سرشناسه : کنتوری لکهنوی سید محمد قلی، 1188-1260 ه-ق.
عنوان و نام پدیدآور : تشیید المطاعن لکشف الضغائن ( فارسی )/ علامه محقق سید محمد قلی موسوی نیشابوری کنتوری لکهنوی. گروه تحقیق: برات علی سخی داد، میراحمد غزنوی، غلام نبی بامیانی
مشخصات نشر : [هندوستان]: کشمیری، 1241ھ.ق.[چاپ سنگی]
مشخصات ظاهری : 7888 ص.
موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها
موضوع : اهل سنت -- دفاعیه ها و ردیه ها
رده بندی کنگره : BP93/5/ ق2ت9 1287
رده بندی دیویی : 297/1724
ص : 1
تشیید المطاعن لکشف الضغائن ( ردّ باب دهم از کتاب تحفه اثنا عشریّه ) علاّمه محقّق سیّد محمّد قلی موسوی نیشابوری کنتوری لکهنوی ( 1188 - 1260 ه . ق ) والد صاحب عبقات الأنوار تحقیق برات علی سخی داد ، میر احمد غزنوی غلام نبی بامیانی جلد دوازدهم
ص : 2
ص : 3
ص : 4
ص : 5
بسم الله الرحمن الرحیم قال عزّ من قائل :
قُلْ هَلْ مِن شُرَکَائِکُم مَن یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ قُلِ اللهُ یَهْدِی لِلْحَقِّ أَفَمَن یَهْدِی إِلَی الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمْ مَن لاَ یَهِدِّی إِلاَّ أَن یُهْدَی فَمَا لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ .
سورة یونس ( 10 ) : 35 .
بگو آیا از شریکان شما کسی هست که به سوی حق هدایت نماید ؟ !
بگو ( تنها ) خدا به حق هدایت میکند . آیا کسی که به سوی حق هدایت میکند سزاوار پیروی است یا کسی که ( خود ) راه نمییابد مگر آنکه هدایت شود ؟
شما را چه میشود ، چگونه داوری مینمایید ؟ !
ص : 6
ص : 7
عمر در واپسین لحظات زندگی به عثمان سفارش کرد که : اگر سرکار آمدی پرهیزکاری پیشه نما و خاندان خویش را بر مردم مسلّط مگردان .
هنگامی که اصحاب شوری از نزد او بیرون رفتند ، با اشاره به امیر مؤمنان ( علیه السلام ) گفت :
إن ولّوها الأجلح ( الأصلع ، الأصیلع ) سلک بهم الطریق المستقیم .
یعنی : اگر زمام امور را به دست علی بسپارند آنها را به راه مستقیم آورد .
مراجعه شود به : طبقات ابن سعد 3 / 341 - 342 ، مستدرک حاکم 3 / 95 ، الریاض النضرة 2 / 95 ( چاپ مصر ) ، کنز العمال 12 / 679 - 680 ( و حکم به صحت آن کرده ) ، شرح ابن ابی الحدید 12 / 108 ، 259 - 260 ، تاریخ الاسلام ذهبی 3 / 639 ، میزان الاعتدال 3 / 310 - 311 ، فتح الباری 7 / 55 ، تاریخ مدینة دمشق 42 / 428 ، کامل ابن اثیر 3 / 399 ، بغیة الباحث عن زوائد مسند الحارث : 186 .
و همچنین مراجعه شود به : تاریخ طبری 3 / 293 ، کامل ابن اثیر 3 / 66 ، شرح ابن ابی الحدید 1 / 186 .
ص : 8
ص : 9
عمر در جای دیگر به ابن عباس گفت :
أحراهم أن یحملهم علی کتاب ربّهم وسنّة نبیّهم صاحبک .
والله لئن ولیها لیحملنّهم علی المحجة البیضاء والصراط المستقیم !
یعنی : سزاوارترین آنها ( به خلافت ) که مردم را بر کتاب پروردگار و سنت پیامبر وادار نماید علی است .
به خدا سوگند اگر او سر کار آید مردم را بر روش روشن و راه مستقیم قرار دهد .
شرح ابن ابی الحدید 6 / 327 .
و مراجعه شود به : 12 / 52 .
ص : 10
ص : 11
نمونه نسخه ( ج ) ، خطی
ص : 12
نمونه نسخه ( ألف ) ، سنگی
ص : 13
محقّق محترم !
لطفاً قبل از مطالعه ، به چند نکته ضروری توجه فرمایید :
1 . این کتاب ، ردّیه ای است بر باب دهم از کتاب تحفه اثناعشریه ، تألیف شاه عبدالعزیز دهلوی که شرح کامل آن در مقدمه تحقیق گذشت .
2 . مؤلف ( رحمه الله ) ، در ابتدای هر بخش ، اول تمام مطالب دهلوی را نقل کرده است . وی سپس مطالب دهلوی را تقطیع نموده و هر قسمت را جداگانه و تحت عنوان ( اما آنچه گفته . . . ) ذکر نموده و آنگاه به پاسخ گویی آن میپردازد .
3 . ایشان از نویسنده تحفه ، با عنوان ( مخاطب ) و گاهی ( شاه صاحب ) یاد مینماید .
4 . مشخصات مصادر و منابع - جز در موارد ضرورت - در آخرین جلد ذکر خواهد شد .
5 . سعی شده که در موارد مشاهده اختلاف میان مطالب کتاب با منابع ، فقط به موارد مهم اشاره شود .
6 . مواردی که ترضّی ( لفظ : رضی الله عنه ) ، و ترحّم ( لفظ : رحمه الله یا رحمة الله علیه ) ، و تقدیس ( لفظ : قدس سرّه ) - چه به لفظ مفرد یا تثنیه و یا جمع - بر افرادی که استحقاق آن را نداشته اند اطلاق شده بود ; همگی حذف گردیده و به جای آن از علامت حذف - یعنی سه نقطه ( . . . ) - استفاده شده است .
ص : 14
رموزی که در این کتاب به کار رفته است به شرح ذیل میباشد :
1 . نسخه هایی که مورد استفاده قرار گرفته و خصوصیات آن به تفصیل در مقدمه تحقیق آمده است عبارت اند از :
[ الف ] رمز نسخه چاپ سنگی مجمع البحرین .
[ ب ] رمز نسخه چاپ حروفی پاکستان که ناقص میباشد .
[ ج ] رمز نسخه خطی آستان قدس رضوی علیه آلاف التحیة والسلام که متأسفانه آن هم ناقص میباشد .
2 . رمز ( ح ) در پاورقیها ممکن است علامت اختصاری ( حامد حسین فرزند مؤلف ) ونشانه حواشی وی بر کتاب باشد که در اوائل کتاب به صورت کامل آمده و در ادامه به صورت ( ح ) است .
3 . رمز ( 12 ) و رمز ( ر ) معلوم نشد که علامت چیست .
4 . به نظر میرسد ( ف ) به صورت کشیده در حاشیه ها اشاره به ( فائده ) باشد ، لذا در کروشه به صورت : [ فائده ] به آن اشاره شد .
5 . مواردی که تصلیه ، تحیات و ترضّی با علائم اختصاری ( ص ) ، ( ع ) ، ( رض ) ، نوشته شده بود ، به صورت کامل : صلی الله علیه وآله ، علیه السلام و رضی الله عنه آورده شده است .
در مواردی که نقل از عامّه بوده و به صورت صلوات بتراء نوشته شده بود ، در کروشه [ وآله ] افزوده شده است .
6 . اعداد لاتین که در بین ‹ › بین سطور این کتاب آورده ایم ، نشانگر شماره صفحات بر طبق نسخه [ الف ] میباشد .
7 . علامت * نشانه مطالب مندرج در حواشی نسخه های کتاب میباشد که آنها را به صورت پاورقی آورده ایم .
ص : 15
ص : 16
ص : 17
و هرگاه به الطاف ربّانی و توفیقات یزدانی از نقض و ردّ و ابطال و نقض مبانی تمویهات و تأویلات و تدلیسات و توجیهات بی معنای مخاطب برای مطاعن ثانی فراغ حاصل شد ، مناسب چنان مینماید که : بعض دگر از مطاعن عمر که مخاطب آن را ذکر ننموده ، و تاب و طاقت کلام بر آن نیافته ، و برای تخدیع عوام اقشاب و تقلیل مطاعن خلافت مآب اخفای آن خواسته ، ذکر نماییم (1) .
[ قصه شوری ] پس از آن جمله است قصه شوری که مشتمل است بر فضائح عظیمه و قبائح جسیمه و قوادح کثیره و معایب عدیده به وجوه بسیار :
ص : 18
وجه اول آنکه خلافت مآب اولا مدح و ثنای اصحاب شوری نموده و ادعا کرده که : حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وفات فرموده در حالی که از ایشان راضی بود ; و بعد از آن نهایت ذمّ و لوم و تقبیح و تفضیح و تهجین ایشان نمود .
و روایت طعن و ذمّ و عیب عمر اصحاب شوری را اکابر ائمه اعلام و اجله اساطین فخام اینها ذکر نموده اند ، مثل :
1 . عبدالله بن قتیبه 2 . و جاحظ 3 . و واقدی 4 . و محمد بن سعد 5 . و ابن اسحاق 6 . و ابوعبید قاسم بن سلاّم 7 . و ابن عبدالبرّ 8 . و ابوزکریا یحیی بن علی الخطیب 9 . و خطیب بغدادی 10 . و دولابی 11 . و قاضی ابوبکر باقلانی 12 . و حجة الاسلام غزالی 13 . و اقضی القضات ماوردی
ص : 19
14 . و زمخشری 15 . و ابن اثیر جزری 16 . و محمد طاهر گجراتی 17 . و محب الدین طبری 18 . و ابراهیم بن عبدالله یمنی شافعی 19 . و ابن روزبهان 20 . و شاه ولی الله پس کمال عجب است که خلافت مآب در مدح و ثنای اصحاب (1) شوری وعیب و ذمّ ایشان داد ‹ 1507 › تناقض و تهافت داده ، و منافات قول با فعل هم آغاز نهاده که گاهی شهادت به رضای جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) از این شش کس میدهد و به این سبب امر خلافت به ایشان میاندازد ; گاهی به سبب غیظ و غضب و استیلای قهر و عتب به نشر فضائح و قبائح ایشان مشغول میشود ، و در هر یکی عیبی و نقصی ثابت میسازد ، فأین هذا من ذاک ؟ !
عبدالله بن مسلم بن قتیبه - که از اکابر ائمه و اساطین ثقات سنیه است و نبذی از فضائل و محامد او سابقاً شنیدی (2) - در کتاب “ الامامه والسیاسه “ گفته :
ص : 20
ثم إن المهاجرین دخلوا علی عمر - وهو فی الموت من جراحته تلک - وقالوا : یا أمیر المؤمنین ! استخلفْ علینا ، قال : والله لا أحملکم حیّاً ومیّتاً ، ثمّ قال : إن أستخلفْ فقد استخلف من هو خیر منی - یعنی أبا بکر - وإن أدع فقد ودع من هو خیر منی - یعنی النبیّ علیه [ وآله ] السلام !
فقالوا : جزاک الله خیراً یا أمیر المؤمنین !
فقال : ما شاء الله راغباً راهباً (1) وددت أنی أنجو منها لا لی ولا علیّ .
فلمّا أحسّ بالموت قال - لابنه - : اذهب إلی عائشة ، واقرأها منی السلام ، واستأذنها أن أُقبر فی بیتها مع رسول الله ومع أبی بکر . . فأتاها عبد الله بن عمر فأعلمها ، فقالت : نعم وکرامة ، ثم قالت : یا بنیّ ! أبلغ عمر سلامی وقل له : لا تدع أُمة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] بلا راع ، استخلف علیهم ولا تدعهم بعدک هملا ، فإنی أخشی علیهم الفتنة . . ! فأتاه عبد الله فأعلمه . .
فقال : ومن تأمرنی أن أستخلف ؟ لو أدرکت أبا عبیدة بن الجراح حیّاً باقیاً استخلفته وولّیته ، فإذا قدمت علی ربّی فسألنی ، فقال لی : من ولّیت علی أُمة محمد ؟ قلت : أی ربّی ! سمعت
ص : 21
عبدک ونبیّک یقول : لکل أُمة أمین ، وإن أمین هذه الأُمة أبو عبیدة بن الجراح .
ولو أدرکت معاذ بن جبل ولّیته ، فإذا قدمت علی ربّی ، فسألنی من ولّیت علی أُمة محمد ؟ قلت : أی ربّ ! سمعت عبدک ونبیّک یقول : إن معاذ بن جبل یأتی بین یدی العلماء یوم القیامة برتوة (1) .
ولو أدرکت خالد بن الولید لولّیته ، فإذا قدمت علی ربّی ، فسألنی من ولّیت علی أُمة محمد ؟ قلت : أی ربّ ! سمعت عبدک ونبیّک یقول : خالد بن الولید سیف من سیوف الله ، سلّه الله علی المشرکین .
ولکنی سأستخلف النفر الذین توفّی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] وهو عنهم راض ، فأرسل إلیهم ، فجمعهم ، وهم : علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان بن عفان ، وطلحة بن عبید الله ، والزبیر بن العوام ، وسعد بن أبی وقّاص ، [ و ] عبد الرحمن بن عوف ، وکان طلحة غائباً ، فقال : یا معشر المهاجرین الأولین ! إنی نظرت فی أمر الناس فلم أجد فیهم شقاقاً ولا نفاقاً ، فإن یکن بعدی شقاق ونفاق فهو فیکم ، تشاوروا ثلاثة أیام فإن جاءکم طلحة إلی ذلک
ص : 22
وإلاّ فأعزم علیکم بالله ألاّ تتفرّقوا من الیوم الثالث حتّی تستخلفوا أحدکم ، فإن أشرتم بها إلی طلحة فهو لها أهل ، ولیصلّ بکم ‹ 1508 › صهیب هذه الثلاثة الأیام التی تتشاورون فیها ; فإنه رجل من الموالی لاینازعکم أمرکم ، واحضروا معکم إخوتکم (1) من شیوخ الأنصار ، ولیس لهم من أمرکم شیء ، واحضروا معکم الحسن بن علی [ ( علیهما السلام ) ] وعبد الله بن عباس فإن لهما قرابة ، وأرجو لکم البرکة فی حضورهما ، ولیس لهما من أمرکم شیء ، ویحضر ابنی عبد الله مستشاراً ، ولیس له من الأمر شیء .
قالوا : یا أمیر المؤمنین ! إن للخلافة فیه موضعاً ، فاستخلفه ، فإنا راضون به .
فقال : حسب آل الخطاب یتحمّل رجل منهم الخلافة ، لیس له من الأمر شیء . .
ثم قال : یا عبد الله ! إیّاک ثم إیّاک ، لا تلتبس بها . .
ثم قال : إن استقام أمر خمسة منکم وخالف واحد فاضربوا عنقه ، وإن استقام أربعة واختلف اثنان فاضربوا أعناقهما (2) ، وإن استقام ثلاثة واختلف ثلاثة فاحتکموا إلی ابنی عبد الله ، فلأیّ
ص : 23
الثلاثة قضی فالخلیفة منهم وفیهم ، فإن أبی (1) الثلاثة الآخر من ذلک فاضربوا أعناقهم !
فقالوا : قل فینا - یا أمیر المؤمنین ! - مقالة نستدلّ [ فیها ] (2) برأیک ونقتدی به ، فقال : والله ما یمنعنی أن استخلفک یا سعد ! إلاّ شدّتک وغلظتک مع إنک رجل حرب .
وما یمنعنی منک یا عبد الرحمن بن عوف ! إلاّ إنک فرعون هذه الأُمة .
وما یمعنی منک یا زبیر ! إلاّ أنک مؤمن الرضا کافر الغضب .
وما یمنعنی من طلحة إلاّ نخوته وکبره ، ولو ولیها وضع خاتمه فی إصبع امرأته .
وما یمنعنی منک یا عثمان ! إلاّ عصبیتک وحبّک قومک وأهلک .
وما یمنعنی منک یا علی ! إلاّ حرصک علیها ! وإنک أحری القوم - إن وُلّیتَها - أن تقیم علی الحقّ المبین ، والصراط المستقیم المستبین (3) .
این روایت چنانچه میبینی دلالت صریحه دارد بر آنکه عمر ، سعد را از
ص : 24
سعادت به مراحل دور ، و از رشادت و ریاست مهجور ساخته که او را به شدت و غلظت وصف نموده و آن را سبب استنکاف از استخلاف او گردانیده ، و نیز گفته که : او مرد حرب است .
و عبدالرحمن بن عوف را فرعون این امت گفته ، و این غایت ذمّ و عیب و هجو و لوم فضیح است که اگر روافض آن را بر زبان آرند اهل سنت آماده تکفیر و تضلیلشان بشوند ، و بگویند که : این زندقه و الحاد صریح است که عبدالرحمن مبشّر بالجنة را فرعون امت میگویند ! و چون خلافت مآب این لقب جمیل در حق آن صحابی جلیل ارشاد کرد چاره جز سکوت و صموت ندارند .
و زبیر را مؤمن الرضا کافر الغضب گفته ، کفر آن صحابی جلیل الشأن - که از اکابر اعیان است ، و محامد زاهره و مناقب فاخره او در اسفار معتمده سنیه مزبور و جلائل و فضائل او بر افواه ثقاتشان مشهور - ثابت ساخته ، و به زعم سنیه برای زبیر - علاوه بر فضل صحابیت - شرف قرابت هم ثابت [ است ] ، بلکه از اهل بیت نبوی است و فضائل اهل بیت هم برای او ثابت ; پس خلافت مآب ‹ 1509 › نه شرف (1) صحابیت رعایت کردند و نه جلالت قرابت به خاطر آوردند !
ص : 25
و فساد و طلاح طلحه هم کالشمس فی رابعة النهار هویدا و آشکار کرده که او را به نخوت و کبر - که از اخلاق ذمیمه فسّاق اوباش و اوصاف مهلکه جهلای خدا ناشناس است - موصوف نموده ، کمال بُعد او از درجه اهل فضل و خواص مقربین ثابت نموده ، و نیز ارشاد کرده که : اگر او والی خلافت شود بنهد خاتم خود را در انگشت زن خود ، یعنی امور خلافت [ را ] به زن خود سپارد ، و اهتمام شعائر شرعیه واگذارد .
و حضرت ثالث را هم به عصبیت و حبّ قوم و اهل خود وصف نموده و آن را مانع و عایق استخلاف او گردانیده .
و هرگاه اصحاب شوری نزد خود خلافت مآب به این فضائح و قبائح موصوف ، و به این شنایع و مطاعن معروف باشند ، تفویض امر خلافت به ایشان عین جور و حیف و ظلم و عدوان و مجازفت و طغیان - حسب افاده خود خلافت مآب - باشد ، والحمد لله المنّان علی غایة تفضیح أهل السنان علی لسان إمامهم المهان .
محتجب نماند که کتاب “ الامامة والسیاسة “ ابن قتیبة از مشاهیر کتب سنیه است ، و ائمه و مشایخ قوم از آن در کتب خود نقل میکنند .
در (1) “ تفسیر شاهی “ در تفسیر آیه : ( وَإِذا دُعُوا إِلَی اللّهِ وَرَسُولِهِ لِیَحْکُمَ
ص : 26
بَیْنَهُمْ إِذا فَرِیقٌ مِنْهُمْ مُعْرِضُونَ . . ) (1) إلی آخر الآیة مسطور است :
فی کتاب الإمامة والسیاسة : قام علی کرّم الله تعالی وجهه [ ( علیه السلام ) ] خطیباً فقال : أیها الناس ! إن القوم إنّما فرّوا من کتاب الله ، ثم بدا لهم أن دعونا إلیه ، وإنی أکره أن أکون من الفریق المتولّی عن کتاب الله إن الله عزّ وجلّ یقول : ( أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ أُوتُوا نَصِیباً مِنَ الْکِتابِ یُدْعَوْنَ إِلی کِتابِ اللّهِ لِیَحْکُمَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ یَتَوَلّی فَرِیقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ ) (2) ( وَإِنْ یَکُنْ لَهُمُ الْحَقُّ یَأْتُوا إِلَیْهِ مُذْعِنِینَ * أَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَمِ ارْتابُوا أَمْ یَخافُونَ أَنْ یَحِیفَ اللّهُ عَلَیْهِمْ وَرَسُولُهُ ) (3) ، إن الناس قد اختاروا لأنفسهم أقرب الناس ممّا یحبّون ، واخترتم لأنفسکم أقرب الناس ممّا تکرهون ، إنّما عهدهم بأبی موسی أمس وهو یقول : إنها فتنة فاقطعوا فیها أوتارکم ، واکسروا فیها سیوفکم (4) . . فإن یک صادقاً فقد أخطأ بمسیره غیر
ص : 27
مستکره ، وإن یک کاذباً فقد لزمته التهمة ، فادفعوا فی نحر عمرو بن العاص بابن عباس یحکمان بکتاب الله من فاتحته إلی خاتمته ، یحییان ما أحیی ویمیتان ما أمات ، ألا وإن فی إحیاء الکتاب خلع معاویة ، وإن حکما بالحق فهما حکما عدل ، وإن غیّرا فالله ورسوله والأُمة وأنا منهم بریء (1) .
و “ تفسیر شاهی “ از کتب معتمده و تفاسیر معتبره اهل سنت است تا آنکه خود مخاطب در باب سوم کتاب خود مجموع و مضبوط بودن روایات ائمه ( علیهم السلام ) را در آن افتخاراً ذکر نموده و بودن روایات آن روایات اهل سنت ثابت کرده ، و به مبالغه لسانیه در نفی مطابقت روایات اهل حق با روایات آن ، ابطال روایات اهل حق خواسته ، چنانچه در ذکر کتب شیعه گفته : ‹ 1510 › أما تفاسیر ، پس از آن جمله است تفسیری که منسوب میکنند به حضرت امام حسن عسکری ( علیه السلام ) ، رواه عنه ابن بابویه بإسناده ، ورواه عنه غیره أیضاً بإسناده مع زیادة ونقصان ، و اهل سنت نیز از حضرت امام موصوف و دیگر ائمه در تفسیر روایات دارند ، چنانچه در “ درّ منثور “ مبسوطند و در “ تفسیر شاهی “ مجموع و مضبوط .
ص : 28
اما آنچه شیعه از جناب ائمه [ ( علیهم السلام ) ] روایت میکنند هرگز با آن مطابق نمیشود . (1) انتهی .
و هرگاه روایات “ تفسیر شاهی “ حسب افاده مخاطب روایات (2) اهل سنت باشد ، و به حدی معتمد و معتبر بود که روایات اهل حق به سبب مخالفت آن مطعون گردد ; پس به عنایت الهی نهایت اعتماد و اعتبار کتاب “ الامامة والسیاسة “ و بودن آن از کتب اهل سنت حسب اعترافش ثابت شد .
و علامه ابن ابی الحدید (3) که به تصریح عبدالرزاق فوطی - که محامد و
ص : 29
مناقب او از “ فوات الوفیات “ صلاح الدین محمد بن شاکر بن احمد الخازن
ص : 30
توان دریافت (1) - کما سمعت (2) از اعیان علماء افاضل و اکابر صدور اماثل و حکیم فاضل و کاتب کامل و عارف به اصول کلام بوده ، و ابن روزبهان هم استناد به او نموده ، و او را مقارن و مقابل ابن الجوزی گردانیده (3) ، در “ شرح نهج البلاغه “ در ذکر واقعه شوری گفته :
وصورة هذه الواقعة : إنّ عمر لمّا طعنه أبو لولوءة وعلم أنه میّت ، استشار فیمن یولّیه الأمر بعده ، فأُشیر علیه بابنه عبد الله ، فقال : لاها الله ذا (4) لا یلیها رجلان من ولد الخطاب ! حسب عمر ما حمل ! حسب عمر ما احتقب ! لاها الله لا أتحمّلها حیّاً ومیّتاً . ثم قال : إن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مات وهو راض عن هذه الستة من قریش : عثمان ، وعلی [ ( علیه السلام ) ] ، وطلحة ، والزبیر ، وسعد ، وعبد الرحمن بن عوف ، وقد رأیت أن أجعلها شوری بینهم لیختاروا لأنفسهم ، ثم قال : ان أستخلفْ فقد استخلف من هو خیر منی - یعنی أبا بکر - وإن أترکْ فقد ترک من هو خیر منی - یعنی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - ثم قال :
ص : 31
ادعوهم لی ، فدعوهم ، فدخلوا علیه - وهو ملقی علی فراشه یجود بنفسه - فنظر إلیهم فقال : أکلّکم یطمع فی الخلافة بعدی ؟ !
فوجموا ; فقال لهم ثانیة ، فأجابه الزبیر وقال : وما الذی یبعدنا منها ؟ ! ولّیتها أنت فقمت بها ولسنا دونک فی قریش ولا فی السابقة ولا فی القرابة !
قال الشیخ أبو عثمان الجاحظ : والله لو لا علمه أن عمر یموت فی مجلسه ذلک ، لم یقدم علی أن یفوّه من هذا الکلام بکلمة ، ولا أن یتنفّس منه بلفظة (1) .
فقال عمر : أفلا أخبرکم عن أنفسکم ؟ قالوا : قل ، فإنّا لو استعفیناک لم تعفنا !
فقال : أما أنت یا زبیر فوعقة (2) لقس ، مؤمن الرضا کافر الغضب ، یوماً إنسان ویوماً شیطان ، ولعلّها لو أفضت إلیک ظلت یومک تلاطم بالبطحاء علی مدّ من شعیر ، فان أفضت إلیک - فلیت شعری - من یکون للناس یوم تکون شیطاناً ؟ ومن یکون - یوم تغضب - إماماً ؟ (3) وما کان الله لیجمع لک أمر هذه الأُمة ، وأنت علی هذه الصفة !
ص : 32
ثم أقبل علی طلحة - وکان له مبغضاً منذ قال لأبی بکر یوم وفاته ما قال فی عمر - ‹ 1511 › فقال له : أقول أم أسکت ؟ قال : قل ، فإنک لن تقول من الخیر شیئاً ! قال : أما إنی أعرفک منذ أصیبت إصبعک یوم أُحد ، والباؤ الذی (1) حدث لک ، ولقد مات رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ساخطاً علیک للکلمة التی قلتها یوم أُنزلت آیة الحجاب .
قال شیخنا أبو عثمان الجاحظ : الکلمة المذکورة : أن طلحة لمّا نزلت آیة الحجاب قال - بمحضر ممّن نقل عنه إلی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - : ما الذی یغنیه حجابهنّ الیوم ، وسیموت غداً فننکحهنّ !
قال أبو عثمان - أیضاً : لو قال لعمر قائل : أنت قلت : إن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم توفّی وهو راض عن الستة ، فیکف تقول الآن لطلحة : أنّه علیه [ وآله ] السلام مات ساخطاً علیک للکلمة التی قلتها ؟ فکان قد رماه بمناقضة ! (2) ولکن من الذی کان یجسر علی عمر أن یقول له ما دون هذا فکیف هذا ؟ !
قال : ثم أقبل علی سعد بن أبی وقاص فقال : إنّما أنت صاحب
ص : 33
مقنب (1) من هذه المقانب تقاتل به ، وصاحب قنص وقوس وأسهم ، وما زهرة والخلافة وأُمور الناس ؟ !
ثم أقبل علی عبد الرحمن بن عوف فقال : وأمّا أنت یا عبد الرحمن ! فلو وزّن نصف إیمان المسلمین بإیمانک لرجّح به إیمانک [ ! ! ] ، ولکن لیس یصلح هذا الأمر لمن فیه ضعف کضعفک ، وما زهرة وهذا الأمر ؟ !
ثم أقبل علی علی [ ( علیه السلام ) ] فقال : لله أنت لولا دعابة فیک ، أما والله لئن ولّیتهم لتحملنّهم علی الحق الواضح والمحجّة البیضاء .
ثم أقبل علی عثمان فقال : هیهاً إلیک ، کأنی بک قد قلّدتک قریش هذا الأمر لحبّها إیّاک ، فحمّلت بنی أُمیة وبنی أبی معیط علی رقاب الناس وآثرتهم بالفیء ، فسارت إلیک عصابة من ذؤبان العرب فذبحوک علی فراشک ذبحاً . . والله لئن فعلوا لتفعلنّ ، ولئن فعلت لیفعلنّ ، ثم أخذ بناصیته فقال : فإذا کان ذلک فاذکر قولی ، فإنه کائن .
ذکر هذا الخبر کلّه شیخنا أبو عثمان فی کتاب السفیانیة ، وذکره جماعة غیره فی باب فراسة عمر (2) .
ص : 34
از این روایت ظاهر است که اولا خلافت مآب رضای جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) از اصحاب شوری تا وقت وفات بیان نموده و به این سبب رأی گردانیدن خلافت را شوری در میان اینها بیان کرده ; و هرگاه اینها را طلب کرد و حاضر شدند ، چون حالت کرب و انزعاج و قلق و اختلاج بود و به سوی اینها نگریست از جا رفت و بسوخت و آتش غضب بر افروخت و رضا مبدل به سخط گردید که کجا آن همه لطف و رضا و کجا این همه جور و جفا ؟ ! پس به تحریک ساکن و تهییج کامن گفت که : آیا هریک از شما طمع خلافت بعد من دارد ؟
و چون این خطاب صریح ایلام و عتاب بود ، این اصحاب هم به دل رنجیدند و خاموش گردیدند .
قال فی مجمع البحار :
فیه : مالی أراک واجماً ؟ ! . . أی مهتمّاً ، وهو من : أسکته الهمّ وعلّته الکآبة ، من وجم یجم (1) .
لکن خلافت مآب بر سکوت و وجومشان اکتفا نفرموده ‹ 1512 › - به سبب مزید غیظ و غضب ، مرة بعد أُخری - اعاده آن کلام صریحُ الملام فرمود ، پس چون این کلام شناعت نظام دو بار به خطاب این اصحاب صادر گردید زبیر را - که به تصریح ابن روزبهان و غیره شیخ مهاجرین بود (2) -
ص : 35
یارای ضبط و تاب تحمل نماند ، به مفاد : ( کلوخ انداز را پاداش سنگ است ) کلامی لطیف فرمود که نشتر خونین به رگ حضرتش خلانید و مزید سوزش و التهاب در جان نازنین خلافت مآب دوانید ، یعنی عرض نمود که :
چه چیز دور میگرداند ما را از خلافت ؟ والی خلافت گردیدی تو و قیام به آن نمودی و نیستیم ما کم [ تر ] از تو در قریش ، و نه کم [ تر ] از تو در سابقه و قرابت ! و چون خلافت مآب این حرف نغز و سخن پر مغز شنید زیاده تر منغّص گردید و گفت که : آیا اخبار نکنم شمار را از نفسْهای شما ؟ یعنی آیا مطاعن و فضائح شما نگویم ، چون اصحاب شوری این وعید و تهدید شنیدند زیاده تر منغّص گردیدند و گفتند که : بگو ، پس به درستی که اگر استعفا کنیم تو را عفو نخواهی کرد ، یعنی اگر ما از تو بخواهیم که از ذکر معایب و فضائح و قوادح ما کفّ لسان نمایی ، تو به چنین حالت غیظ و غضب رفته [ ای ] که هرگز عنان نخواهی گرفت ، و چار و ناچار زبان درازی در حق ماها خواهی نمود . پس بعد سماع این عرض بر سر اظهار فضائح و قبائح اصحاب شوری برآمد ، و شروع به ذمّ و لوم زبیر نمود که او بر سر مجاوبه و معارضه و نکایت آن متوسّد وساده خلافت آمده بود .
و از کلمات بلاغت آیات خلافت مآب نهایت ازرا و تحقیر و طعن و عیب زبیر به وجوه عدیده ظاهر است :
اول : آنکه در حق او اطلاق لفظ : ( وعقة ) نمود ، و زمخشری در “ فائق “ گفته :
ص : 36
رجل وعقة لعقة ، ووعق لعق : إذا کان فیه حرص ووقوع فی الأمر بجهل وضیق نفس وسوء خلق (1) .
پس ثابت شد که عمر زبیر را به حرص و وقوع در امور به جهل و ضیق نفس و سوء خلق موصوف نموده .
دوم : آنکه او را ( لقس ) گفته ، و از عبارت ابوزکریا یحیی بن علی الخطیب که در مابعد مذکور میشود (2) ظاهر است که این لفظ دلالت بر خُبث نفس دارد .
سوم : آنکه لفظ : ( مؤمن الرضا ) - خصوصاً به لحاظ سیاق کلام - دلالت دارد بر آنکه ایمان زبیر مخصوص به حالت رضا بود و در حالت غضب از ایمان به در میرفت .
چهارم : آنکه از لفظ : ( کافر الغضب ) به صراحت تمام ظاهر است که زبیر در حالت غضب کافر میگردید .
پنجم : آنکه وصف او به مجرد غضب هم در مقام ذمّ دلالت بر خروج او از طریق اعتدال دارد .
ص : 37
ششم : آنکه فقره : ( یوماً إنسان ) دلالت دارد بر آنکه انسانیت زبیر مخصوص به بعض ایام بود .
هفتم : آنکه ( ویوماً شیطان ) به تصریح تمام ظاهر مینماید که زبیر در بعض ایام شیطان میگردید ، سبحان الله ! هرگاه شیخ مهاجرین به تصریح خلافت مآب یک روز انسان و یک روز شیطان باشد ، پس از حال دیگران چه باید گفت و از شیطنت ایشان به که شکایت توان نمود ؟ !
هشتم : آنکه از قول او : ( ولعلّها لو أفضت إلیک . . ) إلی آخره نیز نهایت ذمّ و تحقیر و لوم و تعییر زبیر ظاهر است که او را در صورت رسیدن خلافت به او به ملاطمه در بطحا ‹ 1513 › بر مُدّی از شعیر وصف نموده ، و کمال دنائت نفس او ثابت ساخته .
نهم : آنکه به قول خود : ( فإن أفضت إلیک فلیت شعری . . ) إلی آخره مکرراً شیطنت شیخ المهاجرین و امام ائمة المتسنّنین ثابت فرموده ، و معاندت غضب او با امامت و خلافت واضح کرده .
دهم : آنکه به مقطع کلام بلاغت نظام خود - أعنی : ( وما کان الله لیجمع لک . . ) إلی آخره - به کمال توضیح و تصریح منافات عادت شنیعه و شراست فظیعه با درجه رفیعه و مرتبه منیعه خلافت و ریاست ; و نهایت بعد زبیر از این مقام عالی ظاهر فرموده ، و تولیت او را منافی حکمت حکیم علی الاطلاق و مضادّ لطف ایزد خلاّق دانسته .
ص : 38
حضرات اهل سنت را کمال وجد و طرب بر مزید بلاغت و فصاحت خلافت مآب باید نمود که به این کلام مختصر به ده وجه که مصداق ( تِلْک عَشَرَةٌ کامِلَةٌ ) (1) تواند بود ، نهایت تفضیح و تقبیح زبیر نموده ، و در حقیقت جمیع خرافات و جزافات و مزعومات باطله حضرات را در تعظیم و تبجیل صحابه کبار و مهاجرین و انصار از بیخ و بن برکنده ! و مزید فظاعت و شناعت تفویض خلافت به او بر ارباب الباب ظاهر نموده .
و بعد این همه نکوهش و مالش و زیر (2) مشق طعن [ گرفتن و ] تشنیع نمودن زبیر ، متوجه خدمتگزاری طلحه گردید ، و بغض کامن را که به سبب طعن طلحه بر حضرتش وقت استخلافش در دل داشت ظاهر ساخت ، و برای مزید ازعاج و اقلاق و نهایت اهانت و احراق گفت که : بگویم یا ساکت شوم ، ناچار طلحه هم چون خبث نفسش و بغض او [ را ] با خودش میدانست گفت که : بگو ، پس به درستی که تو هرگز نخواهی گفت از خیر چیزی . پس خلافت مآب در این حالت انزعاج و اضطراب گفت : آگاه باش به درستی که من میشناسم تو را از وقتی که قطع کرده شد انگشت تو روز اُحد ، و میشناسم کِبری را که پیدا شد برای تو ، و بعد این تحقیر و تعییر گفت : و هر آینه وفات کرد جناب رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به حالی که غضبناک بود بر تو به سبب کلمه [ ای ] که گفتی تو آن را روزی که نازل کرده شد آیه حجاب .
ص : 39
و بعد از این به سعد بن ابیوقاص متوجه شد و گفت که : جز این نیست که تو صاحب لشکری از این لشکرها هستی که مقاتله میکنی به آن ، و صاحب شکار و کمان و تیرها هستی ، و چکار است زهره را به این امر - یعنی خلافت - و با امور مردم ؟
و بعد از آن به خطاب عبدالرحمن - گو مدح ایمان او کرد لکن - عدم صلاحیت او [ را ] برای خلافت به سبب ضعف او به کمال وضوح ظاهر ساخت و مجانبت قبیله زهره علی الاطلاق که عبدالرحمن از جمله ایشان است با خلافت و عدم لیاقت ایشان [ را ] برای ریاست آشکار نمود .
و به خطاب عثمان بعد زجر و توبیخ او از جور و ظلم او و برداشتن او بنی امیه را بر رقاب ناس خبر داد ، و ایثارشان به مال خدا و مقتول شدنش به این ظلم و فساد ارشاد کرد ، و مزید مرتبه خود در کشف و کرامات ثابت فرمود .
و محتجب نماند که ابوعثمان جاحظ که ابن ابی الحدید از او این خبر نقل کرده ، اکابر ائمه سنیه و اعاظم محققین ایشان به افادات او متمسک میشوند ، چنانچه ‹ 1514 › فخرالدین رازی در “ نهایة العقول “ به جواب حدیث غدیر میگوید :
بل الجاحظ ، وابن أبی داود السجستانی ، وأبو حاتم الرازی . . وغیره من أئمة الحدیث قدحوا فیه ، واستدلوا علی فساده بقوله
ص : 40
علیه [ وآله ] السلام : قریش والأنصار (1) وجهینة ومزینة وأسلم وغفّار موالی دون الناس کلّهم ، لیس لهم موالی دون الله ورسوله (2) .
و شاه ولی الله در “ ازالة الخفا “ در ذکر کلمات عمر گفته :
وقال : اعتبروا عزیمة الرجل بحمیّته ، وعقله بمتاع بیته .
قال أبو عثمان الجاحظ : لأنه لیس من العقل أن یکون فرشه لبداً (3) ، ومرفقته (4) طریة (5) (6) .
و ابن روزبهان در کتاب خود که آن را “ ابطال باطل “ - من قبیل تسمیة الشیء باسم نقیضه - مسمّی ساخته به جواب علامه حلی - طاب ثراه - که در “ نهج الحق “ بعض فضائل جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) از جاحظ نقل فرموده گفته :
ما ذکر من کلام الجاحظ صحیح لا شک فیه ، وفضائل
ص : 41
أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) أکثر من أن تحصی ، ولو أنی تصدّیت لبعضها لأغرقت فیها الطوامیر .
وأمّا ما ذکره : ( أن الجاحظ کان من أعدائه ) فهذا کذب ; لأن محبّة السلف لا یفهم إلا من ذکر فضائلهم ، ولیس هذه المحبّة أمراً مشتهیاً للطبع ، وکل من ذکر فضائل أحد من السلف فنحن نستدلّ من ذلک الذکر علی وفور محبّته إیاه ، وقد ذکر الجاحظ أمیر المؤمنین [ ( علیه السلام ) ] بالمناقب المنقولة ، وکذا ذکره فی غیر هذا من رسائله ، فکیف یحکم بأنه عدوّ لأمیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] ؟ !
وهذا یصحّ علی رأی الروافض ; فإن الروافض لا یحکمون بالمحبة إلاّ بذکر مثالب الغیر ، فعندهم محبّ علی [ ( علیه السلام ) ] من کان مبغض الصحابة ، وبهذا المعنی یمکن أن یکون الجاحظ عدواً . (1) انتهی .
و ابوزکریا یحیی بن علی الخطیب - که از اجلّه و اعلام سنیان است - در کتاب “ تهذیب غریب الحدیث “ ابوعبید قاسم بن سلاّم گفته :
وقال - یعنی عمر - فی حدیثه عند الشوری حین طعن ، فدخل علیه ابن عباس فرآه مغتمّاً بمن یستخلف بعده ، فجعل ابن عباس یذکر له الصحابة ، فذکر عثمان فقال : کلف بأقاربه ، قال :
ص : 42
فعلی [ ( علیه السلام ) ] ؟ قال : لولا دعابة فیه ، قال : فطلحة ؟ قال : لولا باؤ فیه ، قال : الزبیر ؟ قال : وعقة لقس ، قال : فعبد الرحمن بن عوف ؟ قال : أوه ذکرت رجلاً صالحاً ، ولکنه ضعیف ، وهذا الأمر لا یصلح له إلا اللیّن من غیر ضعف والقوی من غیر عنف ، قال : فسعد ؟ قال : ذاک یکون فی مقنب من مقانبکم .
قوله : ( کلف بأقاربه ) . . أی شدید الحبّ لهم . والدعابة : المزاح ، والباؤ : الکبر والعظمة ، قال حاتم :
فما زادنا باءً علی ذی قرابة * غنانا ولا أزری بأحسابنا الفقر وقوله : ( وعقة لقس ) وبعضهم یقول : ( ضبس ) ومعناها : کلّها الشراسة ، وشدّة الخلق ، وخبث النفس ، وممّا یبین من ذلک الحدیث المرفوع : ( لا یقولنّ أحدکم خبثت نفسی ، ولکن لیقل : لقست نفسی ) ومعناهما واحد ، ولکن کره قبح اللفظ فی ( خبثت ) .
و ( المقنب ) : جماعة الخیل والفرسان ، یرید : أن سعداً صاحب جیوش ومحاربة ، ولیس بصاحب هذا الأمر ، ‹ 1515 › والجمع : مقانب ، قال لبید :
وإذا تواکلت المقانب لم یزل * بالثغر منّا منسر معلوم
ص : 43
المنسر : ما بین ثلاثین فارساً إلی أربعین ، ولم أر فی المقنب شیئاً حدّوه (1) .
از این روایت واضح است که خلیفه ثانی قَصَب مسابقه در ازرا و اهانت اصحاب شوری و لؤم و ذمّ و تهجین و توهین و ثلب و تعییر و نکوهش و سرزنش ایشان ربوده ، و هیچ کس را از ایشان لایق استخلاف ندانسته که عثمان را به شدّت حبّ اقارب خود وصف نموده ; و طلحه را به کبر ; و زبیر را به شراست و خبث نفس موسوم کرده ; و با وصف اعتراف به صلاح عبدالرحمن ضعف او ثابت کرده ، و هر چند تنها وصف ضعف ، در این مقام دلیل صریح بر خروج او از لیاقت خلافت بود لکن به قول خود : ( وهذا الأمر لا یصلح له . . إلی آخره ) - به مزید تصریح و توضیح - عدم صلاحیت عبدالرحمن [ را ] برای خلافت واضح ساخت ، و در حقیقت این کلام بلاغت نظام اشعار به ترتیب شکل اول است ، یعنی :
عبد الرحمن ضعیفٌ ، وکلّ من کان ضعیفاً لا یصلح للخلافة ، فعبد الرحمن لا یصلح للخلافة .
و سعد را هم از لیاقت خلافت دور کرده و بُعد او [ را ] از امامت ثابت نموده و گفته که : او در مقنبی از مقانب شما خواهد بود ، یعنی او صاحب جیوش و محاربه است و صاحب خلافت نیست ، چنانچه خود تبریزی به
ص : 44
تصریح در تبیین معنای ارشاد خلافت مآب گفته که :
مقنب جماعت خیل و فرسان است ، و اراده میکند عمر که به درستی که سعد صاحب جیوش و محاربه است ، و نیست صاحب این امر یعنی امر خلافت .
و جلالت ابوزکریا تبریزی - که استاد خطیب بغدادی است و شرح او بر دیوان حماسه مشهور است - بر متتبعین ظاهر است ، لکن بعض عبارات هم در اینجا نوشته میشود .
یافعی در “ مرآة الجنان “ گفته :
أبو زکریا التبریزی الخطیب صاحب اللغة ، یحیی بن علی بن محمد الشیبانی ، صاحب التصانیف ، أخذ اللغة عن أبی العلاء المعرّی ، وسمع من سلیمان بن أیوب الحدیث ، وکان شیخ بغداد فی الأدب ، وسمع من الحدیث بمدینة صور من الفقیه أبی الفتح سلیم بن أیوب الرازی وجماعة ، ویروی عنه الخطیب الحافظ أبو بکر وغیره من أعیان الأئمة ، وتخرّج (1) عنه خلق کثیر وتلمّذوا له ، وصنّف فی الأدب کتباً مفیدة منها : شرح الحماسة ، وشرح دیوان المتنبّی ، وشرح المعلّقات السبع ، وله تهذیب غریب الحدیث ، وتهذیب إصلاح المنطق ، ومقدّمات الحسنة فی النحو ، وکتاب
ص : 45
الکافی فی علم العروض والقوافی ، وشرح سقط الزند للمعرّی ، وله الملخّص فی إعراب القرآن فی أربع مجلدات ، ودرس الأدب فی نظامیة بغداد ، ودخل مصر فقرأ علیه ابن بایشاذ شیئاً من اللغة (1) .
و سمعانی در “ انساب “ گفته :
وأبو زکریا یحیی بن علی بن محمد بن الحسن بن بسطام الشیبانی التبریزی ، قاطن بغداد أحد أئمة اللغة ، وکانت له معرفة تامّة بالأدب ‹ 1516 › والنحو ، قرأ علی أبی العلا أحمد بن عبد الله بن سلیمان المعرّی وغیره من الشامیین ، وسمع من الشام (2) أبا الفتح سلیمان بن أیوب الرازی وأبا القاسم عبد الله بن علی الرقّی وأبا القاسم عبد الکریم بن محمد السیاری ، وحدّث عنه الإمام أبوبکر أحمد بن علی بن ثابت الخطیب وغیره ، روی لنا عنه أبوالفضل محمد بن ناصر السلاّمی وأبو منصور موهوب بن أحمد بن الجوالیقی وأبو الحسن سعد الخیر بن محمد بن سهل الأندلسی ببغداد ، وأبو طاهر محمد بن محمد بن عبد الله السنجی بمرو ، ومات فی جمادی الآخرة سنة اثنتین وخمسمائة ببغداد ، ودفن بتبریز (3) .
ص : 46
و قاسم بن سلاّم که کتاب او را تبریزی مهذّب نموده نیز از اکابر ائمه اعلام و مشاهیر اساطین فخام ایشان است .
ابن خلّکان در “ وفیات الأعیان “ گفته :
أبو عبید القاسم بن سلاّم - بتشدید اللام - کان أبوه عبداً رومیاً لرجل من أهل هراة (1) ، واشتغل أبو عبید بالحدیث والأدب والفقه ، وکان ذا دین ، وسیرة جمیلة ، ومذهب حسن ، وفضل بارع .
قال القاضی أحمد بن کامل : کان أبو عبید فاضلا فی دینه وعلمه ، ربّانیاً ، متفنّناً فی أصناف علوم الإسلام من القرآن (2) والفقه والعربیة والأخبار ، حسن الروایة ، صحیح النقل ، لا أعلم أحداً من الناس طعن علیه فی شیء من أمره ودینه ، قال ابراهیم الحربی : کان أبو عبید کأنّه جبل نفخ فیه الروح ، یحسن کل شیء ، وولی القضاء بمدینة طرطوس ثمانی عشرة سنة ، وروی عن أبی زید الأنصاری والأصمعی وأبی عبیدة وابن الأعرابی والکسائی والفرّاء . . وجماعة کثیرة غیرهم ، وروی الناس من کتبه المصنفة بضعة وعشرین کتاباً فی القرآن الکریم والحدیث وغریبه والفقه ، وله فی الغریب المصنّف والأمثال ومعانی الشعر . . وغیر ذلک من
ص : 47
الکتب النافعة ، ویقال : إنّه أول من صنّف فی غریب الحدیث ، وانقطع إلی عبد الله بن طاهر مدّة ، ولمّا وضع کتاب الغریب عرضه علی عبد الله بن طاهر فاستحسنه ، وقال : إن عقلاً بعث صاحبه علی عمل هذا الکتاب حقیق أن لا یحوج إلی طلب المعاش . . وأجری له عشرة آلاف درهم فی کل شهر ، وقال محمد بن وهب المسعری : سمعت أبا عبید یقول : کنت فی تصنیف هذا الکتاب أربعین سنة ! وربّما کنت أستفید الفائدة من أفواه الرجال فأضعها فی موضعها من الکتاب ، فأبیت ساهراً ، فرحاً منّی بتلک الفائدة ! وأحدکم یجیء فیقیم عندی أربعة أو خمسة أشهر فیقول : قد أقمت کثیراً .
وقال الهلال بن العلاء الرقی : منّ الله تعالی علی هذه الأُمة بأربعة فی زمانهم : بالشافعی ; تفقّه فی حدیث رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وبأحمد بن حنبل ; ثبت فی المحنة ، ولولا ذاک لکفر الناس ، ویحیی بن معین ; نفی الکذب عن حدیث رسول الله ‹ 1517 › صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وبأبی عبید القاسم ابن سلاّم ; فسّر غریب الحدیث ، ولولا ذاک لاقتحم الناس الخطأ .
وقال أبو بکر بن الأنباری : کان أبو عبید یقسّم اللیل أثلاثاً : فیصلّی ثلثه ، وینام ثلثه ، ویضع الکتب ثلثه .
ص : 48
وقال أبو (1) إسحاق بن راهویه : أبو عبید أوسعنا علماً ، وأکثرنا أدباً ، وأجمعنا جمعاً ، إنا نحتاج إلی أبی عبید وأبو عبید لا یحتاج إلینا ، فقال ثعلب : لو کان أبو عبید فی بنی إسرائیل لکان عجباً ، وقال : یخضّب بالحنّاء ، أحمر الرأس واللحیة ، وکان له هیبة ووقار ، وقدم بغداد فسمع الناس منه کتبه ، ثمّ حجّ فتوفّی بمکّة ، وقیل : بالمدینة بعد الفراغ من الحجّ سنة اثنتین أو ثلاث وعشرین ومائتین . وقال البخاری : سنة أربع وعشرین ، وزاد غیره : فی المحرّم . وقال الخطیب فی تاریخ بغداد : بلغنی أنه عاش سبعاً وستین سنة ، وذکر الحافظ ابن الجوزی : [ أنّ مولده سنة خمسین ومائة ، وقال أبو بکر الزبیدی فی کتاب التقریظ : ] (2) أنّ مولده سنة أربع وخمسین ومائة ، وذکر : أن أبا عبید لمّا قضی حجّه وعزم علی الانصراف اکتری إلی العراق ، فرأی - فی اللیلة التی عزم علی الانصراف والخروج فی صبیحتها - النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فی منامه وهو جالس ، وعلی رأسه قوم یحجبونه ، وناس یدخلون فیسلّمون علیه ویصافحونه ، قال : فکلّما دنوت لأدخل مُنعتُ ، فقال : لِمَ لا تخلّون بینی وبین رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فقالوا : لا والله لا تدخل إلیه ولا تسلّم علیه وأنت خارج غداً إلی العراق ،
ص : 49
فقلت لهم : إنی لا أخرج إذاً ، فأخذوا عهدی ثم خلّوا بینی وبین رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فدخلت وسلّمت علیه وصافحنی ، فأصبحت ففسخت الکری وسکنت بمکة ، ولم یزل بها إلی الوفاة ، ودفن فی دار جعفر .
وقیل : إنه رأی المنام بالمدینة ، ومات بها بعد رحیل الناس عنها بثلاثة أیام . . . (1) .
و علامه زمخشری - که قبل از این بعض محامد و مناقب فاخره و فضائل و مدایح زاهره او شنیدی - نیز روایت طعن خلافت مآب بر اصحاب شوری در کتاب “ فائق “ نقل کرده .
و علامه سیوطی در “ تدریب الراوی “ شرح “ تقریب “ النواوی در نوع ثانی و ثلاثون ، “ فائق “ زمخشری را از جمله آن کتب شمرده که در آن زواید فواید کثیره است ، و لایق تقلید و اتباع است ، و مصنفین آن اجلّه ائمه اند ، حیث قال فی التدریب - بعد ذکر تصنیف نضر بن شملیل وأبی عبیدة - :
وتآلیف أبی عبید وابن قتیبة والخطابی ، ثم ألّف بعدها کتب کثیرة فیها زوائد فوائد کثیرة ، ولا یقلّد منها إلاّ ما کان مصنّفوها أئمة جلّة ; کمجمع الغرائب لعبد الغافر الفارسی ، وغریب الحدیث
ص : 50
لقاسم السرقسطی ، والفائق للزمخشری . . إلی آخره (1) .
و عبارت “ فائق “ این است :
إن عمر دخل علیه ابن عباس حین طعن ، فرآه مغتمّاً لمن (2) یستخلف بعده ، فجعل ابن عباس یذکر له أصحابه ، فذکر عثمان ، فقال : إنه کلف بأقاربه ، وروی : أخشی حفده ‹ 1518 › وإثرته ، قال : فعلی [ ( علیه السلام ) ] ؟ قال : ذاک رجل فیه دعابة ، قال : فطلحة ؟ قال : لولا باؤ فیه ، وروی أنه قال : الأکنع ! إن فیه باءً ونخوة ، قال : فالزبیر ؟ قال : وعقة لقس ، وروی : ضرس ، أو قال : ضمس ، قال : فعبد الرحمن ؟ قال : أوه ذکرت رجلا صالحاً ، ولکنه ضعیف ، وهذا الأمر لا یصلح له إلاّ اللیّن من غیر ضعف ، والقویّ من غیر عنف .
وروی : لا یصلح أن یلی هذا الأمر إلاّ حصیف العقدة ، قلیل الغرّة ، الشدید فی غیر عنف ، اللیّن فی غیر ضعف ، الجواد فی غیر سرف ، البخیل فی غیر وکف .
قال : فسعدبن أبی وقاص ؟ قال : ذاک یکون فی مقنب من مقانبکم .
ص : 51
الکلف : الإیلاع بالشیء مع شغل القلب والمشقّة ، یقال : کلف فلان بهذا الأمر وبهذه الجاریة ، فهو بها کلف مکلّف ، ومنه المثل : لا یکن حبّک کلفاً ولا بغضک تلفاً ، وهو من کلف الشیء ، بمعنی تکلّفه (1) .
الحفد (2) : الجمع ، وهو من أخوات الحفل والحفش ، ومنه المحفد بمعنی المحفل ، واحتفد بمعنی احتفل ، عن الأصمعی ، وقیل : لمن یخف فی الخدمة ، وللسائر إذا خبّ : حافد ; لأنه یحتشد فی ذلک ویجمع له نفسه ویأتی بخُطاه متتابعة (3) ، وتقول العرب للأعوان والخدم : الحفدة ، وأخشی حفده . . أی خفوفه فی مرضاة أقاربه .
الإثرة : الاستئثار (4) بالفیء وغیره .
الدعابة : کالمزاحة ، ودعب یدعب ، کمزح یمزح ، ورجل دعبة (5) ودعابة .
الباؤ : العجب والکبر .
ص : 52
الأکنع : الأشلّ ، وقد کنعت أصابعه کنعاً : إذا تشنّجت [ وکنع یده : أشلّها عن النضر ] (1) ، وقد کانت أُصیبت یده مع رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وقاه بها یوم أُحد .
النخوة : العظمة والکبر ، وقد نخی کزهی ، وانتخی .
ورجل وعقة لعقة ، ووعق لعق : إذا کان فیه حرص ووقوع فی الأمر بجهل وضیق نفس وسوء خلق ، ویخفّف فیقال : وعقة ووعق ، وهو من العجلة والتسرّع ، ویقال : ما أوعقک عن کذا . . أی ما أعجلک .
لقست نفسه إلی الشیء : إذا نازعت إلیه وحرصت علیه لقساً ، والرجل لقس ، وقیل : لقست : خبثت .
وعن أبی زید : اللقس هو الذی یعیب الناس ویسخر منهم .
ویقال : النقس - بالنون - ینقس الناس نقساً .
[ الضرس ] (2) الشرس الذعر ، الضرس (3) من الناقة الضروس ، وهی التی تعضّ (4) حالبها ، ویقال : أتی الناقة بحین
ص : 53
ضراسها . . أی بحدثان نتاجها وسوء خلقها ، وذلک لشدّة عطفها علی ولدها فی هذا الوقت .
الضبس والضمس قریبان من الضرس ، یقال : فلان ضبس شرّ (1) ، وجمعه : أضباس .
الضمس : المضغ .
الوکف : الوقوع فی المأثم والعیب ، وقد وکف فلان یوکف وکفاً وأوکفته أنا : إذا أوتعته (2) .
قال الحافظ : وعورة العشیرة لا تأتیهم من ورائهم .
وکف : هو من وکف المطر إذا وقع ، ومنه توکف الخیر (3) ، وهو توقّعه .
المقنب من الخیل : الأربعون والخمسون ، وفی کتاب العین : زهاء ثلاثمائة ، یعنی إنّه صاحب جیوش ولیس ‹ 1519 › یصلح لهذا الأمر . (4) انتهی .
و ابوعمر یوسف بن عبدالله بن عبدالبرّ - که نبذی از محامد و مناقب او
ص : 54
سابقاً شنیدی - در کتاب “ استیعاب “ که در شروع آن گفته :
واعتمدت فی هذا الکتاب علی الکتب (1) المشهورة عند أهل العلم بالسیر والأنساب ، وعلی التواریخ المعروفة التی عوّل علیها العلماء فی معرفة أیّام الإسلام وسیر أهله (2) .
گفته :
حدّثنا عبد الوارث بن سفیان - قراءةً منّی علیه من کتابی وهو ینظر فی کتابه - قال : حدّثنا أبو محمد قاسم بن أصبغ ، حدّثنا عبید بن عبد الواحد البزّار ، حدّثنا محمد بن أحمد بن أیوب ، قال قاسم : وحدّثنا محمد بن إسماعیل بن سالم الصائغ ، حدّثنا سلیمان بن داود ، قالا : حدّثنا أزهر بن سعد ، حدّثنا محمد بن إسحاق ، عن الزهری ، عن عبید الله ، عن ابن عباس ، قال : بینا أنا أمشی مع عمر یوماً إذ تنفّس نفساً ظننت أنه قُضّت (3) أضلاعه ! فقلت : سبحان الله ! والله ما أخرج منک هذا - یا أمیر المؤمنین ! - إلاّ أمر عظیم ! قال : ویحک - یا ابن عباس ! - ما أدری ما أصنع بأُمّة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ؟ قلت : ولِمَ ؟ ! وأنت - بحمد الله - قادر
ص : 55
علی أن تضع ذلک مکان الثقة .
قال : [ إنی ] (1) أراک تقول : إن صاحبک أولی الناس بها - یعنی علیاً [ ( علیه السلام ) ] - قلت : أجل - والله ! - إنی لأقول ذلک فی سابقته وعلمه وقرابته [ وصهره ] (2) ، قال : إنه کما ذکرتَ ، ولکنه کثیر الدعابة !
فقلت : فعثمان ؟ قال : فوالله ! لو فعلتُ لجعل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، یعملون فیهم بمعصیة الله ، والله ! لو فعلتُ لفعل ، ولو فعل لفعلوا ، فوثب الناس إلیه فقتلوه . .
قلت : طلحة بن عبید الله ؟ قال : الأکنع (3) ، هو أزهی من ذلک ، ما کان الله لیرانی أُولّیه أمر [ أُمة ] (4) محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] علی ما هو علیه من الزهو .
قلت : الزبیر بن العوام ؟ قال : إذاً یلاطم الناس فی الصاع والمُدّ ! قلت : سعد بن أبی وقاص ؟ قال : لیس بصاحب ذلک ، ذاک صاحب مقنب یقاتل فیه ، قلت : عبد الرحمن بن عوف ؟ قال : نعم الرجل ذکرت ، ولکنه ضعیف عن ذلک ، والله - یابن عباس ! - لا یصلح لهذا الأمر إلاّ
ص : 56
القویّ فی غیر عنف ، اللیّن فی غیر ضعف ، الجواد فی غیر سرف ، الممسک فی غیر بخل .
قال ابن عباس : کان عمر - والله ! - کذلک .
وفی حدیث آخر عن ابن عباس ( رضی الله عنه ) : إن عمر . . . ذکر له أمر الخلافة ، وإهتمامه بها ، فقال له ابن عباس : أین أنت عن علی [ ( علیه السلام ) ] ؟ قال : فیه دعابة ، قال : [ فأین أنت و ] (1) الزبیر ؟ قال : کافر الغضب ، مؤمن الرضا (2) ، قال : طلحة ؟ قال : فیه نخوة - یعنی کبر (3) - ، قال : سعد ؟ قال : صاحب مقنب خیل ، قال : فعثمان ؟ قال : کلف بأقاربه (4) .
و ولی الله والد صاحب “ تحفه “ در “ ازالة الخفا “ در مآثر عمر گفته :
فی الاستیعاب : عن ابن عباس ، قال : بینا أنا أمشی مع عمر - یوماً - إذ تنفّس نفساً ظننت أنه قد قُضّت (5) أضلاعه ! فقلت : سبحان الله ! والله ما أخرج هذا منک - یا أمیر المؤمنین ! - إلاّ أمر
ص : 57
عظیم ! قال : ویحک - یابن عباس ! - ‹ 1520 › ما أدری ما أصنع بأُمّة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ؟ قلت : ولِمَ ؟ وأنت بحمد الله [ قادر علی أن تضع ] (1) ذلک مکان الثقة ، قال : إنی أراک تقول : إن صاحبک أولی الناس بها - یعنی علیاً [ ( علیه السلام ) ] - قلت : أجل والله ! وإنی لأقول ذلک فی سابقته وعلمه وقرابته وصهره ، قال : إنه کما ذکرت ولکنه کثیر الدعابة !
قلت : فعثمان ؟ قال : والله ! لو فعلتُ لجعل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، یعملون فیهم بمعصیة الله ، والله ! لو فعلتُ لفعل ، ولو فعل لفعلوا ، فوثب الناس إلیه فقتلوه . .
قلت : طلحة بن عبید الله ؟ قال : الأکنع (2) ، هو أزهی من ذلک ، ما کان الله لیرانی أُولّیه أمر [ أُمة ] (3) محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو علی ما فیه من الزهو .
قلت : الزبیر بن العوام ؟ قال : إذاً کان یظلّ یلاطم الناس فی الصاع والمدّ . .
قلت : سعد بن أبی وقاص ؟ قال : لیس بصاحب ذلک ، ذاک صاحب مقنب یقاتل فیه . .
ص : 58
قلت : عبد الرحمن بن عوف ؟ قال : نعم الرجل ذکرت ، ولکنه ضعیف عن ذلک . .
والله - یابن عباس ! - لا یصلح لهذا الأمر إلاّ القوی فی غیر عنف ، اللیّن فی غیر ضعف ، الجواد فی غیر سرف ، الممسک فی غیر بخل . .
قال ابن عباس : کان عمر - والله - کذلک . (1) انتهی .
از این روایت - که والد مخاطب ، فضائل و مآثر عمر از آن ثابت کردن میخواهد - ظاهر است که : خلافت مآب به مشافهه ابن عباس - هرگاه او ذکر عثمان نموده ، یعنی استخلافش از او خواسته - بعد قسم به خدای قهار عدم صلاحیت عثمان [ را ] برای این کار هویدا و آشکار کرده ، یعنی گفته که : پس قسم به خدا که اگر بکنم - یعنی عثمان را خلیفه سازم - هر آئینه بگرداند پسران ابومعیط [ را ] بر گردنهای مردم که عمل کنند در ایشان به معصیت خدا ، و باز به مزید تأکید قسم شرعی یاد کرد یعنی گفت : و قسم به خدا اگر بکنم - یعنی اگر عثمان را خلیفه - هر آئینه خواهد کرد یعنی عثمان بنی (2) ابی معیط را بر گردنهای مردم حاکم خواهد ساخت ، و هرگاه خواهد کرد - یعنی هرگاه عثمان ایشان را بر مردم مسلط خواهد کرد - خواهند کرد ایشان - یعنی پسران ابومعیط ضرور عمل به معصیت خدا در مردم خواهند کرد - پس
ص : 59
خواهند جست مردم به سوی عثمان ، پس قتل خواهند کرد او را .
پس به این [ کلام ] بلاغت توأمان به تأکید و توضیح عدم صلاحیت ثالث خلافت را ، و عدم مبالات او به معصیت خالق کائنات ، و ابتلا به محبت فساق و عصات ، و اعراض از عدول و ثقات به کمال تحقیق و اثبات رسانیده .
و هرگاه ابن عباس ذکر طلحه نمود خلافت مآب برآشفت و به سبب غایت تحقیر و تعییر و ازرا و اهانت او را به لفظ ( اکنع ) یاد نمود و ارشاد کرد که او متکبرتر است از این ، یعنی او به سبب تکبر و نخوت خود مستحق خلافت و ریاست نیست بلکه از آن دورتر است .
و هرگاه حسب این روایت و روایت زمخشری و غیر آن مقطوع شدن اصبع طلحه در حمایت و وقایت جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) دلیل شرف و عظمت و باعث مدح و قبول نتواند شد ، بلکه خلافت مآب آن را در مقام قدح و جرح و طعن و عیب ذکر کند و مثبت کبر و زهو ‹ 1521 › گرداند ، پس از اهل حق توقع این معنا داشتن که به مجرد سماع نام جهاد اصحاب قطع نظر از فتنه و فساد ایشان سازند و بر خود بلرزند نهایت عجیب و غریب است !
و باز به مزید تأکید و تشدید و نهایت تأنیب و تندید بر این تهجین و توهین اکتفا نکرده فرمود : نیست خدای تعالی که ببیند مرا که والی کنم او را امر محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و این نهایت تصریح و غایت اجهار است به عدم لیاقت او برای خلافت و امامت .
و به سبب نهایت انهماک در ذم و لوم و تهجین و تنقیص زبیر اکتفا بر این
ص : 60
نکرده ( علی ما هو علیه من الزهو ) نیز فرموده که آن اعاده وجه مانع او از خلافت و ریاست و اظهار کبر و زهو و شراست او است .
و درباره زبیر گفت که : او این وقت - یعنی وقت استخلافش - طپانچه خواهد زد مردم را با یکدیگر در صاع و مُدّ ، و این اثبات غایت بخل و دنائت و خساست او است که منافات آن با رتبه عالیه امامت و ریاست پر ظاهر [ است ] .
و در حق سعد بن أبی وقاص به تصریح ارشاد کرد که : نیست او صاحب این کار - یعنی خلافت - او صاحب مقنب است که مقاتله کند در آن .
و عبدالرحمن بن عوف را هر چند از عیوب دیگر خالی دانسته ، مدح او فرموده ، لکن او را هم به ضعف از خلافت وصف نموده ، عدم لیاقت او برای خلافت ظاهر کرده ، و بعد یاد کردن قسم به خدای ذو الجلال کلیه مانعه از استخلاف عبدالرحمن و زبیر و امثال ایشان افاده فرموده که به ملاحظه آن قطعاً و حتماً عدم جواز استخلاف این هردو واضح است .
و نیز از آن عدم جواز استخلاف خود خلافت مآب - که اتصافشان به غلظت و فظاظت شهره آفاق است - پر واضح !
و از حدیث دیگر که صاحب “ استیعاب “ ذکر کرده ظاهر است که : خلافت مآب در حق زبیر ارشاد کرده که : او کافر الغضب ، مؤمن الرضا است ، و این نهایت تهجین و توهین و تفضیح و تقبیح است ، و هرگاه مثل زبیر کافر باشد نمیدانم که دیگری از این صحابه مطعونین - که اهل سنت به حمایتشان
ص : 61
میخیزند - چه رو دارد که حرف ایمان او به مقابله اهل حق توانند آورد ؟ ! (1) [ و ] اعجباه که خلافت مآب خلافت دین و دنیا را به چنین کافر خاسر تفویض نموده ، دادِ الحاد و عناد حسب ارشاد خود داده !
آری ! هرگاه تولّی اول و ثانی با آن مخالفت و مشاقّت احکام ربانی جایز گردد ، اگر تفویض خلافت به کفار و اشرار و ملحدین نابکار هم واقع شود چه مقام استعجاب اولی الابصار ؟ !
و نیز از این روایت ظاهر است که : خلافت مآب در طلحه نخوت - یعنی کبر - ثابت کرده ، و سعد را به علت آنکه صاحب مقنب خیل است از خلافت دور ساخته ، و عثمان را به علت محبت اقارب .
و علامه ابوالحسن علی بن محمد بن حبیب البصری الفقیه الماوردی در کتاب “ احکام سلطانیه “ گفته :
حکی ابن إسحاق ، عن الزهری ، عن ابن عباس ، قال : وجدت عمر . . . ذات یوم مکروباً ، فقال : ما أدری ما أصنع فی هذا الأمر ، أقوم فیه ام أقعد ؟ فقلت له : هل لک فی علی [ ( علیه السلام ) ] ؟ فقال : إنه لها لأهل ، ولکنه رجل فیه دعابة ، وإنی لأراه لو تولّی أُمورکم ‹ 1522 › لحملکم علی طریقة من الحق تعرفونها . .
ص : 62
قال : فقلت : أین أنت عن عثمان ؟ قال : لو فعلتُ لحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، ثمّ لتثب العرب علیه حتّی تضرب عنقه ، والله ! لو فعلت لفعل ، ولو فعل لفعلوا . .
قال : فقلت : فطلحة ؟ قال : إنه لزهو ، ما کان الله لیولّیه أمر أُمّة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مع ما یعلم من زهوه . .
قال : فقلت : فالزبیر ؟ قال : إنه لبطل ، ولکنّه یسأل عن الصاع والمُدّ بالبقیع (1) وبالسوق [ أفذاک ] (2) یلی أمور الناس ؟ !
قال : فقلت : فسعد بن أبی وقاص ؟ قال : لیس هناک ، [ إنه ] (3) صاحب مقنب فیقاتل عنه (4) ، فأمّا ولیّ أمر فلا . .
قال : فقلت : فعبد الرحمن بن عوف ؟ قال : نعم الرجل ذکرت ، لکنه - والله ! - ضعیف . . إنه - والله ! - لا یصلح لهذا الأمر - یابن عباس ! - إلاّ القویّ فی غیر عنف ، اللیّن من غیر ضعف ، والممسک فی غیر بخل ، والجواد فی غیر اسراف (5) .
ص : 63
از این روایت هم واضح است که خلافت مآب اصحاب خمسه شوری را زیر مشق طعن و تفضیح و تقبیح نموده ، دادِ تنقیص و توهینشان داده که هرگاه ابن عباس ذکر عثمان نمود ، ارشاد کرد آنچه حاصلش این است که : اگر او را خلیفه خواهم نمود هر آئینه خواهد برداشت بنی ابی معیط را بر رقاب مردم ، بعد از آن هر آینه خواهند برجست عرب بر او تا آنکه گردنش بزنند ، قسم به خدا اگر بکنم - یعنی او را خلیفه سازم - خواهد کرد - یعنی بنی ابی معیط را بر رقاب مردم خواهد برداشت - و هرگاه چنین خواهد کرد عرب او را خواهند کشت .
و هرگاه ابن عباس ذکر طلحه نمود ارشاد کرد که : او متکبر است ، و هر چند مجرد اثبات کبر - و لا سیّما به لحاظ سیاق - دلیل صریح بر عدم صلاحیت او برای خلافت بود ، لکن برای مزید توضیح و تقبیح و تصریح و تفضیح گفت که : نیست خدا که والی کند او را - یعنی طلحه را - امر امت محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) با وصف آنچه میداند خدا از تکبر او .
و این کلام نصّ صریح است بر آنکه طلحه هرگز لایق خلافت و ریاست نیست ، و استخلاف او منافی حکمت الهی و مضادّ لطف نامتناهی او است .
و هرگاه ابن عباس ذکر زبیر نمود در اهانت و تعییر و تذلیل و تحقیر و ذمّ و لوم و قدح و جرح و ثلب و طرح او هم دادِ بلاغت و فصاحت داد ، یعنی ارشاد فرمود : به درستی که او بطِل - یعنی شجاع - است لکن او سؤال میکند از صاع و مُدّ به بقیع و بازار ، و غرض از این ، اثبات نهایت دنائت و خساست
ص : 64
و بخل او است ، و بر این هم اکتفا نفرموده به صراحت منافات این دنائت [ را ] با رتبه عالیه خلافت و امامت به قول خود ( أفبذاک (1) یلی أُمور الناس ) بیان نموده ، چه از آن به نهایت ظهور واضح است که زبیر به سبب این صفت رذیله مستحق مرتبه جلیله ولایت امور مردم نیست .
و بُعد سعد بن أبی وقاص از رتبه خلافت و عدم استحقاق آن نیز به تأکید و توضیح بیان نموده ، یعنی گفته که : نیست او در این مقام - یعنی او از مقام صلاحیت تولّی خلافت و انتظام مهامّ ریاست دور است - و صاحب مقنب - یعنی لشکر - است ، یعنی لیاقت او منحصر در محاربه و مقاتله است ، ‹ 1523 › و بر این هر دو وجه اکتفا نکرده باز به تصریح تمام نفی ولایت از او نموده و گفته : ( فأما ولیّ أمر فلا ) .
و عبدالرحمن بن عوف را هر چند مدح نموده لکن ضعف او هم به قَسَم ثابت کرده و او را لایق خلافت و امامت ندانسته ، و به قول خود - که مؤکد به یمین و قسم به نام ربّ العالمین است - عدم صلاحیت او و امثال او [ را ] برای خلافت ظاهر فرموده .
و محتجب نماند که قاضی القضات ماوردی از اکابر فقها و اجلّه علمای سنیه است ، ابن خلّکان در “ وفیات الأعیان “ گفته :
ص : 65
أبو الحسن علی بن محمد بن حبیب البصری ، المعروف ب : الماوردی ، الفقیه الشافعی ، کان من وجوه الفقهاء الشافعیة ، ومن کبارهم ، أخذ الفقه عن أبی القاسم الصیمری (1) بالبصرة ، ثمّ عن الشیخ أبی حامد الإسفراینی ببغداد ، وکان حافظاً للمذهب ، وله فیه کتاب الحاوی الذی لم یطالعه أحد إلاّ شهد له بالتبحر والمعرفة التامّة بالمذهب ، وفوّض إلیه القضاء ببلدان کثیرة ، واستوطن بغداد فی درب الزعفران (2) ، وروی عنه أبو بکر الخطیب صاحب تاریخ بغداد ، وقال : کان ثقة ، وله من التصانیف - غیر الحاوی - : تفسیر القرآن ، والنکت ، والعیون ، وأدب الدنیا والدین ، والأحکام السلطانیة ، وقانون الوزارة ، وسیاسة الملک ، والإقناع فی المذهب ، وهو مختصر . . وغیر ذلک ، وصنّف فی أُصول الفقه والأدب ، وانتفع به الناس (3) .
و نیز ابوالحسن ماوردی در “ احکام سلطانیه “ گفته :
حکی ابن إسحاق : ان عمر لمّا دخل منزله مجروحاً سمع
ص : 66
هدّة (1) ، فقال : ما شأن الناس ؟ فقالوا : یریدون الدخول علیک ، فأذن لهم ، فقالوا : اعهد یا أمیر المؤمنین ! استخلف علینا عثمان بن عفان ، فقال : کیف یحبّ المال والجنة ؟ فخرجوا من عنده ، ثم سمع [ لهم ] (2) هدّة ، فقال : ما شأن الناس ؟ فقالوا : یریدون الدخول علیک ، فأذن لهم ، فقالوا : استخلف علینا علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] قال : إذاً یحملکم علی طریقة هی الحق ! قال عبد الله بن عمر : فأکببت علیه عند ذلک فقلت : یا أمیر المؤمنین ! وما یمنعک منه ؟ فقال : أی بنیّ أتحمّل أعباء الناس حیّاً ومیّتاً ؟ ! (3) از این روایت واضح است که : هرگاه خلافت مآب بعد مجروح شدن به دولت سرا تشریف داد ، آوازی به گوش او رسید ، پس پرسید که : چیست شأن مردم ؟ عرض نمودند که : اراده مینمایند دخول را بر تو ، پس اذن داد ایشان را ، و هرگاه حاضر شدند ، سؤال استخلاف عثمان بن عفان نمودند ، به جوابشان در این حال کثیر الملال که مجروح بر بستر افتاده است ، زبان به
ص : 67
جرح و قدح ثالث گشاد و دادِ بلاغت و حسن بیان داد یعنی ارشاد کرد که : چگونه دوست میدارد عثمان مال را و جنت را ؟ ! حاصل این کلمه بلیغه و اشاره لطیفه و مقاله رشیقه و افاده انیقه آن است که : عثمان مال را دوست میدارد و اجتماع حبّ مال با حبّ جنت ممتنع و محال !
و هرگاه حبّ جنت از عثمان منتفی و نور ایمان او منطفی باشد کمال بعد او از لیاقت امامت و صلاحیت خلافت - که ریاست عامه دنیا ‹ 1524 › و دین و رتبه اکابر صلحا و مقربین است - به کمال وضوح و ظهور ظاهر شد ; چه کسی که جنت را دوست نداشته باشد و خواهش خود بر مال سریع الزوال مقصور ساخته او مستوجب اصناف ذمّ و لوم و طعن و عیب است .
و جناب سید مرتضی - رضی الله عنه وأرضاه وکان (1) الجنة مثواه - در “ شافی “ فرموده :
وروی محمد بن سعد ، عن الواقدی ، عن محمد بن عبد الله الزهری ، عن عبید الله بن عبد الله بن عتبة ، عن ابن عباس ، قال : قال عمر : لا أدری ما أصنع بأُمّة محمّد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ - وذلک قبل أن یطعن - قلت : فلِمَ تهتمّ وأنت تجد من تستخلفه علیهم ؟ قال : أصاحبکم ؟ - یعنی علیاً [ ( علیه السلام ) ] - قلت : نعم ، والله هو لها أهل فی قرابته من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وصهره وسابقته
ص : 68
وبلائه ، فقال عمر : إن فیه بطالة وفکاهة !
قلت : فأین أنت عن طلحة ؟ قال : فأین الزهو والنخوة ؟ !
قلت : عبد الرحمن ؟ قال : هو رجل صالح علی ضعف فیه .
قلت : فسعد ؟ قال : ذلک صاحب مقنب وقتال ، لا یقوم بقریة لو حمل أمرها .
قلت : فالزبیر ؟ قال : وعقة لقس ، مؤمن الرضا ، کافر الغضب ، شحیح ، وإن هذا الأمر لا یصلح إلاّ لقوی (1) فی غیر عنف ، رفیق فی غیر ضعف ، جواد فی غیر سرف .
قلت : فأین أنت عن عثمان ؟ قال : لو وُلّیها یحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، ولو فعلها لقتلوه (2) .
از این روایت محمد بن سعد - که از اجله اسلاف مسعودین و اکابر اساطین محمودین ایشان است (3) - واضح است که عمر طلحه را به زهو و نخوت وصف نموده ، و عبدالرحمن بن عوف را به ضعف ، و سعد را گفته که : او صاحب مقنب و قتال است ، قیام نمیکند به یک قریه اگر حمل کرده شود امر آن قریه را ، یعنی او لیاقت ولایت و اصلاح امر یک ده هم ندارد تا به
ص : 69
ولایت ریاست عامه دین و دنیا و تسلط بر جمیع رعایا و برایا و نظم و نسق و ضبط امورشان چه رسد ؟ ! و زبیر را به بد خلقی و خبث نفس وصف کرده (1) ، بد خلقی و کفر او در حالت غضب ثابت نموده ، و بخل را هم بر آن اضافه نموده و باز منافات بخل و ضعف - که آن را در زبیر و عبدالرحمن ثابت کرده - با خلافت صراحتاً ظاهر نموده ، خروج این هر دو از سیاقت (2) خلافت به شکل اول ثابت نموده ، و در حق عثمان گفته که : اگر والی خلافت خواهد شد ، خواهد برداشت بنی ابی معیط را بر گردنهای مردم ، و اگر خواهد کرد این معنا را مردم او را قتل خواهند کرد .
و حجة الاسلام سنیان - یعنی ابوحامد غزالی - در کتاب “ منخول “ گفته :
الفصل الرابع فی التنصیص علی مشاهیر المجتهدین من الصحابة والتابعین وغیرهم ، ولا خفاء بأمر الخلفاء الراشدین ; إذ لا یصلح للإمامة إلاّ مفت ، وکذا کلّ من أفتی فی زمنهم کالعبادلة وزید بن ثابت ، ومعاویة قلّده الشافعی فی مسألة ، وأصحاب الشوری قیل : إنهم کانوا مفتین ; لأن عمر أجمل الأمر فیما بینهم فدلّ علی صلاح کلّ واحد له .
قال القاضی : وهذا فیه نظر ; إذ ما من واحد ‹ 1525 › إلاّ
ص : 70
وشبّب عمر فیه بشیء لمّا أن عرض علیه ، فقال فی طلحة : صاحب خنزوانة (1) واستکبار ! وفی الزبیر : أنه صاحب المدّ والصاع ! وفی سعد : أنه صاحب مقنب ، وفی علی [ ( علیه السلام ) ] أنّ فیه دعابة ! وفی عثمان أنه کلف بأقاربه ! فلا یتلقی حکم اجتهادهم من هذا المأخذ (2) .
از این عبارت ظاهر است که : قاضی ابوبکر باقلانی دلالت تفویض امر خلافت به اصحاب شوری بر افتایشان و صلاح ایشان [ را ] برای افتا منع کرده و در سند این منع متشبث و متمسک به تشبیب و تعییب خلافت مآب در اصحاب شوری گردید ، و این ارشادات خلافت مآب را مانع ثبوت لیاقت افتا برای اصحاب شوری گردانیده ، قطعاً و حتماً از خلافت مآب نقل کرده که او در حق طلحه گفته که : او صاحب کبر و استکبار است ، و زبیر را گفته که : او صاحب مُدّ و صاع است ، و سعد را صاحب مقنب گفته ، و عثمان را به شدت حبّ اقارب خود موصوف نموده .
و قاضی ماضی به مزید تأکید و تشدید در نفی اوهام خام در آخر کلام هم تصریح کرده به اینکه : تلقی نکرده خواهد شد حکم اجتهاد ایشان - یعنی اصحاب شوری - از این مأخذ ، یعنی تفویض عمر امر خلافت را به اصحاب
ص : 71
شوری دلالت بر اجتهاد و رشاد و صلاح و سدادشان ندارد ; زیرا که خلیفه ثانیِ خود را بر خلاف نواخته خود (1) نباید انداخت [ که او ] فضائح و قبائح این حضرات بر زبان گهربار رانده و هر یک را به عیبی و طعنی که مانع از لیاقت ریاست و صلاحیت خلافت است نواخته .
و اما وصف او جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به دعابه ; پس جوابش در مابعد میآید .
و ولی الله والد صاحب “ تحفه “ در “ ازالة الخفا “ در رساله “ کلمات عمر در سیاست ملک و تدبیر منازل ومعرفت اخلاق “ گفته :
قال ابن عباس : کنت عند عمر . . . فتنفّس نفساً ظننت أن أضلاعه قد انفرجت ! (2) فقلت له : ما أخرج هذا النفس منک - یا أمیر المؤمنین ! - إلاّ همّ شدید ! قال : إی والله - یا ابن عباس ! - إنی فکّرت فلم أدر فیمن أجعل هذا الأمر بعدی ؟ ! ثمّ قال : لعلّک تری صاحبک لها أهلا ؟ قلت : وما یمنعه عن ذلک مع جهاده وسابقته وقرابته وعلمه ؟ ! قال : صدقت ، ولکنه امرء فیه دعابة . .
قلت : فأین أنت عن طلحة ؟ قال : ذو الباء بإصبعه المقطوعة . .
ص : 72
قلت : فعبد الرحمن ؟ قال : رجل ضعیف ، لو صار الأمر إلیه لوضع خاتمه فی ید امرأته . .
قلت : فالزبیر ؟ قال : شکس لقس (1) ، یلاطم فی البقیع فی صاع من برّ . .
قلت : فسعد بن أبی وقاص ؟ قال : صاحب سلاح ومقنب . .
قلت : فعثمان ؟ قال : أوه - ثلاثاً - والله لئن ولیها لیحملنّ بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، ثمّ تنهض إلیه العرب فتقتله . .
ثمّ قال : یا ابن عباس ! إنه لا یصلح لهذا الأمر إلاّ حصیف العقدة ، قلیل العزّة (2) ، لا تأخذه فی الله لومة لائم ، یکون شدیداً من غیر عنف ، لیّناً من غیر ضعف ، سخیاً من غیر سرف ، ممسکاً من غیر وکف .
قال ابن عباس : فکانت - والله - هی صفات عمر .
قال : ثمّ أقبل ‹ 1526 › علیّ - بعد أن سکت هنیئة - وقال : إن [ أراد ] (3) الله تعالی أن یحملهم علی کتاب ربّهم وسنة نبیّهم ولاّها
ص : 73
لصاحبک (1) ، أما إنهم إن ولّوه أمرهم حملهم علی الحجّة (2) البیضاء والصراط المستقیم (3) .
از این روایت - که والد صاحب “ تحفه “ فضل و مدح ستایش عمر و اتصاف او به محاسن اوصاف و جلائل مکارم اخلاق ثابت کردن میخواهد - ظاهر است که خلافت مآب در تفضیح و تقبیح و طعن و جرح و قدح ائمه سنیان مبالغه تمام فرموده ، در حق طلحه گفته که : او صاحب کبر است به سبب اصبع مقطوعه خود ، سبحان الله ! خلافت مآب مقطوع شدن انگشت طلحه را - که در جهاد کفار اشرار و حمایت و وقایت جناب سرور مختار - صلی الله علیه وآله الأطهار - واقع شده و حسب مزعومات و جزافات سنیه در مدح و اطرای صحابه دلیل قاطع و برهان ساطع بر کمال اخلاص و علوّ درجه و سموّ رتبه و قبول و خلوص او و نهایت عظمت در دین و تمکن در مقام اکابر اولیا و صلحا و مجاهدین و اتصاف به سایر صفات عالیه وارده در قرآن
ص : 74
و سنت سنیه جناب سید المرسلین ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است - منشأ نهایت ذمّ و لوم و جرح و قدح و تفضیح و تقبیح و ازرا و تعییر او میسازد ، یعنی آن را سبب کبر او که از اقبح اوصاف رذیله و افضح اخلاق ردیّه است میگرداند ، و حضرات اهل سنت اصلا متنبه نمیشوند و روایت مشتمله را بر این جسارت شگرف از فضائل و مناقب جلیله و مآثر و مفاخر جمیله خلافت مآب میشمارند و از انهدام اساس سایر خرافات هفوات خود و اسلاف خود در اثبات عظمت و جلالت و حسن خاتمه صحابه به مجرد جهاد اهل عناد و صحابیت سرور امجاد - علیه وآله آلاف التحیة إلی یوم التناد - خبری نمیگیرند (1) ، و نمیدانند که همین ارشاد باسداد خلافت مآب جمیع مساعی خود خلافت مآب و برادر بزرگشان را هم هباءاً منثوراً و با خاک سیاه برابر میسازد .
و هرگاه جهاد طلحه غیر مقبول و غیر مبرور ، و قطع اصبع او قطعاً مردود و نامشکور ، بلکه این قطع ، قاطع دیانت و امانت و مورث کبر و شراست باشد ، پس حیرت است که چگونه به جهاد و صحابیت دیگران که از طلحه هم پست ترند دست میاندازند ، و به خواندن آیات و روایات - بی فهم معانی آن ! - خلل صریح در دین و ایمان خلافت مآب میاندازند ، بلکه حقیقتاً حضرت او را به جرگه روافض که بدتر از نصاری و یهود - حسب زعم ابن تیمیه و ابن حجر و امثالهما - میباشند (2) میاندازند !
ص : 75
و نیز از این روایت ظاهر است که : خلافت مآب عبدالرحمن را به سبب ضعف او لایق خلافت ندانسته ، و بر آن هم اکتفا نکرده ، ارشاد نموده که : اگر رجوع کند امر خلافت به او هر آینه بگرداند انگشتر خود را در دست زن خود ، و در حق زبیر گفته که : او شکِس لقِس است ، وشکِس به معنای بد خلق است ، قال فی مجمع البحار :
ک ، الشکِس - بکسر کاف - : العسر ، السیء الخلق ، لا انصاف له (1) .
پس ثابت شد که زبیر تنگ حوصله و بدخلق و بی انصاف و منهمک در جور و حیف و اعتساف ‹ 1527 › بود ، و لقِس یعنی خبیث و بدخلق است ، وقال فی مجمع البحار :
منه : وفی حدیث عمر فی الزبیر : وعقة لقس ، وهو السیّء الخلق ، وقیل : الشحیح .
ولقست نفسه إلیه : إذا حرصت علیه ونازعته إلیه (2) .
پس به اضافه ( لقس ) مزید بدخلقی و فظاظت و غلظت زبیر ثابت فرموده و بر این هم اکتفا نکرده او را به ملاطمه در بقیع در صاعی از بُرّ - که دلیل
ص : 76
غایت بخل و دنائت و بُعد از جود و سماحت و انهماک در اسفاف و مجانبت (1) از انصاف است - موصوف نموده .
و از سعد بن ابیوقّاص هم به کنایه بلیغه نفی صلاحیت خلافت نموده ، لیاقت او را مقصور بر تولّی جیش ساخته .
و به وقت ذکر عثمانِ حیا کار سه بار مزید درد جگر افکار هویدا و آشکار کرده ، و ارشاد کرده که : اگر والی شود عثمان خلافت را هر آینه حمل کند بنی ابی معیط را بر رقاب مردم ، بعد از آن برخیزند به سوی او عرب پس قتل کنند او را .
و بعد ذکر این همه فضائح و قوادح و معایب و مثالب این ائمه دین سنیان ، کلامی جامع و مانع که به تأکید و تشدید مفید نفی خلافت و امامت از اینها گردد ارشاد نموده .
و در “ نهایة “ ابن اثیر (2) مسطور است :
فی حدیث عمر واهتمامه للخلافة : فذکر له سعد ، فقال : ذلک إنّما یکون فی مقنب من مقانبکم . . المقنب - بالکسر - : جماعة الخیل والفرسان ، وقیل : هو دون المائة ، یرید : أنه صاحب حرب وجیوش ، ولیس بصاحب هذا الأمر (3) .
ص : 77
و در “ مجمع البحار “ محمد بن طاهر گجراتی مسطور است :
فی حدیث عمر فی الخلافة : فذکر له سعد ، فقال : ذلک یکون فی مقنب من مقانبکم . . هو - بالکسر - : جماعة الخیل والفرسان ، یرید أنه صاحب حرب وجیوش ، ولیس بصاحب هذا الأمر (1) .
و علامه ابوالعباس محب الدین احمد بن عبدالله بن محمد الطبری که به تصریح جمال الدین اسنوی در “ طبقات فقهاء شافعیه “ شیخ حجاز و عالم عامل جلیل القدر عالم به آثار و فقه بوده ، و کتاب او را در احادیث احکام کتاب نفیس گفته (2) ، و ذهبی در “ معجم “ مختص به ترجمه او گفته :
أحمد بن عبد الله بن محمد ، الإمام ، الحافظ ، المفتی ، شیخ الحرم ، محب الدین أبو العباس الطبری ، ثم المکی ، الشافعی ، مصنف الأحکام الکبری ، کان عالماً ، عاملا ، جلیل القدر ، عارفاً بالآثار ، ومن نظر فی أحکامه عرف محله من العلم والفقه ، عاش ثمانین سنة ، وکتب إلی مرویاته فی سنة ثلاث وسبعین (3) .
در “ ریاض النضره “ - در ذکر کرامات و مکاشفات عمر - گفته :
عن ابن عباس ، قال : تنفّس عمر ذات یوم تنفساً ظننت أن
ص : 78
نفسه خرجت ! فقلت : والله ما أخرج هذا منک إلاّ همّ ! قال : همّ - والله - شدید ! إن هذا الأمر لم أجد له موضعاً ، یعنی الخلافة . . فذکرت له علیاً [ ( علیه السلام ) ] وطلحة والزبیر وعثمان وسعداً وعبدالرحمن ابن عوف . . فذکر فی کلّ واحد منهم معارضاً ، وکان ما (1) ذکر فی عثمان : أنه کلف بأقاربه ، قال : لو استعملتُه استعمل بنی أبیه (2) أجمعین ، وحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، والله لو فعلتُ لفعل ، والله لو فعل ذاک لسارت إلیه العرب ‹ 1528 › حتّی تقتله ، والله لو فعلتُ لفعل ، والله لو فعل لفعلوا . أخرجه فی الفضائل (3) .
و نیز محب الدین طبری در “ ریاض النضرة “ در فضائل عبدالرحمن گفته :
ذکر شهادة عمر بن الخطاب صلاحیة الخلافة له لولا ضعف به :
عن ابن عباس (4) ، قال : خدمت عمر ، وکنت له هائباً (5) ومعظّماً ، فدخلت علیه ذات یوم فی بیته - وقد خلا بنفسه -
ص : 79
فتنفس تنفساً ظننت أن نفسه خرجت ، ثمّ رفع رأسه إلی السماء فقلت : والله ما أخرج هذا منک إلاّ همّ یا أمیر المؤمنین ! قال : همّ - والله - همّ شدید ، إن هذا الأمر لم أجد له موضعاً یعنی الخلافة . .
قال : فذکرت له علیاً [ ( علیه السلام ) ] وطلحة والزبیر وسعداً وعثمان . . فذکر فی (1) کلّ واحد منهم معارضاً ، فذکرت له عبد الرحمن ، فقال : أوه نعم المرء ذکرت رجلا صالحاً إلاّ أنه ضعیف ، وهذا الأمر لا یصلح [ إلاّ الشدید ] (2) من غیر عنف ، واللین من غیر ضعف ، الجواد من غیر إسراف ، والممسک من غیر بخل . أخرجه القاسم بن سلاّم فی مصنفه (3) .
و ابراهیم بن عبدالله وصابی یمنی شافعی در کتاب “ الاکتفا “ (4) - که در تفسیر شاهی از آن نقلها میآرد - گفته :
عن ابن عباس - رضی الله عنهما - ، قال : تنفّس عمر ذات یوم تنفّساً ظننت أن نفسه قد خرجت ، فقلت : والله ما أخرج هذا منک
ص : 80
إلاّ همّ ! قال : همّ - والله - شدید ، إن هذا الأمر لم أجد له موضعاً ، یعنی الخلافة ، فذکرت له علیاً [ ( علیه السلام ) ] وطلحة والزبیر وعثمان و سعداً وعبد الرحمن بن عوف . . فذکر فی کلّ واحد منهم معارضاً ، وکان ممّا ذکر فی عثمان قال : إنه کلّف بأقاربه ، قال : لو استعملته استعمل بنی أُمیة أجمعین ، وحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، والله لو فعلتُ لفعل ، والله لو فعل ذاک لسارت إلیه العرب حتّی تقتله ، والله لو فعلت لفعل ، والله لو فعل لفعلوا . أخرجه الدولابی فی الفضائل (1) .
و ولی الله در “ ازالة الخفا “ در فصل رابع در مکاشفات عمریه از رساله نشر مقامات و کرامات او گفته :
عن ابن عباس ; قال : تنفّس عمر ذات یوم تنفساً ظننت أن نفسه خرجت ، فقلت : والله ما أخرج هذا منک إلاّ همّ ! قال : [ همٌّ والله ] (2) همّ شدید ، إن هذا الأمر لم أجد له موضعاً ; یعنی الخلافة ، فذکرت له علیاً [ ( علیه السلام ) ] وطلحة والزبیر وعثمان وسعداً وعبد الرحمن ابن عوف . . فذکر فی کل واحد منهم معارضاً ، وکان ممّا ذکر فی
ص : 81
عثمان أنه کلف بأقاربه ، قال : لو استعملته استعمل بنی أُمیة أجمعین ، وحمل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، والله لو فعلتُ لفعل ، فالله لو فعل ذلک لسارت إلیه العرب حتّی تقتله ، والله لو فعلتُ لفعل ، والله لو فعل لفعلوا (1) .
از این روایت - که اکابر ائمه سنیه آن را از فضائل و مناقب عمریه میشمارند و والد مخاطب آن را از دلائل کرامات و مکاشفات صادقه خلافت مآب گرفته - ظاهر است که : حضرت او به خطاب ابن عباس در بیان وجه همّ شدید خود فرموده که : ‹ 1529 › به درستی که این امر - یعنی امر خلافت - نیافتم برای آن موضعی ، و این نص واضح است که خلافت مآب هیچ کس از اصحاب را مطلقاً لایق خلافت نمیدانست ، پس تفویض خلافت به اصحاب شوری مخالف و منافی این ارشاد باشد .
عجب که چگونه این امر جلیل و عظیم را که از تحمل آن خود را دور دور میکشیدند - ولو لساناً ! - به کسانی سپرد کردند که به نصّشان لایق آن نبودند !
و نیز چون این کلام متضمن ادعای نفی خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) هم میباشد ، پس در ثبوت مزید کفر و نفاق حضرتش مقام ریب نباشد !
ص : 82
و نیز از این روایت واضح است که خلافت مآب بعد این قدح اجمالی در هر یک از اصحاب شوری قدح تفصیلی فرموده یعنی در هر یک از ایشان معارض - یعنی مانع استخلاف - ثابت فرموده ، و معایب اینها بر زبان آورده که راوی در این روایت ذکر آن ننموده ، لکن عیب و قدح ثالث را به تفصیل آورده .
بالجمله ; هرگاه از این روایات عدیده به وجوه شتّی ثابت شد که خلافت مآب در عیب و ذمّ و ازرا و هتک ناموس اصحاب شوری کوشیده ، و ایشان را زیر طعن و لوم و ملام کشیده ، پس این معنا حسب اغراقات و اختراعات اهل سنت که ذمّ و طعن و عیب صحابه را مطلقاً دلیل کفر و الحاد و زندقه میگردانند مثبت زندقه و کفر و الحاد خلافت مآب است !
و افاده ابوزرعه در این باب سابقاً شنیدی (1) ، و در مکتوب هشتادم از
ص : 83
مجلد اول مکتوبات (1) شیخ احمد سرهندی - که او را مجدّد الف ثانی میدانند - مذکور است :
و طعن کردن در اصحاب فی الحقیقة طعن کردن است بر پیغمبر خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم جلّ شأنه (2) ، ما (3) آمن برسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] من لم یوقّر أصحابه ، چه خبث اینها منجر به خبث صاحب ایشان میشود ، نعوذ بالله سبحانه من هذا الاعتقاد السوء .
أیضاً ; شرایعی که از راه قرآن و احادیث به ما رسیده است به توسط نقل ایشان است ، هرگاه ایشان مطعون باشند نقل ایشان نیز مطعون خواهد بود ، و این نقل مخصوص به بعض دون بعض نیست ، بل کلّهم فی العدالة والصدق والتبلیغ سواء ، پس طعن ایشان (4) أیّ واحد کان منهم مستلزم طعن در دین است ، و العیاذ بالله سبحانه منه .
و اگر طاعنان بگویند که : ما هم متابعت اصحاب میکنیم ، لازم نیست که
ص : 84
جمیع اصحاب را متابع باشیم ، بلکه ممکن نیست متابعت جمیع لتناقض آرائهم و اختلاف مذاهبهم .
جواب گوییم : متابعت بعضی وقتی سودمند افتد که انکار از بعض دیگر به آن منضم نشود ، و بر تقدیر انکار از بعض متابعت بعض دیگر متحقق نمیشود (1) .
از این عبارت ظاهر است که طعن کردن در اصحاب فی الحقیقه طعن کردن است بر جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وطعن بر ایشان و اثبات خبثشان منجر به امری شنیع (2) که عین کفر است ، پس بنابر این لازم آمد که خلافت مآب طاعن بر جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بوده و به اثبات خبث ایشان کفر خود ثابت کرده .
و نیز از آن ظاهر است که طعن یک صحابی هم طعن در دین است پس ‹ 1530 › طعن خلافت مآب در چندین کس از اجله و اعاظم صحابه که خودش ایشان را از همه صحابه برگزیده ، دلیل کمال علوّ مرتبه خلافت مآب و انهماک بلیغشان در طعن دین و تخریب شرع متین باشد ; چه بنابر این ثابت میشود که نزد خلافت مآب همه این صحابه که وقت وفاتش حاضر بودند ملوم و مطعون و معیوب و مذموم بودند ، چه هرگاه اصحاب شوری را که
ص : 85
حسب اختیار او افضل بودند به این قبائح نواخته دیگران بالاولی مطعون و ملوم باشند .
بالجمله ; اگر ادنی بهره [ ای ] از انصاف و تأمل داشته باشند میباید که جمیع مطاعن و تشنیعات خود که بر اهل حق به سبب طعن اصحاب میزنند آن را بر خلافت مآب متوجه سازند ، و مخالفت آیات و روایات اعلاناً و جهاراً بر حضرتش ثابت سازند ، و حضرت او را به زمره روافض که ایشان را بدتر از یهود و نصاری میپندارند - کما یظهر من منهاج ابن تیمیه (1) - اندازند ، و در حقیقت خلافت مآب از روافض هم گوی مسابقت ربوده ، چه روافض جمیع این اصحاب را که در این وقت موجود بودند به عیب و ذمّ نمینوازند .
و قطع نظر از این هرگاه این اصحاب شوری به این فضائح و قبائح به اعتراف خود خلافت مآب موصوف باشند و لیاقت خلافت و صلاحیت امامت حسب تصریح خودش نداشته باشند ، باز تفویض امر خلافت به ایشان محض مجازفه و عدوان و عین جور و طغیان است ، والله المستعان .
و روایت طعن عمر بر اصحاب شوری به حدّی صحیح و ثابت و شایع و ذایع و معروف [ و ] مشهور است که ابن تیمیه شیخ الاسلام سنیان - با آن همه اغراق و انهماک در تعصب و عناد و انکار واضحات و ابطال ثابتات ! - مجال
ص : 86
انکار آن نیافته چنانچه در “ منهاج السنه “ به جواب علامه حلی - طاب ثراه - که در مطاعن عمر فرموده :
وجمع [ فیمن یختار ] (1) بین المفضول والفاضل ، ومن حقّ الفاضل التقدم علی المفضول ، ثمّ طعن فی کلّ واحد ممّن اختاره للشوری . . إلی آخره (2) .
گفته :
وأما قول الرافضی : إنه طعن فی کل واحد ممّن اختاره للشوری وأظهر أنه کان یکره أن یتقلّد أمر المسلمین میّتاً کما تقلّده حیّاً ، ثمّ تقلّده بأن جعل الإمامة فی ستة .
فالجواب : أن عمر لم یطعن فیهم طعن من یجعل غیرهم أحق بالإمامة منهم ، بل لم یکن عنده أحقّ بالإمامة منهم (3) ، کما نصّ علی ذلک ، لکن (4) بیّن عذره المانع [ له ] (5) من تعیین واحد منهم ،
ص : 87
وکره أن یتقلّد ولایة معین ، ولم یکره أن یتقلّد تعیین الستة ; لأنه [ قد علم أنه ] (1) لا أحد أحقّ بالأمر منهم (2) .
از این عبارت ظاهر است که : ابن تیمیه طعن عمر را بر اصحاب شوری انکار نمیتوانست کرد ، بلکه اعتراف به آن دارد و تصدیق آن مینماید ، و لکن این طعن را به مثابه [ ای ] نمیداند که مثبت افضلیت دیگر اصحاب از ایشان باشد ، و این طعن را عذر عمر که مانع از تعیین یکی [ از ] اصحاب شوری است میگرداند .
و از غرائب امور و عجائب دهور آن است که ابن روزبهان به جواب روایت طعن عمر بر اصحاب شوری اصلا دأب اهل علم را رعایت نکرده و قانون مناظره را سراسر از دست داده ، مهملات شگرف بر زبان آورده چنانچه در جواب ‹ 1531 › “ نهج الحق “ گفته :
وأما ما ذکر أنه ذکر معائب کلّ واحد بالأُمور القادحة فی الخلافة فی حضورهم . . فهذا باطل لا شک فیه ، وصاحب هذه الروایة جاهل بالأخبار ، کذّاب لا یعلم الوضع ، فإن وضع الأخبار ینبغی أن یکون علی طریقة لا یعلم الناس أنها موضوعة ، ووضوح وضع هذا الخبر أظهر من أن یخفی علی أحد ، فإن الرجل
ص : 88
مجروح ، وهؤلاء کانوا أکابر قریش وأقرانه فی الحسب والنسب ، أتراه یأخذ فی عینهم ویشتمهم عند الموت وهو یرید استخلافهم ؟ ! ویقول لزبیر - وهو شیخ المهاجرین بمحضر الناس - : إنک جاف جلفٌ ، ویقول لطلحة . . کذا ، ولسعد . . کذا ، فهذا معلوم من أطوار الصحابة وحکایاتهم أنه من الموضوعات ، والله أعلم .
ولقد سألت عن الشیخ برهان الدین إبراهیم البغدادی - فی تبریز سنة قدم تبریز - عن هذا ، وذکرت ذلک له ، والشیخ المذکور کان استاد الشیعة وإمامهم فی زمانه ، فصدّقنی ، وقال : هذا کذب صراح ، بل الحقّ أن عمر قبل أن یجرح - بأیام قلائل - تأوّه یوماً ، فقال له ابن عباس - فی الخلوة - : لِمَ تتأوّه یا أمیر المؤمنین ؟ ! قال : ذهب عمری وأنا متفکر فی هذا الأمر أُولّیها لمن ؟ فقال ابن عباس : قلتُ : أین لک من عثمان ؟ قال : أخاف أن یولّی بنی أُمیة علی الناس ، ثمّ لم ینشب العرب أن یضربوا عنقه ، والله لو فعلتُ لفعل ولو فعل لفعلوا .
فقلت له : أین لک من طلحة ؟ قال : نعوذ بالله من زهوه .
قلت : أین لک من الزبیر ؟ قال : شجاع جاف .
قلت : أین لک من سعد ؟ قال : قائد عسکر ، ولا یصلح للخلافة .
قلت : أین لک من عبد الرحمن ؟ فقال : ضعیف .
ص : 89
قال : قلت : أین لک من علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ؟ قال : فیه دعابة ، وإذن یحملهم علی الحق الذی لا یطیقونه . . ثمّ ما مرّ علیه أسبوع حتّی ضربه أبو لؤلؤ . . هکذا سمعت منه ، ثم بعد هذا رأیت فی الأحکام السلطانیة لأقضی القضاة الماوردی ذکر علی نحو ما سمعته من الشیخ برهان الدین البغدادی (1) .
این کلام مختل النظام مخدوش است به چند وجه :
اول : آنکه تکذیب و ابطال روایت طعن عمر بر اصحاب شوری به قطع و حتم باطل محض است بلا شک و ریب ; زیرا که اعاظم اعلام و اماثل فخام و اساطین محققین و اعاظم معتمدین شان طعن عمر را روایت کرده اند ، پس تکذیب آن تفضیح ائمه دین خود است .
دوم : آنکه دلیلی که بر وضع این خبر ذکر نموده ، محض خرافه معیوب است و صریح مصادره علی المطلوب ، و به سبب دلالت روایات کثیره بر طعن اصحاب بر یکدیگر - کما سبق بعضها ، ویجیء کثیر منها - بر روی او مقلوب .
و حیرت آن است که جرح خلافت مآب را چه دخل است در جرح این روایت ؟ !
ص : 90
و حضرت عتیق هم در وقت ‹ 1532 › احتضار و قرب ارتحال از دار ناپایدار حضرات صحابه اخیار را به طعن و ملام و تهجین و توهین نواخته ، کما سبق (1) .
پس اگر خلیفه ثانی هم به مفاد شعر : ( شنشنة أعرفها من أخزم (2) ) سالک این طریقه مرضیه و تابع این سجیّه سنیّه گردید ، چه جای استغراب است ؟ !
سوم : آنکه استشهاد ابن روزبهان به تصدیق شیخ برهان الدین ، تصدیق مزید اختلال دماغ و کمال جنون او مینماید ، واعجباه که ابن روزبهان استدلالات علامه علی الاطلاق - طاب ثراه - را به روایات و افادات اعاظم ائمه و اساطین محققین خود قبول نکند ، و خود به ادعای تصدیق چنین مجهول بی اصل تمسک نماید !
ص : 91
پر ظاهر است که این شیخ برهان الدین بغدادی هرگز از علمای شیعه نیست و ارباب رجال اهل حق او را ذکر نکرده اند و در کتب دینیه از او نقلی نمیآرند .
چهارم : آنکه اگر بالفرض شیخ برهان الدین بغدادی مذکور از اهل حق بلکه از اعاظم و ائمه ایشان هم باشد ، باز هم نقل ابن روزبهان تصدیق او [ را ] کی لایق تصدیق است که نقل خصم عنید ، سزاوار ابطال و تکذیب است نه لایق تصدیق و تصویب !
پنجم : آنکه از لطائف الطاف الهی آن است که آنچه ابن روزبهان از این شیخ بغدادی نقل کرده و تقریر و تصدیق آن نموده نیز مشتمل است بر تفضیح و تقبیح اصحاب شوری ، پس تکذیب روایت علامه و تصدیق این روایت کار انسان نیست ; چه هر دو متقارب و متماثل اند .
واعجباه ! که خود تکذیب گفتن عمر زبیر را که تو جلف جافی هستی مینماید و نسبت آن را به عمر از کذّابین و وضّاعین اخبار هم مستبعد میداند ، و باز خود از شیخ بغدادی نقل میکند که عمر به مشافهه ابن عباس گفته که : زبیر شجاع جافی است .
و فرق در حالت احتضار و قبل آن به چند روز فایده ندارد ; زیرا که غرض همین است که کسانی که به تصریح خود عمر مطعون بودند تفویض خلافت به ایشان و ادخالشان در شوری نهایت قبیح و شنیع است ، و این معنا در هر
ص : 92
صورت ثابت میشود خواه طعن عمر قبل از مجروح شدن خود باشد خواه بعد آن .
و نیز در این روایت ذمّ و هجو و لوم طلحه به نهایت مرتبه است که خلافت مآب کلمه ( نعوذ بالله من زهوه ) بر زبان مبارک آورده ، پناه به خدا از کبر او جسته ، و این غایت تقبیح و تفضیح و نهایت توضیح و تصریح است به آنکه زبیر اصلا لیاقت و صلاحیت خلافت ندارد و استخلاف او از جمله بلایا و مصائب و رزایا و نوائب است که از آن استعاذه به ربّ العالمین باید کرد و آن را از جمله شرور و مکائد ابلیس لعین باید دانست .
و نیز از این روایت واضح است که خلافت مآب به تصریح تمام نفی صلاحیت خلافت از سعد بن ابیوقاص نموده ، یعنی ارشاد کرده که او قائد عسکر است و صلاحیت نمیدارد برای خلافت .
بالجمله ; پر ظاهر است که این روایت شیخ بغدادی - که ابن روزبهان آن را بر سر و چشم نهاده و در پی تأیید و تصویب آن فتاده - نیز برای اثبات مطلوب اهل حق وافی و برای اظهار مجازفه و عناد و جور و حیف خلافت مآب کافی است .
و ابن روزبهان در اثبات آن با وصف تکذیب نقل ‹ 1533 › علامه حلی - طاب ثراه - دادِ تناقض و تهافت و اضطراب داده ، و حقیقت آن است که ابن روزبهان به سبب صعوبت اشکال و عظمت اعضال هوش و حواس باخته ، یمین را از شمال در نیافته ، متخبطانه آنچه خواسته نگاشته !
ص : 93
و از اینجاست که بعد نقل این روایت از شیخ بغدادی ، و تأیید و تسدید و تصدیق آن از “ احکام سلطانیه “ بر تکذیب معیب خود ندامت ورزیده ، در صدد جواب بر تقدیر تسلیم هم آمده میگوید :
ثمّ إنا لو فرضنا صحة ما ذکر ، فإنه لم یذکر المعائب القادحة للإمامة ، بل هذا من مناصحة الناس ، فذکر ما کان من العیوب ، ولو صدق فلا اعتراض علی عمر ، فإنه علی ما ذکره أشار إلی خلافة علی [ ( علیه السلام ) ] إشارة جلیّة لا تخفی ، بل هو قریب من التنصیص ، و رغبته فی خلافته من هذا الکلام ظاهر ، فلا اعتراض علیه (1) .
از این کلام صراحتاً واضح است که : ابن روزبهان بر تقدیر فرض صحت آنچه علامه حلّی - طاب ثراه - ذکر فرموده ، این معایب و مثالب را قادح در امامت نمیگرداند ، حال آنکه خودش در صدر کلام تصریح کرده به آنکه علامه حلی ذکر فرموده که : عمر ذکر نموده معایب هر واحد به امور قادحه در خلافت در حضورشان ، پس در صدر کلام این معایب را قادح در خلافت میگرداند و بعد تسلیم صحت ، این معایب را قادح برای امامت نمیداند ، و این تناقض صریح و تهافت قبیح است ، و در حقیقت منع این دلالت از قبیل سلب ذاتیات شیء از شیء است ، و تکذیب آن از کلام خودش واضح است .
ص : 94
و نیز ابن روزبهان ذکر این معایب را به : أخذ فی العین و شتم ایشان تعبیر کرده ، پس اگر شتم و سبّ صحابه کبار ، و آن هم در حالت احتضار از قبیل مناصحت است و دلالت بر عیب و قدح خلافت ندارد ، پس آخر بیان کند که آن کدام امر است که قادح خلافت میشود ، و بالفرض اگر شتم و سبّ دلیل قدح در خلافت مسبوب و مشتوم (1) نخواهد شد ، بلا ریب دلیل شافی بر قدح و جرح سابّ و شاتم خواهد شد .
و نیز هرگاه این عیوب قادح خلافت نبود پس ذکر این عیوب خصوصاً در مقام قرب حضور پیش علاّم الغیوب حسب خرافات اهل سنت عین غشّ و مخادعت بود نه وعظ و مناصحت ; چه ذکر عیوب صحابه را حضرات اهل سنت از اعظم فضائح و قبائح میشمارند ، بلکه دلیل کفر و زندقه میپندارند ، پس حیرت است که چگونه ابن روزبهان در اینجا ذکر عیوب اکابر صحابه را عین اصلاح و مناصحت و محض خیر و محافظت پنداشته ، و از افادات و مجازفات اسلاف خود خبری برنداشته ، بلکه از تهافت و تناقض خود هم باکی نداشته جابجا در این کتاب در ذمّ و لوم طعن و قدح صحابه و طعن و تشنیع بر مرتکبین آن مبالغه فرموده و به ایراد فضائل و مناقب عامه از طرق خویش نفس درازی (2) آغاز نهاده !
ص : 95
و محتجب نماند که روایتی که علامه حلی - طاب ثراه - ذکر فرموده و ابن روزبهان بر تقدیر فرض صحت آن تأویلش در سر کرده این است :
إن عمر لمّا نظر إلیهم قال : قد جاءنی کلّ [ واحد ] (1) منکم یهزّ عفریته (2) یرجو أن یکون خلیفة ! أمّا أنت یا طلحة ! ‹ 1534 › أفلست القائل : إن قبض النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] لننکحنّ أزواجه من بعده ، فما جعل [ الله ] (3) محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] أحقّ ببنات عمّنا منّا ! فأنزل الله فیک : ( وَما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ وَلا أَنْ تَنْکِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً ) (4) .
وأمّا أنت یا زبیر ! فوالله ما لان قلبک یوماً ولا لیلا ، ومازلتَ جلفاً جافیاً ، مؤمن الرضا ، کافر الغضب ، یومان شیطان ویومان رحمان ، شحیح .
وأمّا أنت یا عثمان ! فوالله لروثة خیر منک ! ولئن ولّیتها لتحملنّ بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، ولئن فعلتها لتقتلنّ - ثلاث مرّات - .
ص : 96
وأمّا أنت یا عبد الرحمن ! فإنک رجل عاجز تحبّ قومک جمیعاً .
وأمّا أنت یا سعد ! فصاحب عصبیة وفتنة ومقنب وقتال ، لا تقوم بقریة لو حملت أمرها .
وأمّا أنت یا علی ! فوالله لو وزن إیمانک بإیمان أهل الأرض جمیعاً لرجّحتهم - فقام علی [ ( علیه السلام ) ] مولّیاً یخرج ، فقال عمر : - والله إنی لأعلم مکان الرجل ، لو ولّیتموه أمرکم حملکم علی المحجّة البیضاء ! قالوا : من هو ؟ قال : هذا المولّی من بینکم ، إن ولّوها الأجلح (1) سلک بکم الطریق ، قالوا : فما یمنعک من ذلک ؟ قال : لیس إلی ذلک سبیل ، قال له ابنه عبد الله بن عمر : فما یمنعک منه ؟ ! قال : أکره أن أتحمّلها حیّاً ومیّتاً .
وفی روایة : لا أجمع لبنی هاشم بین النبوة والخلافة ! (2) و در این روایت تهجین و توهین و ازرا و تعییر طلحه و زبیر و عثمان و سعد به غایت قصوی است ، و هیچ عاقلی این اوصاف را غیر قادح در امامت نتواند گفت که ادنای این اوصاف قدح صریح در امامت میکند چه جا این
ص : 97
فضائح قبیحه و مطاعن صریحه ، مگر نمیبینی که خلافت مآب - بعد سرزنش و نکوهش اصحاب شوری به رجای خلافت - شروع به تفضیح طلحه فرموده و تفوّه او به کلامی که از اعاده اش ارتعای قلب رو میدهد و کار هیچ مسلمی نیست که آن را بر زبان آورد و جز معاند حاقد و حاسد حائد آن را نخواهد گفت ثابت کرده ، و نزول آیه کریمه ( ما کانَ لَکُمْ . . ) (1) إلی آخر الآیة در حق او ثابت نموده ، پس چگونه چنین فضیحه صریحه مانع از امامت طلحه نخواهد شد ، امامت نشد قیامت شد !
و به خطاب زبیر فرموده که : و لکن تو ای زبیر ! پس قسم به خدا نرم نشد قلب تو روزی و نه شبی و همیشه جلف و جافی هستی ، و مؤمن الرضا کافر الغضب هستی ، دو روز شیطان میباشی و دو روز رحمان ، [ و ] بخیل [ هم هستی ] ، بس عجب است که چنین شیطان کافر و فظّ غلیظ قسی القلب مصداق ( ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِک فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ) (2) که یک روز و یک شب هم با نرمی و لینت همساز نشود ، و از اجلاف جفات و اعراب عصات بوده لایق خلافت و امامت گردد !
آری چون افضل خلفای سنیه تابع شیطان بود (3) و هم به قساوت خود معترف (4) ، و کفرش هم از مباحث سابقه ثابت ، اگر طلحه هم با وصف
ص : 98
شیطنت و کمال قساوت و جفا و جلفیت و کفر لایق امامت و خلافت گردد چه عجب است ؟ !
و عثمان حسب افاده مثلثه ابن خطاب که به خطاب عثمان فرموده بدتر از سرگین بوده ، پس بزرگی (1) که بدتر از سرگین باشد چگونه لایق امامت و خلافت حضرت سید المرسلین - صلی الله علیه وآله أجمعین - خواهد ‹ 1535 › بود ، نعوذ بالله من وساوس الشیاطین .
و سعد را به عصبیت و فتنه وصف کرده و عجز او از قیام به قریه - اگر تحمیل امر آن کرده شود - بیان نموده ، و ظاهر است که عصبیت و فتنه از لیاقت خلافت و امامت به مراحل بعیده دور است ، والتباین بینهما تباین الظلمة والنور ، ( وَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُور ) (2) ، ( فَإِنَّها لا تَعْمَی الاْبْصارُ وَلکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ ) (3) .
و قطع نظر از این همه ، از روایات سابقه به وجوه عدیده ظاهر و باهر است که عمر به نهایت تصریح و توضیح و اعلان و اجهار نفی صلاحیت و لیاقت خلافت از این صحابه نموده و اوصاف منافیه خلافت در ایشان ثابت فرموده ، پس بعد ملاحظه آن ، این معایب را قادح خلافت نگردانیدن در حقیقت ردّ شنیع بر خود خلافت مآب نمودن است .
ص : 99
و نیز تعدید ذکر این معایب [ را ] از قبیل مناصحت ناس ، محض مکابره و وسواس است ; زیرا که آنفاً خودش تصریح کرده است به آنکه این معایب امور قادحه در خلافت است ، و به این سبب نهایت مرتبه بر خود پیچیده و مضطرب گردیده و آن را حتماً و قطعاً کذب باطل و دروغ لا حاصل دانسته و چندان در توهین آن کوشیده که صاحب آن را جاهل بالاخبار و کذّاب بلکه جاهل به طریقه وضع هم گمان کرده ، پس اگر ذکر این معایب از باب مناصحت است چرا این همه زور و شور بر تکذیب و ابطال میدارد ؟ !
و از عبارت ابن تیمیه - که آنفاً گذشته - ظاهر است که : ابن تیمیه طعن عمر را در اصحاب شوری انکار نمیکند لکن میگوید آنچه حاصلش این است که : طعن عمر بر ایشان چنان طعن نبود که مثبت أحقیت غیر این اصحاب به خلافت باشد ، بلکه نزد عمر کسی احق از ایشان به خلافت نبود ، لکن عمر به تعدید مطاعن ایشان بیان عذر خود که مانع از تعیین یکی از ایشان است نموده ، و کراهت کرد تقلد ولایت معین را و کراهت نکرد (1) تقلّد تعیین سته را که کسی أحق از ایشان نبود . (2) انتهی محصله .
و این کلام مخدوش است به وجوه عدیده :
اولا : آنکه حسب افادات اهل سنت طعن بر صحابه مثبت کفر و زندقه است .
ص : 100
و ثانیاً : تفویض امر خلافت به مطعونین - گو افضل از دیگران باشند - ناجایز است .
و ثالثاً : افضلیت طلحه و زبیر و عبدالرحمن و سعد و عثمان که خود عمر فضائحشان بیان کرده از دیگر صحابه علی الاطلاق باطل محض است ، و هیچ دلیلی بر آن اقامه نکرده ، و مجرد زعم عمر کی لایق التفات است ؟ ! و بطلان آن قطعاً بر متتبع سیر دیگر صحابه و ناظر فضائل ایشان مخفی نخواهد بود ، کما سیجیء نموذجه إن شاء الله تعالی .
و رابعاً : بالفرض اگر این صحابه از دیگر صحابه افضل باشند لکن بلا شبهه از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) مفضول بودند به این سبب که خود عمر در این اصحاب فضائح و قبائح ثابت کرده و برائت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) از این مطاعن ظاهر است ; و مزاح آن حضرت ‹ 1536 › که ذکرش نموده از جمله فضائل و محامد اوصاف است نه جای طعن اهل اعتساف ، پس با وصف موجود بودن جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) تفویض خلافت به دیگران ضلال و عناد محض است .
و خامساً : کراهت از تقلد ولایت یکی از شش کس با وصف تفویض خلافت به ایشان وجهی ندارد ; چه اگر ایشان استحقاق خلافت داشتند پس در تعیین یکی از ایشان حرجی نبود ، و اگر لایق خلافت نبودند پس تفویض خلافت به ایشان و لو اجمالا ناجایز باشد .
ص : 101
و ابن ابی الحدید در “ شرح نهج البلاغة “ به جواب جناب سید مرتضی - طاب ثراه - که احتجاج به روایت ابن سعد که سابق گذشته فرموده (1) ، بسیار پیچ و تاب خورده در حمایت اصحاب و رعایت خلافت مآب مبالغه تمام نموده ، دادِ تسویل و تلمیع و تمذیع (2) داده چنانچه گفته :
فأما قول المرتضی : ( إنه وصف القوم بصفات تمنع من الإمامة ثم عیّنهم للإمامة ! ) .
فنقول فی جوابه : إنّ تلک الصفات لا تمنع من الإمامة بالکلّیة ، بل هی صفات نقص فی الجملة . . أی لو لم یکن هذه الصفات فیهم لکانوا أکمل ، ألا تری أنه قال فی عبد الرحمن : رجل صالح علی ضعف فیه ، فذکر أن فیه ضعفاً یسیراً ; لأنه لو کان یری ضعفه مانعاً من الإمامة لقال : ضعیف عنها جدّاً ولا یصلح لها لضعفه ، وکذلک قوله فی أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) : فیه فکاهة ; لأن ذلک لا یمنع من الإمامة ، ولا زهو طلحة ونخوته ، ولا ما وصف به الزبیر من أنه
ص : 102
شدید السخط وقت غضبه ، وأنه بخیل ، ولا قوله فی عثمان وتولیته الأقارب وحملهم علی رقاب الناس إذا لم یکونوا فسّاقاً .
وأقوی عیب ذکره ما عاب به سعداً فی قوله : صاحب مقنب وقتال ، لا یقوم بقریة لو حمّل أمرها . . ویجوز أن یکون ذلک علی سبیل المبالغة فی استصلاحه ; لأن یکون صاحب مقنب (1) یقاتل به بین یدی الإمام ، وأنّه لیس له دربة ونظر فی تدبیر البلاد والأطراف وجبایة أموالها ، ألاتری کیف قال : لا یقوم بقریة ، ویجوز أن یلی الخلافة من هذه حاله ، ویستعین فی أمر القری والبلاد وجبایة الأموال بالکفاة والأُمناء (2) .
پر ظاهر است که منع دلالت این صفات شناعت آیات بر منع از امامت ، از عجائب خرافات و غرائب هفوات است ; چه حسب دلالت روایات سابقه به وجوه بسیار ظاهر است که این صفات قادح و جارح در امامت و خلافت است ، و خود خلافت مآب این صفات را مانع و قادح خلافت گردانیده ، پس به رغم أنف حضرتش منع این دلالت چه کار میگشاید ؟ و جز تفضیح و تقبیح نمیافزاید .
بالجمله ; هر چند بطلان این کلام حدیدی از ملاحظه روایات سابقه نهایت ظاهر است ، لکن به مزید توضیح اجمالا و تفصیلا وجوه ردّ خرافه او
ص : 103
بیان میشود ، پس باید دانست که جواب اجمالی از کلامش به چند وجه است :
اول : آنکه در روایتی که دولابی و قاسم بن سلاّم و محب الدین طبری در دو مقام از “ ریاض النضرة “ - نقلا عنهما - و ابراهیم بن عبدالله یمنی شافعی و ولی الله در ‹ 1537 › “ ازالة الخفا “ نقل کرده اند ظاهر است که : هرگاه ابن عباس تنفس عمر - که موجب ظنّ خروج نفس شریفش گردیده - شنید عرض کرد که : خارج نکرد این را از تو مگر همّ ، عمر به جواب آن فرمود که : ( همّ - والله - شدید ) یعنی خارج کرد این تنفس را همّی که - قسم به خدا - شدید است ، به درستی که این امر نیافتم برای آن موضعی ، و راوی در این روایت تفسیر : ( هذا الأمر ) هم نموده و گفته : ( یعنی الخلافة ) ، پس از این روایت به نصّ صریح واضح گردید که عمر هیچ کس را از اصحاب (1) لایق و صالح خلافت نمیدانست ، و نفی صلاحیت خلافت و امامت از همه کس علی العموم مینمود ، پس هرگاه هیچ کس از اصحاب لایق خلافت به تصریح عمر نباشد باز تفویض خلافت به سوی اصحاب شوری بلا شبهه موجب طعن و لوم است خواه این صفات را مانع از امامت و خلافت پندارند یا نه .
دوم : آنکه از این روایت ظاهر است که عمر به جواب ابن عباس که
ص : 104
استخلاف اصحاب شوری خواسته ، در هر یک از ایشان معارضی ذکر کرده ، و ظاهر است که مراد از معارض مانع خلافت و مدافع آن است ، پس ثابت شد که به نصّ این روایت این صفات مانع از امامت این مردم بوده .
سوم : آنکه از عبارت “ منخول “ (1) غزالی ظاهر است که ابوبکر باقلانی عیب و طعن عمر را در اصحاب شوری مانع از دلالت تفویض عمر خلافت را به ایشان بر افتای ایشان گردانیده ، و ظاهر است که این منع متوجه نمیشود مگر به این وجه که این مطاعن مانع از صلاحیت امامت و خلافت باشد و الاّ اگر این مطاعن مانع امامت و خلافت نباشد تفویض خلافت به ایشان دلالت بر افتایشان حسب مزعومات سنیه خواهد کرد .
چهارم : از روایت جاحظ - که ابن ابی الحدید خودش نقل آن کرده - ظاهر است که عمر به اصحاب شوری گفت : ( أکلّکم یطمع فی الخلافة ؟ ) یعنی آیا هر یک از شما طمع میدارد در خلافت ؟ و این تعییر و تأنیب و نکیر صریح است بر طمع خلافت ، و از اینجاست که اصحاب شوری به سماع این تعییر و تحقیر به حالت وجوم - که مراد از آن سکوت به سبب غلبه رنج است - گرفتار شدند ، و این تعییر دلالت واضحه دارد بر آنکه نزد خلافت مآب این اصحاب لایق خلافت نبودند ، و طمع ایشان در خلافت نزد جنابش منکر و معیوب و
ص : 105
ملوم و مذموم بود ، پس ادعای صلاحیت این حضرات برای خلافت ردّ صریح بر خود خلافت مآب است .
پنجم : آنکه قول عمر : ( أفلا أخبرکم عن أنفسکم ؟ ! ) در این روایت دلالت واضحه دارد بر آنکه عمر مکرراً به ایلام و ایذای اصحاب شوری پرداخت و تهدید ایشان به ذکر معایب و فضائحشان که منافی و نافی خلافت باشد نموده تا آنکه اصحاب شوری را یارای ضبط نماند و ناچار گفتند که : بگو پس به درستی که ما اگر استعفا کنیم از تو نگاه نخواهی داشت تو ما را .
بالجمله ; ابن ابی الحدید در این مقام به سبب ابتلا به عصبیت مذهب از روایتی که خودش از شیخ ابوسفیان جاحظ نقل کرده غفلت نموده ، و این روایت - کما سبق - مشتمل بر نهایت تفضیح و تقبیح است که بعد ملاحظه آن هیچ عاقلی ریب در بطلان این تأویل و توجیه سخیف نمیکند .
اما جواب تفصیلی ; پس بدان که زعم ابن ابی الحدید که خلافت مآب ضعف عبدالرحمن را ‹ 1538 › مانع از امامت نمیدانست مکابره محض است ! و مدفوع است به چند وجه :
اول : آنکه عمر - حسب روایت ابن قتیبه - به خطاب عبدالرحمن ارشاد کرده که : مانع نمیشود مرا از تو ای عبدالرحمن مگر اینکه به درستی که تو فرعون این امت هستی ، و این کلام صریح است در آنکه خلافت مآب این وصف را مانع از خلافت و امامت عبدالرحمن گردانیده ، و قطع نظر از این
ص : 106
هیچ مسلمی تجویز امامت برای فرعون امت نمیتواند کرد ، و اگر فرعونیت نیز مانع از امامت و خلافت نباشد پس آن کدام وصف است که مانع امامت تواند شد ؟ !
دوم : آنکه روایت جاحظ که ابن ابی الحدید خودش نقل کرده دلالت صریحه دارد بر آنکه او به خطاب عبدالرحمن گفت که : صالح نمیشود این امر برای کسی که در او ضعف باشد مثل ضعف تو ، و این قول نهایت صریح است در آنکه عبدالرحمن به سبب ضعف خود صلاحیت خلافت و امامت ندارد ، فلله الحمد که خلافت مآب حسب اقتراح ابن ابی الحدید تصریح هم به نفی صلاحیت عبدالرحمن برای خلافت نموده ، او را خائب و خاسر و ناامید نگذاشته و تأویل علیل او را هباءاً منثوراً ساخته !
مگر مزید حیرت آن است که چگونه خلافت مآب با وصف آنکه به مزید انصاف اعتراف به نفی صلاحیت عبدالرحمن برای خلافت نمودند باز او را لایق خلافت گردانیدند و او را در اهل شوری گنجانیدند ، و حیف و جور و عدوان و طغیان را به غایت قصوی رسانیدند که جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را هم مأمور به اطاعت او ساختند ، و نرد دغا با امام واجب الاتباع و الوِلا باختند ، و با وصف آنکه خود رجوع در مشکلات و معضلات به حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) میکردند اینجا حضرت امیر ( علیه السلام ) را مأمور نمودند و لزوم اطاعت آن حضرت را پس پشت انداختند .
ص : 107
سوم : آنکه به قول خود : ( وما زهرة وهذا الأمر ؟ ! ) به تأکید و تکرار نفی صلاحیت خلافت از عبدالرحمن که از قبیله زهره است و بُعد او از این رتبه جلیله ثابت نموده ; پس در این روایت نفی صلاحیت خلافت از عبدالرحمن به ابلغ وجوه و آکد آن نموده ، و از قدر اقتراح و خواهش ابن ابی الحدید هم در گذشته !
چهارم : آنکه از روایت ولی الله که در “ ازالة الخفا “ آورده ظاهر است که عمر در حق عبدالرحمن گفته :
رجل ضعیف ، لو صار الأمر إلیه لوضع خاتمه فی ید امرأته (1) .
و از این عبارت ظاهر است که : عبدالرحمن به حدّی ضعیف و عاجز بود که هرگز تولی امور خلافت خود نمیتوانست کرد ، بلکه اگر خلافت به او میرسید خلافت را ملعبه نسوان و اطفال و مفوض به بعض ربّات حجال - اعنی زوجه حمیدة الخصال خود - میساخت ، و این غایت ذمّ و تهجین و نهایت لوم و توهین است ، و در نفی لیاقت خلافت از او مبالغه تمام و اهتمام بلیغ است ; پس حیرت است که ابن ابی الحدید بعد این اجهار و اظهار و مبالغه و اهتمام کدام لفظ دیگر میخواهد که نفی صلاحیت خلافت از عبدالرحمن نماید ، و در حقیقت این لفظ از الفاظ مقترحه ابن ابی الحدید أعنی : ( ضعیف جدّاً ولا یصلح لها ) هم ابلغ و آکد و افصح به و اصرح و اقبح است .
ص : 108
پنجم : از روایت “ تهذیب غریب الحدیث “ تبریزی واضح است که : عمر بعد اثبات ضعف ‹ 1539 › عبدالرحمن فرموده که : این امر صالح نمیشود برای آن مگر لیّن به غیر ضعف و قوی به غیر درشتی (1) ، پس به این کلام صراحتاً نفی صلاحیت خلافت از عبدالرحمن به ترتیب شکل اول فرموده ; و بعد چنین تصریح صریح زعم این معنا که خلافت مآب ضعف عبدالرحمن را مانع از امامتش نمیدانست مکابره [ ای ] است به غایت فضیح و قبیح .
و عند الإمعان در قول ابن ابی الحدید : ( ولا یصلح لها لضعفه ) و در این قول خلافت مآب فارقی نیست که هر دو دلالت بر نفی صلاحیت عبدالرحمن برای خلافت دارد ، بلکه قول خلافت مآب ابلغ است که در آن ترتیب شکل اول است و مثبت مزید بلاغت خلافت مآب و دخلشان در معقول و اطلاع بر علم اوائل و مزید تحذلق و تفلسف ایشان است به خلاف قول ابن ابی الحدید که از این مزایا خالی است !
ششم : از روایت زمخشری هم ظاهر است که : خلافت مآب بعد ذکر ضعف عبدالرحمن فرموده : و این امر صالح نمیشود برای آن مگر لیّن به غیر ضعف و قوی به غیر عنف (2) .
ص : 109
هفتم : آنکه از روایت “ استیعاب “ ظاهر است که : عمر در حق عبدالرحمن گفته : ( لکنه ضعیف عن ذلک ) (1) و این نصّ صریح است بر آنکه عبدالرحمن از تولّی خلافت عاجز است .
هشتم : آنکه از روایت “ استیعاب “ ظاهر است که : خلافت مآب بر بیان عجز عبدالرحمن از خلافت اکتفا نکرده ، قسم خدا یاد نموده ، کلیه مانعه از امامت و خلافت عبدالرحمن و امثال او بیان فرموده .
نهم : آنکه از روایت “ احکام سلطانیه “ ماوردی - که ابن روزبهان هم حواله به آن نموده - ظاهر است که : خلافت مآب به تأکید قسم و یمین به نام ربّ العالمین ضعف عبدالرحمن ثابت ساخته ، و بعد از آن به مزید تأکید اعاده قسم بر نفی صلاحیت غیر قوی فی غیر عنف و لیّن فی غیر ضعف نموده (2) ، در حقیقت نفی صلاحیت عبدالرحمن برای خلافت به حلف و قسم مکرر ثابت ساخته ، پس کمال عجب و حیرت است که بیچاره عمر نفی صلاحیت عبدالرحمن برای خلافت به قسم و یمین مکرر ثابت میسازد و ابن ابی الحدید و دگر اسلاف سنیه گوش به آن نداده تکذیب عمر مینمایند و سر اثبات صلاحیت خلافت برای او دارند ، و لله الحمد که مطلوب اهل حق در این صورت هم حاصل میشود که بنابر این کذب و دروغ خلافت مآب در حلف شرعی ثابت میشود ، وکفی به خسراناً مبیناً .
ص : 110
دهم : آنکه طرفه آن است که در همین روایت ابن سعد - که جناب سید مرتضی - طاب ثراه - ذکر آن نموده و ابن ابی الحدید تأویل آن در این مقام در سر کرده - نیز این کلیه مانعه از خلافت عبدالرحمن ضعیف مذکور است ، و ابن ابی الحدید قطع نظر از آن ساخته این تأویل رکیک بر زبان آورده .
سابقاً دریافتی که حسب این روایت عمر گفته :
إن هذا الأمر لا یصلح إلاّ لقویّ فی غیر عنف ، رفیق فی غیر ضعف ، جواد فی غیر سرف (1) .
( تِلْک عَشَرَةٌ کامِلَةٌ ) (2) .
وعلاوه بر این همه فضائح و قبائح عبدالرحمن که خلافت مآب در این وقت تقریر فرموده ، قبل از این ‹ 1540 › هم پیروی او [ را ] برای شیطان لعین و عمل به تلقین آن بی دین و اقدام بر تضلیل و تخدیع آن خلیفه رزین و خیانت و غشّ مسلمین ثابت فرموده یا خودش را به شیطان معبّر نموده .
در “ کنز العمال “ گفته :
عن سلمة بن سعید ، قال : أُتی عمر بن الخطاب بمال ، فقام إلیه عبد الرحمن بن عوف ، فقال : یا أمیر المؤمنین ! لو حبست من هذا المال فی بیت المال لنائبة تکون أو أمر یحدث ؟ فقال : کلمة ما
ص : 111
عرض بها إلاّ شیطان ، لقّانی الله حجّتها ووقانی فتنتها ، أعصی الله العام مخافة قابل ؟ ! أعد لهم تقوی الله ، قال الله تعالی : ( وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً * وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ ) (1) ، ولیکون (2) فتنة علی من یکون بعدی . کر . . أی رواه ابن عساکر فی تاریخه (3) .
از این روایت ظاهر است که هرگاه مالی نزد ابن خطاب آمد عبدالرحمن بن عوف در خواست حبس بعض آن مال کرد تا که برای بعض نوائب و حوادث به کار آید ، خلافت مآب از این درخواست و التماس که محض اضلال و وسواس بود به جان رنجید ، و مأخوذ بودنش از شیطان ملعون و ابلیس مفتون بیان کرده یا آنکه خود عبدالرحمن را به شیطان ملقب ساخت و از ارباب دین و ورع به کنار انداخت ، و علی کلا التقدیرین ادخال چنین ناکسی در شوری بلکه تحکیم او بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) چقدرها جور و عدوان و حیف و طغیان است ، والله المستعان !
اما اینکه فکاهت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) دلالت بر منع از امامت آن
ص : 112
حضرت نمیکند ، پس این خود مطلوب اهل حق است ، لکن این صفت را مانع از امامت آن حضرت پنداشتن - چنانچه کلام عمر دلالت صریحه دارد - که در مقام توجیه عدم استخلاف آن حضرت بیان کرده ، موجب طعن صریح و قدح فضیح و مثبت غایت بغض و عناد و نهایت اسائه ادب [ به ] سرور انبیای امجاد - صلی الله علیه وآله وسلم - است ، کما سیجیء فی ما بعد إن شاء الله تعالی .
و اما اینکه زهو طلحه و نخوت او مانع از خلافت و امامت نیست ، پس بطلان آن هم پرظاهر است که خود خلافت مآب حسب دلالت روایات سابقه این صفت مذموم را مانع خلافت و امامت گردانیده ، پس وکالت فضولی ابن ابی الحدید به چه کار میآید ، مثل مشهور است : ( مدعی سست گواه چیست ) ؟
و نیز از روایت ولی الله در “ ازالة الخفا “ که در آن به حق طلحه مذکور است : ( ذو الباء بإصبعه المقطوعة ) ظاهر است که کبر طلحه به سبب مقطوع شدن اصبع او در جهاد بود ، و ظاهر است که : کبر و نخوت به سبب جهاد دلیل غایت دنائت و خساست و فساد است ، و بالقطع چنین کسی که به سبب قطع انگشت خود در جهادِ اهل عناد ، کبر و نخوت بر صحابه امجاد کند لایق امامت نیست .
و فضائح و قبائح کبر و نخوت و زهو و خیلا علی الاطلاق بالاتر از آن است که احصا کرده شود ، و اتصاف آحاد ناس به آن خیلی قبیح و فضیح
ص : 113
است چه جا ائمه و خلفا و رؤسا و علما ؟ !
در “ کنز العمال “ مذکور است :
إن الله یبغض البذخین الفرحین المرحین . فر (1) . عن معاذ ابن جبل .
إن الله یبغض ابن سبعین فی أهله ، ابن عشرین فی مشیته ومنظره . طس (2) . ‹ 1541 › عن أنس .
إن الله یحبّ ابن عشرین إذا کان شبه ابن الثمانین ، ویبغض ابن الستین إذا کان شبه عشرین . فر . عن عثمان .
إیّاکم والکبر ، فإن إبلیس حمله الکبر علی أن لا یسجد لآدم ، وإیّاکم والحرص ، فإن آدم حمله الحرص علی أن أکل من الشجرة ، وإیّاکم والحسد ، فإن ابنی آدم إنّما قتل أحدهما صاحبه حسداً ، فهنّ أصل کل خطیئة . ابن عساکر ، عن ابن مسعود .
إیّاکم والکبر ، فإن الکبر یکون فی الرجل وإن علیه العباءة . طس . عن ابن عمر .
الجبروت فی القلب . ابن لال عن جابر (3) .
ص : 114
براءة من الکبر : لبوس الصوف ، ومجالسة فقراء المؤمنین ، ورکوب الحمار ، واعتقال العیر (1) . حل . هب . عن أبی هریرة .
من حمل سلعته برئ من الکبر . هب . عن أبی أُمامة .
سیصیب أُمّتی داء الأُمم : الأشر ، والبطر ، والتکاثر ، والتشاجر (2) فی الدنیا ، والتباغض ، والتحاسد حتّی یکون البغی . ک . عن أبی هریرة .
الفخر والخیلاء فی أهل الإبل ، والسکینة والوقار فی أهل الغنم . حم . عن أبی سعید .
قال الله تعالی : الکبریاء ردائی ، والعظمة إزاری ، فمن نازعنی واحداً [ منهما ] (3) قذفته فی النار . حم . د . عن أبی هریرة ، عن ابن عباس .
قال الله تعالی : الکبریاء ردائی ، والعزّ إزاری ، من نازعنی فی شیء منهما عذّبته (4) . سمویه ، عن أبی سعید ، وأبی هریرة .
کلّکم بنو آدم ، وآدم خلق من تراب ، لینتهینّ قوم یفتخرون
ص : 115
بآبائهم أو لیکوننّ أهون علی الله من الجُعَل (1) . البزار عن حذیفة (2) .
من انتسب إلی تسعة آباء کفّار یرید بهم عزّاً وکرماً ، کان عاشرهم فی النار . حم . عن أبی ریحانة .
إن الله قد أذهب عنکم عیبة الجاهلیة وفخرها بالآباء ; مؤمن تقی ، وفاجر شقی ، أنتم بنو آدم ، وآدم من تراب ، لیدعنّ رجال فخرهم بأقوام ، إنّما هم فحم (3) من فحوم جهنم ، أو لیکوننّ أهون علی الله من الجعلان التی تدفع بأنفها النتن . حم . د . عن أبی هریرة .
لینتهینّ أقوام یفتخرون بآبائهم الذین ماتوا ، إنّما هم فحم جهنم أو لیکوننّ أهون علی الله من الجعل الذی یدهده الخراء بأنفه ، إن الله تعالی أذهب عنکم عیبة الجاهلیة وفخرها بالآباء ، إنّما هو
ص : 116
مؤمن تقی وفاجر شقی ، الناس کلّهم بنو آدم وآدم خلق من تراب . ت . عن أبی هریرة (1) .
و نیز در آن مذکور است :
ما من رجل یتعاظم فی نفسه ویختال فی مشیته إلاّ لقی الله تعالی وهو علیه غضبان . حم . خد . ک . عن ابن عمر .
لا یدخل الجنة من کان فی قلبه مثقال ذرّة من کبر .
قیل : إن الرجل یحبّ أن یکون ثوبه حسناً ، ونعله حسنة . قال : الله تعالی جمیل ، یحبّ الجمال ، الکبر بطر الحق (2) ، وغیظ (3) الناس . م . عن ابن مسعود .
لا یدخل الجنة أحد فی قلبه مثقال حبّة من خردل من کبریاء .
ص : 117
م . د . ت . عن ابن مسعود .
لا یزال الرجل یتکبّر ویذهب بنفسه حتّی یکتب فی الجبّارین ، فیصیبه ما أصابهم . ت . عن سلمة بن الأکوع (1) .
و نیز در آن مسطور است :
عن ابن عمر : بینما رجل یجترّ (2) إزاره ‹ 1542 › من الخیلاء إذ خسف الله به ، فهو یتجلجل (3) فی الأرض إلی یوم القیامة . حم . خ . ن .
عن ابن عمر : بینما رجل یمشی فی حلّة تعجبه نفسه ، مرجّل جمّته ، إذ خسف الله به الأرض ، فهو یتجلجل فیها إلی یوم القیامة . حم . ق (4) .
عن أبی هریرة : لا ینظر الله من جرّ ثوبه خیلاء . ن . ت .
عن ابن عمر : من جرّ ثوبه خیلاء لم ینظر الله إلیه یوم القیامة . حم . ق .
عن ابن عمر : من وطیء علی إزار خیلاءً وطأه الله فی النار . حم . عن حبیب .
ص : 118
إن الناس لا یرفعون شیئاً إلاّ وضعه الله . هب . عن سعید بن المسیب مرسلا . الاکمال (1) .
إن الله تعالی لینظر إلی الکافر ولا ینظر إلی المزهی ، ولقد حملت سلیمانَ بن داود الریحُ - وهو متکی - فأعجب ، واختال فی نفسه ، فطرح علی الأرض . طس . وابن عساکر عن ابن عمر (2) .
ما علی الأرض من رجل یموت وفی قلبه من الکبر مثقال حبّة من خردل إلاّ جعله الله فی النار ، فقال رجل : یا رسول الله ! إنی أُحبّ أن أتجمّل بجمالة (3) سیفی ، وبغسل ثیابی من الدرن ، وبحسن الشراک والنعلین ، فقال : لیس ذاک أعنی ، الکبر من سفه الحق وغمص (4) الناس ، قیل : یا رسول الله ! ما سفه الحق وغمص الناس ؟ قال : هو الذی یجیء شامخاً بأنفه ، فإذا رأی ضعفاء الناس وفقراءهم لم یسلّم علیهم محقرةً لهم ، فذاک الذی یغمص الناس ، من رقّع الثوب ، وخصف النعل ، ورکب الحمار ، وعاد المملوک [ إذا
ص : 119
مرض ] (1) ، وحلب الشاة فقد برئ من العظمة . ابن صصری فی أمالیه عن ابن عباس (2) .
من کان فی قلبه مثقال حبّة من خردل من کبر کبّه الله فی النار علی وجهه . قط . فی الإفراد ، وابن النجار عن ابن عمر .
إن لله عزّ وجلّ ثلاثة أثواب (3) : اتّزر العزّة ، وتسربل الرحمة ، وارتدی الکبریاء ، فمن تعزّز بغیر ما أعزّه الله فذاک الذی یقال له : ( ذُقْ إِنَّک أَنْتَ الْعَزِیزُ الْکَرِیمُ ) (4) ، ومن رحم الناس رحمه الله ، فذاک الذی تسربل بسرباله الذی ینبغی له ، ومن تکبّر فقد نازع الله رداءه الذی ینبغی له ، فإن الله تعالی یقول : لا ینبغی لمن نازعنی أن أدخله الجنة . ک . والدیلمی عن أبی هریرة (5) .
إذا جمع الناس فی صعید واحد یوم القیامة ، أقبلت النار یرکب بعضها بعضاً وخزنتها یکفّونها ، وهی تقول : وعزّة ربّی لتخلنّ بینی وبین أزواجی أو لأغشینّ الناس عَنَقاً (6) واحداً ، فیقولون : ومن
ص : 120
أزواجک ؟ فتقول : کلّ متکبّر جبّار ! فتخرج لسانها فتلقطهم (1) من بین ظهران الناس ، فتقذفهم فی جوفها ، ثم تستأخر ، ثم تقبل ویرکب بعضها بعضاً ، وخزنتها یکفّونها وهی تقول : وعزّة ربّی لتخلنّ بینی وبین أزواجی أو لأغشینّ الناس عَنَقاً واحداً ، فیقولون : ومن أزواجک ؟ فتقول : کلّ فخور ! فتلقطهم بلسانها من بین ظهران (2) الناس ، فتقذفهم فی جوفها ، ثم تستأخر ، ویقضی الله بین العباد . ع . ص . عن أبی سعید (3) .
ویح ابن آدم ! کیف یزهو ؟ وإنّما هو جیفة تؤذی من مرّ به ، ابن آدم من التراب خُلق وإلیه یصیر . الدیلمی ، عن أبی هریرة .
من جرّ ثوبه خیلاءً ‹ 1543 › لم ینظر الله إلیه فی حلال ولا حرام . طب . عن ابن مسعود (4) .
إیاکم والغلوّ و (5) الزهو ، فإن بنی إسرائیل قد غلا کثیر منهم حتّی کانت المرأة القصیرة تتخذ خفّین من خشب فتحشوهما
ص : 121
ثم تولج فیهما رجلیها (1) ثم تقوم (2) إلی جنب المرأة الطویلة فتمشی معها ، فإذا هی قد تساوت بها وکانت أطول منها ! بز . طب . عن سمرة .
من أحبّ أن یمثّل له الرجال قیاماً وجبت له النار . ابن جریر ، عن معاویة .
من حلب شاته ، ورقّع (3) قمیصه ، وخصف نعله ، وآکل (4) خادمه ، وحمل من سوقه فقد برئ من الکبر . ابن مندة ، وأبو نعیم ، عن حکیم بن مجد ، م . عن أبیه ، وضُعّف .
من لبس الصوف ، وانتعل المخصوف ، ورکب حماره ، وحلب شاته ، وآکل معه عیاله فقد نحّی الله عنه الکبر ، أنا عبد ابن عبد ، أجلس جلسة العبید ، وآکل أکل العبد ، إنی قد أُوحی إلیّ : أن تواضعوا ، ولا یبغی أحد علی أحد ، إن ید الله مبسوطة فی خلقه ، فمن رفع نفسه وضعه الله ، ومن وضع نفسه رفعه الله ، ولا یمشی
ص : 122
امرؤ علی الأرض شبراً یبتغی به سلطان الله إلاّ کبّه الله . تمام (1) وابن عساکر ، عن ابن عمر (2) .
انتسب رجلان من بنی إسرائیل علی عهد موسی مسلم والآخر مشرک ، فانتسب المشرک (3) فقال : أنا فلان بن فلان . . حتّی عدّ تسعة آباءً ، ثم قال لصاحبه : انتسب لا أُمّ لک ! فقال : أنا فلان بن فلان ، وأنا بریء ممّا وراء ذلک ، فنادی موسی فی الناس وجمعهم ثم قال : قد قضی بینکما ، أمّا أنت - الذی انتسب إلی تسعة آباء - فأنت توفّیهم العاشر فی النار ، وأمّا أنت - الذی انتسب إلی أبویک - فأنت امرؤ من أهل الإسلام . طب . عن معاذ (4) .
و بعد ملاحظه این همه قبائح و مذامّ کبر وزهو و نخوت کار هیچ انسان نیست که طلحه را با این زهو و کبر - که خلافت مآب اثبات آن کرد - (5) لایق خلافت و قابل امامت و صالح تقدم و ریاست و مستحق تفوق و ایالت بر این همه صحابه اعیان (6) و اعاظم جلیل الشأن - که مدایح و مناقب و محامد و
ص : 123
اخلاق حسنه شان در آیات و روایات وارد گردیده - گرداند .
و از روایت “ استیعاب “ ظاهر است که خلافت مآب برای تحقیر و اهانت طلحه او را به لفظ ( اکنع ) یاد کرده و زهو او را مانع از خلافتش گردانیده و کلمه :
ما کان الله لیرانی أُولّیه أمر أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] [ وهو ] (1) علی ما هو علیه من الزهو . . إلی آخره (2) .
که از آن کمال شناعت و فظاعت استخلاف او ظاهر و واضح است و عدم صلاحیت او برای خلافت به سبب زهو او لایح بر زبان درر بیان آورده ; پس کمال حیرت است که خلافت مآب این همه اهتمام و مبالغه در اثبات عدم جواز استخلاف طلحه و ایضاح نهایت شناعت و فظاعت آن میفرماید ، و ابن ابی الحدید و دگر اسلاف و اخلاف سنیه اصلا بر این افادات و تصریحات گوش نمیدهند ، و معاندتاً و مکابرتاً او را لایق و صالح امامت وا (3) مینمایند .
و روایت صاحب “ استیعاب “ قطع نظر از آنکه ‹ 1544 › خودش در صدر کتاب اعتماد و اعتبار منقولات خود ثابت کرده ، ولی الله والد مخاطب هم آن را
ص : 124
از جمله مآثر عمر شمرده ، اثبات جلایل فضائل عمر به آن خواسته - کما علمت سابقاً - بلکه به سبب مزید شغف و وله و غرام به اثبات فضائل خلیفه والا مقام مکرراً روایت “ استیعاب “ را نقل کرده ، چنانچه در مقام اثبات تفضیل شیخین در “ ازالة الخفا “ گفته :
عقل در مییابد که صدور افعال از منبع اخلاق است هر که را خُلق قوی [ باشد ] افعال او محکم و متین ظاهر خواهد شد ، و تحقیق در این باب آن است که در خلافت خاصه اوصاف چند است از کمالات کسبیه که در شریعت مدار فضائل آن را نهاده اند و آن اوصاف هفتگانه است که از لوازم خلافت خاصه شمردیم ، و اوصاف چند است از کمالات جبلیّه که مدار خلافت راشده آن را دانسته اند مانند قریشیت و سمع و بصر و شجاعت و کفایت ، و اوصاف چند است از کمالات جبلیّه که حسن سیاست قوم موقوف است بر آن ، صحابه و تابعین در وقت مشورت خلافت و وقت ثنای خلفا ذکر آن اوصاف کرده اند ، صدیق اکبر فاروق اعظم را اقوی میگفت ، و فاروق اعظم حضرت صدیق را افضل میگفت ، پس افضل عبارت است از زیاده فضائل شرعیه که صدیقیت و شهیدیت از آن قبیل است و سوابق اسلامیه از آن جمله ، و اقوی عبارت است از زیاده اخلاق جبلیه که معین بر احکام خلافت و ممدّ بر حسن سیاست امت تواند بود ، روایتی چند از این باب بنویسیم :
أخرج أبو عمر فی الاستیعاب عن ابن عباس ، قال : بینا أنا
ص : 125
أمشی مع عمر یوماً إذ تنفّس نفساً ظننت أنه قد قُضّت (1) أضلاعه ! فقلت : سبحان الله ! ما أخرج هذا منک - یا أمیر المؤمنین - إلاّ أمر عظیم ! قال : ویحک - یابن عباس ! - ما أدری ما أصنع بأُمّة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ؟ قلت : ولِمَ ؟ ! وأنت بحمد الله قادر أن تضع ذلک مکان الثقة ، قال : إنی أراک تقول : إنّ صاحبک أولی الناس - یعنی علیاً [ ( علیه السلام ) ] - ، قلت : أجل ، والله إنی لأقول ذلک فی سابقته وعلمه وقرابته وصهره ، قال : إنه کما ذکرت ، ولکنه کثیر الدعابة !
قلت : فعثمان ؟ قال : والله لو فعلتُ لجعل بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، یعملون فیهم بمعصیة الله ، والله لو فعلتُ لفعل ، ولو فعل لفعلوا ، فوثب الناس إلیه فقتلوه . .
قلت : طلحة بن عبید الله ؟ قال : الأکنع (2) ، هو أزهی من ذلک ، ما کان الله لیرانی أُولّیه أمر أُمّة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو علی ما فیه من الزهو .
قلت : الزبیر بن العوام ؟ قال : إذاً کان یظلّ یلاطم الناس فی الصاع والمدّ . .
قلت : سعد بن أبی وقاص ؟ قال : لیس بصاحب ذلک ، ذاک صاحب مقنب یقاتل فیه .
ص : 126
قلت : عبد الرحمن بن عوف ؟ قال : نِعم الرجل ذکرت ; ولکنه ضعیف عن ذلک ، والله یابن عباس ! ما یصلح لهذا الأمر إلاّ القوی فی غیر عنف ، اللیّن فی غیر ضعف ، الجواد فی غیر سرف ، الممسک فی غیر بخل . قال ابن عباس : کان عمر - والله - کذلک ! (1) و از روایت ابن قتیبه واضح است که عمر بن خطاب گفته که : مانع نمیشود مرا از طلحه - یعنی از ‹ 1545 › استخلاف او - مگر نخوت او و کبر او ، و اگر والی خلافت بشود بنهد خاتم خود را در انگشت زن خود ، و در این کلام نهایت تفضیح و تقبیح و تصریح به عدم لیاقت و صلاحیت طلحه برای خلافت است ; چه از آن ظاهر است که طلحه از تدیّن و تورع و تیقظ و تنبه و اهتمام امور خلافت و ریاست عاری و عاطل و در شغف و وله اطاعت زوجه خود به حدّ کمال واصل بود ، و به حدی بی مبالات به امور خلافت بود که خاتم خلافت را در انگشت زوجه محبوبه خود میگردانید ، و تضییع دین و تخریب شرع مبین به غایت قصوی میرسانید !
و از این بیان بلاغت توأمان خلافت مآب واضح میشود که طلحه طالح ، از حکام جائرین و رؤسای فاسقین و ظلمه معاندین و ولات زائغین - که
ص : 127
با وصف بی دینی ، خود مصروف به امضا و انفاذ امور سلطنت میشوند - نیز بدتر و پستر بود ، فواسوأتاه و وافضیحتاه !
و با این همه نیز اگر طلحه لایق خلافت و صالح امامت گردد پس حضرات سنیه را چنین خلفا و ائمه مبارک باشند که هیچ عاقلی اینها را پسند نمیکند و به جوی نمیخرد !
و از روایتی که ابن روزبهان از شیخ بغدادی نقل کرده و تأیید و تصدیق آن نموده ظاهر است که خلافت مآب استعاذه به حق تعالی از زهو طلحه نموده ، و از روایت “ احکام سلطانیه “ ماوردی ظاهر است که عمر در حق طلحه گفته :
إنه لزهو ، ما کان الله لیولّیه أمر أُمّة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مع ما یعلم من زهوه (1) .
و این نهایت مبالغه و اهتمام است در نفی صلاحیت و لیاقت طلحه برای خلافت و امامت ، و غایت اغراق است در اظهار شناعت و فظاعت ، و قبح استخلاف طلحه به کمال مرتبه از آن واضح است که تولیت او امر امت جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) [ را ] ناجایز و ممتنع و محال و منافی حکمت و رأفت و مصلحت ایزد ذو الجلال است .
مقام نهایت استغراب و استعجاب است که با وصف این همه تصریح و اجهار خلافت مآب ، ابن ابی الحدید و دیگر ائمه سنیه سر تأویل دارند و به
ص : 128
کمال وقاحت پا در میدان تهمت و بهتان میگذارند و نمیدانند که ادعای صلاحیت طلحه برای خلافت محض معارضه و معانده و تکذیب و تجهیل و تضلیل خلیفه نبیل است !
و عجب است از دیانت و ورع و تقوای خلافت مآب که خود به این مرتبه مزید شناعت و قبح استخلاف و تولیت طلحه بیان میفرماید و باز امر خلافت را به سوی او میگذارد و او را در اصحاب شوری میگرداند .
و به هر صورت امکانی ندارد تخلیص گلوی خلافت مآب از طعن و لوم چه اگر طلحه لایق خلافت بود این قدح و جرح و تقبیح و تفضیح - خصوصاً به لحاظ صحابیت طلحه - موجب تفسیق و تقبیح بلکه تضلیل و تکفیر آن خلیفه نحریر است ; و اگر لایق خلافت نبود - چنانچه [ پاسخ ] واقعی همین است و خود خلافت مآب هم به آن اعتراف کرده - پس ادخال او در شوری محض ضلال و اضلال و معانده خدای متعال و معارضه رسول وآل - صلی الله علیهم ما زفّ آل (1) - است .
و کاش ابن ابی الحدید بر روایتی که خودش از شیخ خود جاحظ نقل کرده نظری میانداخت و خود را از زحمت این توجیه غیر وجیه و تأویل ‹ 1546 › علیل - که آحاد طلبه را از تفوه به آن شرم دامن گیر میشود - باز میداشت ; چه
ص : 129
از این روایت ظاهر است که عمر طلحه را دشمن میداشت از روزی که طلحه در حق عمر گفت آنچه گفت روز وفات ابی بکر ، و ظاهر است که کسی که خلافت مآب دشمن او باشد ، هیچ مسلمی سنی تجویز خلافت برای او نخواهد کرد ، این کار روافض است که نزد ابن تیمیه و ابن حجر مکی - معاذ الله - بدتر از یهود و نصاری اند (1) که اینها مبغضان و مبغوضان خلافت مآب و احزاب او را نیک میدانند و بغض او را لازم .
و چه عجب که وجه بغض خلافت مآب با طلحه علاوه بر کلمه [ ای ] که وقت وفات اول گفته این هم بوده باشد که طلحه گمان بد در حق او میبرد و حضرتش را - معاذالله ! - فاسق تخیّل میکرد و تجویز حمل دخول او را بر زنی بر محمل فاسد مینمود ، گو بعد ظهور برائت ساحت خلافت مآب از ظنّ فاسد ، طلحه خود را به سبّ و شتم نواخت و خود را بر تتبع عثرات خلافت مآب سرزنش ساخت .
ابراهیم بن عبدالله یمنی شافعی در کتاب “ الاکتفا “ گفته :
وعن الأوزاعی : أنّ عمر خرج فی سواد فرآه طلحة فتتبعه ، فذهب عمر داراً ، ثم دخل بیتاً آخر ، فلمّا أصبح طلحة ذهب إلی ذلک البیت فإذا بعجوز مقعدة ، فقال لها : ما بال هذا الرجل یأتیک ؟ قالت : إنه یتعاهدنی منذ . . کذا وکذا یأتینی بما یصلحنی
ص : 130
ویخرج عنّی الأذی ، فقال طلحة : ثکلتک أُمّک - یا طلحة ! - أعثرات عمر تتبّع ؟ ! أخرجه أبو نعیم فی الحلیة (1) .
بالجمله ; حسب قواعد متینه حضرات سنیه در خسران حال و مآل کسی که خلیفه ثانی مبغض او باشد ریبی نیست ، و اگر وجوه قدح و جرح مبغوض حضرتش بیان کرده شود دفاتر طوال احصای آن نتواند کرد و احادیث مفتعله در حقیّت او مثل : ( الحقّ بعدی مع عمر ) که مخاطب هم در باب امامت وارد کرده (2) و جمله [ ای ] از آن والدش در “ ازالة الخفا “ وارد نموده (3) ، نیز دلیل کافی و برهان شافی بر مزید تفضیح و تقبیح طلحه است .
و محبّ الدین طبری در “ ریاض النضرة “ در فضائل عمر گفته :
ذکر أنّ الله یغضب لغضبه ! !
عن علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : اتّقوا غضب عمر ، فإن الله یغضب لغضبه . خرّجه الملاّ فی سیرته ، وصاحب النزهة .
وفی روایة : لا تغضبوا عمر ، فإن الله یغضب إذا غضب .
ص : 131
خرّجها أبو علی الحسین [1] بن أحمد بن البناء الفقیه (1) .
از این هر دو روایت ظاهر است که : غضب عمر موجب غضب پروردگار است ، پس بنابر این طلحه که مغضوب و مبغوض خلافت مآب بود مبغوض و مغضوب ربّ الارباب باشد ، و در جمله : ( الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ ) (2) داخل .
و نیز در “ ریاض النضرة “ بعد عبارت سابقه مسطور است :
ذکر أن غضبه عسر عن ابن عباس ، قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : أتانی جبرئیل ، فقال : اقرأ عمر من ربّه السلام ، وأعلمه أنّ رضاه حکم ، وغضبه عسر . خرّجه الحافظ أبو سعید النقاش والملاّ ، وخرّج المخلص معناه (3) .
و بالفرض اگر به سبب مزید حمایت طلحه و غایت رعایت او از موضوعات اسلاف ‹ 1547 › خود دست بردارند و قواعد مقرره و اصول مزوّره خود را هباءاً منثوراً سازند ، و بغض خلافت مآب را دلیل قدح و جرح نگردانند ، پس باز هم مطلوب اهل حق حاصل و شبهات مسوّلین زائل
ص : 132
میگردد که بنابر این لازم میآید که خلافت مآب بلا علت مبیحه و سبب مجوّز بغض طلحه را - که از افاضل اصحاب و نیز به زعم سنیان - العیاذبالله - داخل اهل بیت اطیاب است - در دل داشت و عَلَم عناد او میافراشت ، پس بنابر این کفر و زندقه و الحاد خلافت مآب به وجوه بسیار بلکه بیشمار ظاهر میگردد .
و ما را احتیاج به تلفیق مضامین ظرافت آگین و سرد عبارات بلاغت آیات نیست که خود مخاطب در تضلیل و توهین و تشنیع و تهجین مبغضین صحابه جا بجا ، و همچنین در تضلیل و تکفیر مبغضین اهل بیت و تارکین تمسک ایشان در باب چهارم قصب السبق از اقران و امثال ربوده (1) ، و همچنین اسلاف او خصوصاً متکلمین - مثل ابن حجر و کابلی - فضائح و قبائح مبغضین صحابه توده توده در خرافات خود وارد میسازند (2) .
و در “ کنز العمال “ در بیان اخلاق مذمومه (3) مذکور است :
الحقد والشحناء والإحنة (4)
ص : 133
إن الله تعالی یطّلع علی عباده فی لیلة النصف من شعبان فیغفر للمستغفرین ، ویرحم المسترحمین ، ویؤخّر أهل الحقد ، کما هم علیه . هب . عن عائشة .
إذا کان لیلة النصف من شعبان اطّلع الله إلی خلقه فیغفر للمؤمنین ، ویملی للکافرین ، ویدع أهل الحقد بحقدهم حتّی یدعوه . هب . عن أبی ثعلبة الخشنی .
تعرض أعمال الناس فی کل جمعة مرّتین : یوم الإثنین ویوم الخمیس (1) ، فیغفر لکلّ عبد مؤمن إلاّ عبداً بینه وبین أخیه شحناء ، فیقال : اترکوا هذین حتّی یفیئا . م . عن أبی هریرة .
تفتح أبواب الجنّة یوم الإثنین ویوم الخمیس (2) ، فیغفر (3) فیهما لکلّ عبد لا یشرک [ بالله ] (4) شیئاً إلاّ رجل کانت بینه وبین أخیه شحناء ، فیقال : أنظروا هذین حتّی یصطلحا . خد . م . د . ت . عن أبی هریرة (5) .
ص : 134
و نیز در آن مسطور است :
ینزل الله تعالی إلی السماء الدنیا لیلة النصف من شعبان فیغفر لکلّ شیء إلاّ رجل یشرک أو رجل (1) فی قلبه شحناء . ابن زنجویه ، والبزّار وحسّنه . قط . عد . هب . عن القاسم بن محمد بن أبی بکر الصدیق ، عن أبیه ، وعن عمّه ، عن جدّه (2) .
و نیز در آن مسطور است :
عن أبی هریرة ، قال : ینسخ دیوان أهل الأرض فی دیوان أهل السماء کلّ یوم إثنین وخمیس ، ثم یغفر لکلّ عبد لا یشرک بالله شیئاً إلاّ عبداً بینه وبین أخیه إحنة . ابن زنجویه (3) .
از این روایات ظاهر است که : بغض و حقد مؤمنین نهایت مذموم و قبیح است ، و حق تعالی صاحب بغض و حقد را نمیبخشد ، و ورای او جمیع اهل معاصی را مغفرت مینماید ، پس بنابر این خلافت مآب هم در این مذمومین مغضوبین و ملومین غیر مغفورین داخل باشد ، بلکه تقدم بالشرف برای او حاصل .
ص : 135
و قطع نظر از این همه اگر بغض خلافت مآب طلحه را نه دلیل قدح مبغوض گردانند و نه دلیل قدح باغض ، بلکه جمع بین المتنافیات ‹ 1548 › والمتناقضات روا دارند و با وصف بغض خلافت مآب با طلحه هر دو را امام و مقتدای خود گردانند پس این را چه علاج است که بغض جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) با طلحه از ارشاد باسداد خلافت مآب ثابت است ; چه عمر به طلحه گفته که : به درستی که وفات کرد حضرت رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم در حالی که غضبناک بود بر تو به سبب کلمه [ ای ] که گفتی تو آن را روزی که نازل کرده شد آیه حجاب ، پس غضب و سخط جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) هم آیا مانع امامت و خلافت هست یا نه ؟ !
و کلمه شنیعه [ ای ] که طلحه متکلم به آن گردیده و به جهت آن جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) تا وقت وفات غضبناک بر او بوده ، و جاحظ آن را حتماً و قطعاً نقل کرده خود دلیل صریح بر مزید کفر و نفاق او است که هرگاه آیه حجاب نازل شد بر زبان خسارت توأمان راند : چه چیز مغنی میشود او را - یعنی حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) را - حجاب ازواج خود امروز ، و قریب است که وفات خواهد کرد فردا پس نکاح خواهیم کرد با ازواج او .
و این کلام دلالت تام بر مزید کفر و نفاق و ضلال او دارد ، و عدم تصدیق او کلام الهی را از آن ، و معانده او با خدا و رسول ، و استخفاف آن حضرت ، و عناد و عداوت با آنجناب به کمال مرتبه ظاهر است .
ص : 136
و روایات مصدّقه ارشاد خلافت مآب که نسبت این کلمه شنیعه و مقاله فضیحه به طلحه نمود از تتبع کتب حضرات سنیه ظاهر است ; چه (1) اکابر ائمه سنیه و اعاظیم منقدین ایشان - مثل عبد بن حمید و ابن المنذر و ابن ابی حاتم و ابن سعد و بیهقی - نزول آیه : ( وَما کانَ لَکُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ ) (2) در حق طلحه و تکلم او به مثل این کلام الحاد نظام (3) نقل کرده اند چنانچه روایات این ائمه ثقات از “ درّ منثور “ در مابعد إن شاء الله تعالی مذکور خواهد شد .
و نیز از این روایت ظاهر است که طلحه عمر را به حدی عدو و دشمن خود میدانست که علم قطعی داشت به آنکه هیچ کلمه خیر و نکویی در حق او نخواهد گفت .
و نیز از آن واضح است که خلافت مآب مقطوع شدن انگشت طلحه [ را در ] روز احد به مقام ذمّ و لوم او ذکر کرده به این سبب که طلحه به سبب آن مبتلای کبر و غرور گردیده ، وفی ذلک عبرة لأُولی الألباب ، وهدم لأساس مذهب النصّاب ، والله ولی التوفیق فی المبدأ والمآب .
ص : 137
و اما زعم ابن ابی الحدید که وصف عمر زبیر را به آنکه او شدید السخط است وقت غضب خود ، و آنکه او بخیل است ، دلالت بر منع از خلافت ندارد ، مخدوش است به چند وجه :
اولا : آنکه ابن ابی الحدید معنای ( وعقة لقس ) [ را ] بیان نکرده حال آنکه در کلام عمر لفظ : ( وعقة لقس ) موجود است و مراد از آن بدخلقی و خبث نفس است کما علمت سابقاً ، و ظاهر است که بدخلقی و خبث نفس صراحتاً مانع خلافت و امامت است که امام میباید پاکیزه نفس و خوش خلق باشد .
و ثانیاً : از قول عمر : ( مؤمن الرضا ، کافر الغضب ) - که در روایت ابن سعد مذکور است - ظاهر است که زبیر در حال غضب کافر میگردید ، پس تعبیر از آن به شدّت سخط وقت غضب ، محض تسویل و تلمیع و تخدیع است ، کجا کفر وقت غضب و کجا محض شدت سخط وقت غضب ، با آنکه اگر به محض شدت سخط هم وصف مینمود - آن هم به قرینه مقام - دلیل خروج او از لیاقت خلافت ‹ 1549 › به سبب افراط غضب مثل عوام فساق میگردید .
و ثالثاً : از روایت ابن قتیبه واضح است که عمر این صفت رذیله زبیر را که در حالت غضب کافر میشد مانع از استخلاف او گردانیده که گفته : ( وما یمنعنی منک - یا زبیر ! - إلاّ إنک مؤمن الرضا ، کافر الغضب ) (1) .
ص : 138
و رابعاً : از روایت ثانیه “ استیعاب “ واضح است که عمر در حق زبیر گفته که : او ( کافر الغضب ، مؤمن الرضا ) (1) است .
و خامساً : از روایت خود ابن ابی الحدید که از جاحظ نقل کرده واضح است که عمر زبیر را به ده وجه تفضیح و تقبیح نموده کما علمت سابقاً (2) ، پس این وجوه عشره را به خاطر نیاورده و نقل خود را بر طاق نسیان گذاشته و افاده خود را پسِ پشت انداخته بر محض شدت سخط و بخل ، قصر نظر کردن و آن را منافی خلافت ندانستن کار هیچ انسانی نیست !
سبحان الله ! خود خلافت مآب به زبیر میفرماید که : اما تو ای زبیر پس بد خلق و خبیث النفس ، مؤمن الرضا ، کافر الغضب هستی ، یک روز انسان میباشی و یک روز شیطان .
و نیز میفرماید که : اگر برسد خلافت به تو پس کاش بدانم که کدام کس باشد برای مردم روزی که تو شیطان باشی ، و کدام کس امام باشد روزی که غضب کنی .
و نیز میفرماید که : نیست خدای تعالی که جمع کند برای تو امر این امت [ را ] و حال آنکه تو بر این صفت هستی (3) .
ص : 139
پس این همه نصوص واضحه است بر کمال بعد او از لیاقت و صلاحیت خلافت و با وصف نقل این فضائح اتعاب نفس در ستر قبائح زبیر نمودن و او را لایق خلافت و امامت وانمودن و قدح خلافت مآب را منافی امامت او نپنداشتن ، سراسر جور و عدوان و وقاحت است .
و در حقیقت ابن ابی الحدید در این مقام تکذیب خود و مشایخ خود آغاز نهاده ، و در پی هتک ناموس خلافت مآب به صورت حمایتشان فتاده ، ( فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الاْبْصارِ ) (1) .
ولله الحمد که از تسمیه خلافت مآب زبیر را به شیطان ، و اطلاق کافر بر او بطلان جمیع خرافات و جزافات حضرات سنیه در تبجیل و تعظیم و تکریم صحابه به سبب تشبث به آیات و روایات عامه فضائل صحابه به کمال وضوح و ظهور میرسد ، و جمیع هفوات متکلمین و محدّثین و مفسرین ایشان هباءاً منثوراً میگردد ، و اساس همه خرافات مخاطب در باب امامت (2) و در این باب (3) که در تعظیم و اجلال صحابه علی العموم وارد نموده و کذا ما سرده ابن روزبهان و ابن حجر المکی و الکابلی (4) و امثالهم به آب میرسد ، و
ص : 140
نهایت بطلان و هوان آن عیان میگردد که هرگاه این آیات و روایات عامه مانع از تسمیه زبیر به شیطان و کافر نگردید ، چسان این آیات و روایات مانع از تسمیه حضرات ثلاثه و احزابهم به شیاطین ، و تکفیر و تضلیل ایشان خواهد شد ؟ و چه مزیت است برای این حضرات بر زبیر در دخول مصادیق این فضائل عامه ؟ و کدام مانع است برای زبیر بخصوصه ؟
و نیز از این ارشاد باسداد بطلان حدیث تبشیر عشره به جنت به کمال وضوح میرسد ; چه کسی که مبشّر بالجنه باشد تسمیه او به شیطان و کافر جز شیطان و کافر نخواهد کرد !
و نیز از این ارشاد بطلان سائر خرافات و موضوعات اسلاف سنیه - که برای تعظیم و تبجیل زبیر بالخصوص به اغراض باطله فاسده تافته اند و از “ ریاض النضرة “ (1) “ ‹ 1550 › و “ کنز العمال “ (2) و امثال آن جمله آن توان دریافت - به کمال وضوح ظاهر میشود .
و نیز از این ارشاد بطلان سایر جزافات و خرافات مخاطب در باب چهارم که درباره انحراف اهل حق از اهل بیت سراییده ، و تمسک به سایر اقارب
ص : 141
نبوی [ را ] واجب و لازم دانسته ، و کذا هفوات الکابلی فی هذا الباب (1) به مرتبه بدیهیات میرسد ، و هرگاه خلیفه ثانی زبیر را - که از اقارب نبوی است - کافر و شیطان گوید اگر اهل حق نیز زبیر و امثال او را تضلیل و تکفیر کنند چه جای لوم و ملام لئام است ؟ !
قال المخاطب (2) فی الباب الرابع :
وأما عترت رسول ; پس به اجماع اهل لغت عترت شخص اقارب او را گویند ، و اینها نسب بعض عترت را انکار کنند ، مثل حضرت رقیه و حضرت اُمّ کلثوم بنات آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، و بعضی را داخل عترت نمیشمارند مثل حضرت عباس عمّ رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم و اولاد او و مثل حضرت زبیر ابن صفیه عمه رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم (3) .
و در حاشیه این قول مسطور است :
علمای نسب نوشته اند که کثرت جهات قرابت با رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم که زبیر را میسر آمده هیچ کس را نبوده : اول اجتماع نسب او در قصیّ (4) بن کلاب که جدّ پنجم رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم است ، دیگر آنکه مادر او صفیه عمه رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم است ، و جدّه وی
ص : 142
خاله حقیقیه رسول است هاله بنت وهب بن عبدمناف ، و عمه پدرش اُمّ حبیب بنت اسد جدّه رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم [ است ] ، ونیز زوجه رسول صلی الله علیه [ وآله ] وسلم خدیجه عمه حقیقیه اوست ، و نیز وی همزلف رسول است ، اسماء بنت ابی بکر - خواهر عایشه صدیقه - زوجه او است . ( 12 ) منهاج (1) .
کمال عجب است که بر اهل حق به سبب اخراج زبیر از عترت چشمک میزند ، و از بغض خلافت مآب با او و تسمیه او به کافر و شیطان و قدح و جرح او خبری بر نمیگیرد !
و اگر حضرات سنیه به سبب ابتلا به ضیق خناق و مزید انزعاج و اقلاق از التزام استحقاق زبیر اطلاق شیطان و کافر را فرار نمایند و گویند که : حاشا و کلا که زبیر مستحق این اطلاق و لایق این توهین و احراق باشد ، فهو الهرب من المطر والوقوف تحت المیزاب ، فإنه عین تضلیل الخلیفة وتفسیقه بلا ارتیاب .
و قبائح و فضائح مطلق ذمّ و تعییر اهل ایمان بالاتر از آن است که احصا کرده شود چه جا که تکفیر اکابر فحول اهل ایقان و اعاظم مقتدایان ارباب ایمان و تسمیه ایشان به شیطان .
در “ کنز العمال “ مذکور است :
ص : 143
إذا قال الرجل لأخیه : یا کافر ! فهو کقتله ، ولعن المؤمن کقتله . طب . عن عمران بن حصین .
أیّما رجل مسلم کفّر رجلا مسلماً ، فإن کان کافراً وإلاّ کان هو الکافر . د . عن ابن عمر .
من قال : إنی بریء من الإسلام ، فإن کان کاذباً فهو کما قال ، وإن کان صادقاً لم یعد إلی الإسلام سالماً . ن . ه . ک . عن بریدة .
إذا قال الرجل لأخیه : یا کافر ! فقد باء بها أحدهما . خ . عن أبی هریرة . ح . م . خ . عن ابن عمر .
کفّوا عن أهل لا إله إلا الله لا تکفّروهم بذنب ، فمن أکفر أهل لا إله إلاّ الله فهو إلی الکفر أقرب . طب . عن عمر .
أیّما امرء قال لأخیه : کافر ، فقد باء بها أحدهما ، إن کان کما قال وإلاّ رجعت علیه . م . ت . عن ابن عمر (1) .
پس بعد سماع این روایات ، حضرات ‹ 1551 › سنیه را که درد دین خود دارند ، و جانهای شیرین خود بر اقدام صحابه میبازند ، درد جگر و ارتعاش قلب و ارتعاد فرائص (2) رو میدهد که چاره از این نیست که : یا طلحه را
ص : 144
حسب افاده خلافت مآب کافر و شیطان دانند ، و باز توجیه طعن بر حضرتش به سبب ادخال چنین کسی - که خودش او را کافر و شیطان گفته اند - در شوری نمایند ، و مطلوب اهل حق را بی کلفت ثابت سازند ; و اگر رگ گردن دراز سازند و قصه مختصر نسازند و سر یاوه گویی از جیب ندامت برآرند پس قلاده تکفیر خلافت مآب به سبب تکفیر زبیر در گردن اندازند ، و مقصود اهل حق را - مع شیء زائد - به منصه ثبوت نشانند !
و اما زعم عدم مانع بودن بخل زبیر از خلافت و امامت ، پس آن هم نیز ردّ صریح بر خلافت مآب است ; چه - قطع نظر از آنکه اگر بخل مانع از خلافت نبود چرا خلافت مآب در معرض قدح و جرح خلافت ذکر کرده ؟ ! - از قضیه کلیه خلافت مآب که در “ استیعاب “ و “ فائق “ و “ احکام سلطانیه “ ماوردی و “ ازالة الخفا “ مذکور است ظاهر است که بخیل لایق و صالح خلافت نیست ، و خلافت مآب بر نفی صلاحیت بخیل قسم شرعی یاد کرده ، پس نفی این نفی ، تکذیب صریح و ردّ فضیح است بر خلافت مآب .
و علاوه بر این در روایت “ احکام سلطانیه “ مذکور است که عمر در حق زبیر گفته :
إنه لبطل ، ولکنّه یسأل عن الصاع والمدّ بالبقیع وبالسوق ، أفبذاک (1) یلی أُمور الناس ؟ ! (2)
ص : 145
و این کلام به غایت صراحت دارد بر آنکه زبیر به سبب بخل و دنائت خود لیاقت ولایت امور مردم ندارد .
و اما اینکه قول عمر در عثمان و تولیت او اقارب خود را و حمل ایشان بر رقاب ناس هرگاه فساق نباشند مانع از خلافت و امامت نمیتواند شد .
پس مخدوش است به آنکه : قید ( إذا لم یکونوا فسّاقاً ) [ را ] ابن ابی الحدید از طرف خود افزوده و در کلام عمر هرگز مذکور نیست ، پس بعد اضافه قیدی از طرف خود ، منع دلالت کردن طرفه ماجراست .
و علاوه بر این مجرد تعبیر از تولیت به : ( حمل بنی ابی معیط بر رقاب ناس ) - که در روایت ابن سعد و دیگر روایات مذکور است (1) - دلالت دارد بر آنکه : تولیت اینها بر مردم از قبیل جور و ظلم و حیف بوده ، کما لا یخفی .
و نیز عمر در این روایت خبر داده از اینکه حمل عثمان بنی ابی معیط را بر رقاب مردم موجب قتل او خواهد شد ، پس ارتکاب امری که موجب قتل خلیفه و باعث هیجان شرّ عظیم و فساد کبیر باشد - که متکفل بیان شناعت آن
ص : 146
جز تقریرات اهل سنت نمیتواند شد ، و پاره ای از آن از “ ازالة الخفا “ (1) و امثال آن میتوان دریافت ، و خود مخاطب هم مبالغه در اثبات شناعت آن دارد (2) - بلا ریب فسق و فجور صریح است .
و از عبارت “ استیعاب “ صاف ظاهر است که خلافت مآب فسق و جور و ظلم اقارب عثمان [ را ] ثابت ساخته ، یعنی ارشاد کرده که : پس قسم به خدا اگر بکنم - یعنی عثمان را خلیفه کنم - هر آینه بگرداند بنی ابی معیط را بر گردن مردم که عمل کنند در ایشان به معصیت خدا ، پس به حلف و قسم شرعی معصیت اقارب عثمان [ را ] بیان کرده ، فسق ایشان ثابت ساخته ، و باز ‹ 1552 › به اعاده و تکرارِ حلف ، عمل اقارب عثمان به معصیت خدا [ را ] بیان کرده
ص : 147
حیث قال : ( والله لو فعلتُ لفعل ، ولو فعل لفعلوا ) (1) .
واعجباه ! که خلافت مآب به تأکید و تشدید حلف مکرر بر معصیت اقارب عثمان یاد کند ، و به این سبب عثمان را از صلاحیت خلافت بیاندازد ، و ابن ابی الحدید در تکذیب خلافت مآب کوشد و تهمت نفی فسق از ایشان بر خلافت مآب گذارد و اصلا از مؤاخذه اهل علم حیا نیارد .
و از روایت ابن قتیبه ظاهر است که خلافت مآب به خطاب عثمان ارشاد کرد که : و مانع نمیشود مرا از تو ای عثمان مگر عصبیت و حبّ تو قوم خود را ، و اهل (2) خود را (3) ، و این تصریح صریح است به آنکه عصبیت عثمان و محبت او قوم و اهل خودش را مانع خلافت و امامت او بود .
و علاوه بر این همه روایتی که خود ابن ابی الحدید از جاحظ نقل کرده صریح است در آنکه عمر اولا به خطاب عثمان کلمه : ( هاها (4) إلیک ) بر زبان آورده ، و این زجر و توبیخ و استخفاف و ازرای صریح است ، و بعد از این ، از تقلید قریش امر خلافت او را به سبب محبت او و حمل عثمان بنی امیه و
ص : 148
بنی ابی معیط را بر رقاب ناس و ایثارشان به فیء ، و سیر عصابه [ ای ] از ذؤبان عرب به سوی او و ذبح او بر فراشش خبر داده ، و باز قسم شرعی یاد کرده این امور را ذکر نموده ، بعد از آن ناصیه عثمان [ را ] گرفته گفته که : هرگاه باشد این امر پس یاد کن قول من [ را ] پس به درستی که این امر شدنی است (1) .
و حسب روایت “ فائق “ اسراع عثمان در مرضات اقارب خود و استیثار او به فیء خبر داده (2) ، و ظاهر است که استیثار به فیء ظلم و جور صریح و عدوان و حیف قبیح است که از جمله عادات مذمومه جائرین و ظالمین و خصال ملومه معاندین دین و غاشمین میباشد ، و اگر مستأثرین بالفیء هم لیاقت خلافت و صلاحیت امامت دارند ، فعلی الإسلام السلام ، و در حقیقت استیثار بالفیء چندان قبیح و شنیع است که جمعی از جائرین و فاسقین هم استنکاف از آن دارند ، و به سبب ظهور مزید قبحش به گرد آن نمیگردند چه جا کسی که بر مسند خلافت جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نشیند و خود را لایق نیابت آن حضرت بیند که او را لازم است اجتناب از ادانی مساوی اخلاق ، فکیف بظلم المخلوقین ومعصیة الخلاّق ؟ !
و از روایت “ احکام سلطانیه “ ظاهر است که : خلافت مآب امتناع محبت عثمان جنت را به سبب محبت او مال را بیان کرده ، و این معنا را مانع از استخلاف و قادح در امامت و خلافت او گردانیده ، یعنی کلمه بلیغه : ( کیف
ص : 149
یحبّ المال والجنة ) ؟ ! (1) به جواب کسانی که استخلاف او خواسته بودند گفته ، و هرگاه حضرت ثالث به افاده ثانی از محبت جنت دور ، و از قرب آخرت مهجور ، و به حبّ مال مبتلا و مغرور باشد چگونه عاقلی تجویز خلافت - که رتبه [ ای ] بس عالیه و منزله [ ای ] بس سامیه است - برای او تواند کرد که بسیاری از صلحا و زهاد هم لیاقت آن ندارند چه جا که مفتونین حبّ جاه و مال و مشغوفین دنیای سریع الزوال که از حلیه حبّ جنت عاری و مرض مزمن حبّ دنیا - که رأس هر خطیئه است - در دلشان ‹ 1553 › ساری ، افسر صلاحیت خلافت بر سر گذارند ؟ !
و اما اینکه عیبی که عمر در سعد ثابت کرده اقوای عیوب است ، و باز هم دلالت بر نفی خلافت ندارد ; پس مدفوع است :
اولا : به آنکه اقوی بودن عیب سعد از سایر عیوب دیگران ممنوع است ، بلکه عیب زبیر که در همین روایت ابن سعد مذکور است افضح و اقبح است ; زیرا که عمر در این روایت کفر زبیر در حالت غضب ثابت کرده ، وأین الکفر من العجز عن تحمّل الخلافة ، ولو کان بالغاً منتهاه بحیث لا یقوم بقریة لو حمّل أمرها ، پس وصف زبیر با آنکه مانع از خلافت و امامت است ، قادح امانت و دیانت و عدالت نیز میباشد .
ص : 150
و نیز وصف زهو و نخوت که در حق طلحه ثابت کرده اقبح و اشنع است از وصف سعد خصوصاً وقتی که این زهو و نخوت به سبب قطع اصبع باشد ، کما مرّ .
و اگر معایب طلحه و زبیر از روایات دیگر - خصوصاً روایتی که خود ابن ابی الحدید آورده - جسته شود ، و تطبیق روایات ملحوظ شود ، و نیز معایب دیگران در این روایت حدیدیه و غیر آن معاین گردد ، بطلان ادعای اقوی بودن عیب سعد زیاده تر واضح میگردد .
بالجمله ; ابن ابی الحدید در این مقام تلمیع و تدلیس عجیب به کار برده که عیب سعد را اقوی وانموده ، در صدد منع دلالت آن بر نفی خلافت برآمده ، حال آنکه پر ظاهر است که این وصف سعد - گو دلالت بر نفی خلافت به کمال صراحت دارد - لکن از عیب زبیر و طلحه بلاریب کم است ، حسب دلالت همین روایت ابن سعد ، چه جا که دیگر روایات ملحوظ شود ، خصوصاً [ اگر ] روایتی که خود ابن ابی الحدید قبل از این در اوائل کتاب خود نقل کرده ، و در اینجا آن را نسیاً منسیاً ساخته ، پیش نظر نهاده شود .
و ثانیاً : منع دلالت وصف سعد بر صلاحیت خلافت طرفه ماجراست ; زیرا که خلافت مآب سعد را از حمل امر یک قریه عاجز و درمانده وانموده ، نهایت عجز و ضعف او ثابت کرده .
و از قول خود ابن ابی الحدید : ( وإنه لیس له دربة . . إلی آخره ) ظاهر است که قول عمر دلالت دارد بر آنکه سعد را تدرّب و نظر در تدبیر بلاد و اطراف و
ص : 151
تحصیل اموال حاصل نیست ، و هرگاه سعد را تدرّب و نظر در تدبیر بلاد و اصلاح عباد حاصل نباشد ، و به حدی ضعیف و عاجز باشد که تحصیل اموال بلاد و اطراف - که آحاد ظلمه اجلاف به آن اتصاف دارند - هم نمیتوانست کرد ، و از ولایت امر یک قریه و رعایت امور و دفع شرور آن عاجز و قاصر ، و در تدبیر و اصلاح آن حائر و خاسر باشد ، چگونه عاقلی تجویز خلافت برای او توان کرد ؟ !
طرفه ماجراست که خلافت مآب به نظر مزید خیرخواهی اصحاب تصریح و تنصیص بر نهایت نالایق بودن سعد مینماید به مثابه [ ای ] که او را از تولّی امر یک قریه عاجز میگرداند ، و به این سبب عدم صلاحیت او برای خلافت ، و عدم جواز امامتش به طریق اولی ثابت میگرداند ; و ابن ابی الحدید و دیگر سنیه متعصبین مسوّلین این اهتمام خلافت مآب را هباءاً منثوراً کردن میخواهند ، و علی رغم جنابه صلاحیت امامت برای سعد ثابت میسازند ، و در حقیقت تکذیب خلافت مآب به ابلغ وجوه میکنند (1) ; چه خلافت مآب سعد را ‹ 1554 › از ولایت یک قریه عاجز و قاصر میگرداند چه جا خلافت و ولایت جمیع بلاد و دفع انواع شرور و فساد ; و این حضرات سعد را لایق ولایت تمام بلاد و امامت سایر عباد میگردانند چه جا ولایت یک ده و ریاست یک قریه ! فأین هذا من ذاک ، وأین السمک من السماک ؟ !
ص : 152
و اما اینکه کسی که عاجز از تدبیر یک قریه و تحصیل اموال آن باشد جایز است که او متولی خلافت گردد ، و استعانت در امر قری و بلاد و جبایت اموال به کُفات امنا نماید .
پس این حکم به محض تشهّی نفس و هوای باطل است و دلیلی بر آن ندارد ، و اگر تولّی خلافت بر اعتماد اعانت دیگران برای عاری از صلاحیت تدبیر و نظر جایز باشد ، لازم آید که هر مقدوحی و مجروحی و هر فاسقی و فاجری و هر ضعیفی و ناتوانی و هر کودکی و کودنی و هر مخنّثی و زنی بلکه هر ملحدی و کافری و هر زندیقی و معاندی متولّی خلافت شود و استعانت در امور خلافت به دیگر مردم نماید که در این صورت خلیفه در حقیقت این اعوان و انصارند نه خودش ، پس چنانچه ضعف و عجز از تدبیر یک قریه مانع از تولّی خلافت سایر عباد و ریاست جمیع بلاد نمیتواند شد ، دیگر قوادح نیز عایق نخواهد شد .
و ثالثاً : از روایت ابن قتیبه واضح است که عمر قبل دیگران شروع به ذمّ و لوم و طعن و قدح و جرح سعد نموده ، و فرموده : ( ما یمنعنی أن أستخلفک - یا سعد ! - إلاّ شدّتک وغلظتک ، مع أنک رجل حرب ) (1) .
و این تصریح صریح است به آنکه مانع و قادح خلافت و امامت در سعد موجود بوده و آن شدت و غلظت اوست .
.
ص : 153
و خلافت مآب بر محض اثبات شدت و غلظت سعد اکتفا نکرده ، حرب بودن او هم ثابت کرده ، و حرب به معنای دشمن جنگی است ، قال فی القاموس :
رجل حَرِبٌ ومِحْرَبُ ومِحْرابٌ : شدید الحرب ، شجاع ، ورجل حَرْبٌ : عدوٌّ محاربٌ (1) .
و چون خلافت مآب در صدد توهین و تهجین سعد است ، لهذا ( حرب ) به معنای ( شجاع ) بر این مقام مناسبت ندارد ، پس ( حرب ) به معنای ( عدو ) باشد ، پس ثابت شد که سعد - حسب افاده خلافت مآب - دشمن او یا دشمن دیگر اصحاب اسلام یا دشمن حضرت خیر الأنام وآل آن حضرت ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بوده ، و لهذا خلافت مآب آن را در معرض توهینش ذکر نموده ، و الا ظاهر است که شجاعت هیچگونه موجب قدح و جرح نمیشود .
و رابعاً : در روایت “ استیعاب “ مذکور است که عمر در حق سعد گفت : ( لیس بصاحب ذلک ، ذاک صاحب مقنب یقاتل فیه ) (2) و این تصریح صریح است به آنکه سعد لایق خلافت نیست .
و خامساً : از روایت “ احکام سلطانیه “ ظاهر است که عمر در حق سعد .
ص : 154
گفته : ( لیس هناک ، صاحب مقنب یقاتل عنه ) (1) و این هم ظاهر است در آنکه سعد لایق خلافت نبود .
و سادساً : حسب روایت تبریزی عمر در حق سعد گفته : ( ذاک یکون فی مقنب من مقانبکم ) . و تبریزی در تفسیر آن گفته : ( یرید أن سعداً صاحب جیوش ومحاربة ، لیس بصاحب هذا الأمر ) (2) .
و سابعاً : در “ فائق “ گفته : ( یعنی أنّه صاحب جیوش لیس یصلح لهذا الأمر ) (3) .
و ثامناً : در “ نهایه “ و “ مجمع البحار “ در تفسیر این قول مسطور است : ‹ 1555 › ( یرید أنه صاحب حرب وجیوش ولیس بصاحب هذا الأمر ) (4) .
و این همه نصوص صریحه است بر آنکه سعد لایق و صالح خلافت نبود .
و تاسعاً : در روایتی که ابن ابی الحدید خودش از جاحظ نقل کرده ، .
ص : 155
منقول است که عمر به سعد گفته : ( إنّما أنت صاحب مقنب من هذه المقانب . . ) إلی آخره (1) .
و این کلام صریح است در نفی لیاقت خلافت از او و حصر لیاقت او در محاربه و قتال و اشتغال به صنوف (2) استعمال قسی (3) و سهام .
و عاشراً : کلمه بلیغه خلافت مآب در این روایت : ( وما زهرة وهذا الأمر ؟ ) نص صریح است بر تبعید سعد و قبیله او از لیاقت خلافت و صلاحیت امامت .
.
ص : 156
وجه دوم از وجوه قصه شوری که دلالت بر طعن عمر دارد این است که عمر - به سبب مزید جسارت و خسارت و کمال بیاندامی (1) و نصب - خود را از عیب و ذمّ جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) معذور نداشته - نعوذ بالله - به زعم باطل خود عدم استیهال (2) وصیّ رسول ربّ متعال [ ( علیه السلام ) ] برای خلافت به سبب دعابه ظاهر ساخته ، چنانچه از روایت ابوعبید - که ابوزکریا تبریزی نقل کرده - ظاهر است که : هرگاه ابن عباس ذکر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نزد عمر کرد و استخلاف آن حضرت خواست عمر گفت که : اگر نمیبود دعابه در او - یعنی اگر دعابه در آن حضرت نمیبود - آن حضرت را خلیفه میساختم (3) .
و همچنین از روایت زمخشری در “ فائق “ ظاهر است که عمر بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به دعابه طعن کرده (4) .
و همچنین از روایت “ استیعاب “ ظاهر است که عمر - با وصف اعتراف به اتصاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به اولویت خلافت به سبب سابقه فضائل و .
ص : 157
علم و قرابت - طعن بر آن حضرت به کثرت دعابه نموده (1) .
وهمچنین از روایت ماوردی ظاهر است که عمر در حق آن حضرت گفته :
به درستی که او برای خلافت اهل است ، لکن او مردی است که در او دعابه است (2) .
و از روایت جاحظ که ابن ابی الحدید نقل کرده ظاهر است که عمر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را به دعابه طعن کرده (3) .
و از روایت “ منخول “ هم ظاهر است که عمر در حق آن حضرت گفته که : به درستی که در او دعابه است (4) .
پس اگر غرض عمر آن است که - معاذالله - جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) مرتکب امری خلاف حق در مزاح میگردید ، چنانچه از روایت ابن سعد ظاهر میشود .
پس این کذب محض و بهتان صریح و عدوان فضیح است ، و در کفر و نفاق چنین کسی - که نسبت ارتکاب امر باطل به آن جناب نماید - اصلا ریبی و شکی نیست .
.
ص : 158
و اگر غرض خلافت مآب تعییر به دعابه حقه و مزاح غیر باطل بود ، بنابر این هم مزید نفاق و ضلال خلافت مآب ثابت میشود که مزاح حق را قادح خلافت گردانید ، حال آنکه مزاح حق از اخلاق جمیله و محاسن حمیده و مکارم مرضیه و شمائل معروفه جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است و کسی از عقلا و حکما و متدینین آن را مذموم و بد نمیداند .
پس طعن به دعابه ، دلیل غایت ضلالت و خسارت و خروج از زمره عقلا و حکما است .
و روایات دالّه بر مزاح و مطایبه جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) با اصحاب بر متتبع کتب حدیث ‹ 1556 › و سیر مخفی نیست ، لکن برای تنبیه ناظرین چند عبارات اینجا هم نوشته میآید .
ابوعیسی محمد بن سوره الترمذی صاحب “ صحیح “ در کتاب “ شمائل النبیّ “ بابی خاص برای ذکر مزاح آن حضرت منعقد کرده ، احادیث متضمن آن ذکر نموده ، چنانچه گفته :
باب ما جاء فی صفة مزاح رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم حدّثنا محمود بن غیلان ، حدّثنا أبو أُسامة ، عن شریک ، عن عاصم الأحول ، عن أنس بن مالک ، قال : إن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قال له : « یا ذا الأُذنین ! »
ص : 159
قال أبو عیسی : قال محمود : قال أبو أُسامة : یعنی یمازحه (1) .
حدّثنا هنّاد بن السری ، حدّثنا وکیع ، عن أنس بن مالک ، قال : إن کان النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لیخالطنا حتّی یقول - لأخ لی صغیر - : « یا أبا عمیر ! ما فعل النغیر ؟ » قال أبو عیسی : وفقه هذا الحدیث : أن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم کان یمازح ، وفیه : أنه کنّی غلاماً صغیراً فقال له : « یا أبا عمیر ! » وفیه : إنه لا بأس أن یعطی الصبی الطیر لیلعب به ، وإنّما قال له النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « یا أبا عمیر ! ما فعل النغیر » ; لأنه کان له نغیر (2) فیلعب به فمات ، فحزن الغلام علیه ، فمازحه النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فقال : « یا أبا عمیر ! ما فعل النغیر ؟ » (3) حدّثنا عباس بن محمد الدوری ، حدّثنا علی بن الحسن بن شقیق ، ( أنبأ ) عبد الله بن المبارک ، عن أُسامة بن زید ، عن سعید
ص : 160
المقبری ، عن أبی هریرة ، قال : قالوا : یا رسول الله ! إنک تداعبنا ؟ قال : « [ نعم غیر ] (1) إنی لا أقول إلاّ حقّاً » .
تداعبنا یعنی : تمازحنا (2) .
حدّثنا قتیبة بن سعید ، حدّثنا خالد بن عبد الله ، عن حمید ، عن أنس بن مالک : إن رجلا استحمل رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فقال : « إنی حاملک علی ولد ناقة » ، فقال : یا رسول الله ! ما أصنع بولد الناقة ؟ فقال : « وهل تلد الإبل إلاّ النوق ؟ » حدّثنا إسحاق بن منصور ، ( أنبأ ) عبد الرزاق ، ( أنبأ ) معمّر ، عن ثابت ، عن أنس بن مالک : أن رجلا من أهل البادیة کان اسمه : زاهراً ، وکان یهدی إلی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم هدیة من البادیة ، فیجهزه النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إذا أراد أن یخرج ، فقال النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « إن زاهراً بادیتنا ونحن حاضروه » ، وکان رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] یحبّه ، وکان رجلا دمیماً ، فأتاه النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یوماً - وهو یبیع متاعه - فاحتضنه من خلفه ولا یبصره ، فقال : من هذا ؟ أرسلنی ، من هذا ؟ أرسلنی ، فالتفت ، فعرف النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ،
ص : 161
فجعل لا یألو ما (1) ألصق ظهره بصدر النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم حین عرفه ، فجعل النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : « من یشتری العبد ؟ » فقال [ الرجل ] (2) : یا رسول الله ! إذاً والله تجدنی کاسداً ! فقال النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] : « لکن عند الله لست بکاسد » ، أو قال : « أنت عبد الله غال » .
حدّثنا عبد بن حمید ، حدّثنا مصعب بن المقدام ، حدّثنا المبارک بن فضالة ، عن الحسین ، قال : أتت عجوز النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ‹ 1557 › فقالت : یا رسول الله ! ادع الله أن یدخلنی الجنة ، فقال : « یا أُمّ فلان ! إن الجنة لا تدخلها عجوز » ، قال : فولّت تبکی ، فقال : « أخبروها إنها لا تدخلها وهی عجوز ، إن الله عزّ وجلّ یقول : ( إِنّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً * فَجَعَلْناهُنَّ أَبْکاراً * عُرُباً أَتْراباً ) (3) » .
و قاضی ابوالفضل عیاض بن موسی الیحصبی در کتاب “ شفا فی تعریف حقوق المصطفی “ گفته :
ص : 162
قال جریر بن عبد الله : ما حجبنی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلّم قطّ منذ أسلمت ، ولا رآنی إلاّ تبسّم ، وکان یمازح أصحابه ویخالطهم ، ویحادثهم ، ویلاعب صبیانهم ، ویجلسهم فی حجره ، ویجیب دعوة العبد والحرّ والأمة والمسکین ، ویعود المرضی فی أقصی المدینة ، ویقبل عذر المعتذر (1) .
و سید جمال الدین محدّث که از مشایخ اجازه مخاطب است - چنانچه از رساله او در “ اصول حدیث “ ظاهر میشود (2) - در کتاب “ روضة الأحباب “ گفته :
عبدالله بن الحارث بن جزء (3) گفت : ندیدم من احدی را که مزاح بیشتر از رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم کرده باشد ، ولکن مزاح او همه حق بود ، چنانکه صحابه یک بار گفتند : یا رسول الله ! به درستی که تو با ما مزاح میکنی ! یعنی و حال آنکه این طریقه مناسب منصب تو نیست ، فرمود :
« إنی لا أقول إلاّ حقاً » .
وعایشه . . . گوید : پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم بسیار مزاح میکرد و میگفت :
ص : 163
« إنّ الله لا یؤاخذ المزّاح الصادق فی مزاحه (1) » .
و ابوزکریا تبریزی در “ تهذیب غریب الحدیث “ گفته :
وقال فی حدیثه صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : إنه کانت فیه دعابة ، یعنی المزاح ، وفیه ثلاث لغات : المزاحة ، والمزاح ، والمزح .
وفی حدیث آخر عنه أنه قال : « إنی لأمزح ولا أقول إلاّ حقاً » ، وذلک مثل قوله : « اذهبوا بنا إلی هذا البصیر نعوده » ، لرجل مکفوف . . أی البصیر القلب . .
ومنه قوله لابن أبی طلحة - وکان له نُغَر (2) فمات ، فجعل یقول له - : « ما فعل النغیر یا أبا عمیر ؟ » وهذا حق کلّه ، قال : وفی حدیث النغیر : « أنه أحلّ صید المدینة » ، وقد حرّمها فکأنّه إنّما حرّم الشجر أن یعضد (3) ، ولم یحرّم الطیر کما حرّم طیر مکّة ، وقد یکون وجه الحدیث أن یکون الطائر
ص : 164
إنّما دخل من خارج المدینة إلی المدینة ، فلم ینکره لهذا .
وممّا یبیّن لک أن الدعابة : المزاح ; قوله - لجابر بن عبد الله حین قال : « أبکراً تزوّجت أم ثیّباً ؟ » قال - : « فهلاّ بکراً تداعبها وتداعبک ؟ ! » (1) بالجمله ; بعد ادراک روایات مزاح و دعابه جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) قطعاً و حتماً ثابت میشود که طعن خلافت مآب بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به سبب دعابه ، عین طعن بر سرور کائنات ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است و کمتر از کلمه : ( إن الرجل لیهجر ) نیست ! ! پس چنانچه خلافت مآب دعابه جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را قادح خلافت گردانیده ، همچنان لازم میآید که جنابش مطایبات نبویه را - معاذالله - منافی نبوت هم پنداشته ، دین و اسلام خود را خراب ساخته باشد .
و از روایت زرندی ‹ 1558 › - که در ما بعد منقول میشود - ظاهر است که خلافت مآب به خطاب ابن عباس قبل از واقعه شوری هم به کثرت دعابه طعن بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نموده ، و ابن عباس جواب شافی از این خرافه افاده فرموده که قفل سکوت بر لب خلافت مآب زده ، یعنی مداعبه جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و استماله آن حضرت قلب صبی را به کلام بلاغت نظام ذکر کرده ، پس با وصف استماع چنین جواب مسکت ، باز طعن
ص : 165
بر آن حضرت به دعابه ، دلیل مزید انهماک در عناد و طعن بر جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است .
واعجباه ! که خلافت مآب را اصلا تنبه از ملاحظه سیره نبویه حاصل نمیشود ، و با این همه قرب و اختصاص که حضرات دعوی آن دارند ، ملاحظه مطایبات آن حضرت نمیکند ، و به کمال جسارت دعابه را قادح خلافت میگرداند ، و با وصف تنبیه ابن عباس هم متنبه نمیشود ، و به همان لجاج و اعوجاج قدیم دست میزند و اساس دین و اسلام میکَنَد .
و سعیدالدین محمد بن احمد فرغانی - که از اکابر علما و محققین قوم است - در “ شرح تائیه “ ابن فارض در شرح شعر :
شوادی مباهاة هوادی تنبّه * بوادی فکاهات غوادی رجیّة گفته :
وهذه الأسماء الذاتیة أیضاً من حیث هذا التصرف من جهة السمع المذکور فی قوله : ( وسمع ، وکلّی بالندا أسمع الندا ) ظاهرة بوصف فکاهة یعنی سماع أحادیث أهل الأُنس من طیبة ومزاح من حیث هؤلاء الأکابر ، فإنهم فی مقام التمکین الأول ومقام العرفان الأول یکونون شاهدین للحق (1) تعالی ، شاهدین منشأ جمیع الأُمور فی حضرته ، وشاهدین انتشاءها منها علی وفق
ص : 166
الحکمة البالغة التی لابدّ من وقوعها رعایةً لتلک الحکمة والمصلحة ، ولا یهتمّون لنازلة ، ولا یغتمّون لحادثة ، ولا یؤثّر فیهم سماع ما یکرهون ، ولا رؤیة ما لا یلائمهم ، بل یکونون دائم الأُنس بربّهم وبکل ما یبدو ، بل کلّ ما یسمعون ممّا لا یلائم طباعهم یفهمون منه حکمة بالغة توجب فرحهم وبشاشتهم ، فلا یزالون هشّاً بشّاً بسّاماً مزّاحاً ، کما حکی عن أمیر المؤمنین [ علی ] (1) - کرّم الله وجهه الکریم - [ ( علیه السلام ) ] فإنه لم یلقه أحد فی عین تلک الوقایع العظیمة النازلة به من اختلاف الصحابة علیه ، ومحاربتهم إیّاه إلاّ بشّاشاً مزّاحاً حتّی أنه یعیب علیه من یغیب عنه حاله ، ویقول : لولا دعابته ! ! فإنه ( علیه السلام ) کان علی بصیرة ومعرفة بکل ما ینزل به ، وإنه لا مندوحة عنه ، فلا یؤثّر فیه شیء من ذلک أصلا ، فلهذا کانت تلک الأسماء الذاتیة ، ولا من حیث سمع هذا الولی ظاهرة بوصف الفکاهة وسماع المزاح والطیبة (2) .
از این عبارت واضح است که مزاح شأن اکابر اولیاست که به مقام تمکین و مقام عرفان رسیده اند ، و به مشاهده ‹ 1559 › حق تعالی و شهود منشأ جمیع امور در حضرت او و شهود انتشاء امور از آن بر وفق حکمت بالغه فائز
ص : 167
گردیده ، و به سبب نزول نوازل رنجیده و به حدوث حوادث ژولیده نمیشوند ، و سماع مکروهات و ملاحظه ناملایمات تأثیری در ایشان نمیکند بلکه اُنسشان به پروردگار دائم میباشد ، بلکه سماع امور ناملایم طباع موجب فهم حکمت بالغه از آن میشود که آن سبب فرح و بشاشت ایشان است ، پس ایشان همیشه موصوف به هشاشت و بشاشت و تبسم و مزاح میباشند .
و هر چند این افادات متینه و تحقیقات رزینه برای تفضیح خلافت مآب و تبعیدشان از درجه اکابر و عرفا کافی و بسند است ، و وصول به درجه اکابر و عرفا را چه ذکر ، معرفت خواص مرتبه اکابر و عرفا هم خلافت مآب را حاصل نبود ، بلکه جسارت بر تقبیح فضیلت جلیله ایشان مینمود !
لکن فرغانی اکتفا بر ما ذکر ننموده به تصریح تمام اتصاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به صفت بشاشت و مزاح بیان کرده و به کلمه بلیغه : ( یعیب علیه من یغیب عنه حاله ) جهل و نادانی طاعن و عائب ثابت کرده ، فلله درّه .
و از اینجا و امثال آن مزید شناعت تعصب قوم واضح میگردد که باوصف این همه بی خبری و جسارت خلافت مآب - که اصلا به حقیقت و منشأ مزاح جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) وا نرسیده و درنیافته که آن به سبب کمال بصیرت و معرفت و به محض تأسی جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بوده - حضرت او را ولیّ کامل و عارف راسخ گمان میبرند ، و به خرافات و هفوات بی اصل دست
ص : 168
میزنند ، چنانچه از “ ازالة الخفا “ و امثال آن ظاهر میشود (1) .
و بالفرض اگر نزد خلافت مآب - به سبب استیلای مواد عناد و استحواذ فظاظت و غلظت و جفا - مزاح و بشاشت - که مزید حسن آن و دلالت آن بر کمال معرفت و استقلال و نهایت بصیرت و عدم تأثر از فوادح و سوانح دریافتی - امر قبیح بود و سالب خلافت ، [ فعل ] . . . (2) جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) هم - العیاذ بالله ! - به زعم باطلش لایق استناد و احتجاج و دافع عناد و لجاج نبوده پس کاش خود از مزاح احتراز میکرد ، لکن بلامبالات به تعییر : ( لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ ) (3) جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را به دعابه مطعون میسازد ، حال آنکه دعابه آن حضرت دعابه حق به تأسی دعابه نبویه بوده بلاریب ، و خودش مرتکب دعابه باطل و سخریه غیر مشروع یعنی تعییر و تعییب بعض صحابه به ذنب مهجور و متروک - که فاعلش توبه از آن نموده - میکرد ، چنانچه (4) ابوعمر یوسف بن عبدالله - المعروف ب : ابن عبدالبرّ - النمری در کتاب “ استیعاب “ گفته :
ص : 169
سواد بن قارب الدوسی - کذا قال ابن الکلبی ، وقال ابن أبی خیثمة : سواد بن قارب سدوسی من بنی سدوس - ، قال أبو حاتم : له صحبة ، قال أبو عمر : کان یتکهّن فی الجاهلیة ، وکان شاعراً ، ثم أسلم ، وداعبه عمر یوماً فقال : ما فعلت کهانتک یا سواد ؟ فغضب وقال : ما کنّا علیه ‹ 1560 › - نحن وأنت ! [ یا عمر ] (1) - من جاهلیتنا وکفرنا شرّ من الکهانة ! فما لک تعیّرنی بشیء تبتُ منه ، وأرجو من الله العفو عنه ؟ !
وقد روی : أنّ عمر إذا قال له - وهو خلیفة - : کیف کهانتک الیوم ؟ غضب سواد ، وقال : یا أمیر المؤمنین ! ما قالها لی أحد قبلک . . فاستحیی عمر ، ثمّ قال : إیه یا سواد ! الذی کنا علیه من الشرک أعظم من کهانتک (2) .
و علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی در کتاب “ انسان العیون فی سیرة الأمین المأمون “ گفته :
وفی کلام السهیلی : إن عمر . . . مازح سواداً . . . فقال له : ما فعلت کهانتک یا سواد ؟ فغضب ، وقال له سواد . . . : قد کنت أنا وأنت علی شرّ من هذا من عبادة الأصنام وأکل المیتات ! أفتعیّرنی
ص : 170
بأمر قد تبتُ منه ؟ ! فقال عمر . . . : اللهم غفراً . فلیتأمل ، والله أعلم (1) .
و حافظ شهاب الدین ابوالفضل احمد بن علی بن حجر عسقلانی در “ اصابه فی تمییز الصحابة “ گفته :
سواد بن قارب الدوسی ، قال البخاری وأبو حاتم والبرزنجی والدارقطنی : له صحبة ، روی ابن أبی خیثمة ومحمد بن هارون الرویانی من طریق أبی جعفر الباقر [ ( علیه السلام ) ] قال : دخل رجل یقال له : سواد بن قارب السدوسی علی عمر ، فقال : یا سواد ! نشدتک بالله هل تحسن من کهانتک شیئاً الیوم ؟ قال سبحان الله ! والله یا أمیر المؤمنین ! ما استقبلتُ أحداً من جلسائک بمثل ما استقبلتَنی به ! فقال : سبحان الله یا سواد ! ما کنا علیه من شرکنا أعظم من کهانتک (2) .
ص : 171
وجه سوم (1) آنکه از روایات عدیده این قصه ظاهر است که عمر بن الخطاب جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را از دیگران اولی و احق به خلافت میدانست و اعتراف و اقرار به آن میکرد ، پس عدم استخلاف آن حضرت - باوصف علم به اولویت و احقیت آن حضرت - دلیل قاطع و برهان ساطع بر مزید جور و حیف و ظلم و زیغ و عدوان و خیانت مسلمین و ترک مناصحت مؤمنین و عدم مخافت از مؤاخذه ربّ العالمین و فقد استحیا از جناب سید المرسلین - صلی الله علیه وآله أجمعین - و انهماک تمام در اتلاف حقوق اهل بیت طاهرین ( علیهم السلام ) است .
اما امر اول : پس از روایت “ استیعاب “ - که سابقاً گذشته - واضح است که : هرگاه ابن عباس حالت قلق و اضطراب خلافت مآب دید و تنفس شدید او بشنید کلمه : ( سبحان الله ) بر زبان آورد و گفت : قسم به خدا که خارج نکرده از تو این تنفس را - ای امیرالمؤمنین ! - مگر امری عظیم ، پس خلافت مآب گفت که : وای بر تو ای ابن عباس ! نمیدانم که چه کنم با امت محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ؟ ابن عباس گفت که : چرا ؟ - یعنی چرا این همه تجاهل میورزی ؟ - حال آنکه تو بحمدالله قادر هستی بر آنکه بنهی این را - یعنی امر
ص : 172
خلافت را - به جای اعتماد ، خلافت مآب ارشاد کرد به ابن عباس ‹ 1561 › که : گمان میکنم تو را که بگویی که : صاحب تو اولای مردم به خلافت است ، یعنی علی ( علیه السلام ) ، ابن عباس گفت که : آری قسم به خدا به درستی که من هر آینه میگویم این را - یعنی میگویم که : اولای مردم و احقّ ایشان به خلافت علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) است - به سبب سابقه و علم و قرابت آن حضرت ، پس خلافت مآب هم به مزید انصاف اعتراف به حق کرد و ارشاد نمود که : به درستی که او - یعنی علی ( علیه السلام ) - چنان است که ذکر کردی - یعنی آن حضرت اولای ناس و احقّ ایشان به خلافت است به سبب سابقه فضائل و مآثر و علم و قرابت سید الأوائل والأواخر ( صلی الله علیه وآله ) - ولکن او کثیر الدعابه است ، یعنی مزاح بسیار دارد (1) .
و از روایت ابن قتیبه ظاهر شد که عمر به خطاب جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) گفته که : و مانع نمیشود مرا از تو - ای علی - مگر حرص تو بر خلافت ، و به درستی که تو احرای قوم هستی اگر والی آن بشوی به اینکه اقامه کنی - یعنی برداری - مردم را بر حق مبین و صراط مستقیم مستبین (2) .
و اما امر ثانی (3) : پس هر چند از مزید ظهور و وضوح ، محتاج اظهار بیان
ص : 173
و اقامه شاهد و برهان نیست ، لکن بعض شواهد آن هم مذکور میشود :
شاه ولی الله والد مخاطب - که مخاطب او را آیتی از آیات الهی و معجزه ای از معجزات جناب رسالت پناهی میداند (1) - در کتاب “ ازالة الخفاء “ - که مخاطب به آن در باب امامت حواله کرده و بر دلائل و براهین آن نازیده (2) - گفته :
أخرج الحاکم ، عن عبد الله بن عباس ، قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : « من استعمل رجلا من عصابة وفی تلک العصابة من هو أرضی لله منه فقد خان الله ، وخان رسوله ، وخان المسلمین » (3) .
از این عبارت ظاهر است که هر کسی که عامل کند مردی را که مفضول و مرجوح باشد ، پس او خیانت خدا و خیانت رسول و خیانت مسلمین کرده .
پس حسب این حدیث شریف که مقبول والد مخاطب است ظاهر گردید که استخلاف افضل و اولی واجب است ، پس خلافت مآب در ترک استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - با وصف علم به افضلیت و اولویت آن
ص : 174
حضرت - مرتکب خیانات ثلاثه ، اعنی خیانت خدا و خیانت رسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] و خیانت مسلمین باشد (1) .
و تقی الدین احمد بن عبدالحلیم بن تیمیه حنبلی در “ منهاج السنة النبویة فی نقض کلام الشیعة والقدریة “ گفته :
اتفقوا علی مبایعة عثمان بغیر رغبة ولا رهبة ، فیلزم أن یکون هو الأحقّ ، ومن کان هو الأحقّ کان هو الأفضل ، فإن أفضل الخلق من کان أحقّ أن یقوم مقام رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وأبی بکر وعمر ، وإنّما قلنا : یلزم أن یکون هو الأحق ; لأنه لو لم یکن ذلک للزم إمّا جهلهم وإمّا ظلمهم ، فإنه إذا لم یکن أحقّ وکان غیره أحقّ فإن لم یعلموا ذلک کانوا جهّالا ، وإن علموه وعدلوا عن الأحقّ إلی غیره کانوا ظلمة ، فتبیّن أن عثمان إن لم یکن أحقّ لزم إمّا جهلهم وإمّا ظلمهم ، وکلاهما [ ( علیه السلام ) ] منتفیان (2) .
أمّا أولا (3) ; فلأنهم أعلم بعثمان وعلی منّا ، وأعلم بما قاله الرسول فیهما منّا ، وأعلم بما دلّ علیه القرآن ‹ 1562 › فی ذلک منّا ،
ص : 175
ولأنهم خیر القرون ; فیمتنع أن یکون نحن أعلم منهم بمثل هذه المسائل مع أنهم أحوج إلی علمها منّا ، فإنهم لو جهلوا مسائل أُصول دینهم وعلمناها نحن لکنّا أفضل منهم . . وذلک ممتنع .
وکونهم علموا الحقّ وعدلوا عنه ; أعظم وأعظم ، فإن ذلک قدح فی عدالتهم ، وذلک یمنع أن یکونوا خیر القرون بالضرورة ، ولأن القرآن قد أثنی علیهم ثناءً یقتضی غایة المدح ، فیمتنع إجماعهم وإصرارهم علی الظلم الذی هو ضرر فی حق الأُمّة کلّها ، فإن هذا لیس ظلماً للممنوع من الولایة فقط ، بل هو ظلم لکلّ من منع نفعه عن ولایة الأحقّ بالولایة ; فإنه إذا کان راعیان أحدهما هو الذی یصلح للرعایة ویکون أحقّ بها ، کان منعه من رعایتها یعود بنقص الغنم حقّها من نفعه ، ولأن القرآن والسنة دلّ (1) علی أن هذه الأُمّة خیر الأُمم وإن خیرها أوّلوها (2) . . ! فإن کانوا مصرّین علی ذلک لزم أن تکون هذه الأُمة شرّ الأُمم ، وأن لا یکون أوّلوها (3) خیرها ، ولأنا نحن نعلم أن المتأخرین لیسوا مثل
ص : 176
الصحابة ، فإن کان أُولئک ظالمین مصرّین علی الظلم ، فالأُمّة کلّها ظالمة . . فلیست خیر الأُمم (1) .
از این عبارت واضح است که ترک استخلاف افضل و اولی و احق ، ظلم عظیم و جور فخیم است که ضرر آن در حق جمیع امت ساری و فساد آن در تمام عالم جاری ، چه این معنا محض ظلم بر ممنوع من الولایه نیست بلکه آن ظلم است بر هر کسی که منع کرده شد از ولایت احق ، پس بحمدالله ثابت شد که خلیفه ثانی به ترک استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) مرتکب ظلم عظیم و جور فاحش و عدوان قبیح و طغیان فضیح گردیده و به جمیع امت مرحومه ضرر رسانیده و ظلم بر ایشان نموده .
و اما نسبت خلافت مآب حرص خلافت را به جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و این را مانع استخلاف آن حضرت گردانیدن چنانچه از روایت ابن قتیبه ظاهر است (2) ، پس اگر غرض از آن معاذ الله ! ادعای حرص بر دنیای دنیه است ، فهو کذب و بهتان و بغض و شنآن ; و اگر غرض حرص بر اقامه عمود دین و دفع بدعات معاندین است پس آن مثبت کمال فضیلت و جلالت است نه باعث حرمان و داعی خذلان ، اللهم إلاّ عند من هو کامل العداوة للإیمان ، نافض الید عن الإیقان .
ص : 177
و از روایات عدیده اعتراف خلافت مآب به انحصار عمل به حق و حمل مردم بر صراط مستقیم و محجّه بیضا در ذات قدسی سمات جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) ظاهر است ، چنانچه از روایت ولی الله که در “ ازالة الخفا “ در رساله کلمات عمر در سیاست ملک و تدبیر منازل و معرفت اخلاق آورده واضح است که عمر به ابن عباس گفته که : به درستی که خدای تعالی اگر بردارد ایشان را بر کتاب ربّ ایشان و سنت نبیّ ایشان تولیت خلافت به صاحب تو کند ، آگاه باش به درستی که ایشان اگر والی امر خود کنند او را ، بردارد ‹ 1563 › ایشان را بر محجه بیضا و صراط مستقیم (1) .
و از روایت ابن اسحاق که ابوالحسن ماوردی نقل کرده ظاهر است که : ابن عباس خلافت مآب را روزی در حالت کرب و انزعاج یافت و شنید که ارشاد مینماید که : نمیدانم چکنم در این امر برخیزم یا نشینم ؟ و این کنایه از مزید قلق و انزعاج و شدت اضطراب و اختلاج است ، پس ابن عباس به تسلیت و تسکین خاطر حزین خلافت مآب عرض کرد که : آیا برای تو رغبت است در علی [ ( علیه السلام ) ] ؟ پس ارشاد کرد که : به درستی که او - یعنی علی ( علیه السلام ) - برای خلافت هر آینه اهل است ولکن او مردی است که در او دعابه است و به درستی که هر آینه من میبینم او را که اگر متولی امور شما شود هر آینه بردارد شما را بر طریقه [ ای ] از حق که میشناسید آن را (2) .
ص : 178
و از روایت دیگر ابن اسحاق - که آن را هم ماوردی نقل فرموده - واضح است که : هرگاه خلافت مآب بعد مجروح شدن به دولت سرا تشریف داد و مردم به خدمت او حاضر شده درخواست استخلاف عثمان نمودند ، خلافت مآب استنکاف از استخلافش نمود و بُعد از حبّ جنت به سبب حبّ مال در حق آن با کمال ثابت کرد ، و باز مردم مشرف به اذن دخول گردیدند و به خدمت شریفش رسیدند و استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) خواستند ، خلافت مآب ارشاد کرد که در این وقت خواهد برداشت شما را بر طریقه [ ای ] که آن حق است .
و این ارشاد باسداد نص واضح و برهان قاطع بر تعین آن حضرت برای خلافت است خصوصاً بعد قدح و جرح ثالث .
پس فرزند ارجمند خلافت مآب را یارای ضبط درد جگر و تاب رعایت فظاظت و غلظت پدر نماند ، ناچار اظهار اضطراب به اکباب بر خلافت مآب نمود و عرض کرد که : ای امیرالمؤمنین ! و چه چیز منع میکند تو را از او ؟ ! یعنی جناب علی بن ابی طالب ( علیه السلام ) ، غرض حضرت ابن عمر آنکه هرگاه حقیت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و احقیت آن حضرت به خلافت به این مثابه میدانی باز چرا دامن از استخلاف آن حضرت میافشانی ؟
چون این حجت و سؤال فرزند با کمال شنید بلکه مطلع بر الزام صریح و افحام فضیح گردید اعتذار أبرد من الخیانة و حیله واهیه بی اصل و بی قرار بر زبان گهربار - که هیچ عاقلی آن را به سمع اصغا جا ندهد - آورد ، یعنی ارشاد
ص : 179
که : ای پسرک ! آیا من تحمل کنم بارهای مردم را در حال زندگی و موت ؟ (1) و از روایت جاحظ ظاهر است که عمر به جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) گفته که : برای خدا هستی تو ، یعنی مختار و پسندیده خدا هستی ، اگر نمیبود دعابه در تو ، آگاه باش قسم به خدا که هر آینه اگر والی بشوی ایشان را ، هر آینه برداری ایشان را بر حق واضح و محجه بیضا (2) .
و ابن عبدالبرّ در “ استیعاب “ میفرماید :
أخبرنا محمد بن الصباح ، حدّثنا عبد العزیز الدراوردی ، عن عمر مولی غفرة ، عن محمد بن کعب ، عن عبد الله بن عمر ، قال : قال عمر لأهل الشوری : لله درّهم ، لو (3) ولّوها الأصلع (4) کیف یحملهم علی الحقّ ، ولو کان السیف علی عنقه ! فقلت : أتعلم ذلک منه ولا تولّیه ؟ ! قال : إن لم أستخلف ‹ 1564 › وأترکهم فقد ترکهم من هو خیر منی (5) .
ص : 180
و ابوعبدالله حاکم در “ مستدرک علی الصحیحین “ گفته :
حدیث الشوری مخرّج فی الصحیحین لکنّی قد أوردت هاهنا أحرفاً صحیحة الإسناد مفیدة غریبة :
حدّثنا أحمد بن یعقوب الثقفی و محمد بن أحمد الجلاّب ، قالا : حدّثنا الحسن بن علی بن شبیب المعمری ، حدّثنا محمد بن الصباح ، حدّثنا عبد العزیز بن محمد ، عن عمر مولی غفرة ، عن محمد بن کعب ، عن ابن عمر . . . ، قال : قال عمر لأصحاب الشوری : لله درّهم لو ولّوها الأصلع کیف یحملهم علی الحقّ ، وإن حمل علی عنقه بالسیف ، قال : فقلت : تعلم ذلک منه ولا تولّیه ؟ ! قال : إن أستخلف فقد استخلف من هو خیر منی ، وإن أترک فقد ترک من هو خیر منی (1) .
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن ابن عمر ، قال : قال عمر لأصحاب الشوری : لله درّهم لو ولّوها الأصلع (2) کیف یحملهم علی الحقّ ، وإن حمل علی عنقه بالسیف ! فقلت : تعلم ذلک منه ولا تولّیه ؟
ص : 181
قال : إن أستخلف فقد استخلف من هو خیر منی ، وإن أترک فقد ترک من هو خیر منی (1) . ک .
و نیز در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن عمرو بن میمون ; قال : شهدت عمر یوم طعن ، فما منعنی أن أکون فی الصفّ المقدّم إلاّ هیبته ، وکان رجلا مهیباً ، وکنت فی الصفّ الذی یلیه ، وکان عمر لا یکبّر حتّی یستقبل الصفّ المقدّم بوجهه ، فإن رأی رجلا متقدماً من الصف أو متأخّراً ضربه بالدرة ، فذاک الذی منعنی منه ، وأقبل عمر فعرض له أبو لؤلؤة فطعنه ثلاث طعنات ، فسمعت عمر وهو یقول - هکذا بیده قد بسطها - : دونکم الکلب ، قد قتلنی ، وماج الناس بعضهم فی بعض . . فصلّی بنا عبد الرحمن بن عوف بأقصر سورتین فی القرآن : ( إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَالْفَتْحُ ) (2) و ( إِنّا أَعْطَیْناک الْکَوْثَرَ ) (3) ، واحتمل عمر ، فدخل الناس علیه ، فقال : یا عبد الله بن عباس ! اخرج فناد فی الناس : أیها الناس ! إن أمیر المؤمنین یقول : أعن ملأ منکم هذا ؟ فقالوا : معاذ الله ! ما علمنا ولا اطلعنا ، فقال : ادعوا
ص : 182
لی طبیباً ، فدعی إلیه الطبیب ، فقال : أیّ الشراب أحبّ إلیک ؟ فقال : النبیذ ، فسقی نبیذاً ، فخرج من بعض طعناته ، فقال الناس : هذا صدید ، اسقوه لبناً ، فسقی لبناً ، فخرج ، فقال الطبیب : ما أراک تمسی . . فما کنت فاعلا فافعل ، فقال : یا عبد الله بن عمر ! ائتنی بالکتف الذی أثبت فیها شأن الجدّ بالأمس ، فلو أراد الله أن یمضی ما فیه أمضاه ، فقال له ابن عمر : أنا أکفیک محوها ، فقال : والله لا یمحوها أحد غیری ، فمحاها عمر بیده ، وکان فیها فریضة الجدّ ، ثم قال : ادعوا لی علیاً [ ( علیه السلام ) ] وعثمان ، وطلحة ، والزبیر ، وعبدالرحمن بن عوف ، وسعداً ، فلمّا خرجوا من عنده قال عمر : إن ولّوها الأجلح سلک بهم الطریق ، فقال له ابن عمر : فما یمنعک یا أمیر المؤمنین ؟ قال : أکره أن أتحمّلها حیّاً ومیّتاً . ابن سعد ، والحارث ، حل . واللالکائی ، وصحّح (1) .
و در “ ریاض النضرة “ مسطور است :
‹ 1565 › عن عمرو بن میمون ، قال : شهدت عمر یوم طعن ، وما منعنی أن أکون فی الصف المقدّم إلاّ هیبته ، وکان رجلا مهیباً ، وکنت فی الصفّ الذی یلیه ، فأقبل عمر ، فاعترض له أبو لؤلؤة - غلام المغیرة - فناجا عمر قبل أن تسوّی الصفوف ، ثم
ص : 183
طعنه ثلاث طعنات ، فسمعت عمر وهو یقول : دونکم الکلب ، إنه قتلنی . . وماج الناس ، فأسرعوا إلیه ، فخرج ثلاثة عشر رجلا ، فانکفأ علیه رجل من خلفه ، فاحتضنه ، وحُمل عمر ، فماج الناس بعضهم فی بعض حتّی قال قائل : الصلاة یا عباد الله ! (1) طلعت الشمس ، فقدّموا عبد الرحمن بن عوف ، فصلّی بنا بأقصر سورتین فی القرآن : ( إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ ) و ( إِنّا أَعْطَیْناک الْکَوْثَرَ ) ، واحتمل عمر ، ودخل الناس علیه ، فقال : یا عبد الله ! اخرج فناد فی الناس أعن ملأ منکم هذا ؟ فخرج ابن عباس ، فقال : أیّها الناس ! إن أمیر المؤمنین یقول : أعن ملأ منکم هذا ؟ فقالوا : معاذ الله ! والله ما علمناه وما اطلعناه ، وقال : ادعوا لی الطبیب . . فدعوا الطبیب ، فقال : أیّ الشراب أحبّ إلیک ؟ قال : النبیذ . . فسقی نبیذاً ، فخرج من بعض طعناته ، فقال الناس : هذا دم ، [ هذا ] (2) صدید ، فقال : اسقونی لبناً ، فخرج من الطعنة ، فقال له الطبیب : لا أری تمسی (3) ، فما کنت فاعلا فافعل .
ثمّ ذکر تمام الخبر فی الشوری ، وتقدیم صهیب فی الصلاة ، وشهادة ابن عمر ، وقال :
ص : 184
إن ولّوها الأجلح یسلک بهم الطریق المستقیم - یعنی علیاً [ ( علیه السلام ) ] - فقال له ابن عمر : فما منعک أن تقدّم علیاً [ ( علیه السلام ) ] ؟ قال : أکره أن أحملها حیّاً ومیّتاً . خرّجه النسائی (1) .
و نیز در “ ریاض النضرة “ مذکور است :
وفی روایة : لله درّهم إن ولّوها الأُصیلع کیف یحملهم علی الحقّ وإن کان السیف علی عنقه (2) .
و ابوعبدالله محمد بن سعد الزهری در “ طبقات الصحابة و التابعین “ روایتی طولانی متضمن ذکر قتل عمر آورده و در آن مذکور است :
ثم قال - یعنی عمر - : ادعوا لی علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان ، وطلحة ، والزبیر ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعداً ، فلم یکلّم أحداً منهم غیر علی [ ( علیه السلام ) ] وعثمان ، فقال : یا علی ! لعلّ هؤلاء القوم یعرفون لک قرابتک من النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وصهرک ، وما آتاک الله من الفقه والعلم ، فإن وُلّیت هذا الأمر فاتق الله فیه . . ثم دعا عثمان فقال : یا عثمان ! لعل هؤلاء القوم یعرفون لک صهرک من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وسنّک وشرفک ، فإن وُلّیت
ص : 185
هذا الأمر فاتق الله ، ولا تحملنّ بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، ثمّ قال : ادعوا لی صهیباً . . فدعی ، فقال له (1) : صلّ بالناس ثلاثاً ، ولیخلّ هؤلاء القوم فی بیت ، فإذا اجتمعوا علی رجل فمن خالفهم فاضربوا رأسه . . ! فلمّا خرجوا من عند عمر قال عمر : لو ولّوها ‹ 1566 › الأجلح سلک بهم الطریق .
فقال له ابن عمر : فما یمنعک یا أمیر المؤمنین !
قال : أکره أن أتحمّلها حیّاً ومیّتاً . . ! إلی آخره (2) .
و در “ فتح الباری شرح صحیح بخاری “ - در شرح حدیث مقتل عمر - مسطور است :
قوله : ( وقال : أُوصی الخلیفة بعدی ) .
فی روایة ابن (3) إسحاق ، عن عمرو بن میمون ، فقال : ادعوا لی علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان ، وعبد الرحمن ، وسعداً ، والزبیر ، وکان طلحة غائباً ، قال : فلم یکلّم أحداً منهم غیر عثمان وعلی [ ( علیه السلام ) ] .
فقال : یا علی ! لعلّ هؤلاء القوم یعلمون لک حقّک ، وقرابتک من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وصهرک ، وما آتاک الله
ص : 186
من الفقه والعلم ، فإن وُلّیت هذا الأمر فاتق الله فیه . . ثمّ دعا عثمان فقال : یا عثمان ! . . فذکر له نحو ذلک .
ووقع فی روایة إسرائیل ، عن ابن (1) إسحاق فی قصة عثمان : فإن ولّوک هذا الأمر فاتق الله (2) ولا تحملنّ بنی أبی معیط (3) علی رقاب الناس ، ثمّ قال : ادعوا لی صهیباً . . فدعی له ، فقال : صلّ بالناس ثلاثاً ، ولتخلّ (4) هؤلاء القوم فی بیت ; فإذا اجتمعوا علی رجل فمن خالف فاضربوا عنقه . . فلمّا خرجوا من عنده قال : إن یولّوها الأجلح یسلک بهم الطریق ، فقال له ابنه : ما یمنعک - یا أمیر المؤمنین ! - منه ؟ قال : أکره أن أتحمّلها حیّاً ومیّتاً . .
وقد اشتمل هذا الفصل علی فوائد عدیدة (5) .
ص : 187
و چنانچه خلافت مآب در وقت واپسین مرتکب ظلم و جور عظیم و فاعل اعتداد جسیم در ترک استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) گردیده ، همچنین در تقدم خود و تقدیم ابی بکر نیز ظالم و حائف و جائر و عادی بوده ، و این معنا هم به عنایت الهی حسب اعتراف خودش ثابت است .
ابن ابی الحدید در “ شرح نهج البلاغه “ گفته :
روی الزبیر بن بکّار - فی کتاب الموفقیات - ، عن عبد الله بن عباس ، قال : إنی لأُماشی عمر بن الخطاب فی سکّة من سکک المدینة إذ قال لی : یا ابن عباس ! ما أری صاحبک إلاّ مظلوماً ، فقلت فی نفسی : والله لا یسیغنی (1) بها ، فقلت : یا أمیر المؤمنین ! فاردد إلیه ظلامته . . فانتزع یده من یدی ومضی یهمهم ساعة ، ثم وقف ، فلحقتُه ، فقال : یا ابن عباس ! ما أظنّهم منعهم [ عنه ] (2) إلاّ استصغروا سنه (3) ، فقلت فی نفسی : هذه شرّ من الأولی ، فقلت : والله ما استصغره الله ورسوله حین أمره (4) أن یأخذ براءة من صاحبک . . ! فأعرض عنی وأسرع ، فرجعت عنه (5) .
ص : 188
از این روایت ظاهر است که خلیفه ثانی به خطاب ابن عباس اعتراف به رؤیت مظلومیت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نمود ، یعنی اظهار کرد که بر آن حضرت در تقدم اول و ثانی ظلم و جور فضیح واقع شده ، ابن عباس به سماع این اعتراف صحیح ، نمک بر جراحت پاشید و التماس ردّ ظلامه آن حضرت به سوی آن حضرت کرد ، غرض آنکه هرگاه اعتراف به مظلومیت آن حضرت و ظلم خویش میکنی پس امر خلافت را که از آن حضرت به غصب و عدوان ستیده ای واپس به آن حضرت بکن و خود را از اصرار بر این غصب و ظلم ، سبک دوش ساز ، به سمع این حرف جگرخراش دست خود از دست ابن عباس رها ساخته و ساعتی مشغول تفکر و تأمل و سخن سازی گردیده ، همهمه کنان رفت ، و بعد از آن بایستاد و هرگاه ابن عباس نزدش رسید عذر ‹ 1567 › استصغار آن حضرت منسوباً إلی الأغیار بر زبان درربار آورد ، و ابن عباس آن را عذر بدتر از گناه دانست ، و جواب مُسکت و مُفحم - که رگ گردن بشکند و با عجز و حیرت و اضطرار دچار گرداند - داد که به سماع آن خلافت مآب اعراض از ابن عباس کرد ، و اسراع در مفارقت آغاز نهاد و تاب مقاومت و مکالمه نیافت ! !
و هرگاه مظلومیت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و ظلم اول و ثانی به اعتراف خود خلافت مآب ثابت شد ، مطلوب اهل حق بلاکلفت به کمال وضوح و
ص : 189
ظهور ثابت گردید ، و ظلم ثالث و أتباع ثلاثه هم به منصه نهایت عیان رسید .
و محتجب [ نماند ] که زبیر بن بکار از اعاظم معتمدین عالی فخار و از مشاهیر قدمای کبار سنیان است ، حافظ ابوسعد عبدالکریم بن محمد المروزی الشافعی السمعانی در کتاب “ انساب “ گفته :
صاحب کتاب النسب أبو عبد الله الزبیر بن بکّار بن عبد الله ابن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن الزبیر بن العوام بن خویلد الأسدی الزبیری المدنی ، العلامة ، کان ثقة ، صدوقاً ، عالماً بالنسب ، عارفاً بأخبار المتقدّمین ومآثر الماضین ، وله الکتاب المصنّف فی نسب قریش وأخبارها ، وکتاب الموفقیات . . وغیرهما ، وولی القضاء بمکّة ، وحدّث بها . . إلی آخره (1) .
و حافظ ابوعبدالله شمس الدین محمد بن احمد الذهبی در “ کاشف فی أسماء الرجال “ گفته :
الزبیر بن بکّار أبو عبد الله بن أبی بکر الزبیری ، قاضی مکّة ، ولد 172 ، سمع ابن عیینة وأبا ضمرة ، وعنه ق (2) والمحاملی ، صدوق ، أخباری ، علاّمة ، توفّی 256 (3) .
ص : 190
و قاضی شمس الدین ابوالعباس احمد بن محمد المشتهر ب : ابن خلّکان در “ وفیات الاعیان “ گفته :
أبو عبد الله الزبیر بن بکار - وکنیته - أبو بکر بن عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن الزبیر بن العوام القرشی الأسدی الزبیری ، کان من أعیان العلماء ، وتولّی القضاء بمکّة - حرسها الله تعالی - وصنّف الکتب النافعة ، منها : کتاب أنساب قریش ، وقد جمع فیه شیئاً کثیراً ، وعلیه اعتماد الناس فی معرفة نسب القرشیین ، وله غیره من مصنّفات دلّت علی فضله واطّلاعه ، روی عن ابن عیینة ومن فی طبقته ، وروی عنه ابن ماجة القزوینی وابن أبی الدنیا . . وغیرهما (1) ، وتوفّی بمکّة - وهو قاض بها - لیلة الأحد لسبع لیال بقین من ذی القعدة سنة [ ست و ] (2) خمسین [ ومأتین ، وعمره أربع وثمانون سنة . . . وتوفی والده سنة خمس ] (3) وتسعین [ ومائة ] (4) .
ص : 191
و ابوالقاسم حسین بن محمد المعروف ب : الراغب الاصفهانی در کتاب “ محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء “ در مناقب جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) گفته :
عن ابن عباس - رضی الله عنهما - ، قال : کنت أسیر مع عمر بن الخطاب فی لیلة ، وعمر علی بغلة وأنا علی فرس ، فقرأ آیة فیها ذکر ‹ 1568 › علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، فقال : أما - والله - یا بنی عبد المطلب ! لقد کان علی [ ( علیه السلام ) ] فیکم أولی بهذا الأمر منی ومن أبی بکر ، فقلت فی نفسی : لا أقالنی الله إن أقلتُ (1) ، فقلت : أنت تقول ذاک یا أمیر المؤمنین ! وأنت وصاحبک اللذان وثبتما وانتزعتما (2) منّا الأمر دون الناس ، فقال : إلیکم یا بنی عبد المطلب ! أما إنکم أصحاب عمر بن الخطاب ، فتأخّرتُ وتقدّم هنیئة ، فقال : سر لا سرتَ ، فقال : أعد علیّ کلامک ، فقلتُ : إنّما ذکرتَ شیئاً ورددتُ علیک جوابه ، ولو سکتَّ لسکتنا ، فقال : أما والله ما فعلنا الذی فعلنا عن عداوة ، ولکن استصغرناه ! وخشینا أن لا یجتمع علیه العرب وقریش مواتروه ! (3) قال : فأردتُ أن
ص : 192
أقول : کان رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] یبعثه فی الکتیبة فینطح کبشها ولم یستصغره . . فتستصغره أنت وصاحبک ؟ ! فقال : لا جرم فکیف تری - والله - مانقطع أمراً دونه ، ولا نعمل شیئاً حتّی نستأذنه (1) .
و این روایت را طراز المحدّثین و عمدة المعتمدین سنیان احمد بن موسی بن مردویه هم روایت کرده ، چنانچه سید علی بن طاوس در کتاب “ الیقین “ گفته :
فصل ; وقد ذکر الحافظ المسمّی : طراز المحدّثین ، أبو بکر أحمد بن موسی بن مردویه فی کتاب مناقب مولانا علی ( علیه السلام ) فیما جرت الحال علیه من کتاب محرّر علیه ما یقتضی الاعتماد علیه ، فقال - ما هذا لفظه - : حدّثنا أحمد بن إبراهیم بن یوسف ، قال : حدّثنا عمران بن عبد الرحمن ، قال : حدّثنا یحیی الحمانی ، قال :
ص : 193
حدّثنا الحکم بن ظهیر ، عن عبد الله بن محمد بن علی ، عن أبیه ، عن ابن عباس ( رضی الله عنه ) قال : کنت أسیر مع عمر بن الخطاب فی لیلة ، وعمر علی بغل وأنا علی فرس ، فقرأ آیة فیها ذکر علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، فقال : والله یا بنی عبد المطلب ! لقد کان صاحبکم أولی بهذا الأمر منی ومن أبی بکر ، فقلت فی نفسی : لا أقالنی الله إن أقلتک ، فقلت : أنت تقول ذلک - یا أمیر المؤمنین ! - وأنت وصاحبک اللذان وثبتما وانتزعتما منّا الأمر دون الناس !
فقال : إلیکم یا بنی عبد المطلب ! أما إنکم أصحاب عمر بن الخطاب . . وتأخّرتُ وتقدّم هنیئة ، فقال : سر لا سرت ، فقال : أعد علیّ کلامک ، فقلت : إنّما ذکرتَ شیئاً فرددتُ جوابه ، ولو سکتَّ سکتنا ، فقال : والله إنا ما فعلنا الذی فعلنا عداوة ، ولکن استصغرناه ! وخشینا أن لا تجتمع علیه العرب وقریش لما قد وترها . . !
فأردت أن أقول : وکان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یبعثه فی کتیبة فینطح کبشها ، فلم تستصغره . . [ فتستصغره ] (1) أنت ‹ 1569 › وصاحبک ؟ ! فقال : لا جرم فکیف تری - والله - ما نقطع أمراً دونه ، ولا نعمل شیئاً حتّی نستأذنه .
ص : 194
أقول : هذا لفظ ما ذکره ، ورواه الحافظ أحمد بن موسی بن مردویه فی کتاب المناقب الذی أشرنا إلیه (1) .
بر ارباب تدبر و تأمل و اصحاب امعان و تثبت از این روایت سرا پا هدایت واضح است که : ابن عباس با عمر شبی میرفت ، و هر دو سوار بودند عمر بر بغله و ابن عباس بر فرسی ، پس خلافت مآب آیتی خواند که در آن ذکر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بود ، و بعد آن گفت : آگاه باشید ای بنی عبدالمطلب ، به درستی که بود علی [ ( علیه السلام ) ] در میان شما اولی به این امر - یعنی خلافت - از من و از ابی بکر .
و چون این کلام ، اعتراف صحیح و تصریح صریح بود به احقّیت آن حضرت از اول و ثانی ، و مثبت کمال جور و ظلم و حیف آن هر دو بادیه پیمای وساوس ظلمانی ، لهذا ابن عباس خواست که او را نهایت نادم و خجل و مثل خر در گل سازد ! و در نفس خود گفت که : عفو نکند خدا مرا اگر عفو کنم من [ از تو ] .
و این کلام دلالت صریحه دارد بر مزید شناعت و فظاعت فعل اول و ثانی که ابن عباس اعراض را از الزام او سبب عدم عفو پروردگار دانسته .
پس ابن عباس به عمر گفت که : میگویی این را ای امیرالمؤمنین ! و تو و صاحب تو - یعنی ابوبکر - آن هر دو هستید که برجستید و انتزاع کردید از ما امر را نه مردم دیگر ؟ !
ص : 195
و این کلام ابن عباس هم نهایت صریح است در آنکه ابوبکر و عمر در اخذ خلافت ، غاصب و ظالم و جائر و ستمکار بودند ، و مستحق خلافت بالتعیین جناب امیرالمؤمنین و سیدالوصیین و افضل المجاهدین [ ( علیه السلام ) ] بود .
پس عمر به سماع این کلام بلیغ الافحام ابن عباس مبهوت گردید ، و چاره جز آن نیافت که زبان فظاظت توأمان به زجر و توبیخ ابن عباس بلکه سایر بنی عبدالمطلب - که همه اقارب واجب التعظیم اند ! - گشاد ، و تخویف و ترهیب ابن عباس به اختصاصشان به خود نمود .
پس ابن عباس متأخر شد و عمر متقدم گردید ، و بعد زمان اندک - به سبب استیلای غضب - دعای بد در حق ابن عباس نمود ، و بعد آن به سبب مزید خجالت و ندامت و حیرت و انتشار ، ابن عباس را به اعاده کلام سابق امر نمود ، ابن عباس به جوابش عذر لطیف بیان کرد ، یعنی گفت که : جز این نیست ذکر کردی چیزی را و ردّ کردم بر تو جواب آن را ، و اگر سکوت میکردی سکوت میکردیم ، پس گفت عمر که : قسم به خدا نکردیم آنچه کردیم به سبب عداوت ولکن کم سن شمردیم او را - یعنی جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را - و خوف کردیم که جمع نشوند بر او عرب و حال آنکه قریش کینه با آن حضرت دارند .
ابن عباس میگوید که : خواستم که بگویم که (1) : رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم )
ص : 196
میفرستاد آن حضرت را در لشکر پس قتل میکرد آن حضرت ‹ 1570 › سردار آن را ، و حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) آن حضرت را کم سن نشمرد ، و کم سن شمار میکنی آن حضرت را تو و صاحب تو ؟ !
حاصل کلام ابن عباس آن که استصغار جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) محض مخالفت و معاندت جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است .
و هنوز ابن عباس این کلام در خاطر داشت و بر زبان نیاورده بود که خلافت مآب در مقام اعتذار از تقدیم اول و تقدم خود بر آن جناب گفت که : قسم به خدا قطع امری به غیر او نمیکنیم ، و به عمل نمیآریم چیزی را تا که استیذان او نکنیم .
و این کلام دلیل کمال افضلیت آن حضرت و وجوب اطاعت و لزوم اتباع آن جناب است .
و از آن هم عصیان و عدوان ابن خطاب در جسارت بر احکام فاسده در مقامات عدیده که به غیر مشورت و اجازه آن حضرت اقدام بر آن میکرد ، و نمونه [ ای ] از آن سابقاً گذشته ، ظاهر میشود .
و محمد بن یوسف بن محمود بن الحسن الزرندی المدنی (1) در کتاب
ص : 197
“ نظم درر السمطین فی فضائل المصطفی والمرتضی والبتول والسبطین “ [ ( علیهم السلام ) ] که در شروع آن گفته :
وجمعت فیه ما ورد فی فضائلهم من أحادیث ممّا نقلها العلماء والأئمة تنبیهاً علی عظم قدرهم ، وشرفهم ، وموالاتهم الواجبة علی جمیع الأُمة . . (1) إلی آخره .
و نیز گفته :
وبهذا الکتاب سلکت مسلک الشیخ الإمام العالم المحدّث صدر الدین أبی إسحاق إبراهیم بن محمد المؤیّد الحموی . . . وأوردت فیه بعض ألفاظه فی صدر الکتاب ، ولم أقف من کتابه إلاّ علی کراریس من أوله رأیته أتی فیها بأحادیث غیر مشهورة
ص : 198
ولا معروفة فی کتب الحدیث المعتمدة ، فأضربت عن ذکرها فی کتابی هذا ، وأثبت ما کان مشهوراً مذکوراً فی الکتب المعتمدة ممّا لم یذکره ، وحذفت أسانیدها حذراً من الإطالة واعتماداً علی نقل الأئمة (1) .
روایت کرده :
عن نبیط بن شریط ، قال : خرجت مع علی بن أبی طالب - کرّم الله وجهه - [ ( علیه السلام ) ] ومعنا عبد الله بن عباس ، فلمّا صرنا إلی بعض حیطان الأنصار وجدنا عمر بن الخطاب جالساً وحده ینکت فی الأرض ، فقال له علی بن أبی طالب ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] : « ما أجلسک - یا أمیر المؤمنین ! - هاهنا وحدک ؟ » قال : لأمر همّنی فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : « أفترید أحدنا ؟ » فقال عمر : إن کان فعبد الله ، قال : فخلا معه عبد الله ، ومضیت مع علی [ ( علیه السلام ) ] ، وأبطأ علینا ابن عباس ، ثم لحق بنا ، فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : « ما وراءک ؟ » فقال : یا أباالحسن ! أُعجوبة من عجائب أمیر المؤمنین ! أُخبرک بها واکتم علیّ ، قال : « مَهْیَم (2) » ، قال : لمّا أن ولّیتَ رأیتُ عمر ینظر إلیک ،
ص : 199
وإلی إثرک ، ویقول : آه ! آه ! فقلت : بِمَ (1) تتأوّه یا أمیر المؤمنین ؟ قال : ‹ 1571 › من أجل صاحبک - یابن عباس ! - وقد أُعطی ما لم یعطه أحد من آل رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، ولولا ثلاث هنّ فیه ما کان لهذا الأمر - یعنی الخلافة - أحد سواه ، قلت : یا أمیر المؤمنین ! وما هنّ ؟ قال : کثرة دعابته ، وبغض قریش له ، وصغر سنّه ، فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : « فما رددتَ ؟ » قال : داخلنی ما یداخل ابن العمّ لابن عمّه ، فقلت له : یا أمیر المؤمنین ! أمّا کثرة دعابته فقد کان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یداعب ، ولا یقول إلاّ حقّاً ، ویقول للصبی ما یعلم أنه یستمیل به قلبه أو یسهل علی قلبه ، وأمّا بغض قریش له ، فوالله ما یبالی ببغضهم بعد أن جاهدهم فی الله حتّی أظهر الله دینه ، فقصم أقرانها ، وکسر آلهتها ، وأثکل نساءها فی الله لامة ، وأمّا صغر سنّه فلقد علمتَ أن الله تعالی حیث أنزل علی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ( بَراءَةٌ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ ) (2) وجّه بها صاحبه لیبلغ عنه ، فأمره الله تعالی أن لا یبلغ عنه إلاّ رجل من آله (3) ، فوجّهه فی إثره ، وأمره أن
ص : 200
یؤذن ببراءة ، فهلاّ (1) استصغر الله تعالی سنّه ؟ !
فقال عمر : أمسک علیّ واکتم ، واکتم . . فإن سمعتها من غیرک لم أنم بین لابتیها (2) .
و سید شهاب الدین احمد - سبط قطب الدین ایجی - در کتاب “ توضیح الدلائل علی ترجیح الفضائل “ گفته :
وعن ابن عباس - رضی الله تعالی عنهما - : أنه رآی أمیر المؤمنین عمر . . . ینظر إلی أمیر المؤمنین علی - کرّم الله تعالی وجهه - [ ( علیه السلام ) ] ویتأوّه ، فقال : مِمَّ تتأوّه یا أمیر المؤمنین ؟ قال : من أجل صاحبک - یا ابن عباس ! - وقد أُعطی ما لم یعطه أحد من آل رسول الله - صلی الله علیه وعلی آله وبارک وسلّم - ولولا ثلاث هنّ فیه ما کان لهذا الأمر - یعنی الخلافة - أحد سواه ، قلت : یا أمیر المؤمنین ! وما هنّ ؟ قال : کثرة دعابته ، وبغض قریش له ، وصغر سنّه .
قال ابن عباس : داخلنی ما یداخل ابن العمّ لابن عمّه ، فقلت له : یا أمیر المؤمنین ! أمّا کثرة دعابته ; فقد کان رسول الله - صلی الله
ص : 201
علیه وعلی آله وبارک وسلّم - یداعب ، ولا یقول إلاّ حقّاً ، ویقول للصبی ما یعلمه أنه یستمیل به قلبه . .
وأمّا بغض قریش له ; فوالله ما یبالی ببغضهم بعد أن جاهدهم فی الله حتّی أظهر الله تعالی دینه ، فقصم أقرانها ، وکسر آلهتها ، وأثکل نساءها فی الله لامة . .
وأمّا صغر سنّه ; فلقد علمتَ أن الله تعالی حیث أنزل علی رسوله - صلی الله علیه وآله وبارک وسلّم - : ( بَراءَةٌ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ ) وجّه بها صاحبه لیبلغ عنه ، فأمره الله تعالی أن ‹ 1572 › لا یبلغ عنه إلاّ رجل من أهله ، فوجّهه فی إثره ، وأمره أن یؤذن ببراءة ، فهل استصغر الله سنّه ؟ ! فقال عمر . . . : أمسک علیّ ، واکتم ، واکتم ، فإن سمعتُها من غیرک لم أنم بین لابتیها (1) .
رواه الزرندی ، والغرض من إیراده : قول عمر . . . : قد أُعطی ما لم یعطه أحد (2) .
ص : 202
از این روایت ظاهر است که ابن عباس عمر را دید که به سوی جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) مینگریست و تَأَوُّه میکرد - یعنی رنج و ملال و مزید قلق و انزعاج خود ظاهر میکرد - ابن عباس گفت که : از چه چیز تأوّه میکنی ای امیرالمؤمنین ؟ عمر گفت که : به سبب صاحب تو ای ابن عباس حال آنکه او داده شد آنچه داده نشد [ به ] کسی از آل رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ، و اگر سه چیز در او نبودی ، نمیبود برای این امر - یعنی خلافت - کسی سوای او ، یعنی کسی غیر او لایق خلافت نمیبود ، ابن عباس گفت که : ای امیرالمؤمنین ! آن سه چیز چیست ؟ عمر گفت که : کثرت دعابه او و بغض قریش برای او و صغر سن او .
پس از این اعتراف صریح عمر ، ظاهر شد که استحقاق خلافت منحصر در ذات بابرکات جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بود ، و ابوبکر و خودش نیز با وجود آن حضرت لایق خلافت نبودند ، ولله الحمد علی ذلک .
و اما وجوه ثلاثه که برای منع آن حضرت از خلافت ذکر کرده ، پس بطلان و مزید سخافت و رکاکت آن به وجوه کثیره ظاهر است ، و ابن عباس خود از هر سه جواب شافی و کافی داده و مهر سکوت و صموت بر لب خلافت مآب زده ، پس اتباع او چه تاب و طاقت دارند که ردّ آن توانند کرد ؟ !
و چون این اعتراف عمر - به غایت مرتبه ! - اظهار حق مینمود و تعللات ثلاثه مفید مزید عناد و لجاج آن مَرید بود ، و بَعد استماع اجوبه شافیه ابن عباس امر به امساک آن و تأکید امر کتمانش به تکرار کرد ، و ارشاد کرد که : اگر خواهم شنید این کلمات از غیر تو نخواهم خوابید در میان هر دو
ص : 203
سنگستان (1) مدینه . و این کلام دلالت صریحه دارد بر آنکه خلافت مآب این ارشاد خود را نهایت مضرّ خود میدانست و موجب غایت تفضیح و تقبیح اول و خود میدید ، لهذا ناچار مرتکب معصیت دیگر گردید که - بر خلاف آیات مانعه از کتمان حق مثل : ( وَلا . . . تَکْتُمُوا الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ) (2) و غیر آن و بر خلاف روایات کمال ذمّ کتمان حق و عیب آن - ابن عباس را امر به کتمان این کلمات نمود ، و در حقیقت بنیان تفضیح خود را نزد ابن عباس مؤکّد و مشید ساخت ، و هر چند از مزید ظهور دلالت این کلمات بر مطلوب اصلا احتمال تأویل در آن نبود لکن به این افاده بدیعه نص بر نص بودن آن و عدم احتمال تأویل کرد !
و سید علی ابن طاوس - طاب ثراه - در کتاب “ الیقین “ گفته :
فصل ; وروی أیضاً الحافظ أبو بکر أحمد بن موسی بن مردویه فی کتاب مناقب مولانا علی [ ( علیه السلام ) ] فی المعنی الذی أشرنا إلیه ما هذا لفظه :
حدّثنا أحمد بن إبراهیم بن یوسف ، قال : حدّثنا عمران بن عبد الرحیم ، قال : حدّثنا محمد بن علی بن حکیم (3) ، قال : حدّثنا
ص : 204
محمد ‹ 1573 › بن سعد أبو الحسین ، عن الحسن بن عمارة ، عن الحکیم بن عتبة ، عن عیسی بن طلحة بن عبید الله ، قال : خرج عمر بن الخطاب إلی الشام - وأخرج معه العباس بن عبد المطلب - قال : فجعل الناس یتلقّون العباس ویقولون : السلام علیک یا أمیر المؤمنین ! - وکان العباس رجلا جمیلا - فیقول : هذا صاحبکم ، فلمّا کثر علیه التفت إلی عمر ، فقال : تری [ أنا ] (1) والله أحقّ بهذا الأمر [ منک ، فقال عمر : اسکت ، أولی - والله - بهذا الأمر ] (2) منی ومنک رجل خلّفته أنا وأنت بالمدینة : علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] (3) .
از این روایت ظاهر است که عباس عمّ حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به خطاب عمر گفته که : میبینی قسم به خدا احق به این امر از من و از تو مردی [ است ] که گذاشتیم (4) او را من و تو به مدینه : علی بن ابی طالب ، و عمر به جواب آن سکوت کرده و حرفی بر زبان نیاورده (5) .
ص : 205
و محتجب نماند که ابن مردویه از اکابر علما و مشهورین محدّثین سنیه است ، و “ تفسیر “ او از مشاهیر تفاسیر حدیث ایشان است ، چنانچه خود مخاطب در “ رساله اصول حدیث “ گفته :
و احادیث متعلقه به تفسیر را تفسیر گویند ، “ تفسیر ابن مردویه “ و “ تفسیر دیلمی “ و “ تفسیر ابن جریر “ و غیره مشاهیر تفاسیر حدیثند (1) .
و سمعانی در “ انساب “ در نسبت جرباذقانی گفته :
والقاضی أبو أحمد عبد الله بن أحمد بن إسماعیل بن عبد الله العطار الجرباذقانی ، من جرباذقان (2) إصبهان ، کان ولی القضاء بها ، روی عن علی بن جبلة وغیره من الإصبهانیین ، وحاجب ابن ارکین الفرغانی ، ثمّ الدمشقی ، روی عنه أبو بکر أحمد بن موسی بن مردویه الحافظ ، وذکره فی تاریخ إصبهان (3) .
ونیز در “ انساب “ سمعانی در نسبت اصبهانی مسطور است :
أبو عبد الله حمزة بن الحسین المؤدّب الإصبهانی ، یقال له : حمزة
ص : 206
الإصبهانی ، کان من فضلاء الأدباء ، وکان صاحب تاریخ الکبیر لإصبهان ، وله مصنّفات فی اللغة والأخبار ، یروی عن محمود بن محمد الواسطی ، وعبدان أحمد الجوالیقی ، وعبد الله بن قحطبة الصالحی . . وغیرهم ، روی عنه أبو بکر بن مردویه الحافظ ، توفّی قبل الستین والثلاثمائة (1) .
وماناست (2) به مکالمات مذکوره ابن عباس روایتی که سابقاً از “ درّ منثور “ منقول شد ، و سیوطی آن را در “ جمع الجوامع “ هم وارد کرده ، چنانچه در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن ابن عباس ، قال : سألت عمر بن الخطاب عن قول الله عزّ وجلّ : ( یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْیاءَ إِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ ) (3) ، قال : کان رجال من المهاجرین فی أنسابهم شیء ، فقالوا - یوماً - : والله لوددنا أن الله أنزل قرآناً فی نسبنا ، فأنزل الله ما قرأت ، ثم قال لی : إن صاحبکم هذا - یعنی علی بن
ص : 207
أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] - إن ولّی زهد ، ولکن أخشی عجبه بنفسه أن یذهب به ، قلت : یا أمیر المؤمنین ! إن صاحبنا من قد علمت ، والله ما تقول : إنه غیّر (1) ، ولا بدّل ، ولا أسخط رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أیّام صحبته ، [ فقال : ] (2) ولا فی بنت أبی جهل وهو یرید أن یخطبها علی فاطمة ؟ ! قلت : قال الله فی معصیة آدم ( علیه السلام ) : ( وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً ) (3) ، فصاحبنا لم یعزم علی إسخاط رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، ولکن الخواطر التی لا یقدر أحد دفعها عن نفسه ، وربّما کانت من الفقیه فی دین الله ، العالم بأمر الله ، فإذا نبّه علیها رجع وأناب ، فقال : یا ابن عباس ! من ظنّ أنه یرد بحورکم فیغوص فیها معکم حتّی یبلغ قعرها فقد ظنّ عجزاً . الزبیر بن بکّار فی الموفقیات (4) .
از این روایت ظاهر است که عمر به خطاب ابن عباس گفته : به درستی که
ص : 208
صاحب شما این - یعنی علی بن ابی طالب [ ( علیه السلام ) ] - اگر والی کرده شود زهد کند ، و لکن میترسم عجب او را به نفس خود (1) که ببرد او را .
و در این . . . (2) کلام زیغ صریح - بعد اعتراف به حق ! - نموده ، و به مفاد ( المرء یقیس علی نفسه ) خوف اذهاب عجب آن حضرت را - معاذالله ! - ظاهر کرده حال آنکه پرظاهر است که حسب روایات عدیده و ارشادات سدیده سرور کائنات ( صلی الله علیه وآله وسلم ) حقیت آن حضرت و ملازمت حق با آن حضرت در جمیع احوال و جمیع اقوال ‹ 1574 › و افعال ظاهر و باهر است (3) و خودش حمل مردم [ را ] بر حق ، منحصر در آن حضرت میدانست ، پس این تعلل باطل و جسارت فضیح در اصل مزید بغض و نفاق و عدم تصدیق ارشادات سرور کائنات ( صلی الله علیه وآله وسلم ) است .
و از اینجاست که هرگاه ابن عباس به ردّ خرافه او گفت که : صاحب ما کسی است که به درستی که تو دانسته [ ای ] ، قسم به خدا نمیگویی که او تغییر کرد و تبدیل نمود و اسخاط رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) کرد در ایام صحبت آن حضرت ; به جواب این کلام متانت نظام به سبب اشتعال نار بغض و استیلای
ص : 209
مواد عناد - معاذالله ! - اثبات اسخاط حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) خواست ، و پرده از روی نفاق و ضلال خود بر انداخت ، و آخِر ابن عباس به اسکات او در این زعم باطل هم پرداخت تا آنکه خودش اعتراف به عجز تام از مقابله ابن عباس و امثالش ساخت ، یعنی ارشاد کرد که : ای ابن عباس ! هر کس که گمان کند که وارد شود دریاهای شما را پس غوطه زند در آن با شما تا که برسد ته آن را پس به تحقیق که گمان کرد عجز را (1) .
ص : 210
وجه چهارم آنکه عمر ترک استخلاف کرد حال آنکه پر ظاهر است که ترک استخلاف صراحتاً وبداهتاً تضییع و افساد و اتلاف است که عقل صراح خالص از شوائب اوهام دلالت واضحه بر وجوب استخلاف دارد .
و از اینجاست که حسب روایت ابن قتیبه - که در صدر بحث گذشته - حضرت حمیرا خلافت مآب را به واسطه فرزند ارجمندشان حتماً و جزماً امر به استخلاف فرمود ، و مکرراً و مؤکداً از ترک استخلاف نهی فرمود ، و خشیت فتنه بر امت مرحومه بیان فرمود ، و در حقیقت کمال تأکید و تشدید و نهایت حثّ و ترغیب بر استخلاف فرمود که اولا به کمال رعایت دأب خطاب تطیّباً و تألیفاً للفظّ الغلیظ ابن الخطاب ، بعد اذن دفن ، به کمال بشاشت و ابتهاج ، فرزند ارجمندش را مأمور به ابلاغ سلام فرمود ، و بعد از آن گفت که : بگو برای او - یعنی عمر - که مگذار امت محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] را به غیر راعی ، وبعد از آن ، تأکیدِ این نهی و تشدید آن به امر استخلاف بر امت صراحتاً فرمود ، و باز بنابر مزید تأکید تعقیب این امر به نهی مکرر فرمود و ارشاد نمود که : مگذار ایشان را بعد خود به حالی که مهمل باشند که نباشد در ایشان مصلح و هادی ایشان (1) .
ص : 211
وفی إیراد لفظ : ( مهمل ) إشعار بکمال شناعة ترک الاستخلاف ، وتصریح بأن ذلک تضییع وإفساد لهم ، وتصییر لهم کالإبل المهملة تترک سدی لا راعی لها ، ولا من یصلحها ویهدیها .
و بر این وجوه عدیده و تأکیدات شدیده اکتفا نفرموده ، تعلیل نهی و امر خود هم صراحتاً فرمود یعنی ارشاد نمود که : پس به درستی که من خوف میکنم بر ایشان فتنه را .
پس کمال عجب است که خلافت مآب بر خلاف : ( خذوا شطر دینکم من الحمیرا ) - که مخاطب آن را در حاشیه باب امامت مقابل حدیث ثقلین گردانیده (1) - این همه تأکید و تشدید حضرت حمیرا به سمع اصغا نشنیده ، آن را نسیاً منسیاً گردانیده ، اغفال و اهمال امر امت رسول ربّ متعال [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] پسندیده .
و چنانچه حضرت عایشه استخلاف را لازم و واجب ، و ترک آن را عین فساد ‹ 1575 › و افساد و تضییع امر عباد دانسته ، همچنان فرزند دلبند خلافت مآب که حامل این پیغام و موصل این کلام نصیحت فرجام بود نیز وجوب و لزوم استخلاف و شناعت و فظاعت ترک آن [ را ] - علاوه بر توسط در ابلاغ - که آن هم به سبب سکوت بر آن کافی بود - به مشافهه فظّ غلیظ بیان فرموده .
ص : 212
و در “ ریاض النضرة “ مسطور است :
عن ابن عمر ; أنه قال لعمر : إن الناس یتحدّثون أنک غیر مستخلف ، ولو کان لک راعی إبل أو راعی غنم ثم جاء وترک رعیّته ، رأیتَ أن قد فرّط ، ورعیّة الناس أشدّ من رعیّة الإبل والغنم ! ماذا تقول لله عزّ وجلّ إذا لقیته ولم تستخلف علی عباده ؟ ! قال : فأصابه کآبة ، ثمّ نکس رأسه طویلا ، ثمّ رفع رأسه ، وقال : إن الله تعالی حافظ الدین ، وأیّ ذلک أفعل فقد تبیّن (1) لی ، إن لم أستخلف فإن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لم یستخلف ! وإن أستخلف فقد استخلف أبو بکر .
قال عبد الله : فعرفت أنه غیر مستخلف . خرّجه ابن السمّان فی الموافقة (2) .
از ملاحظه این روایت ظاهر است که ابن عمر به کمال اهتمام لزوم و وجوب استخلاف بیان نموده و به سبب کمال شناعت آن نسبت ترک استخلاف حتماً به خلافت مآب نکرده ، برای ترغیب و تحریص بر فعل آن به مردم نسبت تحدیث این معنا نموده ، و بعد از آن عرض کرد آنچه حاصلش
ص : 213
این است که : اگر برای تو راعی ابل یا راعی غنم باشد و ترک رعیت خود کرده نزدت بیاید او را مقصر و مفرّط خواهی دانست ; و رعایت مردم شدیدتر است از رعایت ابل و غنم ، پس به قیاس اولویت ثابت فرمود که ترک امت بی راعی و خلیفه ، تقصیر شدید و جرم عظیم است ، و بر اینقدر اقتصار ننموده ، تخویف و ترهیب والد لبیب خود در این حالت عصیب نمود (1) ، و از ازعاج و ایلام آن فظ غلیظ نترسید یعنی او را از سؤال ایزد ذو الجلال ترسانید و گفت : چه خواهی گفت برای خدای عزّ وجلّ هرگاه ملاقات او خواهی کرد و حال آنکه استخلاف نکردی بر بندگان او ، و آخر به سبب این تخویف و ترهیب بس اریب خلافت مآب حزین و کئیب گردید ، و بعد اصابه کآبه ، تنکیس رأس تا زمان دراز - که علامت شدت خوف و بأس است - فرمود ، و بعد رفع رأس ، مساوات استخلاف و عدم آن بیان کرده و دادِ کذب و بهتان داده ، نسبت عدم استخلاف به جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) کرده ، حال آنکه بطلان آن پر ظاهر است .
و ولی الله والد مخاطب در “ ازالة الخفا “ به دلائل قطعیه وجوب نصّ بر خلیفه ثابت کرده چنانچه گفته :
دلیل اول : استقراء احادیث که در باب فتن روایت میکنند دلالت ظاهره دارد بر آنکه آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم اکثر وقایع آتیه [ را ] تقریر
ص : 214
فرموده است ، و هر واقعه را به لفظی ادا کرده [ که ] رضای خدای تعالی یا سخط به آن از آن مفهوم میشود ، چون این مقدمه را بشناسیم به حدس ‹ 1576 › قوی یقین مینماییم که آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم خلیفه اول و ثانی و ثالث که پر نزدیک بودند ، و در اختلاف قوم در استخلاف ایشان فتنه بر میخواست و کارهای عظیم مثلا فتح فارس و روم بر هم میخورد البته تعیّن فرموده اند ، عاقل میتواند تجویز کرد که اسم مهمات را بگذارند و در بیان امور جزئیه اهتمام نمایند ( سُبْحانَک هذا بُهْتانٌ عَظِیمٌ ) (1) . . إلی آخر ما قال (2) .
از این عبارت ظاهر میشود که ولی الله قطعاً و حتماً ادعای حصول یقین به تعیین کردن جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) خلفای ثلاثه را نموده ، و تجویز ترک تعیین خلفا را خلاف عقل رزین و مضادّ رأی متین بلکه بهتان عظیم و عدوان فخیم دانسته ، پس ثابت شد که خلافت مآب - حسب اعتراف ولی الله - در نسبت ترک استخلاف به جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) مرتکب کذب و بهتان گردیده ، و از عقل و دانش به مراحل دور افتاده (3) .
ص : 215
وجه پنجم آنکه از غرائب تناقضات فاحشه و عجائب تهافتات داهشه آن است که خلیفه اول در روز سقیفه به خبر : « الائمة من قریش » احتجاج و استدلال بر حصر خلافت در قریش فرمود ، و تمسک به آن آغاز نمود ، و به این سبب صرف خلافت از انصار به خود کرد ، کما سبق (1) ، و عمر بن الخطاب نیز این روایت و استدلال و احتجاج را به آن به سمع اصغا شنید و مطیع و منقاد آن گردید و به کمال طیب خاطر پسندید و بر سر و چشم گذاشت ، و هیچ شبهه در آن نیانداخت ، و در وقت واپسین و دم آخرین کذب این روایت و بطلان استدلال و احتجاج به آن [ را ] به افحش وجوه ثابت ساخت ، و در حقیقت حضرت ابی بکر را به اقبح طرق رسوا نمود ، بلکه خلافتش را که مبنی بر این استدلال صریح الاختلال بود هباءاً منثوراً ساخت ، بلکه خلافت خود را هم که از قبیل بناء الفاسد علی الفاسد بود به کنار فساد انداخت ; زیرا که او در این وقت نهایت شغف و وله و غرام و هیام (2) خدّام عالی احتشام خود به خلافت و استخلاف سالم و معاذ ظاهر نمود و حال آنکه سالم و معاذ هر دو از قریش نیستند .
ص : 216
اما تمنای عمر استخلاف سالم را پس احمد بن حنبل و ابن سعد وبلاذری و ابن جریر طبری و ابونعیم و ابن الاثیر و دیگر اعلام سنیه روایت کرده اند ، در “ مسند “ احمد بن حنبل مسطور است :
حدّثنا عبد الله ، قال : حدّثنی أبی ، قال : حدّثنا عفان ، قال : حدّثنا حماد بن سلمة ، عن علی بن یزید ، عن أبی رافع : ان عمر بن الخطاب کان مستنداً إلی ابن عباس - وعنده ابن عمر وسعید بن زید - فقال : اعلموا أنی لم أقل فی الکلالة شیئاً ، ولم أستخلف من بعدی أحداً ، وإنه من أدرک وفاتی من سبی العرب فهو حرّ من مال الله عزّ وجلّ ، فقال سعید بن زید : أما إنک لو أشرت إلی رجل من المسلمین لائتمنک الناس ، وقد فعل ذلک أبو بکر فائتمنه الناس ، فقال عمر : قد رأیت من أصحابی حرصاً سیّئاً ، وإنی جاعل هذا الأمر إلی هؤلاء الستة الذین مات رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو عنهم راض .
ثم قال عمر : لو أدرکنی أحد رجلین ثم جعلت هذا الأمر إلیه لوثقت به : سالم مولی أبی حذیفة ، و ‹ 1577 › أبوعبیدة بن الجرّاح (1) .
از این روایت ظاهر است که هرگاه سعید بن زید اشاره به اشاره به (2) سوی مردی از مسلمین نمود ، یعنی درخواست استخلاف کسی از عمر کرد ،
ص : 217
عمر به جواب او گفت که : به درستی که من دیدم از اصحاب خود حرص بدی را ! و به درستی که من گرداننده ام این امر را به سوی این شش کس که وفات کرد حضرت رسول خدا [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] در حالی که آن حضرت از ایشان راضی بود ، و بعد از آن گفت که : اگر درمییافت مرا یکی از دو مرد پس میگردانیدم این امر را به سوی او ، هر آینه وثوق میکردم به او : سالم مولی ابی حذیفه و ابوعبیدة بن الجراح .
و از این روایت علاوه بر تمنّای استخلاف سالم و تجویز خلافت برای او ، این هم ظاهر است که خلافت مآب به اصحاب خود حرص بد را نسبت داده ، و این معنا را مانع استخلافشان کرده .
پس اگر مراد از این اصحاب همین اصحاب شوری اند ، همان تهافت و تناقض و طعن بر اصحاب کبار دامن خلافت مآب نمیگزارد (1) .
و اگر مراد غیر ایشانند باز هم طعن خلافت مآب بر اصحاب ثابت میشود ، چه ظاهر است که غرض سعید بن زید استخلاف بعض اصحاب جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بود نه کسی از غیر ایشان ، پس در جواب او طعن غیر اصحاب ذکر کردن عبث است .
و ابن سعد در “ طبقات کبری “ گفته :
أخبرنا عفّان بن مسلم ، ( نا ) حماد بن سلمة ، عن علی بن زید
ص : 218
بن جدعان ، عن أبی رافع : أن عمر بن الخطاب کان مستنداً إلی ابن عباس ، وعنده ابن عمر وسعید بن زید ، فقال : اعلموا أنی لم أقل فی الکلالة شیئاً ، ولم أستخلف بعدی أحداً ، وأنه من أدرک وفاتی من سبی العرب فهو [ حرّ ] (1) من مال الله .
قال سعید بن زید : إنک لو أشرت برجل من المسلمین ائتمنک الناس ، فقال عمر : قد رأیت من أصحابی حرصاً سیّئاً ! وإنی جاعل هذا الأمر إلی هؤلاء النفر الستة الذین مات رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو عنهم راض ، ثم قال : لو أدرکنی أحد رجلین فجعلت هذا الأمر إلیه لوثقت به : سالم مولی أبی حذیفة ، وأبی عبیدة بن الجراح (2) .
این روایت هم مثل روایت احمد بن حنبل دلالت دارد بر آنکه خلافت مآب تمنّای استخلاف سالم مولی ابی حذیفه نموده ، و هم نسبت حرص بد به اصحاب خود کرده .
و ابوالحسن احمد بن محمد بن جابر البلاذری در تاریخ خود - که معروف است به “ تاریخ الاشراف “ علی ما نقل - از عفان بن مسلم ، از حماد بن سلمه ، از علی بن زید ، از ابی رافع آورده :
ص : 219
إن عمر بن الخطاب کان مستنداً إلی ابن عباس - وعنده ابن عمر وسعید بن زید - فقال : اعلموا أنی لم أقل فی الکلالة شیئاً ، ولم أستخلف بعدی أحداً ، وأنه من أدرک وفاتی من سبی العرب فهو حرّ من مال الله .
فقال سعید بن زید : أما إنک لو أشرت إلی رجل من المسلمین ائتمنک الناس ، فقال عمر : لقد رأیت من أصحابی حرصاً سیّئاً ! وإنی جاعل هذا الأمر إلی هؤلاء النفر الستة الذین مات ‹ 1578 › رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو عنهم راض ، ثم قال : لو أدرکنی أحد الرجلین لجعلتُ هذا الأمر إلیه ولوثقت به : سالم مولی أبی حذیفة وأبو عبیدة الجراح ، فقال له رجل : یا أمیر المؤمنین ! فأین أنت عن عبد الله بن عمر ؟ فقال له : قاتلک الله ! ما أردتُ الله إن أستخلف رجلا لم یحسن أن یطلّق امرأته ، قال عفان : یعنی بالرجل - الذی أشار إلیه بعبد الله بن عمر - : المغیرة بن شعبة (1) .
مدلول این روایت هم مثل روایت ابن سعد و احمد بن حنبل تمنّای استخلاف سالم و نسبت حرص بد به اصحاب خود است .
و علاوه بر آن غضب خلافت مآب بر استخلاف ابن عمر ، و عدم تجویز آن به سبب عدم احسان طلاق زوجه اش از آن واضح است ، و آن دلیل قاطع و
ص : 220
برهان ساطع بر عدم صلاحیت حضرات ثلاثه برای خلافت است که جهل ایشان از احکام بسیار - فضلا عن مسألة واحدة - ظاهر و واضح [ است ] .
و ابن ابی الحدید در “ شرح نهج البلاغة “ در شرح خطبه شقشقیه در شرح قوله : « فصغی رجل منهم لضغنه » گفته :
فأمّا الروایة التی جاءت بأن طلحة (1) لم یکن حاضراً یوم الشوری ، فإن صحّت فذو الضغن هو سعد بن أبی وقاص ; لأن أُمّه حمنة (2) بنت أبی سفیان بن أُمیة بن عبد شمس ، والضغینة التی عنده علی علی ( علیه السلام ) من قبل أخواله الذین قتل صنادیدهم وتقلّد دماءهم ، ولم یعرف أن علیاً [ ( علیه السلام ) ] قتل أحداً من بنی زهرة لینسب الضغن إلیه .
وهذه الروایة هی التی اختارها أبو جعفر محمد بن جریر الطبری صاحب التاریخ ، قال :
لمّا طعن عمر قیل له : لو استخلفت ؟ فقال : لو کان أبو عبیدة حیّاً لاستخلفتُه ، وقلت لربّی - إن سألنی - : سمعت نبیّک یقول : أبوعبیدة أمین هذه الأُمة ، ولو کان سالم مولی أبی حذیفة حیّاً استخلفتُه ، وقلت لربّی - إن سألنی - : سمعت نبیّک یقول : إن سالماً
ص : 221
شدید الحبّ لله ، فقال له رجل : ولّ عبد الله بن عمر ، فقال : قاتلک الله ، والله ما أردتَ الله بهذا الأمر ، کیف أستخلف رجلا عجز عن طلاق امرأته ؟ ! لا إرب لعمر فی خلافتکم ، ما حمدتُها فأرقب فیها (1) لأحد من أهل بیتی ، إن تک خیراً فقد أصبنا منه ، وإن تک شرّاً یصرف عنا ، حسب آل عمر أن یحاسب منهم واحد ویُسأل عن أمر أُمة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] . . إلی آخره (2) .
از این روایت که طبری نقل کرده واضح است که هرگاه از عمر درخواست استخلاف کردند ارشاد کرد که اگر ابوعبیده زنده میبود هر آینه خلیفه میساختم او را و میگفتم به پروردگار خود - اگر سؤال میکرد مرا - که : شنیدم نبیّ تو را که : ابوعبیده امین این امت است ، و اگر سالم مولای ابی حذیفه زنده میبود خلیفه میکردم او را و میگفتم به پروردگار خود - اگر سؤال میکرد مرا - که : شنیدم نبیّ تو را که میگفت که : سالم شدید الحب است برای خدا .
و نیز از آن واضح است که خلافت مآب بر درخواست استخلاف ابن عمر غضب شدید کرده ، و به سبب عجز او از طلاق زوجه خود استخلافش را جایز ندانسته ، پس استخلاف اول و خود خلافت مآب که حال عجزشان در
ص : 222
احکام سابقاً ظاهر شده (1) ، بالاولی ناجایز ‹ 1579 › و حرام و مخالف نُصح انام و دلیل عدم اراده رضای رب منعام باشد .
و از اینجاست که بعدِ تشنیعِ بر سائلِ استخلافِ ابن عمر ، بیزاری و تبرّی از خلافت به نفی حاجت خود در آن فرموده ، و این تبرّیِ لسانی بعد این همه تسلط مدید و استیلای شدید لطفی که دارد مخفی نیست .
و بر محض تبری اکتفا نکرده اعتراف به عدم حمد خود خلافت را هم نموده ، در حقیقت عدول خود از عدل و انهماک در جور [ را ] ثابت کرده .
و این روایت که طبری آورده شیخ عزالدین علی بن محمد - المعروف ب : ابن الاثیر الجزری - هم در کتاب “ کامل التواریخ “ وارد کرده ، چنانچه - علی ما نقل عنه - گفته :
قال عمرو بن میمون : إن عمر بن الخطاب لمّا طعن قیل له : یا أمیر المؤمنین ! لو استخلفت ؟ قال : لو کان أبو عبیدة حیّاً لاستخلفته ، وقلت لربی - إن سألنی - : سمعت نبیّک یقول : إنه أمین هذه الأُمة ، ولو کان سالم مولی أبی حذیفة حیّاً لاستخلفته وقلت لربی - إن سألنی - : سمعت نبیّک یقول : إن سالماً شدید الحبّ لله ، فقال له رجل : أدلّک علی عبد الله بن عمر ، فقال : قاتلک الله ، والله
ص : 223
ما أردت الله بهذا ، ویحک ! کیف أستخلف رجلا عجز عن طلاق امرأته ؟ ! لا إرب لنا فی أُمورکم ، فما حمدتها فأرغب فیها لأحد من أهل بیتی ، إن کان خیراً فقد أصبنا منه ، وإن کان شرّاً فقد صرف عنّا ، حسب آل عمر أن یحاسب منهم رجل واحد ویسأل عن أُمة محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم (1) .
و از روایت ابونعیم - که از اجله محدّثین و اکابر معتمدین سنیه است - ظاهر است که عمر گفت : اگر استخلاف میکردم سالم مولی ابی حذیفه را پس سؤال میکرد مرا پروردگار من که : چه چیز برداشت تو را بر این ، هر آینه میگفتم : ای پروردگار ! شنیدم نبیّ تو را صلی الله علیه [ وآله ] وسلم که میگفت که : به درستی که او - یعنی سالم - دوست میدارد خدا را حقاً از قلب خود .
در “ حلیة الأولیاء “ در ترجمه سالم مولی ابی حذیفه گفته :
حدّثنا أبو حامد بن جبلة ، ( نا ) محمد بن إسحاق الثقفی السرّاج ، ( نا ) محمود بن خداش ، ( نا ) مروان بن معاویة ، ( نا ) سعید ، قال : سمعت شهر بن حوشب یقول : قال عمر بن الخطاب : لو استخلفت سالماً مولی أبی حذیفة فسألنی عنه ربّی : ما حملک علی ذلک ؟ لقلت : ربّی ! سمعت نبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم
ص : 224
وهو یقول : إنه یحبّ الله حقاً من قلبه (1) .
و علامه یوسف بن عبدالبرّ در کتاب “ استیعاب “ گفته :
وروی عن عمر أنه قال : لو کان سالم حیّاً ما جعلتها شوری . . وذلک بعد أن طعن فجعلها شوری (2) .
و ابوالسعادات مبارک بن محمد - المعروف ب : ابن الاثیر الجزری الشافعی - در “ جامع الاصول “ به ترجمه سالم گفته :
وکان عمر بن الخطاب یفرط فی الثناء علیه حتّی قال فیه - لمّا طعن - : لو کان سالم حیّاً ما جعلتها شوری (3) .
و علامه محیی الدین یحیی بن شرف النووی در “ تهذیب الاسماء واللغات “ به ترجمه سالم گفته :
وکان عمر بن الخطاب یثنی علیه کثیراً حتّی قال - حین أوصی ، قبل وفاته - : لو کان سالم حیّاً ما جعلته شوری (4) .
ص : 225
و بر ارباب الباب ذاکیه ظاهر و واضح است که تمنّای عمر استخلاف سالم را ضلال محض و عناد بحت ، و موجب توجه طعن وظهور خبط و بی مبالاتی او است به وجوه عدیده :
اول : آنکه جایی که جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) موجود باشد که فضائل و مناقب آن حضرت خارج از احاطه و استقصای طاقت بشری است ‹ 1580 › تمنّای استخلاف این مولای زنی نمودن در حقیقت ترجیح و تفضیل او بر آن حضرت ظاهر کردن است ، خصوصاً بعد ابا از استخلاف آن حضرت و طعن بر آن حضرت .
و هیچ مؤمنی در کفر و ضلال چنین معاندی که چنین غلام جاهل مجهول را بر عالم علوم لدنیه تفضیل دهد ریب و شک نخواهد کرد .
و اگر تفصیل وجوه شناعت این حکم بیان کرده شود دفاتر طوال احصای آن نتواند کرد ، و کسی که ادنی تتبع فضائل آن حضرت کند بر او وجوه بسیار بلکه بی شمار برای تفضیح و تقبیح خلافت مآب به دست میآید .
دوم : آنکه خلافت مآب در اعتذار از استخلاف جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] گفته که : تحمل نمیکنم خلافت را در حالی که زنده باشم و مرده باشم .
و این کلام دلالت دارد بر آنکه خلافت مآب استنکاف از استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - که خود اعتراف به حقیت آن حضرت و اولویت آن جناب نموده - به این سبب کرده که تحمل بار خلافت در حالت موت بر ذمّه جناب
ص : 226
او لازم نیاید ، یعنی تحمل خلافت را در حال حیات کافی دانسته و از تحمل آن در حال ممات استنکاف و ابای شدید داشته تا آنکه استخلاف معلوم الحقیه را هم روا نداشته ، پس با وصف این تحاشی و ابا و تبری و استعفا ، این همه شغف و وله به استخلاف سالم نمودن ، جور و حیف خود به اعتراف خود ثابت ساختن است که اگر عذر خوف تحمل خلافت در ممات مانع از استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بود ، مانع از استخلاف سالم بالاولی خواهد بود ، و اگر این خوف از استخلاف سالم مانع نبود ، بالاولی از استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) مانع نخواهد بود .
سوم : آنکه با وصف وجود بسیاری از اکابر صحابه و اعاظمشان - که از جمله شان اصحاب شوری بودند و غیر ایشان از فضلا و کبرایشان که محامد و مناقبشان از کتب حدیث و کتب معرفت صحابه ظاهر و واضح است - تمنّای استخلاف سالم و تعنّی به فوتش ظاهر کردن ، مستلزم ترجیح و تقدیم او بر این حضرات است ، و این هم موجب فضائح تشنیعات و قبائح استهزائات است ، و این وجه هم در حقیقت حاوی وجوه کثیره است .
چهارم : آنکه پر ظاهر است که اگر [ بر ] فرض محال سالم ، سالم از آن همه عیوب و بری از همه ذنوب میبود ، محض خروج او از قریش برای عدم استیهال خلافت و قدح در لیاقت او برای امامت کافی و وافی بود ، پس تجویز استخلاف سالم ، غایت مکابره و عناد و نهایت استهزا به دین و شرع
ص : 227
سید امجاد است که آن حضرت ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به نصوص متکاثره و ارشادات متظافره عدم جواز خلافت برای غیر قرشی بیان فرموده ، و این معنا به اتفاق شیعه و سنی ثابت است که غیر قرشی استحقاق خلافت ندارد .
پنجم : آنکه چون خود ابوبکر به : « الأئمة من قریش » روز سقیفه احتجاج و استدلال کرده ، عدم جواز خلافت برای [ غیر ] قرشی (1) ثابت ساخته ، و عمر هم مطیع و منقاد این احتجاج گردیده ، پس تمنّای استخلاف سالم در حقیقت تکذیب خلیفه اول و تفضیح ملازمان خود است .
و استدلال ابی بکر به حدیث : ( الأئمة من قریش ) ‹ 1581 › سابقاً از “ ازالة الخفا “ مذکور شد (2) .
و فخر رازی در کتاب “ نهایة العقول “ در ذکر شروط امام (3) گفته :
وهنا صفة تاسعة ، وهی کونه قرشیاً ; وهی عندنا وعند أبی علی وأبی هاشم معتبرة ، وحکی الجاحظ عن جمل المعتزلة : أنّهم لم یشترطوا ذلک ، وهو قول الخوارج .
دلیلنا ; الإجماع ، والسنة . .
أمّا الإجماع ; فما ثبت بالتواتر : أن الأنصار لمّا طلبوا الإمامة
ص : 228
یوم السقیفة منعهم أبو بکر عنها لعدم کونهم من قریش ، واستمرّ ذلک فی الصحابة ، ولم ینکر أحد ما ادّعاه أبو بکر من وجوب کون الإمام قرشیاً ، وذلک یدلّ علی انعقاد الإجماع علی رعایة هذا الشرط .
وأمّا السنة ; فما رواه أبو بکر وکثیر من أکابر الصحابة عنه علیه [ وآله ] السلام أنه قال : « الأئمة من قریش » ، ویدّعی هنا أن الألف واللام للاستغراق فیکون معنی الحدیث : أن کلّ الأئمة من قریش ، وسواء کان المراد منه الأمر أو الخبر فإنه یمنع من کون الإمام غیر قرشی ، ترکنا العمل باللفظ إلاّ فی الإمام الأعظم فبقی الحدیث حجة فیه (1) .
اما اینکه سالم خارج از قریش بود ، پس به تصریح صریح خود خلافت مآب ظاهر است که - حسب روایات سابقه که در آن تمنّای استخلاف سالم مذکور [ شد ] - تصریح کرده به اینکه سالم مولای ابی حذیفه است ، و به تصریحات ائمه سنیه هم ظاهر و واضح است .
حافظ محمد بن حبّان البستی در کتاب “ الثقات “ گفته :
سالم بن معقل ، مولی أبی حذیفة بن عتبة بن ربیعة بن عبد شمس ، یعرف به ، وهو مولی امرأة من الأنصار یقال لها : لیلی
ص : 229
بنت یعار [ وقد قیل : ان اسم مولاته : ثبیتة بنت یعار ] (1) - امرأة أبی حذیفة بن عتبة - کنیته : أبو عبد الله ، قتل یوم الیمامة فی عهد أبی بکر سنة ثنتی عشرة (2) .
و علامه ابن عبدالبرّ در کتاب “ استیعاب “ گفته :
سالم بن معقل ، مولی أبی حذیفة [ بن عتبة ] (3) بن ربیعة بن عبد شمس بن عبد مناف یکنّی : أبا عبد الله ، کان من أهل فارس من إصطخر ، وقیل : انه من عجم الفرس من کرمد ، وکان من فضلاء الموالی ، ومن خیار الصحابة وکبارهم (4) .
و ابن اثیر جزری در “ جامع الأصول “ گفته :
سالم مولی أبی حذیفة ، هو : أبو عبد الله بن معقل ، ویقال : أبوعبید مولی أبی حذیفة [ بن عتیبة ] (5) بن ربیعة بن عبد شمس بن عبد مناف ، کان من أهل فارس [ من ] (6) إصطخر ، وقیل : إنه من
ص : 230
عجم الفرس من کرمد ، وکان من فضلاء الموالی ، ومن خیار الصحابة وکبارهم (1) .
و شیخ عبد الحق دهلوی در “ رجال مشکاة “ (2) گفته :
سالم مولی أبی حذیفة ، هو : أبو عبد الله سالم بن معقل - بفتح المیم ، وسکون العین المهملة ، وکسر القاف (3) - ویقال : أبو عبید مولی أبی حذیفة بن عتبة بن ربیعة بن عبد شمس بن عبد مناف ، کان من أهل فارس من إصطخر ، وکان من فضلاء الموالی ، ومن خیار الصحابة ، وکبارهم (4) .
و علامه ابن حجر عسقلانی در “ اصابه فی تمییز الصحابة “ گفته :
سالم مولی أبی ‹ 1582 › حذیفة بن عتبة بن ربیعة بن عتبة بن عبد شمس ، أحد السابقین الأولین ، قال البخاری : مولاته امرأة من الأنصار (5) .
ص : 231
و محتجب نماند که چون ائمه سنیه شناعت تمنّای خلافت مآب استخلاف سالم را و مناقضت آن [ را ] با احتجاج خلیفه اول و مضادّه آن [ را ] با احادیث مستفیضه و اجماع امت دریافتند در پی تأویل و توجیه آن فتادند .
علامه ابن عبد البرّ در “ استیعاب “ گفته :
وروی عن عمر أنه قال : لو کان سالم حیّاً ما جعلتها شوری ، وذلک بعد أن طعن فجعلها شوری ، وهذا عندی علی أنّه کان یصدر فیها عن رأیه ، والله أعلم (1) .
و خلاصه اش آن است که : غرض عمر آن است که اگر سالم زنده میبود عمر عمل به رأی او در خلافت میکرد ، نه آنکه سالم را خلیفه میساخت .
و رکاکت و سخافت و شناعت و فظاعت آن ظاهر است ; چه روایات سابقه که از “ مسند “ احمد و “ طبقات “ ابن سعد و “ تاریخ بلاذری “ و “ تاریخ طبری “ و “ کامل “ مبرد (2) منقول شد دلالت صریحه دارد بر آنکه خلافت مآب تمنّای استخلاف سالم کرده (3) ، در روایت طبری و “ کامل “ مذکور است :
ص : 232
لو کان سالم مولی أبی حذیفة حیّاً استخلفته . . إلی آخره (1) .
و در روایت ابونعیم که در ما بعد مذکور میشود واقع است (2) :
ولو استخلفت سالماً . . إلی آخره (3) .
پس لفظ ( استخلاف ) را چه علاج ، فإنه قاطع دابر اللجاج ، پس مراد از این روایت - یعنی لو کان سالم حیّاً ما جعلتها شوری - نیز حسب دلالت این روایات همین باشد که اگر سالم زنده میبود خلافت را شوری نمیگردانیدم بلکه سالم را خلیفه میساختم .
عجب است و نهایت عجب که ابن عبدالبرّ - با این همه تبحر و تمهر و کثرت اطلاع و تقدم عصر - تفحص روایات ائمه و مشایخ خود نکرده برای اصلاح هفوه عمریه چنین تأویل علیل بر زبان آورده ، اساس اعتقاد کمال خود را متزلزل ساخته .
ص : 233
و به فرض غیر واقع اگر غرض خلافت مآب از این ارشاد همین میبود که ابن عبدالبرّ در سر کرده ، باز هم تخلیص خلافت مآب از طعن غیر ممکن ; زیرا که باوصف وجود جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و دیگر اصحاب جلیل الشأن تمنّای وجود سالم کردن به طریقی که صراحتاً مفید تفضیل و ترجیح او بر آن حضرت و دیگر صحابه گردد حیف و جور و زیغ صریح است .
و طرفه آن است که علامه نووی هم همین تأویل بِرّی (1) ایثار کرده و چون آن را مجمل یافته در نقل آن برای توضیح معنایش بعض الفاظ هم افزوده ، چنانچه در “ تهذیب الأسماء “ به ترجمه سالم گفته :
وکان عمر بن الخطاب . . . یثنی علیه کثیراً حتّی قال - حین أوصی قبل وفاته - : لو کان سالم حیّاً ما جعلته شوری .
قال أبو عمر بن عبد البرّ . . . : معناه أنه کان یصدر عن رأیه فیمن ینجز له تولیة الخلافة (2) .
و ابن اثیر هم با آن همه تبحر غزیر و فضل کثیر چاره [ ای ] جز اقبال به این توجیه غیر وجیه نیافته ، و به سبب مزید تحقیق دو وجه وجیه عدم جواز استخلاف سالم بیان کرده ، تشیید و ابرام بنیان طعن بر خلافت مآب من حیث لا یشعر نموده چنانچه در “ جامع الأصول “ گفته :
ص : 234
وکان عمر بن الخطاب ‹ 1583 › یفرط فی الثناء علیه حتّی قال فیه - لمّا طعن - : لو کان سالم حیّاً ما جعلتها شوری ، ومعنی هذا القول منه أنه کان یصدر فی أمر الخلافة وتقلیدها عن رأیه ، وأنه کان یفوّض الاختیار إلیه لیختار من أُولئک النفر الذین جعلها فیهم شوری من رآه ویعیّنه ، لا أنه کان یجعل الخلافة فیه ، وکیف یظنّ بمثل عمر ذلک وهو یعلم أن فی الصحابة من هو خیر من سالم وأولی بالخلافة منه ؟ ! لا بل کیف کان یستخلفه - وهو من الفرس الموالی - ولیس قرشی النسب ؟ ! (1)
ص : 235
ص : 236
از این عبارت ظاهر است که ظنّ استخلاف سالم به عمر غیر جایز است به دو سبب :
اول : آنکه عمر میدانست که در صحابه کسانی بودند که بهتر بودند از سالم و اولی بودند از او به خلافت ، پس استخلاف سالمِ مفضول باوصف وجود افاضل صحابه ناجایز و حرام باشد .
دوم : آنکه سالم از عجم و موالی بود و قرشی النسب نبود .
و چون که استخلاف سالم را خود خلافت مآب به نص صریح و توضیح بلیغ تمنّی کرده ، و شغف و وله خود به آن ظاهر ساخته ، و اختیار استخلاف او را به زعم خود مدلل به دلیلی - که آن را برای جواب خدای تعالی کافی
ص : 237
دانسته نموده - سعی بلاطائل ابن اثیر در تبرئه خلافت مآب از ارتکاب امر ناجایز و حرام هباءاً منثوراً گردید ، و مزید شناعت این تمنّایش بر ارباب الباب واضح و روشن گردید (1) .
و به فرض غیر واقع اگر تمنّای عمر استخلاف سالم را ثابت نمیبود باز هم تجویز او استخلاف معاذ بن جبل را و تمنّای آن که در ما بعد مذکور میشود برای تفضیح خلافت مآب کافی بود ، و حسب همین افاده ابن الاثیر به دو وجه طعن بر او لازم میآمد ; زیرا که معاذ بن جبل هم قرشی نبود ، و نیز بلاشبهه مفضول بود به نسبت جمله [ ای ] از صحابه موجودین در این وقت .
و محتجب نماند که اصل این تأویل که ابن عبدالبرّ ذکر کرده از قاضی القضات عبدالجبار صاحب “ مغنی “ است ، و جناب سید مرتضی به ردّ او
ص : 238
جواب بس شافی و کافی افاده فرموده ، حیث قال فی الشافی - بعد ردّ کلام القاضی فی الاستدلال بحدیث : « إن الأئمة من قریش (1) » - :
قال صاحب الکتاب - بعد کلام لا وجه لذکره - : فإن قیل : فقد روی عن عمر ما یدلّ علی خلاف ذلک ، وهو قوله : لو کان سالم حیّاً ما تخالجنی فیه الشکوک . . ولم یکن من قریش .
ثم قال : قیل له : لیس فی الخبر بیان الوجه الذی لا یتخالجه الشکّ فیه ، ویحتمل أن یرید أن یدخله فی المشورة والرأی دون الشوری ، فلا یصحّ أن یقدح - فیما قلناه - به ، بل لو ثبت عنه النصّ الصریح فی ذلک لم [ یجز أن ] (2) یعترض به علی ما رویناه فی الخبر .
یقال له : هذا تأویل من لم یعرف الخبر المروی عن عمر علی حقیقته ، أو من یعرف ذلک ویظنّ أن من قرأ کلامه لا یجمع بینه وبین الروایة ویقابلها به ، ‹ 1584 › وفی الخبر - علی ما نقله [ جمیع ] (3) الرواة - تصریح الوجه (4) الذی تمنّی حضور سالم له ، وأنه الخلافة دون المشورة والرأی ، وقد روی الطبری - فی تاریخه - ، عن شیوخه من طرق مختلفة : ان عمر بن الخطاب لمّا
ص : 239
طعن قیل له : یا أمیر المؤمنین ! ألا تستخلف ؟ فقال : من أستخلف ؟ لو کان أبو عبیدة بن الجراح حیّاً استخلفته ، فإن سألنی ربّی قلت : سمعت نبیّک یقول : إنه أمین هذه الأُمّة ، ولو کان سالم مولی أبی حذیفة حیّاً - أیضاً - استخلفته ، فإن سألنی ربّی قلت : سمعت نبیّک یقول : إن سالماً شدید الحبّ لله . فقال له رجل : أدلّک علی عبد الله بن عمر ، فقال : قاتلک الله ! والله ما أردتَ الله بهذا ، ویحک ! کیف أستخلف رجلا عجز عن طلاق امرأته .
وروی أبو الحسن أحمد بن محمد بن جابر البلاذری - فی کتابه المعروف ب : تاریخ الأشراف - ، عن عفان بن مسلم ، عن حماد بن سلمة ، عن علی بن زید ، عن أبی رافع : أن عمر بن الخطاب کان مستنداً إلی ابن عباس - وعنده ابن عمر وسعید (1) بن زید - فقال : اعلموا أنی لم أقل فی الکلالة شیئاً ، ولم أستخلف بعدی أحداً ، وانه من أدرک وفاتی من سبی العرب فهو حرّ من مال الله ، قال سعید بن زید : أما إنک لو أشرت إلی رجل من المسلمین ائتمنک الناس ، فقال عمر : لقد رأیت من أصحابی حرصاً سیّئاً ، وأنا جاعل هذا الأمر إلی هؤلاء النفر الستة الذین مات رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو عنهم راض ، ثمّ قال : لو أدرکنی
ص : 240
أحد رجلین لجعلت هذا الأمر إلیه ولوثقت به : سالم مولی أبی حذیفة وأبو عبیدة بن الجراح ، فقال له رجل : یا أمیر المؤمنین ! فأین أنت عن عبد الله بن عمر ؟ فقال له : قاتلک الله ! والله ما أردت الله بها ، أستخلف رجلا لم یحسن أن یطلّق امرأته ؟ !
قال عفان : یعنی بالرجل - الذی أشار علیه بعبد الله بن عمر - المغیرة بن شعبة .
وهذا کما تری صریح بأن تمنّی سالم إنّما کان لأن یستخلفه ، کما أنه تمنّی أبا عبیدة لذلک ، فأیّ تأویل یبقی مع هذا الشرح والبیان ؟ !
ولسنا ندری ما نقول فی رجل بحضرته مثل أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) ومنزلته فی جلال (1) الفضل منزلته ، وباقی أهل الشوری الذین کانوا فی الفضل الظاهر علی أعلی طبقاته ، ثم یتمنّی مع ذلک حضور سالم تمنّی من لا یجد منه عوضاً ! إن ذلک لدلیل قوی علی سوء رأیه فی الجماعة .
ولو کان تمنّیه لحضوره إنّما هو للمشورة والرأی - علی ما ادّعی صاحب الکتاب وأصحابه ، وإن کانت الأخبار المرویة تمنع من ذلک - لکان الخطب - أیضاً - جلیلا ; لأنا نعلم أنه لم یکن فی هذه الجماعة التی ذکرناها إلاّ من مولاه (2) یساوی سالماً إن لم یفضّله فی
ص : 241
الرأی وجودة التحصیل ، وکیف یرغب عنهم فی الرأی واختیار من یصلح للأمر ویتلهّف علی حضور من ‹ 1585 › لا یدانیهم فی علم ولا رأی ؟ ! (1) و روایت تمنّای استخلاف سالم را جمال الدین محدّث هم که از مشایخ اجازه مخاطب است در “ روضة الاحباب “ - و ولی الله پدر او در “ ازالة الخفا “ جابجا استناد به روایات آن مینماید - نقل کرده چنانچه گفته :
و روایتی آنکه چون از وی - یعنی عمر - طلب تعیین خلیفه نمودند گفت : اگر ابوعبیده در سلک احیا منتظم میبود خلافت را به او تفویض مینمودم و اگر حق تعالی از من سؤال کند که وجه تخصیص او به خلافت چه بود ؟ گویم که : از رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) شنیده بودم که میفرمود : ( إنه أمین هذه الأُمّة ) ، و اگر سالم مولای ابوحذیفه در قید حیات بودی وی را خلیفه میگردانیدم ، و اگر پروردگار من از من سؤال کردی در عتبه احدیّت معروض میساختم که : از پیغمبر شنودم که : ( إن سالماً شدید الحبّ فی الله ) ، مردی از حضار مجلس گفت : چرا فرزند رشید خود عبدالله را (2) خلیفه نمیگردانی ، به درستی که مردم او را به خلافت خلیق و در امارت حکومت عریق میدانند ؟ جناب خلافت مآب گفت : ( قاتلک الله ) مقصود تو از این گفتار تحصیل رضای پروردگار نبود ، چگونه امر خلافت را به مردی تفویض نمایم که در کیفیت
ص : 242
تطلیق زوجه خود عاجز آمد ؟ ! آل عمر را هیچ حاجت به خلافت نیست ، اگر خیر بود بدان رسیدیم و اگر شرّ بود از ما مصروف شد ، بس است آل عمر را اینکه احدی از ایشان از امر خلافت محاسب و مسئول میشود (1) .
و اما تمنّای عمر استخلاف معاذ را پس احمد بن حنبل و ابن سعد و ابن قتیبه و ابونعیم و دیگر محدّثین معتمدینشان روایت کرده اند ، عبارت ابن قتیبه در صدر مبحث مذکور شد که از آن واضح است که خلافت مآب به جواب پیغام عایشه که فرزند دلبندش رسانیده ، بعد اظهار تمنّای استخلاف ابوعبیده گفته که : اگر مییافتم معاذ بن جبل را والی میکردم او را ، پس هرگاه قدوم میکردم بر پروردگار خود پس سؤال میکرد مرا که : کدام کس را والی کردی بر امت محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ میگفتم که : ای ربّ ! شنیدم بنده تو را و نبیّ تو را که میگفت : به درستی که معاذ بن جبل خواهد آمد پیش علما روز قیامت به اندازه انداختن تیری یا سنگی (2) .
و ابوعبدالله محمد بن سعد بن منیع در کتاب “ طبقات “ گفته :
أخبرنا یزید بن هارون ، ( أنا ) سعید بن أبی عروبة ، سمعت شهر بن حوشب ، یقول : قال عمر بن الخطاب : لو أدرکت معاذ بن
ص : 243
جبل فاستخلفته ، فسألنی عنه ربی لقلت : [ یا ] (1) ربّی ! سمعت نبیّک یقول : إن العلماء إذا اجتمعوا یوم القیامة کان معاذ بن جبل بین أیدیهم بقذفة حجر (2) .
از این روایت ظاهر است که خلافت مآب چندان شغف و غرام و وله و هیام خود به استخلاف معاذ بن جبل ظاهر میفرمودند که ارشاد میکردند که : اگر در مییافتم معاذ بن جبل را پس استخلاف میکردم او را ، پس سؤال میکرد مرا از آن پروردگار من ، هر آینه میگفتم که : شنیدم نبیّ تو را که به درستی که علما هرگاه جمع خواهند شد روز قیامت خواهد بود معاذ پیش ایشان به قدر ‹ 1586 › انداختن سنگی .
پس استخلاف معاذ بن جبل که صریح خطا و زلل است چندان برجا میدانستند که جواب سؤال مقدَّر ایزد مقدِّر بیان میکردند و آن را غیر لایق مؤاخذه و عقاب بلکه محض خیر و صواب میدانستند .
و کمال عجب است که در استخلاف جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] - با آن همه فضائل و مناقب و محامد که به احصای شمه [ ای ] از آن طاقت بشری وفا نتوان کرد - آن همه وسواس و هراس داشتند و آن را - معاذ الله ! - موجب
ص : 244
مؤاخذه و عتاب ربّ الارباب میپنداشتند ، هل هذا إلاّ محض الإلحاد والعناد ؟ ! والله ولی التوفیق والرشاد .
در “ حلیة الاولیا “ تصنیف ابونعیم در ترجمه معاذ بن جبل مسطور است :
حدّثنا أبو حامد بن جبلة ، ( نا ) محمد بن إسحاق ، ( نا ) محمود بن خداش ، ( نا ) مروان بن معاویة ، ( نا ) سعید بن أبی عروبة ، عن شهر بن حوشب ، قال : قال عمر بن الخطاب : لو استخلفت معاذ بن جبل فسألنی عنه ربّی عزّ وجلّ : ما حملک علی ذلک ؟ لقلت : سمعت نبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : إن العلماء إذا حضروا ربّهم کان [ معاذ ] (1) بین أیدیهم رتوة بحجر . الرتوة : المنزلة (2) .
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن شهر بن حوشب ، قال : قال عمر بن الخطاب : لو استخلفت سالماً مولی أبی حذیفة فسألنی [ عنه ] (3) ربّی : ما حملک علی ذلک ؟ لقلت : یا ربّ ! سمعت نبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : إنه
ص : 245
یحبّ الله حقّاً من قلبه ، ولو استخلفتُ معاذ بن جبل فسألنی [ عنه ] (1) ربّی : ما حملک علی ذلک ؟ لقلت : [ یا ربّ ! ] (2) سمعت نبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : إن العلماء إذا حضروا ربّهم کان معاذ بن جبل بین أیدیهم رتوة بحجر . حل (3) .
أی رواه أبو نعیم فی کتاب حلیة الأولیاء .
از این روایت که ابونعیم نقل کرده ظاهر است که : عمر تمنّای استخلاف سالم و استخلاف معاذ بن جبل هر دو نموده ، و جواب سؤال ایزد متعال از استخلاف هر دو مهیا ساخته .
و ابونعیم از اکابر محدّثین است که ائمه سنیه به احادیث او عمل میکنند و به قول او رجوع میآرند ، چنانچه محمد بن عبدالله الخطیب در “ رجال مشکاة “ که آن را - علی حسب ما صرّح به فی آخره (4) - بر حسین بن عبدالله بن محمد الطیبی عرض کرده و او استحسان آن نموده گفته :
ص : 246
أبو نعیم الإصفهانی (1) ، هو أبو نعیم أحمد بن عبد الله الإصفهانی ، صاحب الحلیة ، هو من مشایخ الحدیث الثقات المعمول بحدیثهم ، المرجوع إلی قولهم ، کبیر القدر . . إلی آخره (2) .
و ابن حجر عسقلانی در “ فتح الباری “ گفته :
أخرج أحمد ، عن عمر - بسند رجاله ثقات - أنه قال : إن أدرکنی أجلی وأبو عبیدة حیّ استخلفتُه . . فذکر الحدیث ، وفیه قال : فإن أدرکنی أجلی وقد مات أبو عبیدة استخلفتُ معاذ بن جبل (3) .
از این عبارت ظاهر است که امام احمد بن حنبل به سندی که رجال آن ثقات اند نقل کرده که عمر گفته است که : اگر ادراک میکرد مرا اجل من و
ص : 247
ابوعبیده زنده میبود استخلاف میکردم او را ، و بعد از آن گفته است که : پس اگر ادراک میکرد مرا اجل من و حال آنکه مرده باشد ابوعبیده استخلاف میکردم معاذ بن جبل را .
و ظاهر است که تجویز استخلاف معاذ بن جبل هم مثل تجویز استخلاف سالم مستلزم طعن است به وجوه عدیده .
و معاذ بن جبل هم قرشی نبوده ، بلکه انصاری است چنانچه در “ جامع الأصول “ مذکور است :
معاذ بن جبل بن [ عمرو بن أوس بن عدی بن ] (1) کعب بن عمرو ، من بنی جشم الخزرجی الأنصاری الجشمی (2) ، نسبه بعضهم فی بنی سلمة بن سعد ، قالوا : وإنّما دعته بنو سلمة لأنه کان أخا سهل بن محمد أحد بنی سلمة لأُمّه ، ‹ 1587 › وهو أحد السبعین الذین شهدوا العقبة من الأنصار (3) .
و علامه ابن عبدالبرّ در کتاب “ استیعاب “ گفته :
معاذ بن جبل بن عمر بن أُوس بن عائذ بن عدی بن کعب بن
ص : 248
عمرو بن أد (1) بن سعد بن علی بن لبید بن شاردة (2) بن یزید بن جشم بن الخزرج الأنصاری الخزرجی ، ثم الجشمی ، یکنّی : أبا عبد الرحمن (3) .
پس تمنای خلافت مآب استخلاف معاذ را به دل و جان ، و اعداد جواب مُسکت به زعم خود برای سؤال ایزد منان ، دلیل واضح و برهان لایح بر کمال بغض و عناد و شنَآن ، و نهایت مجازفه و جور و عدوان است .
واعجباه ! که جناب خلافت مآب از تکذیب و تجهیل و تضلیل خلیفه اول هم استحیا نمینماید ، و از لزوم ظهور کذب و افترای او بر جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و دفع انصار به امر باطل باکی ندارد ، بلکه از تفضیح خود هم نمیاندیشد و تجویز استخلاف معاذ بن جبل و سالم بر ملا مینماید ، و آن را نهایت بهتر و مستحسن میداند ، و از استخلاف جمیع صحابه حاضرین افضل و ارجح میپندارد به مثابه [ ای ] که استخلاف ایشان را موجب مؤاخذه میداند و استخلاف این هر دو را خالص از غوائل و تبعات و پاک از شوائب فساد میانگارد .
مقام حیرت است که خلافت مآب فضل مزعومی سالم و معاذ را مُسکت و مفحم به جواب سؤال ایزد متعال میداند ، و عدم صلاحیت این هر دو را به وجوه بسیار ، و خروجشان از قریش ، و افضلیت جمعی از ایشان - خصوصاً
ص : 249
افضلیت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) که وجوه آن احصا نتوان کرد - به خیال نمیآرد ، و نمیداند که این جواب خلافت مآب به مثابه [ ای ] واهی و باطل و لغو است که آحاد ناس بر ردّ آن قادرند چه جا خالق سمیع و بصیر ، ( وَلا یُنَبِّئُک مِثْلُ خَبِیر ) (1) .
و ابن حجر عسقلانی به سبب صعوبت اشکال و عظمت اعضال هوش و حواس باخته در توجیه تمنّای استخلاف معاذ بن جبل عجب حرف هرزه بر زبان آورده ، در “ فتح الباری “ میگوید :
قال عیاض : اشتراط کون الإمام قرشیاً مذهب العلماء کافّة ، وقد عدّوها فی مسائل الإجماع ، ولم ینقل أحد من السلف فیها خلافه ، وکذلک من بعدهم فی جمیع الأعصار .
قال : ولا اعتداد بقول الخوارج و من وافقهم من المعتزلة ; لما فیه من مخالفة المسلمین .
قلت : ویحتاج مَنْ نَقَلَ الإجماع إلی تأویل ما جاء من عمر فی ذلک ، فقد أخرج أحمد ، عن عمر - بسند رجاله ثقات - أنه قال : إن أدرکنی أجلی وأبو عبیدة حیّ استخلفته . . فذکر الحدیث ، وفیه : قال : فإن أدرکنی أجلی وقد مات أبو عبیدة استخلفت
ص : 250
معاذ بن جبل [ . . الی آخر الحدیث ] (1) ، ومعاذ بن جبل أنصاریٌ لا نسب له فی قریش ، فیحتمل أن یقال : لعل الإجماع انعقد بعد عمر علی اشتراط أن یکون الخلیفة قرشیاً ، أو تغیّر اجتهاد عمر فی ذلک ، والله أعلم (2) .
از این عبارت ظاهر است که عسقلانی برای این تمنّی دو توجیه ذکر کرده :
یکی : آنکه شاید اجماع ‹ 1588 › بر اشتراط قرشیت بعد عمر منعقد شده باشد .
دوم : آنکه اجتهاد عمر در این باب متغیر شده باشد .
و رکاکت و بطلان هر دو ظاهر است چه :
اولا : مراد از انعقاد اجماع بر اشتراط قرشیت بعد عمر اگر این است که قبل از وفات عمر اشتراط قرشیت مختلف فیه بوده به این معنا که کسی غیر عمر قرشیت را شرط نمیدانست پس کذب محض است ، و بالفرض اگر کسی غیر عمر هم به عدم اشتراط قرشیت قائل شده باشد ، او هم مثل عمر به مخالفت احادیث و روایات عدیده مطعون و ملوم خواهد شد .
و اگر غرض آن است که مجرد این خلاف عمر دافع و قادح اجماع است ، پس تحقق اجماع بعد عمر خواهد بود نه قبل از این ، پس مخدوش است به
ص : 251
آنکه مجرد این تمنّای عمر رافع و دافع اجماع دیگران نمیتواند شد ، خصوصاً هرگاه با دیگران احادیث عدیده و روایات کثیره باشد ، و خصوصاً وقتی که با اینها عمر هم در روز سقیفه موافقت کرده باشد و انکاری بر آن نکرده ، پس حسب تقریرات سنیه اجماع قطعی در این وقت بر اشتراط قرشیت متحقق باشد ، و مخالفت عمر بعد این ، مخالفت اجماع قطعی و مخالفت ارشادات نبویه باشد که مآلش جهنم است .
و نیز این مخالفت مستلزم تکذیب خلیفه اول و تقبیح و تفضیح خود است در موافقت اول روز سقیفه ، وکفی به خزیاً وخساراً .
اما تغیر اجتهاد عمر در این باب پس از قرینه مقابله این شق با شق اول چنان ظاهر میشود که در شق اول تغیّر اجتهاد عمری را مدخلی نبوده ، پس غرض از شق اول آن بوده که عمر همیشه منکر اشتراط قرشیت در خلافت بوده ، حال آنکه حسب افادات ائمه سنیه ابوبکر در روز سقیفه به حدیث : « الأئمة من قریش » احتجاج و استدلال کرد ، و عمر از ردّ آن سکوت نمود و موافقت بر آن کرده ، پس بلاشبهه عمر هم اشتراط قرشیت را در خلافت - یقیناً - دریافته ، لکن باز به مزید زیغ و انهماک در باطل و بی مبالاتی این تمنّی را که صریح مکذّب اول و موجب تفضیح خودش بوده بر زبان آورده .
به هر حال خواه اجتهاد عمری متغیر شده باشد خواه غیر متغیر از افادات ائمه سنیه این قدر بلاریب ثابت است که در روز سقیفه عمر در اشتراط
ص : 252
قرشیت موافقت ابی بکر کرد و بر صرف انصار از خلافت به این سبب راضی گردید ، و این معنا برای تفضیح و تقبیح او در تمنّای خلافت سالم و معاذ کافی و وافی است .
بالجمله ; تمنّای خلافت مآب استخلاف سالم و معاذ را عقده ممتنعة الانحلال واعضال شدید النکال است که حواس حضرات اهل سنت را قرین اختلال ساخته و هر چند دست و پا میزنند ره به جایی نمیبرند .
شیخ الإسلام ایشان ابن تیمیه نیز با آن همه مجادله و مکابره و تطویل و اشباع در ایجاد تأویلات رکیکه و تسویلات واهیه به جواب تأسف خلافت مآب بر سالم - که علامه حلی - طاب ثراه - ذکر فرموده ، حیث قال :
بل تأسّف - یعنی عمر - علی سالم مولی أبی حذیفة ، وقال : لو کان حیّاً لم یختلج (1) فیه شکّ ، وأمیر المؤمنین علی ( علیه السلام ) حاضر (2) .
دست و پاچه شده به مدّ و شدّ عدم جواز استخلاف او ثابت کرده در حقیقت تشیید ‹ 1589 › مبانی طعن نموده ، چنانچه در “ منهاج السنة “ گفته :
وأمّا ما یروی من ذکره لسالم مولی أبی حذیفة ; فقد علم أنّ عمر وغیره من الصحابة کانوا یعلمون أن الإمامة فی قریش ، کما استفاضت بذلک السنن عن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
ص : 253
وفی الصحیحین : عن عبد الله بن عمر ، قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : لا یزال هذا الأمر فی قریش ما بقی فی الناس إثنان .
وفی لفظ : ما بقی منهم إثنان .
وفی الصحیحین : عن أبی هریرة . . . قال : قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : الناس تبع لقریش فی هذا الشأن ، مؤمنهم تبع لمؤمنهم ، وکافرهم تبع لکافرهم . رواه مسلم .
وفی حدیث جابر : الناس تبع لقریش فی الخیر والشرّ .
وخرّج البخاری ، عن معاویة ، سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : إن هذا الأمر فی قریش ، لا یعادیهم أحد إلاّ کبّه الله علی وجهه ما أقاموا الدین .
وهذا ممّا احتجّوا به علی الأنصار یوم السقیفة ، فکیف یظنّ بعمر أنه کان یولّی رجلا من غیر قریش ؟ ! بل من الممکن أنّه کان یولّیه ولایة جزئیة أو یستشیره فیمن یولّی ونحو ذلک من الأُمور التی یصلح لها سالم مولی أبی حذیفة ، فإن سالماً کان من خیار الصحابة ، وهو الذی کان یؤمّهم علی عهد رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لمّا قدم المهاجرون (1) .
ص : 254
از این عبارت ظاهر است که ابن تیمیه به اهتمام تمام عدم جواز استخلاف سالم ثابت کرده ، و محقّق نموده که عمر و غیر او از صحابه میدانستند که امامت در قریش است ، و احتجاجشان بر انصار به حدیث دالّ بر آنکه امامت در قریش است ثابت کرده .
پس این همه اهتمام او عین وبال و نکال بر دو امام او است ، چه تمنّای عمر استخلاف سالم و معاذ را قطعاً ثابت است ، پس ارتکاب عمر امر ناجایز را - که خود ابن تیمیه شناعت آن ثابت کرده - بلاریب ثابت شد .
واعجباه که بر اهل حق به سبب مخالفت بعض مذاهبشان - که به محض مزعومات باطله ادعای اجماع بر آن دارند - تشنیعات شنیعه برانگیزند و رنگ غرائب تسویلات ریزند ; و از این بلیه عظمی خبر برندارند که خلافت مآب مخالفت اجماع قطعی و احادیث عدیده مینماید !
و ثبوت اجماع سابقاً از عبارت رازی دریافتی (1) ، و در “ شرح مواقف “ مسطور است :
وهنا صفات أُخری فی اشتراطها خلاف :
الأُولی : أن یکون قرشیاً ; اشترطه الأشاعرة والجبائیان ، ومنعه الخوارج وبعض المعتزلة .
لنا : قوله علیه [ وآله ] السلام : « الأئمة من قریش » .
ص : 255
ثم [ إنّ ] (1) الصحابة عملوا بمضمون هذا الحدیث ، فإن أبابکر . . . استدلّ به یوم السقیفة علی الأنصار حین نازعوا فی الإمامة بمحضر الصحابة ، فقبلوه وأجمعوا علیه ، فصار دلیلا قطعیاً یفید الیقین باشتراط القرشیة . ‹ 1590 › واحتجّوا - . . أی المانعون من اشتراطها - بقوله : السمع والطاعة ، ولو عبداً حبشیاً ; فإنه یدلّ علی أنّ الإمام قد لا یکون قرشیاً .
قلنا : ذلک الحدیث فیمن أمّره الإمام [ أی جعله أمیراً ] (2) علی سریة أو غیرها کناحیة ، ویجب حمله علی هذا دفعاً للتعارض بینه وبین الإجماع . أو نقول : هو مبالغة علی سبیل الفرض ، ویدلّ علیه أنّه لا یجوز کون الإمام عبداً إجماعاً (3) .
پس جمیع تشنیعات اهل سنت بر مخالفت اجماع در حق خلافت مآب راست آید ، و آیه : ( وَمَنْ یُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَیَّنَ لَهُ الْهُدی وَیَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّی وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَساءَتْ مَصِیراً ) (4) بر او منطبق
ص : 256
گردد ، و سایر فضائح و قبائح مخالفت جماعت و خروج از طریقه مسلمین که در احادیث عدیده وارد است بر او صادق آید .
در “ کنز العمال “ مسطور است :
ستکون بعدی هنات وهنات ، فمن رأیتموه فارق الجماعة أو یرید أن یفرّق بین أُمة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] وأمرهم جمیع ، فاقتلوه کائناً من کان ، فإن یدی الله علی الجماعة ، وإن الشیطان مع من فارق الجماعة یرکض . ن . خب . هب . عن عرفجة بن شریح الأشجعی (1) .
از این روایت ظاهر است که مفارقت جماعت نهایت شنیع است که آن حضرت امر به قتل کسی که مفارقت جماعت یا اراده تفریق در امت آن حضرت کند ، نموده و ارشاد کرده که : هر دو دست خدا بر جماعت است ، و به درستی که شیطان با کسی که مفارقت جماعت کند میدود .
پس بنابر این خلافت مآب هم مفارقت جماعت مسلمین نموده ، به تجویز خلافت برای سالم و معاذ ، قابل قتل و ازهاق و هم عنان شیطان باشد !
و حدیثی که ابن تیمیه از بخاری نقل کرده دلالت صریحه دارد بر آنکه خلافت مآب به سبب تجویز استخلاف سالم و معاذ که قرشی نبودند مکبوب
ص : 257
علی وجهه گردیده ، چه در این حدیث مذکور است که : به درستی که این امر در قریش است ، معادات نمیکند ایشان را کسی مگر آنکه بیفکند خدا او را بر رویش تا وقتی که اقامه کنند قریش دین را .
پس چون خلافت مآب در این وقت به تمنّای استخلاف سالم و معاذ معادات قریش آغاز نهاد ، بلاشبهه خدای تعالی او را بر رویش افکنده .
و مراد از افکندن بر رو ، افکندن او در جهنم است ، چنانچه لفظ : ( فی النار ) در این حدیث در “ فتح الباری شرح صحیح بخاری “ تصنیف ابن حجر عسقلانی مسطور است .
در “ فتح الباری “ در شرح این حدیث مذکور است :
قوله : ( لا یعادیهم أحد إلاّ کبّه الله فی النار علی وجهه ) . . أی لا ینازعهم أحد فی الأمر إلاّ کان مقهوراً فی الدنیا ، معذّباً فی الآخرة (1) .
پس خلافت مآب به سبب معادات قریش به تجویز استخلاف سالم و معاذ مکبوب علی وجهه فی النار به نصّ حدیث سرور مختار ( صلی الله علیه وآله وسلم ) باشد .
و هر چند قدری که ابن تیمیه از این حدیث نقل کرده برای توهین و تهجین خلافت مآب کافی است لکن از اصل حدیث در “ صحیح بخاری “ زیاده تر تشنیع و تهجین منکر اشتراط قرشیت در خلیفه ، و مزید کذب و جهل و ضلال او ثابت میگردد ، وهذه ألفاظه :
ص : 258
حدّثنا أبو الیمان ، ‹ 1591 › قال : أخبرنا شعیب ، عن الزهری : کان محمد بن جبیر بن مطعم یحدّث : أنه بلغ معاویة - وهم (1) عنده فی وفد من قریش - أن عبد الله بن عمرو یحدّث : أنه سیکون ملک من قحطان ، فغضب ، فقام ، فأثنی علی الله بما هو أهله ، ثم قال :
أمّا بعد ; فإنه بلغنی أنّ رجالا منکم یحدّثون أحادیث لیست فی کتاب الله ، ولا تؤثر عن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وأُولئک جهّالکم ، فإیّاکم والأمانی التی تضلّ أهلها ، فإنی سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : إن هذا الأمر فی قریش ، لا یعادیهم أحد إلاّ کبّه الله فی النار (2) علی وجهه ما أقاموا الدین .
تابعه نعیم ، عن ابن المبارک ، عن معمّر ، عن الزهری ، عن محمد بن جبیر (3) .
از این روایت واضح است که هرگاه معاویه شنید که عبدالله بن عمرو بن العاص بیان میکند که : قریب است که خواهد شد پادشاهی از قحطان ، غضبناک شد و ایستاده ، حمد و ثنای الهی آغاز نهاد ، و بعد از آن جهل و کذب و ضلال عبد الله بن عمرو به کنایه بلیغه ثابت کرد ، یعنی گفت - آنچه حاصلش
ص : 259
این است - : به تحقیق که رسیده است مرا که مردمانی از شما بیان میکنند احادیثی را که نیست در کتاب خدا و نه نقل کرده میشود از رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ، و این مردم جاهلان شمایند ، پس بپرهیزید از این امانی که گمراه میکند اهل خود را ، پس به درستی که من شنیدم رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم را که میگفت : به درستی که این امر در قریش است ، دشمنی نمیکند با ایشان کسی مگر آنکه بیفکند او را حق تعالی در آتش به روی او تا وقتی که اقامه کنند قریش دین را .
و علامه ابن حجر عسقلانی در “ فتح الباری “ در شرح این حدیث گفته :
قوله : ( التی تضلّ أهلها ) بضمّ أوّل تُضلّ من الرباعی ، وأهلَها بالنصب علی المفعولیة ، وروی بفتح أول تَضلّ ورفع أهلها ، والأمانی : جمع أُمنیة ، راجع إلی التمنّی ، وسیأتی تفسیره فی آخر کتاب الأحکام ، ومناسبة ذکر ذلک : تحذیر من یسمع من القحطانیین من التمسک بالخبر المذکور ، فتحدّث نفسه أن یکون هو القحطانی ، وقد یکون له قوّة وعشیرة فیطمع فی الملک ، ویستند إلی هذا الحدیث ، فیضلّ بمخالفة الحکم الشرعی فی أن الأئمة من قریش (1) .
ص : 260
از این عبارت ظاهر است که مخالفت اشتراط قرشیت و طمع غیر قرشی در خلافت ، ضلال محض و مخالفت حکم شرعی است .
پس بحمد الله ضلال خلافت مآب و مخالفت او با حکم شرعی - حسب افاده معاویه که مقبول بخاری و ابن حجر عسقلانی و دیگر اکابر ائمه سنیه است - ثابت و محقق گردید .
و در “ صحیح ترمذی “ مسطور است :
حدّثنا حسین بن محمد البصری ، ( نا ) خالد بن الحرث ، ( نا ) شعبة ، عن حبیب بن الزبیر ، قال : سمعت عبد الله بن أبی الهذیل یقول : کان ناس من ربیعة عند عمرو بن العاص ، فقال رجل من بکر بن وائل : لتنتهینّ قریش أو لیجعلنّ الله هذا الأمر فی جمهور من العرب غیرهم ، فقال ‹ 1592 › عمرو بن العاص : کذبت ، سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : قریش ولاة الناس فی الخیر والشرّ إلی یوم القیامة .
وفی الباب : عن ابن عمر وابن مسعود و جابر .
هذا حدیث حسن ، صحیح ، غریب (1) .
از این روایت ظاهر است که عمرو بن العاص تکذیب کسی که تخویف به گردانیدن امر خلافت در جمهور عرب سوای قریش کرده بود نمود ، و به نقل
ص : 261
حدیث نبوی که دالّ است بر ولایت قریش ردّ بر او کرد .
پس خلافت مآب در تجویز خلافت برای سالم و معاذ ، مورد تشنیعات و تفضیحات مثل معاویه و عمرو بن العاص هم گردیده ، فضلا عن غیرهما من فضلاء الصحابة وأکابرهم وفقهائهم المطّلعین علی الأسرار المروّجین للآثار .
و اما امکان تولیت جزئیه برای سالم یا استشاره او در استخلاف که ابن تیمیه ذکر کرده .
پس اگر غرض از آن تأویل قول خلافت مآب است ، بطلان آن پرظاهر است که او به صراحت تمام تمنّای استخلاف او کرده ، والحدیث یفسّر بعضه بعضاً . پس مراد از قولی که علامه حلی - طاب ثراه - ذکر کرده ، نیز عدم اختلاج شک در استخلاف او باشد نه در ولایت جزئیه واستشاره فیمن یولّی ونحو ذلک .
با آنکه وصف حضور جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و دیگر اکابر صحابه ، تمنّای حضور سالم برای استشاره در تولیت و استخلاف کردن ، صریح ترجیح او بر حاضرین کردن است ، وفیه من الشناعة ما لا یخفی .
و اما مدح سالم - که ابن تیمیه ذکر کرده - پس دافع اشکال و رافع اعضال نمیتواند شد ، چه بالفرض سالم از خیار صحابه و ابرار ایشان باشد ، لکن هرگاه خارج از قریش باشد استخلاف او جایز نشود .
ص : 262
و نیز ظاهر است که او مفضول بود از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و دیگر صحابه ، پس تمنّای وجود او به این مثابه که مثبت ترجیح او بر حاضرین شود بلاریب ضلال و عناد است .
و اما امامت سالم صحابه را در عهد جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) پس اگر ابن تیمیه پاره [ ای ] از شرم میداشت ، گرد ذکر آن نمیگردید ; چه بخاری و غیره روایت کرده اند که : سالم امامت مهاجرین اولین و اصحاب جناب ختم المرسلین ( صلی الله علیه وآله وسلم ) - که از جمله شان ابوبکر و عمر بودند ! - مینمود ، پس بنابر این تمسک اسلاف و اخلاف ایشان به امامت ابی بکر در صلات هباءاً منبثاً میگردد !
بخاری در “ صحیح “ خود گفته :
حدّثنا عثمان بن صالح ، قال : حدّثنا عبد الله بن وهب ، أخبرنی ابن جریح : أنّ نافعاً أخبره : إنّ ابن عمر أخبره قال : کان سالم مولی أبی حذیفة یؤمّ المهاجرین الأولین وأصحاب النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فی مسجد قباء ، فیهم أبو بکر وعمر وأبو سلمة وزید و عامر بن ربیعة (1) .
و نیز مخفی نماند که از کلام عمر در حدیث فلته - که سابقاً از حدیث
ص : 263
بخاری مذکور شد (1) - ظاهر است که بیعت کسی به غیر مشورت ‹ 1593 › نهایت قبیح و شنیع [ است ] ، تا آنکه عمر امر به قتل کسی نموده که بیعت بی مشورت نماید ، چنانچه در آن مذکور است :
ثم إنّه بلغنی أن قائلا منکم یقول : والله لو مات عمر بایعت فلاناً ، فلا یغترّنّ امرءاً أن یقول : إنّما کانت بیعة أبی بکر فلتة وتمّت ، ألا وإنها قد کانت کذلک ، ولکن الله وقی شرّها ، ولیس فیکم من یقطع الأعناق إلیه مثل أبی بکر ، من بایع رجلا من غیر مشورة من المسلمین فلا یبایع هو ولا الذی تابعه (2) تَغَرّة أن یقتلا (3) .
و در “ فتح الباری “ در شرح این حدیث گفته :
قوله : تَغِرّة أن یقتلا - بمثنّاة مفتوحة ، وغین معجمة مکسورة ، وراء ثقیلة ، بعدها هاء تأنیث - . . أی حذراً من القتل ، وهو مصدر من غررته تغریراً وتغرّة ، والمعنی : أنّ من فعل ذلک فقد غرّر بنفسه وبصاحبه وعرضهما للقتل (4) .
ص : 264
و نیز در این حدیث مذکور است :
فمن بایع رجلا علی (1) غیر مشورة من المسلمین فلا یبایع هو ولا الذی تابعه (2) تَغِرّة أن یقتلا . (3) انتهی .
و در “ فتح الباری “ مسطور است :
قوله : فلا یبایع (4) هو ولا الذی تابعه (5) .
فی روایة معمّر - من وجه آخر - عن عمر : من دعا إلی إمارة من غیر مشورة فلا یحلّ إلاّ أن یقتل (6) .
و نیز در “ فتح الباری “ در شرح حدیث فلته مسطور است :
ومناسبة إیراد عمر : [ قصة ] (7) الرجم ، والزجر عن الرغبة عن الآباء ، للقصة التی خطب بسببها - وهی قول القائل : لو مات عمر لبایعت فلاناً - أنه أشار بقصة الرجم إلی زجر من یقول : لا أعمل فی الأحکام الشرعیة إلاّ بما وجدته فی القرآن ، ولیس فی
ص : 265
القرآن تصریح باشتراط التشاور إذا مات الخلیفة ، قال : إنّما یؤخذ ذلک من جهة السنّة ، کما أن الرجم لیس فیما یتلی من القرآن ، وهو مأخوذ من طریق السنة (1) .
و در “ ملل و نحل “ شهرستانی مذکور است که عمر گفت :
ألا إن بیعة أبی بکر کانت فلتة وقی الله [ المسلمین ] (2) شرّها ، فمن عاد إلی مثلها فاقتلوه ، فأیّما رجل بایع رجلا من غیر مشورة من المسلمین ، فلا یبایع هو ولا الذی تابع تَغِرّة (3) ، [ یجب ] (4) أن یقتلا . (5) انتهی .
و کلام عمر درباره سالم دلالت صریحه دارد بر آنکه او استخلافش به غیر مشورت کسی میکرد ; زیرا که حسب روایت “ استیعاب “ گفته است که : اگر سالم مولی ابی حذیفه زنده میبود نمیگردانیدم خلافت را شوری (6) .
پس معلوم شد که بی مشورت او را خلیفه میکرد ، حال آنکه استخلاف کسی بی مشورت حسب افاده خودش نهایت شنیع و قبیح و موجب قتل است .
ص : 266
و نیز بلاشبهه سالم و معاذ مفضول بودند از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و دگر صحابه حاضرین ، و تولیت مفضول خیانت خدا و رسول و مسلمین است ، کما سبق من ازالة الخفا (1) .
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
« من استعمل عاملا من المسلمین ، وهو یعلم أن فیهم أولی بذلک منه ، وأعلم بکتاب الله وسنة نبیّه فقد ‹ 1594 › خان الله ورسوله وجمیع المسلمین » . م . د . عن ابن عباس (2) .
پس کمال عجب است که خلافت مآب در حال حضور موت هم از تمنّای خیانت خدا و رسول و مسلمین دست بر نمیدارد ، و چنین امر شنیع را محض خیر و صواب [ میداند ] ، و حیله حبّ و تقدم مزعومی را دافع سؤال ربّ الأرباب میگرداند !
سبحان الله ! خلافت مآب با آن همه عجز و بیمایگی که زنی جاهل به افحام و اسکاتشان در مسأله فقهیه پرداخت ، و روبروی اعیان و اکابر حضرتشان را رسوا ساخت (3) ، خیال جواب ایزد منعام به چنین کلام خرافت نظام در سردارند ! و نمیدانند که محض شدت حبّ برای خدا در حق
ص : 267
سالم - بعد تسلیم هم - نزد هیچ عاقلی دلیل خلافت نمیتواند شد ، چه برای خلافت شروط عدیده است و محض شدت حبّ ، مستلزم استجماع شرایط خلافت و باعث افضلیت و احقیت از دیگران نمیگردد .
واعجباه که ورود احادیث بسیار و نزول آیات به تکرار در حق حیدر کرّار مستلزم خلافت آن حضرت نزد خلافت مآب نشد ; و محض شدت حبّ سالم موجب خلافت و امامت و تقدّم او بر حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و سایر صحابه - العیاذ بالله من ذلک - گردید !
انصاف باید کرد که آیا حدیث : « أنت منی بمنزلة هارون من موسی » و حدیث : « من کنت مولاه فعلی مولاه » ، و « علی ولیّ کل مؤمن بعدی » ، و « علی مع الحقّ والحق مع علی » و حدیث : « اللهم ائتنی بأحبّ خلقک إلیک » ، و حدیث : « ثقلین » ، و حدیث : « یا علی ! من فارقنی فقد فارق الله ، ومن فارقک فقد فارقنی » ، وحدیث : « علی مع القرآن والقرآن مع علی ، لن یفترقا حتّی یردا علیّ الحوض » - که پدر مخاطب هم نقل آن کرده ، کما سبق (1) - و غیر آن از احادیث کثیره و روایات شهیره (2) در تقدیم و ترجیح جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) چه کمی دارد ؟ ! و آیا مثل حدیث شدت حبّ سالم هم نیست که با وصف این همه روایات و نزول آیات مثل آیه : ( إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ
ص : 268
وَرَسُولُهُ ) (1) و ( وَکُونُوا مَعَ الصّادِقِینَ ) (2) و سوره ( هَلْ أَتی ) (3) ، و غیر آن در حق آن حضرت ، خلافت مآب تقدیم آن حضرت نکرد و از استخلاف آن حضرت طیّ کشح نمود و استخلاف سالم به محض زعم شدت حبّ او تجویز کرد !
و تقدم معاذ بر علما روز قیامت اگر اصلی داشت و موجب تقدم او در خلافت بود - چنانچه خلافت مآب گمان کرده اند ! - پس حیرت است که چسان خلیفه اول بر معاذ متقدم شد و ثانی هم اول را مقدم بر او ساخت ، و خود هم مقدم بر او گردید ؟ !
حیرت است که این تقدم مزعومی معاذ موجب تقدم او بر حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) در خلافت - معاذ الله من ذلک - گردد ; و موجب تقدم او بر اول و ثانی - که نمونه [ ای ] از جهالاتشان سابقاً دریافتی (4) - نگردد ، ( إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ ) (5) .
ومع هذا اعلمیت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و تقدم آن حضرت بر سایر علما
ص : 269
از حدیث : « أنا مدینة العلم وعلی بابها (1) » ، و « أقضاکم علی (2) » و امثال آن ظاهر و باهر است ، و خود خلافت مآب وقت نزول معضلات و مشکلات دست به دامن آن حضرت میزدند ، ( ولولا علی لهلک عمر ) ، و ( أعوذ بالله أن أعیش فی قوم لست فیهم یا أبا حسن ) ! ‹ 1595 › و ( لا أبقانی الله لشدیدة لست لها ) ، و ( لا فی بلد لست فیه ) ، و ( لا أبقانی الله بعدک یا علی ! ) وامثال آن بر زبان میآوردند ، کما سبق (3) . پس چگونه اعلمیت قطعیه آن حضرت را سبب تقدیم و استخلاف آن حضرت نگردانیدند ، و تمنّای استخلاف معاذ به وهم باطل نمودند ؟ !
و خود خلافت مآب تقدم را بر افضل به غایت قبیح و شنیع دانسته اند ، بلکه ضرب عنق را سهل تر از آن پنداشته ، چنانچه در حدیث فلته - که در “ صحیح بخاری “ مذکور است - منقول است که عمر گفته که : ابوبکر گفت :
قد رضیت لکم أحد هذین الرجلین ، فبایعوا أیّهما شئتم . . فأخذ بیدی وید أبی عبیدة بن الجراح - وهو جالس بیننا - فلم أکره
ص : 270
ممّا قال غیرها ، کان - والله - أن أُقدّم فیضرب (1) عنقی - لایقربنی ذلک من (2) إثم - أحبّ إلیّ من أن أتأمّر علی قوم فیهم أبو بکر . (3) انتهی .
از این عبارت ظاهر است که خلافت مآب تقدم و تأمر خود را بر ابی بکر نهایت قبیح و شنیع دانسته تا آنکه ضرب عنق خود را بلا اثم محبوبتر از آن به سوی خود دانسته .
پس کمال عجب است که تقدم مثل خلافت مآب - که خود ابوبکر او را اقوی از خود میگفت ، کما فی الصواعق وإزالة الخفا (4) و غیرهما - و تأمّر او بر ابی بکر ، چندان شنیع و قبیح باشد که گردن زدن خلافت مآب سهل تر از آن باشد ; و در تقدم سالم و معاذ بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و سائر اصحاب شوری و دیگر اصحاب کبار هیچ شناعتی لازم نیاید !
و نیز دلائل عصمت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و برائت آن حضرت از خطا - که بعض آن در مباحث سابقه مذکور شد (5) - ، و نیز احادیث و روایات
ص : 271
وجوب اطاعت و اتباع آن حضرت مثل حدیث ثقلین و غیر آن (1) ، و روایات دالّه بر تحریم مخالفت آن حضرت (2) ; برای تفضیح و تقبیح خلافت مآب در تجویز تقدم سالم و معاذ بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) کافی و وافی است .
و هیچ مسلمی که ادنی رایحه ایمان به مشام او رسیده تخیّل تجویز تقدیم سالم و معاذ بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نمیتواند کرد ، چه جا که تمنّای این تقدیم کند و بر فواتش حسرت خورد ! !
کمال عجب است که حضرات اهل سنت به شناعت و فظاعت این تمنّای عمری وانمیرسند و درنمییابند که این تمنّی و تجویز به وجوه بسیار دلیل غایت بغض و عناد خلافت مآب با جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) است ، و برهان قاطع بر استخفاف و ازرا و اهانت است ، و به وجوه بسیار و دلائل بی شمار ضلال خلافت مآب از آن ثابت میشود .
و اگر هیچ روایتی و دلیلی را در این باب یاد نکنند لاأقل قول کابلی و قول مخاطب را که درباره تمسک به اهل بیت گفته اند از یاد ندهند .
سابقاً دانستی که کابلی در “ صواقع “ در بیان حدیث « مثل أهل بیتی مثل سفینة نوح ، من تمسّک بها نجی ، ومن تخلّف عنها هلک » گفته است که :
ص : 272
شک نیست که فلاح منوط است به ولای ایشان و هَدْی ایشان یعنی اهل بیت ( علیهم السلام ) ، و هلاک منوط است به تخلف ، و به همین سبب خلفا و صحابه رجوع میکردند به سوی افضلشان ‹ 1596 › یعنی جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) در آنچه مشکل میشد بر ایشان از مسائل ، و این رجوع به این سبب بود که ولایشان واجب است و هَدْیشان هَدْی نبیّ است ( صلی الله علیه وآله وسلم ) . (1) انتهی محصله .
چونکه بلا ریب خلیفه ثانی در تمنّای استخلاف سالم و معاذ و تجویز آن ، مخالفت جناب امیرالمؤمنین و دیگر اهل بیت ( علیهم السلام ) نموده ، و تخلف از اتباع این حضرات در این باب ورزیده ، حسب افاده کابلی عمر بن الخطاب از فلاح و صلاح و نجات و نجاح دور گردیده و به گرداب هلاک و ضلال و خسرانِ مآل به تخلف از اتباع آل رسیده .
و نیز خود مخاطب در باب چهارم این کتاب بعد ذکر حدیث ثقلین و اثبات آن به اتفاق شیعه و سنی گفته :
پس معلوم شد که در مقدمات دینی و احکام شرعی ما را پیغمبر حواله به این دو چیز عظیم القدر فرموده است ، پس مذهبی که مخالف این دو باشد در امور شرعیه عقیدتاً و عملا باطل و نامعتبر است ، و هر که انکار این دو بزرگ نماید گمراه و خارج از دین . . الی آخر (2) .
ص : 273
و لطیف تر آن است که این تمنّای عمر چنانچه خلاف حق و دلیل بغض او با جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) است ، همچنان این تمنّی خلاف مذهب سنیه است بلکه حقیقتاً (1) مذهب سنیه را از بیخ میکند ; چه از آن ظاهر میشود که خلافت مآب سالم و معاذ را از عثمان هم بهتر میدانست ، و نزد او عثمان بدتر از این هر دو بوده ، پس افضلیت عثمان بعد ثانی از همه کس بر هم خورد ، و [ کذب و بطلان ] احادیث و روایات بسیار که در تفضیل عثمان از همه کس بعد ثانی تافته اند ، و نبذی از آن در “ ریاض النضره “ و “ کنز العمال “ (2) و غیر آن مسطور است ، کالشمس فی رابعة النهار هویدا گردید .
و هرگاه قطعاً و حتماً ثابت شد که خلافت مآب در تجویز استخلاف سالم و معاذ مخالفت حق نموده ، و راه مشاقّه احادیث عدیده مستفیضه پیموده ، و طعن کسی از حضار بر خلافت مآب در این باب نقل نکرده اند ، پس استدلال اهل سنت جابجا در امثال این وقایع به سکوت اصحاب باطل محض و نقش بر آب است !
ص : 274
وجه ششم آنکه عمر بن الخطاب تمنّای استخلاف ابوعبیده هم نموده ، چنانچه در روایات سابقه گذشته ، و ابن سعد در “ طبقات “ گفته :
أخبرنا کثیر بن هشام ، ( أنا ) جعفر بن برفان ، ( نا ) ثابت بن الحجاج ، قال : قال عمر بن الخطاب : لو أدرکت أبا عبیدة الجراح لاستخلفتُه وما شاورت ، فإن سُئلتُ عنه قلت : استخلفتُ أمین الله وأمین رسوله (1) .
از این عبارت ظاهر است که عمر تمنّای استخلاف ابوعبیده داشت ، و آن را نهایت مستحسن میدانست تا آنکه در استخلاف او مشورت هم نمیساخت ، و به جواب سؤال ایزد متعال ذکر امانت ابوعبیده مهیا کرده بود .
و نیز در “ طبقات “ ابن سعد مسطور است :
أخبرنا یزید بن هارون و محمد بن عبد الله الأنصاری ، قالا : ( نا ) سعید بن أبی عروبة : سمعت شهر بن حوشب ، یقول : قال عمر بن الخطاب : لو أدرکت أبا عبیدة بن الجراح فاستخلفتُه فسألنی عنه ربّی لقلت : سمعت نبیّک یقول : هو أمین هذه الأُمة (2) .
ص : 275
و ظاهر است که تمنّای استخلاف ابوعبیده با وصف حضور امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و ابا از استخلاف آن حضرت و طعن ‹ 1597 › بر آن جناب موجب طعن است به وجوه بسیار که اشاره به آن گذشت و دلیل واضح بر نهایت بغض و عناد او با آن حضرت ، و برهان قاطع بر تخلف او از اهل بیت ( علیهم السلام ) ، و انهماک او در خیانت خدا و رسول و مؤمنین است ، و هیچ مؤمنی تجویز استخلاف ابوعبیده بر نفس رسول (1) نمیتواند کرد .
و این تمنّی چنانچه مخالف حق است مخالف مذهب مخالفین نیز هست که عثمان را بعد عمر افضل از سایر صحابه میدانند ، و غرائب خرافات در این باب بر جناب سرور کائنات ( صلی الله علیه وآله وسلم ) وضع کرده اند .
و نیز ترک مشورت در استخلاف حسب افاده خودش شنیع و فظیع است .
و اگر گویند که : ترک مشورت برای غیر خلیفه مذموم است نه برای خود خلیفه ; پس وجهی برای این تخصیص پیدا نیست ، بلکه حدیث :
ص : 276
لو کنت مؤمّراً علی أُمتی أحداً من غیر مشورة منهم لأمّرت علیهم ابن أُم عبد (1) .
که در “ کنز العمال “ از احمد بن حنبل و ترمذی و ابن ماجه و حاکم نقل کرده ، دلالت بر عکس آن دارد ، چه از آن ظاهر است که جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نیز بی مشورت استخلاف کسی نمیکرد ، پس خلفا را استخلاف بی مشورت چگونه جایز باشد ؟ !
آری ! چون ابوعبیده هم شغف و وله تمام به خلافت عمر بن الخطاب داشت و همچنین معاذ ، لهذا اگر خلافت مآب تمنّای استخلاف این هر دو - باوصف اشتمال آن بر قبائح منکرات و شنایع آفات نماید - عجب نباشد ، مثل مشهور است : من تو را حاجی بگویم تو مرا حاجی بگو !
در کتاب “ فتوح الشام “ تصنیف ابواسماعیل محمد بن عبدالله الازدی مذکور است :
وتوفّی أبو بکر . . . لثمان لیال بقین من جمادی الآخرة مساء یوم الإثنین سنة ثلاث عشرة ، وولی عمر بن الخطاب ، فکانت الفتوح
ص : 277
علی یدیه ، فعزل خالد بن الولید عن الشام ، واستعمل أبا عبیدة ، وکتب إلی أبی عبیدة : أمّا بعد ; فإن أبا بکر الصدیق . . . (1) خلیفة رسول الله توفی ف ( إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ) (2) ، ورحمة الله علی أبی بکر ، القائل بالحقّ ، الآمر بالقسط ، والآخذ بالعرف ، والبرّ الشیم - . . أی الطبیعة ، یعنی به الورع والحلم والسهل القریب - وإنّا نرغب إلی الله فی العصمة برحمته من کلّ معصیة ، ونسأله العمل بطاعته ، والحلول فی داره ، إنه علی کل شیء قدیر ، والسلام علیک ورحمة الله وبرکاته .
وجاء بالکتاب یرفأ (3) حتّی دفعه إلیه ، فقرأه أبو عبیدة ، قالوا : فلم یسمع من أبی عبیدة (4) شیء ینتفع به مقیم ولا ظاعن ، فدعا أبو عبیدة معاذ بن جبل فأقرأه الکتاب ، فالتفت معاذ إلی الرسول فقال : رحمة الله و رضوانه علی أبی بکر ، ویح غیرک ما فعل
ص : 278
المسلمون ؟ قال : استخلف أبو بکر . . . عمر بن الخطاب . . . ، فقال معاذ : الحمد لله وفّقوا وأصابوا .
وقال أبو عبیدة : ما منعنی عن مسألته - منذ قرأت الکتاب - إلاّ مخافة أن یستقبلنی فیخبرنی ‹ 1598 › أن الوالی غیر عمر (1) .
و تمنّای عمر بن الخطاب استخلاف ابوعبیده را به تأسی ابی بکر واقع شده ، فلیس بأول قارورة کسرت فی الإسلام ! چه خلیفه اول به سبب مزید تدین و تورع و نهایت تقدس و تعفف صحابه را در روز سقیفه مأمور به بیعت ابوعبیده یا عمر مردّداً فرموده بودند ، و تجویز استخلاف و تقدیم او بر حضرت امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و بر سایر صحابه کرده ، و شناعت این تجویز به حدّی ظاهر بوده که خود خلیفه ثانی هم کراهت از آن کرده و اشمئزاز طبع از آن به هم رسانیده ، چنانچه آنفاً مذکور شد که (2) در حدیث فلته - که سابقاً از “ صحیح بخاری “ مذکور شد - مسطور است که : عمر از ابوبکر نقل کرده که او گفت :
رضیت لکم أحد هذین الرجلین ، فبایعوا أیّهما شئتم ، فأخذ
ص : 279
بیدی وبید أبی عبیدة بن الجراح ، وهو جالس بیننا ، فلم أکره ممّا قال غیرها . . إلی آخره (1) .
و این روایت در “ کنز العمال “ از احمد بن حنبل و بخاری و ابوعبیده و بیهقی منقول است (2) .
و نیز بخاری این روایت را در کتاب “ المناقب “ نقل کرد ، و در آن مسطور است که ابوبکر گفت :
فبایعوا عمر أو أبا عبیدة (3) .
مقام انصاف است که خلیفه اول مردم را در این وقت به بیعت ابوعبیده و عمر بن الخطاب حکم بکند و نام جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را اصلا بر زبان نمیآرد ، آیا جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] اگر به زعم باطل - معاذ الله ! - مفضول از عمر بوده مثل ابوعبیده هم نبود ؟ !
این همه امور دلائل قطعیه و براهین یقینیه بر انحراف قوم از اهل بیت ( علیهم السلام ) و بغض و حقد کاملشان با جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) است .
و خلیفه اول چنانچه صحابه را مأمور به بیعت ابوعبیده یا عمر در روز
ص : 280
سقیفه نموده ، همچنان هرگاه ابوعبیده را به شام میفرستاد افضلیت ابوعبیده و عمر از جمیع اهل ارض از مهاجرین و غیرشان بیان کرده ، و مرتبه همه کس را از مرتبه ابوعبیده نزد خود کمتر گفته ، در حقیقت بغض و عناد خود را به تفضیل او بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) ظاهر ساخته ، و به تفضیل او بر عثمان کمال بطلان روایات تفضیل عثمان بعد عمر هم ظاهر ساخته !
در “ فتوح الشام “ تصنیف محمد بن عبدالله ازدی (1) مسطور است :
حدّثنی محمد بن یوسف ، عن ثابت البنانی ، عن سهل بن سعد : أن أبا بکر . . . لمّا أراد أن یبعث أبا عبیدة بن الجرّاح ، دعاه فودّعه ; ثم قال له : اسمع سماع من یرید أن یفهم ما قیل له ثمّ یعمل بما أُمر به ، إنک تخرج فی أشراف الناس وبیوتات العرب وصلحاء المسلمین ، وفرسان الجاهلیة کانوا یقاتلون إذ ذاک علی الحمیة ، وهم الیوم
ص : 281
یقاتلون علی الحسبة والنیة الحسنة ، أحسن صحبة من صحبک ، ولیکن الناس عندک فی الحق سواء ، واستعن بالله ، وکفی بالله معیناً ، وتوکّل علی الله ، وکفی بالله وکیلا ، أُخرج من غد إن شاء الله .
فخرج من عنده ، فلمّا ولّی قال : یا أبا عبیدة ! فانصرف إلیه ، فقال : یا أبا عبیدة ! إنی قد رأیت من منزلتک من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ‹ 1599 › وتفضیله إیّاک ما أُحبّ أن تعلم کرامتک علیّ ، ومنزلتک منّی ، والذی نفسی بیده ما علی الأرض رجل من المهاجرین ولا من غیرهم أعدله بک ولا بهذا - یعنی عمر بن الخطاب . . . - ولا له من منزلة منّی إلاّ دون ما لک !
قال : ولقلّ من کان من أصحاب رسول الله صلی الله (1) علیه [ وآله وسلم ] عند رسول الله صلی الله علیه [ وآله وسلم ] مثل أبی عبیدة ، وکان اهتم (2) ، وذلک أن رسول الله صلی الله علیه [ وآله وسلم ] یوم أُحد رماه ابن قمیّة (3) اللیثی بحجر فی وجهه ، فکسر رباعیته ، وشجّه فی وجهه ، وثبتت حلقتان من مغفره فی وجنته ، فأکبّ علیه أبو عبیدة . . . وأدخل ثنیته فی حلقة ، ثم مدّها ، فنزع
ص : 282
الحلقة ، وانقلعت ثنیته ، ثم أدخل ثنیته الأُخری فی الحلقة الثانیة فانتزعها (1) فانتزعت ثنیته الأُخری ، قالوا : فما رأینا اهتم کان أحسن من أبی عبیدة . . . ، فودّعه أبو بکر ثم انصرف (2) .
و مخفی نماند که این توافق و تسالم ثانی با ابوعبیده و معاذ و سالم قرینه قویه است بر صحت روایات اهل حق که از آن ظاهر است که اول و ثانی و ابوعبیده و معاذ و سالم و غیر ایشان صحیفه نوشته بودند متضمن تعاهد و تعاقد بر منع خلافت از اهل بیت رسالت [ ( علیهم السلام ) ] .
و همچنین مشغوفیت اول به استخلاف ابوعبیده و ترجیح و تفضیل او قرینه ظاهر است بر صحت این روایات (3) .
ص : 283
و از لطایف آن است که این ابوعبیده - که خلافت مآب تمنّای استخلاف او داشتند و تأسف بر فواتش ظاهر میساختند - تجویز ساختن تصویر خود برای روم و کندن چشم آن از روی اهانت و مکافات فعل غیر عمدی بعض مسلمین با تصویر ملک روم کرده ، و ظاهر است که عمل تصویر مجسم حرام
ص : 284
است ، و اهانت امیر اسلام علاوه بر آن .
و اعتذار تقیه و ضرورت منافی مجازفات اهل سنت است که به مقابله اهل حق از سیر صحابه غفلت کرده ، و احادیث و آیات را فراموش کرده ، نهایت ذمّ و توهین تقیه مینمایند .
قال الواقدی فی فتوح الشام :
عن ملتمس بن عامر (1) ، قال : کنّا فی بعض الغارات إذ نظرت إلی العمود وعلیه صورة الملک هرقل ، فعجبنا منه (2) وجعلنا نحوم حوله ، ونحن نلعب بخیولنا ونعلّمها الکرّ والفرّ ، وکان بید أبی جندلة قناة تامّة ، فقرب به فرسه من الصورة ، وهو لا یرید ذلک وهو غیر متعمد ، ففقأ عین الصورة ، وکان قوم من الروم من غلمان صاحب قنسرین یحفظون العمود ، فرجع بعضهم إلی البطریق ، وحدّثه بذلک ، فدفع صلیباً من الذهب إلی بعض أصحابه ، وسلّم إلیه مائة فارس من أعلام الروم - علیهم الدیباج وفی أوساطهم المناطق المحزقة (3) (4) - وأمر اصطخر أن یسیر معهم ، وقال له : ارجع إلی أمیر العرب ، وقل له : غدرتم بنا ، ولم تفوا بذمّتکم ، ومن
ص : 285
غدر خذل . . فأخذ اصطخر الصلیب ، وسار مع المائة (1) حتّی ‹ 1600 › أشرف علی أبی عبیدة ، فلمّا نظر المسلمون إلی الصلیب وهو مرفوع ، أسرعوا إلیه ونکسوه ، ووثب (2) أبوعبیدة واستقبلهم وقال : من أنتم ؟ قال اصطخر : أنا رسول إلیک من صاحب قنسرین ، وقد غدرتم ونقضتم ، قال أبو عبیدة : وما سبب نقضنا لصلحکم ؟ ومَنْ نَقَضَه ؟ قالوا : نَقَضَه الذی فقأ عین ملکنا (3) ، قال أبو عبیدة : وحق رسول الله ما علمت بذلک ، وسوف أسأل عن ذلک .
قال : ثم نادی أبو عبیدة - فی العرب - : یا معاشر العرب ! من فقأ عین التمثال فلیخبرنا عن ذلک ، قال : أبو جندلة بن سهیل بن عمرو : أنا فعلت ذلک من غیر تعمّد ، قال أبو عبیدة (4) : فما الذی یرضیک منّا ؟ قالت الأعلاج : لا نرضی حتّی نفقأ عین ملککم . . یریدون بذلک لینظروا إلی وفاء ذمّة المسلمین (5) .
ص : 286
فقال أبو عبیدة : فها أنا ، اصنعوا بی مثل ما صنع بصورتکم ، قالوا : لا نرضی بذلک ، ولا نرضی إلاّ بملککم الأکبر الذی یلی العرب کلّها .
قال أبو عبیدة : إن عین ملکنا أمنع من ذلک ، قال : وغضب المسلمون إذ ذکروا عین عمر . . . وهمّوا بقتلهم ، فنهاهم أبو عبیدة عن ذلک .
فقال المسلمون : نحن دون إمامنا نفدیه بأنفسنا ، ونفقأ عیوننا دونه .
فقال اصطخر - عند ما نظر إلی المسلمین قد همّوا بقتله - : لا نفقأ عینه ولا عیونکم ، ولکن نصوّر صورة أمیرکم علی عمود ونصنع به مثل الذی صنعتم بصورة ملکنا .
فقال المسلمون : إن صاحبنا ما صنع ذلک إلاّ من غیر تعمّد ، وأنتم تریدون العمد .
فقال أبو عبیدة : مهلا یا قوم ! فإذا رضی القوم بصورتی فأنا أُجیبهم إلی ذلک ، لا نغدر ، ولا یتحدّث القوم أنّا عاهدنا ثم غدرنا ، فإن هؤلاء القوم لا عقل لهم . . ثم أجابهم أبو عبیدة إلی ذلک .
قال : فصوّرت الروم مثل صورة أبی عبیدة علی عمود له عینان من الزجاج ، فأقبل رجل منهم حنقاً ، وفقأ عین الصورة برمحه ، ثم رجع اصطخر إلی صاحب قنسرین فأخبره بذلک ، فقال
ص : 287
لقومه : بهذا الأمر تمّ لهم ما یریدون ، فقام أبو عبیدة علی حمص یغیر یمیناً وشمالا ینتظر خروج السنة ، ثم ینظر ما یفعل بعد ذلک ، وأبطا خبر أبی عبیدة علی عمر ; إذ لم یر له کتاباً ولا فتحاً ، فأنکر ذلک من أمره وظنّ به الظنون : وحسب أنّه قد داخله جبن ، ورکن إلی القعود عن الجهاد ، فکتب إلیه :
بسم الله الرحمن الرحیم (1) ، [ من عبد الله عمر بن الخطاب أمیر المؤمنین ] (2) إلی [ أمین الأمة ] (3) أبی عبیدة بن الجراح ، سلام علیکم ، فإنی أحمد الله الذی لا إله إلاّ هو ، وأُصلّی علی نبیّه ، وآمرک بتقوی الله ، وأُحذّرک معصیته ، وأنهاک أن تکون ممّن قال الله فیهم - فی کتابه - : ( قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَأَبْناؤُکُمْ وَإِخْوانُکُمْ وَأَزْواجُکُمْ وَعَشِیرَتُکُمْ . . ) (4) إلی آخر الآیة ، وصلی الله علی خاتم النبیین .
ونفذ الکتاب إلیه ، فلمّا قرأه علی المسلمین علموا أنّه یحرضهم علی ‹ 1601 › الجهاد وندم أبو عبیدة علی ما صالح أهل قنسرین ، ولم یبق أحد من المسلمین إلاّ من بکی من کتاب
ص : 288
عمر . . . ، وقالوا : أیها الأمیر ! ما الذی أقعدک عن الجهاد ؟ ! فدع أهل قنسرین ، واقصد بنا حلب وأنطاکیة ، ولعلّ الله یفتحها إن شاء الله تعالی ، وقد انقضی الأجل ، وما بقی منه إلاّ قلیل (1) .
از این عبارت تصدیق ما ذکر ظاهر است .
و نیز از آن ظاهر است (2) که خلافت مآب به سبب نرسیدن خبر ابی عبیده و نیافتن کتابی از او و نشنیدن فتحی از او به راه انکار رفته و ظنون فاسده نسبت [ به ] او به هم رسانیده و گمان کرده که ابوعبیده را بزدلی فراگرفته و به سوی قعود و تخلف از جهاد میل نموده ، و به این سبب کتابی مشتمل بر تحذیر او نوشته .
پس اگر ابوعبیده امین این امت - به نص جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بود - این ظنون فاسده و گمان بزدلی و رکون به سوی قعود از جهاد ، دلیل کمال لداد و عناد با ارشاد سید امجاد - صلی الله علیه وآله وسلم إلی یوم التناد - خواهد بود ، پس چاره از این نیست که یا به کذب و افترای روایت امانت قائل شوند ، و خلافت مآب را در احتجاج به آن مطعون نمایند ; و یا در این اوهام وظنون (3) .
ص : 289
وجه هفتم آنکه آن خلیفه رشید شغف شدید به استخلاف خالد بن الولید غیر حمید هم ظاهر کرده ، چنانچه از عبارت عبدالله بن مسلم که در صدر بحث منقول شد ظاهر است ، و عبارتش این است :
فقال - یعنی عمر - : ومن تأمرنی - یعنی عائشة - أن أستخلف ؟ لو أدرکت أبا عبیدة بن الجراح حیّاً باقیاً استخلفتُه وولّیته . . فإذا قدمت علی ربّی فسألنی ، فقال لی : من ولّیتَ علی أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ قلت : أی ربّی ! سمعت عبدک ونبیّک یقول : لکلّ أُمّة أمین ، وأمین هذه الأُمّة أبو عبیدة بن الجرّاح ، ولو أدرکت معاذ بن جبل ولّیته . . فإذا قدمت علی ربّی فسألنی : من ولّیت علی أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ قلت : أی ربّ ! سمعت عبدک ونبیّک یقول : إن معاذ بن جبل یأتی بین یدی العلماء یوم القیامة برتوة ، ولو أدرکت خالد بن الولید لولّیته . . فإذا قدمت علی ربّی فسألنی : من ولّیت علی أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ قلت : أی ربّ ! سمعت عبدک ونبیّک محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] یقول : خالد بن الولید سیف من سیوف الله ، سلّه الله علی المشرکین (1) .
ص : 290
و تمنّای عمر استخلاف خالد را حافظ ابونعیم هم - که به تصریح صاحب “ مشکاة “ در رجال از جمله مشایخ حدیث ثقات است که عمل کرده میشود به حدیثشان و رجوع کرده میشود به قولشان (1) - روایت کرده (2) ، و هم آن را علامه ابوالقاسم علی بن الحسن بن هبة الله بن عبدالله بن الحسین الشافعی الحافظ المعروف ب : ابن عساکر در “ تاریخ “ خود روایت کرده (3) .
و ابن عساکر از اکابر علما و افاضل محدّثین و ائمه منقدین و محققین متدربین است . علامه یافعی در “ مرآة الجنان “ گفته :
الفقیه ، الإمام ، المحدّث ، البارع ، الحافظ ، المتقن ، الضابط ، ذو العلم ‹ 1602 › الواسع ، شیخ الإسلام ، ومحدّث الشام ، ناصر السنة ، وقامع البدعة ، زین الحفاظ ، وبحر العلوم الزاخر ، رئیس المحدّثین ، المقرّ له بالتقدم ، العارف الماهر ، ثقة الدین ، أبوالقاسم علی بن الحسن بن هبة الله بن عساکر الذی اشتهر فی زمانه بعلوّ شأنه ، ولم یر مثله فی أقرانه ، الجامع بین المعقول
ص : 291
والمنقول ، والممیز بین الصحیح والمعلول ، کان محدّث زمانه ، ومن أعیان الفقهاء الشافعیة ، غلب علیه الحدیث واشتهر به ، وبالغ فی طلبه إلی أن جمع منه ما لم یتفق لغیره ، رحل وطوّف وجاب البلاد ، ولقی المشایخ ، وکان رفیق الحافظ أبی سعید عبد الکریم بن السمعانی فی الرحلة ، وکان أبو القاسم المذکور حافظاً (1) دیّناً ، جمع بین معرفة المتون والأسانید ، سمع ببغداد فی سنة عشر وخمسمائة من أصحاب البرمکی والتنوخی والجوهری ، ثمّ رجع إلی دمشق ، ثمّ رحل إلی خراسان ، ودخل نیسابور وهراة وإصبهان والجبال ، وصنّف التنصانیف المفیدة ، وخرّج التخاریج .
وقال بعض أهل العلم بالحدیث والتواریخ : ساد أهل زمانه فی الحدیث ورجاله ، وبلغ فیه الذروة العلیا ، ومن تصفّح تاریخه علم منزلة الرجل فی الحفظ .
قلت : من تأمل تصانیفه من حیث الجملة علم مکانه فی الحفظ والضبط للعلم [ والاطلاع ] (2) ، وجودة الفهم والبلاغة والإیضاح (3) والتحقیق ، وفضائل تحتها من المناقب والمحاسن کلّ طائل ، ذکره الإمام الحافظ ابن النجار فی تاریخه ، فقال : إمام
ص : 292
المحدّثین فی وقته ، ومن انتهت إلیه الریاسة فی الحفظ والإتقان والمعرفة التامة والثقة ، وبه ختم هذا الشأن (1) .
و ابن خلّکان به ترجمه اش گفته :
وصنّف التصانیف المفیدة ، وخرّج التخاریج ، وکان حسن الکلام علی الأحادیث ، محفوظاً فی الجمع والتألیف (2) .
و در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن أبی العجفاء (3) الشامی من أهل فلسطین ، قال : قیل لعمر بن الخطاب : یا أمیر المؤمنین ! لو عهدت ؟ قال : لو أدرکت أباعبیدة بن الجرّاح ثمّ ولّیته . . ثمّ قدمت علی ربّی ، فقال لی : من استخلفتَ علی أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ لقلتُ : سمعت عبدک ونبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : لکلّ أُمّة أمین وأمین (4) هذه الأُمّة أبو عبیدة بن الجرّاح ، ولو أدرکت معاذ بن جبل ثمّ ولیته . . ثمّ قدمت علی ربّی ، فقال لی من استخلفت علی أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ لقلتُ : سمعت عبدک ونبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : یأتی
ص : 293
معاذ بین یدی العلماء برتوة ، ولو أدرکت خالد بن الولید ، ثمّ ولّیته . . ثمّ قدمت علی ربی ، فسألنی : من استخلفتَ علی أُمّة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ؟ لقلت : ‹ 1603 › سمعت عبدک ونبیّک صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول لخالد بن الولید : سیف من سیوف الله ، سلّه الله علی المشرکین . أبو نعیم . کر . وأبو العجفاء مجهول لا یدری من هو (1) .
و حکم به جهالت ابوالعجفاء و ردّ حدیث به این سبب حسب افاده مخاطب و دیگر ائمه سنیه - که اغراق تمام در توثیق و تصدیق تابعین دارند - جهالت محض است . مخاطب در باب دوم این کتاب در حق قرن صحابه و تابعین گفته است که :
به شهادت امام الأئمة حضرت پیغمبر صلی الله علیه [ وآله ] وسلم در حدیث : ( خیر القرون قرنی ثم الذین یلونهم ) صدق و صلاح آنها ثابت گشته . (2) انتهی .
پس هرگاه صدق و صلاح ابوالعجفاء به شهادت امام الائمه حضرت
ص : 294
پیغمبر خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ثابت باشد ، دیگر جهل سیوطی و غیره از حال او اصلا ضرری به ثبوت حدیث نمیرساند ، آری دلیل جهل البته میتواند شد (1) .
و ظاهر است که تمنّای استخلاف خالد غیر راشد بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نهایت شنیع و قبیح است ، و اهل ایمان را به تخیل آن قشعریره و اضطراب و ارتعاد رو میدهد .
واعجباه ! که نوبت خلافت نبویه - که عمده فضائل و رأس مناقب و مفاخر است - به اینجا رسید و تحقیر و ازرا و اهانت آن به این حد کشید که خلافت مآب از تجویز آن برای سالم و معاذ و ابوعبیده در گذشته برای خالد تجویز میکند ، و اصلا از خدا و رسول استحیا نمینمایند ، و به
ص : 295
تمنّای تقدیم او (1) از ایذا و ایلام و استخفاف و ازرای جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) مبالاتی بر نمیدارد ! !
و عجب است که اینقدر هم به خیال مبارک خلافت مآب نگذشت که آخر این خالد همان کس است که خود جنابشان فسق و فجور آن مغرور به ارتکاب قتل مسلم و زنا با زوجه اش ثابت فرموده اند و به آواز بلند به خدمت ابی بکر عرض ساخته : ( إن خالداً زنی فارجمه ) و نیز ارشاد کرده : ( فإنه قتل مسلماً فاقتله ) ، و نیز درخواست عزل او کرده چنانچه گفته : ( فاعزله ) ، کما سبق عن تاریخ ابن خلّکان (2) ، و در “ کنز العمال “ - نقلا عن ابن سعد - مسطور است که عمر به ابوبکر گفت : ( إنه قد زنی فارجمه ) ، و نیز گفته : ( إنه قد قتل مسلماً فاقتله ) ، و نیز گفته : ( فاعزله ) (3) ، ودر تاریخ طبری مسطور است که : عمر بن الخطاب انتزاع تیرها از سر خالد نموده و آن را بشکست و بعد از آن فرمود که : آیا ریا میکنی ریا کردنی ؟ قتل کردی مردی مسلم را بعد از آن برجستی بر زن او ! قسم به خدا رجم خواهم کرد تو را به احجار تو (4) .
ص : 296
[ استدراک مصادر طعن دوم ابوبکر ] [ ترک قصاص خالد بن الولید ] و عبارت این کتب سابقاً مذکور شده است و در اینجا عبارات جمعی دیگر از ائمه اعلام و اساطین فخام سنیان مذکور میشود که از آن کمال ظلم و جور و فسق و بی مبالاتی و عدوان و دنائت و خساست خالد غیر راشد و بُعد او از درجه صلحا و اخیار ظاهر میشود .
و نیز از آن بطلان تأویلات مخاطب برای مداهنه ابی بکر که ابطالش سابقاً گذشته زیاده تر واضح میگردد .
و نیز از آن کمال شناعت دعاوی اهل سنت در تعدیل و توثیق جمیع صحابه و مدح ‹ 1604 › و ستایش شان و ادعای نزول آیات کثیره در شأن همه شان ثابت شود (1) .
و نیز از آن بطلان احادیث موضوعه فضل و جلالت خالد ظاهر میشود .
شیخ ابوالمظفر یوسف بن قزعلی المعروف ب : سبط بن الجوزی - که جلائل فضائل او از “ تاریخ یافعی “ (2) و دیگر کتب ظاهر است ، و خود
ص : 297
مخاطب به روایت او در ما سبق احتجاج نموده است ، و کذا مقتداه الکابلی (1) - در کتاب “ مرآة الزمان فی تاریخ الأعیان “ گفته :
قال الواقدی : لمّا أراد خالد قتل مالک قال له أبو قتادة : ناشدتُک الله لا تقتله ، فوالله لقد سمعتهم یؤذّنون ، ورأیتُهم یصلّون ، وإن الرجل مسلم ، ودمه حرام ! . . فلم یلتفت خالد إلیه ، وزَبَرَه ، فغضب أبو قتادة ، وقال : والله لا کنتُ فی جیش أنت فیه أبداً . . ثمّ لحق بأبی بکر ، فأخبره الخبر ، وقال : لم یقبل قولی ، وقبل قول الأعراب الذین قصدهم النهب والسبی ، ولم یعد إلیه .
ویقال : إن أبا بکر أمره أن یرجع إلی جیش خالد ، فما رجع !
ویقال : إنه رجع حتّی قدم مع خالد المدینة ، وشهد علیه بما شهد ، وقد ادّعی خالد : أن مالکاً راجعه بکلام فیه غلظ ; لأن خالداً لمّا أراد قتله قال : إن صاحبکم أمر أن لا یقتل مسلم ، وأنه لا یغار علی حیّ إذا سمع منه الأذان .
فقال له خالد : أی عدو الله ! وما تعدّه لک صاحباً ؟ ! . .
فقتله ، وقتل أصحابه ، والذی قتل مالکَ ضرارُ بن الأزور .
وفی روایة : لمّا أراد خالد قتل مالک جاءت امرأته ام متمم بنت المنهال - وکانت من أجمل النساء - فألقت نفسها علیه ، وقد کشفت
ص : 298
وجهها ، فقال (1) : إلیکِ عنی فقد قتلتِنی ! یشیر إلی أن خالداً لمّا رآها أعجبته ، فقتله لیأخذها !
وروی عن بعض من حضر هذه السریة ، قال : رعنا القوم تحت اللیل ، فریعت المرأة فخرجت عریانة ، فوالله لقد عرفنا حین رأیناها أنه سیقتل عنها صاحبها ، ولمّا قُتل مالک تزوّج خالد امرأته ! فکتب إلیه أبو بکر . . . عنه بالقدوم علیه ، ولمّا بلغ عمر بن الخطاب خبر خالد ، وقتله مالکاً ، وأخذه لامرأته ، قال : أی عباد الله ! قتل عدو الله امرءاً مسلماً ، ثم وثب علی امرأته ، والله لنرجمنّه بالحجارة . . فلمّا قدم خالد المدینة دخل المسجد ، وعلیه ثیابه ، علیها صدء الحدید ، معتجراً بعمامة قد غرز فیها ثلاثة أسهم فیها أثر الدم ، فوثب إلیه عمر ، فأخذ الأسهم من رأسه ، فحطمها وقال : یا عدوّ الله ! عدوت علی امرء مسلم فقتلته ، ثمّ نزوت علی امرأته ! والله لنرجمنّک بأحجارک . . وخالد لا یرجع علیه ب ( لا ) ولا ( نعم ) ، وهو یظنّ أن رأی أبی بکر فیه کرأی عمر ، فدخل خالد علی أبی بکر - وعمر فی المسجد - فذکر لأبی بکر ببعض الذی ذکر له ، ‹ 1605 › فتجاوز عنه ، ورأی أنها الحرب ، وفیها ما فیها . . فرضی عنه .
ص : 299
فخرج خالد من عنده - وعمر فی المسجد - فقال له خالد : هلّم - یا ابن حنتمة ! - إلیّ ! . . یرید أن یشاتمه ، فعرف عمر أن أبابکر قد رضی عنه ، فقام فدخل بیته .
وقال الواقدی : لمّا دخل خالد المسجد قام إلیه عمر ، وقال : یا عدوّ الله ! فعلتَ وفعلتَ ، وقال لأبی بکر : علیک أن تعزله ، وتستقید منه لمالک ، فإن فی سیفه رهقاً - . . أی غشیاناً - ، وکان خالد یظنّ أنّ الذی قال له عمر عن أبی بکر ، فأخذ یحلف ویعتذر ، وعمر یحرّض أبا بکر علیه ، ویقول له : أقد أولیاء مالک منه ، فقد قتله ، ونزا علی امرأته ، ودخل مسجد رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ومعه أسهم فیها دم . .
وحضر متمم أخو مالک ، وطلب القود من خالد ، فقال له أبو بکر : هیه یا عمر ! ارفع لسانک عنه ، فما هو بأول من أخطأ ! فقال : أقد أولیاء مالک منه ، فقد وجب علیک ذلک (1) ، فقال أبوبکر : لا أشیم سیفاً سلّه الله علی الکفار أبداً ، وودّی مالکاً ، وأمر خالداً بطلاق امرأته بعد أن عنّفه علی تزویجه إیّاها .
وقال أبو ریاش : دخل خالد المدینة - ومعه لیلی بنت سنان
ص : 300
زوجة مالک - فقام عمر (1) فدخل علی علیّ [ ( علیه السلام ) ] فقال : إن من حقّ الله أن یقاد من هذا لمالک ، قتله وکان مسلماً ، ونزا علی امرأته مثل ما ینزو الحمام ، ثمّ قاما فدخلا علی سعد بن أبی وقاص وطلحة بن عبید الله فتبایعوا علی ذلک ، ودخلوا علی أبی بکر وقالوا : لابدّ من ذلک ، فقال أبو بکر : لا أغمد سیفاً سلّه الله تعالی ! (2) و نیز در کتاب “ مرآة الزمان “ گفته :
مالک بن نویرة بن حمزة بن شدّاد بن عبید بن ثعلبة بن یربوع بن حنظلة بن مالک بن زید مناة بن تمیم التمیمی الیربوعی ، وکان یسمّی : الجفول ، قال حصین بن عبد الرحمن بن عمرو بن سعد بن معاذ : لمّا صدر رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم من حجّة الوداع سنة عشر وقدم المدینة ، بعث المصدقین فی أول المحرّم فی العرب ، فبعث مالک بن نویرة علی صدقات بنی یربوع ، وکان قد أسلم ، وکان شاعراً .
وقال أبو قتادة : کنّا مع خالد بن الولید حین خرج إلی أهل
ص : 301
الردّة ، فلمّا نزل البطاح ادّعی أنّ مالکاً ارتدّ ، واحتجّ علیه بکلام بلغه عنه ، فأنکر مالک ذلک ، وقال : أنا علی الإسلام ، وما غیّرتُ ولا بدّلتُ ، وشهد له أبو قتادة وعبد الله بن عمر ، فقدّمه خالد وأمر ضرار بن الأزور الأسدی فضرب عنقه ، وکان من أکثر الناس شعراً ، وقبض خالداً امرأة مالک - وهی أُمّ متمّم - فتزوّجها ، وبلغ عمر بن الخطاب ما فعل ، قال : فقال لأبی بکر : إنّه قد زنی فارجمه ، فقال أبو بکر : إنه تأوّل فأخطأ ، ‹ 1606 › ما کنت لأشیم سیفاً سلّه الله علیهم أبداً (1) .
و نیز در کتاب “ مرآة الزمان “ بعد ذکر بعض ابیات مالک بن نویره مسطور است :
فلمّا قام أبو بکر وبلغه قول مالک ، بعث خالد بن الولید إلی مالک وقومه ، قال : إن سمعت فیهم مؤذّناً فلا تقتل منهم أحداً ، وعزم خالد أن یقتل مالکاً إن أخذه ، فأقبل خالد حتّی نزل جؤجؤ البعوضة (2) ، وبه بنو یربوع ، فبات عندهم ، ولا یخافونه ، ثم مرّ
ص : 302
ببنی عدانة وبنی ثعلبة فلم یسمع فیهم مؤذّناً ، فأوقع بهم ، فثاروا ، ولا یدرون من أوقع بهم ولا من بیّتهم ، فلمّا رأوا الجیش قالوا : ما أنتم ؟ قالوا : المسلمون ، وکان مالک فیهم ، فقال : ونحن المسلمون أیضاً . . فلم یسمع منهم ، ووضعوا فیهم السیف ، وقتلت عدانة وثعلبة أشدّ القتل ، فأعجل (1) مالک عن لبس السلاح (2) ، فأقامت لیلی بنت سنان بن ربیعة بن حنظلة - امرأة مالک - عریانة دون مالک ، فأنفدت الرماح ساقها ، ولبس مالک أداته ، وخرج فنادی : یا آل عبید ! . . فلم یجبه أحد غیر بنی تیهان ، ففرغ خالد منهم ، وبقی مالک ، فقال له خالد : یا ابن نویرة ! هلّم إلی الإسلام ، فقال مالک : وتعطینی ما ذا ؟ قال (3) : أُعطیک ذمّة الله وذمّة رسوله وذمّة أبی بکر وذمّة خالد أن لا أجاوز إلیک وأن أقبل منک ، فأعطاه مالک یده وخالد علی تلک العزیمة من أبی بکر فی قتله ، فقال : یا
ص : 303
مالک ! إنی قاتلک ، فقال : لا تقتلنی ، فقال : لابدّ ، وأمر بقتله ، فتهیّب المسلمون ذلک ، وقال (1) المهاجرون : أتقتل رجلا مسلماً ، وقد أعطیته ذمّة الله وذمّة رسوله ؟ ! فقام ضرار بن الأزور - من بنی کور - فقتله ، وقیل : قتله عبید بن الأزور أخو ضرار .
وأقبل المنهال بن عصمة الریاحی ، فکفّن مالک ودفنه ، فذلک قول متمّم :
لعمری لقد کفّن المنهال تحت ردائه * فتی غیر مبطان العشیات أروعا قال عمر بن الخطاب . . . لمتمّم بن نویرة : ما بلغ من حزنک علی أخیک ؟ فقال : لقد مکثتُ سنة ما أنام بلیل حتّی أصبح ! وما رأیت ناراً رفعت بلیل إلاّ ظننتُ أن نفسی ستخرج ! أذکر بها نار أخی ، أنه کان یأمر بالنار فتوقد حتّی یصبح مخافة أن یبیت ضیفه قریباً منه ، فمتی رأی النار یلوی إلی الرجل وهو بالضیف یأتی متهجداً أسرّ من القوم یقدم علیهم القادم لهم من السفر البعید .
فقال عمر : أکرم به !
و (2) قال عمر - یوماً - لمتمّم : خبّرنا عن أخیک ، قال : یا
ص : 304
أمیر المؤمنین ! لقد أُسرتُ - مرة - فی حیّ من أحیاء العرب ، فأقبل أخی فما هو إلاّ أن طلع علی الحاضرین ، فما أحد کان قاعداً إلاّ قام ، ولا بقیت امرأة إلاّ تطلعت من خلال البیوت ، فما نزل عن جمله حتّی لقوه بی فی رمّتی ، فحلّنی هو ، فقال عمر : إن هذا هو الشرف (1) .
و نیز در “ مرآة الزمان “ مسطور است :
‹ 1607 › فقال الریاشی : صلّی أبو بکر . . . ومتمّم خلفه ، فقام متمّم ، وبکی بکاءً [ شدیداً ، وهو یقول ] (2) :
نعم القتیل إذ الریاح تناوحت * بین البیوت قتلت یابن الأزور لا یضمر الفحشاء تحت ردائه * حلو شمائله عفیف المئزر أدعوتَه بالله ثم قتلتَه * لو هو دعاک بذمّة لم یغدر ثم بکا حتّی سالت عینه العوراء ، فقال أبو بکر . . . : والله ما
ص : 306
ص : 307
ص : 308
ص : 309
ص : 310
و شیخ عزّالدین علی بن محمد - المعروف ب : ابن الاثیر الجزری - در “ أسد الغابه فی معرفة الصحابه “ گفته :
وقیل : إن المسلمین لمّا غشّوا مالکاً وأصحابه لیلا أخذوا السلاح ، فقالوا : نحن المسلمون ، فقال أصحاب مالک : ونحن المسلمون ، فقالوا : ضعوا السلاح ، وصلّوا ، و کان خالد یعتذر فی قتله : ان مالکاً قال : ما أخال صاحبکم إلاّ قال . . کذا ، فقال : أو ما تعدّه لک صاحباً ؟ فقتله ، فقدم متمّم علی أبی بکر یطلب بدم أخیه وأن یردّ علیهم سبیهم ، فأمر أبو بکر بردّ السبی ، وودّی مالکاً من
ص : 311
بیت المال ، فهذا جمیعه ذکره الطبری ، وغیره من الأئمة ، ویدلّ علی أنّه لم یرتدّ ، وقد ذکروا فی الصحابة أبعد من هذا ، فترکهم هذا [ لعجبٌ ] (1) ، وقد اختلف فی ردّته ، وعمر . . . یقول لخالد : قتلت امرءاً مسلماً ، وأبو قتادة یشهد أنهم أذّنوا وصلّوا ، وأبو بکر یردّ السبی ، ویعطی دیة مالک من بیت المال ، فهذا جمیعه یدلّ علی أنّه مسلم . . إلی آخره (2) .
و علی بن برهان الدین حلبی در “ انسان العیون “ بعد ذکر قتل خالد ، بنی جذیمه را در عهد جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) گفته :
أقول :
ووقع لخالد . . . نظیر ذلک فی زمن خلافة الصدیق ، فإن العرب لمّا ارتدّت بعد موته صلی الله علیه [ وآله ] وسلم عیّن خالداً لقتال أهل الردّة ، وکان من خلفهم (3) مالک بن نویرة ، فأسره خالد هو وأصحابه ، وکان الزمن شدید البرد ، فنادی منادی خالد : أن ادفئوا أسراکم . . فظنّ القوم أنه أراد ادفنوا أسراکم . . أی اقتلوهم . . فقتلوهم ، وقتل مالک بن نویرة ، فلمّا سمع خالد بذلک قال : إذا أراد
ص : 312
الله أمراً أصابه (1) ، وتزوّج خالد . . . زوجة مالک بن نویرة ، وکانت من أجمل النساء !
ویقال : إن خالداً استدعی مالک بن نویرة ، وقال له : کیف ترتدّ عن الإسلام وتمنع الزکاة ؟ ألم تعلم أنّ الزکاة قرینة الصلاة ؟
فقال : کان صاحبکم یزعم ذلک ، فقال له : أهو صاحبنا ولیس هو بصاحبک ؟ ! یا ضرار ! اضرب عنقه . . وأمر برأسه فجعل ثالث حجرین جعل [ علیها ] (2) قدراً یطبخ فیه لحم ، فعل ذلک إرجافاً لأهل الردّة . . ! فلمّا بلغ سیدنا عمر ذلک قال للصدیق . . . : اعزله ، فإن فی سیفه رهقاً ! کیف یقتل مالکاً ‹ 1608 › ویأخذ زوجته ؟ !
فقال الصدیق . . . : لا أشیم سیفاً سلّه الله علی الکافرین والمنافقین ، سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : نعم عبد الله وأخو العشیرة خالد بن الولید ، سیف من سیوف الله سلّه الله علی الکافرین والمنافقین .
وقال الصدیق . . . فی حق خالد : عجزت النساء أن یلدن مثل خالد بن الولید !
وفی کلام السهیلی : أنه روی عن عمر بن الخطاب أنه قال
ص : 313
لأبی بکر : إن فی سیف خالد رهقاً ، فاقتله . . وذلک حین قتل مالک بن نویرة ، وجعل رأسه تحت قدر حتّی طبخ به .
وکان مالک ارتدّ ، ثم رجع إلی الإسلام ، ولم یظهر [ ذلک ] (1) لخالد ، وشهد عنده رجلان من الصحابة برجوعه إلی الإسلام فلم یقبلهما ، وتزوّج امرأته ، فلذلک قال عمر لأبی بکر : اقتله ، فقال : لا أفعله ; لأنه متأوّل ، فقال : اعزله ، فقال : لا أغمد سیفاً سلّه الله تعالی علی المشرکین ، ولا أعزل والیاً ولاّه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم (2) .
و محمد بن شاکر بن احمد الکتبی در “ فوات الوفیات “ ذیل “ تاریخ ابن خلّکان “ گفته :
مالک بن نویرة بن حمزة بن شدّاد ، أبو المعوار الیربوعی ، أخو متمّم ، کان یلقّب ب : الجفول ; لکثرة شعره ، قُتل فی الردّة ، قال صاحب الأغانی : کان أبو بکر . . . أنفذ خالد بن الولید لقتال أهل الردّة ، قد أوصاهم أنهم إذا سمعوا الأذان فی الحیّ وإقامة الصلاة فانزلوا علیهم ، فإن أجابوا إلی أداء الزکاة وإلاّ الغارة ، فجاءت
ص : 314
السریة حیّ مالک ، وکان فی السریة أبو قتادة الأنصاری وکان (1) ممّن شهد أنهم أذّنوا وأقاموا وصلّوا ، فقبض علیهم خالد ، وکانت لیلة باردة ، وأمر خالد منادیاً ینادی : ادفئوا أسراکم ، وکان لغة کنانة إذا قالوا : ادفئوا الرجل . . یعنی اقتلوه ، فقتل ضرار بن الأزور مالکاً ، وسمع خالد الواعیة فخرج وقد فرغوا منهم ، فقالوا : إذا أراد الله أمراً أصابه .
فقال أبو قتادة (2) : هذا عملک ! فزَبَره خالد ، فغضب ، ومضی حتّی أتی أبا بکر ، فغضب علیه أبو بکر حتّی کلّمه فیه عمر ، فلم یرض إلاّ أن یرجع إلی خالد ویقیم معه ، فرجع إلیه ولم یزل معه حتّی قدم خالد المدینة ، وکان خالد (3) قد تزوج بزوجة مالک ، فقال عمر : إن فی سیف خالد رهقاً ، وحقّ علیه أن یقیده ، وأکثر علیه فی ذلک ، وکان أبو بکر لا یقید عمّاله ، فقال : یا عمر ! إن خالداً تأوّل فأخطأ ، فارفع لسانک عنه ، ثمّ کتب إلی خالد أن یقدم علیه ، فقدم وأخبره بخبره ، فقبل عذره ، وعنّفه (4) بالتزویج .
وقیل : إن خالداً کان یهوی امرأة مالک فی الجاهلیة ، وکان
ص : 315
خالد یعتذر فی قتله فیقول : إنه قال لی - وهو یراجعنی - : ما أخال صاحبکم إلاّ قد کان یقول . . کذا وکذا ، فقال خالد : أوما تعدّه صاحبک ؟ ! ثمّ قدّمه وضرب عنقه (1) . ‹ 1609 › و نیز عزّالدین علی بن محمد - المعروف ب : ابن الاثیر - در “ کامل التواریخ “ گفته :
قال عمر لأبی بکر : إن سیف خالد فیه رهق ، وأکثر علیه فی ذلک ، فقال : یا عمر ! تأول فأخطأ ، فارفع لسانک عن خالد ، فإنی لا أشیم سیفاً سلّه الله علی الکافرین ، وودّی مالکاً ، وکتب إلی خالد أن یقدم علیه ، ففعل ، ودخل المسجد - وعلیه قباء ، وقد غرز فی عمامته أسهماً - فقام إلیه عمر فانتزعها فحطمها ، وقال له : قتلت امرءأ مسلماً ثم نزوت علی امرأته ! والله لأرجمنّک بأحجارک . . وخالد لا یکلّمه یظنّ أن رأی أبی بکر مثله ، ودخل علی أبی بکر فأخبره الخبر ، واعتذر إلیه ، فعذّره ، وتجاوز عنه ، وعنّفه فی التزویج الذی کانت علیه العرب من کراهته أیام الحرب ، فخرج خالد - وعمر جالس - فقال : هلّم إلیّ یا ابن أُم سلمة ! (2) فعرف عمر أنّ أبا بکر قد رضی عنه ، فلم یکلّم (3) .
ص : 316
و زمخشری در “ اساس البلاغة “ گفته :
أقتله : عرّضه للقتل ، کما قال مالک بن نویرة لامرأته - حین رآها خالد بن الولید - : أقتلتنی یا مرأة ! یعنی سیقتلنی خالد بن الولید من أجلک (1) .
و در “ تاریخ “ علامه اسماعیل بن کثیر شامی شافعی در ذکر قصه مالک مسطور است :
فلمّا وصل - . . أی خالد - البطاح ، وعلیها مالک بن نویرة ، بثّ خالد السرایا فی البطاح یدعون الناس ، فاستقبله أُمراء بنی تمیم بالسمع والطاعة ، وبذلوا الزکاة إلاّ ما کان من مالک بن نویرة ; فإنه متحیّر فی أمره متنحٍّ عن الناس ، فجاءته السرایا فأسروه ، وأسروا معه أصحابه ، واختلف السریة فیهم ، فشهد أبو قتادة الحرث بن ربعی : أنّهم أقاموا الصلاة ، وقال آخرون : إنهم لم (2) یؤذّنوا ، ولا صلّوا ، فیقال : إن الأُسراء باتوا فی بیوتهم (3) فی لیلة باردة شدیدة البرد ، فنادی منادی خالد : أن دافئوا أسراکم . . فظنّوا أنه أراد
ص : 317
القتل ، فقتلوهم وقتل ضرارُ بن الأزور مالکَ بن نویرة ، فلمّا سمع خالد الواعیة خرج وقد فرغوا منهم ، فقال : إذا أراد الله أمراً أصابه . . واصطفی امرأة مالک ، وهی أُمّ (1) تمیم بنت المنهال ، وکانت جمیلة قلمّا حلّت ثیابها (2) ، ویقال : بل استدعی خالد مالکاً فأنَّبَه علی ما صدر منه من متابعة سجاح ، وعلی منعه الزکاة ، وقال : ألم تعلم أنها قرینة الصلاة ؟ فقال مالک : إن صاحبکم کان یزعم ذلک ، فقال : أهو صاحبنا ولیس بصاحبک ؟ ! یا ضرار اضرب عنقه . . وأمر برأسه فجعل مع حجرین وطبخ علی الثلاثة قدر ، فأکل منها خالد تلک اللیلة لیرهب بذلک الأعراب من المرتدة وغیرهم ، ویقال : إن شعر مالک جعلت النار تعمل فیه إلی أن نضج اللحم ولم یفرغ الشعر من کثرته .
وقد تکلّم أبو قتادة مع خالد فیما صنع ، وتقاولا ‹ 1610 › فی ذلک حتّی ذهب أبو قتادة فشکاه إلی الصدیق ، وتکلّم عمر مع أبی قتادة وقال للصدیق : اعزله فإن فی سیفه رهقاً ، فقال أبو بکر : لا أشیم سیفاً سلّه الله علی الکفار (3) .
ص : 318
از این عبارات ائمه اعلام سنیان بر ناظر بصیر و متدرّب خبیر فوائد بسیار ظاهر میشود ، و بلاریب بطلان خرافات سنیه در تعدیل و توثیق صحابه و ثناخوانی آنها و احتجاج و استدلال به اقوال و افعالشان و فرود آوردن آیات بسیار و احادیث بیشمار در حق همه شان ; و نیز کمال بطلان تأویلات و توجیهات غریبه برای اعراض ابی بکر از اخذ قصاص مالک ، و عدم اجرای حدّ زنا بر او ; و نیز بطلان نسبت ارتداد به مالک به کمال وضوح ظاهر است .
عجب است که خلیفه ثانی - با این همه اهتمام در اثبات زنا و فسق و جور و ظلم خالد و تشمیر ذیل در کمال اهانت و تحقیرش و مبالغه در عداوتش - به وقت واپسین او را - معاذ الله - لایق استخلاف و تقدیم بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و حضرت حسنین [ ( علیهما السلام ) ] و سایر اقارب نبوی و جمیع صحابه کرام میگرداند ، و آن را عین حق و صواب ، و موجب اجر و ثواب ، و غیر محتمل برای مؤاخذه و عتاب ربّ الارباب وامینماید ، واستخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و دیگر صحابه را تجویز نمیکند و اَعذار رکیکه بر زبان میآرد !
و علاوه بر این همه اهتمام خلافت مآب در تفسیق و تضلیل خالد و هتک حرمتش و تحریض و ترغیب ابی بکر بر قتل و اجرای حدّ زنا بر او ، در ایام خلافت خود هم مبالغه در تفضیح و تقبیح و تکذیب و تفسیق او فرموده .
شیخ ابوالمظفر یوسف بن قزعلی - المعروف ب : سبط ابن الجوزی - در
ص : 319
“ مرآة الزمان فی تاریخ الاعیان “ گفته :
لم یزل عمر ساخطاً علی خالد مدّة خلافة أبی بکر لکلام کان یبلغه عنه من الاستخفاف به واطراح جانبه ، وما کان یسمّیه إلاّ باسم أُمّه وبالأُعیسر ، و (1) کان أکبر ذنوب خالد عنده قتل مالک بن نویرة بعد إسلامه ، وأخذه لامرأته ، ودخوله المسجد وعلی رأسه السهام فیها دم ، وکان یحثّ أبا بکر علی عزله ، ویحرّضه علی قتله بسبب قتله لمالک ، وکان أبو بکر یتوقّف ، فلمّا مات أبو بکر وولی عمر قال : والله لا یلی لی خالد عملا أبداً .
وقال ابن سیرین : قال عمر بن الخطاب : والله لأعزلنّ خالداً عن الشام ، ومثنّی بن سنان عن العراق حتّی یعلما أن الله ینصر هذا الدین ولیسا بناصریه .
قال سیف : فکتب عمر إلی أبی عبیدة : سلام علیک ، أما بعد ; فإنی قد عزلت خالداً عن جند الشام ، وولّیتک أمرهم ، فقم به ، والسلام .
فوصل الکتاب إلی أبی عبیدة ، فکتم الحال حیاءً من خالد ، وخوفاً من اضطراب الأُمور ، ولم یوقفه علی الکتاب حتّی فتحت
ص : 320
دمشق ، وکان خالد علی رفاه فی الإمرة وأبو عبیدة یصلّی خلفه (1) .
از این عبارت ظاهر است که عمر همیشه در مدت خلافت ابی بکر ‹ 1611 › بر خالد غضبناک و ساخط ، و از مقام مودت و محبت او هابط بود به سبب کلامی که از خالد به عمر میرسید - یعنی استخفاف و ازرا و تحقیر خود از او میشنید - که خالد عمر را نام نمیگذاشت مگر به اسم مادرش ! و نیز او را به اُعیسر - که تصغیر اعسر است - یاد میکرد ، و اکبر عیوب و اشدّ ذنوب خالد مغضوب نزد آن خلیفه محبوب [ ! ] قتل مالک بن نویره بود که او را بعد اسلام او کشته و زن او را گرفته ، و به سبب مزید بی باکی و نهایت مجون در مسجد حضرت امین مأمون [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] داخل شد به حالی که بر سر او تیرهای خونین بود ; پس به این سبب عمر ابوبکر را بر عزل خالد میانگیخت ، و رنگ تفضیح و تقبیح او میریخت ، و تحریض و ترغیب ابی بکر بر قتل خالد به سبب قتل او مالک را میکرد ، و ابوبکر توقف میکرد ; ولکن هرگاه دولت خلافت به ذات شریف خلافت مآب رسید در اظهار حق نهایت آماده گردید و قسم شرعی یاد کرد بر آنکه خالد ولایت عملی برای حضرتش نکند .
پس تمنّای استخلاف چنین کسی - که استخفاف و ازرای خود خلافت مآب میکرد و خودشان بر او همیشه غضبناک بودند و او را قاتل مؤمن و لایق قتل میدانستند و تحریص برادر بزرگ خود بر قتل او میکردند - از عجائب حیرت افزا است !
ص : 321
و مزید شناعت این تناقض و تهافت - که کمتر مثل آن به گوش کسی خورده باشد ! - بر ارباب الباب ظاهر است ، و چنین وقائع برای استبصار عاقل متدین بهتر از هزار دلیل است .
و نیز از استخفاف خالد خلافت مآب را و تسمیه شان به اُعیسر (1) و به اسم مبارک مادرشان ! و عدم تعرض ابوبکر و دیگر صحابه به این امر حقیقت مبالغات سنیه در تعظیم و تبجیل خلیفه ثانی وبردن او به آسمان هفتمین به مرتبه کمال میرسد !
و نیز در “ مرآة الزمان “ مسطور است :
وکتب عمر إلی أبی عبیدة : أمّا بعد ; فإن أکذب خالد نفسه فهو أمیر علی من معه ، وإن لم یکذّب نفسه فأنت الأمیر علی ما هو علیه ، ثم انزع عمامته عن رأسه ، وقاسمه ماله نصفین .
وبلغ خالداً ، فقال : فعلها الأُعیسر (2) ابن حنتمة ، لا یزال کذا ، ودخل علی أُخته فاطمة بنت الولید ، وکانت عند الحرث بن هشام ، فقال : ما ترضی فی کذا وکذا ، فقالت : والله لا یحبّک عمر أبداً ، وما یرید إلاّ أن تکذّب نفسک فیعزلک . . فقبّل رأسها ، وأرسل إلی أبی عبیدة وقال : لا أُکذّب نفسی أبداً ، تعال فقاسمنی
ص : 322
مالی ، فقاسمه حتّی أخذ نعلا وأعطاه نعلا ! فتکلّم الناس فی عمر وقالوا : هذه والله العداوة ! ولم یعجب الصحابة ما فعل بخالد .
وقد روی أن خالداً امتنع من ذلک ، فقام إلیه بلال بن حمامة المؤذّن لیعقله بعمامته ، فقال له : إیهاً ما ترید ؟ ! . . ونال منه . .
ثم قال لبلال : افعل ما ترید ، فیقال : إنه عقله بعمامته (1) .
از این عبارت ظاهر است که عمر به ابوعبیده نوشت که : اگر تکذیب کند خالد نفس خود را پس او امیر است بر کسانی که همراه او هستند ; ‹ 1612 › و اگر تکذیب نکند نفس خود را پس تو امیر هستی بر آنچه خالد بر اوست ، بعد از آن نزع کن عمامه خالد را از سرش ، و مقاسمه کن مال او را به دو نصف ، و هرگاه این حکم به خالد رسید - حسب عادت قدیم خود - زبان به توهین و تهجین و سبّ و شتم خلافت مآب گشاد ، و جمع بین التحقیرین نموده ، یعنی گفته که : کرد این حرکت را اُعیسر ابن حنتمه ، همیشه خواهد بود چنین .
و خالد درباره عمل به احد الشقّین - که خلافت مآب در آن تخییرش داده بود - مشورت با خواهر معظّمه خود نموده ، او به سبب مزید فراست و فطانت به حقیقت تزویر ضمیر منیر خلیفه نحریر پی برد ، یعنی قسم شرعی یاد کرده به خالد گفت که : دوستی نخواهد کرد با تو عمر گاهی ، و اراده
ص : 323
نمی کند عمر مگر این که تکذیب کنی نفس خود را پس معزول کند تو را ; خالد به استماع این کلام متانت نظام - که عقل و دانش از آن توده توده میبارد - ضبط نفس نتوانسته ، تقبیل سر آن مکرمه نمود ، و از تکذیب و تفضیح خود - که خلافت مآب به تطمیع و تخدیع ایقاع آن صحابی رفیع [ ! ] در آن خواسته بودند - باز آمد ، و به ابوعبیده پیغام فرستاد که : من تکذیب نفس خود نمیکنم هرگز ، بیا و مقاسمه مال من بکن ، پس ابوعبیده مقاسمه مال او کرد تا آنکه بگرفت یک نعل را و داد خالد را یک نعل ! پس مردم در این باب تکلم کردند و گفتند که : قسم به خدا این حرکت عداوت است ، و صحابه را هم این حرکت عمری خوش نیامد .
و از این روایت فوائد عدیده بر متأمل بصیر ظاهر است ، و حقیقت تدین و تورع صحابه از آن باهر ! و به هر حال خلاص خلافت مآب از طعن غیر ممکن [ است ] .
ونیز از آخر این عبارت ظاهر است که هرگاه به سوی (1) خالد ، بلال بن حمامه ایستاد و خواست که خالد را به عمامه او ببندد ، خالد بلال بن حمامه را به دشنام نواخت چنانچه لفظ : ( ونال منه ) بر آن دلالت واضحه دارد ، و ظاهر است که ابن حمامه عقل خالد به عمامه حسب ارشاد با سداد خلافت مآب خواسته بود ، پس امتناع از این عقل و مقابله امتثال به سبّ و شتم آن صاحب
ص : 324
فضل ، دلیل نهایت اهانتِ خلافت مآب و برهان صریح بر خروج خالد از جمله اصحاب اطیاب و دخول در زمره زنادقه اقشاب است !
و شنائع و قبائح و فضائح سبّ صحابه بهتر از حضرات سنیه که تقریر میتوان کرد ؟ !
و بلال بن رماح حاوی فضل و صلاح و از اکابر صحابه و اماثل اصحاب نبل و فلاح بوده ، چنانچه ابن حجر عسقلانی در “ اصابه “ گفته :
بلال بن رباح الحبشی المؤذن ، وهو بلال بن حمامة ، وهی أُمّه (1) ، اشتراه أبو بکر الصدیق من المشرکین لمّا کانوا یعذّبونه علی التوحید ، فأعتقه ، فلزم النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وأذّن له ، وشهد [ معه ] (2) جمیع المشاهد وآخی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم بینه بین أبی عبیدة بن الجراح ، ثم خرج بلال بعد النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم مجاهداً إلی أن مات بالشام .
قال أبو نعیم : کان تِرب (3) أبی بکر ، وکان خازن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم .
وروی أبو إسحاق الجوزجانی - فی تاریخه ، من طریق منصور -
ص : 325
عن مجاهد ، ‹ 1613 › قال : قال عمار : کلٌ قد قال ما أرادوا - یعنی المشرکین - غیر بلال ، ومناقبه کثیرة مشهورة (1) .
پس سب و شتم چنین بزرگی - که حاوی این همه فضائل حمیده و مناقب جمیله بوده - چه قدرها شنیع و فظیع بوده باشد ، خصوصاً در این هنگام که آن بزرگ عمل به امر خلافت مآب خواسته ، و خالد ابا از آن کرده .
کمال عجب است که حضرات سنیه خالد را باوصف ارتکاب سب و شتم بلالِ باکمال - که مؤذن و خازن جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) بوده ، و حضرت ابی بکر او را خریده آزاد فرموده ، و در جمیع مشاهد نبویه حاضر گردیده ، و مؤاخات او با ابوعبیده امین امت ! - علی ما یروونه - واقع شده ، و انواع شدائد عذاب و عقاب از دست مشرکین اقشاب کشیده ، و مثل دیگر صحابه حسب اراده مشرکین به کلمات توهین اسلام متکلم نگردیده ، و فضائل و مناقب او به حدّ شهرت و کثرت رسیده - از اجله و اکابر مقتدایان و ممدوحان و مقبولان گردانند ، و اصلا حرف شکایت و نکایت بر زبان نیارند ! و حال آنکه در ثبوت این فضائل نزد خالد اصلا جای کلام نبوده .
و بر اهل حق به سبب طعن و تشنیعشان بر آن صحابه - که هرگز مقبولیت شان نزد اهل حق مسلّم نیست - تضلیل و تکفیر کنند و انواع هفوات
ص : 326
بر زبان آورده ، در حقیقت در تضلیل و تکفیر مثل خالد و دیگر صحابه طاعنین و سابّین (1) صحابه کوشند .
و ابن کثیر در “ تاریخ “ خود گفته :
وذکر [ سلمة عن محمد ] (2) ابن إسحاق : إن عمر إنّما عزل خالداً بکلام بلغه عنه ، ولِما کان من أمر مالک بن نویرة ، [ وما کان یعتمده فی حربه ، و ] (3) قال : لا یلی لی عملا أبداً ، وکتب عمر إلی أبی عبیدة : إن أکذب خالد نفسه فهو أمیر علی ما کان علیه ، وإن لم یکذّب نفسه فهو معزول ، فانتزع عمامته عن رأسه ، وقاسمه ماله نصفین ، فلمّا قال أبو عبیدة لخالد ذلک قال له خالد : أمهلنی حتّی أستشیر أُختی ، فذهب إلی أُخته فاطمة - وکانت تحت الحرث بن هشام - فاستشارها فی ذلک ، فقالت له : إن عمر لا یحبّک أبداً ، وإنه سیعزلک وإن أکذبتَ نفسک ، فقال لها : صدقت والله ! فقاسمه أبوعبیدة ماله حتّی أخذ أحد نعلیه وترک له الآخر ، وخالد یقول : سمعاً وطاعة لأمیرالمؤمنین (4) .
ص : 327
از این روایت هم ظاهر است که خلافت مآب خالد را به سبب کلامی که به او رسیده و به سبب واقعه مالک بن نویره معزول ساخت ، و ارشاد کرد که : والی نخواهد شد برای من عملی را گاهی ، و به ابوعبیده نوشت که : اگر تکذیب کند خالد نفس خود را پس او امیر است بر آنچه امیر بود ، و اگر تکذیب نفس خود نکند پس او معزول است ، پس نزع کن عمامه او را از سرش و مقاسمه کن مال او را به دو نصف .
و از اینجا فسق خالد و عدم صلاحیت او برای خلافت به وجوه عدیده ظاهر است ، واعجباه ! که خلافت مآب خالد را لایق ولایت جزئیه برای خود ندانسته ، و برای تمام امت نبوی خلافت او پسندیده ، ( إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ ) ! (1) و از اطلاع خواهر خالد (2) بر اراده خلافت مآب و تصدیق خالد او را در این باب و قبول قیاسش به تقبیل رأسش ‹ 1614 › - که در این روایت و دیگر روایات مسطور است - بطلان دعوی عدم امکان اطلاع بر اراده کسی - که مخاطب و کابلی بر آن جسارت کرده اند (3) ، و سابقاً بطلان آن به اوضح بیان گذشته - نیز ظاهر است .
ص : 328
و ابوجعفر محمد بن جریر طبری در “ تاریخ “ خود گفته :
وأمّا ابن إسحاق ; فإنه قال - فی أمر خالد وعزل عمر إیاه - ما حدّثنا محمد بن حمید ، قال : حدّثنا سلمة عنه ، قال : إنّما نزع عمر خالداً فی کلام کان خالد تکلّم به - فیما یزعمون - ، ولم یزل عمر علیه ساخطاً ، ولأمره کارهاً فی زمان أبی بکر کلّه لوقعته بابن نویرة ، وما کان یعمل فی حربه ، فلمّا استخلف عمر کان أول ما تکلّم به عزله ، فقال : لا یلی لی عملا أبداً . . فکتب عمر إلی أبی عبیدة : إن خالد أکذب نفسه فهو أمیر علی ما هو علیه ، وإن هو لم یکذّب نفسه فأنت الأمیر علی ما هو علیه . . ثم انزع عمامته عن رأسه ، وقاسمه ماله نصفین ، فلمّا ذکر أبو عبیدة ذلک لخالد قال : أنظرنی أستشیر أُختی فی أمری ، ففعل أبو عبیدة ذلک ، فدخل خالد علی أُخته فاطمة بنت الولید - وکانت عند الحارث بن هشام - فذکر لها ذلک ، فقالت : والله لا یحبّک [ عمر ] (1) أبداً ، وما یرید إلاّ أن تکذّب نفسک ثمّ ینزعک ، فقبّل رأسها (2) وقال لها : صدقت والله فتمّ علی أمره (3) ، وأبی أن یکذّب نفسه ، فقام بلال
ص : 329
مولی أبی بکر إلی أبی عبیدة ، فقال : ما أُمرتَ به فی خالد ؟ قال : أُمرتُ أن أنزع عمامته وأقاسمه ماله ، فقاسمه ماله حتّی بقیت نعلاه ، فقال : أبو عبیدة : إن هذا لا یصلح إلاّ بهذا ، [ فقال خالد : أجل ، ما أنا بالذی أعصی أمیر المؤمنین ، فاصنع ما بدا لک ] (1) ، فأخذ نعله فأعطاه نعلاً (2) ، ثمّ قدم خالد علی عمر المدینه حین عزله (3) .
و در “ انسان العیون فی سیرة الأمین المأمون “ تصنیف علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی مذکور است :
قیل : وأصل العداوة بین خالد وبین سیدنا عمر - علی ما حکاه الشعبی - : أنهما - وهما غلامان - تصارعا وکان خالد أقوی (4) ، فکسر خالد ساق عمر ، فعولجت (5) وجبرت ، ولمّا ولی سیدنا عمر . . . علی الخلافة أول شیء بدأ به عزل خالد لما تقدّم ، وقال : لا یلی لی عملا أبداً ، وقیل : لکلام بلغه عنه .
وفی روایة : أرسل (6) إلی أبی عبیدة : إن أکذب خالد نفسه
ص : 330
فهو أمیر علی ما کان علیه ، وإن لم یکذّب نفسه فهو معزول ، فانزع عمامته ، وقاسمه ماله نصفین ، فلم یکذّب نفسه ، فقاسمه أبو عبیدة ماله حتّی إحدی نعلیه وترک له الأُخری ، وخالد یقول : سمعاً وطاعة لأمیرالمؤمنین (1) .
و نیز در “ انسان العیون “ مسطور است :
وبلغه - یعنی عمر - أن خالداً أعطی الأشعث بن قیس عشرة آلاف درهم ، وقد قصده ابتغاء إحسانه ، فأرسل لأبی عبیدة : أن یصعد المنبر ، ویوقف خالداً بین یدیه ، وینزع عمامته وقلنسوته ، ویقیده بعمامته ; لأن العشرة آلاف إن کان دفعها من ماله فهو سرف ، وإن کان من مال المسلمین فهی خیانة .
فلمّا قدم خالد . . . علی عمر . . . قال له : من أین هذا الیسار الذی تجیز منه بعشرة آلاف ؟
فقال : من الأنفال والسُهمان (2) .
قال : مازاد علی الستین ألفاً فهو لک ، ثم قوّم أمواله وعروضه وأخذ منه عشرین ألفاً ، ثم قال له : والله ‹ 1615 › إنک لعلیّ لکریم ، وإنک لحبیب ، ولا تعمل لی بعد الیوم علی شیء ، وکتب . . . إلی
ص : 331
الأمصار : إنی لم أعزل خالداً عن مبحلة ولا خیانة ، ولکن الناس فتنوا به ، فأحببت أن تعلموا أن الله هو الصانع . . أی وإن نصر خالد علی من قاتله من المشرکین لیس بقوته ولا بشجاعته بل بفضل الله (1) .
از این عبارت ظاهر است که خلافت مآب به سبب دادن خالد ده هزار درهم به اشعث بن قیس غضبناک شد ، و ابوعبیده را مأمور به اهانت و توهین و تفضیح او به ایستاده کردنش روبروی خود و نزع عمامه و کلاهش و قید کردنش به عمامه او فرمود ; و این حکم محکم را به برهان ساطع مبرهن ساخت ، یعنی ارشاد کرد که : اگر این ده هزار درهم از مالش داده پس این اسراف است ، و اگر از مال مسلمین است پس آن خیانت است ، خلاصه آنکه فسق و خروج از صلاح و رشاد و انهماک در فساد به هر حال ثابت و به این سبب لایق ولایت جزئیه نیست ، فضلا عن الخلافة العامة .
و خلافت مآب به سبب مزید انهماک در تدین و تورع و سیاست اکتفا بر این همه تفضیح و تقبیح غائبانه خالد نفرموده ، و شفای غیظش به آن حاصل نشده ، بلکه هرگاه خالد حاضر شد باز توبیخ و سرزنش او آغاز نهاد ، و ارشاد کرد که : از کجاست این توانگری که میدهی از آن ده هزار درهم ؟
ص : 332
پس خالد گفت که : این یسار (1) از انفال (2) و سُهمان (3) است ، لکن خلافت مآب گوش به این احتیال و جواب سؤال شدید الاشکال نداد ، و به هر حال خالد را مستوجب مؤاخذه و نکال و عذاب و وبال دانسته ، تقویم عروض (4) و اموال آن صحابی با اجلال نموده ، و بیست هزار درهم از او گرفته فسق و فجورش به غایت وضوح ظاهر ساخت .
و از طرائف آن است که با این همه تفضیح و تقبیح خالد و هتک حرمتش و اخذ مالش ، رنگ تزویر غریب ریخته که :
اولا : تسلیت زبانی خالد - که در حقیقت از قبیل نمک بر جراحت پاشیدن بود - آغاز نهاد که به او ارشاد کرد که : به درستی که تو علیّ کریم هستی ، و به درستی که تو حبیب هستی .
مگر با وصف این تسلیه هم باز از ایلام او به نفی عمل او بعد الیوم برای حضرتش بر چیزی باز نیامدند ، و به یأس دائمی او را مبتلا ساختند .
و ثانیاً (5) : به شهرها نوشت که : من معزول نکردم خالد را به سبب بخل و
ص : 333
خیانت ، ولکن مردم مفتون شدند به او ، پس دوست داشتم که بدانید که به تحقیق که خدای تعالی هست صانع ، یعنی نصر خالد به قوت و شجاعت او نیست بلکه به فضل خدا است .
وشاه ولی الله والد ماجد مخاطب هم قصه عزل خالد و اهانت و تفضیح او را از مناقب و مآثر خلافت مآب شمرده ، چنانچه در “ ازالة الخفا “ گفته :
دیگر خالد بن ولید شاعری را بر مدیح خود ده هزار درهم صله داد ، و چون رسم فاسد بود گوارای طبیعت حضرت فاروق نیفتاد ، خالد را از حکومت قنسرین معزول ساخته ، در مدینه نشاند ، و إلی آخر العمر او را به حکومتی نامزد نکرد ، برای ابوعبیده نوشته فرستاد که : او را از قنسرین به نزد خود خواند ، و در محضر اعیان لشکر ایستاده نماید ، و بفرماید که : عمامه را از سرش بردارند ، و به همان عمامه مقید سازند ، بعد از آن استفسار کنند که این ده هزار را از چه مکان صرف کرده است ، اگر از بیت المال یا از دفن جاهلیت برآمد خیانت کرده باشد ، و اگر از مال خود عطا نمود به اسراف کار فرمود . ‹ 1616 › بالجمله ; همچنان به عمل آوردند که مأمور شده بودند .
تحفه تر آنکه خالد با این همه جلادتی که داشت بر این ماجرا به چون و چرا مجال دم زدن ندید ، و دیگر لشکریان و اُمرا از دید این معامله نیز بد دل نشدند ، و این از خصایص صولت حضرت فاروق بوده است و بعد اللتیا و التی به اُمرای امصار نوشت که : عزل خالد نه به جهت خیانتی از وی بوده
ص : 334
است ، بلکه برای آنکه به خاطر او چنان خطور کرده بود که این فتوح به دستیاری او و قوت او ظهور نمود ، وإن الأمر کلّه لله . (1) انتهی .
محتجب نماند که از این عبارت ظاهر است که خلافت مآب به امرای امصار هر چند برائت خالد از خیانت نوشت لکن ضغت علی إباله اینکه تصریح فرمود به آنکه : به خاطر او - یعنی خالد - چنان خطور کرده بود که این فتوح به دستیاری و قوت او ظهور نموده ، وإن الأمر کلّه لله ، پس در این ارشاد باسداد از تفسیق و تفضیح درگذشته ، فساد اعتقادش ظاهر فرموده که کار ادنی مسلمی نیست که نصر و فتح را منسوب به قوت انسان ضعیف البنیان داند نه از جانب ایزد منّان !
و نیز از اطلاع خلافت مآب بر این شنیعه که در خاطر خالد خطور کرده بطلان دعوی عدم امکان اطلاع حال قلب کسی که مخاطب به آن در تبرئه خلافت مآب دست زده و کابلی هم به آن متشبث گردیده نهایت ظاهر است (2) .
و ابن حجر عسقلانی در “ اصابه “ در ترجمه خالد گفته :
وکان سبب عزل عمر خالداً ما ذکره الزبیر بن بکّار ، قال : کان خالد إذا صار إلیه المال قسّمه فی أهل الغنائم ، ولم یرفع إلی
ص : 335
أبی بکر حساباً ، وکان فیه تقدّم علی أبی بکر ، یفعل أشیاءً لا یراها أبو بکر ، أقدم علی قتل مالک بن نویرة ، ونکح امرأته ، فکره ذلک أبو بکر ، وعرض الدیة علی متمّم بن نویرة ، وأمر خالداً بطلاق امرأة مالک ، ولم یر أن یعزله ، وکان عمر ینکر هذا وشبهه علی خالد ، وکان أمیراً عند أبی بکر بعثه إلی طلیحة فهزم طلیحة ومن معه ، ثمّ مضی إلی مسیلمة ، فقتل الله مسیلمة .
قال الزبیر : وحدّثنی محمد بن مسلم ، عن مالک بن أنس ، قال : قال عمر لأبی بکر : أُکتب إلی خالد لا یعطی شیئاً إلاّ بأمرک . . فکتب إلیه بذلک ، فأجابه خالد : إما أن تدعنی وعملی وإلاّ فشأنک (1) بعملک . . فأشار علیه عمر بعزله ، فقال أبو بکر : فمن یجزی (2) عنّی جزاء خالد ؟ ! قال عمر : أنا ، قال : فأنت فتجهّز ، [ فتجهّز ] (3) عمر حتّی أنیخ (4) الظهر (5) فی الدار ، فمشی أصحاب النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إلی أبی بکر فقالوا : ما شأن عمر
ص : 336
یخرج وأنت محتاج إلیه ؟ ! وما بالک عزلت خالداً وقد کفاک ؟ ! قال : فما أصنع ؟ قالوا : تعزم علی عمر فیقیم ، وتکتب إلی خالد فیقم علی عمله ، ففعل ، فلمّا قبل (1) عمر کتب إلی خالد أن لا تعطی شاة ولا بعیراً إلاّ بأمری ، فکتب إلیه خالد بمثل ما کتب إلی أبی بکر ، فقال عمر : ما صدقت الله إن کنت أشرت علی أبی بکر بأمر فلم أنفذه ، فعزله ، ثمّ کان یدعوه إلی أن یعمل ، فیأبی إلاّ أن یخلّیه یفعل ما شاء ، فیأبی عمر . ‹ 1617 › قال مالک : وکان عمر یشبّه خالداً . . فذکر القصة التی ستأتی فی ترجمة علقمة بن علابة (2) .
قال الزبیر : ولمّا حضرت خالداً الوفاة أوصی إلی عمر ، فتولّی عمر وصیته ، وسمع راجزاً یذکر خالداً ، فقال : رحم الله خالداً ، فقال له طلحة (3) بن عبید الله :
لا أعرفنک بعد الموت تندبنی * وفی حیاتی مازوّدتنی زادی فقال عمر : إنی ما عتبت علی خالد إلاّ فی تقدّمه ، وما کان یصنع فی المال (4) (5) .
ص : 337
ص : 338
ص : 339
ص : 340
از این عبارت ظاهر است که : سبب عزل عمر خالد را آن بود که خالد مال را برای خود تقسیم میکرد و به سوی ابی بکر حساب نمیفرستاد ، و تقدم بر ابی بکر میکرد و امور منکره خلاف رأی ابی بکر به عمل میآورد که از جمله آن قتل مالک بن نویره و نکاح زوجه اش بود ; و ابوبکر از آن کاره و ناخوش بود و به همین سبب ابوبکر عرض دیه بر متمّم بن نویره نمود و امر کرد خالد را به طلاق زوجه مالک ، و عمر انکار میکرد این را و شبه آن را .
فلله الحمد که از اینجا هم کمال بطلان تسویلات مخاطب و اسلاف او برای تصویب فعل خالد ظاهر شد ، و واضح گردید که آن حسب رأی خود خلیفه اول و خلیفه ثانی بی اصل محض است .
و از روایت مالک بن انس - که زبیر بن بکّار نقل کرده - ظاهر است که : خالد خلاف رأی خلیفه اول و ثانی تصرف ناحق در اموال میکرد تا آنکه خلیفه ثانی او را عزل کرد ، و هرگاه خلیفه ثانی بعد موت خالد رحمت بر خالد فرستاد طلحة بن عبیدالله شعری خواند که غرض از آن تبیین این معنا است که : خلیفه ثانی در حال حیات خالد منغض و مکدّر از او بود و به راه
ص : 341
مخالفت و عناد با او رفته و به اعانت او نپرداخته ، و بعد موت او به ریا و تصنع گریه و زاری و جزع و بی قراری آغاز نهاده ، اظهار التفات خود به او برای رفع بدنامی نموده .
و شیخ علی بن ابراهیم بن احمد بن علی - الملقب : نورالدین الحلبی - در “ انسان العیون فی سیرة الأمین المأمون “ گفته :
ولمّا ولی سیدنا عمر . . . أرسل البرید بعزل خالد وولایة أبی عبیدة بن الجرّاح علی العسکر ، فجاء البرید وقد التحم القتال بین المسلمین والروم ، فأخذته خیول المسلمین وسألوه عن الخبر ، فلم یخبرهم إلاّ بخیر وسلامة ، وأخبرهم عن إمداد یجیء إلیهم ، وأخفی موت أبی بکر . . . وتأمیر أبی عبیدة ، فأتوا به إلی خالد بن الولید . . . ، فأسرّ إلیه موت أبی بکر وولایة عمر . . . ، وأخبره بما أخبر به الجند ، فاستحسن ذلک منه ، وأخذ الکتاب فجعله فی کنانته ، وخاف - إن هو أظهر ذلک - یتخاذل العسکر ، ثمّ لمّا هزم الله الروم ، وجمعوا الغنائم ، ودفنوا قتلی المسلمین ، وقد بلغوا ثلاثة آلاف ، دفع خالد . . . الکتاب إلی أبی عبیدة . . . ، فتولّی أبو عبیدة ، ثمّ بعث ‹ 1618 › أبو عبیدة أبا جندل . . . بشیراً إلی سیدنا عمر . . . بالفتح علی المسلمین ، ولمّا عزل سیدنا عمر . . . خالد بن الولید وولّی أبا عبیدة خطب الناس ، وقال : إنی أعتذر إلیکم من خالد بن الولید إنی نزعته وأثبت أبا عبیدة الجرّاح . . فقام
ص : 342
إلیه عمرو بن حفص - وهو ابن عمّ خالد بن الولید وابن عمّ سیدنا عمر - فقال : والله ما عدلت - یا عمر ! - لقد نزعت عاملا استعمله رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وغمدت سیفاً سلّه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، ولقد قطعت الرحم ، وحسدت (1) ابن العمّ !
فقال عمر . . . : إنک قریب القرابة ، وحدیث السنّ ، غضبت لابن عمّک (2) .
از این عبارت ظاهر است که : هرگاه خلیفه ثانی خالد را معزول ساخت ، خطبه خواند و معذرت از عزلش به سوی حاضرین آغاز نهاد ، پس عمرو بن حفص را یارای ضبط نماند و از فظاظت و غلظت خلافت مآب نترسید ، و صراحتاً نفی عدل از جنابش نموده ، جور و عدوان آن عادل زمان ! ثابت نمود که قسم شرعی بر نفی عدل یاد کرده ، و به نزع عامل رسول خدا و در نیام کردن سیف مسلول آن حضرت - علی زعمه ! - مخالفت و معاندت خلافت مآب با جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) واضح ساخت ، و نیز قطع رحم و حسد ابن عم بر او ثابت کرد .
پس تخلیص خلافت مآب از طعن به هر حال امکان ندارد خواه تبرئه خالد از استحقاق عزل و ثبوت خیانت و جرم - حسب افاده خود
ص : 343
خلافت مآب ، کما سبق - نمایند که در این صورت این همه امور که عمرو بن حفص بیان کرده و تفصیل آن مفضی به مزید تفضیح است - خصوصاً نظر به خرافات و اغراقات حضرات سنیه در تبجیل و تعظیم صحابه - بر ذمّه خلافت مآب ثابت میگردد ، بلکه سعی جنابش در برهم ساختن تأیید اسلام و انهماک جنابش در حمایت کفار و معاندین اشرار ثابت میگردد .
و اگر خالد را خائن و فاسق دانند باز هم خلافت مآب به تجویز خلافت (1) برای چنین ناکسی مطعون میشود .
و محمد بن عمر واقدی - که نبذی از فضائل او سابقاً شنیدی (2) ، و شیخ عبدالحق دهلوی در “ شرح مشکاة “ در ذکر حدیث غدیر او را به آسمان برین رسانیده ، یعنی او را از اهل حفظ و اتقان که در طلب حدیث طواف بلاد و سیر امصار کرده اند گرفته ، و همپایه بخاری و مسلم گردانیده ، و به محض عدم نقل او و امثالش حدیث غدیر را قدح در تواتر آن خواسته (3) - در کتاب “ فتوح شام “ گفته :
ص : 344
إن عمر . . . کتب کتاباً إلی أبی عبیدة یقول : قد ولّیتک علی الشام ، وجعلتک أمیر جیوش المسلمین ، وعزلت خالداً ، والسلام .
ثمّ سلّم الکتاب إلی عبد الله بن قرط ، وأقام قلقاً إلی ما یرد إلیه من أمر المسلمین .
قال : حدّثنی عاصم بن عمر ، قال : لمّا ولی عمر أُمور المسلمین صرَف همته إلی الشام .
قال : حدّثنی رافع ‹ 1619 › بن عمیرة السکسکی ، قال : حدّثنی یونس بن عبد الأعلی - قراءةً علیه بجامع الکوفة - ، قال : أخبرنی عبد الله بن سالم الثقفی ، عن أشیاخه الثقات ، قال : ولمّا کان اللیلة التی مات فیها أبو بکر الصدیق . . . رأی عبد الرحمن بن عوف الزهری . . . رؤیا ، فقصّها علی عمر بن الخطاب یوم بویع ، فإذا رؤیاه التی رآها عمر تلک اللیلة بعینها ، قال : رأیت بعینی دمشق والمسلمون حولها ، وکأنّی أسمع تکبیرهم فی أُذنی ، وعند تکبیرهم وزحفهم رأیت حصناً قد ساخ فی الأرض حتّی لم أر منه شیئاً ، ورأیت خالداً وقد دخلها بالسیف ، وکان ناراً أمامه ، ثمّ رأیت کأنّ ماءً قد وقع علی النار ، فانطفت ، فقال علی ( رضی الله عنه ) [ ( علیه السلام ) ] : أبشر ، فإن دمشق فتحت یومک هذا إن شاء الله تعالی .
وبعد أیام قدم عقبة بن عامر الجهنی - صاحب رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم - ومعه کتاب الفتح والبشارة ، فلمّا رآه
ص : 345
عمر قال له : یابن عامر ! کم عهدک من الشام ؟ قال : من یوم الجمعة ، وهذا یوم الجمعة ، ومازلت أمسح علی الخفین منذ خرجت . قال : أصبت السنة ، فما معک من الخبر ؟ قال : خیر وبشارة ، فإنی سأذکرها بین یدی الصدیق ، فقال عمر : قبض - والله ! - حمیداً وصار إلی ربّ کریم ، وقلّدها عمر الضعیف فی جسمه ، فإن عدل فیها نجا ، وإن ترک أو فرّط هلک .
قال عقبة بن عامر : فبکیت ، وترحّمت علی أبی بکر ، ثمّ أخرجت الکتاب ، ودفعته إلی عمر ، فلمّا قرأه سرّاً کتم الأمر إلی وقت صلاة (1) الجمعة ، فلمّا خطب وصلّی ، رقی المنبر ، واجتمع المسلمون إلیه ، وقرأ علیهم کتاب فتح دمشق ، فضجّ المسلمون بالتکبیر وفرحوا ، ثمّ نزل عمر من المنبر .
قال عقبة بن عامر : فلمّا نزل من المنبر کتب إلی أبی عبیدة یولّیه وعزل خالداً ، ثمّ سلّم إلیّ الکتاب ، وأمرنی بالرجوع إلی دمشق ، قال : فرجعت إلی دمشق ، فوجدت خالداً قد سری خلف توماء (2) (3) وهربیس (4) ، فدفعت الکتاب إلی أبی عبیدة ، فقرأه
ص : 346
سرّا عن المسلمین ، ولم یخبر أحداً بموت أبی بکر ، وکتم عزل خالد وتولیته علی المسلمین حتّی ورد خالد من السریة ، وکتب الکتاب بفتح المسلمین دمشق ، ونصرهم علی عدوّهم ، وبما ملکوا من غنیمة مرج (1) الدیباج وإطلاق ابنة هرقل ، وسلّم الکتاب إلی عبد الله بن قرط ، فلمّا ورد به علی عمر وقرأ عنوان الکتاب : من خالد بن الولید المخزومی إلی أبی بکر الصدیق ، أنکر الأمر ، ورجعت سمرته إلی البیاض ، فقال : یا ابن قرط ! ما علم المسلمون بموت أبی بکر الصدیق ولا بولایتی علیهم أبا عبیدة ؟ قال : لا ، فغضب وجمع الناس إلیه ، وقام علی المنبر ، وقرأ علی المسلمین ما فتح الله علی المسلمین من غنیمة مرج الدیباج ، فضجّ
ص : 347
المسلمون ‹ 1620 › بالفرح والسرور والدعاء لإخوانهم ، ثمّ قال عمر : أیها الناس ! إنی أمّرت أبا عبیدة الرجل الأمین ، وقد رأیته لذلک أهلا ، وقد عزلت خالداً عن إمارته ، فقال رجل من بنی مخزوم : أتعزل رجلاً (1) أشهر الله بیده سیفاً ناطفاً ، وجعله دافعاً للمشرکین ، وقد قیل لأبی بکر : اعزله ! فقال : لا أعزل سیفاً سلّه الله ونصر به دینه ، وإن الله لا یعذرک ولا المسلمون إن أنت غمدت سیف الله وعزلت أمیراً أمّره الله ، لقد قطعت الرحم وحسدت ابن العمّ !
ثمّ سکت الرجل ، ثمّ نظر عمر إلی المخزومی ، فرآه غلاماً حدث السنّ ، فقال : شاب حدث السنّ غضب لابن عمّه ، ثمّ نزل من المنبر ، وأخذ الکتاب تلک اللیلة تحت فراشه ، وجعل یؤامر نفسه فی عزل خالد ، فلمّا کان من الغد صلّی بالناس صلاة الفجر ، وقام فرقی المنبر ، وحمد الله وأثنی علیه ، وذکر الرسول وصلّی علیه ، وترحّم علی أبی بکر الصدیق . . . ثمّ قال : أیها الناس ! إنی قد حملت أمانة ، والأمانة عظیمة ، وإنی راع ، وکلّ راع مسؤول عن رعیته ، وقد حبّب الله إلیّ صلاحکم ، والنظر فی معاشکم ، وما یقربّکم إلی ربّکم ، فأنا وأنتم ومن حضر فی هذا البلد ، فإنی سمعت
ص : 348
رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : من صبر علی بلائها ، وشدّتها کنت له شهیداً وشفیعاً یوم القیامة .
وبلادکم بلاد لا زرع فیها ولا ضرع إلاّ ما أُتی به علی الإبل من مسیرة شهر ، وقد وعدنا الله غنائم کثیرة ، وإنی أرید النصح للعامة والخاصة فی أداء الأمانة ، ولست جاعل أمانتی إلی من لیس لها بأهل ، ولکنی جاعلها إلی من یکون رغبته فی أداء الأمانة ، والتوفّر للمسلمین ، وإنی کرهت ولایة خالد ; لأن خالداً رجل فیه تبذیر للمال ، یعطی الشاعر إذا مدحه ، ویعطی الفارس إذا جاهد أمامه فوق ما یستحقه من حقه ، ولا یبقی من ذلک لفقراء المسلمین وضعفائهم شیئاً (1) ، وإنی قد نزعته ، وولّیت أبا عبیدة مکانه ، والله یعلم إنی ولّیت أمیناً ، فلا یقول قائلکم : عزل الرجل الشدید ، وولّی الرجل الأمین اللیّن السلس القیاد ، فالله معه لیسدّده ویعینه ، ثمّ نزل من المنبر وأخذ جلد أدم (2) مقشور (3) ، وکتب إلی أبی عبیدة کتاباً یقول فیه :
ص : 349
بسم الله الرحمن الرحیم من عبد الله أمیر المؤمنین ، وأجیر المسلمین إلی أبی عبیدة عامر بن الجرّاح ، سلام علیکم ، فإنی أحمد الله الذی لا إله إلاّ هو ، وأُصلّی علی نبیّه محمد صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وقد ولّیتک علی أُمور المسلمین فلا تستحی ، فإن الله لا یستحیی من الحق شیئاً ، وإنی أُوصیک بتقوی الله تعالی الذی یبقی ویفنی ما سواه ، الذی استخرجک من الکفر إلی الإیمان ، ‹ 1621 › ومن الضلالة إلی الهدی ، وقد أمّرتک علی جند خالد ، فاقبض منه جنده وزله عن إمارته ، ولا تقد المسلمین إلی هلکة رجاء غنیمة ، ولا تبعث سریة إلی جمع کثیف ، ولا تقل : إنی أرجو لکم النصر ، فإن النصر مع التدبیر والثقة بالله تعالی .
وإیاک والتغریر وإلقاء المسلمین إلی الهلکة ، وغضّ عن الدنیا عینیک ، وأله عنّا قلبک ، وإیاک أن تهلک کما هلک من کان من قبلک ، فقد رأیتَ مصارعهم واختبرتَ سرائرهم ، وإنّما بینک وبین الآخرة سترٌ کالخمار ، وقد تقدّم إلیها سلفک ، وأنت منتظر رحیلا من دار مضت نضارتها ، وذهبت زهرتها ، فأحزم الناس الراحل منها إلی غیرها ویکون زاده التقوی ، وراع المسلمین ما استطعت .
وأمّا الحنطة والشعیر الذی قد وجدت فی دمشق ، وکثر فیها مشاجرتکم فهو للمسلمین ، وأمّا الذهب والفضة ففیه الخمس
ص : 350
والسهام ، وأمّا اختصامک أنت وخالد فی الصلح والفتح ; فالفتح بالصلح لا بالقتال ; لأنک أنت الوالی وصاحب الأمر ، وإن کان صلحک جری علی الحنطة أنها للروم فسلّمها إلیهم ، والسلام علیک وعلی جمیع المسلمین .
وأمّا سریة خالد خلف العدو إلی مرج الدیباج ; فإنه غرر بدماء المسلمین ، وکان بها سخیاً ! وابنة هرقل وهدیتها لأبیها بعد أسرها ، فذلک تفریط ، وقد کان یأخذ بها مالا کثیراً یرجع علی ضعفاء المسلمین .
ثمّ طوی الکتاب ، وختمه ، ودعا بعامر بن أبی وقّاص - أخی سعد - وسلّمه الکتاب ، وقال : انطلق به إلی دمشق ، وسلّمه لخالد ، ومره بجمع الناس إلیه ، وأخبره بموت أبی بکر ، وقل له : یقرأ الکتاب علی الناس ، ودعا بشدّاد بن أوس ، وصافحه ، وقال : انطلق صحبة عامر إلی الشام ، فإذا قرأ عامر الکتاب فَأْمُر الناس یبایعوک لتکون بیعتک بیعتی ، فانطلقا یجدّان فی السیر حتّی وردا دمشق ، والناس منتظرون أخبار أبی بکر وما یأمرهم به ، فلمّا أشرفا علی المسلمین - وقد طالت الأعناق إلیهما - فتبادروا الناس ، وفرحوا بقدومهما ، وأقبلا حتّی نزلا خیمة خالد ، وسلّما علیه ، وقال خالد : کیف ترکتما الخلیفة أبا بکر ؟ قال له عامر : ترکته بخیر ، یعنی عمر ، ومعی کتابه ، وإنه أمرنی أقرأه علی الناس ، فأمرهم
ص : 351
بالاجتماع ، فاستنکر خالد ذلک ، واستراب الأمر ، وجمع المسلمین إلیه ، وقام عامر بن أبی وقاص وقرأ الکتاب ، فلمّا انتهی إلی وفاة أبی بکر ضجّوا الناس ضجّة عظیمة بالبکاء والنحیب ، وبکی خالد ، وقال : إن کان أبو بکر قد قبض فقد تولّی عمر ، والسمع والطاعة لعمر ، والله ما کان علی الأرض أحبّ إلیّ من ولایة أبی بکر ولا أبغض إلیّ من ولایة عمر ! والسمع والطاعة لله ولعمر وما به أمر ، وقرأ الکتاب إلی آخره ، ‹ 1622 › فلمّا سمعه الناس ، وفیه الأمر بالمبایعة لشدّاد بن أوس عوضاً من أمیر المؤمنین ، عندها قاموا الناس إلی شدّاد بن أوس وبایعوه ، فکانت بیعته بدمشق لثلاث لیال خلت من شعبان سنة ثلاث عشرة من الهجرة (1) .
از این عبارت ظاهر است که عبدالرحمن بن عوف در شبی که ابوبکر وفات کرد خوابی دید که عمر بعینه همان خواب [ را ] دیده که تعبیرش فتح کردن خالد دمشق را بود ، چنانچه خواب خلافت مآب و عبدالرحمن صادق برآمد و خبر بشارت دمشق بر دست خالد ، عقبة بن عامر جهنی آورد و خلافت مآب کتاب این بشارت را اولاً سراً خواندند و کتمان آن به مصلحتی سانحه نمودند ، و هرگاه به مسجد (2) تشریف بردند و خطبه جمعه خواندند ،
ص : 352
ناچار این خبر را بیان فرمودند که به سبب آن مسلمین آواز تکبیر برداشتند و خوش گردیدند ، و خلافت مآب از منبر فرود آمده ، نامه عزل خالد و تولیت ابوعبیده نوشته ، به همین عقبة بن عامر سپردند و مأمور به رجوع فرمودند .
واعجباه ! که خلافت مآب به ظهور چنین فتح عظیم اسلام و حصول نکبت و خذلان کفار لئام که به سبب آن صحابه کبار و اعلام عالی فخار باکمال سرور و استبشار [ را ] دچار گردیدند ، هرگز فرحان و شادمان نمیگردد بلکه اولا به اسرار و کتمان آن میپردازد ، و هرگاه ظاهر میسازد باز هم سرور و فرح و حبور و مرح خود [ را ] - که به غرض اظهار صدق منام و ایهام کرامت و علوّ مقام خود باشد - ظاهر نمیسازد بلکه نهایت مکدّر و منغّص و ملول و رنجیده میگردد ، و عوض ثنا و مدح و تعظیم و تبجیل و اکرام و انعام ، به اهانت و تفضیح و تقبیح و ایذا و ایلام خالد والامقام میپردازد ، یعنی خط عزل او مینویسد و کتابت نکایت به مکافات این مژده و بشارت به دست عامل خبر فتح باهرالإنارة میفریسد (1) .
پس کمال دانشمندی حضرات اهل سنت است که از اهل حق خواهان مدح و تعظیم و تبجیل و تکریم خود خلافت مآب به سبب این فتح و امثال آن میباشند ! و نمیدانند که هرگاه نزد خلافت مآب اصل مباشر این فتح عظیم را - که خودشان آن را در رؤیای صادقه خود دیدند ، و عبدالرحمن بن عوف
ص : 353
را هم به تأیید جنابش در خواب به نظر آمد ، و حسب این روایت جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] قبل از رسیدن خبر این فتح به آن مسرور شد و تعبیر خواب عبدالرحمن به آن بیان فرمود ، و دیگر صحابه هم به استماع آن نهایت مسرور و محبور گردیدند - مستحق تعظیم و تبجیل و اکرام و لایق مدح و ثنا نمیداند ، بلکه در عوض این فتح او را معزول و به غلّ طلاق رجل مغلول میسازد (1) ، پس اهل حق چگونه خلافت مآب را به سبب این فتح و امثال آن لایق مدح و تعظیم داند ؟ ! و آن را دلیل قاطع برائت حضرتش از معایب و مثالب گردانند ؟ ! حال آنکه فروق عدیده در هر دو مقام متحقق است :
اول : آنکه خالد مباشر این فتح بود ، و خلافت مآب مباشر این فتح و دیگر فتوح نبودند ، پس هرگاه مباشر فتح مستوجب اکرام و انعام نباشد بلکه مستحق عزل و تفضیح گردد ، ‹ 1623 › پس غیر مباشر بالاولی - به مجرد حصول فتوح در زمانش ! - هرگز مستحق تعظیم و تبجیل نخواهد شد ، بلکه حسب عمل خلافت مآب لایق اهانت و عزل و قابل تفضیح و هزل !
دوم : آنکه حصول این فتح را خود خلافت مآب در منام دیده بودند ، پس کاش به رعایت آن تعظیم و تکریم خالد میکردند ، لکن جنابشان به مزید تنغصّ و تکدّر و عناد و بغض خالد مبالات به آن هم نکردند و در تفضیح و اهانت او کوشیدند ، پس اهل حق که اصلا چنین منامی بابت فتوح
ص : 354
خلافت مآب بر ذمه ایشان ثابت نیست چگونه مبالات از تفضیح خلافت مآب که در زمان جلالت نشان شان این فتح و امثالش واقع شده خواهند کرد ؟ !
سوم : آنکه فضائل و مناقب خالد نزد خلافت مآب محقق وثابت بود هم از قرآن و هم از ارشادات عامه و خاصه جناب سید الانس والجان ( صلی الله علیه وآله وسلم ) (1) و نزد اهل حق هیچ فضلی برای خلافت مآب ثابت نیست .
و نیز از این عبارت ظاهر است که هرگاه کتاب عزل خالد نزد ابوعبیده رسید ، چون خالد به قتال مشرکین رفته بود ، ابوعبیده به نظر خیرخواهی مسلمین خبر موت ابی بکر و عزل خالد و تولیت خود را اخفا کرد تا آنکه خالد از سریه بازگشت و کتابی متضمن خبر فتح دمشق و مالک شدن مسلمین غنیمت مرج دیباج را - که به برکت سعی او حاصل شده بود - نوشت و به دست عبدالله بن قرط نزد خلافت مآب فرستاد ، و رنگ چهره مبارک خلافت مآب به خواندن عنوان این کتاب متغیر شد که سمره به بیاض مبدل گردید ، و از ابن قرط پرسید که : آیا مسلمین ندانستند موت ابی بکر و والی کردن من ابوعبیده را بر ایشان ؟ ابن قرط گفت که : نه ، پس خلافت مآب غضبناک شد و مردم را جمع کرد و بر منبر تشریف فرما شد و بعد ذکر حصول فتح مسلمین و به دست آمدن غنیمت مرج دیباج که مسلمین به استماع آن دگرباره فریاد به سبب فرح و سرور برآوردند ، تولیت ابوعبیده و عزل خالد از
ص : 355
امارت او بیان فرمود تا آنکه مردی از بنی مخزوم به انکار و طعن و تشنیع بر خلافت مآب زبان گشاد و دادِ تفضیح جنابش داد که مخالفت و معاندت او با خدا و رسول و خلیفه رسول - به بیان بغض و عداوتش با کسی که حق تعالی به دستش سیف ناطف (1) برآورده ، و او را دافع مشرکین گردانیده ، و حضرت ابی بکر از عزلش ابا کرده و بودن او سیف مسلول خدا و ناصر دین او ظاهر کرده - ثابت نموده ، و به خلافت مآب گفته که : به درستی که خدای تعالی معذور نخواهد داشت تو را و نه معذور خواهند داشت مسلمین تو را اگر در نیام کردی سیف خدا را و عزل کردی امیری را که حاکم کرده او را خدای تعالی . و بر این همه اکتفا نکرد و تصریح کرد به آنکه : خلافت مآب قطع رحم نموده ، و حسد بر ابن عمّ خود - یعنی خالد - برده ، و خلافت مآب به جواب این همه تعییر و تحقیر و تندید و تهدید و تقبیح و تفضیح حرفی درست نتوانستند آراست ، چاره [ ای ] جز آن نیافتند که ارشاد کردند که : جوان نو سن است ‹ 1624 › غضب کرد برای ابن عمّ خود ، بعد از این از منبر فرود آمدند و کتاب خالد را پشت زیر فراش خود گردانیده مشغول مشورت با نفس مبارک در عزل خالد ماندند ، آخر کار ملهم به تصویب عزل خالد گردیدند که نماز صبح [ را ] با مردم خوانده بر منبر بر آمدند و حمد و ثنای الهی به جا آوردند و ذکر حضرت رسول خدا ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نموده درود و رحمت بر آن حضرت فرستادند
ص : 356
و ترحم بر ابی بکر هم نمودند ، و بعد از آن فرمودند که : ای مردم ! به درستی که من حمل کرده شدم امانت را و امانت عظیم است ، و به درستی که من راعی ام و هر راعی سؤال کرده خواهد شد از رعیت خود ، و به درستی که دوست گردانیده شده به سوی من صلاح شما و نظر در معاش شما و آنچه نزدیک کند شما را به سوی پروردگار شما ، پس منم و شما و کسانی که حاضرند در این شهر ، پس به درستی که من شنیدم رسول خدا صلی الله علیه [ وآله ] وسلم را که میفرمود : ( هر که صبر کند بر بلای آن - یعنی مدینه - و شدّت آن خواهم بود برای او گواه و شفیع روز قیامت ) و بلاد شما بلادی است که نیست زرع در آن و نه بستان مگر آنچه آورده شود بر شتران از راه یک ماه ، و به درستی که وعده کرده است ما را الله تعالی غنایم بسیار را ، و به درستی که من اراده میکنم نصیحت را برای عامه و خاصه در ادای امانت ، و نیستم گرداننده امانت خود به سوی کسی که نیست اهل برای آن ولکن من گرداننده امانت خود [ هست ] - م به سوی کسی که رغبت او در ادای امانت و زیاده مال برای مسلمین باشد ، و به درستی که من کراهت کردم ولایت خالد را ; زیرا که (1) خالد مردی است که در او اسراف است : میدهد شاعر را هرگاه مدح او میکند ، و میدهد سوار را هرگاه جهاد میکند روبروی او زیاده از آنچه استحقاق آن دارد از حق خود ، و باقی نمیدارد برای فقرای مسلمین و
ص : 357
ضعفایشان چیزی را ، و به درستی که من نزع کردم خالد را و والی کردم ابوعبیده را به جای او .
پس از این بیان بلاغت توأمان به کمال وضوح و عیان ثابت گردید که ولایت خالد را خلافت مآب نهایت شنیع و فظیع و قبیح و فضیح میدانست و بر جان خود از سؤال ایزد متعال میترسید ، ولایت او را مخالف ادای امانت و عین غشّ و خیانت و مخالف محبت صلاح مسلمین و نظر در معاششان و مخالف مقرباتشان به سوی خالق کائنات میدانست در صورت تولیت خالد ، و نصح عامه و خاصه [ را ] در ادای امانت بر باد مییافت ، و [ نه ] خالد را قابل وضع امانت نزدش انگاشت و نه او را راغب در ادای امانت و زیاده مال برای مسلمین میپنداشت ، و آخر کار پرده از کنایه و اشاره انداخته به تصریح صریح به تبذیر خالد و اعطای غیر مستحقین و اتلاف (1) حقوق مسلمین بیان کرد ، به این سبب فسق و جور و عدوان و حیف خالد به کمال وضوح ظاهر کرد ، بلکه جور [ و ] ظلم [ و ] حیف ابی بکر و رضای او [ را ] به خیانت و غشّ مسلمین و ترک نصح عامه و خاصه و اتلاف حقوق مؤمنین و رضای به اعطای غیر مستحقین به نهایت ظهور ثابت ساخت ، و در حقیقت کمال بطلان خلافت اول بلکه فساد خلافت خود هم که مبنی بر آن بود بیان کرده ،
ص : 358
فلله درّه [ و ] علیه أجره (1) . ‹ 1625 › و از کتاب خلافت مآب که به ابوعبیده نوشتند ظاهر است که : جنابشان رفتن خالد را به سوی مرج دیباج برای قتال مشرکین - که در آن هم خالد مظفر و منصور گردید و غنیمت فراوان برای مسلمین حاصل کرد ، خود خلافت مآب بر منبر ایستاده خبر این فتح و حصول این غنیمت را بیان فرمودند ، و مسلمین فریاد - به سبب مزید فرح و سرور - برآورده ، دعا برای برادران خود کرده - نپسندیدند ، بلکه در ذمّ و عیب و توهین و تهجین آن گوی مسابقت ربودند که آن را موجب تغریر دمای مسلمین و اضاعه آن گردانیدند ، وتوطئةً وتمهیداً وزجراً عن الإقدام علی مثله ابوعبیده را هم از تغریر و القای مسلمین در تهلکه تحذیر کردند ، و به آن اشعار به ذمّ این فعل خالد فرمودند .
و نیز فرستادن خالد بنت هرقل را به سوی پدرش پسند نکرد ، و آن را عین تفریط و تقصیر (2) و موجب ضایع کردن مال بسیار که به کار ضعفای مسلمین میآمد دانستند ، و حیف و جور خالد را به تکرار و اجهار ثابت کردند ، فاعتبروا یا أولی الأبصار ، وتأمّلوا یسیراً فی شناعة مجازفات هؤلاء الکبار ،
ص : 359
وفظاعة تشنیعاتهم علی أهل الحقّ والاستبصار ، وعدم مبالاتهم بما صدر من خلیفتهم العالی الفخار من الطعن والتشنیع علی خالد الذی قمع الکفّار ، وبنی بناء التمطّی والافتخار والاستکبار .
و عزل نمودن خالد و طعن عمرو (1) بن حفص بر این حرکت (2) حضرت بخاری هم روایت کرده ، چنانچه ابن حجر عسقلانی در “ اصابه “ به ترجمه خالد گفته :
واستخلفه أبو بکر علی الشام إلی أن عزله عمر ، فروی البخاری - فی تاریخه - من طریق ناشرة بن سمّی ، قال : خطب عمر واعتذر (3) من عزل خالد ، فقال عمرو بن حفص بن المغیرة : عزلت عاملا استعمله رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ووضعت لواءً رفعه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فقال : إنک قریب القرابة ، حدیث السنّ ، مغتضب (4) لابن عمک (5) .
و ابوحامد الغزالی - که حجة الاسلام سنیان است - در کتاب “ منخول “ گفته :
فإن قیل : روی أن عمر صادر خالداً وعمرو بن العاص علی
ص : 360
نصف المال ، وقال - لمن مدّ یده إلی لحیته لیأخذ القذی منها - : إن أبنت (1) وإلاّ أبنتُ یدک ، وقطع الید لا توجبونه فی مثله ، ولا المصادرة ، وقد فعله .
قلنا (2) : نعلم أنه لو لم یبن ما أبان ما قطع یده ، ولکن ذکره تهویلا وتخویفاً وتعظیماً لأُبهة الأمانة کیلا یباسط ، فیضعف (3) حشمته فی الصدور .
وأمّا مصادرة خالد ; فلا یدلّ علی جواز المصادرة قطعاً ; لأن عمر کان أعلم بأحوالهم ، وکان یتجسّس بالنهار ، ویتعسّس باللیل ، وکان قد نصب خالداً أمیراً فی بعض البلاد فیجتمع علیه أموال عظیمة ، فلعلّ عمر اطّلع علی أمر خفی اقتضی ذلک ، وذلک مسلّم لمثله ، وهو الذی ‹ 1626 › کان یقول : لو ترکت جرباء علی ضفّة واد لم تطل بالهناء ، فأنا المجیب عنه یوم القیامة ، فلا ینبغی أن یتخذ ذلک ذریعة إلی مصادرة أصحاب الغنی علی الإطلاق ، وقد کثر الأغنیاء فی زمن الصحابة فلم یتفق ذلک مع غیرهم قطّ ، فالتمسک بهذا القطع أولی (4) .
ص : 361
محمد بن جریر طبری در “ تاریخ “ کبیر خود گفته :
رجع الحدیث إلی حدیث ابن إسحاق : فکتب ابو بکر إلی خالد - وهو بالحیرة - : أن یمدّ أهل الشام بمن معه من أهل القوّة ویخرج فیهم ، ویستخلف علی ضعفة الناس رجلا منهم ، فلمّا أتی خالداً (1) کتاب أبی بکر بذلک قال : هکذا عمل الأُعیسر ابن حنتمة (2) - یعنی عمر بن الخطاب - حسدنی أن یکون فتح العراق علی یدی ! فسار خالد بأهل القوّة من الناس ، وردّ الضعفاء والنساء إلی المدینة ; مدینة رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم . . إلی آخره (3) .
از این عبارت ظاهر است که خالد عمر را نسبت به حسد کرد و نام او به تحقیر و توهین تمام یاد کرد ، یعنی او را به : أُعیسر ابن حنتمه موسوم ساخت ، وهذا غایة ما یکون من الإزراء والعیب (4) .
و در “ فتوح الشام “ تصنیف أبواسماعیل محمد بن عبدالله ازدی مسطور است :
ص : 362
قصة عزل خالد بن الولید عن العراق وولایته الشام وکتب أبو بکر . . . إلی خالد بن الولید : أمّا بعد ; فإذا جاءک کتابی هذا فدع العراق ، وخلّف فیه أهله الذین قدمت علیهم وهم فیه ، وامض متخفّفاً فی أهل القوّة من أصحابک الذین قدموا العراق معک [ من ] (1) الیمامة وصحبوک من الطریق وقدموا من الحجاز حتّی تأتی الشام فتلقی أبا عبیدة بن الجرّاح ومن معه من المسلمین ، فإذا التقیتم فأنت أمیر الجماعة ، والسلام علیک .
وقدم علیه بالکتاب عبد الرحمن بن حنبل الجمحی ، فقال له خالد : ما وراءک ؟ - حین قدم علیه قبل أن یقرأ الکتاب - قال له : خیر ، وقد أُمرتَ أن تسیر إلی الشام ، فغضب خالد ، وشقّ ذلک علیه ، وقال (2) : هذا عمل عمر ، نفّس (3) علیّ أن یفتح الله علی یدی العراق ، وکانت الفرس قد هابوه هیبة شدیدة ، وخافوه ، وکان خالد . . . إذا نزل بقوم من المشرکین کان عذاباً من عذاب الله علیهم ، ولیثاً من اللیوث ، وکان خالد قد رجا أن یفتح الله علی
ص : 363
یده العراق ، فلمّا قرأ کتاب أبی بکر . . . ورأی فیه أن قد ولاّه علی أبی عبیدة وعلی الشام کلّه ، کان ذلک سخا (1) بنفسه ، وقال : أمّا إذا ولاّنی فإن فی الشام خلفاً من العراق (2) .
از این عبارت واضح است که : هرگاه ابوبکر به خالد کتابی متضمن عزل او از عراق و تولیت شام نوشت ، خالد غضبناک شد و این معنا بر او شاقّ آمد و گفت که : این عمل عمر است ، حسد برد بر من که فتح کند خدای تعالی بر دست من عراق را .
پس اگر خالد در این نسبت حسد راست باز بود ، کمال خساست و دنائت نفس خلافت مآب و شدّت حقد و بغض او ، و انهماکش در هوای نفس ، و عدم مبالات او به ترویج دین و قمع کافرین ظاهر میشود که به محض حسد و خواهش نفس ، ظهور فتح عراق را بر دست خالد ناگوار داشت ، با آنکه - حسب این روایت - فرس از خالد نهایت میترسیدند ، و خالد هرگاه نازل میشد به قومی از مشرکین عذابی از عذاب الهی و شیری از شیرها میبود ، و خالد امیدوار فتح عراق بر دست خود بود ، پس باوصف این همه فضائل خالد ، عداوت و حسد او ، و فتح اسلام و انقماع کفار لئام را به محض هوای نفسِ نافرجام مکروه داشتن ، و ابوبکر را هم آماده بر آن ساختن چقدر از
ص : 364
دینداری و خدا پرستی و حبّ دین و خیرخواهی مسلمین دورتر است ؟ !
و از اینجا و امثال آن ‹ 1627 › حال اغراقات سنیه در ثناخوانی خلافت مآب و اثبات مزید اهتمامش در فتوح اسلامیه ظاهر است !
و اگر خالد در این نسبت کاذب بود ، پس شناعت تجویز استخلاف به چنین دروغ زن که - به محض ظنّ باطل ! - نسبت چنین شنیعه [ ای ] به خلافت مآب نموده زیاده تر ظاهر میشود .
و در “ انسان العیون “ چلپی - بعد ذکر قتل خالد بنی جذیمه (1) [ را ] - مذکور است :
ووقع بین خالد بن الولید وبین عبد الرحمن بن عوف . . . شرّ بسبب ذلک ، فقال له عبد الرحمن : عملت بأمر الجاهلیة فی الإسلام ! فقال له : إنّما أخذت بثأر أبیک ، فقال له عبد الرحمن : کذبتَ ، أنا قتلتُ قاتل أبی .
وفی روایة : کیف تأخذ المسلمین بقتل رجل فی الجاهلیة ؟ فقال خالد : ومن أخبرکم أنهم أسلموا ؟ فقال : أهل السریة کلّهم أخبروا بأنک قد وجدتهم بنوا المساجد ، وأقرّوا بالإسلام ، فقال : جاءنی [ أمر ] (2) رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم إنی
ص : 365
أغیر (1) ، فقال له عبد الرحمن بن عوف : کذبت علی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وإنّما أخذت بثأر عمّک الفاکه ، فقال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : مهلا یا خالد ! دع عنک أصحابی ، فو الله ! لو کان [ لک ] (2) أُحد ذهباً فأنفقته فی سبیل الله ما أدرکت غدوة رجل منهم ولا روحته . . أی و (3) الغدوة : السیر فی أول النهار إلی الزوال ، والروحة السیر من الزوال إلی آخر النهار ، والمراد ب : أصحابه هنا السابقون إلی الإسلام ، ومنهم عبد الرحمن بن عوف ، بل هو المراد کما تصرّح به الروایة الآتیة ، فقد نزل صلی الله علیه [ وآله ] وسلم الصحابة غیر السابقین الذی (4) یقع منهم الردّ علی الصحابة منزلة غیر الصحابة ; لکون ذلک لا یلیق بهم ، قال : ولمّا عاب عبد الرحمن علی خالد الفعل المذکور أعان عبد الرحمن عمر بن الخطاب . . . وان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أعرض عن خالد وقال : یا خالد ! [ ذر ] (5) صحابی .
ص : 366
وفی روایة : لا تسبّ أصحابی ، لو کان لک أُحد ذهباً فأنفقته قیراطاً قیراطاً فی سبیل الله لم تدرک غدوة أو روحة من غدوات أو روحات عبد الرحمن . (1) انتهی .
از این عبارت ظاهر است که : عبدالرحمن بن عوف ، خالد را به عمل جاهلیت منسوب نموده ، تکذیب او در اخذ ثار پدر عبدالرحمن ، ثابت کرده که خالد باوصف علم به اسلام این قوم قتلشان نمود ، و هرگاه خالد متمسک
ص : 367
به امر نبوی گردید ، عبدالرحمن کذب و بهتان او بر سید انس و جان ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ثابت نمود ، و واضح ساخت که او به سبب عصبیت نفسانی ایشان را قتل کرد ، و جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) تقریر عبدالرحمن بر این تفضیح و تکذیب ‹ 1628 › خالد کرد ، و انکاری بر آن نفرمود ، بلکه سرزنش و توبیخ خالد کرد که او را به ترک [ تعرض به ] اصحاب خود مأمور ساخت ، و فضل و جلالت اصحاب خود بیان نموده ، به کنایه أبلغ من التصریح خروج خالد از جمله اصحاب ممدوحین خود ثابت فرمود ، و خود عمر بن الخطاب هم اعانه عبدالرحمن بن عوف در عیب و طعن خالد نموده بود .
پس کمال عجب است که باوصف علم خلافت مآب به این قبائح و فضائح خالد و اعانه ملازمانشان در عیب او آرزوی استخلاف او در وقت آخرین ظاهر کردند ; و استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را با آن همه فضائل و مناقب که خودشان علم به آن داشتند و اعتراف به اولویت آن جناب مینمودند روا نداشتند !
بالجمله ; بعد ثبوت این همه فضائح و قبائح خالد بن الولید که جمله [ ای ] از آن به اعتراف خود خلافت مآب ثابت است ، تجویز استخلافش از غرائب (1) تعسفات است ، و هیچ قرینه قویّه اجلی و اوضح از این بر تصدیق مزید عداوت و بغض و عناد ابن خطاب با جناب ولایت مآب
ص : 368
- علیه سلام الملک الوهاب - نمیتواند شد که او باوصف علم قطعی به احقیت آن حضرت و اولویت آن جناب به خلافت و امامت ، استخلاف آن حضرت نکرد و خلافت را به آن حضرت نگذاشت بلکه دل سردی از استخلاف (1) آن حضرت ظاهر کرد ، و در استخلاف مثل خالد غیر راشد و سالم غیر سالم و معاذ غیر معاذ و ابن جرّاح مجروح این همه وله و شغف و غرام و شیفتگی داشت !
و هرگاه در وقت دم واپسین راضی به استخلاف آن حضرت باوصف علم به احقّیّت آن جناب نکردند ، پس در این صورت در صدق دعاوی اهل حق که ثانی و اول باوصف علم به حقیت خلافت آن حضرت دل از استخلاف آن حضرت دزدیدند و سر از آن پیچیدند و در سلب آن پایبند بغض و حسد گردیدند ، و وزر و وبال دو جهان بر دوش خود کشیدند ، چه جای استعجاب و استغراب است بلکه صدق این معنا به اولویت قطعیه ثابت میشود چه هرگاه بغض و عناد عمر به مرتبه [ ای ] رسیده باشد که راضی به خلافت آن حضرت بعدِ خود نشود - حال آنکه به معاینه و حکومت آن حضرت متأذی نمیشد ! - چگونه در حالت حیات راضی به خلافت آن حضرت میشد ؟ ! که در این صورت به سبب اشتعال اخگر حسد به کمال مرتبه متأذی و متألّم میشد .
ص : 369
پس تقریرات سخیفه و اغراقات رکیکه سنیه مشتمل بر کمال استعجاب و نهایت حسن ظنّ و اعتقاد که محصلش همین است که : ( چگونه خلافت مآب و امثال او باوصف علم به حقیت خلافت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) اعراض از آن مینمودند و [ آن را ] ترک میکردند ) به کمال وضوح و ظهور باطل شد .
ص : 370
وجه (1) هشتم (2) آنکه از جمله دواهی عظیمه و رزایای فخیمه آن است که خلافت مآب انصار را در صورت عدم (3) اتفاق بعد سه روز حکم به قتل اصحاب شوری فرموده ، چنانچه ابن سعد و ابن جریر طبری و ابن خلّکان و دمیری و سیوطی و ملا علی متقی و ابراهیم بن عبدالله یمنی ‹ 1629 › شافعی و غیر ایشان ذکر کرده اند .
عمدة المحدّثین و مستند المستقدمین شان ابن سعد در “ طبقات “ گفته :
أخبرنا عبد الله بن بکر السهمی ، ( نا ) حاتم بن أبی صغیرة ، عن سماک : أن عمر بن الخطاب لمّا حُضِرَ قال : إن أستخلف فسنّة ، وإن لا أستخلف فسنّة ، توفّی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ولم یستخلف ، وتوفّی أبو بکر واستخلف .
فقال علیّ [ ( علیه السلام ) ] : فعرفت - والله ! - انه لن یعدل بسنّة رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فذاک حین جعلها عمر شوری بین عثمان ، وعلی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، والزبیر ، وطلحة ،
ص : 371
وعبد الرحمن بن عوف ، وسعد بن أبی وقاص ، وقال للأنصار : أدخلوهم بیتاً ثلاثة أیام ، فإن استقاموا وإلاّ فادخلوا علیهم فاضربوا أعناقهم (1) .
از این روایت ظاهر است که عمر شورای خلافت در شش کس یعنی در میان جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و عثمان و زبیر و طلحه و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابیوقاص گردانید ، و به انصار گفت که : داخل کنید اینها را در خانه تا سه روز ، پس اگر استقامت کنند بهتر ورنه داخل شوید بر ایشان پس بزنید گردنهای ایشان را !
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن سماک : أنّ عمر بن الخطاب لمّا حُضِر قال : إن أستخلف فسنّة وإن لا أستخلف فسنّة ، توفّی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ولم یستخلف ، وتوفّی أبو بکر فاستخلف ، فقال علی [ ( علیه السلام ) ] : فعرفت - والله ! - انه لن یعدل بسنة رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وذاک حین جعلها عمر شوری بین عثمان بن عفان ، وعلی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، والزبیر ، وطلحة ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعد بن أبی وقاص ، وقال للأنصار :
ص : 372
[ أدخلوهم بیتاً ثلاثة أیام ، فإن استقاموا وإلاّ ] (1) ادخلوا علیهم فاضربوا (2) أعناقهم . ابن سعد (3) .
و در کتاب “ الاکتفا “ تصنیف ابراهیم بن عبدالله یمنی شافعی (4) مسطور است :
وعن سماک : أن عمر لمّا حُضِر قال : إن استخلفت فسنّة وإن لا أستخلف فسنّة ، توفّی رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ولم یستخلف ، وتوفّی أبو بکر فاستخلف .
قال ابن عمر : فعرفت - والله - انه لن یعدل بسنّة رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، فذاک حین جعلها عمر شوری بین عثمان بن عفان ، وعلی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، والزبیر ، وطلحة ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعد بن أبی وقاص ، وقال للأنصار : أدخلوا هؤلاء بیتاً ثلاثة أیام ، فإن استقاموا وإلاّ فادخلوا علیهم ،
ص : 373
فاضربوا أعناقهم . أخرجه ابن سعد فی طبقاته (1) .
و کمال الدین دمیری در “ حیاة الحیوان “ گفته :
روی الحاکم ، عن سالم بن أبی الجعد ، عن معدان ، عن أبی طلحة ، عن عمر . . . أنه قال - علی المنبر - : رأیت فی المنام کأنّ دیکاً نقرنی ثلاث نقرات ، فقلت : أعجمی یقتلنی ، وإنی جعلت أمری إلی هؤلاء الستة الذین ‹ 1630 › توفّی رسول الله [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] وهو عنهم راض ، وهم : عثمان ، وطلحة ، وعلی [ ( علیه السلام ) ] ، والزبیر ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعد بن أبی وقاص ، فمن استخلف فهو خلیفة .
وذکر ابن خلّکان وغیره : إن (2) عمر لمّا طعن اختار من الصحابة ستة نفر المتقدم ذکرهم ، وکان سعد بن أبی وقاص غائباً ، وجعل ابنه عبد الله مشیراً ، ولیس له من الأمر شیء ، وأقام المسور بن مخرمة وثلاثین نفراً من الأنصار ، وقال : [ إن ] اتفقوا علی واحد إلی ثلاثة أیام وإلاّ فاضربوا رقاب الکلّ ، فلا خیر للمسلمین فیهم ، وإن افترقوا فرقتین فالفرقة التی فیها
ص : 374
عبد الرحمن بن عوف ، وأوصی (1) أن یصلی بالناس صهیب ثلاثة أیام ، فأخرج عبد الرحمن بن عوف نفسه من الشوری واختار عثمان ، فبایعه الناس . (2) انتهی .
از این روایت که دمیری از ابن خلّکان و غیر او نقل کرده واضح است که خلافت مآب بعد گردانیدن شوری در شش کس مذکورین [ که ] از جمله شان جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) هم است ، مسور بن مخرمه و سی کس را از انصار ایستاده کرده و به ایشان ارشاد کرد که : اگر اتفاق کنند - یعنی اصحاب شوری - بر یک کس تا سه روز بهتر ورنه بزنید گردنهای همه را ، پس خیری نیست برای مسلمین در اینها .
و ابن ابی الحدید در روایت قصه شوری - [ که ] در “ شرح نهج البلاغه “ نقل کرده - آورده :
ثم قال لبنی (3) عمر : ادعو لی أبا طلحة الأنصاری . . فدعوه له ، فقال : انظر یا أبا طلحة ! إذا عدتم عن حفرتی فکن فی خمسین رجلا من الأنصار - حاملی سیوفکم - فخذ هؤلاء النفر بإمضاء الأمر وتعجیله ، واجمعهم فی بیت ، وقِفْ بأصحابک علی باب البیت لیتشاوروا ویختاروا واحداً منهم ، فإن اتفق خمسة وأبی واحد
ص : 375
فاضرب عنقه ، وإن اتفق أربعة وأبی إثنان فاضرب أعناقهما ، وإن اتفق ثلاثة وخالف ثلاثة فانظر الثلاثة التی فیها عبد الرحمن فارجع إلی ما قد اتفقت علیه ، فإن أصرّت (1) الثلاثة الأُخری علی خلافها (2) فاضرب أعناقها (3) ، وإن مضت ثلاثة ولم یتفقوا علی أمر فاضرب أعناق الستة ، ودع المسلمین یختاروا لأنفسهم (4) .
و شناعت امر به قتل اصحاب شوری به نهایت ظاهر است و حاجت بیان ندارد :
اولا : که جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) هم [ در بین آنها ] بود و حکم به قتل آن حضرت - علی أیّ تقدیر کان وبأیّ وجه یکون - جز منافق کامل و کافر عنید نتواند کرد که هر مسلم را به تخییل آن مو بر تن میخیزد (5) ، چه که تفوّه به آن نماید و جسارت بر آن کند ، و وجوه شناعت حکم به قتل آن حضرت بالاتر
ص : 376
از آن است که کسی احصای آن تواند کرد ، پس این یک وجهی است حاوی وجوه بسیار بلکه بیشمار .
و ثانیاً : بقیه اصحاب شوری هم از اقبله (1) اصحاب و اکابر و اعیان اینها بودند و فضائل و محامد و مناقب ایشان برون از احاطه و استقصا است و فضائل عامه از آیات و روایات . . . (2) ‹ 1631 › که سنیان وارد میکنند و نبذی از آن [ را ] مخاطب هم در این باب (3) و در باب امامت (4) وارد کرده چه کمی دارد ؟ ! و [ چه ] حاجت به ذکر فضائل خاصه ایشان افتد !
و به اهانت و عداوت یک صحابی حضرات سنیه فتوا به زندقه و الحاد میدهند ، پس امر به قتل این جماعت جلیله چگونه مثبت زندقه و الحاد و کفر و عناد نخواهد بود ؟ !
لله انصاف باید کرد و نشان باید داد که کدام آیه و حدیث دلالت دارد بر آنکه اگر بعد سه روز از انقضای وفات خلافت مآب اصحاب شوری بر یک خلیفه جمع نشوند ، ایشان مستحق قتل و قابل گردن زدن خواهند شد ؟ ادنی وهمی و تسویل سخیف هم در دست ندارند که به آن متمسک شوند ،
ص : 377
این امری است که به سبب آن قتل کسی از آحاد مسلمین بلکه کسی از فسّاق جائرین هم روا نیست ، چه جا قتل چنین اکابر صحابه اعلام و ائمه فخام ؟ ! آری ! اگر به ترک استخلاف جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] بالخصوص حکم به قتل تارکین میداد عین حق و صواب بود !
و اگر گویند که : نصب خلیفه واجب است ، پس تأخیر در آن بعد سه روز مستلزم قتل گردید .
پس میگویم که : اگر نصب خلیفه واجب است ، روز اول واجب است تأخیر مطلق بنابر این میباید که باعث قتل گردد ، و تجویز تأخیر تا سه روز هم بنابر این موجب طعن و تفضیح خواهد شد .
و مع هذا تجویز قتل بر ترک استخلاف به آیه و حدیث ثابت باید کرد .
و اگر این اصحاب بر ترک استخلاف مستحق قتل شدند چرا خود خلافت مآب به ترک استخلاف مطعون نباشد ؟ !
مع هذا این حضرات - که اکابر حلّ و عقد بودند - هرگاه ترک استخلاف کنند و ایشان حسب حدیث : ( أصحابی کالنجوم بأیّهم اقتدیتم اهتدیتم ) - به زعم سنیه - مأمور به اقتدا ، و اقتدایشان موجب اهتدا [ و ] ترک استخلاف [ از ایشان ] عین صواب و محض هدایت خواهد بود ، پس امر به قتل به این سبب محض مخالفت دین و معاندت ارشاد حضرت سید المرسلین - صلی الله علیه وآله اجمعین - است .
ص : 378
از انصاف دشمنیهای این حضرات پیش که شکایت توان برد که بر اهل حق سبب طعن صحابه متخلفین از اهل بیت طاهرین ( علیهم السلام ) (1) - که بر خلاف نصوص جناب سید المرسلین ( صلی الله علیه وآله وسلم ) متقدم بر این حضرات گردیدند و انواع فضائح و قبائحشان نزد شیعه ثابت و روایات سنیه هم مؤید و مصرّح به آن [ است ] - کمال جور و عدوان و نهایت تشنیع آغاز نهند و دقیقه [ ای ] در تضلیل و توهین باقی نگذارند و نوبت به تکفیر رسانند ; و در حق خلافت مآب که چنین صحابه اعیان را نهایت توهین میکند - که حکم به قتل ایشان میفرماید - هیچ حرفی جز مدح و ثنا بر زبان نمیآرند ! !
و خلافت مآب علاوه بر آنکه توهین پنج کس [ از ] مقبولین سنیه بالخصوص نموده ، ازرای جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به حکم قتل آن حضرت - که تعظیم و تکریم آن جناب نزد کافه اهل اسلام واجب و لازم ; و اهانت آن حضرت در هر حال کفر و ضلال است - نیز به عمل آورده .
و مقام مزید حیرت آن است که خلافت مآب از تنصیص بر خلیفه معین ، آن همه هراس و وسواس و احتیاط و تورّع ظاهر میکنند ، و کلمه : ( لا أتحمّلها ‹ 1632 › حیاً ومیتاً ) بر زبان میآرند ، حال آنکه تنصیص بر جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] [ به ] هیچ وجهی از وجوه - ولو کان ضعیفاً - موجب
ص : 379
مؤاخذه و عتاب رب الأرباب نبود ; و در امر به قتل جمیع اصحاب شوری که شناعت آن پایانی ندارد ، اصلا احتیاط و مبالات را دخل نمیدهند و نه کسی از حاضرین زبانشان میگیرد (1) ، ف ( إِنّا لِلّهِ وَإِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ) (2) .
این امر و امثال آن [ از ] دلائل واضحه و براهین قاطعه است بر آنکه خلافت مآب به هوای نفس حکم رانی میفرمودند و در مخالفت دین در چنین امور ید طولی داشتند و حسابی از احدی بر نمیداشتند .
و هرگاه خلافت مآب امر به قتل این اصحاب و امر به قتل جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بر ملا کرده باشند ، پس صدور دیگر شنائع و فضائح از ایشان - از تبدیل احکام و توهین کرام و اعزاز لئام و مخالفت نصوص جناب سرور انام به ترک تقدیم و استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - چه عجب است ؟ !
و هر وجهی که برای تجویز این امر شنیع بر پا خواهند کرد همان وجه ، یا مثل آن ، یا اولی از آن در مخالفت نصوص خلافت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) (3) و غصب حقوق آن حضرت و غصب فدک و غیر آن جاری خواهد شد ; چه ظاهر است که هرگاه امر به قتل جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - العیاذ بالله من ذلک -
ص : 380
و امر به قتل دیگر اصحاب به این وجه ضعیف - اعنی ترک استخلاف خلیفه بعد سه روز - جایز گردد ، و مخالفت نصوص ایجاب تعظیم و تکریم و محبت و ولا و تمسک و اطاعت آن حضرت ، و مخالفت نصوص عامه و خاصه تکریم دیگر صحابه جایز گردد ; همچنین اگر خلافت مآب به وساوس مخترعه و هواجس مبتدعه مخالفت نصوص خلافت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) هم کرده باشد ، و رأی و استحسان خود را معارض آن کرده چه عجب ؟ ! و اقدام به توهمات سخیف بر غصب حقوق آن حضرت چه مقام حیرت ؟ !
و چون شناعت و فظاعت حکم به قتل اصحاب شوری نهایت ظاهر و واضح است ابن تیمیه - که شیخ الاسلام و از اکابر اعلام ایشان است - مبالغه تمام در تکذیب و ردّ این روایت نموده و به اثبات مزید شناعت آن - من حیث لا یشعر - تشیید و ابرام طعن بر خلیفه والا مقام نموده .
علامه حلی - طاب ثراه - در “ منهاج الکرامه “ در طعن شوری گفته :
ثم أمر - یعنی عمر - بضرب أعناقهم إن تأخّروا عن البیعة ثلاثة أیام ، مع أنهم عندهم من العشرة المبشّرة بالجنة ، وأمر بقتل من خالف الأربعة منهم ، وأمر بقتل من خالف الثلاثة [ الذین ] (1)
ص : 381
منهم عبد الرحمن ، وکلّ ذلک مخالف الدین (1) .
ابن تیمیه در “ منهاج السنة “ میگوید :
وأمّا قوله : ( ثم أمر بضرب أعناقهم إن تأخّروا عن البیعة ثلاثة أیام ) .
فیقال : أولا : من قال إن هذا صحیح ؟ وأین النقل الثابت بهذا ؟ وإنّما المعروف : أنه أمر الأنصار أن لا یفارقوهم حتّی یبایعوا واحداً منهم .
ثم یقال : ثانیاً : هذا من الکذب علی عمر ، ولم ینقل هذا أحد من أهل العلم بإسناد یعرف ، ولا أمر عمر قطّ بقتل الستة الذین یعلم أنهم خیار الأُمة ، ‹ 1633 › وکیف یأمرهم (2) بقتلهم ؟ ! وإذا قتلوا کان الأمر [ بعد قتلهم ] (3) أشدّ فساداً .
ثم لو أمر بقتلهم لقال : ولّوا بعد قتلهم فلاناً وفلاناً ، فکیف یأمر بقتل المستحقّین للأمر ولا یولّی بعدهم أحداً ؟ !
وأیضاً ; فمن الذی یتمکّن من قتل هؤلاء والأُمة کلّها مطیعة لهم ، والعساکر والجنود معهم ؟ !
ولو أرادت الأنصار کلّهم قتل واحد منهم لعجزوا عن ذلک ،
ص : 382
وقد أعاذ الله الأنصار من ذلک ، فکیف یأمر طائفة قلیلة من الأنصار بقتل هؤلاء الستة [ جمیعاً ] (1) .
ولو قال هذا عمر فکیف یسکت هؤلاء الستة ، ویمکّنون الأنصار منهم ، ویجتمعون فی موضع لیس فیه من ینصرهم ؟ !
ولو فرضنا أن الستة لم یتولّ واحد منهم ، لم یجب قتل أحد منهم [ بذلک ] (2) ، بل یولّی غیرهم .
وهذا عبد الله بن عمر کان دائماً تعرض علیه الولایات فلا یتولّی ، وما قتله أحد ، وقد عیّن للخلافة یوم الحکمین [ فتغیّب عنه ] (3) ، وما آذاه أحد قطّ .
وما سمع قطّ أن أحداً امتنع من الولایة فقتل علی ذلک ، فهذا من اختلاق (4) مفتر لا یدری ما یکذب لا شرعاً ولا عادة (5) .
این کلمات طولانی که ناشی از غایت عجز و حیرانی و مبنی بر کمال اعتساف و بیایقانی است ، هر چند محتاج جواب نیست ، لکن چون چنین
ص : 383
عالم جلیل الشأن ایشان متفوّه به آن شده ، تنبیه بر کمال بطلان آن مناسب مینماید .
پس مخفی نماند که امر عمر به قتل اصحاب شوری و ضرب اعناق شان ، اکابر ائمه سنیان و اعاظم علمایشان نقل کرده اند ، مطالبه ابن تیمیه به آن مبنی بر کمال عجز و قصور باع یا نهایت تعصب است که (1) دیده و دانسته برای صیانت امام خود از تفضیح ، دین و امانت خود را باخته ، به اظهار اجنبیت خود میپردازد (2) .
آنفاً دانستی (3) که علامه ابن سعد که از اجله قدمای سنیه و اعاظم معتمدین ایشان است آن را در “ طبقات “ روایت کرده ، و سیوطی در “ جمع الجوامع “ و ملاعلی متقی در “ کنز العمال “ از ابن سعد نقل کرده اند ، و ابراهیم بن عبدالله در “ اکتفا “ در فضائل خلیفه ثانی وارد کرده ، و علامه دمیری از ابن خلّکان و غیر او نقل کرده ، و ابن عبد ربّه در کتاب “ عقد “ وارد کرده .
و نقل روایتی از مخالف و سکوت بر آن دلیل تسلیم و قبول نزد مخاطب عمدة الفحول است ، چنانچه در باب چهارم این کتاب خود (4) به روایت “ میزان “ ذهبی که از عقیلی در آن نقل کرده ، بر اهل حق به این وجه که در
ص : 384
“ مجالس المؤمنین “ بعد نقل ، سکوت بر آن کرده احتجاج و استدلال کرده ، و تتمه این روایت را که دافع شبهه است و در “ مجالس “ هم مذکور ، در شکم فرو برده (1) ، پس هرگاه نقل روایت مخالف به سبب سکوت حجت و دلیل گردد ، این روایت که این اکابر سنیه و اعاظم معتمدین و مستندینشان از طریق خود نقل کرده اند و سکوت بر آن ورزیده ، چند مرتبه اولی به احتجاج و استدلال .
و قطع نظر از شهرت این روایت و نقل ائمه سنیه آن را بلا ردّ و انکار ، روات روایت ‹ 1634 › ابن سعد همه روات صحاح سنیه اند :
اما عبدالله بن بکر ، پس ارباب “ صحاح سته “ از او روایت دارند و به تصریحات ائمه محققین سنیه ثقه است .
ابن حجر عسقلانی در “ تقریب “ گفته :
عبد الله (2) بن بکر بن حبیب السهمی الباهلی ، أبو وهب البصری ، نزیل بغداد ، امتنع من القضاء ، ثقة حافظ (3) من التاسعة ، مات فی المحرّم سنة ثمان وماتین (4) .
ص : 385
و در “ کاشف “ ذهبی مسطور است :
عبد الله (1) بن بکر السهمی ، أبو وهب حافظ ، ثقة ، عن حمید وابن عون وبهز ، وعنه محمد بن الفرج وابن ملاعب والحرث بن أبی أُسامة ، مات 208 (2) .
وفی حاشیة الکاشف - بعد قوله : ابن بکر بن حبیب الباهلی - :
. . سکن بغداد ، قال أحمد ویحیی والعجلی : ثقة ، وقال أبو حاتم ویحیی - أیضاً - : صالح ، وقال محمد بن سعد : السهمی : بطن من باهلة ، وکان ثقة صدوقاً (3) .
اما حاتم بن ابی صغیره که از او هم ارباب “ صحاح سته “ روایت کنند ، به تصریحات منقّدین ثقه است .
در “ تقریب “ ابن حجر مسطور است :
حاتم (4) بن أبی صغیرة - بکسر الغین المعجمة - : أبو یونس
ص : 386
البصری ، وأبو صغیرة اسمه : مسلم ، وهو جدّه لأُمّه ، وقیل : زوج أُمّه ، ثقة من السادسة (1) .
و در “ کاشف “ مسطور است :
حاتم (2) بن أبی صغیرة ، عن عطاء وابن أبی مُلیکة ، وعنه القطّان والأنصاری ، ثقة (3) .
و در “ تذهیب التهذیب “ ذهبی مذکور است :
حاتم (4) بن أبی صغیرة ، أبو یونس القشیری - وقیل : الباهلی - مولاهم ، وأبو صغیرة هو أبو أُمّه - وقیل : زوج أُمّه - ، وأبوه اسمه : مسلم ، روی عن عطاء ، وسوید بن حجیر ، وابن أبی ملیکة ، وسماک بن حرب . . وطائفة .
وعنه ; شعبة ، والقطّان ، وأبو خالد ، الأحمر ، وعبد الله بن بکر ، ومحمد بن عبد الله الأنصاری . . وخلق ، وثّقه ابن معین ، وأبو حاتم (5) .
ص : 387
و ابن حجر عسقلانی در “ تهذیب التهذیب “ گفته :
حاتم بن أبی صغیرة ، وهو ابن مسلم ، أبو یونس القشیری - وقیل : الباهلی - مولاهم البصری ، وأبو صغیرة أبو أُمّه ، وقیل : زوج أُمّه ، روی عن عطا ، وعمرو بن دینار ، وابن أبی ملیکة ، وسماک بن حرب ، والنعمان بن سالم ، وأبی قرعة . . وغیرهم .
وعنه ; شعبة ، وابن المبارک ، وابن أبی عدی ، والقطّان ، وروح بن عبادة ، وعبد الله ابن بکر السهمی ، ومحمد بن عبد الله الأنصاری . . وغیرهم .
قال ابن معین وأبو حاتم والنسائی : ثقة ، زاد أبو حاتم : صالح الحدیث . قلت : وقال مسلم - عن أحمد - : ثقة ثقة ، وقال العجلی والبزار - فی مسنده - [ ثقة ] (1) ، وقال ابن سعد : کان ثقة ، إن شاء الله تعالی ، وقال هاشم بن مرثد - عن ابن معین - : لم یسمع من عکرمة شیئاً ، وذکره ابن حبّان فی الثقات (2) .
و اما سماک بن حرب ، پس از او ارباب “ سنن اربعه “ - اعنی ترمذی و ابن ماجه وابوداود و نسائی - در کتب خودشان روایت کرده اند ، ‹ 1635 › و مسلم در “ صحیح “ خود به او احتجاج نموده ، و بخاری هم از او در “ تاریخ “ روایت
ص : 389
ذهبی در “ میزان الاعتدال “ گفته :
سماک (1) بن حرب ، أبو المغیرة الهذلی الکوفی ، صدوق ، صالح ، من أوعیة العلم ، مشهور (2) .
و نیز در “ میزان “ به ترجمه او گفته :
قد احتجّ به مسلم فی روایته عن جابر بن سمرة ، والنعمان بن بشیر . . وجماعة ، وحدّث عنه شعبة وزائدة وأبو عوانة والناس ،
ص : 390
قال ابن المدینی : له نحو مائتی حدیث (1) .
و هرگاه ذهبی تصریح به صدوق و صالح بودن سماک کرده و او را از اوعیه علم قرار داده و به مشهور بودنش هم تصریح فرموده و احتجاج مسلم هم به او ذکر کرده ، لهذا اهل سنت به مقابله اهل حق از احتجاج به روایت او سرتابی (2) نمیتوانند کرد .
عمدة المتأخرین و شیخ المتفقهین ایشان ابن حجر مکی در “ شرح قصیده همزیه “ گفته :
وقوله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : - « أنا دار الحکمة . . » وروایة : « [ أنا ] مدینة العلم [ وعلی بابها ] (3) . . » قد کثر اختلاف الحفّاظ وتناقضهم فیه بما یطول بسطه ، وملخّصه أن لهم فیه أربعة آراء : صحیح ، وهو ما ذهب إلیه الحاکم ، ویوافقه قول الحافظ العسقلانی (4) ، وقد ذکر له طرقاً وعیّن (5) عدالة رجالها ولم یأت أحد ممّن تکلم فی هذا الحدیث بجواب عن هذه الروایات الصحیحة عن یحیی بن معین .
ص : 391
وبیّن ردّ ما طعن به فی بعض رواته کشریک القاضی بأن مسلماً احتجّ به ، وکفاه بذلک فخراً له ، واعتماداً علیه ، وقد قال النووی - فی حدیث رواه فی البسملة ، ردّاً علی من طعن فیه - : یکفینا أن نحتجّ بما احتجّ به مسلم (1) .
از این عبارت ظاهر است که احتجاج مسلم و روایت او از شخصی برای احتجاج به او و توثیق و تعدیل او و دفع طعن طاعنین و قدح قادحین کافی و وافی است ، پس کلام در صحت استدلال و احتجاج به روایت سماک بن حرب عین لجاج و اعوجاج باشد ، و قدح قادحین در سماک قابل التفات ارباب شعور و ادراک نباشد خصوصاً بعد از آنکه مخاطب صدق و صلاح تابعین به ارشاد جناب ختم المرسلین - صلی الله علیه وآله اجمعین - ثابت دانسته و روایات ایشان را به مقابل اهل حق لایق احتجاج گردانیده ، کما فی مکائده من هذا الکتاب (2) .
و نیز سیف الله ملتانی که یکی از حامیان مخاطب است در شبهات خود بر “ صوارم “ که آن را به : “ تنبیه السفیه “ موسوم کرده ، تصریح نموده است
ص : 392
به آنکه : روات “ صحاح “ اهل سنت همه معدّل و مزکّی و اهل دیانت و تقوا بوده اند (1) .
و ترقی ابن تیمیه از مطالبه این روایت به سوی تکذیب آن حتماً و جزماً افضح و اشنع از اول است که در محض مطالبه و استبعاد ، قصور باع یا عدم دیانت مردداً ثابت میشد و در این تکذیب قطعی کمال تعصب و بی مبالاتی و جسارت و عدم تدین (2) او قطعاً ثابت شد ، و نیز وجوه طعن عمر مشیّد و محکم تر گردید ، ولله الحمد علی ذلک .
و آنفاً دانستی که امر به قتل ‹ 1636 › اصحاب شوری ، ابن سعد به اسناد خود روایت کرده ، و فضائل و محامد او سابقاً (3) شنیدی (4) ، پس حیرت است که چگونه ابن تیمیه دریده دهان چنین عالم جلیل الشأن را و هم طبری و غیره را از اهل علم خارج خواهد کرد .
و اگر ابن سعد و طبری و امثال او با این همه جلالت شأن به گناه نقل این روایت خارج از اهل علم خواهند گردید ، کلّ یا جلّ محدّثین و ائمه و مشایخ
ص : 393
سنیه از اهل علم خارج خواهند شد که کمتر کسی باشد که مثل این طعن یا زیاده از آن روایت نکرده باشد .
اما آنچه گفته که : امر نکرده است عمر هرگز به قتل این شش کس که میداند که به درستی که ایشان خیار امت اند .
پس این افاده بدیعه در حقیقت مشیّد ارکان طعن و مستلزم غایت تفضیح خلافت مآب است ; چه از آن ظاهر است که امر به قتل این شش کس که خیار امت بودند به هیچ وجهی از وجوه سمت جواز ندارد و خلاف دین و ایمان است ، ولله الحمد والمنّة که حکم به قتل این اصحاب ثابت است ، پس ثابت شد که خلافت مآب به سبب این امر ، اقدام بر امر ناجایز و حرام که خلاف شریعت حضرت خیر الأنام - علیه وآله الصلاة والسلام - است ، جسارت کرده و تأویلات و تسویلات اخلاف و اسلاف سنیه هباءاً منثوراً میگردد ، و خرافه خود ابن تیمیه نیز در تجویز امر به قتل ایشان که بعد از این لیّ لسان (1) به آن کرده به غایت وضوح میرسد .
ص : 394
و قول او : ( وکیف یأمرهم بقتلهم . . ) هم - که حاصلش آن است که چگونه حکم کند عمر به قتل این اصحاب شوری حال آنکه هرگاه اینها مقتول شوند فساد بسیار شدید بر پا شود - نیز اصلاً نفعی به او نمیرساند .
آری ! ذائقه مزید تفضیح خلافت مآب به او و اولیای او میچشاند ، چه از این قول ظاهر است که حکم به قتل اصحاب شوری در حقیقت اثاره فساد اشدّ و اقامه هرج اعظم بود ، پس خلافت مآب به مفاد : ( وَیَسْعَوْنَ فِی الاْرْضِ فَساداً ) (1) در حالت احتضار هم از فساد و افساد و اضاعه صلاح عباد دست بردار نشدند .
ولله الحمد که از آن بطلان تأویل علیل ابن تیمیه که به مزید جسارت در ما بعد تجویز قتل این اصحاب و امر به قتلشان نموده ، علو مقام خود در مدارج ضلال ثابت کرده ، ظاهر میگردد .
اما آنچه گفته که : اگر حکم میکرد به قتل ایشان هر آینه میگفت که : والی کنید بعد ایشان فلان و فلان کس را ، پس چگونه حکم کند به قتل مستحقین امر و والی نکند بعد ایشان کسی را ؟
پس این افاده در حقیقت اضافه طعن دیگر بر خلافت مآب است که باوصف امر به قتل مستحقین ، امر به تولیت کسی دیگر هم نکرد و اصلا متوجه اصلاح حال امت نشد .
ص : 395
اما تکذیب خبر امر قتل به این دلیل علیل پس امکانی ندارد و وهن آن ظاهر است به وجوه عدیده :
اول : آنکه تلازم بین الأمرین - اعنی امر به قتل اصحاب شوری و امر به تولیت کسی دیگر - نه عقلی است و نه عادی ، و خود خلافت مآب از تولیت شخص معین ، فرار شدید کرده و تورع و تبری خود از آن ظاهر کرده ، پس هرگاه کسی را از جمله اصحاب شوری که خیار امت و افاضل اصحاب بودند معین نکرد و آن را خلاف احتیاط دانست ‹ 1637 › امر به تولیت کسی معین چگونه میکرد ؟ ! پس امر به عدم تولیت کسی معین بعد قتل اصحاب شوری موافق مذاق کلام خلافت مآب است نه مخالف آن .
دوم : آنکه اگر امر به استخلاف کسی دیگر بعد امر به قتل اصحاب شوری لازم و واجب بود پس بنابر این خلافت مآب به دو طعن مطعون خواهد شد : یکی امر به قتل اصحاب شوری ، و دیگر عدم امر به تولیت کسی دیگر بعد قتل این حضرات .
و هرگاه جسارت خلافت مآب به اینجا رسیده که - معاذ الله ! - حکم به قتل جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] و نفس حضرت خاتم النبیین ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و قتل دیگر اصحاب شوری مینماید ، پس ترک امر به استخلاف کسی دیگر که اوهن از امر به قتل [ آن حضرت ] است کدام مقام استبعاد و استغراب است ؟ !
ص : 396
سوم : آنکه اگر بالفرض انفکاک امر به استخلاف کسی معین از امر به قتل اصحاب شوری ناجایز هم باشد ، پس دلیل بر نفی آن چیست ؟ جایز است که خلافت مآب امر به آن کرده باشد و راوی روایت امر به قتل - اختصاراً - ذکر آن نکرده .
چهارم : آنکه در روایت قصه شوری [ که ] ابن ابی الحدید نقل کرده و کلمه : ( دع المسلمین یختاروا لأنفسهم ) (1) مذکور است ، و از آن ظاهر است که : خلافت مآب بعد قتل اصحاب شوری اختیار استخلاف به مسلمین داده ، پس ایجاب امر به استخلاف شخص معین ، اقتراح نامقبول نزد خلافت مآب است .
پنجم : آنکه اگر امر به استخلاف شخص معین لازم باشد ، جُرم آن اکبر است از نفع آن [ زیرا ] که بنابر [ این ] طعن بر خلافت مآب به سبب ترک امر به تولیت شخص معین از اصحاب شوری هم لازم خواهد آمد .
و اما ایجاب امر به تولیت شخص معین بعد قتل اصحاب شوری نه قبل آن ، و ابداء فرق در هر دو مقام .
پس محض وسواس و تحکم باطل است .
و اما اینکه کدام کس متمکن میشد از قتل این کسان یعنی اصحاب شوری
ص : 397
و حال آنکه امت تمام مطیع ایشان بود و عساکر و جنود با ایشان بودند و اگر اراده میکردند انصار همه یا قتل یک کس را از ایشان هر آینه عاجز میشدند .
پس از این بیان - بعد تسلیم - استحاله وقوع قتل اصحاب شوری ثابت میشود ، و آن اگر مسلم هم شود دلالت بر بطلان امر به آن ندارد ، چه غایت امر آن است که بنابر این لازم خواهد آمد که خلافت مآب به امری حکم کرد که هم شرعاً (1) ناجایز و حرام و از کبائر آثام بوده ، و هم حسب عادت مستحیل الوقوع و غیر مقدور مأمورین بود .
پس هرگاه خلافت مآب از مخالفت شرع باکی (2) نداشته اگر مخالفت عقل هم کند کدام مقام عجب است ؟ ! پس در حقیقت این بیان هم مؤکّد و مؤسس طعن است !
و هرگاه تجویز تکلیف ما لا یطاق بر ایزد خلاق کرده باشند - کما فی کتب أصول الأشاعرة (3) - اگر خلافت مآب هم تکلیف ما
ص : 398
لا یطاق نماید هیچ مقام استغراب نیست .
و عجب است که ابن تیمیه در اینجا مشغول به اثبات استحاله شرعی و عقلی برای قتل اصحاب شوری گردیده ، و بعد این جواب از مزید بی باکی این همه را نسیاً منسیاً ساخته ، در صدد اثبات جواز قتل این اصحاب بر آمده ، و آن را ‹ 1638 › موافق حق و عین صواب گمان کرده ( إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ ) (1) .
و از کلمه : ( وقد أعاذ الله الأنصار من ذلک ) که حاصلش آن است که : به درستی که در پناه داشته است حق تعالی انصار را از قتل یکی از اصحاب شوری ، فکیف بقتل کلّهم ، نیز کمال شناعت و فظاعت و مزید قبح و رسوایی قتل اصحاب شوری و امر به آن ظاهر و باهر است ، پس شناعت اثبات جواز قتل اصحاب - که ابن تیمیه در ما بعد به صدد آن برآمده - به اعتراف خودش
ص : 399
مکرر ثابت شد ، ولله الحمد علی ذلک .
اما آنچه گفته که : پس چگونه حکم کند طایفه قلیله از انصار را به قتل این شش کس .
پس این هم دلیل مزید تسفیه و تحمیق و توهین خلافت مآب است نه موجب کذب روایت ; چه از این بیان ثابت میشود که خلافت مآب این طایفه انصار را به امری حکم داده که هم خلاف دین و شرع است و هم در وسع و طاقت ایشان نبود ، فلیضحک قلیلا ولیبک کثیراً .
اما آنچه گفته که : اگر میگفت این را عمر پس چگونه سکوت میکردند این شش کس و تمکین میکردند انصار را از خودشان و مجتمع میشدند در موضعی که نیست در آن کسی که نصرت کند ایشان را .
پس این همه ایراد و اعتراض بر مقتدایان و ائمه خویش است و اهل حق را توجه به جواب آن غیر لازم ، چه هرگاه روایت امر به قتل حسب نقل اکابر ائمه ایشان ثابت شد و شناعت و فظاعت آن حسب اعتراف خود ابن تیمیه محقق گردید ، و از افادات دیگر ائمه سنیه هم ظاهر ، مطلوب ما بلاکلفت حاصل شد ، حالا هر ایرادی و اعتراضی که بر مدلول این روایت میکند آن را بر خلافت مآب و ائمه خود متوجه میسازد و خفت عقول فحول خود ثابت مینماید .
و سکوت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و شریک شدن با اصحاب شوری مبنی
ص : 400
است بر تقیه ، و ظاهر است که جایی که نوبت امر به قتل رسد و مثل جائران بی باک تهدید و وعید آغاز شود ، اگر سکوت از انکار منکر در آنجا واقع شود اصلا دلیل تصویب نمیتواند شد ، و در حقیقت سکوت اصحاب شوری از ردّ و انکار بر عمر در امر به قتل ایشان دلیل قاطع و برهان ساطع است بر بطلان بسیاری از احتجاجات سنیه که به سبب ادعای سکوت صحابه بر افعال قبیحه خلفا مینمایند ; چه ظاهر است که هرگاه خلافت مآب بر چنین امر قبیح و شنیع که اصلا قابلیت تأویل ندارد و تسویلات سنیه در آن هرگز نفعی به ایشان (1) نمیرساند ، اقدام کرده و اصحاب ، سکوت از انکار بر آن کردند ، اگر از انکار بر دیگر شنائع خلفا هم سکوت کرده باشند ، هرگز این سکوت بعدِ تسلیم لایق تشبث نمیتواند شد .
و آنچه گفته که : اگر فرض کنیم که این شش کس متولی نمیشد یکی از ایشان ، واجب نمیشد قتل یکی از ایشان ، بلکه تولیت کرده میشد غیر ایشان .
پس ظاهر است که نفی وجوب قتل در صورت عدم قبول این شش کس ولایت را ربطی به مقام ندارد ، و اگر غرض نفی جواز قتل ایشان است ، آن مؤید و مؤسس مبانی طعن است ، خلاصه بعد ‹ 1639 › ثبوت روایت امر به
ص : 401
قتل اصحاب شوری هر استبعادی که وارد میکند آن باعث مزید اتجاه طعن میگردد ، و اصلا نفعی به او نمیرساند .
و آنچه در آخر گفته که : این از اختلاق مفتری است که نمیداند که چه چیز دروغ بسته نه شرعاً و نه عادتاً .
پس شناعت تکذیب این روایت از ما سبق به کمال وضوح ظاهر است ، فحق أن یقال (1) فی جوابه : إن تکذیب هذه الروایة من اختلاق مفتر لا یدری ما یکذب لا شرعاً ولا عادةً .
و عجب است که ابن تیمیه در ما بعد به جواب حدیث منزلت به ابن سعد خود احتجاج و استدلال کرده (2) ; و در این مقام روایت او را افترای مفتری کذاب که جاهل شرع و عادت هر دو باشد قرار میدهد ، پس حیرت است که آیا اولیای ابن تیمیه ابن سعد را کذاب و مفتری و جاهل به شرع و عادت قرار میدهند و همچنین ابن جریر طبری و غیر او را ، یا سر به دامن خجالت میکشند و از این یاوه سرایی انابه مینمایند .
و ابن تیمیه بعد این همه یاوه سرایی و باد پیمایی در ایجاد دلائل و براهین تکذیب روایت امر به قتل - که به عنایت الهی همه آن بر او و امام او عین وبال و نکال و مثبت مزید تفضیح اهل ضلال است ، و اصلا با تکذیب و ابطال
ص : 402
مناسبتی - ولو کانت بعیدة - ندارد ، و بعد تسلیم هم اصلا ضرری به اهل حق نمیرساند - خجالت و ندامت بر آن کشیده و به امعان نظر سخافت و رکاکت آن دیده ، این وجوه رکیکه را بحالها گذاشته ، در پی تأویل و توجیه امر به قتل بر آمده ، کلامی واهی تر از سابق گفته ، حیث قال - فی منهاج السنة النبویة جواب منهاج الکرامة (1) - :
ثم نقول جواباً مرکباً : لا یخلو [ إمّا ] (2) أن یکون عمر أمر بهذا أو لم یأمر به ؟
فإن کان الأول بطل إنکاره ، وإن کان الثانی فلیس کون الرجل من أهل الجنة أو کونه ولیاً لله ممّا یمنع قتله إذا اقتضی الشرع ذلک ، فإنه قد ثبت فی الصحاح : أنّ النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم رجم الغامدیة ، وقال : لقد تابت توبة لو تابها صاحب مکس (3) لغفر له ، ووجدت أفضل من جادت بنفسها لله ، فهذه یشهد لها الرسول بهذا ثم لمّا کان الحدّ قد ثبت علیها أمر برجمها .
ولو وجب علی الرجل قصاص وکان من أولیاء الله وتاب من قتل العمد توبة نصوحاً لوجب أن یمکّن أولیاء المقتول منه ، فإن
ص : 403
شاؤوا قتلوه ، ویکون قتله کفارة له .
والتعزیر بالقتل إذا لم تحصل المصلحة بدونه مسألة اجتهادیة کقتل الجاسوس المسلم للعلماء فیها قولان معروفان ، وهما قولان فی مذهب أحمد :
أحدهما : [ یجوز قتله ، وهو مذهب مالک ، واختیار ابن عقیل .
والثانی : ] (1) لا یجوز قتله وهو مذهب أبی حنیفة والشافعی ، واختیار القاضی أبی یعلی وغیره .
وفی الصحیح عن النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أنه قال : من جاءکم وأمرکم علی [ رجل ] (2) واحد یرید أن یفرّق جماعتکم فاقتلوه .
وقال - فی ‹ 1640 › شارب الخمر - : إن شربها [ فی ] (3) الرابعة فاقتلوه .
وقد تنازع العلماء فی هذا الحکم : هل هو منسوخ أم لا ؟
فلو قدّر أن عمر أمر بقتل واحد من المهاجرین الأولین لکان ذلک منه علی سبیل الاجتهاد السائغ له ، ولم یکن ذلک مانعاً من کون ذلک الرجل فی الجنة ، ولم یقدح لا فی عدل هذا ولا فی دخول
ص : 404
هذا [ الجنة ] (1) ، فکیف إذا لم یقع شیء من ذلک (2) .
مخفی نماند که ابن تیمیه به سبب مزید اختلال حواس از مطابقت عبارت به مراد خود هم خبر نگرفته ، و از خلل صریح و فساد فضیح مبالاتی نداشته ، چه ظاهر است که اول در قول او : ( لا یخلو أن یکون عمر أمر بهذا أو لم یأمر به ) امر عمر به قتل اصحاب شوری است ، پس بر تقدیر امر عمر به قتل اصحاب شوری بطلان انکار آن را متفرع ساخته ، حیث قال : ( فإن کان الأول بطل إنکاره ) پس حق تعالی بر خلاف اراده اش او را به حق گویا کرده ، بطلان انکار امر به قتل بر زبانش جاری ساخته ، و ظاهر است که هرگاه بطلان انکار امر به قتل حسب اعتراف ابن تیمیه ثابت شد ، مطلوب و مرام اهل حق بلاکلفت متحقق گردید و تکذیب و ابطال آن - که خودش اتعاب نفس در آن کرده - سراسر واهی و لغو گردید .
و نیز ظاهر است که ثانی در قول او عدم امر عمر به قتل اصحاب شوری است ، و حال آنکه ابن تیمیه بر تقدیر ثانی توجیه جواز امر به قتل اصحاب شوری بیان میکند ، حال آنکه بر تقدیر عدم امر به قتل این توجیه محتاج به ذکر نیست .
و به هر حال تجویز قتل اصحاب شوری که از جمله شان جناب
ص : 405
امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) است به این بی باکی و بی مبالاتی دلیل علو مرتبه نفاق و ضلال و کفر است ، و هیچ مسلمی و مؤمنی تجویز قتل جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - بوجه من الوجوه (1) و فی حال من الأحوال - نمیتواند کرد .
و اگر به چنین توهمات واهیه و شبهات رکیکه قتل جناب امیر المؤمنین ( علیه السلام ) جایز گردد - العیاذبالله ! - تجویز قتل انبیاء ( علیهم السلام ) نیز به مثل آن لازم آید ، چه هرگاه قتل نفس حضرت خاتم النبیین - اعنی جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - تعزیراً وتحصیلا للمصلحة جایز باشد ، و این اجتهاد مسلّم گردد ، پس همچنین کفار را میرسد که تجویز قتل انبیاء ( علیهم السلام ) نیز تعزیراً ، وردعاً لهم عن إیذائهم بکنند ، و مخالفت کفار لئام و دعوت ایشان را به اسلام عین فساد واجب الدفع قرار دهند .
پس در حقیقت ابن تیمیه به تجویز قتل آن حضرت ، تصویب کفار لئام در جمیع (2) محاربات خیر الانام و قتل اصحاب کرام نموده ، و نیز (3) عیب و ملام را از دوش کفار سابقین مثل بنی اسرائیل و غیرشان که مبالغه تمام در قتل انبیاء عظام داشتند برداشته .
ص : 406
و هرگاه ابن تیمیه تجویز قتل جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به آواز بلند میکند ، پس از لزوم تجویز قتل امام حسین ( علیه السلام ) چه ذکر باید کرد که ائمه ابن تیمیه - مثل ابن العربی مالکی و ‹ 1641 › غیر او - تجویز آن کرده اند ، و به حمایت یزید برخاسته [ اند ] ! پس نزد ابن تیمیه که در تجویز قتل جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) نفس سوزی میکند قتل امام حسین ( علیه السلام ) بالاولی جایز باشد ، و همچنین مسموم ساختن امام حسن ( علیه السلام ) که به تدسیس معاویه واقع شده - کما سیجیء - نیز نزد ابن تیمیه عین دفع مصلحت و محض صواب و مبنی بر اجتهاد سائغ باشد ، و قدحی در مرتکب آن نکند ، معاذ الله من ذلک .
و علاوه بر این هرگاه تبشیر به جنت و دیگر فضائل عالیه و مناقب و محامد سامیه که برای جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) حاصل است مانع از قتل آن حضرت نگردد ، پس تحریم قتل خود خلیفه ثانی که ابولؤلؤ بر آن اقدام کرده به چه طور ثابت خواهند کرد ، حامیان ابولؤلؤ هم متمسک به تعزیر و اجتهاد و توقیف مصلحت بر آن خواهند گردید ، پس گو ابن تیمیه به این تجویز داد نصب و عداوت داده ، لکن در معادات خلافت مآب که حمایتشان پیش نظر دارد نیز گوی مسابقت ربوده .
و نیز بنابر این ، انکار بر قتل خلیفه ثالث از میان برخواهد خواست که هرگاه قتل جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] به این حیله رذیله و وجهی جزئی و توقف ادنی مصلحت بر آن جایز شد ، قتل خلیفه ثالث به وجوه کثیره - که ذکر بعض آن در ما بعد إن شاء الله تعالی میآید - بالاولی جایز باشد ، خصوصاً به
ص : 407
نظر آنکه اکابر اصحاب مثل طلحه و زبیر و غیرشان در قتل او شریک بودند و راضی به آن .
و آنفاً خود ابن تیمیه دلائل متعدده و براهین متنوعه بر کمال شناعت و فظاعت و قبح قتل اصحاب شوری و امر به آن اقامه کرده ، و آن را مخالف شرع و عادت دانسته ، پس کمال حیرت است که بلافاصله این همه را بر طاق نسیان گذاشته ، در صدد تجویز امر به قتل این اصحاب بر آمده و آن را اجتهاد سائغ گمان برده و موافق حدیث پنداشته ، این عجب تهافت و تناقض است ! و بدان میماند که کسی اولا به جواب طعن کسی بر ارتکاب زنا استبعاد و استنکار صدور زنا از آن کس آغاز نهد و تکذیب آن نماید و در استدلال بر این تکذیب شنائع و فضائح زنا نقل کند ، و بعد از آن در صدد تجویز زنا برآید و بگوید که : اگر زنا از فلانی واقع هم شده باشد طعنی بر او لازم نمیآید که این زنا به سبب غلبه خواهش نفس از او واقع شده !
اما آنچه گفته : پس نیست بودن مرد از اهل جنت یا بودن او ولی خدا از آن جمله که منع کند قتل او را هرگاه مقتضی شود شرع آن را ، پس به درستی که ثابت شده در صحاح که نبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم رجم کرده غامدیه را . . . الی آخر .
مخدوش است به آنکه رجم غامدیه حسب اعترافش به این سبب بود که حدّ بر او ثابت شده و بعد توبه از ارتکاب فعل شنیع مبشر به مغفرت گردیده ،
ص : 408
این تبشیر مثل تبشیر سایر عصات و مرتکبین کبائر است که هرگاه با وصف ارتکاب زنا و سرقت و قتل مؤمن و کذب و غدر و جور و ظلم و غیبت و امثال آن (1) توبه صحیحه کنند داخل جنت خواهند شد حسب وعده خدا و رسول [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، و چنین تبشیر را بر تبشیر عثمان و طلحه و زبیر و عبدالرحمن و سعد بن ‹ 1642 › ابیوقاص به جنت که افتخار تمام بر آن دارند و جابجا توهین و تشنیع اهل حق به سبب طعنشان بر این زمره دست میاندازند ، قیاس کردن طرفه ماجرا است !
و علاوه بر این از این اصحاب شوری کدام گناه مثل زنای غامدیه واقع شده که تجویز قتل ایشان را بر قتل او قیاس میکنند ؟ !
واعجباه ! که این تیره بخت از اسائه ادب [ به ] جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) هم نمیهراسد و در حقیقت به این جسارتش حمایت معاویه غاویه را به حدّ قصوی رسانیده که آن حضرت معاویه را به زن زانیه تشبیه داده بود (2) ، این
ص : 409
تیره بخت در حق آن حضرت اسائه ادب آغاز نهاد ، ففضّ الله فاه ، وکسر أسنانه ، وهشم بنانه .
و کاش از تشبیه دگر اصحاب مقتدایان خویش خصوصاً عثمان به این زن زانیه که واجب القتل شده استحیا میکرد و از ائمه مقتدایان خود میترسید که علاوه بر اهل حق ایشان نیز به سبب این جسارت به دامانش خواهند آویخت و خاک تفضیح بر سر او خواهند بیخت .
بالجمله ; از ذکر غامدیه زانیه و غیر آن سراسر میتراود که ابن تیمیه صدور امری از این اصحاب که مثل زنا در ایجاب قتل باشد جایز داشته ، و به این سبب تجویز قتل ایشان کرده ، و این سراسر خلاف مجازفات و اغراقات ائمه سنیه - که ابن تیمیه نیز در آن گرفتار است - میباشد چه این حضرات صحابه را به آسمان برین رسانیده اند و صدور ادنی شرور از ایشان جایز
ص : 410
نمی دارند ، فکیف بمثل الزنا وما یوجب القتل من أفظع الفسق والفجور !
و آنفاً خود ابن تیمیه در کلام سابق به کلمه : ( وقد أعاذ الله الأنصار من ذلک ) امتناع صدور شنیعه قتل (1) بعض اصحاب شوری از انصار ثابت ساخته ، و در این کلام به شدّ و مدّ تجویز صدور مثل زنا و غیر آن که موجب قتل گردد بر این اصحاب کبار ثابت میگرداند !
و از این مقام و امثال آن مثل مقام شهادت صحابه بر زنای مغیره ، و طعن قصد احراق اهل بیت ( علیهم السلام ) ، و مقام ایذای عثمان اصحاب کبار را ، و امثال آن ظاهر میشود که این همه ادعای تعظیم و تبجیل صحابه و شورش بر طعن و تشنیع شان ناشی از عصبیت بحت و محض رعایت خلفای ثلاثه است ، ورنه خود اینها هرگاه حمایت خلفا و صیانتشان را منحصر در تفضیح و تقبیح اکابر صحابه میبینند اصلا خود را از این عظیمه - که به تصریحات اکابرشان مثبت زندقه و کفر است - باز نمیدارند ، و به مقابله اهل حق جواز اهانت و ازرا و قتل و إهلاک ایشان به شدّ و مدّ ثابت میسازند ، و از مجازفات اسلاف خود و هفوات خود سراسر غفلت مینمایند ، ( إِنَّ هذا لَشَیْءٌ عُجابٌ ) (2) .
و آنچه گفته که : اگر واجب شود بر مردی قصاص و باشد او از اولیای خدا و توبه کند از قتل عمد توبه نصوح ، هر آینه واجب شود این که تمکین کرده
ص : 411
شود اولیای مقتول از او ، پس اگر بخواهند قتل کنند او را و باشد قتل او کفاره برای او .
پس هرگاه صدور قتل مؤمن - که از افضح کبایر و اشدّ معاصی موبقه است - از اولیاء الله جایز باشد ، چرا به سماع صدور جور و ظلم و غصب و عدوان از ‹ 1643 › خلفای ثلاثه و اتباعهم از جا میروند و شورش و جفا بر پا میکنند ؟ و چرا نفوس خود را به همین قاعده تسلی نمیدهند که جایز است که در صدور این همه معاصی از ایشان - باوصف آنکه ایشان از اولیاء الله بودند - استحاله نیست ; پس چرا تکذیب اهل حق به این شدّ و مدّ مینمایند و روایات مستفیضه اهل بیت ( علیهم السلام ) را که مؤید و مصدّق به روایات خود ایشان است ردّ و ابطال میکنند و به اوهام ضعیفه و ظنون رکیکه امتناع صدور این معاصی از ایشان متحقق میپندارند .
و در حقیقت ابن تیمیه به تقریر این فصل ، جمیع شکوک و شبهات ائمه خود را - که از آن تبرئه صحابه از مخالفت و معاندت اهل بیت ( علیهم السلام ) مینمایند - هباءاً منثوراً ساخته .
و علاوه بر این همه نشان باید داد که از این اصحاب شوری کی قتل مؤمن یا مثل آن (1) واقع شده که به عوض آن تجویز قتل ایشان توان کرد ؟ این محض افسانه سرایی است که در مقام تجویز قتل غیر قاتل مؤمن ، ذکر قاتل مؤمن به میان میآرد .
ص : 412
و آنچه گفته که : تعزیر به قتل - هرگاه حاصل نشود مصلحت بدون آن - مسأله اجتهادیه است مثل قتل جاسوس مسلم ، و برای علما در آن دو قول معروف اند و آن هر دو قول اند در مذهب احمد ، یکی از آنها این است که جایز نیست قتل او ، و آن مذهب ابی حنیفه و شافعی است و اختیار قاضی ابویعلی و غیر اوست .
پس مخدوش است به چند وجه :
اول : آنکه هیچ مصلحتی بر قتل اصحاب شوری متوقف نبود ، بلکه اینها - حسب تصریح ابن تیمیه - خیار امت بودند و به قتل ایشان فساد اشدّ بر پا میشد ; پس اگر تعزیر به قتل در صورت توقف حصول مصلحت بر آن جایز هم باشد ، باز هم به این تجویز استدلال بر جواز امر به قتل اصحاب شوری - که هیچ مصلحتی در آن متوهم هم نمیشود چه جا که مظنون و متیقن گردد ، بلکه سراسر فساد و افساد و تخریب بلاد و عباد است - نمیتوان کرد .
دوم : آنکه اصحاب شوری را بر جاسوس مسلم - که برای حمایت کفار در لشکر اسلام رسد و ضرر اهل اسلام خواهد - قیاس کردن ، حال آنکه ایشان حامیان اسلام بودند و جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) (1) رئیس مؤیدین اسلام
ص : 413
است که خود آن جناب دافع جواسیس مفسدین و قامع اصل معاندین دین است ، نهایت اسائه ادب و غایت تحقیر وازرا است ; و چنانچه این معنا مخالف طریقه حقه است ، همچنان خروج صریح از تسنن نیز هست که تعظیم و تبجیل اصحاب کرام را عین ایمان و اسلام میدانند !
سوم : آنکه از این کلامش ارجحیت عدم جواز تعزیر به قتل با وصف توقف مصلحت بر آن ظاهر است ; زیرا که او در این مسأله دو قول ذکر کرده ، و عدم جواز در مذهب احمد هم معروف دانسته و به ابوحنیفه و شافعی و قاضی ابویعلی و غیر او آن را منسوب ساخته ، پس معلوم شد که عدم جواز ارجح است که شافعی و ابوحنیفه هم به آن قائل و از مذهب احمد هم معروف است و قاضی ابویعلی هم آن را اختیار کرده (1) به خلاف تجویز قتل که شافعی و ابوحنیفه و ابویعلی ‹ 1644 › و غیر او به آن قائل نیستند .
و مع هذا چون نزد شیعه عمر حاکم شرع نبود و امر به قتل مستحق قتل هم بلا اجازه امام بر حق جایز نبود ، پس بنابر تحقیق عمر را اجرای حدی که شرعاً ثابت هم باشد و امر به اجرای آن ، جایز نبود ، که اجرای حدود و امر به آن کار امام معصوم و نائب او است (2) .
ص : 414
نیز ابن تیمیه بعد عبارت سابقه گفته :
ثم من العجب أن الرافضة یزعمون أن الذین أمر عمر بقتلهم - بتقدیر صحة هذا النقل - یستحقّون القتل إلاّ علیّاً [ ( علیه السلام ) ] ، فإن کان عمر أمر بقتلهم فلماذا ینکرون علیه ذلک ؟ ! ثم یقولون : إنه کان یحابیهم فی الولایة ویأمر بقتلهم ، فهذا جمع بین الضدّین .
وإن قلتم : کان مقصوده قتل علی [ ( علیه السلام ) ] .
قیل : لو بایعوا إلاّ علیاً [ ( علیه السلام ) ] لم یکن ذلک یضرّ الولایة ، فإنّما یقتل من یخاف ، وقد تخلّف سعد بن عبادة عن بیعة أبی بکر ، ولم یضربوه ، ولم یحبسوه فضلا عن القتل .
وکذلک من یقول : إن علیاً [ ( علیه السلام ) ] وبنی هاشم تخلّفوا عن بیعة أبی بکر ستة أشهر یقول : إنهم لم یضربوا أحداً منهم ، ولا أکرهوه علی البیعة ، فإذا لم یکره أحداً علی مبایعة أبی بکر - التی هی عنده متعینة - فکیف یأمر بقتل الناس علی مبایعة عثمان ، وهی عنده غیر متعینة ؟ ! (1) و این کلام نیز موجب حیرت افهام و دلیل تام بر کمال عجز و اختلال این شیخ الاسلام است ; زیرا که انکار و طعن بر عمر به جهت امر به قتل اصحاب شوری - علاوه بر آنکه جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) از جمله ایشان است - و امر به
ص : 415
قتل آن حضرت - حسب آیات و روایات مسلّمه طرفین - دلیل کفر و ضلال و نفاق است ، به سبب آیات و روایات فضائل مطلقه صحابه که اهل سنت آن را در کسانی که کمتر از این اصحاب شوری اند نازل دانند چه جا اینها ، و نیز فضائل خاصه اینها که ائمه اهل سنت بر تافته اند ، موجب کمال طعن و تشنیع بلکه مثبت کفر و زندقه است .
پس گو غیر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) از اصحاب شوری نزد اهل حق مطعون و ملوم هستند ، لکن هرگاه خود اهل سنت ایشان را به آسمان برین رسانیده باشند ، و به سبب طعن ایشان دقیقه [ ای ] از توهین و تضلیل اهل حق [ فرو ] نگذاشته ، و فضائل عامه و خاصه ایشان که مانع صدور ادنی شرور از ایشان است - فکیف بما یوجب القتل - یاد کرده ، البته امر به قتل ایشان و توهین و ازرای ایشان موجب کمال طعن و تشنیع است .
و جسارت ابن تیمیه و و وقاحتش دیدنی است که بر محض دفع طعن اهل حق بر عمر به سبب امر به قتل اصحاب شوری اکتفا نکرده ، عجب از این طعن آغاز نهاده تا کمال وهن آن نزد ناظرین غیر متدبرین راسخ گردد !
واعجباه ! اهل حق کی التزام ایراد جمیع مطاعن بر اصول خود کرده اند تا این عجب این پیر نابالغ سزای ذکر باشد ؟ !
پر ظاهر است که این طعن به نسبت امر به قتل غیر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) حسب اصول سنیه است ، و به نسبت امر به قتل آن حضرت هم تحقیقی و هم الزامی .
ص : 416
و اما اینکه شیعه میگویند که : عمر محابات این اصحاب در ولایت میکرد ، و هم امر به قتل ایشان کرد ، و این جمع بین الضدین است .
پس اگر مراد از محابات در ولایت آن است که عمر ایشان را برای شورای خلافت برگزیده ، پس این معنا ‹ 1645 › حسب روایات ائمه سنیه ثابت است ، و نیز مدح عمر این اصحاب را به روایت ائمه سنیه واضح و محقق ، و امر به قتلشان هم به روایت ائمه سنیه ثابت ، پس این جمع بین الضدین خود خلافت مآب و ائمه سنیه کرده اند ، قصور شیعه در این باب چیست ؟ !
این عجب طریقه مناظره است که الزام خصم را به روایات جانب مخالف منسوب به او کرده ، بنای اشکال و اعضال را دلیل سقوط کلامش گردانند ؟ ! چه از وجوه طعن یکی هم این (1) است که عمر با وصف مدح ایشان طعن بر ایشان کرد ، و امر به قتل ایشان نمود ، پس از جواب این اشکال غفلت کردن ، و همین وجه را منشأ اعتراض بر خصم گردانیدن ، و ایشان را ملزم به جمع بین الضدین کردن ، و ایشان را جامع ضدین ساختن ، و شکایت و فریاد از آن برآوردن ، طرفه خبط و عجز است ! !
و آنچه گفته که : اگر بگویید که : مقصود عمر قتل علی ( علیه السلام ) بود ، گفته خواهد شد که : اگر بیعت میکردند مگر علی [ ( علیه السلام ) را ] ، این معنا ضرر به ولایت نمیرسانید ، و جز این نیست که قتل کرده میشود کسی که خوف کرده شود ،
ص : 417
حال آنکه متخلف گردید سعد بن عباده از بیعت ابی بکر و نزدند او را و نه حبس کردند او را چه جا قتل .
پس این هم از قبیل هذیانات مجانین و هفوات محمومین است ; زیرا که عمر به تصریح تمام امر به قتل کسی که خلاف مجتمعین کند نموده ، و این را ائمه ثقات و معتمدین أثبات او نقل کرده اند ، پس اگر خلاف یک کس ضرر به ولایت نمیرسانید و وجهی برای قتل او نبود ، و عدم قتل سعد بن عباده و عدم ضرب و حبس او دلیل عدم جواز قتل متخلّف بود ، این همه عین وبال و نکال بر خلافت مآب است که چرا با وصف عدم ضررِ خلاف یک کس ، امر به قتل او کردند و ندانستند که از یک کس خوف نمیباشد ، وإنّما یُقتل من یخاف .
و نیز سنت سنیّه خلیفه اول و اتباع او را و طریقه مرضیه خود را در ترک ضرب و حبس مثل سعد بن عباده ترک کردند !
در “ کنز العمال “ ملا علی متقی مسطور است :
عن عمرو بن میمون الأودی : أن عمر بن الخطاب لمّا حُضر قال : ادعوا لی علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وطلحة ، والزبیر ، وعثمان ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعداً ، فلم یکلّم أحداً منهم إلاّ علیاً [ ( علیه السلام ) ] وعثمان ، فقال لعلی [ ( علیه السلام ) ] : یا علی ! لعل هؤلاء القوم یعرفون لک قرابتک من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وما آتاک الله من العلم والفقه ، فاتق الله وإن ولّیت هذا الأمر فلا
ص : 418
ترفعنّ بنی فلان علی رقاب الناس ، وقال لعثمان : یا عثمان ! إن هؤلاء القوم یعرفون [ لک ] (1) صهرک من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وسنّک ، وشرفک ، فإن أنت ولّیت هذا الأمر فاتق الله ولا ترفع بنی فلان علی رقاب الناس .
وقال : ادعوا لی صهیباً ، فقال : صلّ بالناس ثلاثاً ، ولیجتمع هؤلاء الرهط ، فلیختلوا فی بیت ، فإن اجتمعوا علی رجل فاضربوا رأس من خالفهم . ابن سعد . ش (2) .
از این روایت ظاهر است که خلافت مآب ‹ 1646 › حکم فرمود به آنکه : اگر اجتماع کنند بر مردی پس بزنید سر کسی را که مخالفت کند ایشان را ، پس از این کلام ظاهر است که خلافت مآب امر به قتل مخالف مجتمعین - گو یک کس باشد - نموده ، پس وجوه عدم جواز قتل یک کس که ابن تیمیه به اهتمام تمام بیان نموده ، مثبت جور و حیف و ظلم و عدوان خلافت مآب در این حکم است ، ولله الحمد علی ذلک .
و این روایت ابن سعد و ابن ابی شیبه به حدی معتمد و معتبر است که شاه ولی الله در “ ازالة الخفا “ آن را از مآثر و مفاخر خلافت مآب و دلائل علوّ
ص : 419
مقامات و سموّ کرامات حضرتش و حصول مرتبه تثقیف و تأدیب رعیت برای آن عالی جناب شمرده ، چنانچه در “ ازالة الخفا “ - در فصل سادس در تثقیف عمر بن الخطاب علی منوال تربیة النبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) أُمّته از رساله نشر مقامات و اشاعه کرامات و بیان حکم و افادات خلیفه ثانی - گفته : ( وتثقیفه . . . رعیّته متواتر المعنی ) ، و بعد نقل حدیثی از مسلم متضمن تنبیه عثمان گفته :
أبو بکر ، عن عمرو بن میمون الأودی : أن عمر بن الخطاب لمّا حُضر قال : ادعوا لی علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وطلحة ، والزبیر ، وعثمان ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعداً ، قال : فلم یکلّم أحداً منهم إلاّ علیاً [ ( علیه السلام ) ] وعثمان ، فقال : یا علی ! لعل هؤلاء القوم یعرفون لک قرابتک ، وما آتاک الله من العلم والفقه ، فاتق الله وإن ولّیت الأمر فلا ترفعنّ بنی فلان علی رقاب الناس ، وقال لعثمان : یا عثمان ! إنّ هؤلاء القوم لعلّهم یعرفون لک صهرک من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، وسنّک ، وشرفک ، فإن أنت ولّیت هذا الأمر فاتق الله ولا ترفع بنی فلان علی رقاب الناس ، فقال : ادعوا لی صهیباً ، فقال : صلّ بالناس ثلاثاً ، ولیجتمع هؤلاء الرهط ، فلیخلوا فإن أجمعوا علی رجل فاضربوا رأس من خالفهم (1) .
ص : 420
و نیز شاه ولی الله این روایت را در “ قرة العینین “ از دلائل تربیت خلافت مآب ، صحابه و سایر امت را بر منهاج تربیت آن حضرت ( صلی الله علیه وآله وسلم ) شمار کرده ، چنانچه در مقدمه سادسه در بیان تحقق خصال موجبه تشبّه با جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) در شیخین به وجه اکمل از دلائل عقلی بر افضلیت شیخین گفته :
و اما تربیت کردن شیخین صحابه و سایر امت را بر منهاج تربیت آن حضرت صلی الله علیه [ وآله ] وسلم پس طول و عرضی دارد که این اوراق متحمل آن نمیتواند شد ، لکن لاچار است از ذکر بعض احادیث که شواهد این معنا باشند (1) .
و در همین بحث گفته :
وعن عمرو بن میمون الأودی : أن عمر بن الخطاب لمّا حُضر قال : ادعوا لی علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وطلحة ، والزبیر ، وعثمان ، وعبد الرحمن بن عوف ، وسعداً ، قال : فلم یکلّم أحداً منهم إلاّ علیاً [ ( علیه السلام ) ] وعثمان ، فقال : یا علی ! لعلّ هؤلاء القوم یعرفون لک قرابتک ، وما آتاک الله ‹ 1647 › من العلم والفقه ، فاتق الله وإن ولّیت هذا الأمر فلا ترفعنّ بنی فلان علی رقاب الناس ، وقال لعثمان : یا عثمان ! إن هؤلاء القوم لعلّهم یعرفون لک صهرک من
ص : 421
رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وسنّک وشرفک ، فإن أنت ولّیت هذا الأمر فاتق الله ولا ترفع بنی فلان علی رقاب الناس ، فقال : ادعوا لی صهیباً ، فقال : صلّ بالناس ثلاثاً ، ولیجتمع هؤلاء الرهط ، فلیخلوا ، فإن أجمعوا علی رجل فاضربوا رأس من خالفهم . أخرجه ابن أبی شیبة (1) .
و نیز در “ کنز العمال “ در ضمن روایتی طولانی متضمن ذکر قتل عمر (2) که از ابن ابی شیبه نقل کرده مذکور است :
فلمّا وقع الشراب فی بطنه خرج من الطعنات ، قالوا : الحمد لله ، هذا دم استکنّ فی جوفک فأخرجه الله من جوفک . .
قال : أی یرفأ ! ویحک اسقنی لبناً ، فجاءه بلبن فشربه ، فلمّا وقع فی جوفه خرج من الطعنات ، فلمّا رأوا ذلک علموا أنه هالک ، فقالوا : جزاک الله خیراً ; إذ کنت تعمل فینا بکتاب الله وتتّبع سنّة صاحبیک ، لا تعدل عنها إلی غیرها ، جزاک الله أحسن الجزاء . .
قال : [ أ ] (3) بالإمارة تغبّطوننی ؟ ! فوالله لوددت إنی أنجو منها کفافاً ، لا علیّ ولا لی ، قوموا فتشاوروا فی أمرکم ، أمّروا علیکم رجلا منکم ، فمن خالفه فاضربوا رأسه . .
ص : 422
فقاموا - وعبد الله بن عمر مسنده إلی صدره - فقال عبد الله : أیؤمّرون وأمیر المؤمنین حیّ ؟ ! فقال عمر : لا ، ولیصلّ صهیب ثلاثاً ، وانتظروا طلحة ، وتشاوروا فی أمرکم ، فأمّروا علیکم رجلا منکم ، فمن خالفه فاضربوا رأسه . .
قال (1) : اذهب إلی عائشة فاقرأ علیها منی السلام ، وقل : إن عمر یقول : إن کان ذلک لا یضرّ بک ، ولا یضیق علیک ، فإنی أُحبّ أن أُدفن مع صاحبی ، وإن کان یضرّ بک ، ویضیق علیک فلعمری لقد دفن فی هذا البقیع من أصحاب رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وأُمّهات المؤمنین من هو خیر من عمر .
فجاءها الرسول ، فقالت : لا یضرّ بی ولا یضیق علیّ ، قال : فادفنونی معهما . .
قال عبد الله بن عمر : فجعل الموت یغشاه ، وأنا أُمسکه إلی صدری ، قال : ویحک ! ضع رأسی بالأرض ، فأخذته غشیة ، فوجدنا من ذلک ، فأفاق ، فقال : ویحک ضع رأسی فی الأرض ، فوضعت رأسه بالأرض ، فعفّره بالتراب ، وقال : ویل عمر ! ویل أُمّه (2) إن لم یغفر الله له . ش . (3) .
ص : 423
و در “ ازالة الخفا “ هم این روایت را از مناقب و مآثر خلیفه ثانی شمرده ، چنانچه در آخر رساله کلمات عمر در سیاست ملک و تدبیر منازل - نقلا عن ابن ابی شیبه - آورده :
فلمّا وقع الشراب فی بطنه خرج من الطعنات ، قالوا : الحمد لله ، هذا دم استکن فی ‹ 1648 › جوفک ، فأخرجه الله من جوفک ، قال : أی یرفأ ! ویحک اسقنی لبناً . . فجاءه بلبن فشربه ، فلمّا وقع فی جوفه خرج من الطعنات ، فلمّا رأوا ذلک علموا أنه هالک ، قالوا : جزاک الله خیراً ، قد کنت تعمل فینا بکتاب الله وتتّبع سنة صاحبیک ، لا تعدل عنها إلی غیرها ، جزاک الله أحسن الجزاء . .
قال : بالإمارة تغبطوننی ؟ ! فوالله لوددت أنی أنجو منها کفافاً ، لا علیّ ولا لی ، قوموا فتشاوروا فی أمرکم ، أمّروا علیکم رجلا منکم ، فمن خالفه فاضربوا رأسه . .
قال : فقاموا ، وعبد الله بن عمر مسنده إلی صدره ، فقال عبدالله : أیؤمّرون وأمیر المؤمنین حیّ ؟ !
فقال عمر : لا ، ولیصلّ صهیب ثلاثاً ، وانتظروا طلحة ،
ص : 424
وتشاوروا (1) فی أمرکم ، فأمّروا علیکم رجلا منکم ، فإن خالفکم أحد فاضربوا رأسه (2) .
از این روایت هم ظاهر است که خلافت مآب امر به قتل کسی که خلاف کسی نماید که تأمیر او کنند فرموده ، و کلمه : ( مَن ) برای عموم است ، پس اگر یک کس هم مخالف باشد ، قتل او هم مأمور به بوده ، و حال آنکه قتل یک کس [ هم ] گو مخالف باشد به تصریح و استدلال ابن تیمیه سمت جواز ندارد ، پس حسب اعتراف ابن تیمیه ارتکاب خلافت مآب امر ناجایز و حرام را ، ثابت و محقق شد ، و ابواب توجیه و تسویل مسدود گردید .
و این روایت که از مناقب خلافت مآب شمرده اند از اقبح فضائح و قبائح و مثالب و معایبشان گردید .
و نیز ابن سعد در “ طبقات “ گفته :
أخبرنا محمد بن عمر ، حدّثنی الضحّاک بن عثمان ، عن عبد الملک بن عبید ، عن عبد الرحمن بن سعید بن یربوع : أن عمر حین طُعن قال : لیصلّ لکم صهیب ثلاثاً ، وتشاوروا فی
ص : 425
أمرکم ، والأمر إلی هؤلاء الستة ، فمن بعل أمرکم فاضربوا عنقه ، یعنی من خالفکم (1) .
و در “ نهایه “ ابن اثیر مسطور است :
وفی حدیث الشوری قال عمر : [ قوموا ] (2) فتشاوروا ، فمن بعل علیکم أمرکم فاقتلوه . . أی [ من ] (3) أبی وخالف (4) .
ص : 426
وجه نهم آنکه خلافت مآب حکم به قتل یک کس از اصحاب شوری در صورت مخالفت پنج کس ، و قتل دو کس از اصحاب شوری در صورت مخالفت چهار کس و حکم به قتل سه کس در صورت مخالفت سه کس که عبدالرحمن از جمله شان باشد نموده ، واین هر سه حکم هم مثل حکم به قتل همه اصحاب شوری در صورت عدم اجتماع ، ضلال محض و خلاف کتاب و سنت است که هیچ دلیلی از دلائل کتاب و سنت بر تجویز آن دلالت ندارد .
و ابن تیمیه به مزید عجز و حیرانی تکذیب حکم عمر به قتل مخالفین صنف عبدالرحمن هم آغاز نهاده (1) ، در “ منهاج “ گفته :
وکذلک قوله : ( أمر بقتل من خالف الثلاثة منهم : عبد الرحمن ) ، فهذا من الکذب المفتری ، ولو قدّر أنه فعل ذلک لم یکن عمر قد خالف الدین ، بل یکون قد أمر بقتل من یقصد الفتنة ، کما قال النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم : من جاءکم وأمرکم علی رجل واحد یرید أن یفرّق جماعتکم ، فاضربوا عنقه بالسیف کائناً من کان .
ص : 427
والمعروف عن عمر . . . أنه أمر بقتل من أراد أن یتفرّد (1) عن المسلمین ببیعة بلا مشاورة لأجل هذا الحدیث ، وأما قتل الواحد المتخلّف عن البیعة إذا لم یقم فتنة فلم یأمر عمر بقتل هذا (2) .
از این عبارت ظاهر است که ابن تیمیه امر عمر را به قتل آن کس که خلاف نماید سه کس را که عبدالرحمن از جمله شان باشد حتماً و قطعاً کذب مفترا میپندارد ، و همت به تکذیب آن میگمارد ; و بر تقدیر تسلیم ‹ 1649 › آن را مخالف دین نمیانگارد ، و آن را بر امر به قتل قاصد فتنه فرود میآرد ، و موافق حدیث نبوی گمان میسازد (3) از آن معروفیت امر عمر به قتل کسی که اراده تفرّد بیعت بلامشاوره کند ذکر مینماید ، و قطعاً نفی علم عمر به قتل واحد متخلّف از بیعت در صورت عدم قیام فتنه میکند .
و ظاهر است که تکذیب امر عمر به قتل مخالف ثلاثه - که عبدالرحمن از جمله ایشان باشد - مثل تکذیب امر به قتل اصحاب سته ، ناشی از قصور باع و قلّت اطلاع است ، و ائمه سنیه این را هم روایت کرده ، در روایت ابن اثیر در “ کامل “ مسطور است :
فإن رضی ثلاثة [ رجلا وثلاثة رجلا ] (4) فحکّموا عبد الله بن
ص : 428
عمر ، فإن لم یرضوا بحکم عبد الله ، فکونوا مع الّذین فیهم عبد الرحمن ، واقتلوا الباقین ! (1) و احمد بن محمد بن عبدربّه القرطبی - که فضائل و محامد او از کتاب “ الاکمال “ ابن ماکولا و “ تاریخ ابن خلّکان “ و “ عبر “ ذهبی و “ مرآة الجنان “ یافعی و “ بغیة الوعاة “ سیوطی و “ مدینة العلوم “ سابقاً مذکور شد (2) - در کتاب “ العقد “ - که کمال الدین ابوالفضل جعفر بن ثعلب الادفوی الشافعی - که فضائل جمیله او از “ طبقات “ اسنوی و “ طبقات “ ابوبکر اسدی و غیر آن ظاهر است (3) - در کتاب “ الامتاع “ استناد به آن مینماید (4) - میآرد :
وقال ابن عباس : - قیل لعمر بن الخطاب فی أیام طعنه - : یا أمیر المؤمنین ! لو عهدت عهداً ؟ (5) قال : کنت أجمعت بعد مقالتی لکم أن أُولّی رجلا منکم أمرکم أرجو أن یحملکم علی الحقّ ، وأشار إلی علی [ ( علیه السلام ) ] ، ثمّ رأیت أن لا أحملها میّتاً وحیّاً ، فعلیکم بهؤلاء الرهط الذین قال النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فیهم
ص : 429
أنهم من أهل الجنة ، منهم سعید بن عمر (1) ، ولست مدخله فیهم ، ولکن الستة : علی [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان - ابنا (2) عبد مناف - وسعد وعبد الرحمن خال (3) النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، والزبیر حواری رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وابن عمته ، وطلحة الخیر ، فاختاروا منهم رجلا ، فإذا ولّوکم والیاً فأحسنوا مؤازرته .
فقال العباس لعلی [ ( علیه السلام ) ] : لا تدخل معهم ، قال : أکره الخلاف ، قال : إذن تری ما تکره . .
فلمّا أصبح عمر دعا علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان ، والزبیر ، وسعداً ، وعبد الرحمن ، ثم قال : إنی نظرت فوجدتکم رؤساء الناس وقادتهم . . لا یکون هذا الأمر إلاّ فیکم ، ولا أخاف الناس علیکم ، ولکنی أخافکم علی الناس ، وقد قبض رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو عنکم راض ، فاجتمعوا إلی حجرة عائشة بإذن منها ، فتشاوروا ، واختاروا رجلا منکم ، ولیصلّ بالناس صهیب ثلاثة أیام ، ولا یأت (4) الیوم الرابع إلاّ وفیکم
ص : 430
أمیر (1) ، ویحضرکم عبد الله مشیراً ، ولا شیء له من الأمر ، وطلحة شریککم فی الأمر ، فإن قدم فی الأیام الثلاثة فاحضروه أمرکم ، فإن مضت قبل قدومه فامضوا أمرکم ، ومن لی بطلحة ؟ ! فقال سعد : أنا لک به ، ولا ‹ 1650 › یخالف (2) إن شاء الله تعالی ، فقال عمر : کذلک أرجو (3) ، ثم قال لأبی طلحة الأنصاری : یا أباطلحة ! إن الله قد أعزّ بکم الإسلام ، فاختر خمسین رجلا من الأنصار ، وکونوا مع هؤلاء الرهط حتّی یختاروا رجلا منهم ، [ وقال للمقداد بن الأسود الکندی : إذا وضعتمونی فی حفرتی فاجمع هؤلاء الرهط حتّی یختاروا رجلا منهم ] (4) ، وقال لصهیب : صلّ بالناس ثلاثة أیام ، وأدخل علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان ، والزبیر ، وسعداً ، وعبد الرحمن بن عوف ، و طلحة - إن قدم (5) - ، واحضر عبد الله بن عمر ، ولیس له فی الأمر شیء ، وقم علی رؤوسهم فإن اجتمع خمسة علی رأی وأبی واحد فاضرب (6) رأسه بالسیف ،
ص : 431
وإن اجتمع أربعة وأبی إثنان فاضرب رؤوسهما (1) ، فإن رضی ثلاثة وأبی ثلاثة (2) فحکّموا عبد الله بن عمر ، فإن لم یرضوا بعبد الله فکونوا مع الذین فیهم عبد الرحمن بن عوف ، واقتلوا الباقین إن رغبوا عمّا اجتمع الناس علیه (3) .
از این روایت “ عقد “ ابن عبد ربّه ظاهر است که خلافت مآب به ابوطلحه انصاری حکم داده که اگر مجتمع شوند پنج کس بر یک رأی و ابا کند یک کس پس بزن سر او .
و این صریح ظلم و جور و عدوان و مجازفت و طغیان و از قبیل احکام اتباع شیطان و بوادر لسانیه جائرین کثیرالشنآن است که هر چه در دلشان میگذرد از هواجس نفسانیه و وساوس شیطانیه تکلم به آن میکنند و اصلا التفات به موافقت آن با کتاب و سنت ندارند .
و هیچ دلیلی از کتاب و سنت بر تجویز قتل مخالف پنج کس علی الاطلاق دلالت ندارد ، و خود ابن تیمیه به شدّ و مدّ تمام شناعت جواز امر به قتل یک کس مخالف ، قبل از این ثابت کرده .
ص : 432
و نیز از آن ظاهر است که خلافت مآب به ابوطلحه ارشاد کرد که : اگر اجتماع کنند چهار کس و ابا کنند دو کس پس بزن سرهای ایشان را .
و این هم صراحتاً و بداهتاً حکم باطل و قول زور و محض فسق و فجور است که هرگز دلیلی از کتاب و سنت بر اباحه و تجویز قتل دو کس مخالف با چهار کس دلالت نمیکند ، پس این خطای ثانی ثانی است .
و خطای ثالث ثانی که مشتمل بر سه خطاست این است که به ابوطلحه گفت که : پس اگر راضی شوند سه کس و ابا کنند سه کس ، پس حاکم کنید عبدالله بن عمر را پس اگر راضی نشوند به عبدالله بن عمر پس باشید با کسانی که در ایشان عبدالرحمن بن عوف باشد و قتل کنید باقیماندگان را اگر اعراض کنند از آنچه اجتماع کنند مردم بر آن و خارج شوند از آن .
و پرظاهر است که :
اولا : تحکیم عبدالله بن عمر بر این اجله اصحاب و الزام و ایجاب اطاعت او بر ایشان - خصوصاً با وصف موجود بودن جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] در ایشان - ضلال و عناد محض است که احادیث بسیار و دلائل بی شمار بر مزید شناعت و فظاعت آن دلالت واضحه دارد .
و ثانیاً : الزام اطاعت عبدالرحمن که خودش ذمّ شدید او نموده - کما سبق - بر اصحاب شوری ، عدوان صریح و تحکم بحت و جور محض است ، خصوصاً الزام طاعت او بر جناب ‹ 1651 › امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) که نفس رسول و
ص : 433
باب مدینه علم نبوی است ، و خودش به وقت نزول مشکلات و حلول معضلات دست به دامن آن حضرت میزد و کلمه : ( لولا علی لهلک عمر ) و مثل آن بر زبان میآورد ، عجب ضلالتی است که آن سرش پیدا نیست ! و هر متدین را به سماع آن قشعریره (1) در میگیرد ، و وجوه شناعت آن پایانی ندارد ! و احادیث داله بر عصمت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) (2) و وجوب اطاعت آن حضرت ، مثل حدیث ثقلین و غیر آن (3) دلائل واضحه بر ضلال و عناد خلافت مآب در این حکم باطل است .
و امر به اطاعت صنف عبدالرحمن (4) دیگر ائمه سنیه هم روایت کرده اند . ابن سعد در “ طبقات کبری “ گفته :
أخبرنا محمد بن عمر ، ( نا ) هشام بن سعد وعبد الله بن زید بن أسلم ، عن زید بن أسلم ، عن أبیه ، عن عمر ، قال : وإن اجتمع رأی ثلاثة وثلاثة فاتبعوا صنف عبد الرحمن بن عوف ،
ص : 434
واسمعوا وأطیعوا (1) .
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن أسلم ، عن عمر ، قال : وإن اجتمع رأی ثلاثة وثلاثة فاتبعوا صنف عبد الرحمن بن عوف ، واسمعوا وأطیعوا . ابن سعد (2) .
و از اوضح جلیّات و اجلای بدیهیات است که این اصحاب شوری را مقابل و معادل و مماثل آن حضرت ساختن و آن حضرت را - معاذ الله - یکی از ایشان پنداشتن ، حیف عظیم و جور فخیم است ، چه جا که مثل عبدالرحمن ناکس را بر آن حضرت تقدیم دادن و طریق ترجیح او و الزام اطاعت او سپردن ! حال آنکه خودش عبدالرحمن را به ذمّ شدید و عیب فخیم نواخته ، و به فرعون امت او را ملقب ساخته ، و نیز او را به مرض و بخل موصوف ساخته ، چنانچه سابقاً شنیدی که در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن إبراهیم : أن عمر بن الخطاب کان یتّجر - وهو خلیفة - وجهّز عیراً إلی الشام ، فبعث إلی عبد الرحمن بن عوف یستقرضه أربعة آلاف درهم ، فقال للرسول : قل له : یأخذ من بیت المال ، ثم
ص : 435
لیردّها . . فلمّا جاءها الرسول فأخبره بما قال ، شقّ علیه ، فلقیه عمر فقال : أنت القائل : لیأخذها من بیت المال ! فإن متّ قبل أن تجیء قلتم : أخذها أمیرالمؤمنین دعوها له ، وأُؤخذ بها یوم القیامة ، لا ، ولکن أردت أن آخذها من رجل مریض (1) شحیح مثلک ، فإن متّ أخذها من میراثی . أبو عبیدة فی الأموال وابن سعد (2) .
از این روایت دنائت و خیانت عبدالرحمن ظاهر است که از إقراض خلیفه ثانی سرتابید و به جناب او پیغام استقراض از بیت المال که سراسر امر ناجایز
ص : 436
بود فرستاد ، و خلیفه ثانی شناعت این پیغام او بیان کرده (1) او را به مرض و بخل وصف کرد .
و ثالثاً : خلافت مآب امر کرد به قتل مخالفین (2) صنف عبدالرحمن که سرسبد احکام شنیعه و جسارات فظیعه است ، و اگر وجوه شناعت آن بیان کرده شود دفاتر طوال احصا به آن نتوان کرد ‹ 1652 › و ملازمت جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] با حق (3) و برائت آن حضرت از خطا سابقاً به دلائل قاطعه ثابت شد (4) ، و به اعتراف خود خلافت مآب ثابت است ، چنانچه از صدر همین روایت “ عقد “ ظاهر است که به جواب درخواست ابن عباس عهد خلافت را ارشاد کرد آنچه حاصلش این است که : من قصد مصمّم کرده بودم که والی امر شما مردی را از شما بگردانم که امیدوارم که بردارد شما را بر حق ، و اشاره کرد به علی ( علیه السلام ) ، و از روایات سابقه این معنا به کمال وضوح ظاهر است (5) ، پس امر به قتل آن حضرت - بأیّ تقدیر کان - کفر محض و نفاق صریح و الحاد بحت است .
ص : 437
و غایت عجب آن است که ابن تیمیه اولا حتماً و قطعاً تکذیب روایت امر عمر به قتل مخالف ثلاثه که عبدالرحمن از ایشان باشد نموده ; و باز به تهافت و تناقض بر تقدیر تسلیم ، این امر را مخالف دین ندانسته بلکه آن را موافق ارشاد نبوی وانموده .
و این تهافت و تناقض بیّن است ; چه هرگاه این امر حسب زعم باطلش بر تقدیر وقوع موافق حق و مطابق حدیث نبوی است ، پس صدور آن را از عمر چرا حتماً و قطعاً کذب و باطل و مفترا میپندارد ؟ !
و حدیثی که ابن تیمیه ذکر کرده لائق اصغا نیست که از متفردات سنیه است و ردّ میکند آن را افاده خلیفه ثالث که حصر موجبات قتل مرد مسلم در سه چیز از جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) نقل کرده ، چنانچه در “ حیاة الحیوان “ مذکور است :
قال أبو إمامة الباهلی . . . : کنّا مع عثمان - وهو محصور فی الدار - فقال : وبِمَ تقتلونی ؟ سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : لا یحلّ دم امرء مسلم إلاّ بإحدی ثلاث :
رجل کفر بعد إسلام ، أو زنی بعد إحصان ، أو قتل نفساً بغیر حقّ ، فیقتل بها ، فوالله ما أحببت بدینی بدلا منذ (1) هدانی الله تعالی ، ولا زنیت فی جاهلیة ولا إسلام ، ولا قتلت نفساً بغیر حقّ ،
ص : 438
فِبمَ تقتلونی ؟ رواه الإمام أحمد (1) .
از این روایت ظاهر است که خون مرد مسلم حلال نمیشود مگر به این سه چیز ، پس بنابر افاده خلیفه ثالث ، حدیثی که ابن تیمیه نقل کرده صحیح نباشد .
و بعد تسلیم هم از آن تجویز قتل مخالف عبدالرحمن هرگز ثابت نمیتواند شد ، چه از محض اتفاق سه کس که عبدالرحمن از جمله شان باشد اتفاق امر اصحاب بر مردی و اجتماع جماعتشان لازم نمیآید ، و مدلول حدیث آن است که هرگاه همه اصحاب بر مردی جمع شوند و کسی اراده تفریق جماعتشان کند او لایق ضرب عنق است .
و صدق این معنا بر کسی که عبدالرحمن با دو کس دیگر راضی به او شوند ، صریح البطلان است .
و از همین جاست که ابن تیمیه بر بطلان استدلال خود متنبه شده ، این خرافه خود را بحالها گذاشته ، باز به صدد ابطال و تکذیب امر عمر به قتل متخلف واحد بر آمده میگوید : ( والمعروف من عمر . . ) إلی آخره .
فالعجب کل العجب من هذا الاضطراب ‹ 1653 › الفاحش والاختلال الداهش .
ص : 439
وجه دهم آنکه خلافت مآب بنابر روایت جمعی از ائمه سنیان امر به اطاعت فرزند ارجمند خود عبدالله بن عمر نموده ، چنانچه در عبارت عبدالله بن مسلم بن قتیبه در کتاب “ الامامة والسیاسة “ که در صدر مبحث همین (1) طعن شوری گذشته مسطور است که عمر گفت :
إن استقام أمر خمسة منکم وخالف واحد فاضربوا عنقه ، وإن استقام أربعة واختلف إثنان فاضربوا أعناقهما ، وإن استقام ثلاثة فاحتکموا إلی ابنی عبد الله ، فلأیّ الثلاثة قضی فالخلیفة منهم وفیهم ، فإن أبی الثلاثة الأخر من ذلک فاضربوا أعناقهم (2) .
از این عبارت واضح است که خلافت مآب در صورت تعادل اختلاف ارباب شوری ، فرزند ارجمند خود را حاکم ساختند و امر تمسک و تشبّث به ذیل آن بزرگ فرمودند ، و خلافت نبویه بر رأی متانت پیرای او گذاشتند و امر به ضرب اعناق مخالفین حضرتش کردند .
و علامه ابن حجر عسقلانی در “ فتح الباری “ گفته :
وذکر المدائنی : أن عمر قال لهم : إذا اجتمع الثلاثة علی رأی
ص : 440
وثلاثة علی رأی فحکّموا عبد الله بن عمر ، فإن لم یرضوا بحکمه فقدّموا من معه عبد الرحمن بن عوف (1) .
و شناعت تحکیم عبدالله بن عمر از افاده بدیعه و مقاله منیعه خود خلافت مآب ثابت و محقق است که به جواب کسی که درخواست استخلاف ابن عمر نموده ، غضب شدید فرموده که کلمه : ( قاتلک الله ) در حقش بر زبان آورده ، و گفته که : قسم به خدا اراده نکردی خدا را به این کلام ! آیا استخلاف کنم مردی را که به وجه نیک طلاق زوجه خود نداد ؟ وقد سبق ذلک .
و ابن سعد در “ طبقات کبری “ گفته :
أخبرنا وکیع بن الجرّاح ، عن الأعمش ، عن إبراهیم ، قال : قال عمر : من أستخلف ؟ لو کان أبو عبیدة ! فقال له رجل : یا أمیرالمؤمنین ! فأین أنت من عبد الله بن عمر ؟ فقال : قاتلک الله ! والله ما أردت الله بهذا ، أستخلف رجلا لم یحسن أن یطّلق امرأته (2) .
و سیوطی در “ تاریخ الخلفا “ - کما سبق - گفته :
وأخرج - أی ابن سعد - عن النخعی : أن رجلا قال لعمر : ألا تستخلف عبد الله بن عمر ؟ فقال : قاتلک الله ! والله ما أردت الله
ص : 441
بهذا ، أستخلف رجلا لم یحسن أن یطّلق امرأته (1) .
و ابن حجر در “ صواعق محرقه “ گفته :
وقال له - أی لعمر - رجل : ألا تستخلف عبد الله بن عمر ؟ فقال له : قاتلک الله ! والله ما أردت الله بهذا ، أستخلف رجلا لم یحسن أن یطّلق امرأته . . أی لأنه فی زمان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم طلّقها فی الحیض ، فقال صلی الله علیه [ وآله ] وسلم لعمر : مره فلیراجعها (2) .
و کمال الدین بن فخرالدین جهرمی در “ براهین قاطعه “ ترجمه “ صواعق محرقه “ گفته :
نقل است که مردی عمر . . . را گفت : چرا پسر خود عبدالله بن عمر را خلیفه نمیگردانی ؟ عمر . . . گفت : ( قاتلک الله ) والله که در این سخن که گفتی ملاحظه ‹ 1654 › جانب خدا نکردی ، مردی که زن خود را طلاق نتواند داد چگونه او را خلیفه گردانم بر مسلمانان ؟ و مراد عمر از این سخن آن بود که عبدالله بن عمر (3) . . . در زمان رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم
ص : 442
زن خود را در ایام حیض طلاق داد ، آنگاه آن حضرت ، عمر . . . را گفت : بگو تا عبدالله زن خود را رجعت نماید (1) .
و در “ کنز العمال “ مسطور است :
عن إبراهیم ، قال : قال عمر : من أستخلف ؟ لو کان أبو عبیدة بن الجراح ! فقال له رجل : یا أمیر المؤمنین ! فأین أنت من عبد الله بن عمر ؟ فقال : قاتلک الله ! والله ما أردت الله بهذا ، أستخلف رجلا لم یحسن أن یطّلق امرأته . ابن سعد (2) .
و ابن حجر عسقلانی در “ فتح الباری “ گفته :
ووقع فی روایة الطبری - من طریق المدائنی ، بأسانیده - قال : فقال له رجل : استخلف عبد الله بن عمر ، قال : والله ما أردت الله بهذا .
وأخرج ابن سعد - بسند صحیح - من مرسل إبراهیم النخعی نحوه ، قال : فقال عمر : قاتلک الله ! والله ما أردت الله بهذا ، أستخلف من لم یحسن أن یطلّق امرأته ؟ (3)
ص : 443
پس هرگاه ابن عمر لایق استخلاف به سبب جهل حکم طلاق نباشد ، تحکیم او در باب استخلافِ دیگری چگونه سمت جواز داشته باشد ؟ !
و نیز این امر به تحکیم ابن عمر منافی تبرّی و تحاشی از تقلّد خلافت حیّاً و میّتاً میباشد ، سبحان الله ! یا آن احتیاط و وسواس که استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را با وصف اعتراف به حقیّت آن حضرت خلاف تقوا - العیاذ بالله من ذلک - دانستند ; و یا جسارت بر امر به تحکیم ابن عمر ساختند ، و با وصف نالایقی او به عدم احسان طلاق زوجه خود ، او را لایق حکومت بر ارباب شوری گردانیدند ، و معاذ الله بر نفس رسول و باب مدینه علم نبوی هم مقدم گذاشتند ! !
و شاه ولی الله در “ ازالة الخفا “ در رساله کلمات عمر در سیاست ملک و تدبیر منازل و معرفت اخلاق گفته :
وقال - مرة - : قد أعیانی أهل الکوفة ، إن استعملتُ علیهم لیّناً استضعفوه ، وإن استعملت علیهم شدیداً شکوه ، ولوددتُ أنی وجدت رجلا قویّاً أمیناً أستعمله علیهم ، فقال له رجل : أنا أدلّک - یا أمیر المؤمنین ! - علی الرجل القویّ الأمین ، قال : من هو ؟ قال : عبد الله بن عمر ، قال (1) : قاتلک الله ، والله ما أردت الله
ص : 444
بها لأنا - بالله - لا أستعمله علیها ولا علی غیرها ، وأنت فقم فاخرج فمذ الآن لا أُسمّیک إلاّ : المنافق ! فقام الرجل ، فخرج (1) .
از این روایت ظاهر است که خلافت مآب ابن عمر را لایق ولایت جزئیه - اعنی ولایت اهل کوفه - هم ندانسته و آن را به مرتبه [ ای ] شنیع و فظیع ظاهر کرده که بر مجوّز آن غضب شدید کرده که کلمه : ( قاتلک الله ) در حق او بر زبان آورد و ارشاد کرد که : قسم به خدا اراده نکردی خدا را به این کلمه ، و نیز به او فرمودند که : برخیزد برون رود ، و نیز ارشاد کردند که : از این وقت نام نخواهم گذاشت تو را مگر منافق ، و نیز ارشاد کردند : هر آینه من - قسم به خدا - عامل نخواهم کرد عبدالله را بر این ‹ 1655 › ولایت و نه بر غیر آن .
پس با این همه امر تحکیم ابن عمر بر ارباب شوری از عجائب تناقضات شنیعه و غرائب جسارات قبیحه است ، و در حقیقت حسب ارشاد با سداد خودشان امر به تحکیم ابن عمر مُثبت نفاقشان و مجوّز اجرای کلمه : ( قاتله الله ) در حق ایشان است .
و ابن حجر عسقلانی در “ فتح الباری “ در شرح حدیث مقتل عمر گفته :
قوله : ( فسمّی علیّاً [ ( علیه السلام ) ] وعثمان . . ) إلی آخره .
ووقع عند ابن سعد من روایة ابن عمر أنه ذکر عبد الرحمن بن عوف ، وعثمان ، وعلیاً [ ( علیه السلام ) ] .
ص : 445
وفیه : قلت لسالم : أبدأ بعبد الرحمن قبلهما ؟ قال : نعم .
فدلّ هذا علی أن الرواة تصرّفوا ; لأن الواو لا ترتّب .
واقتصار عمر علی الستة من العشرة لا إشکال فیه ; لأنه منهم ، وکذلک أبو بکر ، ومنهم أبو عبیدة ، وقد مات قبل ذلک زید ، وأمّا سعید بن زید فهو ابن عمّ عمر ، ولم یسمّه عمر فیهم مبالغة فی التبرّی من الأمر ، وقد صرّح فی روایة المدائنی بأسانیده :
أن عمر عدّ سعید بن زید فی من توفّی النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم وهو عنهم راض ، إلاّ أنه استثناه من أهل الشوری لقرابته منه ، وقد صرّح بذلک المدائنی بأسانیده ، قال : فقال عمر : لا إرب لی فی أُمورکم فأرغب فیها لأحد من أهلی (1) .
از این عبارت ظاهر است که خلافت مآب چندان مبالغه در تبرّی از امر خلافت داشتند که بیچاره سعید بن زید را داخل شوری نگردانید ، حال آنکه حسب افترائات قوم او از عشره مبشّره است و مماثل دیگر حضرات ارباب شوری ; پس برای اظهار مزید تعفّف و تورّع خود اتلاف حق آن سعید رشید فرمود .
پس کمال عجب که قرابت بعیده خود را با سعید مانع از ادخال او در ارباب شوری گردانیدند با وصفی که او از عشره مبشّره است ، و قرابت قریبه
ص : 446
خود را با فرزند ارجمند و پسر دلبند از تحکیم او بر ارباب شوری و تفویض زمام خلافت به دست او با وصفی که او از عشره مبشّره هم نبود ، مانع و عائق نگردانیدند ، و پر ظاهر است که در هر مقام فروق عدیده متحقق است :
اول : آنکه قرابت خلافت مآب با فرزند ارجمند اقرب است از قرابت او با سعید که او ابن عم است و این فرزند ، و فرزند اقرب است از برادر حقیقی فکیف ابن العم ؟
و ثانیاً : سعید از عشره مبشّره است به خلاف سلیل نبیل که از این شرف جلیل عاری است .
و ثالثاً : تحکیم ابن عمر بر اصحاب شوری أبلغ است و أشدّ و أوقع و اعظم و اجلّ است از محض ادخال سعید در ارباب شوری ، پس هرگاه به محض ادخال سعید به این قرابت بعیده در ارباب شوری راضی نشدند (1) این تحکیم که مرتبه [ ای ] بس عظیم است چگونه جایز شد ؟ !
و رابعاً : عدم جواز استخلاف ابن عمر به سبب جهل او از حکم طلاق حسب افاده خود خلافت مآب ثابت شده .
و خامساً : عدم صلاحیت ابن عمر برای ولایت جزئیه هم حسب افاده جنابشان ظاهر و واضح است که او را لایق حکومت اهل کوفه ‹ 1656 › هم ندانستند ، و کمال شناعت و فظاعت آن بیان فرمودند .
ص : 447
وجه یازدهم آنکه عمر - با وصف اظهار تبرّی از تحمل خلافت بعد ممات (1) و عدم استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به این حیله - وصیت کرد که عُمّال او را تا یک سال برقرار دارند ، چنانچه ابن سعد در “ طبقات “ گفته :
محمد بن عمر ، ( نا ) (2) ربیعة بن عثمان : إن عمر بن الخطاب (3) أوصی أن تقرّ عمّاله سنة ، فأقرّهم عثمان سنة (4) .
در “ کنز العمال “ مسطور (5) است :
عن ربیعة بن عثمان : أن عمر بن الخطاب أوصی أن یقرّ عمّاله سنة ، فأقرّهم عثمان سنة . ابن سعد (6) .
و ظاهر است که این وصیت صراحتاً منافی تبری از تحمل بار خلافت در حال ممات است (7) ; چه هرگاه تا یکسال عُمّال او حسب وصیتش به جا
ص : 448
ماندند ، وزر اعمالشان برگردن او خواهد ماند ، پس تبرّی کجا و تحرز کو ؟ ! و از این ظاهر شد که این حیله تبرّی ناشی از محض عداوت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بود که با وصف علم به أحقیّت (1) آن حضرت ، و انحصار حمل مردم بر حق در آن حضرت ، استخلاف آن حضرت به حیله تبرّی از حمل اعبای خلافت در حال ممات نمود ; حال آنکه به وصیت اقرار عُمّال خود تا یک سال تحمل بار اعمال عُمّال در حال ممات هم نمود ، ویحملون أوزاراً مع أوزارهم !
پس قطعاً ثابت شد که تعلّل ابن خطاب در عدم استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به عدم تحمّل خلافت در حال حیات و وفات عذر بارد و تعلّل کاسد است که جز معاند حاقد و مبغض حاسد تشبث به آن نخواهد کرد .
واعجباه که ابوبکر را بلاوسواس و هراس بلکه به کمال اهتمام و غرام خلیفه ساخت ، و خود هم طوق خلافت - به طیب خاطر و رضای باطن و ظاهر - در گردن انداخت ، و نیز وصیت به اقرار عُمّال خود تا یک سال نمود و طریق تحمّل اوزارشان پیمود ; [ و ] در ترک استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) این عذر واهی به میان میآرد که به عقل هیچ عاقلی راست نمیآید ، و هر صاحب فهم میداند که ترک استخلاف جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - با وصف علم به حقیّت و أحقیّت (2) آن حضرت - عین ترک نصح امّت و سلوک طریق خیانت و غشّ بود .
ص : 449
و در “ صحیح مسلم “ مسطور است :
حدّثنا شیبان بن فروخ (1) ، حدّثنا أبو الأشهب ، عن الحسن ، قال : عاد عبیدُ الله بن زیاد معقلَ بن یسار المزنی - فی مرضه الذی مات فیه - فقال معقل : إنی محدّثک حدیثاً سمعته من رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ، لو علمت أن لی حیاة ما حدّثتک ! إنی (2) سمعت رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم یقول : ما من عبد یسترعیه الله رعیة یفوت (3) یوم یموت ، وهو غاش (4) لرعیته إلاّ حرّم الله علیه الجنة (5) .
و شناعت ترک استخلاف به حدی ظاهر است که معاویه بن ابی سفیان - که عظمت و جلالت شأن او از “ ازالة الخفا “ و “ صواعق “ و امثال آن ظاهر است ! (6) - قبح آن بیان کرده و تصریح کرده به آنکه : پراکنده نکرد جماعت
ص : 450
مسلمین و نه متفرق ساخت اهوای ایشان را مگر شوری که گردانیده عمر آن را به سوی شش کس .
و نیز فرموده که : اگر عمر استخلاف میکرد ، چنانچه استخلاف کرد ابوبکر نمیبود در این باب اختلافی .
در “ طرائف “ از “ عقد “ ابن عبد ربّه نقل کرده که در آن مسطور است که : معاویه به ابن حصین گفت : ‹ 1657 › أخبرنی ما الذی شتّت (1) أمر المسلمین وجماعتهم ، وفرّق ملأهم (2) ، وخالف بینهم ؟
فقال : نعم ، قتل [ الناس ] (3) عثمان ، قال : ما صنعت شیئاً .
قال : مسیر علی إلیک [ وقتاله إیاک ] (4) ، قال : ما صنعت شیئا .
[ قال : فمسیر طلحة والزبیر وعائشة ، وقتال علی [ ( علیه السلام ) ] إیاهم ، قال : ما صنعت شیئا ] (5) .
ص : 451
قال : ما عندی غیر هذا یا معاویة ! (1) قال : فأنا أُخبرک ; أنّه لم یشتّت (2) بین المسلمین ولا فرّق أهواءهم إلاّ الشوری التی جعلها عمر إلی ستة نفر .
و در آخر معاویه گفته :
لم یکن من الستة رجل إلاّ رجاها لنفسه ، ورجاها له قومه ، وتطلّعت إلی ذلک أنفسهم ، ولو أن عمر (3) استخلف کما استخلف أبو بکر ما کان فی ذلک اختلاف (4) .
ص : 452
وجه دوازدهم آنکه این ترتیب شوری که خلافت مآب قرار داده صراحتاً و بداهتاً غرض از آن صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] بود ، و ابن ابی الحدید به سماع این حرف از جا رفته ، برای دفع آن تسویلی غریب بر انگیخته و رنگی عجیب ریخته ، چنانچه در “ شرح نهج البلاغه “ به جواب سید مرتضی - طاب ثراه - گفته :
فأمّا دعواه : أن عمر عمل هذا الفعل حیلة لیصرف الأمر عن علی [ ( علیه السلام ) ] حیث علم (1) أن عبد الرحمن صهر عثمان ، وأن سعداً ابن عمّ عبد الرحمن فلا یخالفه ، فجعل الصواب فی الثلاثة الذین یکون فیهم عبد الرحمن .
فنقول فی جوابه : إن عمر لو فعل ذلک وقصده لکان أحمق الناس وأجهلهم ; لأنه (2) :
من الجائز أن لا یوافق سعد ابن عمّه لعداوة (3) یکون بینهما خصوصاً من بنی العمّ . .
ویمکن أن یستمیل علی [ ( علیه السلام ) ] سعداً إلی نفسه بطریق آمنة بنت
ص : 453
وهب ، وبطریق حمزة بن عبد المطلب ، وبطریق الدین والإسلام وعهد الرسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) .
ومن الجائز أن یعطف عبد الرحمن علی علی [ ( علیه السلام ) ] بوجه من الوجوه ، ویعرض عن عثمان ، أو یبدو من عثمان فی الأیام الثلاثة أمر یکرهه عبد الرحمن فیترکه ویمیل إلی علی [ ( علیه السلام ) ] . .
ومن الجائز أن یموت عبد الرحمن فی تلک الأیام أو یموت سعد أو یموت عثمان أو یقتل واحد (1) منهم فیخلص الأمر لعلی [ ( علیه السلام ) ] . .
ومن الجائز أن یخالف أبو طلحة أمره له أن یعتمد علی الفرقة التی فیها عبد الرحمن ولا یعمل بقوله ، ویمیل إلی جهة علی [ ( علیه السلام ) ] فتبطل حیلته وتدبیره .
ثم هب أن هذا کلّه قد أسقطناه ، من الذی أجبر عمر وأکرهه وقسره علی إدخال علی [ ( علیه السلام ) ] فی أهل الشوری ؟ !
وإن کان مراده - کما یزعم المرتضی - صرف الأمر عنه بالحیلة ; فقد کان یمکنه أن یجعل الشوری فی خمسة ولا یذکر فیهم علیاً [ ( علیه السلام ) ] ، أتراه کان یخاف أحداً لو فعل ذلک ؟ ! ومن الذی کان یجسر (2) أن یراجعه فی هذا أو غیره ؟
وحیث أدخله ; من الذی أجبره علی أن یقول : إن ولیها
ص : 454
سلک بهم المحجّة البیضاء ، وحملهم علی الصراط المستقیم . . ونحو ذلک من المدح ؟ وقد کان قادراً أن لا یقول ذلک ، والکلام الغثّ البارد لا أُحبه (1) .
مخفی نماند که حاصل این کلام ‹ 1658 › ابن ابی الحدید آن است که : اگر عمر به این ترتیب شوری قصد صرف امر خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) کرده باشد لازم آید که او احمق ناس و اجهلشان باشد ; زیرا که جایز است که این غرضش واقع نشود به وجوه عدیده که ابن ابی الحدید ذکر نموده .
و تشبث ابن ابی الحدید به این همه استبعادات واهیه و احتمالات رکیکه از غرائب هفوات و عجائب خرافات است و در حقیقت حمایت باطل و دفع حق به این رتبه او را از فضل و علم و تدبر و تأمل دورتر افکنده که به این مضحکات زبان را آلوده ، و بطلان هفواتش ظاهر است به وجوه عدیده :
اول : آنکه غرضی که خلافت مآب قصده کرد - اعنی صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) - واقع شد ، و نیزه (2) او بر نشانه نشست ، و تدبیر او کارگر شد که عبدالرحمن صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) کرد .
پس الزام جهل و حمق خلافت مآب بر این تدبیر صائب و حیله جمیله و
ص : 455
تزویر بلیغ که مماثل تزویر روز سقیفه بود ، از عجائب افادات و غرائب توهمات است !
آری ; اگر الزام جهل و حمق خلافت مآب به سبب مخالفت جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) که اثبات غلط در استدلال آن جناب - حسب افاده مخاطب و والد او ولی الله مثبت (1) حمق و جهل است (2) - کرده شود ، البته محل کلام نیست که حضرت او به سبب مزید جهل و حمق و عدوان و طغیان ، و اغراق در مخالفت حق ، و اطفای نور صدق ، و ترویج باطل ، و اشاعه کفر و نفاق مخالفت آن جناب گردد ، بنای جور و ظلم را بر آن حضرت وقت مرگ هم مؤسَّس و مؤکَّد ساخت .
دوم : این کلام ابن ابی الحدید بدان میماند که شخصی برای محروم ساختن بعض مستحقین از حق به اصحاب و احباب و اتباع و اشیاع وصیت کند و اهتمام در آن نماید ، و مراتب تأکید و تهدید و تشدید به تقدیم رساند ، و بعد وفاتش اصحاب و احباب او و اتباع و اشیاع او عمل بر این وصیت کنند (3) و تدبیر و تأکید او کارگر شود ، پس اگر ناواقفی از حقیقت امر استبعاد
ص : 456
و استغراب آغاز نهد که : این وصیت نهایت مستبعد است ، و بر تقدیر ثبوت مثبت نهایت جهل و حمق موصی است که جایز است که این وصیتش به وجهی از وجوه واقع نشود ، واقفین حقیقت حال ، این استبعاد را به سمع اصغا (1) نخواهند داد .
سوم : آنکه اگر این استبعاد و استغراب صحیح باشد لازم آید که به مثل همین استبعاد و استغراب ، ابطال کفر سایر کفار و فسق سایر فساق کرده شود و گفته شود که : چسان کفار - با وصف عقل و فهم - اقدام بر انکار خالق ، و اختیار کفر و انکار معجزات میکردند ؟ و نیز فساق چسان با وصف تصدیق خدا و و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) اقدام بر ارتکاب مناهی و محرمات میتوانند کرد ؟ و انکار کفر کفّار و فسق فسّاق در حقیقت تکذیب خدا و رسول ( صلی الله علیه وآله وسلم ) و ابطال شریعت است .
چهارم : آنکه این وجوهی که ابن ابی الحدید ذکر کرده اگر چه ممکن الوقوع است ، لکن پر ظاهر است که مستبعد و خلاف ظاهر است ، پس اگر خلافت مآب ‹ 1659 › به امر مظنون و متوقع بنای کار کرده باشد ، کدام عجب است ، ولنعم ما أفاد فی حدائق الحقائق فی جواب ابن أبی الحدید :
الرابع عشر (2) : إنّ ما ذکره من أن عمر لو أراد بالشوری
ص : 457
صرف الأمر عن علی [ ( علیه السلام ) ] لکان أحمق الناس وأجهلهم ; لأنه من الجائز أن لا یوافق سعد ابن عمّه لعداوة تکون بینهما . . وغیر ذلک ممّا أطال به الکلام لا طائل تحته .
فإن احتمال کون سعد فی الباطن عدواً لعبد الرحمن بحیث لا یعلمه أحد ، وکذلک استمالة علی [ ( علیه السلام ) ] سعداً إلی نفسه بوجه ، ومیل عبد الرحمن إلیه ، وأن یبدو من عثمان أمر یکرهه فیترکه ، وموت واحد من الثلاثة فی الأیام الثلاثة ، أو مخالفة أبی طلحة لقول عمر - وإن کانت غیر مستحیلة عقلا - إلاّ أن من له أدنی مؤانسة بمجاری العادات لم یشکّ فی أن مثل تلک الاحتمالات البعیدة لا یبالی بها الناس ، ولا یعدّونها قادحة فی التوصل إلی مطالبهم ، وإذا کان عمر رأی من سعد آثار الحبّ لعبد الرحمن و [ بأن [ ل ] طلحة ] (1) المیل إلیه فی المشهد والمغیب ، وکذلک من عبد الرحمن فی حق عثمان ، لا یعدّ فی اعتماده علی ظنّه محبّاً له مائلا إلیه جاهلا ولا سفیهاً ، ولو کان مثل ذلک من السفاهة لما اعتمد أحد من الأکیاس والدهاة علی صدیق ، ولا أفشی سرّاً فی دفع عدوّ إلی من یظنّه عدوّاً لعدوّه حذراً من مخالفة الظاهر للباطن ، وکذلک إذا تأکّد ظنّه بانحراف سعد عن علی [ ( علیه السلام ) ] ومیله إلی عبد الرحمن وعثمان ، وبأن
ص : 458
أبا طلحة لا یخالفه ، لا یعدّه العقلاء - إذا اعتمد علی ذلک الظنّ - سفیهاً ، وکذلک إذا لم یظهر علی أحد من الثلاثة مرض ولا سبب من أسباب الموت ، جاز أن یظنّ بقاءهم فی الأیام الثلاثة . . والأمر فی ذلک واضح ، وجهالة عمر - وإن کنا لا ننکره بالمعنی المتضاد (1) للعقل الذی یُعبد به الرحمن ویُعصی به الشیطان - إلاّ أنه لم یصدر عنه فی تلک الواقعة ما ینافی الحیلة والخدعة (2) .
پنجم : آنکه به رعایت خاطر ابن ابی الحدید اجهل و احمق بودن خلافت مآب به این سبب تسلیم هم کنیم ، به اهل حق هیچ ضرر نمیرسد ، و به این (3) تهدید و تهویل ابطال دعوی جناب سید مرتضی - طاب ثراه - غیر ممکن ، چه بلاشکّ کسی که اصل دین و اسلام را دیده و دانسته بَرکَند ، و اساس جور و عدوان در عالم نهد ، و مبالغه تمام در خذلان محقین نماید ، و اهل بیت طاهرین ( علیهم السلام ) را - که مقتدای خلق و واجب الاطاعة بودند - ضعیف
ص : 459
گرداند و حقوق ایشان پامال بسازد ، اجهل و احمق و اخسّ و اظلم و اسفه و اقبح و اضلّ و اعفک (1) و اعدای ناس است .
ششم : آنکه جناب سید مرتضی - طاب ثراه - این معنا را از طرف خود نگفته ، بلکه از روایت طبری که از اجله ائمه سنیه است نقل کرده ‹ 1660 › حیث قال :
وقد روی الطبری (2) - فی تاریخه ، عن أشیاخه ، من طرق مختلفة - : أن أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) قال - لمّا خرج من عند عمر ، بعد خطابه للجماعة بما تقدم ذکره ، لقوم کانوا معه من بنی هاشم - : إن طمع (3) فیکم قومکم لم تؤمّروا أبداً .
وتلقّاه العباس بن عبد المطلب فقال : یا عمّ ! « عُدلتْ عنا » ، قال : وما علمک ؟ قال : « قرن بی عثمان ، وقال : کونوا مع الأکثر ، وإن رضی رجلان رجلا ، ورجلان رجلا ، فکونوا مع الذین فیهم عبد الرحمن بن عوف ، فسعد لا یخالف ابن عمه عبد الرحمن ، وعبد الرحمن صهر عثمان لا یختلفان ، فیولّیها عبد الرحمن عثمان ، أو
ص : 460
یولّیها عثمان عبد الرحمن ، فلو کان الآخران معی لم ینفعانی ، بَلْهَ (1) إنی لا أرجو إلاّ أحدهما » .
فقال له العباس : لم أرفعک فی شیء إلاّ رجعتَ إلیّ متأخراً ، أشرتُ علیک عند وفاة رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أن تسأله فیمن هذا الأمر ؟ فأبیتَ ، وأشرتُ علیک بعد وفاته أن تعاجل الأمر ، فأبیتَ ، وأشرتُ علیک حین سمّاک عمر فی الشوری ألاّ تدخل علیهم معهم ، فأبیتَ ، فاحفظ عنی واحدة : فکلّ ما عرض علیک القوم فقل : لا ، إلاّ أن یولّوک ، واحذر هؤلاء الرهط ; فإنهم لا یبرحون یدفعوننا عن هذا الأمر حتّی یقوم لنا به غیرنا ، وأیم الله لا تناله إلاّ بشرّ لا ینفع معه خیر .
فقال له علی [ ( علیه السلام ) ] : والله أما لئن بقی عمر لأذکرته (2) ما فعل ، ولئن مات لیتداولنّها بینهم ، ولئن فعلوا لیجدنّنی حیث یکرهون .
ثم تمثّل :
حلفتُ برب الراقصات عشیة * غدون خفاقاً یبتدرن المحصّباً
ص : 461
لیجتلینّ (1) رهط بن یعمر قارباً * نجیعاً بنو الشداخ ورداً مصلّباً فالتفت فرأی أبا طلحة فکره مکانه ، فقال أبو طلحة : لا ترع أبا حسن (2) .
و نیز جناب سید مرتضی روایتی دیگر قریب به روایت طبری از عباس بن هشام کلبی نقل کرده است (3) .
پس کافی است در جواب ابن ابی الحدید صرف همین قدر که این دعوی از جناب سید مرتضی - طاب ثراه - نیست ، بلکه این مدلول روایت طبری و عباس بن هشام کلبی است ، پس چرا انکار و ابطال آن نموده بر ائمه خود رد مینمایی ؟ و تسویل و تخدیع عوام کالانعام را به غایت قصوی میرسانی ؟ !
ص : 462
و حیرت است که ابن ابی الحدید عبارت “ شافی “ [ را ] در این مقام - که جواب این طعن مینویسد - بالتمام وارد کرده است ، و در آن این روایت طبری و عباس بن هشام [ را ] نقل کرده است (1) ، و باز در مقام جواب این تلمیع و تدلیس آغاز نهاده !
هفتم : آنکه دیگر ائمه سنیه نیز این روایت نقل کرده اند در “ عقد “ ابن عبد ربه بعد عبارتی که آنفاً گذشته مسطور است :
وخرجوا ; فقال علی [ ( علیه السلام ) ] - لقوم معه من بنی هاشم - : « إن أُطیع فیکم قومکم لم یؤمّروکم أبداً » .
وتلقّاه العباس ; فقال له : « عُدِلتْ عنّا » ‹ 1661 › قال : وما علمک ؟ (2) قال : « قرن بی عثمان ، ثم قال : إن رضی رجلان رجلا (3) ، فکونوا مع الذین فیهم (4) عبد الرحمن بن عوف ، فسعد لا یخالف ابن عمه ، وعبد الرحمن صهر عثمان ، فهم لا یختلفون ، فیولّیها عبد الرحمن عثمان ، أو یولّیها عثمان عبد الرحمن (5) ، فلو
ص : 463
کان الآخران معی لم ینفعانی » (1) .
هشتم : آنکه ابن ابی الحدید این روایت را قبل از این در جلد اول در شرح خطبه شقشقیه هم از طبری نقل کرده ، چنانچه گفته :
فأمّا الروایة التی جاءت بأن أبا طلحة (2) لم یکن حاضراً یوم الشوری ; فإن صحّت فذو الضغن هو سعد بن أبی وقّاص ; لأن أُمّه حمنه (3) بنت أبی سفیان بن أُمیة بن عبد شمس ، والضغینة التی عنده علی علی [ ( علیه السلام ) ] من قبل أخواله الذین قتل صنادیدهم ، وتقلّد دماءهم ، ولم یعرف أن علیاً [ ( علیه السلام ) ] قتل أحداً من بنی زهرة لینسب الضغن إلیه . . وهذه الروایة هی التی اختارها أبو جعفر محمد بن جریر الطبری صاحب التاریخ ، قال : لمّا طعن عمر قیل له : لو استخلفت ؟ فقال : لو کان أبو عبیدة حیاً لاستخلفته ، وقلت لربّی إن سألنی : سمعت نبیّک یقول : أبو عبیدة أمین هذه الأُمة ، ولو کان سالم مولی أبی حذیفة حیّاً استخلفته ، وقلت لربّی : سمعت نبیّک یقول : إن سالماً شدید الحبّ لله . .
ص : 464
فقال له رجل : ولّ عبد الله بن عمر ، فقال : قاتلک الله ! والله ما أردت الله بهذا الأمر ! کیف أستخلف رجلا عجز عن طلاق امرأته ؟ لا إرب لعمر فی خلافتکم ، ما حمدتها فأرغب [ فیها ] (1) لأحد من أهل بیتی ، إن تک خیراً فقد أصبنا منه ، وإن تک شرّاً یصرف عنا ، حسب آل عمر أن یحاسب منهم واحد ویُسأل عن أمر أُمة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] ، فخرج الناس من عنده ، ثم راحوا إلیه ، فقالوا له : لو کنت عهدت عهداً ؟ قال : کنت أجمعت - بعد مقالتی - [ أن ] (2) أُولّی أمرکم رجلا هو أحراکم أن یحملکم علی الحقّ ، وأشار إلی علی [ ( علیه السلام ) ] ، فرهقتنی غشیة ، فرأیت رجلا یدخل جنّة فجعل یقطف کلّ غضة ویانعة ، فیضمّها إلیه ویصیّرها تحته ، فخفت أن أتحمّلها حیّاً ومیّتاً ، وعلمت أن الله غالب أمره علیکم بالرهط الذی قال رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم فیهم : أنهم من أهل الجنة . . ثم ذکر خمسة : علیّاً [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان ، وعبد الرحمن ، والزبیر ، وسعداً .
قال : ولم یذکر فی هذا المجلس طلحة ، ولا کان طلحة یومئذ بالمدینة .
ثم قال لهم : انهضوا إلی حجرة عائشة فتشاوروا فیها . . ووضع رأسه ، وقد نزفه الدم .
ص : 465
فقال العباس لعلی [ ( علیه السلام ) ] : لا تدخل معهم وارفع نفسک عنهم .
قال : « إنی أکره الخلاف » .
قال : إذن تری ما تکره .
فدخلوا الحجرة ، فتناجوا حتّی ارتفعت أصواتهم .
فقال عبد الله بن عمر : إن أمیر المؤمنین لم یمت بعد ففیم (1) هذا ‹ 1662 › اللغط ؟ ! وانتبه عمر ، وسمع الأصوات ، فقال : لیصلّ بالناس صهیب ، ولا یأتینّ الیوم الرابع من [ یوم ] (2) موتی إلاّ وعلیکم أمیر ، ولیحضر عبد الله بن عمر مشیراً ، ولیس له شیء من الأمر ، وطلحة بن عبید الله شریککم فی الأمر ، فإن قدم إلی ثلاثة أیام فاحضروه أمرکم ، وإلاّ فارضوه ، ومن لی برضی (3) طلحة ؟ !
فقال سعد : أنا لک به ، ولن یخالف إن شاء الله . . ثم ذکر وصیته لأبی طلحة الأنصاری ، وما خصّ به عبد الرحمن بن عوف من کون الحق فی الفئة التی هو فیها ، وأمره بقتل من یخالف ، ثم خرج الناس . .
فقال علی [ ( علیه السلام ) ] - لقوم معه من بنی هاشم - : « إن أُطیع فیکم
ص : 466
قومکم من قریش لم تؤمّروا أبداً » ، وقال للعباس : « عدل بالأمر عنی یا عمّ ! » قال : وما علمک ؟ قال : « قرن بی عثمان ، وقال عمر : کونوا مع الأکثر ، فإن رضی رجلان رجلا ورجلان رجلا ، فکونوا مع الذین فیهم عبد الرحمن بن عوف ، فسعد لا یخالف ابن عمّه ، وعبد الرحمن صهر عثمان ، لا یختلفان ، فیولّیها أحدهما الآخر ، فلو کان الآخران معی لم یغنیا شیئاً » .
فقال العباس : لم أرفعک إلی شیء إلاّ رجعتَ إلی مستأخر بما أکره ! أشرتُ علیک عند مرض رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أن تسأله عن هذا الأمر فیمن هو ؟ فأبیتَ ، وأشرتُ علیک عند وفاته أن تعاجل البیعة ، فأبیتَ ، وقد أشرتُ علیک حین سمّاک عمر فی الشوری - الیوم - أن ترفع نفسک عنها ولا تدخل معهم فیها ، فأبیتَ ، فاحفظ عنی واحدة : کلّما عرض علیک القوم الأمر فقل : لا ، إلاّ أن یولّوک ، واعلم أن هؤلاء لا یبرحون یدفعونک عن هذا الأمر حتّی یقوم لک به غیرک ، وأیم الله لا تناله إلاّ بشرّ لا ینفع معه خیر .
فقال ( علیه السلام ) : أما إنی أعلم أنهم سیولّون عثمان ، ولیحدثنّ البدع والأحداث ، ولئن بقی لأذکرنّک (1) ، وإن قتل أو مات لیتداولنّها
ص : 467
بنو أُمیة بینهم ، وإن کنت حیّاً لتجدنی حیث یکرهون (1) ، ثم تمثّل :
حلفتُ بربّ الراقصات عشیة * غدون خفافاً یبتدرن المحصّبا لیحتلبنّ (2) رهط بن یعمر غدوة * نجیعاً بنو الشداخ ورداً مصلّبا قال : ثم التفت فرأی أبا طلحة الأنصاری ، فکره مکانه ، فقال أبو طلحة : لا ترع (3) أبا حسن (4) .
نهایت عجب است که ابن ابی الحدید این روایت را در شرح خطبه شقشقیه خود از طبری نقل مینماید ، و هم آن را در ضمن کلام سید مرتضی طاب ثراه مکرراً وارد مینماید ، و باز از تفضیح خود نیاندیشیده ، به حمایت عمر سر انکار آن میافرازد ، استبعادات و استغرابات واهیه آغاز نهاده ، داد حمایت باطل میدهد !
و اما تأویلی که ابن ابی الحدید برای قول جناب امیر ( علیه السلام ) ذکر کرده ،
ص : 468
حیث قال :
فأما قول أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) للعباس وغیره : « ذهب الأمر منّا ، إن عبد الرحمن ‹ 1663 › لا یخالف ابن عمه » ، فلیس معناه : أن عمر قصد ذلک ، وإنّما معناه : ان من سوء الاتفاق أن وقع الأمر هکذا ، ویوشک أن لا یصل إلینا حیث قد اتفق [ فیه ] (1) هذه النکتة (2) .
پس بطلان آن در کمال ظهور و وضوح است به چند وجه :
اول : آنکه آنچه را ابن ابی الحدید به جناب سید مرتضی - طاب ثراه - در قول خود - اعنی : ( أمّا ادعاؤه أن عمر عمل هذا العمل لیصرف عن علی [ ( علیه السلام ) ] . . ) إلی آخره - نسبت کرده ، سید مرتضی - طاب ثراه - قبل عبارت طبری و عباس از طرف خود ذکر نکرده ، آری روایت طبری و عباس را که دلالت بر آن دارد وارد کرده ، پس نسبت ابن ابی الحدید این دعوی را به جناب سید مرتضی به همین وجه است که جناب او روایت طبری که دلالت بر آن دارد و روایت عباس که مؤید آن است [ را ] وارد کرده ; پس معلوم شد که دلالت روایت طبری بر قصد عمر صرف خلافت را از جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] نهایت ظاهر و واضح است که به سبب ایراد این روایت
ص : 469
ابن (1) ابی الحدید نسبت دعوی این قصد به سید مرتضی - طاب ثراه - کرده است ، پس دلالت قول جناب امیر [ ( علیه السلام ) ] بر قصد عمر - حسب اعتراف خود ابن ابی الحدید - ثابت و واضح و محقق گشت که تلخیص این قول آن حضرت قبل از این تأویل به نحوی کرده که آن صریح است در قصد عمر صرف خلافت را از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) .
و ثانیاً : قطع نظر از تلخیص خود ابن ابی الحدید ، دلالت قول آن جناب بر قصد عمر در کمال ظهور و وضوح است ، و هیچ عاقلی انکار آن نتوان کرد ، چه آن جناب - حسب نقل خود ابن ابی الحدید در شرح خطبه شقشقیه - به عباس گفته : « عُدِلَ بالأمر عنی » و این فعل مجهول است و فاعلی برای آن ضرور است ، پس فاعل این ( عدل ) نخواهد بود مگر عمر که عدل تقدیری او هم به این عدل بر باد فنا رفت !
و اگر فاعل خدای تعالی را قرار (2) دهند لازم آید که - معاذ الله - جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) شکایت از فعل خدا کرده باشد ، و اعتراض بر او - تعالی شأنه - نموده پس متعین شد که فاعل این ( عدل ) ابن خطاب عادل از صواب بود !
ص : 470
و هرگاه بنابر دلالت این کلام خلافت مآب خلافت (1) را از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) صرف کرده باشد ، مطلوب اهل حق بلاکلفت ثابت گردید ، و بطلان تأویل علیل ابن ابی الحدید حسب روایت خودش ثابت شد .
و ثالثاً : هرگاه عباس گفت که : ( وما علمک ) حاصل آنکه به چه سبب دانستی که خلافت صرف کرده شد از شما ؟ فرمود که (2) : « نزدیک ساخته شد با من عثمان ، و گفت عمر که : باشید با اکثر ، پس اگر پسند کنند دو مرد مردی را و پسند کنند دو مرد مردی دیگر را پس باشید با کسانی که در ایشان عبدالرحمن بن عوف باشد ، پس سعد مخالفت نمیکند ابن عم خود را که عبدالرحمن است ، و عبدالرحمن صهر عثمان است اختلاف نمیکنند هر دو ، پس تولیت خلافت میکند یکی از ایشان دیگری را ، پس اگر دو کس دیگر با من باشند ‹ 1664 › نفع نخواهند داد مرا » .
و این کلام بلاغت نظام به صراحت تمام دلالت (3) دارد بر آنکه صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به سبب مقرون ساختن عمر عثمان را با آن حضرت ، و امر به اطاعت [ از ] صنف عبدالرحمن قطعی و یقینی بود ، و چون آمر و قارن خلافت مآب بود ، او سبب این صرف باشد ; پس این کلام آن
ص : 471
حضرت صریح است در آنکه عمر حیله برای منع آن حضرت از خلافت بر انگیخته ، رنگ جور و حیف عظیم ریخته .
و بدیهی است که هرگاه حاکمی - با وصف عدم زوال هوش و حواس - مال یتیمی را در دست ظالمی بسپارد که آن را در وجوه غیر مرضیه صرف نماید ، بلاشبهه تمام عالم حکم خواهد کرد که این حاکم قصد اتلاف مال این یتیم کرده ، و هیچ ذی شعور نخواهد گفت که این حاکم قصد اتلاف نکرد و بلکه محض اتفاق این اتلاف رو داد .
کمال عجب است که یا برای خلافت مآب آن تحقیق عمیق و استنباط دقیق ثابت میسازند که حسب افاده صاحب “ تحفه “ از تهدید نبوی به احراق بیوت متخلّفین از صلات جماعت ، تهدید احراق بیت اهل بیت استنباط کرد (1) ; و یا این بلادت و خمود و جمود بر فتراکش (2) میبندند که با وصف تقدیم و ترجیح عبدالرحمن و امر به اطاعت او و ظهور موافقت و قرابت قریبه او با عثمان پی نبرد به آنکه او صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) خواهد نمود ! پس ادعای این معنا در حقیقت کمال تجهیل و توهین است نه حمایت و رعایت آن المعی فطین !
ص : 472
و رابعاً : قول حضرت عباس : ( واعلم أنّ هؤلاء لا یبرحون یدفعونک عن هذا الأمر . . ) إلی آخره نهایت صریح است در آنکه ارباب شوری دشمن و معاند و حاقد و حاسد آن حضرت بودند ، و همیشه دفع آن حضرت از امر خلافت خواهند کرد تا که قائم شود به آن غیر آن حضرت ، و به سبب مزید اعتنا و اهتمام به اظهار مزید معاندت و مخالفت این قوم با آن حضرت لطایف عدیده در این کلام منطوی است :
از جمله آنکه : چون این امر اهمّ بود برای بیان آن توطئه و تمهید نموده ، ظلم و جور اهل عدوان بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بعد وفات آن حضرت و وقت تقریر شوری بیان کرده ، چه اشاره حضرت عباس به جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) بعد وفات جناب رسالت مآب ( صلی الله علیه وآله وسلم ) به معاجلت بیعت ، دلیل صریح است بر آنکه عباس لایق و مستحق خلافت ، جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را میدانست ، و چون آن حضرت معاجلت بیعت ننمود جائران و متغلبان تقدم کردند و حق از دست صاحب حق رفت .
و نیز اشاره عباس به عدم دخول جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) در شوری دلیل صریح است بر آنکه عباس عمر را مخالف و معاند آن حضرت میدانست ، و این شوری را مبنی بر حیف و جور میدید که منع آن حضرت از دخول در آن کرد .
ص : 473
و نیز عباس لفظ : ( فاعلم ) که مفید علم و یقین است در کلام خود آورده .
و نیز ‹ 1665 › لفظ : ( انّ ) که برای تأکید است آورده .
و نیز لفظ : ( لا یبرحون ) آورده که مفید استمرار و دوام اهل جور بر جور است .
و نیز دفع آن حضرت از امر خلافت به این قوم صراحتاً منسوب ساخته .
و نیز به قول خود : ( حتّی یقوم لک به غیرک ) تصریح کرده به آنکه : مراد این قوم قیام غیر آن حضرت به امر خلافت است .
و نیز به قول خود : ( وأیم الله لا تناله إلاّ بشرّ لا ینفع معه خیر ) که کلام مؤکد به قسم شرعی است ، ظاهر کرده که : وصول جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به خلافت به غیر قتل و قتال که آن مفضی به هلاک و فنای اتباع و اشیاع و اقارب و اهل بیت آن حضرت است غیر ممکن [ است ] .
و خامساً : قول آن حضرت : « أما إنی أعلم أنهم سیولّون عثمان . . » إلی آخره صریح است در آنکه جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) میدانست که ارباب شوری عثمان را والی خواهند کرد ، و او احداث بدع و اَحداث خواهد کرد ، پس معلوم شد که معاندت و مخالفت ارباب شوری با آن حضرت ظاهر و معلوم بود ، پس تفویض عمر امر خلافت [ را ] به ایشان و امر به اطاعت عبدالرحمن لابد حتماً و قطعاً به همین غرض بود که آن جناب از خلافت محروم شود و دست ارباب جور و جفا بر آن حضرت دراز گردد .
ص : 474
نهم (1) : آنکه ابن ابی الحدید در مجلد تاسع “ شرح نهج البلاغه “ نیز دو روایت که دلالت صریحه دارد بر ظلم و جور عمر بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) (2) و صرف او خلافت را از آن حضرت به این ترتیب معیب ، و شکایت آن حضرت از این معنا روایت کرده چنانچه - در شرح قول آن حضرت : « لن یسرع أحد قبلی إلی دعوة حقّ ، وصلة رحم ، وعائدة کرم ، فاسمعوا قولی وعوا منطقی ، عسی أن تروا هذا الأمر من بعد هذا الیوم تنتضی فیه السیوف ، وتخان فیه العهود حتّی یکون بعضکم أئمة لأهل الضلالة وشیعة لأهل الجهالة » - گفته :
هذا من جملة کلام قاله ( علیه السلام ) لأهل الشوری بعد وفاة عمر . . . ، وقد ذکرنا من حدیث الشوری فیما تقدّم ما فیه کفایة ، ونحن نذکر هاهنا ما لم نذکره هناک ، وهو من روایة عوانة ، عن إسماعیل بن أبی خالد ، عن الشعبی - فی کتاب الشوری ومقتل عثمان ، وقد رواه أیضاً أبو بکر أحمد بن عبد العزیز الجوهری فی زیادات کتاب السقیفة - قال : لمّا طعن عمر جعل أمر الشوری بین ستة نفر : علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، وعثمان بن عفان ، وعبد الرحمن بن عوف ، والزبیر بن العوام ، وطلحة بن عبید الله ، وسعد بن مالک ، وکان
ص : 475
طلحة یومئذ بالشام ، وقال عمر : إن رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم قبض وهو عن هؤلاء راض ، فهم أحقّ بهذا الأمر من غیرهم . . وأوصی صهیب بن سنان - مولی عبد الله ابن جدعان ، ویقال : إن أصله من حیّ بن ربیعة بن نزار ، ویقال لهم : عنزة - فأمره أن یصلّی بالناس حتّی یرضی هؤلاء القوم رجلا منهم ، ‹ 1666 › وکان عمر . . . لا یشکّ أنّ هذا الأمر صائر إلی أحد الرجلین : علی [ ( علیه السلام ) ] وعثمان ، وقال : إن قدم طلحة فهو معهم وإلاّ فلیختر (1) الخمسة واحداً منها .
وروی : أن عمر قبل موته أخرج سعد بن مالک من أهل الشوری ، وقال : الأمر فی هؤلاء الأربعة ، ودعوا سعداً علی حاله أمیراً بین یدی الإمام .
ثم قال : ولو کان أبو عبیدة بن الجرّاح حیّاً لما تخالجتنی فیه الشکوک ، فإن اجتمع ثلاث علی واحد فکونوا مع الثلاثة ، وإن اختلفوا فکونوا مع الجانب الذی فیه عبد الرحمن .
وقال لأبی طلحة الأنصاری : یا با طلحة ! فوالله لطال ما أعزّ الله بکم الدین ونصر بکم الإسلام ، اختر من الإسلام خمسین رجلا ، فأت [ بهم ] (2) هؤلاء القوم فی کل یوم مرّتین ، فاستحثّوهم
ص : 476
حتّی یختاروا لأنفسهم وللأُمة رجلا منهم .
ثم جمع قوماً من المهاجرین والأنصار ، فأعلمهم ما أوصی به ، وکتب فی وصیّته : أن یولّی [ الإمام ] (1) سعد بن مالک الکوفة ، وأبا موسی الأشعری ; لأنه کان عزل سعداً عن سخطة ، فأحبّ أن یطلب ذلک إلی من یقوم بالأمر من بعده استرضاءً لسعد .
قال الشعبی : فحدّثنی من لا أتّهمه من الأنصار ، وقال أحمد بن عبد العزیز الجوهری : هو سهل بن سعد الأنصاری ، قال : مشیتُ وراء علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] حیث انصرف من عند عمر - والعباس بن عبد المطلب یمشی فی جانبه - فسمعتُه یقول للعباس : « ذهبت منا والله ! » فقال : کیف علمت ؟ قال : « ألا تسمعه یقول : کونوا فی الجانب الذی فیه عبد الرحمن ؟ فسعد لا یخالف عبد الرحمن (2) ; لأنه ابن عمه ، وعبد الرحمن نظیر عثمان وهو صهره ، فإذا اجتمع هؤلاء فلو أن الرجلین الباقیین کانا معی لم یغنیا عنّی شیئاً ، دع (3) إنی لست أرجو إلاّ أحدهما ، ومع ذلک فقد أحب عمر أن یُعلمنا أن لعبد الرحمن عنده فضلا علینا ! لا - لعمر الله - ما جعل الله ذلک لهم علینا ، کما لم یجعله لأولادهم علی
ص : 477
أولادنا ، أما والله لئن عمر لم یمت لأذکرنّه ما أتی إلینا قدیماً ، ولأعلمنّه سوء رأیه فینا وما أتی إلینا حدیثاً ، ولئن مات - ولیموتنّ - لیجتمعنّ هؤلاء القوم علی أن یصرفوا هذا الأمر عنا ، ولئن فعلوها - ولیفعلنّ - لیرونی (1) حیث یکرهون ، والله ما بی رغبة فی السلطان ولا حبّ الدنیا ، ولکن لإظهار العدل والقیام بالکتاب والسنة » .
قال : ثم التفت ، فرآنی وراءه ، فعرفتُ أنه قد ساءه ذلک ، فقلت : لا ترع أبا حسن ! لا والله لا یسمع أحد (2) الذی سمعت منک فی الدنیا أبداً ما اصطحبنا فیها ، فوالله ما سمعه منی مخلوق حتّی قبض الله علیاً [ ( علیه السلام ) ] إلی رحمته (3) .
از این روایت ظاهر است که جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) ‹ 1667 › به عباس گفت که : « رفت خلافت از ما قسم به خدا » .
پس در این کلام نهایت حتم و جزم و یقین است به آنکه خلافت از آن جناب رفت که قسم شرعی بر آن یاد فرموده ، پس کلام جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را بر ظنّ ذهاب خلافت حمل کردن - چنانچه تأویل ابن ابی الحدید بر آن دلالت دارد - باطل محض است حسب روایت خودش .
ص : 478
و قول عباس : ( کیف علمت ؟ ) نیز دلالت واضح دارد بر آنکه جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) را علم به ذهاب خلافت حاصل شده .
و نیز از کلام جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] در جواب سؤال عباس که از وجه علم آن جناب به ذهاب خلافت از آن حضرت سؤال نموده ، ظاهر است که امر عمر به اطاعت صنف عبدالرحمن مستلزم انصراف خلافت از آن حضرت است .
و علاوه بر این همه از قول آن حضرت : « ومع ذلک فقد أحبّ عمر » ظاهر است که آن جناب اثبات این معنا فرموده که عمر دوست داشته که اعلام نماید آن حضرت را که برای عبدالرحمن فضل است بر آن حضرت ، و این نهایت صریح است در آنکه عمر - به سبب غایت عداوت و نهایت مخالفت آن حضرت - قصد و اراده این معنا نموده که افضلیت و ارجحیت عبدالرحمن بر آن حضرت [ را ] ثابت نماید ، پس هرگاه عداوتش به این مرتبه رسیده که به نصّ آن جناب اِعلام فضل عبدالرحمن بر آن حضرت خواسته ، قصد صرف خلافت از آن حضرت به این حیله - که آن هم مدلول کلام آن حضرت است - کدام مقام استعجاب و استغراب است ؟ !
و شناعت اظهار افضلیت عبدالرحمن بر آن حضرت ، خود ظاهر و بدیهی است ، و آن جناب نیز بیان آن فرمود که اولا نفی آن به لفظ ( لا ) نموده ، و باز قسم به بقای خدا یاد فرموده ارشاد کرده که : « نگردانیده است خدا این را - یعنی فضل را برای ایشان بر ما - چنانچه نگردانیده است فضل را برای اولادشان بر اولاد ما » .
ص : 479
و در ایراد ضمیر ( لهم ) به جمع اشعار است به آنکه فضل عبدالرحمن و امثال او مثل خود خلافت مآب و غیره هم بر آن حضرت منتفی است .
و نیز قول آن حضرت : « أما والله لئن . . » صریح است در ظلم و جور و عدوان عمر بر آن حضرت به سه وجه :
اول : آنکه آن حضرت فرمود : « آگاه باش قسم به خدا هر آینه اگر عمر نخواهد مرد ، هر آینه تذکیر او خواهم کرد چیزی که بجا آورد به سوی ما قدیماً » .
و این صریح است در آنکه از عمر قبل از واقعه شوری هم جور و جفا بر آن حضرت رفته است .
دوم : آنکه قول آن حضرت : « و هر آینه اعلام خواهم کرد او را [ به ] بدی رأی او درباره ما » . نهایت صریح است در آنکه عمر درباره آن حضرت و دیگر اهل بیت ( علیهم السلام ) رأی بد داشت ، و همت به مخالفت و معاندت بر این حضرات میگماشت ، وکفی به خسراناً مبیناً .
سوم : آنکه قول آن حضرت : « وما أتی إلینا حدیثاً » عطف است بر « سوء رأیه » پس معنایش این است که : « و هر آینه اعلام خواهم کرد او را - یعنی عمر را - چیزی که آورد به سوی ما تازه » .
و این صریح است در آنکه چنانچه عمر سابقاً در سقیفه و غیر آن ظلم و
ص : 480
جور بر آن حضرت کرد ‹ 1668 › و صرف حقِ آن حضرت از آن حضرت نمود ، همچنین در این وقت هم که وقت آخر بود دست از ظلم و جفا برنداشت .
و محتجب نماند که عوانه صاحب کتاب “ شوری “ عالم شهیر و اخباری کبیر است ، چنانچه ذهبی در “ عبر به اخبار من غبر “ در سنه ثمان وخمسین ومائة گفته :
وفیها توفّی أخباریان کبیران : عبد الله بن عباس (1) الهمدانی الکوفی صاحب الشعبی ، ویعرف ب : المنتوف ، وعوانة بن الحکم البصری (2) .
وإسماعیل بن أبی خالد از روات “ صحاح سته “ و اکابر ثقات و اثبات است (3) ، ذهبی در “ تذهیب التهذیب “ گفته :
إسماعیل (4) بن أبی خالد الأحمسی ، مولاهم الکوفی ، أحد الأعلام ، عن عبد الله بن أبی أوفی ، وأبی جحیفة السُوائی ،
ص : 481
وعمرو بن حرب ، وأبی کاهل قیس بن عائد ، وطارق بن شهاب ، وقیس بن أبی حازم ، و زرّ بن جیش ، وزید بن وهیب (1) . . وخلق ، وعنه ; شعبة ، والسفیانان ، وعبد الله بن إدریس ، ومحمد بن بشر ، وعبید الله بن موسی ، وجعفر بن عون . . وخلق آخرهم یحیی بن هاشم السمسار ، أحد الضعفاء .
قال ابن المدینی : له نحو ثلاثمائة حدیث ، وروی ابن المبارک عن سفیان ، قال : حفّاظ الناس ثلاثة : إسماعیل بن أبی خالد ، وعبد الملک بن أبی سلیمان ، ویحیی بن سعید الأنصاری ، وإسماعیل أعلم الناس بالشعبی ، وقال مروان بن معاویة : کان یسمّی : المیزان ، [ وروی مجالد ، عن الشعبی ، قال : ابن أبی خالد یزدرد العلم ازدراداً ] (2) ، وقال أحمد بن حنبل : أصحّ الناس حدیثاً عن الشعبی ابن أبی خالد ، وقال أحمد العجلی : تابعی ، ثقة ، رجل صالح ، کان طحّاناً ، وقال أبو نعیم : مات سنة 146 (3) .
و اما شعبی ، پس فضل و جلالت و ثقه و امانت او ظاهر [ تر ] از آن است که محتاج بیان باشد . ذهبی در “ کاشف “ گفته :
ص : 482
عامر بن شراحیل ، أبو عمرو الشعبی ، أحد الأعلام ، ولد زمن عمر ، وسمع علیّاً [ ( علیه السلام ) ] وأبا هریرة ، والمغیرة ، وعنه ; منصور وحصین ، وبیان ، وابن عون ، قال : أدرکت خمسمائة من الصحابة ، وقال : ما کتبت سوداء فی بیضاء ولا حدّثت بحدیث إلاّ حفظته ، وقال مکحول : ما رأیت أفقه من الشعبی ، وقال آخر : الشعبی فی زمانه کابن عباس فی زمانه ، مات سنة ثلاث أو أربع ومائة (1) .
و نیز ابن ابی الحدید در “ شرح نهج البلاغه “ گفته :
قال عوانة : فحدّثنا إسماعیل ، قال : حدّثنی الشعبی ، قال : فلمّا مات عمر ، وأُدرج فی أکفانه ، ثم وضع لیصلّی علیه تقدّم علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] فقام عند رأسه ، وتقدّم عثمان فقام عند رجلیه ، فقال علی [ ( علیه السلام ) ] : هکذا ینبغی أن تکون (2) الصلاة ، فقال عثمان : بل هکذا ، فقال عبد الرحمن : ما أسرع ما اختلفتم ! یا صهیب ! صلّ علی عمر کما رضی أن تصلّی بهم المکتوبة ، فتقدّم صهیب فصلّی علی عمر .
قال الشعبی : وأُدخل أهل الشوری داراً ، فأقبلوا یتجادلون علیها ، وکلّهم بها ضنین وعلیها حریص ، إمّا لدنیا وإمّا لآخرة ،
ص : 483
فلمّا طال ذلک ; قال عبد الرحمن : مَن رجل منکم یُخرِج نفسه من هذا الأمر ویختار لهذه الأُمة رجلا منکم ؟ ‹ 1669 › فإنی طیّبة نفسی أن أخرج منها وأختار لکم ، قالوا : قد رضینا ، إلاّ علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] فإنه اتّهمه ، وقال : أنظر وأری ، فأقبل أبوطلحة علیه وقال : یا أبا الحسن ! ارض برأی عبد الرحمن ، کان الأمر لک أو لغیرک ، فقال علی [ ( علیه السلام ) ] : « أعطنی - یا عبد الرحمن ! - موثقاً من الله لتؤثرنّ الحقّ ، ولا تتبع الهوی ، ولا تمل إلی صهر ، ولا ذی قرابة ، ولا تعمل إلا لله ، ولا تألو هذه الأُمة أن تختار لها خیرها » .
قال : فحلف له عبد الرحمن : بالله الذی لا إله إلاّ هو لأجتهدنّ لنفسی ولکم وللأُمة ، ولا أمیل إلی هوی ولا إلی صهر ولا ذی قرابة .
قال : فخرج عبد الرحمن فمکث ثلاثة أیام یشاور الناس ، ثم رجع ، واجتمع الناس ، وکثروا علی الباب لا یشکّون أنّه یبایع علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، وکان هوی قریش کافّة ما عدا بنی هاشم فی عثمان ، وهوی طائفة من الأنصار فی علی [ ( علیه السلام ) ] ، وهوی طائفة أُخری مع عثمان ، وهی أقل الطائفتین ، وطائفة لا یبالون أیّهما بویع ، فأقبل المقداد بن عمرو - والناس مجتمعون - فقال : أیها الناس ! اسمعوا ما أقول ، أنا المقداد بن عمرو ، وإنکم إن بایعتم
ص : 484
علیّاً [ ( علیه السلام ) ] سمعنا وأطعنا ، وإن بایعتم عثمان سمعنا وعصینا .
فقام عبد الله بن أبی ربیعة بن المغیرة المخزومی فنادی : أیها الناس ! إنکم إن بایعتم عثمان سمعنا وأطعنا ، وإن بایعتم علیاً [ ( علیه السلام ) ] سمعنا وعصینا .
فقال له المقداد : یا عدو الله وعدو رسوله وعدو کتابه ! ومتی کان مثلک یستمع له الصالحون ؟ ! فقال له عبد الله : یا ابن الحلیف العسیف ! ومتی کان مثلک یجترئ علی الدخول فی أمر قریش ؟ !
فقال عبد الله بن أبی سرح : أیّها الملأ ! إن أردتم أن لا یختلف قریش فیما بینها فبایعوا عثمان .
فقال (1) عمار بن یاسر : وإن أردتم أن لا یختلف المسلمون فیما بینهم فبایعوا علیاً [ ( علیه السلام ) ] .
ثم أقبل علی عبد الله بن سعد بن أبی سرح ، فقال : یا فاسق ! یا ابن الفاسق ! أأنت ممّن یستنصحه المسلمون أو یستشیرونه فی أُمورهم ؟ ! وارتفعت الأصوات ونادی مناد - لا ندری (2) من هو ؟ فقریش تزعم أنه رجل من بنی مخزوم ، والأنصار تزعم أنه رجل طوال آدم مشرف علی الناس لا یعرفه أحد منهم - : یا عبد الرحمن ! افرغ من أمرک ، وامض علی ما فی نفسک ، فإنه الصواب .
ص : 485
قال الشعبی : فأقبل عبد الرحمن علی علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] فقال : علیک عهد الله ومیثاقه ، وأشدّ ما أخذ الله علی النبیین من عهد ومیثاق إن بایعتک لتعملنّ بکتاب الله وسنة رسوله وسیرة أبی بکر وعمر ؟ فقال [ علی ( علیه السلام ) ] (1) : « علی طاقتی ومبلغ علمی وجهد رأیی » ، والناس یسمعون ، فأقبل علی عثمان فقال له مثل ذلک ، فقال : نعم ، لا أزول (2) عنه ولا أدع ‹ 1670 › شیئاً منه ، ثم أقبل علی علی [ ( علیه السلام ) ] فقال له ذلک ثلاث مرات ، ولعثمان ثلاث مرّات ، فی کل ذلک یجیب علی [ ( علیه السلام ) ] مثل ما کان أجاب به ، ویجیب عثمان بمثل ما کان أجاب به ، فقال : ابسط یدک یا عثمان ! فبسط یده ، فبایعه ، وقام القوم ، فخرجوا وقد بایعوا إلاّ علی بن ابن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] فإنه لم یبایع ، قال : فخرج عثمان علی الناس ووجهه متهلّل ، وخرج علی [ ( علیه السلام ) ] وهو کاسف البال ، مظلم ، وهو یقول : « یا ابن عوف ! لیس هذا بأوّل یوم تظاهرتم علینا مِن دفعنا (3) عن حقّنا والاستئثار علینا ، وإنها لسنّة علینا ، وطریقة ترکتموها » .
فقال المغیرة بن شعبة لعثمان : أما - والله - لو بویع غیرک لما بایعناه ، فقال له عبد الرحمن بن عوف : کذبتَ ، والله لو بویع غیره
ص : 486
لبایعته ، وما أنت وذاک یابن الدبّاغة ! والله لو ولیها غیره لقلتَ له مثل ما قلتَ الآن تقرباً إلیه ، وطمعاً فی الدنیا ، فاذهب إلیک (1) ، فقال المغیرة : لولا مکان أمیر المؤمنین لأسمعتُک ما تکره ، ومضیا .
قال الشعبی : فلمّا دخل عثمان رحله دخل إلیه بنو أُمیة حتّی امتلأت بهم الدار ، ثم أغلقوها علیهم ، فقال أبو سفیان بن حرب : أعندکم أحد من غیرکم ؟ قالوا : لا ، قال : یا بنی أُمیة ! تلقّفوها تلقّف الکره ! فو الذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب ، ولا حساب ، ولا جنة ، ولا نار ، ولا بعث ، ولا قیامة !
قال : فانتهره عثمان ، وساءه بما قال ، وأمر بإخراجه .
قال الشعبی : فدخل عبد الرحمن بن عوف علی عثمان فقال له : ما صنعت ؟ ! فوالله ما وفّقتَ حیث تدخل رحلک قبل أن تصعد المنبر فتحمد الله ، وتُثنی علیه ، وتأمر بالمعروف ، وتنهی عن المنکر ، وتعد الناس خیراً .
قال : فخرج عثمان ، فصعد المنبر ، فحمد الله وأثنی علیه ، ثم قال : هذا مقام لم نکن نقومه ، ولم نعدّ له من الکلام الذی یقام به فی مثله ، وسأُهیّئ ذلک إن شاء الله ، ولن آلو أُمة محمد [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] خیراً ، والله المستعان . ثم نزل .
ص : 487
قال عوانة : فحدّثنی یزید بن جریر ، عن الشعبی ، عن شقیق بن مسلمة : أن علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] - لمّا انصرف إلی رحله - قال لبنی أبیه : « یا بنی عبد المطلب ! إن قومکم عادوکم بعد وفاة النبیّ صلی الله علیه [ وآله ] وسلم کعدواتهم النبیّ [ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) ] فی حیاته ! وإن یُطَع قومکم لا تؤمّروا أبداً ، ووالله لا ینیب هؤلاء إلی الحقّ إلاّ بالسیف » ، قال : وعبد الله بن عمر بن الخطاب داخل إلیهم ، قد سمع الکلام کلّه ، فدخل فقال : یا أبا الحسن ! أترید أن یضرب بعضهم ببعض ؟ ! فقال : « اسکت ، ویحک ! فوالله لولا أبوک وما رکب منّی قدیماً وحدیثاً ، ما نازعنی ابن عفان ولا ابن عوف » ، فقام عبد الله فخرج ، قال : وأکثر الناس فی أمر الهرمزان وعبید الله ابن عمر وقتله إیّاه ، وبلغ عثمان ما قال فیه ‹ 1671 › علی بن أبی طالب [ ( علیه السلام ) ] ، فقام فصعد المنبر ، فحمد الله وأثنی علیه ، ثم قال : أیها الناس ! إنه کان من قضاء الله أن عبید الله بن عمر بن الخطاب أصاب (1) الهرمزان - وهو رجل من المسلمین - ولیس له وارث إلاّ الله والمسلمون ، وأنا إمامکم وقد عفوتُ ، أفتعفون [ عن ] (2) عبید الله ابن خلیفتکم بالأمس ؟ قالوا : نعم ، فعفا عنه ، فلمّا بلغ ذلک علیاً [ ( علیه السلام ) ] تضاحک ، وقال : « سبحان الله ! لقد بدأ بها عثمان !
ص : 488
أیعفو عن حقّ امرء لیس بوالیه ؟ ! تالله إن هذا لهو العجب ! » .
قالوا : فکان ذلک أول ما بدأ من عثمان ممّا نُقِم علیه .
قال الشعبی : وخرج المقداد من الغد فلقی عبد الرحمن (1) بن عوف ، فأخذ بیده ، وقال : إن کنت أردت بما صنعت وجه الله فأثابک الله ثواب الدنیا والآخرة ، وإن کنت إنّما أردت الدنیا فأکثر الله مالک ، فقال عبد الرحمن : اسمع رحمک الله ، اسمع ، قال : لا أسمع والله . . وجذب یده من یده ومضی حتّی دخل علی علی [ ( علیه السلام ) ] ، فقال : قم فقاتل حتّی نقاتل معک ، قال علی [ ( علیه السلام ) ] : « فبمن (2) أُقاتل ؟ رحمک الله » .
وأقبل عمار بن یاسر ینادی :
یا ناعی الإسلام ! قم فانعه * قد مات عرف وبدا نکر أما - والله - لو أن لی أعواناً لقاتلتهم ، والله لئن قاتلهم واحد لأکوننّ له ثانیاً ، فقال علی [ ( علیه السلام ) ] : « یا أبا الیقظان ! والله لا أجد علیهم أعواناً ، ولا أُحبّ أن أعرضکم لما لا تطیقون » ، وبقی علی [ ( علیه السلام ) ] فی داره ، وعنده نفر من أهل بیته ، ولیس یدخل إلیه أحد مخافة عثمان .
ص : 489
قال الشعبی : واجتمع أهل الشوری علی أن (1) تکون کلمتهم واحدة علی من یبایع ، فقاموا إلی علی [ ( علیه السلام ) ] فقالوا : قم فبایع ، قال : « فإن لم أفعل ؟ » قالوا : نجاهدک ، قال : فمشی إلی عثمان حتّی بایعه وهو یقول : « صدق الله ورسوله » ، فلمّا بایع أتاه عبد الرحمن ابن عوف فاعتذر إلیه وقال : إن عثمان أعطانا یده ویمینه ، ولم تفعل أنت ، فأحببت أن أتوثّق للمسلمین فجعلتها فیه ، فقال : « ایهاً عنک ، إنّما آثرته بها لتنالها بعده ، دقّ الله بینکما عطر منشم » (2) .
از روایت شعبی که از شقیق آورده ظاهر است که جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به بنی عبدالمطلب خطاب فرموده گفت که : « به درستی که قوم شما - یعنی شیخین و اتباعشان - عداوت کردند شما را بعد وفات نبیّ ( صلی الله علیه وآله وسلم ) مثل
ص : 490
عداوتشان آن حضرت را در حیات آن حضرت ، و اگر اطاعت کرده خواهند شد قوم شما ، امیر نکرده خواهید شد گاهی ، و قسم به خدا رجوع نخواهند کرد اینها به سوی حق مگر به سیف » .
و این کلام هدایت نظام به وجوه عدیده دلالت صریحه دارد بر جور و ظلم و حیف و عدوان ثلاثه و اتباعشان .
پس تبرئه ابن ابی الحدید ثانی را از قصد صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) تعصب بی اصل و مجازفه فاحش است .
و نیز از آن ظاهر است که هرگاه عبدالله بن عمر کلام ‹ 1672 › جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) شنید ، به خدمت آن حضرت حاضر شده گفت : ( أترید أن یضرب . . ) إلی آخره و این صریح است در آنکه جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) از خلافت ثالث کاره بود و آن را باطل و ناحق میدانست ، وناهیک به خزیاً علی هؤلاء ، وخساراً لهم .
و نیز از این کلام ابن عمر مخالفت مر او با آن حضرت و معاندت او با آن جناب ظاهر است .
و نیز از آن ظاهر است که ابن عمر را علم به اراده و قصد جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) حاصل شده ، پس حکم مخاطب به امتناع علم به قصد - که سابقاً ذکر کرده (1) - باطل محض باشد .
ص : 491
و از ارشاد جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) : « اسکت ، ویحک ! » ظاهر است که آن حضرت از کلام خرافت نظام ابن عمر که مبنی بر ایذا و ایلام آن امام همام - علیه آلاف التحیة والسلام - بود متأذّی و متألم گردیده ، تبکیب و زجر و توبیخ او فرمود .
و از ارشاد آن حضرت : « فوالله لولا أبوک . . » إلی آخره به کمال صراحت ظاهر است که پدر این پسر - یعنی عمر - علت تامّه و سبب اصلی انصراف خلافت از آن حضرت ، و تقدم ثالث و نزاع او و نزاع ابن عوف با آن حضرت گردید ، و صنیع شنیع عمری که در سابق و حال جسارت بر آن کرده ، یعنی تزویر و تدبیر آن شریر در روز سقیفه و روز شوری باعث عدم وصول خلافت به آن حضرت شده .
دهم : آنکه ظلم عمر بر جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) و صرف او خلافت را از آن حضرت در اول امر یعنی روز سقیفه از دیگر روایات و افادات ائمه سنیه ثابت است ، چنانچه سابقاً بعض روایات متضمنه این معنا در همین طعن منقول شد ، پس صرف عمر خلافت را از آن حضرت در روز شوری چه عجب است ؟ !
و نیز از این روایات شوری که ابن ابی الحدید نقل کرده فواید عدیده دیگر ظاهر است که هر یکی از آن برای هدم بنیان غیر مرصوص مذهب سنیه کافی و وافی است ، چنانچه بر متأمل آن مخفی نیست .
ص : 492
اما تشبث ابن ابی الحدید در تبرئه خلافت مآب از قصد صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) به ادخال آن حضرت در شوری و مدح آن حضرت .
پس دلیل تام بر اختلال حواس است ، و وهن و رکاکت آن در کمال ظهور است ; زیرا که صدور بعض افعال تعظیم و تکریم و اجلال ، دلالت بر نفی بغض و عداوت نمیتواند شد ، و (1) از مشاهده و ملاحظه حال اعدا و مخالفین اکابر و اجله علما و صدور ظاهر و باهر است که با وصف کمال عداوت و بغض این اکابر و اجله در بعض (2) اوقات به سبب تسلط هیبت جلالت و عظمتشان ، به نهایت تعظیم و تکریم و اجلال و تفخیمشان میپردازند ، و این معنا هرگز دلیل نفی عداوت و اهانتشان نمیتواند شد ; آری این تعظیم و اجلال فعلی یا اقرار و اعتراف لسانی شان به عظمت و جلالت این اکابر ، دلیل مزید قبح و فظاعت و شناعت عداوت و اهانت این اکابر ، و برهان مزید عظمت و جلالت و علوّ مرتبت و سموّ منزلتشان میباشد ، ومن ‹ 1673 › هنا قیل : ( والفضل ما شهدت به الأعداء ) .
و اما ترک تنصیص بر خلافت عثمان .
پس هرگز دلیل نفی قصد صرف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام )
ص : 493
نمی تواند شد ، و هرگز ملازمتی عقلی و عرفی بین الامرین متحقق نیست تا به یکی از آن بر دیگری استدلال توان کرد ، چه بسیار است که بعض ظلمه جائرین تدبیری لطیف در حرمان بعض مستحقین از حقشان میکنند که بعد اندک تأمل دلیل کافی و وافی بر مزید بغض و عداوت میباشد ، و به سبب بعض مصالح مثل : قصد صیانت و حفظ خود از طعن طاعنین و مثل آن ، اجهار و اعلان به مکنون خود نمینمایند ، و این عدم اجهار و اسرار هرگز نافی و منافی عداوت و سعیشان در محروم ساختن مخالفین خود نمیباشد بلکه به مفاد : ( الکنایة أبلغ من التصریح ) این سعی باطنی را عقلا ابلغ و افصح میدانند ! پس اگر خلافت مآب نیز به این خیال که در این وقت مزید عداوت او با جناب امیرالمؤمنین [ ( علیه السلام ) ] نزد عوام ثابت نشود ، ترک تنصیص بر عثمان کرده باشد چه عجب است ؟ !
و آخر این تدبیر خلافت مآب کارگر هم شد و نزد ابن ابی الحدید و امثال او از اخلاف و اسلاف سنیه صیانت او هم از ثبوت عداوتش با جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) حاصل گردید ، پس اگر به این سبب معترف کشف و کرامات خلافت مآب باشند عجب نیست .
و علاوه بر این خلیفه ثانی به مزید عداوت و عناد با اهل بیت امجاد تنصیص بر خلافت آن مجمع فساد - اعنی عثمان والانژاد (1) - قبل از شوری کرده است .
ص : 494
در “ کنز العمال “ مذکور است :
عن حذیفة ، قال : قیل لعمر بن الخطاب - وهو بالمدینة - : یا أمیر المؤمنین ! من الخلیفة بعدک ؟ قال : عثمان بن عفان . أبو خیثمة الطرابلسی فی فضائل الصحابة (1) .
نهایت عجب است که خلیفه ثانی تنصیص بر خلافت عثمان بالخصوص بعد خود مینماید و باز به تناقض و تهافت خلافت را به شوری میاندازد و عثمان را در آن شریک میسازد ، و به مزید جزم و هوشیاری از تدبیر و تزویرِ تقریر خلافت بر عثمان باز نمیآید ، لکن حق تعالی - إتماماً للحجة وإیضاحاً للحجّة - بر زبان حقایق ترجمان خودش غایت ذمّ و نکوهش و نهایت عیب و قدح و طعن عثمان - که از آن سراسر بطلان خلافتش ظاهر است - جاری کرده ، و مزید شناعت و فظاعت هر دو صنیعش ظاهر کرده .
و ذمّ عمر عثمان و دیگر اصحاب شوری را سابقاً شنیدی ، لکن در اینجا روایتی که از آن کمال تفضیح عثمان ظاهر است باید شنید .
پس باید دانست که علامه ابوالحسن آمدی در “ ابکار الافکار “ اولا در مقام قدح خلافت عثمان این روایت نقل کرده :
عن ابن عباس : رأیت أمیر المؤمنین عمر مفکّراً ، فقلت : یا أمیر المؤمنین ! لو حدّثتک بما فی نفسک ؟ ! قال عمر : کنت
ص : 495
أُصدّقک ، قال : [ فقلت : کأنک ] (1) تفکّر فیمن ‹ 1674 › یصلح لهذا الأمر بعدک ، فقال : ما أخطأ ما فی نفسی .
قال ابن عباس : فقلت : یا أمیر المؤمنین ! ولّ (2) عثمان ، فقال : هو کلف بأقاربه ، یحمل أبناء أبی معیط علی رقاب الناس ، فیخطمونهم خطم الإبل (3) ، فیدخل الناس من هاهنا فیقتلونه - وأشار إلی مصر والعراق - والله إن فعلتم لیفعلنّ (4) . .
ولئن فعل لیفعلنّ ، قلت : فطلحة ; قال : صاحب باؤ وزهو ، وهذا الأمر لا یصلح للمتکبّر . .
قلت : فالزبیر ، قال (5) : بخیل یظلّ طول نهاره بالبقیع فأکبّ (6) به علی الصاع من البرّ ، وهذا الأمر لا یصلح إلاّ للمنشرح (7) الصدر . .
قلت : فسعد ، قال : صاحب شیطان إذا غضب ، إنسان إذا
ص : 496
عضب (1) ، قلت : فعبد الرحمن بن عوف ، قال : والله لو وزّن إیمانه بإیمان الخلق لرجّح ، لکنه ضعیف ، قلت : فعلی [ ( علیه السلام ) ] ، فصفق إحدی یدیه علی الأُخری وقال : هو لها لولا دعابة فیه (2) ، ووالله إن وُلِّی هذا الأمر لیحملنّکم علی المحجّة البیضاء (3) .
و در مقام جواب گفته :
قولهم : إن عمر قدح فی کل واحد من الستة .
قلنا : لم یکن مقصوده بذلک القدح والتنقیص بهم ، بل إنّما اعتقد أنهم أفضل زمانهم ، وجعل الإمامة منحصرة فیهم ، وأراد أن ینبّه الناس علی ما یعلمه من کل واحد منهم ممّا یوافق مصلحة المسلمین ویخالفها ، مبالغةً فی التحرّی والنصح للمسلمین لیکون اختیارهم لمن یختارونه أوفق لمصلحتهم (4) .
و در “ حدائق الحقائق “ به جواب ابن ابی الحدید کلامی لطیف فرموده ،
ص : 497
حیث قال :
الخامس عشر : إن ما ذکره من أنه لو کان مراد عمر ما ذکره المرتضی من صرف الأمر عن علی [ ( علیه السلام ) ] قد کان یمکنه أن یجعل الشوری فی خمسة ، ولا یذکر فیهم علیّاً [ ( علیه السلام ) ] ، ومن الذی أجبره علی ذلک ؟ ومن الذی أجبره علی أن یقول : إن وُلّیها سلک بهم المحجّة البیضاء . . ونحو ذلک من المدح ؟ وقد کان قادراً علی أن لا یقول ذلک .
مدفوع ; بأن عمر قد علم بأن کثیراً من الناس کانوا یظنّون به بغض علی [ ( علیه السلام ) ] ، وأنه صرف الأمر عن علی [ ( علیه السلام ) ] مع کونه أحقّ ، وقد کان یعتذر عن ذلک - أحیاناً - بأن العرب استصغروا سنّه یوم السقیفة ، وظهر للناس بطلان هذا العذر الباطل یوم الشوری ، کما ظهر لک فی الروایة التی سبق ذکرها عن ابن عباس من قوله : إنه کان شاباً حدثاً فاستصغرت العرب سنه ، وقد کمل الآن (1) ، فأراد بعدم تصریحه بعثمان وتنصیصه علیه التمویه علی الأوهام ، وأن لا یذکره الناس بعد موته بسوء ، ویوهمهم أن صرف الأمر عنه لم یکن للبغض والانحراف ، بل مراعاةً لمصالح الإسلام والمسلمین ،
ص : 498
ومع ذلک قد علم من حال عثمان أنه لو وُلّی الأمر لأحدث أحداثاً سینکرها الناس ، ‹ 1675 › وحمل أقاربه علی الرقاب ، وأنه سینجرّ الأمر إلی قتله وحدوث الفتنة ، کما ظهر من قوله - فی الروایة المتقدمة ، وقد عدّوا ذلک من فراسته - : کأنی بک قد قلّدتک قریش هذا الأمر لحبّها إیّاک ، فحملتَ بنی أُمیة وبنی أبی معیط علی رقاب الناس ، وآثرتَهم بالفیء ، فسارتْ إلیک عصابة من ذؤبان العرب ، فذبحوک علی فراشک ذبحاً ، والله لئن فعلوا لتفعلنّ ، ولئن فعلت لیفعلنّ . . ثم أخذ بناصیته ، فقال : إذا کان ذلک فاذکر قولی ، فإنه کائن (1) .
وسیجیء - إن شاء الله تعالی - ما یتّضح به هذا المعنی فی شرح قصة الشوری .
وروی الشارح فی الجزء الثانی عشر فی أخبار عمر وسیره ، قال : نقلتُ هذا الخبر من أمالی أبی جعفر محمد بن حبیب ، عن ابن عباس ، قال : تبرّم عمر بالخلافة فی آخر أیام ، وخاف العجز ، وضجر من سیاسة الرعیّة ، فکان لا یزال یدعو الله بأن یتوفّاه ، فقال لکعب الأحبار - یوماً وأنا عنده - : إنی قد أحببتُ أن أعهد
ص : 499
إلی من یقوم بهذا الأمر ، وأظنّ وفاتی قد دنت ، فما تقول فی علی [ ( علیه السلام ) ] ؟ أشر علیّ فی رأیک ، واذکر لی ما تجدونه عندکم ، فإنکم (1) تزعمون أن عُمْرنا هذا مسطور فی کتبکم .
فقال : أمّا من طریق الرأی ; فإنه لا یصلح إنه رجل متین الدین لا یغضی علی عورة ، ولا یحلم عن زلّة ، ولا یعمل باجتهاد رأیه ، ولیس هذا من سیاسة الرعیة فی شیء .
وأمّا ما نجده فی کتبنا ، فنجده لا یلی الأمر [ هو ] (2) ولا ولده ، وإن ولیه کان هرج شدید ، قال : وکیف ذلک ؟ قال : لأنه أراق الدماء ، فحرّمه الله الملک [ ! ! ] إن داود لمّا أراد أن یبنی حیطان بیت المقدس أوحی الله إلیه : أنک لا تبنیه لأنک أرقت الدماء ، وإنّما یبنیه سلیمان ، فقال عمر : ألیس بحقّ أراقها ؟ ! قال کعب : وداود بحق أراقها یا أمیر المؤمنین ! قال : فإلی من یفضی الأمر تجدونه عندکم ؟
قال : نجده ینتقل بعد صاحب الشریعة واثنین من أصحابه إلی أعدائه الذین حاربهم علی الدین وحاربوه ، فاسترجع عمر مراراً . .
ص : 500
قال : أتسمع یا ابن عباس ! أما والله لقد سمعت من رسول الله ما یشابه هذا ، سمعته یقول : « لیصعدنّ بنو أُمیة علی منبری هذا ، ولقد رأیتهم فی منامی ینزون علیه نزو القردة ، وفیهم أُنزل : ( وَما جَعَلْنَا الرُّؤْیَا الَّتِی أَرَیْناک إلاّ فِتْنَةً لِلنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ ) (1) » .
قال الشارح (2) : وقد روی الزبیر بن بکّار - فی الموفقیات - ما یناسب هذا عن المغیرة بن شعبة ، قال : قال عمر - یوماً - : یا مغیرة ! هل أبصرت بهذه عینک العوراء منذ أُصیبت ؟ قلت : لا ، قال : أما والله لیعورنّ بنو أُمیة الإسلام کما أُعورت عینک هذه ، ثم لتعمینّه حتّی لا یدری ‹ 1676 › أین یذهب ، ولا أین یجیء ؟ قلت : ثم ماذا یا أمیر المؤمنین ؟ قال : ثم یبعث الله بعد مائة وأربعین أو بعد مائة وثلاثین وفداً کوفد الملوک ، طیّبة ریحهم ، یعیدون إلی الإسلام بصره وشبابه ، قلت : من هم یا أمیر المؤمنین ؟ قال : حجازی وعراقی ، وقلیلا ما کان وقلیلا مادام (3) .
وروی أبو داود - فی سننه - وأورده فی جامع الأُصول فی الباب
ص : 501
الثانی من کتاب الخلافة والإمارة ، عن الأقرع - مؤذّن عمر بن الخطاب - قال : بعثنی عمر إلی الأُسقف بإیلیا (1) فدعوتُه ، فقال عمر : هل تجدنی فی الکتاب ؟ قال : نعم ، قال : کیف تجدنی ؟ قال : أجدک قرناً ! فرفع علیه الدرّة ، وقال : قرن مه ؟ قال : قرن حدید أمین شدید ، قال : فکیف تجد الذی بعدی ؟ قال : أجده خلیفة صالحاً غیر أنه یؤثر قرابته ، قال عمر : یرحم الله عثمان - ثلاثاً - قال : کیف تجد الذی بعده ؟ قال : أجده صدء حدید (2) . . فرفع یده علی رأسه وقال : یا دفراه ! یا دفراه ! فقال : یا أمیر المؤمنین ! إنه خلیفة صالح ، لکنه یستخلف حین یستخلف والسیف مسلول والدم مهراق (3) .
الأُسقف - کَأُرْدُنّ (4) - : عالم النصاری .
والهاء فی ( مه ) للسکت .
أیّ قرن : أی شیء .
ص : 502
والصَدَء - بالتحریک - : ما یعلو الحدید من الوسخ .
والدفر - بالدال المهملة ، والفاء ، والراء محرّکة - : الذلّ والنتن .
فظهر أن عمر کان یظنّ أن عثمان سیأتی فی خلافته بأُمور شنیعة ، ویحدث أحداثاً ینکرها الناس ویطعنون فیه ، فخاف فی النصّ علیه أن یلحقه بقبائح أفعاله الطعن (1) ، فدلّس علی الجهّال بإیهام أنه لم یقصّر فی مراقبة الدین ورعایة مصلحة المسلمین حیث فوّض الأمر إلی ستة هم خیار الأُمة ، وقد توصّل إلی مطلوبه الذی هو صرف الأمر عن أهل البیت ( علیهم السلام ) بجعل عبد الرحمن - الذی علم أنه لا ینفکّ عن الإثنین - حاکماً .
ومع هذین الأمرین ربّما منعه عن النصّ علی عثمان الخوف من شدّة العداوة بین بنی هاشم وبین أولاده ، وقد ظهر من قوله - فیما سبق من روایة ابن عباس - : أما أنّه سیلیها بعد هیاط ومیاط (2) - أنه کان یظنّ أنّ الخلافة ستنقل إلی أمیر المؤمنین ( علیه السلام ) ، فأشفق علی أعقابه من أن یلحقهم ضرر بعد موته وانتقال الأمر إلیه ، علی أن الاحتراز عن معاداة قبیلة کبنی هاشم - علی تقدیر عدم ظنّ
ص : 503
انتقال (1) الخلافة إلیهم - أمر یستحسنه العقلاء ، فاستمال بعدم التصریح علی عثمان جانب علی [ ( علیه السلام ) ] وسائر بنی هاشم (2) ، ومثل ذلک ، و ما سبق من إیهام عدم الانحراف عن علی [ ( علیه السلام ) ] ، وأن یظنّ الناس به الإنصاف واتباع الحقّ [ و ] هو السبب الحامل له علی مدحه ، وأن ‹ 1677 › یقول : إن وُلّیها سلک بهم المحجّة البیضاء ، وحملهم علی الصراط المستقیم . . ونحو ذلک .
ویمکن أن یکون من أغراضه فی جعل الأمر شوری علی الوجه المعهود دون التنصیص علی عثمان إبداء شبهة للعقول الضعیفة فی نفی استئهاله للإمامة ، أو کونه أحقّ ممّن تقدّم علیه ، بأنه لو کان کذلک لَما (3) قدّم هؤلاء الخیرة من المهاجرین - مع مناصحتهم للدین - غیره علیه ، ولم یعدلوا عنه ، ولم یکن فی ذلک ما فی النصّ علی ثمان من الاتّهام بالبغض والانحراف مع حصول المقصود به أیضاً (4) .
ص : 504
وجه سیزدهم (1) آنکه عمر وصیت کرد به آنکه بعد وفاتش صهیب تا سه روز امامت صلات کند .
ابن سعد در “ طبقات “ گفته :
أخبرنا یعقوب بن إبراهیم بن سعد الزهری ، عن أبیه ، عن صالح بن کیسان ، قال : قال ابن شهاب : أخبرنی سالم بن عبد الله : ان عبد الله بن عمر قال : دخل الرهط علی عمر قبیل أن ینزل به : عبد الرحمن بن عوف ، وعثمان ، وعلیّ [ ( علیه السلام ) ] ، والزبیر ، وسعد ، فنظر إلیهم فقال : إنی قد نظرت لکم فی أمر الناس ، فلم أجد عند الناس شقاقاً إلاّ أن یکون فیکم ، فإن کان شقاق فهو فیکم ، وإنّما الأمر إلی ستة : إلی عبد الرحمن ، وعثمان ، وعلی [ ( علیه السلام ) ] ، والزبیر ، وطلحة ، وسعد ، وکان طلحة غائباً فی أمواله بالسراة ، ثم إن قومکم إنّما یؤمّرون أحدکم أیها الثلاثة ! - لعبد الرحمن ، وعثمان ، وعلی [ ( علیه السلام ) ] - فإن کنت علی شیء من أمر الناس - یا عبد الرحمن ! - فلا تحمل ذوی قرابتک علی رقاب الناس ، وإن کنت - یا عثمان ! - علی شیء من أمر الناس فلا تحملنّ بنی أبی معیط علی رقاب الناس ، وإن کنت علی شیء من أمر الناس - یا علی ! - فلا تحملنّ بنی هاشم علی رقاب الناس .
ص : 505
ثم قال : قوموا ، فتشاوروا ، فأمّروا (1) أحدکم .
قال عبد الله ابن عمر : فقاموا یتشاورون ، فدعانی عثمان مرّة أو مرّتین لیدخلنی فی الأمر ، ولا والله ما أُحبّ أنی کنت فیه علماً (2) أنّه سیکون فی أمرهم ما قال أبی ، والله لقلّ ما رأیته یحرّک شفتیه بشیء قطّ إلاّ أن کان حقاً ، فلمّا أکثر عثمان علیّ قلت له : ألا تعقلون ، أتؤمّرون وأمیر المؤمنین حیّ ؟ ! فوالله لکأنّما أیقظتُ عمر من مرقد ، فقال عمر : امهلوا ، فإن حدث بی حدث فلیصلّ لکم صهیب ثلاث لیال ثم أجمعوا أمرکم ، فمن تأمّر منکم علی غیر مشورة من المسلمین فاضربوا عنقه .
قال ابن شهاب : قال سالم : قلت لعبد الله : أبدأ بعبد الرحمن قبل علی [ ( علیه السلام ) ] ؟ قال : نعم والله (3) .
ص : 506
از این روایت حکم عمر به امامت صهیب در صلات ظاهر است .
و نیز از آن ظاهر است که خلافت مآب اولا سرزنش اصحاب ‹ 1678 › شوری به حصر احتمال شقاق و خلاف در اینها نمود و از مردم دیگر نفی شقاق نموده ، مرجوحیت این اجلّه اصحاب از دیگر مردم ظاهر ساخت ، حصر خلافت در این شش کس - که حصر احتمال شقاق در ایشان کرده نمود - و در ذکر این اصحاب عبدالرحمن را به تقدیم ذکری نواخت که سبب استعجاب و استغراب سالم گردید که ناچار تحقیق آن از عبدالله بن عمر نمود ، و ابن عمر اثبات آن به قسم شرعی نمود .
و نیز از آن ظاهر است که هرگاه عمر این اصحاب را حکم کرد به آنکه
ص : 507
برخیزند و مشاوره کنند و یکی را امیر سازند ، هرگاه حسب حکم او برخاسته و مشاوره شروع ساختند ، عثمان ابن عمر را یک دفعه یا دو دفعه طلب ساخت تا که ابن عمر را در شوری داخل سازد ، ابن عمر دامن از دخول برکشید و از شقاق و مخالفت این اصحاب - که خلافت مآب اخبار به آن فرموده - ترسید ، و هرگاه عثمان اکثار و تکرار دعوت ابن عمر نمود ، ابن عمر به کلام بلاغت نظام - اعنی ( ألا تعقلون . . ) إلی آخره - اشعار به سلب عقل و دانش از عثمان و امثالش که منهمک در هوای ریاست بودند فرمود ، و تأمیر احدی را در حال [ حیات ] خلافت مآب علت این سلب عقل - که حسب امر خلافت مآب واقع شده ! - گردانید .
و نیز از این روایت مزید فراست و فطانت و نهایت صدق کشف و کرامت خلافت مآب حسب افاده ابن عمر ظاهر است .
پس کمال عجب است که چنین کسی را ابن ابی الحدید به غرض صیانت از خدع و خیانت چندان مبتلای ساده لوحی و بلاهت گردانیده که عدم تفطّن به انصراف خلافت از جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) با وصف تحکیم عبدالرحمن بر فتراک او بسته !
و نیز در “ طبقات “ ابن سعد در آخر روایتی - متضمن ذکر قتل عمر و غیر آن - مسطور است :
ص : 508
ثم أمر صهیباً أن یصلّی بالناس (1) .
و در “ فتح الباری “ بعد ذکر حدیثی - متضمن مخاطبه عمر با اصحاب شوری که سابقاً مذکور شد (2) - مذکور است :
وله شاهد من حدیث ابن عمر ، أخرجه ابن سعد بإسناد صحیح ، قال : دخل الرهط علی عمر ، فنظر إلیهم ، فقال : إنی قد نظرت فی أمر الناس فلم أجد عند الناس شقاقاً ، فإن کان فهو فیکم ، وإنّما الأمر إلیکم ، وکان طلحة یومئذ غائباً فی أمواله ، قال : فإن قومکم لا یؤمّرون إلا لأحد الثلاثة : عبد الرحمن ، وعثمان ، وعلی [ ( علیه السلام ) ] ، فمن وُلّی منکم فلا یحمل قرابته علی رقاب الناس ، قوموا فتشاوروا ، ثم قال عمر : امهلوا ، فإن حدث لی حدث فلیصلّ لکم صهیب ثلاثاً ، فمن تأمّر منکم علی غیر مشورة من المسلمین فاضربوا عنقه (3) .
و ظاهر است که حکم به امامت صهیب با وجود جناب امیرالمؤمنین ( علیه السلام ) که نفس رسول است ، و خود خلافت مآب التجا به آن جناب در
ص : 509
مسائل ‹ 1679 › معضله و نوازل مشکله میآورد دلیل کمال زیغ و حیف است .
و عجب تر آن است که از روایات سنیه ظاهر است که خلیفه ثانی در روز سقیفه احتجاج به امامت ابی بکر در صلات بر خلافت او کرده ، چنانچه محب الدین طبری در “ ریاض النضره “ گفته :
عن عبد الله بن مسعود ، قال : کان رجوع الأنصار یوم سقیفة بنی ساعدة بکلام قاله عمر بن الخطاب : نشدتکم بالله هل تعلمون أنّ رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم أمر أبا بکر یصلّی بالناس ؟ قالوا : اللهم نعم ، قال : فأیّکم یطیب نفسه أن یزیله عن مقام أقامه فیه رسول الله صلی الله علیه [ وآله ] وسلم ؟ ! فقالوا : کلّنا لا یطیب نفسه ، ونستغفر الله . خرّجه أبو عمر وخرّج أحمد معناه .
وفی آخر (1) : فأیّکم یطیب نفسه أن یتقدّم أبا بکر ؟
قالت الأنصار : نعوذ بالله أن نتقدّم أبا بکر .
وهذا ممّا یؤکّد الاستدلال بإمامة الصلاة علی الخلافة کما قرّرنا ، والله أعلم (2) .
ص : 510
پس وصیت خلافت مآب به امامت صهیب در صلات دلیل صریح است بر (1) آنکه خلافت مآب در احتجاج و استدلال به امامت صلات ابی بکر در روز سقیفه ، محض تخدیع و تلبیس و تدلیس را کارفرما شده ، چه هرگاه با وصف وجود افاضل صحابه ، وصیت [ به ] امامت صهیب که قطعاً مرجوح و مفضول بوده جایز گردید ، و با این وصیت استحقاق خلافت منحصر در دیگران شد ، اگر امری به امامت صلات برای ابی بکر ثابت هم شود ، دلیل خلافت و برهان امامت او نگردد ، پس چرا در روز سقیفه به آن احتجاج نمود و راه بی خبران زده ؟ ! ( أَ تَأْمُرُونَ النّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ ) ؟ ! (2) ولله الحمد که از این وصیت عمریه بطلان تمسک جمیع اسلاف و اخلاف سنیه به امامت صلات ابی بکر که آن را عمده دلائل و براهین خلافت او میپندارند ظاهر و باهر گردید .
* * *
ص : 511
فهرست جلد دوازدهم تشیید المطاعن لکشف الضغائن مطاعن عمر طعن دوازدهم وجوه طعن در قضیه شوری 1. ابتدا گوید پیامبر ( صلی الله علیه وآله وسلم ) هنگام وفات از اصحاب شوری راضی بود ، سپس آنها را مذمت نمود 18 2. سرزنش امیرمؤمنان ( علیه السلام ) به دعابه و مزاح 156 3. اعتراف به اولویت امیرمؤمنان ( علیه السلام ) و عدم انتخاب آن حضرت 171 4. قبح عدم انتخاب جانشین عقلاً 210 5 . تناقض تمنّای استخلاف سالم و معاذ با « الائمة من قریش » 215 6 . آرزوی زنده بودن ابوعبیده برای خلافت با وجود امیرمؤمنان ( علیه السلام ) 274 7 . آرزوی زنده بودن خالد بن ولید برای استخلاف با اینکه او را فاسق میدانست 289 8 . حکم به قتل اصحاب شوری در صورت عدم اتفاق پس از سه روز 370 9 . حکم به قتل مخالف از بین اصحاب شوری 426 10 . امر به رجوع اصحاب شوری به فرزندش عبدالله 439 11. وصیت به سر کار ماندن عمالش تا یک سال 447 12 . تنظیم شوری به نحوی که خلافت به امیرمؤمنان ( علیه السلام ) نرسد 452 13 . وصیت به امامت صهیب در نماز تا سه روز 504
ص : 512