پیک افتخار 20 - مادر خورشید: خاطراتی از زبان مادران شهدا

مشخصات کتاب

سرشناسه : سعیدی راد، عبدالرحیم، 1346 - ، گردآورنده.

عنوان و نام پدیدآور : مادر خورشید: خاطراتی از زبان مادران شهدا / گردآوری و بازنویسی عبدالرحیم سعیدی راد ؛ تهیه شده در موسسه فرهنگی کتاب مسافر.

مشخصات نشر : تهران: کتاب مسافر، 1387.

مشخصات ظاهری : 48ص.

فروست : ستاد آیه های ایثار و تلاش. پیک افتخار؛ 20.

شابک : 978-600-5029-42-0

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده است .

یادداشت : عنوان پشت جلد به انگلیسی : Martyrs Mother. The Messenger of honor

یادداشت : واژه نامه .

موضوع : شهیدان -- ایران -- بازماندگان -- خاطرات

شناسه افزوده : موسسه فرهنگی کتاب مسافر

رده بندی کنگره : DSR1628/س75م2 1387

رده بندی دیویی : 955/08430922

شماره کتابشناسی ملی : 1251777

ص: 1

اشاره

پیک افتخار 20

مادر خورشید

خاطراتی از زبان

مادران شهدا

پیک افتخار 20

ستاد آیه های ایثار و تلاش

صندوق پستی:417-17185. تلفن 22330114

نشانی الکترونیکی:www.ayehayeisar.org

مادر خورشید

گردآوری و بازنویسی: عبدالرحیم سعیدی راد

تهیه شده در: موسسه فرهنگی کتاب مسافر

انتشارات کتاب مسافر

آدرس: انقلاب. وصال شیرازی. کوچه نایبی. شماره 29. تلفکس:

19-66480717

چاپ اول:

چاپ:

شابک:

همۀحقوق چاپ و نشر برای ستاد آیه های ایثار وتلاش

محفوظ است.

این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

توزیع رایگان در هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

اشاره

«پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی آموزنده از بزرگ مردان و شیر زنان این مرز و بوم در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا یک بار دیگر آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند.

بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک، همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!

کیست که نام آنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!

«پیک افتخار»، تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.

ستاد آیه های ایثار و تلاش

ص: 3

خاطرات: به روایت مادران شهدا

پاسداری

وقتی که جنگ شروع شد، داوطلبانه رفت به جبهه. شش ماه در محور سر پل ذهاب بود. پس از پایان ماموریت به پذیرش سپاه رفت تا برای ادامه خدمت، لباس سبز سپاه را بر تن کند. مورد پذیرش قرار گرفت و به محافظان امام (ره) پیوست …

یک شب که برای استراحت به منزل آمد دیدم خیلی خوشحال است. پرسیدم: «چه خبره مهدی جان، خوشحالی؟!»

در جواب گفت: «دیشب، امام (ره) آمد و به جای پاسداری دوساعت نگهبانی داد. وقتی نگهبانی تمام شد، رفت وضو گرفت و به نماز شب ایستاد.»

ص: 4

وقتی این جملات از زبانش جاری می شد، از خوشحالی، مردمک چشمانش به رقص آمده بودند. بعدها که مهدی شهید شد، فهمیدم آن پاسداری که امام به جایش نگهبانی داده بود، خودِ مهدی بود. (1)

بلاگردان عشق

درست در 14 مهر سال 1359، دختر 13 ساله­ام درحالی که درمسجد محل مشغول فعالیت بود، مورد اصابت گلوله­ی توپ قرار گرفت و به شدت مجروح شد.

چیزی نگذشت که خبر مجروح شدن اسماعیل را هم از خرمشهر برایم آوردند. او را به شیراز منتقل کرده بودند. همسر و پسرم ابراهیم در جبهه­ بودند، دخترم در بیمارستان

ص: 5


1- مادر شهید مهدی خندان

تهران و دو دختر کوچکم نزد همسایه­ها.

باید به شیراز می­رفتم تا از سرنوشت اسماعیلم با خبر شوم. وقتی او را زیر چادر اکسیژن دیدم، نمی­دانستم باید در شیراز بمانم، یا به اهواز بروم یا تهران. واقعا مانده بودم که باید برای کدام ­یک از فرزندانم مادری کنم.(1)

لحظه شهادت

وقتی جنازه فرشاد را بعد از 38 روز از منطقه عملیاتی بستان آوردند، بالای سرش رفتم. با دیدن گلوله هایی که به گلویش خورده بود، غصه ای جانکاه همه وجودم را فرا گرفت.

روزها گذشت و با قاب عکس فرشاد درد دل می کردم که «بمیرم برایت. چطور تاب آوردی؟چقدر زجر کشیدی وقتی گلوله ها به گلوی تو خورد و شهید شدی؟»

ص: 6


1- سرکار کانم عصمت احمدیان مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی

یکی از شب های ماه مبارک رمضان قبل از اذان صبح خواب دیدم فرشاد به خانه قدیمی مان در شوشتر آمد و با او روبوسی کردم وذوق زده گفتم: «مادر جان همه فامیل اینجا هستند صبر کن یا الله بگویم آنها هم تو را ببینند.»

وقتی بعد از چند لحظه برگشتم، رفته بود. بانگرانی و حسرت چندبار دور خودم چرخیدم ولی او نبود. لحظه ای بعد یک دفعه جلویم ظاهر شد. پرسیدم: «کجارفتی؟»

گفت: «مادر دیدی چطور در یک لحظه غیب شدم؟ هنگام شهادت هم همینطور بود در یک لحظه کوتاه تیر به من خورد و اصلاً رنجی احساس نکردم و شهید شدم.»

با این خواب مرحمی برزخم دلم گذاشته شد.(1)

ص: 7


1- مادر شهید فرشاد مرعشی زاده

اسماعیل

ابتدای جنگ هر از گاهی از بیمارستان تماس می گرفتند و خبر مجروح شدن اسماعیل را می­دادند.

هشت بار مجروح شد. در سقوط خرمشهر حس دست چپش را از دست داد. در مدتی هم که آبادان در محاصره بود، او و دوستانش نیز در محاصره قرار گرفته و مجبور شدند که از شدت گرسنگی به مدت 9 روز از سبزیجات خودرو بخورند، به همین خاطر دور ناخن­هایشان سبز شده بود.

در عملیات محرم، حس بویایی­اش را از دست داد. در عملیات خیبر هم که صدام از سلاح شیمیایی استفاده کرد، تا 40 روز به کلی نابینا شد. در عملیات رمضان بخشی از ساق و قوزک پای راستش را از دست داد و بالاخره در عملیات کربلای چهار آسمانی شد.(1)

ص: 8


1- همان

دنیایی در عقب ماشین

یک بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این جا یک خانه برایت بخریم و همین جا زندگی ات را سر و سامان بده!»

گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»

گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه ات را این طرف و آن طرف می کشی؟»

گفت: «مادر جان! شما غصه ی مرا نخور! خانه من، عقب ماشینم است.»

پرسیدم: «یعنی چه خانه ات عقب ماشینت است؟»

گفت: «جدی می گویم؛ اگر باور نمی کنی بیا ببین!»

همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین

ص: 9

چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر.

گفت: «این هم خانه. می بینی که خیلی هم راحت است.»

گفتم: «آخه این طوری که نمی شود.»

گفت: «دنیا را گذاشته ام برای دنیادارها،!»(1)

بنیاد شهید

برایمان شده بود یک معما. نمی دانستیم منظورش چیست. یک روز سوالم را از خودش پرسیدم: «ابوالفضل جان! مگر تو در دانشگاه افسری قبول نشدی؟»

سرش را به علامت تایید تکان داد. گفتم: «پس چرا می گویی می خواهم بروم بنیاد شهید؟ یعنی نمی خواهی دانشگاه درس بخونی؟»

ص: 10


1- -1مادرشهید محمد ابراهیم همت

جواب داد: «چرا مامان، می خوام بروم دانشگاه امام حسین (ع) درس بخونم. بعد هم بروم بنیاد شهید تا برای همیشه اونجا بمانم.»

با بی حوصلگی گفتم: «از دست تو! آخرش نفهمیدم چی می گی؟»

وقتی ابوالفضل شهید شد و پرونده اش برای همیشه در بنیاد شهید ماند، تازه منظورش را فهمیدم.(1)

آخرین شهید

برای اعزام به جبهه، شناسنامه اش را برد. اما به او گفته بودند که سن تو برای رفتن به جبهه کم است.

او با ناراحتی به خانه آمد. چند ساعت بعد دیدم در شناسنامه اش دست برد و حدود یک سال اضافه کرد، همه به او گفتند که این کار

ص: 11


1- مادر شهید ابوالفضل نیک ذات

جریمه دارد و قانون پیگیری می کند. اما او جواب داد: «برای من دیگر به جریمه و پیگرد قانونی نمی رسد، چون می دانم اگر رفتم ان شاء الله شهید می شوم.»

همیشه آرزو داشت که به جبهه برود و در راه حق شهید شود. تقریباً هشت یا نه ساله بود، که یک بار از او پرسیدم: «رضا جان! به نظر تو جنگ کی تمام می شود؟»

گفت: «جنگ تمام نمی شود تا من به جبهه بروم و شهید شوم.»

و حرف او بعد از چند سال واقعیت یافت، او آخرین شهید دولت آباد بود و سه روز بعد از شهادتش جنگ تمام شد.(1)

توشه راه

یک روز که به مرخصی آمده بود، به او گفتم: «مادر جان! من یک بار داغ دیده ام، بس است.

ص: 12


1- مادر شهید رضا زمانی دره بیدی

برادرت حسن شهید شده، لااقل تو بمان و از زن و فرزندت نگهداری کن.»

حیدر پاسخ داد: «مادر! حسن برای خودش توشه تهیه کرد و رفت و همه ما باید به فکر خودمان باشیم. حتی تو که مادر شهید هستی، نباید خیال کنی که با شهادت فرزندانت به بهشت می روی، باید به فکر خودت باشی!» بعد گفت: «مادر! شهید خیلی زرنگ است، چون با ریختن خون خود برای فردای قیامتش توشه راه تهیه می کند.»

سر انجام او از شلمچه بار خود را بست و بهشتی شد.(1)

شال سبز

از حدود 20 سال پیش در یک اتفاق پام ضربه شدیدی خورد، طوری که قدرت حرکت نداشتم. پایم را آتل بسته بودند. ناراحت بودم

ص: 13


1- مادر استوار شهید حیدر علی عرب لو

که نمی تونستم توی ایام محرم کمک کنم.

نذر کرده بودم که اگه پایم تا روز عاشورا خوب بشه با بقیه همسایه ها دیگ های مسجد رو بشورم و کمکشون کنم.

شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام خوب نشده بود. از مسجد که به خونه رفتم حال خوشی نداشتم. زیارت را خوندم و کلّی دعا کردم. نزدیک های صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دوستام به مسجد برم.

در خواب دیدم توی مسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و منم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم. یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد. جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خوند. با خودم گفتم: «این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می کنه؟»

یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اینها رو نگاه می کردم که دیدم محمد سراغم

ص: 14

اومد و دستش را انداخت دور گردنم. بهش گفتم: «مامان، چقدر بزرگ شدی!»

گفت: «آره! از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.»

دیدم کنارش شهید آزادیان هم وایساده. آزادیان به من گفت: «حاج خانوم! خدا بد نده.» محمد برگشت و گفت: «مادرم چیزیش نیست.» بعد رو کرد به خودم و گفت: «مامان! چیه؟ چیزیت شده؟»

گفتم: «چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم.»

محمد گفت: «ما چند روز پیش رفتیم کربلا. از ضریح برات یه شال سبز آوردم. گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخونیم بعد بیایم پیش شما.» بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و گفت: «از استخونت نیست؛ یه کم به خاطر عضله ات است که اون هم خوب می شه.»

ص: 15

از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود. آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم. رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: «چرا بلند شدی؟»

چیزی نمی تونستم بگم. زبونم بند اومده بود. فقط گفتم: «حاجی! محمد اومده بود.» اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه.(1)

آماده ای؟

حسین در عملیات خیبر با اصابت یک خمپاره در کنارش، دست راستش قطع و بدنش به شدت مجروح شده بود. هنگامی که در

ص: 16


1- مادر شهید محمد معماریان

بیمارستان بستری بود، حالش به شدت وخیم شد و امیدی به زنده ماندنش نبود.

حالش که بهتر شد گفت: «یک شب بین خواب و بیداری یکی از ملائک مقرب پروردگار به سراغم آمد و از من پرسید: «آیا آماده رفتن هستی و یا قصد ماندن داری؟»

گفتم: «فعلا میل دارم تا با آخرین توان به مبارزه در راه دین ادامه دهم.»(1)

صبر کن!

عملیات «کربلای 4» که آغاز شد، برای آخرین بار حسین راهی جبهه شد. قبل از رفتن پیش من آمد و گفت: «مادر! اجازه بده به جبهه بروم.»

گفتم: «حسین جان، الان وضعیت من مناسب نیست، صبر کن!»

گفت: «نه مادر! نمی شود. جنگ به همین

ص: 17


1- مادر سردار شهید حسین خرازی – پیام انقلاب – شماره 318

زودی ها تمام می شود و من دلم می خواهد که در این عملیات شرکت کنم.»

فردای آن روز از اهواز تلفن زد و گفت: «مادر زنگ زدم که بدانی دلم پیش شماست. این را یادتان باشد که من دیگر نمی توانم با شما تماس داشته باشم.»

در همان عملیات به دو برادر شهیدش «محمدرضا» و «علیرضا» پیوست.(1)

فانوس

آخرین ماه رمضانی که «سید مرتضی» در جمع ما بود، احساس کردم نیمه شب از بستر خواب برخاست، به گونه ای که کسی متوجه راز و نیاز و سوز و گداز او نشود.

نماز شب او به راستی دیدنی بود. طنین و لحن جذابش هر شنونده ای را از خود بی خود می کرد. به یاد دارم آخرین سجده نماز شب

ص: 18


1- مادر شهید سید مرتضی جلایی پور

خود را بسیار طولانی کرد و با چشمانی گریان شهادت را تمنا می کرد.

یادم نمی رود جمعه ها که در شهر بود از من فانوس می خواست تا با هم رزمان دیگر خود پس از اذان صبح، بر مزار دوستان شهیدش حاضر می شد و دعای ندبه می خواند. او در کربلای 4 جاودانه شد.(1)

جبران

اسماعیل صاحب فرزندی شد و همسرش مریض شده بود. به او گفتم: «مادر! بیشتر به ما سر بزن!»

گفت: «مادر! جنگ است، خواهش می کنم از من نخواهید بیایم، شما خودتان گرفتاری ها را حل کنید. زحمت مرا هم تا به حال کشیده اید، ان شاءالله که بتوانم جبران کنم.»

در آن چند سالی که در جبهه بود خیلی کم

ص: 19


1- مادر طلبه بسیجی و جاویدالاثر سید مرتضی شفیعی

به مرخصی می آمد. آمدنش وقتی بود که کار مهمی داشت. این جور مواقع شب می ماند و صبح زود دوباره به جبهه بر می گشت.(1)

لیاقت شهادت

از روزی که دلش هوای جبهه کرد حالاتش تغییر کرد. یک شب حوالی ساعت یک بامداد دیدم هنوز چراغ اتاقش روشن است. رفتم که بگویم بخوابد تا صبح برای رفتن به مدرسه زود بیدار شود.

در را که باز کردم، دیدم در حال خواندن نماز شب است. در قنوت نمازش در حالی که اشک می ریخت، می گفت: «خدایا توفیق خدمت به اسلام را نصیبم کن. خدایا لیاقت شهادت را به من ارزانی کن...»

با دیدن این صحنه گریه ام گرفت. از آن لحظه یقین پیدا کردم که به آرزویش - شهادت

ص: 20


1- مادر شهید اسماعیل صادقی

- خواهد رسید.

در عملیات کربلای 10 در سن چهارده سالگی به فیض شهادت نائل آمد.(1)

نماز

سید هبت الله همیشه نمازش را اول وقت می خواند. بیشتر اوقات لباس هایش را خودش می شست و کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد. یک روز دیدم کفش پاره اش را می دوزد. به او گفتم: «عزیزم! مگر ما نمی توانیم برایت کفشی بخریم که نشسته ای و داری آن را وصله می زنی؟»با لحنی مهربان گفت: «مادر! جد تو هم همین کار را می کرد، این که ناراحتی ندارد.» هم رزمانش می گفتند مشغول وضو گرفتن بود که گلوله توپی در کنارش منفجر شد و به شهادت رسید.(2)

ص: 21


1- مادر شهید بهروز مشعوفی
2- مادر شهید سید هبت الله شاهرکنی موسوی

خدا رسان

مجید در همه جا یار مستمندان بود. او که قبل از پیروزی انقلاب در سپاه دانش خدمت می کرد، در روستاهای دور افتاده به کودکان خواندن و نوشتن می آموخت.

در همان حال همواره به مردم نیازمند آن روستا هم کمک می کرد و برای آنها غذا و لباس و کفش می برد.

معمولا شب ها این کار را انجام می داد و وقتی از او می پرسیدند: «اسم شما چیست؟»

می گفت: «خدا رسان.»

او غذا و وسایل دیگر را پشت در منزل فقرا می گذاشت و بر می گشت تا او را نبینند و نشناسند.گاهی مجید تمام حقوق خود را به فقرا می بخشید و این کار او ادامه داشت تا بعد از انقلاب و زمان شهادتش در روزهای آغازین جنگ تحمیلی.(1)

ص: 22


1- مادر شهید عبدالمجید صالح نژاد

پشت بام

منصور از پنج سالگی نماز می خواند و از هفت سالگی شروع به روزه گرفتن کرد. هر چه به او اصرار می کردیم که روزه اش را بشکند، قبول نمی کرد.

یک بار نیمه شب در حالی که همه خوابیده بودیم، سراسیمه، خواهرش آمد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «مادر ! بلند شو!»

علت را سوال کردم، گفت: «نمی دانم منصور برای چه از خواب برخاسته و به پشت بام رفته است.»

با تعجب برخاستم و به پشت بام رفتم.

با کمال ناباوری دیدم در آن نیمه شب سجاده را روی زمین پهن کرده، پیراهنش را از تنش در آورده و در آن سرمای نیمه شب رو به قبله ایستاده و با گریه می گوید: «الهی العفو..»

گریه ام گرفت و دلم شکست، آرام برگشتم و از آن شب پی بردم که دیر یا زود منصور به

ص: 23

شهدا خواهد پیوست.

او سرانجام در شانزده سالگی ما را تنها گذاشت و راهی بهشت شد.(1)

اگر جنگ تمام شود!

نوجوانی بیش نبود که برای کمک به پدرش سر کار رفت. اولین حقوق خود را که گرفت، آن را به آستانه متبرکه «سبز قبا» هدیه کرد. با شروع جنگ، شبانه روز در بسیج و جبهه بود.

یک شب خواب دیدم که می خواهم به زیارت امام رضا(ع) بروم ولی به جبهه رفتم. صبح که بیدار شدم، حتم داشتم که او شهید شده است و چند ساعت بعد، خبر شهادتش را به ما دادند.

علی عاشق شهادت بود و می گفت: «تا به آرزویم نرسم دست از جبهه و جنگ بر نمی دارم. اگر روزی جنگ تمام شود و من

ص: 24


1- مادر شهید منصور صبویی

شهید نشوم، می روم فلسطین تا در آن جا شهید شوم.»(1)

ملاقاتی

خبر آوردند عده ای در زندان ساواک چاقو کشیده اند و چند نفر زخمی شده اند. من و چند تا از مادران زندانیان راه افتادیم، ببینیم چه بلایی سر بچه ها آمده، ولی راهمان ندادند. ما هم کوتاه نیامدیم و چند روز پشت سر هم رفتیم جلوی در زندان. بالاخره یکی از مأمورها من را شناخت و گفت: «میثمی زخمی نشده. چند روز دیگه که آب ها از آسیاب افتاد، بیا خودم می برمت ملاقاتش!» چند روز بعد که رفتم، همان مأمور گفت: «پسرت نمی آید! می گوید اگه بناست ملاقاتی در کار باشد، باید برای همه باشد. مگر من فقط مادر دارم؟»(2)

ص: 25


1- مادر شهید علی فتح اله اومال
2- . مادر شهید عبدالله میثمی

افطاری

یکی از شب های ماه مبارک رمضان، علیرضا به منزل آمد و از من پرسید: «مادر! افطاری چی داریم؟»

گفتم: «برنج و خورش بادمجان»

پرسید: «چه مقدار سهم من است؟» با خنده به او گفتم: «هرقدر که بتوانی بخوری! اصلا همه غذاها مال تو!... حالا منظورت از این حرفا چیه؟»

خندید و گفت: «شوخی کردم.»

به او گفتم: «تو هیچ وقت از این شوخی ها نکرده ای. بگو منظورت چه بود؟»

تسلیم شد و گفت: «می خواهم افطارم را برای کسی ببرم . » غذا را آماده کردم و با خوشحالی آن را برد. بعدها معلوم شد خادم مسجد محل، آن شب افطاری نداشته وعلیرضا افطاری را برای او برده است.(1)

ص: 26


1- مادر شهید علیرضا اصفهانی احمد آبادی

پالتو

روزی مهدی از مدرسه به خانه آمد.گونه ها و دست های سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی داشت که در جانش رسوخ کرده بود.

پدرش همان شب تصمیم گرفت که برایش پالتویی تهیه کند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه رفت. غروب که از مدرسه برگشت با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اتاق انداخت.

همه اعضای خانواده متعجب به او نگاه کردند و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری بود، گفت: «چگونه راضی می شوید من پالتو بپوشم در حالیکه دوست بغل دستی من از سرما بلرزد؟»(1)

ص: 27


1- مادر شهید مهدی باکری

معامله با خدا

در نوزده سالگی قطع نخاع شد. هفده سال درد و رنج داشت ولی هرگز شکایت نکرد و همیشه شکرگزار بود. گاهی آن چنان صبر و رضایت از خود نشان می داد که گویی از درد کشیدن لذت می برد.

یکی از اقوام که برای عیادت آمده بود، از سر دلسوزی گفت: «نذر کنید! بلکه خدا شفا عنایت کند. شاید حسین از این درد و رنج راحت شود.» بعد از این که خداحافظی کرد و رفت، حسین با تعجّب پرسید: «مادر! اینها چه می گویند؟ من با خدا معامله کرده ام و هیچ وقت حاضر نیستم این معامله را به هم بزنم.»

حسین به مقام رضا رسیده بود و جز خدا کسی را نمی دید.(1)

ص: 28


1- مادر شهید حسین دخانچی

خواب مهدی

یک شب در خواب دیدم فرزندانم حسین و ابوالفضل – که شهید شده اند - داخل اتاق هستند؛ درست به همان حالتی که شهید شده بودند. پیکر فرزند دیگرم مهدی نیز با لباس رزم در کنار آنهاست. در خواب با خود گفتم: «مهدی که زنده است، پس چرا جنازه اش اینجاست؟» بعد سراسیمه از خواب پریدم و تا صبح گریه کردم.

هنگام صبحانه بچه ها متوجه شدند و سوال کردند: «مادر چرا بازم گریه کردی؟ آیا دوباره خواب بچه ها را دیده ای؟» که ناگهان مهدی به آنها گفت: «نه ! خواب آنها را ندیده، خواب دیده من شهید شده ام.» (1)

ص: 29


1- مادر شهید حسین، ابوالفضل و مهدی عدالتی خدا بنده

تلاش بی دریغ

خبر دادند که امیر را دستگیر کردند. نگران شدیم. به هر کجا زنگ زدیم خبر دقیقی نشنیدیم.

هنوز تا افطار ساعتی مانده بود. به طرف زندان شهربانی رفتیم. آنجا هم نبود. حالا دیگر کمی خوشحال شدیم. به خانه برگشتیم. داشتیم افطار می کردیم. گمان کردیم شاید جایی قایم شده و یا از شهر بیرون رفته. در این فکر بودیم که دیدی کسی ناگهان یاالله گفت و واردشد.

گفتم: «مادر! تو که ما را نصف جان کردی، کجا بودی؟» گفت: «داشتیم اعلامیه پخش می کردیم که پلیس دنبال مان کرد. رفتیم خانه آقای دهرویه و توی حوضش قایم شدیم. ساواکی ها فکر می کنن خیلی زرنگن، اما به این راحتی نیست که بتونن بچه ها رو دستگیر کنن!»

ص: 30

بعد از افطار بلند شد. هر چه اعلامیه و عکس بود از خانه بیرون برد و فوری برگشت.

دم در رفتم و توی کوچه را نگاه می کردم. پلیس دور می زد. صبح آقای اسماعیل نجار به منزل ما آمد و گفت: «احتمالاً پلیس در تعقیب امیره! اگه می شه چند روزی بره تهران تا آب از آسیاب بیفته!.»

امیر برای سرنگونی رژیم شاه آرام و قرار نداشت.(1)

حجله من سنگر من است!

بعد از چند بار که به جبهه اعزام شد، یک بار مجروح گردید و پس از چند روز که در بیمارستان بستری بود، او را به منزل آوردیم تا استراحت کند.

یک روز ناگهان، هواپیماهای دشمن به دزفول حمله کردند. هر چه سعی کردیم احمد را

ص: 31


1- مادر شهید امیر زین العابدین دهرویه

جابه جا کنیم و به پناهگاهی ببریم قبول نکرد و گفت: «شما به پناهگاه بروید من اینجا می مانم. مگر خون من از خون رزمندگان رنگین تر است! مرگ حق است و خواهی نخواهی روزی باید برویم.»

هر چه اصرار کردیم که بلند شود قانع نشد. در همین حین هواپیمای دشمن منزل ما را بمباران کردند. دو اتاق ما ویران شد ولی به اتاقی که احمد و ما در آن بودیم، صدمه ای وارد نشد.

بعد از چند روز که احمد می خواست عازم جبهه شود، از پدرش که در حال بازسازی اتاق های ویران شده بود پرسید: «اینها را برای چه کسی می سازی؟»

پدرش پاسخ داد: «برای تو که انشاء الله هرچه زودتر از جبهه برگردی و در آنها جشن عروسی ات را بر پا کنیم.»

احمد سرش را پایین انداخت و جواب داد: «پدر! حجله من سنگر من است و تا جنگ

ص: 32

ادامه دارد من در جبهه خواهم ماند.»

او سرانجام به معشوق واقعی خود دست یافت و سنگر خونین او حجله وصالش شد(1)

رضایت نامه

توی آشپزخانه، سرگرم پختن غذا بودم که پرویز آمد. در قابلمه خورش را برداشت و گفت:«آخ جون! قورمه سبزی!»

بعد قاشقی را آورد و از برنجی که در حال دم کردن بود، مقداری خورد. گفتم:«دل درد می گیری. برنج خام که خوردن نداره».

گفت:«مامان جان! لطف کن این برگه رو امضا کن.»

گفتم:«دیر اومدی. بارون اومد و سوادم نم برداشت. آخه پسرجون! سوادم کجا بود که برات امضا کنم؟»

گفت: «یادم نبود. بیا انگشت بزن.»

ص: 33


1- مادر شهید احمد قربان جمالی

گفتم:«چیه؟»

گفت:«رضایت نامه. می خوام برم جبهه.»

تا گفت جبهه، تمام دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. گفتم:«باید از بابات اجازه بگیری!»

گفت:«خودت می دونی که اگه تو راضی باشی، پدر هم راضی می شه.»

بعد گفت: «تازه، اگه اون رو امضا نکنی، دلم می شکنه. راضی می شی دلم رو بشکنی.»

بلند شدم و به حیاط رفتم. داشتم وضو می گرفتم که با خودم گفتم:«مگه خون پسر من رنگین تر از خون بچه های مردمه؟»

قرآن را از تاقچه برداشتم و پرویز را صدا کردم و به او دادم و گفتم: «باز کن و برام بخون!»

این آیه را خواند: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند، مرده مپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند.»

با شنیدن این آیه، اشک در چشمانم جمع

ص: 34

شد. آرام گفتم:«ورقه رو بده انگشت بزنم(1)»

کنار پنجره اتوبوس

دوستان همرزمش برای عرض تسلیت به خانه ما آمدند؛ برای آنها تعریف کردم: «وقتی پسرم می خواست سوار ماشین شود، او را بوسیدم وگفتم: سوار ماشین که شدی، کنار پنجره بنشین تا خوب تو را ببینم. اما وقتی رفت، حدود نیم ساعت به اتوبوس هایی که رزمندگان را به جبهه می بردند، نگاه کردم اما او را ندیدم. این موضوع تا مدت ها مرا می رنجاند.»

یکی از دوستانش با چشمانی اشک آلود گفت: «مادرجان! جعفر یک ماه قبل از اعزام خواب دیده بود این بار که جبهه برود، دیگر برنمی گردد. او خوابش را برای من تعریف کرد و گفت که تا لحظه شهادت آن را برای کسی

ص: 35


1- مادر شهید پرویز قدیری

بازگو نکنم. جعفر گفت: من کنار پنجره اتوبوس ننشستم؛ زیرا نمی خواستم در لحظه های آخر گونه های اشک آلود مادرم را ببینم.» (1)

راه علی اکبر

در مسجد روستایمان تعزیه حضرت علی اکبر(ع) برگزار می شد. آرام ارام اشک می ریختم. رمضان علی مرا که به این حالت دید گفت: «چی شده اینقدر اشک می ریزی؟»

گفتم: «برای علی اکبر حسین (ع) اشک می ریزم.» گفت: «مادر جان! تو برای حضرت علی اکبر گریه می کنی. آن وقت به من اجازه نمی دهی که به جبهه بروم و راه علی اکبر را ادامه بدهم؟» از این حرفش منقلب شدم و گفتم: «پدرت

ص: 36


1- مادر شهید جعفر تشکری

مریض است و در حال حاضر مرد این خانه تو هستی.» گفت: خدا بزرگ است و کمک می کند. هر مددی می خواهی از خدا بگیر!»

اینها را که گفت فردایش رضایت دادم و به خدا سپردمش. سه ماه در جبهه بود که مفقودالاثر شد. بعد از حدود 17 سال چشم به راهی، بر دوش ملایک به روستایمان برگشت.(1)

دیدار

در محضر امام خمینی (ره) به ایشان عرض کردم: حضرت امام! من، به همراه بقیه مادران شهدا تصمیم گرفته ایم که اگر اجازه فرمایید به جبهه برویم و لااقل یک سنگی به قلب دشمن کافر که حتی اجساد عزیزانمان را به ما ندادند، پرتاب کنیم و ما نیز مانند فرزندانمان

ص: 37


1- مادر شهید رمضانعلی زینعلی

شهید شویم.

امام فرمودند: «نه! همین که شما این چنین فرزندانی دارید، این بالاترین اجر است شما باید صبر کنید و دعا کنید برای پیروزی اسلام.» عرض کردم: حضرت امام!پسرم حسین، امسال قرار بود از طرف سپاه به مکه مشرف گردد.

امام فرمود: «ناراحت نباشید! حالا بالاتر از مکه رفته است.»(1)

ماهی

آخرین باری که غلامحسین به ما سر زد، همراه با یکی از دوستانش بود. من در آن شب، برنج وماهی سرخ شده را آماده کرده بودم. سفره را چ-یدم و آن دو سر سفره نشستند. هنگامی که غلامحسین نگاهش به ماهی ها افتاد، انگار که دلش از فردایی پرحادثه خبردار شده باشد، با حالتی خاص و

ص: 38


1- مادر شهید حسین علم الهدی

به لهجة شیرین محلی، خطاب به ماهی ها گفت: «ای ماهی ها امشب ما شما را می خوریم و چه بسا فردا، شما ما را بخورید!»(1)

در بیمارستان

تلفن نداشتیم. محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد. یک روز عید تماس گرفت، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیک است.

وقتی علت را پرسیدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم. وقتی خواهرش تلفن را گرفت، به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید.

وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم،

ص: 39


1- مادر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)

جوانی نشسته برروی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟»

گفت: «شما اگر اورا ببینیدمی شناسیدش؟»

گفتم:«او پسر من است چطور او را نشناسم!»

گفت: « پس مادر چطور من را نشناختی؟!»

یک دفعه گریه ام گرفت. بغلش کردم. خیلی ضعیف شده بود.سر و صورتش لاغر و سیاه شده بود. ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. گفتم: «مادرجان!چی شده»؟

با لبخندی گفت: «چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند.»(1)

ص: 40


1- مادر شهید محمد رضا شفیعی

جاذبه

خیلی جاذبه داشت. همه اهل محل او را دوست داشتند. یک بار که مجروح شده بود وقتی بقال سرکوچه متوجه شد، غلامعلی در بیمارستان 503 ارتش است، از شدت ناراحتی همین طور مغازه اش را ول کرد به امان خدا و رفت عیادت غلامعلی.

یک بار هم پسر یکی از همسایه ها سر ماجرایی با غلامعلی حرفش شده بود و او هم حسابی زده بودش. همین فرد بعد از آن رفته بود مسجد محل و گفته بود؛ من افتخار می کنم که غلامعلی در گوش من سیلی زده! روزهایی که وقت بیشتری داشت، می رفت بنایی می کرد. پولش را می داد بچه ها تا برای کلاس های قرآن، کمبود بودجه نداشته باشند.(1)

ص: 41


1- مادر شهید غلامعلی پیچک

توجه به فقرا

محمدآقا خیلی مهربان، بامحبت و فقیر دوست بود. یادم می آید سال آخر دبیرستان، یک روز آمد مقداری گوشت و مواد غذایی برداشت و برای خادم مدرسه شان برد. می گفت:

«او همیشه به ما خدمت می کند، اگر یک بار هم ما به او خدمت کنیم، چه می شود؟» در خانواده هم جایگاه خاصی داشت؛ خیلی دوست داشتنی بود.

یک روز رفت شلوار دست دوم و کهنه ای خرید و آمد رو به روی من ایستاد و گفت: «مامان!خوبه؟» گفتم: «آره پسرم خوبه!»

خیلی دوست داشت با فقرا نشست و برخاست کند، یعنی همیشه به فکر فقرا بود. و از هر طریقی می توانست، به آنها کمک می کرد.(1)

ص: 42


1- مادر شهید سید محمد محمد نژاد

واهیک

وقتی جواب آزمون آمد، اسم «واهیک» نبود. خیلی ناراحت شدم. چون واقعا زحمت کشیده بود و احتمال قبول نشدن را نمی دادیم. بعد از 2-3 روز یکی از همسایه ها آمد و گفت: «خبر خوبی دارم، از دانشگاه تلفن کردند و گفتند واهیک یسائیان قبول شده و نبودن اسمش هم به خاطر اشتباهی بوده که انجام شده.»

وقتی جنگ شروع شد، واهیک می گفت: «من نمی توانم بنشینم و ببینم دشمن بیاید وارد کشورم شود و امنیت را از ما بگیرد.»

به همین دلیل دانشگاه را رها کرد و رفت. (1)

امانتی

درسال 1361 پسر کوچکم محمد، به جبهه غرب رفت و در عملیات مسلم ابن عقیل شرکت

ص: 43


1- مادر شهید واهیک یسائیان

کرد. آن موقع برای کنکور درس می خواند.

او در مرحله اول کنکور قبول شده بود. در عملیات والفجریک هم شهید شد. 2 ماه بعد هم جواب مرحله دوم کنکور آمد که در رشته مهندسی قبول شده است.

یادم هست قبل از شهادت محمد، در ایام عید که به خانواده شهدا می رفتیم, محمد به آنها می گفت: «ان شاءالله سال بعد شما در خانه ما جمع شوید.»

موقعی که می خواست به جبهه برود از آقای حمیدی پیش نماز مسجد انصارالحسین اجازه گرفت.

من هم می دانستم اینها امانتی در دست ما هستند و ما باید آنها را تربیت کنیم و تحویل دهیم, چه بهتر که آنها را با شهادت تحویل دهیم. (1)

ص: 44


1- خانم گونیگو یامامورا مادر شهید محمد بابایی

اگر خدا بخواهد

یک بار که منزل آمد، خون بالا آورد. با اصرار او را به بیمارستان امام حسین(ع) بردم. دکتر بعد از معاینه و شستشو گفت: «شیمیایی شده، خانه شما در منطقه جنگی قرار داشته؟»

از آن جایی که عباس نمی خواست کسی متوجه شود او در جبهه خدمت می کند به همین خاطر آهسته به دکتر گفتم: «ایشان در جبهه بوده است.»

دکتر کنار عباس آمد و گفت: «برای درمان به بیمارستان سپاه برو»

او قبول نکرد، و گفت: من، بیمارستان برو، نیستم اگر دارو و درمانی دارید، بدهید وگرنه... بالاخره چند روز بعد خوب شد و دوباره راهی جبهه گشت.

یکبار که لباس هایش را از جبهه آورد وقتی آن ها را می شستم، دیدم پیراهنش سوراخ سوراخ و پایین شلوارش هم پاره شده، در فکر و

ص: 45

خیال این بودم که خودش آسیبی ندیده باشد، که عباس آمد وگفت: «ببین! با اینکه پیراهن و شلوارم اینطور شده ولی من سالمم! اگر خدا بخواهد چیزی نمی شود و همه چیز دست اوست.(1)»

ص: 46


1- مادر شهید عباس صابری

منابع

1. کتاب بالابلندان . نوشته حمیدرضا بی تقصیر. ناشرمشهد، دبیرخانه کنگره شهدا، 1385 .

2. کتاب کرامات شهدا، نوشته غلامعلی رجایی نشر شاهد

3. کتاب لحظه های آسمانی، نوشته غلامعلی رجایی. نشر شاهد

4. کتاب زخمهای خورشید نوشته عبدالرحیم سعیدی راد. نشر کنگره سرداره شهید خوزستان

5. کتاب خداحافظ سردار. بازنویسی: سید قاسم ناظمی. نشر: ستاد کنگره شهدا و سرداران شهید آذربایجان شرقی (25 اردیبهشت، 1384)

کتاب "هان شماها نامتان جاوید" نوشته مهدی دادجو. نشر شاهد

ص: 47

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109