راست و میل می کند آن عصبی که از جانب چپ روییده به طرف چپ و می آید به چشم چپ و به توسّط این قوّه دریافته می شود دیدنی ها از روشنی ها و رنگ ها و غیر آنها از آنچه به چشم می بیند.

ص:146


1- 1) . می رسند (خ ل) .

پس نظر کن که بس عجیب تر است خلقت غریب انسان از بنای زمین و آسمان «فَتَبارَکَ اَللّهُ أَحْسَنُ اَلْخالِقِینَ» 1 و این یک اشاره کلام شریف حضرت امیر المؤمنین علیه السلام است که فرموده: «من عرف نفسه فقد عرفه ربّه» (1).

و اختلاف نموده اند حکماء صاحب نظر و استدلال، و علماء با بصیرت و کمال، در این که دیدن به چه عنوان متحقّق می شود، پس حکماء ریاضییّن را اعتقاد آن است که شعاعی بیرون می آید از چشم می رسد به آن چیزی که دیده می شود و این باعث رؤیت است؛ و به این قول رفته است عارف ربّانی خواجه نصیرالدین طوسی قدس سره (2).

و ظاهرتر در نظر فقیر این قول است زیرا که اماراتی که در رؤیت مشاهده می شود -از ذکر آنها به طول می انجامد کلام-شاهد بر این قول است، و از آن طرف دلیلی بر بطلان این به جز استبعاد نیست و وهن آن در نظر خرد خرده بین پر ظاهر است، چه قادری که تنگناء ظلمانی خیال را جلوه گاه صور زیبایی کون و مکان و میدان جولان نقش جهان گردانید، چه شگفت اگر تیر نظر مور ناتوانی را به یک چشم زدن از هفت قبّه آسمان بگذراند، با آن که ما نمی گوییم که جوهری از چشم بیرون می آید و به مرئیّات می رسد تا آن که کمال استبعاد داشته باشد، یا آن که عرضی از او منتقل می گردد تا آن که عقل از آن ابا و امتناع نماید، بلکه می گوییم که در مقابل باصره مخلوق می گردد ضوء ضعیفی چنان که در مقابل اشیاء نیّره مانند آفتاب و کواکب و نار و بر وفق وقوع آن شعاع به نحوی که مبیّن گردیده در علم «مناظر و مرایا» واقع می گردد ابصار، و عقل بینا را از این چندان استبعادی نیست.

و این قول را در اصطلاح اهل علم قول به خروج شعاع می گویند و ارباب این قول نیز در میانه خود اختلاف بسیاری در کیفیّت خروج و وقوع آن شعاع دارند، و از ذکر آنها بسی به طول می انجامد کلام.

ص:147


1- 2) . غوالی اللآلی، ج 2، ص 102؛ غرر الحکم، ج 2، ص 625. [1]
2- 3) . کشف المراد، ص 165. [2]

و حکماء طبیعیین را عقیده آن است که صورتی از مرئی مرتسم می شود در چشم و از آنجا در مجمع النور که پیش از این مذکور شد، و از آنجا در حسّ مشترک که در بطن مقدّم دماغ است و ارتسام این صورت سبب ابصار است، و به این قول رفته است معلّم اوّل ارسطاطالیس سر کردۀ فلاسفۀ مشّاء و شیخ ابوعلی حسین بن عبداللّه بن سینا که ملقّب است به رئیس الحکماء، و این قول را قول به انطباع می نامند.

و جمعی دیگر را از حکماء گمان آن است که جسم شفّافی که میانۀ چشم و مرئی می باشد مانند هوا، مکیّف می شود به کیفیّت شعاعی که در چشم است و به این اعتبار آلت ابصار می گردد.

و ادلّه این اقوال و بحث بر آنها و جواب بحث ها موجب طول مقال است، و این مقام گنجایش آن را ندارد.

قال: أیّها أصغر؟ قال: الناظر. قال: و کم قدر الناظر؟ قال: مثل العدسة، أو أقلّ منها.

فرمود حضرت امام علیه السلام که: کدام حاسّه از حواس پنج گانه تو کوچک تر است؟ گفت هشام که: حاسّه بینا که مردم چشم باشد، فرمود امام که: به چه قدر است آن؟ گفت: به قدر دانه عدسی یا کمتر از آن.

فقال له: یا هشام فانظر أمامک و فوقک فأخبرنی بما تری. فقال له: أری سماءاً و أرضاً و دوراً و قصوراً و براری و جبالاً و أنهاراً.

پس فرمود امام که: ای هشام نظر کن به پیش روی خود و جانب فوق خود پس خبر ده مرا به آنچه می بینی، پس گفت هشام که: می بینم آسمانی و زمینی و خانه ها و قصرها و صحراها و کوه ها و نهرها.

فقال له أبو عبداللّه علیه السلام: إنّ الذی قدر أن یدخل الذی تراه العدسة أو أقلّ منها قادر أن یدخل الدنیا کلّها البیضة، لا تصغر الدنیا و لا تکبر البیضة.

پس فرمود أبو عبداللّه علیه السلام که: به درستی که آن کس که قادر است که داخل سازد آنچه را می بینی در قدر عدسه یا کمتر از آن، قادر است که داخل سازد دنیا را در تخمی حال آن که کوچک نگردد دنیا و بزرگ نشود آن تخم.

ص:148

و حاصل کلام این است که نزد محقّقین از متکلّمین و عقلا معلوم و مبرهن است که علم ما به اشیا و انکشاف آنها بر ما به اعتبار وجود ذات آنها است در قوای مدرکه جسمانیّة ما، اگر آن معلوم از جمله محسوسات و جمسانیّات است، و در قوه عاقلۀ ما اگر از مقوله کلیّات و مجرّدات است.

و این وجود را در اصطلاح وجود علمی و ظلّی و ذهنی و غیر اصل می گویند، و این وجود مخالف است با وجود خارجی عینی اصیل در آثار و لوازم، مثلاً آتش به اعتبار وجود خارجی گرم می کند و می پزد و می سوزاند و روشن می کند، و اگر بزرگ باشد جای بزرگ می خواهد و در جای کوچک قرار نمی گیرد و اگر کوچک باشد در جای کوچک قرار می گیرد و جای بزرگ را پر نمی سازد.

و امّا به اعتبار وجود ظلّی پس هیچ یک از آن آثار بر آن مترتّب نمی شود، بلکه همین سبب انکشاف بر نفس و روشنی نزد عقل می گردد، و این وجود نیز وجود ذات آتش است اما آن آثار و لوازم وجود خارجی را ندارد، و نه این که از باب صورت شعله باشد که بر دیوار می کشند چنان که بعضی از علماء به آن رفته توهمی غلط کرده اند.

و قول محقّقین را قول به وجود اشیاء انفس ها در ذهن می گویند، و قول ثانی را قول به شبح و مثال می نامند.

پس هرگاه تمهید یافت این مقدّمه می گوییم که نظر قاصر عبداللّه دیصانی مقصور بود بر مشاهده ظاهر و جائز نمی دانست به هیچ وجه که تمام اجسام عالم با آن عظم قدری که دارند در جای کوچکی مثل جوف بیضه در آیند.

پس لهذا پرسید از هشام که آیا پروردگار تو قادر است بر این معنی یا نه تا آن که لازم آورد بر او نعوذ باللّه اعتراف به عجز قادر بی همتا را، و عجز، با آن که کمال نقص از ساحت جناب کبریا دور است منافی کریمه «وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» 1 است.

ص:149

پس امام عالم حکیم علیه السلام آگاه کرد آن بی خبر از علم به جهل آمیخته خود را که چنین چیزی که در نظر قاصر تو کمال امتناع و استحاله دارد پروردگار من جلّ شأنه نهایت قدرت بر آن دارد و در هر چشم زدنی می کند آن را، چه قادر است که ذات اجسام را با این بزرگی که مشاهده می شود و جود دیگر دهد که در کوچک ترین جای گنجد چنان که می کند آن را در هر نظر کردنی. و چون آن کور مادرزاد این مرتبه از قدرت جناب صانع را به رأی العین مشاهده نمود پرتو آفتاب هدایت بر ساحت ضمیرش تافت و به اندک مهلتی چشمش روشن گردید و به حق گروید.

و اگر معاندی گوید که ما می گوییم که آیا قادر است بر این که این اجسام عظیمه را با این عظم مقداری که دارند به اعتبار وجود خارجی در جای کوچکی گنجاند یا نه؟ می گوییم این که می گویی به این بر می گردد که آیا قادر است بر چیزی که هم بزرگ باشد و هم کوچک در حالت واحده به اعتبار واحد، این مجرد لفظ و مفهومی است و ذاتی ندارد و این مفهوم را اصلاً ما صدق نیست تا آن که شیء باشد و توان گفت که آیا قدرت بر آن هست یا نه؟

و چون مراد کسی که از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام همین سؤال عبداللّه را به عینه کرد چنان که در روایت آمده این معنی بود، لهذا آن حضرت علیه السلام در جواب فرمود که:

«إنّ اللّه لا ینسب إلی العجز و الذی سألتنی لا یکون» (1)یعنی به درستی که خدای تعالی نسبت داده نمی شود به عجز و او بر همه چیز به غایت قادر و تواناست، و آنچه سؤال کردی تو از من که داخل سازد در بیضه بدون اینکه کوچک شود دنیا و بزرگ گردد بیضه نمی باشد، چه ما صدقی این مفهوم را نیست تا آن که شی باشد و ذاتی داشته باشد و از عدم تعلّق قدرت به آن نسبت به عجز لازم آید.

و پوشیده نماند که بنای کلام شریف امام علیه السلام در این مقام بر جدل نیست چنان که

ص:150


1- 1) . التوحید، ص 130.

مؤلف کتاب الوافی (1)گمان کرده، بلکه بنای آن بر محض تحقیق و برهان است چنان که دانستی، با آن که توهّم جدل در این مقام اصلاً صورت ندارد، زیرا که معنی جدل آن است که مطلبی را بر خصم لازم آوریم به مقدّمه ای که مشهور یا مسلّم او باشد هر چند به اعتقاد ما حق نباشد، در این مقام مقدّمه ای که توّهم توان کرد که بنای الزام بر آن گذاشته شود، همین است که تمام اجسام عالم با آن بزرگی مقداری که دارند به اعتبار وجود خارجی در مردمک چشم در می آیند و در آن جای می کنند، و حقّ بودن این مقدّمه به اعتقاد عبداللّه اصلاً معلوم نیست، بلکه هیچ بندۀ خدا خواه مسلم و خواه ملحد به این مقدمه قائل نیست.

و اگر گویند که در متعارفات گفته می شود که فلان چیز در چشم من در آمد یا فلان کس در چشم ما جا دارد، پس شاید که بنای جدل بر این باشد.

می گوییم پر ظاهر است که مراد از این عبارت که در متعارفات گفته می شود این است که فلان چیز را چشم من دید و ادراک کرد و فلان کس همواره در نظر من است، یا آن که آن قدر عزیز است که می خواهم او را در چشم خود جا دهم، نه این که آن چیز یا آن شخص با آن عظم مقداری که دارند به اعتبار وجود خارجی در میان چشم من داخل می شوند و جا می گیرند.

پس اگر گویند که عبارت موهم این معنی هست و همین برای جدل کافی است، می گوییم که این شبهه و مغالطه می شود به اعتبار اشتراک لفظ. (2). عبداللّه را ساکت کرد (3).

و دانستی که این طور بحث لایق به شأن امام نیست، خصوصاً در چنین مطلب عظیم عمده که بنای دین و ایمان بر آن است و باید که از روی یقین و برهان اطّلاع بر آن حاصل گردد.

و مؤلّف کتاب شافی (4)در شرح این مقام گفته که: مطلب عبداللّه از سؤالی که کرد این

ص:151


1- 1) . فیض کاشانی رحمه الله.
2- 2) . در اینجا از نسخۀ خطی این رساله حداقل یک برگ سقط شده است.
3- 3) . ساخت (خ ل) .
4- 4) . ظاهراً شرح الکافی ملاخلیل مقصود است که نام آن الشافی و به زبان عربی است و شرح فارسی او برالکافی، صافی نام دارد.

بود که استدلال کند بر تجرّد نفس ناطقه، چنان که مذهب حکماست و قاعده مسلّمه اهل اسلام را باطل سازد که مجردی به غیر از اللّه تعالی نیست، و این استدلال مأخوذ است از کلام ارسطو و حاصل آن چنین است که اگر نفس مجرد نباشد و جسمانی باشد البته مقدار خاصّی خواهد داشت و لازم می آید که نتواند دانست جسمی را که بزرگ تر از آن باشد در مقدار، زیرا که اگر داند لازم می آید که بزرگ در کوچک داخل شود بی آن که کوچک شود بزرگ یا بزرگ گردد کوچک و این محال بالذات است.

امّا بیان ملازمه پس این که ادراک جسمی جسم دیگر را میسّر نیست مگر این که تماس نماید اول با تمام اجزای ثانی.

و بیان بطلان تالی ظاهر است، چه نفس، علم به آسمان و زمین و اجسام بسیار عظیمه دارد.

و حاصل جواب امام علیه السلام نقض اجمالی است که حلّ شبهه عبداللّه از آن ظاهر می شود.

بیان نقض این که اگر این استدلال صحیح باشد لازم می آید که باصره که جسمانی است به اتّفاق ادراک نکند جسم بزرگ تر از خود را و فساد تالی ظاهر، چنان که بیان لزوم ظاهر است.

و امّا تقریر حلّ شبهه عبداللّه پس این که اگر ادراک باصره جسم بزرگ را به اعتبار دخول آن است در حیّز باصره کوچک، پس ادراک نفس ناطقه نیز بر فرض جسمانیّت چنین باشد. و بنابراین ظاهر می شود که آنچه را سائل محال بالذات می گفت محال نبوده، و اگر ادراک باصره نه به عنوان دخول جسم مدرک است در آن، ظاهر می گردد بطلان مقدّمه دیگر سائل که ادراک جسمی جسم دیگر را میسّر نمی شود بدون تماس اوّل با تمام اجزای ثانی. تمام شد خلاصه کلام شافی.

و آن غیر شافی است از چند وجه:

اول: این که نام نفس ناطقه و مجرّد و مادی بودن آن اصلاً در این مقام مذکور

ص:152

نیست، نه در کلام شریف حضرت امام علیه السلام چنان که بر هر که عارف به لغت عرب باشد ظاهر است، پس حمل کلام بر این معنی اصلاً وجهی ندارد، چه این مطلب نه امری است محتاج به تقیّه و نه سرّی است که باید بیان شود به عنوان لغز و تعمیه.

دویم: آن که اگر مراد عبداللّه چنین باشد که این فاضل فرموده استفسار او از قدرت پروردگار جلّ شأنه بر ادخال بزرگ در کوچک عبث خواهد بود، چه قدرت و عدم قدرت را بنابراین دخلی نیست در مطلب او، بلکه مناسب آن است که استفسار نماید از امکان و استحاله این معنی فی نفسه تا هشام اقدام نماید در بادی الرأی بر حکم به استحاله، بعد از آن لازم آورد بر او تجرّد را. و پر ظاهر است که حرف قدرت که در میان آید هشام توقّف می کند در حکم به استحاله و عدم تعلّق قدرت به آن و این منافی غرض عبداللّه است.

سیم: این که ارسطو چنین استدلالی بر تجرّد نفس ناطقه نکرده و آنچه این فاضل از افضل کاشی (1)نقل فرموده که در شرح کلام ارسطو گفته، طول بسیاری با کمال تشویش دارد و مقام گنجایش ذکر آن را ندارد.

چهارم: این که آنچه گفته که مسلم اهل اسلام است که مجرّدی به غیر از اللّه نیست واقع ندارد، زیرا که محقّق طوسی قدس سره که بزرگ علمای فرقه ناجیه است و مخالف و مؤالف او را به کمال تحقیق و نهایت تدقیق و رسوخ در دین قبول دارند و بنای بسیاری از اصول مذهب حقّ امامیّة بر تحقیقات اوست در کتاب تجرید العقاید که معتقدات خود را در آن جا ذکر کرده در مبحث جواهر گفته است: «الفصل الرابع فی الجواهر المجرّدة» ، بعد از آن تردد نموده در وجود عقل مجرّد و گفته که دلیلی بر امتناع آن نیست و ادلّه وجود آن مدخول است، بعد از آن بحث کرده است از حال نفس ناطقه و گفته: «و هی جوهر مجرّد» و چندین دلیل بر آن ایراد نموده است (2).

ص:153


1- 1) . بابا افضل کاشی، رسالۀ نفس دارد که ترجمۀ فارسی رساله ارسطو است. به الذریعة، ج 24، ص 262رجوع شود.
2- 2) . شرح تجرید علامۀ حلی، ص 176 و 184 چاپ انتشارات جامعه مدرسین.

و شیخ سعید شهید محمّد بن مکی اعلی اللّه درجته که سرآمد فقهای شیعه است در تحقیق مطالب و تتبّع اقوال و مذاهب در کتاب ذکری الشیعة می فرماید که دلالت می کند قرآن عزیز به سبب قول حق تعالی که فرموده «وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اَللّهِ أَمْواتٌ بَلْ أَحْیاءٌ» ؛ (1)و قول کریم جلّ شأنه که فرموده «وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اَللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» ؛ (2)و غیر اینها از آیات کریمه بر بقای نفس بعد از موت بنا بر تجرّد آن؛ و به این اعتقادند بسیاری از اصحاب و از مسلمانان، (3)پس چگونه احتمال توان داد که امری که مسلم اهل اسلام باشد بر امثال این علماء متتبع مخفی ماند.

و پر ظاهر است که جمعی که به درجۀ بلند شهادت می رسند به اعتبار رسوخ در دین، توهّم ترک احتیاط و عدم مبالات دربارۀ ایشان نمی شود. و غرض ما این نیست که قول به تجرّد نفس ناطقه حقّ است، بلکه مراد این است که آنچه این فاضل دعوی نموده که جسمانی بودن مسلّم اهل اسلام است حق نیست.

پنجم: این که نقض اجمالی که گفته صورت ندارد، زیرا که ایشان می گویند که مدرک در احساس باصره نفس مجرّده است نه قوّت جسمانیه. و تصریحات ایشان بر این زیاده از آن است که توان شمرد، پس چون دعوی توان نمود که فساد تالی ظاهر است.

و اگر کسی گوید که ارسطو در رؤیت قایل شده به انطباع، پس مدرک را آلت جسمانیّه می داند.

می گوییم که ارسطو انطباع را آلت ادراک نفس می داند نه این که مدرک را قوت باصره داند، و این ظاهر است.

ص:154


1- 1) . بقره (2) :154. [1]
2- 2) . آل عمران (3) :169. [2]
3- 3) . مقصود اهل تسنن باشند. در مقابل اصحاب که منظور علمای شیعه است.

بلی منع مقدّمات این دلیل و ایراد سند که نقض تفصیلی باشد (1)ممکن است و این حرفی دیگر است.

ششم: این که آنچه گفته که از نقض حل ظاهر می شود، در جایی می گویند که در بیان نقض اشعاری به حلّ شده باشد، و اینجا بنابر بیان او چنین نیست. بلکه همین قدر ظاهر می شود که یکی از مقدمات دلیل فاسد است و هر نقض اجمالی چنین می باشد.

بلی پس کلام امام علیه السلام در واقع اشعار به حقیّت دخول کبیر در صغیر دارد، و هرگاه مراد از این مقدمه معنی مفهوم این فاضل باشد استحاله آن اظهر من الشمس است، پس این هم خلل دیگر است در این حلّ.

فأکبّ هشام، و قبّل یدیه و رأسه و رجلیه، و قال: حسبی یا ابن رسول اللّه، و انصرف إلی منزله.

پس چون دریافت هشام، از برکت آن حضرت علیه السلام حلّ شبهۀ عبداللّه را افتاد بر دست و پای مبارک آن حضرت و بوسید دست ها و سر و پاهای او را به جهت تعظیم و ادای حق ارشاد و تعلیم و گفت: کافی است مرا آنچه افاده فرمودی یابن رسول اللّه، و بازگشت نمود هشام از خدمت امام علیه السلام به سوی منزل خود.

و غدا علیه الدیصانی فقال له: یا هشام إنّی جئتک مسلّماً و لم أجئیک متقاضیاً للجواب، فقال هشام: إن کنتَ جئت متقاضیاً للجواب فهاک الجواب.

و آمد دیصانی روز دیگر طرف صبح به خانۀ هشام، پس گفت که: ای هشام آمده ام نزد تو تا آن که سلام کنم بر تو و نیامده ام برای طلب جواب سؤال سابق، چه در آن باب مهلت یک ساله دادم تو را. پس گفت هشام که اگر چنین باشی تو که آمده باشی برای طلب جواب، پس بگیر آن جواب را.

فخرج الدیصانی عنه حتّی أتی باب أبی عبداللّه علیه السلام.

پس چون شنید دیصانی جواب را بیرون آمد از نزد هشام و آمد تا آن که رسید به در خلافت سرای حضرت ابی عبداللّه علیه السلام.

و ظاهر آن است که معلوم دیصانی شده بود که جواب از آن حضرت است به گفته هشام یا به قرائن، پس آمد به خدمت حضرت که استفسار چند دیگر نماید، شاید که

ص:155


1- 1) . نقص اجمالی و تفصیلی و منع و سند از اصطلاحات علم مناظره است.

از حیرت جهالت برآید و به راه حق گراید، و یا آن که بر آن حضرت فایق آید و در دین خود کمال رسوخ نماید.

فاستأذن علیه فأذن له، فلمّا قعد قال له: یا جعفر بن محمّد دلّنی علی معبودی.

پس اذن دخول خانه طلبید از آن حضرت و اذن داد او را حضرت، پس چون داخل خانه شد گفت ای جعفر بن محمّد دلالت کن مرا بر معبودم، یعنی بر آن کسی که باید پرستش آن نمایم من به زعم شما یا بر آن کسی که ظاهراً من عبادت او می کنم، بنابر این که عبداللّه به متابعت مسلمانان ظاهراً بعضی عبادات را می کرده باشد.

فقال أبو عبداللّه علیه السلام: ما اسمک؟ فخرج عنه لم یخبر باسمه، فقال له أصحابه: کیف لم تخبره باسمک، قال: لو کنت قلت له عبداللّه کان یقول من هذا الذی أنت له عبد؟

پس گفت به او حضرت امام علیه السلام که چیست نام تو؟ پس بیرون آمد عبداللّه از خدمت آن حضرت و خبر نداد او را از نام خود، پس گفتند یاران عبداللّه به او که چون شد که خبر ندادی حضرت را از نام خود، گفت اگر می گفتم که نام من عبداللّه است خواهست گفت که کیست آن کسی که تو بنده اویی؟ و این باعث الزام من بود.

فقالوا له: عد إلیه و قل له: یدلّک علی معبودک و لا یسألک عن اسمک، فرجع إلیه فقال له: یا جعفر بن محمد دلّنی علی معبودی و لا تسألنی عن اسمی.

پس گفتند یاران عبداللّه به او که برگرد به خدمت حضرت و استدعا کن از او که دلالت کند تو را بر معبود تو نپرسد نام تو را، پس برگشت عبداللّه به خدمت حضرت و گفت که یا جعفر بن محمّد دلالت کن مرا بر معبود من و سؤال مکن از من نام مرا.

فقال له أبو عبداللّه علیه السلام: اجلس، و إذاً غلام له صغیر فی کفّه بیضة یلعب بها، فقال له أبو عبداللّه علیه السلام: یا غلام، ناولنی البیضة، فناوله إیّاها.

پس فرموده به او حضرت ابو عبدللّه علیه السلام که بنشین و ناگاه حاضر شد پسر کوچکی از آن حضرت که در دست داشت تخمی که بازی می کرد به آن، پس فرمود حضرت که ای پسر به من ده تخم را، پس داد پسر به آن حضرت آن تخم را.

ص:156

فقال أبو عبداللّه علیه السلام: یا دیصانی، هذا حصن مکنون له جلد غلیظ، و تحت الجلد الغلیظ جلد رقیق، و تحت الجلد الرقیق ذهبة مایعة و فضّة ذائبة، فلا الذهبة المعایعة تختلط بالفضّة الذائبة، و لا الفضة الذائبة تختلط بالذهبة المایعة.

پس گفت ابو عبداللّه علیه السلام که ای دیصانی این بیضه شبیه به قلعه ای است محفوظ، محکم، پوشیده شده درون او از همه اطراف نه دری دارد و نه رخنه ای، از برای آن است پوست غلیظ سختی، و در زیر آن پوست غلیظ است پوست رقیق نازکی، و در زیر آن پوست رقیق است مثابۀ آن طلای روان و نقره گداخته که عبارت از زرده و سفیده تخم باشد، پس نه آن طلای روان مخلوط و آمیخته می گردد به نقره گداخته، و نه آن نقره گداخته خلط و آمیزش می یابد به آن طلای روان.

و حاصل این که با وجود روانی و میعان و کمال اتصال و عدم حاجب و مانع ظاهری از اختلاط و آمیزشی که لازم است در این حالت نظر به اقتضای طبایع از آنها منتفی و مفقود است، خواه آن اختلاط ناشی از نفوذ طلا در اجزای نقره باشد و خواه از عکس.

پس معلوم می شود که نظم و نسق امور به دست قدرت دیگری است و به محض فعل طبایع نیست چنان که مذهب فاسد ملاحده و زعم باطل دهریّه است.

فهی علی حالها لم یخرج منها خراج مصلح فیخبر عن صلاحها، و لا دخل فیها مفسد فیخبر عن فسادها.

پس این بیضه بر حالت لایقه به شان آن است از نظم و نسق و خوبی و حسن ترتیب آنچه در جوف آن است، حال آن که بیرون نیامد از درون آن بیرون آینده اصلاح کننده ای، پس خبر دهد از صلاح آن و نسبت به خود دهد فعل آن را و داخل نشد در آن در وقت فساد آن فی نفسها یا به اعتبار انقلاب آن به حیوان مخلوق از آن افسادکننده ای پس خبر دهد از فساد آن و گوید که من کردم این فعل را در آن.

و چون کار اهل قلعه اصلاح امور آن است و کار کسی که از خارج آید افساد آن لهذا

ص:157

نسبت اصلاح را به کسی داده که از داخل آن بیرون آید و نسبت افساد را به کسی که از خارج داخل شود در آن.

لا یدری للذکر خلقت أم للأنثی.

دانسته نمی شود که آیا از برای تولّد حیوان نر خلق کرده شده است آن بیضه یا حیوان مادّه، بلکه بیضه ای که از آن حیوان نر متولّد می شود در ظاهر و نظر به طبایع و صور نوعیّه مشابه و متشاکل است با بیضه ای که متولّد شده (1)از آن حیوان مادّه، و اصلاً اختلافی در میانه آنها مفهوم نمی گردد.

پس این هم نه به محض فعل طبایع بلکه به مشیّت جناب صانع است جلّ شانه.

تنفلق عن مثل ألوان الطوا و یس.

پس شکافته می شود آن و بر می آید از آن مرغی با رنگ های مختلفه با هم آمیخته، چون نقش و نگار الوان طاووس ها که متحیّر می گردد از ملاحظه آن عقل ها، و کند می شود از ادراک خصوصیّات آن فهم ها، با آن که اجزای آن بیضه مشابه و مشاکل بودند در صور نوعیّه و طبایع.

و پوشیده نیست که انتقال از این نحو مقدّمات به مطالب از جهت حدس می شود و تفاوت اذهان ناس در باب حدس بسی واضح است.

پس ممکن است که از راه اعجاز معلوم امام علیه السلام بوده باشد تحدس سائل به این مقدمات، و بنابر آن ایراد این مقدّمات فرموده باشند هر چند دیگری به این مقدمات متحدّس نشود، یا آن که شرف مکالمه و حضور خدمت آن حضرت را دخلی در این تحدّس بوده باشد و بعد از آن که کار به غیبت انجامد آن حالت نباشد. پس اگر بعضی از این مقدّمات در نظر جمعی از عقلا در حیّز منع باشد قصوری نخواهد داشت.

أتری لها مدبّراً؟

پس خبر ده ای عبداللّه که آیا می بینی تو هرگاه رجوع نمایی به وجدان خود از روی

ص:158


1- 1) . می شود (خ ل) .

انصاف بی شائبه لجاج و اعتساف برای این افعال متقنۀ محکمه مدبّری که به اراده و مشیت خود کرده باشد این افعال را بر وفق علم و حکمت و به مقتضای دانش و مصلحت.

و صاحب الوافی استفهام را انکاری گرفته و مدبّر را بر مدبّر از ناس حمل کرده، و این از سوق عبارت دور است و حاصل این تنبیه این است که حضرت امام علیه السلام آگاه گردانید عبداللّه را از ملاحظه اتقان و احکامی که در این مخلوق محسوس جزئی خاص بود، بر ملاحظه انتظام احوال ارضین و سماوات و آنچه در مابین آنهاست از محسوسات که شمار شمه ای از حکم و مصالح لا تعدّ و لا تحصی آن نمی تواند نمود تمام افهام اذکیاء و دریافت عقلا. پس این امور بی صانع حکیم و بدون مدبّر علیم چون می تواند بود.

و بنابر این که ملاحده به موجود غیر محسوس قائل نیستند و فهم کند ناقص ایشان از درجات محسوسات و مدرکات حواس تجاوز نمی کند و برتر نمی رود، امام دانا و مرشد اعجاز نمابر این مطلب اعلی از مقدّمات کلیّه عقلیّه استدلال نفرموده و از ملاحظه احوال جزئیات محسوسه متعلّم متحیّر را ارشاد نمود.

قال: فأطرق ملیّاً.

گفت راوی که پس عبداللّه انداخت چشم خود را بر زمین زمانی دراز و مشغول تأمّل و رجوع به وجدان و مشاورت با نفس خود بود، تا آن که گرفت عنایت یزدانی و مرحمت ربانی دست او را و بر آمد از پست ترین وهدۀ (1)ضلالت و غوایت به درجۀ بلند حق شناسی و هدایت.

ثمّ قال: أشهد أن لا إله إلاّ اللّه وحده لا شریک له، و أنّ محمّداً عبده و رسوله، و أنّک إمام و حجّة من اللّه علی خلقه، و أنا تائب ممّا کنت فیه.

پس گفت عبداللّه بعد از تأمّل تام و حصول یقین دور از تشکیک اوهام به برکت

ص:159


1- 1) . گودال.

ارشاد امام هادی علیه السلام، که گواهی می دهم که نیست خدای مگر اللّه حالکونی [ در حالی] که یگانه است، نیست شریک و ابنازی او را و این که محمّد بندۀ او و فرستادۀ او به جانب خلق [است]، و این که تو امامی و حجّتی از جانب خدای تعالی بر خلق او، یعنی تو را خلیفه و جانشین رسول خود گردانیده تا حجّت را بر خلق تمام نماید، و نتوانند گفت ایشان فردای قیامت که ضلالت و گمراهی ما به سبب فقدان هادی و مرشد بود، و من بازگشت کننده ام به سوی پروردگار خود از آن دین باطلی که بودم در آن.

اللّهم ارزقنا الهدایة و الإیمان عند طیران طواویس النفوس عن أوکار الأبدان.

و پوشیده نماند که این حدیث شریف از احادیث مشکله متشابهه است، و آنچه گفته شده در حلّ آن بر سبیل اجمالی است که لفظ تاب آن دارد، و خدای جلّ و علا و ائمه هدی و صاحب زمان ما علیهم افضل السلام و التحیّه و الثناء داناترند به حقیقت واقعیّۀ مراد از آن. «رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا» 1.

تمّ بعون اللّه الملک القدیم فی عشرین من ربیع الأوّل فی سنة 1109 و أنا الکاتب ابن محمّد تقی شیخ حسین الساروی المازندرانی ستر عیوبهما.

ص:160

5-شرح مناظرة الإمام الصادق علیه السلام مع الزندیق

اشاره

شرح مناظرة الإمام الصادق علیه السلام مع الزندیق

محمّد بن عبداللّه بن علی بحرانی

(زنده در 1173 ق)

تحقیق

محمدحسین درایتی

ص:161

ص:162

مؤلف

اشاره

شاید بتوان بحرین را سومین مرکز و پایگاه تشیع بعد از ایران و عراق دانست.

این منطقه از دیرباز خاستگاه دانشمندان بوده است. حدیث پژوهی در بحرین از اوایل قرن یازدهم رشد کرد و در پایان قرن دوازدهم به اوج شکوفایی خود رسید.

از جملۀ فضلای بحرین در این قرن محمّد بن عبداللّه بحرانی است. نسبت او چنانچه خودش در منظومة فی الرجال آورده است چنین است:

محمّد بن عبداللّه بن علی بن حسن بن یوسف بن محسن بن علی بن عبدالمهدی بن صالح بن بست بن جعفر بن ابراهیم بحرینی (1).

از شرح حال و زندگی او اطلاعی نداریم و از آثار اندک به جای مانده از وی در لابلای دست نوشته های خطی معلوم می شود در علم رجال حدیث و شرح حدیث دستی داشته است. از تألیفات او تاکنون چیزی به چاپ نرسیده است. امیدواریم در آیندۀ نزدیک دیگر آثار شرح الحدیثی وی تقدیم علاقه مندان گردد.

محمّد بن عبداللّه بحرانی به گواهی رساله ای که در شرح یک روایت دارد و تاریخ اتمام آن ماه رمضان 1173 ق است، (2)تا این تاریخ زنده بوده است.

ص:163


1- 1) . طبقات أعلام الشیعة، [1] الکواکب المنتثره فی القرن الثانی بعد العشره، ص 944.
2- 2) . فهرست نسخه های خطی دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی مشهد، ج 1، ص 464.

آثار و تألیفات

1. السلاسل فی الحاق الاواخر بالاوائل

رسالۀ مختصری در رجال است که به ترتیب حروف تهجی تنظیم شده و ابتدا اسامی و سپس القاب و در نهایت کنی می آید. این کتاب در 1170 تألیف شده است.

سه نسخه از این کتاب می شناسیم. نسخه ای در کتابخانۀ ملی فارس که بنا به گزارش فهرست نگار به خط مؤلف است، (1)دیگری نسخۀ کتابخانۀ آیة اللّه بروجردی رحمهم الله در نجف اشرف (2).

2. منظومة فی الرجال

رجال منظوم است در 1150 بیت که در 1170 تألیف شده است (3).

این رساله نیز که با کتاب قبل در یک مجموعه قرار دارد، دارای سه نسخه در کتابخانه های ملی فارس، دانشکدۀ پزشکی شیراز و آیة اللّه بروجردی نجف می باشد.

3. شرح فقره ای از دعای منسوب به امام سجاد علیه السلام: «اللهم إنّ عادتک الإحسان و عادتی الإسائة، فلا تغیّر عادتک بتغییر عادتی» .

اشکال و شبهه ای که در ظاهر این عبارت به نظر می رسد این است که تغییر عادت در اسائه، می شود احسان و چگونه می شود گفت احسان عبد و اسائه خالق متعال.

بحرانی برای رفع این مطلب ده وجه را بیان نموده است. این رساله در 1173 ق تألیف شده است.

4. شرح مناظرۀ امام صادق علیه السلام با زندیق (رسالۀ حاضر)

5. شرح فقره ای از دعای پیامبراکرم صلی الله علیه و آله: «اللهم اغفرلی ما قدّمت و ما أخّرت و ما أسررت و ما اعلنت» (4).

ص:164


1- 1) . «من تراثنا الخالد فی شیراز» میراث اسلامی ایران، ج 1، ص 443؛ « [1]فهرست مجموعه های خطی کتابخانه علامه طباطبایی شیراز» ، محمد برکت، نسخه پژوهی، دفتر سوم، ص 112.
2- 2) . مصفی المال، ص 431؛ الذریعة، ج 12، ص 210. [2]
3- 3) . الذریعة، ج 23، ص 108؛ . [3] مصفی المال، ص 432.
4- 4) . من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 327.

این رساله نیز که شرح طولانی بر این دعا و بحث عصمت پیامبراکرم صلی الله علیه و آله است در ماه رمضان 1173 ق تألیف شده است.

6. سوانح

این رساله شامل مطالب ذیل است:

الف. سانحة: در توضیح آیۀ شریفۀ «مثل الذین ینفقون اموالهم. . . واللّه واسع علیم»

ب. سانحة: در شرح حدیثی از أمالی

ج. سانحة: در شرح یک حدیث نبوی صلی الله علیه و آله

د. سانحة: در شرح روایت «انا اصغر من ربی بسنتین»

ه. در شرح روایتی از توحید صدوق

7. رساله ای در تکبیرةالاحرام

بحث فقهی است در عدد تکبیرات ابتدای نماز به وجوب و استحباب (1)

8. شرح دعای سمات

9. تأویل التنزیل (2).

رسالۀ حاضر

شرح و بسط بیان امام صادق علیه السلام با زندیق است که حضرت، اثبات یگانگی و وحدانیت ذات الهی کرده و تعدّد را نفی فرموده اند.

بحرانی هر فقره از روایت را ذکر می کند و از دیدگاه کلامی و منطقی آن را توضیح می دهد.

ص:165


1- 1) . رساله های 1 تا 7 در مجموعۀ ش 666 کتابخانۀ دانشکدۀ الهیات دانشگاه مشهد نگهداری می شود. البته رسالۀ پنجم اگر چه از انجام افتادگی دارد و در آنجا هم تصریحی به نام مؤلف نشده است، ولی به جهت یکسان بودن مجموعه و همچنین خطبۀ آغاز رساله که به سبک چند رسالۀ دیگر دارای برائت استهلال می باشد به احتمال قوی از بحرانی می باشد. ن. ک: فهرست الهیات مشهد، ج 1، ص 443-465.
2- 2) . بحرانی در رسالۀ حاضر از این دو کتابِ اخیر، نام برده است.

این رساله ضمن مجموعه ای از تألیفات بحرانی در کتابخانۀ دانشکدۀ الهیات مشهد موجود است.

نسخه دارای تاریخ تألیف نیست؛ ولی رسالۀ قبل و بعد از آن، که هر دو تألیف همین بحرانی است، تاریخ 1173 ق را دارد (1).

تصحیح این اثر، براساس همین نسخۀ منحصر، انجام شده است.

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:166


1- 1) . فهرست کتابخانۀ دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی مشهد، ج1، ص 463، ش 666، رسالۀ دوم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ دانشکدۀ الهیات دانشگاه فردوسی مشهد

محل تصویر شمارۀ8

ص:167

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ دانشکدۀ الهیات دانشگاه فردوسی مشهد

محل تصویر شمارۀ9

ص:168

شرح مناظرة الإمام الصادق علیه السلام مع الزندیق

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه کاشف أستار الشبه عن وجوه أخبار الراسخین فی العلم، وناسف أطواد أطوار الاشکال المشتبه عن أرض آثار کلّی عالم النفس والحلم المقدّس، عزّ وحدته عن ذلّ الشرکة والمثلیّة، بالبراهین العقلیّة والأدلّة النقلیّة، والمجاهدات القلبیّة، والمکاشفات الذوقیّة.

والصلاة والسلام علی أوّل من مهّدوا بساط المعرفة بالدلیل، وأفاضوا علی المستعدّین من ذلک بقدر استعدادهم باردَ العذب السلسبیل، محمّد وآله عباد الرحمن الذین یمشون علی الأرض هوناً، وإذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً، وإذا خاطبوا أسرّوا فی خطابهم الأنبیاء إسراراً للأذکیاء یرتقون فی مقامهم مقاماً فمقاماً.

وبعدُ، فالباعث علی تحریر هذه العجالة، مع توفّر الضجر والکسالة، إزاحة إشکالٍ ذاع علی ألسنة أهل البسالة، ورفع حجاب عن شمس بزغت عن اُفق فلک الجلالة؛ أعنی أثراً رواه ثقة الإسلام فی الکافی عن الوافی بحصول المرام، والشافی لجمیع أمراض القلوب والأسقام؛ أعنی بإسناده المعنعن [عن] الإمام الصادق علیه السلام.

[عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ، عَنْ أَبِیهِ، عَنْ عَبَّاسِ بْنِ عَمْرٍو الْفُقَیْمِیِّ؛ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَکَمِ فِی حَدِیثِ الزِّنْدِیقِ الَّذِی أَتی أَبَا عَبْدِ اللّهِ علیه السلام وَکَانَ مِنْ قَوْلِ أَبِی عَبْدِ اللّهِ علیه السلام: «لَا یَخْلُو قَوْلُکَ: «إِنَّهُمَا اثْنَانِ» مِنْ أَنْ یَکُونَا قَدِیمَیْنِ قَوِیَّیْنِ، أَوْ یَکُونَا ضَعِیفَیْنِ، أَوْ یَکُونَ أَحَدُهُمَا قَوِیّاً وَالْآخَرُ ضَعِیفاً، فَإِنْ کَانَا قَوِیَّیْنِ، فَلِمَ لَایَدْفَعُ کُلُّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا صَاحِبَهُ، وَیَتَفَرَّدَ بِالتَّدْبِیرِ؟ وَإِنْ زَعَمْتَ أَنَّ أَحَدَهُمَا قَوِیٌّ، وَالْآخَرَ ضَعِیفٌ، ثَبَتَ أَنَّهُ وَاحِدٌ کَمَا

ص:169

نَقُولُ؛ لِلْعَجْزِ الظَّاهِرِ فِی الثَّانِی.

فَإِنْ قُلْتَ: إِنَّهُمَا اثْنَانِ، لَمْ یَخْلُ مِنْ أَنْ یَکُونَا مُتَّفِقَیْنِ مِنْ کُلِّ جِهَةٍ، أَوْ مُفْتَرِقَیْنِ مِنْ کُلِّ جِهَةٍ، فَلَمَّا رَأَیْنَا الْخَلْقَ مُنْتَظِماً، وَالْفَلَکَ جَارِیاً، وَالتَّدْبِیرَ وَاحِداً، وَاللَّیْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ، دَلَّ صِحَّةُ الْأَمْرِ وَالتَّدْبِیرِ، وَائْتِلَافُ الْأَمْرِ عَلی أَنَّ الْمُدَبِّرَ وَاحِدٌ.

ثُمَّ یَلْزَمُکَ-إِنِ ادَّعَیْتَ اثْنَیْنِ-فُرْجَةٌ مَّا بَیْنَهُمَا حَتّی یَکُونَا اثْنَیْنِ، فَصَارَتِ الْفُرْجَةُ ثَالِثاً بَیْنَهُمَا، قَدِیماً مَعَهُمَا، فَیَلْزَمُکَ ثَلَاثَةٌ، فَإِنِ ادَّعَیْتَ ثَلَاثَةً، لَزِمَکَ مَا قُلْتُ فِی الِاثْنَیْنِ حَتّی یَکُونَ بَیْنَهُمْ فُرْجَةٌ، فَیَکُونُوا خَمْسَةً، ثُمَّ یَتَنَاهی فِی الْعَدَدِ إِلی مَا لَانِهَایَةَ لَهُ فِی الْکَثْرَةِ» .

قَالَ هِشَامٌ: فَکَانَ مِنْ سُؤَالِ الزِّنْدِیقِ أَنْ قَالَ: فَمَا الدَّلِیلُ عَلَیْهِ؟ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ علیه السلام: «وُجُودُ الْأَفَاعِیلِ دَلَّتْ عَلی أَنَّ صَانِعاً صَنَعَهَا، أَلَا تَری أَنَّکَ إِذَا نَظَرْتَ إِلی بِنَاءٍ مُشَیَّدٍ مَبْنِیٍّ، عَلِمْتَ أَنَّ لَهُ بَانِیاً وَإِنْ کُنْتَ لَمْ تَرَ الْبَانِیَ وَلَمْ تُشَاهِدْهُ؟» قَالَ: فَمَا هُوَ؟ قَالَ: «شَیْءٌ بِخِلَافِ الْأَشْیَاءِ؛ ارْجِعْ بِقَوْلِی إِلی إِثْبَاتِ مَعْنیً، وَأَنَّهُ شَیْءٌ بِحَقِیقَةِ الشَّیْئِیَّةِ، غَیْرَ أَنَّهُ لَاجِسْمٌ وَلَا صُورَةٌ، وَلَا یُحَسُّ وَلَا یُجَسُّ، وَلَا یُدْرَکُ بِالْحَوَاسِّ الْخَمْسِ، لَا تُدْرِکُهُ الْأَوْهَامُ، وَلَا تَنْقُصُهُ الدُّهُورُ، وَلَا تُغَیِّرُهُ الْأَزْمَانُ» (1).

وأنا-مع الاعتراف بقصور الباع، بل فقدان الذراع-أحببت أن أتعرّض لذلک الخطب الجلیل، اعتماداً علی رشح یُفاض من معدن التأویل، ومهبط التنزیل.

ولنذکر أوّلاً نبذة فی شرح صدر الخبر حتّی نصل لمقام الکلام، ثمّ نتبعه بشرح الختام، ولنستمدّ منهم علیهم السلام، فأقول-ما زجاَ لما رشح علیَّ منهم بکلام الإمام-:

روی ثقة الإسلام-عطّر اللّه مرقده-عن (علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن العبّاس بن عمرو الفُقیمی) نسبه لفُقیم، حیّ من کنانة، وهو غیر مذکور فی کتب الرِّجال، ولا یضرّ بحدیث الاُصول لموافقته الأدلّة العقلیّة، والکلام فیه یدلّ علی المتکلِّم.

(عن هشام بن الحکم فی حدیث الزندیق الذی أتی أبا عبداللّه علیه السلام) وجری بینهما کلام فی التوحید وبید الزندیق طرف التعدّد وأقلّه اثنان، فقال الإمام علیه السلام: (لا یخلو قولک إنّهما اثنان) أی شخصان مختلفان بالحقیقة، أم بالشخص بعد أن ثبت وجودهما ووجوبه کما هو

ص:170


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 80، باب حدوث العالم وإثبات المحدث، ح 5. [1]

المفروض، وعرفت لوازم وجوب الوجود من نفی الفقر والاحتیاج والضعف والانزعاج، فإذا لاحظت الاثنینیّة والقوّة والضعف، فالوجوه الحاصلة عن التسطیح لاتخلو من أن تکون الأقسام أربعة: اثنان منها من جنسین وهما قویّان وضعیفان، والآخران مرکّبان. لکن لمّا کان تعیین أحدهما بإحدی القوّتین غیر مفید فلیجمعا فی قسم واحدٍ، وهو أنّ أحدهما لا علی التعیین قویّ، والآخر ضعیف، وقد ثبت من لوازم وجوب الوجود أن یکون قدیماً، فالقدم لا دخل له فی التردید.

فبالجملة، حینئذٍ لا یخلو إمّا (أن یکونا قدیمین قویّین) وهو القسم الأوّل من الأربعة، (أو یکونا ضعیفین) وهو الثانی، (أو یکون أحدهما قویّاً والآخر ضعیفاً) وهما القسمان الآخران کما عرفت.

(فإن کانا قویّین) قادرین علی دفع کلّ منهما الآخر عن الوجود أو الإیجاد، - والمفروض أنّ الموانع منتفیة عن الدفع؛ لاقتضاء وجوب الوجود عدم العائق عن مقدوراته علی الغیر-فلِمَ لا یدفع کلّ منهما الآخر دفعةً فیبطلان، أو نقول ببطلان التدافع، فیلزم إغضاء أحدهما (فلِمَ لا یدفع کلّ منهما) أی واحد منهما، إمّا هذا أو ذاک (صاحبه) الآخر المغضی، فیستقلّ الدافع بالتصرّف (ویتفرّد بالتدبیر) فیکون المنفرد؛ هو الواجب؛ فقط لتعطیل الآخر فی نفسه إن کان الدفع عن الوجود، أو فی فعله إن کان عن الإیجاد. وفی هذا محذور، وهو أنّ المفروض استواؤهما فی القدرة؛ ففی دفع أحدهما صاحبه وإغضاء الآخر ترجیح من غیر مرجّح، ویلزمه الترجّح کذلک، فکونه قادراً عامّ القدرة یجوز الدفع ویفرض واقعاً، وفی وقوعه ترجّح، وهذا المحال لازم من الاثنینیّة.

وسکت الإمام عن القسم الثانی-أعنی کونهما ضعیفین-لبطلانه عند بطلان الثالث، ولهذا قال: (وإن زعمت) بعد أن ظهر لک بطلان کونهما قویّین (أنّ أحدهما قویّ) متعیّن للقوّة (والآخر ضعیف، ثبت) من حیث لا تدری (أنّه) أی الواجب المنفرد بالقوّة (واحدٌ) فی ذاته وصفاته ومنها القوّة والقدرة علی الإیجاد (کما نقول) معاشر الموحِّدین المنکرین للاثنینیّة؛ وذلک (للعجز الظاهر) الذی اعترفت به (فی الثانی) والعاجز لا یکون

ص:171

إلهاً قدیماً؛ إذ الوجوب ینفی العجز.

وهذا الاستدلال بحسب الصفات الکمالیّة، وهو برهان عقلی یسمّیه الحکماء دلیل التمانع، وحیث إنّه أشرف من الاستدلال بالتجربة والحدس-وهو سبر الأثر-ولتعلّقه بالغیر قدّمه علیه وأخّر الاستدلال الثالث وهو دلیل الفرجة، مع أنّه راجع للذات وهو أشرف من الراجع للصفات فی بادئ الرأی؛ لأنّه أغمض کما سیأتی.

فأمّا دلیل الحدس فهو ما أشار إلیه علیه السلام بقوله-راجعاً علی بدئه-:

(فإن قلت: إنّهما اثنان فلا یخلو) الواقع ونفس الأمر إذ لاحظت وفکّرت إمّا (أن یکونا متّفقین من کلّ وجه) أی فی الذات والصفات والفعل بحیث لا تغایر فی الثلاث المراتب. فهو غیر معقول؛ للزوم التوحید، وهذا خلف. (أو متفرّقین من کلّ جهة) أعنی فی المراتب الثلاث.

فأمّا فی الذات والصفات فالحدس وإن قصر عنهما، لکنّه له دخل فی الأثر والفعل ومشاهدة النظام التامّ الذی لا تغایر فیه ینفی تأثیر اثنین فیه، وکونه یجوز أن یکون للآخر عالم آخر وراء عالمنا هذا المرکّب من الأرواح والروحانیّات والأجسام والجسمانیّات والعقول والعقلانیّات وعالم المثال بأقسامه یکذّبه السبر؛ إذ لو کان لاتّصل بنا خبره.

وحینئذٍ (فلمّا رأینا الخلق منتظماً) بهیئة المجموعیّة من عوالم شتّی مربوطاً بعضه ببعض ربطاً تامّاً بحیث کلّما عمّقنا النظر وأمعنّا الحدس ظهر لنا عجائب لا تفی بتحریرها الأقلام، ولا بتعداد شیء منها اللِّسان، ولا یضبط جزءاً منه الأحلام، وما یظهر من بعضٍ الاختلالُ فی وقت ما فإنّما هو لاختلال فی النظر، وقصور فی الخبرة، هذا بحسب الجملة.

وأمّا بحسب التفصیل فی الجملة فنقول: لمّا رأینا (الفلک) جنسه کلّیّه وجزئیّه- والتفاوت بتفاوت الأنظار والمرائی (جاریاً) فی حرکته، فحرکة الکلّ بحرکة أعظمها المحیط بها کلّ یوم ولیلة علی وتیرة واحدة، وکلّ من الکلّیّات الاُخر بالحرکة المرکّبة من الجزئیّات، أعنی الممثّلات والخوارج المراکز والتداویر المقرّرة لها بالحکمة

ص:172

الأزلیّة والإرادة الاُولی لا توانی ولا تخالف لکلّ من تلک الحرکات باعتبار أنفسها عند تغایر الأزمان وتبدّل الدهور والأعوام، فکلّ شخص من تلک الأفلاک لا یختلف جریه ولا یتطوّر، بل هو علی ما هو علیه، وکذا کلّ کلّی باعتبار نفسه، وکذا المجموع المرکّب، فلایکون حرکة الأعظم مثلاً-شرقیّة، ولا یمیل المائل إلیها، ولا حرکة ما عداهما وعدا المدیر والجوزهر غربیّة، وکذا باعتبار مدّة الحرکة المعیّنة المذکورة فی محلّها والکیفیّة، فلاتکون مستقیمة، بل مستقیمة، علی الاستدارة.

ورأینا (التدبیر واحداً) ؛ أی تدبیر المدبّر فیها تدبیراً واحداً، وهو إمّا ما ذکرناه من اتّفاق الحرکات علی الاختلاف المعهود، أو التدبیر المعنوی من التقدیرات ولوازم الحرکات من اختلاف الفصول والأوقات، وتبدّل الثمار والفواکه والأقوات، وغیر ذلک من آثار الاقتران والافتراق من المناظرة والتربیع والتسدیس بین الکواکب السیّارة ذلک تقدیر العزیز العلیم لا بالاستقلال والاشتراک کما علیه بعض الفلاسفة الأشراک.

وأیضاً لمّا رأینا (اللیل والنهار) وهما آیتان ظاهریّتان، وإن کانت إحداهما ممحوّة والاُخری مبصرة باعتبار، بمعنی رأینا تعاقبهما علی نسقٍ واحدٍ لایسبق اللیل النهار، ومع النسق الواحد لهما تغیّر متّسق من طول فی وقت، وقِصَر فی وقت آخر، واعتدال بینهما علی وتیرة واحدة، لا یتعدّی وقت الطول لوقت آخر من أوقات الآخرین وبالعکس، بل کلّ من الأوصاف الثلاثة فی وقته من السنة، ومع هذا فلکلّ إقلیم لیل ونهار، بل لکلّ بلدة عند الاعتبار؛ لعلّة استدارة الأرض المتفرّع علی ذلک صحّة کون یوم معیّن جمعةً وسبتاً وخمیساً فی ثلاث بقاع، یولج کلّاً منهما فی صاحبه، ویولج صاحبه فیه دفعةً واحدة بتقدیرٍ منه للعباد وإرشاداً لذوی اللبّ والفؤاد.

ورأینا (الشمس والقمر) أی رأیناهما دائبین متحرِّکین بحرکات أفلاکهما لایدرک القمر حرکة الفلک الأکبر، ولا الشمس ینبغی لها أن تدرک القمر وکلّ فی فلک یسبحون.

وخصّهما علیه السلام بالذِّکر لأنّهما أظهر الکواکب حرکةً یعرفها البدوی والحضری،

ص:173

بخلاف حرکات الخمسة المتحیّرة التی تحیّر فیها العقلاء، فتلک لا یعرفها إلّاواحد بعد واحدٍ، وأبعد من ذلک حرکة فلک البروج، فإنّه علی ما قیل علی تقدیر القول بحرکته: لا یتمّ الدورة إلّافی نیّف وعشرین ألف سنة، ولأنّهما أیضاً أظهر آثاراً فی عالمنا هذا.

وبالجملة، لمّا رأینا هذا کلّه من الفلک والفلکیّات علی نسق واحد فی اختلافه ونضد ملتئم علی تفرّقه (دلّ صحّة الأمر والتدبیر وائتلاف الأمر) وانتظام العالم الکبیر والصغیر عند المفکِّر الکبیر بحسب الحدس والرؤیة فی التقدیر إن أنصف الجاحد (علی أنّ المدبِّر واحد) ، إذ لو کان اثنین مفترقین من کلّ جهة حتّی فی الفعل، لوجب الاختلاف وبطل الائتلاف حسب المفروض، فإذا أدار أحدهما الفلک الأعظم غربیاً، أداره الآخر شرقیّاً، فإمّا أن یقع مرادهما فیجتمع النقیضان دفعة، أو یتعارضان فیقف.

فإن قلت: قد أفاد الإمام علیه السلام بطلان الاتّفاق من کلّ وجه والافتراق کذلک، فما وجه بطلان الاتّفاق من جهة والافتراق من اُخری؟

قلنا: الافتراق إمّا من جهة الفعل أو من جهة الذات، فمن جهة الفعل قد عرفت بطلانه، وأمّا من جهة الذات والذاتیات فهو الآتی فی دلیل الفرجة وقد أفاده بقوله:

(ثمّ یلزمک إن ادّعیت اثنین) أی إلهین واجَبْی وجودٍ وأنت تعلم أنّ وجوب الوجود غیر زائد علی الذات، وأنّه لا یترکّب من أجزاء موجودة-خارجیّةً کانت أو ذهنیّة- متعقّلة فضلاً عن المعدومة فیهما أن یکون هناک (فرجة ما بینهما) بها یمتاز أحدهما عن الآخر لیتحقّق الاثنینیّة المفروضة وإن لم یکونا باثنین. ولابدّ أن تکون تلک الفرجة غیر وجوب الوجود؛ لأنّه ما به الاشتراک؛ لفرض أنّهما واجبا وجودٍ، وهو غیر خارج عن حقیقتهما، وإلّا لکان عارضاً، فهما فی ذاتهما حینئذٍ غیر واجبی وجودٍ وهو خلاف الفرض.

بقی ما به الامتیاز إمّا أن یکون داخلاً أو خارجاً، وعلی التقدیرین إمّا أن یکون موجوداً خارجیّاً کمشخّصات الفرد، أو ذهنیّاً کالجنس والفصل، أو معدوماً مطلقاً.

والأخیر بقسمیه الداخلی والخارجی غیر معقول، ویأوّل الکلام إلی أنّ الممیّز بینهما غیر موجود ذهناً وخارجاً، فلا اثنینیّة إذ ذاک.

ص:174

والثانی وإن کان قد بقی علی ما هو علیه من العدم الخارجی، فلا یوجد التمیّز ودخل فی الأخیر، وإن کان قد خرج للخارج فی فرد، فمع احتیاج ممیّز الواجب للفرد- الذی هو غیر الواجب وممیّزه-یلزم الترکیب فی الداخل، ویرد ما یرد فی الأوّل فی الخارج الذی نقرّره لک بقولنا: بقی الموجودان الخارجیّان، فأمّا الداخل فالترکیب فی الذات، وأمّا الخارج فلابدّ وأن یکون قدیماً واجباً، وإلّا لبطل الامتیاز عند فرض عدمه، ومع تحقّق الوجوب والقدم فیه یکون إلهاً ثالثاً؛ إذ لا نعنی بالإله إلّاالواجب القدیم، (فصارت الفرجة ثالثاً بینهما قدیماً معهما) لما عرفت من اللوازم والمحاذیر لولا ذلک.

(وإن ادّعیت ثلاثة) والتزمت ذلک ظانّاً انقطاع العدد (لزمک ما قلت فی الاثنین) حرفاً حرفاً من وجوب الامتیاز بین کلّ اثنین من الثلاثة، وذلک الممیّز لا یکون إلّاواجباً خارجیّاً غیر داخل فی حقیقة المتمیّزین علی نحو ما سبق (حتّی یکون بینهم) أی بین الاثنین المفروضین أوّلاً، والواجب الثالث وهو الفرجة (فرجة) أراد الجنس فیعمّ الفرجتین، (فتکون) الآلهة الواجبة الوجود (خمسة) وهکذا لابدّ من أربع فرج لتمیّز الخمسة، فیکون الآلهة تسعة؛ وهلمّ جرّاً. (ثمّ تتناهی فی العدد إلی ما لا نهایة فی الکثرة) وهو التسلسل المعوی الاجتماعی الممتنع، لا التعاقبی الجائز، وذلک الباطل إنّما یلزم علی قولک بالاثنینیّة، فالملزوم مثله.

وأیضاً هو خلاف ما فرضت فإنّک فرضت؛ اثنین ولزمک القول بآلهة لاتتناهی، وهذا أوان التعرّض للإشکال الدائر علی ألسنة الفضلاء الموعود به وبجوابه فی صدر الرسالة، بل إنّما عُملت لذلک؛ فنقول:

وجه الإشکال المعارضة بالاثنین من الممکن، وخلاصته أنّه علی ذلک التقدیر لابدّ لکلّ من الاثنین من فرجة ویساق الکلام؛ فامّا یبطل وجود اثنین من الممکنات وهو مکذَّب بالوجدان، أو یُلتزم المحال؛ أعنی التسلسل المعوی.

وأنت بعد أن تحیط بفوائد القیود المذکورة یرتفع عنک غیاهبه، وذلک أنّ ذینک الاثنین نقول لابدّ لهما من فرجة، ولکن لا یمتنع ترکّب الممکن من موجود فی الخارج وموجود ذهنی؛ فإنّ الشخص من الأمر الکلّی مرکّب من جنس وفصل ومشخّصات،

ص:175

والکلّیّان موجودان ذهنیّان لا تحقّق لهما فی الخارج، فبین زید وعمرو-مثلاً-اشتراک فی الإنسان-الموجود بحسب الأصالة فی الذهن علی حدّ کلّ کلّی عقلی-وامتیاز بمشخّصات، وبین حقیقة زید وممیّزاته امتیاز لکلّ بنفسه أو بالوجود الخارجی وعدمه، فلا یلزم أن یکون بین کلّ شخص وممیّزاته ممیّز موجود خارجی فی الخارج، فبین زید الأبیض وعمرو اللاأبیض تمیّز بالبیاض فی زید، وبعدمه فی عمرو.

وبالجملة، فلمّا کانت کلّ من الممکنات غیرَ الوجود، جاز أن یکون الممیّز بینهما إمّا الوجودَ وممیّز الوجود نفسه، أو غیرَ الوجود من الاُمور الموجودة فی الذهن، فلا یلزم أن یکون لکلّ من الممکنات فرجة، ولا لکلّ فرجة فرجة، فینقطع تسلسل الممکنات الخارجیّة من حیث جواز أن یکون الأمر العدمی ممیّزاً لها، فإنّ الهویّة متمیّزة عن اللاهویّة، ولیس اللاهویّة هویّةً، فلا یلزم أن یکون لکلّ ممیّز، هویّة غیر المتمیّز، بخلاف الممیّز بین الواجبین، فإنّه لمّا کانا عین وجوب الوجود-کما هو الفرض-فالممیّز بینهما لابدّ أن یکون غیره، وأن یکون موجوداً خارجیّاً؛ لما مرّ من أنّ العدمی یحتاج فی وجوده إلی فرد، فإن کان داخلاً فی الذات، ثبت احتیاج الذات لما هو غیر الذات؛ ضرورة احتیاج الکلّ للجزء، وإن کان خارجاً وجب أیضاً أن یکون موجوداً واجباً؛ إذ لو لم یکن موجوداً جاز عدم التمیّز عند فرض عدمه، ولو لم یکن واجباً فرض جواز عدمه، وقد فرض أنّهما واجبان بما لهما. فالتسلسل هاهنا وارد دون أن یکون وارداً هناک، فلا إشکال.

فلنرجع لتمام شرح ألفاظ الحدیث فنقول:

(قال هشام: فکان من سؤال الزندیق) بعد أن لم یرَ مناصاً عن القول بالتوحید إذا ثبت واجب وجود، أراد أن یحاول فی إبطال أصل الوجوب، أو أراد أن یعرف وجه الإثبات، (قال: فما الدلیل علیه؟) أی علی أصل ثبوت المصدر.

ولمّا لم یره الإمام أهلاً للجواب بغیر دلیل الأثر-وهو الانتقال من المعلول للعلّة، وهو المعروف بدلیل لِمَ-(قال أبو عبداللّه علیه السلام: وجود الأفاعیل دلّت علی أنّ لها صانعاً) وذلک لأنّ کلّ أثر فلابدّ له من فاعل، فإمّا أوجد نفسه أو أوجده من هو مثله.

ص:176

والأوّل باطل؛ ضرورة اجتماع الضدّین، فإنّه حال کونه موجداً موجود، أو لکونه موجوداً معدوماً، ویلزم تحصیل الحاصل. وهذا من قبیل التنبیه، وإلّا فهو بدیهیّ الانتفاء.

الثانی ینقل فیه الکلام للثانی، فإمّا یدور ظاهراً، أو یتسلسل معویاً، والاتّفاق-أعنی وجود ممکن بدون موجد-محال أیضاً؛ لتساوی طرفی الممکن فمن غیر مرجّح محال.

وقد أوضح الإمام علیه السلام ذلک بقوله: (ألا تری أنّک إذا نظرت إلی بناء مشیّد علمَت أنّ له بانیاً وإن کنت لم ترَ البانی ولم تشاهده) فحکمک علی أنّ کلّ بناء لابدّ له من بان، وحکمک علی نفسک بأنّک قد وُجدت من غیر موجد تهافت خلاف الإنصاف، بل فیه رکوب صعبة الاعتساف، فإذا لم ترَ خالقک بحسّ العیون، فاعتقده موجوداً لیس مثلک، فینتفی عنه حدّ التعطیل والتشبیه.

ولمّا أخذ الزندیق دلیل ثبوته تعالی من بین یدیه ومن خلفه، سأل عن کنه الحقیقة (قال: فما هو) جهلاً منه بأنّه تعالی لا تُدرک حقیقته ولا ینکشف سرّه، ظانّاً أنّ کلّ موجودٍ لابدّ أن یُحَدّ، أو أنّه حاول إسکات الإمام وما دری أنّه علیه السلام أعرف بالمقام.

(قال علیه السلام: شیء) فنفی عنه تعالی حدّ التعطیل، وقال: (بخلاف الأشیاء) فنفی حدّ التشبیه، فلا یشبهه شیء حتّی فی حقیقة الشیئیّة، فکلّما توهّم الخاطر شیئاً معقولاً أو محسوساً فهو تعالی علی خلاف ذلک.

ولمّا کان الزندیق وکلّ ذرّة من ذرّات العالم إنّما فطرت علی المعرفة والتوحید فی العالم السابق، وإنّما کفر الکافر فی هذا العالم ارتداد کما هو مقتنص من الأخبار قال علیه السلام: (ارجع بقولی) والرجوع إلی الشیء بعد الکون فیه والمضیّ عنه، ولم یقل «قل بقولی» وأمثاله من أفعال طلب المواجهة، ومقول قوله علیه السلام هو المدلول علیه بقوله: (بإثبات معنیً) لایرید به مقابل العین، بل مقابل اللفظ المدلول علیه به، وإلّا فهو تعالی عین الأعیان.

وفیه ردّ علی مَن اعتقد قدم الأسماء (وأنّه شیء بحقیقة الشیئیّة) فالأشیاء الاُخر من الممکنات باطلة متهافتة متلاشیة بالنظر لذاتها وباطن ماهیّتها، وإنّما قوامها ووجودها منه تعالی: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ لَهُ اَلْحُکْمُ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» 1 .

ص:177

ولمّا أتمّ علیه السلام الدلیل علی وجوده تعالی، وأنّه لا یعرف حقیقته، وإنّما یعبّر عنه بهذه الألفاظ علی قدر الوسع، أفاد الإمام قسطاً من صفات الجلال، واختار إیرادها علی صفات الجمال من العلم والقدرة تنبیهاً علی أنّ صفاته الثبوتیّة ترجع للسلوب؛ فکمال توحیده نفی الصفات عنه فقال: (غیر أنّه لا جسم ولا صورة ولا یُحَسُّ [ولا یُجَسُّ] ولا یدرک بالحواسّ الخمس) ظاهرةً وباطنةً.

وعطفها علی جملة «لا یحسّ» إمّا توکید أو یخصّ «یحسّ» بحسّ البصر، فهو من قبیل عطف الشامل علی المشمول أو غیر ذلک. وفی بعض النسخ «لا یجسّ» بالجیم فهو إمّا من الجسّ اللمس أو التجسّس الاستخبار عنه.

ولمّا أوهم نفی الحسّ جواز إدراک الأوهام له، قال علیه السلام: (لا تدرکه الأوهام) أی العقول والأحلام، فضلاً عن الظنون والأوهام. وسمّی العقل وهماً للمشارکة له فی الانقطاع وعدم الوصول علی غور المعنی، فلا ترجیح فی کنه الحقیقة فضلاً عن الجزم.

(لا تنقصه الدهور) لعلّه أراد بالنقص عند الکمال أعمّ من النقص ضدّ الزیادة؛ فإنّ الزیادة فی حقّه نقص أیضاً.

(ولا تغیّره الأزمان) عطف تفسیری، أو یحمل النقص علی ظاهره ویکون التغیّر فی طرف الزیادة أو ما هو أعمّ. وإنّما لم یکتف بالعامّ حینئذٍ لأنّه إذا نفی أحد الخاصّین تطلّعت النفس إلی نفی الثانی، والحاصل بعد التعب ألذّ من الحاصل بغیر طلب. ولعلّ فی جمع الدهور والأزمان إشارةً للردّ علی مذهب الزندیق من أنّ مهلکه الدهر وقد علم أنّ الواجب لا یتعدّد.

واختار النفی ب «لا» دون سائر أدوات النفی لعموم نفیها الحالَ وطرفیه، بخلاف غیرها؛ یکشف عن ذلک علم العربیّة.

ولنقطع الکلام طالبین منه سبحانه الإنعام بانکشاف غوامض الأسرار فی أخبار أولیائه الأطهار، والحمدُ للّه وحده، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الأبرار.

ص:178

6-شرح حدیث «اتّفق الجمیع لاتمانع بینهم»

اشاره

شرح حدیث «اتّفق الجمیع لاتمانع بینهم»

صدر الدین محمّد بن محمّد صادق حسینی قزوینی

(زنده در 1109 ق)

تحقیق

محمّدحسین درایتی

ص:179

ص:180

درآمد

اشاره

تاریخ حدیث شیعه در قرن یازدهم و دوازدهم را باید از دوران های طلایی این علم دانست. کثرت تألیفات و تنوع موضوعات در حوزه های مختلف علوم حدیث در این دو قرن چشم گیر است.

در خطۀ قزوین نیز، عالمانِ حدیث پژوه در این دوره، در میدان علم و دانش، حضور پر رنگی در میدان علم و دانش داشته اند.

برخی از این عالمان عبارت اند از: محمّد صالح روغنی قزوینی، محمّد بن حسن ملقب به آقا رضی الدین قزوینی، علی اصغر و فرزندش محمّد مهدی قزوینی، ملاخلیل و برادرش محمّد باقر قزوینی، رفیع الدین محمّد بن فتح اللّه قزوینی، عبدالنبی بن محمّد تقی قزوینی، محمّد تقی بن مظفر قزوینی و ده ها نام دیگر.

مؤلف

در حوزۀ درس پر رونقِ دانشمند بزرگ این دوران، آقارضی الدین قزوینی (د 1096 ق) به نام سید محمّد بن محمّد صادق حسینی معروف به صدرالدین قزوینی بر می خوریم.

از تولد او اطلاعی نداریم. شیخ حر عاملی در امل الآمل او را چنین معرفی می کند:

الامیر صدرالدین محمّد بن محمّد صادق قزوینی، فاضلٌ عالمٌ معاصرٌ، له شرح تشریح الأفلاک للشیخ بهاء الدین (1).

ص:181


1- 1) . الأمل الآمل، ج 2، ص 302. [1]

صاحب ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، ذیل کلام شیخ حر عاملی می نویسد:

اقول: هو من تلامذة الآقا رضی القروینی، وله حاشیة علی حاشیة العدة للفاضل القزوینی و رسائل اخری، منها فی صلاة الجمعة و هی فی رد الفاضل القزوینی المذکور (1).

آثار و تألیفات

صدرالدین قزوینی، در علوم مختلفی چون فقه، اصول، حدیث، رجال، تراجم و صرف و نحو دارای آثاری است که برخی از آنها عبارت اند از:

1. صلاة الجمعة یا الرسالة الصدریة

این رساله در رد گفتار ملا خلیل قزوینی است که قائل به حرمت نماز جمعه در زمان غیبت بوده است (2).

2. نقد کلام ملاخلیل قزوینی

این گفتار، نقد مبحث ملاخلیل در الصافی فی شرح الکافی ذیل روایتی در باب ارث است (3).

این کتاب در 1103 ق تألیف شده است و برخی به استناد همین مطلب، او را زنده تا این تاریخ قلمداد کرده اند (4). نسخه ای از این رساله در کتابخانۀ شیخ علی فاضل قائینی نجفی در قم موجود است (5).

3. دفع اشکال رکنیة السجدة (6)

4. الحاشیة علی حاشیة الخلیلیة علی عدة الاُصول

ص:182


1- 1) . ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، ج 5، ص 172. [1]
2- 2) . الذریعة، ج 11، ص 203. [2]
3- 3) . الذریعة، ج 24، ص 277.
4- 4) . موسوعة طبقات الفقهاء، ج 12، ص 327.
5- 5) . تراثنا، ش 52، ص 139.
6- 6) . الذریعة، ج 8، ص 226. [3]

ملا خلیل قزوینی، حاشیۀ مفصلی بر دو جلد عدة الاُصول شیخ طوسی دارد. بر حاشیه ملاخلیل، چندین نفر حواشی و تعلیقاتی زده اند که از آنها است حاشیۀ صدرالدین قزوینی (1).

5. تفریح الإدراک فی توضیح تشریح الأفلاک

حواشی مختصری است با عناوین قوله-قوله، بر تشریح الأفلاک شیخ بهایی است. این حواشی هنگام تدریس کتاب نگاشته شده است و به زینل خان-حاکم وقت قزوین-تقدیم شده است. تنظیم این حاشیه در شب عاشورای 1083 ق به پایان رسیده است (2).

6. صرف الصرف و لب اللباب

این کتاب در علم صرف است و در ماه رمضان 1101 ق تدوین شده است (3).

7. لباب مغنی اللبیب عن کتب الأعاریب

گزیده ای از مغنی ابن هشام با حذف برخی شواهد آن در هشت باب است. نسخه آن در کتابخانه دانشگاه تهران دارای تاریخ کتابت 1105 ق است. در آغاز این رساله مؤلف خود را «ابن محمّد صادق حسینی صدرالدین محمّد» معرفی کرده است. البته در فهرست دانشگاه پسوند قزوینی نیامده است (4).

8. حاشیة لسان الخواص

لسان الخواص از آقا رضی الدین قزوینی، دانشنامه یا اصطلاح نامه ای است که به شرح الفاظ و اصطلاحات دانشمندان در علوم مختلف پرداخته است (5). نسخه ای از حواشی صدرالدین قزوینی بر کتابِ استاد، در کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نگهداری می شود (6).

9. شرح حدیث «اتفق الجمیع لاتمانع بینهم» . (رسالۀ حاضر)

ص:183


1- 1) . الذریعة، ج 6، ص 79.
2- 2) . الذریعة، ج 4، ص 186؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 13، ص 150.
3- 3) . الذریعة، ج 15، ص 41. [1]
4- 4) . فهرست دانشگاه، ج 11، ص 2420.
5- 5) . الذریعة، ج 18، ص 302. [2]
6- 6) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 10، ص 169.

10. ردٌّ علی رد اعتراضات شارح الشرح

صدرالدین قزوینی در شرح حدیث «اتفق الجمیع لاتمانع بینهم» ، مطالب ملاخلیل را به نقد کشیده است. ملاعلی اصغر قزوینی، رساله ای در رد صدرالدین نوشته است و گفتار اخیر، ردیه ای بر ملا علی اصغر و اثبات موضع خود او است.

این رساله در 18 ربیع الاول سال 1109 ق نگاشته شده است. نسخه ای از این کتاب در کتابخانه آیة اللّه مرعشی، به خط مؤلف موجود می باشد (1).

درگذشت

از تاریخ در گذشت قزوینی اطلاعی نداریم، ولی آخرین اثری که از وی در دست است، چنانچه گذشت ردٌّ علی رد اعتراضات شارح الشرح است که در 18 ربیع الاول سال 1109 ق تألیف شده است. لذا می توان گفت صدرالدین قزوینی تا این تاریخ زنده بوده است.

رسالۀ حاضر

قزوینی در این رساله، که بیشتر صبغۀ کلامی دارد، گفته های ملا خلیل قزوینی را در شرح این حدیث که در ضمن شرح مفصل او بر الکافی آمده است، نقد و رد می کند.

تنها نسخۀ این رساله، در کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، به خط مؤلف موجود است که اساس تصحیح قرار گرفته است (2).

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:184


1- 1) . التراث العربی فی خزانة مخطوطات مکتبة المرعشی، ج 3، ص 88؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 17، ص 173.
2- 2) . فهرست کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 17، ص 173، ش 6598، رسالۀ سوم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ10

ص:185

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ11

ص:186

شرح حدیث «اتّفق الجمیع لاتمانع بینهم»

بسم اللّه الرحمن الرحیم

بعد الحمد والصلاة، هذه کلمات سنحت لی فی حدیث الإمام الثامن مولانا علیّ بن موسی الرضا علیهما السلام المذکور فی باب إبطال الرؤیة من کتاب التوحید من الکافی، حرّرتها ممزوجة بما فی الشافی (1)من شروح الکافی علی سبیل شرح الشرح؛ لینظر فیها الطلّاب، ویهتدوا بالتأمّل فیها إلی ما هو الصواب، إن شاء اللّه تعالی.

(قال: کتبتُ إلی أبی الحسن الرضا علیه السلام أسألُه عن الرؤیةِ وما تَرویه العامّةُ) . هو أنّ النبیّ صلی الله علیه و آله رآه لیلة المعراج، وأنّ المؤمنین یرونه فی الآخرة.

(والخاصَّهُ) . هو أنّه لایمکن رؤیته أصلاً.

(وسألتُه أنْ یَشْرَحَ لی ذلک) أی یبیّن بطلان ما ترویه العامّة وصدقَ ما ترویه الخاصّة بدلیل.

(فکَتَبَ بخطّه: اتَّفَقَ الجمیعُ) ، أی جمیع القائلین بجواز الرؤیة بالعین.

صرف «الجمیع» عن الظاهر، وهو جمیع العامّة والخاصّة، أو جمیع العقلاء، وحَمَلَه علی جمیع العامّة؛ لأنّه حمل المعرفة علی معرفة اللّه، والقول بأنّ معرفة اللّه من جهة الرؤیة ضرورة مختصّ بالعامّة.

(لا تَمانُعَ بینهم أنّ المعرفة) أی علی اللام للعهد الخارجی، أی معرفة اللّه تعالی.

یعنی المعرفة والتصدیق بوجوده تعالی.

ص:187


1- 1) . الشافی فی شرح الکافی [1]للمولی خلیل القزوینی، مخطوط.

ولعلّ المنظور فی تخصیص المعرفة بمعرفته تعالی، أنّه لمّا کان الکلام فی رؤیته تعالی، کان المراد بالمعرفة أیضاً معرفته تعالی. وأنت خبیر بأنّ هذا لیس بلازم.

(من جهة الرؤیة) . الظرف متعلّق بالمعرفة.

(ضرورةٌ) ؛ مرفوع، أی ضروریّة. والمراد أنّ فاعلها غیر قابلها، بناءً علی أنّها غیر مولدة من الفکر فی شیء.

یفهم منه أنّ المعرفة الاکتسابیة فاعلها هو قابلها، بناءً علی أنّها مولدة من الفکر، کما هو مذهب المعتزلة.

قال بعض من شارحی کتاب التجرید:

اختلف العقلاء فی کیفیّة حصول العلوم الکسبیة بعد الفکر.

فقالت الأشاعرة: إنّما هو بخلقه تعالی بطریق جری العادة.

وقالت المعتزلة: إنّما هو یخلق العبد بطریق التولید، الذی هو إیجاب فعل وأثر لفاعله فعلاً آخر، کحرکة الید الموجبة لأن یصدر عن الفاعل حرکة المفتاح.

وقالت الحکماء وکثیر من المحقّقین: إنّ فاعل النتیجة وموجدها أمر آخر خارج عن النفس، أی المبدأ الفیّاض والنظر معه لصدورها عنه. واختار المصنّف هذا المذهب.

وأقول: ما یفهم من کلامه-طاب ثراه-هنا مخالف لما قال فی حاشیة عدّة الاُصول: «إنّ العلم من مقولة الانفعال لا الفعل، فیستحیل أن یتعلّق به التکلیف» .

وفی موضع آخر: «إذ لیس العلم من صفات الأفعال حتّی یتصوّر فیه رضاً وسخط» . فتأمّل.

(فإذا جاز أن یری اللّه بالعین، وقعت المعرفة وقعت المعرفة ضرورة) .

یعنی لو جاز رؤیته تعالی ووقعت أیضاً، لوقعت المعرفة والتصدیق به تعالی ضروریة بحدوث المعرفة، لو لم یکن حاصلة قبل الرؤیة، وبصیرورتها ضروریة إن کانت حاصلة قبلها بالنظر.

قال الشارح المازندرانی رحمه الله: «المناسب «لو» بدل «إذا» إلّاأنّه بنی الکلام علی

ص:188

المماشاة مع الخصم القائل بجواز الرؤیة» (1).

منصوب حال عن المعرفة أی اضطراریة.

إخبار الضروری قد یطلق علی مقابل الاکتسابی، أی ما لا یکون مقدوراً للمخلوق؛ وقد یطلق علی مقابل الاستدلالی، أی ما یحصل بدون نظر فی دلیل.

والظاهر أن یکون الضرورة فی الموضعین بمعنی واحد؛ فتفسیرها أوّلاً بالضروریة مخالفة، و ثانیاً بالاضطراریة خلاف للظاهر.

ویمکن أن یُقال: إنّما ارتکبه تصریحاً بأنّ العلم الضروری لیس باختیارنا، ولهذا أیضاً فسّر الاکتساب بعد هذا بالاختیار.

وهذا التصریح تمهید لما یقول فی شرح قوله علیه السلام: «لأنّها ضدّه» .

یعنی فثبت بالإجماع المرکّب صدق هذه الشرطیة.

الإجماع المرکّب عند الاُصولیّین عبارة عن الإجماع علی القولین، وخرق عبارة عن إحداث قول ثالث.

ومراده طاب ثراه هنا إجماع فریقین علی قول واحد، کما یشعر به قوله:

عند القائلین بجواز الرؤیة وعند المنکرین للجواز أیضاً.

لا شکّ أنّ هذا بیان لمعنی قوله علیه السلام: «فإذا جاز» إلی آخره، ومفاد الفاء تفریع علی الحملیة المتّفق علیها للعامّة والمتبادر من الباء السببیّة.

وظاهرٌ أنّ الإجماع المرکّب لیس سبباً لثبوت الصدق لهذه الشرطیة فی الواقع، فلتحمل علی السببیّة فی الذهن، ارجع إلی الواسطة فی الإثبات، ویتوجّه علی التفریع أنّه لا مدخل للحملیة فی صدق هذه الشرطیة؛ إذ لو فرض إنکار العامّة أیضاً للرؤیة یصدق هذه الشرطیة.

ویتوجّه علی السببیّة أنّها تفید أنّ هذه الشرطیة نظریة ثابتة بدلیل الإجماع، ولیس الأمر کذلک؛ لأنّها بدیهیّة لا تحتاج إلی دلیل؛ فالإجماع لیس سبباً للحکم بهذه

ص:189


1- 1) . شرح اُصول الکافی، ج 3، ص 171.

الشرطیة؛ بل الحکم بها لبداهتها سبب للإجماع، فإنّ العقل یحکم بمجرّد ملاحظة هذه الشرطیة بدون تتبّع لحال العقلاء بأنّهم یجب أن یحکموا بها ویجمعوا علیها.

إلّا أن یُقال: الباء للمصاحبة، والمراد أنّ صدق هذه الشرطیة مقرون بالإجماع المذکور.

ثمّ إنّ الحملیة المتّفق علیها إن اُخذت حقیقة-کما هو الشائع فی القضایا المستعملة فی العلوم علی ما صرّح به المنطقیّون-فذکر هذه الشرطیة بعدها تکرار، وإن اُخذت یندفع التکرار، لکن یرد أنّه ما الباعث علی ارتکاب هذا الأخذ والاعتبار مع مخالفة المشهور وإمکان حمل الحملیة علی الحقیقة بحیث لا یلزم التکرار، بأن یقال: اللام فی المعرفة للاستغراق وهذه الکلّیة کبری لصغری سهلة الحصول علی الشکل الأوّل للتنبیه علی المطلب البدیهی؛ هکذا معرفة اللّه علی تقدیر الرؤیة معرفة من جهة الرؤیة وکلّ معرفة من جهة الرؤیة ضروریة؛ ینتج أنّ معرفة اللّه علی تقدیر الرؤیة ضروریّة.

وقوله علیه السلام: «فإذا جاز أن یری اللّه بالعین وقعت المعرفة ضرورة» بیان لهذه النتیجة.

(ثمّ لم تَخْلُ تلک المعرفة) الاضطراریّة (من أن تکونَ إیماناً) أی شرطاً للإیمان الذی هو الطوع والانقیاد.

لو فسّر الإیمان بالتصدیق بالجنان، لم یحتج إلی تقدیر الشرط.

أی لیست شرطاً للإیمان (فإن کانت تلک المعرفة من جهة الرؤیة إیماناً) أی شرطاً للإیمان ( فالمعرفة التی فی دار الدنیا من جهة الاکتساب) أی من جهة الاختیار (1)(أو لیست بإیمان) أی لیست مقارنة للإیمان.

الظاهر أن یکون المقصود من هذه العبارة فی کلا الموضعین معنی واحداً، لکنّه لمّا کان المطلوب سلب الایمان عن العارف بالاکتساب، لیلزم أن لا یوجد مؤمن فی الدنیا. وسلب الشرطیة لا یستلزم سلب المقارنة من غیر أن یکون شرطاً؛ عدل عن الظاهر، وفسّرها بسلب المقارنة.

ص:190


1- 1) . فی الشافی: + « [1]بأن یکون فاعلها قابلَها، بناءً أنّها مولدة من الفکر فی شیء» .

وفیه أنّه علی تقدیر أن یکون المراد بالایمان الطوع، یکون المراد من الشرط الشرط المطلق، سواء کان له بدل أم لا؛ بدلیل أنّه لو کان المراد الشرط بلا بدل، لکفی أن یقال: فإن کانت المعرفة من جهة الرؤیة إیماناً، فلا یکون فی الدنیا مؤمن؛ لأنّهم لم یروا اللّه، إذ المشروط ینتفی بانتفاء الشرط بلا بدل کما لایخفی.

وسلب الشرطیة المطلقة مستلزم لسلب المقارنة أیضاً؛ ضرورة أنّه إذا وجد شیء مع الضدّین وکان أحدهما شرطاً، یکون الآخر أیضاً شرطاً علی البدلیة، کالطهارة المائیة والترابیة، فإنّ کلّاً منهما شرط للصلاة علی البدلیة، فلا حاجة إلی العدول عن الظاهر.

(لأنّها ضدّه)

المتقابلان هما المتخالفان اللذان یمتنع اجتماعهما فی محلّ واحد، فی زمان واحد، من جهة واحدة.

وأقسام التقابل أربعة: مقابل السلب والإیجاب، والعدم والملکة، والتضاد، والتضایف. والضدّان وجودیّان یمتنع اجتماعهما فی محلّ واحد.

قال شارح التجرید: قد یکون اعتقاد ضدّ الاعتقاد، وذلک بأن تعلّق أحدهما بإیجاب نسبته، ویتعلّق الآخر بسلب تلک النسبة بعینها، فإنّ هذین الاعتقادین أمران وجودیّان یمتنع إجماعهما فی محلّ واحد؛ وهو المعتقد. وإن جاز تواردهما علیه متعاقبین.

أی لأنّ المعرفة الاکتسابیة ضدّ الإیمان.

الذی فرض أنّه مشروط بالمعرفة من جهة الرؤیة.

بناءً علی أنّ المشروط بضدّ شیء ضدّ ذلک الشیء.

فیه أنّه ینتقض بوجوب صلاة الخسوف مثلاً، فإنّه مشروط بالعلم بوقوع الخسوف من جهة الرؤیة، ولیس ضدّاً للعلم الاکتسابی الحسابی بوقوعه الذی هو ضدّ للعلم من جهة الرؤیة؛ لوجوبها علی المنجّم العارف بوقوعه من جهة الحساب والاکتساب أیضاً.

ص:191

إن قلت: لیس العلم من جهة الرؤیة شرطاً لوجوبها؛ بل الشرط مطلق العلم، سواء کان من جهة الرؤیة أو غیرها.

قلت: هذا وارد علیکم أیضاً؛ إذ یمکن أن یُقال: شرط الإیمان مطلق المعرفة، سواء کانت من جهة الرؤیة أو من جهة الاکتساب، فما کان جوابکم یکون جوابنا أیضاً.

أو لأنّ الضرورة ضدّ الاکتساب بناءً علی أنّه لا یمکن أن یکون شیء واحد.

هو فیما نحن فیه حصول التصدیق بوجوده جلّ شأنه.

بالنسبة إلی عبد واحد اختیاریّاً واضطراریّاً معاً فی وقت واحد.

أو بناءً علی أنّه لا یمکن أن یکون شیء واحد بالنسبة إلی شخص واحد محتاجاً إلی النظر ومستغنیاً عنه فی وقتٍ واحد.

أو بناءً علی أنّه لا یمکن أن یکون شیء واحد بالنسبة إلی شخص واحد ممکن الزوال وممتنع الزوال معاً فی وقت واحد.

ولایخفی أنّ حصول هذا التصدیق کان فی دار الدنیا بالاکتساب والاختیار، ولا یزول عن النفس فی الآخرة ما کسبته من العلوم الدینیّة فی الدنیا. وفی زمان حدوث الرؤیة لا یحصل هذا التصدیق مرّة اُخری حصولاً اضطراریّاً؛ لامتناع تحصیل الحاصل، بل یصیر ضروریّاً بعد ما کان نظریاً، فیکون حینئذٍ تصدیق واحد نظریّاً من جهة احتیاجه إلی النظر، ومن جهة حصوله بالنظر، ومن جهة أنّه یمکن زواله بشکّ أو شبهة، وضروریّاً من جهة حصول الرؤیة واستغناؤه عن النظر، ومن جهة امتناع زواله. ولا استحالة فیه؛ لأنّ الضدّین لا یجتمعان من جهة واحدة، ویمکن اجتماعهما من جهتین، کما قالوا فی الاُبوّة والبنوّة، فإنّهما یجتمعان فی شخص واحد من الجهتین.

ویمکن أن یکون الضمیر الأوّل فی قوله علیه السلام: «لأنّها ضدّه» راجعاً إلی الرؤیة، ویکون المعنی أنّ الرؤیة ضدّ الاکتساب، بناءً علی أنّ العلم الحاصل من الرؤیة علم حضوری، والحاصل من الاکتساب حصولی، والمعلوم بالذات فی الحضوری هو ذو الصورة، وفی الحصولی هو الصورة وذو الصورة معلوم بالعرض.

ص:192

وفیه أنّ الصورة لا تخلو إمّا أن تزول بحضور ذی الصورة أو لا تزول، فعلی الأوّل لا إجماع، وعلی الثانی یکون الإجماع من جهتین، لا من جهة واحدة.

إذا عرفت أنّ هذه الوجوه مورد للاعتراض وکلام المعصوم یکون صحیحاً البتّة بلا شبهة، تیقّن لک أنّ المقصود غیر هذه الوجوه.

فاعلم أنّ مقصوده علیه السلام بقوله: «لأنّها ضدّه» کما قیل: أنّ المعرفة الاکتسابیة ضدّ الإیمان الذی فرض أنّه هو المعرفة من جهة الرؤیة، بناءً علی أنّ المعرفة الاکتسابیة تکون مطابقة لما فی الکتاب والسنّة، مثل المعرفة بأنّه لیس کمثله شیء، وأنّه لا تدرکه الأبصار ولا یحیطون به علماً، وأنّه لیس بجسم ولا صورة ولیس فی حیّز ومکان وجهة.

والمعرفة الحاصلة من الرؤیة تکون مخالفة لهما، مثل ما یقوله المشبّهة المجسّمة من أنّه نور لامع کسبیکة بیضاء، طوله سبعة أشبار بشبر نفسه، أو علی صورة شابّ أمرد، أو رجل أشمط جالس علی العرش، أو راکب علی البعیر أو علی الحمار ورجلاه فی نعلین من الذهب، وأمثال ذلک ممّا یقولون؛ تعالی اللّه عمّا یقولون علوّاً کبیراً.

وظاهر أنّ هاتین المعرفتین ضدّان لا یجتمعان فی محلّ واحد.

(فلا یکون فی الدنیا مؤمن)

أصلاً إلی زمان الرؤیة من لیلة المعراج، ولا یکون مؤمن سوی الرسول صلی الله علیه و آله بعد ذلک الزمان کما قال:

إلّا مَن رآه فی الدُّنیا، وهو نادر جدّاً عند القائلین بالرؤیة.

(لأنّهم یروا اللّه عزّ ذکره) أی لأنّ جمیع المؤمنین لم یروه فی الدنیا.

الجمیع یدلّ علی الجنس مع الجمعیة، کما أنّ المفرد یدلّ علی الجنس مع الوحدة، وبعد دخول النفی یحتمل أن یکون المراد نفی الجنس أو نفی الجمعیة، کما أنّه فی المفرد أیضاً یحتمل أن یکون المراد نفی الجنس أو نفی الوحدة.

إذا تمهّد هذا، فاعلم أنّه-طاب ثراه-أتی بلفظ الجمیع تنبیهاً علی أنّ المراد نفی

ص:193

الجمعیة.

وأنت تعلم أنّ نفی الجنس أیضاً صحیح، وهو الموافق لظاهر قوله علیه السلام: «فلا یکون فی الدُّنیا مؤمن لأنّه لم یروا اللّه عزّ ذکره» .

(وان لم تکن تلک المعرفة التی من جهة الرؤیة إیماناً) .

بل کانت المعرفة التی من جهة الاکتساب إیماناً کما هو الواقع.

أی ما هو قبل الرؤیة (لم تَخْلُ هذه المعرفة التی من جهة الاکتساب) .

(أن) أی عن أنّ.

المناسب «من» بدل «عن» لیوافق المحذوف المذکور سابقاً فی کلامه علیه السلام.

(تزول) أی بعد الرؤیة لحدوث ضدّها.

الحادث هو الضروریة، وحدوث هذه الصفة لایستلزم زوال الصفة السابقة، أی النظریة؛ لجواز اجتماعهما من جهتین، فضلاً عن زوال موصوفها وحدوثه مرّة اُخری.

(بناءً علی اتّفاق الجمیع) علی صدق الحملیة (والإجماع المرکّب) (1)علی صدق الشرطیة؛ یعنی أنّ التضادّ مبنی علی کون المعرفة من جهة الرؤیة ضروریة، وکونها ضروریّة مبنیّ علی الاتّفاق والإجماع المذکورین.

وفیهما ما عرفت، فتذکّر.

وفی قوله علیه السلام: «لم تخل هذه المعرفة» إشارة إلی أنّ هذه المعرفة الاکتسابیة المشتملة علی الصفات الثبوتیة والسلبیة لا تزول بکلّها عند الرؤیة، بل الزائل بعض منها، وهو ما یضادّ الرؤیة کما عرفت.

(ولا تزول) بالرفع، والواو للحال. وهذا لبیان المقدّمة الاستثنائیة من القیاس الاستثنائی؛ أی معلوم أنّ المعرفة الاکتسابیة لا تزول بالرؤیة.

قال الشیخ أبو جعفر الطوسی رحمه الله فی کتاب عدّة الاُصول فی فصل فی حقیقة العلم وأقسامه: والعلوم علی ضربین: ضروریّ ومکتسب؛ فحدّ الضروری ما کان [أی علم

ص:194


1- 1) . ما بین الهلالین من الشافی.

کان حصوله فی العالم] (1)من فعل غیر العالم فیه (2)علی وجه لایمکنه دفعه عن نفسه بشکّ أو شبهة. وهذا الحدّ أولی ممّا قاله بعضهم من أنّه ما لا یمکن العالم دفعه عن نفسه بشکّ أو شبهة إذا انفرد؛ لأنّ ذلک تحرّز لمن [یعنی أنّ قید الانفراد احتراز عن العلم المکتسب الحاصل لمَن] اعتقد بقول النبیّ صلی الله علیه و آله: إنّ زیداً فی الدار، ثمّ شاهده [أی شاهده فیها] فإنّه لایمکنه أن یدفع ذلک عن نفسه، ومع هذا فهو اکتساب.

أی مع أنّه لا یمکن دفعه بسبب المشاهدة، فهو علم مکتسب یجب أن یخرج عن حدّ الضروری، فاُخرج بقید الانفراد؛ لأنّه إذا انفرد ولم یشاهد أمکن زواله بشکّ أو شبهة.

ویمکن أن یُقال: العلم بکون زید فی الدار کان مکتسباً، وصار بالمشاهدة ضروریّاً؛ فلایصحّ إخراجه عن الضروری مطلقاً، بل هو من حیث إنّه حصل بالبرهان علم مکتسب، ومن حیث إنّه قُورن بالمشاهدة ضروریّ؛ فکان المناسب إخراجه عن الضروریّ بقید الحیثیّة، کما فعلوا فی أمثاله من الحدود، کتعریفات الدلالات المطابقیّة والتضمّنیة والإلزامیّة؛ فتذکّر.

وهذا لا یصحّ عندنا (3).

أی هذا الحدّ المنقول عن البعض للضروری لا یصحّ عندنا:

أمّا أوّلاً، فلأنّه یصدق علی النظری الیقینی، فإنّه أیضاً منفرداً یمتنع زواله بشکّ أو شبهة.

قال شارح التجرید:

النظریات إذا حصلت من مبادیها، کانت کالضروریّات فی امتناع التشکیک فیها، وإن غفل عن مبادیها، کما فی المسائل الهندسیة والحسابیة، فإنّها إذا تیقّن بها عن مبادیها التی لا شبهة فیها، لم یتطرّق إلیها شکّ وإن غفل عن خصوصیّات تلک المبادئ.

ص:195


1- 1) . ما بین المعقوفین من صدر الدین القزوینی، شرحاً علی ما نقله فی الشافی [1]عن عدّة الاُصول، [2] وکذا فیما بعد.
2- 2) . فی المصدر: «به» .
3- 3) . تتمة کلام الشیخ الطوسی فی عدّة الاُصول.

وأمّا ثانیاً، فلأنّ قید الانفراد لا یخرج ما ذکره من الاعتقاد، ولذا قالوا: إنّ تعریف الخبر بما یحتمل الصدق والکذب ینتقض بخبر الرسول صلی الله علیه و آله. وأجابوا باعتبار قید الحیثیّة.

وأمّا ثالثاً، فلما ذکره بقوله:

لأنّ العلم بالبلدان والوقائع وما جری مجراهما [من أقسام الضروریّات کالمتواترات والمشاهدات والبدیهیّات] هذا الحدّ موجود فیه، وعند کثیر من أصحابنا أنّه مکتسب قطعاً، وعند بعضهم هو علی الوقف [أی محلّ توقّف وتأمّل.]

فلایصحّ ذلک [أی صدق الحدّ علیه] علی [هذین] الوجهین معاً [یعنی عند هذین الفریقین جمیعاً].

انتهی موضع الحاجة.

ولا حاجة إلی قوله:

وأمّا العلم المکتسب، فحدّه أن یکون من فعل العالم به، وهذا الحدّ أولی؛ (1)إلی آخره.

المقصود من نقل هذا الکلام أنّ السبب فی امتناع زوال الاعتقاد النظری فی المعاد عند حدوث الرؤیة، هو صیرورته ضروریّاً، والضروری یکون ممتنع الزوال.

وهذا حقّ، لکن یرد أنّه کیف یجمع هذا مع الدلیل الذی ذکره لزوال المعرفة الاکتسابیة عند الرؤیة، مع جریانهما فی المثال المذکور؛ أی الاعتقاد بکون زید فی الدار بعد رؤیته فیها.

ولهذا قال الشارح المازندرانی رحمه الله:

ویخطر بالبال أنّ هنا إشکالاً فی غایة الصعوبة، وهو أنّ هذا الدلیل یجری فیما یجوز رؤیته بالاتّفاق من أحوال القیامة، مثل السؤال فی (2)القبر والجنّة والنار والصراط والمیزان، فإنّ معرفة هذه الاُمور عند مشاهدتها ضروریّة، وفی الدنیا کسبیّة، فیجری فیه هذا الدلیل بعینه.

ص:196


1- 1) . عدّة الاُصول، ج 1، ص 13. [1]
2- 2) . فی المصدر: «عن» .

اللهمَّ إلّاأن یُقال: معرفة هذه الاُمور فی الدنیا أیضاً ضروریّة؛ لحصولها بقول الرسول الصادق الأمین، کما قال أمیر المؤمنین علیه السلام: لو کُشِفَ الغطاء ما ازددتُ یقیناً.

ولا یجری مثل هذا الجواب فیما نحن فیه؛ لأنّ معرفة وجود الباری لایمکن أن تحصل بقوله؛ لاستحالة الدور، فلیتأمّل (1). انتهی.

وفیه أوّلاً: أنّ المعارف الحاصلة بقول الرسول صلی الله علیه و آله نظریة، کما هو مذکور فیما نقل عن عدّة الاُصول، ولا یحسن التزام کونها ضروریّة.

وثانیاً: أنّ معنی قول أمیر المؤمنین علیه السلام أنّه بعد کشف الغطاء لا یزید عدد یقینه؛ بناءً علی أنّه لم یکن شیء من المعارف والعقائد الدینیّة وغیرها مجهولاً عنده؛ لا أنّ علومه ضروریّة.

قال الشارح المازندرانی رحمه الله فی شرح قوله علیه السلام: «ولا تزول فی المعاد» :

أی والحال أنّ هذه المعرفة له (2)من جهة الاکتساب لا تزول فی الآخرة، لأنّ حشر المؤمن بلا إیمان باطل بالاتّفاق ولأنّ ما اکتسبت (3)النفس فی الدنیا من الکمالات والمعارف، کان معها بعد فراق البدن وفی الآخرة بلا خلاف.

وإذا کانت (4)هذه المعرفة باقیة غیر زائلة فی الآخرة، امتنع أن تتحقّق (5)تلک المعرفة الضروریّة التی هی ضدّها؛ لأنّه لایجوز أن یکون شیء واحد نظریاً وضروریّاً فی وقت واحد، (6)فقد ثبت بطلان القسم الثانی أیضاً، فإذن بطل القسمان کلاهما، وإذا بطلا بطل جواز رؤیته بالعین؛ لأنّه منحصر فیهما (7). انتهی.

وأنت خبیر بأنّ الملازمة فی قوله: «إذا کانت هذه المعرفة باقیة» إلخ، ممنوعة، وکذا عدم جواز اجتماع النظریة والضروریّة فی شیء واحد مطلقاً ممنوع؛ إذ المستحیل اجتماع الضدّین من جهة واحدة، لا من جهتین أیضاً، کما عرفت.

ص:197


1- 1) . شرح اُصول الکافی، ج 3، ص 173.
2- 2) . فی المصدر: «التی» .
3- 3) . فی المصدر: «ما اکتسبته» .
4- 4) . فی المصدر: «إذ کانت» .
5- 5) . فی المصدر: «ان تحقّق» .
6- 6) . فی المصدر: «بحکم المقدّمة الثالثة» بدل «لأنّه لایجوز أن یکون-إلی-وقت واحد» .
7- 7) . شرح اُصول الکافی، ج 3، ص 172.

وقال صاحب الوافی رحمه الله فی معنی هذا الحدیث:

إن کان الإیمان عبارة عن المعرفة من جهة الرؤیة، فالمعرفة الاکتسابیة لیست بإیمان؛ لأنّها ضدّه؛ فانّا قد اکتسبنا علماً بأنّ اللّه لیس بجسم ولا صورة ولا محدود ولا محصور فی جهة ولا مکان ولا زمان، وأنّه حاضر عندنا ولا نراه بهذه الأعین مع صحّة أعیننا وجامعیّتها لشرائط الرؤیة.

وظاهر أنّ هذا ضدّ لمعرفته من جهة الرؤیة بهذه الأعین.

وإن کان الإیمان عبارة عن المعرفة الاکتسابیة، فلا یخلو إمّا أن تزول عند رؤیته سبحانه فی الآخرة أو لا تزول، ولایجوز أن لا تزول لأنّها ضدّان فکیف یجتمعان. ولا یجوز أیضاً أن تزول؛ لأنّ الفرض أنّ الإیمان عبارة عن هذه المعرفة، وأنّ هذا العلم من جملة أرکان الإیمان والاعتقاد الصحیح باللّه جلّ ذکره وأنّه کذلک.

وظاهر أنّ الاعتقاد الصحیح لا یزول فی الآخرة، فمعرفته من جهة الرؤیة لیست بصحیحة، فلا یجوز أن یری اللّه سبحانه بحال (1).

أقول: یلوح من هذا الکلام أنّه حمل قول الإمام علیه السلام «لم تخل هذه المعرفة التی من جهة الاکتساب أن تزول» علی التردید، کما أنّ قوله علیه السلام «ثمّ لم تخل تلک المعرفة من أن تکون إیماناً أو لیست بإیمان» صریح فی التردید، إلّاأنّ شقّی التردید مذکوران ثمّة، وهنا أحد شقّیه مذکور، والآخر محذوف؛ مع دلیل بطلانه بقرینة قوله علیه السلام: «لأنّها ضدّه» وتقدیر هکذا وإن کانت المعرفة الاکتسابیة إیماناً لم تخل هذه المعرفة أن تزول، والحال أنّها لا تزول فی المعاد أو لا تزول، ولابدّ أن تزول لحدوث ضدّها.

ولایخفی أنّه حمل بعید.

والظاهر أنّ المراد إلزام زوال المعرفة الاکتسابیة عند الرؤیة بحکم التضادّ، والحال أنّه لا یجوز زوالها فی المعاد، کما فهم الشارح المازندرانی أیضاً حیث قال فی شرح قوله علیه السلام: «لم تخل هذه المعرفة التی من جهة الاکتساب أن تزول» .

أی لابدّ من أن تزول فی المعاد؛ لاستحالة اجتماع المعرفة الضروریة التی من جهة

ص:198


1- 1) . الوافی، ج 1، ص 380-381. [1]

الرؤیة، والمعرفة النظریة التی هی ضدّها فی شخص واحد فی وقت واحد (1). انتهی.

قال السیّد الداماد فی تفسیر هذا الحدیث:

یعنی لا یزول فی نشأة المعاد عن النفس علم قد اکتسبه فی هذه النشأة، فلو کان اللّه سبحانه یُری بالعین فی تلک النشأة، لکان یتعلّق به الإدراک الإحساسی الضروری والعلم العقلی الاکتسابی معاً، ذلک محال بالضرورة البرهانیة، ولاسیّما إذا کان الإدراکان المتباینان بالنوع، بل المتنافیان بالحقیقة فی وقت واحد (2).

وأورد علیه صاحب الوافی رحمه الله بقوله:

أقول: فیه نظر؛ إذ لقائلٍ أن یقول: إنّ الإدراک الاکتسابی لم یتعلّق إلّابالتصدیق بوجوده ونعوته [لا ذاته] (3)وهویّته، ولعلّ الإدراک الإحساسی یتعلّق بذاته وهویّته؛ فلا منافاة بین الإدراکین لتغایر متعلّقیهما (4). انتهی.

وأقول: لا شکّ أنّ الرائی بمجرّد الرؤیة یحکم بوجود المرئی، فالتصدیق بوجود المرئی یکون متعلِّقاً للإدراکین ومشترکاً بینهما.

وهذا القدر کاف فی مقصود السیّد.

لکنّه یرد علی السیّد أمران:

أحدهما: أنّ قوله: «ولاسیّما إذا کان الإدراکان» الخ، یدلّ علی استحالة تعاقب الإدراک الإحساسی الضروری والعلم العقلی الاکتسابی علی شیء واحد. وهذا ممّا لم یقل به أحد.

وثانیهما: أنّ استحالة اجتماع الضروریّة والکسبیّة فی اعتقاد واحد فی وقت واحد مطلقاً ممنوعة، بل إنّما یستحیل إذا کان من جهة واحدة، کما علمت.

(فی المعاد) ؛ متعلّق بقوله: «لا تزول» ؛ أی فضلاً عن أن تزول فی الدنیا.

هذا الکلام یدلّ علی أنّ الدنیا أولی من المعاد بعدم الزوال. ولعلّ وجه الأولویّة أنّ

ص:199


1- 1) . شرح اُصول الکافی، ج 3، ص 172. [1]
2- 2) . التعلیقة علی الکافی، ص 223. [2]
3- 3) . ما بین المعقوفین من المصدر.
4- 4) . الوافی، ج 1، ص 380. [3]

الرؤیة التی هی سبب للزوال تکون فی المعاد؛ فإذا کانت المعرفة الاکتسابیة فی المعاد مع الرؤیة باقیة، فبقاؤها فی الدنیا مع عدم الرؤیة کان أولی.

وفیه: أنّهما لمّا کانت فی الدنیا نظریة، کانت ممکنة الزوال بشکّ أو شبهة-کما نقل عن عدّة الاُصول-بخلاف المعاد؛ فإنّ المکلّف یبعث علی ما کان علیه من الاعتقاد.

وأیضاً یمکن أن یُقال: لمّا کانت الرؤیة سبباً لصیرورتها ضروریّة، والضروریّة سبب لامتناع الزوال، کانت المعرفة الاکتسابیة فی الدنیا ممکنة الزوال؛ لعدم الرؤیة وعدم الضروریة؛ بخلاف المعاد، فکان المعاد من هذه الجهة أولی بعدم الزوال من الدنیا.

ثمّ إنّ الشارح المازندرانی قال:

فإن قلت: کما یلزم علی تقدیر أن تکون تلک المعرفة من جهة الرؤیة إیماناً أن لا یکون فی الدنیا مؤمن کذلک، یلزم أن تزول هذه المعرفة الکسبیّة فی الآخرة لاستحالة اجتماع العلم الضروری والعلم النظری بشیء واحد فی وقت واحد، وکما أنّ اللازم الأوّل باطل، کذلک اللازم الثانی أیضاً باطل. فلِمَ لم یذکر علیه السلام [اللازم] (1)الثانی فی القسم الأوّل أیضاً؟

قلت: إمّا لأنّه لا فساد فی زوال المعرفة الکسبیة فی الآخرة علی تقدیر أن لاتکون تلک المعرفة إیماناً، أو لأنّ ما ذکره [فی القسم الأوّل کاف لإبطاله، وما ذکره] (2)لإبطال القسم الثانی یستفید منه العارف اللبیب وجهاً آخر لإبطال القسم الأوّل؛ فأحال ذلک إلی فهمه (3).

ص:200


1- 1) . ما بین المعقوفین من المصدر.
2- 2) . ما بین المعقوفین من المصدر.
3- 3) . شرح اُصول الکافی، ج 3، ص 173.

7-شرح حدیث «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة»

اشاره

شرح حدیث «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة»

مؤلف ناشناخته

تحقیق

محمدحسین درایتی

ص:201

ص:202

درآمد

مؤلف، این شرح را در پاسخ به سؤال و درخواست کسی نوشته است و با «قال- اقول» کلام خود را آغاز می کند. از آنجا که از کسی نقل قول نمی کند و نام کتابی غیر از الکافی را هم نمی برد، حدود زمان زندگی مؤلف را از این راه، نمی توان تشخیص داد.

دو بیت شعر عربی در این رساله آورده، که از قطب جیلی (د 832ق) است. لذا می توان گفت، شارح مربوط به بعد از این تاریخ است.

البته خط نسخِ نسخۀ این رساله، مربوط به قرون متأخرِ سیزدهم و چهاردهم هجری است و از آنجا که متن دارای خط خوردگی هایی است که ممکن است از مؤلف باشد، می توان حدس زد مؤلف مربوط به همین قرون است.

مصنف در شرح روایت، به برخی احادیث استشهاد کرده، ولی بیان وی، بیشتر رنگ فلسفی و عرفانی دارد. تنها نسخۀ این اثر در کتابخانۀ مرحوم آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله نگهداری می شود (1).

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:203


1- 1) . فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 4، ص 269؛ [1] فهرست کتابخانۀ گلپایگانی، مخطوط، ش 164/6/1074، رسالۀ اول مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی

محل تصویر شمارۀ12

ص:204

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی

محل تصویر شمارۀ13

ص:205

ص:206

شرح حدیث «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة»

بسم اللّه الرحمن الرحیم

قال-أطال اللّه بقاءه، ومتّع المسلمین بطول لقائه، معنی قول مولانا الصادق علیه السلام المرویّ فی الکافی: «خَلَقَ اللّه الأشیاء بالمشیّة، وخَلَقَ المشیّة بنفسها» (1).

أقول: أراد الإمام-علیه الصلوات والسلام-أن ینبّه بهذا الکلام المتأمّل بالنظر الدقیق، والشارب من رحیق التحقیق علی أنّ المکوّنات بأسرها، والموجودات بأجمعها-من الکینونات والهویّات، والذوات والصفات، والأعراض والإضافات، والنسب والصوریّات، والتوهّمیّات والاعتباریّات، لاهوتیّها وملکوتیّها وجبروتیّها وناسوتیّها مع اختلاف مبادیها ومبانیها، وتمایزها وتباینها، واختصاص بعضها ببعض، وانفکاک بعضها عن بعض، وتضادّ بعضها مع بعض واتّحاد بعضها ببعض، وتفرّد کلّ منها بأثر خاصّ وفعل مخصوص-مرتّبة مؤلّفة منتظمة فی رباطٍ واحد، وکما أنّ أعضاء الشخص الواحد الإنسانی وإن وجد بعضها ممتازاً عن غیره من الأعضاء بحسب الطبیعة، لکن کونها مع ذلک مؤتلفة تألیفاً طبیعیّاً مرتبطة بعضها ببعض، منتظمة فی رباطٍ واحد، کذلک کون جملة العالم-مع تخالف أجزائها وتغایر آثارها-مؤسّسة علی الائتلاف الطبیعی، مرتبطة منتظمة فی رباط واحد حقیقی، قال تعالی: «ما تَری فِی خَلْقِ اَلرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ» 2 ، وقال: «ما خَلْقُکُمْ وَ لا بَعْثُکُمْ إِلاّ کَنَفْسٍ

ص:207


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 110، باب الإرادة أنّها من صفات الفعل. . . ، ح 4.

واحِدَةٍ» 1 ، وقال تعالی: «وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ تَقُومَ اَلسَّماءُ وَ اَلْأَرْضُ بِأَمْرِهِ» 2 ، وقال: «وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» 3 .

فمن هاهنا ذهبت طائفة من متألِّهی الحکماء إلی أنّ لجمیع أجرام العالم نفساً واحدة، فیکون العالم کلّه حیواناً واحداً مرکّباً من نفس واحدة ذات قوی کثیرة، (1)ومن بدن واحد مؤلّف من أعضاء متشابهة، وقوی وأفعال مختلفة، یستبقی بعضها ببعض، وینتفع بعضها عن بعض انتفاعاً، بعضه محسوس وبعضه معقول.

وبهذا الارتباط المشاهد علی النظم الطبیعی وانتظام الکلّ فی رباط واحد حقیقی، استدلّوا علی أنّ مبدع الموجودات وصانعها ومدبّرها وممسک رباطها عن أن ینفصم واحدٌ مقتدر یقیمها بقوّته التی یمسک بها السماوات والأرض أن تزولا، واستبصر وأبان لو کان فیهما صانعان لتمیّز صنع کلّ منهما عن صاحبه، کما قال تعالی: «مَا اِتَّخَذَ اَللّهُ مِنْ وَلَدٍ وَ ما کانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ سُبْحانَ اَللّهِ عَمّا یَصِفُونَ» 5 .

وقال الصادق علیه السلام: «فلمّا رأینا الخلق منتظماً، والفلک جاریاً، والتدبیر واحداً، واللیل والنهار والشمس والقمر، دلَّ صحّة الأمر والتدبیر وائتلاف الأمر علی أنّ المدبِّر واحد» (2)انتهی.

فلمّا أراد الإمام الهُمام علیه السلام هدایة مَن سبقت له العنایة إلی هذا المرام، قال علیه السلام: «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة» فعبَّر عن ذلک الأمر الواحد النافذ الساری فی الکلّ والرباط الذی

ص:208


1- 4) . حکاه صدرالمتألهین فی المبدأ والمعاد، ص 163، [1] عن طائفةٍ من متألّهی الحکمة و محققی الصوفیّة، ونقل أقوالهم، فلاحظ.
2- 6) . رواه الکلینی فی الکافی، ج 1، ص 80، باب حدوث العالم، ح 5؛ [2] والصدوق فی التوحید، ص 243، الباب 36، ح 1؛ و [3]بحارالأنوار، ج 3، ص 230، ح 22. [4]

انتظم فیه الجلّ والقلّ هاهنا بالمشیّة، وفی موضع آخر عبَّر عنه بالأمر؛ قال علیه السلام: «کلّ شیء سواک قائمٌ بأمرک» (1).

ولهم علیهم السلام عن ذلک الموجود تعبیرات کثیرة، یعبّرون بها عنه فی مواضع عدیدة باعتبارات مختلفة وحیثیّات متشتّتة بحسب إراداتهم الصحیحة؛ فمن حیث إنّه وجد لا من شیء یسمّونه اختراعاً، ومن حیث إنّها حصلت لا لشیء ولا علی احتذاء مثال یسمّونها ابتداعاً، ومن حیث إنّه دائم الفیضان بلا سکون وتعطیل علی جمیع المفاعیل یسمّونه فعلاً وحرکة إیجادیّة، ومن حیث إنّ حکمه سبحانه به ینفذ فی جمیع الموجودات یسمّونه أمراً، ومن حیث إنّه تعالی أخذ به زمام کلّ شیء وبناصیة کلّ دابّة یسمّونه ولایة، ومن حیث إنّه به الإحسان والامتنان یسمّونه رحمة، ومن حیث إنّه مبدء المیل لإنشاء الأشیاء یسمّونه مشیّة، ومن حیث إنّ المیل لا یکون إلّابالملائم وإلی الملائم وهو ملائم جمیع الموجودات بحیث لا یخالفه شیءٌ منها یسمّونه محبّة، ومن حیث إنّه به ثبتت الصور والأعیان الثابتة فی الإمکان یسمّونه إرادة، ومن حیث إنّه تعالی أظهرها بنفسه فی نفسه وأظهر سائر الموجودات به یسمّونه نوراً، وغیرها من الأسماء الکثیرة المرویّة عنهم علیهم السلام لتلک الحقیقة.

والروایات الواردة فیها غیر مختلفة. المراد، وإنّما الاختلاف فی التعبیرات لحِکَم خفیّة وأسرار دقیقة یضیق الصدر بإظهارها ولا یضیق بکتمانها، وصرّحوا بذلک فی أحادیثهم الصحیحة؛ روی الصدوق رحمه الله فی التوحید عن الرضا علیه السلام قال: «المشیّة والإرادة والإبداع معناها واحد، وأسماؤها ثلاثة» (2).

وفی الکافی عن صفوان بن یحیی قال: قلت لأبی الحسن علیه السلام: أخبرنی من الإرادة من اللّه ومن الخلق قال: فقال: «الإرادة من الخلق الضمیر وما یبدو لهم بعد ذلک من الفعل، وأمّا من اللّه تعالی فإرادته إحداثه لا غیر ذلک، لا یروّی ولا یهمّ ولا یفکّر، وهذه

ص:209


1- 1) . مصباح المتهجد، ص 431، فی دعاء لیلة السبت؛ البلد الأمین، ص 97، دعاء آخر لیوم السبت؛ بحارالأنوار، ج 87، ص 148؛ مجمع النورین، ص 270.
2- 2) . التوحید، ص 436، الباب 65، ح 1. [1]

الصفات منتفیة عنه وهی صفات الخلق، فإرادة اللّه الفعل لا غیر ذلک، یقول للشیء: کُن فیکون، بلا لفظ، ولا نطق بلسان، ولا همّة ولا تفکّر ولا کیف لذلک، کما أنّه لا کیف له» (1).

وفیه عن أبی إبراهیم علیه السلام إلی أن قال: «ولا أحدّه أن یتحرّک فی شیء من الأرکان والجوارح، ولا أحدّه بلفظ شقّ فم، و لکن کما قال تعالی: «کُنْ فَیَکُونُ» 2 بمشیئته من غیر تردّد فی نفس» (2).

وقال علیه السلام فی جواب السائل لمّا سأله: فیعانی الأشیاء بنفسه؟

قال أبو عبداللّه علیه السلام: «هو أجلّ من أن یعانی الأشیاء بمباشرة ومعالجة؛ لأنّ ذلک صفة المخلوق الذی لا یجیء الأشیاء له إلّابالمباشرة والمعالجة، وهو متعال نافذ الإرادة والمشیئة، فعّالٌ لما یرید» (3). انتهی.

وغیرها ممّا صدر عنهم فی مواضع عدیدة، وقد وقع نظر ذلک الجناب العالی علیها مراراً، فلا نحتاج إلی ذکرها وتکرارها لنکون کناقل التمر إلی هجر (4).

فوضح واتّضح ممّا زبر وصحّ أنّهم علیهم السلام یریدون عمّا یعبّرون عنه بالفعل والأمر والاختراع والإبداع والکلمة والإرادة والمشیئة والمحبّة والولایة وسائر أسمائها المعروفة الأمرَ الواحد الذی صدر عن الواحد تقدّس وتعالی بلا لفظ ولا نطق ولا همّة ولا فکرة ولا حرکة ولا میل ولا حجّة ولا مباشرة ولا معالجة ولا کیف ولا إشارة؛ کما قال علیه السلام فیما تقدّم: «لا کیف لذلک کما أنّه لا کیف له» ، وذلک لأنّ الذات من حیث هی لا تباشر الخلق ولا تتّصل به ولا تقترن به ولا تجتمع معه، فلا نسبة ولا اقتران ولا انفصال

ص:210


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 109، باب الإرادة أنّها من صفات الفعل. . . ، ح 3. [1]
2- 3) . الکافی، ج 1، ص 125، باب الحرکة والانتقال، ح 2. [2]
3- 4) . الکافی، ج 1، ص 84، باب إطلاق القول بأنّه شیء، ح 6. [3]
4- 5) . هَجَر-کفرس-مدینة بالبحرین کثیرة النخیل. والقلام مَثَل لناقل الشیء إلی معدنه. راجع لسان العرب، ج 5، ص 257 ( [4]هجر) .

ولا اتّصال ولا تباین ولا تساوی ولا عموم ولا خصوص، انقطعت عنه سبحانه النسب والإضافات، وعدمت عنده الجهات والقراءات، وهو سبحانه أحدیّ الذات، وهذا من المعلومات والضروریّات.

فأوّل الصوادر عنه تعالی لا یکیّف بکیف، ولا یأیّن بأین، ولا یعیّن بعین؛ لأنّه لا یکون عرضاً ولا جوهراً؛ لتأخّرهما عن الموضوع والمادّة، ولا مادّة؛ لتقوّمها بالصورة، ولا جسماً؛ لترکّبه، ولا نفساً؛ لتقوّمها فی تشخّصها وفاعلها بالمادّة، فلا یکون إلّاأحدیّ الذات والهویّة، ولیست وحدته وحدة عددیّة؛ أی مبدء الأعداد؛ لأنّه حقیقة تنبسط علی هیاکل الممکنات، وألواح الماهیّات، لا تنضبط فی وصف خاصّ، ولا تنحصر فی حدٍّ معیّن من الحدوث والقدم، والتقدّم والتأخّر، والکمال والنقص، والعلّیّة والمعلولیّة، والجوهریّة والعرضیّة، والتجرّد والتجسّم، فلا صفة له فی حدّ ذاته؛ لأنّ الصفات به تحصّلت، ولا تکثّر له فی هویّته؛ لأنّ الکثرات به تأصّلت، وقد سبق الکثرات والجهات والحیثیّات والأمکنة والأزمنة والأوقات، وإلّا لما صحّ حدوثها به، فأوّل الصوادر منه تعالی لم یکن إلّاجوهراً قدسیّاً مفارقاً عن المادّة ذاتاً وفعلاً، غیر متعلّق بشیء سوی خالقه بلا کیف ولا إشارة؛ لأنّه لو کان متعلِّقاً بشیء سواه لبطل الاختراع، ولا یصحّ الابتداع، کما قال علیه السلام: «الحمدُ للّهِ فاطر الأشیاء إنشاءً، ومبتدئها ابتداءً بقدرته وحکمته لا من شیء فیبطل الاختراع، ولا لعلّة فلایصحّ الابتداع» (1).

ومن خطبة له علیه السلام: «الحمدُ للّه الأحد الواحد الصمد، المتفرّد الذی لا من شیء کان، ولا من شیء خلق ما کان» (2).

فأثبت علیه السلام بقوله: «ولا من شیء خلق ما کان» صدور جمیع الأشیاء منه تعالی علی

ص:211


1- 1) . رواه الکلینی فی الکافی، ج 1، ص 104، باب النهی عن الجسم والصورة، ح 3؛ [1] والصدوق فی التوحید، ص 98، الباب 6، ح 5؛ و [2]علل الشرائع، ج 1، ص 9، الباب 9، ح 3 [3] عن الرضا علیه السلام.
2- 2) . من خطب أمیر المؤمنین علیه السلام، رواه الکلینی فی الکافی ج 1، ص134، باب جوامع التوحید، ح 1؛ [4] والصدوق فی التوحید، ص 41، الباب 2، ح 3؛ الغارات، ج 1، ص 169. [5]

جهة الاختراع والابتداع. والعبارة عن الاختراع هی أن تکون صدور المعلول من مجرّد جهة الفاعلیّة بلا مشارکة حیثیّة القابلیّة.

وأبطل علیه السلام بهذا الکلام مذهب الثنویّة القائلین بأصلین قدیمین: أحدهما یسمّی عندهم بالنور، والآخر بالظلمة، (1)ومذهب الصوفیّة القائلین بأنّ الموجودات الإمکانیّة هی صور وتعیّنات وهیئات عارضة للموجود الحقیقی تقدّس وتعالی، وهو مادّة الموادّ وهیولی الهیولیّات (2).

ومن بعض أشعارهم فی هذه الخرافات: وما الناس فی التمثال إلّاکثلجةٍ

وإنّما حدا بهم إلی هذا المذهب الشنیع توهّمهم الباطل أنّ کلّ حادث لابدّ أن یکون له أصل یوجد منه، وحدوث شیء لا من أصل وسنخ مُحال، فلزم علیهم أحد الأمرین: إمّا القول بکونه تعالی مادّة الممکنات، وإمّا القول بوجود أصل قدیم أزلی غیر الذات، فذهب إلی الثانی الثنویّة، وإلی الأوّل قوم من الصوفیّة الکفرة، وهذا أشنع المذاهب وأقبحها، فإنّه تعالی أجلّ وأعلی من أن یتلبّس بغیره، أو یتلوّث ذاته بالاُمور الدنیّة.

فأبطل الصادق المصدّق الأمین موافقاً لجدّه أمیر المؤمنین-علیهما أفضل صلوات المصلّین-توهّم هؤلاء الضالّین المُضلِّین ببیان متقن متین، وهو قوله علیه السلام: «وخلق المشیّة بنفسها» .

فأزال علیه السلام بقوله: «خلق المشیّة» توهّم القدمیّة والأزلیّة عن ذلک الأصل وتلک الحقیقة الأوّلیّة التی هی أوّل المبادئ وجوهر جواهر العلل وذات الذوات، والذات التی تذوّتت بها الذوات، مکوّنة الکینونات، وفاعلة المفعولات، ومجهرة القوابل

ص:212


1- 1) . نسبه الشهرستانی فی الملل والنحل، ج 2، ص 91: إلی المرقیونیّة.
2- 2) . انظر الصوارم الحداد القاطعة لعلائق أرباب الاتّحاد، ج 1، ص 58.

والاستعدادات، مدیرة الدائرات ومسخّرة القاهرات، وأمر اللّه الذی به قامت الأرضون والسماوات، والواحد الذی یستدلّ به علی التوحید البحت الثابت الغیر المشوب بشیء من أنحاء الکثرات وحدود الإنّیات، فأوقع علیها صفة المحدثات لأن لایتوهّم أنّها أصلٌ قدیم أزلی غیر الذات جلّ وعلا.

ثمّ أزال علیه السلام بقوله: «بنفسها» ، توهّمات عدیدةً:

منها: توهّم مَن زعم أنّ الأشیاء کلّها محدثة بعضها من بعض من غیر انتهاء، (1)فنفی علیه السلام بهذه اللفظة التسلسل؛ إذ جعل منشئها ومبدئها نفسها، لا شیء سواها.

ومنها: توهّم مَن زعم أنّ ذاته تعالی مادّة الموادّ وهیولی الهیولیّات، (2)فأبطل علیه السلام بهذه اللفظة أیضاً وجود مادّة وهیولی لها مطلقاً، حادثة کانت أو قدیمة، مخلوقة بشیء أو من سواها.

ومنها: توهّم احتیاج المشیئة-أی الفعل-إذا اعتبر حدوثه ومفعولیّته إلی تعلّق فعل آخر علیه، فنفی علیه السلام بقوله: «خلق المشیّة بنفسها» وجود فعل آخر ثمّة غیرها لیتوقّف صدورها عن فاعلها علیه.

ولا یتوهّم عاقل من هذا الکلام أنّ المشیّة شیء ونفسها شیءٌ آخر؛ لاستلزام توهّم کثرة فیها، وقد علم أنّ وحدتها فی ذاتها وهویّتها دلیل أحدیّته البحتة الصرفة تقدّس وتعالی، فهی من حیث نفسها وذاتها فی غایة الوحدة والبساطة، ولایکون فی الإمکان أبسط منها، فلم تکن نفسها غیرها حتّی تتوقّف فی صدورها علی شیءٍ سواها، بل یفهم الناقد الموحِّد من هذا الکلام أنّ صدور المشیّة عن فاعلها لم یکن إلّابنفسها التی هی عین حقیقتها من دون حاجة إلی شیء سواها، وإلّا لم تکن مخترعة مبتدعة، فکانت مفعولیّتها بنفسها، وفاعلیّتها بحقیقتها التی هی عین نفسها، فالفاعلیّة-التی یعتبر فیها الفعل لنفس الفعل-لیس إلّاللفعل نفسه.

ص:213


1- 1) . جعل الکلینی فی الکافی، ج 1، ص 136، ذیل ح 1، [1] قول أمیر المؤمنین علیه السلام: «لامن شیء خلق ماکان» الذی تقدم تخریجه إشارة إلی ردّ هذا الرأی.
2- 2) . لمزید التوضیح انظر مرآة العقول، ج 2، ص 18.

ومَنْ تتبّع أخبار أهل العصمة علیهم السلام مع التدبّر التامّ، یجد ما ذکرناه واضحاً مشروحاً، ولقد أجریت جواب السؤال علی هذا المنوال؛ لما اُمرت باختصار المقال، ورعایة الجهّال، وإلّا لو اُذن لی بالبیان، لأرخیت عنان القلم فی هذا المیدان، ولأسمعتک تغرید الورقاء عن الأفنان، بفنون الألحان، ولکنّ الاُمور مرهونة بأوقاتها، وأقول کما قال: أخافُ علیک منّی ومن غیری

فاحفظ ما ألقینا إلیک، واللّه خلیفتی علیک.

ص:214

8-شرح حدیث حدوث الأسماء

اشاره

شرح حدیث حدوث الأسماء

احمد بن زین الدین احسایی

(د 1241 ق)

تحقیق

محمّدحسین درایتی

ص:215

ص:216

درآمد

اشاره

احساء، استان شرقی عربستان، از شمال با کویت و منطقه بی طرف و از جنوب با امارت متحدۀ عربی هم مرز است و در گذشته به آن هَجَر، بحرین و الخَط گفته می شده است. این منطقه اکنون، منطقۀ شرقیه نامیده می شود و مرکز آن، شهر هفوت و پایگاه شیعیان در حجاز است.

شیعیان این منطقه، اغلب شیعۀ اصولی هستند و معمولاً از مراجع نجف تقلید می کنند و بقیه شیخه هستند. از شیخی ها هم گروهی، تابع آل اسکوئی در کربلا هستند و گروهی که به رکنیه معروفند، آقاخانی اند.

خاندان شیخ احمد احسایی تا قبل از جد چهارم وی، عامی مذهب بوده اند. داغر- جد چهارم شیخ-اولین فرد از این طایفه است که بادیه نشینی را رها کرد و در مُطَیْرفی اقامت گزید و شیعه شد.

مؤلف

احمد بن زین الدین بن ابراهیم بن صقر بن ابراهیم بن داغر آل سقر مطیرفی، معروف به شیخ احمد احسایی، در رجب 1166 ق در روستای مطیرفی، در این خاندان به دنیا آمد.

تحصیل

شیخ احمد، تا بیست سالگی در احسا بوده و علوم دینیِ متداول را فرا گرفته است. او قرآن کریم را نزد پدرش و برخی کتب صرف و نحو را نزد شیخ محمّد بن محسن احسایی و ظاهراً مقداری هم نزد عبداللّه بن حسن احسایی تعلیم دیده است.

ص:217

غیر از این افراد به درستی اساتیدِ احتمالی او را نمی شناسیم. شاید بتوان گفت او در مراحل بعد به صورت متعارف، استاد خاصی نداشته است که همین موضوع، از نکات پوشیدۀ زندگی اوست (1).

وی در 1186 ق، مقارن با آشوب هایِ ناشی از حملات عبدالعزیز-حاکم سعودی -به احساء و گرفتاری های این قضایا، راهی عتبات عالیات کربلا و نجف شد و به درس بزرگانی چون آقا محمّد باقر وحید بهبهانی، سید مهدی شهرستانی و سید علی طباطبایی-صاحب ریاض-در کربلا و شیخ جعفر کاشف الغطاء و سید محمّد مهدی بحرالعلوم در نجف اشرف حاضر شد. مدت و میزان استفادۀ احسایی از این بزرگان چندان روشن نیست و اصولاً وی از کسی به عنوان «استاد» در آثار خود یاد نمی کند (2).

مشایخ روایی و شاگردان

جمع زیادی از بزرگان برای احسایی گواهیِ روایی صادر کرده اند، که از آن جمله اند:

1. سید محمّد مهدی طباطبایی-بحر العلوم-

2. شیخ جعفر کاشف الغطاء

3. سید علی طباطبایی-صاحب ریاض-

4. سید مهدی شهرستانی

5. شیخ حسین آل عصفور بحرانی

6. شیخ احمد دمستانی بحرانی

7. شیخ موسی بن جعفر کاشف الغطاء

8. شیخ احمد بن محمّد آل عصفور بحرانی

ص:218


1- 1) . ن. ک: مکتب شیخی، ص 24.
2- 2) . ن. ک: الکرام البرره، ج 1، ص 88، «احسایی، شیخ احمد» ، زین العابدین ابراهیمی، دایرةالمعارف بزرگ اسلامی.

9. شیخ محمّد بن حسین قطیفی (1).

شیخ احمد احسایی نیز، برای بسیاری، اجازۀ روایت نوشته است که از میان آنها می توان به این افراد اشاره کرد:

1. شیخ محمّد حسن نجفی-صاحب جواهر-

2. سید عبداللّه شبّر

3. ملا محمّد ابراهیم کلباسی

4. سید محسن اعرجی کاظمی

5. شیخ اسداللّه تستری کاظمی (2).

برخی از مهمترین شاگردان شیخ نیز عبارت اند از:

1. سید کاظم حسینی رشتی حائری

2. مولی محمّد بن حسین مامقانی-معروف به حجةالاسلام-

3. میرزا حسن بن علی-معروف به گوهر-

این سه نفر از خواص شاگردان او هستند که تفکرات وی را نشر دادند و یا بر آن افزودند و پرورش دادند. رشتی نیز، خود مؤسس فرقۀ کشفیه است.

4. شیخ عبدالخالق یزدی

5. شیخ ابوالحسن بن ابراهیم یزدی (3).

همیشه در سفر

او در 1186 ق از احساء به عتبات رفت و تا 1209 ق در آنجا بود. در این سال به سبب شیوع بیماری در عراق، راهی موطن خود شد. پس از مدتی به بحرین رفت، تا این که در 1212 ق به عراق بازگشت. تا سال 1221 ق در بصره و حوالی آن زندگی کرد و در همین سال به عتبات رفت و از آنجا عازم مشهد مقدس شد.

ص:219


1- 1) . أعلام هجر، ج1، ص152-153.
2- 2) . همان، ص157-158.
3- 3) . همان، ص154-155.

احسایی در راه سفر خراسان در شهر یزد، توقف کرد و مورد استقبال مردم این شهر قرار گرفت و به همین جهت در بازگشت از زیارت حضرت رضا علیه السلام در یزد ماندگار شد.

بعد از این، آوازۀ او در ایران پیچید. فتحعلی شاه از او برای سفر به تهران دعوت کرد و در تکریم و احترام او سعی وافری نمود.

شیخ بعد از سفر کوتاهی به تهران، به یزد بازگشت و تا 1229 ق در یزد ماند. در این سال در راه عتبات وارد کرمانشاه شد و به دعوت محمّد علی میرزا دولت شاه-فرزند فتحعلی شاه و حاکم کرمانشاه-در این شهر ماند.

دولت شاه برایش مقرری و مستمری تعیین کرد و یک قریۀ بزرگ به وی اهدا نمود. شیخ به جز یک سفرِ دو ساله به عتبات، تا سال 1237 ق که دولت شاه درگذشت، در کرمانشاه بود و در این سال به قزوین رفت و مورد استقبال قرار گرفت.

مهمترین صحنۀ برخورد و اختلاف، بین احسایی و فقها، در این شهر اتفاق افتاد. او بعد از سفر به مشهد، یزد و اصفهان، از راه عتبات به مکه و مدینه رفت. دیگر اجل مهلت نداد و شیخ، در قریۀ هدیه-واقع در سه منزلی مدینۀ طیبه-در 22 ذی قعدۀ 1241 در گذشت.

برای تاریخ فوت احسایی اقوال دیگری نیز وجود دارد، ولی آنچه را ذکر شد، شیخ علی نقی احسایی (فرزند شیخ احمد) و سید کاظم رشتی نقل کرده اند، که به نظر به واقعیت نزدیک تر باشد (1).

پیکر او در جوار قبور ائمۀ بقیع علیهم السلام نزدیک بیت الاحزان آرام گرفت (2).

درنگی در آراء احسایی

همۀ کسانی که از شیخ نوشته اند او را به وارستگی و جهد در عبادات و ریاضات شرعی ستوده اند و آگاهیش را در فقه و فلسفه و ریاضی و طبیعیات و علوم

ص:220


1- 1) . أعلام هجر، ج1، ص 164.
2- 2) . أعیان الشیعة، ج2، ص589؛ ریحانة الادب، ج1، ص78؛ أنوار البدرین، ص 406؛ «احسایی، شیخ احمد» ، دایرة المعارف تشیع.

غریبه گزارش کرده اند.

او در سال های پایانی عمر خود مطالبی گفت و نوشت، که در مراکز علمی شیعه و سپس در میان مردم، قیل و قال و بلوا به راه انداخت. این قضایا در قزوین به اوج خود رسید. در چند جلسه، ملا آقا حَکمی، ملا یوسف حَکمی و برخی دیگر از دانشمندان قزوین، به رهبری شهید ملامحمّد تقی برغانی و همچنین ملامحمّد صالح برغانی با احسایی مناظره کردند، ولی در نهایت، اختلاف بالا گرفت و منجر به انکار شیخ احسایی، از سوی شهید ثالث شد.

ظاهراً شماری از علمای بزرگ عتبات هم، مطالب تندی علیه او صادر کردند.

البته افرادی چون حاج محمّد ابراهیم کلباسی-عالم بزرگ اصفهان-، از این برخوردها رضایت نداشتند و به تجلیل از احسایی ادامه دادند (1).

به طور خلاصه می توان گفت شیخ، علوم و حقایق را به تمامی نزد پیامبر و امام می داند و از دیدگاه او حکمت، با باطن شریعت و ظاهر آن سازگار است.

او ضمن آن که موضِع اهل ظاهر را، در اکتفا به ظاهر شریعت نمی پذیرد، مسلک متصوفه را نیز در پرداختن به صِرف باطن، مردود می داند. در آثار او معارضۀ سخت با ابن عربی آمده است و در مقدمه شرح عرشیه به صدر المتألهین نیز به جهت گرایش به ابن عربی می تازد و همین ایراد را به فیض کاشانی هم گرفته است.

مهمترین و جنجالی ترین حرف احسایی در مورد معادِ جسمانی است. او در فهم معاد، معتقد به جسمِ دومی برای انسان می شود که «هور قلیایی» نامیده و معتقد است آن جسد، فناپذیر نیست و همان جسدی است که برانگیخته می شود.

قول به جسدِ هورقلیایی در تفکر شیخیه، مبنای تبیین مسأله معراج پیامبر صلی الله علیه و آله و غیبت امام زمان علیه السلام قرار گرفت.

از مهمترین آثاری که تفکرات شیخ را منعکس می کند علاوه بر شرح عرشیه و شرح

ص:221


1- 1) . ن. ک. قصص العلما؛ روضات الجنات و الکرام البرره، ذیل شرح حال احسایی.

المشاعر، شرح الزیارة است. وی در این کتاب، ائمه علیهم السلام را علل اربعۀ کائنات (فاعلی، مادی، صوری و غایی) می داند.

در وجود و ماهیت هم شیخ احمد احسایی، قول ویژه ای دارد و معتقد است هر دو اصیل اند و هر یک بعدی واقعی از شیء را تشکیل می دهند (1).

در هر صورت، احسایی سخنان متشابه، معما گونه و منحصر به فرد زیادی دارد که برخی از آنها مخالف نظر بزرگان امامیه است، ولی عمده انحرافاتی که در شیخیه واقع شد را، باید در مطالب و آراء شاگردان شیخ جستجو کرد.

علامه شیخ محمّد حسین کاشف الغطاء بعد از تجلیل از مقام احسایی می گوید:

ولکن تلمیذیه الکرمانی و الرشتی قد خرجا عن الجادة القویمة و زانجاً زیغاً عظیماً ولکن لا ادری هل بلغ ذلک بهما الی حد الکفر والخروج عن الدین أم لا؟ نعم أدخلا علی الشیعة الإمامیة أشد محنة و اعظم بلیَّة ومنهما نشأت بلیة البابیه و إن کان کریم خان قد کفَّرَ الباب و ردَّ علیه، فلا حول ولا قوة إلّاباللّه العلی العظیم (2).

آثار

شیخ احمد احسایی آثار فراوانی در زمینه های گوناگون دارد. برای شمارش این نوشته ها فهرست نامه های متعددی تدوین شده است.

فهرست تصانیف، از ریاض طاهر، فهرست کتب مشایخ عظام، (3)از ابوالقاسم ابراهیمی، فهرست موسوعة مؤلفی الإمامیة (4)و أعلام هجر (5)از مهمترین منابعی است که آثار شیخ را شمارش کرده اند.

کتاب اخیر، آثار احسایی را تا 173 عنوان ذکر کرده است. نامدارترین تألیفات او

ص:222


1- 1) . ن. ک: «احسایی، شیخ احمد» زین العابدین ابراهیمی، دایرةالمعارف بزرگ اسلامی.
2- 2) . الآیات البینات، ص 18 (به نقل از أعلام هجر، ج 1، ص 239-240) .
3- 3) . فهرست کتب مشایخ عظام، ج2، ص9-85.
4- 4) . موسوعة مؤلفی الإمامیة، ج3، ص 480-563. [1]
5- 5) . أعلام هجر، ج 1، ص 185-222.

چنین است:

1. شرح زیارة الجامعة الکبیرة

2. شرح الحکمة العرشیة

3. شرح المشاعر

4. الفوائد الحکمیة اثناعشریة

5. حیاة النفس فی حظیرة القدس

بسیاری از رساله های مختصر شیخ، که معمولاً در پاسخ سؤال مریدان و شاگردان است، ضمن مجلدات جوامع الکلم و همچنین مجموعة الرسائل الحکمیة به چاپ رسیده است.

رسالۀ حاضر

احسایی این شرح را به درخواست شیخ علی بن صالح بن یوسف تحریر کرده است. او ضمن اشاره به این که حدیث، حاوی نکات و دقایقی است که جز اهل عصمت از آن اطلاع ندارند، هر عبارت را می آورد و طبق مذاق و روحیات خود به شرح و تأویل آن می پردازد.

او در این رساله به آیه و روایتی اشاره ندارد و از کسی نقل قول نمی کند و همۀ آنچه آورده است، از تراوشات ذهن خود اوست که البته این رویه در بیشتر آثار وی دیده می شود.

در پایان نیز می گوید، آنچه در شرح این حدیث گفت، مطالب باطنی و مخفی است که کسی از شارحین ذکر نکرده است و مباحث مربوط به ظاهر و لغت حدیث را باید از شارحین و اهل لغت گرفت.

این رساله در بیست و هفتم ماه صفر سال 1220 ق در کربلا تدوین شده است.

دست نوشته های زیادی از این اثر موجود است و همچنین در مجموعۀ جوامع الکلم نیز به چاپ رسیده است. متن حاضر با استفاده از دو نسخۀ تصحیح شده است:

ص:223

الف. نسخۀ کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، که دارای تاریخ تحریر 1229 ق و به خط شیخ ابوالحسن یزدی است (1).

ب. نسخۀ مرکز احیاء میراث اسلامی، که دارای تاریخ 1237 ق و به خط شیخ محمّد حسین بن رستم استرآبادی است (2).

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:224


1- 1) . فهرست کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 3، ص 136، ش 949، رسالۀ پنجم مجموعه.
2- 2) . فهرست مرکز احیاء میراث اسلامی، ح 1، ص 483، ش 370، رسالۀ ششم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی

محل تصویر شمارۀ14

ص:225

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی

محل تصویر شمارۀ15

ص:226

شرح حدیث حدوث الأسماء

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الطاهرین.

أمّا بعد؛ فیقول العبد المسکین أحمد بن زین الدین الأحسائی: إنّه قد التمس منّی الابن الروحانی الشیخ العلیّ الشیخ علیّ بن المقدّس الصالح الشیخ صالح بن یوسف- أعلی اللّه رتبته ورفع درجته-أن أکتب علی هذا الحدیث الآتی ما یحضرنی فی بیان المراد منه، فإنّ شُرّاحه لم یقفوا علی شیء من المراد منه؛ لأنّه من أصعب ما ورد؛ لخروجه علی خلاف ما تعرفه العقول المفتقدة، وإنّما هو جار علی ما تعرفه الأفئدة المؤیّدة، فاعتذرتُ منه؛ لشدّة صعوبة ذلک وتمنّعه عن المثال، ولکثرة الاشتغال بالحِلّ والارتحال، فلم یقبل منّی عذراً، فتجاهلتُ فجعلتُ سؤاله أمراً؛ إذ لا یسقط المیسور بالمعسور، وإلی اللّه ترجع الاُمور، وتوکّلت علی الحیّ الذی لا یموت، ربّ العزّة والجبروت، ومالک المُلک والملکوت.

فأقول وباللّه أستعین:

بسم اللّه الرحمن الرحیم، فی الکافی فی باب حدوث الأسماء:

علیّ بن محمّد، عن صالح بن أبی حمّاد، عن الحسین بن (1)یزید، عن الحسن بن علیّ بن أبی حمزة، عن إبراهیم بن عُمر، عن أبی عبداللّه علیه السلام قال: «إنّ اللّه-تبارک وتعالی-خَلَقَ أسماء بالحروفِ غیرَ مُتَصَوَّتٍ، وباللفظِ غیرَ مُنْطَقٍ، وبالشخصِ غیرَ

ص:227


1- 1) . الف: +أبی.

مُجَسَّدٍ، وبالتشبیهِ غیرَ موصوفٍ، وباللونِ غیرَ مَصبوغٍ، منفیٌّ عنه (1)الأقطار، مُبَعَّدٌ عنه (2)الحدودُ، مَحجوبٌ عنه (3)حسُّ کلِّ مُتَوَهِّمٍ، مُستَتِرٌ غیرُ مَستورٍ. فجَعَلَه کلمةً تامّةً علی أربعةِ أجزاءٍ معاً، لیس منها واحدٌ قبلَ الآخَر، فأظهَرَ منها ثلاثةَ أسماءٍ؛ لفاقَةِ الخَلْقِ إلیها، (4)وحَجَبَ منها واحداً، وهو الاسمُ المکنونُ المخزونُ. فهذه الأسماءُ التی ظهرَتْ، فالظاهرُ هو اللّهُ تبارک وتعالی، (5)وسَخَّرَ سبحانه (6)لکلّ اسمٍ من هذه الأسماءِ أربعةَ أرکانٍ، فذلک اثنا عشر رکناً، ثمّ خَلَقَ لکلّ رکنٍ منها ثلاثین اسماً منسوباً إلیها، فهو الرحمنُ، الرحیمُ، المَلِکُ، القدّوسُ، الخالق، البارئُ، المصوِّرُ «اَلْحَیُّ اَلْقَیُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» 7 العلیمُ، الخبیر، (7)الحکیمُ، العزیزُ، الجَبّارُ، المتکبّرُ، العلیُّ، العظیمُ، المقتدر، القادرُ، السلامُ، المؤمن، المهیمن، البارئ، (8)المنشئُ، البدیعُ، الرفیعُ، الجلیلُ، الکریم، الرازق، المُحیی، الممیتُ، الباعثُ، الوارثُ. فهذه الأسماءُ وما کانَ من الأسماء الحسنی-حتّی تَتِمَّ ثلاثمائةٍ وستّینَ اسماً-فهی نسبةٌ لهذه الأسماء الثلاثة، وهذه الأسماءُ الثالثة أرکانٌ، وحَجَبَ الاسمَ الواحدَ المکنونَ المخزونَ بهذه الأسماء الثلاثة، وذلک قوله تعالی: «قُلِ اُدْعُوا اَللّهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی» 10 . انتهی.

اعلم أرشدک اللّه أنّ هذا الحدیث الشریف أبعد غوراً من أن یُطّلع علی باطنه؛ لأنّه قد اشتمل علی بیان تفصیل الوجود من الأجناس والفصول، وتقسیم الفروع والاُصول.

والذی یظهر لی أنّ بیانه-علی ما اُشیر فیه إلیه من التفصیل والتقسیم-لا یحصل

ص:228


1- 1) . الف: عن. و ما فی المتن مطابق للکافی المطبوع. و هکذا فیما بعد.
2- 2) . الف: عن.
3- 3) . الف: عن.
4- 4) . الف: إلیه.
5- 5) . الف: سبحانه و تعالی.
6- 6) . الف: جلّ شأنه.
7- 8) . فی الکافی [1]المطبوع: +السمیع البصیر.
8- 9) . قال المازندرانی: «الظاهر أنّه مکرّر من النسّاخ» . شرح المازندرانی، ج 3، ص 379.

لغیر أهل العصمة علیهم السلام.

نعم، یمکن الإشارة إلی کلّیّات تلک الأصناف، ومجملات تلک الأوصاف، وتنویعها فی الاختلاف والائتلاف، وهو غایة ما تصل إلیه طامحات الأفهام، ونهایة ما یحوم حوله حائمات الأوهام، ومع ذلک کلّه فلا تنال منه إلّابالإشارة، وما أعزّ من ینال (1)(شعراً) : منتهی الحظّ ما تزوّد منه اللحظ والمدرکون ذاک قلیل (2)

ولا بأس بالإشارة إلی ما یمکن الإشارة إلیه.

وأقول وباللّه المستعان:

قد اختلف المفسِّرون فی المراد منه، والذی جری علی خاطری أنّ المراد بذلک الاسم المخلوق هو مجموع عالم الأمر بجمیع مراتبه الأربع، وعالم الخلق بجمیع مراتبه الثمانیة والعشرین؛ لأنّ ذلک الاسم هو مجموع الوجود بأسره، وهو الاسم الأکبر المکنون المخزون، ولیس ذلک لفظیّاً، فلا یکون مشتملاً علی تصوّت الحروف، ولفظ النطق، وتشخّص الجسد، وتشبیه الصفة، ولون الصبغ لأنّها به کانت وعنه صدرت، ولیس جسماً ولا مقداراً، فلا تعتریه الأقطار، ولا حدّ له ولا حجاب له غیر ظهوره، احتجب عن إحساس الأوهام بإحساسها، واستتر بظهوره (3).

قوله علیه السلام: (فجَعَلَه کلمةً تامّةً) لاشتماله علی جمیع مظاهر الصفات الحقّیة (4)والخلقیّة والإضافیّة من مبادئ الحدوث والإمکانات وعللّه ا، وجمیع أنحاء الخلق والرزق والحیاة والممات، إذ لم یوجد سواه، بل کلّ موجود فمنه متفرّع، ومنه (5)انشقّ، وبه تقوَّم، وله خُلِق، وإلیه یعود.

قوله علیه السلام: (علی أربعةِ أجزاء معاً) :

الجزء الأوّل: عالم الأمر، وهو النقطة، أعنی الرحمة، والألف أی العالم الأوّل

ص:229


1- 1) . ب: یناله.
2- 2) . من قصیدة المنسوبة إلی المرتضی ابن الشهرزوری. راجع وفیات الأعیان، ج 3، ص 48. [1]
3- 3) . الف: لظهوره.
4- 4) . ب: الحقیقة.
5- 5) . ب: وعنه.

والنفس الرحمانی-بفتح الفاء-والحروف المشار إلیها بالسحاب المزجّی، والکلمة التامّة المشار إلیها بالسحاب المتراکم، وهذه الأربعة هی مراتب المشیئة فی الوجود المطلق، وهو الوجود الأمری.

وإنّما قلنا: إنّ هذه الکلمة تامّة، وقلنا: إنّ ذلک کلمة تامّة؛ لأنّ تمام هذه تمام جزء، وذلک تمام کلّ، وباعتبارٍ آخَرَ تمام هذا تمام جزئی، وهذه تمام کلّی، وهذا الجزء هو المکنون الحقّ، والوجود المطلق، والشجرة الکلّیّة، والحقیقة المحمّدیّة، ورتبته مقام «أو أدنی» (1)ووقته السرمد، وغایة المدح.

والجزء الثانی: هو النور الأبیض، والقلم الجاری، والألف القائم، وخزانة معانی الخلق، وهو العقل الأوّل، وهو عقل الکلّ، وهو ملک له رؤوس بعدد الخلائق، لم یخلق اللّه شیئاً إلّاویکون فی ذلک وجه لذلک (2)الشیء، ورأس خاصّ به تتفاوت الرؤوس والوجوه بتفاوت (3)ما هی لها.

والجزء الثالث: وهو النور الأصفر، وخزانة الدقائق، وهو الروح والنفس باعتبار، وباعتبار آخر نور أخضر إلّاأنّ الغرض بیان الأجزاء لا غیر، وله من الرؤوس والوجوه کما للجزء الثانی.

والجزء الرابع: النور الأخضر، وجسم الکلّ.

وربما فسّرت الأجزاء الثلاثة بما تتضمّن البسملة من صفة اللّه، وهو النور الأبیض، وهی شهادة أنّ محمّداً رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وباعتبار هی شهادة أن لا إله إلّااللّه، وهی الألف القائمة؛ (4)ومن صفة الرحمان، وهی النور الأصفر والألف المبسوط باعتبار، وباعتبار آخر بین بین صورة کضلعی المثلث القائم الزاویة هکذا: «7» وهی شهادة أنّ الأئمّة الاثنی عشر خلفاء رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وباعتبار هی شهادة أنّ محمّداً رسول اللّه صلی الله علیه و آله؛ ومن صفة الرحیم وهی النور الأخضر، والألف الراکد الذی یظهر بصورة الباء، ویکون

ص:230


1- 1) . اشاره إلی الآیة من سورة.
2- 2) . الف: بذلک.
3- 3) . ب: یتفاوت.
4- 4) . ب: القائم.

باء، (1)وهی الکروبیّین والأنبیاء والمرسلون والأتباع؛ لأنّ الرحیم علی الأقوی صفة الرحمان، وصفته صفة لصفة الرحمان.

وبالجملة، فالمراد بالأربعة الأجزاء بالعبارة الظاهرة: المشیئة، وعقل الکلّ، ونفس الکلّ، وجسم الکلّ.

قوله علیه السلام: (لیس واحدٌ منها قبلَ الآخَر) .

لا ریب أنّ هذه الأجزاء بعضها متقدِّم علی بعض فی الذات، وإنّما تساوت فی الظهور؛ لتوقّف ظهور المشیئة علی وجود ما بعدها، فتکون هذه الأربعة متساوقة فی الظهور، فلیس شیء منها قبل الآخر.

قوله علیه السلام: (فأظهَرَ منها ثلاثةَ أسماء) لفاقة الخلق إلیها (وحَجَبَ منها واحداً، وهو الاسمُ المکنونُ المخزونُ) .

والمراد بالثلاثة-التی أظهرها اللّه سبحانه-: العقل، والنفس، والجسم. والمراد بالاسم الذی حجب: هو المشیئة، وهو الاسم المکنون المخزون.

وإنّما احتاج الخلق إلی هذه الثلاثة لأنّ التکوین والتکلیف-اللذین بهما قوامهم واستقامة نظامهم وبلوغهم غایات کمالاتهم-لا یکونان بدونها؛ أعنی به (2)العقول والنفوس والأجسام.

وإنّما لم یحتاجوا إلی الرابع؛ لأنّهم لا یتوقّف نظامهم ولا تکلیفهم ولا بلوغهم أعلی الدرجات علی معرفة المشیئة ومعرفة تقویمهم (3)بها إلّافی الاعتقاد، ویکفی فیه معرفة العقول التی هی (4)فیهم.

قوله علیه السلام: (فهذه الأسماءُ التی ظهرَتْ، فالظاهرُ هو اللّهُ تبارک وتعالی) (5).

وهی هذه الثلاثة المذکورة.

وقوله علیه السلام: «فالظاهر هو اللّه تبارک وتعالی» المراد به ما أشرنا إلیه، فإنّ صفة الاسم

ص:231


1- 1) . الف: یاء.
2- 2) . ب: -به.
3- 3) . ب: تقومهم.
4- 4) . ب: -هی.
5- 5) . الف: سبحانه و تعالی.

الکریم الذی هو اللّه، هو العقل الأوّل؛ إذ لیس المراد بهذه هذا اللفظ؛ لأنّه قال: «بالحروف غیر متصوّت» وهذا متصوّت بالحروف، ملفوظٌ بالنطق، ولا المراد به معناه الذی هو الذات المتّصفة بالاُلوهیّة، وإنّما المراد به مظهره وهو العقل، کما أشار سبحانه إلیه (1)بقوله: «اَللّهُ نُورُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ. . .» 2 إلی آخر الآیة، فذکر اللّه وذکر مظهره، وهو قوله: «مَثَلُ نُورِهِ» وهو العقل الأوّل، وهو الذی أشرقت به السماوات والأرض، وهو المصباح الظاهر فی الأشباح.

و «تعالی» إشارة إلی صفة العلیّ، وهو النفس؛ و «تبارک» إشارة إلی صفة العظیم، وهو الجسم.

وفی روایة اُخری: «فالظاهر هو اللّه العلیّ العظیم» (2). والمعنی واحد.

قوله علیه السلام: وسَخَّرَ سبحانه لکلّ اسمٍ من هذه الأسماءِ الأربعةَ أرکانٍ، فذلک اثنا عشر رکناً) . والأصل فی ذلک انّه لمّا کان کلّ جزء منها عالماً مستقلّاً، وَجَبَ أن یکون جامعاً لما یتمّ به النظام من الاُصول الأربعة التی هی: الخلق، والرزق، والحیاة، والممات؛ فیکون کلّ واحد منها مربّعاً؛ لاشتماله علی أربعة اُصول (3).

وسخّر سبحانه لکلّ أصل ملکاً حافظاً له، قائماً به، وقد وکّله اللّه بتلقّی فیوضاته وإبلاغها غایاتها، وجعل لکلّ ملک ملائکة یخدمونه فی المراتب الثلاثة؛ یسلکون فیها بهدیه سبل ربّهم ذللاً، کلّ منهم من جنس ما وکّل به؛ ففی العقول عقلیّون مختلفو المراتب؛ لاختلاف مراتب العقل کمّاً وکیفاً، وفی النفوس والأرواح روحانیّون ونفسانیّون مختلفو المراتب؛ لاختلاف (4)الروح والنفس، کذلک وفی الأجسام له جسمانیّون مختلفو المراتب، کذلک واختلافهم فی الأربع الطبائع: الحرارة والرطوبة والبرودة والیبوسة فی المراتب الثلاثة، کذلک؛ فإنّ العقول تجری فیها الطبائع الأربع (5)لذاتها وبما یطرأ علیها من الإضافات من محالّها، وکذلک النفوس والأجسام کلّ

ص:232


1- 1) . الف: -إلیه.
2- 3) . لم نعثر علیه.
3- 4) . الف: علی الأربعة الاُصول.
4- 5) . الف: اختلاف.
5- 6) . ب: +العقلیّة.

بحسبه لذاته أو لما اُضیف إلیه، فالملک الموکّل برکن الخلق والإیجاد (1)جبرئیل علیه السلام، وله جهة وأجنحة عقلانیّة یطیر بها فی الجهات العقلیّة، و یتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها وله جهة وأجنحة (2)نفسانیّة یطیر بها فی الجهات النفسیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة جسمانیّة یطیر بها فی الجهات الجسمانیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها.

فهذه ثلاثة أرکان لجبرئیل علیه السلام یتصرّف بها کما اُمر فی العوالم الثلاثة: عالم الجبروت، وعالم الملکوت، وعالم المُلک؛ وهذه العوالم الثلاثة هی مجموع عالم الخلق، وهو الوجود المقیّد.

والملک الموکّل برکن الحیاة إسرافیل علیه السلام، وله جهة وأجنحة عقلانیّة یطیر بها فی الجهات العقلیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة نفسانیّة یطیر بها فی الجهات النفسیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة جسمانیّة یطیر بها فی الجهات الجسمانیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، فهذه ثلاثة أرکان لإسرافیل علیه السلام یتصرّف بها کما اُمر فی العوالم الثلاثة: عالم الجبروت، وعالم الملکوت، وعالم الملک.

والملک الموکّل برکن الرزق میکائیل علیه السلام، وله جهة وأجنحة عقلانیّة یطیر بها فی الجهات العقلیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة نفسانیّة یطیر بها فی الجهات النفسانیّة (3)ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة جسمانیّة یطیر بها فی الجهات الجسمیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها؛ فهذه ثلاثة أرکان لمیکائیل علیه السلام یتصرّف بها کما اُمر فی العوالم الثلاثة أیضاً.

والملک الموکّل برکن الممات عزرائیل علیه السلام، وله جهة وأجنحة عقلانیّة یطیر بها فی

ص:233


1- 1) . ب: الإیجاد والخلق.
2- 2) . الف: وله أجنحة وجهة.
3- 3) . ب: النفسیّة.

الجهات العقلیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة نفسانیّة یطیر بها فی تلک الجهات النفسانیّة، (1)ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها، وله جهة وأجنحة جسمانیّة یطیر بها فی تلک الجهات الجسمیّة، ویتبعه فی تلک الجهات أعوانه المجانسون لها؛ فهذه ثلاثة أرکان لعزرائیل علیه السلام یتصرّف بها-کما مرّ-فی العوالم الثلاثة المذکورة.

فهذه اثنا عشر رکناً، لکلّ ملک ثلاثة أرکان، ولکلّ ملک طبیعتان، وأعوانهم علی کلّ طبیعة متبوعة، وللمتبوع علی التابع هیمنة وتسلّط من الجهة التی سخّر لها؛ فجبرائیل علیه السلام یعین بحرارته إسرافیل علیه السلام فی الحیاة، وبیبوسته عزرائیل علیه السلام فی الممات، وإسرافیل یعین بحرارته جبرئیل علیه السلام فی الخلق، وبرطوبته میکائیل فی الرزق، ومیکائیل یعین برطوبته إسرافیل علیه السلام فی الحیاة، وببرودته عزرائیل فی الممات، وعزرائیل یعین ببرودته میکائیل فی الرزق، وبیبوسته جبرئیل فی الخلق.

وقد دلّت الآثار علی أنّ العرش (2)هو خزانة کلّ شیء من الخلق، ولا یظهر شیء فی الأعیان أو یرتبط بشیء منها إلّاوقد کان فیه، وإلیه الإشارة بقوله: «اَلرَّحْمنُ عَلَی اَلْعَرْشِ اِسْتَوی» 3 ؛ ولأنّه استوی برحمانیّته علی عرشه الذی هو خزائن کلّ شیء، فأعطی بفضله ابتداءً منه کلّ ذی حقٍّ حقّه، وساق (3)بکرمه إلی کلّ سائلٍ منه فقیر إلیه رزقَه، ولا ینزل شیء من غیب العرش إلّابتقدیره؛ قال اللّه تعالی: «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» 5 .

وعلی أنّ العرش مرکّب من أربعة أنوار: نور (4)أحمر، منه احمرّت الحمرة، ونور أصفر، منه اصفرّت الصفرة، ونور أخضر، منه اخضرّت الخضرة، ونور أبیض، منه ابیضّ البیاض، ومنه ضوء النهار، وکلّ نور من هذه الأربعة قد تقوّم به ربع من کلّ شیء

ص:234


1- 1) . ب: النفسیّة.
2- 2) . الف: +الذی.
3- 4) . ساق، أی أعطی. لسان العرب، ج 10، ص 166 (سوق) .
4- 6) . ب: -نور.

من العوالم الثلاثة: الجبروت، والملکوت، والملک، فیکون ما تقوّم به الربع تامّاً فی الجهة التی به تقوّمت.

قوله علیه السلام: (ثمَّ خَلَقَ لکلِّ رکنٍ منها ثلاثین اسماً منسوباً إلیها) .

اعلم أنّه لمّا کان کلّ رکن من هذه الأرکان الاثنی عشر تامّاً فی جهته، فالنور الأحمر تامّ فی تقویم ربع من الجهة العقلیّة، وفی تقویم ربع من الجهة النفسیّة، وفی تقویم ربع من الجهة الجسمیّة، وکذلک النور الأصفر والأخضر والأبیض، فإذا ثبت أنّ ما تقوّم به ربع من کلّ عالم تامّ فی ذلک، دلّ ذلک علی تدویره وتکویره فی المتولّدات الثلاثة: المعدن، والنبات، والحیوان؛ وذلک أنّ أصل مبدء التکوین هو أنّ اللّه سبحانه خلق الحرارة من حرکة الفعل الکونیّة، وخلق البرودة من سکون المفعول المکوّن، فأدار الحرارة علی البرودة، والبرودة علی الحرارة؛ فتکوّن (1)الطبائع الأربع، (2)فلمّا کان الطبائع الأربع وتمّت، جعلها بکمال صنعه وإتقان علمه أصلاً لعالم (3)الغیب والشهادة، فهو فی کلّ عالم من جنس جواهر عللّه.

فأدار هذه الأربعة بعضها علی بعض، فتولّدت منها المعادن، ثمّ أدارها فی المعادن کذلک، فتولّدت النباتات، ثمّ أدارها فی الجمیع، فتولّدت الحیوانات، فصارت بذلک ثلاثین دوراً.

وذلک لأنّ الأفلاک تسعة والأرض عاشرة، والشیء الکائن قد تکوّن من عشر قبضات، من کلّ واحد من هذه العشرة قبضة، وکلّ قبضة قد ادیرت ثلاث دورات فی الطبائع الأربعة، قد تکون فی الاُولی معدنها، وفی الثانیة نباتها، وفی الثالثة حیاتها؛ سواء کانت القبضة جبروتیّة أو ملکوتیّة أو ملکیّة، إلّاأنّ طبائعها وإدارتها ونفسها من جنس ما هی منه؛ فصار ثلاثین دوراً فی کلّ رکن من الأرکان الاثنی عشر، فصار جمیعها ثلاثمائة وستّین.

ص:235


1- 1) . الف: فتکوّن.
2- 2) . الف: +فلمّا کان الطبائع الأربع.
3- 3) . ب: العالم.

وفی کلّ واحد منها روح به یتقوّم، وهو اسم من أسماء اللّه تعالی، وهو مظهر من مظاهر الاسم المکنون المخزون المشار إلیه سابقاً، وهو فی کلّ واحد فعل منسوب إلی ذلک الواحد الذی یتقوّم به، یعنی أنّه خاصّ به. والمراد أنّ ذلک الاسم (1)المنسوب إلی ذلک الواحد من الثلاثین الدور، من کلّ رکن من الاثنی عشر فعل من أفعال اللّه تعالی، وهو فعله الخاصّ بذلک المفعول؛ أعنی الواحد المشار إلیه، وذلک الفعل هو اسم من أسماء اللّه تعالی.

قوله علیه السلام: (فهو الرحمانُ الرحیمُ المَلِکُ القدّوسُ الخالقُ البارئُ المصوَّرُ) إلی آخره؛ تمثیلٌ للأسماء بذکر بعضها.

ثمّ قال علیه السلام: (فهذه الأسماءُ وما کانَ من الأسماء الحسنی-حتّی تَتِمَّ ثلاثمائةٍ وستّین اسماً-فهی نسبةٌ لهذه الأسماء الثلاثة) أی جهة من جهاتها وفرع من فروعها؛ لأنّها مظاهر لهذه الأسماء الثلاثة. «فهی نسبة لها» أی بیان لصفتها وفعلها.

قوله علیه السلام: (وهذه الأسماءُ الثلاثةُ أرکانٌ) أی أرکان للکلمة التامّة. ویجوز أن یکون المراد: أرکان لظهور الاسم المخزون.

قوله علیه السلام: (وحَجَبَ الاسمَ الواحدَ المکنونَ المخزونَ بهذه الأسماء الثلاثة) یعنی أنّه سبحانه قد حجب الاسم المشار إلیه بهذه الأسماء، أی بظهورها؛ لأنّه إذا ظهر بنفسه غیّبها، وإذا اختفی ظهرت، فلمّا ظهر بها احتجب بظهورها؛ لأنّ المشاء إذا ظهر خفیت المشیئة؛ وذلک قوله تعالی: «قُلِ اُدْعُوا اَللّهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی» 2 ؛ یشیر إلی أنّ للأسماء الثلاثة علی سائر الأسماء الثلاثمائة وستّین هیبة وربوبیّة لأنّها تدخل تحت هذه الثلاثة، فهی صفاتها.

وقوله: «فله» أی لکلّ من هذین الاسمین سائر الأسماء الحسنی، یعنی تکون هذه الأسماء صفة للّه، داخلة تحت حیطته، وکذلک الرحمن.

والمراد به هنا فی هذا الحدیث: تعالی؛ أی العلیّ، وکذلک العظیم؛ وتبارک هنا بمعناه.

ص:236


1- 1) . الف: -فعل منسوب-إلی-أنّ ذلک الاسم.

ومعنی دخولها تحت حیطة هذه الثلاثة أنّها تنسب إلیها، تقول: یا اللّه ارحمنی، یا اللّه ارزقنی، یا اللّه اغفر لی، یا اللّه أهلک عدوّی، وکذلک الرحمن، ولا تقول: یا رحیم أهلک عدوّی، یا مهلک اغفر لی أو ارزقنی، بل تقول: یا مهلک أهلک عدوّی، یا غفور اغفر لی، یا رازق ارزقنی؛ لعدم شمول ما عدی هذه الأسماء الثلاثة؛ أعنی: اللّه، والعلیّ، والعظیم. ویُراد بالعلیّ معنی الرحمن، أو یراد بالعظیم معنی الرحمن علی الاعتبارین.

فتلخّص أنّ الاسم المذکور هو (1)مجموع الوجود المطلق الذی هو عالم الأمر، والوجود المقیّد الذی هو عالم الخلق، وأنّه علی أربعة أرکان متساوقة فی الظهور وإن سبق بعضها بعضاً فی الذات، وأنّ الأوّل منها المکنون المخزون هو المشیئة، وأنّ الثلاثة الظاهرة التی هی عالم الخلق: وعالم الجبروت، وعالم الملکوت، وعالم الملک؛ وأنّ لکلّ واحد من هذه الثلاثة أربعة أرکان: رکن خلق وإیجاد، ورکن حیاة، ورکن رزق، ورکن ممات، وأنّ کلّ رکن تکون فی تسعة أفلاک وأرض، وأنّ کلّ واحد من هذه العشرة اُدیرت ثلاث دورات: دورة فی معدنه، ودورة فی نباته، ودورة فی حیاته، فیکون فی کلّ رکن ثلاثون فعلاً منسوباً إلیه خاصّاً به، وهو اسم من أسماء اللّه تعالی الجزئیّة؛ وأنّ تلک الثلاثة الأسماء الکلّیّة أرکان للوجود المقیّد الذی أوّله العقل، وآخره التراب، واللّه (2)سبحانه قد حجب الاسم المکنون اکتفاءً بظهور آثاره فی الثلاثة؛ لعدم احتیاج الخلق إلی أزید من ذلک، وأنّ هذه الثلاثة تدخل (3)تحتها باقی الأسماء، کما أنّها تدخل تحت الاسم المکنون المخزون، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الطیّبین وشیعتهم المیامین.

واعلم أنّی قد ذکرت ما لم یذکره غیری من شرّاح هذا الحدیث الشریف، فکشفت عن معمّا أسراره ما لم یکد یعثر علیه الفهم اللطیف، ولم أترک شیئاً وجدته فی نور اللّه

ص:237


1- 1) . ب: وهو.
2- 2) . ب: وأنّه.
3- 3) . ب: تدخل.

سبحانه حال الکتابة والتألیف إلّاأشرت إلیه، إلّاما کان فی طریق التفصیل والعریف والاستقصاء علی ذلک یضیق به الزمان، وأحلت ما لم أذکره من جهة طریق الحدیث ولغته وظاهر عبارته علی ما ذکره الشارحون، فلیطلب مبتغوه ذلک من کتب ذویه، والحمد للّه ربّ العالمین أوّلاً وآخراً، وظاهراً وباطناً، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الطاهرین.

وفرغ من نسخه منشیها العبد المسکین أحمد بن زین الدین الأحسائی فی التاسع والعشرین من صفر، سنة العشرین بعد المأتین والألف فی أرض کربلاء (1).

ص:238


1- 1) . ب: من الهجرة علی مهاجرها السلام؛ بدل: فی أرض کربلاء.

9-شرح حدیث حدوث الأسماء

اشاره

شرح حدیث حدوث الأسماء

عبداللّه سماهیجی بحرانی

(د 1135 ق)

تحقیق

محمدحسین درایتی

ص:239

ص:240

مؤلف

اشاره

عبداللّه بن صالح بن جمعه سماهیجی اصبعی بحرانی روز سه شنبه هفتم محرم 1086 ق در سماهیجِ بحرین به دنیا آمد. در همان کودکی به همراه پدر به اصبع رفت و بعدها نیز به نعیمِ ماحوزِ بحرین هجرت نمود.

وی از همان اوان کودکی، زیر نظر پدرش-که از دانشمندان و مجتهدین روزگار خود بود-فراگیری دانش های اسلامی را آغاز کرد و به زودی به مقام والایی از علم و فضل نائل شد. در جریان حملۀ خوارج به بحرین راهی اصفهان شد و سپس از آن جا به بهبهان رفت و تا پایان عمر در این شهر ماند.

سماهیجی بر خلاف پدرش، مشی اخباری داشت و در این عقیده بسیار محکم و صریح بود و از طعن و رد اصولیان و تألیف کتاب و رساله علیه آنها هیچ دریغ نداشت. از مهمترین آثار او منیة الممارسین است. این کتاب که در جواب سؤالات شیخ یاسین بن صلاح الدین بلادی به رشتۀ تحریر در آمده است حاوی چهل فرق بین اصولی و اخباری و روش آنها در استفادۀ از منابع دینی است. بیشتر کسانی که به بحث اصولی و اخباری پرداخته اند به این کتاب و مطالب آن اشاره کرده اند (1).

او آثار زیادی در مناقشه با اصولی ها نوشته است. از این آثار، می توان به رساله ای

ص:241


1- 1) . ن. ک: الذریعة، ج 23، ص 210؛ [1]روضات الجنات، ج 1، ص 127-130. [2]

در وجوب نماز جمعه با عنوان القامعة للبدعة فی ترک صلاة الجمعة که در مقابل رأی فاضل هندی (د1137ق) مبنی بر حرمت اقامه نماز جمعه، اشاره کرد (1).

إسالة الدمعه من عین المانع من الجمعه را نیز او در همین بحث نوشته است (2).

اساتید و مشایخ

سماهیجی در اجازۀ مفصلی که برای شیخ ناصر بن محمّد خطی قطیفی جارودی در 23 صفر 1128 ق در بهبهان نگاشته است، اساتید خود را در روایت چنین نام می برد:

1. سلیمان بن عبداللّه ماحوزی

2. محمّد بن یوسف بن علی بن کنبار نعیمی بلادی بحرانی

3. محمّد بن علی بن حیدر مکی عاملی

4. محمود بن عبدالسلام معنی بحرینی

5. احمد بن علی بن حسن ساری (3)

از آنجا که ابن اجازه مدبجه است، باید شیخ ناصر بن محمّد جارودی را هم در زمرۀ مشایخ و هم در زمرۀ شاگردان او به شمار آورد (4).

او در اجازه ای که به محمّد بن عبدالمطلب بحرینی داده است دیگر مشایخ خود را چنین ذکر می کند:

7. ابوالحسن بن محمّد طاهر فتونی شریف عاملی

8. احمد بن اسماعیل جزایری

9. علی بن جعفر بن علی بن سلیمان بحرینی

10. محمّد قاسم اصفهانی هزار جریبی (5)

ص:242


1- 1) . الذریعة، ج 17، ص 15. [1]
2- 2) . الذریعة، ج 2، ص 8؛ [2] أنوار البدرین، ص 153.
3- 3) . لؤلؤة البحرین، ص 99. [3]
4- 4) . طبقات أعلام الشیعة، الکواکب المنتثره فی القرن الثانی بعد العشره، ص 462؛ منیة الممارسین، نسخه خطی کتابخانه آیة اللّه مرعشی نجفی؛ فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 3، ص 214، ش 1018.
5- 5) . طبقات أعلام الشیعة، الکواکب المنتثره فی القرن الثانی بعد العشره، ص 463.

شاگردان

برخی کسانی که از سماهیجی دارای اجازۀ روایت هستند عبارت اند از:

1. جمال الدین بن یوسف بن محمّد قاسم جزینی عاملی

2. یاسین بن صلاح الدین بلادی بحرینی شیرازی

3. محمّد بن عبدالمطلب بحرینی (1)

آثار و تألیفات حدیثی

بیشتر یا همۀ آثار سماهیجی در حوزۀ اخبار و حدیث است که برخی از مهمترین آنها چنین است:

1. جواهر البحرین فی احکام الثقلین

در این کتاب روایات فقهی که در اصول حدیثی چهارگانه آمده، به روشی مخصوص و متمایز با الوافی فیض کاشانی و وسائل الشیعۀ شیخ حر عاملی جمع آوری و مدوّن شده است. مؤلف گاهی با عنوان «اقول» شرح و توضیحی نیز در مورد این روایات می آورد (2).

کهن ترین نسخۀ موجود جواهر البحرین به خط مؤلف و تاریخ 1129 ق در کتابخانۀ خانقاه نوربخش شیراز نگهداری می شود (3).

این نسخه فقط شامل کتاب الصلاة است.

2. الصحیفة العلویة و التحفة المرتضویة (4)

این کتاب شامل 156 دعا، مناجات و حرز روایت شده از حضرت امیر علیه السلام است و

ص:243


1- 1) . الذریعة، ج 1، ص 204 و 205.
2- 2) . الذریعة، ج 5، ص 265. [1]
3- 3) . فهرست خانقاه نوربخش، ج 2، ص 185، ش 524.
4- 4) . برای آگاهی در مورد این اثر، ن. ک: «الصحیفة المرتضویة» علی صدرایی خویی، دانشنامۀ امام علی علیه السلام، ج 12، ص 280-290.

بارها به چاپ رسیده است. قدیمی ترین نسخۀ خطی این کتاب با تاریخ 1224 ق و با حواشی به خط مؤلف آن، در کتابخانۀ مجلس موجود است (1).

3. من لایحضر النبیه فی شرح من لایحضره الفقیه (2)

4. إرشاد ذهن النبیه فی شرح أسانید من لایحضره الفقیه (3)

5. رسالة فی شرح حدیث حدوث الأسماء (4)(رسالۀ حاضر)

6. ذخیرة العباد فی تعریب زاد المعاد (5)

7. تحفة الرجال و زبدة المقال (6)

8. حاشیة علی تلخیص الأقوال (7)

9. البلغة الصافیة و التحفة الوافیة (8)

10. الحواشی علی معانی الأخبار (9)

11. الکلم الطیب و العمل الصالح و الغیث الصیب و المیزان الراجح

در مصادر شرح حال سماهیجی، از این کتاب نام برده نشده است ولی نسخه ای از آن در کتابخانه آیة اللّه مرعشی موجود است (10).

این کتاب در ادعیه و تعقیبات است.

ص:244


1- 1) . الذریعة، ج 15، ص 22؛ [1] فهرست مجلس، ج 35، ص 395، ش 12444.
2- 2) . الذریعة، ج 22، ص 232؛ « [2]فهرست نسخه های خطی دانشکدۀ پزشکی شیراز» میراث اسلامی ایران، ج 1، ص 419. [3]
3- 3) . لؤلؤة البحرین، ص 99. [4]
4- 4) . الذریعة، ج 13، ص 187. [5]
5- 5) . الذریعة، ج 10، ص 16. [6]
6- 6) . الذریعة، ج 3، ص 433؛ [7] فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 8، ص 339.
7- 7) . الذریعة، ج 6، ص 48. [8]
8- 8) . همان، ج 3، ص 147. [9]
9- 9) . همان، ج 21، ص 204. [10]
10- 10) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 16، ص 45. در مصفی المقال ضمن آثار سماهیجی الکفایة فی علم الدرایة را نیز نام برده است ولی آنچه در اجازۀ سماهیجی به جارودی وجود دارد و در الذریعة هم آمده است: الکفایة فی النحو است. ن. ک: مصفی المقال، ص 248؛ الذریعة، ج 18، ص 97؛ [11] أنوار البدرین، ص 151 با عنوان «الکافیه فی النحو» .

12. الإجازة الکبیرة (1)

اجازۀ مفصل سماهیجی به جارودی است که به آن اشاره شد.

13. رسالة فی بیان أحوال عبداللّه بن العباس (2)

درگذشت

شیخ عبداللّه سماهیجی در نهم جمادی الثانی 1135 ق در بهبهان در گذشت (3).

ماده تاریخ زیبایی برای فوت او، سروده شده است که نقل آن خالی از لطف نیست. هر که را در عرصۀ شطرنج دنیا جا بود مات گردد فی المثل گر بوعلی سینا بود

شیخ عبداللّه بحرینی که صالح زاده بود

رسالۀ حاضر

سماهیجی این حدیث را به درخواست بعضی دوستان و برادران دینی شرح کرده است. وی ابتدا تذکر می دهد که این حدیث از متشابهات و مشکلات اخبار است و درک معنا و منظور دقیق آن را، جز خدا و راسخون در علم نمی دانند و بعد از این مقدمۀ کوتاه، وارد شرح فقرات حدیث، بیشتر از حیث لغوی می شود.

او در این رساله از ملا خلیل قزوینی، با تعبیر «بعض الشارحین» ، از علامه مجلسی با تعبیر «بعض الأفاضل» و آثارشان الشافی فی شرح الکافی و مرآة العقول بسیار یاد می کند.

مؤلف، این شرح کوتاه را در ظهر روز پانزدهم ماه ذیحجه، سال 1117 ق به پایان رسانده است.

این رساله براساس دست نوشتۀ موجود در کتابخانۀ شخصی آیة اللّه العظمی بروجردی رحمه الله در قم تصحیح شده است (4).

ص:245


1- 1) . الذریعة، ج 1، ص 205. [1]
2- 2) . لؤلؤة البحرین، ص 100، تعلیقۀ سید محمّد صادق بحرالعلوم.
3- 3) . روضات الجنات، ج 4، ص 247؛ لؤلؤة البحرین، ص 96. وفات سماهیجی را صاحب أنوار البدرین، نوزده جمادی الثانی نوشته است که مأخذ آن دانسته نشد. ن. ک: أنوار البدرین، ص 170.
4- 5) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ مؤسسۀ حضرت آیة اللّه العظمی بروجردی، ج 2، ص 314، شمارۀ 494، رسالۀ نهم مجموعه.

تصویر

مهدی سلیمانی آشتیانی

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ مؤسسۀ آیة اللّه بروجردی

محل تصویر شمارۀ16

ص:246

تصویر

تصویر صفحۀ دوم نسخه از کتابخانۀ مؤسسۀ آیة اللّه بروجردی

محل تصویر شمارۀ17

ص:247

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ مؤسسۀ آیة اللّه بروجردی

محل تصویر شمارۀ18

ص:248

شرح حدیث حدوث الأسماء

بسم اللّه الرحمن الرحیم

أمّا بعد حمد اللّه علی ما له من الأیادی، والصلاة علی محمّد وآله سادات أهل الحضر والبوادی.

وبعد؛ فقد سألنی بعض الأخلّاء المؤدّین، والإخوان فی الدِّین عن معنی هذا الحدیث المرویّ فی الکافی فی أوّل باب حدوث الأسماء، عن علیّ بن محمّد، عن صالح بن أبی حمّاد، عن الحسین بن یزید، عن الحسن بن علیّ بن أبی حمزة، عن إبراهیم بن عمر، عن أبی عبداللّه علیه السلام، ورواه شیخنا الصدوق-بوّأه اللّه مقام الصدِّیقین- فی کتاب التوحید عن شیخه علیّ بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رحمه الله، عن محمّد بن یعقوب بالطریق المذکور قال:

إنّ اللّه تبارک وتعالی خَلَقَ اسماً بالحروفِ غیر مُتصوَّتٍ، وباللفظِ غیر مُنْطَقٍ، وبالشخص غیر مُجَسَّدٍ، وبالتشبیه غیر موصوفٍ، وباللون غیر مصبوغٍ، منفیٌّ عنه الأقطارُ، مُبَعَّدٌ عنه الحدود، محجوبٌ عنه حِسُّ کلّ متوهّمٍ، مُستَتِرٌ غیر مستورٍ، فجَعَلَه کلمةً تامّةً علی أربعة أجزاءٍ معاً، لیس منها واحدٌ قبلَ الآخَر، فأظهَرَ منها ثلاثةَ أسماءٍ؛ لفاقة الخَلْقِ إلیها، وحَجَبَ منها واحداً، وهو الاسمُ المکنونُ المخزونُ، فهذه الأسماء التی ظَهَرَتْ، فالظاهرُ هو اللّهُ تبارک وتعالی، وسَخَّرَ سبحانه لکلّ اسمٍ من هذه الأسماء أربعةَ أرکانٍ؛ فذلک اثنا عشر رکناً.

ثمّ خَلَقَ لکلّ رکنٍ منها ثلاثینَ اسماً فعلاً منسوباً إلیها؛ فهو الرحمان الرحیم، المَلِکُ القدّوسُ، الخالقُ البارئُ المصوِّرُ، الحیُّ القیّوم، ُ لا تأخذه سِنةٌ ولا نوم، العلیم الخبیر، السمیع البصیر، الحکیم العزیز، الجبّار المتکبِّر، العلیّ العظیم،

ص:249

المقتدرُ القادرُ، السلامُ المؤمنُ المهیمنُ، البارئ المنشئ البدیع، الرفیع الجلیل الکریم الرزّاق، المُحیی الممیتُ، الباعثُ الوارثُ؛ فهذه الأسماء وما کان من الأسماء الحسنی حتّی تتمّ ثلاثمائة وستّین اسماً، فهی نسبةٌ لهذه الأسماء الثلاثة، وهذه الأسماء الثلاثة أرکانٌ، وحَجَبَ الاسمَ الواحدَ المکنونَ المخزونَ بهذه الأسماء الثلاثة، وذلک قوله: «قُلِ اُدْعُوا اَللّهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی» 1 (1).

فأقول-وباللّه التوفیق وبه الاستعانة علی کلّ ما نطلبه من التحقیق-:

إنّ هذا الحدیث من متشابهات الأخبار، ودقائق الغوامض، وغوامض الأسرار التی لایعلم تأویلها إلّااللّه والراسخون فی العلم، وهم آل بیت محمّد أصحاب العصمة وسادات الاُمّة صلوات اللّه علیهم، والسکوت عن تفسیره والاعتراف بالعجز عن تنقیره کشف ضمیره أحسن وأولی وأحوط وأحری، کما قاله مولانا العلّامة المجلسی ضاعف اللّه إکرامه، (2)وشیخنا أیضاً أمدَّ اللّه أیّامه، لکن حیث إنّ جمعاً من مشایخنا الأعاظم من فضلاء الأعاجم تصدّوا لکشف حجابه ورفع نقابه وقرأته علی شیخنا- الذی ما سنح الزمان بمثله وبذل وسع طاقته فی حلّه-، أردت أن أکتب له ما استفدت واُحیطه علماً بما علیه وقفت، وإن کان کلّ منهم لم یفتح بابه ولم یذلّل صعابه، لکن ربّما قرّبوا منه البعید وسهّلوا الصعب الشدید.

وعلی کلّ حال فإنّما هو علی طریق الاحتمال، وإلّا فمراد المعصوم علیه السلام أمرٌ لا تبلغ إلیه الأفهام.

وقبل الشروع فی المقصود لابدّ من تمهید مقدّمة تحتوی علی فصول، واللّه الثقة والمأمول.

إنّ فی أخبار أهل البیت علیهم السلام محکماً ومتشابهاً، وعامّاً، وخاصّاً، وظاهراً وباطناً، قال

ص:250


1- 2) . الکافی، ج 1، ص 112، باب حدوث الأسماء، ح 1؛ [1]التوحید، ص190، الباب 29، ح 3. [2]
2- 3) . مرآة العقول، ج 2، ص 24؛ [3]بحارالأنوار، ج4، ص 166. [4]

الرضا علیه السلام: «إنّ فی أخبارنا محکماً کمحکم القرآن، ومتشابهاً کمتشابه القرآن، فردّوا متشابهها إلی محکمها، ولا تتبعوا متشابهها دون محکمها فتضلّوا» (1).

وقال الصادق علیه السلام: «أنتم أفقه الناس إذا عرفتم معانی کلامنا، إنّ الکلمة لتصرف علی وجوه، فلو شاء إنسان لَصرف کلامه کیف شاء ولا یکذب» (2).

أقول: بهذا یرتفع الاختلاف عن أکثر الأحادیث؛ لاختلاف الموضوع أوالحالات أو العموم والخصوص، لکن لابدّ فی تطبیق بعضها علی بعض ممّا یفهم من الأخبار، لا ما یصحّحه الاعتبار، فإنّه لیس علیه مدار کما هو منطوق: «فردّوا متشابهها إلی محکمها» .

وقال أبو جعفر علیه السلام: «حقّ اللّه علی العباد أن یقولوا ما یعلمون، ویقفوا عند ما لا یعلمون» (3).

إنّ حدیثهم علیهم السلام صعبٌ مستصعب، فلا یجوز إنکاره، ولا تلقّیه بالاستبعاد إذا لم یفهم معناه ولم یظفر بمغزاه.

قال الباقر علیه السلام: «قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: إنّ حدیث آل محمّد صعب مستصعب، لا یحتمله إلّامَلَکٌ مقرّب، أو نبیٌّ مُرسل، أو عبدٌ امتحنَ اللّه قلبه للإیمان، فما ورد علیکم من حدیث آل محمّد فلانت له قلوبکم وعرفتموه فاقبلوه، وما اشمأزّت منه قلوبکم وأنکرتموه فردّوه إلی اللّه وإلی الرسول وإلی العالِم من آل محمّد، وإنّما الهالک أن یحدّث أحدکم بحدیث لا یحتمله، فیقول: واللّه ما کان هذا، والإنکار هو الکفر» (4).

إنّه لایجوز تأویل أخبارهم علیهم السلام بالتخمین والتظنّی ما لم یکن علمٌ مستفاد من أهل العلم والسداد.

ص:251


1- 1) . عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 16، الباب 28، ح 39؛ [1]وسائل الشیعة، ج 27، ص 115، ح33355. [2]
2- 2) . بصائرالدرجات، ص 349، الباب 9، ح 6؛ [3] معانی الأخبار، ص 1، ح1؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 117، ح 33360. [4]
3- 3) . الکافی، ج 1، ص 43، باب النهی عن القول بغیر علم، ح 7؛ [5]أمالی للصدوق، ص 506، المجلس 65، ح 701؛ [6] التوحید، ص 459، الباب 67؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 24، ح 33108. [7]
4- 4) . بصائرالدرجات، ص 40، الباب 11، ح 1؛ [8]الکافی، ج 1، ص 401، باب فیما جاء أن حدیثهم صعب مستصعب، ح 1؛ [9]بحارالأنوار، ج 2، ص 189، ح 21. [10]

قال الباقر علیه السلام: «إذا اشتبه الأمر علیکم فقفوا عنده وردّوه إلینا حتّی نشرح لکم من ذلک ما شرح لنا» (1).

والآیات (2)والأخبار (3)فی النهی عن القول بغیر علم أکثر من أن تُحصی.

إنّه لاینبغی تکلّف ما لا تدعو الحاجة إلیه، ولا الاشتغال بما لا یعنی.

قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «إنّ اللّه حدّد حدوداً فلا تعتدوها، وفرض فرائض فلا تنقصوها، وسکت عن أشیاء فلا تکلّفوها رحمةً من اللّه فاقبلوها» (4).

وقال علیه السلام: «یا بُنیّ دع القول فیما لا تَعرِفُ، والخطاب فیما لا تُکَلَّف، وأمسک عن طریقٍ إذا خِفت ضلالَتَه، فإنّ الکفّ عند حیرَةِ الضلال خیرٌ من رُکُوب الأَهوال» (5).

وفی الخبر: «مَن استغنی بما یعلمُ، وکفی علم ما لا یعلم» (6).

والأخبار فی ذلک کثیرة.

إنّه لایجوز تفسیر کلامهم علیهم السلام إلّابما یوافق ما اُستفید من محکمات الکتاب والسنّة، لا بما یوافق اصطلاحات المتکلِّمین والفلاسفة والیونانیّین.

قال الصادق علیه السلام: «ویلٌ لأهل الکلام أن ترکوا ما أقول وذهبوا إلی ما یریدون» (7).

وفی الخبر: «نجی المسلمون وهلک المتکلِّمون» (8).

ص:252


1- 1) . الأمالی للطوسی، ص 232، ح 410، المجلس 9؛ [1]وسائل الشیعة، ج 27، ص 120، ح 33370. [2]
2- 2) . انظر علی سبیل المثال الآیات 144 من سورة الأنعام و 36 فی سورة الإسراء و 3 و 8 فی سورة الحجّ و 20 من سورة لقمان.
3- 3) . انظر علی سبیل المثال الکافی ج 1، ص 42، باب النهی عن القول بغیر علم؛ [3]وسائل الشیعة، ج27، ص 20، باب عدم جواز القضاء والحکم والإفتاء بغیر علم. [4]
4- 4) . الفقیه، ج 4، ص 53، ح 193؛ خصائص الأئمّة، ص 97؛ [5]وسائل الشیعة، ج27، ص 175، ح 33531، و [6]قریب منه فی نهج البلاغه. [7]
5- 5) . نهج البلاغة، ص 391، [8] الکتاب 31؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 160، ح 33484. [9]
6- 6) . التوحید، ص 416، الباب 64، ح 17؛ ثواب الأعمال، ص 133، باب ثواب من عمل بما علم؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 165، ح 33498، باختلاف یسیر فی الجمیع.
7- 7) . الکافی، ج 1، ص 171، باب الاضطرار إلی الحجّة، ح 4؛ [10]وسائل الشیعة، ج 16، ص 197، ح 21333. [11]
8- 8) . المحتضر، ص 27، ح 22؛ بصائر الدرجات، ص 541، الباب 20، ح 4؛ [12] الاعتقادات فی دین الإمامیّة للصدوق، ، ص 43، الباب 11؛ وسائل الشیعة، ج 16، ص 200، ح 21345.

وروی أنّ رجلاً قال لأمیر المؤمنین علیه السلام: هل تصف ربّنا، نزداد له حبّاً وبه معرفةً؟ فغضب علیه السلام وخطب الناس وقال:

«علیک یا عبد اللّه بما دلّک علیه القرآن من صِفتِه، وتقدّمک فیه الرسول من معرفته فائتمَّ به واستضِئْ بنور هدایته، فإنّما هی نعمة وحکمة اُوتیتَها، فخُذْ ما اُوتیتَ وکن من الشاکرین، وما کَلَّفَک الشیطانُ عِلمَه ممّا لیس علیک فی الکتاب فرضُهُ، ولا فی سنّة الرسول وأئمّة الهُدی أثره، فَکِل عِلمَهُ إلی اللّه، ولا تُقَدّر عَظَمَةَ اللّه علی قَدْر عقلِک فَتَکُونَ من الهالِکِین.

واعلم یا عبد اللّه أنّ الراسخین فی العلم هُمُ الذین أغناهم اللّه عن الاقتحام علی السُّدَدِ المضروبَةِ دون الغُیُوب، إقراراً بجهل ما جهلوا تفسیره من الغیب المَحجُوب وقالوا آمنّا به کلٌّ من عند ربّنا، وقد مدح اللّه اعترافَهُم بالعجز عن تناوُلِ ما لم یُحِیطُوا به علماً، وسَمَّی ترکَهُمُ التَعَمُّقَ فیما لا یُکَلِّفهُمُ البحثَ عن کُنهِهِ رُسُوخاً» (1).

وهذا الحدیث الشریف یناسب ما تقدّم، وورد فی تفسیر قوله تعالی: «وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ اَلْمُنْتَهی» 2 . قال: «إذا انتهی الکلام إلی اللّه فامسکوا» (2).

والأحادیث فی ذلک أکثر من أن تُحصی، ولنقتصر علی هذا القدر من المقدّمة وإلّا فالکلام فی ذلک یطول، واللّه الثقة والمأمول.

قوله علیه السلام: «خلق اللّه اسماً» .

فی بعض النسخ بصیغة الجمع، وفی بعضها بالإفراد. والأوّل أظهر، والتلفیق بین النسختین أنّه اسم واحد علی أربعة أجزاء، کلّ جزء منه اسم، فیصحّ التعبیر بالإفراد والجمع (3).

ص:253


1- 1) . نهج البلاغة، ص 125، الخطبة 91؛ [1] التوحید، ص 55، الباب 2، ح 13؛ تفسیر العیّاشی، ج 1، ص 163، ح 5؛ [2]بحارالأنوار، ج 3، ص 257، ح 1؛ و [3]ج 4، ص 279، ح 16.
2- 3) . تفسیر القمی، ج 2، ص 338؛ [4]تفسیر الصافی، ج 5، ص 96، [5] ذیل تفسیر الآیة 42، من سورة النجم. [6]وانظر الکافی، ج 1، ص 92، باب النهی عن الکلام فی الکیفیّة، ح 2؛ [7] التوحید، ص 456، الباب 67، ح 9.
3- 4) . انظر مرآة العقول، ج 2، ص 24. [8]

قال بعض الشارحین:

خلق اسماً، أی أمراً یصلح لأن یکون جزءاً للکلام النفسی، وهو بیان صفة جامعة لصفاته تعالی جمیعاً، وهو الاسم الأعظم.

وفی الدعاء: «اللهمَّ إنّی أسألُکَ باسمک الأعظم الأعظم الأعظم» . ووجهه ما یفهم ممّا یجیء فی هذا الحدیث من أنّه أعظم من کلّ جزء من الأجزاء الأربعة، وکلّ ثلاثة منها أعظم من کلّ جزء من أجزائه التی هی من الأسماء الثلاثمائة والستّین انتهی (1).

«بالحروف» متعلّق بمتصوّت، و «غیر» بالنصب فی کلّ الفقرات إمّا حالٌ من فاعل «خلق» وهو اللّه سبحانه، ویؤیّده ما فی أکثر نسخ التوحید «وهو عزّ وجلّ بالحروف غیر منعوت» .

قال بعض الفضلاء: «فیکون المقصود بیان المغایرة بین الاسم والمسمّی بعدم جریان صفات الاسم بحسب ظهوراته النطقیّة والکتبیّة فیه» انتهی.

والمعنی: خلق سبحانه الاسم حال کونه سبحانه غیر متصوّت بالحروف وغیر منطق باللفظ. انتهی.

ویُحتمل أن یکون صفة لاسماً، وکذا نظائره، وعلیه اقتصر بعض الشارحین. والمعنی: خلق اسماً موصوفاً بأنّه غیر ذی صوتٍ متصوّت بتصوّت الحروف، وبأنّه غیر منطق باللفظ، وبأنّه غیر مجسّم بالتشخّص، وبأنّه غیر موصوف بالتشبیه، وهکذا فی ما فی الصفات.

قال بعض الأفاضل:

ولعلّه-علی هذا الوجه-إشارةٌ إلی حصوله فی علمه تعالی، فیکون الخلق بمعنی التقدیر والعلم، وهذا الاسم عند حصوله فی العلم الأقدس لم یکن ذا صوت ولا ذا صورة ولا ذا شکل ولا ذا صبغ. ویحتمل أن تکون إشارة إلی أنّ أوّل خلقه کان بالإفاضة علی روح النبیّ صلی الله علیه و آله فی أرواح الأئمّة علیهم السلام بغیر نطق وصبغ ولون وخطّ بقلم. انتهی (2).

ص:254


1- 1) . هو المولی خلیل القزوینی قال به فی الشافی ( [1]مخطوط) .
2- 2) . هو العلّامة المجلسی، قال به فی مرآة العقول، ج 2، ص 25؛ [2]بحارالأنوار، ج 4، ص 166. [3]

ولفظ «متصوّت» المجرور بالإضافة إمّا علی صیغة الفاعل، وهو یناسب المعنی الأوّل؛ أی لم یکن خلقها بإیجاد حروف وصوت؛ أو أنّه سبحانه غیر متصوّت بها لأنّه منزّه عن الصوت. أو علی صیغة المفعول، وعلیه اقتصر بعض الشارحین (1).

ومعناه علی الوجه الأوّل أنّه تعالی لیس من قبیل الأصوات والحروف حتّی یصلح کون الاسم عینه تعالی (2).

وفیه بُعد من وجهین:

الأوّل: أنّه غیر مناسب بربط المعنی.

الثانی: أنّ الظاهر من کلام أهل اللغة أنّ صیغة تفعّل المصدریّة المطاوعة لا یکون إلّا لازماً، فبناء صیغة المفعول منه غیر مستقیم.

ومعناه علی الثانی: أنّه تعالی خلق اسماً غیر متصوّت به بالحروف، وتقریبه ما تقدّم.

قوله علیه السلام: (وباللفظ غیر مُنْطَقٍ) .

إمّا بفتح الطاء المهملة المخفّفة، ومعناه علی الوجه الأوّل غیر مناسب إلّابتکلّف بأن یجعل صیغة المفعول بمعنی الفاعل؛ أی أنّه سبحانه خلق اسماً حال کونه سبحانه غیر ناطقٍ باللفظ.

ویحتمل أن تترک الصیغة علی معناها، والمعنی أنّه غیر منطق باللفظ کالحروف لیکون من جنسها.

أمّا علی الثانی فظاهر، وقد عرفت معناه سابقاً.

وإمّا بکسر الطاء، أی لم یجعل الحروف ناطقة علی الإسناد المجازی، کقوله تعالی: «هذا کِتابُنا یَنْطِقُ عَلَیْکُمْ بِالْحَقِّ» 3 .

ص:255


1- 1) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی (مخطوط) .
2- 2) . انظر مرآة العقول، ج 2، ص 25. [1]

وعلی الثانی، أی لم یجعل الاسم ناطقاً باللفظ کما ینطق فینا باللفظ، وإسناد المنطق إلی الاسم من التوسّع مجازاً.

قوله علیه السلام: (بالشخص) .

قال بعض الشارحین: أی بالعین من الموجود فی نفسه فی الخارج، أو بالجسم کبدن الإنسان والجنّ والملائکة «غیر مجسَّد» . بفتح السین المشدّدة، یُقال: صوتٌ مجسّد، أی مرقوم علی نغمات ولحنةٍ (1). انتهی.

وهو تطبیق علی المعنی الثانی، وتطبیقه علی المعنی الأوّل ظاهر؛ لأنّه تعالی منزّه عن الجسمیّة والعرضیّة، الجوهر الفرد الذی لا یشبهه، جلّ شأنه وتعالی سلطانه.

وکذا قوله علیه السلام: (وبالتشبیه غیر موصوف) أمّا علی المعنی الثانی فقال بعض الشارحین: غیر موصوف، أی مبین؛ من وصفه: إذا بیّنه وذللّه؛ لأنّه أعظم من کلّ اسم ولا یشتبه الأعلی بالأدنی. انتهی.

وهو مبنیّ علی ما عرفت من تفسیر الاسم بالاسم الأعظم.

قوله علیه السلام: (وباللّون غیر مصبوغ) بالباء الموحّدة والغین المعجمة من الصبغ.

واحتمل بعض الشارحین قراءته بالنون والعین المهملة. ولم أجده فی شیء من نسخ الکتابین، مع أنّه خلاف ظاهر المقام.

وعلی کلّ حال فمعناه علی اللّه مُحال. والصبغ کنایة عن مطلق اللون، وهو العرض، وهو جلّ وتقدّس منزّه عن ذلک.

ومعناه علی الثانی بأنّه الاسم المخلوق غیر ذی لون؛ لأنّه غیر مکتوب، والکتابة فی الغالب بالسواد ونحوه من ذی الألوان، وهذا من باب المجاز فی التسمیة؛ لأنّ الاسم إذا کتب لم یصر بذلک مصبوغاً حقیقةً.

قوله: (منفیٌّ عنه الأقطار، مبعّدٌ عنه الحدود، محجوبٌ عنه حسّ کلّ متوهّم) .

مناسبته بالمعنی الأوّل لا خفاء فیها، وعلی المعنی الثانی فعلی تفسیره بالاسم الأعظم أیضاً یستقیم، لکنّه یشکل بما ورد من معرفة النبیّ وأهل بیته والمرسلین

ص:256


1- 1) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی ( [1]مخطوط) .

و الملائکة المقرّبین للاسم الأعظم.

ویمکن أن یُجاب بحمل ذلک علی غیرهم من عامّة الخلق. وفیه بُعد.

ولعلّ المراد به الاسم الدالّ علی کنه الذات الجامع الخیرات المتفرّد بعلمه جلّ شأنه، وهو الاسم الأعظم الحقیقی المعبَّر عنه بالاسم المخزون المکنون، وهو المشار إلیه فی صدر الحدیث.

ویدلّ علی هذا المعنی ما رُوی من أنّ اسم اللّه الأعظم علی ثلاثة وسبعین حرفاً، اُعطی منها آصف حرفاً، واُعطی منها عیسی حرفین، وموسی أربعة، وإبراهیم ثمانیة، ونوح خمسة عشر، وآدم خمسة وعشرین، ومحمّد وأهل بیته اثنین وسبعین، وحرف عند اللّه تبارک وتعالی استأثر به فی علم الغیب (1).

وهذا واضح، والحمد للّه.

قوله علیه السلام: (مستتر) علی صفة الفاعل، أی خفیّ. (غیر مستور) أی لیس خفاؤه بأمر ستر علیه، بل لأنّ کنه حقیقته مستور علی الخلق، مع أنّه من حیث الآثار أظهر من کلّ شیء. ومن ثمّ صارت معرفته فطریّة کما هو الحقّ، لا ما ذهب إلیه المتکلِّمون.

أو أنّه مستتر بکمال ذاته من غیر ستر وحاجب.

أو أنّه غیر مستور، بل هو فی غایة الظهور، والنقص إنّما هو من جهتنا لنقص الماهیّة والقوّة والإمکان وضعف الاستعداد والانحطاط اللازم لطبیعة الإمکان عند مقابلة الواجب المطلق المتعالی عن وصمة الخلق.

ولایخفی علیک تطبیق هذه الاحتمالات علی کلا المعنیین، ویکون المراد فی الثانی: مستترٌ عن الخلق غیر مستور عنه سبحانه.

قوله علیه السلام: (فجعله) أی الاسم (کلمة تامّة) أی جامعة لجمیع أسمائه تعالی والدالّة علی کنه الذات والصفات، أو أنّها محیطة بجمیع الأشیاء لا یخرج شیء عنها وعن نسبتها، مشتملة (علی أربعة أجزاء) کلّ جزء منها اسم، لیس بین تلک الأجزاء ترتیب وضعی.

ص:257


1- 1) . بصائرالدرجات، ص 229، الباب 13، ح 3؛ [1]بحارالأنوار، ج4، ص 211، ح 5. [2]

(معاً) أی جمیعاً، کما قاله ابن مالک، (1)أو أن لیس بینها ترتیب وضعی ولا لفظی.

قال ثعلب: إذا قلت: جاءآ جمیعاً، احتمل أن یکون مجیئهما فی وقتٍ واحدٍ أو فی وقتین، وإذا قلت: جاءآ معاً، فالوقت واحد (2).

فعلی الأوّل قوله: (لیس منها واحد قبل الآخر) مقیّد لقوله «معاً» . وعلی الثانی موضح وهو استئناف بیانی أو حال اُخری.

والمعنی أنّه لیس واحد منها جزء الأجزاء، ولمّا کانت تلک الأسماء الأربعة مطویّة فی الاسم الجامع علی الإجمال، لم یکن بینها تقدّم وتأخّر.

قال بعض الأفاضل:

ویمکن أن یُقال علی بعض المحتملات السابقة: إنّه لمّا کان تحقّقها فی العلم الأقدس، لم یکن بینها وبین أجزائها تقدّم وتأخّر.

ویُقال: إنّ إیجادها لمّا کان بالإفاضة علی الأرواح المقدّسة ولم یکن بالتکلّم، لم یکن بینها وبین أجزائها تقدّم وتأخّر فی الوجود کما یکون فی تکلّم الخلق. والأوّل أظهر (3).

انتهی کلامه زید إکرامه.

قوله علیه السلام: (فأظهر منها ثلاثة أسماء لفاقة الخلق إلیها) أی جعلها ظاهرة علی خلقه لحاجتهم إلیها وانتظام اُمورهم فی العبادات بها.

قال بعض الشارحین:

یعنی أنّ المقصود بإظهارها أن یعرفوا صانعهم بالوجوه الثلاثة، فیدعوه بها ویعبدوه، لا أن یعرفوا نفس الوجوه الثلاثة؛ لما تبیّن فی موضعه من الفرق بین العلم بالشیء بالوجه، والعلم بوجه الشیء (4).

قوله علیه السلام: (وحجب منها) أی من الأربعة الأسماء (واحداً، وهو الاسم) الأعظم (المکنون

ص:258


1- 1) . حکاه عنه ابن هشام فی المغنی، ج 1، ص 439، رقم 622. [1]
2- 2) . مجالس ثعلب، ص 386، رقم 454.
3- 3) . هو العلّامة المجلسی، قال به فی مرآة العقول، ج2، ص 26. [2]
4- 4) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به الشافی ( [3]مخطوط) .

المخزون) جعله محجوباً عنهم مستتراً عن مدارکهم.

قال بعض الأفاضل:

ویمکن أن یُقال: إنّه لمّا کان کنه ذاته تعالی مستوراً عن عقول جمیع الخلق، فالاسم الدالّ علیه ینبغی أن یکون مستوراً عنهم، فالاسم الجامع هو الاسم الذی یدلّ علی کنه الذات مع جمیع الصفات الکمالیّة، ولمّا کانت أسماؤه تعالی ترجع إلی أربعة؛ لأنّها إمّا أن تدلّ علی الذات، أو الصفات الثبوتیّة الکمالیّة، أو السلبیّة التنزیهیّة، أو صفات الأفعال فجزّأ ذلک الاسم الجامع إلی أربعة أسماء جامعة، واحدة منها للذات فقط، وقد استبدّ به تعالی ولم یعطه خلقه، وثلاثة منها تتعلّق بالأنواع الثلاثة من الصفات، فأعطاها خلقه لیعرفوه بها بوجه من الوجوه، فهذه الثلاثة حجب ووسائط بین الخلق وبین هذا الاسم المکنون؛ إذ بها یتوسّلون إلی الذات وإلی الاسم المختصّ بها (1).

قوله علیه السلام: (فهذه) أی الأجزاء (الأسماء الثلاثة التی ظهرت، فالظاهر هو اللّه) وهو الدالّ علی الثانی من النوع الأوّل؛ لکونه موضوعاً للذات المستجمع للصفات الذاتیّة الکمالیّة.

والثانی: «تبارک» لأنّه من البرکة والنموّ، وهو إشارة إلی أنّه معدن الفیوض ومنبع الخیرات التی لاتتناهی، وهو رئیس جمیع الصفات الفعلیّة من الخالقیّة والرازقیّة والمنعمیّة وسائر ما هو منسوب إلی الفعل، کما أنّ الأوّل رئیس الصفات الوجودیّة من العلم والقدرة وغیرهما.

ولمّا کان المراد بالاسم کلّ ما یدلّ علی ذاته وصفاته، أعمّ من أن یکون اسماً أو فعلاً أو جملة، فلا محذور فی عدّ «تبارک» من الأسماء.

والثالث هو «سبحان» الدالّ علی تنزیهه تعالی عن جمیع النقائص، فیندرج فیه ویتبعه جمیع الصفات السلبیّة والتنزیهیّة، هذا علی ما فی کتاب التوحید.

وفی الکافی: «هو اللّه تبارک وتعالی» من غیر واو بین الاسم و «تبارک» ووُجّه بأنّ المراد: فالظاهر هو اللّه تبارک وتعالی بأسمائه، أو المراد أنّ من الأسماء الثلاثة الظاهرة

ص:259


1- 1) . هو العلّامة المجلسی، قال به فی مرآة العقول، ج 2، ص 26؛ [1]بحارالأنوار، ج 4، ص 169. [2]

المدلول علیه باسم اللّه تعالی، وهذه الأسماء إنّما جعلها لیظهر بها علی الخلق، فالمظهر هو الاسم والظاهر به هو الربّ سبحانه (1).

قوله علیه السلام: (وسخّر سبحانه لکلّ اسمٍ من هذه الأسماء أربعة أرکان فذلک اثنا عشر رکناً) .

قال بعض الشارحین:

التسخیر: التذلیل، واستُعیر هنا للتفصیل؛ لأنّ الکلّ مبنیّ علی الأجزاء، فکان کلّ جزء منه حامل له کالمرکوب للراکب؛ أی وفصّل کلّ اسمٍ من الأسماء الثلاثة علی أربعة؛ کلّ اسم منها جزء من أجزائه، والجزء یسمّی رکناً. ویمکن أن یکون تسمیته رکناً باعتبار أنّه أصل للاثنی عشر، کما یجیء بُعیدَ هذا، وهذا ألصق بقوله «فذلک اثنا عشر رکناً» (2)انتهی.

وقال بعض الأفاضل:

ثمّ لمّا کان لکلّ من تلک الأسماء الثلاثة الجامعة شعب أربع ترجع إلیها، جعل لکلّ منها أربعة أرکان هی بمنزلة دعائمه:

وأمّا «اللّه» فدلالته علی الصفات الکمالیّة الوجودیّة، له أربع دعائم، وهی وجوب الوجود المعبّر عنه بالصمدیّة والقیّومیّة والعلم والقدرة والحیاة، أو مکان الحیاة اللطف، أو الرحمة، أو العزّة. وإنّما جعلت هذه الأربعة أرکاناً، لأنّ سائر الصفات الکمالیّة إنّما ترجع إلیها، کالسمیع والبصیر والخبیر مثلاً، فإنّها راجعة إلی العلم، والعلم یشملها، وهکذا.

وأمّا «تبارک» فله أربعة أرکان، وهی الإیجاد، والتربیة فی الدارین، والهدایة فی الدنیا، والمجازاة فی الآخرة؛ أی الموجد أو الخالق والربّ والهادی والدَّیّان. ویمکن إدخال الهدایة فی التربیة. وجعل المجازاة رکنین: الإنابة، والانتقام، ولکلّ منها شعب من أسماء اللّه، کما لا یخفی بعد التأمّل والتتبّع.

وأمّا «سبحان» فله أربعة أرکان؛ لأنّه إمّا تنزیه الذات عن مشابهة الممکنات، أو تنزیهه عن إدراک الحواسّ والأوهام والعقول، أو تنزیه صفاته عمّا یوجب النقص،

ص:260


1- 1) . انظر مرآة العقول، ج 2، ص 26-27. [1]
2- 2) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی ( [2]مخطوط) .

أو تنزیه أفعاله عمّا یوجب الظلم والعجز والنقص.

ویحتمل وجهاً آخر، وهو تنزیهه من الشریک والأضداد والأنداد، وتنزیهه عن المشاکلة والمشابهة، وتنزیهه عن إدراک العقول والأوهام، وتنزیهه عمّا یوجب النقص والعجز من الترکیب والصاحبة والولد، والتغیّرات والعوارض والظلم والجور والجهل وغیر ذلک.

وظاهر أنّ لکلّ منها شعباً کثیرة، فجعل علیه السلام شعب کلّ منها ثلاثین، وذکر بعض أسمائه الحسنی علی التمثیل، وأجمل الباقی.

ویحتمل-علی ما فی الکافی-أن تکون الأسماء الثلاثة ما یدلّ علی وجوب الوجود والعلم والقدرة، والاثنا عشر ما یدلّ علی الصفات الکمالیّة والتنزیهیّة التی تتبع تلک الصفات» (1).

انتهی کلامه زید إکرامه.

قوله علیه السلام: (خلق لکلّ رکن منها ثلاثین اسماً) فتکون ثلاثمائة وستّین اسماً، حاصله من ضرب اثنی عشر فی ثلاثین. والمراد بالثلاثین صفات الأفعال التی هی آثار تلک الصفات الکمالیّة.

ویؤیّده قوله علیه السلام: (فعلاً منسوباً إلیها) . ویحتمل أن یکون المعنی أنّها من توابع تلک الصفات وکأنّها من فعلها.

والضمیر فی «إلیها» إمّا راجع إلی الاثنی عشر؛ لقربها منه، أو إلی الثلاثة الأسماء بتوسّط الأرکان الاثنی عشر.

ویؤیّده ما یأتی فی قوله علیه السلام: «فهذه نسبة [لهذه] الأسماء الثلاثة» .

قال بعضهم: «فعلاً» منصوبٌ بنزع الخافض، أو علی البدلیّة (2). انتهی. وکان المطابقَ لما قرّرناه.

الثانی: قوله علیه السلام: (فهو) .

ص:261


1- 1) . هو العلّامة المجلسی قال به فی مرآة العقول، ج 2، ص 27-28؛ [1]بحارالأنوار، ج 4، ص 169. [2]
2- 2) . قال به رفیع الدین النائینی فی الحاشیة علی اُصول الکافی، ص 378. [3]

قال بعض الشارحین:

الضمیر راجع إلی مرجع ضمیر «هو» فی قوله: «فالظاهر هو اللّه» أی فذات اللّه تبارک وتعالی» (1). انتهی.

ویُحتمل رجوعه إلی الاسم المتضمّن له ذکر الأسماء، فهو تفصیل للمجمل وإن لم یأت بها علی جهة الاستقصاء.

قوله علیه السلام: (الرحمن الرحیم، الملک القدّوس، الخالق البارئ المصوّر، الحیّ القیّوم، لاتأخذه سنةٌ ولا نوم، العلیم الخبیر، السمیع البصیر، الحکیم العزیز، الجبّار المتکبّر، العلیّ العظیم، المقتدر القادر، السلام المؤمن المهیمن البارئ) .

فرّق بعض الشارحین بین البارئ الأوّل والثانی لفظاً ومعنیً، فضبط الأوّل بالهمزة وفسّره بما لا یشابه مخلوقه، والثانی بالیاء وفسّره بالمصلح؛ مِنْ بری الشیء من باب ضرب: إذا نحته (2). انتهی.

وفیه نظر.

(المنشئ البدیع، الرفیع الجلیل الکریم الرازق المُحیی الممیت، الباعث الوارث) . عدّ جملة من الأسماء الثلاثمائة والستّین علی جهة التمثیل وأجمل البواقی منها.

قوله علیه السلام: (فهذه) مبتدأ (الأسماء) خبره، (وما کان من الأسماء الحسنی حتّی تتمّ ثلاثمائة وستّین اسماً) معطوف علی المبتدأ.

فالملک والحیّ والبارئ بالمعنی الأوّل.

والحیّ والقیّوم والعلیم والخبیر والسمیع والبصیر والعزیز والمتکبّر والعظیم تمثیل للمعنی الأوّل.

والرحمن والرحیم والخالق والمصوّر والحکیم والجبّار والمؤمن والمهیمن والبارئ بالمعنی الثانی.

ص:262


1- 1) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی ( [1]مخطوط) .
2- 2) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی ( [2]مخطوط) .

والمنشئ والبدیع والکریم والرازق والمُحیی والممیت والباعث والوارث تمثیل للمعنی الثانی.

والقدّوس ولا تأخذه سنة ولا نوم، ولعلّه أراد بها کلّ ما یدلّ علی السلب من الصفات السلبیّة، مثل کونه لیس بجسم ولا عرض ولا فی مکان ولا فی زمان، وغیر ذلک من باقی الصفات السلبیّة.

والعلیّ والسلام والرفیع والجلیل تمثیل للمعنی الثالث.

کما قال علیه السلام: (فهی نسبة لهذه الأسماء الثلاثة) ومعتبرة بحسب نسبتها فی الأفعال. (وهذه الأسماء الثلاثة) الظاهرة (أرکان) تنسب باقی الأسماء ویعتمد علیها.

قوله علیه السلام: (وحَجَبَ الاسمَ الواحدَ المکنونَ المخزونَ، بهذه الأسماء الثلاثة) لعلّ الباء ظرفیّة؛ أی هو منضمّ فیها محجوبة عن الخلق، والفعل إمّا مبنّی للمجهول أو المعلوم، هذا علی ما فی الکافی. وفی التوحید: وهذه الثلاثة الأسماء أرکان. وحجب الاسم، أی ستر له، فإنّه مستتر فیها.

قال بعض الشارحین: «لمّا أظهر هذه ولم یظهره کانت کالستر علیه» (1)انتهی. أو وسائط بینها وبینه کما تقدّم معناه.

قوله علیه السلام: (وذلک) أی ما ذکره من إیجاده تعالی أسماء علی أربعة أجزاء وإظهار ثلاثة منها، والظاهر هو اللّه تبارک وتعالی، وأنّه سخّر لکلّ اسم من الثلاثة-التی هی من أجزاء الاسم المخلوق علی أربعة أجزاء-أربعة أرکان، وأنّه خلق لکلّ رکن ثلاثین اسماً تفصیل لما أجمله سبحانه بقوله: «قُلِ اُدْعُوا اَللّهَ» الذی هو جارٍ مجری العَلَم للذات أو أوّل الأرکان الأوّلیّة. «أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ» 2 الذی هو اسم من الأسماء الدالّة علی الأفعال.

والحاصل أنّ هذه الجملة استشهاد لأنّ له أسماء حسنی، وأنّه إنّما وضعها لتدعوه الخلق بها، فإنّه دلَّ علی أنّه یجوز دعاؤه بالاسم الظاهر من أجزاء الاسم المخلوق أوّلاً،

ص:263


1- 1) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی (مخطوط) .

وهو اللّه، والأسماء الدالّة علی الصفات الکمالیّة کالرحمن، والمقصود واحد، وهو الربّ، وله أسماء حسنی، کلّ منها یدلّ علی صفة من صفاته المقدّسة، ف «أَیًّا ما تَدْعُوا» فهو حسن.

قیل: نزلت الآیة حین سمع المشرکون رسول اللّه صلی الله علیه و آله یقول: یا اللّه یا رحمن، فقالوا: إنّه ینهانا أن نعبد إلهین وهو یدعو إلهاً آخر.

وقالت الیهود: إنّک لتقلّ ذکر الرحمن وقد أکثره اللّه فی التوراة؟ (1)

فالمراد علی الأوّل هو التسویة بین اللفظین بأنّهما مطلقان علی ذات واحد وإن اختلف اعتبار إطلاقهما، والتوحید إنّما هو للذات الذی هو المعبود. وعلی الثانی أنّهما سیّان فی حسّ الإطلاق والإفضاء إلی المقصود، وهو جواب لقوله: «أَیًّا ما تَدْعُوا» .

والدعاء فی الآیة بمعنی التسمیة، وهو یتعدّی إلی مفعولین حذف أوّلهما استغناءً عنه، و «أو» للتخییر، والتنوین فی «أیّاً» عوض عن المضاف إلیه، و «ما» جعله لتأکید لما فی «أیّ» من الإیهام، والضمیر فی «له» للمسمّی؛ لأنّ التسمیة له لا للاسم، وکان أصل الکلام «أیّاً ما تدعوا فهو حسن» فوضع موضعه «فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی» للمبالغة، والدلالة علیها هو الدلیل علیه، وکونها حُسنی لدلالتها علی صفات الجلال والإکرام (2). انتهی.

هذا ما أمکننی التعلیق علی هذا الحدیث الشریف مفصّلاً، ولنذکر له تعلیقاً نقله شیخنا ومولانا الذی نروی عنه الحدیث وغیره بواسطة شیخنا دامت أیّامه، وهو العلّامة المجلسی عن والده التقیّ محمّد تقیّ المجلسی قدّس اللّه تعالی سرّهما، حیث قال فی شرح هذا الخبر علی ما فی الکافی:

الذی یخطر بالبال فی تفسیر هذا الخبر علی الإجمال، فهو أنّ الاسم الأوّل کان

ص:264


1- 1) . انظر مجمع البیان، ج 3، ص 446، ذیل تفسیر الآیة 110 من سورة الإسراء. و فیه: «ذکر الرحمن فی القرآن قلیل» بدل «إنّک لتقلّ ذکر الرحمن» .
2- 2) . هو المولی خلیل القزوینی، قال به فی الشافی (مخطوط) .

جامعاً؛ للدلالة علی الذات [والصفات]، ولمّا کان معرفة الذات والصفات محجوبة عن غیره تعالی شأنه، جزّأ ذلک الاسم علی أربعة أجزاء، وجعل الاسم الدالّ علی الذات محجوباً عن الخلق، وهو الاسم الأعظم باعتبار، والدالّ علی المجموع اسم أعظم باعتبار آخر، ویشبه أن یکون الجامع هو اللّه، والدالّ علی الذات فقط «هو» ، وتکون المحجوبیة باعتبار عدم التعیین، کما قیل: إنّ الاسم الأعظم داخل فی جملة الأسماء المعروفة، ولکنّه غیر معیّن لنا، ویمکن أن یکون غیرها. والأسماء التی أظهرها اللّه للخلق علی ثلاثة أقسام:

منها: ما یدلّ علی علمه تعالی.

ومنها: ما یدلّ علی قدرته تعالی، وانقسام کلّ واحد منها إلی أربعة أقسام، بأن یکون التنزیه إمّا مطلقاً أو للذات أو الصفات أو الأفعال، وتکون علی ما یدلّ علی العلم، إمّا لمطلق العلم، أو للعلم بالجزئیّات، کالسمیع والبصیر، والظاهر والباطن. وما یدلّ علی القدرة إمّا للرحمة الظاهرة أو الباطنة، أو الغضب ظاهراً أو باطناً، أو ما یقرب من ذلک التقسیم.

والأسماء المفردة علی ما ورد فی القرآن والأخبار تقرب من ثلاثمائة وستّین اسماً، ذکرها الکفعمی فی مصباحه، فعلیک بجمعها والتدبّر فی ربط کلّ منها برکن من تلک الأرکان (1).

انتهی کلامه رفع اللّه مقامه.

وقال مولانا خلیل القزوینی فی شرح اُصول الکافی بعد شرحه للحدیث المذکور- وهو المشار إلیه بقولنا: «قال بعض الشارحین» کما أنّ المشار إلیه بقولنا: «قال بعض الأفاضل» هو خاتمة المحدّثین مولانا غوّاص البحار والجامع للأخبار محمّد باقر المجلسی عطّر اللّه مرقده:

هذا معنی الحدیث، وأمّا تعیین الأرکان الاثنی عشر وتعیین کلّ أربعة أرکان منها من الأرکان الاثنی عشر لواحد من الثلاثة بعینه وتعیین الثلاثمائة والستّین اسماً وتعیین کلّ ثلاثین منها لواحد من الاثنی عشر بعینه فخارج عن المعنی الذی یقصد

ص:265


1- 1) . مرآة العقول، ج 2، ص 29؛ [1]بحارالأنوار، ج 4، ص 171. [2]

المتکلّم إلقاءه فی ذهن السامع، ولعلّه من الغیب الذی لا یعلم بدون توفیق.

انتهی کلامه زید إکرامه.

وهو سدید ومآله حمید، وهذا أحسن ما قیل فی توجیه الحدیث بعد توجیهات اُخرَ حریّةٍ بأن لا تُذکر، أوردها جماعة علی وفق طرائقهم المختلفة، ومذاهبهم الغیر المؤتلفة.

فبعضهم جعل الاسم أوّلاً کنایة عن مخلوقاته تعالی، والاسم الأوّل الجامع کنایة عن أوّل مخلوقاته وزعم أنّه العقل، وما بعد ذلک کنایة عن تشعّب المخلوقات وتعدّد العوالم.

وبعضهم فسّر الأرکان الاثنی عشر بالبروج الفلکیّة وأنّه یظهر فعل کلّ اسمٍ منها وأثره بأربعة أرکان هی أربعة من البروج الاثنی عشر، ثمّ خلق لکلّ رکن من الأرکان الاثنی عشر بعدد درجاته درجاتها الثلاثین ثلاثین اسماً فعلاً منسوباً إلیها لحصول الفعل المنسوب إلی الأرکان والأسماء وظهوره بإعمال درجات الأرکان.

وأنت خبیر بما فیه من البُعد الفضیع بل الخبط الشنیع، وبینه وبین الخبر أبعد ما بین السماء والأرض، واللّه سبحانه أعلم بمراد أولیائه وأسرار أصفیائه.

وعلی هذا القدر نقتصر، وبالعجز عن أکثر من هذا فی هذه العجالة نعتذر، وکلّ ما أوردناه تفصیلاً وإجمالاً، فإنّما نذکره احتمالاً، لا جزماً بما أراد المعصوم، فإنّه من خفایا السرّ المکتوم، هذا مع ما أنا فیه من إعواز البضاعة، والاشتغال بموجبات الإضاعة، وسوء الفهم، وضعف العزم، وقلّة الجزم لولا ما استعنت به من الشروح، وقرأته سابقاً علی شیخی-أیّده اللّه-المفضّل علی کلّ الشیوخ الذی لایحتاج إلی ذکر اسمه لأنّه فی غایة الوضوح، وإلّا فما أنا من رجاله، ولا من المعدودین لحلّ إشکاله، وفتح أقفاله، ولولا ما اُراعیه من واجب حقّ من أمرنی بذلک ما عزمت علی السلوک فی هذه المسالک.

فحینئذٍ أقول: هذا ما أقرّ به فی حلّ هذا الحدیث، فإن أصبت فمن اللّه، ومن هدایة آل

ص:266

بیت رسول اللّه صلی الله علیه و آله، وتسدید ساداتی وتعلیم مشایخی وثقاتی، وإن أخطأت فمن نفسی، فعلیک أیُّها الأخ الصالح الناصح بالتدبّر والتفطّن والتثبّت والتبیُّن، وإیّاک والتقلید، فإنّه غیر سدید إلّالأهل العصمة سادات الاُمّة، واقنع منّی بهذه العجالة، وإلّا فالواجب أن نکتب فی ذلک رسالة، والواجب منک الدعاء کما أنت أهله وموضعه ومحلّه، خصوصاً فی الأوقات المستطابة والأدعیة المستجابة.

وکتب العبد الجانی، الأسیر الفانی، خادم المحدّثین، وتراب أقدام العلماء الأخباریّین: عبداللّه بن صالح بن جمعة بن شعبان بن علیّ بن أحمد بن ناصر بن محمّد بن عبداللّه السماهیجی أصلاً ومنشأً ومولداً، النعیمی الماحوزی تحصیلاً الأصبعی الآن منزلاً، أصلح اللّه تعالی أحواله، وحسّن بالصالحات أعماله، بظهر الیوم الخامس عشر من شهر ذی الحجّة الحرام من السنة السابعة عشر والمائة والألف، والحمدُ للّه أوّلاً وآخراً، وباطناً وظاهراً.

ص:267

ص:268

10-التحفة العلویّة(شرح حدیث حدوث الأسماء)

اشاره

التحفة العلویّة(شرح حدیث حدوث الأسماء)

مؤلف ناشناخته

تحقیق

حمید احمدی جلفایی

ص:269

ص:270

التمهید

اشاره

من المسلّمات-عندنا الشیعة-أنّ الإنسان لا یبلغ فعلیّته المنویّة له من دون الاستمداد من الإفاضات التشریعیّة مضافاً إلی الألطاف التکوینیّة، و هی-مع الإعراض عن التطویل-عبارة عن التعالیم القرآنیّة و الحدیثیّة.

ثمّ لا یخفی أهمیّة هذه الأحادیث و الأخبار الواردة عن أئمّتنا علیهم السلام بحیث یستفاد منها مبانی کلّ العلوم و الفنون؛ ولا تزول منزلتها فی إحیاء القلوب الصادقة و العقول السلیمة و الأفکار الناصحة، و حفظها عن الجهل و الفتنة و العمی و الاعتساف. و هی کأنهار جرت عن ینابیع الحکمة و الکمال، و لا تشرب منها أرض مستعدّة إلّااهتزّت و ربت ثمّ أثمرت بمتشابهات و غیر متشابهات.

ثمّ کما أخبروا علیهم السلام إنّ کلامهم مثل کتاب اللّه لها ناسخ و منسوخ و خاصّ و عامّ و محکم و متشابه، و منها صعب و مستصعب لا یحملها إلّاالخواصّ من العقول؛ و لبعض کلامهم وجوه شتّی لا یمتاز إلّابأحلام ممتازة، و إن کان أکثر کلامهم مطابقاً لفهم الأکثر و العموم.

و إنّ من کلماتهم الّتی کانت حقّاً من المشکلات و المتشابهات بحیث اعتقد بعض الأعلام و الشرّاح بلزوم الاحتراز عن تفسیره و توضیحه هو الحدیث المسمّی ب «حدیث حدوث الأسماء» ، عن الإمام الصادق علیه السلام، و ذکره ثقة المحدّثین الکلینی رحمه الله فی کتابه الوزین الکافی ورواه أعظمهم الشیخ الصدوق رحمه الله فی کتابه التوحید؛ و قد یعبّر عن هذا الحدیث بحدیث الأسماء أو حدیث الاسم.

ص:271

قال العلّامة المجلسی رحمه الله فی ابتداء شرحه لهذا الحدیث:

هو من متشابهات الأخبار و غوامض الأسرار الّتی لا یعلم تأویلها إلّاالراسخون فی العلم، و السکوت عن تفسیره و الإقرار بالعجز عن فهمه أصوَب و أولی و أحری؛ ولنذکر وجهاً تبعاً لمن تکلّم فیه علی سبیل الاحتمال. (1).

و قال الحکیم المتألّه المولی صدر الدین الشیرازی رحمه الله فی ذیله:

هذا من الأحادیث المشکلة، و نحن نستعین بفضل اللّه فی حلّه (2).

و قال العلّامة المحقّق الشعرانی رحمه الله فی تعلیقته علی شرح المحقّق المازندرانی للکافی ما شابه قوله (3).

و قال السیّد الحکیم العلّامة الطباطبائی رحمه الله فی تفسیره المیزان ذیل الآیة 180 من سورة الأعراف بعد ذکر هذا الحدیث:

و الروایة من غرر الروایات تشیر إلی مسألة هی أبعد سمکاً من مستوی الأبحاث العامّة و الأفهام المتعارفة، و لذلک اقتصرنا فی شرح الروایة علی مجرّد الإشارات و لا الإیضاج التامّ (4).

و قال السیّد المحقّق نعمة اللّه الجزائری رحمه الله فی کتابه نور البراهین فی ذیل الحدیث:

و اعلم أنّ هذا الحدیث من متشابهات الأخبار و مشکلات الآثار، لا یعلم کنهه إلّاما خرج من أنوار علومهم، و قد ذکر الأفاضل له معان متعدّدة، و کلّها علی سبیل الاحتمال. (5).

و أشباه هذه الأقوال فی ذیل الحدیث کثیرة جدّاً لم نتعرّض إلیها احترازاً عن التطویل فی الکلام.

الشارحون والمفسرون لهذا الحدیث

لا یخفی أنّ کلّ مَن شرح کتاب الکافی أو قسم الاُصول منه، شرح هذا الحدیث

ص:272


1- 1) . مرآة العقول، ج 2، ص 25. [1]
2- 2) . شرح الکافی لصدر المتألّهین، ج 3، ص 236.
3- 3) . شرح الکافی للمازندرانی، ج 3، ص 370.
4- 4) . المیزان، ج 8، ص 375. [2]
5- 5) . نور البراهین، ج 1، ص 456.

أیضاً؛ و مَن کتب الشرح مستقلّاً لهذا الحدیث أیضاً کثیرون جدّاً، ولکن أکثرهم مخطوط؛ و نحن نکتفی فی المقام بذکر رسائل المستقلة فقط:

1. الحکیم العلّامة السیّد محمّد حسین الطباطبائی؛ شرح الحدیث فی تفسیره المیزان ذیل الآیة 180 من سورة الأعراف.

2. الشیخ أحمد بن زین الدین الأحسائی الأخباری (ت 1241 ق) ؛ له رسالة فی شرح الحدیث المسّماة ب «شرح حدیث الأسماء» ؛ طبعت فی المجلّد الثانی من جوامع الکلام المشتمل علی مجموعة رسالاته.

3. الخطیب المولی حسن القاری السبزواری المشهدی (ت 1292 ق) ؛ له رسالة فی شرح حدیث الأسماء و بیان حدوثها؛ ذکره صاحب الریاض و صاحب الذریعة.

4. الشیخ عبد اللّه بن جمعة السماهیجی (ت 1235 ق) ؛ له أیضاً رسالة فی شرح حدیث الأسماء؛ ذکره صاحب الذریعة.

5. السیّد علی خان بن السیّد خلف الحویزی المشعشعی (ت 1117 ق) ؛ له أیضاً رسالة فی شرح حدیث الأسماء؛ ذکره صاحب الذریعة.

6. الشیخ محمّد بن عبد النبیّ النیشابوری الأخباری (ت 1232 ق) ؛ له رسالة شرح حدیث إنّ اللّه خلق اسماً. . . ؛ مخطوطة موجودة فی مکتبة الطهران.

7. الحکیم الإلهی ملّا هادی السبزواری (ت 1300 ق) ؛ تعرّض لهذا الحدیث فی مواضع شتّی من کتابه شرح الأسماء الحسنی، منها فی ج 1، ص 8.

حول الرسالة الحاضرة

و أمّا الرسالة الحاضرة مجهول المؤلّف، و لم نعرفه دقیقاً رغم تفحّصنا الکثیر؛ وجدنا نسختها فی مکتبة مسجد أعظم بقم، الرسالة الثالثة من مجموعة 2560، بخطّ النستعلیق، 24 ورقاً.

و الظاهر أنّ المؤلّف کان من أعاظم العلماء و المتبحّر فی العلوم النقلیّة و العقلیّة، سیّما فی بعض العلوم الغریبة کعلم الأعداد و الحروف؛ ولکن سیتّضح لکم أنّ التکلّف

ص:273

فی القلم و البیان و استعمال الغریب فی اللغة و العبارة، و الإطناب و الإیجاز فی غیر موضعیهما من خصوصیّات هذه الرسالة التی مضافاً إلی وحدة النسخة أتعبتنا جدّاً بحیث کادت أن صرفنا من تصحیحها إن لم تحتو علی النکات العمیقة المفیدة من حیث المفهوم و المعنی.

ثمّ نظنّ أنّ الرسالة لیست مکتوبة بید المؤلّف، بل إملاؤه للغیر من تلامیذه أو أصحابه؛ لوجود بعض الأغلاط الفاحشة فی کتابة الحروف.

و قد أرجع المصنّف فی موضعین من کلامه مبهمة إلی اُستاذه و شیخه؛ تارة بعبارة «قال شیخی رئیس العرفاء و الزهّاد» و اُخری: «کذا ذکره شیخی و سندی و من علیه استنادی و مستندی» .

ثمّ وجدت فی حاشیة النسخة بیتین من الشعر جیّدین إنصافاً؛ یحتمل أن یکونا من إفادات المؤلّف، وهما: «بی شرحِ بیان تو را کتابی دگر است

سُمِّیت الرسالة فی صدرها ب «التحفة العلویّة» ؛ و نحن وجدنا بهذا الاسم فی کتب التراجم والفهارس والمعاجم ثلاث رسالات:

1. التحفة العلویّة؛ للشیخ محمّد رضا الطبسی، صاحب تنبیه الامّة؛ و الظاهر أنّها اُلّفت فی تدوین أحادیث شتّی (1).

2. التحفة العلویّة فی الآفاق الرضویّة؛ للسیّد الحاج میرزا علیّ بن الحجّة محمّد حسین الشهرستانی الحائری (ت 1344 ق) ؛ و هی بالظن القوی متعلّقة بأحادیث وکرامات ثامن الحجج علیه السلام (2).

3. التحفة العلویّة؛ للمولی ملک سعید بن محمّد الخلخالی (ت 1013 ق) من علماء آذربایجان، واتّحادها مع الرسالة الحاضرة-لما قیل بأنّه أیضاً صاحب الاطّلاع فی

ص:274


1- 2) . الذریعة، ج 3، ص 454، رقم 1658. [1]
2- 3) . الذریعة، ج 3، ص 455، رقم 1659. [2]

العلوم العقلیّة والنقلیّة و الغریبة کما ینبغی لمؤلّف هذه الرسالة الحاضرة-بعید؛ لأنّه صوفیّ متجاهر بتصوّفه کما صرّح به، ولکن مؤلّف الرسالة الحاضرة قد تبرّأ من أهل التصوّف فی موضعین؛ تارةً بقوله: «خذلهم اللّه» ، واُخری بنسبتهم إلی الخلوّ عن الصفا والعمایة والطرادة والشقاوة (1).

وأمّا الشروح المرقومة المذکورة لهذا الحدیث مستقلّاً لا یمکن اتّحاد الرسالة فی النظرة الاُولی إلّامع أربعة منها و هی للقارئ السبزواری والسماهیجی والحویزی المشعشعی والشیخ محمّد النیشابوری، لکن الأخیر منتف؛ لأنّه کان من الأخباریّین بل من رؤسائهم، و مصنّف الرسالة الحاضرة قد تبرّأ فی کلامه عنهم فی نفس هذه الرسالة. والثانی أیضاً مطرود؛ لأنّ ما ذکره صاحب الذریعة من أوّله لایوافق بدایة الرسالة الحاضرة (2).

فبقی فی المقام احتمالان:

الأوّل شرح حدیث الأسماء للسیّد علی خان بن السیّد خلف الحویزی المشعشی (ت 1117 ق) وکان من أکابر علماء الحویزة، صاحب الإجازة عن الشیخ علی نجل الشهید الثانی؛ ذکره صاحب الذریعة و قال:

أخذه من کتابه نکت البیان و أهداه إلی الشیخ علی سبط الشهید الثانی، قال فی الریاض: إنّه حسن الفوائد، جلیل المطالب.

والمؤلّف کان فاضلاً شاعراً أدیباً، له مؤلّفات فی الاُصول و غیره من العلوم؛ منها النور المبین فی الحدیث، تفسیر قرآن، خیر المقال، وغیرها (3).

والثانی للشیخ حسن القارئ الخطیب السبزواری (ت 1293 ق) ، العالم بعلم الأعداد والحروف والغرائب أیضاً؛ کتب مطالع الأسرار، أبواب البیان، مصابیح القلوب، المراصد العقلیّة، و. . . .

ص:275


1- 1) . انظر: تراجم الرجال، ج 2، ص 824.
2- 2) . انظر: الذریعة، ج 13، ص 187، رقم 649. [1]
3- 3) . راجع: الذریعة، ج 3، ص 455؛ أمل الآمل، ج 2، ص 187؛ [2] تذکرة المتبحّرین، ص 554؛ معجم رجال الحدیث، ج 13، ص 13؛ [3] تراجم الرجال، ج 1، ص 368؛ و. . . .

و الثانی أوفق الاحتمالین؛ لمشابهة قلمه-علی ما وجدنا من أوائل بعض رسالاته- و تبحّره فی العلوم الغریبة کعلم الأعداد والحروف و غیرهما (1).

أحوال الحدیث من حیث السند

أخرج الحدیث الکلینی فی الکافی (2)والصدوق فی التوحید (3)ونقل من الکتابین فی مصادر اُخری کتاب بحار الأنوار (4)ونور البراهین (5)وتفسیر نور الثقلین (6).

و لم یبحث أحد من الشرّاح عن أحوال السند الحدیث، إلّاأنّ المجلسی رحمه الله قال فی مرآة العقول: «إنّه مجهول» .

و أمّا سند الحدیث فی کتاب الکافی هکذا:

علیّ بن محمّد، عن صالح بن أبی حمّاد، عن الحسین بن یزید، عن الحسن بن علیّ بن أبی حمزة، عن إبراهیم بن عمر، عن أبی عبداللّه.

* و أمّا «علیّ بن محمّد» هو: أبوالحسن علیّ بن محمّد بن إبراهیم بن أبان الرازی الکلینی، المعروف بعلان؛ من شیوخ صاحب الکافی، وروی عنه أیضاً عبداللّه بن جعفر الحمیری، و هو یروی عن کثیر منهم: صالح بن أبی حمّاد الرازی کثیراً. قیل بالتردید: فی طبقته: أبو صالح القائم علیه السلام؛ له کتاب أخبار القائم علیه السلام، و قیل: قتل بطریق مکّة. و أمّا النجاشی رحمه الله قال فیه: «ثقة عین» ، و کذا فی رجال ابن داوود و الخلاصة للحلّی، و الظاهر أن لا عیب فی مذهبه و لا جرح له.

ص:276


1- 1) . انظر: الذریعة، ج 1، ص 74؛ و ج 13، ص 187 و 648؛ و ج 14، ص 65؛ و ج 21، ص 142؛ تراجم الرجال، ج 1، ص 142؛ کشف الحجب والأستار، ص 524؛ أعیان الشیعة، ج 21، ص 414؛ معجم المؤلّفین، ج 3، ص 227؛ و. . . .
2- 2) . الکافی، للکلینی، ج 1، ص 112، باب حدوث الأسماء، الحدیث الاول.
3- 3) . التوحید، للصدوق، ص 190، باب أسماء اللّه تعالی والفرق بین معانیها وبین معانی أسماء المخلوقین، الحدیث الثالث.
4- 4) . بحار الأنوار، ج 4، ص 166، باب المغایرة بین الاسم والمعنی، ح 8؛ [1] نقلاً عن التوحید.
5- 5) . نور البراهین، للسیّد نعمة اللّه الجزائری، ج 1، ص 456، باب أسماء اللّه تعالی والفرق بین معانیها وبین معانی أسماء المخلوقین، ح 3؛ نقل عن التوحید ظاهراً.
6- 6) . تفسیر نور الثقلین، للشیخ عبد علیّ الحویزی، ج 3، ص 232، ح 471؛ [2] نقلاً عن الکافی.

* و أمّا «صالح بن أبی حمّاد» : هو أبو الخیر صالح بن سلمة أبی حمّاد الرازی؛ لقی الإمام الهادی علیه السلام؛ روی عنه الکلینی و علان و محمّد بن جعفر الأسدی الکوفی و غیرهم، و روی هو عن الحسین بن یزید النوفلی و غیره. و القول فیه مختلف جدّاً: الکشّی رحمه الله قال: «ثقة إمامی صحیح المذهب ظاهراً» ، و النجاشی رحمه الله تردّد فیه، و الطوسی رحمه الله سکت عنه، و فی الرجال المنتسب إلی الغضائری له تضعیف، و ابن داوود رحمه الله قال: «کان أمره ملتبساً یعرف و ینکر» ، و قال الحلّی رحمه الله بعد ذکر أقوال السابقین: «المعتمد عندی التوقّف فیه؛ لتردّد النجاشی و تضعیف ابن الغضائری له» ، و علی هذا الرجل مجهول؛ لسکوت بعض و لأجل التردید فی أصل رجال الغضائری، و فالعیب الأوّل فی سند الحدیث الجهالة.

* و أمّا «الحسین بن یزید» هنا: الحسین بن یزید بن محمّد بن عبدالملک النوفلی؛ روی عن کثیر منهم: الحسین بن علی أبی حمزة. والأقوال أیضاً فیه مختلف: النجاشی رحمه الله نقل عن قوم من القمّیّین غلوّه فی آخر عمره، ثمّ قال: «اللّه أعلم، و ما رأینا له روایة تدلّ علی هذا» و کأنّه لم یعتن بهذا القیل، وأمّا الطوسی رحمه الله سکت عنه إلّاأنّه قال: «له کتاب» ، ثمّ ابن داوود رحمه الله أیضاً ذهب إلی مختار النجاشی، و الظاهر من کلام الحلّی رحمه الله أنّه قد اعتنی بالقول المذکور و ضعَّفه لعدم الظفر بتعدیل الأصحاب له؛ و علی هذا فالرجل مجهول مع غمض النظر عمّا قاله الحلّی ولو وثّقه بعض المتأخّرین من غیر دلیل.

* و أمّا «الحسن بن علیّ بن أبی حمزة» هو: البطائنیّ الکوفی، روی عن إبراهیم بن عمر الیمانی فی عدّة من أسناد کتاب الکافی، و روی عنه الحسین بن یزید النوفلی کثیراً، و هو واقفی ضعیف بالاتّفاق، و أضاف الکشّی رحمه الله بأنّه کذّاب ملعون غال؛ فالرجل ضعیف جدّاً، و العیب الثالث لسند الحدیث شدّ من الأوّلین.

* و أمّا «إبراهیم بن عمر» هو: إبراهیم الیمانیّ الصنعانی، روی عنه البطائنی قلیلاً، و هو روی عن الصادقین و الإمام الکاظم علیهم السلام کثیراً، و وثّقه النجاشی رحمه الله بقوله: «شیخ من أصحابنا ثقة» ، و الغضائری ضعَّفه جدّاً، و فی الخلاصة: «الأرجح عندی قبول روایته و إن حصل بعض الشکّ بالطعن فیه» ، والطوسی لم یقل إلّابأنّ له أصل أو کتاب، و وثّقه

ص:277

المتأخّرون و لا یُعتنی بقول الغضائری کما هو الصحیح بالتأمّل.

و علی هذا کلّه: السند ضعیف جدّاً بالعیوب الثلاثة، و لو کان مسنداً من حیث الاتّصال.

* ونقل الشیخ الصدوق رحمه الله هذا الحدیث فی کتابه التوحید عن الکلینی رحمه الله بواسطة علی بن أحمد بن محمّد بن عمران الدقّاق رحمه الله الذی أکثرُ روایات الصدوق سیّما فی کتابیه التهذیب و التوحید عنه، و روی عن الکلینی فی کتب الصدوق خمسة روایات فی العلل و العیون و التوحید و کمال الدین و التهذیب، و الرجل مجهول لم نجد له شرحاً فی کتب الرجال المشهورة، و ورد فی کتب المتأخّرین أقوال رمیاً بالغیب أو بأوهن الدلائل کما وجدنا (1).

الخاتمة

قلنا سابقاً: إنّ نسخة الرسالة کانت واحدة وجدناها فی مکتبة مسجد أعظم بقم المقدّسة تحت الرقم 2560 الرسالة الثالثة من المجموعة، و أشرنا أیضاً بخصوصیّات النسخة من حیث الصعوبة والأغلاط والتکلّف فی البیان، و نحن استفدنا فی تصحیحها من متون کثیرة فلسفیّة کانت أو عرفانیّة من أعاظم الشیعة سیّما من الشروح المذکورة الموجودة، و أضفنا منها فی بعض الموارد مطالب فی الهامش مفیدة جدّاً؛ و مع هذا لا یتوقّع أن یکون هذا التصحیح بأحسن ممّا یکون؛ لما قلنا من مشکلاتها الکثیرة.

و أرجو من اللّه تعالی بأن تقبل هذا الیسیر من غریق التقصیر بأجر کثیر کما هو دأبه و سجیّته.

ص:278


1- 1) . راجع فی أحوال السند: رجال النجاشی، ص 37 و 260 و 261و. . . ؛ الفهرست للطوسی، ص 399 و 428 و. . . ؛ رجال الکشّی، ج 6، ص 522 و 566؛ رجال ابن داوود، ص 248 و 461 و. . . ؛ رجال الغضائری، ج 2، ص 122؛ و ج 3، ص 202و. . . ؛ الخلاصة للحلّی، ص100و213و230و. . . .

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ مسجد اعظم قم

محل تصویر شمارۀ19

ص:279

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ مسجد اعظم قم

محل تصویر شمارۀ20

ص:280

التحفة العلویّة (شرح حدیث حدوث الأسماء)

«اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِینَ» بمحمّد و آله الطاهرین، «اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِیمِ» الذی استوی علی عرشه بإقامة أحمد و آله الطاهرین، «مالِکِ یَوْمِ اَلدِّینِ» التشریعی والتکوینی فی الأیّام الثلاثة (1)بدولة ساداتنا أفاخر الدین (2)، «إِیّاکَ نَعْبُدُ» بشریعة محمّد صلی الله علیه و آله ] «وَ إِیّاکَ نَسْتَعِینُ» بولایة علیّ أمیر المؤمنین [ علیه السلام ] و إعانة أولاده المعصومین [ علیهم السلام ] «اِهْدِنَا اَلصِّراطَ اَلْمُسْتَقِیمَ» الذی لیس فیه عوج و لا غلق (3)کما قلت: «وَ أَنْ لَوِ اِسْتَقامُوا عَلَی اَلطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً» (4)«صِراطَ اَلَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» من البریّة والخلیقة والأنام الذی أرشدت إلیه بقولک: «فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرامِ» 5 ؛ فَإِنَّهُ «لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ» 6 ؛ «غَیْرِ اَلْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ اَلضّالِّینَ» من الیهودیّة والنصرانیّة؛ فإنّهم هدوا (5)إلی سواء الجحیم (6)، لیس لهم من شافعین و لا صدیق حمیم (7).

ص:281


1- 1) . و لعلّه اقتبسها من کلام أبی الحسن الرضا علیه السلام فی کتاب الفقیه (ج 1، ص 310، ح926) فی تفسیر «مَلِکِ یَوْمِ الدِّینِ» حیث قال: «هو إقرار له بالبعث و الحساب و المجازاة» ؛ و راجع أیضاً: علل الشرائع، ج 1، ص 260؛ [1] وعیون الأخبار، ج 2، ص 107. [2]
2- 2) . فی النسخة: الأفخر الدین.
3- 3) . «العوج» بالفتحتین أو بالفتحة ثمّ الکسرة: الانعطاف و الانحراف من الاعوجاج. و «الغلق» : الضجر أوالهلاک. راجع: العین، ج 2، ص 184؛ لسان العرب، ج 2، ص 331؛ و ج 10، ص 292. [3]
4- 4) . الجنّ:16. و « [4]الغدق» : الکثیر من الماء؛ أی لفتحنا علیهم أبواب المعیشة. لسان العرب، ج 10، ص 282. [5]
5- 7) . کذا.
6- 8) . اقتباس من الآیة 55 من سورة الصافّات: « [6]فَرَءَاهُ فِی سَوَآءِ الْجَحِیمِ» أو الآیة 47 من سورة الدخان: « [7]خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِلَی سَوَآءِ الْجَحِیمِ» .
7- 9) . اقتباس من الآیتین 100 و 101 من سورة الشعراء: «فَمَا لَنَا مِن شَفِعِینَ * وَ لَاصَدِیقٍ حَمِیمٍ» .

و بعد الحمد والصلاة، فهذه قلیل بیان، بل أقلّ تبیان لواحد من الأخبار الصحیحة (1)الصریحة الوارد [ة] من أئمّة البریّة، أعنی مولانا الصادق الباقریّة والباقر الجعفریّة، أتحفت به إلی البضعة الموسویّة و الروضة الفاطمیّة لبعض الإخوان الروحانیّة والأعوان الروحانیّة، و سمّیت تلک الرسالة بالتحفة العلویّة؛ إیماءً لمن له اُمنیّة إلی من له إنشائیّة؛ واللّه ولیّ الحقّ، والهادی إلی سواء السبیل.

فی الکافی، باب حدوث الأسماء، رویتُه بإسقاط السند-اعتماداً علی المستند-عن أبی عبد اللّه، علیه و علی آبائه و أولاده السلام:

إنّ اللّه سبحانه خلق أسماء (2)بالحروف غیر متصوّت، (3)و باللفظ غیر منطق، وبالشخص غیر متجسّد، (4)وبالتشبیه غیر موصوف، وباللون غیر مصبوغ؛ منفیّ عن (5)الأقطار، مبعّد عنه الحدود، محجوب عنه حسّ کلّ متوهّم، مستتر غیر مستور؛ فجعله کلمة تامّة علی أربعة أجزاء معاً، لیس منها واحد قبل الأخیر؛ فأظهر منها ثلاثةً (6)لفاقة

ص:282


1- 1) . قد مرّ أحوال الخبر من حیث السند فی المقدّمة.
2- 2) . فی النسخة: اسماً؛ کما فی بعض نسخ الکافی؛ [1] لکن قد سها المؤلّف عن مختاره الذی سیأتی فی شرحه فی النسخة و هو مختار أکثر النسخ.
3- 3) . کذا فی النسخة و أکثر نسخ الکافی، و [2]لم یر فی کتب اللغة مجیء التفعّل من الصوت. و فی بعض نسخ الکافی: [3] مصوّت. و فی بعضها: منصوب. و فی التوحید: [4] غیر منعوت. و فی تفسیر نور الثقلین [5]نقلاً عن الکافی: [6] مصوّت.
4- 4) . فی الکافی و [7]مخوطاته التی رأینا: مجسّد.
5- 5) . فی الکافی و [8]مخطوطاته: عنه.
6- 6) . فی الکافی: + [9]أسماء.

[الخلق] إلیها و حجب واحداً، (1)و هو (2)المکنون المخزون.

فهذه الأسماء (3)التی ظهرت (4)فالظاهر هو اللّه-تبارک و تعالی-و سخّر سبحانه لکلّ اسم من هذه الأسماء التی ظهرت (5)أربعة أرکان؛ فذلک اثنا عشر رکناً، ثمّ خلق لکلّ رکن منها ثلاثین اسماً فعلاً منسوباً إلیها، فهو: الرحمن، الرحیم، الملک، القدّوس، الخالق، البارئ، المصوّر، الحیّ، القیّوم، لا تأخذه سنة و لا نوم، العلیم، الخبیر، السمیع، البصیر، الحکیم، العزیز، الجبّار، المتکبّر، العلیّ، العظیم، المقتدر، القادر، السلام، المؤمن، المهیمن، البارئ، (6)المنشئ، البدیع، الرفیع، الجلیل، الکریم، الرازق، المحیی، الممیت، الباعث، الوارث؛ فهذه الأسماء (7)کان من الأسماء الحسنی حتّی یتمّ (8)ثلاثمئة وستّین اسماً؛ فهی نسبة لهذه الأسماء الثلاثة، و هذه الأسماء الثلاثة أرکان؛ و حجب للاسم (9)الواحد المکنون المخزون بهذه الأسماء الثلاثة، و ذلک قوله تعالی شأنه: «قُلِ اُدْعُوا [اَللّهَ أَوِ اُدْعُوا] اَلرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی» 10 . انتهی الحدیث.

أقول و باللّه أستعین:

اعلم یا أخی-وفّقنا اللّه و إیّاک-أنّ لهذا الحدیث الشریف قلّ من له فیه

ص:283


1- 1) . فی الکافی: [1] منها واحداً. و فی أکثر نسخ الکافی و [2]الشروح و التوحید: [3] واحداً منها.
2- 2) . فی الکافی: + [4]الاسم.
3- 3) . قال الفیض رحمه الله فی الوافی، ج 1، ص 465: « [5]فهذه الأسماء؛ کذا وجدت فیما رأیناه من نسخ الکافی، [6] والصواب: بهذه الأسماء-بالباء-کما رواه الصدوق فی توحیده، ویدلّ علیه آخر الحدیث، حیث قال: و حجب الاسم الواحد المکنون المخزون بهذه الأسماء الثلاثة» و استظهره المجلسی [7]رحمه الله أیضاً فی المرآة، ج 2، ص 26. [8]
4- 4) . فی التوحید: [9] أظهرت.
5- 5) . فی الکافی: - [10]التی ظهرت.
6- 6) . کذا فی الکافی و [11]النسخة، و قال المازندرانی فی شرحه، ج 3، ص 379: «الظاهر أنّه مکرّر من الناسخ» .
7- 7) . فی الکافی: +و [12]ما.
8- 8) . فی الکافی: [13] تتمّ.
9- 9) . کذا فی النسخة و التوحید. و [14]فی الکافی: [15] الاسم.

أیدی الإدراک، وأقلّ من فیه له الاستدراک؛ فلا تذهبنّ إلی هذا و ذاک؛ فإنّ هذا یؤذیک، و ذاک أوذاک (!) لأزید من شوکة الشکّ أرداک، (1)و لا یکسر من درک الکدر إدراک. و أنا أقول و ما أدراک: لا تقبل من هذا و لا من ذاک، بل توجّه شطر أهل بیت حریم «لولاک لما خلقت الأفلاک» ؛ (2)فإنّ الدرایة ما هم به إدراک، والروایة ما هم به من الروایة أسقاک.

و مع هذا کلّه فهذه الخبر من مشکلات علومهم، بل من خشائش علجومهم؛ (3)فعلیک بأن تسبح غمرات بحاره من دون دلالة من یرشدک منهم تباره، (4)وقد صحّ عنهم سلام اللّه علیهم: کلامنا صعب مستصعب لا یحتمله ملک مقرّب و لا نبیّ مرسل و لا مؤمن امتحن اللّه قلبه للإیمان، فقیل: فمَن ذا یحمله؟ قال علیه السلام: من شئنا (5). و فی بعض الأخبار تحسن؛ (6)فحینئذ تعلم أنّک بدون الاُنس بأخبارهم و من غیر الإلف بآثارهم لستَ عساک أن تفهم المرام، أو تخطو فی المقام بقدام (7)أو أقدام، فحینئذ فاسمع منّی؛ فإنّی عن قلیل-بل وأقلّ من کلّ قلیل-علی بعض علومهم-سلام اللّه [علیهم]-عارف، و فی نبذ من سواحل أودیة عُلکومهم عازف، (8)و صلّی اللّه علی محمّد وآله الطاهرین إلی یوم الدین.

فأقول: الأولی هو تقطیع الخبر جزءاً جزءاً، ثمّ شرح بعض ما یشتمل علیه إیماءً و تصریحاً و إعلاناً و تلویحاً.

قال علیه السلام: (إنّ اللّه سبحانه خلق أسماء بالحروف غیر متصوّت) .

اعلم أنّ الاسم فی اصطلاح أهل العصمة-علیهم سلام اللّه-هو الوصف باصطلاح النحاة، و قد سئل عن الرضا علیه السلام عن الاسم، فقال علیه السلام: صفة دلّت علی موصوفه، و هذا المعنی مستفاد من کثیر من الأخبار (9).

ثمّ إنّ الدلالة فی اصطلاحهم علیهم السلام لیس مقصورة علی ما هو المصطلح بین الناس،

ص:284


1- 1) . الردی: أی الهالک، وأردی یردی أی یهلک؛ و أرداه اللّه: أهلکه. راجع: العین، ج 8، ص 68؛ لسان العرب، ج 14، ص 316. [1]
2- 2) . المناقب، ج 1، ص 216؛ تأویل الآیات، ص 430؛ بحار الأنوار، ج 15، ص 27؛ وج 16، ص 405؛ وج54، ص 198.
3- 3) . الخشائش من الخشاش یقال لکلّ شیء رقّ و لطف. و العلجوم و العلجم: الماء الکثیر، و یقال لموج البحر و البستان الکثیر النخل. و لکلّ من الثلاثة مناسبة و وجه. راجع: لسان العرب، ج 1، ص 295؛ وج12، ص 421.
4- 4) . التبار أی الهلاک، یقال: تبّرهم اللّه تتبیراً. راجع: العین، ج 8، ص 117؛ [2]مجمع البحرین، ج 3، ص 232. [3]
5- 5) . راجع: الکافی، ج 1، ص 401، ح3؛ [4]إعلام الوری، ص 270؛ [5]الأمالی للصدوق، ص 4؛ [6]بصائر الدرجات، ج 22، ص 10؛ و. . . . [7]
6- 6) . کذا، أی بالإسناد الحسن.
7- 7) . کذا. و الأنسب «بقدم» .
8- 8) . کذا. و النبذ و النبذة استعملا للقلیل و الیسیر من الشیء. و الأودیة جمع «واد» علی القیاس: الموضع الذی یسیل منه الماء بکثرة، و استعمل أیضاً للماء الجاری. و العلکوم: القویّة الصلبة، و یستعار للشدّة و القوّة و الکثرة. و العازف فی الأصل: اللاعب و اللاهی. راجع: لسان العرب، ج 3، ص 512؛ و ج 9، ص 244؛ و ج 12، ص 423.
9- 9) . راجع: التوحید، ص 194 و437؛ [8] العیون، ج 1، ص 174؛ بحار الأنوار، ج 10، ص 314. [9]

من أنّها إنّما هی فی الألفاظ، حتّی تکون وضع باصطلاحهم فقط أو طبیعیّة أیضاً، أو عقلیّة أیضاً، کلّ ذلک علی اصطلاحهم المذبورة فی الکتب النحویّة والمعانیّة والاُصولیّة إلی غیر ذلک؛ بل إنّ فی اصطلاح الأئّمة الدوالّ کثیرة، والدلالات عدیدة، منها ما ذکر، و منها ما لم یذکر، و قد ورد عنهم: أنّ الطریق إلی اللّه بعدد أنفاس الخلائق، (1)و من البدیهیّات أنّ الدلالة طریق، و أنّ الطریق دالّ لم یکَد أن یشکّ فیه ذو مُسکة؛ (2)فالدلالة فی اصطلاح أهل البیت-سلام اللّه علیهم-لیست مقصورة علی ما هو المتعارف المعهود عند الأکثرین، نعم هم علیهم السلام یتکلّمون مع أهل کلّ اصطلاح باصطلاحهم کما یثبت فی علم اُصول الفقه، و کذلک القول فی أکثر الألفاظ المستعملة فی هذا الخبر و فی غیره؛ و لهذا ورد فی خصوص القرآن والحدیث أنّ القرآن أو أنّ کلامنا ذو وجوه، فاحملوه علی أحسن الوجوه (3).

و هذا الذی سمّاه علیه السلام بأحسن الوجوه ذو وجوه أیضاً، منها: حمل کلّ أحد إیّاه علی ما هو المصطلح عنده عند عدم الدلیل فی الواقع علی خلافه، أو عدم الدلیل علی خلافه عنده، أو عدم فهم دلالة الدلیل علی خلافه، أو عدم فرضته لفهم دلالة الدلیل المخالف، (4)أو لممنوعیّة عن التوجّه إلیه و فهمه المراد منه، أو لقصور فهمه الخلاف عمّا هو الدلیل المخالف عنده أیضاً؛ حیث إنّه فهم أنّ هذا الدلیل مخالف لما عنده من الاعتقاد، إلّاأنّه لا یفهم المراد منه، إلی غیر ذلک؛ لکی کلّ ذلک عند الإیضاف و التجافی عن الاعتصاف؛ (5)فإنّه مخطئ مأجور؛ وإلّا فهو مخطئ عند شیطان مرید أخذه

ص:285


1- 1) . لم نجد الخبر فی أحادیث الفریقین، و الظاهر أنّه من أقوال الحکماء و العرفاء. راجع: بحار الأنوار، ج 64، ص 137؛ [1] شرح الأسماء الحسنی، ج 1، ص 94 و 145 و 245؛ و ج 2، ص 12 و 83.
2- 2) . رجل ذو مسکة أو ذو مسک: أی ذو رأی أو ذو عقل؛ یقال: ما بفلان مسکة: أی ما به قوّة ولا عقل. راجع: لسان العرب، ج 10، ص 488؛ [2] مجمع البحرین، ج 5، ص 288.
3- 3) . راجع: عوالی اللئالی، ج 4، ص 104؛ [3] نهج البلاغة، ص 465.
4- 4) . الفرضة، یحتمل أن یکون بمعنی القطع، أو بمعنی المحطّ أو المشرع أو الثلمة. راجع: لسان العرب، ج 7، ص 203.
5- 5) . الإیضاف: العدول. و التجافی أیضاً بمعنی التباعد. والاعتصاف: أی الاکتساب أو الطلب. راجع: العین، ج 6، ص 190؛ لسان العرب، ج 1، ص 88؛ و ج 9، ص 208 و 247؛ مجمع البحرین، ج 1، ص 88.

اللّه سبحانه أخذاً شدیداً، و شطّطه شذراً بدیداً؛ (1)و قد قدّمت بعض الکلام بهذا المضمون لیکون حجّة بینی و بین ربّی، علَیَّ و علی من اطّلع علی رسالتی هذه، «إِنِ اِفْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ إِجْرامِی» 2 و لا حول و لا قوّة إلّاباللّه.

اعلم أنّ هذا الاسم له أسماء أیضاً، منها: الحقّ المخلوق [به]، (2)و الهویّة المدعوّة بها، والمشیّة الأوّلیّة، والإرادة الفعلیّة، و الإبداع، والإیجاد، ونَفَس الرحمن، والوجود المنبسط، والوجود المطلق، والعقل، والقلم، والنور المحمّدی صلّی اللّه علی محمّد وآله؛ کلّ ذلک بلحاظ، و اعتبار کلّ فی مقامه و محلّه، وهذا الاسم المخلوق، وهو مجموع عالم الأمر بمراتبه الأربع، وعالم التکوین بمراتبه الأربعین، و عالم التدوین بجمیع مراتبه الثمانیة والعشرین، و عالم الأنفس کذلک، أو غیر ذلک عند أهل المعرفة و الیقین.

والحاصل [أنّ] هذا الاسم هو الفعل الأوّل والحروف الأکمل باصطلاح الخاصّ، وأمّا باصطلاح الناس فمجموع الموجودات من الحقیقیّات و الاعتباریّات والخارجیّات والذهنیّات؛ ومن البیّن أنّ هذا الاسم لیس بالحروف متصوّت (3)حسب ما

ص:286


1- 1) . شطّ أی بعد، و کلّ بعید شاطّ؛ لکن إرادة التفعیل منه لا یساعدها اللغة، و الصحیح أشطّه من الإفعال مع أنّه غریب أیضاً. و الشذر: هنات صغار، و فیه معنی الصغارة و بالإیجاز الحقارة، و هو جمع شذرة. و البدید من البدّ-بالضمّ-بمعنی الفراق، والبدیدة و التبدّد: التفرّق، والتبدید: التفریق، لکن فعیل منه بعید، ویحتمل أن یکون «بدداً» . راجع: العین، ج 6، ص 212؛ لسان العرب، ج 3، ص 79؛ و ج 7، ص 334؛ مجمع البحرین، ج 3، ص 11؛ و ج 4، ص 258.
2- 3) . إنّ فی بیان معنی قوله «الحقّ المخلوق به» لابدّ من تمهید مستفاد من قول الحکماء و الفلاسفة فی تفسیرمراتب الوجود، و هی ثلاث مراتب: الأوّل الوجود الصرف الذی لا یتعلّق وجوده لغیره و لایتقیّد بقید، و هو عند العرفاء یسمّی بالهویّة الغیبیّة أو الغیب المطلق أو الذات الأحدیّة؛ والثانی الوجود المقیّد بغیره ما سوی الحقّ الأوّل من الموجودات کالنفوس و العقول و غیرهما، ویسمّی هو أیضاً بوجود الواحدیّة؛ و الثالث الوجود المنبسط الکلّیّة کالمعانی المعقولة. ثمّ أوّل ما ینشأ من الوجود المنبسط الذی یسمّی بالحقیقة المحمّدیّة هو الحقّ المخلوق به أو نفس الرحمن أو حقیقة الحقائق أو حضرة الأسماء، فالوجود الحقّ الأحدیّ من حیث اسم اللّه المتضمّن لسائر الأسماء علی وجه الإجمال، ومنشأ لهذا الوجود المطلق باعتبار وحدته الذاتیّة. انظر: شرح الکافی لصدر المتألّهین، ذیل الحدیث.
3- 4) . قول الإمام علیه السلام: «غیر متصوّت» و ما بعده من مثالیه-کما أشار به الشروح-إمّا حال عن فاعل «خلق» ، وحینئذ هو إمّا بناء للفاعل أو للمفعول؛ أو صفة للاسم، فحینئذ أیضاً إمّا علی البناء للفاعل أو للمفعول، و کلّ من الشروح اختار واحداً من الأربع، فلمزید الاطلاع راجع الشروح التی ذکرناه فی التمهید. وأمّا المصنّف-کما سیأتی واضحاً فی الرسالة-قد اختار الوجه الثالث، أی اتّخذه وصفاً أو حالاً للاسم بناءً علی المفعول.

یفهمه العوام من الحرف و الصوت؛ فهذا الکلام-علی قائله آلاف تحیّة و سلام-نازل علی المتفاهم العرفی و المصطلح المعروفی عند العوام، الذین لیس مبلغ فهمهم من الکلام إلّاإلی هذا المقام، و إن کان للکلام عند الأئمّة علیهم السلام من المعنی بل المعانی ما هو غیر هذا المرام أیضاً [و] هو کذلک فی الفرقان المجید والقرآن الحمید؛ ها هو کلامه سبحانه یقول: «إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» 1 و إن کنت من الذین لا یفهمون، وشاهده قوله سبحانه، ولکن ما الفائدة فی أنّک لست لکلامها من السامعین؛ ها هو اللّه سبحانه یقول: «کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِیحَهُ» 2 لکن ماذا وضع بأنّک ما سمعت بفطرته، ولا فهمت تقدّسه؛ ها هو الإمام-علیه الصلاة و السلام-یقول: إنّ الماء یسبّح بفیضانه، و الطیر بطیرانه، أو هذا بهفیته (1)، وذاک بدفیفه، (2)لکنّک لست (3)بعالمه ولا فقیهه. و قد ورد عن أهل العصمة سلام اللّه علیهم أجمعین: أنّ کلّ کتاب اُنزل علی الأنبیاء ما کان ینزله جبرئیل علیه السلام باللغة العربیّة؛ لکن نبیّ کلّ قوم ما کان سمعه إلّابلسان قومه (4).

فأقول: إن کنت الداری فأیّ کلام هذا الذی یقول اللّه سبحانه لنبیّه الأمین المأمون:

ص:287


1- 3) . فی النسخة: «بهفیطه» . ولم نجد فی اللغة شیئاً یناسبه، و الظاهر أنّه سهو من الکاتب، و الصحیح ما أثبتناه. و «هفت» أی تساقط، کمایهفت الثلج، والهفت من المطر الذی یسرع انهلاله، وانهفت أی انخفض و اتّضع. راجع: العین، ج 4، ص 34؛ لسان العرب، ج 2، ص 104؛ [1]مجمع البحرین، ج 2، ص 228. [2]
2- 4) . کذا. والدفّ: تحرّک الجناح، یقال: دفّ الطائر دفیفاً: حرّک جناحیه بطیرانه، و معناه: ضرب بهما بدفّتیه. راجع: لسان العرب، ج 9، ص 104؛ [3]مجمع البحرین، ج 5، ص 59. [4]
3- 5) . فی النسخة: «تست» .
4- 6) . راجع: الآیة 4 من سورة إبراهیم؛ وبحار الأنوار، ج 11، ص 42، ح47 من دون الإسناد إلی المعصوم.

«إِنَّهُمْ 1عَنِ اَلسَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ» 2 ؟ قل لی: هل فهمت و سمعت ذلک الخطاب الوارد من ربّ الأرباب للحاجّ الحجّاج المبیّن عن کلّ ناحیة و فجاج: (1)«لبّیک اللّهم ربّنا لبّیک، لبّیک و سعدیک» ؟ ! هل هو-سبحانه و تعالی عزّ وجلّ-من الأعین، أم أنت-یا أیّها العمی الأصمّ -من اللاعنین العاتبین؟ !

کلّا، إنّک عن السمع لمعزول، و عن السماع فی خاویة! (2)وأقول و [أنا] فی غفلة و هفوة (3)و دهول (4): «یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ» 7 وحزبی یسمعون. وکیف کان فنزل الکلام علی ما هو مراد الإمام فی هذا المقام عن الصوت و الکلام حسب ما یفهمه کافّة العوام؛ فإنّ للحیطان جدران وللجدران آذان (5).

فنقول مکرّراً: إنّ المراد من هذا الاسم هو مجموع الوجود المطلق الخلقیّ المخلوقیّ، و معلوم أنّ هذا الاسم «بالحروف غیر متصوّت، و باللفظ غیر منطق» ؛ لأنّه ما کان مرکّباً حرفیّاً، ولا مؤلّفاً هوائیّاً، وما کان «بالشخص، غیر متجسّد» ؛ لأنّه لم یکن من الأجسام المثالیّة، و لا الأجساد العنصریّة؛ ومن البیّن أنّ التجسّد والتشخّص من لوازم

ص:288


1- 3) . فِجاج-بالکسر-جمع فجّ بمعنی مسلک أو الطریق أو الجهة. راجع: لسان العرب، ج 2، ص 338؛ مجمع البحرین، ج 2، ص 321.
2- 4) . أی المنقلع أو الخالیة أو الفاقدة. راجع: لسان العرب، ج 14، ص 245؛ مجمع البحرین، ج 1، ص 132.
3- 5) . الهَفوة: الزلّة. لسان العرب، ج 15، ص 362.
4- 6) . کذا. وما وجدناه فی اللغة: الدَّهل بمعنی التحیّر، والداهل بمعنی المتحیّر. راجع: لسان العرب، ج 11، ص 251.
5- 8) . الحیطان: جماعة الحائط، وجاء هنا بمعنی المحوّطة. والجدران جمع الجدار. والعبارة مثل فی العرب و نظیره فی اللغة الفارسیّة: «دیوار گوش دارد» . راجع: العین، ج 3، ص 277؛ [1] لسان العرب، ج 7، ص 280؛ مجمع البحرین، ج 3، ص 244. [2]

المثالیّات و العنصریّات.

لایقال: لو کان هذا الاسم هو ما تقول-أعنی مجموع الخلق و المخلوق-فنفی التجدّد والتشخّص والتشبیه واللون والبضع والقطر والحدّ عنه باطل؛ لأنّ تلک من لوازم الأجسام و الأجساد، و لیس شیء من الخلق والمخلوق خالیاً عن تلک المذکورات، بل لا محلّ لتلک المذکورات إلّاالخلق والمخلوقات!

قلت: إنّ المخلوق بلا مخلوقة کذلک، و کذلک الخلق إن أردت منه الخلق بأن یکون مصدراً علی معنی المفعول، ولکن إن قلنا: «إنّ المراد من المخلوق ما هو یفهم منه فی ضمن الخلق، وإنّ المراد من الخلق أیضاً هو معناه المصدری، أعنی ما یفهم منه حین الوجود و الإیجاد» ، فلا؛ لأنّ المراد إنّما هو القول فی أوّل الإیجاد [و] الخلق و قبل الأیس؛ (1)فکلّ تشخّص وتجدّد وصنع ولون وقطر وجد بذلک الاسم، وهو الوجود المطلق قد وجد وبه تأیّس، فافهم إن کنت تفهم.

أقول: هل سمعت بأنّ ما وراء جسم الکلّ لا خلأ ولا ملأ؟ ! وهل تصوّرت ذلک لأهل العصمة أنّ معنی ذلک إنّما هو نفی تلک المذکورات عمّا وراءه؛ علی أنّه یمکن التوجیه بوجه آخر، و هو أنّه قال علیه السلام: «بالشخص غیر متجسّد» ، یعنی: لم یکن له مشخّصات قبله حتّی یتشخّص به ویتجسّد علیه؛ إذ کلّ موجود من الموجودات الجزئیّة فإنّما یوجد بعد وجود متمّاته الستّة من الکمّ والکیف والوضع والأین والمتی والجهة، وله کذلک الوجود المطلق، لکن فلیعلم أنّ کلّ ذلک علی لسان الظاهر الذی لایمکن التغیّر عن المرام بأکثر منه، وإن کنت ممّن تفهم لسان الإشارة و تلویح العبارة، یعنی کنت ذا قویً فتعلم أنّ الإشکال غیر وارد أصلاً؛ إذ المراد من هذا الاسم المخلوق -کما قلنا-هو الوجود المطلق العاری عن کلّ قید و تقیّد، و هو مثال اللّه الذی لا مثل له ولا شبه؛ [أ] لا تری إلی قوله تعالی.

«و بالتشبیه غیر موصوف» ؛ لأنّه واحد مطلق، وهو کذلک لا شبه له؛ کیف وصفة الواحد المطلق واحد مطلق البتّة، ولنعم ما قیل: وفی کلّ شی له آیة تدلّ علی أنّه واحد

وکذلک قوله علیه السلام: «و باللون غیر مصبوغ، منفیّ عنه الأقطار، مبعّد عنه الحدود» ؛ لأنّ جمیع ذلک من لوازم الموجودات الجزئیّة المقیّدة، وأمّا الموجود المطلق العاری عن کلّ قید -حتّی عن قید الإطلاق-فلا؛ ألا تری إلی قوله علیه السلام: «محجوب عنه حسّ کلّ متوهّم» ؛ لأنّ

ص:289


1- 1) . المراد من الأیس فی اصطلاح العرفاء والحکماء الوجود فی مقابل اللیس بمعنی العدم.

الوهم لا یدرک إلاّ المعانی الجزئیّة، وهذا الوجود و الموجود لیس بکلّیّ ولا جزئیّ، ولا کلّ ولا جزء؛ بل الکلّی به صار کلّیّاً، والجزئی به صار جزئیّاً، وکذلک الکلّ وعنهما من القیود والإضافات.

وإن شئت ازدیاد البصیرة تقریر المرام علی طور آخر نقول: غیر خفیّ أنّ لجمیع الموجودات ممّا سوی الحقّ-تعالی شأنه العلیّ-جهة اتّحاد واشتراک، وجنبیه خلاف واختلاف؛ فاتّحادها واشتراکها فی الکلّیّات التوصیفیّة والنوعیّة، والجنسیّة والجنسیّات، کذلک إلی أن ینتهی تلک الأفراد والأصناف والأنواع والأجناس إلی جنس الأجناس، مثلاً أشرکَت الأفراد الفرسیّة فی الصورة الجنسیّة الحیوانیّة، ثمّ الأفراد الحیوانیّة فی الصورة الجنسیّة النامیة، ثمّ الأفراد النامیة فی الصورة الجنسیّة المطلقة علی اصطلاح أهل المنطق والمیزان؛ فأفراد کلّ جنس بینها اشراک واتّحاد فی جنسه القریب؛ وأمّا اختلافها فمن فصلها القریب، ومن البیّن أنّ الأشخاص والأصناف والأنواع والأجناس وکذلک الفصول والأعراض والخواصّ-التی قامت بها الموجودات الجزئیّة، وتحقّقت بها مادّة وصورة-تنتهی کلّاً [و] جزءاً إلی جنس الأجناس، الذی لیس فوقه مساس (1)ولا إحساس؛ إذ لیس وراء عبّادان قریة، (2)أو الأشخاص ینتهی بالأصناف، والأصناف بالأنواع، والأنواع بالأجناس، والأجناس بجنس الأجناس، وکذلک الفصول بالاُصول، والاُصول بالکلّیّات، والکلّیّات أی الأجناس المنتهیة بجنس الأجناس، وکذلک البواقی ممّا ذکرت وممّا لم یذکر.

وجنس الأجناس هذا عار [عن] جمیع تلک القیود التی قلنا من الشخصیّة والصنفیّة، والنوعیّة والجنسیّة؛ وإلاّ لم یکن لها جزء، ولا بالنسبة إلیها کلّیّاً؛ فأنت إذا

ص:290


1- 1) . مساس مصدر لا اسم، ویقال: لا مساس، أی لا مماسّة؛ وفی قوله تعالی: «أن تقول لا مساس» . راجع: لسان العرب، ج، ص 219.
2- 2) . عبادان-بفتح العین أو الضمّ، وعلی صیغه التثنیة-بلد علی بحر فارس بقرب البصرة شرقاً، وعن الصنعانی: جزیرة أحاط بها شعبتا دجلة؛ والعبارة تمثیل فی لغة العرب، یراد منه غایة المسیر. راجع: المصباح، ص 389؛ [1]مجمع البحرین، ج 3، ص 96. [2]

أردت أن تعتبر تلک الحقیقة الکلّیّة الجامعة التی سماها علماء المنطق والمیزان بنوع من التصوّر بجنس الأجناس، ویتصوّرها بحسب إلقاء کلّ قید وتقیّد، وإضافة من کمّ وکیف، وتشاکل وتماثل وتجانس، وتقارب وتباعد، واجتماع وافتراق ومعیّة ونوعیّة وإبانة وتجدید وتمیز ونفی وإثبات، وتولّد وتولید، وعلّیّة ومعلولیّة، وإفراد وجمعیّة، وکلّیّة وجزئیّة، وأوّلیّة وآخریّة، واستدارة واستبطالة، ودخول وخروج، وعموم وخصوص، وحلول واتّحاد، وتعرّض وتعریض، وإیماء وتلویح، وثقل وخفّة، وحرکة وسکون، وتغییر وتبدیل، ومعروضیة وعارضیة إلی غیر ذلک من القیود والإضافات، منها کمیل رحمه الله عن علیّ أمیر المؤمنین علیه السلام، وکان علیه السلام أجابه بأجوبة، منها: «محو الموهوم وصحو المعلوم» ومنها: «کشف سبحات الجلال من غیر إشارة» إلی غیر ذلک (1).

وفهم ذلک وتصوّره لمن لیس له فؤاد مشکل جدّاً؛ لا تری کیف یخاطب علیّ علیه السلام الکمیل مع أنّه من المعرفة بمکان عالٍ؛ بقوله: ما لک والحقیقة؟ ! لأنّه علیه السلام علم بأنّ المعرفة بذلک المرام مشکل جدّاً؛ کیف و هو-أعنی کمیل-یرید أن یعرف تلک الحقیقة بالعبارة والبیان والتشریح والتبیان؛ ومن البیّن أنّ لسان العبارة هنا فی الکلال؛ إذ لا یوجب التعبیر عنها إلاّ بُعداً وإضلالاً؛ (2)إذ کثرة التعبیر والعبارة توجب ازدیاد القیود والإشارة، وبعد ذلک لا یفهم تلک الحقیقة؛ ولهذا کان علیه السلام کلّمه، یجیبه بجواب کان یقرّر أصل مفادّ جوابه الأوّل، لا أنّه کان یجیب بجواب آخر کما حسبه جمع من أهل التصوّف خذلهم اللّه تعالی.

والحاصل یجیب: لم أراد فهم ذلک المرام سلب جمیع القیود والشؤون عن هذا الاسم حتّی المتضادّات والمتناقضات، التی اشتهر أنّ سلب النقیضین وجمعها

ص:291


1- 1) . العبارتان من کلام أمیر المؤمنین علیه السلام فی الحدیث المشهور بحدیث الحقیقة المنتسب إلی أمیر المؤمنین علیه السلام، تحقیق الحدیث جاء مفصّلاً فی المجلّد الثانی من مجموعة میراث حدیث شیعه، ص 205. [1] وراجع: روضات الجنّات، ج 3، ص 537؛ [2]مجالس المؤمنین، ج 2، ص 12؛ [3] شرح الأسماء الحسنی للسبزواری، ص 131.
2- 2) . کذا.

لایمکن، وإنّها غلط؛ وإن شئت الشاهد فانظر إلی قوله علیه السلام فی توصیف ذلک الاسم: مستتر غیر مستور؛ و کلاهما بصیغة المفعول، أو الأخیر فقط لفظاً والأوّل معنی کما یفهم من تفسیرنا له، یعنی إنّه مستتر فی نفسه بنفسه؛ لأنّه متجلبب فی نفسه بجمیع الشؤون والهیئات، وغیر مستور: أی لیس تحت شیء حتّی یکون به مقهوراً، بل کلّ ما سواه من الفعلیّات فیه صار مستوراً؛ فهو وإن کان مستوراً لکنّه ظاهر أیضاً، ومع کونه ظاهراً مستور أیضاً؛ ففیها ظهر، وبها منها استتر؛ فافهم وسیجیء قلیل بیان لذلک أیضاً، فتربّص.

«فجَعَلَه» :

أی جعل مسمّی ذلک الاسم بنوع استخدام، أو جعل نفس ذلک الاسم-إذ الاسم عین المسمّی-مسمّی هذا الاسم، وذلک الاسم هو اللغز والمعمّی؛ (1)فإنّه أشدّ من الصخرة الصمّاء، وأظلم من اللیلة الحالکة (2)الظلماء، إلاّ عند من یری بالنور، ویسمع بالنور؛ فإنّ ذلک عنده ظاهر غیر مستور، ویفهمه من غیر نکر ونفور، وأمّا أصحاب القبور الذین هم فی تقصیر وقصور، فلا یزیدهم بذلک إلاّ البعد والغرور.

«علی أربعة أجزاء معاً» :

أعنی: ا. ب. ج. د؛ (3)إذ تلک الأجزاء الأربعة ا. ب للموجودات، وجد للموجودات

ص:292


1- 1) . اللغز والتعمیة: الإخفاء والتلبیس فی الکلام أو غیره. راجع: لسان العرب، ج 5، ص 405؛ وج 15، ص 101.
2- 2) . الحالکة-من الحلک-یقال لشدّة السواد. راجع: لسان العرب، ج 10، ص 415.
3- 3) . واعلم أنه قد ذهب الأعلام هاهنا إلی أقوال غیر هذا التفسیر: منها ما قاله صدر المتألّهین: «فاعلم أنّ تلک الأجزاء لیست أجزاء خارجیّة ولا مقداریّة ولا حدّیة کالجنس والفصل و. . . بل إنّما هی معان واعتبارات ومفهومات أسماء وصفات» . ثمّ أشار بوجوه محتملة فی تفسیر العبارة، ملخّصها هکذا: «فیمکن أن یقال بوجه: إنّ المراد منها صفة الحیاة والعلم والإرادة والقدرة؛ فإنّ أوّل الصوادر سواء اعتبر کونه عقلاً أو وجوداً منبسطاً یصدق علیه أنّه حیّ علیم مرید قادر. . . ؛ ووجه آخر فی کتب الحکمة: إنّ الصادر الأوّل له أربعة حیثیّات: الوجوب والوجود والماهیّة الإمکانیّة والتشخّص، فمن. . . ؛ ووجه آخر وهو أقرب: الأرکان الأربعة المسخّرة للکلمة الإلهیّة هی العقل والنفس والطبع والجرم. ما من جوهر وجزء من العالم إلّاوله هذه الأرکان الأربعة، وکلّ منها مشتمل علی معانی الأسماء الثلاثة من العلم والإرادة والقدرة، ولکن علی وجه التفاوت فی الظهور والإخفاء والقوّة والضعف، و. . .» . و قال المجلسی رحمه الله: «کلّ أسماء اللّه تعالی ترجع إلی أربعة؛ لأنّها إمّا أن تدلّ علی الذات أو الصفات الثبوتیّة الکمالیّة أو السلبیّة التنزیهیّة أو صفات الأفعال؛ فجری ذلک الاسم الجامع إلی أربعة أسماء جامعة ولمّا کانت تلک الأسماء الأربعة مطویّة فی الاسم الجامع علی الإجمال لم یکن بینها تقدّم وتأخّر، ولذا قال: لیس منها واحد قبل الآخر» .

فوّارة النور و شاهق الطور، وهی الکتاب المسطور، والبحر المسجور، والرقّ المنشور؛ بل النشر والناشر المنشور، ولعلّک ما فهمت وما استبصرت، فأقول علی الإجمال فی المقال، کی لا یورث الکلّ والملال، ولا یقوم قیل ولا قال: إنّ تلک الأجزاء الأربعة فی الکتب الأربعة؛ فی الکتاب التدوین فما إلیه أشرنا، وأمّا فی الکتب الثلاثة الاُخری وهی التکوینی والآفاقی والأنفسی فنقول: إنّ الألف یعنی حرف فی التدوینی، مقابل للنور الأبیض فی التکوینی، والمشیّة فی الآفاقی، و اُمّ الرأس فی الأنفسی؛ ألا تری ما اشتهر بین أطفال الکتب-وإن کانوا لا یعلمون هم و لا معلّمهم- حیث یقولون باللغة الفارسیّة: «ألف» یعنی: «ا، چیزی ندارد» یعنی: إنّه عار عن کلّ قید وتقیّد: من حرکة وسکون وإعراب وبناء ورخوة وشدّة وإمالة (1)وإشمام (2)وإخفاء وإظهار وإدغام وقلب وغیر ذلک، حتّی من التظنّی (3)والتلفّظ؛ فإنّ مایتلفّظ به فإنّما هو اسم «ا» یعنی ألف إذن مسمّاه، وقد بیّن ذلک فی محلّه؛ وهل علمت من أنّ البیاض هل هو لون کما حسبه جمع من جهّال المتکلّمین و الحکماء، أو أنّه عدم لون وخلوّ عن کلّ لون کما أنّه عند أهل الحقّ محققّ؟ !

وهل فهمت أنّ الترکیب والتألیف فی بدن الإنسان موجود علی اختلاف أجزائه إلاّ

ص:293


1- 1) . الإمالة: من الأمل، یقال لتطنیب الحرف فی القراءة. لسان العرب، ج 11، ص 27. [1]
2- 2) . إشمام الحرف: بأن تشمّه الضمّة أو الکسرة، وهو أقلّ من رَوْم الحرکة؛ لأنّه لایسمع وإنّما یتبیّن بحرکة الشفة، والحرف الذی فیه الإشمام ساکن أو کالساکن. راجع: لسان العرب، ج 12، ص 326؛ [2]مجمع البحرین، ج 6، ص 100. [3]
3- 3) . کذا. والتظنّی: التحرّی، وهو من التظنّن. العین، ج 8، ص 152. [4]

اُمّ الرأس وهو الهامّة، (1)وإن کان الترکیب فی ظاهره أکثر من أجزاء البدن کما أنّ عند أهل التشریح مشرّح ولدیهم مصرّح؟ !

وهل عرفت وجه تمکّن القوّة الغریزیّة فیه وطبعیّة الحرارة علیه؟ ! و هل عرفت وجه صدور کلّ إرادة واختیار منه؟ !

هذا، وکذلک الباء فی التدوینی مقابل للنور الأصغر فی الحروف، ومنه ظهرت الموجودات والعقل الکلّی فی الآفاقی، و مبدأ الرِّجل الیمنی من الأنفسی؛ ألا تری إلی أنّ الباء أوّل تعیّن فی الحروف، ومنه ظهرت الموجودات والعقل الکلّی؟ ! کذلک فیه رأس الأیسیّات، والرِّجل الیمنی منه النطفة فی ولادة المتولّدات.

وکذلک الجیم فی التدوینی مقابل للنور الأخضر فی التکوینی، والنفس الکلّیّ الآفاقی ورأس الأوداج (2)فی الأنفسی؛ ألا تری إلی أنّ «جیم» واقع فی المرتبة الثالثة عند جمیع العلماء المشارقة والمغاربة مع اختلافهم فی ترتیب الحروف الجملیّة والتهجّیّة، وکیفیّة اشتقاقه من الألف فی الدور الثلاثیّة، وصدور النفس الکلّی من المشیّة فی التقیّد الثانی فی الأدوار الثلاثة فی العالم الآفاقیّة وقوع رأس الأوداج فی القمّة الثالثة من الأقسام الأربعة من العالم الأنفسیّة.

وکذلک الدال فی التدوینی مقابل للنور الأحمر فی التکوینی، والجسم الکلّی فی الآفاقی، و رأس القلب فی الأنفسی؛ إذ بذلک تمّت فی العوالم المذکورة الأدوار الأربعة والأرکان المربّعة، وعلیه استقر المدار و استتمّ القرار؛ إذ بالأربعة تمام الأدوار وکمال الأکوار، وهی الثلاثة: الراد، (3)الواحد، الفرد؛ وفیه الأشهر الحرم الذی لایجوز فیه القتال، بل لا یمکن فیه الجدال؛ إذ بها تمّت الکلمة، بل و عظمت النعمة، وهاهنا عنت الوجوه للحیّ القیّوم و [قد] خاب من حمل (4)ظلماً، وهنا تمّت بکلمة ربّک صدقاً

ص:294


1- 1) . الهامّة، یقال لرأس کلّ شیء أو وسط الرأس أو فرقه. راجع: لسان العرب، ج 12، ص 634.
2- 2) . الأوداج: العروق التی فی الاُذنین ما أحاط بالحلق یقطعها الذابح. راجع: العین، ج 6، ص 169؛ لسان العرب، ج 2، ص 398.
3- 3) . کذا العبارة.
4- 4) . طه (20) :111. [1]

وعدلاً، وافهم الإشارات ولا تقف علی ظاهر العبارات؛ فإن فککت التغیّر فی الکلام، وعلمت المقصود والمرام، فقد نلت القدح المعلّی، وشربت الکأس الأوفی، واللّه علی ما نقول وکیل، والهادی إلی سواء السبیل.

ثمّ اعلم یا أخی، أنّی أجملت الکلام، وأهملت بعض المرام، فعلیک بحبل اللّه الذی لیس له انفصام، وعضد اللّه الذی لا یغلب و لا یضام؛ إذ قد ورد عن أهل العصمة علیهم السلام ما معناه أنّه: لیس واحد من شیعتنا استشکل علیه أمر إلاّ ونحن نفسنا فی ردعه إذا ازداد حبّاً لنا؛ فبشّر المخبتین أنّ اللّه لا یضیع أجر المحسنین.

وأمّا قوله علیه السلام: «معاً» ؛ فهو إشارة إلی أنّ تلک الأجزاء الأربعة لم یکن فیما بینها تقدّم ولحوق زمانیّ ولا ترتیب وترتب مکانی؛ فلیس واحد منها قبل الآخر، قبلیّة زمانیّة، ولا بعدیّة مکانیّة، فالمعیّة وعدم القبلیّة والبعدیّة إنّما هی فی الظهور والبروز؛ لتوقّف ظهور المشیّة مثلاً علی المشّاء، وتوقّف بروز المشّاء علی المشیّة ظهوراً معیّتیّاً وبروزاً مرّتیّاً من قبل الکسر وهو الفعل بمنزلة المشیّة، والانکسار وهو المفعول بمنزلة المشّاء؛ فهذه الأجزاء الأربعة هی الأرکان الأربعة للعرش الاستوائیّة والکرسیّ الاجتلائیّة؛ فقال سبحانه: «اَلرَّحْمنُ عَلَی اَلْعَرْشِ اِسْتَوی» ؛ (1)وفی موضع آخر: «اَلَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی» (2).

وهذه الأجزاء فی العرش التکوینیّ-کما قلنا-هی الأنوار الأربعة والأرکان الأربعة، وفی الشرع التدوینیّ الذی هو عکس التکوینی-أی ظلّه مثل النور من المنیر- التجمّلات الأربعة والتسبیحات التربیعیّة، وهی:

«سبحان اللّه» : أعنی الرکن الأعلی الأیمن من العرش، وهو النور الأبیض.

و «الحمد للّه» : أعنی الرکن الأسفل الأیمن من العرش، وهو النور الأصفر.

ص:295


1- 1) . طه (20) :5. [1]
2- 2) . طه (20) :50. [2]

و «لا إله إلاّ اللّه» : وهو الرکن الأعلی الأیسر من العرش، وهو النور الأخضر.

و «اللّه أکبر» : وهو الرکن منها توحید إلاّ أنّه لا یتمّ التوحید به إلاّ بعد الإنضمام إلی الثلاثة الاُخری، کما أنّ العرش لایتمّ إلاّ بالأنوار الأربعة؛ فالتوحید التامّ-الذی یکون العرش آیة له-لا یظهر إلاّ بعد ظهور تلک الأربع من التوحید، وإن کان بعضها مقدّماً علی بعض فی السببیّة والاشتراطیّة؛ فهذه التسبیحات الأربعة فی العرش التشریعی الذی هو الکتاب التدوینی باعتبار مجالی للأرکان الأربعة للعرش التکوینی الذی هو هذا الاسم المبحوث عنه.

وهذه الأرکان الأربعة تعبیرات اُخری أربعة فی العرش الحقّیّ الحرفیّ النطقیّ، الذی أشار إلیه-سبحانه الکریم-فی کلامه القدیم: «إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ [ما]أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ» 1 ولکن «وَ ما یَعْقِلُها إِلاَّ اَلْعالِمُونَ» 2 ؛ إذ التوحید له مراتب أربعة: التوحید الذاتی، والتوحید الصفاتی، والتوحید الفعلی، والتوحید العبادتی.

فالتوحید الذاتی، وهو الجزء الخفیّ المختفی فی العرش الحقّی النطقی الحرفی: «لا إله إلاّ اللّه» .

والتوحید الصفاتی، فیه: «محمّد رسول اللّه صلی الله علیه و آله» .

والتوحید الفعلی: «علیّ ولیّ اللّه علیه السلام وأولاده المعصومین علیهم السلام حجج اللّه» .

والتوحید العبادتی: «نحن و شیعتنا المؤمنون حقّاً» .

فافهم افهم افهم؛ فکان الأرکان الأربعة العرشیّة التکوینیّة المجالیّ للتوحید الکونیّة الخفیّة، وکذلک الأجزاء الأربعة للتسبیحات الأربعة المجالیّ للتوحید الذکریّة الحقّیّة -لا یتمّ بعضها إلاّ بانضمام بعضٍ انضمام تسبیب وإشراط، کذلک تلک المراتب الأربعة للتوحید القولیّة النطقیّة لا یتمّ بعضها إلاّ بانضمام بعض.

ولهذا ورد أنّ علماء النیشابور لمّا استقبلوا الرضا-علیه وعلی آبائه وأولاده التحیّة والثناء-سألوه أن یعظهم (1)، فقال علیه السلام: عن أبی موسی الکاظم، عن أبیه جعفر الصادق، عن أبیه محمّد الباقر، عن أبیه علیّ بن الحسین، عن أبیه حسین بن علی، عن جدّی رسول اللّه صلی الله علیه و آله، عن

ص:296


1- 3) . فی المخطوطة: یوعظهم.

جبرئیل علیه السلام، عن میکائیل، عن إسرافیل، عن اللوح المحفوظ، عن اللّه-سبحانه وتعالی وتقدّس- أنّ: «من قال: لا إله إلاّ اللّه دخل الجنّة» ، فلمّا انصرفوا عنه علیه السلام ناداهم: «بشرطها وشروطها، وأنا من شروطها» (1).

أقول: وکذلک باقی الأجزاء؛ فإنّ هذا الکلام عن هذا الإمام علیه السلام إنّما هو تمثیل وتبجیل (2)لهذا الشرط الواحد المذکور من جهة أنّه علیه السلام علم أنّه علماء نیشابور فی الولایة یفتنون، وفیها یضلّ المضلّون؛ فافهم، ولا تکن من الغافلین أنّک وأصحابک إنس من الإنسیّین. اللّهم اجعلنا من أصحابهم یا أرحم الراحمین، ویا مجیب دعوة المضطرّین، ویا إله العالمین، بمحمّد وآله الطاهرین علیهم السلام؛ فلنقبض من العلم العنان؛ فإنّ للحیطان آذان.

ثمّ اعلم أنّ تلک العوالم المختلفة فی الأسماء بأسرها واحدة، وإنّما التفضیل لازدیاد التبصّر وللمعرفة بأنّ لکلّ واحد من تلک العوالم أو الأجزاء والمراتب اسم فی کلّ مکان ورسم خاصّ فی مدی الدهر والزمان، وإلاّ فلا حاجة إلی تلک الأمثال والتنظیر عند العالم العارف الخیّر.

قال علیه السلام: «فأظهر منها ثلاثة؛ لفاقة الخلق إلیها» :

أی لاحتیاج نفس الخلق، وتوقّف الإیجاد علی تلک الثلاثة التی هی العقل والنفس والجسم فی الکتاب التکوینی، أو حرف الباء والجیم والدال فی الکتاب التدوینی، وهذه النسبة فی غیرهما، فهو سبحانه لما علم أنّ تمام الخلق تکویناً وتکلیفاً لا تکون إلاّ بتلک الثلاثة، وأنّ قوامهم واستقامة نظامهم وبلوغهم إلی غایة کمالهم وارتقائهم أقصی معارج معراجهم موقوف علی تلک الثلاثة المذکورة، أظهرها سبحانه فی أنفسها بذلک الجزء الخفیّ، وهذه الأجزاء الثلاثة الظاهرة باصطلاح آخر هی المشکاة والزجاجة والمصباح.

ص:297


1- 1) . راجع: عیون الأخبار، ج 4، ص 20؛ [1] معانی الأخبار، ص 370، ح1؛ التوحید، ص 25، ح23؛ المناقب، ج 3، ص 101؛ [2]روضة الواعظین، ج 1، ص 42؛ و. . . . . [3]
2- 2) . التبجیل: أی التعظیم. لسان العرب، ج 11، ص 44.

«وحجب منها واحداً» :

وهو المشیّة، أو حرف «ا» ، أو النور الأبیض، ولم یظهره ذلک لهم؛ وذلک لأنّ المشاء-أعنی الأجزاء الثلاثة الظاهرة-وإن کان من حیث المشائیّة مشیّة، إلاّ أنّه ظاهرها وأثرها ووصفها وصفتها، وإنّما لم یظهر ذلک الواحد لهم لأنّه لو ظهر لاحترقت الثلاثة بما فیها، «وَ یَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُو اَلْجَلالِ وَ اَلْإِکْرامِ» 1 فهو وإن کان ظاهراً فی کلّ فصل وکتاب، وفی کلّ جزء وباب، إلاّ أنّه لن یظهر إلاّ بقناع وجلباب وسرّ وحجاب.

قال شیخی رئیس العرفاء والزهّاد: ولم یظهر ذلک؛ لعدم توقّفهم علیه إلاّ فی خصوص الاعتقاد الذی علیه بدأ المبدأ والمعاد، وما أعطاهم اللّه سبحانه من العقل کما فیهم، ومن الزلاّت ناهیهم، و لاتتوهّمن شیئاً؛ فإنّ ذلک الکلام أیضاً متین جوهر ثمین، حقیق بأن یکتب بالنور علی وجنات الحور، إلاّ أنّ هذا الذی ذکرناه أنسب بهذا السیاق، وأدلی فی الحدیث عند السیاق.

و «هو» : أی هذا الواحد هو «المخفیّ المکنون المخزون» : یعنی فیما بین الکاف والنون.

اعلم أنّ المکنون المخزون فیما بین الکاف والنون فی العالم التکوینی باصطلاح آخر هو باطن الأیّام الستّة التی خلق اللّه سبحانه فیها السماوات والأرض، وهو باطن العقل والنفس والروح والمادّة والمثال والهیولی، المقوّمات الستّة. وهذا فی العالم التدوینی الواو المستتر فی لفظة «کُن» ؛ فإنّ أصله «کون» فهذه الکلمة معتلّ العین، عنه علّة کلّ ذی عین، وهو الدواء الذی سمّی بذات الجنین؛ قال علیّ علیه السلام: أتحسب أنّک جرم صغیر

ساقط فی الدرج خفی مدرج، إشارة إلی أنّ العین الذی هو المفرّة للعین من البین

ص:298

مفقود، لا یعلم له «فی» و لا «أین» ، وهذا الساقط وهو الواو، وصدر من إشباع الهاء الهویّة الحقّة ومن إشمام نفسه الرحمانیّة، فهو «هو» الضمیر إلی کلّ موجود، وإنّ «هو» کان ضمیراً غائباً فی البین مفقود، فبالواو والهاء تمام الاسم الکلّیّ المعبّر عنه بالوجود المطلق الحقّی الخلقی المخلوقی، لا کما یحسبه الکدر الخلاء عن الصفا المسمّی بالصوفی؛ فإنّه أعمی، غبن، مطرود، شقی.

وأصل ذلک الاسم هو الهاء کما هو المصرع عند تحقیق النحاة أیضاً، لکنّ الواو کما أشرنا حدث من إشباع الهاء بالضمّ، وبهذا الإشباع قامت الأرضین، والسماوات والأرض انتظم؛ فالهاء باطن الواو وفاعله، والواو ظاهر الهاء وفعله ومفعوله، وباقی الحروف مدرج بین هندس ومخرج عن بین ذاکین؛ ألا تری کیف وقع الهاء بطوناً فی أوّل المخارج الحرفیّة أعنی رأس الفؤاد، والواو ظهوراً فی آخرها أعنی الشفتین؛ وهنّ هاهنا قالوا علی بعض الوجوه: «السرّ إذا جاوز الاثنین فاش» .

یا أخی، هل فهمت معنی قولهم: «هو» فی «ضرب» ضمیر الفاعل الغائب؟ !

أقول: معناه هو ظاهر الفاعل، أی فعله؛ والفاعل غائب فی الفعل، أی باطنه؛ فالفاعل فی «ضرب» استتر عن المفعول، وهو «بکراً» علی اصطلاح النحاة، ونفس الفعل عندنا؛ لأنّه المفعول بنفس المفعول علی الاصطلاحین وإن کان ظهر له به أیضاً، وهذا أیضاً إشارة إلی سبق من قوله علیه السلام: «مستتر غیر مستور» ، وإن کنّا قد أشرنا إلیه من ذی قبل. فمن جمیع ذلک عرفت المرام عن قول اللّه الملک العلاّم: «هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظّاهِرُ وَ اَلْباطِنُ» ؛ (1)فافهم افهم و لا تکن من الغافلین، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الطاهرین إلی یوم الدین.

و کیف کان فهذه الأسماء التی ظهرت، کما علیه الإشارات قد سبقت، «فالظاهر هو اللّه تبارک وتعالی» :

و فی روایة اُخری: هو اللّه العلیّ العظیم، والمعنی واحد، والمقصود متّحد؛ وبیانه

ص:299


1- 1) . الحدید (57) :3. [1]

علی الإجمال هو أنّ قوله علیه السلام: «فالظاهر هو اللّه» الخ لیس المراد منه هو ظهور الذات بالذات الحقّة-جلّ شأنه وعظم برهانه-بل المراد هو ظهور الذات تعالی شأنه؛ ألا تری کیف یذکر علیه السلام الأوصاف بعد لفظة الجلالة، من قوله «تبارک وتعالی» أو قوله «العظیم» علی اختلاف الروایة، علی أنّ لفظة الجلالة علی ما هو الحقّ المحقّق اسم وصف ومشتقّ حسب ما دلّت علیه الأخبار واستدلّت علیه الآثار، فافهم المرام وعلیه الاعتصام.

فظهور اللّه سبحانه بالاُلوهیّة وتبارکه وتعالیه هو ظهوره بالاُلوهیّة بالعقل الأوّل الذی تألّه فیه المتألّهون، و یتبارکه فی الجسم المبارک العظیم، والنفس العلیّ العظیم، وکلّ واحد من الألفاظ الثلاثة علی اختلاف الروایة إشارة إلی واحد من الأجزاء الثلاثة الظاهرة کما أشرنا إلیه وأومأنا علیه، فافهم ولا تکن من الغافلین؛ فإنّ فی أمثال المقام ظلّ الظالّین وزلّ الزالّین.

«وسخّر سبحانه» تسخیر طبع وإجلال «لکلّ اسم من هذه الأسماء التی ظهرت» أی الأجزاء التی سبقت أربعة أرکان، حتّی کان ما کان، فحینئذٍ تمّ الوجود المقیّد علی طریق سدید مسدّد؛ إذ تلک الأجزاء الثلاثة هی تمام الوجود المقیّد، وهی الوجود المقیّد بتمامه. وتلک الأرکان الأربعة هی التی نسمّیه بالاُصول الأربعة من الخلق والرزق والممات والحیاة، التی اشتملت علیها تلک الکریمة، وأشارت إلیها هذه الشریعة: «وَهُوَ الَّذی خَلَقَکُمْ ثُمَّ رَزَقَکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» ، (1)وإن شئت نسمّیها بالفصول الأربعة: الربیع والخریف والشتاء والصیف؛ وإن شئت نسمّیها بالطبائع الأربعة: الحرارة والبرودة والیبوسة والرطوبة؛ وإن شئت نسمّیها بالأخلاط الأربعة: الدم والبلغم والسوداء والصفراء؛ وإن شئت نسمّیها بالنفوس الأربعة: الأمّارة والملهمة والمطمئنّة واللوّامة؛ وإن شئت نسمّیها بالعناصر الأربعة المعروفة؛ وإن شئت نسمّیها بلسان الشرع بالملائکة الأربعة: جبرئیل ومیکائیل وإسرافیل و عزرائیل.

ص:300


1- 1) . تلفیق من الآیتین، إحداهما الآیة 28 من البقرة: «کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللّه وَ کُنتُمْ أَمْوَ تًا فَأَحْیَکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» ، والاُخری الآیة 40 من الروم: «اللّه الَّذِی خَلَقَکُمْ ثُمَّ رَزَقَکُمْ ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ هَلْ مِن شُرَکَآلِکُم. . .» .

ولا نتوحّش من أن أملیتک بجریان الفصول والاُصول والطبائع والأخلاط وحصولها الأنفس فی العقول والنفوس والأجسام کلاًّ؛ فإنّ کلّ واحد من تلک المذکورات موجود فی الأجزاء الثلاثة، إلاّ أنّه من جنسها مثلاً فضول العقلیّات واُصولها وطبائعها وأخلاطها بأسرها عقلیّات، کما أنّ تلک من النفسیّات نفسیّات ومن الجسمانیّات جسمانیّات.

فالقول الجامع من فصل الخطاب فی هذا الباب، والمذهب الجزل فی هذا الفصل هو أن نقول: إنّ الربیع من الفصول، والهواء من العناصر، والدم من الأخلاط، والحارّ الرطب من الطبائع من توابع ملک إسرافیل، وهو مظهر اسمه المجرّد النفس اللوّامة فی الإنسان خلیفة هذا الاسم وحامل هذا الرکن، وهذا الاسم هو النور الأبیض. وکذلک الصیف من الفصول، والنار من العناصر، والصفراء من الأخلاط، والحارّ الیابس من الطبائع من توابع الملک المیکائیل، وهو مظهر اسمه الرزّاق، والنفس الأمّارة فی الإنسان خلیفة هذا الاسم وحامل هذا الرکن، وهذا الاسم هو النور الأصفر. وکذلک الخریف من الفصول، والماء من العناصر، والبلغم من الأخلاط، والباء والرطب من الطبائع من توابع الملک جبرئیل، وهو مظهر اسمه الخالق، والنفس الملهمة فی الإنسان خلیفة هذا الاسم وحامل هذا الرکن، وهذا الاسم هو النور الأحمر. وکذلک الشتاء من الفصول، والتراب من العناصر، والسوداء من الأخلاط، والباء والیابس من الطبائع من توابع الملک عزرائیل، وهو مظهر اسم الممیت، والنفس المطمئنّة فی الإنسان خلیفة هذا الاسم هوالنور، وعلی هذا ترتیب المثلّثات الأربعة لفلک البروج والمواطن الأربعة من الصدر والقلب والفؤاد واللبّ، أو بالعکس، التی هی مقرّ الشریعة والقرینة والحقیقة والمعرفة. وکذلک الکتب الأربعة السماویّة، قال سبحانه: «فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ اَلطَّیْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ»(1)لمحرّره:

أخاف علیّ من نفسک ومنّی

وعلیک منک ومن لسانی

ص:301


1- بقره 260

ثمّ إنّ لکلّ واحد من تلک الملائکة الأربع أجنحة عقلانیّة یطیر بها مع الملائکة العقل، وأجنحة نفسانیّة مع الملائکة النفسانیّة، وأجنحة جسمانیّة یطیر بها مع الملائکة الجسمانیّة کما أشرنا؛ فحینئذ یحصل من ضرب أربعة فی الثلاثة ما قاله الإمام علیه السلام، حیث قال علیه السلام: «فذلک اثنا عشر رکناً» أو من ضرب الثلاثة فی الأربعة وهو ظهورها منها.

أقول: ولا بأس بالإشارة إلی تلک الأرکان الاثنی عشریّة بطریق آخر عرفانیّة له شواهد شهودیّة ومدارک عقلیّة ومسالک نقلیّة، وما المؤمنون إلاّ قلیلون.

اعلم-هداک اللّه إلی الحقّ وحقّ الطریق-أنّ تلک الأجزاء الأربعة وإن کان کلّ واحد منها فی نفسه تامّاً-کما إلیه أشرنا-إلاّ أنّه مع انضمام بعضها إلی بعض فوق التامّ من دون ریبة فی المرام؛ لأنّ المجموع هو منبع الأنوار ومصدر الآثار، ذو جهة له الجهات، وذو حیثیّة [له] الحیثیّات، فهذا المجموع هو الصادر الأوّل والمصدر المعوّل، له وجوه وجوانب ممّا هی الصلب والترائب، وتلک الحیثیّات بوجوهها الکلیّات انقسمت أوّلاً -کما عرفت-إلی الثلاثیّات التی ثلثت منها جمیع الثلاثیّات، ثمّ إلی الرباعیّات کذلک، ثمّ إلی الاثنی عشریّات.

وقد عرفت بعض الأسماء لکلّ واحد من تلک المسمّیات، لکن هنا أعنی فی الاثنی عشریّات أسماء اُخری لتلک المسمّیات علیها مدار الکائنات من العلویّات والسفلیّات، البسائط والمرکّبات؛ وها أقول:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الأوّل: الحیثیّة الماهیّة المرکّبة الکلّیّة الجامعة لجنس الأجناس وفصل الفصول، وهذه ببرهان العقل والتطابق لابدّ وأن یکون منحصراً فی واحد ثنائی وثنائیّ وحدانی مرتبة التکسّر والاتّحاد من غیر سوء وإلحاد، بسیطاً فی ترکّبه ومرکّباً فی بساطته، وهذا لا یکون إلاّ من عنده الأطراف اعتنقت، والأکناف انطوت، وللّه درّ قائله یقول فی مدح

ص:302

النبیّ صلی الله علیه و آله فی منظومه: «تعانقت الأطراف عندی وانطوی بساط السویّ عدلاً بحکم السویّة»

وهذا الکلام منه إشارة إلی شدّة قرب القابل والفاعل حتّی کأنّه کاد أن یکون واحداً، أو أن یصیر متّحداً، کما أشار إلیه-سبحانه وتعالی-أیضاً بقوله: «یَکادُ زَیْتُها یُضِیءُ» 1 . هذا الشخص ببرهان البصر والتقسیم فی الموالید لا منها غایة العناصر، ثمّ من الموالید فی الحیوان لأنّها کمالها، ثمّ من الحیوان فی الإنسان لأنّه أقصاها، ثمّ منها فی أتمّها، وأتمّها أشهرها وأذکاها لأنّه أقصی قصواها، وهو النبیّ الختمی؛ للأدلّة النقلیّة والعقلیّة والتطبیقیّة والشهودیّة والعرفانیّة، وهذا الشخص بحکم الظنّ وشهادة ما سبقت من الأدلّة له جهة اتّحاد ومساواة مع الولیّ الختمی، فافهم واغتنم.

الثانی: الحیثیّة الجامعة لحیثیّتی الحقیقة النوعیّة والحقیقة الشخصیّة، ومظهر هذین الاعتبارین: الحسن والحسین [ علیهما السلام ]؛ فإنّهما عین الإنسان وإنسان العین، وذلک بالأدلّة المذکورة أیضاً؛ فإنّ تلک الأدلّة جاریة فی تعیین مظاهر تلک الحیثیّات إلی آخر تلک الاثنی عشریّات.

الثالث: الحیثیّة الجامعة لما هو بالفعل فی القوّة الفعلیّة القریبة إلی الفعل بحسب تجوهر الذات، واجتماع الحیثیّات والصفات، ومظهرها فاطمة الزهراء علیها السلام؛ لأنّها لیلة مبارکة، «فِیها یُفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ» ، کما نطق به القرآن القویم (1).

الرابع: حیثیّته بالفعل تجب استنادها إلی الجاعل، ومظهرها علیّ بن الحسین علیه السلام.

الخامس: حیثیّة الظهور والإظهار، ومظهرها باقر علم أئمّة الأبرار؛ إذ به علیه السلام شرع التدوینی الذی هو فی الباطن عرش محمّد، وتمّ، لکن بابنه الصادق المصدّق-کما لایخفی-استتمّ.

السادس: حیثیّة القرار والاستقرار، ومظهرها صادق الأخیار؛ ولهذا إلیه نسبة

ص:303


1- 2) . إشارة إلی الآیتین الشریفتین 3 و 4 من سورة الدخان حیث قال: «إِنَّآ أَنزَلْنَهُ فِی لَیْلَةٍ مُّبَرَکَةٍ إِنَّا کُنَّا مُنذِرِینَ * فِیهَا یُفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ» .

الشریعة النبویّة والطریقة الولویّة، وبهذین الاثنین تمّ التشرّع وهو العرش الوجودین: المادّة والصورة؛ الأوّل من الأوّل، والثانی من الثانی.

ولا یخفی أنّ تلک الحیثیّة فی مرتبة الحیثیّة الآنیّة وهی الحیثیّة الأوّلیّة، وقد علمت الوجه بلمح من الإشارة وهمس من العبارة.

السابع: حیثیّة حفظ وجوب السابق وبقائه بشخص فی جمیع الأحوال صادق، ومظهرها موسی بن جعفر الصادق علیه السلام، وإن شئت فهم بطنه وکتمه فافهم معنی عفوه وکظمه.

الثامن: حیثیّة حفظ الوجوب اللاحق والرضا والتعلیم لما فی علم اللّه تعالی سابق، ومظهرها علیّ بن موسی علیه السلام، فافهم الإشارة، وإیّاک أن تقف علی ظاهر العبارة؛ وهاتین المرتبتین فی مرتبة الوجوب بالغیر، کما أنّ السابقتین فی مرتبة الوجوب بالذات.

التاسع: حیثیّة تعقل من حیث جواهر الذات، ومظهرها محمّد بن علی؛ لأنّه محمّد بن علی علیهم (1).

العاشر: حیثیّة تعقل جواهر الذات من حیث جمیع الصفات بعکس الأوّل، والدلیل بقیاس الأوّل، ومظهرها علیّ بن محمّد، فافهم ولا تکن من الغافلین.

الحادی عشر: حیثیّة تعقل الصفات بلوازمها وکیفیّاتها، ومظهرها حسن بن علی، فافهم افهم افهم.

الثانیة عشر: حیثیّة تعقل ذات المبدأ من حیث هو هو؛ «إِنَّ عِدَّةَ اَلشُّهُورِ عِنْدَ اَللّهِ اِثْنا عَشَرَ شَهْراً فِی کِتابِ اَللّهِ یَوْمَ خَلَقَ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضَ مِنْها أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذلِکَ اَلدِّینُ اَلْقَیِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فِیهِنَّ أَنْفُسَکُمْ» (2).

ألا، ألا، ألا، إنّ الزمان قد استدار کهیئة یوم خلق اللّه عزّوجلّ؛ نحن الأیّام ونحن الشهور؛ (3)وفی بعض الروایات: ونحن الساعات؛ وما علیّ إذ لم یفهم البقر! عساک-یا أیّها الدعیّ الغنیّ-

ص:304


1- 1) . کذا.
2- 2) . التوبة (9) :36. [1]
3- 3) . راجع: الصراط المستقیم، ج 2، ص 159، عن الإمام العسکری علیه السلام فی کلام طویل.

تلک العبارات أدراک، وما أراک أدراک بأنّ الأئمّة التی هم سادات لولاک علّة خلق الأفلاک، وسبب وجود الکون بما فیه من ملاک، وظنّی أنّک لفهمک إلاّ مقیم، ودرکک الذی هو غیر مستقیم، قولی إلیه الأدبار، وتقبل إلی دار البوار ورئیس القرار. ما لک-لا بارک اللّه علیک، ولا توجّه منه خیر إلیک-تنکر فضائل حجج اللّه وذرّیّة رسول اللّه؟ ! لیس هذا هو التنصّر، لکنّک لیس لک التبصّر ولیس فیه العلوّ، بل إنّک بذلوک ما عرفت مئالی إذا رأیت تبصّراً من تاریخ، أو وقفت فی قضیّة شریح، تأخذه تحته الکلّ وتضبطه فی صدرک، وتجلس فی صدر النادی، وتقول قبل کلّ قائل فی البادی: فعل فلان کذا، وترک فلان هذا.

وإن جاء أحد بما فیه تبدیل لقولک أو تغیّر تحدّ علیه سفال التغیّر وتجد به لسان التنکیر، و تقول: لیس هذا بصحیح، بل عندی بأعلی خلافه شاهد صریح، وتدّعی «أنا الحقّ» ، هذا والمحقّق هکذا، وتقعد به بالک، ویبنی علیه قالک، ومع ذلک لیس سندک إلاّ قول رجل سنّی أو من لیس بسنّی؛ وأمّا لو روی عالم خبیر أو فاضل بصیر خبراً من کتاب صحیح أو أصل صریح فی فضیلة واحد من الأخیار وسلالة الأطهار، بل رواه عن اُصول معلومة وفصول منظومة، اتّفقت علیها الثقلة عن علمائنا والمهرة من کبرائنا، فقال: کر منه تشبر ومن فورک علیه تقرض، وتقول مرّة: هذا مخالف لازین المتین وفاک، غیر موافق مع شریعة سیّد المرسلین، مع أنّک ما علمت من علم الشریعة إلاّ درساً ما فهمته منه إلاّ طرساً، (1)واُخری تدّعی أنّ هذا فی الإمام غلوّ، ومع اللّه عدوان، وذاک منک کذب ومن غیرک بهتان، مع أنّ لک لا التفحّص (2)وما تتبع، وتبلیمه (3)لا تری ولا تسمع؛ وتارة تقول: هکذا یکذّبه الوجدان ونعلم خلافه والعیان، ومع ذلک وجدانک لیس بشیء، وعیانک عین اللا بشیء.

ص:305


1- 1) . الطرس فی اللغة یقال للکتاب الذی محی ثمّ کتب؛ ولعلّ أراد هنا معنی الفاسد من الفهم؛ یقال: طرّسه: أی أفسده. راجع: العین، ج 7، ص 209؛ لسان العرب، ج 6، ص 121؛ [1] مجمع البحرین، ج 4، ص 81.
2- 2) . فی النسخة: مع أنّک إلا التفحّص.
3- 3) . کذا. والتبلیم: التقبیح. لسان العرب، ج 12، ص 54.

یا هذا، واللّهِ الملک المدرک، إنّی أری أنّک أنت لا تری، وأنّ من منه أخذت لا دری ولا أدری، ومع ذلک تولّی عین الدبر، وتقول: هذا لا شیء نکر، ولو تفضّلت وممّا شئت، وتکلّمت و ما واشیت، (1)وهو قلیل کلّ القلیل، وقلّ ما لک إلیه سبیل، تقول: إنّ هذا نقص الأوهام، إلیه قد یمیل وإنّ ذا عن بعض العوام، کان یقال إذا لیس ما علیه المشهور، وهو المؤیّد المنصور، کما هو معلوم غیر مستور: إنّ آحاد الأخبار الواردة عن أئمّتنا الأطهار حجّة، ومع ذلک تنکر تلک الأخبار الواردة فی فضائل هؤلاء الأخیار، مع أنّک لو لا رأیت فاستمع بأنّ الأخبار قد تواترت، والآثار قد تواردت بلغت نیفاً وعشرین، (2)بل وقریباً إلی الثلاثین، أنّ ما ورد علیکم متثاقلاً تردّوه وإن کنتم عالمین بخلافه؛ لأنّ کلامنا له وجوه ولعلّه منّا وأنتم لا تعلمون بأیّ الوجوه إیّاه قلنا، والردّ علینا شرک باللّه، مع أنّ الأخبار التی نقول بها فی أمثال تلک کلّها عقلیّة إلاّ [أنّه] لیس لک عقل حتّی تفهمها، وما تعلّمت إلاّ أن تقول: إنّ خبر الواحد فی الاُصول لیس بحجّة، وإنّ النقلیّات لیست حجّة فی الاعتقادیّات، مع أنّک تری بأنّا لا نستدلّ بتلک الأخبار فی أصل الخمسة الضروریّة، ولو شئنا لاستدللنا وإن کنت لا تفهم؛ ألیست کلمة الاُصولییّن منّا قد اتّفقت خلافاً للأشاعرة والأخبارییّن کلّ من وجه: أنّ العقل والنقل متطابقان؟ ! فبناءً علی هذا یجب أن لا یکون نقلاً حرفاً بل الأدلّة بأسرها عقلیّة.

فإن قلت: فاستقرار اصطلاح أهل الاُصول علی أنّ هذا الدلیل عقلیّ، وذلک نقلیّ، حتّی أنّهم بنوا أکثر کتبهم علی سفرین، وقالوا: السفر الأوّل فی الأدلّة النقلیّة، والسفر الآخر فی الأدلّة العقلیّة، وتعدادهم القرآن والحدیث فی الأدلّة النقلیّة؛ لماذا قلت لو أسفت وأنصفت؟ !

لأجبتک: أمّا أوّلاً فنقول: قد أشرنا أنّ قاعدة التطبیق إجماعیّ بلا خلاف، فعدّهم

ص:306


1- 1) . کذا. ولعلّ أراد معنی استخرجت أو استدللت. راجع: لسان العرب، ج 15، ص 394.
2- 2) . النیف: هو الزیادة، تقول: عشرة دراهم ونیف، وقیل: هو من الواحد إلی الثلاثة، والبضع من أربعة إلی تسعة. وقیل: النیف لا یقال إلّابعد عقد نحو عشرة أو مئة أو ألف أو نحوها. راجع: العین، ج 8، ص 376؛ [1]مجمع البحرین، ج 5، ص 127. [2]

هذین من هذا القسم إنّما هو من جهة أنّ أکثر الآیات والأخبار الواردة فی المسائل الفهمیّة عند الإنصاف ممّا لا یفهم العقل معنیها، وإلاّ لم نکن محتاجاً إلیها کما هو المصرّح فی کتبهم أیضاً.

الثانی: إنّ هذا الاصطلاح منهم مبنیّ علی فهم الغالب، کما أنّ العقل الذی هو حجّة بالإجماع إنّما هو الکلّ، أی کلّ العقول لاتّفقوا، والغالب أیضاً کما هو الحقّ؛ فإنّ العقل فی هذین القسمین یکون حجّة علی الکلّ، لکن مع تخلیة الکلّ من الشکوک کما هو شرط فی حصول العلم بالمتواترات؛ فحینئذ لما کان الذکر من أهل العلم لا یعرفون الوجه العقلی لتلک الآیات والأخبار الواردة فی الفقهیّات سمّوها بالنقلیّات.

الثالث: إنّهم لما رأوا أنّ أکثر الأخبار والآیات الواردة فی الفقهیّات وفی غیرها علی الإطلاق لیس للعقل مدخل فی فهم لمّة مضموناتها سمّوها بالنقلیّات بکلمة واحدة، وإلاّ فکلّ طفل لَعَلِمَ أنّ قوله تعالی: «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّهُ لَفَسَدَتا» 1 مثلاً دلیل عقلیّ، إلی غیر ذلک من الوجوه، ولیس هنا مورد ذکر الجمیع، لکنّی أقول بکلمة اُخری و هی: أنّنا لا نعلم بالأخبار الواردة فی الاُصولیّات إلاّ بعد نصیحتها وفهم العقل أو شهادة النقل علی صحّتها یکون مستنداً وحجّة بیننا و بین اللّه، «إِنِ اِفْتَرَیْتُهُ فَعَلَیَّ إِجْرامِی» 2 .

فإن قلت: لم أنت وحدک تدّعی فهم العقل وشهادة النقل علی بیان مراد (1)تلک الآیات والأخبار، ولم یقل أحد غیرک علی هذا؟ !

قلت: أمّا أوّلاً: فإنّ غیری فتقال لکنّک ما عرفت به ولا سمعت منه. وثانیاً: إنّک لو جئت بالصفات لکنت أیضاً ممّن یفهم ما نقول؛ لکنّک ما تقبل ولا تُقبل. وکیف کان فنرجع إلی بیان ما نحن بصدد بیانه؛ من شاء فلیؤمن، ومن شاء فلیکفر.

قال علیه السلام: «ثمّ خلق سبحانه لکلّ رکن منها ثلاثین اسماً فعلاً منسوباً إلیها، فهو الرحمن الرحیم الملک القدّوس» إلی آخر الأسماء

ص:307


1- 3) . فی النسخة: المراد.

اعلم-وفّقک اللّه وإیّانا-أنّ کلّ واحد من تلک الأجزاء الثلاثة الظاهر بأرکانه الأربعة، کما أشرنا إلیه من ذی قبل تامّ فی مقامه وتمام فی محلّه، ومرادنا من التامّ هو حصوله من القبضات العشرة الدائرة بدورانه الثلاثة فی المراتب الثلاثة. وبیانه (1)علی الإجمال: أنّ اللّه سبحانه خلق الحرارة أوّلاً من حرکة فعله وهو المشیّة، والبرودة من سکون مفعوله وهو المشاءان طبیعتان وأوّل زوجین، «وَ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ خَلَقْنا زَوْجَیْنِ» 2 فحرّکت الحرارة لما فیها من أثر القذرة علی الیبوسة، فأثّرت هی فیها وتأثّرت هی أیضاً منها، فتولّد من تأثیر الحرارة الیبوسة لأنّها أثرها، و من تأثّر البرودة الرطوبة لأنّها أثرها أیضاً، فتحصّلت الطبائع الأربع: الحرارة من الحرکة، والبرودة من زوجها وهو الحرکة.

ففی الطبائع زوجان وزوجتان، لکن بیان وجه التأنیث فی الألفاظ الأربعة بأسرها له محلّ آخر، وبعدها ذلک؛ فنقول: وجدت الطبائع الأربع صعدت الحرارة والرطوبة بالطبع إلی العلوّ، وهما طبیعة الحیاة.

وهبطت البرودة والیبوسة لک إلی السفل وهما طبیعة الموت، أعنی المیّت.

فکان الأوّلان روحین بلا بدن والأخیران بدنین بلا روح؛ لکن لمّا کانت العلاقة بینهما-أی الزوجین والزوجتین-کلّ زوج مع زوجته متأکّدة لما بینهما من التعاقد، نزل الصاعدان بالحرکة الفلکیّة نزولاً تسخیریّاً إلی السافلین، فتواصلنا الحرارة مع زوجته وهی البرودة، والرطوبة مع زوجته وهی الیبوسة، فتولّدت العناصر الأربعة.

وممّا ذکرنا یظهر لک السرّ فی قوله تعالی: «اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَی اَلنِّساءِ» ؛ وسرّ قوله ذلک «بِما فَضَّلَ اَللّهُ» ؛ (2)وکذلک سرّ قوله علیه السلام: شاوروهنّ و خالفوهنّ؛ (3)وکذلک سرّ قوله: «لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ اَلْأُنْثَیَیْنِ» ؛ (4)وسرّ ما ورد عنهم علیهم السلام ما معناه: أنّ النساء خلقن من الضلع

ص:308


1- 1) . فی النسخة: بیان.
2- 3) . النساء (4) :34. [1]
3- 4) . راجع: بحار الأنوار، ج 100، ص 262، ح 25، [2] عن النبی صلی الله علیه و آله.
4- 5) . النساء (4) :11. [3]

الأیسر للرجال؛ (1)إلی غیر ذلک من الأسرار التی یلی من موارد ذکرنا بیانها.

فحصل حینئذ دوران؛ الأوّل: دور بعض الطبائع علی بعض عند الصعود؛ والثانی: کذلک عند النزول وحدوث العناصر، لکنّهما فی الحقیقة واحد؛ لأنّ بهما تمام العناصر. ثمّ أدار اللّه تعالی الفلک بما فیه دورة وثانیة لسؤال القوابل ذلک فتولّد المعدن، فهذان دوران، ثمّ دار العناصر الدائرة فیها فی المعادن فتولّد النبات وهذا ثلاث، ثمّ أدار النبات بما فیه من دوران العناصر الدائرة بالطبائع فحدث الحیوان فتولّد، فحینئذ [حصلت] أدوار الأربعة، فلمّا تمّ ذکرٌ من الطبائع والعناصر جعلها أصلاً ومنشأً لکلّ من المولّدات الثلاثة فی العوالم الغیبیّة والشهودیّة کلّ بحسبه، والأجزاء الثلاثة الظاهرة لک أیضاً کما أشرنا إلیه من ذی قبل؛ فإنّ لکلّ من الأجزاء الثلاثة والعوالم الغیبیّة والشهودیّة طبائع وعناصر ومعادن ونبات وحیوان کما أخبر به صاحب الشریعة علیه السلام، ودلّ علیه الاعتبار أیضاً.

ومعلوم أنّ کلّ واحد من تلک المذکورات کثافة ولطافة وبقاء وزوال وغیر ذلک مختلفة بحسب اختلاف عوالمها من الأقطاب والأفلاک والأراضی، لکن فی الإنسان زیدت مع ذلک اُموراً أخیراً، وفیه من الأفلاک التسعة والأرض الأوّل وتلک عشرة، أو من الأراضی التسعة والسماء الأوّل تلک عشرة أیضاً، حصص نسمّی کلّ حصّة بالقبضة.

وبیان ذلک المجمل بالإجمال وهو: أنّ للّه سبحانه یمین وشمال، وکلتا یداه یمین؛ الاُولی لأصحاب الجنّة، والاُخری لأصحاب النار؛ فالقبضات العشرة لأصحاب الجنّة هی قبضة من محدود جهات وهو العرش منها قلبه، وقبضة من الکرسی منها صدره من فلک زحل منها عقله، وقبضة من فلک المشتری منها علمه، وقبضة من فلک المرّیخ منها وهمه، وقبضة من فلک الشمس منها وجوده الثانی، وقبضة من فلک

ص:309


1- 1) . راجع: الکافی، ج 5، ص 337؛ الفقیه، ج 3، ص 380؛ وسائل الشیعة، ج 20، ص 352، ح25804؛ و. . . .

الزهرة منها خیاله، وقبضة من فلک العطارد منها فکره، وقبضة من فلک القمر منها حیاته، وقبض من أرض الدنیا منها جسده.

وأمّا أصحاب النار فقبض له قبضة من الحوت (1)وهو بهموت منها قلبه، وقبضة من الثری منها صدره، وقبضة من الأرض السابعة منها دماغه ویعبّر عنه بالنکراء فی الأخبار إحیاناً بالشیطنة اُخری، وتلک الأرض أرض الشقاوة، وقبضة من الأرض السادسة وهی أرض الإلحاد ومنها علمه، وقبضة من الأرض الخامسة أرض الطغیان منها وهمه، وقبضة من الأرض الرابعة أرض الشهادة منها وجوده، وقبضة من الأرض الثالثة أرض الطبع منها خیاله، وقبضة من الأرض الثانیة أرض العادات منها فکره، وقبضة من الأرض الأوّل الاُولی منها جسده، وقبضة من سماء الدنیا منها حیاته.

إذا عرفت ذلک کلّ کلّه، فنقول: إنّ کلّ واحد من تلک القبضات العشرة اُدیرت ثلاث مرّات؛ فإنّ القبضة التی منها القلب مثلاً فی الطینتین إدارتها العناصر الأربعة فی هذا العالم، أی دار بعضها علی بعض مرّةً فی معدنها ثمّ اُخری فی نباتها، ثمّ ثالثة فی حیوانها، فصار ذلک ثلاثین؛ لأنّ مبلغ ضرب الثلاثة فی العشرة هو الثلاثین، وهو الموعود لموسی-علی نبیّنا وآله وعلیه السلام-حیث أشار سبحانه إلیه بقول: «وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیْلَةً» ؛ (2)والتکنّی فیها باللیلة إشارة إلی حدوث ظلمة دانیة فی کلّ واحد من تلک المراتب، أو تلک المراتب المذکورة هی المراتب الأربعینة الموجودة، وهی التی أشار اللّه سبحانه فی القدسیّات (3)بقوله: خمّرت طینة آدم بیدی أربعین صباحاً، (4)والزکی یستعر هنا فی سؤالات، أحدها: ما المراد بالأربعین؟ والآخر ما المراد بقوله «صباحاً» ؟ مع أنّک تقول: إنّه تعالی تکنّی فی تلک الشریفة عن تلک المراتب باللیلة. وأیضاً ما معنی قوله تعالی فی الآیة السابقة: «وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ» ؛ (5)وما هذا العشر؟ وإنّ ذلک الأیّام هل کان لموسی فی اُمّته أم لا؟

ص:310


1- 1) . الحوت: برج فی السماء، وقیل: برج من الاثنی عشر وهو آخرها. راجع: العین، ج 3، ص 282؛ [1]لسان العرب، ج 2، ص 27؛ [2] مجمع البحرین، ج 2، ص 198.
2- 2) . الأعراف (7) :142. [3]
3- 3) . أی الأحادیث القدسیّة.
4- 4) . عوالی اللئالی، ج 4، ص 98، ح 138 [4] مرسلاً.
5- 5) . الأعراف (7) :142. [5]

ونحن بعون اللّه ازدیاداً لثمرة الرسالة نشیر إلی الجمیع إلاّ علی سبیل التوضّع والتربیب، بل نطوی الکلام فی الکلّ فی جهة کلام واحد وعنوان متّحد مع ما فیه من غیر تلک الفوائد؛ فأقول وبه أستعین: اعلم أنّ نبیّنا صلی الله علیه و آله أکمل الأنبیاء، وولیّنا أکمل الأولیاء، وقرآننا أتمّ من سائر الکتب، ودیننا من سائر الأدیان، وأیّامنا من باقی الأیّام، وشهورنا من باقی الشهور، وسنونا من باقی السنون، وأعمارنا من باقی الأعمار وإن کانت أقصر؛ لأنّه علی الأکثر ما بین الستّین والسبعین.

فإنّ هذا الحدیث إذا لک المرام الأخیر تحدید وتبیین، فافهم فحینئذ نقول: إنّ دور الحیاة وهو الرابع فی هذه الاُمّة زاد وفی اُمّة موسی وعیسی وما والاهما نقص؛ ودور الطبائع کما عرفت هناک زاد وهاهنا نقص، ولا تغیّر بطول إغمارتهما اُمّتهما، فإنّه حصل من دور الطبائع واستحکام اللنیّة وانضباط الأجساد، وأمّا فی هذه الاُمّة فقد ورد اللّه سبحانه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اَللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ» ؛ (1)إلی غیر ذلک؛ وهذا الدور الحیاتیّة هو العَشر الإمامیّة، وهو فی الظاهر العشر من ذیحجّة، وفی الباطن هی المذکورات فی سورة الفجر، حیث قال سبحانه: «وَ اَلْفَجْرِ * وَ لَیالٍ عَشْرٍ * وَ اَلشَّفْعِ وَ اَلْوَتْرِ * وَ اَللَّیْلِ إِذا یَسْرِ» ؛ (2)ففی هذه الآیات آیات، وفی تلک البیّنات علامات، فعلی بعض الوجوه: «الفَجْر» هو صبح الوجود، و «لَیَالٍ عَشْرٍ» متمّمات الموجود، و «الشَّفْعُ» ثانی الاثنین، و «الْوَتْرُ» هو الواحد بلاحین. وبلسان الظاهر کما هو فی الأخبار: «الْفَجْر» هو الرسول صلی الله علیه و آله، واللیالی العشر: الحسن والتسعة من ذریّة الحسین علیهم السلام، و «الشَّفْعُ» الحسین، إذ هو مع الحسن ثانی الاثنین، و «الْوَتْرُ» هو علی علیه السلام؛ وإنّ «الْفَجْر» هو القائم علیه السلام، و «لَیَالٍ عَشْرٍ» هو الحسین وذرّیّته، و «الشَّفْعُ» الحسن، و «الْوَتْرُ» علی علیهم السلام؛ وإنّ «الفَجْر» فاطمة علیها السلام، و «لَیَالٍ عَشْرٍ» النبیّ وولده التسعة، و «الشَّفْعُ» الحسنین، و «الْوَتْرُ» علیّ علیهم السلام؛ أو إنّ «الْفَجْر» هو علیّ أو الحسین، و «الْوَتْرُ» هو القائم؛ أو إنّ «الْفَجْر» هو القائم، و «الْوَتْرُ» الحسین علیهما السلام؛ إلی غیر ذلک من الوجوه المؤیّدة بالأخبار المسدّدة

ص:311


1- 1) . آل عمران (3) :169. [1]
2- 2) . الفجر (89) :1-4. [2]

بشهادة الاعتبار.

فنقول: إنّ الاثنین من هؤلاء الأربعة عشر-علیهم سلام اللّه إلی یوم الحشر-وهما النبیّ والولیّ لا زال کان أحدهما شرق الوجود مشرق الوجود، والآخر مغرب الموجود؛ لأنّهما قطبی الأفلاک، ونقطتی المبدأ والعود بشهادة «لولاک» .

فالعشر الإتمامیّة الحسنین-وهما واحد-والتسعة من ذریّة الحسین سلام اللّه علیهم أجمعین؛ إذ بهم ملأ الکون وارتفع البون، وفی زمانهم تمّ التکوین العمیم والتدوین القویم؛ لقوله: «وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِنَ اَلْمَثانِی وَ اَلْقُرْآنَ اَلْعَظِیمَ» ؛ (1)ویشیر به أیضاً: «إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ» ؛ (2)ولیعلم أنّ بسط القول فی ذلک یستدعی اُموراً غیر ما نحن فیه من الأشکال وخلق المجال، واُموراً اُخری لست أذکره، «اَللّهُ عَلی ما نَقُولُ وَکِیلٌ» .

فمن أشکل علیه من الرسالة أو ببعضها هلکت وخابت؛ إذ إنّ هذا حقّ، وذاک لیس بصواب، وعلی بعض ردّه عن بعض أجاب، فلیورد إشکاله ولیقل قاله، لکن بشرط العدل والإنصاف والتجافی عن الجور والاعتساف، حتّی أردّ سؤاله بجواب متین، وأقطع مقاله بشاهد أمین؛ فإنّکم «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ و بَعْدَ حِینٍ» ، ولقد انجرّ الکلام فی تلک الفقرة من کلامه والإمام-علیه من اللّه ألف آلاف تحیّة وسلام-فلتکتفی فی المقام، ونورد بعض الآخر ممّا بقی من المرام.

قال علیه السلام: «فهذه الأسماء کان من الأسماء الحسنی حتّی تتمّ ثلاثمئة وستّین اسماً» .

أقول: وتلک الأسماء المذکورة التی ذکرها الإمام علیه السلام من باب التذکیر والتمثیل؛ ولذلک لم یذکرها علیه السلام بتمامها، فأنت لو ضربت الثلاثین من الأسماء فی الاثنی عشر من الأرکان تبلغ الأسماء ثلثمائة وستّین، وهذا المبلغ تمام أسمائه الحسنی وأوصافه العلیا، کذا ذکره شیخی وسندی ومن علیه استنادی ومستندی.

أقول: ولعلّ هنا شیئاً آخر لو قلنا به کان أحسن، وهو: أنّک قد عرفت من ذی قبل

ص:312


1- 1) . الحجر (15) :87. [1]
2- 2) . القلم (68) :4. [2]

من قول الإمام علیه السلام، فالظاهر هو اللّه العلیّ العظیم، وقد أشرنا أنّ تلک الأسماء الثلاثة إنّما هی بإزاء الأجزاء الثلاثة، والکلّیّة هی اُمٌّ للأرکان الاثنی عشر، ومع ذلک تری کما قلناه اسم العلیّ مذکوراً فی موضعین، واسم العظیم فی موضع، فأنت لو حملت هذا علی أنّه من أغلاط النسّاخ، وقلت بأن «لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ» اسم واحد کما هو الصحیح، لتجد الأسماء المذکورة الثلاثین، لا أزید ولا أنقص؛ فتلک الأسماء التی بلغت إلی ثلاثین هی الثلاثین المنسوبة إلی کلّ رکن، کما قال علیه السلام: «ثمّ خلق لکلّ رکن منها ثلاثین اسماً فعلاً» .

فکیف کان فأنت لو ضربت الثلاثین کما قلناه فی الاثنی عشر لکان الحاصل ثلاثمئة وستّین اسماً، وهذا هی الأسماء التی من أحصاها دخل الجنّة، فافهم افهم افهم.

قال علیه السلام: «فهی نسبته لهذه الأسماء الثلاثة» .

أی فتلک الثلاثین من الأسماء بالنسبة إلی صفته وفعله لهذه الأسماء الثلاثة الظاهرة، ولقد علمت-وله المنّ-ممّا لا مزید علیه کیفیّة صدور تلک الأسماء من الأسماء الثلاثة ولمّیّة تأخُّذها أی الأسماء الثلاثة للأسماء الجزئیّة الثلاثیّة، فإن کنت ما فهمت من ذی قبل المرام فلا ینفعک تکرار الکلام.

قال علیه السلام: «فهذه الأسماء الثلاثة أرکان وحجب الاسم الواحد المکنون المخزون بهذه الأسماء الثلاثة» .

فأقول: فحینئذ تعلم أنّ الاسم الواحد استتر فی الأسماء الثلاثة، فلهذا الاسم الواحد ثلاث حجاب، ولتلک الثلاثة أیضاً اثنا عشر حجب وسرادقات، وکذلک هذا الاثنا عشر احتجب أیضاً کلّ واحد منها فی ثلاثین حجاباً، وتلک الحجب المذکورة فی الأخبار بأنّه: لو کشف عن واحد لأحرقت السماوات والأرض؛ (1)إذ لکلّ شیء عدّة من الحجب، فإذا کشف عن واحد من الأشیاء حجبه لفنیت من علیه، کیف والموت؟ ! لیس الوهن هذا الجهة فبصرک الیوم حدید، فإذا فنیت الشیء فقد احترقت سماواته وأرضیه؛ فافهم وکذلک السماوات والأرض، أعنی العالم الکبیر؛ فإنّه إذا کشف عن وجهه یعنی رفعت عنه الأسماء الثلاثة التی هی حجب للاسم الواحد المکنون، وهو

ص:313


1- 1) . راجع إلی قول النبی فی بحار الأنوار، ج 55، ص 45.

المشیّة کما قلنا، لکان تنفی من عجله ویرتفع من ساعته کأنّه لم یکن، بل فی الحقیقة أیضاً لم یکن؛ وحینئذ فبقی وجه ربّک ذوالجلال والإکرام، (1)وهو وجهه الباقی بعد فناء کلّ شیء، وهنا مقام «وَ عَنَتِ اَلْوُجُوهُ لِلْحَیِّ اَلْقَیُّومِ وَ قَدْ خابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً» ؛ (2)وکلّ ذلک من جهة أنّ المشیّة-وهو وجوده الصرف والشیء فی الکون الناسوتی-لم یظهر به، بل المشیّة ظهرت به له، ووجود ثانوی وهو ماهیّة والشیء ظهر له به، فإذا ظهرت المشیّة لا محالة یظهر بالوجود، وإذا ظهر الوجود لابدّ من فناء الموجود وهو الماهیّة، فافهم.

قال: «وذلک قوله تعالی: «قُلِ اُدْعُوا اَللّهَ أَوِ اُدْعُوا اَلرَّحْمنَ أَیًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ اَلْأَسْماءُ اَلْحُسْنی»» .

هذا منه تلویح وإیماء إلی أنّک بأیّ اسم دعوت اللّه سبحانه به، فهو مقهور تحت أسمائه الحسنی، فللأسماء الحسنی ربوبیّة بالنسبة إلی کلّ اسم کان وأیّ اسم یکون، إذا أظهر واحد منها تعلم بأنّک ما دعوته إلاّ به کالمشیّة والمشّاء.

فلنختم الکلام فی هذا المرام، عند هذا المرام، عند هذا المقام، کما ختم به الإمام- علیه وعلی آبائه وذرّیّته ألف آلاف تحیّة وسلام-ولتعلم أیّها الناظر فی رسالتی هذه واُرجوزتی تلک أنّی-واللّه المقتدر-ما أوردت فیها إلاّ ما وردت علیها الآثار من الأئمّة الأطهار، وشهد علیه العقل والاعتبار؛ فعلیک بتمام التدبّر وإتمام التفکّر، فإنْ تلقّیته بالقبول، فواللّه هو المأمول، واللّه سبحانه علی ما نقول شهید، ومع ذلک لدینا رقیب عتید، وصلّی اللّه علی محمّد وآله الأطهار، الخیرة التامّین الأبرار، ما دام للتمسّک سماک وللسبع أشداد، ولعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین إلی یوم الدین، الحمد للّه ربّ العالمین.

ص:314


1- 1) . إشارة إلی قوله تعالی فی سورة الرحمن، الآیة 27. [1]
2- 2) . طه (20) :111. [2]

11-شرح حدیث «إنّ للّه عِلمین. . .»

اشاره

شرح حدیث «إنّ للّه عِلمین. . .»

مؤلف ناشناخته

تحقیق

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:315

ص:316

درآمد

براساس ظاهر روایتی از الکافی، (1)برای خداوند دو علم متصور می شود: یکی علم مکنون و مخزون است که کسی را به آن راه نیست و دیگری علمی که خداوند، ملائکه، انبیا و ائمۀ اطهار علیهم السلام را از آن بی نصیب نگذاشته است.

آیا این دو علم، هر دو عین ذات هستند یا غیر ذات و یا تفصیلی وجود دارد؟ و آیا این علوم حادث هستند و یا قدیم، مباحثی است که در این رساله مورد دقت واقع شده است.

مؤلف در مقام توضیح روایت، ضمن استشهاد به آیات و روایات، از مباحث کلامی نیز بهره گرفته است.

از قاضی بیضاوی در تفسیرش و همچنین از الصافی فیض کاشانی مطالبی نقل می کند.

وی در پایان می نویسد: «قد فرغ من تسوید هذه الاوراق الفلان فی یوم الفلان، اجابة لمسألة بعض الاخوان» .

این بیان می رساند، مؤلف به عمد خود را ناشناس گذاشته است. چنانچه گفتیم، از الصافی نقل کرده است، لذا می توان گفت متأخر از فیض کاشانی (د 1091 ق) و یا متأخر از سال تألیف الصافی (1075 ق) است، اگر معاصر نباشد.

ص:317


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 147، ح 8. [1]

تنها نسخۀ این رساله که اساس تصحیح قرار گرفت، در کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله نگهداری می شود (1).

ص:318


1- 1) . فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 4، ص 233؛ [1] فهرست کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 164/6/1074، رسالۀ دوم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی

محل تصویر شمارۀ21

ص:319

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی

محل تصویر شمارۀ22

ص:320

شرح حدیث «إنّ للّه عِلمین. . .»

بسم اللّه الرحمن الرحیم

سؤال عرضه داشت مخلص صمیمی و ارادت کیش قدیمی به حضور باهر النور کعبۀ (1)حقیقی-که قبلۀ اهل عالم و مطاف قلوب اهل ایقان و عرفانند-آن است که کشف حجاب و رفع نقاب فرمایند از حدیث شریف منیعی که شیخ جلیل و عالم نبیل، قدوة الأنام ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب کلینی رحمه الله در اصول الکافی در باب بَدا، از امام هُدی جعفر بن محمّد الصادق علیهما السلام روایت نموده، که فرمودند: «إنَّ للّه علمین: علمٌ مَکنونٌ مَخزونٌ لا یَعْلمُه إلّاهو، من ذلک یکون البَداء؛ و علمٌ عَلَّمَهُ ملائکَتَهُ و رُسُلَهُ و أنبیائه، فنحنُ یَعْلَمُه» (2).

آیا این دو علم، هر دو عین ذات احدیّت-جَلّ و عَلا-است، یا هر دو غیر ذات تقدّس و تعالی است، یا آنکه أحدهما عین ذات و دیگری غیر ذات است؛ و در صورت غیر بودن، هر دو، یا أحدهما، یا حادث است یا قدیم؛ و بر فرض قدیم، آیا احدی از علما قایل به علم حادثی به جهت واجب تبارک و تعالی شده است یا نه؟

مأمول آن است که به مفاد «مَن عَلّمنی حَرفاً، فقد صَیَّرنی عبداً» (3)ارادت کیش را در

ص:321


1- 1) . نسخه: الکعبة.
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 147، ح 8؛ [1]بصائر الدرجات، ص 109، ح 2؛ و ص 111، ح 10؛ و [2]ص 112، ح 14 و ح 17؛ الإختصاص، ص 313 (در چهار مورد اخیر با اختلاف اندک) .
3- 3) . این کلام به امام علی علیه السلام منسوب است، ن. ک: کشف الخفاء للعجلونی، ج 2، ص 265؛ جامع السعادات، ج 3، ص 112. [3]

مقام رقبه درآورده، شقوق مسأله را با معنی بَدا معجّلاً مختصراً، بطور وضوح، به لسان فارسی که به طباع طلّاب مأنوس تر است بنویسید، تا رفع شبهه از بعضی که بی غرض اند شده باشد، فدیتک عَجّل، فالقلوبُ مریضة، ولیس إلهاً إلّاک یا خیرَ مُنتهی.

الجواب: شکّی نیست در اینکه بین اثنینیّت و احدیّت صرفۀ بحته بونیست بعید و تناقضی است شدید و قدمای متعدّده فرضی است باطل و تکثّر در ذات احدیّت توهمّی است زایل.

پس علمین مذکورین در حدیث، با لحاظ اثنینیّت عین ذات احدیّت نتواند بود و ارادۀ وحدت، مخالف است با ظاهر و منافی است در این مقام با مراد امام علیه السلام و أحدُ الفَردین علمین مذکورین، که حضرت ملک علّام تعلیم فرموده است آن را به ملائکۀ کرام و انبیای عظام-علیهم الصلاة والسلام-عین ذات احدیّت نتواند بود؛ زیرا که ادراک ذات ممتنع و طلب معرفتش غیر متوقّع است و حضرت واجب الوجود، ذات اقدس خود را معلوم احدی نستاید فرمود و کسی راه به ذات اقدس او نتواند برد، چنانکه ابن أبی الحدید گفته: تاللّه لا موسی و لا عیسی

و در حدیث دیگر در خصوص این فرد از دو علم می فرماید: «إنّه سیکون» .

و نسبت استقبال به ذات ذو الجلال توهّمی است بی مجال و لغوی است در مقال، جَلّ عَن ذلک مَقامُ ولیِّ المَلِکِ المُتَعال و تا حال احدی نگفته که: علوم انبیا و ملائکه، یا معلومات ایشان، عین ذات حقّ جلّ و عَلا است.

و ایضاً فرد دیگر از آن دو علم که مکنون و مخزون است، عین ذات اقدس نمی تواند بود؛ لعلّه اینکه می فرماید: «وَ مِنْ ذلکَ یَکُونُ البَداءُ» و معنی بَدا در کلام امام

ص:322

هدی علیه السلام بسی واضح و هویداست که به فُضَیل بن یَسار می فرماید:

العلمُ علمان؛ علمٌ عند اللّه مَخزونٌ لمْ یُطْلِعْ علیه أحداً من خلقه، وعلمٌ عَلّمهُ ملائکتَه و رُسُلَه؛ فإنّهُ سیکون لا یکذِّبُ نفسَه و لا ملائکَته و لا رُسلَه؛ و علمٌ عنده مخزونٌ یقدّم منه ما یشاء، و یُثبت ما یشاء (1).

پس معنی بَدا تقدیم و تأخیر و محو و اثباتِ معلوم است و هر علمی که معلوم آن تقدّم و تأخّر بهم رساند و محو و اثبات در آن راه یابد، شکّی در تغییر آن نباشد و هر مُسْلِمی بالضروره می داند که علم ازلی واجب تعالی متغیّر، نگردد و لفظ حدیث، خود ناطق بر این مدّعا است.

پس آن علمی که مصدر بَداست و تقدّم و تأخّر و تغیّر و تبدّل بر او رواست، عین واجب الوجود نتواند شد و لا محاله مسبوق است به علمی که سبقَ الْقَضاءَ وَالْبَداءَ، چنانچه حضرت صادق علیه السلام به عبداللّه [بن] سنان فرمودند: ما بَدا للّهِ فی شیء إلّاکانَ فی علمه قبلَ أن یَبدْو له (2).

و فرمودند: إنَّ کلَّ أمرٍ یریده اللّه فهو فی علمه قبلَ أنْ یَضعَه، و لیسَ شیءٌ یبدو له إلّاوقد کانَ فی علمه أنّ اللّهَ لم یَبْدُو له من جَهلٍ (3).

و حضرت امام موسی کاظم علیه السلام به خطّ مبارک نوشتند: لم یَزَلِ اللّهُ عالماً بالأشیاء قبلَ أنّ یَخْلُقَ الأشیاء کعلمه بالأشیاء بعدَ ما خلق الأشیاء (4).

و امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: عَلِمَ بما کانَ قبلَ أنْ یَکونَ (5).

و منصور بن حازم می گوید که:

ص:323


1- 1) . الکافی، ج 1. ص 147، ح 6 ( [1]از امام باقر علیه السلام) ؛ المحاسن، ج 1، ص 243؛ [2] التوحید، ص 444، ذیل ح 1؛ عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 1، ص 182، ذیل ح 1 ( [3]در همۀ مصادر با اختلاف اندک) .
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 148، ح 9؛ [4]تفسیر نور الثقلین، ج 2، ص 516، ح 179. [5]
3- 3) . تفسیر العیّاشی، ص 218، ح 71؛ [6]تفسیر نور الثقلین، ج 2، ص 513؛ [7]البرهان، ج 2، ص 300. [8]
4- 4) . الکافی، ج 1، ص 107، ح 4؛ [9] التوحید، ص 145، ح 13؛ بحارالأنوار، ج 58، ص 162، ح 98. [10]
5- 5) . بحارالأنوار، ج 88، ص 339، ح 19؛ و [11]ج 95، ص 243، ح 11 (در هر دو مورد به نقل از الاختیار من المصباح اثر سیّد بن الباقی) .

سؤال کردم از حضرت صادق علیه السلام که: هَل یَکونُ الیومَ شیءٌ لَمْ یکن فی علم اللّه بالأمس؟ قال:

لَا، مَنْ قالَ هذا فأخزاه اللّه. قلتُ: أرأیتَ ما کانَ و ما هو کائِنُ إلی یومِ الْقِیامَة، ألیس فی علم اللّه؟ قال: «بلی، قبلَ أنْ یَخْلُقَ الخلقَ (1).

و هر کس در اینگونه اخبار تأمّل کند، می فهمد که حضرت حقّ-عزّوجلّ-به علم سابق ازلی خود می داند جمیع اشیاء را قبل از اینکه موجود شود، که هر که موجود شود، چگونه موجود می شود و چگونه تغییر می یابد و چگونه فانی می شود و بعد از فنا چگونه عود می نماید و بعد از عود چگونه زیست می کند، همه را می داند به علمِ واحد، بدون تعدّد التفات و نجد و نظر.

و کسانی که مَثَل زده اند علم باری-جَلّ و عَلا-را به علم کسی که اطّلاع بهم رساند بر کتابی دفعةً واحدهً و بعد توجّه نماید به حرفی بعد از حرفی و سطری بعد از سطری و صفحه ای بعد از صفحه ای، به ادّعای اینکه علم به اصل کتاب متغیّر نمی شود به حدوث التفاتات خاصّه، قول ایشان دور و ادّعای ایشان باطل و مثل ایشان مردود و عقل ایشان ضعیف و رأی ایشان سخیف است؛ به علّت اینکه خداوند برای خود احداث علم جدید و نظر جدید نمی فرماید و در اشیا. (2). نمی کرد و توجّه به کلمه ای از موجودات، بعد از کلمۀ دیگر بنحوی که فائت شود از او آنچه اوّل التفات یاد فرموده و فاقد شود آنچه را رفع التفات از او نموده نمی فرماید و او را علم شیئی از علم شیئی مشغول نمی سازد، بلکه احاطۀ قیّومیّت اشراقیّۀ او نسبت به جمیع کلمات کونیّۀ علیّۀ زمانیّه و مکانیّه عَلَی السواست؛ چنانچه می فرماید: «لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّةٍ فِی اَلسَّماواتِ وَ لا فِی اَلْأَرْضِ» 3 .

و می فرماید: «یَعْلَمُ ما یَلِجُ فِی اَلْأَرْضِ وَ ما یَخْرُجُ مِنْها وَ ما یَنْزِلُ مِنَ اَلسَّماءِ وَ ما یَعْرُجُ» 4 .

ص:324


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 148، ح 11؛ [1] التوحید، ص 135، ح 6؛ و ص 334، ح 8.
2- 2) . در نسخه چند کلمه پاک شده است.

و می فرماید: «أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ» 1 .

و می فرماید: «هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظّاهِرُ وَ اَلْباطِنُ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ» 2 .

پس علم ازلی تغیّر به هم نرساند و تعلیمی که بعضیش تقدّم به هم رساند و بعضی تأخّر و بعضی از آن مخزون ماند و بعضی مبذول شود، عین ذات باری نباشد و این همان است که در الکافی از سَماعه، از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که فرمود:

إنّ للّه-تبارک و تعالی-علمین: علماً أظهر علیه ملائکتَه و أنبیاءَه و رسلَه فَما أظهر علیه ملائکتَه و أنبیاءَه و رُسله، فقد عَلِمْناه؛ و علماً استأثر به، فإذا بَدا للّه فی شیء منه أعلمنا ذلک، و عرض علی الأئمّة الّذین کانوا من قَبلنا. صلواتُ اللّه علیهم (1)و همان است که در کتاب مجید، خود می فرماید: «وَ لا یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاّ بِما شاءَ» 4 .

قال القمّی: «الإیمانُ وَحْیٌ إلیهم» (2)و خداوند شیئی از ذات اقدس خود را به احدی وحی نمی فرماید و ذات اقدس او مُبعَّض و مُجزّی نگردد که پاره ای از آن محاط و معلوم شود و پاره ای مجهول ماند، پس علم مکنون مخزون نیز غیر ذات اقدس است قطعاً؛ زیرا که ممکن است که بعضی از آن معلوم و محاط واقع شود. و هر چه غیر از ذات اقدس است حادث است اجماعاً و دلیل واضح بر وجود علم حادث، فقرۀ دعاست که می فرماید: کانَ عَلیماً قبلَ إیجاد العلم والعلّة (3)و این علم حادث است که قابل تقدیم و تأخیر و تجزیه و تبعیض و تشکیک و کلّیّه و جزئیّه و تعلیم و تعلّم و منع و عطا و دخول و خروج و نفوذ است.

و نفس دعای ماه مبارک رمضان متضمّن اکثر امور مذکوره است که عرض می کند: اللّهم إنّی أسألک من علمک بأنفذه، و کلّ علمک نافذ، اللّهم إنّی أسألک بعلمک کلّه (4).

ص:325


1- 3) . الکافی، ج 1، ص 255، ح 1؛ [1]مسائل علیّ بن جعفر، ص 326، ح 13؛ [2]بصائر الدرجات، ص 394، ح 6 وح 10؛ [3] الاختصاص، ص 313.
2- 5) . ن. ک: تفسیر القمّی، ج 1، ص 32.
3- 6) . به مصدر این عبارت دسترسی نیافتیم.
4- 7) . مصباح المتهجّد، ص 759؛ [4]مصباح الکفعمی، ص 692، [5]الإقبال، ص 33. [6]

و بدیهی است که ذات اقدس، نافذ و انفذ و مقول تشکیک نیست و کلّ و جزئی برای او فرض نتوان کرد و او را به جهت خود مسألت نتوان نمود، بلکه مسألت از آن علمی توان نمود که نزد خدای-عزّوجلّ-است در اُمُّ الکتاب بعد از خروج و نافذ نشود در معلومات؛ چنانچه در الکافی از امام محمّد باقر علیه السلام روایت نمود که فرمود:

«إنّ للّه-عزّ وجلّ-علمین: علمٌ مبذولٌ و علم مکفوفٌ؛ فأمّا المبذولُ فلیس (1)من شیء تعلمُه الملائکةُ والرسلُ إلّانحن نعلمُه، و أمّا المکفوفُ فهو الّذی عند اللّه -عزّ وجلّ-فی أُمّ الکتاب إذا خرج نفذ» (2).

و اُمُّ الکتاب همان است که موسی [ علیه السلام ] فرمود: «عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی فِی کِتابٍ لا یَضِلُّ رَبِّی وَ لا یَنْسی» 3 و هر عاقل می داند که علمی که در کتاب است عین ذات باری نیست، چنانچه علوم مدوّنه در کتب علما عین ما فی أنفسهم نیست، هر چند غیر علم ایشان هم نیست و اگر صد نسخه از روی یکدیگر بردارید، هیچ یک مغایر با علم ایشان نیست و در صورتی که علم علما-که عین ذات انسان نیست-به حقیقت در کتب در نیاید و هر قدر بنویسند نفوس انسان هرگز از آن علوم خالی نماند، علم حضرت حقّ -جلّ و علا-که عین ذات اوست، به طریق اولی در کتابی در نیاید و خداوند جمیع علوم نزد خود را که در اُمّ الکتاب هست، همه را در قرآن مندرج فرموده و قرآن را به خلفا و حجج خود به میراث داده؛ چنانچه صاحب الکافی از امام موسی کاظم علیه السلام حدیثی روایت می کند که: إنّ اللّه یقول: «وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِی اَلسَّماءِ وَ اَلْأَرْضِ إِلاّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ» 4 ثمّ قال: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْکِتابَ اَلَّذِینَ اِصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا» 5 ؛ فنحنُ الذین اصطفانا اللّهُ-عزّ وجلّ- و أورثَنَا هذا الذی فیه تِبیانُ کلّ شیء (3).

ص:326


1- 1) . در الکافی و [1]بصائر الدرجات: « [2]فإنّه لیس» بدل «فلیس» .
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 255، ح 3؛ [3]بصائر الدرجات، ص 109، ح 3؛ و ص 112، ح 18. [4]
3- 6) . الکافی، ج 1، ص 226، ح 7؛ [5] تأویل الآیات، ص 480.

و شکّی نیست که هر چه مخزون در قلب رسول اللّه و ائمّه علیهم السلام است، جمیعاً للّه و عند اللّه و علم اللّه-عزّ وجلّ-است و ایشان خازنان علم حقّند؛ چنانچه در الکافی از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت می کند که فرمود: نحنُ وُلاةُ أمر اللّه، و خَزَنَة علمِ اللّه، و عیبَةُ وَحی اللّه (1).

و از حضرت امام محمّد باقر علیه السلام روایت کرده که می فرماید: واللّه إنّا لَخُزّانُ اللّه فی سمائه و أرضه، لا علی ذَهَبٍ و لا علی فِضّة إلّاعلی علمه (2).

و در زیارت جامعۀ کبیره می فرماید: و خَزَنَةً لِعلْمه، و مُستودعاً لحکمته (3). و شکّی نیست در اینکه ایشان خزانۀ ذات اقدس نیستند؛ به علّت اینکه خداوند حلول در محلّی نمی فرماید و هر علمی که در قلوب ایشان مخزون گذارده، همه خلق است و همه علم خداست، بلکه هر علمی که از کتاب خدا و کلام ائمّۀ هدی علیهم السلام در نفوس زکیّۀ علما صورت پذیرفته، جمیعُ أنحائه علم و حکم خداست و عاقلی در این شکّ ندارد و همه حادث اند و هر چه از علوم حادثه که ثبت فرموده است آنها را در صحایفِ صُحُف سماویّه و ارضیّه و در الواح قدریّه و جاری فرموده است آنها را در ظواهر احکام قرآنیّه و نقش فرموده است آنها را در قلوب نفیسۀ علما و نفوس زاکیۀ ملائکه و مصوَّر فرموده است در ذهن و حواسّ رسول خدا و ائمّۀ اُمنا علیهم السلام، که بخواهد محو و اثبات فرماید و مقدّم و مؤخّر دارد می دارد؛ چنانچه حضرت صادق علیه السلام فرمود: إنّ اللّه-عزّ وجلّ-أخبر محمّداً صلی الله علیه و آله بما کانَ منذُ کانت الدنیا، وبما یکون إلی انقضاء الدنیا، وأخبره بالمحتوم من ذلک، و استثنی علیه فیما سواه (4).

ص:327


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 192، ح 1؛ [1]بصائر الدرجات، ص 61، ح 3؛ و ص 105، ح 8؛ [2]المناقب، ج 4، ص 206. [3]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 192، ح 2؛ [4]بصائر الدرجات، ص 103،1. [5]
3- 3) . الفقیه، ج 2، ص 609، ح 3213؛ التهذیب ج 6، ص 97، ح 1؛ عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 274، ح 1. [6]
4- 4) . الکافی، ج 1، ص 148، ح 14. [7]

پس هر وقت بخواهد محو فرماید از اذهان صافیه و حواسّ زاکیۀ حجج علیهم السلام آنچه را که محتوم نفرموده است، یا اینکه ثابت کند آنچه را موجود نکرده، تا مطلّع شوند بر بعضی از علوم مکنونۀ مخزونه در خزائن که مفاتیح آنها را نمی داند غیر از خداوند عزّ وجلّ، منقّح می سازد قلوب منوّرۀ ایشان را که نفس خزائن علوم مکنونه است، پس مطّلع می سازد ایشان را به هر قدر بخواهد و از اینجا است که فرمود: یُبسَطُ لنا العلمُ فنعلم، و یُقْبَضُ عنّا فلا نَعلمُ (1).

و قبض و بسط علم در ایشان نمی شود مگر از آنچه مخزون مکنون است در قلوب ایشان؛ چنان فرمودند: لیس العلمُ فی السماء فینزل علیکم، و لا فی الأرض فیصعد إلیکم، بل مخزون مکنون فی قلوبکم، تخلّقوا بأخلاق اللّه یظهر لکم (2).

و چون خود این بزرگواران به مفاد این حدیث-کما ینبغی-عاملند و عَلَی الدوام به جدّ و جهد تمام، سعی و کوشش ما لا کلام، در تخلّق به اخلاق اللّه می نمایند، پیوسته اخلاق اللّه به نحو کمال و اکمل در ایشان ظهور به هم می رساند، پس لازالَ ظهور علوم مکنونۀ مخزونه در ایشان، از برای ایشان، در تزاید و تضاعف است و چون صفات واحد خدایی عامّه نهایتی برای هیچ یک از آنها نیست، مانند رحمت و قبض و جود و عطا و امثال اینها از سایر صفات حسّی، استزاده و استفادۀ ایشان را نیز غایت و نهایتی نیست، پس احاطه به علمی از علوم مکنونه در خود به هم نمی رسانند مگر به قدری که خدا بخواهد؛ زیرا که احاطه به اخلاق اللّه به هم نمی رسانند مگر به قدری که متخلّق به آنها گردیده اند و آن صفات خداوندی خُلق ایشان گردیده است، پس آن صفات، پیوسته نور آنها منبسط در جمیع مراتب وجود می گردد و مثل رحمت و فیض، که خداوند می فرماید: «وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ» 3 و بعضی از اعلام دین می فرماید: و راحتی الدهر من قَصقاص جودهم مملوئتان فما للفیض تعطیل

پس پیوسته علم ایشان به فیوضات غیر متناهیه زیاده می شود و از آن علم لا یزال

ص:328


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 256، ح 1. [1]
2- 2) . قرة العیون، ص 439، (با اختلاف زیاد) .

مسألت می نمایند و استزاده می کنند؛ چنانچه خداوند ایشان را امر فرموده: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» 1 و این علم را و آن را اعظم از جمیع آنچه می دانند می شمارند، چنانچه در الکافی از ابی بصیر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که فرمودند:

إنّ عندنا علمَ ما کان و [علم] ما هو کائن إلی أن تقوم الساعة. قال: قلتُ: جعلتُ فداک، هذا واللّه هو العلمُ. قال: «إنّه لعلمٌ و لیس بذاک» . قال: قلتُ: جعلتُ فداک، فأیُّ شیء العلمُ؟ قال: «ما یحدُثُ باللیل والنهار الأمرُ بعدَ الأمر والشی بعد الشی إلی یوم القیامة» (1).

و همین است معنی بَدا؛ زیرا که بَدا ظهور امری است بعد از امری و شیئی بعد از شیئی از اشیاء کونیّۀ وجودیّه، بعد از تغییر یا محو آنچه سابق بوده و نسخ حکم آن امر وجودی، بعد از حدوث تغیّر در موضوع آن، مانند نطفه شدن اغذیه و علقه شدن نطفه و مضغه شدن علقه و پوشیده شدن گوشت بر استخوان و دمیده شدن روح بعد از اتمام و استقرار جنین در ارحام و تولّد و تقلّب احوال طفل، تا به حدّ بلوغ و واجب شدن احکام به حسب مرض و صحّت و شباب و هرم و مردن إلی یوم القیام و ظاهر شدن امری بعد از امری و هویدا شدن وضعی بعد از وضعی از اوضاع عالم کون و فساد به أمر ملک علّام بَدا است و معنی بَدا تغییر رأی نیست؛ چنانچه جهّال فهمیده اند و منشأ و مصدر جمیع آنچه از عینیّت به ظهور رسد آن علم مکنون مخزون است در خزائن مذکوره؛ چنانچه در حدیث سابق فرمود: «و علم مکنون مخزون لا یعلمه إلّا هو، من ذلک یکون البَداء» .

و از براهین سابقه معلوم شد که وقوع بَدا جایز نیست إلّااز علم مخزون مکنون در خزائن و چون بَدایی از آن علم مخزون مکنون در خزانۀ عُلیای اوّلی در متعلّقات فعل و قدرت هویدا گردد، لا محاله حضرت ملک علّام، خاتم انبیای عظام و سادات

ص:329


1- 2) . الکافی، ج 1، ص 238، ح 1؛ [1] تأویل الآیات، ص 108.

اوصیای کرام-علیهم الصلاة والسلام-را بر آن مطّلع فرماید؛ چنانچه فرمود: «و علمٌ استأثرَ به، فإذا بَدا للّه فی شیء منه أعلمنا ذلک» (1).

و به اتّفاق جمیع مسلمین، خداوند اقدس خزانه ای اوسع و اضبط از قلوب واعیۀ صافیۀ ایشان، برای آن علمی که او را ایثار و اختیار فرموده، احداث ننموده؛ چنانچه احادیث متعدّده در این باب گذشت.

و کیفیّت اعلام فرمودن ایشان را به شیئی از آن علوم مکنون، جناب مولای ما سیّد الشهداء-روحُنا و روحُ العالمین له الفداء، و علیه آلافُ التحیّة والثناء-به اوضح بیانی در دعای قنوت بیان فرموده، عرض می کند:

و أنت اللّه الذی لا إله إلّاأنت، جعلتَ قلوبَ أولیائک مسکناً لمشیّتک و مکمناً لإرادتک، و جعلتَ عقولَهم مناصبَ أوامرک و نواهیک، فإذا شئت ما تشاء حرّکتَ من أسرارهم کوامنَ ما أبطنت فیهم، و أبدأت من إرادتک ما أفهمتَهم علی ألسنتهم عنک و عقودهم بعقول تدعوک، و تدعو إلیک بحقائق ما منحتهم (2).

و هر کس در این فقرات و امثال این فقرات از ادعیه و احادیث تأمّل کند می داند منشأ و مبداء بَدا علم مخزون در اینگونه از خزائن است، نه علمی که عین ذات است، به علت اینکه ذات اقدس-جلّ و عَلا-تغیّر و تبدّل در آن هرگز راه نیابد و آن علم سبقت گرفته است جمیع معلومات را چنانچه دانستی، پس بَدا در او نیست و همچنین در امور حادثۀ محتومه نیز بَدایی نیست و آنها بر دو قسم اند:

قسمی از آنها اموری است که وقوع یافته و موجود شده و بعد از وقوع یافتن و موجود شدن، نمی شود که موجود نشود و وقوع نیابد، مثل سخنِ گفته، که نمی شود نگفت، چنانچه فرمودند: فإذا وَقَعَ العینُ المفهومُ المُدْرکُ فلا بَداء (3).

و قسم دیگر آن است که حکمت الهی مانع است از اجرای بَدا در آنها، مانند

ص:330


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 255، ح 1؛ [1]مسائل علیّ بن جعفر، ص 326، ح 813؛ [2] الاختصاص، ص 313.
2- 2) . مهجّ الدعوات، ص 48؛ [3]بحارالأنوار، ج 86، ص 214. [4]
3- 3) . الکافی، ج 1، ص 148، ح 16؛ [5] التوحید، ص 334، ح 9.

چیزهایی که وعده فرموده است به وقوع آنها به لسان ملائکه و انبیا؛ زیرا که تکذیب نفس مقدّسۀ خود و ملائکه و انبیا را نمی فرماید، چنانچه موسی بن جعفر علیهما السلام فرمود: فما علّمه ملائکتَه و رُسلَه؛ فإنّه سیکونُ لا یکذّب نفسَه و لا ملائکتَه و لا رُسُلَه (1)الحدیث. و مباحث این مطلب بسیار است، چون خواهش اختصار نموده بودند، به اجمال کوشیده شد و اهل نظر را همین قدر کافی است.

و امّا اینکه سؤال فرموده بودید که: آیا احدی از علما به وجود علم حادثی برای خداوند قائل شده است یا نه؟

اگر مراد این است که خداوند اقدس-جلّ و علا-احداث علمی به معلومات در خود می فرماید و بعد از آن، معلومات را به آن علم حادث، موجود می فرماید و آنها را به همان علم می داند، یا آنکه دیگری در ذات او علمی پدیدار می کند، تا آنکه اوّلاً به بعضی از صنایع جاهل است، پس به تجربه و تفکّر متدرّجاً علمی در ذات اقدس او حادث می شود و استفادۀ علوم از معلومات می نماید، یا آنکه علم او با معلومات معیّت دارد، به این معنی که قبل از احداث و ایجاد، علمی برای او نیست و با احداث، عالم به موجودات می شود، تَعالَی اللّهُ عن جَمیعِ ذلکَ عُلُوّاً کَبیراً.

گمان نمی کنم که هیچ سفیهی به چنین حرف ها تفوّه نموده باشد، چه جای آنکه عالمی از علمای شیعه، که رجوعش به کتاب و سنّت و نظرش به محکمات دین باشد و اگر چنین سخن ها از مجهول الحال دیده شود، عقلاً حکم بر جنون و سفاهت او مقدّم است بر کفر او و نسبت چنین اعتقادی به علما، محض افتراست تا جهل به مراد ایشان و اگر مراد از علم حادث این است که خداوند اقدس-جلّ و علا-مقادیر و هیئات و آجال و ارزاق و فنا و بقای اشیاء و جَمیع ما لَها و عَلَیْها-آنچه هست-علم همه را مخزون و ضبط و حفظ فرموده است در اُمّ الکتاب، چنانچه موسی علیه السلام فرمود:

ص:331


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 147، ح 6؛ [1]تفسیر العیّاشی، ج 2، ص 217، ح 67؛ [2]بحارالأنوار، ج 4، ص 113، ح 36 ( [3]به نقل از کتاب المحاسن) . [4]

«عِلْمُها عِنْدَ رَبِّی فِی کِتابٍ لا یَضِلُّ رَبِّی وَ لا یَنْسی» 1 ؛ و مخزون فرموده است علم همه را در نفوس ملائکۀ موکّلۀ بر خلق و رزق و حیات و ممات و مدبّرۀ امور جمیع کائنات؛ و مخزون فرموده است در قرآن مجید و فرقان حمید خود، چنانچه می فرماید: «وَ تَفْصِیلَ کُلِّ شَیْءٍ» 2 ؛ «فیه تبیانُ کلّ شیء» (1)؛ و مخزون و مکنون فرموده است در الواح موجودات سماویّه و ارضیّه و مکنون و مخزون فرموده است علم جمیع آنها را در قلب خاتم انبیا و ائمّۀ هُدی علیهم السلام، چنانچه فرموده: «وَ کُلَّ شَیْءٍ أَحْصَیْناهُ فِی إِمامٍ مُبِینٍ» 4 و جمیع علومی که مخزون است در این خزائن، کلاًّ معلومات اللّه اند از حیثی و علوم اویند از حیثی؛ و همه را ایثار و اختیار فرموده و هر وقت هر قدر از آنها را بخواهد ظاهر می سازد و هر قدر را بخواهد مخزون و مخفی می دارد، چنانچه فرمود: یُبْسَطُ لنا العلمُ فیعلم، و یُقْبَضُ عنّا فلا نعلم (2)و کیفیّت این قبض و بسط در قنوت سیّدالشهداء علیه السلام مذکور شد و گمان نمی کنم که مسلمی منع کند اطلاق علم را بر این مخزونات و مغیّبات حادثۀ موجوده در الواح قضائیّه و قدریّه و سایر خزائن مذکوره، با آنکه جمیع این علوم را للّه نداند-و لام در اینجا برای تملیک و اختصاص-زیرا که خداوند اقدس، خود در کلام مجید خود، در چند موضع، بعضی از علوم حادثه مستقبلۀ زمانیّه را که باید بعد به عرصۀ ظهور آید، اسناد به خودیّت داده و آنها را علم خود نامیده و حال آنکه جمیع آنها بر او ظاهر بوده است در علم مخزون مکنون، پیش از آنکه به عرصۀ ظهور آیند، از جمله آنها این موضع است که می فرماید: «جَعَلْنَا اَلْقِبْلَةَ اَلَّتِی کُنْتَ عَلَیْها إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ یَتَّبِعُ اَلرَّسُولَ مِمَّنْ یَنْقَلِبُ عَلی عَقِبَیْهِ» 6 .

بیضاوی در تفسیر این آیه گفته که: «وقبل لیعلم رسوله والمؤمنون، لکنّه أسند إلی نفسه لأنّهم خواصّه» (3)، و هر عاقلی که اطّلاع بر اقوال مفسّرین و احادیث سابقه به هم

ص:332


1- 3) . الکافی، ج 1، ص 61، ح 8؛ و [1]ص 198، ح 1؛ وص 229، ح 4.
2- 5) . الکافی، ج 1، ص 256، ح 1. [2]
3- 7) . تفسیر البیضاوی، ج 1، ص 417 و ص 418.

رساند که خداوند علم خاصّان خود را که بعد باید به جهت ایشان حصول به هم رساند، اسناد به نفس اقدس خود داده و او را علم خود نامیده، البتّه منع از اسناد علم حادث به این معنی به خداوند نخواهد نمود و بیضاوی خود در تفسیر این آیه گفته است: «لیتعلّق علمنا به موجوداً» (1)، چنانچه در الصافی روایت کرده که فرمودند: «لنعلم ذلک منه وجوداً بعد أن علمنا أنّه سیوجد» (2).

و هر صاحب سوادی می فهمد که نسبت حدوث و استقبال را به تعلّق علم بر معلوم صحیح دانسته اند و خداوند نفس تعلّقات حادثه را در چندین موضع از کتاب خود علم نامیده و اسناد به خود داده، چنانچه می فرماید: «أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا اَلْجَنَّةَ وَ لَمّا یَعْلَمِ اَللّهُ اَلَّذِینَ جاهَدُوا مِنْکُمْ وَ یَعْلَمَ اَلصّابِرِینَ» 3 ، و مفسّرین تصریح کرده اند که مراد از نفی علم، نفی تعلّق آن است به موجود خارجی.

پس اطلاق علم بر متعلّقات حادثه به حدوث معلومات صحیح است، چنانچه از تفسیر آیۀ قبل معلوم شد و امام فخر رازی تصریح بر این نموده (3).

و خداوند در موضع دیگر می فرماید: «وَ ما کانَ لَهُ عَلَیْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ یُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فِی شَکٍّ» 5 ؛ و قولُه تعالی: «وَ ما أَصابَکُمْ یَوْمَ اِلْتَقَی اَلْجَمْعانِ فَبِإِذْنِ اَللّهِ وَ لِیَعْلَمَ اَلْمُؤْمِنِینَ * وَ لِیَعْلَمَ اَلَّذِینَ نافَقُوا» 6 .

پس چگونه اسناد این علوم تعلّقّیۀ حادثه به سوی خداوند صحیح نباشد و حال

ص:333


1- 1) . همان.
2- 2) . به هیچ مصدری در این مورد دسترسی نیافتیم.
3- 4) . ن. ک: تفسیر الرازی، ج 6، ص 21 و 22. [1]

آنکه خداوند خود اسناد این گونه از علوم را به خود داده و ما قطع داریم که خداوند نیّت جمیع اعمال عباد را قبل از وقوع فعل از ایشان در لوح محفوظ فرموده و جمیع این ها در علمِ مکنون مخزون بوده، چنانچه وارد شده که چون ملکین ارادۀ نزول در صباح و مسا نمایند «نسخ لهما إسرافیل عمل العبد من اللوح المحفوظ، فیعطیهما ذلک؛ فإذا صعدا صباحاً و مساء بدیوان العبد، قابله إسرافیل بالنسخة التی نسخ لهما حتّی یظهر أنّه [کان] کما نسخ منه» انتهی (1).

و بر هر مسلمی واضح است که هر علمی که ثبت است در لوح محفوظ و هر چه نسخه کرده می شود از آن علم هر صبح و شام و هر تعلّق علمی که حادث می شود آناً فآناً، به وجود موجودات، جمیعاً حادث اند و اسناد جمیع آنها به خداوند بر وجوهی که ذکر شد رسیده است و منع اسناد علم حادث به خداوند مطلقاً جرأتی است بر خداوند و ردّی است بر کتاب و سنّت و قدحی است در جمیع علمای اسلام، إلّاآنکه بر مراد قائل مطّلع شوید که ارادۀ باطلی کرده، در این صورت ردّ بر کلام او واجب و اهانت خودش اوجب است.

خداوند خود همه را از جهل و فساد و شرور نفس محافظت فرماید.

قد فرغ من تسوید هذه الأوراق الفلان فی یوم الفلان، إجابة لمسألة بعض الإخوان.

ص:334


1- 1) . سعد السعود، ص 226؛ [1]بحارالأنوار، ج 5، ص 325، ح 12. [2]

12-شرح حدیث «أمر إبلیس أن یسجد لآدم. . .»

اشاره

شرح حدیث «أمر إبلیس أن یسجد لآدم. . .»

ابوالقاسم بن حسن گیلانی قمی

(د 1231ق)

تحقیق

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:335

ص:336

درآمد

اشاره

دشت جاپلق در نیمۀ شمالی شهرستان ازنا از حوالی الیگودرز در استان لرستان قرار دارد.

این ناحیه در دامنه های سرسبز اشترانکوه، دارای تاریخی بسیار کهن بوده که به دورۀ قبل از اسلام باز می گردد و از لحاظ باستان شناسی نیز دارای اهمیت است.

این منطقه قبل از اسلام جزء سرزمین ماد و پس از آن در زمان هخامنشیان، جزء سرزمین ری بوده است.

طبری ضمن حوادث سال 131 ق از جنگِ میان ابوالهیذام، به طرفداری از داوود بن یزید و قحطبه، به طرفداری از عبداللّه معاویه، در جابلق سخن گفته است (1).

یاقوت حموی جابلق را از حوالی اصفهان خوانده است (2).

در دورۀ صفویه و زندیه نام این منطقه به چشم می خورد (3)و در زمان قاجار نیز، اعتمادالسلطنه جاپلق را یکی از سه بلوک بزرگ بروجرد دانسته است (4).

سید محمّد شفیع جاپلقی (م1280 ق) ، مولی محمود جاپلقی و فرزندش عبدعلی از فقهای این منطقه هستند (5).

میرزای قمی نیز به این دیار تعلق دارد.

ص:337


1- 1) . تاریخ طبری، ج 7، ص 40.
2- 2) . معجم البلدان، ج 2، ص 91.
3- 3) . تاریخ عباسی، منجم یزدی، ص 343.
4- 4) . روزنامۀ خاطرات، ج 4، ص 1877-1878.
5- 5) . روضات الجنات، ج 4، ص 218-220.

مؤلف

پدر ایشان آخوند ملاحسن بن نظر علی کیخی اهل شفتِ گیلان بود و به اصفهان هجرت کرد و نزد میرزا حبیب اللّه اصفهانی و برادرش میرزا هدایت اللّه، علوم اسلامی را فرا گرفت.

ملا محمّد حسن سپس با دو استاد خود به امر سلطان وقت، راهی جاپلق شدند و با دختر میرزا هدایت اللّه اصفهانی ازدواج کرد (1).

آخوند ملا حسن از فضلای روزگارِ خود بوده است. سید شفیع جاپلقی در الروضة البهیة فی الاجازة الشفیعیة درباره اش می گوید:

فانّه کان المولی حسن عالماً فاضلاً جامعاً للکمالات مشهوراً بالزهد و العبادات و له تصانیف منها کأس السائلین نظیر الکشکول (2).

قابل ذکر است که پدر میرزای قمی «حسن» نام دارد و «محمّد حسن» که روضات الجنات (3)و به تبع او برخی منابع دیگر نوشته اند، ظاهراً اشتباه باشد، چراکه ملا حسن در کتاب کأس السائلین، که نسخۀ آن موجود است، خود را «حسن بن نظر علی کیخی» معرفی می کند و میرزای قمی نیز در پایان کتاب ها و رسائل و یا احکامی که صادر کرده است «ابوالقاسم بن حسن» امضا می کند (4).

سجع مُهر میرزا نیز «عبده ابوالقاسم بن حسن» بوده است.

میرزای قمی در حدود سال های 1150 تا 1156 ق در جاپلق به دنیا آمد (5).

با این ترتیب میرزا، اهل گیلان است، چنانکه موطن پدری اوست و خود امضا

ص:338


1- 1) . الروضة البهیة فی الإجازة الشفیعیة، چاپ سنگی.
2- 2) . همان.
3- 3) . روضات الجنات، ج 5، ص 369.
4- 4) . برای نمونه ن. ک: «رساله ای پیرامون ارادۀ الهی» نور علم، ش 11، ص 159؛ «صورت اجازۀ میرزای قمی به سید محمّد باقر شفتی» فهرست کتب خطی کتابخانه های اصفهان، روضاتی، صفحۀ آخر؛ تاریخ متولیان آستانۀ مقدسۀ حضرت فاطمۀ معصومه علیها السلام، ص 162؛ روضة البهیة، سنگی؛ طبقات أعلام الشیعة (قرن 12 ق) ، ص 169.
5- 5) . برای سال تولد وی تاریخ های متعددی ذکر شده است. ن. ک: أعیان الشیعة، ج2، ص 211؛ روضات الجنات، ج 5، ص 369؛ طبقات أعلام الشیعة (قرن 12 ق) ، ص 156 و 170.

می کرده است، و اهل جاپلقِ لرستان است، چرا که آنجا متولد شده است، و اهل قم است، که آنجا اقامت نمود و اما او متعلق به همۀ سرزمینِ ما و متعلق به عالم علم و دانش و فرزانگی است.

هجرت و تحصیل

میرزای قمی مقدمات علوم را نزد پدر گرامی اش فراگرفت و پس از آن که به سنین رشد رسید راهی خوانسار شد.

در این شهر از محضر میر سید حسین خوانساری (د 1191 ق) (1)چند سالی فقه و اصول را فرا گرفت و موفق به اخذ اجازه از وی شد (2). میرزا با خواهر استاد ازدواج کرد و راهی عتبات عالیات شد.

ایشان در جوار بارگاه ملکوتی سلطان اولیا حضرت سید الشهدا-ارواحنا فداه- وارد جرگۀ شاگردان استاد کل وحید بهبهانی (د1206 ق) شد و از خرمن دانش آن استاد فرزانه، خوشه چینی کرد و موفق به دریافت اجازۀ اجتهاد و روایت از ایشان شد.

میرزای قمی همچنین از شیخ محمّد مهدی فتونی نجفی (د 1183 ق) و آقا محمّد باقر هزار جریبی (د 1205 ق) اجازه روایت دارد (3).

اساتید فرزانه، استاد یگانه پرورش دادند و میرزای قمی با رسیدن به مقام بلندِ دانش و علم، به زادگاه خود بازگشت و در درّه باغِ جاپلق و سپس قلعه بابو در همان حوالی، مقیم شد. ایشان در جاپلق به تدریس و تحقیق مشغول بود و سپس راهی اصفهان شد و در مدرسۀ کاسه گران، محفل درس برقرار کرد و جمع زیادی از طلاب از محضرش استفاده نمودند.

ص:339


1- 1) . او جد صاحب روضات و از مشایخ اجازۀ سید بحرالعلوم است و دارای آثاری چون شرح المعة، شرح زیارة العاشورا، شرح دعاء ابی حمزه و رسالة الاجماع است. ن. ک: طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 203؛ روضات الجنات، ج7، ص 107؛ مستدرک الوسائل، ج 3، ص، 385.
2- 2) . کرام البررة، ج1، ص 52.
3- 3) . روضات الجنات، ج 5، ص 379.

به جهت اختلافاتی که پیش آمد، ایشان به شیراز رفت و بار دیگر به اصفهان بازگشت و پس از مدتی به روستای قلعه بابو در جاپلق رفت و در نهایت به قم آمد. ورود میرزا به قم باید بعد از 1212 ق بوده باشد، چرا که گفته اند هجرت ایشان به قم در زمان فتحعلی شاه قاجار (1212-1250 ق) و به درخواست او، یا درخواست اهالی قم بوده است (1).

میرزا در همین سال به سفر حج رفت و توقف کوتاهی در نجف اشرف داشت (2).

اقامت میرزا در قم، باعث رواج درس و بحث ایشان در این شهر شد و مورد توجه خاص و عام قرار گرفت. فتحعلی شاه در چند سفر به قم با ایشان ملاقات کرد و سخت مرید او شد. مکاتبات بین میرزا و شاه معروف است (3).

این مرد بزرگ به حق از درخشان ترین چهره های علم و عمل و فقاهت و مرجعیت بود و بر دفتر دانش، برگ زرین و فخیمی را افزود.

آفتاب عمر او در سال آخر ربیع الاول سال 1231 ق در قم، غروب کرد و در قبرستان شیخان مدفون شد (4).

شاگردان

محضر میرزا تا پایان عمر شریفش، همواره میعاد دانشیان و فرزندگان بود و جمع زیادی از زلال معرفت او سیراب شدند و به رشد رسیدند.

محقق قمی در طول سالیان تدریس شاگردان برجسته ای را تربیت کرد که برخی از ایشان عبارت اند از:

سید محمّد باقر شفتی (د 1260 ق) حاج محمّد ابراهیم کلباسی اصفهانی (د

ص:340


1- 1) . الروضة البهیة، چاپ سنگی، کرام البررة، ج 1، ص 52.
2- 2) . الذریعة، ج 1، ص 138.
3- 3) . ن. ک: مجلۀ بررسی های تاریخی، سال دهم، ش 4.
4- 4) . این تاریخ را ملا علی آرانی در شرح الأحوال که زندگی نامۀ خودنوشت اوست، یاداشت کرده است. برای سال فوت میرزا تاریخ های دیگری را نیز نوشته اند ولی روز و ماه آن را ظاهراً کسی غیر آرانی ذکر نکرده است. ن. ک: زندگانی خودنوشت ملا علی آرانی، ضمن میراث حدیث شیعه، ج 15، ص 522؛ [1] روضات الجنات، ج 5، ص 379.

1261 ق) ، آقا محمّد علی هزار جریبی (د 1245 ق) ، سید محمّد مهدی خوانساری (د 1246 ق) میرزا ابوطالب حسینی قمی و. . . .

آثار و تألیفات

آثار قلمی میرزا به بیش از صد عنوان می رسد. برخی از آنها چنین است:

القوانین المحکمة، غنائم الأیام، مناهج الأحکام، معین الخواص، مرشد العوام، جامع الشتات، رسالة فی عموم حرمة الربا لسائر عقود المعاوضات، رسالة فی الزکاة و الخمس، رسالة فی صلاة الجمعة، رسالة فی البیع، حاشیة قوانین المحکمة، رسالة فی الرد علی الصوفیة، منظومة فی البدیع، منظومة فی علم البیان، دیوان شعر به فارسی و عربی و. . (1).

آثار حدیثی

تألیفات میرزای قمی در حوزۀ حدیث و علوم حدیث عبارت اند از:

1. اجازات

برخی از شاگردان میرزا و غیر از شاگردان او از ایشان اجازۀ نقل روایت دارند، حاج محمّد ابراهیم کلباسی، سید عبداللّه شبّر نجفی، سید محمّد مهدی خوانساری، علی بن ابو القاسم موسوی خوانساری، شیخ اسداللّه دزفولی-صاحب مقابس-، سید محمّد باقر شفتی اصفهانی، سید محسن اعرجی و سید جواد عاملی از ایشانند (2).

2. تراجم مشایخ الاجازه من الرواة

آقا بزرگ تهرانی، این کتاب را ترجمۀ مشایخ اجازه دانسته است و می نویسد سید محمّد جواد صاحب مفتاح الکرامه، در اجازۀ خود به آقا محمّد علی هزار جریبی از آن نام برده است (3).

ص:341


1- 1) . ن. ک: موسوعة مؤلفی الامامیة، ج 2، ص 515-563؛ [1]معجم مؤلفی الشیعة، 322-323؛ [2]موسوعة طبقات الفقهاء، ج 13، ص 52-53. [3]
2- 2) . کرام البررره، ج 1، ص 53.
3- 3) . الذریعة، ج 21، ص 261. [4]

3. رساله ای در ترجمۀ یک حدیث

نسخۀ منحصر این رساله که در 1225 ق تألیف شده، در 1229 ق توسط محمّد حسین خان مروی، وقف مدرسۀ مرویِ تهران شده است (1).

4. دوازده امام

در ملحقات مجموعه ای در دست نوشته های کتابخانۀ ملی، هشت بیت شعر عربی به صورت دعای دوازده امام از میرزای قمی نقل شده است. این نسخه به خط عبدالوهاب بن ملا محمّد صالح، بین سال های 1263 تا 1266 ق کتابت شده است (2).

ممکن است این اشعار بخشی از دیوان شعر میرزا باشد و تألیف مستقلی به شمار نیاید.

5. شرح حدیث «امر ابلیس ان یسجد لآدم. . .» (رسالۀ حاضر)

6. شرح حدیث رأس الجالوت

شرح مختصری است به زبان عربی بر حدیث مشهوری که در آن کلام حضرت رضا علیه السلام با رهبر یهودیان نقل و شرح شده است.

این رساله دارای نسخه های متعددی است که کهن ترین آنها در ضمن مجموعه ای از رسائل میرزای قمی، در کتابخانه مدرسۀ فیضیۀ قم، نگهداری می شود (3).

این مجموعه که جوامع الرسائل نامیده شده، توسط هدایت اللّه بن رضا قمی از شاگردان محقق قمی گردآوری و کتابت شده است.

شرح حدیث رأس الجالوت بنا بر گزارش همین نسخه در سال 1200 ق تألیف شده است (4).

ص:342


1- 1) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ مدرسۀ مروی تهران، ص 140.
2- 2) . فهرست نسخ خطی کتابخانۀ ملی، ج 12، ص 484.
3- 3) . فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج4، ص 273-274. [1]
4- 4) . فهرست نسخه های کتابخانۀ مدرسۀ فیضیه قم، ج 1، ص 67.

7. شرح حدیث «هل رأیت رجلاً. . .»

این حدیث دارای مباحث بلند معرفتی بوده و مورد دقت و توجه تعدادی از دانشمندان قرار گرفته است. از کسانی که آن را شرح کرده اند میرزای قمی است (1).

قدیمی ترین نسخۀ این شرح که به زبان عربی تدوین شده، در کتابخانۀ آستان قدس رضوی با تاریخ کتابت 1215 ق است.

همین نسخه دارای حاشیه ای از «جعفر» نامی بر کلام شارح است (2).

همچنین آقا بزرگ تهرانی در معرفی این اثر از حاشیۀ ملاعلی نوری (د1246) بر شرح میرزا و ایرادات حکیم به ایشان نام برده است (3).

8. شرح حدیث «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»

شرح فارسی مختصری بر حدیث مشهور معرفت است و تصحیحی از آن در مجلۀ وحید به چاپ رسیده است (4).

8. شرح خطبة البیان

خطبۀ مشهوری است که به امام امیر المؤمنین علیه السلام نسبت داده می شود و همه یا بخش هایی از آن در منابع مختلف خاصه و عامه آمده است (5).

این خطبه همواره مورد شرح و ترجمه و یا حل و نقد بوده است (6).

از کسانی که این روایت را مورد کنکاش قرار داده اند، محقق قمی است. ایشان در مورد انتساب خطبه به حضرت امیر علیه السلام فرموده اند:

این خطبه در مصادر حدیثی کهن مانند: کتاب های کلینی، شیخ صدوق، شیخ مفید، سید مرتضی و سید رضی ذکر نشده، جز آن که برخی از دانشمندان شیعی،

ص:343


1- 1) . الذریعة، ج 13، ص 209. [1]
2- 2) . فهرستگان نسخه های خطی، ج 4، ص 360-362؛ فهرست کتب خطی کتابخانه مرکزی و مرکز اسناد آستان قدس رضوی، ج 5، ص 154 (چاپ جدید) .
3- 3) . الذریعة، ج 13، ص 209. [2]
4- 4) . موسوعة مؤلفی الإمامیة، ج 2، ص 538؛ مجلۀ وحید، ش 219-220، سال 1356 ش، ص 11-16.
5- 5) . مشارق أنوار الیقین، ص 170-172؛ ینابیع المودة لذوی القربی، قندوزی، ج 3، ص 207.
6- 6) . برای کتاب شناسی و نسخه شناسی این خطبه رجوع کنید به: «نگاهی به خطبة الافتخار و خطبۀ تطنجیه» ، مسعود بید آبادی، علوم حدیث، ش 25، ص 69-81.

مانند حافظ رجب برسی، در مشارق أنوار الیقین بسیاری از عبارت های دو خطبۀ بیان و تطنجیه را آورده اند و قاضی سعید قمی در شرح حدیث غمامه، خطبة البیان را آورده و گفته که چون در میان دانشمندان شیعی و غیر شیعی شایع است، نیازی به یاد کردن سند روایت ندارد. . . در این دو خطبۀ بیان و طتنجیه و مانند آنها که در مناقب برسی دیده می شود، بسیاری از وصف ها که شایسته خداوند است آمده که صحت سند آنها بر من روشن نیست. . . و می توان گفت که اینها ساختۀ مانند مغیرة بن سعید و ابوالخطاب می باشد (1).

این بیان را آوردیم تا عنوان شرح خطبة البیان توهم تأیید متن از سوی محقق قمی ننماید. ایشان بعد از مقدمه، به فرض صدور این خطبه از امام علیه السلام، در مقام تأویل و شرح فقرۀ «انا خالق السماوات و الارض و انا الرازق» برآمده اند. این رساله در پاسخ به سؤال ملا علی اصغر در رمضان 1213 ق در قم و به زبان فارسی تدوین شده است.

این رساله دارای چند نسخۀ خطی است (2)و ضمن جامع الشتات نیز به چاپ رسیده است (3).

10. فتحیه

در خطبه ای که حضرت امام جواد علیه السلام برای ازدواج با دختر مأمون عباسی فرموده اند، چنین آمده است:

الحمد للّه اقراراً بنعمته و لا اله الا اللّه اخلاصاً بربوبیته (4).

در این متن شریف، حمد، مقدم بر توحید شده است. این معنا مورد سؤال فتحعلی شاه قاجار قرار گرفته و میرزای قمی در مقام پاسخ وی، رساله ای به فارسی نوشته اند و آن را فتحیه نامیده اند (5).

این اثر در اواسط ذی حجة الحرام سال 1218 ق به پایان رسیده است و نسخه ای از

ص:344


1- 1) . جامع الشتات، ص 791-802.
2- 2) . موسوعة مؤلفی الإمامیة، ج 2، ص 538.
3- 3) . جامع الشتات، ص 791-802.
4- 4) . المصباح، کفعمی، ص 762. [1]
5- 5) . الذریعة، ج 16 ص111.

آن ضمن مجموعه ای از تألیفات میرزای قمی در کتابخانۀ آستان قدس رضوی و همچنین نسخه دیگری در کتابخانۀ ملی نگهداری می شود (1).

این رساله در مجله علوم حدیث به چاپ رسیده است (2).

رسالۀ حاضر

ارادۀ تکوینی و ارادۀ تشریعی ذات الهی و چگونگی ارتباط این دو، از مباحث مربوط به کلام اسلامی است. روایت سوم «باب المشیة والإرادة» از کتاب التوحید الکافی اشاره به این دو نوع اراده دارد، که مورد توجه برخی دانشمندان واقع شده است.

کسی از محقق قمی حل و توضیح این روایت را طلب کرده است. ایشان با چند مقدمه در بیان معنای اراده، کراهت، مشیت، اختیار و همچنین استدلال و استشهاد به برخی دیگر از روایاتی که در باب مشیت الهی وارد شده است، به شرح حدیث مورد بحث می پردازد. وی به مناسبت، مطالبی را در مورد علم الهی، بَداء، نسخ و طلب نیز متذکر شده است.

محقق قمی در نهایت، «شاء ان لایسجد» را به «خذله ولم یوفِّقه» تفسیر می کند که مراد، واگذاشتن و توفیق ندادن است. این رساله در روز سه شنبه، چهاردهم صفر 1216 ق در قم به پایان رسیده است.

دانشمند گرامی جناب آقای استادی، تصویر نسخه ای از این اثر را که نزد یکی از نوادگان میرزا در تهران و ضمن جامع الشتات بوده است، در اختیار داشته اند و براساس همان تصویر، این رساله را تصحیح کرده اند (3).

ص:345


1- 1) . فهرست اهدایی رهبری به کتابخانۀ آستان قدس رضوی، ص 321؛ فهرست کتابخانۀ ملی، ج 2، ص 215.
2- 2) . «رسالۀ فتحیه» ، به کوشش: رضا استادی، علوم حدیث، ش 28، ص 20-64.
3- 3) . «رساله ای پیرامون ارادۀ الهی» ، میرزای قمی، به کوشش: رضا استادی، نور علم، ش 11، مرداد 1364، ص 137-159.

نسخه ای در کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی رحمه الله، ضمن مجموعه ای از رساله های مختلف معرفی شده که اساس تصحیح جدید این رساله قرار گرفته است (1).

نسخه ای که اساس تصحیح جناب آقای استادی قرار گرفته است، ناقص بوده و حدوداً سی صفحه از مطالب نسخۀ حاضر را ندارد.

موارد اختلاف نسخه اساس با چاپ قبل را، با عنوان «ب» در پاورقی تذکر داده ایم.

ص:346


1- 1) . فهرست کتابخانۀ مرعشی، ج 26، ص 179، ش 10212، رسالۀ ششم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ23

ص:347

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ24

ص:348

شرح حدیث «أمر إبلیس أن یسجد لآدم. . .»

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه الّذی جعل الکتاب والسنّة منهاجاً لدینه، فهما (1)محکمات و متشابهات، وابتلی عباده بالأفکار المتساقطة والآراء المتضادّة یکون هلاکهم و حیاتهم بالبراهین والبیّنات، والصلاة والسلام علی الراسخین فی العلم محمّدٍ وأهل بیته، الذین خصّهم بمعرفة تأویل المتشابهات من کتابه لإزالة (2)الشکوک والشبهات، وعلی أصحابهم والعلماء التابعین لهم، المقتبسین عنهم أنوار التأویل أخبارهم المتشابهة، ما دامت الأرض والسماوات (3).

پس این چند کلمه، حسب الخواهش بعضی اصحاب که به مرتبۀ شرافت و فطانت آراسته و به رتبۀ دقّت نظر و ذکای فطرت پیراسته بود، در حلّ عبارت حدیث که نقل نمود نوشته شد و آن عبارت این است که:

(أمر إبلیس أن یسجد لآدم، وما شاء أن یسجد، وإن شاء کیف لم یسجد) (4).

بدان که حدیث به این عبارت در نظرم نیست الحال که در جائی دیده باشم و آنچه ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب کلینی رحمه الله در اصول الکافی روایت کرده این است:

علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن علیّ بن مَعبد، عن واصل بن سلیمان، عن عبداللّه

ص:349


1- 1) . ب: فیهما.
2- 2) . ب: لازاحة.
3- 3) . ب: +اما بعد.
4- 4) . الکافی، ج 1، ص 151، ح 3؛ [1] التحفة السنیّة، ص 223، تفسیر نور الثقلین، ج 1، ص 62، ح 119 ( [2]در همۀ مصادر با اختلاف) .

بن سنان، عن أبی عبداللّه علیه السلام، قال سمعته یقول:

أمر اللّه و لم یشأ، و شاء و لم یأمر، أمر إبلیس أن یسجد لآدم و شاء أن لا یسجد، ولو شاء لسجد، ونهی آدم عن أکل الشجرة و شاء أن یأکل منها، ولو لم یشأ لم یأکل (1).

و تحقیق مقام موقوف است به تمهید چند مقدّمه (2)در بیان معنی اراده و کراهت و مشیّت و اختیار است.

اراده

بدان که جمعی از معتزله تعریف کرده اند اراده را به میل کردن به جانب فعل، که آن میل ناشی باشد از علم به نفع آن شیء از برای خود آن شخص یا غیر او و کراهت را به انقباض نفس از آن شیء به سبب علم به ضرر آن.

و بسیاری از معتزله تعریف کرده اند به اینکه اراده همان اعتقاد نفع است از برای مُرید یا از برای غیر، خواه به عنوان یقین یا به عنوان جزم.

و اعتراض کرده اند بر این اینکه: این داعی بر فعل است یا ترک و داعی غیر اراده است؟ !

و جواب گفته اند که: کلام در قادر تامّ القدرة است و شکّی نیست که قادر تامّ القدرة که مانعی از برای او نیست در فعل، همین اعتقاد نفع مخصّص اختیار فعل یا ترک است از برای او و آنکه میل هم، چیز علی حده است، آن از برای کسی است که قدرت تامّه نداشته باشد، مثل شوق به محبوب از برای کسی که به او نمی تواند رسید.

و اظهر این است که میل مندرج است در ماهیّت اراده و شاید باعث بر اخراج آن در کلام معتزله و محقّق طوسی رحمه الله و غیرهم، ملاحظۀ ارادۀ جناب اقدس الهی باشد که در او میل متصوّر نیست و این باعث این نمی شود که اراده را از حقیقت خود بیرون کنیم و چون ضرور نیست که صفات الهی مثل صفات مخلوقین باشد، این هم از قبیل سایر صفات باشد، مانند علم که حقیقت آن مثل علم ما نیست، و لکن اهل وضعِ لغات غالباً

ص:350


1- 1) . مصادر پیشین.
2- 2) . ب: +المقدمة اولی.

ملاحظۀ معانی متفاهمۀ اهل عرف را کرده اند و از اینجاست که فخر المحقّقین در ایضاح گفته که: «النیّةُ حقیقةٌ فی الإرادة المُقارنة، ومَجازٌ فی القَصد أعنی الإرادة مطلقاً» (1)، که از کلام او بر می آید که اراده لازم نیست که مقارن فعل باشد.

و شهید رحمه الله در حاشیۀ قواعد گفته است: «الأفضل مقارنةُ النیّة الطلع (2)الفجر بحیث یُطابق آخرها أوّله، وإذا تقدّمتُ (3)فهی عزمٌ لانیّةٌ» (4).

و امّا اشاعره، پس چون ایشان ترجیح بلا مرجّح را جایز می دانند، در اختیار احد طرفین، نه علم به نفع را ضروری می دانند و نه میل به آن را و متمسّک شده اند به قدحین عَطشان ورَغیفین جَوعان وطریقین هارب، و آن خلاف تحقیق است و آنکه ایشان ادّعا کرده اند که مرجّحی نیست، مجرّد فرض است و از فرض شیء وقوع شیء لازم نمی آید و بنابراین اراده در نزد ایشان مجهول الحقیقة است.

پس می گوییم: در اراده چند چیز معتبر است:

اوّل حصول علم به شیء، بعد از آن اعتقاد نفع آن، بعد از آن تفکّر و تروّی در اختیار و عدم اختیار، بعد از آن همّت کردن بر آن، بعد از آن شوق به هم رساندن آن، بعد از آن تأکّد به شوق، به حدّی که به سر حدّ عزم برسد، و بعد از آنها نیّت است که قصد مقارن فعل است، و بعد از آن فعل به عمل می آید.

کراهت

و در کراهت هم چندین امور است.

مشیت

و امّا مشیّت، پس در لغت به معنی اراده است، چنانکه در صحاح تصریح کرده که: «المشیّة هی الإرادة» (5)، ولکن از اخبار فرقی ظاهر می شود، چنانکه روایت شده است

ص:351


1- 1) . إیضاح الفوائد، ج 1، ص 101.
2- 2) . ب: لطلوع.
3- 3) . ب: عدمت.
4- 4) . القواعد والفوائد، ج 1، ص 93. [1]
5- 5) . ن. ک: الصحاح، ج 1، ص 58 (شاء) .

از حضرت امام رضا علیه السلام روایتی که مستفاد می شود از آن و آن این است که:

مشیّت قصد فعل یا ترک است، به حیثیّتی که نسبتش مساوی باشد و اراده، تعلّق گرفتن قصد است به فعل یا ترک به خصوص (1).

اختیار

و امّا اختیار، پس آن، ترجیح دادن فعل یا ترک است بر آن دیگر، پس اختیار متوسّط باشد میان مشیّت و اراده؛ زیرا که اوّل قصد به فعل یا ترک می شود، بعد از آن ترجیح أحدهما و بعد از آن عزم بر آن.

و چون اراده به این معنی که مذکور شد حقیقت آن از برای جناب اقدس الهی محال است، پس باید مراد معنی مجازی باشد، پس از اینجاست که متکلّمین امامیّه [گفته اند] که ارادۀ الهی همان علم به اصلح است و بعد از آن دیگر چیزی نیست به غیر احداث و ایجاد، پس ذات مقدّس او بصفاته الکمالیّة الذاتیّة کافی است در حصول حوادث بدون حدوث امری در ذات او، پس ایجاد در این وقت که مصلحت است، قایم مقام آن عوارضی است که مقارن حصول آن حاصل می شود در انسان.

و از اینجاست که محدّثین امامیّه گفته اند که: اراده از صفات فعل الهی است.

و الحاصل، حقّ تعالی به عین ذات خود، وجود هر خیر و نفع را می خواهد و وجود هیچ شرّ را نمی خواهد و به سبب تفاوت خیر و شرّ نسبت به احوال و اوقات و خواستن چیزی در وقتی دون وقتی، تغیّر در ذات او لازم نمی آید، مثلاً خلقت زید امروز خیر است و صلاح است و پیش از این خیر نبود و خدای تعالی در ازل می خواست که امروز موجود شود، پس از جهت اینکه افهام قاصره توهّم نکنند که به سبب تغیّر حال زید در بودن و نبودن، تغیّر خواستن و نخواستن الهی لازم می آید و همچنین توهّم نکنند که تأخیر در وجود آن، شاید از راه عجز و انتظار یاوری و عدم قدرت بر آن بوده و به سبب قصور فهم نتوانند درک حقیقت اراده و کراهت کنند،

ص:352


1- 1) . ن. ک: التوحید، ص 337، ح 5.

شاید از آن جهت در اخبار ائمّۀ اطهار علیهم السلام وارد شده است که: اراده صفت فعل است و عین احداث و ایجاد است، که گویا این تأویلی است که به قدر فهم سائلان فرموده اند، چنانکه بعض محقّقین اشاره به آن کرده.

و بالجمله چون حقیقت اراده که موضوع له واقعی لفظ است، نظر به متفاهم عرف عام خالی از ملاحظۀ میل و شوق نیست و این هر دو در ایزد تعالی محال است و آنچه جزئاً (1)ثابت است از برای آن جناب، علم به نفع است و صادر کردن فعل در تکویناتِ خود، یا صادر فرمودن آن در تکلیفاتِ عبد، که این هر دو در اراده عباد نیز موجود است به علاوۀ میل، پس اطلاق اراده که بر جناب اقدس الهی می شود باید معنیِ مجازی باشد که غیر این معنی عرفی باشد.

پس یا مراد از آن لفظ، همان علم به نفع است، چنانکه متکلّمین گفته اند و یا فعلی است که در عقب آن درمی آید، چنانکه از اخبار ظاهر می شود و چون فهمیدن علم به نفعی که منفکّ نشود از ترتّب اثر بر آن، با وجود قدیم بودن آن و حادث بودن این کمال صعوبت دارد، ائمّه علیهم السلام آن را حمل کردند بر ارادۀ فعل که اثر آن علم به نفع است که فهم آن آسان باشد، پس بنابراین می تواند بود که از اراده، هر دو معنی خواسته شود که مجموع علم به نفع و ترتّب اثر باشد و در آن هم غایله نیست و اینکه از آن اخبار فهمیده می شود که اراده حادث است و چیزی دیگر نیست غیر فعل، نه از راه این است که علم به نفع در میان نیست، بلکه از راه این است که علم به نفع، فردی است از افراد علم و چیز علیحده نیست که از برای جناب اقدس الهی اثبات شود.

و ظاهر این است که مآل کلام و نزاع در معنی اراده، بنابر اینکه مذکور شد، نزاع در اصطلاح است و پرثمره ندارد و باکی نیست که ما در اینجا بعضی از اخبار که وارد شده است در اینکه اراده حادث است و صفت فعل است، ذکر کنیم، از جمله حدیثی است که کلینی به سند صحیح از عاصم بن حمید روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام،

ص:353


1- 1) . ب: جزماً.

قال: قُلتُ: لم یَزلِ اللّهُ مُریداً؟ قال: إنَّ المریدَ لا یکونَ إلّامُراد (1)معه، لم یزل [اللّه] عالماً قادراً ثمّ أراد (2).

که ظاهر ترجمۀ آن این است که: گفت عاصم که: گفتم که: آیا همیشه خدا مرید بوده است و ارادۀ او همیشه و قدیم است؟ آن حضرت فرمود که: اراده کننده نمی باشد به حالی، مگر حالی که اراده کرده شده با او باشد، بلکه خدا همیشه دانا و توانا بوده، بعد از آن اراده کرد.

و حاصل آن این است که علم و قدرت همیشه بسته است به ذات مقدّس او، بلکه عین او است و بعد از علم و قدرت، اراده کرده است؛ به جهت آنکه اراده که عبارت است از مجموع فکرت و همّت انگیختن و شوق به هم رساندن و زیاد شدن شوق به سرحدّی که عزم کند و باعث شود بر کردن بعد از حصول علم به نفع آن شیء، (این (3)مجموع من حیث المجموع، منفکّ نمی شود از مراد، یعنی فعلی که مقصود است کردن او و هر گاه خدای تعالی همیشه اراده کننده بود، یعنی مجموع این امور از او حاصل می شد در ازل، پس لازم می آید که شخصی که امروز موجود می شود، در ازل موجود بوده باشد و قدیم باشد و این خود باطل است.

پس آنچه قدیم است و منفکّ از ذات نبود، علم اوست به آن شیء و خیریّت آن و اتّصاف آن جناب به اینکه می تواند شد که اراده از او صادر شود و می تواند شد که نشود که معنی قدرت است.

پس معلوم شد از این حدیث شریف که مراد از ارادۀ الهی که در آیات و اخبار است، همان جزء اخیر معنی اراده است که آن تعلّق به فعل است و نفس ایجاد است و از صفات فعلی الهی است و مراد از آن چیزی دیگر نیست از این وسایط حادثه و نه نفس علم با صلح که متکلّمین گفته اند.

ص:354


1- 1) . ب: المراد.
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 109، ح 1؛ [1] التوحید، ص 146، ح 15.
3- 3) . بین دو پرانتز یعنی از اینجا تا صفحۀ 384 [2] در نسخۀ «ب» موجود نیست.

و از جمله آنها روایت بُکیر بن اَعین است:

قال: قلتُ لأبی عبد اللّه علیه السلام: علمه و مشیّته هُما مختلفان أو متّفقان؟ قال: العلم لیس هو المشیّة؛ ألا تری أنّک تقول: سأفعل کذا إن شاء اللّه، و لا تقول: سأفعل کذا إن علم اللّه، فقولک: ان شاء اللّه، دلیل علی أنّه لم یشأ، فإذا شاء کان الذی شاء کما شاء، و علم اللّه السابق مشیّة (1).

و حاصل ترجمه این است که: راوی سؤال کرد که: آیا علم خدا و مشیّت او دو چیزند، یا یک چیزند؟ پس آن حضرت فرمود که: علم، غیر مشیّت است؛ نمی بینی که تو می گویی که: این کار را خواهم کرد بعد از این اگر بخواهد خدا بعد از این، چون کلمۀ «إن» ماضی را به معنی مستقبل می کند و نمی گویی که: این کار را خواهم کرد اگر بعد از این بداند خدا بعد از این، پس اینکه تو می گویی: إن شاءَ اللّهُ، دلیل است که تا به حال خدا نخواسته است، پس هرگاه بخواهد خدا، خواهد شد آنچه را خواهد چنانکه خواهد و علم خدا پیش دستی گرفته است مشیّت خدا را و کلمۀ «علم» مبتدا است و «السابق» خبر اوست و «المشیّة» مفعول «السابق» است، پس از این حدیث معلوم شد که علم، ازلی است و قدیم است و مشیّت و اراده، حادث است و آنچه حادث است فعل خداست که همان ایجاد است.

و بدانکه مراد از مشیّت در اینجا توفیق دادن است و رفع موانع کردن است، یعنی می کنم این کار را اگر خدا موانع را رفع کند و اسباب کار را مهیّا کند، نه اینکه فعل را به دست من ایجاد کند، تا لازم آید جبر و اینکه فعل بنده، مخلوق خدا باشد، پس در کلام سبک مجاز از مجازی خواهد بود؛ زیرا که مشیّت که مجازاً در جناب اقدس الهی استعمال می شود و مراد از آن همان ایجاد است که عبارت از آن تعلّقی است که حادث است و بعد از آن، مجاز دیگر از این مجاز ابداع می شود و از ایجاد، مجرّد رفع مانع و مهیّا ساختن اسباب خواسته می شود، اینها در وقتی است که مشیّت و اراده را صفت

ص:355


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 109، ح 2؛ [1] التوحید، ص 146؛ بحار الأنوار، ج 4، ص 144، ح 15. [2]

فعل دانیم و نفس ایجاد دانیم و هر گاه اراده را به معنی علم به اصلح بگیریم، چنانکه متکلّمان امامیّه گفته اند، پس فرق مابین علم و اراده، فرق مابین کلّی و فرد و عامّ و خاصّ است، پس علم عبارت است از مطلق دانستن و اراده عبارت است از دانستن خاصّی که دانستن اصلح و خیر باشد.

پس بنابراین معنی آخر حدیث این است که علم خدا، یعنی آن معنی عامّ سابق است بر مشیّت، یعنی سبقت بالذات دارد؛ چون عامّ بالذات اَسبق است از خاصّ.

و فرقی دیگر هست که علم خدا شامل همه چیز است و از جمله آنها افعال سیّئۀ عباد است و علم مطلق منشأ حصول آن افعال نیست، بلکه چون حاصل می شود می داند که در اینجا علم به معنی عامّ به حصول آن سیّئه هست، امّا اراده که علم خاصّ است-که بر وجه اصلحیّت است-در اینجا نیست، و لکن اراده که به معنی علم به اصلح است در افعال الهیّه، تخلّف از وقوع و حصول و صدور از آن جناب نمی کند.

و از جمله آنها صحیحۀ صفوان بن یحیی است:

قال: قلتُ لأبی الحسن علیه السلام: [أخبرنی] عن الإرادة من اللّه و من الخلق؟ فقالَ: الإرادة من الخلق الضمیر و ما یَبدو لهم بعد ذلک من الفعل، و أمّا من اللّه فإرادتُه إحداثُه لا غیرُ ذلک، یقول له: کُن، فیکون، بلا لفظٍ و لا نُطقٍ بلسان و لا همّةٍ و لا تفکّر، و لا کیف لذلک کما أنّه لا کیف له (1).

ظاهر ترجمۀ این حدیث، که در بیان فرق ما بین ارادۀ الهی و ارادۀ خلق این است که: ارادۀ خلق عبارت است از ضمیر، یعنی آنچه در خاطر در می آید بعد از آن که چیزی در خاطر نبود و آنچه بعد از آن ظاهر می شود از برای خلق از بابت فعل است و آنچه در خاطر درمی آید بعدِ حصول علم به آن، میل به آن شیء است و همّت بستن و شوق کردن و عزم کردن؛ و امّا به وقوع آوردن آن، پس آن داخل «ما یَبْدو» نیست و شکّی نیست که آن از بابت فعل عبد است و ممکن است که مراد از ضمیر، همان

ص:356


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 109، ح 3، [1] الإرادة، شیخ مفید، ص 11؛ [2]کنز الفوائد، ج 1، ص 81 ( [3]با تلخیص) .

تصوّر کردن آن شیء باشد و آنچه بعد از آن ظاهر می شود از میل و شوق و عزم و به وقوع آوردن همه از بابت فعل باشد و اوّل اظهر است.

و اینکه مذکور شد در وقتی است که جملۀ «مِنَ الفعل» را خبر مای موصوله بگیریم و اگر کلمۀ «من» را بیانی بگیریم که بیان موصول کند، معنی آن چنین می شود که: اراده عبارت است از ضمیر و آنچه حاصل می شود از برای انسان از فعل، حتّی اینکه نفس به وقوع آوردن هم داخل اراده باشد، چه جای میل و شوق و غیرهما و امّا ارادۀ الهیّه، پس آن نفسِ احداث آن فعل است، چون محال است که جناب اقدس الهی محلّ حوادث شود از خطرات و میل و شوق و غیرها و احداث او همین است که بگوید: «کن» لکن بدون نطقی به لفظی و زبانی و بدون همّت و قصدی و تفکّری.

و «لا کیفَ لذلک کما أنّه لا کیف له» می تواند شد که اجمال بعد تفصیل باشد از برای قول «کن» ؛ یعنی کیفیّت اینکه چگونه ایجاد می کند و چگونه می گوید: بشو، اینها را نمی دانیم، چنانکه کیفیّت ذات او را نمی دانیم.

و می تواند شد که مراد، نفی کیفیّت اصل ارادۀ الهیّه باشد، یعنی حقیقت ارادۀ آن جناب را و کیفیّت آن را نمی توانیم دانست، چنانکه کیفیّت ذات او را و صفات او را به حقیقت نمی توانیم رسید.

و دلالت این حدیث شریف بر اینکه اراده از صفات فعل است واضح است و بدانکه در اینجا مراد از اراده، همان حالتی است که مرجّح احد طرفین مقدور است بر دیگری و گاه است که استعمال می شود اراده در معنی رضا و موافقت، چنانکه که کراهت استعمال می شود در منافرت و سخط، پس اینکه می گویند: خدای تعالی از بنده طاعت می خواهد و معصیت نمی خواهد و ارادۀ آن می کند و کراهت از این دارد، آن معنی دوم است و اگر نه چنین گوئیم، لازم می آید که افعال عباد هم به امر الهی و به «کن» ایجاد شود و آن مستلزم جبر است.

و از جملۀ آنها حسنۀ عمر بن یزید است، عن أبی عبداللّه علیه السلام، قال: خلق اللّه المشیّة

ص:357

بنفسها، ثمّ خلق الأشیاء بالمشیّة (1).

و این حدیث شریف را بعضی از محدّثین علمای ما حمل کرده اند که مراد به مشیّت در اینجا یکی از مراتب تقدیر است؛ که حکمت الهی اقتضا کرده است که آن مراتب از اسباب وجود اشیا باشند، مثل آنکه حقّ تعالی در اوّل، لوحی آفرید و بعد از آن، بر آن لوح نقش کرد که فلان چیز در فلان وقت موجود می شود، پس خلقت لوح و خلقت آن نقش، از اسباب وجود آن شیءاند، پس اشیا به واسطۀ این تقدیرات و خلق لوح و نقش بر آن ایجاد شدند، امّا خود آن لوح و نقش بر آن لوح، به واسطۀ لوح دیگر ایجاد نشده اند، بلکه ایجاد شدند به امر الهی بنفسها و بدون واسطۀ چیزی دیگر.

پس حدیث دلالت کرد بر اینکه اراده و مشیّت حادثند و صفت فعلند، نه صفت ذات.

و آنچه به خاطر فاتر این قاصر می رسد این است که این حدیث شریف، شاید از باب مشاکله باشد و نظیر این است که جناب اقدس الهی را در لغت فارسی «خدای» می گویند، که به معنی خود آی است، یعنی خود آمده است و کسی او را نیاورده است، پس چنانکه می گویند: وجود هر چیز از آن جناب است و وجود آن جناب از خود اوست؛ و معنی این نه این است که خدا نبود و هستی را خود از برای خود قرار داد، بلکه معنی آن این است که ذات بذاته او هست، پس در مقابل، اینکه می گویند که: همه چیز را خدا آورد، به عنوان مشاکله گفته اند که خدا خود آمد، کسی او را نیاورد، که حقیقت مراد، دفع شبهۀ آوردن غیر است او را، نه آمدن او به خودی خود، بعد نیامدن.

پس هرگاه گفته شود که: جمیع مخلوقات الهی به مشیّت و ارادۀ الهی خلق شد، گویا کسی می گوید: پس مشیّت و ارادۀ الهی به چه چیز خلق شد؟ ! اگر این هم به

ص:358


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 110، ح 4؛ [1]بحارالأنوار، ج 4، ص 145، ح 20. [2]

مشیّت و ارادۀ دیگر الهی خلق شد، پس تسلسل لازم آید و اگر به مشیّت و ارادۀ غیر باشد، مفاسد آن بیشتر خواهد بود؟ ! پس امام علیه السلام فرمود که: حقّ تعالی همه چیز را از مخلوقات خود، به مشیّت و ارادۀ خود خلق کرد و مشیّت و اراده را به خودی خود خلق کرد، یعنی بدون مشیّت و ارادۀ دیگر، به معنی اینکه مشیّت و ارادۀ او مخلوق به واسطۀ چیز دیگر نیست، بلکه همان علم به اصلحی است که عین ذات او است، پس لفظ «خلق» از بابت مشاکله و مراد این است که ذات مقدّس او ظاهر شد به این صفت ذاتیّۀ کمالیّه به خودی خود، بدون احتیاج به شیء دیگر و خلق موجودات چون همگی از روی حکمت و خیر است، پس آنها همه مخلوق ذات مقدّسند به واسطۀ این صفت کمال که عین ذات مقدّس اوست.

پس این حدیث دلالتی ندارد بر اینکه اراده، صفت فعل است و ما مضایقه نداریم از اینکه اطلاق اراده بر صفت فعل الهی شده و اینکه حادث است، چنانکه مدلول سایر اخبار است، ولکن منافاتی هم ندارد با اینکه اطلاقی شود بر علم به اصلح، نیز چنانکه متکلّمین امامیّه بر آن حمل کرده اند.

و امّا اینکه از ظاهر کلام بعضی از علمای ما ظاهر می شود که مراد از مشیّت در این حدیث، ارادۀ حادثه باشد، که عبارت از ایجاد است و اینکه خدا این فعل را-که ایجاد است-بدون واسطه و بنفسها خلق کرد و موجودات را به واسطۀ ایجاد، تا بسازد با سایر اخباری که دلالت دارد بر اینکه اراده به معنی ایجاد است، پس آن بسیار دور است؛ زیرا که اگر مراد از ایجاد، قوّۀ ایجاد است، پس آن معنی قدرت است و عین ذات الهی است، نه صفت حادثه و اگر مراد نفس ایجاد است، شکّی نیست که ایجاد، چیز جدایی نیست از خلق موجودات، که اوّل آن را ایجاد کند و به واسطۀ آن سایر اشیا را ایجاد کند.

و میرمحمّد باقر داماد رحمه الله فرموده است در معنی این حدیث شریف که:

مراد از مشیّت، مشیّت عباد است مر افعال اختیاریّۀ خود را و مراد از اشیا، همان فعل های بندگان است، که مترتّب می شود بر آن مشیّت؛ چون ذات

ص:359

مقدّس او منزّه است که مشیّت مخلوقه داشته باشد که زاید بر ذات او باشد (1).

و بعضی بر این ایراد کرده اند که:

این سخن در غایت سخافت است؛ زیرا که مشیّت عباد، مخلوق خدا نیست، بلکه از افعال عباد است و همچنین افعال عباد، مخلوق خدا نیست و تفسیر اشیا به افعال عباد هم بسیار ناخوش است و انکار مخلوق بودن مشیّت خدا منشأ انکار احادیث بسیار است که دلالت دارند بر اینکه اراده و مشیّت، از صفات فعلند و مخلوقند.

و گمان حقیر این است که سیّد داماد رحمه الله چون ملاحظۀ این معنی کرده که مخلوق بودن اراده، به معنی علم به اصلح که صفت کمال است معنی ندارد-علی الظاهر-و هم چنین مخلوق بودن مشیّت حادثه؛ زیرا که مناسب این است که بگویند: خدا اراده کرد که این کار را بکند، یا بگویند که: خدا این کار را کرد، نه اینکه خدا خلق کرد اراده کردن خود این کار را، پس حدیث را بر ظاهر خود نگذاشت و حمل کرد بر خلق مشیّت عباد، ولکن مراد او ظاهرِ این نیست تا مستلزم قول به جبر باشد و قول به اینکه افعال عباد مخلوق اله اند به قرینه ای که گفته است: مراد از حدیث این است که: خلق کرد مشیّت عباد، افعال اختیاریّۀ خود را و اگر معتقد این بود که خدا خلق ارادۀ عبد می کند و خلق افعال او می کند، پس آن افعال اضطراریّه می شود نه اختیاریّه، بلکه توجیه می کنیم کلام او را و می گوییم که: مراد او این است که خدا خلق کرد مشیّت اختیاریّۀ عباد را، یعنی ارادۀ بر سبیل اختیار به ایشان عطا کرد که روی اختیار اراده کنند و فعل را از روی اختیار بکنند و به عبارت اخری، خلق کرد عباد را قادِر مریدِ مختار و در این صورت صحیح است که بگوییم که: افعال عباد، مخلوق اوست، به این معنی که از افعال تولیدیّۀ الهی است آن افعال.

پس بنابراین، این حدیث ردّ است بر کسی که گمان کند که افعال عباد ناشی است از

ص:360


1- 1) . ن. ک: التعلیقة علی الکافی، ص 370.

ارادۀ خدا، بدون مدخلیّت عبد، بلکه این اشیا مخلوقند به واسطۀ ارادۀ عباد و ارادۀ عباد مخلوق است بنفسها، یعنی ارادۀ عبد فی نفسه کارساز است و مقهور الهی نیست از بابت «الاسمُ ما دلّ علی معنی بنفسه» (1)که مراد، استقلال معنی است به مفهومیّت و از بابت مفهوم حرف نیست که آلت ملاحظۀ شیء دیگر است، چنانکه بعضی محقّقین در بیان معنی آن گفته اند.

و همچنین به این حدیث ردّ می شود کلام کسی که توهّم کند که فعل بنده، مسبوق به ارادۀ او نیست؛ زیرا اگر چنین باشد ارادۀ او فعل اوست و آن هم مسبوق به ارادۀ دیگر خواهد بود و هکذا و آن مستلزم تسلسل است، پس فرموده اند که: ارادۀ عبد مخلوق است بنفسها، یعنی احتیاج به ارادۀ دیگر ندارد و آن حاصل می شود از برای عبد، بعد علم به نفع و سایر افعال او مخلوقند به واسطۀ این اراده.

و اینکه گفته است که: انکار مخلوق بودن مشیّت خدا منشأ انکار احادیث است، ممنوع است به جهت آنکه آنچه احادیث دلالت بر آن دارد همین است که ارادۀ الهی اطلاق شده است بر ایجاد و احداث و میر رحمه الله منکر این نیست، بلکه ظاهر این است که مراد او این است که خدا منزّه است از اینکه اراده و مشیّت مخلوقه داشته باشد که این، واسطۀ خلق کردن باشد و به سبب آن خلق کند اشیا را و آن معنی که مدلول اخبار است، همان حالت نسبی است که مابین منتسبین است که أحدهما ارادۀ قدیمه است که عین ذات است و دویّم، خود مخلوق است و این منافاتی با حدوث آن ندارد، چنانکه مدلول اخبار است و در این مقام کسی توهّم نکند که خلقِ نطفه و تبدیل آن به علقه و همچنین اینها هم وسایط خلقت انسان است و منافاتی با تقدّس و تنزّه الهی ندارد؛ به جهت آنکه در آنجا حکمت اقتضا کرد که نطفه را خلق کند، بعد از آن نطفه را علقه کند و هکذا، تا آن را انسان کند، نه اینکه خلقت انسان را به این علّت و به این سبب کرد، پس نطفه بودن، علّت خلقت نیست، و لکن اراده علّت خلقت می شود و

ص:361


1- 1) . ن. ک: شرح الرضی علی الکافیة، ص 35؛ [1]تاج العروس، ج 19، ص 538. [2]

ارادۀ قدیمه، علّت بودن عیبی ندارد؛ چون عین ذات است، به خلاف حادثه.

پس حاصل مراد او این است که: خدا منزّه است از اینکه ارادۀ حادثۀ مخلوقۀ مستقلّه داشته باشد که به آن خلق کند اشیا را و محتاج به آن باشد، نه اینکه احداث و ایجاد را اراده نمی توان گفت، تا انکار اخبار کرده باشد و شاید مرادِ باحث از اخباری که دلالت می کند بر مخلوقیّت اراده، احادیثی باشد که مشتمل است بر اینکه مراتب تقدیر اشیا مختلف است و از برای وجود اشیا، اسباب چند هست که هر یک از آنها نقش است بر الواحی که در آسمان ها است، از آن جمله روایتی است که کلینی روایت کرده است عن علیّ بن إبراهیم الهاشمی، قال:

سمعت أبا الحسن موسی بن جعفر علیه السلام یقول: «لا یکون شیء إلّاما شاء اللّه و أراده و قدّر و قضی» قلتُ: ما معنی شاء؟ قال: «ابتداءُ الفعل» . قلت: ما معنی قدّر؟ قال: «تقدیر الشیء من طُوله و عرضه» . قلتُ: ما معنی قضی؟ قال: «إذا قضی أمضاه» .

و از کتاب محاسن برقی نیز همین حدیث نقل شده به سند صحیح از یونس، عن أبی الحسن الرضا علیه السلام، قال:

قلت: لا یکون إلّاما شاء اللّه و أراد و قضی؟ فقالَ: «لا یکونُ إلّاما شاء اللّه و أراد و قدّر و قضی» ، قلتُ: فما معنی شاء؟ قال: «ابتداءُ الفعل» . قلتُ: فما معنی أراد؟ قال: «الثبوتُ علیه» . قلتُ: فما معنی قدّر؟ قال: «تقدیرُ الشیء» (1).

و بعد از آن تا آخر آنچه در حدیث سابق مذکور شد.

و دور نیست که حکایت اراده از الکافی سقط شده باشد و بعضی علما در تفسیر آن گفته اند: معنی «ابتداءُ الفعل» اوّل کتابت در لوح است، یا اوّل چیزی که حاصل می شود از جانب فاعل و صادر می شود از اموری که مؤدّی می شود به حصول معلول و بنابراین، آنچه در روایت محاسن است، اراده تأکّد مشیّت است و در حقّ خدای تعالی عبارت است از نوشتن در الواح و سبب سازی اسباب وجود شیء؛ و «تقدیرُ

ص:362


1- 1) . المحاسن، ج 1، ص 244، ح 237. [1]

الشیء» : یعنی تعیین خصوصیّات آن در الواح، یا سبب سازی بعضی اسباب که مؤدّی می شود به تعیین معلول و تحدید او خصوصیّات او.

و «إذا قضاه أمضاه» ؛ یعنی: هرگاه واجب ساخت آن را به کامل ساختن شرایط وجود آن و جمیع آنچه موقوف است بر آن وجود معلول ایجاد می کند معلول را و دیگر از برای آن، تغییر و تبدیلی نیست؛ به جهت استحالۀ تخلّف معلول از علّت تامّه.

و باز کلینی روایت کرده از فتح بن یزید جُرجانی، عن أبی الحسن علیه السلام، قال:

إنّ للّه تعالی إرادتین و مشیّتین: إرادةَ حتم، و ارادةَ عزم، ینهی و هو یشاء، و یأمر و هو لا یشاء، أوما رأیتَ أنّه نهی آدم و زوجتَه أن یأکلا من الشجرة و شاء ذلک؟ ! ولو لم یشأ أن یأکلا لَما غلبتْ مشیّتُهما مشیّة اللّه، و أمر إبراهیم أن یذبح إسحاق و لم یشأ أن یذبحه، ولو شاء لَما غلبت مشیّة إبراهیم مشیّة اللّه (1).

و از این حدیث شریف ظاهر می شود که مشیّت الهی در افعال عباد بر دو قسم است:

یکی مشیّت عزم که در طاعات و معاصی است، که عبارت است از توفیق و خذلان و آن سلب قدرت عبد را نمی کند و مجبور نمی شود و گاه است که در افعال عباد، مشیّت حتمی می شود، چنانکه کارد را از حلق اسحاق گردانید که ابراهیم نتوانست که ذبح کند.

و امّا مشیّت خدای تعالی در افعال خود، مثل ایجاد مخلوقات، پس آن حتمی است و نسبت ذبح به اسحاق، شاید محمول بر تقیّه باشد و از توحید ابن بابویه نقل شده است به این عبارت: «و أمر إبراهیم بذبح ابنه، و شاء أن لا یذبحه» (2).

و باز کلینی روایتی نقل کرده که در آن مذکور است که امام علیه السلام فرمود که:

در شب قدر نازل می شود ملائکه و کتاب ها به آسمان پائین، پس

ص:363


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 151، ح 4؛ [1] التوحید، ص 64، ذیل ح 18.
2- 2) . التوحید، ص 64، ذیل ح 18.

می نویسند هر امری که در آن سال رو می دهد و به بندگان می رسد و امر دیگر هم هست که در نزد حقّ تعالی است حکم آن و از برای خدا در آن مشیّت هست، پس مقدّم می دارد آنچه را خواهد و مؤخّر می دارد آنچه را خواهد و محو می کند و اثبات می کند و در نزد اوست اُمّ الکتاب (1).

و در روایت دیگر هم که از صدوق نقل شده هست که: «آنچه در شب قدر مقدّر می شود محتوم است» (2).

و به مضمون آنچه مذکور احادیث دیگر هست و مستفاد می شود از این اخبار، اینکه مشیّت خدا و ارادۀ او و قضای او انواع کتاب است در الواح و کتاب هایی که گذاشته شده اند در آسمان ها، که متفاوت اند به اجمال و تفصیل و بعضی نزدیک به حتم می شود و بعضی دور از حتم و بعضی حتم است و آن همان است که در شب قدر نوشته می شود و بَدا حاصل می شود در غیر آنچه در شب قدر نوشته شده و امّا اینکه این امور از جمله اسبابی هست که در ازل مقدّر شده که سبب حصول اشیا بشوند و امری بدون اینها واقع نشود، پس عقل ما به آن احاطه نمی کند و آنچه فرموده اند باید تصدیق کنیم؛ چون برهان عقلی هم برخلاف آن نیست.

و مبسوطتر از اخبار پیش، کلینی رحمه الله روایتی نقل کرده از معلّی بن محمّد، قال:

سُئل العالم علیه السلام کیف علمُ اللّه؟ قال: «علم و شاء و أراد و قدّر و قضی و أمضی، فأمضی ما قضی، و قضی ما قدّر، و قدّر ما أراد، فبعلمه کانت المشیّة، و بمشیّته کانت الإرادة، و بإرادته کانت التقدیر، و بتقدیره کان القضاء، و بقضائه کان الإمضاء، والعلمُ متقدّم [علی] المشیّة، والمشیّة ثانیةٌ، و الإرادة ثالثةٌ، والتقدیر واقع علی القضاء بالإمضاء، فللّه-تبارک و تعالی-البَداء فیما علم متی شاء، و فیما أراد لتقدیر الأشیاء، فإذا وقع القضاء بالإمضاء فلا بداء، فالعلم بالمعلوم (3)قبل کونه، والمشیّة فی المُنشأ قبل عینه، والإرادة فی المراد قبل قیامه، والتقدیر لهذه

ص:364


1- 1) . الکافی، ج 4، ص 157، ح 3؛ [1] الفقیه، ج 2، ص 159، ح 2028؛ تفسیر العیّاشی، ج 2، ص 215، ح 58.
2- 2) . الفقیه، ج 2، ص 158، ح 2024؛ التوحید، ص 444، ح 1؛ [2]ثواب الأعمال، ص 67. [3]
3- 3) . در مصدر: «فی المعلوم» .

المعلومات قبل تَفصیلها و تَوصیلها عیاناً و وقتاً، والقضاءُ بالإمضاء هو المُبرم من المفعولات ذواتَ الأجسام المُدرکات بالحواسّ من ذَوی لون و ریح و وزن و کَیل، و مادبَّ و درج من إنس و جنّ و طیر و سباع و غیر ذلک ممّا یُدرک بالحواسّ، فللّه-تبارک و تعالی-فیه البَداء ممّا لا عین له، فإذا وقع العینُ المفهومُ المُدرَک فلا بَداء، واللّه یفعل ما یشاء، فبالعلم علم الأشیاء قبل کونها، و بالمشیّة عرّف صفاتها و حدودها، و أنشاها قبل إظهارها، و بالإرادة میّز أنفسها فی ألوانها و صفاتها، و بالتقدیر قدّر أقواتها و عرّف أوّلها و آخرها، و بالقضاء أبان للناس أماکنها و دلّهم علیها. و بالإمضاء شرح عللّه ا و أبان أمرها، [و] ذلک تقدیر العزیز العلیم (1).

و ظاهر این حدیث شریف خالی از اشکال نیست و آنچه به نظر قاصر می رسد این است که سیاق این حدیث از برای بیان مسألۀ بَدا است و اشکال راوی که سؤال کرده است از کیفیّت علم الهی، در این است که چگونه می شود که بَدا روا باشد و این مستلزم تغیّر و تبدّل علم الهی است و لزوم جهل الأمر-تعالی شأنُه عن ذلک-پس امام علیه السلام بیان صحّت بَدا کرد بر نحوی که نقصی لازم نیاید و حاصل آن این است که: چنانکه در افعال عباد، علمی و تصوّری و تفکّری و تردّدی و میلی و عزمی و جزمی می باشد و بعد از آن فعل به عمل می آید، چون جمیع این اطلاقات در جناب اقدس الهی وارد شده که «عَلِمَ و شاءَ و تردّد و قدّر و قَضی و أمضی» و غیر ذلک هم وارد شده و از آن جمله است حدیث قدسی که فرموده است: «ما تردّدتُ فی شیء أنا فاعله کتردّدی فی قبض روح عبدی المؤمن» (2)و چون اکثر این معانی در ذات اقدس باری محال است، پس باید حمل شود بر یکی از دو امر:

یکی حصول غایتی که مترتّب می شود بر این اشیا، مثلاً حصول قبض روح بندۀ مؤمن، بعد از آنکه ملاحظۀ این می شود که حقّ تعالی بندۀ مؤمن را دوست می دارد، چیزی که در ظاهر مکروه بنده است-که موت است-از برای او نمی خواهد و از این

ص:365


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 148، ح 16؛ [1]التوحید، ص 334، ح 9. [2]
2- 2) . الکافی، [3] ج 2، ص 246، ح 6؛ و ص 354، ح 11؛ المحاسن، ج 1، ص 291، ح 443؛ [4]التوحید، ص 398، ح 1؛ [5]علل الشرایع، ج 1، ص 12، ح 7. [6]

حیثیّت که دنیا سجن و محلّ محنت ها و بلاهاست از برای او، پس بردن او از دنیا به دار رضوان و راحت، صلاح او است، پس باید خدای تعالی آن را خواسته باشد از برای او، پس وقتی که مرگ به عمل آید، گویا بعد از تردّد بسیار به عمل آمده و حصول این فعل را بعد از ملاحظۀ آن دو معنی بسیار شبیه است به حصول فعل از شخص متردّد در طرفین.

و در این مَحمل که ذکر شد ضرور نیست فرض حالتی در جناب اقدس الهی که از باب تردّد و میل و امثال آن باشد، بلکه همان وجه تسمیۀ مشابهت غایت به غایت است لاغیر.

و دویّم این است که از برای جناب اقدس الهی در عوض این معانی امور چند فرض شود در واقع که مناسب و مشابه آنها باشد و تصوّر این معنی به همین می شود که نقوش چند در الواح سماویّه نقش شود که بعضی مجمل و بعضی مفصّل و بعضی مفید تعلّق قصد به شیء علی سبیل الإجمال و بعضی مفید قصد علی سبیل التفصیل و بعضی با تفصیل تامّ و بعضی ناقص و بعضی مفید اراده و قصد و اتیان فعل بدون جزم و بعضی با جزم و بعضی با حتم که در بعضی الواح، مثلاً تعلّق نظر الهی به وجود وَلَدی از برای زید فی الجمله و در دیگری به اینکه ایجاد می شود و در دیگری اینکه مثلاً آن پسر عمرو است و بعضی صفات او این است و در دیگری اینکه همۀ صفات او این و جای او این و عُمر او این و در دیگری اینکه: ای عمرو، موجود شو، که از ما قبل لوح اخیر، حال تعلّق علم الهی به ایجاد شبیه به حال کسی است که هنوز جازم نشده و این الواح ما قبل اخیر، همگی لوح محو و اثبات اند و در هر یک امکان محو هست به این نحو که مشروط باشد آن حکم به شرطی که آن شرط در لوح محفوظ ثابت است، چنانکه بیان خواهیم کرد.

پس چنانکه این نقوش دلالت بر حصول آن شیء دارند علی سبیل التفاوت فی الدلالة، اسباب حصول آن شیء نیز هستند، همچنانکه تصوّر و تفکّر و ترجیح و تقدیر و تفصیل آن شیء را که بنده گان می خواهند بکنند و عزم و جزم در آن، همگی

ص:366

از اسباب وجود آن فعل می باشند، حکمت الهی قرار گرفته که افعال الهی نیز به وسایط این نقوش باشد در الواح که به منزلۀ آن حالاتند در نفس عباد و این حکمت را به غیر جناب اقدس ایزدی کسی نمی داند.

پس در این حدیث اشاره به دو چیز شده:

اوّل بیان اموری که قایم مقام تصوّر و ترجیح و اختیار و اراده می شود در عباد از برای خداوند.

و دویّم بیان اینکه بَدا در همۀ مراتب واقع می شود الّا در دو مرتبه: اوّل در مرتبۀ علم ازلی. و دویّم در مرتبۀ امضا که ایجاد عین است.

و به مرتبۀ اولی در دو جا اشاره شده: اوّل در آنجا که فرمود: «فالعلم بالمعلوم قبل کونه» ؛ زیرا که علم ازلی که حاصل است به معلوم قبل از وجود آن و تغیّر نمی یابد. و دویّم در آنجا که فرمود: «فبالعلم علم الأشیاء» .

و به مرتبۀ دویّم مکرّراً فرموده که بعد امضا و ایجاد بَدا نمی باشد و وجه آن معلوم است و فرموده است: «البَداء فیما علم متی شاء و أراد» ، یعنی بَدا در مراتب سبب و اراده است، نه غیر آن از علم ازلی و امضا.

و امّا بیان قائم مقام ها که در فعل الهی اشاره به آن شده، پس این است که می گوییم: مشیّت در این حدیث شریف، مثل کتابت وجود زید است و بعض صفات او در لوح محو و اثبات اجمالاً و ارادۀ کتاب عزم بر ایجاد اوست به عنوان جزم با بعض صفات او نیز و تقدیر تفصیل بعض صفات و احوال اوست با نوعی از اجمال و قضا تفصیل جمعی احوال اوست و آن مقارن امضا است، یعنی خود فعل و ایجاد او و بعد ایجاد وجود است، چنانکه تحقیق این است که ایجاد، غیر وجود است و گویا شرح علل، کنایه است از ایجاد و علم به جمیع آنها ازلی است و همۀ این مراتب قابل بَدا است به غیر مرتبۀ علم ازلی که در آن تخلّفی نمی باشد و همچنین بعد مرتبۀ ایجاد و وجود، دیگر بَدا معنی ندارد.

و امّا تحقیق معنی بَدا، پس هر چند این رساله وضع از برای آن نشده، لکن چون

ص:367

تحقیق آن مدخلیّت تمام دارد در بیان حادث بودن مشیّت و اراده و به واسطۀ ذکر این حدیث شریف سخن به آنجا کشید و از جمله مهمّات است، پس باکی نیست که در اینجا فی الجمله متعرّض آن شده تا مُعین در فهم این حدیث باشد و فی الجمله اطّلاعی به حقیقت این مسألۀ مهمّه به قدر فهم قاصر و مقتضی وقت حاصل شده باشد.

پس می گوییم که: شکّی و شُبهه ای نیست در صحّت بَدا و اینکه ظاهراً این از بدیهیّات مذهب شیعه است و اینکه محقّق طوسی رحمه الله انکار صحّت اخبار بَدا کرده و گفته است که: این روایتی است که حضرت صادق علیه السلام در باب فرزند خود اسماعیل فرمود که بَدا شد و امامت منتقل به موسی بن جعفر شد و این خبر واحدی است که مفید علم نیست و به آن عمل نباید کرد؛ و این غفلت عظیمی است از این محقّق، بلکه آیات قرآنی و احادیث معصومیّه در این معنی مستفیض، بلکه متواتر است و از جمله آیات، آیۀ «یَمْحُوا اَللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْکِتابِ» 1 ، و آیۀ «هُوَ اَلَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ طِینٍ ثُمَّ قَضی أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُسَمًّی عِنْدَهُ» 2 است.

بلی اشکال در تحقیق معنای آن است و معنی بَدا در لغت، ظاهر شدن چیزی است از برای کسی بعد از آن که برو پوشیده بود، که در اصطلاح آن را پشیمانی گویند و شکّی نیست که نسبت این معنی به خدای تعالی غلط، بلکه کفر صریح است و اینکه عامّه آن را به شیعه نسبت داده اند افترا و بهتان است.

پس مراد معنای مجازی خواهد بود و در معنای آن سخن ها بسیار گفته شده از محدّثین و متشرّعین شیعه و حکمای اسلام و غیرهم و مقام، اقتضای ذکر آنها نمی کند؛ چون این رساله گنجایش ذکر آنها را ندارد و گفتار در آنها هم پر نفعی ندارد و بعضی گفته اند که: بَدا همان نسخ است و این قول را از سیّد مرتضی رحمه الله نقل کرده اند (1)، یعنی اینکه حقّ تعالی در زمانی حکمی بفرماید به عنوان اطلاق و ظاهر آن

ص:368


1- 3) . ن. ک: الفصول المختارة، ج 2، ص 310؛ [1] الشافی فی الإمامة، ج 1، ص 80-82.

استمرار باشد، مثل حرام بودن شکار ماهی در روز شنبه که در زمان حضرت موسی علیه السلام حرام بود، چون حکمت الهی در آن زمان اقتضای حرمت می کرد و بعد از آنکه آن حکمت زایل شد، در زمان حضرت عیسی حلال کرد آن را و در آن وقت معلوم شد که آن حرمت در نفس الأمر مستمرّ نبوده و نهایت آن زمان بر ما مخفی بوده، نه اینکه مستمرّ بود در نفس الأمر و العیاذ باللّه از برای خدای تعالی پشیمانی به هم رسید و تغییر داد.

و یهود و ابومسلم اصفهانی قائل به نسخ نیستند (1).

و بعضی دیگر گفته اند که: بَدا در تکوینیّات، به منزلۀ نسخ است در احکام تکلیفیّه، یعنی چنانکه ظاهر در احکام استمرار است و می تواند که خلاف آن حکم شود که کاشف از عدم استمرار باشد، همچنین ظاهر در امور کائنه که اسباب وجود آن فراهم است و مظنّۀ استمرار بقای آن هست، خلاف آن ظاهر شود، چنانکه از قواعد امامیّه ظاهر این بود که امام، وَلَد اکبر است هرگاه به سمت علم و کمال و استحقاق آراسته باشد و همۀ این امور در اسماعیل-فرزند حضرت صادق علیه السلام-موجود بود و همه کس چنین می دانست که او امام خواهد بود، پس چون فوت شد، ظاهر شد که او امام نبوده و حضرت کاظم علیه السلام بعد او، اکبر اولاد بود و او امام بود و این را بَدا می گویند؛ به جهت آنکه از برای مردم ظاهر شد، خلاف آنچه پیش ظاهر شده بود.

و این دو معنی، هیچ یک خوب نیست و موافق آیات و اخبار نیست و آیۀ قرآن صریح است در اینکه حقّ تعالی محو می کند آنچه را می خواهد و در اینجا چیزی محو نشده، بلکه حکمی به خلاف حکم سابق شده و امری به خلاف ظاهر حال رو داده و همچنین معنی دویّم که گفته اند که بَدا می گویند؛ چون از برای مردم ظاهرشد خلاف آنچه پیش ظاهر شده بود، منافات دارد با آنچه در اخبار وارد شده که از برای خدا بَدا

ص:369


1- 1) . ن. ک: شرح المواقف، ج 8، ص 261؛ شرح التجرید، ص 503؛ أصل الشیعة واُصولها، ص 310؛ جامع البیان، ج 14، ص 122؛ نقد المحصّل، ص 421.

حاصل می شود.

و امّا سایر معانی که ذکر کرده اند، پس آن بسیار است و ما از آن اقوال، دو قول را نقل می کنیم:

یکی آنچه جمعی از متأخّرین اصحاب که در سلک حکما و صوفیّه اند ذکر کرده، مثل آخوند ملّا محسن رحمه الله و جمعی از تابعین او و ظاهر این است که همان طریقه از استاد او آخوند ملاصدرا باشد (1).

و دویّم طریقۀ جمهور محدّثین و فقهای امامیّه است و آن این است که از آیات قرآنی و اخبار ائمّۀ اطهار علیهم السلام ظاهر می شود که حقّ تعالی را دو لوح هست:

یکی لوح محفوظ که مطابق علم ازلی است و در آن تغییر و تبدیلی نیست و نمی باشد.

و دویّم لوح محو و اثبات که آنچه در آن نوشته شده است گاه است محو می شود و در عوض آن، چیزی دیگر نوشته می شود، چنانکه آیۀ شریفه: «یَمْحُوا اَللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ اَلْکِتابِ» 2 ، دلالت دارد بر آن، یعنی محو می کند حقّ تعالی آنچه را خواهد و ثابت می گرداند آنچه را خواهد و در نزد اوست اُمُّ الکتاب، یعنی اصل و مادر همۀ کتابها و نامها است که لوح محفوظ باشد، یا آنکه مراد از «امّ الکتاب» لوح محو و اثبات باشد؛ چون انواع نوشته ها که ضدّ یکدیگرند در آن هست، و لکن علم به حقیقت آن در نزد اوست، به این معنی که نقشی که در اوّل شده، مشروط است به شرطی که وقوع و عدم وقوع آن را به غیر خدا کسی نمی داند و بعد از آن که آن شرط به عمل نیاید، نقشی دیگر بر آن می شود و نقش اوّل محو می شود و آن را به غیر خدا کسی نمی داند.

مثلاً حقّ تعالی در لوح محو و اثبات، که شاید مراد از آن بعضی الواح است که در آسمان ها گذاشته شده و ملائکه آن را می خوانند و به انبیا خبر می دهند، نوشته شده است که: زید پنجاه سال عمر می کند و بعد از چند وقت، این خطّ محو می شود و به

ص:370


1- 1) . ن. ک: الوافی، ج 1، ص 507-510.

جای آن نوشته می شود که: عمر او چهل سال است، یا نوشته می شود که: عمر او شصت سال است؛ و این به سبب این است که مراد از نقش اوّل این است که پنجاه سال عمر اوست اگر طاعتی بکند که باعث طول عمر شود مثل دعا و تصدّق و صلۀ رحم و اگر معصیتی بکند که موجب نقص عمر شود مثل قطع رحم و ظلم و قسم ناحقّ و امثال آنها و چون آن طاعات از او به عمل آمد، آن نقش محو می شود و شصت سال نوشته می شود و چون این معاصی و چون آن معاصی به عمل آید محو می شود و چهل سال نوشته می شود و امّا در لوح محفوظ که مطابق علم ازلی است، منقوش است آنچه واقعاً خواهد شد، اگر خدا دانسته که دعا یا تصدّق یا صلۀ رحم خواهد کرد، البتّه شصت سال نوشته شده است و اگر دانست که قطع رحم خواهد کرد، یا قسم ناحقّ خواهد خورد، چهل سال نوشته است و در آن تغییری نیست.

و تشبیه کرده اند این را به اینکه طبیب حاذقی بلاتشبیه حکم کند که: زید نظر به بنیه و مزاج او باید چهل سال عمر کند و بعد اتّفاق افتاد که او مقوّیّات بخورد مثل پاد زهر حیوانی و بعضی مَعاجین و طبیب بعد که ملاحظه کند حکم کند که: پنجاه سال عمر می کند، یا اگر قصدهای بی موقع بسیار و مسهلات قویّه بخورد که بنیه را ضعیف کند، حکم کند که سی سال عمر می کند؛ نمی گویند که این طبیب تناقض گفته و همچنین در این احکام و نقوش الواح که به امر الهی محو و ثبت می شود، تناقضی نیست؛ چون هر یک از اینها معلّق بر حکمت است که مقتضی آن است و شاید مراد از بیان وجود این دو لوح و اصرار ائمّه علیهم السلام در توضیح محو و اثبات و تغییر و تبدیل، بیان کمال قدرت و وسعت قدرت الهیّه است که در هر وقت هرچه خواهد می کند، چنانکه آیۀ شریفۀ: «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» 1 ، دالّ بر آن است و غرض از آن چنانکه جماعتی از محقّقین علمای شیعه اشاره به آن کرده اند ردّ بر یهود است و بعضی از اهل سنّت و بعضی از حکما چون یهود گفته اند که: حقّ تعالی هر چه کرده است در روز

ص:371

اوّل کرده و دیگر تغییر نمی یابد، چنانکه حقّ تعالی از ایشان حکایت کرده است که می گفته اند: «یَدُ اَللّهِ مَغْلُولَةٌ» 1 ؛ یعنی: خدا دست بسته است و دیگر کاری نمی تواند کرد؛ و حقّ تعالی در ردّ آنها فرمود: «غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ» 2 .

و بعض حکما هم می گفته اند که: حقّ تعالی جمیع مخلوقات را به یک دفعه خلق کرد و چون حقّ تعالی خارج از زمان است، همۀ ازمنه در نزد او مساوی است و ماضی و حال و مستقبلی در نزد او نمی باشد، به خلاف ما که داخل زمانیم و تشبیه کرده اند مخلوقات را به رشتۀ رنگارنگی که موری بر آن راه رود که آن مور گاهی بر رنگ سیاه آن راه می رود و با خبر از رنگ سفید نیست و همچنین کسی که خارج از ریسمان است، همه در نزد او حاضر است یکسان و به این سبب قائلند که زمان و زمانیّات همه قدیمند و در هیچ امر، تغییر ممکن نیست.

و بعضی دیگر از حکما قائلند که: حقّ تعالی عقل اوّل را آفرید و او عقل دویّم و فلک اوّل را آفرید و همچنین تا عقل دهم و عقل دهم مدبّر عالم است و حقّ تعالی را معزول می دانند از تدبیر در ما سِوا، پس ائمّه علیهم السلام ردّ قول ایشان نموده و بیان کرده اند که خدا مدبّر عالم است و در هر ساعت، انواع تصرّفات می کند و به دعا و تصدّق و صلۀ رحم و سایر طاعات، عمر و روزی و سایر تقدیرات تغییر می یابد و به این اشاره کرده اند در آنجا که فرموده اند: «مَا عُظِّمَ اللّهُ بِمِثْلِ الْبَدَاءُ» (1)؛ یعنی تعظیم الهی حاصل نمی شود به چیزی به مثل بَدا؛ چون که به سبب اعتقاد آن، خدای تعالی را صاحب اختیار در ملک خود می دانند و در امور خود به او متوسّل می شوند، اگر کسی بگوید که: هر گاه در لوح محفوظ که مطابق علم ازلی است ثبت شده که زید تصدّق خواهد کرد و عمر او این خواهد بود و یا نخواهد شد عمر او آن، پس چه فایده و حکمت است در لوح محو و اثبات که آن مُجمل مَشروطِ معلّق در آن ثبت است؟ !

ص:372


1- 3) . الکافی، ج 1، ص 146، ذیل ح 1؛ [1] التوحید، ص 333، ح 2؛ بحارالأنوار، ج 4، ص 132. [2]

گوییم: امّا اوّلاً که عقول ما احاطۀ به حکمت های الهی نمی کند و همین که از خدا و صادقین اولیای او خبر رسید باید تصدیق کنیم و جدا سؤال کرده نمی شود که چرا کردی و چرا نکردی.

و امّا ثانیاً، پس می گوییم: یکی از فواید آن این است که بعد از آنکه ملائکه خبر به انبیا و اوصیا دادند که چنین و چنان می شود و اینکه خدا را دو لوح است و محو و اثبات در آن می شود به واسطۀ اعمال عباد از تصدّق و صلۀ رحم و دعا و امثال آن، بندگان خدا راغب می شوند به این افعال خیر و ترک می کنند افعال ناخوش را و همین قدر فایده، فایده ای است که از اعظم فواید است و به این سبب در روایات وارد شده که: «ما عُبد اللّه به مثل البَداء» (1)؛ یعنی: چیزی باعث عبادت خدا نمی شود به مثل بَدا.

و اگر کسی بگوید که: اگر در لوح محفوظ مقدّر است که آن عمل خیر بشود و عمر زیاد شود یا به عکس آن، پس البتّه آن خواهد شد، دیگر چه فایده است در رغبت کردن عبد به طاعتی که موجب زیادتی عمر است و اعراض کردن از معصیتی که باعث نقصان عمر است؛ زیرا که اگر مقدّر است در لوح محفوظ و نوشته شده است که آن کار را خواهد کرد و عمر زیاد خواهد شد، یا ضدّ آن را ترک خواهد کرد و عمر کم خواهد شد، آنچنان خواهد بود و ثمرۀ آن به عمل می آید، دیگر محتاج به ترغیب نیست و همچنین محتاج به منع نیست؟ !

گوییم: امّا اوّلاً که آنچه نوشته شده است در لوح محفوظ، شاید بر این وجه نوشته شده باشد که به واسطۀ ترغیب و رغبت می کند نه مطلقاً، چنانکه در عبادات و سایر تکالیف، که کردن آنها موقوف به امر و طلب الهی است، پس از حیثیّتی لوح محو و اثبات تقدّم دارد بر لوح محفوظ، یعنی چون مکلّف دانست که به سبب اعمال خیر عمر او زیاد می شود و به این سبب رغبت کرد به فعل خیر و به عمل آورد و باعث

ص:373


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 146، ح 1؛ [1]التوحید، ص 331، ح 1؛ [2]بحارالأنوار، ج 4، ص 107، ح 19 ( [3]در همۀ مصادر: «بشیء» بدل «به») .

زیادتی عمر شد، در لوح محفوظ ثبت شده است آن زیادتی عمر؛ چون علم تابع معلوم است، نه اینکه چون در لوح محفوظ ثبت شده که چنین خواهد کرد و چنان خواهد شد، به این جهت آن فعل به این نحو به عمل می آید و آن ثمره را می کند؛ زیرا که علم علّت وجود معلوم نیست.

و ثانیاً می گوییم که: اغلب مردم به محض اینکه می شنوند از مخبر صادق، که کردن فلان عمل موجب حصول فلان علم است، متقعد آن می شوند و آن آثار را مربوط به آن مؤثّرات می دانند، چنانکه می بینیم که اغلب مردم اعتقاد به تأثیر دعا و صدقه، بلکه بسیاری از تطیّرات و تفألّات دارند و هیچ بار، این تشکیک و شبهه به خاطر ایشان نمی گذرد که اگر مقدّر است که خدا عمر یا ولد یا صحّت و شفا عطا کند و در لوح محفوظ ثبت شده، خواهد شد، من چرا دعا کنم و تصدّق کنم، همچنانکه در طاعات و عبادات نمی گویند که: خدای تعالی عبادات را فرموده است که به جهت آن ما بهشت برویم، اگر مقدّر است بهشت برویم، خواهیم رفت، هر چند طاعت را نکنیم و و اگر مقدّر نیست، نخواهیم رفت، هر چند بکنیم، یا اینکه بگویند که: حاجت نیست به موعظۀ واعظها و امر به معروف و نهی از منکر؛ زیرا که اگر مقدّر است که ما طاعت و معروف را بجا بیاوریم، یا معصیت را ترک کنیم، آن را خواهیم کرد و این را ترک خواهیم کرد و ثمرات بر آن مترتّب می شود و حاجتی به ترغیب وعّاظ و آمرین به معروف نیست، خصوصاً در وقتی که اصل تکلیف و وجوب آن را دانسته باشند و بنابراین پس فایدۀ عُظمی، همان قیام به وظایف اَعمال حسنه و ترک سیّئات خواهد بود و خود آن اعمال، فواید بسیار بر آنها مترتّب می شود و قطع نظر از حصول مطلوب از آنها، مثلاً دعا کردن عبادت است و اظهار خشوع و تذلّل است که به سبب آن، کمال و قرب به جهت بنده حاصل می شود، خواه آن مطلبی که بنده می خواهد مصحلت بنده باشد یا نه و خواه حقّ تعالی مستجاب کند آن دعا را را یا نه، پس همین قدر که اکثر بندگان از این لوح فایده می برند، از برای فایدۀ آن کافی است که بعض

ص:374

مشکّکین و اهل وسواس و فتنه به این خیالات باطله، خود را از این مرحلۀ عُظمی بازدارند و هرچند می توانیم گفت که: آن مشکّکین نیز می تواند شد که فهمیده باشند که اصل دعا عبادت است و نافع است با قطع نظر از اجابت آن مطلب خاصّ، پس باز آنها هم بهره از این جهت دارند، لکن چون غالب نفوس خلایق، طالب نفع عاجل است، وعدۀ آن نفع، محرّک ایشان می شود بر اصرار بر آن عمل خیر و اهل تشکیک از مرحلۀ اصرار و زیادتی محروم می مانند، از این جهت مخصوصِ اغلب مردم کردیم.

اگر کسی گوید که: ما بسیار می بینیم که نفعی بر این امور مترتّب نمی شود و دعا و صدقه و غیرهما، تأثیر خود را نمی کند، پس باز آن لوح را غالباً فایده نخواهد بود؟ !

گوییم: هر چند این بحث تمام نیست؛ چون نفی نفع کلّی نمی کند، لکن از برای اثبات نفع کلّی ما نیز کلاًّ می گوییم که مطلب تمام شود و آن این است که: هر جوابی که از اشکال در اصل اوامری که به دعا و صدقه و مداوا و سایر اسباب ظاهریّه-که وارد شده است-ایراد می شود، قطع نظر از اینکه خلاف آن در لوح و اثبات نقش شده باشد، می توان گفت: همین جا می توان گفت و حاصل اشکال در اصل آن اوامر این است که حقّ تعالی امر به دعا و صدقه و امثال آن کرده و وعدۀ اجابت فرموده و آیات قرآنی و احادیث اهل عصمت در آن فراوان است و با وجود این می بینیم که مکرّر دعا و صدقه به عمل می آید در کمال جدّ و جهد و اثری بر آن مترتّب نمی شود؟ !

و مجمل جواب از آن اشکال این است که یقیناً آن آیات و اخبار، همه جا بر ظاهر خود حمل نمی شود و مراد ظاهر آن نیست؛ زیرا که در بعضی اوقات آن ترتّب اثر از امور ممتنعه است، مثلاً هرگاه زید دعا کرد: خداوندا دختر عمرو را نصیب من کن که در شب جمعه به خانۀ من بیاید و دیگر هم دعا کند به همین نهج، البتّه این صورت امکان ندارد یک زن از برای دو مرد حلال شود در آنِ واحد و گاه است ده نفر همین دعا می کنند و همچنین دو عسکر با هم نزاع دارند و هر دو از خدای تعالی فتح می طلبند و همچنین مواضع بسیار که استجابت آن مستلزم جمع نقیضین می شود.

ص:375

پس مراد از مثل قول حقّ تعالی: «اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ» 1 این خواهد بود: مرا بخوانید در مطالب خود، که من شما را محروم نمی کنم و ناامید نمی کنم، نه اینکه بعینه آنچه خواسته اید می دهم و دیگر اینکه بندگان مریض اند و حقّ تعالی طبیب و حکیم است و گاهی بنده در مطلبی صلاح نفس الأمر خود را نمی داند و در نظر او چنین می نماید که مصلحت او در آن است که از خدا می طلبد و حکیم علی الإطلاق و طبیب رؤوف رحیم البتّه آنچه مضرّ است به حال مریض به او نمی دهد، و لکن او را خوشحال می کند و محروم نمی کند، پس هر گاه امر ممکنی است و صلاح بنده در دادن خود همان مطلب است، در همان وقت که خواسته است آن را به او عطا می کند و اگر صلاح در تأخیر باشد، به وقت دیگر در دنیا چنان می کند و اگر در هیچ کدام صلاح نیست، عوض آن را می دهد در دنیا و اگر صلاح او نباشد در آخرت می دهد، یا در هر دو جا می دهد، پس در بَدا هم می تواند شد که مصلحت، همان تحریک و ترغیب به آن اعمال خیر باشد، تا عوض آن را به هر نحو که صلاح داند عطا کند و بعضی اوقات هست که از فواید لوح محو و اثبات، همان خبر دادن پیغمبر است به مطابق آن لوح در اوّل بار و بعد از آنکه خلاف آن ظاهر شد، آن پیغمبر درصدد تفحّص از جهت آن برآید، تا ظاهر شود سبب آن، تا بر بندگان واضح شود و باعث مزید رغبت آنها شوند، مثل آنکه حضرت عیسی خبر داد از مردن آن عروس در شب زفاف و تخلّف کرد و بعد از آنکه درصدد تفحّص برآمد ماری در زیر فراش او ظاهر شد که ریگی در دهان داشت و به سبب تصدّقی که در آن شب کرده بود، حقّ تعالی رفع موت از او کرده بود، یعنی آن نقشی که بر لوح محو و اثبات شده بود که او در آن شب می میرد، معلّق و مشروط بوده در لوح محفوظ به اینکه اگر تصدّق نکند می میرد و بعد از آنکه نمرد به سبب تصدّق، بر حضرت عیسی ظاهر شد که آن حکم مطلق مشروط و معلّق بوده به عدم تصدّق و بر مردم هم ظاهر شد که آن شخص تصدّق کرده بوده و باعث رغبت

ص:376

مردم شد به تصدّق.

و همچنین حکایت خبر دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله از مرگ آن یهودی و تخلّف آن و مشاهدۀ ماری که ریگ در دهان داشت در میان بستۀ خار او که از صحرا آورده بود به سبب تصدّقی که در آن روز کرده بود.

و از جمله فواید لوح محو و اثبات، تشدید تکالیف است و این هم از باب امتحاناتی است که به بندگان می شود، که ضعف و قوّت ایمان ایشان ظاهر شود و از این جمله بسیار است، مثل غیبت صاحب الزمان-صلواتُ اللّه و سلامُهُ علیه-و لزوم اعتقاد بر بقای او و حیات او در این مدّت طولانی و امامت او با وجود عدم وصول نفع ظاهری به بندگان خدا و مثل دادخواست کردن پیغمبر صلی الله علیه و آله با کفّار و منافقین و دختر دادن و دختر گرفتن از ایشان و مثل خلق کردن کافر مفلس لنگ کور عاجز مبتلی که نه دنیا دارد و نه آخرت و امثال اینها از اموری که عقل احاطۀ به آنها نمی کند و در مسألۀ بَدا هم امتحان عظیم است در اینکه هر گاه معصوم خبر بدهد که فلان امر در فلان وقت واقع شود و بعد از آن خبر بدهد به خلاف آن، یا اینکه امر به خلاف آن واقع شود، باید در اعتقاد ما خلل به هم نرسد و نسبت کذب به آن جناب ندهیم و هر دو را بگوییم: صحیح است و باعث مزید اجر و ثواب شود و هیچ ناخوشی در اینجا متصوّر نیست، خصوصاً با ملاحظۀ اینکه ائمّه علیهم السلام خود خبر داده باشند که در امور بَدا می شود و محو و اثباتی می باشد و اینکه اخباری که ایشان می دهند، بعضی از آنها محتوم است و البتّه خواهد شد مانند ظهور قائم علیه السلام و بعض از آنها محتمل است که غیر آن شود و خصوصاً که در امم سالفه و انبیای سابقه، نظیر آن به عمل آمده باشد، چنانکه مکرّر از برای قوم نوح وعدۀ هلاک شد و تأخیر شد و موسی وعده کرد به قوم خود، در وقتی که به نزد خدای تعالی رفت، سی روز و بعد ده روز علاوه شد و امثال اینها بسیار است.

و حضرت امیر المؤمنین-علیه الصلاة والسلام-فرمود که: «اگر آیۀ «یَمْحُوا اَللّهُ ما

ص:377

یَشاءُ وَ یُثْبِتُ» 1 نبود هر آینه خبر می دادم به شما از آنچه واقع می شود تا روز قیامت» (1).

پس با وجود ملاحظۀ تصریح ائمّه علیهم السلام به اینکه اخبار ایشان حتمی و غیر حتمی هر دو هست و در انبیای سلف هم وقوع یافته باشد، دیگر مجال توهّم کذب و جهل باقی نمی ماند، بلی در اینجا اشکالی هست که در بعضی اخبار مذکور است که: علمی که به انبیا و ملائکه و رسل رسید، در آن بَدایی نیست و البتّه واقع می شود و این منافات دارد با آنچه مذکور شد و توجیه کرده اند آن را به اینکه مراد این است که خبری که به عنوان حتم و جزم به ایشان رسیده باشد و تصریح به وقوع آن شده باشد به عنوان جزم، در آن بَدایی نمی باشد، نه آنچه محتمل بَدا باشد و قابل تغییر باشد.

و در این مقام به همین قدر اکتفا می کنیم از نقل اقوال و ادلّه.

باقی ماند کلام در آن معنی که نسبت آن را به جمعی از اهل حکمت دادیم در معنی بَدا و آن این است که آخوند ملّا محسن رحمه الله در الوافی گفته است که:

بدان که قوایی که منطبع است در افلاک، احاطه نمی کند به تفصیلات جمیع آنچه واقع می شود از امور دَفعةً واحدة، بلکه نقش می گیرد حوادث در آنها کم کم و پاره پاره با اسباب آنها و علّتهای آنها بر نهج مستمرّی و نظام مستقرّی؛ زیرا که آنچه رو می دهد در این عالم کون و فساد از لوازم و حرکات افلاک است و نتایج برکات آنها است پس افلاک می دانند که هر وقت فلان امر حاصل شود، فلان امر حاصل خواهد شد، پس هر وقت علم حاصل شود از برای آنها به اسباب حدوث امری در این عالم، حکم می کنند به وقوع آن امر، پس نقش می گیرد آن حکم در آنها، پس گاه است اسباب چند حاصل می شود و عالم می شوند به آنها و آن اسباب موجب وقوع آن حادث است و هنوز آنها را علم حاصل نشده به بعض اسباب دیگر که هنوز وقت وجود آنها نشده و علم به آنها هم نرسانده اند که اگر آنها بوجود آید، امر آن حادث برخلاف مقتضای اسباب اوّل خواهد بود، پس چون

ص:378


1- 2) . المناقب، ج 4، ص 159؛ [1] بحارالأنوار، ج 4، ص 97، ح 4 (به نقل از الاحتجاج) .

بیاید وقت اطّلاع بر این اسباب که علم آنها پس افتاده بود و مطّلع شوند بر آنها، حکم می کنند به خلاف حکم اوّل، پس محو می شود نقش حکم اوّل و ثابت می شود نقش حکم دویّم، مثل اینکه از برای افلاک علم حاصل می شود به مردن زید به فلان مرض در فلان شب به سبب اسبابی که مقتضی آن است، مثل سمّ قاتل یا مرض مُهلک و از برای آنها علم حاصل نشده به اینکه تصدّق خواهد کرد پیش از آنکه حاصل شود آن مرض یا بخورد آن سمّ را، به سبب آنکه هنوز آنها را اطّلاع بر اسباب تحقّق تصدّق به هم نرسیده بود، بعد از آن علم به هم رساندند و مردن او به او اسباب مشروط بوده است به اینکه تصدّق نکند، پس اوّل حکم می کنند به موت و بعد حکم می کنند به صحّت و هر گاه اسباب وقوع و لا وقوع حادث در نزد افلاک متکافی و متساوی باشد و ترجیحی نیابد، به سبب آنکه هنوز وقت حصول اسباب ترجیح نیامده است، پس متردّد می مانند در حکم به وقوع یا لا وقوع و گاهی در آنها وقوع نقش می گیرد و گاه لا وقوع، پس این است سبب بَدا و محو و اثبات و تردد و امثال آنها در امور عالم، پس هر گاه متّصل شد به آن قوای فلکیّه نفس پیغمبر یا امام، می خواند در آنها بعض این امور را، پس او را هست که خبر دهد به آنچه دیده است به چشم دل و مشاهده کرده است به نور بصیرت، یا شنیده است به گوش دل.

و امّا اینکه این امور را به خدا نسبت داده اند، پس به جهت این است که هر چه جاری می شود در عالم ملکوتی، جاری نمی شود مگر به ارادۀ خدا، بلکه فعل آنها بعینه فعل خدا است؛ چون که از نفوس روحانیّه معصیت و مخالفت نمی کنند آنچه را به آن مأمور شوند و به جا می آورند آنچه را به آن مأمور شوند، چون ایشان را داعی بر فعل نیست الّا ارادۀ الهیّه، چون ارادۀ آنها مستهلک است در ارادۀ خدا و مَثَل افلاک مَثَل حواسّ است از برای انسان که وقت انسان قصد می کند به امر محسوسی، حواسّ فرمان او را می برند، پس هر کتابتی که در این الواح و صحیفه ها است، پس آن مکتوب است از برای خدا بعد از علم سابق و قضای اوّل که مکتوب است به قلم اوّل، پس صحیح است که خدا وصف کند خود را به امثال این امور به این اعتبار، هر چند این امور مُشعر به تغیّر و زوال است و خدای تعالی

ص:379

منزّه است از آن؛ زیرا که آنچه رو داده و می دهد خارج نیست از عالم ربوبیّت او (1).

و بعضی از فضلای متأخّرین همین طریقه را به تفصیلی ابسط بیان کرده اند و باکی نیست که اشاره به آن نیز بشود و مجمل آن تفصیل این است که:

چون حمل بَدا بر معنی حقیقی آن بر خدای تعالی محال است، پس باید که مراد از آن مجرّد ظهور شیء باشد از حقّ تعالی و این معنی یا در احکام تکلیفیّه ظاهر می شود، یا در افعال، یا در علم.

امّا اوّل، پس همان است که آن را در اصطلاح اصول «نسخ» می گویند و هیچ نحو ناخوشی بر آن وارد نیست.

و امّا دویّم: پس آن بر دو قسم است:

اوّل آنکه ظاهر می شود از حقّ تعالی در هر جزئی از اجزاء زمان، چیزی که قبل از آن ظاهر نبود، هر چند در بعض امور به واسطۀ امری دیگر باشد و چنان نیست که یهود گفته اند: «یَدُ اَللّهِ مَغْلُولَةٌ» 2 و نه چنانکه مفوّضه-لعنهم اللّه-گفته اند که: حقّ تعالی تفویض نمود امر خود را به مخلوقین و او را مدخلیّتی در امور نیست، بَل: «کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» 3 و «یَمْحُوا اَللّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ» 4 و ظاهر است که محو نمی باشد مگر از برای ثابت و اثبات نمی باشد مگر برای معدوم، چنانکه این مضمون در اخبار هم موجود است و بنابراین، صفحۀ کائنات، لوح محو و اثبات است و علم ازلی الهی که مناط این امور است، در آن تغییر و تبدیلی نمی باشد و نفوس قدسیّه که خزانه های آن علم اند لوح محفوظند و به آن اشاره شده است در کلام امیر المؤمنین علیه السلام که: «أنا اللوحُ المحفوظ» (2).

و قسم دویّم: تغییر در مشیّت الهی است و معلوم است که مشیّت به معنی علم به

ص:380


1- 1) . الوافی، ج 1، ص 507-ص 510.
2- 5) . الیقین، ص 151 و ص 381؛ بحارالأنوار، ج 37، ص 299، ح 20؛ و ص 325، ح 62 (در دو مورد اخیر به نقل از الیقین) .

اصلح که تابع ذات الهی است در آن تغیّری و تبدّلی نمی باشد، بلکه مراد، مشیّت حادثه است که عبارت است از خود آنچه مترتّب می شود بر مشیّت در مخلوقات، مثلاً هر گاه مخلوقی اراده و عزم کند بر کردن کاری، اسباب آن را فراهم می کند و مایحتاج إلیه وجود آن را جمع می کند، پس هر گاه خدا ایجاد کند امور چند را که مترتّب می شود بر آنها وجود چیزی، همان معنی را تعلّق مشیّت حادثه به وجود آن شیء می گویند و این معنی قابل تغیّر و تبدّل هست به این معنی که در ظاهر چنین می نماید که آن امر می شود، و لکن در واقع مشروط است به وجود امری دیگر، یا به انتفای مانعی که مخفی است از بندگان و حکایت اسماعیل، فرزند حضرت صادق علیه السلام مبتنی بر این است و مراد آن حضرت که فرمود: «بَدا شد از برای خدا در شأن اسماعیل» همین بود که اسباب ظاهری امامت از برای اسماعیل مهیّا بود، که مردم به آن اسباب حکم می کردند که او وصی و امام خواهد بود، و لکن خلاف آن از پردۀ غیب منکشف شد؛ زیرا که از احادیث معلوم می شود که ائمه علیهم السلام عالِم بودند که کی امام خواهد بود، و کی نخواهد بود بلکه جناب اقدس الهی و حضرت رسالت پناهی خبر از نام و نشان همه داده بودند، پس علم حضرت صادق علیه السلام هم متغیّر نشد، چه جای علم الهی و این معنی هم از برای ردّ بر یهود است و بر مفوّضه و موجب نجات از شرک است که کسی اعتقاد نکند استقلال اسباب را در حصول مسبّبات، بلکه امر به دست مسبّب الأسباب است و بنابراین نیز صفحۀ کاینات لوح محفوظ و اثباتند.

و امّا سیّم: پس بدانکه علم در حقیقت همان شیء است که حاضرات بالذات در نزد عالم، خواه حضور به تحقّق عینی باشد مثل علم نفوس به ذات و صفات خودشان و خواه به تحقّق ظلّی تبعی مثل علم نفوس به سایر اشیا.

و مرتبه اوّل علم الهی علم اوست به ذات مقدّس خود و آن منزّه است از تغیّر و تبدّل.

و مرتبه دویّم انکشاف جمیع اشیا است از کلّی و جزئی و عینی و ظلّی به تحقّق

ص:381

ظلّی که تابع ذات الهی است و در این هم تغیّر و تبدّل نمی باشد.

و مرتبۀ سیّم صور علمیّه است که از مبدء افاضه می شود بر الواح مجرّده، یعنی عقول و نفوس فلکیّه و نفوس بشریّه؛ زیرا که آنچه بر آنها منکشف شد، بر حقّ تعالی که جاعل و فاعل آنها نیز منکشف است و این انکشاف و انتقاش بر الواح مجرّده بر دو قسمست:

اوّل اینکه افاضۀ علوم از حیثیّت قرب به مبدأ است، مثل علومی که فایض می شود بر عقول و نفوس کاملۀ بشریّه مثل انبیا و اولیا و این علم نیز مطابق واقع است و تغیّر و تبدّلی در آن نمی باشد و نمی تواند شد که چیزی یقینیِ انبیا و اولیا باشد و مخالف واقع باشد و الّا دروغ گو خواهند بود در عقاید خود، چنانکه بعض اخبار هم صریح است در آن و آنچه برخلاف آن دلالت دارد محمول است بر آنچه به عنوان یقین خبر ندهند، بلکه از باب آنچه محتمل است در آن تغیّر و تبدّل خبر می دهند.

و دویّم آنکه افاضۀ علوم از جهت استعداد است، که حاصل می شود به سبب التفات به اسباب ظاهره و مقدّمات موصله، چنانکه در نفوس فلکیّه و ما سوی مقرّبین از نفوس بشریّه و معلوم است که این علوم متغیّر و متبدّل می شوند؛ به جهت آنکه ممکن نیست اطّلاع بر جزئیّات اسباب و شرایط و موانع از برای احدی به غیر خدا، پس هرگاه حاصل شود صورت علمیّه که استنباط شده باشد از نظر به اسباب ظاهریّه از برای یکی از این نفوس مجرّده و در آنجا مانع خفی باشد، یا شرطی از شروط آن منتفی باشد که مانع باشد از حصول آن شیء، حقّ تعالی محو می کند آن صورت را از آن لوح و اثبات می کند خلاف آن را و متحقّق می شود بَدا و تغیّر در این صورت علمیّه، و لکن این نوع بَدا از برای خدای تعالی مسبوق است به علم ازلی غیر متغیّر و در این نظر، همین الواح مجرّده، لوح محو و اثباتند و به این اشاره می کند کلام حضرت باقر علیه السلام:

العلمُ علمان: علم مخزونٌ لم یُطلع علیه أحداً من خلقه، و علمٌ علّم ملائکته و رسلَه؛ فإنّه سیکون لا یکذّب نفسَه و لا ملائکته و رسلَه؛ و علم عنده مخزونٌ یقدّم منه ما یشاء و یؤخّر منه ما یشاء و یثبت ما یشاء (1).

ص:382


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 147، ح 6؛ [1]المحاسن، ج 1، ص 243؛ [2]التوحید، ص 441، ذیل ح 1؛ [3]عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 1، ص 182، ذیل ح 1 ( [4]با اختلاف اندک) .

یعنی اینکه: این صور فایضه بر مقرّبین، ممکن نیست که مخالف واقع باشد، و لکن صور استنباطیّه که افاضه شده است بر سایر مجرّدات از حیثیّت توجّه به اسباب و ملاحظۀ مقدّمات، پس مطابق بودن آنها با واقع و مطابق نبودن آنها مخزون است در نزد خدا؛ به جهت آنکه این علم موقوف است بر اطّلاع کامل بر جمیع مصالح جزئیّات اشیا و ممکن نیست برای غیر خدا و مقدّم می دارد از آنها آنچه را می خواهد به حسب مصالح مخفیّه که نمی داند کسی آنها را به غیر او، هر چند نظر به اسباب و صورت هایی که در این الواح ثبت شده، بایست متأخّر باشد و همچنین مؤخّر می دارد از آنها آنچه را می خواهد، هر چند نظر به اسباب بایست برخلاف آن باشد و اثبات می کند آنچه را خواهد.

و مرتبۀ چهارم خود موجودات عینیّه اند بذواتها؛ چون که در مرتبۀ اثبات حاضرند بالذات در نزد فاعل آنها. پس اینها را نیز علم خوانند و شبهه نیست در اینکه علم به این معنی هم متغیّر و متبدّل می شود و به این اعتبار هم صفحۀ کائنات، لوح محو و اثبات است.

و از آنچه گفته شد معلوم شد که به هیچ وجه تغیّری در صفات ذات جناب اقدس الهی راه ندارد و این تغیّرات راجع می شود به صفات فعل و در آن هیچ غائله نیست.

تمام شد حاصل آنچه از بعض فضلای متأخّرین نقل کردیم.

و بدان که این قول با قواعد شرعیّه مخالفت تمام دارد و با اخبار ائمّۀ اطهار موافقت ندارد، بلکه مخالف اجماع مسلمین است و جمع کثیری از فقها دعوی اجماع مسلمین کرده اند بر اینکه افلاک، صاحب نفوس ارادیّه نیستند، بلکه دعوی اجماع بر تکفیر قائل به آن از کلام ایشان مکرّر است و چگونه تواند شد که حقّ تعالی امور عالم کون و فساد را موکول کند به نفوس جاهله که مصالح امور بر آنها مخفی می ماند و نظام عالم را به آنها واگذارد که آنچه رو دهد از لوازم حرکات و نتایج برکات آنها باشد؟ ! و حال اینکه حقّ این است که افعال عباد، مخلوق خود عباد است و آنچه غیر افعال عبادست همگی مخلوق جناب اقدس الهی است، چنانکه از آیات قرآنی و احادیث معصومیّه مستفاد می شود، حتّی آنکه جناب امیر المؤمنین علیه السلام در بعض خطب

ص:383

نهج البلاغه تصریح فرموده به اینکه جناب ایزد تعالی خلقت مورچه را خود کرده بدون واسطه (1)و همچنین دلیلی تمام بر وجود عقول مجرّده ثابت نشده.) (2)

مقدّمۀ دویم اینکه اصولیّین خلاف کرده اند بعد از آنکه تعریف امر را کرده اند به اینکه آن طلبی است به قول از عالی بر سبیل استعلا، یا (3)مطلقاً در اینکه آیا این طلب عین اراده است یا غیر آن است؟

معتزله و اصحاب ما گفته اند که: عین اراده است؛ به جهت اینکه ما نفهمیم معنی از آن به غیر اراده و جایز نیست در حکمت اینکه لفظ ظاهرِ مشهوری موضوع باشد از برای معنی که کسی آن را نداند و نفهمد، یا اگر فهمد معنی بسیار خفی باشد.

و اشاعره گفته اند که: طلب غیر اراده است و استدلال کرده اند به چند وجه:

اوّل اینکه حقّ تعالی امر کرده است کافر را به طاعت و از او نخواسته است؛ به جهت آنکه اگر خواسته باشد لازم می آید تکلیف به محال، به علّت اینکه حقّ تعالی عالم است به اینکه کافر فرمان نخواهد برد، پس اگر کافر فرمان برد، لازم می آید که علم خدا جهل شود، پس ممکن نیست فرمان برداری کافر، پس تکلیف به آن جایز نیست و این سخن مردود است به اینکه عالم تابع معلوم است و علّت آن نیست و چون او فاعل مختار است، پس هر گاه به سوء اختیار خود احد طرفین را که مخالفت است اختیار کند، این منشأ این نمی شود که فعل از مقدور بودن خارج شود، یا مورد تکلیف نتواند شد، و لکن در اینجا اشکال دیگر هست و آن این است که هر چند مقدور باشد و از طلب آن تکلیف به محال لازم نیاید، و لکن طلب حکیم با وجود علم به عدم حصول، لغو و قبیح است، پس از این جهت ممتنع خواهد بود!

و جواب آن این است که فایده در این تکلیف موجود است و آن یا امتحان و اظهار حال مکلّف است بر بندگان، مانند تکلیف ابراهیم به ذبح ولد و یا به جهت اتمام

ص:384


1- 1) . ن. ک: نهج البلاغة، ص 269، خطبۀ 185.
2- 2) . پایان افتادگی از نسخۀ ب، که از ص 354 شروع شده بود.
3- 3) . ب: تا.

حجّت است، چنانکه در تکلیف کفّار که در قیامت نگویند: «لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَیْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آیاتِکَ» 1 و «لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ» 2 .

پس تکلیف بر دو قسم است:

یکی تکلیف حقیقی و دیگری تکلیف ابتلایی، و لکن بر این وارد که این امر حقیقی نیست، پس تحقیق در جواب این است که سخن ما در امر حقیقی است و در اینجا قرینه قائم است که مراد، معنی مجازی است و تخلّف از (1)آن اراده ضرر ندارد و از آنچه گفتیم ظاهر می شود، جواب از سخن دیگر ایشان که اگر حقّ تعالی اراده کرده باشد از کفّار، پس لازم می آید که غالب شود ارادۀ عبد ضعیف بر ارادۀ خداوند قوی و این محال است؛ زیرا می گوییم که: آنچه مسلّم است از ارادۀ الهیّه در این مقام، ارادۀ صدور فعل است از عبد بر سبیل اختیار او، نه بر سبیل حتم و الزام و از اینجا غلبۀ ضعیف لازم نمی آید.

بلی این سخن در اوامر تکوینیّه تمام است و در آنجا هرگز تخلّف ارادۀ الهی از مراد نخواهد شد؛ «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» 4 .

و بدان که ظاهر این است که این استدلال از اشاعره الزامی باشد؛ چون ایشان مضایفه از تکلیفِ بِما لا یُطاق ندارند، بلی چون بسیاری از ایشان منع استحالۀ آن عقلا می کنند، و لکن می گویند: شرعاً وقوع نیافته، پس به اندک تصرّفی همین دلیل منطبق بر مدّعای ایشان می شود، به این نحو بگویند که: اگر اراده کرده باشد خدا از ایشان، تکلیف کرده خواهد بود ایشان را و این تکلیف به محال است و تکلیف به محال در شرع واقع نشده و مفروض این است که در اینجا امر از شارع صادر شده و واقع شده، پس معلوم شد که اراده نشده تا تکلیف باشد.

دویّم اینکه: صحیح است که بگوید کسی به کسی که: اُریدُ منک الفعلَ (2)و لا آمُرُکَ

ص:385


1- 3) . ب: آن از.
2- 5) . ب: الفلانی.

به، پس اگر امر منفکّ از اراده نباشد، تناقض لازم می آید؟ !

و جواب آن این است که تحقیق این است که: مادّۀ امر در او وجوب و الزام مأخوذ است؛ چون عرف و شرع به آن ناطق است، مثل «لولا أن أشقّ علی اُمّتی لأمرتهم بالسواک» (1). و مثل قول رسول اللّه صلی الله علیه و آله: «لا بل أنا شافع» در جواب بُریره که گفت: أتأمرنی یا رسول اللّه (2).

و اراده هم بر دو قسم است: ارادۀ حتمیّه هست و ارادۀ تخییریّه هست، پس تناقضی نخواهد بود مابین اینکه از تو می خواهم و امّا الزام نمی کنم و می تواند شد که مراد از اراده در اینجا شهوت باشد، یعنی موافقت طبع و باز در آن تناقضی نیست.

سیّم آنکه مولی گاه است که امری به عبد خود می کند بدون ارادۀ فعل؛ به جهت اینکه عذر خود را ظاهر کند در زدن عبد، بدون تقصیر ظاهری و بگوید که: این عبد فرمان بر نیست، پس امر از اراده منفکّ می شود؟ !

جواب این است که در اینجا چنانکه اراده نیست، طلب هم حقیقةً نیست و این همان امر ابتلایی است که پیش اشاره کردیم و این معنی امر حقیقی نیست و بیضاوی در تفسیر آیۀ شریفۀ: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ اَلنّاسَ أُمَّةً واحِدَةً» 3 گفته است که: «این آیه دلالت می کند بر اینکه امر غیر اراده است و اینکه خدا ایمان را از همه کس نخواسته است و اینکه آنچه را خدا اراده کند البتّه واقع می شود» (3)و این غفلتی است از او و زلّتی

ص:386


1- 1) . الکافی، ج 3، ص 22، ح 1؛ [1] الفقیه، ج 1، ص 55، ح 123؛ المحاسن، ج 2، ص 561، ح 946؛ [2]علل الشرایع، ج 1، ص 293، ح 1. [3]
2- 2) . سنن الدارقطنی، ج 3، ص 294، ح 183؛ صحیح البخاری، ج 7، ص 62؛ سنن ابن ماجة، ج 1، ص 671، ح 2075.
3- 4) . تفسیر البیضاوی، ج 3، ص 269.

است ظاهر و بعد بیان خواهیم کرد که مراد از این، مشیّت و ارادۀ بر سبیل الجا و اضطرار است و منافاتی نیست مابین مأمور بودن ایشان به ایمان به اختیار خود و عدم تعلّق اراده ای که مضطرّ کند ایشان را به ایمان و عدم ارادۀ ایمان بر سبیل جبر و اضطرار، غیر عدم ارادۀ ایمان است بر سبیل اختیار و امر به ایمان از اراده به معنی دویّم منفکّ نشده و اینکه گفته است که: آنچه را خدا اراده کند، البتّه واقع می شود، مدلول آیه است؛ به جهت اینکه از آیه مستفاد می شود که اگر اراده می کرد، البتّه واقع می شد، پس چون واقع نشده، معلوم می شود که اراده نشده است، در محلّ منع است؛ به جهت آنکه مسلّم این است که آنچه را خواهد از افعال خودش، واجب است وقوع او، نه آنچه را خواسته باشد که غیر بکند از افعال بر سبیل اختیار و مستفاد از آیه این است که «جعلهم مؤمنین» را نخواسته، نه اینکه ایمان آوردن ایشان را نخواسته، پس بنابراین مسلّم داریم تخلّف امر را از ارادۀ به این معنی در این موضع خاصّ؛ به جهت اینکه امر به ایمان شده است جزماً، و لکن ارادۀ مؤمن کردن ایشان را جزماً نشده و آنچه مطلوب ما است که اراده از امر منفکّ نمی شود، در ما نحنُ فیه باید ملاحظۀ ایمان آوردن ایشان را کرد نسبت به امر به ایمان، نه مؤمن کردن خدا ایشان را، یا (1)امر به ایمان و مراد در مسألۀ اصولیّه و محلّ نزاع امثال این اراده است، نه آنچه بیضاوی فهمیده.

بلی این سخن بیضاوی در بعض آیات دیگر جاری می شود، مثل «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی اَلْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ اَلنّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ * وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ یَجْعَلُ اَلرِّجْسَ عَلَی اَلَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ» 2 که ظاهر این آیه این است که ایمان ایشان را نخواسته.

و جواب از آن این است که: مراد از مشیّت در اینجا مشیّت اِلجائیّه و اضطراریّه است، چنانکه دلالت می کند بر آن «أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ اَلنّاسَ» ؛ یعنی: بنای دین بر اختیار و اعتبار است، نه بر اکراه و اجبار، پس چنانکه من اکراه نمی کنم ایشان را بر دین، تو هم اکراه مکن و مؤیّد این است همان آیۀ سابقه و سایر آیات که به این مضمون است مثل «وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ لَجَعَلَهُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ لکِنْ یُدْخِلُ مَنْ یَشاءُ فِی رَحْمَتِهِ» 3 و دلالت می کند بر

ص:387


1- 1) . ب: با.

اینکه مراد اراده و مشیّت الجائیّه [است]، اخبار ائمّۀ اطهار علیهم السلام.

صدوق رحمه الله در عیون از حضرت امام رضا علیه السلام روایت کرده است:

أنّه سأله المأمون عن هذه الآیة، یعنی: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ» تا آنجا که فرموده: «لا یَعْقِلُونَ» ، پس آن حضرت فرمود: «حدّثنی أبی عن آبائه، عن أمیر المؤمنین علیه السلام، قال: إنّ من المسلمین قالوا لرسول اللّه صلی الله علیه و آله: لو أکرهت یا رسول اللّه من قدرت علیه من الناس علی الإسلام لکثُر عددُنا و قوّتنا (1)علی عدوّنا؟ فقال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: ما کنتُ لألقی اللّه تعالی ببدعة لم یحدث إلیّ فیها شیئاً «وَ ما أَنَا مِنَ اَلْمُتَکَلِّفِینَ» 2 فأنزل اللّه علیه: یا محمّد «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی اَلْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً» علی سبیل الإلجاء والاضطرار فی الدنیا کما یؤمن (2)عند المعاینة و رؤیة النار (3)فی الآخرة، ولو فعلت ذلک بهم لم یستحقّوا منّی ثواباً و لا مدحاً، و لکنّی اُرید منهم أن یؤمنوا مختارین غیر مضطرّین لیستحقّوا منّی الزُلفی والکرامة و دوام الخُلود فی جنّة الخلد «أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ اَلنّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ» و أمّا قوله: «وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ» فلیس ذلک علی سبیل تحریم الإیمان علیها، و لکن علی معنی أنّهاما کانت لتؤمن إلّابإذن اللّه، و إذنُه أمرُه لها بالإیمان ما کانت مکلّفةً متعبّدةً، و إلجاؤه (4)إیّاها إلی الإیمان عند زوال التکلیف والتعبّد عنها» . فقال

ص:388


1- 1) . ب: قوینا.
2- 3) . در مصدر: «یؤمنون» .
3- 4) . در مصدر: «البأس» بدل «النار» .
4- 5) . در مصدر: «وألجأه» .

المأمون: فرّجتَ عنّی فرّج اللّه عنک (1).

مقدّمۀ سیّم آنکه: در حمل کلمات سابقه مستفاد شد که ارادۀ الهیّه بر دو قسم است: ارادۀ تکوینی و ارادۀ تکلیفی پس علم به نفعی که اراده عبارت است از آن، در افعال تکوینیّه مخصّص بودن آن ظاهر است و موجب اختیار احد طرفین مقدور است.

و امّا در افعال تکلیفیّه، پس معنی ارادۀ خدای تعالی نماز را مثلاً، که فعل مکلّف است و می کند آن را به امر خدا، این است که حقّ تعالی عالِم به نفع وجود نماز است از برای مکلّف هر گاه اختیار کند فعل آن را از روی اختیار، نه به این نحو که خدا او را مضطرّ کند به فعل و این منافات با وجوب شرعی ندارد؛ به جهت آنکه وجوب شرعی نه معنی اِلجا و الزام است، بلکه مراد از آن، بیان علم به نفعی است که موصوف است به معذّب شدن مکلّف آن بر تقدیر عدم اختیار فعل، پس علم به نفع، از تکوینات اراده است و ظهور اثر تعلّق آن به آن شیء، مراد تکوین است و فعل است و در شرع تعبیر می شود از آن به لفظ «کن» .

و امّا در تکلیفیّات، پس لفظ امر مثل «صَلّ» به منزلۀ ظهور اثر است در تکوینات که از آن تعبیر می شود به لفظ «کن» و آن طلبی که لفظ امر دلالت دارد بر آن، همان علم به نفع وجود مکلَّف به است به اختیار مکلّف، که ظاهر می شود اثر او در فعل مکلّف و به عبارت اخری ظهور اثر تعلّق اراده به شیء مراد در تکوینیّات به لفظ «کن» است و در تکلیفیّات به لفظ «کَوِّن» به صیغه امر باب تفعیل.

و می توانیم گفت که: مراد از ارادۀ الهی در افعال عباد از امور تکلیفیّه رضا باشد، یعنی خشنود است به طاعات عباد در واجبات و مستحبّات و در امور مباحه به معنی عدم منافرت و در معاصی منع نکردن ایشان به عنوان مجبوریّه که مآل معنی «أراد أن لا یسجد» در حدیث، راجع به آن می شود و از این باب است قول حقّ تعالی: «وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ ما أَشْرَکُوا» 2 .

و گاه است که اطلاق می شود مشیّت در افعال عباد به نسبت به حقّ تعالی بر توفیق و خذلان و ایجاد مانع، مثل گردانیدن کارد را از حلق اسماعیل و همچنین قول حقّ تعالی: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اَللّهُ» 3 . مراد از آن این است که افعال عباد خالی نیست از اینکه یا از راه توفیق است، یا خذلان، یا رفع مانع، یا ایجاد مانع، و بالجمله نه بنده مجبور است بر فعل و نه حقّ تعالی معزول است از قدرت.

و می توانیم گفت که: مراد از ارادۀ افعال عباد، همان ایجاد اسباب فعل از آلات و

ص:389


1- 1) . عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 1، ص 134، ح 33؛ [1]التوحید، ص 341، ح 11؛ [2]الاحتجاج، ج 2، ص 412. [3]

قدرت بر فعل و عدم منع از آنها مجازاً [است].

و به هر حال معنی اراده نسبت به مواضع، مختلف است و ظاهر مذهب اشاعره، چون افعال عباد را حقیقةً مخلوق الهی می دانند و قوّت کسبی که قائل شده اند نفعی به ایشان ندارد و مآل مذهب ایشان نیز به مذهب جهمیّه است که جبر محض باشد، پس همۀ ارادات الهیّه، تکوینیّه می شوند، پس آنچه می شود از افعال عباد از خیر و شرّ، همه به ارادۀ حتمیّه تکوینیّه می شود بنابر مذهب ایشان و فرقی مابین خلق «زید» در وقتی که ارادۀ تعلّق به خلق او در آن وقت شده و خلق فعل او از خیر و شرّ در وقتی که مرتکب می شود نیست و تحقیق مذهب حقّ در افعال عباد، که أمرٌ بینَ أمرَیْن است و اینکه گاه است که مشیّت الهیّه را مدخلیّتی در افعال هست، بدون اینکه موجب جبر باشد و اینکه گاهی توفیق شامل عبد می شود و گاهی مخذول می شود، مقتضی بسطی است که اینجا مقام آن نیست.

و از آنچه گفته شد، معنی قضا و قدر نسبت به افعال بندگان نیز معلوم شد و ظاهر شد بطلان قول اشاعره که گفته اند: همۀ جبر (1)به قضای و قدر الهی است؛ چون مستلزم جبر است و مستلزم این است که کفر بنده هم از خدا باشد، پس آنچه اجماع منعقد شده است بر آن که واجب است رضا به قضای الهی، باید مراد از قضا در آنجا احکام الهی باشد از تکلیفات و تکوینات که لایق انتخاب (2)باشد و بنابراین، پس صحیح نیست که بگوییم که: همۀ امور به قضای الهی است، حتّی اینکه اشعری هم نمی تواند بگوید که: واجب است رضا به کفر، هر چند اعتبار حیثیّت بکند و بگوید که: واجب است رضای به آن از حیثیّت آنکه فعل الهی است و جایز نیست رضای به آن از حیثیّت آنکه از جهت قوّۀ کاسبه است؛ چون دانستی که اصل قوّۀ کاسبه معنی ندارد و بر فرض تحقّق معنی از برای آن، وجوب رضای به آن از حیثیّت آنکه فعل الهی است هم معنی ندارد، با وجود آنکه خدای تعالی از کفر راضی نیست، خصوصاً

ص:390


1- 1) . ب: چیز.
2- 2) . ب: آن جناب.

با وجود عدم تأثیر قوّۀ کاسبه و مغلوب بودن آن در نزد کسب قضای الهی.

و به هر حال قضا گاهی به معنی خلق است، مثل «فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ» 1 ؛ و گاهی به معنی حکم و ایجاب، مثل «وَ قَضی رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ» 2 ؛ و گاهی به معنی اخبار و اعلام است، مثل «وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی اَلْکِتابِ» 3 .

و قدر گاهی به معنی خلق است، مثل «وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها» 4 ؛ و گاهی به معنی بیان و اعلام، مثل «قَدَّرْناها مِنَ اَلْغابِرِینَ» 5 .

و به هیچ یک از این معانی نمی توان گفت که: همه چیز به قضا و قدر الهی است، مگر به معنی علم و بیان و نوشتن در الواح، و لکن این نفعی به اشعری ندارد چنانکه دانستی.

پس در افعال اختیاریّۀ عباد، تعمیم قضا و قدر به معنی حکم و ایجاب غلط است؛ چون مستلزم ایجاب قبایح است و خصوصاً اینکه تکلیفات بعضی مستحبّ اند و بعضی مکروه و بعضی مباح و ایجاب در همۀ آنها بی معنی است.

و امّا آنچه حکما گفته اند در معنی قضا و قدر، پس آنچه از شارح مواقف منقول است این است که:

قضا عبارت است از علم الهی به آنچه سزاوار است اینکه وجود به آن نحو باشد، یا اینکه بر احسن نظام و اکمل انتظام باشد و همان است که آن را می نامند به عنایت، که مبدأ فیضان موجودات است از حیثیّت اجمال بر احسن وجوه و اکمل وجوه؛ و قدر عبارت است از خروج آنها به مرتبۀ وجود عینی به واسطۀ اسباب آنها، بر وجهی که مقرّر است در قضا (1).

و از میرداماد رحمه الله حکایت شده که:

قضا معلول اوّل است، یعنی عقل اوّل و قَدَر سایر معلولات است که صادر شده از آن؛ به علّت آنکه قضا حکم واحد است که مترتّب می شود برو تفصیل و معلول

ص:391


1- 6) . المواقف، ج 3، ص 261.

اوّل هم چنین است و سایر معلولات به منزلۀ تفصیل این مجمل است (1).

و تو دانستی که این تفسیرها مخالف آن است که از اخبار مستفاد شد و از برای بیان تأویل حدیث مذکور، همین قدر از ذکر مقدّمات کافی است، پس می گوییم که: اظهر توجیهات حدیث این است که محمول بر تقیّه باشد و بر وفق مذهب اشاعره، که اغلب اهل سنّت بوده اند و تقیّه غالباً از ایشان می شده، پس به مقتضای این دو قول اشاعره، که یکی تخلّف امر از اراده است و دویّم آنکه آنچه عبد می کند به ارادۀ الهی است و او را در آن اختیار نیست، معنی حدیث این می شود: «أمر اللّه و لم یشاء» ؛ یعنی: بعضی اوقات خدا امر می کند و بر طبق امر اراده نمی کند. «و شاء و لم یأمر» ؛ یعنی: بعضی اوقات مشیّت و ارادۀ او متعلّق به فعل می شود و حال آنکه امر نکرده است به آن؛ بلکه گاه است که نهی کرده است از آن فعل، و لکن مشیّت او قرار گرفته که به وجود آید آن فعل بعد از آن.

امام علیه السلام از برای هر یک مثال فرمودند:

امّا مثال اوّل پس این است که فرمود: «أمر إبلیس أن یسجد لآدم، و شاء أن لا یسجد» ، که در اینجا امر از اراده مطابق آن منفکّ شد، بلکه اراده ضدّ مأمور به شد که عدم سجود باشد. «ولو شاء لسجد» ؛ یعنی: ارادۀ مطابقۀ امر می شد سجود به عمل می آمد و این بعینه مذهب ابلیس است که گفت: «رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی» 2 و اسناد فعل را به خدا داد.

و امّا مثال دویّم پس فرمود: «و نهی آدم عن أکل الشجرة، و شاء أن یأکل منها، و لو لم یشأ لم یأکل» و چون امر و نهی در یک مرتبه است در تکلیف و بعینه آنچه در امر گفته اند اشاعره، که اراده از امر تخلّف می کند، باید بگویند که: کراهت هم از نهی تخلّف می کند و چنانکه گفته اند که: به هر چه مشیّت الهی قرار گرفت در فعل عبد، همان می شود، خواه مخالف مأمورٌ به و منهیٌّ عَنْه یا موافق، پس در اینجا اشارۀ لطیفی شد در روایت به تساوی امر و نهی و بیان واضحی هم شد از برای مقصد که کراهت تخلّف

ص:392


1- 1) . ن. ک: الأسفار الأربعة، ج 8، ص 391.

کرد از نهی، چون نقیض آن به عمل آمد و آنچه مشیّت الهی قرار گرفت از اکل شجره، همان شد و مکذّب قول اشاعره است در این مقام قول آدم صفیّ اللّه: «رَبَّنا ظَلَمْنا» 1 .

پس در اینجا مطلب ایشان، موافق مذهب ابلیس عدوّ اللّه شد و مخالف مذهب آدم نبیّ اللّه.

و این حدیث موافق تقیّه بر طبق مذهب اشعری شد، و لکن از برای زیرک فَطِن، از ذکر امام علیه السلام، این دو مثال را که مستلزم تذکّر حکایت آدم و اظهار تقصیر خود است، تنبّهی باقی ماند بر هر حقّ نیز، (1)فلیفهم ذلک.

و عارف رومی، هر چند در مقامات متعدّده از او قول به جبر ظاهر می شود، و لکن در این مقام تصریح کرده به اینکه: جبر مذهب ابلیس است، لکن بنای او بر تقسیم جبر است به اقسام متعدّده از جبر جزئی و کلّی و غیر ذلک، پس به آن نتوان تکیه کرد که مذهب او اختیار است و از سفر پنجم در آخر کلام مخاصمۀ جبری و قدری سخنی گفته است که جامع شتّات کلمات او است و مستلزم جبر واقعی است و آنچه در این مقام گفته است در سفر چهارم این است: از پدر آموز ای روشن جبین

و امّا اگر خواهیم حدیث را حمل بر تقیّه نکنیم، تأویلات دیگر بتوان کرد؛ مثلاً

ص:393


1- 2) . ب: به رمز حق.

اینکه بگوییم که: مراد از مشیّت اوّل مشیّت لازمه است و از مشیّت دویّم مشیّت تخییریّه است و مراد این باشد که حقّ تعالی گاهی امر می کند به چیزی و آن چیز را به ارادۀ لازمه نمی خواهد، بلکه به ارادۀ تخییریّه می خواهد و گاه است که می خواهد آن چیز را به اراده تخییریّه و امر نمی کند به آن، بلکه گاه است که نهی می کند از آن.

و مآل معنی این دویّمی به این است که خدا اراده می کند از بندگان که به اختیار خود مأمورٌ به را بجا بیاورند و به اختیار خود منهیٌّ عَنه را ترک کنند، پس هر گاه منهیٌّ عَنه را بجا بیاورد به اختیار خود، صادق است بر آن اینکه به سبب ارادۀ اینکه او فعل را به اختیار کند مبتلا شدن به ارتکاب آن و اگر ارادۀ او نسبت به این، در ترک آن اراده حتمیّه بود، مرتکب آن فعل نمی شد.

و دلالت می کند بر این تأویل قول حقّ تعالی که می فرماید: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ اَلنّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا یَزالُونَ مُخْتَلِفِینَ * إِلاّ مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ اَلْجِنَّةِ وَ اَلنّاسِ أَجْمَعِینَ» 1 ؛ یعنی: اگر می خواست خدا به مشیّت لازمه، اینکه همۀ مردم یک فرقه باشند و همه اهل ایمان باشند، هر آینه چنین می کرد، و لکن نخواست که ایشان به جبر و اضطرار ممکن کند، بلکه خواست که به اختیار خود، به فکر و عقل و اعتبار اختیار دین کنند و به این سبب، اختلاف در میان ایشان مستمرّ است و بسیاری به سبب عدمِ انصاف و تخلیه و تقلید آبا و اُمّهات، راه باطل را پیش می گیرند، مگر کسی را که خدا رحم کند، که هر گاه با عدم تقصیر در استدلال و بذل و جُهد حیران بماند، خدا او را هدایت کند و توفیق دهد و دستگیری کند و «لِذلِکَ خَلَقَهُمْ» یعنی از برای اختیار حقّ که از سیاق کلام فهمیده می شود خلق کرد ایشان را و چون بسیاری در طلب حقّ کوتاهی کردند و به اختیار خود، طرف باطل را گرفتند، تمام شد کلمۀ پروردگار که خبر داده است که: جهنّم را پر می کنم از جنّ و انس.

پس اگر اختیار نبود و همه را مجبور و مضطرّ می کرد بر ایمان، دیگر کسی مستحقّ

ص:394

جهنّم نبود و این کلمۀ پروردگار تمام نمی شد.

پس از آیۀ شریفه برآمد که حقّ تعالی ایمان را از بندگان خواسته، و لکن بر سبیل جبر و اضطرار نخواسته، پس معنی حدیث که فرموده است: «أمر اللّه و لم یشأ» این است که: گاهی خدا امر کرد و طلب کرد به عنوان اختیار مکلّف و مشیّت و ارادۀ او قرار نگرفت که بر سبیل اضطرار مأمورٌ به را بجا آورند، چنانکه در آیۀ شریفه همین مراد است.

«و شاء و لم یأمر» ؛ یعنی: گاهی هم مشیّت و ارادۀ او به عنوان اختیار قرار گرفت که بنده در فعل، به اختیار خود اطاعت کند و حال آنکه آن فعل مطلوب او نیست و او را به آن امر نکرده، بلکه او را نهی کرده که در عرف می توان گفت که: هر گاه مولی نهی کند بنده را از امری، و لکن او را فاعل مختار کرده باشد و اسباب فعل و ترک هر دو را برای او مهیّا کرده باشد و این بنده به سوء اختیار خود، آن منهیٌّ عنه را بجا آورد، عرفا (1)می گویند که: آقا خواست که این بشود، یعنی چون می دانست که این عبد بد می کند، نبایست اسباب کردنِ آن عمل را برای او مهیّا کند، پس گویا خواسته است که آن را بکند.

پس بعد از آن امام علیه السلام دو مثال را ذکر کرد؛ یکی در مادّۀ ابلیس که امر به سجده شد، و لکن اردۀ حتمیّه به نحوی که ابلیس را مجبور و مضطرّ کند به سجود، به عمل نیامد، مثل ایمان ناس در آیۀ شریفه، پس حضرت فرمود: «أمر إبلیس أن یسجد لآدم و شاء أن لا یسجد» ؛ یعنی: امر کرد ابلیس را به سجده و چون امر او و ارادۀ او به عنوان اضطرار و جبر نبود، بلکه به عنوان اختیار بود، با وجود تهیّأ اسباب مخالفت از برای ابلیس، از کبر و نخوت و حسد ذاتی، پس گویا که خدا خواسته بود که سجده نکند به همان معنی که در مثال عبد و مولی گفتیم نسبت به فهم عرفی و اگر به جای «و شاء أن لا یسجد» «ولم یشأ أن یسجد» بود، چنانکه در عبارت سائل مذکور است، صریح بود در نفی مشیّت اضطرایّه، و لکن این کلام شریف اشاره به آن هم دارد و آنچه بعد از این

ص:395


1- 1) . ب: عرفاً.

فرمود: «ولو شاء لسجد» ، مراد از آن مشیّت اضطراریّه است که به این کلام نفی آن شده، چنانکه در آیۀ شریفه.

و بعد از آن فرمود: «و نهی آدم عن أکل الشجرة، و شاء أن یأکل منها» ؛ یعنی: نهی کرد آدم را از اکل شجره و مشیّت و ارادۀ او قرار گرفت که بخورد از آن، یعنی به همان معنی که اهل عرف در مثال عبد و مولی می فهمند، چون اسباب اکل از وسوسۀ شیطان و قوّۀ شهویّه و امثال آن از برای او حاصل بود و با وجود این امر، خدای تعالی او را به اختیار خود گذاشت و مجبور و مضطرّ نکرد بر ترک اکل، پس اهل عرف گویند که: خدا خواست که بخورد به همان معنی، «ولو لم یشأ لم یأکل» ؛ یعنی: اگر این مشیّت اختیاریّه که اختیار را در آدم قرار داد و اسباب را برای او مهیّا کرد، اگر این نبود و در عوض این، مشیّت جبریّه، أو اضطراریّۀ الهی قرار می گرفت بر ترک اکل، هر آینه نمی خورد.

و نظر به آنچه گفتیم در مقدّمات، که مراد از مشیّت خدا در افعال عباد می تواند شد که توفیق و خذلان و ایجاد مانع باشد، پس معنی «أمر إبلیس أن یسجد لآدم و شاء أن لا یسجد» خَذَلَه و لم یُوَفِّقْهُ باشد، یعنی: شیطان را به خود واگذاشت و توفیق نداد او را و همچنین معنی «نهی آدم عن أکل الشجرة و شاء أن یأکل» همین خواهد بود، یعنی توفیق نداد او را از برای نخوردن و او را به خود واگذاشت و معنی «أمر إبراهیم أن یذبح إسحاق و لم یشأ» که در بعض اخبار وارد شده این است که بعدِ امر به ذبح، مانع او شد و کارد را از حلق او برگردانید.

الحال اکتفا می کنیم در این مقام به همین قدر؛ به علّت قلّت فرصت.

و کتبهُ مؤلّفُهُ الفقیرُ إلی اللّه الدائم، ابن الحسن الجیلانی، أبوالقاسم، نزیلُ دار الإیمان قم-صانَهَا اللّهُ عن التلاطم والتصادم-فی یوم الثلثاء الرابع عشر من الصفر، ختم بالخیر والظفر، من سنة ألف و مائتین و ستّ عشر، والحمد للّه أوّلاً و آخراً، و ظاهراً و باطناً.

ص:396

13-شرح حدیث «أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا. . .»

اشاره

شرح حدیث «أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا. . .»

محمّد مؤمن بن قوام الدین محمّد حسینی

(قرن 12 ق)

تحقیق

علی فرّخ

ص:397

ص:398

مؤلف

اشاره

نویسندۀ این شرح، یکی از دانشمندان شیعه به نام محمّد مؤمن بن قوام الدین محمّد حسینی است.

از شرح حال او در مآخذ موجود، چیزی به دست نیامد، جز اینکه با استناد به دو قرینه، می توان او را از عالمان سدۀ دوازدهم هجری و اهل قزوین دانست. قرینۀ اوّل که قطعی است، اینکه پدر وی، قوام الدین محمّد حسینی سیفی، دانشمند مشهور قزوینی است که تا حدود 1150 ق، زنده بوده است. قرینه دوم که ظنّی است، واقع شدن این رساله در ضمن مجموعه ای است که در آن، بعد از رسالۀ حاضر، رسالۀ «تجوید قرآن» تألیف ملّا محمّد طاهر بن محمّد مؤمن قزوینی (قرن 12) آمده که گویا فرزند مؤلف مورد بحث ما بوده است.

اگر این استنباط درست باشد، پس مؤلف از اهالی قزوین و از دانشمندان سدۀ دوازدهم هجری است و بیش از این، دربارۀ مؤلف چیزی در مصادر، نقل نشده است.

رسالۀ حاضر

حدیث مورد بحث در این رساله، قدسی است و در مصادر روایی با اندک تفاوتی در برخی الفاظ، نقل شده است. در رساله حاضر، حدیث مذکور بدین عبارت ذکر گردیده:

أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا، خلقت الخلق وخلقت الخیر وأجریته علی یدَی من أحببته، وخلقت الشرّ وأجریته علی یدَی من أبغضته.

ص:399

در کتاب الکافی کلینی، این حدیث با سه سند با اختلاف هایی نقل شده که چنین است:

1. عن معاویة بن وهب قال: سمعت أبا عبداللّه علیه السلام یقول: «إنّ ممّا أوحی اللّه إلی موسی علیه السلام وأنزل علیه فی التوراة: إنّی أنا اللّه لا إله إلّاأنا، خلقتُ الخلق وخلقتُ الخیر وأجریته علی یدی من أحبّ، فطوبی لمن أجریته علی یدیه، وأنا اللّه لا إله إلّاأنا، خلقت الشرّ وأجریته علی یدی من أریده، فویل لمن أجریته علی یدیه» .

2. محمّد بن مسلم قال: سمعت أبا جعفر علیه السلام یقول: انّ فی بعض ما أنزل اللّه من کتبه: إنّی أنا اللّه لا اله إلّاأنا، خلقت الخیر وخلقت الشرّ، فطوبی لمن أجریت علی یدیه الخیر، وویلٌ لمن أجریت علی یدیه الشرّ، وویلٌ لمن یقول کیف ذا وکیف ذا» .

3. عن مفضّل بن عمر وعبد المؤمن الأنصاری عن أبی عبداللّه علیه السلام قال: «قال اللّه عزّوجلّ: أنا اللّه لا إله إلّاأنا خالق الخیر والشرّ، فطوبی لمن أجریت علی یدیه الخیر، وویل لمن أجریت علی یدیه الشرّ، وویل لمن یقول کیف ذا وکیف هذا؟» قال یونس یعنی من یُنکر هذا الأمر بتفقّه فیه (1).

امّا موضوع این رساله، دربارۀ جبر و اختیار و اعمال بندگان خداوند است که شارح به نحو ماهرانه ای از عهدۀ آن برآمده و این، نشان از تبحّر وی در فلسفه و کلام است. او ابتدا نظر شش گروه و فرقه (فلاسفه، اشاعره، معتزله، جهمیّه، مذهب قاضی باقلانی، مذهب ابو اسحاق) را در این مورد، نقل نموده و پس از آن به ردّ آنها پرداخته و نظر ائمه علیهم السلام: را که: «لا جبر ولا تفویض بل أمر بین الأمرین» است، اثبات کرده است.

این تحقیق از روی تنها نسخه شناخته شدۀ رساله، صورت گرفته که در ضمن مجموعۀ شمارۀ 1833 «نسخه های خطّی کتابخانۀ آیةاللّه مرعشی» ، نگهداری می شود (2). این رساله در مجموعۀ مورد اشاره، هفتمین رساله است و در برگ های 100 تا 103 آن به خطّ نستعلیق خفی، تحریر شده است.

ص:400


1- 1) . الکافی، کتاب التوحید، باب الخیر والشرّ، ج 1، [1] ص 154، ح 1 و 2 و 3.
2- 2) . فهرست نسخه های خطّی کتابخانه آیةاللّه مرعشی، ج 5، ص 220.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ25

ص:401

تصویر

تصویر برگ قبل از انجام و انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ26

ص:402

شرح حدیث «أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا. . . .»

[بسم اللّه الرحمن الرحیم]

حمد بی حدّ و ثنای بیرون از عَد، حضرت قادر مختار و جنابِ عادل جبّاری را سزاست که در مملکت هر وجودیْ پادشاهِ عقل را حاکم مطلق العنان نموده که اگر متقلّبۀ شبهات آرا، دست بر وی نمایند، به پایمردی او دفعِ آن شود و در شهربند حیات هر موجودی، شحنۀ دل را قاضی صاحب اختیار کرده که هرگاه جواسیس غفلات توقّع، چشمْ روی داشته باشند، به یمن حراست او، دفع آن گردد. بیت: عقل را عقل کرد و دل را دل تا شود زاین دو مدّعا حاصل

عقل ذات خداتْ بنماید

و درود نامعدود، پیغمبر محمودی را رواست که عقل صادق او، معیار کمال عقول اصنافِ عالم است و دل واثق او، آیینه حقّ نمای مطالب و اغراض بنی آدم. بیت: احمد مُرسل آن سپهر جلال

و صلوات بلا نهایات و تحیّات بی غایات، آل برگزیده و عترت پسندیدۀ او را بجاست

ص:403

که هر یک، طور تجلّی نمای معارف و جودی رفعت، همگی سرآمد و شریف اند: یعنی آن عترتِ ستودهْ مدار

علیهم الصلاة والسلام ما دامت الأمر بین الأمرین وعلی مبغضیهم السخط والعذاب ما انجرّ الاعتقاد بالجبر والتفویض علی آراء ابطال الدین.

وبعد: داعی برادران دینی، محمّد مؤمن بن قوام الدین محمّد الحسینی، معروض می دارد که چون فِرَق اهل اسلام را در خلق افعال اَنام، اقوال و آراء مختلف است و همیشه در میان فحول علمای شیعه با سایر دانشمندان فِرَق عامه، مباحثاتْ واقع گردیده و موافق حقّ و حساب ابطال شُبهات ایشان شده و به اعتبار اینکه این مسئله، متفرّع بر بعضی از اصول دین است که دانستن آن، جمهور مکلّفین را به دلیلْ واجب است و داعی، اکثر اوقات در آن فکر می نمود تا اینکه در این اوان، نوشته ای از جمعی حقّ طلبان و متدیّنین بلدۀ تفلیس رسید. نوشته بودند که شخصی از علمای عامّه وارد آن حدود، در مقام اشکال فقرات «أنا اللّه لا اله إلّاأنا خلقت الخلق وخلقت الخیر وأجریته علی یدی من أحببته وخلقت الشر وأجریته علی یدی من أبغضته» (1)که در حدیث قدسی وارد است، گردیده اند و در آن صحیفه، مذکور داشته بودند که فهمیدن این حدیثْ قدری متعسّر شده، بنائاً علی هذا برای عرض آنچه از حدیث مذکور، مفهوم داعی شده به تحریر این چند کلمه، مبادرت می نماید، واللّه المستعان.

پوشیده نماند که چون فهم حدیث مذکور، بدون تمهید بعضی مقدمات، متعسّر است، لهذا محرز می گردد که حضرت قادر مختار، برای شناساندن ذات گرامی خود، ایجاد جمیع مکوّنات نموده و به مصداق آیۀ وافی هدایۀ: «وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِیَعْبُدُونِ» 2 ، افراد جنّ و انس را برای ستایش و بندگی جناب کبریایی خود، آفریده و

ص:404


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 154، ح 1-3. [1]

گوهر عقل را در صدف هر سرّی به ودیعت گذاشته و راه استنباط و استدلال هر چیزی را یاد نموده و قوّت تمیز میان حقّ و باطل را بدو کرامت فرموده، هر ذی عقل به محض دیدن بنایی، به بانی آن پی می برد و هر صاحبْ خِرَدی به مجرّد دیدن دودی، علم قطعی بر وجود آتش می برد. بیت: هر ذرّه که در کَون وجودی دارد

و با وجود آنکه از بدیهۀ حس در مشاهدۀ آفاق و انفس و قرار و مدار آنها، علم قطعی بر موجد آنها حاصل می شود، خداوند رحیم و رحمان از فرط برّ و امتنان برای تصقیل عقول و تذکیر معامله فطرت، پیغمبران عظیم الشأن را بر افراد اَنام، مبعوث داشته تا همگی به رهنمود ایشان، طریق معرفت ایزد سبحان را شناسند و زرِ تمام عیار عقول به محک ایشان رسانیده و قدر مرتبۀ آن را دانند حتی لا یکون للنّاس علی اللّه حجة بعد الرسل (1).

و بعد از فهم مراتب مذکوره، بباید دانست که به مدلول آیاتِ مبارکه و احادیث مستفیضه، معلوم است که جناب حضرت آفریدگار در جمیع امور امر و نهی و ترغیب و تحذیری که فرموده، ذو العقول را مخاطب داشته و گردن بیخردان و مجانین را از رشتۀ تکلیف و قلّادۀ تقلید، معرّی و مبرّی نموده و بر هیچ عاقلی، تفاوت مراتب عقول، پنهان و امکان تکمیل آن، پوشیده نیست؛ چنانکه مکرّر ملاحظه شده که گرجی پسری که به غیر خوک چراندن و فریادهای عبث زدن، چیزی در متخیّلۀ او گنجایش ندارد و بعد از آنکه اسیر اهل اسلام شده به موافق قواعد و ضوابط شرعیه، تربیت یافته و تحصیل علوم و معارف کرده، در مرتبۀ انبیاء بنی اسرائیل می شود و برادر دیگر او که به حسب ظاهر از او صاحب شعورتر می نمود،

ص:405


1- 1) . تلمیحی است به آیۀ 161 از سورۀ نساء. [1]

چون از کنار پدر و مادر جدا نشد، در همان مرتبۀ بهیمیّت می ماند. پس می باید آدمی اولاً به قدر مقدور، تکمیل عقل خود نموده، فرقِ در میان خوب و بد نماید، تا داند که شناختن خدا، خوب و نشناختن او، بد است و بعد از آنکه معرفت به وجود مُوجد حقیقی حاصل شد، می باید باعثِ بر وجود خود را بداند و بفهمد که وجود او، محض عبث نیست، برای اینکه کسی که چنین پیکری را آفرید و این همه ضوابط را برای هر امری از امور قرار داده، لا محاله حکیم است و افعال حکیم، عبث نمی تواند بود و هر عقلی می داند که فعل قبیح، باعث نقض حکمت است و قطع نظر از اینکه اصل قبیح بر خدا جایز نیست، ثابت است که نقص در جناب کبریائی او نمی باشد و هر صاحب خردی می داند خوب، خوب و بد، بد است و نیز ظاهر است که اگر حضرت باری تعالی-جلّ ذکره الأعلی-عباد را مجبور و مضطرّ بر خوب یا بد می نمود، جوهر عقل را بدیشان نمی داد؛ بلکه یکی را بالطّبع مایل به خیر می نمود و دیگری را راغب به شر و یکی را قوّت اقدام به طاعات می داد و دیگری را توانای ارتکاب به منهیات و پیغمبری مبعوث نمی کرد که در مدّتهای مدید، اوقات خود را صرف هدایت جمعی که هدایت نمی توانستند یافت، نماید تا طلب محال شود، یا مدار خود را به راهنمایی جمعی که نمی توانستند راه یافت، گذراند تا تحصیل حاصل به عمل آید. پس ظاهر است که ابوجهل که به آن شقاوت زندگی کرد و به جهنّم واصل شد، می توانست هدایت یافت؛ امّا به سبب اغراض و عوارضی که بر عقل او مستولی شده بود، به طلب آن اهتمام ننمود و حضرت ابوطالب که بآن همه هدایت و ارشاد، ممتاز گردید، می توانست مثل ابوجهل یا سایر ناس، اصرار بر اِضرار حضرت رسالت نماید؛ امّا چون اهتمام در تکمیل عقل نمود و غشاوۀ اغراض را از دیدۀ خرد برداشت، در زمرۀ اصفیا و اولیا منسلک گردید.

سلمان که غلام عجمی بود، عقل را حَکَم ساخت، «السلمان منّا أهل البیت» شد. بیت: آدمی بر خِنگ کرّمنا سوار بر کفش داده عنان اختیار

بالجمله، ملخّص کلام آنکه اگرچه از تحریر و ترقیم مراتب مزبوره، ما حصل مضمون حدیث، معلوم و مفهوم شد، نهایت برای اتمام رفع شبهات، موجزی از اصل

ص:406

عقاید عامّۀ اهل اسلام را در این مسئله ایراد نمود. آنچه را عقلاً و نقلاً بطلان آن ظاهر باشد، قلمی (1)و آنچه را حقیقتش معلوم باشد، محرّر می نماید و بعد از آن، معنی حدیث را بر وجهی که هیچ گونه خفایی در ظاهر و باطن آن نماند و مجال هیچ گونه سخنی در آن نباشد، ان شاء اللّه تعالی در حیّز تحریر درمی آورد، واللّه المستعان وعلیه التکلان.

پوشیده نماند که مذهب تمامی امّت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله در خلق افعال عباد، هفت است:

اوّل: مذهب فلاسفه است که حکمای اسلام اند و ادّعای ایشان آن است که جمیع مخلوقات را از اجسام و اعراض به عنوان ایجاب می دانند؛ یعنی می گویند مثلاً که بر حضرت باری تعالی واجب شد که زمین را بیافریند، پس آفرید، یا واجب شد که در دستِ کسی، کاری را جاری کند، پس جاری کرد و بطلان این مذهب به چندین جهت شده و چون ترقیم همۀ آنها در این مقام، ضرور نبود، یک دلیلی که قریب الفهم بود، مذکور می شود و آن این است که قاطبۀ اهل ملل و ادیان، حضرت ایزد غفّار را قادر و فاعل مختار می دانند؛ به این معنا که آنچه خواهد، به اختیار خود می کند؛ چه قدرت فاعلی، عن معنی الاختیار، توانایی است بر چیزی. چنانکه گفته می شود: احدی را که راه تواند رفت و تواند نرفت، این قادر است و هرگاه نتواند راه رفت، غیر قادر است. هرگاه حقّ تعالی، خلق و ایجاد اشیا را به عنوان وجوب بکند، دیگر اختیاری برای او نمی ماند و از این، لازم می آید که هرگاه کاری را که می کند، اگر خلاف آن را اراده نماید، نتواند نمود. پس در کارها مضطرّ و هر موجودی، واجب الوجود خواهد بود و این، کمال نقص در ذات گرامی الهی خواهد بود. تعالی شأنه عن ذلک و هر عقلی، بطلان این را می داند.

دوم: مذهب جهیمیّه (2)است و مبتدع آن جهیم بن صفوان تِرمَذی است و ملخّص

ص:407


1- 1) . قلمی می نماید: قلم بطلان می کشد، حذف می کند.
2- 2) . جهم بن صفوان سمرقندی (م 128 ق) مکنّی به ابو محرز از موالیان بنی راسب بوده و به وجود آورندۀ مذهب جهمیّه (جهیمیه) است. ذهبی می گوید که او گمراه کننده مردم و باعث بدعت بود و فرماندهی لشگر حارث بن سریح را بر عهده داشت و بعداً بر امرای خراسان خروج کرد. نصر بن سیّار او را دستگیر کرد و دستور قتلش را صادر نمود (الأعلام، خیرالدین الزرکلی، بیروت، دار العلم للملایین، ج 2، ص 141) . [1]

ادّعای او آن است که هر فعلی و انفعالی که هست از خداست و بنده را در آن، هیچ اختیاری نیست و می گویند که فرق در میان دست صحیح و دست رعشه دار نیست و بطلان این مذهب از بدیهۀ حسّی معلوم است، بر هر عاقلی ثابت است و شبهه ای در این نیست که اگر حال بر این منوال باشد، خداوند عالمیان-جلّ ذکره-ظالم خواهد بود. أعاذنا اللّه من هذا الاعتقاد. برای اینکه هرگاه کاردی را بدون اختیار آدمی در دست این کس بر گلوی کسی زند و او را بکشد و بعد از آن به ازاء این امر، بی اختیار آدمی را به جهنّم ببرد که چرا فلان را من در دست تو بدون اختیار تو کشتم و این محض ظلم خواهد [بود] و بعد از آنکه خداوند عالمیان-جلّ ذکره-ظالم باشد، عاجز نیز خواهد بود؛ برای اینکه ظلم را به غیر عاجز نمی کند و دیگر اینکه لازم می آید که کارهای الهی-جلّ ذکره-بر وفق حکمت نباشد، برای آنکه آنچه خواهد از خیر و شر در دست مردم جاری می کند، دیگر پیغمبران را مبعوث کردن و بهشت و دوزخ آفریدن و ثواب و عقاب قرار دادن و کرام الکاتبین را بر بندگان گماشتن، عبث و بی فایده خواهد بود و بالاخره منجر به ظلم می شود، نعوذ باللّه، و این رویه، چنانکه مذکور شد، موافق عقل در بطلان آن شبهه ای نیست و در قرآن مجید، حضرت باری تعالی در چند جا اسنادِ افعال به عباد و رفع ظلم از جناب کبریایی خود می نماید. از جمله در سورۀ مبارکه یونس، خطاب به حضرت پیغمبر-صلی الله علیه و آله-می فرماید:

«وَ مِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ أَ فَأَنْتَ تُسْمِعُ اَلصُّمَّ وَ لَوْ کانُوا لا یَعْقِلُونَ * وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ أَ فَأَنْتَ تَهْدِی اَلْعُمْیَ وَ لَوْ کانُوا لا یُبْصِرُونَ * إِنَّ اَللّهَ لا یَظْلِمُ اَلنّاسَ شَیْئاً وَ لکِنَّ اَلنّاسَ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ» 1 .

و بعضی دیگر از احادیث و اخبار و ادلّه در ابطال این مذهب در طی تحقیق مذهب

ص:408

حقّ، ان شاء اللّه تعالی، مذکور می شود.

سیّم: مذهب اشاعره است و مخترع آن، ابوالحسن اشعری است (1)و اکثر سنّیان بر این مذهب بوده و هستند و اصل دعوی ایشان، آن است که می گویند: فرقْ میان حرکت دست صحیح و رعشه دار هست؛ امّا به این روش که دست صحیح، کاری را [که] می کند به قدرت خود می کند و قدرت بنده حاصل می شود با کردن کاری، نه اینکه پیش از کردن کاری باشد، امّا این قدرت را تأثیری در کار نیست؛ بلکه هر کاری می شود، به قدرت غالبۀ الهی و بس و دست رعشه دار، قدرت آن را ندارد. پس فرق میان دست صحیح و دست رعشه دار، یافت شد.

مخفی نماند که این طایفه، چون مطّلع بر ناخوشی مذهب جهیمیّه شدند، ظهور بطلان و رکاکت آن را شنیده اند، برای خلاصی از آن قبایح، وضع این مذهب نموده اند و مع هذا، آنچه بر جُهیمیّه از قبایح و ناخوشی ها لازم می آمد، بر این طایفه نیز لازم می آید و به هیچ [وجه]، رفع اسناد ظلم و عجز و عدم حکمت از جناب الهی نمی تواند شد، برای اینکه قدرتی را که بنده داشته باشد، به هیچ وجه آن قدرت را تأثیری نباشد؛ بلکه تأثیر را قدرت دیگری می کرده باشد، از وقوع تأثیری که به قدرت دیگری باشد، یا از قدرتی که تأثیری در آن نباشد؛ چه، تقصیر بر بنده لازم می نماید که به سبب آن بایدش به جهنّم رفت و این مذهب، بالمآل، اصل مذهب جهیمیّه است و بعضی دیگر از ادلّۀ بطلان این نیز مذکور می شود، ان شاء اللّه تعالی.

چهارم، مذهب قاضی باقلانی (2)است که یکی از سنّیان است و او می گوید که اصل

ص:409


1- 1) . ابوالحسن علی بن اسماعیل اشعری (260-324ق) از نسل ابو موسی اشعری، مؤسّس مذهب اشاعره وپیشوای این عقیدۀ کلامی است. او در بصره متولد شد و در اوّل کار بر مذهب معتزلی بود و بعداً از آن مذهب برگشت و مذهب خود را معرّفی نمود و در بغداد از دنیا رفت. می گویند که عدد مصنّفات وی به سیصد می رسد و از جمله مصنّفاتش: «الرد علی المجسّمه» ، «مقالات الإسلامیین» و «الإبانة عن أصول الدیانة» است (همان، ج 4، ص 263) .
2- 2) . ابوبکر محمّد بن الطیّب بن محمّد بن جعفر (338-403ق) از بزرگان علمای کلام اشاعره است. او دربصره متولد گردید و در بغداد زندگی کرد و در همان جا از دنیا رفت و از جمله مصنفاتش: «الإنصاف» ، «إعجاز القرآن» ، «دقائق الکلام» و «کشف أسرار باطنیه» است (همان، ج 6، ص 176) .

ذات افعال از جناب الهی است؛ امّا نسبت به بندگان یا طاعت است یا معصیت، مثلاً می گویند که نماز کردن و قمار باختن، هر دو شریک اند در اینکه حرکتی و کاری اند؛ امّا یکی نماز کردن است و دیگری قمار باختن و اصل حرکت به قدرت خداست، و لیکن صفت آن به قدرتِ بنده است.

و بطلان این مذهب نیز عقلاً و نقلاً بر نهجی است که مذکور شد و این مذهب، بی کم و زیاد با مذهب جهیمیّه، جبریّه و اشعریّه، یکی است؛ برای اینکه اصل افعال را از خدا می دانند و به اضافه به بنده با وجود اینکه معتقد آن اند که بنده، فی الحقیقه فعلی نکرده، می گویند طاعت یا معصیت است.

پنجم، مذهب ابو اسحاق (1)است و او مدّعی است که خدا و بنده را در کارها از خیر و شر، دو قدرت است. که هر دو اثرِ در آنها می کنند؛ مثلاً می گویند که قدرت خدای عزّوجلّ با قدرت شراب خوار با هم برآمده، یکی شدند و شراب را بدین شراب خوار آورده از گلوی او فرو بردند و این مذهب نیز با مذاهب سابقه، یکی است که به عبارت دیگر ایراد شده است. برای اینکه می گویند معصیت را قدرت خدای تعالی شریک شد با قدرت گناهکار تا به عمل آمد و اگر نه، گناهکار، گناه نمی توانست کرد. پس در این صورت خدای تعالی، فی الحقیقه گناه را معمول کرده و با وجود این، عقاب می نماید بنده را بر فعلی که خود نموده و بطلان این نیز از ادلّه بطلان مذاهب سابقه، معلوم می شود.

ص:410


1- 1) . برای شناخت مذهب وی رجوع شود به: کشف المراد، الحلّی، ص 240؛ قواعد العقائد، خواجه نصیرالدین طوسی، ص 75. [1] ابو اسحاق ابراهیم بن محمّد بن ابراهیم بن مهران الاسفراینی، ملقب به رکن الدین، فقیه شافعی و متکلّم اصولی بوده است. مردم نیشابور از او کلام و اصول فرا گرفته اند و مردم عراق و خراسان به علم او اعتراف دارند و از جمله مصنّفاتش «الجامع الجلی فی أصول الدین والردّ علی الملحدین» در پنج جلد است. او در عاشورای سال 418ق، از دنیا رفت و در اسفراین دفن شد. (وفیات الأعیان، ابن خلّکان، ج 1، ص 28؛ [2] سیر أعلام النبلاء، شمس الدین الذهبی، ج 17، ص 353) .

ششم، مذهب معتزله است و اکثر ایشان می گویند که بنده در کاری که می کند، نهایت استقلال دارد و خدا را در افعال او هیچ قِسم، دخل نیست و طاعت و ترک معصیت که می کند، به هیچ وجه، توفیق و نگهداری و مشیّت و قضا و قدر الهی را در آن، دخلی نیست و معصیتی هم که می کند، به مشیّت و خذلان خدا نیست تا اینکه بعضی از معتزله گفته اند که عین کار بنده، مقدور خدا نیست و بعضی گفته اند: مثل فعل بنده، غیر مقدور خداست؛ و بالجمله، این طایفه، معتزله را مفوّضه گویند، برای اینکه معتقد این طایفه آن است که حقّ تعالی، کار هر کس را به خودش واگذاشته و هرکس در هر کاری که می کند، مستقل است به حیثیتی که در طاعت، محتاج به توفیق و عصمت خدا نیست و در معصیت و نافرمانی، خواهش بنده بر خواهش الهی زورآور می شود و به هیچ وجه خذلان خدا را در آن، دخل نیست.

علی بن ابراهیم در تفسیر خود، نقل کرده که معتزله می گویند بنده، خالق فعل خود است و خدا را در آن دخلی نیست؛ بلکه آنچه خدا خواهد، نمی شود و آنچه ابلیس خواهد، می شود (1).

سخافت و ناخوشی این مذهب نیز عقلاً ظاهر است، برای اینکه [این] طایفه، سلب قدرت از جناب الهی-جلّ ذکره الأعلی-می نمایند و بنده ضعیف را در توانایی بر امور عظیمه، مستقل می دانند و رفع احتیاج در اقدام به طاعات از پروردگار عالمیان می کنند و هر عقلی، حکم بر بطلان این مذهب می نماید و در آیات قرآنی و احادیث متواتره، خلاف این واقع است.

حقّ تعالی می فرماید:

«وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی اَلْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً أَ فَأَنْتَ تُکْرِهُ اَلنّاسَ حَتّی یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ * وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ وَ یَجْعَلُ اَلرِّجْسَ عَلَی اَلَّذِینَ لا یَعْقِلُونَ» 2.

یعنی اگر پروردگار تو می خواست، هر آینه ایمان می آورد، هرکه در زمین است، به تمامی؛ یعنی اگر خدا می خواست، مجبور می کرد همۀ مردم را به ایمان. پس تو به ناخوشی می داری مردم را تا آنکه نگردند مؤمنان. و نمی باشد برای احدی اینکه ایمان بیاورد،

ص:411


1- 1) . تفسیر القمی، ج1، ص 23.

مگر به اذن خدا، و می گرداند خدا پلیدی را بر آن کسانی که درک این معنا نمی نمایند.

در حدیث وارد شده که مأمون به حضرت امام رضا علیه السلام گفت که یابن رسول اللّه! قول باری تعالی که فرمود: «ولو شاء ربّک لآمن من فی الأرض» إلی قوله تعالی: «إلّا بإذن اللّه» چه معنی دارد.

پس حضرت-سلام اللّه تعالی علیه-فرمود که حدیث کرد مرا پدرم از پدران خود از حضرت امیر المؤمنین-صلوات اللّه تعالی علیهم-که گفت: به درستی که مسلمانان گفتند به حضرت پیغمبر-صلی الله علیه و آله-که: ای رسول خدا! اگر اکراه نمایی به کسانی که قدرت رسانیده به ایشان از مردم بر اسلام، به این معنا که ایشان را به جبر به اسلام واداری، هر آینه زیاد می شدی عدد ما و توانایی به هم می رساندیم بر دشمنان خود. پس حضرت- صلوات اللّه علیه وآله-مضمون این را فرمودند که: «نیستم که آنچه خدای به من نفرموده، چنان کنم» . پس حضرتِ باری تعالی، نازل کرد که: ای محمّد! اگر می خواست پروردگار تو، هر آینه ایمان می آورد هرکه در زمین است، به عنوان اِلجاء و اضطرار در دنیا؛ همچنان که ایمان می آورد در وقت ناخوشی دیدن در آخرت و اگر این با ایشان سلوک می نمودم، مستحق نبودند از من ثوابی را، ولیکن من اراده کرده ام از ایشان اینکه ایمان بیاورند، در حالت اختیار، نه از روی اضطرار، تا اینکه مستحق شوند از من زلفی و کرامت و همیشگی ماندن در بهشت خلد را. آیا پس تو به اکراه می داری مردم را تا اینکه بگردند مؤمنان؟

و امّا قول باری تعالی: «وما کان لنفس أن تؤمن إلّابإذن اللّه» . پس نیست بر سبیل حرام داشتن ایمان بر او؛ ولیکن به این معناست که نیست برای نفس اینکه ایمان بیاورد، مگر به اذن خدا، و اذن خدا، امر اوست-جلّ ذکره-و این نبوده که نفس متکلّف و متعبّد باشد و الجا و اضطرار الهی، نفس به ایمان در وقت زوال تکیلف و تعبّد می باشد.

پس مأمون گفت: فرّجک اللّه عنک فرّجت (1).

ص:412


1- 1) . الاحتجاج، أمین الإسلام طبرسی، ص 412-413. در «احتجاج» ، عبارت آخر حدیث، چنین آمده: «فرّجت عنّی فرّج اللّه عنک» .

از فحوای این آیه و حدیث و از بسیاری از آیات و احادیث که برخی از آنها در طی تحقیق مذهب حقّ-ان شاء اللّه تعالی-ایراد می شود، معلوم می گردد که در ایمان و طاعات، توفیق و در کفر و معصیت، خذلان الهی می باشد.

و بعضی دیگر می گویند که خدای تعالی در بنده، خیر و شرّی اراده ننموده و قضا و قدری نفرموده است و از جمله آنچه در آیات قرآنی بر ابطال این قول دلالت دارد، قول خدای تعالی: «وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِکَ قَرْیَةً أَمَرْنا مُتْرَفِیها فَفَسَقُوا فِیها» 1 . یعنی هرگاه اراده نمودیم که هلاک کنیم مردم دهی را به این معنا که در معاصی اصرار می نمودند و عدل، تقاضای هلاک ایشان می کرد، امر فرمودیم مردم آن قریه را. پس فسق کردند در او، به این معنا که خذلان نمودیم تا به خواهش و اختیار خود، فسق نمودند تا اینکه بیشتر مستوجب غضب شوند.

از این آیه و بسیاری از آیات و احادیث، بطلان مذهب مذکور، ظاهر است و بالجمله این طایفه را قَدَریّه می نامند، برای اینکه نفی قدر از جناب کبریایی-جلّ ذکره الأعلی-می نمایند و ظاهرش اینکه جمیع فِرَق مذکوره را حدیث «القدریة مجوس هذه الامّة» (1)، برای اینکه هر یک به جهتی دخل در کیفیت افعال نموده، بعضی سلب قدرت از جناب باری-جلّ ذکره-باشد و بعضی تفویض قدرت تامّه به عباد نموده و در هریک از اینها به قضا و قدر الهی، اسناد غیر آنچه خدا قرار داده می شود.

و مذهب هفتم، أمر بین الأمرین است (2)و این مذهب حقّ است که قاطبۀ تابعین ائمه اثنی عشر-صلوات اللّه علیهم أجمعین-معتقد آن اند و تحقیق مقال، آن است که

ص:413


1- 2) . دستور معالم الحکم، محمّد بن سلامة القضاعی، ص 109. مفهوم این روایت به مضمونهای مختلف درکتب روایی صادر شده که ذیلاً یک نمونه آورده می شود: «قال: فسئلا علیهما السلام «. . . هل بین الجبر والقدر منزلة ثالثة؟» قالا: نعم، أوسع ممّا بین السماء والأرض» . عن أبی عبداللّه علیه السلام قال: «لا جبر ولا تفویض ولکن أمر بین الأمرین قال قلت: وما أمر بین أمرین؟ قال: مثل ذلک رجل رأیته. . .» .
2- 3) . الکافی، ج 1، ص 154، باب الجبر والقدر والامر بین الامرین.

می گویند: عباد را در اعمال حسنه به مشیّت و توفیق و در افعال سیّئه به قضا و خذلان الهی، اختیار است، نه این است که جناب الهی-جلّ ذکره الأعلی-بدون اختیار، عباد را مجبور بر امری نمود یا خود در دست دیگری کاری جاری ساخته باشد که جبر لازم آید، و نه اینکه اختیار، مطلقاً به عباد واگذاشته باشد و آنچه از خیر و شر از ایشان صادر شود، او را در آن اختیار نباشد، تا نفی قدرت از جناب الهی و تفویض مطلق امور به عباد باشد و تقریر این مدّعا به طریقی که نزدیک فهم باشد، آن است که حضرت فاعل مختار حقیقت الأمر، جمیع جنّ و انس را برای بندگی آفریده و از کمال رأفت و رحمت به ازای آن، بهشت را ایجاد فرموده و از محض انصاف و عدالت، برای جزای نافرمانی، دوزخ را خلق نموده و تمامی افراد ثقلین را امر به عبادت و نهی از معصیت نموده است. هرکسی که طاعت می کند، به اختیار خود و توفیق خدا می کند و هرکه معصیت می نماید، به اختیار خود و خذلان خدا می نماید و فرق در میان این سخن و مدّعیات فِرَق مذکوره، بسیار است. اگر گفته شود که هرگاه طاعت و معصیتْ به توفیق و خذلان باشد، جبر لازم می آید. جواب گفته می شود که توفیق و خذلان، علّت مستقلّه برای تمشیت امور نیستند و ماحصل کلام جبریّه، آن است که در افعال، بنده را مطلقاً اختیار نیست یا در قدرت با خدا شریک است و نیز از تفصیلی که در احادیث آینده شده، فرق در میان این اقوال، ظاهر می شود.

اگر گویند که چه فرق است در میانۀ شرکت در قدرت و توفیق و خذلان، جواب گفته می شود: مثلاً هرگاه کسی شخصی را ببیند معصیتی می نماید و او را نهی از آن معصیت نماید و آن عاصی، متنبّه نشود و آن ناهی، ترک نهی و منع نماید، آیا آن ناهی کسی است که عاصی را امر به عصیان نموده باشد یا مشارکت در معصیت او نموده است (1)و مدّعا از توفیق و خذلانی که گفته می شود، همین معناست. فرق در میان این دو مذهبْ بسیار است و در کتاب «احتجاج» شیخ طبرسی از حضرت امیر المؤمنین-

ص:414


1- 1) . همان، ص 154، کتاب التوحید، باب الجبر والقدر، ح 13. [1]

صلوات اللّه علیه-روایت نموده که حضرت-سلام اللّه تعالی علیه-فرمود که مگویید که واگذارد خدای تعالی عباد را به خودشان، پس سست بگیرید امر الهی را و مگویید واداشت مردم را بر امور. خدا را مستند به ظلم مکنید؛ و لیکن گویید که خیر به توفیق خدا و شرّ به خذلان خداست و همه، سابقِ در علم خداست (1).

و در کتاب معانی الأخبار ابن بابویه، حدیث طویلی از عبداللّه بن فضل هاشمی روایت کرده و آنچه از آن حدیثْ موضع حاجت است، این است که گفت: پس عرض کردم که قول باری تعالی: «وَ ما تَوْفِیقِی إِلاّ بِاللّهِ» 2 و قول او-جلّ ذکره الأعلی-: «إِنْ یَنْصُرْکُمُ اَللّهُ فَلا غالِبَ لَکُمْ وَ إِنْ یَخْذُلْکُمْ فَمَنْ ذَا اَلَّذِی یَنْصُرُکُمْ مِنْ بَعْدِهِ» 3 . فرموده: هرگاه بکند بنده آنچه را خدای عزّوجلّ، امر نموده به آن از اطاعت، «کان فعله وفقاً لأمر اللّه: می باشد فعل او موافق امر الهی، و بنده به این نامیده می شود موفَّق. و هرگاه اراده کند بنده که داخل شود در چیزی از معاصی [و حائل شد] خدای تعالی میان او ومیان آن معصیت، پس ترک کرد بنده آن معصیت را می باشد. ترک او آن معصیت را به توفیق خدا و وقتی که «خلّی بینه وبین تلک المعصیة: حائل نشد میان او و میان آن معصیت، تا اینکه بنده مرتکب آن معصیت شد، به تحقیق که خذلان کرده او را خدای تعالی و یاری ننموده او را و توفیقش نداده (2).

و در کتاب مذکور، حبیب سجستانی از حضرت امام محمدباقر علیه السلام روایت کرده که حضرت فرمودند: «به درستی که در تورات مکتوب است که ای موسی! به درستی که من خلق کردم تو را، و برگزیدم تو را، و قوّت دادم تو را، و امر نمودم تو را به طاعت خودم، و نهی کردم تو را از معصیت خودم. پس اگر طاعت من کردی، اعانت نمودم تو را بر طاعت خودم، و اگر معصیت من نمودی، اعانت نکردم تو را بر معصیت خودم. ای موسی! مراست منّت بر تو در طاعت تو مرا و مراست حجّت بر تو در

ص:415


1- 1) . الإحتجاج، ص 206.
2- 4) . معانی الأخبار، ص 20، معنی الهدی والضلال والتوفیق والخذلان من اللّه تبارک وتعالی.

معصیّت تو مرا (1)» .

و صاحب کتاب «توحید» رضی الله عنه به سند خود از حضرت امیر المؤمنین-علیه الصلاة والسلام-روایت نموده که: داخل شد شخصی از اهل عراق به خدمت حضرت امیر المؤمنین علیه السلام پس گفت: خبر ده مرا از خروج به اهل شام، آیا به قضایْ بود از جانب خدای تعالی و یا به قَدَر؟ پس حضرت علیه السلام فرمود: «یا شیخ! به خدا قسم، بالا نرفتید بلندی را و پایین نیامدید پستی را مگر به قضای از خدای تعالی و به قدر» . پس شیخ گفت: «نزد خدای تعالی، محبوس شده رنج من و مرا هیچ اجری نخواهد بود؟» . حضرت علیه السلام فرمود که: به تحقیق، عظیم گردانیده است اجر شما را در رفتن و آمدن شما که به ارادۀ خود رفتید و اطاعت امام خود نمودید و در این رفتن، مجبور نبودید.

شیخ گفت: «چگونه مجبور نبودیم و حال آنکه قضا و قدر ما را برد؟» پس حضرت علیه السلام فرمود: «مهلاً یا شیخ! مگر تو گمان می نموده باشی قضای حتم و قدر لازم را؟ هرگاه چنین می بود، هر آینه باطل می شد ثواب و عقاب و امر و نهی و زجر، و ساقط می شد معنی وعد و وعید و نمی بود برای بدکار، لائمیت و نه برای نیکوکار، محمدت و هر آینه می بود نیکوکار، اولی به لائمیت از بدکار و بدکار، اولی به احسان از نیکوکار. این نوع، مقاله بت پرستان و خصمهای رحمان و قدریۀ این امّت و مجوسان است. ای شیخ! به درستی که خدای تعالی، تکلیف [کرد] تخییراً و نهی فرمود تحذیراً و داد بر اندکی بسیاری را. نافرمانی کرده نشد، در حالی که مغلوب باشد و اطاعت کرده نشد، در حالی که به کراهتْ مردم را به طاعت دارد و نیافرید آسمانها و زمین و ما بینهما را باطل «ذلِکَ ظَنُّ اَلَّذِینَ کَفَرُوا فَوَیْلٌ لِلَّذِینَ کَفَرُوا مِنَ اَلنّارِ» .

پس شیخ نهوض نمود، در حالی که می گفت:

أنت الإمام الّذی نرجو بطاعته

یوم الجزاء من الرحمن غفرانا

اوضحت من دیننا ما کان ملتبساً

جزاک ربک عنا خیر احسانا

ص:416


1- 1) . التوحید، صدوق، ص 380.

تا آخر ابیات(1).

و این حدیث از ابن عباس نیز روایت شده و شیخ طبرسی رحمه الله روایت نموده از علی بن محمّد عسکری و در بعضی از سیر و تواریخ نیز روایت شده که آن مرد گفت: «پس چیست قضا و قدری که ذکر فرمودی؟» حضرت علیه السلام فرمود که: امر به طاعت و نهی از معصیت و تمکین از فعل حسنه و معونت به نزدیکی به سوی او و خذلان برای کسی که نافرمانی او کرده و وعد و وعید. همین است قضای خدای تعالی در افعال ما و قدر او برای اعمال ما.

پس شیخ گفت: فرّجک اللّه که فرج دادی مرا یا امیر المؤمنین (2)! .

و خوب تشبیه نموده اند حکایت افعال عباد و روابط آنها را به جناب کبریایی الهی؛ شخصی که بازی را تربیت می کند و به طلیه عادت می دهد، وقتی که آن باز را پرانید، ظاهر است که قدرت پرواز دارد. وقتی که باز عود به طلیه می نماید، آیا به اختیار خود نبوده یا ملجأ به آن بوده است و نیز ظاهر است که آمدن به طلیه به عنوان الجا و اضطرار نیست؛ بلکه به اختیار خود است. نهایت آنچه در رسانیدن آن باز شده و او را معتاد و مأنوس به آن طلیه کرده، فی الجمله نه به عنوان اضطرار، بلکه به عنوان اختیار مدخلی در عود باز به طلیه دارد و فی الجمله نموده و نمونه از نسبت افعال عباد و ربط آنها به آن جناب باری-جلّ ذکره الأعلی-از تصویر این معانی، تصوّر و توهّم می توان کرد و بحمد اللّه تعالی، بعد از تعقّل و ادراک مراتب مذکوره، ارباب انصاف را مجال ریبی در مذهب حقّ نمی تواند بود؛ چه، جای آنکه تتبّع اخبار و احادیث متداوله در میان شیعه و مطالعه کتب مبسوطه فضلای طایفۀ حقّه کرده شود و چون از تمهید مقدمات مذکوره، حقیقت مذهب حقّ و بطلان رویّت باطله معلوم شود. حال به عرض می رساند که معنی حدیث مذکور، این است که حقّ تعالی-جلّت آلائه- می فرماید که: «خلق کردم خیر را و جاری کردم آن را در دست هرکه دوست داشتم او

ص:417


1- التوحید، صدوق ، ص 380.
2- 2) . الاحتجاج، طبرسی، ص 208 و 209. [1]

را» ، به این معنی که توفیق دادم تا این خیر در دست او جاری شود و این، همان تفسیری است که حقّ تعالی می فرماید که: «فَأَمّا مَنْ أَعْطی وَ اِتَّقی * وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنی * فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری» 1 . و این دوست داشتنی هم که حق-سبحانه و تعالی-فرموده که: «خیر را در دست هرکس که دوست داشتم، جاری نموده ام» ، دوست داشتنی نیست که بدون سابقه از عبادت و تقوا بوده باشد و بعد از آنکه عبادت و تقوا باعث محبّت خدایی شود، در این صورت، اگر تیسیر و توفیق شود، اجر و اعطایی است مولد استحقاق اُجور و عطایای دیگر شود و معنی فقرۀ دویم حدیث، آن است که: «خلق کردم شر را و جاری کردم آن را در دست هرکه دشمن داشتم او را» ، به این معنی که خذلان او نمودم و سبب قدرت از او نکرده و او را بر ترک آن ملجأ نداشتم تا به اختیار، آن فعل از او صادر شد و این، باز همان تیسیری است که خدای تعالی می فرماید که: «وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اِسْتَغْنی * وَ کَذَّبَ بِالْحُسْنی * فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْری» 2 .

و این دشمن داشتنی که خدای تعالی می فرماید به شرح مذکور، دشمن داشتنی نیست که بدون سابقه از معاصی و خطا باشد و بعد از آنکه معاصی باعث بغضی از جناب الهی شود، اگر تیسیر، یعنی خذلان کرده شود تا معصیت را عاصی به اختیار خود نماید، حکم معاقبه و نکال می دارد که موجب و مولد استحقاق معاقبات دیگر شود. اگر چه حدیث مذکور را به چند معنی دیگر که آسان تر باشد، تفسیر می توان کرد؛ امّا برای إبان و آشکارا شدن کلمۀ حقّۀ به همین معنا که به حسب ظاهر مشکل می نمود، علی سبیل الاستعجال به طریقۀ حسنی صورت ارتسام پذیرفت.

والحمد للّه ربّ العالمین.

ص:418

14-کوه و کُتَلِ راه علم و عمل(امریه)

اشاره

کوه و کُتَلِ راه علم و عمل(امریه)

محمّد بن محمّد صالح روح افزایی دماوندی

(زنده در 1216 ق)

تحقیق

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:419

ص:420

درآمد

اشاره

روستای روح افزا از مناطق و دهستان های اطراف دماوند در استان تهران است که امروزه تبدیل به شهرک روح افزا شده است. در لغت نامه دهخدا دربارۀ این ده آمده است:

دهی است از دهستان حومۀ بخش مرکزی شهرستان دماوند متصل به راه دماوند و تهران. منطقه ای کوهستانی و سرد سیر است. سکنۀ آن 458 تن است که مذهب تشیع دارند و به لهجۀ فارسی تاتی سخن می گویند، آب آن از رودخانۀ تارود تأمین می شود و محصولش غلات و لوبیا و سیب زمینی و قیسی و میوه های گوناگون و شغل اهالی زراعت است (1).

دربارۀ این منطقه اطلاعات تاریخیِ زیادی نداریم، ولی شهر و شهرستان دماوند از نواحی کهن ایران است که با نام قلۀ دماوند و اساطیر باستانی ایران عجین شده است.

مؤلف

محمّد بن محمّد صالح بن نصراللّه روح افزایی دماوندی از دانشمندان اواخر سدۀ دوازدهم و اوایل سدۀ سیزدهم هجری قمری و از مردمان این منطقه است.

از شرح حال، زندگی، اساتید، تولد و فوت او آگاهی نداریم و تنها منبع برای اطلاع از حال او، چند نسخۀ خطی از آثار اوست که ضمن آنها، آثار و تألیفات دیگر خود را نام می برد.

ص:421


1- 1) . لغت نانۀ دهخدا، «روح افزا» .

از آنجا که رساله ای در صلاة الجمعه و به عنوان حاشیۀ بر مطالب محقق قمی- صاحب قوانین-در این بحث دارد و خودش در این رساله به نوشتۀ دیگری در همین مبحث اشاره می کند، معلوم می شود در فقه صاحب نظر بوده است.

از برخی دیگر از آثار او مانند التوشیعات و صک نامه که در اخلاق و عرفان است، مشخص است او در این مباحث نیز دستی داشته است.

دماوندی شعر نیز می گفته و به «عبرت» تخلص می کرده و چند کتاب و رساله در شرح لغات دیوان شعرا تألیف کرده است.

از در گذشت او آگاهی نداریم، ولی کتاب صلاة الجمعه را در 1216 ق به پایان رسانده است (1).

آثار و تألیفات

در چند رساله ای که از دماوندی باقی مانده است، آثار خودش را نام می برد و می گوید کتاب های خود را تحت عنوان چهل قلم و سبع مثانی نام گذاری کرده است.

هر یک از رساله های وی، علاوه بر این که نام اختصاصی دارد، مقاله ای از آن مجموعۀ کلیِ چهل قلم و سبع مثانی است. مثلاً رسالۀ صلاة الجمعه را رسالۀ نوزدهم از کتاب الاربعین که جزیی از السبع المثانی است، معرفی می کند و یا این که کوه و کتل را رسالۀ ششم از رسائل چهل حدیث، از کتاب سبع المثانی و همچنین شرح معالم الاصول را ششمین کتاب از سبع المثانی می نامد (2).

به نظر می رسد رساله های کوچک و مقاله گونه او زیر عنوانِ کلیِ «الاربعین» یا «چهل قلم» ذکر می شود و کتاب الاربعین و چهل حدیث یک عنوان از کتاب و دفتر بزرگ سبع المثانی است.

با این تفصیل نام برخی از رسائل و مقالات او به این ترتیب است:

ص:422


1- 1) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 6، ص 271.
2- 2) . همان.

1. آینه خانه

2. اسرار اشرار

3. التوشیحات

4. صک نامه

5. خط الاستواء

6. سهو القلم

7. هفت اقلیم

8. شرح معالم الأصول

9. شرح الوافیة

10. المفتاح فی شرح المفاتیح

11. تفسیر اهل البیت علیهم السلام

12. کوه و کتل (رسالۀ حاضر)

13 اسرار قرآنی

14. شرح غزلیات مغربی

15. نو تقویم شرعی

16. شرح مخزن الأسرار

17. شرح لغات دیوان انوری

18. نور علی نور (1).

رسالۀ حاضر

مؤلف در این رساله که به روش عرفانی و ذوقی تحریر یافته است، در یک مقدمه، یک باب و یک خاتمه مباحث مربوط به حدیث را کاویده است. او این کتاب را کوه و کتلِ راه علم یا امریه نام نهاده است.

ص:423


1- 1) . تراجم الرجال، اشکوری، ج 3، ص 16-17. [1]

وی ابتدا مسلک اشاعره و معتزله و قدریه را در بحث جبر و تفویض آورده و به رد و نقد آنها می پردازد.

نسخۀ موجود در کتابخانۀ آستان قدس رضوی علیه السلام، اساس تصحیح این رساله بوده است (1).

ص:424


1- 1) . فهرست آستان قدس رضوی، ج 14، ص 456، ش 17685.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آستان قدس رضوی

محل تصویر شمارۀ27

ص:425

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آستان قدس رضوی

محل تصویر شمارۀ28

ص:426

کوه و کُتَلِ راه علم و عمل (امریه)

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم زین کوه و کتل کین همه عرفان پیداست

الحمد للّه الذی خلق الإنسان بین بین، وبعث فیهم رسولاً لإصلاح ذات البین «فلا جبرَ ولا تفویضَ بل أمر بین الأمرین» (1)کما ورد عن المُصطفین.

و بعد: رساله ششم از رسائل چهل قلم از کتاب سبع المثانی بندۀ طالح محمّد بن محمّد صالح دماوندی روح افزایانی-أصلح اللّه حالهما، واستصلح أعمالهما، بحقّ محمّد و علیّ وآلهما-در حلّ حدیث «أمر بین أمرین» موسوم در اوّلِ امر به اَمریّة و در آخر به کوه و کتل راه علم و عمل.

باید دانست که کلمات معجز آیات حضرت رسالت پناهی صلی الله علیه و آله و ائمّۀ اطهار-علیهم صلوات الملک الغفّار-به مقتضای «اُعطیتُ جوامع الکلم» (2)در هر یک از آنها با نهایت ایجاز لفظ، انواع معانی و حقایق ربّانی مندرج و منطوی است و هر کسی در خور قابلیّت و استعداد خود از آن نصیبی دارد، لهذا در این حدیث شریف، اگر نصیب همه کس را با آنچه به این بی بضاعت ظاهر گردیده استیفا کند، بر آن کتابی نوشته می شود،

ص:427


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 160، ح 13؛ [1] تصحیح الإعتقاد، ص 46؛ التوحید صدوق، ص 206 و 362؛ روضة الواعظین، ج 1، ص 38. [2]
2- 2) . تفسیر القمّی، ج 2، ص 350؛ [3] الخصال، ج 1، ص 292، ح 56؛ من لایحضره الفقیه، ج1، ص 240، ح 724؛ الأمالی، طوسی، ص 484، ح 1059، مجلس 17. [4]

لیکن به مقتضای «مالا یُدرَکُ کلّه لایُترک کلّه» (1)به قدری از تفصیل و تبیین قناعت نموده، شرح و بیان و تفسیر و تأویل این حدیث به مقدّمه و یک باب و خاتمه می شود.

مقدّمه

در ذکر قواعدی که عقاید را به آن می باید سنجید و صحّت و فساد تمام احکام و امور دین را از آن معلوم باید کرد.

از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام مروی است که فرمود: تمام احکام و امور دین از اصول و فروع، کلّی و جزئی، بر دو قسم است:

اوّل: اموری است که ضروری دین است و قابل شکّ نیست.

دوم: اموری است که تاب انکار و ارتیاب دارد. پس اگر کسی امری از این قسم را دعوی کند، بر او لازم است که حجّتی بر مدّعای خود بیاورد، یا آیه ای که تأویلش متّفقٌ علیه باشد و خلافی در معنیش نباشد و یا حدیثی که ثابت و محقّق باشد و در معنیش اختلافی نبود و یا دلیلی از عقل که عقول تصدیقش کنند و آن را صحیح شمارند و ورودش قبول و اقرار و طاعتش لازم و واجب باشد.

پس اگر کسی چنین امری را دعوی کند و چنین حجّتی نداشته باشد، خاصّه و عامّۀ امّت را انکار آن رسد و شکّ در آن گنجایش دارد.

و بعد از آن فرمود: پس حجّت و دلیلی که بر او باید عرض شود، مسائل دین همین است که گفته شد، پس هر مطلبی که به یکی از این سه حجّت تمام باشد، قبولش باید کرد و اگر نه، دستِ تصرّف و قبول از او باید برداشت (2).

مؤلّف گوید: اگر کسی به این میزان العقائد، کتب کلامیّه ودلایل حکمیّه ومسائل اجتهادیّه و نظائر آن را امتحان نماید، هر آینه از هزار یکی و از بسیار اندکی قابل تصدیق نبود.

ص:428


1- 1) . عوالی اللئالی، ج 4، ص 58، ح 207. و ن. ک: بحارالأنوار، ج 56، ص 283؛ شرح نهج البلاغة ابن أبی الحدید، ج 19، ص 75، ش 239.
2- 2) . الاختصاص، ص 58؛ تحف العقول، ص 406؛ وسائل الشیعة، ج 27، ص 103، ح 33329.

این به عجز معترف را قبل از شرف مطالعۀ این نوع احادیث، با یکی از اکابر فضلا در مسألۀ جبر مناظره واقع شد، پیش از آنکه اقامه حجّت نماید گفتم: رهبر تو در این مسأله عقل است یا نقل؟

گفت: عقل.

گفتم: خطا بر عقول غیر معصومین جایز است یا نه؟

گفت: معاذ اللّه، عقل حجّت خدا و سِراج نُهی است.

گفتم: پس این همه اختلاف عقلا از کجاست؟

گفت: منشأ اختلاف قوّۀ واهمه است نه قوّۀ عاقله.

گفتم: پس تواند بود که عقل تو در این مسأله مقهور قوّۀ واهمه باشد، و آنچه تو فهمیده ای در این مسأله منشأ آن قوّۀ واهمه بود نه قوّۀ عاقله؟ !

فاضل ساکت شد.

گفتم: چرا سخن نمی گویی؟

گفت: اگر گویم نه چنین است، البتّه نقل کلام در این نه چنین خواهی کرد و اگر گویم چنین است، مجاب و مُلؤم شده باشم، خدای تعالی تو را و جمیع اهل شکّ را از نزد خود یقین در دین عطا فرماید تا این نوع مناظره و مکابره در میان نیاید!

گفتم: بنده را از شرف مطالعۀ احادیث و اخبار و محبّت سیّد ابرار و ائمّۀ اطهار، کمال اطمینان و حجیّت خاطر کامل حاصل است؛ هر گاه شما را شکّی در دین و وَهنی در یقین باشد، چاره ای نیست إلّابه متابعت و مطالعۀ کلام ائمّۀ اَنام علیهم السلام؛ چه کلام این بزرگواران و پیروی ایشان بالخاصّه در تقویت ایمان و رام گردانیدن نفس امّاره تأثیر عظیم دارد.

گفت: رهبر به تحقّقِ این مطالعه و متابعه، غیر عقل نتواند بود و عقل را تو معزول می دانی؟ !

گفتم: کسی که منکر عقل باشد هرگز این نوع سخنان عاقلانه نتواند گفت، بلکه غرض این است که چون ضعف و غواشی طبیعت بر غیر معصومین غالب است و خطا بر ایشان رواست، لهذا وثوقی به حکم عقل نیست و هر حکمی محلّ چون و

ص:429

چرا گفتنی است.

گفت: بنابر این ارتفاع امان از عقل لازم آید و این بالاتّفاق باطل است.

گفتم: لانُسلّم که ارتفاع امان از عقل لازم آید، بلکه چیزی که لازم می باید بر این تقدیر ارتفاع امان است از احکام و مسائل و دلایلی که احتمال می رود که رهبر به تحقیق آن قوّۀ واهمه باشد و عقل برهنمونی قوّۀ واهمه و غیر آن پی به آن برده باشد. امّا هر گاه در حکمی ثابت شود که رهبر به آن عقولی است که انوارش از ظلمات نادانی و هَواجس نفسانی و غواشی امکانی مبرّا و معرّاست، هر آینه کمال وثوق و نهایت امان به آن باشد و تصدیقش واجب و اطاعتش لازم بود و راه شکّ در آن نبود؛ چه عقل حجّت خدا و سراج نهی است، چنانچه در مجلّد اسرار اشرار و مجلّد جبر و اختیار به تکرار سمت تفصیل یافت.

گفت: پس چه فرق است میانۀ گفته من و گفتۀ تو؟ یعنی چنانکه در هر گفتۀ من احتمال خلاف واقع می رود و در آن بیم خطاست و می تواند بود که رهبر به تحقیق آن، عقل نباشد، در گفتۀ تو نیز این احتمالات راه دارد؟ !

گفتم: فرقی است بسیار؛ زیرا که گفت و گوی این ضعیف در مثل وجود صانع است که چون اثبات آن به شرع انور ممکن نیست، ناچار بر پروردگار لازم و واجب است که به رحمت شامله و حکمت کاملۀ خود قوّۀ عاقله را از شرّ وهم و عادت و غواشی طبیعت و وسوسه و شیطنت در حفظ و حمایت خود قرار دهد والّا اَمان از عقل برخیزد و چون ثبوت آن به شرع ممکن نیست، از ارتفاع امان از عقل، در آن حرج، بلکه هرج و مرج لازم می آید و از این، نقص در ذات واجب لازم آید به خلاف مسألۀ جناب شما که از این مقوله نیست.

یعنی دانستن لازم نیست و علم به آن وجوب ندارد و بر تقدیری که چنین باشد، چون ثبوتش از شرع ممکن است بر خدا لازم نباشد تقویت عقل در ادراک آن، بلکه در چنین مسأله رجوع به شرع باید نمود، هر گاه از شرع دانسته شد فهوالمطلوب، والّا توقّف در آن اولی باشد.

ص:430

و حاصل کلام در این مقام آنکه: حقّ را بر خلق دو حجّت است:

یکی عقل و یکی شرع. و عقل در ظلمتکدۀ جهل به منزلۀ چراغ است و شرع اَنور، الأمر بین الأمرین: أحدهما أقرب إلی الحقّ وأبعد من الأفهام، وهو طریقة أهل الکشف والشهود، والآخر بالعکس، وهو طریقة أهل العقل والنظر.

و در الوافی نیز چنین گفته و بعد از آن طریقۀ اهل عقل و نظر را بیان غیر وافی نموده و در آخر فرموده: «والحقّ فیه أمرٌ آخر» ؛ (1)یعنی «أمر بین أمرین» نه به این طریق است که اهل عقول و انظار می گویند، بلکه امری است دیگر به طریق اهل کشف و شهود و به گمان فقیر طریقۀ اهل عقل و نظر حقّ است.

گو بیانش حقّ مباش وغورش به غایت مشکل میباش، لکن اشکال با این عظمت در قدر و در افعال است چنانکه آن مرحوم نیز مرقوم داشته است و موضوع مسأله، نفس افعال است و سخن در این است که اصل فعل و نفس صنعت از عباد است یا از ربّ العباد است یا از هر دو با هم؟

این است که حضرت کاظم علیه السلام در جواب ابوحنیفه و ابن ابی لیلی در این مسأله، مدخلیّت حقّ تعالی را بالمرّه نفی فرموده اند، با اینکه اکثر شرایط و اسباب و آلات افعال عباد و از آن جمله نفس فاعل و قدرت او معلول حقّ تعالی است چنانکه بیاید إن شاء اللّه.

و بنابر این مسأله اشکالی ندارد و ریاضتی نمی طلبد، امّا حکما و محقّقان علما در این مسأله نزاع را به قَدَر در افعال کشانیده اند و سخن را در اینجا پلّه پلّه به آنجا رسانیده اند و بالاخره رسم و آئین دوئیّت در نظرها محو شد و «أمر بین أمرین» که در این احادیث تفسیر قدر در افعال واقع شده است نفس افعال فهمیده شد.

و جبر و تفویض که در کلام اشاعره و معتزله و بعضی امامیّه در نفس فعل و اصل صنعت است در قدر در فعل و صنعت توهمّ شد، لاجرم مسأله مشکل گردید و

ص:431


1- 1) . الوافی، ج 1، ص 539. [1]

به علاوه مشتبه شد به مسألۀ دیگر؛ اعنی مسألۀ قدر، پس بشناس این دو مسأله را از یکدیگر و محلّ نزاع را در هیچ کدام از دست مده و بر قیاس دیگران تخلیط مکن.

فصل اول: در ذکر مذهب اشاعره

اشاره

بدان که اشاعره فعل بنده را مخلوق خدا می دانند بی وساطت و مدخلیّت اختیار و ارادۀ بنده، چنانکه مذهب ایشان است در ایجاد جمیع موجودات؛ چه مباشر ایجاد همه موجودات، خدا را دانند و به هیچ واسطه قائل نیستند، حتّی احراق نار و تبرید ماء را فعل بی واسطۀ خدا می دانند و ماء و نار و امثال آنها را اسباب عادیّه خوانند و گویند: عادة اللّه جاری شده که احراق ثوب مثلاً در وقت مماسّه نار کند، بدون آنکه نار را مدخلیّتی در احراق بود و در افعال عباد فرق میان اختیاری و اضطراری به مجرّد مقارنۀ ارادۀ غیر مؤثّره و عدم آن کنند و این معنی را أعنی مقارنۀ ارادۀ غیر مؤثّره را، کسب نام کنند و فعل بندگان را مخلوق خدا و مکسوب بندگان خوانند و بنده را به این معنی کاسب گویند و بر این اصل بی بنیاد مسایل بسیار متفرّع سازند.

امّا شناعت و قباحت این مذهب از چند وجه است:

اوّل: ارتفاع ثواب و عقاب.

دوم: مفسدۀ ظلم که به هیچ وجه نتوانند از خود دفع کرد، چنانکه در فصل سیّم بیاید.

سیّم: سرزنش مطیع و نوازش عاصی. و این با اینکه بحمداللّه واضح است، از احدی به نظر نرسیده، لیکن در بعضی اخبار تنبیه شده است بر آن.

چهارم: صدور فسق و فجور و انواع قبایح و شرور واقعه در عالم از واجب الوجود. و معارضۀ فضل بن روزبهان به ایجاد خنزیر و مانند آن نفعی به گفتۀ ایشان ندارد؛ چه در وجود خنزیر مصلحتِ چند است که به آن اعتبار قبحی لازم نیاید و شریّتی که لازم آید چون صدورش بالعرض بود نه بالذات، منافی وجوب نبود چنانکه بیاید.

ص:432

پنجم: مکابره به مقتضای بدیهۀ عقل؛ چه بدیهۀ عقل هر عاقل فارق است میان حرکت اختیاریّه و حرکت اضطراریّه، چون افتادن از بام و پائین آمدن از آن به وجود تأثیر قدرت و اراده در صورت اوّلی و عدم آن در صورت ثانیه. و جازم است به این که: چنانکه انکار وجود قدرت عباد مکابره است، همچنین انکار تأثیر آن نیز مکابره است و اینکه فاضل قوشچی گفته که: فرق ضروری راجع است به وجود قدرت و اراده در صورت اوّلی و عدم آن در ثانیه، نه به تأثیر و عدم تأثیر، مکابره در مکابره است.

رعد: این جماعت به گمان اینکه به شبهه دفع این ضرورت از خود توانند نمود، شبهه ها کرده اند در این مقام:

یکی: آنکه گویند: اگر بندگان در فعل خود مستقلّ باشند، شریک خدا خواهند بود در ملک او.

و جوابش با قطع نظر از اینکه شبهه در مقابل ضرورت مسموع نیست، آنکه بندگان به اعتقاد بسیاری ما مستقلّ نیستند، بلکه وقوع فعل را از بندگان موقوف به ارادۀ خدا نیز می دانند و به اعتقاد جمعی که مستقلّند باز کمال استقلال ندارند، بلکه وقوع فعل را از ایشان موقوف بر عدم منع خدا می دانند.

و هر یک از این مذاهب، بعد از این سمت تفصیل می یابد إن شاء اللّه تعالی، و لکن حقّ جواب آن است که گوییم: استقلالی که شرک به خداست استقلال ذاتی است و هر گاه استقلال بندگان از جانب خدا باشد و خدا ایشان را مستقلّ و مالک گردانیده باشد و قادر باشد که ایشان را باز دارد از افعال ایشان، شریک او نخواهند بود و از قول به استقلال ایشان شرکی رخ نخواهد نمود.

و نه چنان است که قاضی اشاعره گفته: الجورُ والشرک عین الاعتزال فلا

بلکه چنان است که قاضی ما فرموده: لو کان إشراک الخلائق مطلقاً مع الربّ شرکاً فهو عامّ البلیّة

وإلّا فلا إشراک لو قال قائل بإیجادهم بعض الاُمور بقدرة (1)

آری آنچه از کلام بعضی از معتزله ظاهر می شود که خدا قادر نیست بر اینکه بنده را از اراده اش برگرداند و میانۀ او و فعلش مانع شود شرک است و تفویض به این معنی، باطل است و به گمان فقیر ایشانند مفوّضه که احادیث در مذمّت ایشان مستفیض است و ایشان در اصلِ شبهه با قدریّه شریکند و هر دو فرقه مشرکند، چنانکه در فصل پنجم بیاید.

دیگر گویند: اراده و قدرت عباد هر گاه علّت باشد، اضطرار عباد لازم آید؛ زیرا که ممکن، تا به حدّ وجوب نرسد وجود نمی یابد که: «الشّیءُ ما لم یجب لم یوجد» . و در جواب این شبهه، بعضی مقدّمۀ مسلّمۀ مذکوره را منع کرده اند و چاره ای به غیر این ندیده اند و بعضی چاره ای دیگر کرده اند.

و مشهور در جواب این شبهه چنان است که گویند: واجب شدن فعل به سبب اراده، منافی مقدوریّت فعل نباشد، بنابر اینکه قدرت مقدّم است بر اراده و منافاتی میانۀ وجوب بعدی و امکان قبلی نباشد، پس صدور فعل از عباد ممکن بود، نظر به فعل و واجب بود نظر به اراده، کما فی الواجب.

و حاصل این جواب آن است که: در صورت علّت بودن قدرت و ارادۀ عباد، از مقدّمۀ مذکوره ایجاب لازم آید، نه اضطرار و ایجاب؛ هر گاه به اختیار باشد منافی اختیار نباشد، بلکه مؤکّد و مقرّر اختیار بود.

مؤلّف گوید که: این جواب هر چند مشهور و در کتب حکمیّه و کلامیّه مسطور

ص:433


1- 1) . ن. ک: إحقاق الحق، ص 311. مراد از قاضی ما، شهید قاضی نور اللّه تستری (د 1019 ق) ، صاحب إحقاق الحق است. .

بلکه چنان است که قاضی ما فرموده :

لو کان إشراک الخلائق مطلقا

مع الرب شرکا فهو عام البلیة

وإلا فلا إشراک لو قال قائل

بإیجادهم بعض الأمور بقدرة(1)

آری آنچه از کلام بعضی از معتزله ظاهر می شود که خدا قادر نیست بر اینکه بنده را از اراده اش برگرداند و میانه او و فعلش مانع شود شرک است و تفویض به این معنی ، باطل است و به گمان فقیر ایشانند مفوضه که احادیث در مذمت ایشان مستفیض است و ایشان در اصل شبهه با قدر به شریکند و هر دو فرقه مشرکند ، چنانکه در فصل پنجم بیاید.

دیگر گویند: اراده و قدرت عباد هر گاه علت باشد ، اضطرار عباد لازم آید؛ زیرا که ممکن ، تا به حد وجوب نرسد وجود نمی یابد که : «الشیء ما لم یجب لم یوجد». و در جواب این شبهه ، بعضی مقدمة مسلمه مذکوره را منع کرده اند و چاره ای به غیر این ندیده اند و بعضی چاره ای دیگر کرده اند.

و مشهور در جواب این شبهه چنان است که گویند: واجب شدن فعل به سبب اراده ، منافی مقدوریت فعل نباشد، بنابر اینکه قدرت مقدم است بر اراده و منافاتی میانه وجوب بعدی و امکان قبلی نباشد، پس صدور فعل از عباد ممکن بود، نظر به فعل و واجب بود نظر به اراده ، کما فی الواجب.

و حاصل این جواب آن است که: در صورت علت بودن قدرت و اراده عباد ، از مقدمه مذکوره ایجاب لازم آید، نه اضطرار و ایجاب ؛ هر گاه به اختیار باشد منافی اختیار نباشد، بلکه مؤکد و مقرر اختیار بود.

مؤلف گوید که : این جواب هر چند مشهور و در کتب حکمیه و کلامیه مسطور است و الحق در تبکیت خصم و در دفع شبهه او به تقریر مذکور ، به غایت پر زور

ص:434


1- 1. ن. ک: إحقاق الحق، ص 311. مراد از قاضی ما، شهید قاضی نور الله تستری (د 1019 ق)، صاحب إحقاق الحق است.

است والحقّ در تبکیت خصم و در دفع شبهۀ او به تقریر مذکور، به غایت پر زور است، امّا به این نیز قلع مادّۀ شبهه نمی شود؛ زیرا که وجوب نفس فعل چنین است که چون به اختیار است منافی اختیار نیست، لیکن اشکال در وجوب اختیار باقی است که بنابر این به اختیار نیست و اگر چه ایشان اختیاری بودن نفس فعل را کافی دانند و اختیار در اختیار را اعتبار نکنند و به این تقریب به دفع اضطرار در اختیار نپرداختند، بلکه آن را التزام نمودند، لیکن التزام آن از انصاف دور است؛ چه آن نیز عمدۀ محذور است.

این است که معلّم ثالث عَلَم مخالفتِ مشهور برافراخته به دفع آن پرداخته و خود را به عدم اختیار در اختیار راضی نساخته چنانکه بیاید با تأمّلی در اختیاری بودن اختیار به آن نحو که او یافته [است].

و همچنین آخوند ملّاخلیل، لا عَلاج مقدّمۀ متقدّمه را منکر شده و تخلّف معلول را از علّت تامّه و ترجیح و ترجّح بلامرجّح را جایز دانسته و این نیز بیاید.

و أیضاً گوییم که: بنابر این، امکانِ بعد از اراده و حال صدور فعل مرتفع باشد و ارتفاع امکان در آن حال، مستلزم ارتفاع اختیار است در آن حال و ارتفاع اختیار در آن حال هر چه گوییدش، ایجاب یا اضطرار، مستلزم ارتفاع تکلیف است در آن حال و قول به ارتفاع تکلیف در آن حال، مکابره است.

و أیضاً این جواب موافق حقّ و حساب و از روی صدق و صواب نیست؛ زیرا که قدرت و توانستن نیست مگر به این معنی که اگر خواهد که بکند هر آینه بکند و اگر خواهد که نکند نکند و این معنی در همه حال فاعل را حاصل است، حتّی [در] حال اراده و بعد از اراده، بلکه حال صدور فعل نیز؛ چه در جمیع این احوال صادق است که اگر خواهد نکند، نمی کند و وجوب اراده و وجوب فعل، منافی صدق این معنی در هیچ حالی نیست.

پس تحقیق آنکه در دفع شبهۀ مذکوره گوییم که: اضطرار در صورتی لازم آید که ترک فعل بعد از اراده و حین صدور فعل، ممکن نباشد و نه چنین است؛ زیرا که در این حال نیز با وصف وجوب صادق است که اگر خواهد که نکند نمی کند، چنانکه گفتیم، بلکه بعد از فعل نیز صادق است که اگر نمی خواست نمی کرد و پشیمانی او

ص:435

شاهد صدق است.

برق: اگر گویی: خواستنِ فاعل چون واجب است، پس نخواستن او در حال خواستن غیر ممکن و غیر مقدور باشد و معلّق به شرط غیر مقدور غیر مقدور است، پس نکردن نیز در این حال غیر مقدور باشد.

جواب گوییم: لانُسلّم که بر تقدیر وجوب خواستن نخواستن، در حال خواستن غیر مقدور باشد و فاعل نتواند که در آن حال نخواسته باشد و اراده نداشته باشد؛ چه دانستی که قدرت آن است که اگر کاری را خواهد نکند، نکند و در اینجا نیز صادق است که اگر خواهد که نخواهد و اراده نداشته باشد هر آینه نمی خواهد و فسخ اراده می کند و از این لازم آمد که در حال خواستن، نخواستن و ارادۀ فعل قبیح نداشتن مقدور فاعل باشد و چون خواستن، منافی مقدوریّت نخواستن و اراده نداشتن در آن حال نباشد، بلکه گوییم که: خواستن و نخواستن هر دو جزو معنی قدرت است و جزو شیء خارج از آن شیء نیست، بلکه در تحت آن شیء است، پس نخواستن تحت قدرت و غیر خارج از قدرت باشد.

رشحات

[رشحۀ اول]: بدان که آنچه ما در تحقیق مقام گفتیم تنها همین در بیان اراده و اختیار عباد نیست، بلکه در مطلق اراده و اختیار است چنانکه می بینی، پس به این تحقیق باطل شد فقرۀ «کما فی الواجب» نیز، که از مشهور در دفع شبهه گذشت.

و این معنی با اینکه بحمد اللّه ظاهر است، در بعضی احادیث نیز وارد است، چنانکه مروی است که ابو بصیر از حضرت صادق علیه السلام پرسید که: «شَاءَ وأرادَ، و قدّر و قَضی؟» فرمود: «بلی» . پرسید که: آیا به سرحدّ وجوب رسید؟ فرمود: «نه» . پرسید که: چگونه تواند بود که با وجود مشیّت و اراده و تقدیر و قضا به سرحدّ وجوب نرسیده باشد؟ فرمود که: «هکذا خَرج إلینا» : چنین به ما رسیده است (1).

ص:436


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 150، ح 2؛ [1] بحارالأنوار، ج 5، ص 121، ح 66.

و این حدیث شریف اگر چه ظاهر است در نفی وجوب بالمرّه، لکن چون به ثبوت عقلی رسیده است که تا ممکن واجب نشود، به علّت ممتنع باشد وجودش، چنانکه گذشت، لاجرم وجوب منفی در این حدیث محمول باشد بر وجوبی که به آن اختیار سابق باقی نماند و حملش بر وجوبی که مسبوق به اختیار نباشد، چنانکه مقتضای قول مشهور است، بعید است از صواب و مساعدت نمی کند به آن، لفظ حدیث مستطاب.

والحاصل، واجب نیز فاعل موجب است به کسر جیم، لکن ایجاب مقترن به اختیار غیر مقارن و نفی وجوب در حدیث، اشاره به این معنی است و همچنین جمیع احادیث و آیات بَدا و مَحو و اثبات، در اثبات این طور فاعلیّت و بر این روش علیّت مبتنی است.

این است فاعلیّت و قدرت مصحّحۀ عبادت که اصل عبادات و اکبر آنهاست.

رشحۀ دوم: از آنچه ما ثانیاً در ردّ جواب مشهور گفتیم معلوم شد که ابولهب- به قول ما-در همه حال می توانست که کافر نشود، خواه قبل از ارادۀ کفر و خواه بعد از ارادۀ کفر و حال صدور کفر. و همچنین بعد از ارادۀ کفر نیز می توانست که ارادۀ کفر نداشته باشد و فسخ این اراده نماید. پس او اگر می خواست که کافر نشود کافر نمی شد، اگر چه در حین صدور کفر باشد و اگر می خواست که ارادۀ کفر نداشته باشد هر آینه ارادۀ کفر نمی داشت، لکن نخواست هیچ یک از این دو امر را و به این تقریب، مورد اخذ و مؤاخذه و محلّ عتاب و عقاب گردید.

و اینکه چرا نخواست، پس از خودش باید پرسید، بلکه دانستن او هم ضروری نیست، چه علم فاعل به مرجّح فعلش در غیر حال صدور فعل، لازم نیست، چنانکه در محلّش مقررّ است.

و امّا به قول مشهور، پس همین قبل از ارادۀ کفر می توانست که کافر نشود و در آن حال، او را ترک کفر ممکن بود و بعد از آنکه ارادۀ کفر کرد نمی توانست که کافر نشود، بلکه نمی توانست که ارادۀ کفر نداشته باشد، چنانکه گفته اند: مرا اختیاری که دادی به کار ندادی در آن اختیار، اختیار

ص:437

سزد گر ز حیرت برآریم دَم که مختار هستیم و مجبور هم

و دیگر گفته اند: چون ماهی ضعیف که افتد درآب شد در عین اختیار مرا اختیار نیست

و أیضاً گویند: در میان موج دریا تخته بندم کرده ای باز می گویی که دامن تر مکن هشیار باش

و أیضاً: گناه گر چه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب بکوش و گو گناه منست

چنانکه حضرت آدم علیه السلام چنین گفت: مثنوی: گفت آدم که ظَلَمنا أنفُسَنا

و أیضاً رباعی: نصیب ما به خرابات کرده است إله

و لهذا وجوب سقوط عقاب را با توبه، عقلی می دانند و می گویند: عاصی اندر خواب لفظ توبه نتواند شنید گر بداند عشق بازیهای عفوش باگناه

و از ابدی بودن عقاب کفّار در نار استبعاد می نمایند، بلکه مُجازات وارده در شرع را از مَجازات می شمارند.

آخوند فیض در کتاب علم الیقین آورده که گویند:

قد قامَ الدلیل العقلی علی أنّ الباری-عزّوجلّ-لا ینفعه الطاعات، ولا یضرّه المخالفات، وأنّ کلّ شیء جار بقضائه وقدره، وأنّ الخلق مجبورون فی

ص:438

اختیارهم، فکیف یسرمد العقابُ علیهم؟ ! (1)

و در موضع دیگر از همان کتاب گوید:

أمّا الصواب والعقاب فهما من لوازم الأفاعیل الواقعة منّا وثمراتها، ولواحق الاُمور الموجودة فینا وتبعاتها، لیسا یردان علینا من خارج-إلی أن قال-ولیس ذلک لأنّ اللّه سبحانه یستولی علیه الغضب، أو یحدث فیه الانتقام، تعالی عن ذلک، وإنّما ورد مثل ذلک فی الشرع علی نحو من التجوّز، (2)انتهی.

مجملاً قول مشهور-أعنی اختیاری نبودن اختیار-به علاوۀ آنچه گفتیم که از روی غفلت و اشتباه در معنی قدرت واقع شده است، استحقاق نیز به این قول باطل می شود و بالاخره منجرّ است به اقتضای ذات ابولهب کفر را.

و به اینکه ایجاد ابولهب به اقتضای نظام و عقابش بر وجه انتقام باشد، بلکه کالمرض و بالعرض و به جهت خیر غیر و اقتضای دیر بود، چنانکه صریح عبادات اشارات است و محقّقان دیگر نیز در اصلاح این اصل بی بنیاد، تحقیق ها کرده اند و تفصیل ها داده اند و طومارها نوشته اند.

و مع ذلک باز چاره ای نکرده اند و بنابر غفلتی که در تحقیق معنی قدرت و توانستن کرده اند نتوانسته اند که به غیر این قسم تحقیق مقام کنند-چنانکه در فصل ششم بیاید إن شاء اللّه-بلکه دیگران نیز که خواسته اند تحقیق مقام کنند، به روش دیگر غیر روش مشهور که مستلزم بطلان استحقاق نباشد، ایشان نیز از معنی اصلی قدرت غافل مانده، لاعلاج بعضی منکر بعضی بدیهیّات شده [اند]، چنانکه مجملاً گذشت و مفصّلاً بیاید.

کتل: حاصل کلام در این مقام آنکه هیچ یک از این سخنان مذکور-چه مشهور و چه غیر مشهور-پی به مقصد اصلی نتوان برد و راه اطمینان به هیچ کدام نتوان سپرد.

ولهذا معلّم ثالث چنانکه بیشتر گفتیم مخالفت همۀ اینها نموده و اختیار را به روش

ص:439


1- 1) . علم الیقین، ج 1، ص 182. [1]
2- 2) . علم الیقین، ج 1، ص 203. [2]

دیگر بیان فرموده، هر چند که آن روش هم بعد از روشی که از ما دانستی تکلّفی است مستغنی عنه، چنانکه بیان خواهد شد.

پس بشناس قدر آن را که حلّ مسأله به این آسانی و پاک بیانی در هیچ زمانی از هیچ انسانی به ظهور نرسیده و چنان درک [از] احدی از خاصّ و عامّ در سلک انتظام نکشیده [است].

شعر: فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

بخصوص در این زمان و به تخصیص عجمان، ففی الحدیث: «رأیُ المؤمن ورؤیاه فی آخر الزمان علی سبعین جزءاً من أجزاء النبّوة» (1).

وفی آخر: «ولکنّ اللّه-تبارک وتعالی-لم یزل منذ قبض نبیّه صلی الله علیه و آله هلمّ جرّاً یمنّ بهذا الدین علی أولاد الأعاجم، ویصرفه عن قرابة نبیّه صلی الله علیه و آله؛ هلّم جرّاً فیعطی هؤلاء، ویمنع هؤلاء» (2).

وفی آخر: «لو کان الإیمان فی الثریّا لناله رجال أو رجل من هؤلاء» (3).

رشحۀ سیّم: هر چند اشاعره شبهۀ دوم را به نحوی که مذکور شد تقریر کرده اند، امّا اگر کسی چنین تقریر کند که: قدرت و ارادۀ عباد هر گاه علّت باشد، اضطرار لازم آید؛ زیرا که بر این تقدیر اگر چه نفس فعل به اراده و اختیار بنده است، لکن اراده و اختیار بنده نه به اراده و اختیار بنده است؛ دفعا للدّور والتّسلسل، پس جبر بالکلّیّه منتفی نباشد.

جواب شبهه به این تقریر نیز از چند وجه است:

اوّل: التزام جبر در اختیار و اراده؛ و این مختار جمهور علمای امامیّه و حکمای متألّهه است و بیان این التزام و شرح این کلام در خاتمه بیاید و بر این اصل، مسایلِ چند متفرّع سازند، چنانکه بعضی از آنها گذشت.

ص:440


1- 1) . الکافی، ج 8، ص 90، ح 58؛ [1]بحارالأنوار، ج 58، ص 176، ح 40. [2]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 380، ح 2؛ [3]بحارالأنوار، ج 48، ص 303؛ و ج 49، ص 232، ح 19. [4]
3- 3) . صحیح البخاری، ج 6، ص 63؛ صحیح مسلم، ج 7، ص 192؛ السنن الکبری، ج 5، ص 76، ح 8278. و [5]ن. ک: بحارالأنوار، ج 48، ص 305؛ و ج 58، ص 230؛ و ج 61، ص 117.

دوم: منع لزوم تسلسل محال بر تقدیر اختیاری بودن اراده و اختیار؛ و این مختار معلّم ثالث است.

سیّم: منع لزوم تسلسل اصلاً؛ و این مختار مرحوم ملّا خلیل قزوینی است.

چهارم: منع افتقار اراده و اختیار در اختیاری بودن خود به اختیاری دیگر غیر خود، بلکه نفس اختیار در اختیاری بودن خود کافی است و اختیاری دیگر برای اختیاری بودن آن در کار نیست؛ و این از افکار این دل افکار است.

و هر یک از این وجوه چهار گانه را مجملاً دانستی و در فصل ششم نیز مفصّلاً خواهی دانست إن شاء اللّه تعالی.

و بالجمله در تقریر این شبهه دو وجه است:

یکی مشهور و در کتب حکمیّه و کلامیّه مسطور، مبنیّ بر مقدّمۀ مسلّمۀ «الشّیء ما لم یجب لم یوجد» .

و دوم غیر مشهور، بلکه در کلام خصم غیره مذکور، مبتنی بر مقدّمۀ استحالۀ دور و تسلسل؛ و آراء در جواب این شبهه به هر تقریری مختلف است.

سیّم جواب، همان است که در هر دو تقریر از ما سمت تحریر پذیرفت.

و طرفه آنکه: دیگران هر چه در این باب کوه و کتل طی کرده اند پی به آن نبرده اند و با غایت ظهور به آن برنخورده اند و بس نیکو گفته آن که این در ثمین سفته:

شعر: اگر بپای بپویی و گر بسر بدوی مقسّمت ندهد روزی که ننهادست

پس چون این جواب از رموز این باب و کنوز این کتاب است نیک دریاب.

شعر: ولی چون نیکبختی گنج یابد اگر پنهان ندارد رنج یابد

یعنی از اینکه این جواب تا به این زمان پنهان بوده است، تو نیز آن را پنهان می دار که در اظهار آن-عَلی رُؤوس الأشهاد-بیم انکار و استبعاد باشد، هر چند که تاب شکّ

ص:441

و انکار ندارد و قبولش لازم و ردّش غیر جایز است، تبارک الذی إن شاء جعل لی خیراً من ذلک.

مصانع

[مصنع اوّل:] هر چند که عالم جلیل دینی، آخوند ملّاخلیل قزوینی در تحقیق معنی قدرت، بیش از دیگران پیش آمده، آنجا که در ردّ مشهور گفته که: مجبوریّت بر اختیار منافی قدرت است؛ چرا که قدرت توانایی است به معنی بدیهی که همۀ اهل لغت و اطفال می فهمند، پس کلام شما-یعنی قائلان به مجبوریّت بر اختیار-تناقض باشد، امّا چه سود کاشکی قدمی چند از این بیشترک می راند و از آنچه ما در بیان معنی قدرت گفتیم غافل نمی ماند، تا در نفی مجبوریّت بر اختیار و اثبات استحقاق لاعلاج، محتاج نمی شد به منع مقدّمۀ متقدّمه و تجویز تخلّف معلول از علّت تامّه و ترجیح بلامرجّح، چنانکه ما به اعتبار آنچه در معنی قدرت گفتیم، پی این منع و تجویز، پی به آن بردیم و به این منع و تجویز مخالفت علما نکردیم، بلکه امیدوارم که در اصل مسأله نیز مخالفت نکرده باشم به اینکه منظور ایشان نیز دراصل همان بوده باشد که من یافته ام، پس به مرور دهور، در نظر اهل قصور مشتبه گردیده باشد به معنی مشهور وهو أعلم بذات الصّدور.

مصنع دوم: اینکه گفتیم که: مولانا به جهت نفی مجبوریّت بر اختیار و اثبات استحقاق لاعلاج، منع مقدّمۀ متقدّمه نموده و تخلّف معلول از علّت تامّه و ترجیح بلامرجّح را جایز دانسته، در این باب رساله ای در جواب سؤال بعضی طلاب نوشته [است] (1).

یکی از عبارت های آن این است:

بدان-وفّقک اللّه-که قدرت شخصی بر فعل و ترک، به حیثیتی که مستحقّ نوازش بر أحدهما، یا ثواب بر آن و مستحقّ سرزنش بر دیگری، یا عذاب بر آن باشد

ص:442


1- 1) . او رسالة فی الترجیح بلا مرجح را در جواب سؤال نذرعلی نوشته است. ن. ک: الذریعة، ج 11، ص 144.

ممکن نیست الّا به اینکه تخلّف معلول از علّت تامّه شده باشد؛ به دلیل آنکه اگر مکلّف مستجمع علّت تامّۀ فعل و علّت تامّۀ ترک نباشد تکلیف او قبیح و تکلیف به غیر مقدور خواهد بود و اگر مستجمع این دو علّت تامّه باشد، پس اگر فعل کند جانب ترک از علّت تامّۀ خود تخلّف کرده خواهد بود و اگر ترک کند جانب فعل از علّت تامّه تخلّف کرده خواهد بود.

پس گفته:

اگر گویی به عنوان منع که قبول نداریم که تکلیف در این صورت قبیح و به غیر مقدور است، بنابر آنکه وجوب فعل به سبب داعی و قدرت شده، پس منافی قدرت نیست، بلکه مؤکّد قدرت است؛ گوییم: بنابر امتناع تخلّف معلول از علّت تامّه، بندگان مجبور باشند بر اختیار و مجبوریّت بر اختیار منافی قدرت است؛ چرا که قدرت توانایی است به معنی بدیهی که همۀ اهل لغت و اطفال می فهمند، پس کلام شما مشتمل بر تناقض باشد و مَعَ هذا مضایقه نمی کنم در نام کردن قدرت و می گوییم: لازم می آید بر گفتۀ شما که استحقاق سرزنش و عذاب باطل شود و همچنین استحقاق نوازش و ثواب.

این بود عبارتی که نقلش از آن رساله در این رساله مناسب، بلکه واجب نمود و این عبارت، اگر چه همین صریح است در تجویز تخلّف معلول از علّت تامّه، لکن عبارت های دیگر آن رساله که ذکرش به طول می انجامد صریح است در تجویز ترجیح بلامرجّح، هر چند که او می گوید که: بنده را در حاشیۀ عدّه و غیر آن عبارتی نیست که دلالت بر تجویز ترجیح بلامرجّح کند، بلکه هر کجا که کسی بنای کلام خود را بر تجویز آن گذاشته، بنده آن را محلّ تأمّل دانسته و گفت وگویی که نسبت تجویز آن به بنده داده اند مبنیّ بر عدم التفات به عبارت حاشیۀ عدّه است.

مصنع سیّم: بدان که ترجیح بلامرجّح، مصطلح مُتنازعٌ فیه علما عبارت است از برگزیدن احد مقدورین متنافیین و اختیار کردن آن بر مقدور دیگر، بدون آنکه چیزی تقاضای این برگزیدن کند.

ص:443

و مولانا (1)نیز ترجیح بلامرجّحِ مصطلح متنازعٌ فیه را به این معنی می داند و مَعَ هذا هر یک از مقدورین را به داعی ضعیف با وصف ضعف و مع وجود داعی قوی به سوی دیگری ممکن الصدور می داند، با اینکه بالبدیهه احد مقدورین به داعی مساوی، ممکن الصدور نیست و داعی مساوی تقاضای برگزیدنش بر داعی دیگر ندارد، قضیّة للتساوی تا به داعی ضعیف چه رسد.

پس بنابر این در صورت مفروضۀ بر گزیدن احد مقدورین بر دیگری، بدون چیزی خواهد بود که تقاضای این برگزیدن کند؛ وهل هذا إلّاالترجیح بلامرجّح بالمعنی المذکور.

پس باطل شد آنچه از او در مصنع دوم گذشت که بنده را عبارتی نیست که دلالت بر تجویز ترجیح بلامرجّح کند. و همچنین مستند شدن او در امکان صدور مذکور به آیۀ بقره؛ چه شراب خور مسلمانِ عالم به این آیه، اعتقادش در حین شراب خوردن به نفع شراب قوی تر است از اعتقادش به اکبریّت اثم، گو در سایر احیان مباش یا بعکس این می باش.

بلکه در حدیث آمده که: «لا یزنی الزّانی حین یزنی وهو مؤمن، ولا یشرب الشارب حین یشرب وهو مؤمن، ولا یسرق السارق حین یسرق وهو مؤمن» (2).

و نظر به ظاهر این حدیث، شراب خور مسلمانِ عالم به آیۀ مذکوره را مثلاً در وقت شراب خوردن، اعتقادش به مضمون آیه زایل می گردد، بلکه گاه باشد [که] اعتقاد به بطلان مضمون آیه حاصل شود، کما قیل: هذا یدلّ علی أنّ وقع هذه الأفعال من فاعلها حین وُقوعها منه مُستلزم لنفی التصدیق من الشارع المستلزم لنفی الإیمان فی الحال.

ص:444


1- 1) . ملا خلیل قزوینی.
2- 2) . من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 22، ح 4987؛ وسائل الشیعة، ج 20، ص 390، ح 25694؛ و [1]بحارالأنوار، ج 10، ص 365. [2]

و در مجلّد شهریار این مضمون را بسط داده ام و از عارف زینی، کلامی مشتمل بر آیات و احادیث به این مضمون نقل کرده ام، لکن مولانا باور نمی دارد و می گوید: شراب خور مسلمانِ عالم به آیۀ بقره را مثلاً هرگز در وقت ارادۀ شراب خوردن، اعتقاد به بطلان مضمون آیه حاصل نمی شود.

گیریم که چنین باشد که او می گوید، لکن اعتقادات مختلف است؛ بعضی از آن جمله است که به جهت ضعف یا قوّة معارض کالمعدوم است و ما نحنُ فیه از این قبیل است و پاره ای دعا بر این مدعا دلیل است (1).

سیل: حاصل کلام آنکه قادر را در اختیار احد مقدورین بر دیگری تا داعی قوی نگردد شروع ممتنع بود و به داعی ضعیف با وصف ضعف و مع وجود داعی قوی، به سوی مقدور دیگر ممکن الصدور نبود و ضعف داعی شرب در مسلمان شراب خور در حین شروع، ممنوع است؛ گو بحسب واقع و نفس الامر و در غیر شارب، بلکه در شارب مذکور در غیر وقت شرب مسلم باشد و این بدیهی است و بر همه کس معلوم است، حتّی آنکه فضل بن روزبهان نادان نیز معترف است به آن ولاعلاج نسبت خلاف را به اصحابش منکر گردیده است.

و امتناع ترجیح بلامرجّح که همگی برآنند اشاره است بالإجماع به این امتناع. پس انکار این امتناع و اصرار در انکار از مولانا با تأمّل او در امتناع ترجیح بلامرجّح قطع نظر از خلاف بدیهه و اجماع، تناقض نیز باشد و چون از امتناع ترجیح بلامرجّح امتناع تخلّف معلول از علّت تامّه و صدق مقدّمۀ متقدّمۀ مسلّمه معلوم، مستعدّ آن تواند شد.

لهذا در این رساله به همین قدر اکتفا نمود، زیاده از این حواله است به مجلّد شهریار و آن مجلّد دوم است از مجلّدات پنج گانۀ اقلیم اوّل از کتاب سبعه، از کتاب سبعة

ص:445


1- 1) . در حاشیۀ نسخه: دعا این است: «إلهی ما عصیتک حین عصیتک، وأنا بربوبیّتک جاحد، ولا بأمرک مستخفّ، ولا لوعیدک متهاون، ولا لعقوبتک متعرّض، ولکن خطیئة عرضت وسوّلت لی نفسی، و غلبنی هوای، وأعاننی علیه شقوتی منه» . إقبال الأعمال، ص 71؛ البلد الأمین، ص 209. [1]

المثانی، ثانی اثنین کتاب اسرار قرآنی.

و چون منع مقدّمۀ متقدّمه و تجویز ترجیح بلامرجّح و تخلّف معلول از علّت تامّه باطل شد، استشکالی که مولانا به جهت آن مرتکب این منع و تجویز شد به حال خود باقی باشد، فمثلُه کمثل من قدح طرفا من القدح لیصلح الطرف الآخر منه الذی قد قدح؛ و اگر چه سایر سخنان نیز که دیگران در دفع استشکال گفته اند تمام ناقص و ناتمام است-چنانکه در فصل اوّل گفتیم-امّا نه مثل سخن مولانا، خصوصاً سخن بکر داماد و از آن آسان تر و بسامان تر سخن مؤلّف به عجز معترف که شنیدی.

پس بشناس قدر آن را که دفع اشکال به این غایت تا به این غایت، از احدی به نظر نرسیده و به هر که برخورده ام به این برنخورده و پی به آن نبرده [است].

فصل دوم: در ذکر مذهب صوفیّه

اشاره

اوّلاً بباید دانست که صوفی نیست مگر کسی که معتقد باشد به یکی از این سه چیز: وحدت و اتحّاد و حلول؛ چنانکه در اقلیم اوّل از کتاب سبعه در رسالۀ منفرده بیان کردیم و در اینجا به همین قدر اکتفا می نماییم که: اتّحاد نزد محقّقان ایشان عبارت است از نیستی، چنانکه گفته اند:

شعر: اتّحاد اینجا فنا از هستی است در ظهور نور وحدت پستی است

و بنابر این اتّحاد، غلوّی در وحدت بود، لکن عارف باده نوش سلسبیلی ملّا احمد اردبیلی به عکس این گفته (1)و تحقیق حقّ در رسالۀ مذکور شده است.

و چون این جمله دانستی، بدان که صوفیّه می گویند: آنچه می شود از خیر و شرّ، خواه افعال بندگان و خواه غیر افعال بندگان، تمامی مظهر صفات خداست.

چنانچه ملّا جامی گفته: تا حقّ شود او بجمله اوصاف عیان واجب بود آنکه ممکن آید به میان

ص:446


1- 1) . حدیقة الشیعة، تصحیح صادق حسن زاده، ج 2، ص 750، باب در ذکر مذاهب صوفیه.

ور نه بکمال ذاتی از عالمیان فرد است وغنی چنانکه خود کرده بیان

و أیضاً در جای دیگر گفته: ای صاحب عقل و دانش و بینش و هُش

و دیگران نیز گفته اند: در کون و مکان، فاعل مختار یکیست

و گاهی گویند: چنانچه نی از خود تهی شده و هر چه از صوت به وی مضاف است از نغمات و الحان، فی الحقیقه صادر از صاحب وی است نه از وی، همچنین واصلان نیز بالکلّیه از وجود خود خالی شده اند. هر چه بدیشان منسوب است، از افعال و اخلاق و اوصاف کمالات حضرت حقّ است که در ایشان ظاهر شده و ایشان را مرتبۀ مظهریّت پیش نی و به این مناسبت اینکه کلمۀ «نی» در بعضی معانی به معنی نفی است نیز نفی وجود خود کرده اند و به عدم اصلی خود بازگشته اند؛ گاهی خود را تشبیه به نی کنند و گویند: «ما چه ناییم و نوا در ما زتو است» .

ملّا حسین کاشفی در رشحۀ دوم از نهر ثالث، از عین اوّل، از کتاب انتخاب انتخاب مثنوی (1)گوید:

بدان که جبر چهار است:

جبر جزئی: و آن ضدّ اختیار است و سالک را در بدایت حال یقین باید دانست که نفس او را اختیاری هست که امر و نهی و وعد و وعید بر آن متفرّع است که: إنَّ النفسَ لأمّارةٌ بالسوء و امیر بی اختیار نباشد و اگر چه حقیقةً ایشان مجبورند، امّا از مجبوریّت خود آگاهی ندارند.

و جبر تیقّن: و آن در مرتبۀ توحید افعال است.

و جبر تخلّق: و آن در مقام توحید صفات است و متوسّطان در این مرتبه

ص:447


1- 1) . لب لباب معنوی، حسن بن علی واعظ کاشفی بیهقی سبزواری (د 910ق) .

مجبوریّت خود را مشاهده می کنند.

و جبر کلّی: و آن را جبر تحقّق خوانند و در مرتبۀ بقای بعد الفناء است و این اَخصّ خواصّ راست و در این مرتبه جبر و جابر و مجبور یکی باشد.

و باز اینجا اختیاری رو نماید و چنانچه در بدایت مختار بود، اینجا نیز باشد، امّا نه چنان.

و حضرت مولوی در بیان جبر جزئی می فرماید: جمله عالم مقرّ در اختیار

حکایت در بیان بطلان مذهب جبر و اثبات طریقت اختیار که مذهب مختار این است. مثنوی: آن یکی بر رفت بالای درخت

ص:448

عامیانه چه ملامت می کنی

سرّ جبر آن است که موجد همه افعال خداست، امّا میان فعلی که به اختیار از بنده صادر می شود و عملی که بی اختیار از او واقع می شود-فی نفس الأمر-تفاوتی هست، چنانکه حضرت مولوی در مثنوی می فرماید: یک مثل ای دل پی فرقی بیار

گر بمعنی رفت عاقل شد ز حرف پیش و پس هر گز نبیند هیچ طرف

ص:449

مرد کامل هر دو بیند در عیان

هر که جبر آورد خود رنجور کرد

در بیان سالکانی که حوالۀ افعال به ذاتی واحد کنند و این مرتبۀ توحید افعال باشد، وکلّ الذی شاهدته فعل واحد بمفرده، لکن یحجب کنهه؛ و از این زیاده جبر تخلّق است و

ص:450

بالاتر از آن جبر کلّی است، چنانکه ایمایی به آن رفت و این جبری است که بدان اشاره فرموده آن عارف کاملِ دیده باز، اَعنی صاحب گلشن راز می گوید: هر آن کس را که مذهب غیر جبر است نبی گفته که او مانند گبر است

و سخن ایشان اگر چه به ظاهر جبر نماید، امّا به معنی نه چنان است در آن حالت گوینده و شنونده دیگر است و زبان و گوش آلتی بیش نیست. در بیان قرب فرایض، نکته از آن خواهد آمد، آنجا که گفته: لفظ جبرم عشق را بی صبر کرد

کی کند آن مست جز عدل و صواب که زجام حق چشید است او شراب

مؤلّف گوید: پس صوفیّه نیز جبری باشند، گو جبر ایشان جبر اشاعره مباش و این

ص:451

جبر نیز به اقسام سه گانۀ مذکور باطل است؛ زیرا که مبنیّ است بر مظهریّت اشیا که در صدر فصل گذشت و مبتنی است بر قدر لازم و قضای حتم؛ چنانکه حافظ گوید: «در کارخانۀ عشق از کفر ناگزیر است» و این فاسد است.

و حدیث حضرت امیر المؤمنین علیه السلام بعد از سفر صفّین شاهد است و مستندی ندارد، نه شرعاً و نه عقلاً، مگر حدیث: «وإنّه لیتقرّب إلیّ بالنوافل حتّی اُحبّه، فإذا أحببتُه کنتُ سمعه الذی یسمع به، وبصره الذی یبصر به، ولسانه الذی ینطق به، ویده التی یبطش بها» .

ملّای روم گوید: گفت نوح ای سرکشان من من نیم

و اشاره به این نوع کلمات است قول مرحوم شیخ بهاء الدین در اربعین:

لأصحاب القلوب فی هذا المقام کلمات سرّیّة، و إشارات سرّیّة، وتلویحات ذوقیّة، تعطّر مشام الأرواح، ویحیی رَمیم الأشباح، لا یهتدی إلی معناها ولا یطّلع علی مجراها إلّامن أتعب بدنه فی الریاضات، وعنی نفسه بالمجاهدات، حتّی ذاق مشربهم وعرف مطلبهم (1).

و حقّ این است که این حدیث دلالت ندارد بر جبر صوفیّه و این لفظ قالب آن معنی نیست؛ چه مدلول حدیث این است که: بعد از آنکه بنده به آن مرتبۀ بلند رسد، خدا به جای چشم و زبان و گوش او کار او می کند، نه به این آلات او کار خود کند؛ مثلاً پیش از این حالت به آلت چشم می دید، در این حالت به نور خدا می بیند، که: «المؤمنُ ینظر بنور اللّه» (2)و بر این قیاس [است] سایر حواسّ، بلکه سایر اجزای بشریّت.

اساس: و جبر صوفیّه بعکس این است، یعنی بنده در آن حالت آلت خدا می شود و خدا که به زبان بی زبانی خود حرف می زد در آن حالت به زبان او حرف می زند؛

ص:452


1- 1) . الأربعون حدیثاً، بهایی، ص 276.
2- 2) . عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 61، باب 21، ح 250.

چنانکه شیخ شبستری گوید: «روا باشد أنا الحق از درختی چرا نبود روا از نیکبختی»

و دیگر اینکه ریشۀ جبر ایشان در منجلاب وحدت این است که گفته اند: «عرفی چشمه هستی دو عالم تویی

و به این مضمون اشعار بسیار دارند و بعضی نیز در صدر فصل گذشت و وحدت حدیثی نیست.

پس جبر منوط به آن معنی حدیث نباشد با قطع نظر از تنافر جبر و وحدت و دیگر بر تقدیری که این حدیث در جبر باشد، تنها همین در جبر کلّی است، نه در مطلق جبر و نه در جبر مطلق.

پس تقریب تمام نیست و دیگر در این حدیث، از وصف به موصولات مفهوم می شود که بنده در آن حالت باز به اختیار خود باقی است و گوینده و شنوندۀ او خود است، لیکن به قوّت خاصّۀ الهیّه و به گفتۀ ایشان بنده را در آن حالت باز اختیار نباشد و گوینده و شنونده دیگری باشد و زبان و گوش آلتی بیش نبود، چنانکه ملّای روم می گوید: «چون که اینجا اختیارش خفته است آنچه گوید آن دگر کس گفته است»

و پیشتر نیز از او گذشت که: «گفت نوح ای سرکشان من من نیم» تا به آخر.

قُلل: عجب است که شیخ بهاء الدین جبر صوفیّه را با این همه فساد صحیح دانسته و در اربعین تحسین نموده چنانکه دانستی، مگر آنکه مرادش از اصحاب قلوب، مقرّبان از غشّ تصوّف صاف و صاحبان اوصاف اشراف باشد، مانند والد ماجدش شیخ حسین و شیخ زین الدین و ملّا احمد اردبیلی و سایر بزرگواران؛ چه ایشان را در این مقام کلام عنبر فام و کلمات قدسی نظام هست که این رساله گنجایش نقل آنها ندارد.

ص:453

و قدری از آنها در رسالۀ اسرار اشرار گذشت و لؤلؤ صدف تقوی-تغمّده اللّهُ فی بِحار أنواره-با اینکه دو معنی نازک در شرح این حدیث بیان کرده، در آخر گفته که: در این مقام سخن بسیار نازک می شود و زیاده از این نمی توان گفت و در اوّل فرموده و مجملی از معانی حقّ این حدیث شریف را برای تو بیان می کنم تا فریب اهل باطل نخوری و اگر نه عبارت حقّ بسیار است که موهم معنی باطل می باشد.

کسی که قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسی به کلام اهل بیت علیهم السلام بهم رسانیده، معانی اینها را می فهمد. و در اثنای بیان گفته: و یک معنی دیگر از این دقیق تر هست که ذکر می کنم و از خدا می طلبم که در نظر باطل بینان و احولان بی بصیرتان به معنی باطل مشتبه نشود. انتهی.

و این یک دو بیت شیخ بهاء الدین نیز از این وادی است و به این معنی منادی است:

شعر: ای خدا یک جرعه از روی کرم

و امّا معنی دیگر که در اربعین بعد از اشاره به معنی اصحاب قلوب بیان کرده به قولش: هذا مُبالغة فی القرب الخ، که حاصل معنیش این است که: فإذا أحببته أحبّنی کحبّه لحواسّه؛ پس این معنی هر چند فسادی ندارد، لیکن چون در بعضی اخبار به این عبارت واقع شده است که: بی یسمع وبی یبصر وبی یمشی وبی ینطق (1)به این اعتبار و به اعتبارات دیگر، این معنی نباید مراد باشد.

کتل: اگر به لطف الهی فهمیدی معانی حقّ این حدیث را، می توانی فهمید که مقرّبان را به حکم خذ الغایات ودع المبادی از مبادی استغنا حاصل و به مقام تخلّقوا بخلق اللّه و اصل سمیعند، نه به آلت سمع بصیرند، نه به آلت بصر ناطق اند، نه به آلت نطق کارها کنند، نه به دست راه ها روند، نه به پا؛ چنانکه حضرت امام حسین علیه السلام به یک

ص:454


1- 1) . تفسیر فخر رازی، ج 21، ص 90؛ [1] بحارالأنوار، ج 7، ص 78، ذیل ح 39.

تن چندین هزار کس را به قتل رسانید و حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در یک زمان حاضر بود در چندین مکان، بلکه الآن کما کان؛ چه این غایات بی آلات به فنای ابدانی غیر فانی و به بقای ربّانی جاودانی می باشد.

و مع ذلک باز رنگ آتش دارد، امّا اهم این است آن جوهر علمی که حضرت زین العابدین علیه السلام فرموده است: و رُبّ جوهر علم لو أبوح به لقیل لی: أنت ممّن تعبد الوَثنانة (1)آن معنی که صوفیّه فهمیده اند؛ چه این معنی است که به ظاهر شرک می نماید، اما معنی نه چنان است و معنی صوفیّه که به ظاهر و به معنی هر دو وحدت است تاب توهّم شرک ندارد تا کسی به چنان سخنی مشرک و وثنی به نظر آید، پس چنانکه حضرت فرمود، این جوهر علم گرانبها را از کوچک و اهل شکّ پنهان بدار. اسرار یقین مگو تو اهل شک را معنی بزرگ مشنو آن کوچک را

و اینکه ما قدری افشای این سرّ کردیم به جهت آن است که تا معلوم شود که اینکه صوفیّه ما صافیّه را قشری می گویند و خود را سرّی، نه چنان است، بلکه سرّ ما از سرّ ایشان برتر است، بلکه ایشان را سرّی نیست؛ چه عمدۀ سرّ ایشان اتّحاد است و فنای از هستی به قرب و دانستی که قرب سبب مزید هستی است، نه موجب اتّحاد و نیستی.

کتل: اگر خدا توفیق دهد می توانی بدانی به این معانی غیر بیانی که در کارخانۀ سبحانی؛ چه حلواهای تنتنانی و کنوز بی گمانی و رموز آسمانی مکنون و مخزون است و خواهی دانست که ریشۀ معجزات و کرامات از کجا آب می خورد.

و آنچه صوفیّه در معنی آیات و اخبار می گویند تمامی ناتمام و تفسیر به رأی است، بلکه مغسول و مرزول و غیر مدلول و ذهول اندر ذهول، بل غیر منقول و نامعقول است و کلام خدا و رسول و آل رسول علیهم السلام بر غیر آن محمول است.

آری: چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید بکار

ص:455


1- 1) . فصّلت (41) :21.

بعد از اینکه این کس قانون شرع و عقل را در دست نداشته باشد و انسی به کلام اهل بیت علیهم السلام به هم نرسانیده باشد کارش چنین می شود.

صاعقه

بدان که این جماعت در هر موضعی که خواسته اند مطلبی از مطالب تصوّف را به آیه یا به روایت ثابت کنند نتوانسته اند و آن آیه و روایت بر ایشان بوده است نه از برای ایشان، مثل آیۀ انطاق که گاهی که أنا الحقّ می زنند می گویند: ما نیستیم که این را می گوییم، بلکه خداست که به نطق ما ناطق شده است و این اوست که أنا الحقّ می گوید نه ما و این آیه را شاهد می آورند که «أَنْطَقَنَا اَللّهُ اَلَّذِی أَنْطَقَ کُلَّ شَیْءٍ» 1 با اینکه این آیه در انطاق خداست و انطاق و غیر نطق است. دیگر حدیث تقرّب چنانکه قبل از این بیان شد (1).

قال بعض الأکابر:

ویمکن أن یکون المراد أنّه لکثرة تخلّقه بأخلاق ربّه ووفور حبّه بجناب قدسه تخلّی عن إرادته، فلا ینظر إلّاإلی ما یحبّه تعالی، ولا یبطش إلّاما یوصل إلی قربه؛ أو أن یکون المراد أنّه تعالی أحبّ إلیه من عینه ولسانه ویده؛ أو أنّه تعالی یلقی علی عینه من نوره، فینظر بنور إلهی، کما ورد المؤمن ینظر بنور اللّه، ویبطش بقوّة ربانیّه.

کما قال أمیر المؤمنین علیه السلام: ما خلعت باب خیبر بقوّة جسمانیّة، بل بقوّة ربّانیّه (2)وینطق بحکم اللّه کما ورد: أجری ینابیع الحکمة من قلبه إلی لسانه و إنّه تعالی هو المتصرّف فی قواه وجوارحه، و یخرج عن سلطان الهوی، فلا یتوجّه إلّاما رضی محبوبه، بل لیس له اختیار، وللعارفین مراتب سوی ما ذکرنا غیر ماذکره الصوفیّه من الکفر الصریح (3). انتهی.

ص:456


1- 2) . الکافی، ج 2، ص 352، باب من آذی المسلمین واحتقرهم، ح 7.
2- 3) . نهج الیقین، ص 250.
3- 4) . بحارالأنوار، ج 84، ص 31-32، ذیل ح 15. [1]

دیگر حدیثُ الإحسان: أن تعبد اللّه کأنّک تراه، فان لم تکن تراه فإنّه یرایک (1).

که گویند: «إن لم تکن» شرط است و «تراه» جزا و معنی آنکه: اگر تو نیست شوی و از خود بروی خدا را می بینی، و این غلط است، بلکه شرط مجموع «إن لم تکن تراه» باشد و جزا «فإنّه یرایک» بر قیاسِ حدیث: «خف اللّه کأنّک تراه، وإن کنت لاتراه فإنّه یرایک» (2)و نتواند بود که «تراه» جزا باشد به دو جهت:

یکی: آنکه بر این تقدیر جملۀ «فإنّه یرایک» از ضبط و نسق می افتد.

دوم: آنکه به اتّفاق علمای نحو شرط و جزا در صورتی که هر دو فعل مضارع باشند مجزومند جزماً و رسم الخطّ «تراه» مساعدت نمی کند، کما تراه.

و دیگر حدیث: «خلق اللّه آدمَ علی صورته» (3).

رومی گوید: خلق ما بر صورت خود کرد حق وصف ما از وصف او یابد سبق

و جامی گوید: آدمی چیست بر رخ جامع

و در کلام اهل بیت علیهم السلام صورت همین صورت محدثۀ ظاهر است و اضافه برای تشریف است، مثل بیتی و «روحی» اگر مضاف إلیه خدا باشد و از برای محض تعریف است اگر مضاف إلیه آن کس باشد که پیشتر در حدیث گذشته است؛ چه اوّل این حدیث را انداخته اند، چنانکه در کتاب اسرار اشرار بیان شد.

در اینجا یک معنی دیگر به خاطر رسیده که گویا معنی اصلی این حدیث همین بوده و معصوم به جهت صعوبت فهم آن بر اکثر مردمان بیان نفرموده و آن این است که مراد از آدم بنی آدم است و ضمیر «علی صورته» راجع است به آدم؛ یعنی آدمی

ص:457


1- 1) . شرح نهج البلاغة، ابن أبی الحدید، ج 11، ص 203. [1]
2- 2) . الکافی، ج 2، ص 67، باب الخوف والرجاء، ح 2. [2]
3- 3) . الکافی، ج 1، ص 134، باب الروح، ح 4. [3]

به صورتی که مقتضی آن بود و تقاضای آن می نمود و به پای استعداد راه طلب آن می پیمود به همان صورت خود خلق شد و این معنی اگر چه خلاف ظاهر است لکن به ظاهر تنها دست دادن و پا از آن به در نگذاشتن خود را از بسیاری حقایق محروم داشتن است، چنانکه به بواطن چسبیدن و از ظواهر دست برداشتن الحاد است.

و صاحب دین آن است که هر دو را به سمع و یقین بشنود و هر دو را اذعان نماید به شرط آنکه هر دو به نص صریح یا به اثر صحیح باشند و این معنی هر چند به نصّ صریح نیست، لکن به اثر صحیح است، چنانکه در فصل پنجم خواهی فهمید بر خلاف آن معنی که از آن رومی و جامی نقل شد.

دیگر گاهی استدلال می شود بر جبر صوفیّه به آنچه از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: إنّه کان یصلّی فی بعض الأیّام، و خرّ مغشیّا علیه فی أثناء الصلاة، فسئل بعدها عن سبب غشّه، فقال: «ما زلتُ اُردّد هذه الآیة-یعنی «إِیّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّاکَ نَسْتَعِینُ» -حتّی سمعتُ من قائلها» (1).

و مرحوم شیخ بهاء الدین در مفتاح الفلاح بعد از نقل این روایت گوید:

قیل: إنّ لسان جعفر الصادق علیه السلام کان فی ذلک الوقت کشجرة الطور عند قول: أنّی أنا اللّه، وما أحسن قول الشیخ الشبستری: روا باشد أنا الحقّ از درختی چرا نبود روا از نیک بختی (2)

بدان که فرق است میانۀ «إِیّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّاکَ نَسْتَعِینُ» 3 گفتن خدا در نیکبخت و میانۀ أنا الحقّ گفتن خدا در نیک بخت؛ چه اوّل از زبان نیک بخت است و دوم از زبان خدا و پیشتر دانستی که در مرتبۀ نیک بختی خدا در نیک بخت از زبان نیک بخت سخن گوید نه از زبان خود، پس قیاس نیک بخت به درخت در کلام شبستری و قیاس أنا الحق به «إِیّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّاکَ نَسْتَعِینُ» در کلام قیل که شیخ بهاء الدین نقل کرد هر دو باطل است.

بدان که این بزرگوار از این قبیل گفتار تصوّف آثار بسیار دارد، چنانکه در مجلّد اسرار اشرار نقل شد.

ص:458


1- 1) . مفتاح الفلاح، ص 372. [1]
2- 2) . همان. .

امّا به این گفتارها جزم به تصوّف او نتوان نمود؛ زیرا که چنانکه در صدر فصل گفتیم تصوّف نیست مگر قول به وحدت، یا اتّحاد، یا حلول؛ و بعضی از سخنان او که در ظاهر از این وادی است آن هم از راه استاد است، چنانکه معذرت آخوند ملّا محمّد باقر از پدرش (که شاگرد او بود) به این محمل منادی است. کی زند آن مست جز حرف صواب که زجام حق چشید است او شراب

آری از اینکه این مرض مسری است، لهذا به بعضی دیگر از ما مثل عرفی و حافظ و قاضی و فیض سرایت کرده است، امّا وزرش بر صاحبانش باشد، چنانکه در کتاب اسرار قرآنی در مطاعن عامّه گفته ام که:

صار من أمراضهم هذا المرض مُسریّاً فی بعضنا المتأخّرین، فأضّلوهم، ولکن وزرهم لیس إلّالاُولاء الحاملین حمر سخّرها اللّه لنا نحن ما کنّا لهم بالمقرنین. این است که آخوند فیض در حدیث یا آدم هذه أشباح أفضل خلائقی وبریّاتی، هذا محمّد وأنا الحمید المحمود فی فعالی، شققت له اسماً من اسمی؛ وهذا علیّ وأنا العلیّ العظیم، شققت له اسماً من اسمی إلی آخر ما ذکر من هذا القبیل اشتقاقاً به ظهور صفات. در مظاهر و ابنای مظاهر از ظاهر معنی کرده است.

موافق قول جامی که گفته: شعر: چو بندی از تصاریف شئون چشم

أنا الخالق که در خطبه شنیدی

و در حدیث: «اعرفوا اللّه باللّه» (1)معنی اهل نقول و معنی اهل عقول هر دو را ردّ نموده و از هر دو دست تصرّف کشیده، به معنی اهل تصوّف چسبیده، آنجا که در کتاب

ص:459


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 85، باب أنّه لایعرف إلّابه، ح 1. [1]

الوافی بعد از ذکر آن دو معنی و ردّ هر دو گفته:

فإن قیل: فما معنی الحدیث؟ إذن فنقول ومن اللّه التائید: کما أنّ لکلّ شیء ماهیة هو بها هو وهی وجهه الّذی إلی ذاته، کذلک لکلّ شیء حقیقة محیطة به، بها قوام ذاته، وبها ظهور آثاره وصفاته، وبها حوّله عمّا یردیه ویضره، قُوّته علی ما ینفعه ویسرّه، وهی وجهه الذی إلی اللّه سبحانه، وإلیهما اُشیر بقوله عزّوجل: «کانَ اَللّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطاً» وبقوله سبحانه: «وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ» وبقوله تعالی: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ اَلْوَرِیدِ» وبقوله عزّ اسمه: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ» و بقوله: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلاّ وَجْهَهُ» ؛ فإنّ تلک الحقیقة هی التی تبقی بعد فناء الأشیاء.

فقوله علیه السلام: «اعرفوا اللّه باللّه» معناه: اُنظروا فی الأشیاء إلی وجوهها التی إلی اللّه سبحانه بعد ما أثبتم أنّ لها ربّاً صانعاً، فاطلبوا معرفته بآثاره فیها من حیث تدبیره لها، وقیّومیّته إیّاها، وتسخیره لها، وإحاطته بها، وقهره علیها، حتّی یعرفوا اللّه بهذه الصفات القائمة به، ولا تنظروا إلی وجوهها التی إلی أنفسها، أعنی من حیث إنّها أشیاء لها مهیّات لا یمکن أن یوجد بذواتها، بل مفتقرة إلی موجد یوجدها؛ فإنّکم إذا نظرتم إلیها من هذه الجهات تکونوا قد عرفتم اللّه بالأشیاء، فلن تعرفوه إذن حقّ المعرفة؛ فإنّ معرفة مجرّد کون الشیء مفتقر إلیه فی وجود الأشیاء لیست بمعرفة فی الحقیقة، علی أنّ ذلک غیر محتاج إلیه؛ لما عرفت أنّها فطریّة بخلاف النظر الأوّل؛ فإنّکم تنظرون فی الأشیاء أوّلاً إلی اللّه-عزّوجلّ-وآثاره من حیث هی آثاره، ثمّ إلی الأشیاء وافتقارها فی أنفسها؛ فإنّا إذا عزمنا علی أمر مثلاً وسعینا فی إمضائه غایة السعی، فلم یکن علمنا أنّ فی الوجود شیئاً غیر مرئیّ الذات یمنعنا عن ذلک، ویحول بیننا وبین ذلک، وعلمنا أنّه غالب علی أمره، وأنّه مسخّر للأشیاء علی حسب مشیّته، ومدبّر لها بحسب إرادته، وأنّه منزّه عن صفات أمثالنا، وهذه صفات بها یعرف صاحبها حقّ المعرفة، فإذا عرفنا اللّه-عزّوجل-بهذا النظر، فقد عرفنا اللّه باللّه، وإلی مثل هذه المعرفة اُشیر فی غیر موضع عن القرآن المجید بالآیات حیث قیل: «إِنَّ فِی خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ اِخْتِلافِ اَللَّیْلِ وَ اَلنَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی اَلْأَلْبابِ» وأمثال ذلک من نظائره (1).

ص:460


1- 1) . الوافی، ج 1، ص 338-340. [1]

این بود آنچه مقصود بود ذکر آن از کلام الوافی جناب آخوند؛ و همانا آن جناب از این باب سخنان بسیار دارد که ذکر آنها موجب طول کلام است.

ای عزیز! ببین که چگونه از ظاهر قرآن و احادیث به در می روند و بر سبیل استعاره و مجاز به آنها از مدّعای خود آغاز می کنند و مانند معمّیات شرح و بیان می نمایند.

آری قرآن و احادیث ظاهری دارند و باطنی و صاحب دین چنانکه گذشت آن است که هر دو را به سمع یقین بشنود و به هر دو اذعان نماید، امّا از اهل بیت علیهم السلام لوجوب انتهاء المعنی المراد فی سلسلة الاستناد إلی صاحب الکلام.

و اینکه جناب آخوند این تأویلات را نیز از اهل بیت علیهم السلام می داند و می گوید:

وذلک أیضاً من مخزون علمهم الذی استفدناه من عباراتهم، ومکنون سرّهم الذی استنبطناه من إشاراتهم بإخلاص الولاء والحبّ وبمصاص، (1)الخ.

واللّب اگر او این تأویلات را از اشارۀ اهل بیت علیهم السلام فهمیده، ما نیز خلاف آن را از صریح کلام اهل بیت علیهم السلام و دلیل قاطع فهمیدیم و آن را به میزان العقاید سنجیدیم، [ولی] ناقص و ناتمام دیدیم و میزان العقاید همان است که در صدر رساله گذشت، که باید مسایل دین بر آن عرض شود. پس هر مطلبی که به او تمام نباشد دست تصرّف از او باید برداشت.

زیاده از این اصرار و انکار، محوّل است به مجلّد اسرار اشرار که معمول است برای این کار.

جمیع شیعیان را خدای عزّوجلّ در این کوه و کتل، از خلل و زلل نجات بخشد و از به وادی جهل و حیل به وادی علم و عمل کشد.

فصل سیّم

ابو اسحاق اسفراینی قایل شده است به تشریک و می گوید که: وقوع فعل بنده به مشارکت خدا و بنده هر دوست (2)و تشریک قولی است بی شریک و به غایت رکیک و

ص:461


1- 1) . الصافی، ج 1، ص 77.
2- 2) . شرح أُصول الکافی، مازندرانی، ج 5، ص 17؛ شرح الأسماء الحسنی، سبزواری، ص 110.

باطل است بی تشکیک و مردود است به بسیاری [از] آنچه در ردّ مذهب اشاعره گذشت، چنانکه به اندک التفاتی ظاهر می شود.

قاضی-نوّر اللّه مرقده-در الحقاق الحقّ گفته والحقّ درّ ثمین سفته:

وما ذهب إلیه الاسفراینی مع أنّه قول بلا رقیق، ولا دلیل علیه مردودٌ أیضاً بأنّه إن أراد جواز أن یکون متعلّق القدرتین شیئاً واحداً هو نفس الفعل، ویکون کلّ منهما مؤثّراً مستقلّاً، فحینذ یلزم اجتماع المؤثّرین علی أثر واحد، وإن أراد جواز أن یکون مجموعهما من حیث المجموع مؤثّراً واحداً مستقلّاً فی التّأثیر دون کلّ واحد منهما بانفراده، فیلزم حینئذٍ عدم استقلال قدرته تعالی، بل احتیاجه إلی معاون مشارک تعالی عن ذلک علوّاً کبیراً (1).

مؤلّف گوید: کسی را می رسد که از جانب اسفراینی شقّ دوم تردید را اختیار نموده، گوید که: در محلّش مقرّر است که دو شیء متلازم چون هر دو معلول علّت واحده نباشند، لامحاله أحدهما معلول دیگری باشد و در اینجا معلوم است که معلول قدرت بنده است نه قدرت خدا، پس چون قدرت بنده معلول قدرت خدا باشد، عدم استقلال قدرت خدا و احتیاج آن به معاون لازم نیاید، بلکه امر بعکس این باشد؛ یعنی قدرت بنده غیر مستقلّ و محتاج به معاونت قدرت خدای تعالی باشد و حاصل کلام در این مقام آنکه قول ابواسحاق مردود است، امّا نه به این وجه که جناب قاضی- نوّراللّه مرقده-فرموده است، بلکه به وجوه دیگر که گفتیم.

فصل چهارم: در ذکر مذهب معتزله

بدان که جمهور معتزله و بعضی از امامیّه فعل بنده را به قدرت و ارادۀ بنده می دانند بالاستقلال وبلا إیجاب؛ یعنی بی آنکه به سرحدّ وجوب رسد و بدون مدخلیّت خدا در آن و غرضشان از استقلال بنده در فعل و از نفی وجوب فعل همان است که در فصل

ص:462


1- 1) . شرح إحقاق الحقّ، ج2، ص 16.

اوّل گفتیم و از آنچه در آنجا گفتیم نیز دانستی که نفی وجوب-بالمعنی الذی قالوه- منافاتی بامقدّمة الشیء، ما لم یجب لم یوجد ندارد.

و مع هذا جمعی که به غور سخن ایشان نرسیده اند و محلّ نزاع را از دست داده اند، در ردّ این مذهب گفته اند که: بنابر بطلان ترجیح بلا مرّجح و امتناع وجود ممکن بدون وجوب لابدّ است در وجود فعل از علّت موجبه، چنانکه در فصل پنجم بیان می شود إن شاء اللّه.

و آن علّت، هرگاه ذات بنده باشد، بی حاجت به انضمام امری که حادث شود در وقت فعل، لازم آید امتناع تخلّف فعل از بنده مادام موجوداً؛ و اگر ذات بنده در علّت بودن فعل محتاج باشد به حدوث و امری خارج از ذات، پس فعل مفوّض به بنده نباشد.

مؤلّف گوید: که این سخن در ردّ این مذهب خروج است از محلّ نزاع؛ زیرا که نزاع در نفس فاعلیّت است چنانکه در صدر باب گفتیم، پس احتیاج فعل به حدوث امری خارج، منافی قول به تفویض و استقلال نباشد؛ چه بنابر این مراد به تفویض، تفویض در نفس فاعلیّت است نه مطلقاً.

و مثل این ردّ است ردّ دیگر که جمعی گفته اند: این مذهب مبنیّ است بر عدم وجوب لطف بر خدا، بلکه مبتنی است بر انتفای لطف در میان عباد و الّا بنده مستقلّ در فعل طاعت و ترک معصیت نباشد.

و لطف چیزی را گویند که بنده را نزدیک به طاعت و دور گرداند از معصیت و به مرتبۀ الجا و اضطرار نرساند و آن چیز که بر این صفت باشد غیر قدرت و توانایی است.

اگر کسی گوید که: چیزی که غیر قدرت بود، متّصف به صفت مذکوره از قبیل امر و نهی و وعد و وعید الهی خواهد بود، از قول معتزلی به اینکه بنده را خدا آفرید و اسباب و ادوات فعل را به او داد و اوامر و نواهی و بعضی الطاف نسبت به او به عمل آورده، معلوم است که مراد ایشان از استقلال بندگان، نفی لطف و وجوب آن نیست

ص:463

چنانکه این جمع گمان کرده اند، بلکه غرضشان از آن ابطال مذهب جبر است و انکار بر حکما و نفی ایجاب که مذهب حکما است.

جواب گوییم که: مراد این جمع، اثبات هدایات و الطاف خاصّه است و به گمان ایشان، کلام معتزله ظاهر است در نفی آن و این طایفه در اثبات این مدّعا گویند که: هر گاه عباد مستقلّ نباشند، هر آینه عقوبت ایشان قبیح باشد.

و جواب گفته شده اند به اینکه: این قبح در صورتی لازم آید که بندگان مجبور باشند، چنانکه مذهب اشعری است و ایجاب هر گاه به اختیار باشد و منافی اختیار نیست، هر چند که اختیار واجب باشد، چنانکه بیان خواهد شد.

مؤلّف گوید که: این سخن نیز مندفع است به تخصیص ایجاب منفی در این مذهب، به ایجابی که به اختیار بنده نباشد و بنده خود موجب نبود، هر چند که بر این تقدیر نیز جواب گفته اند که: فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل حلّ این مسأله بر معتزلی مشکل بود، چنانکه در فصل دوم بیان خواهد شد.

و صاحبان گمان سابق در ردّ این دلیل نیز گفته اند که: توفیق و خذلان منافات به اختیار ایشان ندارد، پس اگر کسی گوید که: بر معتزله نفی توفیق و خذلان لازم نمی آید؛ زیرا که چنانچه در گوهر مراد مذکور است، توفیق و خذلان آن است که از خدا امر و نهی و وعد و وعید صادر شد مربندگان را بر ارادۀ فعل خیر و ترک شرّ، که اگر امور مذکوره صادر نمی شد داعی به هم نمی رسید، اگر چه ممکن بود به هم رسیدنش، با وجود آن ممکن است به هم نرسیدنش و لهذا جبر لازم نیاید، لکن با وجود امور مذکور رسیده اند نیکان به فعل خیر.

و این است معنی توفیق؛ چه توفیق مهیّا آوردن اسباب خیر است و به وجود امور مذکوره، اسباب ارادۀ فعل خیر مهیّا باشد و مریدان را امور مذکوره داعی نشود بر ارادۀ نیک و ترک بدی با آنکه تواند و این از سوء اختیار ایشان است و خدای تعالی ایشان را جبر نکند بر ارادۀ نیکی، بلکه ایشان را به بدی واگذارد و معنی خذلان همین بود.

ص:464

جواب گوییم که: مراد توفیقات و الطاف خاصّه است به آن معنی که در اواخر تحقیق «أمر بین الأمرین» بیاید و توفیق بالمعنی المذکور در این موضع، به قول این طایفه نیز مشترک باشد میان نیکان و بدان، لکن بدان را پذیرای آن نباشد و موجب خذلان شود و نیکان قبول آن کنند و بدان موفّق گردند و امور مذکوره سبب توفیق ایشان گردد.

وامّا این پذیرایی و عدم آن و انبعاث خواهش از بعضی نفوس دون بعض، پس به مقتضای ذات است و خلق ذات بر این وجه به مقتضای قدر الهی است که تابع علم است و علم تابع معلوم، چنانچه در رسالۀ شهریار گفتیم و سزاوار نیست که کسی مطّلع گردد بر قدر الهی. پس اگر کسی که اراده کند که اطّلاع به آن به هم رساند، با خدا مضادّه کرده است در حکم و منازعه کرده است در سلطنت و پردۀ راز او را دریده است، چنانچه در مجلّد جبر و اختیار، بعضی اخبار در این باب ذکر کردیم و در خاتمۀ این کتاب نیز ذکر می شود و مجمل بدان که خلق هر بنده ای بر وجهی و تمکین عباد، بل کلّ ما فی عالم الإیجاد بمایمیل إلیه؛ و خلق هر شیء-علی ما کان علیه-به اقتضای خود اوست این نحو از وجود را، پس اگر غیر این کردی، هر آینه جهل به این اقتضا یا بخل به قضایا ظلم لازم آمدی و هیچ یک از اینها بر واجب الوجود، عالم ذوالجود، عادل بی عدیل روا نیست.

این است که گفته اند:

ما کنت فی ثبوتک ظهرت به فی وجودک، فلیس للحقّ إلّاإفاضة الوجود علیک، والحکم لک علیک، فلا تحمد إلّانفسک، ولا تذم إلّانفسک، وما یبقی للحقّ حمد إلاّ إفاضة الوجود؛ لأنّ ذلک له لا لک (1).

لکن از اینکه نفس-بما هی نفس-قوّه ای بیش نیست و قوت امر عدمی است و عدم نقص محض است، پس حمد و ستایش نفس که در این سخن واقع شده است لاف و گزاف است و به قول مرحوم آقای بیدآبادی از قبیل مفاخرۀ یکی از دو هوو است در

ص:465


1- 1) . فصوص الحکم، ص 83.

مقاربت زوج با او به مرجّحی که عین نقص است و لهذا در کلام اهل بیت علیهم السلام ذکر حمد و ستایش نفس نشده است، بلکه فرموده اند: من وجد خیراً فلیحمد اللّه، ومن وجد غیر ذلک فلا یلومنّ إلّانفسه، (1)و این مجمل در آخر باب مفصّل می گردد.

فصل پنجم: در بیان مذهب قدریّه

اشاره

بدان که قدر در اشیا به معنی قدر و مقدار و اندازه و هندسه و سرحدّ هر چیزی است در حدّ ذات خود قبل از وقوع و در حقّ تعالی به معنی حکم و قرارداد کردن و اندازه داشتن و انگاره گرفتن است قبل از وقوع هر چیزی موافق هندسه و اندازه که در حدّ ذات خود به آن اندازه است و به نحوی که سزاوار است که به آن نحو موجود شود.

و قدر به این هر دو معنی از حضرت صادق علیه السلام در حدیث یونس بن عبدالرحمان می آید (2)و اکنون که معنی قدر را فهمیدی در بیان معنی قدریّه گوییم که: قدر در افعال می باشد و در غیر افعال می باشد.

و قدر در افعال خلافی است؛ فرقه ای منکر قدرند و می گویند که: در افعال قدر نیست اصلاً، نه قدر لازم و نه قدر غیر لازم و قدریّه به نصّ اهل لغت و ظاهر حدیث یونس بن عبدالرحمان و مانند آن این فرقه اند و مفوضّه نیز که خدا را قادر نمی دانند بر آنکه بنده را از اراده اش صرف نماید و میان او و اراده اش مانع شود یا اینهایند یا از اینهایند، نه جمهور معتزله که خدا را قادر می دانند بر صرف عباد.

و فرقۀ دیگر می گویند که: در افعال عباد قدر هست و کیف قدر، قدر لازم و قضای حتم و قدریّه در حدیث حضرت امیر المؤمنین علیه السلام بعد از سفر صفّین اشاره به این فرقه است نه اشاعره.

آری این فرقه در بسیاری از مفاسد با اشاعره شریکند چنانکه بیاید.

و فرقۀ دیگر در افعال عباد به قدر بین بین قایلند بی افراط و تفریط؛ یعنی گویند:

ص:466


1- 1) . الحکایات، ص 85. [1]
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 157، باب الجبر و التفویض، ح 4.

قدر هست، امّا قدر غیر لازم و غیر حتم و به گمان فقیر «أمر بین أمرین» در حدیث اشاره به این معنی است و سؤال سائل در آن حدیث از قدر به این معنی منادی است و اینکه مشهور «أمر بین أمرین» را در نفس افعال فهمیده اند، امر بر ایشان مشتبه شده است و لهذا جبر منفی را در این حدیث جبر اشاعره فهمیده اند و تفویض منفی را ردّ بر معتزله دانسته اند، با اینکه سخن اشاعره و معتزله در نفس افعال است و حدیث «أمر بین أمرین» (1)در قدر در افعال-چنانکه در صدر باب گفتیم، بلکه «لا جبر» در این حدیث -ردّ است بر قدریّۀ این امّت که فرقه دوم از سه فرقۀ مذکوره باشند.

«ولا تفویض» ردّ است بر قدریّۀ اصل که ذکر ایشان مقصود است در این فصل.

صاعقه: بدان که عمدۀ شبهۀ قدریّه این است که گویند: گناه حضرت آدم مثلاً اگر به تقدیر است آدم را چه تقصیر است و دفع این شبهه بحلّ و نقض است.

امّا حلّ: پس گوییم که: این در صورتی است که ما بقدر لازم عقلا و قضای حتم قایل باشیم و چگونه به این قایل توان شد و حال آنکه این با جبر اشاعره در بسیاری مفاسد شریک است [و] قائلان به آن موافق حدیث، قدریّۀ این امّت و مجوس این امّتند، چنانکه اشاره شد.

وامّا قول حافظ: به آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم اگر موافق تدبیر من بود تقدیر

پس این سخن مبنیّ است بر اصل بی بنیاد صوفیّه که گناه بلکه کفر را در کارخانۀ عشق ضرور می دانند چنانکه گذشت.

و از این گذشته گوییم که: تقدیر تابع علم است و علم تابع معلوم؛ یعنی چون چنین بود چنین تقدیر فرمود، گو آنکه چون چنین تقدیر فرمود چنین شده باشد، این است سرّ این فقرۀ دعای کمیل که: «ولا حجّة لی فیما جری علیّ فیه قضاؤک، وألزمنی حکمک وبلاؤک» (2).

ص:467


1- 1) . الاحتجاج، ج 2، ص 414؛ [1] عوالی اللئالی، ج 4، ص 109، ح 165.
2- 2) . مصباح المتهجّد، ص 844؛ [2]المصباح، کفعمی، ص 557. [3]

و احتجاج عایشه به قضا و قدر و اعتذار او در گناه خود، به قولش «أمر قضی علیّ» عذری است از گناه بدتر.

شعر: قضا را دست پیچ خود کند از کجروی نادان گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد

پس غرض عایشه از این معذرت، هر گاه این باشد که گناه من امری است که به قضا اجر یافته است بر من و: با دست قضا ستیزه نتوان کردن با مشت علاج نیزه نتوان کردن

پیشتر دانستی که در افعال اختیاری عباد، قضای حتم و قدر لازم نمی باشد، با قطع نظر از آنچه گفتیم که: قضا تابع است؛ و هر گاه غرض این باشد که گناه من چون به قضاست لا محاله خیر باشد، که: «الخیرُ فیما یقضی اللّه» (1)بر آن قیاس که از حضرت آدم در جواب حضرت موسی علیه السلام بیاید، این قیاسی است معَ الفارق و وجه فرق نیز در همانجا بیاید.

و اگر مطمح نظرش این است که آنچه بر بندگان به قضا اِجرا یافته خدای تعالی سؤال نخواهد نمود ایشان را از آن، چنانکه فرموده اند: إذا کان یوم القیامة وجمع اللّه الخلائق سألهم عمّا عهد إلیهم، ولم یسألهم عمّا قضی علیهم (2).

عارف باده نوش سلسبیلی مولانا احمد اردبیلی در شرح و بیان این حدیث می فرماید:

هر گاه روز قیامت شود و حقّ تعالی خلایق را در عرصۀ محشر جمع آورد، سؤال خواهد نمود از بندگان عهدی را که به ایشان در روز عهد و میثاق-که روز «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» باشد-کرده و سؤال نخواهد نمود از آن چیزهایی که به قضا و قدر اجرا یافته؛ چه در آن روز به موجب «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی» ؛ (3)از بندگان پرسیده بود

ص:468


1- 1) . شرح إحقاق الحقّ، ج 1، ص 281.
2- 2) . کنزالفوائد، ج 1، ص 367؛ [1]کشف الغمّة، ج 2، ص 178. [2]
3- 3) . اعراف (7) :172. [3]

که: آیا من پروردگار شما نیستم؟ و همه اقرار به پروردگاری او و اعتراف به بندگی خود نموده بودند، پس باید که از عهدۀ عهد خود بیرون آیند و خدای خود را که اقرار به ربوبیّتش کرده اند بشناسند و بعد از شناختن، به آنچه لازمۀ بندگی و انقیاد و فرمان برداری است از ارتکات طاعات و اجتنات از معصیت و پیروی رُسُل و جانشینان ایشان، قیام نماید و از قضا و قدر والعلم عنداللّه سؤال نخواهند نمود؛ به جهت آنکه چنانکه محقّقان بیان نموده اند، قضا حکم اجمالی است به احوال موجودات و قدر تابع علم ازلی است و این علم، تابع علم به اعیان ثابته است، چنانکه علم آخری تابع اعیان ثابته است و مراد از سرنوشت مشهور ظاهر این باشد، چنانکه در قرآن مجید می فرماید: «قُلْ لَنْ یُصِیبَنا إِلاّ ما کَتَبَ اَللّهُ لَنا» ؛ (1)یعنی به ما نمی رسد مگر آنچه برای ما نوشته شده است و هر چیزی بنابر استعدادی که دارد موافق آن از جانب اللّه به آن فیض می رسد.

یکی که مستعدّ ایمان است می یابد و دیگری که مهیّای کفر است کافر می شود و گناه کسی دیگر نیست، چنانکه فرموده: «فَلا تَلُومُونِی وَ لُومُوا أَنْفُسَکُمْ» ؛ 2 یعنی خود را ملامت و سرزنش کنید، نه مرا؛ چه از یک زمین و آب یک چشمه، خربزۀ شیرین و حنظل تلخ برمی آید و از یک چوب، خار و گل ظاهر می شود و درخت میوه دار و شاخ بی بر قد می کشد، (2)انتهی کلامه.

لمؤلّفه: عالم چو نهال های گوناگون بود در کتم عدم

مجملاً محقّقان اهل عقل و نظر و اهل کشف و شهود، جملگی برآنند که اعیان جمیع اشیای موجوده فی الخارج، پیش از وجود خارجی در علم حقّ بوده اند و مجعول به جعل جاعل نبوده اند. آن اعیان موجود به وجود علمی غیر موجود به

ص:469


1- 1) . توبه (9) :51. [1]
2- 3) . حدیقة الشیعة، ج 2، ص 812-813. [2]

وجود عینی را اعیان ثابته خوانند و گویند: اعیان ثابته را اقتضای ذاتی بوده که معبّر به استعداد و قابلیّت است و ایجاد هر عینی در خارج یا تجلّی وجود حقّ به صورت آن عین علی اختلاف الرأیین نیست، مگر موافق استعداد بی کم و زیاد، إن خیراً فخیراً، و إن شرّاً فشرّاً، پس چنانکه حقّ تعالی فرموده: «فَلِلّهِ اَلْحُجَّةُ اَلْبالِغَةُ» ، 1 حقّ را بر خلق حجّتی قوی است که هر چه به شما داده ایم به تقاضای ذات شما بوده است و هر یک از شما آنچه به زبان استعداد طلبید، یافت.

دریاب این را، که تا کسی این را درنیابد لذّت ایمان را در نمی یابد، چنانکه فرموده اند: لا یجد العبد طعم الإیمان حتّی یعلم أنّ ما أصابه لم یکن لیخطئه، وما أخطاه لم یکن لیصیبه (1).

اگر به لطف الهی این دقیقۀ حدیقه را فهمیدی، معنی این حدیث و احادیث مشکلۀ دیگر را از قبیل حدیث: السعید سعید فی بطن اُمّه، والشقیّ شقیٌّ فی بطن اُمّه (2)توانی فهمید. امّا کجاست که بفهمی این دقیقه را و کو که بو کنی این گل حدیقه را، پس در خور فهم تو، حلّ دیگر در این محلّ به خاطر می رسد و آن چنان است که گوییم: تقدیر خدا در گناه همین به عدم منع است و بس و از اینکه اکثر شرایط و اسباب گناه به قضا و قدر است، چون اسباب و شرایط بینٌ بین و ذو جهتین خلق شده اند، چنانکه در بیان معنی «أمر بین أمرین» بیاید، لهذا به تقدیر دفع تقصیر نمی شود.

و امّا نقض

اوّلاً: وجوب انتهای سلسلۀ حوادث به واجب تعالی، چنانکه بیاید.

و ثانیاً: با قطع نظر از عمومات عقلیّه و نقلیّه، در نصوص بخصوص منصوص است که: گناه حضرت آدم چندین سال پیش از خلق او نوشته شده بود و این نیز خواهد آمد.

ص:470


1- 2) . الکافی، ج 2، ص 58، باب فضل الیقین، ح 7. [1]
2- 3) . التوحید، ص 356، باب السعادة و الشقاوة، ح 3.

و ثالثاً: اگر بی تقدیر خدا امری از قوّه به فعل آید، شرک لازم آید، این است که فرموده اند: «القدریّة مجوس هذه الاُمّة» (1).

معادن

[معدن اول]:

قبل از این بیان شد که قدریّه منکران قدر را گویند و این نیز گفته شد که: قائلان به قدر لازم نیز در اخبار، قدریّۀ این امّتند، پس ایشان موافق حدیث، مجوس این امّت نیز باشند و چون انکار قدر و قول به قدر لازم-هر دو-تمجّس باشد، پس قدر غیر لازم که قدری است بینٌ بین و امری است بین امرین، حقّ بود، نه جبر، چنانکه جبریّه در معنی حدیث مذکور گفته اند:

شعر: هر آن کس را که مذهب غیر جبر است نبی گفتا که او مانند گبر است

زیرا که جبریّه نیز مانند قدریّه اند، بلکه قدری از قدریّه رسواترند، چنانکه در ابیات مثنوی گذشت که: «در خرد جبر از قدر رسواتر است» ، لیکن مراد از قدر در این بیت تفویض است و اطلاق قدر بر این معنی شایع است و در کلامی که از کتاب اوصاف اشراف و غیر آن نقل می شود واقع است و از شرح اشارات نیز کلامی یحتمل بیاید متضمّن اطلاق قدر بر جبر اشاعره، بلکه هم بر «أمر بین أمرین» حکما که نوعی از جبر است و وجه این اطلاقها در معدن چهارم بیاید.

و امّا جبر در این بیت پس جبر اشعری است و در بیت مقابل آن، جبر دیگری، نه جبر اشعری، چنانکه گذشت.

معدن دوم:

احادیث مستفیض و بالمعنی متواتر است که افعال عباد واقع می شود به قضا و قدر خدا و خدا اعزّ است از آنکه ذرّه ای از ذرّات بدون استناد به قضا و قدر او موجود تواند

ص:471


1- 1) . التوحید، ص 382، باب القضا و القدر. . . ، ح 29؛ عوالی اللئالی، ج 1، ص 166، ح 175. [1]

شد و علما گفته اند که: قضا و قدر به چند معنی وارد شده است:

اوّل: به معنی خلق، کما فی قوله تعالی: «فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ» ؛ (1)أی فخلقهنّ.

و قوله جلّ وعلا: «وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها» ؛ (2)أی خَلَقها؛ و این در جمیع موجودات نتواند بود؛ چه به دلیل ثابت شد که افعال عباد به خلق و ایجاد خدای تعالی نیست.

دوم: به معنی ایجاب و الزام غیر عقلی، کما فی قوله تعالی: «وَ قَضی رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ» ، (3)وقوله: «قَدَّرْنا بَیْنَکُمُ اَلْمَوْتَ» ؛ (4)أی ألزمناه؛ و این معنی نیز عامّ نتواند بود، بلکه مخصوص واجبات است.

سیّم: به معنی اعلام، کقوله تعالی: «وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی اَلْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی اَلْأَرْضِ» 5 و قوله: «إِلاَّ اِمْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ اَلْغابِرِینَ» ؛ (5)أی أعلمنا بذلک، وکتبنا فی اللّوح المحفوظ، و این معنی صحیح است در جمیع حوادث، خواه افعال عباد و خواه غیر آن.

مؤلّف گوید که: اینها همه حقّ است و قبولش لازم و ردّش غیر جایز و همچنین است اینکه محقّق طوسی-طاب ثراه القدّوسی-حدیث حضرت امیر المؤمنین علیه السلام را بعد از انصراف از صفّین مؤیّد آورده و وجه تأیید ظاهر است.

و منکر که فاضل قوشچی باشد مکابر است؛ زیرا که اشاره به معنی اوّل است قول سائل در این حدیث که: «وکیف لم نکن فی شیء من حالاتنا مکرهین، ولا إلیه مضطرّین، وکان بالقضاء والقدر مسیرنا ومنقلبنا ومنصرفنا» ؛ (6)و اشاره به معنی دوم است آنجا که سائل گفت: پس قضا و قدری که به آن سفر ما واقع شد چیست؟ حضرت فرمود: «الامر من اللّه الحکیم، ثمّ تلی هذه الآیة: «وَ قَضی رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ» 89.

ص:472


1- 1) . فصلت (41) :12. [1]
2- 2) . فصلت (41) :10. [2]
3- 3) . إسراء (17) :23. [3]
4- 4) . واقعه (56) :60. [4]
5- 6) . حجر (15) :60. [5]
6- 7) . الکافی، ج 1، ص 155، باب الجبر والتفویض. . . ، ح 1. [6]

لکن قدر در آن احادیث مستفیضه اشاره است به معنی که گفتیم: قدریّه منکرند و حدیث یونس بن عبدالرحمن دلالت کرد بر آن و قضا در آن احادیث عبارت است از حکم اجمالی به افعال عباد و اعلام و تبیین و ثبت و سررشته و به گمان فقیر در حدیث مؤیّد نیز قضا و قدر به همین معنی است؛ چون سائل پی آن نمی توانست برود و راه اطمینان به آن نتوانست سپرد.

امام علیه السلام آن را در آخر به عبارتی بعید گردانید و معنی دیگر در خور فهم او به او فهمانید، چنانکه عادت ایشان است در تکلیم و تعلیم ناس؛ یعنی اینکه امام به روایتی در جواب سائل فرمود که: همین امر و نهی و وعد و وعید، قضا و قدر خداست در افعال و اعمال ما خلاف مقتضای ظاهر است و برقیاس «هِیَ مَواقِیتُ لِلنّاسِ» 1 از قبیل تلقّی سائل بغیر مایترقّب به حمل سؤال بر غیر مراد سائل، تنبیهاً علی أنّ الأولی والألیق بحاله هو هذا دون ذاک؛ لأنّه صعب مستصعب، بعید عن الإدراک ولا یتعلّق به غرض.

معدن سیّم:

حدیث مؤیّد که در طی بیان اشاره شد به آن، در آخر فصل بلفظه خواهد آمد.

شهیر آفاق و صاحب اشراق مولانا عبدالرزّاق نیز در کتاب گوهر مراد (1)مضمون این حدیث را ایراد نموده، لکن به عبارتی که در بیان مفاد حدیث قاصر است و موافق متن و منطبق بر جمیع اجزای آن نیست و از این گذشته در آن حدیث موافق سؤال و به مقتضای ظاهر حال مطلق اضطرار نفی شده و در عبارت گوهر مراد، این اضطرار منفی به جبر اشعری معنی شده با اینکه حدیث تاب این معنی ندارد و وجه حمل اضطرار

ص:473


1- 2) . گوهر مراد، ص 320-322.

در حدیث بر خصوص جبر، ظاهر این است که ایشان اضطرار را بالکلیّه منتفی نمی دانند، بلکه در نفس اختیار به اضطرار قائلند و جوابش قبل از این گذشت و بعد از این نیز بیاید.

پس صواب، نفی اضطرار است مطلقاً، خواه در اختیار و خواه در افعال، چنانکه صریح این حدیث و احادیث دیگر است و حمل آن در این احادیث بر جبر بخصوص و تخصیص آن به این فرد مخصوص، مبنی است بر قول به اضطرار در نفس اختیار و بطلان آن بنابر بطلان، مبنی علیه ظاهر است.

معدن چهارم:

احادیث در قدح قدریّه و مدح قدر مستفیض است و بعضی از آنها با بعضی آیات نیز نقیض است و سرّش همان است که گفتیم که: قدریّه در اخبار دو اطلاق دارد:

یکی به معنی منکران قدر. و دیگری به معنی قائلان به قدر لازم و قضای حتم؛ والحقّ قدریّه به هر دو اطلاق باطل است.

و قدر غیر لازم و قضای غیر حتم که مذهب عدلیّه است اَعدل است و صواب این است که از حضرت امام محمّد باقر علیه السلام منقول است که فرمود: آیۀ «ذُوقُوا مَسَّ سَقَرَ * إِنّا کُلَّ شَیْءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» 12. در قدریّه نازل شده است.

و از حضرت صادق علیه السلام منقول است که فرمود: «إنّ القدریّة مجوس هذه الاُمّة، وهم الذین أرادوا أن یصفوا اللّه بعدله، فأخرجوه عن سلطانه، وفیهم نزلت هذه الآیة: «یَوْمَ یُسْحَبُونَ إلی قوله- بِقَدَرٍ» 34.

و نیز از حضرت صادق منقول است که فرمود: «وَما أنزل اللّه هذه الآیة إلّافی القدریّة: «- إِنَّ اَلْمُجْرِمِینَ -إلی قولی تعالی- بِقَدَرٍ» 56.

و از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که به یونس بن عبد الرحمان فرمود: «یا یونس، لا تقل بقول القدریّة؛ فانّ القدریّة لم یقولوا بقول أهل الجنّة، ولا بقول أهل النّار، ولا بقول إبلیس، وإنّ أهل الجنّة قالوا: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ اَلَّذِی هَدانا لِهذا وَ ما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اَللّهُ» 7 وقال

ص:474

أهل النّار: «رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَیْنا شِقْوَتُنا وَ کُنّا قَوْماً ضالِّینَ» 1 وقال الشّیطان: «فَبِما أَغْوَیْتَنِی» 2. فقلت: واللّه ما أقول بقولهم، ولکن أقول: لا یکون شیء إلّابما شاء اللّه وأراد وقدرّ وقضا، فقال: «یا یونس، تعلم ما المشیّة؟» قلت: لا، قال: «هی الذکر الأوّل، فتعلم ما الإرادة؟» قلت: لا، قال: «هی العزیمة علی ما یشاء، فتعلم ما القدر؟» قلت: لا، قال: «هی الهندسة ووضع الحدود من البقاء والفناء» ثمّ قال: «والقضاء هی الأحکام وإقامة العین» . قال: فاستأذنته قبّل رأسه وقلت: فتحت لی شیئاً کنت عنه فی غفلة (1).

و از این قبیل احادیث بسیار است پس جمع میانۀ اینها و میانۀ آیه به حمل قدر است در آیه بر ثبوت قدر و در قدریّه بر انکار قدر که منسوب إلیه در لفظ قدریّه قدر باشد، لکن عدماً لا وجوداً مثل خصی، پس حفظ کن این را که به هر که برخورده ام به این برنخورده است و پی به این نبرده است. دریا چه قدر آب گهر داشته باشد در ناسفته قطب دایرۀ کمال

مرحوم آقا جمال در رسالۀ فارسیّه گوید که: احادیث در مذهب فرقۀ قدریّه و اینکه ایشان مجوس این امّتند مستفیض است و ممکن است که ایشان مفوّضه باشند که بنده را مستقلّ در افعال خود می دانند، پس به دو قادر قائل شده اند:

یکی حقّ تعالی قادر بر افعال خود. و یکی بندۀ قادر بر افعال خود، مانند مجوس که به دو مبدء قائل شده اند: یزدان که او را فاعل خیرات می دانند و اهرمن که او را فاعل شرور می دانند و ممکن است که قدریّه دو فرقۀ جبریّه، یعنی جهمیّه و اشاعره باشند که همۀ افعال را به قدرت خدا می دانند یا به قدر او به معنی خلق و ایجاد؛ و تشبیه به مجوس به اعتبار این باشد، که ایشان هر چند به دو مبدأ قائل شده اند، امّا خیرات و

ص:475


1- 3) . الکافی، ج 1، ص 157، باب الجبر والتفویض. . . ، ح 4. [1]

شرور همه را فعل خدا می دانند مانند مجوس (1).

و احادیث و کلام علمای ما در این باب مختلف است، از بعضی ظاهر می شود که مراد مفوّضه باشند و از بعضی ظاهر می شد که مراد جبریّه باشند.

و حدیث حضرت امیر المؤمنین علیه السلام بعد از معاودت از صفّین، به گمان فقیر ظاهر در ثانی است، واللّه یعلم.

مؤلّف گوید که: از تضاعیف آنچه پیشتر گفتیم معلوم شد که قدریّه به نصّ اهل لغت و ظاهر احادیث، بخصوص حدیث یونس بن عبدالرحمان و به مقتضای جمع میانۀ احادیث و آیات، نیستند مگر منکران قدر؛ و منکران قدر کجا و اشاعره کجا؟ !

و امّا حدیث حضرت امیر المؤمنین علیه السلام که به آن مستظهر شده است و قدریّه را در آن حدیث، ظاهر در اشاعره و جبریّه گمان کرده است، به گمان فقیر قدریّه در آن حدیث، موافق سؤال و به مقتضای ظاهر حال، اشاره است به قائلان قدر لازم و قضای حتم مذکورین در اوایل آن حدیث و ایشانند که قدریّۀ این امّتند، چنانکه پیشتر گفتیم.

و قدریّه به این معنی اگرچه با اشاعره در بسیاری مفاسد شریکند-چنانکه مفوّضه با قدریّه اصل شریکند-لکن غیر اشاعره اند. بالغرض والتقدیر که قدریّه در این حدیث ناب، این معنی داشته باشد یقین است که در احادیث متقدّمه و نظایر آنها تاب این معنی ندارد، خصوص حدیث یونس بن عبدالرحمان، پس حمل سایر احادیث بر این معنی وهم محض است و هم چنین است آنچه در وجه تسمیۀ این دو فرقه و فرقۀ مفوّضه به قدریّه گفته است؛ چه این موقوف است بر آنکه لفظ قدریّه به معنی قائلان به قدر باشد و قدر به یکی از دو معنی او بود و نه چنین است، چنانکه پیشتر دانستی، بلکه نسبت قدریّه مانند نسبت خصی است، یا مانند نسبت کرسی است.

ففی شرح الرضی:

إذا کان لنا تأنیث لفظیّ کغرفة وبشری وصحرا، ونسبة لفظیّة ککرسی، فلا بأس أن یکون لنا تعریف لفظیّ (2).

و همچنین است آنچه در وجه تشبیه این سه فرقه به مجوس گفته است، خصوص

ص:476


1- 1) . مبدأ و معاد (رسالۀ اصولِ دین) ، ضمن رسائل آقا جمال خوانساری، ص 181.
2- 2) . شرح الرضی علی الکافیة، ج3، ص 247. [1]

در وجه تشبیه جبریّه و اشاعره که گفته: «امّا خیرات و شرور همه را فعل خدا می دانند مانند مجوس» ؛ زیرا که مجوس شرور را فعل خدا نمی دانند، چنانکه آن جناب خود اوّل نقل کرد، پس اگر بدل از این عبارت چنین می فرمود که: «امّا خیرات و شرور را فعل بنده نمی دانند، مانند مجوس» ، این ناخوشی وارد نبود و حقّ در وجه تشبیه این سه فرقه به مجوس همان است که پیشتر گفتیم.

و همچنین وجه تسمیۀ ایشان به قدریّه و در اینجا نیز در وجه تسمیۀ مذکوره گوییم که: اطلاق قدریّه بر این سه فرقه درست نمی آید مگر به مناسبت معنی علمی این لفظ، نه به اعتبار معنی نسبی آن؛ یعنی این اطلاق بنابر آن است که این فِرَق نیز مانند قدریّه منکر قدرند فی الجمله؛ چه قدر نیست مگر به مدخلیّت اسباب و مدخلیّت مسبّب الأسباب با هم و مفوّضه منکرند مدخلیّت مسبّب الأسباب را و نظر را مقصور گردانیده اند بر اسباب؛ و اشاعره و جبریّه منکرند مدخلیّت اسباب را و نظر را مقصور گردانیده اند بر مسبّب الأسباب.

پس چون در هر یک از این سه مذهب انکار قدر شده است فی الجمله، به این مناسبت ایشان را قدریّه و مانند قدریّه توان گفتن و اگر نه ایشان کجا و قدریّه کجا؟ ! قدریّه مذهبی است برأسه و اصلی است بنفسه، چنانکه دانستی.

آری بنابر آنچه در حواشی خاتمه خواهی شنید که معتزله صریح گفته اند که: قضا و قدر در افعال اختیاری عباد نمی باشد، پس در اطلاق قدریّه بر معتزله حاجت نباشد به آنچه در اینجا او گفت، یا ما گفتیم، مگر آنکه مراد معتزله نفی قدر لازم و قضای حتم باشد و ظاهر این است، والعلم عند اللّه.

درّ فاخر: ملّخص کلام در این مقام به آنکه معتزله و اشاعره هر دو فرقه، قدریّۀ این امتند.

و احادیث که در این باب مختلف است همه حقّ است، لکن نه به یکی از آن دو احتمال مرحوم آقا جمال، بلکه به جهت آنکه معتزله گفته اند که: در افعال عباد قضا و قدر نیست و مانند قدریّه، اصل منکر قدر شده اند و اشاعره به قدر لازم و قضای حتم

ص:477

قائلند و همچنین این دو فرقه، مجوس این امّتند، لکن باز نه به اعتبار آنچه در کلام آن مرحوم گذشت، بلکه معتزله به اعتبار اینکه اگر ذرّه ای از ذرّات بدون استناد به قضا و قدر موجود شود شرک لازم آید و اشاعره به اعتبار اینکه ایشان خیرات و شرور را فعل بنده نمی دانند مانند مجوس، چنانکه گذشت.

و آن جناب با اعتقاد به اینکه قدریّه مأخوذ است از قدرت یا از قدر به معنی خلق و ایجاد، در این باب معذور است.

لعل حدیث حضرت امیر المؤمنین علیه السلام که جناب آقا در طیّ بیان اشاره به آن فرموده اند این است:

آخوند فیض در الوافی از الکافی روایت کرده که:

کان أمیر المؤمنین علیه السلام جالساً بالکوفة بعد منصرفه من صفّین، إذاً قبل شیخ فحثا بین یدیه، ثمّ قال له: یا أمیر المؤمنین، أخبرنا عن مسیرنا إلی أهل الشام بقضاء من اللّه وقدر؟ فقال له یا أمیر المؤمنین علیه السلام: أجل یا شیخ، ما علوتم تلعة، ولا هبطتم بطن وادٍ إلّابقضاء من اللّه وقدر. فقال له الشیخ: عند اللّه أحتسب عنائی یا أمیر المؤمنین؟ ! فقال له: مه یا شیخ، فواللّه لقد عظّم اللّه لکم الأجر فی مسیرکم وأنتم سائرون، وفی مقامکم وأنتم مقیمون، وفی منصرفکم وأنتم منصرفون، ولم تکونوا فی شیء من حالاتکم مکرهین، ولا إلیه مضطرّین. فقال له الشیخ: وکیف لم تکن فی شیء من حالاتنا مکرهین، ولا إلیه مضطرّین، وکان بالقضاء والقدر مسیرنا ومنقلبنا ومنصرفنا؟ ! فقال له: وتظّن أنّه کان قضاء حتماً وقدراً لازماً، إنّه لوکان کذلک لبطل الثواب والعقاب والأمر والنهی والزجر من اللّه عزّوجل، وسقط معنی الوعد والوعید، فلم یکن لائمة للمذنب، ولا محمدة للمحسن، ولکان المذنب أولی بالإحسان من المحسن، ولکان المحسن أولی بالعقوبة من المذنب، تلک مقالة إخوان عبدة الأوثان وخصماء الرحمان وحزب الشیطان وقدریة هذه الاُمّة ومجوسها، إنّ اللّه تعالی کلّف تخییراً أو نهی تحذیراً، وأعطی علی القلیل کثیراً، ولم یعص مغلوباً، ولم یطع مکرهاً، ولم یملک مفوّضاً، ولم یخلق السماوات والأرض وما بینهما باطلاً، ولم یبعث النبیّین مبشّرین ومنذرین عبثاً،

ص:478

ذلک ظنّ الذین کفروا، فویل للذین کفروا من النار. فانشأ الشیخ یقول:

شعر: أنت الإمام الذی نرجو بطاعته

یاقوت: بدان که قائلان به «أمر بین أمرین» در نفی جبر و تفویض مستند شده اند به این حدیث، با اینکه این حدیث شریف چنانکه بر نفی جبر و تفویض دلالت دارد، بر نفی اضطرار نیز دلالت دارد، کما لا یخفی.

و «أمر بین أمرین» ایشان جبر در اختیار است که عین اضطرار است و اقرار ایشان به این معنی در کلام بسیار است. پس ایشان نیز به اقرار خود جبری باشند، گو جبر ایشان مانند جبر صوفیّه غیر جبر اشاعره بود و از همه گذشته «لا جبر» در حدیث جبر، ایشان را نیز نافی است، بلکه در نفی هر گونه جبری کافی است و مخصّص منتفی است و «أمر بین أمرین» مخصّص نیست، چنانکه بیاید.

فصل ششم

اشاره

محقّقان علمای شیعه و جمهور حکماء متشرّعه قائلند به «أمر بین أمرین» موافق آنچه در احادیث اهل بیت علیهم السلام وارد شده است که: لا جبرَ ولا تفویض، بل أمر بین أمرین (1)لکن این حدیث در احادیث به یکی از دو معنی است که بیاید و هر دو از محلّ نزاع بیرون است و مع هذا این بزرگواران در محلّ نزاع، مستند به این حدیث شده اند و هر کسی در تحقیق معنی آن سخنی گفته؛ بعضی موافق حدیث و خارج از محلّ نزاع و بعضی بر عکس و مجموع سخنان-علی ما یَحضرنی الآن-چهارده سخن است:

سخن اوّل:

بعضی گفته اند که: در همۀ افعال جبر نیست و در همه تفویض نه، بلکه آدمی در

ص:479


1- 2) . عوالی اللئالی، ج 4، ص 109، ح 165. [1]

صحّت و مرض و خواب و بیداری و تذکّر و فراموشی و امثال اینها مجبور است و در افعالی که تکلیف به آنها متعلّق است مختار و این معنی باطل است به چندین وجه:

اوّل: آنکه «لا» در این حدیث برای عموم نفی است نه نفی عموم.

دوم: آنکه نزاع در افعال ارادیّه است نه مطلق افعال.

سیّم: آنکه تفویض در افعالی که تکلیف متعلّق است بر آنها، منتفی است شرعاً و عقلاً.

چهارم: آنکه این معنی خلاف معنی مأثور است.

پنجم: آنکه هر گاه این معنی مراد می بود، حضرت امیر بی مضایقه برای سائل بیان می فرمود.

ششم: آنکه جبر به این معنی را احدی در هیچ عهدی قائل نشده است که باید نفی کرد.

هفتم: آنکه «أمر بین أمرین» در این حدیث تفسیر قدر است، چنانکه بیاید و این معنی تفسیر قدر نتواند بود-نه شرعاً و نه عرفاً و نه لغةً-بلکه حال افعال عباد است.

سخن دوم:

بعضی گفته اند که: تفویض بحث نیست که حقّ تعالی جمیع اسباب فعل را به قدرت عبد گذاشته باشد و جبر بحت نیست که همه را خود به عمل آورده باشد. بلکه اسباب بعیده و ادوات فعل، مانند اعضا و جوارح و آب برای وضو و جامه برای ستر عورت او آفریده است و اسباب قریبه را به قدرت او گذاشته است و این معنی نیز باطل است، چنانکه از آنچه در بطلان سخن اوّل گفتیم ظاهر است و نزدیک به این سخن است، سخن نهم که از خود خواهم ذکر کرد.

سخن سیّم:

آنکه از بعضی احادیث ظاهر می شود که جبر اشعری باطل است

و تفویض به این معنی که خدا قادر نیست بر آنکه بنده را از اراده اش برگرداند و میان او و فعل او مانع

ص:480

شود-چنانکه از کلام بعضی از معتزله ظاهر می شود-باطل است.

و «أمر بین أمرین» حقّ است که خدا بندگان را قدرت و اختیار داده برای مصلحت تکلیف و قادر است بر آن که ایشان را از ارادۀ خود برگرداند و از افعال باز دارد.

مؤلّف گوید: بنابر این «أمر بین أمرین» به معنی «أمر بین قدرتین» باشد: قدرت بنده بر فعل و قدرت خدا بر منع؛ و این معنی هر چند در مدخلیّت بنده رساست، لکن خالی از مدخلیّت خدا است که محلّ دعوا است. این است که بعضی اکابر به جای قدرت خدا بر منع، عدم منع را اعتبار کرده [اند]، چنانکه در سخن آخر بیاید.

سخن چهارم:

آنکه قدرت و ارادۀ عباد و توفیق و خذلان ربّ العالمین هر دو دخیلند در وجود فعل، لکن توفیق و خذلان مضطر بّه فعل یا ترک نمی گردانند، چنانکه اگر آقایی غلام خود را مأمور کرد که فردا فلان کار را بکن و آن کار را در شب به او بفهماند و بگوید که: اگر بکنی صد دینار به تو می دهم و اگر نکنی تو را صد چوب می زنم، اگر آقا به همین اکتفا کند و بنده، قادر بر آن فعل باشد و آقا داند که به محض این از بنده این کار را نخواهد کرد و بعد از وقت فعل، صد چوب او را بزند، هیچ یک از عقلا او را مذمّت نمی کند بر آن عقوبت و نمی گویند که او را مجبور ساخته بر نکردن آن عمل و اگر اکتفا به آن نکند و بار دیگر او را بطلبد و بگوید که: مبادا نکنی و ساعتی دیگر کسی بفرستد که او را نصیحت کند که ترک نکند و چون شب شود او را نوازشی کند و نویدها دهد تا آنکه در روز دیگر آن بنده آن عمل را به جا آورد و در وقت عمل کسی او را جبر نکند، هیچ عاقل نمی گوید که: او را جبر کرد بر عمل و او مستحقّ مزد نیست؛ بلاتشبیه هدایات و الطاف و توفیقات جناب اقدس الهی نسبت به عباد چنین است و ایشان نه به فعل آنها مجبورند و نه به ترک آنها و شیخ ابو جعفر قمی رحمه الله در رسالۀ اعتقادات خود همین معنی را از حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام در حدیث: «لاجبر ولا تفویض، بل أمر بین أمرین» در سلک تقریر کشیده [است] (1).

ص:481


1- 1) . الاعتقادات، ص 29. [1]

مؤلّف گوید: چون مفوّضه به هدایات عامّه قائلند و منکر امر و نهی و وعد و وعید الهی نیستند، پس باید مراد از هدایات و الطاف در این سخن، هدایات خاصّه و الطاف مختصّه باشد و مراد آنکه هدایات خاصّه و توفیقات مختصّۀ خدا برای کسی که مستحقّ آنها باشد، به نیّات و اعمال حسنۀ او دخیل است در فعل طاعات و خذلان خدا واگذاشتن او را به خود دخیل است در فعل معاصی.

امّا هیچ یک به حدّی نمی رسد که سلب اختیار از او شود و او مضطرّ باشد در فعل یا ترک، مانند آقایی که دو غلام داشته باشد و هر دو را به یک فعل مأمور سازد، مثل آنکه به هر دو بگوید: فردا بروید و فلان متاع را برای من هر یک بخرید و هر یک که این کار را بکند صد دینار به او می دهم و هر یک که نکند ده تازیانه او را می زنم. اگر به همین اکتفا کند در باب هر دو و یکی بکند و یکی نکند، آنکه کرده است مستحقّ صد دینار است و آنکه نکرده است مستحقّ ده تازیانه است.

و اگر یک غلام که فرمان بردارتر است و خدمات بیشتر کرده است و او را دوست تر می دارد، بعد از آنکه به هر دو آن تکلیف را کرد و حجّت را تمام کرد، او را به تنهایی بطلبد و ملاطفتها و مهربانیها بکند که البتّه فردا آن خدمت را بکن و شب از برای او طعامی بفرستد و الطاف زیاده ای نسبت به این غلام بکند و فردا این غلام این خدمت را بکند و آن دیگری نکند، اگر این را صد دینار بدهد و آن را ده تازیانه بزند، هیچ کس او را مذمّت نمی کند؛ زیرا که نه این غلام در کردن ملجا شده است و نه او در نکردن و هر دو به خواهش خود اختیار این فعل و ترک کرده اند و حجّت آقا بر هر دو تمام است. این است معنی این سخن چهارم چنانکه لؤلؤ صدف تقوی بیان فرموده است.

و چون معنی این سخن را به نحوی که بیان شد فهمیدی، بدان که این سخن و همچنین سخن سیّم هر چند هر دو حقّ است و آنچه در معنی این حدیث از احادیث اهل بیت علیهم السلام ظاهر می شود یکی از این دو وجه است، نهایت هیچ یک از این دو وجه،

ص:482

دخل به محلّ نزاع ندارد؛ چه در صدر باب گفتیم که: نزاع در این است که آیا خدا را مدخلیّتی در اصل صنعت می باشد یا نه؟

و «أمر بین أمرین» به هیچ یک از این دو وجه، مفید هیچ یک از این دو شقّ تردید نیست و سرّش آن است که حدیث «أمر بین أمرین» که در احادیث به این دو وجه بیان شده است، در بیان قدر است و قدر در افعال بر وجه اجمال به یکی از این دو وجه است.

و امّا اصل فاعلیّت و نفس صنعت که محلّ نزاع است، پس امری است دیگر.

سخن پنجم:

آنکه قدرت و ارادۀ عباد و اراده و قدرت ربّ العباد هر دو دخیلند در وجود فعل و نه چنان است که وجود فعل به محض قدرت و ارادۀ خدا باشد، چنانکه مذهب اشاعره است و نه چنان است که به مجرّد قدرت بنده باشد بی مدخلیّت قدرت خدا؛ چه قدرت بنده به قدرت خدا خلق شده است، پس فعل بنده به قدرت خدا باشد.

و قاضی در إحقاق الحقّ «أمر بین أمرین» را به این معنی دانسته، آنجا که در مقام محاکمه میان اشاعره و معتزله گفته:

إن أراد الأشاعرة بقولهم: إنّه لا مؤثّر فی الوجود إلّااللّه، أنّه علّة قریبة لجمیع الموجودات، بأن یکون مؤثّراً فیها لا بواسطة شیء آخر، فهو بعید عن الصواب، و خروج عن الملّة الإسلامیّة، وإسناد للقبائح والشرور إلیه تعالی، وکلّ ذلک مستلزم للمحال و نقول للمعتزلة: إن أرادوا بکون العبد موجداً لفعله أنّه علّة تامّة لوجود أثره وانقطاع تأثیر اللّه عنه، سواء کان بواسطة أو بلاواسطة، فهذا أیضاً بعید عن الصواب؛ لأنّ فعل العبد بالضرورة متوقّف علی قدرته، وبالضرورة لیست منه، فلا یکون هو علّة تامّة فی وجود أثره. ثمّ نقول: علّة العلّة هل هی علّة بالحقیقة أم لا؟ فإن کان علّة العلّة علّة حقیقة، کان الجمیع مستنداً إلی اللّه تعالی، لکنّ الأمر لیس کذلک، بل علّة العلّة علّة علی سبیل المجاز؛ لوجوب إسناد الأثر إلی المباشر القریب، ولما کان العبد مباشراً قریباً لفعله اسندت الأفعال الواقعة بحسب قدرته إلیه؛ لأنّه السبب فی وجودها، مثل ذلک أنّ النحل موجد للعسل، ولا یقال: إنّ

ص:483

النحل یوجد الحلاوة فی الذائقة، بل الموجد لها هو العسل؛ لأنّه العلّة القریبة، والنحل أوجد الحلاوة بواسطة العسل، فهو علّة لعلّة الحلاوة، لا علّة للحلاوة حقیقة، وعلی هذا یحمل الآیات الوارده فی القرآن الّتی بعضها یدلّ علی إسناد الأفعال إلی اللّه، وبعضها یدلّ علی إسناد الأفعال إلینا، وینطبق علی المذهب الحقّ أعنی قول: «لا جبر ولا تفویض، ولکن أمر بین أمرین» کما روی عن الإمام الهمام جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام، واختاره الشارح الجدید للتجرید فقال: «والحقّ فی هذه المسألة أنّ ولا جبر ولا تفویض، بل أمر بین أمرین، وذلک لأنّ لقدرة العبد تأثیراً فی أفعال نفسه، لکن قدرته علی الفعل لا یکون مقدوراً له، بل یخلقها اللّه فیه، ولقدرة اللّه تعالی أیضاً مدخل فی صدور الفعل عنه، فلا یکون جبراً صرفاً ولا تفویضاً صرفاً، بل أمر بین أمرین (1).

این بود سخن قاضی-نوّر اللّه مرقده-در بیان معنی «أمر بین أمرین» و محاکمه میانۀ فریقین و قطع دایرۀ نزاع من البیّن.

مؤلّف گوید: در این سخن نیز سخن می رود از چند وجه:

وجه اوّل: آنکه در فصل سیّم فهمیدی که مراد معتزله از استقلال بنده در نفس فاعلیّت است و دانستی که ایشان بنده را علّت مستقلّۀ فعل نمی دانند، پس حمل استقلال بنده در کلام معتزله بر علّت مستقلّه بودن بنده بر وجه مذکور، از انصاف دور است.

دوم: آنکه حدیث «أمر بین أمرین» در قدر و تقدیر است، چنانکه خواهی دانست و موضوع مسأله نفس فاعلیّت و خصوص صنعت است چنانکه دانستی.

سیّم: آنکه «أمر بین أمرین» در کلام اهل بیت علیهم السلام به غیر این معنی است. که او ذکر کرده است چنانکه گذشت.

پس حمل آن بر این معنی اجتهاد است در مقابل نصّ، لکن از این قبیل اجتهادات در اصول و فروع شیوع دارد و گویا بنایش بر این حدیث که: لا تکوننّ ممّن یقول فی

ص:484


1- 1) . شرح إحقاق الحقّ، ج 1، ص 415.

الشیء إنّه فی شیء واحد (1).

و چون این جمله دانستی، بدان که حقّ محاکمه این است که گوییم: اینکه معتزله فعل بنده را از بنده می دانند نه از خدا، اگر غرض ایشان نفی فاعلیّت خدا است به این معنی که فاعل فعل بنده، خود بنده است نه خدا، قبولش لازم و ردّش غیر جایز چنانکه دانستی و اگر غرض نفی مطلق علّیّت خداست در فعل بنده، ردّش لازم و قبولش غیر جایز؛ لوجوب انتهای سلسلة الحوادث إلیه تعالی؛ و اینکه اشاعره فعل بنده را از خدا می دانند هر گاه غرضشان این است که خدا بنفسه فاعل آن است، انکارش لازم و قبولش غیرجایز و هر گاه غرض علّیّت خدا است به این معنی که فعل بنده در سلسلۀ استناد و صدور، منتهی به خداست، قبولش لازم و ردّش غیر جایز و آنچه از تتبّع کلام طرفین ظاهر می شود مثل آنکه اشاعره در ردّ معتزله می گویند که: اگر بنده مستقلّ باشد شرک لازم آید و معتزله در جواب می گویند که: هر گاه خدا بنده را قدرت داده باشد و او را مستقلّ گردانیده باشد شریک او نخواهند بود، چنانکه از همین قاضی در جواب قاضی اشاعره گذشت، آن است که نه غرض معتزلی نفی علّیّت خدا است و نه مراد اشعری فاعلیّت خدا بالمعنی المعروف. چیزی که هست این است که چون فاعل در عرف و عادت مباشر و علّت قریبه را گویند و شیخ اشعری خدا را با اینکه علّت بعیده و غیر مباشر است فاعل گفت، از اینجا امر بر مردم مشتبه شد و گمان کردند که شیخ اشعری خدا را مباشر و علّت قریبۀ فعل می دانند.

پس معتزله زبان طعن گشودند و مفاسد آن را بیان نمودند و اصحاب شیخ اشعری به گمان آنکه دفع این مفاسد توان نمود راه اعتذار پیمودند و در تصحیح فاعلیّت خدا بالمعنی المعروف وجهها فرمودند.

والحقّ تمام ناتمام و توجیه لا یرضی به صاحب الکلام، بلکه وجهش همان است که اکنون گفتیم و محقّقان علمای امامیّه نیز که به غور سخن اشعری رسیده اند بر آنند،

ص:485


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 156، باب صلة الرحم، ح 28. [1]

چنانکه از این بیت سلطان، مفهوم مستعدّ آن می شود: فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل حلّ این مسأله بر معتزلی مشکل بود

و وجه دلالت این بیت بر آنچه گفتیم با اینکه مفهوم، مستعدّ آن تواند شد، بعد از این نیز بیان خواهد شد.

سخن ششم:

آنکه جبری نیست، یعنی در نفس فعل به این معنی که نفس فعل به اراده و اختیار بنده است و تفویض نیست، یعنی در اراده و اختیار فعل به این معنی که اراده و اختیار فعل به اراده و اختیار بنده، این است دفعاً للدور والتسلسل.

و چون بنده در نفس فعل مختار باشد و در ارادۀ فعل موجب و غیر مختار بود، پس «أمر بین أمرین» باشد که فعل به ارادۀ بنده بود و ارادۀ بنده به ایجاب خدا.

این سخن در تحقیق «أمر بین أمرین» مشهور است و در کتب حکمیّه و کلامیّه مسطور است و به این مضمون چند بیتی در فصل اوّل گذشت.

مؤلّف گوید: در این سخن نیز تأمّل است به چندین وجه:

اوّل: آنکه ظاهر حدیث «أمر بین أمرین» و آنچه از کلام اهل بیت علیهم السلام در بیان معنی این حدیث شریف ظاهر می شود عموم نفی است نه نفی عموم.

پس جبر بکلّی منتفی باشد، در هیچ چیز جبر نباشد، نه اینکه در همه چیز جبر نباشد، یا در بعضی نه در بعضی باشد و همچنین است تفویض.

دوم: بنابر این أمرین باشد نه «أمر بین أمرین» ؛ چه «أمر بین أمرین» امری باشد ذو جهتین و بین بین.

و در این سخن چنین امری در میان نیست؛ زیرا که نفس فعل که اختیاری است اختیاری صرف است که در آن شایبه از عدم اختیار نیست و ارادۀ فعل که اختیاری نیست غیر اختیاری صرف است که در آن شایبه از اختیار نیست.

سیّم: آنکه بدیهه شاهد است به عدم فرق میانۀ نفس فعل و میانۀ ارادۀ فعل و

ص:486

وجدان می یابد که چنانکه اگر خواهیم که کاری را نکنیم هر آینه نمی کنیم، همچنین اگر خواهیم که اراده نداشته باشیم اراده نمی داریم و اختیار، معنی به غیر این ندارد و نخواستن، قدح در اختیار نمی کند.

پس بنده فاعل مختار است. مطلقاً، غیر مختار نیست اصلاً، گو موجب باشد به ایجاب خدا یا به ایجاب خود؛ زیرا که به ایجاب، سلب اختیار نمی شود چنانکه در فصل اوّل گذشت.

چهارم: آنکه چون ارادۀ قبیح، قبیح است-چنانکه در سخن هشتم بیاید-ایجاب ارادۀ قبیح نیز قبیح باشد؛ زیرا که ایجاب قبیح، قبیح است و اینکه حقّ تعالی فرموده است: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اَللّهُ» 1 در شأن خاندان عصمت است که از اراده قبیح معرّا و مبرّایند، چنانکه در مجلّد دوازدهم از مجلّدات ترجمه صافی بیان کردیم.

با اینکه آیه در مشیّت است نه در مشیّتِ مشیّت.

پنجم: آنکه دور و تسلسل بر تقدیر اختیاری بودن اختیار، وقتی لازم آید که نفس اختیار در اختیاری بودن، خود محتاج به اختیار دیگر غیر خود باشد و نه چنین است، بلکه اختیاری بودن اختیار به خودش بود و موقوف به اختیار دیگر غیر خود نبود، نمی بینی که چربی هر چیزی به روغن است و چربی روغن به خود اوست، نه به روغن دیگر غیر او.

و أیضاً حیات هر چیزی به آب است و حیات آب به خود اوست و دیگر اعتبار هر عملی به نیّت است و اعتبار نیّت به نفس نیّت است، همچنین است اختیار، که اعتبار هر فعلی به اختیار است و اعتبار اختیار به خود اوست و او فی نفسه معتبر است بی حاجت به اختیار؛ دیگر این است که فعل محلّ نزاع است و اراده و اختیار مفروغ علیه و مسکوت عنه است، چنانکه در صدر باب گفتیم.

این بود وجوهی که در ردّ این سخن دامن گیر خاطر قاصر شده است و مشهور در

ص:487

ردّ این سخن چنان است که گویند: بنابر این فعل بنده اختیاری باشد و ارادۀ فعل، غیر اختیاری و این در بعضی مفاسد شریک است با مذهب اشعری.

مؤلّف گوید: گیرم که ارادۀ فعل غیر اختیاری است، لکن بقای بر آن اختیاری است و چنین نیست که به ارادۀ غیر اختیاری ترک فعل ممکن نباشد، هر چند که واجب الصدور باشد و این وجود و وجوب در سلسلۀ صدور و استناد، منتهی به واجب تعالی بود؛ زیرا که در این صورت نیز چنان است که اگر بنده خواهد که ترک فعل کند ترک می کند و اختیار همین است چنانکه مکرّر گذشت.

پس غیر اختیاری بودن ارادۀ فعل بر فرض تسلیم، فسادی نمی دارد، لکن سخن در غیر اختیاری بودن اراده است.

سخن هفتم

آنکه وقوع فعل به اراده و اختیار بنده است و اراده و اختیار بنده نیز باز به اراده و اختیار بنده است، به نحوی که در عبارت قبسات بیاید و نه چنان است که در سخن ششم گذشت که نفس فعل به تنهایی اختیاری باشد دون اراده و اختیار، لکن وجود و وجوب اراده و اختیار بالاخره معلول خدا است.

پس از اینکه بنده را اختیاری است صرف غیر مشوب، به عدم اختیار، جبر بکلّی منتفی است و اصلاً بی اختیاری در میان نیست و از اینکه این اختیار صرف خالص محض بالاخره معلول خدا است، تفویض نیز نیست و از اینکه فعل و اراده و اختیار خارج است از حدّ جبر و حدّ تفویض و واقع است بین حدّین لا محاله امری باشد بین امرین و این سخن در تحقیق «أمر بین أمرین» از فکرهای بکر سیّد داماد است که در کتاب قبسات مجملاً و کتاب ایقاضات مفصّلاً نوشته است و در این باب مخالفت مشهور کرده است به گمان اینکه بنابر مشهور، اضطرار و عدم اختیار لازم می آید، (1)گو

ص:488


1- 1) . القبسات، ص 471-474.

اضطرار در اراده و اختیار باشد نه در نفس فعل؛ چه اضطرار هر چه باشد باطل است و به گمان مؤلّف این گمان باطل است چنانکه در فصل اوّل بیان کردیم و در سخن ششم نیز اشاره به آن گذشت؛ چه ایجاب چون با توجّه باشد-که ما یافتیم و در فصل اوّل گفتیم-اضطرار و عدم اختیار در سخن مشهور راه ندارد.

و ردّ سخن مشهور به این شکّ و شبهه نتوان، بلکه ردّ سخن مشهور منحصر است در وجه های پنجگانۀ مذکور و از این گذشته آنچه در توجیه اختیاری بودن اختیار ذکر کرده است تکلّف است و مستغنی عنه و بعد از آنچه ما در وجه اختیاری بودن اختیار گفتیم حاجتی به این تکلّف نباشد.

و از این نیز گذشته «أمر بین أمرین» در کلام اهل بیت علیهم السلام به معنی دیگر است چنانکه گذشت. و از این هم گذشته نزاع در نفس صنعت و فعل است و نفس فعل در این سخن از بنده است به تنهایی، گو بواسطه مانند صاحبش معلول خدا باشد أین المعلول من المفعول؛ و عبارت قبسات سینا آیات این است:

رمیض: إنّ هناک شکّاً من معضلات الشکوک، وهو أنّه إذا کانت إرادتنا وإرادة علینا من خارج، وکانت الإرادة الجائزة الإنسانیّة واجبة الانتهاء إلی الإرادة الحقّه الواجبة الإلهیّة، کان الإنسان لا محالة مضطرّاً فی إرادته لفعله، والمضطرّة إلیهما المشیّة الوجوبیّة الربوبیّة، وما تشاؤون إلّاأن یشاء اللّه، فیکون الإنسان وإن کان فعله بإرادته واختیاره إلّاأنّ إرادته لفعله لیست بإرادته واختیاره، وإلّا کانت له فی کلّ فعل إرادة مترتّبة غیر متناهیة هی إرادة الفعل وإرادة الإرادة، وإرادة إرادة الإرادة، وهکذا إلی ما لا نهایة له، وذلک باطل، فقد لزم أن یکون فعل الإنسان اختیاریّاً، وإرادته لفعله غیر اختیاریّة، فهذا الشکّ ممّا لم یبلغنی من أحد من السابقین واللاحقین شیء فی دفاعه، والوجه فی ذلک ما أوردته حقّقته فی کتاب الإیقاضات بفضل اللّه العظیم، وحسن توفیقه وتلخیصه، أنّه إذا ساقت للعلل والأسباب المترتّبة المتأدّیة الإنسان إلی أن یتصوّر فعلاً ما، ویعتقد أنّه خیر، حقیقیّاً کان أو مظنوناً، وأنّه نافع فی خیر حقیقی أو مظنون، انبعث له من ذلک تشوق إلیه لا

ص:489

محالة، فإذا تأکّد هیجان تشوق واستتمّ نصاب اجتماع الشوق.

ثمّ قوام الإرادة المستوجبة هذا الفضلات والأعضاء الأدویّة، فإذن تلک الهیئة الشوقیّة المتأکّدة الأکیدة الإجماعیّة المعبّر عنها بالإرادة حالة شوقیّة اجمالیّة للنفس بحیث إذا ما قیست علی الفعل نفسه وکان هو الملتفت إلیه باللحاظ بالذات کانت هی شوقاً وإرادة بالنسبة إلی نفس الفعل، وإذا ما قیست إلی إرادة الفعل والشوق الاجتماعی إلیه، وکان الملحوظ الملتفت إلیه بالذات تلک الإرادة الاجتماعیّة لا نفس الفعل کانت هی شوقاً وإرادة اُخری جدیدة، وکذلک الأمر فی إرادة الإرادة وإرادة إرادة الإرادة إلی سائر المراتب التی فی مشیّة الفعل استطاعة أن یلتفت إلیها بالذات ویلاحظها علی التفصیل، فکلّ من تلک الإرادة الملحوظة علی التفصیل یکون بالإرادة والاختیار، وهی بأسرهما متضمّنة فی تلک الحالة الشوقیّة الاجتماعیة الإجمالیّة المسمّاة بإرادة الفعل واختیاره، لست أقول تلک الإرادة هی إرادة الفعل بعینها، بل أقول للنفس المتشوّقة المریدة المختارة للفعل حالة شوقیّة اجتماعیّة إجمالیّة صالحة لان یفصلها العقل إلی إرادة الفعل وإلی إرادة الإرادة وإرادة إرادة الإرادة إلی حیث یتصحّح لحاظ الفعل علی سبیل التفصیل بالفعل، والترتیب بین تلک الإرادة بالتقدّم والتأخّر بالذات لیس یصادم اتّحادها فی تلک الحالة الإجمالیّة بهیئتها الوحدانیّه؛ فإنّ ذلک إنّما یمتنع فی الکمّیّة الاتّصالیّة والهویّة الامتدادیّة لاغیر، فلذلک ما إنّ المسافة الآنیة یستحیل أن تنحلّ علی مقدّمات، ومتأخّرات بالذات هی أجزاء تلک المسافة وأبعاضها، بل إنّما یصحّ تحلیلها إلی أجزائها وأبعاضها المتقدّمة والمتأخرّة بالمکان.

وأمّا الحرکة القطعیّة المتّصلة الواحدة المنطبقة علی تلک المسافة المتّصلة الشخصیّة؛ فإنّ العقل بمعونة الوهم یحللّه ا إلی أبعاضها المرتّبة بالسابقیّة والمسبوقیّة بالذات، وسبیل الإرادة فی ذلک سبیل العلم؛ فإنّهما یرتصعان من نذی واحد، وثنا غیرهما القریحة العقلیّة فی مهد واحد، والبیان التفصیلی هنالک علی ذمّة کتاب الإیقاضات، فإذن تقول فی إذاعة الشّک: إنّ ریم أنّه یلزم حصول الإرادة من غیر إرادة واختیار ورضاً من الإنسان بالقیاس إلیهما فقد نزع لک بطلان ذلک، وإنّ ریم أنّه یجب انتهاء استناد الإرادة فی وجودها ووجوبها إلی القدرة التامّة وجوبیّة، والإرادة الحقّة الرّبوبیّة، فقد عرفت أنّ ذلک هو الحقّ لا یحیص عنه

ص:490

العقل، ولا یأتیه الباطل من بین یدیه، ولا من خلفه، وأنّه لا جبر ولا تفویض، ولکن أمر بین أمرین وبالجملة لا فرق بین الفعل وبین إرادة الفعل فی صدورهما من الإنسان بالإرادة والاختیار فی وجوب انتهائهما فی سلسلة الصدور والاستناد إلی إرادة الفعال الحقّ الواجب بالذات جلّ سلطانه، وکیف یصحّ للممکن بالذات وجود وجوب لا من تلقاء الاستناد إلی الموجود الواجب بالذات فلیثبت (1).

این بود کلام کلیمی فام سیّد حکما و سند علما-رضوان اللّه علیهم أجمعین-.

لمؤلّفه: پیر خرد آنکه علم از او شد بنیاد

سخن هشتم
اشاره

محقّق طوسی-طاب ثراه القدّوسی-در کتاب اوصاف اشراف گوید: توکّل نه چنان است که دست از همه کار بدارد و گوید: به خدا گذاشتم، بل چنان بود که بعد از آنکه او را یقین شده باشد که هر چه جز خدا است از خداست و بسیار چیزهاست که در عالم به حسب شروط و اسباب واقع می شود؛ چه قدرت و ارادۀ خدای تعالی به چیزی که تعلّق گیرد دون چیز دیگر لامحاله به حسب شرطی و سببی که مختصّ باشد به آن چیز تعلّق گیرد علم و قدرت و ارادۀ خویشتن را از جملۀ شروط و اسباب شمرد که مختصّ ایجاد بعضی امور باشد که او آن امور را به خود نسبت می دهد (2).

پس باید که در آن کارها که قدرت و ارادۀ او شرط و سبب وجود آن است بجدّتر باشد، مانند کسی که به توسّط او کاری مخدوم و موجد و محبوب او خواهد تمام شود.

و چون چنین باشد، جبر و قدر متّحد و مجتمع شده باشد، چه انکار را اگر نسبت به موجد دهد جبر در خیال آید و اگر نسبت به شرط دهد قدر در خیال آید و چون به نظر راست تصوّر کند نه جبر مطلق باشد ونه قدر مطلق.

ص:491


1- 1) . القبسات، ص 473-475.
2- 2) . أوصاف الأشراف، ص 84. [1]

و آنچه از یکی از اصحاب عصمت-سلام اللّه علیه-منقول است که «لا جبر ولا تفویض، ولکن أمر بین أمرین» ، معنی متحقّق پس خود را در افعالی که منسوب به اوست منصرف داند، تصرفی که به منزلۀ تصرّف آلات باشد، نه به منزلۀ فاعل آلات و به حقیقت آن دو اعتبار که یکی نسبت به فاعل دارد و دیگر نسبت به آلات متّحد بود و همه از فاعل باشد بی آنکه آلت ترک توسّط کرده باشد و این به غایت دقیق باشد و جز به ریاضت قوّۀ عاقله و قوّۀ عامله به این مقام نتوان رسید و هر که به این مرتبه رسد یقین داند که مقدّر همۀ موجودات یکی است که هر امری را که حادث خواهد شد، در وقت خاصّ به شرطی و آلتی و سببی خاصّ ایجاد می کند و تعجیل را در طلب و تأنّی را در دفع مؤثّر نداند و خود را هم از جملۀ شروط و اسباب داند تا از دلبستگی به امور عالم خلاصی یابد.

و این آیه در حقّ او و امثال او مُنْزَل که: «فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَی اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ یُحِبُّ اَلْمُتَوَکِّلِینَ» 1

این بود سخن محقّق طوسی-طاب ثراه القدّوسی- (1).

و در کتاب اوصاف اشراف و در رسالۀ علم فرموده که:

ارادۀ عبد علّت قریبۀ فعل است و ارادۀ حقّ علّت بعیدۀ فعل.

اشعری نظر را مقصور بر علّت بعیده گردانیده، قائل به جبر شده، و معتزله نظر به علّت قریبه تنها نموده، قائل به تفویض گشته و حق آن است که وقوع فعل موقوف است به مجموع ارادتین، چنانکه عالم اهل بیت گفته که: «لا جبر ولا تفویض، بل أمر بین أمرین» (2).

مؤلّف گوید: اگر گویی: از این سخن لازم آید که زنا-بلکه هر قبیحی-به ارادۀ خدا باشد و حال آنکه چنانکه فعل قبیح، قبیح است، ارادۀ فعل قبیح نیز قبیح است و نسبتش به خدا غیر صحیح است؟

ص:492


1- 2) . أوصاف الأشراف، ص 84-85.
2- 3) . أوصاف الأشراف، ص 86. [1]

گوییم: این معلوم است و صریح قول معصوم است که: اللّهُ أعزّ من أن یکون فی سلطانه ما لا یرید.

آری این سخن در تحقیق «أمر بین أمرین» با قطع نظر از اینکه غیر معنی مأثور است، باز به قول اشاعره نزدیک و با آن در بعضی مفاسد شریک است؛ زیرا که از این قرار باز خدا فاعل باشد و عبد در افعال واسطۀ ایصال لا حقیقة لفاعلیّة، چنانکه در این معنی گفته اند:

شعر: فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل حلّ این مسأله بر معتزلی مشکل بود

تفاوتی که هست این است که در این صورت وساطت عبد با قدرت و اراده مؤثّرۀ عبد است و آلت خدا قدرت و ارادۀ عبد است، نه نفس عبد بدون قدرت و ارادۀ مؤثّرۀ او.

و بنابر قول اشاعره، عبد بدون قدرت و ارادۀ مؤثّرۀ آلت خدا بود و به این قدر تفاوت قلع مادّۀ فساد نمی شود، هر چند علما به گمان اینکه به این قدر تفاوت قلع مادّۀ فساد تواند شد، این سخن را بیان ها کرده اند و تفصیل ها داده اند.

از جمله صاحب اشراق و شهیر آفاق مولانا عبد الرزّاق در حاشیۀ شرح تجرید گوید:

ولنا فی تحقیقه تفصیلاً لیست هاهنا موضع ذکره؛ و چون این دو تفصیل بر اکثر طلبه مخفی بود و در تحقیق مقام به غایت دخیل می نمود، لهذا بر دایرۀ این دو تفصیل راه تطویل پیمود، لکن التحقیق أنّ کلام المفصّل إنّما هو فی تفصیل ما فی رسالة العلم کما هو معلوم، وهو أی ما فی رسالة العلم مجمل یحتمل کون العبد فاعلاً وکونه آلة، ولهذا أتی فی تحقیقه بتفصیلین، وبنی فی کلّ تفصیل علی أحد هذین الاحتمالین.

وأمّا ما فی رسالة أوصاف الأشراف فهو وإن کان مبنیّاً یحمل علیه المجمل بلاخلاف إلّاأنّ الإنصاف أنّه لبیان حال الأشراف دون سائر الأصناف؛ لأنّ الأشراف کفاهم اللّه مؤنة الفاعلیّة بقوله: «أَ لَیْسَ اَللّهُ بِکافٍ» وبحدیث کنتُ سمعه وبصره ولسانه ویده ورجله بلا جزاف.

ص:493

ففی شرح الاُصول الشارح الربّانی الصالح المازندرانی: إنّ المؤمن الموفق المتوکّل المفوّض أمره إلی اللّه إذا بلغ إیمانه وإیقانه وتوکّله وتفویضه حدّ الکمال لا ینظر إلی الاسباب والوسائط فی النفع والضرر، ولا یتعلق قلبه بها أصلاً وإنّما نظره إلی مسبّب الأسباب، وتعلّق قلبه به وحده، (1)انتهی.

مؤلّف گوید:

از مجموع آنچه گفتیم سر و سرّ این سخن مولوی ظاهر شد:

مثنوی: آلت حقّی و فاعل دست حق کی زنم بر آلت حق طعن و دق

وبعضی که سری از سرّ مولوی ندارند این سخن را مبنیّ بر جبر اشعری دانسته اند و ندانسته اند که این جبر تیقّن صوفی است و مولوی به جبر اشعری قائل نیست، چنانکه در فصل دوم گذشت. تو چه دانی زبان مرغان را که ندیدی دمی سلیمان را

تفصیل اوّل

چنان است که در گوهر مراد بعد از ابطال مذهب جبر و تفویض و اثبات «أمر بین أمرین» بالمعنی المذکور هنا می فرماید:

بباید دانست که بعضی گمان ورود مفسدۀ جبر بر این مذهب نیز کرده اند و این توهّم محض است؛ چه اعظم مفاسد جبر دو مفسده است:

اوّل: مخالفت بدیهه در استناد افعال ما به اراده ما و ظاهر است که ورود این مفسده بر مذهب مختار صورتی ندارد.

دوم: بطلان وعد و وعید و صواب و عقاب و ورود این مفسده خالی از صورتی نیست، لیکن مندفع است؛ امّا تقریر ورودش اینکه چه فرق است در قبح وعد به صواب و وعید، به عقاب میان اینکه فاعل وعد و وعید خود فاعل بی واسطۀ فعل نیز باشد و میان اینکه فاعل بواسطۀ فعل باشد و وجوب مستند به او شود و بدون

ص:494


1- 1) . شرح اُصول الکافی، مازندرانی، ج 8، ص 191.

استناد به او واجب نشود (1).

وامّا تقریر دفع آنکه درصورت فاعلیّت بی واسطه، وعد و وعید را اثری در صدور فعل اصلاً متصوّر نشود و در صورت فاعلیّت بواسطه، وعد و وعید از اسباب متوسّطه و وسایط وجود فعل باشند و چون وجود وعد و وعید که از جملۀ دواعی انبعاث ارادۀ فعل حسن و انزجار از فعل قبیح است واجب باشد از حکیم تعالی.

تصدیق وعد و وعید نیز که موجب ترتّب صواب و عقاب است واجب باشد و قبحی در هیچ صورت لازم نیاید، اگر گویند: اختیار را چه تأثیر؟ گوییم: در اثر اختیار همین بس که فعل به آن اختیاری شود نه اضطراری؛ چه فعل اختیاری آن است که مبدأش اختیار باشد.

اگر گویند: چون فعل واجب شود ایجاب لازم آید؟ گوییم: مراد از ایجاب اگر وجوب فعل است، نه به اختیار لزومش ممنوع و اگر مراد وجوب فعل است، به سبب اختیار چه قصور؟

اگر گویند: چون فعل قبیح واجب است از غیر بنده، بنده را چه گناه؟ گوییم: گناه بنده همین که قبیح به اختیار او صادر شده؛ چه مراد از گناه، فعل قبیح است که به اختیار صادر شود.

اگر گویند: اختیار چون واجب است به غیر، پس وجودش را در اتّصاف فعل قبیح چه تأثیر؟ گوییم: وجوب اختیار به اسباب خارجه تنها حاصل نشود، بلکه به انضمام نفس فاعل اختیار واجب شود، پس نفس فاعل جزء اخیر علّت تامّه فعل باشد.

اگر گویند: نفس فاعل چون موجب و مقتضی ارادۀ فعل قبیح باشد، وجود نفس فاعل هرآینه مستند است به غیر، پس عقوبت بر آن قبیح بود؟ گوییم: عقوبت نظر به بنده شرّ باشد نه قبیح؛ چه صدور شرّ مطلقاً قبیح نیست؛ چه شرّ هر گاه لازم خیر کثیر باشد قبیح نبود، چنانکه دانسته شد، یعنی در مسألۀ شرّ از کتاب مذکور و خیر کثیر در

ص:495


1- 1) . گوهر مراد، ص 329. [1]

این مقام انزجار اکثر مردم است به سبب بیم وعید از ارتکاب فعل قبیح.

اگر گویند: سبب چیست که بیم عقاب در بعضی سبب انزجار از قبیح شود و در بعضی نشود؟ جواب گوییم: سببش اختلاف استعداد نفوس باشد که ناشی از اختلاف امزجه ای که معدّ فیضان نفوس اند شود.

و بالاخره منتهی شود به قضای الهی که مقتضی اختلاف الاستعداد است به جهت نظام کلّ و بالعرض خیر کثیر بود چنانکه در مسألۀ شرّ دانسته شد.

این بود تفصیل اوّل از دو تفصیل مولانا در تحقیق «أمر بین أمرین» بالمعنی المنقول عن المحقّق الطوسی.

تفصیل دوم

چنان است که در رسالۀ سرمایۀ ایمان گوید:

در این موضع شبهۀ عظیم است و آن چنان است که هر گاه وجوب ارادۀ فعل مستند باشد به امری که نه معلول عبد باشد، بلکه مستند باشد به واجب الوجود، جبر لازم آید؛ چه فرقی نیست میان ایجاد فعل عبد بی وساطت ارادۀ وی و میان ایجاد فعل به واسطۀ اراده ای که عبد در او مستقلّ نیست؛ چه در هر دو صورت فعل تخلّف نتواند کرد و بنده قادر به ترک نباشد (1).

جواب این شبهه آن است که: این معنی ایجاب است نه جبر و ایجاب هر گاه اختیار باشد منافی اختیار نیست، هر چند اختیار واجب باشد؛ چه در این صورت صادق است که بنده خواست و کرد به خواهش خود و از اینکه خواهش او از او به اعداد امری دیگر واجب شود، ضرری در خواهش متصوّر نیست، بلکه ایجابی که منافی اختیار است ایجابی است که نه به اختیار فاعل باشد، بلکه بالطبع باشد؛ چون ایجاب نار مر احراق را به ارادۀ غیر فاعل باشد، چون ایجاب فعل بنده به ارادۀ واجب، چنانکه مذهب اشعری است.

ص:496


1- 1) . سرمایۀ ایمان، ص 48.

و امّا جبر آن است که بی خواهش و ارادۀ عبد موجود شود، یعنی ارادۀ عبد را مدخلیّتی در وجود فعل نباشد، چنانکه اشعری به آن قائل است؛ چه در این صورت صادق نیست که بنده خواست و کرد به خواهش خود و یا لااقلّ بنده خواست و دیگری کرد به سبب خواهش بنده و این لامحاله منافی کردن به خواهش است که معنی اختیاری بودن فعل است.

پس از وجوب استناد ارادۀ موجبۀ فعل به واجب الوجود جبر اصلاً لازم نیاید و ایجابی که لازم آید منافی اختیار نباشد.

اگر گویند: میان صورتین فرق به این نشد که یکی به مدخلیّت اراده است و دیگری بدون مدخلیّت، امّا در این معنی فرق نشد که فعل در هر دو صورت اضطراری است، به این معنی که قادر نیست بر ترک؛ چه هر گاه نزد وجود داعی فعل واجب شود و به ارادۀ خود واجب شود لا محاله قادر بر ترک نخواهد بود.

جواب گوییم: لانسلّم که در صورت اوّلی فعل اضطراری باشد؛ چه اضطراری آن است که بی مدخلیّت اراده باشد و آن صورت دوم است.

امّا صورت اوّلی چون به مدخلیّت اراده است اضطراری نیست و لانسلّم که در صورت اوّلی قادر بر ترک نباشد؛ چه معنی قدرت آن است که فاعل اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند و در صورت اوّلی چنین است که اگر نمی خواست و اراده نمی داشت نمی کرد و گو نتواند که اراده نداشته باشد و در مفهوم قدرت معتبر نیست که ارادۀ فعل نیز مقدور باشد، بلکه مقدوریّت فعل معتبر است و بس.

اگر گویند: فرق چیست که واجب الوجود فعل را در دست بنده ایجاد کند، یا ایجاد چیزی کند که نزد وجود آن چیز بر بنده فعل واجب شود؟

جواب گوییم: فرق از زمین تا آسمان است؛ چه در صورت اوّل فعل را دیگری کرده و در صورت دوم فعل را بنده خود به ارادۀ خود کرده [است].

و بباید دانست که قوّت وقع این شبهه در دل ها به سبب قلّت تدبّر است؛ چه مفهوم

ص:497

نمی تواند نکند که منشأ اعتراض اوّل است بر مردم مشتبه است.

نیک باید تأمّل کرد که نمی تواند نکندی که به سبب ملجأ ساختن دیگری باشد و یا به سبب آنکه فعل را دیگری می کند و بنده نمی تواند معارض وی باشد، غیر نمی تواند نکندی است که به سبب زیادتی خواهش بنده باشد مر کردن را، مثالش آنکه کسی را حاکم ملجأ سازد به قتل کسی و کسی دیگر را بنابر عداوت مثلاً قوّت غضبی به حرکت درآید و به غایت مشتاق کشتن او شود به مرتبه ای که خود را نتواند بازداشت گو بر این هر دو کس صادق است که نتواند نکند.

امّا یکی بنابر الجای دیگری مر او را ویکی بنابر غلبۀ خواهش خود مر کشتن را، پس نیک تأمّل کن در این هر دو معنی و ببین که تفاوت به قدر میان زمین و آسمان است یا نه!

و أیضاً بر مردم مشتبه است مفهوم واجب شدن فعل نزد وجود شیء که منشأ اعتراض دوم است؛ چه این مفهوم دو احتمال دارد:

یکی آنکه شیء علّت فاعلی وجوب فعل باشد.

و دیگری آنکه شیء علّت معدّۀ وجوب باشد و علّت فاعلیّت وجوب نباشد مگر ذات بنده، لیکن به اعداد شیء مذکور یا به شرطیّت وی.

مراد معنی دوم است؛ چه در این صورت داعی علّت معدّۀ انبعاث خواهش است در نفس فاعل و خواهش در نفس فاعل منبعث شود لامحاله و به خواهش فعل شود.

پس بنده خود فاعل وجوب فعل خود باشد به اعداد داعی که مستند است به وسایط کثیره به واجب الوجود.

پس چون علّت معدّه که داعی باشد مستند است به واجب الوجود، فعل مفوّض به بنده نباشد و چون علّت فاعلیّت فعل و وجوب فعل هر دو عبد است لازم نیاید که فعل مخلوق خدا باشد.

پس جبر لازم نیاید و تفویض هم نباشد و این است معنی «أمر بین الأمرین» .

ص:498

اگر گویند: علّت فاعلیّت وجوب فعل چون مخلوق خداست، پس فعل نیز مخلوق خدا باشد و واقع به ایجاب خدا.

جواب گوییم که: هر که فعل بنده را به این معنی مخلوق خدا داند، قائل به جبر نیست، بلکه قول به جبر آن است که فعل را بی واسطۀ بنده مخلوق خدا داند.

اگر گویند که: این معنی اگر چه جبر نیست، امّا شریک است در مفسدۀ جبر؛ چه خلق ذات عاصی مثلاً که مقتضی عصیان است و تعذیب بر عصیان در قبح مثل خلق عصیان است در دست عاصی و تعذیب بر آن.

جواب گوییم: وقتی مثل او باشد که خلق ذات عاصی برای عصیان باشد بالذات، امّا اگر خلق او بالذات برای مصلحتی باشد و مفسدۀ عصیان از او بالعرض لازم آید، هر آینه قبحی لازم نیاید، چنانکه در مسألۀ شرّ بیاید.

این آخر تفصیل دوم مولانا است در بیان تحقیق «أمر بین أمرین» .

مؤلّف را در هر دو تفصیل بحث است.

امّا تفصیل اوّل؛ زیرا که بالاخره منجرّ است به این که نفس فاعل مقتضی ارادۀ فعل قبیح است و حال آنکه می تواند که ارادۀ فعل قبیح نکند؛ چه بالبدیهه اگر خواهد که این اراده را نکند نمی کند و توانستن معنی بغیر این ندارد، چنانکه در صدر باب گفتیم و حسن تکلیف به فسخ این اراده نیز مؤیّد است. پس صواب در جواب سؤال چهارم آن است که گوییم که: به وجوب اختیار، سلب اختیار نمی شود و چنین نیست که بعد از وجوب اگر بنده خواهد که نکند ممکنش نشود و بنا بر قول به اقتضای ذات فاعل قبیح را، اشکال از راه استحقاق وارد می شود و بعضی قاصران معاصران در آنچه در این تفصیل است که فعل قبیح به اعداد و امداد خداست گوید: کدام عاقل قائل تواند شد به اینکه خدا دیگران را از اعانت بر اثم و امداد بر آن منع نماید و خود به فرد کامل آن متّصف باشد؟ و کی مؤمن راضی می شود به اینکه بگوید: قتل امام حسین علیه السلام به امداد و اعداد خدا واقع شد و اگر این اعداد و امداد نمی شد این قتل واقع نمی شد، هر

ص:499

چند [که] محتشم گفته است لیکن نسبت به فلک، نه نسبت به خدا، هر چند نسبت به فلک هم بی جاست مگر بر وجه تفجّع و حسرت.

شعر: خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند

و امّا تفصیل دوم؛ زیرا که مبنی است بر بودن ایجاب مسبوق به اختیار و مفارق و اختیار و این اشتباهی است عظیم ناشی از اشتباه در مفهوم قدرت و لهذا در مقام اثبات قدرت بر ترک فعل بعد از وجوب؛ دفعاً للاعتراض الاوّل به قدرت بر ترک قبل از وجوب چسبیده و «قادر بود» را به جای «قادر هست» ذکر کرده، با اینکه از مفهوم قدرت چنانکه قدرت قبلی می رسد، قدرت بعدی نیز می رسد و این عمده است در دفع اعتراض؛ زیرا که منشأ اعتراض ما بعد وجوب است نه ماقبل وجوب و بالجمله این تفصیل-بلکه هم آن تفصیل، بل کلّ ما قیل من هذا القبیل-مبنی است بر اشتباه در مفهوم قدرت و بطلان آن بنابر بطلان مبنیٌّ علیه ظاهر است و دو وجه دیگر نیز در بطلان دارم، مجموع در فصل اوّل مفصّل.

تتمه

فرق میان این دو تفصیل آنکه، اوّل مبنیّ است بر فاعلیّت خدا، لکن به اعداد یا شرطیّت ارادۀ بنده و دوم مبنیّ است بر فاعلیّت بنده، و لکن به اعداد شیء مذکور یا به شرطیّت وی.

و ایضاً بنای تفصیل اوّل بر آن است که خلق عاصی به وجهی شرّ باشد و به وجهی خیر و به آن وجهی که شرّ است مجعول بالذات نباشد، بلکه مجعول بالعرض باشد و معلوم است که ترک جعل بالعرض ممکن نیست مگر به ترک جعل بالذات و جعل بالذات چون از لوازم وجود کاینات است، هر آینه ترک کاینات، مستلزم ترک نظام کلّ که خیر محض است و ترک خیر محض به غایت کثیر، اکثر قبحاً باشد از ارتکاب شرور اضافیّه به غایت قلیل؛ و ارتکاب اقلّ قبیحین، هر گاه از هر دو گریز نباشد قبیح نیست.

ص:500

شرح این سخن در مسألۀ شرّ از کتاب گوهر مراد مذکور است.

و بنای تفصیل دوم بر آن است که خلق عاصی اگر چه نظر به نفس عاصی کرده، شرّ است، امّا قیاس به دیگران خیر محض است، مثل اینکه هر گاه کافر باشد قاتلش غازی بود و مقتولش شهید و عقوبتش موجب سرور مؤمنان و سبب انزجار اکثر مردمان از بیم وعید، إلی غیر ذلک. و مشهور در دفع شبهه، همین معنی ثانی است، لیکن بنابر وجه اوّل، نه اسناد شرّ بالذات به واجب الوجود لازم آید و نه تعدّد اِلهَین که مذهب ثنوّیه است، چنانکه در مسألۀ شرّ مذکور است به خلاف این وجه که به آن نفی تعدّد اِله نمی شود و ضرور هم نیست این نفی در این مقام؛ چه سخن درعدل است نه در توحید.

و چون این جمله دانستی، بدان که هر یک از این دو تفصیل نیز بالاخره منجّر است به آنکه طالح بالذات مقتضی فعل قبیح است و خلق و عقوبتش به جهت خیر غیر و به مقتضای نظام کلّ و این جور است گو جبر مباش.

و از این گذشته اقتضای ذات طالح فعل قبیح را مدفوع است به آنچه در صدر باب از تحقیق معنی قدرت معلوم شد که ذات طالح با وصف طالحیّت می تواند که قبیح نکند، چنانکه ذات صالح با وصف صالحیّت می تواند که قبیح بکند و نه چنان است که گفته اند: «خوب را بد نتوان کرد بدان را نیکو» .

و از این قرار، پس خلق طالح احسانی باشد نسبت به خود او، گو او به سوء اختیار خود احسان برندارد و عقوبتش به موجب استحقاق.

و برای آنکه: نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن بجای نیک مردان

و می شاید که خلق او نیز به همین جهت باشد.

و باز بدان که در فصل اوّل گذشت و در خاتمه به تفصیل بیاید که محققّ طوسی با سایر اهل عقول و انظار تنها همین منکر جبر اشعری اند نه مطلق جبر، حتّی جبر در اراده و اختیار که صوفیّه آن را جبر تیقّن گویند.

ص:501

پس حمل کلام محقّق طوسی رحمه الله بر نفی مطلق جبر به یکی از دو تفصیل مذکور و مانند آن توجیه بما لایرضی و خروج از مدّعا باشد.

سخن نهم نظر مؤلف
اشاره

سخنی است که مؤلّفِ به عجز معترف و به قصور متّصف را بعد از خوض و غوص بسی سال، مایۀ آرام خاطر خسته و دل وارسته گشته و این سخن را به چند تقریر ذکر می کنم و امیدوارم که مشتبه به سخنان باطل نشود.

تقریر اوّل

چنان است که گوییم: عدم مدخلیّت عبد باطل و عدم مدخلیّت حقّ تعالی نیز باطل، بلکه وقوع فعل این هر دو مدخلیّت است، چنانکه مقطوع به حکمای متشرّعه و علمای شیعه است و احدی را در آن سخنی نیست، بلکه سخن در کیفیّت این دو مدخلیّت است که به چه وجه است؟ و در احادیث به ذکر مدخلیّت فی الجمله اکتفا شده است و کیفیّت آن بیان نشده است، بلکه در بعضی از آنها منع واقع شده است و از بعضی از آنها همین قدر معلوم می شود که مدخلیّت خدا به امر و نهی و وعد و وعید و هدایت و خذلان است و مع ذلک به مصداق حدیث عاصم ابن عمید متعمّقان اصحاب، در این باب قدمی چند از این پیشتر رانده اند و وجه مدخلیّت را از این بیشتر گفته اند چنانکه گذشت.

نظر ادّق مقتضی آن است که مدخلیّت عبد به فاعلیّت باشد مطلقاً، لکن به آن نحو که در صدر باب گفتیم و مدخلیّت حقّ تعالی در افعال حسنه به عدم منع و ارادۀ هر دو باشد.

امّا هیچ یک به حدّی نمی رسد که او را ملجأ سازد و مضطرّ گرداند در فعل و ترک؛ این است که فقها قربت را تفسیر کرده اند به موافقت ارادۀ خدا و در غیر افعال حسنه تنها همین به عدم منع باشد بدون اراده و توابع اراده، چنانکه در سخن هفتم گفتیم و عمومات اخبار در اراده حقّ تعالی به ظاهرش نیست.

ص:502

تقریر دوم

آنکه تفویض بحت نیست

که حقّ تعالی فعل و جمع اسباب فعل را به قدرت بنده واگذاشته باشد و جبر بحت نیست که همه را خود به عمل آورد، بلکه اصل فعل را مفوّض به بنده فرموده است که بنده خود بجا آورده بالاستقلال فاعل باشد و اسباب فعل را خود به عمل آورد.

لمؤلّفه: زتست چون همه اسباب و آلتم در کار

تقریر سیم

آن است که گوییم که: علّت فاعلی فعل و اراده و وجوب فعل و ارادۀ همه، خود

بنده است

چنانکه مختار جمعی از محقّقان علمای شیعه و حکمای متشرّعه است، لکن با مقدوریّت این علّیّت و توانایی بر ترک این فاعلیّت در همه حالت حتّی در حال فعل نیز، چنانکه در صدر باب دانستی و به اسعاد قضا و اعداد علّت معدّه که محدث آن نیست مگر خدا، لکن إحداثاً بالعرض وبه بتبعیّة الحوادث الآخر فی العالم؛ و بر فرضی که این احداث بالذات باشد و علّت معدّه از توابع و لواحق و لوازم نباشد، جعلش برای اعداد نباشد و بر تقدیری که جعلش به جهت اعداد باشد، چون هر چیزی که در کاینات است ذو جهتین است؛ جهت خیری دارد و جهت شرّی، -چنانکه در خاتمه بیاید-لهذا جعلش برای اعداد از جهت خیریّت باشد نه از جهت شرّیّت.

پس نظر به اینکه بنده خود به روشی که گفتیم علّت فاعلیّت در فعل و اراده و وجوب اراده و فعل [باشد]، پس جبر نباشد اصلاً. و نظر به اینکه در این فاعلیّت مستقلّ نیست، بلکه فاعلیّتش نیست مگر به اعداد خدا و به اسعاد قضا، پس تفویض نباشد مطلقاً، لکن امری باشد میانۀ دو امر، نه به آن معنی که چیزی را جبر داخل داشته باشد و چیزی از تفویض و امری بود مرکّب از این دو امر، چنانکه در سخنان سابق

ص:503

گذشت؛ چه دانستی که این دو امر هر یک بکلّی منتفی است و چیزی از هیچ کدام در میان نیست، بلکه نظر به اینکه علّت معدّه از خدا در میان است و فاعلیّت بنده به روش مذکور به اعداد آن است، امری است بینٌ بین و ذوجهتین؛ یعنی امری دایر میانۀ فعل و ترک.

پس «أمر بین أمرین» همین اعداد و اسعاد باشد که نه بنده گذاشته شده باشد به قدرت و ارادۀ خود در کار و نه به کار داشته شده باشد به اجبار.

تقریر چهارم

چنان است که گوییم از اینکه قدر در جمیع اشیا موافق استعداد اشیا و مستتبع قضا

است-

چنانکه در فصل پنجم بیان شد-پس قدر در افعال عباد که در کلام اهل بیت علیهم السلام تفسیر شده است به «أمر بین أمرین» امری باشد واقع میانۀ دو امر: یکی استعداد عباد معبّر به تقاضا و اقتضا. و یکی قضا و خالی از جبر و تفویض؛ زیرا که آن نیست مگر به حسب طلب خود عباد به لسان استعداد و موافق قابلیّت و اقتضای هر فرد از افراد بی کم و زیاد.

لمؤلّفه: عبرت پی تحقیق قدر کوه و کتل

و مراد از اقتضاهای ازل سؤالهای قوابل است به زبان حال در وجود علمی و نمود جمال، چنانکه گفته اند: چون قوابل جمال بنمودند مستعدان سؤال فرمودند

تا آخر آنچه بیاید.

تقریر پنجم

در فصل پنجم گذشت

، مجملش آنکه: در افعال عباد چنین نیست که قدر نباشد چنانکه معتزله می گویند و چنین هم نیست که قدر لازم باشد چنانکه اشاعره

ص:504

می گویند، بلکه قدر هست، لکن قدر غیر لازم و قضای غیر حتم.

تقریر ششّم

آنکه قدر در افعال عباد امری است واقع میانۀ استعداد عباد و اعداد ربّ العباد

تابع أحد أمرین مستتبع آن دیگر، پس جبر نباشد لمکان الاستعداد و تفویض هم نباشد لمکان الإعداد، و آن امر نیز در فصل پنجم گذشت.

این است آنچه بعد از سال ها و دفع اشکال ها و جمع رساله ها در تحقیق معنی «أمر بین أمرین» متفطّن و مطمئنّ شده ام، دوّنته لمن یوجد هذا الزمان من أقوام متعمّقین، کما فی حدیث عاصم بن عمید.

شعر: گوهر خود را مده عبرت بدست دیگران باش تا گوهر شناس دیگری پیدا شود

مظنون آن است که معنی واقعی «أمر بین أمرین» و مقصود اصلی از این «أمر بین أمرین» که در کلام اهل بیت علیهم السلام تفسیر قدر واقع شده است، جز این نباشد.

امّا چون فهمیدن این بر اکثر مردم متعسّر بود و متعذّر می نمود، لاعلاج آن بزرگواران در «أمر بین أمرین» امر به ایمان اجمالی فرموده اند و گفته اند که مجمل بدان که امری است میانۀ دو امر و چنانکه عادت ایشان است در تعلیم ناس از باب تشبیه و مجاز این راز را در هر موضع به عبارتی بعید گردانیده اند و به مثل آنچه در خاتمه بیاید إن شاء اللّه که از بعضی احادیث ظاهر می شود، توطیه و تمهید نموده اند.

پس اگر ریشۀ اندیشه دقّت پیشۀ تو را در آب صافی است، نه در منجلاب بی انصافی، بشناس قدر این سخن را در قدر و تحقیق معنی «أمر بین أمرین» که قدر در احادیث به آن تفسیر شده است چنانکه در خاتمه بیاید؛ چه به این دقّت سخن در این فنّ تا این زمن به نظر من نرسیده است، امّا چون «أمر بین أمرین» در قدر است، از محلّ نزاع به در است و تمسّک به آن در محلّ نزاع بی ثمر است.

نظر ادقّ مقتضی آن است که حقّ تعالی را در فاعلیّت و اصل صنعت به هیچ وجه

ص:505

دخلی نباشد و به این مضمون چند بیتی از حضرت امام کاظم علیه السلام در خاتمه خواهد آمد و در آنجا این نیز خواهد آمد که نفی تفویض در حدیث «أمر بین أمرین» منافاتی با این مضمون ندارد.

اعظم جبال

چون این مقام بسیار، بسیار تشنه بود به رحیق تحقیق آن دو پدر و پسر که در این زمان ها به یکی از ایشان راه حکمیّات ایمن و به دیگری هر مؤمنی در فهم احادیث صعب ممتحن والحقّ اگر نه ایشان بودندی به این جرأت مؤمن پی به مسائل حکمیّه نمی توانست برد و راه فهم احادیث به عقل خود نمی تواند سپرد، لهذا کتب ایشان را ملاحظه نموده، از بحار الأنوار این بخار گهربار برخاست که:

اعلم أنّ هذا الرجل؛ یعنی الشیخ الغزالی دار حول المقصود إلّاأنّه لا یحصل الغرض إلّابمزید التنقیح، فتقول لابدّ قبل الخوض فی المقصود من تقدیم مقدّمات:

المقدّمة الاُولی: لا شکّ أنّ هنا مطلوباً ومهروباً، وکلّ مطلوب مطلوباً لغیره، وکلّ مهروب مهروباً عنه لغیره، وإلّا لزم الدور والتسلسل، وهما محالان، فثبت أنّه لابدّ من الاعتراف بوجود شیء یکون مهروباً عنه لذاته.

المقدّمة الثانیة: أنّ الاستقراء یدلّ علی أنّ المطلوب بالذات هو اللذّة والسرور، والمطلوب بالطبع ما یکون دلیلاً إلیهما؛ والمهروب بالذات هو الألم والحزن، والمهروب عنه بالتبع ما یکون دلیلاً إلیهما.

المقدّمة الثالثة: أنّ اللذیذ عند کلّ قوة من القوی النفسانیّة شیء آخر، فاللذیذ عند القوة الباصرة شیء، واللذیذ عند القوّة السامعة شیء آخر، واللذیذ عند الشهوتیّة شیء ثالث، واللذیذ عند القوّة الغضبیّة شیء رابع، واللذید عند القوّة العاقلة شیء خامس، وبوقوف الذهن علی ماهیّة ذلک المرئی، وعند الوقوف علیه یحصل العلم بکونه لذیذاً أو مولماً أو خالیاً عنهما، فإن حصل العلم بکونه لذیذاً یترتّب علی حصول هذا العلم والاعتقاد حصول المیل إلی تحصیله، وإن حصل العلم بکونه مؤلماً یترتّب علی حصول هذا العلم والاعتقاد حصول المیل إلی البعد عنه

ص:506

والفرار منه، وإن لم یحصل العلم بکونه مؤلماً ولا بکونه لذیذاً لم یحصل فی القلب لا رغبة إلی الفرار عنه ولا رغبة إلی تحصیله.

المقدّمة الرابعة: أنّ العلم بکونه لذیذاً إنّما یوجب حصول المیل والرغبة فی تحصیله إذا حصل ذلک العلم خالیاً عن المعارض والمعارق، فأمّا إذا حصل هذا المعارض یحصل هذا الاقتضاء، مثاله إذا رأینا طعاماً لذیذاً فعلمنا بکونه لذیذاً إنّما یؤثر فی الإقدام علی تناوله إذا لم نعتقد أنّه حصل فیه ضرر زائداً.

أمّا إذا اعتقدنا أنّه حصل فیه ضرر، فعند هذا یعتبر العقل کیفیّة المعارضة والترجیح، فأیّهما علی ظنّه أنّه راجح عمل بمقتضا ذلک الرجحان.

ومثال آخر لهذا أنّ الإنسان قد یقتل نفسه من السطح العالی إلّاأنّه یقدم علی ذلک العمل إذا اعتقد أنّه بسبب تحمّل ذلک المؤلم یتخلّص عن مؤلم آخر أعظم منه، أو یتوسّل إلی تحصیل منفعة أعلی منها حالاً.

فثبت بما ذکرنا أنّ اعتقاد کونه لذیذاً أو مؤلماً إنّما یوجب الرغبة والنفرة إذا خلا ذلک الاعتقاد عن المعارض.

المقدّمة الخامسة: فی بیان أنّ التقدیر الذی بیّنّاه یدلّ علی أنّ الأفعال الحیوانیّة لها مراتب مترتّبة ترتّباً ذاتیّاً لزوماً عقلیّاً؛ وذلک لأنّ الأفعال لمصدرها القریب هو القوی الموجودة فی العضلات، إلّاأنّ هذه القوی صالحة الفعل والترک، فامتنع صیرورتها مصدراً للفعل بدلاً عن الترک، والترک بدلاً عن الفعل، إلّابضمیه ضمّ إلیهما وهی الإرادة.

ثمّ إنّ تلک الإرادة إنّما توجد وتحدث لأجل العلم بکونها لذیذة ومؤلمة، ثمّ إنّ تلک العلوم إن حصلت بفعل الإنسان عاد البحث الأوّل فیه، ولزم إمّا الدور، أو التسلسل، وهما محالان.

وأمّا الانتهاء إلی علوم وإدراکات وتصوّرات تحصل فی جوهر النفس من الأسباب الخارجة، وهی إمّا الاتّصالات الفاکیة علی مذهب قوم، أو السبب الحقیقی، فهو اللّه تعالی یخلق تلک الاعتقادات، أو العلوم فی القلب.

فهذا تلخیص الکلام فی أنّ الفعل کیف یصدر عن الحیوان، إذا عرفت هذا فاعلم أنّ نقاة الشیاطین والوسوسة قالوا: ثبت أنّ المصدر القریب للأفعال الحیوانیّة هو هذه

ص:507

القوی المذکورة فی العضلات والأوتاد، وثبت أنّ تلک القوی لاتصیر مصادر للفعل والترک إلّاعند انضمام المیل والإرادة إلیهما، وثبتّ أنّ تلک الإرادة من لوازم حصول الشعور لابدّ وأن یکون بخلق اللّه تعالی ابتداء وبواسطة مراتب شأن کلّ واحد منها فی استلزام ما بعده علی الوجه الذی قرّرناه، وثبت أنّ ترتّب کلّ واحد من هذه المراتب علی ما قبله أمر لازم لزوماً ذاتیّاً واجباً؛ فإنّه إذا حسّ بشیء وعرف کونه ملائماً مال طبعه إلیه، وإذا مال طبعه إلیه تحرّکت القوّة إلی الطلب، وإذا حصلت هذه المراتب حصل الفعل لا محالة، فلو قدّرنا شیطاناً من الخارج، وفرضنا أنّه حصلت له وسوسة کانت تلک الوسوسة عدیمة الأثر؛ لأنّه إذا حصلت تلک المراتب المذکورة حصل الفعل سواء هذا الشیطان أولم یحصل، وإن لم یحصل مجموع تلک المراتب امتنع حصول الفعل سواء حصل ذلک الشیطان أو لم یحصل، فعلمنا أنّ القول بوجود الشیطان وبوجود الوسوسة قول باطل، بل الحقّ أنّه إن اتّفق حصول هذه المراتب فی الطرف النافع سمّیناها بالإلهام، وإن اتّفق حصولها فی الطرف الضارّ سمّیناها بالوسوسة.

والجواب: أنّ ما ذکرتموه حقّ وصدق إلّاأنّه لایبعد أن یکون الإنسان غافلاً عن الشیء، فإذا ذکره الشیطان ذلک الشیء تذکره، ثمّ عند تذکّره یترتّب علیه المیل إلیه، ویترتّب الفعل علی حصول ذلک المیل، فالّذی أتی به الشیطان الخارجی لیس إلّا ذلک التذکیر، و إلیه الإشارة بقوله تعالی حکایة عن إبلیس أنّه قال: «وَ ما کانَ لِی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُکُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِی» 1 الآیة.

بقی للقائل أن یقول: فإنّ الإنسان إنّما أقدم علی المعصیة بتذکیر الشیطان، فالشیطان إن کان إقدامه علی المعصیة بتذکیر الشیطان آخر لزم التسلسل.

وإن کان عمل ذلک الشیطان آخر، ثبت أنّ ذلک الشیطان الأوّل إنّما أقدم علی ما أقدم علیه بحصول ذلک الاعتقاد فی قلبه، ولابدّ لذلک الاعتقاد الحادث من محدث ما ذلک إلّااللّه سبحانه تعالی، وعند هذا یظهر أنّ الکلّ من عند اللّه تعالی.

فهذا غایة الکلام فی هذا البحث الدقیق العمیق، وکان حاصل هذا الکلام ما قال سیّد الرسل صلی الله علیه و آله وهو قوله: «أعوذ بک منک» (1).

ص:508


1- 2) . بحارالأنوار، ج 60، ص 334-337. [1]

مؤلّف گوید: این بخار آبدار گهربار رعد و برق آثار بحار الأنوار چنانکه می بینی در دفع اشکال نیست، بلکه در وقع اشکال است.

امّا بعد از سخن نهم هیچ وقعی ندارد؛ چه در آنجا دانستی که احداث خدا آن اعتقاد حادث را در عاصی بالعرض است، نه بالذات و بالعرض که بالذات باشد؛ چون هر چیزی که در اینجا است ذوجهتین است: جهت خیری دارد و جهت شرّی. احداث مذکور از جهت خیریّت است نه از جهت شریّت وبالعرض. والتقدیر که از جهت شرّیّت باشد به حدّی نمی رسد که سلب اختیار از او شود و او مضطرّ باشد در فعل یا ترک، به این معنی که نتواند نکند؛ چه اگر خواهد که نکند نمی کند، گو کردن واجب گردیده باشد و این وجوب و وجود بالاخره منتهی گردد به جناب الهی، با اینکه هیچ عمل الهی نیست إلّابه مقتضای علم الهی و علم الهی تابع معلوم است، پس اصل کار عاصی، و حدّ ذات عاصی باشد.

لمؤلّفه: اینکه شد در قلم سبحانی

و سرنوشت مشهور گویا همین سرنویس باشد که گفتیم و به عبارت دیگر: اینکه شد در رقم سبحانی

و در باطن قرآن استنساخ در قول حقّ تعالی: «إِنّا کُنّا نَسْتَنْسِخُ ما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» 1. اشاره به این انتساخ باشد و حدیثی مفیدِ این معنی در تفسیر اهل بیت علیهم السلام ذکر کرده ام.

فعند هذا یظهر أنّ الکلّ لیس من اللّه، وإن کان من عند اللّه تعالی علی ذکره رحمه الله، ولهذا

ص:509

قال أیضاً: «أعوذ بک منک» ، ویظهر أیضاً أن لیس علی ظاهره قول سلطان العلماء: فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل حلّ این مسأله بر معتزلی مشکل بود

لما ظهر أنّ خالق العاصی-سیّما إذا لم یکن خلقه للمعصیة-لیس فاعلاً للمعصیة، کما یعرف العاصی، ویعترف به.

مثلاً زید، اگر عمرو را کاتب خود گرداند وآلات و ادوات کتابت آنچه شاید و باید به او دهد، به این شرط که عمرو در تمام عمر همین برای او کتابت کند، معلوم است که آنچه عمرو بنویسد خواه برای زید و خواه برای غیر زید، کلمه ای از آن را نتوان گفت که زید نوشته است و فاعل آن نوشتن زید است.

پس هر گاه زید فاعل نباشد، با اینکه اقرب است از خدا در علّیّت، هر آینه خدای تعالی که علّت بعیده است به طریق اولی فاعل نباشد؛ این است که گفتیم: سخن سلطان در این بیت ظاهرش فاسد است؛ چه مقتضی آن است که مثال ربّ العباد و عباد در افعال، مثال متکلّم و عوامل نحویّه باشد در اعمال، چنانکه اعمال این عوامل به اعمال متکلّم است هر یک از آنها را حَسَب ما کانَ علیه و در حقیقت عامل متکلّم است نه عوامل، همچنین افعال عباد نیز به اعمال ربّ العباد باشد قدرت و ارادۀ هر عبدی را حَسَب ما کانَ علیه و فاعل فی الحقیقه ربّ العباد باشد نه عباد و نه چنین است، بلکه موافق ابیاتی که در خاتمه از حضرت امام کاظم علیه السلام بیاید، حقّ تعالی را به هیچ وجه در فاعلیّت مدخلیّت نیست و اصلاً در اصل صنعت دخلی ندارد، گو بعضی شرایط و اسباب وآلات و از آن جمله نفس فاعل و قدرت او معلول حقّ تعالی باشد.

والحاصل: قول سلطان العلماء در این بیت و من تبعه به فاعلیّت حقّ تعالی فاسد است و تمام این ابیات این است:

بیت: آنچه از نقد عمل قلب مرا حاصل بود

ص:510

خار اگر بر نکشیدی به رخ گل خنجر

فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل

مؤلّف گوید: حاصل معنی ما قبل سه بیت آخر این است که: در فعل بنده نه خدا مستقلّ است که بی مدخلیّت قدرت و ارادۀ بنده باشد و نه بنده مستقلّ است که بی مدخلیّت قدرت و ارادۀ خدا باشد، بلکه اراده و قدرت خدا و قدرت و ارادۀ بنده هر دو در فعل بنده مدخلیّت دارند.

لکن اصل کار حدّ ذات بنده است، گو قدرت و اراده اش اصل مباش و این سخن در تحقیق «أمر بین أمرین» همان سخن ما قبل آخر سخنان است که گذشت با آنچه در آن است و تکرار در کار نیست.

شعر: سخن گر چه باشد چو آب زلال ز تکرار خیزد غبار ملال

و قول او که «حق مسأله بر سائل بود» اشاره است به آنچه گفته اند:

شعر:

چون قوابل جمال بنمودند

مستعدان سوال فرمودند

طلب فعل خود بخود کردند

هر یکی حکم خود بخود کردند

ص:511

مثنوی:

گر چه این خور بر همه یکسر بتافت

لیک هر کس در خور خود نور یافت

اندرون خانه نور آفتاب

هم بقدر روزنه افکنده تاب

لمؤلّفه:

صانع چو بود آینۀ اصل وجود

یعنی که نماینده هر بود و نبود

در کتم عدم هر که به هر شکل که بود

امروز در آینه همان شکل نمود

و فهم این دقیقه بدون ریاضت قوّۀ عاقله و قوّۀ عامله نتوان.

شعر: برتر است این سخن ز درک فهوم

کی شود درک جز بترک رسوم

نرسد کس بدین به بوالهوسی

بگذرد از اسم و رسم تا برسی

نسبت این اشکال به معتزلی دون اشعری در قولش «حلّ این مسأله بر معتزلی مشکل بود» مبنیّ است بر توجیه کلام اشعری و تأویل آن به اینکه مراد شیخ اشعری در اصل همین معنی حقّ بوده است و در نظر ناقصان مشتبه به معنی باطل شده است، چنانکه در طیّ تحریر محاکمه نوشتیم و بر تقدیری که این معنی باطل، مراد شیخ اشعری باشد باز وجه تخصیص ظاهر است و آن این است که اشاعره قائلند به اینکه: «فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل» ؛ و در این قول مخالفت نکرده اند، بلکه مخالفت را تنها همین معتزله کرده اند که می گویند: «فعل از بنده و تاوان عمل بر بنده» چنانکه بیانش گذشت.

و آنچه در آخر فرموده که: «خوب را بد نتوان کرد و بدان را نیکو» الی آخر، ممنوع و نامشروع و غیر مسموع است؛ چه این «نتوانستن» نسبت به خدا مدفوع است به آنچه گذشت در بطلان تفویض، به این معنی که خدا قادر نیست بر اینکه بنده را از اراده اش برگرداند و میان او و فعل او مانع شود که «وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی اَلْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعاً» (1)«وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ اَلنّاسَ أُمَّةً واحِدَةً» 2. وفی الصافی عند قوله تعالی: «وَ لَوْ

ص:512


1- 1) . یونس (10) :99. [1]

شِئْنا لَآتَیْنا کُلَّ نَفْسٍ هُداها» 1 : «ما یهتدی إلی الایمان والعمل الصالح بالتوفیق له. القمّی قال: لو شئنا أن نجعلهم کلّهم معصومین لقدرنا» (1)انتهی ما فی الصّافی.

وفیه ایضاً:

ولو شاء اللّه لجمعهم علی الهدی، بأن تأتیهم آیة یخضعوا لها، ولکن لا یفعل لخروجه عن الحکمة؛ فی الإکمال عن النبی صلی الله علیه و آله: «یا علیّ، إنّ اللّه قد قضی الفرقة والاختلاف علی هذه الاُمّة، فلو شاء اللّه لجمعهم علی الهدی حتّی لا تختلف اثنان من هذه الاُمّة، ولا ینازع فی شیء من أمره، ولا یحمد المفضول لدی الفاضل فضله (2). انتهی.

و بدان نیز با همۀ بدی قایلند به این توانایی خدا، چنانکه گفته اند: «لَوْ شاءَ اَللّهُ ما عَبَدْنا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَیْءٍ» 4 و عموم آیات سابقه و خصوص آیۀ «وَ لَوْ شاءَ اَللّهُ ما أَشْرَکُوا» 5. شاهد صدق این قول ایشان است و قول حقّ تعالی نیز بعد از حکایت این قول: «کَذلِکَ فَعَلَ اَلَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» 6 به لفظ «فعل» دون «قول» تنبیه است بر اینکه اصل این سخن حقّ است، لکن این کار ایشان که به این سخن خود را در شرک معذور داشته اند و عدم مشیّت خدا را عذر گناه آورده اند، گناهی است دیگر و از پیغمبران دفع این عذر را طلبیدن اقتراح است چنانکه در آخر فرموده: «فَهَلْ عَلَی اَلرُّسُلِ إِلاَّ اَلْبَلاغُ» 7.

مجملاً اینکه سلطان العلما در این ابیات گفته: «خوب را بد نتوان کرد و بدان را

ص:513


1- 2) . الصافی، ج 4، ص 155؛ تفسیر القمّی، ج 2، ص 168. [1]
2- 3) . الصافی، ج 3، ص 11 7؛ [2]کمال الدین، ص 264. [3]

نیکو» نسبت به خدا باطل است و همچنین نسبت به خود بندگان صادق است؛ اگر بخواهد خوب شود هر آینه خوب می شود و اگر خواهد بد شود بد می شود و توانستن معنی به غیر این ندارد و نخواستن قدح در توانستن نمی کند چنانکه در صدر باب گفتیم: با اینکه بسیاری خواستند و شدند و از این تغییری در علم ازلی لازم نیاید اصلاً.

و امّا [از] پدر و پسر دیگر، پس از [این] پسر پدر این سخن، به نظر رسید که در بیان عدم استقلال عباد در افعال خود بعد از بیان اینکه افعال عباد مستند به ایشان است گوید: چنانکه قول به نسبت افعال ما به خدای تعالی باطل است.

همچنین باطل است قول به استقلال ما در آنها، به عنوانی که دیگر از تحت قدرت خدا بیرون باشد و اگر خدای تعالی خواهد که منع کند ما را از آن، نتواند، بلکه قادر است بر منع هر فاعلی از آنچه خواهد و بنده، مستقلّ در هیچ فعلی نیست؛ زیرا که اگر شرایط و اسباب و ادوات و آلات که از آن جمله وجود فاعل و قدرت اوست معلول خدای تعالی است و با وجود این موقوف بر عدم منع حقّ تعالی نیز هست.

و این است که در احادیث وارد شده که: هیچ چیز واقع نشود مگر به اذن خدا و مراد به اذن عدم منع است که مذکور شد-یعنی در فصل پیش از این فصل-اگر کسی توهّم کند که حقّ تعالی هر گاه قادر باشد بر منع از هر فعلی، پس باید منع از عصیان کند؛ زیرا که اذن به قبیح قبیح است.

جواب گوییم که: اذن به قبیحی که قبیح است تجویز آن و رخصت دادن در آن است، نه اذن به معنی عدم منع؛ زیرا که منع از قبیح به هر وجه که ممکن باشد لازم نیست، بلکه باید به حدّ اِلجاء نرسد؛ چه هر طاعت و ترک معصیت که به عنوان اِلجاء و اضطرار باشد ثمره بر آن مترتّب نمی شود.

پس الجاء بر آن حاصلی نخواهد داشت و گاه باشد که بعضی مراتب منع باشد که به حد الجاء نرسد، اما باز مصلحت در آن نباشد. پس عدم منع خدا از وقوع معاصی دلیل بر عدم قدرت حقّ تعالی بر منع آن نیست و چون ظاهر شد که افعال ما مستند به ماست از روی قدرت و اختیار، لکن کمال استقلال در آنها نداریم، ظاهر می شود معنی حدیث مشهور: «لا جبرَ ولا تفویضَ، بل أمر بین أمرین» ؛ (1)یعنی در افعال بنده نه جبر است به این نحو که فعل بنده فعل خدا باشد و بنده را اصلاً قدرت در آن نباشد، چنانکه مذهب جهمیّه است، یا اینکه او را قدرتی باشد غیر مؤثّره، چنانکه مذهب

ص:514


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 160، باب جبر و القدر والأمر بین الأمرین، ح 13. [1]

اشاعره است؛ چه این نیز حکم جبر دارد و نه تفویض و آن این است که تفویض آنها به بنده شده باشد که حقّ تعالی را به هیچ وجه در آنها دخلی نباشد. بلکه امری است میانۀ دو امر و آن این است که به قدرت بنده واقع شود، امّا موقوف بر عدم منع حقّ تعالی نیز هست.

و در بعضی احادیث معنی دیگر ظاهر می شود از برای این حدیث و آن این است که بندگان مجبور نیستند در افعال خود و بالکلّیّه هم تفویض به ایشان نشده است که هر چه خواهند کنند، بلکه امر و نهی و وعد و وعید فرموده، واللّه یعلم.

این بود سخنی که از آن مرحوم در این بین در معنی «أمر بین أمرین» به نظر رسیده و این سخن چهاردهم است.

و امّا معنی که از احادیث روایت کرده است، پس آن محصول سخن سیّم است.

هر گاه مراد از امر و نهی و وعد و وعید، هدایات عامّه باشد محصول سخن چهارم است.

هر گاه مراد هدایات خاصّه باشد و به هر تقدیر امر و نهی و وعد و وعید تنها همین دلیل بر نفی تفویض ذکر نشده است، بلکه دلیل بر نفی جبر نیز می باشد؛ این است که ملّای روم گفته است: «جمله قرآن امر و نهی است و وعید» .

تا به آخر آنچه در فصل دوم نوشتیم؛ و چون این جمله دانستی، بدان که در این سخن هم سخنان است:

اوّل آنکه: اینکه تفویضیّه می گویند که: حقّ تعالی را به هیچ وجه دخلی در افعال ما نیست، مراد ایشان نفی مدخلیّت حقّ تعالی است در فاعلیّت و اصل صنعت-چنانکه در فصل چهارم گفتیم-و مدخلیّت به عدم منع دخلی به فاعلیّت و صنعت ندارد و از محلّ نزاع خارج است.

دوم: آنکه مدخلیّت حقّ تعالی در افعال عباد، تنها همین به عدم منع نیست، بلکه به هدایات خاصّه و الطاف مختصّه نیز هست، چنانکه در تقریر اوّل سخن نهم گفتیم.

ص:515

سیّم: اینکه فرموده است که مراد به اذن عدم منع است ممنوع و مدفوع است به آنچه در تفسیر آیۀ: «وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّ بِإِذْنِ اَللّهِ» 1.

از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که فرمود: «إذنه لها بالإیمان أمره لها بالایمان ما کانت مکلّفة متعبّدة، وإلجاؤه إیّاها إلی الإیمان عند زوال التکلیف والتعبّد عنها» (1).

چهارم: آنکه فرموده است: چون ظاهر شد که افعال ما مستند به ما است از روی قدرت و اختیار، لکن کمال استقلال در آنها نداریم، ظاهر می شود معنی حدیث مشهور «لا جبرَ ولا تفویض، بل أمر بین أمرین» .

و بعد از آن در بیان این معنی، غیر آنچه از این دو مقدّمه ظاهر می شود ذکر کرده است، چنانکه ظاهر است.

پنجم: آنکه چون تفویض منتفی این باشد، پس «أمر بین أمرین» نیز به این معنی باشد که فعل به قدرت بنده است، لکن قدرت بنده و اکثر شرایط و اسباب و آلات و ادوات معلول حقّ تعالی است، نه به این معنی که آن مرحوم ذکر کرده است، بلکه ذکر آن معنی در اینجا تخلیط است و تداخل معنیین.

ششّم: آنکه چون مدخلیّت حقّ تعالی در افعال عباد تنها همین به عدم منع نباشد، پس اقتصار در بیان معنی «أمر بین أمرین» به این قدر مدخلیّت اغماض از حقّ و اعراض ناحقّ باشد، اللهم مگر آنکه این اقتصار فرار باشد از اشکالی که از ذکر مدخلیّتهای دیگر حقّ تعالی به ذهن سامع می رسد و یا به تنبیهی باشد به اینکه مدخلیّت های دیگر چون اعدادی بیش نیست لهذا در عداد مدخلیّت نباشد.

هفتم: آنکه «أمر بین أمرین» در حدیث خبر قدر محذوف است به قرینه سؤال و تقدیرش آنکه: «القدر بین أمرین» چنانکه خواهد آمد. و بنای این سخن بر آن است که «أمر بین أمرین» خبر افعال عباد یا صنعت یا فاعلیّت باشد، با اینکه سخن در قدر است نه

ص:516


1- 2) . عیون أخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص 124، ح 33؛ [1] التوحید، ص 342، ح 11.

در فاعلیّت و اصل صنعت.

هشتم: آنکه پیشتر دانستی که از احادیث اهل بیت علیهم السلام در معنی این حدیث شریف دو وجه ظاهر می شود. پس در موضع بیان اقتصار به ذکر یکی از این دو وجه، بدون اشعار به عدم انحصار خالی از حزازتی نیست، مگر اینکه معنی که قبل از این بیان فرموده است آن را تفصیل وجه دیگر از این دو وجه خیال کرده باشد و راه خیالش همان است که در سخن سیّم گفتیم.

کتل

بدان که سخن آن جناب در این باب با این همه پیچ و تاب و خصوصیّات نایاب، باز از سایر سخنهای اصحاب بهتر و به سامان تر است، خصوص از سخن والد ماجد آن جناب در حاشیۀ کتاب شرح مختصر که به التماس آن مرحوم مرقوم داشته است؛ چه از آن کلام با نهایت اطناب غیر غلق و اضطراب و عجز و تعجیز در این باب، چیزی دستگیر طلّاب صدق و صواب نمی شود.

لهذا این مقام را به تضمین آن کلام حکمت نام تزیین ننموده، حواله به آن حاشیۀ متن غاشیه نمودیم و در آن کلام حکمی، نظام حافظ به این دو بیت خود حلّاجی شده است: در کارخانۀ عشق از کفر ناگزیر است آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد

و به ابیات مذکوره سلطان العلما نیز وهنی عظیم رسیده است مجملاً نعل می ریزد در این وادی براق؛ والحقّ سخنی بی عیب و ریب در این باب نایاب است، مگر آنچه در اوّل و آخر باب به عرض صاحبان طبع وقّاد و ذهن نقّاد رسانیدیم که آن سخن، چنانکه دانستی خالی از وصمۀ عیب و ارتیاب و مقرون به حقّ و حساب و شرع مستطاب است امّا چه سود.

شعر: سال ها شد تا چراغ دل به حقّ افروختیم عاقبت در مجلس کوران بیجا سوختیم

رجای واثق و وثوق صادق که بعد از این وقعی از اصل شبهه و مجموع آنچه در دفع آن گفته اند، در نظر عبرت بین نماند و حلّ این مسأله را به غیر این نداند.

شعر: می رسد آخر بتقریب سخن صاحب دلی در زمان ما گر اهل دل نباشد گو مباش

و ملخّص این سخن آنکه: اصل کار در جمیع اطوار-چه در گفتار و چه در کردار و چه در رفتار-خود بنده است، خواه در کارخانۀ قدر و خواه در کارخانۀ قضا و قدر بر طبق قابلیّت و بر وفق ماهیّت بنده است و بنده خواه طالح و خواه صالح، قادر بر طاعت است و طاعت علامت سعادت است چنانکه معصیّت علامت شقاوت است، امّا هیچ یک از این دو علامت، مستلزم هیچ یک از آن دو نیستند و طاعت بر فرضی که صاحب آن شقی باشد بی مزد نیست چنانکه معصیّت بر فرضی که صاحبش سعید باشد بی مزد نیست، فعلیک بالطاعة، وإیّاک والمعصیة.

سدّ سکندر: در منع از خوض و غوص در قدر، از تضاعیف آنچه در این باب از خود و از اصحاب نوشتیم، معلوم طلّاب صواب شد که حلّ این مسأله بالاخره منجرّ به قدر می شود؛ چه اکثر شرایط و اسباب و آلات فعل که از آن جمله وجود فاعل و قدرت اوست معلوم حقّ تعالی است و از این لازم آید که افعال قبیحه که معلول این معلولات است معلول حقّ تعالی باشد، گو افعال حقّ تعالی نباشد و حقّ تعالی فاعل آن نبود و این از همه گذشته اعانت بر اثم و اغرای به قبیح باشد.

و در دفع این اشکال چند وجه گفته اند و بهترین وجوه آن است که گوییم: چون عالم، عالم تکلیف است، لهذا حقّ تعالی علل افعال عباد را تمامی بین بین و ذو جهتین آفریده است.

هر یک از این علل حتّی خود بنده نیز جهت خیری دارد، و جهت شرّی و این علل بین بین و ذوجهتین را بنده خود به سوء اختیار خود وسیلۀ معصیت می گرداند.

پس اکثر علل معصیت، اگر چه منتهی به واجب تعالی است، امّا نه از این جهت که

ص:517

رجای وائق و وثوق صادق که بعد از این وقعی از اصل شبهه و مجموع آنچه در دفع آن گفته اند، در نظر عبر بتبین نماند و حل این مساله را به غیر این نداند.

شعر:

می رسد آخر بتقریب سخن صاحب دلی

در زمان ماگر اهل دل نباشد گو مباش

و ملخص این سخن آنکه : اصل کار در جمیع اطوار - چه در گفتار و چه در کردار و چه در رفتار خود بنده است، خواه در کارخانه قدر و خواه در کارخانه قضا و قدر بر طبق قابلیت و بر وفق ماهیت بنده است و بنده خواه طالح و خواه صالح ، قادر بر طاعت است و طاعت علامت سعادت است چنانکه معصیت علامت شقاوت است ، اما هیچ یک از این دو علامت ، مستلزم هیچ یک از آن دو نیستند و طاعت بر فرضی که صاحب أن شقی باشد بی مزد نیست چنانکه معصیت بر فرضی که صاحبش سعید باشد بی مزد نیست، فعلیک بالطاعة ، وإیاک والمعصیة

سد سکندر : در منع از خوض و غوص در قدر ، از تضاعیف آنچه در این باب از خود و از اصحاب نوشتیم ، معلوم طلاب صواب شد که حل این مسأله بالاخره منجر به قدر می شود؛ چه اکثر شرایط و اسباب و آلات فعل که از آن جمله وجود فاعل و قدرت اوست معلوم حق تعالی است و از این لازم آید که افعال قبیحه که معلول این معلولات است معلول حق تعالی باشد. گو افعال حق تعالی نباشد و حق تعالی فاع آن نبود و این از همه گذشته اعانت بر اثم و اغرای به قبیح باشد.

و در دفع این اشکال چند وجه گفته اند و بهترین وجوه آن است که گوییم: چون عالم ، عالم تکلیف است ، لهذا سحق تعالی علل افعال عباد را تسامی بین بین و ذو جهتین آفریده است.

هر یک از این علل حتی خود بنده نیز جهت خیری دارد، و جهت شری و این علل بین بین و ذوجهئین را بنده خود به سوء اختیار خود وسیله معصیت می گرداند.

پس اکثر علل معصیت ، اگر چه منتهی به واجب تعالی است ، اما نه از این جهت که

ص:518

علل معصیت است، فلاحجّة للعاصی علیه و اصل معصیت راجع است به بنده؛ زیرا که به سوء اختیار خود این علل بین بین و ذوجهتین را وسیلۀ معصیت گرداند، فالملامة لا یتوجّه إلّاإلیه.

و امّا سوء اختیار و حسن اختیار، پس آن به ماهیّت و حدّ و اندازۀ هر کس برمی گردد که در علم الهی گذشته است و به قلم قدر قضای بکر نوشته است؛ یعنی استکتاب ربّ الأرباب هر فرد فرد ممکنات را بر لوحۀ هستی و صفحۀ آفرینش به کیفیّت و هیئت و ترکیب و ترتیب که هست، نیست الّا به اعتبار اینکه آن فرد در حدّ ذات خود چنین بود و اندازه و سرحدّ و هندسه اش همین بود و اگر غیر این شدی، خلاف مقتضای نظام کلّ، بلکه جهل یا ظلم و وضع شیء در غیر موضعش لازم آمدی، مثل آنکه کسی سین را مثلاً شین نویسد، یا آنکه به اندازه اش ننویسد، مگر آنکه حروف را توانایی بر حالی به حالی شدن نیست و توانایی ما بدیهی است که به سوء اختیار ما یا به حسن اختیار ما از قوّه به فعل نیاید.

لمؤلّفه: عالم بوجود علمی نامحدود

پس دفع اشکال به این وجه تمایز، منجرّ به قدر است و بدون قدر تمام نمی شود، پس عمده در این مسأله، مسألۀ قدر است و فهم آن بدون ریاضت قوّۀ عاقله و قوّۀ عامله ممکن نیست، چنانکه در صدر باب گذشت.

آخوند فیض در الوافی گوید:

اعلم أنّ القدر فی الأفعال وخلق الأعمال من الأسرار والغوامض التی تحیّرت فیها الأفهام، واضطربت فیها آراء الأنام، ولم یرخص فی إفشائها بالکلام، فلا یدوّن إلّا مرموزاً، ولا یعلم إلّامکنوناً لما فی إظهارها من إفساد العامّة وهلاکهم، ولهذا لم یرد فی بیانها إلّامجملاً، وتری أئمّتنا علیهم السلام تارة یقولون فی مثله: هکذا خرج إلینا کما مرّ، واُخری یقولون: لا جبر ولا قدر، ولکن منزلة بینهما، فیها الحقّ التی بینهما، لا

ص:519

یعلمها إلّاالعالم، أو من علّمها إیّاه العالم، کما یأتی عن النبیّ صلی الله علیه و آله: «القدر سرّ اللّه، فلا تظهروا سرّ اللّه» ، وفی معناه أخبار اُخر، فالقول فیه ثمّ منه إلّاأنّه یمکن الإشارة إلی لمعة منه لمن کان أهله بنقل المذاهب وبیانها؛ فإنّ الآراء أربعة: اثنان فاسدان؛ وهما الجبر والتفویض اللذان هلک بهما کثیر من الناس، واثنان دائران حول التحقیق ومرجعهما إلی الأمر بین الأمرین؛ أحدهما أقرب إلی الحقّ والنقول، وأبعد عن الأفهام والعقول، وهو طریقة أهل الشهود العارفین بأسرار الاخبار؛ والآخر بالعکس، وهو طریقة أهل العقول والأنظار.

وبیان الأوّل عسیر لغموضه جدّاً، فلنطوها طیّاً ونکتف به بیان. الثانی وإن لم نعترضه لتضمّنه أکثر ما یترتّب علی الجبر من المفاسد فی بادیء النّظر القاصر، إلّا أنّه یخرج عقول الخواصّ من بعض أسباب الحیرة، ولهذا مال إلیه فحول العلماء، ولنذکر فی بیانه ما ذکره بعض المحقّقین موافقاً لما حقّقه المحّقق الطوسی نصیر الملّة والدین [فی] بعض رسائله المعمول فی ذلک، قال: قد ثبت أنّ ما یوجد فی هذا العالم فقد قدّر بهیئته وزمانه فی عالم آخر فوق هذا العالم قبل وجوده، وقد ثبت أنّ اللّه-عزّوجلّ-قادر علی جمیع الممکنات، ولم یخرج شیء من الأشیاء عن مصلحته وعلمه وقدرته وإیجاده بواسطة أو بغیر واسطة، وإلاّ لم یصلح لمبدئیّته الکلّ، فالهدایة والضلالة، والإیمان والکفر، والخیر والشرّ، والنفع والضرر، وسائر المتقابلات کلّها منتهیة إلی قدرته وتأثیره وعلمه وإرادته ومشیّته. إمّا بالذات أو بالعرض، فأعمالنا وأفعالنا کسائر الموجودات وأفاعیلها بقضائه وقدره، وهی واجبة الصدور منّا بذلک، ولکن بتوسّط أسباب وعلل من إدراکاتنا وإرادتنا وحرکاتنا وسکناتنا وغیر ذلک من الأسباب الحالیّة الغائبة عن علمنا وتدبیرنا، الخارجة من قدرتنا وتأثیرنا، فاجتماع تلک الاُمور التی هی الأسباب والشرایط مع ارتفاع الموانع علّة تامّة یجب عندها وجود ذلک الأمر المدبّر، والمقضیّ المقدّر، وعند تخلّف شیء منها، أو حصول مانع بقی وجوده فی خیر الامتناع، ویکون ممکناً وقوعیّاً بالقیاس إلی کلّ واحد من الأسباب الکونیّة.

ولمّا کان من جملة الأسباب-وخصوصاً القریبة منها-إرادتنا وتفکّرنا وتخیّلنا، وبالجملة ما نختار به أحد طرفی الفعل والترک، فالفعل اختیاریّ لنا؛ فإنّ اللّه أعطانا

ص:520

القوّة والقدرة والاستطاعة لیبلونا أیّنا أحسن عملاً مع إحاطة علمه، فوجوبه لا ینافی إمکانه، واضطراریّته لا تدافع کونه اختیاریّاً، کیف وإنّه ما وجب إلّا بالاختیار؟ ! ولا شکّ أنّ القدرة والاختیار کسائر الأسباب من الإدراک والعلم والإرادة والتفکّر والتخیّل، وقواها وآلاتها کلّها بفعل اللّه تعالی لا بفعلنا واختیارنا، وإلّا لتسلسلت القدر والإرادة إلی غیر النهایة؛ وذلک لأنّا وإن کنّا بحیث إن شئنا فعلنا، وإن لم نشأ لم تفعل، لکنّا لسنا بحیث إن شئنا شئنا، وإن لم نشأ لم نشأ، بل إذا شئنا فلم یتعلّق مشیّتنا بمشیّتنا، بل بغیر مشیّتنا، فلیست المشیّة إلینا، إذ لو کانت إلینا لاحتجتنا إلی مشیّة اُخری سابقة وتسلسل الأمر إلی غایة النهایة، ومع قطع النظر عن استحالة التسلسل.

نقول: جملة مشیّاتنا الغیر المتناهیة بحیث لا یشذّ عنها مشیّته لا یخلو؛ إمّا أن یکون وقوعها بسبب أمر خارج عن مشیّتنا، أو بسبب مشیّتنا. والثانی باطل لعدم إمکان مشیة اُخری خارجة عن تلک الجملة.

والأوّل هو المطلوب، فقد ظهر أن لیست تحت قدرتنا کما قال اللّه تعالی: «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اَللّهُ» 1 فإذاً فی مشیّتنا مضطرّون، وإنّما یحدث المشیّة عقیب الداعی وهو تصوّر الشیء الملائم تصوّراً ظنّیّاً وتخیّلیّاً أو علمیّاً، فإنّا إذا أدرکنا شیئاً، فإن وجدنا ملائمته أو منافرته لنا دفعة بالوهم أو ببدیهة العقل انبعث منّا شوق إلی جذبه أو دفعه، وتأکّد هذا الشوق هو العزم الجازم المسمّی بالإرادة، وإذا انضمّت إلی القدرة التی هی هیئة للقوّة الفاعلة انبعث تلک القوّة لتحریک الاعظلة الأدویة من العضلات وغیرها، فیحصل الفعل، فإذن إذا تحقّق الداعی للفعل الذی تنبعث منه المشیّة تحقّقت المشیّة، وإذا تحقّقت المشیّة التی تصرّف القدرة إلی مقدورها انصرفت القدرة لا محالة، ولم یکن لها سبیل إلی المخالفة، فالحرکة لازمة ضرورة بالقدرة، والقدرة محرّکة ضرورة عند انجزام المشیّة، والمشیّة تحدث ضرورة فی القلب عقیب الدّاعی، فهذه ضروریّات یترتّب بعضها علی بعض، ولیس لنا أن ندفع وجود شیء منها عند تحقّق سابقه، فلیس یمکن لنا أن

ص:521

ندفع المشیّة عند تحقّق الداعی للفعل، ولا انصراف القدرة إلی المقدور بعدها، فنحن مضطرّون فی الجمیع، فنحن فی عین الاختیار مجبورون، فنحن إذن مجبورون علی الاختیار. هذا ملخّص ما ذکره، والحقّ فیه أمر آخر لا یصل إلیه إلّا من هو من أهله، وذلک فضل اللّه یوتیه من یشاء، واللّه ذوالفضل العظیم (1). انتهی کلامه.

مأمور

این کلام در منع از خوض و غوص اگر چه وافی است و عدم اکتفا به آن بی انصافی است لکن از اینکه در این کلام اشاره به اخبار منع نیز شده است، اگر قدری از این اخبار استیفا شود اوفی به مراد و اصفی از کساد باشد.

از حضرت امیر المؤمنین علیه السلام مروی است که فرمود: «قدر سرّی است از اسرار خدا و پنهان است از خلق خدا و مهر خدا بر آن زده [شده] است و در علم خدا گذشته است؛ خدای تعالی علم آن را از عباد برداشته است و از مدارک ایشان صرف گردانیده است و آن دریایی است زخّار موّاج [که] مخصوص خدا است. عمقش ما بین زمین و آسمان است و عرضش ما بین مشرق و مغرب و سیاه است مانند شب تار و مار و ماهی بسیار در آن است. در قعر آن آفتاب روشن است که سزاوار نیست که مطّلع گردد بر آن مگر خداوند یکتا.

پس کسی که اراده کند که اطّلاعی بر آن به هم رساند، با خدا مضادّه کرده است در سلطنت و پردۀ راز او را دریده است» (2).

و نیز خاصّه و عامّه از همان حضرت نقل کرده اند که: مردی از آن جناب پرسید از قدر، فرمود: «خانه ای است تاریک، داخل مشو» . باز پرسید، فرمود: «سرّ خداست، تفحّص آن مکن» . باز پرسید، فرمود: «چون به جدّ داری، مجمل بدان که امری است میانۀ دو امر؛ نه جبر است و نه تفویض» (3).

ص:522


1- 1) . الوافی، ج 1، ص 537-539. [1]
2- 2) . التوحید، ص 383، ح 32. [2]
3- 3) . التوحید، ص 365، ح 3. [3]

و أیضاً روی عنه علیه السلام أنّه قال: «خرجنا علی جنازة، فبینا نحن فی البقیع، خرج علینا رسول اللّه وبیده محفرة، فجاء وجلس، ثمّ نکتب بها فی الأرض ساعة، ثمّ قال: ما منکم من أحد إلّاوقد کتب معقده من النار ومعقده من الجنّة. فقالوا: یا رسول اللّه، فلنتکّل علی کتابنا؟ فقال صلی الله علیه و آله: اعملوا، فکلّ مسیر لما خلق له؛ أمّا من کان من أهل السعادة، فسیصیر لعمل السعادة، وأمّا من کان من أهل الشقاوة، فسیصیر لعمل الشقاوة، ثمّ قرء: «فَأَمّا مَنْ أَعْطی وَ اِتَّقی * وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنی * فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْری * وَ أَمّا مَنْ بَخِلَ وَ اِسْتَغْنی * وَ کَذَّبَ بِالْحُسْنی * فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْری» 12.

فسیّدنا صلی الله علیه و آله تلقی السائلین بغیر ما یترقّبون تنبیهاً علی أنّ سابق القدر صعب مستصعب، لا یتحمله إلّاملک مقرّب، أو نبیّ مرسل، أو مؤمن امتحن اللّه قلبه بالإیمان، وأنّ المهمّ هو السؤال من تیسیر الکلّ للعمل والمعرفة، أو البعض دون البعض، وعن خاتمة الاُمور وعلامة قضاء الخیر وقضاء الشرّ، لا عن القدر ولا عن سابق القدر، بل لاحق القدر وما فیه من البدا بالسؤال أجدر؛ إذ لو اعتقدوا أنّ کلّ ما قدر فی الأزل فلابدّ من وقوعه حتماً.

قال فی الوافی:

لما دعوا اللّه فی شیء من مطالبهم، وما تضرّعوا إلیه، ولا خافوا منه، ولا رجوا إلیه إلی غیر ذلک من نظائرها.

و أمّا عدم المنافات بین الأمرین فلا یفهمه من ألف ألف إلّاواحد، وسرّه أنّ هذه الاُمور من جملة الأسباب، وقد قدّر فی الأزل أن یتحقّق بها لا بدونها (1). انتهی عبارة الوافی، فلیتأمّل.

وبالجملة جواب حضرت رسالت پناه در این حدیث بر قیاس: «هِیَ مَواقِیتُ

ص:523


1- 3) . الوافی، ج 1، ص 512. [1]

لِلنّاسِ» 1 خلاف مقتضای ظاهر است و از قبیل تنزیل سؤال منزلۀ غیر آن سؤال و مثل این جواب که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام از حضرت سیّد المرسلین صلی الله علیه و آله روایت کرده است از خود آن حضرت نیز در معدن دوم گذشت.

و رئیس المحدّثین محمّد بن بابویه رحمه الله در کتاب توحید روایت کرده که: مهزم از حضرت صادق علیه السلام پرسید که: آیا جبر است؟ فرمود: «نه» . پرسید که: تفویض است؟ فرمود: «نه» . پرسید که: پس چه چیز است؟ فرمود: «اگر جواب گوییم کافر می شوی» (1).

مؤلّف گوید: سرّش آن است که جواب «أمر بین أمرین» است و به «أمر بین أمرین» مدخلیّت خدا در افعال عباد می رسد که از جملۀ معاصی است و از مدخلیّت خدا در معاصی جاهل و کوتاه فکر خود را معذور می فهمد و به این کافر می شود، چنانکه بسیار از مردمان در معصیت، مدخلیّت خدا را دست پیچ خود کرده اند و این معنی را در نظم و نثر بسیار به کار برده اند.

و أیضاً در رسالۀ اعتقادات گفته که: اعتقاد ما در قضا و قدر قول حضرت صادق علیه السلام است که به زراره فرمود در وقتی که زراره سؤال کرده بود از آن حضرت که: «می گویم من به درستی که خدای تعالی هر گاه جمع کند بندگان را در روز قیامت، سؤال می کند ایشان را از آنچه عهد کرده به سوی ایشان و سؤال نمی کند ایشان را عمّا قضی علیهم» ؛ (2)یعنی از مسألۀ قضا و قدر، اگر کلمۀ «ما» موصول حرفی باشد و اگر موصول اسمی بود معنی چنان است که از مقدّس اردبیلی رحمه الله نقل شد و معنی دیگر که آقا جمال، موافق مذهب معتزله احتمال داده است راه ندارد.

و أیضاً ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب کلینی در الکافی از حضرت امام محمّد باقر علیه السلام روایت کرده است که فرمود: «لو علم الناس کیف خلق اللّه هذا الخلق لم یلم أحد أحداً» (3).

و أیضاً از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که فرمود: «أمر اللّه ولم یشأ، وشاء ولم یأمر؛ أمر إبلیس أن یسجد لآدم، وشاء أن لا یسجد، ولو شاء لسجد؛ وشاء أن یأکل منها فأکل، ولو لم یشأ لم یأکل» (4).

ص:524


1- 2) . التوحید، ص 393، ح 11. [1]
2- 3) . تصحیح الاعتقاد، ص 59.
3- 4) . الکافی، ج 2، ص 44، باب آخر، ح 1. [2]
4- 5) . الکافی، ج 1، ص 150، باب المشیئة والإرادة، ح 3. [3]

و باز از آن حضرت روایت کرده است که فرمود: «شاء وأراد، ولم یحب ولم یرض» (1).

و جمعی از روی قصور، نظر را مقصور بر ظاهر این نوع اخبار ساخته، خود را در گناه معذور دانسته اند و مثل عصا و کور، گناه خود را بر مشیّت اللّه بسته اند و ندانسته اند که مشیّت اللّه بر فرضی که علّت عصیان باشد همین در وجود عینی علّت خواهد بود نه در وجود علمی و اصل در این باب وجود علمی است که مشیّت اللّه به حسب آن معلول و تابع است نه علّت و متبوع.

حافظ: مکن بچشم حقارت نگاه بر من مست که نیست معصیت و زهد بی مشیّت او

مؤلّف گوید: سخت گل آلود می آید سخن

و اگر چه دیگران هم از علمای ما گفته اند: «لامؤثّر فی الوجود إلّااللّه، ولا فاعل سواه» (2). امّا مشیّت و علم خدا را علّت نگفته اند، بلکه می گویند: فعل از فاعل و تاوان عمل بر قابل چنانکه گذشت با آن چه نیز در آن است.

آری در احادیث آمده است که حقّ تعالی وحی فرستاد به داود که: «ای داود، ترید واُرید، ولا یکون إلّاما اُرید، وإن لم ترد لمّا اُرید أتعبتک فیما ترید، ثمّ لا یکون إلّاما اُرید» ، (3)لکن این نقل دیگر است؛ زیرا که داود پیغمبر است و مرتبۀ پیغمبری از این برتر است، چنانکه از آنچه در فصل دوم گفته ام ظاهر است، کار نیکان را قیاس از خود مگیر.

و در این مرتبه است آن چه از حضرت صادق علیه السلام منقول است که: حضرت آدم در

ص:525


1- 1) . الکافی، ص 151، ح 5.
2- 2) . کتاب الاربعین، محمدطاهر قمّی، ص 661؛ بحارالأنوار، ح 5، ص 151.
3- 3) . التوحید، ص 337، ح 4.

جواب حضرت موسی گفت که: ای موسی به چندین سال گناه مرا پیش از خلق من یافتی در تورات؟ گفت: به سی سال (1). گفت: پس همین است. پس حضرت صادق علیه السلام گفت که: پس غالب شد آدم بر موسی علیه السلام (2).

و به این مضمون چند روایت شده است و از غوامض اخبار قضا و قدر است و بعضی حمل بر تقیّه کرده اند؛ چون این حدیث در میان عامّه نیز مشهور است.

و نزدیک به این حدیث روایتی از مثنوی در تنبیهات گذشت از این غامض تر و به گمان فقیر آن روایت صحیح نیست و در این حدیث، جواب حضرت آدم علیه السلام بر وجه مذکور و تصدیق حضرت صادق علیه السلام آن جناب را در این جواب به مقتضای تیقّن به قضا و به موجب تسلیم و رضا است.

و مراد آنکه، از اینکه حقّ تعالی گناه مرا پیش از خلق من نوشته است، نباید که این گناه بر ما باشد، بلکه به مضمون «لَنْ یُصِیبَنا إِلاّ ما کَتَبَ اَللّهُ لَنا» 3 از برای ماست، پس به زمین آمدن ما و سایر امور مترتّبه بر گناه من باید راضی بود.

و به این امور، راه اعتراض بر من نشاید پیمود که تمامی در معنی نفع ماست، هر چند به ظاهر ضرر نماید.

اصطیاد

بعضی جواب حضرت آدم علیه السلام را از باب تیقّن به قدر گرفته اند و در بیان معنی تیقّن به قدر اینجا گفته اند که: یعنی بعد از آنکه خطای من در علم الهی گذشته باشد و پیش از خلق من نوشته شده باشد، چاره ای از وقوع نیست ولا محاله به وقوع پیوستنی است به دو وجه:

یکی آنکه: چون این نوشتن و در علم حقّ گذشتن به مقتضای حکمت است، لهذا

ص:526


1- 1) . در مصدر تعبیر به سی هزار سال شده است.
2- 2) . تفسیر القمّی، ج 1، ص 44، ذیل آیۀ 36 از سورۀ بقره.

عدم وقوع را نشاید، چنانکه لؤلؤ صدف تقوی بعد از ذکر این روایت گوید: ممکن است که مراد این باشد که چون حقّ تعالی مرا برای زمین خلق کرده بود نه برای بهشت و حکمتش مقتضی آن بود که من در زمین باشم، لهذا عصمت خود را از من بازگرفت تا من به اختیار خود مرتکب ترک اولی شدم.

دوم آنکه: از عدم وقوع علم ازلی جهل می گردد، چنانکه شارح صالح ربّانی مازندرانی در شرح حدیث «لا یجد العبد طعمَ الإیمان حتّی یعلم أنّ ما أصابه لم یکن لیخطئه، وما أخطأه لم یکن لیصیبه» (1). گفته است که:

لتیقّنه بأنّ ما أصابه علم اللّه أزلاً بأنّه یصیبه، فیستحیل أن لا یصیبه وما أخطأه علم اللّه أزلاً بأنّه لا یصیبه، فیستحیل أن یصیبه کلّ ذلک؛ لاستحالة أن یصیر علمه جهلاً. هذا فیما لا اختیار للعبد فیه، مثل الصحّة والسقم، والحسن والقبح، والطّول والقهر إلی غیر ذلک ظاهر، وأمّا فی فعله الاختیاری مثل الصلاة وترکها والشرب وترکه والقتل وعدمه إلی غیر ذلک، فکذلک علمه تعالی فی الأزل، فکلّ ما یقع فلابدّ من أن یقع لما ذکر، ولکن علمه لیس علّة لوقوعه، بل تابع له (2). انتهی.

مؤلّف گوید: هیچ یک از این دو وجه دلالت ندارد بر مدّعای مستدلّ؛ چه مدّعا این است که چون خطای آدم پیش از خلق او نوشته شده بود، لهذا عدم وقوع را نشاید.

و وجه اوّل دلالت دارد بر اینکه خطای آن حضرت بی حکمت نبود، امّا اینکه عدم خطا بی حکمت بود تا وقوع را نشاید، فلا.

و وجه دوم اوّلاً ممنوع است به اینکه از عدم وقوع لازم آید بذاته جهل خدا؛ زیرا که سخن در نوشتۀ خدا است نه به علم گذشتۀ خدا و ثانیاً مدفوع است به اینکه بعد از آنکه آن حضرت ترک خطا می نمود در علم ازلی، نیز ترک خطا گذشته می بود نه فعل خطا، تا به ترک خطا علم ازلی جهل شود. این است که در جواب رباعی مشهور خیّام گفته ام:

رباعی: تو می خوری و هر که چو تو ناشایست می خوردن تو بزعم او می بایست

ص:527


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 58، باب فضل الیقین، ح 7. [1]
2- 2) . شرح اُصول الکافی، مازندرانی، ج 8، ص 193.

حقّ می چه خوری بخوردنت دانا بود ور می نخوری نخوردنت می دانست

چنانکه در آینه هر گاه زید مقابل باشد، صورت زید در آن منقّش باشد و اگر غیر زید در مقابل باشد، صورت غیر زید در آن منقّش بود نه صورت زید.

آری مقابل نبودن زید با اینکه صورتش در آینه باشد ممتنع است و البتّه که باید زید در این صورت مقابل باشد و این باعث شبهۀ خیّام شده است.

امّا سخن در این نیست، و احدی نمی گوید که با وجود صورت زید در آینه می تواند بود که زید در مقابل نباشد، بلکه سخن در این است که صورت اوّل توانست بود که زید در مقابل نباشد، تا آنکه صورتش در آینه باشد، گو آنکه چون صورتش در آینه هست نتواند بود که او در مقابل نباشد.

و امّا حدیث «لا یجد طعم الإیمان» (1)که مستدّل متشبّث شده است به آن، در فصل پنجم گفتیم که: این حدیث اشاره است به سرنوشت مشهور-بالمعنی المذکور عن المحقّق الأردبیلی-و بنابر این حاصل معنی این حدیث آنکه بنده مزۀ ایمان را وقتی می یابد که بداند که آنچه به او می رسد یا به او نمی رسد تمامی موافق سرنوشت و استعداد اوست و نتواند شد که بر خلاف استعداد او به او چیزی رسد، چنانکه می فرماید: «ما أَصابَ مِنْ مُصِیبَةٍ فِی اَلْأَرْضِ وَ لا فِی أَنْفُسِکُمْ إِلاّ فِی کِتابٍ» 2. پس چون بنده چنین داند که چیزی بنا بر استعدادی که دارد موافق آن از جانب اللّه به او فیض می رسد و این را نیز داند که عنایت الهی متعلّق است به نفع او، اگر چه در عین ضرر باشد و اینکه نیست نفع او مگر آنچه را خدا نفع او گفته باشد، در این حال طعم ایمان را می فهمد؛ یعنی در هر امری از نیک یا بد، از دلبستگی به غیر خدا خلاصی یابد نه در مافات ناسپاس و نه در غیر فایت حق ناشناس، که «لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ» 3.

ص:528


1- 1) . الکافی، ج 2، ص 58، باب فضل الیقین، ح 7. [1]

در سیّئه از خود نالد که: چرا مهیّا و آمادۀ آن گردید تا به او رسید و مع هذا باز آن را نفع خود داند نه ضرر و خیر شمارد نه شرّ؛ طعم ایمان همین است.

و در حدیث مذکور اشاره به این است، نه به آنچه مستدلّ یافته است؛ چه آن طعم کفر است، نه طعم ایمان.

کبریت احمر

اینکه گفتیم که: عنایت الهی متعلّق است به نفع بنده، با اینکه بحمد اللّه معلوم است، موافق قول معصوم است، چنانکه در تفسیر آیۀ «وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اَللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اَللّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اَللّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْراً» 1 از حضرت امام موسی کاظم علیه السلام منقول است که فرمود: «للتوکّل درجات؛ منها أن تتوکّل علی اللّه فی الاُمور کلّها، فما فعل بک کنت عنه راضیاً تعلم أنّه لأبلوک خیراً وفضلاً، وتعلم أنّ الحکم فی ذلک له، فتوکّل علی اللّه بتفویض ذلک إلیه، وثق به فیها وفی غیرها» ، (1)بلکه از آیۀ «لَنْ یُصِیبَنا» نیز در دو موضع مفهوم است؛ یکی: «هُوَ مَوْلانا» چه از مولا جز نکوئی ناید و دیگر «لَنا» به لام انتفاع، کما یشهد به قول النبی صلی الله علیه و آله: «اعلم أنّه لو اجتمعت الاُمّة علی أن ینفعوک بشیء، لن ینفعوک إلّابشیء کتبه اللّه لک، ولو اجتمعوا علی أن یضرّوک بشیء لن یضرّوک إلّابشیء کتبه اللّه علیک» ؛ (2)پس موافق آیه نیز هر چه بنده را پیش آید، یکسر نفع او بود نه ضرر و خیر باشد نه شرّ.

لمؤلّفه:

شرّک خیر وخیر شرّ ضرّک مسح ومسح ضرّ

و الزام حضرت آدم جناب موسی را به آنچه گذشت که: ای موسی به چند سال گناه مرا پیش از خلق من نوشته یافتی؟ از این وادی است و به این معنی منادی است و این معنی اگر چه عامّ است و خصوصیّت به مؤمنی دون مؤمن ندارد، لکن تیقّن به این معنی اخصّ خواصّ راست و موقوف است بر ایمان کامل؛ این است که فرموده اند:

ص:529


1- 2) . تحف العقول، ص 443.
2- 3) . الفقیه، ج 4، ص 412، ح 5900.

«اللهم إنّی أسألک إیماناً تباشر به قلبی، حتّی أعلم أنّه لن یصیبنی إلّاما کتبت لی» ؛ أی ما کتبت لأجل انتفاعی.

لمؤلّفه: تا کی ز گمان مکر و تزویر

یکی تقدیر تأثیر تیر و دیگر تقدیر ضرر رسانیدن تیر بر تقدیر تأثیر؛ چه دانستی در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست، لکن به شرط ایمان و این شرط نیز از آیه در دو موضع مفهوم است؛ یکی: باز از «هُوَ مَوْلانا» ؛ چه خدا مولای کافران نیست، چنانکه می فرماید: «وَ أَنَّ اَلْکافِرِینَ لا مَوْلی لَهُمْ» 1. دوم: از «وَ عَلَی اَللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ» 2.

پس کافر به عکس مؤمن هر چه او را پیش آید یکسر شرّ و ضرر بود، «فسبحان من اتّسعت رحمته لأولیائه فی شدّة نقمته، واشتدّت نقمته لأعدائه فی سعة رحمته» (1).

و بنابر این قول حافظ: «مکن بچشم حقارت نگاه بر من مست» همین از شارب الخمر مؤمن مسموع باشد نه کافر.

رعد و برق

و گاه باشد که کسی گمان کند که قول مولانا در آخر «ولکن علمه تعالی لیس علّة لوقوعه» منافات دارد با قول او «لاستحالة أن یصیر علمه جهلاً» ؛ (2)پس گوید: که این همان است که خیّام گفته است: «گر می نخورم علم خدا جهل بود» و در جواب او گفته اند که: علم ازلی علّت عصیان نیست و این گمانی است باطل؛ زیرا که فرق است میان

ص:530


1- 3) . نهج البلاغة، ص 123، خطبۀ 90. [1]
2- 4) . شرح اُصول الکافی، مازندرانی، ج 8، ص 193.

قول مولانا و قول خیّام؛ چه قول مولانا در بیان علّت بودن علم ازلی است مر علم به امتناع ترک عصیان را و قول خیّام در بیان علّت بودن علم ازلی است مر امتناع ترک عصیان را و این معنی با اینکه باطل است به آنچه گفته اند که: علم ازلی علّت عصیان نبود، قول او نیز دلالت بر آن ندارد؛ زیرا که اینکه گفته: «گر می نخورم علم خدا جهل بود» قیاسی است استثنایی مستثنی نقیض تالی، یعنی لکن علم ازلی جهل بودن ممتنع است.

پس می نخوردن من نیز ممتنع باشد و از این سخن اگر چه به ظاهر علّت بودن علم مر عصیان را به وهم می آید، چنانکه خیّام توهّم کرده و به این اعتبار می خوردن خود را سهل شمرده، امّا قیاس استثنایی مقتضی این است که امتناع جهل بودن علم ازلی علّت علم به امتناع می نخوردن او باشد، نه علّت اصل امتناع می نخوردن او، بلکه علّت امتناع می نخوردن او انتفای بعضی شرایط آن است که از جملۀ ارادۀ اوست که این انتفا در علم ازلی گذشته است.

و سرّ اینکه گفتیم که قیاس استثنایی مقتضی امتناع تالی است مر علم به امتناع مقدّم را، بر نکته سنجان علم میزان ظاهر است؛ آیا نه این است که در قول حقّ تعالی: «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اَللّهُ لَفَسَدَتا» 1. عدم فساد علّت علم به عدم تعدّد آلهه است نه علّت عدم تعدّد آلهه، بلکه عدم تعدّد آلهه علّت عدم فساد است. این است که علمای عربیّه گاهی می گویند که: «لولا امتناع الأوّل لا امتناع الثانی» و گاهی بعکس این می گویند.

قول اوّل به حسب وجود علمی است و قول ثانی به حسب وجود عینی، چنانکه در حواشی ثالثه بیان کرده ام، پس در وجود عینی عصیان علّت علم ازلی است گو در وجود علمی بعکس این باشد.

و قول خیام در وجود علمی بعکس تخلیط است بین الوجودین و اشتباه است بین المعنیین و تحقیق مقام آنکه: شرب خیّام و علم ازلی به آن متلازمانند و در محلّش

ص:531

مقرّر است که متلازمان یا احدهما علّت دیگری است یا هر دو معلول یک علّتند و ما نحنُ فیه از قبیل اوّل است؛ به این معنی که چون خیّام شرب می کرد در علم خدا گذشت، نه اینکه چون در علم خدا گذشت شرب کند.

پس بر تقدیر عدم شرب خیّام، عدم علم ازلی به شرب او لازم آید و عدم علم ازلی هر چند اعمّ است از جهل به شرب خیّام و از علم به عدم شرب او، لکن این معنی عامّ متحقّق نیست و مگر در ضمن علم به عدم شرب خیّام، نه در ضمن جهل به شرب او؛ پس جزم او به لزوم جهل خدا بر تقدیر می نخوردن جهل باشد آری گاهی به وهم می آید که با وجود علم خدا به وقوع شرب خیّام تکلیف به ترک، اگر چه تکلیف مالا یطاق نیست، امّا بی فایده است و این وهمی است فاسد و در ابیات سلطان نیز گذشت که غرض از کن مکن اظهار لیاقتها بود.

صاعقه

از تضاعیف آنچه گفتیم در این مقام باطل شد قول خیّام بی حاجت به التزام قول هشام علی رغم امام که بعد از ذکر قول خیّام گفته: «لو اجتمع جملة العقلاٌ لم یقدروا علی أن یوردوا علی هذا حرفاً إلّابالتزام قول هشام، وهو أنّه تعالی لا یعلم الأشیاء قبل وقوعها مجملاً (1).

اینکه خیّام علم ازلی را دست پیچ خود کرده است، از جهل و نادانی است بر قیاس عایشه که قضا را دست پیچ خود کرد و حافظ که مشیّة اللّه را دست پیچ کرد و این هر دو گذشت. ای بی انصاف علم ازلی را که دست پیچ خود می کنی، چرا در طاعت دست پیچ خود نمی کنی به اینکه می نخوری و بگویی: ناخوردن می حقّ ز ازل می دانست گر می بخورم علم خدا جهل بود

باری:

تیغ دادن بر کف زنگی مست

به که افتد علم ناکس را بدست

ص:532


1- 1) . شرح نهج البلاغة، ابن أبی الحدید، ج 5، ص 133؛ [1]بحارالأنوار، ج 32، ص 508، ح 437. .
مأمور

حضرت امیر المؤمنین علیه السلام فرموده است:

شعر:

مِن أیِّ یَومی من الموت أفر

أ یوم لم یقدر أم یوم قدر

فیوم لم یقدر فلا أرهبه

و یوم قد قدر لایغنی الحذر

و به گمان فقیر این در قدر لازم و قضای حتم است؛ چه تقدیرات الهی در غیر افعال عباد گاهی حتمی است و گاهی معلّقی، چنانکه پیشتر بیان شد.

و ردّ است بر قدریّه که به قدر قائل نیستند و مبالغه است در ثبوت قدر به اینکه قدر دخیل بلکه اصیل است، به این معنی که قدر و مقدّر مطابق یکدیگرند، لکن اصل در این مطابقه قدر است، نه مقدّر، بر عکس علم و معلوم.

و شارح صالح ربّانی مازندرانی این کلام را نیز از باب تیقّن به قدر دانسته است، آنجا که در شرح اصول پیش از ذکر این کلام به تقریبی گوید:

هذا یقین بالقدر؛ فإنّه یسکن النفس فی مثل هذه المواضع لعلمه یقیناً بأنّ کلّ ما قدّر وقوعه، فهو واقع، فلا ینفع الفرار منه، وکلّ ما قدّر عدم وقوعه فهو غیر واقع، فلا یضرّ عدم الفرار.

لا یقال: لعلّ تقدیر عدم وقوع الحائط علیه مثلاً مشروط بالفرار، فیجب الفرار طلباً للمقدّر وتحرّزاً عن الهلاک!

لأنّا نقول: الفرار وعدمه أیضاً داخلان فی التقدیر، ومن جملة المقدّر، فإن کان المقدّر هو الفرار وقع قطعاً، وإن کان عدمه لم یقع.

فإن قلت: لا معنی حینئذ للتکلیف بالفرار؟ !

قلت: التکلیف به تکلیف بالمقدّر، والتکلیف بالمقدّر أیضاً مقدّر، فهو واقع علی أنّه یمکن أن یقال: مناط التکلیف به إمکانه فی ذاته، أو التکلیف به مختصّ بغیر الموقن؛ لأنّ الموقن یتوکّل علی اللّه، ویفوّض أمری إلیه، فیقیه عن کلّ مکروه،

ص:533

کما قال عزّ وجلّ: «أَ لَیْسَ اَللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ» وکما قال مؤمن آل فرعون «وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَی اَللّهِ إِنَّ اَللّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ * فَوَقاهُ اَللّهُ سَیِّئاتِ ما مَکَرُوا» وغیر ذلک. إنّ المؤمن الموقن المتوکل المفوّض أمره إلی اللّه إذا بلغ إیمانه وإیقانه وتوکّله وتفویضه حدّ الکمال لا ینظر إلی الأسباب والوسائط فی النفع والضرر، ولا یتعلّق قلبه بها أصلاً، وإنّما کان نظره إلی مسبّب الأسباب، ویتعلّق قلبه به وحده.

وأمّا من لم یبلغ حدّ الکمال، ولم یغلب علیه مشاهدة الیقین، کآحاد المؤمنین، فإنّه یخاطب بالفرار قضاء بالحقّ الوسائط. هذا الذی ذکرنا من باب الاحتمال، واللّه أعلم بحقیقة الحال (1).

مؤلّف گوید: این احتمال از اینکه مبنی است بر بودن افعال عباد به قدر لازم و قضای حتم و این باطل است، پس بطلان آن بنابر بطلان مبنیٌّ علیه ظاهر است.

آری آنچه در مرتبۀ توکّل و ایمان کلّ گفته، ظاهر اخبار بسیار، بلکه صریح بعضی بر این شهادت می دهند و از این حُلی دیگر برای جواب آدم در حدیث سابق، مفهوم مستعدّ آن تواند شد. در سبب سازیش من حیرانم در سبب سوزیش سوفسطائیم

حاصل مدّعا در خاتمۀ سدّ سکندرنما آنکه: مسأله افعال عباد منوط است به مسألۀ قدر و قدر بحری است بسیار زخّار پر از ماهی و مار.

پس ناچار رستگاری در سواری کشتی باشد که نوح اهل بیت علیهم السلام، در این طوفان بی پایان ساخته اند و به آن «لا عاصِمَ اَلْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اَللّهِ» را برافراخته اند؛ یعنی خیر و عافیت در آن است که در این باب اکتفا شود به آنچه از معصوم علیهم السلام مرسوم است که امروز عاصمی بجز آن نیست و مثل بنی اسرائیل طالب تفصیل نباید شد که بیم غرق است.

و آن در قدر چنان است که حضرت امیر المؤمنین علیه السلام در حدیث سابق به سائل

ص:534


1- 3) . شرح اُصول الکافی، مازندرانی، ج 8، ص 1 9 1.

فرمود که: «مجمل بدان که امری است میان دو امر، نه جبر است و نه تفویض» .

و حضرت صادق علیه السلام آن را به یکی از دو وجه که گذشت بیان فرمود.

و در افعال عباد چنان است که چون ابوحنیفه و ابن ابی لیلی به عرض حضرت کاظم علیه السلام رسانیدند که: افعال عباد از عباد است یا از ربّ العباد، یا از عباد و ربّ العباد باهم؟ حضرت فرمود: لم یخل أفعالنا التی تذمّ بها

و اگر این سخن تفویض باشد، تفویض منفی در حدیث «أمر بین أمرین» نباشد؛ چه این تفویض، تفویض فاعلیّت است و تفویض منفی تفویض فاعل است.

لمؤلّفه: گفتی عمل از خدا بود یا بنده؟

پس در افعال عباد به این مجمل و در قدر به آن مجمل اکتفا کن و در عمل خود را قوّه خیر و شرّ هر دو انکار و مایۀ کفر و ایمان و طاعت و عصیان می شمار و چون هیچ یک از اینها بی مرجّح به حصول نمی پیوندد و محال است که به وجود آید، لهذا دایم خود را به تحصیل مرجّح خیر و تعطیل مرجّح شرّ بدار تا هر یک از فعل خیر و ترک شرّ اگر مقدّر شده باشد توقّفی نداشته باشد و اگر مقدّر نشده باشد تأسّفی نداشته باشد.

و در این حال این آیه در حقّ تو و امثال تو منزل که: «لِکَیْلا تَأْسَوْا عَلی ما فاتَکُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاکُمْ» 2 نه امثال این به قصور متّصف که به جهت اخلال در وظایف، همیشه از خیر دور و به شرّ نزدیک و دایم متأسّف می باشد.

ص:535

نعوذ باللّه من الیأس الکامل والقنوط الشامل، کیف وإن کان من أهل السعادة ختمت له بها بسعادة.

ختم شد رساله ششّم از رسایل اربعین، والسلام علی محمّد خاتم الرسالة فی الأربعین، وآله خیر السلالة وآدم بین الماء والطین.

چون ختم شد رساله در دولت کریمه، درود مؤلّف و گفت: فی دولة کریمة تمّت.

ص:536

15-شرح حدیث «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع»

اشاره

شرح حدیث «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع»

محمدبن حسن شِروانی

(د 1098 ق)

تحقیق

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:537

ص:538

درآمد

اشاره

شَروان ولایتی در شرق قفقاز است که بر کرانۀ غربی دریای مازنداران و شرق رود کورا قرار دارد (1).

این شهر در دورۀ فتحعلی شاه طی عهد نامۀ ترکمانچای با بخشی از مغان به روسیه واگذار شد و امروز جزء کشور آذربایجان است.

خاقانی شروانی-شاعر بزرگ قرن ششم-در اشعار خود بسیار از شهرش یاد کرده است. او می گوید: من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

از برخی اشعار او به دست می آید که تلفظ صحیح این کلمه کسر شین-چنان که صاحب روضات می گوید-نیست، بلکه به فتح شین صحیح است. خاقانی می گوید: عیب شَروان مکن که خاقانی هست از آن شهر کابتداش شَر است

یا جای دیگر می گوید: چند نالی چند از این محنت سرای داد و بود کز برای رای تو شَرروان نگردد خَیروان

شروان شاهان نام سلسله هایی است که در این منطقه و حوالی آن حکومت و سلطنت می کردند و به دست شاه تهماسب اول صفوی در 945 ق منقرض شدند.

ص:539


1- 1) . معجم البلدان، ج 3، ص 339 و 382؛ جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی، ص 195.

چنانکه برخی محققین نوشته اند در قرون اخیر شروان به خطا شیروان گفته می شود (1).

صاحب روضات الجنات نیز به اشتباه بودن شیروان تصریح نموده است (2).

کسی که در این گفتار دربارۀ او سخن می گوییم نیز در آثار خود «شروانی» امضا نموده است. مانند انهایی که به خط وی در پایان نسخه ای از من لایحضره الفقیه وجود دارد که نوشته است «میرزا محمّد بن الحسن الشروانی» (3).

همین طور فرزند او حیدر علی نیز «شروانی» امضا کرده است (4).

با این تفصیل می توان گفت «شیروانی» غلط مشهور است. شهری که در استان خراسان شمالی ایران واقع است، در گذشته و امروز به «شیروان» مشهور بوده است و نه «شروان» و این که در دایرة المعارف تشیع، برخی مشاهیرِ شروانِ آذربایجان را، بعد از مدخل شیروانِ خراسان ذکر کرده اند، صحیح نیست. اگر امروز به شروان، شیروان هم گفته شود، محقق شروانی از خراسان نیست، بلکه اهل قفقاز است و شرح حال او نباید بعد از مدخل شیروانِ خراسان بیاید.

برخی مشاهیر شروان عبارت اند از: فلکی شروانی (د 490 یا 500ق) ، خاقانی شروانی (د 595 ق) ، تفلیسی شروانی (سدۀ هفتم) ، ابوالمجد شروانی (سدۀ هشتم) ، فتح اللّه شروانی (د 891 ق) ، افلاطون شروانی (د977 ق) ، فتحی شروانی (سدۀ یازدهم) ، آقا مسیح شروانی (سدۀ دوازدهم و سیزدهم) و ملا محمّد شریف شروانی (سدۀ سیزدهم) .

برای نام شروان با توجه به چگونگیِ تلفظ آن معناهای گوناگونی ذکر کرده اند. در برخی منابع از این شهر به معنای جایگان شر یاد کرده اند و در برخی دیگر که شیروان گفته اند آنجا را جایگاه شیر دانسته اند. زین العابدین شروانی می گوید: چون منسوب

ص:540


1- 1) . دایرة المعارف فارسی، مصاحب؛ فرهنگ فارسی، معین؛ لغت نامه، دهخدا.
2- 2) . روضات الجنات، ج 7، ص 96. [1]
3- 3) . نسخۀ شمارۀ 155، کتابخانه آیة اللّه بروجردی، قم.
4- 4) . مناقب اهل البیت علیهم السلام، مولی حیدر علی شروانی، ص 25.

به انو شیروان است به تخفیف شیروان نامیده شده است و برخی هم گفته اند احتمالاً نام یکی از طویف ساکن البانیا (بخشی از سرزمین دولت هخامنشی) است (1).

مؤلف

محمّد بن حسن معروف به محقق یا مدقق (2)شروانی، فقیه، اصولی و متکلم و محقق برجستۀ اواخر عصر صفویه، در حدود سال 1033 ق در شروان به دنیا آمد (3). پس از طی دوران کودکی و نوجوانی و فراگیری مقدمات علوم به مرکز علمی روزگار خود، یعنی اصفهان آمد و در آن حوزۀ ارجمند به آموختن علوم اسلامی مشغول شد.

او در بدو ورود به اصفهان، جذب مجلس درس آقا حسین خوانساری (د 1099 ق) شد و مورد توجه ویژه وی قرار گرفت. تنکابنی در قصص العلماء جریانی را از اولین روز شاگردی شروانی نزد آقا حسین خوانساری نقل کرده است. همو قضایای دیگری را نیز از مباحثه و مجادله این استاد و شاگرد نقل می کند (4).

تنکابنی در تذکرة العلماء نیز قصۀ ملاقات ملا خلیل قزوینی (د 1098 ق) شارح الکافی را با شروانی و بحث دربارۀ دو قول شاذ قزوینی و مجاب شدن او و این که قزوینی با دیدن شروانی که شاگرد آقا حسین خوانساری بود، از ملاقات و بحث با استاد، منصرف شد را نقل کرده است (5).

شروانی به زودی در حوزۀ اصفهان رشد یافت و به فهم و ذکاوت و دقت و موشکافی معروف شد. او از آقا حسین خوانساری اجازۀ روایی دارد (6).

شیخ حسن بلاغی نجفی او را چنین ستوده است:

ص:541


1- 1) . «شروان» ، سپیدۀ کوتی، دانشنامۀ ادب فارسی، حسن انوشه.
2- 2) . مطلع الشمس، ج 1-2، ص 681؛ جغرافیای تاریخی شیروان، مقیمی، ص 252-253.
3- 3) . میر محمّد باقر خاتون آبادی او را هنگام وفات شصت و پنج ساله دانسته است. ر. ک: وقایع السنین والاعوام، ص 364.
4- 4) . قصص العلماء، ص 249-250.
5- 5) . تذکرة العلماء، 89-90.
6- 6) . نجوم السماء، ص 192.

شیخی و استادی و من علیه فی علمی الاصول و الفروع استنادی، افضل المتأخرین و اکمل المتبحرین، آیة اللّه فی العالمین، قدرة المحققین و سلطان الحکماء و المتکلمین. . . و امره فی الثقة و الجلالة اکثر من ان یذکر و فوق أن تحوم حوله العبارة، لم اجد احداً یوازیه فی الفضل و شدة الحفظ و نقایة الکلام؛ فلعمری انه وحید عصره و فرید دهره (1).

همچنین اردبیلی در جامع الرواة، تنکابنی در قصص العلماء، کشمیری در نجوم السماء، خوانساری در روضات الجنات و بیشتر کسانی که تذکره و ترجمۀ دانشمندان این روزگار را نوشته اند، با تجلیل و تعظیم از او یاد کرده اند (2).

محفل درس محقق شروانی، سال ها میعاد جویندگان زلال معارف اسلامی بود. برخی از شاگردان او عبارت اند از: میر محمّد صالح خاتون آبادی، سید صدر الدین رضوی قمی، سید محمّد باقر گیلانی و ملا عبداللّه افندی.

شروانی پس از مدتی توقف در اصفهان، عازم عتبات عالیات شد و تحت شعاع قبۀ نورانی حضرت مولی الموالی امیر المؤمنین علیه السلام، به تحصیل و تدریس و تحقیق پرداخت. او در 1083 ق به دعوت شاه سلیمان صفوی (1077-1105 ق) به ایران بازگشت و مورد احترام و تکریمِ دربار صفوی قرار گرفت. در احمد آبادِ اصفهان ساکن شد و باز هم محضرش، محفل نور و علم گردید (3).

دامادی مجلسی اول

شروانی بعد از مدتی توقف در اصفهان و آشنایی با علما و دانشمندان، به وثاقف و علم و تقوی مشهور شد.

ص:542


1- 1) . روضات الجنات، ج 7، ص 95. [1]
2- 2) . جامع الرواة، ج 2، ص 92؛ قصص العلماء، ص 249-250؛ نجوم السماء فی تراجم العلماء، ص 192؛ روضات الجنات، ج 7، ص 93-94.
3- 3) . تذکرۀ نصر آبادی، ص 157؛ وقایع السنین و الاعوام، ص 536، (به نقل از «میرزا محمّد شیروانی مشعل ذکاوت» ، محمّد ابراهیم احمدی، گلشن ابرار، ج 5، ص 137) .

ارتباط او با عالم بزرگ اصفهان، محمّد تقی مجلسی، منتهی به افتخار دامادی ایشان شد (1). مجلسی برای شروانی اجازۀ نقل روایت نیز صادر نموده است (2).

علامۀ عالی مقام محمّد تقی مجلسی در این ایام در اصفهان محفل درس و بحث داشته است و بعید نیست که شروانی از او استفاده کرده باشد، ولی به شاگردی او نزد مجلسی، تصریح نشده و از اجازۀ مجلسی برای وی نیز فهمیده نمی شود، لذا تصریح به نام مجلسی اول، در زمرۀ اساتید محقق شروانی، خالی از ضعف نیست (3).

آثار و تألیفات

ملا میرزا شروانی، از دانشمندان و فرهیختگانی است که در بیشتر علوم متداول روزگار خود، صاحب نظر و فکر بوده و در آن رشته ها آثار و مکتوباتی از خود به یادگار گذاشته است.

او در فقه، اصول، حدیث، تفسیر، کلام، فلسفه و همچنین ادبیات، لغت، معنای و بیان و شعر و هندسه دارای حاشیه، کتاب و رساله است. برخی عناوین آثار او عبارت اند از:

اثبات الواجب تعالی، الاجتهاد و الاخبار، اصالة البرائة، الإمامة، البداء، تفسیر آیة «إن الأبرار یشربون» ، التوحید و النبوة و الإمامة، الحاشیة علی حاشیة الخفریة، الحاشیة علی حاشیة علی حاشیة الشریفة علی شرح المطالع، حاشیة علی شرایع الإسلام، حاشیة علی الشفاء، دفع شبهة الإستلزام و حاشیة علی معالم الاصول (4).

در این نوشتار آثار حدیثی وی را به اختصار گزارش می کنیم:

1. الجمع بین الأخبار المتعارضة

آقا بزرگ تهرانی این اثر را ضمن مجموعه ای از رسائل شروانی در کتابخانۀ سید محمّد مهدی، در فیض آبادِ هند دیده است (5).

ص:543


1- 1) . تذکره الشعراء، نصر آبادی، ص 157.
2- 2) . روضات الجنات، ج 2، ص 95.
3- 3) . موسوعة طبقات الفقهاء، ج 11، ص 259.
4- 4) . معجم مؤلفی الشیعة، ص 243-244. [1]
5- 5) . الذریعة، ج 5، ص 135. [2]

2. حاشیة الإستبصار

در منابع ترجمه احوال شروانی، نامی از این اثر برده نشده است، ولی رساله ای با این نام در میان نسخه های خطی کتابخانۀ مرحوم آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله نگهداری می شود.

این حاشیۀ کوتاه به خط «خلف بن یوسف نجفی» است. در مورد این شخص سخن خواهیم گفت.

این رساله چنین آغاز می شود:

بسم اللّه الرحمن الرحیم و کتب قدس اللّه روحه علی کتاب الإستبصار لشیخنا أبی جعفر محمّد بن الحسن الطوسی رحمه الله باب مقدار الماء الذی لاینجسه شیء. . . .

این حواشی از باب المیاه تا پایان باب الدیات از کتاب الاستبصار است.

حواشی شروانی خود، دارای حواشیِ دیگری با امضای «منه» و «م ه ی عفی عنه» است.

مجموعه ای که این رساله، یکی از آنها است در هفتم جمادی الاولی 1103 ق جمع آوری، تدوین و کتابت شده است (1).

3. حاشیة تهذیب الأحکام

در همان مجموعۀ کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله که ذکر آن رفت، رسالۀ کوچک دیگری از شروانی است که چنین آغاز می شود:

بسم اللّه الرحمن الرحیم و به نستعین و کتب رحمه اللّه علی کتاب تهذیب الأحکام. . . .

این حواشی نیز از کتاب الصلاة تا کتاب الدیات بوده و همان دو حاشیۀ «منه» و «م ه ی عفی عنه» را نیز دارا است (2).

ص:544


1- 1) . فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 3، ص 413-414، [1] به نقل از فهرست جدید گلپایگانی، مخطوط، شماره 185/30/6305.
2- 2) . فهرستگان نسخه های خطی، ج 3، ص 417، به نقل از فهرست جدید گلپایگانی، مخطوط.

آقا بزرگ تهرانی از شرح التهذیب برای شروانی نام برده است که شاید منظور همین حواشی باشد (1).

4. حاشیة من لایحضره الفقیه

در مجموعۀ کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله، رسالۀ دیگری از شروانی وجود دارد که چنین آغاز می شود:

بسم اللّه الرحمن الرحیم و کتب رحمه اللّه علی کتاب من لایحضره الفقیه و نقلته من خطه قدس اللّه روحه باب حد الوضوء و ترتیبه. . . .

این رساله در حاشیه، دارای تصحیح و حواشی با امضای «منه» است و از اول من لایحضره الفقیه تا پایان آن. نکاتی را یادآوری کرده است. و کتابت نسخه در جمادی الاولی 1103 ق اتمام پذیرفته است (2).

نکتۀ قابل ذکر در مورد این سه رساله این که، کاتب این مجموعه «خلف بن یوسف نجفی» است و ظاهراً وی این حواشی را از خط مرحوم شروانی استخراج کرده و به صورت منظم در این رساله ها گردآوری کرده است.

حاشیه بر شرح لمعه، حاشیه بر مدارک و حاشیه مسالک از شروانی، سه رسالۀ دیگر این مجموعه است.

کاتب در پایان، ضمن تجلیل از شروانی، فهرست مختصری از آثار او را می شمارد و تاریخ فوت و محل دفن وی را متذکر می شود.

آقا بزرگ تهرانی در طبقات أعلام الشیعة از «خلیفه بن یوسف نجفی» نام برده، که کاتب نسخه ای از کشف الغمة است و می گوید از تصحیح نسخه فهمیده می شود که کاتب آن از افاضل باشد. نسخه های دیگری نیز به خط او توسط تهرانی گزارش شده است (3).

ص:545


1- 1) . الذریعة، ج 13، ص 157.
2- 2) . فهرستگان نسخه های خطی، ج 3، ص 436، به نقل از فهرست جدید گلپایگانی، مخطوط.
3- 3) . طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 242-243.

او الغیبه شیخ طوسی را در 1085 ق کتابت کرده است (1)و نسخه ای از شرح نهج البلاغۀ حدیدی در کتابخانۀ مسجد اعظم موجود است که کاتب آن «خلف بن یوسف مشهدی نجفی» امضا کرده است» (2).

وی همچنین در نسخۀ الحدیفة الهلالیة بهایی که در 1115 ق کتابت کرده است خود را شیخ «خلیفه بن شیخ یوسف نجفی» معرفی می کند (3).

در هر صورت این شیخ خلیفه یا خلف از ناسخان پرکار و فضلای روزگار شروانی است که جمع آوری و تدوینِ حواشی شروانی به خط او نیز نشان از فضل و دانش وی دارد.

5. شرح حدیث «ستة اشیاء لیس للعباد فیها صنع. . .» (رسالۀ حاضر)

6. شرح حدیث «ملعون من کمه اعمی»

کلینی از امام صادق علیه السلام نقل می کند که آن حضرت فرمود:

قال رسول اللّه صلی الله علیه و آله: ملعون ملعون من عبد الدینار و الدرهم، ملعون ملعون من کمه اعمی، ملعون ملعون من نکح بهیمة (4).

برخی مانند ملا اسماعیل خواجویی مازندرانی (د 1173 ق) و همچنین محقق شروانی این حدیث را به طور مستقل در رساله ای شرح کرده اند (5). محقق تهرانی نام این شرح را در الذریعة آورده است. نسخه ای از این شرح نیز، در کتابخانۀ حاج شیخ علی علومی در یزد، گزارش شده است (6).

7. اجازات روایی

ملا میرزا شروانی که خود از مجلسی اول نقل روایت می کند، برای برخی از

ص:546


1- 1) . فهرست مدرسه فیضیه، استادی، ج 1، ص 194.
2- 2) . فهرست مسجد اعظم، ص 269.
3- 3) . فهرست نسخه های خطی آستان قدس، اهدایی رهبری، ص 304.
4- 4) . الکافی، ج 2، ص 270، ح 9. [1]
5- 5) . روضات الجنات، ج 7، ص 97؛ نجوم السماء، ص 193؛ [2] فوائد الرضویه، ص 467؛ الذریعة، ج 13، ص 209.
6- 6) . نشریه نسخه های خطی، دفتر چهارم، ص 444؛ فهرست میکرو فیلم های دانشگاه تهران، ج 1، ص 702.

شاگردان، اجازۀ روایی صادر نموده است. چند تن از این افراد عبارت اند از:

الف. علامه محمّد باقر مجلسی

نسخه ای از من لایحضره الفقیه در کتابخانه آیة اللّه بروجردی در قم، نگهداری می شود که از برترین نسخه های این کتاب است (1). در پایان جزء دوم و چهارم این دست نوشته، انها و بلاغِ میرزای شروانی دیده می شود.

در پایان جزء دوم چنین آمده است:

انهاه-ادام اللّه ایامه-فی مجالس عدیده آخرها یوم الثلثاء الثانی و العشرون من شهر شعبان المعظم سنة خمس و سبعین و الف من الهجرة-علی مهاجرها من الصلوات أنماها و من التحیات أسماها-کتبه الفقیر إلی اللّه تعالی میرزا محمّد بن الحسن الشروانی عفی عنهما.

در پایان مشیخه نیز سماع و اجازه ای وجود دارد به این شرح:

سمع علیّ أکثر هذا الکتاب مولانا الأورع الاتقی الزاهد العابد مولانا محمّد باقر- أدام اللّه تعالی تأییده و تسدیده-و أجرت له-أدام اللّه تعالی أیامه-أن یرویه و سایر ما یصح لی روایته عنی و أخذت علیه أن لاینسانی من صالح دعائه فی أیامه و لیالیه، کتبه بیده الفانیة میرزا محمّد بن الحسن الشروانی اوتیا کتابهما بیمینهما.

ظاهراً مجاز که در این اجازه نام برده شده است، علامه محمّد باقر مجلسی رحمه الله است که الفقیه را نزد شروانی درس گرفته است.

این اجازه و انهاء، در بحارالأنوار و الذریعة بر اساس نوشته و استنساخ میرزا محمّد تهرانی-که احتمالاً همین نسخه را دیده است-گزارش شده و خط را، خط شروانی و مجاز را علامۀ مجلسی دانسته است (2).

ب. آقا محمّد اکمل اصفهانی

او پدر محمّد باقر وحید بهبهانی و از شاگردان و مجازین شروانی است (3).

ص:547


1- 1) . فهرست نسخه های خطی مؤسسۀ حضرت آیة اللّه بروجردی رحمه اللّه، ج 1، ص 104، ش 155.
2- 2) . بحارالانوار، ج 102، ص 186؛ الذریعة، ج 11، ص 24.
3- 3) . تذکرة العلماء، ص 261؛ تلامذة العلامة المجلسی و المجازون منه، ص 78.

ج. ملا محمّد صادق تونی

شروانی به وی در شعبان 1075 ق اجازه داده است. این اجازه به خط استاد، در پایان جزء دوم نسخه ای از من لایحضره الفقیه، موجود در کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی موجود است (1).

د. سید عبداللّه بن علی تونی

او از شاگردان مدقق شروانی است و استاد، ضمن نسخه ای از من لایحضره الفقیه که در محضرش تصحیح و مقابله شده است، اجازه ای برای وی صادر نموده است. این نسخه در کتابخانۀ آستان قدس رضوی موجود است. در فهرست آستان قدس رضوی مجاز در این اجازه، سید علی تونی دانسته شده است، ولی از آنجا که آقا بزرگ تهرانی این اجازه را از همان نسخه نقل نموده و در سه کتاب خود به نام سید عبداللّه، به عنوان مجاز تصریح کرده است، احتمال دارد، در فهرست آستان قدس، اشتباهی صورت گرفته باشد (2).

قابل ذکر است منبع برخی عزیزان که «شرح حدیث مناظرۀ امام صادق علیه السلام با زندیق» را از آثار و تألیفات شروانی شمرده اند، دانسته نشد (3).

درگذشت

میرزا محمّد حسن شروانی، پس از سال ها مطالعه و پژوهش و تحقیق و آموزش در سال های آخر عمر، دچار بیماری شدید شد و پس از تحمل رنج و درد، سرانجام حوالی ظهر روز جمعه 29 ماه رمضان سال 1098 ق مرغ روحش از کالبد تن رها شد (4).

ص:548


1- 1) . فهرست نسخه های خطی کتابخانه آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 4، ص 127.
2- 2) . ن. ک: الذریعة ج 1، ص 232؛ طبقات أعلام الشیعة، (قرن 11 ق) ، ص 382؛ طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 455-456؛ فهرست کتب خطی کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی، ج 5، (چاپ جدید) ، ص 318.
3- 3) . «میرزا محمد شیروانی، مشعل ذکاوت» محمد ابراهیم احمدی، گلشن ابرار، ج 5، ص 144.
4- 4) . وقایع السنین و الأعوام، ص 543. [1]

میر محمّد باقر خاتون آبادی در بارۀ صبر و تحمل وی و تجلیل از مقام او نوشته است:

لا یمکن شرح أخلاقه الفاضله، کان مریضاً شدیداً فی أسافل بدنه سنة ونصف و أشتّد المرض و صعب و کان یزید صبره و تحمله و لم یخرج من حد إعتداله، و لم یفقد شی ء من تفقده علی الغنی و الفقیر و الشریف و الوضیع. . . لم یکن و لایکون له عدیل (1).

منابع، سال فوت او را همان 1098 ق نوشته اند، ولی صاحب روضات الجنات نوشته است که شروانی در سالِ در گذشت محقق خوانساری از دنیا رفت (2).

البته معمول کسانی که ترجمۀ محقق خوانساری را آورده اند سال در گذشت او را 1098 ق دانسته اند، ولی روضات الجنات به تبع خاتون آبادی در حدائق المقربین 1099 ق نوشته است (3).

جسد شریف ملامیرزا شروانی، از اصفهان به ارض اقدسِ رضوی منتقل گردید و در جوار آستان ملک پاسبان امام ثامن علیه السلام در مدرسۀ میرزا جعفر به خاک سپرده شد (4).

بازماندگان

میرزا حیدر علی شروانی اصفهانی نجفی، فرزند مدقق شروانی است. او در بیشتر علوم اسلامی صاحب نظر بود و علاوه بر پدر گرامیش از محضر علامۀ مجلسی و میرزا عبداللّه افندی بهره برده بود و افتخار دامادی دایی مکرم خود یعنی علامۀ مجلسی را نیز داراست.

میرزا حیدر علی دارای عقاید و آرای منحصر و منفردی بود که مورد اعتراض برخی از علما و دانشمندان قرار گرفته است. او علاوه بر مراتب علمی، دارای سلوک زاهدانه و تاحدودی صوفیانه بوده است (5).

ص:549


1- 1) . وقایع السنین و الأعوام، ص 364.
2- 2) . روضات الجنات، ج 7، ص 95.
3- 3) . روضات الجنات، ج 375؛ تذکره نصر آبادی، ص 157.
4- 4) . روضات الجنات، ج 375؛ طبقات أعلام الشیعة (قرن 11ق) ، ص 524.
5- 5) . ن. ک: مرآت الاحوال جهان نما، ص 109؛ أعیان الشیعة، ج 6، ص 274؛ [1] مصفی المقال، ص 164؛ تتمیم أمل الآمل، ص 173؛ طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 231.

برخی آثار و تألیفات وی عبارت اند از:

الإمامة، حاشیة علی الکافی، المزار، مختصر مصباح المجتهد، مناقب الحیدریة، شکوک الصلاة، تراجم السفراء، أحوال الصحابة، رسالة فی وجوب الصلاة عند ذکر النبی و آله و. . (1).

آقا بزرگ تهرانی با استناد به نسخه ای از کتاب التوحید، از آثار میرزا حیدر علی، که در کتابخانۀ ملا علی محمّد نجف آبادی، در نجف اشرف وجود داشته است و تاریخ فراغت از تألیف آن، روز جمعه دوازدهم ماه رجب 1129 ق بوده است، او را زنده در این تاریخ می داند (2).

اما دو نسخه از کتاب فضائل اهل البیت علیهم السلام از تألیفات شروانی در دست است، که هر دو دارای تاریخ تحریر 1133 ق می باشد. نسخه اول که در مرکز احیاء میراث اسلامی نگهداری می شود در پایان، تاریخ 15 صفر 1133 ق را دارد و دارای حواشی با امضای «منه مدظله» است.

نسخۀ دیگر در کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی است و در پایان آن تاریخ دهۀ اول ماه رمضان 1133 ق نگاشته شده است. این نسخه نیز دارای تصحیح و حواشی با رمز مؤلف با دعای «سلمه اللّه» است (3).

با این توصیف می توان گفت، میرزا حیدر علی شروانی، تا دهۀ اول رمضان 1133 ق زنده بوده است.

میرزا محمّدحسین شروانی، دختری نیز داشته است که به همسری ملا محمّد تقی گیلانی در آمد. صاحب مرآت الأحوال از این گیلانی با عنوان «الفاضل المقدس» یاد کرده است (4).

ص:550


1- 1) . معجم مؤلفی الشیعة، ص 243. [1]
2- 2) . الذریعة، ج 4، ص 479؛ [2] طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 231.
3- 3) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 2، ص 185؛ فهرست مرکز احیاء میراث اسلامی، بخش مخطوط، ش 3284؛ فهرستگان نسخه های خطی حدیث، ج 5، ص 154.
4- 4) . مرآة الاحوال، ص 109؛ طبقات أعلام الشیعة، (قرن 12 ق) ، ص 123.

رسالۀ حاضر

شروانی در این رساله، معرفت و جهل، رضا و غضب، خواب و بیداری، میزان دخالت و عدم دخالت یا اختیار و عدم اختیار انسان نسبت به این سه حوزه را بررسی می کند. او گاهی به برخی روایات مرتبط نیز استدلال کرده است. نسخه های متعددی از این اثر به جای مانده است (1).

کهن ترین دست نوشته ای که به آن دست یافتیم، نسخۀ کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی رحمه الله، به خط نسخ محمد زکی بن ملا جعفر همدانی است (2). این نسخه را اساس (الف) قرار داده ایم. نسخۀ دیگر که با علامت (ب) از آن یاد می شود، نسخۀ موجود در کتابخانۀ مدرسۀ فیضیۀ قم است.

در انتهای نسخۀ مدرسۀ فیضیه چنین آمده است: «وکان تاریخ النسخة التی کتبت علیه هذه النسخة سنة ثلاث وتسعین بعد ألف فی شهر صفر، و کان کتابته من خطه رحمه اللّه» (3).

این جمله نشان می دهد، تاریخ تألیف این رساله قبل از صفر سال 1093 ق بوده است.

ص:551


1- 1) . ن. ک: فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعی، ج 4، ص 285-286.
2- 2) . فهرست کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی، ج 11، ص 148، ش 4130، رسالۀ سوم مجموعه.
3- 3) . فهرست مدرسۀ فیضیه، ج 2، ص 113، ش 1665، رسالۀ دوازدهم مجموعه.

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ مدرسۀ فیضیۀ قم

محل تصویر شمارۀ29

ص:552

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ مدرسۀ فیضیۀ قم

محل تصویر شمارۀ30

ص:553

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ31

ص:554

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه مرعشی نجفی

محل تصویر شمارۀ32

ص:555

ص:556

شرح حدیث «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع»

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم

والحمد للّه ربّ العالمین، و صلواته (1)علی خیر خلقه محمّد و آله الطاهرین.

محمّد بن یعقوب کلینی رحمه الله روایت کرده است از محمّد بن أبی عبداللّه، به اسنادی که دارد از حضرت صادق علیه السلام، قال: «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع: المعرفة، والجهل؛ والرضا، والغضب؛ والنوم، والیَقَظَة» (2)؛ یعنی: شش چیز است که بندگان مخلوق را در آن تأثیری نیست و آن شش چیز عبارت است از: دانش و نادانی و خشنودی و خشمگینی و خواب و بیداری.

فصل اول: معرفت و جهل

و بر اربابِ اَلباب پوشیده نماند که معرفت ممکن است که عبارت از فطرت (3)و غریزتی باشد که در انسان ودیعه گذاشته شده و به آن غریزت و طبیعت از سایر (4)حیوانات که قابل تکلیف نیستند مُمتازند و جهل عبارت از فقدان فطرت و خلقت باشد و ظاهر است که وجدان این فطرت و فقدانش به اختیار و تأثیر مکلّف نیست، اگر حیوان خواهد که آدم شود، نمی تواند و برعکس.

ص:557


1- 1) . ب: «والصلاة والسلام» بدل «وصلواته» .
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 164، ح 1؛ [1]المحاسن، ج 1، ص 10، ح 29؛ [2]فقه الرضا علیه السلام، ص 352؛ [3]التوحید، ص 411، ح 6؛ [4] الخصال، ج 1، ص 325، ح 13؛ مشکاة الأنوار، ص 150. [5]
3- 3) . ب: فطرتی.
4- 4) . ب: -سایر.

و احتمال دارد که مراد، معرفت وجوب اوّل واجبات باشد، چنانکه گفته اند که: اوّل واجبات، نظر در معرفت خدا و صفات اوست، یعنی معرفت (1)اوّل واجبات را خدای تعالی الهام می کند و مکلّف را به آن مضطرّ می سازد و اگر به فرض، آدمی آن را به خودی خود حاصل تواند نمود (2)، خدای تعالی مکلّف را به خود وانمی گذارد؛ چه اگر مکلّف را به خود واگذارد، گاه باشد که مکلّف آن را حاصل نسازد، و هر گاه آن را حاصل نسازد نخواهد دانست که معرفت خدا نظر باید کرد و فکری درین نمود که ما خود به خود به هم رسیده ایم، یا ما را خالقی و آفریننده [ای] هست و اگر ترک فکر در این مطلب بکند، بنابراین که نمی داند که آن فکر و نظر امر ضروری است و آن را باید کرد، معذور خواهد بود و اعتراضی و توبیخی بر او متوجّه نخواهد شد و حجّت خدا بر مکلّفین باطل می گردد و هر گاه در شناختن خدا معذور باشد، در سایر واجبات نیز معذور خواهد بود؛ چرا که کسی که واجب را نمی شناسد، وجوب هیچ واجبی را نمی داند، پس هیچ واجبی را (3)دانسته ترک نخواهد کرد، بلکه از نادانی ترک می کند و کسی که واجبی را ندانسته ترک کند، بر وجهی که نه وجوب او را می دانسته باشد و نه وجوب چیزی را که در آنجا معرفت وجوب واجب اوّل حاصل شود، معذور است، به خلاف آنکه وجوب اوّل واجبات را دانسته باشد؛ زیرا که اگر او ترک آن واجب کند، به سبب ترک آن واجب، معاقب و مستحقّ توبیخ می تواند شد و بر ترک واجبات دیگر نیز که بعد از عمل به آن واجب ممکن بود که وجوب آن واجبات معلوم شود اگر معاقب شود، بی جا نخوهد بود و اگر ترک نکند بعد از فعل آن واجب، وجوب واجبات دیگر نیز به ترتیب معلوم خواهد شد و هیچ واجبی از روی جهل متروک نخواهد شد مگر نادری و قلیلی، او نیز در اندک وقتی معلوم می شود و جهل به او دیر نمی پاید و در آن جهل نادر، بر ترک واجب مؤاخذ و معاقب نخواهد شد، چنانکه در

ص:558


1- 1) . ب: +وجوب.
2- 2) . ب: کرد.
3- 3) . الف: - «نمی داند، پس هیچ واجبی را» .

محلّ خود مقرّر شده و نیز اگر دانستن وجوب بعضی از واجبات، از معرفت وجوب اوّل واجبات حاصل نشود، لازم است که وجوب چیزی را اعلام کنند که منجرّ و مفضی به معرفت وجوب آن واجب شود.

مجملاً معرفت وجوب واجبات اگر کسی باشد و به تأثیر و سعی مکلّف حاصل شود، آخر الأمر منتهی به معرفت وجوب چیزی چند می شود که مفضی به معرفت اوّل شود و آن معرفت که به او منتهی شده، کسی نمی باشد، بلکه موهبتی می باشد، خواه آن معرفت موهبتی یک معرفت باشد و خواه معرفتهای متعدّد باشد و هر گاه ابتدای معرفت از جانب خدا باشد، باقی معرفت های ضروریّه به وسیلۀ آن معرفت متبدا حاصل شود، می توان گفت که: معرفت از خداست و عبد را در آن دخلی نیست و موافق متعارف اهل لسان است.

و به عبارتی دیگر، مختصرتر اینکه اگر معارف الهی به کسب و سعی عباد حاصل تواند شد، هر گاه ایشان ندانند که سعی در تحصیل آن کردن امری است ضروری (1)، ممکن است که آن را مهمل گذارند و به اکتساب آن نپردازند، پس لازم است که ایشان را اعلام کنند که فکر در این معارف ضرور و ناگزیر است و همچنین که به ایشان وجود و حیات داده، معرفت وجوب فکر و نظر را نیز به ایشان بخشد، تا او بعد از معرفت وجوب فکر و نظر، اگر اهمالی کند، معذور نباشد و حجّت الهی بر او تمام باشد.

و ممکن است که مراد، معرفت احکام شرعیّه بوده باشد و معنی اینکه عباد را در او تأثیری نیست آن است که عباد، آن احکام را از پیش خود نمی توانند دانست، و تا وحی الهی نباشد و پیغمبران آن (2)را به مکلّفین القا و تلقین نکنند محال است که آنها به عقل خود او را دریابند؛ چرا که احکام شرعیّه مانند حلال بودن معاملات مشتمل بر مرابحات و حرام بودن ربا و سود خوردن امر مخفی است و عقل بشری بی اینکه از (3)

ص:559


1- 1) . ب: +پس.
2- 2) . ب: او.
3- 3) . الف: -از.

وحی آسمانی استمداد کند، از ادراک آن عاجز و قاصر است.

و در ضمن این ردّ بر فقهای اهل سنّت حاصل می شود؛ چه ایشان را اعتقاد این است که بی وحی الهی، مردم حکم شرعی قرار می توانند داد و خدا حکم حلال و حرام را به ایشان گذاشته و هر چه ایشان پیش خود (1)قرار دهند خدا آن را واجب می کند و همچنین ردّ بر آن جماعت نیز حاصل می شود که (2)مکلّفین و رعیّت از پیش خود یکی را اختیار کنند و به ریاست و امامت بردارند بی اینکه از جانب خدا و پیغمبر در آن باب نصّی وارد شده باشد، پس به اختیار ایشان معرفت وجوب طاعت آن شخص حاصل می شود.

و این سخن ایشان در مذهب امامیّه ضرورتاً باطل است و از ائمّۀ اهل بیت علیهم السلام فساد آن به تواتر رسیده (3)، معلوم شده، بلکه نزد ایشان مقرّر است که تا احکام الهی به طریق وحی به پیغمبر نرسد و آن حضرت آن را به خلق نرساند، اعتراضی بر خلق نمی باشد و توقّع عمل به آن احکام از ایشان ندارند.

بلی، بعد از آنکه آن حضرت احکام را به خلق اعلام کرد، بر حاضرین واجب است که چشم و گوش به فهمیدن آن بازدارند و به قلب، به سوی آن سخنان اقبال نمایند ولی پروایی و اهمالی در فهمیدن آن (4)روا ندارند و بر جمعی که غایب باشند

ص:560


1- 1) . الف: -خود.
2- 2) . ب: + «می گویند: معرفت امام واجب الإطاعه به این حاصل می شود که» .
3- 3) . ب: -رسیده.
4- 4) . ب: -آن.

واجب است که از حاضران آن مقام، مجهولات خود را سؤال کنند و کار دین خود را مهمل نگذارند و اگر احتیاج به سفر داشته باشند (1)به جهت تحصیل این مطالب، سفر کنند و این قدر مدخلیّت و تأثیر، بندگان را در تحصیل معرفت احکام می باشد و آیات و اخبار بر این معنی دلالت کرده است و مؤیّد اینکه مراد این است، اخباری چند است که کلینی رحمه الله در این باب و در باب بعد از آن روایت کرده است؛ چه در آن اخبار، معرفت رضا و سخط مذکور است و آن عبارت است از معرفت حلال و حرام و واجب و اگر گوییم که: مراد از این معرفت که در حدیث مذکور است، شناختن واجب الوجود و صفات ثبوتی و سلبی اوست، یا معرفت نبی صلی الله علیه و آله و امام علیه السلام، ممکن است که معنی اینکه عباد را در آن دخلی و تأثیری نیست، این باشد که خدای تعالی دلایل قاهره و براهین باهره بر آن نصب کرده و کسی را در شبهه نگذاشته، بر وجهی که به بداهت نزدیک شده به اندک تأمّلی و توجّهی که عقلا در آن باب به جا آورند، آن مطالب علیّه به وضوح می پیوندد و معلوم می گردد و احتیاج به زیادتی تعب و مشقّت نیست و تعریف و بیان الهی در آن باب به درجۀ عالی رسیده، حجّت او بالغ است که «فَلِلّهِ اَلْحُجَّةُ اَلْبالِغَةُ» 2 .

و ظاهر است که خدا در آسمان و زمین و سایر مکوّنات و مصنوعات، دلایل وجود و صفات و توحید خود را مندرج ساخته و پیغمبر خود را به معجزات و آیات بیّنات مؤیّد گردانیده و بر زبان پیغمبر، نصوص ظاهره بر امامت ائمّۀ طاهرین جاری گردانیده، بر وجهی که شبهه را در آن مجال مدخلیّتی نمانده، چنانکه در حدیث وارد است که: راوی بعد از شنیدن اختلافات میان امّت (2)و حدوث دعاوی کاذبه و تلبیس امر و پوشیده شدن حقّ گریه کرد، حضرت او را تسلّی داده فرمود که: «این آفتاب را که تابیده است می بینی؟ کار ما از این روشن تر بوده است و خواهد بود» (3).

و اگر گوییم که: مراد از تأثیر و مدخلیّت نداشتن عباد در معرفت آن است که عباد کاری که می کنند این است که نظر (4)و تأمّلی در مطالب اصول دین و معارف یقین می کنند و بعد از آن، علم و معرفت از جانب خدا فایض می شود و نفس علم و معرفت کاری نیست که به اختیار این کس واقع شود، بلکه او از مقولۀ افعال نیست و از جمله اعراضی است که خدا او را خلق می کند بعد از نظر، یا بر سبیل جریان عادت،

ص:561


1- 1) . ب: باشد.
2- 3) . الف: -امّت.
3- 4) . ن. ک: منتخب الأنوار، ص 34.
4- 5) . ب: نظری.

یا بر سبیل وجوب عَلَی اختلاف القولین، بعید خواهد بود؛ چه فایده بر نفی تأثیر به این معنی مترتّب نمی شود و اکثر افعال اختیاریّه که آن را افعال تولیدی نامند (1)، مانند زراعت و باغبانی، همین حکم دارد و آنچه مقدور عباد است جز از افشاندن تخم و بعضی از مقدّمات و توابع آن نیست و رویانیدن زرع و بستن دانه و بروز شکوفه و حصول میوه کار خداست و کسی نمی گوید که عباد را در آن مدخلی نیست.

و حصر (2)شش چیز، وجهی و نکتۀ ظاهری ندارد، مگر آنکه غرض خفی که از نظر ما پوشیده باشد متعلّق به تخصیص این اشیا به ذکر و بیان بوده باشد و حصر مقصود نیفتاده باشد و هر چند این قسم چیزها را در عُرف نگویند که مقدور و مصنوع عباد نیست، امّا چون قدرت و تأثیر عباد به او بر سبیل مباشرت متعلّق نیست، ممکن است که غرضی به بیان این حال متعلّق بوده باشد، ولیکن این معنی را در اخبار دیگر که در این باب نقل کرده جاری نمی توان کرد؛ چه اکثر اخبار دالّ بر این است که چون آن فعل عبد نیست، خدا تکلیف به آن نکرده و فعل عبد نبودن به این معنی موجب آن نیست که تکلیف به او متعلّق نشود و اکثر چیزها که تکلیف به او متعلّق است از این قبیل است، مانند قتل کفّار که بعد از استعمال آلات و احداث ضرب و جرح، خدا او را می میراند و مع ذلک تکلیف به قتل کفّار شده و عقاب بر ترک آن مترتّب می شود.

و بعضی را اعتقاد این است که معارف الهی همه ضروری است و خدا آدمی را آفریده و خداشناسی را در دل او مفطور ساخته، همگی خدا را می شناسند و بعضی این سخن را در توحید و صفات ثبوتی و سلبی نیز می گویند.

و به اعتقاد فرقۀ اوّلی، هر کس منکر خداست، به زبان منکر است، نه به دل، بلکه در دل اقرار به آن دارد و خدا کسی را تکلیف به تحصیل معرفت خود نکرده، بلکه آن علم را در ایشان بی تکلیف آفریده، همۀ ایشان اضطراراً عالم به خدا هستند و بر تقدیر ثانی، عالم به توحید و نفی صفات زایده و تجرّد او از توابع جسمانیّه و مکان و شبه آن نیز هستند.

ص:562


1- 1) . ب: می نامند.
2- 2) . ب: +در آن.

و از این قرار لازم می آید که همۀ زندیقان عالم، اعتقاد به وجود صانع داشته باشند و همۀ سنّیان، به نفی صفات زایده قایل باشند و همچنین به نفی رؤیت و غیر آن اعتقاد داشته باشند و تمام گبران و نصرانیان به توحید و یگانگی خدا اذعان و تصدیق قلبی داشته باشند و اثبات اهرمن و اقانیم از روی عناد می کرده باشند و این سخن بسیار دور می نمایند و اگر گویند که: اکثر آن جماعت معاندند، به مرتبۀ این سخن بعید نیست، امّا همگی صفت عناد داشتن جبلّی از عقل دور است، بلکه از بعضی از این طوایف معلوم (1)می شود که در مذهب خود راسخند و نهایت اصرار بر آن دارند و مع ذلک از روی تدیّن، فعل خود را موجب نجات می دانند و بعضی از معاصرین قدس سره، معرفت رسول را نیز از این جمله شمرده و آن ابعد است، بلکه جمعی کثیری از اخیار و صلحای صحابه، بعد از مدّتی پیغمبر صلی الله علیه و آله را شناخته اند و چون می توان گفتن که همۀ صحابۀ منتجبین که به اتّفاق مشکورند، قبل از ایمان با نبی عناد می کرده اند و حکایت ایمان ابوذر و سلمان و قصّۀ ایمان آوردن ایشان با این سخن منافرتی تمام دارد.

و پوشیده نماند که این قول که معارف همه ضروری است، مذهب شمامة بن اَشرس است که در زمان امام رضا علیه السلام از رؤسای معتزله بود و عمرو بن بحر المعروف به جاحظ که نصب و عداوت او با اهل بیت مشهور عالم است و از علمای شیعه کسی به این قایل نشده است و آیات و روایات ظاهراً با او موافق نمی نماید و خدای تعالی در قرآن عظیم، امر به نظر در خلق کرده و حوادث بدیعه را که در آفاق و انفس می باشد، از جملۀ آیات شمرده و مکرّراً عجایب و سماوات و ارض و اختلاف شب و روز و غیر آن را از دلایل تعداد نموده و جمعی را ملامت بر ترک ایمان به خدا کرده و ظاهر است که این آیات، دلایل معرفت ذات و صفات است و دلیل مطلب دیگر مثل نبوّت و امامت نیست و مطلب از امر به نظر این است که واصل به معرفت الهی شوند و اگر معرفت امری بود که خدای تعالی او را در قلوب آدمی آفریده بود، فایده بر امر

ص:563


1- 1) . ب: ظاهر.

به نظر مترتّب نمی شد و از آن آیات غرضی حاصل نمی گشت و علمی دیگر بر آن مترتّب نمی شود (1)، تا توان گفتن که فایدۀ نظر در آن آیات این است که آن علم حاصل شود.

و اگر گویند که: نظر در آن آیات، افادۀ معرفت می کند بی اینکه احتیاج به استدلال افتد و تأمّلی و فکری در آن باید کرد، گوییم که: حال خالی از این نیست که آدمی بر آن نظر مجبور است و بی اختیار نظرش بر آن دلایل و آثار می افتد و اضطراراً او را علم حاصل می شود و یا اینکه او را اختیاری در نظر هست و می تواند که نظر در (2)آن آثار نکند و اعراض از تأمّل در آن بدایع دلایل و بواهر براهین نماید، اگر واقع چنان باشد که آدمی بر نظر مجبور باشد، و نظر اضطراراً به معرفت کشد، پس تنبیه بر آن دلایل و به یاد مردمان (3)دادن که فلان چیز دلیل است و فرمان دادن که نظر در آن دلایل کنید، فایده نخواهد داشت؛ چرا که نظر در آن دلایل، بی اختیار واقع می شود و نتیجۀ مطلوبه نیز ضرورتاً بر او مترتّب می شود، خواهد داند که آن چیزها دلیل می تواند شد، خواه نداند و اگر واقع چنان باشد که آدمی را اختیار در آن نظر باشد و تواند که در آنها نظر نکند، پس آدمی را صنعی و تأثیری در معرفت-که ثمرۀ آن نظر است- خواهد بود و چنین امری قابل تکلیف هست.

و آن جماعت که معارف را ضروری می دانند، مطلب ایشان این است که او متعلّق تکلیف نباشد و بعضی از اخبار را بر او تنزیل می کنند و در اخبار بسیار واقع شده که خدای تعالی دلالت بر وجود و صفات خود به احوال خلق کرده و در خطب امیر المؤمنین علیه السلام از این قبیل بسیار است و در الکافی روایت کرده از هشام که:

زندیقی از حضرت صادق علیه السلام پرسید که: فما الدّلیل علیه؟ فقال أبوعبداللّه علیه السلام: «وجود الأفاعیل دلّت علی أنّ صانعها صَنَعَها؛ ألاتری أنّک إذا نظرتَ إلی بناءٍ مُشیَّد مَبنیّ علمتَ أنّ له بانیاً، و إن کنتَ لم تر البانی و لم تُشاهده» (4).

ص:564


1- 1) . الف: - «و از آن آیات غرضی حاصل نمی گشت-إلی-مترتّب نمی شود» .
2- 2) . ب: به.
3- 3) . ب: مردم.
4- 4) . الکافی، ج 1، ص 80، ح 5؛ [1]التوحید، ص 243، ح 1؛ [2]الاحتجاج، ج 2، ص 331. [3]

یعنی: آن زندیق گفت که: چه دلیل دلالت کرده بر وجود خدا؟ حضرت علیه السلام فرمود که: «پیدا شدن کارهای خدا بر خلق، ایشان را دلالت کرده بر اینکه آن کارها و اثرها را صانع و مؤثّر (1)در آن کرده، نه بینی (2)که هرگاه به سوی قصری و بنایی نظر افکنی که بلند شده است، می دانی که آن بنا را بانی هست و خود به خود حاصل نشده است، هر چند که در وقت عمل آن بانی حاضر نبوده و مشاهدۀ عمل او نکرده باشی؟ !» .

و نیز حضرت صادق علیه السلام در جواب ابن أبی العوجا-که زندیقی ملعون بود- استدلال به (3)ثبوت خالق به احوال مختلفۀ مخلوقات کرده، مانند بزرگی بعد از کوچکی و ضعف بعد از قوّت و عکس آن و صحّت بعد از سقم و عکس آن (4)(5).

و هر گاه این معرفت ضروری بوده باشد و خدای تعالی آن را بی اختیار در عباد و مکلّفین خلق می کرده باشد و اگر کسی آن را انکار کند، از روی عناد و مکابره می کرده باشد، احوال مخلوقات افادۀ علم (6)نخواهد کرد و آنها را دلالتی در معرفت، دست به هم نخواهد داد و در هر کس خدا آن علم را آفریده باشد، عارف به خدا خواهد بود، هر چند نظر در آن دلایل نکرده باشد و در هر کس که آن علم را نیافریده باشد (7)، عارف

ص:565


1- 1) . ب: +اثر.
2- 2) . ب: می بینی.
3- 3) . ب: بر.
4- 4) . ب: +و سرور بعد از غم و عکس آن.
5- 5) . ن. ک: الکافی، ج 1، ص 76، ح 2؛ التوحید، ص 125، ح 4؛ [1] الإرشاد، ج 2، ص 199.
6- 6) . ب: +به خدا.
7- 7) . ب: -باشد.

نخواهد بود، هر چند در این دلایل نظر کند.

و نیز اگر گوییم که: عباد اضطراراً نظر در آن دلایل می کنند و معرفت به هم می رسانند و هیچ اختیاری در آن نظر و حصول علم ایشان را نیست، بسیار سخن دوری می شود؛ چرا که آدمی در خود، آن اضطرار را نمی یابد، بلکه معلوم است که آن نظر اختیاری آدمی هست و اگر خواهد ترک نظر در خلق و غرایب آن، می تواند کرد و اعراض از آن تأمّل می تواند نمود و بسیاری از عوام هرگز مطالعۀ مصنوعات و بدایع حکمتی که در آن هست ننموده اند و مانند کوران بر آن بدایع و صنایع گذشته اند و مع ذلک فایده بر این استدلال مترتّب نمی شود؛ چرا که آن خصم که حضرت این استدلال را در برابر او کرده، می باید که علم اضطراری به معارف الهی داشته باشد و از روی مکابره و عناد و جحود انکار می کرده باشد و بر تقدیر عناد، این تبصره و ارشاد فایده نخواهد بخشید.

و در اخبار اهل بیت، نظایر و اشباه این اخبار بسیار است و اگر همه را بشماریم سخن دراز می شود و همین قدر که گفتیم کافی است.

و پوشیده نماند که در حدیث گاهی واقع شده که عباد در معرفت تأثیری ندارند و مراد این است که عبد در تحصیل معرفت، مستقّل نیست، مانند حدیثی که وارد شده است که:

معرفت مکتسب نیست و اگر معرفت مکتسب می شود، همه کس راه هدایت را سلوک می کرد و به راه ضلالت نمی افتاد و حال اینکه، جمعی کثیر از بنی هاشم و غیرهم به ضلالت افتاده اند و راه حقّ را نیافته اند و اگر مردم استطاعت می داشتند، راه حقّ را به دست آورده، محبّت ما را شعار خود می کردند؛ چرا که همه کس می خواهد که گمراه نشود، پس اگر حایلی و مانعی او را از اصابت حقّ نبوده باشد، چرا حقّ را درنمی یابد (1).

و ظاهر است که این دلیل، دلالت بر آن می کند که او مستقلّ نیست، نه اینکه هیچ تأثیری در آن ندارد و اگر نه، اکثر افعال جوارح از این قبیل است که آدمی می خواهد و میسّرش نمی شود، چه همۀ مردم تحصیل مال و جاه (2)می خواهند و بسیاری را میسّر نمی شود و بسیاری از طاعات مانند حجّ و نماز و غیر اینها مردم را میسّر نمی شود و حال اینکه خواهان آن هستند و هیچ کس نمی تواند گفت که آدمی در آن دخلی ندارد و مکتب نیست.

و الحاصل مطلب این است که اگر معرفت امری بود که عباد را در آن قدرت تامّه بود و بعد از تمام قدرت، تکلیف به آن شده بود، کسی از معرفت محروم نمی شد،

ص:566


1- 1) . قرب الإسناد، ص 156؛ بحارالأنوار، ج 5، ص 199، ح 20 (به نقل از قرب الإسناد) .
2- 2) . ب: جاه و مال.

ولیکن معرفت، اسباب و شرایط بسیار دارد و پیش از حصول آن اسباب و شرایط، تکلیف به آن شده و پاره ای از آنها اختیاری نیست و تکلیف نسبت به آنها مشروط است، یعنی مانند تحصیل زاد و راحله نسبت به حجّ بیت اللّه الحرام؛ و پاره ای اختیاری است و تکلیف قیاس به آنها مطلق است، یعنی مانند قطع راه قیاس به حجّ.

و مکلّف گاه هست که خود به اینها خلل می رساند و بنابر اینکه خود آن خلل را احداث کرده، معذور نمی باشد و اگر قدرت تامّ که دیگر موقوف علیه نمانده باشد می داشت، مانند آب خوردن در وقتی که کوزه در دست داشته باشد، هر آینه کسی که اخلال به تحصیل آن نمی کرد، مگر نادری از اشقیا که معاند باشند.

و در بعضی از روایات واقع شده که: «خدا بر معرفت ثواب می دهد از روی تفضّل، همچنان که معرفت را از روی تفضّل می دهد» (1)و ظاهر این است که بنای این حدیث بر آن باشد که افعال مکلّفین موجب استحقاق عقلی ثواب نمی شود، بلکه ثواب وعده ای است که خدا از روی تفضّل برای عباد مقرّر کرده، نه از روی وجوب عقلی، چنانکه جمعی از اصحاب ما قایل شده اند.

و خلاصه اینکه چون اکثر مقدّمات و اسباب معرفت از مواهب خداست و صنع و تأثیر عبد درو (2)کم است و آن قدر نیست که به سبب آن ثوابی بر خدا واجب شود، پس ثوابی که خدا وعده کرده است محض تفضّل خواهد بود و اگر به فرض، آن تأثیری که عبد در معرفت دارد، موجب عوضی باشد، نعمت های الهی که غیر از ثواب آخرت در دنیا به عبد داده، همان در مکافات کافی است و عقل به وجوب خصوص ثواب حکم نمی کند.

فصل دوم: رضا و غضب

و امّا رضا و غضب، پس ظاهر است که خشنود شدن به چیزی و خشمناک شدن، اکثر اوقات به اختیار آدمی نیست و گاه هست که آدمی تفکّر در اموری چند می کند

ص:567


1- 1) . ن. ک: تأویل الآیات، ص 227؛ روضة الواعظین، ج 2، ص 299.
2- 2) . ب: در آن.

و صبر به کار می برد و به آن صبر و تفکّر او را خشنودی حاصل می شود و می تواند بود که این صبر و تأمّل را به قصد خشنود شدن بجا آورد و در خشمناک شدن نیز نظیر این متصوّر است، مانند اینکه کسی خواهد که بر کسی خشمناک شود و قبایح اعمال او را مفصّلاً تصوّر کند و به یاد آرد، تا در نفس او مادّۀ خشم به هیجان آید و عادت انسان بر این نهج جاری است که از تذکّر و یاد آوردن احوال و وقایع گذشته خشنود و خشمناک می شوند و بعضی از مردم در این باب زیادتی دیگران دارند.

و نیز می تواند بود که به خوردن بعضی ادویه، متوصّل به خشم و خشنودی شوند و ظاهراً به تجربه پیوسته که هر گاه مبرّدات بکار برند، دیر خشمگین می شوند و به خشنودی اقرب می باشند و اگر مسخّنات استعمال کنند برعکس آن می باشد.

و اگر خواهیم که حکم کلّی باشد و شامل همۀ افراد رضا و غضب شود، می توانیم گفتن که مراد، مباشرت رضا و غضب است، یعنی مباشرت رضا و غضب مانند مباشرت سایر افعال اختیاریّه نیست، مانند برخواستن و نشستن که آن برخواستن و نشستن به اختیار است و آدمی در حین نشست و برخاست (1)اختیار دارد و مضطرّ نیست، اگر خواهد برمی خیزد و اگر خواهد می نشیند، به خلاف رضا و غضب که آدمی در حین وقوع آن اختیار ندارد، بلی گاهی هست که آدمی در اسبابی که منجرّ به آن می شود اختیار می دارد و مطلوب از حدیث این است که آدمی در حین وقوع رضا و غضب اختیاری ندارد، بر وجهی که اگر خواهد که خشنود نشود، تواند خشنود نشد و اگر خواهد که غضبناک نشود، تواند غضبناک نشد و آن حالت نفسانی را از خود دفع تواند کرد و در غیر آن حالت، احداث خشنودی و خشمگینی در خود تواند کرد.

ص:568


1- 1) . ب: برخاست و نشست.

فصل سوم: خواب و بیداری

و خواب و بیداری نیز همین حال دارد و در اکثر اوقات بی اختیار واقع می شود و آنچه اختیاراً واقع می شود، به این طریق می شود که آدمی اسبابی را که مؤدّی به خواب و بیداری می شود اختیار می کند و دواهایی که خواب می آرد، یا مانع آن می شود، می خورد و یا افکار و خیالات چند پیش می گیرد که موجب بیداری می گردد و گاه بعضی از افکار مورث خواب می شود، چنانکه مشهور است که مطالعۀ کتاب باعث استیلای خواب است و در بعضی از مردم، خیال اشکال هندسیّه و مسایل حسابیّه مانع خواب می شود.

پس مراد یا این است که در اکثر اوقات، خواب و بیداری اختیاری نیست، یا اینکه خواب و بیداری حین وقوع اختیاری نباشد و مانند اکل و شرب و قیام و قعود نیست که به اختیار آدمی مباشر آن می شود.

و بر این تقدیر ممکن است که در معرفت و جهل نیز همین معنی مقصود افتاده باشد که اکثر اوقات آن اختیاری نیست، یا در حین وقوع به اختیار نیست، بلکه بعد از نظر و التفات، آن معرفت بی اختیار به هم می رسد.

اگر کسی خواهد که بعد از تصوّر معنی یکی و دو تا و دانستن معنی نصف و استحضار این معانی نداند که یکی نصف دوتاست نمی تواند و همچنین اگر خواهد که بعد از ملاحظۀ مقدّمات دلیل مسأله به ترتیب صحیح که به آن ترتیب نتیجه می دهد، علم به آن مسأله به هم نرساند، نمی تواند، به خلاف حرکت که مادام که حرکت نکرده، (1)هر چند اسباب آن را مهیّا کرده باشد، اگر خواهد که سکون اختیار کند می تواند، ولیکن اخباری دیگر که در این باب واقع شده این معنی نمی تواند داشت، چنانکه ایمایی به آن کردیم و اگر چه اختلاف معانی آن احادیث، استبعادی در نظر ظاهر دارد، امّا چون بیان کردیم که احادیث متعلّقه به معرفت مشتمل است بر

ص:569


1- 1) . ب: +است.

مطالب مختلفه و حمل آنها بر دقایق گوناگون ناچار و ضرور افتاده، آن استبعاد زایل و مضمحلّ می گردد.

و الحمد للّه وحده، و صلّی اللّه علی سیّدنا (1)محمّد و آله أجمعین (2).

ص:570


1- 1) . ب: -سیّدنا.
2- 2) . ب: + «کتبه بیده الجانیة میرزا محمّد بن الحسن الشیروانی الشهیر بملّا میرزا. انتهی کلامه قدّس اللّه روحه. وکان تاریخ النسخة التی کتبت علیه هذه النسخة سنة ثلاث وتسعین بعد ألف فی شهر صفر، وکان کتابته من خطّه رحمه اللّه» .

16-شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة»

اشاره

شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة»

محمدباقر بن محمدجعفر همدانی

(د 1319 ق)

تحقیق

مهدی سلیمانی آشتیانی

ص:571

ص:572

مؤلف

اشاره

محمدباقر بن محمدجعفر همدانی از بزرگان شیخیه در همدان است.

مرحوم مصلح الدین مهدوی دربارۀ او نوشته است:

حاج میرزا محمد باقر بن محمد جعفر بن محمد صادق بن عبد القیوم بن اشرف بن محمد ابراهیم بن محقق سبزواری.

عالم فاضل، از روسا و علمای شیخیه، در اصفهان و کرمان تحصیل کرده و از طرف حاج محمد کریم خان کرمانی به عنوان پیشوایی شیخیه به همدان رفته، در سال 1315 به نائین مهاجرت کرده و بر سر ریاست شیخیه با حاج محمدخان کرمانی (د1324 ق) مخالفت کرده، سرانجام در 13 شعبان سال 1319 وفات یافته (تولد 10 ربیع الاول 1239) است. وی را کتب و تألیفات زیادی است از آن جمله:

1. الاجتناب به فارسی، مطبوع به سال 1307 ق، 2. اسرار الشهادة، فارسی، مطبوع، 3. بشارات، فارسی، مطبوع، 4. پرسش بر پاسخ میرزا اسحاق خان، تاریخ تألیف 1295 ق، 5. تحفة النجفیة به عربی، 6. جواب شبهات وارده بر شیخ احمد، 7. جهاد اکبر، مطبوع، 8. الدرة النجفیة، فارسی، دو جلد، مطبوع، 9. رسالة شرح نفس رحمانی، 10. رساله در معاد به عربی، 11. شرح مشاعر، تاریخ تألیف شب شنبه اول جمادی الاولی سال 1276 ق، 12. کفایة المسائل، به فارسی، رسالۀ عملیه به مذاق اخباری ها، تاریخ تألیف 1304 ق، 13. کلیات و اصطلاحات حکمت، به عربی، 14. مشاعر، 15. المیزان، مطبوع، 16. موضح،

ص:573

17. النعل الحاضرة و غیره.

فرزندش ملا عبداللّه نیز از علمای شیخیه ساکن همدان بوده، و به طوری که مرحوم حاج شیخ مهدی عماد فهرستی می نویسد، کتاب اسرار الشهادة از تألیفات اوست. در کتاب آشنایی با چند نسخۀ خطی (1)می نویسد: سید محمد باقر بن محمد جعفر طباطبایی شیخی که یقیناً مقصود صاحب عنوان است و کلمۀ سید اشتباه و طباطبایی احتمالاً به جهت انتساب مادری است و العلم عند اللّه تبارک و تعالی (2).

در دست نوشته های موجود در کتابخانه های ایران چند عنوان از آثار دیگر همدانی وجود دارد که ممکن است برخی از آنها با آنچه مرحوم مهدوی ذکر کرده اند، یکی باشد. این رساله ها عبارت اند از:

1. معاد جسمانی

2. شرح حدیث سبق نور محمد صلی الله علیه و آله (3)

3. شرح دعای رجبیه

شرحی است بر دعای ماه رجب که چنین شروع می شود: اللهم انی أسألک بمعانی جمیع ما یدعوک به ولاة امرک. . . .

این رساله در 1296 ق تألیف شده است (4).

4. عقائد شیخیة

این رساله در ربیع الثانی 1293 ق در همدان تألیف شده است و حاوی سؤال و جواب است.

5. عقائد شیخیه و رد میرزا محمد

ص:574


1- 1) . آشنایی با چند نسخۀ خطی، ص 194.
2- 2) . خاندان شیخ الاسلام اصفهان، ص 75-76.
3- 3) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ غرب، ص 401، ش 4787، رسالۀ اول و دوم مجموعه.
4- 4) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 133/6/1043، رسالۀ پنجم مجموعه؛ فهرست مدرسۀ غرب، ص 234، ش 241، رسالۀ هفتم مجموعه.

6. مصابیح در شرح حدیث مفضل

این رساله به درخواست و پاسخ محمدبن سعید لاهیجی در 1268 ق و در کربلا نوشته شده است (1).

7. رسائل

این مجموعه شامل دوازده پرسش و پاسخ است و هر کدام از آنها رساله ای مستقل به حساب می آید:

1. پاسخ پرسش دربارۀ استعانت بنام خدا و سپس حمد او و صلوات بر محمّد و آل او و اظهار تولا نسبت به آل محمّد و اینکه چرا شیعیان داخل در دوستان خداوند هستند.

2. پاسخ دربارۀ معراج به فارسی، با تاریخ تحریر 12ج 1/1293.

3. پاسخ راجع به معنی سراج، سؤال از میرزا محمدعلی لاهیجانی است، با تاریخ تحریر روز پنجشنبه اول ج 1/1293.

4. پاسخ دربارۀ تقلید میت، به فارسی در این رساله نواقصی که رساله های احسایی و رشتی دربارۀ تقلید میت داشته به وسیلۀ مؤلف جبران می شود.

5. حل اشکالات کتاب هدایة العوام، به فارسی، با تاریخ تحریر مؤلف در هشتم محرم1292 در شهر همدان، در پاسخ و استدعای بعضی از دوستان این رساله را مؤلف نوشته است.

6. پاسخ این پرسش که آیا معرفت نقبا و نجبا لازم است؟ به فارسی، با تاریخ تحریر عصر روز شنبه 16 ج 2/1293.

7. پاسخ پرسشی در اینکه دلیل و برهان که مرحوم (آقا) اعلم تلامذۀ شیخ احسایی و رشتی است، به فارسی، با تاریخ شب اول ع 1/1293.

8. پاسخ اینکه چگونه هر چه در وجود مقدم است باید در ظهور مؤخر باشد

ص:575


1- 1) . فهرست مدرسۀ غرب، ص 234، ش 244، رساله های سوم، چهارم، پنجم و هشتم مجموعه.

و نقض این مطلب به نوح و موسی، به فارسی، با تاریخ 26 ج 1/1293.

9. شرح اسم اعظم، به فارسی.

10. پاسخ میرزا اسحق خان در پاسخ شبهاتیی که برای فرزندش اسد اللّه خان پیدا شده، به فارسی با تاریخ روز چهارشنبه میانۀ ج 1/1295.

11. پاسخ سؤالات امان اللّه خان سرتیب، به فارسی با ذکر فقرات سؤالات سرتیب مذکور، با تاریخ تألیف سوم محرم 1287 و تاریخ تحریر شب عاشورای 1295.

12. پاسخ چند مسئله، به فارسی در غرض از خلقت نقباء و نجباء و ثمرات آن و پرسش های دیگر، پرسنده محمدعلی بن نظام الشریعة در تاریخ 1296، تاریخ پاسخ روز دوشنبه 11 صفر 1296 است (1).

8. شرح زیارة الحسین علیه السلام (در همین مجموعه به چاپ رسیده است)

9. شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة» (رسالۀ حاضر)

10. رساله در حل قسمت هفده شتر که در بحار الأنوار نقل شده است.

این رساله در جمادی الآخر 1285 ق تألیف شده است (2).

11. شرح حدیث «من سئل عن التوحید فهو جاهل» (3).

احصا و استقصای آثار ایشان حال و مجال دیگری می طلبد. قابل ذکر است شرح حال و آثار او با دیگر عالم بزرگ همدان که هم نام و هم عصر اوست یعنی آیة اللّه محمدباقر بن محمدجعفر بهاری همدانی (د 1333 ق) در برخی منابع و نوشته ها خلط شده است.

ص:576


1- 1) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ دانشکدۀ الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران، ج1، ص 64-65، شمارۀ 486.
2- 2) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 133/6/1043، رسالۀ سیزدهم مجموعه؛ فهرست ملک، ج 5، ص 194، ش 817، رسالۀ دوم مجموعه.
3- 3) . فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 133/6/1043، رسالۀ هجدهم مجموعه.

رسالۀ حاضر

روایت «حلال محمد حلال إلی یوم القیامة و حرامه حرام إلی یوم القیامة» ، باعث شده است برخی تصور کنند، اگر حلال و حرام، مؤبد و دائمی است تا روز قیامت، پس اختلاف علما و فقها در حلیت و حرمت برای چیست؟ و اگر چیزی داخل حرام است باید تا قیامت حرام باشد و تغییر نکند و اختلافی نباشد.

مؤلف در مقام جواب به این شبهه و رفع غبار از ظاهر این روایت، ابتدا بحث مذهب مصوبه و مخطّئه را مطرح می کند و همچنین اشاره به نسخ در روایات می کند و با استدلالِ به احادیث، مطالب خود را تحریر می کند.

او راه نجات از حیرت در زمان غیبت را، فقط تمسک به اخبار و سنت ائمۀ اطهار علیهم السلام می داند. تحریر نسخه ای از این رساله در اول ذیقعدۀ سال 1284 ق در همدان به پایان رسیده است.

نسخه ای که اساس تصحیح حاضر است، در کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی رحمه الله نگهداری می شود (1).

نسخۀ دیگری از همین رساله در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه اصفهان وجود دارد، که فهرست نگار محترم در گزارش آن، مؤلف را حاج محمدکریم خان کرمانی (د 1288 ق) دانسته است دسترسی به این نسخه فعلاً مقدور نشد. آغاز نقل شده در فهرست با نسخۀ حاضر یکی است ولی انجام را نیاورده اند تا مشخص شود آیا همدانی در نسخۀ گلپایگانی محرر و کاتب رسالۀ کرمانی است یا اینکه رأساً رساله از خود اوست (2). در هر صورت در دو مجموعۀ کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی و دانشگاه اصفهان این رساله از دو نفرِ جداگانه دانسته شده است.

ص:577


1- 1) . فهرستگان نسخه های خطی حدیث و علوم حدیث شیعه، ج 3، ص 378؛ [1] فهرست نسخه های خطی کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی، مخطوط، ش 133/6/1043، رسالۀ هفدهم مجموعه.
2- 2) . فهرست کتابخانۀ مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه اصفهان، دفتر اوّل، ص 149، ش 200، رسالۀ ششم مجموعه.

البته رسالۀ بعدی در مجموعۀ کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی که «شرح من سأل عن التوحید فهو جاهل. . .» است نیز که دارای کاتب است از همدانی می باشد که در فهرست دانشگاه اصفهان همین رساله از کرمانی دانسته شده است.

با این وجود به احتمال قوی رسالۀ حاضر از همدانی است.

ص:578

تصویر

تصویر آغاز نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی

محل تصویر شمارۀ33

ص:579

تصویر

تصویر انجام نسخه از کتابخانۀ آیة اللّه گلپایگانی

محل تصویر شمارۀ34

ص:580

شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة»

بسم اللّه الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین، و صلّی اللّه علی محمّد و آله الطاهرین و شیعتهم التابعین، و لعنةُ اللّه علی أعدائهم أجمعین.

و بعد: این چند کلمه ای است در جواب بعضی از برادران دینی-کثر اللّه أمثالهم- که سؤال کرده بودند از این حدیث شریف که: حلالُ محمّد حلالٌ إلی یوم القیامة، و حرامه حرامٌ إلی یوم القیامة (1).

و اشکالی به خیال ایشان وارد شده بود که: اگر حلال محمد صلی الله علیه و آله حلال است تا روز قیامت و حرام او حرام است تا روز قیامت، پس چرا علمای آل محمّد علیهم السلام در فتاوی خود در علم فقه اختلاف دارند؟ ! مثل آنکه یکی کشمش جوشیده به آتش را حرام و نجس می داند، ولی یکی حرام می داند امّا نجس نمی داند و یکی حلال و طیّب و طاهر می داند، پس اگر کشمش جوشیده به آتش، داخل حلال محمّد صلی الله علیه و آله است، پس حلال است تا روز قیامت و اگر داخل حرام اوست، پس حرام است تا روز قیامت و اگر پاک است، باید پاک باشد تا روز قیامت و اگر نجس است، باید نجس باشد تا روز قیامت، پس چه معنی دارد که علمای اهل بیت علیهم السلام در این باب اختلاف کرده اند، با وجود اینکه همه منسوب به ایشان می باشند؟ ! و یقین داریم که ایشان خزینه های علم آل

ص:581


1- 1) . بصائر الدرجات، ص 148، ح 7. و [1]ن. ک: الکافی، ج 2، ص 17، ح 2؛ [2] التهذیب، ج 4، ص 145، ح 27؛ المحاسن، ج 1، ص 269، ح 358؛ [3]کنزالفوائد، ج 1، ص 352؛ [4]کشف الغمّة، ج 2، ص 197. [5]

محمّدند علیهم السلام، چنانکه ایشان خزینه های علم خداوند عالم اند، چنانکه در حدیث وارد شده که فرمودند: «ماییم خزینه های علم خداوند در زمین و آسمان و شیعیان ما خزینه های مایند» (1).

عرض می کنم که: بسیاری از کسانی که اینجور احادیث را دیده اند که حلال خداوند-جَلَّ شأنُه-یکی است و حرام او یکی است و اختلافی در حلال و حرام او نیست و همان حلال و حرام را از برای پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل فرموده و پیغمبر صلی الله علیه و آله تعلیم فرموده به امامی پس از امامی به واسطۀ امام سابق، چنان گمان کرده اند که آن حلال و حرام در واقع اختلافی در آنها نیست، پس کسانی که اختلاف کرده اند در آنها از علما و فقها، در واقع یکی از آن علما بر حقِ ّ واقع، موفّق و مطّلع شده و باقی در واقع، خطا کرده اند و از این جهت، اختلاف فتاوی در میان علما حادث شده و از برای آن کسانی که در واقع خطا کرده اند، عذرخواه شده اند که خداوند-جَلَّ شأنُه-ایشان را به خطای ایشان نخواهد گرفت؛ چرا که او یقیناً عادل است و بر خطاکنندگان نمی گیرد؛ چرا که ایشان واقف بر خطای خود نیستند و مذهب مخطّئه، معروف و مشهور در میان اکثر از فقها است و می گویند: مذهب حقّ مخطّئه است و در مقابل این مذهب، مذهب مصوّبه است که اهل تصویب می گویند: از برای خداوند عالم، حکمی در واقع نیست و حکم خداوند تابع رأی و اجتهاد مجتهد است، پس هر مجتهدی هر طوری که رأی او قرار گرفت در مسأله ای از مسائل، همان حکم خدا است در حقّ او و مقلّدین او، پس این جماعت می گویند که: احدی از مجتهدین خطا نکرده و نخواهد کرد و این مذهب را اهل تخطئه، باطل می دانند و واقعاً هم که بسیار مذهب فاسدی است، که از برای خداوند -جَلَّ شأنُه-مطلقاً امری و حکمی نباشد و خداوند تابع رأی و هوای خلق خود باشد!

و اگر چنین امری جایز بود، ارسال رُسُل و انزال کُتُب، لغو بود و خداوند-جَلَّ

ص:582


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 192، ح 3؛ [1] بصائر الدرجات، ص 124، ح 6؛ الثاقب فی المناقب، ص 522، ح 455؛ مدینة المعاجز، ج 7، ص 397، ح 2404.

شأنُه-ردّ این جماعت فرموده: «وَ لَوِ اِتَّبَعَ اَلْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ اَلسَّماواتُ وَ اَلْأَرْضُ» 1 .

بالجمله و نوع مذهب مخطّئه را هم که عرض کردم، و لکن حقّ در این مقام این است که مصوّبه بر خطا رفته اند، چنانکه مخطّئه اعتراف بر خطای خود دارند و خطا کرده اند که خطا را صواب دانسته اند.

پس بدانکه هیچ حقّی نیست مگر از نزد خدایِ به حقّ و حقّ را از برای کسی بیان نکرده، مگر از برای رسول برحقّ صلی الله علیه و آله و آن جناب نسپرده حقّ را مگر در نزد ائمّۀ بر حقّ-سلام اللّه علیهم-پس لازم است بر کسی که می خواهد حقّ را بفهمد که رجوع به ایشان کند و رجوع به ایشان نیست در زمان غیبت امام-عجّل اللّهُ فَرَجه-مگر رجوع به کتاب خدا و سنّت رسول صلی الله علیه و آله و احادیث ائمّۀ هُدی علیهم السلام، چنانکه فرموده: «وَ مَا اِخْتَلَفْتُمْ فِیهِ مِنْ شَیْءٍ فَحُکْمُهُ إِلَی اَللّهِ» 2 .

و فرموده: «یا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اَللّهَ وَ أَطِیعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اَللّهِ وَ اَلرَّسُولِ إِنْ کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْیَوْمِ اَلْآخِرِ» 3 .

وفرمود: «فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتّی یُحَکِّمُوکَ فِیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلِیماً» 4 .

در این آیۀ شریفه قسم یاد فرموده و فرموده: پس چنین نیست که گمان کرده اند به حقّ پرورندۀ تو و به حق سیّد و آقای تو ای پیغمبر، ایمان نخواهند آورد و مؤمن نخواهند بود، تا آنکه تو را حَکَم قرار دهند و تو را حاکم خود دانند در آنچه مختلف شده در میان ایشان، پس هیچ حرجی نیست در نفس خود و هیچ شکّی در سینه خود نیابند از آن حکمی که تو کرده ای و تسلیم و انقیاد کنند از برای تو و حکم تو، حقیقت تسلیم و انقیاد را.

بالجمله مراد آن است که خداوند-جَلَّ شأنُه-در این آیۀ شریفه حکم فرموده که

ص:583

باید در هر چه اختلاف کنند، تو را حَکَم قرار دهند و قسم یاد کرده که اگر چنین نکنند، مؤمن نخواهند بود، پس حقیقت ایمان از برای احدی حاصل نخواهد شد مگر آنکه پیغمبر صلی الله علیه و آله را حَکَم قرار دهد در هر اختلافی که در میان واقع شود، خواهد اختلاف در اصول دین باشد، یا در فروع دین و خواه در اعتقادات باشد، یا در اقوال و اعمال؛ چرا که حکم را بطور مطلق فرموده در این آیۀ شریفه و مخصوص به چیزی دون چیزی و به جایی دون جایی و به حالی دون حالی قرار نداده و معلوم است که در زمان غیبت، قائم مقام ایشان علیهم السلام کتاب و سنّت است و باید مؤمنان به ایشان، در هر اختلافی، در هر مقامی، رجوع به کتاب و سنّت [کنند]، که این دو رفع اختلاف کنند، پس رافع اختلاف-یومُنا هذا-کتاب و سنّت است و بس.

پس رجوع کردیم به کتاب خدا دیدیم که فرموده: «إِنَّ اَللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» 1 ؛ یعنی: به درستی که خداوند تغییر نمی دهد چیزی را که از برای قومی است، تا آنکه تغییر دهند آن قوم چیزی را که از برای خودشان است.

و چون رجوع کردیم به احادیث ائمّه علیهم السلام یافتیم در احادیث بسیار که خداوند، به جهت نفع و ضرر خود امری و نهیی به بندگان خود نفرموده؛ چرا که ایمن است از ضرر ایشان، و محتاج به نفعی نیست از ایشان، پس امری که کرده، به جهت نفع خود خلق است و نهیی که کرده، به جهت ضرر نکردن خود خلق است، پس آنچه نفع خلق در آن بوده، ایشان را امر به استعمال آن فرموده و آنچه ضرر خلق در آن بوده نهی از استعمال آن نموده، چنانکه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند که: «چیزی نبود که شما را نزدیک کند به بهشت، مگر آنکه شما را امر کردم به آن و چیزی نماند که شما را نزدیک کند به جهنّم، مگر آنکه شما را نهی کردم از آن» (1).

ص:584


1- 2) . الکافی، ج 2، ص 74، ح 2؛ [1] المحاسن، ج 1، ص 278، ح 399؛ عدّة الداعی، ص 83؛ عوالی اللئالی، ج 3، ص 202، ح 33.

پس اگر-إن شاء اللّه-فهمیدی که امر و نهی خداوند-جَلَّ شأنُه-نیست مگر از برای صلاح و فساد و خیر و شرّ خود خلق، نه به جهت احتیاج خود او، پس بدان که آنچه صلاح خلق مستمرّاً در آن بود که به آن عمل کنند، آن امر را مستمرّاً واجب فرموده و آنچه فساد خلق مستمّراً در آن بود، آن امر را مستمرّاً حرام نمود و آنچه در عصری صلاح ایشان در آن بود، در همان عصر امر نمود و چون در عصر دیگر، صلاح ایشان تغییر کرد و تغییر دادند حالات خود را و آنچه از برای ایشان بود، امر اوّل را نسخ فرمود و امری دیگر را در میان آورد و همچنین هر چه فساد اهل عصری در آن بود، از آن در آن عصر نهی فرمود و چون در عصری دیگر تغییر دادند آنچه بر آن بودند، آن حکم را نسخ کرد و حکمی دیگر قرار داد.

پس، از انواع این بیان باید دانست که احکام الهیّه همیشه دایر مدار صلاح و فساد خلق است، نه به جهت احتیاج خداوند-جَلَّ شأنُه-و این قاعده را باید محکم گرفت و تخلّف از این قاعده ننمود.

پس، از این جهت بدان، نسخ شرایع سابقه و از همین قاعده بدان، که اموری چند که در اوّل اسلام بود، چرا بعد منسوخ شد، مثل قاعدۀ وفات که یکسال بود و منسوخ شد و چهار ماه و ده روز قرار شد و از همین قاعده بفهم، اختلاف حکم صحیح را با مریض و حاضر را با مسافر و مرد را از زن و پیر را از جوان و بزرگ را از کوچک و حال رفاه را از سختی و وسعت را از تنگی و امثال اینها. و مجال تفصیل حال را در این چند کلمۀ مختصر ندارم و از نوع بیان، آنچه ذکر نشد معلوم خواهد شد از برای کسی که قدری فکر خود را به کار برد.

و اگر قدری فکر کردی، خواهی دانست که نوع صلاح و فساد و منافع و مضارّ خلق، در همۀ عالم ها یکجور است؛ خداوند-جَلَّ شأنُه-می فرماید: «وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ» 1 و می فرماید: «ما تَری فِی خَلْقِ اَلرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ» 2 . یعنی: نیست نوع امر ما

ص:585

مگر یکی و نمی بینی در خلق خدای رحمن اختلافی و تفاوتی.

بلی خلق، مطّلع بر منافع و مضارّ و صلاح و فساد خود نیستند و از این جهت خداوند عالم-جَلَّ شأنُه-معلّمین فرستاد که ایشان صلاح و فساد و مضارّ و منافع خلق را به ایشان تعلیم کنند، پس چنانکه می بینی که مثلاً عسل، نافع مطلق از برای همه کس نیست و ضارّ از برای همه کس نیست و آب غوره، نافع از برای همه کس نیست و ضارّ از برای همه کس نیست، پس از برای ناخوشی صفراوی، مثلاً عسل ضارّ بود، حرام کرد و از برای ناخوشی بلغمی نافع بود، امر کرد و آب غوره از برای بلغمی، ضارّ بود، نهی کرد و از برای صفراوی نافع بود، فرمود و شراب مثلاً، از برای همه کس ضارّ بود؛ چرا که ازالۀ عقل همه کس می نمود، نهی از شراب فرمود.

و این فقرات را از بابت مَثَل عرض کردم که بدانی، بسا چیزی مستمرّاً مضرّ است، مستمرّاً نهی از آن فرموده و بسا آنکه چیزی در حالی مضرّ بوده، در همان حال نهی از آن فرموده و بسا چیزی مصلحت اهل عصری در آن بوده، یا نبوده، از برای همان عصر امر و نهی فرموده و واجب هم نیست که بندگان منافع و مضارّ را بدانند و راه مضرّت و منفعتِ چیزی را بفهمند، بلکه باید به هر چیزی که خداوند-جَلَّ شأنُه-امر فرموده عمل کنند، گرچه منفعت آن چیز را نفهمند و از هر چه نهی فرموده اجتناب کنند، اگرچه راه مضرّتِ آن را ندانند، و لکن مجملاً می دانند که به آنچه ایشان را امر فرموده، منفعت ایشان در آن بوده و از آنچه نهی فرموده، مضرّت ایشان در آن بوده و خود احتیاجی در این امر و نهی نداشته [است].

مجملاً چون این مقدّمه را دانستی، پس بدان که مثلاً عسل را حرام کرده از برای صفراوی، نه از برای بلغمی و آب غوره را مثلاً حرام کرده از برای بلغمی، نه صفراوی، پس حلال محمّد صلی الله علیه و آله که عسل است از برای بلغمی، حلال است تا روز قیامت و حرام او که عسل است از برای صفراوی، حرام است تا روز قیامت و حلال او که آب غوره است از برای صفراوی، حلال است تا روز قیامت و حرام که آب غوره

ص:586

است از برای بلغمی، حرام است تا روز قیامت، نه آنکه عسل و آب غوره حلال اویند تا روز قیامت، یا حرام اویند تا روز قیامت، بلی، شراب مثلاً حرام اوست تا روز قیامت.

پس، بعد از این مقدّمه بیاب که آنچه حرام او بوده، همیشه از برای همه کس تا روز قیامت حلال او بوده همیشه از برای همه کس تا روز قیامت، آنها را متّفقٌ علیه قرار داده که در میان علما اختلافی در آن نیست و آنچه حلال بوده از برای جماعتی مخصوص و حرام بوده بر جماعتی دیگر، آن چیز را مُختلفٌ فیه قرار داده و علم کلّ آنها در نزد امام هر عصر علیه السلام است و اوست صاحب حُکم و تصرّف در میان خلق، پس اگر از او سؤال شد از چیزی که همیشه از برای همه کس حرام است، به یک طور جواب خواهد داد، مثل شراب؛ و هم چنین اگر [از] چیزی سؤال شد که همیشه از برای همه کس حلال بود مثل آب، به یک طور جواب همه کس را خواهد داد؛ و اگر چیزی سؤال شد که از برای شخص خاصّی یا طایفۀ خاصّه ای حلال بود از برای آن شخص و آن طایفه، می فرمودند: حلال است؛ و اگر شخصی دیگر و طایفه ای که از برای آنها حلال نبود سؤال می کردند، می فرمودند: حلال نیست و از این جهت اختلاف در اخبار به هم رسید و عمداً این اختلاف را انداختند در میان مردم و جایز نبود در حکمت که اختلاف نیاندازند و ظلم بود اگر غیر از این می فرمودند و در مثال عسل و آب غوره رجوع کن، تا بیابی که اختلاف، از جمله لوازم وجود این خلقِ مختلف الطبایع است و اگر به طور اختلاف حکم نشود و البتّه بی جا است و ظلم است و اگر تصدیق این عرض ها را از حدیث می خواهی، چند حدیث عرض کنم، تا مطمئنّ و خاطر جمع شوی که در زمان خودِ معصوم علیه السلام هم به طور اختلاف جواب می فرمودند و می فرمودند: نحن أوقعنا الخلاف بینکم (1).

و از جمله احادیث که شاهد این مطلب است، حدیثی است که در الکافی، در باب

ص:587


1- 1) . ن. ک: الفوائد الرجالیّة، شیخ مهدی کجوری، ص 51.

اختلاف روایات ذکر می کند از سند خود، از محمّد بن مسلم، از حضرت صادق علیه السلام که گفت:

عرض کردم به آن حضرت که: چه می شود حال مردمانی که روایت می کنند از فلان و از فلان که متّهم نیستند به دروغ گفتن از رسول خدا صلی الله علیه و آله، پس می آید از شما خلاف آنچه آنها روایت کرده اند؟ ! فرمودند: «به درستی که حدیث نسخ می شود، چنانکه قرآن نسخ می شود» (1).

پس از این حدیث شریف معلوم شد که ائمّه علیهم السلام برخلاف آنچه در زمان حضرت رسول صلی الله علیه و آله بود، فرمایش می کردند و حال آنکه فرمایش ایشان همان فرمایش پیغمبر صلی الله علیه و آله است و هر دو حکم خداست، پس بدون تفاوت مثل این است که در زمان خود پیغمبر حکمی نسخ می شد و حکمی ثابت می شد و هر دو از جانب خدا بود و معلوم است که این نسخ، در زمان ائمّه علیهم السلام هم می شد، چنانکه فرمودند: ینسخ الحدیث کما ینسخ القرآن (2).

و به طوری که عرض شد، بسا آنکه حکمی هم عموماً نسخ نمی شد، و لکن از برای طایفه ای خاصّه، از راه تقیّه یا غیر تقیّه از راه های صلاح و فساد، حکمی برداشته می شد و همان حکم از برای طائفۀ دیگر برقرار بوده و از این جهت، اختلاف در زمان شیعه در زمان ائمّه علیهم السلام بود، چنانکه در الکافی، در همان باب، به سند خود از راه زُرارة بن اعین روایت کرد که:

سؤال کردم از حضرت باقر علیه السلام از مسأله ای پس جواب فرمودند، پس مردی دیگر آمد و سؤال کرد از همان مسأله، پس جواب فرمودند به خلاف جوابی که به من فرموده بودند، پس مردی دیگر آمد و سؤال کرد از همان، پس جواب او را دادند به خلاف جوابی که به من و به مرد اوّل داده بودند، پس چون آن دو نفر بیرون

ص:588


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 64، ح 2؛ [1] وسائل الشیعة، ج 27، ص 108، ح 33337؛ و ص 208، ح 33615؛ بحارالأنوار، ج 2، ص 228، ح 9.
2- 2) . ن. ک: مصادر پیشین.

رفتند، عرض کردم: یابنَ رسول اللّه صلی الله علیه و آله، دو نفر هر دو از اهل عراق از شیعیان شما آمدند که سؤال کنند از شما از مسأله ای و جواب فرمودید به هر یک، خلاف آنچه جواب فرمودید به دیگر؟ !

پس فرمود: «ای زراره، به درستی که اینطور جواب دادن بهتر است از برای ما و بهتر باقی خواهد ماند از برای ما و شما و اگر اجتماع کرده بودند بر امر واحدی و اختلاف ما بین شما نبود، هر آئینه مردم تصدیق می کردند شما را در اینکه شما شیعیان ما هستید و تابعان یکنفرید، از این جهت بر یک امر جاری شده اید و اگر چنین بود، کمتر بود از دوام ما و شما» (1).

تمام شد حدیث شریف و بعضی عبارات را به جهت توضیح لفظ عربی عرض کردم و ترجمه لفظ به لفظ نشد.

و باز در همان کتاب، در همان باب، همان زراره از حضرت صادق علیه السلام روایت می کند که:

عرض کردم خدمت آن حضرت که: اگر شیعیان خود را حکم کنید که رو به نیزه ها یا رو به آتش بروند می روند و حال آنکه بیرون می روند از نزد شما برخلاف یکدیگر؟ !

پس جواب فرمودند به من همان جوابی را که پدر او به من داده بود (2).

تمام شد حدیث شریف.

و احادیث در این باب بسیار است و همین قدر را کفایت می کند إن شاء اللّه.

و باز گمان مکن که راه تقیّه یک راه است و تو می توانی آن را بدانی، حاشا، بلکه راه های تقیّه بسیار است و هر راهی که خوف و تلفی و هلاکتی در آن باشد، اگر چه خوف از خود تو و دوستان تو باشد، آن راه راه تقیّه است و لازم نکرده که همیشه تقیّه از اعدای ظاهری باشد.

ص:589


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 65، ح 5؛ [1] علل الشرایع، ج 2، ص 395، ح 16؛ الاختصاص، ص 329؛ بصائر الدرجات، ص 383، ح 2.
2- 2) . الکافی، ج 1، ص 65، ذیل ح 5؛ [2]علل الشرایع، ج 2، ص 395، ذیل ح 16؛ [3] بحارالأنوار، ج 2، ص 236، ح 24.

خلاصه به جهت اختلاف صلاح و فساد اشخاص و قبایل و اعصار، اختلاف ها در اخبار ائمّۀ هُدی علیهم السلام واقع شده از روی حکمت و نظم و عدل حقیقی، از این جهت فرمودند که: ما عمداً خلاف را در میان شماها انداخته ایم.

پس چون این احادیث مختلفه جمع شد و علما رجوع کردند به آنها، پس هر یک از آن احادیث که مناسب یکی از علما بود و مناسب مقلّدین او بود و صلاح آنها در عمل کردن به آن بود، آن حدیث را در نظر آن عالم قوی کردند و سایر اخبار که با آن حدیث اختلاف داشتند، در نظر آن عالم ضعیف کردند، تا آنکه او و مقلّدین او به آن حدیث عمل کنند و بسا آنکه صلاح آن عالم و مقلّدین او در حیات او تغییر کند، پس قلب او را از عمل کردن به آن حدیث منصرف کنند و قراین چند از برای او نصب کنند و دلیل هایی چند با او القا کنند، از آن حدیث اعراض کند و به حدیثی که صلاح ایشان در عمل کردن به آن است، اقبال کند به نصب کردن قراین و القا کردن دلیل هایی که پیشتر ملتفت به آنها نبود و قلب شیعیان ایشان در مابین دو انگشت ایشان است، به هر طوری که می خواهند حرکت می دهند برحسب صلاح ایشان؛ چرا که ایشان را خداوند هادیان این خلق قرار داده در ظاهر و باطن، پس گمان مکن هدایت ایشان مخصوص عالم ظاهر بود و گذشت، بلکه یقین بدان که تا شیطان در قلوب مردم وسوسه می کند و ایشان را به کفرها و شرک ها و شکّ ها و شبهه ها می اندازد، در مقابل آن رجیم، خداوندِ رحیم، هادیان و امامانِ به حقّ قرار داده که قلوب شیعیان خود را حفظ کنند از هر کفری و نفاقی و شرکی و شکّی و شبهه ای و هدایت کنند آنها را بر صراط مستقیم و البتّه قدرت ایشان از قدرت شیطان کمتر نخواهد بود و میل ایشان به هدایت دوستان خود، کمتر از میل شیطان نیست به غوایت دوستان خود.

و در این معنی اخبار و آیات بسیار است که این مختصر گنجایش آنها را ندارد و از آن جمله حدیثی است در الکافی در باب اینکه هرگز زمین خالی از حجّت نیست، که اسحاق بن عمّار روایت می کند از حضرت صادق علیه السلام، می گوید: شنیدم از آن

ص:590

حضرت که می فرمودند:

به درستی که خالی نخواهد ماند، مگر آنکه در آن امامی است از برای آنکه اگر زیاد کنند مؤمنان چیزی را بر دین خدا، ایشان را برگرداند و اگر کم نکنند چیزی را، او تمام کند از برای ایشان (1).

تمام شد حدیث شریف.

و تو می دانی یقیناً که در عصر ائمّۀ گذشته علیهم السلام به طور ظاهر، شهر به شهر و دیار به دیار نمی گشتند که هر جا مؤمنان زیاد کرده اند، ایشان را کم کنند و اگر کم کرده اند، ایشان زیاد کنند و بسا آنکه سال های دراز در حبس ظالمین بودند، چنانکه حضرت موسی کاظم علیه السلام هفت سال و به روایتی سیزده سال در حبس بودند و شیعیان ایشان خبر نداشتند که ایشان در کجا محبوسند.

و در حدیثی که ذکر شد فرمودند که: «وجود امام در روی زمین از برای این است که اگر مؤمنان زیاد کنند چیزی را، او کم کند و اگر کم کردند، او تمام کند» ، پس معلوم شد که تصرّف ایشان در عالم غیب است و قلوب شیعیان ایشان در دست ایشان است و هدایت می کنند آنها را و بازمی دارند از هر زیاده و نقصانی، چنانکه قلوب اولیای شیطان در دست اوست و آنها را گمراه می کند و دلیل بر اینکه ایشان می دمند در دل های شیعیان خود هدایت را، چنانکه وسواس خنّاس در سینۀ مریدهای خود وسوسه می کند، در طرف مقابل حدیثی است که می فرماید: مامِن عبد أحبّنا، و زاد فی حبّنا، و سئل عن مسألة إلّاو نقلنا فی روحه جواباً لتلک المسألة (2)یعنی: نیست بنده ای که دوست دارد ما را و زیاد کند در دوستی ما و سؤال شود از مسأله، مگر آنکه ما می دهیم در دل او جوابی از برای آن مسأله و باز فرمود: إنّ لنا مع کُلّ ولیّ اُذناً سامعة و لساناً ناطقاً (3)؛

ص:591


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 178، ح 2؛ [1]الغیبة نعمانی، ص 138، ح 3؛ [2]علل الشرایع، ج 1، ص 199، ح 23؛ و [3]ص 200، ح 29؛ بصائر الدرجات، ص 331، ح 2؛ و ص 486، ح 23.
2- 2) . این حدیث را در مصدری نیافتیم.
3- 3) . مشارق أنوار الیقین، ص 214؛ بحارالأنوار، ج 47، ص 95، ح 108. [4]

یعنی: به درستی که از برای ماست با هر دوستی گوش شنوا و زبانی گویا، پس معلوم شد که ایشان گوش شنوا و زبان گویای دوستان خود هستند و تعجّبی نیست و حال آنکه خداوند-جَلَّ شأنُه-در حدیث قدسی می فرماید در الکافی: إنّما یتقرّب إلیّ العبد بالنوافل حتّی اُحبّه، فإذا أحببته کنتُ سمعه الذی یسمع به، و بصره الذی یبصر به، و یده التی یبطش بها (1)؛ یعنی: نزدیک شود بنده به من به واسطۀ نافله گذاردن، تا آنکه او را دوست دارم، پس چون او را دوست داشتم، من می شوم گوش شنوای او و چشم بینای او و دست توانای او.

خلاصه آنکه دل مؤمن در دست خداست و هر طوری که می خواهد او را هدایت بر منافع و مضارّ او می کند به واسطۀ امام علیه السلام و اگر ممکن شد که صلاح شخص واحد تغییر کند و از فتوای اوّل خود برگردد و به خلاف آن فتوا دهد معلوم است که در عصرهای عدیده و اشخاص عدیده، البتّه صلاح خلق بیشتر تغییر خواهد کرد و از همین راه است که تقلید میّت جایز نیست؛ چرا که اخباری که مصلحت او و مقلّدین او بود، به نظر او قوی آمده بود، بعد چون از دنیا رفت و صلاح عالم تغییر کرد که او از دنیا رفت، عالمی زنده ضرور است که رجوع به اخبار کند و هر حدیث که صلاح او و مقلّدین او در آن است، به نظر او قوّت گیرد، تا عمل به آن کنند.

و لکن جمیع آنچه در اختلاف عرض شد، در فروع دین و اموراتی که صلاح و فساد عامّۀ خلق به آن نیّت بود، به طوری که اشاره شد، امّا در اصول دین و در امور فروع که صلاح و فساد عامّۀ خلق در آنهاست، آنجاها محلّ اختلاف نیست و اگر دو نفر اختلاف کردند، البتّه یکی از آنها یا هر دوی آنها بر باطل خواهند بود، مثل حرمت شراب و زنا و لواط و امثال اینها و همچنین نه هر کس در محلّ

ص:592


1- 1) . مشارق أنوار الیقین، ص 225؛ مفتاح الفلاح، ص 288؛ [1] صحیح البخاری، ج 7، ص 190؛ السنن الکبری، ج 3، ص 346.

اختلاف هم چیزی گفت، از القای روح القدس است، پس بسا گویندگان که از زبان شیطان سخن می گوید؛ ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس به هر دستی نباید داد دست

جالسوا مَن یذکّرکم اللّه رویته، و یزیدُ فی علمکم مَنطقُه، و یُرغِّبُکم فی الآخرة عملُه (1)؛ یعنی: بنشینید با کسی که دیدن او شما را به یاد خداوند اندازد و زبان او در علم شما بیفزاید، که خوف خداوند در دل شما زیاد شود و عمل او شما را راغب به آخرت کند.

بالجمله صفات مؤمنان و رجوع کنندگان به ائمّۀ اطهار-سلام اللّه علیهم-در کتب اخبار بسیار است، هر کس می خواهد رجوع کند و مقصود اصلی آن بود که جماعتی را که یقیناً می دانیم که از علمای شیعه اند و راوی و حاکی امام علیه السلام اند، لازم است که اختلاف در بعضی از مسائل فروع داشته باشند؛ چرا که صلاح زمان ها و عصرها تفاوت می کند البتّه و عرض شد که بسا آنکه فقیه از فتوای خود در عصر خود برگشت و دلیل هایی چند به نظر او رسید که در اوّل به نظر او نرسیده بود و بعضی خیال کرده اند که رجوع کردن فقیه از فتوای خود، دلیل آن است که اوّل وهله به دقّت نظر نکرده بود و این خیال خامی است که کرده، بلکه در اوّل وهله دقّت کرده و حکم اوّل او همان مسألۀ اوّلی بوده و ثانیاً هم دقّت می کند و حکم او همان مسألۀ ثانیه است و عرض نمی کنم که در عالم بی مبالاتی نیست که دقّت نکند، و لکن اصل سخن در کسانی است که متّفق علیهم می باشند، پس به اینجا ختم سخن را می کنم؛ چرا که به جهت دوستانی که شعوری دارند کفایت می کند.

وصَلَّی اللّهُ علی مُحمّدٍ وآله الطَّیِّبینَ، وشیعتِهِمُ الأنجَبین الأکرَمین، ولعنةُ اللّه علی أعدائهم أَجْمعینَ.

حَرَّرهُ العبد محمّد باقر، در همدان، در غرّۀ شهر ذی قَعدة الحرام نجوماً سنۀ 1284 (هزار و دویست هشتاد و چهار) حامداً مصلّیاً مُستغفراً. تمّت.

ص:593


1- 1) . الکافی، ج 1، ص 39، ح 3؛ [1] تحف العقول، ص 44؛ عوالی اللئالی، ج 4، ص 78، ح 72؛ [2]مصباح الشریعة، ص 161. [3]

ص:594

فهرست تفصیلی

مقدمه

مشکل الحدیث9

کوشش حدیث پژوهان در رفع مشکل11

رساله هایی در شرح احادیث کافی17

رساله هایی که در این مجموعه نمی آید18

قدردانی و سپاس37

1. فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب

درآمد41

مؤلف41

بر کرسی استادی43

عرفان یزدی43

رسالۀ حاضر45

فتح الباب لمغلقات هذا الکتاب49

کتاب العقل والجهل61

تمهید:61

باب فرض العلم ووجوب طلبه والحثّ علیه88

باب صفة العلم وفضله وفضل العلماء89

باب أصناف الناس90

ص:595

باب ثواب العالم والمتعلّم90

2. جواب شبهة الشیخ إبراهیم حسنا علی روایة التثلیث

جواب الجواب

تبار نیکان93

تولد، تحصیل و هجرت94

اساتید و مشایخ94

شاگردان95

تألیفات و آثار96

درگذشت97

رسالۀ حاضر97

جواب شبهة الشیخ إبراهیم حسنا علی روایة التثلیث103

جواب الجواب107

3. رسالة حول فقرة من مناظرة الرضا علیه السلام مع الزندیق

رسالۀ حاضر117

رسالة حول فقرة من مناظرة الرضا علیه السلام مع الزندیق121

4. شرح حدیث بیضه

مؤلّف131

تألیفات و آثار132

رسالۀ حاضر133

شرح حدیث بیضه135

5. شرح مناظرة الإمام الصادق علیه السلام مع الزندیق

مؤلف163

آثار و تألیفات164

ص:596

رسالۀ حاضر165

شرح مناظرة الإمام الصادق علیه السلام مع الزندیق169

6. شرح حدیث «اتّفق الجمیع لاتمانع بینهم»

درآمد181

مؤلف181

آثار و تألیفات182

درگذشت184

رسالۀ حاضر184

شرح حدیث «اتّفق الجمیع لاتمانع بینهم»187

7. شرح حدیث «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة»

درآمد203

شرح حدیث «خلق اللّه الأشیاء بالمشیّة»207

8. شرح حدیث حدوث الأسماء

درآمد217

مؤلف217

تحصیل217

مشایخ روایی و شاگردان218

همیشه در سفر219

درنگی در آراء احسایی220

آثار222

رسالۀ حاضر223

شرح حدیث حدوث الأسماء227

9. شرح حدیث حدوث الأسماء

مؤلف241

اساتید و مشایخ242

ص:597

شاگردان243

آثار و تألیفات حدیثی243

درگذشت245

رسالۀ حاضر245

شرح حدیث حدوث الأسماء249

10. التحفة العلویّة (شرح حدیث حدوث الأسماء)

التمهید271

الشارحون والمفسرون لهذا الحدیث272

حول الرسالة الحاضرة273

أحوال الحدیث من حیث السند276

الخاتمة278

التحفة العلویّة (شرح حدیث حدوث الأسماء)281

11. شرح حدیث «إنّ للّه عِلمین. . .»

درآمد317

شرح حدیث «إنّ للّه عِلمین. . .»321

12. شرح حدیث «أمر إبلیس أن یسجد لآدم. . .»

درآمد337

مؤلف338

هجرت و تحصیل339

شاگردان340

آثار و تألیفات341

آثار حدیثی341

رسالۀ حاضر345

شرح حدیث «أمر إبلیس أن یسجد لآدم. . .»349

اراده350

کراهت351

ص:598

مشیت351

اختیار352

13. شرح حدیث «أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا. . .»

مؤلف399

رسالۀ حاضر399

شرح حدیث «أنا اللّه الّذی لا إله إلّاأنا. . . .»403

14. کوه و کُتَلِ راه علم و عمل (امریه)

درآمد421

مؤلف421

آثار و تألیفات422

رسالۀ حاضر423

کوه و کُتَلِ راه علم و عمل (امریه)427

مقدّمه428

فصل اول: در ذکر مذهب اشاعره432

رشحات436

مصانع442

فصل دوم: در ذکر مذهب صوفیّه446

صاعقه456

فصل سیّم461

فصل چهارم: در ذکر مذهب معتزله462

فصل پنجم: در بیان مذهب قدریّه466

معادن471

فصل ششم479

سخن هفتم488

تفصیل اوّل494

تفصیل دوم496

ص:599

تتمه500

اعظم جبال506

کتل517

مأمور522

اصطیاد526

کبریت احمر529

رعد و برق530

صاعقه532

مأمور533

15. شرح حدیث «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع»

درآمد539

مؤلف541

دامادی مجلسی اول542

آثار و تألیفات543

درگذشت548

بازماندگان549

رسالۀ حاضر551

شرح حدیث «ستّة أشیاء لیس للعباد فیها صنع»557

فصل اول: معرفت و جهل557

فصل دوم: رضا و غضب567

فصل سوم: خواب و بیداری569

16. شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة»

مؤلف573

رسالۀ حاضر577

شرح حدیث «حلال محمّد حلال إلی یوم القیامة»581

ص:600

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109