سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 15

مشخصات کتاب

سرشناسه:فاضل لنکرانی، محمد، 1310 - 1386.

عنوان و نام پدیدآور:سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول جلد15/ فاضل لنکرانی ؛ تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه.

مشخصات نشر:قم: فیضیه، 1377

مشخصات ظاهری:16 ج.

شابک:500000ریال (دوره) ؛ 25000 ریال: ج. 1: 9646764010 ؛ 160000 ریال:ج.1،چاپ سوم:978-964-6764-01-0 ؛ 25000 ریال: ج. 2 : 964-6764-02-9 ؛ 25000 ریال: ج. 3: 9646764045 ؛ 250000 ریال (ج.3) ؛ 25000 ریال: ج. 4 : 964-6764-05-3 ؛ 25000 ریال: ج. 7: 9646764088 ؛ 25000 ریال: ج. 8: 9646764096 ؛ 25000 ریال: ج. 9: 964676410X ؛ 25000 ریال: ج. 10: 9646746118 ؛ 45000 ریال: ج. 12: 9648320047 ؛ 25000 ریال: ج. 13: 9646764207 ؛ 45000 ریالج. 13،چاپ (1385) : 964-8320-05-5 ؛ 25000 ریال: ج. 14: 9646764215 ؛ 25000 ریال: ج. 15: 9646764223 ؛ 25000 ریال: ج. 16: 9646764231

عنوان های دیگردوره ده ساله دروس خارج اصول حضرت آیه الله فاضل لنکرانی "مد ظله العالی"

ناشر: فیضیه

مکان نشر: ایران - قم

سال نشر: مجلد1الی مجلد3= 1377ش - مجلد4الی مجلد8= 1378ش - مجلد9 الی مجلد14= 1379ش - مجلد15 و مجلد16= 1380ش

موضوع:اصول فقه شیعه

شناسه افزوده:دادستان، محمد، تنظیم کننده، تهیه کننده

شناسه افزوده:موسسه روزنامه فیضیه

رده بندی کنگره:BP159/8/ف18س9 1377

رده بندی دیویی:297/312

شماره کتابشناسی ملی:م 78-13699

ص :1

مباحث اصول عملیه (استصحاب)

ص :2

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :3

سیری کامل در اصول فقه: دوره ده ساله دروس خارج اصول محمد فاضل لنکرانی جلد 15

فاضل لنکرانی

تهیه و تنظیم موسسه روزنامه فیضیه

ص :4

*مباحث اصول عملیه (استصحاب)*

- استصحاب وجودی و عدمی

- استصحاب تعلیقی

- استصحاب تعلیقی

- استصحاب احکام شرایع سابقه

- حجیت مثبتات اصول

- نکات در اصل مثبت

- تنبیهات استصحاب

- تقدم اماره بر استصحاب

- تقدّم استصحاب بر سایر اصول عملیه

- تعارض بین دو استصحاب

ص:5

ص:6

درس چهارصد و چهل و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استصحاب وجودی و استصحاب عدمی

جریان استصحاب وجودی

جوابهای دیگری از شبهه مرحوم نراقی داده شده است که دیگر تعرض آنها چندان مفید نیست. ولی جواب اصلی به ایشان همانطور که تقریب خود ایشان در شبهه هم ما را هدایت به همین جواب می کند، این است که ما از نظر جریان استصحابین به لحاظ وجود حالت سابقه هیچ گونه اشکالی نداریم؛ برای اینکه همانطوری که عرض کردیم در کلام فاضل نراقی جایی مسأله تعارض مطرح است که استصحاب وجودی مناقشه نداشته باشد، و ما در جریان استصحاب وجودی هیچگونه بحثی نداشته باشیم، این در صورتی است که ما زمان را، یعنی عنوان ما قبل از زوال را به صورت ظرفیت مطرح بکنیم، و الاّ اگر قبل از زوال به صورت قیدیت مطرح بشود، چه قید حکم باشد و چه قید متعلق حکم باشد، استصحاب وجودی نمی تواند جریان پیدا بکند. درحالی که در کلام مرحوم نراقی چنین فرض شده که در جریان استصحاب وجودی هیچ گونه مناقشه ای نیست.

ص:7

پس لامحاله قبل از زوال عنوان ظرفیت دارد، و ما استصحاب بقای وجوب جلوس را بعد از زوال جاری می کنیم. این استصحاب از نظر حالت سابقه و وحدت قضیۀ متیقنه و مشکوک فیها، هیچ اشکالی ندارد. اما در استصحاب عدمی که ایشان آن را معارض با استصحاب وجودی قرار داده، نمی توانیم از نظر اصل جریان در آن مناقشه کنیم. برای آنکه آن تقریب و توضیحی که ایشان در بیان شبهه ذکر کردند، با توجه به آن تقریب و توضیح، آن استصحاب عدمی هم حالت سابقه دارد، قضیۀ متیقنه و مشکوک فیها دارد، و فی نفسه استصحابش جریان پیدا می کند. برای اینکه یک زمانی مسلم جلوس مقیّد به بعد از زوال، یا وجوب جلوس که وجوب مقیّد به بعد از زوال باشد، این حالت سابقۀ عدمیه داشته، یک زمانی بوده قطعا که جلوس مقید به بعد از زوال واجب نبوده است. یا وجوب مقیّد به بعد از زوال تحقق نداشته است، و بعد از آن که مولا جلوس را قبل از زوال واجب کرد، ما شک می کنیم که آیا این عنوان وجوب دارد یا ندارد؟

فرق نظر استاد با فاضل نراقی در تعارض استصحاب عدمی با وجودی

ما استصحاب عدم وجوب جلوس مقیّد بما بعد از زوال را جاری می کنیم بدون اینکه هیچ نقصی از نظر فقدان حالت سابقه یا عدم اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه، در کار باشد.

منتها حرف ما با مرحوم فاضل نراقی در یک جهت است و آن این است که ایشان می فرماید: این استصحاب عدمی معارض با استصحاب وجودی است، ما در مقام جواب می خواهیم بگوییم: نه، معارض نیست. هر دو جاری است بدون اینکه بین اینها معارضه ای باشد، بدون اینکه عدم امکان جمع بین این دو تا باشد.

توضیح مطلب این که، همانطور که مرحوم آخوند در اول کتاب تعادل و تراجیح در بارۀ تعریف تعارض، فرمودند: تعارض بین دو اماره، یک وقت تعارض بالذات است و یک وقت تعارض بالعرض است. تعارض بالذات معنایش این است که دو تا اماره دارای دو مفادی باشند که این دو مفاد قابل جمع نیستند، این دو مفاد امکان اجتماع ندارند. یک روایت می گوید: «صلاة الجمعة واجبة»، یک روایت هم می گوید: «صلاة الجمعة لیست بواجبة». اینها تعارضشان تعارض بالذات است، برای اینکه روی یک موضوع و روی یک عنوان به نام نماز جمعه، یکی اثبات می کند حکم وجوب را و یکی نفی می کند حکم وجوب را، و نمی شود موضوع واحد هم واجب باشد و هم لیس بواجب. عنوان واحد،

ص:8

موضوع واحد، هم متعلق حکم اثباتی قرار گرفته باشد، و هم متعلق حکم نفی قرار گرفته باشد، این معنا امکان ندارد. این معنای تعارض بالذات است که نفس دو خبر و نفس دو اماره، مفادشان قابل جمع نباشد، مفادشان امکان اجتماع نداشته باشد.

بیان معنای تعارض بالعرض

گاهی از اوقات تعارض، تعارض بالعرض است. معنای تعارض بالعرض این است که این دو تا اماره یا دو تا اصل، اگر مفاد اینها را فی نفسه بخواهیم حساب بکنیم، بین آنها امکان اجتماع هست، مانعی ندارد که این دو تا باهم جمع بشود، لکن ما از خارج، علم اجمالی به کذب یکی از این دو مفاد داریم. فی نفسه مانعی ندارد که اینها جمع بشود، اما از خارج علم اجمالی داریم به اینکه یکی از این دو باطل است. مثال آن در باب استصحاب در اطراف علم اجمالی چنین است: اگر شما علم اجمالی پیدا کردید به اینکه یا عبای شما، و یا قبای شما یکی نجس است. اینجا شما اگر دو تا استصحاب جاری بکنید: استصحاب طهارت عبا و استصحاب طهارت قبا. میان اینها به حسب ذات منافاتی نیست، مگر مانعی دارد که هم عبا طاهر باشد و هم قبا طاهر باشد؟ پس بین نفس مفاد اصل تعارض نیست. لکن چون شما علم اجمالی دارید به اینکه یکی از این دو استصحابها دروغ است، و یکی از قبا یا عبای شما نجس است، این علم اجمالی شما بین دو تا استصحاب القای معارضه می کند. اما چه نوع معارضه ای؟ نه معارضۀ بالذات، بلکه معارضه بالعرض، معارضۀ بعلت علم اجمالی. بطوری که اگر علم اجمالی نبود و شما در طهارت عبا و قبا هر دو شک داشتید و دو تا استصحاب را جاری می کردید، هیچگونه مسأله ای در کار نبود، برای اینکه طهارت عبا هیچ منافاتی با طهارت قبا ندارد. لکن این علم اجمالی به کذب احد الاستصحابین بین این دو استصحاب القای معارضۀ تبعیه کرده است، این اسمش تعارض بالعرض است که عرض کردم مرحوم آخوند هم در اول بحث تعادل و ترجیح، وقتی که تعارض را معنا می کند، می فرماید که ما یک تعارض بالذات داریم و یک تعارض بالعرض.

مراد فاضل نراقی(ره) از تعارض استصحاب عدمی با وجودی

فاضل نراقی که می فرماید: این استصحاب عدمی معارض با استصحاب وجودی

ص:9

است، آیا مقصودش تعارض بالذات است یا مقصودش تعارض بالعرض است؟ ظاهر این است که ایشان تعارض بالذات را می خواهد مطرح کند، یعنی می خواهد بگوید:

وجود و عدم که هر دو مجرای استصحاب هستند، اینها ذاتا امکان اجتماع ندارند، ذاتا قابل جمع نیستند. نه اینکه ما علم اجمالی داریم به کذب احدهما، مسألۀ علم اجمالی و تعارض بالعرض در اینجا مطرح نیست. پس فاضل نراقی می خواهد بین استصحاب عدم و استصحاب وجود یک تعارض بالذاتی درست کند. می گوییم: در تعارض بالذات باید مفاد اصلین و مفاد استصحابین، عدم امکان اجتماع داشته باشد. حالا ببینیم آیا در ما نحن فیه عدم امکان اجتماع هست یا نه؟ اگر عدم امکان اجتماع بود، ما تعارض مرحوم نراقی را می پذیریم. اما اگر فرض کردیم که بین استصحاب عدم و استصحاب وجوب در ما نحن فیه امکان اجتماع هست، دیگر مسألۀ تعارض باید بساطش را جمع بکند، اینجا دیگر جای تعارض نیست.

جمع استصحاب وجودی با استصحاب عدمی

ما مدعی این معنا هستیم که این استصحاب وجودی با این استصحاب عدمی قابل جمع است. بیان مطلب چنین است که باید ببینیم مجرای استصحاب وجود چیست؟ شما استصحاب وجود را روی چه چیزی جاری می کنید؟ روی وجوب الجلوس جاری می کنید. آیا علاوۀ بر جلوس مسألۀ دیگری هم در موضوع دخالت دارد یا تمام الموضوع برای وجوب در استصحاب وجود همین عنوان جلوس است؟ شما وقتی قضیۀ متیقنه و مشکوکه را در استصحاب وجودی می خواهید تشکیل بدهید، قضیۀ متیقنه شما چیست؟ می گویید: «کان الجلوس واجبا»، این قبل از زوال مربوط به کان است، مربوط به حالت سابقه است، مربوط به زمان سابق است، و الاّ عرض کردم اگر قبل از زوال را متصل به جلوس بکنید، یا مرتبط به وجوب بکنید، اصلا استصحاب وجودی جریان ندارد، اصلا چنین استصحابی نیست تا ما بگوییم که این استصحاب معارض دارد. پس شما که استصحاب وجودی را جاری می کنید، قضیۀ متیقنه شما«الجلوس واجب» است. «کان الجلوس واجبا قبل الزوال و الان یکون وجوب الجلوس مشکوکا» لذا وقتی که قضیه مشکوکه را می آورید، دیگر اصلا کلمۀ قبل از زوال هم در آن نیست، برای خاطر اینکه کلمۀ قبل از زوال را اگر در قضیۀ مشکوکه بیاورید اصلا شما قضیه مشکوکه ندارید.

ص:10

می گویید: «کان الجلوس واجبا و الان یکون وجوب الجلوس مشکوکا» پس در استصحاب وجودی متعلق شما نفس عنوان جلوس است، و حکم شما هم عبارت از وجوب است، بدون اینکه قیدی در رابطۀ با جلوس باشد، یا قیدی در رابطۀ با وجوب باشد. هم متعلق عاری از قید است، و هم حکم خالی از قید است. «الجلوس واجب» این «الجلوس واجب کان متیقنا و الان یکون مشکوکا» و عرض کردم اگر غیر از این بخواهید تقریب بکنید، لازمه اش این است که استصحاب وجودی اصلا جاری نمی شود. شما که می خواهید جریان استصحاب وجودی را فرض بکنید، غیر از این تقریبی که ما عرض می کنیم اصلا راه برای جریانش باقی نیست. پس شما الان به استصحاب ثابت کردید «الجلوس واجب» را.

در استصحاب عدم اگر شما بخواهید استصحاب عدم وجوب جلوس را جاری بکنید، بدون هیچ قید و شرطی، این حالت سابقه ندارد. عدم وجوب جلوس که قطعا به وجوب الجلوس انتقاض پیدا کرد. لذا در این جا در قضیۀ متیقنه باید قید در کار بیاوریم، قید ما بعد از زوال را چه در رابطۀ با حکم، یا در رابطۀ با متعلق، حتما باید قید در کار باشد، و الاّ اگر در کار نباشد استصحاب عدمی جاری نیست تا معارض باشد، حالت سابقه ندارد تا معارض باشد. پس باید بگویید: «الجلوس المقید بما بعد الزوال لم یکن واجبا» و الان استصحاب عدم وجوب جلوس مقیّد بما بعد الزوال را می کنیم. شما می توانید ما بعد الزوال را قید برای حکم بگیرید، بگویید: جلوس، وجوب بعد از زوال نداشت که بعد الزوال مضاف الیه وجوب باشد. حالا شک می کنیم که وجوب مقیّد بما بعد الزوال را دارد یا نه؟ این حالت سابقۀ عدمیه دارد، استصحابش جاری می شود. حالا جاری شد، نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که حالا ما یک فرضش را می گوییم آن دیگری را تکرار نکنیم که طولانی بشود.

ما همین قید برای جلوس را می گیریم که از نظر بحث روشنتر است. نتیجه این می شود که ما به استصحاب عدم ثابت کردیم که جلوس مقیّد«بما بعد الزوال لیس بواجب». به استصحاب وجود ثابت کردیم که«اصل الجلوس واجب»، چه منافاتی بین این دو تا هست؟ چه عدم امکان اجتماعی بین این دو تا هست؟ آیا درست نیست که ما بگوییم: «الجلوس بما انّه جلوس واجب» برای اینکه استصحاب وجودی اقتضا می کند.

ولی همین جلوس بما انّه مقیّد ببعد الزوال لیس بواجب. اصلا معنای مقیّد همین است،

ص:11

معنای مرکب همین است، وقتی که شما جلوس را مقیّد به ما بعد الزوال کردید، معنایش این است که جلوس بما هو جلوس، تمام الموضوع نیست، این تمام المتعلق نیست.

«تمام المتعلق، الجلوس المقید بما بعد الزوال» است. پس موضوع نفی و اثبات دو تا شد، موضوع نفی و اثبات متغایر شد. برای اینکه استصحاب وجودی، وجوب را روی نفس«الجلوس بما انّه تمام الموضوع و بما انّ شیئا آخر، لیس له دخل فی الموضوع» روی این ثابت می کند. می گوید: «الجلوس تمام الموضوع للوجوب».

استصحاب عدمی هم می گوید: «الجلوس مقیّد بما بعد الزوال» این مقیّد بما هو مقیّد لا یکون واجبا، مقیّد بما هو مقیّد لا یکون متصف بالوجوب، جمع بین این دو تا هیچ مانعی ندارد.

توضیحی دربارۀ معنای اطلاق

ما در بحث اطلاق هم ذکر کردیم که معنای اطلاق عبارت از سریان نیست، معنای اطلاق این نیست که وقتی مولا می گوید: اعتق الرقبة، یعنی رقبۀ مؤمنه را واجب کرده است، رقبۀ کافره را هم واجب کرده است، نه. معنای اعتق الرقبة این است که تمام الموضوع عبارت از«عتق الرقبة» است. ایمان خارج، کفر خارج، سیاهی خارج، سفیدی خارج، اینها هیچکدام نقشی در موضوعیت موضوع ندارند. پس اگر استصحاب وجودی این معنا را دلالت کرد که«الجلوس بما هو جلوس» بدون اینکه شیء دیگری کمترین دخالت در موضوعیت این جلوس را داشته باشد، نفس هذا الجلوس یکون واجبا، و دلیلش هم استصحاب وجوب یا استصحاب وجود به تعبیر اینها است. اما در استصحاب عدم اگر شما می گفتید که جلوس واجب نیست بین الاستحابین تعارض بود، تعارضش هم تعارض بالذات. اما شما در استصحاب عدم می توانید بگویید که جلوس واجب نیست، و اگر قضیۀ متیقنه شما می خواست عدم وجوب الجلوس باشد، به قضیۀ متیقنه دیگر انتقاض پیدا کرد، و در حقیقت عدم وجوب الجلوس حالت سابقه ندارد که شما بخواهید استصحاب بکنید. آن که حالت سابقه دارد و از نظر جریان استصحاب هیچ مناقشه ای در آن نمی شود کرد، جلوس مقیّد بما بعد الزوال است، و در استصحاب، عدم وجوب را شما روی این عنوان ثابت می کنید، می گویید: جلوس مقیّد بما بعد الزوال این لا یکون واجبا، و جمع بین این دو تا امکان ندارد. و«الجلوس بما انّه مقیّد بما بعد الزوال

ص:12

لا یکون واجبا». کما اینکه در همه مسائل اینطور است. شما فرض کنید بما انکم زوج یک وظایفی دارید، اما لا بما انکم روحانی و مقیّدا بانّه روحانی. اگر به شما گفتیم: «یجب علیکم انفاق الزوجة، أی بما انّکم ازواج، لا بما انکم ازواج مقیّد»، به اینکه روحانی هستید، لذا می توانیم اینجا اثبات و نفی درست بکنیم. بگوییم: شما«بما انّک زوج یجب علیک انفاق زوجتک، اما بما انّک زوج روحانی، لا یجب علیک انفاق زوجتک». پس در ما نحن فیه هم مسأله این است.

تغایر موضوع بلحاظ وجود یا عدم قید

حساب وجود قید و عدم وجود قید موضوع را متغایر می کند، موضوع را متعدد می کند، و اگر موضوع متعدد شد، آنوقت نفی و اثبات روی یک موضوع نیامده است، و اگر نفی و اثبات روی یک موضوع نیامده باشد، چه تعارضی بین این دو تا استصحاب شما ملاحظه می کنید؟ در مقام عمل هم شما واجب است برایتان جلوس، یعنی بعد الزوال هم جلوس برایتان واجب است. اما اگر کسی از شما پرسید چه چیزی برای شما واجب است؟ حق ندارید که بگویید: جلوس مقیّد بما بعد الزوال واجب است، این کذب است. باید بگویید: جلوس واجب است. همانطوری که جلوس قبل از زوال واجب بود، و قبل از زوال عنوان ظرفیت داشت و هیچ گونه عنوان قبل از زوال مدخلیتی در موضوع و حکم به عنوان قیدیت نداشت، بعد از زوال هم همین است. لذا وقتی که از شما می پرسند شما باید بگویید: بله، آن چه که بر من واجب است جلوس است، لذا باید جلوس بکنم. اما اگر از شما سؤال شد که جلوس مقیّد بهذا الزمان چه حکمی دارد؟ جواب این است که«لیس بواجب»، جلوس مقیّد بهذا الزمان هیچ وجوب ندارد.

همانطوری که قبل از ظهر جلوس واجب بود، الان هم جلوس واجب است. لذا از نظر عمل شما را در هیچ مضیقه ای قرار نمی دهد، چون منافاتی بین اینها نیست که شما را در مضیقه قرار بدهد.

اما به خلاف دلیلی که می گوید: نماز جمعه واجب است، یک دلیل هم می گوید: نماز جمعه واجب نیست. از نظر اینکه موضوع واحد است و نفی و اثبات روی موضوع واحد بار شده است، معارض است، و از نظر نیت، شما بخواهید نیت وجوب بکنید«یمکن ألاّ یکون واجبا»، نیت وجوب نکنید، «یمکن ان یکون واجبا». پس آنجا امکان اجتماع نه

ص:13

به حسب واقع دارد و از نظر مقام هم قابل رعایت نیست. اما اینجا که شما نشسته اید«بما ان الجلوس واجب» شما جلوس کردید. اما«لا بما انّ الجلوس مقیّد بما بعد الزوال واجب». من عرض کردم و تشبیه کردم، شما وظایفی که در رابطۀ با زوجیت دارید، بما انّک زوج این وظایف را دارید. حالا درست است که بگویید: این وظیفه بما انّی زوج روحانی یجب علیّ انفاق الزوجة؟ اگر این حرف را بزنید این بهتان به حکم الله است، بهتان به خداوند است. خداوند بر زوج بما انّه روحانی انفاق زوجه را واجب نکرده است. بر زوج بما انّه زوج، انفاق زوجه را واجب کرده است. پس بین این دو تا امکان اجتماع کاملا تحقق دارد.

در نتیجه ما از مرحوم فاضل نراقی این معنا را می پذیریم که این دو استصحاب جاری است، هر دو حالت سابقه دارد، هیچگونه حاکمیت و محکومیتی بین آنها تحقق ندارد، لکن ایشان می گوید: در آخر بین این دو تا معارضه است، ما می گوییم: نه، بین اینها هیچ گونه تعارضی تحقق ندارد، لذا هر دو جاری می شود و بین آنها هم منافات نیست.

(سؤال... و پاسخ استاد): جواب باید مطابق با سؤال باشد. شما که می گویید: جلوس بعد الزوال، آیا این بعد الزوال را قید برای جلوس قرار می دهید؟ و در تعبیر اینجوری می گویید: جلوس بعد الزوال، لیس بواجب. اما وقتی که ما می خواهیم تعبیر بکنیم، می گوییم: الجلوس واجب بعد الزوال، مثل الجلوس واجب قبل الزوال. شما در الجلوس واجب قبل الزوال چطوری تعبیر می کردید؟ ما می گوییم: دلیلی که از ناحیه مولا آمد، مفادش وجوب جلوس بود قبل از زوال، و ما به استصحاب ابقاء کردیم و در نتیجه جلوس بعد از زوال هم واجب شد، اما نه جلوس بعد از زوال، بعد از زوال ارتباطش با حکم یا موضوع همان ارتباطی است که قبل از زوال با حکم یا موضوع دارد، که اگر ارتباط را ارتباط قیدی می کردید، اصلا استصحاب را نمی توانستید شما جاری بکنید.

پس تعبیر اینجوری می کنیم، «الان یجب الجلوس کما کان فی السابقة واجبا». لکن در عین حال عنوان مقیّد الجلوس مقیّد بما بعد از زوال الان لا یکون واجبا، با این قید واجب نیست، و در جمع بین آن دو وجوب و عدم وجوب هم هیچ مانعی وجود ندارد، و در نتیجه تعارض به طور کلی منتفی می شود.

سؤال... و پاسخ استاد): بالعرض معنایش این است که شما علم اجمالی به کذب یکی از این دو داشته باشید. پس تعارض بالعرض نیست، تعارض بالذات هم نیست، به

ص:14

هر دو عمل کنید. در استصحاب عدم که نباید انسان به پیشانیش بنویسد استصحاب عدم را. شما الان استصحاب می کنید مثلا عدم وجوب حرکت از اینجا را، لذا اینجا نشسته اید.

لازم نیست که در پیشانی شما استصحاب عدم وجوب را بنویسند. شما الان بعد از زوال جلوس کردید و یک طلبه فاضلی می آید از شما می پرسد، می گوید: این جلوس که شما کردید واجب است یا نه؟ شما می خواهید جواب دقیق بدهید. می گویید: «الجلوس بما انّه جلوس واجب، و بما انّه مقیّد بهذا الزمان لیس بواجب». مطلق الجلوس و عنوان الجلوس واجب است. اما در عین اینکه واجب است بعنوان الجلوس واجب است، آن استصحاب عدم که نمی خواهد بگوید که شما الان جلوس نکنید. این حرف را نمی گوید.

تقریب این شبهه را مکرر این چند روز می گویم. ایشان می خواهد بگوید: استصحاب وجودی را یک طوری درست بکنید که جاری بشود، استصحاب عدمی هم از لحاظ نداشتن حالت سابقه و امثال اینها که بعضی از مجیبین از شبهه مطرح می کردند، می گوید:

اینطور نیست و واقعش هم نیست. منتها آخرین حرف این است که بین استصحاب عدم و استصحاب وجوب معارضه هست، و ظاهرش هم تعارض بالذات است، جواب آن هم این است که نه، ما معارضه ای نمی فهمیم، معارضه معنایش عدم امکان اجتماع است.

ما می بینیم که بین این دو تا امکان اجتماع است. در یک جا«الجلوس بما هو جلوس واجب» می نویسیم، و در یکجا می نویسیم که«الجلوس بما انّه مقیّد بما بعد الزوال لیس بواجب». آیا اگر کسی این دو تابلو را ببیند، می گوید: که بین آنها منافات است؟

پرسش:

1 - جریان استصحاب وجودی و نظر استاد را در مورد آن بیان کنید.

2 - فرق نظر استاد با فاضل نراقی(ره) در تعارض استصحاب عدمی و وجودی چیست؟

3 - مراد فاضل نراقی(ره) از تعارض استصحاب عدمی با استصحاب وجودی چیست؟

4 - جمع استصحاب وجودی با استصحاب عدمی چگونه است؟

5 - معنای اطلاق را همراه با مثال توضیح دهید.

6 - آیا موضوع بلحاظ وجود قید یا عدم قید تغییر می کند؟

ص:15

درس چهارصد و چهل و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استصحاب تعلیقی

یکی از تنبیهاتی که در باب استصحاب مورد بحث واقع می شود این است که آیا همانطوری که استصحاب در امور تنجیزیه و احکام تنجیزیه جریان پیدا می کند، استصحاب تعلیقی هم جریان دارد یا ندارد؟

از نظر اقوال و احتمالات، چهار قول در مسأله هست: یکی اینکه استصحاب طریقی مطلقا جریان ندارد، و دیگر اینکه استصحاب تعلیقی مطلقا جریان دارد، سوم تفصیل بین این معنا که اگر تعلیق در رابطه با حکم باشد، استصحابش جاری است، و اگر در رابطۀ با موضوع باشد، استصحابش جریان ندارد. احتمال چهارم این است که این تعلیق اگر در لسان دلیل شرعی باشد، و«بعبارة اخری» تعلیق تعلیق شرعی باشد، استصحاب در آن جریان دارد و اگر تعلیق مستفاد از دلیل شرعی باشد که توضیحش را بعد عرض

ص:16

می کنیم، اینجا استصحاب جاری نیست.

همانطوری که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«مد ظله العالی» بیان فرمودند: آیا در این مسأله، و در این تنبیه محل نزاع واقعی چیست؟ آن چیزی که ایجاد شبهه کرده است، و در نتیجه موجب مطرح شدن این بحث شده است، و محل نزاع واقعی بین اقوال مختلفه قرار گرفته است، ببینیم چیست؟ آن عبارت از این معنا است که در استصحاب تعلیقی ما کأن در دو مقام بحث می کنیم، هر چیزی که ارتباط به این دو مقام داشته باشد، وارد در این بحث است و هر چیزی که خارج از این دو مقام باشد، به این بحث ارتباط پیدا نمی کند.

یک مقام بحث در این معنا است که آیا نفس تعلیقی بودن در مقابل تنجیزی مانعیت از جریان استصحاب دارد؟ مسأله تعلیق چه ضربه ای به استصحاب وارد می آورد؟ ضربه به ارکان استصحاب وارد می آورد؟ یا اینکه نه، این تعلیقیت بما هی تعلیقة هیچ مانعیتی از جریان استصحاب نخواهد داشت.

پس بحث ما در مقام عمل متمحض در همین معناست، که«هل التعلیقیة» بلحاظ اینکه ما احکام تعلیقی یا موضوعات تعلیقی داریم، آیا این تعلیقیت جلوی جریان استصحاب را می گیرد یا جلوی جریان استصحاب را نمی گیرد؟ در مقام اول، ما روی این معنا باید بحث کنیم، از این نظر بعضی از اشکالاتی که در بعضی از کلمات ملاحظه می شود، می گویند: در استصحاب تعلیقی در آن مثال معروفش موضوع باقی نیست. یعنی اگر شارع گفت«العصیر العنبی اذا غلا یحرم»، و بعد شما شک کردید که اگر این عنب زبیب شود، آیا عصیر زبیب هم«اذا غلا یحرم أو لا یحرم»؟ گفته شده است که اینجا موضوع دو تا شده است. برای اینکه موضوع عصیر عنبی بوده است، و شما می خواهید حکم را برای عصیر زبیبی بار کنید، اصلا زبیب و عنب دو موضوع هستند، زبیب و عنب دو حقیقت دارند ولو به نظر عرف. لذا شما حق ندارید استصحاب را جاری کنید.

یا اینکه به این صورت ما اشکال را مطرح کنیم، که عصیر عنبی عبارت از آبی است که از داخل انگور، و از باطن انگور بیرون می آید، که ما از آن تعبیر می کنیم«بماء العنب» آبی که از باطن انگور گرفته می شود. انگور تا مادامی که انگور است دارای آب است، و بر آب آن هم عصیر عنب اطلاق می شود. اما بعد از آنکه این عنب زبیب شد، و بعد از آنکه حالت یابسیت پیدا کرد، این دیگر آبی ندارد که ما از آن تعبیر به عصیر بکنیم. لذا

ص:17

عصیر زبیب یک معنای دیگری پیدا می کند، و آن معنای دیگر این است، مقصود از عصیر زبیب یعنی آن آب خارجی که ما مقداری در آن آب زبیب ریخته باشیم و بواسطه مجاورت کسب حلاوت کرده باشد. شیرینی کسب کرده باشد.

پس نتیجه اینطور می شود که عصیر عنب، ماء خود انگور است. اما عصیر زبیب ماء خارجی است. بواسطه مجاورت با زبیب کسب حلاوت کرده است. آنوقت چطور شما حکم عصیر عنبی را می خواهید روی عصیر زبیب بار بکنید، اینها دو تا موضوع است، آب خود انگور کجا و آب خارجی مجاور با زبیب کجا، می گوییم: درست است این اشکالات در کار هست، اما این اشکالات به بحث ما ارتباط ندارد، برای اینکه بحث ما آنجایی نیست که موضوع متعدد باشد.

اشکال مشترک در استصحاب تنجیزی و تعلیقی: عدم اتحاد موضوع

بحث ما آنجایی نیست که از جهات دیگر استصحاب لنگی داشته باشد. بحث ما تمرکز و تمحض روی همین معنا دارد که آیا نفس همین معنای تعلیقیت، مانعیت از جریان استصحاب دارد یا ندارد؟ درست است که شما در این بحث مطرح کنید که عصیر الزبیب غیر عصیر العنب. غیر عصیر العنب به محل بحث ما چه مربوط است؟ شما که می خواهید بگویید که استصحاب تعلیقی جریان ندارد از نظر تعلیقیت باید دلیلی بر عدم جریان اقامه بکنید. نه از نظر اینکه موضوع واحد نیست، اگر موضوع واحد نشد. در استصحابات تنجیزیه هم اگر موضوع واحد نشد استصحاب جاری نمی شود، این اشکال مشترک الورود است، عدم اتحاد موضوع همه جا مانعیت از استصحاب دارد، می خواهد استصحاب تنجیزی باشد و می خواهد استصحاب تعلیقی باشد، پس مقام اولی که ما در این رابطه بحث می کنیم متمحض در همین معناست، که آیا نفس تعلیقیت«بما هی تعلیقیة هل تکون مانعة عن الاستصحاب أم لا»؟ اگر ما در مقام اول به این نتیجه رسیدیم که تعلیقیت مانع از جریان استصحاب است، دیگر نوبت به بحث در مقام ثانی نمی رسد، و زمینه بحث برای مقام دوم باقی نمی ماند، اما اگر ما در مقام اول قائل شدیم به اینکه تعلیقیت مانعیت ندارد یک بحث دیگری برای ما باقی می ماند، و آن این است که آیا استصحاب تعلیقی همیشه دچار یک معارضی به نام استصحاب تنجیزی هست، یا اینکه دچار معارض نیست؟ و به عبارت دیگر آیا استصحاب تعلیقی در مقام عمل منشأ اثر

ص:18

است یا اینکه نه این استصحاب برای اینکه همیشه گرفتار یک معارض هست و آن معارضش هم استصحاب تنجیزی است، لذا در مقام عمل این استصحاب تعلیقی اثر ندارد، در مقام بحث مؤثر است و در مقام استفاده از دلیل منتج است، اما در مقام عمل هیچ نتیجه ای بر او ترتب پیدا نمی کند، برای اینکه همیشه مقابل یک معارض بنام استصحاب تنجیزی است.

پس ما در دو مقام بحث می کنیم، فعلا بحث ما در مقام اول است تا بعد ان شاء الله نوبت به مقام دوم برسد.

مانعیت تعلیق از جریان استصحاب

در این مقام بحث ما متمحض در همین معناست، که آیا«تعلیقیت بنفسها مانع عن جریان الاستصحاب أم لا»؟ اینجا مقدمة دو مطلب باید صحبت بشود: یک مطلب این است که، به حسب مقام ثبوت، با قطع نظر از مقام اثبات، این تعلیق نقشی که پیدا می کند به یکی از وجوه چندگانه می تواند نقش پیدا بکند. به حسب مقام ثبوت.

یک وقت این تعلیق مستقیما در رابطه با حکم است. اصلا خود حکم، حکم تعلیقی است. خود حکم معلق بر یک شیء است. مثل«ان جائک زید فاکرمه»، «ان جائک زید فاکرمه» را اگر نظرتان باشد آنطوری که مشهور در مقابل مرحوم شیخ انصاری معنا می کنند، و در واجب مشروط در بحث مقدمه واجب تفصیلا بیان شد، مشهور می گوید:

در«ان جائک زید فاکرمه» ما اینجا یک حکمی داریم، و یک متعلق حکم داریم، و یک چیز سومی است که حکم معلق بر اوست. حکم عبارت از ایجاب است، که از هیأت «اکرم» استفاده می شود. متعلق عبارت از«اکرام زید» است، یعنی حکم روی عنوان«اکرام زید» بار شده است. اما عنوان سوم بنام«مجیء زید» است، این«مجیء زید» معلق علیه است. اما چه چیزی معلق بر اوست، چه چیزی متوقف بر اوست؟ نفس خود وجوب، به این معنا که تا زمانی که«مجیء زید» محقق نشود، اصلا اکرام وجوب ندارد. «اکرام زید» متعلق وجوب نیست. پس در این قضیه شرطیه آنطوری که مشهور معنا می کنند«مجیء زید» را قید برای خود حکم می دانند، و«معلق علیه» را نفس وجوب می دانند.

یا در باب مثلا احکام وضعیه، مثل مسأله نجاست، دلیل اینطوری می گوید: «اذا بلغ الماء قدر کرّ لا ینجسّه شیء»، نمی خواهیم استظهار بکنیم. اینجور معنا کنیم و بگوییم در

ص:19

این عبارت یک حکم به نجاست است. حکم به نجاست متعلق بماء است. ولی چه موقع حکم به عدم نجاست، یا در حقیقت حکم به اعتصام، این حکم به«لا ینجسه متعلق بالماء» است. آب را نجس نمی کند چیزی، اما چه موقع نجس نمی کند، و چه موقع حالت اعتصام برای ماء وجود دارد. «اذا بلغ قدر کر» مثل همان«ان جائک زید»، همانطوری که «مجیء زید» معلق علیه وجوب اکرام است. «بلوغ الماء قدر کر، معلق علیه اعتصام الماء» است. حکم اعتصام، یعنی«لا ینجسه شیء»، متعلقش ماء است، مثل اینکه می گوید «الماء معتصم»، اما چه موقع این اعتصام برای ماء ثابت است؟ در«اذا بلغ قدر کرّ» اعتصام که«حکم شرعی، قد علق علی شیء»، و آن شیء«بلوغ الماء قدر کرّ» است. پس ما یک نوع تعلیق داریم که این تعلیق در رابطه با نفس حکم است؛ حالا می خواهد حکم تکلیفی باشد، یا حکم وضعی باشد. این یک نوع تعلیق است.

تعلیق موضوع یک حکم

نوع دوم تعلیق در رابطه با موضوع حکم است. یعنی در حقیقت موضوع حکم یک شیء«معلق علی شیء آخر» است. یک شیء«مقید بشیء آخر» است. بدون اینکه این تعلیق هیچگونه ارتباطی به حکم داشته باشد و تعلیقی در رابطه با خود حکم باشد. مثل اینکه ما بگوییم: «الماء اذا بلغ قدر کرّ» این«اذا بلغ» را به ماء بزنیم، نه به«لم ینجسه شیء». در«لم ینجسه شیء» هیچ تقییدی نیست. اما موضوع«لم ینجسه» چیست؟ موضوع«لم ینجسه» ماء تنها نیست. موضوع«لم ینجسه، الماء المقید به عدم البلوغ الی حد الکریة است که این تقیید و تعلیق در رابطۀ با موضوع است، و هیچگونه ارتباطی به حکم ندارد. کما اینکه مرحوم شیخ«ان جائک» را در«ان جائک زید فاکرمه»، در رابطه با زید قرار می داد، ایشان«ان جائک زید فاکرمه» را معنا می کرد. «اکرم زیدا الجائی»، که «الجایی» وصف برای زید بود، و در مفاد اکرم که وجوب بود، هیچگونه قید و شرطی وجود نداشت. این هم یک نوع تعلیق است.

سببیت یا تعلیق در معنای«ان جائک زید فاکرمه»

نحوۀ دیگر که ما اسمش را تعلیق نمی توانیم بگذاریم، لکن به حسب مقام تصور یک فرض خاصی است، این است که بگوییم: معنای«ان جائک زید فاکرمه» - عرض کردیم

ص:20

ما به حسب مقام اثبات نمی خواهیم حالا بحث بکنیم، به حسب مقام ثبوت احتمالات را می خواهیم بیان کنیم. - نه آن است که شیخ می فرماید، و نه آن است که مشهور می فرماید.

بلکه معنای این عبارت برگشت به یک امر تنجیزی می کند، معنای«ان جائک زید فاکرمه» این است: «مجیء زید سبب لوجوب الاکرام». اگر مولا بجای«ان جائک زید فاکرمه»، همین عبارتی را که من عرض می کنم به کار برده بود؛ می گفت: «مجیء زید سبب لوجوب اکرامه»، آمدن زید سببیت دارد برای«وجوب اکرام زید». پس اگر مراد این معنا باشد، این قضیه«ان جائک زید فاکرمه» اصلا در مقام بیان تعلیق نیست، سببیت را بیان می کند.

همانطوری که ما در احکام وضعیه مفصلا بحث کردیم؛ یکی از احکام وضعیه مجعوله عبارت از سببیت است، و ما آن شبهاتی را که در این رابطه بود، و مخصوصا یک شبهه مهمی که محقق نائینی داشتند، و ایشان خیال می کردند که این سببیتهای مجعولۀ شرعیه همان نقش سببیتهای تکوینیه و واقعیه را دارد. آنجا عرض کردیم که مسأله اینطور نیست. شارع می تواند جعل سببیت بکند، منتها نه سببیت تکوینی، بلکه سببیت اعتباری.

همان طوری که خود احکام امور اعتباریه است، این سببیت مجعوله هم خود امر اعتباری است، و این قابل جعل است، شارع هیچ مانعی ندارد که بگوید: من بیع را سبب برای تملیک و تملک قرار دادم، چه سببیتی؟ سببیت شرعیه، سببیت شرعیه مثل وجوب شرعی. همانطوری که وجوب شرعی«امر اعتباری مجعول لشارع». شارع می خواهد بیع را سبب برای تملیک و تملک قرار بدهد، و نکاح را سبب برای حصول زوجیت قرار بدهد و طلاق را سبب برای حصول فراق قرار بدهد، و امثال ذلک.

پس یک احتمال هم در مثل«ان جائک زید فاکرمه» به حسب مقام ثبوت، نه به حسب مقام استظهار و دلالت، این است که در این جور موارد مسأله به یک امر تنجیزی برگردد، و آن امر تنجیزی عبارت از سببیت است، سببیت کرّیت برای اعتصام. سببیت«مجیء زید» برای«وجوب اکرام زید» است. در مثال عصیر عنبی، سببیت غلیان عصیر عنبی برای حرمت عصیر عنبی، یا به ضمیمۀ نجاست که محل بحث است و ممکن است به جای سببیت معنایش یک نوع تقدم و تأخری است، شارع جعل ملازمه بکند، ملازمه دیگر فاقد هرگونه تقدم و تأخری است. شارع بگوید: بین«مجیء زید و بین وجوب اکرام زید» ملازمه تحقق دارد، چه ملازمه ای؟ نه ملازمه واقعیه، برای اینکه شارع در مقام

ص:21

اخبار نیست. شارع در مقام جعل است، در مقام انشا است.

تشابه ملازمۀ جعل و انشا با سببیت شرعیه

پس ملازمه ای که در مقام جعل و در مقام انشا بیان می شود، مثل همان سببیت شرعیه است. یعنی ملازمه شرعیه. و ملازمۀ شرعیه امر اعتباری است، امر قابل جعل است. آن را که شارع نمی تواند جعل بکند، مثل ملازمه های واقعیه است. مثلا اگر در بحث مقدمۀ واجب بین وجوب ذی المقدمه و وجوب مقدمه یک ملازمۀ واقعیه تحقق داشته باشد، دیگر معنا ندارد که شارع ملازمه جعل بکند. اما در مواردی که یک چنین مسأله ای وجود ندارد، و صرفا عالم اعتبار است، در همان عالم اعتبار همانطوری که می تواند جعل سببیت کند، می تواند جعل ملازمه بکند. و روی این حساب معنای«ان جائک زید فاکرمه» این بشود، که«الملازمة الشرعیه ثابتة بین مجیء زید و وجوب اکرامه»، و این هم هیچ تالی فاسدی ندارد، همانطوری که در احکام وضعیه ذکر شد، قابلیت جعل دارد.

پس به حسب مقام اثبات گاهی تعلیق در رابطۀ با حکم است، گاهی تعلیق در رابطۀ با موضوع است. و گاهی مسأله جعل سببیت است، و گاهی جعل ملازمه است. اما به حسب مقام اثبات چطور؟ اینجا دیگر ادله مختلف است. لازم نیست که ادله در تمامی موارد یکنواخت باشد، در«ان جائک زید فاکرمه» همانطوری که عرض کردیم ظاهر دلیل تعلیق در رابطه با خود حکم است. «وجوب الاکرام» معلق بر«مجیء» است و خود حکم توقف بر«مجیء» دارد. اما ممکن است که در موارد دیگر، و در ادلۀ دیگری که به این سبک و به این سیاق نباشد، احتمالات دیگر از آن استفاده بشود. حالا اگر در یک جایی شارع خودش تعبیر کرد، مثلا گفت: «غلیان العصیر سبب لحرمته»، ما از آن استفادۀ سببیت می کنیم. اگر یک جایی فرمود: «الملازمة بین غلیان و بین الحرمة متحققة» ما استفادۀ جعل ملازمه می کنیم. اگر در یک جایی دیدیم ظاهر بیان شارع ارتباط تعلیق با موضوع حکم است؛ ما تعلیق را در رابطه با موضوعش استفاده می کنیم. این طوری نیست که تمام ادله در تمامی موارد یکنواخت باشد، بلکه به حسب مقام اثبات و استظهار، لسانها و بیانها متفاوت است، و به حسب تفاوت بیانها بر هر موردی حکم خاصی ترتب پیدا می کند.

مثلا آنجایی که تعبیر به سببیت می شود، یا تعبیر به ملازمه می شود، دیگر ارتباطی به استصحاب تعلیقی پیدا نمی کند، برای اینکه در مسألۀ جعل، سببیت تعلیقی وجود ندارد،

ص:22

در مسأله جعل، ملازمه تعلیقی وجود ندارد. و لذا در استصحاب تعلیقی نباید مسأله سببیت و ملازمه مطرح شود، برای اینکه این سببیت را که شما می خواهید استصحاب کنید، «حکم وضعی تنجیزی» برای اینکه در سببیت که دیگر تعلیل وجود ندارد و ملازمه ای را که شما می خواهید استصحاب بکنید فرضا، «حکم وضعی تنجزی»، در ملازمه دیگر تعلیق وجود ندارد. اما به خلاف آن دو فرض دیگر که در آنها تعلیق تحقق دارد، و می توانند در استصحاب تعلیقی مورد بحث قرار بگیرند که آیا استصحابشان جریان پیدا می کند یا نه؟ پس موضوع بحث روشن شد، یک مقدمه ای هم ذکر شد، مقدمه دیگری هست، برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - اقوال در استصحاب تعلیقی را بیان کنید.

2 - اشکال مشترک در استصحاب تنجیزی و استصحاب تعلیقی چیست؟

3 - مانعیت تعلیق از جریان استصحاب به چه معنایی است؟

4 - آیا در معنای«ان جائک زید فاکرمه» سببیت هست یا تعلیق؟

5 - تشابه ملازمۀ جعل و انشا با سببیت شرعیه را بیان کنید.

ص:23

درس چهارصد و چهل و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

راه پیدا شدن تعلیق و بیان تعلیق شرعی

یک مطلبی که در مسألۀ استصحاب تعلیقی خیلی نقش دارد و مؤثر است، این معنا هست که ببینیم این تعلیق از کجا به دست آمده است؟ گاهی از اوقات، تعلیق در لسان خود شارع است و ما از آن تعبیر می کنیم به تعلیق شرعی که خود شارع حکم را به صورت تعلیق بیان کرده است، «و معلقا علی شیء» در لسان شارع بیان شده است، مثل اینکه فرض کنیم در روایات، این جوری تعبیر دارد«العنب یحرم إذا غلی»، عنب حرام می شود اما حرمتش معلق به غلیان است، مثل همان تعلیقاتی که در واجبات مشروطه بنا بر قول مشهور ثابت است.

عقیده مشهور در واجبات مشروطه، این است که تعلیق در رابطۀ با خود وجوب و در ارتباط با خود حکم است، مثل«ان جائک زید فاکرمه»، یا مثلا در تعبیرات شرعیه«اذا زالت الشمس فقط وجبت الصلاتان» که وجوب صلات ظهر و صلاة عصر، معلق بر

ص:24

زوال است و در حقیقت آن را که شارع انشا کرده است، عبارت از یک ایجاب تعلیقی است. در مثل«العنب یحرم اذا غلی» یک حرمت تعلیقیه را شارع انشا کرده است. از این قسم تعلیقات، تعبیر به تعلیق شرعی می شود؛ یعنی ما از جیب خودمان، تعلیق را بیرون نیاوردیم، ما عقل خودمان را در این تعلیق، مؤثر قرار ندادیم، منحصرا در بیان شارع و در حجتی که از طرف او آمده است، مسألۀ تعلیق صریحا مطرح شده است.

اما گاهی از اوقات یک تعلیقاتی است که مربوط به شارع نیست، اینها تعلیقات عقلیه است که ما در مقام بیان مفاد دلیل شرعی، این تعلیقات را به کار می بریم، این تعلیقات را از جیب خودمان درمی آوریم، مثل اینکه اگر شارع به جای«العنب یحرم إذا غلی» بفرماید: «العنب المغلی حرام»، اگر در لسان دلیل شرعی این طوری بود«العنب المغلی حرام»، اینجا به حسب ظاهر دلیل، هیچ تعلیقی در کار نیست بلکه موضوع، یک مقیّد و قیدی است، یک موصوف و صفتی است بدون اینکه تعلیقی در آن باشد، یا مثلا اگر شارع این طوری تعبیر کرد، گفت: «الماء البالغ حد الکر لا ینجسه شیء» به این تعبیر مسأله را مطرح کرد، این عبارت فاقد تعلیق است، خالی از تعلیق است، وقتی که من و شما عقل را در اینجا دخیل قرار می دهیم، این را به صورت دیگر درمی آوریم، اینکه شارع فرموده: «العنب المغلی حرام» مثل این می ماند که گفته«العنب اذا غلی یحرم»، یا در باب کر، «الماء البالغ حدّ الکر» اینجا عقل یک تعلیقی بیرون می آورد و می گوید: «الماء اذا بلغ قدر کر».

فرق تعلیق شرعی با تعلیق عرفی

ما اگر شاهدی برای این معنا بخواهیم، در تعبیرات عرفیۀ خودمان، خیلی از این تعلیقات به کار می بریم درحالی که در دلیل شرعی، این تعلیق به هیچ صورت وجود ندارد، مثل اینکه اگر یک آبی مثلا ده کیلو کمتر از کر باشد، در اینجا یک تعلیقی در کار می آوریم، می گوییم: اگر ده کیلو به این آب اضافه بشود، «یصیر کرا»، این اگر و این تعلیق، در هیچ کجای دلیل شرعی وجود ندارد. دلیل شرعی برای کر، یک وزن مخصوصی قائل است، از نظر مساحت هم یک مساحتی مخصوصی، سه وجب و نیم در سه وجب و نیم، در سه وجب، شارع می گوید: «هذا کر» و اگر طول یا عرض و عمقش، مثلا نیم وجب کمتر بود، می گوییم: اگر نیم وجب مثلا در طول این اضافه می شد«هذا

ص:25

کر»، این اگر به شارع ارتباط ندارد، این تعلیق، تعلیق شرعی نیست، این تعلیق اسمش تعلیق عقلی یا تعلیق عرفی است که ما نمی توانیم این را گردن شارع بگذاریم. کجا شاره گفته اگر نیم وجب اضافه بشود، در ناحیۀ عرض و یا طول و یا عمق، «یصیر کرا». شارع گفته: مساحت کر، سه وجب و نیم در سه وجب و نیم، در سه وجب و نیم، اما حالا که از ابعادش نیم وجب کمتر است و شما مسأله را به صورت قضیۀ تعلیقیه و قضیۀ اگریه مطرح می کنید، این تعلیق، تعلیق شرعی نیست. تعلیق شرعی را خود شارع در لسان دلیل انجام می دهد، خود مولی می گوید: «ان جائک زید فاکرمه»، حکم به وجوب اکرام را معلق بر مجیء می کند. این مسأله در باب استصحاب تعلیقی، خیلی نقش دارد، چرا؟ برای اینکه در کلمات بزرگان، حتی در این رابطه، خلط زیادی واقع شده است در حالی که محل نزاع، در استصحاب تعلیقی، عبارت از همان تعلیقهای شرعی است.

ما می خواهیم یک حکم تعلیقی شرعی را استصحاب بکنیم، و همانطوری که دیروز اشاره شد، بحث متمحض در این معناست که آیا تعلیقیّت«بما هی تعلیقیة»، مانعیت از جریان استصحاب دارد، یا مانعیت از جریان استصحاب ندارد؟ پس محل نزاع، در استصحاب تعلیقی، حتما و لا محاله تمرکز در تعلیق شرعی پیدا می کند، و آن قولی را که ما نقل کردیم که یکی از اقوال در این باب بود که بین تعلیق شرعی و تعلیق غیر شرعی تفصیل قائل بودند، واقعش این است که این تفصیل در مسأله نیست برای اینکه اصلا تعلیق غیر شرعی از محل بحث خارج است. آن تعلیقاتی که شما از جیب خودتان در بیاورید، که نباید مستصحب شما یا خودش حکم شرعی باشد، یا منشأ برای حکم شرعی باشد، این تعلیقهای عقلی که مجعول شارع نیستند؟ اینها یک چیزی است که دست تصور و تخیل شما این تعلیق ها را به وجود آورده است، عقل این تعلیق ها را ایجاد کرده است، لذا اگر شما بخواهید چنین قضایای اگریه و تعلیقیه را استصحاب بکنید، اصلا مستصحب شما حکم شرعی نیست تا شما استصحاب بکنید، قطعا موضوعی برای حکم شرعی هم نخواهد بود برای اینکه در آن مثال کر، آن چه که موضوع برای حکم شرعی است، کر موضوع برای حکم شرعی است، نه اینکه اگر این آب نیم وجب، به او اضافه بشود«یصیر کرا»، آیا«هذا حکم شرعی»، «هذا موضوع لحکم شرعی»؟ شارع گفته: یکی از موضوعات احکام شرعیه، این قضیۀ تعلیقیه است که اگر این آب نیم وجب، به او اضافه بشود«یصیر کرا»، شارع حکم را روی کر بار کرده است، حکم را روی این عنوان بار

ص:26

کرده است، لذا استصحابات تعلیقیه ای که تعلیقشان شرعی نباشد، از محل بحث در باب استصحاب تعلیقی، خارج است.

شک در جریان استصحاب با تغییرات در موضوع

محل بحث این است که شارع در لسان دلیل این طوری گفته: «العنب یحرم اذا غلی»، چنین تعبیری شارع در لسان دلیل کرده است و ما شک در این معنا می کنیم، شک ما در این معنا، نه مربوط به این است که آیا این حکم نسخ شده است یا نسخ نشده است، شک ما فقط در این رابطه است که آیا این عنب، بعد از آنکه زبیب شد، آیا آن هم«یحرم إذا غلی» یا«لا یحرم اذا غلی»، همۀ حرف این است که این استصحاب جاری است یا نه؟

اشکال این است که موضوع باقی نیست، اشکال در مسألۀ عنب است، اما اینجا این مسألۀ زبیب است، تا مجبور بشویم بگوییم که عنبیت و زبیبیت، دو حالت برای یک موجود است. مثل آدم پیر و جوان می ماند و الاّ این انگور از روزی که غوره بشود، ثم انگور بشود، ثم زبیب بشود، حالات متعددی برایش پیش آمده است و الاّ ماهیت، همان ماهیت است و وجود همان وجود است، منتها حالش تبدل پیدا کرد، حال عنبیت تبدّل به زبیبیّت پیدا کرده است و همین تبدل حال برای ما شک آورده است، اگر تبدّل حال نمی بود، خود دلیل می گفت: «العنب یحرم اذا غلی» اما حالا که این حال تبدّل پیدا کرد به زبیبیت، ما شک می کنیم که آیا این حرمت تعلیقیه ای که«عند الغلیان» فعلیت پیدا می کند، بقا دارد یا ندارد؟ پس آنکه تمام البحث است در اینجا، همین معناست که ما یک تعلیق شرعی داشته باشیم، و مستصحب ما یک حکم شرعی تعلیقی باشد و منشأ شک ما هم تبدّل بعضی از حالات موضوع باشد به لحاظ اینکه اگر تبدلی نبود، ما دچار شک نمی شدیم، همان اطلاق دلیل، آن را شامل می شد بدون اینکه نیازی به استصحاب داشته باشیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): گفتیم محل بحث در همان تعلیقیت، تمحض دارد. من این را که جوابش را می دهم برای اینکه گاهی در ذهن شما آن اشکال تمرکز پیدا نکند، برای اینکه از آن اشکال ما رد بشویم و درست بحث را روی محل بحث تمرکز بدهیم این جهت را عرض می کنیم. اگر تبدّل حال نباشد، شک پیدا نمی شود. مثال های دیگری هم امکان دارد، فعلا این مثال در همۀ کلمات و عبارات این مثال مطرح شده است و آن

ص:27

جهت را هم به آن سبکی که من اشاره کردم، جواب دادند.

ما با توجه به ادلۀ استصحاب، و توجه به«لا تنقض الیقین بالشک» مخصوصا با اینکه ما روی خود«لا تنقض الیقین بالشک» تکیه کردیم، گفتیم: بر یقین در«الیقین»، تکیه شده است، بر شک روی خودش تکیه شده است، و نقض هم در رابطۀ با خود صفت یقین است برای اینکه یقین واجد یک استحکامی است که آن استحکام، در شک وجود ندارد.

گفتیم که ظاهر اینکه یک چیزی را موضوع برای حکم قرار می دهند، این است که او بالفعل باید تحقق داشته باشد.

لزوم یقین فعلی و شک فعلی در«لا تنقض»

در«لا تنقض الیقین بالشک» ما یقین فعلی و شک فعلی لازم داریم، «لا تنقض» می گوید: نباید این یقین به شک نقض بشود. تمام مفاد«لا تنقض» چنین معنایی است، وقتی که ما نحن فیه را عرضۀ به«لا تنقض الیقین بالشک» می کنیم، می گوییم: یک حکم تعلیقی از ناحیۀ شارع صادر شد، ما به علّت اینکه بعضی از حالات موضوع تبدل پیدا کرد، در بقای آن حکم تعلیقی شک داریم، آیا حکم تعلیقی، به قوت خودش باقی هست یا نه؟ در صورت جریان«لا تنقض الیقین بالشک»، چه اشکالی پیش می آید که ما استصحاب بقای این حکم تعلیقی را جاری بکنیم؟ با کجای«لا تنقض الیقین بالشک» مخالفت دارد؟ آیا یقین به حکم تعلیقی وجود نداشت؟ آیا شک در بقای حکم تعلیقی وجود نداشت؟ آیا حکم تعلیقی یک حکم غیر مجعول شرعی بود، یا اینکه حکم تعلیقی یک حکم مجعول شرعی بوده است؟ همانطوری که ما در باب زمان ذکر کردیم که وقتی وجود را مطرح می کنیم، انسان نباید ذهنش روی وجودات قاره تمرکز پیدا بکند؟ نه، «الوجود علی قسمین، وجود قار و وجود غیر قار».

در باب حکم هم همین طور است. مگر شما نمی گویید: یک واجب به نام واجب مشروط داریم. منتها در استصحاب تعلیقی چون مستصحب تنها وجوب نیست، ما در یک دائرۀ گسترده ای این حکم تعلیقی را مطرح می کنیم، لذا کلمۀ واجب مشروط را برداشتیم و جایش حکم تعلیقی گذاشتیم. یکی از مصادیق حکم تعلیقی هم واجب مشروط است، در باب استصحاب، کلیۀ احکام تعلیقیه مورد بحث ما است.

ما سؤال می کنیم آیا واجب معلق به معنای مشروط، (نه معلق به آن معنایی که در باب

ص:28

واجب معلق و منجز گفته شده است) تعلیق در اینجا همان مشروط است که در بحث مقدمۀ واجب است، آیا در باب واجب مشروط، قبل از آنکه شرط تحقق پیدا بکند، هیچ حکمی جعل نشده است، یا فعلیت حکم، توقف بر تحقق شرط دارد؟ مولا که حکم را جعل کرده است، مولا وقتی که می گوید: «ان جائک زید»، از طرف مولی دستور آمد، «ان جائک زید فاکرمه»، هنوز هم مجیء زید محقق نشده، آیا در این فاصله، ما نمی توانیم بگوییم: مولا حکمی دارد، یا می توانیم بگوییم دارد؟ اگر بخواهیم بگوییم: حکمی ندارد، معنایش این است که قبل از«ان جائک» و بعد از«ان جائک»، مطلب مساوی باشد. وقتی که مولا به عبد می گوید: «ان جائک زید فأکرمه»، هنوز هم مجیء زید محقق نشده است، «هل للمولی قبل المجیء حکم ام لا»؟ جواب این است که بله، حکم هست اما حکم تعلیقی، واقعیّت هر حکمی را باید با تناسب خودش ملاحظه کرد، اگر کسی خیال کند که معنای حکم؛ یعنی حکم فعلی، بگوییم: این حکم فعلی مربوط به احکام تنجیزیه است، وجود فعلیّت در رابطۀ با احکام تنجیزی است اما در رابطۀ با حکم تعلیقی، مولایی که می گوید: «ان جائک زید فاکرمه» و مجیء زید هنوز محقق نشده است، آیا درست است که ما بگوییم: «لم یصدر من المولی حکم»؟ آیا شما می توانید از نظر عقلا این حرف را بزنید، «قد صدر من المولی حکم»، منتها آن حکم چیست؟ حکم تعلیقی. پس واقعیت تعلیقی به این نیست که معلق علیه اش در خارج تحقق پیدا بکند؟ فعلیتش توقف بر تحقق معلق علیه دارد، اما واقعیت و وجودش چه توقفی دارد بر وجود معلق علیه.

اگر مجیء زید تحقق پیدا نکرد، حالا که مجیء زید تا آخر تحقق پیدا نکرد، ما چگونه می توانیم تعبیر بکنیم؟ می توانیم، بگوییم: حکم مولا به مرحلۀ فعلیت نرسید. اما نمی توانیم تعبیر بکنیم که مولا در این رابطه به هیچ وجه حکم نداشت. اگر مولا حکم دارد، آن حکم چیست؟ آن حکم تعلیقی است. ما در استصحاب حکم تعلیقی، این حکم را می خواهیم استصحاب بکنیم، آیا کسی می تواند منکر وجود چنین حکمی بشود؟ کسی می تواند واقعیت چنین حکمی را انکار بکند؟ کسی می تواند این حرف را بزند که در عنب، مادامی که غلیان تحقق پیدا نکند، حرمت تحقق پیدا نمی کند؟ می گوییم: کدام حرمت؟ حرمت مجعولۀ شرعیّه، حرمت تعلیقیه است، حرمت تعلیقیه، توقف بر غلیان ندارد، حرمت تعلیقیه الان هم ثابت است، الان هم تحقق دارد، الان هم«ان جائک زید فاکرمه» به قوت خودش باقی است، پس بعد از آنکه مستصحب ما یک واقعیتی است،

ص:29

منتها نحوۀ واقعیتش این طوری است، مثل وجودات غیر قاره در باب زمان که تا کلمۀ وجود را می شنویم، در ذهن ما وجود قار می آید، اما این به این معنا نیست که وجودات غیر قاره حظی از وجود ندارند؟ آنها سنخ وجودشان این طور است، در احکام تعلیقیه هم مسأله این طور است.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما اشکال عدم بقای موضوع را کنار بگذارید، کلی آن را می گوییم.

ما می گوییم: یک عنبی هست، یک حرمتی روی آن بار شده است، منتها نه حرمت فعلیه، حرمت تعلیقیه، درست مثل«ان جائک زید فاکرمه»، در«ان جائک زید فاکرمه»، سه تا مسأله وجود دارد: یکی وجوب و یکی«تعلق الوجوب» باکرام زید، مطلب سوم «مجیء زید»، مجیء زید در این قضیه، در رابطۀ با حکم است؛ یعنی حکم معلق بر مجیء است و الاّ متعلق حکم و موضوع حکم، همان اکرام زید است، عنوان دیگری در آن نیست، ما هم روی نفس همین عبارت تکیه می کنیم، فرق است بین اینکه بگوید: «ان جائک زید فاکرمه» و بین اینکه بگوید«اکرم زیدا الجائی»، فرقش این است که«ان جائک زید فاکرمه»، حکم تعلیقی است اما«اکرم زیدا الجائی» حکم تنجیزی است، منتها موضوعش مقید است، موضوعش متصف به وصف مجیء است، بین این دوتا کمال فرق وجود دارد و محل نزاع ما در اینجا مثل«ان جائک زید فاکرمه» است.

(سؤال... و پاسخ استاد): لازم نیست که ما در مقام بحث برای شما منشأ شک درست بکنیم. ما باید این طور بحث بکنیم که«لو فرض الشک فیه»، ما نباید بنشینیم عملا برای شما منشأ شک درست بکنیم؟

مانعیت تعلیقیّت از جریان استصحاب

در باب مسائل اصولیه، چنین بحث می شود که«اذا کان هناک حکم تعلیقی و فرض الشک فی بقائه»، حالا منشأ شک در بقائش چیست؟ هر چه می خواهد باشد. ما نباید بنشینیم منشأ درست بکنیم، ما روی فرض شک، می گوییم: «اذا کان المستصحب حکما تعلیقیا و فرض الشک فی بقائه»، آیا این تعلیقیّت مانع از جریان استصحاب هست یا نه؟ نه، با کجای«لا تنقض الیقین بالشک» منافات دارد؟ کدام کمبودی از نظر«لا تنقض الیقین بالشک» از نظر او هست؟ آیا یقین به این حکم تعلیقی نیست؟ هست، آیا شک در بقا

ص:30

نیست؟ ما شک در بقا را فرض کردیم با هر منشأ که شما تصور بکنید، منتها در مثال هایی که در کلمات مطرح شده است، منشأ شک را تبدّل حالت موضوع قرار داده است. حالت عنبیت تبدّل به زبیبیت پیدا کرده است و این تبدل، همراه خود شک آورده است که آیا آن حکم تعلیقی که روی عنب ثابت بود، با تبدّل حال عنبیت به زبیبیت، به قوت خودش باقی است یا نه؟

در نتیجه، ما بعد از آنکه محل بحث را در اینجا کاملا مشخص کردیم، معنای «لا تنقض الیقین بالشک» را هم در جای خودش از جهات مختلف بررسی کردیم، نتیجۀ بررسی ها این شد که استصحاب متقوم به یقین فعلی و شک فعلی است و در رابطۀ با متیقن و مشکوک، استصحاب اصلا مطرح نیست و لذا هم در شک در رافع جریان پیدا می کند و هم در شک مقتضی که تفصیلش را سابقا عرض کردیم، اینجا هم می گوییم: ما یقین داریم، یک قضیۀ تعلیقیه شرعیه، یک حکم تعلیقی شرعی وجود داشت الان به علّت تبدل حال، بقای این حکم برای ما مشکوک شده است، چه کمبودی در اینجا هست که «لا تنقض» در اینجا پیاده نشود؟ چه عیبی و نقصی شما تصور می کنید که«لا تنقض الیقین بالشک» اینجا پیاده نشود؟ بله، در اینجا یک چیزی که در ذهن آمده است، این است که این قضیۀ تعلیقیه وقتی که روی زبیب پیاده شد، معنایش این است که این زبیب هم به کمک استصحاب، مشمول این قضیۀ تعلیقیه است. خوب حالا که مشمول شد، شما از این مشمولیت چه می خواهید استفاده بکنید؟ می خواهید استفاده بکنید که اگر زبیب هم غلیان پیدا کرد، حرمت پیدا می کند؛ یعنی در حقیقت از استصحاب تعلیقی در مقام عمل، می خواهید یک حرمت تنجزیه«بعد تحقق الغلیان» استفاده بکنید. کانّ شبهۀ مثبتیت در آن هست. لکن این شبهه است، واقعش این است که مثبتیت در کار نیست، اگر استصحاب یک قضیۀ تعلیقیه ای را روی زبیب پیاده کرد و ما دیدیم معلق علیه اش که عبارت از غلیان است حاصل شد، اینجا اگر ما حکم بکنیم به حرمت فعلیه و تنجزیه، چه مثبتیتی در آن هست؟ اگر نخواهیم چنین حکمی بکنیم«فما الذی یترتب علی هذا الاستصحاب من الفائدة»؟ بگوییم: نه، شما تعلیق را می توانید به استصحاب ثابت بکنید، الان هم زبیب حکم تعلیقی«اذا غلی یحرم» را دارد، اما بعد از آنکه خارجا غلیان تحقق پیدا کرد، اگر شما بخواهید بگویید: آن حرمت تعلیقیه، فعلیه شد، «هذا حکم العقل».

جواب این است که اولا: مثبت نیست، ثانیا: یک نکتۀ دیگری هست و آن این است

ص:31

که در اصول مثبته نظرتان باشد، اگر مستصحب ما خود حکم شرعی باشد، آثار عقلیه بر آن بار می شود یا نمی شود؟ اگر مستصحب ما نفس حکم شرعی شد، مثلا شما اگر به استصحاب وجوب، وجوب نماز جمعه را در عصر غیبت ثابت کردید، آیا این وجوب، وجوب اطاعت عقلی دارد یا ندارد؟ به استصحاب وجوب شرعی، اثر وجوب اطاعت عقلی را شما بار می کنید.

لذا در باب اصول مثبته، گفتند: محل بحث آنجایی است که استصحاب در موضوعات جریان پیدا بکند. اما اگر استصحاب در احکام جریان پیدا کرد، جمیع آثار بر آن بار می شود، می خواهد آثار شرعیه باشد، عقلیه باشد، عادیه باشد برای اینکه موضوعش ثابت شده است، موضوعش تحقق پیدا کرده است، لذا اگر شما استصحاب تعلیقی را جاری کردید و آن تنجیز را هم حکم عقل بدانید، «مع ذلک یترتب علیه» و از دائرۀ اصول مثبته، این معنا خارج است. کلام مرحوم نائینی را از نظر محل نزاع و از نظر بیانات ملاحظه بفرمایید، ببینیم تا چه اندازۀ قابل قبول است.

پرسش:

1 - راه پیدا شدن تعلیق چیست و تعلیق شرعی را تعریف کنید.

2 - فرق تعلیق شرعی با تعلیق عرفی را توضیح دهید.

3 - در صورت شک در جریان استصحاب با تغییرات در موضوع وظیفه چیست؟

4 - آیا در«لاتنقض» یقین و شک فعلی لازم است؟

5 - مراد از مانعیت تعلیقیّت از جریان استصحاب چیست؟

ص:32

درس چهارصد و چهل و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث ما در استصحاب تعلیقی بود، یکی دو بحث از این مسأله را گذراندیم، در ابتدا اشاره ای به حرفهای گذشته در این بحث عرض می کنیم. جهتی که ذکر شد، این بود که محل نزاع در استصحاب تعلیقی منحصرا به همین حیث تعلیقی مربوط است، محل بحث و جهت بحث متمحض در همین معنا است. ما می گوییم: اگر مستصحب ما یک حکم تعلیقی باشد، این تعلیقی بودن، «بما هو تعلیقی» مانعیّت از جریان استصحاب دارد، منافات با جریان استصحاب دارد یا تعلیقی بودن«بما هو تعلیقی» بودن، مانعیّت از جریان استصحاب ندارد؟ پس تمام حیثیّت بحث ما، عبارت از نفس همین معنا است.

اشکال تعدد عنوان در استصحاب تعلیقی

امّا مسائل دیگری هم در استصحاب تعلیقی مطرح است، باید گفت که این مسائل اصلا از محل بحث و نزاع خارج است. مثل اینکه در«العصیر العنبی اذا غلا یحرم» عصیر

ص:33

انگور بعد از آنکه غلیان بر او پیدا بشود، حرام می شود. بعضی شبهه می کنند و گفته اند شما می خواهید این حکم را استصحاب بکنید، و در مورد عصیر زبیب ثابت بکنید، اصلا زبیب و عنب دو عنوان است، دو موضوع است، دو مفهوم است، چه معنا دارد که یک حکمی را که روی یک مفهوم ثابت شده است، شما به استصحاب روی یک مفهوم دیگری ثابت بکنید، درحالی که در استصحاب وحدت موضوع اعتبار دارد، همانطوری که بعدا مفصل ان شاء الله بحث خواهیم کرد. پس اگر یک حکم تعلیقی روی عصیر عنبی بار شد، شما چه معنا دارد که این حکم را روی عصیر زبیب بار بکنید؟ آیا زبیب و عنب دوتا عنوان و دوتا حقیقت و دوتا موضوع است؟ ما می گوییم اگر این اشکال هم وارد باشد، این اشکال به چه چیزی متوجه است و چه چیزی را خراب می کند؟ مسألۀ اعتبار وحدت موضوع، در استصحابات تنجیزیه هم اعتبار دارد، در استصحابات تنجیزیه هم وحدت موضوع معتبر است، اگر در غیر تعلیقیه شما بخواهید، یک استصحابی جاری بکنید، اگر موضوع وحدت نداشته باشد، استصحاب جریان ندارد. پس چه شد که این اشکال را در استصحاب تعلیقی پیش کشیدید؟ در استصحاب تعلیقی این حرف باید کنار گذاشته بشود، ما روی وحدت موضوع و تعدد موضوع نمی توانیم بحث بکنیم.

معلق بودن، مانع از جریان استصحاب

در اینجا بحث ما متمرکز در این معناست که آیا تعلیقی بودن و معلق بودن، بما هو معلق بودن، مانعیّتی از جریان استصحاب دارد، یا مانعیّتی از جریان استصحاب ندارد؟ کما اینکه بحث ما به مناسبت نفس همین عنوان، متمرکز است در آنجایی که مسألۀ تعلیق در کار باشد، اما اگر ما بخواهیم یک استصحاب تعلیقی را ارجاع به استصحاب تنجیزی بکنیم، مسألۀ تعلیق را از تعلیق بودن خارج بکنیم، و به صورت تنجیز درآوریم، همانطوری که بعدا ان شاء الله عرض می کنیم که مرحوم شیخ در استصحاب تعلیقی همین معنا را دنبال کرده است، این هم در حقیقت خارج از بحث است، مثلا در همین مثال معروف، کسی اینطور بگوید این«عصیر العنبی اذا غلا یحرم» که قضیّۀ تعلیقیّه است، ما آن را از این صورت خارج می کنیم، آن را از مسألۀ تعلیقی بودن بیرون می آوریم، بگوییم این عبارت را به صورت تعلیقی معنا نمی کنیم، این عبارت را به صورت تنجیز پیاده می کنیم به این صورت، می گوییم معنای این عبارت این است که بین حرمت و بین

ص:34

«عصیر بعد الغلیان» ملازمه در کار است، که این عبارت را ما ناظر به جعل ملازمه بدانیم، ملازمه یک حکم تنجیزی مثل سببیّت، و مسببیّت است، بعد در بیان کلام شیخ عرض می کنیم، اینها خارج از فرض است، آن چه که داخل در فرض است، و بحث ما متمحض و متمرکز در اوست، این است که ما یک قضیۀ شبیه«ان جائک زید فاکرمه» داشته باشیم، «ان جائک زید فاکرمه» به صورتی که مشهور عبارت«ان جائک زید فاکرمه» را معنا می کند.

جعل حکم وجوب تعلیقی با حکم شارع

مشهور در مقابل شیخ همانطوری که در بحث واجب مشروط در کفایه و مباحث الفاظ ملاحظه فرمودید، مشهور در«ان جائک زید فاکرمه» این شرط و شرطیت را در رابطۀ با هیئت می داند، یعنی شارع در اینجا یک حکم مشروط جعل کرده است، یک حکم تعلیقی جعل کرده است، شارع وقتی می گوید: «اذا زالت الشمس فقد وجب الصلاتان» این جعل یک حکم تعلیقی است. حکم وجوب را جعل کرده است، اما وجوب تعلیقی. وقتی که می فرماید: «لله علی الناس حج البیت من استطاع الیه سبیلا» این جعل یک حکم تعلیقی است، «وجوب حج معلقا علی الاستطاعة» است، «وجوب نماز ظهر و عصر معلقا علی زوال الشمس» این معنای حکم تعلیقی است، این معنای مستصحب تعلیقی است که خود مجعول شارع، آن چیزی را که شارع مستقیما جعل کرده است، به صورت یک عنوان تعلیق باشد. البته لازمۀ این تعلیق این است که وقتی استطاعت تحقق پیدا کرد، وجوب حج فعلی می شود. لازمۀ تعلیق این است که وقتی زوال شمس تحقق پیدا کرد، وجوب صلاة فعلی می شود.

اما شارع چه چیزی را جعل کرده است؟ در«ان جائک زید فاکرمه» وقتی که مجیء زید تحقق پیدا کرد، پیداست که وجوب اکرام فعلیت پیدا می کند. اما مجعول مولا چیست؟ مولا حکم فعلی جعل کرده است؟ یا مولا حکم تعلیقی جعل کرده است؟ آن را که مولا جعل کرده است«ان جائک زید فاکرمه» است، آن را که مولا جعل کرده است، «اذا زالت الشمس وجب الصلاتان» است، «اذا استطعتم یجب علیکم الحج» است. البته لازمۀ جعل یک حکم تعلیقی این است که اگر معلق علیه اش حاصل بشود، خود آن حکم هم فعلیت پیدا می کند. اما فعلیت مجعول نیست، مجعول حکم تعلیقی است، مولی گفته:

ص:35

«ان جائک زید فاکرمه»، بیشتر از این را مولی نگفته، آن را که مولی جعل کرده است، «ان جائک زید فاکرمه» است، همانطوری که مشهور معنا می کنند که مجیء زید شرطیت برای وجوب اکرام دارد، شرطیت برای هیئت دارد، هیئت مفادش وجوب است، منتهی وجوب در اینجا وجوب معلق است. مگر هرکجایی وجوبی جعل می شود، باید به صورت فعلی جعل بشود، به صورت منجز جعل بشود؟ ما هم واجب مشروط داریم، هم واجب مطلق داریم. «هما نوعان من الوجوب و نوعان من الحکم». لذا در خود حکم تعلیقی، بعضی از بزرگان که بعدا بحث ایشان را ذکر می کنیم، مثل این که غافل از این معنا بودند. ما یک حکمی داریم به نام حکم تعلیقی، در عین اینکه تعلیقی است، شرعی است.

مراد از فعلیت در حکم شرعی و انواع حکم شرعی

معنای حکم شرعی فعلیت حکم شرعی نیست، دو جور حکم شرعی وجود دارد:

«الحکم الشرعی غیر التعلیقی»، که از آن به تنجیزی و فعلی تعبیر می کنیم. یکی هم حکم شرعی تعلیقی است، «ان جائک زید فاکرمه» مولی یک چنین حکمی را جعل کرده است.

لذا قبل از آنکه مجیء زید تحقق پیدا بکند، اگر کسی از ما سؤال کرد که آیا الان حکمی وجود دارد، یا ندارد؟ چه جواب بدهیم؟ هنوز مجیء زید محقق نشده است، هنوز استطاعت تحقق پیدا نکرده است. اگر از ما سؤال کنند که حکمی از ناحیۀ مولی تحقق دارد یا نه؟ می گوییم: اگر مقصود حکم فعلی است نه. اما اگر مقصود اعم از حکم فعلی و حکم تعلیقی است، بله. امروز مولی گفت: «ان جائک زید فاکرمه» آیا قبل از آنکه«ان جائک زید فاکرمه» را مولی صادر بکند، با بعد از آنکه صادر کرد، هنوز مجیء زید تحقق پیدا نکرده فرقی نمی کند. یعنی مولی قبل از«ان جائک زید فاکرمه» هیچ حکمی نداشته الان هم که«ان جائک زید فاکرمه» می گوید، چون مجیء زید تحقق پیدا نکرده است، می توانیم بگوییم: مولی هیچ حکمی ندارد؟ قبل از صدور«ان جائک زید فاکرمه» و بعد از صدور«ان جائک زید فاکرمه» هیچ فرقی نمی کند؟ ما حکمی نداریم. مطلب این طور نیست، واقع این مسأله عند العقلاء این طور نیست. قبل از آنکه مولی«ان جائک زید فاکرمه» بگوید، هیچ حکمی در کار نیست؛ اما بعد از آنکه«ان جائک زید فاکرمه» از ناحیۀ مولی صادر شد، حکم در کار است. منتهی حکم تعلیقی، حکم معلق علی مجیء

ص:36

زید. ما نمی توانیم بگوییم: اینجا حکمی نداریم. چون مجیء زید تحقق پیدا نکرده، نه، هیچ حکمی در کار نیست، این خلاف نظر عقلا و خلاف آن چیزی است که می توانیم درک کنیم. پس ما یک حکمی داریم به نام حکم تعلیقی، و مقصود ما هم از حکم تعلیقی همان است که در لسان شارع تعلیق بوده است، نه اینکه ما از جیب خودمان تعلیق را به آن اضافه کرده باشیم، نه اینکه خود ما تعلیق را به آن تحمیل کرده باشیم.

در حقیقت تعلیقات عقلیه مقصود ما نیست، همان تعلیقات شرعیه که در کلمات موالی هم با آنها برخورد می کنیم، که موالی نسبت به عبید عرفی خودشان دو جور حکم دارند: یک جور احکام غیر تعلیقی، و یک جور هم احکام تعلیقی. اگر به عبدش می گوید:

اگر فلان کس آمد در منزل فلان مقدار را به او عطا کن؛ اما اگر بی اعتنائی کرد و در منزل نیامد، کاری به کارش نداشته باش. این جعل حکم تعلیقی است، جعل یک حکمی است معلقا برآمدن او به در منزل مولی. پس محل بحث ما در استصحاب تعلیقی نفس همین معناست که اگر ما در شریعت یک حکم تعلیقی شرعی داشته باشیم، دیگر در مورد«ان جائک زید فاکرمه» که چندتا احتمال در سابق ذکر کردیم، تکرارش ضرورتی ندارد، بحث همین است.

منشأ شک در بقای حکم تعلیقی شرعی

اگر یک حکم تعلیقی شرعی پیدا کردیم، و بعد در بقای این حکم تعلیقی شرعی ما شک کردیم، طبعا شک ما یک منشایی باید داشته باشد، منشأش این است که بعضی از حالات موضوع، تبدل و تغیّر پیدا بکند، بدون اینکه ماهیت موضوع عوض بشود، بدون اینکه حقیقتش تغییر بکند، بعضی از حالات موضوع وقتی تغیّر پیدا کرد، آیا مانعیّتی از جریان استصحاب پیدا می کند، یا نه؟ در این مثال«ان جائک زید فاکرمه» من درست یک استصحاب تعلیقی را پیاده می کنم که دیگر مسألۀ عصیر عنبی و زبیبی و مسألۀ تغیّر موضوع در ذهن شما نیاید با اینکه مسألۀ تغیّر موضوع از بحث ما خارج است.

فرض کنیم مولی به عبدش گفت«ان جائک زید فاکرمه» درحالی که این حکم از ناحیۀ مولی صادر شد، شرایط طوری بود که این زید دوست مولی بود، مولی به عبدش گفت«ان جائک زید فاکرمه». قبل از آنکه مجیء زید تحقق پیدا بکند، دوستی زید با مولی از بین رفت. حالا عبد شک می کند، می گوید: حالا که دوستی زید با مولی از بین

ص:37

رفته اگر مجیئش تحقق پیدا بکند، آیا باز هم بر من واجب است اکرام بکنم یا برای من واجب نیست اکرام بکنم؟ که موضوع حقیقتش هیچ عوض نشده، بعضی از حالات موضوع تغییر کرده است. زید در آن حال«کان صدیقا للمولی» از مولی در جوّ صداقت «ان جائک زید فاکرمه» صادر شد. حالا جوّ صداقت به هم خورده است، زید دیگر آن دوستی با مولی را ندارد، عبد شک می کند که آیا«ان جائک زید فاکرمه» به قوت خودش باقی است، یا به قوت خودش باقی نیست؟ در استصحاب تعلیقی این محل بحث ماست که هیچ جهت و نقیصه ای در آن وجود نداشته باشد، نه عنوان تبدل موضوع را کسی مطرح بکند، عصیر عنب و زبیب را، ولو اینکه بعد ما در مثالهایی که می زنیم گرفتار این عصیر عنب و زبیب هستیم به لحاظ اینکه همه به این مثال زدند. ولی همه اش ملازم با همان شبهۀ تغیر عنوان موضوع است.

آیا در جایی که مولی یک حکم تعلیقی به نام«ان جائک زید فاکرمه» صادر کرده، وجوب اکرام را معلقا علی المجیء صادر کرده است، وجوب اکرام را مشروطا بالمجیء جعل کرده است، حالا این عبد شک می کند که بعد از زوال صداقت زید نسبت به مولی، هنوز مجیء محقق نشده است؟ آیا«ان جائک زید فاکرمه» این حکم تعلیقی حالا که زید دیگر صداقت ندارد و الان مجیء محقق شده است، آیا به قوت خودش باقی است یا نه؟ اینجا آیا تعلیقی بودن، مانعیّتی از جریان استصحاب دارد؟ نفس همین عنوان محل بحث را که شما ملاحظه کنید، و این حیث را در نظر بگیرید، خود این مسأله را برای ما حل می کند، تعلیقی بودن چه جرمی دارد که مانعیت از جریان استصحاب داشته باشد؟ آیا «لا تنقض الیقین بالشک» که سند استصحاب است، و دلیل در باب استصحاب است، کجای«لا تنقیض الیقین بالشک» این معنا مطرح است که باید مستصحب شما، یعنی آن متیقنی که یقین شما به او تعلق گرفته، اگر آن متیقن حکم باشد، حتما باید حکم تنجیزی باشد؟ «لا تنقض الیقین بالشک» روی پایۀ یقین و شک حکم را مطرح کرده است. «اذا کان هناک یقین بالحکم و شک فی الحکم و فی بقاء الحکم لا تنقض الیقین بالشک»؟ آیا همانطوری که در یک حکم تنجیزی این«لا تنقض الیقین بالشک» می تواند پیاده شود و از نظر استصحاب هیچ نقصی در پیاده شدن نسبت به حکم تنجیزی وجود ندارد، در حکم تعلیقی چه قصور و کمبودی وجود دارد که بگوییم: «لا تنقض الیقین بالشک» در اینجا پیاده نمی شود؟ آیا این عبد یقین به وجوب اکرام علی تقدیر مجیء زید نداشت؟ آیا الان

ص:38

که زید صداقتش را با مولی از دست داده است، شکی در بقای وجوب اکرام علی تقدیر المجیء ندارد؟ یقین به حکم تعلیقی و شک در بقای حکم تعلیقی«لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: استصحاب بکن، نقض نکن یقین خود را به شک، یقین به حکم را با شک در بقا زیر پا نگذار، حکم متیقن را به همان کیفیتی که بوده، با توجه به شک در بقا، بنابر بقا و دوام آن بگذار.

عدم لزوم تعلق یقین به حکم تنجیزی

بعد از آنکه ما درست محل نزاع در باب استصحاب تعلیقی را ملاحظه می کنیم و با توجه به جهت اساسی محل بحث از نظر جریان«لا تنقض الیقین بالشک» ما هیچ کمبود و هیچ قصوری ملاحظه نمی کنیم، هیچ اشاره ای در«لا تنقض الیقین بالشک» به این معنا نیست که یقین شما حتما باید به یک متیقنی که عبارت از حکم تنجیزی باشد، تعلق گرفته باشد! مسأله تنجیز و تعلیق در«لا تنقض الیقین بالشک» مطرح نیست. باید یقین فعلی و شک فعلی، یعنی یقین به حدوث و شک در بقای متیقن باشد. حکم«ایّ حکم کان، سواء کان تعلیقیا ام تنجیزیا». اگر کسی بگوید: در حکم تعلیقی اصلا حکمی قبل از حصول معلق علیه وجود ندارد، می گوییم: بله، حکم فعلی وجود ندارد، اما حکم تعلیقی تحقق داشته است. در مثال«ان جائک زید فاکرمه» شما به وجدان خود مراجعه کنید، وقتی مولی گفت: «ان جائک زید فاکرمه» آیا بعد از گفتن، برای عبد یقین به حکم پیدا شد یا نه؟ بلا اشکال یقین به حکم پیدا کرد. چه حکمی؟ حکم تعلیقی. حالا شک می کند در بقای این حکم تعلیقی. منشأ شک هم این است که رفاقت زید با مولی تمام شده است، موضوع عوض نشده است، زید همان زید است، رفاقت و عدم رفاقت که موضوع را تغییر بدهد، از حالات موضوع است، از عوارض موضوع است، و الاّ نگفته که«ان جائک زید فی حال کونه صدیقا لی» این قید که در حکم مولی مطرح نشده است، این حالت در حکم مولی نقش ندارد، یعنی به صورت قیدیت مطرح نیست، فقط در آن حالی که این حکم صادر شد، «کان زید صدیقا للمولی»، و الان این صداقت ازبین رفته است. لذا ما شک می کنیم که آیا حکم«ان جائک زید فاکرمه» با رفتن صداقت زید، از بین می رود؟ یا با رفتن او از بین نمی رود؟ از ناحیۀ مولی هم خبری نشد، مولی هم که نیامده «ان جائک زید فاکرمه» را نقض بکند، بلکه مولی خودش«لا تنقض الیقین بالشک» را

ص:39

مطرح کرده، اینجا چه نقصی دارد که ما«لا تنقض الیقین بالشک» را پیاده بکنیم، و بگوییم:

آن حکم تعلیقی صادر از مولی به قوت خودش باقی است.

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث در شک است، اگر شما یقین کردید، مسأله از محل بحث خارج است. اگر شما یقین کردید که ملاک آن صداقت بود و الان هم صداقت از بین رفت، پس قطعا حکم از بین رفته است، از بحث استصحاب خارج است. بحث مال شک است، یعنی نمی دانیم مسأله چه جوری است. ما می دانیم که در جوّ صداقت«ان جائک زید فاکرمه» را گفت، الان صداقتش از بین رفته است. اما نمی دانیم حکم از بین رفته است، یا نه؟ ممکن است حکم مولی بر پایۀ صداقت نبوده، روی یک جهت دیگر بوده، روی یک ملاک دیگر بوده است. و الاّ اگر ما کشف ملاک کردیم و ملاک را به دست آوردیم، در حقیقت دیگر شکی برای ما باقی نیست.

پیدا شدن شک با تغیّر حال موضوع

اگر ما کشف کردیم که ملاک صداقت است و الان هم صداقت از بین رفته است، «فنحن نقطع بزوال الحکم» این از محل بحث خارج است. محل بحث آنجایی است که بر اثر تغیّر حال موضوع، برای ما شک پیدا بشود، هم احتمال می دهیم که حکم باقی باشد و هم احتمال می دهیم که حکم زایل شده باشد و هم دلیلی بر احد طرفین وجود ندارد، نه دلیل مثبت بقا وجود دارد، و نه دلیل نافی بقا وجود دارد. ما هستیم و صدور یک حکم تعلیقی و شک در بقای حکم تعلیقی، و اینکه مولی یک«لا تنقض الیقین بالشک» به عنوان همۀ احکام صادر کرده است. چه معنایی دارد که ما«لا تنقض الیقین بالشک» را در اینجا پیاده بکنیم و از آن استفاده بکنیم حالا که صداقت مولی از بین رفته، لکن«ان جائک زید فاکرمه» به قوت خودش باقی است، و در نتیجه الان که مجیء زید محقق شد، وجوب اکرام هم هست؟ منتهی اینجا یک شبهۀ مثبتیت ممکن است به نظر شما برسد. شبهۀ مثبتیت به این صورت است که بگویید: از این استصحاب شما برای چه زمانی می خواهید استفاده بکنید؟ می گوییم: برای زمانی که مجیء زید محقق شد، منتهی صداقت از بین رفته است. آن وقت صاحب شبهه می گوید: شما استصحاب حکم تعلیقی را جاری می کنید، اما نتیجتا می خواهید یک حکم فعلی از آن استفاده بکنید. «لا تنقض الیقین بالشک» را روی حکم تعلیقی می آورید، اما می خواهید بگویید: حالا که مجیء

ص:40

زید محقق شده، پس وجوب اکرام فعلی دارد. این استفادۀ فعلیت از استصحاب یک حکم تعلیقی، به معنای اصل مثبت است. به عبارت روشنتر مستصحب شما حکم تعلیقی است، ولی نتیجه ای را که می خواهید خارجا بگیرید، حکم فعلی است، می خواهید بگویید: حالا که مجیء زید محقق شد، پس الان وجوب اکرام فعلی دارد. این وجوب اکرام فعلی بعد از مجیء زید را از لاتنقضی که در حکم تعلیقی جریان پیدا می کنید، شما می خواهید استفاده بکنید و این یکی از مصادیق اصول مثبت است.

جوابش این است که نه این مثبت نیست، و عمده نکته اش هم همین است که اولا گاهی از اوقات شک ما در بقای حکم تعلیقی، حتی قبل از آن است که معلق علیه حاصل بشود. هنوز مجیء زید هم محقق نشده، شک می کنیم که آیا آن حکم تعلیقی به قوتش خودش باقی است یا نه؟ می خواهیم ببینیم نفس این حکم تعلیقی کافی است، یا نه؟

حکم شرعی، موضوع وجوب اطاعت از نظر عقل

ثانیا در باب اصول مثبته این معنی ذکر شده که اگر مستصحب شما اثر شرعی و حکم شرعی باشد، ولی خود مستصحب حکم شرعی بود، تمام لوازم حتی لوازم عقلی، برآن ترتب پیدا می کند، چطور؟ شما اگر وجوب نماز جمعه را، استصحاب کردید، آیا وجوب اطاعت هم دارد، یا نه؟ بله، چه کسی حکم به اطاعت می کند؟ عقل. چطور این حکم عقلی را در استصحاب بار کردید؟ شما که وجوب نماز جمعه را با استصحاب ثابت کردید، چطور وجوب اطاعت عقلی بر آن ترتب پیدا می کند؟ این برای خاطر این است که موضوع وجوب اطاعت از نظر عقل، حکم شرعی است. می خواهد حکم شرعی به یقین ثابت بشود، می خواهد به اماره ثابت بشود، می خواهد به استصحاب ثابت بشود.

هرکجا یک وجوب شرعی بود، عقل گریبان انسان را می گیرد. می خواهد این وجوب با یقین ثابت شده باشد، می خواهد به اماره ثابت شده باشد، می خواهد به استصحاب ثابت شده باشد؟ موضوع وجوب اطاعت عقلی یک موضوع عامی است. لذا اگر استصحاب وجوب شرعی نماز جمعه را ثابت کردید، عقل می گوید: «یجب علیکم الاطاعة». ما نحن فیه هم همینطور است. شما هرکجا یک حکم تعلیقی داشته باشید، حالا می خواهید این حکم تعلیقی را از زبان خود مولی بشنوید یا می خواهید این حکم تعلیقی را با استصحاب ثابت بکنید؟ هرکجا یک حکم شرعی تعلیقی باشد، مثل آنجایی که هرکجا

ص:41

وجوب بود، عقل حکم به وجوب اطاعت می کرد، اینجا هم هرکجا یک حکم تعلیقی باشد، عقل می گوید: بعد از تحقق معلق علیه فعلیت پیدا می کند، یعنی همان آنی که از زبان مولی شنیدید، اگر یک ساعت بعد تحقق پیدا می کرد، عقل می گفت: وجوب اکرام صار فعلیا. اینجا هم که شما به استصحاب وجوب تعلیقی را ثابت می کنید، این وجوب تعلیقی که ثابت شد، عقل می گوید: وقتی مجیء زید تحقق پیدا کرد، این وجوب اکرام فعلیت پیدا می کند، که در حقیقت موضوع این مسألۀ ثبوت فعلیت عند تحقق معلق علیه، اعم از آن است که شما از زبان مولی بشنوید، یا اماره ای قائم بشود، یا استصحاب دلالت بر ثبوتش بکند.

همانطوری که موضوع وجوب اطاعت از نظر عقل هر وجوب شرعی بود، وجوب شرعی قطعی، وجوب شرعی مدلول علیه بالامارة، وجوب شرعی که مفاد استصحاب باشد، هیچ فرقی نمی کند، اینجا هم همینطور. پس نتیجتا با توجه به آن حیثی که محل بحث در استصحاب تعلیقی است، و قطع نظر از جهات دیگری که در این بحث هیچگونه دخالتی ندارد، وقتی که ما به ادلۀ استصحاب و به«لا تنقض الیقین بالشک» نظر می کنیم، می بینیم تعلیقی بودن به ما هو تعلیقی بودن، هیچ گونه مانعیتی از جریان استصحاب نمی تواند داشته باشد، و«لا تنقض الیقین بالشک» نسبتش به استصحاب تنجیزی و استصحاب تعلیقی علی السواء است، و شبهۀ مثبتیت هم به همین کیفیتی که ملاحظه فرمودید، مندفع است. در اینجا کلامی از محقق بزرگوار مرحوم محقق نائینی است که ان شاء الله مطالعه بفرمایید تا ببینیم با کلام ایشان چه باید کرد؟

پرسش:

1 - اشکال تعدد عنوان در استصحاب تعلیقی و جواب استاد را ذکر کنید.

2 - ارتباط جعل حکم وجوب تعلیقی با حکم شارع را بیان کنید.

3 - مراد از فعلیت در حکم شرعی چیست و انواع حکم شرعی کدامند؟

4 - منشأ شک در بقای حکم تعلیقی شرعی را توضیح دهید.

5 - پیدا شدن شک با تغیّر حال موضوع چه رابطه ای دارد؟

6 - حکم شرعی، موضوع وجوب اطاعت از نظر عقل، چیست؟

ص:42

درس چهارصد و چهل و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مرحوم محقق نائینی«اعلی الله مقامه الشریف» در رابطۀ با استصحاب تعلیقی هم از نظر معنای استصحاب تعلیقی و محل نزاع در استصحاب تعلیقی و هم از نظر حکم استصحاب تعلیقی مطلب بسیار مفصلی دارند، که من اجمال آن مطلب را، و خلاصۀ بیانات ایشان را با اینکه خیلی مفصل است، عرض می کنم، تا بعد ببینیم بیان ایشان قابل قبول است یا قابل قبول نیست؟

کلام محقق نائینی(ره) در مورد مستصحب و انواع آن

ایشان می فرمایند: در آنجایی که مستصحب ما حکم باشد، گاهی مستصحب حکم جزئی است، و گاهی حکم کلی است، در آنجایی که مستصحب حکم جزئی باشد، حکم جزئی را معنا می کند، یعنی آنکه موضوعش خارجا وجود پیدا کرد و تحقق پیدا کرد، و حکم روی موضوع خارجی مترتب شده است، اینجا اگر ما یقین به حکم داشته باشیم، و

ص:43

روی یک جهتی شک در بقای حکم کنیم، هیچ مانعی ندارد که استصحاب جریان پیدا کند، و محل مناقشه نیست، اما گاهی از اوقات مستصحب ما عبارت از حکم کلی است، ایشان می فرمایند: وقتی که ما می خواهیم حکم کلی را استصحاب کنیم، باید شک در بقای حکم کلی داشته باشیم، اول عنوان شک در بقای حکم کلی باشد، بعد«لا تنقض الیقین بالشک» پیاده شود، یقین به ثبوت حکم کلی و شک در بقای حکم کلی باشد، در اینجا مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» تحقق پیدا می کند، آن وقت می فرمایند: که ما چه جوری می توانیم شک در بقای حکم کلی پیدا کنیم؟ می فرماید: شک در بقای حکم کلی سه جور تصور می شود، که حالا ببینیم در هر سه جور استصحاب جاری می شود، یا در بعضی از صور نمی شود.

یک نوع شک در بقای حکم کلی به این صورت است، که یک حکم کلی از طرف شارع صادر شده است، ما احتمال زوال این حکم را به وسیلۀ نسخ می دهیم. معنای شک در بقای حکم کلی این است که ما شک داریم در اینکه حکم کلی مجعول«من قبل الشارع» آیا به قوت خودش باقی است یا اینکه نسخ بر آن عارض شده است، و این حکم زوال پیدا کرده است، اگر به این صورت باشد، ایشان می فرماید: استصحاب بقای حکم هیچ مانعی ندارد، یک حکم کلی شرعی تحقق داشت، و شما با احتمال نسخ شک در بقای این حکم کلی پیدا کردید، «لا تنقض الیقین بالشک» استصحاب بقای این حکم کلی را جاری می کند، و هیچ مانعی اینجا در استصحاب بقا حکم کلی تصور نمی شود.

در همین قسم می فرماید: از همین قسم است یک سنخ عقودی که جنبۀ تعلیق در آن وجود دارد، و ملکیت تعلیقیه را انشا می کند، ملکیت تعلیقیه به آن عقد ایجاد می شود، مثل عقد جعاله، در عقد جعاله یک کسی مثلا عبد خودش را گم کرده است، بعد می گوید:

هر کسی عبد مرا پیدا کرد، ده تومان در ذمۀ من مال اوست. اینجا به عقد جعاله این ملکیت ده تومان به صورت تعلیق جعل می شود، چون گفت: اگر کسی او را پیدا کرد، کسی که عبد مرا به من رد کرد. آن وقت می فرماید: در این ملکیت تعلیقیه اگر ما شک کردیم که این عقد جعاله یک عقد جایز یا عقد لازم است، می توانیم همان استصحاب بقای حکم در صورت احتمال نسخ را، یا استصحاب بقای ملکیت تعلیقیه را جاری کنیم، و لزوم عقد جعاله را نتیجه بگیریم، و همین طور در باب سبق و رمایه و اشباه اینها. این یک قسم از اقسام شک در بقای حکم کلی است.

ص:44

قسم دوم، می فرماید: عبارت از این صورت است که مسألۀ نسخ مطرح نیست، مسأله این است که حکم روی یک عنوانی بار شده است، و آن عنوان هم در خارج کأن تحقق پیدا کرده است، یا شما فرض تحقق آن را کردید، لکن یک تغیّر حالتی بر آن عنوان پیدا شده است، و آن تغیّر حالت موجب شک در بقای حکم شده است، مثل اینکه ما در کتاب طهارت این معنا را ملاحظه کردیم، روایات می گوید: آبی که«احد اوصافه الثلاثه» آن تغیّر به نجاست پیدا کند، این آب نجس است، «الماء المتغیّر الذی تغیّر احد اوصافه الثلاثة من الطعم او اللون او الریح»، محکوم به نجاست است، حالا ماء متغیّر محکوم به نجاست است. اگر این آب متغیّر با وصف اینکه متغیر بود، «زال تغیره من قبل نفسه»، خودبخود این تغیرش از بین رفت، بدون اینکه مخلوط با کر شود، بدون اینکه مخلوط با آب جاری بشود، بدون اینکه بارانی اصابۀ به آن بکند، خودبخود تغیرش زائل شد. آن وقت این«زوال تغیر من قبل نفسه»، موجب شک در بقای حکم است، آیا این حکم به نجاستی که روی این عنوان ماء متغیر ثابت شده بود، و دلیل هم همان ماء متغیر را دلالت دارد، حالا که«زال تغیره من قبل نفسه»، آیا این نجاستش باقی است، یا نجاستش به وسیلۀ زوال تغیّر، مرتفع شده است؟

ایشان می فرماید: اینجا چه مانعی دارد شما استصحاب بقای نجاست کنید؟ بگویید:

دلیل می گوید: «الماء المتغیر نجس»، اما مائی که«زالت تغیّره من قبل نفسه» دلیل ساکت از آن است. اگر ما به ذیل«لا تنقض الیقین بالشک» تمسک پیدا کنیم، و از راه استصحاب حکم به نجاست را ابقا کنیم، بعد از آنکه زایل شد«تغیره من قبل نفسه»، لذا اینجا هم اگر شما بخواهید استصحاب بقای حکم کلی بکنید، مرحوم محقق نائینی می فرماید: هیچ مانعی ندارد که شما استصحاب را جاری بکنید، و البته این نکته را ایشان ذکر می کنند، که لازم نیست شما در خارج یک آب متغیر داشته باشید، و بر آن آب متغیر حکم به نجاست جزئی پیاده شده باشد، «ثم زال تغیره»، آن وقت شما استصحاب بقای نجاست را جاری بکنید. نه، همین فقیهی که می خواهد رساله بنویسد، فعلا آب متغیری مورد ابتلای او نیست، فقط این معنا را فرض می کند، که«اذا زال تغیر الماء المتغیر، زال من قبل نفسه»، آیا حکم به نجاست در آن باقی است یا باقی نیست؟ استصحاب می کند بقای نجاست را، و در رساله اش می نویسد که«اذا زال تغیره من قبل نفسه ایضا تکون نجسا». پس در این قسم دوم ایشان می فرماید: استصحاب بقای حکم کلی بلامانع است.

ص:45

تصور شک در بقای حکم کلی از نظر مرحوم نائینی(ره)

و اما در قسم سوم می خواهیم شک در بقای حکم درست کنیم، شک در بقای حکم کلی بدون اینکه به نسخ ارتباط داشته باشد، و بدون اینکه به آن قسم ثانی که ذکر کردیم، ارتباط داشته باشد، یک نوع سومی برای شک در بقای حکم کلی می خواهیم تصور کنیم، ایشان می فرماید: تصورش به این صورت است که ما یک موضوع مرکبی داشته باشیم، اگر یک جزء از این موضوع مرکب تحقق پیدا کرد، لکن جزء دیگر هنوز تحقق پیدا نکرده است، قبل از آنکه جزء دوم این موضوع مرکب تحقق پیدا کند، یک تغیّر حال و تغیّر وصفی برای آن جزء اول موجود شده پیش آمد، به طوری که اگر برای آن جزء اول هیچ تغیّری پیش نیامده بود، بعد از آنکه جزء دوم به او ملحق می شد، و جزء دوم به او انضمام پیدا می کرد، ما یقین به ثبوت حکم داشتیم، دیگر در حکم شرعی تردید نداشتیم، لکن این جزء اول وجود پیدا کرد، هنوز جزء دوم نیامده موضوع مرکب کامل نشده برای این جزء اول یک تغیّر حال پیدا شد، بعد از آنکه تغیّر حال پیدا شد، آن وقت جزء دوم تحقق پیدا کرد، اینجا به واسطۀ آن تغیّر حالی که برای جزء اول پیش آمد، قبل از آنکه جزء دوم به او انضمام پیدا بکند، ما در بقای حکم شرعی کلی شک می کنیم، ایشان مثال معروف را می فرماید: که اگر در جایی دلیل می گوید: در موضوع حرمت و نجاست یک امر مرکبی به نام عنب و غلیان دخالت دارد، «العنب و الغلیان»، این موضوع مرکب موضوع برای حرمت و نجاست است.

اگر ما باشیم و عنب و غلیان، تردیدی نداریم به مقتضای دلیل در اینکه حرمت و نجاست تحقق پیدا کرده است، لکن این عنب جزء موضوع است، قبل از آنکه مسألۀ غلیان که جزء دوم موضوع است، تحقق پیدا بکند، یک تغیّر حالی پیدا می شود و آن این است که حالت عنبیت تبدل به حالت زبیبیت پیدا کرد، بعد از آنکه تبدّل به حالت زبیبیت پیدا کرد، جزء دوم که عبارت از غلیان است انضمام به این حالت زبیبیت پیدا کرد، ما شک می کنیم که آیا آن حرمت و نجاستی که روی موضوع مرکب از عنب و غلیان بار شده بود، حالا که عنب تغیّر حال پیدا کرد، و به جای آن عنوان زبیبیت نشسته، آیا مسألۀ حرمت و نجاست باقی است یا نه؟

ایشان می فرماید: معنای استصحاب تعلیقی یک چنین چیزی است، اصلا معنای

ص:46

استصحاب تعلیقی که در اصول بحث می شود، و روی آن نفی و اثبات می شود، چنین معنایی است، بعد هم تصریح می کنند به اینکه در این مسألۀ غلیان و عنب، اول که عنوان را عنوان جزئیه گرفتند، بعد توسعه می دهند، می خواهد این غلیان وصف برای عنب باشد، بگوییم: «العنب المغلی حرام و نجس». یا به صورت شرط باشد، «العنب اذا غلی یحرم و ینجس». منتهی می گوید: آنجایی که پای شرط در کار است، حتما باید شرط به عنب بخورد، شرط به موضوع بخورد، عین همان فرمایشی که شیخ در واجب مشروط دارند، می گویند که«ان جائک زید» این قید برای اکرام است، نه قید برای وجوب و لزوم اکرام، بلکه این ارتباط به موضوع دارد، بعد در حاشیۀ همین تقریرات، مرحوم محقق نائینی پا را بالاتر می گذارد، می گوید: اگر شرط برای حکم هم باشد، مسأله به همین صورت است.

بیان مرحوم نائینی(ره) در مورد عدم جریان استصحاب تعلیقی

سپس می فرماید: استصحاب تعلیقی عبارت از یک چنین معنایی است، وقتی ایشان در بیان استصحاب تعلیقی شروع می کند، اول مسألۀ جزئیت کلا الطرفین را مطرح می کند، بعد توسعه می دهد به اینکه جزء دوم عنوان وصفیت داشته باشد، توسعه می دهد که جزء دوم عنوان شرطیت داشته باشد، آن وقت در آخر توسعه می دهد که شرط به خود حکم بخورد نه به موضوع، اول ایشان استصحاب تعلیقی را این جوری معنا می کند، بعد هم می فرماید: متأسفانه برخلاف آن دو قسم اولی که ما استصحاب حکم کلی را در آن ها جاری می دانیم، در این قسم به هیچ وجه ما اجازۀ جریان استصحاب را نمی دهیم، برای جریان استصحاب تعلیقی هیچ وجهی نیست، چرا؟

خلاصۀ حرف ایشان در بیان عدم جریان استصحاب تعلیقی این است که شما چه چیزی را می خواهید استصحاب کنید، حکم را که می خواهید استصحاب بکنید، آن حکم که وجود پیدا نکرده است، آن حکم در خارج تحقق پیدا نکرده است، برای آن حکم ثبوتی نیست تا شما شک در بقائش بکنید و استصحاب را بخواهید جاری بکنید. حکم عبارت از حرمت و نجاست بود، کدام حرمت و نجاست؟ حرمت و نجاستی که موضوعش مرکب از عنب و غلیان است، در زمان سابق فقط عنب تحقق داشته است، یک جزء موضوع. آیا یک جزء موضوع برای ترتب حکم کافی است؟ یک جزء موضوع

ص:47

برای ثبوت حکم کافی است؟ یا شما می گویید: موضوع«علة للحکم، سبب للحکم، مقدم علی الحکم»؟ تا زمانی که سبب کامل نشود، تا زمانی که علت کمال پیدا نکند، تا زمانی که موضوع به تمام اجزاء و شرائطش تحقق پیدا نکند، آیا حکمی تحقق دارد، آیا حرمت و نجاستی در مسألۀ عنب قبل از آنکه غلیان تحقق پیدا بکند، تحقق دارد! پس شما چه چیزی را می خواهید استصحاب بکنید؟ مستحصب شما باید ثبوت داشته باشد، مستصحب شما باید وجود داشته باشد. وجود مستصحب شما متوقف بر ثبوت هر دو جزء موضوع است، اگر اسم موصوف و صفت را پیش بیاورید، موصوف و صفت هر دو باید تحقق داشته باشند. اگر پای شرط و مشروط را هم در کار بیاورید، و شرط را به موضوع برگردانید، باز هم تا زمانی که شک تحقق پیدا نکند، موضوع شما کامل نیست، موضوع که کامل نشد حکم نیست، حکم که تحقق نداشت، شما چه چیزی را می خواهید استصحاب بکنید؟

آنچه که در سابق تحقق داشته است، عنب بوده است، برای عنب در حال عنبیت که غلیان پیش نیامده است، در حال عنبیت آن جزء دیگر یا وصف و یا شرط تحقق پیدا نکرده است، الان که زبیب شده است، مواجه با حالت غلیان است، الان که تغیّر حال پیدا کرد عنوان جزء دیگر موضوع تحقق پیدا کرد، و الاّ تا زمانی که«کان عنبا، کان عنبا فقط»، دیگر مسأله ای غیر از عنبیت مطرح نبود، مسأله ای به نام غلیان در حال عنبیت تحقق نداشت. اگر در حال عنبیت تنها مسألۀ عنبیت بوده است، عنب که حکم ندارد، یعنی حکم حرمت و نجاست ندارد. پس بفرمایید موصوف، وصف لازم دارد، مشروط، شرط لازم دارد.

در اینجا ایشان تصریح می کند به اینکه اگر شرط را هم شما به حکم برگردانید، اینجوری بگویید: «العنب یحرم اذا غلی»، که«اذا غلی» به یحرم مربوط باشد، به«ینجس» ارتباط داشته باشد، که مطابق همان حرفی است که مشهور در واجب مشروط قائلند، ایشان می گویند: روی این فرض هم مسأله این طوری است، برای اینکه«یحرم اذا غلی» معنایش این است که تا زمانی که غلیان تحقق پیدا نکرد، حرمتی وجود ندارد، اگر نجاست و حرمت معلق بر غلیان شد، معنایش این است که قبل«حصول الغلیان لا نجاسة و لا حرمة»، پس شما این غلیان را هر جوری می خواهید تصور بکنید، «جزء الموضوع» بگیرید، «وصف الموضوع» بگیرید، «شرط الموضوع» بگیرید، شرط الحکم بگیرید،

ص:48

دیگر قسم پنجم در اینجا تصور نمی شود، هر جوری شما با این غلیان بخواهید برخورد بکنید، بالاخره قبل از غلیان حکمی وجود ندارد، نجاستی تحقق ندارد، حرمتی تحقق ندارد، و اگر نجاست و حرمتی قبل الغلیان تحقق نداشت، شما چه چیزی را می خواهید استصحاب بکنید؟ مستصحب غیر موجود را می خواهید استصحاب بکنید؟ مستصحب غیر ثابت را شما می خواهید استصحاب بکنید؟ مستصحب غیر موجود استصحابش جاری نمی شود، بخاطر اینکه یقین به ثبوت و یقین به طهارت دربارۀ چنین مستصحبی وجود ندارد.

بله، ایشان می فرماید: در عنب در همان حال عنبیت قبل از آنکه غلیان تحقق پیدا بکند، می توانیم یک حکم تعلیقی درباره اش پیاده کنیم، و آن این است که بگوییم: «هذا العنب یا العنب لو انضم الیه الغلیان یصیر نجسا و حراما»، با تعلیق«لو انضم الیه الغلیان، یکون نجسا و حراما». شما بگویید: همین حکم تعلیقی را به این صورت«لو انضم».

ایشان می گوید: این حکم تعلیقی اولا تعلیق عقلی است. عقل از ترتب حکم بر یک موضوع مرکب، این حکم تعلیقی را درمی آورد، وقتی شارع می گوید: «العنب المغلی حرام»، عقل دیگر خودش انتزاع می کند که«العنب لو انضم الیه الغلیان این یصیر حراما»، و ثانیا ایشان می فرماید: این حکم تعلیقی عقلی اصلا مشکوک البقاء نیست تا اینکه ما استصحاب در آن جاری بکنیم، ما یقین به بقای این حکم داریم، الان هم می توانیم قسم بخوریم که«العنب لو انضم الیه الغلیان یصیر نجسا و حراما»، تا روز قیامت ما قطع به این حکم داریم، ما تردیدی در بقای این حکم تعلیقی عقلی نداریم، و یقین به بقای این حکم تعلیقی عقلی داریم، و معنا ندارد با یقین به بقای استصحاب این حکم تعلیقی را جاری کنیم.

معنای استصحاب صحت تأهلیه و جریان آن برمبنای شیخ انصاری(ره)

لذا ایشان می فرماید: در مورد جریان استصحاب صحت تأهلیۀ اجزاء تردید داریم - مرحوم شیخ هم در کتاب رسائل این استصحاب صحت تأهلیه اجزاء را جاری می کند، در آنجایی که اگر کسی مشغول نماز باشد، و بعد شک کند که یک قاطعی تحقق پیدا کرد یا نه؟ یا به صورت یک شبهۀ حکمیه ما شک در قاطعیت و مانعیت یک عنوانی داشته باشیم، کسی بگوید: ما صحت تأهلیۀ اجزاء را استصحاب می کنیم. معنای استصحاب

ص:49

صحت تأهلیه این است که آن اجزائی که قبل از تحقق این قاطع و مانع مشکوک القاطعیة و المانعیة تحقق پیدا کرده است، بگوییم: این اجزاء به حیثی هستند که«لو انضم الیها سائر الاجزاء مع تمام شرائط یصیر صحیحا»، - لذا ایشان می گوید: این هیچ وقت مورد تردید نیست که ما استصحاب صحت تأهلیه را بکنیم، شما اگر یک رکعت نماز هم خواندید و بعد هم عمدا نمازتان را باطل کردید، باز هم صحت تأهلیه اجزاء خوانده شده به قوت خودش باقی است، برای اینکه معنای صحت تأهلیه این است که این یک رکعتی که شما خواندید، اگر سائر رکعات با سائر شرائط و خصوصیات به او انضمام پیدا می کرد، «تصیر الصلاة صحیحة، تقع الصلاة صحیحة»، منتهی حالا نمی شود سائر اجزاء به آن انضمام پیدا بکند، این منافاتی با قضیۀ تعلیقیه ندارد.

عدم جریان استصحاب صحت تأهلیه برمبنای مرحوم نائینی(ره)

سپس ایشان می فرماید: در مانحن فیه هم مسأله این طور است، بعد در ذیل می فرماید: بالاخره در مسألۀ عنب که تبدّل به زبیب پیدا کرده است، و بعد برای آن غلیان پیدا شده است، ما هرچه فکر می کنیم و روی هم می ریزیم، اگر شک در بقای حکمش برگشت به آن قسم اول بکند، یعنی یک وقت ما احتمال بدهیم که این حکم شرعی نسخ شده است، اصلا احتمال نسخ«العصیر اذا غلی یحرم» را بدهیم، اگر احتمال نسخ آن را بدهیم، مانعی ندارد، شما استصحاب بقای«العصیر اذا غلی یحرم» را جاری بکنید، و باز اگر برگشت به قسم دوم بکند، برگشت به قسم دوم به این صورت است، ایشان چنین مثال می زند، مثل اینکه همین عنب برای خودش غلیان پیدا شد، حالا به غلیان حرام شد، بعد ثلثش از بین رفته است، یعنی بجای اینکه ثلثان بشود، ثلثش از بین رفته است، ما شک می کنیم که آیا با زوال ثلث آن حرمت و نجاستی که برای عنب مغلی تحقق پیدا کرد، این زایل شد، یا اینکه این حرمت و نجاست بعد الغلیان ادامه دارد تا زوال ثلثین تحقق پیدا بکند، یعنی دو ثلثش از بین برود، و یک ثلث باقی بماند، اینجا هم ایشان می گوید شما استصحاب بقای حرمت و نجاست را بعد از زوال ثلث و قبل از ثلثین می توانید جاری بکنید، و نتیجه بگیرید که این حرمت و نجاست تا زمانی که ثلثین تحقق پیدا نکند به قوت خودش باقی است، این دو جور قابل تصور است.

اما این جوری که شما اسمش را استصحاب تعلیقی می گذارید، می گویید: حکم عنب

ص:50

نسخ نشده است، مسألۀ ثلث و ثلثین مطرح نیست، مسأله این است که عنب در حال عنبیت غلیان پیدا نکرده است، بعد از آنکه حالت عنبیت را از دست داد، و تبدّل به حال زبیبی پیدا کرد، در حال زبیبی برای آن غلیان پیدا شده است، اینجا ما نمی توانیم استصحاب را جاری بکنیم، ما هیچ حالت سابقۀ در اینجا نداریم، هیچ حکم ثابتی در اینجا نداریم، هیچ متیقن متقرری ما در اینجا نداریم، چه چیزی را ما در اینجا می توانیم استصحاب بکنیم، شما این عنب ولو اینکه هنوز غلیان پیدا نشده به صورت یک تقدیر، به صورت یک تعلیق ما می توانیم بگوییم: یک چنین خصوصیتی در آن وجود دارد، ایشان می گوید: این همه عبارات برگشت می کند به همان حرفی که ما زدیم، که«لو انضم الیه الجزء الاخر لترتب علیه الاثر» و آن یک تعلیق عقلی و مسلّم البقاء است، و مشکوک البقاء نیست، لذا معنی ندارد، در آن استصحاب جریان پیدا بکند.

لذا ایشان با بیان خیلی مستوفی، که من تقریبا اساس مسائل ایشان را نقل کردم، شدیدا استصحاب تعلیقی را به این نحوی که در محل نزاع استصحاب تعلیقی مطرح کردیم، منتهی با بیان خودشان مورد انکار شدید قرار می دهد، و می فرمایند: استصحاب تعلیقی«مما لا اساس له، و لا محصل له اصلا»، به هیچ وجه مجالی برای استصحاب تعلیقی وجود ندارد.

شما در بیان و کلام ایشان دقت بیشتری بفرمایید، تا ببینیم این بیان ایشان به این صورت قابل قبول است یا بیان ایشان مندفع است، و جریان استصحاب تعلیقی به قوت خودش باقی است. برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - کلام محقق نائینی(ره) در مورد مستصحب و انواع آن را بیان کنید.

2 - چگونه تصور شک در بقای حکم کلی از نظر مرحوم نائینی(ره) ممکن است؟

3 - بیان محقق نائینی(ره) در مورد عدم جریان استصحاب تعلیقی چیست؟

4 - معنای استصحاب صحت تأهلیه چیست و جریان آن برمبنای شیخ انصاری(ره) چگونه ممکن است؟

5 - چرا مرحوم نائینی(ره) استصحاب صحت تأهلیه را جاری نمی داند؟

ص:51

درس چهارصد و چهل و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استصحاب تعلیقی

تعریف استصحاب تعلیقی در کلام محقق نائینی(ره)

در رابطۀ با بیان مرحوم محقق نائینی، (اعلی الله مقامه الشریف) مطالبی به نظر می رسد که عرض می کنیم، اولا معنای استصحاب تعلیقی با قطع نظر از اینکه این استصحاب جاری هست یا نیست؟ آیا محل نزاع در آن چنین است که ایشان بیان فرمودند؟

محقق نائینی استصحاب تعلیقی را چنین معنا کردند که ما یک موضوع مرکبی داشته باشیم و در این موضوع مرکب یک جزء وجود داشته باشد و جزء دیگر هنوز تحقق پیدا نکرده است لکن قبل از آن که جزء دوم تحقق پیدا بکند یک تغیر حال و تغیر وصفی برای آن جزء اول تحقق پیدا بکند و بعد از آنکه تغیر حال پیدا شد، جزء دوم وجود پیدا

ص:52

بکند. مثال آن هم این است که اگر عنب و غلیان را به عنوان یک موضوع مرکب، موضوع برای حرمت و نجاست قرار دادند و عنب تحقق پیدا کرد لکن قبل از آنکه جزء دوم به نام غلیان تحقق پیدا بکند؛ این عنب تغیر حال پیدا کرد وصف عنبیت تبدل به وصف زبیبیت پیدا کرد و بعد از آنکه تبدل به وصف زبیبیت پیدا کرد آن جزء دوم به نام غلیان هم وجود پیدا کرد، در اینجا می خواهیم ببینیم استصحاب تعلیقی جاری بشود یا نشود؟

سؤال اینجا است که موضوع مرکب است و به این کیفیتی که شما می فرمایید یک جزئش وجود پیدا کرده و جزء دیگر وجود پیدا نکرده است و جزء اول تغییر حال داده است، در کجای این مسأله تعلیق در کار است؟ و در استصحاب تعلیقی کجا ما به تعلیق برخورد می کنیم؟ در موضوع مرکب که یک جزئش وجود پیدا کرده و جزء دیگر هنوز وجود پیدا نکرده است، تعلیق در کجای این مسأله است، آیا در موضوع حکم تعلیق است یا در خود حکم تعلیق است؟ وقتی که می گوید«العنب المغلی» که این را ایشان تصریح می فرمایند: «العنب المغلی حرام»، «العنب المغلی نجس»، این قضیه کجایش تعلیق دارد که ما اسمش را استصحاب تعلیقی بگذاریم؟

(سؤال... و پاسخ استاد): حکم تعلیقی است! موضوع معلق است یا حکم معلق است؟ توصیف غیر از مسألۀ مفهوم است، شما مسألۀ استصحاب را با مسألۀ مفهوم وصف مخلوط نکنید، اگر گفت: «العنب المغلی حرام» آیا مفهومش این است که«العنب غیر المغلی لیس بحرام؟» این مسأله، مسألۀ مفهوم است، و بحث ما در باب استصحاب است، «آیا العنب المغلی حرام» این استصحاب تعلیقی است؟ کجای این قضیه تعلیق دارد؟ آیا حکم تعلیق دارد و یا موضوع تعلیق دارد؟ قضیه«العنب المغلی حرام»، مثل «جائنی زید عالم» است.

شما وقتی که در منطق قضایا را تقسیم می کنید آیا«جائنی زید عالم» یک قضیه تعلیقیه است«العنب المغلی حرام» هم همینطور است؟ بالاتر از آن فرض دیگری است که ایشان می فرماید«العنب اذا غلی یحرم» و تصریح می فرماید به اینکه واقع مسأله این است که«اذا غلی» به عنب مربوط است یعنی این«اذا غلی» قید عنب است و نه قید حرمت، اگر دلیل گفت«العنب اذا غلی»، «اذا غلی» قید برای عنب می باشد و ایشان هم همین را می فرماید، واقع مسأله هم این است«یحرم». اینجا درست است که عنب معلق شده است و در موضوع یک تعلیقی است اما اینجا در«العنب اذا غلی یحرم» حکم را

ص:53

می خواهیم استصحاب بکنیم یا موضوع را؟ یحرم را می خواهیم استصحاب بکنیم یا «العنب اذا غلی» را می خواهیم استصحاب کنیم؟ ما حکم را می خواهیم استصحاب بکنیم شما هم که می گویید در حکم هیچ تعلیقی وجود ندارد کلمه«اذا غلی» را شما در رابطه با عنب می بینید، در رابطه با موضوع می بینید اگر«اذا غلی» در رابطه با موضوع شد، پس در یحرم و ینجس هیچگونه تعلیقی وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): نکته ای را خدمت شما عرض کنم؛ اگر شما در برخورد با حرفها بخواهید شخصیت گوینده همیشه در برابرتان مجسم باشد هیچگاه درباره حرفها نمی توانید فکر خودتان را بکار ببرید وقتی که انسان حرف را ملاحظه می کند، کاری نباید داشته باشد به اینکه گوینده این حرف کیست؟ گوینده این حرف هر شخصیتی دارد، باشد ولی ما به عنوان طلبه با حرف برخورد می کنیم و برخورد با حرف با قطع نظر از اضافه به گوینده است و الا باید در مسائل مقلد همه باشیم مثل آن آقایی که می گفت من کفایه را مطالعه می کنم می بینم راست می گوید. یک حاشیه ای می بینم که به آن اعتراض کرده است می بینم که آن هم راست می گوید. یک حاشیه دیگر جواب آن حاشیه را داده می بینم آن هم راست می گوید. اینطور که نمی شود که انسان با حرفها برخورد بکند.

بنابراین در عبارت«العنب اذا غلی یحرم»، اگر«اذا غلی» قید برای عنب باشد، در یحرم ما هیچگونه تعلیقی نداریم. ما در استصحاب تعلیقی یحرم و حکم را می خواهیم استصحاب کنیم، اگر در موضوع حکم یک قیدی باشد و یا در موضوعش یک تعلیقی باشد این ملازم با این نیست که در حکم هم تعلیق باشد نه، حکم در اینجا یحرم است.

منتها از شما می پرسند که موضوع این یحرم چیست؟ شما می گویید که موضوعش «العنب اذا غلی» است. اما در نفس حکم هیچگونه تعلیقی تحقق ندارد.

مراد از استصحاب تعلیقی و مختار استاد

پس ما چه عبارت دلیل به آن صورت اول باشد که موضوع ما واقعا جزء باشد، یا به صورت موصوف و صفت باشد مثل«العنب المغلی»، یا به صورت تعلیق در رابطه با موضوع باشد، نه در رابطه با حکم، هیچکدام از اینها محل نزاع در استصحاب تعلیقی نیست و تعجب است که ایشان استصحاب تعلیقی را عبارت از اینها می دانند و می گویند اصلا معنای استصحاب تعلیقی یک چنان معنایی هست. در کدامیک از این فروض ثلاثه

ص:54

در رابطه با مستصحب ما که مستصحب عبارت از حکم است، تعلیق وجود دارد؟ در هیچ یک از این فروض ثلاثه و عبارات ثلاثه ما تعلیقی درباره حکم نمی بینیم، چطور می توانیم محل نزاع را در استصحاب تعلیقی که مربوط به حکم است و حکم تعلیقی را می خواهیم استصحاب بکنیم، عبارت از یکی از این فروض ثلاثه بدانیم.

لذا چاره ای نداریم همانطوری که در بحث اول در محل نزاع در استصحاب تعلیقی ذکر کردیم محل نزاع در استصحاب تعلیقی آنجایی است که در لسان خود دلیل شرعی، در لسان آیه و روایت یک حکم تعلیقی بیان شده باشد که تعلیق در رابطه با خود حکم است مثل«ان جائک زید فاکرمه» که مجیء زید معلق علیه وجوب اکرام است و معلق علیه هیأتی است که در اکرمه وجود دارد، که معنایش این است که«هذا الوجود معلق علی مجیء زید» و به تعبیر دیگر«الحکم معلق علی مجیء زید»، معنای استصحاب تعلیقی این است که حکم معلق را ما می خواهیم استصحاب بکنیم و آن هم نه تعلیقی که از جیب خودمان درآورده باشیم، نه تعلیقی که از دلیل با فهم عقلی خودمان استفاده کرده باشیم نه، بلکه تعلیقی که دلیل آن را به صورت قضیه شرطیه، به صورت واجب مشروط، به صورت حرمت مشروط بیان می کند. مثل اینکه فرض کنیم در روایات این عبارت است که«العنب یحرم اذا غلی» که اذا غلی مربوط به حرمت است و حرمت، تعلیق بر غلیان شده است و موضوع زبیب است، لکن حکم یعنی عنب است لکن حکم حرمت در صورتی عارض عنب می شود و توجه به عنب پیدا می کند که غلیان تحقق پیدا بکند مثل اینکه در«ان جائک زید فاکرمه» تا مجیء زید محقق نشود، اکرام وجوب پیدا نمی کند.

مجیء زید معلق علیه وجوب اکرام است این اسمش استصحاب تعلیقی است، اسمش استصحاب حکم تعلیقی است و محل نزاع در باب استصحاب تعلیقی یک چنین معنایی است.

کلام محقق نائینی(ره) در ردّ واجب مشروط

ممکن است در اینجا یک چیز به ذهن شما بیاید و آن این است که اگر مرحوم نائینی بگویند من«بما انّه تلمیذ شیخ انصاری اعلی الله مقامه الشریف» هستم، اصلا واجب مشروط را قبول ندارم. من قبول ندارم که در«ان جائک زید» مجیء قید وجوب اکرام باشد، من نمی پذیرم که مجیء زید در وجوب نقش داشته باشد و شما یک واجبی به نام

ص:55

واجب مشروط در مقابل واجب مطلق داشته باشید.

می گوییم، ما حرفی نداریم، بحث ما با شما در مسأله واجب مشروط و واجب مطلق باید حل بشود لکن شما با تمام عظمت و شخصیتی که دارید، اگر واجب مشروط را منکر شدید، اما مشهور که قائل به واجب مشروط هستند، به صرف اینکه شما و مرحوم شیخ انصاری منکر واجب مشروط هستید آیا صحیح است که استصحاب تعلیقی مورد بحث در کلمات همه اصولیین را منطبق بکنیم بر آن نظری که شما در باب واجب مشروط دارید؟ یعنی چون شما واجب مشروط را منکر هستید و تعلیق در وجوب را انکار می کنید پس اصلا استصحاب تعلیقی در کلام مشهور را روی نظر شما پیاده بکنیم. آیا این معنا صحیح است، یا مشهوری که در خودشان واجب مشروط را کاملا معتقد هستند و تعلیق در حکم را معتقد هستند و می گویند همانطوری که وجوب مطلق داریم و وجوب مشروط هم داریم، در بحث استصحاب تعلیقی روی همین مبنای مشهور مسأله استصحاب حکم تعلیقی مطرح است. آیا صحیح است که بگویم چون من واجب مشروط را نمی پذیرم، پس مقصود از استصحاب تعلیقی در کلام مشهور«العنب المغلی حرام» است؟ آیا به صرف اینکه من واجب مشروط را منکر هستم هرچند که مشهور به آن قائل هستند و اصرار بر واجب مشروط هم دارند این صحیح است که چنین بگویم؟

لذا به نظر من خیلی این بیان ایشان عجیب به نظر می رسد که چرا ما محل نزاع در استصحاب تعلیقی را از واقعیت خودش منحرف بکنیم و استصحاب تعلیقی را جوری معنا بکنیم که اصلا ارتباط به نظر مشهور و کلام مشهور پیدا نکند، این بیان ایشان در اصل استصحاب تعلیقی و محل نزاع است که به این صورت به نظر مخدوش می رسد.

اما حکم مسأله چیست؟ آیا استصحاب تعلیقی جریان دارد یا ندارد؟ آنچه که ما از فرمایش ایشان استفاده کردیم، این بود که عرض کردم که در اینجا در حاشیه مطلب را توسعه دادند و به نحو همان واجب مشروط مشهور هم مسأله را تعمیم دادند. ایشان می فرماید که شما چه چیز را می خواهید استصحاب بکنید مستصحب شما باید یک امر موجودی باشد و یک امر متقرر و ثابتی باشد؛ قبل از آن که حالت زبیبیت پیش بیاید آیا یک حرمت ثابته ای شما داشتید؟ یک حرمت مسلمه ای بوده است که آن حرمت موجوده و مسلمه را شما استصحاب بکنید یا اینکه قبل از آن که غلیان تحقق پیدا بکند وجودی برای حکم نبوده است و ثبوتی برای حکم نبوده است؟ شما چطور به عنوان یک قضیه

ص:56

متیقنه می خواهید حکمی را که وجود و ثبوت ندارد، استصحاب بکنید؟ توضیح آن را دیروز در بیان ایشان عرض کردیم. جواب ایشان این است که اگر مسأله روی همین واجب مشروط یا حرمت مشروطه باشد، واجب مشروط به عنوان مثال است، حرمت مشروطه هم مثل«العنب یحرم اذا غلی» این اسمش حرمت مشروطه است یا نجاست مشروطه، فرق نمی کند بعد از آنکه شما محل نزاع را روی واجب مشروط و اشباه واجب مشروط بیاورید، من روز اولی که محل نزاع را عنوان کردم و به دنبال آن مسأله استصحاب تعلیقی را از دلیل لا تنقض استفاده کردیم این نکته را آنجا ذکر کردیم.

توجه به ثبوت و تحقق هر حکمی به تناسب خودش

عمده در آن نکته، جواب از محقق نائینی است و آن نکته هم این است که وجود و تحقق و ثبوت در هر حکمی باید به تناسب خودش ملاحظه بشود. اگر حکم عبارت از یک وجوب مطلق است، معنای ثبوت وجوب مطلق چیست؟ اگر یک حکمی به نحو واجب مطلق شد بخواهیم بگوییم: این حکم ثابت است، بخواهیم بگوییم که این حکم تحقق دارد، تحقق وجوب مطلق و واجب مطلق به این است که الان وجود داشته باشد و الان فعلیت داشته باشد و الان ظرف عمل پیدا کرده باشد. معنای وجود واجب مطلق این است اما اگر در مقابل واجب مطلق یک حکمی به نام واجب مشروط تصور کردیم، معنای ثبوت واجب مشروط این نیست که الان وجوب فعلیت داشته باشد، معنای ثبوت واجب مشروط این است که این حکم را مولا جعل کرده باشد، این حکم را مولا اعلام کرده باشد و این حکم را مولا در دستورالعمل عبید قرار داده باشد. معنای ثبوتش این است من آنروز عرض کردم. در«ان جائک زید فاکرمه» نقطه حساس مسأله همین است که عرض می کنم.

در«ان جائک زید فاکرمه» سه تا حال وجود دارد: یک حال قبل از آن که مولا گفته باشد«ان جائک زید فاکرمه» این حکم را مولا اصلا جعل نکرده. حال دوم این است که مولا این حکم را جعل کرد و به گوش عبد رساند لکن هنوز مجیء زید تحقق پیدا نکرده است. حالت سوم این است که مجیء زید هم تحقق پیدا کرد. دو جهت و دو طرف قصه خیلی روشن است آنجایی که مجیء زید محقق شده باشد و وجوب اکرام فعلیت پیدا کرده باشد در آنجا بلااشکال حکم تحقق دارد. در اول که هنوز مولا«ان جائک زید

ص:57

فاکرمه» را صادر نکرده است، آنجا هم هیچ تردیدی نیست که هنوز حکمی وجود ندارد و حکمی تحقق ندارد، نمی توانیم برای حکم مسأله وجوب و ثبوت را قائل بشویم.

زمان تحقق و فعلیت حکم

انما الکلام در این حالت متوسط است که مولا«ان جائک زید فاکرمه» را بیان کرده است، لکن مجیء زید هنوز محقق نشده. آیا در این حال باید بگوییم اصلا حکمی وجود ندارد که حالت دوم را عین حالت اول فرض کنیم؟ بگوییم ولو اینکه مولا گفته است«ان جائک زید فاکرمه» لکن چون هنوز مجیء زید تحقق پیدا نکرده است. «فهنا لیس حکم اصلا» مثل آنجایی که اصلا«ان جائک زید فاکرمه» از ناحیه مولا صادر نشده است. آیا این حرف را باید بزنیم؟ یا واقع مسأله این است که در این حالت دوم حکم وجود دارد، منتها معنای وجود حکم و وجود فعلیت حکم نیست. معنای وجود حکم یعنی حکم در آن کیفیتی که دارد و متناسب با وضعی که دارد، متناسب با وضعش تقرر داشته باشد.

متناسب با وضعش وجود داشته باشد و متناسب با وضعش ثبوت داشته باشد.

آیا وجدانا می توانیم این حرف را بزنیم که با اینکه مولا گفت«ان جائک زید فاکرمه» نامه اش هم به من رسید و مسأله مولا را هم من شنیدم اما چون هنوز مجیء زید تحقق پیدا نکرده است، بگویم«فهنا لیس حکم اصلا»، آیا می توانیم اینجوری تعبیر بکنیم یا واقع مسأله بیننا و بین وجداننا حکم تحقق دارد و حکم ثبوت دارد، لکن ثبوت متناسب با خودش ثبوت متناسب با تعلیقی بودن و ثبوت متناسب بودن با مشروط بودن است؟ پس چطور ما می توانیم ادعا بکنیم که اگر مسأله به صورت واجب مشروط مطرح شد ولو اینکه ما شخص را در رابطه با حکم می دانیم، اما معنای اینکه شرط در رابطه با حکم است، این است که فعلیت حکم متوقف بر شرط است، نه اصل حکم بودن حکم متوقف بر شرط باشد، بطوری که اگر شرط تحقق پیدا نکند«اصلا لم یصدر حکم من المولا»؟

ردّ استصحاب تعلیقی در بیان محقق نائینی(ره)

پس آن چه که اساس حرف ایشان را در انکار استصحاب تعلیقی تشکیل می دهد این معنا است که در استصحاب تعلیقی شما چه چیز را می خواهید استصحاب بکنید؟ حکمی وجود ندارد و حکمی صادر نشده است و حکمی ثابت نیست تا شما به

ص:58

«لا تنقض الیقین بالشک» استصحاب بکنید. جوابش این است که حکم متناسب با خودش وجود دارد. ما این حکم را به همان نحو تعلیقی مجرای استصحاب قرار می دهیم و به «لا تنقض الیقین بالشک» تمسک می کنیم. لذا بیان ایشان به این صورت محل خدشه است و ما نمی توانیم این بیان را بپذیریم. اشکالات دیگری هم در کلام ایشان در استصحاب تعلیقی، وجود دارد که اگر انسان بخواهد خیلی دنبال بکند، شاید تعداد اشکالات زیاد می شود، لکن من یکی را عرض می کنم که ربطی به مسأله استصحاب تعلیقی ندارد. در استصحاب تعلیقی راه همین بود که عرض کردیم و محل نزاع همان بود که مطرح شد.

اشکال ایشان هم در رابطه با محل نزاع به همان کیفیت مندفع است. در اینجا دیگر بحثی با ایشان نداریم، لکن روی مبنای خود ایشان، این اشکال را عرض می کنم. ایشان در استصحاب حکم کلی، در قسم دوم که به«الماء المتغیر نجس» مثال می زدند، فرمودند که در آن استصحاب جاری است اما در این قسم سوم که اسمش را استصحاب تعلیقی گذاشتند و ما نپذیرفتیم«العنب المغلی حرام» فرمودند که استصحابش جاری نیست. ما از ایشان می پرسیم که فرقش چیست؟ فرق بین این دوتا را برای ما توضیح بدهید، چرا اگر دلیل بگوید: «العنب المغلی یحرم» وقتی که عنبیت تبدل به زبیبیت پیدا بکند، استصحاب را نمی توانید جاری بکنید؛ اما وقتی که دلیل می گوید«الماء المتغیر ینجسه» بعد از آن که زوال تغیر می شود و عنوان تغیر از بین می رود، شما می توانید استصحاب بکنید«ما الفرق بین هاتین عبارتین».

اگر شما بگویید که در«الماء المتغیر» ما استصحاب نمی کنیم و«الماء المتغیر» را روی یک آب خارجی که این آب خارجی متغیر به نجاست شده است«ثم زال تغیّره من قبل نفسه» ببریم، آنوقت چه مانعی دارد که ما استصحاب بقای نجاست این ماء خارجی متغیری که زالت تغیره من قبل نفسه، بکنیم، اما در عنب وقتی که شما اشاره به یک عنب خارجی کردید، هنوز غلیان که در آن پیدا نشده است، که بخواهید استصحاب حرمت و نجاست را جاری بکنید. جوابش این است که شما می خواهید، استصحاب حکم کلی را جاری بکنید، شما به این ماء خارجی متغیری که«زال تغیره من قبل نفسه»، کاری ندارید.

شما نظر به این ماء خارجی ندارید، شما روی کلی الماء المتغیری که زال تغیره من قبل نفسه، می خواهید استصحاب بکنید. از شما می پرسیم که در کلی کجا حکم وجود دارد که شما استصحاب می کنید، اگر الان ما ماء متغیر خارجی را کنار بگذاریم، آن حکم کلی که

ص:59

شما می خواهید، استصحاب بکنید چیست؟ می گویید دلیل«الماء المتغیر نجس»، اینجا هم دلیل می گوید که«العنب المغلی حرام»، مگر در دلیل ضعف و فتوری وجود دارد؟

در«العنب المغلی حرام» چه شد، با اینکه دلیل یک جا«العنب المغلی حرام» را می گوید، یک جا«الماء المتغیر نجس» را می گوید، و شما از نظر حکم کلی، با قطع نظر از مصادیق و افراد در همان مرحله کلیت به«الماء المتغیر» که می رسید، استصحاب را جاری می کنید و مدعی هستید که مستصحب شما که عبارت از حکم کلی است، وجوب دارد اما در«العنب المغلی حرام» وقتی که نوبت به استصحاب حرمت می رسد، با اینکه آنجا هم حکم کلی را می خواهیم استصحاب بکنیم، چطور شد که اینجا حکم وجود ندارد، اما در«الماء المتغیر» حکم وجود دارد و لذا یجوز استصحابه و در«العنب المغلی حرام» حکم کلی وجود ندارد، و لذا«لا یجوز استصحابه» این مسأله برای ما حل نشده است، و فرق بین این دوتا روشن نیست، منتها عرض کردم که این اشکال را باید خارج از مسأله استصحاب، تعلیقی مطرح کنیم.

آن چه که در رابطه با استصحاب تعلیقی مطرح بود، همان است که ابتدا عرض کردیم اما این اشکال، یک اشکال اضافه ای است یعنی اگر فرض کردیم که معنای استصحاب تعلیقی«العنب المغلی حرام» است، آنوقت سؤال می کنیم که«ما الفرق بین هذه العبارة و بین عبارت الماء المتغیر نجس»، چطور آنجا حکم وجود دارد، و استصحابش مانعی ندارد، اما به«العنب المغلی حرام» که می رسیم، به علت اینکه حکم وجود ندارد، استصحاب نمی تواند جاری بشود! بنابراین هیچ فرقی بین این دوتا وجود ندارد.

پرسش:

1 - استصحاب تعلیقی در کلام محقق نائینی(ره) چگونه تعریف شده است؟

2 - مختار استاد در مراد از استصحاب تعلیقی را بیان کنید.

3 - کلام محقق نائینی(ره) در ردّ واجب مشروط چیست؟

4 - آیا توجه به ثبوت و تحقق هر حکمی به تناسب خودش لازم است؟

5 - کیفیت ردّ استصحاب تعلیقی را در کلام محقق نائینی(ره) ذکر کنید.

ص:60

درس چهارصد و چهل و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

راه مرحوم شیخ(ره) برای حل مسألۀ استصحاب تعلیقی

مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) روی مبنای خودشان در واجب مشروط، در حقیقت واجب مشروط را انکار کردند. و همانطوری که در مباحث الفاظ ملاحظه فرمودید، ایشان تمام قیود را راجع به ماده و موضوع می دانند و هیچ قیدی را در رابطه با حکم نمی دانند و روی معنا و مبنای ایشان«ان جائک زید فأکرمه» معنایش این نیست که وجوب اکرام معلق بر مجیء باشد، و به این معنا نیست که این مجیء، قید برای وجوب باشد بلکه معنای«ان جائک زید فاکرمه»، عبارة اخرای از این معنا است که«اکرم زیدا الجائی» که مجیء مربوط به زید و وصف و قید برای زید است و اکرم اطلاق دارد و هیچ گونه قیدی در وجوب در کار نیست.

روی این مبنایی که ایشان در واجب مشروط دارد، طبعا دیگر استصحاب تعلیقی را ایشان منکر هستند برای اینکه استصحاب تعلیقی معنایش استصحاب حکم تعلیقی است

ص:61

و ما حکم تعلیقی نداریم که استصحاب بکنیم، تعلیق در حکم وجود ندارد. لذا استصحاب تعلیقی را به آن کیفیتی که محل نزاع و بحث است، ایشان منکر هستند لکن فرموده اند: در موارد استصحاب تعلیقی؛ یعنی جاهایی که دیگران می خواهند استصحاب تعلیقی را جاری کنند، ما یک استصحاب تنجیزی در آن موارد داریم. تمامی مواردی که دیگران؛ یعنی مشهور مثلا به استصحاب تعلیقی تمسک می کنند، ما نتیجۀ همان استصحاب تعلیقی را با اجرای یک استصحاب تنجیزی به دست می آوریم و از راه استصحاب تنجیزی، همان نتیجه را می گیریم.

حل مشکل استصحاب تعلیقی از راه استصحاب تنجیزی

آن استصحاب تنجیزی موردنظر مرحوم شیخ چیست و چطوری آن استصحاب تنجیزی را جاری می کنیم؟ ایشان فرموده است که ما استصحاب بقای سببیت می کنیم، استصحاب بقای ملازمه می کنیم، به این کیفیت که می گوییم: از دلیل شرعی استفاده می شود که بین غلیان عنب و بین حرمت، سببیت وجود دارد، بین غلیان عنب و حرمت، ملازمه وجود دارد، خود سببیت یک امر تعلیقی نیست، سببیت یک واقعیت تنجیزی است، ملازمه یک واقعیت تنجیزی است؛ یعنی سببیّت دیگر معلق بر چیزی نیست. اگر شما گفتید: نار سببیت دارد برای حرارت ولو اینکه ناری هم وجود نداشته باشد، حرارتی هم وجود نداشته باشد لکن سببیّت یک واقعیت است، ملازمه واقعیت است، منتها سببیت و ملازمه گاهی در مسائل تکوینی است، مثل سببیت نار برای حرارت، این امر تکوینی است؛ اما گاهی از اوقات سببیت شرعی است، مثل سببیت غلیان عنب برای حرمت عنب و برای نجاست عنب. پس در حقیقت، عنوان سببیت یک حکم تنجیزی و یک حکم غیر تعلیقی است. ملازمه هم همین طور است، ملازمه ای که در باب اصول بحث کردیم بین وجوب مقدمه و وجوب ذی المقدمه است، این ملازمه یک امر تعلیقی نیست، بلکه یک شیء تنجیزی است.

بعد مرحوم شیخ می فرماید: ما در باب عنب و غلیان، بعد از آن که عنب تبدّل به زبیب پیدا کرد و بعد از زبیبیّت غلیان پیدا کرد، به جای استصحاب قضیه تعلیقیه و حکم تعلیقی، یک استصحاب تنجیزی جاری می کنیم و آن استصحاب سببیت یا استصحاب ملازمه است و از این استصحاب سببیت و ملازمه، نتیجه می گیریم که زبیب«بعد الغلیان

ص:62

یصیر نجسا و حراما»، این بیان را مرحوم شیخ در کتاب رسائل آورده اند. در مورد این بیان مرحوم شیخ، مطالبی هست که این حرف ها و مطالب را ملاحظه می کنیم:

یک حرف این است که در باب سببیت و همینطور در مسأله ملازمه، - ما در بحث احکام وضعیه که در همین استصحاب بحث کردیم، - سه نظریه در رابطه با همین حرف ما در اینجا مطرح است: یک نظریه در باب سببیّت و ملازمه و امثال اینها، که نظریه مرحوم محقق نائینی است و البته ما آنجا بحث کردیم و به اشد وجه جواب دادیم. ایشان معتقدند: به هیچ وجه امکان ندارد که جعل به سببیت و امثال اینها تعلق بگیرد، چه جعل استقلالی باشد و چه جعل تبعی باشد؟ تقریری که ایشان در اینجا ذکر می فرمایند: این است که اصلا دست جعل کوتاه است از اینکه به دامان سببیت و اشباه سببیت از احکام وضعیه برسد، ما نمی توانیم بگوییم: سببیّت مجعول است، نه جعل استقلالی و نه جعل تبعی. از دائره جعل به طور کلی، مسأله سببیت و اشباه آن خارج است.

یک نظر، در مقابل ایشان، نظر سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) است و به نظر قاصر ما هم این مطلب خیلی صحیح بود و آن این بود که جعل استقلالی می تواند به سببیت و اشباه آن تعلق بگیرد. شارع مستقلا می تواند جعل سببیت کند، بگوید: «جعلت البیع سببا للملکیة، جعلت النکاح سببا للزوجیة»، یک معنای خیلی روشنی است و اگر در آیۀ شریفه«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» ، ما«احل» را وضعی معنا کنیم نه تکلیفی، «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» اگر معنایش این باشد که«امضی الله البیع» خداوند بیع را امضا کرده است؛ یعنی چه خداوند بیع را امضا کرده است؟ معنای امضای بیع این است؛ یعنی بیع را سبب ملکیت قرار داده است، آیا برای امضای بیع و تنفیذ بیع معنای دیگری می توانید تصور کنید؟ «أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» اگر«احل» وضعی باشد، نه تکلیفی، معنایش این است که«جعل الله البیع سببا للملکیة»، هیچ معنایی غیر از این برای«أَحَلَّ اللّهُ الْبَیْعَ» درنظر نمی گیریم.

ما در مقام اثبات این مطلب نیستیم این را در جای خودش مفصل بحث کردیم، بالاخره یک نظر در باب سببیّت و امثال آن، درست نقطه مقابل مرحوم محقق نائینی است و آن این است که هیچ مانعی ندارد که به سببیّت«بما انّه حکم وضعی» جعل استقلالی تعلق بگیرد، همان شارعی که وجوب را جعل می کند و حرمت را جعل می کند، همان شارع جعل سببیت برای غیر می کند، وقتی که در صلح می فرماید: «الصلح جائز بین المسلمین»، اگر ما«جائز» را به معنای جواز تکلیفی نگیریم که ظاهرا هم نیست، «جائز» به

ص:63

معنای«نافذ» است، «الصلح نافذ بین المسلمین» اگر معنای«جائز، نافذ» شد، نفوذ صلح معنایش چیست؟ «ما معنا نفوذ الصلح»؟ «ما معنا نفوذ المصالحه»؟ جز اینکه معنایش این است که صلح سببیت دارد برای آن هدفی که متصالحین دارند؟ معنای دیگری در اینجا تصور نمی شود.

پس یک مبنا درست نقطه مقابل مرحوم محقق نائینی است. یک مبنا هم خود مرحوم شیخ دارد که در رسائل ملاحظه فرمودید، تمام احکام وضعیه را ایشان منتزع از احکام تکلیفیه می دانست، به این معنا؛ یعنی جعل به احکام وضعیه تعلق می گیرد اما نه جعل استقلالی بلکه جعل تبعی، جعل استقلالی به حکم تکلیفی تعلق می گیرد و حکم وضعی از حکم تکلیفی، انتزاع می شود. در اینجا روی هر سه مبنا باید بحث کنیم.

باقی بودن اشکال در استصحاب تعلیقی به نظر مرحوم نائینی(ره)

اما مبنای مرحوم نائینی، لازمه اش این است که همان طوری که مرحوم محقق نائینی استصحاب تعلیقی را به آن معنایی که خودشان انکار کردند و فرمودند«لا اساس له»، به این معنایی هم که مرحوم شیخ پذیرفتند، ایشان نمی توانند بپذیرند، چرا؟ برای اینکه شما که می خواهید سببیت را استصحاب کنید، سببیت حکم شرعی نیست که شما بخواهید استصحاب کنید.

سببیت نه حکم شرعی است و نه موضوع برای حکم شرعی و در مستصحب، باید مستصحب شما یا خودش حکم شرعی و یا اثر شرعی باشد و یا موضوع برای حکم شرعی و اثر شرعی باشد، لذا روی مبنای محقق نائینی نه استصحاب تعلیقی به آن نحو دیروز درست است و نه استصحاب تعلیقی به این نحوی که مرحوم شیخ بیان کردند، زیرا که ایشان سببیت را به طور کلی غیر مجعول می دانند نه جعل استقلالی و نه سببی هیچ کدام به سببیت تعلق نمی گیرد.

اما روی مبنای ما که سببیت را یک امر مجعول شرعی می دانیم، می گوییم: همان طوری که شارع وجوب را برای نماز جعل کرده است، وجوب را برای روزه جعل کرده است، حرمت را برای شرب خمر جعل کرده است، همان طور هم سببیت را برای بیع جعل کرده است، سببیّت را برای نکاح جعل کرده است، آن سببیت برای ملکیت دارد و این سببیت برای زوجیت دارد.

ص:64

جواز استصحاب بقای سببیت با مجعول شرعی بودن سبب

روی این مبنا ما استصحاب بقای سببیت می توانیم بکنیم ولی شرطش این است که یک سببیت شرعی مفاد دلیل باشد. آیا از سببیت در«ان جائک زید فاکرمه» به صورت قضیه تعلیقیه استفاده می شود که این سببیت شرعیه هست؟ بله. اصلا معنای تعلیق، سببیت است، یا اینکه کسی احتمال بدهد که در«ان جائک زید فاکرمه»؛ یعنی در حکم تعلیقی آیا شارع غیر از حکم تکوینی جعل کرده است، یا اینکه اینجا یک حکم وضعی هم به نام سببیت آن هم سببیت شرعیۀ مجعوله داریم؟ این معنا مقداری بعید به نظر می رسد که در«ان جائک زید فاکرمه» شارع دوتا جعل داشته باشد. یک جعل حکم تکلیفی«معلقا علی الشرط» و یک جعل سببیت برای شرط نسبت به جزا، ما کاری به اینجا نداریم، به طور کلی این حرف را می گوییم: اگر در موردی شما سببیت شرعیه را پیدا کردید، بخواهید استصحاب سببیّت شرعیه را جاری کنید، استصحاب سببیت شرعیه مانعی ندارد. آیا استصحاب سببیّت شرعیه برای چه هدفی است؟ برای ترتّب مسبب «عند وجود السبب»، آیا این ترتّب مسبب«عند وجود السبب» مسأله عقلی است و در نتیجه استصحاب سببیت همیشه مثبت است و به علت مثبتیت بلافائده است، یا اینکه نه.

شبهۀ مثبتیت و ارتباط آن با نظر امام(ره)

از کلام امام بزرگوار استفاده می شود که در ذهن ایشان شبهۀ مثبتیت آمده است، لذا می فرمایند: درست است که سببیت را شارع جعل کرده است، سببیت خودش مجعول شرعی است اما شما با استصحاب سببیت چه نتیجه ای را می خواهید بگیرید؟ می خواهید بگویید: «فالمسبب حاصل عند وجود السبب»، این مسألۀ عقلی است و ترتب و تحقق مسبب«عند وجود السبب امر عقلی»، چطور شما به استصحاب این امر عقلی را اثبات می کنید؟ «هذا مثبت».

لکن این مسأله به نظر قاصر اینجانب این طور نیست، در آن جایی که مستصحب ما خودش مجعول شرعی باشد، گفتیم: آثار عقلیه هم بر آن ترتب پیدا می کند، این مسأله ای که شنیده شده که آثار عقلیه ترتب پیدا نمی کند و آثار شرعیۀ به واسطه آثار عقلیه بار نمی شود، در جایی است که مستصحب ما خودش مجعول شرعی نباشد، و الاّ اگر

ص:65

مستصحب ما خودش شرعی است، هزاران اثر بر آن بار می شود ولو آثار عقلی، من آن روز اشاره کردم شما وقتی که وجوب نماز جمعه را استصحاب می کنید، مستصحب شما وجوب نماز جمعه است، اما حالا که استصحاب کردید؛ عقل به شما حکم نمی کند به اینکه باید اطاعت کنید؟ این برای این است که موضوع حکم عقل به وجوب اطاعت، هر وجوب شرعی است. می خواهد وجوب یقینی باشد، می خواهد وجوب مدلول علیه بالاماره باشد، یا می خواهد وجوب مقتضای اصل عملی باشد.

در اینجا هم وقتی که شما استصحاب سببیت شرعیه را جاری می کنید، «لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: سببیت شرعیه در زمان شک محقق است، وقتی که سببیّت شرعیه محقق است، عقل می گوید: پس«عند وجود السبب»، مسبب ترتب پیدا می کند.

این حکم عقل روی موضوع سببیت شرعیه است، شما سببیت شرعیه را به استصحاب ثابت کردید، لذا به نظر نمی رسد که اگر ما در باب سببیت قائل به جعل استقلالی شدیم و استصحاب سببیت را جاری کردیم، این استصحاب مثبت شود؟ نه، یک استصحاب رو به راهی است و نتیجه این استصحاب این است که«عند وجود السبب»، مسبب ترتب پیدا می کند.

اشکال به مرحوم شیخ(ره) در منشأ انتزاع سببیت

مرحوم شیخ انصاری در باب سببیت و اشباه اینها می فرماید: اینها انتزاع از احکام تکلیفیه می شود و چون انتزاع از احکام تکلیفیه می شود، لذا همه اینها مجعول«بالتبع» هستند نه مجعول«بالاستقلال»، حالا می خواهیم بین دو حرف ایشان جمع کنیم، اینجا می فرمایند: استصحاب سببیت در احکام وضعیه جاری است، سببیت امر انتزاعی است، ما از ایشان سؤال می کنیم که شما سببیّت غلیان عنب را برای حرمت از کجا انتزاع کردید؟ شما که می خواهید بگویید: غلیان عنب سببیت برای حرمت دارد و می فرمایید: سببیت از حکم تکلیفی انتزاع می شود، آن حکم تکلیفی در اینجا که می خواهید سببیت را از آن انتزاع کنید، کدام است؟ اگر شما مثل ما واجب مشروط و حرمت مشروط را قائل بودید، می گفتید: ما از«ان جائک زید فأکرمه» انتزاع سببیت می کنیم، از«العنب یحرم اذا غلی»، انتزاع سببیت می کنیم، اما شما که واجب و حرمت مشروط را منکرید، انتزاع سببیت از چه چیزی می کنید؟ در ما نحن فیه شما از چه می خواهید انتزاع سببیت کنید؟ چه دلیلی

ص:66

می تواند این سببیت را به عنوان منشأ انتزاع دلالت کند؟

عرض کردم اگر واجب مشروط و حرمت مشروطه را کسی قائل شود، حکم تعلیقی را بپذیرد، این منشأ انتزاع برای سببیت هست، اما شما سه حرف دارید: حکم تعلیقی دروغ است، سببیّت امر انتزاعی است و در ما نحن فیه هم سببیّت استصحابش جاری است، این سه امر را چطور در ما نحن فیه جمع می کنید؟ چه دلیلی می تواند در ما نحن فیه به غیر از قضیه تعلیقیه یک مفادی داشته باشد که شما از آن مفاد، انتزاع سببیت کنید؟ اگر مثل«العنب یحرم اذا غلی» است که به صورت قضیۀ تعلیقیه شما منکر هستید، شما حکم تعلیقی را گفتید: معنا ندارد و لذا استصحاب تعلیقی را انکار کردید، از طرفی هم می گویید: سببیت استقلال به جعل ندارد، ریشه اش حکم تکلیفی است، آن حکم تکلیفی چطوری باید باشد که شما از آن استفاده سببیت انتزاعیّه کنید؟ آیا همان حرف مرحوم محقق نائینی را می خواهید بزنید؟ اصلا بحث را ببرید روی«العنب المغلی حرام» و بگویید: بله، موضوع مرکب است و موضوع مرکب هم سببیت برای حکم دارد، تا سبب هم به تمام«اجزائها و شرائطها» تحقق پیدا نکند حکم بار نمی شود، این حرف را می خواهید بزنید؟ لازمه این حرف این است که مسأله سببیت را شما دربارۀ جمیع احکام ببرید، در«الخمر حرام» این معنا را پیاده کنید، شما استصحاب سببیت خمر را برای حرمت پیاده کنید، چه فرقی است بین«العنب المغلی حرام و الخمر حرام»؟ اگر «العنب المغلی» به عنوان«تمام الموضوع» سببیت برای حرمت دارد، خمر هم به عنوان «تمام الموضوع» سببیت برای حرمت دارد، پس این مسأله سببیت را شما در جمیع احکام ببرید، نه در موارد استصحاب تعلیقی، شما دست به دامن استصحاب سببیت و ملازمه بزنید.

از مرحوم شیخ این سؤال می شود که منشأ انتزاع سببیت را در ما نحن فیه برای ما بیان کنید که چطوری ما انتزاع سببیت کنیم؟ اگر انتزاع در رابطۀ با تعلیق حکم است که شما تعلیق حکم را منکر هستید و می گویید: استصحاب تعلیقی دروغ است و واجب مشروط دروغ است، اگر در رابطه با تعلیق حکم نیست و مسأله سببیت و مسببیت بین موضوع و حکم است، این معنای عمومی است و این ربطی به موارد استصحاب تعلیقی ندارد که ما در این جا دست به دامن استصحاب سببیت و ملازمه بزنیم. لذا روی فرمایش شیخ و مبنای خودشان یک مشکله ای به این صورت اینجا پیش می آید.

ص:67

اشکال محقق نائینی(ره) به شیخ(ره) در استصحاب تعلیقی

اشکالی هم مرحوم محقق نائینی به شیخ کرده اند، ببینیم اشکال ایشان وارد است یا نه؟ ایشان در همان استصحاب تعلیقی هم این حرف را می زدند، خلاصۀ حرفشان این است که این سببیتی که به صورت قضیۀ متقینه شما دارید، سببیّت چه چیزی برای چه چیزی است؟ لابد می گویید: سببیت غلیان عنب برای حرمت، این قضیه متیقنه است، ایشان می گوید: مگر شما در این معنا شک در بقا دارید؟ مگر احتمال می دهید که این سببیت نسخ شده باشد؟ اگر احتمال نسخ می دهید ما گفتیم که استصحاب عدم نسخ جاری کنید و دیگر پای استصحاب تعلیقی را پیش نکشید، اما شما هم می گویید: مسأله نسخ مطرح نیست، اگر صحبت نسخ نیست، شما چه شکی در بقای این سببیت دارید؟ حالا هم یقین دارید که«غلیان العنب سبب للحرمة»، چطور حالا تردید کردید در اینکه «غلیان العنب سبب للحرمة»؟ لذا چون شک در بقا ندارید شما نمی توانید استصحاب جاری کنید برای اینکه در استصحاب، شک در بقا اعتبار دارد. این اشکال را هم مرحوم محقق نائینی و هم بعضی از اعلام از تلامذه ایشان هر دو به مرحوم شیخ کرده اند.

لکن سیدنا الاستاذ الاعظم الامام معتقدند که این اشکال بطلانش واضح است، «بمکان من الضعف» است، می فرمایند: ما شک در بقا داریم نه شک در بقای سببیت غلیان عنب برای حرمت، نه، فرض کنید دلیل این طوری می گوید: «غلیان العنب سبب لحرمته»، دیگر از این روشن تر نیست لکن تردید ما از این نظر است که آیا این عنوان عنب که در دلیل اخذ شده است، موضوعیت دارد و به عبارت دیگر این عنوان واسطۀ در عروض است؛ یعنی تمام حیثیت دخیل در حکم همین عنوان است که حکم حدوثا و بقاء تابع همین عنوان است، یا اینکه نه، احتمال می دهیم که عنوان عنبیّت در اصل آوردن حکم دخالت داشته باشد، اما در بقای حکم«لا یدور الحکم مدار العنبیة» بلکه اگر تبدل به عنوان زبیب هم پیدا کند، باز هم این حکم باقی است؟ آیا چنین شکی غیر معقول است؟ چنین شکی برگشت به احتمال نسخ می کند یا این واقعیت است؟ همان لحظه ای که با دلیل برخورد می کنیم این احتمال برای ما پیش می آید، «غلیان العنب سبب لحرمته» آیا این عنبیّت موضوعیت دارد یا نه؟ اگر تبدّل عنوان هم پیدا کرد و تبدّل حال هم پیدا کرد، باز هم سببیت به قوت خودش باقی است. باز در ذهن شما نیاید که تبدّل موضوع شده و

ص:68

استصحاب درست نیست، عرض کردیم این خارج از محل بحث در استصحاب تعلیقی است، آن جهت کنار گذاشته شود، اگر چنین احتمالی پیش آمد، ما هم شک در بقا داریم و هم شک در بقای ما ارتباط به نسخ ندارد، لذا چه مانعی دارد استصحاب بقاء سببیت شرعیت بکنیم و شک در بقا هم برای ما محفوظ است، پس این اشکالی که آن دو بزرگوار به مرحوم شیخ کرده اند، به فرموده امام بزرگوار مندفع است.

لکن آن جهت اوّل به قوت خودش باقی است که ما از مرحوم شیخ بالاخره حق این سؤال را داریم که منشأ انتزاع سببیت در موارد استصحاب تعلیقی روی مبنای خود شما چیست؟ شما چطور آن را تصور می کنید و ظاهرا ایشان راهی برای تصور آن ندارد.

پرسش:

1 - راه مرحوم شیخ(ره) برای حل مسألۀ استصحاب تعلیقی چیست؟

2 - حل مشکل استصحاب تعلیقی از راه استصحاب تنجیزی چگونه ممکن است؟

3 - چرا در استصحاب تعلیقی بنابر نظر مرحوم نائینی(ره) اشکال باقی است؟

4 - شبهۀ مثبتیت و ارتباط آن با نظر امام(ره) را توضیح دهید.

5 - اشکال محقق نائینی(ره) به شیخ(ره) در استصحاب تعلیقی چیست؟

ص:69

درس چهارصد و چهل و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در باب استصحاب تعلیقی دو مرحله بحث وجود دارد: یک مرحله این است که آیا استصحاب تعلیقی فی نفسه به لحاظ شرایطی که در استصحاب اعتباری دارد، جریان پیدا می کند یا جریان پیدا نمی کند؟ اگر ما در این مرحله قائل به عدم جریان استصحاب تعلیقی شدیم، دیگر نوبت به مرحلۀ ثانیه نمی رسد.

تعارض دائمی استصحاب تنجیزی در مقابل جریان استصحاب تعلیقی

ما در مرحلۀ اولی قائل شدیم به اینکه استصحاب تعلیقی جریان دارد و تمام خصوصیاتی که در استصحاب معتبر است، در استصحاب تعلیقی هم آن خصوصیات موجود است. اگر ما این معنا را در مرحلۀ اولی قائل شدیم، آن وقت نوبت به مرحلۀ ثانیه می رسد. مرحلۀ ثانیه این است که ببینیم آیا این استصحاب تعلیقی که فی نفسه جریان دارد، دائما مبتلای به یک معارض است و در نتیجۀ تعارض دائمی، استصحاب تعلیقی

ص:70

بلااثر خواهد بود؟ از نظر عمل اثری بر آن ترتب پیدا نمی کند؛ برای اینکه اگر استصحاب تعلیقی یک معارض همیشگی داشت - که معنای معارض همیشگی این است که هر کجا پای استصحاب تعلیقی در بین باشد، این معارض هم آنجا وجود دارد. - چون مسألۀ معارضه مطرح است، در نتیجه هر دو استصحاب کنار می رود، تساقط می کند و هیچ اثری بر هیچ کدام ترتب پیدا نمی کند.

پس ما در مرحلۀ ثانیه بعد الفراغ عن جریان استصحاب تعلیقی فی نفسه، بحث در این معنا می کنیم که آیا چنین تعارض دائمی وجود دارد یا ندارد؟ اگر چنین معارض دائمی وجود داشته باشد، پس استصحاب تعلیقی به طور کلی بی اثر خواهد بود؛ امّا اگر معارض دائمی وجود نداشته باشد، استصحاب تعلیقی ولو فی بعض الموارد و فی بعض المقامات منشأ اثر خواهد بود. پس بحث ما در این مرحلۀ ثانیه متمحض در این معنا است که آیا برای استصحاب تعلیقی یک معارض دائمی وجود دارد یا ندارد؟ در این مرحله ربما یقال به اینکه بله، معارض دائمی وجود دارد. هرکجا استصحاب تعلیقی باشد، یک چنین معارض هم در کنار او و در مقابل او قرار گرفته است.

در مورد معارض گفته اند: مثلا در مثال زبیب بعد الغلیان، شما از یک طرف استصحاب تعلیقی را جاری می کنید، لازمۀ این استصحاب تعلیقی این است که این زبیب بعد الغلیان حرام باشد، نتیجۀ استصحاب تعلیقی حرمت الزبیب بعد الغلیان است.

گفته اند که این مانعی ندارد، لکن ما همیشه استصحاب حلیت را به عنوان معارض دائمی داریم و آن چنین است که این زبیب قبل از آنکه بر او غلیان تحقق پیدا بکند یک حلیّت مطلقه داشته، یک حلیّت فعلیه داشته است. کشمش و زبیب وقتی که غلیان پیدا نشود، انسان قسم می خورد ک«انّه حلال» یک حلیت فعلیت مطلقه. بعد از آنکه غلیان برایش پیدا شد، ما شک می کنیم که آیا این حلیّت فعلیۀ مطلقه زائل شد یا زائل نشد؟ استصحاب بقای حلیت فعلیۀ قبل الغلیان را می کنیم. نتیجۀ این استصحاب این است که بعد الغلیان زبیب حلال است. نتیجۀ استصحاب تعلیقی حرمت زبیب بعد الغلیان بود، نتیجۀ این استصحاب غیر تعلیقی که به حسب اصطلاح ما از آن به استصحاب تنجیزی تعبیر می کنیم، حلیّت الزبیب بعد الغلیان است. آن وقت نتیجه می گیریم به صورت یک ضابطۀ کلی که همیشه استصحابات تعلیقیه، معارض با استصحابات تنجیزیه است. همیشه در مقابل یک استصحاب تعلیقی یک استصحاب تنجیزی معارض وجود دارد و نتیجۀ

ص:71

تعارض آن تساقط است، و بالنتیجه استصحاب تعلیقی از اثر ساقط می شود.

البته در ذهن شما نمی آید که پس استصحاب تنجیزی هم نباید حجیّت داشته باشد، استصحاب تنجیزی دائما معارض با تعلیقی نیست، تعلیقی دائما معارض با استصحاب تنجیزی است، و الاّ این همه استصحابات تنجیزیه شما جاری می کنید، استصحاب وجوب نماز جمعه، این استصحاب تنجیزی است بدون اینکه معارض هم داشته باشد.

کثیری از استصحاب تنجیزیه بلامعارض است. این گرفتاری در این طرف وجود دارد که استصحابات تعلیقیه دائما معارض با استصحاب تنجیزیه است.

(سؤال... و پاسخ استاد): روی همان مبنایی که مرحوم محقق، ایشان اصلا استصحاب تعلیقی را جاری نمی دانست، بحث ما در مرحلۀ ثانیه، بعد الفراغ عن المرحلة الاولی است، یعنی در مرحلۀ اولی ما باید استصحاب تعلیقی را حجت بدانیم. امّا اگر در مرحلۀ اولی ما حجت ندانستیم، چه معارض باشد و چه نباشد، هو لیس بحجة. این بحث در معارض اصلا جایش آنجائی است که با قطع نظر از معارضه استصحاب تعلیقی را جاری بدانیم، به همان کیفیتی که خودمان عرض کردیم.

امّا بیانی که مرحوم نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) داشتند با قطع نظر از اشکالاتی که به نظر می رسید، ولی نتیجۀ آن بیان این بود که اصلا استصحاب تعلیقی فی نفسه جریان ندارد، می خواهد معارضه داشته باشد و یا نداشته باشد.

پس در این مرحلۀ ثانیه یک چنین حرفی زده شده است. «و هو ابتلاء الاستصحاب التعلیقی بمعارضة الاستصحاب التنجیزی دائما»، ما حتی یک مورد هم نمی توانیم پیدا بکنیم که استصحاب تعلیقی خالی از معارضه باشد، همیشه این معارضه تحقق دارد و در نتیجۀ استصحاب تعلیقی بی اثر است.

حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی از نظر شیخ(ره)

مرحوم شیخ اعظم(اعلی الله مقامه الشریف) در کتاب شریف وسائل به عنوان جواب از این اشکال فقط یک جمله فرموده اند که ما قبول نداریم معارضه در کار باشد، ما معتقد هستیم که استصحاب تعلیقی حاکم بر استصحاب تنجیزی است. اگر در عرض هم بودند، این معارضه تحقق داشت، امّا اگر استصحاب تعلیقی حاکم بر استصحاب تنجیزی باشد، دیگر با وجود استصحاب تعلیقی نوبت به استصحاب تنجیزی معارض نمی رسد. امّا

ص:72

دیگر مرحوم شیخ نفرمودند که علت حکومت چیست؟ و وجه حکومت را توضیح ندادند. به نحو ابهام و اجمال مسألۀ حکومت استصحاب تعلیقی را بر استصحاب تنجیزی مطرح کردند.

مرحوم محقق خراسانی(اعلی الله مقامه الشریف) یک بیان در حاشیۀ رسائل مرحوم شیخ، و یک بیان هم در کفایه دارند. سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) معتقد هستند که باطن بیان مرحوم آخوند در کفایه همان بیانی است که در حاشیۀ رسائل دارند، ولو اینکه بعضی از عبارات و تعبیرات آن به فرمودۀ ایشان مضر و مخل است، امّا باطن و روح حرف مرحوم آخوند در کفایه، همانی است که در حاشیۀ رسائل بیان کرده اند.

خلاصۀ نظر مرحوم آخوند را در حاشیه عرض می کنم، بعد عبارت کفایه را ملاحظه می کنیم. از یک طرف امام بزرگوار آن طور فرموده اند، از یک طرف دیگر بعض الاعلام طور دیگری نظریۀ مرحوم آخوند را در کفایه مطرح کردند، و شاید به نظر می رسد که مرحوم آخوند هیچ یک از این دو حرف را نمی زند، نه ناظر به بیان امام بزرگوار هستند، و نه قابل حمل بر آن بیانی است که بعض الاعلام کرده اند.

سببیت؛ علت حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی

امّا بیانی که مرحوم آخوند در حاشیه دارند. ایشان حکومت مرحوم شیخ را(در حاشیۀ رسائل) توضیح داده اند و فرموده اند: علّت حکومت مسألۀ سببیت و مسببیت است، مصداق روشن در باب حکومت یک استصحاب بر یک استصحاب دیگر، مسألۀ سببیت و مسببیت است که شما مثالهای آن را زیاد دیده اید. مثلا اگر انسان دستش آلودۀ به نجاست باشد، این دست آلودۀ به نجاست را در یک حوضی که مشکوک الکریة است، بزند و آن حوض حالت سابقه اش کریت است. یک آبی اینجا وجود دارد، قبلا این آب کر بوده است و الان نمی دانیم که کر است یا نه؟ این دستی که قطعا آلودۀ به نجاست است، را به این آب زدیم و با این آب مشکوک الکریة این دست را تطهیر کردیم. اینجا محققین می فرمایند: شما ولو اینکه ابتدائا دوتا استصحاب دارید، از یک طرف شک می کنید که این حوض در زمان تطهیر«هل کان باقیا علی الکریّة ام زالت عنه الکریّة؟»، استصحاب کریت حوض را جاری می کنید، کریت ماء واقعه در حوض را جاری می کنید. و از طرف دیگر این دست شما حالت سابقۀ نجاست متیقنه دارد، و با آب

ص:73

مشکوک الکریة تطهیر شده است. ابتدائا انسان به ذهنش می آید که استصحاب بقاء نجاست الید هم جاری می شود. برای اینکه این ید قبل التطهیر کان نجسا قطعا، و بعد التطهیر بماء المشکوک الکریة شک می کنیم که آیا نجاست آن زائل شده است یا نه؟ استصحاب بقای نجاست را جاری می کنیم.

ابتدائا ما دو استصحاب داریم: استصحاب بقای کریت در ماء حوض، و استصحاب بقای نجاست در دستی که با مشکوک الکریة تطهیر شده است. لکن محققین می فرمایند:

آن استصحاب بقای کریت، حاکم بر استصحاب بقای نجاست است، چرا؟ برای خاطر سببیت و مسببیتی که در کار است، چرا شما شک می کنید که نجاست دست باقی است یا نه؟ برای اینکه نمی دانید که کریت آن آب باقی است یا نه؟ منشأ شک در بقای نجاست ید، شک در بقای کریت ماء است. و اگر استصحاب در شک سببی جریان پیدا کرد، دیگر نوبت به استصحاب جاری در شک مسببی نمی رسد. لذا در این مثال شما استصحاب بقای کریت آب را جاری می کنید که نتیجه آن بقای کریت است و دست شما پاک است، دیگر جا برای استصحاب نجاست ید باقی نمی ماند.

مرحوم آخوند در حاشیۀ رسائل در توضیح کلام شیخ، - که شیخ مسألۀ حکومت را مطرح کرده اند، - مسألۀ سببیت و مسببیت را مطرح می کنند. می فرمایند: چرا شما شک می کنید که زبیب بعد الغلیان حلال است؟ چرا شک در حلیّت دارید؟ برای اینکه شما نمی دانید که آن حرمت تعلیقی که در عنب ثابت بود، آیا آن حرمت معلقه در زبیب هم ثابت است یا نه؟ پس اینجا یک سببیت و مسببیتی مطرح است، «شک در حلیّت زبیب بعد الغلیان مسببا عن الشک فی بقاء الحرمة التعلیقیة». و اگر شما استصحاب تعلیقی را جاری کردید، معنایش این است که این زبیب بعد الغلیان حرام است، (چون غلیان تحقق پیدا کرده است) و اگر زبیب بعد الغلیان حرام شد، لازمۀ عقلی آن، این است که دیگر حلال نباشد، برای این که یک چیز نمی تواند هم حرام باشد و هم حلال باشد. اگر استصحاب تعلیقی، حرمت زبیب را بعد الغلیان ثابت کرد، لازمۀ عقلی بقای حرمت تعلیقیه این است که این زبیب بعد الغلیان لا یکون حلالا، نفی حلیّت می کند، حلیّت را از بین می برد. شما بفرمایید که اگر لازم عقلی است، چرا این لازمۀ عقلیه را اینجا بار کردید؟ مگر شما در باب استصحابات نمی گویید: لازم عقلیه بار نمی شود؟ ایشان شبیه همان حرفی که ما مکرر عرض کردیم که این لازم عقلی اعم از ظاهری و واقعی است، جواب

ص:74

می دهند.

ما عرض کردیم وقتی که شما استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری می کنید، یک حکم عقلی بدنبال آن است و هو وجوب الاطاعة. این وجوب الاطاعة با اینکه لازمۀ عقلی است، معذلک ترتب پیدا می کند، چرا؟ برای اینکه وجوب اطاعت عقلی موضوعش حکم شرعی است. حالا این حکم شرعی می خواهد واقعی باشد و یا ظاهری باشد. اگر نماز جمعه مسلم واجب باشد، وجوب اطاعت به دنبال آن است. اگر نماز جمعه برحسب استصحاب وجوب آن ثابت بشود، باز هم وجوب اطاعت به دنبال آن است، برای اینکه عقل می گوید: از وجوب شرعی باید اطاعت کرد. حالا این وجوب شرعی چطور ثابت شده است واقعی باشد و یا ظاهری باشد؟ این از نظر شرعی فرقی نمی کند. هم وجوب واقعی لازم الاطاعة است، هم وجوب ثابت شدۀ به استصحاب لازم الاطاعة است.

مرحوم آخوند هم در حاشیه چنین حرفی می گویند، می فرمایند: استصحاب حرمت تعلیقی که جاری شد، می گوید: این زبیب بعد الغلیان حرام است. لازمۀ عقلی حرام، عدم حلیّت است. چون حلیّت مجرای استصحاب تنجیزی بود، حلیّت استصحاب تنجیزی می خواست روی آن جاری بشود. این حرمت تعلیقیۀ ثابت شدۀ به استصحاب، آن حلیّتی را که شما به استصحاب تنجیزی می خواهید جاری کنید، برمی دارد ولو اینکه از راه عقل هم برمی دارد هیچ مسأله ای نیست.

پس عمدۀ مطلب که من روی آن تکیه دارم این است که مرحوم آخوند در حاشیۀ رسائل در توضیح کلام شیخ رسما مسألۀ سببیت و مسببیت را مطرح کرده است، کلمۀ مسبب و سبب را به کار برده است، و راه حکومت را هم از همین راه سببیت و مسببیت قرار داده است.

علت بودن سببیت در حکومت استصحاب تعلیقی بر تنجیزی

اما بیان ایشان در کفایه نیاز دارد به اینکه ما بیان ایشان را بخوانیم، ببینیم آیا بیان ایشان مسألۀ سببیت و مسببیت را می گوید همانطوری که امام بزرگوار(مد ظله العالی) تصریح به این معنا می فرماید؟ یا اینکه نه، به نظر می رسد که این را مطرح نمی کند. ما عبارت ایشان را می خوانیم ببینیم که آیا مراد ایشان سببیت و مسببیت است یا نه؟ بعد این حرفی

ص:75

را که بعض الاعلام در توضیح کفایه زده اند، که اصلا عبارت کفایه را به نظر من از مسیر خودش جدا کرده اند و به یک وادی دیگری بردند، مطرح می کنیم.

در کفایه چنین دارد: ان قلت مسألۀ معارضه را مطرح می کند، می گوید: «نعم،» این نعم معنای این است که ما در مرحلۀ اولی با شما موافقت می کنیم، استصحاب تعلیقی را فی نفسه جاری می کنیم. در مرحلۀ ثانیه با شما بحث داریم. «و لکنه لا مجال لاستصحاب المعلق، بمعارضته باستصحاب ضده المطلق»، بعد توضیح می دهد، «فیتعارض یا فیعارض استصحاب الحرمة المعلقة للعصیر باستصحاب حلیته المطلقة» این بیان تعارض است. حالا ببینیم که در کجای این جواب ایشان مسألۀ سببیت و مسببیت مطرح است؟ «قلت:» ایشان می فرماید: در جواب این تعارض این جوری می گوییم«لا یکاد یضر استصحابه علی نحو کان قبل عروض الحالة التی شک فی بقاء حکم المعلق بعده» ایشان می فرماید: شما که می خواهید استصحاب ضد بکنید، ضد را به همان نحوی که متیقن است، استصحاب بکنید، به همان نحوی که در زمان سابق برای شما محرز است، استصحاب بکنید. اگر به همان معنا استصحاب کردید، اصلا این استصحاب حلیّت با استصحاب حرمت معارضه ندارد. اگر به همان نحوی که در سابق این حلیّت برای شما متیقن است، به همان نحو شما استصحاب را جاری کردید، ایشان می گوید: اصلا بین این استصحاب حلیّت با استصحاب حرمت معارضه نیست، نه اینکه احدهما حاکم علی الآخر، نه این که یکی از آنها سببی است و یکی مسببی، و سببی تقدم بر مسببی دارد! نه اصلا بین این دوتا استصحاب تعارضی وجود ندارد تا ما مسألۀ معارضه را مطرح بکنیم.

«لا یکاد یضر الاستصحاب،» اما چه جوری استصحاب بکنید؟ «علی نحو کان قبل عروض الحالة التی شک فی بقاء حکم المعلق بعده» هنوز آن حالت پیدا نشده، ببینیم که چه حلیتی برای شما متیقن بوده است؟

بعد خود ایشان توضیح می دهد، «ضرورة انّه کان مغییّ بعدم ما علق علیه المعلق» ایشان می گویند: یک تعلیق داریم در اینجا و یک حکم مغیّا داریم. در خود همین عنب وقتی که دلیل می گوید: «العنب اذا غلی یحرم»، شما یک حرمت تعلیقیه استفاده می کنید، این حرمت تعلیقیه مربوط به همین حرمت است. امّا در جانب حلیّت مسأله چطور است؟ ایشان می گویند: در جانب حلیّت مسأله مغیا می شود، یعنی وقتی که دلیل می گوید: «العنب اذا غلی یحرم» مفادش این است که«العنب حلیّته مغیّا بالغلیان» آن

ص:76

حلیّتی که برای عنب است، حلیّت مغیّا است، حلیّتی است که له غایة و الاّ نمی شود، درست است که ما این طوری بگوییم: یک حرمت تعلیقیه است، و یک حلیّت غیر مغیّا، اصلا عنب حلال است. نه اگر حرمت تعلیقی شد، معلّق علیه آن غایة حلیّت می شود، یعنی جملۀ«العنب اذا غلی یحرم» وقتی که ما دوتا حکم از آن استفاده می کنیم، یک حکم این است که«الحرمة معلقة بالغلیان»، یک حکم دیگر آن است که«الحلیّة مغیّات بالغلیان»، یعنی حلیّت تا غلیان ثابت است، حد حلیت، غلیان است، غایت حلیّت غلیان است. پس یک حلیّت مغیّاتی در اینجا تحقق دارد، و یک حرمت معلقه ای تحقق دارد.

ایشان می فرمایند: در خود عنب که هنوز زبیبی در کار نیست، آیا میان این حرمت تعلیقی با این حلیّت مغیّا منافات و معارضه ای تحقق دارد؟ هنوز زبیبی درکار نیست در خود عنب شما هم قسم می خورید که«و الله حرمته معلقة بالغلیان» قسم می خورید«و الله حلیته مغیات بالغلیان». در خود عنب این دو حکم که مقطوع است هیچ بینشان معارضه تحقق ندارد. ایشان می گوید: بعد از آنکه مسألۀ زبیب پیش می آید، همین دو حکم را باید شما استصحاب بکنید، یعنی همانطوری که در جانب حرمت، حرمت معلقه استصحاب می شود، در جانب حلیّت هم حلیّت مغیّات استصحاب می شود. پس نتیجه این است که شما در باب زبیب، هم ثابت کردید که بالغلیان حرام می شود، و هم ثابت کردید که حلیّت آن مغیّای به غلیان است، این جور ایشان مسأله را مطرح می کنند. آن ضدی که عبارت از حلیّت است این ضمیر مذکر به ضد برمی گردد به حسب عبارت که ضد مذکر است و معنای آن حرمت در مثال است. «ضرورة انّه» آن ضد«کان مغیّی بعدم ما علق علیه المعلق،» یعنی حلیّت مغیا است به غلیان. و به تعبیر دیگر تا غلیان نیست، حلیّت تحقق دارد، تا غلیان تحقق پیدا نکرده، حلیت تحقق دارد. شما که می خواهید استصحاب حلیت کنید، این حلیت را باید استصحاب بکنید.

بعد می فرماید: «و ما کان کذلک،» اگر حلیّت مغیا شد، «لا یکاد یضر ثبوته بعده بالقطع فضلا عن الاستصحاب» اگر به جای استصحاب، قطع به این دوتا هم پیدا بکنید بین این دوتا معارضه نیست، تا چه برسد به اینکه به استصحاب بخواهید هر دو را ثابت بکنید.

«لعدم المضادّة بینهما» بین حرمة تعلیقیه و حلیّت مغیات تضادی تحقق ندارد، تعبیر را ببینید، «فیکونان»، این حلیت و حرمت«بعد عروضها» بعد عروض آن حالت زبیبی، «بالاستصحاب کما کانا معا بالقطع قبله، بلا منافاة اصلا»، یعنی همانطوری که در حال

ص:77

سابقۀ آن هیچ گونه منافاتی بین این دو حالت سابقۀ متیقنه نبوده، حالا هم به استصحاب همین دو حالت سابقۀ متیقنه را ثابت می کنید، بدون اینکه معارضه ای در کار باشد.

«و قضیۀ ذلک» مقتضای این دو استصحاب که باهم معارضه ندارند، «انتفاء الحکم المطلق»، حلیت کنار می رود«بمجرد ثبوت ما علّق علیه المعلق»، و غلیان پیدا شد حلیّت می رود کنار، منافاتی هم با استصحاب حرمت ندارد.

بعد باز توضیح می دهد، «فالغلیان فی المثال کما کان شرطا للحرمة»، یعنی به نحو حرمت مشروطه، به نحو حرمت تعلیقی همانطوری که غلیان در رابطۀ با حرمت است، «کان غایة للحلیة» از طرف دیگر غایة حلیّت است، به آمدن غلیان حلیّت کنار می رود، حلیّت مغیا است به غلیان. حالا نتیجه می گیرد ایشان، «فاذا شک فی حرمته المعلقة بعد عروض حالة علیه» که همان حالت زبیبت است، «شک فی حلیته المغیاة لا محالة ایضا»، این دوتا شک باهم هستند، این دوتا شک جدای از هم نیستند. همانطوری که شک در بقای حرمت تعلیقی می کنید، همانطور هم شک در بقای حلیّت مغیا می کنید. باز ایشان تصریح می کند، اینجا است که نظر مبارک امام هیچ با این عبارت درست درنمی آید.

می فرماید: «فیکون الشک فی حلیته او حرمته فعلا بعد عروضها» آن حالت این شک، «متحدا خارجا». شما که الان شک می کنید زبیب برای آن غلیان که پیدا شده است، آیا الان دست به طرف این ببریم یا نه؟ می گوید: این شک اتجاد دارد، «مع الشک فی بقائه علی ما کان علیه من الحلیة و الحرمة بنحو کانتا علیه،» که یکی تعلیقی بود و یکی مغیا.

«فقضیة استصحاب حرمته المعلقة بعد عروضها الملازم لاستصحاب حلیته المغیاة» حالت زبیبت، که این استصحاب ملازم با استصحاب حلیّت مغیات است، و این دوتا جدای از هم نیستند، وقتی که این دوتا استصحاب جاری شد، نتیجۀ این دو استصحاب این است، «حرمته فعلا بعد غلیانه و انتفاء حلیته،» چرا؟ برای اینکه لازمۀ معلق بودن، لازمۀ مغیا بودن چنین معنایی هست. «فانه قضیة نحو ثبوتهما»، مقتضای نحوی ثبوت حلیّت مغیات و حرمت معلق یک چنین معنایی است. حالا نحوۀ ثبوت اینها«کان بدلیلهما»، می خواهد«العنب اذا غلی یحرم» باشد که مقتضای دلیل است، «او بدلیل الاستصحاب» که شما در زبیب ثابت می کنید، عنب را خود دلیل می گوید، زبیب را شما به کمک استصحاب ثابت می کنید.

بعد می فرماید: «کما لا یخفی بادنی التفات علی ذوی الالباب، فالتفت و لا تغفل.» بعد

ص:78

خود ایشان در حاشیۀ منه در کفایه می فرماید: «و لا تغفل کی لا تقول»، تا این حرف را نزنی، «کی لا تقول فی مقام التفصی عن اشکال المعارضة:»، در مقام جواب از اشکال معارضه این حرف را بزنی، کدام حرف؟ بگویید: «انّ الشک فی الحلیة فعلا بعد الغلیان، یکون مسببا عن الشک فی الحرمة المعلقة،» ایشان بصراحت جلوی مسألۀ سببیت و مسببیت را در حاشیۀ منه در ذیل کلمۀ لا تغفل می گیرند و بعد می گویند: چرا مسألۀ سببیت و مسببیت را ما انکار می کنیم به خاطر بعضی از اشکالاتی که شاید ما بعد اشاره بکنیم.

بالاخره آنچه که ما از عبارت ایشان می فهمیم، و تعبیرات ایشان بر متن کفایه را بخواهیم به سببیت و مسببیت برگردانیم، و بگوییم: ایشان همان حرف را در حاشیه را اینجا مطرح کرده اند، با اینکه در حاشیه تصریح به سببیت و مسببیت دارند، این به نظر قاصر ما خیلی بعید می آید.

این معنای عبارت مرحوم آخوند بود، عرض کردیم یک معنای دیگری بعض الاعلام کرده است حالا ببینیم که آیا بر عبارت منطبق می شود یا نه؟

پرسش:

1 - آیا همیشه جریان استصحاب تعلیقی با استصحاب تنجیزی تعارض دارد؟

2 - حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی از نظر شیخ(ره) به چه صورت است؟

3 - سببیت؛ علت حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی است. یعنی چه؟

4 - نظر امام(ره) در علیت سببیت برای حکومت استصحاب تعلیقی چیست؟

5 - بیان مرحوم آخوند(ره) در علت بودن سببیت در حکومت استصحاب تعلیقی بر تنجیزی چیست؟

ص:79

درس چهارصد و چهل و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان بعض الاعلام راجع به کلام مرحوم آخوند(ره) در استصحاب تعلیقی

راجع به عبارت مرحوم آخوند«اعلی الله مقامه الشریف» در کفایه ملاحظه فرمودید که جواب ایشان در رابطۀ با سببیت و مسببیت نیست. مخصوصا با آن تصریحی که در ذیل عبارت در حاشیۀ«منه» بیان کردند.

یک بیانی هم«بعض الاعلام» راجع به کلام مرحوم محقق خراسانی دارند که این هم به نظر می رسد به عبارت ایشان و به مطلب ایشان، چندان نمی تواند ارتباط پیدا بکند. آن بیان این است که ایشان می فرماید: فرض کردیم که استسحاب تعلیقی در زبیب از نظر حرمت«بعد الغلیان» جریان پیدا می کند و ما مرحلۀ اولی را گذرانده ایم و قائل به جریان استسحاب تعلیقی فی نفسه شده ایم.

اما در مسألۀ استصحاب حلیت در زبیب، مسأله با عنب فرق می کند. در عنب وقتی که حرمت معلق بر غلیان شد، حلیت هم مغیای به غلیان می شود، یا به تعبیر بهتر، در عنب

ص:80

در ناحیۀ حرمت، تعلیق به«عدم الغلیان» مطرح است و در ناحیۀ حلیت، مغیا بودن مطرح است. اما وقتی این حالت عنبیت تبدل به زبیبیت پیدا می کند، هنوز هم غلیان واقع نشده است، زبیبی بالفعل وجود دارد و غلیانی هم تحقق پیدا نکرده است، ما اجمالا می دانیم که این زبیب در این حال«حلال»، «حلیة الزبیب متیقنة بلا اشکال» لکن کیفیت حلیّت را نمی دانیم، دو احتمال اینجا جریان دارد: یک احتمال این که حلیّت زبیب مثل حلیّت عنب، مغیای به غلیان یا عدم غلیان باشد، یک احتمال هم این است که نه، حلیّت زبیب، یک حلیت غیر مغیا باشد؛ یعنی زبیب در جمیع حالات حلال باشد، چه قبل و چه بعد الغلیان احتمالش وجود دارد. پس ما در زبیب، اجمالا یقین به حلیّت داریم لکن نحوۀ حلیّت و کیفیت حلیّت مردد بین مغیا بودن«کما فی العنب» و بین غیر مغیا بودن، به این معنا که زبیب در جمیع حالات حلال باشد، چه قبل الغلیان و چه بعد الغلیان.

ایشان در اینجا این طور می فرمایند: ما این معنا و این اصل را در اینجا جاری می کنیم، استصحاب بقای آن حلیّت مغیات و عدم حدوث یک حلیّت مطلقه. پس استصحاب عدم حدوث یک حلیت مطلقه را جاری می کنند. می گویند: ما می دانیم این در حالت عنبی حلال بود به حلیت مغیات اما این حالت عنبی که رفت و به جای آن حالت زبیبی آمد، آیا حلیّت تبدل پیدا می کند، حلیت مغیا جای خودش را به یک حلیت مطلق می دهد و حساب زبیب از عنب جدا می شود، یا این که نه، آن حلیت مغیا به قوت خودش باقی است و در نتیجه مسألۀ زبیب با مسألۀ عنب، به تمام معنا متساوی هستند. ایشان می گوید:

ما استصحاب عدم حدوث حلیّت جدیده به نام حلیّت مطلقه را جاری می کنیم و این نتیجه اش، همان استصحاب بقای حلیت مغیات است. بعد می فرمایند که این حرف مرحوم آخوند، خیلی حرف خوبی است و ما نظیرش را در استصحاب کلی ذکر کردیم.

سپس می فرمایند: نظیرش این است، اگر کسی مسلما به حدث اصغر محدث بود، بعد بللی در لباسش دید که این بلل، مردد بود«بین البول و المنی» که اگر این بلل، بول بود، مسألۀ تازه ای به وجود نیامده است برای این که این شخص قبلا محدث به حدث اصغر بوده است و اگر این بلل منی باشد، مسألۀ تازه ای به نام حدث اکبر پیش آمده است. این انسان بعد از آنی که چنین بللی را ملاحظه کرد، یک وضو گرفت که این وضو، رافع حدث اصغر است اما«دون الحدث الاکبر»، آیا بعد از آنی که وضو گرفت، به احتمال این که این بلل منی بوده، می تواند استصحاب حدث را جاری بکند که این استصحاب

ص:81

حدث، او را ملزم بکند به این که برود یک غسلی هم انجام بدهد. یا این که نه، اینجا دیگر لازم نیست این شخص استصحاب حدث بکند و برود یک غسلی انجام بدهد.

می گوییم: آن حدث اصغری که قبلا مسلم بود، به واسطۀ وضو، مرتفع شد و ما شک در تحقق حدث اکبر داریم، «اصالة عدم حدوث الجنابة» را در اینجا پیاده می کنیم.

ما فعلا کاری نداریم به این که این بحث ایشان تمام است یا نه؟ آنی که ما فعلا دنبالش هستیم این است که آیا در عبارت مرحوم آخوند که دیروز با دقت ملاحظه فرمودید، همان طوری که اشاره ای به سببیت و مسببیت نشده بود، آیا به این معنا اشاره شده است؟ در کلام ایشان یک اصلی به نام اصل عدم حدوث حلیت جدیده مطرح است که پایۀ کار را همین اصالت عدم حدوث حلیت جدیده، ترتیب بدهد یا این که نه، اصلا نیازی در کلام ایشان به این مسائل نیست؟

در کلام ایشان مسأله این است که می فرماید: شک در حرمت و حلیت زبیب بعد الغلیان همان شک در بقای حرمت معلقّه و حلیّت مغیات است و آن دو تا استصحاب هم باهم ملازم است، هم می توانید استصحاب حرمت معلقه کنید و هم می توانید استصحاب حلیت مغیات را جاری کنید و نتیجۀ این دو تا استصحاب این است که زبیب بعد الغلیان «یکون محرما بالحرمة الفعلیة» برای این که ولو این معنا لازم عقلی آن است، لکن لازم عقلی اعم، بر استصحاب ترتب پیدا می کند. شما وقتی استصحاب حرمت تعلیقی را پیاده می کنید، نتیجه می گیرید حرمت فعلیۀ بعد الغلیان را و این هیچ گونه مثبت نیست برای اینکه این حرمت فعلیۀ بعد الغلیان، اثر حرمت تعلیقیه است. حالا می خواهد این حرمت تعلیقیه، به استصحاب ثابت شود یا به دلیل ثابت شود؟ شما در خود عنب، با این که دلیل فقط حرمت تعلیقیه را دلالت می کرد لکن شما استفادۀ حرمت فعلیه بعد الغلیان در خود عنب می کردید. در زبیب هم به استصحاب، حرمت تعلیقیه جریان پیدا می کند و حرمت فعلیۀ بعد الغلیان به عنوان یک لازم عقلی، ترتّب بر این استصحاب پیدا می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): وقتی شما حرمت تعلیقیه را استصحاب کردید، معنای استصحاب این است که حرمت تعلیقیه باقی است. آن وقت لازمۀ بقای حرمت تعلیقیه، این است که حالا که غلیان؛ یعنی معلق علیه آن حاصل شد، معلقش هم فعلیت پیدا می کند، دیگر تعلیقی در آن نیست؛ یعنی الان«صار حراما». مسأله این است که الان شما دو استصحاب دارید. یک استصحاب حلیت مغیات لازمه اش را استصحاب می کنیم.

ص:82

چرا؟ ما حرف مرحوم آخوند را می زنیم. آن که در جواب«ان قلت» می گوید: «لا یکاد یضر استصحابه علی نحو کان قبل عروض الحالة التی شک فی بقاء الحکم المعلق بعده»، بعد خودشان هم تصریح می کنند که آن حلیت مغیات است.

عدم تعارض میان استصحاب تعلیقی و استصحاب تنجیزی در کفایه

ترتیب بحث ما این شد که معارضۀ دائمیه بین استصحاب تعلیقی و استصحاب تنجیزی مطرح شده بود. مرحوم شیخ در کتاب رسائل از این معارضه به حکومت، جواب داده بودند. مرحوم آخوند در حاشیۀ رسائل، حکومت را روی پایۀ سببیت و مسببیت پیاده کردند اما در متن کفایه، آن چه را که ما از عبارت ایشان استفاده کردیم، این است که اصلا معارضه تحقق ندارد. به عبارت دیگر، در حاکم و محکوم، یک تعارض ابتدائی وجود دارد. اما مرحوم آخوند می خواهند بفرمایند: اصلا بین این دو تا معارضه ای نیست، که ما پای حاکم و محکوم را پیش بکشیم. در جاهایی می خواهیم از مسألۀ حکومت استفاده بکنیم که بین دلیلین، یک تعارض ابتدائی لااقل وجود داشته باشد، و الاّ اگر شما یک جا بخواهی استصحاب وجود نماز جمعه را بکنی، یک جا بخواهی استصحاب حرمت شرب خمر را بکنی، این که جمع بین این دوتا به این نیست که یکی از آنها حاکم است و دیگری محکوم است، اصلا ارتباطی بین این دوتا نیست، معارضه ای بین این دوتا نیست. حتی در ابتدا هم تصور معارضه نمی شود.

مرحوم آخوند در کفایه می خواهند بفرمایند: اصلا تعارضی تحقق ندارد تا نوبت به مسألۀ حاکم و محکوم برسد و مسألۀ سببیت و مسببیت پیش بیاید. پس در نتیجه، الان دو راه مطرح است: یک راه که مرحوم آخوند در حاشیه بیان کرده اند که مرحوم محقق نائینی هم همان راه را انتخاب کرده است و یک راه هم در کفایه انتخاب شده است. آیا این دو راه تمام است یا تمام نیست؟ یا یکی دون دیگری درست است، کدامیک از اینهاست؟

یک اشکال به مسألۀ حکومت شده است. در مسألۀ حکومت گفته اند: اصل سببی و استصحاب جاری در سبب، تقدم دارد بر استصحاب جاری در مسبب و مثالش هم همان مثالی که من دیروز عرض کردم که اگر یک دست متنجس قطعی را با یک آب«مشکوک الکریه» که حالت سابقۀ کریت دارد، تطهیر کردید، اینجا ابتدائا دوتا استصحاب وجود دارد: یک استصحاب در ماء حوض جاری می شود، به نام استصحاب بقای کریت و یک

ص:83

استصحاب هم در دست جاری می شود ابتدائا، به نام استصحاب بقای نجاست لکن گفته اند: استصحاب بقای کریت حاکم بر استصحاب بقای نجاست است. چرا؟ علت این مسألۀ را باید ملاحظه کرد. چرا می گوییم: علتش را ملاحظه بکنید؟ برای این که یک قائلی ممکن است اینجا این طور بگوید: این دو استصحاب چه ارتباطی به هم دارد؟ استصحاب بقای کریت ماء واقع در حوض، چه معارضه ای دارد با استصحاب بقای نجاست ید؟ او موضوعش ماء است، محمولش کریت است. این موضوع ید است، محمولش نجاست است. اصلا چه ارتباطی بین این دوتا هست که شما می گویید: یکی از آنها حاکم بر دیگری هست. چه معارضه ای بین این دوتا هست؟ عرض کردیم مثل استصحاب وجوب نماز جمعه و حرمت شرب خمر است.

وجود تعارض میان دو استصحاب تعلیقی و تنجیزی

ممکن است یک کسی ابتدائا این حرف را بزند، بگوید: چطور بین این دوتا معارضه است؟ ما وقتی که نکتۀ معارضه را فهمیدیم، از نکتۀ معارضه، تقدم هم برای ما روشن می شود. چرا بین این دوتا معارضه است؟ با اینکه نه در موضوع باهم اشتراک دارند و نه در محمول باهم اشتراک دارند، علت معارضه این است که در مسألۀ ماء کر، بعد از آنی که شما استصحاب بقای کریت را جاری می کنید، یک دلیل شرعی که در آثار کر وارد شده است، خواه ناخواه پیاده می شود. وقتی که شما استصحاب بقای کریت این ماء را جاری کردید، در حقیقت صغرا، برای یک کبرای شرعی درست کرده اید. کبرای شرعی چیست؟ کبرای شرعی این است که هر چیزی که به ماء کر، تطهیر بشود«یصیر طاهرا» و الاّ اگر این کبرا را ما کنار بگذاریم و قطع نظر از این کبرا بکنیم، اصلا بین این دوتا استصحاب هیچ ارتباطی نیست، هیچ معارضه ای نیست تا نوبتی به حاکمیت و محکومیت برسد. معارضه برای این جهت است که استصحاب بقای کریت، صغرایی برای کبرا درست می کند، «کل شیء متنجس» تطهیر بماء کر بشود«یصیر طاهرا»، آن وقت این کبرا را که در کنارش گذاشتید، این کبرا با آن استصحاب نجاست ید معارضه دارد برای این که استصحاب نجاست ید، می خواهد بگوید: این دست شما که با کر تطهیر شده است، مع ذلک«لیس بطاهر». پس معارضه در حقیقت، بین آن کبرایی است که صغرای آن در استصحاب بقای کریت درست می شود و بین آن استصحاب بقای

ص:84

نجاست؛ یعنی استصحاب بقای نجاست با دلیلی که می گوید: هر چیزی که به ماء کر تطهیر بشود، «یکون طاهرا»، نمی سازد. پس علت معارضه اش روشن شد.

تقدم اصل سببی بر مسببی در صورت تعارض

از همین علت معارضه، شما پی به تقدّم اصل سببی بر اصل مسببی می برید؛ یعنی علت این که استصحاب بقای کریت تقدم دارد بر استصحاب بقای نجاست، از همین راه روشن می شود که شما وقتی استصحاب بقای کریت کردید، صغرا درست کردید، کبرایش هم دلیل آمد و دلالت کرد، در حقیقت شما تعبدا قبول کردید، دیگر شکی در عدم بقای نجاست ید ندارید؛ یعنی شارع به شما گفته: «الید طاهر» برای این این«الید» هم مصداق آن کلیت است که در کبرای کلیه مطرح شده است. شما وقتی صغرایش را درست کردید و کبرای کلیه هم پیش آمد، یکی از مصادیق کبرای کلیه، همین دست نجس شماست که با آب محکوم به کریت، تطهیر شده است؛ یعنی شارع گفته: «هذا کرّ» و شارع گفته است دست تو که با این کر تطهیر شده است، این«یکون طاهرا». خود شارع تعبدا رفع شک از شما کرده است. اما اگر بخواهید مسألۀ را از این طرف پیاده کنید، استصحاب بقای نجاست را جاری بکنید. ما دیگر یک کبرای شرعی در این طرف نداریم. کبرای شرعی در آن طرف وجود دارد. در ناحیۀ اصل سببی وجود دارد و رفع شک از مسبب می کند. البته حالا این بحث را تفصیلش را در آینده ان شاء الله باید با دقت ملاحظه بکنیم. ولی اینجا الان محل ابتلاء است.

پس علّت تقدّم اصل سببی بر اصل مسببی، این است که اصل سببی شرعا و تعبدا شک را در ناحیۀ مسبب رفع می کند؛ یعنی وقتی شارع گفت: «یدک طاهره»، دیگر شما شک بر بقای نجاست ندارید. وقتی که«کل ما طهر بماء الکر یکون طاهرا»، این آب هم مصداقش بود و دست شما هم تطهیر بماء کر شده است، به این کبرای کلیه دست شما محکوم به طهارت شد تعبدا، دیگر شما شک ندارید که بخواهید استصحاب بقای نجاست را جاری بکنید؟ پس در تقدّم اصل سببی بر اصل مسببی، این خصوصیّت معتبر است که باید آن مسبب، از آثار شرعیۀ سبب باشد و اصل جاری در سبب، تعبدا و شرعا رافع شک شما نسبت به مسبب باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث در نجاست چیز دیگر نداریم. اینجا مسألۀ شک در

ص:85

نجاست ید و شک در کریت ماء است. بله، اینجا یک لازمۀ عقلی شما می توانید درست بکنید. لازمۀ عقلی آن این است که اگر من دست نجس را با این آب«مشکوک الکریه» تطهیر کردم، اگر این دست من نجاستش باقی باشد، «یستکشف ذلک الماء لیس بکرّ» اما این استکشاف عقلی است. این یک ترتب شرعی نیست. شارع نیامده بگوید: اگر دست شما بر نجاست باقی است، من حکم می کنم به عدم کریت«ذلک الماء». لازمۀ عقلی یعنی حساب می کنید و می گویید: این دست را که با این آب«مشکوک الکریه» شستم، اگر این دست من بر نجاست باقی باشد، پس معلوم می شود که آن آب کر نبوده است. این حکم عقل و یک مسألۀ عقلی است، نه این که در دلیل شرعی، این معنی مطرح شده باشد. اما به خلاف آن طرف، که می گوید: هر چیزی که با آب کر تطهیر شود، پاک است.

دست شما هم یک چیزی است که با آب کر تطهیر شده است، وقتی استصحاب کریت آن را ثابت کرد، صغرا را درست کرد، کبرای کلی هم ضمیمه شد، یکی از مصادیق کبرای کلیه، دست شما است که خود شارع می گوید: دست شما طاهر است. خود شارع به مقتضای کلیت کبرا، حکم به این معنا می کند.

این البته توضیح بیشتری لازم دارد. یکی از مباحث مهم در باب استصحاب، همین مسألۀ اصل سببی و مسببی است که ان شاء الله در آینده باید توضیح بیشتری عرض کنیم.

حالا به نحو اجمال آن مقداری که در اینجا محل حاجت است، اشاره ای به این مسألۀ کردیم. نتیجه این طور شد که اصل سببی در جایی تقدّم بر اصل مسببی دارد که اصل سببی«شرعا و تعبدا» در ناحیۀ مسبب رفع شک بکند و در حقیقت حکم مسبب را خود شرع بیان بکند. حکم مسبّب را خود کلیت کبرایی که صغرایش درست شده، مشخص بکند. اصل سببی بر اصل مسببی به این نحو، تقدم دارد.

در ما نحن فیه این اشکال شده است. گفته اند: شما می گویید: استصحاب تنجیزی که معنای استصحاب تنجیزی، نه به آن صورتی که مرحوم آخوند بیان کرده اند که آن حرف دیگری بود که حلیت مغیات باشد، نه. شما می گویید: این زبیب، قبل از آنی که برایش غلیان تحقق پیدا بکند«کان حلالا»، به یک حلیّت تنجیزی. بعد از آنی که غلیان برای او پیش آمد، شک می کنیم که این حلیّت را از دست داده است یا از دست نداده است؟ شما می گویید: بقای حلیت تنجیزیۀ این را استصحاب می کنیم. آنها گفتند: این حلیّت تنجیزیۀ مشکوکه، مسبّب از شک در بقای حرمت تعلیقیه است. شک آنها شک سببی و مسببی

ص:86

است. چرا شما شک می کنید که این حلیّت تنجیزی، بعد الغلیان باقی هست یا نه؟ برای این که نمی دانید که آن حرمت تعلیقیه ای که در عنب ثابت بود، آیا آن حرمت تعلیقیه، بقا دارد یا ندارد؟ پس اگر استصحاب در حرمت تعلیقیه، به عنوان اصل سببی جریان پیدا کرد، دیگر جا برای استصحاب سببی باقی نمی ماند. جا برای استصحاب تنجیزی حلیّت باقی نمی ماند برای این که اصل سببی مقدم بر اصل مسببی است.

اشکال اینجاست که صرف سببی بودن و مسببی بودن، کفایت نمی کند. باید به همان کیفیتی که در آن مثال، مسألۀ را مطرح کردیم، به همان کیفیّت آنجا پیاده شود. حالا ببینیم به آن کیفیت، اینجا قابل پیاده شدن هست یا نه؟ شما وقتی استصحاب حرمت تعلیقیه را جاری کردید، نتیجۀ آن این است که آن حرمت تعلیقیه باقی است. نتیجۀ بقای حرمت تعلیقیه، این است که بعد الغلیان، حرمت فعلیه پیدا می کند. لازمۀ عقلی حرمت فعلیه، عدم بقای آن حلیت تنجیزیه است.

نظر استاد در تقدم اصل سببی بر مسببی در صورت تعارض استصحابین

ما قبول داریم که همۀ این لوازم بار می شود برای این که گفتیم: لازم اعم است. ترتّب این لوازم عقلی یک مسألۀ است؛ یعنی وقتی شما استصحاب حرمت تعلیقی را جاری کردید، خود معنای مطابقی استصحاب، حرمت تعلیقیه است. این حرمت تعلیقیه، وقتی که غلیان تحقق پیدا کرد، معلق علیه حاصل شد، تبدّل به حرمت فعلیه پیدا می کند و اگر یک شیئی حرمت فعلیه پیدا کرد، لازمۀ عقلی حرمت فعلیه، عدم حلیّت است که حلیّت مقتضای استصحاب تنجیزی است. این لوازم همه بار می شود و ما قبول می کنیم. حرمت تعلیقی، دنبالش حرمت فعلی بعد الغلیان است، دنبالش عدم حلیت است که عدم حلیت، رسما مقابل با استصحاب تنجیزی است. اما ترتّب این لوازم، چه ربطی به مسألۀ سببیت و مسببیت دارد؟ در سببیت و مسببیت، شارع باید رفع شک بکند. تعبّد، رفع شک بکند.

تعبد، حکم مسبب را روشن بکند.

در آن مثالی که عرض کردم، بعد از آن جریانات، چه کسی می گفت این دست طاهر است؟ شارع می گفت. برای این که شارع یک جا گفت: «هذا الماء کرّ» و یک جا گفت: هر چه به کر تطهیر شود، طاهر است. این دست من هم به کر تطهیر شده است. شارع گفت:

«هذا طاهر». وقتی شارع گفت«هذا طاهر»، دیگر معنا ندارد شما استصحاب بقای

ص:87

نجاست را جاری کنید. اما اینجا، چه کسی می گوید: «هذا لیس بحلال» عمدۀ نکته اینجاست. چه کسی می گوید: «هذا لیس بحلال» که تو دهنی به استصحاب تنجیزی بزند؟

برای این که در استصحاب تنجیزی، اولا: بحث روی حلیت است و ثانیا: بحث روی حلیّت فعلیه است. چه کسی می گوید: «هذا لیس بحلال فعلا»؟ اگر شارع می گفت، مانعی نداشت. شما با استصحاب تعلیقی، گفتید: شارع گفت: «هذا لیس بحلال فعلا»، وقتی خود شارع می گوید: «هذا لیس بحلال فعلا»، شما چه حق دارید استصحاب حلیت تنجیزیه را جاری بکنید؟ اما شارع، کجا گفته است«هذا لیس بحلال فعلا»؟ شارع یک دلیل دارد «العنب اذا غلی یحرم»، یک دلیل هم«لا تنقض الدلیل بالشک» دارد. شما به«لا تنقض الیقین بالشک»، حرمت تعلیقیه را ابقا کردید، مسألۀ تمام شد. عرض کردم نمی خواهیم بگوییم: آن لوازم بر او بار نمی شود؟ آن لوازم در عین این که لوازم عقلی است، ترتب پیدا می کند؛ یعنی شما می گویی: حالایی که حرمت تعلیقیه باقی است، حالا که غلیان پیدا کرد، پس حرمت فعلی است، پس«لیس بحلال». اینها همه ترتب پیدا می کند اما اینها ترتبهای عقلی است و ترتب عقلی، در بحث سببیّت و مسببیّت نمی تواند نقش داشته باشد. در سببیت و مسببیت، مسأله مستقیما با تعبّد و شرع ارتباط دارد؛ یعنی استصحاب سببی مستقیما و شرعا باید تودهنی به استصحاب مسببی بزند. اما اگر استصحاب سببی در جای خودش راکد ایستاده است، می گوید: من فقط حرمت تعلیقیه را می گویم، اما نمی گوید: «لا تنقض الیقین بالشک، هذا لیس بحلال فعلا». اگر می گفت: «هذا لیس بحلال فعلا»، شما جلوی استصحاب تنجیزی را می گرفتید اما وقتی چنین حرفی ندارد چه حق دارید که استصحاب تعلیقی را حاکم بر استصحاب تنجیزی قرار دهید؟ لذا این اشکال در مسألۀ سببیت و مسببیت، مطرح است. حالا ببینیم آیا این اشکال قابل جواب هست یا نه؟

پرسش:

1 - بیان بعض الاعلام راجع به کلام مرحوم آخوند(ره) در استصحاب تعلیقی چیست؟

2 - کیفیت عدم تعارض میان استصحاب تعلیقی و تنجیزی در بیان کفایه را توضیح دهید.

3 - آیا تعارض میان دو استصحاب تعلیقی و تنجیزی از نظر استاد وجود دارد؟

4 - چگونه اصل سببی بر مسببی در صورت تعارض استصحاب تعلیقی و تنجیزی مقدم می شود؟

5 - نظر استاد در تقدم اصل سببی بر مسببی در صورت تعارض استصحابین چیست؟

ص:88

درس چهارصد و پنجاهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در معارضۀ استصحاب تعلیقی با استصحاب تنجیزی چه باید گفت؟ آیا این معارضۀ دائمیه ثابت است و در نتیجه استصحاب تعلیقی دائما بلا اثر خواهد بود، یا اینکه معارضه تحقق ندارد؟ سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) می فرمایند: تحقیق در این باب این است که ما قائل به حکومت بشویم، همان حکومتی را که مرحوم شیخ انصاری (اعلی الله مقامه الشریف) بیان فرموده است، منتها ایشان توضیح نداده اند. کلام ایشان با اینکه مفصل است، ولی خالی از یک نوع ابهام و اجمال در بیان نیست.

بیان حضرت امام(ره) در قبول حکومت استصحاب تنجیزی

اساس بیان ایشان را دو مطلب تشکیل می دهد که با توضیحی که من عرض می کنم، نظر مبارک ایشان کاملا روشن می شود: یک جهت این است که اگر ما یک حکم تعلیقی داشته باشیم، «ان جائک زید فاکرمه، العنب یحرم إذا غلی» اینجا آنچه که ابتدائا تحقق

ص:89

دارد، می خواهیم مسأله را به یک جهتی در خود عنب بررسی بکنیم، قبل از آنی که برای عنب غلیانی تحقق پیدا بکند، اگر از شما سؤال کردند که شارع در رابطۀ با این عنب از نظر حرمت چه حکمی دارد؟ شما در جواب می گویید: شارع یک حکم تعلیقی دارد، یک حرمت معلقۀ بر غلیان دارد، پس آنچه که ابتدائا و بلا واسطه استناد به شارع دارد، یک حکم تعلیقی است. «العنب یحرم اذا غلی»، بعد از آن که برای خود همین عنب یک غلیانی پیش آمد، از شما می پرسند که حکم الان چیست؟ شما می گویید که حکم، یک حرمت فعلیه است، الان حرام است، غلیان تحقق پیدا کرده است، اینجا دو تا سؤال مطرح است، این حرمت فعلیه ای که الان«بعد الغلیان» تحقق پیدا کرد، آیا«حرمة شرعیة ام حرمة عقلیة»؟ این حرمت، حرمت شرعی است یا حرمت عقلی؟

سؤال دوم این است که اگر شما حرمت فعلیۀ«بعد الغلیان» را شرعی قرار دادید، آیا ترتّب این حرمت فعلیۀ شرعیۀ«بعد الغلیان» بر آن حرمت تعلیقیۀ صادرۀ از شارع، هم شرعی است یا ترتب آن عقلی است؟

استاد بزرگوار این طور می فرمایند: تمام این مراحل شرعی است؛ یعنی مفاد ابتدائی «العنب یحرم اذا غلی»، یک حرمت تعقلیۀ شرعیه است، بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا نکند، یک حرمت فعلیۀ شرعیه در کار است؛ یعنی بعد از آنی که عنب غلیان پیدا کرد، اگر از متشرعه بپرسید که کی الان می گوید این عنب بعد الغلیان حرام است؟ جواب می دهد شارع. حرمت فعلیه بعد الغلیان هم شرعی است. ترتب این حرمت فعلیه بعد الغلیان بر آن حرمت تعلیقیه، مفاد«العنب یحرم اذا غلی» است. ایشان می فرمایند: این ترتب هم شرعی است؛ یعنی اینجا دیگر مسأله عقل هیچ دخالت ندارد، پای عقل در این رابطه اصلا مطرح نیست، آنچه که هست و نیست از حرمت تعلیقی«قبل الغلیان» و حرمت فعلی«بعد الغلیان» همه اش مربوط به شارع است و به حساب شارع گذاشته می شود. این یکی از دو چیزی است که اساس کلام امام بزرگوار را در این رابطه تشکیل می دهد، تقریبا یک مقدمۀ بحث است.

مقدمۀ دیگر این است که شما یک جایی که شک در حلیّت و حرمت یک چیزی داشته باشید، یا شک در طهارت و نجاست یک چیزی داشته باشید، یکجا سه جور تعبیر مطرح است، یک وقت انسان این طوری تعبیر می کند، می گوید: من نمی دانم این شیء حلال است یا نیست، در مقابل حلال است، حلال نیست را قرار می دهد؛ یعنی شک را

ص:90

متوجه به وجود و عدم حلیّت قرار می دهد، گاهی انسان شک را متوجه جانب حرمت می کند، می گوید: نمی دانم که حرمت وجود دارد یا ندارد؟ گاهی هم انسان چنین تعبیر می کند، نمی دانم حلال است یا حرام؟

آیا این سه نوع اضافه، چون در شک همان طوری که در باب قطع و ظن بحث می کردیم و همینطور در«لا تنقض الیقین بالشک» در باب استصحاب بحث کردیم، اینها همه شک در دو طرف دارد، اضافۀ به دو چیز دارد، گاهی شما شک را اضافۀ به وجود و عدم حلیّت می کنید، گاهی اضافۀ به وجود و عدم حرمت می کنید، گاهی یک طرف اضافه اش را حلیّت قرار می دهید و یک طرف اضافه را حرمت، آیا این تعبیرات و تعدد اضافات، دلیل بر این است که در شما حالت های مختلف تردید وجود دارد؟ یا یک حالت تردیدیه در شما تحقق دارد؟ شما که در باب شرب توتون شک می کنید که حلال است یا حرام است؟ چند جور شک در باب شرب توتون دارید؟ چند نوع حالت تردید در این رابطه برای شما وجود دارد؟ وجدان خودتان را که مراجعه کنید و ملاحظه کنید، می بینید که یک حالت تردیدیۀ واحده بیشتر نیست.

شما یک تردید بیشتر دربارۀ شرب توتون از نظر حکم شرب توتون ندارید، منتها همین حالت تردیدیۀ واحده را به سه جور می توانید منعکس بکنید، با سه اضافه می توانید مطرح بکنید که این تعدّد اضافات و تعدّد تعبیرات، شاهد بر این مسأله نیست که در شما حالات متعددی از تردید وجود دارد، یک حالت تردیدیۀ واحده در شرب توتون از نظر حلیّت و حرمّت بیشتر نیست. در باب طهارت و نجاست هم همینطور است. شما وقتی که شک دارید که دست شما پاک است و یا نجس؟ هم می توانید این طور تعبیر بکنید که من مردد هستم«بین نجاسة الید و طهارتها»، و می توانید تعبیر بکنید و بگویید: مردد هستم«بین نجاسة الید و عدم النجاسه»، می توانید تعبیر بکنید که مردد هستم، «بین طهارة الید و عدم الطهارة» هر سه تا تعبیرات صحیح است، اضافات آن فرق می کند ولی واقعیّت یک مسأله است.

معنای حاکمیت استصحاب در سبب بر استصحاب در مسبب

واقعیت یک حالت تردید، و یک حالت شک است که شک اضافۀ به دو طرف دارد، حالا که این مسائل روشن شد؛ با توجه به آن نکته ای که دیروز در باب تقدم اصل سببی

ص:91

بر اصل مسببی ذکر کردیم که گفتیم: علت تقدم اصل سببی بر اصل مسببی، حاکمیّت استصحاب جاری در سبب بر استصحاب جاری در مسبب است و گفتیم: معنای حاکمیت این است، معنای حاکمیت و قوام حاکمیت به دو چیز است: یکی مسأله سببیت و مسببیت است که این خودش اساس در باب حکومت است لکن گفتیم به صرف سببیت و مسببیت مسأله خاتمه پیدا نمی کند، یک جهت مهم دیگری هم در اینجا مطرح است و آن این است که اصلی که در سبب جاری می شود، این شک شما را، این حالت تردیدیۀ شما را که گفتیم: یک حالت تردیدیه بیشتر نیست، در رابطۀ با مسبب تعبدا برطرف می کند.

در آن مثالی که دیروز عرض کردیم، وقتی که استصحاب بقای کریت در این ماء حوض«مشکوک الکریه» جاری شد، استصحاب گفت: «هذا کر»، صغرا برای کبرایی محقق شد و آن کبرا این بود که هر چیزی به کر تطهیر بشود، این«یصیر طاهرا» و این همان کبرای«الکر مطهر» است که معنای«الکر مطهر»؛ یعنی هر چیزی که با کر شستشو بشود، «یصیر طاهرا»، استصحاب بقای کریت مصداق و صغرای کریت را درست کرد، «الکر متطهر» و هم«کل کر مطهر» به عنوان یک کبرای کلیه انطباق بر این صغرا پیدا کرد، وقتی که انطباق پیدا کرد معنایش این است که«الشارع و الدلیل الشرعی حکم»، «حکم» به اینکه این دست آلودۀ شما که با این آب«مشکوک الکریه» تطهیر شده است، گفت:

«هذا طاهر»، وقتی که شارع گفت: «هذا طاهر» و طهارت شرعیۀ ید برای شما ثابت شد، پس دیگر تردید چه معنا دارد؟ پس شک در بقای نجاست چه معنا دارد؟ شما نمی توانید بگویید: شارع می گوید: «هذا طاهر» امّا من شک در بقای نجاست دارم، نجاست با حکم به طهارت دوتا مطلب است.

عبارات مختلف در تردید برای اثبات یک نوع تردید

ما به شما گفتیم که شما در رابطۀ با نجاست ید سه جور حالت تردیدیه ندارید، دو جور حالت تردیدیه ندارید، یک حالت تردیدیه در رابطۀ با نجاست و طهارت ید برای شما ثابت است، شما نمی توانید بگویید: شارع می گوید: «یدک طاهره» امّا استصحاب می خواهد نجاست را ثابت بکند، می گوییم استصحاب که می خواهد نجاست را بگوید، اول حالت تردیدتان را برای ما روشن بکنید تا استصحابی که روی فرض حالت تردید

ص:92

جریان پیدا می کند، استصحاب«لا تنقض الیقین بالشک» است. باید حالت تردیدیه به نام شک محفوظ باشد، تا«لا تنقض الیقین بالشک» جریان پیدا بکند امّا وقتی که شارع به مقتضای استصحاب کریت حوض و به مقتضای«الکر مطهر»، «حکم بان یدک طاهره»، دیگر چه تردیدی برای شما وجود دارد؟ چه حالت تردیدیه برای شما هست که بخواهید «لا تنقض الیقین بالشک» را به لحاظ آن حالت تردیدیه بیان بکنید.

ما گفتیم: یک حالت تردیدیه بیشتر نیست، منتها سه جور عبارت دارد: یک عبارتش این است که بگوییم که من در طهارت و عدم طهارت ید شک دارم، یک جور اینکه بگوییم که من شک دارم در نجاست و عدم نجاست ید، یک جور اینکه بگوییم که شک دارم در طهارت و نجاست ید، اینها همه بصورت عبارات مختلف است امّا آنی که این عبارات حاکی از آن است، حالت نفسانیۀ وجدانیه، یک حالت تردیدیۀ واحده است و شارع این حالت تردیدیه را از شما در محیط شرع از بین برد. شارع گفت: «إنی حکمت بان هذا الماء کرّ و حکمت بانّ کل کرّ مطهر»، برای شما چه حالت تردیدی باقی است که «لا تنقض الیقین بالشک» در رابطۀ با نجاست ید جاری بکنید؟ پس در تقدّم اصل سببی بر مسببی علاوۀ بر مسأله سببیت و مسببیت، این نکتۀ مهم هم محفوظ است که باید جریان اصل در رابطۀ با سبب به کیفیتی باشد که حالت تردیدیه شما را در رابطۀ با مسبب در عالم تعبد و عالم شرع برطرف بکند؛ یعنی با مواجهۀ با بیان شارع، دیگر وجهی برای حالت تردیدیۀ شما نباشد، علتی برای تردید شما دیگر وجود نداشته باشد. بعد از اینکه این مسائل را ملاحظه فرمودید، ایشان می خواهند در ما نحن فیه، همین معنا را«طابق النعل به النعل» به ضمیمۀ آن حرفی که در رابطۀ با فعلیت حکم تعلیقی عرض کردیم، پیاده بکنند.

بیان ایشان این است که می فرماید: چرا شک می کنید که«بعد الغلیان»، حلیّت برای زبیب هست یا نه؟ (بحث ما دربارۀ استصحاب تعلیقی است)، این زبیبی که برای آن غلیان پیش آمده است، «هل یکون حلالا ام لا»؟ و به عبارت روشن تر، در رابطۀ با آن استصحاب تنجیزی که«ان قلت» می گفت: معارض با استصحاب تعلیقی است، مورد استصحاب تنجیزی این بود که زبیب«قبل الغلیان کان حلالا قطعا» بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا کرد، ما شک می کنیم که آیا آن حلیتی که برای زبیب«قبل الغلیان» ثابت بود، باقی است یا نه؟ این مجرای استصحاب تنجیزی است، آیا کسی می تواند از ما سؤال

ص:93

بکند که چرا شک می کنید، علّت شک شما و منشأ شک شما چیست؟ چرا شک می کنید که آن حلیّتی که برای زبیب«قبل الغلیان» بوده است، «بعد الغلیان» هم هست یا نه؟ اگر سؤال کرد که چرا شک می کنید؟ شما می گویید: برای اینکه من احتمال می دهم آن حرمت تعلیقیه باشد. پس اصل سببیت و مسببیّت که اولین مرحلۀ حکومت است، برای شما روشن شد، در اصل سببیت و مسببیّت نمی توانیم تردیدی داشته باشیم که علّت شک در بقای حلیت تنجیزیه این است که آیا آن حرمت تعلیقیه ای که برای عنب ثابت بود، برای زبیب هم ثابت است، یا برای زبیب ثابت نیست؟ پس اصل سببیت و مسببیت که اولین رکن در مسأله حکومت و اصل سببیت و مسببیت است، روشن شد.

امّا آن جهت دوّم، همان طوری که در مسأله استصحاب بقای کریّت ماء توضیح دادیم که استصحاب بقای کریت تعبدا آن حالت تردیدیه را نسبت به طهارت و نجاست ید برطرف می کند، برای این که وقتی که یک طرف آن تثبیت شد، دیگر تردید معنا ندارد.

وقتی که شارع گفت: «هذه الید طاهرة» دیگر معنا ندارد که شما بگویید که من هم احتمال طهارت می دهم و هم احتمال نجاست، همان طوری که در آن جهت دوم حکومت تحقق داشت، اینجا هم ما حکومت می خواهیم ایشان می فرمایند: همین حرف را به عینه در اینجا ذکر می کنیم. شما استصحاب حرمت تعلیقیه را جاری بکنید به عنوان اصل سببی، مفاد مطابقی استصحاب حرمت تعلیقیه، این است که حرمت تعلیقیه در زبیب باقی است، با توجه به آن نکته ای که اول ذکر کردیم که هرکجا که یک حکم تعلیقی باشد، بعد از آنی که معلّق علیه آن، در خارج تحقق پیدا کرد هم فعلیّت حکم تعلیقی و هم ترتّب این حکم فعلی، بر حکم تعلیقی هر دو شرعی است، آن جهت را شما اینجا ضمیمه کنید، استصحاب حرمت تعلیقیه را در باب زبیب جاری کردید، مفاد مطابقی این شد که حرمت تعلیقیه باقی است، لازمۀ شرعی حرمت تعلیقیه، حرمت فعلیۀ«بعد الغلیان» است که حرمت فعلیۀ«بعد الغلیان» خودش«حرمة شرعیه» است و ترتب آن بر حرمت تعلیقی به مقتضای آن بیان اول ایشان، آن هم شرعی است، در نتیجه استصحاب حرمت تعلیقیه، یک حرمت فعلیۀ«بعد الغلیان» به عنوان یک حکم شرعی و با ترتّب شرعی برای شما تثبیت کرد؛ یعنی«الشارع حکم بان الزبیب بعد الغلیان حرام شرعا»، وقتی که شارع خودش دارد حکم می کند که این حرمت شرعیه دارد، بازهم شما شک در حلیّت و حرمت فعلیه می کنید، آیا به خود اجازه می دهید که بگویید: شارع گفته حلال است لکن

ص:94

من شک در حلیت دارد؟

تبدل حکم تعلیقی به یک حکم فعلی

ما گفتیم که مگر چند حالت تردید برای شما وجود دارد؟ مگر در زبیب بعد از آنی که برایش غلیان پیش آمد، چند تا حالت تردیدیه با حکم زبیب برای شما مطرح است؟ یک حالت تردیدیه است. منتها از این حالت تردیدیه گاهی«بوجود الحلال و عدم الحلال» تعبیر می کنیم و گاهی«بوجود الحرمة و عدم الحرمة» تعبیر می کنیم، گاهی یک طرف اضافۀ تردید را حلیّت قرار می دهیم و یک طرف اضافۀ تردید را هم حرمت، وقتی که شارع به مقتضای استصحاب تعلیقی با توجه به اینکه همه لواحق احکام تعلیقیه هم، به شارع ارتباط دارد و حتی ترتبش هم شرعی است، معنایش این است که«الشارع حکم» به مقتضای استصحاب حرمت تعلیقیه که«ان الزبیب بعد الغلیان حرام بالفعل کما حکم فی یدک بعد الغسل بذلک الماء انّه طاهر بالفعل» چه جور آنجا حکم می کرد«بانه طاهر بالفعل» شما دیگر حق نداشتید بگویید که من احتمال نجاست می دهم و استصحاب نجاست را جاری می کنم.

احتمال دو طرف دارد، شارع یک طرف آن را تثبیت کرده است، «بما انه شارع» حکم به ثبوت مسأله طهارت کرده است، وقتی که شارع می گوید: «یدک طاهره»، آن طرف که مسأله نجاست است، دیگر اضافۀ باقی نمی ماند، حالت تردید دیگر در آن رابطه معنا ندارد محفوظ بماند، اینجا هم به شارع به مقتضای استصحاب تعلیقی با آن لواحق شرعیۀ آن شارع«حکم بان الزبیب بعد تحقق الغلیان یکون حلالا؛ یعنی حراما بالحرمة الفعلیه»، پس شما چه حق دارید که یک استصحاب تنجیزی در رابطۀ با حلیت جاری بکنید؟ چه شک دیگری برای شما باقی می ماند که پای استصحاب تنجیزی را به کار بیاورید و بگویید که این استصحاب تنجیزی معارض با آن استصحاب تعلیقی است؟ نه، همان دو رکنی که در حکومت مطرح است، یکی سببیت و مسببیت و یکی اینکه جریان اصل در سبب، رافع حالت تردیدیه در رابطۀ با مسبب باشد، به لحاظ تعبد هر دو خصوصیت که در سایر موارد حکومت ثابت است، در اینجا هم همان خصوصیات هست، فقط جرم اینجا یک جرم است؟ جرمش این است که اصل سببی آن تعلیقی است، فرض این است که ما از مرحلۀ اولی فارغ شدیم، استصحاب تعلیقی را جاری می دانیم اگر استصحاب

ص:95

تعلیقی را جاری نمی دانستیم که اصلا نوبت به مسأله ثانیه و مسأله تعارض نمی رسید، پس هیچ فرقی بین اینجا و سایر موارد وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): جواب شما بطلانش واضح«عند المتشرعه» است برای اینکه در خود عنب، بیش از یک دلیلی که حکم تعلیقی را می گوید ما نداریم، عنب بعد از آنی که غلیان برایش پیدا شد، حرمت فعلیه پیدا کرد، اگر از متشرعه بپرسید که کی می گوید این حرام است؟ کسی جواب می دهد متشرعه، شارع می گوید: حرام است. آیا غیر از شارع کسی حکم می کند به حرمت فعلیه؟ آیا درست است که ما بگوییم: یک حکم تعلیقی بوده است امّا اکنون فعلیت آن مربوط به عقل است، عقل حکم می کند«بان هذا حرام بالفعل»، اینکه بلا اشکال درست نیست. پیدا است که این حکم؛ یعنی تبدل آن حکم تعلیقی به یک حکم فعلی بعد از تحقق معلّق علیه، موجب این نمی شود که اضافۀ آن به شارع از دست برود، اگر مولا گفت: «ان جائک زید فاکرمه»، زید منزل شما آمد، وجوب اکرام پیدا کرد، حالا این عبد می خواهد بگوید: اکرام زید بر من واجب شده است اگر از او بپرسند که کی واجب کرده است؟ جواب می دهد غیر مولا، یا مولا به این«ان جائک زید فاکرمه» این وجوب فعلی«بعد المجیء» را آورده است، لذا این یک مسأله ای است که هم عقلا و هم متشرعه در این جهت تقریبا موافق هستند. امّا در باب ترتب آن شاید مناقشه ای باشد که هنوز بیان امام تمام نشده است، ایشان یک«و ان شئت قلت» دارند.

(سؤال... و پاسخ استاد): این مربوط به عنب است، ما در زبیب می خواهیم استصحاب بکنیم، دلیل العنب که شامل زبیب نیست، اگر شامل زبیب بود که ما نیازی به استصحاب نداشتیم. این قسمت مهمی از بیان امام بود بعد یک تعبیر را به یک صورتی عوض می کنند به نحو«و ان شئت قلت» می فرمایند، که چیز مفیدی است آن را ان شاء الله عرض کنیم و ببینیم که در کلام ایشان به نظر مناقشه ای می رسد یا نه؟

پرسش:

1 - بیان حضرت امام(ره) در قبول حکومت استصحاب تنجیزی چیست؟

2 - معنای حاکمیت استصحاب در سبب بر استصحاب در مسبب را توضیح دهید.

3 - چه عبارات مختلفی در تردید، برای اثبات یک نوع تردید وجود دارد؟

4 - آیا تبدل حکم تعلیقی به یک حکم فعلی ممکن است؟

ص:96

درس چهارصد و پنجاه و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در رابطۀ با بیان سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) دربارۀ حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی بود، نحوۀ سببیّت و مسببیّت و کیفیّت حکومت به همان نحوی بود که آن روز عرض شد. یک تقریب دیگری در همین رابطه در ذیل کلامشان بیان می فرمایند: و آن این است که در استصحاب به مقتضای«لا تنقض الیقین بالشک» می دانیم که استصحاب متقوم به شک است.

منشأ واحد برای شک در صورت تعارض استصحابین

ما بررسی می کنیم ببینیم آیا شکی که استصحاب تعلیقی تقوّم به آن شک دارد با شکی که استصحاب تنجیزی تقوم به آن دارد، دو شک است، یا یک شک وجود دارد؟ اگر بخواهد دو استصحاب با یکدیگر تعارض داشته باشند و ما استصحابین را متعارضین بدانیم باید مجرای این دو استصحاب و شکی که این دو استصحاب متقوم به آن شک

ص:97

است، واحد باشد درحالی که در ما نحن فیه به این صورت می توانیم مسأله را بررسی بکنیم که وقتی عنب تبدّل به زبیب پیدا کرد، حالت غلیان پیش نیامده و هنوز فرض غلیان تحقق پیدا نکرده، به مجردی که عنب تبدّل به زبیب پیدا کرد، در همان آن اول این شک مطرح است و این حالت تردید موجود است که آیا حرمت تعلیقی و حکم تعلیقی که در عنب ثابت بود، برای زبیب هم ثابت است یا برای زبیب ثابت نیست؟

به عبارت روشن تر، همان طوری که خود حکم تعلیقی در مورد عنب به عنوان تعلیقی«قبل الغلیان» مطرح بود، «ان جائک زید فاکرمه» به عنوان یک حکم تعلیقی، «قبل تحقق المجیء» مطرح است که آیا یک وجوب اکرام«علی تقدیر المجیء» هست یا نه؟ و الاّ بعد از آنکه مجیء زید محقق شده باشد، اگر انسان شک دارد، شک دارد در این که الان«یجب اکرامه ام لا»؟ نه اینکه الان حکم تعلیقی هست یا نه؟ حکم تعلیقی به همان نحوی که در مورد خود عنب ثابت بوده که عنوان تعلیقی قبل از آنی است که غلیان حتی برای عنب تحقق پیدا بکند، عنب«قبل الغلیان» را ما می توانیم بگوییم: «العنب یحرم اذا غلی» و الا برای عنب«بعد الغلیان» حکم تعلیقی ثابت نیست، همان طوری که در باب عنب مسأله به این کیفیت است وقتی که حالت عنبیت تبدّل به حالت زبیبیّت پیدا می کند، در همان آن اول زبیبیّت، این شک برای شما مطرح است، این حالت تردید برای شما وجود دارد که اگر این عنب بود، یک حرمت تعلیقیۀ مسلمی می داشت اما حالا که زبیب شده، من نمی دانم آن حکم تعلیقی و آن حرمت معلقه از بین رفته یا از بین نرفته است؟ همین آن اول زبیبیّت، استصحاب تعلیقی جریان پیدا می کند و حکم می کند به اینکه آن حرمت معلقه به قوّت خودش باقی است. پس در نتیجه زبیب درحالی که هنوز غلیانی برای او پیش نیامده، شما حرمت تعلیقیه را به وسیلۀ استصحاب تعلیقیه ثابت کردید، این استصحاب چه می گوید؟ این استصحاب می گوید: این حکم تعلیقی روی این زبیب است، بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا کرد و معلّق علیه حاصل شد، نتیجۀ ثبوت حکم تعلیقی، فعلیت حرمت است«بعد الغلیان»، پس«قبل الغلیان» استصحاب جاری شد و این استصحاب حکم کرد به اینکه«بعد الغلیان» حرمت فعلیّه تحقق دارد.

زمان جریان استصحاب تنجیزی

اما نسبت به استصحاب تنجیزی که مثلا معارض با این استصحاب تعلیقی قرار داده

ص:98

شده بود، این استصحاب تنجیزی کی می خواهد جریان پیدا بکند؟ استصحاب تنجیزی مجرا و زمان جریانش«بعد الغلیان» است برای اینکه تا زمانی که غلیانی تحقق پیدا نکرده، مسأله ای پیش نیامده است. حالت شک به نحو تنجیز تحقق پیدا نکرده، بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا کرد، شما شک بکنید که«بعد الغلیان هل هو حلال ام لا»؟ بعد بگویید: زبیب«کان قبل الغلیان حلالا» و الان که غلیان تحقق پیدا کرده، من شک در بقای حلیّت و عدم بقای حلیت دارم، استصحاب می کنم حلیّت تنجیزیۀ«قبل الغلیان» را برای «بعد الغلیان». پس اگر شما بخواهید استصحاب تنجیزی را«بعد الغلیان» جاری بکنید با توجه به اینکه استصحاب متقوّم به شک است، شما باید شک داشته باشید که«بعد الغلیان هل هو حلال ام حرام»؟

اگر یک دلیلی شک شما را در رابطۀ با ما«بعد الغلیان»، رفع کرد، استصحاب تنجیزی چطور می تواند جریان پیدا بکند؟ اگر رفع شک شد از شما نسبت به ما«بعد الغلیان» به طوری که ولو در جو تعبّد، شما دیگر نتوانستید یک شکی به عنوان ما«بعد الغلیان» داشته باشید، آن وقت چطور استصحاب تنجیزی در اینجا جریان پیدا می کند؟ استصحاب «متقوّم بالشک» و این استصحاب هم در رابطۀ با«ما بعد الغلیان» است، «ما بعد الغلیان» باید شکی باشد تا استصحاب تنجیزی جاری بشود درحالی که ما گفتیم: استصحاب حرمت تعلیقیه«قبل الغلیان» جاری می شود، در همان آن اول زبیبیّت جریان پیدا می کند و آن استصحاب ولو اینکه معنای مطابقیش حرمت تعلیقیه است لکن لازمش حرمت فعلیۀ«بعد الغلیان» است؛ یعنی شما در همان آن اول زبیبیت، استصحاب تعلیقی می آید، شما را از حالت شک بیرون می آورد. می گوید: تردیدی نداشته باشید در این که این حرمت تعلیقی روی زبیب باقی است. لازمۀ بقای حرمت تعلیقیه روی زبیب، حرمت «بعد الغلیان» است برای اینکه حکم تعلیقی بعد از آنی که معلق علیه اش حاصل شد، عنوان فعلیّت پیدا می کند.

پس استصحاب تعلیقی در آن اول زبیبیت، جاری می شود و همۀ مسائل را برای شما روشن می کند. حالا که دو روز سه روز گذشت و غلیان تحقق پیدا کرد، شما دیگر شکی ندارید که استصحاب تنجیزی بخواهید جاری بکنید، باید یک حالت شکی برای شما وجود داشته باشد، یک شکی که شارع او را شک ببیند و آن را ملاحظه بکند و او را مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» قرار بدهد تا«لا تنقض الیقین بالشک» جاری بشود و

ص:99

استصحاب تنجیزی در اینجا جریان پیدا بکند. پس در رتبۀ متقدمۀ بر استصحاب تنجیزی، استصحاب تعلیقی جاری می شود و همۀ مسائل را تعبّدا روشن می کند، تردید شما را نسبت به حکم«بعد الغلیان» چون هنوز غلیان نیامده، برطرف می کند، بعد از آنکه خارجا غلیان تحقق پیدا کرد، می خواهد موضوع برای استصحاب تنجیزی تحقق پیدا بکند، شما باید در بقا و عدم بقای حلیت شک داشته باشید ولی استصحاب حرمت تعلیقی مجالی برای شک ما باقی نگذاشته است و آن را رفع کرده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): مجرای استصحاب تنجیزی کجاست؟ در استصحاب تنجیزی، زبیب«قبل الغلیان» حالت سابقۀ مستصحب است، هنوز حالت لاحقه ای پیش نیامده، هنوز شکی تحقق پیدا نکرده برای اینکه شک«بعد الغلیان» عارض می شود. پس زبیب«قبل الغلیان» در استصحاب تنجیزی خودش حالت سابقۀ استصحابی است، هنوز حالت لاحقۀ شک نیامده تا شما بگویید: «قبل الغلیان» ما استصحاب می کنیم اما همین زبیب«قبل الغلیان» نسبت به حکم تعلیقی، حالت لاحقۀ استصحاب را دارد.

اساس فرق و اساس نکته اینجاست که در استصحاب تعلیقی حالت زبیبی«قبل الغلیان»، حالت لاحقۀ استصحابیه را دارد، الان شکش وجود دارد، یقین سابقش وجود دارد«لا تنقض الیقین بالشک» متقوم به یقین و شک است، پیاده می شود.

اما در استصحاب تنجیزی، شما هنوز حالت لاحقه برایتان پیش نیامده، هنوز مسأله ای به نام شک در حلیت فعلیه ندارید برای اینکه زبیب تا زمانی که زبیب است و غلیان هم در آن تحقق پیدا نکرده، «مسلم الحلّیة» است، این«مقطوع الحلیه» است، باید شما صبر بکنید غلیان پیش بیاید، وقتی که حالت غلیان پیش آمد، شما حساب بکنید و بگویید: این زبیب«قبل الغلیان کان حلالا» و الان«بعد الغلیان یکون مشکوک الحلیه»، استصحاب جاری بکنید.

ما می گوییم همه این مسائل را آن استصحاب تعلیقی«قبل الغلیان» برای شما حل کرد. در همان آن اول زبیبیت حالت لاحقۀ استصحابیۀ تعلیقی تحقق پیدا کرده، استصحاب تعلیقی جاری می شود، می گوید این زبیب هم«کالعنب، یکون محکوما بالحکم التعلیقی الذی هو عبارة عن الحرمة علی تقدیر الغلیان». پس این استصحاب وضع را در همان حالت اول زبیبیت برای شما مشخص کرد، بعد از آنی که غلیان پیش می آید، فقط وضع تازه ای که پیش آمده معلق علیه در خارج حاصل شده مثل«ان جائک

ص:100

زید»، مجیء زید تحقق پیدا کرده و الاّ حکمش قبلا روشن بوده«ان جائک زید فاکرمه، قبل المجیء» بوده، حالا در خارج مجیء زید تحقق پیدا کرده، اینجا هم زبیب«قبل الغلیان» حکمش با تحقق غلیان مشخص است، اینطور نیست که حالت الشک جدیدی «تعبدا» بشود برای شما پیش بیاید، نه، فقط معلق علیه حاصل شده، حکم تعلیقیش هم که برای شما روشن بوده است. پس چطور شما بتوانید استصحاب تنجیزی را جاری بکنید؟ چطور می توانید استصحاب تنجیزی را که متقوم«بالشک بعد الغلیان» است و حالت لاحقه اش شک«بعد الغلیان» است، به نام استصحاب حلیت جاری بکنید. این را هم ایشان در ذیل بیانشان ذکر می فرمایند.

(سؤال... و پاسخ استاد): از نظر تعلیقش، این را گفتم ما در روز اول هم گفتیم ما در مثال مجبوریم، این مثال را چون ذکر کردند، ذکر بکنیم و وقتی هم که این مثال را ذکر می کنیم چند بار هم عرض کردیم هیچ مسألۀ تعدّد موضوع را کسی مطرح نکند، اصلا بحث ما در استصحاب تعلیقی آنجایی است که وحدت موضوع در کار باشد.

«سؤال... و پاسخ استاد»: برای اینکه زبیبیّت و عنبیّت دوتا ماهیت نیستند، دوتا حالت هستند، حالت رطوبت و یبوست است.

«سؤال... و پاسخ استاد»: چرا معارضه می کند؟ مگر«العنب اذا غلی یحرم» مفهوم دارد؟ مفهوم دارد یعنی«الزبیب لا یحرم»، او که عنب را می گوید. دلیل، عنب را می گوید، زبیب را هم شما به کمک استصحاب می گیرید. دلیل، العنب را می گوید، این بحث هایی است که به استصحاب تعلیقی شما ارتباط ندارد، دلیل«العنب اذا غلی یحرم» را می گوید، خود دلیل زبیب را شامل نمی شود برای این که عنب شامل زبیب نیست«مفهوما»، «مفهوما» شامل نیست.

مفاد دلیل در استصحاب تعلیقی

اگر یک دلیلی گفت: «العنب حلال» این دلیل معنایش این نیست که زبیب هم «حلال»؟ لکن همین حلیت را ما به کمک استصحاب روی زبیب هم ثابت می کنیم.

اینهایی که شما می گویید: از روز اول می دانستم که گرفتار این مصیبت هستم، تمام اینها ربطی به موضوع از نظر وحدت و تعدد دارد. مسألۀ استصحاب تعلیقی در ماورای این بحث است، استصحاب تعلیقی مال آنجایی است که موضوع واحد باشد. لذا من گفتم:

ص:101

اگر مثال خوبی بخواهیم بزنیم، مثال این است که مولا بگوید: «ان جائک زید فاکرمه» لکن در آن حالی که مولا گفت: «ان جائک زید فاکرمه»، بین مولا و زید رفاقت برقرار بود، بعد این رفاقت بهم خورد، ما شک می کنیم که این«ان جائک زید فاکرمه» به قوت خودش باقی است یا نه؟ مثال خوب استصحاب تعلیقی این است که دیگر ما هر روز گرفتار این اشکال نشویم، مکرر هم عرض کردم مسألۀ عنب و زبیب صدها نفر گفتند: این تغایر موضوع است و تعدّد موضوع است و اصلا استصحاب جاری نمی شود لکن این به بحث استصحاب تعلیقی مربوط نیست، هرکجا که تعدد موضوع باشد، استصحابش جاری نیست، می خواهد استصحاب تعلیقی باشد، می خواهد استصحاب تنجیزی باشد اما چه کنیم که این مثال را ذکر کردند، ما هم تبعا مجبوریم هی این مثال را ذکر بکنیم و الاّ مثال روشنش را من همان روز اول ذکر کردم که دیگر گرفتار این بحث ها هم نشویم اصلا.

(سؤال... و پاسخ استاد): این شما را از مسیر بحث در این مسأله منحرف می کند، شما باید نکات دقیقی که در رابطۀ با آن مسألۀ اصلی هست دقت بکنید. هی ذهن شما می رود روی این که اینها دوتا موضوع است، این دوتا موضوع و یک موضوع بودن، اصلا بحث مربوط به استصحاب تعلیقی نیست.

این یک بحث کلی است در رابطۀ با همۀ استصحابات که قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه باید«موضوعا و محمولا» متساوی و متحد باشند. این سبب نشود که فکر خودمان را توی این وادی بیاوریم، فکر را در آن غرض اصلی بحث بکار ببریم. در بحث فعلی ما این است که آیا استصحاب تعلیقی، حاکم است بر استصحاب تنجیزی و یا حاکم نیست بر استصحاب تنجیزی؟ روی این فکر بکنیم که آیا حکومت تحقق دارد یا تحقق ندارد؟ خلاصۀ ذیل بیان امام بزرگوار این بود که استصحاب تعلیقی قبل از آنی که اصلا نوبت به استصحاب تنجیزی برسد، قبل از آنی که غلیان تحقق پیدا بکند، در همان حال اول و آن اول زبیبیّت، استصحاب تعلیقی جریان پیدا می کند و همۀ شک ها را برطرف می کند.

زبیب هم مثل عنب است، وقتی در همان آن اول زبیبت گفت: «اعلم أن الزبیب کالعنب»، مطلب تمام شد؛ یعنی پس الان حرمت تعلیقیه دارد، بعد از آنی هم که معلق علیه اش به نام غلیان حاصل شد، حرمت فعلیه پیدا می کند، پس دیگر مسألۀ تازه ای

ص:102

نیست که شما بخواهید دست به دامن استصحاب تنجیزی بزنید که باید شک باشد و آن هم«بعد الغلیان» تا مجرای استصحاب تنجیزی قرار بگیرد.

این بیان امام بزرگوار بود، عرض کردیم که این بیان ایشان دوتا پایه دارد: یک پایه و یک جهتش ممکن است مورد مناقشه واقع بشود و آن این مسأله بود، در حکم تعلیقی غیر از حالا مسأله استصحاب، خود حکم تعلیقی«العنب یحرم اذا غلی»، ایشان می فرمودند: اگر یک حکم تعلیقی شرعی داشتیم، بعد از آنی که معلق علیه وجود پیدا کرد، همان حکم تعلیقی فعلیت پیدا می کند، در عین این که شرعیتش هم محفوظ است.

بعد از تحقق غلیان در خود عنب فرضا، شارع می گوید: الان حرام است. این حرمت، حرمت فعلیۀ شرعیه است، نه اینکه شارع بگوید، انسان ابتداء ممکن است در ذهن بگوید: یک حکم تعلیقی بیشتر جعل نکرده، حکم تعلیقی؛ یعنی حکم تقدیری، حکم تقدیری هم مال قبل از معلق علیه است اما بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا کرد، این عقل است که حکم می کند به حرمت، با توجه به حکم شارع. نه مسأله اینطور نیست، همانطور که من آن روز اشاره کردم، وقتی که انسان به متشرعه هم مراجعه بکند، به خود ما هم روی همان ذوق اولی وقتی مراجعه بشود، اگر به ما گفتند: انگور«اذا غلی یحرم»، بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا بکند، می گوییم: این حرمت فعلیه همان حرمت است؛ یعنی این هم به شرع ارتباط دارد، این هم به شارع مربوط است، نه اینکه شارع یک تعلیقی جعل کرده و فعلیتش الان در رابطۀ با عقل است. نه، این هم شرعی است.

شرعی بودن ترتب حکم فعلی، بعد از معلق علیه بر حکم تعلیقی شرعی

لکن یک اضافه ای هم ایشان می فرمودند و آن اضافه این است که ترتب این حکم شرعی فعلی، بعد از معلق علیه بر حکم تعلیقی شرعی، شرعی است. اینجا یک قدری به ذهن می آید که انسان بگوید: درست است که دوتا حکم شرعی است، هم حکم تعلیقی «قبل المعلق علیه» و هم حکم فعلی«بعد المعلق علیه» هر دو شرعی است اما ترتبش «لا یبعد ان یکون عقلیا» و این مانعی ندارد که دو طرف شرعی باشد لکن ترتّب، این عقلی باشد. مثل همین که شما در بحث مقدمۀ واجب در جلد اول ملاحظه فرمودید، در بحث مقدمۀ واجب محط بحث چیست؟ ملازمه. ملازمۀ چطوری؟ ملازمۀ عقلی. اما بین چه و بین چه؟ بین دو حکم شرعی، در بحث مقدمۀ واجب، محط بحث ملازمه عقلیه

ص:103

است اما ملازمۀ عقلیه بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه، اگر ما در بحث مقدمۀ واجب قائل به ملازمه شدیم، دو طرف ملازمه حکم شرعی است؛ یعنی نزاع در این است که اگر شارع نماز را واجب کرد، آیا عقل حکم می کند که بین وجوب شرعی نماز و بین وجوب شرعی وضو، ملازمه تحقق دارد یا ندارد؟ پس ببینید در عین اینکه دو طرف ملازمه ارتباط به شارع دارد و وجوب، وجوب شرعی است لکن بلا اشکال خود ملازمه در بحث مقدمۀ واجب به عنوان ملازمۀ عقلیه و مسألۀ عقلیه مطرح شده است.

اینجا هم بعید نیست که انسان چنین معنایی به ذهنش بیاید، مولا وقتی که می گوید:

«العنب اذا غلی یحرم» این«حکم شرعی تعلیقی»، بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا کرد، آن حرمت فعلیه و حرمت غیر تعلیقی همان حرمت شرعی است، بعید است که انسان بگوید: «بعد الغلیان» انگور حرمت شرعی ندارد، همان حرمت شرعی است اما ترتب این حرمت شرعی دوم بر حرمت شرعی اول، بعید نیست که انسان بگوید این ترتب عقلی است؛ یعنی عقل از حکم تعلیقی شارع«بان العنب اذا غلی یحرم، یستکشف» که اگر معلق علیه در خارج حاصل شد، یک حرمت فعلیۀ شرعیه در کار است. همان طوری که عقل«یستفید من حکم الشارع بوجوب الصلاة، یستکشف» که خود شارع وضو را واجب قرار داده، خود شارع تمام مقدمات را واجب قرار داده، بعید نیست که انسان در ما نحن فیه چنین معنائی را ملتزم بشود ولو این که در عبارت امام بزرگوار«کالتصریح» به این معناست که ترتّب هم شرعی اما این به نظر نمی رسد که ترتب شرعی باشد، ترتب عقلی است.

اما در عین حال، آیا اگر ترتب عقلی بود، ضربه ای به بیان ایشان وارد می شود یا اینکه نه، در عین این که ترتب هم عقلی باشد، ضربه ای به بیان ایشان وارد نمی شود؟

به نظر می رسد که هیچ ضربه ای به بیان ایشان نمی خورد چرا؟ برای این که در مسألۀ حکومت ما دوتا مطلب لازم داشتیم: یکی مسألۀ سببیّت و مسببیّت و یکی این که جریان اصل در سبب«شرعا و تعبدا» رفع شک شما را در رابطۀ با مسبب بکند؛ یعنی با توجه به جریان اصل سببی، برای شما دیگر در عالم تعبّد و شرع، شکی مطرح نباشد. آیا این دو جهتی که در مسألۀ سببیت و مسببیت و حکومت از این طریق مطرح است، به مجرد این معنا که ترتّب بین حکم فعلی و حکم تعلیقی، عقلی باشد آیا ضربه ای به او وارد می آید؟ نه. همان طوری که در ذیل بیان ایشان بود، شما استصحاب حرمت تعلیقیه را در آن اول

ص:104

زبیبیّت، جاری می کنید. با همین ترتب عقلی، فعلیّت حرمت«بعد الغلیان» برای شما روشن می شود، بعد از آنی که فعلیت حرمت«بعد الغلیان» روشن شد، شما دیگر در جو شرع و در جو تعبد، شکی در حرمت«بعد الغلیان» ندارید. «قبل الغلیان» مسأله صاف شد، حکم تعلیقی ابقاء شد، لازمه ای حکم تعلیقی فعلیت حرمت«بعد الغلیان» است، بعد از آنی که همۀ مسائل صاف شد، دیگر مجالی برای استصحاب تنجیزی به هیچ وجه باقی نیست.

لذا به نظر قاصر با اینکه این جهت از بیان ایشان یک قدری مورد مناقشه است، مع ذلک ضربه ای به اساس هدف ایشان و غرض ایشان نمی خورد و همان مسألۀ سببیّت و مسببیّت و رفع شک در جو تعبد به قوت خودش باقی است و همان حکومت مرحوم شیخ انصاری قاعدتا جواب از معارضه واقع خواهد شد. در نتیجه، استصحاب تعلیقی هم«فی نفسه» جاری است و این طور نیست که مبتلای به معارض دائمی باشد به طوری که هیچ گونه منشأ اثر نتواند قرار بگیرد.

اصالت عدم تحقق حکم جدید و استصحاب اباحۀ بعد الغلیان

و اما یک جمله ای هم راجع به بیان مرحوم آخوند عرض بکنیم. آن طور که ایشان مسأله را مطرح کرده اند، اصلا منظور مستشکل نیست که ما وارد این وادی بشویم، مستشکل استصحاب تنجیزی را روی حلیت مطلقه برده، نه حلیّت مغیّات. او می گوید:

زبیب«قبل الغلیان» حلال است و هیچ تردیدی نیست زبیب وقتی که در مقابل انسان قرار گرفت و هنوز هم غلیانی مطرح نیست، آدم می گوید: «هذا حلال قطعا» ولو این که نمی داند بعد الغلیان چه وضعی برایش پیش می آید اما اجمالا قبل الغلیان یک حلیّت مطلقه ای برای او ثابت است، بعد از آنی که غلیان تحقق پیدا کرد، ما شک می کنیم که آیا این حلیّت زائل شد یا نه؟ مستشکل می گوید: ما استصحاب حلیت را جاری می کنیم.

بیانی که«بعض الاعلام» در رابطۀ با کلام مرحوم محقق خراسانی داشتند، آن بیان ولو این که منطبق بر کلام ایشان نبود و ما آن روز هم عرض کردیم که عبارت ایشان با این بیان انطباق ندارد لکن اگر کسی آن بیان را هم بخواهد یک جواب مستقلی قرار بدهد، اگر انسان سببیّت و مسببیّت امام بزرگوار را نتوانست اطمینان خاطر به او پیدا بکند، آن بیان در اینجا می تواند به عنوان تأیید مطرح باشد. خلاصه آن این است که بعد از آنی که عنب

ص:105

تبدّل به زبیب پیدا کرد، درست است که ما یقین داریم که«الزبیب حلال» لکن در همان آن اول تردید داریم که این حلیتی که برای زبیب الان مطرح است، همان حلیتی است که در حال عنبیّت برایش مطرح بوده، یا اینکه نه، این وقتی زبیب شد، آزاد شد؟ دیگر غلیان و غیر غلیان برایش فرق نمی کند؛ یعنی شک داریم که با تبدّل به زبیبت آیا حکم جدیدی برای زبیب در خارج تحقق پیدا کرد، یا حکم جدیدی پیش نیامد؟ هنوز به غلیان نرسیده در همان حال اول زبیبیت، وقتی که ما شک کردیم که یک حکم جدیدی پیش آمده یا نه؟ اصالت عدم تحقق حکم جدیدی برای زبیب را جاری می کنیم و این اصالت عدم تحقّق حکم جدید، دیگر استصحاب اباحۀ بعد الغلیان را به طور کلی نفی می کند. لذا این هم یک مسأله ای است که به این صورت در اول زبیبیت، مسأله را مطرح کنیم و به عنوان اصالت عدم حدوث یک حکم جدید، جلوی حکم جدید را بگیریم و دیگر مجالی برای استصحاب حلیّت«بعد الغلیان» نباشد.

در نتیجه در دو مرحله، هم استصحاب تعلیقی فی نفسه جریان دارد و هم استصحاب تعلیقی منشأ اثر است و اینطور نیست که به واسطۀ ابتلای به معارض دائمی هیچ گاه منشأیت برای اثر نداشته باشد. لذا در فقه هم از این استصحاب کاملا می توانیم بهره برداری کنیم. استصحاب تعلیقی تمام شد.

پرسش:

1 - منشأ واحد برای شک در صورت تعارض استصحابین چیست؟

2 - زمان جریان استصحاب تنجیزی چه وقتی است؟

3 - مفاد دلیل در استصحاب تعلیقی را بیان کنید.

4 - آیا شرعی بودن ترتب حکم فعلی، بعد از معلق علیه بر حکم تعلیقی شرعی، ممکن است؟

5 - کیفیت اصالت عدم تحقق حکم جدید و استصحاب اباحۀ بعد الغلیان را ذکر کنید.

ص:106

درس چهارصد و پنجاه و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

استصحاب احکام شرایع سابقه

یکی از تنبیهاتی که در باب استصحاب، ذکر فرمودند: استصحاب احکام شرایع سابقه است. اگر حکمی در شریعت سابقه ثابت بود و ما شک کردیم در اسلام این حکم نسخ شده است یا نه؟ آیا استصحاب این حکم جریان دارد یا ندارد؟ این مسأله در کلام شیخ (علیه الرحمة) و کلام مرحوم آخوند و اکثر، به همین صورت مطرح است.

استصحاب عدم نسخ در رابطۀ با شریعت اسلام

از کلمات اینها این معنا استفاده می شود که اگر ما شک در نسخ دربارۀ یک حکمی، از احکام شریعت خودمان داشته باشیم و احتمال بدهیم که فلان حکمی که در ابتدا ثابت بوده است، نسخ شده باشد، این استصحاب عدم نسخ در رابطۀ با شریعت خودمان تقریبا

ص:107

از کلمات شیخ و مرحوم آخوند استفاده می شود که جریان آن جزء مسلمیات است، یعنی در استصحاب عدم نسخ در رابطۀ با احکام شریعت ما بحثی نیست. آن چه که محل بحث است استصحاب عدم نسخ راجع به بعضی از احکام شرایع سابقه است که ما شک در نسخ و عدم نسخ می کنیم و به عبارت دیگر شک می کنیم که آیا در دین اسلام آن حکم ابقا شده است یا در دین اسلام آن حکم نسخ شده است؟ این می تواند محل بحث واقع بشود، استصحاب عدم نسخ در رابطۀ با بعضی از احکام شرایع سابقه که شک در بقا و عدم بقایش داریم، شک در نسخ و عدم نسخش داریم. اما در رابطۀ با یک حکمی در شریعت خودمان اگر اصل حدوثش مسلم باشد، لکن شک در بقا و عدم بقا داشته باشیم شک در نسخ و عدم نسخ داشته باشیم، اینجا استصحاب عدم نسخ در شرع خودمان تقریبا بصورت مسلم جاری می شود.

علت اینکه می گویم در کلمات آنها جزء مسلمیات است، چون بعضی از اشکالاتی را که در رابطۀ با استصحاب عدم نسخ در شرایع سابقه است به عنوان جواب نقضی، هم مرحوم شیخ در رسائل و هم مرحوم آخوند در کفایه، می فرماید که اگر ما این اشکال را بپذیریم، لازمه اش این است که در شرع خودمان هم نتوانیم استصحاب عدم نسخ بکنیم.

به این صورت جواب نقضی می دهد، این معنایش این است که پس استصحاب عدم نسخ در شرع ما از نظر این بزرگان جزء مسلّمیات است و ما اگر در آن استصحاب می خواهیم اشکالاتی داشته باشیم، باید اشکالات اختصاصی مطرح کنیم، نه اشکالات اشتراکی و الا لازمۀ اشکالات اشتراکی این است که استصحاب عدم نسخ در شرع ما هم جاری نباشد.

این مطلب به این صورت در کلمات اینها مطرح شده است. مؤید این حرف هم این است که از محدث استرآبادی اخباری نقل شده که استصحاب عدم نسخ یکی از ضروریّات و از بدیهیّات است درحالی که این مسأله به این وجهی که با او برخورد شده ممکن است نباشد، نه ضروری باشد و نه یک امر مسلّمی باشد. امکان دارد که در آن مناقشه بشود همینطوری که در او مناقشه شده و مورد بحث قرار گرفته است. لذا چون مسأله به این صورت است، خوب است اصلا عنوان بحث، یک عنوان کلی باشد و یک عنوان مشترکی باشد منتهی این منافات ندارد که گاهی از اوقات عنوان بحث کلی باشد ولو این که بعضی از اشکالات در رابطۀ با بعضی از مصادیق محل بحث باشد، و بعضی

ص:108

از اشکالات هم مشترک باشد همۀ موارد محل بحث را بگیرد.

اگر چنین بحث بشود، مفیدتر و جالب تر است، یک فایدۀ دیگری هم بر آن ترتب پیدا می کند و آن این است که اگر ما بخواهیم بحث را به استصحاب احکام شرایع سابقه اختصاص بدهیم و بگوییم در بعضی از احکام شرایع سابقه که ما شک در بقا و عدم بقائش می کنیم، استصحاب جریان دارد یا ندارد؟ این از نظر ثمره و نتیجه«قلیل الجدوی» بلکه بلافایده است برای اینکه اگر رسائل را ملاحظه فرموده باشید شیخ(علیه الرحمة) در آخر این بحث، مواردی را تبعا«لتمهید القواعد» به عنوان ثمرۀ نزاع این بحث ذکر می فرماید و ظاهرا در همه اش مناقشه می کند، می فرماید این ارتباط به بحث ما ندارد، این ارتباط به استصحاب شریعت سابقه ندارد، این از دلیل عام و روایت خاص استفاده می شود به اختلاف مواردی که شیخ ذکر می فرماید.

پس اگر ما بحث را به احکام شرایع سابقه اختصاص بدهیم و روی همین معنا فقط بحث بکنیم، ثمرۀ چندانی بر آن ترتب پیدا نمی کند یعنی مصداق ندارد حالا بر فرض که این استصحاب هم جاری بشود کجا در فقه یک چنین موردی پیدا شده است که یک حکمی در شریعت سابقه بوده و در اسلام هیچ نفی و اثباتی نداشته و ما شک در بقا و عدم بقائش بکنیم و بعد بقائش را در این شریعت از استصحاب استفاده بکنیم. ظاهرا چنین موردی نیست که این مسألۀ اصولیه از نظر فقهی اثری بر آن ترتب پیدا کرده باشد.

اما اگر ما نزاع را در یک عنوان عام قرار بدهیم«و هو استصحاب عدم نسخ» اعم از عدم نسخ بعضی از احکام شرایع سابقه و عدم نسخ بعضی از احکام شرع خودمان که حدوثش مسلم است، لکن بقائش مشکوک است، دوام و استمرارش مشکوک است. آیا این استصحاب عدم نسخ جریان پیدا می کند یا جریان پیدا نمی کند؟ مسأله را اگر به این صورت مطرح بکنیم به نظر جالب تر است.

اشکالات در جریان استصحاب عدم نسخ

در رابطۀ با جریان استصحاب عدم نسخ دو اشکال وجود دارد: یک اشکال در تمام موارد استصحاب عدم نسخ جریان پیدا می کند، یک اشکال تنها اختصاص به همان شرایع سابقه دارد، فعلا بحث ما در اشکال عام و اشکال مشترک است. اشکال مشترک به این صورت مطرح می شود، گفته اند که در استصحاب اگر بخواهید حکمی را شما

ص:109

استصحاب بکنید، حکم کلی را مجرای استصحاب قرار بدهید باید اول یعنی به صورت قضیّۀ متیقنه ثبوت این حکم برای شما و ثبوت این تکلیف به عهدۀ شما مسلم باشد، شما یک زمانی مکلف به این تکلیف باشید، یک زمانی این تکلیف توجه به شما پیدا کرده باشد، بعد به صورت قضیّۀ مشکوکه در بقای این تکلیف، در استمرار این تکلیف بر عهدۀ شما شک بکنید. اینجا می توانید استصحاب را جاری بکنید برای اینکه قضیّۀ متیقنۀ شما با قضیّۀ مشکوکۀ شما کمال اتحاد بینشان وجود دارد، می توانید بگویید«کان هذا الحکم ثابتا فی حقی و الان أشک فی بقاء هذا الحکم بالنسبة الیّ» قضیّۀ متیقنه و مشکوکۀ شما اگر واحد شد، استصحاب جریان پیدا می کند.

اما اینجا که شما می خواهید استصحاب عدم نسخ را جاری بکنید چه در رابطۀ با شرایع سابقه و چه در رابطۀ با شریعت خودمان، اینجا قضیّۀ متیقنۀ شما چیست؟ قضیّۀ متیقنۀ شما این است که«کان هذا الحکم ثابتا بالاضافة الی اهل الشریعة السابقة» یا در شرع خودمان می گویید«کان هذه الحکم ثابتا» مثلا«بالاضافة الی من کان مدرکا للنبی» اما حالا که هزار و چند صد سال می گذرد، شما حالا می خواهی استصحاب نسخ را جاری بکنی شما که«مدرک النبی» نبودید شما که در شریعت سابقه قبل از طلوع اسلام سابقۀ تکلیف نداشتید، پس این تکلیف ثابت نبوده است تا شما استصحاب بکنید، این تکلیف برای شما متیقن نبوده است تا«لا تنقض الیقین بالشک» در آن جریان پیدا بکند.

پس یک اشکال مهم مشترک بین استصحاب عدم نسخ نسبت به شریعت سابقه و استصحاب عدم نسخ نسبت به شرع خودمان، مسألۀ عدم اتحاد قضیتین است، یعنی قضیّۀ متیقنۀ ما«ثبوت الحکم بالنسبة الینا» نبوده است قضیّۀ متیقنۀ ما«ثبوت الحکم بالاضافة الی الغیر» بوده است اما قضیّۀ مشکوکۀ ما«بقاء الحکم بالاضافة الینا» است و این دو باهم اتحاد ندارد«ثبوت الحکم بالاضافة الی الغیر با بقاء الحکم بالاضافة الینا» اتحادی ندارد، لذا این استصحاب نمی تواند جریان پیدا بکند.

جواب شیخ(ره) از اشکالات در جریان استصحاب عدم نسخ

اینجا یک جواب مشترکی داده شده یعنی مرحوم شیخ(علیه الرحمة) بحث را منحصرا در استصحاب شریعت سابقه قرار داده است و دو جواب از این اشکال داده است این دوتا جواب را ما ملاحظه بکنیم و ببینیم بالاخره این اشکال قابل جواب است یا

ص:110

این اشکال به قوت خودش باقی است؟ یک جوابی مرحوم شیخ داده اند که این جواب را مرحوم آخوند در کفایه توجیه می کنند و می فرمایند: کلام شیخ را«بظاهره» نباید گرفت و اگر ما کلام شیخ را«بظاهره» بگیریم، اشکال روشنی دارد.

لذا ایشان حرف شیخ را توجیه می کنند به یک بیانی که خودشان ذکر می فرمایند. شیخ می فرماید: تکلیف در شرایع سابقه که تبعا در شریعت ما هم همینطور است در این جهت فرقی نمی کند، تکلیف برای کلی ثابت است، همانطوری که در باب زکاة و در باب وقف عام ما ملکیّت را برای کلی قائل هستیم، یعنی وقتی که خداوند می فرماید: «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَ الْمَساکِینِ» مالک زکات عبارت از کلی فقیر است، یا اگر یک چیزی را بصورت وقف عام، وقف برای فقرا کرده اند، عنوان موقوف علیهم عبارت از فقرا شد، اینجا این مال به علت وقف، ملک برای کلی فقرا می شود«زکات ملک لکلی الفقیر» وقف عام هم همینطور است. مرحوم شیخ می فرماید: جعل تکالیف در شرایع مثل ثبوت همین ملکیّت برای کلّی است یعنی تکلیف برای کلّی جعل شده است تکلیف بعثی یا زجری در رابطۀ با کلّی است. شیخ انصاری(ره) می خواهد چنین استفاده بکند؛ پس اگر یک حکمی در اسلام ثابت شد این برای کلّی جعل شده است اگر یک حکمی در دین موسی(علیه السلام) جعل شد، برای کلّی جعل شده است، در دین عیسی جعل شد، برای کلّی جعل شده است.

مرحوم آخوند(ره) می فرمایند این حرف را ما باید توجیه بکنیم اگر به همین ظاهر بخواهیم این حرف را بگذاریم، قابل قبول نیست، چرا؟ برای اینکه حساب تکلیف با حساب ملکیّت فرق می کند، ملکیّت یک امر اعتباری است. من به عنوان توضیح عرض می کنم گاهی از اوقات ممکن است در ملکیّت، انسان، غیر انسان را مالک قرار بدهد، مثل این که یک چیزی را انسان وقف مسجد بکند. اینجا ملکیّت مسجد اعتبار می شود در رابطۀ با این چیز، ملکیّت یک امر اعتباری است و دائرۀ وسیع دارد و تابع اعتبار عقلا است اما مسألۀ تکلیف یک واقعیّت است. آیا می شود انسان کلّی را تکلیف بکند؟ مگر کلّی چیست که اگر از شما بپرسند مکلّف شما چیست؟ بگویید: مکلّف ما«طبیعت الانسان» است. مگر طبیعت قابل تکلیف است؟ تکلیف در دنبالش عقوبت است در دنبالش مثوبت است، در دنبالش اطاعت و عصیان است. لذا مرحوم آخوند می فرمایند:

مقصود شیخ این نیست. مقصود اصلا کلّی به نحو قضیّۀ طبیعیّه نیست.

ص:111

مقصود این است که احکام در تمام شرایع روی افراد رفته است، در این نمی شود هیچ تردید کرد که مکلّف افراد هستند، افراد هستند که قابلیّت بعث و زجر در آنها وجود دارد، افراد هستند که مسألۀ ثواب و عقاب دربارۀ آنها مطرح است؛ منتهی ما دو جور افراد داریم: یک سنخ افراد به نام قضیّۀ حقیقیّه داریم یک سنخ به نام قضیّۀ خارجیّه داریم.

فرق بین قضیّۀ حقیقیّه و قضیّۀ خارجیّه این است که در قضیّۀ خارجیّه حکم و محمول بار شده است بر خصوص افرادی که در حال حکم در خارج وجود دارند و به تعبیر منطق «محققة الوجود» هستند. قضیّۀ خارجیّه موضوعش خصوص افراد«محقق الوجود» در زمان آن نسبت و یا حکمی که روی آنها بار شده، است. اما در قضایای حقیقیّه دائرۀ افراد توسعه دارد موضوع آن هم بدون هیچ تردیدی افراد هستند، اما کدام افراد؟ افراد اعم از آنهایی که«محققة الوجودند» و آنهایی که«مقدرة الوجودند». پس بین«محقق الوجود» و «مقدر الوجود» جمع می شود. قضیّۀ خارجیّه با قضیّۀ حقیقیّه در این معنا مشترک است که موضوعشان افراد هستند، اشخاص هستند، مصادیق هستند منتهی در قضیّۀ خارجیّه، اشخاص خاصه و افراد«محققة الوجود»؛ اما در قضایای حقیقیّه اختصاص به«محققة الوجود» ندارد اعم از آنهایی که بالفعل موجود هستند و آنهایی که در آینده لباس وجود می پوشند و فردیّت برای این عنوان پیدا می کنند.

مرحوم شیخ نظرشان از کلمۀ کلّی، کلّی در مقابل مصادیق نیست، نظر ایشان از کلّی یعنی غیر افراد خاصۀ، غیر اشخاص خاصه، بلکه جمیع الافراد اعم از آنهایی که«محققة الوجود» باشند و یا«مقدرة الوجود» باشند. آن وقت این به عنوان جواب از اشکال به این بیان مرحوم آخوند است که برای توجیه کلام شیخ انصاری هم واقع می شود، جواب این شد که شما به ما اشکال کردید که اینجا قضیّۀ متیقنۀ شما مغایرت با قضیّۀ مشکوکه دارد، می گوییم: مغایرت ندارد برای اینکه حکم در شرایع سابقه و همینطور در شرع خودمان برای خصوص افراد موجود در آن زمان وضع نشده تکلیف، تکلیف عام است تکلیف، تکلیف شامل است، همۀ افراد را چه آنهایی که در زمان شریعت سابقه بودند و چه آنهایی که بعد وجود پیدا می کنند، چه آنهایی که در صدر اسلام و زمان نبی(صلی الله علیه و آله) بودند و چه آنهایی که بعد تحقق پیدا کرده اند، برای همۀ اینها احکام جعل شده است. هم«حکم فی شریعتنا» به نحو قضیّۀ حقیقیّه همۀ افراد را شامل می شود و هم حکم در شرایع سابقه به نحو قضیّۀ حقیقیّه همۀ افراد را شامل می شود.

ص:112

پس بین قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه فرقی نیست که شما بخواهید جلوی استصحاب عدم نسخ را بگیرید. این جواب تقریبا جواب خوبی است که محققین داده اند و کلام شیخ را به این نحو توجیه کرده اند. لکن اینجا یک اشکال سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) البته تنها در رابطۀ با استصحاب شرایع سابقه نسبت به این جواب دارند، چون استاد هم مثل کلام شیخ و مرحوم آخوند و دیگران راجع به استصحاب عدم نسخ در شریعت خودمان مسأله را جزء مسلّمیّات گرفته اند و دیگر دائرۀ اشکال را به اینجا توسعه ندادند. ایشان هم تبعا به آن دو بزرگوار استصحاب عدم نسخ را در شریعت خودمان یک استصحاب مسلّم خالی از اشکال قرار دادند. لذا اشکال را متوجّه استصحاب شریعت سابقه کرده اند.

اشکال حضرت امام(ره) به استصحاب شریعت سابقه

بیان اشکال این است: ایشان می فرمایند: ما قبول داریم که احکامی در شرایع سابقه به نحو قضیّۀ حقیقیّه است و افراد«محققة الوجود و مقدرة الوجود» همه را شامل می شود.

ما تردیدی در این معنا نداریم، لکن یک احتمال دیگر در اینجا می دهیم و آن احتمال این است که در عین این که به نحو قضیّۀ حقیقیّه آن احکام جعل شده است، اما احتمال می دهیم که یک عنوانی در موضوع آن احکام مطرح شده باشد که آن عنوان با قضیّۀ حقیقیّه هم اگر توأم بشود، سبب نمی شود که ما بتوانیم استصحاب را جاری بکنیم، در عین اینکه قضیّه، قضیّۀ حقیقیّه است ولی ما کنار هستیم، چطور می شود، قضیّه حقیقیّه باشد و ما کنار باشیم؟ ایشان می فرمایند: خداوند در قرآن می فرماید«وَ عَلَی الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذِی ظُفُرٍ وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُما» عنوان را برده است روی «عَلَی الَّذِینَ هادُوا» آنهایی که یهودی هستند، آنهایی که عنوان یهودیّت را با خودشان حمل می کنند این حکم برایشان ثابت است، البته آنها به نحو قضیّۀ حقیقیّه مراد هستند، یعنی منحصر نبود به آن یهودیهایی که در زمان نزول این حکم بر موسی در خارج وجود داشتند، صدها سال هم بعد از موسی بعنوان قضیّۀ حقیقیّه این حکم جریان پیدا کرد. اما عنوانی که در موضوع حکم اخذ شده عنوان«و علی الذین هادوا» است آیا وقتی که یک چنین عنوانی در موضوع حکم اخذ می شود اگر شما قضیّه را قضیّۀ حقیقیّه هم فرض کردید، بر یک مسلمانی که از مصادیق«الذین هادوا» نیست، چطور این حکم متیقن است

ص:113

که حالا می خواهد استصحاب بکند؟ چطور این قضیّه، قضیّۀ متیقنه است که حالا نوبت به استصحاب برسد؟

قضیّۀ حقیقیّه باید مصادیق یک عنوانی باشد مثل«یا ایها الناس» مثل«یا ایها الانسانها» یک چنین عنوانی باید باشد اما اگر گفت: «یا ایها الذین هادوا» و یک حکمی برایشان بیان کرد، آن وقت یک مسلمانی که شک می کند که در اسلام این حکم باقی است یا نه؟ به صورت قضیّۀ متیقنه چه چیزی برایش متیقن است که می خواهد آن را استصحاب بکند؟ حکم بر«الذین هادوا» بار شده است برای این عنوان بار شده و به عبارت دیگر اگر یک چیزی قضیّۀ حقیقیّه شد معنایش این نیست که دیگران هم که مصداق این عنوان نیستند، بیایند مشمول حکم بشوند، آیۀ شریفه می گوید: «لِلّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً» که به صورت قضیّۀ حقیقیّه حج را بر هر مستطیعی واجب می کند، اما عنوان، عنوان مستطیع است، قضیّۀ حقیقیّه را باید در رابطۀ با مستطیع فرض بکنید، اما کسی که مستطیع نبوده است اصلا از اول مشمول این حکم نبوده است، معنا ندارد که نسبت به این حکم در رابطۀ با خودش یک قضیّۀ متیقنه داشته باشد، این یک قضیّۀ متیقنه به نحو قضیّۀ حقیقیّه است اما موضوعش مستطیع است، مستطیع را هم که می خواهیم معنا بکنیم«کل من کان بالفعل مستطیعا» یعنی مستطیع «محققة الوجود» و مستطیعهایی که در آینده تحقق پیدا می کنند و وجود پیدا می کنند. اما غیر مستطیع دیگر معنا ندارد که مشمول این حکم باشد، به عنوان اینکه موضوعش قضیّۀ حقیقیّه است.

(سؤال... و پاسخ استاد): وقتی که امام صادق(علیه السلام) به زراره می فرمایند که«یا ایها الجالس اجلس و افته» ما می فهمیم که دیگر جالس بودن در این حکم دخالت ندارد.

بحث در آن عناوینی نیست که از خارج می دانیم هیچ مدخلیتی این عناوین در مسأله ندارد، بحث این است قرآن دارد یک حکمی را بیان می کند می فرماید: «وَ عَلَی الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذِی ظُفُرٍ» یعنی این حکم مال«الذین هادوا» است. «وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ شُحُومَهُما»

(سؤال... و پاسخ استاد): نه، حالا اگر ما یک جایی شک کردیم که این حکم آیا در اسلام نسخ شده یا نه؟ عمده این جهت است.

شما بگویید که ممکن است در شرایع سابقه در بیان احکام این عنوان اخذ نشده

ص:114

باشد، همه جا که«و علی الذین هادوا» نداریم، ممکن است یک جا عنوان عام باشد، می گوییم شما باید احراز بکنید با امکان نمی توانید استصحاب جاری بکنید شما نمی توانید بگویید در استصحاب، امکان وحدت قضیّۀ متیقنه و مشکوکه کافی است، نه باید احراز بشود این معنا، یعنی باید یقین بکنید که خود حکمی که در شریعت سابقه بار شده است، روی عنوان«الذین هادوا» و اشباه ذلک نبوده است. اگر شک هم بکنید که روی عنوان«الذین هادوا» بوده یا نه؟ باز حق استصحاب ندارید برای اینکه احراز نکردید که تکلیف برای شما هم ثابت بوده و حال اینکه بعنوان قضیّۀ متیقنه این معنا برای شما محرز و مسلّم باشد. و راهی هم برای اثباتش به فرمودۀ ایشان ندارید، برای اینکه اگر بخواهید کتاب تورات محرّف را ملاک قرار بدهید، این تورات محرّف فاقد حجیّت است. اگر یک عنوان عامی هم در آن به عنوان موضوع یک تکلیفی مطرح شده باشد ما دلیل نداریم که در تورات اصل هم به همین عنوان عام مطرح بوده است این تورات محرّف فاقد حجیّت است و مسائلی که در آن مطرح است قابلیّت استناد ندارد.

پس از چه راهی ما این معنا را کشف بکنیم که یک حکمی در شریعت موسی روی غیر عنوان«الذین هادوا» بلکه به صورت یک قضیّۀ حقیقیّه ای که شامل ما هم می شود، مطرح شده که راه اثبات و راه احراز آن بطور کلّی برای ما مسدود است و در نتیجه به فرمایش ایشان این استصحاب عدم نسخ در شریعت سابقه ولو اینکه شما قضیّه را هم قضیّۀ حقیقیّه بگیرید، نمی تواند مشکل را حل بکند و از این را نمی توانیم راهی برای این استصحاب پیدا کنیم.

پرسش:

1 - مراد از استصحاب عدم نسخ در رابطۀ با شریعت اسلام چیست؟

2 - اشکالات در جریان استصحاب عدم نسخ را ذکر کنید.

3 - جواب شیخ(ره) از اشکالات در جریان استصحاب عدم نسخ چیست؟

4 - اشکال حضرت امام(ره) به استصحاب شریعت سابقه را بیان کنید.

ص:115

درس چهارصد و پنجاه و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«مد ظله» اشکالی در استصحاب شرایع سابقه فرمودند، بعد از آن که ایشان استصحاب عدم نسخ را در شریعت خودمان مفروغ عنه و مسلم الجریان دانستند. آن اشکال این بود که درست است که احکام برطبق قضایای حقیقیه روی افراد بطور عموم ثابت شده است، اعم از افراد محققة الوجود، و افراد مقدرة الوجود، لکن این منافات ندارد که یک عنوانی اخذ شده باشد، که آن عنوان قابل انطباق بر ما نباشد، و ما مشمول آن عنوان قرار نگیریم.

اگر حکم روی چنین عنوانی قرار داده شد، و یا لااقل ما احتمال این معنا را دادیم که حکم روی آن عنوان وضع شده است، دیگر یقین به ثبوت حکم نداریم، قضیۀ متیقنه، در رابطۀ با ما دربارۀ ثبوت حکم وجود ندارد و ما نمی توانیم استصحاب بکنیم، چون الآن راهی برای تشخیص عناوینی که در تورات واقعی و در انجیل واقعی حکم روی آنها بار شده است، نداریم، بخاطر این که این تورات فعلی محرّف و غیرقابل استناد است و

ص:116

همینطور کتاب انجیل، لذا در رابطۀ با هیچ یک از احکام شرایع سابقه نمی توانیم یقین به ثبوت آنها داشته باشیم، بنحوی که بطور قضیۀ حقیقیه ما را هم شامل شده باشد، ما هم مشمول آن عنوان قرار گرفته باشیم. لذا استصحاب شرایع سابقه بلا فایده می ماند. بله؛ اگر یک جایی فرض کردیم که این معنا برای ما احراز شد که حکمی در شریعت سابقه روی عنوانی قرار داده شده، مثل«یا ایها الناس» که این یک عنوان عامی است و بصورت قضیۀ حقیقیه ما را هم شامل می شد، ما هم مشمول این خطاب قرار می گرفتیم، اگر چنین جایی بتوانیم، چنین چیزی را احراز کنیم، آن وقت استصحاب شریعت سابقه بلامانع است.

این اشکال را«سیدنا الاستاذ» فرموده اند، و نتیجه گرفته اند که استصحاب شرایع سابقه به هیچ وجه مورد ندارد، و نمی تواند کسی از آنها استفاده بکند.

اشکال بعض الاعلام به جریان استصحاب در همه شرایع

نظیر این اشکال را به صورتی دیگر بعض الاعلام ذکر می کنند، و نتیجه می گیرند که نه تنها استصحاب در شرایع سابقه جریان ندارد، بلکه استصحاب عدم نسخ در شرع خودمان هم معنا ندارد، و اساسی ندارد. ایشان می فرمایند: اولا حقیقت نسخ چیست؟ حقیقت نسخ عبارت از رفع نیست. نسخ نیامده یک حکمی را که به حسب واقع استمرار داشت، و به حسب واقع بقا در آن بود، استمرارش را رفع بکند، بقا و دوامش را از بین ببرد، همانطوری که بحث نسخ در دنبال بحث عام و خاص مطرح شده است، این نوع نسخ«من البداء» و بداء دربارۀ خداوند تبارک و تعالی مستحیل است، بلکه واقعیت نسخ عبارت از دفع است، و دلیل ناسخ، مبیّن«أمد» حکم است، یعنی بیان می کند که حکم از اول امر تا این زمان بیشتر نبود، از همان هنگام جعل تا این زمان بیشتر دوام و استمرار نداشت، البته منافات ندارد که شما بحسب ظاهر دلیل، تخیل استمرار می کردید، تخیل دوام و بقا می کردید، اما از نظر مقام ثبوت و از نظر مقام واقعیت حکم منسوخ از اول محدود بود، از اول موقّت بوقت خاص بود، از اول دارای«أمد» بود، و دلیل ناسخ«أمد» این حکم را بیان می کند.

وقتی که معنای نسخ این شد، شما که می خواهید استصحاب عدم نسخ را جاری بکنید باید شک در نسخ و عدم نسخ داشته باشید؛ مجرای استصحاب عدم نسخ، شک در نسخ و عدم نسخ است. ما سؤال می کنیم شما چطور نسخ می کنید؟ حقیقت شک شما در

ص:117

نسخ به چه برمی گردد؟ شما وقتی شک می کنید فلان حکم نسخ شده یا نه؟ این«عبارة اخری» از چیست؟ این عبارة اخری این است که شما احتمال می دهید که آن حکم قبلی منحصر به یک افرادی بود که در همان زمان تحقق داشته است، در همان زمان وجود داشته اند، حکم اختصاص به عنوانی داشت که آن عنوان دیگر باقی نیست. و الا اگر شما یقین دارید که حکم روی«یا ایها الذین آمنوا» رفته، و معتقدید که خطابات مشافهه هم عمومیت دارد، پس چطور شما شک در نسخ می کنید؟ شک در نسخ باید یک منشأ عقلایی داشته باشد، همینطور که انسان نشسته، نمی تواند بگوید: من شک در نسخ می کنم، این باید منشأی داشته باشد. ملاک باید داشته باشد، منشأ شک شما در نسخ چیست؟ غیر از این معنا آیا چیزی شما تصور می کنید؟

اختصاص یا عدم اختصاص حکم به حاضرین

شما اینطور تصور می کنید که امکان دارد این حکم مثلا اختصاص داشته باشد به آنهایی که محضر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را درک کرده اند، و اگر حکم اختصاص به آنها داشته باشد، لا محاله دیگر عمل تمام شده است و دیگر این حکم باقی نیست. اگر این احتمال برای شما هست، و روی شک در نسخ یک چنین جهتی برای شما مطرح است، پس شما کی یقین به ثبوت حکم برای خودتان دارید که استصحاب بکنید؟ استصحاب حالت سابقۀ متیقنه لازم دارد. یک وقت حکم برای شما ثابت بوده و الان شک می کنید که برای شما ثابت است یا نه؟ استصحاب بقای آن را جاری می کنید. اما اگر شما اصلا احتمال می دهید که نحوۀ ثبوت حکم و نحوۀ جعل حکم طوری است که از اول شما را نمی گرفته، و یک عنوانی همراهش بود که آن عنوان منتفی شده است، آن عنوان خواه ناخواه از بین رفته، شما این معنا را هم احتمال بدهید، کفایت می کند، که الان شک شما در رابطۀ با حکم، شک در بقا نباشد، بلکه شک در اصل ثبوت حکم است، شک در اصل تعلق و توجه حکم به شما است. و با شک در اصل ثبوت حکم شما دیگر چه معنا دارد که استصحاب را جاری کنید؟ چه وجهی برای جریان استصحاب است؟ شما اول یقین به ثبوت حکم دربارۀ خودتان داشته باشید، بعد هم شک در بقا بکنید، آن وقت استصحاب بقای حکم را به عنوان استصحاب عم نسخ جاری بکنید.

ایشان می فرماید: در شرایع سابقه هم مسأله به همین کیفیت است. درست است که

ص:118

احکامی که در شرایع سابقه بار شده بنحو قضیۀ حقیقیه است نه بنحو قضیۀ خارجیه، لکن چرا شما شک در نسخ می کنید؟ چرا شما شک در بقای آن احکام می کنید؟ شک شما بلحاظ این است که احتمال می دهید نحوۀ ثبوت آن احکام به نحوی باشد که از اول شما را شامل نشود، و دارای یک أمدی بوده است و مخصوص به عنوانی بوده است، که آن عنوان و آن أمد دیگر به این صورت تحقق ندارد. آن وقت شما در این رابطه دیگر یقین به ثبوت ندارید، وقتی که یقین به ثبوت نداشتید، شک در بقای آن هم نمی توانید داشته باشید، و چون شک در بقا ندارید لذا«لا تنقض الیقین بالشک» نمی تواند جاری بشود.

پس ایشان می فرماید: استصحاب عدم نسخ، چه دربارۀ شرایع سابقه و چه در رابطۀ با احکام شریعت خودمان«مما لا اساس له» بلکه باید مسائل را از راههای دیگری انسان بدست بیاورد، یا از اطلاق و عموم دلیل حکم استفاده بکند، یا از این روایت معروفۀ «حلال محمد(صلی الله علیه و آله) حلال الی یوم القیامة و حرامه حرام الی یوم القیامة» استفاده بکند. اما از راه استصحاب نمی شود چیزی را استفاده کرد. دربارۀ شرایع سابقه تقریبا بیان ایشان و بیان سیدنا الاستاذ الاعظم الامام، تقریبا به یک چیز برمی گردد، ولو اینکه تعبیراتشان مختلف است، نتیجه هر دو قول این است که در آنجا ما حق استصحاب نداریم.

(سؤال... و پاسخ استاد): نتیجه یکی است، تعبیراتشان فرق می کند. افراد خارجی نیست، سنخ است. «و علی الذین هادوا» سنخ آن، یک چنین عنوانی در کلام ایشان مطرح است، ولو بنحو قضیۀ حقیقیه است.

در«و علی الذین هادوا» هم سیدنا الاستاذ می فرمودند که قضیه، قضیۀ حقیقیه است، اما معنای قضیۀ حقیقیه این نیست که از محدودۀ عنوانش خارج بشود. اگر ما گفتیم:

«یجب علی کل مستطیع یا یجب علی المستطیع الحج» بطور قضیۀ حقیقیه، معنای قضیۀ حقیقیه این نیست که ما از دایرۀ مستطیع هم خارج شویم، در همین دایرۀ مستطیع باید قضیۀ حقیقیه را مطرح کنیم، نه اینکه بگوییم لازمۀ قضیۀ حقیقیه این است که غیر مستطیع را هم بگیرد، در این جهت فرقی نمی کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): فرد خاص را توجه ندارد، ولی عنوان که مطرح است، ولو این که لازمۀ آن عنوان این است که دیگر مسلمانها مشمول حکم نباشند. وقتی که فرمود:

«وَ عَلَی الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا کُلَّ ذِی ظُفُرٍ» این مسلمانها را شامل نمی شود، اما این عدم شمول، ربطی به قضیۀ حقیقیه بودن آن ندارد، اینها دو مطلب است، دو حساب است.

ص:119

(سؤال... و پاسخ استاد): جایی را فرض کنید که محل شک باشد، و الا«کتب علیکم الصیام کما کتب» که خود آیه صیام را واجب می کند. یک جایی را شما مطرح بکنید که شک در بقای حکم داشته باشید و الا یک جایی که خود دلیل لفظی به صراحت یا به اطلاق، یا به عموم مسأله را برای شما مطرح می کند که محل بحث نیست، جایی را شما پیدا بکنید که شک در بقای حکم داشته باشید، و بفرمودۀ استاد حکم هم روی یک عنوانی بار شده باشد، نه صرف احتمال، احراز کرده باشیم که آن عنوان شامل حال ما هم هست.

ردّ کلام بعض الاعلام و دلیل بر جریان استصحاب عدم نسخ

این بیان ها در استصحاب شرایع سابقه تقریبا«قریب المخرج» و نزدیک بهم است، و نتیجۀ هر دو عدم جریان است. اما در استصحاب عدم نسخ که از کلام بعض الاعلام استفاده شد که در شرع ما هم هیچ سابقه ای ندارد، هیچ اساسی ندارد، و ما نمی توانیم یک چیزی را بنام استصحاب عدم نسخ مطرح کنیم. آیا نمی شود کسی به ایشان اشکال بکند و بگوید: ما چنین مسأله ای را فرض می کنیم، کما این که شیخ در رابطۀ با اصل مسألۀ یک چنین فرضی کرده است، ما شخصی را در عهد خود رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، فرض می کنیم که تا مدتی یک حکمی در مورد او بود و انجام می داد، بعد احتمال می دهد که این حکم نسخ شده باشد، چه اشکالی برای آن آدم هست که استصحاب عدم نسخ را جاری بکند؟ نسخ که«فی زمن الرسول» امکان داشت، مثلا یک کسی از همان اول مسلمان بود، احکام اسلام را عمل می کرد، حالا از شهر مدینه دور شده و مسافرتی برای او پیش آمده، در آنجا احتمال داد که فلان حکم به اعتبار انتهای(أمدش) نسخ شده باشد، آیا این آدم اگر بخواهد استصحاب عدم نسخ را جاری بکند چه مانعی برای او در برای جریان استصحاب تصور می کنید؟ شما می گویید: یقین به ثبوت حکم دربارۀ خودش ندارد؟ بلا اشکال دارد. می گویید: شک در بقا و نسخ و عدم نسخ ندارد؟ این بلا اشکال دارد.

محل و شرایط جریان استصحاب عدم نسخ

به عبارت روشنتر اصلا ما استصحاب عدم نسخ را وقتی که در رابطۀ با شرع خودمان مطرح می کنیم، این استصحاب عدم نسخ را برای چه کسی و برای چه می خواهیم استفاده کنیم؟ یعنی یک حکمی در زمان رسول خدا بود، بعد ما شک می کنیم که این حکم نسخ

ص:120

شد یا نسخ نشد، استصحاب عدم نسخ را جاری می کنیم، و خود ما استفادۀ حکم بکنیم، آیا منظور از استصحاب عدم نسخ یک چنین چیزی است؟ که اصل ثبوت یک حکمی در زمان رسول خدا بوده، و ما شک داریم که این حکم به اعتبار أمدی که امکان داشته برای آن تصور بشود، آیا این حکم نسخ شده یا نه؟

اگر ما دلیل این حکم را ملاحظه کردیم، دیدیم دلیلش یک آیۀ قرآن است، آیه قرآن هم حکم را روی«اَلَّذِینَ آمَنُوا» برده است، و ما نمی دانیم که این حکم نسخ شد یا نشد؟ چه مانعی از استصحاب نسخ در اینجا می توانیم تصور بکنیم؛ تا چه برسد به آن کسی که در زمان حیات خود رسول اللّه بوده و بعد به علت بعد از مدینه و محضر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)، شک در بقای یک حکمی می کند، و فکر می کند که آیا این حکم نسخ شد یا نسخ نشد، در این صورت آیا غیر از مسألۀ استصحاب عدم نسخ چیزی دیگری می تواند ملجأ و مرجع او قرار بگیرد؟ اگر ما استصحاب عدم نسخ را بطور کلی از بین بردیم، و گفتیم: هیچ اساسی برای او در شرع ما وجود ندارد؛ این چنین کسی که در زمان خود رسول اللّه وجود دارد، و بعد مسافرت طولانی برایش پیش می آید، از چه راهی می تواند بقای حکم را ثابت بکند؟ آیا راه دیگری غیر از استصحاب عدم نسخ دارد؟ به عبارت روشنتر ما نمی توانیم این معنایی را که ایشان فرمودند، بپذیریم، که همیشه شک در نسخ در رابطۀ با اصل ثبوت حکم است، و ما هیچگاه شک در بقا نداریم که استصحاب بقای حکم و عدم نسخ بکنیم، این حرف به این صورت قابل قبول نیست.

(سؤال... و پاسخ استاد): به معنای چه باشد، بداء! مستبعد است، بدا محال است.

عرض کردم من مثال روشنی برای شما زدم که دیگر جا برای این اشکال نباشد، مسلمانی چند سالی در مدینه بود، احکام را از رسول خدا فراگرفت، حالا یک مسافرتی یک ساله برای او پیش آمده است، در این سفر دسترسی ندارد، نمی داند که فلان حکم آیا نسخ شد یا نشد؟ به علت دوری و اینکه الان اطلاعی ندارد، احتمال می دهد که این حکم نسخ شده باشد، چه چیزی احتمال را از بین می برد؟ حالا دلیلی ندارد، می گویم آیه قرآن اصل ثبوت حکم را می گوید، منافات ندارد که نسخ شده باشد، چرا منشأ اثر است؟ آیه اصل ثبوت حکم را دلالت می کند، پس اگر اینطور است شما از راه دیگر وارد بشوید، شما بگویید استصحاب«دلیل حیث لا دلیل» و حیث این که اطلاق وجود دارد، شک در بقا نداریم، این که یک بحث دیگری شد، اصلا از محل بحث خارج است. محل بحث در

ص:121

باب استصحاب و همینطور سایر اصول عملیه آنجایی است که دلیل بطور کلی خاموش است، دلیل هیچ بیانی ندارد، «لا اثباتا و لا نفیا» و الا اگر دلیل بیان داشته باشد ولو بیانش بالاطلاق باشد، چه اثباتا و چه نفیا که جای استصحاب نیست.

این که ما مسأله را در رابطۀ با استصحاب مطرح می کنیم، یعنی این معنا را مفروغ عنه گرفتیم که دست ما از دلیل لفظی کوتاه است، آیه ای هم اگر آمد و حکم را بیان کرد، بنحوی نیست که شما بتوانید از نظر زمان به اطلاقش تمسک کنید، فرض کنید از نظر زمان ابهام و اجمال دارد، اصل حکم را دلالت کرد، حالا این مسلمان دور از مدینه شک می کند که آیا این حکم الهی تا مادامی که در مدینه بود مورد عمل او بود، الان که دیگر از مدینه چند ماه است، خارج شده آیا مورد عمل است؟

معنای حقیقی نسخ

ما در معنای نسخ مناقشه ای نداریم«النسخ فی الحقیقة دفع لا رفع، النسخ عبارة عن انتهاء أمد الحکم، لا انه رفع لاستمرار الحکم» همۀ اینها درست. اما سؤال این است که آدمی که الان شک می کند که آیا این حکمی که در مدینه مورد عمل بود، به قوت خودش باقی است یا به قوت خودش باقی نیست؟ احتمال می دهد که دلیل ناسخی برای او پیش آمده باشد، و دلیل جدیدی آمده باشد، و أمد او را بیان کرده باشد، ملجأ و مرجع این آدم در این شرایط به نظر شما چیست؟ غیر از استصحاب عدم نسخ چیزی دیگری است؟

وقتی شما می گویید: استصحاب عدم نسخ«مما لا اساس له» یعنی این حتی یک مصداق هم ندارد، حتی یک مورد هم نمی توانیم برای استصحاب عدم نسخ در شریعت خودمان تصور کنیم. آیا در این مورد شما قبول دارید که هیچ ملجأ و مرجعی غیر از استصحاب عدم نسخ وجود ندارد؟ این بیچاره در این شرایط چه کند؟ به چه دلیلی تمسک بکند؟ به چه ملجأی پناه ببرد؟ آیا ملجأی غیر از«لا تنقض الیقین بالشک و استصحاب عدم نسخ» می توانید برای او تصور کنید یا نمی توانید تصور بکنید؟

(سؤال... و پاسخ استاد): بعض الاعلام نمی فرماید که دلیل لفظی جلوی استصحاب عدم نسخ را می گیرد، ایشان می گوید: استصحاب عدم نسخ یقین به ثبوت و شک در بقا لازم دارد، شما یقین به ثبوت و شک در بقا تحویل من بده، آن وقت من حکم می کنم به اینکه استصحاب عدم نسخ جاری است.

ص:122

اشکال به عدم تمامیت ارکان استصحاب

پس مناقشه و اشکال ایشان در رابطۀ با عدم تمامیت ارکان استصحاب است، نه اینکه در رابطۀ با این است که ما دلیل لفظی داریم و هرکجا دلیل لفظی باشد نوبت به استصحاب اصل برائت و اصول عملیه ای دیگر نمی رسد. ما با ایشان در اینجا بحث داریم، پس این فرض را که یک اطلاق عمومی در کار است، کنار بگذارید، من دارم این فرض را برای شما مطرح می کنم که چنین مسلمانی در چنین شرایطی اگر احتمال داد که فلان حکم که تا یک ماه پیش بود آیا ناسخی برای او آمد یا ناسخی برای او نیامد، آیا جز استصحاب عدم نسخ، چاره و مرجع و ملجأی برای او وجود دارد یا ندارد؟

پیداست که استصحاب عدم نسخ جریان پیدا می کند، و او به اتکای استصحاب عدم نسخ همان حکمی را که در مدینه مورد عمل و اجرا قرار می داد، الان هم همان را مورد عمل و اجرا قرار می داد. شما بگویید: این آدم شک در نسخ ندارد، می گوییم: دارد.

بگویید: معنای نسخ انتهای أمد حکم است، می گوییم: این شخص هم شک در همین معنا دارد. بگویید این آدم یقین به ثبوت حکم دربارۀ خودش نداشته، می گوییم: چرا یقین به ثبوت حکم دربارۀ خودش داشته، مدتی هم عامل به این قانون و مجری این حکم بوده و الان بواسطۀ دوری شک می کند در این که آیا نسخی تحقق پیدا کرد یا نکرد؟ چرا نتواند استصحاب عدم نسخ را جاری بکند؟ پس این که ما بصورت کلی بگوییم: اصلا ما استصحابی بنام استصحاب عدم نسخ نمی توانیم داشته باشیم، و باید دور این را قلم گرفت، مسأله به این صورت نیست. پس برای آن طرف مصداقی وجود پیدا کرد.

اما دربارۀ زمان خودمان عرض کردم شما مسأله را به این صورت مطرح کنید، فرض کنید که یک حکمی مفاد آیۀ قرآنیه است، آیه قرآنیه هم روی عنوان«اَلَّذِینَ آمَنُوا» حکم را بار کرد، نه«الذین آمنوا الحاضرین فی محضر الرسول، المدرکین لمحضر الرسول»، حکم روی«اَلَّذِینَ آمَنُوا» است، لکن در عین حال ما احتمال می دهیم که این حکم ولو این که از نظر دلیل، تصریحی به توقیت آن نشده است، و تصریحی به اینکه این حکم دارای أمدی است، نشده است، و در حقیقت این دلیل از این نظر ابهام و اجمال دارد، و در نتیجه احتمال می دهیم که این حکم در زمان خود رسول اللّه نسخ شده باشد، اینجا اگر ما استصحاب عدم نسخ را جاری کنیم چه اشکالی بر این استصحاب است و می تواند این

ص:123

استصحاب را از دست ما بگیرد؟ برای اینکه عنوانی که برحسب آیه یا روایت روی آن حکم بار شده است«الذین آمنوا» است. و«الذین آمنوا» هم بقول شما قضیۀ حقیقیه است، و افراد محققه و مقدرة الوجود هر دو را شامل می شود. لکن در عین حال ما احتمال می دهیم که این أمد داشته باشد، احتمال می دهیم که محدود به حد خاص باشد.

آن چیزی که موجب اصل اشکال و اصل شبهۀ ایشان شده این است که ایشان احتمال نسخ را مساوق با این معنا قرار داده است که حکم روی یک عنوانی آمد، و برای آن عنوان دیگر قابلیت بقا تصور نمی شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): نه؛ این معنایش این نیست اگر یک حکمی ده سال در زمان رسول خدا مورد عمل باشد، و بعد نسخ بشود با اینکه حکم روی«الذین آمنوا» است، لکن به لحاظ یک مصالح و جهاتی که در خود حکم وجود دارد، این محدودیت به ده سال داشت، محدودیت به پنج سال داشت. اگر ما شک در این محدودیت کنیم، اگر شک در موقّت بودن و أمد داشتن کنیم، چه مانعی دارد که ما استصحاب عدم نسخ را حتی برای خودمان جاری کنیم و«فی عصرنا هذا» از استصحاب عدم نسخ استفاده کنیم؟

لذا این معنا بنظر نمی رسد که شبهۀ ایشان را دربارۀ استصحاب عدم نسخ در شرع خودمان بتوانیم مورد مناقشه قرار بدهیم، بلکه همانطوری که بزرگان، مثل مرحوم شیخ و مرحوم آخوند و محققین دیگر استصحاب عدم نسخ را در شرع خودمان یکی از مسلّمیات و امور مفروغ عنه قرار داده اند، ظاهر این است که در شرع خودمان به همین نحوه و استصحاب عدم نسخ«فی شرعنا» مانعی ندارد، ولو اینکه نسبت به شرایع سابقه به همان کیفیتی که ذکر شد، محل اشکال است.

پرسش:

1 - اشکال بعض الاعلام به جریان استصحاب در همه شرایع چیست؟

2 - آیا حکم تنها به حاضرین اختصاص دارد؟

3 - ردّ کلام بعض الاعلام و دلیل بر جریان استصحاب عدم نسخ چیست؟

4 - محل و شرایط جریان استصحاب عدم نسخ را ذکر کنید.

5 - معنای نسخ در بیان استاد چیست؟

6 - چه اشکالی به عدم تمامیت ارکان استصحاب وارد شده است؟

ص:124

درس چهارصد و پنجاه و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکالات در استصحاب عدم نسخ

در استصحاب عدم نسخ به عنوان کلی، دو اشکال وجود دارد: یک اشکال مشترک بود بین استصحاب عدم نسخ در شرایع سابقه و همین طور استصحاب عدم نسخ«فی شریعتنا». امّا اشکال دوم؛ اختصاص به استصحاب عدم نسخ راجع به شرایع سابقه دارد، این اشکال هم تقریبا به دو صورت ذکر می شود: یک صورت در کلام مرحوم محقق خراسانی مورد اشاره و جواب واقع شده است و یک تقریب هم در کلام مرحوم محقق نائینی برای این اشکال ذکر کرده اند و خود ایشان هم روی این اشکال تکیه کرده اند.

اول بیان مرحوم محقق نائینی را عرض می کنیم، که عبارت از این معنا است، ایشان می فرمایند: شریعت لاحقه در مقایسۀ با شریعت سابقه، آیا از نظر ناسخیّت، عنوان ناسخیّت کلیّه دارد، یا عنوان ناسخیّت فی الجمله است؟ ما می دانیم که شرع اسلام ناسخ شرایع سابقه است امّا معنای این نسخ چیست؟ و معنای ناسخیّت چیست؟ آیا معنای

ص:125

ناسخیّت این است که جمیع احکامی که در شرع اسلام ثابت است، مغایر با جمیع احکامی است که در شرایع سابقه ثابت بوده است که اگر در شرع ما، حتی«شرب الماء» مباح باشد، معذلک بگوییم: نه، لابد در شرایع سابقه، اباحه ای برای«شرب الماء» وجود نداشته است، آیا این معنای ناسخیّت است؟ این ظاهرا مسأله ای است که احدی نمی تواند ادعای این را بکند که شریعت لاحقه به نام اسلام از نظر جمیع احکام و قوانین، مغایر با شرایع سابقه و مخالف با شرایع سابقه است، معنای ناسخیّت«بالکلیه» نیست.

مراد از ناسخیّت بالکلیه

پس معنای ناسخیّت بالکلیه چیست؟ معنای ناسخیّت این است که هر شریعتی که تأسیس می شود و تحقّق پیدا می کند، برای خودش جعل قانون دارد، دیگر کاری ندارد که شریعت سابقه موافق با این شریعت است و یا مخالف است، ممکن است در شرایع سابقه عین همین قانون وجود داشته باشد لکن این شرع لاحق که می آید و این شریعت لاحقه که تحقق پیدا می کند، می گوید: من خودم«تأسیسا و جعلا بالجعل المستقل» روی تمام موضوعات و افعال، حکم جعل می کنم، اگر می بینید که«شرب الماء» در شرایع سابقه مباح بوده است، مانعی ندارد لکن من خودم هم یک اباحۀ مستقل روی«شرب الماء» جعل می کنم، به معنای اینکه بقای اباحۀ«شرب الماء» در این شرع، در شرایع سابقه نیست بلکه خودش یک حکم مستقل تأسیسی مجعول به جعل مستقل در همین شریعت فعلیه است.

پس اگر ما این معنا را قائل شدیم که معنای منسوخیّت یک شریعت و ناسخیّت یک شریعت، معنایش منسوخیّت و ناسخیّت«بالکلیه» است، منتها معنای ناسخیّت بالکلیه و منسوخیّت بالکلیه مغایرت بالکلیه نیست، در عین اینکه مغایرت بالکلیه ندارد، چه بسا در کثیری از احکام اشتراک داشته باشد و در کثیری از قوانین موافقت«بین الشریعتین» وجود داشته باشد لکن در عین حال در همان موارد از احکام موافق هم باز عنوان نسخ معتبر است، عنوان ناسخیّت و منسوخیّت مطرح است، برای اینکه اگر موافقت هم باشد، عنوان ابقا ندارد، عنوان امضا ندارد بلکه عنوان جعل مستقل«من ناحیة الشارع بلحاظ هذا الشریعة اللاحقه» است.

اگر ما در نسخ این معنا را ملتزم بشویم، محقق نائینی می فرماید: روی این مبنا، دیگر

ص:126

پرواضح است که شما استصحاب عدم نسخ را نسبت به شریعت سابقه، دربارۀ هیچ حکمی از احکام نمی توانید جاری بکنید. چرا؟ برای اینکه شما یقین دارید به اینکه همۀ احکام، نسخ شده است، یقین دارید که نسخ بالکلیه تحقق پیدا کرده است و با علم به نسخ بالکلیه، دیگر مجالی برای استصحاب عدم نسخ باقی نمی ماند. اگر این مسأله را ملتزم بشویم، روی این فرض، عدم جریان استصحاب عدم نسخ روشن است، اگر بگویید: نه، ما می گوییم: یک شریعت لاحقه ای که می آید، یک قسمت از احکام شریعت قبلی را نسخ می کند، عنوانش ناسخیّت فی الجمله است، عنوان شریعت قبلی، منسوخیّت «فی الجمله و بالجمله» است، نه منسوخیّت بالکلیه که نتیجۀ این حرف این می شود که احکامی که شریعت لاحقه مغایرت دارد با احکام شریعت سابقه، در احکام مغایر، نسخ تحقق دارد. امّا آنهائی که مغایرت ندارد، شریعت لاحقه همان ها را ابقا و امضا کرده است، نه اینکه یک جعل مستقلی و یا انشای مستقلی در رابطۀ با احکام موافقه داشته باشد.

اشکال مرحوم نائینی(ره) در استصحاب عدم نسخ با شک در نسخ

اگر معنای ناسخیّت شریعت لاحقه این طور شد، مرحوم محقق نائینی می فرماید: باز هم شما نمی توانید استصحاب عدم نسخ را جاری بکنید. چرا؟ در این صورت چه اشکالی هست؟ اگر یک حکمی را شک کردیم که نسخ شده است یا نشده است، چه مانعی دارد که ما استصحاب عدم نسخ را جاری بکنیم؟ ایشان می فرماید: مانعش این است: شما باید احراز کنید که شریعت لاحقه ابقای آن حکم را امضا کرده است، باید امضای ابقا را شما احراز کرده باشید، این امضای ابقا را شما از کجا به دست می آورید؟ آیا از راه استصحاب عدم نسخ می خواهید به دست بیاورید؟ استصحاب عدم نسخ برای اثبات امضا، عنوان اصل مثبت پیدا می کند؛ یعنی لازمۀ عقلیۀ او است، لازمۀ غیر مترتب بر این استصحاب است که شما استصحاب عدم نسخ را جاری بکنید و از راه استصحاب عدم نسخ، امضای شارع را به دست بیاورید و تا زمانی که احراز امضای شارع را نکنید، شما نمی توانید با آن حکمی که در شریعت سابقه بوده است، در این شریعت ترتیب اثر بدهید؟ لذا ایشان می فرماید: استصحاب عدم نسخ، چه با فرض ناسخیّت و منسوخیّت بالکلیه و چه در فرض ناسخیّت و منسوخیّت فی الجمله، در هیچ یک از این دو صورت

ص:127

نمی تواند جریان پیدا بکند.

لکن چیزی که می توان در مقابل بیان ایشان مطرح کرد، این معنا است که آن احتمال اول را که خیلی بعید است کسی این معنا را ملتزم بشود، اگر«شرب الماء» در شریعت سابقه مباح است، چه ضرورتی دارد که شرع لاحق هم که«شرب الماء» در آن مباح است، بساط جعل قانون در رابطۀ با اباحۀ«شرب الماء» داشته باشد، مگر این قوانین، قوانینی نیست که منشأ الهی دارد؛ یعنی مقننّ آن مختلف نیست، مقنّن آن متعدد نیست، مقنّن واحد است، با اینکه مقنن واحد است، می خواهد بگوید: «شرب الماء» همان طوری که سابق مباح بوده است، الان هم مباح است. آیا باید قانون مستقلی جعل اباحه بکند برای«شرب الماء»، به لحاظ اینکه این یک شریعت جدیده است، باید تمام احکامش از نو جعل بشود، پیدا است که مسأله به این صورت نیست و این صرف یک احتمالی در این باب نمی تواند بیشتر مطرح باشد.

واقع مسأله همان نحو دوم است که شریعت لاحقه اگر قانونی مغایر با شریعت سابقه داشته باشد، در آنجا نیاز به جعل قانون دارد، در آنجا نیاز به این دارد که یک حکمی مستقلا جعل بکند امّا چیزهایی که بین این شریعت و شریعت قبلی مشترک است، مثل اباحۀ«شرب الماء» معنا ندارد که این شریعت مستقلا جعل قانون روی آن بکند. پس در احکام مخالف و مغایر، عنوان ناسخیّت محفوظ است امّا در احکام غیر مخالفه و غیر مغایره، هیچ گونه عنوان ناسخیّت و منسوخیّت مطرح نیست.

اشکال شما این بود: شما که استصحاب عدم نسخ می کنید، این استصحاب عدم نسخ از نظر اثبات امضای شرع و شریعت لاحقه اصل مثبت می شود. می گوییم: ما استصحاب عدم نسخ می کنیم، این استصحاب عدم نسخ را از کجا ما آوردیم؟ آیا از توی جیب خودمان این استصحاب عدم نسخ را بیرون می آوریم و یا اینکه شارع گفته است که «لا تنقض الیقین بالشک»؟ پشتوانه و دلیل این استصحاب، «لا تنقض الیقین بالشک» است؛ یعنی در حقیقت خود شارع به ما می گوید که استصحاب عدم نسخ بکن. وقتی که خود شارع می گوید: استصحاب بکن، نفس این، امضا است، نه اینکه لازمۀ این امضا است و اگر بخواهد استصحاب، آن را اثبات بکند به عنوان اصل مثبت مطرح می شود، نفس این، امضا است؛ یعنی مثل این می ماند که اگر ما بخواهیم یک لسانی را روی این استصحاب در ما نحن فیه بدهیم، اگر شارع این جوری ذکر کرده بود، و بیان شارع این

ص:128

طور بود، گفت: ایها المسلم«اذا شککت فی بقاء حکم من احکام الشریعة السابقه، فاحکم ببقاء ذلک الحکم»، اگر شارع چنین حرفی می زد، باز می گفتید: ما نمی دانیم که شارع امضا کرده است یا نه؟ این معنای امضا نیست، معنای مطابقی آن، امضای آن حکم است، نفس همین عبارت معنایش امضای این حکم است، و«لا تنقض الیقین بالشک» فقط اشکالش این است که به نحو عموم، دلالت بر این معنا می کند.

چه فرق می کند که شارع به یک دلیل خاصی در ما نحن فیه بگوید: «اذا شککت فی حکم من الاحکام السابقة فابن علی بقائه»، یا یک دلیلی به صورت عموم و به عنوان «لا تنقض الیقین بالشک» حکم بکند به لزوم بنای بر حالت سابقه نسبت به جمیع موارد؟ فقط فرقشان عام بودن و خصوصی صحبت کردن است و این هم که فرقی در مسأله ایجاد نمی کند، اگر به لسان خاص این معنا را مطرح می کرد، شما از آن استفادۀ امضا می کردید امّا حالا که به لسان عام و به لسان«لا تنقض الیقین بالشک» این معنا را مطرح کرده است، آیا ما استفادۀ امضا نکنیم؟ بگوییم: نه، عنوان استصحاب عدم نسخ نسبت به امضا و استفادۀ امضا، عنوان مثبت است و از اصول مثبته است. لذا ظاهرش این است که این بیان دوم مرحوم محقق نائینی تمام نیست و اگر ما نسخ را به معنای ناسخیّت«فی الجمله» معنا کردیم، دیگر مانعی از جریان استصحاب عدم نسخ وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): چه کسی می گوید که تعبد بکن؟ چه کسی شما را متعبد می کند؟ وقتی که خود شارع شما را متعبد به بقاء مثلا وجوب فلان چیزی که در زمان سابق واجب بوده است، کرد، می گوید: من تو را به بقای این وجود متعبد می کنم، نفس همین متعبد کردن، امضا است. نه اینکه لازمه اش، امضا باشد. نفس همین امضا است. اگر یک چیزی در شریعت سابقه واجب بود و حالا شک در بقای وجوبش کردید و شارع گفت: من تو را متعبد می کنم«ببقاء ذاک الوجوب فی هذه الشریعه».

(سؤال... و پاسخ استاد): مگر در استصحاب شما تردید دارید؟ یعنی«لا تنقض الیقین بالشک» را با تردید پیاده می کنید، یا«لا تنقض» را احراز کردید و پیاده می کنید؟ شما در اجرای استصحاب دیگر تردید ندارید، شما احراز کردید وجود«لا تنقض» را در اینجا و خود وجود«لا تنقض» در اینجا امضا است، نه اینکه لازمه اش امضا باشد، پس شما امضا را در اینجا احراز کردید، به لحاظ نفس جریان استصحاب در اینجا.

(سؤال... و پاسخ استاد): استصحاب تعبّد به بقا است، خود تعبد به بقا عین امضا

ص:129

است، پس امضا را احراز کردیم، دیگر اینجا کسری ندارد که ما بخواهیم واسطه درست بکنیم و لازم درست بکنید، وقتی که خود مولا می گوید: من به تو می گویم: حکم به بقا «وجوب فی شرعی» بکن، دیگر چه حالت انتظاری شما دارید؟ خودش دارد«لا تنقض الیقین بالشک» را مطرح می کند، به نظر نمی آید که اصل، مثبت باشد بلکه استصحاب عدم نسخ، روی این فرض جاری می شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): شارع نمی گوید: شما متعبد به بقای موضوع هستید، در استصحاب موضوعات، شما را متعبد به بقای حکم موضوع می کند، نه متعبد به بقای موضوع، در باب مثبتات همین مسأله مطرح می شود.

اینجا یک تقریب دیگری هم دربارۀ ناسخیّت مطرح است و آن این است که کسی این طور اشکال بکند، بگوید: شما استصحاب عدم نسخ را نمی توانید جاری بکنید، چرا؟ نه برای اینکه ناسخیّت و منسوخیّت بالکلیه تحقق دارد؟ نه، بلکه برای این جهت که شما بعد از آن که یک شریعتی منسوخ شد، علم اجمالی پیدا می کنید به اینکه یک قسمت از احکام شریعت سابقه نسخ شده است و با وجود علم اجمالی، استصحاب عدم نسخ جاری نیست برای اینکه در اطراف علم اجمالی، کسی حق ندارد اصول عملیه جاری بکند. شما علم اجمالی به نسخ دارید، می خواهید استصحاب عدم نسخ را جاری بکنید، روی هیچ مبنائی چنین استصحابی در اطراف علم اجمالی، نمی تواند جریان پیدا بکند.

شما می دانید در اینجا دوتا مبنا وجود دارد و ما آن ها را در علم اجمالی مطرح کردیم:

یک مبنا این بود که جریان اصول عملیه در اطراف علم اجمالی مستلزم تناقض در خود ادلۀ اصول است. مبنای دیگر این بود که جریان اصول عملیه در اطراف علم اجمالی مستلزم مخالفت عملیۀ با علم اجمالی است.

اشکال استصحاب عدم نسخ با وجود علم اجمالی

حالا در ما نحن فیه روی هر دو مبنا، این استصحاب نمی تواند جریان پیدا بکند، بعد از اینکه شما در بعضی از احکام علم اجمالی به نسخ دارید و می دانید مثلا صد حکم از شریعت سابقه نسخ شده است و احتمال می دهید که این موردی را هم که می خواهید استصحاب عدم نسخ جاری بکنید که یکی از این موارد صدگانه باشد، با وجود علم اجمالی چه طور شما استصحاب عدم نسخ را جاری می کنید؟ این هم یک مشکله ای در

ص:130

اینجا است که مرحوم آخوند هم اشارۀ به این اشکال کرده اند و در مقام جواب از این اشکال برآمده اند.

جوابشان این است که اصلا شما خارج از فرض صحبت می کنید، چرا؟ برای این که شما علم دارید که مثلا صدتا از این احکام شریعت سابقه نسخ نشده است، محل بحث ما آن جایی است که این صدتا را پیدا کردید، این صدتا را یافتید، حالا نوبت به صد و یکمی رسیده است و شما شک می کنید که آیا نسخ تحقق پیدا کرده است یا نکرده؟ ما که می گوییم: استصحاب عدم نسخ در این صد و یکمی جاری است.

به عبارت علمی، محل بحث ما در استصحاب عدم نسخ جایی است که علم اجمالی شما انحلال پیدا کرده باشد؛ یعنی معلوم بالاجمال را، از نظر نسخ در خارج به دست آورده باشید، بعد از آنی که آنها را به دست آوردید، اگر از شما بپرسند که شما علم اجمالی به نسخ دارید؟ می گویید: نه. تا قبل از آنی که آن صدتا را به دست بیاورید، می گفتید: بله، علم اجمالی به نسخ داریم امّا وقتی که صدتا حکم منسوخ پیدا شد، در مقابل شما گذاشته شد، از شما سؤال شد که بعد از صدتا، شما علم اجمالی به نسخ دارید؟ می گویید: نه. اینجا ما می خواهیم استصحاب عدم نسخ را پیاده بکنیم، اینجا جایی است که رجوع به استصحاب عدم نسخ می شود که علم اجمالی شما با ظفر به مقدار معلوم بالاجمال انحلال پیدا می کند، مقدار معلوم بالاجمال شما صدتا است، صدتا در خارج تفحص می کنیم و نسخ پیدا می کنیم و با ظفر به مقدار معلوم بالاجمال، علم اجمالی شما انحلال پیدا کرد، بعد از آنی که انحلال پیدا کرد، جای شک در نسخ و استصحاب عدم نسخ است و الاّ آنها که می خواهند استصحاب عدم نسخ را جاری بکنند، نمی گویند: از همان روز اولی که شریعت لاحقه پیدا شد، شما تمسک به استصحاب عدم نسخ بکنید، نظیر این اشکال و جواب آن در خیلی از موارد است. در مورد عام و خاص هم این اشکال است. مثلا شما علم اجمالی دارید که کثیری از عمومات تخصیص خورده است، حالا یک عامی از مولا صادر شده است، آیا این حکم اجمالی مانع از این است که شما«باصالة العموم» تمسک بکنید، می گوییم: نه، ما در خیلی از موارد برخورد به مخصصات کردیم و به اندازۀ معلوم بالاجمال، مخصص پیدا کردیم امّا الان که با یک عامی برخورد می کنیم و شک در تخصیص آن داریم، در دائرۀ علم اجمالی نمی آید، چون علم اجمالی به ورود تخصیص در خیلی از عمومات دارید،

ص:131

پس حق ندارید«باصالة العموم» تمسک کنید.

اصلا مسأله در آنجایی است که ما اول حساب علم اجمالی را کرده باشیم و علم اجمالی را از پا درآورده باشیم و منحل کرده باشیم و بعد از آنی که علم اجمالی تصفیه شد، بعد سراغ«اصالة العموم» و استصحاب عدم نسخ و همین طور سایر اصولی که در این روابط است، برویم.

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث هم همان جا است، جایی که استصحاب باشد، جای «اصالة البرائه» نیست، استصحاب با«اصالة البرائه» در این که شما می گویید، مشترک است؛ یعنی اول باید کلک علم اجمالی را بکنیم، در مرحلۀ بعد، بعضی جاها مجرای برائت است، بعضی از جاها مجرای استصحاب است، بعضی از جاها مجرای«اصالة العموم» است و هکذا.

پرسش:

1 - اشکالات در استصحاب عدم نسخ را بیان کنید.

2 - مراد از ناسخیّت بالکلیه را توضیح دهید.

3 - اشکال مرحوم نائینی(ره) در استصحاب عدم نسخ با شک در نسخ چیست؟

4 - اشکال استصحاب عدم نسخ با وجود علم اجمالی را ذکر کنید.

5 - جواب مرحوم آخوند(ره) از اشکال استصحاب عدم نسخ باوجود علم اجمالی چیست؟

ص:132

درس چهارصد و پنجاه و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم حجیت مثبتات اصول و حجیت مثبتات امارات

مشهور بین محققین از اصولیین این معنا است که مثبتات اصول - که از جملۀ اصول، استصحاب است - حجیت ندارد، امّا مثبتات امارات، حجیّت دارد. پس در مقام حجیّت مشهور قائل به تفصیل هستند. «مثبتات الامارات حجّة، و امّا مثبتات الاصول لیس بحجة» لکن اختلافی که بین محققین و بین بزرگان هست در علّت و دلیل این معنا است، که کدام دلیل فارق بین اصول و امارات است، و چه چیزی موجب این معنا شده که مابین اصول و امارات فرق قائل بشویم؟ میان مشهور در جهت فرق و علت فرق اختلاف هست.

ما قبل از آنکه وارد جهت فرق بشویم و نظرات مختلف را در این باب ملاحظه بکنیم، مقداری راجع به محل بحث و اینکه مقصود از این عبارت چیست؟ مثبتات اصول حجیّت ندارد یعنی چه؟ مقصود از مثبت و مثبتات چیست؟ بحث می کنیم و به لحاظ اینکه در باب استصحاب بحث می کنیم، در ناحیۀ اصول استصحاب را مثال می زنیم.

ص:133

محل بحث این است که یک وقت مستصحب ما در باب استصحاب یکی از موضوعات است مثل اینکه شما خمریّت را استصحاب می کنید، حیات زید را استصحاب می کنید و امثال اینها که مستصحب شما عبارت از موضوع است. و گاهی مستصحب شما خود حکم است، که از آن تعبیر به استصحاب حکمی می کنید به لحاظ اینکه مستصحب«حکم من الاحکام الشرعیة». در جائی که مستصحب شما یک حکمی از احکام شرعیه باشد«لا تنقض الیقین بالشک» که در اینجا پیاده می شود مفاد«لا تنقض الیقین بالشک» آن طوری که عرف استفاده می کند و آن طوری که از مفاد دلیل استصحاب استفاده می شود. شما اگر شک کردید در اینکه نماز جمعه ای که مثلا در عصر حضور واجب بوده است، آیا در عصر غیبت هم وجوب دارد یا ندارد؟

ما فرض کردیم که استصحاب وجوب نماز جمعه جریان پیدا می کند، نقش لا تنقض در رابطۀ با وجوب نماز جمعه که الان مشکوک است، و در عصر غیبت مورد تردید است، این است که حکم می کند به«انّ صلاة الجمعة فی عصر الغیبة واجبة» بالوجوب الظاهری، یعنی یک حکمی مماثل با همان حکمی که استصحاب شده است، جعل می کند. منتهی این حکم، حکم ظاهری است. متیقن شما که وجوب نماز جمعه در عصر ظهور بوده، این کان حکما واقعیّا، امّا الان که به«لا تنقض الیقین بالشک» شما متمسک شدید و یک وجوبی برای نماز جمعه در عصر غیبت ثابت کردید، این وجوب، وجوب ظاهری است روی موضوع شک در بقای آن حکم واقعی این حکم جعل شده است. پس «لا تنقض الیقین بالشک» الان به عنوان یک حکم ظاهری وجوب نماز جمعه را برای شما تثبیت می کند، وقتی که وجوب ظاهری نماز جمعه درست شد، اوّلا از نظر اثر شرعی دیگر ما نیاز به شیء دیگری نداریم. خود این وجوب حکم شرعی«ظاهر مستفاد من لا تنقض الیقین بالشک».

پس اثر همین مقدار است، لازم نیست که دنبال مسألۀ دیگری برویم، لازم نیست که اثر دیگری را ما دنبال بکنیم، نفس این خودش اثر شرعی و مورد للعمل. مبتلا به در مقام عمل است. لذا اگر هیچ چیز دیگری نبود الا نفس همین وجوب مستصحب که به استصحاب ثابت شده است، همین برای ما کافی بود. حالا اگر یک لوازم عقلی و یا یک آثار شرعی دیگری بر خود این وجوب نماز جمعه مترتّب بود، آن آثار هم ترتّب پیدا می کند.

ص:134

اگر وجوب ظاهری نماز جمعه به استصحاب ثابت شد، آیا عقل حکم به وجوب اطاعت نمی کند؟ لزوم اطاعت که حکم عقلی و لازم عقلی این خودش ترتب پیدا می کند، برای خاطر اینکه موضوعش محقق شده است، موضوع حکم عقل بوجوب اطاعت، عبارت از وجوب شرعی است. حالا این وجوب شرعی واقعی باشد، همین نحو است، ظاهری هم باشد به همین کیفیت است. هرکجا که شارع بساط وجوب پهن بکند، دنبال آن عقل، حکم به لزوم اطاعت و وجوب اطاعت می کند. وجوب، وجوب واقعی باشد موضوع حکم عقل به لزوم اطاعت است، موضوع وجوب ظاهری باشد، آنهم موضوع برای حکم عقل به لزوم اطاعت است. لذا در اینجا که مستصحب یک حکمی از احکام شرعیه می باشد، شما با مشکلی مواجه نمی شوید. مثلا در باب همین نماز جمعه اگر نذر کردید که اگر نماز جمعه وجوب داشته باشد، شما هر هفته در آن شرکت بکنید، بعد با کمک استصحاب وجوب نماز جمعه را ثابت کردید. آیا به دنبال این وجوبی که به استصحاب ثابت شده، آن نذر شما محقق نشده است؟ شما نذر کردید که اگر نماز جمعه واجب باشد، در نماز جمعه شرکت بکنید. هذا هو الاستصحاب که حکم کرد به اینکه نماز جمعه وجود دارد، پس به دنبال این وجوب، موضوع نذر شما هم تحقق پیدا می کند به طوری که اگر شما مخالفت کردید اینجا کفارۀ حنث نذر و مخالفت نذر ترتّب پیدا می کند پس در آنجائی که مستصحب ما خودش یک حکمی از احکام شرعیه باشد، آنجا با مشکلی مواجه نمی شویم. انمّا الاشکال در آنجائی است که مستصحب ما یک موضوع از موضوعاتی باشد که لا محاله باید آن موضوع در شریعت حکمی روی آن بار شده باشد. اگر مستصحب ما یک موضوعی باشد که هیچ حکمی بر آن بار نشده، پیدا است که معنا ندارد که در اینجا استصحاب جریان پیدا بکند.

(سؤال... و پاسخ استاد): جائی که مستصحب، حکم باشد، لوازم عقلیه ای که بر حکم مرتب است، لامحاله بار می شود. پس اگر شما استصحاب وجوب نماز جمعه کردید، بگوییم: عقل دیگر به لزوم اطاعت حکم نمی کند؟ برای اینکه لزوم اطاعت از لوازم و آثار عقلیه است. جائی که مستصحب حکم باشد، با هیچ مشکلی مواجه نمی شوید.

اشکال جریان استصحاب در موضوع بدون حکم

اشکال در آنجائی است که مستصحب شما یکی از موضوعاتی باشد که حکمی بر

ص:135

این موضوع در شریعت بار شده، اگر موضوع فاقد حکم باشد که معنا ندارد استصحاب در آن جریان پیدا بکند. گرفتاری در این موضوع اینجا به این صورت پیدا می شود. شما استصحاب موضوع را جاری می کنید، این موضوع به لحاظ اینکه خودش مستقیما و بلاواسطه در شرع موضوع برای یک اثر شرعی هست، استصحابی هم که در موضوع آن جریان پیدا می کند، معنای این استصحاب ترتب آن اثر شرعی است که بر این موضوع مستقیما بار شده است. وقتی که شما استصحاب خمریت این مایع را می کنید، می گویید:

کان هذا المایع در چند روز پیش خمرا، و الان من شک دارم در این که خمریت آن باقی است یا نه؟ استصحاب می کنید خمریت را، لکن این استصحاب خمریت به لحاظ آن اثر شرعی است که مستقیما روی خمر بار شده است، و هو الحرمة. یعنی نتیجۀ استصحاب خمریت، حرمت شرب این مایع مشکوک الخمریة است، حرمت ارتکاب این مایع مشکوک الخمریة است.

پس آن چه که در استصحاب موضوع بلا اشکال ترتّب بر استصحاب موضوع پیدا می کند، و به تعبیر دیگر لاتنقض در همان جا هم که یک حکم ظاهری مماثل جعل می کند، عبارت از آن است که بدون هیچ واسطه و بدون هیچ حائلی مترتب بر موضوع شده است، شارع در لسان دلیل گفته: «الخمر حرام»، حرمت روی نفس خمر بدون اینکه هیچ واسطه ای درکار باشد، رفته است، شما استصحاب خمریت را جاری می کنید، معنای استصحاب خمریت این است که شارع می فرماید: حکم ظاهری که«هذا المایع المشکوک الخمریة حرام شربه، حرام ارتکابه بالحرمة الظاهریة». این مقدار در استصحاب موضوع قدر مسلم است و کمتر از این ما نمی توانیم در استصحاب موضوعات ملتزم بشویم. برای اینکه اگر بخواهیم استصحاب موضوع را بدون مسألۀ ترتب حکم، به معنای ابقای نفس موضوع بگیریم، با شارع به ما هو شارع ارتباطی پیدا نمی کند. معنا ندارد که معنای استصحاب خمریت این باشد که شارع بگوید: «هذا خمر». اما اگر بگوییم: «حرام» بگوید: نه من حرام را نمی گویم، من«خمر» را می گویم. شارع به ما هو شارع معنا ندارد موضوع را به ما هو موضوع اثبات و نفی بکند. هر وقت که شارع دست به طرف یک موضوعی دراز می کند چه در مقام اثبات و چه در مقام نفی، این لامحاله باید در رابطۀ با آن حکمی باشد که بلاواسطه بر این موضوع مترتب است. اگر گفت: «هذا خمر» یعنی «هذا حرام» اگر فرمود: «هذا لیس بخمر»، معنایش این است که«هذا لیس بحرام». پس در

ص:136

استصحاب موضوع این مقدارش که دیگر قدر مسلم است، و اگر از این مقدار بخواهیم صرف نظر بکنیم، معنایش این است که استصحاب موضوعی را به طور کلی منکر بشویم و بگوییم: استصحاب در موضوع جریان پیدا نمی کند.

جریان استصحاب با وجود اثر شرعی برای لازم عقلی

در مورد همین استصحاب موضوعی گاهی خود موضوع در عرض همان اثر شرعی است که بر آن بار شده است، که ما از آن اثر شرعی تعبیر به لازم شرعی می کنیم، در عرض لازم شرعی، یک لازم عقلی و یک لازم عادی دارد. جائی که لازم عقلی یا لازم عادی دارد، به لحاظ خود آن لازم عقلی یا لازم عادی معنا ندارد شارع دخالت داشته باشد. بحث در این است که اگر این لازم عقلی یک اثر شرعی داشته باشد، این لازم عادی یک اثر شرعی داشته باشد، وقتی که ما می خواهیم مسأله را بررسی بکنیم، ببینیم چند چیز داریم؟ یک موضوع داریم، که استصحاب در آن جریان پیدا می کند. این موضوع خودش بدون واسطه یک اثر شرعی دارد، آنهم ترتب پیدا می کند بلا اشکال، و لکن در ردیف این اثر شرعی و در صف این اثر شرعی یک لازم عقلی یا یک لازم عادی هست که آن لازم عقلی یا لازم عادی، موضوع برای یک اثر شرعی است.

بحث این است که شما این موضوع را که استصحاب می کنید، آیا همان طوری که اثر شرعی خودش بر آن ترتب پیدا می کند، آیا آثار شرعیه ای که بر لوازم عقلی یا عادی آن ترتب پیدا می کند، آن آثار شرعیه هم بار می شود یا نه؟ مرحوم شیخ در کتاب رسایل مثال معروفی زده است. شما حیات زید را استصحاب می کنید، حیات زید یک موضوعی است. این حیات زید یک آثار شرعیه ای مستقیما دارد، و آن این است که اگر زید نمرده باشد و حیات داشته باشد، پس کسی حق ندارد در اموال او تصرف بکند، کسی حق ندارد با زوجۀ او ازدواج بکند، کسی حق ندارد در خانۀ او تصرف بکند، این آثار شرعیه مستقیما مترتب بر حیات زید است، و با استصحاب حیات زید شما همۀ این آثار شرعیه ای را که روی حیات بار شد، مرتب می کنید. امّا اگر زید حیات داشته باشد در حال شک، لازمه اش این است که الان سنش هشتاد سال باشد. چون شما در ده سال پیش هفتاد سالگی یقین به حیات زید داشتید، الان که ده سال از این جریان گذشته است، شک دارید که زید مرده است و یا زنده است! اگر حیات داشته باشد، لازمه اش این است که

ص:137

هشتاد ساله باشد، آن وقت شما فرضا نذر کردید که اگر زید به هشتاد سالگی رسید، مثلا یک گوسفند قربانی بکنید.

الآن بحث در این است که شما استصحاب حیات زید را جاری می کنید، آن آثار شرعیه ای که مترتب بر خود حیات بود هم بدون واسطه، مترتب شد. امّا اینجا اثر شرعی بر حیات زید بار نشده است، اثر شرعی بر هشتاد ساله بودن زید بار شده، که هشتاد ساله بودن او لازمۀ بقاء حیاتش در حال شک است. اگر الان زید حیاتش باقی باشد لا محاله هشتاد ساله خواهد بود، و من هم نذر کرده بودم که اگر زید به هشتاد سالگی برسد، یک گوسفند قربانی کنم، این محل بحث ما است که آیا با استصحاب حیات زید همانطوری که آثار شرعی خود حیات ترتب پیدا می کند، آثار شرعی مترتب بر لوازم حیات زید، آنهم نه لوازم شرعی، بلکه لازم عقلی حیات زید، یا لازم عادی زید، ترتب پیدا کرده است، آیا با استصحاب حیات زید آن آثار شرعیه هم ترتب پیدا می کند؟ یا آن آثار شرعیه ترتب پیدا نمی کند؟

علت عدم جریان استصحاب در خود لوازم عادی و عقلی

نکته ای در اینجا قابل توجه است و آن این است، اگر کسی این اشکال را کرد، گفت اگر شما می گویید: حیات زید لازم عقلی دارد، لازم عادی دارد، همان طوری که شما استصحاب را در خود حیات زید جاری می کنید، چرا استصحاب را در آن لوازم جاری نمی کنید؟ اگر حیات زید متیقن است، لازمۀ یقین به حیات، یقین به لوازم هم هست. یک استصحاب در حیات زید برای آثار خود حیات جاری بکنید، یک استصحاب هم در خود آن لوازم جاری بکنید و آثار شرعی آن لوازم را بار بکنید، خود این لوازم حالت سابقه ندارد، خود این لازم عادی یا عقلی اگر حالت سابقه می داشت، ما استصحاب را در خود این لوازم جاری می کردیم و آثار شرعی را بر آن بار می کردیم؛ امّا محل نزاع آنجائی است که خود این لوازم دیگر حالت سابقۀ متیقنه ندارد، مثل همین مثالی که من عرض کردم. آن چه که حالت سابقۀ متیقنه دارد، حیات زید است. شما استصحاب حیات را می توانید جاری بکنید. الان اگر زید حیات داشته باشد، لازمۀ حیاتش هشتاد ساله بودن است. امّا آیا این هشتاد سالگی هم حالت سابقه دارد؟ لازم آن هم حالت سابقه دارد؟ اگر لازم حالت سابقه می داشت، ما در خود لازم استصحاب را جاری می کردیم و اثر شرعی

ص:138

آن لازم را بار می کردیم. امّا آنکه دست ما را بسته است، این است که آن چه حالت سابقه دارد، تنها حیات زید است، و استصحاب در حیات جریان پیدا می کند.

امّا لازمۀ حیات که عبارت از هشتاد ساله بودن باشد، لیس له حالت سابقه، در آن نمی تواند استصحاب جاری بشود و چون نمی تواند استصحاب جاری بشود، دست احتیاج به استصحاب حیات دراز می کند. اینجا محل بحث ما است که آیا استصحاب حیات زید همان طوری که اثری به نام حرمت تزویج با زوجۀ او، حرمت در تصرف در اموال او، حرمت تقسیم ماترک او دارد، آیا می تواند لازمی را به نام هشتاد سالگی ثابت بکند تا آن اثر شرعی مترتب بر هشتاد سالگی مترتب بشود تا شما وقتی که استصحاب حیات زید را کردید، علاوۀ بر آثار شرعی خودش، آثار شرعیۀ مترتبۀ بر لوازم عقلی و یا عادی مستصحب، هم ترتب پیدا بکند؟ این محل بحث در باب مثبتات است.

آنهائی که قائل هستند که مثبتات به طور کلی حجیّت دارد، هم در اصول و هم در امارات، می گویند: وقتی که شما استصحاب حیات زید را جاری کردید، همۀ این آثار بر آن ترتب پیدا می کند، هم باید شما گوسفند را صدقه بدهی و قربانی بکنی، و هم آثاری که مترتب بر خود حیات بلاواسطه و بدون دخالت لوازم عقلی و عادی بار می شود. امّا آنهائی که می گویند: مثبتات حجیّت ندارد و نمی توانیم برای اصل مثبت اعتبار و حجیّتی قائل بشویم، می گویند استصحاب حیات همین آثار خودش را بار می کند، امّا آثار شرعیه که به توسط لوازم بار می شود، استصحاب نمی تواند این آثار را بار بکند و بر آن ترتب پیدا بکند.

پس دقت فرمودید که محل نزاع آنجائی است که لوازم عقلی و عادی خودشان مجرای استصحاب نباشد، خودشان حالت سابقه نداشته باشند. و الاّ اگر خودشان حالت سابقه داشته باشند، یک استصحابی در خودشان جریان پیدا می کند و آثار شرعیه مترتب بر لوازم با استصحاب خود لوازم ترتب پیدا می کند. پس محل نزاع یک چنین جایی است.

مشهور بین محققین از اصولیین این است که بین امارات، مثل خبر واحد، مثل بیّنه، مثل ظواهر ادله، و همینطور سایر امارات، بین امارات و بین اصول عملیه فرق می کند. در همین مثال حیات زید یک وقت شما به کمک استصحاب حیات زید، می خواهید مسأله را تمام بکنید، در اینجا دست شما از آن آثار لوازم کوتاه است. امّا اگر همینجا یک بیّنه ای

ص:139

قائم شد بر اینکه زید حیات دارد، به جای استصحاب حیات، اگر بیّنه مثلا دو شاهد عادل شهادت دادند به اینکه ما زید را در مکه دیدیم«حیّا سالما»، این بیّنه همۀ کارها را حل می کند، هم آثار شرعی بلاواسطه ترتب پیدا می کند، هم آن اثر نذری که شما بر هشتاد سالگی زید مترتب کردید، گفته اند: اگر بیّنه قائم بشود بر این که زید حیات دارد، آن آثار هم بار می شود، یعنی بر شما واجب است که بر قیام بیّنه و شهادت بیّنه آن اثر نذری را هم مترتب بکنید. مشهور بین اصولیین چنین معنایی است که در باب امارات گفته اند: مثبتات آن حجّت است، امّا در باب اصول عملیه و منه الاستصحاب که محل بحث ما هست، گفته اند: مثبتات آن لیس بحجة. منتها اختلاف در وجه فرق بین این دوتا است. چه فرقی بین امارت و بین اصول است؟

مرحوم محقق خراسانی در کتاب کفایه فرق میان امارت و اصول بیان کرده اند که عبارت ایشان هم در این بحث خیلی منذمج و پیچیده است. از محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) هم فرق میان امارت و اصول نقل شده است و همینطور فرقهای دیگر.

کلام مرحوم آخوند(ره) در وجه فرق میان امارات و اصول

مرحوم محقق خراسانی در کتاب کفایه در وجه فرق بین امارات و اصول، می فرماید: در ادلۀ امارات، اطلاق وجود دارد، و مقتضای اطلاق ادلۀ حجیّت امارات، این است که امارات هم در آن معنای مطابقی خودش حجیّت دارد، و هم در مدلولات التزامیۀ خودش حجیّت دارد. هم لوازم را ثابت می کند، و هم ملزومات را ثابت می کند، هم ملازمات را ثابت می کند، و در نتیجۀ آثار شرعیه ای که بر این لوازم و ملزومات و ملازمات ترتب دارد، این آثار شرعیه لامحاله ترتب پیدا خواهد کرد. ایشان در امارات برای دلیل حجیّت خودشان اطلاق قائل است. امّا وقتی که به ادلۀ اصول می رسد، وقتی که به مثل«لا تنقض الیقین بالشک» که دلیل حجیّت استصحاب است، می رسد، می فرماید: اینجا اطلاق ندارد، چرا اطلاق ندارد؟ برای اینکه یکی از مقدمات اطلاق این است که قدر متیقن در مقام تخاطب وجود نداشته باشد. مرحوم آخوند این مقدمه یعنی عدم وجود قدر متیقن در مقام تخاطب را یکی از مقدمات حکمت می داند و معتقد هستند که این مقدمه در اینجا وجود ندارد، یعنی اینجا قدر متیقن در مقام تخاطب وجود دارد، و قدر متیقن استصحاب حیات زید، همان آثار شرعی است که روی حیات زید بار

ص:140

شده است، همان آثاری است که بدون واسطه و بدون هیچ وساطتی در خود حیات زید ترتب پیدا کرده است.

ایشان می فرماید: این به عنوان یک قدر متیقن در مقام تخاطب مانع می شود از اینکه «لا تنقض الیقین بالشک» اطلاق داشته باشد. و اگر مانع از این معنا شد، دیگر دلیل حجیّت استصحاب اطلاقی ندارد که ما تمام آثار شرعیه، چه آثار شرعیۀ خود مستصحب، و چه آثار شرعیۀ مترتب بر لوازم عقلیه و عادیه را بتوانیم بار بکنیم، دقت در کلام مرحوم آخوند(ره) بفرمائید تا بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - نظر مشهور در عدم حجیت مثبتات اصول و حجیت مثبتات امارات چیست؟

2 - اشکال جریان استصحاب در موضوع بدون حکم، را توضیح دهید.

3 - با وجود اثر شرعی برای لازم عقلی چرا استصحاب جاری نمی شود؟

4 - علت عدم جریان استصحاب در خود لوازم عادی و عقلی چیست؟

5 - کلام مرحوم آخوند(ره) در وجه فرق میان امارات و اصول را ذکر کنید.

ص:141

درس چهارصد و پنجاه و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم تحقق مقدمات حکمت در ادلۀ اصول از نظر مرحوم آخوند(ره)

به نظر مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه، فرق بین امارات و اصول در این جهت است که مثبتات امارات حجیت دارد ولی مثبتات اصول«لیست بحجة».

به نظر ایشان فرق میان این دو این است که ادلۀ اعتبار اصول، فاقد اطلاق است، مقدمات حکمت که باید برای تحقق اطلاق و تمسک به اطلاق تحقق پیدا بکند، در ادلۀ اصول تحقق ندارد برای اینکه یکی از مقدمات حکمت، نبودن قدر متیقن در مقام تخاطب است، انتفای قدر متیقن در مقام تخاطب، یکی از مقدمات حکمت است. امّا در ادلۀ اصول خود قدر متیقن وجود دارد؛ یعنی وقتی که شارع می فرماید: «لا تنقض الیقین بالشک»، در آنجایی که متیقن شما حیات زید است، آنچه که در مقام تخاطب به عنوان قدر متیقن برای مخاطب مطرح است، آثار شرعیۀ حیات زید است. تعبد به آثار شرعی خود حیات زید است امّا آثار شرعی که بر لوازم حیات زید بار شده است، چه لوازم

ص:142

عقلی و چه لوازم عادی، آنها دیگر از«لا تنقض الیقین بالشک» به ذهن نمی آید.

امّا به خلاف ادلۀ امارات، در ادلۀ امارات می فرماید: ادلۀ حجیّت امارات اطلاق دارد؛ یعنی اماره همان طوری که از مفاد مطابقی خودش، حکایت می کند، از لوازم معنای مطابقی حکایت می کند، و همان طور از ملزوم معنای مطابقی حکایت می کند، و همان طور از ملازمات مطابقی حکایت می کند؛ یعنی در حقیقت، اینجا حکایت های مختلف وجود دارد، کاشفیّت های متعدد وجود دارد و وقتی که دلیل دلالت بر اعتبار کرد، ما از دلیل، استفاده نمی کنیم که برای اماره تنها در یک رابطه حجیّت قائل شده است، در یک حکایت برایش حساب باز کرده است بلکه در همۀ حکایت ها، در همۀ کشف ها، در همۀ طریقیت ها برای اماره، حجیت قائل شده است.

این بیان را مرحوم محقق خراسانی به این صورت ذکر فرموده اند. ابتدا دربارۀ امارات، ببینیم که بیان ایشان تمام هست یا نه؟ عمدۀ در اصول عملیه، استصحاب است، در حقیقت، مرحوم آخوند در استصحاب به اطلاق، تمسک کرده است. اطلاق؛ یکی از اوصاف دلیل لفظی است. دلیل لفظی، گاهی واجد اطلاق است و گاهی فاقد اطلاق است. آنجایی که مقدمات حکمت و شرایط اطلاق، وجود داشته باشد، دلیل لفظی متصف به اطلاق می شود، آنجایی که مقدمات حکمت(بعض و یا کل آن) وجود نداشته باشد، آنجا دلیل لفظی، فاقد اطلاق است. از بیان مرحوم آخوند این طور استفاده می شود که در عین اینکه ادلۀ لفظیه، دلالت بر حجت امارات دارند و در عین اینکه شارع یک تعبّد خاصی نسبت به حجیّت آنها دارد، معذلک دلیل حجیت اطلاق دارد.

به عبارت روشن تر، در باب امارات، یک بحثی است و آن این است که آیا حجیت این امارات، حجیت امضائیه است و اساس حجیّت امارات روی بنای عقلا دور می زند؛ یعنی تمام این اماراتی که شما دارید، از خبر واحد، از ظواهر کلمات، از ید و امثال ذلک، آیا حجیت آنها در شریعت یک حجیّت تأسیسیه است؛ یعنی شارع نشسته است و تأسیسا و ابتدائا خودش اینها را حجت قرار داده است؟ بنابر همین تعبیر معروفی که می کنیم، مثلا شارع در باب خبر واحد، یک«صدق العادل» دارد، «صدق العادل» که مفهوم آیۀ نبأ است. اگر«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» دارای مفهوم باشد و مفهوم آن این باشد که«ان جائکم عادل بنبأ فلا یجب التبین» بعد که تصدیق می شود، ما تعبیر به عادل که مفاد«صدق العادل» است، می کنیم. آیا در مثل خبر واحد(خبر واحد را از باب مثال عرض می کنیم)

ص:143

یک دلیل حجیّت تعبدیۀ تأسیسیه وجود دارد؛ یعنی شارع خودش روی کرسی جعل نشسته است و ابتدائا حجیّت را برای خبر عادل یا خبر ثقه جعل کرده است، همانطوری که وجوب را برای صلات جعل کرده است، همان طوری که حرمت را برای شرب خمر جعل کرده است، همان طور هم حجیت را«بما انه حکم وضعی و قابل للجعل»، برای خبر عادل و خبر ثقه جعل کرده است؟

در حقیقت سروکار ما در باب امارات با همین ادلۀ شرعیه ای است که حجیّت تعبدیه اینها را ثابت می کند، آیا مسأله در باب امارات این است یا اینکه نه، «لقائل ان یقول» که اصلا در باب امارات، به طور کلی هر اماره ای را شما فرض بکنید، جز مسألۀ بنای عقلا و امضای شارع در رابطۀ با بنای عقلا چیزی نداریم کما اینکه در باب خبر واحد بالخصوص، اصلا بهترین دلیل و سالم ترین دلیل بر حجیت خبر واحد، همان استمرار سیرۀ عقلا و ثبوت بنای عقلا بر اعتماد به خبر ثقه است به ضمیمۀ اینکه شارع هم ردعی نفرموده است، به ضمیمۀ اینکه شارع جلوگیری از اینها نکرده است درحالی که به مرئی «و منظر من الشارع» بوده است بلکه با یک بیاناتی این معنا را تأیید کرده و تثبیت کرده است لکن به صورت امضا، نه به صورت جعل تأسیسی و جعل تعبدی.

دو مبنا در باب امارات و مختار استاد

پس در باب امارات، در حقیقت کانّ دوتا مبنا هست: یک مبنا اینکه اعتبار تمام امارات معتبره، به نحو امضا است، به نحو عدم ردع شارع است، به نحو تأیید شارع است که همان بنای عقلا است، ریشۀ کار مربوط به عقلا و بنای عقلا است و شارع هم همین بنا را در شریعت مورد امضا و تأیید قرار داده است.

یک مبنا این است که نه، ادلۀ لفظیۀ همان طوری که در باب استصحاب اگر شارع نفرموده بود«لا تنقض الیقین بالشک»، شما نمی توانستید حجیت استصحاب را استفاده بکنید و مسأله حجیت استصحاب، تنها در رابطۀ با«لا تنقض» و تعبد شارع است، همان طوری که در اول بحث استصحاب عرض کردیم، احتمال اینکه استصحاب امارۀ عقلائیه باشد و یا حتی امارۀ شرعیه باشد، مندفع است. ظاهر این است که استصحاب یک اصل عملی تعبدی است که به واسطۀ«لا تنقض الیقین بالشک»، شارع ما را متعبد به این اصل و به این استصحاب کرده است.

ص:144

مرحوم آخوند از عبارتشان این طوری استفاده می شود، با اینکه ادلۀ اعتبار امارات، ادلۀ لفظیه است و خودشان مستقلا تعبد به امارات را دلالت دارد و حجیت امارات را جعل می کند مع ذلک این دلیل، اطلاق دارد. ادلۀ حجیت امارت، اطلاق دارد هم آثار شرعی مدلول مطابقی را می گیرد و هم آثار شرعی لوازم و ملزومات را دلالت دارد. به آن تقریبی که ایشان بیان کرده اند که عادل وقتی که حکایت از یک واقعیتی می کند، این حکایت از واقعیّت، روی خود این واقعیّت متوقف نمی شود، این به منزلۀ حکایات است، به منزلۀ کاشفیت های مختلف است و اطلاق دلیل حجیت، همۀ این کاشفیت ها را حجت قرار می دهد.

لذا ما در باب امارات، قائل هستیم به اینکه آثار شرعیۀ لوازم و ملزومات هم، ترتب پیدا می کند. اینجا، جای این سؤال است که درست است«صدق العادل» روی بیان شما یک حجیّت تعبدیه برای«خبر العادل» جعل می کند امّا دائرۀ این حجیت چه مقدار است؟ معنای حجیت تعبدیه، کاشفیت تعبدیه است، نه کاشفیت تکوینیه. شما به مقام تکوین و مرحلۀ تکوین کاری نداشته باشید، در مرحلۀ تکوین مسأله این طور است، اگر انسان یقین به یک چیزی پیدا کرد، لامحاله یقین به لازم آن هم دارد، لامحاله یقین به ملزوم آن هم دارد، لامحاله یقین به ملازم آن هم دارد، نمی شود انسان یقین به یک ملزومی پیدا بکند اما در کنار آن یقین به لازم، وجود نداشته باشد. با مفروغیت لازمیت و ملزومیّت، نمی شود انسان یقین به یک ملازمی پیدا بکند لکن یقین به ملازم دیگر نداشته باشد، با توجه به ملازمه، این امکان ندارد.

ظن به لازم و ملزوم و ملازم

در باب ظن هم مسأله به همین کیفیت است، شما وقتی که ظن به یک واقعیتی پیدا کردید، ظن به لازم آن هم دارید لا محاله، ظن به ملزوم آن هم دارید، ظن به ملازم آن هم دارید. اگر ما روی واقعیات و تکوینیات بخواهیم تکیه بکنیم، اینها را نمی شود از هم جدا کرد، نمی شود بین اینها تفکیک قائل شد امّا اگر ما به مرحلۀ واقع و مرحلۀ تکوین کاری نداشته باشیم، ما در دائرۀ تعبد داریم بحث می کنیم؛ یعنی شارع وقتی که خبر عادل را حجّت قرار می دهد، بنابراین قولی که دلیل لفظی حجیّت تعبدیه را دلالت کرده است، این معنایش چیست؟ معنای اینکه خبر عادل حجیّت تعبدیه دارد، این است که من یک

ص:145

کاشفیّت تعبدیّه برای خبر واحد قائل هستم، خبر واحد را تعبدا جانشین یقین می کنم. اگر پای تعبد مطرح است، دیگر شما حساب لوازم و ملزومات را به چه مناسبت در دائرۀ تعبد می آورید؟ روی چه حسابی می گویید که«صدق العادل» همان طوری که خبر عادل را در معنا و مفاد مطابقی خودش حجت قرار می دهد، در رابطۀ با لازمه اش هم حجت قرار می دهد؟ اگر روی جنبۀ واقعی و تکوینی بخواهید تکیه بکنید، اینها را نمی توانید از هم جدا کنید امّا وقتی که پای تعبد در کار آمد، «صدق العادل» مفادش حجیّت تعبدیۀ مفاد خبر عادل است، عادل می گوید: «زید حی»، عادل که بیشتر از این اخبار نکرده است.

در مثال دیروز عرض کردیم که بینه قائل می شود«علی أن زیدا فی الحال حیّ»، بینه همین مقدار را دلالت دارد، بینه که نیامده است که شهادت بدهد که زید هشتاد ساله است ولو این که لازمۀ حیات زید«فی هذا الزمان» این است که اتصاف به هشتاد سالگی داشته باشد امّا شهادت، روی حیات زید است، نه روی هشتاد سالگی زید. بله، اگر بیّنه هر دو مسأله را ضمیمۀ هم بکند، بحث ما متمرکز در این معنا است که بیّنه می گوید: «زید فی الحال حیّ»، صدق العادل هم پشتوانۀ این معناست. می گوید: این خبر عادل را من تعبدا کاشف قرار دادم، نه اینکه خبر عادل خودش به حسب واقع کاشفیت دارد، نه اینکه به حسب واقع طریقیت دارد، من یک حجیت تعبدیّه و یک کاشفیت تعبدیّه«بما إنی شارع» برای این بیّنه و خبر واحد قائل شدم، شما چه حق دارید که از معنای مطابقی این بیّنه، پا را بیرون بگذارید و بگویید که همین صدق العادلی که بینه را نسبت به شهادتش در رابطۀ با حیات زید معتبر می کند، قول بیّنه را نسبت به لوازم هم حجت قرار می دهد. کجای «صدق العادل» چنین معنایی ذکر شده است؟ کجای«صدق العادل» چنین اطلاقی دارد که شما چنین استفاده بکنید؟

(سؤال... و پاسخ استاد): غیر مدلول مطابقی، (مخبر به) نیست اصلا، آنی را که «جائک العادل بالنبأ»، در اینجایی که بیّنه شهادت دارد«بان زید حیّ»، اگر از شما بپرسند که بینه به چه چیز شهادت داد؟ شما می توانید به خودتان اجازه بدهید و بگویید که بینه شهادت داده به هشتاد سالگی زید؟ کی بینه به هشتاد سالگی زید شهادت داده است؟ بینه آمده است و شهادت داده است«کان زید فی الحال حیّ»، وقتی که دلیل بر اعتبار به صورت تعبّد این شهادت را حجت قرار می دهد، از کجای این دلیل شما استفاده می کنید که دائرۀ حجیّت توسعه پیدا می کند؟ آثاری که بر هشتاد سالگی زید هم مترتب است، آن

ص:146

آثار هم بار می شود، همانطوری که آثار بر حیات آن بار می شود، آثار هشتاد سالگی آن هم بار می شود.

بالاخره دلیل حجیت با توجه به اینکه تعبدا دارد یک چیزی را حجت قرار می دهد؛ یعنی تعبدا این را جانشین یقین می کند، تعبدا عنوان کاشفیت و طریقیت را به این اماره و به این خبر عادل می دهد، معنای«صدق العادل»، به تعبیر خود ایشان این است، قدر متیقن از«صدق العادل» همین معنا است که«ما اخبر به العادل، بما انّه مخبر به للعادل، هذا حجت تعبدا، هذه واجدة للحجیة التعبدیه»، مخبر به چیست؟ مخبر به عبارت از حیات زید است. مورد شهادت، عبارت از حیات زید است، همان قدر متیقنی که شما در باب«لا تنقض الیقین بالشک» پیاده می کنید، می گوید: «لا تنقض الیقین بالشک»، انسان را در یک چهارچوب قرار می دهد، می گوید: همانی را که یقین داشتید. آنی را که من یقین داشتم حیات زید بود، آثار شرعی همان را بار بکن امّا آثار شرعی که بر لوازم عقلی و عادی آن مترتب است، دیگر«لا تنقض الیقین بالشک» ما از کجای آن استفاده بکنیم؟ همان طوری که شما«لا تنقض الیقین بالشک» را به این صورت پیاده می کنید، در«صدق العادل» هم همین است. چه فرقی است بین«صدق العادل» و بین«لا تنقض الیقین بالشک»؟ آن یک اصل تعبدی است، این یک امارۀ تعبدی است لکن در تعبدی بودن، بین این اصل و بین این اماره، هیچ فرقی وجود ندارد؟

حجیت امارات؛ تعبدیه یا امضاییه

ما در باب امارات نباید مسأله حجیت را تعبدیّه نه تأسیسیه قرار دهیم و بگوییم: شارع با امارات همان گونه معامله کرده است که عقلا با امارات معامله می کنند و شارع به عنوان امضای بیان عقلا و تأیید بنای عقلا برای این امارات حساب حجت باز کرده است و حجیت تمام اینها، حجیّت امضائیه، نه حجیت تأسیسیه است. اگر مسأله منتهی به بنای عقلا شد، اینجا دیگر ما با«صدق العادل» کار نداریم، اینجا نباید سراغ دلیل لفظی برویم و از دلیل لفظی ببینیم که آیا اطلاق وجود دارد یا نه؟ اینجا باید سراغ بنای عقلا برویم، از عقلا می پرسیم که چرا شما به خبر واحد عمل می کنید؟ چرا شما به خبر ثقه عمل می کنید؟ می گویند: برای خاطر ثقه بودن، برای اینکه اطمینان برای انسان به وجود می آورد، برای اینکه قول او مفید اطمینان است، اگر روی این پایه ما به خبر واحد عمل

ص:147

کردیم، می بینیم که دائرۀ اطمینان، محدود به مفاد مطابقیّت خبر واحد نیست، خبر واحد وقتی که نسبت به موضوعی قائم شد و برای انسان إفادۀ اطمینان و وثوق کرد، همان طوری که مسأله وثوق و اطمینان مثل مسأله یقین می ماند، در باب یقین، اگر انسان یقین به یک شیء پیدا کرد، یقین به لازم آن هم پیدا می کند، یقین به ملزوم آن هم پیدا می کند، یقین به ملازم آن هم پیدا می کند.

در باب وثوق و اطمینان هم مسأله به همین گونه است. وقتی که انسان اطمینان پیدا کرد که زید حیات دارد، آیا این اطمینان، همراه آن اطمینان به هشتاد ساله بودن زید نیست؟ آیا همراه آن اطمینان به لوازم دیگر نیست؟ آیا همراه آن اطمینان به ملزوم این مسأله نیست؟ پیدا است که این اطمینان ها همراه یکدیگر و مقارن و ملازم با یکدیگر هستند.

(سؤال... و پاسخ استاد): گفتیم: همۀ آثار بار می شود، روی این مبنایی که حجیت بیّنه، حجیت تأسیسه نیست. بینه برای اینکه کمال اطمینان را ایجاد می کند، عقلا اعتماد به آن می کنند و شارع هم همین مبنا را(ممضی) قرار داده است، همین مبنا را تأیید کرده است، اگر روی این مبنا است، آن اطمینانی که انسان حاصل می کند از شهادت بینه به بقای حیات زید، لازمه اش این است که یک اطمینان به هشتاد سالگی زید پیدا بشود، یک اطمینان هم به ملزوم این مسأله پیدا بشود.

در نتیجه می خواهیم بگوییم: اگر ما در باب حصول عملیه بخواهیم مثل استصحاب، حجیتش را از راه دلیل لفظی تعبدی به دست بیاوریم، ما هیچ فرقی بین«صدق العادل و لا تنقض الیقین بالشک» نمی بینیم. «لا تنقض الیقین بالشک» یک اصل تعبدی را معتبر می کند. «صدق العادل» بر یک امارۀ تعبدی دلالت دارد. امّا صرف اینکه این اماره است و این اصل است، دلیل حجیت این اطلاق داشته باشد ولی«لا تنقض الیقین بالشک» فاقد اطلاق باشد، ما فرقی از این نظر بین این دوتا دلیل لفظی، نمی توانیم ملاحظه بکنیم. هر دو تعبد است و هر دو هم به قول شما، قدر متیقن دارد. آنجا قدر متیقن از استصحاب حیات زید، ترتیب آثار شرعیۀ خود حیات است، قدر متیقن از دلیل حجیت بیّنه ای هم که قائم بر حیات زید می شود، ترتیب آثار شرعیۀ خود حیات زید است، دیگر ما چه حقی داریم که از مدلول مطابقی بینه پا را بیرون بگذاریم و سراغ لوازم و آثار لوازم برویم؟

امّا اگر ما دلیل اعتبار امارات را بنای عقلا قرار دادیم، پیدا است که نحوۀ معاملۀ ما با

ص:148

این امارات باید همان نحوۀ برخورد عقلا باشد و ما به عقلا که مراجعه می کنیم، می بینیم چون روی پایۀ وثوق و اطمینان به این امارات، ترتیب اثر می دهند، لازمۀ وثوق به شیء، وثوق به لوازم و ملزومات و ملازمات آن است، لذا دائرۀ وثوق توسعه دارد امّا دلیل بر توسعۀ دائرۀ تعبد ما نمی توانیم داشته باشیم. پس این جهت در باب امارت به این صورت به نظر می رسد.

(سؤال... و پاسخ استاد): استصحاب را بعضی اماره قرار داده اند امّا آن چه که مشهور بین محققین است، این است که استصحاب به عنوان اصل عملی تعبدی مطرح است.

عنوان اماریّت و امثال ذلک در باب استصحاب نیست.

(سؤال... و پاسخ استاد): فرق بین استصحاب و امارات روی فرض این است که «الاستصحاب من الاصول العملیه». حالا اگر یک کسی پیدا شد و گفت: استصحاب مثل خبر واحد به عنوان یک امارۀ شرعیه حجت است، آن موقع حکم خبر واحد را پیدا می کند؛ لکن این حرف خلاف تحقیق است و خلاف نظر محققین است.

محققین مثل شیخ بزرگوار و مرحوم آخوند و دیگران استصحاب را به عنوان یک اصل عملی تعبدی می دانند، منتها مرحوم نائینی فرق بین استصحاب و غیر استصحاب می گذارد؛ یعنی یک تقسیمی در باب اصول دارند اصول محرزه و اصول غیر محرزه، لکن مقسم، همان اصل بودن است در مقابل اماره و هیچ عنوان اماریّت به این اصل نمی دهند.

پرسش:

1 - چرا از نظر مرحوم آخوند(ره) مقدمات حکمت در ادلۀ اصول تحقق ندارد؟

2 - دو مبنای در باب امارات و مختار استاد را بیان کنید.

3 - آیا لازمۀ ظن به شیء، ظن به لازم و ملزوم و ملازم آن باید باشد؟

4 - توضیح دهید حجیت امارات؛ تعبدیه یا امضاییه است؟

ص:149

درس چهارصد و پنجاه و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

حجیت مثبتات اصول

از بیان مرحوم آخوند(ره) استفاده می شود که علّت حجیت مثبتات امارات، وجود اطلاق در دلیل حجیّت امارات است و ما عرض کردیم که ظاهر بیان ایشان که تمسک به اطلاق فرموده اند، ناظر به ادلۀ لفظیه است؛ یعنی اگر دلیل حجیّت امارات از قبیل«صدق العادل» باشد، مثل این که یک دلیل لفظی باشد، همان طوری که در باب اصول و مخصوصا استصحاب که محل بحث ما است، دلیل بر حجیّت آن، دلیل لفظی است.

عدم فرق میان امارات و اصول در مثبتات

منتها این به صورت«لا تنقض الیقین بالشک» و آن به صورت«صدق العادل» است، اگر مسأله به این کیفیت باشد، فرقی بین امارات و اصول ملاحظه نمی کنیم برای اینکه

ص:150

همان طوری که«لا تنقض الیقین بالشک» از قضیۀ متیقنه و مشکوکه تجاوز نمی کند، «صدق العادل» هم از همان مخبر به عادل تجاوز نمی کند، چه طور می شود که در «لا تنقض الیقین بالشک» آثاری که بر لوازم عقلی و عادی مترتب است، آن آثار بار نشود امّا در«صدق العادل» این آثار بار بشود. این فرق به هیچ وجه برای ما روشن نیست. ما گفتیم: اگر امارات از باب بنای عقلا حجت باشد که واقعا هم چنین است، مثبتات آنها هم حجیت دارد ولی این حرف را به عنوان مقدمۀ این بیان مرحوم نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) تذکر دادیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): اطلاق در جای خودش محفوظ است ولی«اعتق رقبة»، فقط در«عتق الرقبه» اطلاق دارد امّا در غیر«اعتق الرقبة» که نمی شود شما ادعای اطلاق بکنید، در همان مفاد خودش، «صدق العادل، ما اخبره به العادل» را می گوید، آیا باید ترتیب اثر بدهیم؟ «ما اخبر به العادل» چیست؟ همانی است که مدلول مطابقی خبر عادل است، همانی است که از دهان عادل بیرون آمده است، آثار شرعیۀ او را بار بکن. امّا لازم او را«لم یخبر به العادل»، دیگر چه معنا دارد که ما بگوییم اطلاق«صدق العادل» غیر«ما اخبر به العادل» را هم شامل می شود. اطلاق همیشه در محدودۀ خودش است، در دائرۀ مفاد خودش است، نه اینکه لازمۀ اطلاق این است که از محدودۀ خودش تجاوز بکند، اطلاق«اعتق الرقبه» در محدودۀ عتق الرقبه است، بله، رقبه کافره باشد، مؤمنه باشد، ابیض باشد، اسود باشد، در این محدوده، «اعتق الرقبه» اطلاق دارد امّا نمی شود در خارج از مفاد خود«اعتق الرقبه» بگوییم: اطلاق آن، آن را اقتضا می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما جواب را کاشف از این نگیرید که مراد مستدّل و یا معنای دیگری بوده است، اگر این جواب گفته نشود، این مسأله روشن نمی شود.

کلام مرحوم نائینی(ره) در علیت حجیت مثبتات امارات

محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) می فرماید: علّت اینکه مثبتات امارات حجیت دارد، این است که در باب امارات، مجعول، عبارت از طریقیت و کاشفیّت است، امّا چون در باب اصول، عبارت از طریقیت و کاشفیّت مجعول نیست، لذا نمی توانیم در آنجا مثبتات را حجت بدانیم. ایشان، در باب امارات، می فرماید: مجعول، کاشفیت و طریقیت است؛ یعنی جعل تعبّدی که معنایش این است که شارع، طریقیت و کاشفیت را برای

ص:151

امارات تأسیسا جعل کرده است؛ یعنی در حقیقت می خواهد بفرماید: با اینکه دلیل لفظی تعبدی در باب حجیت امارات مطرح است، معذلک چون که جعل در باب امارات به طریقیت و کاشفیّت تعلق گرفته است، ما مجبور هستیم که مثبتات امارات را حجیت بدانیم.

آیا این بیان می تواند قابل قبول باشد؟ این طریقیّت مجعوله، این کاشفیّت مجعوله، یک طریقیّت تعبدی است، یک کاشفیّت تعبدی است، اگر طریق، طریق تکوینی باشد، چه طریق علمی باشد و چه طریق ظنی باشد، همان طوری که آن روز عرض کردیم، امروز هم به یک مناسبتی در نقل کلام امام بزرگوار عرض می کنیم ان شاء الله، اگر انسان یقین به یک شیئی پیدا کرد، خود این یقین، علّت می شود که انسان یقین به لازمش هم پیدا می کند، یقین به ملازم اش هم پیدا می کند، یقین به ملزوم آن هم پیدا می کند. در باب ظن هم به همین صورت است. در ظن و اطمینان هم همین مسأله ای که در باب علم مطرح است، آنجا هم مطرح است. وقتی که انسان مظنه و اطمینان به یک شیء پیدا کرد، طبعا به لازم آن، هم مظنه و اطمینان پیدا می کند. به ملازم آن هم همینطور، به ملزوم آن هم همینطور. امّا این کاشف ها و طریق های تکوینی است. اگر یک چیزی را، تعبدا کاشف قرار دادند، تعبدا جعل طریقیت برای او کردند؛ یعنی شارع گفت: من«بما انّی شارع» در جو تشریع برای خبر عادل، یک طریقیّت تعبدیّه قرار داده ام، شما از کجای این استفاده می کنید که دائرۀ این طریق تعبدیه از همان معنای مطابقی طریق تعدی می کند، لازمش را هم می گیرد، ملزومش را هم می گیرد، ملازمش را هم می گیرد؟ اگر مثلا گفت: «جعلت خبر العادل طریقا تعبدیا لثبوت المخبر به»، از کجای این عبارت استفاده می شود که لازمۀ مخبر به هم اثبات می شود، ملازم مخبر به هم اثبات می شود، ملزوم مخبر به هم ثابت می شود، ما این را از کجا استفاده بکنیم؟

مسأله، مسأله تعبد است، مسأله تکوین نیست که بگوییم: طریقیت به شیء ملازم با طریقیّت به لازم، ملازم با طریقیت به ملزوم، ملازم با طریقیت به ملازم است. طریقیّت چشم بسته، طریقیت تعبدی، طریقیّت به معنای بنای تعبدی بر طریقیت، این بنای تعبدی بر طریقیت، می گوید: «جعلت خبر العادل طریقا تعبدیا لثبوت المخبر به»، آیا از این بالاتر می شود در بحث امارات تعبیری داشته باشیم؟ آیا بهتر از این در رابطۀ با بیان مرحوم نائینی می توانیم تعبیری پیدا بکنیم؟ از کجای این عبارت، ما لازم و ملزوم و ملازمات را

ص:152

استفاده بکنیم؟

(سؤال... و پاسخ استاد): کشف تعبدی می گوید: شما روی این کلمۀ مجعول تکیه بکنید، یک وقت می گوییم: این امارات یک طرق تکوینیۀ عقلائیه هستند و شارع هم آنها را امضا کرده است؛ یعنی به طریق عقلا. امّا یک وقت شما کلمۀ جعل را می آورید، طریقیت، مجعول برای اینها است، آن طریقیت مجعول؛ یعنی طریقیت تعبدیه؛ یعنی شارع کأنّ می گوید: «احکم بانّ هذا طریق» امّا نمی گوید: من حکایت می کنم از طریقیّت تکوینیۀ، «احکم بان هذا طریق، احکم بان خبر العادل طریق»، «خبر العادل طریق ای طریق الی ما اخبر به العادل»، ما اخبر به العادل، همان مدلول مطابقی مخبر به است، امّا آیا لازمش را که«لم یخبر به العادل»، ملزوم آن را«لم یخبر به العادل»، ملازم آنهم هکذا؟

پس اگر ما در باب امارات، این مسأله را بگوییم: مجعول طریقیّت و کاشفیت است، این طریقیّت و کاشفیّت تعبدی، مثل طریقیّت و کاشفیّت تکوینی نیست، در تکوینیات درست است، چه یقین باشد و چه ظن و اطمینان باشد، مسأله همین است که عرض کردیم. امّا در طریق تعبدی، ما از کجا این معنا را استفاده بکنیم؟ کجای مفاد دلیل حجیت، جعل لوازم هم هست، جعل طریقیّت به ملازم و ملزومات هم هست، پس صرف اینکه ما در باب امارات، مجعول را عبارت از طریقیّت و کاشفیّت بدانیم، حجیت مثبتات امارات را اقتضا نمی کند. نتیجه این طور می شود که اگر پای ادلۀ لفظیه و ادلۀ تأسیسیه در باب حجیت امارات مطرح شد، دیگر نمی توانیم مثبتات آن را حجت قرار بدهیم.

امّا در این مسأله، بنای عقلا است، وقتی مراجعۀ به عقلا می کنیم، می بینیم که عقلا فرقی قائل نیستند، هم عمل به مدلول مطابقی خبر واحد می کنند و هم عمل به لوازم آن می کنند و هم عمل به ملزومات آن می کنند و هم عمل به ملازماتش، در نتیجه در باب امارات، از این مسیری که سپری شده، باید مثبتات امارات حجت بشود، نه از طریق اطلاق مرحوم آخوند و نه از طریق اینکه مجعول، طریقیت و کاشفیت است که مرحوم نائینی از این راه وارد شده اند.

کلام مرحوم آخوند(ره) در حجیت مثبتات اصول

«انّما الکلام و المهم فی الکلام» مثبتات اصول است. در مثبتات اصول، نظرات

ص:153

مختلفی راجع به عدم حجیّت آن مطرح است. چرا مثبتات اصول حجت نیست و علّت عدم حجیت مثبتات اصول چیست؟ مرحوم آخوند می فرماید: ادلۀ حجیت اصول مثل «لا تنقض الیقین بالشک» در باب استصحاب، اطلاق ندارد و علتش این است که یکی از مقدمات اطلاق، این است که قدر متیقن در مقام تخاطب، بنا به عقیدۀ مرحوم آخوند نباید وجود داشته باشد چون خود اینهم در مسأله اطلاق، محل بحث بود که آیا نبودن قدر متیقن در مقام تطابق، یکی از مقدمات تمسک به اطلاق است یا نه، یکی از مقدمات تمسک به اطلاق نیست؟ لکن نظر مرحوم آخوند این بود که این هم یکی از مقدمات است، ایشان در اینجا معتقد است که این مقدمه وجود ندارد؛ یعنی قدر متیقن در مقام تخاطب که نباید برای تمسک به اطلاق باشد، اینجا وجود ندارد؛ قدر متیقنی که در مقام تخاطب وجود دارد. آن قدر متیقن چیست؟ آن آثار شرعیۀ خود مستصحب است.

آنجایی که مستصحب ما یکی از موضوعات، مثل حیات زید و کریّت ماء و اشباه ذلک است، می فرماید: «لا تنقض الیقین بالشک» قدر متیقن از آن، ترتّب آثاری است که بلاواسطه بر خود حیات زید ترتب پیدا می کند اما آن آثاری که در لوازم عقلی بار می شد، ولو اینکه آن آثار شرعی است؛ و یا آن آثاری که بر لوازم عادی بار می شود ولو اینکه خود آن آثار شرعی است، «لا تنقض الیقین بالشک» اطلاق ندارد که ترتب آن آثار را شامل بشود. پس مرحوم آخوند از این راه وارد شده اند.

تعبیر محقق نائینی(ره) در این رابطه این است، ایشان روی همین مبنایی که در امارت داشتند، می فرمایند: چون که در باب اصول عملیه، کاشفیّت و طریقیّت جعل نشده است بلکه آنی که در باب اصول عملیه مطرح است، این است که مکلّف وظیفه دارد که عمل خودش را تطبیق بر مؤدای اصل بکند. در حقیقت مجعول در باب اصول عملیه، «تطبیق العمل علی مؤدی الاصل» است. لذا مثبتات آن حجیت ندارد. لابد مقصود ایشان این است که مؤدای استصحاب، بقای حیات زید است. مؤدای استصحاب، عمل علی طبق حیات زید است. ترتیب اثر علی حیات زید است، امّا مسأله هشتاد سالگی زید، اینکه بگویید که به اصل ارتباط ندارد، مسأله نبات لحیۀ زید در استصحاب حیات، این دیگر ارتباطی به اصل ندارد. «لا تنقض الیقین بالشک» همین مقدار را می گوید: در همان که استصحاب جاری می شود، همان که مفاد اصل است، مؤدای استصحاب است، عمل خودت را بر آن تطبیق بده، استصحاب در حیات زید جریان پیدا کرده است، آثار شرعی

ص:154

حیات زید باید ترتب پیدا بکند.

استدلال مرحوم شیخ انصاری(ره) در وحدت لازم و ملزوم و ملازم

تعبیر و استدلال مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه) در این رابطه این است، می فرماید: این حیات زید، - به همان کیفیتی که اشاره کردم، - در ردیف اول، سه جور اثر دارد: در یک صف، در یک رتبه، یکی اثر شرعی حیات زید است و به تعبیر دیگر، لازم شرعی حیات زید است، لازم شرعی حیات زید، حرمت تصرف در اموال او است، حرمت تزویج به زوجه اش است و امثال ذلک. در همین رتبه، یک لازم عادی دارد، فرض کنید نبات لحیه در مثالی که ما عرض کردیم، می شود آن را، لازم عقلی فرض کرد، همین نبات لحیه در آنجایی که مثلا زید یک بچۀ ده سالۀ«متیقن الحیاة» بوده است و حالا بعد از ده سال در بقای حیات او شک می کند، لازمۀ عادی آن، این است که یک جوان 20 ساله باشد، مو به صورت او روئیده باشد. یک لازم عقلی هم دارد، مثل همان مثالی که ما عرض کردیم. زید در هفتاد سالگی بوده است، حالا بعد از 10 سال، شک می کنیم که هست یا نه؟ استصحاب حیات جاری می شود، لازمۀ عقلی حیات زید در شرایط فعلی، هشتاد ساله بودن زید است. این به عنوان لازمۀ عقلی مطرح است. بعد مرحوم شیخ می فرماید: این سه تا لازم، در رتبۀ واحده هستند. از این رتبه واحده که می گذریم، در بحث فعلی ما، یک آثار شرعی بر لازم عقلی بار شده است، یک آثار شرعی هم بر لازم عادی بار شده است، کسی نذر کرده است که اگر زید به هشتاد سالگی برسد، یک صدقه ای بدهد. یک کسی نذر کرده است که اگر زید نبات لحیه پیدا بکند، مثلا صدقه ای بدهد، این دوتا اثر در رتبۀ متأخره هستند و الا در ردیف اول، یک لازم شرعی است، یک لازم عقلی و عادی است. در رتبۀ دوم، این لازم عقلی یک اثر شرعی دارد، این لازم عادی یک اثر شرعی دارد. بحث ما در همین جا متمرکز است ببینیم آیا این آثار شرعی که در رتبۀ دوم قرار گرفته است و به وسیلۀ لازم عقلی ترتّب پیدا می کند و در حقیقت اثر آن لازم عقلی است و اثر آن لازم عادی است، ترتّب پیدا می کند یا نه؟

شیخ انصاری(ره) این مطلب را چنین ذکر می کند، برای اینکه مجرای استصحاب شما، حیات زید است، شارع در استصحاب حیات زید، چه چیزی را می تواند جعل بکند که قابلیت جعل دارد؟ آن چه که در استصحاب حیات زید قابلیت جعل دارد، همان اثر

ص:155

شرعی است که در صف اول واقع است، حرمت تصرف در اموال، قابل جعل است، شارع می تواند بگوید زید«مشکوک الحیاة»، حق ندارید در اموالش تصرف بکنید. حق ندارید با زن او ازدواج بکنید و هکذا. این قابلیّت جعل دارد. امّا در مورد لازم عقلی، شارع می تواند بگوید: زید«مشکوک الحیاة» را هشتاد ساله قرار دادم! هشتاد سالگی به شارع چه مربوط است؟ هشتاد سالگی این قابلیّت تعلق جعل شرعی ندارد، هشتاد ساله یک واقعیت است، یک امر تکوینی است، امر تکوینی در جو شرع، قابلیّت تعلق جعل به او، به هیچ وجه وجود ندارد، شارع چه طور می تواند بگوید: من زید مشکوک الحیاة را، هشتاد ساله قرار دادم؟ همین طور نمی تواند بگوید: من زید مشکوک الحیاة را واجد اللحیه قرار دادم. واجد اللحیه یک مسأله تکوینی است، یک مسأله ای نیست که تعبد و تشریع«بما هو تعبد و تشریع» در آن نقشی داشته باشد امّا شارع می تواند بگوید: زید را مشکوک الحیاة قرار دادم، تصرف در مال او حرام است، تزویج با زوجه اش حرام است، در جو شرع، قابل تعلق جعل شرعی است.

لذا مرحوم شیخ می فرماید: در همین صف اول و رتبۀ اول، آنی که قابلیّت دارد که جعل شرعی به آن تعلق بگیرد، تنها همان آثار شرعی واقع در رتبۀ اولی است امّا لازم عقلی، از طریق جعل شرعی بیرون است. لازم عادی از حریم جعل شرعی بیرون است.

وقتی خود لازم عقلی از حریم جعل بیرون رفت، موضوع برای آن اثر شرعی که در رتبۀ دوم قرار گرفته است، باقی نمی ماند. وقتی که خود لازم عادی از حریم جعل تعبدی خارج شد، آن اثر شرعی که بر این لازم عادی مترتب است، دیگر موضوع ندارد که آن اثر شرعی بار بشود. شما گفتید: اگر زید هشتاد ساله باشد، هشتاد سالگی زید را از کجا به دست می آورید تا دنبال آن مسأله وجوب تصدق را بار بکنی؟

(سؤال... و پاسخ استاد): معنای استصحاب حیات این است، زید مشکوک الحیات را محرم التصرف فی امواله قرار دادند. این است معنای استصحاب حیات.

در موضوعات خارجیه که آن روز هم اشاره کردیم، معنای جریان استصحاب در موضوع، این نیست که حکم به بقای موضوع می کند. حکم به ترتیب آثار شرعیۀ مترتبۀ بر موضوع می کند؛ یعنی وقتی که می خواهیم این عبارت را پیاده بکنیم، باید بگوییم: «انی جعلت زیدا الذی هو مشکوک الحیاة مع العلم بحیاته فی السابق، محرم التصرف فی امواله، محرم التزویج بزوجته»، آیا این معنای استصحاب است؟ امّا«جعلته» هشتاد ساله،

ص:156

این دیگر اصلا ربطی به جعل شرعی ندارد. هشتاد ساله بودن، یک واقعیت است و یک امر تکوینی است و امر تکوینی«بما هو تکوینیّ»، از حریم جعل شرعی بیرون است و تا هشتاد سالگی که موضوع برای وجوب تصدق این موضوع پیدا نکند و ثابت نشود، زمینه ای برای آن اثر شرعی تحقق پیدا نمی کند و همین طور نبات لحیه به عنوان یک لازم عادی است، معنای استصحاب حیات زید این نیست که شارع بگوید: «جعلته قد نبتت لحیته»، اگر چنین معنایی باشد، شما آثار شرعی نبات اللحیه را بار بکنید. امّا کجای استصحاب حیات زید، معنایش«جعلته قد نبتت لحیته» است و علاوه معقول نیست این معنا، نه اینکه این ربطی به قصور لفظ داشته باشد یا ربطی به قصور دلالت داشته باشد.

روی بیان شیخ و وجهی که شیخ بزرگوار می فرمایند: اصلا قابلیّت جعل تشریعی در رابطۀ با لوازم عقلی و لوازم عادی وجود ندارد. وقتی که قابلیت وجود ندارد، دیگر موضوع برای آن آثار شرعی، که در رتبۀ دوم قرار گرفته و موضوع آن هم خود این لوازم عقلیه است؛ یعنی هشتاد ساله بودن موضوع آن است، نبات اللحیه موضوع آن است، دیگر وقتی که موضوع آن از حریم جعل بیرون رفت، آثار شرعیه مترتبه بر این لوازم هم نمی تواند ترتب پیدا بکند. این هم بیان شیخ در رابطۀ با عدم حجیّت مثبتات اصول است.

راه های دیگر و حرف های دیگری هم در علت عدم حجیت مثبتات اصول ذکر کرده اند، لکن عمده اش همین مسأله است، این را به عنوان مقدمۀ مطالعۀ شما عرض می کنم.

(سؤال... و پاسخ استاد): برای اینکه شما می گویید: آن آثار موضوع می خواهد ولی این جمله را اضافه نمی فرماید: موضوع آن هم قابلیت جعل تشریعی ندارد و تحقق ندارد، پس آن آثار هم بار نمی شود. در حقیقت شما به عقیدۀ خودتان مؤید هستید یا مخرب؟

در کلام سیدنا الاستاذ الاعظم(مد ظله) با اینکه بیان ایشان خیلی مفصّل و طولانی است ولی به نظر من، هم مطلب را آن طوری که شاید و باید روشن بیان نفرمودند، و هم اینجا دو مطلب را به هم مخلوط کردند که ما در مقام بحث، این دوتا را از هم جدا می کنیم و باهم مخلوط نمی کنیم. در این مثالی که من عرض کردم، یک مقداری مسأله از نظر موضوع بحث روشن شد. حیات زید که مستصحب ما است. در رتبۀ اول و صف اوّل، سه جور لازم داریم: لازم شرعی، لازم عقلی، لازم عادی، این لازم عقلی، خودش

ص:157

یک لازم شرعی دارد، این لازم عادی، خودش یک لازم شرعی دارد، تا حالا، موضوع بحث این بوده است و بازهم دنباله دارد که ما استصحاب حیات زید را که جاری می کنیم، بلا اشکال آن اثر شرعی واقع در رتبۀ اولی، بلا اشکال ترتب پیدا می کند، آن معنای استصحاب است. امّا آثار شرعی مترتب بر لازم عقلی و آثار شرعی مترتّب بر لازم عادی، این هم قدر متیقن از مثبتات اصول است که محل بحث است که آیا این آثار شرعیه ای که بر لوازم عقلی و بر لوازم عادی بار شده است، «هل یترتب ام لا»؟

اثر شرعی و خلط آن در کلام حضرت امام(ره)

اینجا یک مسأله دیگری هم داریم که این دوتا در کلام استاد مقداری خلط به هم شده است، و آن این است که گاهی همین اثر شرعی که در رتبۀ اولی واقع شده است، خود این هم یک اثر شرعی دیگر دارد که وقتی ما در رتبۀ دوم می آییم، با سه جور اثر شرعی برخورد می کنیم: اثر شرعی لازم عادی، اثر شرعی لازم عقلی، اثر شرعی لازم شرعی، خود این هم یک بحثی است در این باب، شما به استصحاب آن اثر شرعی واقع در رتبۀ اولی را بار می کنید، آیا از رتبۀ اولی در همین رابطه، پای خودتان را بالاتر می گذارید؟ فرض کنید که شما در آنجا نذر کرده بودید اگر زید هشتاد ساله باشد، صدقه بدهید، یا نذر کرده بودید تصدق را در صورتی که نبات لحیه برای او تحقق پیدا کرده باشد، اینجا هم فرض بکنید که یک اثر شرعی که این اثر شرعی، بر حرمت الان مترتب شده باشد.

در اینجا یک نکته است مثلا شما نذر کرده باشید که اگر در این شرایط، اموال زید «محرم التصرف» باشد، و ورثۀ او نتواند مالهایش را تقسیم بکنند، یک صدقه ای بدهید، که این اثر شرعی، روی همان اثر شرعی محرم التصرف است فی امواله، منتها من چرا این قید را ذکر کردم؟

این قید را ذکر کردم که نذر شما به این صورت بشود، برای خاطر یک نکته ای بود که در روز اول، در موضوع بحث ذکر کردیم و آن این است که این آثاری که ما اینجا روی آن اثبات و نفی می کنیم، در آنجایی است که خودش حالت سابقه نداشته باشد، اگر خودش حالت سابقه داشته باشد، استصحاب در خودش جاری می شود و مسأله تمام می شود. شما اگر به نحو مطلق نذر کرده باشید که هر زمانی که زید حرمت تصرف در اموال داشته باشد، صدقه بدهید. در این مثالی که ما عرض کنیم استصحاب حرمت

ص:158

تصرف جاری بکنیم و بگوییم: تصرف در اموال زید یک سال پیش حرام بود، الان شک داریم که تصرف در اموال او حرام است یا نه؟ استصحاب حرمت تصرف را جاری می کنید و این اثر را بار می کنید. امّا مثال این نیست، مثال این است که اگر زید در شرایط فعلی، اموالش حرمت تصرف داشته باشد، «یجب علیّ» که یک صدقه بدهم، امّا پنج ساله پیش اگر حرمت تصرف می داشت، نه، برای من واجب نبود این صدقه دادن.

پس اینجا دوتا بحث مطرح است: یک بحث آثار شرعیه ای است که بر لوازم عقلیه و عادیه مترتب است، مسأله هشتاد سالگی و نبات لحیه است و یک بحث دیگری هم مطرح است و آن آثار شرعیۀ است که بر خود لوازم شرعی در رتبۀ اولی ترتب پیدا کرده است که آیا اگر شما استصحاب حیات زید را جاری کردید و از استصحاب حیات زید، حرمت تصرف در امثال او را استفاده کردید، به دنبال آن حرمت تصرف، یک وجوب تصدق هم به عنوان نذر، مطرح است یا نه؟ پس اینها دوتا بحث است و بحث ما فعلا در رابطۀ با همان قسم اول است، از آنجا که فارغ شدیم سراغ همین قسم دوم می رویم.

در کلام امام بزرگوار، هر دو مخلوط به هم مطرح شده است و با اینکه کلام ایشان طولانی است، امّا لب مسأله با کلام ایشان روشن نشده است، با ترتیبی که شما مطالعه می فرمایید و من عرض می کنم، لب مسأله که مدنظر ایشان است، ان شاء الله برای شما روشن خواهد شد.

پرسش:

1 - آیا میان امارات و اصول در مثبتات فرق هست؟

2 - کلام مرحوم نائینی(ره) در علیت حجیت مثبتات امارات چیست؟

3 - کلام مرحوم آخوند(ره) در حجیت مثبتات اصول را توضیح دهید.

4 - استدلال مرحوم شیخ انصاری(ره) در وحدت لازم و ملزوم و ملازم چیست؟

5 - اثر شرعی و خلط آن در کلام حضرت امام(ره) را بیان کنید.

ص:159

درس چهارصد و پنجاه و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

ترتب اثر شرعی بر لازم عقلی یا لازم عادی با استصحاب

بحث ما در دو جهت مستقل است: این دو جهت عبارتند از: جهت اوّل که عمدۀ بحث در باب اصل مثبت در رابطۀ با این جهت است، این است که اگر مستصحب ما در آنجائی که موضوعی را استصحاب می کنیم، اگر مستصحب ما یک لازم عقلی و یا یک لازم عادی داشته باشد، و این لازم عقلی یا عادی، موضوع برای یک اثر شرعی باشد، که در لسان دلیل اثر شرعی روی آن لازم بار شده است، آیا با استصحاب می توانیم آن اثر شرعی مترتب بر لازم عقلی یا لازم عادی را بار کنیم یا نه؟

وجوه و راههایی ذکر شده بود برای اینکه شما نمی توانید با استصحاب آن آثار شرعیه را که مترتب بر لوازم است، بار کنید. لکن از کلام سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«مد ظله العالی» بیان دیگری استفاده می شود، و یک دلیل عمده ای استفاده می شود، چرا ما نمی توانیم آن آثار شرعیه را بار کنیم، آیا علّتش آن چیزی بود که مرحوم آخوند قدر

ص:160

متیقن در مقام تخاطب ذکر فرموده بودند، آیا علّتش آن چیزی بود که از کلام شیخ استفاده می شد، که لوازم عقلیه و عادیه قابلیّت برای جعل تشریعی ندارند، و یا بعض وجوه دیگری که بعض دیگر ذکر کرده اند، ایشان راه دیگری را ذکر فرموده است، که در کلام ایشان با تفصیلی که ذکر فرموده اند، این بحث را با بحث دیگر مخلوط کرده اند، در حالی که اینها باید جدای از هم بحث شود، لکن روی هم رفته از کلام ایشان این طور استفاده می شود.

تحقق یقین به اصل شیء و لازم و ملزوم و ملازم آن

ایشان می فرمایند: اگر شما به دو مطلب توجه کنید، علّت این معنا برای شما کاملا روشن خواهد شد: یک مطلب همان است که ما سابق اشاره کردیم، و آن این بود که در باب یقین جائی که انسان یقین به یک شیء پیدا می کند، این یقین به تحقق یک شیء خودش علّت می شود که انسان یک یقینی هم به لازم آن پیدا می کند، یک یقین هم به ملزوم آن پیدا می کند، به طوری که اگر شیئی داشته باشیم، که هم لازم داشته باشد و هم ملزوم داشته باشد، و هم ملازم داشته باشد، در حقیقت برای انسان اینجا چهار یقین تحقق دارد، یقین به اصل شیء، یقین به لازم الشیء، یقین به ملزوم الشیء، یقین به ملازم الشیء، ولو اینکه علّت آن سه یقین دیگر همان یقین اوّل است، امّا این سبب نمی شود که اگر یقین اول علّت برای تحقق یقینهای دیگر شد، ما بگوییم: یک یقین بیشتر نداریم، نه، اینجا یقینهای متعدد تحقق دارد، و تعدد آنها هم به لحاظ متیقن است، چون متیقنها فرق می کند، طبعا یقین هم تعدد پیدا می کند، اگر شما هم یقین به مجیء زید دارید، و هم یقین به قیام عمرو دارید، اینجا نمی توانید بگوئید که من یک یقین دارم. چون متیقن شما تعدد دارد، لا محاله یقین هم متعدد است، یقین«بمجیء زید یقینا، و یقین بقیام عمرو یقینا آخر»، ولو اینکه فرض کنید که دوتای اینها از یک کانال تحقق پیدا بکند و هر دو یک منشأ داشته باشد، مثل اینکه منشأ این است که شما یقین به صداقت یک آدمی دارید، این شخص به خبر واحد هم اخبار به مجیء زید کرد، و هم اخبار به قیام عمرو کرد، که منشأ یقین شما همین اخبار است، همین خبری است که شما یقین به صدق گویندۀ او دارید، امّا حالا که منشأ واحد است، این سبب نمی شود که یقین واحد باشد، به لحاظ اینکه متیقن تعدد دارد، یقین هم تعدد پیدا می کند.

ص:161

کما اینکه اگر متیقن تعدد پیدا کرد، هم شما یقین دارید به مجیء زید و هم رفیق شما یقین دارد به مجیء زید. با اینکه متیقن متعدد نیست، امّا چون متیقن تعدد دارد، یکی شما هستید و یکی رفیق شما، اینجا دوتا یقین وجود دارد، شما یقین دارید به مجیء زید، دوست شما هم یقین دارد به مجیء زید، جای توهم این معنا نیست که کسی بگوید چون متیقن ما هر دو مجی زید است، پس طبعا یقین هم واحد است، نه، یقین یک امر ذات اضافه است، یک اضافه ای به نفس انسان دارد، و یک اضافه ای متیقن دارد، هرکدام از اینها که تعدد پیدا بکند، یقین هم تعدد پیدا می کند، اگر اضافه اش به نفس تعدد پیدا کرد، مثل اینکه نفس شما و نفس رفیق شما، این دوتا یقین می شود. و اگر اضافه اش به متیقن تحقق پیدا کرد بازهم یقین تعدد پیدا می کند، شما الان که اینجا نشسته اید، صدها یقین برای شما وجود دارد، برای اینکه متیقنهای متعدد برای شما مطرح است، پس در مسأله لازم و ملزوم و ملازم اگر انسان ابتدائا یقین به اصل شیء پیدا کرد، این یقین تعدد پیدا می کند، خود همین یقین به شیء علّت می شود که یقین به لازم آن پیدا شود، یقین به ملزوم پیدا شود، یقین به ملازم پیدا شود.

نتیجه در این ظاهر می شود، که اگر بر هرکدام از این امور اربعه، «نفس الشیء، لازم الشیء، ملزوم الشیء، ملازم الشیء»، یک اثر شرعی ترتب پیدا بکند، و در لسان دلیل شرعی هرکدام موضوعی برای اثر شرعی باشند، شما وقتی که یقین به«نفس الشیء» پیدا کردید همۀ آن اثار بار می شود، اثر لازم هم بار می شود، اثر ملزوم هم بار می شود، اثر ملازم هم بار می شود. امّا اگر پرسیدند، چرا و به چه دلیل؟ شما در مقام دلیل نمی گویید:

من چون یقین به شیء دارم اثر لازم را بار می کنم، من چون یقین به نفس شیء دارم اثر ملازم را بار می کنم. این حرف به معنای دقیق آن درست نیست، شما یقین به شیء و یقین به لازم پیدا کردید، و چون یقین به لازم دارید اثر لازم را بار می کنید، از یقین به شیء یقین به ملزوم پیدا می کنید، و چون یقین به ملزوم دارید، اثر شرعی ملزم را بار می کنید، از یقین به شیء یقین به ملازم پیدا می کنید، و چون یقین به ملازم دارید اثر ملازم بر آن ترتب پیدا می کند.

پس در مسأله یقین این طوری نیست که کسی ابتدائا چشم خودش را هم بگذرد و به صورت سطحی نگاه بکند و بگوید که اگر من یقین به یک چیزی پیدا کردم هم اثر شرعی خودش را بار می کنم، هم اثر شرعی لازم آن را بار می کنم و هم اثر شرعی ملزوم آن را

ص:162

بار می کنم و هکذا، نه، به نگاه سطحی این چنین نگاه می کند، امّا با نگاه دقیق یقین واحد وجود ندارد، یقین های چهارگانه مطرح است، و چون یقینهای چهارگانه مطرح است موضوع هر اثر شرعی خودش فی نفسه متعلق یقین است، یقین خودش فی نفسه به آن تعلق خواهد گرفت، ولو اینکه منشأ یقین به این شیء، تعلق یقین به اصل شیء باشد، امّا ما به منشأ یقین کاری نداریم، شما در اصول گفتید: در یقین طریقی حتی اگر از پریدن کلاغ هم برای آدم یقین پیدا بشود، در یقین طریقی حجیت دارد، در یقین طریقی ما به منشأ یقین کاری نداریم که از کجا پیدا می شود؟ آنکه هست خود یقین طریقی است، «من ای طریق حصل»، اینجا چهارتا یقین وجود دارد، چهار تا متیقن وجود دارد، هر متیقنی منشأ اثر و موضوع اثر شرعی است، لذا بر آن اثر شرعی ترتب پیدا می کند، پس در مسأله یقین، ترتب اثر شرعی لازم بخاطر یقین به شیء نیست، بلکه بخاطر این است که این لازم متعلق یقین است، خود این لازم«تعلق به الیقین و یترتب علیه الاثر» دارد.

پس در این مقدمه که ما کاری به یقینهای تعبدی نداریم، آن یقین که در کتاب القطع خواندیم و به نام یقین طریقی بحث کردیم، دربارۀ یقین طریقی مسأله به این صورت است، این یک مقدمه، که مربوط به خود یقین بود، یقین واقعی، یقین تکوینی، یقین حقیقی. در مقدمۀ دوّم، ایشان می فرمایند در«لا تنقض الیقین بالشک» که دلیل بر استصحاب است، و استصحاب رأس اصول عملیه است، همانطوری که ما خودمان هم سابقا در آنجائی که دربارۀ تفصیل مرحوم شیخ در حجیت استصحاب که مرحوم شیخ بین شک در مقتضی و شک در رافع فرق می گذاشتند، و می فرمودند: که«لا تنقض الیقین بالشک» تنها در خصوص شک در رافع استصحاب را حجت قرار می دهد، امّا دربارۀ شک در مقتضی نظرشان این بود که حجیت استصحاب از«لا تنقض» استفاده نمی شود، ما در این بحث و دربارۀ تفصیل مرحوم شیخ آنجا یک بحثی کردیم، که معنای«لا تنقض الیقین بالشک» چیست؟ مگر مرحوم شیخ این«لا تنقض الیقین بالشک» را چه جور معنا کرده است که از آن استفاده فرموده است که استصحاب در شک در مقتضی حجیت ندارد، ولی در شک در رافع حجیت دارد.

احتمالات دوگانه در معنای لا تنقض و مختار شیخ(ره)

خلاصۀ حرفی که آنجا ذکر کردیم، و الان هم این حرف در اینجا مطرح است، این

ص:163

است که در«لا تنقض الیقین بالشک» از نظر معنا دوتا احتمال وجود دارد: یک احتمال این است که بگوییم: مقصود از یقین در«لا تنقض الیقین بالشک» عبارت از متیقن است، آن چیزی که یقین به آن تعلق می گیرد، و به عبارت اخری، یقین را یقین طریقی فرض کنیم، مثل اینکه فرمود: «لا تنقض الیقین بالشک، یعنی بالمشکوک فیه»، یقین به معنای متیقن، و شک به معنای«مشکوک فیه»، یعنی می خواهد این طور بفرماید: که متیقن را نباید به واسطۀ«مشکوک فیه» نقض بکنیم، بلکه باید همان آثار متیقن را مترتب بکنیم، همان متیقن بر قضیۀ مشکوک فیه ترتب پیدا بکند، مثل اینکه این قضیۀ مشکوک فیه در همین حال جریان استصحاب برای شما متیقن است، منتهی تعبدا. مسأله، مسأله تعبد است، یعنی شما را«لا تنقض» متعبد می کند به اینکه آثار متیقن را بر مشکوک فیه مترتب بکنید، و روی همین جهت بود که مرحوم شیخ می فرماید: کلمۀ نقض با هر متیقنی نمی تواند سازگار باشد، آن متیقنی با کلمۀ نقض سازگار است که در آن قابلیّت دوام، قابلیّت بقا، صلاحیّت استمرار وجود داشته باشد. و الا اگر در یک متیقنی قابلیت بقا نیست، قابلیّت استمرار نیست، اینجا کلمۀ نقض با چنین متیقنی ملائمت و مناسبت نمی تواند پیدا بکند.

پس مرحوم شیخ یقین در«لا تنقض الیقین بالشک» را به معنای متیقن می گرفت، و شک را به معنای مشکوک فیه معنا می کرد، و نقض را در رابطۀ با متیقنی که متناسب با معنای نقض است، معنا می کرد. و لذا می فرمود: ما از«لا تنقض» حجیت استصحاب را در رابطۀ با شک در رافع می توانیم استفاده بکنیم،

امّا یک نظر دیگری آنجا بود، و آن این بود که ما یقین در«الیقین» را خود صفت یقین می گیریم، خود عنوان یقین می گیریم، و شک را هم خود عنوان شک می گیریم، یقین و شک دو صفت نفسانیه است، دو حالت نفسانیه ای است که برای انسان تحقق پیدا می کنند، انسان به حسب نفس گاهی واجد صفت یقین است، و گاهی نفس واجد صفت شک است. ما گفتیم که کلمۀ نقض در رابطۀ با نفس همین دو صفت است، یعنی ولو اینکه از نظر حالت نفسانی بین یقین و شک در اصل سقوط حالت نفسانی فرقی نیست، امّا یک فرق وجود دارد، و آن این است که این یقین یک صفت نفسانیۀ مستحکم و ریشه دار است، به لحاظ اینکه باوجوداین صفت بین انسان و بین واقعیّت هیچ گونه حائل و مانعی وجود ندارد، و انسان باوجوداین صفت واقعیت را به تمام ابعاده مشاهده می کند،

ص:164

امّا صفت شک با اینکه آنهم صفت نفسانیه است، آنهم ذات الاضافه است، آنهم به دو طرف اضافه دارد، هم به نفس انسانی اضافه دارد، هم به متعلق و هم به مشکوک فیه اضافه دارد، امّا در نفس ماهیّت این صفت استحکام و ابرام وجود ندارد، چرا؟ برای اینکه معنای خود شک این طرف و آن طرف است، معنایش این است که تحقق دارد و یا ندارد.

ما عرض کردیم که در استعمال کلمۀ نقض، نفس کلمۀ یقین ملاحظه شده است، نفس صفت شک ملاحظه شده است، و«لا تنقض الیقین بالشک» می خواهد بفرماید: یقین یعنی آن صفت نفسانیه بما اینکه دارای استحکام و ابرام است، نباید به یک صفت نفسانیّه ای مثل شک نقض بشود، و بوسیلۀ مثل شک ضربه بخورد، لذا در استعمال کلمۀ نقض نفس عنوان یقین ملاحظه شده است، و در این ملاحظه فرقی نمی کند که در متیقن شما صلاحیّت استمرار و دوام وجود داشته باشد و یا صلاحیّت استمرار و دوام وجود نداشته باشد، این کاری به متیقن ندارد، این روی نفس است که یقین عنوان«لا تنقض» را پیاده کرده است، و لذا ما در مورد کلام شیخ عرض کردیم که از«لا تنقض الیقین بالشک» حجیت مطلق استصحاب استفاده می شود، و هیچ فرقی بین شک رافع و شک در مقتضی نمی کند، برای اینکه میان موارد مقتضی و رافع از نظر تعلق یقین هیچ فرقی وجود ندارد.

شبهۀ موضوعیت داشتن یقین و پاسخ استاد

در اینجا جواب این شبهه را که سابقا اشاره کردم و جوابش را دادم و ممکن است الآن هم در ذهن شما بیاید، بگویم. ممکن است در ذهن شما این مسأله بیاید که یقین در اینجا موضوعیت دارد؛ پس به یقینهای طریقی کاری ندارد، ناظر به یقینهای موضوعی است، در حالیکه استصحاب در یقینهای طریقی جریان پیدا می کند، نه در یقینهای موضوعی که محل اشکال است، آنجا ما جوابش را دادیم، گفتیم: منافات ندارد که یقین طریقی باشد، و در دلیل همین یقین طریقی به عنوان موضوعیّت مطرح باشد، مثل همین تعبیری که خود شما مطرح می کنید، شما مگر نمی گوئید: «القطع حجة»، اینکه می گوئید:

«القطع حجة» مگر این«القطع» ناظر به قطعهای طریقی نیست، بلا اشکال ناظر هست. امّا در این عبارتی که شما می گوئید: «القطع حجة»، قطع موضوعیت دارد، برای اینکه شما دارید قضیه تشکیل می دهید، قضیه، موضوع و محمول دارد، موضوع آن«القطع» است، و محمول آن«حجة» است، در این قضیه قطع موضوعیت دارد، یعنی در موضوع حجیّت

ص:165

قطع بلا اشکال موضوعیت دارد، شما نمی توانید از«القطع حجة»، غیر حجیت قطع را استفاده بکنید.

پس در عین اینکه این«القطع حجة» ناظر به قطعهای طریقی است، لکن بر همین قطعهای طریقی وقتی که می خواهیم حکم به حجیت را بار بکنیم، همین قطع طریقی موضوعیت دارد، و به عنوان موضوع در قضیه واقع می شود، که می گوئیم: «القطع حجة»، در«لا تنقض الیقین بالشک» هم مسأله به این صورت است، که درست است که«الیقین در لا تنقض» ناظر به یقینهای طریقی است، و همۀ یقینهای طریقی را موردنظر دارد، امّا در نفس این جملۀ«لا تنقض الیقین بالشک» یقین موضوعیت دارد، چرا؟ برای اینکه «لا تنقض الیقین بالشک» نهیی است که دارای حکم است، و حکم هم موضوع دارد. حکم عبارت از حرمت، موضوع عبارت از«نقض الیقین بالشک» است، «نقض الیقین بالشک» به عنوان موضوعیت برای حکم و به عنوان موضوعیت برای حرمت مثل شرب الخمر می ماند، هیچ فرقی بین«لا تشرب الخمر و بین لا تنقض الیقین بالشک» وجود ندارد، همانطوری که در«لا تشرب الخمر» شرب الخمر موضوعیت برای حرمت«لا تشرب» دارد، در«لا تنقض الیقین بالشک» هم ما حکمی به نام حرمت داریم که مفاد هیئت «لا تنقض» است و موضوعی به نام«لا تنقض الیقین بالشک» داریم عین شرب الخمر، این هم موضوعیت برای نهی دارد.

پس ضمن اینکه مسأله ناظر به قطعهای طریقی است، اما در رابطۀ با نفس حجیت که در«لا تنقض» مطرح شده است، عنوانش، عنوان موضوعیت است و سایر الموضوعات.

(سؤال... و پاسخ استاد): برای چه موضوعیت پیدا می کند؟ شما وقتی که یقین به عدالت زید پیدا کردید، این یقین شما در رابطۀ با عدالت طریقی است، شما به یقین طریقی، یقین به عدالت پیدا کردید؛ امّا حالا که شما شک در بقای عدالت می کنید، این یقین به عدالت موضوعیت برای«لا تنقض الیقین بالشک» دارد.

دوتا مسأله در اینجا است، یقین را یک وقت در رابطۀ با متیقن آن حساب می کنید، یقین به عدالت«طریق الی العدالة» هیچ تردیدی نیست، امّا وقتی که همین یقین به عدالت را با توجه به شک می خواهیم مجرای استصحاب قرار بدهیم، و«لا تنقض الیقین بالشک» را روی آن پیاده بکنیم، همین یقین به عدالت زید موضوعیت پیدا می کند، امّا موضوع برای چه؟ نه موضوع برای عدالت، در رابطۀ با عدالت طریقیت دارد، بلکه یقین طریقی

ص:166

متعلق به عدالت، موضوع برای«لا تنقض الیقین بالشک» است، مسأله این طور است.

مراد از یقین در لا تنقض الیقین

پس جمع به این نحو است، که یقین ناظر به یقینهای طریقی است، امّا در رابطۀ با خود لا تنقض، یقین عنوانش، عنوان موضوعیت است، یعنی خودش را«بانّه صفة نفسانیة مستحکمة» ملاحظه کردند، و شک را«بما انّه صفة نفسانیة غیر مستحکمة» ملاحظه کردند، و در این ملاحظه گفته اند، «لا تنقض الیقین بالشک»، نباید تو یقین را با آن استحکامی که دارد، به شک نقض بکنی، منتها در همین رابطه هم تعبد مطرح است، نهی به معنای تعبد است، به معنای تشریع است، یعنی در رابطۀ با مسأله تکوینیه نیست، یعنی تو الان بالفعل که یقین نداری که متیقن است یا نه؟ تو بالفعل الان شک داری، وقتی در این حال شک نفسانیه به شما می گویند که حق نداری یقین را به شک نقض بکنی، معنایش این است که تعبدا خودت را متیقن ببین، تعبدا آثار را مترتب بکن.

(سؤال... و پاسخ استاد): موضوعیت آن در رابطۀ با لا تنقض است، نه موضوع آن در رابطۀ با عدالت زید است، نه در رابطۀ با کریت ماء است، نه موضوعیت آن در رابطه با نجاست عبا است، نه موضوعیت آن در رابطۀ با وجوب نماز جمعه است.

(سؤال... و پاسخ استاد): تمام قطعهای طریقی حجت است، «القطع حجة» معنای آن این طور است. لذا گفت: «کل قطع طریقی، حجة»، هم کلمۀ کل را آورد و هم کلمۀ طریقی را آورد که شما وحشت نکنید، گفت«القطع طریقی کله حجة»، در اینجا قطع طریقی چه نقشی دارد؟ موضوعیت دارد، برای حجیت موضوعیت دارد، امّا آیا برای متیقن هم طریقیت دارد؟ نکتۀ مسأله همینجا است، آن که برای متیقن طریقیت دارد، برای این حکم عقلی که شما از آن تعبیر به حجیت می کنید و می گوئید: حجت قطع ذاتی است و عقلی است، در رابطۀ با این موضوعیت دارد، لذا شما قضیم و موضوع و محمول تشکیل می دهید، می گوئید: «القطع الطریقی کله حجة» آیا این تعبیر غلط است یا تعبیر همین است که در کتاب القطع بیان می کنید؟ در حقیقت قطع، قطع طریقی است، امّا در رابطۀ با«حجة» موضوعیت دارد. وقتی که شما آن جا این حرف را می زنید، چه طور وقتی که به«لا تنقض الیقین بالشک» که می رسید وحشت می کنید، آنجا مسأله همین است، وقتی که عبارت«لا تنقض الیقین بالشک» را تغییر بدهیم، معنایش این می شود،

ص:167

«نقض الیقین بالشک حرام»، این«نقض الیقین بالشک حرام مثل شرب الخمر حرام» است، همان طور که«شرب الخمر» موضوعیّت برای«حرام» دارد، «نقض الیقین بالشک» هم موضوعیت برای حرمت دارد، پس در ضمن اینکه یقین و شک آن، یعنی یقین آن یقین طریقی است، امّا از نظر متعلق آن، طریقی است، از نظر عدالت زید طریقی است، از نظر کریّت ماء طریقی است، امّا از نظر«حرمت النقض» این یقین موضوعیت دارد. مثل «القطع الطریقی کله حجة» می ماند.

حالا می خواهیم ملاحظه بکنیم، که با توجه به این دو معنائی که در«لا تنقض الیقین بالشک» مطرح است: یکی«لا تنقض» را به معنای متیقن، و شک را به معنای مشکوک فیه می گیرید، و یکی برای یقین و شک موضوعیّت و اصالت قائل است، آیا با توجه به این دو معنا، و با ملاحظۀ مقدمۀ اولی آیا آثار شرعی مترتب بر لوازم عقلی و لوازم عادی با این دو معنایی که برای«لا تنقض الیقین بالشک» مطرح شده است، آیا از«لا تنقض الیقین بالشک» ترتّب آن آثار را ما می توانیم استفاده بکنیم، یا نمی توانیم استفاده کنیم؟

عدم ترتب آثار لوازم بر«لا تنقض الیقین بالشک»

ظاهر این است که به هریک از دو معنا شما«لا تنقض الیقین بالشک» را معنا کنید، حق ندارید آن آثار لوازم را بار کنید، می خواهد عقلی باشد و می خواهد عادی باشد. بخاطر اینکه اگر معنای«لا تنقض، لا تنقض المتیقن بالمشکوک فیه» شد، متیقن شما کدام است؟ لا تنقض که نمی تواند از مفاد خودش بیرون برود، لا تنقض می گوید: یک متیقن، یک مشکوک فیه دست من بده، من بگویم: متیقن را به مشکوک فیه نقض نکن، آنجائی که زید ده سال پیش حیات داشته است، و حالا شما شک می کنید در اینکه حیات او باقی است یا نه؟ نسبت به حیات که مسأله را بررسی می کنیم با متیقن مشکوک فیه داریم، «کان زید حیا»، ده سال پیش، و الان مشکوک الحیاة است، دلیل هم می گوید: «لا تنقض المتیقن بالمشکوک فیه» حیات متیقن را به حیات مشکوک فیها من نقض نمی کنم، یعنی آثار حیات را بار می کنیم، آن چیزهایی را در شرع روی حیات بار شده است، تعبدا بار می کنم؛ امّا این اثری که روی هشتاد سالگی زید بار شده است، چه طوری آن اثر را بار کنم، مگر راجع به هشتاد سالگی زید، متیقن و مشکوک فیه داریم که«لا تنقض الیقین بالشک» شامل آن بشود، شما یک زمانی یقین داشتید به هشتاد سالگی زید، و حالا شک دارید، تازه اگر

ص:168

مسأله چنین باشد، از محل بحث ما خارج است، برای اینکه محل بحث ما آن جائی بود که خود این لوازم حالت سابقۀ متیقنه نداشته باشد، و الا اگر خود آن لوازم یک حالت سابقۀ متیقن داشته باشد، در خود همان لازم استصحاب جاری می شود و آثار بر آن ترتب پیدا می کند، مسأله آن جائی است که خود لوازم از مجرای استصحاب بیرون باشد، به لحاظ اینکه حالت سابقۀ متیقنه ندارد، مثل همین هشتاد ساله بودن زید، اثری را که شما در هشتاد ساله بودن زید شما می خواهید بار بکنید، به کدام دلیل، لا تنقض؟ لا تنقض که می گوید: متیقن را به مشکوک نقض نکن، متیقن شما چیست که می خواهید به مشکوک فیه نقض نکنید؟ شما دربارۀ هشتاد سالگی که متیقن و مشکوکی ندارید، آن که متیقن و مشکوک شما است، حیات زید است، حیات زید متیقن بوده است، حالا مشکوک فیها است، «لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: «لا تنقض المتیقن بالمشکوک فیها».

پس اگر این جوری معنا کردیم، می بینید نتیجه به این صورت روشن است. اگر «لا تنقض» را به معنای دوم هم معنا کردیم، باز همین حال را دارد، برای اینکه در معنای دوم، «لا تنقض» ناظر به صفت یقینی است که در شما وجود دارد، می گوید: یقین را به شک نقض نکن، آنهم تعبدا، آنهم در جو شرع، شما یک یقین و شکی تحویل بده، تا «لا تنقض الیقین بالشک» بگوید: یقین را به شک نقض نکن، آیا یقین و شک شما در رابطۀ با چه بوده است؟ در رابطۀ با حیات زید، حیات زید یقینی بوده است، «ثم عرض فیها الشک».

«لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: حق نداری یقین را«بما انه صفة نفسانیة مستحکمة» به صفت شک نقض بکنید، امّا وقتی که مسأله را روی هشتاد سالگی زید آوردید، مگر هشتاد سالگی زید متعلق شما بوده است؟ مگر سابقا یقین به هشتاد سالگی زید شما داشتید، الان شما هستید و شک در هشتاد سالگی زید، بدون اینکه حالت سابقۀ متیقنه داشته باشد.

پس چه«لا تنقض الیقین بالشک» به آن نحوی که مرحوم شیخ معنا کرده اند و دیگران، و چه به آن نحوی که قبلا ذکر شد، و تحقیق هم همین معنا را اقتضا می کرد، هر جوری ما «لا تنقض الیقین بالشک» را معنا بکنیم اصلا نمی تواند آثار لوازم را بگیرد، برای اینکه همانطوری که دلیل«لا تشرب الخمر» شامل حرمت فلان گوشت حیوان نمی شود، به لحاظ اینکه آن از موضوع«لا تشرب الخمر» بیرون است، «لا تنقض الیقین بالشک» هم

ص:169

نمی تواند آثار هشتاد سالگی زید را بگیرد، برای اینکه خارج از عنوان«لا تنقض الیقین بالشک» است، به هر جوری که شما«لا تنقض» را معنا بفرمایید، چنین است. تا بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - کیفیت ترتب اثر شرعی بر لازم عقلی یا لازم عادی را با استصحاب بیان کنید.

2 - تحقق یقین به اصل شیء و لازم و ملزوم و ملازم آن چگونه است؟

3 - احتمالات دوگانه در معنای لا تنقض و مختار شیخ(ره) را ذکر کنید.

4 - شبهۀ موضوعیت داشتن یقین و پاسخ استاد به آن چیست؟

5 - مراد از یقین در لا تنقض الیقین چیست؟

6 - عدم ترتب آثار لوازم بر«لا تنقض الیقین بالشک» به چه صورت است؟

ص:170

درس چهارصد و پنجاه و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم ترتب آثار شرعیه بنابر معانی دو گانۀ«لا تنقض»

سیدنا الاستاذ الاعظم حضرت امام«مد ظله العالی» دو امر فرمودند که یکی از دو امر، ملاحظۀ حال یقین بود. در موارد یقین انسان یقینهای متعدد دارد، و هر یقینی برای متعلق خودش، و ترتّب آثار بر متعلق، بالاستقلال طریقیت دارد.

در امر دوم معنای«لا تنقض الیقین بالشک» مطرح بود. دو احتمال بر معنای«لا تنقض» جریان داشت: یکی«لا تنقض المتیقن بالمشکوک فیه»، معنای«لا تنقض المتیقن» ترتیب آثار متیقن است، ترتیب احکام شرعیه متیقن است، البته در جایی که استصحاب در موضوع جریان پیدا می کند، که محل بحث ما نیز همینطور است. احتمال دیگر در «لا تنقض» این بود که به خود یقین اصالت داده باشد، یقین«بما هو یقین، و بما هو امر محکم» نباید نقض بشود به شکّی که دارای استحکام و دارای ابرام نیست. و روی این معنا در حقیقت«لا تنقض» می خواهد شما را در زمان شک تعبدا واجد صفت یقین بکند،

ص:171

یعنی شما را در زمان شک یقین دار می بیند، اما یقین دار تعبدی. معنای یقین دار بودن تعبدا این است که آثار یقین باید بار بشود، آثار مترتب بر متعلق یقین بار بشود.

ما هریک از این دو معنا را در«لا تنقض» داشته باشیم، نتیجه می گیریم که آثار شرعیه ای که بر لوازم عقلی و عادی مترتب است، آن آثار شرعیه ترتب پیدا نمی کند.

چرا؟ برای اینکه آن آثار، آثار متیقن نیست، آن آثار در رابطۀ با یقین نیست، آن آثار، آثار لوازم است، موضوع آن آثار لوازم عقلی و عادی است. موضوع در آن مثالی که عرض کردیم عنوان هشتاد ساله بودن است، عنوان«نبات اللحیه» است. در رابطه با«نبات لحیه» و هشتاد ساله بودن، شما یقین و شکی نداشتید که لا تنقض در آنجا پیاده شود، حالت سابقه آنها، حالت سابقه عدمیه است، اگر خود نبات لحیه را بخواهید مستقلا ملاحظه کنید، حالت سابقه عدمیه دارد، اگر هشتاد ساله بودن زید را بخواهید مستقلا ملاحظه کنید، حالت سابقه عدمیه دارد، بنابراین آثاری که بر وجود نبات لحیه مترتب است، روی چه حسابی به«لا تنقض الیقین بالشک» که در رابطۀ با حیات زید است، ترتب پیدا بکند؟ آن چه که اثر حیات زید نیست، اثر هشتاد ساله بودن زید است، و در رابطۀ با هشتاد ساله بودن شما چه یقینی دارید که آثار یقین تعبدا بار بشود، چه متیقنی دارید که آثار متیقن تعبدا بار بشود؟

عدم ارتباط«لا تنقض الیقین بالشک» به لوازم عقلیه و عادیه

لذا لازمه این راهی که سیدنا الاستاذ الاعظم امام«مد ظله العالی» طی کردند و خلاصۀ بیان ایشان به این برمی گردد که آن عللی که در کلمات محققین بود، مثل اینکه مرحوم آخوند می فرمودند: اطلاقی در لا تنقض وجود ندارد و ما به قدر متیقن در مقام تخاطب اخذ می کنیم. یا بیانی که شیخ می فرمود که لوازم عقلیه و عادیه قابلیت جعل ندارند. این بیانها در رابطه با این حرف نمی تواند نقشی داشته باشد، برای اینکه ما می گوییم:

«لا تنقض الیقین بالشک» اصلا چه ربطی به لوازم عقلیه و عادیه دارد؟ مگر شما در لوازم عقلیه و عادیه یقین و شک دارید؟ مگر حالت سابقه متیقنه وجودیه دارید؟ چیزی که یقین و شک در آن وجود ندارد، خروجش از«لا تنقض الیقین بالشک» نه به عنوان این است که این خارج از قدر متیقن در مقام تخاطب است، نه. فرض کنید اطلاق هم داشته باشد.

بالاتر از این که نیست. شما بفرمایید«لا تنقض الیقین بالشک» اطلاق دارد. قدر متیقن در

ص:172

مقام تخاطب هم نیست. اما اطلاق«اعتق الرقبة»، «لا تشرب الخمر» را هم می گیرد.

«لا تشرب الخمر» چه ارتباطی به«اعتق الرقبة» دارد. اطلاق در محدودۀ لفظ مطلق جریان دارد و کاربرد اطلاق در رابطۀ با همان عنوانی است که در دلیل به صورت اطلاق اخذ شده باشد. «اعتق الرقبة» در رابطۀ با«اعتق الرقبه» اطلاق دارد.

لذا«اعتق الرقبة المؤمنة» را می گیرد، «اعتق الرقبة الکافرة» را می گیرد، «اعتق الرقبة العالمة» را می گیرد، «اعتق الرقبة الجاهلة» را هم می گیرد. اما اگر یک چیزی از عنوان «اعتق الرقبة» بیرون بود، و یک عنوان دیگری داشت، آیا لازمۀ ثبوت اطلاق در«اعتق الرقبة» این است که آن را هم شامل بشود؟ ما در«لا تنقض الیقین بالشک» این حرف را به مرحوم آخوند عرض کنیم که شما چرا از اطلاق«لا تنقض الیقین بالشک» فرار می کنید؟ چرا دست به دامن قدر متیقن در مقام تخاطب می زنید تا پایه اطلاق را متزلزل کنید؟ بفرمایید: اطلاق دارد، هیچ تزلزلی هم در اطلاق وجود ندارد. این اطلاق کجا را می گیرد؟ هرکجا که«نقض الیقین بالشک» است. شما در رابطۀ با لوازم عقلیه، چه نقض الیقین به شکی دارید که لا تنقض شاملش بشود. در رابطۀ با لوازم عادیه چه حالت سابقۀ وجودیه متیقنه ای دارید که«لا تنقض الیقین بالشک» شامل آن بشود؟ اگر فرض کردید که«نبات اللحیة» ولو اینکه موضوع اثر شرعی است، هشتاد سالگی زید ولو اینکه موضوع اثر شرعی است. اما در خودش که عنوان«نقض الیقین بالشک» مطرح نیست، بلکه اگر مطرح باشد در رابطۀ با عدمش مطرح است، نه در رابطه با وجودش، برای اینکه این «نبات اللحیه کان لها حالة سابقة عدمیة».

هشتاد ساله بودن زید«کان لها حالة سابقة عدمیة». اگر مصداق لا تنقض باشد جانب عدمش مصداق لا تنقض است. اما در رابطه با وجودش، در رابطه با ثبوت نبات لحیه و ثبوت هشتاد سالگی چه ارتباطی بین این و بین لا تنقض ملاحظه می کنید؟ مرتب هم بگویید: لا تنقض اطلاق دارد، باشد، ولی معنای اطلاقش این است که هرکجا که نقض یقین بالشک باشد، لا تنقض آنجا پیاده می شود، اما آنجایی که«نقض الیقین بالشک» نیست. آیا لازمۀ اطلاق این است که آنجا هم پیاده بشود؟

اشکال استاد به مرحوم آخوند(ره) در ابتنای مسأله بر اطلاق

نتیجه اینطور می شود که ما به مرحوم آخوند عرض می کنیم که شما چرا مسأله را روی

ص:173

اطلاق«وجودا و عدما» مبتنی می کنید؟ شما از اطلاق می گریزید، و قدر متیقن در مقام تخاطب را مانع از تحقق اطلاق می گیرید، اطلاق هم باشد مسأله همین است. لازمۀ اطلاق این نیست که اثر شرعی«نبات اللحیه» بار بشود. «نبات اللحیه» اثر شرعی دارد، نه حیات زید. هشتاد ساله بودن زید اثر شرعی دارد، نه حیات زید. در رابطه با این موضوع که«عبارة عن النبات» و هشتاد ساله بودن زید است. آیا مصداقی برای«نقض الیقین بالشک» می بینید، تا ما بگوییم: اطلاق لا تنقض این مصداق را هم می گیرد؟ یا اینکه وقتی که یقین و شک در رابطه با لوازم مطرح نیست، هرچند هم«لا تنقض الیقین بالشک» اطلاق داشته باشد اطلاق که نمی تواند از عنوان مطلق بیرون برود. نمی تواند از آن عنوانی که از دلیل اخذ شده است به یک عنوان دیگری غیر از آن سرایت بکند.

(سؤال... و پاسخ استاد): آن از بحث خارج است، من روز اول که محل بحث را مشخص کردم، برای همین بود که در بحث مرتب گرفتار این معنا نشویم. در آثار شرعی که محل بحث بعدی ما است، هم همین مسأله است؛ محل بحث جایی است که در خود این لوازم عقلی و عادی استصحاب جاری نشود، خودشان حالت سابقه وجودیه نداشته باشد، و الا اگر خودشان حالت سابقه وجودیه دارد، معنا ندارد ما بحث بکنیم؛ دیگر ما نمی خواهیم آن آثار را به استصحاب حیات زید بار کنیم، بلکه به استصحاب خود این لازم، آن آثار را بار می کنیم، اگر خود این لازم حالت سابقه وجودیه داشته باشد، استصحاب در این لازم جاری می شود و آن اثر شرعی بر آن ترتب پیدا می کند، مسأله ای نیست. مسألۀ اینجا است که این لوازم عقلی و عادی خودشان حالت سابقه وجودیه ندارند، و در خودشان استصحاب جریان پیدا نمی کند، مثل مسألۀ«نبات اللحیه»، زید آن موقعی که«متیقن الحیاة» بود، ده ساله بود، ده ساله که«لم ینبت اللحیة»، الان که ده سال گذشته است و شما شک در بقای حیات او می کنید، اگر الان حیات داشته باشد، لازمه عادیش نبات لحیه است. نبات لحیه یک لازم حادث است، نه یک لازمی که از اول با متیقن شما که عبارت از حیات است، همراه بوده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): خود موضوع، نبات اللحیه است، موضوع اثر نبات اللحیه، نبات اللحیه است. در رابطه با نبات اللحیه حالت سابقه شما کجاست که می خواهید اثر را بار بکنید، و به اطلاق لا تنقض تمسک بکنید. اشکال اساسی همینجا است که شما استصحاب را روی حیات بار کردید، اما این اثر شرعی که ما می گوییم: اثر شرعی حیات

ص:174

نیست. این اثر شرعی نبات اللحیه است. پس به استصحاب حیات می خواهید اثر شرعی نبات اللحیه را بار کنید، «هذا لیس اثرا شرعیا لحیاة زید»، بخواهید دامنه«لا تنقض» را توسعه بدهید. می گوییم: در نبات زید یقین و شک نیست که«لا تنقض الیقین بالشک» او را بگیرد، پس چطور آثار شرعی مترتب بر نبات لحیه زید را بار کنیم؟ لذا به مرحوم آخوند عرض می کنیم که اگر اطلاقی هم باشد باز مفید فایده نخواهد بود.

اشکال به مرحوم شیخ(ره) در عدم قابلیت جعل تشریعی در لوازم

ما همین را نیز به مرحوم شیخ عرض می کنیم. البته بیان مرحوم شیخ از یک بعد صحیح است. ایشان فرمودند که لوازم عقلیه و لوازم عادیه قابلیت جعل تشریعی ندارد، شارع«بما انّه شارع» معنا ندارد یک لازم عقلی را جعل بکند، معنا ندارد که یک لازم عادی را جعل بکند، نبات لحیه یک واقعیت تکوینی است، هشتاد ساله بودن زید یک حقیقت تکوینی است، و جعل تشریعی شارع«بما هو شارع» نمی تواند ارتباطی به نبات لحیه و هشتاد سالگی پیدا بکند.

می گوییم: این حرف فی نفسه درست است، نمی شود انسان در آن مناقشه بکند؛ لکن این حرف به درد اینجا نمی خورد، در عین اینکه«کلام متین جدا»، در عین حال بدرد ما نمی خورد، چرا؟ برای اینکه فرض کنیم که لوازم عقلی هم قابلیت جعل تشریعی داشته باشد، به عنوان فرض محال، اگر فرض کردید که لوازم عقلی و لوازم عادی هم قابلیت جعل تشریعی دارد، باز در ما نحن فیه اثر ندارد. چرا؟ برای اینکه شما می خواهید این جعل تشریعی را در رابطۀ با«لا تنقض الیقین بالشک» درست بکنید، ما دلیل دیگری برای جعل تشریعی در ما نحن فیه غیر از«لا تنقض الیقین بالشک» نداریم. پس«لا تنقض الیقین بالشک» مثل یک قانونی است که دارد جعل تشریعی می کند، این جعل تشریعی در چه محدوده ای است؟ در محدوده«نقض الیقین بالشک». مگر شما در لوازم عقلیه«نقض الیقین بالشک» دارید که لا تنقض الیقین بالشک شامل آن بشود؟ مگر در رابطه با لوازم عادی«نقض الیقین بالشک» دارید که«لا تنقض الیقین بالشک» شامل آن بشود؟ فرض کنیم از باب فرض محال که هیچ مانعی ندارد، جعل تشریعی به لوازم عقلی و لوازم عادی هم می تواند تعلق بگیرد. اما دلیل شما بر جعل در ما نحن فیه غیر از«لا تنقض الیقین بالشک» نیست. «لا تنقض الیقین بالشک» فریادش این است که جعل تشریعی من در

ص:175

محدودۀ«نقض الیقین بالشک» است. آیا در لوازم عقلیه هم شما«لا تنقض الیقین بالشک» دارید؟ نه، در لوازم عادی نقض الیقین بالشک ندارید؟ نه، بنابراین وقتی که درباره این دو لازم شما عنوان نقض الیقین بالشک ندارید، چطور می شود که لا تنقض الیقین بالشک ولو اینکه جعل تشریعی هم درباره لوازم عقلیه و عادیه امکان داشته باشد، این لوازم را شامل شود؟

لذا اشکال به مرحوم شیخ به این صورت است که کلام ایشان در عین اینکه فی نفسه «کلام متین»، ولی در مسألۀ ما نمی شود روی این کلام تکیه کرد، و در مسأله ما نمی تواند بیان ایشان به عنوان یک علت مطرح شود. اینجا محدودۀ جعل تشریعی«لا تنقض الیقین بالشک» است، و«لا تنقض الیقین بالشک» تنها در موارد«نقض الیقین بالشک» پیاده می شود، لوازم عقلی مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» نیستند، لوازم عادی هم هکذا.

خروج تخصصی آثار شرعیۀ لوازم عقلی و لوازم عادی از لا تنقض

پس نتیجه اینطور شد که با بیان امام بزرگوار، ولو اینکه بین این بحث و بحث بعدی در کلام ایشان خلط شده، و در مقام تقریب هم آنجاهایی که تقریب بیشتر نیاز داشته است در کلام ایشان ملاحظه نمی شود، لکن روح بیان ایشان همین بود که من عرض کردم و کلام هم کلام بسیار متینی است، علت عدم جریان لا تنقض راجع به آثار شرعیۀ لوازم عقلی و لوازم عادی همین بود که شما ملاحظه فرمودید، که اصلا لا تنقض قصور دارد از اینکه اینها را بگیرد، یعنی این موارد تخصصا خارج است. مثل اینکه وقتی که شما گفتید: «اکرم کلّ عالم» چطور جاهلها خارج هستند؟ اگر از شما می پرسند که خروج جاهل از«اکرم کل عالم» به چه کیفیت است؟ شما می گویید: به عنوان تخصص خارج است نه به عنوان تخصیص و اشباه تخصیص.

خروج این آثار شرعیه ای که بر لوازم عقلی و عادی مترتب است از«لا تنقض الیقین بالشک» به این کیفیت است. یعنی اینها تخصصا خارجند، مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» نیستند تا«لا تنقض الیقین بالشک» شامل آنها بشود. لذا اطلاق هم داشته باشد شامل نمی شود؛ قابلیت جعل تشریعی هم داشته باشد به فرض محال باز هم شامل نمی شود، برای اینکه عنوان محدود است، و تنها موارد«نقض الیقین بالشک» را شامل است، تا اینجا بحث اول ما تمام شد، و به نظر من دیگر نقطۀ ابهامی در این بحث باقی

ص:176

نماند.

(سؤال و پاسخ استاد): اثر، اثر لوازم است، پس نتیجه اینطور شد، آن که لا تنقض در آن جریان پیدا می کند، عبارت از حیات زید است، این آثار آثار حیات نیستند، اینها ربطی به مستصحب شما ندارند، و آن چیزهایی که اینها آثار او هستند، مجرای استصحاب نیستند، آن چه که مجرای استصحاب است با این آثار مرتبط نیست، و آن که این آثار با او ارتباط دارد مجرای استصحاب نیست، این خلاصۀ بیان ایشان است در این رابطه و بسیار بیان دقیق و متین و قابل اطمینانی است.

اثر شرعی دوم موضوع برای اثر شرعی و جریان استصحاب

اما بحث دوم، که من گفتم: این بحثها مخلوط نشود، بحث دوم این است، اگر مستصحب ما یک اثر شرعی بلاواسطه دارد، و آن اثر شرعی هم موضوع برای یک اثر شرعی دوم است، برحسب تعبیری که من آن روز می کردم، در رتبۀ متقدمه یک اثر شرعی، و در رتبه دوم هم اثر شرعی دیگر، که اثر شرعی دوم مستقیما بر مستصحب شما مترتب نمی شود، بلکه موضوعش همان اثر شرعی است که ترتب بر مستصحب شما پیدا می کند.

پس دو اثر شرعی طولی داریم، شکی نیست در اینکه وقتی که شما استصحاب را در موضوع بار کردید، آن اثر شرعی اول بار می شود. ما بخاطر اینکه این کلمۀ اثر مرتب مبهم نماند، از آن اثر اول تعبیر به لازم شرعی و از آن اثر دوم، تعبیر به اثر لازم شرعی می کنیم. در این بحث این معنا مطرح است، که شما وقتی که استصحاب موضوعی را جاری کردید، لازم شرعی اش بر آن بار می شود، اصلا معنای استصحاب موضوعی، ترتب لازم شرعی است. اما آن اثری که بر این لازم شرعی بار شده است، اثری که بر این اثر شرعی بار شده است، آیا به استصحاب شما می توانید آن اثر را بار بکنید یا نه؟ اینجا من باز آن نکته قبلی را تذکر بدهم، بحث ما آنجایی است که این لازم شرعی که اثر اول است، خودش یک حالت سابقه وجودیه نداشته باشد، و الا اگر خودش یک حالت سابقه وجودیه داشته باشد، شما به آن استصحاب موضوعی چکار دارید؟ خود این لازم شرعی استصحاب در آن جریان پیدا می کند، و در نتیجه آن اثر مترتب بر لازم بار می شود.

مثالی که در کلام«سیدنا الاستاذ الامام مد ظله» ذکر شده است، یا ایشان توجه به نکتۀ

ص:177

محل بحث نفرمودند، و یا اینکه به جنبه مثالی آن تکیه کردند، و الا مثالی که در کلام ایشان ذکر شده است، از بحث خارج است. برای اینکه مثال این است که ایشان می فرمایند: اگر زید سابقا عادل بود، و شما الان شک کردید در اینکه عدالتش باقی است و یا اینکه از بین رفته است، عدالت زید را استصحاب می کنید، عدالت یکی از موضوعات است، معنای استصحاب عدالت این است که آثار شرعی بلاواسطۀ عدالت بار می شود، یک اثر شرعی بلاواسطه عدالت«جواز الاقتداء به» است. باز در همین ردیف یک اثر شرعی«قبول شهادته» است، اگر مثلا شهادت واحد مورد قبول باشد، این آثار شرعی ترتب پیدا می کند. حالا اگر بر این اثر شرعی یک آثار شرعی دیگر بار شد، و آن این است که اگر شهادتش قبول شد، حاکم می تواند برطبق شهادتش حکم بکند. و اگر حاکم حکم کرد برطبق شهادت این شخص که فردا عید فطر است، اینجا نماز عید وجوب یا استحباب پیدا می کند، بهتر این بود که این اثر را بفرمایند روزه حرمت پیدا می کند، که این اثر قوی عید فطر است. لکن این آثار طولی است. عدالت اثرش«جواز قبول شهادته» است. «جواز قبول شهادت» منشأ حکم حاکم به عید بودن فردا است، عید بودن موضوع برای حرمت روزه است، روزۀ در عید حرام است.

ایشان مثال را از نظر قبول شهادت، و جواز الاقتدا که اثر اولی است که بر عدالت زید مترتب می شود، ذکر کردند. درحالی که در خود این اثر استصحاب جریان پیدا می کند، برای اینکه زیدی که سابقا«متیقن العدالة» بوده است، و در همان سابق هم جواز اقتدا داشته است. در همان سابق هم مسأله جواز قبول شهادتش مطرح بوده است، اگر شما بگویید: ما نمی توانیم استصحاب عدالت را در رابطه با اثر حکم حاکم بار بکنیم، می گوییم: چرا استصحاب را شما در عدالت جاری می کنید؟ استصحاب را در«جواز الاقتداء» جاری بکنید، استصحاب را در«جواز قبول شهادته» جاری بکنید. لذا مثال را باید تغییر داد. مثال این نیست. مثال آنجایی است که این مستصحب موضوعی ما به استصحابش یک اثر شرعی بار می شود، که خود این اثر شرعی حالت سابقه متیقنه وجودیه نداشته است. الان که شما به استصحاب این اثر شرعی حادث را بار می کنید، خود این اثر شرعی موضوع برای یک اثر شرعی دیگر است، و ملزوم برای یک لازم شرعی دیگر است. یعنی در رابطۀ با موضوع لازم شرعی است، اما در رابطه با اثر دیگر خودش ملزوم شرعی آن اثر است. بحث در آنجایی است که دیگر استصحاب در این

ص:178

لازم جریان پیدا نکند، به لحاظ اینکه این لازم حالت سابقه وجودیه متیقنه نداشته باشد.

جریان استصحاب و ترتب اثر شرعی دوم

البته اینجا در ذهن شما مطرح نشود که اگر اینطور است چطور استصحاب جاری نمی شود؟ مرحوم آخوند در کفایه در یک تنبیهی ظاهرا تصریح به این معنا دارند که «یمکن ان لا یکون للمستصحب فی الزمان السابق اثر شرعی»، اما حالا که شما این مستصحب را استصحاب می کنید و ابقا می کنید، به لحاظ بقا، اثر شرعی ممکن است داشته باشد، و این هیچ مانعی ندارد، لازم نیست که این اثر شرعی که شما الان در زمان شک بار می کنید، در زمان سابق هم همراه مستصحب شما باشد. نه، ممکن است که مستصحب در آن زمانی که متیقن بوده است، این اثر شرعی بر آن بار نمی شده است؛ لکن الان که شما استصحاب را جاری می کنید، به لحاظ حالت بقای این مستصحب دارای اثر شرعی است. در باب اصل مثبت که ما بحث می کنیم یک چنین جایی را باید ملاحظه کرد. اگر مستصحب ما در زمان سابق اثر شرعی نداشته است، در این حالت بقا، اثر شرعی دارد، و این اثر شرعی هم موضوع برای یک اثر شرعی دیگر است.

اینجا محل بحث ما است که آیا استصحاب که جریان پیدا می کند، و این اثر شرعی بلاواسطه بر آن ترتب پیدا می کند، آیا آن اثر شرعی دوم هم که موضوعش این اثر شرعی اول است، ترتب پیدا می کند یا نه؟ اینجا«لقائل ان یقول»: آن حرفهایی که شما در لوازم عقلی و عادی می گفتید، در اینجا«طابق النعل بالنعل» پیاده می شود، با یک اشکال اضافه.

اما آن حرفها اینجا پیاده می شود، برای اینکه کسی می گوید: به چه مناسبت شما آن اثر شرعی دوم را بار می کنید؟ آیا آن اثر شرعی دوم اثر لازم شرعی اول است یا اثر مستصحب شما است؟ جواب این است که این اثر مستصحب نیست، اثر لازم شرعی است، همانطوری که در لوازم عقلی و عادی می گفتید: اثر، اثر لازم عقلی و لازم عادی است، اینجا هم اثر، اثر لازم شرعی است. اگر اثر لازم شرعی است، «لا تنقض الیقین بالشک» که در لازم پیاده نمی شود، برای اینکه این لازم شرعی حالت سابقه متیقنه وجودیه نداشته است.

پس بعد از آن که لا تنقض در رابطه با خود این لازم شرعی نمی تواند جریان پیدا بکند، بلکه ثبوت این لازم شرعی مرهون استصحاب موضوعی است، شما چطور آن اثر

ص:179

شرعی دوم را مترتب می کنید؟ مدرک شما بر ترتب آن اثر شرعی دوم چیست؟ ولو اینکه لا تنقض اطلاق داشته باشد. اینجا آن حرف مرحوم شیخ هم نیست که بفرماید: قابلیت جعل ندارد، اینجا موضوعش لازم شرعی است، و لازم شرعی قابلیت جعل دارد، ولی در عین اینکه قابلیت جعل دارد لا تنقض نمی تواند شاملش بشود. لا تنقض در مستصحب جاری است، و معنای استصحاب جاری در مستصحب، ترتب خود این لازم شرعی است.

اما اثری که بر این لازم شرعی بار می شود، اثری که در رتبه متأخر به وساطت این لازم شرعی ترتب پیدا می کند، ترتب آن اثر چه منشأئی دارد و به چه مناسبت ترتب پیدا می کند؟ آیا آن اثر مستقیما اثر مستصحب است؟ فرض کردیم که نه، این در عرض لازم شرعی نیست، بلکه در طول لازم شرعی است. پس اثر مستصحب نخواهد بود. اگر اثر مستصحب نیست اثر لازم است، در اینجا ما می گوییم: لازم را شما ثابت بکنید، «لا تنقض الیقین بالشک» را در لازم پیاده بکنید تا اثر بر آن بار بشود. فرض این است که در لازم هم «لا تنقض الیقین بالشک» پیاده نمی شود برای اینکه این لازم، حالت سابقه وجودیه متیقنه ندارد. لذا عین آن اشکالی که در لوازم عقلیه و عادیه مطرح بود، اینجا مطرح می شود، به ضمیمۀ یک اشکال مهمی که ان شاء الله مطالعه بفرمایید.

پرسش:

1 - آیا آثار شرعیه بنابر معانی دوگانۀ«لا تنقض» ترتب پیدا می کند؟

2 - ارتباط«لا تنقض» به لوازم عقلیه و عادیه یا عدم آن را توضیح دهید.

3 - اشکال استاد به مرحوم آخوند(ره) در ابتنای مسأله بر اطلاق چیست؟

4 - اشکال به مرحوم شیخ(ره) در عدم قابلیت جعل تشریعی در لوازم را ذکر کنید.

5 - آیا خروج تخصصی آثار شرعیۀ لوازم عقلی و عادی از لا تنقض، ممکن است؟

6 - ترتب اثر شرعی دوم در جریان استصحاب چگونه ممکن است؟

ص:180

درس چهارصد و شصتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان اشکال در موضوع اثر شرعی دوم یعنی لازم شرعی

در جایی که یک اثر شرعی بر لازم شرعی یک مستصحبی ترتّب پیدا بکند به نحوی که ما دو اثر شرعی طولی داشته باشیم؛ یعنی مستصحب ما موضوع برای یک اثر شرعی باشد و آن اثر هم موضوع برای اثر شرعی دیگر باشد که موضوع اثر شرعی اول، مستصحب باشد و موضوع اثر شرعی دوم، همان اثر شرعی اول باشد که ما از آن تعبیر به لازم شرعی می کنیم، اشکالی که در آثار شرعیۀ لوازم عقلی و عادی پیش می آمد، عین آن اشکال اینجا مطرح است، به ضمیمه یک امر اضافی.

اما عین آن اشکال در اینجا مطرح است برای اینکه مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» در رابطۀ با متیقن شما هست، در رابطۀ با مستصحب شما هست، حالت سابقه متیقنه و مشکوکه درباره آن مستصحب دارید، لذا«لا تنقض الیقین بالشک» وقتی که در مستصحب جریان پیدا می کند، معنایش این است که آن لازم شرعی بر او ترتّب پیدا بکند

ص:181

و آن اثر شرعی بر آن بار بشود. اما اثر شرعی دوم با توجه به این معنا که آن اثر شرعی دوم، اثر مستصحب نیست بلکه اثر لازم شرعی است. با توجه به اینکه در موضوع او، استصحابی جریان پیدا نمی کند، حالت سابقه متیقنه در لازم شرعی وجود ندارد و لذا مثال را باید جایی قرار داد که این لازم شرعی خودش حالت سابقه متیقنه نداشته باشد و الاّ اگر خود این لازم شرعی حالت سابقه متیقنه داشته باشد، در آن هم استصحاب جاری می شود و لازمۀ جریان استصحاب در آن، این است که اثر شرعی دوم هم بار بشود.

روی این جهت در مثالی که امام بزرگوار ذکر کرده بودند، مناقشۀ مثالی موردنظر قرار گرفت. همان مثالی را که در باب استصحاب سببی و مسببی ذکر کردیم، آن مثال را تغییر می دهیم. فرض کنید که این ماء سابقۀ کریت داشته است، طبعا سابقه مطهریّت هم دارد. آبی که در سابق کر بوده است، قطعا مطهّر هم بوده است و ما هم به استصحاب کریت آن کاری نداریم، مثالی که ما می خواهیم بزنیم روی مسأله مطهریت است.

استصحاب مطهریت ماء جاری می شود، اثر شرعی آن این است که این دست نجسی که با این آب تطهیر شده است، محکوم به طهارت است. این طهارت دست، دیگر حالت سابقه ندارد. طهارت دست یک چیز حادثی است و الاّ حالت سابقه اش عبارت از نجاست بوده است لکن با استصحاب مطهریّت ماء، اثر شرعی اش عبارت از«طهارة الید» است. «طهارة الید» اثر شرعی است. اثر شرعی«طهارة الید» این است که اگر با رطوبت با عبای شما ملاقات کند، عبای شما نجس نمی شود. پس اینجا ما یک مستصحب داریم به نام«مطهریة الماء»، این مطهریت یک اثری دارد به نام«طهارة الید المغسول بهذا الماء» و این«طهارة الید» اثر شرعی اش عدم نجاست عبایی است که این دست با رطوبت، با آن عبا ملاقات می کند. این مثال در ما نحن فیه برای این است که شما تنها استصحابی که در این رابطه دارید، استصحاب مطهریّت ماء است اما راجع به«طهارة الید» اگر استصحابی هم باشد برخلاف است، دیگر استصحابی به نام«طهارة الید» نداریم که این استصحاب را جاری بکنیم و نتیجه بگیریم طهارت عبایی را که این دست کذائی «مع الرطوبه» با آن ملاقات شده است.

در اینجا اشکال این است که شما استصحاب مطهریت را که می کنید، اثر شرعی اش «طهارة الید» است اما«طهارة العباء» اینکه اثر شرعی«مطهریة ماء الحوض» نیست.

«طهارة العباء» این اثر شرعی«طهارة الید» است، نه اثر شرعی مطهریت و«ماء الحوض»

ص:182

است. شما که استصحاب مطهریت می کنید، روی چه ملاکی می گویید: این عبا پاک است؟ روی چه ملاکی طهارت این عبا را بر این استصحاب مترتب می کنید؟ این طهارت که اثر مطهریّت ماء نیست و در«طهارة الید» هم شما استصحابی ندارید که بگویید:

حالت سابقه متیقنه دارد و یک استصحاب در«طهارة الید» جریان پیدا می کند و نتیجه آن استصحاب، «طهارة العباء» هست. پس چطور طهارة العباء بر این استصحاب شما ترتب پیدا می کند؟ این اشکال همان اشکالی بود که در لوازم عقلی و عادی گفته می شد.

امکان ثبوت حکم و موضوع با«لا تنقض الیقین بالشک»

اما یک اشکال اضافه ای هم در اینجا وجود دارد. اشکال اضافه این است که«لا تنقض الیقین بالشک» که دلیل تعبّد است، آیا این دلیل تعبّد می تواند هم حکم را ثابت بکند و هم می تواند موضوع حکم را ثابت بکند؟ ما می دانیم که بین موضوع و حکم، تقدم و تأخر موجود است. موضوع تقدم بر حکم دارد، یک دلیل واحد با یک لسان، چطور می تواند هم موضوع درست بکند و هم حکم درست بکند؟ مگر در ما نحن فیه این چنین است؟ بله. برای اینکه اگر شما بخواهید بگویید: «لا تنقض» هم طهارة الید را دلالت دارد و هم طهارة العباء را دلالت دارد، با توجه به اینکه طهارة الید موضوع برای طهارة العباء هست و متقدم بر طهارة العباء هست، معنایش این است که«لا تنقض الیقین بالشک، به لسان واحد» هم موضوع درست کن باشد، طهارة الید را ثابت بکند و هم حکم طهارة الید را که عبارت از طهارة العباء هست، چون این دوتا که در رتبه واحده نیستند. طهارة العباء مترتب بر طهارت الید است«و طهارة الید بمنزلة الموضوع لطهارة العباء»، اگر بنا باشد که لا تنقضی که در مطهریت ماء حوض، جریان پیدا می کند هم طهارت الید را دلالت بکند و هم طهارة العباء را دلالت بکند، معنایش این است که«لا تنقض» هم موضوع درست می کند و هم حکم درست می کند درحالی که موضوع و حکم در رتبه واحده نیستند بلکه موضوع تقدم بر حکم دارد و این نظیر همان اشکالی است که در باب خبر واحد در کفایه هم ملاحظه فرمودید.

مرحوم آخوند در اخبار مع الواسطه هم آن اشکال را متعرض هستند، گفته اند: گاهی زراره می آید مستقیما برای ما قول امام را نقل می کند، در اینجا مخبر به خبر زراره، قول امام است. قول امام هم«حجة». اما یک وقت این است که واسطه در کار است، محمد بن

ص:183

مسلم به ما خبر می دهد که زراره گفت: امام باقر(علیه السلام) چنین فرمود. اینجا مشکل ایجاد می شود برای اینکه محمد بن مسلم، قول امام را نقل نمی کند. محمد بن مسلم إخبار زراره را نقل می کند. در حقیقت مخبر به، محمد بن مسلم، «قول الامام» نیست بلکه مخبر به محمد بن مسلم، خبر و نقل زراره است.

عدم شمول ادلۀ حجیّت خبر واحد به اخبار مع الواسطه

لذا گفته اند: صدق العادلی که پشتوانۀ حجیت خبر عادل است، اگر بخواهد قول محمد بن مسلم را شامل بشود، لازمه اش این است که این«صدق العادل» هم موضوع درست کن باشد و هم حکم موضوع را که عبارت از وجوب تصدیق عادل است، بیان بکند.

چرا؟ برای اینکه«صدق العادل» اگر خبر محمد بن مسلم را نگیرد، ما علم نداریم که زراره چنین خبری داده است، علم غیب نداریم، ما هستیم و إخبار محمد بن مسلم به این که زراره چنین خبری را نقل کرده است. پس اگر«صدق العادل» قول محمد بن مسلم را بگیرد، لازمه اش این است که اولا: یک خبری به نام خبر زراره به عنوان موضوع درست بکند، بعد از آنکه خبر را درست کرد، باز خودش به عنوان«صدق العادل» پیاده بشود و یک وجوب تصدیق عادل روی خبر زراره بگذارد و این ممتنع است. لذا در آنجا هم این اشکال شده است که ادلۀ حجیّت خبر واحد، اخبار مع الواسطه را شامل نمی شود.

اما جوابهایی داده شده است که من اشاره می کنم. بحث مفصل آن را، ما در بحث حجیّت خبر واحد گذراندیم. مرحوم آخوند هم در کفایه این بحث را دارند و از چند طریق جواب می دهند. جواب ایشان بدین ترتیب است که اولا: ما ممکن است«صدق العادل» را به نحو یک قضیه حقیقیه، یا قضیه طبیعیه فرض بکنیم، بگوییم: «صدق العادل» روی خبرهای موجود«بالفعل و محققة الوجود» تکیه نمی کند، روی کل چیزی که در خارج، وجود پیدا بکند و«یصدق علیه الخبر» و یا اگر به عنوان قضیه طبیعیه، مسأله را بررسی بکنیم روی«طبیعة الخبر»، وجوب تصدیق عادل را بار کرده است.

در این صورت اگر به نحو قضیه حقیقیه یا طبیعیه شد، منافات ندارد که یکی از راه هایی که خودش موضوع را درست می کند، نفس همین«صدق العادل» باشد؛ یعنی «صدق العادل» قول محمد بن مسلم را شامل بشود، لازمۀ شمولش نسبت به خبر محمد بن مسلم، تولد یک خبر جدیدی به نام خبر زراره است، می گوییم: خبر زراره هم به

ص:184

عنوان یکی از مصادیق«خبر العادل» است و از افراد این طبیعت است، چه مانعی دارد که «صدق العادل»، شامل آن هم بشود. این یکی از راه هایی است که گفته شده است.

الغاء خصوصیت یا تنقیح مناط، راهی برای شمول ادلۀ حجیّت خبر واحد

یک راه دیگر هم مسأله الغاء خصوصیت است که این راه مراجعه به عرف لازم دارد؛ یعنی اگر به عرف مراجعه بکنی، عرف می گوید: بین خبر مع الواسطه و خبر بلاواسطه فرقی نمی کند. خصوصیت خبر بدون واسطه را الغا می کند ولو اینکه«صدق العادل» را هم شامل نشود اما وقتی که خصوصیت الغا شد لازمه الغاء خصوصیت، این است که فرقی بین خبر مع الواسطه و خبر بدون واسطه نباشد.

یک راه دیگر هم هست که مرحوم آخوند از آن تعبیر به تنقیح مناط می فرمایند؛ یعنی مسأله در رابطه با قضیه حقیقیه نیست، در رابطۀ با الغاء خصوصیت هم نیست، در رابطۀ با این است که ما احراز کردیم، ما بدست آوردیم که ملاکی در حجیّت خبر بدون واسطه وجود دارد، همان ملاک در حجیت خبر مع الواسطه هم وجود دارد. از نظر ملاک و از نظر مناط فرقی نمی کند.

در ما نحن فیه که مسأله استصحاب است، این اشکال مثل آنجا پیاده شد. «لا تنقض الیقین بالشک»، طهارة الید را ثابت کرد، طهارة العباء به مطهریت آب، ارتباط ندارد و این اثر طهارة الید است و اگر لا تنقض بخواهد هر دو را بگیرد، لازمه اش این است که موضوع و حکم با اینکه یکی بر دیگری تقدم دارد، هر دو را شامل بشود. آیا آن جواب هایی که در باب خبر عادل مطرح شد، در اینجا پیاده می شود، یا اینجا خصوصیت دارد؟ اینجا نمی تواند آن جواب ها پیاده بشود. چرا؟ برای اینکه آنجا شما می گفتید:

صدق العادل بعد از آن که خبر محمد بن مسلم را گرفت و حکم به وجوب تصدیق محمد بن مسلم کرد، از این یک خبر جدید تولّد پیدا می کند. یک خبر زراره، ترتّب بر این وجوب تصدیق خبر محمد بن مسلم پیدا می کند، لذا خود خبر زراره یک مصداقی است برای«خبر العادل» و یک فردی است برای خبر العادل و چون«صدق العادل» به عنوان قضیه حقیقیه یا طبیعیه مطرح است، چرا این خبر نوزاد و نوظهور را شامل نشود؟ صدق العادل هر خبری را شامل می شود، منهای این خبر زراره ای که با وجوب تصدیق محمد بن مسلم، عنوان خبر عادل پیدا کرده است و الا ما علم غیب نداریم که زراره یک چنین

ص:185

خبری به محمد بن مسلم داده است. در ما نحن فیه چطور؟ در ما نحن فیه دلیل ما لا تنقض است. «لا تنقض الیقین بالشک» در مطهریت ماء جاری شده است و اثرش «طهارة الید» بوده است. حالا این«طهارة الید» موضوع برای«طهارة العباء» است. اگر لا تنقضی که در مطهریّت ماء جریان پیدا می کرد، سبب می شد که در طهارة الید هم یک «لا تنقض» پیاده بشود ولو تعبدا، می گفتیم: اثر«لا تنقض الیقین بالشک» در ید، این است که عبا پاک است. اما«لا تنقض الیقین بالشک» که در مطهریت ماء جاری است، هزار مرتبه هم شما بگویید: این«لا تنقض الیقین بالشک» قضیه حقیقیه است اما قضیه حقیقیه مصداق می خواهد، شما باید مصداق برای«نقض الیقین بالشک» پیدا بکنید، آیا در طهارة الید می توانید مصداق برای«لا تنقض الیقین بالشک» پیدا بکنید؟

پس فرق اینجا با آنجا در همین است، آنجا وقتی که«صدق العادل» خبر محمد بن مسلم را می گرفت، یک مصداق جدیدی برای«صدق العادل» ولو مصداق تعبّدی، به وجود می آمد؛ یعنی ما حساب می کردیم، می گفتیم: وقتی شارع می گوید: به قول محمد بن مسلم ترتیب اثر بده، محمد بن مسلم چه گفته است که ما به او ترتیب اثر بدهیم؟ محمد بن مسلم این را گفته است: «إنّ هنا خبر و هو خبر زراره» محمد بن مسلم بیشتر از این نگفته است، پس ترتیب اثر بر قول محمد بن مسلم، یک خبری به نام خبر زراره و به عنوان مصداق«صدق العادل» ولو تعبدا برای ما درست می کند.

شکی نیست که«لا تنقض الیقین بالشک» روی مطهریت ماء جاری می شود، ولو اینکه می گوید: دست شما طاهر است اما نمی گوید: در این طهارت دست هم یک«لا تنقض الیقین بالشک» است، در طهارة الید هم یک حالت سابقه متیقنه و حالت سابقه مشکوکه است. مصداق برای«لا تنقض» فقط همان مستصحب اولی ما است. اما برای طهارة الید هرچه هم شما چشمها را هم بگذارید و عنوان تعبد را پیش بکشید، هیچ تعبّدی نیامده که بگوید: شما در طهارة الید، «نقض الیقین بالشک» دارید ولو تعبدا برای اینکه عرض کردم که اگر ما روی خود طهارة الید بخواهیم تکیه بکنیم، حالت سابقه متیقنه اش نجاست است، نه اینکه حالت سابقه متیقنه اش طهارت باشد. نه تکوینا حالت سابقه متیقنه طهارت دارد و نه تعبد، به ما یک چنین حرفی می زند.

«لا تنقض الیقین بالشک» که در مطهریّت ماء جاری می شود، به ما این حرف را نمی زند که بگوید: من شما را متعبّد می کنم به اینکه در مسألۀ ید، یک یقین تعبدی به

ص:186

طهارت داری و یک شک در بقای طهارت و نباید این یقین را به شک شما نقض بکنید.

آیا یک چنین چیزی است. «لا تنقض الیقین بالشک» در مطهریّت ماء جاری می شود و یک چنین بیانی دارد. اما در«صدق العادل» که خبر محمد بن مسلم را می گیرد، معنایش این است که عبارة اخری این است؛ یعنی«احکم بانّ هنا» خبری به نام خبر زراره تحقق دارد برای اینکه مخبر به محمد بن مسلم، إخبار زراره و خبر زراره است. پس«صدق العادل» در رابطۀ با زراره، موضوع درست می کند اما اینجا«لا تنقض الیقین بالشک» که در مطهریت ماء جاری می شود، نسبت به طهارة الید چه موضوعی برای ما درست می کند؟ چه چیزی«نقض الیقین بالشک» را ولو تعبدا در اینجا پیاده می کند؟

لزوم حفظ عنوان موضوع در قضیه حقیقیه

پس اگر مسأله به صورت قضیه حقیقیه یا به صورت قضیه طبیعیه هم مطرح باشد، قضیه حقیقیه باید عنوان موضوعش محفوظ باشد، قضیه طبیعیه باید عنوان موضوع و مصداق موضوعش محفوظ باشد؛ یعنی خبر العادل در رابطۀ با زراره درست کنیم، آنجا درست است اما اینجا چکار بکنیم؟ اینجا ما یک لا تنقض داریم. این«لا تنقض»، دیگر یک«لا تنقض» دیگری از آن متولد نمی شود اما آنجا از خبر محمد بن مسلم، یک خبر جدیدی درست می شود به نام خبر زراره که خبر زراره هم خودش یک مصداق روشنی برای«صدق العادل» است و فرد ظاهری برای همین عنوان«صدق العادل» است.

لذا اگر از راه قضیه حقیقیه و طبیعیه وارد بشویم، نمی توانیم آن نحوی که در باب خبر واحد پیاده شد، اینجا هم پیاده بکنیم. اما آن دو راه دیگر هم همینطور. شما می گویید:

عرف الغاء خصوصیت می کند.

(سؤال و... پاسخ استاد): خبر جدید به این لحاظ است که من و شما که اینجا نشسته ایم، یقین نداریم که زراره برای محمد بن مسلم چنین مسأله ای را نقل کرده است، ما علم غیب نداریم.

(سؤال و... پاسخ استاد): اگر این جوابی که ما عرض کردیم کنار بگذاریم، صدق العادل چطور می تواند هم موضوع را درست بکند و هم حکم درست بکند، کدام راه می تواند؟ پس شما هم همان قضیه حقیقیه و طبیعیه را می گویید.

اما آن دو راه دیگر هم نمی تواند نتیجه بخش باشد برای اینکه آن دو راه در خبر عادل

ص:187

بود. ما حساب کردیم، گفتیم: اگر«صدق العادل» فقط خبر محمد بن مسلم را بگیرد، از نظر دلیل لفظی فقط خبر محمد بن مسلم را بگیرد، ما حرفی نداریم. اما این خبر زراره که زاییده شده خبر محمد بن مسلم است، چه فرقی با خبر محمد بن مسلم می کند؟ یا می گوییم: عرف الغاء خصوصیت می کند، می گوید: درست است که صدق العادل فقط خبر محمد بن مسلم را می گیرد اما خبر محمد بن مسلم خصوصیتی ندارد، مگر محمد بن مسلم عادل تر از زراره بوده است؟ خوب هر دو آنها خبر عادل است. وقتی که«صدق العادل» خبر محمد بن مسلم را گرفت«بالغاء الخصوصیه أو بتنقیح المناط»، ما می گوییم خبر زراره هم یک«صدق العادل» باید داشته باشد ولو اینکه لفظ«صدق العادل» نتواند آن را بگیرد، به دلالت لفظی نتواند شامل آن بشود اما«صدق العادل» نفی نمی کند.

«صدق العادل» قصور در دلالت دارد، ما دلالتش را تکمیل می کنیم یا به الغاء خصوصیت و یا به تنقیح مناط که پایۀ هر دو، روی این جهت است که می گوییم: بین خبر زراره و خبر محمد بن مسلم چه فرقی وجود دارد؟ اگر دلیل گفت: خبر محمد بن مسلم حجت است، به تنقیح مناط، خبر زراره هم حجت است ولو اینکه دلیل با لسان لفظی اش، شامل نشود.

اما در ما نحن فیه هم می توانیم این حرف را بزنیم؟

اگر بگوییم«لا تنقض» در مطهریت ماء، جریان پیدا کرد؛ به اعتبار اینکه مطهریّت حالت سابقه متیقنه و حالت سابقه مشکوکه دارد، آیا این«لا تنقض ولو تعبدا» در«طهارة الید» هم باید جاری بشود؟ طهارة الید چه اشتراکی با مطهریت ماء دارد؟ مطهریت ماء، حالت سابقه متیقنه دارد. اما اگر بخواهید حالت سابقۀ«طهارة الماء» را پیش بکشید، حالت سابقه اش«عدم الطهاره» است. ما آن عدمش را هم صرف نظر می کنیم، اما خودش چه موقع حالت سابقه متیقنه دارد؟ اگر«لا تنقض» در مطهریتی که دارای حالت سابقۀ متیقنه است، جریان پیدا کرد، کدام عرف می گوید: به الغاء خصوصیت در«طهارة الید» هم باید جاری بشود و کدام تنقیح مناطی حکم می کند به اینکه در«طهارة الید» هم باید جاری بشود؟ «طهارة الید» با مطهریت الماء چه اشتراکی در مسألۀ حالت سابقه متیقنه دارد؟ به اعتبار اینکه حالت سابقه متیقنه دارد، «لا تنقض» در آن جاری است. اما در «طهارة الید» باید بگوییم: با اینکه حالت سابقه متیقنه ندارد، باز هم«لا تنقض تعبدا» در آن جاری است و دلیل ما هم الغاء خصوصیت است، دلیل ما تنقیح مناط است، تنقیح مناط، اشتراک می خواهد. خبر زراره با خبر محمد بن مسلم مناطش یکی است. از حجیت خبر

ص:188

محمد بن مسلم، ما الغاء خصوصیت می کنیم و خبر زراره را هم حجت می کنیم، می گوییم: هر دو خبر است، هر دو مخبرش عادل است، هر دو مخبرش در ردیف هم هست، پس بین خبر زراره و خبر محمد بن مسلم چه فرقی می کند؟ اما اینجا در رابطه با «لا تنقض الیقین بالشک»، ما از چه چیز الغاء خصوصیت بکنیم؟ بگوییم: لا تنقضی که در مطهریّت، جریان پیدا می کند به اعتبار وجود حالت سابقه، در طهارت هم جاری است.

طهارت چه اشتراکی با مطهریت دارد؟ این حالت سابقه متیقنه ندارد، او حالت سابقۀ متیقنه دارد.

لذا نتیجه این طور شد که این اشکالی که در حجیت اخبار مع الواسطه در بحث حجیت خبر واحد مطرح بود و به یکی از سه جواب، در آن پاسخ داده می شد، این اشکال در«لا تنقض» به قوت خودش باقی است و متأسفانه هیچ یک از آن جواب های سه گانه در اینجا نمی تواند نقش داشته باشد.

(سؤال و... پاسخ استاد): اصلا مثالی نیست که شما می گویید، آن مثالی که من می گویم: این نیست که شما اصل مسأله را فدای او کردید. مثال این است که دست آلوده اش را با آب«مشکوک المطهریه» تطهیر کرد، این مسأله تمام شد، این رطوبت هم تمام شد، بعد یک رطوبت دیگری آمد سراغ دست و دست با آن رطوبت، با عبا ملاقات کرد، پس مثال آن نیست که در ذهن شما بخواهد مسأله اتحاد رتبه درست بکند، نه، مسأله تعدّد رتبه و طولیت است و مثال هم به این کیفیتی است که ما عرض کردیم.

پس این دوتا اشکال در اینجا موجود است. ببینیم راه جواب از این اشکال چیست؟

پرسش:

1 - اشکال در موضوع اثر شرعی دوم یعنی لازم شرعی را بیان کنید.

2 - آیا اثبات حکم و موضوع با«لا تنقض الیقین بالشک» امکان دارد؟

3 - چرا ادلۀ حجیّت خبر واحد شامل اخبار مع الواسطه نمی شود؟

4 - الغاء خصوصیت یا تنقیح مناط که راهی برای شمول ادلۀ حجیّت خبر واحد است، را توضیح دهید.

5 - آیا حفظ عنوان موضوع در قضیه حقیقیه لازم است؟

ص:189

درس چهارصد و شصت و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال بر لا تنقض؛ لزوم اثبات حکم و موضوع باهم

خلاصۀ بحثهای گذشته به اینجا رسید که در آثار شرعیه ای که بر لوازم شرعی ترتب پیدا می کند، در حقیقت، مستصحب ما دارای دو اثر شرعی طولی است: اثر اول لازم شرعی و اثر دوم مترتّب بر لازم شرعی است. گفتیم: در اینجا دو اشکال وجود دارد: یک اشکال همان آثار شرعیه ای بود که بر لوازم عقلی ترتّب پیدا می کرد و بر لوازم عادی، آن اشکال سابق، بعینه در اینجا وجود داشت، به ضمیمۀ یک اشکال دیگری و آن این بود که اگر«لا تنقض الیقین بالشک» بخواهد هم لازم شرعی را ثابت بکند و هم اثری را که بر لازم شرعی مترتب است، لازم می آید که هم موضوع درست بکند و هم حکم درست بکند درحالی که موضوع و حکم، تقدم و تأخر از حیث رتبه دارند و یک دلیل به لسان واحد، نمی تواند موضوع و حکم، متقدم و متأخر هر دو را شامل بشود.

عرض کردیم جوابهایی که در نظیر این اشکال در باب خبر واحد مطرح شده بود،

ص:190

اینجا پیاده نمی شود. در اینجا ما به عنوان جواب و راه حل از این اشکال، آن هم بعد از تسلیم اشکال؛ یعنی اشکالها را ما می پذیریم، اما نتیجه را از راه دیگری بدست می آوریم.

برای رسیدن به نتیجه از آن راه، «مقدمة» مطلبی را عرض می کنیم، اینجا که مسأله حل شد، در ما نحن فیه هم مسأله حل می شود.

در استصحاب که در احکام جریان پیدا می کند، «لا تنقض الیقین بالشک» که در استصحاب وجوب نماز جمعه به کار می رود، شما می گویید: معنای این«لا تنقض الیقین بالشک» این است که یک وجوبی برای صلات جمعه در زمان شک در بقای وجوب نماز جمعه به واسطۀ«لا تنقض» جعل می شود و اگر بخواهیم خیلی اصطلاحی صحبت بکنیم؛ لا تنقضی که در استصحاب احکام جریان پیدا می کند، معنایش جعل حکم مماثل است؛ یعنی همان حکمی که برای شما متیقن بود و الان برای شما مشکوک است، لا تنقضی که جریان پیدا می کند، وجوب را برای نماز جمعه در عصر غیبت که مشکوک است، جعل می کند. ما در استصحاب احکام حرفی نداریم.

نظر مرحوم آخوند(ره) در جعل حکم مماثل در موضوعات مثل احکام

«انما الکلام» در استصحابی است که در موضوعات جاری می شود. شما که استصحاب خمریّت می کنید، شما که استصحاب عدالت می کنید، مفاد این«لا تنقض» در رابطۀ با استصحابات موضوعیه چیست؟ از عبارت مرحوم آخوند در کفایه استفاده می شود: همانطور که لا تنقضی که در احکام جاری می شود، معنایش جعل حکم مماثل است؛ لا تنقضی هم که در موضوعات جاری می شود، معنایش جعل حکم مماثل است.

استصحاب را شما در موضوع جاری می کنید، معنای«لا تنقض» جعل حکم مماثل است، به این معنا که وقتی شما استصحاب خمریّت این مایع را می کنید، معنای«لا تنقض» این است که این مایع در سابق، چه حکمی داشت؟ حکمش حرمت بود. الان درحالی که شما شک در بقای خمریّت دارید، «لا تنقض» برای شما جعل حرمت می کند، جعل حکم مماثل می کند، حکم مماثل با حکم موضوع، در زمان سابق. پس استصحاب را شما روی خمریّت جاری می کنید لکن معنای استصحاب خمریّت این است که این مایع الان «یکون حراما». از عبارت مرحوم آخوند این طوری استفاده می شود، جعل حکم مماثل با حکم موضوع در زمان سابق، این خمر در زمان سابق حرام بود، حالا که شما شک در

ص:191

خمریت دارید و استصحاب خمریت را جاری می کنید، «لا تنقض» می گوید: «هذا حرام» ایشان این طور می فرمایند.

(سؤال و... پاسخ استاد): در استصحاب موضوع داریم بحث می کنیم، مستصحب شما خمریت است. خمریت موضوع است، معنای جریان استصحاب در موضوع، به نظر ایشان، جعل حکم مماثل است؛ یعنی«لا تنقض» وقتی که از راه می رسد، می گوید: «هذا حرام». عبارت مرحوم آخوند این است.

ما می خواهیم این معنا را به این صورت نپذیریم، اگر دقتی در این رابطه به کار برود، در اصل مثبت محل بحث ما، نتیجه بخش است و آن این است که ما به ایشان عرض بکنیم: اگر استصحاب در خمریت جاری شد، معنای استصحاب خمریت، این نیست که «هذا حرام»؟ «لا تنقض الیقین بالشک» اصلا معنایش این نیست که«هذا حرام»، چه بسا گاهی انسان در یک موضوعاتی تردید می کند ولی الان کاری به اثرش ندارد. شما اگر شک کردید در اینکه زید عادل است یا نه؟ آیا لا تنقضی که در اینجا پیاده می شود و خود شما هم این استصحاب را جاری می کنید، روی بیان مرحوم آخوند باید ناظر به چه باشد؟ ناظر به تمام احکامی که روی عدالت بار شد، «جواز الاقتداء به، جواز الطلاق عنده، جواز قبول شهادته»، تمام احکامی که بر عدالت بار شده، باید بگوییم: «لا تنقض الیقین بالشک» ناظر به تمامی این احکام است درحالی که مسأله این طور نیست.

مسأله این است آن طوری که انسان به نحو مستقیم روی آن فکر می کند، «لا تنقض الیقین بالشک» شما را متعبد به بقای موضوع می کند؛ یعنی می گوید: «ایها المسلم، ایها المنقاد للشرع» متعبد شو«بان هذا المایع خمر» تعبدا، شارع به مقتضای«لا تنقض»، شما را متعبد به خمریت می کند، البته تعبّد به خمریت در مواردی صحیح است و قابل مناقشه نیست که خمر در شریعت احکامی داشته باشد اما«لا تنقض» ناظر به آن احکام نیست مستقیما، «لا تنقض» می گوید: «تعبد بان هذا المایع خمر» کما اینکه اگر یک بینه ای شهادت بر خمریت این مایع داد و ما گفتیم: بینه یک دلیل شرعی بر حجیت دارد، آیا معنای دلیل حجیت بینه با اینکه قائم شده«بان هذا المایع خمر»، مفادش چیست؟ مفادش این است که شارع شما را به خمریت«هذا المایع» متعبد کرد، منتها حجیت آن به نحو طریقیت است، حجیت این به نحو اصل عملی است اما در اصل این معنا که دلیل بر حجیت، چه در باب بینه ای که روی موضوع قائم می شود و چه استصحابی که در موضوع

ص:192

جریان پیدا می کند، مفادش یک مفاد است، ما نمی توانیم بین این دوتا فرق بگذاریم، بگوییم: اگر در این مایع«مشکوک الخمریه»، استصحاب پیاده شود، معنای استصحاب «ثبوت الحرمه» است و اگر بینه بر آن قائم بشود، معنای بینه تعبد به خمریت است؛ هردو یک نتیجه دارد و بریک معنا دلالت می کند.

عدم فرق میان جریان استصحاب در حکم و موضوع

قاعده همین معنا را اقتضا می کند. آن چه که برای شما مشکوک است، آن چه که حالت سابقۀ متیقنه و حالت مشکوکه دارد، عبارت از نفس عنوان موضوع است، عبارت از نفس عنوان خمریت است، استصحابی که در خمریت جاری می شود، چه معنی دارد که ما بگوییم این استصحاب، خمریت را کنار می گذارد، موضوع را نادیده می گیرد، مستقیما شما را متوجه حرمت می کند؟ مثل اینکه شما استصحاب را در حرمت جاری کردید که نتیجه این بشود، بین جریان استصحاب در نفس حرمت و جریان استصحاب در خمریت، هیچ فرقی وجود نداشته باشد. معنای استصحاب حرمت، جعل حرمت است.

معنای استصحاب خمریت، هم شما می فرمایید جعل حرمت است. پس هیچ فرقی بین این دوتا وجود ندارد درحالی که قضیۀ متیقنه و مشکوکه در موضوعات و احکام، دو نحو و دو سنخ است. خمریت مشکوکه، غیر از حرمت مشکوکه است. عدالت مشکوکه، غیر از«جواز الاقتداء» مشکوک است. لذا استصحابی که در موضوع جاری می شود، همین مقدار بیشتر مفاد ندارد و همین مقدار بیشتر مدلول ندارد که می گوید: «تعبد بانّ هذا خمر».

در این صورت این سؤال برای شما پیش می آید که«تعبد بان هذا خمر، ما الذی یترتب علیه من الفائدة»؟ فایده اش این است که شارع یک دلیل به نام«الخمر حرام» دارد، در این دلیل، خمر را به عنوان موضوع برای حرمت معرفی کرده، موضوع همیشه باید احراز بشود، موضوع باید تحقق پیدا بکند، تا«حرام» بر او بار بشود. وقتی که«الخمر حرام» را کنار«لا تنقض الیقین بالشک» که در موضوعات هم جریان پیدا می کند، بگذاریم، نتیجه این می شود؛ مثل اینکه شارع می فرماید: من خمر را به عنوان موضوع قرار دادم لکن بدان که یکی از راههای اثبات خمر به عنوان موضوع، استصحابی است که در خمریت جریان پیدا می کند. مثل اینکه یکی از راهها بینه ای است که به دلیل حجیت

ص:193

بینه قائم می شود، اگر بینه قائم شد«علی ان الخمر حرام»، بیّنه مستقیما با حرمت کاری ندارد، بینه موضوع درست کن است، بینه با پشتوانۀ دلیل حجیت، موضوع«الخمر» را برای شما درست می کند و تهیه می کند. استصحابی هم که در موضوع جریان پیدا می کند، همین نقش را دارد. استصحاب می گوید: «تعبد بان هذا خمر»، معنایش این است که «الخمر حرام» در نظر شارع مسألۀ استصحاب یک راه برای ثبوت خمریت است. وقتی که این راه ثابت شد، یعنی وقتی که استصحاب در خمریّت جریان پیدا کرد، کدام دلیل می گوید: «هذا حرام»؟ کدام دلیل متکفل حرمت است و کدام دلیل نقش تعیین کننده ای در حکم این«مستصحب الخمریه» دارد؟

مرحوم آخوند می فرمایند: استصحاب. ما عرض می کنیم: نه، به استصحاب هیچ ارتباط ندارد. استصحاب مبیّن موضوع است و ما را متعبّد به تحقّق موضوع می کند. دائرۀ موضوع در«الخمر حرام» را وسیع و گسترده می کند اما وقتی که موضوع محقق شد، دلیل «الخمر حرام» حرمتش را بیان می کند. «الخمر حرام» نقش تعیین کنندۀ حکم این «مشکوک الخمریه» را دارد. ما برای اثبات و استفادۀ حکم حرمت در این مایع«مشکوک الخمریه»، نیاز به دو دلیل داریم:

یک دلیل«لا تنقض الیقین بالشک» به عنوان بیان کنندۀ موضوع و تعبّد به موضوع است، یک دلیل هم«الخمر حرام» که حکم را بیان می کند و حکم را پیاده می کند و الاّ «لا تنقض الیقین بالشک» مستقیما هیچ ربطی به مسألۀ حرمت ندارد و هیچ دخالتی در مسألۀ حرمت نمی کند، او«تعبد بان هذا الموضوع خمر» را بیان می کند.

(سؤال و... پاسخ استاد): بحث در حکم نیست. بحث ما نه حکم مطلق است و نه مقید، ما استصحاب موضوعی را بحث می کنیم. پس چرا حکم مطلق و حکم مقید را می گویید؟ به تبع یعنی چه؟ یعنی به دلیل خودش، با این توضیحی که عرض کردم، فکر نمی کردم که دیگر مبهم باشد. من هنوز نتیجه نگرفتم، ممکن است این صغرا و کبراهایی که ترتیب می دهم، بی نتیجه بماند، شما اجازه بدهید من نتیجه بگیرم، آن وقت به هر مقدمه اش خواستید اشکال بکنید.

تعبد به وجود موضوع؛ مفاد استصحاب الموضوع

نتیجه این شد که ما در استصحابات موضوعیه، نمی توانیم این حرف را بزنیم که

ص:194

معنای استصحاب موضوع، «ترتب الحکم» است، اصلا این حرف درست نیست. مفاد استصحاب الموضوع، تعبد به وجود موضوع است، تعبد به تحقق موضوع است، موضوع که متحقق شد، این موضوع به استصحاب می گوید: من خودم دلیل دارم، «الخمر حرام» اینجا به وضع من می رسد و حرمت من را مشخص می کند. پس ترتب حکم، در استصحابات موضوعیه در مسألۀ ترتب حکم، ربطی به استصحاب ندارد. البته اگر حکم نباشد استصحاب جریان پیدا نمی کند. مثل اینکه شارع بگوید: تو متعبد باش به اینکه این جسم مثلا سنگ است درحالی که هیچ اثری در شرع بر سنگ ترتب پیدا نکرده باشد.

تعبد باید به لحاظ ترتب اثر باشد اما در متن تعبد، ترتب آن اثر مطرح نیست. اثر باید به لحاظ دلیل خودش ترتب پیدا بکند و از راه خودش روی موضوع، منتقل بشود. پس اینجا که ما استصحاب خمریّت می کنیم، استصحاب«یقول بان هذا خمر و دلیل الخمر حرام یقول بان هذا حرام لا ان الاستصحاب یقول بان هذا حرام» وقتی که اینطور شد، این مسأله را در ما نحن فیه پیاده می کنیم.

در ما نحن فیه فرض این بود که مستصحب ما که یک موضوع خارجی است، مثل خمریت و عدالت و اشباه ذلک، یک لازم شرعی دارد و لازم شرعی این هم معروض یک اثر شرعی دیگر است. معنایش این است که ما سه تا دلیل داریم. آنجایی که مستصحب ما فقط خودش اثر شرعی داشته باشد، فرض کنید ما دوتا دلیل بیشتر نداریم:

یکی دلیل«لا تنقض»، یکی هم آن دلیلی که می گوید: «الخمر حرام». اما اگر فرض کردیم که حرمت خمر، در شریعت، موضوع برای یک حکم دیگری شد کما اینکه موضوع هم هست و آن این است که اگر کسی مثلا حرمت خمر را انکار بکند، کأنّ مثل انکار ضروری فقه است. حالا یا ارتداد یا شبه ارتداد برایش پیدا می شود که این اثر ارتداد، روی حرمت خمر بار شده است.

ما این طور می گوییم: تمام این اشکالاتی که پیش پای ما قرار دادید، همۀ اینها در صورتی است که ما اگر بخواهیم این آثار را از حرمت که اثر اول است و آن ارتداد مثلا که اثر دوم است، به گردن«لا تنقض» بگذاریم.

ما از اول مسأله را حل کردیم، می گوییم: همان اثر اول هم به لا تنقض ارتباطی ندارد.

اولین اثر که عبارت از حرمت است، ارتباط همان را هم با«لا تنقض» قطع می کنیم و می گوییم: «لا تنقض» می گوید: «تعبد بان هذا المایع خمر» تمام است. دلیل دیگر یعنی

ص:195

«کل خمر حرام» را اینجا پیاده می کنیم، آن که پیاده شد، و«کل خمر حرام» در اینجا صغرا و موضوع پیدا کرد، فرض این است که آن حرام هم موضوع برای حکم دیگری است و منشأ برای ترتب یک اثر شرعی دیگر است، در آن اثر شرعی دوم که در طول اثر شرعی اول واقع شده، ما به«لا تنقض» کاری نداریم که آن اثر را بار بکنیم که شما این همه حرف برای درآوردید، برای ما که نسبت به آن اثر که حالت سابقۀ متیقنه و مشکوکه نیست که شما بخواهید استصحاب را برای ما جاری بکنید، یا اگر بخواهد لا تنقض جاری بشود، محال لازم می آید برای اینکه هم می خواهد موضوع درست بکند و هم حکم درست بکند. یک دلیل چطور می خواهد حکم و موضوع را در رتبۀ واحده برای ما افاده بکند؟ می گوییم همۀ این مصیبت ها برای این است که شما خیال کردید که ما این آثار را می خواهیم به گردن«لا تنقض» بگذاریم و اثبات این آثار را از راه«لا تنقض» بدست بیاوریم درحالی که ما همان اثر اول را هم منکر هستیم، می گوییم: اثر اول هم به «لا تنقض» ارتباطی ندارد.

دلیل«لا تنقض» همین مقدار می گوید: «تعبد بان هذا خمر»: می گوییم: لا تنقض کنار می رود، و دلیل«کل خمر حرام» پیاده می شود برای اینکه موضوعش را«لا تنقض» درست کرد، موضوعش را«لا تنقض» به هنگام تعبد اثبات کرد، این خمر تعبدی حرام شد، خمر تعبدی که حرام شد، با ثبوت حرمت، موضوع برای یک دلیل سومی تحقق پیدا می کند و آن دلیل سوم این است که هرکسی که حرمت خمر را انکار بکند«یصیر مرتدا» از باب مثال. اینجایی که ما می خواهیم مسأله ارتداد را پیاده بکنیم، چه کاری به«لا تنقض الیقین بالشک» داریم؟ تا شما این همه اشکالات را برای ما مطرح بکنید و آن هم اشکالاتی که اگر این اثر به«لا تنقض می خواهد ثابت بشود، آن اشکالات قابل جواب نبود و هیچ راه فراری از آن اشکالات، ما نداشتیم.

پاسخ استاد به عدم جریان استصحاب در موضوعات

در مقام جواب این مسأله را مطرح می کنیم، می گوییم: ما کاری به«لا تنقض» نداریم، منتها عرض کردیم که از ریشه شروع می کنیم، در همان اثر اول ما کاری به«لا تنقض» نداریم، اثر اول به«کل خمر حرام» ثابت می شود، اثر دوم هم بعد از آنی که این به عنوان خمریت حرمت پیدا کرد، آن دلیل سوم، موضوع برایش تحقق پیدا می کند که هرکسی که

ص:196

حرمت خمری را انکار بکند مثلا«یصیر مرتدا و مستحلا للحرام». اگر ما مسأله را به این صورت تقریب بکنیم که واقعیّت مسأله هم به این صورت است، نه صرفا به عنوان فرار از اشکال، ما مجبور شده باشیم و این راه را انتخاب کرده باشیم بلکه به عنوان واقعیت مسأله، اگر ما چنین حرفی بزنیم، شما استصحاب خمریت که کردید، هم حرمت به دنبال آن است و هم آثار دیگری که حرمت در رابطۀ با آن آثار، جنبۀ موضوعیت دارد و آن آثار بر حرمت، ترتّب پیدا می کند.

(سؤال و... پاسخ استاد): جلوی آثار را نمی خواهیم بگیریم، می خواهیم بگوییم:

استصحاب مستقیما ناظر به آثار نیست، استصحاب موضوع درست کن است. اگر یک بینه ای آمد و گفت: «ان هذا المایع خمر». نقطۀ حساس مسأله همین است که معنای دلیل حجیت بینه، حرمت این مایع نیست. دلیل حجیّت بینه می گوید: تو مجبور هستی بگویی این خمر است، تو«بما انک متشرع و منقاد للاسلام»، مجبور هستی بگویی این خمر است. من مجبور شدم به اینکه بگویم: این خمر است، اینجا دست نیاز به«کل خمر حرام» دراز می کنم، می گویم: حالا که مجبور شدم بگویم: خمر است، پس این موضوع برای «کل خمر حرام» است و دلیل«کل خمر حرام» حکم می کند«بان هذا حرام».

اصلا واقعیت مسأله این است برای اینکه اگر شما علم پیدا کردید«بان هذا خمر»، اینجا کدام دلیل می گوید«هذا حرام»، «کل خمر حرام»؟ اگر بینه قائم شد«علی ان هذا خمر»، آیا اینجا مطلب عوض می شود؟ اینجا دیگر«کل خمر حرام» کنار می رود، دلیل حجیت بینه نقش پیدا می کند؟ دلیل حجیت بینه، موضوع برای شما درست می کند و دلیل استصحاب هم موضوع برای شما درست می کند؛ یعنی وقتی که شما دلیل حجیت بینه و دلیل استصحاب را کنار هم بگذارید، نتیجه می گیرید«الخمر حرام».

برای موضوع آن سه راه وجود دارد: یک راه علم«بان هذا خمر» است و یک راه«قیام البینه علی ان هذا خمر» است و یک راه هم«لا تنقض الیقین» بالشک است که در مسألۀ خمریت جریان پیدا می کند. اما مبیّن حرمت و آن دلیلی که به معنای مطابقی، حرمت را بیان می کند«کل خمر حرام» است. در تمامی این موارد، چه صورت علم و چه صورت بینه و چه صورت استصحاب، دلیل حرمت«کل خمر حرام» است، نه اینکه وقتی شما استصحاب خمریت می کنید«لا تنقض الیقین بالشک»، مثل یک دلیل جداگانه، بگوید:

«جعلت هذا المایع حراما»، مرحوم آخوند این را می فرماید، ظاهر تعبیرات خیلی ها هم

ص:197

همین معناست، این معنا را ما از استصحابات موضوعیه نمی فهمیم. استصحاب موضوع، تعبد به موضوع را مطرح می کند، بعد«کل خمر حرام بما أنه» دلیل اصلی خودش پیاده می شود، آن دلیل که پیاده شد و ثابت کرد که این مایع به عنوان خمریت حرام است، موضوع برای لازم اللازم و اثر لازم شرعی درست می شود که اگر کسی حرمت خمری را انکار بکند، مثلا یصیر کذا، یصیر مثلا از باب مثال«مرتدا». پس در نتیجه ما استصحاب را دربارۀ موضوعات، اصلا در حریم آثار نمی آوریم. آثار«کلّ علی دلیله»، هرکدام را از دلیل خودش استفاده می کنیم. لذا صدتا اثر هم باشد به همین کیفیت است.

(سؤال... و پاسخ استاد): متعبد به خمریت این مایع می شویم، متعبد؛ یعنی شارع این طوری می گوید، معنای متعبّد این نیست که«احکم بانه خمر واقعا»، مثل«ابن علی الخمریه» است. «ابن علی الخمریة و تعبد بالخمریة(غیر) احکم بانه خمر واقعا» است.

مثل«اذا شککت فی الصلاة بین الثلاث و الاربع، فابن علی الاربع»، این یک حکم تعبدی است، واقعش ممکن است شما سه رکعت خوانده باشید، ممکن است چهار رکعت خوانده باشید لکن شارع شما را متعبد می کند«بالبناء علی الاربع».

(سؤال... و پاسخ استاد): همین را که سالها در ذهن شما بوده، می خواهم خراب کنم، می گویم: از وقتی که رسائل خواندید تا حالا توی ذهنتان بوده و خیال می کردید یکی از مسلمیات است، همین را من دارم خراب می کنم. چه کسی گفته معنای استصحاب موضوع، ترتیب آثار است؟ کی گفته معنای استصحاب موضوع، جعل حکم مماثل است؟ نه، استصحاب موضوع، «کقیام البینه علی الموضوع» است. شما بین این دوتا هیچ فرقی نمی توانید ببینید. فقط«قیام البینه علی الموضوع» به عنوان یک اماره مطرح است، استصحابی که در موضوع قائم می شود، به عنوان یک اصل عملی است.

پرسش:

1 - اشکال بر لا تنقض؛ لزوم اثبات حکم و موضوع باهم را توضیح دهید.

2 - نظر مرحوم آخوند(ره) در جعل حکم مماثل در موضوعات چیست؟

3 - چه فرقی میان جریان استصحاب در حکم و جریان آن در موضوع وجود دارد؟

4 - تعبد به وجود موضوع؛ مفاد استصحاب الموضوع است، یعنی چه؟

5 - پاسخ استاد به عدم جریان استصحاب در موضوعات چیست؟

ص:198

درس چهارصد و شصت و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اثبات آثار دوم و سوم و... بدلیل استصحاب در موضوع اول

بیانی را که دیروز عرض کردیم، به نظر من یک راه بسیار روشنی بود، گرچه بعضی از دوستان درست توجه نکردند؛ ریشۀ این حرف همین بود که ما در استصحابات موضوعیه واقعیت استصحاب و نقش استصحاب را ببینیم تا چه اندازه است؟ آیا استصحاب خمریت می گوید«هذا المایع حرام» یا استصحاب خمریت می گوید«هذا المایع خمر» و برای حرمت خمر ما نیازمند به دلیل«کل خمر حرام» هستیم، در نتیجه اگر از ما سؤال بشود، اگر از ما بپرسند چرا شما این مایع«مشکوک الخمریه» را محکوم به حرمت می کنید؟ در جواب می گوییم: ما دو دلیل را به هم منضم می کنیم، موضوع را از یک دلیل بدست آوردیم و حکم را از دلیل دیگر. در نتیجه فهمیدیم که«هذا المایع حرام». خمریت به استصحاب ثابت شد و حرمت به«کل خمر حرام» ثابت شد.

پس دلیل«لا تنقض» به ضمیمۀ«کل خمر حرام» روی هم رفته حرمت این مایع را

ص:199

تثبیت می کنند. کما اینکه عرض کردیم در بینه همینطور است. اگر بینه شهادت داد«علی ان هذا المایع خمر» شما نمی توانید بگویید من به شهادت بینه فقط حرمت این را ثابت می کنم، شهادت بینه به خمریت این مایع متعلق شده است، باید به این بینه«کل خمر حرام» را ضمیمه کنید، آنوقت حرمت را نتیجه بگیرید. ما عرض کردیم نتیجۀ این حرف این می شود که اگر بگوییم معنی استصحاب در موضوع جعل حکم مماثل است، یعنی «لا تنقض» جعل حکم حرمت می کند. «لا تنقض» انشای حرمت برای این مایع می کند، این مطلبی نیست که با«لا تنقض» سازگار باشد. «لا تنقض» تعبدا خمریت این مایع را تثبیت می کند و«کل خمر حرام» حرمت آن را و از این راه نتیجه گرفتیم: همانطوری که اولین اثر که ما از آن تعبیر به لازم شرعی می کنیم، به دلیل خودش ثابت می شود و «لا تنقض» تنها تعبد به موضوعش را بیان می کند در رابطۀ با آثار دوم و سوم هم مساله به همین کیفیت است، وقتی که«کل خمر حرام» اینجا پیاده شد، اگر حرمت خمر موضوع برای یک اثر شرعی دیگر باشد مانند آن مثالی که دیروز عرض کردیم، طبعا آن اثر هم ترتب پیدا می کند. لکن معنی ترتب آن اثر این نیست که استصحاب آن اثر را ثابت کرده باشد، استصحاب، اولین اثر را هم ثابت نکرده است. همانطوری که اولین اثر با اینکه ربطی به استصحاب ندارد به دلیل ثبوت موضوعش، دلیل خود آن اثر آن اثر را ثابت می کند اثر دوم هم همینطور است. اگر پنجاه تا اثر طولی و مترتب و سلسله وار داشته باشیم هرکدام از آنها ترتب پیدا می کند لکن نه بخاطر اینکه«لا تنقض» این آثار را ثابت کرده است بلکه بخاطر اینکه«لا تنقض» موضوع اثر اول را درست کرد. اثر اول موضوع اثر دوم را درست کرد. اثر دوم موضوع اثر سوم را درست کرد. هرکدام با دلیل مستقلی که دارند، هرکدام از دلیلها پیاده می شود و ثبوت آن اثر در ارتباط با دلیل خودش است.

پس ما اگر گفتیم که استصحاب آثار شرعیۀ مترتب بر لوازم شرعی را اثبات می کند، قدری مسامحۀ در عبارت است واقع آن این است که استصحاب هیچ کاری نمی کند، استصحاب موضوع را درست کرد اثر اول به دلیل خودش پیاده شد، اثر دوم هم به دلیل خودش و اثر سوم هم به دلیل خودش پیاده شد و هکذا الی سایر الآثار. پس در این عبارت مسامحه است.

واقع مسأله این است که در استصحاب موضوع این آثار هست اما مربوط به استصحاب هم است و استصحاب این آثار را ثابت می کند. معنی آن چنین می باشد که

ص:200

«لا تنقض الیقینی» که در خمریت جریان پیدا می کند، پنجاه اثر مترتب طولی را خود «لا تنقض» جعل بکند در یک مورد«لا تنقضی» که در خمر جریان پیدا می کند حرمت را جعل بکند، در آن مثال دیروز ارتداد را جعل بکند، اثری را که بر ارتداد بار است، جعل بکند. همۀ اینها را«لا تنقض» جعل بکند«لا تنقض» چطور می تواند اینها را جعل بکند؟ «لا تنقض» فقط شما را متعبد به موضوع خمریت کرد بعد دلیل«کل خمر حرام» پیاده شد، آن چه پیاده شد موضوع است برای دلیل دوم و سوم، یعنی بطوریکه دوم برای سوم، سوم برای چهارم، که هر اثری موضوع برای اثر بعدی است این مطلبی است عقلائی که قابل قبول است و متناسب با ادله و متناسب با لسان«لا تنقض الیقین بالشک» است.

فرق جریان لوازم عقلیه و آثار شرعیه بر لوازم عقلیه، با لوازم شرعیه

اینجا تذکر دو سه نکته لازم است: یک نکته این است که کسی خیال نکند که این مطلبی را که ما اینجا در آثاری که بر لوازم عقلیه یا لوازم عادیه مترتب می شود، ذکر کردیم، در آنجا هم همین بیان جریان پیدا بکند، نه در آنجا واضح است که این بیان جریان پیدا نمی کند، برای اینکه شما که حیات زید را استصحاب می کنید، معنی استصحاب حیات این است که شما را به حیات زید متعبد کرد، هر اثری که حیات زید برای آن اثر موضوع است، در شریعت دلیل آن اثر پیاده می شود. «اذا کان زید حیا لا یجوز التزویج بزوجته» پیاده می شود«اذا کان زید حیا لا یجوز تقسیم امواله» اینها پیاده می شود برای اینکه موضوع آن به استصحاب درست شد.

اما اگر یک اثری بر لازمۀ عقلی حیات زید بار شد، مثل همان مثال که اگر زید الان حیات داشته باشد، حتما باید هشتاد ساله باشد، حال اگر یک اثر شرعی بر هشتاد سالگی زید بار شد، شما نذر کردید که اگر زید که مثلا مورد علاقۀ شماست اگر سنش به هشتاد سالگی برسد، مثلا ده تا فقیر را اطعام بکنید. موضوع این حکم چیست؟ هشتاد ساله بودن. هشتاد ساله بودن از کجا ثابت شد، آیا وجدانا هشتاد ساله است؟ نه، استصحاب می گوید هشتاد ساله است؟ نه، استصحاب شما را متعبد به حیات کرده است، استصحابی که در حیات جریان پیدا می کند شما را به حیات متعبد کرده است این حیات موضوع هر اثری باشد دلیل آن پیاده می شود. اما من استصحاب حیات بکنم دلیلی که موضوعش هشتاد ساله بودن زید است، آن را بخواهم پیاده بکنم، چطور پیاده بکنم؟ چه چیزی آمده

ص:201

که به من بگوید که زید هشتاد ساله است، آیا علم به این معنی دارید؟ نه. بینه بر هشتاد سالگی زید قائم شد؟ نه شارع شما را متعبد کرد به هشتاد سالگی؟ اگر شارع می خواست مرا متعبد کند باید به«لا تنقض الیقین بالشک» متعبد کند«لا تنقض» که در هشتاد سالگی جریان ندارد«لا تنقض» به لحاظ قضیۀ متیقنه و مشکوکه در حیات زید جریان پیدا می کند، حیات زید یک مسأله است، هشتاد ساله بودن مسألۀ دیگر و آثاری هم که بر اینها بار شده متفاوت و مختلف است. لذا اثری که روی هشتاد سالگی بار شده اگر بخواهد این اثر بار شود باید موضوع آن احراز شود«اما بالعلم و اما بالبینة و اما بالتعبد»، علم و بینه که نیست، تعبد کجاست؟ استصحاب است استصحاب که در هشتاد سالگی اگر جریان پیدا بکند، در عدم آن جریان پیدا می کند. برای اینکه ده سال پیش زید هشتاد سالش نبود، حالا شک داریم که هشتاد سال شده یا نه؟ استصحاب عدم هشتاد سالگی جریان پیدا می کند نه هشتاد سالگی. شارع هم در استصحاب حیات فقط شما را متعبد به حیات کرده است برای اینکه قضیۀ متیقنه و مشکوکۀ شما فقط در محدودۀ حیات است.

در اینجا بین لوازم عقلیه و آثار شرعیه ای که بر لوازم عقلیه مترتب است و بین لوازم شرعیه و آثار شرعیه ای که بر لوازم شرعیه مترتب است، فرق روشنی بوجود می آید، آنجا تعبد به موضوع شده دلیل آن پیاده شده حکم آن موضوع برای دلیل دوم است، همینطور سلسله مراتب به نحو طولیت وجود دارد هر حکمی موضوع برای یک حکم دیگر است و همۀ اینها پشت سرهم بواسطۀ ادلۀ خودشان تحقق پیدا می کند. اما در اینجا در همان قدم اول ما ناتوانیم. ما استصحاب حیات کردیم آثار حیات به دلیل خود آن آثار بار می شود. اما هشتاد سالگی موضوع برای اثر دوم است، این را از چه راهی ما بتوانیم اثبات کنیم؟ پس فرق بین لوازم شرعیه و بین لوازم عقلیه و عادیه با این بیان کاملا روشن است. اما نکته دومی که باید اینجا به آن توجه کرد این معناست: عرض کردم آن حرف در جای خودش درست است، یعنی حرف متین است ولی به درد اینجا نمی خورد، فرض کنید که لوازم عقلیه هم قابل جعل باشد، هشتاد سالگی قابل جعل باشد از باب مثال، اما باید شارع بگوید که این هشتاد ساله است یا نه؟ عمده نکتۀ مسأله اینجاست که شارع بگوید این هشتاد ساله است ولو تعبدا، مانعی ندارد. اما کجا گفته است این هشتاد ساله است، استصحاب حیات که شما را به حیات متعبد می کند، در خود هشتاد سالگی هم اگر بخواهید استصحاب را دربارۀ آن پیاده کنید، عدم آن مقتضی استصحاب است نه

ص:202

وجودش مقتضی استصحاب باشد. پس بر فرضی هم که قابلیت جعل داشته باشد ولی باید جعل به آن تعلق بگیرد، باید تعبد به آن تعلق بگیرد، تعبدی در این رابطه وجود ندارد تا ما آثار آن را بار بکنیم.

عناوین در آثار بر لوازم در اصل مثبت

اما نکتۀ دوم این است که در باب اصل مثبت؛ آثاری که بر لوازم بار می شود، آثاری که بر ملازمات بار می شود، آثاری که بر ملزومات بار می شود، پس در باب اصل مثبت سه عنوان مطرح است: آثاری که بر لوازم بار می شود همان بود که ما ذکر کردیم و از راه دلیل«لا تنقض» در آثار لوازم شرعیه راه را برای شما ذکر کردیم. اگر مستصحب ما یک موضوعی از موضوعات است، فرض کنید ضمن اینکه خودش اثر شرعی دارد یک ملازمی هم دارد که آن ملازمش هم اثر شرعی دارد. لکن ملازمه، ملازمۀ شرعیه نیست اگر ملازمه، ملازمۀ شرعیه باشد در ملازمۀ شرعیه وقتی که احد المتلازمین را خود شارع تعبد به وجودش کرد همان دلیل شرعی که ملازمۀ شرعیه را دلالت می کند همان دلیل، ملازم دیگر را ثابت می کند و اگر ملازم دیگر ثابت شد آثار ملازم هم بار می شود ثمرات ملازم هم ترتب پیدا می کند، اما اگر ملازمه، ملازمۀ عقلیه بود، بین موضوعی که استصحاب می شود و موضوع دیگری که منشأ اثر است، ملازمه ثابت می شود.

محل نزاع در اینجا استصحاب موضوعی است و الا در استصحاب حکمی ملازمه ها هم بر آن ترتب پیدا می کند. اگر وجود یک ذی المقدمه ای با استصحاب ثابت شد آیا مقدمۀ آن واجب است یا نه؟ بله. ملازمۀ بین الوجوبین چطوری است؟ عقلی، چطور با اینکه ملازمه عقلی است شما وجوب مقدمه را ثابت می کنید؟ اگر وجوب یک ذی المقدمه ای را استصحاب کردید و وجوب ذی المقدمه به استصحاب ثابت شد نه بواسطه دلیل، می گوئیم به کمک ملازمۀ عقلیه وجوب مقدمه اش را هم ثابت می کنیم، چرا؟ بخاطر اینکه طرفین در این ملازمه، دوتا حکم شرعی است، یعنی بین وجوب شرعی ذی المقدمه و وجوب شرعی مقدمه، ملازمه وجود دارد. مگر شما به استصحاب وجوب شرعی ذی المقدمه را ثابت نکردید؟ مگر«لا تنقض» قصور داشت از اینکه وجوب شرعی ذی المقدمه را ثابت بکند، قصوری نداشت، تا شما وجوب شرعی ذی المقدمه را ولو به کمک استصحاب ثابت کردید، ملازمۀ عقلیه ای که در بحث مقدمه

ص:203

واجب مطرح است فوری حکم می کند که مقدمۀ این واجب هم وجوب شرعی دارد.

پس در آنجائی که مستصحب ما حکم باشد ولو اینکه این حکم یک ملازمۀ عقلی با یک حکم دیگری داشته باشد، بر استصحاب مترتب می شود مثل همین که شما استصحاب وجوب نماز جمعه را که کردید وجوب اطاعت عقلی به دنبال آن است، حرمت عصیان عقلی به دنبال آن است بلا اشکال. اما بحث در استصحاب موضوع است.

اگر شما یک موضوعی را استصحاب کردید که خود این موضوع حکمی دارد در شریعت، آن حکم هم بر آن ترتب پیدا می کند، لکن این موضوع یک ملازم عقلی دارد که ملازمش هم موضوع برای یک اثر شرعی است. آیا آن اثر شرعی مترتب بر این ملازم عقلی به وسیلۀ این استصحابی که شما در این طرف ملازمه جاری کردید، ترتب پیدا می کند؟ نه، چرا بخاطر این که آن اثر شرعی روی ملازم بار شده و مترتب شده است، موضوع آن اثر شرعی ملازم است، من ملازم را از کجا اثبات کنم؟ این موضوعی که ملازم با مستصحب ما است راه اثبات این موضوع چیست؟ آیا علم به تحقق آن موضوع دارم؟ نه، بینه ای بر ثبوت آن ملازم قائم شده است؟ نه، تعبدی به وجود آن ملازم حکم می کند؟ نه. کدام تعبد؟ مگر آن ملازم خودش مجرای استصحاب است؟ اگر آن ملازم خودش مجرای استصحاب باشد، یک تعبدی که در رابطۀ با استصحاب ملازم است، حکم می کند به تحقق آن ملازم و در نتیجه اثر شرعی بر آن ترتب پیدا می کند. اما فرض این است که ملازم حالت سابقۀ متیقنۀ به آن معنا ندارد و الا استصحاب در خودش جریان پیدا می کرد. شما می خواهید استمداد بکنید از استصحابی که در این طرف ملازمه جریان دارد، استصحابی که در این طرف ملازمه جریان دارد، فقط شما را متعبد می کند به وجود این طرف ملازمه. اما وجود آن طرف ملازمه از کجا ثابت بشود؟ کدام تعبدی وجود آن طرف ملازمه را ثابت می کند؟ کدام دلیل تعبدی ما را ملتزم به تحقق آن طرف ملازمه می کند؟ استصحاب که در آن جاری نیست، در این طرف هم از محدودۀ خودش تجاوز نمی کند از قضیۀ متیقنه و مشکوکه پایش را بالاتر نمی گذارد، قضیۀ متیقنه و مشکوکه در این طرف ملازمه است.

پس نتیجه اینطور شد که بیان و راه دیروز، دربارۀ لوازم و لوازم لوازم به سلسلۀ طولیه آنجا اثر دارد. اما دربارۀ ملازم هیچ اثری ندارد، «بالملازمة العقلیة لا یثبت بالاستصحاب» استصحابی که در آنطرف جریان پیدا می کند اثر شرعی مترتب بر این طرف ملازم است.

ص:204

برای اینکه موضوع آن احراز نشده است، موضوع آن بدست نیامده تا اثر بر آن مترتب بشود. همین طور بلکه بالاتر آنجایی که مسألۀ ملازمه نباشد، بلکه مسألۀ لازم و ملزوم باشد، عکس آن لازم و ملزومی که ما دیروز و امروز ذکر می کردیم، در مسألۀ خمر مسألۀ لازم و ملزوم این بود که خمر ملزوم بود، حرمت لازم خمر بود و اثر دوم هم مترتب بر این لازم، اثر سوم هم مترتب بر اثر دوم، که ملزوم و لازم به طرف بالا می رفت.

اما اگر ما یک جایی را فرض بکنیم که خمریت نسبت به او لازم است، خمریت نسبت به حرمت ملزوم بود و حرمت، لازم خمریت، اما اگر یک جایی را عکس فرض بکنیم استصحاب را شما در خمریت جاری می کنید لکن این خمریت، لازمۀ یک مسأله ای باشد لازمۀ یک امری باشد که آن امر ملزوم خمریت باشد و بر آن امر یک اثر شرعی بار بشود، یا حتی خودش اثر شرعی باشد، منتهی عنوان اثر با ملزوم بودن نمی سازد، اگر فرض ملزوم کردیم، باید آن ملزوم را موضوع یک اثر خاصی قرار بدهیم، موضوع یک اثر شرعی قرار بدهیم. پس یک اثر شرعی روی یک عنوانی بار شده است که این عنوان را وقتی که با خمریت مقایسه می کنیم، می بینیم این عنوان ملزوم خمریت است و خمریت لازم اوست، متأسفانه استصحاب خمریت در رابطۀ با آن اثر هیچ نقشی نمی تواند داشته باشد. چرا؟ برای اینکه استصحاب خمریت شما را متعبد به خمریت می کند، تعبد به خمریت برای«لازم الخمریة» اثر دارد، تعبد به خمریت برای«کل خمر حرام» اثر دارد به لحاظ اینکه می گویید این ما را متعبد به موضوع کرد حکمش هم عبارت از حرمت است. اما اگر خمریت لازم یک عنوان دیگری شد، هزار مرتبه هم شارع شما را متعبد به خمریت بکند، اثر بر آن ملزوم مترتب شده، آن ملزوم را شما چطوری ثابت می کنید؟ آن ملزومی که موضوع برای اثر شرعی است شما چه راهی برای اثبات آن ملزوم دارید؟ استصحاب می گوید استصحاب در خمریت جاری است، راه دیگری برای احراز آن ملزوم دارید؟ فرض این است که ما راه دیگری برای احراز آن ملزوم نداریم.

جریان استصحاب، آثار شرعی مترتب بر لوازم لوازم

پس در عین اینکه ما با آن بیان دربارۀ آثار لوازم یک راهی پیدا کردیم و همۀ لوازم و لوازم لوازم در صورتی که شرعیه باشند، ترتب پیدا می کند، ولی دربارۀ ملزوم دست ما کوتاه است، هیچ راهی برای این معنا نداریم ولو اینکه اولین ملزوم هم باشد که خیلی هم

ص:205

واسطه نخورد، خمریت لازمۀ یک معنایی است که آن معنی موضوع برای یک اثر شرعی است. ما چطوری آن ملزوم را بواسطۀ استصحاب خمریت ثابت بکنیم تا آثار شرعیۀ مترتبۀ بر آن ملزوم ترتب پیدا بکند؟ پس این راه در عین این که منتج بود و مفید بود، ولی در عین حال این راه محدود است و اینطور نیست که ما بتوانیم بگوییم که چه لازم باشد، چه ملزوم باشد، چه ملازم باشد، همۀ اینها ترتب پیدا می کند. نه، فقط در بین همۀ اینها تقریبا یک مورد درست شد، استصحاب، آثار شرعی مترتب بر لوازم لوازم(با توجه به معنی لوازم) آثار شرعی مترتب بر لوازم شرعیه را ما می توانیم بار بکنیم، آن هم عرض کردم نه با تعبیر اینکه استصحاب این اثر را دارد، نه؛ استصحاب اثری ندارد لکن هرکدام به دلیل این که موضوع آنها تعبدا پیاده شده، حکمش هم پیاده خواهد شد.

اما تمامی موارد دیگر لوازم عقلیه و عادیه، ملازمات عقلیه و عادیه، ملزومات، آثار شرعیه ای که به توسط این لوازم و ملازمات و ملزومات در کار است، برای هیچ کدام از آنها، ما برای اینکه با استصحاب به آن آثار برسیم ولو در مسامحۀ در تعبیر، راهی برای آنها نداریم. در نتیجه استصحاب موضوعی فقط برای ترتب اثر خود این موضوع و آثاری که بر اثر بار می شود و آثاری که بر اثر الاثر الی ما شاء الله هرچه ترتب و طولیت پیدا کند، این آثار ترتب پیدا خواهد کرد.

نکتۀ سومی که برای مطالعه عرض می کنم این است؛ یک مورد در مسأله لوازم عقلیه و عادیه را استثنا کرده اند، یعنی یک جایی را با اینکه لازم عقلی و لازم عادی در کار است، مع ذلک گفته اند که مانعی ندارد و آن در جایی است که وجود این واسطه و ثبوت این واسطه، خفی باشد. «اذا کانت الواسطة خفیا» ولو اینکه این واسطه عقلی است مع ذلک آثار شرعی مترتب بر این واسطه ترتب پیدا می کند. حالا باید بحث بکنیم که مراد از خفی بودن واسطه چیست و چرا این صورت را مستثنی از آن ضابطۀ کلی قرار داده اند و در اینجا آثار شرعی مترتب بر واسطۀ عقلی را مثلا مترتب کرده اند؟ ان شاء الله.

پرسش:

1 - مراد از اثبات آثار دوم و سوم و... بدلیل استصحاب در موضوع اول چیست؟

2 - فرق جریان لوازم عقلیه و آثار شرعیه بر لوازم عقلیه، با لوازم شرعیه در چیست؟

3 - عناوین در آثار بر لوازم در اصل مثبت را ذکر کنید.

4 - در جریان استصحاب، فقط آثار شرعی مترتب بر لوازم لوازم باید باشد، یعنی چه؟

ص:206

درس چهارصد و شصت و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

خفای واسطه؛ مورد استثنای از اصل مثبت

عرض کردیم که از موارد اصل مثبت یک مورد را استثنا کرده اند و آن جایی است که واسطه خفی باشد با اینکه واسطه، واسطۀ عقلی است و اثر هم بر واسطه مترتب است لکن چون واسطه خفی است، گفته اند که مانعی ندارد ما استصحاب را جاری کنیم و با وجود این واسطه اثر شرعی مترتب بر واسطه را بار کنیم. دلیل بر این استثنا چیست؟ و چرا در مورد خفای واسطه، اصل مثبت مانعی ندارد؟ با این همه ادلۀ محکمی که ذکر شد بر اینکه آثار شرعی مترتب بر لوازم عقلیّه ترتب پیدا نمی کند، پس چرا در اینجا آثار شرعی ترتب پیدا می کند؟ علت این مطلب از روشن شدن مراد از خفای واسطه و واسطۀ خفیّه روشن می شود. مقصود از خفای واسطه چیست؟ واسطه خفی باشد یعنی چه؟ خفی و جلی در چه جهت ملاحظه شده است؟

مقصود از خفای واسطه در حقیقت عبارت از این معناست که ما یک مسأله را با

ص:207

عرف مطرح می کنیم و با نظر عرفی می نگریم. کدام نظر عرفی؟ همانطوری که مکرر عرض کردیم خود عرف هم دو نظر دارد: یک نظر مسامحی دارد و یک نظر دقی دارد، عرف دارای دو نظر است: گاهی مسامحه می کند و خودش هم توجه به مسامحه دارد، مثلا در یک خروار گندم با اینکه مثلا غیر گندم هم گاهی وجود دارد، خاک وجود دارد، کاه وجود دارد و بعضی اشیاء دیگر، عرف می گوید این یک خروار گندم است؛ اما خودش هم می داند که در این حکمش مسامحه می کند. اگر از او سؤال کنند آیا غیر گندم چیزی داخل این یک خروار وجود ندارد؟ می گوید چرا؟ لکن چون آنها کم است و ناچیز است ما آن کم و ناچیز را نادیده می نگریم. این را نظر مسامحی عرف می گویند.

اما عرف گاهی نظر دقی دارد، در مسائل روی همان دقت عرفیه ای که دارد، نظر خودش را ابراز می کند و تنزل نمی کند مثلا در یک پارچۀ سفیدی که خون به او ریخته، خون مشتمل بر جرم و بر جسمیّت بعد از اینکه این پارچه کامل و دقیق شسته شد، بطوری که از جرم خون هیچ اثری در این پارچه نمانده، لکن آثار و بقایایی از رنگ خون وجود دارد بطوری که این قسمت آلودۀ به خون ممتاز از قسمتهای دیگر پارچه است.

شما از عرف بپرسید که آیا خون در اینجا وجود دارد یا نه؟ عرف می گوید به هیچ وجه وجود ندارد، هرچه هم شما اصرار کنید و پافشاری بکنید که آیا با نظر مسامحی شما، می گوید اینجا خون وجود ندارد یا با نظر دقی و تحقیقی می گویید وجود ندارد، عرف می گوید با نظر دقیق اینجا خون وجود ندارد و اینکه شما می بینید، رنگی هست که تحقق دارد و«لون غیر الدم عرفا» حقیقتا به لحاظ عقل شما بخواهید مسأله را بررسی بکنید، عقل می گوید وجود لون کاشف از بقای دم است، روی همان دلیلی که خودش دارد و انتقال عرض را محال می داند؛ اما به عرف که می گویی روی نظر دقیق وجود دم را در اینجا به تمام معنا انکار می کند.

فرق نظر تحقیقی و مسامحی عرف با نظر عقل در خفای واسطه

پس مقدمتا«للعرف نظران: نظر مسامحی و نظر تحقیقی» حالا در مسألۀ خفای واسطه که داشتیم واسطۀ خفیّه را معنا می کردیم. واسطۀ خفیّه این است وقتی که شما به عرف مراجعه می کنید و دلیل شرعی را در اختیار عرف قرار می دهید، عرف با نظر دقی خودش و با نظر تحقیقی خودش این واسطه را نمی بیند، اثر را اثر خود مستصحب می بیند و

ص:208

حکم را بلاواسطه مترتب بر خود مستصحب می بیند، هیچ بین مستصحب و بین اثر واسطه ای را قبول ندارد و تعقل واسطه ای را در جوّ خودش نمی کند. اما وقتی که همین مسأله را به عقل مراجعه کنید، همین مسأله را در اختیار عقل بگذارید، عقل با دقتهایی که دارد با تحلیلهایی که دارد با براهینی که در اختیار دارد، می گوید نه، این حکم مال مستصحب نیست این حکم مال واسطه است این حکم در رابطۀ با وساطت فلان شیء است. نتیجه اینطور می شود که ما وقتی مسأله را در عرف پیاده می کنیم، عرف بین موضوع و حکم هیچ واسطه ای را نمی نگرد و با دقت عرفیۀ خودش وجود واسطه را انکار می کند. اما وقتی همین معنا در اختیار عقل قرار داده می شود، عقل با تحلیلهای عقلی خودش یک عنوان سومی می بیند، یک واسطه ای را می بیند در حقیقت حکم را، حکم آن واسطه می داند و اثر را اثر آن واسطه می داند و می گوید نسبت دادن این اثر به مستصحب شما، ثانیا و بالعرض است و الا اولا و بالذات حکم مربوط به واسطه است.

مناقشۀ استاد در مثال حضرت امام(ره) برای واسطۀ خفی

مثالی که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) در این رابطه فرموده اند، ولو اینکه در این مثال هم یک مناقشه ای هست. ما عرض کردیم در بحث اصل مثبت محل نزاع را باید آنجایی قرار داد که خود این لوازم عقلیّه به عنوان یک موضوع خارجی استصحاب در آن جریان پیدا نکند و الا اگر خود لازم عقلی هم مجرای استصحاب باشد حالت سابقۀ متیقنه و حالت مشکوکه داشته باشد، یک استصحاب در خودش جاری می شود آن اثر شرعی هم ترتب پیدا می کند اینکه این همه داد و قال در باب اصل مثبت هست که آثار شرعی مترتب بر لوازم عقلی، آیا بار می شود یا نه؟ محل بحث آن لوازم عقلی است که حالت سابقۀ وجودیّه خودش نداشته باشد و خودش نتواند مجرای استصحاب قرار بگیرد، در حقیقت ما استصحابی که در اینجا داریم منحصر در همان موضوعی است که ما در آن استصحاب را جاری می کنیم و لوازم عقلیّه خودشان حظ و نصیبی از«لا تنقض الیقین بالشک» ندارند، اما باز متأسفانه در این مثالی که ایشان ذکر می کنند، این جهت رعایت نشده است. اما در اصل توضیح مسأله واسطۀ خفیّه، توضیح بسیار خوبی داده اند؛ از آن واسطه های خفیّه نیست که در خودش جریان نداشته باشد.

اتفاقا در این واسطۀ خفیّه ای که در مثال ایشان مطرح است، استصحاب در آن جریان پیدا

ص:209

می کند و به این جهت از محل بحث ما خارج می شود. حالا در بعضی از مثالهایی که در کلام شیخ است و شاید در آخر بحث یا در بحث بعد مطرح کنیم، این جهتی که در محل بحث مطرح است در این مثال ها محفوظ است، که ان شاء اللّه اشاره می کنیم.

اما راجع به اصل خفای واسطه مثالی که ایشان ذکر می فرمایند این است که شارع می فرماید: دلیل شرعی، این عبارت را ذکر می کند«الخمر حرام». این«الخمر حرام» را اگر ما در اختیار عرف قرار بدهیم، بگوییم«ایها الناس» ای تودۀ مردم شما از«الخمر حرام» چه برداشتی دارید؟ و با نظر دقی عرفی«الخمر حرام» را چطوری معنا می کنید؟ عرف می گوید ما از این عبارت استفاده می کنیم که عنوان خمریّت که در موضوع دلیل اخذ شده، خودش موضوع برای حرمت است، خودش نقش در حرمت دارد، خودش را شارع«بما انه خمر» حرام کرده آیا شما با ذهن عرفی خودتان غیر از این معنای«الخمر حرام» استفاده می کنید؟ اگر از عرف بپرسیم که با نظر مسامحی شما یک چنین حکمی دارید؟ می گوید نه این نظر مسامحی نیست، نظر دقیق در«الخمر حرام» اقتضا می کند که ارتباط بین خمریّت و حرمت تحقق دارد و تمام الموضوع برای حرمت عبارت از خمریّت است و مسألۀ دیگری غیر از خمریّت و حرمت در این رابطه مطرح نیست.

عرف«الخمر حرام» را اینطوری معنا می کند.

اما وقتی که همین«الخمر حرام» در اختیار عقل دقیق و تیزبین قرار بگیرد، مسأله را تجزیه و تحلیل می کند، خصوصیّات خمر را بررسی می کند، جهات مختلفه ای که در خمر وجود دارد، بررسی می کند. مسألۀ دوران و تردیدی را که در منطق و در حاشیه ملاحظه فرمودید، اینجا پیاده می کند، به این صورت که آیا حرمت خمر مثلا برای خاطر لونی است که در خمر وجود دارد؟ آیا این رنگ دخالتی در حرمت دارد؟ می بیند نه این رنگ خمر مثلا در آب انار هم وجود دارد، در این نوشابه های فعلی هم وجود دارد. پس این لون در حرمت نقش ندارد، لون را کنار می گذارد. این خصوصیّت را بررسی می کند که آیا اتخاذ از انگور مثلا نقشی در حرمت دارد و دخالتی در حرمت دارد؟ نفس متخذ بودن از عنب مؤثر در حرمت است؟ آن را هم حساب می کند می بیند نه، برای اینکه سرکه هم از عنب اتخاذ شده، خل هم مأخوذ از عنب است بدون اینکه حرمتی در او وجود داشته باشد. بالاخره تمام اوصاف و خصوصیّات خمر را زیرورو و بررسی می کند. سرانجام با دوران و تردید منتهی به این می شود که علّت حرمت خمر آن

ص:210

اسکاری است که در خمر وجود دارد، آن صفت مسکریّتی است که در خمر وجود دارد و او را ممتاز می کند از مشابهات در جهات مختلفۀ دیگر.

لذا عقل به این منتهی می شود که«علة حرمت الخمر هی الاسکار المتحقق فی الخمر». بعد از آنکه مسأله به اینجا منتهی شد، نتیجۀ این تحلیل عقل این می شود که موضوع برای حرمت عنوان خمریّت نیست، بلکه موضوع برای حرمت«مسکر بما هو مسکر» است، برای خاطر اینکه در منطق عقل، همانطوری که در جای خودش هم گفته اند تمام جهات تعلیلیّه برگشت به جهات تقییدیّه می کند، یعنی از نظر عقل این معنا درست نیست که ما بگوییم خمر حرام است، اما علت اسکار است. آنکه مؤثر در حرمت است، اسکار است و اثر باید روی مسکر باشد، حرمت باید ترتب بر مسکر پیدا بکند، معنی ندارد که اسکار کنار باشد، حرمت روی خمر بیاید، «خمر بما هو خمر» با حرمت ارتباطی ندارد آنکه می تواند در حرمت نقش داشته باشد، اسکار است.

لذا ارتباط به نظر عقل«بین المسکریّة و الحرمة» است موضوع برای حرمت را مسکر می داند، رابطه را بین حرمت و اسکار می داند«لیس الا» مسامحه هم اینجا معنا ندارد، مسامحه در منطق عقل اصلا مطرح نیست که حالا که علت حرمت اسکار است، بیاییم مسامحة حرمت را روی عنوان خمر بار بکنیم. نه؛ مسأله در منطق عقل به این صورت نیست. در منطق عقل«الخمر حرام» یعنی«المسکر حرام» این معنایی است که عقل از «الخمر حرام» می کند. در نتیجه اینجا دوتا دید در رابطۀ با یک عبارت ملاحظه شد.

بیان توجه شارع به دید عرفی و قبول آن

عرف در«الخمر حرام» می گوید ما تابع دلیل هستیم، دلیل گفته است خمر حرام است آنکه تمام الموضوع برای حرمت است، عبارت از خمر است«لیس الا» عقل می گوید «تمام الموضوع مسکر، بما هو مسکر» است«الخمر حرام»، «ای المسکر حرام» و حرمت روی مسکر به حسب واقع و به حسب لبّ ترتب پیدا کرده است. لذا در اینجا که نظر میان عقل و عرف مختلف شد، یک مسأله ای مطرح است و آن این است که آیا در فهم مراد «الخمر حرام» وظیفۀ ما مراجعۀ به عرف است یا وظیفۀ ما مراجعۀ به عقل است؟ شارع وقتی که عبارت«الخمر حرام» را در اختیار ما می گذارد، ما به عنوان یک طلبه دوتا نظر را اینجا ملاحظه کردیم، دیدیم عرف«الخمر حرام» را یک طور معنا می کند عقل«الخمر

ص:211

حرام» را طوری دیگری معنا می کند؛ آیا ما که توجهی به این دو نظر و این دو دید داریم، وظیفه داریم«الخمر حرام» را بر کدام یک از این دو نظر حمل بکنیم؟ پیداست همانطوری که مکرر در مکرر گفته شده، ما برای تشخیص مراد شارع و فهم ادلۀ لفظیۀ وارده و صادرۀ از شارع ما وظیفه داریم به عرف مراجعه بکنیم. برای چه؟ برای اینکه شارع در فهم مراد خودش همان روش عرف را اتخاذ کرده است همان طریقۀ مستمرۀ بین العقلا که مقصود از عقلا در اینجا عرف است، همان طریقۀ مستمرۀ بین عقلا را ملاحظه کرده است. لذا ما در بحث حجیّت ظواهر هم گفتیم ظواهر کلمات شارع با ظواهر کلمات موالی نسبت به عبید عرفی هیچ فرقی ندارد. شارع در بیان مقاصد خودش یک عرف به تمام معناست، کلماتش ناظر به عرف و بیاناتش متوجه به عرف است.

لذا همانطوری که اگر در قانون یک کشوری، مثلا«الخمر حرام» مطرح باشد به عنوان یک قانون یک مملکت، عرف آن مملکت«الخمر حرام» را چطوری معنا می کنند؟ حالا هم قانون الهی است، لکن کیفیّت القایش همان کیفیّت القای در رابطۀ با قوانین بشری و تفهیم و تفهم متداول بین تودۀ مردم است. لذا«الخمر حرام ای ما یستفید العرف من هذه العبارة» آنچه که عرف از این عبارت استفاده می کند این است که خمر موضوع برای حرمت است، خمر ارتباط با حرمت دارد و غیر از خمر و حرمت، مسألۀ سومی در ارتباط با ترتب حرمت بر خمر مطرح نیست.

پس نتیجۀ حرفها به اینجا رسید که اولا دو دید وجود دارد. ثانیا شارع در«الخمر حرام» یک روش جدید و یک راه مستقلی در مسألۀ تفهیم و تفهم برای خودش اتخاذ نکرده، روشی غیر از روش عقلا و عرف در بیان مقاصدش نداشته است. از اینجا معلوم می شود هم مسألۀ خفای واسطه یعنی چه؟ و هم علت اینکه چرا در مورد خفای واسطه اصل مثبت مانعی ندارد، هر دو اینها روشن می شود، چطور؟ اما مسألۀ خفای واسطه با توجه به اینکه مقصود از واسطه، واسطۀ عقلیّه است، اینجا می گوییم عرف در«الخمر حرام» اگر یک چیزی سابقا خمر بوده است حالت سابقه اش خمریّت بوده و ما حالا شک داریم در اینکه باقی در خمریّت است یا نه؟ می گوییم شما بقای خمریّت را استصحاب کنید. بر این استصحاب بقای خمریّت چه چیزی مترتب می شود؟ می گوییم حرمت، شما بگویید یک واسطۀ عقلیّه در اینجا مطرح است و آن واسطه عقلیّه مسکریّت است و حرمت اثر آن مسکریّت است. با استصحاب خمریّت چطور شما اثر مسکریّت را مترتب

ص:212

می کنید؟ ما در جواب شما عرض می کنیم که این مسکریّت ولو اینکه واسطۀ عقلی است، اما عرف این واسطه را نمی بیند، عرف اعتنای به این واسطه ندارد، عرف حرمت را در رابطۀ مستقیم با خمریّت می بیند. لذا وقتی که استصحاب خمریّت را جاری می کند فوری «کل خمر حرام» را پشت سرش بار می کند به همان صورتی که سابق عرض کردیم، استصحاب می گوید: «تعبّد بأن هذا المایع خمر» دلیل شرعی هم می گوید«کلّ خمر حرام» آن صغری و این کبری نتیجه می دهد که«هذا المایع خمر حرام».

اگر بگوییم: ایها العرف اینجا واسطۀ عقلیّه مطرح است. استصحاب خمریّت باید مسکریّت را اثبات بکند و اثر حرمت هم بر مسکریّت ترتب پیدا کرده است و مسکریّت لازمۀ عقلی خمریّت است. عرف می گوید: نه من این چیزها سرم نمی شود نه اینکه با نظر مسامحی متوجه نمی شوم، با نظر دقی نمی فهمم این حرفها را، با نظر دقی می گویم شارع گفته«الخمر حرام». استصحاب هم که می گوید: «تعبد بأن هذا المایع خمر» موضوع برای «الخمر حرام» درست شد و نتیجه حرمت این مایع است. دیگر مسألۀ مسکریّت به عنوان یک واسطۀ عقلّیه و به عنوان اینکه اثر بر این واسطه مترتب است، نه بر این خمری که شما استصحاب خمریّتش را می کنید، عرف می گوید: ما این حرفها را نمی فهمیم، در رابطۀ با«الخمر حرام» غیر از اینکه تمام الموضوع برای حرمت، خمر است چیز دیگری برای ما مطرح نیست ما هم که استصحاب خمریّت را جاری کردیم«لا تنقض الیقین بالشک» هم می گوید«تعبد بخمریّة هذا المایع» پس موضوع در«کل خمر حرام» هم تحقق پیدا کرده و حرمت در اینجا بار می شود. لذا مسألۀ خفاء الواسطه روشن شد که معنایش چیست؟

مراد از معنای خفای واسطه از نظر عرف

معنای خفاء الواسطه«عدم اعتناء العرف بالواسطه و عدم رؤیت العرف الواسطه» عرف این واسطه را نمی بیند، اعتنایی به این واسطه ندارد، برای این واسطه هیچ حسابی باز نمی کند، نه با نظر مسامحی و نه با نظر دقیقی که خودش دارد، هیچ اعتنایی به این واسطه و وساطت این معنا ندارد. پس هم معنای خفای واسطه روشن شد و هم علت اینکه چرا در اینجا اصل مثبت حجت است، به حسب واقع اصل مثبت شد، برای اینکه خمریّت را که داریم، لازمۀ عقلی آن اسکار است و از نظر عقل هم اثر بر اسکار مترتب

ص:213

است، در عین حال، با وجود واسطۀ عقلیّه می گوییم، «لا تنقض الیقین بالشک» اینجا پیاده می شود و هیچ مسأله ای هم بوجود نمی آید. پس هم مراد خفاء الواسطه روشن شد، و هم اینکه چرا در مورد خفاء الواسطه، استصحاب به عنوان اصل مثبت می تواند حجیّت پیدا بکند.

اما اینکه عرض کردیم، این مثال خارج از محل بحث است، علتش این است؛ اگر کسی به امام بزرگوار عرض بکند در استصحاب خمریّت، اصل مثبت توهم می شود، آیا ما استصحاب را روی مسکریّت جاری می کنیم؟ چیزی که حالت سابقه اش خمر بود «لا محاله» حالت سابقۀ مسکریّت هم داشته در حقیقت اینجا اثری ندارد، این بحث برای خاطر این است که حرمت در اینجا بار می شود، حالا شما می خواهید به استصحاب خمریّت، حرمت را در اینجا بار بکنید، نه، اگر کسی گفت مثبت است، باید استصحاب مسکریّت را جاری بکند بالاخره از نظر عقل اثر بر مسکریّت مترتب است. در این مثال از این نظر مناقشه هست، لکن مثالهایی هست که واسطۀ یک جوری است که خودش دیگر حالت سابقه ندارد که در آن استصحاب جاری بشود، آنجا هم نتیجه بخش است، این معنا که استصحابی جاری بشود، واسطۀ عقلیّه ای وجود داشته باشد، و این واسطۀ عقلیّه، خودش مجرای استصحاب نباشد، بعد ما به استصحاب موضوع، بخواهیم اثر شرعی مترتب بر واسطه را به عنوان خفاء الواسطه مترتب بکنیم. پس در مثال از این نظر مناقشه است، لکن مثال برای این معنا که هم خفاء الواسطه را برای ما تبیین بکند و هم روشن بکند که چرا در مورد خفاء الواسطه استصحاب جریان پیدا می کند؟ برای این دو جهت مثال کاملا روشن کننده و مبین بود.

(سؤال... و پاسخ استاد): بله دو چیز است. ما می خواهیم ببینیم که سنگینی حکم روی چیست؟ خمر خصوصیّاتی دارد، یک مایعی است دارای لون مخصوص متخذ از عنب، دارای وصف الاسکار باز خصوصیّات دیگر هم دارد می خواهیم ببینیم کدام خصوصیّت نقش در حرمت دارد؟ و از نظر عقل، هر خصوصیّتی، نقش در حرمت داشت، همان موضوع برای حکم است، خصوصیت دیگر کنار می رود، عناوین دیگر همه کنار می روند، نفس همان خصوصیّات موضوع برای حکم عقل قرار می گیرد.

آیا اثر حرمت است؟ عقل خودش که نمی گوید مسکر حرام است، عقل«الخمر حرام» را معنا می کند، خودش که حکم به حرمت نمی کند؟ عقل«الخمر حرام» را معنا

ص:214

می کند، و الا آن کسی که حرمت را روی مسکر یا روی خمر بار کرده، او شارع است، منتها بحث این است که«الخمر حرام» از نظر عقل چه معنایی دارد؟ پس بحث در حکم عقل نیست، بحث در اثر شرعی است، که روی یک عنوانی بار شده و عقل با تجزیه و تحلیل آن عنوان را عنوان مسکر می بیند و الا حرمت، حرمت شرعیّه و«الخمر حرام» یک دلیل شرعی است که صادر از شارع شده است. در نتیجه هم معنای خفای واسطه روشن شد و هم علت اینکه چرا در مورد خفاء واسطه اصل مثبت جریان دارد؟

پرسش:

1 - توضیح دهید چرا خفای واسطه؛ مورد استثنای از اصل مثبت است؟

2 - فرق نظر تحقیقی و مسامحی عرف با نظر عقل در خفای واسطه چیست؟

3 - مناقشۀ استاد در مثال حضرت امام(ره) برای واسطۀ خفی را ذکر کنید.

4 - چرا شارع به دید عرفی توجه بسیار دارد و آن را قبول می کند؟

5 - مراد از معنای خفای واسطه از نظر عرف را شرح دهید.

ص:215

درس چهارصد و شصت و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کلام مرحوم شیخ(ره) در مورد استثنای واسطۀ خفیه

مرحوم شیخ انصاری(اعلی اللّه مقامه الشریف) در ذیل بحث اصل مثبت و مسألۀ استثناء واسطۀ خفیه دو مورد را به عنوان مثال ذکر می فرماید. که یک موردش خیلی محل ابتلاء و در شرع منشأ ترتیب اثر است، و باید روشن شود«ان شاء اللّه»، یک موردش هم گاهی محل ابتلاء واقع می شود. آن موردی که گاهی محل ابتلاء است، عبارت از این است که اگر یک نجاستی با یک جسم دیگری که آن جسم متصف به جفاف است، ملاقات بکند، این نجاست ملاقیه قبل از آن که ملاقات کند دارای رطوبت بود، ولی در زمان ملاقات نمی دانیم که آیا رطوبتش باقی بود، و در نتیجه جسم دیگر به واسطۀ ملاقات تنجس پیدا کرد، یا اینکه در حال ملاقات رطوبتش از بین رفته بود و در نتیجه تلاقی بین دو شیء متصف به جفاف حاصل شده بود و در نتیجه ملاقات موجب تنجس جسم دیگر نشده است؟

ص:216

مرحوم شیخ در اینجا می فرماید: ما رطوبت این نجس را استصحاب می کنیم، بقای رطوبت این نجس را استصحاب می کنیم، و با این استصحاب اثبات می کنیم تنجّس آن جسم دیگر را. بخاطر این که اینجا یک واسطه ای وجود دارد، و این واسطه واسطۀ عقلیه است، لکن چون واسطۀ عقلیۀ خفیه است، استصحاب ما در اینجا مثبت نخواهد بود.

اشکالی به استصحاب وارد نخواهد شد، حالا آن واسطه چیست؟ ایشان می فرماید: آن واسطه این است که رطوبت نجاست بحسب نظر دقیق عقلی موجب تنجس آن شیء ملاقی نمی شود، آنچه که موجب تنجس است، و مؤثر در تنجس است«سرایت النجاسة» است، نجاست اگر از ملاقی به ملاقی سرایت کند، و ملاقی متأثر بشود، این موجب تنجس ملاقی است. و الا نفس بقای رطوبت نجس«ولو فی حال الملاقات» چه ارتباطی به تنجس ملاقی دارد؟ چه تأثیری در تنجس ملاقی می تواند داشته باشد؟ رطوبت ملزوم برای سرایت است، و سرایت موجب تنجس ملاقی است. لکن ایشان می گوید: با اینکه مسأله به حسب دقت عقلیه این چنین است، اما عرف توجه به این حرفها ندارد، عرف بقای رطوبت نجس را استصحاب می کند، و نتیجه می گیرد تنجس ملاقی را، در حقیقت این واسطه با اینکه واسطه است، چون واسطۀ خفیه است وجودش کالعدم است و مانع از جریان استصحاب برای اثبات تنجس ملاقی نمی شود. این را مرحوم شیخ به عنوان یک مثال برای واسطۀ خفیه ذکر کرده اند.

لکن می توان این اشکال را به ایشان وارد کرد: آن طوری که ما دیروز واسطۀ خفیه را معنا کردیم، گفتیم: عرف با نظر دقیق خودش اثر را مربوط به ذی الواسطه می بیند، و به نظر عرف اصلا واسطه ای درکار نیست. هرچه هم دقت بکند و دقت عرفیش را بکار ببندد، اصلا واسطه نمی بیند، «الخمر حرام» می گوید: بین خمریت و حرمت واسطه ای وجود ندارد، حرمت اثر خمریت است، همانطوری که دیروز توضیح دادیم. آیا با این معنایی که دیروز برای خفای واسطه ذکر شد، در این مثال هم مسأله این چنین است؟ آیا اگر شما از عرف بپرسید که تنجس ملاقی در رابطۀ با رطوبت ملاقی است یا در رابطۀ با سرایتی است که به علت ملاقات تحقق پیدا می کند؟ آیا این یک مسأله ای است که بر عرف مخفی است؟ عرف چرا ملاقات را مؤثر در نجاست می بیند؟ آیا این ملاقات یک مسألۀ تعبدی است یا اینکه ملاقات ملازم با سرایت است؟ اگر عرف این مسأله را به شما بگوید، با نظر دقیق خودش درک می کند که سرایت عامل تنجس ملاقی است، و سبب

ص:217

تنجس ملاقی. آن وقت چطور می شود ما در این مثال بگوییم: عرف هیچ واسطه ای را نمی بیند؟ همین که ملاقی رطوبت داشته باشد، حکم می کند به اینکه ملاقی نجس است، رطوبت ملاقی به نجاست ملاقی چه ارتباطی دارد؟ اینجا دوتا حکم است و دوتا موضوع دارد، رطوبت وصف ملاقی است، نجاست حکم ملاقی، چه ارتباطی باهم دارند؟ عرف می فهمد که ارتباطش در رابطۀ با سرایت است، مسأله دیگر خفای بر عرف نیست، اینطور نیست که عرف با نظر دقیقش این معنا را درک نکند.

گاهی شما نظر مسامحی عرف را مطرح می کنید، در نظر مسامحی چرا، لکن در نظر مسامحی عرف، ملاکی در این مسأله نیست، بلکه نظر دقیقش ملاک در این مسأله است.

و در نظر دقیق عرف مسأله روشن است که باید بین ملاقی و ملاقی یک ارتباطی وجود داشته باشد، یک تأثیر و تأثری باشد، و این تأثیر و تأثر مربوط به سرایت است، نه مربوط به نفس رطوبتی که در ملاقی موجود است.

(سؤال... و پاسخ استاد): می دانیم لازمه اش است ولی لازمه عقلی آن است، بحث همین است که آیا این لازم عقلی را عرف نمی بیند اصلا، این از وسائط خفیه است؟ یا نه عرف هم این مسأله را متوجه می شود؟ درک می کند که سرایت مؤثر در تنجس ملاقی است، اگر سرایت مؤثر است، حکم مربوط به سرایت است، استصحاب رطوبت نمی تواند سرایت را اثبات کند، نمی تواند اثر مترتب بر سرایت را اثبات بکند، این جزء همان موارد اصل مثبت است، نه جزء مواردی که واسطه خفی باشد. این یک مطلب بود که خیلی محل ابتلاء نیست.

بیان مشکل در مسألۀ یوم الشک و نظایر آن

اما یک مشکله ای که محل ابتلاء است، مسألۀ یوم الشک است، در روز آخر ماه رمضان، مردد بین این که آیا آخر رمضان است یا اول شوال است؟ اینجا یک استصحابی جاری می شود، استصحاب بقای رمضان. معنای استصحاب بقای رمضان این است که «یوم الشک واجب الصوم» است. و اگر نظرتان باشد در ادله ای که ما برای اصل حجیت استصحاب ذکر می کردیم، یکی همین روایات«صم للرؤیة و افطر للرؤیة» و«الیقین لا یدخله الشک» بود، آنجا عرض کردیم که مرحوم آخوند(ره) در کتاب کفایه خواسته اصلا این مسأله را از باب استصحاب جدا کند، و می فرماید: یک روایاتی در این باب

ص:218

است که ملاک را اصلا رؤیت قرار داده است، هیچ مربوط به استصحاب هم نیست. ما آنجا جواب ایشان را دادیم و بعضی از روایات همین مسأله که تعبیری شبیه«لا تنقض الیقین بالشک» در آن شده بود که جز با استصحاب تطبیق نمی کرد، گفتیم: نه، اینجا مسأله، مسألۀ استصحاب است، لکن بحث در کاربرد این استصحاب است. شما روز سی ام مردد بین آخر ماه رمضان و مردد بین اول شوال یک استصحابی دارید، استصحاب بقای رمضان، یا استصحاب عدم دخول شوال، فرقی نمی کند. این استصحاب بقای رمضان گریبان شما را می گیرد، می گوید: امروزی که یوم الشک است به مقتضای استصحاب باید شما روزه بگیرید. خیلی خوب روزه گرفتیم، این حکم را استصحاب ثابت کرد، بدون هیچ تردیدی، فردای یوم الشک، را شما می خواهید بگویید: عید فطر است. «ما معنا عید الفطر»؟ عید فطر معنایش چیست؟ عید فطر«اول یوم من الشوال».

اثرش چیست؟ مثلا«حرمت الصوم، استحباب الغسل، استحباب صلاة العید». و در عصر حضور امام«وجوب صلاة العید»، فردای یوم الشک ما اول بودن را از کجا ثابت کنیم؟ استصحاب بقای رمضان گفت: این یوم الشک رمضان است و روزه بگیر، لازمۀ عقلی این که یوم الشک از رمضان باشد، این است که فردا اتصاف به عنوان اولیت پیدا بکند، و تا اتصاف به عنوان اولیت پیدا نکند، عنوان«عید الفطر» تحقق پیدا نمی کند. برای اینکه از هر مسلمانی شما سؤال بکنید که عید فطر کدام روز است؟ می گوید: «اول یوم من شهر شوال»، این اول بودن از کجا ثابت می شود؟

مشکلۀ ما در این مسأله اینجاست. این اشکال دامنه اش وسیع است، و در ماه ذی حجة که روز نهم، عنوان عرفه پیدا می کند، و وقوف به عرفات واجب می شود، و روز دهم که عنوان عید قربان پیدا می کند، و باید حجاج در منی باشند، و اعمال منی را انجام بدهند، این اشکال هم به آنجا سرایت می کند.

لذا اگر آخر ماه ذی قعده یک یوم الشکی داشته باشیم، به استصحاب، ذی القعده را ادامه دادیم، اما این که فردای آن روز اول ذی الحجه است، از کجا استفاده بشود؟ نه روز از آن یوم الشک که گذشت، یوم عرفه است، یا ده روز که گذشت عید قربان است این از کجا استفاده شود؟ اینها همه لوازم عقلیۀ مسأله است. اگر امروز یوم الشک رمضان باقی باشد، لازمۀ عقلی بقای رمضان در یوم الشک این است که فردا اول یوم الشوال باشد، بر این استصحاب چطور این لازم بار می شود، چطور آثار این لازم بار می شود درحالی که

ص:219

عمده آثار این لازم است؟ اگر یوم الشک از رمضان را من روزه گرفتم فردا کدام دلیل می گوید: روزه حرام است؟ شما بگویید: عید فطر، عید فطر که احراز نشده، عید فطر اول یوم الشوال است، این اول بودن را از کجا شما بدست آوردید؟

راه حل مرحوم شیخ(ره) برای خفای واسطه

مرحوم شیخ اینجا مسأله را با خفای واسطه می خواهد حل بکند، می خواهد بگوید:

درست است که یک چنین لازمی وجود دارد، و یک چنین مشکله ای در اینجا تحقق دارد، لکن عرف دیگر این واسطه را نمی بیند، وقتی که به عرف گفتی امروز یوم الشک است و جزء رمضان است، دیگر بین این رمضان بودن امروز و عید فطر بودن فردا، دوئیت نمی بیند، اصلا مغایرتی بین این دوتا احساس نمی کند. وقتی گفتید: امروز یوم الشک است، روزه اش واجب است، استصحاب بقای رمضان اینجا حاکم است، عرف می گوید: وقتی که امروز کأنّ جزء رمضان شد، این عبارة اخری این است که فردا اول شوال است. بین اول بودن فردا و بقای رمضان در امروز یک مغایرتی و دوئیتی نمی بیند که اثر را بر آن واسطه بار بکند، و بگوید: استصحاب بقای رمضان جنبۀ مثبیت دارد.

مرحوم شیخ از این راه می خواهد مسأله را حل بکند. لکن محققین به ایشان اشکال کرده اند، که نمی شود چنین گفت: واسطه خفی است، و چون واسطه خفی است استصحاب همۀ این مسائل را می تواند درست بکند. نه، مسأله اینطور نیست، اول بودن خودش از نظر عرف یک معنا است، اینطور نیست که عرف با نظر دقیق معنای اول بودن را درک نکند. لذا اول بودن به معنای مبدأیت برای شهر، مبدأیت برای سلسلۀ ایام، اولین حلقۀ از سلسله برای عرف مطرح است و برای عرف قابل هضم و قابل تصور است.

چنین نیست که ما استصحاب بقای رمضان را جاری کنیم و چشمها را هم بگذاریم، بگوییم: بقای رمضان عبارة اخرای از اول بودن فردا است، نه، اول بودن یک عنوانی است از نظر عرف مخصوصا با اینکه ملاحظه می کند که در ذهن تمام مسلمانها این است که«عید الفطر، اول الشوال»، عرفه«تاسع ذی الحجة» روی این تاسع تکیه می کند، قربان «عاشر ذی الحجة» روی این تکیه می کند عرف، با تکیه ای که روی این عناوین دارد، آن وقت چطور ما به استصحاب بقای رمضان می توانیم اول بودن فردا را برای ماه شوال درست بکنیم؟ چطور می توانیم احکام عید را بار بکنیم؟ چطور می توانیم بگوییم روزۀ

ص:220

فردا حرام است؟ موضوع حرمت«اول الیوم» است این«اول الیوم» از کجا احراز شد؟ این اول الیوم از کجا بدست آمد؟ عرفه«تاسع ذی الحجة» است، این تاسع از کجا بدست آمد؟ عید قربان، عاشر ذی الحجة است، این عاشر از کجا ثابت شد تا عنوان عید قربان داشته باشد؟

لذا این یک مشکلۀ مهمی در این باب است. مخصوصا با توجه به این نکته که آیا این عنوان اول بودن یک عنوان مرکبی است یا یک عنوان بسیطی است؟ «اول الیوم من شوال»، نفس این صفت اول بودن، آیا این عنوان اول بودن یک عنوان بسیط است و معنایش همان مبدئیت است؟ یا اینکه یک عنوان مرکبی است که ترکیب از این شده باشد، یعنی امروز جزء شوال باشد، و دیروز گذشته جزء شوال نباشد؟ این معنای اول بودن است که مرکب از یک وجود و عدمی است؟ امروز جزء شوال بودن، دیروز گذشته جزء شوال نبودن، اینها دو جزئی هستند که مرکبی را بنام اوّل بودن تشکیل می دهند. یا این که نه، اول بودن یک معنای بسیطی است؟ آغاز بودن، مبدأ بودن این که دیگر ترکیب در آن وجود ندارد، این یک معنای بسیطی است، مبدئیت یکی از حقایق است، یکی از اوصاف واقعیه است.

مراد از اول بودن و مرکب یا بسیط بودن آن

اگر ما اوّل بودن را یک معنای مرکبی بگیریم، می شود یک راه حلی برای آن درست کرد، راه حلش این است، می گوییم: این یوم الشکی که شما استصحاب را در آن جاری کردید، مگر به استصحاب نگفتید: امروز شوال نیست و رمضان است چرا؟ فردای این یوم الشک هم که شما قاطع هستید به اینکه از شوال است، منتها اول بودن آن را نمی دانید، این نکته در ذهن شما باشد، که فردای«یوم الشک کونه من شوال» مسلم است.

اما«کونه اول الشوال» مشکوک است. برای اینکه احتمال می دهیم یوم الشک جزء شوال بوده، اگر یوم الشک جزء شوال بود، فردا دوم شوال است. اگر یوم الشک جزء رمضان بود، فردا اول شوال است. و شک شما که زائل نشده است. همان شکی که در یوم الشک مطرح بود، فردا هم مطرح است. منتها در یوم الشک بعنوان رمضان مطرح است. فردا بعنوان اول بودن و ثانی بودن شوال مطرح است.

اگر ما اول بودن را یک عنوان مرکبی گرفتیم، می توانیم بگوییم: فردای یوم الشک که

ص:221

قطعا شوال است، امروز یوم الشک هم که استصحاب می گوید از رمضان است. چون این استصحاب با آن وجدان ضمیمۀ باهم شدند، اول بودن درست شد. برای اینکه اول بودن این است که این یوم از شوال باشد، خوب این که بالوجدان هست، روز گذشته از شوال نباشد، آن را هم استصحاب دلالت کرد. اگر اوّل بودن یک معنای مرکبی باشد به استصحاب و وجدان می شود درستش کرد، اما اگر اول بودن یک معنای بسیطی شد، و واقع مطلب هم همین است، که اول بودن یک معنای بسیطی است. مبدأیت و در فارسی آغاز ماه، کلمۀ آغاز را که شما می شنوید یک معنای بسیطی در ذهن شما می آید، ما این معنای بسیط بنام مبدأیت را به استصحاب بقای رمضان در یوم الشک چطوری نادیده بگیریم، و چطوری ثابت بکنیم؟

مشکلۀ مهم در اینجا این است، چه کار کنیم اینجا؟ بگوییم: عرف نمی فهمد؟ نه، عرف می فهمد این معنا را، واسطۀ خفی نیست آنطوری که ما در الخمر حرام در رابطۀ با اسکار مسأله را مطرح کردیم، معنای واسطۀ خفی یعنی عرف سر درنمی آورد. عرف وقتی دید شارع می گوید: «الخمر حرام» می گوید: خمر موضوع حرمت است. دیگر رنگش را حساب نمی کند، بویش را حساب نمی کند، اتخاذ از عنب را حساب نمی کند تا مسکریت و دوران تردید را در مسأله پیاده بکند، اما اول بودن را عرف درک می کند، خود عرف در مسائل عرفی چه قدر روی عنوان اول بودن تکیه می کند. «اول من ورد فی المجلس» کیست؟ اول من ورد فی الدرس کیست؟ اول من ورد فی الحوزه کیست؟ اینها مسائلی است که از نظر عرف مورد دقت و موردنظر است.

راه حل مرحوم نایینی(ره) برای مشکلۀ در اول بودن

این مشکله چطوری حل بشود؟ برای حل اشکال چه باید کرد؟ از بعضی از محققین ظاهرا مرحوم محقق نایینی است، نقل شده است، این حرف را فرموده اند، - که البته حرف بعیدی هم است، - که بگوییم: این که اسلام می گوید: «عید الفطر اول یوم من الشوال»، این مقصود اول یوم واقعی نیست، ما اینطوری فکر می کنیم، «عید فطر اول یوم من الشوال»، یعنی اول واقعی، هر روزی که واقعا اول یوم از شوال است همان عید فطر است، و اگر یک روزی هم بعد معلوم بشود که یوم الشکی که ما روزه گرفتیم اول شوال بود، ما اظهار تأسف می کنیم، می گوییم: متأسفانه ما یوم الشک را روزه گرفتیم، بعد که

ص:222

معلوم شد«اول یوم من الشوال» بود، عید بود، و ما جاهل به این معنا بودیم. ایشان می گویند: نه، ما برای حل این اشکال این حرف را نمی زنیم، اصلا معنای عید فطر«اول الیوم من الشوال» نیست. معنای عید فطر یعنی آن روزی که یا شما ماه را دیدید، یا سی روز از رمضان گذشته است، اینجا که شما به استصحاب یوم الشک وضعش را روشن می کنید، معنایش این می شود، این استصحاب برای این یوم الشک به ضمیمۀ 29 روز می شود 30 روز. فردا به خاطر گذشتن سی روز عید فطر است. حالا می خواهد به حسب واقع اول یوم الشوال باشد یا نباشد، معنای عید فطر گذشتن سی روز از رمضان است.

معنای عید رؤیت هلال شوال است، ولو این که شب اول هیچ کس نمی بیند و شب دوم ببینند، همان شب دوم که دیدند آن روز، روز اول شوال است.

اما این راه برای حل این اشکال نمی تواند راه مناسبی باشد، یعنی انسان نمی تواند بپذیرد، ذهن ما«بما اننا متشرعه» که متصل به شرع هستیم، و از دوران کودکی در ذهن ما این معنا بود، اول شوال عید است، یعنی اول واقعی. تاسع ذی الحجة عرفه است، یعنی تاسع واقعی. عاشر یعنی عاشر واقعی. نه اول بعد از سی روز، نه تاسع از رؤیت، نه عاشر بعد از گذشت سی روز از ذی القعده، یا عاشر بعد از رؤیت، ولو اینکه رؤیت در شب دوم مثلا واقع بشود. نه؛ عاشر واقعی ماه ذی الحجه عبارت از عید قربان است.

راه حل حضرت امام(ره) برای اشکال در اول بودن

اینجا یک راهی امام بزرگوار بیان فرمودند، ببینید راه مورد قبول هست یا نه؟ ایشان می فرمایند: همانطوری که در عناوین دیگر آن چه که متعلق حکم است، واقعیات آن عناوین است، گاهی ما به کمک جهاتی که در رابطۀ با حکم ظاهری است با آنها معاملۀ احکام ظاهریه می کنیم. استصحاب نجاست وقتی که بار شد ما اثر نجاست را بار می کنیم؛ ولو اینکه حکم روی نجاست واقعیه رفته است، ولی به کمک این استصحاب می گوییم:

این مستصحب النجاسة اگر مثلا با رطوبت با او ملاقات کردید«یصیر الملاقی نجسا»، چه مانعی دارد که ما این معنا را اینجا پیاده بکنیم؟ ما بگوییم: بنای مسلمین از صدر اسلام «الی یومنا هذا» عملا اینطوری - که خودمان هم از کوچکی دیدیم و شنیده ایم و برخورد کردیم، - بود که وقتی یوم الشک را با استصحاب بقای رمضان روزه می گرفتند، با فردای آن روز به عنوان بنای بر حکم ظاهری معاملۀ اول ماه می کردند. و اگر هم از آنها سؤال

ص:223

می کردید که این اول بودن واقعی است؟ می گفتند: نه، لکن ما مأموریم به حسب ظاهر، امروز را اول شوال قرار می دهیم. عمل متشرعه«من صدر الاسلام الی زماننا هذا» کما اینکه خود ما هم ملاحظه می کنیم، در ماه رمضان هایی که پیش می آید، و روز سی ام ماه رمضان مردد بین این است که آیا رمضان هست یا نیست؟ ما آن روز را روزه می گیریم، فردایش دیگر کسی نمی آید مناقشه بکند که چرا نماز عید می خوانید؟ کسی نمی آید مناقشه بکند که چرا احکام عید را بار کردید؟

(سؤال... و پاسخ استاد): مرحوم نایینی می گوید: عید فطر واقعی اول واقعی شوال نیست، عید فطر همین است که شما می گویید، ما این را نمی توانیم بحسب واقع بگوییم، در عین اینکه حکم ظاهری را اینجا پیاده می کنیم، حالا به ذهن خودتان مراجعه کنید، اگر 5 روز بعد معلوم شد که تصادفا یوم الشک اول شوال بود، شما چه می گویید؟ «بما انکم متشرعه» چه جواب می دهید؟ می گویید: متأسفانه ما یوم الشک را روزه گرفتیم درحالی که عید فطر بود. اما روی بیان مرحوم محقق نایینی این نیست. عید فطر اصلا واقعیت ندارد با آن معنا. عید فطر اول واقعی شوال نیست. عید فطر یعنی گذشت سی روز از رمضان، گذشت سی روز از رمضان، ولو اینکه اوّل بودن به حسب واقع هم نداشته باشد، اما بحسب بیان ایشان ما آن اوّل بودن واقعی را در معنای عید و تاسع ذی الحجة و عاشر ذی الحجة قبول داریم، لکن بنای مسلمین عملا بر این است که بعنوان حکم ظاهری در این موارد معاملۀ عید کند، معاملۀ عرفه کند، معاملۀ عید قربان کند، و هکذا، که از این راه این مشکله حل شود، و الا از راه وساطت واسطۀ خفیه نمی شود مسأله حل بشود.

پرسش:

1 - کلام مرحوم شیخ(ره) در مورد استثنای واسطۀ خفیه را بیان کنید.

2 - مشکل در مسألۀ یوم الشک و نظایر آن را بیان کنید.

3 - مرحوم شیخ(ره) برای خفای واسطه چه راه حلی دارند؟

4 - مراد از اول بودن و مرکب یا بسیط بودن آن را توضیح دهید.

5 - راه حل مرحوم نایینی(ره) برای مشکلۀ اول بودن چیست؟

6 - راه حل حضرت امام(ره) برای اشکال در اول بودن را ذکر کنید.

ص:224

درس چهارصد و شصت و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نکات در اصل مثبت

نظر مرحوم آخوند(ره) در واسطۀ در ترتب اثر بر مستصحب

مرحوم آخوند(ره) در خاتمۀ بحث اصل مثبت، چند مطلب را ذکر می فرمایند: یک مطلب این است که اثری که بر مستصحب ترتب پیدا می کند، در استصحابات موضوعیه - که به منظور ترتب اثر بر مستصحب جاری می شود، - یک وقت این است که بدون وساطت هیچ نوع واسطه و دخالت هیچ عنوانی بر خود مستصحب ترتب پیدا می کند مثل احکام جزئیه؛ اگر اکرام زید واجب باشد و ما برای خاطر جهتی شک بکنیم در این که آیا اکرام، وجوب دارد یا نه؟ و منشأ شک ما هم این باشد که آیا زید باقی هست یا نه؟ استصحاب موضوعی برای ترتّب یک اثری که بر نفس موضوع بدون دخالت هیچ عنوانی و وساطت هیچ عنوانی می باشد، ما شک می کنیم در بقای زید، لذا استصحاب

ص:225

بقای زید که جریان پیدا می کند، لامحاله وجوب اکرام بدون هیچ دغدغه ای بر آن ترتب پیدا می کند؛ یعنی این قدر متیقن در استصحابات موضوعیه است، قدر متیقن در استصحابات موضوعیه چنین موردی است که ترتب اثر بر موضوع مستصحب، بدون هیچ واسطه ای باشد. در اینجا بلا اشکال اثر بار می شود.

نکتۀ مقابل این که ما در اصل مثبت بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که آن آثار ترتب پیدا نمی کند؛ در جایی است که اگر اثر بر خود مستصحب، ترتب پیدا نکرده بلکه اثر، بر لازم مستصحب، مترتب شده باشد که مقصود ما از لازم، لازم غیر شرعی است.

اثر روی لازم عقلی، یا لازم عادی، بار شده یا اینکه اثر روی ملازم بار شده باشد. بازهم ملازم عقلی یا عادی و یا اثر، روی ملزوم بار شده باشد که ملزوم هم عقلی یا عادی باشد، در بحث اصول مثبته گفتیم: این آثار بار نمی شود. اگر اثر شرعی به توسط یک لازم عقلی و یا لازم عادی بخواهد ترتب پیدا بکند، یا همین طور ملازم و یا همین طور ملزوم، این ترتب پیدا نمی کند و از«لا تنقض الیقین بالشک» با آن توضیح و تفصیلی که عرض کردیم، استصحاب به منظور ترتّب چنین آثاری، نمی تواند جریان پیدا بکند.

حکم موارد برزخ میان استصحاب و اصل مثبت

ما مواردی داریم که تقریبا برزخ بین این دو مطلب است؛ یعنی بین آنجایی که قدر متیقن از جریان استصحاب است و آنجایی که اصل مثبت است و شما گفتید: استصحاب جریان پیدا نمی کند و آن آثار را نمی تواند مترتب کند. تصویر این حالت برزخی چطوری است؟ از طرفی، اثر روی خود مستصحب بدون واسطه بار نشده که آن قدر متیقن در استصحاب موضوعی باشد، نه آن طور نیست. مثل وجوب اکرام نیست که بدون واسطه ارتباط به زید پیدا کرده باشد. تعلّق و اضافۀ به زید پیدا کرده، نه اینطور نیست. از آن طرف هم مثل موارد اصل مثبت نیست که اثر مستقیما روی لازم یا ملزوم یا روی ملازم بار شده باشد، پس چطوری تصویر می شود؟ تصویرش به این کیفیت است که اثر روی یک عنوانی بار شده که آن عنوان در خارج منطبق بر مستصحب شما است، نه ملازم با مستصحب شما. نه لازم است، نه ملزوم بلکه حالت انطباق دارد، منطبق است در خارج بر مستصحب شما که از طرفی خود مستصحب، موضوع اثر نیست و از طرفی دیگر، این عنوانی که موضوع اثر است، در خارج اتحاد با مستصحب شما دارد. منطبق بر

ص:226

مستصحب شما است، حالا منشأ این انطباق یا اتحاد چیست؟ چرا عنوان منطبق بر مستصحب شما است و چرا اتحاد با مستصحب شما دارد؟

یا از باب اینکه الذات و ذاتیات مستصحب شماست، نوع است برای مستصحب شما، جنس است برای مستصحب شما، فصل است برای مستصحب شما، روی اینکه با ذات مستصحب شما ارتباط دارد و از مرتبۀ ذات مستصحب شما انتزاع پیدا کرده«اما نوعا و اما جنسا و اما فصلا»، روی این جهت است که اتحاد و انطباق با مستصحب شما دارد و یا اینکه نه، از اعراض خارج از ذات است، لکن اتحاد با مستصحب شما دارد.

مثلا قائمی که اتحاد با زید دارد، ضاحکی که اتحاد با زید دارد، خارج از ذاتیات مستصحب شما است، لکن از عوارض است اما اتحاد با او دارد، زید با قائم متحد است، شما در قضیۀ حملیه، در بحث قضایا فرمودید: ملاک در قضایای حملیه چیست؟ به قول مرحوم آخوند ملاک«هو هویت» است. معنای«هو هویت» چیست؟ یعنی اتحاد؛ یعنی این اوست، این خود اوست و نفس اوست، هو هویتی که مرحوم آخوند در قضیۀ حملیه ذکر کرده اند. «زید قائم» این«قضیة حملیه مشتملة علی ملاک» قضیۀ حملیه ای که عبارت از«هو هویت» است، در عین اینکه قیام جزو ذات انسان نیست بلکه از عوارض انسان است و از اعراضی است که عارض برای انسان می شود.

نتیجه اینطور شد، اگر ما مستصحبی داریم، مستصحبی که موضوع است و این استصحاب به منظور ترتب اثر می خواهد جاری بشود، به لحاظ اثر شرعی می خواهد ترتب پیدا بکند، می بینیم اثر شرعی بر خود مستصحب ما بدون واسطه ترتب پیدا نکرده بلکه اثر شرعی بار شده بر یک عنوانی که آن عنوان با مستصحب ما، اتحاد وجودی دارد.

آن عنوان در خارج، انطباق بر مستصحب پیدا کرده است. آیا اینجا استصحاب موضوعی برای ترتّب اثر شرعی مترتب بر عنوانی که آن عنوان، انطباق پیدا کرده در خارج بر مستصحب، جریان پیدا می کند یا جریان پیدا نمی کند؟ آیا این ملحق به موردی قدر متیقن است که مجرای استصحاب است، یا ملحق به لازم و ملازم و ملزوم است که استصحاب برای ترتب آثار آنها، نمی تواند جریان پیدا بکند؟

در حقیقت ما سه فرض داریم: یک فرض مجرای استصحاب است، یک فرض مورد اصول مثبته است و این فرض هم، برزخ«بین الفرضین» است، آیا این برزخ، ملحق به موارد اصول مثبته است و در آن استصحاب جریان پیدا نمی کند، یا ملحق به مورد قدر

ص:227

متیقن است و در نتیجه استصحاب، جریان پیدا می کند، کدام یکی از اینهاست؟

تفصیل محقق خراسانی(ره) در موارد بین استصحاب و اصل مثبت

از بیان مرحوم آخوند(ره) در کفایه استفاده می شود که در این مورد، ایشان تفصیلی قائل شده اند. این موارد یکنواخت نیست که یا همه را ملحق به قدر متیقن کنیم و یا همه را ملحق به موارد استصحاب مثبت بکنیم؟ بلکه در مسأله تفصیل وجود دارد. تفصیلی که ایشان می دهند عبارت از این معناست، می فرمایند: این عناوینی که انطباق بر ذات پیدا می کند - ولو اینکه ایشان جنس و فصل و نوع تعبیر نکرده اند، لکن پیداست که مراد ایشان هر سه قسم است، - اگر اثر بر این عناوین ترتب پیدا بکند، شما استصحاب موضوع خارجی را اگر جاری کردید، این اثر ترتب بر او پیدا می کند. چرا؟ می گوییم:

برای اینکه این عنوانی که موضوع اثر است، این عنوانی که در شرع، حکم روی آن بار شده، وجود و تحققش در خارج، عین وجود همین موضوعی است که شما می خواهید استصحاب بکنید؟ عنوان که نمی تواند بدون فرد و تشخص، در خارج وجود پیدا بکند؟ هر عنوان کلی، هر موضوع کلی که موضوع برای حکم قرار گرفته، اگر بخواهد در خارج وجود پیدا بکند، «الطبیعی لا یوجد الاّ بوجود فرده و لا یتحقق الاّ بتحقق مصداقه» و الاّ طبیعی با قطع نظر از فرد و شخص، معنا ندارد که در خارج وجود پیدا بکند.

پس در حقیقت، بیان ایشان به این برمی گردد که اثر در لسان دلیل ولو اینکه بر کلی طبیعی مترتب شده و این کلی طبیعی، متحد با این موضوع استصحاب شما است و اتحادش هم اتحاد ذاتی است؛ یعنی یا اتحاد نوعی است و یا اتحاد جنسی و یا اتحاد فصلی است، اما حیث این که کسی نمی تواند وجود فرد این طبیعی را تصور بکند، در حقیقت همین فرد، موضوع اثر است، همین وجودات موضوع اثر هستند، همین مصادیق موضوع اثر هستند، اگر این مصادیق موضوع اثر بودند، شما هم که استصحاب مصداق را جاری می کنید، استصحاب فرد را جاری می کنید یا استصحاب موضوع را جاری می کنید، اگر استصحاب موضوع جاری شد، به لحاظ ترتب این اثر، دیگر شبهۀ مثبتیّت نمی تواند در آن جریان پیدا بکند. این یک استصحابی است بلا اشکال و توهم مثبتیّت در اینجا، بلا وجه است. پس در عناوینی که اتحادشان با مستصحب شما در رابطۀ با ذات و ذاتیات باشد، به لحاظ همین که«الطبیعی لا یوجد الا بوجود فرده»، شما استصحاب را

ص:228

جاری بکنید و اثر آن عنوان را هم بار بکنید و جای توهم مثبتیت هم در اینجا نیست.

فرق میان محمول بالضمیمه و خارج محمول

اما در اعراض، آنهایی که خارج از ذات و ذاتیات است، آنهایی که به ذات و ذاتیات، ارتباط ندارند؛ ایشان می فرماید: اعراض دو قسم هستند. از بعضی از آنها تعبیر به خارج محمول می کنند، بعضی ها را به محمول بالضمیمه تعبیر می فرماید، برای هرکدام هم مثالی از عبارت ایشان استفاده می شود، مثال خارج محمول را عبارت از ملکیّت و غصبیّت و امثال اینها ذکر می کند، مثال محمول بالضمیمه را، به سواد و بیاض ذکر می فرماید. سواد و بیاض برای محمول بالضمیمه است، ملکیت و غصبیت را برای خارج محمول. قطع نظر از بحث خود ما، از این مثال استفاده می شود که این خارج محمول و محمول بالضمیمه، در لسان مرحوم آخوند این معنا را دارد و آن این است که خارج محمول عبارت از امور اعتباریه و امور انتزاعیه است که برای آنها هیچ گونه واقعیتی و حقیقتی وجود ندارد، واقعیت و حقیقت در رابطۀ با منشأ انتزاع آنها و ظرف اعتبار آنها است و الاّ اگر ما از منشأ انتزاع و محل اعتبار صرف نظر بکنیم، اینها هیچ واقعیتی ندارد.

ملکیت، غیر از شما و کتاب است، آیا یک واقعیّت سومی به نام ملکیت شما نسبت به این کتاب در اینجا وجود دارد، یا اینکه نه، این ملکیت یک امر اعتباری است؟

عقلا و شارع در مواردی، با لحاظ مقرراتی، این ملکیت را اعتبار می کنند و این را منشأ یک سلسله آثار و احکام شرعیه قرار داده اند و الاّ کتاب، ملک شما باشد، یا نباشد، نه در واقعیت شما و نه در واقعیت کتاب، تغییری پیدا می شود؟ این کتاب ملک شما باشد یا نباشد، واقعیتش همان کتاب است. شما هم مالک این کتاب باشید یا نباشید، واقعش همان واقعیت شماست، دیگر غیر از شما و کتاب، یک واقعیت سومی به نام ملکیت و حقیقت سومی به این عنوان، نمی توانیم به حسب واقع داشته باشیم.

در باب غصب هم که طرف مقابل ملکیت است، همینطور است. غیر از ذات غاصب و عین مغصوبه، واقعیت سومی به نام غصب، وجود ندارد که مثلا این واقعیت«عند الغاصب» باشد و واقعیت مقابلش«عند المالک» باشد. شما مالک این کتاب یا غاصب این کتاب باشید، از نظر واقعیت شما و واقعیت کتاب، هیچ مسأله ای درکار نیست. اما در مسألۀ سواد و بیاض، واقعیت مطرح است. جسمی که اتصاف به سواد دارد، سواد ولو

ص:229

اینکه نمی تواند استقلال در وجود داشته باشد، ولی وجودش، وجود واقعی است، سواد و بیاض، واقعیت است و لذا تضاد بین اینها وجود دارد و اصلا مسأله تضاد در مثل چنین دو امری واقع می شود که هر دو واقعیت و حقیقت داشته باشند لکن قابل اجتماع نباشند و لذا یکی از خصوصیاتش این است. اما در امور اعتباری ممکن است کسی شما را مالک کتابی ببیند اما دیگری نه، مثل مواردی که بین شرع و عقلا اختلاف است. عقلا در مسأله ربا همان معامله را می کنند که در مسألۀ بیع می کنند؛ یعنی ربا را مملّک می بینند، اما شارع مملک نمی بیند. «احل اللّه البیع و حرم الربا» شارع قائل به عدم ملکیت است. عقلا، قائل به ملکیت هستند. دو نظر در یک مورد مجتمع است. اما در واقعیت ها چنین نیست، نمی شود که جسم از نظر یک کسی حقیقتا اتصاف به سواد داشته باشد و از نظر دیگری اتصاف نداشته باشد. مگر اینکه معنای سواد را نفهمیده باشد که اصلا سواد«ما معناه»؟

نظر آخوند(ره) در تفصیل میان محمول بالضمیمه و خارج محمول

پس از مثالهایی که مرحوم آخوند برای محمول بالضمیمه و برای خارج محمول، ذکر می فرماید، این طور استفاده می شود که ایشان ملاک را در خارج محمول، عبارت از یک امری گرفته اند که«اعتباری انتزاعی لا حقیقة له و لا وجود له الاّ وجود منشأ الاعتبار و منشأ الانتزاع» و الاّ خودش به حسب واقع، هیچ حقیقتی ندارد. اما در محمول بالضمیمه، آن است که مادۀ او و مبدأ او از نظر وجود اصالت دارد؛ یعنی تحقق دارد و مابه ازای خارجی برای او درکار است ولو اینکه استقلال در وجود نداشته باشد.

بعد از آن که اعراض به دو قسم تقسیم شدند، مرحوم آخوند بین این دوتا تفصیل قائل می شود. می فرماید: آن عنوانی که منطبق بر مستصحب است و اتحاد با مستصحب پیدا کرده و در رابطۀ با اعراض است، اگر از خارج محمول باشد، شما استصحابی که جاری می کنید برای ترتب آن اثر خارج محمول، مانعی ندارد. چرا؟ برای اینکه این امر انتزاعی، واقعیتی ندارد. پس اثر برای چه بار شده است؟ اثر شرعی روی چه ترتب پیدا کرده است؟ اگر ما منشأ انتزاع را کنار بگذاریم، مستصحب خودمان را کنار بگذاریم، پس اثر روی چه بار شده است؟ ما چیز دیگری نداریم، واقعیت دیگری نداریم، پس در حقیقت، اثری که روی این امر اعتباری و انتزاعی - که کلمۀ انتزاع هم، خیلی جالب نیست ولو اینکه ایشان انتزاعی هم تعبیر می کنند، ولی بهتر همان اعتباری است - بار

ص:230

شده، این در حقیقت، مال مستصحب شما است، مال همین موضوعی است که استصحاب می کنید، چیز دیگری نداریم که منشأ اثر باشد و موضوع اثر باشد. ملکیت و غصبیت، واقعیتی ندارند.

اما اگر اثر روی محمول بالضمیمه بار بشود، روی سواد و بیاض بار بشود، اینجا غیر از مستصحب چیز دیگری درکار است، یک واقعیت دیگری درکار است به نام سواد، به نام بیاض، اینها موضوع برای اثر هستند، اینها نقش در ترتب اثر دارند. اگر شما بخواهید موضوع را استصحاب بکنید برای خاطر ترتب اثر بر عنوانی که آن عنوان خودش واقعیت دارد، خودش ما به ازای خارجی دارد، این هم مثل موارد اصول مثبته می شود.

مثل همان جایی است که اثر بر لازم بار شده باشد. مثل همان جایی است که اثر بر ملزوم بار شده باشد، همان طور که در آن موارد استصحابش مثبت است، در اینجا هم استصحاب مثبت خواهد بود. پس خلاصۀ بیان مرحوم آخوند در این موردی که ما عرض کردیم، این است که حالت برزخی دارد بین آن موردی که قدر متیقن در باب استصحاب است و بین آن مواردی که روی اصول مثبته و عدم جریان اصل مثبت، استصحاب در آنها جاری نمی شود، یعنی در این موارد برزخیه، این شد که اگر آن عنوان منطبق در خارج بر مستصحب از ذات و ذاتیات مستصحب، انتزاع شده باشد و ارتباط با مستصحب، در مقام ذات و ذاتیات باشد، استصحاب جاری می شود«و لیس باصل مثبت لان وجود الطبیعی» همان«وجود افراده» است و«لا یوجد الطبیعی الاّ بوجود افراده».

اما در باب اعراض دو قسم است: اگر از قبیل خارج محمول شد، با بیان مستقل خودش، ملحق به آن قسم قبلی است و اگر جزو خارج محمول شد، مثل سواد و بیاض، این ملحق به آن مواردی است که داخل در اصول مثبته است و استصحاب، نمی تواند در آن جریان پیدا بکند. از دقت در عبارت مرحوم آخوند این معنا استفاده می شود.

لکن به مرحوم شیخ نسبت داده شده که ایشان در کتاب رسائل قائل هستند به اینکه تمامی این مواردی که به عنوان موارد برزخیه مطرح کردیم، داخل در اصول مثبته هست، چه مربوط به مرتبۀ ذات و ذاتیات باشد و چه مربوط به اعراض باشد. اعراض هم می خواهد خارج محمول باشد و یا محمول به ضمیمه باشد. برای اینکه یک عبارتی مرحوم شیخ دارند که فرموده اند: ما وساطت این واسطه را مضر در جریان استصحاب می بینیم و مسأله را به عنوان اصل مثبت مطرح می کند، هر واسطه ای می خواهد باشد،

ص:231

می خواهد واسطه ای باشد که اتحاد وجودی با مستصحب شما دارد و می خواهد واسطه ای باشد که تغایر وجودی با مستصحب شما دارد، تغایر وجودی سراغ لازم و ملزوم و ملازم می رود اما واسطه ای که اتحاد وجودی با مستصحب شما پیدا می کند، هم مسائل ذات و ذاتیات را می گیرد و به طریق اولی مسائل اعراض را شامل می شود. اگر در ذات و ذاتیات نتواند استصحاب جریان پیدا بکند، در اعراضش به طریق اولی استصحاب نمی تواند جریان پیدا بکند.

با این بیان مرحوم شیخ، دیگر دائرۀ استصحاب در باب موضوعات، خیلی دائرۀ ضیق و تنگی خواهد شد؛ یعنی دیگر استصحاب موضوعی«قلیل المورد» است، برای خاطر اینکه در موارد جزئیه هم که شما می خواهید استصحاب بکنید، این موارد جزئیۀ ما، اکثرا بلکه همه، گرفتار عناوین کلیه است. اگر این مایع خارجی حرام باشد برای خاطر عنوان خمریّت حرام است، برای خاطر نجاست حرام است، برای خاطر عناوین دیگر، حرام است و الاّ در مسأله وجوب اکرام زید که به صورت یک مثال ما عرض کردیم و گفتیم:

قدر متیقن در استصحاب موضوعی او است، آن یک مثال است فقط و الاّ کمتر موردی ما در شریعت می توانیم به این سبک پیدا بکنیم. بنابراین خود این مسأله را اولا: از نظر موضوعی بررسی کردیم، که این مورد برزخی فرقش با قدر متیقن و موارد اصول مثبته چطور است و این موارد برزخی، دو نوع است: ذات و ذاتیات و اعراض، اعراضش هم محمول بالضمیمه است و خارج محمول است. آیا مسأله به این صورتی است که مرحوم آخوند بیان کرده اند و یا به آن صورتی است که از عبارت مرحوم شیخ استفاده می شود و یا احتمالا به یک صورت دیگری، این مسأله باید مطرح بشود؟

پرسش:

1 - نظر مرحوم آخوند(ره) در واسطۀ در ترتب اثر بر مستصحب را بین کنید.

2 - حکم موارد برزخ میان استصحاب و اصل مثبت را ذکر کنید.

3 - تفصیل محقق خراسانی(ره) در موارد بین استصحاب و اصل مثبت چیست؟

4 - فرق میان محمول بالضمیمه و خارج محمول را ذکر کنید.

5 - نظر آخوند(ره) در تفصیل میان محمول بالضمیمه و خارج محمول چیست؟

ص:232

درس چهارصد و شصت و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کلی بودن عناوین ذاتیۀ منطبق بر مستصحب و عناوین عرضی

مطلبی دیروز از مرحوم آخوند(قدس سره) در کفایه، نقل شد، که جای بحث و جای گفتگو در آن است. بحث با ایشان در دو مقام است: یک مقام؛ آن عناوین ذاتیه ای است که منطبق بر مستصحب شما می شود و آن عناوینی که به تعبیر ایشان از مرتبۀ ذات مستصحب انتزاع شده است. ما عرض کردیم که اگر عبارت ایشان شامل همه نشود، ولی مطلب هم نوع را می گیرد و هم جنس را می گیرد و هم فصل را شامل می شود. یک بحث با ایشان در رابطۀ با این قسم عناوین است.

بحث دیگر با ایشان در باب عناوینی است که جنبۀ عرضی دارد و ایشان در آنها بین خارج محمول و بین محمول بالضمیمه تفصیل قائل شده اند، در این دو مقام باید با ایشان بحث و صحبت بشود. اما در رابطۀ با مقام اول، اشکالی که در اینجا تصور می شود ابتدائا و به همین جهت ما دیروز اینجاها را از موارد برزخی قرار دادیم، حالت بین بین دارد،

ص:233

اشکال این است که شما استصحاب را در فرد جاری می کنید ولی در مقام اثر، می خواهید اثر کلی را بار بکنید. مستصحب شما یک موضوع خارجی و فرد است، استصحاب شما در موضوع خارجی جریان دارد، لکن اثری را که شما بار می کنید، اثر کلی است. آیا این استصحاب به نظر شما اصل مثبت نخواهد بود؟ این استصحاب چگونه جریان پیدا می کند درصورتی که مستصحب شما شیئی باشد و معروض اثر، شیء دیگر باشد ولو اینکه تغایر بین اینها، تغایر فرد و کلی باشد، این اصل مثبت است.

اگر ما مجبور بشویم این استصحاب را به عنوان اصل مثبت بپذیریم، دیگر باید دور استصحابات موضوعی را قلم بگیریم. چرا؟ برای اینکه مستشکل این طور می گوید: شما یک مایع خارجی که«کان خمرا» این را در زمان سابق داشته اید، حالا شک می کنید که آیا این مایع خارجی بر خمریّت باقی هست یا نه؟ و به تعبیر دیگر، شک می کنید که«خمریة هذا المایع باقیة ام لا»؟ شما می گویید: ما استصحاب خمریت را جاری می کنیم. مستشکل می گوید: خیلی خوب؛ استصحاب را در خمریت جاری کردید اما کدام اثر را بر آن بار می کنید؟ شما می گویید: حرمت را، نجاست را، می گویید: حرمت و نجاست، روی کلّی خمر بار شده، روی«الخمر حرام و نجس» بار شده، شما که استصحاب را در«الخمر» جاری نکردید، شما استصحاب را در خمریت«هذا المایع الخارجی» جاری کردید.

خمریت«هذا المایع الخارجی» موضوع برای حکم نیست. آنی که موضوع برای حکم است، کلّی خمر است. آنی که موضوع برای نجاست است، کلی خمر است و همین طور در استصحاب کریّت، شما می گویید: «هذا الماء کان فی السابق کرّا»، پس قضیۀ متیقنۀ شما«کرّیة هذا الماء» است و حالا شک می کنید که این کریّت، محفوظ است یا محفوظ نیست؟ استصحاب می کنید«کریة هذا الماء» را. مستشکل می گوید: خیلی خوب شما استصحاب کریت را جاری کردید اما چه اثری را می خواهید بر آن بار بکنید؟ شما می گویید: مثلا اثر اعتصام و مطهریّت را، اعتصام، روی کلی کر بار شده؟ موضوع مطهریّت، عنوان کلی کر است اما«کریّة هذا الماء بعنوان انّه فرد» و به عنوان اضافۀ«بهذا الماء»، در کدام دلیل شرعی موضوع برای اثر قرار گرفته است؟

پس شما استصحاب را در موضوع خارجی جاری می کنید، استصحاب را در فرد جاری می کنید اما اثری را که می خواهید بر این استصحاب بار بکنید، اثر کلی است. اثری که موضوعش عنوان کلّی است، «هذا اصل مثبت» و اگر این را اصل مثبت بدانید، دیگر

ص:234

استصحابات موضوعیه تقریبا باید به طور کلی، کنار برود برای اینکه استصحابات موضوعیه، همه اش جنبه های جزئی دارد، جنبه های فردی دارد، وقتی که این مناقشه در استصحابات موضوعیۀ جزئیه جریان پیدا بکند، دیگر باب استصحاب تقریبا بسته می شود.

اثر اتحاد وجودی میان کلی و فرد از دید مرحوم آخوند(ره)

مرحوم آخوند همان طوری که ملاحظه فرمودید، می خواست رفع اشکال به این کیفیت بفرماید، چون کلی با این فرد، اتحاد وجودی دارد و طبیعی به وجود فرد در خارج، وجود پیدا می کند، پس در حقیقت، اثر طبیعی، همان اثر فرد است. اثر طبیعی، همان اثر وجود خارجی است. درست است که در لسان دلیل«الخمر حرام» می گوید، «الخمر نجس» می گوید. خمر، یک ماهیت است و یک طبیعت است و این طبیعت موضوع برای حرمت و نجاست قرار داده شده، لکن چون این طبیعت در خارج اگر بخواهد تحقق پیدا بکند، در ضمن فرد، تحقق پیدا می کند و به وجود فرد وجود پیدا می کند، لذا مانعی ندارد که همان اثر کلی خمر را، اثر وجودات خارجیه هم بدانیم، بگوییم: همین مایعی که خمر است، اثرش عبارت از حرمت است. همین مایع اثرش، عبارت از نجاست است و هکذا. این بیان دیروز ایشان بود.

آیا این بیان درست است؟ بنابراینکه در مسألۀ کلی و فرد، اتحاد وجودی در کار است، آیا مجرد اتحاد وجودی سبب می شود که اثر کلی، اثر فرد شناخته بشود؟

ردّ استاد بر مرحوم آخوند(ره) برای اثر اتحاد وجودی کلی و فرد

ما در تنبیه اول یا دوم از تنبیهات استصحاب که در استصحاب کلی بحث می کردیم، برای استصحاب کلّی، اقسامی را ذکر کردیم که حتی یک قسم رابعی هم نظرم هست در آنجا تصور شد، ما در آنجا این مطلب را ذکر می کردیم و مکرر هم عرض کردیم که استصحاب کلی، ما را بی نیاز از استصحاب فرد نمی کند و استصحاب فرد، ما را بی نیاز از کلی نمی کند. و باز گفتیم: در استصحاب کلی، اگر شما استصحاب بقای انسان را در دار جاری کردید، فقط آثار بقای انسان مترتب می شود اما اگر این انسان، بقائش به این باشد که در ضمن زید تحقق داشته باشد و بدون زید، تحقق پیدا نکرده باشد، شما آثار

ص:235

مترتبۀ بر زید را نمی توانید بر استصحاب بقای انسان بار بکنید و در عکسش هم همین حرف را زدیم و گفتیم: شما اگر استصحاب بقای زید را در دار جاری کردید، زید سابقا در دار بوده و الان شما شک می کنید که«هل زید فی الدار ام لا»؟ روی بقای زید، استصحاب جاری بکنید، آثاری که بر این استصحاب مترتب می شود، چیست؟

ما به صراحت عرض کردیم که اثری که بار می شود، اثر بقای زید است اما اگر یک اثری بر بقای انسان«بما هو انسان» بار شده باشد، در استصحاب بقای زید، این اثر بار نمی شود. چرا؟ برای اینکه حیثیّات در مقام موضوع و موضوعیت«للحکم» باهم مغایرت دارند ولو اینکه در خارج اتحاد داشته باشند، خواه اتحادشان همیشگی باشد یا اتحادشان احیانا باشد، فرقی نمی کند. در بحث اجتماع امر و نهی، آنچه که مقتضای تحقیق بود، این بود که حیثیّت صلاتی، متعلق امر است و حیثیّت غصب، متعلق نهی است و این دو حیثیت باهم متغایر است. باهم دوئیت دارد ولو اینکه احیانا هم در وجود خارجی در صلات در دار مغصوبه، اتحاد پیدا بکند اما این اتحاد وجودی، ضربه ای به مقام تعلّق حکم و موضوعیت این دو عنوان برای حکم، نمی زند. در مقام تعلق حکم وجوبی، عنوان صلاتی، متعلق امر است و در مقام تعلّق حکم تحریمی، عنوان غصب متعلق تحریم است و اینها دوتا عنوان هستند ولو اینکه احیانا در یک مادۀ اجتماعی در صلات در دار مغصوبه، اجتماع پیدا بکنند. در اتحاد دائمی هم همین طور است. فرقی نمی کند.

اگر اتحاد احیانا، مضر به این مسأله نشد، اتحاد دائمی هم در ما نحن فیه دوئیت را از بین نمی برد. زید در عالم موضوعیت، یک عنوان است و انسان در عالم موضوعیت، یک عنوان دیگر است. «اکرم انسانا» غیر از«اکرم زیدا» است، موضوعهایش باهم فرق می کند، آن موضوع عبارت از حیثیت انسانیت است، این موضوع، عبارت از حیثیت زیدیّت است. حالا انسان می خواهد در خارج تحقق پیدا بکند، با زید اتحاد وجودی دارد«و لا یوجد الا بوجود مثل زید»، این سبب نمی شود که در عالم موضوعیت، مسائل اختلاط پیدا بکند، در عالم موضوعیت اینها جدای از هم هستند، عنوان فرد در جای خودش محفوظ است، عنوان کلی هم در جای خودش محفوظ است.

لذا به مرحوم آخوند فعلا این اشکال متوجه است که شما روی پایه و مبنای اتحاد وجودی و اینکه«الطبیعی لا یوجد الا بوجود فرده»، نمی توانید تکیه بکنید و جواب این اشکال را بدهید، بگویید: ما استصحاب خمریت«هذا المایع» را جاری می کنیم اما اثر

ص:236

کلی خمر را بار می کنیم. حکم شرعی مترتب بر کلی خمر را بار می کنیم، می گوییم چرا؟ می گویید: برای اینکه کلی با فرد، اتحاد وجودی دارد. آیا این اتحاد وجودی، سبب می شود که اثر کلی، اثر فرد بشود، اگر سبب می شد که اثر کلی، اثر فرد بشود، این حرف شما تمام بود، اما اتحاد وجودی، نه احیانا و نه دائما این نقش را نمی تواند ایفا بکند که اثر را از روی یکی بردارد و روی دیگری بگذارد. یا به عبارت دیگر، هر دو را موضوع برای اثر بکند، بگوییم: چون انسان با زید اتحاد وجودی دارد، حالا ولو لااقل از یک جانب، اثری که روی انسان بار می شود، همان اثری است که روی زید بار می شود. نه؛ مسأله اینطور نیست، مسألۀ موضوعیت«للحکم» و موضوعیت«لاثر»، غیر از مسألۀ اتحاد وجودی و اتحاد در خارج است. پس چه کنیم؟

(سؤال... و پاسخ استاد): این درست است ولی«بما انه انسان» است، اگر مولا گفت:

«اکرم انسانا»، شما رفتید زید را اکرام کردید، از شما پرسیدند چرا؟ شما نمی توانید بگویید: برای اینکه مولا گفته: «اکرم زیدا»، شما می گویید: چون اکرام زید اکرام انسان است، لذا من اطاعت کردم. اکرام انسان مأمور به است و الاّ اگر بخواهید بگویید: مولا من را به اکرام زید امر کرده است، این حرف درست نیست.

پس مولا در رابطۀ با اکرام زید، عمرو، بکر، خالد و هیچ فردی از افراد انسان، امری ندارد. مولا گفته: «اکرم انسانا»، متعلق حکم مولا«اکرام الانسان» است. منتهی«اکرام الانسان» اگر بخواهد در خارج تحقق پیدا بکند، به این است که یا زید اکرام بشود یا عمرو اکرام بشود و یا بکر اکرام بشود، پس این بیان مرحوم آخوند در این رابطه، نمی تواند حل اشکال را بکند. حالا در اینجا چه کار بکنیم؟

عدم امکان ترتیب اثر بر کلی برای فرد

نکته ای را که من عرض می کنم، شما دقت کنید، مجمع العنوانین هست اما آن عنوان متعلق حکم، کدام است؟ ما می خواهیم این حرف را بزنیم که اگر یک حکمی روی طبیعت انسان، بار شد و یک اثری روی کلی انسان، مترتب شد، آیا شما به خودتان اجازه می دهید بگویید: زید موضوع این اثر است، عمرو موضوع این اثر است، بکر موضوع این اثر است؟ اگر از شما بپرسیم چرا؟ شما جواب بدهید برای خاطر اینکه انسان، در خارج جز در ضمن زید و عمرو و بکر و خالد، نمی تواند وجود پیدا بکند. آیا این انسان

ص:237

در خارج در ضمن اینها باید تحقق پیدا بکند؟ این سبب می شود که در مقام موضوعیت هم یک خلطی واقع بشود، یا مقام موضوعیت، یک مقام دیگری است؟ آنجا عناوین ممتاز از هم هستند، مفاهیم جدای از هم است، انسان غیر از زید است، زید غیر از انسان است، اثری که بر انسان بار می شود، غیر از اثری است که بر زید بار می شود و هکذا. لذا شما استصحاب بقای زید را جاری بکنید، به چه مناسبت اثری را که بر انسان بار شده، مترتب بکنید؟ کما اینکه در آن طرفش هم همینطور است. استصحاب بقای انسان را اگر جاری کردید، چه حق دارید آثاری که بر بقای زید مترتب شده، شما مترتب بکنید؟ فقط آثار مستصحب شما، باید ترتب پیدا بکند؛ یعنی مستصحب شما باید موضوع اثر باشد، اثر روی خودش بار شده باشد و شما در استصحاب موضوعی، آن اثر را جاری بکنید.

مستشکل می گفت: در استصحابات موضوعیه، هیچ استصحابی جاری نمی شود برای اینکه استصحابات موضوعیه، همه اش استصحابات جزئیه است اما اثری را که شما می خواهید بار بکنید، آثاری است که بر کلی بار شده، بر عنوان طبیعی بار شده، در این صورت شما چه حق دارید خمریت«هذا المایع» را استصحاب بکنید؟ اما اگر حرمتی را که روی کلی خمر بار شده، مترتب بکنید، مستصحب شما«شیء و موضوع الاثر، شیء آخر»، مستصحب شما خمریت«هذا المایع» است. لذا این قابل تصور نیست که انسان، خمریت را به طور کلی استصحاب بکند. اگر شما می توانستید یک استصحاب خمریت به طور کلی، تصور بکنید، اثر حرمت و نجاست را بر آن بار بکنید اما کجا شما استصحاب خمریت به طور کلی دارید؟ هرجایی هست، جزئی و فرد است. خمریت«هذا المایع، کریة هذا الماء»، نجاست، البته به طور موضوعی، نه به صورت حکمی مثل سایر موارد.

لذا راهی را که مرحوم آخوند طی کردند، گرفتار همین اشکالی است که ملاحظه کردید.

راه حل بعض الاعلام برای ترتیب اثر بر فرد

بعض الاعلام راه دیگری را ذکر کرده اند و آن این است که فرموده اند: ما از اول این طرف قصه را قبول نداریم، اصلا«الخمر حرام» را قبول نداریم که موضوع برای حرمت، کلی خمر باشد. موضوع برای نجاست، کلی خمر باشد. نه، این«الخمر حرام»، به صورت قضیۀ حقیقیه است، نه این که به صورت قضیۀ طبیعیه باشد. یک وقت شما می گویید:

«الانسان حیوان الناطق» این قضیه قضیۀ طبیعیه است اما در«الخمر حرام» ایشان

ص:238

می گوید: معنای عبارت«الخمر حرام»، این نیست که چنین معنا بکنیم، بگوییم: «جعل الشارع طبیعة الخمر محرمة» و الف و لام را هم الف و لام جنس و تعریف جنس بگیریم و ناظر به ماهیت و ناظر به طبیعت و بگوییم: «الخمر حرام؛ یعنی طبیعة الخمر بما هی طبیعة الخمر، محکومة بالحرمة و محکومة بالنجاسة»، نه این طوری ما معنا نمی کنیم. ما «الخمر حرام» را به صورت یک قضیۀ حقیقیه معنا می کنیم که قضیۀ حقیقیه، معنایش این است: «کل مایع وجد فی الخارج و کان خمرا» این«یکون محرما»، اگر«الخمر حرام» به این صورت معنا شد، اینجا دیگر حکم ابتدائا روی مصادیق رفته، حکم مستقیما روی افراد رفته، دیگر مسألۀ کلی و فرد در اینجا مطرح نیست بلکه همانی را که استصحاب در آن جاری می کنید، همان مستصحب شما با اینکه جزئی است و با اینکه فرد است، مع ذلک موضوعیّت برای حرمت دارد. «خمریة هذا الماء» این«موضوعة للحرمة، خمریة هذا المایع موضوعة للنجاسة».

در حقیقت، راه حلی را که ایشان برای این مسأله در نظر گرفتند، این است که ما ابتدائا آثار و احکام را در رابطۀ با کلی و طبیعی قرار ندهیم«الخمر حرام» را به آن کیفیتی که ملاحظه فرمودید، معنا نکنیم بلکه به این نحوی که رجوع به قضیۀ حقیقیه می کند و البته این نکته را هم ایشان تذکر می دهند که حالا که ما می خواهیم مستقیما، بگوییم:

حرمت در رابطۀ با افراد است، باز کسی این اشتباه را نکند که آن خصوصیات فردیه، مثل اینکه این خمر مثلا«فی هذا الزمان» است، «فی هذا المکان» است، «فی هذا الظرف» است، یا به دست کی ساخته شده است؟ این خصوصیات را نمی خواهیم بگوییم که دخالت در حرمت و نجاست دارد، فقط می خواهیم این معنا را بگوییم: موضوع خود همین وجودات خارجیه است و همین مصادیق است، بدون این که خصوصیات فردیه، در این معنا نقش داشته باشد و اگر مسأله را به این کیفیت بررسی بکنیم، شما وقتی که استصحاب خمریت این مایع را جاری کردید، اثر خودش بر آن بار می شود برای اینکه موضوع اثر خودش است، موضوع برای حرمت خودش است، موضوع برای نجاست خودش است. این هم یک راهی بود که بعض الاعلام برای حل اشکال در نظر گرفتند.

اشکال استاد به بعض الاعلام برای ترتیب اثر بر فرد

لکن اشکالی که به این حرف هست، این است که ما عبارت«الخمر حرام» را با اینکه

ص:239

خمر«لفظ وضع للطبیعة و الماهیة» و الف و لامی که سرش درآمده، الف و لام جنس و تعریف جنس است، بخواهیم چنین معنا بکنیم، بگوییم: «کل مایع وجد فی الخارج و کان خمرا فهو حرام»؛ یعنی حکم را از طبیعت به حسب ظاهر دلیل، منصرف کنیم و مستقیما ببریم روی موجودات خارجیۀ«محققة الوجود» یا«مقدرة الوجود»، این شاید با ظواهر تعبیرات و لسان آیات و روایات، تطبیق نمی کند.

ببینیم راه حلی انسان می تواند درست بکند که هم حکم ابتدائا روی طبیعت بار شده باشد و هم از آن طرف بگوییم: استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی، استصحاب مثبت است، لکن درعین حال، ما نحن فیه را از مثبتیّت بیرون بیاوریم و یک راهی درست بکنیم برای اینکه ما نحن فیه مثبت نباشد. ظاهرا اینجا تنها راه، همین راهی است که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) از کلامشان استفاده می شود، ایشان این راه را طی کردند و تقریبا بهترین راه برای حل اشکال، با توجه به ظواهر تعبیرات ادلّه و لسان آیات و روایات، همین راهی است که ایشان ذکر فرمودند که من اجمالا اشاره می کنم، شاید یک مقدار تفصیلش موکول به بحث بعد بشود.

راه حل حضرت امام(ره)؛ کلی متشخص در خارج

اجمال این راه این است که ایشان می فرماید: ما سه تا مطلب در استصحاب خمریت «هذا المایع» داریم: یک مسأله، مسألۀ فرد است که عبارت از همان مستصحب شما است ابتدائا، استصحاب خمریت«هذا المایع» با توجه به جهات جزئی و جهات فردی آن. یک عنوان دیگری هم داریم که عنوان کلی است که همان کلی و فردی بود که تا به حال این دوتا را در مقابل هم قرار می دادیم، می گفتیم: استصحاب فرد، اثر کلی را نمی تواند اثبات بکند و استصحاب کلی، اثر فرد را نمی تواند اثبات بکند. اما یک عنوان سومی هم اینجا داریم و آن کلی متشخص در خارج است.

ما وقتی که وارد بحث کلی می شویم، یک وقت خود کلی را«بما انه کلی و بما انّه طبیعی مع قطع النظر عن التشخص فی الخارج و مع قطع النظر عن الوجود فی الخارج» ملاحظه می کنیم، که شما از آن تعبیر به کلی طبیعی می کنید. اما یک وقت کلی را به لحاظ وجودش در خارج و به جهت تشخص آن در خارج در نظر می گیرید که این همانی است که شما در مقام بیان عبارت می گویید: «الکلی بوصف التشخص الخارجی، بوصف

ص:240

الوجود فی الخارج»، کلی است لکن با توجه به تحقق در خارج، با توجه به تشخص در خارج. حالا این کلی متشخص«فی الخارج»، چه نقشی دارد؟ نقش آن این است که ما از یک طرف، می خواهیم استصحاب را از نظر مجرای فردی بیاوریم داخل همین کلی متشخص فی الخارج، از طرف دیگر، بگوییم: اثر شرعی هم بر همین کلی متشخص فی الخارج بار شده است.

در حقیقت، مثل یک حالت التیام بین فرد و کلی است، کلی یک عنوانی است، فرد یک عنوان دیگر، در مقام موضوعیت هم عرض کردم که بینشان مغایرت است. حالا، ما یک چیزی می خواهیم درست بکنیم که نقش آن چنین باشد که اولا: استصحاب را از روی فرد، برداریم و بگوییم: مجرای استصحاب این است. از طرف دیگر، حکم را هم از روی کلی برداریم و بگوییم: موضوع اثر، همین است که نتیجه این بشود که همانی که استصحاب در او جریان پیدا می کند، همانی است که موضوع اثر قرار گرفته است.

عرض کردیم این اجمال است، لکن یک مقدار نیاز به توضیح دارد. شما بیان ایشان را ملاحظه کنید، توضیح آن را ان شاء الله عرض می کنم.

پرسش:

1 - چرا باید عناوین ذاتیۀ منطبق بر مستصحب کلی باشند؟

2 - اثر اتحاد وجودی میان کلی و فرد از دید مرحوم آخوند(ره) را توضیح دهید.

3 - ردّ استاد بر مرحوم آخوند(ره) برای اثر اتحاد وجودی کلی و فرد چیست؟

4 - توضیح دهید چرا ترتیب اثر بر کلی برای فرد امکان ندارد؟

5 - راه حل بعض الاعلام برای ترتیب اثر بر فرد و پاسخ استاد چیست؟

ص:241

درس چهارصد و شصت و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

راه حل حضرت امام(ره)؛ کلی متشخص در خارج

عرض کردیم که از کلام سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) اینطور استفاده می شود که در این جهتی که ما بحث می کنیم سه امر وجود دارد: یکی عنوان کلی بما هو کلی با قطع نظر از تشخّص در خارج و تحقق در معین. در مقابل آن فرد بما هو فرد با تمام خصوصیات فردیه است. عنوان سومی که در اینجا وجود دارد، کلی متشخّص در معین است که عنوانش کلی است، اما لا بما هو کلی، همین کلی با وصف تشخّص در خارج، با وصف تشخّص در وجود.

ایشان می فرمایند: اگر شما استصحاب را روی فرد بما هو فرد جاری بکنید، نمی توانید آثار کلی را بر او مترتب بکنید. اما اگر استصحاب روی کلی بما هو کلی جریان پیدا کرد، یا روی کلی با وصف تشخّص در خارج جریان پیدا بکند، آثار کلی بار می شود، آثار کلی ترتب پیدا می کند، چرا؟ اگر استصحاب در کلی بما هو کلی، جریان

ص:242

پیدا کرد که این مجرد فرض است و مصداقی و مثالی برای این نمی تواند وجود داشته باشد، لکن از باب فرض اگر شما به استصحاب موضوعی، کلی را استصحاب کردید، اینجا مانعی ندارد، کلی چون موضوع برای اثر است و در لسان دلیل، حکم بر او ترتب پیدا کرده است، آن اثر بار می شود. و همین طور اگر مستصحب شما کلی متشخص در خارج باشد، کلی موصوف بوصف وجود در خارج باشد اما در کلی، اگر استصحاب جاری شد، اثر کلی ترتب پیدا می کند، چرا؟ مگر در لسان دلیل نگفته«الخمر حرام»؟ مگر حکم روی کلی بار نشده است؟ می فرمایند: چرا، لکن در عین حال عرف استفاده می کند از کلمۀ«الخمر حرام» که این حرمت روی مصادیق خمر بما هو مصادیق الخمر بار می شود و سرایت می کند.

کلام ایشان در اینجا روی سرایت مبتنی است، یعنی ما در«الخمر حرام» هیچ گونه تصرفی نمی کنیم، قضیۀ طبیعیه را به قضیۀ خارجیه یا حقیقیة تبدیل نمی کنیم، در قضایای حقیقیة و قضایای خارجیه موضوع مستقیما عبارت از افراد هستند. منتها در قضایای حقیقیه افراد محققة الوجود و مقدرة الوجود، هر دو در قضایای خارجیه خصوص افراد محققة الوجود است. ما اینطور نمی گوییم، حکم به نحو همان قضیۀ طبیعیه است.

همانطوری که در اصول شما بحث کردید که آیا اوامر و نواهی، به طبایع یا به افراد متعلق است؟ مسأله همان است که آنجا بحث شده است که اوامر و نواهی به طبایع تعلق می گیرد و فرقی بین«لا تشرب الخمر» یا«الخمر حرام» نمی کند، قضیه، قضیه طبیعیه است. لکن عرف در همین قضیۀ طبیعیه، سرایت قائل است. می گوید: این حرمتی که روی طبیعت خمر بار شده است، به مصادیق خمر سرایت می کند، به مصادیق این طبیعت، سرایت می کند. اگر مسألۀ سرایت درست شد، اگر شما کلی متشخص در خارج را مبنای استصحاب و مجرای استصحاب قرار دادید، دیگر هیچ اشکالی وجود ندارد.

فرق کلام حضرت امام(ره) با دیگران در ترتب آثار

در اینجا مثالی را عرض بکنیم تا فرق بین کلام امام و دیگران روشن می شود. در همان مثال دیروز شما گفتید که خمریت این مایع را استصحاب می کنید. آیا استصحاب خمریت این مایع، استصحاب فرد است یا استصحاب کلی متشخّص در خارج است؟ خمریت طبیعی این خمر خارجی است. خمریت مثل انسانیت در باب زید می ماند. شما

ص:243

اگر انسانیت متحققۀ در ضمن زید را استصحاب کردید، آیا این استصحاب فرد یا استصحاب کلی متشخّص در خارج است؟ شما اگر استصحاب فرد را می خواستید جاری کنید، باید استصحاب بقای زید را جاری بکنید نه انسانیت مقیّدۀ به تشخّص در خارج. انسانیت کلی است، منتها این کلی قیدی دارد و قیدش عبارت از تشخّص در خارج است، پس همانطوری که در استصحاب در باب زید یکوقت شما زید را مجرای استصحاب قرار می دهید، این اسمش استصحاب فرد است. یک وقت انسانیت متحققۀ در خارج را مجرای استصحاب قرار می دهید، این انسانیت متحققه در خارج، اسمش استصحاب فرد نیست، این استصحاب کلی متشخّص در خارج است، آنوقت اگر یک اثری روی کلی انسان بار شده باشد، و روی طبیعی انسان بار شده باشد، چرا این اثر به استصحاب انسانیت متحققۀ در ضمن زید بار نشود؟ اگر شما زید را استصحاب کردید، همانطوری که ما دیروز در جواب مرحوم آخوند عرض کردیم، زید و انسان ولو اینکه در وجود متحد هستند، ولو اینکه«طبیعی لا یوجد الاّ بوجوده فرده» اما در عالم موضوعیت و در حیثیت موضوعیت بین زید و بین انسان مغایرت وجود دارد. اکرم زیدا غیر از اکرم انسانا است، دو حساب دارد، دو موضوع درکار است.

پس اگر شما استصحاب را روی انسانیت متحققۀ در خارج جاری کردید، هیچ مانعی ندارد که آثار انسانیت ترتب پیدا بکند. خمریت هم نسبت به مصداق خمر و نسبت به مایعی که حقیقتا خمر است، طبیعی این مایعی است که از مصادیق خمر است. لذا شما اگر استصحاب خمریت این مایع را جاری کردید، آثار خمریت که عبارت از حرمت و نجاست و امثال ذلک است، این آثار ترتب پیدا می کند.

در اینجا ممکن است شما این سؤال را بفرمایید که در استصحاب خمریت اگر ما بخواهیم به جای این کلی متشخّص، یک استصحاب فرد جاری بکنیم چطور استصحاب فرد جاری می شود؟ در مسألۀ انسانیت و زید که جدای از هم شدند، یک وقت شما استصحاب انسانیت متحققه را جاری می کنید، یک وقت استصحاب زید را جاری می کنید. در خمریت چطوری اینها را از هم جدا بکنیم؟ جدا شدنش به این کیفیت است؛ اگر شما استصحاب را روی خمریت این مایع جاری کردید، «یترتب علیه آثار الخمر». اما اگر شما به جای استصحاب خمریت، استصحاب وجود این مایع را، استصحاب بقای وجود این مایع را، جاری کردید، بر این استصحاب نمی تواند آثار خمر بار بشود، ولو

ص:244

اینکه اگر این مایع بقائا وجود داشته باشد، این ملازم با خمریت است، ملازم با تحقق عنوان خمریت است. چون می خواهیم جایی را فرض بکنیم که خود خمریت مشکوک نباشد، یا اصلا حالت سابقه نداشته باشد که شما صرفا استصحاب را روی وجود هذا المایع جاری بکنید.

بنابر بیان مرحوم آخوند که دیروز عرض کردیم: این استصحاب نباید هیچ مانعی داشته باشد. روی بیان بعض الاعلام هم همینطور است. برای اینکه وقتی که افراد محکوم به حکم هستند، یک فرد این مایع است، نباید دیگر عنوان خمریت را به صورت یک کلی مطرح کنیم، بلکه به قول ایشان عنوان خمریت به صورت کلی طبیعی فقط جنبۀ عنوان مشیر دارد، هرچه هست و نیست، این واقعیت است. اگر ما وجود این واقعیت را به استصحاب ثابت کردیم، حتی روی فرمایش بعض الاعلام هم باید اثر حرمت بار بشود، و روی مبنای مرحوم آخوند که خیلی روشن است. درحالی که ما این معنا را قبول نداریم.

بیان استاد در لزوم جریان استصحاب در کلی

ما می گوییم: اگر استصحاب در فرد جاری کردید دستتان به هیچ کجا بند نیست.

استصحاب بقای فرد در مثال خمر، معنایش خمریت هذا المایع نیست، خمریت هذا المایع مثل انسانیت هذا الموجود است. انسانیت هذا الموجود، کلی متشخّص در خارج است، کلی مقیّد به تحقق در خارج است. اما استصحاب فرد در مثال انسان معنایش این است که خود فرد استصحاب بشود، خود زید استصحاب بشود. و در مثال خمر، وجود هذا المایع استصحاب بشود، بقای هذا المایع مورد استصحاب قرار بگیرد. اگر شما وجود هذا المایع را استصحاب کردید، ولو اینکه وجودش ملازم با خمریت است، لکن آثار خمر نمی تواند ترتب پیدا کند و نمی تواند بار بشود.

(سؤال... و پاسخ استاد): «وجود هذا المایع عینه»، یعنی عین وجودی او است.

خمریت را استصحاب بکنید، مانعی ندارد. می گوییم: دو جور می شود استصحاب کرد، و هر استصحابی حکمی دارد. ما روی مثال هم خیلی نمی خواهیم تکیه بکنیم. در مثال انسان و زید وقتی که مسأله روشن شد، همان برای ما کافی است، لکن در اینجا هم می خواستیم بگوییم: شبیه آنجا هست. شما یک وقت انسانیت این موجود را مستصحب

ص:245

قرار می دهید، آثار انسانیت بار می شود. اما اگر بقای زید را استصحاب کردید، به چه مناسبتی آثار انسان بار بشود؟ انسان و زید فی عالم الموضوعیة متغایران، ولو فی عالم الوجود متحدان. اما اتحاد وجودی ربطی به عالم موضوع و جهان موضوع ندارد.

می خواستیم در باب خمر هم این معنا را پیاده بکنیم که استصحاب خمریت مثل استصحاب انسانیت است، نه این که مثل استصحاب بقای زید باشد. برای اینکه همانطوری که انسان برای مصادیق خودش، کلی طبیعی است، خمر هم برای مصادیق خودش کلی طبیعی است. فرقی بین انسان و خمر از نظر کلی طبیعی و مصادیق نمی کند.

پس استصحاب خمریت استصحاب فرد نیست، بلکه استصحاب کلی متشخّص است، و در این استصحاب برای ترتب آثار کلی هیچ گونه مناقشه ای وجود ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): بحث در عنوان است، بحث در وجود نیست. اگر در وجود بخواهید حساب بکنید ما غیر از فرد هیچ چیز نداریم. در فلسفه خوانده اید که وجود مساوق با تشخّص است. تشخّص یعنی، فردیت. اگر واقع را بخواهید حساب بکنید ما غیر از فرد هیچ چیز نداریم. اما، ما در وجود کاری نداریم، ما در عالم عنوان و موضوعیت للاحکام می بینیم جهاتی در اینجا در کار هست. کلی بما هو کلی ابتدائا موضوع قرار گرفته است و بعد عرف این حکم را سرایت داده است به مصادیق، که معنای مصادیق همان کلی متشخّص در عین است، یک عنوان دیگری هم داریم که عنوان فرد است. حالا شما می خواهید اسم این را فرد بگذارید، ما در نام گذاری بحثی نداریم، ما می خواهیم بگوییم: استصحاب خمریت هذا المایع برای ترتب آثار خمر هیچ مانعی ندارد. اما استصحاب بقای وجود هذا المایع ولو اینکه وجودش ملازم با خمریتش است، سبب نمی شود که شما آثار خمر را بار بکنید. حالا شما اسم این را کلی یا فرد می خواهی بگذار.

(سؤال... و پاسخ استاد): هذا المایع یعنی وجودش؟ زید فرد انسان نیست؟ با اینکه زید و انسان مغایر باهم هستند، پس چطور زید فرد انسان است؟ خمر بر این مایع صدق نمی کند؟ هذا المایع لیس بخمر؟ اگر آنجوری استصحاب کردید. موارد فرق می کند، استصحاب وجود مال آنجایی است که اصل وجود بقائش مشکوک باشد.

ما برای اینکه فرد را از کلی متشخّص جدا کنیم، داشتیم مثال می زدیم، و الا بحث ما روی استصحاب خمریت است، ما استصحاب خمریت را برای ترتب آثار خمر،

ص:246

می گوییم: مانعی ندارد. منتها این اسمش استصحاب فرد نیست. استصحاب فرد این است که شما شک دارید که زید هست یا نه؟ شک دارید که آیا این مایع خارجی بقای وجود دارد یا ندارد؟ اما اگر می بینید که مایع وجود دارد خمریتش برای شما مشکوک است، این استصحاب فرد نیست، این استصحاب کلی است، مثل استصحاب انسانیت می ماند.

استصحاب انسانیت با استصحاب زید فرق می کند، او اسمش استصحاب فرد است و این اسمش استصحاب کلی متشخّص در خارج است. اگر استصحاب زید را جاری کردید اثر انسان بار نمی شود، استصحاب انسانیت را اگر جاری کردید، اثر انسان بار می شود. آنکه ما می خواهیم بگوییم: این است. حالا در مثال به ذهن شما مناقشه می آید اصل حکم در جای خودش محفوظ است. فرق بین استصحاب الانسانیة المتحققة فی الخارج فی ضمن زید حتی، و بین استصحاب خود زید. در استصحاب خود زید فقط آثار زید بر او بار می شود نه آثار انسانیت. اما در استصحاب انسانیت آثار انسانیت بر او ترتب پیدا می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): این درست نیست که آدم هرکجا یک دقت عقلی در یک مسأله ای می خواهد بکند، شما برای فرار به پای عرف بچسبید، این مسائل دقیق علمی و قانون است، آن هم قانون الهی است، و قانون الهی دقیقتر از افکار ما هست. ما درست نمی فهمیم که خودمان را عالم قلمداد می کنیم. اینها حتی از مسائل ما صدها مرتبه دقیقتر و بالاتر است، ما عرف را که می گوییم برای مسألۀ سرایت، پای عرف را در میان کشیدیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): جواب اشکال این بود که لیس بفرد، و آثار بر او بار می شود. اشکال این بود که اصلا استصحاب موضوعی دروغ است. ما داریم استصحاب موضوعی را تصحیح می کنیم، استصحاب خمریت هذا المایع. بحث در این بود که استصحاب خمریت هذا المایع جاری است یا نه؟

دیروز مستشکل می گفت: «هذا استصحاب الفرد و لا یترتب علیه آثار الکلی». مرحوم آخوند هم می فرمود چون کلی و فرد متحد هستند«یترتب». حالا راه دیگری برای جواب پیدا شده است، راه دیگر این است که این فرد نیست اصلا. این کلی متشخّص در خارج است و آثار کلی بر او بار می شود و سد باب استصحاب موضوعی نیست، اکثر استصحابات موضوعیه از همین قبیل است. شما در بقای کرّیت هذا الماء شک می کنید، در بقای خمریت هذا المایع شک می کنید، در بقای فلان عنوانی که در لسان دلیل

ص:247

موضوع برای حکم قرار گرفته است، شک می کنید. ما داریم حل اشکال می کنیم، و الا یک وحی منزل نیامده است که استصحاب خمریت هذا المایع را در آن نوشته باشد«هذا استصحاب»؟ ما حل اشکال کردیم، گفتیم: «هذا لیس من استصحاب الفرد»، و اکثر استصحابات موضوعیه هم از این قبیل است.

(سؤال... و پاسخ استاد): باز هم عنوان دارای اثر است، عنوان کلی«الخمر حرام» است، نه«الخمر الموجود فی الخارج»، همانطوری که من دیروز اشاره کردم«الخمر الموجود فی الخارج» را از یک طرف ما از مسأله فردیت بیرون می کشیم، از طرف دیگر حکم را از«الخمر حرام» به کمک عرف سرایت می دهیم به مصادیق و خصوصیات، آنوقت نتیجه می گیریم که«خمریت هذا المایع منشأ للاثر، موضوع للاثر» و اگر شما استصحاب کردید، هیچ اشکالی درکار نیست. شما می خواهید اسم این را استصحاب فرد بگذار. ما می بینیم اسمش استصحاب فرد نیست، این مثل استصحاب انسانیت متحققه فی الخارج است، که استصحاب انسانیت متحققه غیر از استصحاب بقای زید است. زید فرد است نه انسانیت متحققۀ در خارج. از انسانیت متحققه در خارج، تعبیر به کلی متشخّص می شود، اما فرد عبارت از زید است. شما می خواهی اسم این خمریت هذا المایع را فرد بگذار، یا کلی متشخّص در خارج بگذار، به استصحاب خمریت آثار خمر بار می شود. اگر شما در این مرحله اشکالی دارید، آن را وارد کنید، نه اینکه بگویید این اسمش چیست؟ اسمش هرچه می خواهد باشد. باید ببینیم آیا استصحاب خمریت هذا المایع با توجه به اینکه دلیل«الخمر حرام» می گوید، می تواند موجب ترتب اثر حرمت در«الخمر حرام» باشد یا نه؟ ملاحظه فرمودید که مانعی ندارد. «اما ما اسمه؟ ما شئت فسم».

اشکال استاد به تفصیل آخوند(ره) بین خارج محمول و محمول بالضمیمه

اما بحث دومی که با مرحوم آخوند داریم در تفصیل بین خارج محمول و محمول بالضمیمه است، اینجا اشکال مهمی به مرحوم آخوند شده، قطع نظر از اینکه آیا این تفسیری که ایشان برای خارج محمول و محمول بالضمیمه می کند، تفسیر صحیح یا تفسیر باطلی است؟ ما باز کاری به کار عنوان نداریم. آن چه که در کلام مرحوم آخوند است این است که بین اعراضی که دارای یک واقعیت و دارای یک حقیقت است و بین

ص:248

اعراضی که جز یک امر اعتباری و یک اعتبار شرعی یا عقلایی بیش نیست، فرق وجود دارد. ایشان برای خارج محمول، مثال به ملکیت و زوجیت می زند، برای محمول بالضمیمه به سواد و بیاض. ما می خواهیم ببینیم که بین اینها چه فرقی وجود دارد؟

اشکال مهمی که به ایشان شده اشکالی از بعض الاعلام است که بسیار اشکال متین و مستحکمی هست. ایشان می فرماید: مراد مرحوم آخوند چیست؟ ایشان که بین مسألۀ ملکیت و غصبیت و سواد و بیاض فرق می گذارد، آیا فرق بین اینها در رابطۀ با همین فرد و کلی است که محل بحث ما در خمریت هذا المایع بود؟ یعنی از جهت اینکه استصحاب در فرد جاری می شود و موضوع اثر یک عنوان کلی است، آیا فرق بین این دوتا را در این رابطه ایشان مطرح کرده است؟ یعنی می خواهد بفرماید: در مسألۀ ملکیت و زوجیت(حالا ایشان به غصبیت مثال زده است فرقی نمی کند همه اینها امور اعتباری است) اگر شما استصحاب را روی فرد جاری کردید، مثل اینکه زید سابقا ملکیت نسبت به این کتاب داشت و حالا شک می کنید که ملکیتش نسبت به این کتاب باقی هست یا نه؟ همانطوری که استصحاب خمریت هذا المایع جاری می شد، اینجا هم بقای ملکیت زید را نسبت به این کتاب استصحاب می کنید، و بر این استصحاب ملکیت آثار کلی ملک را بار می کنید، اثر کلی ملک جواز تصرف مالک است، اثر کلی ملک عدم جواز تصرف دیگران است، و سایر آثاری که بر کلی ملک بار می شود.

یعنی مرحوم آخوند می خواهند چنین بفرمایند که در همین رابطۀ فرد و کلی، همانطوری که استصحاب خمریت اثر خمر را بار می کرد، استصحاب ملکیت زید را نسبت به این کتاب، آثار کلی ملک بار می شود، معنای استصحاب ملکی زید این است که «یجوز له التصرف فی هذا المال و لا یجوز لغیره التصرف الا باذنه» در همین رابطه ایشان می خواهد بین ملکیت و زوجیت، و بین محمول بالضمیمه فرق قائل بشود. در ملکیت و زوجیت که درست است و مسأله روبه راه است، چه فرقی است بین استصحاب خمریت و بین استصحاب ملکیت؟ اما سؤالی که از ایشان می شود این است که محمول بالضمیمه در اینجا چه گناهی کرده است که استصحاب در آن جاری نمی شود؟

فرق بین استصحاب ملکیت و استصحاب عدالت در ترتب آثار کلی

یکی از مثالهای محمول بالضمیمه، مسألۀ عدالت است. عدالت یک واقعیت است،

ص:249

منتها واقعیت نفسانی، سواد و بیاض واقعیت مرئیه است، عدالت یک واقعیت قلبیه و نفسانیه است و جزء محمول بالضمیمه. از مرحوم آخوند سؤال می شود: اگر زید یک ماه قبل دارای عدالت بود و شما حالا شک کردید در اینکه عدالتش منتفی شده است یا نه؟ اگر استصحاب عدالت زید را جاری کنید، چه مانعی دارد که آثار کلی عدالت بار بشود؟ چه فرقی می کند بین استصحاب ملکیت و استصحاب عدالت؟ استصحاب ملکیت برای ترتب آثار کلی ملک جریان پیدا می کند، اما استصحاب زید برای ترتب آثار کلی عدالت که عبارت از جواز الاقتداء، جواز الشهادة، جواز الطلاق عنده و امثال ذلک باشد، کفایت نمی کند؟ در حقیقت مرحوم آخوند چنین بگویند: اگر استصحاب خمریت جاری کنید درست، اگر استصحاب ملکیت جاری کنید درست. اما اگر بخواهی استصحاب عدالت را جاری بکنی، درست نیست. به چه جرمی؟ به جرم اینکه عدالت واقعیت دارد، به جرم اینکه عدالت یک واقعیت نفسانیه دارد، اما ملکیت واقعیت نفسانیه و خارجیه ندارد، فقط مجرد یک اعتبار و مجرد یک بناگذاری است.

آیا این اعتبار چه نقشی در مسألۀ استصحاب می تواند داشته باشد؟ «خمریت هذا المایع، ملکیت هذا الکتاب، عدالت هذا الشخص» از نظر جریان استصحاب در رابطۀ با کلی و فرد چه فرق می کند، «خمریت هذا المایع»، کلی«الخمر حرام» را پیاده می کند، «ملکیت هذا الکتاب» احکام کلی ملک را پیاده می کند، «عدالت هذا الشخص» احکام کلی عدالت را بار می کند، چه فرق است بین اینها که ما بگوییم: استصحاب ملکیت جاری می شود برای ترتب آن اثر، اما استصحاب عدالت برای ترتب آن اثر نمی تواند جریان پیدا بکند؟

(سؤال... و پاسخ استاد): شما مسائل را در الفاظ بردید، من گفتم: اصل مطلب ایشان یک تفسیری دارد برای خارج محمول و محمول بالضمیمه، این تفسیر غلط است. ما کاری به این تفسیر نداریم، ایشان مثال می زند و تصریح می کند به مسألۀ سواد و بیاض بما انّ لهما واقعیة، این را جزء محمول بالضمیمه می داند، ملکیت و غصبیت را بما انّه امر اعتباری جزء خارج محمول. اصلا این دو لفظ به گوش ما نخورده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): می گویم: محمول بالضمیمه یک اصطلاحی است که شما نشنیدید. اصلا دروغ است. آن چه که هست، این است می گوید: بین ملکیت و غصبیت و بین سواد و بیاض فرق است، این را ایشان می گوید یا نمی گوید؟ می خواهیم بگوییم: این

ص:250

فرق وجود ندارد. برای اینکه سواد و بیاض، حالا سواد و بیاضی نداریم به این صورت که منشأ اثر باشد، سود و بیاض را برداشتیم جایش عدالت را گذاشتیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): عدالت واقعیت دارد، مثل واقعیت علم می ماند. خود ایشان تصریح دارد به این معنا، یعنی مثال را ایشان دروغ زده است؟

پس یک احتمال این است که ایشان بخواهد فرق بین خارج محمول، و محمول بالضمیمه را در رابطۀ با همین فرد و کلی که مثل همین«خمریت هذا المایع» در محل بحث ما هست، به این صورت مطرح کرده باشد که بین خمریت، ملکیت، عدالت فرق بگذارد، بگوید: استصحاب در آن دوتا جریان پیدا می کند و اثر کلی بار می شود، اما استصحاب در این یکی به جرم واقعیت داشتن جریان پیدا نمی کند و اثر کلی بر آن بار نمی شود. البته این یک احتمال در کلام مرحوم آخوند است، لکن یک احتمال دومی هم ذکر می کنند که ان شاء الله بعد.

پرسش:

1 - مراد حضرت امام(ره)؛ که تنها راه حل کلی متشحص در خارج است، یعنی چه؟

2 - فرق کلام حضرت امام(ره) با دیگران در ترتب آثار استصحاب را بیان کنید.

3 - بیان استاد در لزوم جریان استصحاب در کلی را توضیح دهید.

4 - اشکال استاد به تفصیل مرحوم آخوند(ره) بین خارج محمول و محمول بالضمیمه چیست؟

5 - فرق بین استصحاب ملکیت و استصحاب عدالت در ترتب آثار کلی را ذکر کنید.

ص:251

درس چهارصد و شصت و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی در محمول بالضمیمه

عرض کردیم که بعض الاعلام اشکال مهمی به مرحوم آخوند صاحب کفایه دربارۀ تفصیل بین خارج محمول و محمول بالضمیمه، ذکر کرده اند، ایشان می فرمایند: این تفصیلی را که شما ذکر می کنید، آیا در رابطۀ با همین عنوان محل بحث است؟ عنوان محل بحث این بود که استصحاب در فرد جاری بشود و اثر مترتب بر کلی باشد.

آیا در رابطۀ با این جهت محل بحث، شما می خواهید تفصیل قائل بشوید و بگویید که در محمول بالضمیمه استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی جریان ندارد، ولی در خارج محمول استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی جریان دارد، و در حقیقت بخواهید بین استصحاب ملکیت زید نسبت به این مال، و بین استصحاب عدالت زید فرق بگذارید. بگویید: اگر زید سابقا مالک کتاب بوده، الان شک می کنیم که ملکیت او زائل شده یا زائل نشده است؟ این استصحاب ملکیت شخصیه و فردیه جریان پیدا می کند و

ص:252

آثار کلی ملکیت مثل جواز تصرف مالک و عدم جواز تصرف غیر مالک بر آن مرتب می شود. اما اگر عدالت زید را استصحاب کردیم، - چون عدالت یک واقعیتی دارد و یکی از اوصاف حقیقیۀ نفس انسان و ملکۀ راسخۀ در نفس است، - نمی توانید آثار کلی عدالت را بار کنید، «جواز الاقتداء» به او را نمی توانید بار کنید، «جواز قبول شهادته» را نمی توانید بار کنید.

اگر چنین فرمایشی دارید، ما از شما می پرسیم چه فرق وجود دارد؟ چه خصوصیتی دارد که استصحاب ملکیت بما انّه استصحاب شخص جاری می شود و اثر کلّی ملک ترتب پیدا می کند، اما استصحاب عدالت زید به عنوان استصحاب شخص جاری نمی شود و اثر کلی عدالت بر آن ترتب پیدا نمی کند؟ هر دو فرد مستصحب شما، و اثری هم که بار می شود اثر کلی است، ما الفرق بینهما که آن جاری بشود و این جاری نشود؟

اما اگر تفصیل شما در رابطۀ با این حیث عنوان شدۀ در تنبیه نباشد، مسألۀ کلی و فرد مطرح نیست، مسألۀ شخص و کلی مطرح نیست، مسأله این است که می خواهید بگویید:

امور انتزاعیه دو جور است: اگر امور انتزاعیه اعتباریه باشد، شما اگر در منشأ انتزاعش استصحاب را جاری کردید، این اثر مترتب بر این امر اعتباری بر استصحاب منشأ انتزاع بار می شود. اما اگر امر انتزاعی یک واقعیتی باشد، یک اعتبار محض نباشد، شما اگر استصحاب را در منشأ انتزاعش جاری کردید، اثر شرعی مترتب بر این امر انتزاعی، ترتب پیدا نمی کند.

به عبارت روشنتر این امر انتزاعی را شما به عنوان یک لازم فرض کنید و منشأ انتزاع را به عنوان یک ملزوم فرض کنید، اثر شرعی هم مترتب بر لازم است، مترتب بر این امر انتزاعی لازم است. می فرمایید: لازم ولو اینکه موضوع اثر است، ولو اینکه اثر بر لازم بار شده، لکن اگر لازم یک حقیقتی نداشته باشد، یک واقعیتی نداشته باشد، فقط اعتبار محض باشد، اینجا شما می توانید استصحاب ملزوم را جاری کنید و اثر مترتب بر لازم را بر او بار کنید. اما اگر فرض کردیم که این لازم در عین اینکه یک امر انتزاعی است، یک واقعیتی دارد، یک حقیقتی دارد و اثر هم بر این حقیقت بار شده، بر این لازم ترتب پیدا کرده، شما اگر استصحاب ملزوم بکنید، اثر مترتب بر لازم ترتب بر این استصحاب پیدا نمی کند. اگر این حرف را بفرمایید، ایشان می فرماید: ما هیچ کدام را قبول نداریم. ما اینجا معتقد هستیم که در هر دو اصل مثبت است، و هیچ فرقی نمی کند که لازم انتزاعی امر

ص:253

اعتباری باشد، یا امر واقعی و حقیقی باشد.

فرق بین خارج محمول و محمول بالضمیمه بنابر احتمالات مختلف

ایشان بعد دوتا مثال ذکر می کنند: یک مثال برای امر انتزاعی واقعی که مرحوم آخوند هم اینجا را قبول دارند و آن این است که می فرمایند: اگر یک جسمی در یک محلی در یک زمانی وجود داشت قطعا، و بعد در یک زمان دیگری ما جسم دوم را در یک مکانی اسفل از جسم اول قرار دادیم، لکن شک داریم که آیا در آن حالی که ما جسم دوم را در مکانی اسفل از مکان جسم اول قرار دادیم، جسم اول در آن زمان در همان مکان اوّلی خودش باقی بود یا از آنجا برداشته شده بود؟ اگر جسم اول درحالی که جسم دوم را در مکانی پائین تر از مکان جسم اول قرار دادند، در آن زمان هم در مکان خودش باقی باشد، اینجا جسم اول اتصاف به فوقیت نسبت به جسم دوم پیدا می کند، فوقیت متوقف بر این است که جسم اول تا زمان آمدن جسم دوم در همان مکان خودش باقی باشد.

پس اینجا شک داریم که آیا در زمان آمدن جسم دوم، آیا جسم اول در مکان خودش باقی بود یا نه؟ ما استصحاب بقای جسم اول را در مکان اول بکنیم و با این استصحاب فوقیت را ثابت بکنیم، و اثری را که فرضا مترتب بر فوقیت جسم اول نسبت به جسم دوم شده، آن اثر را بار بکنیم، این بلا اشکال مثبت است. استصحاب بقای جسم اول نمی تواند فوقیت را ثابت بکند، فوقیت لازمۀ عقلی او است، فوقیت یک امری است غیر از مستصحب شما. و اگر اثر شرعی بر جسم بار نشده، بلکه بر فوقیت جسم اول نسبت به جسم دوم بار شده، شما با استصحاب بقای جسم اول، فوقیت را نمی توانید اثبات بکنید، و در نتیجه نمی توانید آثار شرعی مترتب بر فوقیت را بر این استصحاب بار بکنید.

بله اگر یک اثری شرعی بر نفس بقای جسم اول در مکان اول باشد، آن اثر ترتب پیدا می کند. اما فرض ما این است که اثر بر فوقیت مترتب است و استصحاب در وجوب جاری می شود، استصحاب بقای جسم اول نمی تواند فوقیت را اثبات بکند و در نتیجه آثار فوقیت ترتب پیدا نمی کند.

این فرض را هم که مرحوم آخوند قبول دارند، عمده مثال دوم است. ایشان می فرماید: در امر اعتباری هم همینطور است. مثال را اینجوری ذکر می کنند می فرماید:

شما علم به وجود یک زنی داشتید، در سن ده سالگی می دانستید که این وجود داشت،

ص:254

حالا ده، پانزده سال است که از او اطلاعی ندارید، لکن یقین دارید و این از خارج برای شما معلوم است که اگر به سن ازدواج رسیده باشد، یقینا با پسر عموی خودش ازدواج کرده است. حالا شما بگویید: من که فقط می دانم این در ده سالگی حیات داشت، الان که در اصل حیاتش شک داریم، استصحاب بقای حیات این زن را جاری بکنید و به این استصحاب، زوجیت را ثابت بکنید و آثار زوجیت را مترتب بکنید. زوجیت که امر اعتباری است، به خلاف فوقیت در مثال جسم، فوقیت خارج محمول است، فوقیت و تحتیت واقعیت است، نه امر اعتباری. البته به هر دوی آنها امر انتزاعی می گویند. اما فوقیت اعتباری نیست، فوقیت انتزاعی دارای واقعیت است، اما زوجیت انتزاعی اعتباری است. آیا اینجا شما می توانید یک چنین استصحابی جاری بکنید و بگویید: ما بقای حیات این زن را استصحاب می کنیم، و چون یقین داریم که علی تقدیر حیات با پسر عموی خودش ازدواج کرده، پس با این استصحاب آثار زوجیت این زن را نسبت به پسرعمویش جاری می کنیم. آیا می شود چنین حرفی زد، این با فوقیت چه فرق می کند؟ همانطوری که استصحاب بقای جسم نمی توانست فوقیت و آثار شرعی مترتب بر فوقیت را ثابت بکند، استصحاب بقای حیات زن هم نمی تواند زوجیت و آثار شرعی مترتب بر زوجیت را ثابت کند.

پس اگر مراد مرحوم آخوند آن احتمال باشد هیچ فرقی بین خارج محمول و محمول بالضمیمه نیست، و اگر مراد ایشان این احتمال دوم باشد - که این احتمال یک قدری با عنوان این تنبیه هم مخالفت دارد، عنوان تنبیه با آن احتمال اول سازگار است. - لکن لو فرض که مراد شما این احتمال دوم هم باشد، معذلک نمی تواند استصحاب جریان پیدا کند. اما روی بیانی که ما عرض کردیم که تمامی اینها استصحابشان نه استصحاب فرد است و نه استصحاب کلی است، بلکه کلی منطبق را ما استصحاب می کنیم، هرکجا مستصحب ما خمریت باشد که عین ذات است، ملکیت باشد که آن هم امر اعتباری است، فوقیت و عدالت باشد که امور واقعی هستند، در رابطۀ با آن حیث محل بحث ما هیچ فرقی بین اینها نمی کند. اگر استصحاب جاری است در همه جریان دارد، هیچ فرقی بین«استصحاب خمریت هذا المایع»، با«ملکیة الزید لهذا المال»، و«عدالت زید» نمی کند، اگر مجرای استصحاب نفس این عناوین باشد. و اما اگر مجرا خارج باشد، آن دیگر به بحث ما ارتباطی ندارد، و این مسأله ای است که ما قبلا ذکر کردیم و

ص:255

خصوصیاتش را رسیدیم. این راجع به یک جهتی که مرحوم آخوند در این تنبیه بیان کردند. چند مطلب در این تنبیه بیان شده که همۀ آنها مشکل و قابل دقت است. این یک تنبیه بود یعنی یک جزء از تنبیه بود که تمام شد.

لزوم مستصحب بودن حکم شرعی یا موضوع شرعی

مطلب دومی که ایشان عنوان می کنند و باید در کلامشان دقت کرد، این است که می فرمایند: ما یک قاعدۀ کلی کانّ گفتیم، آن قاعدۀ کلی این است که مستصحب ما یا خودش باید حکم شرعی باشد که استصحاب در نفس حکم شرعی جاری بشود، یا اینکه مستصحب ما موضوع برای حکم شرعی باشد. حالا می خواهیم یک معنایی از این قاعده بکنیم، یعنی یک تعمیمی بدهیم. این که ما گفتیم مستصحب ما خودش باید حکم شرعی باشد یا موضوع برای حکم شرعی، ما دو جور حکم شرعی داریم: یک حکم شرعی مجعول بالاستقلال داریم، مثل احکام تکلیفیه ای که شارع مستقلا جعل می کند. و به عقیدۀ ایشان بعضی از احکام وضعیه هم همینطور است. چون ایشان در قسم سوم احکام وضعیه ترجیح دادند که استقلال به جعل داشته باشد، مثل مسألۀ ملکیت، زوجیت، حریّت و رقیت، ایشان ترجیح دادند که زوجیت را هم خود شارع مثل وجوب جعل می کند، حریّت را مثل وجوب جعل می کند. پس یک سری از احکام استقلال به جعل دارند مثل وجوب و حرمت و امثال اینها و برخی از احکام وضعیه. اما یک قسمت از احکام شرعیه داریم که اینها مجعول بالتبع هستند، استقلال در جعل ندارند، رفع و وضع این احکام به دست شارع است، منتهی بتبع منشأ انتزاع، بتبع ریشۀ آن مسأله که در دست شارع است، مثل جزئیت للمأمور به، این عنوان، شرطیت للمأمور به، مانعیت عن المأمور به دارد.

به نظر ایشان شارع نمی تواند جزئیت للمأمور به را به این عنوان مستقلا جعل کند، شارع امر خودش را متعلق به مرکب می کند، از تعلق امر به مرکب نسبت به اجزاء مرکب عنوان جزئیت للمأمور به انتزاع می شود. شارع امر خودش را متعلق به مقیّد و مشروط می کند، از تعلق امر به مشروط انتزاع شرطیت للمأمور به برای شرط می شود. و همینطور از تقیید به عدم چیزی انتزاع مانعیت برای وجود آن چیز می شود. پس«الجزئیة للمأمور به»، این«مجعول اما لا استقلالا، بل بتبع تعلق الامر بالمرکب، الشرطیة للمأمور به

ص:256

مجعولة لا استقلالا بل بتبع تعلق الامر بالمشروط»، آن وقت ایشان می فرماید: آیا این اثر شرعی که ما در باب استصحاب دنبالش هستیم حتما باید مجعول بالاستقلال باشد یا اگر مجعول بتبع هم باشد کفایت می کند؟ چه فرقی است بین مجعول بالاستقلال و مجعول بالتبع؟ همانطوری که عنان و زمام مجعول بالاستقلال در دست شارع است، رفع و وضعش به ید شارع است، مجعول بالتبع هم همینطور است، آن هم رفع و وضعش به ید شارع است، آن هم اضافۀ به شارع دارد. لذا در باب جریان استصحاب، ایشان می فرماید:

دنبال این مسأله نگردید که آن اثر حتما مجعول بالاستقلال باشد، نه، مجعول بالتبع هم باشد کفایت می کند.

اکتفای در اضافه به شارع در جریان استصحاب

انصاف این است که این هم بیان متینی است. حالا در مصادیقش اختلافی باشد که مثلا آیا جزئیت للمأمور به جعل استقلالی دارد یا ندارد؟ ولی کلی مسأله در رابطۀ با استصحاب درست است. در اثری که ما در باب استصحاب دنبالش هستیم، لازم نیست اثر مجعول بالاستقلال باشد، همین که اضافۀ به شارع داشته باشد، می خواهد جعلش، جعل استقلالی باشد، و می خواهد جعلش جعل تبعی باشد. پس اصل مطلب بسیار متین و خوب است، لکن بحث این است که ایشان این مطلب را مقدمۀ جواب از یک اشکالی قرار دادند، آن اشکال این است که خود ایشان هم می فرمایند: بعضی ها در استصحاب وجود شرط مناقشه کرده اند، گفته اند: اگر شما قبلا وضو داشتید و حالا شک می کنید که وضو دارید یا ندارید؟ شما حق ندارید استصحاب وضو را جاری کنید، چرا؟ برای اینکه وضو اثر شرعی ندارد و خودش اثر شرعی نیست، موضوع برای اثر شرعی هم نیست.

همینطور در جزئیت و مانعیت اشکال شده که شما که استصحاب بقای جزء را جاری می کنید، یا استصحاب بقای مانع را جاری می کنید، بر استصحاب بقای جزء چه اثر شرعی ترتب پیدا می کند؟ بر استصحاب بقای مانع چه اثر شرعی ترتب پیدا می کند؟ بقای جزء، نه حکم شرعی است و نه موضوع است برای اثر شرعی، پس استصحابش نباید جاری بشود.

لذا بعد ایشان می فرمایند: اینها چنین خیال کرده اند، این توهمی است که در اینجا جریان پیدا کرده، و الا واقع مسأله این است که ما شرط را استصحاب می کنیم، و شرطیت

ص:257

را بر آن مترتب می کنیم، شرطیت مجعول شرعی است و مجعول بالتبع. ما استصحاب جزء را جاری می کنیم و جزئیت را بر آن بار می کنیم، جزئیت مجعول شرعی است، منتهی بالتبع. ما می گوییم: لازم نیست در باب اثر شرعی مجعول بالاستقلال باشد، همان مجعولیت بالتبع هم کفایت می کند. پس این چه توهمی است که کانّ در اینجا پیدا شده است؟ استصحاب بقای وضو لا یترتب علیه اثر؟ استصحاب بقای جزء لا یترتب علیه اثر.

(و از طرفی این را من اضافه می کنم) ما در روایاتی که به عنوان دلیل در باب استصحاب ذکر شده بود، روایات معتبره ای از زراره دیدیم که در یکی از آن روایات استصحاب وضو را جاری کرده، در روایت دیگر استصحاب طهارت ثوب را جاری کرده، در اصاب ثوبی دم رعاف او غیره. پس نمی شود در این استصحاب ها مناقشه کرد، در خود روایت زراره استصحاب بقای شرط جاری شده، منتهی شرط به نحو طهارت حدثیه است. در آن روایت استصحاب بقای شرط به عنوان طهارت خبثیه مطرح است. پس کانّ به نظر مرحوم آخوند هیچ اشکالی در اینجا نیست، مستصحب ما یک موضوعی است و«یترتب علیه اثر شرعی»، و آن اثر شرعی شرطیت، جزئیت و امثال ذلک است.

پس در حقیقت مرحوم آخوند این ضابطۀ کلی را به عنوان مقدمۀ برای جواب از این اشکال قرار داده، که استصحاب شرط و جزء و مانع و امثال ذلک، هیچ اشکالی ندارد و اثر شرعی آن شرطیت و جزئیت و مانعیت و امثال ذلک است.

نتیجۀ استصحاب موضوعی؛ روشن شدن حکم

لکن یک خلط بسیار مهمی در کلام مرحوم آخوند هست که من حالا یک جمله اش را عرض می کنم و تفصیلش را ان شاء الله روز شنبه عرض می کنم. ما یک استصحابی را که برای یک اثر شرعی اجرا می کنیم، برای کدام اثر شرعی اجرا می کنیم؟ آن اثر شرعی که الان مشکوک است، اثر شرعی که الان برای ما روشن نیست. ما وقتی که شک داریم که «هذا المایع خمر»، استصحاب خمریت را جاری می کنیم، الان حکم برای ما روشن می شود، «و هو حرمت ارتکابه»، اگر این استصحاب نبود ما الان شک داشتیم که آیا خوردن این مایع حرام است یا خوردن این مایع حرام نیست؟ در حقیقت استصحاب موضوعی برای روشن شدن حکم است به لحاظ اینکه حکم برای شما مشکوک است، نمی دانید خوردن این الان جایز است یا نه؟ شما استصحاب خمریت می کنید، حرمت

ص:258

شرب این مایع را نتیجه می گیرید. اما لو لا الاستصحاب مسأله چه بود؟ مسأله شک در حرمت و عدم حرمت بود. «لو کان خمرا حرام، لو لم یکن خمرا لیس بحرام، و انأ مردد بین الحرمة و العدم». اما در استصحاب وضو مگر شما شک در شرطیت وضو دارید؟ شما شک در بقای وضو دارید، نه شک در شرطیت وضو.

اینکه مرحوم آخوند می فرمایند: وضو را استصحاب می کنیم و شرطیت را بر او بار می کنیم، مگر شرطیت وضو برای شما مورد شبهه بوده است؟ حرمت این مایع مگر برای شما مورد تردید بوده است؟ آدمی که شک دارد در اینکه وضویش باقی است یا نه؟ شک در وجود شرط دارد، نه شک در شرطیت شرط. کسی شک در شرطیت شرط می کند که احتمال می دهد مسألۀ شرطیت وضو نسخ شده باشد. هر زمانی احتمال نسخ شرطیت وضو را ما دادیم، اینجا شک در شرطیت داریم. اما شما که شک دارید که وضویتان باطل شده یا باطل نشده؟ کی شک در شرطیت وضو و طهارت از حدث دارید؟ پس یعنی چه که ما استصحاب بقای وضو می کنیم و شرطیت را بر آن مرتب می کنیم؟

این یک خلط بسیار مهم در کلام مرحوم آخوند است، و اصلا اشکال در این مسأله هیچ ربطی به آن مسأله مجعول بالتبع و مجعول بالاستقلال ندارد، این خودش یک مسأله ای است که اشکال مهمی بر آن وارد است، و باید این اشکال مهم را ما مطرح کنیم و برای حل این فکر کنیم و به این کیفیتی که مرحوم آخوند فرمودند، اصلا ربطی به این مسأله ندارد، ما استصحاب شرط را برای ترتب شرطیت نمی کنیم، شرطیت برای ما مشکوک نیست که بخواهیم به استصحاب شرط، شرطیت را بار کنیم، این مسأله یک راه دیگری دارد و یک حل دیگری که مطالعه بفرمایید برای بعد. ان شاء الله

پرسش:

1 - عدم جریان استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی در محمول بالضمیمه، یعنی چه؟

2 - فرق بین خرج محمول و محمول بالضمیمه را بنابر احتمالات مختلف ذکر کنید.

3 - لزوم مستصحب بودن حکم شرعی یا موضوع شرعی برای چیست؟

4 - مراد از اکتفای در اضافه به شارع در جریان استصحاب چیست؟

5 - نتیجۀ استصحاب موضوعی؛ روشن شدن حکم است یعنی چه؟

ص:259

درس چهارصد و شصت و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم لزوم مستصحب از مجعول بالاستقلال

مرحوم آخوند(ره) یک کبرای کلیه ای را مطرح فرمودند، و آن کبرا این بود که لازم نیست مستصحب ما در باب استصحاب، مجعول بالاستقلال باشد، یا اثر مترتب بر مستصحب از احکام مجعولۀ بالاستقلال باشد، بلکه همین مقدار کافی است که مجعول شرعی باشد، می خواهد مجعول استقلالی باشد یا مجعول تبعی باشد، مجعول تبعی هم اضافه به شارع دارد و ارتباط با شارع. لکن یک تفریعی بر آن کرده اند، و آن را منطبق بر صغرایی کرده اند، و آن صغرا این است که می فرمایند: حالا که این کبرای کلیه درست شد، پس مانعی ندارد که شما بقای وجود شرط را به استصحاب ثابت کنید، و استصحاب را در وجود شرط بکار ببرید، و اثری را که مترتب بر وجود شرط می کنید، شرطیت باشد.

شرطیت مجعول شرعی است، جعل شارع به شرطیت للمأمور به متعلق است، منتها نه جعل استقلالی، بلکه جعل تبعی.

ص:260

ما عرض کردیم که استصحاب وجود شرط برای ترتیب شرطیت کجا جریان دارد؟ چه چیزی برای شما مجهول است؟ شما در تمامی استصحابات آن نتیجه ای را که از استصحاب می خواهید بگیرید، این است که حکمی برای شما مجهول است، منتها کلی یا جزئی. می خواهید به استصحاب آن حکم برای شما روشن شود، اگر استصحاب وجوب نماز جمعه را در عصر غیبت جاری می کنید، برای این است که وجوب نماز جمعه در عصر غیبت برای شما مجهول است، با استصحاب این معنا روشن می شود.

و اگر استصحاب را در موضوع بکار بردید، «خمریت هذا المایع» مجرای استصحاب قرار گرفت. این استصحاب برای راه پیدا کردن به حرمت این مایع است، از راه استصحاب خمریت، حرمت ارتکاب این مایع و شرب این مایع روشن می شود. و اگر استصحاب نکنید، این معنا برای شما مجهول است. در ما نحن فیه که شما استصحاب وجود شرط را می خواهید جاری کنید، چه چیزی برای شما مجهول است؟ شرطیت برای شما مجهول است یا بقای خارجی شرط برای شما مجعول است؟ شما که شک می کنید وضوی شما باقی است یا نه؟ آیا در شرطیت وضو تردیدی دارید؟ مگر احتمال نسخ شرطیت وضو را می دهید؟ شما کی در شرطیت وضو تردید دارید؟ شما در وجود شرط تردید دارید.

به عبارت روشن تر یک وقت شما در رابطه با مقام حکم تردید دارید، یک وقت در رابطه با خارج که مقام امتثال است، تردید دارید، اینجا که شک دارید وضو دارید یا نه؟ کی در رابطه با مقام حکم تردیدی دارید؟ شما می دانید که«لا صلاة الا بطهور» به قوت خودش باقی است، منتها از نظر پیاده شدن شما نمی دانید که خارجا وضو دارید یا نه؟ عملا دارای طهارت هستید یا نه؟ پس یعنی چه که ما استصحاب بقای وضو را جاری کنیم و شرطیت را بر آن مترتب کنیم؟ شرطیت مشکوک نیست تا ترتب بر استصحاب وجود وضو پیدا کند. و علاوه ارتباطی باهم ندارند، مقام جعل حکم چه ارتباطی به مقام خارج دارد؟ وضودار بودن و وضودار نبودن چه ارتباطی به مرحله شرطیت و عدم شرطیت وضو پیدا می کند؟ مرحلۀ شرطیت مربوط به مقام جعل و مقام حکم است، وضودار بودن مربوط به خارج است، و هیچ ارتباطی بین این دوتا وجود ندارد. پس یعنی چه، که ما استصحاب بقای وضو را جاری کنیم و اثر شرطیت را برای آن مترتب کنیم؟

ص:261

اشکال به استفادۀ لازمۀ عقلی از استصحاب

بعد ایشان این استصحاب را جواب از یک توهمی قرار داده است، توهم اصولا در این رابطه یک توهم دیگری است، و یک اشکال مهمی در اینجا وجود دارد، که باید برای رفع آن فکر کرد، و این راه مرحوم آخوند هیچ ربطی به این اشکال ندارد، و علاوه بر این که فی نفسه هم راه غیر صحیحی است.

اشکالی که در اینجا مطرح است یک اشکال بسیار مهم است، و آن اشکال این است:

مستشکل می گوید: شما راجع به اصل مثبت صحبت کردید، گفتید: آنجایی که لازم عقلی نقش داشته باشد، لازم عقلی دخالت داشته باشد، آنجا استصحاب عنوان اصل مثبت پیدا می کند، درحالی که شما اگر شک کردید در اینکه وضو دارید یا نه؟ استصحاب بقای وضو را جاری می کنید، سؤال این است که این استصحاب برای چه هدفی است؟ با این استصحاب چه چیزی را ثابت می کنید؟ با استصحاب بقای وضو می خواهید بگویید:

«صلاة لا محاله مع الوضوء» واقع شده است؟ این لازمه عقلی استصحاب شما است، شما که استصحاب بقای وضو را جاری کردید، عقل می گوید: پس نمازی که در این حال خوانده شد، این نماز«مع الوضوء» خواهد بود، این حکم عقل است، هیچ دلیل شرعی این حرف را بیان نکرد، هیچ لسان دلیل شرعی متعرض این معنا نیست، که شما وقتی استصحاب وضو را جاری کردید، پس نماز شما مع الوضوء واقع شده است، قید نماز حاصل است، پس تقیّد صلات به وضو تحقق پیدا کرده است.

اگر بخواهیم قدری بالاتر برویم، اشکال در این جا از سایر موارد اصل مثبت هم بالاتر است، چرا؟ برای اینکه در سایر موارد اصل مثبت شما ملزومی داشتید که مستصحب شما بود، و یک لازم عقلی داشتید و یک اثر شرعی مترتب بر لازم عقلی. اما اثر شرعی در کار بود، اثر شرعی وجود داشت، اما موضوع اثر شرعی لازم عقلی بود، و استصحاب شما در ملزوم جریان پیدا می کرد. یعنی در حقیقت شما سه چیز داشتید: مستصحب، لازم عقلی مستصحب، و اثر شرعی مترتب بر لازم عقلی، آنجا شما می گفتید: استصحاب ملزوم نمی تواند لازم را ثابت کند، نمی تواند اثر شرعی مترتب بر لازم را بار کند. اما در استصحاب بقای وضو شما علاوۀ بر اینکه پای عقل در کار است، اصلا اثر شرعی هم ندارید، چه اثر شرعی در اینجا هست؟ شما با استصحاب بقای وضو یک واقعیت عقلیه

ص:262

را ثابت می کنید، می گویید: پس نماز شما مع الوضوء واقع شد. اگر نماز من مع الوضوء واقع شود، مگر اثر شرعی دارد؟! اثر عقلی دارد که اگر نماز مع الوضوء واقع شد این موافقة الامر حاصل شده است و موافقة الامر مسقط امر است، اینها همه احکام عقلیه است.

در اینجا یک اثر شرعی که بر استصحاب بقای وضو جریان پیدا کند، ولو به وساطت لازم عقلی و با مدخلیت لازم عقلی، نمی توانید تصور کنید، اما در اصلهای مثبت دیگر آثار شرعیه در کار بود، منتها به توسط لازم عقلی آن آثار شرعی می خواست ترتب پیدا کند، قائلین به عدم جریان اصل مثبت گفته اند: نه، آن آثار شرعیه نمی تواند ترتب پیدا کند، اما در استصحاب وجود شرط نه تنها مسألۀ لازم عقلی مطرح است، بلکه اثر شرعی هم به هیچ وجه در اینجا مطرح نیست.

ما می خواهیم با استصحاب بقای وضو همین مقدار را بگوییم، که پس نماز شما مع الوضوء واقع شد، حالا نماز من مع الوضوء واقع شود چه اثر شرعی برای آن ترتب پیدا می کند، اثر شرعی ندارد، فقط همان موافقتی است که از نظر عقل موجب سقوط امر مولاست، و برای تثبیت این اشکال، اگر کسی این حرف را بگوید: ما از اول می گوییم:

استصحاب بقای شرط ندارد، کجا خراب می شود؟ بگوییم: استصحاب بقای وضو جاری نیست، می گوییم: این حرف را نمی توانید بزنید، برای اینکه صحیحه اولی زراره استصحاب را در وضو جاری کرد، که«شرط من شرایط الصلاة»، و صحیحه ثانیه زراره استصحاب را در طهارت ثوب جاری کرد، که آن هم«شرط آخر من شرائط الصلاة»، در حقیقت این دو روایت صحیحۀ معتبره، که از عمده ترین ادله استصحاب به شمار می رفت، یکی شان استصحاب را در وضو بکار برده است، در آن جمله ای که فرمود: «و الا فانه علی یقین من وضوئه و لا ینبغی له ان ینقض الیقین بالشک ابدا»، و در صحیحه دوم زراره تعبیر این بود: «لانک کنت علی یقین من طهارتک فشککت و لیس ینبغی لک ان تنقض الیقین بالشک ابدا».

پس در حقیقت ما در اینجا حسابی گرفتار شدیم، اگر بخواهیم جلوی استصحاب شرط را بگیریم، و بگوییم: این استصحاب جریان ندارد، این دو روایت با کمال صراحت استصحاب را در شرط جاری کرده اند، و علاوه از نظر فتوا هم این معنا مسلّم است، که استصحاب بقاء شرط جریان دارد، و از طرف دیگر با اصل مثبت چه کنیم؟ بر این

ص:263

استصحاب بقای شرط چه اثری ترتب پیدا می کند؟ خود شرط که مجعول شرعی نیست، و اثری هم که شرعا مجعول شده باشد بر آن نمی تواند ترتب پیدا کند. و اصلا اثر شرعی در اینجا مطرح نیست که ما با استصحاب وجود شرط آن اثر شرعی را مترتب کنیم.

اشکال اصلی در مسأله این است.

جواب مرحوم آخوند(ره) بنابر ترتب اثر شرطیت

مرحوم آخوند این اشکال را خواسته اند با همان بیانشان جواب بدهند، که ما استصحاب شرط را جاری می کنیم، لکن اثر شرطیت را بر آن مترتب می کنیم. ما عرض کردیم که شرطیت هم اثر شرط نیست، و هم شرطیت مشکوک نیست که ما بخواهیم استصحاب را بخاطر شرطیت جاری کنیم، آن چه که مشکوک است بقای خارجی وضو است، و اما«شرطیة الوضوء للصلاة» هیچ قضیه مشکوکه ای ندارد که ما بخواهیم با استصحاب وضو مسأله شرطیت را در اینجا ثابت کنیم، این مشکل در اینجا پیدا شده است.

مخصوصا چیزی که مزید بر اشکال شده، و اشکال را مشکل تر کرده است این است که گفته اند: استصحاب وجود شرط جریان پیدا می کند، استصحاب وجود جزء جریان پیدا می کند، اما استصحاب عدم المانع جریان پیدا نمی کند.

مثلا گفته اند: یکی از موانع نماز پوشش مصلی است، «ما لا یؤکل لحمه» را، لباسی که از اجزای«غیر مأکول اللحم» تهیه شده است، نباید مصلی استفاده کند.

حالا اگر مصلی لباسی پوشیده و شک می کند که این از اجزای«غیر مأکول اللحم» هست یا نه؟ بیاید استصحابی جاری کند، «استصحاب عدم لبس اجزاء غیر مأکول اللحم» بگوید قبل از آنکه من این لباس را بپوشم«لابس اجزاء غیر مأکول» نبودم، حالا شک دارم که لابسیت نسبت به اجزاء غیر مأکول اللحم پیدا کردم یا نه؟ استصحاب عدم را جاری کنم، یا مثلا در بدن شما قبل از آن که شروع به غسل کنید، مانعی وجود نداشت، شک کردید که در حال غسل مانعی پیش آمد یا نیامد؟ گفته اند: استصحاب عدم المانع نمی تواند جریان پیدا کند، اما استصحاب وجود شرط یا استصحاب وجود جزء جریان پیدا می کند. این اشکال، اشکال بسیار مهمی است، و با این بیان مرحوم آخوند حل نمی شود.

ص:264

امکان فرق میان شرط و مانع و پاسخ به آن

برای رفع این اشکال، اینجور احتمال داده اند، که بین شرط و مانع فرق قائل شویم، بگوییم: شرط مثلا وضو که طهارت باطنی است، یا طهارت ثوب، اینها«شرط المصلی» هستند، اما مانع، مانع از صلات است، و ربطی به مصلی ندارد، یعنی بیاییم بین شرط و مانع تفکیک و تفرقه ایجاد کنیم، و شرط را از ارتباط با نماز خارج کنیم و مرتبط با مصلی بکنیم، اما مانع ارتباطش با نماز به جای خودش محفوظ باشد، بعد بگوییم: استصحاب بقای شرط عنوان اصل مثبت ندارد، اما استصحاب عدم المانع عنوان اصل مثبت پیدا می کند، چطور؟ برای اینکه اگر شرط، شرط مصلی شد، شما همین مقدار که استصحاب کردید که من متطهر بودم، و الان هم متطهر هستم، همین جا مسأله خاتمه پیدا می کند، دیگر ارتباط با نماز ندارد، «انی کنت» دو ساعت قبل«متطهرا» و الان به حکم الاستصحاب«اکون متطهرا»، همین جا مسأله تمام می شود، دیگر لازم نیست که ما چیزی ثابت کنیم.

اگر بگوییم روی این معنا ثابت نمی شود این روی مبنای این است که شرط را مرتبط با نماز کنیم، اما اگر اضافه شرط را از صلات بریدیم، و شرط را مربوط به مصلی کردیم، و گفتیم: مانع مرتبط با نماز است، از نظر مثبتیت و عدم مثبتیت بین اینها جدایی می افتد، برای اینکه استصحاب عدم المانع ثابت نمی کند که نماز با عدم المانع تحقق پیدا کرد، اما استصحاب طهارت مصلی لازم نیست که ثابت بکند که نماز مع الطهاره است، برای اینکه این مرتبط به مصلی است، نه مرتبط به صلات.

اگر کسی این حرف را بزند، دو جواب دارد: یک جوابش این است که ما روایاتی را که در بیان شرطیت طهارت وارد شده است، با روایاتی که در بیان مانعیت غیر مأکول وارد شده است، می بینیم که لسانش واحد است، بیانش یک بیان است، بلکه بیان روایات شرط در رابطۀ با نماز اقوای از بیان روایات مانع است. برای اینکه در باب طهارت «لا صلاة الا بطهور» وارد شده است، و در باب مانعیت غیر مأکول«لا تصل فی وبر ما لا یؤکل لحمه»، روایت ابن بکیر معروف وارد شده است، این تعبیر به صلات دارد، و آن هم تعبیر به صلات دارد، این می گوید: «لا صلاة الا بطهور»، و آن می گوید«لا تصل فی وبر ما لا یؤکل لحمه»، در هر دو مسألۀ نماز مطرح است آن به لسان شرطیت«لا صلاة الا

ص:265

بطهور» و این به لسان مانعیت و نهی ارشادی به صورت«لا تصل فی وبر ما لا یؤکل لحمه».

و جواب دومش این است که اصلا شرطیت برای مصلی را معنا کنید که ما معنایش را بفهمیم، طهارت شرط مصلی است، نه شرط نماز، آیا«مصلی بما هو مصل» باید طاهر باشد، اینکه برگشت به شرطیت برای نماز می کند، اگر شما گفتید: «مصلی بما انه مصلی» باید واجد وضو و طهارت باشد، معنایش این است که شخص مدخلیت ندارد، نمازگزار مدخلیت دارد، نه زید بودن مدخلیت داشته باشد، نه اینکه عمرو بودن مدخلیت داشته باشد، «مصلی بما انه مصل» باید واجد طهارت باشد، معنایش این است که نماز مشروط به طهارت است، عمل ارتباط با طهارت دارد، و اگر بخواهید بگویید: «مصلی لا بما انه مصلی» که ارتباطش را با نماز قطع کنید، این اصلا قابل قبول نیست به هیچ وجه. یعنی چه که زید باید طهارت داشته باشد، عمرو باید طهارت داشته باشد؟ می گوییم: این طهارت برای نماز است؟ می گویید: نه، پس معنایش این است که نماز بی طهارت صحیح است، نماز مرتبط با طهارت نیست.

لذا عبارتش ابتداءا خوب به ذهن انسان می آید ولی وقتی که انسان دقت می کند، یک معنای غیرقابل قبولی در آن است. ایشان از این راه خواسته اند مسأله را تمام کنند.

بیان روایات در عدم فرق میان مانع و شرط

باز نکته ای در این رابطه عرض کنیم، این که در روایت زراره اول دارد: «فانه علی یقین من وضوئه»، و در دومی می گوید: «لانک کنت علی یقین من طهارتک»، معنای اینها این نیست که اینها شرط مصلی است، نه، بلکه آنچه که شرط نماز است عمل مصلی و حالات مصلی است، درست است که آنجا«علی یقین من وضوئه» دارد، اما استصحاب را در وضو جاری می کند، در دومی هم دارد که«لانک کنت علی یقین من طهارتک»، اما استصحاب در طهارت جاری می شود، و به عبارت دیگر؛ فرق بین این دوتا این است، که اگر ما مسأله را روی مصلی پیاده کنیم، مجرای استصحاب وضو نیست، بلکه«کون المصلی علی وضوء» است. اگر ما شرط را مربوط به مصلی بدانیم، در طهارت ثوب استصحاب روی طهارت جاری نمی شود، استصحاب روی«کون الشخص علی طهارة ثوبه» جریان پیدا می کند. درحالی که در این دو روایت صحیحه معتبره می بینیم که

ص:266

استصحاب را روی خود طهارت جاری کرده است، منتها طهارت دیوار نه، بلکه طهارت من مکلف، این«طهارتک» به عنوان این است که طهارت به من اضافه دارد، اما نه به عنوان این است که طهارت شرط من است، نه به عنوان این است که«کونی علی طهارة» لذا استصحاب جاری می شود، استصحاب روی طهارت ثوب من یا بدن من جریان پیدا می کند، و در استصحاب وضو هم روی وضوی من جریان پیدا می کند. اما نه روی اینکه «انی کنت علی وضوء، و کنت علی طهارة» در این دو روایت استصحاب روی این معنا جریان پیدا نکرده است.

پس این راه نمی تواند حل اشکال کند، عمده در این مسأله این بود که شما آن نقطۀ اصلی اشکال را به آن توجه بفرمایید، و آن این است که استصحاب وجود شرط چطوری جریان پیدا می کند با این تفصیلی که در باب اصل مثبت برای ما ذکر کردید؟ و اگر هم بخواهید جلوی آن را بگیرید، دو روایت زراره در مقابل شما ایستاده است، و استصحاب را روی وجود شرط جاری کرده است. و از طرف دیگر بین استصحاب وجود شرط و عدم المانع چه فرقی است. دقت بفرمایید ببینیم که راه حلی دارد یا ندارد؟

پرسش:

1 - توضیح دهید آیا مستصحب لازم است مجعول بالاستقلال باشد؟

2 - چه اشکالی به استفادۀ لازمۀ عقلی از استصحاب شده است؟

3 - جواب مرحوم آخوند(ره) بنابر ترتب اثر شرطیت را ذکر کنید.

4 - چه فرقی میان شرط و مانع ممکن است باشد، پاسخ به آن چیست؟

5 - روایات در عدم فرق میان مانع و شرط چه بیانی دارند؟

ص:267

درس چهارصد و هفتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان استصحاب با اثر شرعی مترتب بر وجود شرط

بحث در این بود که در مواردی که استصحاب وجود شرط، جریان پیدا می کند، اثر شرعی که مرتب بر وجود این شرط است، چیست؟ و آیا این استصحاب به منظور ترتب کدام اثر شرعی جاری می شود؟ درحالی که مستصحب ما یا باید خود اثر شرعی باشد و یا موضوع برای اثر شرعی. اگر کسی بگوید: استصحاب وجود شرط جریان ندارد، جوابش آن دو روایت صحیحه زراره است، که در یکی استصحاب را در وضو جاری کرده است، و در دیگری استصحاب را در طهارت ثوب جاری کرده است، و هر دو شرطیت برای صلات دارد. علاوه مشهور و بلکه مسلم بین محققین از اصولیین این است که استصحاب شرط جریان پیدا می کند، پس این مشکله را به چه نحو باید حل کرد؟

کلام سیدنا الاستاذ الاعظم الامام«مد ظله» در این بحث کاملا مضطرب است، و روی هم رفته می توان گفت: برحسب ظاهر کلامشان، ایشان به یک راه حل صحیحی دست

ص:268

پیدا نکرده اند.

کلام حضرت امام(ره) در مورد اثر شرعی مترتب بر وجود شرط

ایشان یک راهی را ذکر می فرمایند، بعد در این راه مناقشه می کنند، اگرچه بعد تا حدی تأیید می فرمایند. این راه تقریبا باطل است، توضیح آن چنین است که اگر کسی بگوید: همانطوری که شما در استصحاب خمریت این مایع یک صغرا و کبرایی درست می کردید، استصحاب را در صغری، و کبری را هم دلیل شرعی، به استصحاب خمریت می گفتید: «خمریة هذا المایع محفوظة باقیة متحققة» و بعد کبرای«کل خمر حرام» هم پیاده می شد، و حکم می کرد«حرمت مستصحب الخمریة» را، ایشان می فرمایند: کسی ممکن است نظیرش را در اینجا پیاده کند، به این صورت که بگوید: «لا صلاة الا بطهور» معنایش این است که«الصلاة تتحقق مع الطهور»، معنایش این است که نماز با طهور محقق می شود، مثل این که عبارت روایت را شما اینجوری از اول گرفته باشید، که فرموده باشد«الصلاة تتحقق مع الطهور»، این به منزلۀ کبرای کلیه.

بعد که شما استصحاب طهارت را جاری کردید و با آن طهارت را ثابت کردید، «الصلاة تتحقق مع الطهور» پیاده می شود که به منزلۀ کبرای کلیه است، طهور را که استصحاب درست کرد، روایت می گوید: «الصلاة تتحقق مع الطهور»، پس چطور استصحاب خمریت«کل خمر حرام» را پیاده می کند؟ استصحاب طهور هم«الصلاة تتحقق مع الطهور» را پیاده می کند.

جواب این حرف همانطوری که خودشان هم اشاره فرموده اند این است که«لا صلاة الا بطهور» ارشاد به شرطیت است، یعنی ناظر به جانب نفی است، نه ناظر به جانب اثبات، می خواهد بگوید: صلات بدون طهارت تحقق پیدا نمی کند. در حقیقت معنای «لا صلاة الا بطهور»، «لا تتحقق الصلاة بدون الطهور» است. آن هم به معنای ارشاد به شرطیت، به معنای اینکه«الصلاة مشروطة بالطهور، و الطهور شرط لها»، لسان دلیل لسان نفی است، نه لسان اثبات. و علاوه این«الصلاة تتحقق مع الطهور»، معنایش چیست؟ اگر ما مسألۀ شرطیت را کنار بگذاریم، آیا این عبارت ناظر به مقام امتثال است یا ناظر به مقام جعل است؟ «لا صلاة الا بطهور» مقام جعل را دارد دلالت می کند. به مقام تقنین دارد دلالت می کند نه به مقام تحقق در خارج.

ص:269

به عبارت علمی تر اگر بخواهیم این مسأله را بررسی کنیم، این است که اگر«لا صلاة الا بطهور» ناظر به مقام جعل و تقنین باشد، چطور می تواند ارتباط پیدا کند با استصحاب وجود شرط؟ شما در یک امر خارجی تردید دارید، در امر تکوینی تردید دارید که آیا وضوی شما باقی است یا باقی نیست؟ و«لا صلاة الا بطهور» نمی تواند کبرای برای این معنا قرار بگیرد، آن ناظر به مقام خارج نیست، ناظر به مقام امتثال نیست، بلکه ناظر به مقام جعل است، مثل اینکه به این عبارت بفرماید: «یشترط فی الصلاة الطهور»، این عبارت اخرای از این معناست. آن وقت«یشترط فی الصلاة الطهور» که مقام جعل را دارد، دلالت می کند، چطور می تواند استصحاب بقای وضوی خارجی ارتباط با این یشترط پیدا کند؟ لذا خودشان هم اشاره فرموده اند که این حرف حرف ناتمامی است، ولو اینکه در دنبال آن یک بیانی فرموده اند که آن هم شبیه به این حرف است. پس اینجا چه کنیم؟

(سؤال... و پاسخ استاد): گفتیم: مرحوم آخوند که با استصحاب وجود شرط می خواهد شرطیت را بار کند، این حرف باطل است، برای اینکه شرطیت برای ما که با استصحاب وجود شرط، شرطیت را بار کنیم، مشکوک نیست. ما در جواب از مرحوم آخوند مفصل این حرف را ذکر کردیم.

راه حل بعض الاعلام برای اثر شرعی مترتب بر وجود شرط

بعض الاعلام راه حلی اینجا ذکر کرده اند، که راه حل ایشان هم اشکال دارد و در آن مناقشه هست، لکن تحقیق راه حل دیگری است که البته یک مقداری نزدیک به راه حل بعض الاعلام است. راه حلی که در این مسأله بعد از دقت زیاد به نظر رسید، این جهت است؛ البته این به عنوان اضافه است، اگر ما باشیم و همان دو روایت زراره که استصحاب را در شرط جاری می کند، آنجا ممکن است برای آن دوتا بالخصوص راه حل پیدا کنیم، راه حل آن دوتا بالخصوص این است که خود طهارت در آنجا حکم شرعی است، دیگر لازم نیست که ما یک اثر شرعی دیگری را دنبال کنیم، «طهارة الثوب حکم شرعی وضعی»، اگر ما استصحاب را در خود حکم شرعی جاری کردیم، دیگر لازم نیست منتظر حکم شرعی دیگر باشیم، مستصحب ما نفس حکم شرعی است، و«هو طهارة الثوب» چه مانعی دارد؟

ص:270

در باب وضو هم همینطور است، منتها در باب وضو باید معنایی را ملتزم شویم، و آن این است که خود استصحاب وضو دلیل بر این است که مأموربه در باب وضو طهارت نفسانیه است، نه اینکه مأموربه صرف غسلتان و مسحتان باشد. برای اینکه در غسلتان و مسحتان بقا و عدم بقا تصور نمی شود، اینکه شما می گویید: «الوضوء باق ام منتف» دلیل بر این است که وضو تأثیر در حالت نفسانیه و طهارت نفسانیه می کند، آن طهارت نفسانیه تا مادامی که یکی از نواقض تحقق پیدا نکند، باقی است، بعد از آن که یکی از نواقض تحقق پیدا کرد منتفی می شود، و الا اگر ما غیر از وضو چیز دیگری به نام طهارت نفسانیه نداشته باشیم، اصلا شک در بقا و عدم بقا در آن تصور نمی شود، عمل باقی است یا باقی نیست، معنا ندارد. اگر غسلتان و مسحتان مثل ضرب باشد، مثل قتل باشد، مثل سایر اعمال باشد، «ما معنی بقاء هذه الاعمال»؟ ضرب اگر بخواهد بقا داشته باشد، معنایش این است که ضرب باقی باشد، قتل اگر بخواهد بقا داشته باشد، معنایش این است که نفس العمل باقی باشد، شما که اول ظهر وضو گرفتید، الان می گویید: من شک دارم در اینکه وضوی من باقی است یا منتفی شده است، اگر وضو و مأموربه مقدمی نفس همین اعمال باشد، در اعمال بقا تصور نمی شود، چون در ظرف خودش تحقق پیدا کرده و تمام شده است.

جریان استصحاب در مطلق شرط

حالا من نمی خواهم تحقیق این مسأله را اینجا ذکر کنم؛ ولی نفس شک در بقا و استصحاب وضو که در صحیحه اولای زراره مطرح است، یکی از ادله این است که وضو مؤثر در یک طهارت نفسانیه است، و آن طهارت نفسانیه قابل بقا و دوام است، و تا مادامی که یکی از نواقض تحقق پیدا نکند آن معنای قلبی و نفسی به قوت خودش باقی است، آن طهارت نفسانیه«حکم شرعی»، منتها وضعی، شارع حاکم به آن طهارت است، شارع مبین آن طهارت است، همانطوری که«وجوب الصلاة حکم تکلیفی»، این«حکم شرعی وضعی»، لذا اگر ما باشیم و این دو روایت زراره در خصوص اینها، مسأله از این راهی که عرض کردیم قابل حل است، لکن اشکال مهم این است که بزرگان و محققین از اصولیین استصحاب را در مطلق شرط جاری می کنند، می خواهد شرط از احکام وضعیه باشد یا از امور تکوینیه باشد، عبادی باشد یا غیر عبادی باشد، هرچه باشد شرط،

ص:271

استصحابش جریان پیدا می کند شرط که منحصر به مجعول شرعی نیست، منحصر به عبادات نیست، خیلی از شرایط چنین است مثل فرض کنید«استقبال القبله»، «استقبال القبله» موضوع تکوینی است موضوع خارجی است بدون اینکه در معنای استقبال و در مفهوم استقبال شارع جعلی داشته باشد، فقط استقبال القبله را شرط برای نماز قرار داده است و هکذا.

(سؤال... و پاسخ استاد): مستصحب شما خودش اثر شرعی شد، دیگر آثار عقلیه مترتب بر آن هم بر آن بار می شود.

جریان قاعدۀ لا تنقض در موارد اثر شرعی

پس ما چطور راه حل پیدا کنیم؟ راه حل به نظر این طور می رسد بگوییم: شما مطلبی را مثل قاعده کلیه مطرح کردید، ما می خواهیم از شما توضیح بخواهیم، شما گفتید که مستصحب یا خودش باید اثر شرعی باشد، یا موضوع برای اثر شرعی قرار بگیرد، این حرف از کجا آمده است، منشأ این حرف چیست؟ چرا باید مستصحب ما یا خودش اثر شرعی باشد، و یا موضوع برای اثر شرعی؟ آیا آیه و روایتی بر این مسأله دلالت کرده است، یا اینکه نه، نکتۀ این مسأله این است که شارع که می گوید: «لا تنقض الیقین بالشک» این شارع«بما هو شارع» باید استصحاب را در موارد مربوط به شرع پیاده بکند، و الا اگر شما یقین داشتید که دیواری در جایی وجود داشته است، حالا شک دارید که آن دیوار باقی است یا نه؟ لکن بقا و عدم بقائش هیچ ارتباط به شارع ندارد، آیا«لا تنقض الیقین بالشک» که شارع به عنوان ضابطه برای استصحاب مطرح کرده است، به شما می گوید:

استصحاب بقای جدار را هم جاری کنید؟ می گویید: به شارع چه مربوط است؟ بقای دیوار که اثر شرعی ندارد، پس معنا ندارد«لا تنقض الیقین بالشک» بر استصحاب بقای جدار دلالت داشته باشد.

از این جا می فهمیم که نکته اصلی مسأله دیگری است، آن مسأله این است که استصحاب باید به شارع مربوط باشد، همین مقدار، اما اینکه حتما باید مستصحب یا خودش اثر شرعی باشد یا موضوع برای اثر شرعی، نه، ممکن است ما یک استصحابی پیدا کنیم که مستصحب ما نه موضوع برای اثر شرعی است، نه خودش اثر شرعی است، مع ذلک به شارع هم مربوط است، اگر ما یک چنین جایی را پیدا کردیم، شما می گویید:

ص:272

در اینجا استصحاب جاری نیست، اگر فرمودید: جاری نیست ما از شما می پرسیم چرا؟ «لا تنقض الیقین بالشک» را شارع گفته است، استصحاب باید در جایی جاری شود که به شارع مرتبط است، به شارع ارتباط داشته باشد، اما نحوۀ ارتباطش به یکی از آن دو کیفیت باشد، دلیلی هم بر آن قائم نشده است.

استصحاب شرط

ممکن است ما نحوۀ ارتباط سومی پیدا کنیم، یک کیفیت ارتباط سومی پیدا کنیم، و آن استصحاب شرط است. به این نحو: می گوییم: یک جایی شارع فرموده است: «لا صلاة الا بطهور»، این«لا صلاة الا بطهور» یعنی طهارت واقعیه، طهارت حقیقیۀ قطعیه، اما می بینیم که دلیل شارع منحصرا«لا صلاة الا بطهور» نیست، شارع«لا تنقض الیقین بالشک» را هم به عنوان قانون شرعی مطرح کرده است، «لا تنقض الیقین بالشک» را ما ملاحظه می کنیم، و آن را در مورد طهور می آوریم و در طهارت«لا تنقض الیقین را بالشک» را پیاده می کنیم، می گوییم: «لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: استصحاب طهارت جریان پیدا می کند، شما اینجا سؤال می کنید که این استصحاب طهارت چطور می تواند به شارع ارتباط پیدا کند؟ چطور می تواند با«لا تنقض الیقین بالشک» ارتباط داشته باشد؟ می گوییم: ارتباط خیلی روشنی برای شما درست می کنیم، و آن ارتباط این است که این«لا تنقض الیقین بالشک» که استصحاب طهارت را برای ما جاری می کند، وقتی کنار«لا صلاة الا بطهور» گذاشتیم، این مثل یک دلیل حاکم و مثل دلیل مبیّن برای ما مسأله را اینجوری تبیین می کند که«ایها المکلف» آن طهوری که در«لا صلاة الا بطهور» شرطیت برای نماز پیدا کرده است، بدان که آن طهور توسعه دارد و طهارت استصحابیه را هم شامل می شود، اگر«لا تنقض الیقین بالشک» نبود، شما از«لا صلاة الا بطهور» نمی توانستید استفاده کنید که طهارت استصحابی هم مثل طهارت متیقن و معلوم است، اما به کمک«لا تنقض الیقین بالشک»، در«لا صلاة الا بطهور» توسعه داده می شود، یعنی وقتی که این دوتا دلیل را کنار هم می گذاریم مفاد«لا صلاة الا بطهور»، «شرطیة الطهارة» می شود، و مفاد«لا تنقض الیقین بالشک» توسعۀ دایره طهارت می شود. و لازم نیست که طهارت شرط به صورت طهارت واقعیه باشد، بلکه اگر طهارت استصحابیه هم بود و طهارت مستصحبه هم بود، در عنوان«لا صلاة الا بطهور» کفایت می کند.

ص:273

از همین جا معلوم می شود که ارتباط استصحاب طهارت، به شارع به همین کیفیت است، لازم نیست که شما خود طهارت را اثر شرعی بدانید، لازم نیست که طهارت را موضوع برای اثر شرعی بدانید، بلکه ارتباطش را با شارع به عنوان امر شرعی محفوظ نگه دارید، ارتباطش با شارع به همین کیفیت است، که«لا تنقض الیقین بالشک» که در طهارت جریان پیدا می کند، به عنوان توسعۀ در دلیل شرطیت طهور برای صلات نقش دارد، و مبیّن سعه دایره شرطیت طهور است برای صلات.

اگر ما مسأله را به این صورت بررسی کردیم، هم مسأله ای است که با دلیل سازگار است، و هم در استصحاب طهارت هیچ اشکالی وجود ندارد، ولو اینکه آن حرف ما را هم کنار بگذارید، و طهارت را به عنوان یک حکم شرعی شما مطرح نکنید، یا مثال را در غیر طهارت از شرط دیگری که خودش مجعول شرعی نباشد، خودش امر نفسانی نباشد، بلکه امر خارجی باشد که آن امر خارجی را شارع، شرط برای مأمور به قرار داده است، مثل استقبال قبله، که اگر شما استصحاب را در استقبال القبله فرضا در موردی جاری کردید، آن هم همین نقش را ایفا می کند، یعنی می گوید: استقبال استصحابی هم کافی است، استقبال استصحابی هم کفایت می کند، در مقام تحقق شرط و بیان شرط.

(سؤال... و پاسخ استاد): آن بیانی که خود امام در آن مناقشه فرمودند، آن«لا صلاة الا بطهور» را از معنای ظاهری اش کنار می برد، او می گفت: «لا صلاة الا بطهور» یک معنای اثباتی است، یعنی«الصلاة تتحقق مع الطهور»، اما ما داعی نداریم که از این حرفها بزنیم، «لا صلاة الا بطهور» همان معنای واقعی خودش، همان معنایی که شما می فهمید، را دارد. منتها اگر«لا تنقض الیقین بالشک» نبود، شما استفاده نمی کردید که طهارت استصحابی هم به عنوان شرط می تواند مطرح باشد، «لا تنقض الیقین بالشک» این معنا را برای شما اثبات می کند. می گوید: طهارت استصحابی هم مثل طهارت واقعی«لا صلاة الا بطهور» را متحقق می کند.

«سؤال... و پاسخ استاد»: لا تنقض الیقین بالشک دارد جعل را توسعه می دهد، آن مقام امتثال که بعض الاعلام گفته اند که بعدا اشکالش را می گوییم، اشکالش همین است، اصلا «لا صلاة الا بطهور» ناظر به مقام امتثال نیست، استصحاب هم ناظر به مقام امتثال نیست، هر دو در رابطه با مقام جعل هستند، منتها«لا تنقض الیقین بالشک» به این لسان است، عرض کردم به لسان دلیل حاکم دارد این معنا را دلالت می کند، مثل اینکه شما اصلا کلمۀ

ص:274

«لا تنقض» را کنار بگذارید، یک روایت بگوید: «لا صلاة الا بطهور»، و یک روایت بگوید:

«یکفی فی الطهور الطهارة الاستصحابیة»، اگر شما دوتا روایت اینجوری می داشتید، آیا این دو روایت را چطوری معنا می کردید؟ می گفتید: که روایت دومش مربوط به مقام امتثال است؟ فردا می گویم این حرفی که ناظر به مقام امتثال است اصلا به یک معنا محال است این حرف، شارع نمی تواند در رابطه با مقام امتثال حرف بزند، شارع فقط ریشۀ قضایا دستش است، یعنی مقام جعل. فردا می گوییم: اگر شارع گفت: شما در مورد قاعده تجاوز و فراغ، بعد از سجود شک کردید در اینکه رکوع را انجام دادید یا نه؟ بنا بگذارید بر اینکه رکوع را انجام دادید. ریشه اش این است که رکوع در این حال جزئیت ندارد، و الا اگر معنایش این باشد که جزئیت رکوع به قوت خودش باقی است، چطور می شود با بقای جزئیت رکوع بگوید: نماز شما صحیح است، این حرف امکان ندارد.

جریان استصحاب طهارت در موارد دارای اثر شرعی

اما حرفی که من عرض می کنم اصلا مربوط به مقام امتثال نیست، هر دو مربوط به مقام جعل است، یک دلیل می گوید: «لا صلاة الا بطهور» و یک دلیل می گوید طهارت استصحابی هم در نماز کفایت می کند. این را«لا تنقض الیقین بالشک» می گوید، که بعمومه دلالت بر جریان استصحاب در طهارت را هم دارد، به عبارت روشنتر تمام اشکال از این جا ناشی می شد که بر استصحاب طهارت چه اثر شرعی ترتب دارد؟ می گوییم: لازم نداریم که اثر شرعی بر آن مرتب شود، آن که لازم داریم این است که به شارع«بما انه شارع» ارتباط داشته باشد، آیا استصحاب طهارت برای توسعۀ دایره شرطیت طهارت، ارتباط به شارع ندارد؟ «لا تنقض الیقین بالشک» که شارع می گوید و استصحاب طهارت را جاری می کند و نتیجه اش توسعۀ در«لا صلاة الا بطهور» است، مثل استصحاب بقای جداری است که هیچ گونه ارتباطی به شارع«بما هو شارع» ندارد.

لذا به این ترتیب اگر ما مسأله را حل کنیم، به نظر من هیچ اشکالی در این جا نیست.

ما می توانیم استصحاب بقای شرط را در تمام موارد برای خاطر اینکه هر شرطی بالاخره دلیل بر شرطیت دارد، هر شرطی مثل«لا صلاة الا بطهور» پشتوانه اوست این را وقتی که با مقایسه با«لا تنقض الیقین بالشک» به حساب می آوریم، می بینیم این دو دلیل در کنار هم به عنوان ناظر به استصحاب نسبت به آن دلیل معنای وسیعی را در دایره شرط ایجاد

ص:275

می کنند، و«لا تنقض الیقین بالشک» به لحاظ این معنای شرعی مربوط به شارع پشتوانۀ استصحاب بقای طهارت و یا سایر شرایط است.

این راهی است که به نظر من می رسد و به عقیده من خوب مسأله را حل می کند لکن بعض الاعلام مسأله را در رابطه با مقام امتثال برده اند که اشکالش را عرض کردم و فردا هم اشاره می کنم، و ضمنا یک نکته دیگری را که آیا در این بیانی که ما عرض کردیم چون در استصحاب وجود شرط دوتا اشکال بود یک اشکال این است که چرا استصحاب وجود شرط جریان پیدا می کند. و یک اشکال این که چرا استصحاب عدم المانع جریان پیدا نمی کند، فرق بین شک و عدم المانع، از نظر جریان استصحاب چیست؟ این را هم ان شاء الله عرض می کنیم.

پرسش:

1 - جریان استصحاب با اثر شرعی مترتب بر وجود شرط به چه صورت است؟

2 - کلام حضرت امام(ره) در مورد اثر شرعی مترتب بر وجود شرط چیست؟

3 - راه حل بعض الاعلام برای اثر شرعی مترتب بر وجود شرط را ذکر کنید.

4 - جریان استصحاب در مطلق شرط به چه صورت ممکن است؟

5 - جریان قاعدۀ لا تنقض در موارد اثر شرعی را بیان کنید.

6 - جریان استصحاب طهارت در موارد دارای اثر شرعی چگونه است؟

ص:276

درس چهارصد و هفتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم لزوم بودن مستصحب حکم شرعی یا موضوع آن در استصحابات عدمیه

عرض کردیم که در استصحاب شرط، اگر ما به این کیفیتی که ذکر شد، استصحاب را پیاده کنیم و مبنا را این قرار بدهیم که در استصحاب این معنایی که معروف شده، که مستصحب ما یا باید خودش حکم شرعی باشد و یا موضوع برای حکم شرعی، این یک وحی منزل نیست، و شاهدش این است که خود آنهایی که همین حرف را زدند و همین ضابطۀ کلیه را مطرح کردند، در یک جایی از این قاعده صرف نظر کردند، و آن استصحابات عدمیه است. شما که استصحاب عدم وجوب را جاری می کنید، استصحاب عدم حرمت را جاری می کنید، آیا«عدم الوجوب حکم شرعی»؟ «عدم الحرمة حکم شرعی» که در حقیقت این احکام تکلیفیۀ ما منحصر به احکام خمسه نیست، آیا اینطور است؟ یعنی شما استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری کردید، می گویید: مستصحب در این استصحاب حکم شرعی است. اما اگر یک موردی استصحاب عدم وجوب جاری

ص:277

کردید، باز این عدم هم حکم شرعی است؟ شارع حکم به عدم کرده است و یکی از احکام شما عدم الوجوب است که توضیحش را بعد عرض می کنیم.

غرض اینکه این یک معنای مسلمی نیست که مستصحب ما، یا باید خودش حکم شرعی باشد، یا موضوع برای اثر شرعی! نه آن که لازم است این است که چون «لا تنقض» از شارع مقدس بما انّه شارع صادر شده و در جوّ شرع این مسأله مطرح است، باید این استصحاب شما، این مستصحب شما ارتباط به شارع پیدا کند، ارتباط به جوّ شرع داشته باشد، یعنی شارع بما انّه شارع بتواند در آن دخل و تصرف کند، بتواند در آن نفی و اثبات داشته باشد، همین مقدار در جریان استصحاب کافی است. در ما نحن فیه می گوییم: استصحاب بقای شرط، یعنی لا تنقضی که پشتوانۀ استصحاب بقای وضو است، پشتوانۀ استصحاب بقای طهارت ثوب است، این لا تنقض می خواهد این حرف را بزند، می خواهد این بیان را داشته باشد، یعنی بگوید در مقابل«لا صلاة الا بطهور» من می خواهم یک توسعه ای در دایره شرط بدهم، می خواهم بگویم«لا صلاة الا بطهور» طهورش، طهور واقعی به تنهایی نیست، بلکه طهور استصحابی هم«طهور» و داخل در این مستثنی هست و شامل طهور می شود.

این به معنای این نیست که در ذهن بعضی از برادران بود که ما می خواهیم استصحاب را حاکم بر دلیل لفظی بدانیم که بگویند: استصحاب که معنا ندارد حکومت بر یک دلیل لفظی داشته باشد، حکومت بر اماره داشته باشد، ما نمی خواهیم استصحاب را حاکم قرار بدهیم، ما لا تنقض را حاکم قرار می دهیم، دلیل استصحاب را حاکم قرار می دهیم. وقتی که ما لا تنقض را در مقابل«لا صلاة الا بطهور» قرار می دهیم، این لا تنقض حکومت بر «لا صلاة الا بطهور» پیدا می کند، و الا استصحاب بما انّه اصل این معنا ندارد که حکومت بر یک اماره ای داشته باشد. عرض کردیم که این کیفیت مربوط به مقام قانون و جعل است، اصلا ربطی به مقام امتثال ندارد. همانطور که اشاره کردم، بعض الاعلام مطلبی را اینجا ذکر کردند و مسأله را صرفا در رابطۀ با مقام امتثال قرار دادند،

(سؤال... و پاسخ استاد): جعل شرط یعنی چه؟ شارع دایره شرطیت را توسعه می دهد، یعنی اگر از شما سؤال کردند که آن طهوری که شرط برای نماز است، آیا طهور واقعی است یا اعم است از طهور واقعی و استصحابی؟ شما وقتی که«لا تنقض الیقین بالشک» را کنار«لا صلاة الا بطهور»، می گذارید، جواب می دهید که بله اگر ما بودیم و تنها

ص:278

«لا صلاة الا بطهور» می گفتیم: طهور واقعی شرطیت دارد. اما با توجه به لا تنقض و با توجه به حکومت لا تنقض بر«لا صلاة الا بطهور» می گوییم: نتیجه دلیل حاکم و محکوم این شد، که«الشرط فی الصلاة مطلق الطهور، اعم من الطهارة الظاهریة و الطهارة الواقعیة» این معنای حکومت و معنای توسعۀ دایره شرطیت است.

عدم کفایت مأموربه با استصحاب و قاعدۀ فراغ و تجاوز، از نظر عقل

اما بعض الاعلام مسأله را در رابطۀ با مقام امتثال مطرح کرده و گفته اند: شما اگر با طهارت استصحابی نماز خواندید، بعد حساب می کنید که آیا نماز شما با طهارت واقع شد یا نه؟ می بینید که نماز شما با یک طهارت احتمالی واقع شده. این نماز با طهارت احتمالی را اگر به محضر عقل ببرید، عقل می گوید: به درد نمی خورد. برای این که اشتغال یقینی، فراغ یقینی لازم دارد، امر به تو متوجه شده، نماز مقیّد به طهارت، مکلف به تو قرار گرفته، باید جوری امتثال کنی که امن از عقاب داشته باشی و دیگر عقاب محتمل درکار نباشد و اگر بخواهی نماز را با طهارت احتمالی تحویل مولا بدهی، اینجا مأمون از عقاب نیستی، و قاعدۀ دفع ضرر محتمل که«قاعدة عقلیة» حکم می کند به این که نحوه ای باید امتثال بکنی که دیگر احتمال عقوبت درکار نباشد، اگر ما این مسأله را به عقل گزارش بدهیم؛ شارع در همینجا دخالت می کند، مسأله را مطرح می کند و می گوید: نه، ما نماز با طهارت احتمالی را هم قبول می کنیم، یعنی دیگر مأمون از عقاب هستی، تو دیگر احتمال عقاب نداری، عقل می گوید: وقتی که خود شارع نماز با طهارت احتمالی را می پذیرد و در مقام امتثال قبول می کند، دیگر من چه کاره هستم که حکم بکنم به عدم کفایت!

در قاعدۀ فراغ و تجاوز هم می فرمایند: مسأله اینطور است. اگر کسی بعد از فراغ از نماز شک کرد که آیا رکوع رکعت سوم را اتیان کرده یا نه؟ اگر قاعدۀ فراغ نبود و مسأله در پیش عقل مطرح می شد، عقل می گفت: این نماز بدرد نمی خورد، برای اینکه نمی دانی رکوع رکعت سوم را اتیان کرده ای یا نه؟ نمی دانی که مأموربه را به تمام ارکانه و اجزائه در خارج ایجاد کردی یا نه؟ و تا زمانی که یقین به تحقق مأموربه در خارج نداشته باشی، باب احتمال عقاب مفتوح است، و هرگاه احتمال عقاب درکار باشد، قاعدۀ دفع ضرر محتمل حکم می کند که باید جلوی این احتمال گرفته بشود و عقاب محتمل دفع بشود.

اما همین معنا وقتی که با توجه به قاعدۀ فراغ مطرح می شود، یعنی وقتی که شارع

ص:279

قاعده ای را به نام قاعدۀ فراغ مطرح می کند، معنایش این است که ما این نمازی را که شک داری که در آن رکوع را خوانده ای یا نه؟ در مقام امتثال می پذیریم. عملی را که احتمال نقیصه در آن جریان دارد را قبول می کنیم. عقل می گوید: وقتی که خود شارع در مقام امتثال عملی را می پذیرد که شما شک دارید که رکوع رکعت ثالثه اش اتیان شده است یا نه؟ من دیگر چه کاره هستم که بگویم این«لیس بمقبول» وقتی شارع می پذیرد، دیگر قطعا عقابی نیست؛ وقتی که عقابی نبود، دیگر جریان قاعدۀ دفع ضرر محتمل معنا ندارد. بعد می فرمایند: اینها همه مربوط به مقام امتثال و دخالت شارع در مقام امتثال است. همانطور که ما دیروز عرض کردیم اگر ریشۀ دخالت در مقام امتثال، دخالت در مقام جعل و در مقام تقنین نباشد، اصلا معنا ندارد، یک امر غیر معقولی است به چه کیفیت؟ در همین قاعدۀ فراغ، شارع می گوید: من نماز مشکوک الرکوع را از تو می پذیرم.

اگر مکلف یک طلبه ای باشد، بیاید از شارع سؤال کند که آیا رکوع در رکعت ثالثه برای من که الان نمی دانم که اتیان کردم یا نه، به رکنیت خودش باقی است یا دیگر رکنیت و جزئیت ندارد، شارع چه جواب می دهد؟ می گوید: در عین اینکه به رکنیت خودش باقی است، معذلک من می پذیرم. آیا می شود چنین حرفی را شما تصور کنید که شارع بگوید: رکعت سوم برای هرکس در هر شرط با هر خصوصیتی، جزئیت دارد، اما در مقام امتثال برای جنابعالی من قبول می کنم، چطوری قبول می کنی؟ برای من جزئیت دارد یا ندارد؟ اگر جزئیت دارد، پس معلوم نیست که عمل من صحیحا واقع شده است؟ اگر شما می پذیرید، لازمه اش این است که برای من جزئیت نداشته باشد، برای مثل من جزئیت نداشته باشد. یعنی برای آدمی که رکوع را انجام نداده، در حال عدم انجام هم هیچ توجه نداشته، و عدم توجه اش هم تا بعد از فراغ ادامه پیدا کرده، بعد از فراغ هم توجه همراه با تردید پیدا کرده، یعنی شک کرده است که آیا رکوع را انجام داده است یا نه؟

برگشت قاعدۀ فراغ و تجاوز و استصحاب به مقام جعل

شارع اگر بگوید: من چنین نمازی را می پذیرم، معنایش این است که بگوید: رکوع برای این جزئیت ندارد، و الا نمی شود از یک طرف جزئیت رکوع به قوت خودش باقی باشد، و از طرف دیگر شارع این عمل ناقص باطل را به عنوان یک عمل صحیح در مقام امتثال بپذیرد. لذا هم در قاعدۀ فراغ و تجاوز، و هم در باب استصحاب در محل بحث ما،

ص:280

همۀ اینها برگشت به مقام جعل می کند، برگشت به مقام تقنین می کند. معنا ندارد که «لا صلاة الا بطهور» معنایش طهور واقعی باشد، لکن در مورد استصحاب طهارت بگوید:

نماز با احتمال طهارت مورد قبول من است؛ چنین چیزی نمی شود. اگر هم مورد قبول واقع شد، این کاشف از توسعه ای است در مقام جعل، کاشف از گستردگی دایرۀ شرطیت است. معلوم می شود که دایرۀ شرط منحصرا طهور واقعی نیست، بلکه طهور استصحابی هم در ردیف طهور واقعی آن از نظر مقام جعل و مقام جعل شرطیت، شرطیت دارد. پس ملاحظه فرمودید که این راهی را که من عرض کردم به نظر می آید که بهترین راه است و در اینجا مسأله حل می شود، بدون اینکه ملتزم به حرف بعض الاعلام بشویم، و بدون اینکه آن حرفهای مضطربانه ای که در کلام سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ظله العالی) در این مسأله بالخصوص دیده می شد، ملتزم بشویم.

یک نکته دیگر باقی ماند و آن این است که روی این بیانی که ما در استصحاب شرط کردیم، در استصحاب مانع هم این بیان جریان پیدا می کند. استصحاب مانع هم معنایش توسعۀ دایرۀ مانعیت است، توسعۀ دایرۀ قاطعیت است. همان بیانی که در استصحاب شرط جریان دارد، در استصحاب وجود مانع هم جریان دارد. اما در استصحاب عدم المانع چطور؟ اساس اشکال یکی هم روی این جهت بود، که بین استصحاب وجود شرط و استصحاب عدم المانع چه فرقی وجود دارد؟ ما می خواهیم بیان فرق بکنیم، همین راهی را که طی کردیم، علاوۀ بر اینکه مصحح جریان استصحاب در باب شرط است و هیچ قاعده ای را هم به هم نمی زند، لازمۀ این بیان این است که استصحاب عدم المانع جریان پیدا نکند. چرا؟ عدم المانع. برای اینکه این استصحاب عدم المانع می خواهد چه نقشی داشته باشد؟ استصحاب طهور به لحاظ اینکه دایره طهور توسعه پیدا می کند. استصحاب مانع چون دایره مانعیت توسعه پیدا می کند. اما استصحاب عدم المانع چطور؟ این اشتباه نشود با آن حرفی که در اول بحث امروز اشاره کردم.

اشکال جریان استصحاب عدم مانع

یک وقت استصحاب عدم مانعیت جریان پیدا می کند، ما در مسألۀ بعدی می گوییم اشکالی ندارد، فرقی بین استصحابات وجودیه و عدمیه در باب احکام نمی باشد. اما ما نمی خواهیم استصحاب عدم المانعیة جاری کنیم، ما می خواهیم استصحاب عدم المانع

ص:281

جاری کنیم. مثلا کسی می خواهد وضو بگیرد یا غسل کند، احتمال می دهد که روی دستش مانعی وجود داشته باشد، آیا می تواند به جای تفحص و تفتیش کردن، استصحاب عدم وجود مانع جاری کند، بگوید: دو ساعت قبل مانعی وجود نداشت، حالا در حال غسل یا وضو شک دارم که مانع تحقق پیدا کرد یا نکرد؟ عدم المانع را استصحاب کنم.

می گوییم: این استصحاب جریان پیدا نمی کند، «الا علی القول بالاصل المثبت» چرا؟ برای اینکه شما با این استصحاب عدم المانع چه چیز را می خواهید ثابت کنید؟ شما که نمی خواهید دایرۀ مانعیت را توسعه بدهید؟ نمی خواهید دایره مانعیت را محدود کنید؟

شما عدم المانع را دارید استصحاب می کنید، به این استصحاب عدم المانع چه چیز را می خواهید ثابت کنید؟ با این می خواهید به یک مطلب برسید، و آن این که هرگاه آب به بشره رسید، وضو صحیح و غسل تاما واقع شده، این لازمۀ عقلی است. لازمۀ عقلی عدم المانع، این است که«وصل الماء الی جمیع البشرة، تحقق الوضوء او الغسل بتمام المعنی» لا تنقض که پشتوانه این استصحاب شما می خواهد قرار بگیرد، هیچ هدفی غیر از این معنا نمی تواند داشته باشد، و این هم لازم عقلی است، و لازم عقلی هم«لا یترتب».

پس چاره ای ندارید جز اینکه استصحاب عدم المانع را کنار بگذارید.

اما استصحاب خود مانع، مانعی ندارد. برای اینکه استصحاب خود مانع پشتوانه اش لا تنقض است، و لا تنقض با این استصحاب می خواهد دایرۀ مانعیت را توسعه بدهد، دایره مانعیت را تعمیم بدهد. اما در جانب عدم می خواهد چکار کند؟ استصحاب عدم المانع. به کدام دلیل نظارت دارد، به کدام دلیل حاکمیت دارد؟ فقط استصحاب عدم المانع نقشش این است که ثابت کند که ماء به بشره رسید، وضو کاملا واقع شد و غسل کاملا تحقق پیدا کرد و«هذا اصل مثبت» لذا بین استصحاب شرط و عدم المانع به این کیفیتی که شما ملاحظه فرمودید، کاملا فرق وجود دارد، و روی قواعد استصحاب شرط جریان پیدا می کند، اما استصحاب عدم المانع نمی تواند جریان پیدا بکند.

جواز استصحاب عدمی از نظر مرحوم آخوند(ره)

بحثهایی این چند روز، بحثهایی بود که مرحوم آخوند در این تنبیه اشاره کرده اند. در همین تنبیه بحث سومی را که اشاره کردم، عنوان می کنند و آن این که در باب استصحاب لازم نیست که مستصحب ما همه اش وجود حکم، یا موضوع برای حکم وجودی

ص:282

مستصحب قرار بگیرد. اگر مستصحب ما عدم الحکم شد، یا بفرمایید عدم الخمریة در استصحابات موضوعیه، که عدم الحرمة بر عدم الخمریة ترتب پیدا می کند، ایشان می فرمایند: این هم مانعی ندارد. همانطوری که استصحاب وجود در یک موضوعی جاری می شود، استصحاب عدم وجود هم در جایی که حالت سابقه عدم وجود باشد، در موضوع دیگر جاری است. همانطوری که استصحاب خمریت برای ترتب حرمت جریان پیدا می کند، در یک مایع دیگری که سابقۀ عدم خمریت دارد، می توانید استصحاب عدم خمریت را جاری کنید، و در نتیجه عدم الحرمه را استفاده کنید.

بعد ایشان در اینجا یک جمله ای می فرمایند که من عرض کردم خود آنهایی که مثل مرحوم آخوند خیلی اصرار دارند که مستصحب یا باید حکم شرعی باشد، یا موضوع برای حکم شرعی باشد، اینجا گرفتار می شوند. می فرماید: اگر کسی به ما این حرف را بزند، بگوید: وجوب حکم شرعی است، اما عدم الوجوب که دیگر حکم شرعی نیست.

در خمریت، حرمت حکم شرعی است اما عدم الخمریه ای را که شما می خواهید عدم الحرمة را بر آن مرتب کنید، عدم الحرمة که«لیس بحکم شرعی»! مرحوم آخوند در جواب از این توهم نمی فرماید که مسأله اینطور نیست، می فرماید: چرا؟ ما قبول داریم، «عدم الوجوب لیس بحکم، عدم الحرمة لیس بحکم». ایشان می فرماید: اما آن که ما می گوییم: این است که در«لا تنقض الیقین بالشک» اینها لازم نیست. «لا تنقض الیقین بالشک» در جایی جاری می شود که عنان اختیارش دست شارع باشد، وضع و رفع دست شارع باشد. حالا شما می خواهی حکم شرعی بر او اطلاق بکنی یا نه؟

پس در اینجا تصریح می فرماید که لازم نیست که مسألۀ حکم در کار باشد، یا مسألۀ اثر شرعی در کار باشد. آن چه که لازم است این است که به شارع ارتباط داشته باشد، قابلیت تعبد داشته باشد، وضع و رفعش به شارع بما هو شارع مربوط باشد، همین مقدار.

پس با اینکه خود مرحوم آخوند مرتب روی آن مسأله تأکید و تکرار داشتند، معذلک اینجا که می رسند، چنین می فرمایند: «و عدم اطلاق الحکم علی العدم غیر ضائر»، یعنی قبول داریم که لیس بحکم، قبول داریم عدم الوجوب را ما دیگر به آن حکم شرعی نمی گوییم، اما می گوییم: این ضربه ای به استصحاب نمی زند، به استصحاب هیچ لطمه ای نمی خورد، برای اینکه وجوب، وجودا و عدما دست شارع است. دست شارع است نه به معنای اینکه عدمش را جعل می کند، به این معنا که شارع می تواند بگوید: واجب است

ص:283

حکم تحقق پیدا می کند، و می تواند نگوید که واجب است، آن وقت دیگر حکمی تحقق پیدا نکرده است. و همین مقدار در جریان«لا تنقض الیقین بالشک» کافی است.

پس مرحوم آخوند در اینجا مجبور می شود که این معنا را بپذیرد، ایشان استصحابهای عدمیه را هم مبتنی بر همین معنا می کند، می فرماید: چه فرقی است بین استصحاب وجوب، و استصحاب عدم وجوب؟ چه فرقی است بین استصحاب خمریت برای اثبات ترتب حرمت و بین استصحاب عدم خمریت برای ترتب عدم حرمت؟ هر دو از نظر لا تنقض و از نظر اینکه وضع و رفعش به ید شارع است، فرقی نمی کنند. بعد می فرماید: یک اشکالی در کتاب رسائل به مرحوم شیخ دارند و آن این است که مرحوم شیخ در باب برائت - که یکی از ادلۀ برائت استصحاب برائت است، - به این استصحاب، اشکالی کرده اند که از آن اشکال کأنّ استفاده می شود که مرحوم شیخ استصحاب عدمی را به لحاظ خود عدم نمی خواسته، جاری بداند، بلکه یک اثر شرعی باید داشته باشد.

لکن من این بحث را چندان مفید نمی بینم، خودتان با مطالعه حل کنید. این بحثی که ایشان با مرحوم شیخ دارند عمده اساس بحث است که در استصحاب بین وجود و عدم فرق نمی کند، و استصحابات عدمیه هم مثل استصحابات وجودیه کاملا جاری است و نتیجه اش این معنا هم هست. این نکته را هم توجه کنید: اگر ما عدم الوجوب را استصحاب کردیم، آیا باید منتظر یک اثر شرعی دیگری باشیم یا خود همین عدم الوجوب مثل وجوب می ماند؟ دیگر نباید منتظر اثر شرعی دیگری باشیم، نفس استصحاب عدم الوجوب، کافی است، بدون اینکه یک اثر شرعی دیگری در اینجا مورد انتظار و ترتب باشد. این بیان بیان صحیح و کاملا درستی است، و در استصحاب عدمیه دیگر ما نباید به انتظار یک اثر شرعی دیگری باشیم.

پرسش:

1 - آیا لازم است در استصحابات عدمیه، مستصحب، حکم یا موضوع حکم شرعی باشد؟

2 - نظر بعض الاعلام در عدم کفایت مأموربه با استصحاب و قاعدۀ فراغ و تجاوز، از نظر عقل چیست؟

3 - چرا برگشت قاعدۀ فراغ و تجاوز و استصحاب به مقام جعل است؟

4 - اشکال جریان استصحاب عدم مانع را بیان کنید.

5 - توضیح دهید آیا استصحاب عدمی از نظر مرحوم آخوند(ره) جایز است؟

ص:284

درس چهارصد و هفتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

کلام مرحوم آخوند(ره) در عدم ترتب آثار غیر شرعی

آخرین بحث که در باب اصل مثبت مطرح است، این بحث است - که در خلال صحبتها مکرر به آن اشاره می شد و مرحوم آخوند(قدس سره) در اینجا مطرح کرده اند - ما در باب اصل مثبت گفتیم: آثار غیر شرعیه ترتب پیدا نمی کند و آثار شرعیۀ بر لوازم غیر شرعی هم ترتب پیدا نمی کند، بلکه تنها آثار شرعی خود مستصحب، یا اگر واسطه ای در کار است، آن واسطه هم خودش اثر شرعی باشد، ترتب پیدا می کند.

در عدم ترتب آثار غیر شرعی، ایشان می فرمایند: این یک قید و حدّی دارد و آن قید و حدش این است که آن آثار غیر شرعیه مربوط به واقع مستصحب باشد، مربوط باشد به مستصحب به حسب واقع. اگر یک چیزی لازمۀ عقلی واقع مستصحب بود، شما به استصحابی که دربارۀ این مستصحب جاری می کنید، نمی توانید این لازم عقلی را بار کنید، نمی توانید این اثر غیر شرعی را بار کنید. برای اینکه استصحاب، واقع را در اختیار

ص:285

شما نمی گذارد، استصحاب یک حکم ظاهری است، حکم تعبّدی به بقای مستصحب است، و محدود است به آن چیزهایی که تعبّد در او راه پیدا می کند.

اگر شارع می گوید: «هذا خمر بقائا» معنایش این است که تعبّد به بقای خمر می کند در رابطه ای با خودش. اما در استصحاب خمریت دیگر ما اسکار را نمی توانیم ثابت کنیم «لا تنقض الیقین بالشک» نمی گوید حالا که شما استصحاب خمریت را جاری کردید «فهذا المایع الان مسکر» لا تنقض این معنا را دلالت ندارد، مسکریت لازمۀ خمر واقعی است، آن هم نه لازم شرعی خمر واقعی باشد، لازم غیر شرعی است، و ملزومش هم خمر واقعی است. پس شما چطور می توانید با استصحاب خمریت، مسکریت را و یا اثر شرعی به وساطت مسکریت را ثابت کنید؟ اثری که شرعا روی مسکریت بار شده باشد، شما به استصحاب خمر نمی توانید این اثر شرعی را ثابت کنید.

پس ملاک هم روشن است، لوازم غیر شرعیه ای که موضوعش واقع مستصحب است به استصحاب ثابت نمی شود، آثار شرعیه ای که به توسط چنین لوازمی هم بر مستصحب بار می شود، چون موضوعش ثابت نشده، معروض این آثار ثابت نشده، آن آثار شرعی هم ترتب پیدا نمی کند. اما اگر یک جایی فرض کردیم که یک چیزی در عین اینکه لازم عقلی هست و در عین اینکه لازم غیر شرعی است، ولی ملزومش مستصحب واقعی تنها نیست، بلکه ملزومش ثبوت المستصحب است، سواء کان واقعا ثابت شده باشد، یا ظاهرا ثابت شده باشد، که ترتب این لازم محدود به واقع مستصحب نیست، مستصحب باشد حالا یا واقعا باشد، یا تعبدا باشد، این لازم برایش ترتب پیدا می کند.

تحقق ملزوم در صورت ثبوت بقای مستصحب با استصحاب

آیا در اینجا هم ما می گوییم: این لازم به استصحاب بار نمی شود؟ یا اگر خود این لازم، معروض یک اثر شرعی بود، می گوییم: آن اثر شرعی بتوسط چنین لازم بار نمی شود؟ اینجا چرا بار نشود؟ برای اینکه استصحاب، تحقق مستصحب را ولو ظاهرا اثبات می کند. و ما فرض کردیم که این لازم بتعبیر من لازم اعم است، این لازم واقع مستصحب که نیست، لازم واقع یا ظاهر، هر دو است. وقتی که استصحاب بقای مستصحب را ظاهرا ثابت کرد، حقیقتا ملزوم این لازم تحقق پیدا می کند، واقعا ملزوم این لازم تحقق پیدا می کند. برای اینکه ملزومش اعم از واقع و ظاهر بوده، ملزومش

ص:286

اختصاص به واقع نداشته است. حالا اگر ملزوم اعم از ظاهر و واقع شد، اینجا ظاهر که تحقق پیدا کرده، پس صدق می کند که حقیقتا ملزوم این لازم عقلی تحقق دارد.

مثالی که ایشان می زنند همان مثالی است که ما مکرر اشاره می کردیم، می فرماید: شما اگر استصحاب وجوب نماز جمعه(نماز جمعه اش را ایشان نفرموده) را جاری کردید، به استصحاب، این وجوب ظاهرا ثابت می شود، لازم عقلی آن عبارت از وجوب موافقت است، حرمت مخالفت است، استحقاق عقوبت بر مخالفت است، اینها همه احکام عقلیه هستند. وجوب موافقت حکم شرعی، این حکم عقلی. حرمت مخالفت با حکم شرعی، حکم عقلی. استحقاق عقوبت علی مخالفت حکم شرعی، این هم حکم عقلی است. لکن موضوع این حکم عقلی آیا تنها وجوب واقعی است؟ یا اگر برطبق یک دلیلی شارع ظاهرا حکم به وجوب صلات جمعه کرد، به مقتضای«لا تنقض الیقین بالشک» آیا این احکام عقلیه بر این وجوب ترتب پیدا نمی کند؟ حالا که شما استصحابا وجوب نماز جمعه را ثابت کردید، دیگر بر شما موافقت لازم نیست؟ یا اینکه واضح است که موافقت کردن بر شما لازم است؟ و سرّش این است که این احکام عقلیه موضوع و ملزومش تنها احکام واقعیه نیستند. تنها وجوب واقعی ملزوم این احکام نیست، بلکه هم وجوب واقعی وجوب موافقت دارد در آنجایی که معلوم باشد، و هم وجوب ثابت به استصحاب وجوب موافقت دارد.

ثبوت برخی آثار غیر شرعی با استصحاب

لذا هیچ تردیدی نیست که شمایی که وجوب نماز جمعه را استصحاب می کنید، این احکام عقلیه بر او ترتب پیدا می کند. و اگر فرضا این احکام عقلیه ای که گفتیم مترتب می شود، اگر موضوع برای یک حکم شرعی قرار گرفته باشد که حکم شرعی لازم باشد، طبعا آن احکام شرعیه هم ترتب پیدا می کند. برای اینکه موضوع برای هر دو وجود پیدا کرده، هم موضوع برای لوازم عقلیه درست شده، و هم خود لوازم عقلیه که موضوع برای آثار شرعیه هستند، تحقق پیدا کرده اند. در نتیجه این مسأله کلیت ندارد که ما بگوییم در استصحاب اصلا صحبت از لوازم غیر شرعی نشود! نه، لوازم غیر شرعی که ملزوماتش خصوص احکام واقعیه باشد، یا موضوعات واقعیه فرق نمی کند. اما آنهایی که موضوعش اعم است، روی قاعده آنها ثابت می شوند و آثار شرعیۀ مترتبۀ بر آنها هم

ص:287

ترتب پیدا می کند.

تسامح در اثبات لوازم غیر شرعی با استصحاب از نظر حضرت امام(ره)

این مطلب به این صورتی که ملاحظه می فرماید و مرحوم آخوند هم در کفایة ذکر فرموده اند بنظر یک مطلب روشن و قابل قبولی می آید. لکن سیدنا الاستاذ الاعظم الامام (مد ظله العالی) می فرمایند: در این حرف مسامحه است، این حرف مبنی بر تسامح است، چرا؟ می فرمایند: برای خاطر این معنا که اصلا غیر از احکام واقعیه هیچ حکمی وجوب موافقت ندارد، حرمت مخالفت ندارد، استحقاق عقوبت بر مخالفت ندارد. این احکام ظاهریه اینها احکام طریقیه هستند، و این احکام طریقیه اصالت ندارند، بلکه اینها برای تحفّظ بر واقع و برای رسیدن به واقع جعل شده اند، و الا خودشان من حیث هو هو هیچ گونه موضوع برای وجوب موافقت و حرمت مخالفت نیستند.

اگر یک روایتی(در توضیح کلام ایشان عرض می کنیم) گفت: «صلاة الجمعة واجبة» و این روایت پشتوانۀ صدق العادل دارد، صدق العادل می گوید: این روایت معتبر است و باید عملا قول عادل را تصدیق کنید، عادل هم می گوید: «صلاة الجمعة واجبة»، اینجا سؤالی مطرح می شود، اگر کسی مخالفت کرد با اینکه خبر زرارۀ عادل بر وجوب نماز جمعه قائم شده بود و صدق العادل هم حجیّت این خبر زراره را دلالت می کرد و تأمین می کرد، معذلک این آدم نماز جمعه نخواند«ثم انکشف» ولو فی الاخرة«ثم انکشف» که نماز جمعه بحسب واقع وجوب نداشته، آیا در اینجا استحقاق عقوبتی مطرح است؟ - البته مسألۀ تجرّی را کنار بگذارید، مسأله تجرّی آن یک حساب دیگری دارد، روی نفس این عنوان که نماز جمعه به حسب حکم ظاهری کان واجبا، و شما مثلا مرحوم آخوند می فرمایید: استحقاق عقوبت بر مخالفت، موضوعش اعم از حکم ظاهری و واقعی است.

اینجا که بحسب ظاهر نماز جمعه واجب بوده، و روایت زراره که مقامش از استصحاب هم بالاتر است، به عنوان یک اماره حجیّت پیدا کرده و صدق العادل هم تأیید کرده است او را، - اگر اینجا شما بخواهید بگویید: استحقاق عقوبت بر مخالفت هست، معنایش این است که اینجا شما عصیانی را تصویر کنید غیر از تجرّی، یک معصیت حقیقیه مطرح کنید بنام مخالفت حکم ظاهری و بگویید: همانطور که«مخالفت حکم واقعی معصیة یوجب استحقاق العقوبة»، مخالفت حکم ظاهری هم«معصیة یوجب استحقاق العقوبة».

ص:288

آیا در اینجا شما ملتزم به این معنا می شوید؟ و تازه یک سؤالی دیگری در اینجا مطرح است! اگر شما در اینجا شما استحقاق عقوبت را قائل بشوید، آیا با صدق العادل مخالفت شده است یا با وجوب نماز جمعۀ مفاد خبر زراره مخالفت شده است؟ ظاهر این است که هیچ کدام را نمی شود ملتزم شد. اگر روایت زراره گفت: نماز جمعه واجب است و شما هم نخواندید و روز قیامت هم معلوم شد که نماز جمعه واجب نبوده، غیر از مسألۀ تجرّی مسألۀ عصیان در اینجا مطرح نیست، به شما نمی گویند: تو عصیان کردی و به علت عصیان استحقاق عقوبت پیدا کردی! از اینجا ما می فهمیم که مسألۀ عصیان و استحقاق عقوبت در رابطۀ با واقع است، در رابطۀ با حکم واقعی است، و در آن طرف قصه اگر در همین مثال معلوم بشود که نماز جمعه واجب بوده، به علت این که این وجوب تنجّز پیدا کرده و با خبر زراره گریبان شما را گرفته و وجوب واقعی منجّز بر شما شده، اینجا اگر مخالفت تحقق پیدا کرد، عصیان واقعی تحقق پیدا کرده، و این عصیان واقعی موجب استحقاق عقوبت است.

حکم طریقی راهی برای تحفّظ بر واقع

در باب استصحاب هم تقریبا مسأله همینطور است. شما یک«لا تنقض الیقین بالشک» بیشتر ندارید، این«لا تنقض الیقین بالشک» مثل«لا تشرب الخمر» نیست.

«لا تشرب الخمر» یک حکم واقعی و اصلی است. شما اگر«لا تشرب الخمر» را خدای ناکرده مخالفت کردید، به عنوان مخالفت با«لا تشرب الخمر» استحقاق عقوبت دارید، اما «لا تنقض الیقین بالشک»، حکم طریقی است، و حکم طریقی معنایش این است که خودش مخالفت و موافقت ندارد، این برای تحفّظ بر واقع جعل شده، و بمنظور رسیدن به واقع جعل شده است. منتها اگر شما را به واقع رساند، همان واقع گریبان شما را می گیرد، و اگر شما را به واقع نرساند، هیچ مسأله ای وجود ندارد.

شما اگر وجوب نماز جمعه را استصحاب کردید، این استصحاب پشتوانه اش «لا تنقض الیقین بالشک» است. اگر مخالفت کردید و نماز جمعه را نخواندید و روز قیامت هم معلوم شد که نماز جمعه وجوب ندارد، آیا آنجا گریبان شما را می گیرند؟ می گویند: شما«لا تنقض الیقین بالشک» را چرا مخالفت کردی؟ تو با وجوب استصحابی چرا مخالفت کردی؟ اگر ما بگوییم: استحقاق عقوبت بر مخالفت موضوعش اعم از حکم

ص:289

ظاهری و واقعی هست، معنایش این است که در روز قیامت هر دو مطرح بشود.

همانطوری که در مقابل مخالفت یک وجوب واقعی سؤال می شود و استحقاق عقوبت مطرح می شود، آیا در وجوب استصحابی هم مسأله اینطور است؟ در وجوب ظاهری هم مسأله اینطور است؟ در«لا تنقض الیقین بالشک» هم مسأله اینطور است؟ لذا ایشان می فرماید: این بیان مرحوم آخوند - که اختصاص به ایشان هم ندارد، بلکه مشهور بین اعلام است، - مبنی بر تسامح است.

اما اگر در ذهن کسی این معنا بیاید، پس حالا که استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری کردیم، شما که می گویید: این حرفها مربوط به«لا تنقض الیقین بالشک» است پس ما چه کنیم؟ می گوییم: معنای این استصحاب این است، کما اینکه معنای خبر واحد هم همین است. وقتی روایت زراره وجوب را دلالت می کند، آن هم معنایش همین است، معنایش این است که اگر نماز جمعه بحسب واقع واجب باشد تو دیگر عذری در مخالفت نداری، آن واقع بر تو تنجّز پیدا کرد، آن واقع گریبان تو را گرفت. اگر خبر واحد حجّت نباشد، واقع به علت مجهولیت نمی تواند تنجّز پیدا کند. اگر استصحاب حجیّت شرعیه نداشته باشد، وجوب واقعی نماز جمعه«لاجل کونه مجهولا» نمی تواند گریبان شما را بگیرد. اما وقتی که خبر واحدی که شرعا حجّت است، قائم بر وجوب نماز جمعه شد، اگر نماز جمعه به حسب واقع واجب باشد«یتنجّز علیک»، اینجا دیگر شما مأمّن عقلی ندارید، اینجا قاعدۀ دفع ضرر محتمل پیش می آید، می گوید: اگر نماز جمعه نخواندی و نخواندن آن عقاب داشته باشد، این عقاب گریبان تو را می گیرد. این است که اتّباع خبر واحد را تحمیل می کند، این است که متابعت استصحاب را بر شما تحمیل می کند، نه اینکه در خبر واحد یک حکمی وجود دارد. آیا در آن خبر واحدی که مطابق با واقع است، دوتا حکم وجود دارد؟

اگر شما استصحاب وجوب کردید، نماز جمعه هم بحسب واقع واجب بود، اینجا دوتا حکم روی نماز جمعه است: یک حکم وجوب واقعی، و یک حکم وجوب ظاهری، دوتا حکم روی نماز جمعه است. کسی نمی شود این حرفها را ملتزم بشود. مسأله این است که اگر به حسب واقع وجوبی باشد گریبان گیر است، و اگر وجوبی نباشد هیچ مسأله ای تحقق ندارد، نه عقوبتی نه استحقاق عقوبتی، فقط همان مسألۀ تجرّی که نظیرش را در باب قطع ملاحظه فرمودید، آن معنا مطرح است، و الا بعنوان عصیان و معصیت

ص:290

چیزی مطرح نخواهد بود.

(سؤال... و پاسخ استاد): نه آن که مانعی ندارد. لذا خود این هم یک مشکله ای است که در مواردی که حکمی بواسطۀ استصحاب یا به واسطۀ خبر واحد معتبر ثابت می شود، اگر انسان دقیقا بخواهد مسأله را ملاحظه کند، باید قصد قربت تقدیری کند. جاهایی که اصل عبادیتش روشن است جای بحث نیست، اما جایی که عبادیتش هم مشکوک است، باید قصد بکند تقرب به این را لو کان مقربا. مثل موارد احتمالی که در رسائل هم دیدید.

در موارد احتمال انسان شک دارد در اینکه الان نماز ظهر و عصرش را خوانده یا نخوانده؟ البته باید بلند بشود و بخواند، و در عین حال نمی تواند قصد قربت جدی بکند، برای اینکه احتمال می دهد نماز ظهرش را خوانده باشد، اینجا قصد قربت علی تقدیر است، در موارد امارات و اصول هم واقعیت مسأله چنین است. مگر آنجاهایی که اصل مقربیتش معلوم باشد و امر دایر بین استحباب و وجوب باشد، که آنجا بلا اشکال قصد قربت به تمام معنا متمشی می شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): نه اینجا«ما کنّا مغذبین» جایش نیست. خود شارع دارد خبر واحد و استصحاب را حجّت قرار می دهد. در حقیقت این رسول است، و از مصادیق رسول است، دیگر ما کنا معذبین شاملش نمی شود.

(سؤال... و پاسخ استاد): اگر بخواهید دقیق تر مسأله را بررسی کنید، اصلا«لا تنقض الیقین بالشک» حکمی را ثابت نمی کند، فقط به شما می گوید: عملا آن کاری را که در صورت یقین می کردی، حالا آن یقین را نقض نکن، و الاّ بر حکمی هم به هیچ وجه، دلالت ندارد، اگر هم داشته باشد حکم ظاهری است، و الا اینطور نیست که«لا تنقض الیقین بالشک» بخواهد اینجوری بگوید: این آدمی که شک در وجوب دارد، من یک وجوبی علی کلا التقدیرین بر این جعل می کنم، می خواهد وجوب داشته باشد یا نداشته باشد، مسأله اینطور نیست. فقط بعنوان همان حکم طریقی است به کیفیتی که بیان شد.

(سؤال... و پاسخ استاد): امارات هم همینطور است، آنجا هم خبر واحدی است که حکایت از وجوب نماز جمعه می کند، پشتوانه اش هم یک صدق العادل طریقی است، بیشتر از این نداریم.

(سؤال... و پاسخ استاد): یعنی الان بر شما لازم است متابعت، اما به چه عنوان؟ نه بما اینکه الان حکم ظاهری درکار است، بما اینکه اگر حکم واقعی گریبان گیر شما باشد،

ص:291

به این عنوان لزوم متابعت دارد. اگر خبر واحد نبود، «ما کنّا معذبین» جلوی قضیه را می گرفت، اما با وجود خبر واحد و صدق العادل دیگر نه. این تکلیف واقعی اینطور نیست که اگر ثابت باشد گریبان شما را نگیرد، گریبان شما را می گیرد. لذا لازم است رعایت کنید مبادا گرفتار مخالفت واقع و معصیت موجبۀ لاستحقاق العقوبة بشوید.

یک تنبیۀ کوچکی هم است در ظرف چند دقیقه عرض بکنیم بعد می رویم سراغ آن مسألۀ مجهوله التاریخ که بحث بسیار مفصلی است.

توجه به بقای مستصحب در زمان لاحق در استصحاب

این تنبیه دیگر به اصل مثبت مربوط نیست، خودش یکی از تنبیهات مستقلۀ در باب استصحاب است، در حقیقت بحث اصل مثبت دیگر بطور کلی تمام شد. حالا این یک بحث مستقلی است و آن این است که آیا این مستصحب ما - حالا روی همان تعبیر ما ذکر می کنیم ولو اینکه با آن کیفیت ما نپذیرفتیم - که گفتیم: یا باید خودش اثر شرعی باشد، یا موضوع برای اثر شرعی، آیا حدوثا و بقائا باید این دو جهت درش وجود داشته باشد؟ یعنی اگر موضوع برای اثر شرعی است، هم در زمان سابق هم در زمان لاحق. و اگر خودش اثر شرعی است، هم در زمان لاحق هم در زمان سابق؟ یا اینکه نه ما به سابقش دیگر چه کار داریم؟ در استصحاب، مسألۀ بقا مطرح است. الان که شارع می خواهد حکم به بقا بکند، این حال مطرح است، در این حال باید یا خودش اثر شرعی باشد یا موضوع برای اثر شرعی، ولو اینکه در زمان گذشته این خصوصیت در آن وجود نداشته است. از نظر حکم مسأله که مسأله همین است، استصحاب چه کار دارد به اینکه در زمان سابق هم این موضوع برای اثر شرعی باشد! در زمان سابق هم خودش حکم شرعی باشد! استصحاب ناظر به بقا است. الان شارع می خواهد دخالت کند و تصرف کند. الان یا باید حکم شرعی باشد یا موضوع برای حکم شرعی. می خواهد در زمان سابق این خصوصیت را داشته باشد یا نداشته باشد.

جایی که در زمان سابق هم باشد، که مثالهایش خیلی روشن است همین مثالهای معمولی است که مرتب ذکر می کردیم. اما آنجایی که در زمان سابق خودش اثر شرعی نبوده و الان خودش اثر شرعی است، مثل استصحاب عدم تکلیف. شما وقتی استصحاب عدم تکلیف را جاری می کنید، این مستصحب شما عدم تکلیف در ازل

ص:292

است، عدم تکلیف در ازل که به شارع مربوط نیست، عدم تکلیف در ازل که حکم شرعی نیست. ولی همین عدم تکلیف در ازل را وقتی که به استصحاب ادامه می دهید و در زمان شرع مطرح می کنید، عدم تکلیف در زمان شارع مرتبط به شارع می شود و در حقیقت می شود اثر شرعی. اینجا مستصحب شما در زمان سابق اثر شرعی نبود، اما در زمان لاحق که شما الان شک می کنید و به استصحاب این عدم تکلیف را ثابت می کنید، الان خودش اثر شرعی است، با توجه به آن حرفی که دیروز زدیم که همانطوری که استصحاب در وجود احکام جریان پیدا می کند، در عدم تکلیف هم جریان پیدا می کند.

و اما مثال موضوعی که مثالش خیلی روشن است. پدر زید مرده زید خودش یک سال قبل از فوت پدرش حیات داشت، ما الان شک می کنیم که زید در حال فوت پدرش مرده بوده قبلا یا در حال موت پدرش حیات داشت؟ شما استصحاب حیات را در او جاری می کنید، این استصحاب حیات اثرش این است که زید در حال فوت پدر حیات داشته، و اگر در حال فوت پدر حیات داشت، وارث پدر است، اموال پدر به او انتقال پیدا کرده است. اینجا این مسألۀ وارث بودن(وارث فعلی) و انتقال اموال پدر، مربوط به حیات زید در زمان لاحق است، و الا در زمان سابق که پدرش زنده بود این هم زنده بود، این حیات اثری نداشت. از نظر انتقال مال پدر به او هیچ گونه اثری برایش ترتب پیدا نمی کرد. اما اگر در زمان فوت پدر حیات داشته باشد، این حیات در زمان فوت، اثرش این است که مال پدر به او انتقال پیدا می کند. شما استصحاب حیات زید را تا زمان فوت پدر جاری می کنید و اثر انتقال اموال پدر را به او بر این استصحاب مترتب می کنید.

پس در باب استصحاب لازم نیست که اثر هم در حدوث باشد و هم در بقا، بلکه همان بقائا کفایت می کند، تا تنبیه بعد ان شاء اللّه.

پرسش:

1 - کلام مرحوم آخوند(ره) در عدم ترتب آثار غیر شرعی را بیان کنید.

2 - آیا با استصحاب؛ تحقق ملزوم در صورت ثبوت بقای مستصحب لازم است؟

3 - چگونه برخی آثار غیر شرعی با استصاب ثابت می شوند.

4 - تسامح در اثبات لوازم غیر شرعی با استصحاب را از نظر حضرت امام(ره) ذکر کنید.

5 - آیا در استصحاب توجه به بقای مستصحب در زمان لاحق لازم است؟

ص:293

درس چهارصد و هفتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عرض کردیم: اگر ما شک بکنیم که یک حکمی یا موضوع ذی حکمی، اصلا تحقق پیدا کرد یا تحقق پیدا نکرد؟ اینجا بلا اشکال استصحاب عدم، جریان پیدا می کند. برای اینکه شک در اصل تحقق و در اصل وجود است و شک در وجود مسبوق به عدم است و استصحاب عدم، اصل وجود را منتفی می کند. همانطوری که این معنا مسلم است.

بحث در این است که اگر ما یک حادث مقطوع الحدوث داشته باشیم که اصل حدوث و وجودش برای ما معلوم است، و لذا در رابطۀ با اصل وجودش نمی توانیم استصحابی جاری کنیم، لکن شک ما در تقدّم و تأخّر این حادث است، عنوان تقدّم و تأخّرش مشکوک است.

تقدّم و تأخّر در رابطۀ با اجزای زمان در حادث واحد یا حادثین

از اینجا مسأله دو فرض پیدا می کند و دو شق می شود: یک شق این است که ما تقدّم

ص:294

و تأخّر را تنها در رابطۀ با اجزای زمان ملاحظه می کنیم، و به عبارت دیگر ما یک حادث بیشتر نداریم، یک حادث معلوم التحقق بیشتر نداریم، لکن شک ما در تقدّم و تأخّرش، در رابطۀ با اجزای زمان است. نمی دانیم این حادثی که تحقق پیدا کرد، آیا روز پنجشنبه تحقق پیدا کرده یا روز جمعه تحقق پیدا کرد؟ پس ما یک حادث بیشتر نداریم و تقدّم و تأخّرش تنها در رابطۀ با زمان است، در رابطۀ با یوم الخمیس و یوم الجمعه است. اما یک وقت این است که نه ما این تقدّم و تأخّر مشکوک را در رابطۀ با اجزای زمان ملاحظه نمی کنیم، بلکه در رابطۀ با یک حادث دیگری که آن هم معلوم التحقق است و ما زمان تحققش را فرضا نمی دانیم، این دو حادث را باهم ملاحظه می کنیم، یعنی دوتا حادث داریم، «مقطوعی التحقق و مقطوعی الحدوث» لکن در رابطۀ با تقدّم و تأخّرشان مشکوک است، نمی دانیم حادث اول قبل از حادث دوم تحقق پیدا کرد یا حادث اول بعد از حادث دوم تحقق پیدا کرد؟ حادث دوم قبل از حادث اول تحقق پیدا کرد یا بعد از حادث اول تحقق پیدا کرد؟ که مسألۀ تقدّم و تأخّر را در رابطۀ با خود حادثین ملاحظه می کنیم. و الا چه بسا از نظر زمان یکی از این دو حادث وضعش مشخص است.

آنجایی که از نظر زمان معلوم التاریخ باشد، وضع آن حادث معلوم التاریخ مشخص است، ولی همان حادث معلوم التاریخ هم از نظر تقدّم و تأخّر نسبت به حادث دیگر با اینکه زمان خودش معلوم است، لکن تقدّم و تأخّرش مشکوک است. پس در حقیقت ما دوتا مسأله داریم: یک مسأله آنجایی که یک حادث است و تقدّم و تأخّرش تنها در رابطۀ با زمان ملاحظه می شود، اینجا دیگر مسألۀ علم به تاریخ نمی تواند تصویر بشود.

اما در مسألۀ دوم ما احد الحادثین را نسبت به دیگری ملاحظه می کنیم، و تقدّم و تأخّر را با او می سنجیم. در این رابطه اگر احد الحادثین، معلوم التاریخ هم باشند، مانعی ندارد.

برای اینکه معلومیت تاریخ، زمان را مشخص می کند، اما تقدّم و تأخّر را به هیچ وجه نمی تواند مشخص کند.

جریان استصحاب با فرض حادث واحد مسلم

بحث امروز ما ان شاء اللّه در همین فرض اول است. فرض اول این است که یک حادثی داریم اصل حدوثش مسلم است، اصل تحققش یقینی است، لکن از نظر زمان تقدّم و تأخّر زمانیش برای ما مشکوک است. آیا اینجا اولا استصحاب جریان پیدا می کند

ص:295

یا نه؟ و ثانیا چه استصحابی جریان پیدا می کند؟ و ثالثا اثری که بر این استصحاب ترتب پیدا می کند عبارت از چیست؟ فرض کنید موتی تحقق پیدا کرده نمی دانیم این موت روز پنجشنبه تحقق پیدا کرد یا روز جمعه تحقق پیدا کرد؟ لکن قطعا در روز جمعه موتی بوده است. حالا یا از باب اینکه در همان روز حادث شده! یا از باب اینکه نه روز پنجشنبه حادث شده و ادامه پیدا کرده است. پس موتی واقع شده مردد بین این است که آیا روز پنجشنبه تحقق پیدا کرد یا روز جمعه تحقق پیدا کرد؟

اینجا اولین ادعا این است که شما با اینکه عالم به تحقق موت هستید، ولی چون زمان موت مشخص نیست، می توانید استصحاب جاری کنید، چه استصحابی؟ استصحاب عدم تحقق موت در روز پنجشنبه، نه اینکه به این عنوان سابقه داشته باشد، کسی توی ذهنش نیاید که این حالت سابقه ندارد. نه ما عدم الموت را استصحاب می کنیم، عدم الموت مستصحب ما است، به استصحاب، این عدم الموت را استمرار می دهیم و ادامه می دهیم تا روز پنجشنبه، می گوییم: روز پنجشنبه هم عدم الموت بوده، عدم الموت تا پنجشنبه که پنجشنبه هم داخل است این ادامه پیدا کرده است.

آیا کسی می تواند این اشکال را مطرح کند که چون شما اجمالا عالم به تحقق موت هستید و یقین به تحقق موت دارید، این یقین بطور کلی مانع از جریان استصحاب عدم الموت است؟ تا پای یقین به موت آمد دیگر جلو استصحاب عدم الموت گرفته می شود؟ جواب این است که نه، ما نسبت به روز پنجشنبه قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه داریم، این عدم الموت قبلا تحقق داشته، شک داریم که این عدم الموت آیا روز پنجشنبه هم ادامه پیدا کرد، آیا استمرار پیدا کرد؟ اینجا از نظر استصحاب چه اشکالی در کار است؟ آیا مانعی از جریان استصحاب در کار است؟ آیا«لا تنقض الیقین بالشک» در اینجا کمبودی دارد تا جریان پیدا کند؟ آیا قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه ما در این رابطه نداریم؟ ظاهر این است که چرا، نسبت به روز پنجشنبه حالت تردید است، نسبت به روز جمعه اصل الموت یقینی است. لذا روز جمعه از حریم استصحاب خارج است، اما روز پنجشنبه استصحاب عدم موت به قوت خودش باقی است.

عناوین مختلف و جریان استصحاب در آنها

اینجا ما سه تا عنوان داریم و در یکی از این سه عنوان هم دوتا احتمال جریان دارد،

ص:296

در نتیجه کأنّ چهار چیز ما در اینجا داریم که باید اینها را ملاحظه کنیم: یکی همین عنوان مستصحب شما، عدم الموتی را که به استصحاب تا روز پنجشنبه ثابت شده، نتیجۀ استصحاب عدم الموت در روز پنجشنبه، این عنوانی است که مستصحب شما است. اگر یک اثر شرعی بر این ترتب پیدا کرده باشد، اثر شرعیش عدم انتقال اموال مورث در روز پنجشنبه، عدم وجوب اعتداد علی زوجته در روز پنجشنبه، و سایر احکامی که مترتب بر عدم الموت است، این احکام ترتب پیدا می کند. عدم الموت در پنجشنبه که به استصحاب ثابت شد، آثاری که روی نفس همین عنوان و روی خود این عنوان بار شده، آن آثار بار می شود.

اما عنوان دیگری داریم اینجا که اگر فرض کنیم آن عنوان منشأ اثر باشد، و آن عنوان در دلیل شرعی موضوع اثر قرار گرفته باشد، ببینیم آیا آن عنوان با این استصحاب عدمی ما ثابت می شود تا آثار شرعی مترتب بر این عنوان بار بشود، یا نه؟ آن عنوان کدام است؟ «تأخّر موت زید عن یوم الخمیس» عنوان تأخّر، متأخّر بودن موت زید از روز پنجشنبه، اگر ما فرض کردیم در لسان دلیل شرعی این تأخّر موضوع اثر باشد، این تأخّر حکم شرعی فرضا بر آن بار شده باشد، آیا با این استصحاب عدم تحقق موت در روز پنجشنبه ما می توانیم عنوان تأخّر از روز پنجشنبه را ثابت کنیم؟ یا اینکه اینجا اصلش اصل مثبت است؟ اینجا لازم عقلی مطرح است و اینجا اثر شرعی در لازم عقلی مترتب شده است؟ برای اینکه لازمۀ عدم تحقق موت در روز پنجشنبه، تأخّر موت از روز پنجشنبه است.

تأخّر لازمۀ عقلی است و مستصحب شما نیست، مستصحب شما عبارت از عدم تحقق موت است.

اصالت تأخّر حادث و بنای آن بر تسامح

اینکه شما در اصطلاح بعضی از اصولیین ملاحظه می فرمایید که ما یک اصلی بنام اصالت تأخّر حادث داریم. اصالت تأخّر حادث اشارۀ به همین مسأله ای دارد که ما در آن وارد هستیم، این یک اصطلاح مبنی بر تسامح است. برای اینکه اصالت تأخّر حادث که مقصود از کلمۀ اصلش استصحاب است، تأخّر حادث به عنوان تأخّر این حالت، سابقه ندارد. کی موت متأخّر از روز پنجشنبه بوده که شما استصحاب تأخّر را بخواهید جاری کنید؟ تأخّر نمی تواند مجرای استصحاب قرار بگیرد، تأخّر حالت سابقۀ متیقنه ندارد. آن

ص:297

چه که حالت سابقۀ متیقنه دارد، عدم الموت است، و استصحاب عدم الموت همین مقدار دلالت دارد که در روز پنجشنبه موت نبوده است، اما این که موت تأخّر از پنجشنبه داشته و اتصاف به تأخّر از پنجشنبه داشته، این یک لازم عقلی است و اگر اثر شرعی روی نفس عنوان تأخّر موت بار شده باشد، شما به استصحاب عدم تحقق موت در روز پنجشنبه نمی توانید آن اثر شرعی مترتب بر تأخّر موت را از روز پنجشنبه ثابت کنید؟ مگر اینکه به قول مرحوم آخوند کسی مسألۀ خفای واسطه را در اینجا مطرح کند.

معنای خفای واسطه به آن نحوی که ما عرض کردیم، ظاهرا اینجا نمی تواند تحقق پیدا کند. لکن حالا کاری به این جهت نداریم. عمده اساس مسأله است که استصحاب عدم تحقق موت که نتیجه اش عدم تحقق موت در روز پنجشنبه است، نمی تواند تأخّر موت را از روز پنجشنبه ثابت کند، و در نتیجه آثار تأخّر بار بشود، این دوتا عنوان شد:

یکی عدم تحقق در روز پنجشنبه، یکی تأخّر از روز پنجشنبه.

عنوان سومی که در اینجا مطرح است، عنوان حدوث در روز جمعه است، «حدوث الموت فی یوم الجمعه». اولا این حدوث یعنی چه؟ «ما معنی حدوث الموت فی یوم الجمعة»؟ مرحوم آخوند در معنای حدوث، دوتا احتمال می دهند: یک احتمال این که حدوث یک معنای بسیط مقیّدی را دارا باشد، یک معنا، معنای بسیط منتها مقیّدا و او عبارت از این است، «الوجود المقیّد بکونه مسبوقا بالعدم» یک وقت حدوث را ما اینطوریی معنا می کنیم. وقتی می گوییم: فلان شیء حادث شد، یعنی«وجد بعد ما لم یکن، وجد بالوجود المقیّد بکونه مسبوقا بالعدم». یک وقت حدوث را اینجوری معنا می کنیم که معنای بسیط مقیّدی خواهد بود.

اما یک وقت این است که حدوث را معنای مرکب می کنیم، یعنی دارای دو جزء است بدون اینکه مسألۀ تقیّد مطرح باشد، و یا مسألۀ وساطت مطرح باشد، نه، حدوث یک امر مرکبی است«و له جزئان» بودن موت در روز جمعه، جزء دوم نبودن موت در روز پنجشنبه، که این دوتا را وقتی که ما ترکیب می کنیم، نبودن در روز پنجشنبه به ضمیمۀ بودن در روز جمعه، این معنای حدوث باشد. البته این احتمالی است، ظاهر این است که معنای حدوث همان معنای بسیط تقیّدی است، نه معنای ترکیبی بدون اینکه تقیّدی مطرح باشد، بلکه صرف انضمام اجزاء و ترکب دوتا جزء مطرح باشد. لکن از باب اینکه احتمالین هر دو ذکر بشود، روی هر دو احتمال این مسأله تمام می شود. پس حالا که

ص:298

معنای حدوث روشن شد، اگر معنای اول گرفتیم که معنای بسیط مقیّد است، و ما فرض کردیم که اثر شرعی در لسان دلیل شرعی، ترتب بر حدوث پیدا کرده، یعنی آن چه که حکم بر او بار شده، عبارت است از«حدوث الموت یوم الجمعة» این موضوع است، این حکم شرعی برایش مترتب است، و شما حدوث را هم عبارت از یک معنای بسیط مقیّدی می گیرید.

آیا اینجا این سؤال مطرح می شود که استصحاب شما که نتیجه اش عدم تحقق موت در روز پنجشنبه بوده، می تواند حدوث در روز جمعه را اثبات کند، تا آثار شرعی مترتب بر حدوث بر استصحاب شما ترتب پیدا کند، یعنی شما استصحاب کنید عدم تحقق موت را در روز پنجشنبه و از این استصحاب حدوث موت را در روز جمعه استفاده کنید، و با اثبات حدوث آثار شرعی مترتب بر حدوث را بار کنید؟ یا اینکه این هم مثل عنوان تأخّر عنوان اصل مثبت پیدا خواهد کرد؟ برای خاطر اینکه لازمۀ عقلی عدم تحقق موت در روز پنجشنبه که به استصحاب شما ثابت شده، عبارت از حدوث است، لازمۀ عقلیش عبارت از این عنوان بسیط مقیّد است، یعنی لازمۀ عقلی نبودن موت در پنجشنبه، این است که موت در جمعه وجود پیدا کرد«بالوجود المقید بکونه مسبوقا بالعدم» و استصحاب نمی تواند این معنا را ثابت کند، استصحاب عدم تقدم نمی تواند حدوث را ثابت کند، و اگر اثر شرعی مترتب بر حدوث شد، بر این استصحاب شما اثر شرعی حدوث ترتب پیدا نخواهد کرد.

بله اگر حدوث را به معنای دوم بگیرید، که این برخلاف ظاهر معنای حدوث است، و آن این است که حدوث را یک امر مرکبی بدانید بدون اینکه تقیّدی و ارتباطی در کار باشد، بگویید: حدوث عبارت از این است، نبودن روز پنجشنبه و بودن روز جمعه، همین مقدار. می گوییم: این موضوع مرکب را ما از راه وجدان و استصحاب ثابت می کنیم. برای اینکه بودن موت در روز جمعه، (بودن نه حادث شدن) برای شما مقطوع و معلوم بالوجدان است، پس این یک جزء مرکب.

جزء دیگر عدم تحقق در روز پنجشنبه است که این عدم تحقق در روز پنجشنبه را هم به استصحاب ثابت می کنید، از راه استصحاب جزء الموضوع ثابت می شود، «جزء الموضوع من طریق الاستصحاب و جزء الموضوع من طریق الوجدان» حدوث تحقق پیدا می کند، و اگر اثر شرعی مترتب بر حدوث باشد، روی این احتمال و این فرض آن

ص:299

اثر شرعی بار می شود، چه مانعی دارد که ما جزئش را بواسطۀ استصحاب ثابت کنیم؟ و جزء دیگر را به وسیلۀ وجدان ثابت کنیم؟ در نتیجه بر این استصحاب شما اثر حدوث ترتب پیدا می کند، بشرطی که ما معنای حدوث را یک معنای مرکبی بدانیم بدون اینکه تقیّدی و ارتباطی بین اجزاء در مفهوم مرکب نقش داشته باشد و ارتباط داشته باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما اگر می خواستید اشکال بکنید اینجور اشکال می کردید:

آیا این که شما در باب استصحاب می گفتید که باید اثر شرعی بر استصحابات موضوعیه ترتب پیدا کند، اگر جزء الموضوع را ما به استصحاب بخواهیم ثابت کنیم، این استصحابش جریان پیدا می کند یا نه؟ برای اینکه جزء الموضوع بما هو جزء الموضوع که موضوع برای اثر نیست، این جزء موضوع الاثر است. ما هم در جواب شما عرض کنیم که همین مقدار در باب استصحاب کافی است، لازم نیست که مستصحب شما تمام الموضوع للاثر باشد. اگر جزء الموضوع للاثر هم باشد، با آن قاعدۀ کلیه ای که در استصحابات موضوعیه باید آثار شرعیه ملاحظه بشود، هیچ منافاتی ندارد. در حقیقت ما با استصحاب جزء موضوع، جزء دیگر را ثابت نمی کنیم. نه، موضوع ما دوتا جزء دارد اینجا، این دوتا جزء هم ربطی به هم ندارد، یکی را ما بالوجدان می دانیم، یکی را هم به استصحاب ثابت می کنیم.

کلام بعض الاعلام در جواز مرکب بودن موضوع

مثال خوبی در کلام بعض الاعلام است و آن این است که مثلا یک برادر طلبه و اهل علم، عدالتش یک روزی در عالم طلبگی برای ما محرز بود، قطعا عادل بود پشت سرش نماز می خواندیم. سالها گذشت و این درس خواند و به مقامی رسید، تا به جایی که ما احراز کردیم که صار مجتهدا، اما الان که صار مجتهدا چون مدتی است با او معاشرت نداشتیم، نمی دانیم عدالت زمان طلبگی در او باقی هست یا نه؟ اگر آن عدالت هم باقی باشد، اجتهاد هم که حالا بدست آورده، پس نتیجتا«یجوز تقلیده» می شود تقلیدش را کرد.

اما اگر خدای نکرده عدالت را از دست داده باشد، این فقط فتاوایش برای خودش بدرد می خورد نه برای دیگران. شما در اینجا استصحاب عدالت را جاری کنید. در نتیجه الان بحکم استصحاب عدالتش را احراز کردید، اجتهادش را هم که مسلم می دانستید،

ص:300

این دوتا روی هم رفته نقش در جواز تقلید دارد، یعنی«یجوز تقلید مجتهد العادل» اینجا تقلید مجتهد عادل جایز است، موضوع ما مرکب از اجتهاد و عدالت. اجتهادش را به وجدان ثابت کردیم، عدالتش را هم به کمک استصحاب ثابت کردیم، نتیجه اینکه این موضوع مرکب تحقق پیدا کرد و جواز التقلید الان ترتب پیدا می کند. این مثال حسنش این است که خیلی روشن است. در عین اینکه این موضوع مرکب است، اجزایش به هم ارتباطی ندارد، عدالت خودش یک داستان مستقلی دارد، اجتهاد یک داستان مستقلی دیگری دارد. منتها در جواز تقلید هردوی اینها بصورت مرکب دخالت دارند، هم باید عادل باشد و هم باید مجتهد باشد. لذا چه مانعی دارد که شما اجتهاد را با وجدان ثابت کنید و عدالت را به کمک استصحاب؟ اگر ما از حدوث یک معنای مرکبی کردیم در ما نحن فیه، یک چنین معنای مرکبی می شود، یعنی دوتا چیز را پهلوی هم بگذاریم. نبودن موت در روز پنجشنبه، و بودن موت در روز جمعه. بودن موت در روز جمعه مقطوع بالوجدان است، نبودن موت در روز پنجشنبه محرز بالاستصحاب است، این دوتا را که کنار هم می گذاریم، حدوث تحقق پیدا می کند، نه به معنای اینکه حدوث یک معنای دیگری داشته باشد، یعنی موضوع آن اثری که ترتب بر حدوث پیدا کرده، موضوعش محقق می شود و در نتیجه آن اثر بار خواهد شد.

(سؤال... و پاسخ استاد): مگر ما عدم حدوثی را خواستیم بگوییم؟ اصلا حدوث مجرای استصحاب نیست. عدم تحقق در روز پنجشنبه، محرز بالاستصحاب است یا نه؟ وجود در روز جمعه هم که محرز بالیقین است.

(سؤال... و پاسخ استاد): ما می خواهیم بگوییم: اگر یک اثری بر حدوث موت در روز جمعه بار شده باشد، و ما برای حدوث یک معنای ترکیبی درست کنیم، بر آن استصحاب عدم ما، این اثر ترتب پیدا می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): شما از بحث خارج شدید، حدوث یعنی چه؟ ما داریم حدوث را معنا می کنیم. حدوث، یعنی پنجشنبه نبوده امروز بوده همین. روی این فرض داریم صحبت می کنیم. شما ممکن است استظهار کنید که معنای حدوث این نیست، این را ما هم عرض کردیم که عرف این جوری معنا نمی کند. لکن لو فرض که معنی الحدوث این باشد، نبودن روز پنجشنبه بانضمام بودن روز جمعه. بودن روز جمعه مقطوع و محرز بالوجدان است، نبودن روز پنجشنبه هم محرز بالاستصحاب است، «و لیس معنی

ص:301

الحدوث غیر ذلک» چیزی دیگری در معنای حدوث نقش ندارد.

اگر اثری بر حدوث بار شد، چرا ما این اثر را روی این مبنا و روی این احتمال مترتب نکنیم؟ لکن عرض کردیم این احتمال در معنای حدوث خلاف ظاهر است. نتیجه این می شود که بر استصحاب عدم تحقق موت تا روز پنجشنبه، اگر نفس این عدم در روز پنجشنبه منشأ اثر باشد، اثر برایش بار می شود. اما«عنوان تأخّر الموت او عنوان حدوث الموت فی یوم الجمعة» به آن معنایی که از حدوث عرف می فهمد، اگر این دوتا عنوان موضوع اثر شرعی باشند، هیچ یک از این دو عنوان به این استصحاب عدمی ما ثابت نمی شود، و آثار مترتب بر این دو عنوان ترتب پیدا نمی کند. این در آنجایی است که ما یک حادث داشته باشیم و آن را در رابطۀ با اجزای زمان ملاحظه کنیم. اما در آنجایی که دوتا حادث داشته باشیم و تقدّم و تأخّر را در رابطۀ باهم حساب بکنیم نه در رابطۀ با اجزای زمان، آن بحث بعدی است.

پرسش:

1 - تقدّم و تأخّر در رابطۀ با اجزای زمان در حادث واحد یا حادثین را توضیح دهید.

2 - چگونه استصحاب با فرض حادث واحد مسلم جریان پیدا می کند؟

3 - عناوین مختلف و جریان استصحاب در آنها را ذکر کنید.

4 - اصالت تأخّر حادث چیست و چرا بنای آن بر تسامح است؟

5 - کلام بعض الاعلام در جواز مرکب بودن موضوع را بیان کنید.

ص:302

درس چهارصد و هفتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

صور مختلف دو حادث معلوم الحدوث

عرض کردیم اگر یک حادث معلوم الحدوث داشته باشیم و این حادث را در رابطۀ با اجزای زمان از نظر تقدّم و تأخّر ملاحظه کنیم، این استصحاب عدم تحقق حادث در زمان مجهول الحدوث جریان پیدا می کند، آثاری که بر این استصحاب بار می شد، همان اثر عدم تحقق در زمان مجهول التحقق است؛ اما اثر تأخّر از آن زمان، یا اثر حدوث در زمان دوم، بار نخواهد شد. برای اینکه عنوان تأخّر از روز پنجشنبه در آن مثالی که ذکر شد، یا حدوث در روز جمعه، لازم عقلی مستصحب هستند. و اگر اثر بر لازم عقلی مترتب باشد، استصحاب به عنوان اصل مثبت مطرح می شود. مگر آن احتمالی که در باب حدوث جریان پیدا کرد به تقریبی که ذکر شد.

این در آنجایی که ما یک حادث داشته باشیم، و در مقایسۀ با اجزای زمان آن را ملاحظه کنیم، حادث طرف حسابش تنها زمان باشد. اما اگر ما دو حادث معلوم الحدوث

ص:303

و مسلّم التحقق داشته باشیم، هریک از اینها را در رابطۀ با دیگری می خواهیم ملاحظه کنیم. علت ملاحظه آن اثر شرعی است که به این کیفیت بار شده همانطوری که بعد عرض می کنیم ان شاء الله. دو حادث معلوم التحقق و مسلّم الحدوث داریم و هرکدام را با دیگری ملاحظه می کنیم؛ دیگر کاری به اجزای زمان و قطعات زمان نداریم. اینجا اولین تقسیم این است که این دوتا حادث، یا هر دو مجهول التاریخ هستند، تاریخ حدوث هر دو مجهول است، فقط اصل تحقق و حدوث آنها معلوم است و از نظر تاریخ، یعنی نسبت به زمان هر دو مجهول هستند.

یک وقت این است که یک حادث معلوم است و دیگری مجهول است که این هم دو تا فرض می شود، چون دوتا حادث داریم. یک وقت این حادث، معلوم است و دیگری مجهول، یک وقت این حادث مجهول است و دیگری معلوم. پس به حسب تقسیم اولی اینها سه صورت پیدا می کنند: در آنجایی که هر دو مجهولی التاریخ باشند، گرچه قبل از آنکه شروع در فروض این تقسیم کنیم، تقسیم دیگری هم مطرح می شود، و آن این است:

یک وقت اثر بر وجود خاصّ هر دو مترتب است، یک وقت اثر بر وجود خاص یکی مترتب است و یک وقت اثر بر عدم هریک مترتب است و در هریک از این فروض ما یکبار اثر را مترتب بر وجود می دانیم، و در یک فرض اثر را مترتب بر عدم می دانیم. یک وقت به نحو کان تامّه مطرح است، یک وقت به نحو کان ناقصه مطرح است. در آنجایی هم که اثر بر عدم مترتب است، عدم یک وقت به نحو لیس تامه مطرح است مثل«لیس زید» که دیگر لیس در اینجا نیاز به خبر ندارد، «لیس زید»، یعنی«زید لا یکون متحققا».

غیر از«لیس زید بقائم» است، که اینجا لیس، لیس ناقصه است. این فروض مختلفه در اینجا تصور می شود و اگر حکم چند فرض بیان شود، حکم فروض دیگر هم بالمقایسه معلوم می شود، فقط اجمالا راه باید نشان داده بشود و اشکالات مهمی که در بعضی از این فروض مطرح شده، باید مورد تعرض قرار بگیرد.

فرض دو حادث معلوم الحدوث و مجهول التاریخ

اولین فرض را ما در مجهولی التاریخ فرض می کنیم. بحثهای ما فعلا در مجهولی التاریخ متمرکز است تا بعد ان شاء الله سراغ این بیاییم که یکی معلوم باشد و دیگری مجهول باشد.

ص:304

دوتا حادث داریم معلوم الحدوث، لکن از نظر تاریخ هر دو مجهول است، هر دو غیر مشخّص است. مثلا موت پدری واقع شده، و موت پسری واقع شده، هر دو مسلّم.

کما اینکه در زمان ما این مسأله در تصادفات و امثال اینها تحقق پیدا می کند، انسان می بیند که پدر و پسر در این حادثۀ رانندگی هر دو مرده اند، لکن نمی داند موت پدر تقدّم بر موت فرزند دارد یا موت فرزند تقدّم بر موت پدر دارد؟

در اینجا مرحوم آخوند که بحثشان هم در این رابطه خیلی دقیق و مشکل است، می فرماید: اگر ما فرض کنیم که اثر بر وجود مترتب است، موضوع اثر شرعی در لسان دلیل، وجود است نه عدم، پس بحث ترتب اثر بر عدم فعلا خارج از محل بحث است.

وجود موضوع اثر است آن هم وجود خاص موضوع اثر است. برای اینکه ما اصل الوجود را که در اینجا می دانیم، اصل التحقق را در حادثین ملاحظه می کنیم، آن چه که برای ما مشکوک است، آن است که موضوع اثر است و آن است که حکم شرعی روی او بار شده است. حالا فرض آنجا است که موضوع اثر شرعی وجود خاص است، اینجایی که موضوع اثر شرعی وجود خاص است، معنای وجود خاص این است که«نفس تحقق هذا الحادث، لا یکون موضوعا للاثر» خصوصیت وجودیش منشأ اثر است. مثلا«تقدّم هذا الحادث علی الحادث الاخر» منشأ اثر است، تقدّمش موضوع اثر است. مثل اینکه در همین مثال موت یک مثالی فرض کنیم که اگر زید ابتدائا مرده باشد، این تقدّم موت زید موضوع برای ترتب اثر ارث است. اما اگر عمرو قبلا مرده باشد، زید وارث عمرو نیست، اما عمرو وارث زید هست. اینجایی که زید وارث عمرو نیست و عمرو وارث زید است، مسألۀ ارث در لسان دلیل شرعی مترتب شده بر موت مورث قبل از موت وارث، مورث بمیرد درحالی که وارث حیات داشته باشد، درحالی که وارث نمرده باشد، این موضوعیت برای ارث دارد.

پس معنای وجود خاص این است، نه اینکه«اصل الموت موضوع للارث»، نه«تقدّم موت المورث علی الوارث موضوع للارث» خصوصیت وجودی موت موضوعیت برای ارث دارد بنام تقدّم.

فرق وجود خاص به نحو کان تامه و ناقصه

در اینجا که وجود خاص موضوعیت برای اثر دارد، باز یک وقت این است که این

ص:305

وجود خاص به نحو کان تامّه موضوعیت برای اثر دارد، کان تامه همانی است که شما هم می توانید به یک کلمه او را تبدیلش کنید. فرق بین کان تامه و کان ناقصه همین است، که کان تامه را شما می توانید به یک کلمۀ غیر جمله خلاصه کنید. اما کان ناقصه جز در ضمن جمله خلاصه نمی شود، نیاز به موضوع و محمول دارد. مثلا ما در«کان زید»، این را کان تامه معنا می کنیم، برای اینکه در کون زید خلاصه می شود، کان زید در«کون زید» خلاصه می شود. اما در«کان زید قائما»، دیگر شما نمی توانید تغییر به یک کلمه بدهید.

کسی خیال نکند معنای«کان زید قائما»، قیام زید است، نه، «کان زید قائما»، یعنی زید متلبس به لباس وجود شده، اتصاف به قیام دارد. لذا«کان زید قائما» را نمی شود به قیام زید شما تبدیلش کنید. اما«کان زید» که کان تامه است، بکون زید خلاصه می شود، به تحقق زید خلاصه می شود.

موضوعیت ترتب اثر بر وجود خاص

پس در جایی که اثر بر وجود خاص مترتب است، یک وقت این است که این وجود خاص به نحو کان تامّه مطرح است، و یک وقت این است که این وجود خاص به نحو کان ناقصه مطرح است. در همین مثال موتی که ذکر کردیم، یک وقت موضوع دلیل شرعی را ما اینجوری فرض می کنیم، موضوع اثر را یک مضاف و مضاف الیه می گیریم، یعنی یک کلمه، غیر جمله. «و هو تقدّم موت زید علی موت عمرو»، این از نظر ادبی یک کلمه است«تقدّم موت زید علی موت عمرو، کلمة واحدة» یک وقت این موضوع برای اثر شرعی است، و در نتیجه موضوع کان تامه است. اما یک وقت نه، به نحو کان ناقصه است، و آن این است که موتی باشد درحالی که اتصاف به تقدّم بر موت عمرو داشته باشد. مثل«ان زید قائما»، که در حقیقت موضوع ما یک جمله واقع خواهد شد، و او «کان الموت المتحقق متقدّما علی موت عمرو» این موضوع برای اثر شرعی قرار می گیرد، و این در ذهن شما نرود که مثال یکی است و ما داریم فرض می کنیم فقط، نه این به اختلاف موارد و به اختلاف احکام در موارد مختلف فرق می کند. در یک جا می بینید موضوع اثر وجود خاص به نحو کان تامه است، در یک جای دیگری در حکم دیگری، در دلیل شرعی دیگری می بینید که موضوع اثر وجود خاص به نحو کان ناقصه است. پس اینطور نیست که ما روی یک دلیل به طور فرض بخواهیم بگوییم: این مسائل

ص:306

پیاده می شود. نه، مواردش مختلف است، و مسأله به اختلاف موارد فرق می کند.

پس اولا بحث ما مجهولی التاریخ شد. ثانیا بحث ما آنجایی بود که اثر بر وجود خاص مترتب بشود نه بر عدم، آن یک بحث دیگری است. ثالثا گفتیم: وجود خاص گاهی به نحو کان تامه است و گاهی به نحو کان ناقصه. و باز در همین فرض، جایی که اثر بر وجود خاص بار می شود، تارتا بر احد حادثین اثر بار است دون دیگری، فقط تقدّم موت زید بر عمرو اثر دارد. اما هیچ گونه اثری بر تقدّم موت عمرو بر زید به لحاظ اینکه زید وارث عمرو نیست، ترتب پیدا نمی کند. تقدّم موت زید بر موت عمرو منشأ اثر است، اما تقدّم موت عمرو بر موت زید به لحاظ اینکه زید وارثش نیست، حالا چرا وارثش نیست، «یمکن ان یکون کافرا». چون کفر مانعیت از ارث دارد. زید پدر، کافر است، عمرو پسر، مسلمان است. اگر موت پدر تقدّم داشته باشد، عمرو از او ارث می برد. اما اگر موت عمرو تقدّم داشته باشد، پدر به لحاظ اینکه کافر است و کفر مانعیت از ارث دارد«لا یکون وارثا». فرض اینجوری است. پس یک وقت این است که آن وجود خاص، موضوع اثر تنها یکی از این دو حادث است، نه حادث دیگر. یک وقت این است که نه هر دو وجود خاصشان موضوعیت برای اثر دارد، مثل اینکه این دوتا هر دو متوارث هستند، هم این از او ارث می برد، هم او از این ارث می برد، تقدّم موت این بر او موضوع للاثر، و تقدّم موت او هم بر این موضوع للاثر. پس در اینجایی که اثر بر وجود خاص ترتب پیدا می کند. یک وقت وجود خاص احد الحادثین اثر دارد، یک وقت وجود خاص کلا الحادثین اثر دارد.

صورت اثر وجود خاص در احد الحادثین

در جایی که وجود خاص احد الحادثین اثر دارد، یک وقت اینطوری است که عناوینش از عناوین ثلاثه است که یکی تقدّم است و دیگری تأخّر است، و سومی تقارن است، یک وقت این است که همۀ این حالاتش موضوعیت للاثر دارد، یعنی تقدّم این حادث یک اثر دارد، تأخّر این حادث یک اثر دارد، تقارن این حادث با حادث دیگر هم یک اثر دارد، تمام فروض ثلاثۀ خصوصیت وجودی این حادث که عبارت از تقدّم و تأخّر و تقارن است، یک وقت تمام این خصوصیات وجودیه موضوع للاثر است به این معنا. اگر این تقدّم داشته باشد فلان اثر بر آن بار می شود، اگر تقارن داشته باشد یک اثر

ص:307

دیگر بر او بار می شود، اگر تأخّر داشته باشد یک اثر سوم بر او بار می شود. اما یک وقت هم این است که فقط فرض کنید که خصوصیت تقدّمش موضوع للاثر است همین مقدار.

تقدّم این حادث بر حادث دیگر، همین موضوع للاثر است و دیگر ما هیچ چیزی در این رابطه از نظر موضوعیت للاثر سراغ نداریم. اینها را ما باید از نظر جریان استصحاب بررسی کنیم.

اولین فرض آخرین فرضی بود که ما ذکر کردیم و آن این است که، اگر یکی از این دو حادث فقط اثر دارد، آن هم وجودش، آن هم یک خصوصیت وجودیه اش، دیگر در اینجا موضوع للاثر ما هیچ چیزی نداریم، تقدّم موت زید علی موت عمرو همین فرضا.

دیگر تقارن اثر ندارد، تأخّر اثر ندارد، تقدّم آن دیگری اثر ندارد، تقارن آن دیگری اثر ندارد، عدم اثر ندارد.

اثر روی یک عنوان وجودی بار شده که آن تقدّم موت زید است علی موت عمرو فرضا. در این رابطه چه کار کنیم؟ موتها واقع شده، آنکه موضوع للاثر است تنها یک عنوان است، تقدّم موت زید علی موت عمرو، به نحو کان تامه، یعنی به نحو کلمه، نه به نحو جمله. به نحو یک مضاف و مضاف الیه، نه به نحو مبتداء و خبر. تقدّم موت زید علی موت عمرو آنکه اینجا اثر دارد همین است. سؤال این است که آیا اینجا استصحاب جریان پیدا می کند یا نه؟ مرحوم آخوند می فرمایند: بله، دیگران هم همینطور می فرمایند.

این تقدّم به نحو کان تامه، به نحو یک کلمه، حالت سابقۀ متیقنۀ عدمیه ندارد؛ مثل اینکه شما قیام زید را موضوع برای یک حکمی قرار بدهید، همانطوری که اگر قیام زید به نحو کان تامه و به نحو کلمة واحده اگر موضوع برای یک اثر شرعی شد، شما استصحاب عدم قیام زید را جاری می کنید، و با استصحاب عدم قیام زید، نفی آن اثر را می کنید.

برای اینکه ما عرض کردیم که استصحابهای عدمیه، هم در عدم الاحکام جاری است، هم در عدم موضوعات للاحکام جاری است. هم استصحاب عدم وجود انسان می تواند در مواردی که حالت سابقه عدم و وجود باشد، جاری کند، هم استصحاب عدم خمریت هذا المایع را می تواند جاری کند. به استصحاب عدم وجوب نفی وجوب می کند، به استصحاب عدم خمریت هذا المایع نفی حرمت می کند. اینجا هم ما به استصحاب عدم قیام زید از باب مثال، آن اثری را که شرعا بر قیام زید به نحو کان تامه بار شده، آن اثر را برمی داریم. اینجا کلمۀ قیام زید رفته، جایش تقدّم موت زید علی موت عمرو آمده،

ص:308

یعنی این هم کلمه است این هم یک مطلب است یک واقعیت است. تقدّم موت زید علی موت عمرو، آیا این تقدّم بما انه شیء واحد، حالت سابقۀ عدمیه ندارد؟

قبل از آنکه تصادفی برای این ماشین پیش بیاید، تقدّم موت زید بر موت عمرو نبوده است؟ حالا که این دوتا موت تحقق پیدا کرد، ما شک می کنیم که عنوان واحد تقدّم موت زید بر موت عمرو آیا تحقق پیدا کرد یا نکرد؟ ما استصحاب عدم تحقق تقدّم و عدم واقعیت تقدّم را جاری می کنیم، و در نتیجه آن اثر شرعی مترتب بر تقدّم را با این استصحاب عدم برمی داریم، با این استصحاب عدم منتفی می کنیم. پس روی حساب این استصحاب مانعی ندارد جریان پیدا کند.

البته در ذهن شما ممکن است این حرف بیاید که قبل از آنکه تصادفی برای این ماشین پیش بیاید، موتی نبود تا تقدّم و تأخّری مطرح باشد، یعنی در حقیقت قضیۀ متیقنۀ شما مثل یک سالبۀ به انتفای موضوع است، این را هم ضمیمه بکنید و بگویید: شما گفتید:

در قضایایی که حالت سابقۀ متیقنه اش بانتفاء موضوع است، در اینها نمی شود استصحاب جریان پیدا بکند. ما در جواب شما اولا می گوییم: اینجا به آن معنا قضیه نیست، قضیۀ سالبه ما نداریم، ما به نحو کان تامه عدم را بر سر آن می آوریم، مثل اینکه در مقابل کان زید که کان تامه است، یک لیس تامه می آوریم، می گوییم: «لیس زید» در ما نحن فیه، این تحقق التقدّم، موضوع للاثر، تحقق التقدّم موضوع للاثر. آیا این تحقق و تقدّم حالت سابقۀ وجودیه دارد یا حالت سابقۀ عدمیه دارد؟ تقدّم که واقعیت نداشت، حالا شک می کنیم که تقدّم واقعیت پیدا کرده یا نکرده است؟ ما استصحاب عدم را در اینجا جاری می کنیم، و آن اثری را که مترتب بر وجود است که عبارت از تقدّم است با این استصحاب منتفی می کنیم. لذا این استصحاب در اینجا جریان پیدا می کند.

تعارض استصحابها در صورت تقدم و تأخر و تقارن اثر

در همین فرض اگر تقدّم اثر داشته باشد و تأخّر خود این حادث هم باز اثر داشته باشد، وجود خاص لکن تمام خصوصیات وجود، یعنی هم تقدّم اثر دارد، هم تأخّر اثر دارد، هم تقارن اثر دارد، که البته یک فرضی هم اینجا هست که در کلام مرحوم آخوند نیست و آن این است که فرض کنیم تقدّم اثر دارد، تأخّر اثر دارد، اما تقارن اثر ندارد. پس دوتا فرض شد، یک فرض تقدّم اثر، تأخّر اثر، تقارن هم اثر داشته باشد. یک فرض اینکه

ص:309

نه تقدّم اثر دارد، فرضا تأخّر هم اثر دارد، اما تقارنش بلا اثر است.

در آنجایی که تمامی خصوصیات وجودیه منشأ اثر باشد، هم تقدّم، هم تأخّر، هم تقارن. ابتدائا شما سه تا استصحاب می توانید جاری کنید. استصحاب عدم تقدّم، استصحاب عدم تأخّر، استصحاب عدم تقارن. ولی علم اجمالی دارید به اینکه یکی از این استصحابها باطل است، چرا؟ برای اینکه این حادث در رابطۀ با حادث دیگر نمی تواند نه تقدّم داشته باشد، نه تأخّر داشته باشد، و نه تقارن داشته باشد!! یقینا یکی از این عناوین ثلاثه و خصوصیات وجودیه تحقق دارد، پس یکی از این استصحابهای شما یقینا باطل است. و چون مشخص و معین ندارد، یکی از مواردی که تعارض بین اصل بین دو اصل یا سه اصل یا بیشتر واقع می شود، موارد علم اجمالی است. اینجا که علم اجمالی پیدا کردید به بطلان یکی از این استصحابها، هرسه استصحاب نمی شود جریان پیدا کند، و چون احدها ترجیحی بر دیگری ندارد، معمولا در اینجا معارضه می شود، و به تعارض هر سه استصحاب ساقط می شود و هیچکدام نمی تواند نقشی داشته باشد. پس اگر اثر بر تقدّم، تأخّر، تقارن بار شد، معارضۀ بین استصحابها واقع می شود.

عدم منع از جریان دو استصحاب با فرض حمل اثر بر تقدم و تأخر

اما اگر اثر روی تقدّم و تأخّر بار شد. شما دوتا استصحاب عدم بکنید چه مانعی دارد؟ با دوتا استصحاب عدم، علم اجمالی به کذب ندارید؟ با استصحاب عدم تقدّم، تقدّم را از بین می برید، با استصحاب عدم تأخّر، تأخّر را از بین می برید. و تقارن هم که موضوع برای اثر نیست، علم اجمالی به کذب یکی از این دو استصحاب شما ندارید.

چون علم اجمالی ندارید، اینجا هر دو استصحاب جاری می شود. حالا اگر در یک جایی فرضا شما علم اجمالی به این داشتید که مسأله روی تقدّم و تأخّر دور می زند، و جایی برای احتمال مقارنه وجود ندارد، باز اینجا هم تعارض استصحابین تحقق پیدا می کند. اما اگر چنین علم اجمالی ندارید، احتمال تقدّم می دهید، احتمال تأخّر می دهید، احتمال تقارن می دهید، اینجا اگر اثر بر دوتا بار شده باشد، دوتا استصحاب عدم جریان پیدا می کند، و هر دو اثر را منتفی می کند و شما علم اجمالی به کذب اینها ندارید.

همینجا یک نتیجه ای در آن فرض گرفته می شود و آن این است که اگر تقدّم این حادث اثر دارد و تقدّم آن حادث هم یک اثر دیگری دارد؛ «تقدّم موت زید علی موت

ص:310

عمرو منشأ للاثر». «تقدّم موت عمرو هم بر موت زید منشأ للاثر». اینجا اگر شما دوتا استصحاب عدم تقدّم را بخواهید جاری کنید، بالمعارضه از بین می رود، چرا؟ برای اینکه شما یقین دارید که یکی از این دو استصحابها باطل است، یقین دارید که احد المتقدّمین در کار بوده، اینطور نبوده که نه این تقدّم داشته باشد و نه آن تقدّم داشته باشد، و اثر هم روی تقدّمها بار شده است.

در اینجا می توانید یک فرض عدم معارضه پیدا کنید و آن این است که حادث اول تقدّمش موضوع اثر باشد، حادث دوم فرضا تقارنش موضوع اثر باشد. تقدّم خصوصیت وجودیۀ حادث اول، و تقارن خصوصیت وجودیۀ حادث دوم. اینجا اگر دوتا استصحاب بخواهید جاری کنید، مانعی ندارد. برای اینکه به استصحاب عدم تقدّم حادث اول، می گویید: حادث اول تقدّم نداشته، به استصحاب عدم تقارن حادث دوم می گویید: حادث دوم تقارن نداشته، باهم منافات ندارند. هم می شود حادث اول تقدّم نداشته باشد، و هم می شود که حادث دوم تقارن نداشته باشد، چطور می شود؟ به اینکه حادث دوم تقدّم داشته باشد. اگر حادث دوم تقدّم داشته باشد، هم با عدم تقدّم حادث اول سازگار است، و هم با عدم تقارن حادث دوم سازگار است.

ملاک در جریان استصحابهای مختلفه

پس ملاک در این مواردی که استصحابهای مختلف دارید، چیست؟ باید ببینید که آیا علم اجمالی به کذب یکی از این استصحابها وجود دارد یا ندارد؟ اگر علم اجمالی به کذب یکی از این استصحابها وجود داشته باشد به عنوان اینکه قابلیت جمع ندارد، یا به عنوان اینکه از خارج یک مسأله ای برای شما روشن است، که منشأ علم اجمالی به کذب دو چیز است. یک وقت عدم امکان جمع در واقعیت است، مثل جایی که شما بخواهید استصحاب عدم تقدّم، عدم تأخّر، عدم تقارن را جاری کنید، این به حسب واقع معنا ندارد که نه تقدّم داشته باشد نه تأخّر و نه تقارن. یک وقت هم منشأ علم اجمالی به کذب، این نیست که این دوتا قابل جمع نیستند، شما از خارج می دانید که یکی از این دوتا باطل است، مثل جایی که عدم تقدّم و عدم تأخّر را استصحاب می کنید، و از خارج می دانید که یا تقدّم دو کار بوده و یا تأخّر، که این استصحاب عدم تقدّم و عدم تأخّر باهم معارضه ای فی نفسه ندارد، برای اینکه ممکن است تقارن به حسب واقع مطرح باشد، اما

ص:311

چون شما یقینا می دانید که مسألۀ تقارن مطرح نیست، اینجا بین این دوتا استصحاب معارضه تحقق پیدا می کند.

پس خلاصۀ بحث امروز ما برای اینکه مسأله مخلوط نشود این بود که فرض ما در حادثین مجهولی التاریخ بود، اثر مترتب بر وجود خاص بود آن هم به نحو کان تامه نه کان ناقصه، اینجا گفتیم: مواردی که یک موضوع اثر داشته باشد، استصحاب عدم جریان پیدا می کند بلا معارض. مواردی که دو موضوع یا سه موضوع للاثر داشته باشیم، اگر بین استصحابهای عدمیه شان معارضه نباشد و ما علم اجمالی به کذب نداشته باشیم، تمام استصحابها جریان پیدا می کند، و اگر علم اجمالی به کذب باشد، یا به لحاظ عدم امکان اجتماع در واقع و یا به لحاظ اینکه خارجا این جهت برای ما معلوم است به علت معارضه این استصحابها جریان پیدا نمی کند. تا دنبالۀ بحث ان شاء الله.

پرسش:

1 - صور مختلف دو حادث معلوم الحدوث را ذکر کنید.

2 - چگونه دو حادث معلوم الحدوث و مجهول التاریخ فرض می شوند؟

3 - فرق وجود خاص به نحو کان تامه و ناقصه را بیان کنید.

4 - تعارض استصحابها در صورت تقدم و تأخر و تقارن اثر به چه صورت است؟

5 - مراد از عدم منع از جریان دو استصحاب با فرض حمل اثر بر تقدم و تأخر چیست؟

6 - ملاک در جریان استصحابهای مختلفه را ذکر کنید.

ص:312

درس چهارصد و هفتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بیان تحقق فاعل در کان تامه و اتصاف موضوع به محمول در ناقصه

در دو حادث«معلومی الحدوث» که ما شک در تقدم و تأخر و تقارن آنها داریم، یک وقت این است که در لسان دلیل شرعی، موضوع اثر، وجود خاص یکی از این دوتا است و مقصود از وجود خاص؛ یعنی نه صرف الوجود و تحقق آن، بلکه خصوصیّت وجودی آن که این خصوصیّت، عبارت از تقدّم این حادث بر حادث دیگر است، «اصل الحدوث و اصل التحقق»، موضوعیّت برای اثر شرعی ندارد بلکه خصوصیّت وجود، موضوع است. «تقدم هذا الحادث علی الحادث الآخر»، این موضوعیّت برای وجود؛ یعنی برای اثر دارد.

این وجود خاص که موضوع برای اثر است، یک وقت به نحو کان تامه موضوعیّت برای اثر دارد، یک وقت به نحو کان ناقصه موضوعیت برای اثر دارد. فرق بین کان تامّه و کان ناقصه، عبارت از این معنا است که در کان تامه، اصل تحقق آن فاعل را بیان می کند،

ص:313

اصل وجود آن فاعل را بیان می کند. ولی در کان ناقصه، اتّصاف موضوع را به محمول بیان می کند؛ یعنی در حقیقت، در کان ناقصه موضوع«مفروض الوجود و مفروض التحقق» است، لکن اتصاف این موضوع به این محمول، برای مستمع و مخاطب روشن نیست. متکلم در مقام إخبار و در مقام افاده، این اتصاف را بیان می کند. مثلا وقتی که شما اخبار می کنید که«کان زید صائما»، این اخبار، مسوق برای این مسأله است که اتصاف زید را به صیام بیان بکند. اصل تحقق زید و اصل وجود زید، یک امر مفروغ عنه است، یک امر مسلمی است و اخبار در این رابطه، هیچ نقشی دارد. اخبار دربارۀ این موضوع «مسلم الوجود» اتصاف آن را بیان می کند، ارتباط خودش را با محمول بیان می کند، پس معنای«کان زید صائما او قائما»، معنایش این است که«کان زید الذی هو مسلّم الوجود بینی و بینک متصفا بالقیام، متصفا بالصیام».

امّا در کان تامّه، دیگر نیاز به محمول ندارد. نیاز به خبر ندارد، کان تامه، اصل وجود را مطرح می کند، اصل تحقّق این معنا را بیان می کند، ناظر به اخبار از اصل تحقق این معنا است. وقتی که شما می گویید: «کان زید» به نحو کان تامه، برگشت آن به این است که زید تحقق داشت و یا دارد، زید«متحقق»، زید«موجود»، پس در کان تامه، اخبار از وجود، اصل موضوع است و در کان ناقصه، بعد از مفروغیّت وجود، اخبار از اتصاف این موضوع به محمول و ارتباط بین موضوع و محمول است.

نفی ترتب اثر؛ نتیجۀ استصحاب عدمی

در ما نحن فیه، یک وقت این است که این وجود خاص در یکی از این دو حادث، فرض ما در یکی از دو حادث است، وجود خاص در یکی از دو حادث، یک وقت به نحو کان تامّه، موضوعیّت دارد، یک وقت به نحو کان ناقصه، موضوعیّت دارد. به نحو کان تامه اش، به آن کیفیتی که دیروز بیان کردیم، موضوع برای اثر این می شود: مثلا«تقدّم موت زید علی موت عمرو» که من دیروز عرض کردم در کان تامّه، مسأله به یک کلمه بر می گردد امّا در کان ناقصه، جمله باید تحقق پیدا بکند، کلام باید تحقق پیدا بکند.

اگر موضوع به نحو کان تامه شد، معنایش این است«تقدم موت زید علی موت عمرو»، این خود کلمه است. لذا اگر شما بخواهید جمله ترتیب بدهید، کلام درست بکنید، «الکلام ما افاد المستمع فائدة تامة یصح السکوت علیها»، شما اگر گفتید: «تقدم

ص:314

موت زید علی موت عمرو» این ناقص است، آیا این کلمه است؟ این کلمه، مفاد کان تامه است. حالا اگر این در لسان دلیل شرعی، موضوع برای اثر قرار گرفت، «تقدم موت زید علی موت عمرو»، این موضوع برای یک اثر شرعی واقع شد، این همان بحثی بود که مرحوم آخوند دیروز فرمودند و همه هم در این معنا موافق هستند که اینجا استصحاب عدمی جریان پیدا می کند و نتیجۀ استصحاب عدم، نفی ترتّب اثر و نهی ثبوت آن اثر است.

(سؤال... و پاسخ استاد): اصلا تحقق موضوعیت دارد، تحقق یک کلمه است، تامه معنایش همین است، اگر ما بخواهیم یک جملۀ ادبی تشکیل بدهیم، آیا«کان زید» درست است؟ «تحقق» هم همین است.

در مفاد کان تامه که برگشت به یک کلمه می کند و برگشت به اصل تحقق می کند، ولو اینکه ما در رابطۀ با حادثین، علم به تحقق داریم. امّا اثر که برای حادثین نیست، اثر برای خصوصیّت«احد الحادثین» است، اثر برای تقدم است، «تقدّم موت زید علی موت عمرو» موضوع للاثر است، این تقدم مثل وجود و عدم وجود زید عادل ابن عمر اخ بکر خال خالد می ماند، شما اینها را که اضافۀ به زید کردید، زید که دوتا نشد، زید همان زید است. لذا در کان تامه، شما می توانید چنین بگویید: «کان زید العادل القائم الصائم کذا و کذا»، این کان تامه است. حالا زید را شما متصف به این اوصاف می کنید، ریشۀ مطلب این است که در کان تامه، نمی خواهد بگوید: «زید عادل» است، می خواهد بگوید: «زید عادل»، وجود دارد. این مفاد کان تامه است. کان ناقصه می گوید: «زید الموجود عادل»، کان تامّه می گوید: زید عادل، وجود دارد. اینجا زید عادل، یک کلمه است. بحث در اصل وجود و عدم وجود آن است.

(سؤال... و پاسخ استاد): اینجا موضوع اثر«تقدم موت زید علی موت عمرو» است؛ یعنی این یک عنوان، موضوعیت دارد. موت زید، موضوع نیست. موت عمر، موضوع نیست. تقدم موت زید بر موت عمر، موضوع برای اثر شرعی است. اگر کان بر سر آن در آمد، معنایش این است که این تقدم هست، امّا شما نمی دانید که این تقدم است یا نه؟ آن چه را که می دانید این است که موت زید است، موت عمر است امّا تقدم موت زید بر موت عمرو هم برای شما مسلّم است؟ نه.

همان طوری که اگر در اصل وجود زید، شما شک در وجود می کردید، استصحاب

ص:315

عدم جاری می کردید و اگر یک اثری بر وجود زید، ترتب پیدا می کرد، شما با استصحاب عدم، جلوی آن اثر را می گرفتید، اینجا هم عین همان مسأله است. شما نمی دانید که تقدم، لباس وجود پوشید یا نه؟ تقدم به نحو کان تامه که معنای آن اخبار از تحقق است، آیا تحقق پیدا کرد یا نه؟ استصحاب عدم تحقق این عنوان تقدم را می کنید و در نتیجه، اثری را که بر عنوان تقدّم در لسان دلیل شرعی بار شده است، شما آن اثر را از بین می برید، روی مبنای اینکه استصحابات عدمیه مانعی ندارد، همان طوری که بحث آن را کردیم. امّا همین فرض را شما بیاورید در جایی که موضوع، به نحو کان ناقصه باشد. در کان ناقصه، معنایش این است که«اصل المبتداء و اصل الموضوع» را مفروض گرفته و إخبار از اتصاف می کند، اخبار از این معنا می کند که«زید الموجود قائم، زید الموجود متصف بالقیام».

اگر فرض کردیم که در لسان دلیل شرعی، به این صورت تقدّم و تأخر موضوعیّت پیدا کرد که اگر به این صورت باشد، ما باید جمله ترتیب بدهیم، باید بگوییم: «کان موت زید متقدما علی موت عمرو، کان موت زید المفروض وجوده و تحققه متقدما علی موت عمرو» و در حقیقت، روی موضوع دلیل شرعی نقش دارد، «صرف التقدّم» نیست بلکه اتصاف موت«محقق الوجود بکونه متقدما علی موت عمرو» است که قضیۀ آن را هم ما تشکیل می دهیم، می گوییم: «کان موت زید متقدما علی موت عمرو»، کان ناقصه مبتدا و خبر دارد، موضوع و محمول در آن تحقق پیدا می کند، به خلاف کان تامه.

جریان استصحاب با کان تامه و عدم جریان آن با ناقصه

مرحوم آخوند می فرمایند: اینجا اصلا جای استصحاب نیست. فرق بین کان تامه و کان ناقصه در همین جهت است، اگر به صورت کان تامه شد، استصحاب جریان پیدا می کند؛ امّا اگر به صورت کان ناقصه شد، استصحاب در آن جریان پیدا نمی کند. چرا؟ برای اینکه در استصحاب، حالت سابقه می خواهد. آن وقت حالت سابقه ای که شما در اینجا می خواهید تصور بکنید، حالت سابقه، چه وجودیه باشد و چه عدمیه باشد، باید به نحو کان تامه باشد؛ یعنی باید در سابق، یا یقین داشته باشید به اینکه«کان موت زید متصفا بالتقدم» تا به استصحاب این، اثر وجود را بار بکنید، و یا باید یقین داشته باشید که «کان موت زید غیر متصف بالتقدم» تا استصحاب عدم را جاری بکنید و با استصحاب

ص:316

عدم، نفی بکنید آن اثر وجودی را و هیچ کدام از اینها حالت سابقۀ متیقنه ندارد. در کجا موت زید متصف به تقدم بوده، تا شما استصحاب بقای اتصاف به تقدم آن را جاری بکنید؟ و کدام زمان برای شما یقینی بوده است که موت زید غیر متصف به تقدم بوده است، یا متصف به عدم تقدم بوده است، تا شما استصحاب عدمی را جاری بکنید و در نتیجه، آن اثر مترتب بر وجود را منتفی بکنید؟ پس در کان ناقصه، «سواء» اینکه استصحاب در ناحیۀ وجودش، بخواهد جاری بشود و یا در ناحیۀ عدمش، بخواهد جاری بشود، حالت سابقۀ متیقنه ندارد.

بله، روی مبنای آنهایی که می گفتند در مواردی که متیقن ما، قضیۀ سالبۀ به انتفای موضوع باشد و قضیۀ لاحقۀ ما، سالبۀ به انتفای محمول باشد، می شود استصحاب جاری کرد. اگر شما یک قضیۀ سالبه ای داشته باشید ولو اینکه در زمان سابق، سالبۀ به انتفای موضوع است و در زمان لاحق، سالبۀ به انتفای محمول است، همین مقدار در جریان استصحاب کفایت می کند.

روی این مبنا، استصحاب عدمی جاری است به خاطر اینکه ما می توانیم چنین بگوییم: قضیۀ سالبۀ ما این است که«لیس موت زید متقدما علی موت عمرو» این قضیۀ سالبه است. منتها این قضیۀ سالبه، یک زمانی برای ما یقینی بود و آن در زمانی بود که اصلا موتی تحقق پیدا نکرده بود و حادثۀ تصادف ماشین، اصلا پیش نیامده بود. قبل از تحقّق حادثه، ما می توانیم بگوییم: «لیس موت زید متقدما علی موت عمرو» امّا این سالبه، سالبه اش به انتفای موضوع است؛ یعنی اصلا موتی نیست تا اتصاف به موضوع داشته باشد، موضوعی نیست تا اینکه اتصاف به عدم محمول داشته باشد. امّا به نحو سالبۀ به انتفای موضوع، ما می توانیم این قضیۀ را تصویر بکنیم و بگوییم: «لیس موت زید متقدما علی موت عمرو»، امّا الان که حادثه پیش آمده است و موت، تحقق پیدا کرده است و ما شک در تقدم و تأخر داریم، اینجا قضیۀ مشکوکۀ ما، سالبۀ به انتفای موضوع نیست. اینجا قضیۀ مشکوکۀ ما، سالبۀ به انتفای محمول است؛ یعنی موت زید مسلم است، موت زید قطعا تحقق دارد لکن تقدم و عدم تقدم آن برای ما مشکوک است. امّا وقتی که صورت قضیه را ما مطرح می کنیم، هر دو آن«لیس موت زید متقدما علی موت عمرو» است، منتها یکی سالبۀ به انتفای موضوع است و یکی سالبۀ به انتفای محمول است.

ص:317

اگر کسی در باب استصحاب این معنا را کافی بداند کما اینکه تعجب این است که خود مرحوم آخوند در بحث عام و خاص کفایه، در مسألۀ مرئۀ مشکوکة القرشیه، استصحاب عدم قرشیّت را جاری کردند. ایشان می فرمایند: ما از راه استصحاب عدم قرشیّت، می توانیم بگوییم که عنوان مخصّص دلیلی را که می گوید: «النساء تحیض الی» پنجاه سال«الاّ القرشیة»، می توانیم با استصحاب عدم قرشیت، عنوان مخصّص را منتفی بکنیم درحالی که استصحاب عدم قرشیت، همان طوری که مکررا عرض می کردیم، روی همین مبنا است برای اینکه آن زمانی که مرأه قرشیه نبود، زمانی بود که مرأه نبود تا اینکه قرشی باشد و یا نباشد و الاّ آیا از حین ولادت، این مشکوک است که«هل تکون قرشیة ام لا قرشیة؟» لکن آنجا می فرمودند: همین مقدار در باب استصحاب کافی است که قضیۀ مشکوکه و متیقنۀ ما، این عنوان را داشته باشد، «لیست هذا المرأة بقرشیة» ولو اینکه متیقنۀ آن به نحو سالبۀ به انتفای موضوع است و مشکوکۀ آن سالبۀ به انتفای محمول است، همین در جریان استصحاب کفایت می کند.

اشکال به مرحوم آخوند(ره) در عدم جریان استصحاب با کان ناقصه

لذا روی آن مبنای مرحوم آخوند، اینجا به ایشان اشکال شده است که شما مگر تغییر مبنا دادید، شما که استصحاب عدم قریشیّت را در باب عام و خاص اجرا می کردید، اینجا چرا استصحاب عدم تقدّم موت زید را بر موت عمرو، به نحو کانۀ ناقصه جاری نمی کنید؟ اینجا هم عین آنجا است. آنجا متیقن، سالبۀ به انتفای موضوع است و مشکوک، سالبۀ به انتفای محمول است، اینجا هم مسأله همین طور است.

لکن همان طوری که ما مکررا عرض کردیم، حق با فرمایش مرحوم آخوند است و اگر مستصحب، قضیۀ سالبۀ به انتفای موضوع باشد، استصحاب جریان پیدا نمی کند و ما نمی توانیم اسم این را شک در بقا، بگذاریم. اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه، در اینجا تحقق ندارد. آیا صدق می کند که سالبۀ به انتفای موضوع با سالبۀ به انتفای محمول، اینها قضیۀ واحده هستند و تا زمانی که صدق اتحاد نکند، در باب«لا تنقض الیقین بالشک»، استصحاب آن، نمی تواند جریان پیدا بکند؟

پس این فرمایش مرحوم آخوند در اینجا، «خلافا لبیان» ایشان در استصحاب عدم قرشیت، یک مسألۀ تمامی است و اگر موضوع اثر، به نحو کان ناقصه شد نه حالت

ص:318

وجودش قابل استصحاب است که آن خیلی روشن است و نه حالت عدمیۀ آن برای خاطر اینکه حالت عدمیۀ متیقنۀ به این صورت، ما نمی توانیم تصور بکنیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): عدم ازلی مثل عدم تکلیف که اشکالی ندارد، عدم قرشیت و اشباه ذلک اشکال دارد. هرچیزی که به سالبۀ به انتفای موضوع برگشت، ما استصحاب آن را جاری نمی دانیم، از باب اینکه اتحاد قضیتین تحقق پیدا نکرده است.

(سؤال... و پاسخ استاد): ما نمی خواهیم سالبۀ به انتفای موضوع را، موضوع اثر قرار بدهیم، سالبۀ به انتفای موضوع، قضیۀ متیقنه است و الاّ آنی که موضوع اثر است که نفی اثر را می کند، سالبۀ به انتفای محمول است. اینجا به عنوان حالت سابقۀ متیقنه است، مرحوم آخوند در آنجا روی آن تکیه می کنند، نه به عنوان اینکه موضوعیت برای اثر دارد.

موضوع برای اثر به این صورت نیست.

«هذا کله» در آنجایی بود که اثر روی وجود خاص«احد الحادثین» یا«کلا الحادثین» چه به نحو کان تامه و چه به نحو کان ناقصه باشد.

امّا در آنجایی که اثر شرعی روی عدم بار شده باشد، عدم این حادث، در زمان حادث دیگر، نبود این حادث، در زمان حادث دیگر، فقط موضوعیّت برای اثر دارد. البته یک فرض آن این است که عدم هرکدام، در زمان دیگری، هرکدام مستقلا موضوع برای اثر باشند که این دو فرض در بعضی از موارد، نتیجۀ فرقشان خیلی زیاد است که عرض می کنیم ان شاء الله. لکن مقدمتا این عدم مثل خود وجود، همان طوری که در وجود، شما یک کان تامه داشتید و یک کان ناقصه داشتید، در عدم هم که ما از آن تعبیر به لیس می کنیم در مقابل کان، یک لیس تامه داریم و یک لیس ناقصه داریم. در ادبیات - این طوری که در ذهن من است، - لیس تامه، مطرح نشده است لکن روی قاعده، وقتی که لیس در مقابل کان واقع شده بود، اگر شما در کان، دو جور کان تصویر کردید. طبع این قصه اقتضا می کند که در لیس هم شما دو جور لیس تصور بکنید. نمی شود که ما در باب کان، یک کان تامه داشته باشیم اما وقتی که به لیس می رسیم، لیس تامه دیگر نداشته باشیم، لیس در مقابل کان است. کان که دوتا شد، لیس هم دوتا خواهد شد.

(سؤال... و پاسخ استاد): آنکه جای تردید است این است که لیس تام داریم یا نداریم؟ پس اینکه شما در ادبیات خواندید که بعضی از افعال و حروف است که مبتدا را مرفوع می کند و خبر را منصوب، یکی کان و یکی لیس، آن لیس چیست؟ برای نفی

ص:319

باشد، نفی که منافات با نقص ندارد، حالا من توضیح می دهم.

فرق لیس تامه یا عدم محمولی با لیس ناقصه یا عدم نعتی

ما دو جور لیس داریم: یک لیس تامّه داریم و یک لیس ناقصه داریم، لیس تامه مثل همین«لیس زید» در مقابل«کان زید»، «کان زید» إخبار از اصل تحقق زید است، «لیس زید» اخبار از عدم تحقق زید است، او اخبار به وجود زید است، این اخبار از عدم زید است. امّا لیس ناقصه مثل کان ناقصه است، یک موضوع«مفروض الوجود» دارد، منتها وقتی که انسان موضوع را مفروض الوجود می گیرد؛ یک وقت در مقام اخبار به اتصاف آن موضوع به یک شیئی است، مثل«کان زید قائما»، این اسمش کان ناقصه می شود، یک وقت همین موضوع مفروض الوجود، در مقام این هست که بگوید: اتصاف به محمول ندارد. زید آدم بدی نیست. پس زید را مفروض الوجود گرفته است و می خواهد اتصافش را از آدم بد بودن، ببرد و اتصافش را نفی بکند، این را لیس ناقصه می گویند.

لیس معروف در ادبیات، همین لیس ناقصه است. منتها لیس تامه هم، روی مقایسۀ با کان تامه، باید تحقق داشته باشد.

یک تعبیر دیگری هم هست و آن این است که از لیس ناقصه، تعبیر به عدم نعتی می کنند. نعت به معنای صفت است. معنای لیس ناقصه؛ یعنی آنی که آمده بگوید: این موضوع، اتصاف به خبر ندارد. عدم نعتی؛ یعنی این نعت را از موضوع ببرد و بگوید:

موضوع ما«لا یکون قائما، لا یکون فاسقا»، این نعت غیر محصّل بودن را از موضوع سلب بکند. اما از آن لیس تامه تعبیر به عدم محمولی می شود. این یک اصطلاحی است که از لیس تامه، به عدم محمولی تعبیر می شود؛ یعنی اصلا تحقق ندارد. موضوع وجود ندارد.

موضوع غیر متحقق است.

وقتی که این دوتا تصویر شد، این دوتا را در ما نحن فیه، می خواهیم ملاک قرار بدهیم و محل بحث، در آن عدم نعتی که لیس ناقصۀ در مقابل کان ناقصه است، مثل خود کان ناقصه، حالت سابقه ندارد. اگر اثر، مترتب شد بر لیس ناقصه، به این صورت که«کان موت زید، غیر متقدم علی موت عمرو»، این غیر، مفاد لیس است و اگر به تعبیر لیس بیاوریم، «لیس موت زید المفروض وجوده متصفا بانّه متقدم علی موت عمرو»، اگر این موضوع برای اثر شرعی قرار گرفت، باز حالت سابقه ندارد. حالت سابقۀ متیقنه، مگر باز

ص:320

برگردد به همان قضیۀ سالبه به انتفای موضوع و الاّ اگر استصحاب در قضیۀ سالبۀ به انتفای موضوع جریان پیدا نکند که تحقیقا هم پیدا نمی کند، اینجا مسأله این است که چه وقت موت زید، غیر متقدم بر موت عمر بوده است؟ یا به تعبیر دیگر، کی«لیس موت زید متقدما علی موت عمرو» به نحو لیس ناقصه، حالت سابقه داشته است که شما این حالت سابقه را به استصحاب ادامه بدهید؟ نتیجۀ ادامۀ در اینجا، هم این است که اثر را بار بکنید برای اینکه موضوع اثر، عدم است. موضوع اثر، لیس به نحو لیس ناقصه است. لذا این صورتش بلا اشکال و بلا تردید مثل همان کان ناقصه، محل استصحاب و مجرای استصحاب نیست.

امّا جایی که عدم، به نحو لیس تامه و به نحو عدم محمولی، موضوع برای یک اثر شرعی قرار بگیرد، آیا در اینجا استصحاب می تواند جریان پیدا بکند، یا نه؟ در این رابطه، کلام مرحوم آخوند را که اساس همۀ بحثها را در این رابطه تشکیل می دهد، به دقّت ان شاء الله مطالعه بفرمایید برای بعد.

پرسش:

1 - بیان تحقق فاعل در کان تامه و اتصاف موضوع به محمول در ناقصه به چه معنا است؟

2 - نفی ترتب اثر؛ نتیجۀ استصحاب عدمی است، یعنی چه؟

3 - جریان استصحاب با کان تامه و عدم جریان آن با کان ناقصه را توضیح دهید.

4 - چه اشکالی به مرحوم آخوند(ره) در عدم جریان استصحاب با کان ناقصه وجود دارد؟

5 - فرق لیس تامه یا عدم محمولی با لیس ناقصه یا عدم نعتی در چیست؟

ص:321

درس چهارصد و هفتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم جریان دو استصحاب عدمی به نظر مرحوم آخوند(ره)

عرض کردیم در جایی که اثر مترتب بر عدم باشد، یعنی عدم، موضوع برای حکم شرعی قرار بگیرد، تارتا عدم به نحو مفاد«لیس ناقصه» است، به این معنا که یک موضوع مفروض الوجود و مفروض التحققی در آن اخذ شده است، و ناظر به اتصاف است، ناظر به وصف عدمی است، همانطوری که دیروز عرض کردیم، مرحوم آخوند هم اینجا قبول دارند«لیس ناقصه مثل کان ناقصه» هیچ کدام در ما نحن فیه حالت سابقۀ متیقنه ندارد، و استصحابش جریان پیدا نمی کند. و اما اگر عدم، عدم محمولی باشد، یعنی مفاد«لیس تامه» باشد، اینجا تارتا موضوع اثر یکی از دو عدمها است، عدم این حادث در زمان حادث دیگر، یک عدم موضوع اثر است. یک وقت این است که نه، عدم هریک از دو حادث در زمان حدوث دیگری، موضوع برای اثر خاصی است، نبودن این حادث در زمان حدوث دیگر موضوع برای یک اثر، و نبودن آن حادث هم در زمان این حادث

ص:322

موضوع برای اثر دیگر. اما یک وقت این است که تنها یکی از این دو عدمها اثر دارد، و عدم دیگر هیچ موضوع برای اثر نیست.

تعارض دو استصحاب عدمی به نظر شیخ طوسی(ره)

در جایی که هر دو عدم موضوع برای اثر باشد بین مرحوم آخوند و استاد بزرگوارشان مرحوم شیخ طوسی در این جهت اختلاف نیست که ما از استصحاب نمی توانیم بهره بگیریم، منتها راه آن به نظر استاذ و تلمیذ مختلف است. مرحوم شیخ معتقدند که دوتا استصحاب عدم جریان پیدا می کند، لکن به معارضه ساقط می شوند.

مرحوم آخوند معتقدند که اصلا استصحاب جریان پیدا نمی کند. در حقیقت مبنای مرحوم شیخ تمامیت ارکان استصحاب و صحت جریان استصحاب است، لکن می فرمایند: این استصحاب بلانتیجه است، بخاطر معارضه تساقط می کند، و ما از استصحاب نمی توانیم بهره بگیریم. مرحوم آخوند معتقدند که نه؛ اصلا ارکان استصحاب تمام نیست، و روی عدم تمامیت ارکان استصحاب، اصلا استصحاب جریان پیدا نمی کند. در حقیقت بین این استاد و شاگرد در این فرض از نظر نتیجه هیچ فرقی نمی کند، حالا یا استصحاب جاری نشود یا جاری بشود و«لاجل المعارضة» تساقط کند.

اما در این فرض مهمی که محل بحث قرار گرفته است، و آن این است که یکی از دو عدمها اثر داشته باشد. عدم یکی از دو حادث در زمان حدوث دیگری اثر داشته باشد. اما عدم آن در زمان حدوث این، اثر ندارد. این جا بین مرحوم شیخ و مرحوم آخوند، بین این استاد و تلمیذ اختلاف ظاهر می شود. یعنی روی مبنای مرحوم شیخ اینجا استصحاب جریان پیدا می کند، چون معارض ندارد. و روی مبنای مرحوم آخوند چون ارکان استصحاب تمام نیست، استصحاب جریان پیدا نمی کند، ثمرۀ علمی و نتیجۀ فقهیه در اینجا ظاهر می شود. و الا در آنجایی که هر دو عدمها موضوع اثر باشند، بالاخره چه فرق می کند که ما دو استصحاب را به تعارض ساقط کنیم، یا از اول قائل به عدم جریان استصحاب بشویم، اما در اینجا ثمره مهم است، مسأله معارضه مطرح نیست، اما مسأله عدم تمامیت ارکان استصحاب اگر تمام باشد، مطرح است.

ما در ابتدا برای اینجا مثال بزنیم، یک مثال این است که می دانیم یک آبی در سابق قلیل بوده است، حالت سابقه متیقنه اش عدم کریت بوده است. لکن بعد از مدتی دو

ص:323

حادث و دو جریان جدید برای این آب پیش آمد، یکی اینکه بر این آب کریت عارض شد، دیگر اینکه با نجس ملاقات کرد. منتها ما نمی دانیم که آیا تاریخ کریت قبل از ملاقات بوده است، یا تاریخ ملاقات قبل از کریت بوده است؟ دو مسأله جدید به نام کریت و ملاقات تحقق پیدا کرده است. اینجا چنین فرض می کنیم که آن چه موضوع اثر است، عدم کریت در زمان ملاقات است، آب اگر در زمان ملاقات کریت نداشته باشد، برحسب ادلۀ انفعال ماء قلیل و ادله تنجس ماء قلیل به ملاقات، نجاست پیدا می کند، انفعال پیدا می کند.

پس انفعال و نجاست نتیجه و اثر عدم کریت در زمان ملاقات است، این روشن است که نتیجۀ عدم کریت در زمان ملاقات انفعال است. اما آن طرفش دیگر نتیجه ای ندارد، اثری بر عدم ملاقات در زمان کریت ترتب پیدا نمی کند، در زمان کریت ملاقات نبوده است، مگر چه اثری بر عدم ملاقات در زمان کریت ترتب پیدا می کند؟ اثری ندارد، اما عدم کریت در زمان ملاقات، موضوع برای اثر است.

مثال دوم؛ برای پدری موت پیش آمده است، ولد این پدر سابقه کفر داشته است، و تازه مسلمان شده است، منتها ما نمی دانیم که آیا موت پدر قبل از اسلام فرزندش است یا نه؟ اگر موت پدر قبل از اسلام فرزند باشد، این فرزند وارث این پدر نخواهد بود. برای اینکه در وارث، اسلام در حال موت، شرط است، و الا اگر وارث، بعد مسلمان بشود، وارث از مسلمان نخواهد بود. باید در حال موت مورّث، وارث مسلمان باشد تا بتواند ارث ببرد. در اینجا نمی دانیم که آیا موت پدر قبل از اسلام پسر بود تا در نتیجه این پسر محروم از ارث باشد، و ممنوع از ارث باشد یا اینکه نه؛ اسلام فرزند قبل از موت پدر بود، تا در نتیجه این پسر بتواند از این پدر ارث ببرد. اینجا هر دو استصحاب عدمی، یعنی هر دو عدم موضوع برای حکم نیست، چطور؟ برای این که عدم موت پدر تا زمان اسلام فرزند اثری ندارد، تا زمان اسلام پدر نمرده است، اما آن طرفش اثر دارد، شارع روی عدم اسلام زمان موت یعنی کفر در حال موت، انگشت گذاشته است، مانعیت شرعیه به او داده است، ممنوعیت از ارث را بر او بار کرده است. پس عدم اسلام در حال موت، «موضوع للاثر الشرعی»، اما بر عدم موت در حال اسلام اثری بار نمی شود. نمردن پدر که اثری بر او بار نشده است. و همینطور مثالهای دیگری که در این رابطه است.

پس بحث ما متمرکز در این معنا است که اگر در جایی عدم حالت سابقه دارد، و نفس

ص:324

این عدم واحد(یک عدم) موضوع برای حکم شرعی است. آیا ما می توانیم اینجا استصحاب را جاری کنیم یا نمی توانیم جاری کنیم؟ و اگر نتوانیم جاری کنیم چرا نمی توانیم جاری کنیم؟

عدم جریان استصحاب عدمی در مورد موضوع اثر شرعی

آیا این استصحاب عدم در مورد همان عدمی که موضوع برای اثر شرعی است، جریان پیدا می کند یا جریان پیدا نمی کند؟ اینجا مرحوم آخوند از جمله محققینی است که اصرار عجیبی روی این موضوع دارند و می فرمایند: اینجا استصحاب جریان پیدا نمی کند، چرا؟ برای توضیح کلام ایشان دو مقدمه ما باید ذکر کنیم، آن وقت بیان ایشان را با توجه به این دو مقدمه توضیح بدهیم:

یک مقدمه این است که در استصحاب یک مسأله ای معتبر است و یک امری به نام اتصال شک به یقین اعتبار دارد، یعنی چه شک به یقین اتصال داشته باشد؟ معنایش این است که شما چون در استصحاب، شک را شک در بقا می دانید، لازمه اش این است که مشکوک شما از نظر زمانی به متیقن شما از نظر زمانی متصل باشد، مثلا اگر شما اول ظهر یقین به طهارت دارید، یک ساعت بعد از ظهر یقین به حدث دارید، ساعت دو بعد از ظهر شک در حدث و طهارت می کنید، آیا این شک در حدث و طهارت را می توانید با آن یقین اولی به طهارت بسنجید؟ اگر بگویید: من اول ظهر یقین به طهارت داشتم، الان شک دارم در این که طهارت دارم یا نه؟ آیا این معنا در ذهن کسی می آید؟ یا می گوییم:

اینجا چون یک ساعت بعد از ظهر یقین به حدث پیدا شده است، شما اگر استصحابی بخواهید جاری کنید در رابطۀ با حدث باید استصحاب جاری شود، همین را وقتی که ما کنار هم می گذاریم، مگر من ظهر یقین به طهارت نداشتم؟ مگر یک بعد از ظهر یقین به حدث نداشتم، مگر ساعت دو بعد از ظهر شک در طهارت و حدث نداشتم؟ پس چرا استصحاب در رابطه با یقین به طهارت جریان پیدا نمی کند، و در رابطۀ با یقین به حدث جریان پیدا می کند؟ لا اقل مثلا کسی بگوید: معارضه درکار است، دو یقین بوده است، حالا هم شک وجود دارد، دو استصحاب باید جریان پیدا کند، چرا این حرفها زده نمی شود؟ بخاطر اینکه نسبت به یقین به حدث، زمان مشکوک شما، با زمان یقین به حدث، متصل به هم است، یقین به حدث یک بعد از ظهر است، شک در بقای حدث دو

ص:325

بعد از ظهر. فاصله ای بین اینها نیست.

مراد از اتصال زمان شک به زمان یقین

اما نسبت به یقین به طهارت اگر بخواهید مسأله را فرض کنید، اینجا بین زمان متیقن شما که اول ظهر است با زمان مشکوک شما انفصال تحقق پیدا کرده است، بین آنها فاصله افتاده است، و آن فاصله یک بعد از ظهر است که در یک بعد از ظهر شما یقین به حدث دارید، و یقین به نقض طهارت پیدا کردید. ما از خود همین مثال به عنوان یک ضابطه کلی می فهمیم که در استصحاب معتبر است که زمان شک به زمان یقین متصل باشد. البته از این عبارت کسی سوء برداشت نکند، برای اینکه ما سابقا در باب استصحاب گفتیم: آیا در باب استصحاب لازم است که انسان نیم یا یک ساعت یقین دار باشد و بعد برای او شک پیدا شود، یا اینکه نه اگر در آن واحد شک و یقین تحقق پیدا کرد، در آن واحد یقین به نجاست ثوب اول صبح، و شک در نجاست اول ظهر، - که یقین و شک از نظر صفت نفسانی در یک آن تحقق پیدا کرد، - همین برای جریان استصحاب کفایت می کند.

ما نمی خواهیم در مسأله اتصال زمان شک به یقین بگوییم: یقین باید یک زمان مخصوصی داشته باشد، شک هم باید یک زمان مخصوصی داشته باشد، و این دو زمان وصل به هم باشد، و بینشان فاصله نیفتاده باشد، این حرف را ما نمی خواهیم بزنیم. آن چه را که می خواهیم بگوییم در رابطۀ با زمان متیقن و زمان مشکوک است. ولو اینکه یقین و شک هم در یک آن تحقق پیدا کرده باشد، ولی چون زمانهای اینها جدای ازهم است، این دو زمان جدا نباید بینشان فاصله باشد، باید زمان متیقن و زمان مشکوک وصل به هم باشد، از نظر شک و یقین، مسأله دیگری در کار نباشد، «اما الیقین و اما الشک»، شک به معنای اعم.

در نتیجه ما می گوییم: در استصحاب، اتصال زمان شک به یقین معتبر است، و دلیل بر اعتبار آن هم همین معنا است، که استصحاب در رابطه با شک در بقا است، عنوان بقا باید صدق کند. در آن مثال اولی که ما زدیم که اول ظهر طهارت، یک بعد از ظهر حدث و دوی بعد از ظهر مشکوک است، اینجا از نظر طهارت، صدق بقا نمی کند، از نظر حدث، صدق بقا می کند، و روی همین جهت است که در آن مثال ما تنها استصحاب حدث را

ص:326

جاری می کنیم. معنا ندارد که کسی بگوید هم استصحاب حدث جاری می شود، و هم استصحاب طهارت جریان پیدا می کند.

پس از این معنا که در استصحاب شک در بقا اعتبار دارد، ما این عنوان را بدست می آوریم که«یعتبر اتصال زمان الشک بالیقین» و مقصود ما از زمان شک و یقین، زمان مشکوک و متیقن است نه زمان خود صفت شک و یقین.

تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه

مقدمۀ دیگر این است که بحثی در باب عام و خاص شما ملاحظه فرمودید، و آن این است که تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه مخصص آیا جایز است یا نه؟ اگر مولا گفت:

«اکرم العلماء» و بعد گفت: «لا تکرم الفساق من العلماء»، حالا زید عالم است لکن از نظر شبهه مصداقیه نمی دانید که«هل هو فاسق او لیس بفاسق»؟ اینجا محل بحث است که آیا تمسک به«اکرم العلماء» در شبهه مصداقیه«لا تکرم الفساق من العلماء» جایز است یا نه؟ بعضی مثل مرحوم صاحب عروه در بعضی از موارد قائل به جواز شده اند، و اکثر محققین هم قائل به عدم جواز شدند.

لکن در کنار این یک بحث دیگری است و آن این است که اگر ما در فردی نه از نظر فسق و عدالت تردید داشته باشیم، نه از نظر علم و جهل تردید داریم، در حقیقت شبهۀ مصداقیه خود دلیل عام است، نه شبهه مصداقیه دلیل مخصص، یک فردی را اصلا نمی دانیم که عالم است یا جاهل؟ فرض کنید که عدالتش را هم احراز کردیم، آیا این «واجب الاکرام» است یا نه؟

اینجا مسلم است که تمسک به هیچ دلیلی در شبهه مصداقیه خود آن دلیل جایز نیست، و لذا در همان«اکرم العلماء و لا تکرم الفساق منهم» اگر زید عالم بین فسق و عدم فسق مردد باشد، هیچ کسی نگفته: ما به«لا تکرم الفساق من العلماء» تمسک می کنیم، برای اینکه شبهه مصداقی خود آن دلیل است، همانطوری که در زید مشکوک الفسق به «لا تکرم الفساق من العلماء» نمی شود تمسک کرد، در امر«مشکوک العالمیة» که نمی دانید«هو عالم ام لیس بعالم؟» نمی توانید به«اکرم العلماء» تمسک کنید، و اگر مسأله را از عام و خاص قدری بیرون بکشیم، هم توسعه اش روشن می شود و هم خود مسأله.

در«لا تشرب الخمر»، یک نزاعی شما در باب برائت دارید که در شبهه موضوعیه،

ص:327

نمی دانید«هذا المایع خمر» یا نه؟ در باب برائت شما بحث می کنید که آیا برائت عقلی در اینجا جریان پیدا می کند یا نه؟ آیا حدیث رفع جریان پیدا می کند یا نه؟ چرا بحث نمی کنید که«لا تشرب الخمر» اینجا را شامل می شود یا نه؟ برای اینکه مسلّم است که در شبهۀ مصداقیۀ هیچ دلیلی به خود آن دلیل نمی شود تمسک کرد، شما که نمی دانید که «هذا خمر او لیس بخمر» چطور می توانید به«لا تشرب الخمر» تمسک بکنید؟ حتی اگر عقل هم در شبهه موضوعیه حکم به وجوب احتیاط بکند، شما بخاطر حکم عقل باید اجتناب کنید، نه بخاطر اینکه«لا تشرب الخمر» این جا را شامل می شود، در شبهه مصداقیۀ هیچ دلیلی به خود آن دلیل نمی شود تمسک کرد، این قاعده کلی است. در شبهۀ مصداقی«لا تشرب»، تمسک به«لا تشرب» جایز نیست. شبهه مصداقیه«اکرم العلماء» که فردی مشکوک العلم باشد، تمسک به اکرم العلماء جایز نیست، در شبهه مصداقیه مخصص به خود دلیل مخصص نمی شود مراجعه کرد، به«لا تکرم الفساق من العلماء» نمی شود در شبهه مصداقیه مخصص مراجعه کرد. آن چه که محل بحث است، این است که شبهه مصداقیه«لا تکرم» را ارجاع به«اکرم العلماء» بکنیم، از نظر«اکرم العلماء» عالمیت این محرز است، منتها فسقش مشکوک است و عدالتش مورد تردید است. پس رجوع به هیچ دلیلی در رابطه با شبهه مصداقیه خود آن دلیل جایز نیست.

کأن اینها توضیحات مقدمه ای مرحوم آخوند است، ایشان می فرماید: «لا تنقض الیقین بالشک» هم از این برنامه کلی مستثنا نیست، یعنی شما در جایی می توانی به«لا تنقض الیقین بالشک» مراجعه کنی که یقینا«نقض الیقین بالشک» باشد، اما اگر جایی تردید کردی که این کاری که ما می کنیم، آیا«نقض الیقین بالشک» هست یا«نقض الیقین بالشک» نیست؟ این مثل«لا تشرب الخمر» می ماند که شک می کنی که«شرب هذا المایع هل یکون شربا للخمر او لا یکون شربا للخمر»؟ همانطوری که آنجا نمی توانی به «لا تشرب الخمر» تمسک کنی، اینجا هم نمی توانی. اما اینکه در شبهه مصداقیه«لا تنقض الیقین بالشک» چطور شبهه مصداقی درست می شود؟ توضیحش بعد است«ان شاء الله»، اول کبرایش درست شود که اگر فرض کردیم در موردی همان طوری که«لا تشرب الخمر» شبهه مصداقیه دارد و در شبهه مصداقیه اش نمی شود به«لا تشرب الخمر» تمسک کرد، اگر«لا تنقض الیقین بالشک» هم یک شبهه مصداقیه پیدا کرد، در آن شبهه مصداقیه به«لا تنقض الیقین بالشک» نمی شود مراجعه کرد.

ص:328

بعد از آنکه این دو مقدمه تمام شد: یکی اعتبار اتصال زمان شک به یقین است، و دیگر اینکه در شبهۀ مصداقیه نمی شود به دلیل مراجعه کرد، و به تعبیر دیگر این اتصال زمان شک به یقین را شما باید احراز کنید تا«لا تنقض الیقین بالشک» پیاده شود. و الا اگر در موردی شک داشته باشید که آیا اتصال زمان شک به یقین هست یا اتصال زمان شک به یقین نیست، اینجا«لا مجال للرجوع الی لا تنقض الیقین بالشک».

مدعای مرحوم آخوند با توجه به این دو مقدمه این است که ما در این مثالهایی که ذکر کردیم که اثر شرعی تنها بر یک عدم ترتب پیدا می کرد، مرحوم آخوند می فرماید: این استصحاب از نظر حالت سابقه مسأله ای ندارد، و اشکالی متوجه او نیست، لکن به لحاظ اینکه اتصال زمان شک به یقین در این استصحاب احراز نشده است، روی عدم احراز اتصال شما به«لا تنقض الیقین بالشک» نمی توانید تمسک کنید، در صورتی می توانید تمسک کنید که احراز اتصال زمان شک به یقین شده باشد، و عنوان«نقض الیقین بالشک» کاملا تحقق پیدا کند، در این صورت جای رجوع به«لا تنقض الیقین بالشک» است.

این دو مقدمه و این مدعای ایشان است تا بعد این دو مقدمه را بر مدعا تطبیق کنیم و بعد ببینیم که آیا این بیان قابل قبول هست یا نه؟ لذا عبارت ایشان را با دقت مطالعه کنید.

پرسش:

1 - آیا دو استصحاب عدمی به نظر مرحوم آخوند(ره) باهم جاری می شوند؟

2 - تعارض دو استصحاب عدمی به نظر شیخ طوسی(ره) را توضیح دهید.

3 - چرا جریان استصحاب عدمی در مورد موضوع اثر شرعی نیست؟

4 - مراد از اتصال زمان شک به زمان یقین را بیان کنید.

5 - تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه را با ذکر مثال توضیح دهید.

ص:329

درس چهارصد و هفتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نظر مرحوم آخوند(ره) در مورد تردید در زمان شک به زمان یقین

بعد از آنکه آن دو مقدمه برای کلام مرحوم آخوند روشن شد، که یکی این بود: در استصحاب باید زمان شک به زمان یقین اتصال داشته باشد، و الا شک در بقا صدق نمی کند، و به تعبیر دیگر«نقض الیقین بالشک» صدق نمی کند. و مقدمه دوم این بود: در شبهات مصداقیۀ هر دلیلی به خود آن دلیل نمی شود تمسک کرد، مثلا در شبهه مصداقیه «اکرم العلماء» نمی شود به«اکرم العلماء» تمسک کرد، در شبهۀ مصداقیه«لا تشرب الخمر» نمی شود به«لا تشرب الخمر» کسی تمسک کند. «لا تنقض الیقین بالشک» هم از این قاعده و قانون مستثنا نیست، اگر یک جا شبهۀ مصداقیه پیدا کرد، جایی ما نفهمیدیم که«نقض الیقین بالشک» هست، یا نقض الیقین بالشک نیست، و به تعبیر مرحوم آخوند نفهمیدیم که زمان شک به زمان یقین اتصال دارد، یا زمان شک به زمان یقین اتصال ندارد، اگر جایی این معنا مشتبه شد دیگر ما نمی توانیم به«لا تنقض الیقین بالشک»

ص:330

تمسک کنیم.

ادعای مرحوم آخوند در ما نحن فیه، بعد از آنکه این دو مقدمه درست شد، این است که در اینجایی که اثر بر عدم یکی از حادثین در زمان حدوث دیگری بار شده است، و عدم آن طرف دیگر اثر ندارد، موضوع اثر«عدم خصوص احد الحادثین فی زمان الاخر» است. و عدمش هم به نحو عدم محمولی و لیس تامه است، نه به نحو عدم نعتی و لیس ناقصه. ایشان می فرمایند: اینجا استصحاب جاری نیست، نه از نظر اینکه حالت سابقه ندارد، در عدم نعتی و لیس ناقصه به لحاظ عدم حالت سابقه، استصحاب جریان پیدا نمی کرد، بلکه به لحاظ عدم حالت متیقنۀ قبلیه جریان پیدا نمی کرد.

اما اینجا این اشکال را ندارد حالت سابقه عدم به نحو مفاد لیس تامه کاملا تحقق دارد، اما می فرمایند: عدم جریان استصحاب روی همان حساب است، که ما اگر بخواهیم اینجا استصحاب را جاری کنیم، نمی دانیم این استصحاب«نقض الیقین بالشک» هست یا نه؟ نمی دانیم که مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» هست یا نه؟ برای اینکه نمی دانیم که زمان شک به زمان یقین اتصال دارد یا اتصال ندارد؟ و به تعبیر ایشان ما احراز اتصال نکردیم، چرا؟

خلاصۀ بیان ایشان با توضیحی که من عرض می کنم این است که ما اول یکی از مثالهایی را که دیروز برای این مسأله ذکر کردیم، در اینجا پیاده کنیم، ببینیم که بیان مرحوم آخوند چطور در اینجا انطباق می کند؟ در همان مثال کریت و ملاقات، فرض کنیم که روز شنبه که اولین روز هفته است، نه کریت بود و نه ملاقات، آب قلیل در این حوض وجود داشت، و نجسی هم با آن ملاقات نکرده بود، روز شنبه این مائی را که ما داشتیم، وضعش از نظر ما به این صورت مشخص بود، که«لم یکن کرا» و در عین حال ملاقاتی هم با نجاست نکرده بود، یک آب قلیل طاهر«غیر ملاقی للنجاسة» بود.

پس وضع آب در روز شنبه برای ما روشن است. از نظر کریت، عدم کریت است، از نظر ملاقات هم عدم الملاقات است، روز شنبه در حالت این ماء به لحاظ عدم هر دو حادث، یک حالت سابقۀ متیقنۀ به لا تردید است. کریت نبود، ملاقات هم نبود بلا اشکال.

روز یکشنبه شد، روز یکشنبه ما یقین پیدا کردیم به اینکه یکی از این دو عنوان به نام کریت یا ملاقات تحقق پیدا کرد، یک حادث جدیدی به نام کریت یا ملاقات، منتها برای ما مبهم بود، روز دوشنبه آمد، روز دوشنبه یقین کردیم که آن حادث مردد، آن که دیروز

ص:331

تحقق پیدا نکرد، امروز تحقق پیدا کرد، اگر حادث دیروز کریت بود، امروز ملاقات تحقق پیدا کرد، اگر حادث دیروز ملاقات بود امروز کریت تحقق پیدا کرد.

پس در حقیقت روز شنبه به طور قطع و یقین نه کریت بود و نه ملاقات، روز یکشنبه احد الحادثین به طور اجمال قطعا تحقق پیدا کرد، و روز دوشنبه حادث دوم تحقق پیدا کرد، ما شک می کنیم که آیا ملاقات روز یکشنبه بود تا ملاقات مؤثر در نجاست این آب بشود، و کریت روز دوشنبه یا کریت روز یکشنبه بود و ملاقات روز دوشنبه، و در نتیجه این ملاقات نتوانست هیچ نقشی داشته باشد، برای اینکه این ملاقات در زمانی واقع شد که این آب، آب کر بود، و آب کر معتصم است، و به ملاقات منفعل نمی شود. آن نکتۀ دیروز هم موردنظر است که این جا یکی از دو عدمها اثر دارد، عدم کریت در زمان ملاقات، اگر در زمان ملاقات آب کریت نداشته باشد، این اثرش انفعال است، اثرش نجاست است، اما اثر عدم ملاقات در حال کریت بار نمی شود، در حال کریت ملاقات باشد یا نباشد«لا یترتب علیه اثر».

مرحوم آخوند می فرمایند: روز شنبه ای که برای شما عدم کریت متیقن بود، و حالت سابقه متیقنه داشت، یک وقت شما این عدم کریت را به لحاظ نفس روز یکشنبه ملاحظه می کنید، و به لحاظ نفس روز دوشنبه تا آن زمانی که یقین برای شما پیدا نشده است، اگر به لحاظ زمان بسنجید، و با عمود زمان مقایسه کنید، و پای حادث دیگر را در مسأله در وسط نیاورید، شما باشید و نفس این مسأله، بگویید: من روز شنبه یقین داشتم که«هذا الماء لم یکن کرا»، روز یکشنبه شک دارم که این ماء کریت داشت یا نه؟ اگر این جوری مسأله را بررسی کنید، ایشان می گویند: چه مانعی دارد که ما استصحاب را جاری کنیم؟ لکن شما به لحاظ اجزای زمان مسأله را بررسی کردید، یعنی به لحاظ شنبه و یکشنبه مسأله را بررسی کردید، اگر از شما بپرسند که شنبه این ماء چه حالتی داشت؟ می گویید:

«عدم الکریت». یکشنبه این ماء چه حالتی داشت، می گویید: مشکوک است، که آیا کریت حادث شد یا حادث نشد، اگر کریت حادث شده باشد این حالت سابقه از بین رفته است، اگر کریت حادث نشده باشد این حالت سرجای خودش محفوظ است.

پس اگر مسأله را در مقایسۀ با زمان بررسی کنید، در مقایسه به یکشنبه بررسی کنید، استصحاب عدم کریت هیچ مانعی ندارد، اما فرض این است که ما به عدم کریت کاری نداریم، آنچه که ما در اینجا دچار آن هستیم عدم کریت در زمان ملاقات است، آنچه که

ص:332

موضوع برای اثر است، و اثر آن هم انفعال است، عدم کریت در زمان ملاقات است، و الا اگر آب کر هم نباشد، صد سال هم به حال خودش باقی باشد بدون این که مسأله ای در کار باشد، ربطی به این معنایی که ما در آن هستیم، ندارد، پس موضوع اثر، عدم کریت در زمان ملاقات است.

از این جا معلوم می شود که ما مسأله را در رابطۀ با زمان نباید بسنجیم، ما باید«عدم الکریة» را در رابطۀ با ملاقات بسنجیم. حالا که می خواهید در رابطۀ با ملاقات بسنجید، اگر ملاقات روز دوشنبه واقع شده باشد، زمان شک و یقین این عدم کریت متصل به هم است، یعنی آب در روز شنبه«لم یکن کرا»، در روز یکشنبه«لم یکن کرا»، رسید به زمانی که ملاقات تحقق پیدا کرد، اگر ملاقات در روز دوشنبه واقع شده باشد، این«عدم الکریة» مثل ماشین سریع السیری که هیچ حاجب و رادعی ندارد، خودش را به زمان ملاقات می رساند، اما این یک فرض قصه است، این یک بعد قصه است.

آن طرفش را اگر ما فرض کردیم، اگر ملاقات در روز یکشنبه واقع شده باشد، شما الان که می خواهید عدم کریت روز شنبه را تا بعد از روز یکشنبه بکشانید، روز یکشنبه ملاقات تحقق پیدا کرده است، «نقض الیقین بالیقین» شده است، بین شک و یقین انفصال پیدا کرده است. پس قضیه دو بعد پیدا می کند: یک بعدش بین زمان شک و یقین حالت انفصال تحقق دارد، و یک بعدش بین زمان شک و یقین حالت انفصال تحقق ندارد، وقتی که دو بعد پیدا کرد، مانع از جریان استصحاب است. برای اینکه در استصحاب باید شما احراز کنید که به هیچ نحوی بین زمان شک و یقین انفصال پیدا نشده است. من اول ظهر یقین داشتم که عبای من نجس است، الان هم شک دارم که نجس است یا نه؟ بین آن متیقن و این مشکوک قطعا هیچ انفصالی درکار نبوده است.

پس مسأله این است که مرحوم آخوند می فرمایند: مانعی از استصحاب عدم کریت درصورتی که با اجزای زمان ملاحظه شود، وجود ندارد. یعنی روز یکشنبه را شما بما انّه روز یکشنبه در نظر بگیرید، این روز یکشنبه متصل به روز شنبه است، روز شنبه حالت سابقه متیقنه، روز یکشنبه حالت مشکوکه، اتصال زمان شک و یقین، استصحاب عدم کریت هیچ مانعی ندارد. اما بحث ما این نیست، بحث ما موضوع اثر نبودن یک حادث در زمان حادث دیگر است، این دخالت در موضوعیت اثر دارد، «عدم الکریة فی زمن الملاقاة»، این موضوع اثر است، اقتضا می کند که مسأله عدم کریت را در رابطۀ با ملاقات

ص:333

بسنجیم، وقتی که در رابطه با ملاقات می سنجیم، می بینیم متأسفانه ملاقات یک احتمالش این است که روز دوشنبه واقع شده باشد، و در نتیجه این«عدم الکریة» ادامه پیدا می کند، یعنی روز شنبه، عدم کریت ادامه پیدا می کند، (اگر در آن مثال اینجوری تعبیر کردم درست نیست). «عدم الکریة» اگر ملاقات در روز شنبه یا یکشنبه واقع شده باشد، این عدم الکریة می آید ملاقات را می گیرد و از ملاقات عبور می کند، به روز دوشنبه ای می رسد که خواه ناخواه کریت تحقق پیدا کرده است، اما اگر ملاقات در روز دوشنبه واقع شد، معنایش این است که کریت در روز یکشنبه بوده است، و اگر کریت در یکشنبه بود آن حالت سابقۀ عدم کریت منتقض شد، و اگر منتقض شد دیگر معنا ندارد استصحاب عدم کریت جریان پیدا کند.

پس چون عدم الکریة در رابطه با ملاقات حساب می شود، و ملاقات دو بعد دارد:

یک بعدش روز یک شنبه است که معنایش این است که کریت روز دوشنبه واقع شده است و این اتصال عدم کریت در روز یکشنبه محفوظ است، اما یک بعدش هم این است که ملاقات در روز دوشنبه، و کریت در روز یکشنبه واقع شده باشند، اگر کریت در روز یکشنبه واقع شد، دیگر اتصال زمان شک به یقین نمی توان مطرح باشد.

مورد جریان استصحاب عدم با فرض عدم مانع

پس بیان مرحوم آخوند به این صورت روشن می شود، که ایشان می فرماید استصحاب عدم به لحاظ نفس زمان«لا مانع منه»، اما«بلحاظ المقایسة مع الحادث الاخر» چون حادث آخر دو بعد دارد، و دو احتمال دارد: در یک احتمال زمان شک به یقین متصل است، در یک احتمال زمان شک به یقین متصل نیست، در نتیجه شما شک دارید، مجموعا الان لا تنقض می تواند اینجا پیاده شود یا نه؟ اگر بخواهید بگویید: بله، می گوییم مثل«لا تشرب الخمر» است، باید احراز کرده باشید که این مایع خارجی خمر است تا «لا تشرب» پیاده شود، اینجا هم باید احراز کرده باشید که این نقض الیقین بالشک است، یعنی زمان شک به یقین متصل است تا لا تنقض پیاده شود، شما روی یک طرف می بینید متصل است، و روی یک طرف متصل نیست، در مجموع احراز اتصال نکردید، نمی توانید قسم بخورید که اینجا زمان شک به یقین متصل است و«لا تنقض الیقین بالشک» قابل پیاده شدن است. پس جایز نیست که استصحاب جریان پیدا کند.

ص:334

اشکال استاد به مرحوم آخوند(ره) در جریان استصحاب عدم

ما دو اشکال داریم: - اشکالی که ندیده ام کسی به این صورت اشکال کند، به خلاف اشکال دومی که کثیری از محققین اشکال کرده اند - اشکال اوّلی که به نظرم آمده، این است که در شبهات مصداقیه مسأله به این صورت است، که انسان وقتی که دو احتمال می دهد: یک احتمال مطابق با عنوان دلیل، یک احتمال هم مخالف با عنوان دلیل، یعنی وقتی که مولا می گوید: «اکرم العالم»، شما شک دارید که زید عالم هست یا نه؟ می گویید:

«یحتمل ان یکون عالما» که اگر عالم شد همین عنوان دلیل است و«یحتمل ان لا یکون عالما»، پس معنای شبهۀ مصداقیه چیست؟ این است که یک طرفش به دلیل می خورد و یک طرفش خارج از دلیل است، این مایع اگر خمر باشد، به«لا تشرب الخمر» می خورد و اگر خمر نباشد به«لا تشرب الخمر» ربطی ندارد، معنای شبهه مصداقیه چنین چیزی است.

در«لا تنقض الیقین بالشک» اگر ما بخواهیم شبهه مصداقیه درست کنیم معنایش این است که جایی پیدا کنیم که یک طرفش نقض الیقین بالشک باشد و یک طرفش نقض الیقین بالشک نباشد، آیا معنای شبهه مصداقیه غیر از این است؟! ما نمی دانیم که این جا نقض الیقین بالشک هست یا نیست؟ یعنی«یحتمل ان یکون نقضا للیقین بالشک و یحتمل ان لا یکون»، یک طرف قصه باید همان عنوان دلیل باشد، نفس آن جهتی که در دلیل اخذ شده است. ما به مرحوم آخوند عرض می کنیم که اینجا به این صورت که تقریب می فرمایید، مسأله این طور نیست. در همین مثال خودمان اگر ملاقات روز دوشنبه واقع شده باشد، معنایش چیست؟ معنایش این است که کریت در روز یکشنبه واقع شده است، و اینجا«نقض الیقین بالشک» نیست، «نقض الیقین بالیقین بالکریة» است، پس یک طرفش این جوری است.

آن طرف دیگر؛ اگر ملاقات روز یکشنبه واقع شده باشد، کریت روز دوشنبه واقع شده باشد، اسمش نقض الیقین بالشک است؟ یا نقض الیقین اصلا نقض نیست، این یقین ادامه پیدا کرده است، برای اینکه اگر ملاقات روز یکشنبه است، شما یقین دارید که روز یکشنبه کریت نبوده است، نه اینکه شک دارید در اینکه کریت بود یا نبود؟ به عبارت روشنتر هر دو طرف قصه یقین است، یکی یقین به خلاف است، یکی یقین به وفاق است، اگر ملاقات روز یک شنبه واقع شده باشد شما یقینا می دانید که در حال ملاقات

ص:335

کریت نبوده است، و اگر روز دوشنبه واقع شده باشد، یقینا خلافش را می دانید.

دوران امر میان دو یقین

پس امر شما دایر بین دو یقین است: یکی یقین به وفاق، یکی یقین به خلاف، اگر امر ما دایر بین دو یقین است، پس چطور شبهۀ مصداقیه نقض الیقین بالشک است؟ برای اینکه شبهه مصداقیه معنایش این است که یک طرفش نقض الیقین بالشک باشد، نه اینکه یک طرفش موافق باشد، عنوان موافق یک حرف است، عنوان نقض الیقین بالشک یک عنوان دیگر است، و من معتقد هستم مهمترین خلط مرحوم آخوند همین جا است، که شما بعد می خواهید شبهۀ مصداقیه درست کنید.

عرض کردیم که شبهه مصداقیه یک طرف خمر است، این به«لا تشرب الخمر» می خورد، یک طرف هم خمر نیست و خارج از«لا تشرب الخمر» است، اینجا اگر بخواهد یک طرفش به«لا تنقض الیقین بالشک» بخورد، معنایش این است که«نقض الیقین بالشک» باشد، حتی اگر علم برطبق حالت سابقه هم داشته باشید، فایده ندارد، برای اینکه اگر انسان علم به عدم حالت سابقه و بقای حالت سابقه داشته باشد، معنا ندارد که اینجا استصحاب پیاده شود و عنوان استصحاب تحقق پیدا کند، این طوری که شما مرحوم آخوند می فرمایید، امر ما دایر بین دو یقین است: یکی یقین به خلاف، یکی یقین به وفاق، آیا این مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» است؟ شبهه مصداقیه معنایش این است که یک طرفش نقض الیقین بالشک باشد که مجرای استصحاب است، و یک طرفش نقض الیقین بالشک نباشد که مجرای استصحاب نیست، و اینجا هیچ طرفش«لا تنقض الیقین بالشک» نیست، برای اینکه یک طرف علم به وفاق است، و یک طرف علم به خلاف است، چطور شبهه مصداقیه«لا تنقض الیقین بالشک» است؟

(سؤال... و پاسخ استاد): بیان ایشان این است که اگر حساب نبود که مسأله احراز اتصال زمان شک به یقین نبود. اگر کریت روز یکشنبه واقع شده باشد قطعا حالت سابقه منتقض است، و اگر روز دوشنبه واقع شد و ملاقات روز یکشنبه، قطعا منتقض نشده است، پس در حقیقت طبق بیان شما مرحوم آخوند، ما یقین داریم به اینکه اینجا «لا تنقض الیقین بالشک» نیست، نه شبهه مصداقیه«لا تنقض الیقین بالشک» است، شبهه مصداقیه معنایش این است که یک طرفش«نقض الیقین بالشک» باشد، در مجرای

ص:336

استصحاب، یک طرفش نقض الیقین بالشک نباشد، پس آن طرفی که مجرای استصحاب است کدام است؟

(سؤال... و پاسخ استاد): ایشان می فرماید عمده اشکال مسأله این است که اگر ملاقات روز یکشنبه باشد و کریت روز دوشنبه، این عدم کریت روز شنبه فاصله زمانی پیدا نکرده است، خوب فاصله زمانی احتمالی یا فاصله زمانی قطعی؟ روی این فرض مسأله قطعیت پیدا می کند، یقین به بقا است، یک فرض یقین به بقا و یک فرض یقین به ارتفاع، غیر از این ما راهی نداریم.

شک در مورد یقین در دو قضیۀ تعلیقیه

از این جا به جواب اصلی مرحوم آخوند پی می بریم، و آن این است که نفس وجوب این دو یقین در دو قضیۀ تعلیقیه برای ما شک آورده است، وجود دو یقین تعلیقی برای ما شک می آورد، شک محض، و وقتی این شک محض که متولد از دو یقین با حالت سابقه است را ملاحظه می کنیم، می بینیم کاملا«نقض الیقین بالشک» است.

فرض کنید که دوست شما از تهران می خواست به قم بیاید، پنج شش ساعت گذشت، به شما خبر دادند که خدای نکرده در جاده ماشینی که از تهران حرکت کرد و آمد تصادف کرد و تمام مسافرینش کشته شدند، شما حساب می کنید، می گویید: اگر دوست من سوار این ماشین بوده و آمده است، قطعا کشته شده است، و اگر سوار این ماشین نشد و از آمدن منصرف شد و یا با ماشین بعدی بود قطعا باقی است. الان که شما روی دو قضیه تعلیقیه یقین دارید، آیا اینجا می توانید استصحاب جاری کنید یا نه؟ شما هشت ساعت پیش یقین داشتید به اینکه دوست شما سالم است، حالا شک دارید که سلامت دارد یا ندارد، چه چیزی مانع می شود از اینکه شما استصحاب بقای دوست شما را جاری کنید، این جا بین زمان یقین و شک شما چه فاصله ای افتاده که مانع از جریان استصحاب بشود؟ کسی نمی تواند بگوید: اینجا ما یقین داریم که اگر برادر من در ماشین بود، قطعا تلف شده بود، این یقین یک طرفه است، یک یقینی هم دارید که اگر سوار نشده است، قطعا باقی است، این دوتا یقین که کنار هم قرار می گیرد برای شما حالت شک ایجاد می کند، که آیا سوار شد یا نه؟ آیا کشته شد یا نه؟ در نتیجه آیا باقی است یا نه؟

شما هشت ساعت پیش یقین به وجود این داشتید، الان هم شک در بقای این دارید،

ص:337

درحالی که یقین دارید که«لو کان فی الماشین» قطعا کشته شده بود، اما این سبب نمی شود که به استصحاب لطمه ای وارد بیاید، تمام شکهایی که برای انسان پیدا می شود معمولا از همین راهها پیدا می شود، انسان دو قضیۀ تعلیقیه متیقنه را کنار هم می گذارد، ولی چون موضوع این قضیه تعلیقیه برای او روشن نیست حالت شک برای او پیش می آید که بالاخره آیا نتیجه آن است که در آن قضیه است یا نتیجه آن است که در این قضیه است؟ عدم کریت در روز شنبه بوده است، در روز یکشنبه و دوشنبه هم مجموعا علم به حدوث ملاقات و کریت پیدا کردید، لکن این دو علم برای شما این شک را بوجود آورده است، که آیا در زمان ملاقات، کریت تحقق داشت یا نه؟ عدم کریت الی زمان الملاقات را استصحاب می کنید.

چه مانعی از این استصحاب وجود دارد؟ و چه چیزی می تواند رادع از این استصحاب بشود؟ یقین به اینکه اگر ملاقات در روز دوشنبه واقع شد، پس کریت در روز شنبه بوده است، پس آن حالت منتقض شده است، اینها همه قضایای تعلیقی است، و این قضیۀ تعلیقی خودش منشأ شک است، شک که پیدا شد موضوع برای استصحاب تحقق پیدا می کند، پس خلاصۀ این اشکالی که به ذهن من می آید نسبت به بیان مرحوم آخوند این بود که شما شبهه مصداقیه«لا تنقض الیقین بالشک» درست نکردید، شما، ما را بین دو یقین قرار دادید، و قرار داده شدن بین دو یقین نه تنها مانع از استصحاب نمی شود، بلکه خودش محقق استصحاب است، یعنی ایجاد شک می کند، و شک موجب جریان استصحاب خواهد بود. اشکال دیگری هم کثیری از محققین به مرحوم آخوند کرده اند که آن اشکال را بعدا«ان شاء الله» ملاحظه می کنید.

پرسش:

1 - نظر مرحوم آخوند(ره) در مورد تردید در زمان شک به زمان یقین چیست؟

2 - مورد جریان استصحاب عدم با فرض عدم مانع را بیان کنید.

3 - اشکال استاد به مرحوم آخوند(ره) در جریان استصحاب عدم چیست؟

4 - دوران امر میان دو یقین را توضیح دهید.

5 - شک در مورد یقین در دو قضیۀ تعلیقیه، چه آثاری دارد؟

ص:338

درس چهارصد و هفتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اشکال به مرحوم آخوند(ره) در تقسیم عناوین به واقعیه و خارجیه

یک اشکال مهمی که جمعی از محققین بزرگوار از جمله سیدنا الاستاذ الاعظم الامام (مد ظله العالی) به مرحوم آخوند(ره) در رابطۀ با بیان دیروزشان کرده اند، این است که می فرمایند: عناوینی که در موضوعات ادلّه اخذ می شود، دو جور هستند: گاهی از اوقات اینها از عناوین واقعیه هستند و به عبارت دیگر، از عناوین خارجیه هستند، منتها خارجیت هر عنوان خارجی، به حسب خودش است. همان طوری که خمر، یک عنوان واقعی خارجی است، مسألۀ عدالت هم همین طور است. مسألۀ عالمیت زید، همین طور است. خمر یک عنوان واقعی خارجی است. عدالت زید هم، یک عنوان واقعی خارجی است. منتها خارجیّت خمر، به مشاهد بودن و جهت مخصوص به خودش است و خارجیت عدالت هم، به کیفیت مخصوص به خودش ولی هر دو جهت، در واقعیت خارجیه، مشترک هستند. اما گاهی از اوقات، عناوینی که در موضوعات ادلۀ شرعیه اخذ

ص:339

می شود، از امور وجدانیه است. مثل عنوان یقین، عنوان شک، عنوان ظن، اینها یک سنخ خاصی از عناوین هستند که در موضوعات بعضی از ادلۀ شرعیه قرار گرفته اند.

عدم جواز تمسک به شبهۀ مصداقی خود دلیل

بعد ایشان می فرمایند: این مطلب که در شبهۀ مصداقیۀ هیچ دلیلی، به خود آن دلیل نمی شود تمسک کرد و نیز این تقریبا مسلّم است که شبهۀ مصداقی هیچ دلیلی، به خود آن دلیل«جائز التمسک» نیست ولو اینکه در شبهۀ مصداقی مخصص، بعضی گفته اند:

رجوع به عام در آن جایز است، چون که اینها دو دلیل هستند: یک دلیل، دلیل عام است و یک دلیل، دلیل خاص است. لذا گفته اند: اینکه نزاع شده آیا در شبهۀ مصداقی مخصص، می شود رجوع به عام کرد یا نه؟ این در مخصصات منفصله است؛ یعنی آنجایی که ما دوتا دلیل داشته باشیم، برای شبهۀ مصداقی یک دلیل به دلیل دیگر مراجعه بکنیم. اما اگر مخصّص متصل باشد مثل این که از اول بگوید: «اکرم العلماء العدول» و یا حتی اگر به صورت استثنا ذکر بکند، بگوید: «اکرم العلماء الا الفسّاق منهم»، ابدا در اینجا شبهۀ مصداقیۀ مخصّص، جواز رجوع به عام ندارد و کسی هم نمی تواند قائل بشود برای اینکه ما دوتا عنوان نداریم. ما یک عنوان و یک دلیل داریم. وقتی که مولا می گوید: «اکرم العلماء العدول» اگر زید عالم«مشکوک العدالة» شد، شما اگر بتوانید تمسک به«اکرم العلماء العدول» بکنید، باید در امر«مشکوک العلم» هم به«اکرم العلماء العدول» بتوانید مراجعه بکنید برای اینکه چه فرق است بین صفت و موصوف؟ اگر شما در شک در صفت، توانستید رجوع بکنید، در شک در موصوف هم، باید بتوانید رجوع بکنید. لذا خودشان در آنجا تصریح کردند به اینکه در مخصصات منفصله، بحث واقع شده و الاّ در مخصصات متصله که به منزلۀ دلیل واحد و عنوان واحد است، تمسک در شبهۀ مصداقیه جایز نیست.

این محققینی که به مرحوم آخوند اشکال می کنند، می فرمایند: شبهات مصداقیه در قسم اول از عناوین که عناوین واقعیۀ خارجیه است، تصور دارد، یک امر معقول و متصوری است. مثلا من نمی دانم این مایع خمر است یا نه؟ این شبهۀ مصداقیه است. من نمی دانم زید عالم عدالت دارد یا نه؟ این شبهۀ مصداقیه است. من نمی دانم زید اصلا عالمیت دارد یا ندارد؟ این شبهۀ مصداقیه است. در این سری از عناوین، شبهۀ مصداقیه

ص:340

تصور می شود.

اما در قسم دوم که یک امور وجدانی، موضوع دلیل قرار گرفته است. انسان در رابطۀ با آن امور وجدانی، چطور می تواند تردید داشته باشد؟ مثلا در نماز گفته اند: «رجل شک بین الثلاث و الاربعة»، اگر شما در همان حال نماز تردید بکنید که اصلا من شک دارم یا ندارم؟ اگر شبهۀ مصداقیه بخواهد تصور بشود، باید به این کیفیت تصور بشود که اصلا من شک دارم یا نه؟ شما به وجدان خودت مراجعه کن؛ ببین در وجدان شما تردید و شک هست یا نیست؟

مگر به قول امام بزرگوار، بعضی از وسواس ها چنین مسائلی را داشته باشند و الاّ واقعیت مسأله، این است که معنا ندارد انسان در این سنخ امور، تردید داشته باشد؟ معنا ندارد شک داشته باشد در اینکه یقین دارد یا نه؟ معنا ندارد که شک داشته باشد در اینکه شک دارد یا ندارد؟ مثلا در باب استصحاب، در غیر این جهتی که مربوط به بحث ما است، استصحاب گفته: «لا تنقض الیقین بالشک»، آیا شما می توانید فکر بکنید که من نمی دانم یقین و شک دارم یا ندارم؟ اگر شما بخواهید شبهۀ مصداقیه تصور بکنید، بله، انسان نسبت به دیگران، این شک را ممکن است بکند. من نمی دانم که شما علم دارید یا نه؟ من نمی دانم که شما شک دارید یا نه؟ امکان دارد انسان نسبت به گذشتۀ خودش هم تردید بکند که مثلا این مطلبی را که امروز برایم یقینی شده، آیا دو سال پیش هم برایم یقینی بود یا نه؟ این بخاطر این است که واقعیت گذشته از او غائب است؛ یعنی گذشته برای او مجهول است.

یقین و شک فعلی در جریان استصحاب

اما در استصحاب، مسألۀ یقین و شک در رابطۀ با جریان فعلی است؛ یعنی الان، در حال حاضر، بالفعل من شک بکنم که یقین و شک دارم یا ندارم؟ مثل همان کسی است که در نماز شک بکند که اصلا من شک دارم«بین الثلاث و الاربع» یا ندارم؟ باز اشتباه نشود در آن مثال، یک وقت انسان در نماز شک می کند لکن نمی داند شکش بین الثلاث و الاربع است، یا بین الاربعه و الخمس است؟ آن متعلق معلوم نیست؛ اما امرش چنین دائر می باشد که اگر شکی باشد، بین سه و چهار است. اما همین الان نمی دانم شک دارم یا نه؟ آیا این تصور می شود، آیا این تعقل می شود؟ اگر شما شبهۀ مصداقی برای شک بین سه و

ص:341

چهار در نماز بخواهید درست کنید، شبهۀ مصداقیه است؛ یعنی ندانید که شک هست یا نیست؟ مثل اینکه نمی دانید که«خمر او لیس بخمر»؟ آیا این دوتا در یک ردیف هستند؟ همان طوری که شما نمی دانید«هذا خمر او لیس بخمر»، نمی دانید که خودتان شک دارید یا نه؟ یقین و شکی که در باب استصحاب معتبر است، انسان بنشیند در مقابل«لا تنقض»، بعد رجوع به خودش هم بکند، بگوید: من نمی دانم یقین و شک دارم یا نه؟ یقین و شک وجدانی برای شما هست، اگر یقین به حالت سابقه، شک در وضع لاحق هست، هست و الا، نیست. نمی شود تردید در این معنا وجود داشته باشد. لذا این بزرگان معتقد هستند که در عناوینی که از امور وجدانیه باشد، اصلا شبهۀ مصداقیه، تصور نمی شود. اما در سایر عناوینی که در موضوعات احکام اخذ شده، چه از قبیل خمر باشد و چه از قبیل عدالت و علم باشد، در آنها تصور می شود. امکان دارد در آنها شبهۀ مصداقیه باشد.

اشکال به کلام مرحوم آخوند(ره) در عدم احراز اتصال شک به یقین

بعد به مرحوم آخوند می فرمایند: شما چطور اینجا شبهۀ مصداقیۀ«نقض الیقین بالشک» درست می کنید؟ چطور می گویید: ما اتصال زمان شک به یقین را احراز نکردیم؟ چطور می توانید بگویید: ما احتمال می دهیم که خلاصه حرف آخوند این است که بین یقین سابق و شک لاحق، یک یقین به خلافی فاصله شده باشد؟ این یقین به خلاف نه در سابق، همین الان؛ یعنی الان وجود داشته باشد، الان تحقق داشته باشد، شما چطور احتمال می دهید؟ شما به وجدانتان مراجعه کن، ببین آیا بعد از یقین به حالت سابقه، یقین به خلافی درکار است، یا شما هستید و سر تا پا شک در بقای حالت سابقه؛ یعنی وقتی به وجدان خودتان مراجعه می کنید، می بینید غیر از این دو حالت، وجود ندارد: یکی یقین به حالت سابقه که در استصحاب ما، همان استصحاب عدمی بود، یکی هم شک در این معنا، یکی یقین به عدم کریت، یکی هم شک در بقای عدم کریت«الی زمان الملاقاة»، آیا وجدانا غیر از این یقین و شک، یک مسألۀ دیگری در کار است که شما بگویید: ما احتمال می دهیم که یک یقین به خلاف حالت سابقه، در این وسط فاصله شده و در نتیجه احراز اتصال زمان شک به یقین نکردید، ایشان می فرمایند: این غیرقابل تصور و غیر قابل تعقّل است.

همان طوری که مرحوم شیخ در«مجهولی التاریخ» که هر دو عدم اثر داشته باشد،

ص:342

همین مبنا را ذکر کردند و واقعش هم همین است. چه ربطی به جریان استصحاب دارد؟ تعارض، فرع جریان استصحاب است؛ یعنی بعد از آنی که ارکان استصحاب، در دوتا استصحاب تمام بود و از نظر ارکان هیچ نقصی نداشت، هر دو فی نفسه جریان پیدا می کنند، لکن بعد که در مقام عمل می خواهیم بیاییم، می بینیم علم اجمالی به خلاف این اصل، داریم. می دانیم یکی از این دو استصحابها، دروغ است و چون ترجیحی در کار نیست، هر دو را کنار می گذاریم. پس معنایش تعارض، یعنی کنار گذاشتن است. اما بحث فعلی ما، در جریان و عدم جریان است. نه کنار گذاشتن و الاّ مرحوم شیخ هم در آنجایی که هر دو عدم، اثر داشته باشد، نتیجۀ حرفشان با حرف آخوند یکی است. منتها آخوند می فرمایند: هیچ یک، جریان پیدا نمی کند. مرحوم شیخ می فرماید: جریان پیدا می کنند، اما به تعارض، تساقط پیدا می کنند.

ثمرۀ عملیه بین فرمایش آخوند و شیخ در صورت اثر داشتن یک عدم

اما در این فرض محل بحث ما، یک ثمرۀ عملیه بین فرمایش شیخ و فرمایش مرحوم آخوند است و آن اینکه اگر یکی از دو عدمها، اثر داشته باشد؛ در اینجا مرحوم آخوند می فرمایند: «لا یجری اصلا». اما مرحوم شیخ که جریان را قبول داشتند، با معارضه می خواستند تساقط را بگویند، اینجا دیگر جای معارضه نیست. اینجا یک استصحاب جریان پیدا می کند. اینها به این آسانی از مسأله دست بردار نیستند، گفته اند: شما می گویید: شبهۀ مصداقیه، در«لا تنقض الیقین بالشک» تصور نمی شود؟ می گوییم: بله.

می گویند: ما مواردی را برای شما پیدا کردیم که چاره ای ندارید جز اینکه از همین طریق مسأله را حل بکنید. یک مثال مسألة فقهیة مشکله، مسأله این است: اگر کسی یقین دارد به اینکه اول صبح و اول طلوع آفتاب، «کان مجنبا»، جنب شد«عن علم»، بعد اول ظهر فرضا غسل کرد، جنابت معلومه، غسل جنابت هم در اول ظهر، مزیل جنابت تحقق پیدا کرد. بعد که مسألۀ غسل گذشت و ساعتی بر او گذشت، به یک مناسبت، لباس خودش را تفحص و تفتیش کرد، حالا فرض کنید خوابی هم برایش پیش آمد، دید در لباسش منی وجود دارد، منی مسلّم است که دیگر هیچ تردیدی در منی بودنش، نیست. اضافه اش هم به خودش مسلم است. لکن حالا نشسته فکر می کند که آیا این منی در رابطۀ با همان جنابت اول صبح است؟ مربوط به همان اول روز است که در نتیجه، ما ظهر غسل کردیم

ص:343

و دیگر در این رابطه مسأله ای نداریم، یا اینکه نه، این منی، یک جنابت جدیده است و به دنبال این باید غسل تحقق پیدا بکند؟ برای زوال این، چاره ای جز غسل نیست، پس مسأله موضوعش کاملا مشخص شد.

محققین در اینجا گفته اند: استصحاب جریان ندارد. اگر کسی چنین بگوید: ما می خواهیم استصحاب بکنیم، ما یقین داریم که در حال خروج این منی که الان در لباس وجود دارد، قطعا جنابت بوده و این جنابت را ما نمی دانیم که مرتفع شده یا نه؟ بیاییم استصحاب بقای جنابت را جاری بکنیم. گفته اند: این استصحاب جریان ندارد. بعد طرفداران مرحوم آخوند می خواهند اینجا به نفع خودشان استفاده کنند، بگویند: می دانید چرا استصحاب در اینجا جریان ندارد؟ برای اینکه اینجا، هم احراز اتصال زمان شک به یقین نشده چرا؟ برای اینکه ما احتمال می دهیم که این جنابت، همان جنابت اول صبح باشد و اگر همان جنابت باشد، ظهر غسل کرده، مسأله اش منتفی شده، یقین به ضد حالت سابقه پیدا شده، پس اگر این منی، در رابطۀ با جنابت اول صبح باشد چون یقین به زوال آن جنابت، در اول ظهر تحقّق پیدا کرد، حالت سابقه اش منتقض شده است.

یک احتمال هم این است که نه، مربوط به جنابت صبح نباشد بلکه در خواب بعد از ظهر، این منی بیرون آمده باشد. اما یک احتمال«نقض الیقین بالیقین» است، یک احتمالش هم«نقض الیقین بالشک» است؛ یعنی روی یک احتمال، بین حالت سابقه و بالفعل، یقین به غسل فاصله شده، و روی یک احتمال یقین به غسل فاصله نشده، پس علت عدم جریان استصحاب، همین عدم احراز اتصال زمان شک به یقین است و الاّ چه علت دیگری می تواند داشته باشد؟ چه وجه دیگری شما می توانید در اینجا تصور بکنید؟ پس در این مسألۀ فقهیه، استصحاب جریان ندارد. لکن سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(مد ضله العالی) با اینکه در اینجا عبارتشان خیلی روشن نیست اما در جواب این طور می فرمایند: ما قبول داریم اینجا استصحاب جریان ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): در شبهۀ مصداقیه، علّت عدم جریان، عدم احراز اتصال بود و عدم احراز اتصال، معنایش این است؛ یعنی نمی دانیم«نقض الیقین بالشک» است، یا «نقض الیقین بالیقین» است؟ دوتا احتمال دارد. انفصال محرز نیست.

ایشان در جواب این طور می فرمایند: بله، ما قبول داریم استصحاب در این مثال جاری نیست. اما به داستان شما ارتباط ندارد، این به مسألۀ احراز اتصال زمان شک به

ص:344

یقین و عدم احراز اتصال زمان شک به یقین، مربوط نیست. داستان دیگری در اینجا وجود دارد که استصحاب، جریان پیدا نمی کند و آن داستان این است که شما اینجا می خواهید جنب بودن شخص را استصحاب بکنید، یا اثر وجود این منی را در رابطۀ با شخص استصحاب بکنید؟ آن چه که هست این است شما یک منی در این لباس دیدید، منی هست قطعا، برای شخص مکلف هم هست قطعا، اما نفس این معنا اثر ندارد.

«وجود المنی فی اللباس مع العلم بکونه من المکلف»، این«لا یترتب علیه الاثر». آنی که اثر بر او بار است، جنب بودن مکلف است. جنب، احکامی دارد. جنب باید غسل بکند.

جنب نباید مثلا وارد مسجد بشود و سایر احکامی که بر جنب بار است. جنابت حالت مکلف است و اضافۀ به مکلف دارد. وقتی که ما سراغ مکلف می آییم، می بینیم مکلف سه تا حال دارد: اول صبح«کان جنبا قطعا». اول ظهر جنابت زائل شد قطعا، الان هم شک در اصل جنابت دارد، آیا از نظر حالات مکلّف، ما غیر از سه حالت چه حالتی داریم؟ «کان المکلف جنبا فی اول الصبح قطعا و مغتسلا مزیلا للجنابة قطعا فی اول الظهر و شاکا فی الجنابة» حال که از خواب بلند شده و ساعت دوی بعد از ظهر است، آیا حالت دیگری در مکلف، غیر از این سه حالت شما تصور می کنید؟

مکلفی که اول ظهر غسل کرده، حالا شک در جنابت دارد، آیا باید استصحاب عدم جنابت کند یا استصحاب جنابت جاری می شود؟ پس علت عدم جریان استصحاب عدم جنابت، علتش روشن بودن مسأله است؛ یعنی اینجا بین زمان شک و یقین، قطعا یقین فاصله شده. اول صبح یقین، الان شک در جنابت«بین الیقین و الشک» یقین به زوال جنابت قطعا در اول ظهر، پس چه تردیدی در این امور وجدانیه است؟ ما در چه مسأله ای تردید داریم؟ در کجای شک و یقین تردید داریم؟ پس اگر حالت مکلف را که منشأ اثر است، بخواهید ملاحظه کنید، این سه حالت بیشتر نیست. اگر«وجود المنی فی الثوب» را بخواهید ملاک قرار بدهید، «وجود المنی فی الثوب مع العلم بالخروج من المکلف» اینکه موضوع برای غسل نیست. موضوع برای غسل، «جنابة المکلف» است، نه«وجود المنی فی ثوب المکلف». اگر شما قدری بیشتر دقت کنید و بگویید: ما یک حرف دیگری می خواهیم بزنیم، ما اشاره می کنیم به این منی موجود در این لباس، و می گوییم: «و الله عند خروج هذا المنی کان المکلف جنبا»، بحث را روی مکلف می آوریم، اما به این صورت، می گوییم: «و الله عند خروج هذا المنی کان المکلف جنبا»،

ص:345

پس این مثل یک حالت سابقه است، وقتی که این معنا شد، ما شک داریم در اینکه آن جنابت حادثۀ«عقیب خروج هذا المنی»، آیا مرتفع شده یا نه؟ اینجا است که مسأله باز اتصال زمان شک به یقین و عدم احراز اتصال زمان شک به یقین مطرح می شود.

فرق میان جریان استصحاب شخصی و استصحاب کلی

ایشان در جواب می فرمایند: شما اینجا که اشاره می کنید به این منی موجود و می گویید: «عند خروج هذا المنی» مکلف جنب است، جنابت را به صورت استصحاب شخصی، کسی می خواهد مثلا جاری بکند، یا به صورت استصحاب کلی، اگر به صورت استصحاب شخصی، کسی بخواهد با مسأله برخورد کند، ما غیر از آن سه حالتی که عرض کردیم، در مکلف چیزی نمی بینیم. مکلف اول صبح«کان جنبا»، اول ظهر«کان متطهرا»، ساعت دوی بعد از ظهر هم شاک در حدوث و عدم حدوث جنابت است، شاک در تحقق و عدم تحقق جنابت است، غیر از این سه حالت، ما نمی بینیم. اما اگر بگویید: نه ما به شخص کاری نداریم، ما شبیه استصحاب کلی، ممکن است در اینجا، آن مسأله را مطرح کنیم، بگوییم: همان طوری که در استصحاب کلی قسم ثانی، مردد«بین مقطوع الزوال و مقطوع البقاء» بود، مع ذلک استصحاب جاری می شد، اینجا هم کلی جنابت، مردد«بین مقطوع الزوال و مقطوع البقاء» است؛ یعنی اگر جنابت صبح باشد، قطعا زائل شده و اگر جنابت در خواب بعد از ظهر باشد، قطعا باقی است. پس«ربما یقال» به اینکه شبیه استصحاب کلی، در اینجا جریان پیدا بکند.

جوابش این است که اینجا مغالطه ای شده است. در استصحاب کلی، امر کلی از نظر مصداق، مردد بین دو فرد بود. ما از اول نمی دانستیم که کلی، در ضمن یک فرد«طویل العمر» تحقق پیدا کرده، یا از اول در ضمن یک فرد«قصیر العمر» تحقق پیدا کرده که مسأله وجود یک فرد بود، منتها آن فرد مردد بین«طویل العمر و قصیر العمر» بود، اما در ما نحن فیه، یک فرد از کلی مسلم است، فرد دیگرش مشکوک است. پس مسألۀ تردد فرد نیست، یک فرد از جنابت، جنابت صبح، قطعا زائل شد. پس این فرد، دیگر بحث ندارد.

فرد دیگر جنابت، از اول«مشکوک الحدوث» است، از اول«مشکوک التحقق» است.

پس صرف اینکه ما اینجا کلمۀ«مقطوع الارتفاع و مقطوع البقاء» را می آوریم، دلیل بر این نیست که این همان استصحاب کلی قسم ثانی است؟ استصحاب کلی قسم ثانی در

ص:346

اینجا اصلا وجهی ندارد. آنجا یک فرد بود، منتها این فرد مردد است بین قصیر و طویل اما اینجا«فردان» است: یک فردش قطعا تحقق پیدا کرد و قطعا زائل شد و حدوث فرد دیگر مشکوک است. لذا به استصحاب کلی قسم ثانی ربطی ندارد.

بله، می تواند کسی در اینجا مسأله استصحاب کلی قسم ثالث را به این صورت پیاده بکند، بگوید: من احتمال می دهم که در همان هنگامی که غسل می خواست تمام بشود و جنابت صبح زائل بشود، در همان آن، این جنابت واقع شده باشد که اتصال کلی جنابت در صبح به هم نخورد، اتصال کلی جنابت در جای خودش محفوظ باشد. چنین تصوری می تواند کسی در اینجا بکند که بگوید: در آن حالی که می خواست جنابت صبح زائل بشود، مقارن با زوال جنابت اول، این جنابت امکان تحقق دارد و امکان وجود دارد.

همان طوری که در کلی قسم ثالث مسأله اش را این طوری فرض می کردیم که مقارن با خروج زید از دار، عمرو وارد دار شده باشد. اگر مسأله به این صورت باشد، اینجا هیچ مانعی ندارد، ما استصحاب را جاری می کنیم و می گوییم: هیچ مانعی ندارد، شما استصحاب را جاری بکنید. اگر استصحاب کلی قسم ثالث جریان پیدا کرد و در اصل استصحاب کلی قسم ثالث، ما مناقشه ای نکردیم، اینجا هم به عنوان یکی از مصادیق استصحاب کلی قسم ثالث، استصحاب را جاری می کنیم.

در نتیجه، در این صورت اخیره، ما قائل به جریان استصحاب می شویم بناء بر اینکه استصحاب کلی قسم ثالث جاری باشد و در غیر این صورت، علت عدم جریان استصحاب، این است که ارکان استصحاب تمام نیست. حالت سابقۀ متیقنه ندارد که ما استصحاب را جاری بکنیم و مسألۀ عدم جریان استصحاب، هیچ گونه ارتباطی به مسأله احراز اتصال زمان شک به یقین و عدم احراز اتصال، ارتباط پیدا نمی کند.

پرسش:

1 - اشکال به مرحوم آخوند(ره) در تقسیم عناوین به واقعیه و خارجیه چیست؟

2 - مراد از یقین و شک فعلی در جریان استصحاب را بیان کنید.

3 - چه اشکالی به مرحوم آخوند(ره) در عدم احراز اتصال شک به یقین هست؟

4 - ثمرۀ عملیه بین فرمایش آخوند(ره) و شیخ(ره) در صورت اثر داشتن یک عدم چیست؟

5 - فرق میان جریان استصحاب شخصی و استصحاب کلی را ذکر کنید.

ص:347

درس چهارصد و هفتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

عدم تردید در عناوین بلحاظ حال فعلی

جواب مهمی که از مرحوم آخوند داده شد، این بود: عناوینی که در موضوعات اخذ می شود، اگر از قبیل امور وجدانیه باشند مثل همین عنوان شک و یقین و امثال ذلک، در اینها شبهۀ مصداقیه تصور نمی شود؛ یعنی نمی توانیم ما یک جا شک بکنیم که آیا این عنوان، بالفعل در ما وجود دارد یا نه؟

عرض کردیم که اگر به لحاظ دیگران ملاحظه بشود، انسان می تواند شک بکند در اینکه آیا زید متیقن یا شاک است و اگر در خود انسان به لحاظ غیر حالت فعلی باز ملاحظه بشود، انسان ممکن است تردید بکند که یک سال قبل، آیا در رابطۀ با این مسأله متیقن بوده یا شاک بوده است؟ اما این عناوین به لحاظ حالت فعلی، برای خود انسان، دیگر نمی تواند مورد تردید واقع بشود اما بعضی ها این مسأله را نمی پذیرند و مواردی را پیدا کرده اند و به عنوان شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» که آیا این«نقض الیقین بالیقین» یا

ص:348

«نقض الیقین بالشک» است؟ آن را از جریان استصحاب بیرون برده اند، گفته اند: همان طوری که در شبهات مصداقیۀ عناوین ادلۀ دیگر، نمی توانیم به آن ادله تمسک کنیم، در «لا تنقض الیقین بالشک» هم مسأله این طور است.

موردی را روز گذشته ذکر کردیم؛ لکن یکی دو مورد دیگر هم - برای این که این مسأله تثبیت بشود و یک وقت فکر نشود که اینجا ممکن است شبهۀ مصداقیه درکار باشد، لازم است ذکر بشود: یک مورد این است - البته این مورد خیلی به نظر ابتدائی، روشن است - اگر شما فرض کنید به فسق زید یا عدم عدالت زید در یک زمانی یقین داشتید، الان که فکر می کنید، شک می کنید که آیا این زید باقی بر عدم عدالت هست یا باقی بر عدم عدالت نیست؟ لکن احتمال می دهید که در فاصلۀ بین یقین به عدم عدالت و شک در بقا، یک یقین به عدالتی فاصله شده باشد، چون نسبت به یقین در زمان سابق، انسان می تواند تردید بکند که آیا یک ماه پیش، یقین داشته یا نه؟ اینجا آیا استصحاب جاری می شود یا جاری نمی شود؟ مثلا یک سال قبل، «زید کان فاسقا قطعا» بدون هیچ تردید، الان شک دارید در اینکه«فاسق او لیس بفاسق؟» لکن احتمال می دهید که شش ماه قبل، شما در چند روزی، یقین به عدالت زید برایتان پیدا شده، این مثال به حسب ظاهر، برای اینهایی که در اینجا شبهۀ مصداقیه برای«لا تنقض» درست می کنند، مثال خوبی است، می گویند: اینجا استصحاب جاری نمی شود. چرا؟ برای اینکه احتمال می دهیم که یقین به فسق یک سال قبل، به یقین به عدالت شش ماه پیش، منتقض شده باشد«و نقض الیقین بالیقین» تحقق پیدا کرده باشد، پس یک طرف احتمال«نقض الیقین بالیقین» است در صورتی که شما شش ماه قبل، یقین به عدالت پیدا کرده باشید، یک طرف احتمال«نقض الیقین بالشک» است در صورتی که شش ماه پیش هم، شما حالت شک داشته باشید، اینجا چطور می توانیم به«لا تنقض الیقین بالشک» تمسک بکنیم؟ ما احتمال می دهیم یک طرف قصه«نقض الیقین بالیقین» است و یک طرف«نقض الیقین بالشک» است، «فلا یجری الاستصحاب» برای اینکه شبهه مصداقیه است.

«نقض الیقین بالشک» در شک ساری

جواب این مسأله این است: شما اگر یقین هم داشته باشید، به این که شش ماه قبل، یقین به عدالت داشته اید لکن شکی که الان برای شما پیدا می شود، این شک به صورت

ص:349

شک ساری، شش ماه قبل را هم بگیرد؛ یعنی الان که شما که شک می کنید در اینکه عادل هست یا نه؟ این ظرف شک شما فقط الان نیست، مشکوک شما عدالت«فی هذا الیوم» نیست، این شک سرایت کرد، به صورت شک ساری، همان متیقن قبلی شما را هم گرفت؛ یعنی الان شک دارید که از شش ماه قبل، آیا عدالت برایش پیدا شده یا نه؟ اینجا که شما یقین دارید، به اینکه در شش ماه قبل، یقین به عدالت داشتید، همین جا هم«نقض الیقین بالشک» است. چرا؟ برای خاطر این که این یقین دوم شما به عدالت، تا کی معتبر است؟ مادامی که بوده، الان شما در همان متیقن، شک کردید، نه در بقای متیقن نسبت به یقین به عدالت، در قاعدۀ شک ساری، فرق بین شک ساری و استصحاب این است که در استصحاب، انسان در متیقن شک ندارد، در حدوث متیقن تردیدی ندارد، در بقای متیقن، شک دارد، لذا بین قضیۀ متیقنه و مشکوکه در استصحاب، هیچ تناقضی نیست.

ما در استصحاب، هم قضیۀ متیقنه لازم داریم و هم قضیۀ مشکوکه و در عین حال هم می گوییم: این دو قضیه باید متحد باشد، چطور می شود یک قضیه هم متیقن باشد و هم مشکوک باشد؟ این فقط به اعتبار این است که قضیۀ متیقنه، در رابطۀ با حدوث است و قضیۀ مشکوکه در رابطۀ با بقا است و الاّ نمی شود که یک قضیه، هم متیقن باشد و هم مشکوک؟ پس در استصحاب، شک شما به خود متعلق یقین متعلق نیست؟ شک شما به بقا تعلق گرفته است. اما در شک ساری، شما نسبت به همانی که متیقن شما بوده، الان تردید پیدا کردید، یقین رفت، یقین یک مسأله ای بود که پیدا شد و بعد به علت عروض شک، منتفی شد. لذا در شک ساری، آن را که شما الان از نظر صحت نفسانی، واجد آن هستید، نفس شک است. بله، قبلا یقین دار بودید، قبلا یک عنوان یقینی هم در شما وجود پیدا کرده بود اما الان شما، نسبت به این متعلق یقین، غیر از شک هیچ چیزی ندارید و در قاعدۀ ساری، هم که ملاحظه فرمودید، شاید بعدا هم به یک مناسبتی بحث بکنیم.

عدم امکان دلالت لا تنقض بر حجیت استصحاب و قاعدۀ یقین

البته تخیل شده شاید هم بعضی ها قائل شده باشند که ادلۀ«لا تنقض الیقین بالشک»، هم دلالت بر حجیت استصحاب می کند و هم دلالت بر حجیّت قاعده ای که مرحوم شیخ، از آن تعبیر به قاعده یقین می کند که مقصودش شک ساری است. لکن محققین این معنا را قبول ندارند. در مورد«لا تنقض الیقین بالشک» می گویند: ظاهرش این است که یقین

ص:350

فعلی را، به شک فعلی نقض نکن؛ یعنی مخاطب در حال توجه خطاب«لا تنقض»، هم واجد صفت یقین است و هم واجد صفت شک است، این فقط در استصحاب امکان دارد. اما در قاعدۀ یقین و شک ساری، در آن واحد، مخاطب واجد هر دو صفت نیست، یک برهه ای از زمان متیقن بوده، حالا یقینش را از دست داده، یقین تبدّل به شک پیدا کرده است. لذا محققین معتقدند که«لا تنقض الیقین بالشک»، فقط حجیت استصحاب را دلالت می کند. اما قاعدۀ یقین، هیچ حجیتی ندارد؛ به این معنا که اگر شما یقین به یک شیئی داشتید و بعد در همان متیقن تردید پیدا کردید، آن یقین قبلی هیچ فایده ای ندارد.

او نمی تواند حجیتی داشته باشد، نمی تواند شما را ملزم بکند به اینکه الان هم معاملۀ یقین بکنید، الان در رابطۀ با این، فقط شک محض وجود دارد.

وقتی که این مسأله روشن شد، بعد سراغ این مثال می آییم، می گوییم: در اینجا که شما یک سال قبل، یقین به فسق داشتید و احتمال می دهید؛ یعنی ما فرض یقینش را کردیم، یقین دارید که شش ماه قبل، یقین به عدالت پیدا کردید و الان برای شما شک پیدا شده، اما نه به لحاظ وضع فعلی، به لحاظ همان شش ماه قبل؛ یعنی شما الان در آن یقین تردید کردید، الان یقین شما تبدل به شک پیدا کرد، اینجا حرف ما این است: مادامی که شما یقین به عدالت داشتید، آن که«نقض الیقین بالیقین» بود، هیچ تردیدی نبود اما حالا که شما یقین را از دست دادید و یقین شما تبدل به شک پیدا کرده است، آیا با توجه به این شک فعلی، در مجموعۀ این یک سال، متیقن و مشکوک شما، متصل به هم یا جدای از هم است؟

شما الان اگر بخواهید یقین به فسق یک سال، با شکی که الان برای شما پیدا شده، پیدا کنید؛ این«نقض الیقین بالشک» است. نه اینکه این دو طرف دارد، با اینکه یقین دارید شما، یقین دارید به اینکه شش ماه قبل، یقین به عدالت داشتید اما الان آن یقین به عدالت، «مات و فات»، او تبدل به شک پیدا کرد، نه؛ شک در بقا بلکه شک در همان متعلق یقین شش ماه قبل، الان که برای شما شک پیدا شده، این شک را با یقین به فسق یک سال قبل که ملاحظه می کنید، چرا استصحاب بقای فسق جاری نشود؟ می گویید: من مدتی یقین به عدالت داشته ام؟ می گوییم: تا شما یقین داشتید، در همان ظرف، نمی توانستید استصحاب را جاری بکنید، اما الان که شک پیدا کردید و همان یقین از بین رفت، استصحاب بقای فسق را جاری بکنید. این نه فقط برای این اثر است که الان بخواهیم آثار فسق را بار

ص:351

بکنیم، نه، تنها برای این ما نمی خواهیم بگوییم. همین الان آثار فسق شش ماه قبل را هم باید جاری بکنید؛ یعنی اگر شش ماه قبل، یقین به عدالت زید پیدا کردید و پیش زید، طلاق دادید و الان در همان یقین شما تردید کردید، استصحاب فسق می گوید: طلاق شش ماه قبلتان هم باطل است. ولو اینکه شما در حال طلاق، یقین به عدالت داشتید.

(سؤال... و پاسخ استاد): پس اینهایی که یقین به یک مسائلی دارند، بعد یک شبهه ای برایشان پیدا می شود، تردید می کنند، این مسأله چیست؟ استصحاب را کار نداشته باشید، استصحاب، شک در بقا است؛ یعنی بین شک و یقین در استصحاب تعارض نیست، یقین به حدوث، متعلق است. شک به بقا، متعلق است. لذا شما قضیه متیقنه دارید و مشکوکه، از طرفی دیگر هم می گوید: قضیۀ متیقنه و مشکوکه، باید موضوعا و محمولا یکی باشد. آیا شما نپرسیدید که چطور می شود موضوع و محمول در یک قضیه، یکی باشد، هم متیقن باشد و هم مشکوک؟ این برای این است که یکی در رابطۀ با حدوث است و یکی در رابطۀ با بقا است.

معنای تبدل شک به یقین در قاعدۀ یقین

اما در قاعده شک ساری، به تعبیر مرحوم شیخ قاعدۀ یقین، در قاعده یقین، شما در همان متیقن تردید می کنید، مثل یک آدمی که به یک مسألۀ علمی قاطع است، بعد با یک شخص ملاتر از خودش برخورد می کند، یک شبهه القا می کند، یقینش را از او می گیرد.

در قاعدۀ یقین و شک معنای تبدل شک به یقین این است.

وقتی که چنین شد، در این مثالی که ما عرض کردیم، شما یک سال قبل علم به فسق زید داشتید، شش ماه قبل علم به عدالت او، الان که شک برای شما پیدا شده، آیا شک شما به عدالت و فسق فعلی فقط تعلق گرفته؟ نه، این دائرۀ شک توسعه پیدا کرد، رفت همان زمانی را هم که شما یقین به عدالت داشتید، گرفت؛ یعنی الان تردید دارید که آن روز که ما یقین به عدالت داشتیم، آیا این واقعا عادل بود، واقعا دارای عدالت بود؟ شش ماه قبل هم پیش او یک طلاقی دادیم، به عنوان اینکه این یکی از افراد عادل است اما الان که تردید می کنید، از طرفی هم قاعدۀ یقین و شک را حجت نمی دانید، اینجا اگر ما استصحاب بقای فسق را جاری بکنم، آیا«لا تنقض الیقین بالشک» پیاده نشده؟ من الان که خودم را دارم ملاحظه می کنم، قسم می خورم که یک سال قبل، یقین به فسق بوده و

ص:352

الان شک در بقا هست. نگویید: قسم می خورم که شش ماه قبل، یقین به عدالت بوده، می دانیم، ولی آن یقین الان منتفی شد، تبدل پیدا کرد و قاعده ای هم به نام قاعده یقین حجیت ندارد.

بله، اگر کسی در مقابل استصحاب، عقیده اش این باشد که همان طوری که استصحاب حجت است، یک چیزی دیگری هم به نام قاعدۀ یقین، حجیت دارد. در این صورت ما حکم به عدالت می کنیم برای اینکه شش ماه قبل علم به عدالت داشتیم. اما بعد از آن که دانستیم که این قاعده، فاقد حجیت است و دلیل بر حجیت ندارد، آن جهت نفسانی که الان در ما موجود است، این است علم به فسق زید یک سال قبل و شک در بقای فسق زید شش ماه قبل، غیر از این ما مسأله ای نداریم. این حقیقتا«لا تنقض الیقین بالشک» است.

(سؤال... و پاسخ استاد): این«نقض الیقین بالشک» است، احراز اتصال؛ یعنی این مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» است، این را باید احراز کرده باشید.

(سؤال... و پاسخ استاد): متصل باشد، معنایش این نیست که نفس این دو صفت اتصال داشته باشد، الان که نفس این دو صفت هر دو وجود دارد، اتصال یعنی چه؟ متیقن و مشکوک بهم متصل باشد؛ یعنی در فاصلۀ بین متیقن و مشکوک، در این فاصله یک یقین به خلافی فاصله نشده باشد، این معنای اتصال است.

(سؤال... و پاسخ استاد): معنای احتمال که خودش شک است، اصلا هر استصحابی معنایش این است، معنای استصحاب، شک است. یک مثالی هم می آوریم که روشن بشود. این که شما منشأ شک را بیان می کنید، یک سال قبل«کان فاسقا»، الان هم شک دارم بر اینکه فاسق است یا نیست؟ بین این علم به فسق و شک در بقای فسق، مدتی یقین فاصله شده بود که الان آن یقین رفت، اثرش هم رفت، شک به همان متعلق یقین، متعلق شده است. قاعدۀ یقین و شک هم اعتبار ندارد.

عدم شبهۀ مصداقیۀ برای«لا تنقض»

اما حرفی که الان می گوییم، عبارت از این است که اصلا شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض»، غیر قابل تصور است. مسأله مهم این است که اصلا«لا تنقض»، شبهۀ مصداقیه ندارد.

«لا تشرب الخمر» دارد. «اکرم عالم» هم دارد. «اکرم العادل» هم دارد. همۀ عناوین را دارد،

ص:353

این سنخ عناوین، شبهۀ مصداقیه ندارد. مثل همان مثالی که عرض کردم، دلیل می گوید:

«من شک بین الثلاث و الاربع»، این دیگر شبهۀ مصداقیه ندارد در همان حال نماز، یک وقت کسی بعد از نماز تردید می کند که توی نماز، شک کرده یا نه؟ بحثی نیست. اما در همان حالی که انسان مبتلابه آن است، یک نیم ساعتی رو به قبله بایستد، بگوید آیا من شک دارم«بین الثلاث و الاربع» یا ندارم؟ این شک حالت نفسانیه است، اگر تردید دارد بین الثلاث و الاربع، شک هست و الاّ نیست. مسألۀ«لا تنقض الیقین بالشک»، این بزرگان چنین عنوانی را ادعا می کنند که این شبهۀ مصداقیه ندارد. مثالهایی را پیدا کرده اند که خواستند این مثالها را از راه شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» مطرح بکنند. ما هم این مثالها را بررسی می کنیم، می بینیم این مثالها هیچ ارتباطی به شبهۀ مصداقیه ندارد، اگر استصحابش جاری نمی شود، علت دیگری دارد مثل همان مثالی که در بحث گذشته عرض کردیم که استصحاب، جاری نمی شود لکن نه به علت شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» بلکه به علت عدم تمامیت ارکان استصحاب.

عدم جریان استصحاب با عدم فاصله میان زمان متیقن و مشکوک

در اینجا، اصل عدم جریان استصحاب را ما قبول نداریم؟ می گوییم اگر شما یقین هم داشته باشید، به اینکه در شش ماه پیش، یقین به عدالت زید پیدا کردید یک بار، در این یک ماه پیش طلاق دادید، احکام عدالت را بار کردید، الان که شما در آن زمان تردید می کنید که«هل کان عادلا ام لا»؟ الان استصحاب فسق، حاکم است. می گوید: طلاق پیش فاسق داده شده«و هذا باطل» برای اینکه اگر آن یقین را می خواهید ملاک قرار بدهید که نیست، پس چیست؟ «الان بالفعل الیقین بالفسق و الشک فی بقاء الفسق»، بدون اینکه بین زمان متیقن و زمان مشکوک فاصله شده باشد، الان چه فاصله ای هست بین زمان متیقن شما که عبارت از فسق است و بین زمان مشکوک شما؟ الان با آن آدمی که شش ماه پیش، یقین به عدالت نداشت، چه فرقی کردید؟ یک یقینی بود و زائل شد و شک شما هم در بقای او نیست، بلکه در نفس متعلق خود همان یقین دوم است و قاعدۀ یقین و شک و شک ساریه، هم حجیت ندارد. الان«بیننا و بین انفسنا» ما متیقن به فسق زید و شاک در بقای فسق او هستیم. این صورت یقینش اینطور است، تا چه برسد به اینکه انسان صورت احتمالش را مطرح بکند، بگوید: من احتمال می دهم که شش ماه

ص:354

پیش، یقین به عدالت زید پیدا کردم. می گوییم: اگر شما یقین هم داشته باشید به اینکه شش ماه پیش، یقین به عدالت پیدا کردید، ضربه ای به استصحاب نمی زند، تا چه برسد به صورت شک، صورت شک که دیگر مسأله روشن تر و مسأله بدیهی تر است.

(سؤال... و پاسخ استاد): شک ساری اثر ندارد؟ رکن قاعده یقین بی اثر، چه فایده دارد؟ اگر قاعده یقین اثر داشت، اینجا دیگر جای استصحاب نبود، قاعدۀ یقین بی اثر است؛ یعنی«الشارع لم یجعله حجة»، این شکی که اگر قاعده یقین، حجیت پیدا می کرد رکن او بود، اما حالا که قاعده یقین حجیت ندارد، حکم استصحاب بر آن بار می شود، یقین به حدوث فسق و شک در بقای فسق است.

(سؤال... و پاسخ استاد): آن بحث، بحث دیگری است که ما یقین و شک در «لا تنقض» را به معنای«لا تنقض الیقین بالشک» معنا بکنیم، یا«لا تنقض الیقین» و ما هم اختیار کردیم که خود یقین، نباید به شک نقض بشود، او ربطی به این مسأله ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): این مسأله به اینجا هیچ ارتباط ندارد، ما«لا تنقض الیقین بالشک» را بمعنای نفس صفت یقین می گیریم، لذا اگر نظرتان باشد، گفتیم: از نظر صفت یقین، بین شک در رافع و شک در مقتضی، هیچ فرقی نمی کند و مرحوم شیخ بود که یقین را معنای متیقن قرار می دادند، در متیقن ها تفصیل قائل بودند، بین آنهایی که استعداد بقا در آنها است و بین آنهایی که استعداد بقا نیست.

ما گفتیم نه، «لا تنقض»، استعمال کلمۀ نقض در رابطۀ با خود صفت یقین است و بین شک در رافع و شک در مقتضی فرقی نمی کند، لکن در عین اینکه«لا تنقض الیقین بالشک»، معنایش این است اما ما چون شک در بقا را در استصحاب معتبر می دانیم، لازمۀ شک در بقا، این است که زمان متیقن به زمان مشکوک، متصل باشد. اگر یک چیزی آمد بین این دوتا فاصله شد، دیگر عنوان شک در بقا، از بین می رود. اگر می خواهید شک در بقا محفوظ باشد، بین زمان متیقن و زمان مشکوک، نباید جدایی درکار باشد و ما نحن فیه هم همین است. شما یک سال قبل، یقین به فسق داشتید، الان هم شک در بقا، از همان شش ماه قبل که یقین به عدالت پیدا کردید، الان عدالت برای شما مشکوک است.

آیا زمان متیقن شما به زمان مشکوک شما، اتصال ندارد؟ بین دو زمان فاصله افتاده، یک چیزی زمان متیقن را از زمان مشکوک جدا کرده؟ شما الان هم واجد صفت یقین هستید و هم واجد صفت شک هستید و بین دو زمان که الان یکی از آنها یقینی است و یکی

ص:355

مشکوک، کاملا اتصال محفوظ است. پس«نقض الیقین بالیقین» کجا است؟

این در موردی است که شما یقین دارید به اینکه شش ماه قبل، یقین به عدالت پیدا کردید اما اگر حالا احتمال می دهید که در شش ماه قبل، یقین به عدالت پیدا کردید، دیگر مسأله روشن است.

یک نکته ای در اینجا دارد که این را عرض بکنیم و آن این است که تا یک کلمۀ یقینی در اینجا مطرح می شود، خیال می کنند مسأله را داخل در نقض یقین به یقین وارد کنند و یا لااقل شبهۀ مصداقیه درست می کنند در حالی که در اکثر استصحاب ها که ما جاری می کنیم، همین مسأله وجود دارد. شما قبل از ظهر محدث بودید یقینا، احتمال می دهید که اول ظهر وضو گرفته باشید، الان نمی دانید مسأله چطوری است؟ قبل از ظهر قطعا محدث بودم، احتمال می دهم اول ظهر وضو گرفته باشم، لذا الان نمی دانم وضع چطوری است، محدث هستم یا متطهر؟

یقین به نقض حالت سابقه

نکته اش این است: شما اگر اول ظهر وضو گرفته باشید، در همان اول ظهر یقین به زوال حدث پیدا کردید یا نه؟ آدمی که وضو می گیرد، یقین به زوال حدث پیدا می کند، پس الان که احتمال می دهید که این حدث شما باقی باشد یا نه؟ منشأ این احتمال این است که شما احتمال می دهید اول ظهر وضو گرفتید، اگر اول ظهر وضو گرفته باشید، قطعا در آن حال یقین به نقض حالت سابقه برایتان پیدا شده است. پس چون این احتمال را می دهید، این شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» است. اگر این هم شبهۀ مصداقیه است، استصحاب را کنار بگذارید برای اینکه خیلی از موارد استصحاب این طور است. آدمی که وضو گرفته، الان شک می کند در اینکه وضو دارد یا نه؟ چرا شک می کند که وضو دارد یا نه؟ برای اینکه احتمال می دهد مثلا در این خلال، حدثی از او خارج شده است. در آن حال خروج حدث، بازهم آدم تردید دارد یا متیقن است؟ در حال خروج حدث که آدم یقین دارد که وضویش از بین رفته است. پس الان که شما تردید می کنید، احتمال می دهید که حدثی خارج شده باشد که«فی حال خروج الحدث»، شما یقین به زوال وضو داشتید. پس بگویید: این هم شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض الیقین» بالشک است. دیگر شما در کجا می خواهید استصحاب جاری بکنید؟ مگر هرکجا که کلمۀ یقین و لفظ یقین

ص:356

مطرح شد، مسأله را شبهۀ مصداقیه درست می کند؟ خیلی از اینها به عنوان منشأ شک، مطرح است، به عنوان مولد شک، مطرح است و در این مثالهای اخیر که این نرخ شاه عباسی است که در آنها استصحاب جریان پیدا می کند.

در نتیجه در این مثال هم، استصحاب کاملا جاری است و زمان متیقن و مشکوک، متصل است و اصلا ما مدعا را قبول نداریم که استصحاب جاری نشود، تا علت عدم جریان را شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» قرار بدهیم؟

پرسش:

1 - آیا عدم تردید در عناوین بلحاظ حال فعلی لازم است؟

2 - «نقض الیقین بالشک» در شک ساری به چه صورت قابل تصور است؟

3 - چرا دلالت لا تنقض بر حجیت استصحاب و قاعدۀ یقین، امکان ندارد؟

4 - معنای تبدل شک به یقین در قاعدۀ یقین را توضیح دهید.

5 - چرا با عدم فاصله میان زمان متیقن و مشکوک، استصحاب جاری نمی شود؟

ص:357

درس چهارصد و هشتادم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مثال شبهه مصداقیه نقض یقین به شک از نظر محقق نائینی(ره)

یکی از مواردی که مرحوم نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) اصرار دارند که از موارد شبهۀ مصداقیۀ نقض یقین به شک است و روی همین جهت، استصحاب در آن جریان پیدا نمی کند، مسألۀ فقهیه ای است که مرحوم سید(ره) در کتاب عروه مطرح فرموده است و شقوقی برای آن تصویر کرده اند.

مسأله این است که اگر ما به نجاست دو اناء مشخّص علم پیدا کنیم، هر دو معلوم النجاسة باشند، بعد علم اجمالی به طهارت یکی از این دو اناء پیدا کنیم، مرحوم سید می فرماید: اینجا سه صورت تصویر می شود و سه فرض در این علم اجمالی متصور است:

یک فرض این است که بعد از آن که علم به نجاست هر دو پیدا کردیم، مثلا بعد از یک ساعت، علم تفصیلی به طهارت یکی از این دو اناء پیدا شد که در حال علم تفصیلی،

ص:358

مسأله مشخّص بود(نجاست یکی و طهارت دیگری معلوم بالتفصیل بود) لکن به یک علّتی مثل تاریکی و یا شبه تاریکی، معلوم بالتفصیل من حیث النجاسة با معلوم بالتفصیل من حیث الطهارة مشتبه شدند، حالا که مشتبه شدند، یک علم اجمالی برای شما پیدا شده است، یعنی اجمالا می دانید یکی از این دوتا طاهر است، می دانید که نجاست در یکی از این دوتا منتفض شده و به طهارت تبدیل شده است.

صورت دوّم به این صورت است که اول، علم تفصیلی به نجاست هر دو داشتید، بعد علم اجمالی به طهارت یکی پیدا کردید و آن طاهر، هیچ تشخصّی ندارد، هیچ علامتی ندارد، هیچ تعیّنی ندارد، فقط می دانید یکی از آن دوتا ظرفی که نجس بود، به سبب ارتباط با کرّ یا مثلا ملاقات با ماء مطر، طهارت پیدا کرد. پس معلوم شما در رابطۀ با طهارت احدهما لا علی التعیین است و در هیچ زمانی هم تعیّن نداشته است، اول علم تفصیلی به نجاست هر دو پیدا شد، بعد هم علم اجمالی به طهارت احد الانائین پیدا شد.

صورت سوم کأنّ یک برزخی بین صورت اول و صورت دوم است که یک نوع تعیّنی در آن وجود دارد و آن این است که اول، به نجاست آن دو اناء علم تفصیلی پیدا کردید، لکن می دانید یکی از این دو اناء بدون تعیّن مال زید است و اناء دوم مال عمرو است، آن هم غیر مشخّص. بعد شما علم پیدا می کنید به اینکه«اناء زید صار طاهرا» که معلوم الطهارة این مقدار تعیّن دارد«بما انّه اناء زید صار طاهرا»، این برای شما مشخص است، اما کدام اناء زید است؟ مشخص نیست.

در تمام این صور و فروض ثلاثه، شما در حقیقت علم اجمالی به طهارت احدهما دارید، منتها در صورت اول، اشتباه دوتا معلوم بالتفصیل برای شما علم اجمالی درست کرد. در صورت دوم، معلوم بالاجمال شما ذاتا هیچ گونه تعیّن و تشخصّی نداشت. در صورت سوّم، معلوم الطهارة شما ولو اینکه عنوانا مشخّص بود، (اناء زید صار طاهرا) لکن انطباق آن برای شما روشن نیست که اناء زید، آیا این اناء یا آن اناء است؟ این سه صورت از نظر فرض و از نظر صورت مشخص شد.

جریان استصحاب نجاست در تمام فروض مسأله از نظر صاحب عروه(ره)

مرحوم سید صاحب عروه(اعلی الله مقامه الشریف) در تمامی این فروض ثلاثه حکم کرده است به اینکه استصحاب نجاست نسبت به هر دو اناء جریان پیدا می کند،

ص:359

چون حالت سابقۀ هر دو اناء، نجاست بوده و نجاست در زمان سابق، معلوم بالتفصیل بوده است لذا استصحاب نجاست در تمامی این فروض نسبت به هر دو اناء جاری است.

البته مبنای فرمایش ایشان در رابطۀ با جریان اصول عملیه در اطراف علم اجمالی با قطع نظر از آن حیثی که به بحث ما ارتباط دارد، طبعا باید این باشد چون در جریان استصحاب و یا سایر اصول عملیه در اطراف علم اجمالی دوتا مبنا وجود دارد:

یک مبنا این است که علّت عدم جریان استصحاب در اطراف علم اجمالی، لزوم تناقض در ادلۀ اصول است که ما تفصیل این بحث را عرض کردیم، فقط اشارۀ مختصری می کنم. گفته اند: روایت استصحاب همان طوری که«لا تنقض الیقین بالشک» دارد، دنبال آن«انقضه بیقین آخر» هم دارد. در حقیقت دوتا حکم در دلیل استصحاب ذکر شده است: یکی نهی از نقض یقین به شک و دیگری لزوم نقض یقین به یقین دیگر است.

اگر شما در اطراف علم اجمالی بخواهید استصحاب جاری کنید، لازمه اش این است که هم«لا تنقض الیقین بالشک» آنجا را گرفته باشد، و هم«انقضه بیقین آخر» آنجا را گرفته باشد. در این صورت چطور می شود که در دلیل واحد، تناقض تحقق پیدا کند؟ یعنی لا تنقض بگوید: هر دو اناء به علّت اینکه حالت سابقه اش نجاست است، نجس است و در عین حال«انقضه بیقین آخر» بگوید: یکی پاک است که معنایش این است که دلیل استصحاب هم حکم کند به نجاست هر دو و هم حکم کند به طهارت یکی از آن دوتا.

این تناقض در دلیل استصحاب است.

برای اینکه تناقض در دلیل استصحاب تحقق پیدا نکند، قائلین به این سخن می گویند:

ما اصلا علم اجمالی را از دائرۀ استصحاب بیرون می بریم، می گوییم: استصحاب در اطراف علم اجمالی جریان پیدا نمی کند، برای اینکه اگر بخواهد جریان پیدا بکند، تناقض لازم می آید. برای عدم لزوم تناقض، ما اطراف علم اجمالی را از دایرۀ استصحاب بیرون می کنیم. اگر کسی این مبنا را داشته باشد، در هیچ کدام از این صور ثلاث علم اجمالی، استصحاب نجاست جریان پیدا نمی کند.

تفصیل در جریان اصل در اطراف علم اجمالی

امّا بعضی از آنها در این رابطه، مبنای دیگری دارند. آنها تفصیل قائل شده اند و

ص:360

گفته اند: اگر جریان اصل در اطراف علم اجمالی، مستلزم مخالفت عملیه با یک تکلیف معلوم بالاجمال باشد، اینجا به علّت آن مخالفت علمیه، استصحاب جریان پیدا نمی کند، امّا اگر جریان استصحاب، مستلزم مخالفت عملیه با تکلیف معلوم بالاجمال نباشد، مانعی ندارد استصحاب جاری بشود.

روی این مبنا فرق است بین اینجایی که حالت سابقه دوتا ظرف، طهارت باشد و علم اجمالی به نجاست پیدا کنیم که اینجا حق ندارید استصحاب طهارت جاری کنید، برای اینکه دوتا استصحاب طهارت با آن تکلیف«اجتنب عن النجس» که بالاجمال در بین است، مخالفت دارد و مخالفت عملیۀ آن تحقق پیدا می کند. اگر مسأله را عکس کردیم، حالت سابقۀ دوتا ظرف نجاست باشد، بعد شما علم اجمالی به طهارت پیدا کنید، اینجا اگر شما دوتا استصحاب نجاست جاری کردید و در نتیجه از هر دو ظرف اجتناب کردید، مخالفت عملیه کدام تکلیف تحقق پیدا کرده است؟ غایتش این است که از ظرف پاک هم اجتناب کرده اید و اجتناب از ظرف پاک که حرام نیست. پس استصحاب در همین مثال، آنجایی که حالت سابقه اش طهارت باشد و علم اجمالی به نجاست باشد، جائز نیست امّا اگر حالت سابقه، نجاست شد و علم اجمالی به طهارت پیدا کردید، مانعی ندارد استصحاب جاری شود.

مرحوم سید در کتاب عروه همین مبنا را اختیار کرده است، یعنی در جریان اصل در اطراف علم اجمالی، قائل به تفصیل است. ایشان چون قائل به تفصیل است، لذا در این مسأله ای که ما عنوان کردیم و سه صورت برای آن ذکر کردیم، ایشان در تمامی این صور ثلاثه، دوتا استصحاب نجاست در رابطۀ با هر دو اناء جاری می کند. پس از حیث علم اجمالی مرحوم سید روی این مبنا در هر سه صورت استصحاب را جاری می کند.

کلام محقق نائینی(ره) نسبت به فروض علم اجمالی در محل بحث

و امّا مرحوم محقق نائینی(ره) در یکی از این صور که همان صورت دوم است که متمحض در علم اجمالی است و هیچ گونه تعیّن و تشخصّی در معلوم بالاجمال ندارد، می فرماید: استصحاب را جاری نمی کنیم. ما با مرحوم سید اختلاف مبنا داریم. ما اصلا در اطراف علم اجمالی، استصحاب را جاری نمی کنیم. امّا ایشان در آن دوتای دیگر می فرماید: داستانش غیر از مسألۀ علم اجمالی است. صورت اول و صورت اخیر،

ص:361

مربوط به ما نحن فیه، شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض الیقین بالشک» است. می فرماید: شما علم تفصیلی به نجاست دوتا ظرف داشتید، بعد علم تفصیلی به طهارت یکی پیدا کردید که در آن حال علم تفصیلی، مسأله از هر دو نظر مشخص بود«هذا بعینه نجس، هذا بعینه طاهر». یک برهه ای این طور بوده است. بعد مسألۀ ظلمت و تاریکی یا جهات دیگری مثل ظلمت و تاریکی سبب شد که مسأله ناپیدا شد، دیگر نفهمیدیم که این معلوم بالطهارة بالتفصیل کدام است و معلوم النجاسة بالتفصیل کدام است؟ مسأله مشتبه شد.

مرحوم محقق نائینی می فرماید: شما اینجا حق ندارید استصحاب نجاست را جاری کنید برای اینکه وقتی در این ظرف می خواهید استصحاب جاری کنید، آیا احتمال نمی دهید که این ظرف، همان ظرفی باشد که علم تفصیلی به طهارت آن پیدا کرده بودید؟ و اگر علم تفصیلی به طهارت همین ظرف بود، این«نقض الیقین بالیقین» است، نه«نقض الیقین بالشک»، منتها چون احتمال می دهید، این احتمال، مسأله را به این صورت درمی آورد که یکی«نقض الیقین بالیقین» است، یکی«نقض الیقین بالشک» است. سراغ اناء دوم که می آیید، مسأله همین است. آیا شما احتمال نمی دهید که این اناء دوم، همان اناء معلوم بالتفصیل باشد؟ این همان است که یک زمانی بر آن گذشت و طهارتش مثل آفتاب برای شما روشن بود؟ اگر احتمال می دهید که این همان است، پس چطور استصحاب نجاست را در اینجا جاری می کنید؟ چون شما احتمال می دهید که این«نقض الیقین بالیقین» باشد، نه«نقض الیقین بالشک»، پس چطور استصحاب را جاری می کنید؟

به عبارت دیگر(که با بحث ما خیلی متناسب است) آیا اینجا هم شما می گویید: شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» نیست؟ اینجا که خیلی روشن است که شبهۀ مصداقیه لا تنقض است، برای اینکه احتمال می دهید این همان معلوم بالتفصیل باشد و بلکه این مثال از آن مسألۀ شک ساری که دیروز ذکر کردیم هم روشن تر است، برای اینکه در مسألۀ شک ساری با آمدن شک، اساس یقین را از بین بردیم. گفتیم: معنای شک ساری این است که به آن ترتیب اثر داده می شود، امّا اینجا احتمال نمی دهید که آن علم تفصیلی به طهارت شما باطل بوده است؛ بلکه همین الان می دانید که علم تفصیلی به طهارت کاملا مطابق با واقعیت است، پس این شک فعلی شما اساس آن علم تفصیلی شما را به هم نمی زند. امّا به خلاف شک ساری که دیروز مطرح می کردیم، آن شک، اساس آن علم شش ماه پیش را از بین می برد. لذا اینجا در این رابطه خیلی دقیق تر از فرض دیروز و روشن تر است،

ص:362

اینجا احتمالا نقض الیقین بالیقین است.

در فرض سوم هم همین طور می فرمایند: ولو اینکه معلوم الطهارة بالتفصیل ندارید، لکن صددرصد می دانید که«اناء زید بعنوان انّه اناء زید صارت طاهرا» این مسأله برای شما معلوم است روی هرکدام که اشاره می کنید، احتمال می دهید که اناء زید باشد، اگر اناء زید شد، طهارت آن قطعی است، پس شما یقین به نجاست را احتمالا به یقین به طهارت نقض کردید، یعنی شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض الیقین بالشک» است، یعنی احتمال می دهید که«نقض الیقین بالشک» باشد، احتمال می دهید که«نقض الیقین بالشک» باشد.

در حقیقت اینجا نسبت به موارد گذشته، خیلی بیشتر به ذهن می آید که شبهۀ مصداقیۀ «لا تنقض الیقین بالشک» باشد.

عدم تطبیق معنای شبهه مصداقیه بر ما نحن فیه

جواب از ایشان دوتا جواب است: یک جواب، همان جواب اولی است که من از مرحوم آخوند دادم. این جواب به نظر من، جواب خوبی است به این صورت که گفتیم:

معنی شبهۀ مصداقیه این است که یک احتمال عنوان دلیل در آن می رود، یک احتمال غیر آن. وقتی که می گوید: «اکرم العالم»، شبهۀ مصداقیۀ عالم این است که یک فردی را احتمال می دهیم«انّه عالم» که همان عنوانیت دلیل است، و یک احتمال هم می دهیم که «انّه لیس بعالم». پس در معنای شبهۀ مصداقیه این معنی نهفته است که یک طرف آن، به همان عنوان دلیل می خورد. می گوییم: این مایع مشکوک الخمریه، شبهۀ مصداقیۀ «لا تشرب الخمر» است، برای اینکه یک احتمال می دهیم که این خمر باشد و«شربه شرب الخمر» باشد. یک احتمال هم می دهیم که سرکه باشد و«شربه شرب الخل» باشد. معنای شبهۀ مصداقیه این است.

در شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض الیقین بالشک» باید شبهۀ مصداقی آن را این طوری تصور کنید که یک طرف آن، «نقض الیقین بالشک» باشد، یک طرف آن - به قول شما - «نقض الیقین بالیقین» باشد و الا این شبهۀ مصداقیۀ لا تنقض نیست.

اینجا ما به مرحوم محقق نائینی(ره) عرض می کنیم: شما در فرض اول که می گویید:

این ظرف اگر همان اناء معلوم الطهارة باشد، «نقض الیقین بالیقین» است، اگر نباشد چطور؟ اگر نباشد که«نقض الیقین بالشک» نیست، یقینا همان نجاست قبلی باقی است.

ص:363

در این ظرف دوتا احتمال هست: اگر همان معلوم الطهارة بالتفصیل باشد، این«نقض الیقین بالیقین» است، اگر آن معلوم الطهارة بالتفصیل نباشد، یقینا بر نجاست خودش باقی است، برای اینکه این شبهه ای که ما در اینجا پیدا کردیم، فقط در رابطۀ با علم تفصیلی به طهارت است.

به عبارت دیگر: مسألۀ ما جایی نیست که یکی از آنها قطعا طاهر شده است و در دیگری هم احتمال طهارة می دهیم بلکه مسأله این است که یکی قطعا طاهر است و یکی قطعا نجس است. شما اگر احتمال دادید که این ظرف، معلوم الطهارة بالتفصیل است، پس«نقض الیقین بالیقین» امّا اگر آن، طاهر نیست قطعا نجس است، پس این چه شبهۀ «لا تنقض الیقین بالشک» است؟ شبهۀ مصداقیه این است که یک طرف، «نقض الیقین بالیقین» باشد، یک طرف، «نقض الیقین بالشک» باشد. اینجا بفرمایید: چگونه این شبهۀ مصداقیه را تصور می کنید؟ لذا همین جوابی که به مرحوم آخوند دادیم، به ایشان هم داده می شود.

خلط بین متیقن و یقین در کلام محقق نائینی(ره)

جواب دیگر این است؛ بعد از آن که حالت فعلی مکلّف را در استصحاب در نظر داریم، یعنی مکلّف خودش را در استصحاب در مقابل«لا تنقض الیقین بالشک» می بیند، الآن باید یقین دار باشد، الآن باید شک دار باشد، منتها یقین با توجّه به حالت سابقه، شک با توجه به حالت فعلیه. در حقیقت این سبق حالت سابقه و حالت فعلیه در رابطۀ با متیقن شما است، نه در رابطۀ یقین، لذا اگر در استصحاب، یقین و شک دفعتا تحقق پیدا کند، بلکه بالاتر؛ اول شک پیدا شد، بعد یقین به حالت سابقه پیدا شد و شک هم حالا محفوظ است، آیا استصحاب جاری است یا نه؟ الآن شما شک کردید که آیا لباس شما طاهر است یا نه؟ هرچه فکر کردید حالت سابقه یادتان نیامد. یک دقیقه بعد یقین کردید که حالت سابقه، نجاست بوده است، استصحاب نجاست جاری است با اینکه ظرف حدوث یقین بعد از حدوث شک بوده است. لذا در استصحاب لازم نیست که یقین و شک، سابقه و لاحقه داشته باشند. این حالت سابقه و فعلیه در رابطۀ با متیقن و مشکوک است. امّا از نظر استصحاب، الان شما چه کاره هستید؟ اگر یقین و شک دارید، استصحاب جاری می شود و اگر ندارید جاری نمی شود.

ص:364

لذا به مرحوم محقق نائینی عرض می کنیم: شما که علم تفصیلی پیدا کردید به طهارت یکی و بعد ظلمت و تاریکی می آید و این دوتا مخلوط می شوند آیا علم تفصیلی هست یا رفته است؟ آیا علم تفصیلی شما با وصف«کونه علما تفصیلیا» رفت و به جای آن علم اجمالی آمد؟ یا اینکه علم تفصیلی هنوز هست؟ کدام یک از این دو است؟

اگر می گویید: علم تفصیلی هست، من که وجدانا الآن علم تفصیلی ندارم. به این ظرف که اشاره می کنم نمی دانم طاهر است یا نجس است؟ به آن ظرف هم که اشاره می کنم نمی دانم طاهر است یا نجس؟ علم اجمالی هم داریم که یکی از آنها طاهر است.

اگر می گویید: علم تفصیلی است که وجدانا علم تفصیلی نیست.

و اگر می گویید: علم تفصیلی رفت و آن علم اجمالی آمد، پس چرا استصحاب جاری نشود؟ شما الآن که بیشتر از این ندارید، یقین به نجاست هر دو اناء دارید و روی هر اناء هم دست می گذارید، شک می کنید که آیا نجاست آن باقی است یا نه؟ چه چیزی غیر از مسألۀ علم اجمالی، مانع جریان این استصحاب است؟ چون اینجا مخالفت عملیه نیست.

فرض کنید که ما هم قائل به تفصیل هستیم، می گوییم: آنجایی که مخالفت عملیه نیست، از نظر علم اجمالی، استصحاب جاری می شود. با توجه به اینکه علم اجمالی مانع از جریان استصحاب نیست، اینجا چه چیزی جلوی جریان استصحاب نجاست را می گیرد؟ می گویید: «نقض الیقین بالیقین» است، کدام یقین؟ یقینی الان هست یا نیست؟ یقینی که آمد و رفته است الان چه اثری می تواند برای شما داشته باشد؟ «لا تنقض الیقین بالشک» در استصحاب، ناظر به وضع فعلی مکلف است. می گوید: «ایها المکلّف! ان کنت علی یقین فشککت لا ینبغی لک ان تنقض الیقین بالشک»، من قطعا می دانم که بر یقین به نجاست هستم و بر شک در بقاء نجاست. اینجا چه طور شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض الیقین بالشک» است؟ از دو حال بیرون نیست و مسأله، مسألۀ وجدانی است.

من در یک زمانی علم تفصیلی به طهارت احد الانائین پیدا کردم و آن علم تفصیلی به علّت عروض ظلمت و اشباه ظلمت منتفی شده است. علم تفصیلی، مسألۀ قلبی و نفسی است، یعنی ظلمت سبب می شود که علم تفصیلی را از انسان می گیرد، جای آن یک علم اجمالی می آید، علم تفصیلی به علم اجمالی تبدّل پیدا می کند. وقتی که تبدّل پیدا کرد، پس من الآن با این معنا مواجه هستم: علم تفصیلی به نجاست هر دو در یک روز قبل و علم اجمالی به طهارت یکی که معنای علم اجمالی به طهارت یکی، شک در بقای

ص:365

نجاست در هرکدام بالخصوص است. چرا استصحاب نجاست در اینجا جریان پیدا نکند؟

آنهایی که می خواستند یک شبهۀ مصداقیه برای لا تنقض درست کنند، دیگر بهتر از این نمی شود مثالی بیاورند درحالی که انسان وقتی دقت می کند، اینجا هم شبهۀ مصداقیۀ لاتنقض نیست، و با قطع نظر از علم اجمالی در این جهت، ما هیچ مانعی از جریان استصحاب نمی بینیم.

این فرض که روشن شد، آن فرض آخر که اناء زید است، بطریق اولی روشن می شود، چون نقطۀ حساس این مسأله همان فرض اول بود که یک علم تفصیلی روشن به طهارت احد الانائین پیدا شده بود.

پرسش:

1 - مثال شبهه مصداقیه نقض یقین به شک از نظر محقق نائینی(ره) چیست؟

2 - دلیل صاحب عروه(ره) برای جریان استصحاب نجاست در تمام فروض مسأله چیست؟

3 - تفصیل موجود در جریان اصل در اطراف علم اجمالی را ذکر کنید.

4 - کلام محقق نائینی(ره) نسبت به فروض علم اجمالی را بیان کنید.

5 - جواب اول استاد را از کلام محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

6 - خلط بین متیقن و یقین را در کلام محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

ص:366

درس چهارصد و هشتاد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

در بحثهای گذشته به این نتیجه رسیدیم که ما نمی توانیم برای«لا تنقض الیقین بالشک» یک شبهۀ مصداقیه تصور کنیم که در موردی مردد باشیم و احتمال بدهیم که این«نقض الیقین بالیقین» است، یا«نقض الیقین بالشک» است. مسأله هم فی نفسه غیر قابل تصور بود، برای اینکه این عناوین از امور نفسانیه و وجدانیه است و امور وجدانیه با ملاحظۀ نفس، برای انسان روشن می شود و تردید در آنها قابل تصور نیست. در نتیجه جواب مرحوم آخوند که استصحاب را جاری نمی دانستند به عنوان اینکه احراز اتصال شک به یقین و زمان شک به زمان یقین نشده، به این کیفیت داده شد.

احتمال احراز انفصال بین زمان یقین و شک در کلام مرحوم آخوند

لکن یک احتمال دیگری در کلام مرحوم آخوند هست که بفرمایند: نه تنها ما احراز اتصال نکردیم بلکه بالاتر؛ ما احراز انفصال کردیم که بین زمان شک و زمان یقین، قطعا

ص:367

انفصال تحقق دارد. به این تقریب که در آن جوابی که از آن«ان قلت» یا«لا یقال» می دهند، بفرمایند: این عدمی که ما آن را موضوع برای حکم می بینیم، در همان مثال کرّیّت و ملاقات، نفس عدم کرّیّت که موضوع برای حکم نیست بلکه عدم کرّیّت با توجه به ملاقات، موضوع برای حکم است. عدم کرّیت، در حال ملاقات، موضوع برای انفعال است و الاّ آب قلیل، اگر صد سال هم آب قلیل باشد، لکن ملاقات با نجاست تحقق پیدا نکند، نمی تواند موضوع برای نجاست واقع بشود. موضوع برای انفعال و برای نجاست، عدم کرّیّت در حال ملاقات است، یعنی این عدم را به لحاظ حادث دیگر، ملاحظه کردن و با مقایسۀ با حادث دیگر سنجیدن.

بعد مرحوم آخوند در این رابطه در آن مثالی که ما قبلا عرض کردیم که روز شنبه نه کرّیت بوده و نه ملاقاتی بوده، بلکه نسبت به یک ماء قلیلی که هیچ حادثه ای برایش پیش نیامده است، در روز یکشنبه احد الحادثین تحقق پیدا کرد، در روز دوشنبه حادث دوم، منتها نمی دانیم ملاقات، روز یکشنبه واقع شد و کرّیّت در روز دوشنبه؟ یا کرّیت در روز یکشنبه واقع شد، ملاقات در روز دوشنبه؟ مرحوم آخوند می فرماید: شما روز شنبه یقین دارید به اینکه کرّیّت و ملاقات بوده، روز یکشنبه که زمان دوم است، شما علم پیدا کردید که یا کرّیّت و یا ملاقات پیدا شده است. روی این علم اجمالی، شک در بقای عدم کرّیت دارید. یعنی فرض کنید هنوز روز دوشنبه نیامده، حادث دوم تحقق پیدا نکرده، شما همان روز یکشنبه که الان یقین دارید که یک حادثی پیش آمد، منتها نمی دانید این حادث، کرّیت است یا این حادث ملاقات است، در نتیجه شک می کنید که آیا آن عدم کرّیّت روز شنبه که حالت سابقۀ متیقنه بود، باقی است یا نه؟ این شک را دارید، ولی در اینجا شک شما روی نفس کرّیّت و عدم کرّیت مطرح است. روز یکشنبه که زمان دوم است آیا می شود شما شک کنید که آیا در حال ملاقات، کرّیّت بوده یا نه؟ هنوز روز دوشنبه نیامده و شما هم علم غیب ندارید که روز دوشنبه حادث دوم تحقق پیدا می کند.

همین مقدار را الان بررسی کنیم.

روز شنبه یقین به عدم ملاقات و عدم کرّیت داریم، روز یکشنبه شما علم اجمالی پیدا کردید به اینکه یا کرّیّت و یا ملاقات حادث شده است، یقین هم ندارید به اینکه روز دوشنبه دیگری تحقق پیدا می کند. چنین علم غیبی ندارید، فقط شما هستید و همین معنا.

روز شنبه عدم کرّیت و عدم ملاقات، روز یکشنبه، علم اجمالی به ملاقات یا کرّیت.

ص:368

اینجا وقتی شک شما دربارۀ کرّیت مطرح می شود، فقط به مسألۀ کرّیّت و عدم کرّیّت متعلق است، معنا دارد که شما بگویید: روز یکشنبه من شک دارم که در حال ملاقات، آیا کرّیّت داشته یا نداشته برای اینکه روز یکشنبه یکی از این دو حادث واقع شده است.

وقتی که یکی از این دو حادث واقع شده است، فقط این شک را برای شما آورده که آیا ملاقات حادث شد یا نه؟ آیا کرّیت حادث شد یا نه؟ اما این معنا که آیا عدم کرّیت در حال ملاقات به قوّت خودش باقی است یا نه، چنین شکی در روز یکشنبه مفهوم ندارد.

بله، وقتی روز یکشنبه تمام شد و دوشنبه آمد و شما علم پیدا کردید که حادث دوم هم وجود پیدا کرد. اگر دیروز کرّیت تحقق پیدا کرده است، امروز ملاقات حاصل شد، اگر دیروز ملاقات بوده، امروز کرّیت حاصل شد. حالا که روز دوشنبه علم پیدا کردید به اینکه حادث دیگر وجود پیدا کرده، با علم به حدوث این، به این کیفیت شک برای شما پیدا می شود که آیا در حال ملاقات، کرّیّت بوده یا نبوده و الاّ روز یکشنبه با علم اجمالی به تحقق احد حادثین، معنا ندارد بگویید: آیا در زمان ملاقات، کرّیت بوده یا نبوده است؟

شما می دانید یک حادث واقع شده، نتیجه این می شود که روز شنبه یقین به حالت سابقه است نه کرّیّت و نه ملاقات. روز دوشنبه شک در عدم کرّیت حال الملاقاة پیدا می شود. و روز یکشنبه که این وسط فاصله شده است، شما شک در عدم کرّیت حال الملاقاة ندارید. پس بین زمان یقین به حالت سابقه و شکی که مجرای استصحاب است فاصله افتاد، چون تنها استصحاب عدم کرّیت در حال وجود ملاقات، نمی خواهیم جاری کنیم. آن که موضوع برای انفعال است، کرّ نبودن ماء در حال ملاقات با نجس است. این شک اصلا حدوثش مال روز دوشنبه است. حدوثش مال روزی است که علم به تحقق کلا الحادثین پیدا می کنید. در نتیجه روز یکشنبه، چنین شکی برای شما مطرح نبوده است. پس روز یکشنبه بین زمان یقین و زمان شک شما فاصله تحقق پیدا کرده است و این نه به معنای شک در اتصال و انفصال است، بلکه به معنای یقین به انفصال و یقین به تحقق فاصله بین حالت سابقه و حالت لاحقه است.

عدم تناسب احتمال احراز انفصال با ظاهر کلام مرحوم آخوند

این احتمال در کلام مرحوم آخوند داده شده است؛ لکن اولا این با ظاهر استدلال ایشان مناسبت ندارد، برای اینکه تعبیر مرحوم آخوند، عدم احراز اتصال است و معنای

ص:369

عدم احراز اتصال، این است که دوتا احتمال می رود؛ یکی احتمال انفصال و یکی احتمال اتصال. ظاهر عبارت مرحوم آخوند، یک چنین معنایی است. اگر شما بخواهید این عبارت را حمل کنید بر اینکه قطعا انفصال تحقق داشته و قطعا روز یکشنبه بین زمان یقین و زمان شک، فاصله شده، این عبارت چنین توجیهی را تحمّل نمی کند و با ظاهر عبارت، کمال مغایرت را دارد. حالا اگر کسی بگوید: ما کاری به مرحوم آخوند نداریم.

نفس این مسأله را بررسی کنید. این به حسب ظاهر، حرف خوبی به نظر می رسید، برای اینکه روز شنبه عدم هر دو حادث متیقن است. روز یکشنبه عدم هر حادثی، نه نسبت به حادث دیگر چون حادث دیگر نیست، یک حادث در روز یکشنبه تحقق پیدا کرده است، عدم هر حادثی در حقیقت نسبت به زمان و اجزای زمان مشکوک است، اما نسبت به حادث دیگر، چون حادث دیگر نیست، معنا ندارد که بگوییم: روز یکشنبه شک داریم آیا در حال ملاقات، کرّیت بوده یا نه؟ از ما سؤال می شود: اگر شما علم اجمالی یا به کرّیت و یا به ملاقات ندارید، یکی تحقق پیدا کرده است، پس چطور در عدم این در حال وجود او شک می کنید؟ روز دوشنبه که علم به تحقق کلا الحادثین پیدا می شود، یک چنین شکی هم حادث می شود.

مقتضای ملاک قرار دادن حال استصحاب

به حسب ظاهر، این مسألۀ خوبی به نظر می رسد لکن جواب آن قاعدتا باید از بحثهای ما روشن شده باشد، برای اینکه آن حالی که می خواهیم در آن حال استصحاب کنیم، آن حال را ملاک قرار می دهیم و لذا در باب استصحاب، گاهی اصلا شک و یقین در یک آن حادث می شود، در یک آن، یقین به حالت سابقه و شک در وضع فعلی پیدا می شود. ما در زمان شک و یقین از نظر نفس زمانین، تقدّم و تأخّر قائل نیستیم بلکه ملاک این است که درحالی که«لا تنقض» می خواهد انسان را مخاطب قرار بدهد، باید این «نقض الیقین بالشک» باشد که انسان بتواند نقض کند و بتواند نقض نکند، بتواند موافقت «لا تنقض» را رعایت کند و بتواند مخالفت با«لا تنقض» کند. اما یقین چه زمانی حادث شده است و شک چه زمانی حادث شده است، ما به حدوثش کار نداریم. الان می خواهیم استصحاب را جاری کنیم.

با توجه به این مطلب می گوییم: این بیانی که ذکر شد معنایش این است که اگر شما

ص:370

بخواهید روز یکشنبه استصحاب عدم کرّیت را در حال ملاقات جاری بکنید جاری نشود و این مطلب، مانعی ندارد. اگر ما خواستیم روز یکشنبه استصحاب عدم کرّیت را در حال ملاقات جاری کنیم، شما بگویید: حق ندارید. اما الآن که روز دوشنبه آمد و علم به تحقق حادثین پیدا شد، آیا الآن بین یقین و شک، فاصله ای هست؟ الآن شما یقین دارید به اینکه در روز شنبه، کرّیت در حال ملاقات نبوده و روز شنبه به بعد، این معنا برای شما مورد تردید است، ولو اینکه قبل از آمدن امروز، چنین استصحابی را نمی توانستید جاری کنید.

در روز یکشنبه حق نداشتید، فقط می توانستید استصحاب عدم کرّیت را جاری کنید.

می توانستید استصحاب عدم ملاقات را بنابر اینکه استصحاب در اطراف علم اجمالی جریان پیدا کند، جاری کنید. اما الآن که دوشنبه شد، صحنه عوض شد و تغییر پیدا کرد.

عدم جریان استصحاب در صورت وجود یقین به حالت سابقه

ما عرض کردیم که گاهی از اوقات بین حالت سابقه و لاحقه حتی یک یقین به خلاف هم فاصله می شود، لکن آن یقین به خلاف، الان تبدّل پیدا کرد. مسأله این طور بود: ظهر یقین داشتم لباسم طاهر است، یک ساعت بعد از ظهر تا حالا یقین داشتم به اینکه لباس من نجس است، لکن الآن در مجموعۀ همه تردید کردم. همان طوری که توضیح دادم استصحاب جریان پیدا می کند. صرف اینکه نیم ساعت قبل، یک ساعت قبل، من یقین به خلاف حالت سابقه داشتم، این یقین به خلاف معنایش این است که تا یقین به خلاف هست، استصحاب جاری نیست. حالا که در آن یقین تردید کردم حالا که آن یقین تبدّل به شک پیدا کرد، اینجا چرا استصحاب جریان پیدا نکند؟ اگر روز یکشنبه قبل از آمدن دوشنبه، شما نتوانستید استصحاب عدم کرّیّت را نسبت به ملاقات جاری کنید، این معنایش این نیست که اگر فردا دوشنبه آمد و حادث دوم هم معلوم التحقق شد، دیگر یکشنبه به طور کلی خارج است بلکه با علم به حدوث حادث دوم، صحنه عوض شد.

صحنه از کی عوض شد؟ از همان یکشنبه عوض شد. با اینکه هنوز دوشنبه نیامده، حساب خاصی داشت، اما با آمدن دوشنبه، مطلب تغییر پیدا کرد.

پس اگر کلام مرحوم آخوند هم قابل تطبیق بر این معنا باشد، با اینکه عبارت ایشان تحمّل این معنا را ندارد، معذلک این حرف، باطل است و علّت بطلانش هم همین بود که ما در استصحاب، حال را ملاحظه می کنیم. همین الآن که می خواهد استصحاب جاری

ص:371

بشود، آیا الآن«نقض الیقین بالشک» هست یا نه؟ دیروز چه خبر بوده؟ هر خبری می خواهد باشد. دیروز که ما نمی خواستیم این استصحاب را جاری کنیم. با علم به حادث دوم، صحنۀ دیروز عوض شد. الآن آن استصحاب را جاری می کنیم. الآن مسأله، مسألۀ«نقض الیقین بالشک» است.

تا اینجا همۀ بحثها در کلام مرحوم آخوند گذشت و این مسأله هم روشن شد که اتصال زمان شک به یقین، همان معنای«نقض الیقین بالشک» است و عدم اتصال زمان شک به یقین، «نقض الیقین بالیقین» است. عدم احراز اتصال، یعنی شبهۀ مصداقیۀ «لا تنقض الیقین بالشک»، یعنی در حقیقت کلام مرحوم آخوند ناظر به همین معنا بود که در این چند روز مطرح شد. ایشان می خواهد بفرماید: این شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» است و به عنوان شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» نمی توانیم به«لا تنقض الیقین بالشک» تمسک کنیم.

وجود تهافت بین صدر و ذیل کلام امام(ره)

با توجه به این معنا و با ملاحظۀ صدر و ذیل و تطبیق اینها در همین بحثهای چند روزه یک نوع تهافتی در کلام سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) به نظر قاصر آمده است.

من این را برای شما مطرح می کنم، مشروط به اینکه با دقت جاهایش را بررسی کنید و مقایسه کنید و بعد ببینید که آیا اینکه به نظر من آمده است، تمام است یا ناتمام؟

امام بزرگوار اول ضابطۀ اتصال زمان شک به یقین را به همان صورت که ما هم عرض کردیم، معنا می کند. معنای اتصال زمان شک به یقین این است که بین یقین به حالت سابقه و شک، یک یقین به خلافی فاصله نشده باشد. اگر یک یقین به خلاف فاصله شد، دیگر عنوان شک در بقا نسبت به آن یقین اول از بین می رود. بعد در ذیل این بیان، می فرمایند: این دیگر شبهۀ مصداقیه ندارد. ما نمی توانیم یک جایی فکر کنیم که آیا «نقض الیقین بالشک» هست یا یا«نقض الیقین بالیقین» است؟

پس ضابط اتصال زمان شک به یقین را به همین کیفیت مطرح کردند و شک در اتصال و انفصال را به معنای اینکه آیا یقین دیگر فاصله شده یا نشده معنا فرمودند، بعد هم فرمودند: این شبهۀ مصداقیه است و صورت شک برایش تصور نمی شود. بعد به دنبال این، بعضی از آن مثالهایی را که ما عرض کردیم که خیال می شده که اینها شبهۀ مصداقیه هستند را جواب فرموده اند به جواب شافی و کافی و در ضمن، اشاره ای به کلام

ص:372

مرحوم محقق نائینی نه به آن تفصیل که ما مطرح کردیم دارند و جواب از مرحوم محقق نائینی را هم ذکر فرموده اند که اینجاها شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» نیست و استصحاب جریان پیدا می کند. همان طوری که ما دیروز تفصیل این مسأله را بیان کردیم.

سیر این مسأله این شد که اتصال زمان شک به یقین معنایش این است که بین شک و یقین، یقین دیگری حاصل نشود و معنای شک در اتصاف شبهۀ مصداقیه است و شبهۀ مصداقیه هم غیر متصور است. ایشان این فرق ها را که فرمودند، بعد کلام مرحوم آخوند را رد کردند. در توضیح کلام مرحوم آخوند هیچ اشاره ای به کلام ایشان که ناظر به شبهۀ مصداقیه است و معنای عدم احراز اتصاف، همان شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» است، نفرمودند، بلکه در کلام مرحوم آخوند دوتا احتمال دادند: یکی همین احتمالی که ما امروز در جوابش ذکر کردیم، یک احتمال دیگری که ولو اسمش را نیاورده اند، ولی همان شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» است. اما ایشان اسم شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» را نیاورده اند در حالی که باطنش به او برمی گردد. در حقیقت در جواب از مرحوم آخوند هیچ گونه اشاره ای به مسألۀ شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» نفرمودند. بعد مطلبی را از مرحوم استاد بزرگوارشان حائری(اعلی الله مقامه) نقل می کنند. می فرمایند: از شیخنا العلامة ظاهر می شود که عدم جریان استصحاب نه برای عدم احراز اتصال است، بلکه برای شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» است که عدم احراز اتصال را غیر از شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» فرض کرده اند. اینجا تصریح می فرماید: شیخنا العلامة عدم جریان استصحاب را مبتنی بر عدم احراز اتصال نفرمودند، بلکه مبتنی بر شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» کردند.

وقتی این کلام را با جوابی که از مرحوم آخوند فرمودند کنار هم بگذاریم، معنایش این است که مطلب مرحوم آخوند هیچ ارتباطی به شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» ندارد. بعد هم این را مطرح می کنند و جواب می دهند که شبیه همان حرفهایی است که زده شد، می روند سراغ آن جایی که یکی معلوم التاریخ و دیگری مجهول التاریخ باشد. آن جا می فرماید: اگر نظر مرحوم آخوند به عدم احراز اتصال به یکی از دو معنایی که ما احتمال دادیم باشد، مثلا فلان اثر بر آن بار می شود، اگر نظر مرحوم آخوند به شبهۀ مصداقیه «لا تنقض» باشد، اینجا ادعای احتمال فرمودند که«یمکن أن یکون» نظر مرحوم آخوند همین حرفی باشد که استاد بزرگوارشان بعنوان شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» مطرح کرده اند.

شما اینها را روی هم که بگذارید اولا چه شد که خود امام بزرگوار که واقعا مقام

ص:373

عظمت ایشان به قدری بالاست که ما گاهی در مسائل علمی هم نمی خواهیم حتی خلاصۀ مسأله را مطرح کرده باشیم. اینجا محیط طلبگی است. در طلبگی این مسائل مطرح نیست. شما عدم احراز اتصال را خودتان شبهۀ مصداقیه معنا فرمودید. در همان اولین صفحه یا دومین صفحه، وقتی ضابط اتصال زمان شک به یقین را مطرح می فرمودید، اصلا غیر از این، مسألۀ دیگری نبود. شما شک در اتصال و انفصال را عبارت دیگری از شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» قرار دادید. با اینکه خودتان این طور به ما یاد دادید پس چطور شد در ذیل کلام مرحوم آخوند، مسألۀ عدم احراز اتصال(در اینجایی که با ایشان بحث دارید) هیچ گونه ارتباطی به شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» پیدا نکرد به طوری که در کلام شیخنا العلامة فرمودید که شیخنا العلامة عدم جریان استصحاب را روی عدم احراز اتصال نمی بیند، بلکه روی شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» است. بعد هم در مسألۀ معلوم التاریخ، احتمال فرمودید که ممکن است کلام مرحوم آخوند ناظر به شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» باشد. سیر مسأله در کلام امام بزرگوار به این صورت حداقل برای ما روشن نیست. چطور شد شروع مسأله به آن صورت بود؟ در وسط، مسألۀ تباین کامل بین شبهۀ مصداقیه و عدم احراز اتصال مطرح شد؟ در آخر هم باز فرمودید: ممکن است نظر مرحوم آخوند به همین شبهۀ مصداقیه باشد، درحالی که واقع مسأله، همان است که این چند روزه بیان کردیم. معنای عدم احراز اتصال غیر از شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» است و هیچ معنای دیگری در اینجا نمی تواند در مقابل شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» مطرح باشد.

پس مسأله به همان صورتی است که تا به حال در معنای کلام مرحوم آخوند بیان شد و احتمالی هم که امروز دادیم، خلاف ظاهر کلام ایشان است و به نظر می رسد که عدم احراز اتصال، همان شبهۀ مصداقیه«لا تنقض» است.

پرسش:

1 - احتمال احراز انفصال بین زمان یقین و شک را در کلام آخوند(ره) توضیح دهید.

2 - جواب استاد را از احتمال احراز انفصال بین زمان یقین و شک بیان کنید.

3 - مقتضای ملاک قرار دادن حال استصحاب در محل بحث چیست؟

4 - چرا استصحاب در صورت وجود یقین به حالت سابقه، جاری نمی شود؟

5 - آیا بین صدر و ذیل کلام امام(ره) تهافتی وجود دارد؟ چرا؟

ص:374

درس چهارصد و هشتاد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

نتیجۀ بحث در باب مجهولی التاریخ این شد که اگر اثر مترتب باشد بر عدم یکی بنحو لیس تامه در زمان دیگری، اینجا خلافا لمرحوم آخوند و وفاقا لمرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) استصحاب جریان پیدا می کند و آن اثر، ترتب پیدا می کند و مسألۀ اتصال زمان شک به یقین در اینجا محرز است و به عبارت دیگر: «نقض الیقین بالشک» تحقق دارد و هیچ گونه شبهۀ مصداقیه برای لا تنقض مطرح نیست و لازمۀ این حرف این است که اگر اثر بر عدم هرکدام در زمان وجود دیگری بار شده باشد، استصحاب در هر دو جریان پیدا می کند، لکن به معارضه ساقط می شود. از نظر نتیجه در اینجا با مرحوم آخوند فرقی نمی کند؛ منتها ایشان عدم جریان استصحاب را روی اختلال ارکان استصحاب می دانند و در خصوص این صورت ما عدم جریان را به علت معارضه می دانیم.

ثمرۀ بین القولین در همان فرض اول است که یک استصحاب بخواهد جریان پیدا

ص:375

کند. اینجا مرحوم آخوند معتقد هستند استصحاب جریان پیدا نمی کند، ولی مرحوم شیخ معتقدند جریان پیدا می کند و حق هم با مرحوم شیخ است، همان طوری که ملاحظه فرمودید.

حکم معلوم بودن تاریخ یکی از حادثین و مجهول بودن دیگری

این بحثها همه در آنجایی بود که حادثین هر دو مجهول التاریخ باشند. در حقیقت این بحثها در مجهولی التاریخ جریان داشت. حالا یک بحثی است در آنجایی که تاریخ احد الحادثین معلوم است و حادث دیگر مجهول است مثل اینکه در همان مثال کرّیّت و ملاقات، مسأله را به این صورت فرض کنیم که در روز شنبه نه ملاقات بود و نه کرّیّت.

زمان متیقن، همان روز شنبه است که هم عدم کرّیّت معلوم است و هم ملاقات. بعد روز دوشنبه علم پیدا کردیم که در خصوص روز دوشنبه ملاقات با نجس تحقق پیدا کرد و روز سه شنبه فهمیدیم که کرّیّتی هم حادث شده است، منتها نمی دانیم این کرّیّت روز شنبه قبل از ملاقات بوده یا روز سه شنبه بعد از ملاقات بوده است؟

پس یقینا در روز شنبه نه کرّیّتی بود و نه ملاقات. در روز دوشنبه تعیینا و تحقیقا ملاقات حادث شد. روز سه شنبه یقین کردیم که یک کرّیّتی هم حادث شده است، اما کی حادث شده؟ معلوم نیست. احتمال می دهیم که این کرّیّت روز یکشنبه واقع شده باشد، که نتیجه این بشود که این ملاقات نتوانسته است تأثیر بگذارد چون بعد الکرّیّة بوده، اثر انفعال بر او مترتب نشده است. یک احتمال هم این است که کرّیّت در روز سه شنبه حادث شده باشد، که نتیجه این بشود که در حال ملاقات، کرّیّتی نبوده و در نتیجه این ماء، اتصاف به نجاست پیدا کرده است. پس بحث ما در آنجایی است که یکی معلوم باشد و دیگری مجهول باشد.

مرحوم آخوند در کفایه تمام فروضی را که در مجهولی التاریخ ذکر کرده اند، اینجا هم اشاره می فرمایند. تنها یک فرض را اشاره نکرده اند و این هم علی القاعده مثل همان جا است. آنجا که ما کان تامه درست کردیم، کان ناقصه درست کردیم، لیس تامه درست کردیم، لیس ناقصه درست کردیم، تمام آن فروض در مجهولی التاریخ به همان عنوان و به همان نحو در اینجا جریان دارد، الاّ یک فرضش که باید روی این بحث کنیم. اساس بحث در آنجایی که یکی معلوم باشد و دیگری مجهول، همین یک فرض است و الاّ آن

ص:376

فروض دیگر به همان نحوی بود که آنجا مطرح شد، یعنی در حقیقت بین مجهولی التاریخ و آنجا که یکی معلوم و دیگری مجهول باشد، از نظر احکام فرقی نیست. لذا ما آنها را دیگر تکرار نمی کنیم، فائده ای هم برای تکرار آنها نمی بینیم.

اما این فرض که اگر اثر به نحو لیس تامه باشد که ما از آن تعبیر می کردیم به عدم محمولی و این بحثهای چند روزۀ ما هم در همین رابطه بود، اگر در ما نحن فیه یک چنین فرضی درست کنیم، مثل همین مثالی که ما برای شما ذکر کردیم که آن که موضوع برای اثر است، عدم کرّیّت در حال ملاقات است، آن طرفش دیگر اثر ندارد، آن طرفش دیگر موضوع برای اثر نیست.

استصحاب در حادثین؛ یکی معلوم و یکی مجهول، از نظر مرحوم آخوند

مرحوم آخوند در فرض مجهولی التاریخ می فرمودند: اصلا جای استصحاب نیست.

اگر اثر بر عدم یکی مترتب باشد، اصلا استصحاب جای نمی شود. اگر بر عدم هر دو هم مترتب باشد، نوبت به تعارض نمی رسد، اصلا استصحاب جاری نیست که نوبت به تعارض برسد. اما در اینجا می خواهند بفرمایند: اگر اثر بر عدم نعتی و لیس تامه در مجهولی التاریخ بار شده باشد، استصحابش جاری است. اینجا مانعی ندارد شما استصحاب کنید، عین همین مثالی که من ذکر کردم. ملاقات در روز دوشنبه، کرّیّت حادثه مردد بین روز یکشنبه، و روز سه شنبه. آن هم که منشأ برای اثر است، «عدم الکرّیّة فی زمان الملاقات» است. مرحوم آخوند می خواهند بفرمایند: اینجا استصحاب جاری می شود. چطور شد؟ شما که این مقدار روی شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» تکیه می کردید، شما که روی عدم احراز اتصال زمان شک به یقین بحث می کردید، چه شد که اینجا استصحاب را جاری می کنید؟ اینجا خصوصیتش چیست که شما عدم کرّیّت را در زمان ملاقات جاری می کنید؟

خصوصیت و نکته اش این است که اگر تاریخ ملاقات معلوم باشد، دیگر فرق نمی کند که عدم کرّیّت را در رابطۀ با زمان ملاحظه کنید یا در رابطه با ملاقات ملاحظه کنید. روز دوشنبه که یقینا ملاقات حاصل شده است اگر بخواهید استصحاب عدم کرّیّت را چه در رابطۀ با روز دوشنبه جاری کنید و چه در رابطۀ با حال الملاقات جاری کنید، زمان ملاقات با روز دوشنبه یک زمان است. زمان ملاقات همان زمان دوشنبه است.

ص:377

اینجا مثل مجهولی التاریخ نیست که ما بگوییم: شما نمی دانید ملاقات امروز واقع شده است یا فردا. حساب اضافۀ به اجزاء زمان را از مقایسۀ با حادث دیگر در مجهولی التاریخ جدا کردیم، اما اینجا جداشدنی نیست. مسأله این است که آیا در روز دوشنبه بالخصوص کرّیّت بوده یا نبوده؟ غیر از این مسأله ای نیست. روز دوشنبه هم همان روز ملاقات است.

بحث این است که در روز دوشنبه(روز ملاقات) آیا کرّیّت بوده یا نبوده است؟ شما استصحاب عدم کرّیّت را جاری می کنید«الی زمان حدوث الملاقاة»، یعنی حسابها یکی می شود. نسبت به معلوم التاریخ چه شما عدم کرّیّت را در رابطۀ با زمان بسنجید و چه در رابطۀ با ملاقات بسنجید، مجموعا این است که در روز دوشنبه ای که ملاقات تحقق پیدا کرد، آیا آن عدم کرّیّت متیقنۀ روز شنبه ادامه پیدا کرد تا روز دوشنبه یا نه؟ این استصحاب عدم کرّیّت، جریان پیدا می کند و اثرش بار می شود.

اشکال در جریان استصحاب عدم در مجهول التاریخ

بله؛ آن احتمالی که دیروز در کلام مرحوم آخوند دادیم و عرض کردیم: خلاف ظاهر کلام ایشان است، مبنایش این بود که ما نه تنها احراز اتصال نکردیم، بلکه انفصال تحقق دارد. بین زمان شک و زمان یقین، انفصال تحقق داشت یعنی یک روز فاصله می شد که «لم یکن زمان یقین و لا زمان شک». البته این حرف را جواب دادیم و عرض کردیم:

معلوم نیست که مرحوم آخوند این حرف را بفرماید بلکه مرحوم آخوند بلا شبهه، همان شبهۀ مصداقیۀ لا تنقض را بیان می کند، ولو این که عبارتشان در جواب آن«ان قلت» یک قدری نزدیک به همین احتمالی است که ما عرض کردیم.

طبق این احتمال، اینجا هم استصحاب عدم در مجهول التاریخ دچار اشکال است برای اینکه ایشان می فرماید: شما در روز دوشنبه که یقین به ملاقات دارید، در رابطۀ با کرّیّت که مسأله ای نداشتید، این مسألۀ کرّیّت که برای شما ایجاد شک کرده است، روز سه شنبه است که شما یقین به کرّیّت پیدا می کنید. این یقین به حدوث کرّیّت در روز سه شنبه برای شما شک آورده که کرّیّت روز یکشنبه بود یا سه شنبه قبل الملاقات بود یا بعد الملاقات. پس یقین به حادث دوم برای شما شک آورده است. معلوم می شود که قبل از یقین به حادث دوم، یعنی همان روز دوشنبه هیچ شکی دربارۀ کرّیّت مطرح نبوده

ص:378

است. پس حالت سابقۀ متیقنۀ شما روز شنبه است. روز دوشنبه ای که شما یقین به ملاقات پیدا کردید، اینجا حالت شک برای شما مطرح نیست. حالت شک بعد از یقین به حادث دوم تحقق پیدا می کند. وقتی که یقین به حادث دوم پیدا کردید و شک در تقدّم آن حادث بر حادث اول و تأخّر از آن حادث پیدا کردید، شک برای شما متولد می شود «فالشک قد تحقق» در روز سه شنبه و روز دوشنبه نه حالت متیقنۀ شماست و نه حالت شکی شماست. بین زمان یقین و زمان شک، دوشنبه فاصله شده که متیقن است و نه مشکوک. نه جزء حالت سابقه می توانید بیاورید، نه جزء حالت لاحقۀ زمان عروض شک می توانید قرار بدهید.

اگر کسی این اشکال را بکند که در آنجا احتمال عبارت مرحوم آخوند در رابطۀ با این حرف بود، این اشکال در اینجا هم وارد است. بین مجهولی التاریخ و آنجایی که یکی معلوم و دیگری مجهول باشد، هیچ فرقی نیست.

ما عرض کردیم که عبارت ایشان روی شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» دور می زند. این جا دیگر عنوان شبهۀ مصداقیه تحقق ندارد برای اینکه اگر یکی از نظر تاریخ معلوم شد که شما حادث دیگر را با آن بسنجید، یا با زمانی که این حادث در آن واقع شده است بسنجید، هیچ فرق نمی کند. همان طوری که از نظر زمان اگر بخواهید استصحاب عدم کرّیّت را بلحاظ روز دوشنبه جاری کنید، استصحاب عدم کرّیّت به لحاظ ملاقات واقعه در روز دوشنبه هم همین است، هیچ فرقی بین دوتا نیست. لذا در اینجا مرحوم آخوند استصحاب عدم را نسبت به مجهول التاریخ جاری می کند و اثر مترتب بر این عدم که عبارت از انفعال و تأثّر ماء قلیل است، ترتب پیدا می کند.

مثال برای اثر عدم معلوم در زمان مجهول

اما باید یک مثال دیگری فرض کرد. در این مثالی که عرض کردیم، اثر مال عدم مجهول التاریخ فی زمان معلوم التاریخ بود که گفتیم: استصحابش جاری است و مانع ندارد. حالا اگر یک مثال فرض کنیم که عدم مجهول در زمان معلوم اثر ندارد، بلکه عدم معلوم در زمان مجهول اثر دارد. مثل این که همین مثال را عکس کنیم روز دوشنبه را روز حدوث کرّیّت قرار بدهیم، بگوییم: قطعا در دوشنبه کرّیّت حاصل شد. روز سه شنبه یقین پیدا کردیم به این یک ملاقاتی بوده، مردد بین اینکه این ملاقات روز یکشنبه بوده یا

ص:379

سه شنبه. اگر ملاقات، روز یکشنبه بوده، معنایش این است که ملاقات قبل الکرّیّة حاصل شده است و اگر ملاقات بعد الکرّیّة بوده، معنایش این است ملاقات اثر انفعالی در این آب نگذاشته است. اینجا ما نمی خواهیم استصحاب عدم ملاقات بکنیم برای اینکه عدم ملاقات اثر ندارد. آیا در اینجا با این که زمان کرّیّت، معلوم و مسلّم است، می توانیم این استصحاب عدم کرّیّت در زمان ملاقات را جاری بکنیم بلحاظ اجزای زمان؟ عدم کرّیّت را به لحاظ زمان تحقق ملاقات؟ زیرا ولو اینکه ما تاریخ کرّیّت را می دانیم، اما اگر از ما سؤال کنند که آیا در زمان ملاقات، کرّیّت بوده، یا نبوده است؟ ما جواب همراه با شک می دهیم، می گوییم: ما چه می دانیم که در زمان ملاقات، کرّیّت بوده یا نبوده است؟ آن که ما قسم می خوریم روز دوشنبه کرّیّت بوده، اما فی حال الملاقات، کرّیّت بوده یا نه؟ این را ما نمی دانیم.

مرحوم آخوند اینجا می فرمایند: استصحاب جاری نمی شود. عبارت ایشان خیلی ناقص است برای اینکه دوتا جملۀ کوتاه اینجا دارند. می گویند که اگر از نظر زمان شما می خواهید مسأله را بررسی کنید، از نظر زمان که مسألۀ کرّیّت به تمام معنا روشن است، شما چگونه استصحاب عدم را جاری می کنید؟ شما یقین دارید روز شنبه و یکشنبه کرّیّت نبوده و یقین دارید روز دوشنبه کرّیّت حادث شده است. از نظر زمان، تردیدی برای شما نیست. دنبالش همین جمله را می فرماید: «و انّما الشک فیه بالاضافة الی الآخر» شکی که در اینجا تصور می شود، در رابطۀ با اضافۀ کرّیّت به ملاقات است.

قاعده اقتضا می کرد که لااقل دنبال این بفرمایند: «فیجری فی ما قلنا فی مجهولی التاریخ» یا اینجا بفرمایند: «فلم یحرز اتصال زمان الشک بالیقین» اینها را هیچ نفرموده اند درحالی که اساس استدلالشان باید این باشد که بفرمایند: اینجا مثل همان مجهولی التاریخ است که ما گفتیم: استصحاب در آن جاری نمی شود، برای اینکه اینجا هم شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» است زیرا وقتی که شما شک می کنید در این که آیا آن عدم کرّیّت در حال ملاقات باقی است یا نه؟ این دو طرف دارد: اگر ملاقات روز یکشنبه باشد، این عدم کرّیّت در حال ملاقات، باقی است، اما اگر ملاقات روز سه شنبه باشد، قطعا این عدم کرّیّت در زمان ملاقات، منتقض شده است. قطعا این حالت سابقۀ عدم به کرّیّت در روز دوشنبه انتقاض پیدا کرده است.

پس یک طرف قصه«نقض الیقین بالیقین» است و یک طرف قصه هم غیر عنوان

ص:380

«نقض الیقین بالشک» است که در دلیل استصحاب ذکر شده است. شما می گویید: من شک دارم در اینکه در حال ملاقات، عدم الکرّیّة منتقض شده یا نه؟ اگر ملاقات، روز سه شنبه باشد، قطعا عدم الکرّیّة، به یقین به کرّیّت در روز دوشنبه نقض شده است. لذا همان بیانی را که آنجا ایشان مانع از جریان استصحاب می دانستند، با یک کلمۀ«و انّما الشک فیه بالاضافة الی الاخر» اینجا دارند. یعنی همان مسأله است، یعنی همان عدم احراز اتصال زمان شک به یقین است، همان شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض» که آنجا مطرح شد، اینجا هم مطرح است.

جریان استصحاب در اثر داشتن عدم معلوم در زمان مجهول

اما ما که آنجا شبهۀ مصداقیه را نپذیرفتیم و قائل به جریان استصحاب شدیم، آیا در اینجا چه باید بگوییم؟ روی قاعده باید اینجا استصحابش جاری باشد با اینکه زمان کرّیّت معلوم است، ولی معلومیت زمانی در رابطۀ با زمان است، نه در رابطۀ با ملاقات.

از نظر اضافۀ به ملاقات چه فرقی می کند بین اینجا و آنجایی که هر دو مجهولی التاریخ باشند؟ آیا اینجایی که شما علم دارید به اینکه کرّیّت در روز دوشنبه تحقق پیدا کرده، آن حالت تردیدی که در مجهولی التاریخ بود، آن حالت تردید اینجا عوض شده است؟ یعنی در مقایسۀ کرّیّت با ملاقات، مسأله تغییر پیدا کرده است؟ همان طوری که آنجا شک داشتید کرّیّت در زمان ملاقات بوده یا نه، الآن هم شک دارید که کرّیّت در همان زمان بوده یا نه؟ اگر بعد زمان کرّیّت برای انسان معلوم باشد، این معنایش این نیست که سایر ابعادش هم برای انسان معلوم است. (بعد اضافه به حادث دیگر) این از نظر جهالت به قوّت خودش باقی است.

چه فرقی می کند؟ آنجایی که تاریخ کرّیّت مجهول باشد، ملاقات هم باشد، همان طوری که شک دارید که کرّیّت در زمان ملاقات بوده یا نه، آیا اینجا نوع شک تان عوض شده است؟ شک شما در اینجا ضعف پیدا کرده است؟ شک شما در اینجا نحوۀ دیگری شده است؟ یا همان شک به قوّت خودش باقی است؟ همان طوری که آنجا شک داشتید که آیا در زمان ملاقات، کرّیّت بوده یا نه؟ اینجا هم شک دارید که در زمان ملاقات آیا کرّیّت بوده یا نه؟ و ما استصحاب را در این رابطه جاری می کنیم، نه در رابطۀ با زمان.

مسأله از نظر زمان، مسلّم است. روز دوشنبه روز حدوث کرّیّت است اما بحث در

ص:381

زمان حدوث کرّیّت نیست، بحث در کرّیّت و عدم کرّیّت حال الملاقات است. لذا اگر شما علم به زمانش هم داشته باشید، چون مسأله از نظر شک فرقی نمی کند، روی قاعده اینجا هم استصحاب جریان دارد و نتیجه این می شود که اگر یک جایی هم عدم مجهول در زمان معلوم اثر داشته باشد و هم عدم معلوم در زمان مجهول اثر داشته باشد، همان مسألۀ معارضه ای که در مجهولی التاریخ مطرح شد، اینجا هم مطرح باشد. «فاذا کان لعدم المعلوم فی زمان المجهول اثر» اینجا استصحاب عدم معلوم جاری می شود و همین اثر نبودن معلوم به نام کرّیّت در زمان ملاقات ترتب پیدا می کند.

پرسش:

1 - حکم حادثین که یکی معلوم و دیگری مجهول باشد، از نظر مرحوم آخوند چیست؟

2 - اشکال در جریان استصحاب عدم در مجهول التاریخ چیست؟

3 - مثال جایی که عدم معلوم در زمان مجهول اثر دارد، را بیان کنید.

4 - آیا در موردی که اثر عدم معلوم در زمان مجهول است، استصحاب جاری می شود؟

ص:382

درس چهارصد و هشتاد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

جریان استصحاب در صورت تحقق دو حالت متضاد مجهولی التاریخ

در ذیل این مسألۀ اصولی، یک مسألۀ دیگری را به مناسبت، مطرح کرده اند و مرحوم آخوند در کفایة با دو سه سطر، هم اشارای به اصل مسأله و هم به حکم مسأله فرموده اند.

این مسأله، کثیر الابتلاء است و در موارد زیادی، مبتلی به است و آن این است که اگر دو حالت متضاد و دو جهت مغایر در یک جا تحقق پیدا کند و اصل تحققش مسلّم و معلوم باشد، لکن تقدّم و تأخّرش برای مکلّف، مشکوک باشد، مثل این که مکلّف می داند که وضو گرفته و می داند که حدثی هم از او صادر شده، لکن نمی داند که آیا وضو، قبل الحدث بوده تا در نتیجه، الان محدث باشد و یا وضو، بعد الحدث بوده تا در نتیجه الان متطهّر باشد. یقینا می داند وضو گرفته و یقینا می داند محدث بوده، لکن تقدّم و تأخّر این دو مطلب را نمی داند، در اینجا چه باید گفت؟

اینجا مشهور قائل هستند که هم استصحاب بقای طهارت جریان پیدا می کند و هم

ص:383

استصحاب بقای حدث جریان پیدا می کند و این دو استصحاب با یکدیگر معارضه می کنند و هر دو به واسطه تعارض ساقط می شوند و در نتیجه طبق قاعدۀ اشتغال برای شروع نماز و مثل نماز، انسان باید احراز طهارت کند، باید یقین به طهارت پیدا کند و مجددا وضو بگیرد، مجددا تحصیل طهارت کند. لزوم احراز شرط(طهارت جدیده) برای نماز، لازم است.

نظر مرحوم آخوند در کفایه این است که اینجا هیچ یک از دو استصحاب نمی تواند جریان پیدا کند، نه استصحاب بقای طهارت و نه استصحاب بقای حدث، چرا؟ برای همان مسألۀ عدم احراز اتصال زمان شک به یقین. می فرمایند: شما که می خواهید استصحاب بقای طهارت را جاری کنید، یک طرف احتمال، این است که این حدث، مسلّما بعد از طهارت واقع شده باشد و روی این مبنا، آن طهارت متیقنه به حدث مسلّم، منتقض شده یعنی«نقض الیقین بالیقین» است و شما در اجرای«لا تنقض الیقین بالشک» باید احراز کنید که«نقض الیقین بالشک» اینجا تحقق دارد، و دیگر احتمال«نقض الیقین بالیقین» در اینجا مطرح نیست.

لکن از لحاظ نتیجه، اینجا بیان مرحوم آخوند و بیان مشهور از نظر ثمرۀ عملیه یکسان می باشد برای اینکه مشهور استصحابین را جاری و به معارضه ساقط می دانند، مرحوم آخوند می فرمایند: هیچ یک از دو استصحاب جریان ندارد. اما الان چه باید کرد؟ الان نیاز به طهارت جدیده در کار است، برای شروع نماز نیاز به وضو و امثال ذلک داریم. لذا بین فرمایش مشهور و بین فرمایش مرحوم آخوند، در اینجا ثمرۀ عملیه ای تحقق ندارد.

کلام مرحوم محقق(ره) در تحقق دو حالت متضاد مجهولی التاریخ

در میان فقها مرحوم محقق در کتاب معتبر، متفرد به یک فتوایی شده اند و فتوای منحصری را در این مسأله ایشان داده اند. ایشان فرموده اند: این طهارت و حدث مسلّم را ما ملاحظه کنیم، قبل از آن که این طهارت و حدث تحقق پیدا کند، قبل از آن که این دو حالت مسلّم التحقق پیدا بشود، مسأله چطور بود؟ اگر قبل از این، محدث بوده، الان بنای بر طهارت بگذارد، یعنی به ضد آن حالت سابقه، اخذ کند. حالت سابقۀ علی الحالتین، ان کانت حدثا، الان بنای بر طهارت بگذارد و دیگر وضوی جدید لازم نیست و می تواند نماز بخواند. و اگر آن حالت سابقۀ علی الحالتین، طهارت باشد، الان محدث است، باید

ص:384

وضو بگیرد و نماز بخواند.

در حقیقت حکم این مسأله را روی این معنا آورده اند که حالت سابقۀ علی الحالتین لو کانت حدثا، الان طاهر است، ولو کانت طهارتا، الان محدث است. این فتوایی است که مرحوم محقق در کتاب معتبر داده اند و سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) هم این فتوا را در همان مورد خودش تأیید فرموده اند و فرموده اند: نظریه محقق درست است.

این فتوای مرحوم محقق به ما نشان می دهد که مسأله دو صورت دارد: یک وقت ما اصلا نمی دانیم آن حالت سابقۀ علی الحالتین چیست؟ نمی دانیم آن حالت سابقه آیا حدث بوده یا طهارت؟ فقط می دانیم در ظرف این دو ساعت، یک حدث و یک طهارتی واقع شد اما قبل از این دو ساعت، حدث بوده یا طهارت؟ برای ما مشخص نیست.

اما یک وقت است که حالت سابقۀ علی الحالتین برای ما روشن است که قبل از آن که این دو حالت پیش بیاید، محدث بودم یا متطهّر بودم. لذا همین جا مسأله دو شق پیدا می کند: یک شق آنجایی که حالت سابقه به هیچ وجه معلوم نیست، یک شق آنجایی که حالت سابقه معلوم است.

اما آنجایی که حالت سابقه اصلا معلوم نباشد، مسأله اش مبتنی بر همین نزاعی است که ما با مرحوم آخوند داشتیم، یعنی ایشان استصحاب را در مثل این موارد روی عدم احراز اتصال زمان شک به یقین، جاری نمی دانند و برحسب آنچه که ما عرض کردیم، استصحاب در اینجا جریان دارد؛ هم استصحاب بقای طهارت و هم استصحاب بقای حدث هر دو جاری است منتها به معارضه ساقط می شود و بنابر قول مرحوم آخوند اصلا جریان ندارد. نتیجه و ثمرۀ عملیه بر این فرض، ترتب پیدا نمی کند، منتها ملاکش فرق می کند و طریقش متفاوت است. ما نیاز به طهارت جدید را به علت تعارض استصحابین به دست می آوریم و مرحوم آخوند به علت عدم جریان شیء من الاستصحابین به دست آوردند. پس در اینجایی که حالت سابقۀ علی الحالتین معلوم نباشد، روال مسأله به این کیفیتی بود که ملاحظه فرمودید.

اما آنجایی که حالت سابقۀ علی الحالتین معلوم باشد، اینجا دو شق پیدا می کند: یک شق این که آن حالت سابقه، حدث است. شق دوم این که حالت سابقه، طهارت است. در اینجا اولا خصوصیاتی در محل بحث هست که با توجه به این خصوصیات باید بحث کنیم.

ص:385

خصوصیات محل بحث در دو حالت متضاد مجهولی التاریخ

اولین خصوصیت این است که ما هر دو را مجهول التاریخ می دانیم. صورتی که یکی معلوم و دیگری مجهول باشد را نیز ان شاء اللّه بحث می کنیم. اما الان فرض ما این است که حدث و طهارت هر دو مسلّم، لکن تاریخ هیچ کدام برای ما از نظر اضافۀ به زمان، روشن و مبیّن نیست.

جهت دوم اینکه آن حدث سابقۀ علی الحالتین با این حدث جدیدی که مسلّم حادث شده، در یک سطح قرار گرفته اند، یعنی فرض، آنجایی است که اگر حدث اصغر است، هر دو حدث اصغر است، اگر حدث اکبر است، هر دو حدث اکبر است. در قوّت و ضعف و در شدّت و ضعف هر دو در یک سطح هستند. فرض کنید قبل عروض الحالتین محدث به بول بوده، الان هم که یک طهارت و یک حدث مسلمی پیش آمده، این هم حدث بولی است، یا مثلا حدث نومی است که از نظر وضو با حدث بولی در یک سطح هستند، یعنی حکمشان یکی است. دنبال بول، وضو لازم است، دنبال نوم هم وضو لازم است. این طور نیست که دنبال یکی، وضو واجب باشد، دنبال دیگری، غسل لازم باشد که اختلاف حکم پیدا کنند. پس محل بحث جایی است که آن حدث سابق با این حدث فعلی، تساوی در حکم و تساوی در سطح دارند، مثلا هر دو حدث اصغر هستند. چند مقدمه هم قبل از ورود در بحث لازم است ذکر بشود:

مقدمۀ اول؛ عدم تأثیر حدث دوم در نقض طهارت

مقدمه اول این است که این معنا تقریبا در فقه مسلّم است که اگر حدثی عقیب حدث دیگر واقع شد، مثلا انسان متوضی«اذا صار محدثا و صدر منه الحدث» حدث اول وضویش را باطل می کند، و نیاز به وضوی جدید را ایجاد می کند. بر حدث دومی که عقیب این حدث اول واقع شد، در شرایط فعلی دیگر هیچ اثری بار نمی شود. اگر کسی محدث بود، «ثم صدر منه حدث آخر»، این حدث آخر از نظر تأثیر و تأثّر فعلی، هیچ نقشی ندارد برای اینکه اگر مسألۀ ابطال وضو است که به حدث اول باطل شد، اگر ایجاب الوضوء عقیب است، که ایجاب الوضوء عقیب به همان حدث اول حاصل شد. این الآن با وضع فعلی اش از نظر تأثیر و تأثّر فعلی صفر، اما حالت شأنیت و اقتضا در آن وجود

ص:386

دارد، یعنی این شأنیت داشت که اگر اول واقع می شد وضو را برهم بزند، اگر اول واقع می شد ایجاب الوضوء عقیب تحقق پیدا بکند. اما الآن که بحسب خارج، دوم واقع شده، هیچ نقشی ندارد و هیچ اثر فعلی بر آن مترتب نیست.

مقدمۀ دوم؛ عدم لزوم تکرار طهارت به تکرار حدث

مقدمۀ دوم این است که ما در بحث قاعدۀ تداخل، چه مقتضای قاعده را تداخل بدانیم و چه مقتضای آن را عدم تداخل بدانیم، این مسأله مسلّم است که اگر از کسی ده حدث اصغر صادر شد، بعد اگر بخواهد نماز بخواند، یک وضو بیشتر لازم نیست، یعنی این طور نیست که هر حدثی، تأثیر در وضوی جدیدی داشته باشد و به دنبال او، یک حکم به وجوب وضوی جدیدی ترتب پیدا بکند. این مسأله، اجماعی است. اگر کسی ده بار جنب شد، یک غسل جنابت برایش واجب است، ده مرتبه هم محدث به حدث اصغر شد، یک وضو برایش واجب است. چه شما در بحث قاعدۀ تداخل، مقتضای قاعده را تداخل بدانید یا مقتضای قاعده را عدم تداخل بدانید، این مسأله اجماعی است. این مسأله از نظر فقه، مسلّم است، می خواهد علی وفق القاعده باشد، یا علی خلاف القاعده باشد.

حالا که موضوع بحث روشن شد و بعضی از نکاتی که لازم بود ملاحظه بشود ملاحظه شد، در مسأله خودمان: این شخص یقین دارد که اول طلوع آفتاب«کان محدثا» این حالت سابقه است. بعد یقین دارد که در فاصلۀ بین اول آفتاب و ظهر، یک طهارتی پیدا شد، یعنی یک وضوی گرفت و یک حدثی تحقق پیدا کرد، شبیه همان حدثی که در اول آفتاب بوده، یعنی هر دویش حدث اصغر بوده است در اینجا چه باید بگوییم؟

دلیل پذیرش قول صاحب معتبر در ما نحن فیه

اینجا ما معتقدیم که حق با مرحوم محقق است، یعنی الان بنای بر طهارت بگذارد، برای اینکه می گوییم: این آدم یقین دارد به اینکه قبل از ظهر، وضو گرفت و طهارت تحصیل کرد، ولو اینکه زمانش هم مشخص نیست. الان شک در بقای این طهارت مسلّمۀ قبل از ظهر دارد. الان شک دارد در این که آیا این طهارت، باقی است یا نه؟ با توجه به این نکته که این طهارت در هر زمانی واقع شده باشد، اثر خودش را بخشیده برای اینکه

ص:387

اگر قبل از حدث دوم واقع شده باشد، آن حدث اول آفتاب را از بین برده و اگر بعد از حدث دوم واقع شده باشد، هر دو حدث را از بین برده، پس یقینا می داند که این طهارت در هر زمانی تحقق پیدا کرده، مزیل حدث بوده، رافع حدث بوده، ولو این که قبل از حدث ثانی واقع شده باشد برای اینکه اگر قبل از او هم واقع شده باشد، رافع حدث اول آفتاب خواهد بود. پس این وضویش بلا اشکال وضوی مؤثّر در حصول طهارت و زوال حدث بوده و الان شک دارد که این طهارت از بین رفته یا نرفته، الان نمی داند که این طهارت هست یا نه؟ استصحاب طهارت را جاری می کند.

اگر بگویید: یقینا می داند که حدثی هم صادر شده، این معنا را هم یقین دارد. همان طوری که یقین به حدوث وضو دارد، یقین به حدوث حدث هم دارد. جواب این است که این یقین به حدوث حدث، نقشی و اثری ندارد برای این که این از قبیل آن موارد علم اجمالی است که یک طرفش اثر دارد و یک طرفش بلا اثر است، و در نتیجه علم اجمالی بلا اثر خواهد بود.

شرط تنجّز علم اجمالی و ارتباط آن به مقام

یکی از شرایط منجّزیت علم اجمالی را در بحث اشتغال، این قرار می دادید که علم اجمالی در صورتی منجّز است که در هر طرفی قرار بگیرد، بتواند اثر داشته باشد، بتواند تکلیف آور باشد، این علم اجمالی اثر دارد و الاّ همان جا مثال زدید گفتید: اگر ما دوتا ظرف آب داشته باشیم که نجاست یکی از آنها بالتفصیل معلوم است و طهارت یکی هم بالتفصیل معلوم است، بعد یک قطره خونی واقع شد و نفهمیدیم که آیا این قطرۀ خون در آن ظرفی که قبلا نجاست داشت، واقع شد یا در این ظرف طاهر واقع شد، علم اجمالی هم داریم که از این دوتا خارج نیست. اینجا گفتند: این علم اجمالی بلا اثر است برای این که روی احتمال وقوعش در ظرف طاهر، اثر بار می شود، اما آن احتمال دیگرش بلا اثر است. اگر قطرۀ خون در ظرف نجس معلوم بالتفصیل واقع شده باشد، «لا یؤثر شیئا و لا یترتب علیه اثر بوجه اصلا» و چون این علم اجمالی بلااثر است، شما می توانید استصحاب طهارت را در این ظرف طاهر، جاری کنید و با استصحاب طهارت با این ظرف، معاملۀ طهارت کنید و علم اجمالی هم بلا اثر است.

عین این مسأله اینجا هم پیاده می شود برای این که شما علم اجمالی دارید به این که

ص:388

حدث یا قبل از وضو واقع شد، یا بعد از وضو واقع شد. اگر بعد از وضو واقع شده باشد، این حدث، مؤثّر بوده است، این حدث وضو را باطل کرده و ناقض وضو است. اما اگر حدث، قبل از وضو واقع شده باشد، به لحاظ این که در اول آفتاب یک حدث دیگری بوده و مسبوق به یک حدث دیگری بوده، هیچ اثری بر این حدث بار نمی شود. کسی که اول آفتاب محدث است، اگر یک ساعت بعد هم حدثی از او صادر بشود، «لا یترتب علی هذا الحدث اثر اصلا». پس شما علم اجمالی دارید به این که اگر حدث، قبل واقع شده باشد«لا یترتب علیه اثر» و اگر بعد واقع شده باشد«یترتب علیه اثر» و چون این علم اجمالی بلااثر است و نتیجه ای بر این علم اجمالی بار نمی شود، لذا دستان در این ناحیه کوتاه است و همان استصحاب طهارت را جاری می کنید بدون این که معارضی داشته باشد، و بدون این که مسألۀ علم اجمالی به حدث، اثری در این رابطه بوجود بیاورد.

پس اگر می خواهید بگویید: استصحاب طهارت جاری نیست که ما گفتیم: جاری است و اگر می گویید: استصحاب طهارت به درد نماز نمی خورد، جواب این را هم خودتان بهتر می دانید که کثیراما ما با استصحاب طهارت، وارد نماز می شویم و برای احراز طهارت، همین استصحاب کافی است.

(سؤال... و پاسخ استاد): ما گفتیم که بینکم و بین وجدانکم از نظر این حالت نفسانیه، شما یقین به طهارت دارید و شک در بقای طهارت و غیر از این هم مسأله ای نیست و همۀ حرفها هم روی همین جهت است که آن چه بوده است را شما کار نداشته باشید، در «لا تنقض الیقین بالشک» آنچه هست مطرح است. در«لا تنقض الیقین بالشک» الان یقین است و شک، قبلا چه بوده، به قبل چه کار داریم؟ ما حالت های ثابت قبلی را کار نداریم.

در نتیجه روشن شد که حق در این مسأله با مرحوم محقق است. اگر حالت سابقۀ اول آفتاب حدث بوده، و بعد هم یقینا یک طهارت و یک حدثی آمده و حدث هم سنخ همان حدث است و تاریخ هر دو هم مجهول است، اینجا همان طوری که محقق فرمودند، اخذ به ضد حالت سابقه می شود، یعنی اینجا استصحاب طهارت جاری است و حکم می کند به این که برای نماز، طهارت جدیده شرط نیست.

حکم وجود حالت سابقۀ طهارت، علی الحالتین

اما فرض دیگر: اگر حالت سابقۀ علی الحالتین، طهارت باشد، این می داند که اول

ص:389

آفتاب، وضودار بود، اول آفتاب متطهّر بود، بعد یقین دارد که در فاصلۀ بین اول آفتاب تا ظهر، یک حدثی واقع شده و یک وضویی گرفته، لکن نمی داند که وضو، قبل الحدث است و یا حدث، بعد الوضوء است. اینجا هم محقق می فرماید: اخذ به ضد حالت سابقه می شود، یعنی اینجا باید بنای بر حدث بگذارد. اینجا باید بنای بر این بگذارد که نماز نیاز به وضوی جدید دارد.

عین همان بیانی که آن طرف گفتیم، اینجا به این صورت جریان پیدا می کند. می گوییم:

اما در باب حدث اینجا یقین دارد به این که حدث در هر وقتی واقع شده باشد، اثر فعلی داشته و سببیت فعلیه داشته است برای این که اگر حدث، قبل از وضو واقع شده باشد، طهارت اول آفتاب را از بین برده است و سببیت برای زوال طهارت اول آفتاب پیدا کرده است و اگر حدث، بعد الوضوء واقع شده باشد، در نتیجه هر دو وضو را پایمال کرده است و از بین برده است. پس ما قاطع هستیم به این که این حدث معلوم بالاجمال علی ایّ حال مؤثّر در نقض وضو و مؤثر در زوال وضو بوده است. پس در حال تحقق این حدث قطعا وضو از بین رفته و طهارتی نبوده است.

این حالت متیقنۀ شما بعد از این چطور است؟ بعد از این، شک داریم در این که طاهر است یا نه؟ نمی دانیم که حدث، باقی است یا نه؟ استصحاب بقای حدث در اینجا جریان پیدا می کند و مکلّف را محکوم می کند بأنّه محدث. وقتی که محکوم شد بأنّه محدث، «یجب علیه تحصیل الطهارة» باید برای نماز، طهارت تحصیل کند.

بفرمایید: این طهارت متیقنه چه نقشی داشت؟ این طهارت متیقنه مثل همان حدث متیقنه در فرض گذشته است برای این که این طهارت اگر بعد الحدث واقع شده باشد، این طهارت مؤثر بوده و سببیت فعلیه برای زوال حدث داشته است اما اگر این طهارت قبل الحدث بوده است، به عنوان یک وضوی تجدیدی مطرح است و وضوی تجدیدی که اثر ندارد، ولو اینکه استحبابی هم داشته باشد، لکن از نظر حصول طهارت اثر ندارد.

طهارت به همان وضوی اول حاصل می شود و بر این هم یک اثر استحبابی ترتب پیدا می کند.

پس نتیجه اینطور می شود که اگر وضو بعد الحدث واقع شده باشد«یکون مؤثرا بالاثر الفعلی» اما اگر قبل الحدث واقع شده باشد، به لحاظ این که اول آفتاب، متطهّر بوده است، این وضو دیگر طهارت جدیدی ایجاد نمی کند و اثر جدیدی بر آن ترتب پیدا

ص:390

نمی کند. لذا علم اجمالی شما به این وضو، بلااثر است برای این که یک طرف، اثر فعلی است و یک طرف، اثر غیر فعلی و شرط منجّزیت علم اجمالی و تحصیل علم اجمالی این است که مؤثّر بالنسبة الی جمیع الاطراف و الی جمیع الاحتمالات باشد. لذا اینجا هم همان فرمایش محقق پیاده می شود که ما به ضد حالت سابقه اخذ می کنیم برای اینکه حالت سابقه، طهارت بود و استصحاب حدث در اینجا جریان پیدا می کند و مکلّف را محکوم می کند بأنّه محدث.

اینها در مجهولی التاریخ بود. اما آنجایی که تاریخ یکی معلوم باشد دون دیگری، آنجا هم چند صورت تحقق پیدا می کند که برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - نظر مشهور در استصحاب در صورت تحقق دو حالت متضاد مجهولی التاریخ چیست؟

2 - نظر مرحوم آخوند نسبت به مورد فوق و فرق آن با نظر مشهور چیست؟

3 - نظر مرحوم محقق(ره) در جریان استصحاب در صورت تحقق دو حالت متضاد مجهولی التاریخ چیست؟

4 - دلیل پذیرش قول صاحب معتبر را بیان کنید.

ص:391

درس چهارصد و هشتاد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرق بین مسالۀ تعاقب حالتین با مسأله حادثین

گویا فرق بین مسالۀ تعاق حالتین با آن مسألۀ حادثین که قبلا بحث می کردیم، موضوعا برای بعضی ها روشن نشده بود. استصحابی که در آن مسأله می خواستیم جاری کنیم، استصحاب عدم بود حالا یا در هر دو و یا در یکی. آنجا استصحاب در رابطۀ با عدم می خواست جریان پیدا کند به لحاظ اینکه اثر بر وجود خاصّ مترتب بود، یا بر خود عدم مترتب بود. با استصحاب عدم، می خواستیم یا اثر مترتب بر عدم را بار کنیم، یا اثر مترتب بر وجود را منتفی کنیم. مثلا اثر بر عدم کریّت در زمان ملاقات، بار شده بود و می خواستیم ببینیم با استصحاب عدم، این موضوع اثر ثابت می شود یا نه؟ یا اگر اثری بر تقدم احد حادثین بر حادث دیگر، بار شده بود می خواستیم ببینیم آیا با استصحاب عدم تقدّم، می شود جلوی این اثر را گرفت یا نه؟ اما آنجا دیگر در بقای حادثین تردیدی نداشتیم و کاری به بقای حادثین نداشتیم. بحث در رابطۀ یکی از این حادثین با دیگری

ص:392

بود از نظر تقدّم و تأخّر، چه بسا خود آن حادثین هم، باهم منافاتی نداشتند، یعنی در مسألۀ قبلی تضاد وجودی بین حادثین وجود نداشت. کرّیت و ملاقات که دوتا متضاد نیستند. اینطور نیست که کرّیت و ملاقات، غیرقابل اجتماع باشند.

اما در تعاقب حالتین، آن که مشکوک است و آن که استصحاب در آن جریان پیدا می کند، مربوط به بقای این حالتین است. این حالتین به نام طهارت و حدث که متیقنا هر دو تحقق پیدا کرده و قبل و بعدش معلوم نیست. الان آن که برای ما مشکوک است، بقای این حالتین است. آیا حالت طهارت باقی است یا حالت حدث باقی است؟ و علاوه؛ این دو حالت که ما در اینجا فرض می کنیم، حتما حالتین متضادتین است، یعنی بقای هر کدامش مستلزم ارتفاع دیگری و نبود دیگری است، مثل مسأله طهارت و حدث است.

پس این مسأله تعاقب حالتین، با مسألۀ حادثینی که چند روزی در آن بحث می کردیم که گاهی مجهولی التاریخ بودند و گاهی احدهما معلوم و دیگری مشکوک بود اشتباه نشود، اصلا عنوان و موضوعش باهم متفاوت است. فقط چیزی که مشابهت اینجا را با آنجا اقتضا کرده، همین مسأله است که گاهی این حالت طهارت و حدث که یقینا حادث شده، هر دو از نظر تاریخ، مجهول هستند، گاهی یکی معلوم و دیگری مشکوک است.

علاوه؛ ملاک عدم جریان استصحاب، به عقیدۀ مرحوم آخوند در هر دو یکسان است و الاّ موضوع، دوتا موضوع است و این دو مسأله فی نفسه باهم متغایر هستند.

تعاقب حالتین؛ یکی معلوم و دیگری مجهول

آن فرضی که در تعاقب حالتین، روی آن بحث کردیم، فرضی بود که هر دو مجهول التاریخ بودند و اما این فرض که یکی معلوم باشد و دیگری مجهول باشد، در آنجایی که حالت سابقۀ علی الحالتین معلوم باشد، به چهار صورت و چهار قسم تصور می شود که باید یک یک را ملاحظه کنیم:

اگر فرض کنیم که حالت سابقۀ علی الحالتین حدث بوده، می داند که اول صبح و اول طلوع آفتاب«کان محدثا»، بعد از صبح که زمان گذشت، اینجا یقین دارد. اینجا دو فرض پیدا می شود:

یک وقت اول ظهر، یقین به طهارت دارد و بعد، یقین می کند به اینکه حدثی آمده، منتها نمی داند که قبل از زوال آمده یا بعد از زوال آمده؟

ص:393

یک وقت هم تاریخ حدث مشخص است، یعنی در همین جا یقین دارد به اینکه علاوۀ بر حدث اول صبح، یک حدثی هم عند الزوال تحقق پیدا کرد و بعد هم یقین می کند به اینکه وضویی آمده، اما وضو مردد است بین این که قبل از زوال آمده باشد، یا بعد از زوال آمده باشد؟

پس اینجایی که حالت سابقۀ علی الحالتین حدث باشد، دو صورت پیدا کرد: یک صورت این که تاریخ طهارت، معلوم و تاریخ حدث، مشکوک و یک صورت اینکه تاریخ حدث، معلوم، یعنی حدث ثانی و تاریخ طهارت مشکوک. حالا این دو فرض را بررسی بکنیم.

آنجایی که تاریخ طهارت، معلوم باشد، این یقین دارد به اینکه همان طور که اول طلوع آفتاب«کان محدثا»، اول زوال هم«صار متطهرا». اول زوال یقینا مشخصا وضو گرفت و عصر یقین کرد به اینکه یک حدثی غیر از آن حدث اول صبح آمده، لکن نمی داند که آن حدث، قبل از زوال بوده تا وضوی ظهر هر دو حدث را از بین برده باشد یا اینکه حدث ثانی بعد از زوال آمده تا در نتیجه وضوی ظهر را هم از بین برده باشد، در نتیجه الان محدث باشد.

حکم معلوم بودن تاریخ طهارت

اینجا روی آن حرفهایی که آن روز عرض کردیم، استصحاب طهارت بلا اشکال جریان پیدا می کند، برای این که یقینا می داند که اول ظهر«کان متطهرا و قد حصل له الطهارة». این به صورت علم تفصیلی برای این مشخص بوده و می داند که وضوی عند الزوال مؤثّر در رفع حدث بوده، چه آن حدث ثانی، قبل از آن واقع شده باشد، برای اینکه اول آفتاب«کان محدثا»، دیگر فرق نمی کند که آن حدث دوم قبل از زوال واقع شده باشد یا بعد از زوال واقع شده باشد. علی ایّ حال وضوی در اول ظهر که تاریخ معلوم و مشخص دارد، بلااشکال مؤثّر در رفع حدث و حصول طهارت بوده است.

آن وقت بعد از این طهارتی که قطعا حاصل شده، شک می کند که این طهارت، زائل شد یا نه؟ منشأ شکش هم این است که اگر حدث دوم بعد از ظهر واقع شده باشد، این طهارت، زائل شده و اگر حدث دوم، قبل از ظهر واقع شده باشد، این طهارت، زائل نشده است. پس در حقیقت الان شک در این است که آیا طهارت یقینۀ حاصلۀ«عند الزوال باق

ص:394

ام لیس بباق»؟ اینجا استصحاب طهارت جریان پیدا می کند و حکم می کند«بانّه فی هذا الحال متطهر».

دلیل عدم جریان استصحاب در مورد معلوم بودن تاریخ طهارت

و اما استصحاب حدث نمی تواند جریان پیدا کند، برای این که حدث امرش دائر بین دو احتمال است: یک احتمالش منشأیت برای اثر دارد و یک احتمالش«لیس بمنشأ للاثر». اگر حدث، بعد از زوال، واقع شده باشد، اینجا اثر دارد، طهارت حاصلۀ عند الزوال را بهم زده. اما اگر حدث قبل از زوال واقع شده باشد، به لحاظ این که مسبوق به حدث در اول طلوع آفتاب است، هیچ گونه اثری بر آن ترتب پیدا نکرده است. «فأمر الحدث دائر» بین حدثی که منشأ برای اثر باشد و بین حدثی که هیچ گونه منشأیت برای اثر نداشته باشد، لذا در اینجا با اینکه این حدث، معلوم بالاجمال است، با اینکه یقینا حدث دوم تحقق پیدا کرده، لکن این علم اجمالی اثری ندارد و حکم شک بر این ترتب پیدا می کند. علم اجمالی بلا اثر، «بمنزلة الشک البدوی لا یترتب علیه اثر» مثل سایر مواردی که بعضی از اطراف علم اجمالی بلا اثر باشد.

ملاحظه فرمودید که باز بیان مرحوم محقق در معتبر که اخذ به ضد حالت سابقه باشد، در این فرض تحقق پیدا کرد، برای اینکه حالت سابقه، حدث بود و ما در اینجا به کمک اجرای استصحاب طهارت، حکم کردیم به اینکه طهارت، باقی است و دیگر برای نماز و امثال نماز، نیازی به تحصیل طهارت ندارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): همان طوری که آن روز عرض کردم، اصلا در نوع موارد استصحاب، شاید صدی هشتاد موارد استصحاب، از این قبیل است که ما دو قضیۀ یقینیۀ تعلیقیه داریم، منتها این دو قضیۀ یقینیۀ تعلیقیه برای شما ایجاد شک کرده است. در غیر این مسأله که ما در آن هستیم، وقتی که مثلا اول ظهر محدث هستید و الان شک می کنید که وضو گرفتید یا نه، شما اینجا الان دوتا قضیۀ تعلیقیه دارید، هر دو یقینیه است. اگر وضو گرفته باشید، قطعا آن حدث عند الزوال رفع شده و اگر وضو نگرفته باشید، قطعا آن حدث باقی است. اگر بخواهند شک شما را تحلیل کنند، به این دو قضیه یقینیه برمی گردد و هیچ تردیدی هم ندارد. من اگر بعد از ظهر وضو گرفته باشم، قطعا حدث زائل شده و اگر وضو نگرفته باشم، قطعا حدث باقی است. ولی این دوتا قطع ها چون در

ص:395

قضیۀ تعلیقیه است و معلق علیه آن برای شما روشن نیست، یعنی نه وضو گرفتن روشن است، نه وضو نگرفتن روشن است، الان ماحصل این دو قضیۀ تعلیقیۀ یقینیه، یک قضیه مشکوک است و آن این است: «هل الحدث باق ام لیس بباق»؟ این طور نیست که ما تا کلمۀ یقین را می آوریم، شما وحشت می کنید، پس اتصال زمان شک به یقین از بین رفت! نوعا شک را این یقین ها به وجود آورده، منتها یقین هایی که روی قضایای تعلیقیه بار شده، اما معلق علیه آن برای شما مشکوک است. در ما نحن فیه هم شما یقین دارید که اگر حدث بعد از ظهر حاصل شده باشد، قطعا وضوی شما را از بین برده است. اما اگر این حدث قبل از ظهر حاصل شده باشد، که تصادفا روی این اگر هم شما قطع دارید برای اینکه اگر حدث دوم قبل از ظهر واقع شده باشد، شما یقین به بقای طهارت دارید، نه شک در بقای طهارت، و لذاست که ما آنجا(در شبهۀ مصداقیۀ«لا تنقض») به مرحوم آخوند عرض می کردیم: باید یک طرفش«نقض الیقین بالشک» باشد، یک طرفش«نقض الیقین بالیقین». اما اینجایی که هر دو طرفش یقینی است، این که اسمش شبهۀ مصداقیۀ «لا تنقض» نیست و در اکثر موارد استصحاب، مسأله این چنین است. دو طرف یقینی است، ماحصل مشکوک است لذا مجرای استصحاب قرار می گیرد.

حکم معلوم بودن تاریخ حدث

اما فرض دوم: در همین جایی که حالت سابقه اول آفتاب، حدث است و یقین داریم به اینکه حدث دوم، اول ظهر واقع شده است. تاریخ الحدث برای ما معلوم است. پس مسلّم این مکلّف هم اول صبح محدث بوده بالعلم التفصیلی و هم اول ظهر محدث بوده به حدث جدید و آن هم بالعلم التفصیلی لکن عصر یقین می کند که یک طهارت و وضویی هم محقق شده لکن نمی داند که این طهارت، آیا قبل از ظهر بوده، یا بعد از ظهر بوده است؟ اگر قبل از ظهر بوده، آن حدث اول ظهر، طهارت را از بین برده«و الان یکون محدثا» و اگر آن طهارت بعد از ظهر بوده، در رافعیت کلا الحدثین اثر کرده، هم حدث اول صبح و هم حدث اول ظهر را بمجموعهما از بین برده«و الان یکون طاهرا». اینجا چه باید گفت؟

اینجا از مواردی است که کلا الاستصحابین جریان پیدا می کند: اما استصحاب طهارت جریان پیدا می کند برای اینکه ما یقین داریم، چه طهارت قبل از زوال بوده و چه

ص:396

بعد از زوال بوده، این طهارت«کان رافعا للحدث و مؤثّرا فی حصول الطهارة» برای اینکه اگر قبل از زوال بوده، آن حدث اول آفتاب را از بین برده و نسبت به او، رافعیت حدث داشته، و اگر بعد از زوال بوده، کلا الحدثین را از بین برده و رفع کرده است. پس یک طهارت قطعی مؤثّر در رفع حدث عقیب وضو«سواء کان قبل الزوال او بعد الزوال» برای این شخص حاصل است و شک دارد که این طهارت از بین رفته یا نه؟ منشأ شکش هم همین است اگر این طهارت بعد از زوال بوده، از بین نرفته و اگر قبل از زوال بوده، با آمدن حدث در اول زوال، این طهارت منتفی شده است. پس یقین به حصول طهارت«و رفع الحدث عقیب الوضوء» دارد و شک دارد در این که این طهارت، زائل شده یا نه؟ استصحاب طهارت، جریان پیدا می کند. از طرف دیگر در اینجا استصحاب الحدث جاری می شود و دوتا استصحاب ها باهم تعارض می کنند.

چرا استصحاب حدث در اینجا جاری می شود؟ مگر شما نمی گویید: این حدث، اول ظهر حادث شده، لکن شما نمی دانید که همین حدث آیا سببیّت فعلیّت و منشأیّت فعلیت لاثر داشته یا نداشته برای اینکه اگر بین حدث ظهر و حدث صبح، طهارتی فاصله نشده باشد، این حدث دوم، بلا اثر است، این حدث دوم«لا یترتب علیه اثر» (همان طوری که آن روز به عنوان مقدمه عرض کردیم) پس چه شد که در اینجا شما استصحاب حدث را جاری می کنید؟

می گوییم: برای اینکه اینجا مسألۀ علم تفصیلی است. بلا تردید اول ظهر«هذا المکلف محدث» چه وضو قبل واقع شده باشد، این به عنوان یک حدث، مؤثّر مطرح است و چه وضو بعد واقع شده باشد و این به عنوان حدث مکرر مطرح باشد، لکن این الان معلوم بالتفصیل است. در حقیقت از نظر آن حالت معنویه ای که تعبیر به حدث می کنند، این حدث جدید، مؤثّر در این حالت بوده، لازم نیست که ریشۀ این مسأله برای او روشن بشود اما نفس این معنا به علم تفصیلی برای او روشن است. قسم هم می خورد که«عند الزوال کان محدثا» و شک دارد در اینکه این حالت، آیا مرتفع شد یا نه؟ اگر وضو بعد از این حالت واقع شده باشد، این حالت مرتفع شده و اگر وضو قبل از ظهر تحقق پیدا کرده، این حالت به قوّت خودش باقی است.

لذا در اینجا استصحابی هم به نام استصحاب حدث، جریان پیدا می کند و این دوتا استصحاب ها به علت تضاد این دو حالت و عدم امکان اجتماع طهارت و حدث، باهم

ص:397

تعارض و تساقط می کنند، چون مسألۀ سببیّت و مسببیّتی مطرح نیست، هر دو از بین می روند، در نتیجه مکلّف می ماند و شک در طهارت و اینکه نماز نیاز به احراز طهارت دارد. لذا واجب است بر مکلّف که وضوی جدید بگیرد«تحصیلا للیقین بالفراغ بعد الیقین بالاشتغال».

پس در اینجا هم اخذ به ضد حالت سابقه کردیم. اما این اخذ با اخذ در فرض گذشته، از نظر مبنا و دلیل فرق می کند. در فرض گذشته مبنایش تنها استصحاب طهارت بود، اما در این فرض، مبنایش تعارض استصحابین و در حقیقت قاعدۀ اشتغال است که اقتضا می کند که انسان وقتی که شک در تحقق شرط دارد، باید تحقّق شرط و ایجاد شرط را احراز کند. پس هر دو اخذ به ضد حالت سابقه شد، لکن با اختلاف طریق و اختلاف مبنا.

با ملاحظۀ این دو فرض، دو فرض دیگر هم وضعش روشن می شود. این دو فرضی که گفتیم، (حالت سابقۀ علی الحالتین) آن حالت اول صبحی عبارت از حدث بود اما دو فرض هم داریم که حالت سابقۀ علی الحالتین، عبارت از طهارت است. یقین دارد به اینکه اول آفتاب«کان متطهرا، کان علی وضوء»، اینجا هم دو صورت پیدا می کند: یک وقت تاریخ طهارت دوم معلوم است و تاریخ حدث مشکوک است. یک وقت این است که تاریخ حدث معلوم است و تاریخ طهارت دوم مشکوک است.

حکم معلوم بودن تاریخ طهارت دوم

اگر تاریخ طهارت دوم معلوم باشد، می داند که اول آفتاب متطهّر بود، یقین دارد به اینکه اول ظهر، وضو گرفت و تحصیل طهارت کرد، بعد یقین می کند که یک حدثی آمده، لکن نمی داند آیا این حدث، قبل از ظهر واقع شده یا بعد از زوال تحقق پیدا کرده است؟ طبق حرفهایی که در دو فرض گذشته عرض کردیم، در این فرض چه باید بگوییم؟

اینجا هم جای تعارض استصحابین است. برای اینکه از طرفی به علم تفصیلی می داند که اول ظهر، وضو گرفت و عقیب این وضو، طهارت برای او حاصل شد ولو اینکه وضوی تجدیدی باشد، ولو این که آن حدث معلوم، در فاصلۀ بین صبح و ظهر واقع نشده باشد و حدث بعد از ظهر واقع شده باشد که در نتیجه بین وضوی صبح و وضوی ظهر، تخلّل حدثی تحقق پیدا نکرده باشد، لکن این معنا برای او معلوم بالتفصیل است که ساعت 12 به علّت توضأ، قطعا حالت طهارت در او بوده، حالا منشأ این طهارت آیا

ص:398

بقای طهارت اول صبح بوده، یا حصول طهارت جدیده بوده، ما به منشأش کاری نداریم، به نفس تحقّق این حالت در ساعت 12 کار داریم. بعد شک دارد که آیا این حالت زائل شده یا نشده؟ استصحاب طهارت جاری می شود.

از طرف دیگر، استصحاب حدث هم جریان پیدا می کند برای اینکه اینجا«علی کلا التقدیرین» حالت تأثیری در حدث وجود دارد. اگر حدث قبل از زوال واقع شده باشد، آن طهارت اول صبح را از بین برده و اگر حدث بعد از زوال واقع شده باشد، هر دو طهارت را از بین برده، هر دو وضو را فانی کرده. پس بلا اشکال این حدث«فی ایّ زمن تحقق، یترتب علیه نقض الطهارة و یترتب علیه حالة المحدثیت». پس یقین دارد که حالت محدثیت، عقیب الحدث تحقق پیدا کرد و شک دارد که این حالت محدثیت، زائل شد یا زائل نشد. استصحاب بقای حدث جریان پیدا می کند و با استصحاب طهارت معارضه می کند و بعد التعارض هر دو از بین می روند و در نتیجه برای نماز مغرب«یجب علیه تحصیل الطهارة، یجب علیه الوضوء الجدید».

در این فرض، به ضد حالت سابقه اخذ کردیم برای اینکه به استناد قاعدۀ اشتغال، حالت سابقۀ ما طهارت بود، اما حالا حکم محدث را بر این بار کردیم، گفتیم: نیاز به احراز وضو و شرط دارد و نماز با شک در شرط، «لا یکون مجزیا و موجبا للامتثال». پس در این سه فرضی که تا حالا ذکر شده، در هر سه اش اخذ به ضد حالت سابقه بوده است.

یکی مبنایش استصحاب بوده و دوتا مبنایش قاعدۀ اشتغال، به عبارت دیگر: لزوم احراز شرط، در مقام انجام عمل مشروط.

حکم مجهول بودن تاریخ طهارت دوم

و اما فرض آخر این است که اول صبح«کان متطهرا» و اول ظهر«کان محدثا قطعا» و یقین دارد که یک وضویی هم تحقق پیدا کرد، لکن نمی داند که این وضو، قبل از زوال تحقق پیدا کرد، یا بعد از زوال تحقق پیدا کرد؟ اگر وضو قبل از زوال تحقق پیدا کرده باشد، «لا یترتب علیه اثر» برای این که مسبوق به طهارت اول صبح است و اگر این وضو بعد از زوال تحقق پیدا کرده باشد، «یترتب علیه اثر» برای اینکه مسبوق به حدث عند الزوال است و با مسبوقیت به حدث«عند الزوال یترتب علیه الاثر».

طبق آن حرفهایی که زدیم، اینجا نمی توانیم استصحاب را در طهارت جاری کنیم

ص:399

برای اینکه آن طهارت معلوم بالاجمال، مردد بین آن طهارتی است که«له الاثر» و آن طهارتی که«لا یترتب علیه الاثر» و چون بر علم اجمالی در چنین حال اثری ترتب پیدا نمی کند، لذا مجالی برای استصحاب طهارت باقی نمی ماند.

اما استصحاب حدث اینجا به قوّت خودش باقی است و دو جهت قوّت در استصحاب حدث وجود دارد: اولا: تاریخش مشخص و معلوم است و ثانیا: «علی کلا التقدیرین» این حدث، حدث مؤثّر است، برای اینکه چه وضوی ثانی قبل از این حدث واقع شده باشد، این حدث هر دو وضو را از بین برده، و چه وضوی ثانی بعد از این حدث واقع شده باشد، این حدث، طهارت اول صبح را از بین برده است. «علی ایّ حال» این حدث«معلوم بالتفصیل و مؤثّر علی کلا التقدیرین». لذا استصحاب حدث در اینجا جریان پیدا می کند، و حکم می کند به اینکه باید در اینجا برای نماز، وضو بگیرید و منشأ نیاز به وضو هم جریان استصحاب حدث است، نه قاعدۀ اشتغال و لزوم نیاز شرط به احراز. در نتیجه در اینجا هم اخذ به ضد حالت سابقه به این کیفیت تحقق پیدا کرد.

اگر بخواهید این اخذها را که مستند به استصحاب است، از آن اخذهایی که مستند به قاعدۀ استغال است، جدا کنید، یک ضابطۀ روشن دارد و آن این است که آنکه تاریخش معلوم است، اگر ضد حالت سابقه باشد، اینجا برای خاطر استصحاب، شما به ضد حالت سابقه عمل می کنید، اما آن که تاریخش معلوم است، اگر ضد حالت سابقه نباشد، مثل این که حالت سابقه طهارت است، آن هم که عند الزوال معلوم الطهارت است، این بر قاعدۀ اشتغال ابتنا پیدا می کند. این بحث معلوم التاریخ و مجهول التاریخ با تمام جهاتی که داشت به پایان رسید.

پرسش:

1 - در مسأله تعاقب حالتین با معلوم بودن تاریخ طهارت چه باید کرد؟

2 - چرا با معلوم بودن تاریخ طهارت، استصحاب نمی تواند جاری شود؟

3 - حکم جایی که تاریخ حدث، معلوم باشد چیست؟

4 - در موردی که تاریخ طهارت دوم، معلوم باشد، چه باید کرد؟

5 - حکم جایی که تاریخ طهارت دوم، مجهول باشد را توضیح دهید.

ص:400

درس چهارصد و هشتاد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تنبیهات استصحاب

بررسی امکان جریان استصحاب در امور اعتقادیه

یکی از تنبیهات استصحاب این است که آیا استصحاب در امور اعتقادیه قابل جریان هست یا قابل جریان نیست؟ منشأ شبهۀ در این معنا، دو مطلب است:

یک مطلب این است که استصحاب به عنوان یک اصل عملی مطرح است و وقتی که اصول عملیه را می شمارند، می گویند: یکی از اصول عملیه، استصحاب است. این معنا این توهم را ایجاد کرده است که اگر استصحاب، اصل عملی است، دیگر معنا ندارد که در امور اعتقادی جاری شود، برای اینکه استصحاب، وضع مکلّف را در مقام عمل، روشن می کند و حکم را به لحاظ مقام عمل، مشخص می کند و امور اعتقادیه مربوط به عمل نیستند، بلکه مربوط به قلب و اعتقاد هستند.

ص:401

جهت دومی که اقتضا کرده است که این مسأله را بحث کنند، این است که در یکی از احتجاجات و مباحثاتی که حضرت رضا(علیه السلام) با جاثلیق داشتند، جاثلیق در استدلال خودش به استصحاب نبوّت نبیّ خودشان تمسک کرد و گفت: ما از راه استصحاب می توانیم نبوت نبی خودمان را بقاء به اثبات برسانیم. تمسک به استصحاب در مسألۀ نبوت، آن هم در کلام خصم، سبب شد که این مسأله قابل طرح باشد. ببینیم آیا تمسک به استصحاب نبوّت درست است یا نه؟

جریان استصحاب در امور اعتقادیه با حفظ ضوابط استصحاب

اینجا آنچه که مقتضای تحقیق است و محققین هم بیان فرموده اند این است که در امور اعتقادی با حفظ ضابطه ای که در باب استصحاب هست، اگر آن ضابطه قابل پیاده شدن باشد و بتواند استصحاب برای امر اعتقادی مفید باشد، استصحاب مانعی ندارد جریان پیدا کند. (ضابطه و اثر را ان شاء الله عرض می کنم) و اینکه شما شنیده اید که استصحاب به عنوان یک اصل عملی مطرح است، این اصل عملی در مقابل دلیل اجتهادی است، در مقابل اماره است. وقتی که می گویند: استصحاب اصل عملی است یعنی«لیس بامارة، لیس بدلیل اجتهادی» و به عبارة اخری: در استصحاب هیچ گونه حکایت و کاشفیت از واقع مطرح نیست، به خلاف اماره که به عنوان حکایت و کاشفیت از واقع حجّیت پیدا کرده است.

معنای اصل عملی در مقابل امر قلبی و اعتقادی نیست. معنای اصل عملی یعنی«لیس بدلیل اجتهادی»، پس چیست؟ این مبیّن وظیفۀ شاک است. این بیانگر تکلیف آدم متحیّر است چه تکلیف او در رابطۀ با عمل خارجی باشد که از آن تعبیر به اعمال جوارحیه می شود یا در رابطۀ با عمل قلبی باشد که از آن تعبیر به اعمال جوانحیه می شود. از این نظر فرقی نمی کند.

اگر ضابطۀ استصحاب و خصوصیاتی که در استصحاب معتبر است، بتواند در امور قلبی پیاده شود، صرف اینکه ما استصحاب را به عنوان یک اصل عملی مطرح کردیم، این نمی تواند مانعیت از این معنا داشته باشد. علاوه بر اینکه در مورد این کلمۀ اصل عملی، آیه و روایتی نیست که در این باب وارد شده باشد. دلیل استصحاب، «لا تنقض الیقین بالشک» است، هر کجا که این«لا تنقض الیقین بالشک» با ضوابطش پیاده شود، این

ص:402

دلیل شامل است چه کلمۀ اصل عملی بر او تطبیق بکند و یا تطبیق نکند. این یک اصطلاح است و الاّ این حرفها در دلیل ذکر نشده است.

ضابطۀ استصحاب

اما ضابطه استصحاب، همان است که مکررا عرض می کردیم. در استصحاب، یقین به حدوث لازم داریم، البته در اینجا که کلمۀ حدوث را تعبیر می کنیم، مقصودمان همان وجود در زمان سابق است، اما حدوثش در چه زمانی بوده است؟ آن دیگر لازم نیست در باب استصحاب مشخص باشد. همین که شما بدانید که اول ظهر، متطهّر بودید، کافی است اما این طهارت چه زمانی حادث شده است، لازم نیست شما زمان حدوثش را بدانید، اما یقین به وجود طهارت در ساعت دوازده ظهر یکی از ارکان استصحاب است.

پس یک رکنش یقین به وجود در زمان سابق است.

رکن دیگر استصحاب، شک در بقا است که بقا به عنوان بقای مشکوک باشد. البته ان شاء الله بحث می کنیم، قبلا هم اشاره شده است که این شکی که در باب استصحاب می گوییم به معنای تساوی الطرفین نیست. شک در مقابل یقین است. «لا تنقض الیقین بالشک»، یعنی«لا تنقض الیقین بغیر الیقین، و لکن انقضه بیقین آخر»، لذا شک در اینجا یک معنای وسیعی دارد که بعد هم ان شاء الله در یکی از مسائل آینده در این رابطه بحث می کنیم. پس یکی از ارکان استصحاب شک در بقا است، به این معنای وسیعش.

یکی از خصوصیات استصحاب این بود که بعد از آن که دائره اش را توسعه دادیم، گفتیم: لازم نیست که مستصحب یا خودش حکم شرعی باشد و یا موضوع برای اثر شرعی واقع شود، برای اینکه بعضی از موارد، ما یک استصحابهایی داریم که مستصحب ما نه خودش حکم شرعی است و نه موضوع برای اثر شرعی است، مثل آنجایی که بقای شرط را استصحاب می کنیم که توضیح این را قبلا عرض کردیم و نتیجه این شد: آن چه که در باب استصحاب، معتبر است این است که این مستصحب در زمان شک، قابلیت تعبّد شرعی داشته باشد، یعنی این معنا درست باشد که شارع بتواند ما را متعبد به بقای آن مستصحب بکند. همین مقدار که قابلیت تعبد داشت، کافی است.

اما قابلیت تعبّد یا از اینجا پیدا می شود که خودش حکم شرعی است، یا بخاطر اینکه موضوع برای حکم شرعی است، یا بخاطر اینکه نه حکم است و نه موضوع، بلکه

ص:403

ارتباطی به شارع دارد. شارع گفته: من نماز با وضو می خواهم، بعد هم می گوید: من تو را متعبد می کنم به اینکه وضودار هستی، این صحیح است. اما اگر بگوید: متعبد شو به بقای وجود این دیوار، بدون اینکه هیچ اثری بر آن بار شود و ارتباطی به شارع داشته باشد، این قابلیت تعبد ندارد. اما شارع همان طوری که می تواند بگوید: من تو را متعبد به وجوب نماز جمعه می کنم، همین طور می تواند بگوید: من تو را متعبد می کنم«بانّ هذا المایع خمر»، یعنی حق خوردن نداری، همین طور هم می تواند بگوید: من تو را متعبد می کنم«بانّک علی وضوء»، معنایش این است که می توانی نماز بخوانی، می توانی مسّ کتابت قرآن کنی، درحالی که طهارت به هر معنایی فرض کنیم نه خودش حکم شرعی است و نه موضوع مثلا برای یک اثر شرعی در رابطۀ با نماز است که مفصل بحث شد.

پس آنکه در استصحاب معتبر است، یقین به وجود در زمان سابق و شک در بقا، قابلیت مستصحب برای پیاده شدن تعبّد روی او. این ضابطه هرکجا وجود پیدا کند چه در اعمال خارجیه باشد یا در اعمال قلبیه و اعتقادیه باشد، استصحابش جاری است.

روی این حساب مرحوم آخوند در کفایه یک بیانی می فرماید که بیان بسیار خوبی است.

تقسیم امور اعتقادیه از نظر مرحوم آخوند(ره)

ایشان می فرماید: امور اعتقادی دو قسم است و ما دو جور امر اعتقادی داریم: یک قسم امور اعتقادی به معنای اموری که انسان باید عقد قلب روی آنها داشته باشد، تبانی قلبی روی آنها داشته باشد، التزام قلبی نسبت به آنها داشته باشد، نه معرفت و یقین، آن قسم دیگری از امر اعتقادی است. خود کلمۀ اعتقاد هم به همین معناست که انسان قلب خودش را گره بزند به او. عقد به معنای بستن است، به معنای گره زدن است. شبیه این بحثی که در کتاب القطع مطرح شده است که آیا هر تکلیفی از تکالیف الهیه، دو جور موافقت لازم دارد: یکی موافقت عملیه و یکی موافقت التزامیه؟ معنای موافقت التزامیه این نیست که انسان به ثبوت این تکلیف، یقین کند بلکه معنای موافقت التزامیه این است که انسان، در مقابل این تکلیف تسلیم قلبی بشود، کأنّ روی قلبش یک عملی انجام بدهد که اگر شما اسم آن عمل را تبانی قلبی هم بگذارید مانعی ندارد. یک سنخ امور اعتقادی شبیه این موافقت التزامیۀ در باب تکالیف فرعیه است. اما در یک سنخ امور اعتقادیه این حرفها مطرح نیست. امور اعتقادی اموری است که انسان باید نسبت به آن روشن و قاطع

ص:404

باشد، شناخت کامل، معرفت محکم، داشته باشد. این هم یک سنخ امور اعتقادیه است.

جریان استصحاب در امر اول از امور اعتقادیه نزد مرحوم آخوند

مرحوم آخوند می فرماید: اگر امر اعتقادی از قسم اول شد، در قسم اول اگر ضوابط استصحاب وجود داشت، هم استصحاب حکمی می تواند جریان پیدا کند، هم استصحاب موضوعی می تواند جریان پیدا کند. در قسم اول از امور اعتقادیه، استصحاب آزاد است، هم استصحاب حکمی می تواند جریان پیدا کند، مثل اینکه اعتقاد به یک چیزی بر شما واجب بود، الان شک می کنید که آیا اعتقاد به آن چیز، واجب است یا نه؟ با حفظ ضوابط استصحاب، شما استصحاب وجوب اعتقاد را جاری می کنید، می گویید:

«کان الاعتقاد بفلان شیء واجبا» و الان شک دارم در اینکه این اعتقاد واجب است یا نه، اینجا بقای وجوب را به«لا تنقض الیقین بالشک» ثابت می کنیم.

استصحاب موضوعی هم قابل جریان است. استصحاب موضوعی این است که شما اعتقاد به این چیز داشتید، حالا شک می کنید که آیا آن معتقد شما باقی است یا نه؟ اینجا می توانید با استصحاب بقا، همان معتقدتان را ثابت کنید، بگویید: فلان چیز بود، الان شک می کنم که هست یا نه، الان شما با استصحاب، آن را ثابت می کنید، و در نتیجه باز موافقت قلبیۀ و تبانی قلبی خودتان را نسبت به آن شیء در جای خودش حفظ می کنید.

امکان جریان استصحاب حکمی در قسم دوم از امور اعتقادیه نزد آخوند(ره)

اما در امور اعتقادی که مبنای آن، معرفت و قطع و شناخت است، می فرماید: این جا فرق می کند. اینجا اگر بخواهید استصحاب حکمی جاری کنید، مانعی ندارد. مثل اینکه شما سابقا یقین داشتید به اینکه بر شما واجب است که نسبت به خصوصیات روز قیامت تحصیل یقین کنید. این قضیۀ متیقنۀ شما بود. اگر برهه ای بر شما گذشت، روی یک جهتی، شک کردید که آیا حالا هم واجب است که انسان نسبت به مسائل قیامت، تحصیل یقین کند، یا اینکه این وجوب از بین رفته است؟ اینجا استصحاب می گوید:

وجوب تحصیل یقین به خصوصیات روز قیامت به قوّت خودش باقی است، یعنی همان طوری که در زمان سابق برای شما لازم بود که در مقابل خصوصیات روز قیامت تحصیل یقین کنید، الان هم بر شما وجوب به قوّت خودش باقی است، الان هم وظیفه دارید که

ص:405

اگر یقین ندارید بروید نسبت به خصوصیات روز قیامت تحصیل یقین کنید.

اما اگر بخواهید استصحاب موضوعی جاری کنید، استصحاب موضوعی اینجا فایده ندارد مثل حیات امام معصوم(علیه السلام) در آن زمانها، در این زمان که جای این حرف نیست. فرض کنید کسی در زمان امام دهم(علیه السلام) زندگی می کرد، یک روزی شک می کند که آیا حیات امام دهم باقی است یا ایشان مثلا به عالم آخرت ارتحال پیدا کرده اند، آیا همان طوری که مثلا فی زماننا هذا اگر یک انسان دورافتاده ای که دسترسی به رسانه های گروهی ندارد شک کرد که حیات مرجع تقلیدش باقی است یا نه؟ می تواند تمسک به استصحاب حیات بکند و مانعی هم ندارد، آیا در حیات امام معصوم هم مسأله این طور است؟ بگوید: ما«لا تنقض الیقین بالشک» داریم، استصحاب می کنیم بقای حیات امام دهم را«حتی یثبت خلافه»؟

این استصحاب جاری نیست، برای اینکه مسألۀ حیات امام، یک مسأله ای است که انسان باید به آن یقین و شناخت داشته باشد. نسبت به اصل حیات امام باید انسان معرفت قطعی داشته باشد و اگر یک روزی هم دچار تردید شد، نمی تواند پشت گوش بیندازد و مسأله را به استصحاب حل کند. باید فوری در مقام تحقیق برآید و مسأله برای او روشن شود که آیا حیات امام محفوظ است، یا حیات امام محفوظ نیست.

دلیل عدم جریان استصحاب موضوعی در امور اعتقادیه

پس علّت اینکه در اینجا استصحاب حیات امام دهم(صلوات الله و سلامه علیه) مفید نیست، نه بخاطر این است که«لا تنقض الیقین بالشک» قصوری دارد، بلکه بخاطر این است که«لا تنقض» اینجا فایده ندارد، برای اینکه یک چیزی باید بیاید که مسأله را به صورت قطع و به صورت یقین مشخص کند، و این غیر از آن قسم اول از امور اعتقادی است. در آن قسم اول، معنای امر اعتقادی این است که بنای قلبی بر یک چیزی بگذارد.

بنای قلبی مثل بنای عملی در اختیار انسان است. شما در نماز وقتی که شک می کنید بین سه و چهار، دلیل می گوید: «ابن علی الاربعة»، شما بنای بر چهار می گذارید. چنین بنایی قلبا مانعی ندارد، یعنی اگر دستور این بود که شما قلبا هم بنا را بر چهار بگذار، شما می گذاشتید. اما در مسألۀ حیات امام، عنوان این نیست. حیات امام باید فی جمیع الحالات مشخص باشد. هر حالی هم انسان شک کرد فوری باید در مقام تحقیق برآید و

ص:406

مسأله برای او مشخص شود. لذا در این قسم دوم از امور اعتقادی که برمبنای معرفت و برمبنای یقین مبتنی است، استصحاب موضوعی نمی تواند نقش داشته باشد اما استصحاب حکمی به آن صورتی که عرض کردیم قابل جریان است.

مجعول بودن منصب نبوت و امامت

از اینجا مسألۀ ما به مسألۀ استصحاب نبوت کشیده می شود که آیا این استصحاب نبوتی که جاثلیق در حضور حضرت رضا(علیه السلام) به آن تمسک کرد، صحیح است؟ البته مرحوم آخوند اینجا یک بحثی دربارۀ نبوّت کرده اند که فکر نمی کنم آن بحث اینجا چندان ضرورت داشته باشد و یا خیلی مفید باشد. آن نبوّتی که ما به حسب جهات مختلف معتقد هستیم، ولو این معنا به آن نحو ضروری نیست که تردید در کلام مرحوم آخوند را ابطال بکند، ولی مسأله این است همان طوری که خود ایشان هم اشاره کرده اند.

مسألۀ نبوت با مسألۀ ولایت و امامت، یک راه را طی می کند و یک مسیر دارد و آن این است که هر دو منصب الهی است. همان طوری که ولایت و امامت، یک منصب الهی است، همان طوری که از آن آیۀ شریفه«وَ إِذِ ابْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً» که ما از این«إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً» استفاده می کنیم صرف اینکه ابراهیم از آن آزمایش ها و از آن امتحانها به خوبی بیرون آمد، و با نمرۀ 20 در تمام مراحل موفق شد، صرف آن موفقیت کافی نیست برای اینکه امامت قهریه پیدا بکند، بلکه او استعداد آورد، او لیاقت آورد، او اهلیت آورد، اما جعل هم لازم است. «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً» معنایش این است که این طور نیست که بعد از آن ابتلاء«فَأَتَمَّهُنَّ» ، «انت امام قهرا». «انت امام قهرا» نیست، «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً» . وقتی مسألۀ جعل پیش آمد، ابراهیم اینجا توقعش را بالا برد، عرض کرد: «وَ مِنْ ذُرِّیَّتِی» ، خداوند فرمود: «لا یَنالُ عَهْدِی الظّالِمِینَ» .

پس مسألۀ امامت، یک مسألۀ جعلی است و یک منصب مجعول الهی است و از همین آیه استفاده می شود که در رتبۀ بالاتر از نبوت هم هست، بخاطر اینکه ابراهیم در حالی که دچار آن امتحانها و مصائب بود، مقام نبوت را واجد بود، نبی بود، «اِبْتَلی إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ» ، بعد از آنکه این مراحل را گذراند، آن وقت خداوند فرمود: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنّاسِ إِماماً» . امامتی که این همه علوّ دارد و این همه در جایگاهی بلند قرار

ص:407

گرفته است، اگر یک منصب مجعول باشد، قاعدتا آن طوری که نزدیک به ذهن ما است، این است که نبوت هم یک منصب مجعول الهی است، البته آن هم به استعداد و اهلیت و لیاقت. خداوند آنهایی را که اهلیّت داشتند نبی قرار داد، نه«کانوا نبیین قهرا».

در مسألۀ نبوت، قهریت نبود ولی مرحوم آخوند در باب نبوت یک احتمالی اینجوری می دهد که نبوت، یک معنای قهری و لازمۀ ترقی و تکامل نفس است به یک مرحلۀ خاصه ای که اگر نفس به آن مرحلۀ خاصۀ از تکامل رسید«یوحی الیها قهرا»، نیازی به جعل نبوت ندارد، نیازی به مجعولیت منصب نبوت ندارد. لذا روی این فرض می گوید: دیگر اصلا استصحاب معنا ندارد، برای اینکه نبوت، امر خارجی است، امر تکوینی است، چیزی هم بر آن ترتب پیدا نمی کند.

عرض کردم ما اصلا نباید این مبنا را مطرح کنیم. آنکه قابل طرح است و تقریبا به ذهن انسان نزدیک است، این است که مسألۀ نبوت همان طوری که از ظواهر آیات استفاده می شود، یک مقام مجعولی است و خداوند تبارک و تعالی به بعضی از افراد به علت داشتن یک صلاحیت کامل، این مقام شامخ را عنایت می کند. همان طوری که امامت که یک مقام بالاتر از نبوّت است نیز نیاز به جعل و نیاز به اعطا دارد.

من خواستم بگویم: آن احتمال را باید کنار بگذاریم و بحث را روی همین احتمال متمرکز کنیم که اگر نبوت موسی، نبوت عیسی، یک معنای مجعول الهی شد، همان طوری که وجوب نماز جمعه یک معنای مجعول است و اگر شما خواستید استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری کنید، به علت اینکه خودش قابلیت تعبد دارد؛ اگر نبوت هم یک چنین وضعی پیدا کرد، آیا در عین حال می شود استصحابش را جاری کرد؟ یا هزار مشکل در اینجا وجود دارد که قابلیت برای جریان استصحاب ندارد؟

پرسش:

1 - آیا استصحاب در امور اعتقادیه جاری می شود؟ چرا؟

2 - آیا ضوابط استصحاب در امور اعتقادیه وجود دارد؟

3 - تقسیم امور اعتقادیه را از نظر مرحوم آخوند(ره) بیان کنید.

4 - دلیل جریان استصحاب در امر اول از امور اعتقادیه نزد مرحوم آخوند(ره) چیست؟

5 - توضیح دهید آیا استصحاب موضوعی و حکمی در امور اعتقادیه جاری است؟

ص:408

درس چهارصد و هشتاد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تمسّک به استصحاب نبوت موسی و عیسی(علیهما السلام)

بنابر اینکه نبوّت، یکی از مناصب مجعولۀ الهیه باشد، اگر فرضا استصحابی در آن جریان پیدا کند، دیگر لازم نیست ما به دنبال اثر دیگری باشیم. مثل موضوعات نیست که به انتظار ترتّب یک اثر شرعی باشیم، بلکه مثل خود آثار شرعیه و خود احکام مجعوله است، یعنی خودش شرعی است، و خودش مجعولیت دارد. بنابراین معنا، آیا تمسک به استصحاب نبوّت جایز است یا نه؟ این طوری که جاثلیق در مقابل حضرت رضا(علیه السلام) به استصحاب نبوّت تمسک کرد، آیا این تمسک، صحیح است، یا نه؟ و بعد برسیم به آن جوابی که حضرت بیان فرمودند، ببینیم مقصود از آن جواب چیست و ناظر به چه مسأله ای است؟ ولی قبل از آن، خودمان مسأله را بررسی می کنیم.

اگر یک کتابی یک یهودی و یا نصرانی بخواهد به استصحاب نبوّت حضرت موسی(علیه السلام) تمسک کند، یا به استصحاب نبوّت حضرت عیسی(علیه السلام)

ص:409

تمسک کند، اینجا باید ببینیم که آیا منظور از تمسک به این استصحاب چیست؟ آیا می خواهد این استصحاب را یک دلیل و حجّتی در بین خودش و خدای خودش قرار بدهد؟ و به عبارت دیگر: استصحاب نبوّت را یک حجّت و مستندی برای بقای خودش به آن کتاب قرار می دهد؟ یا اینکه استصحاب نبوّت را برای کوبیدن ما مسلمانها و برای الزام ما مسلمانها به اینکه تبعیت از حضرت موسی یا حضرت عیسی(علیهما السلام) بکنیم به کار می برد؟ پس این دوتا از هم جداست که آیا هدف از تمسک به استصحاب، تمسک به یک حجّت است برای اینکه مستند خودش باشد، یا تمسک به یک دلیلی است در مقابل مسلمانها و به تعبیر مرحوم آخوند برای الزام مسلمانها؟ اینها از هم جداست و باید ملاحظه بشود.

کیفیت تمسّک اهل کتاب به استصحاب نبوت برای خودش

اگر بخواهد آن را یک مستمسکی برای خودش قرار بدهد، باید اولا خودش را یک آدم شاکی فرض کند. اگر یک کتابی عالم به بقای نبوّت موسی و یا بقاء نبوّت عیسی است، دیگر تمسک به استصحاب کردن، معنا ندارد برای اینکه در استصحاب، شک در بقا اعتبار دارد، عدم یقین به بقا و یا عدم بقا دخالت دارد. اگر کسی یقین به بقا داشت، مثل کسی که یقین به ارتفاع دارد، در مورد هیچ کدام استصحاب جریان پیدا نمی کند. پس باید این کتابی خودش را شاک فرض کند، یعنی در این فضای شک، استصحاب را جاری کند. بگوید: با آمدن دین اسلام، مثلا شک برای ما پیدا شده است، تردیدی برای ما پیدا شده است که آیا دین اسلام حق است یا باطل؟ و در نتیجه تردید داریم که نبوّت نبی خودمان باقی است، یا نبوّت نبی ما به واسطۀ آمدن اسلام مرتفع شده است؟ کتابی باید مسألۀ استصحاب را این چنین مطرح کند.

حالا که با این شرط مطرح کرد، می گوییم: آیا شما شاک در بقای نبوّت عیسی یا موسی هستید؟ می گوید: بله. می گوییم: منشأ شک شما لابد احتمال صدق نبی اسلام در دعوی نبوّت است و اولا استصحاب در یک چنین مسائلی نیاز به فحص دارد.

لزوم فحص در تمسک به اصول عملیه در شبهات حکمیه

در آخر بحث اشتغال این مسأله را مطرح کردیم که اگر اصول عملیه بخواهد در

ص:410

شبهات حکمیه جریان پیدا بکند، مشروط به فحص است. اول باید ببیند که آیا بر حرمت شربت توتون در کتب و مظانی که احتمال وجود دلیلی در آنجا جریان دارد، دلیل بر حرمت وجود دارد یا ندارد؟ اگر تفحّص کرد و بطور کلی مأیوس شد از این که ظفر به دلیل بر حرمت شرب توتون پیدا کند، آن وقت است که«رفع ما لا یعلمون» پیاده می شود، اصالة الاباحة تحقق پیدا می کند.

در باب استصحاب هم همین طور فحص لازم است، حتی در جاهایی که استصحاب شما موافق احتیاط هم هست مثل اینکه استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری کنید. آیا استصحاب وجوب نماز جمعه همین طوری جاری می شود یا باید ادله را ملاحظه کرد؟ ممکن است در میان ادله، ادله ای باشد که دلالت بر عدم وجوب نماز جمعه بکند. پس صرف اینکه انسان شک دارد در اینکه نماز جمعه در عصر غیبت واجب است یا نه ولو اینکه وجوبش هم تقریبا مطابق احتیاط باشد تا زمانی که به ادله مراجعه نکرده باشد حق ندارد اجرای استصحاب کند.

بله؛ اصول عملیه ای که در شبهات موضوعیه جریان پیدا می کند، نیاز به فحص ندارد.

اگر شما شک کردید که عبایتان قبلا نجس بوده، آیا آن را تطهیر کردید یا نه؟ یا بالعکس؛ شک کردید عبای طاهر، آیا نجس شده یا نه؟ لازم نیست که تفحص کنید، دقت کنید، بپرسید. در شبهات موضوعیه هم به اعتبار اجماعی که بر این مسأله قائم شده است و هم به دلیل بعضی از همین روایات زرارة که در باب استصحاب خواندیم، فحص لازم نیست. در بعضی از این روایات، در بعضی از فقراتش استصحاب را دربارۀ شبهۀ موضوعیه جاری کرده بدون اینکه فحص و تفحّصی در کار باشد.

اما مسألۀ شبهۀ موضوعیه غیر از شبهات حکمیه است. در شبهات حکمیه بلا اشکال، اول باید فحّص کند. اگر مأیوس شد، نوبت به اصل عملی می رسد. لذا کسی که می خواهد استصحاب نبوت را جاری کند، نمی تواند بگوید: چه ضرورتی دارد برویم تحقیق کنیم؟ چه ضرورتی دارد تفحص کنیم؟ ما در خانه می نشینیم و استصحاب نبوت موسی و عیسی(علیهما السلام) را جاری می کنیم! آیا مسألۀ نبوت از یک حکم فرعی و یک شبهۀ حکمیه در یک مسألۀ فرعی مقامش پایین تر است؟ یا بلا اشکال این خودش بالاترین اساس احکام است، ریشه احکام است، باید فحص کرد.

وقتی که مسألۀ فحص مطرح شد، آن وقت دوتا راه پیدا می شود: یک راه این است ما

ص:411

معتقدیم که از خصوصیات و ویژگیهای حقانیت اسلام این است که اگر کسی در مقام تفحّص برآید و جدا در رابطۀ با اسلام تحقیق بکند، امکان ندارد که اسلام را نپذیرد و از اسلام منحرف و منصرف بشود. این لازمۀ حقانیت و جاودانگی یک دین است که اگر کسی درست مطالعه کرد خالیا عن العناد و العصبیة، بلا اشکال تسلیم آن خواهد شد. لذا وقتی که مسألۀ فحص مطرح می شود، در درجۀ اول ما معتقدیم که با فحص و تحقیق کامل، این به حقانیت اسلام می رسد و در بقای نبوت موسی و عیسی شک ندارد، بلکه یقین به ارتفاع پیدا می کند.

عدم دلیل بر حجیّت استصحاب نزد کتابی

حالا از باب فرض کسی بگوید: من در بقای نبوت عیسی شک دارم و تفحّص هم کردم و این تفحّص مرا به جایی نرساند، به حقانیت اسلام واقف نکرد، در نتیجه من به تردید خودم حتی بعد از فحص باقی هستم. می گوییم: مانعی ندارد. حالا چه کار می کنی؟ می گوید: استصحاب. می گوییم: دلیل بر حجیت استصحاب چیست؟ شمای کتابی که می خواهید به استصحاب تمسک کنی، پشتوانۀ استصحاب چیست؟ از کجا این استصحاب برای شما حجت شده است؟ آیا شما در دین خودتان یک«لا تنقض الیقین بالشک» دارید؟ تازه اگر در دین خودتان هم«لا تنقض الیقین بالشک» داشته باشید، اعتبار آن«لا تنقض» محل تردید است برای اینکه احتمال می دهید که با این نبوت جدید، مرتفع شده باشد. پس شما که می خواهید به استصحاب تمسک کنید، پشتوانۀ استصحاب چیست؟ آیا استصحاب را از راه بنای عقلا و افادۀ ظن حجّت می دانی؟ اولا اگر بنای عقلا باشد، در موارد بنای عقلا، ظنی که در آن مورد حاصل می شود نیاز به دلیل بر حجیّت دارد و الاّ اصل اوّلی در باب مظنّه، عدم حجیّت مظنّه است، و این یک مسأله ای نیست که اختصاص به ما داشته باشد، حتی دلیل عقلی این را افاده می کند که مظنّه تا مادامی که پشتوانه نداشته باشد، لیس بحجّة.

پس در حقیقت می گوییم: آیا استصحاب، افادۀ قطع می کند؟ که بلا اشکال استصحاب در هیچ کجا مفید قطع نبوده و اصلا معنا ندارد استصحاب مفید قطع باشد برای اینکه چیزی که روی شک تکیه کرده، حکمی که موضوعش شک است، معنا ندارد رافع شک باشد. معنا ندارد«لا تنقض الیقین بالشک» برای انسان یقین آور باشد. این اصلا

ص:412

غیر معقول است.

پس اگر بخواهید بگویید: استصحاب، افادۀ یقین می کند، این غیر معقول. و اگر بفرمایید: افادۀ مظنّه می کند، بر حجیّت این مظنّه، دلیل لازم است. و اگر افاده هیچ کدام نمی کند که به درد نمی خورد. لو فرض کسی بگوید: از راه بنای عقلا نسبت به استصحاب برای ما یک ظنی پیدا می شود و این ظن را تا مادامی که دلیل برخلاف نداشته باشد، عقلا حجّت می دانند. می گوییم: باز مانعی ندارد. نبوت به مظنه ثابت نمی شود. نبوت، یک مسأله ای است که نیاز به قطع دارد. از سنخ امور اعتقادیۀ دوم است. صرف اینکه انسان مظنّه داشته باشد که«زید نبی، لا یترتب علیه اثر و لا یفید بوجه». در مسألۀ نبوت چون از قسم ثانی از امور اعتقادیه ای است که دیروز مطرح شد، معرفت لازم است، و بعبارة اخری: قطع لازم است. پس بر فرضی که استصحاب را از راه بنای عقلا مطرح کنید و ظن حاصل از استصحاب را در حجیّت، مستغنی از پشتوانه بدانید، تازه«لا یفید شیئا» برای اینکه نبوت و همین طور امامت، مسألۀ ظنی نیست بلکه از مسائلی است که انسان باید یقین به امام و یقین به نبی داشته باشد، عرفان کامل و معرفت تام لازم است.

لذا اگر کتابی بخواهد استصحاب را مستمسک خودش قرار بدهد، به این کیفیتی که ملاحظه فرمودید، تمام مراحلش لنگ است و به یک جا منتهی نمی شود که بتواند در آنجا مسألۀ استصحاب نبوت را پیاده کند.

بطلان تمسّک به استصحاب نبوّت برای الزام مسلمانان

اما اگر کتابی بخواهد استصحاب نبوت را به رخ ما بکشد، بگوید: شما که«لا تنقض الیقین بالشک» دارید، شما که اصلی را به نام استصحاب در مسائل شرعی پیاده می کنید، چرا«لا تنقض الیقین بالشک» را در مسألۀ نبوت به کار نمی برید؟ بخواهد ما را ملزم کند و با«لا تنقض» که پیش ما ثابت است، استصحاب نبوت را به رخ ما بکشد. اینجا برای بطلان او، جوابها و راههایی هست.

اول اینکه می گوییم: ما بما اننا مسلمان، شکی در ارتفاع نبوت آنها نداریم که استصحاب کنیم. مسلمان یعنی چه؟ مسلم آن است که قاطع به ارتفاع نبوت موسی و عیسی(علیهما السلام) و متیقن به حدوث نبوت نبی اکرم(صلی الله علیه و آله) است.

من که قطع به ارتفاع او دارم و یقین به حدوث نبوت نبی اکرم دارم، برای چه استصحاب

ص:413

کنم؟ استصحاب، شک در بقا می خواهد. این یک راه حسابی است.

اگر این جهت را نادیده بگیریم، یک نکتۀ لطیفی اینجا وجود دارد و آن این است که اگر در عین حالی که مسلمان است، شک دارد، چه کار کند؟ آیا می تواند به استصحاب تمسک کند؟ استصحاب را چه کسی آورده؟ پشتوانه این استصحابی که این مسلمان شاک به آن تمسک می کند چیست؟ اسلام پشتوانۀ این استصحاب است. اگر استصحابی که پشتوانه اش اسلام است، عدم اسلام را ثابت کند، «ما یلزم من وجوده عدمه» می شود.

من که دینم اسلام است می خواهم به«لا تنقض الیقین بالشک» بگویم: اسلام دروغ است و«لا تنقض» دروغ است. آیا می شود به«لا تنقض» استدلال کنیم بر بطلان«لا تنقض» و از راه«لا تنقض» خود«لا تنقض» را از بین ببریم؟! «لا تنقض» می خواهد استصحاب نبوت عیسی را ثابت کند. معنای نبوت عیسی، بطلان نبوت نبی اکرم است و معنای بطلان نبوت نبی اکرم، بطلان«لا تنقض» است. برای اینکه«لا تنقض فرع علی نبوت نبی الاسلام و من احکام الاسلام». معنایش این است که به یکی از احکام اسلام، خود آن حکم را ما از بین ببریم، و محققین و حکما فرموده اند: «ما یلزم من وجوده عدمه محال».

طریق یقین به نبوّت موسی و عیسی(علیهما السلام) نزد مسلمانان

یک راه دیگری هم اینجا هست و آن این است که دیروز عرض کردیم: ما در استصحاب، اول، یقین به حدوث لازم داریم، نه به معنای حدوثی، بلکه به معنای اصل وجود. ما یقین به وجود در زمان سابق لازم داریم. لذا ممکن است اینجا از این راه وارد بشویم که یقین ما به نبوت موسی و به نبوت عیسی، آیا با قطع نظر از اسلام است؟ یا اسلام ما را به نبوت آنها هدایت کرده است؟ کدام یک از اینها است؟ آیا ما که متیقن هستیم به اینکه موسی، نبی، (در اصل نبوّتش، کاری به بقا نداریم) اگر از ما سؤال شود که یقین از کجا آمده است؟ ما در جواب می گوییم: قرآن کریم، روایات، بیان رسول الله، اینها تأیید می کند که«انّ موسی کان نبیا، انّ عیسی کان نبیا» و الاّ اگر از اسلام صرف نظر کنیم، قرآن را کنار بگذاریم، روایات را در این باب کنار بگذاریم، از کجا برای ما یقین حاصل شده است بانّ موسی نبیا؟

آیا توراتی که الان موجود است ما را هدایت می کند به اینکه موسی نبی؟ توراتی که الان وجود دارد، سر تا پا محرّف است و مسائلی در آن وجود دارد که«لیس من شأن

ص:414

الانبیاء بوجه»، نسبت زنا و شرب خمر و مسائل مختلف در این تورات و انجیل فعلی به انبیا داده شده است. مسألۀ تورات و انجیل غیر از مسألۀ قرآن است. یعنی دوتا فرق روشن دارد: یکی اینکه در قرآن به هیچ وجه تحریفی تحقق پیدا نکرده است و این در جای خودش مسلّم است و بعضی از علمای شیعه روی ساده لوحی تحریف را معتقد شده اند و این ننگ را تا روز قیامت به دامن شیعه وارد کرده اند. این روی عدم تعمق است، روی عدم دقت است و الاّ علمای شیعه از صدر اسلام تا به حال روی مسألۀ عدم تحریف تکیه کرده اند و هرکسی که به مسألۀ تحریف قرآن تفوّه بکند، یا آدم بی شعوری است، یا آدم خدای نکرده غیر متدینی است. مسأله، این طور نیست. پس اولا قرآن فاقد تحریف است و آن دو کتاب سر تا پا محرّف است.

ثانیا: قرآن به عنوان معجزه مطرح شده است، یعنی تنها معجزۀ جاویدان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) تا روز قیامت، مسألۀ قرآن است، یعنی همان فریادی که قرآن در ابتداء نزولش داشت که هرکسی که می تواند به مثل این قرآن بیاورد بیاورد، الان هم این مسأله به قوّت خودش باقی است و تا روز قیامت این مسأله به قوّت خودش باقی است. قرآن به عنوان کتابی تحدّی مطرح است. اما تورات و انجیل به این عنوان نیامده اند. تورات و انجیل، معجزۀ موسی و عیسی نبوده است. معجزۀ عیسی عبارت از مرده زنده کردن و امثال ذلک است. معجزۀ موسی هم آن ید بیضا و اژدها و امثال ذلک بوده است. کتابشان به عنوان معجزه مطرح نیست حتی لو فرض که در تورات، تحریفی واقع نشده بود، اگر کسی الان هم تورات فرضا غیر محرف را ملاحظه می کرد، از راه تورات غیر محرّف هم نمی توانست حقانیت موسی را به دست بیاورد، نمی توانست از راه انجیل غیر محرّف، حقانیت عیسی را به دست بیاورد.

لذا اگر ما از اسلام و حکایت اسلام و بیان اسلام در این رابطه صرف نظر کنیم، هیچ راهی برای ما نیست که یقین به نبوت موسی و یقین به نبوت عیسی داشته باشیم. افرادی در دنیا هستند، پیروان زیادی داشتند و دارند، درحالی که می دانیم به اندازۀ سر سوزنی هیچ گونه حقانیتی در آنها وجود ندارد. آن وقت ما از کجا می فهمیدیم که«انّ موسی کان نبوته نبوتا حقیقیا و عیسی کذلک»؟ فقط از راه اسلام. چیزی که یقین به اصلش را از راه اسلام پیدا کردیم چگونه با استصحاب بقائش ریشۀ اسلام را بزنیم؟ اگر ریشۀ اسلام را زدیم، آن یقین هم از بین می رود. یقین که از بین رفت، حالت سابقۀ متیقنه نداریم که

ص:415

استصحاب کنیم. این خودش یک مسألۀ مهمی است در این رابطه.

اشکال شیخ انصاری(ره) به استصحاب کلی موسی و عیسی(علیهما السلام)

اینجا از حضرت رضا(علیه السلام) در جواب جاثلیق برحسب روایت، یک عبارتی نقل شده است که ظاهرش یک قدری در ذهن می زند. عبارت این است که حضرت رضا(علیه السلام) به او گفتند: ما به نبوت هر موسی و عیسایی معتقدیم که اخبار به نبوت نبی ما کرده باشد، تصدیق به نبوت نبی ما کرده باشد و اگر نبوت نبی ما را تصدیق نکرده باشد، ما اقرار به نبوت او نداریم. در اینجا مرحوم شیخ در رسائل این بیان حضرت را نه به عنوان بیان امام، به صورت بیان یکی از علما مطرح کرده است و اشکال کرده است که ما صدتا موسی و عیسی نداریم، یک موسی بن عمران بوده، یک عیسی بن مریم بوده است و معنا ندارد انسان در یک شخص، تعلیق به کار ببرد. در روایت کل دارد. کل موسی و عیسی که اقرّ بنبوت نبی ما، معنایش این است که ما چند عیسی و موسی داریم لذا مرحوم شیخ با این اشکال مواجه شده است. این ظاهر عبارت روایت این است.

لکن احتمال داده شده که شاید نظر حضرت رضا(علیه السلام) به همین نکته ای بود که اخیرا عرض کردم که مسأله را از طرف حضرت موسی مطرح نکنیم، نگوییم: ما موسایی را قبول داریم که تصدیق به نبوت نبی ما کرده باشد بلکه مسأله را از این طرف بیاوریم، بگوییم: حضرت موسی را از طریق نبی خودمان پذیرفتیم. نبوت موسی را از طریق نبوت نبی خودمان پذیرفتیم. این البته یک احتمالی است که ممکن است در عبارت ایشان پیاده بشود، چون آن صورت به حسب ظاهر مورد مناقشه است و اگر بر این معنا حمل بشود، از مناقشه بیرون می آید. در این عبارت دقت بفرمایید ببینید آیا یک معنای دیگری غیر از این دو احتمال جریان دارد یا ندارد؟

پرسش:

1 - آیا استصحاب نبوّت، نیاز به ترتب اثر شرعی دارد؟ چرا؟

2 - کیفیت تمسّک کتابی به استصحاب نبوت برای خودش چگونه است؟

3 - اشکال تمسّک کتابی به استصحاب نبوت برای خودش چیست؟

4 - آیا می توان به استصحاب نبوت موسی و عیسی(علیه السلام) تمسک کرد؟ چرا؟

5 - اشکال شیخ(ره) به استصحاب کلی موسی و عیسی و جواب آن چیست؟

ص:416

درس چهارصد و هشتاد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی تمسّک به استصحاب در عام افرادی و ازمانی

در یکی از تنبیهات استصحاب، این مطلبی را که در فقه در بعضی از موارد، مورد ابتلا قرار گرفته مطرح کرده اند و آن این است که اگر ما یک عامی داشته باشیم که علاوۀ بر عموم افرادی، متعرض زمان هم شده باشد و در حقیقت یک عموم ازمانی هم اجمالا در آن مطرح باشد، مثل«اکرم العلماء کل یوم» بعد در مقابل این دلیل عام، یک دلیل مخصصی داریم که یکی از افراد عام را، آن هم در یک زمان خارج کرده است، مثل اینکه گفته است: «لا یجب اکرام زید العالم یوم الجمعه» و بعد ما در این تردید داریم که روز جمعه که گذشت، و اکرام زید عالم در روز جمعه واجب نبود، آیا در روز شنبه حکم اکرام زید چه می شود؟ آیا زید روز شنبه، مثل روز جمعه«لا یجب اکرامه» دارد؟ یا اینکه در روز شنبه مثل سایر افراد علما، وجوب اکرام دارد؟

پس در حقیقت نسبت به روز شنبه که بعد از زمان حکم خاص است، تردید و شک

ص:417

داریم که اکرام زید در روز شنبه چه حکمی دارد؟ نزاع در این واقع شده است که آیا نسبت به حکم اکرام روز شنبه باید به استصحاب رجوع کنیم و با استصحاب، عدم وجوب اکرام روز جمعه را برای روز شنبه هم ثابت کنیم؟ یا اینکه برای روز شنبه باید به «اکرام العلماء کل یوم» رجوع بکنیم؟ و اگر عام شامل اینجا شد و رجوع به عام جایز شد، دیگر مجالی برای استصحاب باقی نمی ماند.

پس در حقیقت طرح این بحث در باب استصحاب برای رسیدن به این معناست که آیا در روز شنبه حکم باید از طریق استصحاب مشخص شود، یعنی عموم نمی تواند دلالت داشته باشد، به عام نمی شود مراجعه کرد، برای اینکه اگر مراجعۀ به عام جایز شد، دیگر استصحاب در مقابل دلیل لفظی نمی تواند نقشی داشته باشد. در صورتی می شود به استصحاب مراجعه کرد که دست ما از عام کوتاه باشد و الا اگر بتوانیم به عام رجوع کنیم، با ملاحظۀ عام، دیگر لا مجال للاستصحاب.

مرحوم شیخ بزرگوار استاد الکل شیخ انصاری(اعلی الله مقامه الشریف) در کتاب رسائل در این مسأله، تفصیل قائل شده اند و دو صورت برای مسأله تصویر کرده اند: در یکی از این دو صورت، رجوع به عام را لازم شمرده اند و در یک صورت، رجوع به استصحاب را متعیّن دانسته اند.

تفصیل شیخ(ره) در رجوع به استصحاب در عام ازمانی و افرادی

تفصیل ایشان به این صورت است، می فرماید: این«کل یوم» که مولا و متکلم در «اکرم العلماء» اخذ کرده است، این یک عموم ازمانی است. همان طوری که در عموم افرادی، یک عام استغراقی و یک عام مجموعی داریم، (البته یک عام بدلی هم داریم که حالا محل ابتلای ما نیست، فعلا این دوتا عام محل ابتلای ماست.) در عموم افرادی در موارد دیگر، یعنی آنجاهایی که مولا می گوید: «اکرم کل عالم» به تخصیص و ما نحن فیه هم مربوط نیست، این«کل عالم» را که اینجا اخذ می کند، دو جور ممکن است اخذ بکند:

یک وقت به این نحو است که اکرام هر عالمی مستقلا خودش وجوب دارد، مستقلا خودش حکم دارد، مستقلا خودش موافقت و مخالفت دارد، به طوری که اگر مکلف از مجموعۀ علما که مثلا بیست نفر هستند، ده نفر را اکرام کرد و ده نفر را اکرام نکرد، در این نحوه از عموم، مسأله به این صورت است که ده مخالفت شده و ده موافقت شده است

ص:418

چون اکرام هر عالمی خودش متعلق حکم مستقل است، خودش حکم خاص دارد، حکمش هم به تنهایی اطاعت و موافقت دارد. از این عام تعبیر به عام استغراقی می کردند که معنای عام استغراقی، استقلال هر فرد از عام در همۀ مسائل، در حکم و تبعات حکم است.

اما گاهی از اوقات مولا می گوید: «اکرم کل عالم» و این افراد را به نحو عام مجموعی ملاحظه می کند. معنای عام مجموعی این است که اکرام این مجموع«موضوع واحد، متعلق لحکم واحد» یک موافقت و یک مخالفت هم بیشتر ندارد. اگر شما همۀ علما را اکرام کردید، این«اکرم کل عالم» موافقت شده است، اما اگر اکرام نکردید ولو یک نفر را، یعنی عدم اکرام تنها در رابطۀ با یک نفر بود، اینجا مخالفت تحقق پیدا کرده است.

شباهت مسأله مورد بحث به مسألۀ وجوب روزه در ماه رمضان

نظیر این مسأله(برای روشن شدن مطلب) در روزۀ ماه رمضان وجود دارد. آنجا دو مطلب وجود دارد: یکی اینکه روزه تمام یک ماه بر شما لازم است، اما یک ماه روزه لازم بودن به این است که هر روز خودش حکم خاص دارد. هر روزی موافقت و مخالفت خاص دارد. اگر کسی پانزده روز روزه گرفت و پانزده روز تعطیل کرد، پانزده تا موافقت کرده و پانزده تا مخالفت از او تحقق پیدا کرده است. اما همین روزه را وقتی که نسبت به اجزای زمان در یک روز فرض می کنیم، از اول طلوع فجر تا غروب، دیگر اینطور نیست که هر ساعتی، یک حکم مستقلی داشته باشد، هر دقیقه ای یک حکم مستقل داشته باشد. اگر این مجموعه تحقق پیدا کرد، یک موافقت حاصل شده است. اگر این مجموعه تحقق پیدا نکرد، ولو به خوردن یک قطره آب در یک مرتبه عمدا باشد، این روزه به هم می خورد، روزه باطل می شود، قضا و کفاره بر آن ترتب پیدا می کند.

پس در عام افرادی اینکه مولا می گوید: «اکرم کل عالم فی کل یوم»، نسبت به این«کل یوم» هم مسأله همین طور است. یک وقت هر روز را برای هر عالمی، یک موضوع مستقل و«له حکم مستقل» قائل شده است، به طوری که اگر یک عالمی را ده روز اکرام کرد، ده موافقت شده است و اگر همان عالم را ده روز بعد اکرام نکرد، ده مخالفت تحقق پیدا کرده است.

اما یک وقت است که در«اکرم العلماء کل یوم»، این«کل یوم» مثل اجزای در روزۀ

ص:419

ماه رمضان است، یعنی مجموعۀ این ایّام و مجموعۀ این روزها، یک موضوع است«و له حکم واحد و له موافقة واحده و مخالفة واحده» که اصطلاحا از این تعبیر به عام مجموعی می کنند.

شیخ می فرماید: در این«اکرم العلماء کل یوم» باید ببینیم کل یومش چه طوری اخذ شده است، آیا به نحو عام استغراقی است، یا به نحو عام مجموعی است؟ اگر به نحو عام استغراقی باشد، معنای عام استغراقی این است که اکرام زید در روز جمعه یک فرد، اکرام زید در روز شنبه«فرد آخر»، اکرام زید در روز یکشنبه، «فرد ثالث»، به خاطر اینکه برای هر روزی، خصوصیت قائل شده است، فردیت، قائل شده است، حکم مستقلی روی او بار کرده است، و حکمش هم بالخصوص موافقت و مخالفت دارد.

می فرماید: اگر این طور شد، در همین مثال«اکرم العلماء کل یوم» (که من عرض کردم) بعد که می گوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعه» اگر روز شنبه شک بکنید در اینکه اکرام زید وجوب دارد یا ندارد، با توجه به اینکه اکرام زید در روز شنبه، یک فرد مستقل از عموم استغراقی«کل یوم» است، وظیفۀ شما رجوع به عام است. وظیفۀ شما این است که به«اکرم العلماء کل یوم» مراجعه کنید و اگر عام، حاکم شد، دیگر جا برای استصحاب باقی نمی ماند. همان طوری که اگر دلیل می گفت: «لا تکرم زیدا»، اگر شما شک می کردید که آیا عمرو، وجوب اکرام دارد یا نه، چطور وظیفۀ شما این بود که به عموم افرادی«اکرم کل عالم» تمسک بکنید، حالا هم که در مورد اکرام زید در روز شنبه، تردید دارید، به لحاظ اینکه این یک فرد مستقل از عموم استغراقی ازمانی«کل یوم» است چاره ای ندارید جز اینکه به«اکرم کل عالم فی کل یوم» رجوع بکنید و با توجه به دلالت عام دیگر جا برای استصحاب باقی نمی ماند.

و اما آن فرض دوم که این«کل یوم» به نحو عام مجموعی اخذ شده است دیگر افرادی که ما در رابطۀ با«اکرم کل عالم» داریم هر روز یک فردیت مستقلی ندارد، بلکه افرادش همان زید و عمرو و بکر هستند و هرکدام از اینها در مجموع ایام، وجوب اکرام دارند، نه اینکه زید به حسب زمان به صدها فرد انحلال پیدا بکند، عمرو به حسب زمان به صدها فرد انحلال پیدا بکند. در اینجایی که«کل یوم» به نحو عام مجموعی اخذ می شود، زید تنها یک فرد است. اگر«لا تکرم زیدا یوم الجمعه» نبود، زید فقط یک حکم داشت و آن حکم«وجوب اکرامه فی کل یوم» بود، به طوری که اگر یک روز اکرام

ص:420

نمی شد، این تکلیف عملی نشده بود، این امر مولا موافقت نشده بود.

پس زید یک فرد است. حالا که دلیل مخصّص آمد این فرد به نام زید را در روز جمعه خارج کرد، اگر ما روز شنبه شک کردیم در اینکه آیا اکرامش واجب است یا نه، دیگر به چه حسابی به عموم«اکرم کل عالم فی کل یوم» تمسک بکنیم؟ مگر ما در تخصیص زائد شک داریم؟ مگر ما در خروج یک فرد دیگر شک داریم؟ فرد دیگری نداریم. زید یک فرد است. این طور نیست که زید به لحاظ هر روز، یک فرد مستقلی باشد. زید، یک فرد است، این فرد هم به دلیل«لا تکرم زیدا یوم الجمعه» از عموم خارج شد، بساطش را جمع کرد، از«اکرم العلماء» بیرون آمد منتها به لحاظ اینکه کلمۀ«یوم الجمعه» در دلیل مخصّص ذکر شده، نمی دانیم آیا وجوب اکرام دارد یا نه، استصحاب می کنیم همان عدم وجوب اکرامی را که برای او در روز جمعه ثابت بود، و اینجا دیگر جای تمسک به عام نیست. تمسک به عام در شک در تخصیص زائد است. در شک در خروج فرد دیگر است و ما در خروج فرد دیگر شک نداریم که به عام تمسک کنیم.

لذا مرحوم شیخ انصاری می فرماید که اینجا چاره ای نیست جز اینکه به استصحاب تمسک بکنیم، کما اینکه در آن فرض اول، چاره ای نیست جز اینکه به دلیل عام رجوع بکنیم. این تفصیل مرحوم شیخ ریشۀ اصلی در این مسأله است.

تفصیل مرحوم آخوند(ره) در عام ازمانی و افرادی از نظر جریان استصحاب

مرحوم آخوند در کفایه با توجه به این تفصیل مرحوم شیخ می فرماید که مسأله را باید دقیق تر ملاحظه کنیم. این که مرحوم شیخ در رابطۀ با«کل یوم» تشقیق فرمودند که آیا این «کل یوم» به نحو عموم استغراقی اخذ شده است یا به نحو عام مجموعی؟ باید به دلیل مخصص مراجعه بکنیم. در دلیل مخصص هم، زمان اخذ شده است، می گوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعه». باید ببینیم این یوم الجمعه ای که در دلیل مخصص اخذ شده است، آیا این زمان به عنوان ظرفیت در دلیل مخصص مطرح است یا به عنوان قیدیت در دلیل مخصص مطرح است؟ اگر به عنوان ظرفیت مطرح باشد، دیگر اکرام زید در روز جمعه مغایر با اکرام زید در روز شنبه نیست، اما اگر به نحو قیدیت اخذ شده باشد، اگر زمان قید شد، اکرام زید در روز جمعه، غیر از اکرام زید در روز شنبه است. اکرام مقیّد به یوم الجمعه، مغایر با اکرام مقیّد به یوم السبت است.

ص:421

لذا مرحوم آخوند می فرمایند: با توجه به دلیل مخصص و اینکه در دلیل مخصص، زمان گاهی به نحو قیدیت اخذ شده است و گاهی به نحو ظرفیت، مسألۀ ما چهار صورت پیدا می کند. مرحوم شیخ دو صورت برای مسأله تصویر کردند، هر دو صورت، یکی رجوع به عام، یکی هم رجوع به استصحاب و مسأله را با این دو صورت، خاتمه دادند، اما حالا مسأله چهار صورت پیدا می کند و باید این چهار صورت را بررسی کنیم. کلام مرحوم آخوند در اینجا انصافا دقیق است.

ایشان می فرماید: یک صورت این است: اگر زمان در دلیل عام به نحو عام مجموعی اخذ شده باشد، (که از آن تعبیر به استمرار و دوام می فرماید. مقصودشان از دوام و استمرار، همین عام مجموعی است.) در«اکرم کل عالم فی کل یوم» اگر این«فی کل یوم» به نحو عام مجموعی اخذ شد، از طرفی دلیل مخصص هم زمان را به عنوان ظرفیت اخذ کرده است، نه به عنوان قیدیت، اگر به این صورت شد، آیا باید به عام رجوع کنیم یا استصحاب؟

می فرماید: اینجا جای رجوع به استصحاب است برای اینکه اولا از نظر استصحاب، مسأله ای وجود ندارد. این طور نیست که قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه، تغایر داشته باشد، چون وقتی که زمان به عنوان ظرفیت اخذ شد، اکرام یوم الجمعه با اکرام یوم السبت مغایرت ندارد و تعدد موضوع نیست، به خلاف آنجایی که به نحو قیدیت اخذ شده باشد. لذا چون زمان به نحو ظرفیت اخذ شده است، از نظر جریان استصحاب، مشکله ای وجود ندارد و استصحاب جاری می شود.

بعد می فرماید: اما علت این که در اینجا نمی شود به عام مراجعه کرد این است که اگر اکرام زید در روز شنبه واجب نباشد، یک تخصیص زائدی بر عام لازم نمی آید، برای اینکه عام زمان را به نحو عام مجموعی گرفته است. در عام مجموعی، دیگر زمان مفرّد نیست، آن که مفرد است زید، عمرو، بکر، افراد است. و فرض این است که این یک فرد، خارج شد. زید بما انه یک فرد، داخل در«اکرم کل عالم» است.

بله؛ اگر زمان به نحو عام استغراقی اخذ می شد، زید به عنوان صد فرد داخل در«اکرم کل عالم» بود، برای اینکه زید امروز، یک فرد است، زید فردا، یک فرد دیگر است، زید پس فردا فرد سوم است. اما وقتی که زمان در دلیل عام به نحو عام مجموعی و به نحو دوام و استمرار اخذ شده است، این استمرار با خروج زید، پاره شد، این دوام با خروج

ص:422

زید، انقطاع پیدا کرد. دیگر ما در تخصیص زائد شک نداریم که به«اکرم کل عالم فی کل یوم» مراجعه بکنیم.

لذا ایشان می فرماید: بله؛ همین فرض اول که عام در«اکرم کل عالم کل یوم» به نحو استمرار است و در دلیل مخصص هم به نحو ظرفیت است، دو صورت دارد، غیر از آن سه فرضی که بعد باید به آن برسیم. نفس این فرض اول«له صورتان»: یک صورت این است: باید ببینیم شروع وجوب اکرام نسبت به همۀ علما از چه زمان بوده است؟ یک وقت شروع وجوب اکرام نسبت به همۀ علما از روز پنجشنبه بود، یعنی شب پنجشنبه مولا این دستور را صادر کرد که از فردا صبح که صبح پنجشنبه است«یجب اکرام کل عالم فی کل یوم» به معنای عام مجموعی که نتیجه این می شود که فردا صبح پنجشنبه همان طوری که سایر علما، وجوب اکرام داشتند، این زیدی هم که فردای جمعه وجوب اکرام ندارد، در این پنجشنبه، وجوب اکرام داشت، برای اینکه دلیل مخصص گفته:

«لا تکرم زیدا یوم الجمعه»، اما پنجشنبه ای که قبل الجمعه است و شروع اکرام علما است، زید با دیگران یکسان بود. همان طوری که سایرین، وجوب اکرام داشتند، زید هم وجوب اکرام داشت و به عنوان یک فرد مثل سایر افراد، محکوم به همان حکم بود.

اما یک وقت این است که شروع وجوب اکرام از همان روزی است که دلیل مخصص، زید را خارج کرده است، مثل اینکه شب جمعه مولا این دستور را صادر بکند، بگوید: فردا که جمعه است، باید همۀ علما از فردا اکرام بشوند«فی کل یوم». بعد هم دلیل مخصص می گوید: تنها زید در روز جمعه، وجوب اکرام ندارد، که معنای این مسأله این است که زید بیچاره از همان لحظۀ پیاده شدن حکم، از دلیل عام، بیرون آمده و بساطش را جمع کرده است.

مصداق تفصیل مرحوم آخوند(ره) در فقه

اگر ما بخواهیم یک مثالی در فقه برای این پیاده کنیم، در باب خیارات خوشبختانه هر دو مصداق وجود دارد. بعضی از خیارات داریم که از همان لحظۀ تحقق بیع، خیار آمده است و به عنوان مخصص«اوفوا بالعقود» مطرح شده مثل خیار مجلس. اما بعضی از خیارات داریم که اول«اوفوا بالعقود» آمد، گریبان این طرف را گرفت، وفای به عقد را بر او واجب کرده است، بعد به خاطر یک جهتی، خیار برای او پیاده شد، مثل اینکه مثلا علم

ص:423

به غبن پیدا کرده است، بنابر اینکه در مسألۀ غبن بگوییم: خیار از همان هنگام علم به غبن، ثابت است که معنایش این است که قبل از آن که علم به غبن پیدا بکند، «اوفوا بالعقود» همین معامله ای که در واقع، غبنی بوده را شامل شده و وجوب وفا را آورده است. لیکن بعد از آن که مشتری، علم به غبن پیدا کرد، با علم به غبن، خیار غبن، ثابت شده است.

مرحوم آخوند می فرماید: بین این دو صورت و دو مورد فرق است. فرقش این است:

در آنجایی که از همان آن اول و لحظۀ اول، مورد دلیل مخصص از عام بیرون آمده است و حتی یک آن هم در تحت عام باقی نمانده، اینجا بلا اشکال باید به استصحاب رجوع کرد. مثلا در خیار مجلس، اگر به علت یک جهتی شک کردیم که خیار مجلس باقی است یا منتفی است؟ شک کردیم که خیار مجلس از بین رفته یا نه؟ حتما باید استصحاب خیار مجلس جاری شود به خاطر اینکه معامله ای که خیار مجلس در آن وجود دارد از همان لحظۀ اول از«اوفوا بالعقود» بیرون آمده است، و بساطش را از عموم«اوفوا بالعقود» جمع کرده است، و در نتیجه دلیل عام نتوانسته این معامله ای را که در آن خیار مجلس هست بگیرد، لذا اگر شما شک کردید در اینکه خیار مجلس باقی است یا نه، چاره ای ندارید جز اینکه به استصحاب بقای خیار مجلس رجوع بکنید، و اصلا جای تمسک به «اوفوا بالعقود» و اشباه ذلک برای شما نیست.

اما در آن طرف دیگر و در آن فرض دیگر که مثلا دو روز است که«اوفوا بالعقود» این معاملۀ غبنی را گرفته است و دو روز، وجوب وفا داشت و مشمول حکم عام بود، بعد علم به غبن آمد و خیار غبن آورد، حالا شما شک کردید که خیار غبن«علی الفور» است یا«علی التراخی». اگر لحظۀ اولی که می توانستید اعمال خیار کنید عمدا اعمال خیار نکردید، بعد برای شما شک پیدا شد که اگر خیار غبن، فوری باشد، مرتفع شده و اگر علی نحو التراخی باشد، بقا دارد. اینجا ایشان می فرماید: جای تمسک به استصحاب بقای خیار غبن نخواهد بود برای اینکه این فرد از اول«لم یخرج من العام»، این چند روز وجوب وفا داشت، حالا یک دلیل مخصصی آمد، یک خیاری را فی الجمله ثابت کرده است، اما حالا که دیگر دلیل مخصص از نظر دلالت، قدرتش را از دست داد، اینجا چاره ای نیست جز اینکه به عموم«اوفوا بالعقود» رجوع بشود.

پس فرض اول(که هنوز سه فرض دیگر در کلام ایشان باقی مانده است) این است

ص:424

که اگر زمان در دلیل عام به نحو مجموعی و استمرار و دوام اخذ شده باشد و در دلیل خاص هم زمان به نحو ظرفیت اخذ شده باشد، در همین فرض، آنجایی که خروج مورد خاص از دلیل عام از اول باشد مثل وجوب اکرامی که مولا شب جمعه صادر بکند، اینجا می فرماید: باید به استصحاب حکم خاص تمسک بشود. اما اگر همین مورد خاص در تحت عام بود، پرچم عام روی سر او آمد، مثل«اکرم العلما» یی که مولا شب پنجشنبه صادر کرد و روز پنجشنبه خود همین زید هم وجوب اکرام داشت، می فرماید: اینجا دیگر جای تمسک به استصحاب نیست، بلکه باید به عموم عام رجوع کرد.

پرسش:

1 - عام افرادی و ازمانی را توضیح دهید.

2 - تفصیل شیخ(ره) در رجوع به استصحاب در عام ازمانی و افرادی چیست؟

3 - شباهت مسأله مورد بحث به مسألۀ وجوب روزه در ماه رمضان را بیان کنید.

4 - تفصیل مرحوم آخوند(ره) را در عام ازمانی و افرادی از نظر جریان استصحاب توضیح دهید.

5 - مصداق تفصیل مرحوم آخوند در فقه بین عام ازمانی و افرادی کجاست؟

ص:425

درس چهارصد و هشتاد و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مرحوم آخوند برای این مسأله، چهار صورت تصویر فرمودند: صورت اول که دیروز بحث شد این بود که دلالت عام بر عموم ازمانی به نحو عام مجموعی باشد و دلالت دلیل مخصّص از نظر مدخلیت زمان، به نحو ظرفیت باشد قیدیت.

اخذ زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت و در عام به نحو عام استغراقی

صورت دوم: درست نقطۀ مقابل صورت اول است؛ یعنی زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت اخذ شده و در دلیل عام به نحو عموم استغراقی، به این معنا که زمان، مفرّد است و هر روزی در مثال«اکرم العلماء کل یوم»، خودش یک فرد مستقلی است. اکرام زید عالم در روز جمعه، غیر از اکرام زید عالم در روز شنبه و غیر از اکرام زید عالم در روز یکشنبه است.

زمان در دلیل عام، به نحو عموم استغراقی است که هر زمان، فرد مستقل و موضوع

ص:426

مستقل و دارای حکم مستقل و اطاعت و مخالفت مستقل است. در دلیل خاص هم به نحو قیدیت اخذ شده که لازمۀ قیدیت هم(همان طوری که دیروز عرض کردم)، مغایرت است. اکرام زید مقیّد به یوم الجمعه، غیر از اکرام زید مقیّد به روز شنبه است. اکرام ها مغایرتی ندارند اما به واسطه تقیّد، بینشان مغایرت پیدا می شود.

اگر چنین معنایی در«اکرم العلماء کل یوم» پیدا شد، در مقابل هم«لا تکرم زیدا یوم الجمعه» داشتیم، اینجا نسبت به روز شنبه، اگر شک کردیم در اینکه اکرام، واجب است یا واجب نیست، بلا اشکال باید به عام رجوع بکنیم برای اینکه اکرام روز شنبه، یک موضوع مستقلی است، یک فرد مستقلی است برای«اکرم العلماء کل یوم». پس اکرام روز جمعه به عنوان یک فرد، خارج شد. اکرام روز شنبه، به عنوان فرد مستقل، مشکوک الخروج است، لذا هیچ چاره ای نیست جز اینکه به دلیل عام رجوع بشود.

البته این خصوصیت هم در اینجا هست ولو اینکه ذکر نفرموده اند که اگر فرضا به دلیل عام رجوع نکنیم، به استصحاب هم نمی توانیم رجوع بکنیم برای اینکه فرض این است که زمان، در دلیل خاص، به نحو قیدیت اخذ شده و اگر زمان، به نحو قیدیت اخذ شده باشد، این قابل استصحاب نیست برای اینکه آن که متیقن الوجوب است، اکرام مقید به یوم الجمعه است و اینکه برای شما مشکوک البقاء نیست. آن که برای شما مشکوک است، یک موضوع دیگری است و او اکرام در روز شنبه است. پس در این صورت، وظیفه مراجعه به دلیل عام است و اگر دلیل عام هم نبود، ما حق رجوع به استصحاب نداشتیم برای اینکه زمان در دلیل خاص، به نحو قیدیت اخذ شده است.

این دو صورتی که خواندیم در این جهت مشترک بودند که از نظر زمان، مسألۀ فردیّت و تقیید در دلیل عام و دلیل خاص مطرح بود. اما این دو صورتی که باقی مانده، آنجایی است که خاص و عام، در این جهت مختلف هستند.

اخذ زمان در دلیل عام به نحو عام استغراقی و در دلیل خاص به نحو ظرفیت

یک صورتش این است که زمان در دلیل عام به نحو عام استغراقی اخذ شده؛ یعنی هر روز، خودش موضوع مستقل و فرد مستقل است. در«اکرم العلماء کل یوم» به این صورت اخذ شده اما در دلیل خاص، به نحو ظرفیت اخذ شده، عنوانش عنوان ظرفیت است، نه عنوان قیدیت. اینجا برای اکرام زید در روز شنبه، چه کنیم؟ از طرفی دلیل عام،

ص:427

هر روزی را مستقلا یک موضوع خاصی قرار داده، از طرف دیگر، زمان در دلیل خاص، به نحو قیدیت اخذ شده است.

اینجا مثل مواردی است که استصحاب بخواهد با یک عمومی بجنگد برای اینکه از یک طرف، دلیل عام اینجا حاکم است بر اینکه هر روز یک فرد مستقلی است. اکرام زید در روز شنبه، یک فرد مستقلی است برای عام و شما شک دارید که این فرد خارج شده یا نشده، اصالة العموم می گوید: اکرام زید در روز شنبه از عام خارج نشده است. از طرف دیگر، چون در دلیل«لا تکرم زیدا یوم الجمعه»، زمان به نحو ظرفیت اخذ شده، استصحاب فی نفسه مانعی ندارد؛ یعنی اگر شما دلیل خاص را با قطع نظر از دلیل عام حساب بکنید، فی نفسه مانعی ندارد استصحاب عدم وجوب اکرام را جاری بکنید چون اکرام روز شنبه، دیگر مغایر با مستصحب شما نیست برای اینکه در مستصحب شما، زمان فقط عنوان ظرفی دارد؛ یعنی در حقیقت مستصحب شما، عدم وجوب اکرام زید است، نه عدم وجوب اکرام زید مقیّد به روز جمعه. پس فی نفسه، استصحاب مانعی ندارد.

اگر در یک جایی مسألۀ عام، به عنوان یک دلیل لفظی با مسألۀ استصحاب مطرح بشود، پیداست که عموم، بر استصحاب تقدّم دارد. اصالة العموم، مجالی برای استصحاب باقی نمی گذارد. اینجا حتما باید به دلیل عام رجوع کرد. لکن فرقش با آن فرض قبلی، در این جهت است که اگر رجوع به عام نکنیم، اینجا استصحاب محکّم است اما در فرض قبلی، اگر مسألۀ رجوع به عام هم نبود، ما حق نداشتیم استصحاب جاری بکنیم برای اینکه زمان به عنوان قیدیت اخذ شده اما اینجا با قطع نظر از دلیل عام، استصحاب دیگر فی نفسه مانعی ندارد اما اصالة العموم است که نمی گذارد ما به استصحاب مراجعه بکنیم.

اخذ زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت و در دلیل عام به نحو عام مجموعی

آخرین فرض، عکس این فرض اخیر است. در این فرض اخیر، زمان در دلیل عام، به نحو مفرّدیت و موضوعیت مستقل، اخذ شده بود و در دلیل خاص به عنوان ظرفیت.

حالا مسأله را عکس کنیم: زمان در دلیل خاص، به نحو قیدیت اخذ شده و در دلیل عام هم به نحو عام مجموعی؛ یعنی این طور نیست که هر زمانی، یک فرد مستقلی باشد و هر

ص:428

روزی، یک عنوان مستقلی باشد بلکه مثل عامهای مجموعی که مجموعا یک موضوع هستند، مجموعا یک حکم دارند و یک مخالفت و یک موافقت دارند. اینجا چه کنیم؟ اگر «اکرم العلماء کل یوم» عام مجموعی داشته باشیم و از طرفی«لا تکرم زیدا یوم الجمعه» به نحوی که زمان، قیدیت داشته باشد، اینجا در رابطۀ با وجوب اکرام زید در روز شنبه، دست نیاز به کدام دلیل دراز کنیم؟

ایشان می فرماید: اینجا نه می توانید به دلیل خاص مراجعه کنید و نه می توانید به دلیل عام مراجعه کنید بلکه باید به یک اصل عملی دیگر، مثل اصالة البرائة مراجعه کنید.

اما به دلیل خاص نمی شود مراجعه کرد برای اینکه اگر زمان، قیدیت داشته باشد، چطور ما می توانیم حکم این دلیل را استصحاب بکنیم؟ معنای قیدیت، این است که اکرام مقیّد به یوم الجمعه است، ما که نمی خواهیم استصحاب وجوب این را بکنیم، ما می خواهیم استصحاب وجوب را برای اکرام روز شنبه ثابت بکنیم و اکرام روز شنبه، مغایر با اکرام مقیّد به روز جمعه است. پس از این نظر، دست ما از استصحاب حکم خاص کوتاه است.

از طرف دیگر؛ به دلیل عام هم نمی توانیم مراجعه کنیم برای اینکه هر روز از نظر دلیل عام، یک موضوع مستقلی نیست که ما شک در تخصیص زائد داشته باشیم و اصالة العموم را پیاده بکنیم. اکرام زید، یک مصداق است، نه اینکه اکرام زید در روز جمعه، یک مصداق، همین اکرام در روز شنبه، یک مصداق دیگر باشد. مجموع اکرام زید، یک مصداق است که از تحت دلیل عام خارج شد. وقتی که روز شنبه شک دارید که آیا اکرام زید واجب است یا نه؟ در تخصیص علاوه شک نمی کنید برای اینکه اگر روز شنبه هم واجب الاکرام نباشد، این دنبالۀ همان عدم وجوب اکرام دیروز است. پس به عنوان یک حکم مستقل و تخصیص مستقل است، لذا چون شک در تخصیص زائد ندارید، نمی توانید به دلیل عام مراجعه بکنید و چون زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت اخذ شده، به استصحاب هم نمی توانید مراجعه کنید بلکه باید هر دوی اینها را الزاما رها کنید و به یک اصل عملی رجوع کنید که اصل عملی در این مثالی که ما می زنیم، عبارت از اصالة البرائة است برای اینکه شما در روز شنبه، شک در تکلیف دارید و شک در تکلیفی که نه استصحاب وضعش را مشخص کند، نه اصالة العموم به داد شما برسد، مجرای اصالة البرائه است.

ص:429

(سؤال... و پاسخ استاد): اینجا چون زمان به نحو قیدیت اخذ شده، فرق نمی کند که مخصّص«من الاول» باشد یا«من الوسط» باشد. اگر زمان به عنوان قیدیت اخذ شد، دیگر به طور کلی سدّ باب استصحاب می شود لذا آن حرف در اینجا نمی تواند جریان پیدا بکند. اصلا مسألۀ مخصّص متصل و تخصیص عام نیست. همان طوری که در عام و خاص خواندید، اصلا مخصّص متصل از بحث عام و خاص خارج است، بحث در مخصص است، مخصص؛ یعنی مخصص منفصل، مخصّص متصل اگر عنوان مخصص هم رویش بگذارند، مسامحه است و الاّ مخصص حتما باید به واسطۀ یک دلیل منفصلی مطرح بشود و الاّ اگر گفت: «اکرم العلماء الا زیدا»، اینجا مسألۀ عام و خاص مطرح نیست که یک دلیل و یک عنوان است.

پس سیر این بحث این شد که مرحوم شیخ انصاری دو صورت برای مسأله ذکر کرده بود: یک صورت، رجوع به عام، یک صورت رجوع به استصحاب. مرحوم آخوند برای مسأله، چهار صورت ذکر کردند که صورت اول را هم به دو شق تقسیم فرمودند و ملاحظه فرمودید که این صور، احکام مختلفه داشت. بعضی مواردش رجوع به استصحاب بود، بعضی هایش رجوع به عموم بود، بعضی هایش رجوع به یک اصل عملی دیگر بود.

لزوم رجوع به دلیل عام در تمام فروض نزد امام(ره)

امام بزرگوار سیدنا الاستاذ الاعظم(ره) یک بیان تقریبا مفصلی در این مسأله دارند و نظرشان این است که در تمامی صور و در تمامی فروض مسأله، چاره ای جز رجوع به دلیل عام نیست؛ یعنی مسأله تنها یک حکم دارد و آن رجوع به دلیل عام است. برای این بیان، مقدماتی ذکر می کنند که من با تفصیلش نقل نمی کنم فقط آنهایی که دخالت در مسأله دارد و توجه به آنها لازم است را عرض می کنم تا بعد ان شاء الله به نتیجه گیری برسیم.

ایشان می فرماید: اولا: مرحوم شیخ و مرحوم آخوند و دیگران متفق در این معنا هستند که ما در رابطۀ با زمان، یک عموم استغراقی زمانی داریم و یک عموم مجموعی زمانی داریم. عام استغراقی زمانی، همان بود که هر زمان را یک حساب مستقل، یک فرد مستقل و دارای حکم مستقل و مخالفت و موافقت مستقل قرار می دهد. عام مجموعی

ص:430

زمانی هم همان بود که مجموع زمانها یک حکم دارد، یک مخالفت دارد، یک موافقت دارد، نه اینکه هر زمانی، یک حکم مستقلی داشته باشد.

از خصوصیات این عام مجموعی این است اگر مثلا جای دیگر مولا گفت: «اکرم العلماء» و«العلماء» را به نحو عام مجموعی در حکم خودش اخذ کرد، آنجا گفتیم:

معنایش این است که«اکرام مجموع العلماء» یک موضوع است، یک حکم دارد، یک موافقت دارد و آن این است که همه اکرام بشوند و یک مخالفت دارد و مخالفتش هم این طوری است که اگر یکی از این علما را مثلا اکرام نکرد، بنابر عدم اکرام او گذاشت به طوری که دیگر از محل قدرتش بیرون رفت، نسبت به بقیۀ علما، دیگر وجوب اکرام باقی نمی ماند، دیگر وجوب اکرام از بین می رود برای اینکه این موضوع را او در خارج محقق نکرد. اگر بگوییم: ما پنجاه نفر را اکرام می کنیم و پنجاه نفر را نمی کنیم، آن پنجاه نفری که می خواهد اکرام بکند«لا یضرّ و لا ینفع»، هیچ اثری بر آن بار نمی شود.

خروج عنوان دوام و استمرار از عام استغراقی و مجموعی

امام بزرگوار ضمن اینکه این عام استغراقی و عام مجموعی را در مسألۀ زمان تصویر می کنند، چنین می فرمایند: یک چیز سومی در کار است که نه عام استغراقی است و نه عام مجموعی است. هیچ یک از این دو عنوان بر آن انطباق ندارد، و آن عبارت از عنوان دوام و استمرار است. عنوان دوام و استمرار حکمی که مولا می کند. اگر گفت: «اکرم کل عالم دائما او مستمرا»، ایشان می فرمایند: این«دائما و مستمرا»، نه به نحو عام استغراقی است که هر جزئی از زمان، یک موضوع مستقل باشد و نه به نحو عام مجموعی است که اگر در یک زمان، مخالفت شد، دیگر بعدش بگوییم: فایده ندارد، دیگر بعدش بگوییم:

اثری ندارد، بعدش هم تکلیف به قوت خودش باقی است.

می گویند: اگر کسی به کسی گفت: «لا تهن زیدا»، زید را نباید اهانت بکنی، پیداست که مقصودش این نیست که یعنی نیم ساعت اهانت نکن؛ یعنی ابدا نباید اهانت بشود، مستمرا نباید اهانت بشود. حالا اگر آن طرف، یک روزی به این دستور، ترتیب اثر نداد و اهانت کرد، آیا فردای آن روز هم می تواند اهانت بکند؟ یا«لا تهن» به قوت خودش باقی است؟ اگر یک روز اهانت کرد، آیا این مثل عام مجموعی است که دیگر بگوییم: مسأله، به هم خورد، فردا دیگر اهانت بکنی یا نکنی، فرقی نمی کند؟ پیداست که فردا هم نباید

ص:431

اهانت بکند.

شما بفرمایید: این دلیل بر این است که هر روز، یک حکم مستقلی دارد.

جواب این است که آیا«لاتهن زیدا» یک میلیون حکم است یا«لاتهن زیدا» یک حکم است؟ ما که نمی توانیم بگوییم: «لاتهن زیدا» احکام متعدده است! عقلا«لاتهن زیدا» را حکم واحد می دانند. در عین اینکه حکم واحد است و در عین اینکه مراد، دوام و استمرار است، این طور نیست که اگر یک روزی مخالفت شد، دیگر بعدش هیچ گونه موافقتی لازم نداشته باشد. امروز اگر اهانت کرد و مخالفت کرد، فردا باز«لاتهن زیدا» به قوّت خودش باقی است، با اینکه یک حکم هم بیشتر نیست.

پس این یک عنوان سومی است که نه عام استغراقی است که ما بگوییم: «کل آن و زمان له حکم مستقل» و نه یک حکم است و نه این طور است که بگوییم: تا مخالفت شد، دیگر فایده ای ندارد مثل«اکرم العلماء» به صورت عام مجموعی که از نظر زمان، مثل روزۀ در روز ماه رمضان باشد که اگر انسان یک آن یک لیوان آب خورد، همه چیز به هم می خورد. آیا در«لاتهن زیدا»، مسأله به این سبک است؟

پس از یک طرف، نمی توانیم مسألۀ تعدّد حکم و تعدد موضوع را در اینجا مطرح کنیم که لازمۀ عام استغراقی است و نمی توانیم مسألۀ ارتباط را به آن نحوی که در عام مجموعی است، مطرح کنیم که تا مخالفت شد، دیگر فایده ای نداشته باشد. اگر صد نفر عالم در عام مجموعی باشند، اگر یک نفرشان را هم اکرام نکند، اکرام نود و نه نفر دیگر، هم«لا یؤثر شیئا». لذا یک عنوان سومی اینجا پیدا می شود که از آن تعبیر به دوام و استمرار می کنیم که هم بعضی از خصوصیات عام استغراقی در آن هست و هم بعضی از خصوصیات عام مجموعی در آن هست. این یک نکته ای است که ایشان بیان می فرمایند.

امکان استفاده عموم زمانی از طریق اطلاق دلیل

نکتۀ دوم این که مسألۀ زمان را که ما همیشه به صورت عموم مطرح کردیم، این عموم اینجا خصوصیتی ندارد. زمان گاهی از طریق الفاظ عموم استفاده می شود مثل«اکرم العلماء کل یوم»، گاهی هم از راه اطلاق، شما استمرار زمانی را از راه مقدمات حکمت استفاده می کنید. مثل آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که از نظر لفظ، دنبالش«فی کل زمان» نیست لکن مقدمات حکمتی که در«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» جریان پیدا می کند، یک اطلاق زمانی

ص:432

برای«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» پیش می آورد. لذا محققین در رابطۀ با این آیه، می فرمایند: این آیه هم دارای عموم افرادی است و هم دارای اطلاق ازمانی است.

پس این هم یک نکته است که شما خیال نکنید که مسألۀ زمان که ما اینجا بحث می کنیم، فقط اختصاص به آنجایی دارد که زمان، به نحو عموم در دلیل عام مطرح باشد، بلکه گاهی زمان در دلیل عام از راه اطلاق ازمانی استفاده می شود که اطلاق هم به همان مقدمات حکمت ثابت می شود.

تقدّم و تأخّر بین عموم ازمانی و عموم افرادی از نظر امام(ره)

نکتۀ دیگر این است که آیا حتی در«اکرم العلماء کل یوم» این مسألۀ عموم افرادی با مسألۀ عموم ازمانی، در یک صف واقع شده اند؛ یعنی بینشان تقدّم و تأخری وجود ندارد، بینشان اصالت و تفرّعی وجود ندارد، هر دو در یک صف هستند؟ یا اینکه وقتی که انسان ملاحظه می کند، می بیند اصالت، برای عموم افرادی است و عموم ازمانی، دنبال عموم افرادی است، متفرع بر عموم افرادی است.

اگر بخواهیم این مسأله را در قالب یک لفظ دربیاوریم، اگر بخواهیم این«اکرم العلماء کل یوم» را به دو جمله دربیاوریم که مثل صغرا و کبرا بشود، به این صورت است:

می گوییم: «یجب اکرام کل عالم»، این یک مفاد از این«اکرم العلماء» است. بعد که می خواهیم به زمان بپردازیم، زمان را در چه قالبی بیرون می آوریم؟ «و وجوب الاکرام ثابت فی کل زمان». اول به عنوان اصل، «یجب اکرام کل عالم» است، بعد دنبالش می گوییم: «و وجوب اکرام کل عالم ثابت فی کل زمان». همان نسبتی که بین موضوع و حکم، در هر قضیۀ حملیه تحقق دارد یا موضوع و حکم دربارۀ احکام خودمان که موضوع، تقدّم بر حکم دارد، اینجا هم مسأله به همین صورت است و این طوری که ما تعبیر می کنیم، این نه یک تعبیر خلاف ظاهری باشد، این معنای این عبارت است. در «اکرم کل عالم فی کل یوم» آیا این«فی کل یوم» در ردیف«کل عالم» است یا اینکه دنبالۀ قصه است؟ «اکرم کل عالم»؛ یعنی«یجب اکرام کل عالم فی کل یوم»، معنایش این است:

«وجوب اکرام کل عالم ثابت فی کل یوم»، جنبۀ موضوعیت پیدا می کند، تقدم پیدا می کند، اصالت پیدا می کند.

پس بیان ایشان در این رابطه، به این برگشت کرد که شما خیال نکنید که عموم افرادی

ص:433

با عموم ازمانی، در یک رتبه هستند. اگر اطلاق باشد که دیگر مسأله، خیلی روشن تر است. اگر ما زمان را از راه اطلاق استفاده کردیم، این دیگر از«کل یوم» هم به مراتب روشن تر است که اطلاق، فرع عمومی است که در«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تحقق دارد. پس یک مسألۀ اصالت و تفرّعی در اینجا تحقق دارد و این اصالت و تفرع، منشأ بعضی از آثار است، منشأ بعضی از احکام است که این را بعد عرض می کنیم. اول چند مقدمۀ دیگر است و بعد هم در رابطۀ با بیان ایشان ان شاء الله نتیجه گیری می کنیم.

پرسش:

1 - فروض چهارگانه مسأله را از نظر مرحوم آخوند(ره) بیان کنید.

2 - کلام امام(ره) را راجع به فروض چهارگانه فوق بیان کنید.

3 - دلیل خروج عنوان دوام و استمرار از عام استغراقی و مجموعی چیست؟

4 - آیا می توان عموم ازمانی را از طریق اطلاق دلیل استفاده کرد؟

5 - تقدّم و تأخّر بین عموم ازمانی و عموم افرادی را از نظر امام(ره) توضیح دهید.

ص:434

درس چهارصد و هشتاد و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

فرعیت عموم ازمانی بر عموم افرادی

بحث در کلام امام بزرگوار(ره) بود. ایشان فرمودند: در مواردی که عموم افرادی و عموم ازمانی و یا استمرار ازمانی، از راه دلالت لفظیه و یا از راه مقدمات حکمت باشد، در تمامی این موارد، یک نوع اصالت و تفرّعی بین عموم افرادی و عموم ازمانی وجود دارد. به این نحو که عموم افرادی به منزلۀ موضوع و زمینه ای برای عموم ازمانی است.

اول باید حکم ثابت باشد، حکم تحقق داشته باشد، تا نوبت به استمرار برسد، نوبت به عموم ازمانی برسد و الاّ اگر در یک موردی اصلا حکم، تحقق ندارد ولو به هر دلیلی، اینجا دیگر معنا ندارد بگوییم: این حکم به نحو استمرار ثابت است، در جمیع ازمنه ثابت است، «کل یوم» ثابت است. اینها دیگر معنا ندارد. اول باید حکم، تحقق پیدا بکند، ثابت بشود و بعد نوبت به استمرار و عموم ازمانی برسد. بعد فرمودند: این اصالت و فرعیّت، یک لازمی دارد، یک اثر مهمی بر این اصالت و فرعیت، ترتب پیدا می کند و آن اثر، این

ص:435

است که این دوتا عام: عموم افرادی و عموم ازمانی، هرکدامشان از نظر تخصیص، حساب مستقلی پیدا می کنند بدون اینکه با یکدیگر مرتبط باشد و بدون اینکه تخصیص یکی، مستلزم تخصیص دیگر و یا تخصیص یکی، مستلزم تقیید دیگری باشد.

بیان ذلک: اگر مولا گفت: «اکرم العلماء کل یوم» با جمع محلیّ به لام که افادۀ عموم افرادی می کند و«کل یوم» هم افادۀ عموم ازمانی می کند. در مقام تخصیص، ما با دوگونه تخصیص مواجه می شویم، دو نوع تخصیص در اینجا امکان دارد که تحقق پیدا بکند.

تخصیص عموم افرادی

یک وقت مولا در دنبال«اکرم العلماء کل یوم» می گوید: «لا تکرم زیدا العالم». این «لا تکرم زیدا العالم» تخصیص در رابطۀ با کدام عموم است؟ آیا در رابطۀ با هردو عام است؟ مولا در مقابل«اکرم العلماء کل یوم»، گفت: «لا تکرم زیدا العالم» بدون اینکه روز خاصی در«لا تکرم زیدا العالم» مطرح باشد. این تخصیص در رابطۀ با چیست؟

بلا اشکال این تخصیص در رابطۀ با عموم افرادی است؛ یعنی از اول در ارادۀ جدّی، مراد از حکم به وجوب اکرام علما، غیر زید بوده و ارادۀ جدی به اکرام زید تعلق نگرفته بود ولو اینکه ارادۀ استعمالیه به حسب مقام استعمال و به حسب مقام تقنین، شامل زید هم می شد لکن به حسب مراد جدی، اصلا از اول، اراده ای به اکرام زید تعلّق نگرفته بود.

حالا که زید از عموم افرادی خارج شد، در رابطۀ با عموم ازمانی، این«لا تکرم زیدا»، چه نقشی دارد؟ اثر این اصالت و فرعیّت در اینجا این است که اگر زید از عموم افرادی خارج شد، دیگر موضوع برای عموم ازمانی باقی نمی ماند. موضوع برای«کل یوم»، اکرام واجب بود. اکرام واجب، «کل یوم» ثابت بود. اگر شما زید را به«لا تکرم زیدا» از اکرام واجب بیرون کردید، دیگر هیچ گونه موضوعی، زمینه ای برای«کل یوم» مطرح نیست. پس اینجا ما نمی توانیم بگوییم: «کل یوم» تخصیص خورده، نمی توانیم بگوییم: «کل یوم» ضربه خورده؛ بلکه«کل یوم» در جای خودش ثابت است، می گوید:

شما وجوب اکرام را در اختیار من بگذار، تا کل یومش را ثابت بکنم، تأییدش را ثابت بکنم، دائم بودنش را ثابت بکنم اما من نمی گویم کجا اکرام واجب است یا کجا واجب نیست؛ آن را باید از«اکرم العلماء» به دست بیاورید.

پس نتیجه اینطور شد که اگر مخصص«اکرم العلماء کل یوم» این جملۀ«لا تکرم زیدا»

ص:436

شد، این«لا تکرم زیدا» فقط در مقابل عموم افرادی ایستاده، در عموم افرادی تصرّف شده و الا عموم ازمانی هیچ گونه ضربه ای نخورده است. او در جای خودش باقی است، منتها زید دیگر موضوع برای عموم ازمانی نیست.

تخصیص عموم ازمانی

نوع دوم: این است که بگوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة». اگر در مقابل«اکرم العلماء کل یوم» گفت: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة»، آیا این تخصیص به کدام عام متوجه است؟ آیا هم به عموم افرادی و هم به عموم ازمانی متوجه است یا تنها به عموم ازمانی متوجه است؟ یعنی اینجا«اکرم العلماء» تخصیص نخورده، آن که تخصیص خورده«کل یوم» است. یک ضربه ای به«کل یوم» وارد شد و الا«اکرم العلماء» به قوّت خودش باقی است و به عنوان تخصیص فردی در مقابل عموم افرادی، ما مسأله ای نداریم.

پذیرفتن این معنا ابتداء به نظر شما یک قدری سنگین می آید لکن من یک توضیحی عرض می کنم که گرچه این توضیح در کلام امام نیست ولی برای تأیید این مسأله، نقش مهمی دارد و آن این است که اگر به ذهن شما بیاید که«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» هم تخصیص در عموم افرادی است و هم تخصیص در عموم ازمانی است که ابتداء هم این طور به ذهن می آید. جواب این است که اگر به جای«لا تکرم زیدا یوم الجمعة»، متکلم و مولا می گفت: «لا تکرم العلماء یوم الجمعة»، اگر در مقام مخصص، این طوری تعبیر می کرد، این تعبیر غلط بود یا صحیح بود؟ یک جا می گوید: «اکرم العلماء کل یوم»، یک جایی می گوید: «لا تکرم العلماء یوم الجمعة».

اگر بنا بود که«لا تکرم زیدا» تخصیص در عموم افرادی باشد، پس«لا تکرم العلماء» با عموم افرادی، مناقض است برای اینکه زید را برداشته و جای آن، همۀ علما را گذاشته، گفته: «لا تکرم العلماء یوم الجمعة». اگر این، هم مستلزم تخصیص در عموم افرادی و هم تخصیص در عموم ازمانی باشد، «لا تکرم العلماء» نمی شود عنوان مخصّص پیدا بکند، پس مناقض با«اکرم العلماء» خواهد بود. آیا کسی در اینجا احساس مناقضه می کند؟ آیا کسی می تواند بگوید: بین این دو دلیل و بین این دو حکم: «اکرم العلماء کل یوم و لا تکرم العلماء یوم الجمعة» مناقضه وجود دارد؟ اگر مناقضه وجود ندارد، پس استفاده می شود که«لا تکرم العلماء یوم الجمعة»، مخالفتش با«اکرم العلماء کل یوم»، فقط در رابطۀ با«کل

ص:437

یوم» و«یوم الجمعة» است و بین«کل یوم» و«یوم الجمعة» هم عام و مخصص مطرح است، «و یوم الجمعة»، «کل یوم» را تخصیص می زند.

اگر شما در«لا تکرم العلماء» که تمام مصادیق را شامل می شود، بگویید: هیچ گونه مناقضه ای با«اکرم العلماء کل یوم» ندارد، پس اگر به جای«لا تکرم العلماء»، «لا تکرم زیدا یوم الجمعة» گفتیم، اینجا هم دیگر نباید توهّم تخصیص در عموم افرادی بشود.

مسأله به عموم افرادی ارتباطی ندارد. مسأله مستقیما در رابطۀ با عموم ازمانی است.

اگر از ما سؤال بشود که«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» در مقابل«اکرم العلماء کل یوم»، چه نقشی دارد و چه تصرفی را انجام داده؟ باید بگوییم: تصرف در عموم ازمانی و تخصیص عموم ازمانی است اما عموم افرادی، به قوّت خودش باقی است و«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» نتوانسته به هیچ وجه ارتباطی به عموم افرادی، پیدا بکند و این نکته، نکتۀ اساسی در فرمایش امام بزرگوار است. مسألۀ اینکه عموم افرادی، اصالت دارد و عموم ازمانی، فرعیت دارد و این اصالت و فرعیت، آثار و لوازمی دارد(که لوازمش را ملاحظه فرمودید) نقش اساسی در این مطلب دارد.

آیا اگر یک جایی ما در عموم افرادی تصرف کردیم، معنایش این نیست که در عموم ازمانی هم تصرف بشود و بالعکس؟ اگر در عموم ازمانی تصرف شد، این ملازم با این نیست که در عموم افرادی هم تصرف بکنیم، به شهادت آن جهتی که من عرض کردم و آن تأیید در کلام ایشان وجود ندارد لکن مؤیّد قرصی برای بیان ایشان است.

لزوم رجوع به عموم ازمانی در تمام صور مسأله از نظر امام(ره)

در نتیجه ایشان می خواهند این طور نتیجه بگیرند که در ما نحن فیه، در تمام این صور اربعه ای که در کلام مرحوم محقق خراسانی ملاحظه فرمودید و اختلاف احکام این صور را در نظر گرفتید، در تمام اینها، حکم، یک حکم است و آن این است که در ما عدای مورد مخصص؛ یعنی بعد از انقضای«یوم الجمعة» که عبارت از«یوم السبت» است، ما باید به عموم ازمانی«کل یوم» در«اکرم العلماء» رجوع بکنیم. هیچ فرق نمی کند که زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت اخذ شده باشد یا نشده باشد. زمان در دلیل عام به نحوی اخذ شده باشد که هر زمان یک فرد مستقل و هر روز، یک فرد مستقلّی باشد که لازمۀ عموم استغراقی که از آن تعبیر به عام اصولی می شود، باشد، یا اینکه زمان فرضا به نحو

ص:438

عام مجموعی باشد و به تعبیر ایشان که یک قسم سومی هم تصور فرمودند که عبارت از استمرار بود و فرمودند: این استمرار گاهی از راه دلالت لفظ تحقق پیدا می کند، مثل اینکه مولا به جای«کل یوم» بگوید: «اکرم العلماء مستمرا» یا از راه اطلاق و مقدمات حکمت این معنا ثابت بشود. همان طوری که در آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» این معنا مطرح است برای اینکه در آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» ، از نظر لفظ و دلالت لفظی، هیچ تعرضی نسبت به مسألۀ زمان نشده است. استمرار، مفاد لفظ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» نیست لکن از راه اطلاق و مقدمات حکمت، استفاده شده که معنای«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» در آیۀ شریفه؛ یعنی«اوفوا بالعقود مستمرا، اوفوا بالعقود دائما» مثل اینکه کانّ لفظی در اینجا مطرح است.

ایشان می فرماید: در تمام این موارد، نسبت به زمان بعد از زمان دلیل مخصص، وظیفۀ ما رجوع به عموم زمانی است، رجوع به استمراری است که دلیل بر آن دلالت می کند، رجوع به اطلاقی است که دلالت بر استمرار می کند و هیچ مجالی برای استصحاب حکم خاص و یا رجوع به ادلّه و اصول دیگر درکار نیست. به چه دلیل؟

دلیل رجوع به عموم ازمانی در صورت استقلال زمان

ایشان می فرمایند: اما آنجایی که عموم ازمانی، به نحوی باشد که برای هر زمانی، یک موضوعیّت و فردیّت خاص قائل شده باشد، در«کل یوم» بر هر یومی به عنوان موضوع مستقل، حکمی بار شده باشد، آنجا که مسأله روشن است. در کلام مرحوم شیخ و آخوند هم این معنا مطرح بود که اگر برای هر یوم، یک فردیت و یک موضوعیت خاص قائل باشد، روز جمعه، زید اخراج شد اما روز شنبه، خودش یک موضوع مستقلی است و یک فرد مستقلی است برای«کل یوم» و ما شک می کنیم در خروج و عدم خروج آن و مقتضای اصالة العموم در عموم ازمانی و اصالة عدم التخصیص، این است که روز یکشنبه زید را واجب الاکرام بدانیم و او را از حکم اکرامش در روز جمعه جدا بکنیم. این قسمتش تقریبا مسلّم است و همه قبول دارند و جای تردید نیست.

«انّما الاشکال» در آن فروض دیگر است که زمان یعنی«کل یوم» فردیت خاص نداشته باشد، موضوعیت خاص نداشته باشد، حالا یا به نحو عام مجموعی که توهم عام مجموعی را در مثل«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و مانند اینها کسی نکرده و مطرح نیست. آن چه که بیشتر مطرح است، همین قسم سوم از آن اقسامی بود که در کلام امام ذکر شده بود یعنی

ص:439

استمرار که استمرار، یک برزخی بود بین عام مجموعی و عام استغراقی، یعنی بعضی از خصوصیات عام مجموعی در آن وجود داشت و آن خصوصیت وحدت حکم بود. در عام مجموعی، از نظر افراد، یک حکم بیشتر تحقق ندارد. این طور نیست که هر فردی، یک حکمی داشته باشد. استمرار هم از نظر وحدت حکم مثل همین عام مجموعی است.

اما از جهات دیگر، همان آثار عام استغراقی را دارد. از نظر اینکه اگر امروز، مخالفت کردید، فردا هم این تکلیف گریبان شما را گرفته، پس فردا هم این تکلیف به قوّت خودش باقی است. ده بار هم مخالفت شد، بازهم تکلیف به قوّت خودش باقی است. این احکام عام استغراقی بر آن مترتب است زیرا اگر«اکرم العلماء» به نحو عام مجموعی اخذ بشود، معنایش این است که اگر شما از صد عالم، نود و نه نفرشان را اکرام بکنید و تنها یکی از آنها را اکرام نکنید، «لا یترتب علیه اثر اصلا»، این مثل زمان در روز ماه رمضان می ماند که اگر انسان از روز هفده ساعتی، شانزده ساعت و نیم آن را روزه بگیرد و فقط امساک نیم ساعتش را به هم بزند، «هذا الشخص لم یصم اصلا»، اصلا روزه ای از او تحقق پیدا نکرده است. عام مجموعی یک چنین خاصیتی دارد اما استمرار، این خاصیت را ندارد. از لحاظ این خاصیت، مثل عام استغراقی می ماند؛ یعنی آنجایی که می گوید: «اکرم العلماء مستمرا»، اگر یک روز تخلف کرد و علما را اکرام نکرد، فردای آن روز، «اکرم العلماء» به قوّت خودش باقی است، پس فردا«اکرم العلماء» به قوّت خودش باقی است.

مسأله، بیشتر روی این استمرار دور می زند که وحدت حکم هم در اینجا که اثر عام مجموعی است، در این استمرار محفوظ است برای اینکه معنای«اکرم العلماء مستمرا»، این نیست که هر روزی از این ایام«له حکم مستقل». حکم، وحدت دارد و در عین حال، این آثار بر آن مترتب است. کانّ یک برزخی بین عام اصولی و بین عام مجموعی است.

دلیل رجوع به عموم ازمانی در صورت تصریح به قید استمرار

عمدۀ بحث در اینجا تمرکز پیدا می کند، اساس بحث این است اگر مولا گفت: «اکرم العلماء مستمرا» که دیگر اینجا شبهۀ عموم استغراقی از نظر زمان، مطرح نیست و بعد هم دلیل مخصص گفت: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة»، اینجا باید نتیجه بگیریم.

می گوییم: طبق آن بیانی که عرض شد، اولا: این«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» را نمی توانیم به جنگ«اکرم العلماء» بفرستیم برای اینکه این در رابطۀ با عموم ازمانی مطرح

ص:440

است ولو اینکه«لا تکرم زیدا» دارد اما وقتی که می گوییم: «لا تکرم زیدا»، فوری در ذهن شما نرود که«اکرم العلماء» از نظر عموم افرادی، تخصیص خورده، پس دلیل می گوید:

«اکرم العلماء مستمرا»، دلیل دوم می گوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة» و این«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» فقط با مستمرا مقابله دارد، با مستمرا مواجهه پیدا می کند و الاّ با«اکرم العلماء» هیچ سروکاری ندارد. اگر اینطور شد، مسأله به این صورت درمی آید که این «مستمرا» که معنایش این است که این«اکرام کل عالم» باید همیشگی باشد، زید که در روز جمعه خارج شد، روز شنبه ما شک می کنیم در اینکه آیا حکم زید چیست؟ آیا باز هم«لا تکرم» اینجا باقی هست یا نه؟ ما چه چیزی را باید اینجا ملاک قرار بدهیم؟

آن که اینجا ملاک قرار می گیرد، این است که در مقابل«مستمرا»، ما یک دلیل مخصصی داریم که این دلیل مخصص«مجمل مردد بین الاقل و الاکثر» برای اینکه اگر زید در روز شنبه هم مثل روز جمعه«لا تکرم» داشته باشد، معنایش این است که دائرۀ تخصیص، توسعه پیدا کرد و اگر روز شنبه همان حکم وجوب اکرام را داشته باشد، معنایش این است که دائرۀ تخصیص، محدود به روز جمعه بوده است. یک عامی و یک مخصصی داریم و امر این مخصّص، دائر بین اقل و اکثر است، آیا در موارد مشابهش، چه باید بگوییم؟ در سایر مواردی که از قبیل بحث ما به زمان، ارتباطی ندارد، لکن مخصص ما مردد بین اقل و اکثر است چه باید بگوییم؟ آیا حکم، غیر از این است که ما دلیل مخصص را نسبت به قدر متیقن، پیاده می کنیم و نسبت به مازاد بر قدر متیقن، رجوع به همان دلیل عام می کنیم؟ حالا این تردید بین اقل و اکثر، از هر راهی باشد ولو مثلا اجمال مفهومی داشته باشد که در موارد مشابهه مثال می زنند. اگر دلیل گفت: «اکرم العلماء»، یک دلیل گفت: «لا تکرم الفساق من العلماء» و عنوان فاسق، مردد بین اقل و اکثر شد که آیا فاسق، خصوص آن کسی است که گناه کبیره مرتکب می شود و یا اگر گناه صغیره هم مرتکب شد، «یکون فاسقا» شما در اینجا چه می کنید؟ می گویید: مخصص ما مجمل است، مردد بین اقل و اکثر است، ما در قدر متیقن، رجوع به دلیل مخصص می کنیم و در مازاد مشکوک، رجوع به«اکرم العلماء» می کنیم. اینجا هم«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» با توجه به اینکه در مقابل«مستمرا» قیام کرده نه در مقابل«اکرم العلماء»، نمی دانیم آیا دلیل مخصص ما، می خواهد بگوید: زید تنها در روز جمعه، وجوب اکرام ندارد که معنایش این است که روز شنبه، وجوب اکرام به قوّت خودش باقی است، یا اینکه دلیل مخصص

ص:441

می خواهد این عدم وجوب اکرام زید را حتی شامل روز شنبه هم مثلا قرار بدهد.

می گوییم: نسبت به روز جمعه، قدر متیقن است در مقابل عنوان«مستمرا» اما نسبت به روز شنبه که مازاد بر قدر متیقن است، شما در مقابل«مستمرا»، چه دلیلی دارید که از «مستمرا» عدول بکنید و چه راهی است که شما را از عنوان«مستمرا و ابدا» خارج بکند؟ همان طوری که در موارد مشابهه در تردید بین اقل و اکثر، نسبت به مازاد بر قدر متیقن، وظیفه، مراجعه به عام است، اینجا هم با توجه به اینکه«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» فقط در مقابل«مستمرا» ایستاده، می گوییم: به اندازۀ قدر متیقنش، مخصص«مستمرا» خواهد بود اما نسبت به مازادش، دیگر راهی برای خروج از«مستمرا» نداریم و این فرق نمی کند که زمان در دلیل مخصّص به صورت قیدیت اخذ شده باشد یا به صورت ظرفیت اخذ شده، مگر اینکه اخذ به صورت ظرفیت، طوری باشد که نسبت به اکرام روز شنبه، حکم برای شما روشن باشد. اگر روشن شد، از محل بحث خارج است اما اگر نسبت به اکرام روز شنبه، شاک بودید، وظیفۀ شاک، مراجعۀ به عموم«مستمرا» است. پس در آنجایی که «مستمرا» با لفظ القاء بشود و از راه کلمۀ«مستمرا» و«ابدا» و اشباه ذلک، استفاده بشود به این کیفیت روشن شد. یک صورت می ماند که مورد مناقشه قرار گرفته و آن جایی است که استمرار را از دلیل لفظی استفاده نکنیم بلکه از اطلاق و مقدمات حکمت استفاده کنیم، مثل آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که کلمۀ«مستمرا» در آن وجود ندارد و مقدمات حکمت در آنجا، استمرار را ثابت می کند. در این صورت اگر آیۀ شریفه مثلا به خیار غبن، به خیار مجلس تخصیص خورد و ما شک کردیم در اینکه خیار غبن، فوری است یا علی التراخی؛ یعنی شک کردیم که در زمان دوم، آیا خیار، ثابت است یا نه؟ اینجا هم آیا وظیفه، تمسک به همان استمراری است که از اطلاق«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» استفاده می شود، یا اینکه اینجا حکم، تغییر می کند؟ البته حکم همین است. لکن شبهه ای در اینجا القا شده که باید آن شبهه با جوابش ان شاء الله مطرح بشود.

پرسش:

1 - دلیل تفرّع عموم ازمانی بر عموم افرادی از امام(ره) چیست؟

2 - مقتضای مبنای امام را در تخصیص عموم افرادی و ازمانی توضیح دهید.

3 - دلیل لزوم رجوع به عموم ازمانی در صورت استقلال زمان از نظر امام(ره) چیست؟

4 - دلیل رجوع به عموم ازمانی در صورت تصریح به قید استمرار را از نظر امام(ره) بیان کنید.

ص:442

درس چهارصد و نودم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

موارد استمرار زمانی از راه اطلاق

دنبالۀ بیان امام بزرگوار این است که می فرمایند: در جایی که زمان و استمرار زمانی از راه اطلاق استفاده شود، یعنی در این رابطه، دلیل لفظی نداشته باشیم، بلکه استمرار زمانی را از راه مقدمات حکمت استفاده کنیم، مثل آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» آن مقداری را که این آیه به دلالت لفظی دلالت می کند، همان عموم افرادی است. جمع محلّی به لام در«العقود» وفای به هر عقدی را افاده می کند، اما اینکه از نظر زمان، این وفای به عقد باید استمرار داشته باشد، دیگر آیه به دلالت لفظیه دلالت بر این نمی کند. این را از راه مقدمات حکمت که نتیجه اش اطلاق است، استفاده کردیم. لو فرض کسی مناقشه هم داشته باشد، (ما روی فرض داریم صحبت می کنیم) آیا اطلاق زمانی در این آیه، قابل مناقشه هست یا نه؟ این در فقه باید بحث شود، ما روی فرض وجود یک اطلاق زمانی در این آیه بحث می کنیم.

ص:443

در نتیجه آیۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ لها عموم و اطلاق، عموم بالنسبة الی الافراد و اطلاق بالنسبة الی الازمان»، روی همان جهتی که دیروز عرض کردیم. اگر یک دلیلی وارد شود و یک عقدی را به طور کلی از«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» بیرون کند، مثل اینکه در رابطۀ با همین آیه، «حَرَّمَ الرِّبا» ، ربا را از«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» خارج کرد، ربا هم عقدی است، ربا هم قراردادی است، ولی معنای«حرّم الربا» که همان حرمت وضعی است، این است که شارع مقدس ربا را امضا نفرمود و معنای عدم امضا، عدم وجوب وفای به ربا است. وقتی که این«حرّم الربا» را به عنوان یک دلیل مخصص در مقابل«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» می گذاریم این در چه چیزی تصرف می کند؟ این در عموم افرادی تصرف می کند. در حقیقت«حرّم الربا» مخصص(نه مقیّد) عموم افرادی«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است. این یک نوع تصرّف در آیۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که مستقیما در رابطۀ با عموم افرادی«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است.

اما گاهی دلیل اینطور است، معامله ای است به نام معاملۀ غبنی، دلیل می گوید: در معاملۀ غبنی، بعد از آن که شخص متوجه شد که مغبون است، «له الخیار»، یعنی«لا یجب علیه الوفاء بالعقد، لا یجب علیه» اینکه این عقد را جبرا بپذیرد. بعد ما شک می کنیم که آیا این عدم وجوب وفا، به نحو فوریت است، یعنی تنها در یک ساعت است مثلا یا اینکه به نحو تراخی است و ساعتها بلکه روزها این خیار غبن برای مغبون باقی است؟ روی آن جریانی که دیروز عرض کردیم آیا دلیل خیار غبن، دلیل عدم وجوب وفای به معاملۀ غبنیه عند ظهور الغبن، در چه چیز تصرف می کند؟ آیا این تصرف در عموم افرادی «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است یا تصرف در اطلاق ازمانی«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است؟

به همان دلیلی که گفتیم: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة» وقتی که در مقابل«اکرم العلماء کل یوم» قرار می گیرد، این تخصیص در«اکرم العلماء» نیست، بلکه تخصیص در«کل یوم» است، و مقابلۀ با«کل یوم» دارد، نه مقابلۀ با«اکرم العلماء» به همان مؤیّدی که دیروز من عرض کردم. اینجا هم مسأله همین طور است. دلیل بر ثبوت خیار غبن عند ظهور الغبن که از آن استفاده می شود که وفای به معاملۀ غبنی هنگام ظهور غبن، واجب نیست منتها معلوم نیست که آیا به نحو فور است یا به نحو تراخی، این دلیل مثل«حرّم الربا» نیست. «حرّم الربا» با عموم افرادی«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» مقابله می کند، اما این، با اطلاق ازمانی مقابله دارد. یعنی روی اصطلاح دقیق اصولی باید بین اینها به این صورت فرق بگذاریم، بگوییم: دلیل«حرّم الربا» مخصص عموم است، دلیل خیار غبن مقیّد اطلاق است.

ص:444

پس معنایش این است که دلیل خیار غبن هیچ ارتباطی به«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» و عموم افرادی ندارد، هیچ مقابله ای با عموم افرادی ندارد، بلکه در برابر اطلاق ازمانی ایستاده است، و یک قسمتی از زمان که مبدأ آن قسمت، ظهور و انکشاف غبن است را خارج کرده است، این را از اطلاق زمانی که مفادش استمرار است، مفادش تأیید و أبدیت است بیرون آورده است. ایشان از همین جا اشاره می کنند به مناقشه ای که در بیان شیخ انصاری علامۀ بزرگ(ره) فرمودند. شیخ انصاری طبق عبارتشان فرموده اند: این خیار غبن که معاملۀ غبنی را از«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» خارج کرد، حالا چه خیار غبن یک ساعت، یا چند روز باشد، فرقی از نظر قلّت و کثرت تخصیص ایجاد نمی کند. این تخصیص زائد نیست که ما به اصالة العموم رجوع کنیم. اگر تخصیص زائد بود، اگر در خیار غبن علی فرض التراخی، مستلزم زیادی تخصیص بود، ما در«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» به اصالة العموم تمسک می کردیم، اما در نهایت، معاملۀ غبنی از«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» خارج شده است، حالا یک ساعت یا ده ساعت خیار باشد، این مستلزم این نیست که خروجها متعدد و تخصیصها تکرر پیدا کند، تا شما در مقابل این تخصیصهای زیادی به اصالة العموم تمسک کنید.

تمرکز بحث بر روی تقیید اطلاق زمانی

حضرت امام می فرمایند: این بیان شیخ انصاری با ملاحظۀ این جهتی که صحبت شد اصلا درست نیست برای اینکه اینجا مسألۀ تخصیص، مطرح نیست. ما به عموم افرادی «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» کاری نداریم. اصلا معاملۀ غبنی به هیچ وجه از عموم افرادی خارج نشده است، حتی یک تخصیص هم تحقق پیدا نکرده است، تا ما بحث بکنیم که آیا تخصیص بیش از یکی لازم می آید یا تخصیص بیش از یکی لازم نمی آید. اصلا تخصیص در اینجا مطرح نیست. آن چه که اینجا مطرح است، مسألۀ اطلاق زمانی است و تقییدی که در مقابل این اطلاق زمانی وجود دارد. لذا مسأله را به این صورت مطرح می کنیم، می گوییم:

این اطلاق زمانی، این استمراری که از اطلاق استفاده شد، یک قیدی به آن خورد، یک مورد از این اطلاق زمانی خارج شد، و آن ساعت اول بعد از ظهور الغبن است اما ساعت دوّم، یک تقیید زائد است، یک تقیید دیگری در مقابل اطلاق زمانی است.

شما به هیچ وجه طرف حساب را عموم افرادی قرار ندهید. به او کاری نداریم. اصلا تخصیصی هم در آن رابطه وجود پیدا نکرده است. حساب از اول مستقیما متوجه اطلاق

ص:445

زمانی و تقییدی که به این اطلاق زمانی ضربه وارد کرده است، می باشد. خواه ناخواه دلیل خیار غبن، یک تقیید در مقابل این اطلاق زمانی آورده است و آن ساعت اول است، نه ساعت اصطلاحی، همان که با فوریت می سازد، ساعت اول بعد ظهور الغبن است. این مقدار زمان ضربه خورد، استمرار ضربه خورد، تأیید منتفی شد، اما زائد بر این مقدار، یک تقیید زائد است. مثل اینکه شما در مقابل«اعتق رقبة» یک دلیل«لا تعتق رقبة کافرة» پیدا کردید. اطلاق«اعتق رقبة» به واسطۀ«لا تعتق الرقبة الکافرة» ضربه خورد، اما حالا شک می کنید که غیر از مسألۀ ایمان و کفر آیا مسألۀ سواد و بیاض هم فرق می کند؟ اگر رقبه مثلا سفیدپوست نباشد، عتقش کافی نیست؟ این شک در تقیید زائد است. دلیلی بر این تقیید زائد وجود ندارد. اصالة الاطلاق، این تقیید زائد را می کوبد و از بین می برد ولو اینکه اصلش در مقابل«لا تعتق الرقبة الکافرة» ضربه خورد، اما آن یک تقیید است، اما این تقیید آخر. بر آن تقیید، دلیل قائم شده بود اما این تقیید، فاقد دلیل است.

عین همین مسأله در اینجا پیاده می شود، آن ساعت اول به واسطۀ دلیل خیار غبن، اطلاق زمانی مقیّد شد، استمرار نسبت به آن ساعت از بین رفت، اما نسبت به زمان دوم، و ساعت دوم، در مقابل اطلاق ازمانی ما چه داریم که بخواهیم این تقیید را هم مثل تقیید اول، حاکم بر اطلاق زمانی قرار بدهیم؟ پس مسأله به این صورت است که شک در تخصیص زائد نیست. شک در تقیید زائد است و اصالة الاطلاق در شک در تقیید زائد، محکّم و وظیفۀ ما رجوع به استمرار مستفاد از اطلاق و مقدمات حکمت در آیۀ شریفۀ «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» است. ایشان در اینجا کلامی از استاد بزرگوارشان مرحوم محقق حائری مؤسّس حوزۀ علمیۀ قم(اعلی الله مقامه الشریف) نقل می فرمایند، منتها به صورت«ان قلت» و در«قلت» اشاره می کنند که این کلامی که در«ان قلت» ذکر شد مربوط به کیست.

اشکال طولیت افراد زمان در اطلاق زمانی

مرحوم حائری روی همین فرضی که امروز شروع کردیم، اشکال کرده اند. فرض این بود که اطلاق ازمانی تنها از راه مقدمات حکمت استفاده شود اما نسبت به آنجایی که استمرار زمانی از راه«کل یوم» از راه کلمۀ مستمرا، لفظ ابدا و امثال ذلک استفاده شود اشکالی نفرموده اند. اشکال را متمرکز کرده اند در خصوص همین فرض، مثل همین آیۀ شریفۀ«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» که دنبال عموم افرادی، یک اطلاق زمانی داشته باشیم. توجه دارید

ص:446

که هرکجا کلمۀ اطلاق را مطرح می کنیم، یعنی مسأله ای است که از راه مقدمات حکمت ثابت شده است. اطلاق همیشه از راه مقدمات حکمت تحقق پیدا می کند.

فرموده اند: اطلاق زمانی ناشی از مقدمات حکمت به این صورتی که شما در مثل خیار غبن و اشباه خیار غبن به آن استدلال کردید، نیست زیرا خود اطلاق در مثل ما نحن فیه که پای زمان مطرح است و اطلاق، اطلاق زمانی و ازمانی است، این اطلاق با اطلاق در جاهای دیگر فرق می کند، با اینکه هر دو اطلاق است، با اینکه هر دو از راه مقدمات حکمت ثابت می شود، اما اینجا چون پای زمان مطرح است و اطلاق، اطلاق زمانی است، حساب اینجا از جاهای دیگر جدا شده است برای اینکه در سایر جاها، افرادی که در تحت مطلق، قرار گرفته اند و مصادیقی که مصداق برای عنوان مطلق هستند، افراد عرضیه هستند، یعنی در کنار هم قرار گرفته اند، در ردیف هم قرار گرفته اند، هیچ گونه تقدّم و تأخّری بین آنها وجود ندارد.

وقتی که مولا می گوید: «اعتق رقبة» می بینیم هم رقبه های مؤمنه وجود دارد و هم رقبه های کافره وجود دارد، لذا درحالی که مولا«اعتق رقبه» می گوید، افراد عرضا وجود دارند، مؤمنه و غیر مؤمنه هر دو تحقق دارد، وقتی که مولا می گوید: «اعتق رقبة» این چنگال خودش را به تمامی افراد بند می کند و همه را زیر پر خود قرار می دهد، برای اینکه افراد، همه در صف واحد و در عرض واحد وجود دارند. پس تا مولا گفت: «اعتق الرقبة» مثل اینکه یک شعاعی از این«اعتق الرقبة» بلند می شود و همۀ رقبه ها اعم از مؤمنه، کافرة، مثلا ابیض، اسود هرچه عنوان در این رابطه وجود داشته باشد را می گیرد و زیر جامعیت خودش قرار می دهد. در چنین جایی که اطلاق این طوری باشد، اگر یک قیدی برای این مطلق پیش آمد، یک تقییدی مطرح شد، به همان مقیّد، اخذ می کنیم اما نسبت به سایر موارد اگر شک بکنیم مسلّم به اصالة الاطلاق مراجعه می کنیم و به عنوان شک در تقیید زائد، جلوی تقییدات احتمالی را به طور کلی می گیریم.

اما در ما نحن فیه در مسألۀ زمان، مسأله اینطور نیست. زمان افرادش طولی هستند، یعنی این طور نیست که در عرض هم وجود داشته باشد و بلکه می توانیم بگوییم: افراد هم نیستند، زمان یک وجود واحد مستمری است که«یوجد جزء منه و ینهدم، ثم یوجد جزء آخر و هکذا»، اجزائش مترتب هستند، اجزائش در طول هم قرار گرفته اند. اگر کسی این زمان را که خاصیتش این است، را از نظر اجزاء، تقطیع نکند و هر جزئی را مستقلا

ص:447

ملاحظه نکند، این از وحدت بیرون نمی آید. این وجود واحد مستمری است. این وجود واحدی است که جزء فجزء دنبال هم است. اما اگر مولا گفت: «کلّ یوم» این معنایش این است که هر روزی را به عنوان یک موجود مستقل و به عنوان یک قطعۀ مستقله حساب کرده است و به علّت تقطیع و ملاحظۀ هر قطعه ای، برای آن قطعه، حساب مستقل باز شده است. می گوییم: «کل یوم»، معنایش این است که هر روزی، حساب مستقلی دارد و هر قطعه ای به نام روز، مسألۀ مستقلی خواهد بود.

اما آنجا که مولا این کار را نکرد که برای هر قطعه ای حساب مستقل بیاورد، برای هر جزئی، حساب مستقلی باز کند، بلکه ما این استمرار زمانی را از راه یک اطلاقی به دست آوردیم، مولا که تکلم به اطلاق نکرده است، مولا آن را ملاحظه نکرده است. اگر می گفت: «اوفوا بالعقود فی کل زمان»، ما می فهمیدیم که برای هر زمان، حساب باز شده است. اگر می گفت: «اوفوا بالعقود حتی مثلا مستمرا»، باز این معنا را می فهمیدیم. اما مولا فرمود: «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» ما در حقیقت اینجا با وصله و پینه، یک استمرار زمانی را به دست آوردیم، بدون اینکه مولا تعرّضی در این رابطه داشته باشد. اگر مسأله به این صورت مطرح شد، بیان ایشان این است: وقتی که خیار غبن از این استمرار زمانی بیرون آمد، دیگر حکم، منقطع شد، دیگر کأّن برای استمرار موضوعی تحقق ندارد، دیگر جا برای استمرار وجود ندارد، اینجا دیگر نمی شود به اطلاق ازمانی«أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» تمسک بکنیم.

پس در عین اینکه ایشان در سایر مطلقات غیر زمان که از راه مقدمات حکمت ثابت می شود، این مسأله را قبول دارند، اما روی خصوصیتی که برای زمان وجود دارد می فرماید: اطلاق ازمانی ناشی از مقدمات حکمت در این چنین فرضی قابل تمسک نیست. یعنی در حقیقت شک در تقیید زائد نیست که شما بخواهید به اطلاق زمانی تمسک کنید. این استمرار از این آیه به مقدمات حکمت استفاده می شد و این استمرار در مورد خیار غبن برید، منقطع شد، تمام شد، دیگر شما به چه چیزی می خواهید تمسک بکنید؟ مرجع شما چه خواهد بود؟ لذا ایشان در این فرض بالخصوص این اشکال را فرموده اند و جلوی تمسّک به اطلاق زمانی را گرفته اند.

عدم دلالت اطلاق بر جامعیت افراد

لکن جوابی که امام بزرگوار از ایشان می دهند، اولا یک جواب در رابطۀ با این است

ص:448

که اطلاق(همان طوری که ما در کتاب مطلق و مقید بحث کردیم) هیچ کجا معنایش جامعیت افراد نیست، حتی در«اعتق الرقبه» معنای اطلاق این نیست که کسی«اعتق الرقبة» را معنا کند، «ای سواء کانت مومنة ام کافرة». اگر معنای اطلاق«اعتق الرقبه» این باشد، این برگشت به عموم می کند. این اسمش اطلاق نیست. معنای اطلاقی که از راه مقدمات حکمت ثابت می شود(که البته توضیح زیادی لازم دارد و ما در بحث مطلق و مقیّد، مفصّل عرض کردیم) خلاصه اش این است: یعنی«تمام الموضوع للوجوب عتق الرقبة». معنای اطلاق، این است. «سواء کانت مومنة ام کافرة» در آن نیست. شما می گویید: متکلم، حکیم است در مقام بیان هم بود، غیر از کلمۀ رقبه، چیزی را نیاورد، از این مقدمات استفاده می شود که تمام الموضوع این است. دیگر در معنای اطلاق، جامعیت نیست، شیوع و سریان نیست این طوری که مرحوم آخوند خیال فرموده اند.

مطلق یعنی«کون الرقبة تمام الموضوع» معنای مطلق این است. لذا عنوان جامعیت نه در رابطۀ با افراد عرضیه و نه در رابطۀ با افراد طولیه اصلا در باب مطلق مطرح نیست.

عدم تفاوت بین استمرار مستفاد از لفظ با استمرار مستفاده از مقدمات حکمت

این یک حرف مبنایی است که آنجا باید تفصیلش ذکر شود. اما جواب خاصی که مربوط به بحث خود ما است، با قطع نظر از این مبنایی که در معنای اطلاق وجود دارد، این است که می فرمایند: اگر استمرار و زمان از راه مقدمات حکمت اخذ شود، آیا معنایش عوض می شود؟ اگر خداوند می فرمود: «اوفوا بالعقود مستمرا» و دلیل خیار غبن معاملۀ غبنی را در آن ساعت اول ظهور غبن از این، اخراج می کرد، شما می فرمودید که در ساعت دوم، مانعی ندارد به این مستمرا مراجعه شود. اما حالا که کلمۀ«مستمرا» وجود ندارد، بلکه معنای استمرار را ما از راه اطلاق و مقدمات حکمت استفاده کردیم، چه فرقی در مسأله بین این دو وجود دارد؟ اگر مستمرا می فرمود، حکم جور دیگر بود، اما حالا که مسأله با اطلاق، مشخص شد، حکم تغییر کرد؟ یعنی اگر مستمرا می فرمود:

کأنّ مثل احکام متعدده بود اما حالا که از راه اطلاق و مقدمات حکمت است دیگر تعدد در این وجود ندارد؟ ما بین این دوتا هیچ فرقی نمی بینیم.

همان طوری که اگر به دلالت لفظی به کلمۀ مستمرا تصریح می شد، در مابعد ساعت اولی از ظهور غبن، به این مستمرا تمسّک می کردیم و به عنوان شک در ضربۀ زائده، به

ص:449

مستمرا تمسک می کردیم، اینجا هم به عنوان شک در تقیید زائد در مقابل اطلاق ازمانی ناشی از مقدمات حکمت به اطلاق مراجعه می کنیم. آیا بین اینها فرق هست؟

مگر اینکه ایشان بخواهند زمان را به طور کلی بیرون ببرند درحالی که عبارتشان این است که زمان اگر ملاحظه شد ولو مثلا به کلمۀ مستمرا، مانعی ندارد تمسک بکنیم، اما اگر به دلالت لفظیه، مورد ملاحظه قرار نگرفت، بلکه از راه مقدمات حکمت پیش آمدیم، مسأله عوض می شود. چه فرقی بین این دو هست؟ «لا نری بینهما فرقا اصلا».

(سؤال... و پاسخ استاد): اطلاق با قطع نظر از دلیل خیار غبن است. اصلا دلیل خیار غبن را به اصل انعقاد اطلاق شما دلیل قرار ندهید که ضربه می زند، تقیید اطلاق است، نه مانع از اصل تحقق اطلاق. به عبارت روشن تر: آن که مضرّ به اطلاق است، وجود قید متصل است، اما تقیید منفصل، هیچ وقت کاشف از این نیست که اطلاقی نبود. پس شما به تمام این تقییدات منفصله به جای اینکه عنوان تقیید بدهید، بگویید: همۀ اینها کاشف از اصل عدم تحقق اطلاق است. این حرف که نیست. ما این تقییدات منفصله را کاشف از اصل عدم تحقق اطلاق نمی بینیم. اطلاق به قوّتش باقی است، ثابت شد، منعقد شد، و این تقییدات تقییدات در برابر اطلاق است، نه کاشف از عدم تحقق اطلاق. اطلاق محقق شد و منعقد شد. حالا ادلۀ مقیّده یکی بعد از دیگری به آن تقیید می زنند نه اینکه کاشف از این باشند که از اول اطلاقی نبود، اگر که نبود مثل آنجایی است که اصلا مقدمات حکمت نباشد. بحث ما در جایی نیست که مقدمات حکمت نباشد. جایی که مقدمات حکمت هست اطلاق منعقد شد. از نظر زمان، استمرار اطلاقی به دست آوردیم، آنوقت سؤال این است که بین استمرار اطلاقی و بین استمرار لفظی چه فرقی ملاحظه می شود؟ ظاهر این است که هیچ گونه فرقی بین اینها وجود ندارد.

پرسش:

1 - حکم جایی که استمرار زمانی از راه اطلاق به دست بیاید از امام(ره) چیست؟

3 - اشکال محقق حائری نسبت به اطلاق زمانی چیست؟

4 - آیا اطلاق، دلالت بر جامعیت افراد دارد؟ چرا؟

5 - جواب تفصیلی امام(ره) در عدم دلالت اطلاق بر جامعیت افراد از محقق حائری چیست؟

ص:450

درس چهارصد و نود و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تفصیل محقق نائینی(ره) نسبت به عموم ازمانی

مرحوم محقق نائینی در بحث عموم ازمانی تفصیل و تحقیقی دارند که مقدمتا می فرمایند: این عموم ازمانی که به دنبال عموم افرادی تحقق دارد، از نظر مصب و از نظر مورد، دو نوع است: برای اینکه این عموم ازمانی گاهی در رابطۀ با خود حکم و گاهی در رابطۀ با متعلق حکم است. مثلا وقتی که مولا می فرماید: «اکرم العلماء کل یوم» این«کل یوم» به چه چیزی ارتباط دارد، قید برای چیست و در چه رابطه تعمیم می دهد؟

ایشان می فرماید: از نظر مقام تصور، دو جور می شود تصور کرد: یک وقت این است که این«کل یوم» مربوط به نفس حکم است و مربوط به مفاد هیئت اکرم است که دلالت بر ایجاب می کند، دلالت بر حکم می کند مثل اینکه در مقام تصریح بفرماید: «یجب اکرام العلماء و یکون هذا الوجوب ثابتا فی کل یوم» که«فی کل یوم» مربوط به خود وجوب است، مربوط به خود حکم است«و یکون هذا الوجوب ثابتا فی کل یوم».

ص:451

اما یک وقت این است که این عموم ازمانی«کل یوم» مربوط به متعلق حکم است، مربوط به اکرام است، نه مربوط به وجوب اکرام مثل اینکه بگوید: «اکرام العلماء فی کل یوم واجب» که«فی کل یوم» دنبالۀ متعلق حکم است، دنبالۀ موضوع حکم است.

پس از نظر مقام تصور، دو جور تصور می شود. البته خود ایشان تصریح می فرمایند که این دو جور از نظر مقام عمل، فرقی نمی کند، یک نتیجۀ عملیه ای فی نفسه ندارد برای اینکه چه فرقی می کند که ما بگوییم: «اکرام العلماء فی کل یوم واجب» و یا اینکه بگوییم:

«یجب اکرام العلماء و هذا الوجوب ثابت فی کل یوم»؟ از نظر عمل اینطور نیست که فرقی در مسأله بوجود بیاید لکن در این بحثی که ما داریم به عام تمسک می کنیم یا به استصحاب حکم مخصّص رجوع می کنیم این دو تصویر در این بحث، ثمره دارد و الاّ با قطع نظر از این بحث، ثمره ای بر آن ترتب پیدا نمی کند.

می فرمایند: اگر این«فی کل یوم» قید برای متعلق و در رابطۀ با اکرام باشد، اینجا دلیل و عبارت واحده می تواند متکفل بیان این معنا باشد، یعنی مولا به یک جملۀ«اکرم العلماء فی کل یوم» می تواند مقصودش را تفهیم کند و«فی کل یوم» قید باشد. همان طور که اضافۀ اکرام به علما، مدخلیت دارد و این، یک تقیید و تضییقی در ناحیۀ متعلق بوجود آورده، این«فی کل یوم» هم یک خصوصیتی است در رابطۀ با متعلق در برابر اکرام در یک روز مثلا، اکرام در ده روز مثلا. اما اگر مصب این عموم ازمانی«فی کل یوم» حکم باشد، مربوط به حکم باشد، اینجا دلیل واحد نمی تواند متعرض این عموم ازمانی و متکفل بیانش باشد. باید اول مولا در ضمن یک دلیلی بگوید: «اکرم کل عالم» و در ضمن یک دلیل منفصلی ثانیا بیان کند که این وجوب اکرام«فی کل یوم» است، یا مثلا مستمرا است و امثال ذلک. مستمرا با«کل یوم» در این رابطه فرقی ندارد.

دلیل تفصیل محقق نائینی(ره) نسبت به عموم ازمانی

مرحوم نائینی(ره) می فرماید: علت اینکه مسأله این طور است این است که اگر عموم ازمانی در رابطۀ با حکم شد، حکم، موضوع برای عموم ازمانی قرار می گیرد، حکم به منزلۀ موضوع برای استمرار واقع می شود. و کانّ یک دلیل واحد نمی تواند هم حکم را بیان کند و هم در عین حال حکم را موضوع برای یک حکم دیگری قرار دهد که معنای «اکرم العلماء فی کل یوم» این باشد که اولا وجوب اکرام را به عنوان حکم برای علما

ص:452

ثابت کند و بعد همین وجوب اکرام را موضوع برای«کل یوم» و«مستمرا» قرار بدهد که در حقیقت دو قضیه در اینجا تحقق پیدا کند که حکم در قضیۀ اول، عنوان حکمی داشته باشد و در قضیۀ دوم، عنوان موضوعی داشته باشد. پس یک فرق بین عموم متعلق به حکم و عموم متعلق به متعلق، این است که عموم ازمانی متعلق، در دلیل واحد در عبارت واحده، قابل بیان است، اما عموم مربوط به حکم، در عبارت واحده، قابل این نیست که بیان شود، باید در قالب دو دلیل باشد، دو دلیل منفصل که یکی بر دیگری تقدّم داشته باشد. یکی اصل الحکم را و دیگری استمرار و کل یوم بودن حکم را بیان کند.

می فرماید: اما فرق دوم بین این دو عموم در همین بحث ما ظاهر می شود به این کیفیت که اگر عموم مربوط به متعلق باشد، به لحاظ اینکه متعلق قبل از حکم تحقق دارد و حکم همیشه فوق متعلق است و بالاتر از متعلق است، وقتی که در رابطۀ با شؤون متعلق، تردیدی و شکی برای شما پیدا شود، فوری می توانید به حکم مراجعه کنید، می توانید به«اکرم العلماء فی کل یوم» مراجعه کنید.

تطبیق تفصیل محقق نائینی(ره) بر محل بحث

از جمله شکوکی که برای شما پیش آمده، مسألۀ ما نحن فیه است. یک دلیل گفته:

«اکرم العلماء فی کل یوم» دلیل دیگر هم گفته: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة» و شما در روز شنبه شک کردید که آیا زید، وجوب اکرام دارد یا ندارد. همان طوری که اگر در اصل تخصیص زید تردید می کردید که اصلا زید از«اکرم العلماء فی کل یوم» خارج شده یا نشده، به«اکرم العلماء فی کل یوم» تمسک می کردید، حالا هم که زید خارج شده است، لکن مقدار خروجش برای شما روشن نیست، نمی دانید که آیا تنها در روز جمعه خارج شده است یا روز شنبه هم حکم همین روز جمعه را دارد، می توانید به«اکرم العلماء فی کل یوم» تمسک کنید. همان طوری که اگر در اصل تخصیص، تردید می کردید، مرجع شما«اکرم العلماء فی کل یوم» بود، اگر در تخصیص زاید هم شک کنید، در خروج بیش از روز جمعه اگر تردید کنید، اینجا به«اکرم العلماء فی کل یوم» می توانید تمسک کنید.

اما اگر مسأله به آن صورت شد که عموم ازمانی در رابطۀ با وجوب شد، در رابطۀ با خود حکم شد، اینجا عموم ازمانی نقطۀ مقابل عموم ازمانی در فرض قبل است. در فرض قبل، حکم، فوق عموم ازمانی واقع می شد، اما اینجا عموم ازمانی، فوق حکم قرار

ص:453

گرفته است برای اینکه حکم به منزلۀ موضوعش است و عموم ازمانی روی این موضوع آمده است، مترتب بر این موضوع است، فوق این موضوع قرار گرفته است.

مثلا چون به نظر ایشان باید به دلیل منفصل باشد اول مولا گفت: «یجب اکرام العلماء» این عموم افرادی است. بعد به دلیل دیگر گفت: «و هذا الوجوب مستمر و هذا الوجوب دائم و هذا الوجوب ثابت فی کل یوم»، یا اینکه این معنا را از مقدمات حکمت استفاده کردید که این هم مانعی ندارد. بحث ایشان منحصرا آنجایی نیست که عموم ازمانی از راه دلالت لفظیه استفاده شود، از راه اطلاق و مقدمات حکمت هم می شود استفاده کرد.

ایشان می فرماید: اگر این طور شد ما کانّ دلیل داریم، یک دلیل می گوید: «یجب اکرام العلماء» یک دلیل هم می گوید: «و هذا الوجوب مستمر». در«یجب اکرام العلماء»، «اکرم العلماء» موضوع است و یجب، حکم است، لذا فوق متعلقش است. اما در این دلیل دوم «هذا الوجوب» موضوع قرار گرفته و«مستمر» محمولش است، مستمر، حکمش است، «فکان هذا الوجوب بمنزلة الموضوع و مستمر بمنزلة الحکم» یعنی همان وجوبی که در دلیل اول فوق متعلقش قرار گرفته بود، در این دلیل دوم مستمر فوق او قرار گرفته است، دائم فوق او قرار گرفته است. حالا این دو دلیل را دارید، در مقابل هم دلیل گفته: «لا تکرم زیدا العالم یوم الجمعة» و شما روز شنبه شک دارید که آیا زید وجوب اکرام دارد یا ندارد؟ می فرماید: به چه چیزی می خواهید مراجعه کنید؟ شما می خواهید به«هذا الوجوب مستمر» مراجعه کنید. «هذا الوجوب» موضوع است. اول شما موضوع را ثابت کنید، بعد بروید سراغ مستمر. برای اینکه همان طوری که در«اکرم العلماء» اگر شما می خواستید به«اکرم العلماء» تمسک کنید، به«یجب اکرام العلماء» تمسک کنید، اول باید بدانید که این عمرو، عالم هست یا نیست. اگر شک می کردید در اینکه«عمرو عالم ام لا و اکرامه اکرام العالم ام لا» نمی توانستید به«یجب اکرام العلماء» تمسک کنید برای اینکه می گفتید: موضوع باید احراز شود تا بعد ما به عموم و به دلیل تمسک کنیم.

همین مسأله در رابطۀ با دلیل دوم مطرح است. دلیل دوم می گوید: «و هذا الوجوب مستمر». آیا شما نسبت به روز شنبه«هذا الوجوب» را دارید یا نه؟ اگر تردید دارید که محل بحث ما صورت تردید است، با تردید در اینکه وجوب هست یا نیست، چطور می توان به«هذا الوجوب مستمر» تمسک کرد؟ باید اول وجوب را احراز کنید، بعد به «مستمر» تمسک کنید. وقتی شما شک می کنید که در دلیل دوم اصلا وجوب هست یا نه،

ص:454

این عینا مثل این است که در رابطۀ با دلیل اول شک می کنید که زید عالم است یا نه. اگر در آنجا می شد تمسک کرد، اینجا هم امکان تمسک بود. اما همان طور که در آنجا شما به خودتان اجازه تمسک به«یجب اکرام العلماء» را برای فردی که نمی دانید که اکرامش آیا اکرام عالم است یا جاهل نمی توانید بدهید، این جا هم بعد از آنکه نمی دانید که اصلا در روز شنبه آیا وجوب اکرام هست یا نه؟ نمی توانید به«هذا الوجوب مستمر» تمسک کنید.

پس نتیجه اینطور می شود که اگر عموم ازمانی در رابطۀ با خود حکم باشد، با همین کیفیت، چون در اینجا حکم، جنبۀ موضوعی و«مستمر» جنبۀ حکمی پیدا می کند، تا زمانی که شما موضوع را احراز نکرده اید، نمی توانید به«الوجوب مستمر» تمسک کنید.

خلاصۀ تفصیل ایشان در ضمن یک کلام بسیار مفصل به همین برگشت که عموم ازمانی در رابطۀ با خود حکم در ما نحن فیه قابل تمسک نیست، اما عموم ازمانی در رابطۀ با متعلق قابلیت تمسک دارد. این بیان مرحوم محقق نائینی است.

امکان تمسّک به عموم ازمانی در صورت تعلّق به حکم یا متعلق

اما بیانی که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) به عنوان جواب و اشکال بر محقق نائینی بیان می فرمایند توضیح و تلخیصش مجموعا در این است که من عرض می کنم. سیدنا الاستاذ می فرمایند: مسأله این طور نیست. ما در هر دو صورت می توانیم به عموم ازمانی تمسک کنیم، چه عموم ازمانی مربوط به متعلق باشد و چه عموم ازمانی مربوط به خود حکم باشد، و اختلاف با ایشان هم تنها در رابطۀ با عموم ازمانی مربوط به حکم است.

ایشان می فرماید: خوب است که یک معنای دقیقی از این عبارت بکنیم. اول مولا می گوید: «یجب اکرام العلماء» بعد هم به دلیل منفصل می گوید: «الحکم بالوجوب مستمر» این الحکم بالوجوبی که موضوع برای مستمر قرار گرفته و شما می فرمایید که ما موضوعش را احراز نکرده ایم تا بتوانیم به«الحکم بالوجوب مستمر» تمسک بکنیم، می خواهیم ببینیم که معنای درست این موضوع چیست؟ آیا معنای«الحکم بالوجوب» این است«الحکم بالوجوب دائما مستمر» که عنوان دوام در خود موضوع هم اخذ شده باشد به نحو قضیۀ ضروریۀ بشرط محمول؟ در منطق ملاحظه فرموده اید که انسان می تواند هر قضیۀ ممکنه ای را به قضیۀ ضروریه تبدیل کند به این صورت که قید محمول را در موضوع اخذ کند. مثلا شما می گویید: «الانسان کاتب» این کاتب که از نظر جهت

ص:455

منطقی، جهتش ضرورت نیست. اما اگر این کاتب را به عنوان قیدیت در موضوع آوردید، گفتید: «الانسان الکاتب، کاتب بالضرورة» این دیگر نمی شود که ضروریه نباشد.

وقتی که قید محمول را به عنوان شرطیت در موضوع اخذ کردید، این حتما ضرورت پیدا می کند. شما می گویید: وجود برای ماهیت ضرورت ندارد و همین هم درست است اما اگر بگویید: «الماهیة الموجودة موجودة» این جهتش تبدل به ضرورت پیدا می کند و اصطلاحا اسمش قضیۀ ضروریۀ بشرط محمول خواهد شد.

ایشان می فرماید: اینکه مولا می گوید: «الحکم بالوجوب مستمر» معنایش چیست؟ یعنی«الحکم بالوجوب دائما مستمر»؟ این که قضیۀ ضروریۀ به شرط محمول است که یکی از خصوصیاتش بی فایده بودن است. هیچ اثری بر قضیۀ ضروریۀ به شرط محمول ترتب پیدا نمی کند. مولا نمی خواهد با«الحکم بالوجوب دائما مستمر» چنین معنایی را تفهیم کند بلکه مسأله این است که وقتی که یک جا استمرار به عنوان محمول قرار می گیرد و موضوعش حکم واقع می شود، اینجا مهمله حکم موضوعیت دارد. مهمله حکم یعنی اصل الوجوب، نه«الوجوب الثابت بنحو الاستمرار» اصل و طبیعة الوجوب که دیگر در این مهمله، عنوان استمرار اخذ نشده استمرارش را با مستمر می خواهیم بیان کنیم. مهمله را موضوع قرار می دهیم که بتوانیم مستمر را به عنوان محمول و به عنوان حکم بر آن بار کنیم. پس معنای«الحکم بالوجوب مستمر» این می شود.

ما به مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه) می گوییم: شما که در روز شنبه شک می کنید که زید وجوب اکرام دارد یا ندارد، در چه چیزی شک دارید؟ (اساس حرف اینجاست) آیا شک شما در رابطۀ با مستمر است؟ یا در رابطۀ با اصل الوجوب است؟ شک شما در رابطۀ با مستمر است یعنی شک در حکم دارید، نه شک در موضوع. شما ما نحن فیه را به«اکرم العلماء» مقایسه می کردید و می گفتید: این مثل آنجایی است که شک دارید که زید عالم است یا نه، شک دارید که موضوع، تحقق دارد یا نه که اول باید موضوع را احراز کنید بعد دربارۀ حکم شک داشته باشید و آن وقت به«اکرم العلماء» تمسک کنید. اگر فهمیدید که زید عالم است، لکن روی جهتی شک کردید که زید عالم وجوب اکرام دارد یا نه، به لحاظ اینکه مثلا دور از جمعیت است، می گوییم: «اکرم العلماء» به عمومش می گوید: هر عالمی وجوب اکرام دارد.

اینجا در ما نحن فیه که دلیل می گوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة» و ما در روز شنبه

ص:456

شک می کنیم که آیا وجوب اکرام دارد یا نه، آیا ما در اصل وجوب اکرام تردید داریم؟ یا در استمرار و عدم استمرارش تردید داریم؟ اگر در استمرار و عدم استمرار تردید داریم، باید به دلیل دوم مراجعه کنیم برای اینکه موضوع دلیل دوم که حکم مستمر نبوده است.

اگر موضوع دلیل دوم«الحکم المستمر، مستمر» بود، شما می گفتید: ما شک داریم در اینجا که آیا حکم، استمرار دارد یا نه، شک داریم در اینکه موضوع، تحقق دارد یا نه و با شک در ثبوت موضوع، ما چطوری می توانیم به محمول تمسک کنیم؟ اما وقتی موضوع را جدای از محمول قرار دادیم و موضوع عبارت از طبیعة و مهملة الحکم شد، دیگر عنوان استمرار در موضوع هیچ نقشی ندارد. مثل اینکه گفت: «اصل الحکم مستمر» و شما در رابطۀ با زید در استمرارش تردید دارید که به«مستمر» مراجعه می کنید، همان طوری که اگر در«اکرم العلماء» در اصل وجوب اکرامش تردید داشتید به«اکرم العلماء» مراجعه می کردید، اینجا هم حکم شما مستقیما در رابطۀ با استمرار است، و لذا هیچ مانعی ندارد که به دلیل دوم که متعرّض بیان استمرار و حکمی به نام استمرار است، مراجعه کنید.

لذا ایشان می فرمایند: ما هیچ فرقی بین عموم ازمانی در رابطۀ با متعلق و عموم ازمانی در رابطۀ با خود حکم نمی بینیم. البته آن جهت دیگر در کلام استاد بزرگوار مطرح نیست و الا اصل آن حرفشان هم که می فرمودند: عموم ازمانی مربوط به حکم حتما باید در ضمن دو دلیل بیان شود، خود آن هم قابل مناقشه است، لکن چون آن جهت دیگر به محل بحث ما ارتباطی نداشته است، دیگر متعرّض این معنا نشده اند.

ترتیب بحث تا به اینجا این شد که در تمام موارد چه استمرار از راه لفظ ثابت شود، چه از راه مقدمات حکمت ثابت شود، اگر عموم باشد، ما در موارد شک باید به عموم مراجعه کنیم. منتها یکی دو تفصیل دیگر در این مسأله باقی است که یکی در کلام مرحوم آخوند اشاره شده بود و یکی دیگر هم ظاهرا عکس آن تفصیل مرحوم آخوند است که این دو تفصیل هم ملاحظه شود تا ان شاء الله نتیجه گیری کنیم.

پرسش:

1 - تفصیل محقق نائینی(ره) را نسبت به عموم ازمانی توضیح دهید.

2 - دلیل تفصیل محقق نائینی(ره) نسبت به عموم ازمانی چیست؟

3 - کیفیت تطبیق تفصیل محقق نائینی را بر محل بحث بیان کنید.

4 - اشکال امام(ره) را بر کلام محقق نائینی(ره) توضیح دهید.

ص:457

درس چهارصد و نود و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

لزوم تفصیل بین رجوع به عام و رجوع به استصحاب

امام بزرگوار در دنبال بحث عموم افرادی می فرمایند: ممکن است کسی از این راهی که ما طی کردیم(که عموم افرادی را قبل از عموم ازمانی و یا اطلاق ازمانی قرار دادیم و اصالت را برای عموم افرادی قرار دادیم و عموم ازمانی را به عنوان فرع و به عنوان تبع قرار دادیم) بگوید: لازمۀ این راهی که شما طی کردید این است که ما در این مسأله که آیا باید به حکم عام رجوع بشود یا به استصحاب رجوع بشود؟ تفصیل قائل شویم. یک تفصیلی که در حقیقت عکس تفصیل مرحوم محقق خراسانی و نقطۀ مقابل آن تفصیل است.

چرا لازمۀ این راه، این است؟ برای اینکه این فردی که در یک زمانی از عام خارج شده دو جور است: یک وقت این است که خروج او از عام در همان روز اول و زمان اول است و یک وقت این است که قبل از زمان خروج، یک زمانی مشمول عام بوده و

ص:458

حکم عام پیاده شده است و بعد دلیل مخصّص آمده است زمان بعد و روز بعد را خارج کرده است.

در همان مثال«اکرم العلماء کل یوم» با توجۀ به«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» گفتیم: دو صورت فرض می شود: یک وقت مثلا این«اکرم العلماء» شب پنجشنبه از مولی صادر می شود که در نتیجه روز پنجشنبه حتی زید داخل عام بوده و وجوب اکرام داشته است، منتها روز جمعه که پیش آمده«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» روز جمعه اکرام، محکوم به وجوب نبوده است.

امّا یک وقت آن است که همین«اکرم العلماء کل یوم» در همان شب جمعه وارد می شود که روز جمعه اولین روزی است که این تکلیف عام مورد موافقت قرار بگیرد و تصادفا در همین اولین روز«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» آمده زید را خارج کرده است، که زید اولین روز، محکوم به لا تکرم بوده است و زمانی بر زید نگذشته است که آن هم مثل سایر افراد ولو در یک روز وجوب اکرام داشته باشد.

پس مثال هر دو یکی است، منتها فرق در زمان ورود عام است. اگر«اکرم العلماء کل یوم» شب جمعه وارد شده باشد، زید در روز جمعه که اولین روز است، محکوم به عدم وجوب اکرام است و اگر«اکرم العلماء کل یوم» شب پنجشنبه وارد شده باشد، زید در روز پنجشنبه وجوب اکرام داشته، داخل در تحت عام بوده و دلیل مخصص روز جمعه او را اخراج کرده است.

گفته شده: این راهی که شما طی کردید اقتضا می کند که مابین این دو صورت فرق قائل بشویم. در یک صورتش به استصحاب رجوع کنیم و در یک صورت به عام رجوع کنیم با اینکه مدعای شما که از اول دنبال آن بودید، این بود که همیشه باید به عام رجوع کرد و در هیچ موردی مجالی برای رجوع به استصحاب نیست.

دلیل تفصیل بین رجوع به عام و رجوع به استصحاب

چطور این راه، چنین اقتضایی دارد؟ گفته شده: در این صورت که«اکرم العلماء» شب پنجشنبه وارد شده باشد و زید روی پنجشنبه داخل در تحت عموم بوده و وجوب اکرام داشته، اینجا در حقیقت ما در رابطۀ با عموم افرادی، هیچ مسأله ای نداریم. از نظر عموم افرادی، زید با دیگران مساوی است. زید مثل عمرو می ماند. همان طوری که سایر

ص:459

مصادیق علما در روز پنجشنبه وجوب اکرام داشتند، زید هم در روز پنجشنبه«بعنوان انّه فرد للعام» مشمول عموم افرادی بوده است.

به عبارت روشن تر: در اینجا ما یقین داریم که به عموم افرادی که بما انّه عموم افرادی اصالت دارد هیچ ضربه ای نخورده است، برای اینکه فردی از آن خارج نشده است. خیال نکنید زید خارج نشده است. زید روز پنجشنبه وجوب اکرام داشته است و اگر زمان بعد، وجوب اکرام ندارد، حسابش با زمان باید تسویه بشود. ارتباط آن باید با اصالة العموم یا اصالة الاطلاق زمانی ملاحظه بشود. و الا اگر یک بار زید در همان اولین روز، وجوب اکرام پیدا کرد، معنایش این است که در رابطۀ با عموم افرادی، هیچ مسأله ای وجود ندارد، یعنی ما قاطع هستیم به اینکه عموم افرادی ضربه نخورده است و در این حیث، تخصیصی واقع نشده است. پس شک ما تنها در رابطۀ با زمان است، تنها در رابطۀ با عموم ازمانی است یا آنجائی که زمان از راه اطلاق استفاده بشود که بهتر است دیگر کلمۀ عموم اطلاق را در باب زمان تکرار نکنیم برای اینکه مشتبه نشود. هر وقت عموم را می گوییم: ناظر به عموم افرادی است و هر وقت اطلاق را می گوییم: ناظر به اطلاق زمانی و عموم زمانی است و تا از نظر تعبیر، دچار تفصیل گویی نشویم.

زید در رابطۀ با عموم، هیچ مسأله ای ندارد. یقین داریم که عموم افرادی تخصیص نخورد بلکه حساب زید از نظر روز شنبه با اطلاق زمانی است. اگر زید روز شنبه هم مثل روز جمعه، وجوب اکرام نداشته باشد، یک تقیید دیگری متوجۀ اطلاق زمانی شده، یک تقیید دیگری به اطلاق زمانی روی آورده است و چون ما دلیل بر تقیید زائد نداریم، قدر مسلّم این است که اطلاق ازمانی به یوم الجمعة مقیّد شد. امّا نسبت به یوم السبت، ما الدلیل علی التقیید؟ چون دلیل بر تقیید زائد نیست، اینجا لا محاله در شک در تقیید زائد به اصالة الاطلاق ازمانی مراجعه می کنیم و می گوییم: زید روز شنبه وجوب اکرام دارد.

پس نتیجه این شد که وجوب اکرام زید در روز پنجشنبه، حاکی از این است که عموم افرادی تخصیص نخورد. «لا تکرم زیدا یوم الجمعة» ضربه ای بود که به اطلاق ازمانی وارد شد. در روز شنبه چون دلیلی نداریم که ضربۀ دیگری به اطلاق زمانی وارد شده است، اصالة الاطلاق محکّم است و حکم می کند که در روز شنبه مثل سایر موارد وجوب اکرام دارد. اگر اطلاقی به یک قیدی مقیّد شد و ما در زائد آن قید شک پیدا کردیم، اصالة الاطلاق همان طوری که در شک در اصل تقیید محکّم است، در شک در تقیید زائد هم

ص:460

محکّم است. این فرض خیلی توضیح نمی خواهد برای اینکه این فرض طبق مدعا بوده و خلاف مدعا نبوده است.

امّا اشکال در آن فرض است که اگر«اکرم العلماء فی کل یوم» شب جمعه وارد شده باشد، و روز جمعه اولین روزی است که باید دستور مولی رعایت بشود، تصادفا در همین روز، زید با«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» مواجه شد. روز شنبه که ما با حالت تردید فکر می کنیم آیا روز شنبه وضع زید چطوری است؟ آیا مثل روز جمعه، عدم وجوب اکرام دارد یا اینکه روز شنبه، واجب الاکرام است؟ اینجا قیافۀ مسأله عوض می شود برای اینکه(البته توجه دارید که ما روز شنبه را به عنوان مثال می گوییم یعنی شنبه و ما بعد، نه اینکه باز یکشنبه حکم دیگری دارد، آن هم حکم شنبه را دارد) اگر زید در روز شنبه هم وجوب اکرام نداشته باشد، روز جمعه که نداشت، اگر روز شنبه و ما بعد شنبه هم نداشته باشد، اینجا عموم افرادی است که ممکن است ضربه خورده باشد برای اینکه اگر زید از همان اولین روزی که مسألۀ اکرام مطرح بوده، واجب اکرام نباشد تا روز آخر، این عموم افرادی در اینجا ضربه خورده است زیرا معنایش این است که زید از عموم افرادی بیرون آمده است.

اگر«لا تکرم زیدا یوم الجمعة» همان طوری که در روز جمعه بوده است بعد از آن هم ادامه پیدا کند، یعنی شنبه و ما بعد آن هم همه حکم روز جمعه را داشته باشد، نتیجه این می شود که عموم افرادی در اینجا ضربه خورده است. امّا اگر زید در روز شنبه برخلاف جمعه، وجوب اکرام داشته باشد، اینجا عموم افرادی ضربه نمی خورد برای اینکه زید در روز شنبه، همان حکم وجوب اکرامی را که دربارۀ دیگران مطرح است دارد و خروج او در روز جمعه، موجب این بوده که یک ضربه ای به عموم افرادی وارد بشود.

مقتضای علم اجمالی به تخصیص عموم ازمانی یا عموم افرادی

لذا«ان قلت» می گوید: در اینجا که پای عموم افرادی هم مطرح است، در حقیقت مسأله این طور می شود که ما یک علم اجمالی پیدا می کنیم به اینکه یا عموم افرادی ضربه خورده، که اگر عموم افرادی ضربه خورد، دیگر نوبت به عموم ازمانی نمی رسد، آن متفرع بود، آن در طول قرار گرفته بود و لذا در آنجائی که در مقابل«اکرم العلماء کل یوم» اگر یک دلیلی گفت: «لا تکرم زیدا» فقط، دیگر یوم الجمعة همراه آن نبود، گفتیم:

ص:461

تخصیص عموم افرادی است، امّا دیگر عموم ازمانی موضوع ندارد. زید از اول از علما خارج شد و بعد الخروج دیگر«لا تصل النوبة الی العموم الازمانی و الاطلاق الازمانی» لازمۀ اصالت و فرعیت، یک چنین معنای بود که«لا تکرم زیدا» بدون یوم الجمعة، در مقابل«اکرم العلماء فی کل یوم»، فقط عنوان تخصیص فردی داشت، عنوان مقابلۀ با عموم افرادی داشت، اما دیگر مقابلۀ با عموم ازمانی نداشت، برای اینکه این که خارج شد دیگر نمی تواند برای عموم ازمانی به عنوان موضوع واقع بشود.

ان قلت می گوید: در ما نحن فیه مسأله به این صورت است، در همین فرضی که«اکرم العلماء فی کل یوم» در شب جمعه وارد شده که بر زید زمانی نگذشته است که وجوب اکرام داشته باشد، اینجا یک علم اجمالی برای ما پیدا می شود و آن علم اجمالی این است که یا عموم افرادی ما در اینجا دچار ضربه شده است لا محاله، یعنی از اول تا آخر اصلا زید وجوب اکرام ندارد، مثل«لا تکرم زیدا» مطلق و یا اینکه اگر عموم افرادی ضربه نخورده، نوبت به عموم ازمانی می رسد و ضربه ای متوجۀ عموم ازمانی شده است و غیر از این دو، راهی ندارد. یا باید تخصیصی در رابطۀ با افراد به اصالة العموم توجه پیدا کرده باشد و یا باید به اصالة الاطلاق در ناحیۀ زمان ضربه ای وارد شده باشد.

ما علم اجمالی داریم به اینکه حفظ این دو در اینجا نمی شود. و چون علم اجمالی داریم که مسألۀ اصالة العموم از یکی از این دوتا خارج شده، مثل موارد تعارض دوتا اصل که علم اجمالی به کذب یکی داشته باشیم که آن، موجب تساقط کلا الاصلین و رفتن هر دو اصل است، اینجا هم به واسطۀ علم اجمالی، ریشۀ دو اصالة العموم را می کنیم و از بین می بریم. دست ما هم از اصالة العموم افرادی کوتاه است و هم از اصالة العموم ازمانی. لذا چاره ای نداریم که برویم در خانۀ استصحاب را بزنیم و از استصحاب کمک بگیریم و به«لا تنقض الیقین بالشک» حکم اکرام زید را در روز شنبه به دست بیاوریم. پس لازمۀ این راهی که شما طی کردید یعنی لازمۀ اصالت و تفرّع، لازمۀ اینکه عموم ازمانی به دنبال عموم افرادی باشد، این است که در این اینجا چاره ای نداشته باشیم جز اینکه به استصحاب رجوع کنیم.

عدم تعارض بین اصالة العموم افرادی و ازمانی به خاطر تفاوت رتبه

بعد می فرماید: ممکن است کسی از این راه جواب بدهد به این که درست است که ما

ص:462

علم اجمالی به کذب یکی از این دو اصالة العموم ها داریم، ولی لقائل ان یقول: این دو اصالة العموم در رتبۀ واحده نیستند و چون در رتبۀ واحده نیستند و بینشان اصالت و تفرّع مطرح است، ممکن است بگوییم: بینشان معارضه واقع نمی شود زیرا شرط معارضه این است که طرفین در عرض هم باشند، در رتبۀ واحده باشند و در صف واحد باشند امّا اگر یکی در رتبۀ متقدمه و دیگری در رتبۀ متأخره شد، بین اینها تعارضی تحقق ندارد.

بعد ایشان از این حرف برمی گردند، می فرمایند: تقدّم و تأخّرهای واقعی و حقیقی بله؛ اما این تقدّم و تأخّرهایی که ما به زحمت درست کردیم و دیگران هم چندان این را نپذیرفتند، یک چنین تقدّم و تأخّر رتبی مانعیت از این ندارد که مسألۀ معارضه را مطرح کنند. با اینکه تقدّم تأخّر در کار است، باز مسأله معارضه به قوت خودش باقی است.

می فرمایند: چه مانعی دارد که انسان در حقیقت چشمش را هم بگذارد، بگوید: مولی در مقابل«لا تکرم زیدا فی یوم الجمعة» یک«اکرم العلماء فی کل یوم» داشته، روز شنبه حرف شما چیست؟ یوم الجمعة را لا تکرم زیدا خارج کرد، امّا در روز شنبه در مقابل «اکرم العلماء فی کل یوم» چه حجّتی بر مولی دارید؟ نمی شود انسان به نکات آن کار نداشته باشد، همین طور بگوید: «حجّة قویة من ناحیة المولی». مولا می گوید: «اکرم العلماء فی کل یوم» یک حجّت هم در مقابل آن هست می گوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعة»، ما«لا تکرم زیدا فی یوم الجمعة» را رعایت کردیم، اما در روز شنبه دیگر در مقابل«اکرم العلماء فی کل یوم» چه حجّتی می توانیم در برابر مولی داشته باشیم؟

لازمۀ توجه به مجرای اصالة العموم نزد عقلا

لکن آنچه که به عنوان تحقیق در آخر کلام ایشان مطرح است، یک نکتۀ اساسی است و یک مقدمه ای لازم دارد که در جلد اول در باب بحث عام و خاص حتی مرحوم آخوند هم در کفایه مطرح کردند و آن این است که اصالة العموم که یک اصل عقلائی است و عقلا به این اصالة العموم تمسک می کنند، جایش آنجایی است که ما در مراد شک داشته باشیم، ندانیم که این آقای زید عالم، آیا وجوب اکرام دارد یا ندارد. «ارادة المولی هل تعلق باکرام هذا الرجل، ام لم یتعلق باکرام هذا الرجل» اینجاست که می گویند: شما به اصالة العموم«اکرم العلماء» مراجعه بکنید و از راه اصالة العموم«اکرم العلماء» بفهمید که این زید، وجوب اکرام دارد. اما اگر یک جایی یک زید مشخصی را یقینا می دانیم که

ص:463

وجوب اکرام ندارد، لکن علّت عدم وجوب اکرام او، آیا این است که«انّه لیس بعالم» تا خروج موضوعی داشته باشد یا«عالم و قد خصّص وجوب الاکرام به» تا خروج حکمی داشته باشد، امّا می دانیم این زید مشخص«لا یجب اکرامه» است. امّا نمی دانیم که عالم است و وجوب اکرام ندارد یا اینکه تخصصا خارج است و موضوعا از«اکرم العلماء» بیرون است. آیا در اینجا ما می توانیم به اصالة العموم تمسک بکنیم و از راه اصالة العموم استکشاف بکنیم که این زید، غیر واجب الاکرام، تخصصا از«اکرم العلما» خارج است؟

مرحوم آخوند و دیگران هم به دنبال ایشان می فرمایند نه برای اینکه اصالة العموم اصل عقلائی است. عقلا در شک در مراد به اصالة العموم تمسک می کنند و همین طور اصالة الاطلاق هم همین حکم را دارد.

پس اول باید این مرحله را حفظ بکنیم که اصالة العموم و اصالة الاطلاق در مواردی می تواند نقش داشته باشد که ما در مراد شک داشته باشیم. امّا آنجائی که پای شک در مراد مطرح نیست، اینجا جای اصالة الاطلاق و اصالة العموم نیست.

اما در ما نحن فیه زیدی که در روز جمعه خارج شده است و روز جمعه اولین روز خروج اوست قبلا هم وجوب اکرام شامل او نبوده، حالا روز شنبه شک می کنیم که وجوب اکرام دارد یا ندارد. اینجا اگر روز شنبه را به لحاظ اینکه مسبوق به روز جمعه بوده است و قبل از او هم زید، وجوب اکرام نداشته است، بخواهیم مسأله را با اصالة العموم افرادی بررسی بکنیم، این نتیجه دارد برای اینکه اگر زید روز شنبه وجوب اکرام نداشته باشد، معنایش این است که از عموم افراد«اکرم العلماء» خارج شده است، تخصیص فردی به عام متوجه شده است و ما جلوی این تخصیص فردی را می گیریم، اصالة العموم افرادی را می آوریم و نتیجۀ اصالة العموم افرادی این است که زید روز شنبه به عنوان فرد علماء، واجب الاکرام است. اینجا اصالة العموم کشف مراد می کند و اثر عملی بر آن بار می شود، نتیجه و ثمرۀ عملیه بر این اصالة العموم ترتب پیدا می کند برای اینکه اگر زید مطلقا خارج شد، یعنی شنبه هم غیر واجب الاکرام است. امّا اگر اطلاق زمانی تنها در روز جمعه ضربه خورد و عموم فردی به قوّت خودش باقی بود، معنایش این است که در روز شنبه این هم به عنوان فرد، یجب اکرامه. آن جهتی و آن شرطی که در تمام اصالة العموم ها اعتبار دارد، اینجا حاصل است.

ما اینجا اصالة العموم زمانی را برای چه می خواهیم؟ چه اثری می خواهیم از اصالة

ص:464

الاطلاق زمانی استفاده بکنیم و چه فایدۀ از این اصالة الاطلاق زمانی ببریم؟ الان می دانیم روز جمعه این زید«لا یجب اکرامه» بوده است، حالا این«لا یجب اکرامه» آن، یا به عنوان این که خروج فردی از«اکرم العلماء» داشته و یا به عنوان اینکه خروج زمانی از اصالة الاطلاق داشته است. نسبت به روز جمعه، مسأله مشخص است. نسبت به روز شنبه هم اصالة العموم افرادی وجوب اکرام را مشخص کرده است. این اصالة الاطلاق برای چه ثمره ای می خواهد در اینجا پیاده بشود؟ چه فایده ای بر این اصالة الاطلاق مترتب است؟ می بینیم هیچ فایده ای بر آن مترتب نیست و چون فایده بر آن ترتب ندارد، مجبور هستیم که اصالة الاطلاق را کنار بگذاریم و از مسألۀ تعارض علم اجمالی بیرون بکنیم چون تعارض، فرع جریان هر دو طرف فی نفسه است و اینجا فی نفسه جریان ندارد، اثری بر وجود اصالة الاطلاق در اینجا ترتب پیدا نمی کند. لذا اصالة الاطلاق به عنوان یک اصل غیر مؤثّر در مقابل اصالة العموم افرادی که یک اصل مؤثّر است و حکم اکرام زید را در روز شنبه مشخص می کند و ایجاب اکرام را بر او بار می کند، مطرح می شود.

منتها نتیجۀ این حرف و«ان قلت» این شد، - ولو اینکه در مدعا، مسأله یکی شد. مدعا این بود که ما در تمامی موارد به اطلاق زمانی تمسک کنیم، - که در اینجا به عموم افرادی تمسک بکنیم، اما فرقی در مسأله ایجاد نکرد. آن چه که مطرح بود، این بود که جلوی استصحاب گرفته بشود، آن که هدف بود، سدّ باب استصحاب است. امّا در اینجا بالخصوص وظیفۀ ما رجوع به عموم افرادی است، نه اطلاق ازمانی. این فرقی در مسأله ایجاد نمی کند. بالاخره اینجا وظیفه، رجوع به عموم است ولو اینکه در فروض دیگر ما به اطلاق ازمانی تمسک می کردیم و در اینجا به عموم افرادی تمسک می کنیم امّا ثمرۀ هر دو، واحد است، و از نظر اینکه هر دو در برابر استصحاب ایستاده اند و جلوی استصحاب را گرفته اند فرقی نمی کند.

در نتیجه با این که این اشکال، یک اشکال قوّیی به نظر می رسید، ولی با ملاحظۀ آن نکته ای که به طور کلی در جریان اصالة العموم و اصالة الاطلاق شرط است، ما اصالة الاطلاق را از معارضۀ با اصالة العموم خارج می کنیم و اصالة العموم به قوّت خودش محکّم است و زید به عنوان اینکه تخصیص فردی به«اکرم العلماء» توجه پیدا نکرده، در روز شنبه واجب الاکرام است.

نتیجۀ این بحثها این شد که هم تفصیلی که مرحوم شیخ انصاری در مسأله ذکر کردند

ص:465

و هم تفصیلی که مرحوم آخوند ذکر کردند و هم تفصیلی که مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه) ذکر فرمود که بین قید حکم و قید متعلق فرق گذاشتند، به طور کلی غیرقابل قبول است، و در تمام موارد باید به عام رجوع کرد، منتها در اکثرش عموم ازمانی یا اطلاق ازمانی، در بعضی از جاها هم به عموم افرادی و اصلا جایی برای استصحاب باقی نمی ماند.

پرسش:

1 - اشکال لزوم تفصیل بین رجوع به عام و استصحاب را تقریب کنید.

2 - دلیل تفصیل بین رجوع به عام و رجوع به استصحاب چیست؟

3 - مقتضای علم اجمالی به تخصیص عموم ازمانی یا عموم افرادی چیست؟

4 - آیا بین اصالة العموم افرادی و ازمانی تعارض وجود دارد؟

5 - لازمۀ توجه به مجرای اصالة العموم در ما نحن فیه چیست؟

ص:466

درس چهارصد و نود و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای رجوع به عقلا در مورد اجرای اصالة العموم و اصالة الاطلاق

برای بهتر روشن شدن جوابی که دیروز از امام بزرگوار به عنوان تحقیق بیان شد، بیشتر دقت بفرمایید. جواب ایشان یک مقدمه ای لازم دارد و آن این است که اصالة العموم، چه در عموم افرادی و چه در عموم ازمانی و همین طور اصالة الاطلاق - چون اینها اصول عقلائیه هستند، - را باید ملاحظه کرد که عقلا در کجا از این اصول استفاده می کنند و در کجا به این اصول رجوع می کنند؟ نظیر همان نزاعی که بین مرحوم سید مرتضی و دیگران در رابطۀ با اصالة الحقیقه هست که آیا مجرای اصالة الحقیقه آنجایی است که مراد متکلم مجهول باشد؟ مثلا متکلم گفته: «رأیت اسدا» و مرادش مردد بین این است که آیا معنای حقیقی را اراده کرده و یا معنای مجازی را اراده کرده است که ارادۀ معنای حقیقی، مغایر با ارادۀ معنای مجازی است؛ یعنی روی معنای حقیقی، مرئی، حیوان مفترس است و روی معنای مجازی، مرئی، رجل شجاع است، اینجا جای اصالة

ص:467

الحقیقه است. انسان اصالة الحقیقه را به کار ببرد و از آن استفاده کند که مراد، معنای حقیقی است نه معنای مجازی امّا اگر در یک موردی، مراد متکلم روشن است، منتها نمی دانیم که آیا استعمال این لفظ در این معنای مراد، به نحو حقیقت بوده است و در حقیقت معنای مراد، معنای حقیقی لفظی است، یا اینکه این معنای مراد، معنای مجازی لفظ است که ما در اصل مراد متکلّم تردیدی نداریم، لکن در این جهت تردید داریم که آیا مراد روشن متکلم به عنوان استعمال در معنای حقیقی مطرح شده است، یا به عنوان اینکه این مراد، معنای مجازی است مطرح شده است؟ اینجا در مقابل سید مرتضی می گویند: اصالة الحقیقه، دیگر آن معنا را روشن نمی کند. اصالة الحقیقه در آن فرض اول جریان پیدا می کند، اما در این فرض که نحوۀ استعمال را مشخص بکند با اینکه مراد، مبیّن و معلوم است، جاری نیست. اصالة الحقیقه که یک اصل عقلائی است و عقلا در این رابطه از آن استفاده نمی کنند؛ یعنی اصالة الحقیقه در این رابطه«لیست بحجة».

نظیر این حرف، در باب اصالة العموم و اصالة الاطلاق هست که کجا به اصالة العموم و اصالة الاطلاق رجوع می شود؟ جایی که ما مراد را نمی دانیم، مقصود مکلّف برای ما روشن نباشد، در شرعیات، حکم برای ما روشن نباشد، امّا اگر در یک جایی حکم روشن است امّا نحوۀ آن برای ما مشکوک است که آیا این به صورت تخصیص است، یا به غیر عنوان تخصیص، این عنوان مطرح است. مثل آن مثالی که دیروز زدیم، یک زیدی هست و مشخص است، زید بن عمرو، می دانیم که او وجوب اکرام ندارد. تکلیف ما در رابطۀ با این زید روشن است، این«لا یجب اکرامه» است، منتها تردید ما از این نظر است که آیا این زید بن عمرو، از علما است، در نتیجه عدم وجوب اکرامش، یک تخصیصی در«اکرم العلماء» باشد و یا اینکه این زید جاهل است و عدم وجوب اکرامش هیچ ربطی به«اکرم العلماء» ندارد و هیچ ضربه ای به«اکرم العلماء» نبوده است.

اگر کسی اینجا بگوید: ما یک اصالة العموم در«اکرم العلماء» جاری می کنیم و از این اصالة العموم، استکشاف می کنیم که«اکرم العلماء» تخصیص نخورده است و از عدم تخصیص آن، کشف می کنیم که این زیدی که«لا یجب اکرامه» است«لیس بعالم». در حقیقت از اجرای اصالة العموم، «لیس بعالم» بودن زید را استفاده بکنیم.

گفته اند: این جایز نیست و نمی شود به اصالة العموم تمسک کرد. اصالة العموم برای جایی است که شما در رابطۀ با حکم عام، در رابطۀ با وجوب و عدم وجوب اکرام، تردید

ص:468

داشته باشید. اینجا می توانید به اصالة العموم تمسک کنید مثلا اگر احتمال دادید که بکر و عالم، در عین اینکه عالم است، روی یک جهتی ارادۀ جدی مولا به اکرامش تعلق نگرفته است، اینجا«اکرم العلماء» و اصالة العموم حاکم است. اصالة العموم می گوید: عموم تخصیص نخورده است. بکر عالم هم مثل دیگر علما، وجوب اکرام دارد. در نتیجه شما از«اکرم العلماء» استکشاف حکم می کنید، استکشاف وجوب اکرام می کنید.

در نتیجه مجرای اصالة العموم، چه در افرادی و چه در ازمانی و همین طور اصالة الاطلاق در مواردی که مسألۀ تقیید مطرح است، آنجایی است که تردید شما، در رابطۀ با حکم باشد؛ یعنی با اجرای اصالة العموم بخواهید حکم عام را ثابت بکنید، با اجرای اصالة الاطلاق بخواهید حکم مطلق را ثابت بکنید، مثل اینکه مولا گفته: «اعتق رقبة» و شما تردید داشته باشید که آیا عتق رقبۀ کافره هم کفایت می کند یا نه. اینجا می توانید به اصالة الاطلاق تمسک می کنید و نتیجه بگیرید که عتق رقبۀ کافره هم مشمول حکم مولا است، متعلق حکم مولا است و فرقی بین عتق رقبۀ کافره و عتق رقبۀ مؤمنه نیست.

تطبیق بنای عقلا در اصالة العموم و اصالة الاطلاق بر محل بحث

با این مقدمه، حالا آن را بر ما نحن فیه تطبیق می کنیم. فرض در«اکرم العلماء فی کل یوم» بود که عموم ازمانی است یا«مستمرا» که لفظ است و یا از طریق مقدمات حکمت، اطلاق ازمانی استفاده شود. منتها قبلا عرض کردم: برای این طرف کلمۀ اطلاق را مثال می زنیم که فرق بین عموم و اطلاق روشن بشود. تا عموم می گوییم، عموم افرادی مراد است و تا اطلاق می گوییم اطلاق ازمانی مراد باشد. محل اشکال این بود که زید با اینکه عالم است در همان اوّلین روز خارج شده است. روز اولی که روز وجوب اکرام سایر علماست، همان روز اول، زید، واجب الاکرام نبوده است. اولین روز، روز جمعه بوده است، دلیل هم گفته: «لا تکرم زیدا العالم یوم الجمعه» و ما روز شنبه به بعد، شک داریم که زید چه حالی دارد. آیا روز شنبه به بعد هم، مثل روز جمعه، غیر واجب الاکرام است، یا اینکه روز شنبه او هم در ردیف سایر علما می رود و وجوب اکرام پیدا می کند؟

وجود علم اجمالی به از بین رفتن عموم یا اطلاق

مستکشل می گفت: اینجا ما یک علم اجمالی داریم به اینکه یک ضربه ای یا به اصالة

ص:469

العموم افرادی خورده یا به اصالة الاطلاق ازمانی خورده است، برای اینکه اگر زید روز شنبه به بعد، مثل روز جمعه، غیر واجب الاکرام باشد، معنایش این است که زید در تمام ایام«لا یجب اکرامه» است. اگر در تمام ایام«لا یجب اکرامه» است، پس اینجا تخصیص فردی تحقق پیدا کرده است؛ یعنی اصالة العموم افرادی محقق شده است.

به عبارت دیگر: اگر به جای«لا تکرم زیدا یوم الجمعه»، مولا می گفت: «لا تکرم زیدا»، شما از اول می گفتید: این تخصیص در عموم افرادی است. زید اصلا از افراد خارج شد.

دیگر جایی هم برای اصالة الاطلاق باقی نیست برای اینکه این بر او تقدّم دارد، در رتبۀ متقدمۀ بر او قرار گرفته است. حالا که دلیل می گوید: «لا تکرم زیدا یوم الجمعه»، اگر سایر ایام هم مثل روز جمعه، غیر واجب الاکرام باشد، پس معنایش این است که یک تخصیص در رابطۀ با عموم افرادی، تحقق پیدا کرده است، مثل این که از اول گفته:

«لا تکرم زیدا»، پس یک طرف، اصالة العموم افرادی ضربه می خورد.

امّا از آن طرف؛ اگر زید روز شنبه به بعد، واجب الاکرام باشد، نه غیر واجب الاکرام، اینجا چه چیزی ضربه خورده است؟ اگر روز شنبه به بعد واجب الاکرام باشد، اصالة العموم افرادی ضربه نخورده است، برای اینکه زید روز شنبه واجب الاکرام است، پس اصالة الاطلاق ازمانی ضربه خورده است برای اینکه روز جمعه را از وجوب اکرام بیرون کرده است، روز جمعه را از استمرار، خارج کرده است، از اطلاق زمانی بیرون کرده است امّا در این فرض، دیگر اصلا عموم افرادی ضربه نخورده است برای اینکه روز شنبه واجب الاکرام است، روز یکشنبه واجب الاکرام است، فقط زید روز جمعه خارج شد و خروج در یک روز، ضربه زنندۀ به اطلاق ازمانی است، نه اینکه در مقابل عموم افرادی ضربه ای وارد بکند. در نتیجه، اگر زید روز شنبه به بعد، مثل روز جمعه، غیر واجب الاکرام باشد، تخصیص برای اصالة العموم افرادی پیش آمده است، امّا اگر روز شنبه به بعد، واجب الاکرام باشد، اصالة الاطلاق ضربه خورده است. مستشکل می گوید: ما علم اجمالی داریم به اینکه یکی از این دو اصل ضربه خورده است. با علم اجمالی به ضربه خوردن یکی از این دو اصل، هر دو ساقط می شوند. مثل وقتی که شما می خواهید در اطراف علم اجمالی، استصحاب مخالف جاری بکنید. علم اجمالی دارید به اینکه یکی از این دو استصحاب، مخالف با واقع است. اینجا هم علم اجمالی داریم«بان احد الاصلین امّا اصالة العموم فی الافراد و اما اصالة الاطلاق فی الازمان» ضربه خورد. پس هر دو باید

ص:470

بروند. هر دو که رفتند، جا برای استصحاب باز می شود. روز شنبه دیگر باید استصحاب عدم اکرام را جاری کرد برای اینکه با سقوط اصلین و تعارض اصلین، دیگر مانعی از جریان استصحاب، ملاحظه نمی شود. این اشکال بود.

شرط تعارض دو اصل یا دو دلیل

جواب امام(ره) این است که شما وقتی که می خواهید تعارض بین دوتا اصل را جاری بکنید، باید با قطع نظر از تعارض، شرایط جریان در این دوتا اصل فی نفسه وجود داشته باشد و فقط تعارض، اینها را محکوم بکند و از بین برود. امّا اگر فرض کردیم که یک جایی یکی از این دو اصل اصلا فی نفسه جریان ندارد، اگر جریان نداشت که دیگر نوبت به تعارض نمی رسد. تعارض حتی در باب دو خبر وقتی است که شرایط حجیت و اعتبار در هر دو وجود داشته باشد و الاّ یک خبر ضعیف که در مقابل خبر صحیح، معارض حساب نمی شود. خبر ضعیف فی نفسه فاقد حجیت است، فاقد اعتبار است.

پس اصالة العموم در ما نحن فیه باید فی نفسه قابل جریان باشد. اصالة الاطلاق هم فی نفسه قابل جریان باشد، آن وقت این علم اجمالی به یکی از این دوتا ضربه خورده، هر دو را از بین ببرد. می فرمایند: در ما نحن فیه اصالة العموم افرادی، فی نفسه جریان دارد.

با توجه به آن مقدمه ای که من عرض کردم، شرایط جریان اصالة العموم محفوظ است. امّا شرط جریان اصالة الاطلاق، محفوظ نیست لذا نوبت به تعارض نمی رسد بلکه در همان لحظۀ اول به علت اینکه اصالة العموم، واجد شرط است و اصالة الاطلاق، فاقد شرط است، اصالة العموم جاری می شود و اصالة الاطلاق به علّت عدم واجدیت شرط جریان، جریان پیدا نمی کند.

دلیل جریان اصالة العموم فی نفسه در محل بحث

امّا اصالة العموم فی نفسه جریان دارد برای اینکه روز شنبه شما شک دارید که زید، وجوب اکرام دارد یا نه؟ اینجا اصالة العموم، مراد را روشن می کند، حکم را بیان می کند، می گوید: عموم افرادی تخصیص نخورده و چون تخصیص نخورده، پس معنایش این است که زید روز شنبه واجب الاکرام است. اگر عموم افرادی تخصیص خورده بود، معنایش این بود که به طور کلی، دور زید قلم بکشید. معنای تخصیص افرادی، قلم

ص:471

کشیدن دور زید است به نحو کلی، امّا اگر همین زیدی که روز جمعه، وجوب اکرام نداشته است، روز شنبه به بعد، وجوب اکرام پیدا بکند، معنایش این است که اصالة العموم به قوّت خودش باقی است، معنایش این است که دور زید قلم قرمز گرفته نشده است. پس اصالة العموم افرادی نقش تعیین کنندۀ حکم را دارد و از روز شنبه حکم می کند به واجب الاکرام بودن زید الی ما بعد، فقط روز جمعه«لا یجب اکرامه» بوده است و الاّ بقیۀ ایام، باقی در تحت عموم عام است و وجوب اکرام مثل سایر علما، در مورد این جریان دارد. پس این طرف روشن شد که اصالة العموم از نظر شرط جریان عند العقلاء واجد شرط است. در اصالة الاطلاق - البته اینجا که می آییم دیگر نباید کاری به اصالة العموم داشته باشیم، - باید آن را فی نفسه بررسی کنیم. ما اصالة الاطلاق را برای چه می خواهیم؟ این اصالة الاطلاق فقط می خواهد ثابت کند خروج زید در روز جمعه به عنوان تخصیص فردی بوده است، در نتیجه به حکومت من، لطمه نخورده است.

به عبارت روشن تر: اگر خروج زید در روز جمعه(که مسلّم است) به عنوان تخصیص فردی باشد، آیا اصالة الاطلاق لطمه خورده یا نه؟ اصالة الاطلاق در مورد آن افرادی است که تحت العام باقی هستند، ضربه ای نخورده است. اگر از اول گفت:

«لا تکرم زیدا» که اصالة الاطلاق ضربه نمی خورد. «لا تکرم زیدا» فقط عموم افرادی را ضربه می زند. اینجا مسأله این است که مسلّم زید، روز جمعه خارج است؛ یعنی غیر واجب الاکرام است. اگر خروج زید در روز جمعه به نحو تخصیص در عموم افرادی باشد، اصالة الاطلاق هیچ ضربه ای نخورده است برای اینکه اصالة الاطلاق می گوید:

مورد من آن افرادی است که تحت عام باقی هستند. اگر یک فردی به نحو تخصیص افرادی خارج شد، به ما چه ربطی دارد، چه ضرری به حال ما دارد؟ اگر خروج زید در روز جمعه، به نحو تخصیص فردی باشد، اصالة الاطلاق هیچ ضربه نخورده است. امّا اگر خروج زید در روز جمعه، به نحو تخصیص فردی نباشد، بلکه فردای آن، واجب الاکرام است، اینجا اصالة الاطلاق ضربه خورده است.

پس مطرح شدن اصالة الاطلاق در رابطۀ با این است که خروج زید در روز جمعه، به چه کیفیت و نحوی بوده است؟ اگر خروج زید به نحو تخصیص بوده است که معنایش این است که روز شنبه هم واجب الاکرام نیست، اینجا هیچ ضربه ای به اصالة الاطلاق وارد نشده است. امّا اگر خروج زید به نحو تخصیص فردی نباشد بلکه فردای آن

ص:472

می خواهد واجب الاکرام بشود و همین یک روزه از زیر بار وجوب اکرام بیرون آمده است، این بیرون آمدن یک روزه، ضربه ای به اصالة الاطلاق زمانی است.

نتیجه این می شود که ما اصالة الاطلاق را برای این نمی خواهیم که ببینیم آیا زید در روز جمعه از نظر حکم، چه حکمی دارد؟ زید در روز جمعه، غیر واجب الاکرام است.

همۀ حرفها در این است که نحوۀ عدم وجوب اکرام او به چه نحو است؟ آیا نحوۀ عدم وجوب اکرامش به نحو تخصیص فردی است و در نتیجه فردا هم«لا یجب اکرامه» است، یا به نحو تقیید در اطلاق زمانی، و در نتیجه فردا، وجوب اکرام دارد که اگر فردا، وجوب اکرام داشت و تنها امروز از وجوب اکرام خارج شد، کمر اصالة الاطلاق شکسته است.

پس ما اصالة الاطلاق را برای نحوۀ خروج زید در روز جمعه می خواهیم و اصالة الاطلاق نمی تواند این نقش را داشته باشد. عقلا در این رابطه، به اصالة الاطلاق تمسک نمی کنند. اصالة الاطلاق مال آن جایی است که بخواهد وجوب و عدم وجوب اکرام را مشخص بکند امّا در این رابطه که بخواهد نحوۀ خروج زید را در روز جمعه مشخص بکند، اصالة الاطلاق در این رابطۀ، به حسب بنای عقلا، نمی تواند نقش داشته باشد. امّا به خلاف اصالة العموم، اصالة العموم نقش تعیین کنندۀ حکم اکرام را در روز شنبه دارد که آیا زید در روز شنبه، واجب الاکرام هست یا در روز شنبه واجب الاکرام نیست؟ اگر زید به نحو تخصیص فردی، خارج شده باشد، معنایش این است که روز شنبه هم دورش را قلم بکشید اما اگر به نحو تخصیص فردی نباشد، روز شنبه وجوب اکرام هست.

فرق بین اصالة العموم و اصالة الاطلاق

پس در حقیقت، فرق بین اصالة العموم و اصالة الاطلاق در این جهت است که اصالة العموم، نقش تعیین کنندۀ حکم اکرام زید را برای روز شنبه دارد و لذا یجری و امّا اصالة الاطلاق، نحوۀ خروج زید را در روز جمعه مشخص می کند که اگر خروج زید در روز جمعه به نحو تخصیص فردی باشد، اصلا موضوع اصالة الاطلاق نیست و اصالة الاطلاق ضربه نخورده است امّا اگر خروجش به این نحو باشد که می خواهد فردا وجوب اکرام پیدا بکند، معنایش این است که زید در همین روز اول، از نظر وجوب اکرام، اطلاق ازمانی آن مورد ضربه واقع شده است. پس اصالة العموم فی نفسه جریان پیدا می کند اما اصالة الاطلاق فی نفسه جریان ندارد و چون فی نفسه جریان ندارد، دیگر این علم

ص:473

اجمالی که می خواهد بین این دوتا القای تعارض بکند و هر دو را ساقط بکند و جا برای استصحاب باز بکند، منتفی است برای اینکه یک طرف آن«لا یجری» است و یک طرف «یجری» است. در نتیجه ما به اصالة العموم افرادی تمسک می کنیم و حکم وجوب اکرام زید را در رابطۀ با روز شنبه، از اصالة العموم افرادی استفاده می کنیم.

عرض کردیم: فرق این صورت با صور قبلی در اصل بحث، این شد که ما باید در همۀ موارد به عموم رجوع بکنیم و جا برای استصحاب باقی نمی ماند، لکن ما در فرض دیروز، بالخصوص رجوع به عموم افرادی می کنیم و حکم را استفاده می کنیم. امّا در فروض دیگرش، عموم ازمانی و اطلاق ازمانی مسأله را روشن می کند. در نتیجه هم فرقی نمی کند. در هر دو، تمسک به عموم و اطلاق است و مقتضای هردو هم عدم جواز رجوع به استصحاب حکم خاص است. این تقریر توضیح امام بزرگوار بود که عبارت ایشان چندان نمی تواند این مطلب را درست بیان بکند. در نتیجه انصافا تحقیقی که امام بزرگوار در این مسأله داشتند، بسیار تحقیق قابل قبولی بود و در مقابل، تفصیلات مختلفی که در این رابطه داده شده بود، چه تفصیل شیخ بزرگوار انصاری و چه تفصیل مرحوم محقق خراسانی و چه تفصیل مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامهم) آنکه به نظر ما آمد، تحقیق امام بزرگوار بهتر مورد قبول است تا بیانات آنها. و این مسأله تصادفا در فقه خیلی مبتلی به است. در تمام این موارد، انسان باید رجوع به عموم بکند که بعضی از مواردش عموم افرادی است و بعضی از مواردش عموم یا اطلاق زمانی است.

پرسش:

1 - مقتضای رجوع به عقلا در مورد اجرای اصالة العموم و اصالة الاطلاق در محل بحث چیست؟

2 - بنای عقلا را در مورد اصالة العموم و اصالة الاطلاق بر محل بحث تطبیق کنید.

3 - وجود علم اجمالی به از بین رفتن عموم یا اطلاق را از نظر مستشکل توضیح دهید.

4 - جواب از علم اجمالی در از بین رفتن عموم یا اطلاق فوق چیست؟

5 - دلیل جریان اصالة العموم فی نفسه در محل بحث را بیان کنید.

6 - فرق بین اصالة العموم و اصالة الاطلاق را توضیح دهید.

ص:474

درس چهارصد و نود و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مراد از معنای شک در باب استصحاب

یکی از تنبیهات باب استصحاب این مسأله است که بعد از آن که عمده دلیل در باب استصحاب، روایات بود و تعبیری که در روایات وارد شده نوعا عنوان«لا تنقض الیقین بالشک» است و ما طبعا در رابطه با موارد حجیّت استصحاب باید مفاد این عبارت را در نظر بگیریم، سعه و ضیق، تابع مفاد«لا تنقض الیقین بالشک» است. هر مقداری که دائرۀ «لا تنقض» شامل بشود، همان مقدار، محل استصحاب و حجیّت استصحاب است. آن وقت بحث است که این شکی که در«لا تنقض الیقین بالشک» اخذ شده، آیا مقصود از این شک، خصوص احتمال متساوی الطرفین است؛ یعنی شکی که در مقابل ظن گفته می شود، در مقابل وهم اطلاق می شود؟ یا شک در اینجا، یک معنی وسیعی دارد، شک در اینجا هم مظنه را شامل می شود، هم شک اصطلاحی را شامل می شود و هم ظن به خلاف را که از آن تعبیر به وهم می شود؟ آیا«لا تنقض الیقین بالشک» همه اینها را می گیرد

ص:475

که اگر گرفت، نتیجه این می شود که استصحاب حتّی در مورد ظن به عدم بقای حالت سابقه هم جریان دارد. اگر انسان ظن به عدم بقای حالت سابقه در یک موردی پیدا کرد، باز هم استصحاب جاری است.

گفته شده که شک به حسب معنای لغوی به معنای ضد الیقین است و این اصطلاحی که پیدا شده که شک را به معنای احتمال مساوی الطرفین معنا می کنند، این یک اصطلاح است و الاّ با معنای لغوی و حتّی عرفی به حسب عرف عام هم تطبیق نمی کند. مثلا در قرآن گاهی می بینیم تعبیر به شک فرموده«أفی الله شک»؟ آیا این شک در آیۀ؛ یعنی خصوص احتمال مساوی الطرفین؟ یا معنای شک این است که انسان نبود خداوند را احتمال بدهد حالا چه توأم با مظنه، یا توأم با شک و وهم باشد؟ پیداست که معنای شک در آیه، ضد الیقین است؛ یعنی آیا در خدا تردیدی است؟ کسی احتمال می دهد - نعوذ بالله - خدایی وجود نداشته باشد ولو احتمال موهوم باشد ولو یک درصد باشد. اگر شک به حسب لغت و به حسب معنای عرفی، یک معنای عامی پیدا کرد، طبعا معنای«لا تنقض الیقین بالشک» هم همین ضد الیقین می شود و ما نباید در این معنا تردید بکنیم.

البته جای انکار نیست که در بعضی از روایات دربارۀ بعضی از احکام آن هم به کمک قرائن ما استفاده می کنیم که مقصود از شک، تساوی طرفین است مثل ادله ای که در باب شک در رکعات نماز وارد شده است. «اذا شککت بین الثلاث و الاربع فابن علی الاربع». از طرف دیگر، ما دلیل داریم که در باب رکعات، مظنه حجّیّت دارد. اگر کسی ظن پیدا کرد که در رکعت رابعه است، این ظن او حجت است. اگر ظن پیدا کرد که رکعت ثالثه است، حجت است، دیگر«ابن علی الاربع» در آنجا پیاده نمی شود. «ابن علی الاربع» در مورد شک متساوی الطرفین پیاده می شود اما این را ما به کمک ادلۀ دیگر استفاده کردیم و الاّ اگر ما بودیم و همین روایات باب نماز و ادله ای که دلالت بر حجیت ظن در رکعات می کرد، وجود نداشت و ما بودیم و همین«اذا شککت بین الثلاث و الاربع فابن علی الاربع»، همان جا هم از شک، یک معنای عامی را استفاده می کردیم. در حقیقت، آنجا یک قرینه ای بر این معنای خاص قائم شده، «و لو لا تلک القرینة»، همان معنای عام لغوی و معنای عام عرفی استفاده می شد. این از نظر نفس تکیۀ روی کلمۀ شک بود.

اما در اخبار استصحاب، علاوۀ بر این معنای لغوی و عرفی، قرائنی داریم بر این که در«لا تنقض الیقین بالشک»، مراد از شک؛ یعنی ضد الیقین، یعنی قرائنی که همان معنای

ص:476

لغوی را تأیید می کند، همان معنای عرف عام را تأیید می کند.

مقتضای مقابلۀ یقین و شک در روایات استصحاب

یک قرینه، نفس مقابلۀ یقین و شک است در«لا تنقض الیقین بالشک» همان طوری که در اوایل بحث روایات گذشت، ما از عبارت استفاده کردیم که روایت می خواهد بگوید:

یقین به خاطر استحکامی که دارد و به علت آن ابرام و قوّتی که در آن وجود دارد، نباید به شک نقض بشود. اگر گفتیم: یقین به علت استحکامش نباید به شک نقض شود، آیا این معنایش این نیست که مقصود از شک، غیر یقین است برای این که آن استحکام و ابرام، تنها در یقین وجود دارد؟ یقین صددرصد است که رابطۀ انسان را با آن متیقن به قدری محکم و مستحکم می کند که انسان جز آن متیقن را نمی بیند.

نفس همین مقابلۀ یقین و شک ما را به این مطلب راهنمایی می کند مخصوصا با توجه به این نکته که علّت عدم نقض، یک معنای ارتکازی و عقلایی است که انسان نباید یک شیء محکم و مستحکمی را به یک شیء متزلزلی که پایه و اساس درستی ندارد، نقض بکند. اگر ما گفتیم: یقین را به علّت استحکامش نباید بشکنید؛ یعنی به چه؟ یعنی فقط به آن که احتمالش متساوی است؟ آن که ظن به خلاف هم دارید، همین طور است برای این که در ظن به خلاف هم استحکام وجود ندارد. در آنجایی که ظن به وفاق هم دارید به طریق اولی همین طور است. پس نفس همین مقابلۀ بین یقین و شک، دلیل بر این است که مقصود از شک در روایات«لا تنقض»، همان معنای ضد الیقین است. می گوید:

«لا تنقض الیقین بالشک، ای بغیر الیقین». این یک معنای عرفی است که اگر انسان همان ذهن ساده عرفی را در برابر این تعبیر قرار بدهد، احتمال نمی دهد که مقصود از شک، همان حالت تساوی طرفین باشد که اگر یک مقدار به خلاف حالت سابقه چربید، دیگر «لا تنقض» پیاده نشود برای این که لا تنقض، «لا تنقض الیقین بالشک» را دلالت می کند.

عرف کاملا این معنا را در اینجا استفاده می کند.

معنای«و لکن تنقضه بیقین آخر»

مؤیّد دیگرش این است که در بعضی از روایات در دنبال«لا تنقض الیقین بالشک» دارد: «و لکن تنقضه بیقین آخر»؛ یعنی آن چیزی که شایستگی دارد یقین را نقض بکند، به

ص:477

عنوان یقین آخر معرفی می کند؛ یعنی یقین است که می تواند یقین را نقض بکند اما«غیر الیقین ولو بلغ مرتبة الظن» مع ذلک صلاحیت و شایستگی ندارد برای اینکه این را نقض بکند. این جملۀ«و لکن تنقضه بیقین آخر»، این هم یکی از شواهد بر این است که منظور از شک در«لا تنقض الیقین بالشک»، همان«ضد الیقین و غیر الیقین» است.

مؤیّد دیگری که مرحوم آخوند هم ذکر می فرمایند این است که در صحیحۀ اولای زراره، سؤال دوم یا سوم زراره از امام(علیه السلام) این بود که اگر کسی این مقدار به خواب رفته که«حرّک فی جنبه شیء و هو لا یعلم»، یک کسی آمده از پهلویش عبور کرده و نفهمیده، یک سر و صدایی نسبتا بلند شده و این نفهمیده، آیا همین مقدار که«حرّک فی جنبه شیء و هو لا یعلم» کاشف از این نیست که نوم تحقّق پیدا کرده و وضو باطل شده است؟ امام در جواب برحسب این روایت، فرمودند: «لا حتی یستیقن انّه قد نام». صرف اینها کفایت نمی کند. باید یقین به نوم پیدا بکند تا وضویش محکوم به بطلان شود در حالی که مورد سؤال زراره، آن جایی است که نوعا برای انسان، ظن به نوم حاصل می کند. اگر این مقدار انسان به خواب رفته باشد که«حرّک فی جنبه شیء و هو لا یعلم»، نوعا برای انسان، ظن به نوم پیدا می شود. اگر بفرمایید: نوعا ظن به نوم پیدا نمی شود لکن دو صورت دارد: یک صورت این که ظن به نوم پیدا شود، یک صورت این که ظن به نوم پیدا نشود لکن امام در جواب، ترک استفصال کرده اند؛ یعنی از زراره سؤال نکردند که تو که سؤال کردی از اینکه«حرّک فی جنبه شیء و هو لا یعلم» آیا آن صورت وجود ظن به نوم مراد تو بود، یا آن صورتی که ظن به نوم پیدا نشد. امام از زراره استفصال نفرمود. این ترک استفصال، دلیل اطلاق است. ترک استفصال، دلیل عموم است.

وقتی که یک مسأله ای دو صورت داشته باشد و هر دو صورت هم متساوی باشد، ما نمی گوییم: ظن به نوم غالبا پیدا می شود لکن در بعضی از صور آن طبیعتا ظن به نوم، تحقّق پیدا می کند اما امام در جواب به طور کلی فرمودند: «لا حتی یستیقن أنّه قد نام»؛ یعنی این ظن به نوم ها فایده ندارد. این«حرّک فی جنبه» که موجب ظن به نوم شود، اثری ندارد بلکه وضو به قوّت خودش باقی است«حتّی یستیقن أنّه قد نام».

پس در روایات«لا تنقض»، چند جهت وجود دارد که ما را هدایت می کند به این که شک در روایات«لا تنقض»، «ضد الیقین» است. یکی نفس کلمۀ شک است و یکی مقابلۀ شک با یقین است و یکی«لا تنقضه بیقین آخر»، یکی این سؤال و جواب زراره که«لا

ص:478

حتّی یستیقن انه قد نام» باشد. این حرف ها روی آن معنایی که خود ما از«لا تنقض الیقین بالشک» کردیم، یک معنای مناسبی است.

لازمۀ جریان استصحاب در مؤدّای امارات

در اینجا لازم است که این جهت را هم اضافه کنیم. یک بحثی در اوایل استصحاب کردیم که آیا استصحاب در مؤدای امارات جریان پیدا می کند یا نه؟ مثلا اگر یک بیّنه ای شهادت داد که این کتاب، ملک زید است که اصل ملکیّت با بیّنه ثابت شد و بعد از مدتی شما شک کردید که آیا ملکیّت زید نسبت به این کتاب، باقی است یا نه؟ آیا استصحاب ملکیت در اینجا جریان دارد یا نه؟ شما در اول یقین به ملکیت نداشتید، بیّنه شهادت داد که«هذا الکتاب ملک لزید»، منتها حالا شما شک می کنید که آیا بقاء این ملکیّت باقی است یا نه؟ آیا اینجا«لا تنقض الیقین بالشک» پیاده می شود یا نه؟ ما آنجا عرض کردیم:

بله، این معنا را از خود روایات لا تنقض استفاده می کنیم برای این که شاید اصلا نسبت به هیچ موردی نتوانیم یقین صددرصد پیدا بکنیم و یا اگر بتوانیم پیدا بکنیم نادرا است. این وضویی که شما می گیرید و بعد شک می کنید که وضوی شما باقی است یا از بین رفته، معمولا استصحاب بقای طهارت می کنید. مگر این وضوی شما یقینی بوده؟ وضویی که انسان می گیرد، با هزارتا قاعده و اماره و امثال ذلک درست شده و الاّ کیست که یقین کند که یک وضوی صحیحی انجام داده؟ این آبی که انسان با آن وضو می گیرد، طهارتش را با قاعدۀ طهارت درست می کند. اباحه آن را چه بسا با اصالة الاباحه درست می کند. اعمال وضو را چه بسا با قاعدۀ فراغ درست می کند و همین طور امثال ذلک من المسائل.

پس این وضویی که در روایت زراره، مجرای استصحاب قرار گرفته و از آن تعبیر به «لا تنقض الیقین بالشک» شده، این یقین از کجاست؟ هیچ وقت برای انسان یقین پیدا نمی شود. آنجا این را عرض کردم که حتّی در مسألۀ طهارت بدن و طهارت لباس، فرض کنید انسان لباسش را برود کنار یک دریا و اقیانوس تطهیر کند، ده بار هم با آب اقیانوس فشار دهد و در آب اقیانوس فرو ببرد و بعد بیرون بیاورد، بازهم دلیل بر این نیست که این طاهر شده است برای اینکه امکان دارد که یک ذراتی از اعیان نجسه همراه آب بوده و در این لباس باقی است. چه دلیلی بر عدم این معنا وجود دارد؟ اگر بخواهد یقین پیدا کند، برای او یقین پیدا نمی شود لکن شرعا طاهر است و طهارت شرعیه غیر از یقین به

ص:479

طهارت است. طهارت شرعیه صدی هشتادش با قاعدۀ طهارت درست می شود.

می خواهیم بگوییم: این یقینی که در روایات لا تنقض به کار رفته، معنایش یقین صد درصد نیست برای اینکه در روایات استصحاب، یقین در مورد وضو به کار رفته، چه کسی می تواند بعد از وضو، یقین کند که وضوی صحیح واقعی با آب طاهر واقعی، مباح واقعی، با شرائط واقعی برایش پیدا شده؟ جز کسی که معصوم باشد، من فکر نمی کنم کسی یک چنین یقینی بتواند پیدا بکند. وقتی که نمی شود چنین یقینی پیدا کرد، پس چرا امام در روایت زراره در استصحاب وضو«لا تنقض الیقین بالشک» فرموده است؟

مقصود از یقین در روایات لا تنقض

از اینجا می خواهیم استفاده کنیم که مقصود از این یقین در روایات«لا تنقض»؛ یعنی حجّت. حجت نباید نقض شود، این حجّت گاهی به یقین صددرصد است گاهی به بیّنه شرعیه است. در این مثالی که زدیم، بیّنه قائم شده که این کتاب، مال زید است. یک ماه دیگر شک می کنیم که کتاب از ملکیت زید خارج شد یا نه؟ آیا شما می گویید: اینجا استصحاب جاری نیست برای اینکه استصحاب گفته: «لا تنقض الیقین بالشک» شما کی یقین داشتید که این کتاب، ملک زید است؟ شما بیّنه داشتید بر این که این کتاب ملک زید است. ما می گوییم: امکان ندارد یقین پیدا بکنید به اینکه این کتاب ملک زید است. همه جا با همین قواعد شرعیه و امارات و اصول و بیّنه و امثال ذلک، مسأله برای انسان روشن می شود حتّی آن جایی که یک چیزی بالوراثه به انسان می رسد. اگر به ارث خواست برسد، اول نباید محرز شود که این مال مورّث است. مال مورّث بودن از کجا ثابت شده است؟ به قواعد شرعی و الاّ شما صددرصد یقین ندارید که این مال پدرتان بوده و به شما به ارث منتقل شده است.

همین طور در آن روایت دیگر زراره که استصحاب را در طهارت ثوب به کار می برد:

«لانّک کنت علی یقین من طهارتک ای من طهارة ثوبک، فشککت و لیس ینبغی لک ان تنقض الیقین بالشک» کجا می تواند یقین به طهارت ثوب پیدا کند که امام استصحاب طهارت را آن هم با قاعدۀ«لا تنقض الیقین بالشک» در آن پیاده کرده اند؟ ما نمی توانیم در این تردید داشته باشیم که یقین در«لا تنقض الیقین بالشک» معنایش این است که مجرای استصحاب، منحصرا آن جایی است که انسان یقین صددرصد داشته باشد، بیّنه به درد

ص:480

نمی خورد، خبر واحد به درد نمی خورد، قاعده ید به درد نمی خورد مثلا اگر دیدیم کسی در خانه ای می نشیند، ظاهر ید این بوده که این مالک آن است، بعد از مدتی شک می کنیم که از ملکیتش خارج شده یا نه، می گوییم: شما حق ندارید استصحاب بکنید. استصحاب مال«لا تنقض الیقین بالشک» است. شما کجا یقین داشتید که این خانه ملک اوست؟ این ذوالید بود، ید اماره بر ملکیت است، هم اماره عقلائیه است و هم اماره شرعیه است.

اماره که برای انسان افادۀ یقین نمی کند. پس«لا تنقض الیقین بالشک» در اینجا نمی تواند جریان پیدا کند. آیا انسان می تواند این حرف ها را دربارۀ استصحاب بزند؟

ما معتقدیم همین طور که امام بزرگوار(قدس سره) این اعتقاد را دارند، منتها نه با این تفصیلی که من عرض کردم که این یقین در روایات«لا تنقض» به معنای حجت است به شهادت همین هایی که عرض کردیم. مورد روایت زراره، استصحاب وضو است، مورد روایت دیگر زراره، استصحاب طهارت ثوب است و اگر ما بخواهیم دائرۀ استصحاب را به یقین صددرصد محدود بکنیم، معنایش این است که دور استصحاب را قلم بگیریم الاّ ما شذ و ندر و الاّ جایی نیست که انسان به استصحاب مراجعه بکند. کجا یقین است که آدم«لا تنقض الیقین بالشک» را پیاده بکند؟

پس نتیجه این می شود که مقصود از یقین، حجّت است. و در بحث قبلی ثابت کردیم که شک در روایت«لا تنقض الیقین بالشک، هو ضد الیقین». اگر معنای یقین، حجّت شد، مقصود از شک هم لا حجت می شود. «لا تنقض الیقین بالشک»؛ یعنی«لا تنقض الحجة بغیر الحجة». وقتی که در معنای«لا تنقض الیقین بالشک» دقت بکنیم چاره ای نداریم که یک چنین معنایی را بپذیریم ولو اینکه در بادی نظر و ابتدای برخورد با این روایت، شاید این معنا به ذهن ما نیاید اما وقتی که خصوصیات را رعایت می کنیم، مورد استصحاب را در اخبار استصحاب می بینیم، از طرف مقابل، شک و یقین را به آن کیفیتی که عرض کردم، در نظر می گیریم، معنایش این می شود که«لا تنقض الحجة بلا حجة» و این با کلمۀ نقض سازگار است برای این که چیزی که حجّیت شرعیه دارد، چیزی که مثلا حجّیت عقلیه دارد، چیزی از نظر شارع و عقلا حجّت است، سزاوار نیست که انسان در مقابل این، یک چیزی که فاقد حجّیت است را بیاورد.

ظنی که ما اینجا مطرح می کنیم، ظنی است که دلیل بر اعتبار نداشته باشد و الاّ نمی خواهیم بگوییم: استصحاب بر خبر واحد مقدم است. استصحاب از امارات مؤخّر

ص:481

است. پس مقصود از شک؛ یعنی«لا حجة ولو کان ظنا ولو کان شکا و لو کان وهما»، چیزی که حجّیت ندارد و بین شما و مولا و بین شما و خدا نمی تواند تکیه گاه قرار بگیرد نه برای خدا نه برای شما، سزاوار نیست که انسان به سبب این، یک حجّت شرعیه و عقلائیه را نقض بکند.

پس معنای«لا تنقض الیقین بالشک» با توجه به هر دو بحثی که ما امروز کردیم، این می شود«لا تنقض الحجة بغیر الحجة». این حجتی که ما می گوییم: «لا تنقض الحجة»، حجّیت این حجت، مقطوع است. حجّیت این حجت مسلّم است ولو اینکه خودش در مقام طریقیت الی الواقع و کاشفیت عن الواقع، یک راه قطعی نیست اما از نظر حجیّت، حجت است. بیّنه«لا یکون طریقیا قطعیّا و لکن حجیته قطعیة» و این قاعده کلیه ای است که بحث آن را کردیم که در تمام امارات و حجج غیر یقینیه، باید حجیتش استناد به یک دلیل یقینی داشته باشد و الا دلیل غیر یقینی که نمی تواند برای یک دلیل غیر یقینی حجیت دیگری درست بکند مگر این که باز ریشه اش منتهی به یقین بشود مثل این که ما برای حجیت خبر واحد، از ظاهر کتاب استفاده کنیم. ظاهر کتاب خودش دلیل قطعی نیست اما همین ظاهر کتاب چون یک حجیّت قطعیه دارد، صلاحیت دارد که دلیل بر حجیت خبر واحد بشود. اگر ما از آیۀ«إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا» حجیت خبر واحد را فرضا استفاده کنیم، دلیل بر حجّیت خبر واحد، ظاهر الکتاب می شود اما دلیل بر حجیت ظاهر الکتاب، یک مسأله قطعی و یک مسأله یقینی بشود. پس نتیجه این می شود که ما نمی توانیم استصحاب را محدود کنیم به جایی که«قلّ ما یتفق» اگر ادعا نکنیم که هیچ وقت محقق نمی شود. باید قرنی بگذرد تا کسی بتواند استصحابی را جاری کند اما این استصحابی که من و شما در هر شبانه روز صد مرتبه آن را اجرا می کنیم، این«لا تنقض الیقین بالشک» نیست، یقینی در آن وجود ندارد که شما«نقض الیقین بالشک» داشته باشید.

پرسش:

1 - مراد از معنای شک را در باب استصحاب توضیح دهید.

2 - مقتضای مقابلۀ یقین و شک در روایت استصحاب چیست؟

3 - لازمۀ جریان استصحاب در مؤدّای امارات چیست؟

4 - مقصود از یقین را در روایات لا تنقض توضیح دهید.

ص:482

درس چهارصد و نود و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

این طوری که«لا تنقض الیقین بالشک» را معنا کردیم، جهات مختلفی از«لا تنقض» استفاده شد که جریان استصحاب به مواردی اختصاص ندارد که انسان یقین صددرصد داشته باشد و بلکه اگر یک حجّت شرعیّه و یک دلیل شرعی بر وجود متیقن در زمان سابق باشد، همان برای اجرای استصحاب کافی است و در نتیجه استصحاب در مورد امارات جریان پیدا می کند.

عدم ارتباط کلمه نقض به متیقن

مطلب دومی که مربوط به بحثهای سابق بود این بود که استعمال کلمۀ«نقض» در «لا تنقض» هیچ ارتباطی به متیقن ندارد. در خود یقین یا قائم مقام یقین(نفس این عنوان و نفس این جهت) یک استحکام و ابرامی وجود دارد و کلمه نقض که ضد ابرام است و ضد احکام است، به همین ملاحظه استعمال شده است و در نتیجه، هیچ فرقی نمی کند

ص:483

بین استصحاب در شک در مقتضی و شک در رافع برای اینکه استعمال کلمه نقض، مربوط به متیقن نیست و اختلاف بین شک در مقتضی و شک در رافع، مربوط به متیقن ها است. گاهی صلاحیت دوام و استمرار در متیقن وجود دارد«لا بما انّه متیقن» بلکه نفس متیقن، مثل طهارت که در آن قابلیت دوام و بقا وجود دارد و مادامی که ناقضی مثل بول و نوم و امثال ذلک تحقق پیدا نکند، صلاحیّت دوام و بقا در آن وجود دارد و در بعضی از متیقن ها قابلیت دوام وجود ندارد بلکه تابع اقتضا است، گاهی اقتضایشان ثبوت آنها را به نحوی محدود می کند و گاهی بیش از آن اندازه قرار می دهد.

اما اگر نقض را در رابطۀ با خود یقین بدانیم و کاری به متیقن نداشته باشیم و به تعبیری که در سابق ذکر می کردیم، این یقین در«لا تنقض الیقین» ولو اینکه یقینهای طریقی را دلالت می کند اما در نفس این حکم«لا تنقض»، این یقین خودش موضوعیّت دارد؛ یعنی آن یقینهای طریقی از نظر لا تنقض، دیگر عنوان طریقی ندارند. آنجا می گفتیم: این مثل این می ماند که شما بگویید: «الیقین الطریقی حجّة»، با اینکه موضوع، یقین طریقی است اما در این قضیه، این یقین طریقی موضوعیت دارد. چه چیزی حجت است؟ چه چیزی رکنیت در حجیت دارد؟ یقین طریقی. پس با اینکه یقین، طریقی است و نسبت به متعلقش، جز کاشفیّت چیزی در آن وجود ندارد اما همان یقین طریقی کاشف از متعلق، در جملۀ«الیقین الطریقی حجة» موضوع برای حجة است. همان طوری که«شرب الخمر» موضوع برای«حرام» است، همین یقین طریقی هم در این جمله، برای حجیت موضوعیت دارد.

در«لا تنقض الیقین بالشک» مسأله به همین صورت است. الیقین ناظر به یقین های طریقی و یقین هایی که کاشفیت از واقع دارند، است اما همان یقین های طریقی که کاشف از متعلقشان است، در رابطۀ با استصحاب، موضوعیت دارند و در رابطۀ با«لا تنقض» به عنوان موضوع قرار گرفته اند. در«لا تشرب الخمر»، شرب الخمر موضوع است و اینجا «نقض الیقین بالشک» موضوع است. یقین به عنوان مضاف الیه نقض، شک هم به عنوان ناقض، موضوعیت دارد و محکوم به«لا تنقض الیقین بالشک» است.

پس روی بیان ما چون لا تنقض ناظر به خود یقین است و کاری به متیقن ندارد، فرق نمی کند بین اینکه متیقنش استعداد بقا داشته باشد، یا استعداد بقا نداشته باشد. به تعبیر دیگر: شک در مقتضی باشد یا رافع باشد، هیچ فرق نمی کند.

ص:484

کما اینکه باز از همین بیان ما روشن شد که مقصود از شک، به لحاظ همین مقابله با یقین، عبارت از ضد الیقین است. اگر یقین را فرضا به معنای یقین صددرصد بگیریم، شک به معنای ضد الیقین است. اگر یقین را همان طوری که ما معنا کردیم، به معنای حجت بگیریم، شک به معنای ضد الحجة است. «لا تنقض الحجة بلا حجة»، «لا تنقض الحجة بغیر الحجة» و در حقیقت نفس همین عبارت، همه مسائل را با این بیان حل می کند و این جهات مختلفه در اینجا روشن می شود.

مقتضای مبنای شیخ در معنای«لا تنقض الیقین بالشک»

اما مرحوم شیخ(علیه الرحمه) استاد همه بزرگان ما، همان طوری که سابق هم اشاره کردیم ایشان یقین در«لا تنقض الیقین» را به معنای متیقین می گیرد و نقض را با متیقن می سنجد، می فرماید: شیء متیقن را، طهارت یقینیه را به شک نقض نکن. چه چیز را نقض نکنیم؟ طهارت یقینیه را. نقض را در رابطۀ با متیقن می داند.

روی فرمایش شیخ، معنای«لا تنقض الیقین بالشک» این می شود: «لا تنقض المتیقن بالشک». اینجا دیگر بالمشکوک نیست. این دومی همان بالشک است. متیقن را که عبارت از طهارت است، به شک نقض نکن. چون کلمه نقض را در رابطۀ با متیقن می بیند، لذا همان تفصیل بین شک در مقتضی و شک در رافع را ایشان قائل می شوند.

می فرمایند: کلمه نقض می تواند در متیقنی استعمال بشود که صلاحیت بقا داشته باشد و استعداد بقا در آن وجود داشته باشد اما متیقنی که استعداد بقا در آن وجود ندارد، با کلمه نقض مناسبت ندارد. لذا نفس استعمال کلمه نقض را در«لا تنقض» به لحاظ اینکه مقصود از یقین، متیقن است، شاهد بر این قرار می دهد که بین شک در مقتضی و شک در رافع، از نظر حجیت استصحاب، فرق وجود دارد؛ یعنی کلمه نقض اصلا شک در مقتضی را بیرون می برد و دائرۀ استصحاب را به شک در رافع محدود می کند.

علاوه بر اینکه این اثر بر این بیان ایشان مترتب است، در ما نحن فیه هم از نظر این عبارت، مسأله تزلزل پیدا می کند برای اینکه وقتی که شما یقین را به معنای متیقن گرفتید، دیگر شک در این عبارت در مقابل یقین استعمال نشده است.

به عبارت روشن تر: ما یک قرینه خوبی داشتیم برای اینکه مقصود از شک در روایات استصحاب، ضد یقین است و آن قرینه مقابله بود. می گفتیم: بین یقین و شک در این

ص:485

عبارت، تقابل قائل شده اند و گفته اند: «لا تنقض الیقین بالشک»؛ یعنی غیر از این دوتا عنوان، کأنّ عنوان دیگری وجود ندارد. لذا این مقابله، ما را هدایت می کرد که مقصود از شک، غیر الیقین باشد. اما اگر یقین را به معنای متیقن گرفتیم، دیگر اینجا مقابله وجود ندارد. شک در مقابل یقین به کار نرفته است. شک در مقابل متیقن، آن هم«لا بما هو متیقن» است. «لا تنقض الیقین یعنی لا تنقض الطهارة بالشک» اما دیگر ما از کجا بفهمیم که مقصود از شک در اینجا مطلق غیر یقین است؟ حتی اگر ظن به خلاف حالت سابقه داشته باشیم و ظن به عدم بقای حالت سابقه داشته باشیم، بازهم اسمش شک است؟ از کجای این عبارت طبق فرمایش شیخ، می توانیم استفاده بکنیم؟

مگر اینکه قرائن دیگر و ادلّه دیگر را بیاوریم و الاّ از نفس این عبارت روی فرمایش شیخ چون تقابلی بین شک و یقین، مطرح نشده است، ما نمی توانیم استفاده بکنیم که مقصود از شک، ضد الیقین است اما به خلاف آن راهی که ما رفتیم. ما درست مقابله بین شک و یقین را مطرح کردیم. ما مقصود از یقین را خود یقین گرفتیم و شک درست در مقابل یقین قرار گرفت و لذا این قرینه و این راه روی مبنای مرحوم شیخ، نمی تواند نقش داشته باشد. اما روی مبنای ما، یک دلیل کافی است به طوری که اگر هیچ دلیل دیگری در این رابطه نمی داشتیم، نفس همین مقابلۀ بین شک و یقین، ما را هدایت می کرد به اینکه مقصود از شک، غیر الیقین است ولو ظن به خلاف حالت سابقه باشد.

لذا در کلام شیخ ملاحظه می کنیم که یک سری ادله دیگری هم اقامه کرده اند که دوتا دلیلش را مرحوم آخوند در کفایه نقل می فرمایند و چون این دو دلیل مورد مناقشه بوده است، مرحوم آخوند هم نقل کرده اند، بد نیست که ما هم نسبت به آن دو دلیل تعرضی داشته باشیم.

مراد از شک در روایات استصحاب، و اجماع بر آن

یک دلیل بر این که مراد از شک در روایات لا تنقض، ضد الیقین است مطلقا عبارت از اجماع است. استصحابی که به قول مرحوم شیخ سیزده قول در آن وجود دارد. مثبت مطلق و نافی مطلق دارد، چطور اینجا می توانیم ادعای اجماع بکنیم؟ گفته اند: یک اجماع تقدیری در کار است و آن اجماع تقدیری این است که بگوییم: درست است که عدۀ زیادی حجیت استصحاب را از باب روایات اصلا قبول ندارند، و عده ای که قبول دارند،

ص:486

یا از راه بنای عقلا قبول دارند، یا از راه افاده مظنه قبول دارند، یا اصلا منکر حجیت استصحاب هستند ولی بگوییم: همه این را قبول دارند. قبول کردن یک قضیه تعلیقیه، معنایش این است که انسان معلق علیه اش را هم قبول داشته باشد. این قضیه تعلیقیه مورد اتفاق است.

آن قضیه تعلیقیه این است که«لو کان الاستصحاب حجة من باب الاخبار»، دیگر فرقی نمی کند که انسان شک در بقای حالت سابقه داشته باشد، یا ظن بر وفق حالت سابقه یا ظن برخلاف حالت سابقه داشته باشد. قضیه تعلیقیه این است: اگر استصحاب از باب روایات، حجت باشد، بین این صور ثلاثه فرق نمی کند. آن وقت ما نتیجه بگیریم: ما که حجیت استصحاب را از باب روایات قبول داریم، پس دیگر نباید فرقی بکند بین این صور ثلاثه و بگوییم: بر این قضیه تعلیقیه اجماع واقع شده است. این اجماع، کاشف از واقعیت این قضیه تعلیقیه است و ما چون معلّق علیه اش را پذیرفتیم، پس باید معلقش را هم بپذیریم. بگوییم: هیچ فرقی نمی کند که انسان در زمان لاحق شک داشته باشد، یا ظن به بقای حالت سابقه داشته باشد، یا ظن به ارتفاع حالت سابقه داشته باشد. یک اجماع این سبکی مورد استدلال قرار گرفته است. آیا این استدلال تمام است یا ناتمام؟

اشکال تمسّک شیخ(ره) به اجماع در ما نحن فیه

ظاهر این است که وجوهی از اشکال در این استدلال وجود دارد:

اولا؛ این اجماع، اجماع منقول است نه اجماع محصّل و اجماع منقول«لیس بحجة».

ادله حجیت خبر واحد، شامل اجماع منقول نمی شود به همان نحوی که در بحث اجماع منقول گذشت.

ثانیا؛ اجماع همان طوری که مکرر عرض کردیم، در مواردی می تواند اصالت داشته باشد که مدرک مجمعین برای انسان، غیر مشخص باشد اما یک مسأله ای که تمام مدارک آن برای انسان روشن است، هر کسی هر حرفی زده است مدرکش را ارائه داده است و هیچ یک از مدارک هم به اجماع ارتباطی ندارد، آیا در چنین مسأله ای، اجماع ولو اینکه محصل باشد و ما اشکال اجماع منقول را در آن نداشته باشیم، می تواند ارزشی داشته باشد؟ اجماع برای مسائلی است که مدرکش معلوم نیست، برای مسائلی است که مدرکی در اختیار قرار داده نشده است اما اینجا، تمام این سیزده قولی که در باب استصحاب ذکر

ص:487

شده است، همه مدارک مشخص و معینی دارد، لذا چطور اجماع در این مسأله می تواند نقش پیدا بکند؟

اشکال سوم که از همه بالاتر است این است که اجماع بر قضیه تعلیقیه یعنی چه؟ اجماع بر قضیه تعلیقیه معنا ندارد. اجماع کاشف از رأی معصوم است. مگر رأی معصوم قضیه تعلیقیه است؟ در قضایای فرعیه و فقهیه اجماع بر قضیه تعلیقیه یعنی چه؟ «لو کان الاستصحاب حجّة من باب الاخبار»، با اینکه کثیری اصلا قبول ندارند که استصحاب از باب روایات حجت است. «لو کان الاستصحاب حجّة من باب الاخبار» فرقی نیست بین صور ثلاثه، آیا این هم رأی معصوم است؟ این هم یک نظری است که معصوم در این باب بدهد؟ نظر معصوم یا این است که فرق هست یا نیست، دیگر آنها تعلیق درست نمی کنند. این تعلیق ها برای ما است که دور از واقعیات مسائل و احکام هستیم اما آنها که احکام برایشان روشن است، مسائل برای آنها روشن است؛ معنی ندارد که به صورت یک مسأله اصولیه این سبکی، مثلا رأی امام این باشد که«لو کان الاستصحاب حجّة من باب الاخبار». این چیست که کسی بخواهد روی آن ادعای اجماع بکند و یا حتی اجماع محصلی در این رابطه تخیّل بکند؟ اصلا اینجا جای اجماع نیست و این ربطی به مسأله اجماع ندارد و ما نمی توانیم ملاک حجیت اجماع که مسأله رأی معصوم و استکشاف رأی معصوم است را در اینجا پیاده بکنیم و بگوییم: معصوم هم مثل ما قضیه تعلیقیه درست کرده است. باید یک چنین رأی را ما به وسیله اجماع استکشاف بکنیم. لذا مسأله اجماع به هیچ وجه در اینجا قابل طرح نیست.

کالعدم بودن وجود ظن غیر معتبر

اما دلیل دیگری که ذکر شده است، مثل یک برهان عقلی می ماند که این دلیل را مرحوم شیخ ذکر کرده است. دلیل این است که این آدمی که مظنه پیدا می کند چون عمدۀ نقطه حساس بحث این صورت است که اگر کسی ظن به ارتفاع حالت سابقه پیدا کرد، آیا این می تواند استصحاب بکند یا نه؟ با اینکه ظن به ارتفاع حالت سابقه دارد و صدی هشتاد معتقد است که وضویش باطل شده است، آیا می تواند استصحاب بکند یا نه؟ نقطه حساس مسأله این صورت است. دلیل می گوید: این ظنی که برای این به خلاف حالت سابق، پیدا شده است، یک وقت این ظن از ظنونی است که دلیل قطعی بر عدم اعتبارش

ص:488

قائم شده است؛ یعنی در عین اینکه مظنه هست لکن دلیل محکمی آمده گفته است که این مظنه، حجیت ندارد. مثل اینکه در شبهات حکمیه اگر کسی از راه قیاس، ظن به ارتفاع حالت سابقه پیدا بکند، دلیل قائم شده است بر عدم اعتبار ظن قیاسی، دلیل قائم شده است بر اینکه این هیچ فایده ای ندارد. اما یک وقت است که ظن از ظنونی است که نه دلیل بر اعتبارش قائم شده است و نه دلیل بر عدم اعتبارش قائم شده است. در عین اینکه ظن است، ظن مشکوک الحجیه است، ظنی است که حجیت آن مشکوک است و اعتبارش مشکوک است، مثل ظنونی که نه دلیل بر اعتبار دارد و نه دلیل بر عدم اعتبار.

این دلیل می گوید: اگر ظن از آن قسم اول باشد که دلیل قطعی بر عدم اعتبارش قائم شده است، معنای دلیل قطعی بر عدم اعتبارش این است که وجود این ظن کالعدم است.

اگر اسلام گفت: ظن قیاسی اعتبار ندارد، معنایش این است که وجود این ظن قیاسی کالعدم است. اگر یک چیزی وجودش کالعدم است، این نمی تواند مانعیت از جریان استصحاب پیدا بکند. اگر ظن قیاسی به خلاف حالت سابقه پیدا کردیم، با اینکه دلیل، ظن قیاسی را غیر معتبر اعلام کرده است، خود شارع فرموده است: «هذا الظن وجوده کالعدم»، وقتی که وجودش کالعدم است، دیگر نمی تواند جلوگیری از جریان استصحاب بکند. این روشن است.

و اما فرض دوم که یک ظنی داشته باشیم که مشکوک الاعتبار و مشکوک الحجیه باشد، دلیل می گوید: اگر بخواهید به یک ظن مشکوک الاعتبار، یقین را نقض بکنید، در حقیقت نقض یقین به شک کرده اید نه به ظن برای اینکه مظنه مشکوک الاعتبار است. از نظر حجیت، شما شک دارید که«انه حجة أم لا»؟ یک چیزی که پشتوانه اش مشکوک است، اعتبارش مشکوک است، اگر شما بخواهید یقین را به او نقض بکنید، معنایش این است که شما نقض یقین به شک کرده اید و«لا تنقض الیقین بالشک»، جلوی شما را می گیرد.

یک چنین دلیل شبه برهانی در اینجا اقامه شده است. آیا این دلیل تمام است یا این دلیل هم قابل مناقشه است؟ ظاهرش این است که هر دو فرضش، قابل مناقشه است.

از بین نرفتن ظن در صورت عدم اعتبار آن

اما دربارۀ ظن قیاسی، این که دلیل قطعی می گوید: «الظن القیاسی لیس بحجة»، این

ص:489

عبارت معنایش چیست؟

معنایش این است که اگر شما از راه قیاس، ظن به یک حکمی پیدا کردید، این ظن قیاسی از نظر شارع، برای اثبات حکم حجیت ندارد. آیا مفادش بیشتر از این است؟ کجای عبارت آن دلیلی که می گوید: ظن قیاسی حجت نیست، نوشته است که«وجود هذا الظن کعدمه»؟ این را شما از کجا درآوردید؟ ظن قیاسی حجت نیست؛ یعنی شارع می گوید: از راه مظنه قیاسی حق ندارید حکم را ثابت بکنید. اگر ظن قیاسی فرضا از باب مثال گفت: نماز جمعه واجب نیست، شما حق ندارید این ظن قیاسی را حجت برای این حکم قرار بدهید. اما معنایش این نیست که تو مظنه نداری.

مثلا اگر شما نذر کردید که اگر یک روزی برای شما ظن به عدم وجوب نماز جمعه پیدا بشود، مثلا ده تومان صدقه بدهید. حالا از راه ظن قیاسی، ظن به عدم وجوب نماز جمعه پیدا کردید، آیا ادلّه عدم حجیت قیاس می گوید: شما مظنه ندارید«فلا یجب علیک الوفاء بالنذر»؟ اینجا وفای به نذر واجب است یا واجب نیست؟ بلا اشکال معنای اینکه وفای به نذر واجب است، این نیست که ظن قیاسی حجت است. بحث در حجیت نبوده است. دلیل بطلان قیاس می گوید: ظن قیاسی«لیس بحجة» اما نمی گوید: «هو لیس بظن و وجوده کالعدم». این«وجوده کالعدم» را شما از کجا درمی آورید؟ او فقط نفی حجیت می کند، می گوید: از این راه حق نداری که به حکم خدا برسی؟ ما هم قبول می کنیم. ما از راه ظن قیاسی حکمی را ثابت نمی کنیم اما آیا ظن قیاسی، ظن هم نیست که اگر من آن طوری نذر کردم، وفای به نذر بر من لازم نباشد؟ دلیل بطلان قیاس، واقعیّت ظن را نفی نمی کند بلکه حجیّت ظن را نفی می کند. از کجا استفاده می کنیم که این ظن«وجوده کالعدم» تا با«لا تنقض الیقین بالشک» در مورد وجوب این ظن، استصحاب را جاری بکنید؟

اما آن شق دوم: اگر ما یک ظنی داشته باشیم که در حجیت آن شک بکنیم، خودش مظنه است لکن حجیتش مشکوک است، نه دلیل بر اعتبار دارد و نه دلیل بر عدم اعتبار، این جا گفتید: اگر به ظن مشکوک الحجیه بخواهیم نقض یقین بکنیم، این اسمش«نقض الیقین بالشک» است، نه«نقض الیقین بالظن» برای اینکه درست است که این ظن است اما اعتبارش مشکوک است، حجیتش مشکوک است و شما در حقیقت دارید نقض یقین به شک می کنید.

ص:490

لزوم تعلّق شک و یقین به یک موضوع

می گوییم: این اصلا یک مغالطه است. این حرف، یک مغالطه خیلی ظریفی است برای اینکه آن شکی که ما بحث داریم در اینکه ناقض یقین می تواند باشد یا نباشد، آن شکی است که به همان متیقن متعلق باشد. یقین به طهارت و شک در طهارت. اما شک در چیز دیگر، چه ارتباطی به یقین طهارت دارد؟ شما اینجا مسأله را قاطی کردید برای اینکه ما اینجا سه چیز داریم: یکی یقین به حالت سابقه و یکی ظن به ارتفاع حالت سابقه که به همان یقین می خورد و یکی شک در حجیّت این مظنه. شک در حجیت، متعلقش حجیت است، نه متعلقش طهارت است. شک در حجیّت به حجیّت اضافه و ارتباط پیدا می کند.

آیا می شود«لا تنقض الیقین بالشک» را این طوری معنا بکنیم: «لا تنقض الیقین بالطهارة بالشک فی الحجیة»؟ معنایی که شما کردید اینطوری می شود. «لا تنقض الیقین بالطهارة بالشک فی الحجیه». این که معنای«لا تنقض» نیست. مشکوک، باید همان متیقن باشد.

پس اگر یک ظنی در عین اینکه ظن شد، مشکوک الحجیه شد، این شک در حجیت سبب نمی شود که مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» درست بکند. مصداق«لا تنقض الیقین بالشک» شکش باید به همان متعلق یقین متعلق بشود، نه اینکه یقین به طهارت متعلق بشود و شک به حجیت تعلق پیدا بکند. لذا این وجه دوم و این صورت دوم هم باطل است لکن نیازی به این مسائل نبود و قرائنی در کار هست که خود نفس تعبیر «لا تنقض الیقین بالشک» کافی بود که ما اثبات بکنیم که استصحاب هم در صورت شک در متساوی الطرفین و هم ظن بر وفق حالت سابقه و هم ظن به ارتفاع حالت سابقه، در هر سه صورت جریان دارد.

پرسش:

1 - عدم ارتباط کلمه نقض را به متیقن توضیح دهید.

2 - مقتضای مبنای شیخ(ره) در معنای«لا تنقض الیقین بالشک» چیست؟

3 - اشکال تمسّک شیخ(ره) را به اجماع در ما نحن فیه بیان کنید.

4 - دلیل دوم شیخ(ره) بر اینکه مراد از شک، ضد الیقین است را با جوابش توضیح دهید.

5 - مقتضای لزوم تعلّق شک و یقین به یک موضوع چیست؟

ص:491

درس چهارصد و نود و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اعتبار بقای موضوع در استصحاب

در دو مقام بحث شده است: یک مقام این است که بقای موضوع در استصحاب، معتبر است و اگر موضوع باقی نباشد، استصحاب جریان پیدا نمی کند. مقام دوم: این است که استصحاب در جایی جریان پیدا می کند که یک امارۀ معتبره برخلاف حالت سابقه وجود نداشته باشد و اینکه ما در دو بحث گذشته عرض کردیم که استصحاب با ظن به خلاف هم جریان پیدا می کند، پیدا بود که مقصود از ظن، ظن غیر معتبره است و لذا در دلیل دیروز آن را به دو قسم تقسیم کردیم که یک وقت دلیل بر عدم اعتبار ظن غیر معتبر، قائم شده است و یک وقت مشکوک الاعتبار است. پس اگر در مجرای استصحاب، یک امارۀ خلاف حالت سابقه تحقق داشته باشد، استصحاب جریان ندارد.

اما مقام اول که در استصحاب، بقای موضوع معتبر است، در کلمات بزرگان و محققین از اصولیین به همین سبک تعبیر شده است که«یعتبر بقاء الموضوع» در

ص:492

استصحاب یا به تعبیر دیگر: احراز بقای موضوع در استصحاب معتبر است. باید بقای موضوع، احراز شده باشد. بقای موضوع نباید مورد تردید باشد، تا استصحاب بتواند جریان پیدا بکند. بحث در این است که اولا: مقصود از بقای موضوع چیست؟ ثانیا: دلیل بر اعتبار بقای موضوع در استصحاب چیست؟ چه دلیلی می گوید: «یعتبر فی جریان الاستصحاب بقاء الموضوع»؟

معنای بقای موضوع

آن طوری که از تتبع کلمات استفاده می شود، دربارۀ بقاء الموضوع، سه احتمال و سه قول وجود دارد: یک قول می گوید: معنای بقاء الموضوع این است که ما بقای موضوع را خارجا و به حسب وجود خارجی احراز کرده باشیم. پس مقصود از بقا، همان بقا در وجود خارجی و تحقق عینی است. هرکجا ما این معنا را احراز کرده باشیم، می توانیم استصحاب را جاری بکنیم. لازمۀ این بیان این است که اگر ما یک وقت«کان زید قائما» را به نحو کان ناقصه و به نحو اینکه زید موجود اتصاف به قیام دارد، استصحاب کردیم، اینجا اگر یقین داریم که زید در سابق قائم بوده و الان شک داریم که در اینکه زید قائم است یا نه، معنای احراز بقای موضوع روی این قول، این است که ما الان که شک داریم که زید قائم است یا نه، وجود خارجی زید در حال استصحاب برای ما محرز باشد و ما شک داشته باشیم در اینکه زید محرز الوجود، آیا الان قیام دارد یا ندارد و استصحابش را جاری بکنیم. اینجا بنابراین قول، احراز بقای موضوع تحقق دارد. «کان زید الموجود قائما» و الان شک دارم در اینکه«زید الموجود هل یکون قائما ام لا» استصحاب بکنیم بقای قیام زید را.

اما اگر قضیۀ متیقنه به این صورت بود که سابقا می دانستیم زید موجود است«زید موجود قطعا» و الان در بقای وجود او شک داریم. بنابراین قول، دیگر حق نداریم استصحاب را جاری کنیم برای اینکه اگر بخواهید استصحاب بقای وجود زید را جاری بکنید، شرطش این است که وجود خارجی زید را به عنوان بقای موضوع، احراز کرده باشید آن وقت می توانید استصحاب را جاری بکنید. اگر ما بقای وجود خارجی زید را احراز کرده باشیم که دیگر شک نداریم در«زید موجود». پس اینجایی که زید قبلا وجود داشته است و الان شک می کنیم که آیا«زید موجود» به قوّت خودش باقی است، یا نه،

ص:493

اینجا بنابراین قول حق نداریم استصحاب جاری بکنیم برای اینکه«یعتبر فی الاستصحاب بقاء الموضوع و معنی بقاء الموضوع احراز وجود الموضوع خارجا» و اگر ما وجود زید را در خارج، احراز کردیم دیگر کاری به استصحاب نداریم. معنا ندارد که اول احراز بکنیم و بعد استصحاب بکنیم. شک ما متعلق به همین بقای وجود زید و حیات زید است. لذا اگر کسی بقاء الموضوع را به معنای وجود خارجی موضوع، معنا بکند، روی این مبنا، این استصحاب نمی تواند جریان پیدا کند.

اشکال این مبنا این است که می گوید: در صورت شک در وجود، اگر استصحاب وجود بخواهد جریان پیدا بکند، شرطش این است که باید وجود الموضوع خارجا احراز بشود؛ یعنی الان احراز کرده باشید که«زید موجود»، تا زمینه ای برای استصحاب وجود تحقق پیدا بکند. لذا مرحوم شیخ انصاری(اعلی الله مقامه)، با توجه به اینکه اگر بقاء الموضوع را به معنای بقای خارجی معنا بکنیم، یک چنین اشکالی توجه پیدا می کند، مسأله را طور دیگری عنوان کرده اند و بقاء الموضوع را به نحو دیگری بیان کرده اند.

معنای بقای موضوع از نظر شیخ انصاری(ره)

مرحوم شیخ می فرماید: مقصود از موضوع«معروض مستصحب» است آنکه مستصحب بر او عارض می شود. بعد می فرماید: معنای بقای موضوع این است که این مستصحب ما در رابطۀ با موضوع، هر وضعی را که در زمان سابق و در آن حالت متیقنه داشت، به همان نحو باقی بماند، به همان کیفیت شما بقایش را احراز بکنید و به همان صورت شما بقایش را احراز کرده باشید. بعد می فرماید: در قضیۀ«زید قائم»، اینجا معروض مستصحب ما عبارت از زید موجود در خارج است برای اینکه«زید قائم» در همان زمانی که متیقن بوده است. وقتی که می خواهند معنا بکنند، معنای«زید قائم، زید الموجود فی الخارج قائم» است. اینجا اگر شما خواستید استصحاب بکنید، باید بقای این «زید الموجود فی الخارج» را احراز کرده باشید، منتها شک شما، متعلق به قیام است. قیام در زمان سابق«کان متیقنا» و الان قیام برای شما مشکوک است، اما قضیه، همان قضیه است. موضوع، همان موضوع در زمان سابق است. پس مرحوم شیخ می فرماید: در«زید قائم» وقتی شما استصحاب قیام را جاری می کنید، باید بقای وجود خارجی زید را احراز بکنید و این جای تردید نیست. و اما آن طرف مسأله: نفس این قضیه«زید موجود» زیدی

ص:494

که موضوع برای«موجود» واقع شده که دیگر«زید الموجود فی الخارج» نیست برای اینکه اگر موضوع«زید موجود» زید الموجود فی الخارج باشد که این قضیۀ ضروریۀ به شرط محمول است. موضوع«زید موجود» چیست؟ می فرماید: آن زیدی که تقرر ذهنی دارد، آن زیدی که در وعاء ذهن تحقق پیدا کرده است، این زید متقرر«فی الذهن موجود فی الخارج»، الان که شما شک می کنید و می خواهید استصحاب بقای وجود را جاری بکنید، باید موضوع در«زید موجود»، به همان کیفیتی که در زمان سابق اخذ شده است، به همان کیفیت اخذ بکنید؛ یعنی الان که می خواهید استصحاب وجود زید را جاری بکنید، معنای بقای موضوع، دیگر بقای زید در وجود خارجی نیست برای اینکه زید به عنوان وجود خارجی، موضوعیت برای«موجود» پیدا نکرده بود بلکه به عنوان تقرر ذهنی موضوع برای«موجود» قرار گرفته بود و معنای بقای موضوع؛ یعنی زید به اضافۀ تقرر ذهنی، زید به اضافۀ تحقق در وعاء ذهن. معنای بقای موضوع در این مثال این است.

پس معنای بقای موضوع؛ یعنی به همان کیفیتی که در سابق موضوعیت داشته است.

در«زید قائم»، آن زیدی که موضوع برای«قائم» است، «زید الموجود فی الخارج» است اما در«زید موجود»، آن زیدی که موضوع برای«موجود» است، آن«زید موجود فی الخارج» نیست بلکه آن زید متصور شماست، آن زید متقرر در ذهن شماست، آن زید ثابت در وعاء ذهنی، «موجود فی الخارج» است و معنای بقای موضوع؛ یعنی به همین کیفیت و به همین صورت. لذا همان طوری که در مورد«زید قائم» می توانید استصحاب قیام زید را جاری بکنید، استصحاب وجود زید هم به همین کیفیتی که ذکر شد، قابل جریان است. مرحوم شیخ مسأله را به این کیفیت مطرح کرده اند.

خلط بین وجود ذهنی و وجود خارجی در کلام شیخ انصاری

لکن اولا: یک اشکالی به ایشان هست که شما در قضیۀ«زید موجود»، گفتید: زید متقرر در ذهن، موجود است درحالی که در فلسفه ثابت شده است که وجود ذهنی و وجود خارجی، متضاد باهم هستند. اینها دو نوع از وجود هستند و غیرقابل اجتماع هستند. معقول نیست که وجود ذهنی؛ یعنی موجود در ذهن، با وصف اینکه وجود در ذهن دارد، در خارج تحقق پیدا بکند و همین طور موجود در خارج، با وصف وجودش در خارج، معقول نیست که در ذهن جایگزین بشود و لباس وجود پیدا بکند. آن چه

ص:495

هست این است«الماهیة قد توجد فی الخارج و قد توجد فی الذهن» و ذهن و خارج، قسیم یکدیگر هستند. معقول نیست ما قضیۀ«زید موجود» را به این نحو معنا بکنیم که «زید المتقرر فی الذهن موجود فی الخارج». این یک مسأله ممتنع و بدیهی البطلان است.

لذا اگر در باب«زید موجود» به این کیفیت بخواهیم تقرر را مطرح بکنیم، این باطل است بلکه قضیۀ«زید موجود» مثل قضیۀ«الماهیة موجودة» است. وقتی که وجود را حمل بر ماهیت می کنید و ماهیت را موضوع برای وجود قرار می دهید، کدام ماهیت، موضوع برای وجود قرار گرفته است؟ وقتی که می گویید: «الماهیة موجودة»، آیا ماهیت مقیّدۀ به وجود خارجی موجودة؟ یا ماهیت متقیده به وجود ذهنی موجودة؟ آن اولی که ضروریه به شرط محمول است. دومی هم محال و مستحیل است. پس معنای«الماهیة موجودة»؛ یعنی ذات الماهیه؛ یعنی«نفس الماهیة مع قطع النظر عن اضافته الی الوجود، مع قطع النظر عن الوجودین الذهنیة و الخارجی». می گویید: «ذات الماهیة موجودة فی الخارج، ذات الماهیة موجودة فی الذهن». مسأله در«موجودة فی الذهن» هم به همین صورت است. لذا در قضیۀ«زید موجود»، آن چه موضوع است ذات زید است نه زید موجود در خارج، نه زید موجود در ذهن. نفس زید، موجود در خارج است.

(سؤال... و پاسخ استاد:) محققین می گویند: «لنا سنخان من الوجود»: یک نوعش عبارت از وجود خارجی است و یک نوعش عبارت از وجود ذهنی است. اما مقسم چطور؟ بحث در مقسم است. مقسم، نه تقیّد به وجود ذهنی دارد و نه تقید به وجود خارجی دارد. پس«زید موجود»؛ یعنی«ذات زید موجود» نه زید موجود در خارج و نه زید متقرر در وعاء ذهن.

لذا از مرحوم شیخ سؤال می کنیم: شما که می گویید: بقاء الموضوع در اینجا معتبر است، «ما معنی بقاء الموضوع هنا»؟ چه چیز باید اینجا باقی باشد؟ شما که می گویید:

استصحاب وجود زید را جاری می کنیم و از طرف دیگر می گویید: «یعتبر فی الاستصحاب احراز بقاء الموضوع»، ما اینجا چه چیز را احراز بکنیم تا استصحاب جریان پیدا بکند؟ آیا اینجا بقاء الموضوع نمی خواهیم؟ یا اینجا احراز بقای موضوع یک معنای خاصی دارد؟ «ما معنی احراز بقاء الموضوع»؟

اینجاست که این اشکال، ما را به یک نکتۀ اساسی در این مسأله، هدایت می کند که اصلا روش بحث را تغییر می دهد و عنوان حرف را عوض می کند البته با توجه به یک

ص:496

اشکال دیگری که در کلام شیخ هست و آن اشکال این است که مرحوم شیخ می فرماید:

این موضوعی که ما در اینجا بحث می کنیم، معروض مستصحب است. مستصحب ما چیست تا ما در معروضش بحث بکنیم؟ از حرفهای شیخ استفاده می شود که در«زید قائم»، مستصحب ما«قائم» است و در«زید موجود»، مستصحب ما«موجود» است؛ یعنی آن که در«زید قائم»، استصحاب روی او جریان پیدا می کند، و مجرای استصحاب قرار می گیرد، قائم است و در«زید موجود»، «موجود» است. لذا مرحوم شیخ می گوید: در «زید قائم»، «موضوع المستصحب و معروض المستصحب»، عبارت از زید موجود در خارج است و در«زید موجود»، معروض مستصحب، عبارت از زید متقرر در ذهن است. این بیان شیخ هم یک اشکال اساسی دارد و نیاز به این دارد که یک مقدمۀ کوتاهی ذکر بشود که این مقدمه کوتاه، مشکلات را در این رابطه حل می کند.

مقدمه این است که به اصطلاح دلیل ما در باب استصحاب، «لا تنقض الیقین بالشک» است. ما که استصحاب را از راه روایات حجت می دانیم، غیر از«لا تنقض الیقین بالشک» در باب استصحاب، چیزی دیگری نداریم. کلمۀ یقین و شک در«لا تنقض الیقین بالشک» اخذ شده است. اولا این معنا را بررسی کنیم که آیا یقین و شک به مفاهیم تصوریّه می تواند تعلق بگیرد یا یقین و شک همیشه باید به قضیه تعلق بگیرد؟ آیا متعلّق یقین و شک، قضایا و معانی تصدیقیه است؟ یا اینکه انسان می تواند یقین به یک معنای تصوری و یک مفهوم تصوری پیدا بکند؟

لزوم تعلّق یقین و شک به مفاهیم تصدیقیه

پیداست که یقین و شک باید به قضیه متعلق بشود. در آنجایی که مفاد کان ناقصه باشد، وقتی که یقین دارید«بان زیدا قائم»؛ یعنی این مجموع، متیقن شماست، این قضیه، متیقن شماست، این موضوع و محمول و نسبت که یک معنای تصدیقی است، متیقن شماست. در باب شک هم همین طور است. در باب ظن هم همین طور است. در باب وهم هم همین طور است و اگر این مسائل به کان تامه تعلق بگیرد، وقتی که شما یقین می کنید به وجود زید یا یقین می کنید به قیام زید، معنایش این نیست که قیام زید به یک معنای تصوری، متیقن شماست.

آن که انسان را قدری گول می زند و عبارت مرحوم آخوند هم قدری کاشف از این

ص:497

است که نزد ایشان هم توهم شده، این است که انسان فکر می کند که وقتی که یقین به قیام زید دارد، قیام زید یک مضاف و مضاف الیه است، یک معنای تصوری است اما مسأله، این نیست. آیا قیام زیدی که به معنای تصوری است، متیقن شماست، یا قیام زید به معنای تصدیقی، متیقن شماست؟

اگر بگویید: یقین دارم به قیام زید به معنای تصوری، هم با«موجود» می سازد و هم با «معدوم» می سازد اما آیا معنای یقین به قیام زید، این است؟ یا معنای یقین به قیام زید، یقین به قیام زید موجود است؛ یعنی یقین به معنای تصدیقی، به معنای کان تامه که معنای کان تامّه«کان زید ای زید موجود» است و الاّ معنا ندارد که یقین به قیام زید به معنای تصوری پیدا بکند. قیام زید به معنای تصوری هم با«موجود» می سازد و هم با«معدوم» می سازد، لذاست که اگر بخواهید قضیه ترتیب بدهید هم می توانید بگویید: «قیام زید موجود» و هم می توانید بگویید: «قیام زید غیر موجود». شما که یقین به قیام زید دارید اگر معنای تصوری تحقق پیدا بکند، معنایش این است که قیام زید«مع قطع النظر عن الموجودیه و المعدومیه» متیقن من است. آیا این حرف درست است؟ یا اینکه وقتی در تعبیر می گویید: من یقین به قیام زید دارم، معنایش این است که یقین دارم«بان قیام زید متحقق، بان قیام زید موجود»؟

پس یقین همیشه به قضایای تصدیقیه و معانی تصدیقیه تعلق می گیرد. شک هم همین طور است. اگر شما شک بکنید در آیۀ شریفه که خداوند می فرماید: «أفی الله شک»، شاید ابتداء انسان خیال بکند که این شک در یک معنای تصوری است اما«أ فی الله شک»؛ یعنی«أ فی أنّ الله موجود شک». شک در رابطۀ با قضیه است، در رابطۀ با یک معنای تصدیقی است. آیا شکی هست«فی أن الله تعالی موجود» و الاّ اگر«موجود» را کنار بگذاریم و الله هم قابل«موجود» باشد و هم قابل«معدوم» باشد، این شک در رابطۀ الله به معنای تصوری، اصلا غیرقابل تصور است.

لازمه تعلّق اوصاف نفسانیه به معانی تصدیقیه

پس اصولا متعلقات این اوصاف نفسانیه به عنوان یقین، به عنوان شک، به عنوان ظن، به عنوان وهم، تماما معانی تصدیقیه و قضایا خواهد بود. حالا که این طور شد، ما که «لا تنقض الیقین بالشک» داریم و دار و ندار ما منحصرا همین عبارت شریفۀ«لا تنقض

ص:498

الیقین بالشک» است و این عبارت دیگری از استصحاب است، حالا که یقین و شک به قضایای تصدیقیه تعلق پیدا می کند، آیا استصحاب در چه چیزی جاری می شود؟ مستصحب شما چیست؟ وقتی که شما وضو را استصحاب می کنید؟ چه را استصحاب می کنید؟ آیا معنای تصوری، استصحاب می شود؟ یا متیقن، استصحاب می شود؟ «لا تنقض الیقین بالشک» استصحاب را در رابطۀ با متیقن مطرح کرده است. متیقن، قضیه است. غیر قضیه نمی شود عنوان متیقن و مشکوک پیدا بکند. در نتیجه، در تمام موارد، استصحاب در قضیه جاری می شود.

اصلا ما استصحاب در معنای تصوری نداریم برای اینکه یقین و شک در رابطۀ با معانی تصوریّه مطرح نیست. هر کجا پای استصحاب مطرح است، پای قضیه مطرح است، پای موضوع و محمول مطرح است، پای مسند و مسند الیه مطرح است. اگر پای اینها مطرح شد، اگر کسی از ما سؤال کرد که شما چه را استصحاب می کنید؟ مستصحب شما چیست؟ ما مجبوریم که بگوییم: «مستصحبنا قضیة مشتملة علی الموضوع و المحمول». پس اینکه شما استصحاب بقای وضو را جاری می کنید، این از نظر تعبیر، یک سنخ مسامحه در آن وجود دارد و الاّ آن که استصحاب در آن جاری می شود، این است که«انی کنت متطهرا و أشک فی أنی فی هذا الحال، هل اکون متطهرا ام لا اکون متطهرا» و مستصحب، همین«انی کنت متطهرا»، به معنای قضیه و به معنای تصدیقی خواهد بود.

پس با توجه به اینکه یقین و شک در روایات«لا تنقض» ناظر به قضایاست، می فهمیم که مستصحب ما، عبارت از نفس قضیه خواهد بود. این یک مقدمه هم برای اشکال به کلام شیخ و هم به عنوان راهگشای اصل مطلب در مسألۀ بقاء الموضوع بود.

پرسش:

1 - قول اول در باب معنای بقای موضوع را با اشکالش توضیح دهید.

2 - معنای بقای موضوع را از نظر شیخ انصاری(ره) بیان کنید.

3 - اشکال خلط بین وجود ذهنی و وجود خارجی را در کلام شیخ انصاری شرح دهید.

4 - لزوم تعلّق یقین و شک به مفاهیم تصدیقیه بیانگر چیست؟

ص:499

درس چهارصد و نود و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای دقت در دلیل استصحاب

عرض کردیم که عمده چیزی که باید در این بحث، ملاک قرار بگیرد، «لا تنقض الیقین بالشک» است و ما در اینجا ملاحظه می کنیم که هم عنوان یقین و شک مطرح شده است و هم عنوان نقض، متعلق نهی قرار گرفته است. همان طوری که ملاحظه فرمودید، عنوان یقین و شک نمی تواند به امر تصوری تعلق بگیرد. یقین همیشه مربوط به یک معنای تصدیقی است و همین طور عناوین دیگری از این قبیل.

پس ما از استعمال کلمۀ یقین می فهمیم که یک قضیّۀ متیقنه ای در کار است، و از استعمال کلمۀ شک می فهمیم که قضیّۀ مشکوکه ای در کار است، و کأنّ به جای کلمۀ یقین و شک، تعبیر شده است: «لا تنقض القضیّة المتیقنة بالقضیّة المشکوکة». و از استعمال کلمۀ نقض و اینکه نقض را متعلق نهی قرار داده است، این نکته را استفاده می کنیم که قضیّۀ متیقنه و مشکوکه باید اتحاد داشته باشد. معنا ندارد که بگویند: قضیّۀ متیقنه ای که

ص:500

عبارت از«زید عادل» است را شما به قضیّۀ مشکوکه که عبارت از مثلا«عمرو فاسق» است، نقض نکنید. وقتی که عنوان نقض در دلیل استصحاب، مطرح است، ما با توجه به این کلمه می فهمیم که باید قضیّۀ مشکوکه، همان قضیّۀ متیقنه باشد، و بین قضیّه مشکوکه و قضیّۀ متیقنه، مغایرتی تحقق نداشته باشد و الاّ عنوان نقض، صدق نمی کند و«لا تنقض» پیاده نمی شود. یقین به طهارت بدن با شک مثلا در نجاست ثوب، مرتبط به هم نیست که این قضیّۀ متیقنه به آن قضیّۀ مشکوکه نقض نشود. آن هم با نکته ای که ما از«لا تنقض» استفاده می کردیم که آن خصوصیّت و استحکامی که در یقین وجود دارد، صلاحیّت ندارد و(به تعبیر بعضی از روایات لا ینبغی) سزاوار نیست که یقینی که اینجور دارای استحکام است به واسطۀ شکی که دارای تزلزل است نقض بشود.

مغایرت زمانی بین موضوع و محمول در باب استصحاب

وقتی که این معنا را ملاحظه می کنیم، می بینیم که قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه باید به تمام معنا اتحاد باشد، و از طرف دیگر این معنا هم مسلّم است که یک قضیّه با تمام خصوصیّات نمی شود هم متیقن باشد و هم مشکوک باشد. ما استفاده می کنیم که مغایریتی که بین القضیتین تحقق دارد فقط مغایرت زمانی است. قضیّۀ متیقنه به لحاظ زمان، سابق است و همان قضیّه به لحاظ زمان لاحق، مشکوک است، بدون اینکه زمان در قضیّه، دخالت داشته باشد، بدون اینکه زمان، قیدیّت داشته باشد و الا در آنجایی که زمان، قیدیّت پیدا بکند، نمی توانید آن را استصحاب کنید.

بعبارت اخری: شما که یقین می کنید به یک قضیّه ای یک وقت زمان را ظرف یقین به این قضیّه قرار می دهید یعنی زمان را در رابطۀ با متیقن و به عنوان قید متیقن، ملاحظه نمی کنید. یک وقت این است که زمان قیدیّت پیدا می کند. در بحثهای گذشته هم ملاحظه کردید آنجاهایی که زمان، قیدیّت پیدا بکند، اصلا جای استصحاب نیست. معنا ندارد آنجا استصحاب جریان پیدا بکند.

پس مغایرت بین قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه تنها در بعد زمان است، و زمان هم به عنوان ظرفیّت اخذ شده است، نه به عنوان قیدیّت. آیا از«لا تنقض الیقین بالشک» ما بیشتر از این استفاده می کنیم؟ در حقیقت آن چیزی که«لا تنقض الیقین بالشک» بر آن دلالت می کند این است که به لحاظ کلمۀ نقض، باید قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه،

ص:501

وحدت داشته باشد. آن وقت معنای اینکه می گوییم: دو قضیّه وحدت دارند، (قضیّه هم موضوع دارد و هم محمول) معنای وحدت قضیتین، یعنی هم موضوعا واحد باشد و هم محمولا واحد باشد. «زید قائم» همان طوری که با«عمرو قاعد» مغایر است، با«زید قاعد» هم مغایر است، با«عمرو قائم» هم مغایر است. پس معنای وحدت قضیتین این است که قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه هم موضوعشان یکی باشد و هم محمولشان یکی باشد.

کلام محقق خراسانی(ره) در معنای بقای موضوع و اشکالات آن

اینجا تعجب از محقق خراسانی است که ایشان یقین و شک را به همان کیفیّتی که ما عرض کردیم، بیان فرموده اند، یعنی فرموده اند: یقین همان قضیّۀ متیقنه، شک هم همان قضیّۀ مشکوکه است، لکن در عین حال می فرمایند: معنای بقای موضوع در استصحاب، این است که موضوع در این دو قضیّه، متحد باشد، موضوع در قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه، متحد باشد.

از ایشان سؤال می شود که این موضوع چه خصوصیّتی دارد؟ شما وقتی قضیتین دارید: قضیّۀ مشکوکه و متیقنه، آیا تنها موضوع این دو قضیّه باید اتحاد داشته باشد؟ یا معنای وحدت قضیتین این است که موضوعا و محمولا متحد باشد؟ و اگر اتحاد موضوع و محمول هر دو شرط است، پس چه خصوصیّتی دارد که ما از بین موضوع و محمول فقط موضوعش را ذکر بکنیم و بگوییم: «یعتبر فی الاستصحاب بقاء الموضوع» و بعد معنا کنیم، بگوییم: «بقاء الموضوع» آن طوری نیست که مرحوم شیخ انصاری فرمودند، و آن طور دیگری نیست که بعض دیگر گفته اند که معنای بقای موضوع یعنی احراز خارجی موضوع، هیچ کدام از این دوتا نیست، بلکه معنای بقاء الموضوع این است که موضوع این قضیّه مشکوکه و موضوع قضیّه متیقنه واحد باشد.

سؤال این است که این موضوع چه خصوصیتی دارد؟ وقتی که ما دوتا قضیّه داریم و وقتی که وحدت قضیتین، معتبر است و وقتی که معنای وحدت قضیتین، اتحاد در موضوع و محمول هر دو است، مع ذلک ما بیاییم روی موضوع انگشت بگذاریم، بگوییم: «یعتبر ان یکون الموضوع فی القضیتین واحدا»؟

البته ایشان بعد تشبیه می کند، می فرماید: «کاتحدهما حکما»، اما این تشبیه به معنای

ص:502

این است که ما وحدت موضوع را به اتحاد در حکم تشبیه کنیم درحالی که ملاک هر دو یکی است و هر دو به یک نحو مدخلیت دارد، و ملاک دخالت هر دو، یک ملاک است.

«لنا قضیتان یعتبر وحدت هاتین القضیتین و معنی الوحدة» این است که این دو قضیّه هم در موضوع، یکی باشد و هم در محمول یکی باشد. پس وجهی ندارد که در عین این که مسأله را به قضیّۀ متیقنه و قضیّۀ مشکوکه معنا می کنیم، مع ذلک روی موضوع انگشت بگذاریم، بگوییم: موضوع در این دو قضیّه باید واحد باشد. موضوع مثل محمول است، محمول هم مثل موضوع است. هر دو به یک ملاک و در یک رتبه در جریان استصحاب نقش دارند بدون اینکه مسألۀ تقدّم و تأخّری مطرح باشد. لذا اگر«لا تنقض الیقین بالشک» را این جوری معنی کردیم، دیگر اشکالی به ما توجه پیدا می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): مسلم است یعنی بدون مراجعۀ به دلیل یا با توجه به دلیل، دلیل می گوید: وحدت قضیتین به چیست؟ آیا اول، مربوط به حکم است، دوم مربوط به موضوع؟ اولیت و ثانویتی در اینجا مطرح نیست. معنای«وحدت القضیتین یعنی اتحادهما من حیث الموضوع و من حیث الحکم». این طور نیست که یک جهتش تقدم داشته باشد، و روشنتر باشد، و جهت دیگر را ما با تشبیه به او بخواهیم مسأله اش را حل کنیم. اصولا اگر ما«لا تنقض» را این جوری معنا کردیم، اصلا کلمۀ الموضوع و بقاء الموضوع را باید کنار ببریم، به جایش باید همان عنوان را بیاوریم، بگوییم: «یعتبر فی جریان الاستصحاب وحدة القضیتین»، که این وحدت هم با حکم ارتباط دارد و هم با موضوع ارتباط دارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): آخوند می گوید: «یعتبر بقاء الموضوع» از ایشان سؤال می کنیم: «ما معنی بقاء الموضوع»؟ می فرماید: معنای بقای موضوع این است که در قضیتین باید موضوع، یکی باشد. اشکال اول این است که چرا بقاء الموضوع را شما شرط می کنید؟ موضوع در قضیتین چه خصوصیتی دارد؟ آنکه دخالت دارد وحدت قضیتین است. اگر به منزلۀ علت است باید روشنتر باشد، نه اینکه علت را شما به معلول تشبیه کنید و روشن تر بودن معلول را روشن کنید.

شرطیت وحدت موضوع در باب استصحاب

پس نتیجه این شد که ما اصلا کلمۀ«بقاء الموضوع» به این عنوان نداریم و از

ص:503

«لا تنقض» هم استفاده نمی شود. آن که از«لا تنقض» استفاده می شود«وحدة القضیة المتیقنة و القضیة المشکوکة» است و«معنی وحدة القضیتین وحدتهما موضوعا و حکما». این را ما کاملا از«لا تنقض الیقین بالشک» استفاده می کنیم. روی این بیان عرض کردیم که استصحاب در تمام موارد خیلی روشن جریان پیدا می کند. آن دو مثالی که دیروز زدیم: یکی مسألۀ«زید قائم» بود و یکی مسألۀ«زید موجود».

در مسألۀ«زید قائم» روی همۀ حرفهایی که در بقاء الموضوع زده شده است، می گفتیم: استصحاب«زید قائم» درست است، اما آنهایی که می گفتند: در استصحاب، احراز وجود خارجی موضوع شرط است، اینها در استصحاب«زید موجود» می ماندند، برای اینکه اگر بخواهند استصحاب کنند، اول باید وجود خارجی زید را به عنوان اینکه زید، موضوع برای«موجود» است احراز کنند درحالی که راهی برای احراز وجود خارجی زید نیست و اگر بخواهیم بگوییم: استصحاب جریان ندارد، نمی شود جلوی جریان استصحاب«زید موجود» را گرفت. لذا مرحوم شیخ مجبور شده بودند که بفرمایند: معنای«بقاء الموضوع» در«زید قائم» این است«زید الموجود فی الخارج قائم»، لذا اگر شما استصحاب کنید، باید وجود خارجی زید را احراز کرده باشید، و در «زید موجود» می فرمودند که وقتی ما یقین داریم«بان زیدا موجود» موضوع ما«زید المتقرر فی الذهن موجود» است و وقتی در استصحاب، ما بقاء موضوع را شرط می کنیم یعنی به همین کیفیت: زید متقرر در ذهن.

اشکال به مرحوم شیخ را دیروز عرض کردیم. روی مبنایی که خود ما در«لا تنقض الیقین بالشک» دنبال کردیم، این حرفها اصلا نیست. باید قضیّه متیقنه و مشکوکه واحد باشد. در استصحاب«زید قائم» قضیّۀ متیقنه شما«زید قائم» است، قضیّه مشکوکة هم «زید قائم» است. در«زید موجود» هم همین طور. اصلا«زید موجود» با«زید قائم» فرق ندارد. در اینجا هم قضیّۀ متیقنه«زید موجود» است، قضیّۀ مشکوکه هم«زید موجود» است. دیگر این که بگوییم: «زید موجود فی الخارج، زید متقرر فی الذهن» بقاء وجود خارجی اش شرط است، بقاء تقرر ذهنی اش شرط است، اینها همه حرف است. قضیّۀ «زید موجود» متیقن بود و همین قضیّۀ«زید موجود» مشکوک است. قضیتین می خواهیم.

آیا موضوع این دو قضیّه عوض شده است، یا محمولش تغییر پیدا کرده است؟

لذا با این راه، هیچ فرقی بین قضیّۀ«زید قائم» که بنحو کان ناقصه است و بین قضیّه

ص:504

«زید موجود» که به نحو کان تامه است، وجود ندارد. در هر دو، مستصحب ما نفس القضیّه است، و در هر دو، وحدت بین القضیتین موضوعا و محمولا تحقق دارد، بدون اینکه سر سوزنی مغایرت در کار باشد.

این راه هم با«لا تنقض الیقین بالشک» موافق است و هم چیزی است که ما از لسان روایت و از زبان«لا تنقض» استفاده می کنیم و هم جریان استصحاب را در تمامی این قضایا برای ما خیلی روشن بیان می کند بدون اینکه کوچکترین اشکالی به آن باشد.

حالا مرحوم شیخ یک دلیل عقلی ذکر کرده اند که بعد از آنکه مسأله کاملا روشن است چندان فایده ندارد، لکن چون مرحوم شیخ ذکر کرده اند و دیگران هم متعرض شده اند، باید یک اشارۀ مختصری به این دلیل عقلی مرحوم شیخ کرد.

دلیل عقلی شیخ(ره) بر اعتبار بقای موضوع

مرحوم شیخ مستصحب را غیر از موضوع قرار می دهد و موضوع را عبارت از معروض مستصحب می داند، یعنی در حقیقت ما دو چیز داریم اینجا: یکی عرض که عبارت از مستصحب است و یکی معروض این عرض که عبارت از موضوع است، که ما بحث می کنیم بقاء الموضوع اعتبار دارد. شیخ(علیه الرحمة) یک دلیل عقلی در اعتبار بقای موضوع به همین نحوی که خودشان تصویر فرموده اند که موضوع را معروض قرار داده اند و مستصحب را عارض بر این معروض می دانند.

ایشان می فرماید: اگر بقاء موضوع شرط نباشد، اگر در جریان استصحاب بگوییم:

لازم نیست که موضوع باقی بماند، یعنی در حقیقت تعبیر کنیم که لازم نیست، معروض باقی بماند، که موضوع، عنوان معروضی دارد، اگر لازم نباشد که معروض باقی بماند، در این زمان لاحق ما چه کار می کنیم؟ الان در زمان لاحق، می خواهیم استصحاب کنیم.

معنای استصحاب، ابقاء عرض است، چون مستصحب، عارض بر موضوع است، می خواهیم بگوییم: این عرض الان تحقق دارد، این عرض در زمان لاحق تحقق دارد. و عرض در زمان لاحق، با نبودن موضوعش به سه نحو می تواند تحقق پیدا کند:

یکی اینکه بگوییم: در زمان لاحق عرض هست، و دیگر نیازی به معروض ندارد، ولو اینکه در زمان سابق، معروض داشت، اما چون ما بقاء موضوع را شرط نمی دانیم، الان در زمان لاحق می گوییم: عرض هست بدون معروض. می فرماید: این که ممتنع است. اصلا

ص:505

خاصیت عرض این است که تحققش در معروض است. وجود عرض این خصوصیت را دارد که بدون معروض، امکان ندارد. پس اگر شما در زمان لاحق بخواهید مستصحب را که عبارت از عرض است ابقا کنید، بدون اینکه موضوع که عبارت از معروض است باقی باشد، این معنایش این است که عرض بدون معروض تحقق پیدا کند و این ممتنع است.

راه دومش این است که همین عرض با همین خصوصیت در معروض دیگری در زمان لاحق تحقق پیدا کند، که نتیجه این شود که عرض بدون معروض نباشد. می فرماید:

این هم ممتنع است برای اینکه انتقال عرض، محال است. البته این در فلسفه بحث شده است، لکن اشاره به دلیل محالیتش این است که اصلا تشخّص وجودی عرض، با معروض است. عرضی که ما می گوییم یعنی عرض متشخّص، عرض متحقق. تشخّص وجودی عرض با معروضش است. معنا ندارد عرضی که به واسطۀ یک معروض، تشخص وجودی پیدا کرده است با حفظ همان تشخّص، عارض معروض دیگری شود، عرض معروض دیگری قرار بگیرد. این کأنّ به این برگشت می کند که وحدت بین این دو خصوصیت حاصل شود، وحدت بین این دو تشخّص حاصل شود، درحالی که تشخّصها، تباین بالکلیة دارند، و امکان ندارد تشخّصها در یک دیگر هضم شوند. لذا اگر عرض بخواهد بعینه در یک معروض دیگری تحقق پیدا کند، مستلزم انتقال عرض است و انتقال عرض هم محال است.

راه سوم این است که بگوییم: ما آن عرض را کار نداریم، مثل آن عرض و شبیه آن عرض را در زمان لاحق در ضمن یک معروض دیگری اثبات می کنیم. کاری به معروض اول و بقاء موضوع نداریم. این که محال نیست که مثل آن عرض در ضمن یک معروض دیگری در زمان لاحق، تحقق پیدا کند. می فرماید: این محال نیست، لکن اسمش اصلا استصحاب نیست برای اینکه استصحاب«ابقاء ما کان» است. همان که بود باقی بماند. آن که باقی نمانده است. شما مثل او را در ضمن یک معروض دیگری ثابت کردید و اثبات مثل او در ضمن یک معروض دیگر«لا یکون ابقاء و بالنتیجه لا یکون استصحابا».

پس مجبوریم بگوییم: همان معروض اول، که ما از آن تعبیر به موضوع می کنیم، باید در زمان لاحق«بعینه، بشخصه، بخصوصیاته» محفوظ باشد تا آن عرضی که ما به استصحاب ابقا می کنیم روی همان معروض اول و روی همان موضوع اول تثبیت شده باشد. پس در حقیقت این یک دلیل عقلی است که مرحوم شیخ بر بقای موضوع ذکر

ص:506

کردند. حالا به چند اشکال اشاره کنیم.

عدم اعتبار دلیل عقلی در باب استصحاب شرعی

اولین اشکال این است که اقامه کردن دلیل عقلی در باب استصحاب اصلا معنا ندارد.

استصحاب یک چیزی است که از روایات گرفته شده است، یک مسأله ای است که مربوط به«لا تنقض الیقین بالشک» است. این یک مسألۀ فلسفی نیست که شما بخواهید برهان عقلی در آن اقامه کنید. نفس آوردن یک دلیل عقلی در استصحابی که متخذ از روایات شرعی است، درست نیست.

اشکال دوم هم همان بود که دیروز به ایشان عرض کردیم، که اصلا شما مستصحب را از موضوع جدا کردید. شما خیال کردید که استصحاب در محمول، جریان پیدا می کند، استصحاب در غیر قضیّه، جریان پیدا می کند درحالی که ما ثابت کردیم که مجرای استصحاب، خود قضیّه است. موضوع و محمول، استصحاب می شود نه اینکه استصحاب در رابطۀ با محمول باشد. قضیّه، همان اضافه ای را که به محمول دارد، همان اضافه را به موضوع هم دارد.

عدم حکم شارع به بقای موضوع

اشکال سومی که به قلب این دلیل وارد است، این است که بر فرض که ما از آن دو اشکال اول صرف نظر کنیم، مبنای شما را هم اخذ کنیم که مستصحب با موضوع دوتاست و موضوع، معروض مستصحب است، اما اینکه شما می فرمایید: شارع اگر بگوید: عرض در زمان لاحق ثابت است، اگر بدون معروض باشد، این محال است، جوابش این است که شارع نمی گوید: عرض ثابت است. شارع می گوید: آثار بقاء عرض را تعبدا بار کنید. شارع کجا گفته: وقتی که تو شک داری در این که زید عادل است یا نه، «احکم بانّه عادل»؟ کجا شارع چنین حرفی می زند؟ شارع می گوید: وقتی که شک داری که عدالت زید باقی است یا نه، نکند اول مغرب نروی پشت سرش نماز بخوانی! برو نمازتان را با او بخوان. شارع این را می گوید.

آن که در باب استصحاب هست، ترتیب آثار شرعیه مستصحب است. شارع نمی خواهد یک عرضی درست بکند که شما می فرمایید: عرض بدون معروض محال

ص:507

است. شارع می گوید: آثار تعبدیه و شرعیۀ این عرض را در زمان لاحق بار کن. شک داشتی عادل است یا نه، حالا هم برو پشت سرش نماز بخوان، حالا می توانی پیش او طلاق بدهی، حالا هم اگر شهادت داد، شهادتش مقبول است.

پس اینکه شما می گویید: وجود عرض، بدون معروض محال است، می گوییم:

استصحاب نمی خواهد وجود عرض را ثابت کند. آن چیزی که دلیل استصحاب می گوید، ترتیب آثار شرعیۀ بقاء العرض است، همین مقدار و این نیازی به هیچ چیزی ندارد، لذا این دلیل به این صورت، محکوم به بطلان است.

پرسش:

1 - در باب استصحاب، بین موضوع و محمول چه نوع مغایرتی باید باشد؟ توضیح دهید.

2 - کلام محقق خراسانی(ره) راجع به معنای بقای موضوع چیست و چه اشکالاتی به آن متوجه است؟

3 - دلیل عقلی شیخ(ره) بر اعتبار بقای موضوع چیست؟

4 - اشکالات استاد را بر دلیل عقلی شیخ توضیح دهید.

ص:508

درس چهارصد و نود و هشتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

طریق احراز اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه در باب استصحاب

بعد از آن که از«لا تنقض الیقین بالشک» استفاده کردیم که ما دو قضیه داریم: یک قضیۀ متیقنه و یک قضیۀ مشکوکه که باید این دو قضیه به تمام معنا اتحاد داشته باشند، هم بحسب موضوع و هم به حسب محمول، و الا عنوان نقض، صدق نمی کند، حالا بحث در این است که این اتحاد قضیتین که باید احراز شود و بدون احراز اتحاد، استصحاب جریان پیدا نمی کند، گاهی این احراز اتحاد از راه وجدان است یعنی وجدانا می دانیم که این دو قضیه، واحد هستند و هیچ گونه اختلافی بین این دو وجود ندارد. مثل آنجایی که استصحاب در مفاد«کان تامه» جاری شود. در قضیۀ«زید موجود» اگر بخواهیم استصحاب را جاری کنیم، اتحاد این دو قضیۀ متیقنه و مشکوکه از نظر موضوع و محمول، وجدانی است بخاطر این که در قضیۀ«زید موجود» به همان کیفیتی که زید، موضوع این قضیه بود و«موجود» محمول این قضیه بود که عرض کردیم: موضوع در

ص:509

این قضیه در حقیقت نفس زید است، موضوع، ماهیت زید است، نه زید بوجوده الذهنی و نه زید بوجود الخارجی بلکه ماهیت زید و ذات زید و نفس زید، موضوع است. این «زید موجود» به همان گونه که متیقن بود، الان مشکوک واقع شد. هیچ فرقی بین این دو قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه وجود ندارد و حاکم به عدم فرق، وجدان خود ما است. ما وجدانا اتحاد این دو قضیه را به دست آوردیم، اتحاد این دو قضیه را ادراک کردیم، می بینیم هیچ فرقی ندارد، «زید موجود کان متیقنا و الان زید موجود یکون مشکوکا».

اینجا وقتی می خواهیم تعبیر کنیم، باید بگوییم: ما اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه را وجدانا احراز کردیم، و از طریق وجدان، این معنا به دست آمد که بین القضیتین سر سوزنی اختلاف و تغایر وجود ندارد. اینجا مسأله روشن و تمام است.

اما در قضیۀ«زید عادل» شما که در بقای عدالت زید شک می کنید، یک وقت این است که در حال شک از نظر حیات زید، هیچ گونه تردیدی ندارید. می دانید زید حیات دارد، حیاتش برای شما مشکوک نیست لکن آن که برای شما مشکوک است عدالت زید است. الان می بینید زید در محراب ایستاده، حیاتش را دارید به چشم ملاحظه می کنید، لکن عدالت زید برای شما مشکوک است. اینجا هم اگر شما استصحاب«زید عادل» را جاری کردید که ما گاهی مسامحة می گوییم: استصحاب عدالت زید جاری می شود، برای این که به تعبیر دقیق، عرض کردیم که مستصحب، مضاف و مضاف الیه نیست.

مستصحب، همیشه قضیه است. موضوع و محمول، مجرای استصحاب است و گاهی که این طوری تعبیر می شود علی نحو المسامحه است. پس اینجا که مسأله عدالت زید را شما استصحاب می کنید، اینجا هم مسأله روشن است، یعنی بین قضیۀ متیقنۀ شما و بین قضیۀ مشکوکه شما یک اتحاد وجدانی حاکم است. از راه وجدان شما احراز اتحاد کرده اید که«کان زید عادلا و الان یکون مشکوک العدالة». حیاتش محرز است، وجودش محرز است. تردید در رابطۀ با عدالت است.

فقط اینجا می توانیم بگوییم: «زید عادل کان متیقنا و الان زید عادل یکون مشکوکا»، ولو این که شما در«زید عادل» در ناحیۀ موضوع، فرضا حیات را هم دخالت بدهید، برای حیات هم حساب باز کنید ولی الان چون حیات زید برای شما محرز است، فقط تردید شما در ناحیۀ عدالت است. مسأله هیچ تغییری نکرد. بین قضیۀ مشکوکه با قضیۀ متیقنه، هیچ تفاوتی حاصل نشده است، لذا استصحاب بدون هیچ اشکالی جریان پیدا

ص:510

می کند.

محل اشکال در تحصیل اتحاد قضیتین در باب استصحاب

«انما الاشکال» در دو مورد دیگر است: یک مورد آنجایی است که متکلم می گوید:

«زید عادل» و شما علاوۀ بر این که شک در عدالت دارید، حیات زید هم برای شما الان مشکوک است. وجود زید هم برای شما مشکوک است. هم شک در بقای عدالت دارید و هم شک در بقای حیات زید دارید.

اشکال قوی تر از این جا، آن جایی است که قید حیات صریحا به عنوان قیدیّت در قضیه در لسان شرع أخذ شده باشد، مثل این که گفته باشند: «اذا کان زید الحیّ عادلا یجوز الاقتداء به، یجوز الشهادة عنده، یجوز قبول شهادته» که این عنوان حیّ، به عنوان قیدیّت در موضوع دلیل شرعی اخذ شده است: گفته اند: «اذا کان زید الحی» با قید حیات، «عادلا یجوز الاقتداء به» که در جواز اقتدا هم عدالت نقش دارد و هم حیات نقش دارد.

حیات بدون عدالت اثری ندارد. عدالت بدون حیات هم اثری ندارد. اگر سلمان هم بمیرد«لا یجوز الاقتداء به، لا یجوز الطلاق عنده. اذا کان زید الحی عادلا یجوز الاقتداء به». آن وقت اگر شما هم شک در عدالت دارید و هم شک در حیات دارید، آیا اینجا می توانید استصحاب جاری کنید؟ راهی برای جریان استصحاب در این دو مورد وجود دارد یا ندارد؟

در آن مورد اول، «زید عادل» که کلمۀ موجود و کلمۀ«حیّ» در موضوع به نحو قیدیت اخذ نشده است ولو اینکه این حیات و این وجود به نحو حیث تعلیلی دخالت دارد، اما دخالتش مثل آن نحو دخالتی که در فرض دوم ذکر کرده ایم نیست؛ یعنی در قضیۀ«زید عادل»، مسأله این طور نیست که«زید بأنه حیّ عادل». «زید عادل» البته«مادام کونه حیّا، فی حین کونه حیّا، فی حین کونه موجودا». حیات و وجود به نحو قضیۀ حینیّه نقش دارد نه به نحو قضیۀ تقییدیه که این قید در موضوع باشد و مدخلیّت در موضوعیت موضوع داشته باشد. در آن مثال دوم عرض کردیم: در جواز اقتدا اصلا موضوع، مقیّد به حیات است. باید بگویند: «الحیّ اذا کان عادلا یجوز الاقتداء به، زید الحیّ اذا کان عادلا یجوز الاقتداء به» اما در«زید عادل، زید عالم» و امثال ذلک، این نوع قیدیت برای حیات و برای وجود در موضوع مطرح نیست.

ص:511

به عبارت دیگر: در«زید عادل» می توانیم بگوییم: ماهیت زید، موضوع برای«عادل» است، ماهیت زید موضوع برای«عالم» است«لا بقید الوجود» بلکه وجود به عنوان یک جهت تعلیلی و یا به عنوان یک قضیۀ حینیّه در اینجا نقش دارد. اگر اینطور شد، شما با شک در حیات زید و عدالت زید، باز قضیۀ«زید عادل» را می توانید استصحاب بکنید و اتحاد بین قضیتین را وجدانا می توانید احراز بکنید. باز می توانید اتحاد را از راه وجدان به دست بیاورید. اما در این مسأله اخیر، کار خیلی مشکل می شود. اینجا چه کار بکنیم؟ گفته: «اذا کان زید الحیّ عادلا یجوز الاقتضاء به».

اگر حیات زید الان برای ما محرز است، عدالتش مشکوک است. این اتحاد قضیتین، وجدانی است و جای بحث نیست. اما آن جایی که ضمن این که عدالت مشکوک است، حیات هم مشکوک است. اینجا چگونه اتحاد قضیتین را به دست می آوریم؟ اینجا در حقیقت ما در دو چیز تردید داریم، هم در ناحیۀ قید موضوع، تردید داریم و هم در ناحیۀ محمول تردید داریم و چون کلمۀ تردید و شک را مطرح می کنیم، با توجه به این که گفتیم: شک و تردید همیشه به قضیه تعلق می گیرد، نتیجه این می شود که ما دوتا قضیۀ مشکوکه داریم: یکی«زید حیّ» و یکی«زید الحی عادل». این هر دو مشکوک است. اگر ما بخواهیم مستقیما استصحاب را در عدالت جاری بکنیم، قضیۀ متیقنه و مشکوکۀ عدالت این است: «زید الحی عادل» نه«زید عادل». «زید الحی»؛ یعنی«زید الذی فرض وجود حیاته، عادل». ما چطور می توانیم در این استصحاب جاری بکنیم با این که خود حیات برای ما مشکوک است؟ با این که قید موضوع برای ما بقاء مشکوک است؟

احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب

اینجا ممکن است ابتداء به ذهن انسان این طور بیاید که ما یک استصحاب در رابطۀ با قید موضوع جاری می کنیم و به کمک آن استصحاب، زمینۀ برای استصحاب در ناحیۀ محمول را فراهم می کنیم.

به عبارت روشن تر: اول زید الحی را به اعتبار این که مورد تردید است، به یک قضیه تبدیل می کنیم و آن قضیۀ«زید حیّ» است. در قضیۀ«زید حیّ» الان متیقنه و مشکوکۀ آن دوتا نیست برای این که«زید حیّ کان متیقنا سابقا و الان زید حیّ یکون مشکوکا». در خود قضیۀ«زید حیّ» هیچ گونه مغایرتی نیست و در حقیقت اتحاد وجدانی حاکم است

ص:512

مثل همان«زید موجود» است.

پس شما بگویید: مقدمتا یک استصحابی در«زید حیّ» جاری می کنیم و بقای حیات زید را نتیجه می گیریم. وقتی که حیات زید را به استصحاب، ثابت کردیم، این می شود مثل آن جایی که حیات را وجدانا احراز کرده اید؛ یعنی نوبت به قضیۀ«زید الحی عادل» می رسد. اگر از ما سؤال کنند که این«زید الحی»، حیاتش از کجا بدست آمده است؟ می گوییم: ما مسأله را با کمک استصحاب روشن کرده ایم. اگر حیات را وجدانا احراز کردید، این زمینه برای استصحاب بعدی می شود، یک استصحاب هم در قضیۀ«زید الحی عادل» جاری بکنید و مسأله تمام بشود. آیا این درست است یا نه؟ در حقیقت، به کمک خود استصحاب، یک راه دیگری برای احراز اتحاد قضیتین درست شد. همان طوری که وجدان در بعضی از موارد، حاکم به اتحاد است، در اینجا استصحاب، حاکم به اتحاد قضیتین باشد. استصحاب«زید حی» قضیۀ«زید الحی عادل» را درست می کند، اتحادش را تحقق می بخشد. آیا اینها درست است که ما یک چنین کاری بکنیم؟

اشکال تحصیل اتحاد قضیتین به کمک استصحاب

اینجا گفته می شود که نمی توان این کار را کرد برای این که در استصحاب«زید حیّ» درست است که شما اتحاد قضیتین را در خود«زید حیّ» احراز کردید. «زید حیّ» مثل «زید موجود» است و متیقنه و مشکوکۀ او وجدانا احراز شده است لکن استصحاب«زید حیّ» چه نتیجه ای دارد؟ چه چیزی بر آن بار می شود، چه مقدار کاربرد دارد؟ استصحاب «زید حیّ» این مقدار اثر دارد که شارع می فرماید: حالا که زید، حیّ است، «لا یجوز تقسیم امواله بین ورثته، لا یجوز التزویج بزوجته». آثار حیات بر استصحاب«زید حیّ» بار می شود اما شما که نمی خواهید این آثار را بار کنید. شما همۀ اینها را پایه و مقدمه قرار دادید برای این که استصحاب عدالت بتواند جریان پیدا بکند. نتیجه این است که می خواهید استصحاب عدالت را محکم و مستحکم بکنید و استصحاب«زید حیّ» به دو جهت نمی تواند موضوع استصحاب«زید الحی عادل» را درست بکند:

اولا: موضوع«زید الحیّ» اثر شرعی«زید حیّ» نیست. استصحاب«زید حیّ» استصحاب موضوع است. آثار شرعیه بر استصحابات موضوعیه ترتّب پیدا می کند. آن وقت اثر شرعی حیات زید باید ترتّب پیدا بکند و«زید المقیّد بالحیّ» اثر شرعی«زید

ص:513

حیّ» نیست که بر استصحاب بار بشود.

و ثانیا: مسأله این است که در قضیۀ«زید الحی عادل» که دلیل می گوید: «اذا کان زید الحی عادلا یجوز الاقتضاء به»، این«زید الحیّ» را به عنوان یک شیء«مفروض الوجود و محرز الوجود» گرفته است و اگر شما صدتا استصحاب هم جاری بکنید که اثرش«زید الحیّ» باشد، نمی تواند این موضوع را درست بکند. در حقیقت معنای«زید الحیّ» این است؛ یعنی«زید الذی احرزت حیاته بالوجدان عادل» اگر در دلیل این طوری می گفت:

«زید الذی احرزت حیاته بالوجدان اذا کان عادلا یجوز الاقتداء به» شما صدتا استصحاب حیات زید هم جاری بکنید«احرزت حیاته بالوجدان» درست نمی شود. پس لو فرض که مسألۀ«زید الحیّ» به عنوان یک اثر شرعی مترتب بر استصحاب«زید حیّ» بشود مع ذلک موضوع را در قضیۀ دوم نمی تواند درست کند. این موضوع یک خصوصیتی دارد که با استصحاب درست نمی شود برای این که در موضوع، فرض وجود و احراز تحقق وجدانی شده است؛ یعنی وقتی که این دلیل را به شما عرضه می دارند: «اذا کان زید الحیّ عادلا» آیا به ذهن شما می آید که«زید الحیّ ولو بالاستصحاب» یا«زید الحیّ بالوجدان»؟ «زید المفروض کونه حیّا بالوجدان اذا کان عادلا یجوز الاقتداء به».

اثر استصحاب«زید حیّ»

وقتی که این خصوصیت در موضوع، مأخوذ است، هر چقدر هم که شما«زید حیّ» را استصحاب بکنید، فقط اثرش این است که شما را متعبّد به بقای«زید حیّ» می کند.

استصحاب«زید حیّ» بیشتر از این نمی تواند کاربرد و اثری داشته باشد. لذا مسأله در اینجا مشکل می شود که اگر در لسان دلیل، قید حیات به عنوان قیدیّت اخذ شده باشد، گفت: «اذا کان زید الحیّ عادلا یجوز الاقتداء به»، اگر شما شک در حیات زید داشته باشید، اینجا دستتان از استصحاب عدالت کوتاه است. البته اگر استصحاب حیات را به لحاظ آثار دیگر بخواهید بار کنید مانعی ندارد. استصحاب حیات زید را جاری کنید و مسائلی را که مترتّب بر حیات زید است، همه را بار بکنید. اما اگر بخواهید آن استصحاب را مقدمۀ برای استصحاب عدالت مشکوکۀ زید قرار بدهید، اینجا به خاطر این که در استصحاب باید قضیتین، اتحاد داشته باشد و شما احراز اتحاد نکرده اید، نمی توانید این استصحاب را جاری بکنید.

ص:514

(سؤال... و پاسخ استاد): این محققیّت موضوع باید به عنوان اثر شرعی باشد تا بر آن ترتب پیدا بکند. آنچه ما در باب استصحابات موضوعیه گفتیم: این است که استصحاب در موضوع، جریان پیدا می کرد و کبرای شرعی بر آن منطبق می شد؛ یعنی آن چیزی که به عنوان موضوع حکم شرعی قرار گرفته بود، استصحاب خمریت این موضوع را جاری می کردید و فوری«لا تشرب الخمر» پیاده می شد. استصحاب خلیّت این مایع را جاری می کردید، دلیل اباحة الخلّ پیاده می شد اما اینجا که شما نمی خواهید بر این«زید حیّ» حکم شرعی بار بکنید بلکه می خواهید این اثر را بر استصحاب«زید حیّ» بار کنید که حالا که حیّ شد، موضوع«زید الحیّ عادل» تحقق پیدا می کند.

(سؤال... و پاسخ استاد): سببی و مسببی برای آنجایی است که مسبب، اثر شرعی سبب باشد. اصلا این به مسألۀ حکم نمی رسد. این استصحاب اول در رابطۀ با موضوع دوم همانجا می ماند؛ یعنی در رتبۀ موضوع، و چون در رتبۀ موضوع می ماند، نمی تواند موضوع را ثابت کند. معنی ندارد که ما یک استصحاب در موضوع جاری کنیم و هدفمان در استصحاب این موضوع، این باشد که موضوع برای یک دلیل دیگری ثابت بشود. بله، اگر یک حکم شرعی مستقیما روی نفس این موضوع بار می شد شما به استصحاب بقای موضوع، آن حکم شرعی را بر این موضوع مترتب می کردید. اما آن حکم شرعی که اینجا می خواهید بار بکنید کجاست؟ اگر حکم شرعی عدم جواز تقسیم اموالش است، مانعی ندارد. عدم جواز تزویج به زوجه است، مانعی ندارد. استصحاب«زید حیّ» برای اجرای تمام این احکام هیچ مانعی ندارد اما شما نمی خواهید این احکام را بار کنید، می خواهید «زید حیّ» را برای اثبات«زید الحی» به کار ببرید. «زید حیّ» نمی تواند«زید الحی» را ثابت بکند برای این که«زید الحیّ» اثر شرعی«زید حیّ» نیست. «زید الحیّ لا یترتب علی استصحاب زید حیّ» و در اشکال دوم هم عرض کردیم: در«زید الحیّ» فرض وجود شده است. این یک مسألۀ خیلی دقیقی است که باز یک مقدار دنباله دارد.

پرسش:

1 - برای احراز اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه در باب استصحاب چند راه وجود دارد؟

2 - طریق احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب را تقریب کنید.

3 - اشکال تحصیل اتحاد قضیتین احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب چیست؟

4 - اثر استصحاب«زید حیّ» را توضیح دهید.

ص:515

درس چهارصد و نود و نهم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

اگر موضوع در قضیۀ مشکوکه که باید با موضوع در قضیۀ متیقنه متحد باشد، خودش مشکوک البقاء بود، آیا می توانیم اینجا دوتا استصحاب جاری بکنیم: یک استصحاب در رابطۀ با بقای موضوع که بقای موضوع برای احراز قضیتین باشد و یک استصحاب هم در رابطۀ با خود قضیۀ مشکوکه که در حقیقت برای احراز اتحاد قضیتین، باز از خود استصحاب استفاده کنیم؟ ما عرض کردیم که نمی شود.

جواز احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب از نظر محقق نایینی(ره)

لکن مرحوم محقق نائینی(اعلی اللّه مقامه الشریف) می فرمایند: در اینجایی که شما شک در عدالت زید دارید و در عین حال، شک در حیات زید هم دارید و فرضا هیچ گونه سببیّت و مسببیتی هم مطرح نیست؛ یعنی شک در عدالت زید، خودش یک سبب مستقلی دارد و شک در حیات هم، یک سبب دیگری و این طور نیست که شک در

ص:516

عدالت، مسبب از شک در حیات باشد، حیات خودش مستقلا متعلق شک است، عدالت هم مستقلا متعلق شک است، در اینجا برای جواز تقلید چنین زیدی، چه مانعی دارد که شما دوتا استصحاب جاری بکنید: یکی استصحاب حیات زید که شک در حیات را از بین می برد و یکی هم استصحاب عدالت که احتمال فسق را از بین می برد و با کمک دوتا استصحاب، شما ثابت می کنید که زید هم حیات دارد و هم عدالت دارد، در نتیجه«یجوز تقلیده، یجوز الرجوع الیه فی المسائل و الاحکام».

بعد می فرمایند: همان طوری که سابقا ذکر شد که اگر موضوع ما دو جزء داشته باشد، می شود یک جزئش را به وجدان احراز کرد و یک جزئش را به اصل احراز کرد، به همان ملاک که یک جزء موضوع را می شود به اصل احراز کرد، به همان ملاک، دو جزء موضوع را هم می شود به استصحاب احراز کرد. چه فرق می کند که انسان یک جزء موضوع را با استصحاب احراز بکند و جزء دیگرش را با وجدان، یا هر دو جزئش را به کمک استصحاب احراز بکند مثل ما نحن فیه که استصحاب هم در حیات مشکوکه و هم در عدالت مشکوکه، جاری بشود و در نتیجه، جواز تقلید در اینجا پیاده بشود برای اینکه هم حیات احراز شده و هم عدالت احراز شده است؟

خروج کلام محقق نایینی(ره) از محل بحث

لکن از بیانی که ما عرض کردیم معلوم می شود که این کلام ایشان در آن جهت، محل بحث واقع نشده است. به عبارت دیگر: یک وقت تعبیر در کلام مولا این طوری است:

«اذا کان زید حیّا عادلا یجوز تقلیده» که مسأله حیات، با مسأله عدالت در ردیف هم قرار گرفته و به عنوان دو وصف، فرض شده که اگر زید واجد این دو وصف حیات و عدالت باشد، «یجوز تقلیده». در چنین فرضی، بیان مرحوم محقق نائینی(اعلی اللّه مقامه الشریف) تمام است برای اینکه مسأله حیات و مسأله عدالت به عنوان دو عرض و به عنوان دو وصف در ردیف هم و باهم ذکر شده و فرقی نمی کرد که بگوید: «اذا کان زید حیّا عادلا او اذا کان عادلا حیّا». می گوید: اگر زید به صورت قضیۀ تعلیقیه دارای این دو وصف بود، دارای این دو عرض بود، شما می توانید از او تقلید بکنید، شما می توانید در مسائل به او مراجعه بکنید. اینجا اگر شما شک در حیات پیدا بکنید، استصحاب حیات، جاری است. اگر شک در عدالت پیدا بکنید، استصحاب عدالت جاری است. اگر در هر

ص:517

دو هم شک پیدا بکنید، استصحاب را در هر دو جاری می کنید برای اینکه موضوع در این قضیه، زید است.

آنچه که مرحوم شیخ از آن تعبیر به موضوع می کرد و می فرمود: موضوع، معروض المستصحب است ولو اینکه ما در این معنا، اشکال کردیم ولی این حرف را که می زنیم برای اینکه می خواهیم محل نزاع را به دست بیاوریم، ببینیم در کجا داریم بحث می کنیم.

اگر گفت: «اذا کان زید حیّا عادلا یجوز تقلیده»، اصلا اینجا از مسألۀ شک در بقای موضوع، خارج است. ما در بقای موضوع شک نداریم برای اینکه زیدی که موضوع برای حیّ قرار داده شده، ذات زید است، ماهیت زید است. ما که شک در بقای این ماهیت نداریم. ما اینجا در بقای موضوع، شک نداریم که بخواهیم استصحاب جاری بکنیم اما بیان شما در اینجا درست است. اینجا هم استصحاب حیات جاری است و هم استصحاب عدالت جاری است اما این به ما مربوط نیست. این مثال، مثال آنچه که محل بحث ماست، نیست.

تحریر محل بحث، شک در بقای موضوع

محل بحث ما آن جایی است که در بقای موضوع، شک داشته باشیم. کجا می توانیم در بقای موضوع شک داشته باشیم؟ آن جایی که قضیۀ این طور باشد، بگوید: «اذا کان زید الحیّ عادلا یجوز تقلیده، یجوز الاقتداء به»، مسألۀ حیّ را در ردیف عدالت نیاورید، مسأله حیّ را در رابطۀ با موضوع قرار بدهید. گفت: «اذا کان زید الحیّ عادلا یجوز تقلیده»، این محل بحث ماست. حالا شما هم در عدالت شک دارید و هم در بقای موضوع شک دارید برای اینکه موضوع، زید نیست، موضوع، «زید الحیّ» است و شما نمی دانید که«زید الحیّ» الان هست یا نه. شما احتمال موت زید را الان می دهید. یقین به بقای موضوع ندارید.

بله؛ اگر در یک جایی یقین داشتید که زید، حیات دارد و در عدالت، شک کردید، استصحاب عدالت را جاری بکنید. اما محل بحث جایی است که بقای موضوع، محرز نباشد و بخواهیم بقای موضوع را از راه استصحاب درست بکنیم. پس اگر مسأله حیات به عنوان قید موضوع مطرح شد، دیگر نمی توانیم بگوییم: بین حیات و بین عدالت چه فرق است، هر دو عرض هستند و هر دو وصف هستند، هر دو مشکوک البقاء هستند؟

ص:518

فرق این است که یکی در موضوع، نقش دارد و دیگری، حکم این موضوع است، وصف این موضوع است و اگر شما بخواهید استصحاب حیات زید را جاری بکنید، آن دو اشکالی که آن روز عرض کردیم در اینجا جریان دارد برای اینکه اولا: استصحاب حیات زید، موضوع«اذا کان زید الحیّ عادلا» را درست نمی کند برای اینکه این موضوع، اثر شرعی حیات زید نیست که به استصحاب حیات زید، ترتب پیدا بکند. آن آثاری که بر استصحاب حیات زید بار می شود که روی حیات زید بار شده است. اثر حیات زید همان هایی است که ذکر کردیم: «عدم جواز تقسیم امواله، عدم جواز التزویج بزوجته» و هکذا اما شما چه چیزی را می خواهید بر این بار بکنید؟ شما می خواهید بگویید: «زید الحیّ» تحقق دارد که بعد«عادل» به او بچسبد و آن هم با استصحاب و بعد مسأله جواز تقلید را پیاده بکنید.

پس اولین اشکال این است که استصحاب حیات زید، تنها آثار شرعی مترتب بر حیات زید را بار می کند و عنوان«زید الحیّ» را به عنوان موضوع برای«عادل»، نمی تواند ثابت بکند.

ثانیا: اگر فرض کردیم که استصحاب، «زید الحیّ» را هم بتواند ثابت بکند، همان طوری که آن روز اشاره کردیم معنای این عبارت«اذا کان زید الحیّ»، این است که اگر زیدی احراز حیاتش شده باشد؛ یعنی احراز وجدانی. معنای ظاهر این عبارت به عنوان این که حیات زید را مفروض الوجود گرفته، این است که اگر وجدانا احراز حیات زید شده بود، «اذا کان عادلا یجوز تقلیده، یجوز الاقتداء به».

پس آنچه محل بحث ما و همین طور بحث در کلام شیخ انصاری(اعلی اللّه مقامه) و دیگران قرار گرفته این است که مسأله حیات از مسأله عدالت جدا بشود. حیات به عنوان قیدیّت برای زید مطرح باشد و«عادل» به عنوان وصف عارض در قضیۀ تعلیقیه باشد، آن وقت چطور می توانیم اینجا بگوییم: حیات و عدالت«عارضان لموضوع واحد، وصفان لموضوع واحد» و همان طور که عدالت را می توانیم با استصحاب ثابت بکنیم، حیات را هم می توانیم با استصحاب ثابت بکنیم؟ این با آن قضیۀ اول مناسب است که بگویند: «اذا کان زید حیّا عادلا» که بقاء الموضوع اصلا در آن قضیه برای ما مشکوک نیست. زید به همان نحوی که موضوع برای«حیّا عادلا» قرار گرفته، به همان نحو برای ما معلوم البقاء است. از نظر آنچه که موضوع واقع شده، در بقای موضوع بما هو موضوع،

ص:519

ما هیچ گونه تردیدی نداریم.

پس نتیجه اینطور شد که این بیان مرحوم محقق نائینی فی نفسه بیان درستی است اما به محل بحث ما، ارتباط ندارد. محل بحث در آن جایی است که موضوع، مشکوک البقاء باشد. در«اذا کان زید حیّا عادلا» موضوع، زید است، زید که مشکوک البقاء نیست به آن نحوی که موضوع برای«حیّا و عادلا» قرار گرفته مثل«زید موجود» که سابقا بحث می کردیم.

خلاصۀ بحث این شد که ما باید در استصحاب، وحدت قضیۀ مشکوکه و متیقنه را وجدانا احراز کنیم و ما نمی توانیم وحدت بین القضیتین را از راه استصحابی که در موضوع، جریان پیدا می کند، احراز بکنیم. پس تا حالا در این بحث، ما دو مرحله پیش رفتیم:

یکی اینکه آنچه در استصحاب معتبر است، کلمۀ«بقاء الموضوع» نیست بلکه«اتحاد القضیة المشکوکه و المتیقنه» است.

مرحله دوم: اینکه این اتحاد باید احراز بشود و راه احراز این اتحاد هم وجدان است و از راه استصحاب نمی توانیم احراز اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه را بکنیم؛ یعنی با استصحابی که در موضوع بخواهد جریان پیدا بکند، احراز اتحاد قضیتین نمی شود.

حاکم به اتحاد بین قضیتین در باب استصحاب

مرحلۀ سوم این است که حالا که می خواهید اتحاد را احراز بکنید، آیا حاکم به این اتحاد باید عقل باشد؟ به عبارت دیگر: این اتحادی که می خواهید وجدانا احراز بکنید، باید اتحاد عقلی بین القضیتین باشد یا اتحاد عرفی بین القضیتین باید احراز بشود؟

جواب این سؤال این است که ما به عقل کاری نداریم، به عرف هم کاری نداریم.

ملاک در اتحاد، لسان دلیل است؛ یعنی همان دلیلی که حکمی را روی عنوانی آورده، همان عنوان مأخوذ در لسان دلیل باید محفوظ باشد. اتحاد در رابطۀ با منطق دلیل باید احراز بشود، نه به عرف کاری داریم و نه به عقل کاری داریم.

اولا: باید فرق بین اینها و ثمرۀ اینها را ملاحظه بکنیم، بعد ببینیم مقتضای تحقیق کدام است؟ آیا مقتضای تحقیق این است که حاکم به اتحاد، عقل باشد یا حاکم به اتحاد، عرف باشد و یا حاکم به اتحاد، لسان دلیل باشد؟

ص:520

اول باید فرقش را روشن کرد. اگر عقل بخواهد حاکم به اتحاد باشد؛ یعنی بین قضیۀ مشکوکۀ شما با قضیۀ متیقنۀ شما با ذره بین عقل هیچ فرقی وجود نداشته باشد. نتیجه اش این است که ما نتوانیم در شبهات حکمیه استصحاب جاری بکنیم برای اینکه در شبهات حکمیه، چرا شما شک در بقای حکم می کنید؟ موضوعی که الان شک دارید در اینکه حکم روی این موضوع هست یا نیست را اگر یقین دارید که این موضوع با موضوعی که حکم روی او ثابت بود، سر سوزنی فرق نکرده و در هیچ جهتی بین الموضوعین مغایرتی وجود ندارد، دیگر چرا شما در بقای حکم شک کردید؟ دیگر شما نمی توانید استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری بکنید برای اینکه شما می گفتید: نماز جمعه در عصر ظهور امام«کان واجبا» و الان در عصر غیبت مشکوک الوجوب است. نماز جمعۀ در عصر غیبت با نماز جمعۀ در عصر ظهور از نظر عقل، یکی است یا مغایرت دارد؟ اگر یکی است، هیچ فرقی نکرده مثل اینکه شما در زمان ظهور امام هستید. اگر در زمان ظهور امام هستید که در بقای وجوب نماز جمعه شک نمی کنید. آن که در زمان حضور و ظهور امام است یقین دارد به اینکه نماز جمعه واجب است.

لزوم انسداد باب استصحاب در صورت حاکم قرار دادن عقل

پس اگر ملاک اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه را عقل بگیرید، باب استصحاب در احکام شرعیه در شبهات حکمیه به تمام معنا مسدود خواهد شد و حتی در آن جایی که شما بخواهید استصحاب عدم نسخ را جاری بکنید همان جا هم موضوع عوض شده. اگر موضوع عوض نشده، چرا شما شک در نسخ دارید؟ اگر با دقت عقلی هیچ تغییری پیدا نشده، هیچ تفاوتی در مسأله پیش نیامده، چرا شما شک در نسخ می کنید؟ این شک در نسخ خودش معلول از تحقّق یک مغایرت است، معلول تحقق یک اختلاف است و الاّ معنا ندارد که شما شک در نسخ بکنید؟

بالاتر؛ در استصحابی که در موضوعات خارجیه جریان پیدا می کند، در همۀ مواردش نه، لکن یک قسمت از مواردش بله، در همین موردی که در روایت زراره شما می خواهید استصحاب بقای وضو بکنید، حق ندارید استصحاب بکنید برای اینکه آن وضوی متیقن قبل از خفقه و خفقتین بوده، با خفقه و خفقتین، مطلب از نظر عقل، عوض شد. انسانی که دچار خفقه و خفقتین نشده با انسانی که دچار خفقه و خفقتین شده، از نظر

ص:521

عقل متغایر است. نمی توانید در همان جا استصحاب بکنید. در استصحاب کرّیت، شما می گویید: دیروز این آب، کرّ بود، حالا چرا شک می کنید؟ لابد یک مقدار از این آب کم شده که شک می کنید. اگر یک مقدار کم شده، این آب، عقلا آن آب نیست و اگر این آن آب نشد، نمی توانید استصحاب کریت را جاری بکنید.

پس اگر ما بخواهیم اتحاد قضیتین را از عقل بگیریم، واقعش این است که باب استصحاب تقریبا مسدود خواهد شد الاّ در بعضی از استصحاباتی که در موضوعات خارجیه جریان پیدا می کند و الاّ در نوع آنها هم مغایرت عقلی به وجود آمده است. اما اگر به عرف مراجعه کردیم، پیداست که عرف در تمامی این موارد، حکم به اتحاد می کند لکن باید فرق بین عرف و بین لسان دلیل را ملاحظه کنیم، چون سه تا احتمال بود: عقل، عرف، لسان دلیل. مغایرت بین عقل و عرف که به این کیفیت روشن شد. عمده بین عرف و لسان دلیل است، اینجا ثمره در این ظاهر می شود. حالا نمی خواهیم ترجیح بدهیم.

مثلا در دلیل وارد شده: «الماء المتغیر نجس»، حالا شما در خارج یک آبی پیدا کردید که«احد اوصافه الثلاثه»: رنگ یا بو یا طعمش به واسطۀ ملاقات با عین نجس، تغییر کرده، این مصداق«الماء المتغیر نجس» است. دو روز گذشت این آب«زال تغیّره من قبل نفسه»، خودبه خود تغییرش از بین رفت، با مرور دو روز و سه روز، تغیّر، منتفی شد.

الان شک داریم«فی انه نجس ام لا»؟ آیا اینجا استصحاب جاری بشود یا نه؟

اگر بخواهیم موضوع را از لسان دلیل بگیریم، اینجا موضوع باقی نیست برای اینکه موضوع دلیل«الماء المتغیر» است و الان که«لا یکون الماء متغیّرا». به عبارت روشن تر:

دلیل می گوید: ماء متغیر نجس است و دلیل که دلالت ندارد بر نجاست این آب«بعد زوال تغیّره».

کسی نگوید: مقصود از دلیل این است که«الماء الذی حدث فیه التغیّر» اگر این است، پس خود دلیل می گوید: این نجس است و از بحث ما خارج است. بحث این است که دلیل می گوید: «الماء المتغیّر نجس» و اگر بنا بشود که موضوع را از دلیل بگیریم، امروز که به این آب نگاه می کنیم«لا یکون ماء متغیرا». پس با توجه به لسان دلیل، قضیۀ مشکوکه با قضیۀ متیقنه، اتحاد ندارد برای اینکه قضیۀ متیقنه«الماء المتغیر» بود و الان قضیۀ مشکوکه«لیس الماء المتغیر» برای اینکه«زال تغیّره من قبل نفسه». لذا اگر بخواهیم موضوع قضیتین را از دلیل اخذ بکنیم، اینجا جلوی استصحاب گرفته می شود اما همین

ص:522

جا اگر بخواهیم پای عرف را در کار بیاوریم، عرف می گوید: این همان آب دو روز قبل است، آب دیگری نیست، اتصالی هم که به آب دیگری پیدا نکرده، این همان آبی است که دو روز قبل متغیر بود و نجس بود و الان به واسطۀ زوال تغیّرش شک داریم در این که نجس است یا نه؟ این همان آب است که«کان محکوما بالنجاسه». لذا اینجا اتحاد قضیتین به حسب نظر عرف مطرح است. می گوییم: «کان هذا الماء نجسا و الان هذا الماء مشکوک النجاسه»، آن وقت استصحاب را جاری می کنیم و حکم می کنیم«بان هذا الماء نجس». پس فرق این شد که اگر از عرف بگیریم در اینجا استصحاب جاری است و اگر از لسان دلیل بگیریم، استصحاب جاری نیست.

پرسش:

1 - کلام محقق نائینی(ره) را در جواز احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب توضیح دهید.

2 - دلیل خروج کلام محقق نایینی(ره) از محل بحث چیست؟

3 - حاکم به اتحاد بین قضیتین در باب استصحاب چیست؟

4 - فرق بین جایی که حاکم به اتحاد بین قضیتین، عقل باشد یا عرف و یا لسان دلیل چیست؟

ص:523

درس پانصدم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که ثمره و فرق بین آنجایی که ما اتحاد قضیتین و یا به تعبیر دیگر؛ موضوع را از عقل بگیریم و یا از عرف بگیریم و یا از لسان دلیل بگیریم چیست؟

عرض کردیم: اگر بخواهیم از عقل بگیریم، لازمه اش این است که استصحاب به طور کلی در شبهات حکمیه جریان پیدا نکند. و در شبهات موضوعیه اگر موضوع از عقل گرفته بشود آن هم نه تمام شبهات موضوعیه، (اینطوری که از کفایه مرحوم محقق خراسانی استفاده می شود) استصحاب جریان دارد. بله در آن مثالی که ایشان ذکر می فرمایند که آن عبارت از حیات زید است، آنجا زید به همان نحوی که موضوع برای حی قرار گرفته بود، یقین داریم با دقت عقلیه، همان زید باقی است، همان موضوع که عبارت از ماهیت زید است، عبارت از ذات زید است، با دقت عقلیه در ماهیت زید و ذات زید هیچ گونه تغییری به وجود نیامده است. قضیۀ«زید موجود» اگر بنا بشود موضوع از عقل گرفته بشود، تحقیقا موضوع در زمان شک هم به همان صورت باقی

ص:524

است. اما در مثالهای دیگر و موضوعات دیگر چطور؟ در آن مثالی که دیروز ما عرض کردیم مسأله چه می شود؟

اگر آبی قبلا کرّ بوده است و الان شک می کنید در اینکه کرّیتش باقی است یا نه، چرا شک می کنید در بقاء کرّیت؟ منشأ شک شما این است که لابد مقداری از این آب کم شده است. اگر کم نشده بود که شکی در بقاء کرّیت برای شما نبود. اگر مقداری از آب کم شده است، دیگر اینجا با دقت عقلیه موضوع وجود ندارد. ما نمی توانیم بگوییم: این آب«کان کرّا». نخیر، این آب«لم یکن کرّا». آبی که زائد بر این بود«کان کرّا» و الان شک در بقاء کرّیت آن آب نداریم بلکه در کرّیت این آب شک داریم.

مقتضای ظاهر کلام محقق خراسانی(ره) در محل بحث

ظاهر کلام محقق خراسانی این است که اگر موضوع از عقل گرفته بشود، تمام استصحابات موضوعیه جریان دارد درحالی که مسأله به این صورت نیست بلکه بعضی از استصحابات موضوعیه جریان پیدا می کند و بعضی دیگر از استصحابات موضوعیه نمی تواند جاری بشود. عمدۀ مسأله در اینجا این جهت است که فرق بین عرف و بین لسان دلیل را ملاحظه بکنیم. اگر موضوع را از عرف بگیریم یا از لسان دلیل بگیریم چه فرقی می کند؟

اینجا شاید در ابتدا این شبهه در ذهن بیاید که مگر در مسأله لسان دلیل، فهم عرف، متّبع نیست؟ مگر ادله شرعیه به آن کیفیتی که عرف معنا می کند و به آن نحوی که در ذهن عرف متصور می شود مطرح نیست؟ ما در روایات، در آیات، در کثیری از موارد، به فهم عرف استناد می کنیم و می گوییم: عرف از این آیه اینجور استفاده می کند. عرف این روایت را اینجوری معنا می کند. فهم عرف در رابطه با این جمله، این معنا خواهد بود.

پس با اینکه عرف در رابطه با ادله شرعیه، ملاک و میزان است، درعین حال چرا شما اینجا عرف را در مقابل لسان دلیل قرار دادید و گفتید: گاهی ممکن است بقای موضوع را به لحاظ عرف در نظر بگیریم و احتمال دیگر این است که بقای موضوع را به لحاظ لسان دلیل مطرح بکنیم؟ چطور عرف را در مقابل لسان دلیل قرار دادید؟ اگر عرف را در مقابل عقل قرار بدهید، یک مسألۀ روشنی است. اما عرف را در مقابل دلیل و لسان دلیل قرار دادن، این روی چه حسابی است؟ فرق بین عرف و لسان دلیل چه خواهد بود؟

ص:525

در این رابطه یک کلامی مرحوم محقق خراسانی در کفایه و یک کلامی هم مرحوم محقق نائینی(اعلی الله مقامه الشریف) دارند و یک بیانی هم از کلام سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) استفاده می شود. باید این سه مطلب را کنار هم بگذاریم و باهم مقایسه بکنیم تا ببینیم که حق و باطلش کدام است تا در نتیجه فرق بین اخذ موضوع از عرف و اخذ آن از لسان دلیل روشن خواهد شد.

فرق بین عرف و لسان دلیل از نظر محقق خراسانی(ره)

مرحوم آخوند می فرمایند: فرق این است که ما یک دلیلی داریم مثلا به نام«العنب اذا غلی یحرم» وقتی که برای عنب، غلیان پیش بیاید«یصیر حراما». وقتی که این دلیل را به عرف القا می کنیم، می گوییم: ایّها العرف! شما«العنب اذا غلی یحرم» را معنا بکن. عرف می گوید که این دلیل، یک حکمی را روی عنب ثابت کرده است. آن معنایی که من از کلمه«عنب» استفاده می کنم عبارت از انگور است و در«العنب اذا غلی یحرم» همان فهم عرفی من در رابطه با لفظ و در رابطه با لسان دلیل این است که یک حکمی را روی عنب ثابت کرده است. اما در کنار این معنا یک مسألۀ دیگری وجود دارد و آن این است که من وقتی عنب را با زبیب مقایسه می کنم، می بینم که این عنبیت و زبیبیت، ایجاد تعدد ماهیت نمی کند. عنبیت یک ماهیتی نیست مغایر با ماهیت زبیبیت، برای اینکه زبیب همان است که حالت سابقه اش عنب بوده است، منتها وقتی که دارای رطوبت و دارای ماء بوده است به او عنب گفته می شده است؛ الان آن رطوبت کنار رفته است و به جای او، یبوست آمده است و یبوست سبب شده است که عنوان زبیب پیدا بکند. لکن در حقیقت عنبیت و زبیبیت، دو حالت است که بر یک حقیقت، عروض پیدا می کند و دو عرض است که بر یک معروض، عارض می شود و ماهیت، یکسان و حقیقت واحد است.

روی این جهت اینجور در ذهن عرف مرتکز می شود که زبیب شدن اگر بخواهد موجب تغیّر حکم عنب شود، معنایش این است که موضوع با اینکه واحد است و تغیّری در آن پیدا نشده است، حکمش تغییر پیدا کند. اما اگر حکم زبیب همان حکم عنب باشد و همان طوری که«العنب اذا غلی یحرم» در زبیب هم«اذا غلی یحرم» تحقق پیدا بکند، این به عنوان ابقای همان حکم اول محسوب می شود نه به عنوان یک حکم دیگر روی موضوع دیگر. این ابقای همان حکم اول است و بقای همان«العنب اذا غلی یحرم» است.

ص:526

لذا عرف با توجه به این خصوصیات و مناسبات، کأنّ می گوید: دلیل«العنب اذا غلی یحرم» شامل زبیب نمی شود. این مقدار مسأله روشن نیست که من در مقابل«العنب اذا غلی یحرم» بایستم و بگویم که فهم من این است که«لا فرق بین العنب و الزبیب» و همین دلیل«العنب اذا غلی یحرم» شامل زبیب هم می شود، بطوری که اصلا نیازی به مسأله استصحاب وجود نداشته باشد. نه، مسأله به اینجا نمی رسد. این ارتکاز عرفی و این مناسباتی که پیش عرف هست - و به تعبیر ایشان - این تخیّلی که عرف می کند به جایی نمی رسد که به عنوان یک قرینه و به عنوان یک چیزی که مورد اعتماد متکلم باشد، مسأله را مثل این بکند که از اول گویا متکلم گفته است: «العنب و الزبیب اذا غلی یحرم» در نزد عرف به این حد نمی رسد. در ظاهر«العنب اذا غلی یحرم» تصرف نمی کنیم در عین اینکه این مناسبات محفوظ است. اما ظاهر«العنب اذا غلی یحرم» هم از محدودۀ عنب بیرون نمی رود. لسان دلیل از محدودۀ عنب خارج نمی شود. لذا برای بقای حکم عنب در مورد زبیب، از طرفی ما حکم به بقا می کنیم و از طرف دیگر، این حکم به بقا را گردن دلیل نمی گذاریم، بلکه این مسأله را با استصحاب ثابت می کنیم.

لذا فرق بین عرف و بین لسان دلیل روی بیان ایشان این می شود که اگر ما بخواهیم محدودۀ دلیل را ملاحظه بکنیم، محدودۀ دلیل، «العنب اذا غلی یحرم» است و اگر بخواهیم موضوع استصحاب را روی محدودۀ دلیل پایه گذاری بکنیم، اینجا حق اجرای استصحاب نداریم. یعنی همان طوری که دلیل، شامل زبیب نمی شود، استصحاب حکم عنب را هم برای زبیب نمی توانیم بکنیم. اما همین جا اگر مسأله را در اختیار عرف گذاشتیم، با همان بیانی که ذکر شد که مناسباتی که در ذهن عرف است و ارتکازی که پیش عرف است که عنبیت و زبیبت را دو حالت متبادله می داند، نه دو موضوع متغایر و نه دو شیء دارای دو ماهیت، اینجا ما می توانیم به کمک عرف، استصحاب را جاری کنیم و بگوییم: درست است که دلیل می گوید: «العنب اذا غلی یحرم» اما همین حکم را نه به عنوان لسان دلیل، بلکه با توجه به اینکه موضوع از عرف گرفته می شود، ما به کمک استصحاب در مورد زبیب هم پیاده می کنیم.

پس باید صدر و ذیل کلام مرحوم آخوند را ملاحظه کرد و انصافا بدون نظر به صحّت و سقمش، مرحوم آخوند اینجا یک کلام دقیقی را فرموده اند که از یک طرف جلوی شمول دلیل را برای زبیب گرفته اند و از طرفی راه استصحاب را باز کردند. دلیل

ص:527

خودش دلالت ندارد، با اینکه عنب را عرف معنا می کند و با اینکه مفهوم عنب را عرف باید بیان بکند لکن همین عرف، وقتی که با مفهوم عنب مواجه می شود نمی گوید که حکم، اعم از عنب و زبیب است. اگر دلیل را اینطوری معنا بکند که دیگر نیازی به استصحاب ندارد. خود دلیل از اول حالت زبیبی را به دلالت لفظیه دلالت می کند و از طرفی، دلیل محدود است و از طرف دیگر ما می توانیم با کمک عرف، استصحاب همان حکمی که برطبق دلیل، روی عنب، ثابت شده است را برای زبیب، ثابت بکنیم.

(سؤال... و پاسخ استاد): حالت عنب و زبیب دو حالت متبادل است. مثل حالت مرض و سلامت که برای انسان عارض می شود ولی موضوع، تغییر پیدا نکرده است. آن حکمی که مربوط به حالت صحّت است خود دلیلش نمی تواند حکم را شامل مرض قرار بدهد اما با کمک استصحاب روی عدم تغایر موضوع می توانیم این معنا را اثبات کنیم.

تفاوت عنب و زبیب از نظر عرف

اشکالی که به مرحوم آخوند وارد است این است که این حرف شما به این نحوی که تقریر می فرمایید، قابل قبول و قابل تصور نیست. اینکه شما می گویید: اگر بخواهیم موضوع را از دلیل بگیریم، دلیل حکم را روی عنب بار کرده است و زبیب«لا یکون عنبا» حتی از خود عرف بپرسی که«الزبیب هل یکون عنبا؟» می گوید: نه، زبیب، عنب نیست و عنب، زبیب نیست. پس خود دلیل که اینجا نمی تواند نقش داشته باشد. باقی می ماند - به تعبیر ایشان - مناسبات و تخیّل عرفی. این تخیّل عرفی چطور می تواند در رابطه با بقای موضوع نقش داشته باشد و به حدی برسد که در دلیل، تصرف کند و به منزلۀ یک قرینه ای باشد که ظهور دلیل را تغییر بدهد؟

این درست است و معنایش این است که«العنب یعنی الاعم من العنب و الزبیب» اینجا دیگر مسأله خود دلیل است و نیازی به استصحاب نیست. اما اگر این مناسبت و ارتکاز و تخیّل به حدی نرسید که در ظاهر دلیل«العنب اذا غلی یحرم» تصرف کند و عنوان عنب را شامل زبیب هم قرار بدهد، در این حالت اینکه: ما موضوع را از عرف می گیریم، یعنی چه؟ آیا صرف تخیّل عرف، موضوع درست کن است؟ صرف مناسبات ذهنیه و ارتکازیۀ عرف، تا زمانی که نتواند روی ظاهر دلیل، اثر بگذارد، چه اثری بر آن مترتب است؟ و چه نقشی می تواند در بقای موضوع در باب استصحاب داشته باشد؟

ص:528

عدم تفاوت بین لسان دلیل و عرف از نظر محقق نایینی(ره)

لذا از کلام مرحوم محقق نائینی استفاده می شود که اصلا بین لسان دلیل و بین عرف، فرقی وجود ندارد. اصلا اینها دوتا نیستند برای اینکه عرف وقتی که با دلیل«العنب اذا غلی یحرم» مواجه می شود اگر فکر بکند و دقت بکند، بالاخره با تمام مناسباتی که در ذهن خودش هست با تمام آن جهاتی که پیش خودش فکر می کند که عنبیت و زبیبیت، تعدد ماهیت نمی آورند، اینها دو حالت متبادل است، دو عرضی است که دنبال هم روی یک ماهیت تحقق پیدا کرده است، با همۀ این جهات، بالاخره آخرین سؤالی که از عرف می کنیم این است که شما«العنب اذا غلی یحرم» را چطور معنا کردید؟ بعد از اینکه فکرهایتان را کردید، بعد از آن که سبک و سنگین کردید، بعد از آن که دیدید عنبیت و زبیبیت، ایجاد تعدد ماهیت نمی کند، بالاخره معنای این دلیل چیست؟ آیا معنایش عنب است یا معنایش العنب و الزبیب است؟ بالاخره یکی از این دوتا را باید جواب بدهد؛ اگر جواب داد که معنا عنب است، پس چه حق دارید که دیگر حکم را روی زبیب ثابت بکنید؟ و اگر معنایش این است که«العنب و الزبیب اذا غلی یحرم» دیگر خود دلیل می گوید که«الزبیب اذا غلی یحرم» دیگر مسأله به استصحاب ارتباط پیدا نمی کند و ما نیاز به استصحاب نداریم. بعد می فرماید: اگر ما بخواهیم این اختلاف بین لسان دلیل و بین عرف را تصور بکنیم باید بگوییم: در آن بادی نظر و در آن برخورد اول با«العنب اذا غلی یحرم» یک چنین اختلافی وجود دارد اما بعد از آن که عرف فکرهایش را کرد و بعد از آن که مسائل را خوب روی هم ریخت، بالاخره یا«العنب اذا غلی یحرم» را معنا می کند که حکم در محدودۀ عنب، ثابت است که اگر حکم در محدوده عنب است پس دیگر حق ندارد روی زبیب ولو به کمک استصحاب ثابت بکند. اگر هم فهمید که ولو اینکه در لسان دلیل به حسب بادی نظر و به حسب برخورد اول، کلمۀ«العنب» ذکر شده است، اما با توجه به آن خصوصیات مغروسۀ در ذهن عرف، اصلا معنای دقیق عرفی «العنب اذا غلی یحرم» یعنی«العنب و الزبیب اذا غلیا یحرمان» پس یعنی چه؟

ایشان می فرماید: ما نمی توانیم بین اخذ موضوع از لسان دلیل و اخذ موضوع به نظر عرف، جدایی ببینیم. عرف در باب ادله، حاکم است. در واقع این بیان مرحوم محقق خراسانی که در حقیقت، یک عنوان برزخی درست می کند، از یک طرف، مسأله را

ص:529

نزدیک به دلیل می برد و از طرف دیگر می فرماید: دلیل اینجا را نمی گیرد که هم به طرف دلیل سوق می دهد و هم از آن طرف جلوی دلیل را می گیرد که مبادا خیال کنید که«العنب اذا غلی یحرم» شامل زبیب می شود، نه العنب، العنب است و«العرف لا یفهم من العنب الا العنب» بحسب الدلیل. اما از طرف دیگر وقتی که عرف فکرهایش را می کند خودش به اینجا می رسد که زبیب را هم تا نزدیکیهای عنب می آورد اما نه بطوری که چنگ بیندازد روی دلیل و نه بطوری که در دلیل تصرف بکند و به تعبیر ایشان نه به مرحله ای که به عنوان قرینۀ صارفه، دلیل را از مفهوم عنب کنار ببرد و اعم از زبیب و عنب درست بکند. چنین حالت برزخی و تخیّلی که از طرفی، زبیب را نزدیک عنب بردن و از طرف دیگر، دلیل را از او منصرف کردن، این یک معنای قابل قبول و قابل تصوری نیست. ما در باب استصحاب نمی توانیم روی این تخیلاتی که قابل اعتماد نیست و جنبه قرینیت پیدا نکرده است و متکلم نمی تواند روی این تخیّلات تکیه بکند، اعتماد بکنیم. پس چه باید گفت؟ فرق بین عرف و لسان دلیل چیست؟ آیا بین این دو، هیچ فرقی وجود ندارد؟

فرق بین لسان دلیل و عرف در مثال«العنب اذا غلی یحرم»

همان طوری که از کلام محقق نائینی(اعلی الله مقامه) استفاده می شود فرق وجود دارد، لکن بگونۀ دیگر و به نحو دیگر. در همین مثال«العنب اذا غلی یحرم» اگر مسأله به یک طرز دیگری مطرح بشود، فرق بین لسان دلیل و عرف روشن می شود و آن این است در رابطه با خود این دلیل«العنب اذا غلی یحرم» ما می گوییم: دلیل فقط عنب را می گوید لیس الاّ. ما هیچ زحمت نمی کشیم که زبیب را نزدیک به عنب ببریم و به طرف دلیل بکشانیم. بین آن دو فاصله وجود دارد. عرف عنب را همان طور معنا می کند و اگر از او بپرسی: آیا بین العنب و الزبیب از جهت مفهومی، مغایرتی وجود دارد؟ پاسخ می دهد:

کمال مغایرت هست. الان اگر کسی برود بازار پول بدهد که انگور به او بدهند اگر بایع به جای انگور، یک مشت کشمش به او بدهد، عرف او را مسخره می کند. می گوید: او پول داده تا انگور از شما بگیرد، اما شما به جای انگور به او کشمش می دهی! آنجا که معنا ندارد که بگوید: زبیبیت و عنبیت، دو حالت متبادله هستند. این حرفها به درد نمی خورد.

عنب یک مفهومی است و زبیب هم یک مفهوم دیگر و معنا ندارد که کشمش بتواند جای عنب را در مقام معامله بگیرد.

ص:530

پس به همین دلیل وقتی که دلیل می گوید: «العنب اذا غلی یحرم» محدوده اش همان عنب است و سر سوزنی حتی شائبه این معنا در دلیل نیست که شامل زبیب بشود. یعنی انسان می تواند قسم بخورد که این دلیل شامل زبیب نمی شود. زبیب و عنب، دو عنوان هستند اما این دلیل در عین اینکه حکم را روی عنب بار کرده است نمی گوید: «العنب اذا غلی یحرم» معنایش این است که«الزبیب اذا غلی لم یحرم». این مفهوم را ندارد. در عین اینکه حکم را روی عنب بار کرده است، فقط حامل یک حکم اثباتی در محدودۀ عنب است. اما اگر از آن دربارۀ زبیب بپرسی؟ در جواب می گوید: من کاری به زبیب ندارم. نه می گویم که«الزبیب اذا غلی یحرم» و نه می گویم که«اذا غلی لم یحرم». به هیچ نحو متعرض زبیب نیست«لا اثباتا و لا نفیا». و آن تخیّلاتی که مرحوم آخوند ذکر می کردند که مسأله زبیب را نزدیک دلیل می آوردند منتها به آنجا که می رسیدند توقف می کردند و می فرمودند: در عین حال، دلیل شامل نمی شود. مسأله آن طور نیست.

پس خود«العنب اذا غلی یحرم» ولو با توجه به فهم عرف فقط عنب را دلالت دارد و هیچ مناسبت یا تخیلی در ذهن عرف نسبت به نزدیکی زبیب به دلیل مطرح نیست و اگر هم باشد مورد اعتنا نیست. پس با این خصوصیات چطور استصحاب را جاری کنیم؟

وقتی«العنب اذا غلی یحرم» روی عنب خارجی پیاده شد، آنوقت شما با اشاره می گویید: «هذا اذا غلی یحرم». این مشار الیه خارجی شماست. حالا همین عنب خارجی ماند و ماند تا حالت یبوست برایش پیش آمد. اینجا تعبیر این است که«هذا العنب» کان پنج روز پیش«اذا غلی یحرم». این همان عنب است که دو حالت متبادل بر آن عارض شده است، دو عرض بر یک معروض واحد و الا در عالم مفهوم، این دو در مقابل هم هستند و دو مفهوم متغایر به تمام معنا هستند. اما به لحاظ خارج و واقع می گویید: «هذا کان اذا غلی یحرم» و الان همین را شک دارم که«اذا غلی» آیا حرام می شود یا نه؟ از این راه می خواهیم ان شاء الله فرق بین دلیل و بین عرف را در اینجا روشن کنیم.

پرسش:

1 - فرق بین عرف و لسان دلیل را از نظر محقق خراسانی(ره) توضیح دهید.

2 - اشکال استاد را به کلام محقق خراسانی(ره) بیان کنید.

3 - عدم تفاوت بین لسان دلیل و عرف را از نظر محقق نایینی(ره) بیان کنید.

4 - کلام استاد را در فرق بین لسان دلیل و عرف در«العنب اذا غلی یحرم» توضیح دهید.

ص:531

درس پانصد و یکم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

مقتضای مراجعه به عرف در فهم معنای دلیل

بحث در این بود که فرق میان اخذ موضوع از عرف و یا اخذ موضوع از لسان دلیل چیست؟

عرض کردیم: با اینکه ملاک در فهم روایات و در فهم ادله، عرف است«العنب اذا غلی یحرم» را عرف باید معنا کند، اما مسأله به این صورت است که یک وقت ما این عبارت را در اختیار عرف می گذاریم، می گوییم: این عبارت را شما معنا کنید، عرف می گوید: معنای این عبارت این است که عنب بعد از آنکه غلیان بر او عارض بشود حرام می شود. می گوییم: آیا عنب، یک معنای وسیعی دارد که شامل زبیب هم می شود و شما فکر می کنید که این عبارت شامل زبیب هم بشود؟ در جواب می گوید: نخیر. این عبارت «العنب اذا غلی یحرم» به هیچ وجه زبیب را نمی گیرد. حتی عرف احتمالش را هم نمی دهد. می گوید: من احتمالش را هم نمی دهم که این جمله، شامل زبیب هم بشود. این

ص:532

جمله در مورد عنب است، این جمله فقط متعرض حکم عنب است. منتها متعرض حکم عنب بودن، نه به معنای این است که این جمله، مفهوم دارد که یک مفهوم لقبی برای این جمله ثابت کنیم که بگوید: «العنب اذا غلی یحرم و غیر العنب اذا غلی لا یحرم». چنین مفهومی در کار نیست. البته اگر یک جایی مفهومی داشت، از محل بحث ما خارج است، برای اینکه خود مفهوم، مسأله را روشن کرده است. بحث آنجایی است که مفهومی در کار نیست.

این جمله مثل همان تعبیری است که شما می کنید: اثبات شیء، نفی ما عدا نمی کند.

همان طوری که معنای«اکرم زیدا لا تکرم عمروا» نیست، در اینجا هم مسأله به همان نحو است. پس وقتی که این عبارت را به عرف عرضه می کنیم، می گوید: این عبارت، حکم عنب را بیان کرده و از دایرۀ عنب هم تجاوز نمی کند و حتی از نظر دلیل، من احتمال تجاوز از عنب را هم نمی دهم.

در نتیجه این حرفهایی که مرحوم آخوند فرموده اند که یک مناسباتی در ذهن عرف تحقق دارد، یک ارتکازاتی هست و مسألۀ زبیب را تا مرز دلیل«العنب اذا غلی یحرم» می کشاند منتها به پایه ای نمی رسد که بتواند به عنوان یک قرینۀ صارفه، در ظاهر دلیل، تصرف کند. اصلا این حرفها مطرح نیست. زبیب سر سوزنی به دلیل ارتباط ندارد. توهم نزدیکی اش هم به دلیل مطرح نیست. دلیلی آمده حکمی را روی عنب ثابت کرده و مفهوم عنب و مفهوم زبیب هم دو مفهوم متغایر است، و حکمی که روی احد مفهومین ثابت بشود، اصلا به مفهوم دیگر سرایت نمی کند. این برخوردی است که عرف با دلیل «العنب اذا غلی یحرم» دارد.

حالا یک عنبی در خارج تحقق پیدا کرد، عرف می بیند که این مصداق«العنب اذا غلی یحرم» است و آن دلیل اینجا پیاده می شود، این عنب است. عنب خارجی، مصداق «العنب اذا غلی یحرم» است. این عنب خارجی که حکم«العنب اذا غلی یحرم» قطعا روی آن پیاده شد، قطعا تحقق خارجی پیدا کرد. ده روز بر این عنب خارجی می گذرد. برای شخص همین عنب، حالت یبوست پیش می آید و عنوان زبیب پیدا می کند. اینجا برای عرف، شک پیدا می شود که آیا این موجود خارجی که ده روز قبل به عنوان اینکه مصداق عنب بود، دلیل«اذا غلی یحرم» روی آن پیاده می شد، اما حالا که ده روز بر آن گذشت، حالت رطوبتش به یبوست تبدّل پیدا کرد، آیا الان هم«اذا غلی یحرم»؟ یا الان«لیس اذا

ص:533

غلی یحرم»؟ عرف شک می کند.

وحدت موضوع قضیه متیقنه و مشکوکه در مسأله زبیب از نظر عرف

اینجا به عرف می گوییم: شک شما این جا در رابطه با چیست، چرا شک می کنید؟ آیا فکر می کنید که«العنب اذا غلی یحرم» توسعه داشته باشد؟ می گوید: نه، آن دلیل، غیر عنب را شامل نمی شود و به هیچ وجه توسعه ای در آن دلیل، وجود ندارد، لکن در عین حال من چون می بینم که این همان موجود خارجی ده روز پیش است و عنوان یبوست ولو اینکه مفهوم زبیبی به او داده، اما ماهیتش را عوض نکرده، حقیقتش تغییر پیدا نکرده، لذا من شک می کنم که«اذا غلی فی هذه الحالة العارضة و فی حالة الیبوسة» آیا بعد الغلیان حرمتی برای او تحقق پیدا می کند یا نه؟

اینجاست که اگر موضوع قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه را از عرف بگیریم، موضوع در اینجا باقی است، برای اینکه می گوید: «کان هذا الموجود الخارجی» ده روز گذشته«اذا غلی یحرم» و الان من شک دارم که همین موجود خارجی با سابقۀ ده روز قبل، الان اگر بر او غلیان پیش بیاید، آیا حرمت پیدا می کند یا حرمت پیدا نمی کند؟ اگر ما موضوع را از عرف بگیریم، اینجا قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکۀ ما کاملا اتحاد در موضوع دارند. اما اگر گفتیم: شما حق ندارید به عرف مراجعه کنید، باید به آن عنوانی که در لسان دلیل اخذ شده، به آن عنوان مراجعه کنید و قضیۀ متیقنه را در رابطۀ با آن عنوان تشکیل دهید، آن عنوانی که در لسان دلیل اخذ شده«العنب اذا غلی یحرم» بود، قضیۀ متیقنۀ ما«العنب اذا غلی یحرم» است، اما قضیۀ مشکوکۀ ما دیگر«العنب اذا غلی یحرم» نیست، بلکه قضیۀ مشکوکه ما«الزبیب اذا غلی یحرم» است. پس با توجه به آن عنوانی که در موضوع دلیل اخذ شده، اینجا قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه نمی تواند اتحاد داشته باشد. اما با توجه به اینکه ما موضوع و اتحاد قضیتین را از عرف بگیریم، اینجا می توانیم بگوییم: «هذا الموجود الخارجی» ده روز پیش«اذا غلی یحرم» و همین موجود خارجی الان«اذا غلی یکون مشکوک الحرمة» قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکۀ ما یکی خواهد بود.

پس نتیجه اینطور شد که ما آن راه مرحوم آخوند را طی نمی کنیم. آن راه ضمن اینکه غیر صحیح است، اصلا ما را به جایی نمی رساند، ما را به مقصد نمی رساند. اما اگر مسأله را به این صورت ذکر کردیم درست است. من مجبورم یک مثال دیگری که روز اول ذکر

ص:534

کردم را مجددا ذکر کنم، تا مسأله کاملا روشن بشود.

تطبیق بحث بر مثال«الماء المتغیّر نجس»

روز اول مثالی زدیم گفتیم: دلیل می گوید: «الماء المتغیّر» یعنی متغیّر به نجاست که یکی از اوصاف ثلاثه اش تغییر کرده باشد، «نجس». اگر به عرف مراجعه کنید، بگویید: «ما معنی هذا الدلیل»؟ می گوید: این دلیل یک حکمی دارد به نام نجاست، یک موضوعی دارد به نام«الماء المتغیّر». آیا ماء غیر متغیر را هم این دلیل می گیرد؟ اصلا و ابدا، «الماء المتغیّر نجس» آیا متغیّری که دیروز متغیّر بوده، لکن امروز«زال تغیّره من قبل نفسه» را این دلیل می گیرد که الان که شما با این آب برخورد می کنید، می بینید هیچ تغیّری در آن وجود ندارد، هیچ آثار و علائم تغیّر در آن تحقق ندارد، آیا این دلیل او را می گیرد؟ عرف می گوید: کلاّ و حاشا. دلیل می گوید: «الماء المتغیّر نجس» همان طوری که دلیل دیگر می گوید: «الخمر نجس» و بعد از آنکه خمر، تبدّل به خلّ پیدا بکند، دیگر این دلیل، آن را نمی گیرد. دلیل«الماء المتغیّر نجس» مایی که«زال تغیّره ولو من قبل نفسه» را شامل نمی شود.

پس وقتی که عرف با دلیل برخورد می کند ولو فهم عرف حجّت است و تردیدی نیست که در فهم روایات، همان فهم عرف ملاک است، اما همین عرف، روایت را اینجوری معنا می کند، بطوری که اگر از او بپرسی که آیا این«الماء المتغیّر» ممکن است بعضی جاها که در آن تغیّر نباشد را شامل بشود؟ عرف می گوید: یعنی چه؟ اصلا این چه حرفی است که شما می زنید؟ موضوع نجس، «الماء المتغیّر» است و«الماء المتغیّر» یک دایره محدودی دارد و از دایره خودش تجاوز نمی کند. لکن با همۀ این حرفها، وقتی که ما در خارج یک ماء متغیّری پیدا کردیم که رنگ یا بو یا طعمش به واسطۀ ملاقات با عین نجس، تغییر پیدا کرده بود، عرف نگاهی به این آب می کند، می گوید: بله این مصداق «الماء المتغیّر» است این نجس است. تردیدی در نجاست این آب نیست. دو روز گذشت، این آبی که دو روز قبل، متغیّر بود، بدون ملاقات با کرّ، بدون ملاقات با جاری (که اگر با آنها ملاقات کند بلااشکال پاک می شود) خودبه خود زال تغیّره، حالا عرف ایستاده به این نگاه می کند، می گوید: اینجایی که زوال تغیّر بدون هیچ عاملی از قبیل اتصال به جاری و کرّ و اتصال به ماء دیگر بوده و خودبه خود رنگ و بو و طعمش طبیعی

ص:535

شده، آیا این آب از نجاست خارج شد یا از نجاست خارج نشد؟ اینجا در بقایث نجاست، شک می کند، در ادامۀ حکم، شک می کند.

تفاوت بین اخذ موضوع از لسان دلیل و یا از عرف

اینجا تفاوت بین اخذ موضوع از لسان دلیل و اخذ موضوع از عرف، به این گونه است که اگر ما بگوییم: شما باید قضیتین مشکوکه و متیقنه را با توجه به آن عنوانی که در موضوع دلیل اخذ شده، ترتیب بدهید، اینجا حق ندارید استصحاب کنید برای اینکه قضیۀ متیقنۀ شما«الماء المتغیّر نجس» بود اما آیا قضیۀ مشکوکۀ شما هم همین است؟ شما الان شک دارید که«الماء المتغیّر نجس ام لا؟» موضوع قضیۀ مشکوکه شما«الماء الذی زال تغیّره من قبله نفسه و بالفعل لا یکون متغیّرا» است. اینها دو قضیه است. کاملا بین قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه مغایرت تحقق دارد.

پس اگر اتحاد قضیتین در رابطۀ با دلیل و عنوان مأخوذ در دلیل باشد، اینجا به هیچ وجه نمی توانید استصحاب را جاری کنید. اما اگر گفتیم: ما به لسان دلیل کاری نداریم. ما دلیل را فقط برای این می خواستیم که آن را پیاده کنیم و بگوییم: این آب، نجس است، همین مقدار، بقیه اش را دیگر به دلیل کاری نداریم، اینجا ما به عرف مراجعه می کنیم، عرف اینجوری قضیه تشکیل می دهد، می گوید: هذا الماء کان دو روز قبل نجسا و الان هذا الماء یکون مشکوک النجاسة. می بینیم بین این دوتا قضیه با توجه به عرف، اتحاد هست. با توجه به عرف زمینه برای استصحاب فراهم می شود درحالی که اگر می خواستیم روی لسان دلیل و عنوان مأخوذ در دلیل تکیه کنیم، امکان نداشت در اینجا اتحاد قضیتین تحقق پیدا کند.

پس چقدر روشن شد که ما برای فرق بین اخذ موضوع از دلیل و اخذ موضوع از عرف، این راه را طی کنیم، یا راه مرحوم محقق خراسانی که عرض کردم ضمن اینکه فی نفسه درست نیست، ما را هم به جایی نمی رساند و یا بیان مرحوم محقق نائینی که در حقیقت ایشان نتوانسته اند بین این دوتا تفکیک کنند، گفته اند: یعنی چه که شما لسان دلیل را از عرف جدا می کنید؟ عرف در باب دلیل، محکّم است. نظر عرف در باب لسان دلیل، متبع است. برای شما روشن شد که همین عرفی که«الماء المتغیّر» را معنا می کند و خودش می گوید: الماء المتغیّر امروزی که بر دو روز گذشته تطبیق نمی کند، لکن همین

ص:536

عرف قضیۀ متیقنه و مشکوکه ترتیب می دهد و اتحاد قضیتین به نظر او تحقق دارد.

عدم داعی برای کلام مرحوم آخوند

عرض کردیم: حرفی که مرحوم آخوند زد، مسأله را به دلیل می کشاند، می خواست حرمت زبیب را به دلیل«العنب اذا غلی یحرم» مربوط کند. این زبیب را با مناسبات با تخیّلات، با ارتکازات می کشاند می آورد در کنار دلیل«العنب اذا غلی یحرم» از آن طرف فکر می کرد که اگر آن را توی دلیل آورد، دیگر جای استصحاب نیست. خود دلیل می گوید: زبیب هم همین طور است. لذا ایشان توی مرز می ماند، هم به طرف دلیل می کشاند، هم می گفت: در دلیل نمی آید.

می گوییم: داعی برای این کارها چیست؟ از اول راه ما این است که و اللّه، باللّه، تاللّه زبیب هیچ ارتباطی به دلیل ندارد. اما ما می خواهیم مطلب را به استصحاب درست کنیم، به لحاظ اینکه دلیل، مفهوم نداشته است. دلیل گفته: «العنب اذا غلی یحرم» گفته: «اکرم زیدا» ممکن است عمرو هم وجوب اکرام داشته باشد. دلیل می گوید: «العنب اذا غلی یحرم» ممکن است زبیب هم«اذا غلی یحرم» باهم که منافات ندارد. ما العنب را به دلیل درست می کنیم، بدون اینکه دلیل سرسوزنی شائبۀ شمول زبیب را داشته باشد، زبیبش را هم به«لا تنقض الیقین بالشک» درست می کنیم.

اگر از ما سؤال کردند: دلیل شما بر اینکه«العنب اذا غلی یحرم» چیست؟ می گوییم:

روایت است. دلیل شما بر اینکه زبیب«اذا غلی یحرم» چیست؟ استصحاب، بدون اینکه ارتباطی به هم داشته باشد، بدون اینکه تعدّی و تجاوزی درکار باشد.

راه به دست آوردن اتحاد قضیتین در باب استصحاب

نتیجۀ بحث ما در این یکی دو روز، این شد که فرق بین اخذ موضوع از عقل و اخذ موضوع از عرف و اخذ موضوع از لسان دلیل برای ما روشن شد. حالا که فرقهای اینها روشن شد، آیا در باب استصحاب ملاک، کدام یک از اینهاست؟ آیا موضوع، یعنی اتحاد قضیتین با نظر عقل مطرح است؟ یا اتحاد قضیتین با توجه به عنوان مأخوذ در دلیل مطرح است؟ یا اتحاد قضیتین به نظر عرف مطرح است؟

جوابش یک کلمه است. خیلی این طرف و آن طرف هم ندارد. همان طوری که

ص:537

«العنب اذا غلی یحرم» شما می گویید: عرف باید معنا بکند و این طوری که ما عرض کردیم، عنب، عنب است فقط، «و لا یشمل الزبیب و الزبیب مفهوم آخر و الدلیل لا یشمل الزبیب» قول این عرف که تنها با«العنب اذا غلی یحرم» حجیّت ندارد، «لا تنقض الیقین بالشک» هم یک دلیل شرعی است. مخاطب به این«لا تنقض الیقین بالشک» هم عرف است. عرف باید لا تنقض را معنا کند، همان طوری که عرف باید العنب را معنا کند«لانه کلام الامام(علیه السلام)» همین عرف هم باید«لا تنقض الیقین بالشک» را معنا کند.

از عرف می پرسیم که«نقض الیقین بالشک» کجا هست و کجا نیست؟ در همین مثال ماء متغیّری که«زال تغیّره من قبل نفسه» از عرف سؤال می کنیم: آیا اگر امروز که«زال تغیّره من قبل نفسه» ما حکم به بقای نجاست نکنیم، این«نقض الیقین بالشک» هست یا نه؟ می گوید: بله. چون به نظر خودش هست. به نظر خودش گفت: این آب دو روز پیش نجس بود، و الان شک داریم در این که نجس است یا نه؟ پس اگر امروز حکم به نجاست نکنید، این به نظر عرف، «نقض الیقین بالشک» است و عرف باید«لا تنقض الیقین بالشک» را بما انّه روایت بما انّه کلام امام(علیه السلام) و بما انّه دلیل معنا بکند همان طوری که سایر روایات و سایر کلمات را عرف باید معنا بکند. هرکجا که تشخیص داد این نقض الیقین بالشک هست، لا تنقض می گوید: استصحاب باید جاری بشود تا«نقض الیقین بالشک» تحقق پیدا نکند. به عبارت روشن تر: هرکجا تشخیص داد که بین قضیۀ متیقنه و قضیۀ مشکوکه اتحاد هست، استصحاب جریان پیدا می کند، و هرکجا که تشخیص داد نیست، استصحاب جریان پیدا نمی کند.

پس علت اینکه ما در مسألۀ اتحاد قضیتین نباید به عقل مراجعه کنیم و نباید به عناوین سایر ادله مراجعه کنیم، بلکه نظر عرف را ملاک و متبع بدانیم، این است که خود لا تنقض هم یک خطابی است متوجه به عرف و معنا و مراد آن را عرف باید مشخص کند. لذا برای ما روشن می شود که ما در اتحاد قضیتین ناچاریم به عرف مراجعه کنیم. هرکجا که عرف حکم کرد به اینکه اتحاد قضیتین محفوظ است، استصحاب، جریان پیدا می کند، و هرکجا حکم کرد به اینکه اتحاد، محفوظ نیست، جریان پیدا نمی کند.

این نکته را هم اضافه کنیم: گاهی از اوقات همین عرف برخلاف نظر عقل نظر می دهد، یعنی تضییق قائل است. این مثالهایی که از روز اول تا حالا زدیم، همۀ تضییقات در رابطۀ با لسان دلیل بود، گاهی تضییق در رابطه با عقل است. مثلا در مسألۀ وجوب و

ص:538

استحباب وقتی که شما به عقل مراجعه کنید، وجوب و استحباب را متباین نمی بیند، بلکه اینها را دو مرتبه از مراتب بعث و طلب می بیند. از مرتبۀ شدیدش تعبیر به وجوب می کند و از مرتبۀ ضعیفش تعبیر به استحباب می کند. یعنی استحباب و وجوب به نظر عقل، مثل سیاهی پررنگ و کم رنگ است، یعنی یک حقیقت است، اما دارای دو مرتبه است. همین را وقتی به عرف القا کنید می گوید: باهم متباین هستند. اینجا تضییق عرفی وجود دارد. با اینکه عقل اینها را دو مرتبه می بیند و اختلافشان را با شدّت و ضعف مطرح می کند، اما اگر مسأله را به عرف القا کنید، می گوید: بین این دوتا مباینت هست، بین این دوتا تباین به تمام معناست. همان طوری که مثلا بین وجوب با حرمت مباینت می بیند فرضا، بین استحباب و وجوب هم مباینت می بیند.

پس خیال نشود که اگر مسأله ارجاع به عرف شد، همیشه عرف ما را در توسعه قرار می دهد، بلکه گاهی در ارجاع به عرف، مسألۀ تضییق تحقق پیدا می کند که اگر به عرف مراجعه نمی کردیم، وحدت محفوظ بود، اما اگر به عرف مراجعه کنیم روی تباینی که بین این دوتا می بیند، وحدت تحقق ندارد.

پرسش:

1 - مقتضای مراجعه به عرف در فهم معنای دلیل در مسأله زبیب چیست؟

2 - مثال«الماء المتغیّر نجس» را در محل بحث توضیح دهید.

3 - تفاوت بین اخذ موضوع از لسان دلیل و یا از عرف در چیست؟

4 - راه به دست آوردن اتحاد قضیتین در باب استصحاب چیست؟

ص:539

درس پانصد و دوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقدم اماره بر استصحاب

عدم جریان استصحاب با وجود اماره موافق یا مخالف

بحث دیگری که در خاتمه استصحاب صحبت می شود این است که هیچ اشکالی نیست در اینکه اگر در مورد استصحاب، امارۀ معتبره ای وجود داشته باشد، باوجوداین اماره، استصحاب جریان پیدا نمی کند، و فرقی هم نمی کند که این امارۀ معتبره علی خلاف الاستصحاب باشد، یا علی وفق الاستصحاب باشد.

در موردی که ما بخواهیم مثلا استصحاب وجوب نماز جمعه را جاری کنیم، اگر یک روایت معتبره و یک خبر حجّتی داشته باشیم که حکم نماز جمعه را آن روایت معتبره بیان کند، بلا اشکال با وجود آن روایت معتبره، موردی برای استصحاب باقی نمی ماند چه مفاد آن روایت معتبره، عدم وجوب نماز جمعه در زمان غیبت باشد، یا مفادش

ص:540

وجوب نماز جمعه در زمان غیبت باشد، یعنی امارۀ معتبره چه برخلاف استصحاب باشد و چه بر وفق استصحاب، جایی برای استصحاب باقی نمی گذارد. از نظر اصل مسأله هیچ جای تردید نیست و کسی در اصل مطلب تشکیک نکرده. لکن اشکال در علت این تقدّم و وجه تقدّم اماره بر استصحاب است. اینجا مرحوم آخوند بیانی دارند که به لحاظ اینکه تا حدی دقیق و مشکل است، ابتدا بیان ایشان را ما عرض می کنیم، بعد ان شاء اللّه به تفصیل همین مسأله می پردازیم.

بیان محقق خراسانی(ره) در علت تقدّم اماره بر استصحاب

مرحوم آخوند می فرمایند: آیا علت تقدّم اماره بر استصحاب، مسألۀ ورود یا مسأله حکومت است؟ و یا مقتضای جمع بین دلیل، این است؟ یعنی جمع بین دلیل حجیّت اماره فرضا مثل«صدّق العادل» که دلیل بر حجیّت خبر واحد است، و بین دلیل استصحاب که همان خطاب«لا تنقض الیقین بالشک» است. پس ایشان به حسب مقام ثبوت و احتمال، ابتداء سه احتمال را ذکر می فرمایند: یک احتمال این که علت تقدّم، مسأله ورود باشد، یک احتمال مسأله حکومت باشد و یک احتمال هم مسألۀ توفیق و جمع بین دلیلین باشد. بعد می فرمایند: تحقیق این است که این تقدّم، مستند به ورود است، یعنی دلیل اماره اصلا موردی برای«لا تنقض الیقین بالشک» باقی نمی گذارد و با توجه به دلیل اماره، عنوان لا تنقض محفوظ نمی ماند.

در توضیح این، می فرمایند: آنجایی که اماره، مخالف با استصحاب باشد، مثل اینکه خبر واحد معتبر دلالت کند بر عدم وجوب نماز جمعه در عصر غیبت، با اینکه مقتضای استصحاب در عصر غیبت، وجوب نماز جمعه است در اینجا اگر شما از حالت سابقه رفع ید کردید که حالت سابقه، وجوب نماز جمعه بود و حکم کردید به اینکه در زمان لاحق، نماز جمعه وجوب ندارد به اتکای خبر واحد معتبر، «هذا لیس نقضا للیقین بالشک». خطاب لا تنقض، شما را از نقض یقین بالشک نهی می کرد. هرکجا که رفع ید از حالت سابقه و حکم به خلاف حالت سابقه، عنوان نقض یقین بالشک داشته باشد، خطاب لا تنقض جلوگیری می کند. خطاب لا تنقض از نقض یقین به شک نهی می کند. اما آنجایی که عنوان نقض یقین به شک نباشد، بلکه با وجود یک امارۀ معتبره بر این که نماز جمعه در عصر غیبت لیس بواجب، شما اگر حالا گفتید: نماز جمعه لیس بواجب، از

ص:541

حالت سابقه، رفع ید کرده اید و آن وجوب قبلی را شکسته اید و در زمان فعلی، حکم به عدم وجوب نماز جمعه کرده اید و«هذا لیس نقضا للیقین بالشک» بلکه به تعبیر ایشان نقض یقین به یقین است. این در جایی که اماره، مخالف مقتضای استصحاب باشد.

اما جایی که اماره، موافق مقتضای استصحاب است. خبر واحد می گوید: نماز جمعه در عصر غیبت، واجب است، مقتضای استصحاب هم وجوب نماز جمعه در عصر غیبت است. ایشان می فرماید: در اینجا هم که حکم می کنیم به اینکه نماز جمعه واجب است، اگر از ما بپرسند: چرا؟ در جواب می گوییم: علت اینکه ما حکم به بقای وجوب نماز جمعه می کنیم، نه بخاطر این است که نقض یقین به شک تحقق پیدا نکند، ولو اینکه لا تنقض هم وجود نداشت، ولو اینکه دلیل استصحاب هم مطرح نبود، ما به استناد وجود امارۀ معتبره و این که این اماره حکم به وجوب نماز جمعه در عصر غیبت می کند، برای این جهت، حکم به وجوب می کنیم، برای این علت، وجوب را ابقا کردیم.

پس حتی در امارۀ معتبرۀ موافقه هم ما ملاک حکم و ملاک فتوا را همان وجود اماره قرار می دهیم بطوری که وجوب و عدم استصحاب در این رابطه هیچ نقشی نمی تواند داشته باشد، و اگر استصحابی هم درکار نبود، این وجوب نماز جمعه به استناد خبر عادل به قوّت خودش باقی بود.

بعد کسی به ایشان اشکال می کند، می گوید: این مثل این می ماند که شما بی جهت یک راهی را انتخاب کنید و راه دیگر را ترک کنید. اصل حرف همین است. لا یقال می گوید:

مسأله این است که در اینجایی که یک امارۀ معتبره هست و استصحاب هم هست، کأنّ ما با دو دلیل شرعی مواجه هستیم: یکی دلیل«صدّق العادل» است که پشتوانۀ خبر واحد و دال بر حجیّت خبر عادل است. یکی هم خطاب«لا تنقض الیقین بالشک» است که آن هم پشتوانۀ استصحاب است و آن هم استصحاب را برای ما مطرح می کند. حالا که ما در مقابل دو دلیل قرار گرفته ایم چه کسی به شما گفته که شما«صدّق العادل» را بگیرید؟ ما می خواهیم به شما بگوییم: «لا تنقض الیقین بالشک» را بگیرید.

مسأله است این است که علت اولویت و تعیّن«صدّق العادل» و ترجیحش بر «لا تنقض الیقین بالشک» چیست؟ و الا ابتداء که ما ملاحظه می کنیم، ما در مقابل دو دلیل هستیم: یکی«صدّق العادل» یکی هم«لا تنقض الیقین بالشک» اما چه چیز ما را وادار کرده که ما لا تنقض را کنار بگذاریم و به«صدّق العادل» تمسک کنیم و روی بیاوریم؟ و

ص:542

نکتۀ بحث هم عبارت از همین مسأله است.

علت تقدّم«صدّق العادل» بر دلیل استصحاب

مرحوم آخوند در جواب این لا یقال، می فرمایند: علت اینکه ما«صدّق العادل» را می گیریم و لا تنقض را کنار می گذاریم و معاملۀ عکس نمی کنیم که لا تنقض را بگیریم و خبر واحد را کنار بگذاریم، این است که اگر«صدّق العادل» را بگیریم و به این دلیل توجه و تمسک پیدا بکنیم، با«لا تنقض الیقین بالشک» هیچ گونه مخالفتی نکرده ایم، فقط مسأله این است که با وجود«صدّق العادل»، دیگر موردی برای«لا تنقض الیقین بالشک» باقی نمی ماند، دیگر عنوان نقض الیقین بالشک باقی نمی ماند. پس اگر«صدّق العادل» گرفته شد، ما هیچ گونه تصرفی در دلیل لا تنقض نکرده ایم، هیچ گونه تخصیصی متوجه لا تنقض نشده، هیچ گونه تقییدی متوجه لا تنقض نشده است. چون معنای تخصیص و تقیید این است که آن عنوان، تضییق شود، آن عنوان بعضی از مصادیقش خارج بشود. اگر شما «صدّق العادل» را گرفتید هیچ گونه تصرف و دخالتی در«لا تنقض الیقین بالشک» نکرده اید و تخصیص و تقییدی تحقق پیدا نکرده است. اما اگر خواستید عکس بکنید، اگر لا تنقض را گرفتید، با وجود لا تنقض، با دلیل«صدّق العادل» چه معامله می کنید؟ لا تنقض که موضوع«صدّق العادل» را از بین نمی برد، مورد«صدّق العادل» را منتفی نمی کند. با وجود لا تنقض، عنوان تصدیق عادل که موضوع برای«صدّق العادل» است، به قوّت خودش باقی است. لابد باید این حرف را بزنید که ما با وجود لا تنقض، یک تخصیصی در دلیل«صدّق العادل» وارد می کنیم، می گوییم: «صدّق العادل» دایره اش محدود شد و در آنجایی که استصحاب وجود داشته باشد، جریان پیدا نمی کند. پس لا تنقض باید به عنوان یک دلیل مخصّص در مقابل«صدّق العادل» مطرح بشود. شما بفرمایید: بشود، مگر تخصیص نقصی دارد؟ مگر وجود تخصیص، مستلزم اشکال است؟

لزوم دور از تخصیص«صدّق العادل» به دلیل استصحاب

ایشان می فرماید: اینجا خصوصیت دارد. اگر بخواهید لا تنقض را در مقابل«صدّق العادل» به عنوان یک مخصّص مطرح کنید، اینجا دور لازم می آید برای این که اگر لا تنقض بخواهد مخصّص«صدّق العادل» باشد، این متوقف بر این مسأله است که با

ص:543

وجود«صدّق العادل»، استصحاب حجیّت داشته باشد، استصحاب معتبر باشد. اما اگر با وجود«صدّق العادل» استصحاب اعتبار نداشته باشد، چطور می تواند لا تنقض مخصّص «صدّق العادل» قرار بگیرد؟ پس یک طرف توقف، عبارت از این است که مخصّص بودن لا تنقض در برابر«صدّق العادل» توقف دارد بر اینکه با وجود«صدّق العادل»، استصحاب اعتبار داشته باشد و الا اگر با وجود«صدّق العادل» استصحاب، اعتباری نداشته باشد، چطور می تواند در مقابل«صدّق العادل» عنوان تخصیص پیدا کند؟ سراغ اعتبار می آییم؛ اگر استصحاب بخواهد در مقابل«صدّق العادل» اعتبار داشته باشد، باید به عنوان مخصّص در مقابل او تحقق داشته باشد. در حقیقت مخصصیتش توقف بر حجیّتش با وجود«صدّق العادل» دارد و حجیّتش با وجود«صدّق العادل» فرع مخصصیتش است.

اگر مخصّص شد می تواند با وجود«صدّق العادل» حجیّت داشته باشد.

نتیجه این می شود که اگر ما بخواهیم لا تنقض را در مقابل«صدّق العادل» مخصص قرار بدهیم، این مخصصیت، مستلزم دور است، پس مخصصیت غیر معقول است. حالا که غیر معقول شد، پس چه کنیم؟ با لا تنقض در مقابل«صدّق العادل» چه معامله ای کنیم؟ راه منحصرا عبارت از این است که ما دست نیاز به طرف«صدّق العادل» دراز کنیم، برای اینکه با وجود«صدّق العادل» هیچ گونه لطمه ای به لا تنقض نمی خورد، بلکه موضوعش منتفی می شود، موردش منتفی می شود. موردش«نقض الیقین بالشک» است و با وجود «صدّق العادل» دیگر«نقض الیقین بالشک» تحقق ندارد. در نتیجه مرحوم آخوند می فرمایند: ما معتقد هستیم علت تقدّم اماره بر استصحاب، مسألۀ ورود است.

معنای حکومت از نظر محقق خراسانی(ره)

و اما مسألۀ حکومت؛ (آن طوری که نظر ایشان در باب حکومت است که ما هم بعد عرض می کنیم) حکومت، این است که دلیل حاکم باید یک نظارتی نسبت به دلیل محکوم داشته باشد، و یک عنوان شرح و تفسیری در دلیل حاکم نسبت به دلیل محکوم ملاحظه بشود که وقتی دلیل حاکم را در مقابل دلیل محکوم می گذاریم باید اینطوری برداشت شود که این دلیل با توجه به آن دلیل و به عنوان توضیح و شرح و تفسیر آن دلیل محکوم آمده. مثلا مثل همین جملۀ معروفه که یک روایت می گوید: اگر کسی شک کند بین الثلاث و الاربع یجب علیه کذا. دلیل دوم می گوید: «لا شک لکثیر الشک» اگر شک

ص:544

حکمی نداشته باشد، اگر شک از نظر شارع، محکوم به حکمی نباشد، چه معنا دارد که ما بگوییم: کثیر الشک شک ندارد؟ می خواهد شک داشته باشد یا نداشته باشد. لابد یک حکمی روی شک از طریق شارع مقرر شده و حالا لا شک لکثیر الشک با توجه به آن حکم دارد نسبت به کثیر الشک احکام شک را برمی دارد و کأنّ«لا شک لکثیر الشک» یک تخصیصی به لسان حکومت و به لسان توضیح مطرح می کند.

مرحوم آخوند می فرماید: آیا در ما نحن فیه یک چنین چیزی وجود دارد؟ «صدّق العادل» با«لا تنقض الیقین بالشک» کدام حاکم بر دیگری است؟ کدام ناظر بر دیگری است؟ ما نه در دلیل لا تنقض، این مسألۀ شرح و تفسیر را ملاحظه می کنیم و نه در دلیل «صدّق العادل»، بلکه می بینیم که هرکدام از این دو دلیل برای این هستند که وظیفۀ مکلّف شاک و مجتهد شاک را بیان کنند. مجتهدی که ساعتها راجع به وجوب و عدم وجوب نماز جمعه فکر کرده، «لا تنقض الیقین بالشک» با جاذبۀ خودش می خواهد این مجتهد را جذب به خودش بکند و با استصحاب وجوب نماز جمعه، وجوب نماز جمعه را ثابت کند. «صدّق العادل» از طریق دیگر با جاذبۀ خودش می خواهد این مجتهد را به طرف خودش جذب کند و از راه وجود روایت صحیحه بر عدم وجوب نماز جمعه، مجتهد را در راه عدم وجوب نماز جمعه قرار بدهد. از هیچ یک از این دو دلیل استشمام این نمی شود که خطاب لا تنقض، ناظر به دلیل«صدّق العادل» است، یا«صدّق العادل» ناظر به دلیل لا تنقض است. این می خواهد او را تفسیر کند، یا او این را تفسیر کند؟ در هیچ کدام، این معنا استشمام نمی شود. لذا می فرماید: در اینجا به هیچ وجه مسألۀ حکومت را مطرح نکنید برای اینکه هیچ یک از دو دلیل عنوان نظارت نسبت به دلیل دیگری ندارد.

بعد می فرماید: آیا آنهایی که قائل به حکومت هستند، آنهایی«صدّق العادل» را به عنوان دلیل حاکم بر لا تنقض مقدم می دارند اگر فرضا از آنها قبول کردیم که اگر یک خبر واحدی دلالت بر عدم وجوب نماز جمعه کرد، اینجا«صدّق العادل» به عنوان حکومت تقدّم دارد. اما آنجایی که مفاد«صدّق العادل» همان مفاد استصحاب است، هر دو دلالت بر وجوب نماز جمعه می کنند، آیا در اینجا هم قائل به حکومت می شوید؟

ایشان می فرماید: من گمان نمی کنم که قائل به حکومت اینجا را مستثنی کرده باشد.

ظاهر این است که قائل به حکومت در هر دو صورت مسألۀ حکومت را مطرح کرده.

حالا که در هر دو صورت مطرح کرده، اینجا حکومت را چطوری توضیح می دهد؟ مگر

ص:545

این دوتا باهم مخالف هستند که عنوان نظارت داشته باشند؟ چون نظارت و شرح و تفسیر برای توسعه است، برای تضییق است، برای این است که یک تصرفی در آن دلیل محکوم تحقق پیدا کند. اما اینجایی که دلیل حاکم و محکوم هر دو یک چیز را می گویند، مثلا در آن روایت«لا شک لکثیر الشک» اگر تعبیر اینطوری بود که لکثیر الشک هم شک، دیگر معنا نداشت عنوان حکومت پیدا کند. اینجا هم مسأله این است که ما در امارۀ موافقه هیچ راهی برای توجیه حکومت نمی بینیم، درحالی که آنهایی که از راه حکومت پیش آمدند، بین امارۀ موافقه و امارۀ مخالفه فرقی قائل نیستند.

پس راه خود ایشان، ورود بود. راه دوم، مسألۀ حکومت بود که ایشان آن را منتفی کردند. می فرمایند: راه سوم این است، بعضی ها گفته اند: توفیق عرفی و جمع عرفی بین دلیلین، یک چنین اقتضایی دارد که ما«صدّق العادل» را بر لا تنقض مقدم بداریم.

بررسی ورود از راه جمع عرفی

می فرماید: اینهایی که از راه توفیق عرفی وارد شده اند، اگر مقصودشان همان راهی است که ما می گوییم، یعنی می خواهند بگویند: اگر دلیل اماره را گرفتید، دیگر نقض الیقین بالشک تحقق ندارد، بلکه نقض الیقین بالیقین است، اگر از این راه می خواهند وارد بشوند، در حقیقت با ما موافق هستند ولو اینکه عنوان حرف ما فرق می کند، ما عنوانش را ورود گذاشتیم، آنها عنوانش را جمع عرفی و توفیق عرفی گذاشتند.

اما اگر آنها می خواهند«صدّق العادل» را علّت و مخصّص«لا تنقض الیقین بالشک» قرار دهند، ایشان می فرماید: مخصّص بودن، فرع این است که مورد تخصیص، جزء دلیل عام باشد و بعد ما آن را خارجش کنیم، مثل«اکرم العلماء» که دلیل مخصصش«لا تکرم الفساق من العلماء» است و این فساق از علماء هم مشمول«اکرم العلماء» بوده، حالا می خواهیم با دلیل مخصص«لا تکرم الفساق» خارج کنیم. اما اگر یک دلیل گفت: «اکرم العلماء»، یک دلیل گفت: «لا تکرم الفساق مثلا من الجهال»، این ارتباطی باهم ندارد.

فساق از جهال اصلا جزء علماء نیستند که ما مسألۀ تخصیص را در اینجا مرتکب بشویم.

مرحوم آخوند می فرماید: مسأله در اینجا به این صورت است که وقتی که شما «صدّق العادل» را پیاده کردید، اصلا دیگر نقض الیقین بالشک تحقق ندارد، یعنی موضوع، باقی نیست، نه اینکه موضوع، باقی است، نقض الیقین بالشک هست، منتها

ص:546

می خواهیم بگوییم: در اینجا حرام نیست. چون معنای تخصیص، اخراج حکمی است، در عین اینکه موضوع در تحت دلیل عام هست، اما می خواهیم از حکم عام اخراجش کنیم. آیا با وجود«صدّق العادل»، نقض یقین به شک هست و حرام نیست؟ اگر اینطور باشد مسأله تخصیص است. اما اگر ما مدعی شدیم که با وجود«صدّق العادل» اصلا نقض یقین بالشک موضوعا تحقق ندارد، اینجا دیگر چه معنا دارد که ما مسألۀ تخصیص را پیاده کنیم؟ نظر ما همین است که با وجود«صدّق العادل» اصلا موضوع نقض الیقین بالشک را باقی نمی بینیم. این بیان مرحوم آخوند بود که چون دیدم بیان ایشان دقیق است و علاوه به منزلۀ زمینه برای بحثهای ما است، آن را عرض کردیم.

قبل از آن که وارد این بحث علت تقدّم اماره بر استصحاب بشویم که طبعا استصحاب به عنوان یک اصل عملی مطرح است و اگر تقدم اماره بر استصحاب روشن شد، بر اصول عملیۀ دیگر هم کأنّ بطریق اولی روشن خواهد شد، چون بعدا در تعارض استصحاب با اصول عملیۀ دیگر می گوییم که استصحاب بر اصول عملیۀ دیگر تقدّم دارد.

اما قبل از آن که وارد این بحث بشویم، یک اجمالی از مسألۀ حکومت و ورود و اینکه این معنا که تا به حال در ذهن ما بوده که مسألۀ ورود را در مقابل حکومت قرار می دادند و عناوینی در اینجا مطرح می شد: تخصیص، تقیید، حکومت، ورود تخصّص و امثال ذلک، آیا مسألۀ ورود در مقابل حکومت است؟ یا اینکه حکومت یک معنای وسیعی دارد و در بعضی از موارد، حکومت همان نتیجۀ ورود را می دهد، کما اینکه همین حکومت در بعضی از موارد، نتیجۀ تخصیص را دارد و در بعضی از موارد، نتیجۀ تقیید را دارد؟ یک نظر اجمالی به عمق معنای حکومت بکنیم بعد وارد اصل بحث بشویم ببینیم که علت تقدّم اماره بر استصحاب عبارت از چیست؟ البته این بحث، بحث مهمی است و ثمرات فقهی کاملی بر این بحث مترتب است.

پرسش:

1 - در علت تقدم اماره بر استصحاب چند امر تصور می شود؟

2 - علت تقدّم«صدّق العادل» بر دلیل استصحاب از نظر مرحوم آخوند چیست؟

3 - کیفیت لزوم دور از تخصیص«صدّق العادل» را به دلیل استصحاب بیان کنید.

4 - معنای حکومت را از نظر محقق خراسانی توضیح دهید.

5 - آیا وارد شدن از راه جمع عرفی، موافق با مرحوم آخوند است؟ توضیح دهید.

ص:547

درس پانصد و سوم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بحث در این بود که علت تقدّم امارات بر استصحاب چیست؟ بعد از آنکه اصل تقدّم، یک معنای مسلّم است، لکن اشکال و کلام در وجه تقدّم است. مرحوم آخوند(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب کفایه، علت تقدّم را مسألۀ ورود بیان کردند و می فرمودند که با وجود اماره، دیگر عنوان نقض الیقین بالشک تحقق ندارد، بلکه نقض الیقین بالیقین تحقق پیدا می کند. و مسألۀ حکومت را بطور کلی نفی فرمودند. و همین طور مسألۀ توفیق و جمع عرفی را اگر به غیر از کیفیت ورود باشد.

ما عرض کردیم: قبل از آنکه به این معنی برسیم، یک جهت را به عنوان مقدمه عرض می کنیم، ولو اینکه تفصیل این جهت در باب تعادل و ترجیح مطرح می شود، لکن یک قسمتش تا حدی اینجا نیاز به بیان دارد.

ما بطور کلی وقتی که دو دلیل را با یکدیگر مقایسه می کنیم، در این تقسیم از سه حالت خارج نخواهد بود: یا این است که این دو دلیل موضوعا و محمولا و همین طور

ص:548

در جهات دیگر هیچ گونه ارتباطی به یکدیگر ندارند. دو دلیل است فاقد هیچ ارتباط و تضادی. مثل اینکه یک دلیل می گوید: «یجب اکرام العلماء» دلیل دیگر می گوید: «یحرم اکرام الجهال» او، اکرام مضاف به عالم را واجب می کند و این، اکرام مضاف به جاهل را حرام می کند. بین این دو دلیل هیچ گونه ارتباطی وجود ندارد، یعنی نه می توانیم بگوییم:

بین این دو دلیل، معارضه تحقق دارد و نه می توانیم بگوییم: احد الدلیلین بر دیگری تقدّم دارد. نه مسألۀ تقدّم مطرح است، و نه مسألۀ معارضه، این یک قسم.

قسم دوم آن است که ما می بینیم بین دو دلیل رسما معارضه تحقق دارد بدون اینکه احد الدلیلین هیچ نوع تقدّمی علی الاخر داشته باشد. رسما این دو دلیل«کل یتعرض لما ینفیه الاخر»، هرکدام متعرض یک چیزی است که نافی دیگری است و هیچ نوع تقدّمی بین این دو مطرح نیست. مثل اینکه یک دلیل می گوید: «یجب اکرام العلماء» و دلیل دیگر می گوید: «یحرم اکرام العلماء» که او با کلمۀ«یجب» افادۀ وجوب اکرام می کند و این با کلمۀ«یحرم» افادۀ حرمت همان اکرام را می کند، و هیچ تقدّم و تأخّری هم مطرح نیست.

او به مادۀ وجوب، ایجاب را بیان می کند، و این به مادۀ تحریم، حرمت را بیان می کند.

وجوب و حرمت، هر دو متعلق به یک عنوان است و«هو اکرام العلماء». اینجا ما می گوییم: بین این دو دلیل معارضه تحقق دارد، عنوانش عنوان تعارض است.

اما قسم سوم این است که می بینیم دو دلیل یکی شان بر دیگری تقدّم دارد، یعنی در عین ارتباط و در عین تعارض بدوی، ملاحظۀ تقدّم می شود. می بینیم احد الدلیلین بر دلیل دیگر مقدّم است و ترجیح دارد. مسألۀ مهم در این قسم این است که ببینیم ملاک ترجیح چیست؟ ملاک تقدّم کدام است؟ مناط رجحان چیست؟ چه چیز سبب می شود که احد الدلیلین بر دلیل دیگر تقدّم پیدا می کند؟

تقدّم یک دلیل بر دیگری به ملاک اقوائیت ظهور

این جا یک ملاک که آن ملاک معروف و متعارف است، عبارت از اولویت در ظهور است. اگر ما دیدیم که احد الدلیلین در مقام دلالت و در مقام ظهور، اقوای از دلیل دیگر است، بطوری که یکی عنوان ظاهر دارد و دیگری عنوان اظهر دارد، یکی عنوان ظاهر دارد و دیگری عنوان نصّ دارد. ما اینجا آن دلیلی را که از نظر ظهور، اقوا است، بر دلیل غیر اقوا، مقدّم می داریم ولو اینکه به حسب ظاهر، بینشان کانّ معارضه تحقق دارد. مثلا

ص:549

اگر متکلم گفت: «رأیت اسدا» و بعد با یک قرینۀ منفصله گفت: آن موجودی را که من دیدم، عجیب تیراندازی می کرد. این قرینه، مسأله را به رجل شجاع می کشاند برای اینکه اسد به معنای حقیقی نمی تواند رامی باشد، نمی تواند تیراندازی کامل داشته باشد. اینجا ما دوتا ظهور داریم: یکی جملۀ اولی«رأیت اسدا» که ظهور در رجل شجاع پیدا کرد و دیگر قرینۀ منفصله(علت اینکه قرینۀ منفصله را ذکر کردم ان شاء الله عرض می کنم) گفت: آن که مرئی واقع شده است، در تیراندازی ماهر بود. در بادی نظر بین این دوتا معارضه تحقق دارد. اسد در حیوان مفترس ظهور دارد و قرینه در رجل شجاع ظهور دارد. لکن چون ظهور قرینه در رجل شجاع، اقوای از ظهور اسد در معنای حقیقی است، تقدّم تحقق پیدا می کند، رجحان تحقق پیدا می کند.

علت اینکه من قرینۀ منفصله را ذکر کردم، برای این بود که می خواستیم دو ظهور استقرار پیدا کرده باشد. آنجایی که قرینه متصله باشد، گفت: «رأیت اسدا یرمی» ولو اینکه آنجا هم بعضیها دوتا ظهور ادعا کردند، و«یرمی» را به علت اظهریت، بر رجل شجاع ترجیح دادند، لکن این جای مناقشه است که«رأیت اسدا یرمی» معلوم نیست که دوتا ظهور داشته باشد. از اول، یک ظهور برای کلام منعقد می شود و تا مادامی که متکلم مشغول به کلام است، «له ان یلحق بکلامه ما شاء». لذا در«رأیت اسدا یرمی»، مسألۀ تقدّم اظهر بر ظاهر که متوقف بر دو ظهور است، محل تأمل است. اما در آنجایی که قرینه منفصل باشد، اول متکلم گفت: «رأیت اسدا» و فردا گفت: آن موجودی را که من دیدم در تیراندازی ماهر بود، به عنوان قرینۀ منفصله اینجا دو ظهور مطرح است: یک ظهور کلام دیروز متکلم و یک ظهور کلام امروز و علت اینکه ظهور کلام امروز تقدّم دارد، همان مسألۀ اقوائیت است، مسألۀ اظهریت است.

پس در عین اینکه یک تعارض بدوی بین این دو کلام و این دو دلیل، ملاحظه می شود، لکن«احد الدلیلین لرجحان ظهوره یکون متقدّما علی الاخر». در همین رابطه یک بحثی اینجا هست که تحقیقش را اینجا عرض نمی کنیم چون از مباحث مهم در باب تعادل ترجیح است، آنجا ان شاء الله اگر حیات و توفیقی باشد عرض می کنیم. و آن این است که آیا دلیل مخصص در رابطۀ با دلیل عام، به همین ملاک تقدّم پیدا کرده؟ مولا که گفت: «اکرم العلماء» و بعد می گوید: «لا تکرم الفساق من العلماء»، آیا علت تقدّم دلیل خاص بر دلیل عام چیست؟ آیا علت تقدّم همین مسألۀ اقوائیت ظهور است؟ مثل همان

ص:550

که در قرینۀ منفصلۀ مجاز نسبت به«رأیت اسدا» مطرح شد؟ که بگوییم: «اکرم العلماء» ظهور دارد در وجوب اکرام همۀ افراد علما، که از جمله افراد علما، همان فساق از علما هستند؟ در مسألۀ«اکرم العلماء» نسبت به«لا تکرم الفساق من العلماء»، آیا تقدّم دلیل خاص بر دلیل عام روی همین ملاک اقوائیت ظهور است کما این که شاید مقتضای تحقیق این باشد؟ یا این که از کلام شیخ بزرگوار در باب تعادل و ترجیح استفاده می شود که مسألۀ ورود و حکومت است که تحقیقش در آنجا باید مطرح بشود. حالا ما نمی خواهیم مصادیق برای اینجا ذکر کنیم. آن که لازم بود ذکر بشود، خود کلی این مسأله است که گاهی ملاک تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر، مسألۀ اقوائیت ظهور است و مصداق کاملش همان قرائن مجاز، قرائن منفصلۀ مجاز است، که آنجا هیچ ملاکی برای تقدّم، غیر مسألۀ اقوائیت، وجود ندارد. اما اینکه عام و خاص، مطلق و مقیّد از این مقوله است یا غیر این مقوله؟ ان شاء الله تفصیلش در همان باب تعادل و ترجیح باید بررسی شود.

تقدّم یک دلیل بر دیگری به ملاک حکومت

ملاک دیگری برای تقدّم وجود دارد که آن ملاک به قوّت ظهور و اقوائیت ظهور ارتباط ندارد، تابع این نیست که آن دلیل مقدّم از نظر ظهور، قوی تر باشد، بلکه روی یک جهت دیگر است و آن جهت، این است که آن دلیل مقدّم یک جهتی را مورد تعرض قرار داده، و مورد عنایت قرار داده که آن دلیل غیر مقدّم، متعرض این حیثیت نشده است، متعرض این جهت نشده است. یعنی وقتی که دلیل غیر مقدّم را با مدلول مطابقی اش، با مدلول لفظی اش با زبان ظهوری اش، ملاحظه می کنیم، می بینیم این حیثیت را متعرض نشده است، اما دلیل دیگر این حیثیت را متعرض است که این دلیل فاقد تعرض این حیثیت بود و علت تقدّم هم همین است. برای اینکه اگر هر دو دلیل متعرض بودند و یکی اثبات می کرد و دیگری نفی می کرد، بینشان یک نوع منافات و تعارض ملاحظه می شد ولو بدوا اما اگر دیدیم که متعرض آن حیثیت نشده است و در عین حال مثل آن قسم اول هم نیست که بین این دو دلیل هیچ ارتباطی وجود نداشته باشد چون در قسم اول گفتیم:

گاهی دو دلیل باهم ارتباطی ندارد، هیچ ربطی بین این دو نیست، او می گوید: «یجب اکرام العلماء» این می گوید: «یحرم اکرام الجهال»، اما اینجا در عین اینکه ربط هست، در عین اینکه اضافه و ارتباط دارد، اما مثل این می ماند که این دلیل اول آمده یک قسمت از

ص:551

مسائل را بیان کند، و دلیل دوم قسمت دیگر را بیان کند، جهتی را بیان کند که در دلیل اول گفته نشده است، و با زبان دلالت، دلالتی در آن رابطه وجود ندارد.

مثلا یک دلیل می گوید: «اکرم العلماء». محدودۀ دلالت این دلیل را که ملاحظه می کنید می بینید«اکرم العلماء» است، دیگر کاری به این ندارد که زید عالم هست یا نیست. می گوید: هرکه را شما عالم تشخیص دادید، من می گویم: «یجب اکرامه»، اما چه کسی عالم هست چه کسی عالم نیست، «اکرم العلماء» در محدودۀ دلالت خودش، هیچ تعرضی نسبت به اینکه«زید عالم ام لا، عمرو عالم ام لا، علم الفقه علم ام لیس بعلم، الفاسق من العلماء عالم او لیس بعالم» کاری به این کارها ندارد. او می گوید: شما عالم در اختیار من قرار بده، من به وجوب اکرام حکم می کنم. محدودۀ دلالت این دلیل این است.

حالا اگر یک دلیل واجب الاتباعی آمد و گفت: «زید لیس بعالم»، این با«اکرم العلماء» معارضه ندارد، برای اینکه«زید لیس بعالم» نفی نمی کند چیزی را که«اکرام العلماء» اثبات می کرده است. «زید لیس بعالم» دارد زید را از عنوان عالم بیرون می برد. «اکرم العلماء» که نیامد مصادیقی برای خودش انتخاب کند. در محدودۀ دلالت«اکرم العلماء» وجود مصادیق، مطرح نبود. او می گفت: شما عالم در اختیار من قرار بده، من می گویم که «یجب اکرامه» لذا ضربه ای به«اکرم العلماء» نخورده است.

تقدّم دلیل«زید لیس بعالم» بر«اکرام العلماء» تقدّم یک دلیلی نیست که از نظر ظهور اقوا باشد برای اینکه اقوائیت ظهور، معنایش این بود که دلیلان در بادی نظر متعارضان هستند، هرکدام دیگری را نفی می کند، لکن آن اقوا ظهورا به علت اقوائیت، تقدّم پیدا می کند. اما اینجا که نفی در کار نیست. مگر«اکرم العلماء» عالمیت زید را اثبات می کرد که«زید لیس بعالم» او را نفی کند؟ در حقیقت در درجۀ بعد ما نمی توانیم بگوییم: هیچ ارتباطی بین این دلیل نیست. اگر دلیل«اکرم العلماء» یی وجود نداشته باشد، اگر عالم بما انّه عالم وجوب اکرام نداشته باشد، درست نیست که مولا بگوید: «زید لیس بعالم». مگر عالم چه حکمی دارد که شما بگویید: «زید لیس بعالم»؟ ارتباط بین دلیلین از یک طرف محفوظ است، و از طرف دیگر، مسألۀ اقوائیت ظهور هم مطرح نیست.

عدم وجود معارضه و اقوائیت ظهور در دلیل حاکم و محکوم

روی این نکته خوب باید دقت کرد که از طرفی این دو دلیل طوری نیست که هیچ

ص:552

ارتباطی بینشان نباشد، و از طرف دیگر، مسألۀ معارضۀ ولو بدوی که در نتیجه مسألۀ اقوائیت ظهور مطرح باشد، نیز وجود ندارد. یک دلیل می گوید: «اکرم العلماء»، فرض کنید یک دلیل دیگر که این جالب تر است می گوید: «الفساق لیس من العلماء» از سنخ تعبیراتی که خود انسان هم دارد در لسان مردم عوام هم این تعبیرات هست، اینها ریشه و نکته دارد. اگر یک روحانی - خدای نکرده - منحرف باشد، مردم می گویند: فلانی، روحانی نیست. این یک تعبیر است، تعبیر متداولی هم هست. این تعبیری که مردم می کنند، می گویند: فلان منحرف لیس بروحانی. اینها با این تعبیر چه می خواهند بگویند؟ می خواهند بگویند: آن وظیفه ای که اسلام برای ما در رابطۀ با احترام روحانی قائل شده، در رابطۀ ارزش به روحانی قائل شده در اینجا نیست. ما می گوییم: «زید المنحرف لیس بروحانی» این تقدّمش بر آن دلیل چه نوع تقدّمی است؟ آیا روی مسألۀ اقوائیت ظهور است، دلالت قوی تر است، و اصالة الظهورش محکم تر است، یا اینکه این ربطی به مسألۀ ظهور ندارد؟ ربطی به مسألۀ اصالة الظهور ندارد، بلکه علت تقدّم این است که این یک جهتی را متعرض است و یک جهتی را تبیین می کند که آن دلیل تبیین نمی کرده است.

آن دلیل نمی گفته: این زید روحانی است، آن دلیل می گفته: روحانی، واجب الاحترام است. می گفت: شما روحانی در اختیار من دلیل قرار بده، من می گویم: «یجب اکرامه»، من می گویم: «یجب احترامه». اما من بما انی دلیل نمی آیم که بگویم: زید منحرف روحانی است، یا نه. من تعرضی برای بیان مصداق ندارم. من فقط منتظرم که یک مصداقی در اختیار من قرار داده بشود تا من حکم به وجوب احترام و اکرام او بکنم.

همین معنای عرفی در تعبیرات روزمرۀ مردم، در لسان ادله هم ملاحظه می شود. یک دلیل می گوید: «اکرم العلماء»، یک دلیل می گوید: «الفساق لیس من العلماء»، شما خیال کن که فسق موجب این می شود که از مصداق عالم بودن خارج بشود. علت تقدّم چیست؟ از علت تقدّم«الفساق لیس من العلماء» نسبت به دلیل اکرام العلماء ما اصطلاحا تعبیر به حکومت می کنیم. و مبنای حکومت و خلاصۀ حکومت عبارت از همین است که دلیل حاکم، دلیل مقدّم، یک جهتی را تعرض کرده، یک نکته ای را تعرض کرده که دلیل محکوم در محدودۀ دلالتش و با اصالة الظهورش فاقد تعرض آن جهت است، فاقد تعرض آن حیثیت است. حالا آن حیثیت کدام است، هرچه می خواهد باشد، می خواهد در رابطۀ با زید باشد که بگوید: «زید لیس بعالم» یا در رابطۀ مثلا با اکرام باشد. اگر یک

ص:553

دلیلی گفت: سلام به عالم، اکرام العالم، همین مقدار. این دلیل را وقتی شما کنار«اکرم العلماء» می گذارید، می بینید این دلیل با یک توسعه ای دایرۀ اکرام را دارد توسعه می دهد، که شما خیال نکنید که اکرام تنها این است که انسان از عالم دعوت کند پلو خورشت در مقابلش بگذارد. دائرۀ اکرام توسعه دارد، سلام به عالم هم اکرام العالم است. آیا این دلیل بر«اکرم العلماء»؟ تقدّم ندارد؟ چرا. علت تقدّمش اقوائیت ظهور است؟ نه، برای آنکه «اکرم العلماء» نیامده بود اکرام را معنا بکند. اگر اکرام را معنا می کرد و این دلیل حاکم به یک معنای قوی تری بیان می کرد، مسألۀ اقوائیت ظهور بود، اما«اکرم العلماء» همان طوری که نیامد مصادیق علماء را یک به یک مشخص بکند، نیامده در رابطۀ به اکرام هم یک توضیحی برای ما بدهد. از نظر زبان دلالت، زبانی در رابطۀ با اکرام ندارد. او می گوید«اکرم العالم». اما این دلیل می گوید: سلام هم اکرام است، سلام هم نوع من اکرام العالم.

علت تقدّم دلیل حاکم بر دلیل محکوم

پس علت تقدّم این دلیل بر«اکرم العلماء» ما نسمیه بالحکومة مرجعش به همین است که این دلیل حاکم، یک جهتی را متعرّض است که دلیل محکوم متعرض آن نیست، یا جهات مختلف، مثلا این دلیل می گوید: «اکرم العلماء»، دلیل دیگر به جای آن مثال اول که بگوید: «زید مثلا لیس بعالم» یا«الفساق لیس من العلماء»، یا مثلا سلام هم نوع من الاکرام بگوید: فلان علم لیس بعلم اصلا، مثلا موسیقی لیس بعلم. این دلیل می گوید:

«اکرم العلماء»، آن می گوید: موسیقی لیس بعلم. اگر اینجوری گفت، نمی توانیم بگوییم:

«الموسیقی لیس بعلم» ارتباطی به این دلیل ندارد، و الا لغویت لازم می آید. موسیقی علم هست یا نیست، به شما چه مربوط؟ بخواهیم بگوییم: ارتباط دارد نحویۀ ارتباطش این است که دلیل«اکرم العلماء» نیامده علوم را مشخص بکند، نیامده بگوید: فلان علم، «علم ام لا»، او می گوید: شما علم و عالم تحویل من بده، اما چه چیزی علم هست، یا علم نیست، من تعرضی ندارم.

پس اگر یک دلیلی گفت: موسیقی و فن موسیقی لیس بعلم، این بر«اکرم العلماء» تقدّم دارد، و مرجعش به این است که اگر افرادی در فن موسیقی تخصص پیدا کردند و بظاهر عنوان عالم پیدا کردند، «اکرم العلماء» شاملشان نمی شود، وجوب اکرام اینها را نمی گیرد.

ص:554

پس تا اینجا بحث ما(که بحث دنباله دار و خوبی است) به این نتیجه رسید که در تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر، گاهی ملاک تقدّم، اقوائیت ظهور است، که همان مسألۀ اظهر و ظاهر و نصّ و ظاهر است که مکرر در کتابهای اصولی شما ملاحظه فرموده اید. اما ملاک دوم که دیگر هیچ به ظهور ارتباط ندارد، به اقوائیت ظهور ارتباط ندارد، مسألۀ حکومت است.

بحثی که در دنبالۀ این داریم، یک مقدار توضیح بیشتر در رابطۀ با حکومت دارد و عمده این جهت است که آیا غیر از ملاک اقوائیت ظهور و غیر از ملاک حکومت، یک ملاک سومی هم برای تقدّم احد دلیلین بر دلیل دیگر وجود دارد؟ یا اینکه ملاک تقدّم منحصرا همین دو ملاک است؟ یکی اقوائیت ظهور و یکی مسألۀ حکومت با یک معنای وسیعی که در باب حکومت تحقق دارد.

پرسش:

1 - در مقایسه دو دلیل نسبت به هم چند حالت تصور می شود؟

2 - تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر را به ملاک اقوائیت ظهور با مثال توضیح دهید.

3 - شرط تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر به ملاک حکومت چیست؟

4 - آیا بین دلیل حاکم و محکوم، معارضه و اقوائیت ظهور ملاحظه می شود؟ چرا؟

ص:555

درس پانصد و چهارم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

بررسی معنای حکومت یک دلیل بر دلیل دیگر

معنای حکومت این است که دلیل حاکم یک جهتی را مورد تعرض قرار داده است و از نظر دلالت لفظی دلالت بر آن جهت می کند که دلیل محکوم نیز به همین کیفیت؛ یعنی به عنوان دلالت لفظی آن معنا را تعرض نکرده است و در حقیقت، نسبت بین دلیل حاکم و دلیل محکوم، نسبت تعرّض و عدم تعرّض است و ما می دانیم که بین این دوتا هیچ گاه منافات نمی تواند تحقق پیدا بکند. چیزی را که یکی از دو دلیل به هیچ وجه متعرض نشده است، اگر دلیل دیگری آن معنا را متعرض شد و به دلالت لفظی افاده کرد، روی حساب، بین الدلیلین منافاتی نمی تواند تحقق پیدا بکند و باز روی این جهت، دیگر ما بین این دو دلیل نسبت سنجی نمی کنیم که آیا نسبت آنها عموم و خصوص مطلق است یا عموم خصوص من وجه است؟ رعایت این نسبتها، در رابطۀ با تقدیم از جهت ظهور لفظی است و الاّ از نظر حاکمیّت و محکومیت، این نسبتها هیچ ملاحظه نمی شود.

ص:556

مثلا اگر مولا در ضمن یک دلیلی گفت: «اکرم العلماء» و دلیل دیگری به طور عموم گفت: «لا تکرم الفسّاق»، اینجا ما می بینیم که نسبت بین این دو دلیل، عموم و خصوص من وجه است که در مادۀ اجتماع از نظر ظهور بینشان تعارض است. «اکرم العلماء» به مقتضای اصالة العموم، فاسق از علما را هم شامل می شود. «لا تکرم الفسّاق» هم به لحاظ اصالة العموم، فاسق عالم را شامل می شود؛ یعنی هر دو به دلالت لفظی و به مدلول وضعی خودشان، حکم مادۀ اجتماع را بیان کرده اند. «اکرم العلماء»، مادۀ اجتماع را واجب الاکرام قرار می دهد و«لا تکرم الفسّاق» می خواهد مادۀ اجتماع را«محرّم الاکرام» قرار بدهد. اینجا بین این دو ظهور معارضه و منافات هست. به عبارت دیگر: بین این دو اصالة العموم، معارضه تحقق دارد.

اگر فرضا احد الدلیلین از نظر ظهور، یک رجحانی پیدا کرد، یک اظهریتی پیدا کرد، یک قوّتی پیدا کرد، تقدّم پیدا می کند امّا اگر اظهریت و اقوائیت مطرح نبود، بین دلیلین در مادۀ اجتماع تعارض تحقق پیدا می کند برای اینکه هر دلیلی نسبت به مادۀ اجتماع تعرض دارد و تعرض ها غیرقابل اجتماع است، آن به عنوان وجوب اکرام متعرّض مادۀ اجتماع است و این به عنوان حرمت اکرام، متعرض مادۀ اجتماع است.

امّا در همین مورد و در همین مثال که نسبت، عموم و خصوص من وجه است، در یکی از دو فرضش مسألۀ تعارض مطرح بود و در فرض دیگرش اقوائیت ظهور برای هر یک از دو دلیلی که متصف به اقوائیت باشند، در همین جا اگر تعبیر مولا عوض بشود، اول بگوید: «اکرم العلماء» بعد تعبیر بکند: «الفسّاق لیسوا من العلماء»، اینجا مطلب عوض شد، اینجا دیگر ما تردیدی در این معنا نداریم که عنوان قضیه تغییر پیدا کرد.

عنوان این شده است که«الفسّاق لیسوا من العلماء» این مسأله ای را تعرض می کند و یک جهتی را بیان می کند که«اکرم العلماء» آن جهت را به دلالت لفظی متعرض نبود؛ یعنی «اکرم العلماء» نمی گفت: که چه کسی عالم هست و چه کسی عالم نیست، چه کسی اتصاف به علم دارد و چه کسی اتصاف به علم ندارد بلکه«اکرم العلماء» می گفت: هرکجا که عنوان عالمی تحقق پیدا کرد، هرکجا مصداق عالمی وجود پیدا کرد، من حکم به وجوب اکرام او می کنم امّا فاسق، عالم است یا نه؟ من در مقام بیان این نیستم. من تعرضی نسبت به این معنا ندارم. من می گویم: شما عالم محرز العالمیّة، مفروغ العالمیّه در اختیار من قرار بده، من حکم می کنم به وجوب اکرام او، امّا اینکه فسّاق هم من العلماء

ص:557

هستند، دیگر«اکرم العلماء» متضمن بیان این نیست تا ما بیاییم اینجا یک معارضه ای درست بکنیم، بگوییم: «اکرم العلماء» می گوید: «الفسّاق من العلماء» و این دلیل بعدی می گوید: «الفسّاق لیسوا من العلماء فبینهما معارضة». معارضه، فرع تعرّض است، فرع بیان است، فرع دلالت است. محدودۀ دلالت«اکرم العلماء»، بیش از این مقداری که عرض کردیم، نیست. لذا وقتی که دلیل گفت: «الفسّاق لیسوا من العلماء» چون این دلیل جهتی را متعرض است که دلیل محکوم، هیچ نوع تعرضی در رابطۀ با آن جهت ندارد، لذا این تقدّم بر دلیل«اکرم العلماء» پیدا می کند.

همین طور اگر مولا به جای«الفسّاق لیسوا من العلماء» این طوری تعبیر بکند، (که در اصطلاحات خودمان هم داریم) گفت: «اکرم العلماء» که ظاهرش عموم است. بعد کانّ از مولا سؤال می شود که نظر شما در رابطۀ با فسّاق از علما چیست؟ می گوید: منظور من، اکرام فساق نبود. حالا بحث این است که وقتی که مولا یک چنین تعبیری می کند که منظور من اکرام فساق نبود، آیا شما به مولا می گویید: چرا تو تناقض گویی می کنی؟ چرا حرف را مخالف با حرف اول خودت می زنی؟ تو که قبلا«اکرم العلماء» گفتی، حالا می گویی که منظور من، اکرام فساق از علما نبوده، منظور من این نیست که فاسق اکرام بشود. آیا این یک معارضه ای با«اکرم العلماء» دارد؟ یک تنافی بین این دوتا دلیل ملاحظه می شود همان طوری که در مثال اول، تنافی تحقق داشت که از یک طرف می گفت: «اکرم العلماء» و از یک طرف می گفت: «لا تکرم الفسّاق»، در عالم فاسق که مادۀ اجتماع آن دو دلیل است، انسان گیج و گم می شد، می گفت: به«اکرم العلماء» تمسک بکنم، می گوید: «یجب اکرامه». به«لا تکرم الفساق» رجوع بکنم، می گوید: اکرام او حرام است، لذا انسان در حیرت قرار می گرفت امّا اینجا مسأله این طوری نیست. اینجا وقتی که مولا می گوید: من نظری به اکرام فاسق ندارم، من اراده ام هیچ وقت به اکرام فاسق تعلق نمی گیرد، نمی گویند: پس تو، مناقض با حرف گذشتۀ خودت بیان کردی. حرف گذشته این بوده است که«یجب اکرام کل عالم»، درست است که«کل عالم» فاسق را هم شامل می شده است امّا اینکه اکرام فساق هم مراد متکلم بوده است، «اکرم العلماء» این معنا را دلالت ندارد، این حیثیت را متعرض نیست.

اینجا وقتی که می گوید: «اکرم کل عالم»، آن که مدلول لفظی این عبارت است، «وجوب اکرام کل عالم» امّا نمی گوید: اکرام هر عالمی مراد من است یا نیست؟ این«اکرم

ص:558

العلماء» از نظر محدودۀ مراد متکلم، چیزی را بیان نمی کند بلکه محدودۀ استعمال را بیان می کند. امّا وقتی که یک دلیلی می گوید: ارادۀ من به اکرام فسّاق متعلق نشده است، «و لیس اکرام الفسّاق مرادا و منظورا لی»، این جهت را متعرض است که این حیثیت در دلیل قبلی مورد تعرض نبوده است.

عدم وجود تعارض بین دلیل حاکم و محکوم

شاهد آن هم عرض کردیم: در تعبیرات خود ما هست. خود عقلا در این سنخ تعبیرات هیچ گونه معارضه ای، منافاتی و تعارضی در کلمات و در صحبت ها ملاحظه نمی کنند. به متکلم نمی گویند: که تو اول گفتی: «اکرم کل عالم»، حالا می گویی: به طور کلی ارادۀ من به اکرام فساق تعلق نگرفته است، به طور کلی اصلا ارادۀ فساق فاقد مصلحتی است که در رابطۀ با عبد و تکلیف باید ملاحظه بشود و اشباه ذلک از تعبیراتی که ممکن است که تحقّق پیدا بکند.

در عام و خاص، مولا دو جور می تواند تعبیر بکند: یک تعبیرش همان است که اصطلاحا به آن تخصیص گفته می شود، مثل اینکه در مقابل«اکرم العلماء» بگوید:

«لا تکرم الفساق من العلماء»، تعبیر دیگر نتیجه اش همین است، منتها از آن تعبیر به حکومت می شود مثلا بگوید: «ما اردت اکرام الفسّاق من العلماء»، از اول ارادۀ من به اکرام فساق از علما، تعلق نگرفت. این هم همان است، منتها ملاکها عوض می شود. در تخصیص، مسألۀ اقوائیّت ظهور مطرح است امّا در اینجا، مسألۀ حکومت مطرح است که علّت تقدّم دلیل حاکم، همان است که منافاتی بین الدلیلین وجود ندارد. فرق آن تعرّض و عدم تعرض است و معنا ندارد که بین تعرض و عدم تعرض، منافات باشد. یک دلیل یک چیزی را متعرض است که دلیل دیگر فاقد تعرّض نسبت به آن چیز و به آن حیثیت است، و لذا منافاتی بین تعرّض و عدم تعرض ملاحظه نمی شود.

وسعت دایره حکومت

این حکومت، یک دائرۀ وسیعی دارد. از مثالهایی که عرض کردیم وسعت دائرۀ حکومت روشن می شود. گاهی فایدۀ آن، فایدۀ تخصیص است. گاهی فایدۀ آن، فایدۀ تقیید است، مثلا آیۀ حرج را با آیۀ وضو کنار هم بگذارید، آیۀ وضو می گوید: «یا أَیُّهَا

ص:559

اَلَّذِینَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَی الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرافِقِ» ، برای نماز، ایجاب وضو می کند به غسلتین و مسحتین. بعد هم می گوید: اگر فاقد الماء شدید، تیمم بکنید. لکن بحث آنجایی است که وجدان در کار است. حالا اگر وضو حرجی شد، وضو عنوان حرج پیدا کرد، عنوان ضرر پیدا کرد، بنابراین که لا ضرر دلالت بر این مسأله بکند، اینجا می آییم سراغ دلیل حرج. دلیل حرج یک وقت می گوید: «الوضوء الحرجی لیس بواجب»، اگر این طوری بیان کرده بود این یک تقییدی می شد نسبت به آیۀ وضو.

آیۀ وضو می گفت: «الوضوء واجب مطلقا»، این دلیل می گفت: «الوضوء الحرجی لیس بواجب». یک مقیّد رسمی و یک تقیید رسمی نسبت به اطلاق آیۀ وضو و وجوب وضو تحقق پیدا می کرد. امّا دلیل حرج که نگفته: «الوضوء الحرجی لیس بواجب» بلکه بیان آن این طوری است می گوید: «ما جعل علیکم فی الدین من حرج»، مسألۀ حرجی اصلا در دائرۀ جعل نیامده است، در دائرۀ تشریع نیامده است، فعل حرجی اصلا جعلی به آن تعلق نگرفته است.

مسألۀ تعلّق جعل و عدم تعلق جعل اصلا در آیۀ وضو مطرح نیست. در آیۀ وضو بحث نکرده که«تعلق الجعل بایّ شیء». آیۀ وضو می گوید: «الوضوء واجب للصلاة» ولو اینکه لازمۀ وجوب وضو، تعلق جعل است به وجوب وضو امّا این لازمۀ آن است، معنای لفظی وجوب وضو که نیست. وجوب الوضوء، وجوبش دلالت بر معنای وجوب دارد، وضو هم که معنای وضو را دلالت دارد. در کجای این عبارت کلمۀ جعل هست؟ در کجای این عبارت کلمۀ مجعولیت هست؟ ولو اینکه لازمۀ وجوب وضو، مجعولیّت است، امّا این مجعولیّت، لازمه اش است، نه مفاد آن. مفاد دلیل وضو«یجب الوضوء للصلاة» است، امّا دلیل حرج چیزی را متعرض است که دلیل وجوب وضو آن را متعرض نیست و آن اصل عدم تعلق جعل به امر حرجی است. «ما جعل علیکم فی الدین من الحرج».

(سؤال... و پاسخ استاد:) دلیل وجوب وضو می گوید: «یجب الوضوء مطلقا ای سواء کان حرجیا ام غیر حرجی» امّا اینکه جعل به چه چیزی تعلق گرفته است، این عبارت، این معنا را دلالت ندارد، این لازمۀ این مسأله است؛ یعنی وقتی که شما می بینید که خداوند می فرماید: «أَقِیمُوا الصَّلاةَ» می گویید: «الله تعالی جعل الوجوب للصلاة» امّا معنای «اقیموا الصلوة، جعل الوجوب للصلاة» نیست. معنای«اقیموا الصلوة، الصلاة واجبة»

ص:560

است. اما«ما جعل علیکم فی الدین من حرج»، انگشت را روی مرحلۀ جعل گذاشته است، گفته: در دین در رابطۀ با امر حرجی و فعل حرجی، اصلا لبۀ جعل به آن تعلق نگرفته است، در دائرۀ جعل نیامده است. اگر از شما پرسیدند: «الوضوء واجب» را معنا کن، آیا کلمۀ جعل را در کار می آورید؟

(سؤال... و پاسخ استاد:) «ما جعل علیکم فی الدین من حرج»، همان نتیجۀ تقیید را دلالت می کند امّا به لسان حکومت. گفتیم: فرق است که بگوید: «الوضوء الحرجی لیس بواجب» که تقیید رسمی است مثل«لا تعتق رقبة کافرة» در مقابل«اعتق رقبة»، این یک تقیید رسمی است که مدلول لفظی احد الدلیلین را دلیل دیگر تقیید می کند. امّا اگر به این تعبیر مورد بحث مطرح شد، عنوان تقیید را از دست می دهد و عنوان حکومت پیدا می کند.

ورود از نظر استقلال و عدم استقلالش نسبت به حکومت

عمده این جهت است که آیا اینکه در اصطلاح و در لسانها متداول است که ورود را در مقابل حکومت و در مقابل تخصیص و تقیید قرار می دهند که تخصیص و تقیید یک مرحله است، حکومت یک مرحلۀ دیگر، ورود را یک امر ثالثی بیان می کنند. همان طوری که در لسان مرحوم آخوند بود که می فرمود: علّت تقدّم امارات بر استصحاب، مسألۀ ورود است نه مسألۀ حکومت و نه مسألۀ توفیق عرفی، می خواهیم ببینیم آیا ورود به عنوان یک شیء مستقلی آن هم در رابطۀ با ادلۀ لفظیه می تواند مطرح بشود، یا ورود هم یکی از شعب حکومت است، یکی از شاخه های حکومت است؟

آن طوری که ورود را بیان می کنند، ورود عبارت از این است که موضوع حکم نفی بشود امّا نه تکوینا بلکه تعبدا و به کمک دلیل شرع. به این اصطلاحا ورود گفته می شود.

ما اگر ورود را به عنوان یک شاخۀ حکومت مطرح بکنیم، علّت تقدم آن برای ما روشن است. امّا اگر ورود، یک عنوان سومی پیدا بکند، ما سؤال می کنیم که ملاک تقدّم در ورود عبارت از چیست؟ شما ملاک را برای ما روشن بکنید.

تا به حال ما به دو ملاک دست پیدا کردیم: یک ملاک، مسألۀ اقوائیّت ظهور است که در مسألۀ تخصیص و تقیید اصطلاحی مطرح است. «لا تکرم الفساق من العلماء» نسبت به«اکرم العلماء»، «لا تعتق الرقبة الکافره» نسبت به«اعتق الرقبة»، این ملاکش روشن

ص:561

است. ملاک تقدّم را در باب حکومت، همین مسأله قرار دادیم که این دوتا دلیل چون یکی از آنها، یک جهتی را متعرض است که دلیل دیگری تعرض ندارد، لذا متعرض و غیر متعرض نمی شود باهم منافات داشته باشد برای اینکه این دلیل متعرض این معناست و آن دلیل تعرضی نسبت به این معنا ندارد. در حقیقت، علّت تقدّم دلیل حاکم را، همین مسألۀ تعرض و عدم تعرض قرار دادیم. آیا در باب ورود، یک ملاک سوّمی وجود دارد؟ اگر ملاک سوم وجود داشته باشد، ما اصطلاحا می توانیم ورود را یک عنوانی در مقابل حکومت و در مقابل تخصیص قرار بدهیم، بگوییم: چون سه تا ملاک وجود دارد: یک ملاک تقدّم در تخصیص و تقیید است، یک ملاک تقدّم در حکومت است، یک ملاک سوم در ورود است. امّا اگر دیدیم که در باب ورود نمی توانیم ملاک خاصی به لحاظ تقدّم پیدا بکنیم بلکه ملاک تقدم آن، همان ملاک تقدّم در باب حکومت است، همان مناط تقدم دلیل حاکم بر محکوم است، آن وقت دیگر درست نیست که مسألۀ ورود را در ردیف حکومت و قسیم حکومت قرار بدهیم.

همین حکومت گاهی نتیجۀ آن تخصیص بود و گاهی تقیید بود معذلک ما آن را در مقابل تقیید و تخصیص قرار دادیم برای اینکه ملاکها فرق می کرد.

ملاک در تخصیص، اقوائیت ظهور بود امّا ملاک در تقدم در حکومت، غیر مسألۀ اقوائیت ظهور بود، با اینکه حکومت گاهی نتیجه اش همان تخصیص است و گاهی نتیجه اش همان تقیید است و گاهی نتیجه اش امور دیگر است معذلک بین حکومت و بین تخصیص روی اینکه ملاکهای تقدّم، مغایرت و تعدد داشت، جدایی انداختیم و گفتیم:

تخصیص و حکومت، این یک ملاک، آن یک ملاک. آیا می توانیم همین حساب را در باب ورود هم بکنیم؟

اگر ورود یک ملاک سومی پیدا کرد ولو اینکه حکومت هم گاهی نتیجه اش ورود باشد امّا اگر خود ورود یک ملاک سومی پیدا کرد، هیچ مانعی ندارد که شما یک عنوان هم به عنوان ورود درست بکنید در ردیف حکومت و در ردیف تخصیص؛ یعنی در مقابل هر دو. امّا اگر دیدیم که در باب ورود، یک ملاک سومی برای تقدّم وجود ندارد بلکه ملاک تقدم آن، همان ملاک تقدم در حکومت است و علّت تقدم آن، همان علّت تقدم در حکومت است، آن وقت صحیح نیست که ورود را به عنوان یک شیء مستقلی در مقابل حکومت و در مقابل تخصیص قرار بدهیم.

ص:562

اتحاد ورود و حکومت از نظر ملاک تقدّم

ما خارجا دیدیم که عنوان سومی وجود ندارد. چرا دلیل وارد مقدم بر دلیل مورود است؟ علّت آن همانی است که در باب حکومت است. اگر دلیل گفت: «اکرم العالم» و دلیل دیگر گفت: «زید لیس بعالم» که شما اصطلاحا اسم اینجا را ورود می گذارید، علّت تقدم«زید لیس بعالم» بر«اکرم العالم» چیست؟ آیا غیر از این است که«اکرم العالم» تعرضی به این معنا ندارد که زید عالم است یا نه؟ کاری به این کارها ندارد که چه کسی عالم هست و یا نیست، فقط می گوید: هرکسی عالم شد، تکریمش بکن. امّا این دلیل، نفی موضوع می کند و می گوید: «زید لیس بعالم» برای نفی عالمیّت زید تعرض پیدا کرده بدون اینکه«اکرم العالم»، نسبت به اثبات آن و یا نفی آن، تعرضی داشته باشد. «اکرم العالم» نه متعرض اثبات«زید عالم» است و نه متعرض نفی«زید عالم» است امّا این دلیل، متعرض نفی این معنا است و می گوید: «زید لیس بعالم».

(سؤال... و پاسخ استاد:) بحث در این است که ما علّت تقدم را بررسی بکنیم. در تخصیص و تقیید دیدیم علّت تقدم، مسألۀ اقوائیت ظهور است و در باب حکومت هم عدم منافات بین تعرض و لا تعرض است، در ورود چه علتی برای تقدم می توانیم پیدا بکنیم؟ اگر علّت ثالثه ای برای تقدم توانستیم پیدا بکنیم، این اصطلاح درست است اما اگر نتوانستیم ناچار هستیم بگوییم که ورود، شاخه ای از حکومت است و ملاک تقدم در ورود، همان ملاک تقدم در حکومت است.

پرسش:

1 - معنای حکومت یک دلیل بر دلیل دیگر را توضیح دهید.

2 - آیا بین دلیل حاکم و محکوم، تعارض وجود دارد؟ چرا؟

3 - دلیل وسعت دایره حکومت چیست؟

4 - ورود را از نظر استقلال و عدم استقلالش نسبت به حکومت توضیح دهید.

5 - آیا ورود، همان حکومت است؟ توضیح دهید.

ص:563

درس پانصد و پنجم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

انحصار ملاک تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر به دو مورد

برای ملاک تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر، در رابطۀ با مقام دلالت، یکی از دو ملاک، بیشتر تصور نمی شود: یکی مسألۀ اقوائیّت ظهور است که مثل قرینۀ مجاز و احتمالا مثل دلیل خاص نسبت به عام است و یکی هم اینکه دلیل مقدّم یک جهتی را تعرض کرده است که دلیل غیرمقدّم، متعرض آن نشده است و روی اینکه بین تعرض و لا تعرض، منافاتی نیست، لذا دلیل متعرض، تقدّم دارد چه دلیل متعرض از نظر ظهور هم اقوا باشد یا مساوی باشد و یا اضعف باشد در این جهت، فرقی نمی کند. و همین طور در این رابطه، بین دو دلیل نسبت سنجی نمی شود که آیا نسبت آنها عام و خاص مطلق است، یا نسبتشان عموم و خصوص من وجه است و یا سایر نسب است.

لذا روی این دو ملاک، همان طوری که سیدنا الاستاذ الاعظم الامام(ره) تکیه فرموده اند و خیلی هم روی این اصرار دارند، دیگر نمی توانیم یک عنوان دیگر و یک

ص:564

ملاک سوّمی تصور بکنیم. لذا مجبور هستیم که مسألۀ ورود را به عنوان یک شاخه ای از حکومت مطرح بکنیم. حکومت، نتائج مختلفی دارد. گاهی نتیجۀ تخصیصی دارد، گاهی نتیجۀ تقییدی دارد، گاهی هم نتیجۀ ورودی پیدا می کند و ثمرۀ آن همان ثمرۀ ورود می شود. اینجا باید اسم آن را به عنوان یک شاخه ای از حکومت، ورود گذاشت. در این یکی دو روز شرح و بسط کلام امام بزرگوار و توضیح بیانات ایشان بود.

امکان تصور ملاک سوم برای تقدّم به نحو ورود

ولی یک نکته ای در اینجا وجود دارد: در رابطۀ با ظهورات و دلالات، ما حق را به امام بزرگوار می دهیم. ما نمی توانیم از این دو ملاک، خارج بشویم. در رابطۀ با دلالت، همین دو ملاکی که ایشان فرموده است درست است که یا مسألۀ اقوائیّت ظهور است و یا مسألۀ تعرّض و لا تعرّض است که بازگشت به عدم منافات می کند. در رابطۀ با دلالت، حصر، حاصر است. تقسیم بین اثبات و نفی دائر است و از این دو حالت، متجاوز نیست.

امّا مسأله اینجاست که ممکن است ما یک ملاک سومی پیدا بکنیم، امّا نه روی این مقسم.

این مقسم، از دو ملاک بیرون نیست. آن ملاک سوم عبارت از این باشد که نفس وجود دلیل مقدّم، موجب این بشود که جا برای دلیل مؤخّر نباشد؛ یعنی دلیل مقدّم، در رابطۀ با دلالتش حرفی نمی زند. نه مسألۀ اقوائیّت ظهور است و نه مسألۀ تعرّض و لا تعرض است بلکه وجود دلیل مقدّم و بود دلیل مقدّم، سبب می شود که میدان را از دلیل مؤخّر بگیرد به طوری که اگر دلیل مقدّم نباشد، میدان برای دلیل مؤخّر باز است امّا وجود دلیل مقدّم، میدان را از دلیل مؤخّر می گیرد. دیگر نمی گذارد این میدان برای دلیل مؤخّر باشد.

اگر یک چنین جایی فرض کردیم، این یک نوع تقدّمی است که به لفظ ارتباط ندارد، به دلالت ارتباط ندارد و به ظهور ارتباط ندارد بلکه این مربوط به نفس دلیل مقدّم است که وجود این، مانع تحقق دلیل مؤخّر است. مثل اینکه برائت عقلیه که عنوانش قبح عقاب بلابیان است جایی که بیان نیست، این برائت عقلیه پیاده می شود و حکم به تقبیح عقوبت می کند و می گوید: عقوبت بلابیان، از نظر عقل، محکوم به قبح است. حالا اگر از ناحیۀ مولا، یک بیانی وارد شد، یک دلیلی وارد شد و گفت: فلان شیء واجب است. این دوتا را که باهم مقایسه کنیم پیداست وقتی که بیانی از مولا می آید و حکم می کند به وجوب یک شیئی، دیگر قاعدۀ قبح عقاب بلابیان، بساطش را جمع می کند برای اینکه این قاعده

ص:565

در جایی است که بیان نباشد. اگر از مولا گفت: «الدعاء عند رؤیة الهلال» واجب است، شرب توتون در شبهات تحریمه، محرم است. ما می خواهیم این تقدّم را ریشه یابی بکنیم.

این تقدّم چه تقدّمی است؟ وقتی که یک دلیلی از ناحیۀ مولا می آید و می گوید: «شرب التتن محرّم»، تقدّم آن بر قاعدۀ قبح عقاب بلابیان، چه نوع تقدّمی است؟ آیا این تقدّم مربوط به مقام دلالت است؟ یعنی آن دلیلی که می گوید: «شرب التتن حرام» است از نظر ظهور اقوا است؟ نه. آیا مربوط به این است که یک چیزی را متعرض شده است که قاعدۀ قبح بلابیان آن را متعرض نشده است؟ این دلیل که بیشتر از مسألۀ«شرب التتن حرام» چیزی نمی گوید. موضوع«شرب التتن» است و محمول آن«حرام» است.

اگر بخواهیم ذاتا این را با قاعدۀ قبح عقاب بلابیان، مقایسه کنیم معنا ندارد که بگوییم:

این دوتا را که کنار هم می گذاریم، عنوانش تعرض و لا تعرض است. «شرب التتن حرام» مگر چه چیزی را متعرض شده است؟ متعرض این شده که«انّ هنا حکما» به نام حرمت که موضوعش شرب توتون است. پس چرا تقدّم دارد؟ تقدّم آن روی این ملاک است، که نفس وجود دلیل بر حرمت شرب توتون، میدان را برای قبح عقاب بلابیان باقی نمی گذارد؛ یعنی«نفس وجود الدلیل بیان» نه اینکه دلیل می گوید: من بیان هستم. دلیل نمی گوید: من بیان هستم بلکه دلیل می گوید: «شرب التتن حرام» امّا نفس وجود الدلیل بر حرمت شرب توتون، مصداق بیان است. بیان که شد، قاعدۀ قبح عقاب بلابیان، با وجود بیان، نمی تواند پیاده بشود.

اینجا سؤال این است که آیا تقدّم را ما می توانیم انکار بکنیم؟ نه. ملاک تقدّم در رابطۀ با دلالت و ظهور است؟ همان طوری که در باب حکومت یک دلیل می گوید: «اذا شککت فابن علی الاکثر»، یک دلیل هم می گوید: «لا شک لکثیر الشک» می گفتید: «اذا شککت» فرض وجود شک کرده است امّا کجا شک هست و کجا شک نیست را متعرض نشده است امّا«لا شک لکثیر الشک» متعرض نفی شک برای کثیر الشک شده است لذا می گفتید: این دوتا منافات ندارد«لتعرض احدیهما لما لم یقع فیه التعرض فی الاخر» امّا اینجا مسأله این طوری نیست. اینجا وقتی که یک بیانی از ناحیۀ مولا صادر می شود و حکم می کند«بان شرب التتن حرام» بدون اینکه در خود این دلیل، موضوعا و محمولا، کلمۀ بیان نفیا و اثباتا ذکر شده باشد، لکن وجدانا ملاحظه می کنیم که«نفس وجود الدلیل علی حرمة شرب التتن بیان» و با وجود بیان، «لا مجال لقاعدة قبح العقاب بلا بیان». این

ص:566

یک ملاک سومی برای تقدّم است، امّا در غیر رابطۀ با دلالت لفظ مطرح شده است. به مقام دلالت هیچ ارتباطی ندارد. به مقام ظهور هیچ ارتباطی ندارد.

اگر کسی بگوید: ما اسم این را می خواهیم ورود بگذاریم، در مقابل حکومت که ملاک در تقدّم در باب حکومت، در رابطۀ با خود دلالت است و ملاک تقدّم در باب ورود، این است که نفس وجود دلیل وارد و دلیل مقدّم، مانع از پیاده شدن دلیل مورود و دلیل مؤخّر است مانعی ندارد. کما اینکه خود امام بزرگوار هم در ذیل کلامشان به یک مواردی رسیده اند که دیده اند یک طرف مسأله، اصلا مربوط به مقام دلالت نیست، دلیل لفظی نیست بلکه هر دو، غیر لفظی هستند لذا چاره ای نیست جز اینکه مسألۀ ورود را در آنجا بیان بکنند، منتها به این تعبیر که اگر شما می خواهید اسم آنجا را ورود بگذارید، مانعی ندارد. لکن به حسب نظر ما، ملاک در اینجا عوض می شود، نه اینکه این همان مسأله است و ما در اینجا به عنوان ورود آن را نام گذاری می کنیم.

اختصاص حکومت به ادله لفظیه

اصلا مسألۀ ورود با مسأله حکومت روی این بیان، روی دو ملاک استوار است. فرق اولی این است که مسألۀ حکومت اصولا مربوط به ادلۀ لفظیه است و آن جایی است که هر دو طرف بیان، دلیل لفظی باشد، شما نمی توانید مسألۀ حکومت را بین دو دلیل لبّی یا بین دو دلیل عقلی مطرح بکنید. اصولا مسألۀ حکومت در رابطۀ با دو دلیل لفظی است.

امّا مسألۀ ورود، موارد زیادی دارد که هم بین دو دلیل لفظی پیاده می شود و هم بین دو دلیل لبّی پیاده می شود و هم بین یک دلیل لفظی و یک دلیل لبّی پیاده می شود که من ان شاء الله مثال های آن را عرض می کنم. سرّش این است که ملاک، متفاوت است و آن چیزی که در نظر امام بزرگوار آمده است و یک قدری به ذهن می آید که ایشان درست به این نکته اش توجه نفرموده اند، این است که ایشان خواسته اند مسألۀ ورود را هم به ملاکات لفظیه مطرح و مرتبط بکنند. اگر به این ملاک بخواهیم مرتبط بکنیم، حق با امام بزرگوار است. ما در عالم الفاظ دوتا ملاک بیشتر نمی توانیم تصور بکنیم، یا تقدّم روی اقوائیت ظهور است و یا روی ملاک تعرض و لا تعرض است اما بحث ما این است که ورود را نباید داخل در دلالات و ظهورات قرار بدهیم. ملاک تقدّم در باب ورود، یک ملاک دیگر است که اصلا به باب لفظ ارتباطی ندارد و لذا دائرۀ ورود، وسیع است و بین

ص:567

دو دلیل لفظی تحقق دارد و بین دو دلیل غیر لفظی هم تحقق دارد. بین یک دلیل لفظی و یک دلیل غیر لفظی هم مسألۀ ورود پیاده می شود.

روی این حساب اگر یک دلیلی گفت: «اکرم العلماء» و دلیل دیگر گفت: «زید لیس بعالم»، این را اصطلاحا حکومت بگوییم برای اینکه این مربوط به تعرض و لا تعرض است. «اکرم العلماء» متعرض این مسأله نشده است که زید عالم است یا نه، امّا دلیل حاکم، متعرض عدم عالمیّت زید شده است یا متعرض عالمیّت، فرقی نمی کند. ملاک تقدّم در باب حکومت، تعرض و لا تعرض است. آن متعرض نشده است که«زید عالم ام لا» امّا این متعرض است که«زید عالم او لیس بعالم» و ما اینجا نباید بگوییم که حکومتی است که نتیجۀ آن ورود است. اینجا به حسب اصطلاح، مسألۀ ورود مطرح نیست. ورود آنجایی است که نفس وجود دلیل مقدّم، صحنه را از دلیل مؤخّر بگیرد و آن را از صحنه بیرون بکند. لذا هرچه که مربوط به مقام دلالت باشد، «لا یسمی ورودا» و این منافات ندارد که بین دو دلیل لفظی ما بر استصحاب، از همین قبیل خواهد بود که اگر هر دو دلیل لفظی باشد، تقدّم آن به ورود است به همان ملاکی که در باب ورود به نظر می رسد.

(سؤال... و پاسخ استاد:) فقط می خواستیم این معنا که امام بزرگوار مکرّر در کلام مفصّل خودشان روی این معنا تأکید می کنند که ما هرچه که فکر می کنیم، غیر از این دو ملاک وجود ندارد، بله، «فیما یرجع الی اللفظ» همین است امّا دلیلی نداریم که ملاک باید در رابطۀ با لفظ باشد. ما ملاک سومی درست می کنیم و به همین ملاک سوم، عنوان ورود می دهیم که عرض کردیم سه تا مثال دارد: یک وقت یک دلیل لفظی، بر دلیل عقلی و لبّی ورود پیدا می کند مثل اینکه یک خبر واحد معتبری قائم بشود بر اینکه«شرب التتن حرام» وقتی که این با قاعدۀ قبح عقاب بلابیان، مقایسه می شود، عنوانش، عنوان ورود است برای اینکه این دلیل بیش از حرمت شرب توتون، چیزی را تعرض نکرده است.

نمی توانیم بگوییم: این چیزی را متعرض شده است که او اصلا تعرضی نسبت به آن ندارد. این دو دلیل ربطی به هم ندارند. مثل«لا شکّ لکثیر الشک» نیست که با دلیل«اذا شککت فابن علی الاربع» ملاحظه بکنیم. این فقط عنوانش این است که«وجود الدلیل علی حرمة شرب التتن موجب لتحقق مصداق البیان»، بیان که تحقق پیدا کرد، قبح عقاب بلابیان بساط خودش را برمی چیند. آن در جایی حکم به عقوبت می کند که بیانی تحقق نداشته باشد، وقتی که بیان آمد، آن کنار می رود امّا دلیل نمی گوید: «أنا بیان». دلیل،

ص:568

تعرضی نسبت به بیان بودن خودش ندارد. این بیان بودن دلیل، یک مسألۀ وجدانی و واقعی است که وقتی که یک دلیل می گوید: «شرب التتن حرام»، شما به آن عنوان«بیان» می دهید و الا خود دلیل نمی گوید: «أنا بیان» که مثل«لا شک لکثیر الشک» بشود. خود دلیل فقط می گوید: «شرب التتن حرام» و بیش از این، نمی تواند دلالتی داشته باشد.

(سؤال... و پاسخ استاد:) این بدیهی است که عقل جایی حکم به قبح عقاب بلابیان می کند که بیانی نباشد و ما وجدانا می بینیم که خبر واحد معتبر«بیان» امّا این«بیان»، مدلول خبر واحد نیست، مورد تعرض خبر واحد نیست. خبر واحد تعرضش این است که«شرب التتن حرام»، آنچه را که خبر واحد دلالت می کند، می گوید: «شرب التتن حرام». ما در وسائل دیده ایم که مثلا روایتی می گوید: «شرب التتن حرام» و در رسائل خوانده ایم که اگر بیانی نباشد، قاعدۀ قبح عقاب بلابیان، حکم به برائت می کند. این دوتا را که پهلوی هم می گذاریم که آیا با وجود خبر واحد معتبر بر حرمت، باز هم قاعدۀ قبح عقاب بلابیان پیاده می شود و یا پیاده نمی شود؟ معنایش این است که نمی شود. این معنای تقدّم است. اما ملاک این تقدّم چیست؟ آن چیزی که عمدۀ در این باب است، همین است که یک ملاک سومی برای تقدّم وجود دارد که این ملاک به لفظ ارتباط ندارد و به دلالت ارتباطی ندارد بلکه نفس وجود الدلیل موجب تقدّم بر دلیل مؤخّر و دلیل مورود است برای اینکه وجود دلیل، سبب می شود که بیان تحقق پیدا بکند. بیان که تحقق پیدا کرد، قاعدۀ قبح عقاب بلابیان کنار می رود. آیا این اسمش تقدّم نیست یا هست؟ اگر هست، چه ملاکی وجود دارد؟ ملاک آن در رابطۀ با لفظ است؟ «شرب التتن حرام» به قبح عقاب بلابیان چه ارتباطی دارد؟ ملاک آن یک مسألۀ دیگری است و آن در رابطه با نفس وجود دلیل بر حرمت است که از آن وجدانا و خارجا عنوان بیان استفاده می شود.

جدا کردن ملاک حکومت از ملاک ورود در ادله لفظیه

در ادلۀ لبی، مسأله خیلی روشن است امّا آنجایی که یک قدری به مسألۀ حکومت، نزدیک می شود همانجا باید حسابش را از آن جدا بکنیم. آنجایی است که هر دو دلیل لفظی باشد، همان جا می خواهیم ملاک ورود را از ملاک حکومت جدا کنیم و تصادفا مصداق آنجا، همین ما نحن فیه است که این چند روزه داریم روی آن بحث می کنیم که چرا خبر واحد بر استصحاب مقدّم است؟ چرا اماره بر استصحاب تقدّم دارد؟ که هم مثال

ص:569

برای ورود روشن می شود و هم اصل بحث ما در اینجا روشن می شود.

بالاخره«لا تنقض الیقین بالشک» را چگونه معنا کردیم؟ گفتیم: مقصود از یقین، خصوص یقین صددرصد نیست بلکه مقصود از یقین، حجّت است چه یقین صددر صد باشد، یا مؤدای اماره و یا یک قاعدۀ معتبرۀ شرعیه باشد. و مراد از شک، به اعتبار مقابله اش با یقین، به معنای«عدم الحجّة» است که این را مفصل بیان کردیم و گفتیم:

«لا تنقض الیقین بالشک» در حقیقت خلاصه می شود؛ یعنی«لا تنقض الحجّة بغیر الحجّة» و در دنبال آن هم دارد«و لکنّه تنقضه بیقین آخر» معنایش این است که«و لکنّه تنقض الحجّة بحجّة اخری». حجّت در مقابل حجّت، عنوان ناقضیّت پیدا می کند امّا«لا حجّة»، می تواند ناقض برای حجّت قرار بگیرد.

بعد از آنکه لا تنقض را آن طوری معنا کردیم، استصحاب می گوید: نماز جمعه در عصر غیبت واجب است. حالا اگر یک روایت معتبره ای گفت: «صلاة الجمعة فی عصر الغیبة غیر واجبة»، تقدّم دلیل اعتبار اماره بر دلیل حجیّت استصحاب و یا به تعبیر دیگر، تقدّم خود اماره بر استصحاب روی چه ملاک است؟ روی ملاک ورود است برای اینکه استصحاب می گوید: حجّت به لا حجّت نقض نمی شود بلکه حجّت«بحجة اخری» نقض می شود. آیا حجّیت خبر واحد مورد تردید است؟ فرق نمی کند که حجیت آن را از طریق مفهوم آیۀ نبأ و ادلۀ لفظیه استفاده بکنیم، یا حجیّت آن را از راه بنای عقلا به ضمیمۀ عدم ردع شارع استفاده بکنیم، نتیجۀ هر دو این است که خبر واحد، به عنوان حجّت، مطرح است. حالا استصحاب می گوید: «لا تنقض الحجة بالحجة»، خبر واحدی که گفت: نماز جمعه در عصر غیبت واجب نیست، از نظر دلالت، نمی گوید: من حجّت هستم. در دلالت او کلمۀ حجّت و غیر حجّت مطرح نیست امّا«نفس وجوده حجّة، نفس تحققه حجّة» و وقتی که حجّت آمد، دیگر جا برای«لا تنقض الحجّة باللاحجة» باقی نمی ماند.

همان طوری که اگر خبر واحدی می گفت: «شرب التتن حرام»، دیگر جا برای قاعدۀ قبح عقاب بلابیان باقی نمی ماند.

تقدّم دلیل خبر واحد بر دلیل استصحاب به نحو ورود

با این بیان ولو اینکه هر دو دلیل لفظی است، از یک طرف«لا تنقض الیقین بالشک» که در«لا تنقض الحجّة بغیر الحجّة» پیاده شد و از طرف دیگر، فرض کنید مفهوم آیۀ نبأ که

ص:570

خبر واحد را حجّت می کند، هر دو دلیل لفظی است، امّا در عین حال، تقدّم، تقدّم حکومتی نیست بلکه تقدّم، تقدّم ورودی است برای اینکه آن می گوید: حجّت را به لا حجّت نقض نکن و خودش نمی گوید: «و انا حجّة». اگر خودش می گفت: «و انا حجّة» این حکومت می شود. خودش می گوید: نماز جمعه در زمان غیبت واجب نیست. دلالت لفظی آن بیشتر از این مقدار نیست امّا ما وجدانا به لحاظ ادله ای که قائم شده است بر حجّیت خبر واحد، می بینیم که«انّه حجة». لذا می گوییم: آن دلیل گفت: «لا تنقض الحجّة باللا حجة» و ما وجدانا می بینیم که خبر واحد حجة.

پس همان طوری که تقدّم دلیل حرمت شرب توتون، بر قاعدۀ قبح عقاب بلابیان به نحو ورود است، به همین نحو هم تقدّم خبر واحد و دلیل حجیّت خبر واحد بر«لا تنقض الیقین بالشک» تقدّم ورودی است. آن می گوید که حجّت به لا حجّت نباید نقض بشود و ما می بینیم که«هو حجّة قامت علی عدم وجوب صلاة الجمعة فی عصر الغیبة».

در نتیجه، بیانات امام بزرگوار(ره) در رابطۀ با مقام دلالت و مقام ظهور، به قوّت خودش باقی است امّا چون ما یک ملاک سومی که مربوط به مقام دلالت و ظهور نیست پیدا کردیم، روی این ملاک سوم، مسألۀ ورود را پیاده می کنیم و از آنجا فهمیده می شود که بین ورود و حکومت، مسألۀ مقابله مطرح است نه اینکه ورود به عنوان یک شاخه ای از حکومت مطرح باشد. کما اینکه معلوم شد که اگر دلیلی گفت: «اکرم العلماء» و دلیل دیگر گفت: «زید لیس بعالم» با اینکه دارد نفی موضوع می کند، عنوان آن عنوان حکومت است و مربوط به مقام دلالت است امّا اگر عملا طوری بود که وجود دلیل مقدّم، موضوع را از نظر دلیل مؤخّر سلب می کرد بدون اینکه زبان چنین حرفی را داشته باشد، از آن تعبیر به ورود می شود و ضمنا هم معلوم شد که تقدّم امارات بر استصحاب بر پایۀ ورود استوار است و هیچ ارتباطی به تخصیص یا حکومت پیدا نمی کند.

پرسش:

1 - آیا طبق مبنای امام(ره) ملاک تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر منحصر به دو مورد است؟

2 - امکان تصور ملاک مستقل برای تقدّم به نحو ورود را توضیح دهید.

3 - آیا حکومت به ادله لفظیه اختصاص دارد؟ چرا؟

4 - آیا می توان ملاک حکومت را از ملاک ورود در ادله لفظیه جدا کرد؟ توضیح دهید.

5 - تقدّم دلیل خبر واحد بر دلیل استصحاب به چه نحو است؟ شرح دهید.

ص:571

درس پانصد و ششم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تقدّم استصحاب بر سایر اصول عملیه

فرق بین ورود، حکومت و تخصّص

این معنایی را که برای ورود عرض کردیم، از طرفی مغایرت این معنا با حکومت روشن شد و از طرف دیگر، مغایرت این معنا با تخصص نیز روشن شد. اما مغایرت ورود با حکومت به همان نحوی که دیروز اشاره شد، به این کیفیت است که در حکومت، علت تقدّم، مسأله ای است در رابطۀ با دلالت، و در رابطۀ با تعرّض دلیل، و ملاک تقدّم این جهت است که دلیل حاکم، یک معنایی را تعرّض کرده و یک حیثیتی را بیان کرده است که دلیل محکوم فاقد تعرّض آن حیثیت و آن جهت است. و روی همین معنا بین آنها هیچ گونه منافات و معارضه ای وجود ندارد، چون بین تعرّض و لا تعرّض منافاتی نیست. اما در مسألۀ ورود، ملاک تقدّم به دلالت برنمی گردد، به تعرض برنمی گردد بلکه

ص:572

ملاک تقدّم این است که با وجود دلیل وارد اصلا موقعیتی برای دلیل مورود نیست، محلّی برای او وجود ندارد ولی این نبودن موقعیت، به لحاظ دلیل وارد است.

اما در مسألۀ تخصّص وقتی که مولا می گوید: «اکرم العلماء» شما می گویید: جاهل از این«اکرم العلماء» تخصّصا خارج است، یعنی خروج جاهل دیگر در رابطۀ با دلیل دیگری نیست. ما اگر صرفا همین«اکرم العلماء» را داشته باشیم. تکوینا می دانیم که جاهل از این معنا خارج است. جاهل مغایر با عالم است. دیگر نیازی به این نیست که یک دلیل دیگری داشته باشیم که آن دلیل، «لا تکرم الجهّال» را بیان کرده باشد، و ما بگوییم:

موضوع اینها باهم ارتباط پیدا نمی کند.

پس در مسألۀ تخصص که در رابطۀ با خروج موضوع به حسب تکوین است، اصلا نیازی به دلیل دیگر ملاحظه نمی شود. «اکرم العلماء» که آمد جاهل تخصصا خارج است، چه روی جاهل، حکمی بار شده باشد یا حکمی بار نشده باشد، دلیلی در رابطۀ با جاهل داشته باشیم یا نداشته باشیم. اما در مسألۀ ورود، نیاز به دلیل وارد داریم. باید دلیل وارد باشد تا موقعیت را از دلیل مورود سلب بکند. باید دلیل وارد وجود داشته باشد، تا با وجود خودش موقعیت را از دلیل مورود سلب بکند و جا برای او باقی نگذارد.

نقش تعبّد در مسأله ورود و تخصّص

اگر بخواهیم مسأله را به یک تعبیر اصطلاحی بیان کنیم، این است که در مسألۀ ورود، تعبّد مطرح است، با کمک تعبد، موقعیت از دلیل مورود گرفته می شود، اما در مسأله تخصص، ما نیاز به تعبّد نداریم، و اصلا نیازی نداریم که یک حکمی روی جاهل ترتیب داده شده باشد. همین که گفت: «اکرم العلماء» جاهل تخصصا خارج است، ولو اینکه دلیل دیگری هم در مورد جاهل وجود نداشته باشد. پس فرق بین ورود و حکومت و تخصص به این کیفیت روشن شد.

علت تقدّم استصحاب بر سایر اصول عملیه

به دنبالۀ بحثی که در این جهت داشتیم که علت تقدّم امارات بر استصحاب چیست (که ما نتیجتا مسأله ورود را اختیار کردیم) این بحث پیش می آید که استصحاب با سایر اصول عملیه چه نسبتی دارد؟ اگر استصحاب با اصل برائت معارضه کرد، با اینکه هر دو

ص:573

اصل عملی هستند، آیا استصحاب، مقدم است یا اصل برائت مقدم است؟ بین اینها معارضه تحقق دارد؟ شما که استصحاب وجوب نماز جمعه را در عصر غیبت جاری می کنید و از طرفی هم اصالة البرائة فرضا اقتضای عدم وجوب می کند، (اصالة البرائة نافی وجوب است و استصحاب مقتضی وجوب است) آیا کدام یک بر دیگری تقدّم دارد؟

اینجا ظاهرا اصل این معنا مسلّم است که استصحاب بر همۀ اصول عملیه تقدّم دارد، همان طوری که از تمام امارات تأخّر دارد، لذا آن عبارت معروفه را در باب استصحاب گفته اند که استصحاب عرش الاصول و فرش الامارت است، یعنی وقتی که با امارات می سنجیم، زیر پای امارات قرار گرفته، وقتی که با اصول عملیۀ دیگر می سنجیم، فوق اصول عملیۀ دیگر قرار گرفته است. ظاهر این است که در این جهت کسی مخالفت نکرده است که استصحاب بر تمام اصول عملیه تقدّم دارد، مثل اصالة البرائة، اصالة الاباحة، اصالة الطهارة اصالة الاحتیاط، اصالة التخییر در موارد دوران بین محذورین ولی بحث در علت تقدّم است. چرا استصحاب بر اصول عملیۀ دیگر تقدّم دارد؟

بعضی از اصول عملیه عقلی هستند و بعضی نقلی هستند و بعضی هم عقلی و هم نقلی هستند. در اصول عملیۀ دیگر تقریبا این سه نوع ملاحظه می شود. اصالة البرائة، به این عنوان دو جور است: برائت شرعیه داریم که مستندش حدیث رفع و اشباه حدیث رفع است. برائت عقلیه داریم که مستندش قاعدۀ قبح عقاب بلابیان است، لذا برائت هم شرعی است و هم عقلی است.

اما بعضی از اصول عملیه، تمحّض در شرعی دارند، یکی مثل اصالة الاباحة که اباحه غیر از برائت است. برائت معنایش این است که شرب توتون حرام نیست. برائت از حرمت و رفع حرمت را ثابت می کند، اما اصالة الاباحة دلیلش«کل شیء لک حلال» است. او یک حلیت ظاهریه و یک اباحة ظاهریه جعل می کند، مثل قاعدۀ طهارت که تعبیرش هم اتفاقا مثل هم است: «کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر» اینجا هم«کل شیء لک حلال حتی تعرف انه حرام»، تعبیرهایشان هم سنخ است، همان طوری که اصالة الطهارت یک اصل شرعی محض است و دلیلش«کل شیء لک طاهر» است، اصالة الاباحة هم یک اصل شرعی محض است و دلیلش«کل شیء لک حلال» است. لذا در اصول عملیه آن اصولی که تمحّض در شرعیت دارد و دیگر عقلی در آنها تصور

ص:574

نمی شود، یکی همین اصالة الاباحة است و یکی هم اصالة الطهارت است که اثبات طهارت ظاهریه می کند.

چندتا اصل هم داریم که تمحض در عقلی دارد و دیگر دلیل شرعی ندارد، یکی اصالة التخییر است که در دوران بین محذورین جریان دارد. آنجایی که انسان علم اجمالی دارد به اینکه یک شیء یا واجب است یا حرام و هیچ ترجیحی در کار نیست، اینجا عقل مستقلا در دوران بین محذورین حکم به تخییر می کند و اصلش هم به نام اصالة التخییر مطرح است. یک اصل دیگر هم که تمحّض در عقلی محض دارد، قاعدۀ اشتغال است، که ما از آن تعبیر به اصالة الاحتیاط می کنیم. معنای اصالة الاحتیاط این است: آنجایی که انسان علم به اصل تکلیف داشته باشد و شک در مکلف به، اینجا عقل روی قاعدۀ دفع ضرر محتمل حکم به احتیاط می کند و اینکه همۀ جوانب احتمال مکلف باید در خارج تحقق پیدا کند.

پس اینطور شد که بعضی از اصول عملیۀ ما عقلی و شرعی هستند، بعضی شرعی محض هستند، و بعضی عقلی محض. حالا می خواهیم استصحاب را با اینها مقایسه کنیم.

آن عقلیها را بطور کلی یک طرف قرار می دهیم، شریعیها را هم یک طرف، و دلیل استصحاب را با اینها بررسی و مقایسه می کنیم. می خواهیم استصحاب را با قاعدۀ قبح عقاب بلابیان بسنجیم.

قاعده قبح عقاب بلابیان می گوید: اگر شما روز جمعه یقین ندارید به اینکه نماز جمعه واجب است، لازم نیست نماز جمعه بخوانی، برای اینکه عقاب بلابیان قبیح است. سراغ «لا تنقض» که می رویم، «لا تنقض الیقین بالشک» که پشتوانۀ استصحاب وجوب نماز جمعه است، می گوید: نماز جمعه در عصر ظهور واجب بود و حالا شما شک دارید در اینکه وجوبش باقی است یا نه، استصحاب بقای وجوب جریان پیدا می کند.

دلیل تقدّم استصحاب بر برائت عقلیه

ما می خواهیم بگوییم: باوجوداین استصحاب، دیگر قاعده قبح عقاب بلابیان نمی تواند جریان داشته باشد روی همان نکته ای که دیروز عرض کردیم. قاعده قبح عقاب بلابیان می گوید: اگر بیانی نباشد عقاب قبیح است. آنجایی که بیان تحقق ندارد، عقاب قبیح است. آیا«لا تنقض الیقین بالشک لیس بیانا»؟ آیا این از طرف مولا بیان

ص:575

نیست؟ یعنی اگر انسان نماز جمعه را ترک کرد و مولا روز قیامت از انسان سؤال کرد«لم ترکت الصلاة الجمعة»؟ ما می توانیم بگوییم: برای اینکه تو بیانی برای وجوب نماز جمعه نداشتی؟ آیا مولا نمی تواند به ما جواب بدهد که مگر«لا تنقض الیقین بالشک» بیان نبود؟ مگر از طرف من این دستور به نام نهی از نقض یقین به شک به تو نرسیده بود؟ پس خود «لا تنقض» حکومت نیست بلکه ورود است. خود لا تنقض ولو اینکه بلسانه نمی گوید: «انا بیان» اما نفس وجودش بیان است، نفس تحققش بیان است، و با وجود بیان، دیگر جایی برای قاعده قبح عقاب بلابیان باقی نمی ماند. استصحاب موضوع او را از بین می برد.

«لا تنقض الیقین بالشک» لا بیانی را از بین می برد و تبدیل به بیان می کند. نتیجۀ این حرف، این است که استصحاب بر برائت عقلیه ورود دارد.

(سؤال... و پاسخ استاد): مسأله تعارض با اصل برائت جایی است که حالت سابقه باشد و الا با شک در شرب تتن، چون جای استصحاب نیست اصالة البرائة جریان پیدا می کند. اما جایی که حالت سابقه هست، هم دلیل برائت می خواهد برای خودش جا باز کند هم دلیل استصحاب جا باز کند، که ملاحظه کردیم با پیاده شدن لا تنقض دیگر قاعدۀ قبح عقاب بلابیان نمی تواند مطرح باشد.

دلیل تقدّم استصحاب بر اصالة الاحتیاط

حالا استصحاب را با اصالة الاحتیاط بررسی می کنیم که این هم«اصل عقلی». اصالة الاحتیاط می گوید: شما روز جمعه علم دارید به اینکه عند الزوال، تکلیفی به شما متوجه است، نمی دانید این تکلیف به ظهر متعلق است یا به نماز جمعه متعلق است، چون علم به تکلیف دارید و اشتغال یقینی اقتضای فراغ یقینی را دارد، لذا اصالة الاحتیاط می گوید:

هم باید نماز ظهر بخوانید هم باید نماز جمعه بخوانید. اینجا دو جور می شود استصحاب را جاری کرد. آن استصحابی که خوب می تواند به جنگ اصالة الاحتیاط برود، استصحاب عدم وجوب نماز ظهر است. بگوییم: در زمان حضور امام، نماز ظهر واجب نبود، حالا در زمان غیبت شک داریم نماز ظهر واجب است یا نه؟ عدم وجوب نماز ظهر را استصحاب می کنیم. نتیجه این استصحاب این است که لازم نیست شما روز جمعه نماز ظهر بخوانید، «لانها لیست بواجبة». استصحاب عدم وجوب نماز ظهر را اقتضا دارد.

قاعدۀ احتیاط اتیان به هر دو را اقتضا دارد هم نماز ظهر و هم نماز جمعه.

ص:576

می خواهیم بگوییم: این استصحاب، جلوی اصالة الاحتیاط را می گیرد برای اینکه مبنای اصالة الاحتیاط که یکی از احکام عقلیه است این است که عقوبت محتمله و ضرر محتمل، واجب الدفع و لازم الدفع است و در حقیقت مبنای اصالة الاحتیاط، قاعدۀ لزوم دفع ضرر محتمل است. ضرر به معنای عقاب، نه ضررهای دنیوی و جهاتی که دفعش لزوم ندارد. عقاب محتمل را انسان باید دفع بکند. این قاعده بیشتر از این که دلالت ندارد، می گوید: هرکجا احتمال عقوبت داده شد و عقاب محتمل مطرح شد، این واجب الدفع است. استصحاب می گوید: اینجا عقاب نیست برای اینکه وقتی خود مولا می گوید:

«لا تنقض الیقین بالشک» وقتی که خود مولا استصحاب عدم وجوب نماز ظهر را برای ما حجّت قرار داده است و در اختیار ما قرار داده است آیا با توجه به«لا تنقض الیقین بالشک» باز هم احتمال عقوبت در کار است؟ باز هم عقوبت محتمله مطرح است؟ نه.

پس خود لا تنقض ولو اینکه به حسب دلالت لفظی تعرضی نسبت به مسأله عقاب ندارد، لکن معنای نفس وجود لا تنقض و نفس اعتبار استصحاب، این است که دیگر در ترک نماز ظهر، هیچ گونه احتمال عقوبت درکار نیست. دیگر قاعده عقلیه لزوم دفع ضرر محتمل چه نقشی می تواند در اینجا داشته باشد؟ او می گوید: هرکجا عقوبت محتمل شد، من می گویم: دفع عقوبت محتمله لازم است. اما شما به کمک«لا تنقض الیقین بالشک» جلوی احتمال عقاب را گرفتید، نگذاشتید عقوبت محتمله در اینجا تحقق پیدا کند، وقتی که عقوبت محتمله نشد، دیگر قاعدۀ دفع ضرر محتمل نمی تواند در اینجا نقش داشته باشد. لذا اگر شما استصحاب عدم وجوب نماز ظهر را در زمان غیبت جاری کردید، قاعدۀ احتیاط نمی تواند به شما حکم بکند به اینکه هم لازم است نماز جمعه بخوانید و هم لازم است نماز ظهر بخوانید. نتیجتا علت تقدّم استصحاب بر اصالة الاحتیاط که مبنای عقلی محض دارد، همان مسأله ورودی بود که ما عرض کردیم.

علت تقدّم استصحاب بر اصالة التخییر

و همین طور علت تقدّم استصحاب بر اصالة التخییر، در دوران بین محذورین، آنجایی که امر بین محذورین دایر است که یک فعل را هم احتمال می دهید که واجب باشد و هم احتمال می دهید حرام باشد و می دانید که از این دوتا هم خارج نیست، «اما انه واجب و اما انه حرام» اینجا عقل حکم به تخییر می کند، برای اینکه امر دایر بین محذورین

ص:577

است و شما نمی توانید هم وجوب را رعایت کنید و هم حرمت را، به خلاف آنجایی که دوتا فعل باشد، یقین دارید که یا این فعل، واجب است یا فعل دیگری حرام، اینجا جای اصالة الاحتیاط است. اگر یقین کردید یا این فعل واجب است و یا آن فعل حرام است اینجا دیگر به اصالة التخییر ارتباطی ندارد. اینجا طبق اصالة الاحتیاط واجب است این فعل را انجام بدهید، و واجب است آن فعل را ترک کنید، اما در فعل واحد که امکان ندارد انسان هم جانب وجوب را رعایت کند و هم جانب حرمت را رعایت کند و علم اجمالی دارد به اینکه این فعل یا واجب است و یا حرام است و احدهما هیچ گونه ترجیحی ندارد، اینجا اصالة التخییر محکّم است. عقل حکم می کند به اینکه انت مخیّر، می خواهی جانب فعل را اختیار کن، می خواهی جانب ترک را اختیار کن، حالا تخییرش ابتدائی است یا استمراری آن یک بحث دیگری است که فعلا به ما ارتباطی ندارد.

حالا در همین جایی که شما علم اجمالی دارید به اینکه این شیء یا واجب است یا حرام اگر سابقۀ این فعل، اتصاف به وجوب بود، این فعل در سابق واجب بود، اما الان مردد بین وجوب و حرمت شد، و این هیچ استبعادی هم ندارد. ممکن است یک چیزی در یک زمانی واجب باشد، در زمان دیگر احتمال حرمت در آن جریان پیدا کند، کما اینکه در همین نماز جمعه بعضی از بزرگان این احتمال را داده اند و می دهند و استبعادی ندارد که یک شیء در یک زمان، اتصاف به وجوب داشته باشد و در زمان دیگر، مردد بین وجوب و حرمت بشود. آن وقت بحث این است که حالا که حالت سابقه اش عبارت از وجوب است، اگر ما استصحاب وجوب را جاری کردیم و با کمک استصحاب، حکم کردیم به اینکه این فعل در این زمان واجب است، آیا با وجود استصحاب، باز هم اصالة التخییر حکم به تخییر می کند؟ یا با وجود استصحاب دیگر اصالة التخییر نمی تواند مورد داشته باشد به خاطر اینکه از عقل می پرسیم: چرا شما حکم به تخییر می کنید؟ چرا در دوران بین محذورین، مسأله تخییر را محکّم قرار می دهید، می گوید: به خاطر اینکه از یک طرف، مسأله وجوب مطرح است و از طرف دیگر حرمت و مرجحی هم در کار نیست که ملاک تخییر روی این نبودن مرجح هم تکیه می کند، می گوید: چون احد طرفین بر دیگری مرجحی ندارد چاره ای نیست جز اینکه مسأله تخییر پیاده شود.

پس در حقیقت ملاک حکم عقل به تخییر در دوران بین محذورین عبارت از این است: دوران امر بین المحذورین«مع عدم وجود مرجح فی البین». استصحاب می آید

ص:578

این قیدش را از بین می برد. استصحابی که تنها در ناحیۀ وجوب جریان پیدا می کند، به لحاظ اینکه حالت سابقۀ این شیء وجوب بوده است و استصحاب همان وجوب را به کمک لا تنقض می خواهد ادامه بدهد، آیا«لا تنقض لیس مرجح لناحیة الوجوب؟ لیس مرجح للوجوب علی الحرمة»؟ ولو اینکه در لسان لا تنقض، کلمۀ مرجح مطرح نیست که عنوان حکومت پیدا بکند، اما نفس لا تنقض به عنوان یک مرجح مطرح است، و اگر به عنوان یک مرجح مطرح شد دیگر موضوع برای حکم عقل باقی نمی ماند، برای اینکه موضوع حکم عقل یک قیدش«عدم وجود مرجح فی البین» بود، و«لا تنقض یصلح للمرجحیة» و صلاحیت کامل برای عنوان مرجحیت دارد.

نتیجۀ این بحث این شد که استصحاب بر اصالة التخییر که یک اصل عقلی محض است تقدّم دارد و تقدّمش هم به نام ورود مطرح است، به همین کیفیتی که ملاحظه کردید. مقایسه استصحاب با برائت شرعیه و اصالة الاباحة و با اصالة الطهارة باقی می ماند که اینها همۀ شرعی هستند و دلیلشان دلیل شرعی است، یعنی یک طرف، حدیث رفع داریم به نام«رفع ما لا یعلمون»، یک طرف«لا تنقض الیقین بالشک» داریم. در روز جمعه استصحابی که متکّی به لا تنقض است اقتضای بقای وجوب نماز جمعه را می کند، از طرفی هم«رفع ما لا یعلمون» اقتضای عدم وجوب می کند«لان صلاة الجمعه مما لا یعلمون» وجوبش که برای ما روشن نیست، حدیث رفع می گوید: «رفع ما لا یعلمون» و هر دو هم دلیل لفظی و شرعی هستند. آن حدیث رفع است به عنوان«رفع ما لا یعلمون»، این هم حدیث زرارة است که می گوید: «لا تنقض الیقین بالشک». اما علت تقدّم«لا تنقض الیقین بالشک» بر حدیث رفع و همین طور بر«کل شیء لک حلال» و همین طور بر قاعده طهارت: «کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر» را دقت بفرمایید برای بعد ان شاء الله.

پرسش:

1 - فرق بین ورود، حکومت و تخصّص را بیان کنید.

2 - نقش تعبّد را در مسأله ورود و تخصّص توضیح دهید.

3 - علت تقدّم استصحاب بر برائت عقلیه چیست؟

4 - چرا استصحاب بر اصالة الاحتیاط مقدم می شود؟

5 - دلیل تقدّم استصحاب بر اصالة التخییر چیست؟

ص:579

درس پانصد و هفتم

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد للّه ربّ العالمین و الصّلوة و السّلام علی سیّدنا و مولینا و نبیّنا أبی القاسم محمّد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و علی آله الطیّبین الطّاهرین المعصومین و لعنة اللّه علی أعدائهم أجمعین، من الآن الی قیام یوم الدّین.

تعارض بین دو استصحاب

دقّت در عنوان علم و عدم علم در اصول عملیه

بحث در این بود که علت تقدّم استصحاب بر اصول عملیه شرعیه مثل برائت شرعی و اصالة الاباحه شرعی و اصالة الطهارة شرعی چیست؟ ابتداء باید یک نظر اجمالی به عمدۀ ادلۀ اصول شرعیه بشود. ما می بینیم که در تمامی اینها یک عنوان مطرح شده است، منتها در بعضی از اینها به صورت غایت ذکر شده است و در بعضی دیگر به عنوان خود موضوع است و آن عنوان علم و عدم العلم است.

در دلیل اصالة الحلیة، مسأله به این صورت است: «کل شیء لک حلال حتی تعلم انه حرام بعینه»، غایت«حتی تعلم» دلیل بر این است که آن شیئی که محکوم به حلیّت است و آن شیئی که موضوع برای حلیّت قرار گرفته است، یعنی شیء«غیر معلوم الحرمة»، در

ص:580

حقیقت کأن اینجوری می شود: شیء«غیر معلوم الحرمة یکون محکوما بالحلیة» و همین طور در دلیل قاعدۀ طهارت، عنوان علم به صورت غایت ذکر شده است، «کل شیء طاهر حتی تعلم انه قذر» که این غایت واقع شدن علم موجب این می شود که آن شیء محکوم به طهارت، یک قیدی پیدا کند و آن قید، عنوان غیر معلوم النجاسة است. کأن این «حتی تعلم» یک چنین خصوصیتی را در موضوع اضافه می کند.

در حقیقت لسان این دو قاعده با حدیث رفع، یک لسان می شود. معنای حدیث رفع این است: «رفع ما لا یعلمون»، عنوان عدم العلم در موضوع حدیث رفع اخذ شده است.

در دلیل اصالة الاباحه هم«ما لا یعلم حرمته» بود. در دلیل اصالة الطهاره«ما لا یعلم نجاسته» بود. پس در همۀ اینها یک عنوان«ما لا یعلم» مأخوذ است، منتها آن دوتا را از غائیت علم استفاده کردیم، در حدیث رفع هم خود عنوان«ما لا یعلمون» این معنا را دلالت می کند.

اینجا باید نکته ای را ملاحظه کنیم که این عنوان علم که در اینجا مطرح است، آیا مقصود از علم، علم وجدانی و علم صددرصد است، یا مقصود از علم، همان حجّت بر حرمت است، حجّت بر نجاست است، یا در«ما لا یعلمون» حجّت بر تکلیف است. آیا مقصود از علم که می فرماید: «کل شیء طاهر حتی تعلم»، این صددرصد غایت واقع شده است، یا«تعلم انه قذر» معنایش این است که«تقوم الحجّة علی قذارته، یقوم الدلیل علی نجاسته»؟

مقصود از علم در اصول عملیه

ظاهر این است که مقصود از علم، آن علمی که به معنای یقین وجدانی است، نیست، بلکه این روایت می خواهد بگوید که هر چیزی که شما حجّتی بر نجاست آن نداشتید، محکوم به طهارت است، هر چیزی را که شما حجّتی بر حرمت آن نداشتید محکوم به حلیّت است و«رفع ما لا یعلمون» می گوید: هر تکلیفی را که شما حجّتی بر اثبات آن تکلیف نداشتید، مرفوع است. پس ولو اینکه کلمۀ علم در اینجا ذکر شده است، اما علمی که در اینجا ذکر شده است، علم خاص نیست، یقین وجدانی نیست، بلکه مراد، مطلق حجّت شرعی و عقلی است. اگر شما یک حجّت عقلیه ای پیدا کردید که بالاترین حجّت عقلیه، خود قطع است، مسأله ای نیست، اگر حجّت شرعیه پیدا کردید، این روایت

ص:581

نمی خواهد بگوید: با وجود حجّت شرعیه بر نجاست و حلیّت و تکلیف باز هم«رفع»، باز هم محکوم به حلیّت است، باز هم محکوم به طهارت است.

پس وقتی که اینها را روی هم ملاحظه می کنیم و یک دقتی هم در آن بکار می بریم، می بینیم که موضوع تمام اصول شرعیه، آنجایی است که حجّتی برخلاف نباشد، یعنی اگر بخواهیم خلاصه کنیم، آنجایی است که یک حجّت شرعیه یا عقلیه ای برخلافش تحقق نداشته باشد. «رفع ما لا یعلمون، یعنی رفع التکلیف الذی لا یکون علی اثباته حجّة، کل شیء محکوم بالحلّیة حتی تعلم، یعنی کل شیء لم تقم الحجّة علی حرمته فهو محکوم بالحلّیة» و همین طور در قاعدۀ طهارت، اینها یک چیزهایی است که خود عرف اینجوری معنا می کند، ولو اینکه انسان وقتی که با نظر بدوی با این عبارات برخورد می کند، می بیند که در این عبارات، کلمۀ علم ذکر شده است، اما دقت که می کند، می بیند علم، موضوعیت ندارد، مقصود از علم، حجّت است، چه حجّت شرعیه و چه حجّت عقلیه.

حالا که این طور شد، می آییم سراغ اینکه چرا استصحاب بر اینها مقدّم است؟ در همان مثالی که عرض کردیم، روز جمعه ابتداء ما با دوتا اصل مواجه هستیم: یکی اصالة البرائة که می گوید: نماز جمعه«لیس بواجب»، برای اینکه وجوب نماز جمعه مشکوک است و«رفع ما لا یعلمون». از طرفی می بینیم استصحاب بقای وجوب نماز جمعه اقتضا می کند که وجوب نماز جمعه در عصر غیبت باقی باشد. حالا چرا استصحاب بر این برائت تقدّم دارد؟ چرا«لا تنقض الیقین بالشک» را بر«رفع ما لا یعلمون» مقدّم می داریم؟ به همین بیانی که عرض شد«رفع ما لا یعلمون» می گوید: وجوبی که حجّتی بر ثبوت آن وجوب نباشد، «هو مرفوع». «لا تنقض الیقین بالشک حجّة علی ثبوت الوجوب». حالا چرا حجّت است؟ یا از باب اینکه خود معنای«لا تنقض الیقین بالشک» با آن خصوصیتی که ما ذکر کردیم، که آنجا هم مقصود از یقین، حجّت بود و مقصود از شک، غیر حجّت و «لا تنقض الیقین بالشک» به«لا تنقض الحجّة باللا حجّة» تبدّل پیدا کرد.

خود این عبارت«لا تنقض الحجّة باللا حجّة» معنایش این است که در این زمانی که شما شک دارید، آن حجّتی که از آن تعبیر به یقین یا شبه یقین می شد، حجّیّتش برای تو باقی است. معنای استصحاب در حقیقت اعتبار بقاء حجّت سابقه است«فی زمان الشک»، یعنی می خواهد بگوید: این یقینی که شما دارید به اینکه اول ظهر، لباس شما طاهر بود، این یقین یک چیزش با عقل ارتباط دارد و آن نسبت به طهارت اول ظهر است

ص:582

که حجّیّت یقین حجّیّت ذاتیه است، اما همین یقین را شارع به عنوان تعبّد می خواهد حجّیّتی به او بدهد برای الان که برای شما مشکوک است، برای الان که طهارت صبح برای شما غیر متیقن است. وقتی که می گوید: «لا تنقض الحجّة باللا حجة»، یعنی اعتبار حجّیّت حجّت باقی است تا زمانی که حجّتی برخلاف نیامده است، منتها اعتبار حدوثی آن ارتباط به عقل دارد. عقل یقین را حجّت ذاتیه و حجّت فی نفسه می داند اما چون یقین بقاء وجود ندارد، اینجا شارع اعمال تعبّد می کند. مثل اینکه شارع می گوید: «انا جعلت الیقین حجّة بالاضافة الی زمان اللاحق»، این معنای«لا تنقض الحجّة باللا حجة» است.

عدم بقای موضوع برائت شرعیه با وجود استصحاب

وقتی که خود شارع یک حجّیّت تعبّدیه به یقین به لحاظ زمان لاحق، می دهد و می گوید: من او را حجّت قرار دادم، آیا موضوع برائت شرعیه می تواند محفوظ باشد؟ موضوع برائت شرعیه آنجایی بود که حجّتی درکار نباشد. موضوع اصالة الاباحه آنجایی بود که حجّتی درکار نباشد. موضوع اصالة الطهارة آنجایی بود که حجّتی درکار نباشد.

خود شارع به لسان«لا تنقض الیقین بالشک» می گوید: من تعبّدا یک حجّیّتی به یقین برای زمان شک دادم. پس در حقیقت مفاد«لا تنقض الیقین بالشک» بقای حجّیّت حجّت است، «الی ان یقوم حجّة علی خلافه»، اما حالا که«لم یقم، هذه حجّة الی ان یقوم الحجّة». وقتی که«هذه حجّة» با وجود حجّت، دیگر«رفع ما لا یعلمون» نمی تواند نقشی داشته باشد، اصالة الطهاره و اصالة الاباحه نمی تواند پیاده شود.

(سؤال... و پاسخ استاد:) در مطلق حجّت، استحکام وجود دارد، منتها استحکامی که در یقین وجود دارد قوی تر است، اما در حجّتهای دیگر نیز استحکام هست. اگر شارع ظنی را حجّت قرار داد، به لحاظ حجّت بودنش استحکام پیدا می کند، ولو اینکه استحکام یقینی در آن نباشد. این بیان معنایش این نیست که ما از خود یقین برویم سراغ متیقن. ما هیچ وقت در«لا تنقض الیقین بالشک» سراغ متیقن نمی رویم آن طوری که مرحوم شیخ بیان کردند.

بیان بودن دلیل استصحاب بر حکم

یا مسأله را اینجوری پیاده کنیم که به خود«لا تنقض الیقین بالشک» به عنوان اینکه

ص:583

مفادش ابقای حجّیّت حجّت و ادامۀ حجّیّت حجّت در زمان شک است کار داریم، یا اینکه روی نفس وجود«لا تنقض الیقین بالشک» تکیه می کنیم. می گوییم: آیا در یک جایی که«لا تنقض الیقین بالشک» وظیفه را مشخص می کند، ما حجّت بر حکم خدا داریم یا نه؟ وقتی که روز جمعه«لا تنقض» می آید وظیفۀ وجوبی نماز جمعه را مشخص می کند، آیا با توجه به«لا تنقض، لنا حجّة علی الحکم ام لا»؟ ما نمی توانیم بگوییم: ما حجّت بر حکم نداریم«لا تنقض حجّة» و شاهد بر حجّیّتش این است که اگر«لا تنقض» جریان پیدا کرد و حکم به وجوب نماز جمعه کرد و به حسب واقع هم نماز جمعه واجب بود، آیا آن وجوب واقعی، تنجّز پیدا می کند یا نه؟ بلا اشکال تنجز پیدا می کند. همان اثری که از نظر حجّیّت در اماره وجود دارد، همان اثر در لا تنقض وجود دارد. اگر استصحاب گفت: این واجب است، به حسب واقع هم واجب بود، آن وجوب واقعی به کمک استصحاب تنجّز پیدا می کند، و گریبان عبد را می گیرد.

پس ولو ما به مفاد«لا تنقض الیقین بالشک» کاری نداشته باشیم اما این معنا را ملاحظه کنیم که آیا وجود«لا تنقض» به لحاظ بیان حکم، «هل هو حجّة علی الحکم ام لا»؟ بلا اشکال این حجّت بر حکم است. وقتی که«لا تنقض الیقین بالشک» حجّت بر حکم شد، دیگر«رفع ما لا یعلمون» نمی تواند پیاده شود، برای اینکه معنای«رفع ما لا یعلمون» این شد«رفع» آن تکلیفی که حجّت بر ثبوتش نبود. شیئی حلال است که حجّت بر حرمت نداشته باشد، شیئی طاهر است که حجّت بر نجاست آن نباشد.

استصحاب به عنوان یک حجّت روشن می تواند تکلیف را بیان کند، حرمت را بیان کند، نجاست را بیان کند. در حقیقت با ملاحظۀ این مطلبی که ما عرض کردیم، استصحاب بر اصول شرعیه عملیه، تقدّم پیدا می کند و نحوه تقدّمش هم همان تقدّم ورودی است، منتها این نیاز به توضیح داشت، اما تقدّمش بر اصول عملیه عقلیه روشنتر و واضح تر بود.

تا اینجا روی ترتیب بحث، تقدّم اماره بر استصحاب را ملاحظه کردیم. تقدّم استصحاب را بر اصول عملیۀ دیگر نیز ملاحظه کردیم، که این یک نتیجۀ سومی هم برای ما داشت و آن اینکه اگر اماره بر استصحاب تقدّم داشته باشد، که استصحاب هم بر اصول عملیه دیگر تقدّم دارد، به طریق اولی تقدّم امارات بر اصول عملیۀ دیگر هم روشن شد، برای اینکه اماره بر استصحاب هم تقدّم دارد و استصحاب بر اصول عملیه. پس تقدّم امارات بر اصول عملیۀ دیگر کاملا روشن و واضح است. پس نسبت بین اینها تماما

ص:584

ملاحظه شد.

تعارض بین استصحابین

بحث مهمی که در اینجا باقی مانده است، تعارض بین دوتا استصحاب است. اولا چگونه بین دو استصحاب، تعارض واقع می شود؟ این جا مرحوم آخوند یک بیانی دارند که البته قدری نیاز به تکمیل دارد، و با ملاحظه آن تکمیل، بیان خیلی جامع و کامل می شود.

گاهی تعارض بین دو استصحاب به این نیست که ما علم اجمالی داریم به اینکه یکی از این دو استصحابها درست نیست و در حقیقت علم اجمالی داریم به اینکه حالت سابقه در یکی قطعا منتقض شده است، علم اجمالی به انتقاض نداریم، احتمال هم می دهیم که در هر دو حالت سابقه باقی باشد، ولی در عین حال بینشان معارضه افتاده است. چطوری چنین چیزی می شود؟

تعارض بین دو استصحاب به واسطه طروّ حالت جدید

ایشان می فرمایند: فرض کنید دو شیء در زمان سابق هر دو واجب بود و لازمۀ وجوبش هم این بود که جمع بین عمل به هر دو و اتیان هر دو امکان داشت، هر دو ممکن العمل بودند بدون اینکه هیچ مسأله ای در زمان سابق وجود داشته باشد، ولی الان که زمان لاحق پیش آمده است، دو چیز تازه پیدا شد: یک چیز تازه این است که بقای وجوبشان مشکوک است، به خاطر یک جهتی که پیش آمده است، مثل مسألۀ زمان غیبت که در نماز جمعه موجب شک در بقای وجوب شده است. جهتی پیش آمد که بقای وجوب را در هر دو مشکوک کرده است و یک جهت دومی هم تازه پدید آمده است، بدون اینکه در سابق بوده باشد و آن جهت دوم این است که الان در زمان لاحق و در شرایط فعلی، جمع بین این دو عمل، امکان ندارد. نمی شود بین این دو عمل جمع کرد.

مسائلی پیش آمده و خصوصیاتی تحقق پیدا کرده است که اگر ما بخواهیم بین این دو در مقام عمل، جمع کنیم امکان ندارد.

اینجا از طرفی نسبت به هرکدام، استصحاب وجوب جریان پیدا می کند و ما علم اجمالی نداریم به اینکه حالت سابقه در یکی منتقض شده است، بلکه احتمال می دهیم که

ص:585

هر دو بر وجوبشان باقی باشند، بدون اینکه علم اجمالی هم در کار باشد، اما از طرف دیگر می بینیم که اگر این دو واجب باشند، مثل انقاذ دو غریق که هر دو فی نفسه واجب هستند، لکن در مقام عمل نمی شود بین آن دو جمع کرد، این جا هم چنین مسأله ای پیش آمده است. اینجا هم مثل همان مسأله انقاذ غریقین می شود. یعنی داخل در باب تعارض نیست، داخل در باب تزاحم است، یعنی دو استصحاب وجوب جریان پیدا می کند و دو «لا تنقض» نسبت به هرکدام جاری می شود، لکن چون در مقام عمل، جمع بین دو «لا تنقض» امکان ندارد و فرضا ترجیحی هم وجود ندارد، همان حکم متزاحمین که عبارت از تخییر است در آنجایی که اهم و مهمی نباشد، همان حکم اینجا پیاده می شود.

پس این یک نوع تعارض است که اگر شما بخواهید اسم این را تعارض هم نگذارید، ما خیلی بحثی با شما نداریم. می خواهید اسم این را تعارض بگذارید و حکم تزاحم را بر آن بار کنید، می خواهید از اول بگویید: این تعارض نیست، این دو استصحاب متزاحم است، مثل دو دلیل لفظی متزاحم، این هم دو استصحاب متزاحم است، و مسأله تخییر در اینجا مطرح می شود. این یک نوع که حسابش کنار می رود.

تعارض دو استصحاب به واسطه وجود علم اجمالی با توجه به تقدّم و تأخّر

اما نوع دوم آنجایی است که علت معارضۀ بین این دو استصحاب را این می بینیم که علم اجمالی داریم به اینکه حالت سابقه در یکی غیر معیّن از این دو منتقض شده است و این علم اجمالی است که ایجاد معارضه بین این دو استصحاب کرده است. می خواهیم دو استصحاب جاری کنیم اما علم اجمالی داریم که در یکی از اینها قطعا حالت سابقه منتقض است. اینجا ابتداء دو صورت دارد:

یک وقت این است که بین این دو استصحاب و بین این دوتا شک، هیچ گونه سببیت و مسببیتی وجود ندارد مثل اکثر موارد علم اجمالی. اگر شما علم اجمالی پیدا کردید به اینکه یک نجاستی در یکی از این دو ظرفی که حالت سابقه هر دو، طهارت بوده است واقع شد، حالا می خواهید دو استصحاب طهارت جاری کنید، شک دارید که«هذا الظرف طاهر ام لا؟»، استصحاب طهارت است. «ذاک الظرف طاهر ام لا»؟ استصحاب طهارت. ما می گوییم: این دو باهم متعارض است، برای اینکه ما علم اجمالی داریم که نجاستی با احد الانائین ملاقات کرد و ماء واقع در احد انائین را محکوم به نجاست کرد و

ص:586

بین این دو شک و این دو استصحاب، هیچ گونه تقدّم و تأخّر و علّیّت و معلولیت و سببیّت و مسببیّتی مطرح نیست. استصحاب طهارت در این ظرف با استصحاب طهارت در آن ظرف هیچ گونه تقدّم و تأخّری ندارند.

اما یک وقت این است که در عین اینکه علم اجمالی به انتقاض حالت سابقه در یکی از دو استصحاب داریم، اما بین این دو استصحابها و بین این دو شکی که مجرای استصحاب است، تقدّم و تأخّر مطرح است، سببیت و مسببیت مطرح است. وقتی که مسأله سببیت و مسببیت مطرح است، ما می بینیم که سه جور سببیت و مسببیت داریم:

یک سببیت و مسببیت شرعیه، یک سببیت و مسببیت عقلیه، یک سببیت و مسببیت عادیه که تقدّم و تأخّر بین این دو استصحاب، سه جور تصور می شود.

سببیّت و مسببیّت شرعی، عادی، عقلی

اما تقدّم و تأخّر شرعی، مثل همان مثال معروف: اگر یک لباس نجسی را به یک آب مشکوک الکرّیة تطهیر کنند که حالت سابقه آن آب، کرّیت بوده است، اینجا بعد از آنکه این لباس نجس به آب مشکوک الکرّیه ای که حالت سابقه اش کرّیت بوده تطهیر شد، ابتداء ما دو استصحاب داریم: یکی استصحاب کریت که در ماء جریان پیدا می کند، یکی هم استصحاب بقای نجاست که در لباس جریان پیدا می کند. بین این دو استصحاب، تقدّم و تأخّر است و بین شکهای اینها سببیت و مسببیت است، برای اینکه اگر از ما سؤال کردند: چرا شک داری که این لباس تو پاک شد یا نه؟ می گوییم: برای اینکه شک دارم که آن آبی که این لباس با آن تطهیر شد، آیا کرّ بود یا کرّ نبود؟ پس بین این دو، تقدّم و تأخّر شرعی مطرح است.

این دو استصحاب ابتداء باهم تعارض دارند برای اینکه نمی شود از طرفی حکم کنیم به اینکه آن آب بر کرّیت باقی است، و از طرف دیگر حکم کنیم به اینکه لباس بر نجاست باقی است زیرا ما یقین داریم که حالت سابقه در یکی از این دو منتقض شده است، برای اینکه اگر آب کرّیتش منتقض شده باشد، این لباس بر نجاست باقی است، اما اگر آب به کرّیتش باقی بود، لازمه اش طهارت لباس است و معنای طهارت لباس، انتقاض حالت سابقه نجاست در لباس است. پس ما یقین داریم که حالت سابقه در ماء یا در لباس بلااشکال انتقاض پیدا کرده است و همین علم اجمالی به انتقاض است که بین این دو

ص:587

استصحابها ایجاد معارضه و تنافی کرده است. این سببیت و مسببیت شرعیه است.

اما سببیت و مسببیت عادیه مثل حیات زید و نبات لحیۀ زید. فرض کنید موقعی که از پیش شما رفت لحیۀ او روئیده نشده بود، حالا یک سال گذشت، بعد از یک سال، شما دوتا شک دارید: شک می کنید که نبات لحیه برای او پیدا شده است یا نه و منشأ شک شما در اینکه نبات لحیه برایش پیدا شده است یا نه، این است که نمی دانید که حیاتش باقی است یا نه. اینجا دو استصحاب متعارض داریم: یکی استصحاب بقای حیات زید و یکی استصحاب عدم نبات لحیۀ زید. حالت سابقه هر دو محفوظ است، اما ما یقین داریم که بین این دو جمع نمی شود. اگر حیات زید بقا پیدا کرده است، عادتا نبات لحیه هم همراهش هست و اگر نبات لحیه تحقق پیدا نکرده است، چون شک ما مسبب از حیاتش است، پس حیاتی در کار نبوده است و موتی برای او پیش آمده است.

سببیت و مسببیت عقلیه هم مثل حرارت و آتش اگر در یک جایی فرض کنیم استصحاب بقای یکی و عدم دیگری را، مثلا فرض کنیم آتش تحقق داشته است و در آن اوائلش حرارتی نبوده است، حالا شما دور شدید شک می کنید که حرارت پیدا شد یا نه، منشأش این است که آیا آتش در آنجا باقی هست یا نه؟ از طرفی استصحاب بقای آتش را جاری کنید، از طرفی استصحاب عدم حرارت را جاری کنید، با اینکه شک در بقاء حرارت مسبب از شک در بقای آتش است، و سببیت و مسببیت اینها، سببیت و مسببیت عقلی است. پس ما در سه مورد باید بحث کنیم: یکی در آنجایی که در تعارض هیچ سببیت و مسببیتی نباشد، مثل اطراف علم اجمالی بدون سببت و مسببیت. یکی در آنجایی که سببیت و مسببیت شرعیه باشد. یکی هم آنجایی که سببیت و مسببیت عقلیه باشد.

ببینیم که تعارض بین استصحابین در این سه مورد حکمش چیست؟

پرسش:

1 - مقتضای دقّت در عنوان علم و عدم علم در اصول عملیه چیست؟

2 - مقصود از علم در اصول عملیه چه علمی است؟

3 - دلیل تقدم استصحاب بر برائت شرعیه چیست؟

4 - در تعارض بین دو استصحاب چند صورت تصور می شود؟ توضیح دهید.

5 - انواع سببیّت و مسببیّت دو استصحاب را نسبت به هم بیان کنید.

ص:588

فهرست مطالب

ص:589

ص:590

*فهرست مطالب*

مباحث اصول عملیه 5

استصحاب 5

استصحاب وجودی و استصحاب عدمی 7

درس چهارصد و چهل و یکم 7

جریان استصحاب وجودی 7

فرق نظر استاد با فاضل نراقی در تعارض استصحاب عدمی با وجودی 8

بیان معنای تعارض بالعرض 9

مراد فاضل نراقی(ره) از تعارض استصحاب عدمی با وجودی 9

جمع استصحاب وجودی با استصحاب عدمی 10

توضیحی دربارۀ معنای اطلاق 12

تغایر موضوع بلحاظ وجود یا عدم قید 13

استصحاب تعلیقی 16

درس چهارصد و چهل و دوم 16

اشکال مشترک در استصحاب تنجیزی و تعلیقی: عدم اتحاد موضوع 18

مانعیت تعلیق از جریان استصحاب 19

تعلیق موضوع یک حکم 20

سببیت یا تعلیق در معنای«ان جائک زید فاکرمه» 20

تشابه ملازمۀ جعل و انشا با سببیت شرعیه 22

درس چهارصد و چهل و سوم 24

راه پیدا شدن تعلیق و بیان تعلیق شرعی 24

فرق تعلیق شرعی با تعلیق عرفی 25

شک در جریان استصحاب با تغییرات در موضوع 27

لزوم یقین فعلی و شک فعلی در«لا تنقض» 28

مانعیت تعلیقیّت از جریان استصحاب 30

درس چهارصد و چهل و چهارم 33

اشکال تعدد عنوان در استصحاب تعلیقی 33

معلق بودن، مانع از جریان استصحاب 34

جعل حکم وجوب تعلیقی با حکم شارع 35

ص:591

مراد از فعلیت در حکم شرعی و انواع حکم شرعی 36

منشأ شک در بقای حکم تعلیقی شرعی 37

عدم لزوم تعلق یقین به حکم تنجیزی 39

پیدا شدن شک با تغیّر حال موضوع 40

حکم شرعی، موضوع وجوب اطاعت از نظر عقل 41

درس چهارصد و چهل و پنجم 43

کلام محقق نائینی(ره) در مورد مستصحب و انواع آن 43

تصور شک در بقای حکم کلی از نظر مرحوم نائینی(ره) 46

بیان مرحوم نائینی(ره) در مورد عدم جریان استصحاب تعلیقی 47

معنای استصحاب صحت تأهلیه و جریان آن برمبنای شیخ انصاری(ره) 49

عدم جریان استصحاب صحت تأهلیه برمبنای مرحوم نائینی(ره) 50

استصحاب تعلیقی 52

درس چهارصد و چهل و ششم 52

تعریف استصحاب تعلیقی در کلام محقق نائینی(ره) 52

مراد از استصحاب تعلیقی و مختار استاد 54

کلام محقق نائینی(ره) در ردّ واجب مشروط 55

توجه به ثبوت و تحقق هر حکمی به تناسب خودش 57

زمان تحقق و فعلیت حکم 58

ردّ استصحاب تعلیقی در بیان محقق نائینی(ره) 58

درس چهارصد و چهل و هفتم 61

راه مرحوم شیخ(ره) برای حل مسألۀ استصحاب تعلیقی 61

حل مشکل استصحاب تعلیقی از راه استصحاب تنجیزی 62

باقی بودن اشکال در استصحاب تعلیقی به نظر مرحوم نائینی(ره) 64

جواز استصحاب بقای سببیت با مجعول شرعی بودن سبب 65

شبهۀ مثبتیت و ارتباط آن با نظر امام(ره) 65

اشکال به مرحوم شیخ(ره) در منشأ انتزاع سببیت 66

اشکال محقق نائینی(ره) به شیخ(ره) در استصحاب تعلیقی 68

درس چهارصد و چهل و هشتم 70

تعارض دائمی استصحاب تنجیزی در مقابل جریان استصحاب تعلیقی 70

حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی از نظر شیخ(ره) 72

سببیت؛ علت حکومت استصحاب تعلیقی بر استصحاب تنجیزی 73

علت بودن سببیت در حکومت استصحاب تعلیقی بر تنجیزی 75

ص:592

درس چهارصد و چهل و نهم 80

بیان بعض الاعلام راجع به کلام مرحوم آخوند(ره) در استصحاب تعلیقی 80

عدم تعارض میان استصحاب تعلیقی و استصحاب تنجیزی در کفایه 83

وجود تعارض میان دو استصحاب تعلیقی و تنجیزی 84

تقدم اصل سببی بر مسببی در صورت تعارض 85

نظر استاد در تقدم اصل سببی بر مسببی در صورت تعارض استصحابین 87

درس چهارصد و پنجاهم 89

بیان حضرت امام(ره) در قبول حکومت استصحاب تنجیزی 89

معنای حاکمیت استصحاب در سبب بر استصحاب در مسبب 91

عبارات مختلف در تردید برای اثبات یک نوع تردید 92

تبدل حکم تعلیقی به یک حکم فعلی 95

درس چهارصد و پنجاه و یکم 97

منشأ واحد برای شک در صورت تعارض استصحابین 97

زمان جریان استصحاب تنجیزی 98

مفاد دلیل در استصحاب تعلیقی 101

شرعی بودن ترتب حکم فعلی، بعد از معلق علیه بر حکم تعلیقی شرعی 103

اصالت عدم تحقق حکم جدید و استصحاب اباحه بعد الغلیان 105

استصحاب احکام شرایع سابقه 107

درس چهارصد و پنجاه و دوم 107

استصحاب عدم نسخ در رابطۀ با شریعت اسلام 107

اشکالات در جریان استصحاب عدم نسخ 109

جواب شیخ(ره) از اشکالات در جریان استصحاب عدم نسخ 110

اشکال حضرت امام(ره) به استصحاب شریعت سابقه 113

درس چهارصد و پنجاه و سوم 116

اشکال بعض الاعلام به جریان استصحاب در همه شرایع 117

اختصاص یا عدم اختصاص حکم به حاضرین 118

ردّ کلام بعض الاعلام و دلیل بر جریان استصحاب عدم نسخ 120

محل و شرایط جریان استصحاب عدم نسخ 120

معنای حقیقی نسخ 122

اشکال به عدم تمامیت ارکان استصحاب 123

درس چهارصد و پنجاه و چهارم 125

اشکالات در استصحاب عدم نسخ 125

ص:593

مراد از ناسخیّت بالکلیه 126

اشکال مرحوم نائینی(ره) در استصحاب عدم نسخ با شک در نسخ 127

اشکال استصحاب عدم نسخ با وجود علم اجمالی 130

درس چهارصد و پنجاه و پنجم 133

عدم حجیت مثبتات اصول و حجیت مثبتات امارات 133

اشکال جریان استصحاب در موضوع بدون حکم 135

جریان استصحاب با وجود اثر شرعی برای لازم عقلی 137

علت عدم جریان استصحاب در خود لوازم عادی و عقلی 138

کلام مرحوم آخوند(ره) در وجه فرق میان امارات و اصول 140

درس چهارصد و پنجاه و ششم 142

عدم تحقق مقدمات حکمت در ادلۀ اصول از نظر مرحوم آخوند(ره) 142

دو مبنا در باب امارات و مختار استاد 144

ظن به لازم و ملزوم و ملازم 145

حجیت امارات؛ تعبدیه یا امضاییه 147

حجیت مثبتات اصول 150

درس چهارصد و پنجاه و هفتم 150

عدم فرق میان امارات و اصول در مثبتات 150

کلام مرحوم نائینی(ره) در علیت حجیت مثبتات امارات 151

کلام مرحوم آخوند(ره) در حجیت مثبتات اصول 153

استدلال مرحوم شیخ انصاری(ره) در وحدت لازم و ملزوم و ملازم 155

اثر شرعی و خلط آن در کلام حضرت امام(ره) 158

درس چهارصد و پنجاه و هشتم 160

ترتب اثر شرعی بر لازم عقلی یا لازم عادی با استصحاب 160

تحقق یقین به اصل شیء و لازم و ملزوم و ملازم آن 161

احتمالات دوگانه در معنای لا تنقض و مختار شیخ(ره) 163

شبهۀ موضوعیت داشتن یقین و پاسخ استاد 165

مراد از یقین در لا تنقض الیقین 167

عدم ترتب آثار لوازم بر«لا تنقض الیقین بالشک» 168

درس چهارصد و پنجاه و نهم 171

عدم ترتب آثار شرعیه بنابر معانی دوگانۀ«لا تنقض» 171

عدم ارتباط«لا تنقض الیقین بالشک» به لوازم عقلیه و عادیه 172

اشکال استاد به مرحوم آخوند(ره) در ابتنای مسأله بر اطلاق 173

ص:594

اشکال به مرحوم شیخ(ره) در عدم قابلیت جعل تشریعی در لوازم 175

خروج تخصصی آثار شرعیۀ لوازم عقلی و لوازم عادی از لا تنقض 176

اثر شرعی دوم موضوع برای اثر شرعی و جریان استصحاب 177

جریان استصحاب و ترتب اثر شرعی دوم 179

درس چهارصد و شصتم 181

بیان اشکال در موضوع اثر شرعی دوم یعنی لازم شرعی 181

امکان ثبوت حکم و موضوع با«لا تنقض الیقین بالشک» 183

عدم شمول ادلۀ حجیّت خبر واحد به اخبار مع الواسطه 184

الغاء خصوصیت یا تنقیح مناط، راهی برای شمول ادلۀ حجیّت خبر واحد 185

لزوم حفظ عنوان موضوع در قضیه حقیقیه 187

درس چهارصد و شصت و یکم 190

اشکال بر لا تنقض؛ لزوم اثبات حکم و موضوع باهم 190

نظر مرحوم آخوند(ره) در جعل حکم مماثل در موضوعات مثل احکام 191

عدم فرق میان جریان استصحاب در حکم و موضوع 193

تعبد به وجود موضوع؛ مفاد استصحاب الموضوع 194

پاسخ استاد به عدم جریان استصحاب در موضوعات 196

درس چهارصد و شصت و دوم 199

اثبات آثار دوم و سوم و... بدلیل استصحاب در موضوع اول 199

فرق جریان لوازم عقلیه و آثار شرعیه بر لوازم عقلیه، با لوازم شرعیه 201

عناوین در آثار بر لوازم در اصل مثبت 203

جریان استصحاب، آثار شرعی مترتب بر لوازم لوازم 205

درس چهارصد و شصت و سوم 207

خفای واسطه؛ مورد استثنای از اصل مثبت 207

فرق نظر تحقیقی و مسامحی عرف با نظر عقل در خفای واسطه 208

مناقشۀ استاد در مثال حضرت امام(ره) برای واسطۀ خفی 209

بیان توجه شارع به دید عرفی و قبول آن 211

مراد از معنای خفای واسطه از نظر عرف 213

درس چهارصد و شصت و چهارم 216

کلام مرحوم شیخ(ره) در مورد استثنای واسطۀ خفیه 216

بیان مشکل در مسألۀ یوم الشک و نظایر آن 218

راه حل مرحوم شیخ(ره) برای خفای واسطه 220

مراد از اول بودن و مرکب یا بسیط بودن آن 221

ص:595

راه حل مرحوم نایینی(ره) برای مشکلۀ در اول بودن 222

راه حل حضرت امام(ره) برای اشکال در اول بودن 223

نکات در اصل مثبت 225

درس چهارصد و شصت و پنجم 225

نظر مرحوم آخوند(ره) در واسطۀ در ترتب اثر بر مستصحب 225

حکم موارد برزخ میان استصحاب و اصل مثبت 226

تفصیل محقق خراسانی(ره) در موارد بین استصحاب و اصل مثبت 228

فرق میان محمول بالضمیمه و خارج محمول 229

نظر آخوند(ره) در تفصیل میان محمول بالضمیمه و خارج محمول 230

درس چهارصد و شصت و ششم 233

کلی بودن عناوین ذاتیۀ منطبق بر مستصحب و عناوین عرضی 233

اثر اتحاد وجودی میان کلی و فرد از دید مرحوم آخوند(ره) 235

ردّ استاد بر مرحوم آخوند(ره) برای اثر اتحاد وجودی کلی و فرد 235

عدم امکان ترتیب اثر بر کلی برای فرد 237

راه حل بعض الاعلام برای ترتیب اثر بر فرد 238

اشکال استاد به بعض الاعلام برای ترتیب اثر بر فرد 239

راه حل حضرت امام(ره)؛ کلی متشخص در خارج 240

درس چهارصد و شصت و هفتم 242

راه حل حضرت امام(ره)؛ کلی متشخص در خارج 242

فرق کلام حضرت امام(ره) با دیگران در ترتب آثار 243

بیان استاد در لزوم جریان استصحاب در کلی 245

اشکال استاد به تفصیل آخوند(ره) بین خارج محمول و محمول بالضمیمه 248

فرق بین استصحاب ملکیت و استصحاب عدالت در ترتب آثار کلی 249

درس چهارصد و شصت و هشتم 252

عدم جریان استصحاب فرد برای ترتیب آثار کلی در محمول بالضمیمه 252

فرق بین خارج محمول و محمول بالضمیمه بنابر احتمالات مختلف 254

لزوم مستصحب بودن حکم شرعی یا موضوع شرعی 256

اکتفای در اضافه به شارع در جریان استصحاب 257

نتیجۀ استصحاب موضوعی؛ روشن شدن حکم 258

درس چهارصد و شصت و نهم 260

عدم لزوم مستصحب از مجعول بالاستقلال 260

اشکال به استفادۀ لازمۀ عقلی از استصحاب 262

ص:596

جواب مرحوم آخوند(ره) بنابر ترتب اثر شرطیت 264

امکان فرق میان شرط و مانع و پاسخ به آن 265

بیان روایات در عدم فرق میان مانع و شرط 266

درس چهارصد و هفتادم 268

جریان استصحاب با اثر شرعی مترتب بر وجود شرط 268

کلام حضرت امام(ره) در مورد اثر شرعی مترتب بر وجود شرط 269

راه حل بعض الاعلام برای اثر شرعی مترتب بر وجود شرط 270

جریان استصحاب در مطلق شرط 271

جریان قاعدۀ لا تنقض در موارد اثر شرعی 272

استصحاب شرط 273

جریان استصحاب طهارت در موارد دارای اثر شرعی 275

درس چهارصد و هفتاد و یکم 277

عدم لزوم بودن مستصحب حکم شرعی یا موضوع آن در استصحابات عدمیه 277

عدم کفایت مأموربه با استصحاب و قاعدۀ فراغ و تجاوز، از نظر عقل 279

برگشت قاعدۀ فراغ و تجاوز و استصحاب به مقام جعل 280

اشکال جریان استصحاب عدم مانع 281

جواز استصحاب عدمی از نظر مرحوم آخوند(ره) 282

درس چهارصد و هفتاد و دوم 285

کلام مرحوم آخوند(ره) در عدم ترتب آثار غیر شرعی 285

تحقق ملزوم در صورت ثبوت بقای مستصحب با استصحاب 286

ثبوت برخی آثار غیر شرعی با استصحاب 287

تسامح در اثبات لوازم غیر شرعی با استصحاب از نظر حضرت امام(ره) 288

حکم طریقی راهی برای تحفّظ بر واقع 289

توجه به بقای مستصحب در زمان لاحق در استصحاب 292

درس چهارصد و هفتاد و سوم 294

تقدّم و تأخّر در رابطۀ با اجزای زمان در حادث واحد یا حادثین 294

جریان استصحاب با فرض حادث واحد مسلم 295

عناوین مختلف و جریان استصحاب در آنها 296

اصالت تأخّر حادث و بنای آن بر تسامح 297

کلام بعض الاعلام در جواز مرکب بودن موضوع 300

درس چهارصد و هفتاد و چهارم 303

صور مختلف دو حادث معلوم الحدوث 303

ص:597

فرض دو حادث معلوم الحدوث و مجهول التاریخ 304

فرق وجود خاص به نحو کان تامه و ناقصه 305

موضوعیت ترتب اثر بر وجود خاص 306

صورت اثر وجود خاص در احد الحادثین 307

تعارض استصحابها در صورت تقدم و تأخر و تقارن اثر 309

عدم منع از جریان دو استصحاب با فرض حمل اثر بر تقدم و تأخر 310

ملاک در جریان استصحابهای مختلفه 311

درس چهارصد و هفتاد و پنجم 313

بیان تحقق فاعل در کان تامه و اتصاف موضوع به محمول در ناقصه 313

نفی ترتب اثر؛ نتیجۀ استصحاب عدمی 314

جریان استصحاب با کان تامه و عدم جریان آن با ناقصه 316

اشکال به مرحوم آخوند(ره) در عدم جریان استصحاب با کان ناقصه 318

فرق لیس تامه یا عدم محمولی با لیس ناقصه یا عدم نعتی 320

درس چهارصد و هفتاد و ششم 322

عدم جریان دو استصحاب عدمی به نظر مرحوم آخوند(ره) 322

تعارض دو استصحاب عدمی به نظر شیخ طوسی(ره) 323

عدم جریان استصحاب عدمی در مورد موضوع اثر شرعی 325

مراد از اتصال زمان شک به زمان یقین 326

تمسک به عام در شبهۀ مصداقیه 327

درس چهارصد و هفتاد و هفتم 330

نظر مرحوم آخوند(ره) در مورد تردید در زمان شک به زمان یقین 330

مورد جریان استصحاب عدم با فرض عدم مانع 334

اشکال استاد به مرحوم آخوند(ره) در جریان استصحاب عدم 335

دوران امر میان دو یقین 336

شک در مورد یقین در دو قضیۀ تعلیقیه 337

درس چهارصد و هفتاد و هشتم 339

اشکال به مرحوم آخوند(ره) در تقسیم عناوین به واقعیه و خارجیه 339

عدم جواز تمسک به شبهۀ مصداقی خود دلیل 340

یقین و شک فعلی در جریان استصحاب 341

اشکال به کلام مرحوم آخوند(ره) در عدم احراز اتصال شک به یقین 342

ثمرۀ عملیه بین فرمایش آخوند و شیخ در صورت اثر داشتن یک عدم 343

فرق میان جریان استصحاب شخصی و استصحاب کلی 346

ص:598

درس چهارصد و هفتاد و نهم 348

عدم تردید در عناوین بلحاظ حال فعلی 348

«نقض الیقین بالشک» در شک ساری 349

عدم امکان دلالت لا تنقض بر حجیت استصحاب و قاعدۀ یقین 350

معنای تبدل شک به یقین در قاعدۀ یقین 352

عدم شبهۀ مصداقیۀ برای«لا تنقض» 353

عدم جریان استصحاب با عدم فاصله میان زمان متیقن و مشکوک 354

یقین به نقض حالت سابقه 356

درس چهارصد و هشتادم 358

مثال شبهه مصداقیه نقض یقین به شک از نظر محقق نائینی(ره) 358

جریان استصحاب نجاست در تمام فروض مسأله از نظر صاحب عروه(ره) 359

تفصیل در جریان اصل در اطراف علم اجمالی 360

کلام محقق نائینی(ره) نسبت به فروض علم اجمالی در محل بحث 361

عدم تطبیق معنای شبهه مصداقیه بر ما نحن فیه 363

خلط بین متیقن و یقین در کلام محقق نائینی(ره) 364

درس چهارصد و هشتاد و یکم 367

احتمال احراز انفصال بین زمان یقین و شک در کلام مرحوم آخوند 367

عدم تناسب احتمال احراز انفصال با ظاهر کلام مرحوم آخوند 369

مقتضای ملاک قرار دادن حال استصحاب 370

عدم جریان استصحاب در صورت وجود یقین به حالت سابقه 371

وجود تهافت بین صدر و ذیل کلام امام(ره) 372

درس چهارصد و هشتاد و دوم 375

حکم معلوم بودن تاریخ یکی از حادثین و مجهول بودن دیگری 376

استصحاب در حادثین؛ یکی معلوم و یکی مجهول، از نظر مرحوم آخوند 377

اشکال در جریان استصحاب عدم در مجهول التاریخ 378

مثال برای اثر عدم معلوم در زمان مجهول 379

جریان استصحاب در اثر داشتن عدم معلوم در زمان مجهول 381

درس چهارصد و هشتاد و سوم 383

جریان استصحاب در صورت تحقق دو حالت متضاد مجهولی التاریخ 383

کلام مرحوم محقق(ره) در تحقق دو حالت متضاد مجهولی التاریخ 384

خصوصیات محل بحث در دو حالت متضاد مجهولی التاریخ 386

مقدمۀ اول؛ عدم تأثیر حدث دوم در نقض طهارت 386

ص:599

مقدمۀ دوم؛ عدم لزوم تکرار طهارت به تکرار حدث 387

دلیل پذیرش قول صاحب معتبر در ما نحن فیه 387

شرط تنجّز علم اجمالی و ارتباط آن به مقام 388

حکم وجود حالت سابقۀ طهارت، علی الحالتین 389

درس چهارصد و هشتاد و چهارم 392

فرق بین مسألۀ تعاقب حالتین با مسأله حادثین 392

تعاقب حالتین؛ یکی معلوم و دیگری مجهول 393

حکم معلوم بودن تاریخ طهارت 394

دلیل عدم جریان استصحاب در مورد معلوم بودن تاریخ طهارت 395

حکم معلوم بودن تاریخ حدث 396

حکم معلوم بودن تاریخ طهارت دوم 398

حکم مجهول بودن تاریخ طهارت دوم 399

تنبیهات استصحاب 401

درس چهارصد و هشتاد و پنجم 401

بررسی امکان جریان استصحاب در امور اعتقادیه 401

جریان استصحاب در امور اعتقادیه با حفظ ضوابط استصحاب 402

ضابطۀ استصحاب 403

تقسیم امور اعتقادیه از نظر مرحوم آخوند(ره) 404

جریان استصحاب در امر اول از امور اعتقادیه نزد مرحوم آخوند 405

امکان جریان استصحاب حکمی در قسم دوم از امور اعتقادیه نزد آخوند(ره) 405

دلیل عدم جریان استصحاب موضوعی در امور اعتقادیه 406

مجعول بودن منصب نبوت و امامت 407

درس چهارصد و هشتاد و ششم 409

تمسّک به استصحاب نبوت موسی و عیسی(علیهما السلام) 409

کیفیت تمسّک اهل کتاب به استصحاب نبوت برای خودش 410

لزوم فحص در تمسک به اصول عملیه در شبهات حکمیه 410

عدم دلیل بر حجیّت استصحاب نزد کتابی 412

بطلان تمسّک به استصحاب نبوّت برای الزام مسلمانان 413

طریق یقین به نبوّت موسی و عیسی(علیهما السلام) نزد مسلمانان 414

اشکال شیخ انصاری(ره) به استصحاب کلی موسی و عیسی(علیهما السلام) 416

درس چهارصد و هشتاد و هفتم 417

بررسی تمسّک به استصحاب در عام افرادی و ازمانی 417

ص:600

تفصیل شیخ(ره) در رجوع به استصحاب در عام ازمانی و افرادی 418

شباهت مسأله مورد بحث به مسألۀ وجوب روزه در ماه رمضان 419

تفصیل مرحوم آخوند(ره) در عام ازمانی و افرادی از نظر جریان استصحاب 421

مصداق تفصیل مرحوم آخوند(ره) در فقه 423

درس چهارصد و هشتاد و هشتم 426

اخذ زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت و در عام به نحو عام استغراقی 426

اخذ زمان در دلیل عام به نحو عام استغراقی و در دلیل خاص به نحو ظرفیت 427

اخذ زمان در دلیل خاص به نحو قیدیت و در دلیل عام به نحو عام مجموعی 428

لزوم رجوع به دلیل عام در تمام فروض نزد امام(ره) 430

خروج عنوان دوام و استمرار از عام استغراقی و مجموعی 431

امکان استفاده عموم زمانی از طریق اطلاق دلیل 432

تقدّم و تأخّر بین عموم ازمانی و عموم افرادی از نظر امام(ره) 433

درس چهارصد و هشتاد و نهم 435

فرعیت عموم ازمانی بر عموم افرادی 435

تخصیص عموم افرادی 436

تخصیص عموم ازمانی 437

لزوم رجوع به عموم ازمانی در تمام صور مسأله از نظر امام(ره) 438

دلیل رجوع به عموم ازمانی در صورت استقلال زمان 439

دلیل رجوع به عموم ازمانی در صورت تصریح به قید استمرار 440

درس چهارصد و نودم 443

موارد استمرار زمانی از راه اطلاق 443

تمرکز بحث بر روی تقیید اطلاق زمانی 445

اشکال طولیت افراد زمان در اطلاق زمانی 446

عدم دلالت اطلاق بر جامعیت افراد 448

عدم تفاوت بین استمرار مستفاد از لفظ با استمرار مستفاده از مقدمات حکمت 449

درس چهارصد و نود و یکم 451

تفصیل محقق نائینی(ره) نسبت به عموم ازمانی 451

دلیل تفصیل محقق نائینی(ره) نسبت به عموم ازمانی 452

تطبیق تفصیل محقق نائینی(ره) بر محل بحث 453

امکان تمسّک به عموم ازمانی در صورت تعلّق به حکم یا متعلق 455

درس چهارصد و نود و دوم 458

لزوم تفصیل بین رجوع به عام و رجوع به استصحاب 458

ص:601

دلیل تفصیل بین رجوع به عام و رجوع به استصحاب 459

مقتضای علم اجمالی به تخصیص عموم ازمانی یا عموم افرادی 461

عدم تعارض بین اصالة العموم افرادی و ازمانی به خاطر تفاوت رتبه 462

لازمۀ توجه به مجرای اصالة العموم نزد عقلا 463

درس چهارصد و نود و سوم 467

مقتضای رجوع به عقلا در مورد اجرای اصالة العموم و اصالة الاطلاق 467

تطبیق بنای عقلا در اصالة العموم و اصالة الاطلاق بر محل بحث 469

وجود علم اجمالی به از بین رفتن عموم یا اطلاق 469

شرط تعارض دو اصل یا دو دلیل 471

دلیل جریان اصالة العموم فی نفسه در محل بحث 471

فرق بین اصالة العموم و اصالة الاطلاق 473

درس چهارصد و نود و چهارم 475

مراد از معنای شک در باب استصحاب 475

مقتضای مقابلۀ یقین و شک در روایات استصحاب 477

معنای«و لکن تنقضه بیقین آخر» 477

لازمۀ جریان استصحاب در مؤدّای امارات 479

مقصود از یقین در روایات لا تنقض 480

درس چهارصد و نود و پنجم 483

عدم ارتباط کلمه نقض به متیقن 483

مقتضای مبنای شیخ در معنای«لا تنقض الیقین بالشک» 485

مراد از شک در روایات استصحاب، و اجماع بر آن 486

اشکال تمسّک شیخ(ره) به اجماع در ما نحن فیه 487

کالعدم بودن وجود ظن غیر معتبر 488

از بین نرفتن ظن در صورت عدم اعتبار آن 489

لزوم تعلّق شک و یقین به یک موضوع 491

درس چهارصد و نود و ششم 492

اعتبار بقای موضوع در استصحاب 492

معنای بقای موضوع 493

معنای بقای موضوع از نظر شیخ انصاری(ره) 494

خلط بین وجود ذهنی و وجود خارجی در کلام شیخ انصاری 495

لزوم تعلّق یقین و شک به مفاهیم تصدیقیه 497

لازمه تعلّق اوصاف نفسانیه به معانی تصدیقیه 498

ص:602

درس چهارصد و نود و هفتم 500

مقتضای دقت در دلیل استصحاب 500

مغایرت زمانی بین موضوع و محمول در باب استصحاب 501

کلام محقق خراسانی(ره) در معنای بقای موضوع و اشکالات آن 502

شرطیت وحدت موضوع در باب استصحاب 503

دلیل عقلی شیخ(ره) بر اعتبار بقای موضوع 505

عدم اعتبار دلیل عقلی در باب استصحاب شرعی 507

عدم حکم شارع به بقای موضوع 507

درس چهارصد و نود و هشتم 509

طریق احراز اتحاد قضیۀ متیقنه و مشکوکه در باب استصحاب 509

محل اشکال در تحصیل اتحاد قضیتین در باب استصحاب 511

احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب 512

اشکال تحصیل اتحاد قضیتین به کمک استصحاب 513

اثر استصحاب«زید حیّ» 514

درس چهارصد و نود و نهم 516

جواز احراز اتحاد قضیتین به کمک استصحاب از نظر محقق نایینی(ره) 516

خروج کلام محقق نایینی(ره) از محل بحث 517

تحریر محل بحث، شک در بقای موضوع 518

حاکم به اتحاد بین قضیتین در باب استصحاب 520

لزوم انسداد باب استصحاب در صورت حاکم قرار دادن عقل 521

درس پانصدم 524

مقتضای ظاهر کلام محقق خراسانی(ره) در محل بحث 525

فرق بین عرف و لسان دلیل از نظر محقق خراسانی(ره) 526

تفاوت عنب و زبیب از نظر عرف 528

عدم تفاوت بین لسان دلیل و عرف از نظر محقق نایینی(ره) 529

فرق بین لسان دلیل و عرف در مثال«العنب اذا غلی یحرم» 530

درس پانصد و یکم 532

مقتضای مراجعه به عرف در فهم معنای دلیل 532

وحدت موضوع قضیه متیقنه و مشکوکه در مسأله زبیب از نظر عرف 534

تطبیق بحث بر مثال«الماء المتغیّر نجس» 535

تفاوت بین اخذ موضوع از لسان دلیل و یا از عرف 536

عدم داعی برای کلام مرحوم آخوند 537

ص:603

راه به دست آوردن اتحاد قضیتین در باب استصحاب 537

تقدم اماره بر استصحاب 540

درس پانصد و دوم 540

عدم جریان استصحاب با وجود اماره موافق یا مخالف 540

بیان محقق خراسانی(ره) در علت تقدّم اماره بر استصحاب 541

علت تقدّم«صدّق العادل» بر دلیل استصحاب 543

لزوم دور از تخصیص«صدّق العادل» به دلیل استصحاب 543

معنای حکومت از نظر محقق خراسانی(ره) 544

بررسی ورود از راه جمع عرفی 546

درس پانصد و سوم 548

تقدّم یک دلیل بر دیگری به ملاک اقوائیت ظهور 549

تقدّم یک دلیل بر دیگری به ملاک حکومت 551

عدم وجود معارضه و اقوائیت ظهور در دلیل حاکم و محکوم 552

علت تقدّم دلیل حاکم بر دلیل محکوم 554

درس پانصد و چهارم 556

بررسی معنای حکومت یک دلیل بر دلیل دیگر 556

عدم وجود تعارض بین دلیل حاکم و محکوم 559

وسعت دایره حکومت 559

ورود از نظر استقلال و عدم استقلالش نسبت به حکومت 561

اتحاد ورود و حکومت از نظر ملاک تقدّم 563

درس پانصد و پنجم 564

انحصار ملاک تقدّم یک دلیل بر دلیل دیگر به دو مورد 564

امکان تصور ملاک سوم برای تقدّم به نحو ورود 565

اختصاص حکومت به ادله لفظیه 567

جدا کردن ملاک حکومت از ملاک ورود در ادله لفظیه 569

تقدّم دلیل خبر واحد بر دلیل استصحاب به نحو ورود 570

تقدّم استصحاب بر سایر اصول عملیه 572

درس پانصد و ششم 572

فرق بین ورود، حکومت و تخصّص 572

نقش تعبّد در مسأله ورود و تخصّص 573

علت تقدّم استصحاب بر سایر اصول عملیه 573

دلیل تقدّم استصحاب بر برائت عقلیه 575

ص:604

دلیل تقدّم استصحاب بر اصالة الاحتیاط 576

علت تقدّم استصحاب بر اصالة التخییر 577

تعارض بین دو استصحاب 580

درس پانصد و هفتم 580

دقّت در عنوان علم و عدم علم در اصول عملیه 580

مقصود از علم در اصول عملیه 581

عدم بقای موضوع برائت شرعیه با وجود استصحاب 583

بیان بودن دلیل استصحاب بر حکم 583

تعارض بین استصحابین 585

تعارض بین دو استصحاب به واسطه طروّ حالت جدید 585

تعارض بین دو استصحاب به واسطه وجود علم اجمالی با توجه به تقدّم و تأخّر 586

سببیّت و مسببیّت شرعی، عادی، عقلی 587

ص:605

فهرست درسها

مباحث اصول عملیه 5

استصحاب 5

استصحاب وجودی و استصحاب عدمی 7

درس چهارصد و چهل و یکم 7

استصحاب تعلیقی 16

درس چهارصد و چهل و دوم 16

درس چهارصد و چهل و سوم 24

درس چهارصد و چهل و چهارم 33

درس چهارصد و چهل و پنجم 43

استصحاب تعلیقی 52

درس چهارصد و چهل و ششم 52

درس چهارصد و چهل و هفتم 61

درس چهارصد و چهل و هشتم 70

درس چهارصد و چهل و نهم 80

درس چهارصد و پنجاهم 89

درس چهارصد و پنجاه و یکم 97

استصحاب احکام شرایع سابقه 107

درس چهارصد و پنجاه و دوم 107

درس چهارصد و پنجاه و سوم 116

درس چهارصد و پنجاه و چهارم 125

درس چهارصد و پنجاه و پنجم 133

درس چهارصد و پنجاه و ششم 142

حجیت مثبتات اصول 150

درس چهارصد و پنجاه و هفتم 150

درس چهارصد و پنجاه و هشتم 160

درس چهارصد و پنجاه و نهم 171

درس چهارصد و شصتم 181

ص:606

درس چهارصد و شصت و یکم 190

درس چهارصد و شصت و دوم 199

درس چهارصد و شصت و سوم 207

درس چهارصد و شصت و چهارم 216

نکات در اصل مثبت 225

درس چهارصد و شصت و پنجم 225

درس چهارصد و شصت و ششم 233

درس چهارصد و شصت و هفتم 242

درس چهارصد و شصت و هشتم 252

درس چهارصد و شصت و نهم 260

درس چهارصد و هفتادم 268

درس چهارصد و هفتاد و یکم 277

درس چهارصد و هفتاد و دوم 285

درس چهارصد و هفتاد و سوم 294

درس چهارصد و هفتاد و چهارم 303

درس چهارصد و هفتاد و پنجم 313

درس چهارصد و هفتاد و ششم 322

درس چهارصد و هفتاد و هفتم 330

درس چهارصد و هفتاد و هشتم 339

درس چهارصد و هفتاد و نهم 348

درس چهارصد و هشتادم 358

درس چهارصد و هشتاد و یکم 367

درس چهارصد و هشتاد و دوم 375

درس چهارصد و هشتاد و سوم 383

درس چهارصد و هشتاد و چهارم 392

تنبیهات استصحاب 401

درس چهارصد و هشتاد و پنجم 401

درس چهارصد و هشتاد و ششم 409

ص:607

درس چهارصد و هشتاد و هفتم 417

درس چهارصد و هشتاد و هشتم 426

درس چهارصد و هشتاد و نهم 435

درس چهارصد و نودم 443

درس چهارصد و نود و یکم 451

درس چهارصد و نود و دوم 458

درس چهارصد و نود و سوم 467

درس چهارصد و نود و چهارم 475

درس چهارصد و نود و پنجم 483

درس چهارصد و نود و ششم 492

درس چهارصد و نود و هفتم 500

درس چهارصد و نود و هشتم 509

درس چهارصد و نود و نهم 516

درس پانصدم 524

درس پانصد و یکم 532

تقدم اماره بر استصحاب 540

درس پانصد و دوم 540

درس پانصد و سوم 548

درس پانصد و چهارم 556

درس پانصد و پنجم 564

تقدّم استصحاب بر سایر اصول عملیه 572

درس پانصد و ششم 572

تعارض بین دو استصحاب 580

درس پانصد و هفتم 580

«و الحمد لله رب العالمین»

ص:608

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109