سرشناسه:خامنه ای، علی، رهبر جمهوری اسلامی ایران، 1318 -
عنوان و نام پدیدآور:نقش نگار [کتاب]: مروری بر زندگانی امیر المومنین علی علیه السلام/ برگرفته از بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای ...؛ به کوشش محمد محمدیان.
مشخصات نشر:تهران : موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای" مد ظله العالی" انتشارات انقلاب اسلامی، 1394.
مشخصات ظاهری:296 ص.
شابک:170000 ریال: 978-964-2951-84-0
وضعیت فهرست نویسی:فاپا
موضوع:خامنه ای، علی، رهبر جمهوری اسلامی ایران ، 1318 - -- نظریه درباره علی بن ابی طالب (ع)
موضوع:خامنه ای، علی، رهبر جمهوری اسلامی ایران، 1318 - -- پیام ها و سخنرانی ها
شناسه افزوده:محمدیان، محمد، 1336 -، گردآورنده
شناسه افزوده:موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی. دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای"مد ظله العالی". انتشارات انقلاب اسلامی
رده بندی کنگره:DSR1692 /ع8 ن7 1394
رده بندی دیویی:955/0844
شماره کتابشناسی ملی:3555041
ص: 1
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 2
نقش نگار
مروری بر زندگانی امیرالمومنین علی علیه السلامبرگرفته از بیانات حضرت آیت الله العظمی خامنه ای مدظله العالی
رهبر معظم انقلاب اسلامی
ص: 3
ص: 4
برقراری نظام جمهوری اسلامی به تعبیر رسای بنیانگذار آن، حضرت امام خمینی(ره)، از نعمتهای بزرگ الهی بر مردم این سرزمین و تمامی مستضعفین جهان بوده است. مروری بر تاریخ پرافتخار این نهضت و شکل گیری نظام مقدّس جمهوری اسلامی به روشنی نقش و تأثیر اصل مترقّی ولایت فقیه و رهبری حکیمانه ی حضرت امام(ره) و پس از آن حضرت آیت الله العظمی سیّدعلی خامنه ای، رهبر معظّم انقلاب اسلامی، را در هدایت انقلاب در کوران حوادث گوناگون روزگار نشان میدهد. مؤسّسه ی پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی که وظیفه ی حفظ و نشر آثار مقام معظّم رهبری را برعهده دارد، در اجرای همین وظیفه اقدام به انتشار کتابهای موضوعی به منظور نشر بیانات، دیدگاهها و رهنمودهای معظّمٌ له در مقاطع، مناسبتها و موضوعات مختلف مینماید.
کتاب حاضر شامل سخنرانیهای رهبر معظّم انقلاب اسلامی پیرامون زندگی امیرالمؤمنین علی(علیه السّلام) است که به همّت حجه الاسلام محمّدیان با عنوان «نقش نگار» جمع آوری گردیده و از سوی انتشارات انقلاب اسلامی عرضه میشود.
این کتاب در پانزده فصل تنظیم شده که شش فصل ابتدایی آن شامل دوران نوجوانی و فداکاریهای امیرالمؤمنین(علیه السّلام) قبل از بعثت و همچنین
ص: 5
جهاد مستمرشان در مدینه بعد از هجرت نبیّ مکرّم اسلام(صلّی الله علیه وآله) است. فصول بعدی کتاب نیز به حوادث دوران زمامداری امام از آغاز شامل «امتناع امام از بیعت»، «برخورد ایشان با متخلّفین از بیعت» و اعلام برنامه حکومتشان تا وقایع جنگهای جمل، صفین و نهروان اختصاص دارد.
در فصل پایانی نیز به ماجراهای ضربت خوردن و شهادت ایشان و کوفه بی امام پرداخته شده است. مزیّت اثر پیش رو به کتبی از این دست در اتّخاذ رویکردی سیاسی اجتماعی به زندگی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با استناد به منابع تاریخی معتبر و از کلام فقیهی عالم است که خود به عنوان رهبر جامعه ی اسلامی در بطن وقایع حکومتداری قرار دارد که این امر غنای کتاب را دوچندان کرده است. امید است این اثر چراغ راهی را در بهره گیری از زندگی درخشان و پرنور امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، برای جویندگان و محقّقان حقیقت فراهم آورد.
و من الله التّوفیق
ص: 6
تصویر
ص: 7
تصویر
ص: 8
تصویر
ص: 9
تصویر
ص: 10
تصویر
ص: 11
تصویر
ص: 12
هنگامی که در تاریکی شب آسمان را تماشا میکنیم، ماه را میبینیم که صدها برابر ستارگان نورافشانی میکند، و ستارگانی را مشاهده میکنیم که با نور ضعیفی سوسو میزنند، ماه بسیار بزرگتر از ستارگان به نظر می آید گویی که هزاران ستاره در آن جای میگیرد، امّا همه میدانیم که واقعیّت غیر از این ظاهر فریبنده است، ستارگانی که به نظر بسیار ریز و ناچیز می آیند میلیونها برابر ماه عظمت دارند و برخلاف ماه که هر چه دارد از خورشید است، آنها خود نور تولید میکنند و طفیلی ستاره ی دیگری نیستند.
به راستی چرا چنین است که ماه کوچک را بزرگ و ستارگان عظیم را اینگونه ریز و ناچیز میبینیم؟ پاسخ روشن است، فاصله ها موجب چنین خطای دید شده است، چون ما به ماه نزدیکتر هستیم آن را با عظمت و شوکت و نورانی میبینیم و چون ستارگان بسیار از ما دور هستند این همه کوچک و ریز به نظر می آیند، ولی با بزرگ و کوچک دیدن ما که حقایق تغییر نمیکند.
معرفت ما نسبت به انسان کامل و شخصیّتهای الهی نیز تابع قانون فاصله هاست، به هر میزان که فاصله ی ما نسبت به آنان کمتر باشد عظمت و نورانیّت و حقیقت آنان را بهتر درک میکنیم، و هر مقدار سنخیّت ما با
ص: 13
آنان کمتر و فاصله ی ما از آنان بیشتر باشد آنان را کوچک و همانند خویش میپنداریم تا آنجا که گفته میشود ما أنتم إلاّ بشرٌ مثلنا(1) «شما نیز بشری همانند خود ما هستید».
امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(علیه السّلام) یکی از همان شخصیّتهایی است که هر کس به اندازه ی فاصله ای که با وی دارد، او را شناخته است، پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) میگفت: «یا علی تو را جز خدا و من کسی نشناخته است!»
و عدّه ای در همان دوران متحیّرانه میپرسیدند: علی حق است یا معاویه!
و ما که خود را شیعه ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میدانیم برای کم کردن فاصله ی خویش با آفتاب پرفروغ وجود وی چه کرده ایم؟ چقدر درباره ی او مطالعه داشته ایم و چه میزان از سخنان او آگاهی داریم؟ آیا میتوانیم ادّعا کنیم زندگی ما تحت تأثیر ارتباطی که با وی داشتیم تحوّلی پیدا کرده است و گفتار و رفتار ما تا اندازه ای رنگ و بوی او را میدهد؟ تردیدی نیست که گام اوّل برای کم کردن فاصله ها معرفت است، و گام دوّم تغییر و تحوّل.
برای برداشتن گام اوّل که آشنایی با شخصیّت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) است به سراغ یکی از شاگردان مکتب وی رفتیم که عمری را در کنار بوستان علوی خوشه چینی کرده است و مطالعات وسیع و پردامنه ای را در این زمینه داشته و در عین حال علم را با عمل توأم نموده و امروزه بحق پرچم عزّت و عدالت طلبی آن شخصیّت ممتاز را در دست گرفته است و پیشاپیش ملّتی که عشق به علی بن ابی طالب در وجود آنها ریشه دوانده است حرکت میکند تا به آرمانهای آن امام عزیز جامه ی عمل بپوشانند و بعد از هزار و چهارصد سال به ندای ایشان پاسخ مثبت دهند.
سخن--رانیهایی که حض--رت آیه الله خامنه ای پیرام--ون شخصیّت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از بدو پیروزی انقلاب اسلامی تا به امروز داشته اند،
ص: 14
مجموعه ی باارزشی است که به ابعاد مختلف شخصیّت آن حضرت پرداخته و نکات دقیق و در عین حال مفید و جالبی را مطرح کرده اند که برای مشتاقان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرصتی را فراهم می آورد تا معرفت خویش را نسبت به آن امام بزرگ بیشتر کنند و با تأثیرپذیری از سیره ی علوی برای زندگی خویش برنامه ریزی نمایند.
بدون هیچ اغراقی مطالعات معظّمٌ له پیرامون سیره و شخصیّت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) اعجاب برانگیز بوده و تحلیلهای عالمانه و جامع ایشان از زندگی پرفراز و نشیب حضرت نشانگر دقّت نظر و تأمّل فراوان ایشان میباشد.
مجموعه سخنرانیهایی که از حضرت آیه الله خامنه ای در اختیار داشتیم همگی متعلّق به دوران بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بوده و اغلب در خطبه های نماز جمعه و یا در دیدارهایی که با مردم در ایّام ولادت و یا شهادت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) داشتند، ایراد شده است، و به همین دلیل ایشان از ذکر منابع در سخنرانیها معذور بودند، امّا با مراجعه ای که به منابع تاریخی داشتیم معلوم شد که ایشان از معتبرترین منابع استفاده کرده و مطالب خویش را مستند به مدارک قوی بیان کرده اند، و نکته ای که بسیار جالب به نظر میرسید این بود که تکرار در مطالب ایشان بسیار کم مشاهده میشود، گو اینکه برای هر سخنرانی که پیرامون شخصیّت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) داشتند، به مطالب قبلی خویش مراجعه نموده و از تکرار آنها خودداری کرده اند و فراز جدیدی از زندگی و یا شخصیّت آن حضرت را مطرح نموده اند، و همین امر موجب شده است که امروز با گذشت بیست و هفت سال مجموعه ی نسبتاً کاملی از ایشان پیرامون امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در دست داشته باشیم.
سعی ما بر این بوده است که مطالب معظّمٌ له را در سه بخش تنظیم
ص: 15
نماییم:
1- فرازهایی از زندگی امیرالمؤمنین(علیه السّلام)
این بخش نگاهی گذرا به تاریخ زندگی حضرت دارد و بیشتر فرازهایی نقل شده است که توجّه به آنها برای نسل امروز حیاتی بوده و الگوپذیری از آن موارد ضروری به نظر میرسد.
2- شخصیّت امیرالمؤمنین(علیه السّلام)
در این بخش با استناد به آیات قرآن و احادیث نبوی و روایات معصومین و منابع تاریخی، ابعاد گوناگون شخصیّت حضرت مورد بحث و بررسی قرار گرفته است و نکته های قابل توجّهی از اخلاق و سیره ی حضرت ارائه شده است.
3- سخنانی از امیرالمؤمنین(علیه السّلام)
مقام معظّم رهبری در طی سخنرانیهای خویش فراوان به کلمات امیرالمؤمنین(علیه السّلام) استناد کرده و تا حدّی که فرصت داشتند توضیحاتی پیرامون آنها بیان کرده اند، مجموعه ی این مطالب که در حقیقت تفسیر فرازهایی از سخنان حضرت بشمار میرود در این بخش گردآوری شده است.
کتاب حاضر اوّلین بخش از این مجموعه است که تقدیم میگردد و از خداوند متعال توفیق تنظیم نهایی دو بخش دیگر را نیز خواستاریم.
لازم به توضیح است که آنچه در متن کتاب آمده است سخنان مقام معظّم رهبری میباشد و تنها عناوین از طرف ما انتخاب شده است، امّا پاورقیها و پیوستها مربوط به ما میباشد.
همچنین شماره هایی که به طور مسلسل از 1 تا 122 در پایان هر فرازی نوشته شده و در پایان کتاب تحت عنوان پی نوشتها آمده است، برای بیان تاریخ سخنرانی و مخاطبین میباشد.
ص: 16
در پایان لازم است این نکته نیز گوشزد گردد که هر عیب و نقصی در این کار مشاهده شود مربوط به اینجانب بوده و هر حُسن و جمالی باشد از توفیقات معظّمٌ له میباشد. و الحمدلله ربّ العالمین.
الّلهمّ اجعلنا من أهل الیقین و من شیعة امیرالمؤمنین علیه أفضل صلوات المصلّین.
محمّد محمّدیان
ص: 17
ص: 18
ص: 19
ص: 20
از برجسته ترین صفات امیرالمؤمنین علی(علیه السّلام) چشم پوشی از خود و خودی و قربانی کردن هوای نفس و خودیها در مقابل تکلیف الهی است. تمام ماجراهای بزرگ زندگی امیرالمؤمنین حول این محور قرار گرفته است. ایمان به پیغمبر در آن وقتی که در زیر آسمان غیر از او و خدیجه ی کبری هیچ کس به این دعوت و این مکتب ایمان و عقیده نداشت(1)، در حقیقت، ایمان به مکتبی بود که قبول آن به معنای اعلان جنگ با همه ی قدرتهای ظالم در آن روزگار و نیز به معنای مبارزه با نظام اجتماعی حاکم بر جامعه ی قبایلی مکّه و جزیره العرب بود، و این جرأت زیادی میخواست که انسان بر
ص: 21
روی همه ی آرزوها، خواهشها، راحتیها و رفاههای زندگی خود پا بگذارد و این دعوت و مبارزه را قبول کند. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این دعوت را قبول کرد(1) و پای آن ایستاد و همه ی مشکلات را در این راه به جان خرید. این جمله را از خود علی(علیه السّلام) بشنوید:
و لقد علم المستحفظون من أصحاب محمّدٍ(صلّی الله علیه و آله) أنّی لم أردّ علی الله و لا علی رسوله ساعةً قطّ، ولقد واسیته بنفسی فی المواطن الّتی تنکص فیها الأبطال و تتأخّر فیها الأقدام .(2)
یک ساعت از قبول و اجابت و لبّیک در مقابل پیغمبر عقب نماندم. این را آگاهان و حافظان میراث پیغمبر میتوانند شهادت بدهند. در این راه، به هر کاری و اقدامی که لازم بود، دست زدم و در جایگاههایی قرار گرفتم که پهلوانان و قهرمانان و گامهای محکم، در آن جاها دچار تردید و تزلزل و عقب نشینی میشدند.
این اوّلین حرکت امیرالمؤمنین در مقابله با خودخواهی و خودی و ترجیح تکلیف و وظیفه بر آسایش شخصی بود. (1)
بدون تردید، شجاعت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در میدان زندگی، از شجاعت او در میدان جنگ بالاتر بود! ماجرای سبقت به اسلام در نوجوانی، یکی از مصادیق این شجاعت است. حضرت، آن روزی قبول اسلام کرد که همه به این دعوت پشت کرده بودند و کسی جرأت نمیکرد آن را بپذیرد.
پیغمبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) پیامی را در جامعه ای عرضه میکند که در این جامعه، همه ی عوامل، ضدّ آن پیام هستند. جهالت مردم در مقابل آن پیام است؛ نخوت مردم، اشرافیّت اشرافِ مسلّط بر مردم، و منافع مادّی و
ص: 22
طبقاتی شان در مقابل آن پیام است. چنین پیامی در آن جامعه از چه میزان شانس برای موفّقیّت برخوردار است؟ پیغمبر اکرم یک چنین پیامی را مطرح میکند.
اوّل هم دستور داده شده است: و أنذر عشیرتک الأقربین؛ «دعوت آشکارت را از خاندان نزدیک خویش آغاز کن».(1) آن عموهای متکبّر با سرهای پرنخوت و پر از بادِ غرور، بی اعتنای به حقایق، و مسخره کننده ی تمام حرفهای حسابی، بنا کردند به هوچیگری و مسخره کردن پیامبر، و با اینکه پیغمبر پاره ی تنشان بود- آنها هم عِرق و عصبیّت خویشاوندی داشتند- امّا اینجا که این خویشاوند، مشعل را بر سر دست بلند کرد، همه، چشمهایشان را پوشانده و روهایشان را برگردانده و بی اعتنایی و اهانت و تحقیر و مسخره کردند. اینجا، این نوجوان بلند شد، گفت: من ایمان می آورم! البتّه قبلاً ایمان آورده بود، و اینجا ایمان خود را علنی کرد.
امیرالمؤمنین آن مؤمنی است که در طول مدّت سیزده سال بعثت، هرگز ایمانش مخفی نبود، جز همان چند روز اوّل. مسلمانها چند سال ایمان مخفی داشتند، امّا همه میدانستند که امیرالمؤمنین از اوّل ایمان آورده است، و ایمان او مخفی نبود.
این را درست تصوّر کنید: همسایه ها اهانت میکنند؛ بزرگان جامعه اهانت و سختگیری میکنند؛ شاعر و خطیب مسخره میکند؛ پولدار و آدم پست و رذل اهانت میکند! و امیرالمؤمنین در میان این امواج سهمگینِ مخالف، محکم و استوار، مثل کوه می ایستد و میگوید: من خدا را شناخته ام، و راه را یافته ام، و بر آن پافشاری میکند. این شجاعت است، امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در تمام مراحل زندگی، در مکّه و در مدینه این شجاعت را از خود نشان داده است. (2)
ص: 23
از ابتدا که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در اوان کودکی و در شهر مکّه به پیغمبر(صلّی الله علیه و آله) ایمان آورد، مورد ایذاء و تمسّخر قرار داشت.
شهری را تصوّر کنید که مردم آن به طور طبیعی اهل توسّل به خشونت هستند، آنها که مردم متمدّن و بانزاکت و آرامی نبودند، مردمی خشن، اهل برخورد و اصطکاک، اهل دعوا بر سر کوچکترین چیزها و به شدّت متعصّب نسبت به عقاید باطل بودند.
در چنین جامعه ای از سوی یک انسان بزرگ آن پیام خاص مطرح شد. پیامی که همه چیز جامعه را اعمّ از عقاید، آداب و سنّتها زیر سؤال میبرد. طبیعی است که همه با او مخالفت میکنند. قشرهای مختلف و توده های مردم با پیغمبر مخالفت کردند.
در چنین شرایطی پیوستن به یک انسان با آن ویژگیها و پذیرش یک پیام با آن خصوصیّات و با همه ی وجود دفاع کردن و ایستادگی نمودن، مستلزمِ از خودگذشتگی فوق العاده میباشد، و این اوّلین قدم از خودگذشتگی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بود که سیزده سال در کنار پیغمبر(صلّی الله علیه و آله) در سخت ترین مواقف ایستاد. (3)
.(1)
اوّلین مؤمن به نبیّ اکرم(صلّی الله علیه و آله) امیرالمؤمنین بود؛ با اینکه همه ی کسانی که در آن جامعه بودند، به این حقیقت کافر بودند، امّا او به کفر و انکار و عناد آنها اعتنایی نکرد و اوّلین قدم را در جریان یوم الدّار برداشت.
در واقعه ی «یوم الدّار»، پیامبر بزرگوار، بزرگان عرب را در مکّه جمع کرده و اسلام را بر آنها عرضه کردند و فرمودند: هر کس امروز بعنوان
ص: 24
اوّلین نفر ایمان را بپذیرد، او وصی و امیر پس از من خواهد بود. این معنا را بر دیگران عرضه کردند و هیچ کس از کفّار و قریشیان حاضر نشد این دعوت را قبول کند؛ ولی امیرالمؤمنین که کودکی سیزده ساله بود، بلند شد و قبول کرد، و رسول اکرم هم ایمان او را قبول کرده و وصی بودنش را تأیید نمود؛ تا آنجا که کفّار بصورت استهزاء به ابوطالب گفتند که پسرت را بر تو امیر کرد!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در تمام دوران مکّه، حتّی برای یک لحظه رعایت و ملاحظه ی خشونتها و عصبیّتها و مخالفتها و دشمنیها را نکرد و در همه حال از حق دفاع نمود. (4)
در آن دورانی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) پسر بچّه ای سیزده ساله بود و پیغمبر(صلّی الله علیه و آله) رسالت خویش را آغاز کرده بود، یک مشت آدمهای بی ملاحظه، بعضی افراد لات منش، بعضی گردن کلفتها، و بعضی آدمهای پست و گاهی زنهای توی خانه، پیامبر را دچار زحمت میکردند.
بزرگان مکّه بنا بر ملاحظاتی که داشتند، موذیگرانه وارد میدان مقابله با پیغمبر میشدند. اوایل این چنین بود. چون پیامبر شخصیّت محترمی بود، قبیله داشت، عموی محترمی داشت و فامیل بزرگی بودند، جرأت نمیکردند صریحاً با او مقابله کنند؛ امّا فلان پیرزن بداخلاق را، فلان هرزه و جوان بددهن را، فلان آدم بی حیثیّت و بی مهابا را وادار میکردند که پیغمبر را به شکل دنائت آمیزی مورد فشار قرار بدهند.
در چنین شرایطی امیرالمؤمنین- پسربچّه ی شجاع، شاد و قوی، باهوش و زرنگ- بزرگترین نقش را ایفا میکرد. وقتی که پسربچّه ای باهوش و زرنگ و نجیب باشد، زِبل و زرنگ باشد، صمیمانه و عاشقانه به کسی
ص: 25
علاقه مند باشد، نقش بزرگی را ایفا میکند. امیرالمؤمنین در نوجوانی یک چنین نقشی را ایفا کرده است.(1)
به راستی که تمام دوران زندگی 13 ساله ی پیغمبر در مکّه مشحون و سرشار از حمایتهای بیدریغ علی بن ابی طالب بود. (5)
درخشش امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در دوران جوانی، همان الگوی ماندگاری است که همه ی جوانان میتوانند آن الگو را سرمشق خودشان قرار دهند. در دوره ی جوانی، در مکّه بعنوان یک عنصر فداکار، باهوش، یک جوان فعّال، پیشرو و پیشگام؛ در همه ی میدانها، مانعهای بزرگ را از سر راه دعوت پیغمبر برطرف میکند. در میدانهای خطر سینه سپر میکند، سخت ترین کارها را بر عهده میگیرد. با فداکاری خود، امکان هجرت پیغمبر به مدینه را
ص: 26
فراهم میکند، و بعد در دوران مدینه، فرمانده ی سپاه، فرمانده ی دسته های فعّال، عالم، هوشمند، جوانمرد، بخشنده؛ در میدان جنگ، سرباز شجاع و فرمانده ی پیشرو؛ در صحنه ی عرصه ی حکومت، یک فرد کارآمد؛ در زمینه ی مسائل اجتماعی هم یک جوان پیشرفته ی به تمام معنا میشود.(1) (6)
ص: 27
ص: 28
ص: 29
ص: 30
تمام دوران زندگی سیزده ی ساله پیامبر(صلّی الله علیه و آله) در مکّه، مشحون و سرشار از حمایتهای بیدریغ علی بن ابی طالب(علیه السّلام) بود؛ که آخرین مورد، مسئله ی لیله المبیت است؛ یعنی آن شبی که بنا بود پیامبر با نقشه ای زیرکانه در خانه اش ترور و نابود شود و مرد شجاعی لازم بود که این توطئه را خنثی کند.
بعد از آنکه بزرگان مکّه احساس کردند نمیتوانند به هیچ عنوانی پیامبر را از کار تبلیغ دین بازدارند، توطئه ی بسیار هوشمندانه ای را طرّاحی کردند که از همه ی قبایل کسانی انتخاب شوند و شبانه به خانه ی پیامبر بریزند و او را در تاریکی شب قطعه قطعه کنند و متفرّق شوند. در چنین وضعیّتی بنی هاشم از کدام قبیله خونخواهی خواهد کرد؟ با این نقشه، همه ی قبایل در مقابل بنی هاشم قرار میگرفتند و با همدستی قبایلی در مقابل نبوّت مشکل بزرگی که هیچ قبیله ای جرأت نمیکرد به تنهایی با بنی هاشم مقابله نماید، حل میشد.
پیامبر(صلّی الله علیه و آله) همان شب عازم هجرت بود و مقدّمات هجرت از پیش فراهم شده بود. طرّاحان نقشه ی ترور، جاسوس داشتند و سرکشی هم میکردند؛ اگر متوجّه میشدند که در خانه ی پیامبر و در رختخواب وی
ص: 31
کسی نیست، نقشه ی خود را عوض میکردند؛ اگر مطّلع میشدند که پیامبر از مکّه خارج میشود، میرفتند جلویش را میگرفتند. آن کسی که باید به جای پیامبر در خانه ی پیامبر، نمایش حضور پیامبر را ارائه دهد، دو کار میکرد: یکی اینکه جان پیامبر را نجات میداد و جان خودش را جای جان پیامبر میگذاشت؛ دیگر اینکه مانع لو رفتن نقشه هجرت میشد. کار دوّم مهمتر بود؛ زیرا پیامبر میتوانست در حالی که آنها در اطراف خانه مشغول هستند، آسوده خاطر هجرت را عملی کند.
پیامبر مطرح کرد و گفت: چه کسی این کار را میکند؟ امیرالمؤمنین گفت: من.
ممکن است گفته شود: برای یک جوان قهرمان و شجاع، پذیرش این مأموریّت کار مشکلی نیست؛ امّا باید به موقعیّت خاص توجّه کرد؛ یک خانه ی تنگ و تاریک و کوچک، چراغ برق هم نبود که تا دشمنان آمدند، فوری کلید برق را بزند تا بفهمند اشتباه کرده اند. آنها هم معیّن نکرده بودند که چه زمانی قرار است حمله کنند؛ ناگهانی میریختند به خانه، و تا او می آمد به خود بجنبد و خود را معرّفی کند، کار تمام شده بود. یعنی واقعاً یک فداکاری به معنای حقیقی کلمه بود، و علی بن ابیطالب(علیه السّلام) این فداکاری را کرد.(1) (7)
ماجرای خوابیدن امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در جای پیامبر(صلّی الله علیه و آله) در شبی که رسول اکرم از مکّه به طرف مدینه هجرت کردند، از بزرگترین فداکاریهاست که یک انسان میتواند از خود نشان دهد؛ یعنی به طور قاطع تسلیم مرگ شدن.
ص: 32
شب تاریک، دشمن مسلّح و خشمگین و آماده در پشت دیوارها و عازم بر قتل پیامبر که در این بستر باید خوابیده باشد.
امیرالمؤمنین آن شب به پیامبر عرض کرد: اگر من در جای شما بخوابم، شما به سلامت خواهید رفت؟ فرمود: بلی.
عرض کرد: پس میخوابم.(1)
ص: 33
کسانی مثل آن نویسنده ی مسیحی که با نگاه اسلامی و شیعی به امیرالمؤمنین نگاه نمیکند، میگویند: این کار امیرالمؤمنین فقط قابل مقایسه با کار سقراط است که برای مصلحت جامعه، بدست خود جام زهر را نوشید؛ یعنی یک فداکاری قطعی.
اخلاص، تنها چیزی بود که در آن شب حاکم بود، کسانی که در چنین مواردی به فکر خودشان باشند، در فکر این هستند که از موقعیّت استفاده کنند؛ امّا او در همین لحظه به فکر نجات جان پیامبر بود! (8)
خوابیدن امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در جای پیامبر در شب هجرت رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) به مدینه، دو بُعد دارد: یک بُعد از این عمل، فداکاری و جانفشانی امیرالمؤمنین است؛ چون خطر مرگ در آن ساعت بسیار زیاد بود.
مشرکین قرار بود در شب تاریک به خانه ای و به بستری حمله کنند که امیرالمؤمنین باید در آن بستر میخوابید، تا آنها رفتن پیامبر را نفهمند. گمان زیاد این بود که امیرالمؤمنین جان خود را از دست خواهد داد؛ این یک بُعد از این عمل بزرگ و فراموش نشدنی است.
امّا بُعد دیگری که در این کار وجود دارد و میتواند خیلی برای ما معنادار باشد، این است که امیرالمؤمنین این کار را درست در همان لحظه ای انجام داد که قرار بود افتخارات مبارزه ی سیزده ساله به مرحله ی بروز برسد.
پیامبر از میان کفّار مهاجم به یک شهر دیگر و به میان دوستانی که با او بیعت کرده بودند، حرکت میکرد. همه دوست دارند در یک چنین موقعیّت حسّاسی در کنار رهبرشان باشند، و دوست دارند از اوّلین کسانی باشند که
ص: 34
با جامعه ی جدید و محیط جدید آشنا میشوند؛ مردم او را میشناسند و چشم مردم از وجود او پر میشود.
درست در همین لحظه بود که امیرالمؤمنین این مسئولیّت بزرگ را قبول کرد و پا روی خواسته ی خود گذاشت. (9)
گرچه هجرت رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله) هجرت از روی اجبار و ناچاری و زیر فشار قریش و مردم مکّه بود، امّا آینده ی روشنی داشت. همه میدانستند که این هجرت مقدّمه ی کامیابیها و پیروزیهاست. درست در آنجایی که یک نهضت میخواهد از دوران محنت وارد دوران راحتی و عزّت شود، در آن لحظه که معمولاً همه تلاش میکنند زودتر خودشان را برسانند، و اگر بتوانند از مناصب اجتماعی چیزی را بگیرند و جایگاهی پیدا بکنند. در همان لحظه امیرالمؤمنین آماده میشد تا در شبی ظلمانی و تاریک در بستر پیامبر بخوابد تا پیامبر بتواند از این خانه و از این شهر خارج شود.
در آن شب، کشته شدن کسی که در این بستر میخوابید، تقریباً قطعی و مسلّم بود. برای اینکه پیامبر بتواند از مکّه خارج شود، باید کسی به جای او باشد تا جاسوسها که نگاه میکنند، احساس کنند کسی در آنجا هست.
چه کسی حاضر است؟ گرچه این ایثار امیرالمؤمنین خود یک حادثه ی فوق العاده مهم است، امّا زمان این ایثار هم بر اهمّیّت آن می افزاید. زمان کی است؟
آن وقتی که بناست دوران محنت به سر آید، بناست بروند حکومت تشکیل دهند، مردم یثرب ایمان آورده و منتظر پیامبرند. همه این را میدانند. امّا در این لحظه امیرالمؤمنین این ایثار را میکند.
هیچ انگیزه ی شخصی باید در این انسان وجود نداشته باشد تا اقدام به چنین حرکت بزرگی بکند. (10)
ص: 35
آیات زیادی درباره ی امیرالمؤمنین هست که هر کدام یک باب آموزنده ای را از زندگی این بزرگوار به ما تعلیم میدهد. یکی از آیات، آیه ی 207 سوره ی بقره است: و من النّاس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤفٌ بالعباد.(1)
نزول آیه درباره ی امیرالمؤمنین یعنی چه؟ آیا به این معناست که آیه بر کس دیگری غیر از علی(علیه السّلام) تطبیق نمیکند؟ و حالا که امیرالمؤمنین در میان ما نیست، آیه فقط یک حقیقت تاریخی است و بس؟ نه، چنین نیست؛ بلکه معنای اینکه میگوییم آیه درباره ی امیرالمؤمنین است، این است که به مناسبت یک حرکت شایسته و یک عمل بزرگ که از شخصی صادر میشد، آیه ی الهی نازل میگردید و حقیقتی کلّی را بیان میکرد. طبعاً این آیه چون
ص: 36
به مناسبت اینکه آن شخصیّت این کار را انجام داده نازل شده، و چون آن شخصیّت یکی از مصداقها یا مصداق بارز مضمون آیه است، میگویند این آیه درباره ی آن شخصیّت است؛ مثل بسیاری از آیاتی که در باب بعضی از صحابه است. انفاقی، حرف بجایی، شجاعتی، و یا یک فداکاری از کسی سر میزد، یا به عکس یک موضع منفی و یا حرکت زشتی از کسی صادر میشد، آیه به این مناسبت نازل میشد و حکم آن وضعیّت یا آن مطلب را بیان میکرد، میگفتند آیه درباره ی آن شخص نازل شده.
امّا معنی آیه: و من النّاس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رؤوفٌ بالعباد بعضی از مردم اینچنین هستند که نفس خود را- یعنی خود را- میفروشند برای بدست آوردن خشنودی خدا. این آیه درباره ی امیرالمؤمنین است. البتّه شأن نزولهای دیگری هم ذکر شده، امّا به طور یقین امیرالمؤمنین یکی از مصداقهای این آیه ی شریفه است.
خود را میفروشند، فقط به این معنی نیست که در میدان جنگ جانشان را در راه خدا میدهند، بلکه خود و خودی مفهوم وسیعتری دارد. گاهی احساس از خود گذشتن سخت تر است تا رفتن به میدان نبرد. گاهی از خود گذشتن شکلهای مشکلتری هم دارد؛ حتّی مشکلتر از اینکه انسان جانش را به خطر بیندازد! و امیرالمؤمنین اینچنین بود، و ما این روحیّه را در سرتاسر زندگی امیرالمؤمنین میبینیم. از سیزده سالگی تا 63 سالگی- یعنی در طول 50 سال زندگی- این خطّ از خود گذشتگی، زندگی امیرالمؤمنین را محور میبخشد و جهت میدهد. (11)
ص: 37
ص: 38
ص: 39
ص: 40
آن روزی که نبی اکرم(صلّی الله علیه و آله)، بار رسالت را بر دوش گرفت، از اوّلین ساعات، یک مبارز و مجاهد مؤمن و فداکار- که هنوز در دوران نوجوانی بود- در کنار خود پیدا کرد، و او علی(علیه السّلام) بود؛ و تا آخرین ساعات عمر بابرکت پیامبر(صلّی الله علیه و آله)، مجاهدت در راه برپا داشتن نظام اسلامی و بعد حفظ آن، لحظه ای امیرالمؤمنین را فارغ نگذاشت. مبارزه ها کرد، خطرها را به جان خرید و محو در راه مبارزه برای اقامه ی حقّ و عدل بود.(1)
آن وقتی که هیچ کس در میدان نمیماند، او میماند.(2) آن وقتی که هیچ کس به میدان قدم نمیگذاشت، او میگذاشت. آن وقتی که سختیها مثل کوههای
ص: 41
گران، بر دوش مبارزان و مجاهدان فی سبیل الله سنگینی میکرد، قامت استوار او بود که به دیگران دلگرمی میبخشید.(1) برای او، معنای زندگی همین بود که از امکانات خدادادی، از قوّت جسمی و روحی و ارادی و هر آنچه که در اختیار اوست، در راه اعتلای کلمه ی حق استفاده کند و حق را زنده نماید، و چنین بود که با قدرت اراده و بازو و جهاد علی(علیه السّلام)، حق زنده شد.
اگر امروز مفاهیم حقّ و عدل و انسانیّت باارزش است، و این مفاهیم زنده مانده و روزبه روز قویتر و راسختر شده است، بخاطر همان مجاهدتها و فداکاریهاست. اگر امثال علی بن ابی طالب- که در طول تاریخ بشر بسیار نادرند- نمیبودند، امروز ارزشهای انسانی وجود نداشت؛ عنوانهای جذّاب برای بشریّت، جذّابیّت نداشت؛ تمدّن و فرهنگ و آمال و آرمان و اهداف والا وجود نداشت؛ و بشریّت به یک حیوانیّت وحشی و درنده تبدیل میشد. بشریّت بخاطر حفظ آرمانهای والا، مرهون امیرالمؤمنین و انسانهای والایی در حدّ اوست. (12)
جنگها و مبارزات شبانه روزی حکومت تازه پا و جوان پیامبر(صلّی الله علیه و آله)
ص: 42
در مدینه شروع شد. دائم درگیر جنگ بودند، و این، خاصیّت آنچنان حکومتی بود. برخوردها قبل از جنگ بدر شروع شد و تا آخر دوران زندگی پیامبر- یعنی ده سال- ادامه داشت. در طول این ده سال، پیامبراکرم دهها برخورد با کفار و مشرکین و اهل کتاب داشت، و در تمام این دورانها و صحنه های خطرناک، امیرالمؤمنین بعنوان قراول، فدایی و پیش مرگ پیامبر حضور داشته است؛ آنچنان که خود امیرالمؤمنین بیان میکند:
و لقد واسیته بنفسی فی المواطن الّتی تنکص فیها الأبطال و تتأخّر فیها الأقدام(1)؛ «آن جاهایی در کنار پیامبر ماندم و جانم را سپر بلای او کردم که قهرمانان و شیرمردان در آنجا پایشان میلرزید و مجبور به عقب نشینی میشدند.»
در شدیدترین مراحل، امیرالمؤمنین می ایستاد. برای او مطرح نبود که اینجا خطر است. بعضی با خود فکر میکنند که بهتر است ما جان خود را حفظ کنیم تا در آینده برای اسلام مفید واقع شویم! امیرالمؤمنین هرگز خود را با اینگونه توجیهات فریب نداد و البتّه نفس والای امیرالمؤمنین فریب بخور نبود. او در تمام مراحل خطر در خطوط مقدّم حاضر بود. (13)
بعد از هجرت پیامبر، سخت ترین کارها بر عهده ی امیرالمؤمنین بود. در دوران ده سالی که پیامبر در مدینه بودند- یعنی دوران حکومت و حاکمیّت
ص: 43
اسلام، مشکلترین نقشها بر عهده ی امیرالمؤمنین بود. هر جا که شجاعت فوق العاده لازم بود، یا ایمان مستحکم لازم بود، امیرالمؤمنین داوطلب بود، هر جا لازم بود علی(علیه السّلام) با یک پهلوانی، قهرمانی و یا یک جنگجوی خطرناکی روبه رو شود، تأمّل نکرد.
در طول ده سال که پیامبر 60 تا 70 جنگ داشته است، در همه ی اینها - جز یک مورد که خود رسول خدا(صلّی الله علیه و آله) علی(علیه السّلام) را در مدینه گذاشت و دستور داد که باید از مدینه بیرون نیاید- امیرالمؤمنین شرکت داشت.
یک مرد جوان که در خانه همسر و فرزندان محبوبی دارد، تمام زندگی اش در جبهه میگذرد و همه ی توانش در رابطه با تحکیم اسلام و نظام اسلامی صرف میشود. تمام ده سال مدینه این چنین گذشت. هر جا که پای فداکاری در میان بود، امیرالمؤمنین آنجا بود. آنجایی که پیامی باید رسانده شود و ابلاغش دشوار است- مانند قضیّه ی برائت- امیرالمؤمنین داوطلب بود.(1) (14)
ص: 44
اگر امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را بعنوان یک جوان در مکّه و یا اوایل ورود به مدینه- که باز هم این بزرگوار، یک جوان بیست و چندساله بود- در نظر بگیرید، خواهید دید که حقیقتاً برای بهترین جوانها در همه ی زمانها، برترین الگوست. او از شهوات جوانی، لذّات دنیایی، زیباییهایی که در نظر جوانها ارزش پیدا میکند، و بلکه از همه ی جهان، هیچ نمیخواهد؛ مگر آن هدف عالی و والایی که بعثت نبیّ اکرم(صلّی الله علیه و آله) بخاطر آن هدف است. تمام وجود او در خدمت این هدف است. همه چیز برای او در درجه ی دوّم است.
خیلی چیز عظیمی است که یک جوان حتّی برای یک لحظه، به دنیا و شیرینیها و لذّتهای آن التفات نکند، و جوانی خود، نیرو، نشاط، روحیّه، طراوت و زیبایی خود، و هر چه دارد را در راه خدا صرف کند! حقیقتاً این حدّ اعلاست، و دیگر از این بالاتر، چیزی یافت نمیشود. (15)
امیرالمؤمنین فرمود: ولقد کنّا مع رسول الله(صلّی الله علیه و آله) نقتل آبائنا و أبنائنا و إخواننا و أعمامنا، ما یزیدنا ذلک إلاّ ایماناً و تسلیماً، و مضیّاً علی اللّقم، و صبراً علی مضض الألم... فلمّا رأی الله صدقنا أنزل بعدوّنا الکبت و أنزل علینا النّصر...(1)؛ ما در کنار پیامبر(صلّی الله علیه و آله) خالصانه و مخلصانه در مقابل کسان
ص: 45
و نزدیکان خود می ایستادیم و برای خدا با آنان مبارزه میکردیم. وقتی در راه خدا خالصانه و صادقانه عمل کردیم و خدای متعال این را از ما دید، دشمن ما را سرکوب کرد و ما را پیروز نمود.
بعد میفرماید: ما قام للدّین عمودٌ و لااخضرّ للإیمان عودٌ؛ اگر اینطور نبود و این کارها انجام نمیشد، یک شاخه ی ایمان سبز نمیشد و یک پایه ی دین بر سرِ پا نمیماند! (16)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میفرماید: علّت اینکه ما در زمان پیامبر(صلّی الله علیه و آله) پیروز میشدیم، این است که آنجا با جدّ و جهد تمام، زحمات و لطمات را تحمّل میکردیم. ولقد کنّا مع رسول الله(صلّی الله علیه و آله) نقتل آبائنا وأبنائنا وإخواننا وأعمامنا؛ یعنی اگر پدر ما در مقابل ما می آمد، برادر ما می آمد، عموی ما می آمد، فرزند ما می آمد، میکشتیم و وقتی میکشتیم، نه فقط نگران نمیشدیم، بلکه ایمان ما بیشتر میشد. ما یزیدنا ذلک إلاّ ایماناً و تسلیماً، و مضیّاً علی اللّقم، و صبراً علی مضض الألم؛ یعنی صبر ما هم بیشتر میشد.
اگر بچّه ی کافر انسان مثل پسر نوح در مقابل انسان قرار گیرد، بایستی با کمال قاطعیّت در مقابل او موضع گرفت، و اینچنین است پدر کافر، مادر کافر، عموی کافر، و برادر کافر؛ باید در مقابل او موضع گرفت. و این موضعگیری قاطع در مقابل او، نه فقط انسان را افسرده و ناراحت نمیکند؛ بلکه اگر مؤمن باشد، شوق او را هم بیشتر میکند. امیرالمؤمنین میگوید: ما در زمان پیامبر اینگونه بودیم. (17)
بعضی از محقّقین ادّعا کرده اند که در تمام جنگهای پیامبر(صلّی الله علیه و آله)
ص: 46
فرماندهی کل بر عهده ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بود؛ دیگران فرماندهیهایی بر بخشهایی داشتند؛ امّا چون معیار و ملاک و علامت فرماندهی، پرچمها بود، پیامبراکرم همیشه پرچم اصلی را بدست امیرالمؤمنین میداد؛ یعنی این فرمانده ی کل است.(1) (18)
در تمام دوران مدینه، هر جا که خطر بود، علی بن ابی طالب(علیه السّلام) آنجا بود. در قضیّه ی جنگ خندق، آن وقتی که همه سرها را به زیر انداختند، او بلند شد و شجاعانه داوطلب شد؛(2) یعنی برای وجود خود، هیچ حیثیّتی جز حیثیّت دفاع از اسلام و دفاع از حق قائل نبود؛ برای او مهمترین کار این بود که از حق دفاع کند. اگر چنین شخصی در میان بشریّت به وجود آید، خواهد توانست دنیا را از ظلم و جور خالی کند.
آدمی قوای معیّن و عمر محدودی دارد، و باید اینها را بعنوان سرمایه ای در اختیار حق قرار دهد. و این است طریق سلوک کسانی که به علی(علیه السّلام) ایمان دارند. امّا انسانهای چسبیده به غذا و خوراک و راحتی و عشرت و زندگی و خانه و جاه و جلال و مقام و قدرت و سایر دلبستگیها و سرگرمیها، نمیتوانند از میان این حصارها خود را خارج و آنگونه در آن راه حرکت کنند، و نتیجه این میشود که در دنیا قابل مشاهده است! (19)
ص: 47
مولوی در توصیف حرکت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در برابر اهانتی که عمروبن عبدود نمود، میگوید:
او خدو انداخت بر روی علی
افتخ-ار ه--ر ولی و هر وصی
بعد امیرالمؤمنین بلند شد؛ در جنگ حرکت کرد:
گفت من تیغ از پی حق میزنم
بنده ی حقّم نه مأمور تنم(1) (20)
یکی از میدانهای مهمّ امتحان، نحوه ی بازگشت از میدان جنگ است. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) که حامل افتخارات بود، در چنین شرایطی چه میکرد؟
بعضیها می آمدند و پُرگویی میکردند: و یحبّون أن یحمدوا بما لم یفعلوا: دوست دارند برای کاری که نکرده اند، مورد تحسین و تمجید قرار گیرند! فلا تحسبنّهم بمفازةٍ من العذاب(2)؛ گمان نکن که آنان از لبه ی پرتگاه عذاب دور هستند!
امّا امیرالمؤمنین بگونه ی دیگری بازمیگشت: متواضع، سر به پایین، بی ادّعا، و بی توقّع؛ گرچه شمشیر زده است امّا هیچ توقّع ندارد! (21)
پیامبر(صلّی الله علیه و آله) در ده سال مدینه، هر چند ماه یک جنگ داشت، و ده سال جنگید. پیامبر به طور دائم درگیر جنگ بود؛ نقشه میکشید؛ مقدّمات
ص: 48
فراهم میکرد و تهاجمهای دشمنان را پاسخ میگفت.
جامعه ی اسلامی مجبور بود برای اینکه دریده نشود و تکّه تکّه و بلعیده نگردد، مسلّح و بیدار باشد، و هشیاری خود را حفظ کند.
امیرالمؤمنین در این وضعیّت چه میکرد؟ در تمام جنگهایی که نام و نشانی در تاریخ ما دارند، امیرالمؤمنین شرکت کرده، جز آن جنگی که پیامبراکرم خودش به امیرالمؤمنین فرمود: باید در مدینه بمانی. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) ناراحت شد. آن بزرگواری که هرگز در مقابل دستور پیامبر کمترین تأمّلی از خود نشان نمیداد، اینجا که پای جنگ و رفتن به پیکار با دشمنان در میان است، از پیامبراکرم سؤال کرد- شاید گله مندانه- که: یا رسول الله! من در مدینه بمانم؟ پیامبر فرمود: أماترضی أن تکون منّی بمنزلة هارون من موسی؟(1)؛ آیا دوست نداری که وضع تو با من همانند وضع هارون با موسی باشد، که وقتی موسی به لقاء خدا میرفت، هارون را به جای خود در میان مردم گذاشت؟ با این بیان، پیامبراکرم به امیرالمؤمنین دلداری داد که این نرفتن تو به جنگ به این معنا نیست که ما تو را کم فرض کردیم و کوچک دانستیم. نه، تو همان عزیزی هستی که نظی-ر و بدیلی ن-دارد. تو هارونِ موسی هستی! (22)
ص: 49
ص: 50
ص: 51
ص: 52
با رحلت پیامب-ر(صلّی الله علیه و آله) سخ-ت ت-ری-ن دورانه-ای زن--دگ-ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در سی سال بعد از آن حضرت شروع شد.
روزی که پیامبر عزیز و بزرگوار(صلّی الله علیه و آله) در قید حیات بود و مؤمنین در سایه ی او مجاهدت و مبارزه میکردند، روزهای شیرین و خوبی بود. امّا روزهای تلخ بعد از رحلت پیامبر آغاز شد(1) که هر از گاه، قطعات فتنه، افق دیدها را چنان تاریک میکرد که نمیتوانستند قدم از قدم بردارند. در چنین شرایطی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بزرگترین امتحانهای ایثار را داد.
امیرالمؤمنین در هنگام رحلت پیامبر مشغول انجام وظیفه شد.(2) نه اینکه نمیدانست اجتماعی وجود دارد که سرنوشت قدرت و حکومت را در دنیای اسلام، آن اجتماع تعیین خواهد کرد؛ امّا برای امیرالمؤمنین آنچه مطرح نبود، خود بود! (23)
ص: 53
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در لحظه ی وفات پیامبر(صلّی الله علیه و آله) در جلسه ی تصمیم گیری- که جلسه ی حسّاسی بود- شرکت نکرد. اگر امیرالمؤمنین در سقیفه ی بنی ساعده شرکت میکرد، شاید سرنوشت دنیای اسلام و سرنوشت خلافت بگونه ای دیگر رقم میخورد.
آنجایی که همه در این فکرند که حکومت دست چه کسی خواهد افتاد، علی خود را از میانه کنار میکشد. آنجا که همه حاضرند تا ببینند چه میتوانند بکنند و چه تأثیری میتوانند در تعیین حکومت آینده بگذارند، علی غایب است؛ علی مشغول یک وظیفه ی عزیزتر و شریفتر است و آن تجهیز پیامبر و تغسیل و تدفین پیامبر و بالأخره عمل به وصیّت پیامبر- یعنی جمع کردن قرآن- است.(1) (24)
بعد از آنکه مسئله ی خلافت استقرار پیدا کرد و مردم با ابی بکر بیعت کردند و همه چیز تمام شد، امیرالمؤمنین کناره گرفت و دیگر جمله ای و بیانی که حاکی از معارضه ی وی با دستگاه حکومت باشد، از او شنیده نشد.
البتّه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) روزهای اوّل تلاش کرد تا شاید بتواند آن چیزی را که به عقیده ی او حق است و باید انجام بگیرد، به کرسی بنشاند؛(2) امّا بعد که دید مردم بیعت کردند و قضیّه تمام شد و ابوبکر خلیفه ی مسلمین
ص: 54
شد. امیرالمؤمنین بعنوان انسانی شناخته میشود که ولو معترض است، امّا هیچگونه از جانب او برای این دستگاه ضرری و خطری و تهدیدی وجود ندارد.
امیرالمؤمنین در این دوران فرمود:
لقد علمتم أنّی أحقّ النّاس بها من غیری؛ میدانید که من از همه ی مردم به خلافت شایسته ترم. این را خود شماها هم میدانید. والله لأسلمنّ ما سلمت أمور المسلمین؛ من دست روی دست خواهم گذاشت و تسلیم خواهم شد، تا وقتی که احساس میکنم که امور مسلمین با سلامت در جریان است؛ تا وقتی که میبینم کسی مورد ظلم قرار نمیگیرد؛ و لم یکن فیها جورٌ إلاّ علیّ خاصّةً؛ تا وقتی که به مردم ظلم نشود و در جامعه ظلم و جوری وجود نداشته باشد و فقط من مظلوم واقع شوم. تا چنین است، من کاری به کار کسی ندارم و هیچ مزاحمتی و اعتراضی نخواهم داشت.(1) (25)
مسئله ی فوق العاده مهم این است که کسی خود را صاحب حق میداند و معتقد است که با قدرت گرفتن او و مسئولیّت داشتن او جامعه ی اسلامی به سعادت خواهد رسید، و دیگران را صالح برای این کار نمیداند، امّا به دلیل اینکه پای مصالح در میان است، براحتی از همه چیز صرف نظر میکند! امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این کار را کرد.
البتّه چنین نبود که حضرت هیچ دفاعی از حقّ خود نکند- که این هم از
ص: 55
مسلمانی نیست- امّا آن وقتی که دید دفاع دیگر فایده ای ندارد و ادامه ی این جنجال و بگومگو ممکن است به ضرر دنیای اسلام تمام شود، اینجا بیعت کرد و در کنار خلفای سه گانه تا تمام مدّت 25 سال ماند. (26)
امیرالمؤمنین بعد از رحلت پیامبر(صلّی الله علیه و آله) در دورانی است که به سنّ کمال و پختگی رسیده است و یکی از شخصیّتهای مطرح جامعه است. همه به او احترام میگذارند؛ هزاران نفر از زبان پیامبر، تعریف و تمجید و ستایش او را شنیده اند. این تعریف و تمجیدهایی که از زبان پیامبر برای امیرالمؤمنین نقل شده است، ظاهراً هیچ محدّث مسلمانی به این اندازه و با این کیفیّت برای کس دیگری نقل نکرده است. البتّه فضایل دیگری هم برای دیگر صحابه نقل شده است؛ امّا با این کمّیّت و با این کیفیّت و محتوا، گمان نمیکنم هیچ یک از محدّثین مسلمان- اعمّ از فرقه های مختلف اسلامی- درباره ی کس دیگری غیر از امیرالمؤمنین نقل کرده باشند. یکی از این تعریفها کافی است انسان را مغرور کند، از خود بیخود کند و در انتخاب وظیفه دچار اشتباه کند. بعد از صدها تعریف از زبان پیامبر، نوبت امتحان پیش آمد و مسئله ی خلافت مطرح شد. مسلّم است که امیرالمؤمنین مدّعی خلافت بود، و کسی در این تردید ندارد، امّا وقتی که مشاهده کرد صلاح عالم اسلام این است که او از صحنه خارج شود، خارج شد. یعنی همه ی آن تعریفها، تمجیدها، استحقاقها و همه ی آنچه که برای خود قائل بود و هزاران نفر شنیده و دانسته بودند، همه را امیرالمؤمنین لای یک محفظه ای از فراموشی موقّت پیچید و کنار گذاشت. البتّه اینها فراموش نمیشود؛ تا ابدالدّهر هم باقی است؛ لکن مطرح نکرد. یعنی همه ی آن چیزی را که برای او در امر خلافت و ریاست دنیای اسلام و مسئولیّت بزرگ مطرح بود،
ص: 56
چون احساس خطر کرد، کنار گذاشت. حتّی رأیت راجعة النّاس قد رجعت عن الإسلام یدعون إلی محق دین محمّدٍ(صلّی الله علیه و آله)؛ وقتی دیدم اوضاع خطرناک است و ممکن است دین پیامبر به خطر بیفتد، دست بستم و کنار نشستم.(1)
آیا برای یک انسان سیاسی مخلص و بزرگوار و برای کسی که میخواهد هوای نفس خود را به کار نبندد، تسلّط بر نفس از این بالاتر، از این بهتر، از این گویاتر، و از این شگفت آورتر قابل تصوّر است؟! (27)
بعد از آنکه خلافت به شکلی که در تاریخ ثبت شده، انجام گرفت و مردم با ابوبکر بیعت کردند، امیرالمؤمنین(علیه السّلام) که احساس کرد کارها تمام شده، خود را کنار کشید، و به حرف کسانی که میخواستند او را وارد میدان کنند تا علمدار جنگ داخلی شود، ترتیب اثر نداد. ابوسفیان پیش امیرالمؤمنین آمد تا او را بر قیام در مقابل کسانی که حکومت را گرفته بودند، وادار کند.(2) امیرالمؤمنین با یک کلام قاطع او را سر جای خود نشاند و آب پاکی را روی دست کسانی که درصدد راه اندازی جنگ داخلی بودند، ریخت، فرمود: أیّها النّاس، شقّوا أمواج الفتن بسفن النّجاة، و عرّجوا عن طریق المنافرة، و ضعوا تیجان المفاخرة. أفلح من نهض بجناحٍ، أو إستسلم فأراح. هذا ماءٌ آجنٌ، و لقمةٌ یغصّ بها آکلها.(3)
ص: 57
گفت: من کنار مینشینم؛ وارد این ماجراها نمیشوم. علاوه بر اینکه جنگ داخلی را قبول نکرد، آنها را نصیحت هم کرد: چیزی که شما به آن چشم دوختید- یعنی قدرت؛ قدرتی که شما برای هواهای نفستان آن را میخواهید- ماءٌ آجن؛ آب گندیده ای است و لقمةٌ یغصّ بها آکلها؛ لقمه ی گلوگیری است؛ خطرناک است.
علی(علیه السّلام) آنها را به همان رویّه ای که در طول مدّت عمر خود عمل کرده بود، یعنی ملاحظه ی تکلیف الهی، و ملاحظه ی مصالح مسلمین دعوت کرد. (28)
ص: 58
ص: 59
ص: 60
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از آنکه خود را از ماجرای خلافت کنار کشید، میتوانست قهر کند و کنج خانه بنشیند؛ میتوانست علیه مسئولین حکومت حتّی کارشکنی کند و دست به هیچ کار مثبت و سازنده ای نزند، و میتوانست نقش غیرمسئول و وجیه الملّه را برای خود انتخاب کند؛ امّا این کارها را نکرد.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از رسیدن به خلافت، در نامه ای که به اهل مصر نوشت، این ماجرا را یادآوری کرده و میفرماید: فأمسکت یدی، حتّی رأیت راجعة النّاس قد رجعت عن الإسلام، یدعون إلی محق دین محمّد(صلّی الله علیه و آله)(1)؛ یعنی من دست از کارها شستم، کناری نشستم؛ امّا ناگهان احساس کردم که دنیای اسلام به من احتیاج دارد؛ دیدم مردمانی که از دین برگشته اند، قصد دارند دین پیامبر را از بین ببرند و منهدم کنند و جامعه ی اسلامی را به اختلاف بکشانند؛ دیدم دیگر جایز نیست؛ فنهضت فی تلک الأحداث قیام کردم.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در کنار خلفا و مسئولین قیام کرد، و به کمک و حمایت آنها برخاست برای اینکه خطرها را از اسلام دور کند. حضرت
ص: 61
اینجا هم پا روی نفس خود گذاشت. وجیه الملّه بودن را انتخاب نکرد تا بنشیند کناری و نق بزند و مایه ی تضعیف آن کسانی شود که فعلاً بار را بر دوش دارند.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با کمال قدرت وارد میدان شد، و بیست و پنج سال در تمام حوادث بزرگ دنیای اسلام شریک و سهیم بود. این یکی از نمونه های بارز از اِغماض و ایثار و از خودگذشتگی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) است. (29)
در تمام مدّت 25 سال، امیرالمؤمنین با خلفا مبارزه نکرد. میفرماید: وقتی دیدم ظرفیّت جامعه ی اسلامی گنجایش بگومگوی من و رُقبا را ندارد، کنار کشیدم.
25 سال این کناره نشینی ادامه داشت. البتّه کناره نشینی به معنای خانه نشینی نبود. اینکه میگویند 25 سال خانه نشینی، این خلاف است؛ هیچ وقت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) خانه نشین نشد. همیشه در صحنه بود؛ مسئولیّت قبول میکرد؛ به مأموریّت میرفت؛ مشاور میشد، و کار راه اندازی میکرد. کسی خیال نکند که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) قهر کرد و رفت در خانه نشست! به هیچ وجه این چنین نبود؛ بلکه او همیشه بالاترین مشورتها را میداد. (30)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از حضور خود در دوران بیست و پنج ساله ی خلافتِ خلفای سه گانه تعبیر به وزارت میکند، هنگامی که بعد از قتل عثمان آمدند امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را به خلافت انتخاب کنند، فرمود: من
ص: 62
وزیر باشم، بهتر از این است که امیر باشم؛ همچنانی که در گذشته بودم، بگذارید وزیر باشم.(1)
حضرت موقعیّت و جایگاه بیست و پنج ساله ی خود را جایگاه وزارت میداند. یعنی دائماً در موضع کمک به مسئولین و خلفایی که در رأس امور قرار داشتند، بود. این هم یک ایثار فوق العاده بزرگ بود که انسان واقعاً متحیّر میشود که چقدر در این کارِ امیرالمؤمنین گذشت وجود دارد!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در تمام این بیست و پنج سال به فکر قیام و کودتا و معارضه و گرفتن قدرت و قبضه کردن حکومت نیفتاد!
وقتی که رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله) از دنیا رحلت کردند، امیرالمؤمنین جوانی بود سی وسه ساله که دوران جوانی و قدرت جسمانی را میگذراند؛ دوران نشاطش بود؛ در بین مردم محبوبیّت داشت، و مغز فعّال، علم فراوان و همه ی جاذبه هایی که برای یک انسان ممکن بود، در امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به نحو اعلائی وجود داشت که اگر میخواست اقدامی کند، حتماً میتوانست.
امّا در تمام این بیست وپنج سال، به هیچ وجه جز در خدمت همان هدفهای عمومی و کلّی نظام اسلامی- که در رأسش هم خلفا بودند - هیچ حرکتی نکرد. (31)
ص: 63
در هنگام خلافت عمر و بعد از فتح بسیاری از استانهای ایران به وسیله ی مسلمین، عدّه ای مجدّداً در برخی از استانها سر بلند کرده و لشکر بزرگی فراهم کردند و آمدند تا با مسلمانان مبارزه کنند. حادثه ی بزرگی بود. عمر همه را در مسجد جمع کرد و مسئله را مطرح نمود و مشورت کرد. یکی از سران بلند شد و گفت: تو خود فرد پخته ای هستی و تجربه هم داری. پیشنهاد میکنم جمعیّتی را راه بینداز و خودت نیز برو و محور سپاهیان باش تا قضیّه را فیصله دهی، و سپس به مدینه برگرد. گوینده ی این مطلب طلحه بود.(1) یکی دیگر از بزرگان مسلمین گفت: من عقیده ام این است که دستور دهی از شهرهای مختلف و از مناطق کشورهای مختلفی که فتح شده- مثل روم و شام و فلسطین- نیروهای ما بیایند تا نیروی عظیمی درست کنیم و بفرستیم غائله را ختم کنند.(2) امیرالمؤمنین(علیه السّلام) وارد صحبت شد و گفت: نه؛ اینها هیچ کدام مصلحت نیست. اگر خود خلیفه در این صحنه شرکت کند، آنها خواهند گفت: هذا أصل العرب(3)، یا هذا رجل العرب(4): این پای اصلی و پایه ی اصلی عرب است که آمده. بیایید متّحد شویم و او را از بین ببریم. همّت خواهند گماشت که چون تو حضور داری، غائله را با نابودی تو ختم کنند؛ زیرا میدانند که اگر خلیفه کشته شود، نظام از هم میپاشد. امّا اینکه ما از کشورهای فتح شده نیروهای خود را جمع آوری کنیم، این هم مصلحت نیست؛ زیرا که اگر ما نیروها را از آن مناطق خارج کنیم، آنها نیز ناامن خواهند شد؛ و لکن راه صحیح این است که تو خود اینجا بمانی و مردم بصره را به سه قسمت تقسیم کنی؛ یک بخش را برای اداره ی امور بصره
ص: 64
بگماری، یک بخش را برای پشتیبانی از مجاهدین و رزمنده هایی که عازم میدان نبرد هستند، بگماری، و یک سوّم آنان را به جنگ بفرستی. عمر این نظر را پسندید و گفت این نظر بسیار خوب است و به همان عمل کرد.(1)
در قضیه ی محاصره ی خانه ی عثمان و ماجراهای عثمان نیز امیرالمؤمنین(علیه السّلام) نقش عظیمی داشت؛ حتّی در جلوگیری از شورش مردم!(2) حضرت کسی نبود که قهر کند و کنار بنشیند؛ با اینکه اینها رقبایش بودند و یقیناً امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در ته دل اینها را قبول نداشت. این خطبه ی شقشقیّه ی حضرت است که اعتقاد داشت اینها بر مسند حق قرار نگرفتند!(3) با وجود این، چون مصلحت اسلام این بود که اختلاف به وجود نیاید، تحمّل و صبر میکرد. (32)
بعد از درگذشت عمر شورای شش نفره ای طبق وصیّت وی تشکیل شد
ص: 65
که متشکّل بود از عبدالرّحمن ابن عوف(1) و سعدبن ابی وقّاص(2) و طلحه(3) و زبیر(4) و عثمان(5) و علی بن ابی طالب(علیه السّلام).
عمر وصیّت کرده بود که این شش نفر دور هم بنشینند و یک نفرشان را در ظرف سه روز بعنوان خلیفه انتخاب کنند.(6) این شش نفر به اصطلاح امروز تقریباً وابسته به دو خط از خطوط جاری آن روز بودند؛ یک خط گرایش به بنی امیّه و یک خط گرایش به بنی هاشم بود. در بین این جمع، عبدالرّحمن ابن عوف با عثمان خویشاوند بود. طلحه هم گرایش به آن طرف داشت. زبیر با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) خویشاوند بود و سعدبن ابی وقّاص هم گرایش به این طرف داشت. طلحه به نفع عثمان کنار رفت. زبیر به نفع علی بن ابی طالب(علیه السّلام) کنار رفت، سعدبن ابی وقّاص هم رأی خودش را به عبدالرّحمن ابن عوف داد، عثمان و علی(علیه السّلام) دو نفر بودند که بیشتر نظرها به طرف آنها جلب میشد و هر کدام هم دو رأی داشتند. اگر عبدالرّحمن ابن عوف که دو رأی داشت، با علی(علیه السّلام) بیعت میکرد، این میشد چهار تا رأی طرف امیرالمؤمنین در مقابل دو رأی در طرف عثمان. اگر با عثمان بیعت میکرد، میشد چهار تا رأی طرف عثمان در مقابل دو رأی در مقابل امیرالمؤمنین. یعنی آری و یا نه عبدالرّحمن ابن عوف تعیین کننده شده بود.
تقدّم امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در دنیای اسلام تقریباً چیز روشنی بود. لذا عبدالرّحمن اوّل رو کرد به امیرالمؤمنین و گفت: یا علی! دستت را به من بده تا با تو بیعت کنم، به شرط عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر و روش
ص: 66
شیخین- یعنی ابوبکر و عمر- امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: من حاضرم با من بیعت کنی، با شرط عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر. آنچه که برای من حجّت شرعی است، همین دوتاست. روش شیخین اجتهاد خودشان بوده و برای من حجّت نیست! عبدالرّحمن گفت: نه. من اینگونه بیعت نمیکنم. به عثمان گفت: با تو بیعت میکنم به شرط عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر و روش شیخَین. عثمان گفت: من موافقم. در عین حال، عبدالرّحمن باز با عثمان بیعت نکرد و دوباره برگشت طرف امیرالمؤمنین، همان پیشنهاد را تکرار کرد و حضرت بر نظر قبلی خویش تأکید کرد. به عثمان پیشنهاد کرد؛ عثمان پذیرفت. مجدّداً برای سوّمین بار به امیرالمؤمنین پیشنهاد کرد، و ایشان فرمودند: نه. آنچه که برای من حجّت است، همان کتاب خدا و سنّت نبیّ اکرم است، و غیر از این برای من حجّت نیست! این بار به عثمان گفت و او نیز قبول کرد و بیعت کردند و عثمان خلیفه شد.(1)
ص: 67
ببینید کسی که برای او اصل حکومت کردن است، اگر به چیزی هم عقیده نداشت، به طور موقّت تظاهر میکند به اینکه قبول کرده؛ میگوید حالا بالاخره قبول میکنیم، قدرت را میگیریم، بعد هر طور خواستیم عمل میکنیم، چون اصل برایش قبضه کردن قدرت است. من نمیخواهم عثمان را متّهم کنم و بگویم برای او اصل قدرت بوده. ممکن است عثمان عقیده اش این بوده که باید به روش شیخَین عمل کند. امّا علی بن ابی طالب که عقیده اش این نبود و معتقد نبود که باید در حکومت به روش شیخین عمل بکند، این عقیده ی خود را صریح و بدون پرده پوشی بیان کرد و حاضر شد از حکومت کناره بگیرد و قدرت و حکومتی را که حقّ او بود و آن را حقّ قطعی خود میدانست، برای سالهایی که معلوم هم نیست چقدر طول میکشد، به دیگری واگذار کند! ممکن بود عثمان بیست و پنج سال بعد از آن هم حکومت بکند؛ کما اینکه دوازده سال عثمان خلیفه بود؛ بعد هم عثمان را کشتند، والّا اگر نمیکشتند، شاید زنده میماند، ده سال دیگر هم عمر میکرد.
امیرالمؤمنین آن کسی است که قدرت برایش اصل نیست! آن کس که قدرت برایش اصل است، به راحتی از اصول میگذرد؛ از دین میگذرد؛ دین برایش اصالتی ندارد. ما این را در روشهای معمول و رایج دنیا مشاهده میکنیم. در مجامع اسلامی که دین اسلام مطرح است، گذشت از دین اسلام است و آنجایی که اسلام مطرح نیست، گذشت از همه ی ارزشهاست! (33)
ص: 68
ص: 69
ص: 70
بعد از آنکه دوازده سال از دوران حکومت عثمان گذشت، اعتراضات علیه وی زیاد شد. همه ی مورّخین اسلام- اعم از شیعه و سنّی- نوشته اند که در آخر کارِ عثمان اعتراضات به او زیاد شده بود،(1) و مخالفین اشکالات زیادی بر او وارد میکردند.(2) جمعی از مصر آمده بودند، جمعی از عراق و بصره و جاهای دیگر آمده بودند، و جمع زیادی شده و خانه ی عثمان را محاصره و جان وی را تهدید میکردند.
در چنین موقعیّتی کسی در مقام امیرالمؤمنین چه باید میکرد؟ کسی که خود را صاحب حقّ خلافت میداند و بیست و پنج سال از این حقّ مسلّم
ص: 71
کنار گذاشته شده است و به رفتار حاکم کنونی هم اعتراض دارد، حالا هم میبیند که اطراف خانه ی او را گرفته و محاصره اش کرده اند؛ امیرالمؤمنین چه باید میکرد؟
افراد معمولی، حتّی برگزیدگان و چهره های والا، در اینجا چه میکنند؟ همان کاری را میکنند که طلحه و زبیر و عایشه کردند و یا بقیّه ی کسانی که در ماجرای عثمان به نحوی دخالت داشتند، کردند.(1)
ماجرای قتل عثمان یکی از ماجراهای بسیار مهمّ تاریخ اسلام است. از نهج البلاغه، آثار اسلامی و تاریخ اسلامی کاملاً روشن میشود که چه کسانی عثمان را کشتند و چه کسانی عوامل پشت پرده بودند؟(2) افرادی که بعدها ادّعای دوستی با عثمان را محور کار خود قرار دادند، آنجا تحریک کردند و از پشت خنجر زدند!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در این ماجرا با کمال خلوص، آن وظیفه ی الهی و اسلامی را که احساس میکرد دارد، انجام داد. از مسلّمات تاریخ است که حسنین(علیهم السّلام)- این دو گوهر گرانقدر و دو یادگار پیامبر(صلّی الله علیه و آله)- را برای دفاع از عثمان به خانه ی عثمان فرستاد. اطراف خانه ی عثمان محاصره شده بود و نمیگذاشتند آب و غذا وارد خانه ی او بشود. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آب و آذوقه به خانه ی عثمان فرستاد،(3) و با کسانی که نسبت به عثمان خشمگین بودند، بارها و بارها مذاکره کرد تا خشم آنها را پایین بیاورد. (34)
در دورانی که عثمان در محاصره ی مسلمانها بود، و قبل از دوران
ص: 72
محاصره که علیه عثمان نارضایتی در دنیای اسلام بالا گرفته بود، نقش امیرالمؤمنین(علیه السّلام) یک نقش میانجی و ناصح مشفق بود. حضرت نقش بازگوکننده ی حرفهای مردم به خلیفه و نصیحت کننده ی خلیفه را ایفا میکرد.(1) آن روزهایی که اطراف خانه ی عثمان محاصره بود، امیرالمؤمنین(علیه السّلام) صمیمانه به عثمان کمک کرد؛ با اینکه کسانی که اطراف خانه ی عثمان را گرفته بودند، از دوستان علی(علیه السّلام) بودند، و از او انتظارات دیگری داشتند؛ انتظار داشتند؛ که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) سردسته ی آنها شود و این کار را با هم انجام دهند. امّا امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این کار را نکرد؛ چون قبول نداشت.(2) آنجا نقشی را ایفا کرد که صددرصد برخلاف خواسته های معمولی نفس انسان است. البتّه نفس عالیه ی امیرالمؤمنین خیلی از این حرفها بالاتر است. (35)
گرچه قتل عثمان به وسیله ی افرادی انجام گرفت که حقیقتاً به جان آمده بودند و آدمهای خوب هم در آن میان زیاد بودند،(3) امّا محرّک حادثه ی قتل عثمان چه کسی بود؟ شاید تعجّب کنید اگر بدانید که محرّک این حادثه، همان کسانی بودند که بعد در مقابل امیرالمؤمنین(علیه السّلام) ایستادند.
یکی از کسانی که علیه عثمان شعار میداد، ام ّالمؤمنین عایشه- زوجه ی رسول اکرم(صلّی الله علیه و آله)- بود. بلند شد رفت مکّه و این جمله را بسیاری از
ص: 73
مورّخین از زبان جناب عایشه نقل کرده اند که خطاب به مسلمانها میگفت: «اقتلوا نعثلاً» این نعثل را بکشید! نعثل اسم یک مرد یهودی در مدینه بود که کارهای خلافی هم داشت. عثمان را به این مرد تشبیه میکرد و مردم را تحریض میکرد که او را بکشید.(1)
وقتی که خانه ی عثمان در محاصره ی اهل مصر و بصره و جاهای دیگر قرار گرفت و حتّی نگذاشتند که آب و غذا وارد خانه ی او شود، در این هنگام، عثمان به معاویه نامه نوشت و درخواست کمک کرد. معاویه که خویشاوند عثمان و از یک قبیله بودند، فهمید اوضاع مشکل است. با اینکه میتوانست با یک نیرویی حرکت کند و خود را به مدینه برساند و عثمان را کمک نماید، امّا در تواریخ ثبت شده است که معاویه به قدری عمداً این پا و آن پا کرد و تأخیر نمود تا خبر قتل عثمان رسید!(2)
جناب طلحه و جناب زبیر- دو صحابی آبرومند و محترم پیامبر- همان وقت در مدینه بودند؛ امّا نرفتند جلوی مردم را بگیرند و مانع کشته شدن عثمان شوند. پس قتل عثمان یک واقعه ی ساده نبود که ما بگوییم یک جناحی از خلافکاریهای بعضی از استاندارها و مأموران دولتی به جان آمده بودند و دور خانه ی عثمان ریخته بودند و انتقام میکشیدند. درست است که کسانی که مباشر کار بودند، مردم عادی بودند؛ امّا ریشه ی این حادثه در رقبای سیاسی و مخالفین عثمان بود؛ آن کسانی که با عثمان مسئله ی شخصی داشتند و همه ی آنها یا غالب آنها کسانی بودند که بعدها با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) هم مسئله ی شخصی پیدا کردند. اینها در این حادثه دخیل بودند تا عثمان کشته شد. (36)
ص: 74
ص: 75
ص: 76
بعد از آنکه عثمان کشته شد، مردم مدینه در مسجد جمع شدند و گفتند: حال که عثمان نیست، چه کسی خلیفه باشد؟ چند نفر از رجال معروف مدینه که از صحابه ی پیامبر(صلّی الله علیه و آله) بودند و جزء چهره های موجّه و نامدار بشمار میرفتند- از قبیل عمّار یاسر و چند نفر دیگر- گفتند: تا وقتی علی بن ابی طالب(علیه السّلام) در میان ما هست، ما به فکر چه کس دیگری میتوانیم باشیم؟ علی بن ابی طالب از همه اولی است. عمّار بلند شد و گفت: مردم! آیا برای بیعت با علی تردید دارید؟ آیا علی را نمیشناسید؟ مردم از اطراف مسجد با صدای بلند گفتند: ما علی را خیلی خوب میشناسیم و هیچ هم تردید نداریم. آن چند جمله ای هم که تو در مدح علی گفتی، خیلی کمتر از فضیلت علی است! برویم همه با امیرالمؤمنین بیعت کنیم.(1)
حتّی یک نفر از بین آن جمعیّت انبوهی که در مسجد پیامبر در مدینه جمع شده بودند، مخالفت نکرد! چنین چیزی در تمام دوران 25 سال بعد از پیامبر پیش نیامده بود. این همه جمعیّت و با این اتّفاق کلمه، با هیچ کدام از خلفای سه گانه ی قبل از امیرالمؤمنین بیعت نکرده بودند.
در قضیه ی بیعت با ابوبکر، عدّه ای در سقیفه ی بنی ساعده دور هم جمع شدند- 10 تا 20 نفر بودند - اختلافات پیش آمد و بحثهای زیادی شد؛ حتّی
ص: 77
کار به کتک کاری هم کشید؛ گریبان هم را گرفتند و دعوا کردند، تا بالاخره 4 یا 5 نفر با ابوبکر بیعت کردند؛ سپس او را به مسجد آوردند و به مردم گفتند: بیایید بیعت کنید! تا اینکه تدریجاً در طول چندین روز با ابوبکر بیعت کردند.(1)
در قضیه ی خلافت عمر، ابوبکر عمر را نصب کرد، و مسئله ی انتخاب و شورا و مشورت نبود. ابوبکر وصیّت کرد که بعد از من با عمر بیعت کنید! وصیّت ابوبکر را خواندند و گفتند که ایشان دستور دادند که ما با جناب عمر بن خطّاب بیعت کنیم. مردم هم چون دستور خلیفه بود، بیعت کردند.(2)
در قضیّه ی خلافت عثمان، شورای 6 نفری تشکیل شد. 6 نفر نشستند و بحث کردند و بالاخره عبدالرّحمن بن عوف، عثمان را بر علی بن ابی طالب(علیه السّلام) ترجیح داد. بعد به مردم گفتند: شورای 6 نفره ای که جناب عمر معیّن کرده بودند، عثمان را به خلافت تعیین کرد. باز مردم آمدند بخاطر شورا و بخاطر امر عمر با عثمان بیعت کردند.(3)
امّا تا زمان علی بن ابی طالب(علیه السّلام) چنین چیزی پیش نیامده بود که خود مردم بیایند در مسجد و بدون اینکه کسی به اینها خط بدهد و یا یک نیروی زور بالای سرشان باشد، یا تبلیغات خاصّی شده باشد، خود مردم از روی دل و رغبت یک نفر را انتخاب بکنند. این فقط در مورد امیرالمؤمنین(علیه السّلام) پیش آمد.
بعد از آنکه مردم با آن شور و شوق تصمیم گرفتند با علی بیعت کنند، همه به طرف منزل امیرالمؤمنین حرکت کردند. تمام کوچه ها و راهها مملو از جمعیّت شد. امیرالمؤمنین از خانه بیرون آمد. دستش را گرفتند که ما میخواهیم با تو بیعت کنیم، حضرت دستش را عقب کشید. اصرار کردند.
ص: 78
حضرت گفت: من قبول نمیکنم. فریاد مردم بلند شد که یا علی ما را تنها مگذار و قبول کن!(1) (37)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میتوانست بعد از کشته شدن عثمان، بعنوان یک چهره ی موجّه، یک آدم فرصت طلب و یا یک نجاتبخش وارد میدان شود، مردم هم او را دوست میداشتند. امّا در این حادثه هم امیرالمؤمنین اقبالی به سمت قدرت نکرد و کاری برای قبضه کردن حکومت نکرد. فرمود: دعونی والتمسوا غیری.(2)
چقدر این روح بزرگ است! میفرماید: ای مردم! من را رها کنید و بروید سراغ دیگری! اگر دیگری را به حکومت انتخاب کردید، من وزیر او خواهم بود؛ من در کنار او خواهم بود.(3)
این فرمایشی است که امیرالمؤمنین در آن روزها کرد. امّا مردم قبول نکردند و واقعاً نمیتوانستند غیر از امیرالمؤمنین کس دیگری را به حکومت انتخاب کنند. (38)
هنگامی که مردم با آن ازدحام و هیجان آمدند و اطراف امیرالمؤمنین را گرفتند، او میتوانست فرصت طلبی کند و چهره ی قهرمان به خود بگیرد؛
ص: 79
بیاید در میان مردم و شعار بدهد؛ امّا این کارها را نکرد و رفت در یک گوشه ای نشست. او دنبال خلافت نرفت؛ بلکه خلافت دنبال او آمد. او دنبال کسب مقام نرفت؛ بلکه مقام به علی افتخار میکرد و دنبال علی آمد. اینجا امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میفرماید: قبضت یدی فبسطتموها، ونازعتکم فجذبتموها(1)؛ دستتان را به طرف من دراز کردید که من خلافت را قبول کنم؛ ولی من دستم را پس کشیدم. شما اصرار کردید، من استنکاف کردم! امیرالمؤمنین در اینجا هم هیچگونه ولعی از خود نشان نداد. تا اینکه احساس کرد تکلیف شرعی است؛ احساس کرد وظیفه است و دنیای اسلام به او احتیاج دارد: لو لا حضور الحاضر و قیام الحجّة بوجود النّاصر و ما أخذ الله علی العلماء ألاّ یقارّوا علی کظّة ظالم ولاسغب مظلومٍ لألقیت حبلها علی غاربها ولسقیت آخرها بکأس أوّلها و لألفیتم دنیاکم هذه أزهد عندی من عفطة عنزٍ.(2)
آن روز هم امیرالمؤمنین باز بخاطر تکلیف اسلامی اش نگفت حکومت را قبول نمیکنم و اوضاع نابسامانی را که دیگران به وجود آورده اند، من بر
ص: 80
دوش نمیگیرم. او میدانست که چه مشکلاتی بر سر راه است؛ امّا با وجود این مشکلات، احساس تکلیف و احساس وظیفه کرد، و حاضر شد از آبروی خود و از حیثیّت عظیم خود در دنیای اسلام، برای اصلاح جهان اسلام و جامعه ی مسلمین مایه بگذارد، و لذا خلافت را قبول کرد. (39)
نمونه ی کامل یک حکومت مردمی، حکومت علی بن ابی طالب(علیه السّلام) است. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آن حاکمی است در اسلام که برای اوّلین بار عامّه ی مردم جمع شدند و از او تقاضا کردند، التماس کردند و خواستند که زمامداری آنها را بدست بگیرد. فما راعنی إلاّ والنّاس کعرف الضّبع إلیّ ینثالون علیّ من کلّ جانب حتّی لقد وطی ء الحسنان و شقّ عطفای.(1) میفرماید: من ناگهان دیدم انبوه مردم گرد آمده اند، اطراف مرا گرفته اند و میخواهند مرا به حکومت انتخاب بکنند.
تا آن روز، چنین جمعیّت عظیمی برای انتخاب خلیفه ی مسلمانان در اوّل امر جمع نشده بود و یک چنین پیشنهاد عمومی به کسی نشده بود. علی(علیه السّلام) اوّل کسی بود که جماعت عظیم مسلمانان گرد آمدند و از او درخواست کردند که حکومت را قبول کند.
میفرماید: آنقدر مردم اطراف من جمع شدند که امام حسن و امام حسین (دو فرزندی که هر دو جوان بودند) کوبیده شدند. از بس مردم فشار آوردند، لباسم پاره شد.
فشار مردم برای این است که امیرالمؤمنین را شایسته ترین کس میدانند
ص: 81
که میتواند امور مردم را اداره کند. از اوّل در میان مردم و با مردم بود؛ دارای فکر الهی، دارای فضیلت سبقت به اسلام و فضایل فراوانی که دیگران آن فضایل را نداشتند. امیرالمؤمنین با یک چنین وضعی به حکومت میرسد و از اوّلین لحظاتی که این حکومت الهی آغاز میشود، همه ی گفته ها، توصیه ها، فرمانها، کردارها و رفتارها در جهت خیر عامّه ی مسلمانها است. (40)
ص: 82
ص: 83
ص: 84
انگیزه ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از قبول مسئولیّت با انگیزه ی معمولی قدرتمندان و زمامداران متفاوت بود. آن حضرت هیچ انگیزه ای برای خودش نداشت. حتّی از باب اینکه حقّ من است، خلافت را قبول نکرد. بلکه بعد از قتل عثمان، وقتی آمدند خدمت ایشان و اصرار کردند که حضرت خلافت را قبول کند، فرمود: دعونی و التمسوا غیری(1)؛ من را رها کنید و به سراغ کس دیگری بروید، و بدانید که هر کس را انتخاب کنید، من از او اطاعت خواهم کرد. از خلیفه و زمامدار مسلمانها پیروی میکنم و من اگر بعنوان یک مشاور و کمک باشم، برای شما بهتر است از اینکه خودم رأساً زمامدار باشم.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) برای پذیرش خلافت دلایلی داشت؛ یکی همان جمله ی معروف آخر خطبه ی شقشقیّه است:
اما و الّذی فلق الحبّة و برء النّسمة لولا حضور الحاضر و قیام الحجّة بوجود النّاصر و ما أخذ الله علی العلماء ألاّ یقارّوا علی کظّة ظالمٍ ولا سغب مظلوم لألقیت حبلها علی غاربها و لسقیت آخرها بکأس أوّلها(2)؛ یعنی حالا که شما میخواهید و اصرار میکنید و کسان زیادی کمک من میکنند، و من هم میدانم که خدا پیمان گرفته از دانایان و از آگاهان که تحمّل سیری ظالم و گرسنگی مظلوم
ص: 85
را نکنند، لذا قبول میکنم.
در آن زمان، امیرالمؤمنین(علیه السّلام) چنین واقعیّتی را مشاهده میکرد که ستمگرانی از راه ستمگری سیرند و عدّه ای مظلوم واقع شده اند و بخاطر ستمگری دسته ی اوّل گرسنه اند؛ و این قابل تحمّل نیست. چون یک چنین مسئولیّتی متوجّه او هست، قبول میکند. این یک انگیزه است. (41)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در جمله ی دیگری میفرماید: اللهمّ إنّک تعلم أنّه لم یکن الّذی کان منّا منافسةً فی سلطانٍ ولا التماس شیءٍ من فضول الحطام ولکن لنرد المعالم من دینک ونظهر الإصلاح فی بلادک(1)؛ یعنی خدایا! تو خود میدانی که ما به قصد قدرت و حکومت وارد این میدان نشدیم؛ به قصد پول جمع کردن و گردآوری زخارف دنیوی نیامدیم. بلکه فقط برای این است که دیدیم نشانه های هدایت جابه جا شده. این آدرسهایی که انسان در جاده ی زندگی باید به آنها نگاه کند تا راه را درست طی کند، تا به منزل برسد، این آدرسها را عوض و جابه جا کردند؛ بعضی از این نشانه ها را کندند. من میخواهم با زمامداری و بدست گرفتن قدرت، این آدرسها و نشانه های دین را به جای خودش برگردانم.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میخواهد با بدست آوردن قدرت، انحرافها را که در آن زمان واقع شده بود، از بین ببرد. راه اسلام را راه مستقیمی بکند که پیامبر(صلّی الله علیه و آله) مردم را به آن راه دعوت کرده بود.
ص: 86
ونظهر الإصلاح فی بلادک؛ میخواهیم اصلاح کنیم و فساد به وجود آمده را ریشه کن کنیم. (42)
یکی از مهمترین ویژگیها و ممیّزه های حکومت الهی این است که در آن، قبضه کردن قدرت، اصل نیست؛ بلکه پیاده کردن اصول و عمل به دین خدا اصل است. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از آنکه به حکومت رسید، در مسیر عزیمت به جنگ جمل در خیمه ای نشسته بود و کفش خودش را با دست خود وصله میزد. ابن عباس به آن حضرت عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! مگر این کفش چند می ارزد که آن را پینه میزنی؟ بیندازش دور و یک جفت کفش برای خودت تهیّه کن! حضرت جواب این حرف را نداد. حالا ابن عبّاس یک پیشنهادی کرده بود و یک حرفی زده بود؛ حضرت هم اگر میخواست کفش نو بخرد که بلد بود. فوراً از اینجا امیرالمؤمنین(علیه السّلام) استفاده کرد و ابن عبّاس را به یک توجّه اساسی کشاند؛ گفت: به نظر تو این کفش چقدر می ارزد؟ ابن عبّاس گفت: هیچ قیمتی ندارد. این کفش کهنه ای که سوراخ سوراخ است، هیچ قیمتی ندارد!
حضرت فرمود: ابن عبّاس! این حکومت و این قدرتی که دست من است، به خودی خود از این کفش برای من بی ارزشتر است؛ إلاّ أن أقیم حقاً او أدفع باطلاً؛ مگر اینکه با این حکومت، حقّی را اقامه کنم یا باطلی را از بین ببرم!(1)
یعنی حکومت و قدرت، به خودی خود برای من ارزشی ندارد؛ بلکه حکومت یک وسیله است برای رسیدن به هدفها، آرمانها، و ارزشها.
ص: 87
این خصوصیّت حکومت حق است، و این خصوصیّت از رأس قلّه که شروع میشود، همین طور تا پایین ترین دامنه های این بدنه ی قدرت- یعنی عوامل حکومت- بایستی ریزش کند و این روحیّه و این اخلاق را ترویج نماید. (43)
هدف امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از ورود در میدان قدرت و سیاست و زمامداری و قبول مسئولیّت فقط عبارت است از اقامه ی عدل.(1) میخواهد در جامعه عدالت را برقرار کند؛ اصلاح نماید و فساد را از بین ببرد؛ دین را به همان شکلی که پیامبر ارائه کرده، برگرداند؛ انحرافها را و تحریفها را از بین ببرد؛ و این بدون قدرت ممکن نیست. و وقتی میبیند کسانی آمده اند و درخواست میکنند، قبول میکند و وارد عرصه میشود. (44)
ص: 88
ص: 89
ص: 90
بع-د از پیامب--ر(صلّی الله علیه و آله) هیچ بیعت-ی به عم-ومیّت بیع-ت با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) سابقه ندارد. به جز مردم شام که با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بیعت نکردند، تمام اقطار اسلامی و تمام بزرگان صحابه بیعت کردند، و فقط تعداد محدودی- کمتر از ده نفر- ماندند که از بیعت سر باز زدند.(1) امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود اینها را آوردند به مسجد و یک یک از اینها پرسید که شماها چرا بیعت نکردید؟ هر کدام عذری آوردند و حرفی زدند. پس از این سخنان، بعضی بیعت کردند و بعضی نیز بیعت نکردند، حضرت آنها را مجبور به بیعت نکردند و رهایشان کردند! (45)
عبدالله بن عمر(2) از کسانی بود که بیعت نکرده بود. حضرت دلیل عدم بیعت را از وی سؤال کرد و او نیز در پاسخ گفت: من هنگامی بیعت میکنم که همه ی مردم- بدون استثناء- بیعت کرده باشند! حضرت فرمود: او در
ص: 91
جوانی هم بداخلاق بود و حالا که بزرگ شده و پیر گشته، بداخلاقتر هم شده است. رهایش کنید برود!(1)
نفر دوّم که بیعت نکرده بود، سعد بن ابی وقّاص بود.(2) او پدر عمر سعدِ معروف (قاتل امام حسین(علیه السّلام)) است که شما او را کاملاً میشناسید. حضرت فرمود: سعد را بیاورید، هنگامی که سعد آمد، حضرت سؤال کرد: چرا بیعت نکردی؟ گفت: یا علی وقتی که تنها من بودم که بیعت نکرده بودم، بیعت میکنم! همان حرف عبدالله بن عمر را بر زبان آورد و اضافه کرد: مطمئن باش که از من به تو شرّی نمیرسد! حضرت امیر(علیه السّلام) فرمودند: راست میگوید. از این به ما شرّی نمیرسد. او را هم رها نمود و آزاد گذاشت. البتّه تا آخر هم سعد بن ابی وقّاص در هیچ حادثه ای علیه امیرالمومنین(علیه السّلام) شرکت نکرد.(3)
ص: 92
نفر بعدی اسامه بن زید بود؛(1) همان جوان نوزده ساله ای که پیامبر او را در لحظه ی وفاتشان به فرماندهی سپاه گماشتند و تأکید کردند که لشکریان را از مدینه بیرون ببرد و یک عدّه ای هم از جیش اسامه تخلّف کردند. این همان اسامه است. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمودند: تو چرا بیعت نمیکنی؟ اسامه گفت: یا علی! من خانه زاد شما هستم، من کسی نیستم که از بیعت تو سر بپیچم. حالا منتظرم که اوضاع آرام گیرد؛ بعد بیعت خواهم کرد. فرمودند: خیلی خوب؛ تو هم برو!(2)ببینید؛ این روحیّه ها را و سابقه ها را ملاحظه کنید! سعد بن ابی وقّاص سردار بزرگ اسلام در جنگ قادسیه است. این با علی بیعت نمیکند. چرا؟ عبدالله بن عمر، پسر خلیفه ی دوّم است؛ معروف به زهد و عبادت و گوشه گیری است؛ این هم با علی بیعت نمیکند. اسامه بن زید- همانطور که خودش میگوید- خانه زاد اینهاست؛ پدرش کسی است که رسول خدا او را آزاد کرده و به پسرخواندگی خودش قبول کرده؛ بعد هم دخترعمّه ی خودش را به عقد او درآورده؛ یعنی خویشاوند پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و امیرالمؤمنین(علیه السّلام) است؛ بیعت نمیکند.
اگر میخواهید علّت بیعت نکردن اینها را به درستی درک کنید، باید
ص: 93
برگردید به آن روحیّات و خصلتهایی که بزرگ و کوچک و عابد و زاهد نمیشناسد. وقتی این خصلتهای بد گریبان کسی را گرفت، انسان را تا جهنّم میکشاند. انسان باید مواظب این خصلتها در خودش باشد. حالت حسد، حالت کینه ی پدر و مادری، دشمنیها و مخالفتهای دیرین خانوادگی، روحیّه ی آسایش طلبی موجب میشود که بگوید: اوضاع که آرام شد، بیعت میکنم! چرا؟ وقتی علی را میشناسی و وقتی فهمیدی حق با علی هست، چرا دنبال آرامش و آسایش و راحتی میگردی؟
زندگی ارزشمند این است که انسان هدفی را، معشوق و محبوبی را، ایده ی شریف و عزیزی را پیدا کند و دنبالش راه بیفتد. آن کس که کنار مینشیند تا ببیند چه میشود، او هیچ وقت یک انسان والا و برجسته نیست و نمیتواند باشد. لذا خود امیرالمؤمنین(علیه السّلام) نقطه ی مقابل این روحیّه بود. آن وقتی که علی ایمان آورد، همه در خانه هایشان راحت و آسوده نشسته بودند و سر بی درد خود را به درد نمی آوردند؛ امّا امیرالمؤمنین دنبال دردسر میگشت؛ منتها دردسری که برای خداست؛ دردسری که مایه ی کمال انسان است.
این چند نفر بودند که بیعت نکردند. البتّه در تاریخ از این چند نفری که اسم آوردیم، چیز بدی هم راجع به امیرالمؤمنین نقل نشده است. اینها اسمشان متخلّفین از بیعت است که با صراحت به امیرالمؤمنین گفتند ما بیعت نمیکنیم، امّا اوّل کسی که در مسجد مدینه با امیرالمؤمنین بیعت کرد، جناب طلحه است که جلو آمد و بیعت کرد و اوّلین کسی هم که از امیرالمؤمنین روی گرداند، همین طلحه بود، که رفت و آن ماجرای جمل را به وجود آورد! (46)
ص: 94
ص: 95
ص: 96
قبل از آنکه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بیعت با مردم را قبول کند، فرمود: بدانید اگر حالا که شما اصرار میکنید، من حکومت را بدست گیرم، و اگر من به شما پاسخ مثبت دادم، مبادا خیال کنید که من ملاحظه ی چهره ها، شخصیّتها و آدمهای نام و نشان دار را خواهم کرد. مبادا خیال کنید من از این و آن تبعیّت و تقلید خواهم کرد و روش دیگران را روش خود قرار خواهم داد! ابداً چنین چیزی نخواهد شد. و اعلموا أنّی إن أجبتکم رکبت بکم ما أعلم(1)؛ آنگونه که خود من علم دارم و میدانم و تشخیص میدهم و از اسلام میفهمم، آنگونه شما را حرکت خواهم داد و اداره خواهم کرد.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از این اتمام حجّتها خلافت را قبول کرد. البتّه حضرت میتوانست در آنجا هم بخاطر حفظ مصالح و ملاحظه ی جوانبِ قضیّه کوتاه بیاید و دلها را بدست بیاورد؛ امّا با کمال قاطعیّت، بر اصول اسلامی و ارزشهای اسلامی پافشاری کرد. (47)
ص: 97
هنگامی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به خلافت رسید و دستگاه خلافت به فاصله ی کوتاهی مرتّب و منظّم شد، نوبت به اعلام برنامه رسید.
در چند سالی که گذشته بود، کارهایی اتّفاق افتاده بود که شخصیّتی مانند علی بن ابی طالب آن کارها را تحمّل نمیکرد؛ مانند ثروت اندوزی، غرق شدن در خواسته های نفسانی، و استفاده ی نابحق از نفوذهای شخصی و...
همان کسانی که روزی در شِعب ابی طالب گرسنگی خورده بودند، زیر آفتاب تشنگی کشیده بودند، نصفه شب از گریه ی کودکان گرسنه شان خواب به چشمشان نیامده بود؛ همان کسانی که در جنگهای زمان پیامبر شمشیر زده بودند، از دشمن نهراسیده بودند، به غنیمت کمترین نگاهی نکرده بودند، همین آدمها امروز غرق در مال و ثروت شده بودند. بعضی آنقدر ثروت پیدا کردند که وقتی مُردند، تکّه های طلایی را که مال اینها بود و میخواستند بین ورثه تقسیم کنند، با تبر قطعه قطعه کردند. ورثه به قدری دستپاچه بودند که زودتر به طلاها برسند، که فرصت اینکه پیش زرگری بروند و طلاها را آب کنند، نداشتند؛ تبر آوردند و طلاهای اینها را با تبر تکّه تکّه کردند!(1)
وقتی فتوحات ایران و روم انجام گرفت و ثروتها سرازیر شد، کنیزهای قیمتی را آوردند، طلاها، جواهرات، فرشها، لباسها، پارچه های زربفت و امثال اینها را آوردند، جمعی دست و پایشان شل شد و لرزید، و هنگامی که انسان زهد و خویشتنداری خود را از دست داد، اشکالات دیگر هم پیش می آید. به همه که جواهر قیمتی نمیرسد؛ پس مردم تقسیم میشوند: یک عدّه آنهایی که از جواهر قیمتی بهره مند میشوند، و یک عدّه آنهایی که از جواهر قیمتی محروم میمانند. یک عدّه آنهایی که از اسبهای اصیل، کنیزهای
ص: 98
زیباروی، غلامهای ورزیده و کارآمد برخوردار میشوند، و یک عدّه آنهایی که فقط تماشایش و خبرش به آنها میرسد؛ و بدینگونه تبعیض در جامعه به وجود می آید.
وقتی مال دنیا، آسایش دنیا، فرش دنیا، زیور دنیا، جواهر دنیا، طلای دنیا، غذای لذیذ دنیا به کام انسان مزه کرد، آدمی اسیر این چیزها میشود! جامعه وقتی که اسیر هواها و هوسها شد و خصلت پارسایی انقلابی خود را از دست داد و رفت دنبال شکم و خوردن و نوشیدن و چریدن و استفاده کردن، آن وقت تبعیض و تنافس هم پیش می آید؛ دعوای سر لذّتها و باندبازی هم پیش می آید؛ یک عدّه میشوند قدرتمندان، بانفوذها، موجّه ها، از خطاهای همدیگر اغماض کُنها، گناههای همدیگر را ندیده بگیرها، و یک عدّه هم میشوند مقابل اینها و وضعیّت برمیگردد به همان وضع جاهلیّت!
لذا امیرالمؤمنین(علیه السّلام) وقتی پا گذاشت روی منبر خلافت، اوّل حرفش این بود:
الذّلیل عندی عزیزٌ حتّی آخذ الحقّ له و القویّ عندی ضعیفٌ حتّی آخذ الحقّ منه(1)؛ هر ذلیلی، هر مظلومی، هر ستمکشی از نظر من عزیز است و حقّ او در اولویّت است تا وقتی که حق را برای او از ظالم بگیرم؛ و به عکسش ظالم- ولو در مقام عزّت قرار داشته باشد- پیش من ذلیل است تا حق را از او بگیرم؛ بعد میشود مثل مردم عادی. فرمود: آن اموالی را که در دوره ی گذشته گرفتید و ناحق بوده، باید پس دهید؛ حتّی اگر با این اموال، کنیز خریده و یا ازدواج کرده باشید و یا آنها را در مصارف زندگی خرج کرده باشید. اینها مال بیت المال و مال مردم است. باید پس دهید! این حکومت امیرالمؤمنین است.
در مقابل چنین روشی، آن کسانی که خیالات دیگری داشتند، چه حالی
ص: 99
پیدا میکنند؟ بعضی خیال کرده بودند که علی بن ابی طالب هم مثل دیگران یک مقامی، حکومتی و یا ولایتی به آنها خواهد داد. امّا امیرالمؤمنین قرص و محکم ایستاد. شب آمدند با وی صحبت کنند؛ حضرت اموال بیت المال را میشمرد، چراغ را خاموش کرد! گفتند: این چه کاری است؟ فرمود: این چراغ مال بیت المال است. خاموش کردم، چون حرف ما حرف خصوصی است!(1)
این روش را که دیدند، فهمیدند با این نمیشود ساخت. چه کسانی نمیتوانستند بسازند؟ عمّار؟ اویس قرن؟ صعصعهً بن صوحان؟ نه؛ اینها میتوانستند، اینها مردم معمولی بودند، آدمهای عادت نکرده ی به رفاه و زندگی اشرافی و غارت نکرده ی بیت المال بودند، اینها میتوانستند با علی بسازند. آن کسانی که ایمانهای قوی داشتند، سابقه ی بدی نداشتند، در اموالشان از اموال بیت المال چیزی نبود، آن کسانی که میخواستند حلال خوری کنند، اینها میتوانستند با علی بسازند.کسانی نمیتوانستند با علی بسازند که دستشان زیر کارد مظالم بیت المال بود. آنها میدیدند که علی بُرنده است، و قاطعیّت دارد و اقدام میکند. (48)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به هیچ قیمتی حاضر نمیشد که احکام اسلام- یعنی آن چیزی که قرآن به آن ناطق است و پیامبر(صلّی الله علیه و آله) به آن دستور داده- بخاطر مصلحت اندیشی یا اجتهاد به رأی تغییر پیدا بکند. خلفای قبل از
ص: 100
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) معتقد به اجتهاد رأی بودند. برادران اهل تسنّن هم این را قبول دارند. امیرالمؤمنین این اجتهاد به رأی را قبول نداشت و معتقد بود که باید فقط به کتاب الله و سنّت پیامبر عمل بشود.
در زمان پیامبر(صلّی الله علیه و آله) بیت المال بین مسلمانها بالسّویه تقسیم میشد. نمیگفتند این زودتر مسلمان شده، آن کس بعد به اسلام گرویده، آن کس از مکّه هجرت کرده، آن کس در مدینه مسلمان شده، آن کس عالمتر بود، آن کس علمی نداشت؛ بلکه همه به یک اندازه از بیت المال استفاده میکردند. پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) بخاطر اینگونه امتیازات، برای کسی سهم بیشتری از بیت المال قائل نمیشد. پیامبر از دنیا رحلت کردند. در دوران خلافت ابی بکر هم که دو سال و اندکی طول کشید، عیناً همین جور بود. آنجا هم هیچگونه امتیازی در تقسیم بیت المال بین مسلمانها وجود نداشت. دوران خلیفه ی دوّم عمر بن خطّاب شد. مدّتی وضعیّت اینگونه بود. امّا بعد از مدّتی به ذهن عمر رسید که خوب است برای ارزشهایی که در بعضی از مسلمانها وجود دارد، یک امتیازاتی قائل شویم؛ بعضیها را بر بعضی ترجیح دهیم. بین سابقین و غیرسابقین اختلاف قائل شد. آن کسانی که قبلاً مسلمان شدند و آن کسانی که بعداً اسلام آوردند، اینها یک اندازه از بیت المال نگیرند. در میان آنهایی که قبلاً مسلمان شدند، بین مهاجرین و انصار، اختلاف قائل شد. گفت: مهاجرین بر انصار فضیلت دارند؛ زیرا مهاجرین در مکّه کنار پیامبر بودند و دوران سختی را گذراندند و جنگیدند؛ امّا انصار از هنگامی که حکومت اسلامی برپا شد، ایمان آوردند. در میان مهاجرین هم آنهایی که از قریش بودند را بر آنهایی که از قریش نبودند، تفضیل و ترجیح داد. در میان قبایل معروف عرب، قبیله ی مضر را بر قبیله ی ربیعه ترجیح داد. در میان قبایل معروف مدینه، قبیله ی اوس را بر قبیله ی خزرج ترجیح داد. برای هر کدام نیز دلیلی داشت. این کار در سال بیستم از هجرت- یعنی هفت و
ص: 101
یا هشت سال بعد از آغاز خلافت عمر- انجام گرفت و این رویّه را در پیش گرفت. عمر میگفت که من این کار را انجام دادم تا الفت به وجود بیاورم و دلها را جذب کنم. او احساس میکرد که به این کار احتیاج دارد و بر طبق نظر و اجتهاد به رأی خود این کار را انجام داد. گرچه در آخرین ماههای زندگی اش پشیمان شد و گفت این کار را من بیخود کردم؛ زیرا که احساس میکنم همان رویّه که پیامبر و بعد از پیامبر، ابی بکر عمل کردند، بهتر است؛ و من اگر زنده بمانم، باز هم بین مسلمانان تساوی برقرار خواهم کرد. منتها عمر زنده نماند و همان روزها یا همان ماهها از دنیا رفت.
در دوران حکومت عثمان که آن قاطعیّت و شدّت عمل خلیفه ی دوّم را هم نداشت، همین رویّه توسعه یافت. بعضیها با بهانه های مختلف و با عناوین گوناگون توانستند سهم بیشتری از بیت المال ببرند. دوازده سال هم بدین ترتیب در دوران عثمان گذشت.
وقتی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) سر کار آمد از جمله ی اوّلین حرفهایی که بیان کرد، این بود: و الله لو وجدته قد تزوّج به النّساء و ملک به الاءماء لرددته.(1)
اگر از بیت المال بدون استحقاق به کسی داده شده است، ولو اینکه با آن پول زنی را عقد کرده باشد و آن را مهریه ی زنش قرار داده باشد و یا با آن پول، کنیزی خریده باشد و از او صاحب اولاد نیز شده باشد، من این پول را به بیت المال برمیگردانم و حکم میکنم که این پول، پول غصبی بوده و هر جا که میخواهد، برسد. (49)
ص: 102
در یک جمله ای که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در اوّل خلافت به طلحه و زبیر فرمود، همه چیز را روشن کرد، طلحه و زبیر پیش امیرالمؤمنین آمدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین! چرا درباره ی استاندارها و حکّام و فرماندارانی که نصب میکنی، با ما مشورت نمیکنی؟ باید با ما هم مشورت کنی و از ما نظر بخواهی!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: من به این خلافتی که شما با من بیعت کردید علاقه ای نداشتم. شما بر من تحمیل کردید و با من بیعت کردید؛ از من خواستید که این بار را بر دوش بگیرم و حال که این بار را بر دوش گرفتم، نظرت إلی کتاب الله و ما وضع لنا و أمرنا بالحکم به فاتّبعته؛ من نگاه کردم به قرآن دیدم که قرآن، مقرّراتی و قوانینی برای ما نصب کرده. من از این قوانین و مقرّرات پیروی کردم و ما استنّ النّبیّ(صلّی الله علیه و آله) فاقتدیته؛ نگاه کردم سنّت پیامبر را و رویّه ای را که پیامبر در زمان حکومت خودش بنا نهاده بود، آن رویّه را هم من پیروی کردم. فلم أحتج فی ذلک إلی رأیکما و لا رأی غیرکما؛ من دیگر احتیاجی نداشتم که از رأی شما و یا رأی دیگران پیروی بکنم.(1)
این جملات به این معنا نبود که امیرالمؤمنین با مشورت مخالف است. یقیناً امیرالمؤمنین مشورت میکرد و زندگی اش زندگی مشورت بود، بلکه به این معنا بود که آن طبقه ی ممتازی که در دوران خلیفه ی سوّم به وجود آمده بود و خودش را صاحب حق در بیت المال و مسائل مسلمین میدانست، و برای خود حقّ رأی، حقّ نظر، حقّ تصرّف قائل بود و فکر میکرد که باید حاکم مسلمانها از آنها پیروی بکند، این طبقه ی ممتاز را امیرالمؤمنین قبول نداشت.
ص: 103
آنچه را که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) حجّت میداند و خودش را به آن نیازمند میداند، کتاب الله و سنّت پیامبر است. این قاطعیّت و سازش ناپذیری امیرالمؤمنین است. (50)
رسم مالیِ زمان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این بود که پولی که از غنایم جنگها و زکات در بیت المال جمع میشد، تقسیم میکردند و به صورت سرانه به اشخاص میدادند، و قبل از خلافت حضرت رسم شده بود که به بعضی بیشتر بدهند.
امیرالمؤمنین آمد و گفت: هر کسی متدیّن تر و مؤمن تر است، اجرش با خدا! هر کسی توانایی بیشتری دارد، تلاش میکند در زندگی و مال کسب میکند؛ امّا بیت المال را من بالسّویه تقسیم میکنم.
بعضیها آمدند و نصیحت کردند، گفتند یا امیرالمؤمنین! این کاری که شما میکنید، شما را شکست میدهد؛ یک عدّه را در مقابل شما قرار میدهد. حضرت فرمود: أ تأمرونی أن أطلب النّصر بالجور فیمن ولّیت علیه و الله لا أطور به ما سمر سمیرٌ و ما أمّ نجمٌ فی السّماء نجماً.(1)
فرمود: شما از من میخواهید که من در حوزه ی حکومت خود، پیروزی را با ظلم بدست بیاورم؟ من این پیروزی را نمیخواهم.
امیرالمؤمنین این طرفداری را که بناست بخاطر ظلم و جور باشد،
ص: 104
نمیخواهد. فرمود: والله لا أطور به ما سمر سمیرٌ؛ من هرگز چنین کاری را نخواهم کرد. (51)
عقیل خدمت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آمد. حضرت میفرماید: رنگ صورتش از فقر برگشته بود. گفت: مقداری از این گندم بیت المال را که در اختیار توست، به من بده، ببرم برای بچّه هایم که بخورند!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به عقیل میگوید: «بیا برویم در بازار کوفه، درب یکی از دکّانها را باز کنیم، مقداری از پول تاجری را برداریم!» عقیل گفت: یا علی! تو میگویی دزدی کنیم؟ حضرت فرمودند: فرقش چیست؟ این هم که تو به من میگویی، دزدی است!(1) (52)
وضع زندگی عقیل برادر امیرالمؤمنین(علیه السّلام)- بد بود. فقر زندگی او را فراگرفته بود؛ درآمدش کفاف مخارجش را نمیداد؛ چشمش ضعیف و یا نابینا بود و فرزندان متعدّدی هم داشت. یک روز آمد پیش امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، در حالی که فقر از سر و روی او میبارید. خود امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این ماجرا را نقل میکند و به راستی که انسان را تکان میدهد.
میفرماید: و الله لقد رأیت عقیلاً و قد أملق حتّی استماحنی من برّکم صاعاً؛ عقیل را در حالی دیدم که در نهایت فقر و نیاز بود، به طوری که به یک صاع از گندم شما احتیاج داشت و از من مطالبه میکرد. عقیل از امیرالمؤمنین پول گزاف و سرمایه ی بزرگ نمیخواست؛ مقداری گندم میخواست.
ص: 105
و رأیت صبیانه شعث الشّعور غبر الألوان من فقرهم؛ معلوم میشود عقیل بچّه های خودش را هم پیش امیرالمؤمنین آورده بود و امیرالمؤمنین میگوید: من بچّه های او را دیدم با موهای ژولیده و آشفته و صورتهای تغییر رنگ داده بر اثر فقر و گرسنگی.
کأنّما سوّدت وجوههم بالعظلم؛ مثل اینکه صورت این بچّه ها را با رنگ سیاه رنگ آمیزی کرده بودند. این طفلکها از گرسنگی صورتهایشان سیاه شده بود.
و عاودنی مؤکّداً و کرّر علیّ القول مردّداً؛ برادرم چند بار به من مراجعه کرد. چند بار از من کمک خواست. فأصغیت إلیه سمعی؛ وقتی که آمد پیش من و مکرّر در مکرّر نیاز خودش را تکرار کرد، من به حرف او گوش کردم. فظنّ أنّی أبیعه دینی و أتّبع قیاده مفارقاً طریقتی؛ چون ساکت بودم و به حرف او گوش میدادم، خیال کرد حرفش را پذیرفتم و گمان کرد که من دینم را به او خواهم فروخت.
فأحمیت له حدیدةً؛ آهنی را در آتش گذاشتم تا گداخته شد. ثمّ أدنیتها من جسمه لیعتبر بها؛ آهن گداخته را به عقیل نزدیک کردم به طوری که حرارت آهن را حس کرد. فضجّ ضجیج ذی دنفٍ من ألمها؛ ناگهان ناله کشید، و بر اثر گرمایی که از این آهن به او رسید، احساس کرد که گویا میخواهم این آهن گداخته را به بدن او بچسبانم. و کاد أن یحترق من میسمها؛ نزدیک بود که از گداختگی این آهن آتش بگیرد. فقلت له ثکلتک الثّواکل؛ - قربان این دل قوی و نیرومند و این عزم پولادین!-
گفتم: ای عقیل! مادران عزادار به عزایت بنشینند! أ تئنّ من حدیدةٍ أحماها إنسانها للعبه و تجرّنی إلی نارٍ سجرها جبّارها لغضبه؛ تو از یک آهنی که من به طور جِد آن را نگداخته ام و به بدن تو نزدیک کردم و نمیخواهم بدن تو را با آن بیازارم، ناله میکنی، امّا علی از آتشی که خدای جبّار از روی خشم
ص: 106
و غضب بر ظالمان برافروخته است، ناله نکند؟ أ تئنّ من الأذی و لا أئنّ من لظی؛ تو از یک آزار کوچک ناله کردی، امّا من از لهیب آتش دوزخ ناله نکنم؟(1)
این همان درسی است که در تاریخ میماند، و همان امیدی است که در دلهای مستضعفان تا ابد از هر دینی، از هر مذهبی، از هر مکتبی- اگر علی را بشناسد و این ماجرا را بداند- در دل او خواهد ماند. برای همین است که کسانی به خدای علی ایمان ندارند امّا به عدالت علی ایمان دارند.(2)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در جمله ای میفرماید: این مالی را که در اختیار من است، اگر ملک خود من هم بود، بالسّویه میان مردم تقسیم میکردم؛ چه برسد به اینکه بیت المال مال من نیست؛ مال خود مردم است.(3) (53)
ص: 107
ص: 108
ص: 109
ص: 110
در تمام مدّت چهار سال و ده ماه که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) دوران حکومت دشوار خود را گذراند، سلسله حوادثی پیش آمد و مشکلاتی پیدا شد که کار را برای افراد کم عمق و سطحی و ضعیف الایمان مشکل میکرد. شاید بتوان گفت که یکی از مشکلات عمده ی دوران امیرالمؤمنین همین بود. حوادث چنان سریع پیش می آمد و به قدری پیچیده بود که آدمهای ساده و سطحی نگر و کسانی که تحلیل درستی از قضایا نداشتند، مثل خاشاکی که در جریان سیل قرار بگیرد، اختیار از دستشان خارج میشد و به دنبال جریانات جامعه کشانده میشدند و میرفتند!
خصوصیّت عمده ی زمان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این بود که در این دوران، فتنه های سیاه و تاریکی بر زندگی مردم سایه انداخته بود. همانطور که پیامبر(صلّی الله علیه و آله) فرموده بود، فتنه ها مثل پاره های شب تاریک بر زندگی مردم سایه انداخته بود.(1)
ص: 111
فتنه آن حادثه ای است که در نگاه اوّل حق و باطل در آن روشن نیست. البتّه چنین نیست که در فتنه انسانها نتوانند حق و باطل را پیدا کنند؛ اگر اینچنین بود که تکلیف ساقط میشد. انسانها در دوران فتنه هم میتوانند حق را از باطل تمیز بدهند؛ لیکن به شرط تدبّر، فکر کردن، سنجش صحیح اوضاع و تابع هوای نفس نشدن. اگر کسی حبّ و بغضهای سطحی و شخصی را در دوران فتنه کنار بگذارد و واقعاً تسلیم حقیقت گردد، چنین کسی میتواند حق را؛ حتّی در دوران فتنه هم پیدا کند؛ لیکن مشکل است و کار آسانی نیست. بسیاری در دوران فتنه واقعاً میلغزند. فتنه مثل گرد و غبار است؛ وقتی دو دسته به جان هم افتادند و گرد و غبار تمام فضا را فراگرفت، تازه وارد نمیتواند بفهمد دوست کدام است و دشمن کدام است؛ غالباً فریب میخورند؛ امّا همین تازه وارد اگر حواس خود را جمع نماید و نشانه ها را بنگرد، و علامتهایی را که دوستان را با آن میشناسند، جست وجو کند، به شناخت خواهد رسید. ولی به هر حال فضای فتنه با یک فضای صاف و روشن و بدون غبار فرق دارد. (54)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با مردمی مواجه بود و با زمانی میگذراند که به هیچ وجه آماده برای این شخصیّت عظیم و این عدل شدید و این برجستگی در صفات انسانی و نفسانی نبودند.
در طول 25 سالی که مابین رحلت پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و خلافت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فاصله شد، خیلی چیزها عوض شده بود. خود حضرت در خطبه ی آغاز خلافت همین را فرمود: الا و انّ بلیّتکم عادت کهیئتها یوم بعث الله نبیّه(صلّی الله علیه و آله)(1)؛ یعنی همان بلیّه ای که در دوران بعثت پیامبر بود،
ص: 112
برگشته. این خیلی دردآور است. مراد از این بلیّه چیست؟ بلیّه این است که ارزشهای نظام اسلامی و مکتب اسلام فراموش شده بود؛ ارزش تقوا از یاد رفته بود، اسم تقوا و ادّعا و شعار تقوا بود؛ امّا در جامعه حقیقت آن نبود. ارزش ایمان کمرنگ شده بود. ارزش منفی مالدوستی و مالپرستی از یاد رفته بود. در زمان پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و طبق نظر اسلام، مال اندوزی، مالدوستی و حرص زدن برای خود، یک ارزش منفی بود و بایستی کسانی که در مراتب بالای جامعه قرار میگرفتند و اشراف جامعه ی اسلامی به حساب می آمدند، اینها را نداشته باشند. اشراف جامعه در زمان پیامبر چه کسانی بودند؟ ابوذر، سلمان، عبدالله بن مسعود و از این قبیل، که همگی از زهّاد درجه یک و عبّاد بی نظیر بودند: أشراف امّتی حملة القرآن و اصحاب اللّیل(1)؛ اینها اشراف امّت پیامبر بودند و ارزشها اینها بود. اصحاب لیل یعنی کسانی که شب زنده داری میکنند و یا شب را در سنگرهای جهاد میگذرانند. اصحاب لیل، هر دوی اینها را شامل میشود، هم آن کسی که شب را بیداری میکشد و تضرّع و تهجّد میکند، و هم آن کسی که شب را در سنگر در مأموریّت دشوار بیدار میماند. و حملة القرآن؛ حاملان قرآن.
شما ببینید همین افراد در اواخر این 25 سال وضعشان چگونه بود! ابوذر در تبعید میمیرد؛(2) عبدالله بن مسعود کتک میخورد و دنده اش میشکند؛(3) آن یکی از مدینه اخراج میشود؛ آن دیگری جرأت نمیکند حرفش را بزند، و آن دیگری با دل پُردرد گوشه ای مینشیند! این است که میگوییم ارزشها عوض شده بود.
ص: 113
در چنین زمانی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بر سر کار آمده و میخواهد همه چیز را برگرداند.
در بین کسانی که قبل از امیرالمؤمنین(علیه السّلام) زمام کارها را در رده های مختلف در دست گرفته بودند، افراد فاسق و فاجر نیز بودند. در همین شهر کوفه ای که علی بن ابی طالب(علیه السّلام) بعدها آنجا را برای خودش پایتخت و مرکز حکومت قرار داد، ولید بن عقبه استاندار بود. آن وقت استاندار، امام جماعت و جمعه هم بود و وظایف شرعی را هم انجام میداد. ولید یک فرد فاسق، فاجر و شرابخواره ی متهتّکی بود که حاکم شهر کوفه شده بود. یک شب مست بود و هنگام صبح برای نماز صبح به مسجد آمد. خیلی حالش خوش بود، نماز صبح را به جای دو رکعت، چهار رکعت خواند! به او گفتند که نماز صبح است و شما چهار رکعت خواندید؛ گفت: امروز حالم خوش است. میخواهید باز هم بخوانم!(1) چنین کسی در مقام حکومت شهری است که حالا علی بن ابی طالب در آن شهر میخواهد آیات الهی را بر دلهای مردم بنشاند و دوباره نازل کند.
بعد از ولید بن عقبه، سعید بن العاص استاندار کوفه شد، او تا مدّتی منبر نمیرفت. گفتند: چرا منبر نمیروی؟ گفت: این منبری که ولید بر بالای آن رفته، «رِجسُ نجس» ناپاک است. رفتند منبر را از داخل مسجد بیرون بردند، شستند و تمیز کردند و آب کشیدند تا وی حاضر شد بالای منبر رود!(2) چنین کسانی حکومت کرده بودند. در همان زمان کسانی بودند که
ص: 114
برای گرفتن استانداری معامله میکردند. پول و امکانات میدادند که حکومت یک منطقه ای را بگیرند! ارزشهای اسلامی در چنین جامعه ای به چه حال و روزی می افتد؟
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از چنین دورانی سر کار آمده و میخواهد حکومت کند.(55)
دوران دشوار هر انقلابی، آن دورانی است که حقّ و باطل در آن ممزوج بشود. امیرالمؤمنین میفرماید: و لکن یؤخذ من هذا ضغثٌ، و من هذا ضغثٌ فیمزجان، فهنالک یستولی الشّیطان علی أولیائه.(1)
صفوف در دوران پیامبر(صلّی الله علیه و آله)، صفوف صریح و روشنی بود؛ آن طرف، کفّار و مشرکان و اهل مکّه بودند، که یک یک مهاجرین از آنها خاطره داشتند: او مرا در فلان تاریخ زد؛ او مرا زندانی کرد؛ او اموال مرا غارت کرد. بنابراین شبهه ای نبود. در نقطه ی مقابل مسلمانان، یهودیان بودند؛ توطئه گرانی که همه ی اهل مدینه- اعمّ از مهاجر و انصار- با توطئه های آنها آشنا بودند.
جنگ بنی قریظه اتّفاق افتاد. پیامبر دستور داد عدّه کثیری را به قتل رساندند. خم به ابروی کسی نیامد و هیچ کس نگفت چرا؛ چون صحنه، صحنه ی روشنی بود. غباری در صحنه نبود. در چنین شرایطی جنگ آسان است و حفظ ایمان هم آسان است.
امّا در دوران امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، چه کسانی در مقابل وی قرار گرفتند؟ خیال میکنید آسان بود که افراد بزرگی جزو پایبندهای به ولایت
ص: 115
امیرالمؤمنین نمانند! همین ربیع بن خثیم و کسانی که در روایت است من أصحاب عبدالله بن مسعود؛ آنهایی که در جنگ صفّین گفتند: ما از این جنگ ناراحتیم؛ اجازه بده به مرزها برویم و در جنگ وارد نشویم!(1) اینجاست که قضیه سخت است. وقتی غبار غلیظ تر میگردد، میشود دوران امام حسن(علیه السّلام). باز در دوران امیرالمؤمنین(علیه السّلام) قدری غبار رقیقتر بود. کسانی مثل عمّار یاسر - آن افشاگر بزرگ دستگاه امیرالمؤمنین- بودند. هرجا حادثه ای اتّفاق می افتاد، عمّار یاسر و بزرگانی از صحابه ی پیامبر بودند که میرفتند حرف میزدند، توجیه میکردند و لااقل برای عدّه ای غبارها زدوده میشد. امّا در دوران امام حسن، همان هم نبود. در دوران شبهه و در دوران جنگ با کافر غیرصریح، جنگ با کسانی که میتوانند شعارها را بر هدفهای خودشان منطبق کنند، بسیاربسیار دشوار است و باید هوشیار بود. (56)
در دوران امیرالمؤمنین(علیه السّلام) حق و باطل در هم رسوخ کردند و حق و باطل لباسهای مشابه پوشیدند. مصیبت امیرالمؤمنین اختلاط و انتزاج و اشتباه حق و باطل است. لذا در جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بخش عمده ای از تلاشهای حضرت که در میدان جنگ انجام میداد، تلاش برای حرف زدن بود. در جنگهای پیامبر(صلّی الله علیه و آله) چنین نبود که باید حرف بزنند، نطق کنند و پیام دهند؛ باید جنگ میکردند. قضایا روشن بود؛ شمشیر را بدست
ص: 116
میگرفتند و مشغول جنگیدن میشدند. امّا در جنگهای امیرالمؤمنین(علیه السّلام)- جنگ صفّین، جنگ جمل و حتّی جنگ نهروان- آنچنان قضایا به هم پیچیده بود که امیرالمؤمنین بخش عمده ای از وقت را صرف حرف زدن میکرد. هم خود و هم یاران نزدیکش مثل عمّار یاسر حرف میزدند.
عمّار یاسر در دوران امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آن سنگ محک حق و باطل است. هر جا یک مشکل پیچیده ای برای ذهن مردم رخ میداد، عمّار بود که مثل یک قهرمان جلو می آمد، حرف میزد، بحث میکرد، استدلال میکرد.(1)(57)
اگر دوران پنج ساله ی حکومت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با دقّت مورد بررسی قرار گیرد، بعنوان جمعبندی نهایی میتوان به این نکته رسید که: «تحلیل سیاسی» مردم ضعیف بود. البتّه عوامل دیگری هم بود؛ امّا مهمترین مسئله این بود. در آن دوران خیلی از مردم هنوز مؤمن بودند؛ امّا مؤمنانه در پای هودج ام ّالمؤمنین عایشه و در مقابل علی(علیه السّلام) جنگیدند و کشته شدند! بنابراین، تحلیل غلط بود. (58)
ص: 117
در زمان پیامبر(صلّی الله علیه و آله) صف کشیها و جناح بندیها واضح بود؛ کفر بود و ایمان؛ شرک بود و توحید. شرک واضح بود. منافقانی هم که بودند، منافقان شناخته شده ای بودند: منافقانی که در مدینه بودند؛ منافقانی که از مدینه فرار کردند و به طرف مکّه رفتند. فما لکم فی المنافقین فئتین و الله أرکسهم بما کسبوا(1) انواع و اقسام منافقان در زمان پیامبر بودند؛ منافقانی که تا اشتباهی میکردند، آیه ای درباره ی آنان نازل میشد و حقایق روشن میگردید؛ پیامبر بیان میکرد، همه میفهمیدند و اشتباهی در کار نمیماند.
امّا در زمان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بزرگترین مشکل، وجود یک جناح علی الظاهر مسلمان، با همه ی شعارهای اسلامی بود که در اساسیترین مسئله ی دین منحرف بودند.
اساسی ترین مسئله ی دین، مسئله ی ولایت است؛ چون ولایت، نشانه و سایه ی توحید است. ولایت، یعنی حکومت، که در جامعه ی اسلامی متعلّق به خداست، و از خدای متعال به پیامبر، و از او به ولی مؤمنین میرسد. آنها در این نکته شک داشتند. دچار انحراف بودند و حقیقت را نمیفهمیدند. هرچند ممکن بود سجده های طولانی هم بکنند! همان کسانی که در جنگ صفّین از امیرالمؤمنین رو برگرداندند و رفتند بعنوان مرزبانی در خراسان و مناطق دیگر ساکن شدند، سجده های طولانی یک شبانه و یا ساعتهای متمادی میکردند؛ امّا چه فایده که امیرالمؤمنین را نمیشناختند و خطّ صحیح را- که خطّ توحید و خطّ ولایت است- نمیفهمیدند و میرفتند مشغول
ص: 118
سجده میشدند!؟ این سجده ها چه ارزشی دارد؟
بعضی از روایات باب ولایت نشان میدهد که اینطور افراد اگر همه ی عمرشان را عبادت کنند، امّا ولیّ خدا را نشناسند، تا به دلالت او حرکت کنند و مسیر را با انگشت اشاره ی او معلوم نمایند، به نتیجه ای نمیرسند! و لم یعرف ولایة ولیّ الله فیوالیه و یکون جمیع أعماله بدلالته؛ این، چطور عبادتی است؟(1) امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با چنین افرادی درگیر بود. (59)
تا زمان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) جنگ حکومتهای اسلامی با مسلمانها سابقه نداشت. زمان پیامبر(صلّی الله علیه و آله) که چنین چیزی پیش نیامد. زمان ابوبکر پیش نیامد. زمان عمر پیش نیامد. زمان عثمان هم پیش نیامد. در دوران سه خلیفه جنگهایی بود که مسلمانها با کفّار میکردند، مسلمانها خیلی راحت میرفتند و شمشیر میبستند و میجنگیدند؛ امّا جنگ بین دو گروهی که هر دو نماز میخوانند و روزه میگیرند، هر دو به پیامبر معتقدند، هر دو به قبله معتقدند، هر دو ادّعای قرآن دارند و قرآن میخوانند، فقط در زمان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) اتّفاق افتاد!
هیچ کس این جرأت و قدرت را نداشت که با کسانی که در لباس مسلمانی خودشان را پنهان کرده و باطن کافر خود را پوشانده بودند و با
ص: 119
رهبرانی که پشت سر یک توده ی ناآگاه مسلمان خود را مخفی کرده بودند، بجنگد. این کار را امیرالمؤمنین انجام داد و این نهایت قاطعیّت و شجاعت آن حضرت بود. (60)
اگر دقّت کنید، همه ی جنگهای امیرالمؤمنین در راه جلوگیری از تبدیل امامت اسلامی و ولایت اسلامی به شکلهای منحرف است؛ یعنی تبدیل امامت به سلطنت؛ تبدیل حکومت معرفت بر حکومتِ جهالت؛ تبدیل حکومت مبتنی بر نادیده گرفتن منافع شخصی به حکومتی که در رأس آن کسانی باشند که بیش از همه چیز، به منافع شخصی خودشان و به جمع کردن مال و منال دنیوی بیندیشند؛ جنگهای امیرالمؤمنین در دوران پنج ساله، عمدتاً اینها بود. (61)
کسانی با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) درگیر شدند که رسیدن به مقام برایشان اهمّیّت پیدا کرده بود. 25 سال از رحلت پیامبر(صلّی الله علیه و آله) گذشته بود و خیلی از خطاها و اشتباهات شروع شده بود. اگر این 25 سال فاصله نشده بود، امیرالمؤمنین که نفسش نفس پیامبر است، برای ساختن آن جامعه هیچ مشکلی نداشت؛ امّا امیرالمؤمنین با جامعه ای مواجه شد که «یأخذون مال الله دولاً و عبادالله خولاً و دین الله دخلاً بینهم»(1)؛ جامعه ای که در آن، ارزشها
ص: 120
تحت الشّعاع دنیاداری قرار گرفته است. این جامعه است که امیرالمؤمنین وقتی میخواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشکلات و دردسر برایش دارد.
اکثر خواصّ دوران امیرالمؤمنین، یعنی کسانی که حق را میشناختند، کسانی بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح میدادند. نتیجه این شد که امیرالمؤمنین مجبور شد سه جنگ راه بیندازد، و عمر چهار سال و ده ماه حکومت خود را دائماً در این جنگها بگذراند. (62)
یکی از خصوصیّات بسیار بارز دوران امیرالمؤمنین(علیه السّلام) عبارت بود از چهره های منافقانه ی بسیار درخشان که به نام اسلام، علیه اسلام حرکت میکردند و به نام اسلام، در مقابل اسلامِ مجسّم می ایستادند! از قدرتمندترین آدمها تا آدمهای معمولی در این طیف قرار داشتند.
هیچ دوران دیگری از دورانهای تاریخ صدر اسلام را ما نمیبینیم که یک چنین مشکل بزرگی به قدر دوران امیرالمؤمنین وجود داشته باشد. امیرالمؤمنین در حالی که قرآن مجسّم و اسلام مجسّم بود به وسیله ی کسانی معارضه میشد که آنها هم دم از اسلام میزدند؛ در حالی که اسلامِ آنها با اسلام علی(علیه السّلام) 180درجه فرق داشت!
چهره هایی که با نام اسلام و به برکت اسلام قدرت گرفته بودند و در مقابل اسلام حقیقی قد عَلَم کرده بودند؛ و همچنین جمعیّتهایی به نام اسلام، ولو بدون قدرت، امّا با شعارهای اسلامی- مثل خوارج- در مقابل اسلام علی(علیه السّلام) قد برافراشته بودند. (63)
ص: 121
ص: 122
ص: 123
ص: 124
جنگ جمل از موارد روشن فتنه است. عایشه،(1) طلحه و زبیر شخصیّتهای کوچک و کم اهمّیّتی نبودند. زبیر کسی بود که وقتی کشته شد، امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به شمشیر زبیر نگاه کرد و فرمود: این شمشیر چه روزهایی که غبار غم را از چهره ی پیامبر(صلّی الله علیه و آله) زدوده بود!
جنگ جمل قابل مقایسه با جنگ بدر هم نیست. در جنگ بدر آنهایی که در اطراف پیامبر(صلّی الله علیه و آله) بودند، میفهمیدند که افرادی که در نقطه ی مقابل قرار دارند، چه کسانی هستند. آنها کافر بودند و میگفتند: «أعل هُبُل، أعل هُبُل» یعنی سربلند باد هبل! سربلند باد هبل! معلوم بود کسانی که برای هبل و بت شعار میدهند، با کسانی که برای الله زندگی میکنند، جنگ دارند، مسئله کاملاً واضح بود. امّا آن کسانی که اطراف طلحه و زبیر بودند، أعل هبل که نمیگفتند. آنها میدیدند که زبیر پسرعمّه ی پیامبر(صلّی الله علیه و آله)، و طلحه یار دیرین پیامبر و جزء اوّلین مسلمانهایی است که به پیامبر ایمان آوردند و با پیامبر هجرت کردند و در جنگها با پیامبر شمشیر زدند، و در دوران خلفای سه گانه همیشه از عزّت و احترام و عظمت برخوردار بودند. اینها در مقابل علی(علیه السّلام) ایستاده اند. طبیعی است که یک آدم سطحی که قدرت تحلیل ندارد، اینجا گیر میکند. اگر به دام دشمنان علی(علیه السّلام) نیفتد،
ص: 125
حداقل به انزوا خواهد افتاد، و به قول امروزیها میبُرد و کنار میرود! این خاصیّت آدم سطحی است.
امّا آیا راه برای فهمیدن حقیقت وجود ندارد؟ چرا. اصولی که باید به آنها توجّه شود تبیین شده است. باید شخصیّت علی را که الآن در مقابل طلحه و زبیر است، با این دو نفر مقایسه کنیم و بسنجیم تا حق معلوم گردد. جناب طلحه و جناب زبیر از شمارش ثروتهای بی حساب خودشان عاجزند!(1) و علی بن ابی طالب همچنان در زندگی ساده و سربازی دوران پیامبر زندگی میکند. آیا این یک میزان و یک معیار نیست؟ علی بن ابی طالب کسی است که وقتی مردم می آیند خلافت را دودستی به وی تسلیم کنند، قبول نمیکند و میگوید: یک نفر را خلیفه کنید و بگذارید همینطور که من در این 25 سال مشاور خلفا بودم، باز هم مشاور باشم! او حرص به مقام ندارد و دوان دوان به دنبال قدرت و مقام نمیرود. امّا طلحه و زبیر به دنبال قدرت و مقام از مدینه به مکّه و از آنجا به بصره دوان دوان آمدند؛ هزاران انسان را هم با خودشان آوردند. آیا اینها نمیتواند فارق باشد؟
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) کسی بود که برای رسیدن به قدرت و وجهه و محبوبیّت هیچ تلاش شخصی نکرد. امّا وقتی طلحه و زبیر به بصره رسیدند، با هم دعوا کردند که کدام یک امام جماعت شوند، و این اختلاف تا آنجا پیش رفت که عایشه از پراکندگی لشکر هراسان شد. این را مردم میدیدند. آیا نباید مردم بفهمند و درک کنند؟ (64)
اوّلین کسانی که از امیرالمؤمنین(علیه السّلام) جدا شدند، طلحه و زبیر بودند. آنها به مکّه رفتند و با عایشه- ام ّالمؤمنین- همفکر و هم مرام شدند و گفتند
ص: 126
که ما باید در پی خونخواهی عثمان باشیم! عجیب این است که اینها تا در مدینه بودند، هیچ دفاعی از عثمان نکردند و کاملاً خونسرد و بی تفاوت ماندند تا عثمان کشته شد؛ امّا بعد از کشته شدن وی به مکّه رفتند و فریاد قتل عثمان را بلند کردند و گفتند که ما باید به خونخواهی عثمان برخیزیم و با علی بجنگیم! (65)
یک نمونه ی روشن از قاطعیّت حضرت علی(علیه السّلام) مقابله با کسانی است که برخورد با آنها کار هیچ کس جز علی بن ابی طالب نبود! طلحه، زبیر و بالاتر از اینها عایشه از موقعیّت ویژه ای برخوردار بودند؛ امّا چنین نیست که وقتی به امیرالمؤمنین میگویند: عایشه در مقابل تو پرچم مخالفت برافراشته است، حضرت متزلزل شود و تردید پیدا کند، و درصدد برآید که به یک نحوی از میدان فرار کند و یا به یک سازشی برسد. منطق حضرت این بود که او کار خلافی کرده و باطل است و من بر حقّم، لذا میروم و مبارزه میکنم، ولو بَلَغَ ما بلغ، به هرجا رسید برسد.(1)
روحیه ی امیرالمؤمنین اینگونه است، و هیچ کس نمیتواند بگوید که این روحیه بخاطر علاقه ی آن حضرت به حکومت بود؛ چون امیرالمؤمنین به این حکومت هیچ علاقه ی شخصی نداشت. خود حضرت- در حالی که نشسته بود و داشت کفشهای خود را بدست خودش وصله میزد به ابن عبّاس فرمود: این کفش چند می ارزد؟ ابن عبّاس نگاهی کرد، دید یک کفش کهنه ی پینه خورده ی از دور خارج شده است! گفت: هیچ. تقریباً هیچ. حضرت فرمود: بدانید که این حکومتِ بر شما، از حیث حکومت کردن به قدر این کفش هم برای من ارزش ندارد؛ مگر از حیث اینکه بخواهم در
ص: 127
جامعه اقامه ی حقّی بکنم، و حقّی را به حقدار برسانم. فقط از این جهت است که خیلی ارزش دارد، امّا از جهت حکومت و قدرتمندی هیچ ارزشی برای من ندارد!(1) (66)
فرماندهان لشکر جمل منطقه ای را پیدا کردند که از مدینه دور باشد، و آن بصره بود. با عدّه ای از مردم که همراهشان بودند وارد بصره شدند. اهل بصره در مواجهه با این لشکر دو دسته شدند؛ عدّه ای گفتند: ما شما را قبول نداریم و از این شهر بیرون بروید. عدّه ی دیگر گفتند: ما شما را قبول داریم، و شما یاران پیامبر هستید.
استاندار امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را که عثمان بن حنیف بود گرفتند و شکنجه کردند و موهای صورتش را کندند و وحشیگریهای عجیبی راه انداختند.(2) یک نفر مقاومت کرد که او را نیز کشتند.(3) و خلاصه به یک سلسله کارهایی دست زدند که شبیه کودتاهای امروزی در دنیا بود. آنها برای رسیدن به قدرت هیچ ملاحظه ای نکردند و از ریخته شدن خونها هراسی به خود راه ندادند و در نهایت بر بصره مسلّط شدند. (67)
طلحه و زبیر وقتی به بصره رسیدند و وارد شهر شدند، وقت نماز که رسید، این مشکل پیش آمد که چه کسی امام جماعت باشد؟! اگر طلحه
ص: 128
جلو بایستد، زبیر موافق نیست، و اگر زبیر جلو بایستد، طلحه موافق نیست! اختلاف پیش آمد و دعوا شد. مروان بن حکم پیش آمد و گفت: کدامتان نماز میخوانید؟ بالاخره باید یکی از شما دو نفر نماز بخواند. پسر طلحه گفت: ابامحمّد نماز میخواند- یعنی پدر خودش- پسر زبیر عبدالله آمد و گفت: اباعبدالله نماز میخواند- یعنی پدر خودش- بین این دو جوان دعوا شد. این برای پدر خودش و آن برای پدر خودش اولویّت قائل بود! بالاخره عایشه اینجا پادرمیانی کرد و به مروان گفت: تو داری با این کار بین اینها اختلاف می اندازی. کنار برو! یک روز این بخواند و یک روز آن بخواند! بالاخره دعوا اینگونه حل شد که یک شب طلحه نماز بخواند و یک شب زبیر نماز بخواند!(1) (68)
بعد از آنکه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از حرکت لشکر جمل به سوی بصره اطّلاع پیدا کرد، از مدینه حرکت کرد و به مردم کوفه نامه نوشت که بیایید که میخواهیم برویم با کسانی که بیعت را شکستند، بجنگیم! مردم کوفه هم آمدند و به لشکر امیرالمؤمنین پیوستند. کوفیها در اینجا خیلی خوب امتحان پس دادند، و بسیاری از قبایل آمدند و اطراف امیرالمؤمنین را محکم گرفتند.(2) (69)
ص: 129
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از اطّلاع از بیعت شکنی طلحه و زبیر و همراهی عایشه با آنان و شنیدن اخبار حرکت سپاه جمل به سوی بصره، به همراه لشکری از مدینه و برای مقابله با بیعت شکنان به سوی بصره حرکت کرد.
امّا صلح طلبی و علاقه مندی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به اینکه خونریزی بین مسلمانها نشود، او را وادار کرد که با آنها از روی ملایمت و نرمش سخن بگوید. لذا ابن عبّاس را به سراغ زبیر فرستاد. به ابن عبّاس فرمود: سراغ طلحه نرو، که او قدری تند است. امّا سراغ زبیر برو! عبارت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این است: ولکن ألق الزّبیر؛ برو سراغ زبیر! فأنه ألین عریکة؛ زبیر ملایم تر است. فقُل له به زبیر بگو: یقول لک ابن خالک؛ پسردایی تو اینجور میگوید. زبیر پسرعمّه ی امیرالمؤمنین و امیرالمؤمنین پسردایی زبیر است. آن دو دوستان قدیمی بودند که از اوایل بعثت پیامبر با هم بودند. در مکّه و در مدینه با هم بودند. در جنگها با هم بودند. بعد از قتل عثمان هم زبیر و طلحه آمدند با امیرالمؤمنین بیعت کردند. حال، حضرت با این لحن ملایم و مهربان میگوید که یقول لک ابن خالک؛ پسردایی تو به تو پیغام میدهد و میگوید: عرفتنی بالحجاز و أنکرتنی بالعراق؛ در حجاز من را میشناختی، امّا در عراق مرا نمیشناسی؟ یعنی آنجا با من بیعت کردی؛ فهمیدی که من خلیفه ی مسلمانها و امیرالمؤمنینم؛ امّا در عراق این را نمیفهمی؟ فما عدا ممّا بدا؟؛ اکنون چه پیش آمده است که از بیعتی که با من کرده بودی، تخلّف نموده ای؟ مگر من چه کردم که با من میجنگی و مبارزه میکنی؟ این لحن امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با زبیر است.(1)
ص: 130
ابن عبّاس آمد با زبیر صحبت کرد؛ متأسّفانه این صحبت مفید واقع نشد. خود امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آمد در میدان جنگ، و زبیر را صدا کرد، با زبیر صحبت کرد و آنجا این صحبت مفید واقع شد و زبیر از میدان جنگ خارج شد و به جنگ با امیرالمؤمنین ادامه نداد.(1) (70)
وقتی سپاه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بصره را محاصره کردند، حضرت حاضر نبود اقدام به جنگ کند، و درصدد نصیحت و موعظه ی مخالفان بود. طلحه و زبیر را خواست و آنها را قسم داد به قول پیامبر، سپس آنها را به بیعت خودشان یادآوری کرد و پرسید مگر شما با من بیعت نکردید؟ بعد از بیعت شما با من که حادثه ای رخ نداده. اگر حادثه ای بوده، قبل از بیعت بوده. پس چرا از اوّل بیعت کردید؟(2)
سخنان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) موجب شد که زبیر که خوش جنستر بود، پشیمان شود و میدان جنگ را ترک کند. البتّه این کار کافی نبود. زبیر نباید
ص: 131
میدان جنگ را ترک میکرد؛ باید مرد و مردانه پیش امیرالمؤمنین می آمد و میگفت: بنده اشتباه کردم و مسئله را خاتمه میداد. امّا این کار را نکرد؛ دو لشکر را در مقابل هم گذاشت و گریخت. طلحه نیز مردّد شده بود، که تیری به وی اصابت کرد و به قتل رسید؛ سپس لشکر عایشه منهزم شد. (71)
در جنگ جمل، هنگامی که علی بن ابی طالب(علیه السّلام) پرچم را به فرزندش محمّد سپرد، آن کلمات بسیار عجیب را که در مقام تعلیم جنگ بود، به وی فرمود: استوار باش. جمجمه ی خودت را به خدا هدیه بده! نگاهت را به انتهای لشکر دشمن بدوز و پیش برو!(1)
وقتی حضرت پرچم را به محمّدبن حنفیه دادند و او را به وسط میدان فرستادند، مثل اینکه از جنگیدن محمّد خوششان نیامد؛(2) در حالی که
ص: 132
محمّدبن حنفیه یکی از بزرگترین شجاعان آن زمان بود؛ جوان نیرومند و بسیار شجاعی بود. حضرت که در آن سال پیرمردی بود که نزدیک 60 سال سن داشت، پرچم را از دست محمّد گرفت و گفت: اینگونه بجنگ! راوی نقل میکند: دیدم امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به طرف لشکر دشمن رفت. صفها را آنچنان شکافت و آشفته کرد که ولوله ای شد. تعبیر راوی این است که میگوید: دیدم مثل ذرّات غبار که در نور آفتاب همینطور بالا و پایین میروند، پیکرهای دشمنان از روی اسبها پرتاب میشوند و به هم میپیچند! مثل اینکه گردبادی وسط نیروی دشمن افتاده و آنها را تار و مار میکند! مدّتی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) غایب شد و دیده نشد، همینطور در وسط لشکرِ چند هزاری بصریها که در اطراف طلحه و زبیر جمع گشته بودند، دور زد و آنها را به کلّی آشفته کرد و صفوفشان را به هم ریخت، یک وقت دیدیم امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از صف دشمن خارج شده و می آید و تشنه است و با صدای بلند میگوید: الماء! الماء! یعنی آب بدهید، آب بدهید! یک مردی رفت خدمت حضرت و ظرف عسل داشت، به حضرت داد و گفت: در این حالی که شما هستید، آب مناسب نیست- عسل بخورید- یعنی برای فرد خسته و عرق کرده و بدن گرم، آب خوب نیست، حضرت عسل را گرفتند و یک قدری از آن چشیدند و بعد گفتند: این عسل تو مال طائف است! این مرد گفت: تعجّب است یا امیرالمؤمنین(علیه السّلام)! در این هنگامه ی جنگ، شما با یک لحظه، عسل طائف را تشخیص دادید! فرمود: بدان یا ابن اخی! برادرزاده بدان که عموی تو در هیچ حادثه ای دلش را نباخته، و از هیچ حادثه ای نترسیده است!(1) (72)
ص: 133
در بحبوحه ی جنگ و گرفتاری، که هر رزمنده ای همّتش این است که ببیند چطور میتواند حمله کند و چطور میتواند از خود دفاع کند، یک نفر در همین بحبوحه ی جنگ جمل، پیش امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آمد و مسئله ای پیرامون توحید پرسید. سؤال وی این بود که کلمه ی احد در قل هوالله أحد به چه معنی است؟ کسانی که در اطراف امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بودند، به وی اعتراض کردند که مگر حالا وقت این سؤالهاست! حضرت فرمود: نه، بگذارید به وی جواب دهم. ما برای همین میجنگیم.(1)
یعنی جنگ امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، سیاست امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، جبهه بندی امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، خون دلهای امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، و همه ی خطوط اصلی که در حکومت خود انتخاب میکند، برای این است که دین خدا اقامه بشود. (73)
وقتی زبیر کشته شد، قاتل وی شمشیر او را برداشت و خدمت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آورد. چشم حضرت که به شمشیر زبیر افتاد، فرمود: این شمشیر چه روزهایی که غبار غم را از چهره ی پیامبر زدوده بود!(2) (74)
ص: 134
بعد از پیروزی لشکر امیرالمؤمنین(علیه السّلام) و منهزم شدن لشکر جمل و بی یار و یاور ماندن عایشه، حضرت به محمّد بن ابی بکر که برادر عایشه بود، فرمود: برو خواهرت را دریاب! محمّد که جزو یاران نزدیک و صمیمی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بود، وارد محلّی شد که عایشه در آن بود. عایشه گفت: این کیست که جرأت میکند آنجایی که حرم پیامبر هست، بیاید؟ محمّد گفت: خواهر! منم. دستپاچه نشو. تو خود حرم پیامبر را اینگونه دم دست آوردی. تو باید در خانه ی خود مینشستی. مگر قرآن نگفته و قرن فی بیوتکنّ؛ زنهای پیامبر در خانه هایتان بنشینید.(1)
سپس امیرالمؤمنین(علیه السّلام) عدّه ای را مأموریّت داد که جناب عایشه را با احترام تمام به مدینه برگردانند، عدّه ای جوان صورتهایشان را بستند و اطراف مرکب عایشه را گرفتند و راه افتادند، عایشه گفت: ببینید علی بن ابی طالب همسر پیامبر را با این همه مرد تنها به مسافرت میفرستد! جوانها
ص: 135
آمدند جلوی عایشه، صورت خود را باز کردند، عایشه دید اینها همه زن هستند و دخترهای جوانی اند که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) لباس رزم به آنها پوشانده و دستور داده وی را به مقصد برسانند.(1) (75)
بعد از پایان جنگ جمل که تعداد زیادی از اهل جمل کشته شدند، بسیاری فرار کردند و عدّه ای از آنها اسیر شدند، وقتی اسیران را بررسی کردند، معلوم شد که دست باند اموی در جنگ جمل هم هست.(2) مروان بن حکم یکی از بنی امیّه و جزو دوستان و باند معاویه و امویها بود.
وی در جنگ جمل اسیر شد، و امام حسن و امام حسین از روی ترحّم و عطوفت پیش امیرالمؤمنین وساطت کردند، تا حضرت، مروان بن حکم را آزاد کرد.(3)(76)
ص: 136
جریربن عبدالله در زمان عثمان استاندار همدان بود. بعد هم که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) سر کار آمد او را در همان مقام ابقاء نمود. حضرت بعد از پایان جنگ جمل، نامه ای به وی نوشت که چنین است: بسم الله الرّحمن الرّحیم امّا بعد إنّ الله لا یغیّر ما بقومً حتّی یغیّروا ما بأنفسهم؛ خدای متعال وضعیّت هیچ ملّتی را تغییر نمیدهد، مگر اینکه خودشان بدست خودشان تغییر بدهند- چه به سمت خوبی، چه به سمت بدی- و إذا أراد الله بقومٍ سوءًا فلا مردّ له(1)؛ وقتی خدای متعال بر اثر رفتار خود مردم، برای آنها بدی را اراده کرد، دیگر برگشت ندارد.
و إنّی أخبرک عن نبإ من سرنا إلیه من جموع طلحة و الزّبیر؛ من خبر میدهم به تو از وضعیّت طلحه و زبیر که ما به جنگ آنها رفتیم عند نکثهم بیعتهم؛ وقتی که آنها بیعتشان را شکستند.
بعد حضرت برای او قضایا را شرح میدهند تا آنجا که مینویسند: فأعذرت فی الدّعا؛ من با سپاه انبوهی سراغشان رفتم و با دعوت آنان عذر را از آنها برداشته و حجّت را بر آنها تمام کردم. به آنان پیغام دادم که از این کارها دست بردارید، و أقلت العثرة؛ از لغزشهای قبلی آنان صرفنظر کردم وناشدّتهم عقد بیعتهم؛ به یادشان آوردم که شما با من بیعت کردید و شکستن بیعت فعل حرام است. فأبوا إلّا قتالی؛ امّا آنان امتناع کردند و جز جنگ با من راه دیگری را نپذیرفتند. وقتی چنین شد، فاستعنت بالله علیهم؛ من هم بر علیه آنها از خدا یاری جستم. فقتل من قتل؛ آن عدّه ای که میدانید، کشته شدند و ولّوا مدبرین إلی مصرهم؛ عدّه ای نیز برگشتند و به شهرهایشان فرار کردند. بعد هم که شکست خوردند. به من گفتند که اکنون همان چیزی را که تو میگفتی، ما قبول داریم. من هم گفتم بسیار خوب. حالا که قبول کردید، فقبلت العافیة و رفعت السّیف؛ من هم شمشیر را از آنها برداشتم و
ص: 137
قضیّه تمام شد.(1)
جریربن عبدالله که نامه را میخواند، قانع شده و بالای منبر میرود و به مردم میگوید: امیرالمؤمنین که مهاجر و انصار با وی بیعت کرده اند، این نامه را به من نوشته و حرفهایش قانع کننده است. او امین بر دین و دنیاست، و من با وی بیعت میکنم. در نتیجه، همه ی مردم همدان و آن منطقه با حضرت بیعت میکنند.
این منطقی برخورد کردن و تابع استدلال بودن و توجیه کردن مردم، خصوصیّت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) است. (77)
حالت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از پیروزی واقعاً تعجّب برانگیز است! این چه روح باعظمت و بزرگی بود! امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در روز دوازدهم ماه رجب سال 36، از جنگ جمل مظفّر و پیروز برگشت و وارد کوفه شد، و از همان وقت هم کوفه را بعنوان مرکز حکومت خود قرار داد.
مردم کوفه به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) علاقه مند بودند. به استقبال حضرت رفتند و با عظمت و احترام حضرت را فرود آوردند، سؤال کردند که یا امیرالمؤمنین! دو تا قصر اینجا هست؛ در کدام یک وارد میشوید؟ فرمود: اوّل مسجد.(2)
ص: 138
رفتند به مسجد اعظم کوفه، که همین مسجد کوفه ای است که امروز وجود دارد. اوّل که حضرت وارد مسجد شدند، دو رکعت نماز خواندند؛ آن هم نمازی که علی بن ابی طالب با آن حال و با آن توجّه میخوانند. بعد روی منبر رفتند و خطبه ای ایراد کردند که بسیار شگفت آور است. توجّه کنید وقتی کسی از یک پیروزی با این عظمت برمیگردد، چه چیزهایی در سخنرانی میگوید؟ شگردهای دشمن را شرح میدهد؛ نیروهای دشمن و قدرت و ابزاری که داشت را توضیح میدهد؛ سپس شجاعتهای خود و لشکریانش را شرح میدهد که ما چگونه کوبیدیم و نابودشان کردیم. اگر گذشتی کرده باشد، گذشت و بزرگواری خود را شرح میدهد و بعد هم تذکّر میدهد که بعد از این هم هر کس دیگری از این کارها مرتکب شود، سرنوشتش همین خواهد بود. آدمهای معمولی و انسانهایی که از یاد خدا غافل میشوند، در هنگام پیروزی اینگونه سخن میگویند، و واقعاً پیروزیهای بزرگ انسان را دچار غفلت خاصّی میکند و مصداق انّ الانسان لیطغی أن رآه إستغنی(1) میباشد که آدمی وقتی خود را مستغنی احساس کند، حالت طغیان و غفلتی پیدا میکند.
اکنون در چنین حالتی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) رقبای درجه ی یک خود را از میدان خارج کرده و دو تن از بزرگترینِ آنها که طلحه و زبیر باشند، کشته شده اند، حال با چنین قدرتی و با نیروی عظیمی، در میان علاقه مندانش و در شهری که در آن محبوبیّت دارد، میخواهد سخنرانی کند. ببینید چگونه سخن میگوید.
حضرت روی منبر رفتند و بعد از حمد و ثنای خداوند فرمودند: یا أهل الکوفة فإنّ لکم فی الإسلام فضلاً(2) شما در اسلام فضیلتی بدست آوردید. ما لم
ص: 139
تبدّلوا و تغیّروا؛ امّا تا وقتی این فضیلت هست که حالت خود را تغییر ندهید. حضرت تملّق مردم را نگفت که شماها بزرگترین انسانهایی هستید که الآن در دنیا وجود دارند؛ بلکه مُرّ واقع و همانی که هست را فرمود. بدانید که تا وقتی در این موضع و در این راه هستید، پیش خدا فضیلت دارید؛ امّا اگر عوض کردید، دیگر فضیلتی ندارید.
دعوتکم إلی الحقّ فأجبتم؛ من شما را به حق دعوت کردم، شما اجابت کردید. و بدأتم بالمنکر فغیّرتم؛ منکر و کار زشت بر شما عرضه شد، آن را به کناری زدید و تسلیم منکر نشدید. همان حوادثی که در بصره پیش آمده بود، در کوفه هم پیش آمد؛ آنجا هم حاکمی که از زمان عثمان بود، مردم را علیه امیرالمؤمنین تحریک کرد؛ امّا کوفیها مردانگی به خرج دادند و او را بیرون کردند و گفتند: ما علی(علیه السّلام) را قبول داریم و با او بیعت میکنیم، و حاضر نیستیم که به حرف تو گوش دهیم. حضرت این را ستایش میکنند. و بعد از آنکه این دو کلمه را در باب مردم کوفه میگویند و اشاره به این مسئله ی سیاسی میکنند، بلافاصله به سراغ اصول و معنویّات و اخلاق میروند و میفرمایند:
ألا إنّ أخوف ما أخاف علیکم إتّباع الهوی و طول الأمل؛ ترس انگیزترین چیزی که من از آن بر شما میترسم، یکی این است که پیرو هواهای نفستان باشید و دوّم اینکه سراغ پندارهای آرزوگونه ی دور و دراز بروید. این دو چیز برای شما از همه چیز خطرش بیشتر است.
فأمّا إتّباع الهوی فیصدّ عن الحقّ؛ پیروی از هوا و هوس انسان را از حق بازمیدارد. هوسرانی و هرگونه هوسی، موجب میشود که حقگرایی در انسان ضعیف گردد. آنجایی که پای هوسرانی و هوسگرایی به میان می آید، روشنترین حقایق کمرنگ میشوند.
و أمّا طول الأمل فینسی الآخرة؛ طول امل آخرت را از یاد میبرد.
ص: 140
طول اَمَل را به آرزوهای دور و دراز ترجمه میکنند؛ امّا طول امل صرف اینکه انسان آرزو داشته باشد، نیست. آرزو چیز بدی نیست. طول امل آن تخیّلات و توهّمات غیرعملی و شیرین است که انسان در آنها غرق میشود و گاهی اوقات ساعتی از ساعات آدمی را به خود جذب میکند؛ بدون اینکه حتّی یک قدم در عالم عمل برای آنها کار شده باشد. طول امل سمّ مهلک است و هر چه میدان پیدا کند، کش می آید.
فینسی الآخرة؛ آخرت چیست؟ آخرت همان جهان پس از مرگ و عاقبت است؛ همان مرحله ی بعد از این زندگی محسوس و ملموس است که حرکت و تلاش میخواهد. ذهن انسان بیشتر به جای اینکه به حرکت آخرتی و عمل و تلاش متوجّه شود، چون عمل و تلاش و مجاهدت، زحمت میطلبد، غالباً سراغ همین توهّمات میرود و اینها موجب فراموشی آخرت میگردد.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) این کلمات را در مسجد کوفه و در بین آن جمع پرشور مردم میگوید که دلهایشان لبریز از محبّت به علی بن ابی طالب است. بعضی از روی ایمان و بعضی چون الآن قدرت دارد و معمولاً آدمی به انسانهای قدرتمند علاقه پیدا میکند. حضرت به جای اینکه آنها را با حرفهای دلخوش کن و وعده های بیخودی سرگرم کند، واقعیّت تلخ را به آنان گوشزد مینماید. مبادا چون شما علی دوست بودید و برخلاف مردم بصره شما اشتباه نکردید، حالا دیگر خود را رها کنید و هواهای نفسانی را میدان بدهید! مبادا سراغ آرزوهای دور و دراز و بیمارگونه و توهّمات پوچ و باطل بروید که شما را از آن اهداف درست و حسابی دور خواهد کرد!
ألا إنّ الدّنیا قد ترحّلت مدبرةً؛ بدانید مردم، که دنیا رو به بازگشت گذاشته و پشت کرده و دارد میرود!
و الآخرة ترحّلت مقبلةً؛ آخرت رو کرده به آمدن و دارد می آید. حقیقت است که هر لحظه ی ما یک نفسی است که از عمر دنیا کم میشود و ما را
ص: 141
از دنیا دور و به آخرت نزدیک میکند، اگر این حقیقت را انسان درک کند، تکلیف خود را میفهمد.
و لکلّ واحدةٍ منهما بنون؛ هر یک از این دو- چه دنیا و چه آخرت- فرزندانی دارند.
فکونوا من أبناء الآخرة؛ از فرزندان آخرت باشید.
الیوم عملٌ و لا حسابٌ؛ امروز روز عمل و کار هست، امّا حساب نیست. حساب کشی امروز نیست. یک بخش کوچکی از زندگی ما حساب کشی دارد؛ مانند آنچه در دادگاهها و دستگاههای قضاوت میگذرد، که بسیار محدود است. امّا بیشتر کارهای ما امروز کارهایی است که انجام میگیرد و هیچ حساب و کتابی دنبالش نیست.
و غداً حسابٌ و لا عملٌ؛ امّا فردای قیامت حساب کشی هست. اگر آنجا کم آوردید و خواستید پیمانه ی عمل را ذرّه ای سرریز کنید و پر نمایید، دیگر ممکن نیست و کسی قادر بر عمل نیست.
واقعاً این یک منش عجیبی است که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) دارد. پس از آن پیروزی و سربلندی و افتخار، به جای اینکه به مردم فخر بفروشد و آنان را هرچه بیشتر به قدرت خویش متوجّه کند، دارد مردم را نصیحت میکند و آنها را با حقایق دینی آشنا میکند.
الحمدلله الّذی نصر ولیّه و خذل عدوّه؛ سپاس و ستایش از آن خدایی است که دوست خود را نصرت داد و دشمن خود را مخذول کرد.
و أعزّ الصّادق المحقّ؛ آن کسی را که صادق بوده و حق با او بود عزیز کرد، و آن کسی که بیعت شکسته و در طرف باطل بود، خدا او را ذلیل کرد. (78)
در پایان خطبه ای که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از جنگ جمل در کوفه
ص: 142
ایراد کردند، یک نفر از پای منبر بلند شد و گفت: یا علی میتوانی توضیح دهی که کسانی که با عایشه و طلحه و زبیر کشته شدند، به چه جرمی کشته شدند؟
حال حضرت از جنگ با عایشه و طلحه و زبیر برگشته و 20هزار نفر در آن جنگ کشته شده اند و حضرت آمده تا زمینه را برای جنگ با معاویه آماده کند. در چنین هنگامه ی حسّاسی یک نفر از میان جمعیّت بلند میشود اینگونه با امیرالمؤمنین حرف میزند. حضرت عصبانی نشدند. کسانی در میان جمعیّت بودند که عصبانی شدند، و از این عصبانیّتها زیاد هم بود.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به او فرمود: قتلوا شیعتی و عمّالی؛ آن کسانی که در بصره اطراف طلحه و زبیر و عایشه را گرفته بودند، جرمشان این بود که حاکمی را که من در بصره گماشته بودم، کشته بودند. شیعیان و یاران مرا هم که آنجا بودند، کشته بودند. آنها را فقط به این جرم کشته بودند که به اینها میگفتند: از بیعت علی خارج شوید، و آنها حاضر نبودند خارج شوند. من رفتم در نزدیکی بصره فرود آمدم، به مردم بصره پیغام دادم که قاتلان این کشته شدگان مظلوم را به من بسپارید. فسألتهم أن یدفعوا إلی قتلة إخوانی؛ گفتم: این قاتلان را من قصاص میکنم. بعد هم بین من و شما کتاب خدا حَکَم باشد. هرچه کتاب خدا گفت، ما با شما اهل بصره همانگونه رفتار خواهیم کرد. فأبوا علیّ؛ امتناع کردند و گفتند: ما کشندگان یاران تو را تحویل نمیدهیم و به حکمیّت با تو هم نمی نشینیم. فقاتلونی و فی أعناقهم بیعتی؛ با من جنگیدند، در حالی که بیعت من به گردنشان بود. یعنی با من بیعت کرده بودند و واجب بود که از من اطاعت کنند، و در این حال با من جنگیدند. و دماء قریب من ألف رجل من شیعتی؛ با من جنگیدند، در حالی که هم بیعت من به گردن اینها بود، هم خون نزدیک به هزار نفر از یاران من به گردن آنها بود أ فی شکٍّ أنت من ذلک؟ بعد حضرت به آن شخصی که
ص: 143
ایستاده بود، گفتند: تو حالا در آنچه که من گفتم، شکّی داری؟ آن شخص در جواب گفت: نه؛ تا الآن شک داشتم؛ لکن الآن که توضیح دادی، میفهمم که حق با تو بود، و تو بایستی از حکومت خود و از خلافت و از دین دفاع میکردی.(1)
این یک نمونه واقعاً برای ما درس است. سؤال جواب دارد. وقتی که استدلالی وجود دارد، هم آن کسی که میجنگد، درست میجنگد، و هم آن کسی که مخاطب او هست، برایش قابل قبول و قابل توجیه است. (79)
در جنگ جمل، چون طرف قضیه چهره های نامداری همانند طلحه و زبیر و عایشه بودند، عدّه ای از نزدیکترین یاران امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در جنگ حاضر نشدند.
عدّه قابل توجّهی از اصحاب آن حضرت نتوانستند در جنگ حاضر شوند؛ یعنی دلشان حاضر نشد که بروند روی طلحه شمشیر بلند کنند، یا با زبیر و عایشه روبه رو شوند. قضیّه واقعاً خیلی قضیّه ی مشکلی بوده است.
یکی از کسانی که حاضر نشد، سلیمان بن صرد خزاعی است.(2) این چهره ی نورانی که در کوفه جزو یاران امام حسین(علیه السّلام) بود و نتوانست خود را به کربلا برساند؛ ولی بعد از شهادت آن حضرت، نهضت توّابین را شروع کرد و رفتند آن حوادث مهم را درست کردند و بعد هم به شهادت رسید. او در زمان امام حسن(علیه السّلام)جزو یاران امام حسن و در طول حکومت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) جزو یاران امیرالمؤمنین بود؛ امّا در جنگ جمل نتوانست در کنار امیرالمؤمنین بجنگد. (80)
ص: 144
ص: 145
ص: 146
برادران اهل تسنّن درباره ی معاویه دو رأی و نظر دارند. یک عدّه از برادران اهل تسنّن معاویه را قبول دارند و عدّه ای هم قبول ندارند. بیشتر برادران شافعی معاویه را قبول ندارند، و حتّی کتابهایی درباره ی معاویه نوشته اند مانند عبّاس عقّاد- نویسنده ی معروف مصری- که کتابی درباره ی معاویه نوشته به نام معاویهً فی المیزان.(1) بسیار کتاب عجیب و مهمّی است که درباره ی خصوصیات اخلاقی معاویه نوشته است. البتّه برادران زیادی هم از اهل تسنّن- که بیشتر حنفیها هستند- معاویه را قبول دارند. ما هم با اینکه معاویه را قبول نداریم، امّا به نظر آن برادران احترام میگذاریم؛ احساسات آنها را جریحه دار نمیکنیم؛ اهانت هم نمیکنیم؛ امّا حقایق تاریخی را بیان میکنیم.
به راستی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با معاویه قابل مقایسه نیست. این از
ص: 147
بدترین ظلمهای تاریخ و روزگار بوده که امیرالمؤمنین و معاویه را در کنار هم قرار داده است. نه برای اینکه معاویه در دوران حکومتش با امیرالمؤمنین چه کرده است؛ بلکه بخاطر شخصیّت معاویه و شخصیّت امیرالمؤمنین قبل از خلافت.
امیرالمؤمنین آن کسی است که در اوّلین جرقّه ی اسلام، به اسلام ایمان آورده؛ اوّلین کسی است که بعد از شنیدن قولوا لا اله الاّ الله از زبان پیامبر، این دعوت را قبول کرد. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از آن تاریخ تا دم مرگ - یعنی بیش از پنجاه سال- در راه این ایمان عاشقانه تلاش کرد، عاشقانه جنگید، هزار بار جان خود را در معرض تلف شدن قرار داد؛ هزاران بار از جان پیامبر، از مقدّسات اسلامی، از احکام اسلامی و از مؤمنین واقعی و خالص دفاع کرد. یک شب آسودگی و راحت ندید، و تمام رنجها را تحمّل کرد. برای خاطر این ایمان، سیزده سال در مکّه همراه پیامبر(صلّی الله علیه و آله) بود. ده سال در مدینه و در تمام ماجراها و آزمایشها همراه پیامبر بود، این یک طرف قضیّه است.
معرفت امیرالمؤمنین، تقوا، زهد، جهاد، بی اعتنایی به دنیا، علم، فقه، و همه ی خصوصیّاتی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) داشتند را ملاحظه کنید و شخصیّت عظیم و غیرقابل تصوّر او را در نظر بگیرید تا برویم سراغ معاویه.
معاویه همان کسی است که آن وقتی که امیرالمؤمنین ایمان آورد، او ایمان نیاورد. امیرالمؤمنین از اسلام دفاع کرد، معاویه و پدرش و برادرش و قوم و خویشانش، با امیرالمؤمنین و با پیامبر و با اسلام جنگیدند. تمام سیزده سال زندگی پیامبر در مکّه، بین پیامبر و جناح ابوسفیان و فرزندان ابوسفیان و معاویه جنگ و معارضه بود. بعد هم که پیامبر به مدینه آمدند، باز هم دائماً با اینها درگیری و جنگ و نزاع داشتند. در بدر و اُحد و در احزاب و در همه ی این جنگهایی که تا سال هشتم وجود داشت، امیرالمؤمنین در کنار
ص: 148
پیامبر، و معاویه در نقطه ی مقابل بود، تا وقتی که پیامبر اکرم مکّه را فتح کرد. وقتی مکّه فتح شد، ابوسفیان و همه ی کسانی که مغلوب شده بودند، ایمان آوردند. معاویه هم در آن شرایط ایمان آورد.
این دو شخصیّت را ببینید که یکی اسلام را از آغاز ولادت در آغوش میگیرد، بزرگ میکند، حفظ میکند، حراست میکند، در راهش شمشیر میزند، و بالاخره همان شمشیر زدنها به فتح مکّه منتهی میشود، و آن دیگری در تمام این مدّت به اسلام ایمان ندارد، با اسلام میجنگد و بعد هم که مکّه فتح شد، جزو مؤمنین فتح میشود. یعنی بعد از آنکه پیامبر پیروز شد، تسلیم میشود!
توجّه کنید این فاصله ای که بیان شد، از فاصله ی واقعی به مراتب کمتر و کوچکتر است. (81)
اسلام مردم شام هم اسلام ناب نبود. فاتحان شام از اوّل کسانی نبودند که قادر باشند اسلام صحیح، قوی و عمیق را در آنجا ارائه نمایند. فرماندهانی که در آنجا ماندند، غالباً جدیدالاسلامها بودند. معاویه یکی از فرماندهان بود. برادر بزرگش یزید بن ابی سفیان یکی از فرماندهان بود. شام در اختیار یزید ابن ابی سفیان و معاویهً بن ابی سفیان گذاشته شد و این دو برادر سالهای متمادی در آنجا حکومت کردند، و پیداست کسانی که دو سال قبل از رحلت پیامبر اسلام آوردند، آن هم اسلام زیر سایه ی شمشیر، نمیتوانند اسلام راستین را به مردم منتقل کنند.
مردم شام فرق داشتند با مردم مداینی که سلمان بر آنها حکومت میکرد، یا مردم برخی از شهرها و ایالات کشور ایران که صحابه ی بزرگ در آنجا حاکمیّت داشتند. مردم شام مردم تازه مسلمانی بودند که سالها خانواده
ص: 149
ابوسفیان بر آنها حکومت کرده بودند. لذا از مسائل اسلامی واقعاً سر درنمی آوردند و خیلی از حقایق را هم نمیدانستند. یک چند صباحی ابوذر به شام رفت. با بودن ابوذر در شام یک جنجالی درست شد. معاویه فوراً ابوذر را سوار شتر کرد و به مدینه برگرداند و به عثمان پیغام داد که اگر خوب است، پیش خودت نگه دار! عثمان هم مجبور شد ابوذر را به ربذه بفرستد.(1)
مردم شام چنین مردمی بودند. آنها فریب میخوردند، و فریب معاویه را هم خوردند؛ معاویه توانست آنها را قانع کند و در مقابل حکومت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) قرار دهد. (82)
افرادی در آغاز خلافت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به ایشان عرض کردند: یا امیرالمؤمنین، اجازه دهید جناب معاویهً ابن ابی سفیان چند صباحی در رأس حکومت بماند. حضرت فرمود: اگر من حاکمم، او نمیتواند استاندار این حکومت باشد. باید کنار برود.(2)
آنها امیرالمؤمنین را تخطئه کردند، گفتند بی سیاستی کرده. بعضی از نویسندگان تا امروز هم حتّی میگویند امیرالمؤمنین بی سیاستی کرد. امّا خودشان بی سیاستند. امیرالمؤمنین بسیار پخته عمل کرد. برای اینکه معاویه ابن ابی سفیان، مانند طلحه و زبیر نبود که اگر چنانچه آن امتیازی را که میخواست، به وی میدادند، او ساکت مینشست، نه، جبهه ی قاسطین در هیچ شرایطی با جبهه ی علوی نمیساخت. هر چه امیرالمؤمنین عقب میرفت، او یک قدم جلو می آمد. آنها با هم نقطه ی تلاقی نداشتند، جز در میدان جنگ،
ص: 150
و امیرالمؤمنین این را میدانست.
لذا آن وقتی که جبهه ی قاسطین بعد از شهادت امیرالمؤمنین حکومت را بدست گرفتند، با گذشت چند سال نشان دادند که ایده آل آنها در حکومت چیست. حکومت حجّاج بن یوسف در همین کوفه به وجود آمد.(1) حکومت یزید بن معاویه به وجود آمد. معلوم شد که آن جریان، جریانی نیست که بتواند در یک نقطه با جریان علوی تلاقی بکند. (83)
وقتی جمعی از دوستان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به وی گفتند: از معاویه صرفنظر کن و بگذار او در حاکمیّت شام باشد، حضرت قبول نکرد و گفت: معاویه یک عنصر ضدّ دین است. نه اینکه عنصر کاملی نیست؛ بلکه او ضدّ دین است.
لازم به توضیح است که در دوران امیرالمؤمنین، غیر از مؤمنان و خوبان، دو قسم کارگزار بودند؛ یعنی آنهایی که ایده آل نبودند، دو قسم بودند: یک قسم کسانی بودند که از لحاظ دینی و یا از لحاظ سابقه خیلی قابل قبول نبودند. حضرت اینها را دست نزد و اجازه داد در جای خودشان بمانند. مانند زیاد بن أبیه که در منطقه ی فارس و اصفهان- که از مناطق بسیار حسّاس بشمار میرفتند- استاندار امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بود.(2) حضرت اینها
ص: 151
را در جای خودشان تثبیت کرد، با اینکه اینها کسانی بودند که از لحاظ ارزشهای اسلامی در سطح بالایی نبودند؛ امّا چون این کار از عهده ی آنها برمی آمد، امیرالمؤمنین تثبیتشان کرد.
قسم دوّم کسانی بودند که تنها مسئله ی ناباب بودن اینها مطرح نبود؛ بلکه مسئله این بود که اینها نیّت و عزم قاطع داشتند که جهتگیری حکومت و حیات اسلامی را عوض کنند. در مورد معاویه مسئله فقط این نبود که او آدم فاسق و فاجر و ظالمی است؛ بلکه معاویه کسی بود که امیرالمؤمنین میدانست که هدف او تغییر مسیر است و او به هیچ قیمت در جهت امیرالمؤمنین حرکت نخواهد کرد، اگر استاندار امیرالمؤمنین هم بماند، کار خودش را خواهد کرد. کمااینکه در زمان عثمان و در زمان عمر هم کار خودش را میکرد. معاویه حتّی زیر بار عمر هم نمیرفت و زیر بار عثمان هم نمیرفت، و بدون تردید، اگر حضرت او را ابقاء میکرد، زیر بار امیرالمؤمنین هم نمیرفت.
واقعاً مسئله ی معاویه مسئله ی یک حاکم معمولی نبود، مسئله ی یک غدّه ی فاسد و خطرناک بود. برای این بود که حضرت به این نتیجه رسید که باید او را بردارد.(1) (84)
امیرالمؤمنین معاویه را عنصری مناسب برای حکومت و استانداری نمیدانست. لذا در اوّلین روزها و شاید در ساعتهای اوّلیه ی حکومت که
ص: 152
مشغول معیّن کردن و منصوب کردن استاندارها بود، اوّل کاری که کرد، معاویه را عزل کرد.(1) (85)
هیچ دلیل عقلی، نقلی، منطقی، شرعی، عرفی وجود نداشت برای اینکه یک استاندار که خلیفه ی مسلمین و امیرالمؤمنین به او میگوید تو برکنار هستی، عصیان کند و بگوید: من کنار نمیروم و بنا کند به جنگیدن و لشکر کشیدن. امّا معاویه این کار را کرد، و بعد از آنکه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) وی را از حکومت شام عزل نمود، زیر بار نرفت و قبول نکرد.(2) (86)
جنگ صفّین، جنگ امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با کانون بسیار مستحکم زور و زر به رهبری معاویه بود.
معاویه قدرت زیادی داشت؛ پول زیادی داشت، و مردم زیادی معاویه را قبول داشتند و آماده بودند برایش شمشیر بزنند. آنها کسانی بودند که اسلام را به وسیله ی معاویه فهمیده بودند. مردم شام تا چشم به اسلام باز کرده بودند، معاویه را دیده بودند. ثروت زیادی هم در اختیار معاویه بود.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) اینجا هم میتوانست به گونه ی دیگری عمل کند؛ امّا ترجیح داد که بر طبق تکلیف و وظیفه اش رفتار نماید، و ملاحظاتی را که یک انسان برای آسایش و راحتی خود و برای رهایی خود از دردسر انجام میدهد، کناری نهاد و جنگ پرمشقّت و پرمرارت صفّین را پذیرا شد! (87)
ص: 153
هنگامی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از جنگ جمل و ورود به کوفه، تصمیم جدّی برای عزیمت به شام و مقابله با معاویه گرفت، مقدّس مآبهایی چون اصحاب عبدالله بن مسعود و ربیع بن خثیم- که من به طور قطع نسبت نمیدهم- خدمت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آمدند و گفتند: یا امیرالمؤمنین، انّا شککنا فی هذا القتال! فرمود: شک؟ چه شکّی؟! گفتند: آنها برادر مسلمانند. ما را بفرست تا برویم مرزداری کنیم! فرمود: بروید، حاجتی به شما نداریم.(1)
واقعاً هم امیرالمؤمنین به امثال این افراد احتیاج نداشت. اصحاب عبدالله بن مسعود، با همین خیالات باطل از دور امیرالمؤمنین پراکنده شدند. (88)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در مسیر صفّین از مداین عبور میکردند؛ ایستادند و قصر معروف مداین و ایوان مداین را نگاهی کردند و این آیه ی شریفه را خواندند: کم ترکوا من جنّاتٍ و عیونٍ. و زروعٍ و مقامٍ کریمٍ. و نعمةٍ کانوا فیها فاکهین(2) این قدرتمندان و پادشاهان چه قصرها و باغستانها و کشتزارها و جویبارهایی را گذاشتند و رفتند! با چشم عبرت نگاه کردند؛ آن روزی که ساسانیان در قصر مداین و در آن شهر بزرگ بر سرتاسر این کشور پهناور
ص: 154
و عظیم حکومت میکردند. لابد نمیدانستند یک روزی هم اینگونه منقرض خواهند شد و این قصرها به ویرانه ای تبدیل خواهد شد و یادی از آنها باقی نخواهد ماند.
بعد حضرت فرمودند: إنّ هؤلاء کانوا وارثین، فأصبحوا موروثین؛ این کسانی که این دستگاه و این کاخ را ساختند، یک روز میراث قبلیها را میبردند. آری ساسانیان آمدند و اشکانیان را از صحنه ی روزگار زایل کردند؛ اردشیر بابکان آمد، اردوان پنجم را از بین برد، دخترش را هم گرفت و مملکتش را و کاخش را هم گرفت و شدند وارث قوم دیگری. امّا امروز فأصبحوا موروثین؛ حالا کسانی هستند که همین تشکیلات را دیگران از آنها ارث بردند.
بعد فرمود: إنّ هؤاء لم یشکروا النّعمة فسلبوا دنیاهم بالمعصیة؛ اینهایی که میبینید عذاب الهی گریبانشان را گرفت، بخاطر این بود که کارهای ناروا را روا شمردند؛ ظلم، تبعیض، تنبلی، شهوترانی، غرق شدن در فساد، این نارواها را روا شمردند، نقمتها بر آنها نازل شد و هلاک شدند.
بعد حضرت رو کرد به یاران خود و فرمود: إیّاکم و کفر النّعم، لا تحلّ بکم النّقم؛ شما نارواها را روا نشمرید تا نقمتها بر شما نازل نشود.(1) (89)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با لشکر نیرومندی به طرف شام حرکت کرد. معاویه هم حرکت کرد و در محلّی به نام صفّین به هم رسیدند.
امیرالمؤمنین تصمیم داشت با آنها نجنگد. تصمیم حضرت نصیحت کردن آنها بود، فرمود که من نصیحتشان میکنم، اگر قبول کردند و حرف در گوش و دلشان فرو رفت، شمشیر بر روی آنها نمیکشم و با آنها نمیجنگم.
ص: 155
امیرالمؤمنین آنقدر جنگ را در صفّین به تأخیر انداخت که اصحاب امیرالمؤمنین برگشتند و گفتند: یا امیرالمؤمنین، مگر تو از لشکر معاویه میترسی که با او نمیجنگی؟ فرمود: من میترسم؟ من که در جوانی سینه ی مردان را به خاک مالیدم، من که سالهای سال است هیچ تهدیدی مرا از میدان بیرون نکرده است، من میترسم؟ فوالله ما دفعت الحرب یوماً، إلاّ و أنا أطمع أن تلحق بی طائفةٌ فتهتدی بی؛ من هر روزی که جنگ را عقب می اندازم، به امید این است که شاید عدّه ای از اینها بصیرت پیدا کنند، به هوش بیایند، به من ملحق بشوند و هدایت پیدا کنند. و ذلک أحبّ إلیّ من أن أقتلها علی ضلالها.(1)
این دل مهربان امام چیست؟ در کنار آن قاطعیّت، نسبت به گنهکارها، اشتباه کرده ها و فریب خورده ها، با دل پرمحبّت روبه رو میشود و میگوید من ترجیح میدهم آن کسی که گمراه شده، به جای اینکه در گمراهی بماند و کشته شود، بدست من از گمراهی برگردد و هدایت شود.
امیرالمؤمنین قصد داشت در صفّین اگر میتواند، مردم را هدایت بکند. امّا لشکریان معاویه از اوّل وضعیّت را جوری کردند که آتش جنگ برافروخته شد. (90)
ص: 156
شامیان جنگ را شروع کردند. شریعه ی آبی را که هر دو لشکر باید از آن استفاده میکردند، تصرّف کردند و اجازه ندادند که لشکریان امیرالمؤمنین آب بنوشند. وقتی لشکریان امیرالمؤمنین از راه رسیدند، دیدند که تنها منبع آبی که آنجا وجود دارد و میتواند لشکریان را سیراب کند، در اختیار نیروهای معاویه است.
امیرالمؤمنین در آنجا یک خطبه ی بسیار قوی، و در عین حال کوتاه و خیلی زیبا ایراد کردند؛ فرمودند: روّوا السّیوف من الدّماء ترووا من الماء؛ یا با ذلّت بمانید و همینجا با تشنگی بمیرید، و یا شمشیرها را از خون آنها سیراب کنید تا بتوانید خودتان را از این آب سیراب کنید!(1)
لشکریان امیرالمؤمنین حمله کردند، شریعه ی آب را از آنها گرفتند و آنها را عقب راندند؛ بعد خود را سیراب کردند و آب را در اختیار آنها هم گذاشتند. یعنی مقابله به مثل نکردند.
امّا فشار خباثت آمیز معاویه، و نیروهای اطراف معاویه موجب شد که به هرحال، جنگ شروع بشود و ادامه پیدا کند. (91)
در یکی از روزهای جنگ صفّین، جمعی از لشکریان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) دچار تردید شدند. یکی بلند شد و گفت: این چه وضعیّتی است که ما اینجا
ص: 157
نماز جماعت میخوانیم، آنها هم آن طرف نماز جماعت میخوانند و ما باید با همدیگر بجنگیم؟! زمزمه ای در بین سپاه افتاد. به عمّار یاسر اطّلاع دادند که چنین حادثه ای پیش آمده است. عمّار یاسر که آن وقت پیرمردی در حدود 80 ساله بود، بلند شد و رفت در بین جمعیّت ایستاد و گفت: مردم! یک خبری را من به شما بدهم که مرا تصدیق خواهید کرد. خبر این است: این پرچمی که الآن شما در زیر آن ایستاده اید- که پرچم امیرالمؤمنین است- من همین پرچم را در روز جنگ بدر دیدم که پیامبر(صلّی الله علیه و آله) زیر آن ایستاده بود. پرچم اسلام بود، پرچم لا اله الاّ الله و پرچم بنی هاشم بود. دیدم که پیامبر و یارانش از زیر همین پرچم مردم را امر به جهاد و رفتن به بهشت میکردند. و آن پرچمی که روبه روی شما هست- که پرچم بنی امیّه است- همان پرچم را من در روز جنگ بدر دیدم که در زیر آن ابوسفیان و اینها ایستاده بودند. همین کسانی که امروز زیر آن پرچم هستند، در بدر و احد هم بودند. پرچمها و آدمهایی که زیر این پرچمها بودند، همان آدمهایی هستند که من در بدر و احد دیدم. در زیر آن پرچم، ابوسفیان و بنی امیّه و دشمنان پیامبر بودند و همین معاویه بود. ظواهر امر شما را به اشتباه نیندازد. حقایق امر را فراموش نکنید، و معرفتهای خودتان را با این ظواهر از دست ندهید.(1)
عمّار یاسر یک سخنرانی گرم و گیرایی کرد و دل مردم را به نشاط آورد و تردیدهای آنها را برطرف کرد.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با توجّه به این تردیدها بود که در همین جنگ صفّین فرمود: و لا یحمل هذا العلم إلاّ أهل البصر و الصّبر(2)؛ پرچم جنگ با
ص: 158
معاویه و جنگ با مسلمانهای گمراه را بر دوش نمیکشد مگر آن کسی که هم بصیرت داشته باشد و هم صبر و مقاومت داشته باشد. بدون این دو نمیشود؛ یعنی اگر صبر و مقاومت هم داشته باشد، امّا بصیرت نداشته باشد، امکان ندارد در این راه بماند. (92)
در بحبوحه ی جنگ صفّین، مردی از لشکر معاویه آمد، صدا زد: یا علی! با تو کار دارم. بیا جلو یک کلمه با تو حرف بزنم! حضرت رفتند جلو. گفت: یا علی، بیا برای خاطر خدا این جنگ را قطع کن! تو به سراغ کوفه برو و به حکومت خودت در آن ادامه بده، ما هم برویم سراغ شام خودمان. این همه مسلمان که کشته میشود، چه سودی برای تو دارد؟!
امیرالمؤمنین فرمود: ای مرد شامی! من میفهمم که نیّت تو نصیحت است و قصد سوئی نداری. واقعاً خیرخواهانه داری این حرف را میزنی. امّا بدان که من یا باید با معاویه بجنگم و یا «بما أنزل الله» کافر شوم. اگر با معاویه نجنگم، کفر به ما أنزل الله است!(1)
نگاه امیرالمؤمنین اینچنین است. او احساس میکند که برای حفظ دین باید با معاویه جنگید. مسئله، مسئله ی یک آدم فاسق و فاجر و چموش نیست. حفظ دین ایجاب میکند که معاویه از صحنه خارج شود. وقتی امیرالمؤمنین چنین برداشتی دارد، با قاطعیّت تمام میجنگد و حتّی بعد از آنکه مسئله ی حَکَمین پیش می آید و موجب میشود که امیرالمؤمنین در نزدیکی پیروزی نهایی دستش از پیروزی دور بماند و مجبور میشود به کوفه برگردد، مجددّا درصدد تهیّه اسباب برمی آید و لشکر جمع میکند، و اگر
ص: 159
اجل مهلت میداد و حضرت به شهادت نمیرسید، مجدّداً به جنگ با معاویه میرفت. این قاطعیّت امیرالمؤمنین است. (93)
ابن عبّاس میگوید: در صفّین دیدم امیرالمؤمنین در بحبوحه ی جنگ به آسمان نگاه میکند. تعجّب کردم، چون در حال جنگ هر کسی باید حواسش به طور کامل به جنگ باشد؛ از کجا تیر می آید، از کجا شمشیر می آید، چه کسی به طرفم می آید، فرمانده مینگرد که کدام گروه دچار ضعف هست تا به آنها مدد برسانند.
ابن عبّاس میگوید: دیدم حضرت به آسمان نگاه میکند. گفتم: یا امیرالمؤمنین، چرا به بالا نگاه میکنید؟! گفت: میخواهم ببینم ظهر شده تا نماز بخوانیم؟
گفتم: یا امیرالمؤمنین، اکنون وقت نماز ظهر است، امّا فعلاً جنگ را ادامه میدهیم و نماز را بعد میخوانیم. حضرت رو کرد به من و فرمود: نه. ما برای همین داریم میجنگیم. ما برای نماز، برای دین و برای ذکر خدا شمشیر میزنیم.(1)
این درس عجیبی است که خط را فراموش نکنیم. مبارزه ی ما برای اسلام، برای نماز، برای حکومت الله و برای حاکمیّت خدا در دل و در زندگی ماست. (94)
ص: 160
بعد از آنکه لشکریان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) نیروهای معاویه را عقب راندند و فشار سنگینی بر آنها وارد کردند، تا آنجا که چیزی نمانده بود که خود معاویه و عمرو عاص به قتل برسند، با چاره اندیشی و حیله ی عمرو عاص قرآنهایی را بر سر نیزه کردند تا بتوانند آتش جنگ را موقّتاً فرو بنشانند، و مردم را دعوت کردند که بیایید به این قرآن عمل کنیم.(1)
طبیعی است که امیرالمؤمنین تسلیم این فریاد فریبگرانه نمیشد. مالک اشتر هم در صف مقدّم میجنگید. عدّه ای از کسانی که عیبشان خشک اندیشی و کوته بینی بود و البتّه بسیاری توأم با تعبّد و پایبندی مذهبی، به امیرالمؤمنین فشار آوردند که حال که اینها صلح میخواهند، شما چرا به قرآن احترام نمیکنید و حکمیّت قرآن را نمیپذیرید!؟ آنها ظاهر قضیّه را دیدند و به راستی که از بزرگترین مصیبتهای امّت اسلامی در همیشه ی زمانها، همین کوته بینی و کوته اندیشی بوده که حقایق را درست درک نمیکردند و فقط به ظواهر نگاه میکردند.
به امیرالمؤمنین فشار آوردند که باید تسلیم شوی، حتّی با شمشیر، علی(علیه السّلام) را تهدید کردند. امیرالمؤمنین که نمیتوانست با سربازهای خودش بجنگد، به مالک اشتر پیغام داد که برگردند، و بدینگونه مسئله ی حکمیّت در آنجا پایه ریزی شد، و اردوگاه شام به سردمداری عمرو عاص توانست توطئه و شیطنت را به نتیجه رساند.(2)
امّا خود همین حکمیّت که امیرالمؤمنین زیر فشار قبول کرده بود، بهانه شد برای همان مقدّسینی که فشار آورده بودند به امیرالمؤمنین که بایستی حکمیّت را قبول کنی. همانها در یک چرخش سریع اعتراض کردند که چرا
ص: 161
حکمیّت را قبول کردی؟ یعنی به کاری که خودشان به دوش امیرالمؤمنین و مسلمانها گذاشته بودند، اعتراض داشتند!(1) (95)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در هنگام شکست هم دچار ضعف و یأس نمیشد. وقتی در قضیّه ی جنگ صفّین بعد از ده ماه جنگیدن و در عین پیروزی آن حضرت، توطئه ای از طرف معاویه درست شد و قرآنها را بر سر نیزه کردند و عدّه ای حضرت را زیر فشار قرار دادند که جنگ را تعطیل بکند، این بزرگوار مجبور شد حکمیّت را بپذیرد به کوفه برگردد.
بعد از بازگشت به کوفه و شنیدن خبر حکمین،(2) حضرت همان لحظه تصمیم گرفت لشکر جمع کند و مجدّداً به جنگ معاویه برود. یعنی شکست اوّلیه حضرت را مأیوس نکرد. اگر ده بار دیگر هم امیرالمؤمنین در آنچنان میدانی میرفت و شکست میخورد، دفعه ی یازدهم باز نیرو جمع میکرد و به جنگ میرفت.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) نیرو جمع آوری کردند و آماده شدند که به جنگ با معاویه بروند، که شنیدند خوارج در نقطه ای جمع شده و فتنه انگیزی میکنند. گفتند: اوّل فتنه ی اینها را تمام کنیم و بعد به سراغ معاویه برویم. لذا به سراغ خوارج رفتند و بعد حوادثی پیش آمد که به شهادت حضرت منجر شد. (96)
ص: 162
ص: 163
ص: 164
شهید مطهّری در بیان مشکلات امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به مسئله ی خوارج تأکید میکند و مشکل اصلی حضرت را این مسئله میداند، و در باب خوارج بحث بسیار خوبی ارائه میدهد که حقیقتاً جا دارد که مورد تأمّل و تعمّق قرار گیرد.(1) ایشان میگویند: خوارج نومسلمانهایی بودند که احساسات اسلامی داشتند، امّا آگاهیهای اسلامی نداشتند.
اساس قضیّه همین است. پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) در دوران سیزده سالِ مکّه و در دوران ده سال مدینه، مسلمانها را تربیت میکرد و لحظه به لحظه بالای سر مسلمانها بوده و قدم به قدم آنها را با معارف اسلامی آشنا میکرد؛ مردم را نسبت به جهتگیری جامعه ی اسلامی در برخورد با جناحهای دشمن و دوست و نسبت به همه ی مسائل توجیه میکرد. لذا نسلی که با پیامبر تربیت شده بودند، آگاهیهای عمیقی از اسلام داشتند. امّا بیست و پنج سال از آن روزگار گذشته بود و در طول این 25 سال، فتوحات گسترده و عظیمی در جهان اسلام واقع شده بود و سرزمینهایی- از جمله سرزمین عراق- به قلمرو اسلامی وصل شده و نسلهای جدیدی وارد اسلام شده بودند. در حالی که معلّمی مثل پیامبر بالای سر آنها نبود. آنها احساسات
ص: 165
اسلامی و ایمان اسلامی هم داشتند؛ امّا آگاهیهای اسلامی نداشتند و از حقایق اطّلاع نداشتند. آنها نمیدانستند که از روز اوّل بر سر این نهضت عظیم چه آمده است، و قضایای صدر اسلام را از زبانهایی شنیده بودند که همه ی آن زبانها مورد اطمینان نبودند.
طبق بیان شهید مطهّری، علاوه بر مشکل فوق، مشکل دیگری نیز بود و آن اینکه دوره ای که امیرالمؤمنین در آن حکومت میکرد، با دوره ای که پیامبر در آن جامعه را اداره میکرد، یک فرق اساسی داشت. زمان پیامبر، زمان جدایی و تشخّص جناح حق و جناح باطل بود. کفر در مقابل اسلام بود و لذا شبهه ای وجود نداشت. هر کس شمشیر بدست میگرفت، میدانست که علیه کفر صریح میجنگد. امّا زمان امیرالمؤمنین زمان غبارآلودگی فضا بود، کفر صریح در مقابل اسلام صریح نبود. در جنگ صفّین و در جنگ جمل، هر دو طرف کسانی بودند که نماز میخواندند، ذکر میگفتند، قرآن میخواندند. در میان آنها و در میان هر دو طرف چهره های معروف و مقدّس وجود داشتند، و بصیرت زیادی میخواست که انسان بتواند حق را از باطل تشخیص دهد.
درنتیجه، مردمی ناآگاه و یا دارای آگاهیهای کم، آن هم در زمانی غبارآلوده و بصیرت طلب، مرتکب اشتباه شدند و نتیجه ی اشتباه این شد که یک عدّه- به تعبیر شهید مطهّری خشکه مقدّس و سطحی و قشری- با تمسّک به یک آیه ی قرآن، در مقابل امیرالمؤمنین قیام کردند. البتّه تحریکات و شیطنتهایی هم بود که اینها را در مقابل امیرالمؤمنین وادار به صف آرایی کند، و در نهایت، اینها شدند بلای جان جامعه ی اسلامی؛ انسانهایی خشن، بداخلاق، و مغرور، که بزرگترین مشکل امیرالمؤمنین بودند؛ که خود امیرالمؤمنین میفرمایند: فإنّی فقأت عین الفتنة و لم یکن لیجترئ علیها أحدٌ غیری(1) یعنی این
ص: 166
من بودم که چشم فتنه را از چشمدان بیرون آوردم. هیچ کس غیر از من جرأت نداشت که بتواند با اینها برخورد کند. (97)
چند خصوصیّت قطعی در خوارج بود:
1. پایبندی به ظواهر دین به صورت سطحی
آن چیزی که خیال میکردند از دین است، به شدّت به آن پایبند و متمسّک بودند. این خصوصیّت مختصّ زمان امیرالمؤمنین هم نیست؛ بلکه تقریباً تا یک قرن و نیم بعد هم که خوارج در دنیای اسلام بودند، اینگونه بودند. خوارج شناخته شده بودند به پایبندی شدید به آن اعتقادات اسلامی خودشان و در عین حال، در مواقع حسّاس لغزشهای بزرگ هم داشتند! برجستگان خوارج در نقاط حسّاس میلغزیدند. ابن ملجم در مقابل زیبایی قطام لرزید و از این لغزشهای آشکار در تاریخ زندگی خوارج و بزرگانشان، در موارد متعدّدی وجود دارد.
2. طرح شعارهای جذّاب و فریبنده
خطیبان و ادیبان بسیار بزرگی در میان خوارج بودند که منبر میرفتند و خطبه میخواندند. همین الآن اگر خطبه های آنها را بخوانید و حرفهایشان را مطالعه کنید، مطالب بسیار خوش ظاهری خواهید دید، شعارهای فریبنده و
ص: 167
ظواهر جذّاب در سخنانشان فراوان است. عدّه ای را قبول دارند، عدّه ای را رد میکنند و مطابق عقایدی که دارند، برای هر کدام دلیلی به ظاهر جذّاب پیدا میکنند.
3. گستاخی در برابر شخصیّتها
خوارج در مقابل همه ی چهره های استاندارد تاریخ اسلام گستاخ بودند، هیچ کس در دایره ی اسلام نسبت به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به گستاخی خوارج نبود، البتّه بعدها معاویه دستور داد در منبرها امیرالمؤمنین را لعن کنند، امّا آنهایی که لعن میکردند، مزدور معاویه بودند و این یک کار سیاسی بود که انجام میدادند.(1) امّا کسانی که از روی ایمان و اعتقاد اینگونه نسبت به امیرالمؤمنین موضعگیری داشته باشند و او را کافر و مرتد بدانند، این مخصوص خوارج است که ناشی از بی اطّلاعی آنها بود که از صدر اسلام اصلاً خبری نداشتند، و نمیدانستند که اسلام چگونه به پیروزی رسید و چگونه حکومت اسلامی این قدرت را پیدا کرد؛ چه کسانی موجبات اعتلای کلمه ی اسلام بودند و اسلام چه مراحلی را پشت سر گذاشته است و چه کسانی در چه شرایطی به داد اسلام رسیدند. اینها را نمیدانستند و لذا در مقابل علی ابن ابی طالب محکم می ایستادند و ابلهانه، ساده لوحانه، گستاخانه، کودکانه، علی ابن ابی طالب را نقض میکردند و کنار میگذاشتند. ما در تاریخ اسلام سراغ نداریم کسانی را که اینگونه در نفی چهره های مقدّس اسلام با این قاطعیّت و گستاخی و پررویی اقدام کنند.
4. دخالت در مسائل سیاسی
خوارج، افرادی بودند که به مسائل جاری جهان اسلام و مسائل سیاسی
ص: 168
توجّه داشتند؛ به همه چیز کار داشتند: باید حکومت اینگونه باشد، باید فلان کس از صدر حکومت پایین بیاید، باید فلانی بخاطر فلان کار مجازات بشود. بالاخره در باب مسائل جامعه ی اسلامی و حاکم اسلامی و جنگ و صلح و چیزهای دیگر ادّعا داشتند.
5. توسّل به خشونت
یکی از خصوصیّات خوارج، توسّل به خشونت بود. کسی هست مبارزه میکند، کارهای تند هم در مقابله با کارهای سیاسی میکند، امّا اهل خشونت نیست؛ ولی خوارج خشن بودند، بزنند؛ بکُشند، شکنجه کنند، شکم بدرند، شکم زن حامله را بدرند و بچّه ی او را از شکمش بیرون آورند و سرش را محکم به زمین بکوبند و بگویند چون این از نسل کسی است که منحرف و گناهکار است، اگر بزرگ شود، همانگونه خواهد شد! آن مرد مؤمن حواری امیرالمؤمنین را ببرند لب رودخانه و سرش را ببرند تا خون او روی زمین نریزد و زمین را آلوده نکند! این خشونتهای استثنائی مختصّ خوارج است.(1)(98)
بسیاری از اصحاب امیرالمؤمنین(علیه السّلام) که دل او را خون کردند، قدرت تحلیل نداشتند. قدرت تحلیل خوارج ضعیف بود. یک آدم ناباب و بدجنس و در عین حال زباندار پیدا میشد و مردم را به یک طرف میکشاند، شاخص را گم میکردند.
امیرالمؤمنین میفرمود: و لا یحمل هذا العلم إلّا أهل البصر و الصّبر؛(2) اوّل
ص: 169
بصیرت، هوشمندی، بینایی، قدرت فهم و تحلیل، و بعد صبر و مقاومت و ایستادگی. (99)
در زبان ما خوارج را به مقدّسهای متحجّر تشبیه میکنند؛ امّا این عبارت اشتباه است. مقدّسِ متحجّرِ گوشه گیری که به کسی کاری ندارد و حرف نو را هم قبول نمیکند، این کجا و خوارج کجا؟ خوارج سر راه میگرفتند، میکشتند، میدریدند و میزدند. اگر اینها آدمهایی بودند که یک گوشه نشسته بودند و عبا را بر سر کشیده بودند، امیرالمؤمنین که با اینها کاری نداشت. مصداق مقدّس مآب اصحاب عبدالله بن مسعود بودند که در جنگ گفتند: لالک و لاعلیک! اصحاب عبدالله بن مسعود، مقدّس مآبها بودند که به امیرالمؤمنین گفتند: در جنگی که تو بخواهی با کفّار و مردم روم و سایر جاها بجنگی، ما با تو می آییم و در خدمت تو هستیم؛ امّا اگر بخواهی با مسلمانان بجنگی- با اهل بصره و اهل شام- ما در کنار تو نمیجنگیم؛ نه همراه تو میجنگیم و نه بر علیه تو میجنگیم.(1) امیرالمؤمنین با اینها چه کرد؟ آیا امیرالمؤمنین اینها را کشت؟ ابداً. حتّی بداخلاقی هم نکرد. خودشان گفتند ما را به مرزبانی بفرست. امیرالمؤمنین قبول کرد و گفت لب مرز بروید و مرزداری کنید. عدّه ای را طرف خراسان فرستاد. ربیع بن خثیم - خواجه ربیع معروف مشهد- آنطور که نقل میکنند، جزو اینهاست.(2) حضرت با مقدّس مآبها، بداخلاقی نمیکرد و رهایشان میکرد که بروند.
امّا خوارج مقدّس مآب نبودند. آنها جهل مرکّب داشتند. یعنی طبق یک بینش بسیار تنگ نظرانه و غلط، چیزی را برای خودشان دین اتّخاذ کرده بودند و در راه آن دین، میزدند و میکشتند و مبارزه میکردند.
ص: 170
البتّه رؤسای خوارج عقب می ایستادند. اشعث بن قیسها همیشه عقب جبهه اند و در جلو آدمهای نادان و ظاهربین قرار دارند که مغز اینها را از مطالب غلط پُر کرده اند و شمشیر هم بدستشان داده اند و میگویند جلو بروید؛ اینها هم جلو می آیند، میزنند، میکشند و کشته میشوند؛ مثل ابن ملجم که آدم احمقی بود که ذهنش را علیه امیرالمؤمنین پُر کرده بودند و کافر شده بود. او را برای قتل امیرالمؤمنین به کوفه فرستادند. اتّفاقاً یک حادثه ی عشقی هم مصادف شد و او را چند برابر مصمّم کرد و دست به این کار زد. خوارج اینگونه بودند و تا بعد هم همینطور ماندند.
در برخورد خوارج با خلفای بعد- مثل حجّاج بن یوسف- به این نمونه توجّه کنید: حجّاج فردی سختدل و بسیار قسی القلب بود. مردی خبیث و دشمن سرسخت اهل بیت و آل پیامبر بود. یکی از این خوارج را پیش حجّاج آوردند. حجّاج شنیده بود که این شخص، حافظ قرآن است. به او گفت: أجمعت القران؛ قرآن را جمع کرده ای؟ منظورش این بود که آیا قرآن را در ذهن خود جمع کرده ای؟ اگر به جوابهای سربالا و تند این فرد توجّه کنید، طبیعت اینها معلوم میشود. پاسخ داد: أ مفرّقاً کان فأجمعه؛ مگر قرآن پراکنده بود که من جمعش کنم؟ البتّه مقصود او را میفهمید؛ امّا میخواست جواب ندهد. حجّاج با همه ی وحشیگری اش، حلم به خرج داد و گفت: أفتحفظه؛ آیا قرآن را حفظ میکنی؟ پاسخ شنید که: أخشیت فراره فأحفظه؛ مگر ترسیدم قرآن فرار کند که درصدد حفظش باشم؟ دوباره یک جواب درشت داد! حجّاج پرسید: ما تقول فی امیرالمؤمنین عبدالملک؛ درباره ی امیرالمؤمنین عبدالملک خلیفه اموی چه میگویی؟ گفت: لعنه الله و لعنک معه؛ خدا او را لعنت کند و تو را هم با او لعنت کند! ببینید، اینها اینطور خشن و صریح و روشن حرف میزدند. حجّاج با خونسردی گفت: تو کشته خواهی شد. بگو ببینم خدا را چگونه ملاقات خواهی کرد؟ پاسخ شنید که: ألقی الله بعملی و
ص: 171
تلقاه أنت بدمی؛ من خدا را با عملم ملاقات میکنم، تو خدا را با خون من ملاقات میکنی!
برخورد با اینگونه آدمها مگر آسان بود؟ اگر آدمهای عوام، گیر چنین آدمی بیفتند، مجذوبش میشوند، اگر آدمهای غیر اهل بصیرت، چنین انسانی را ببینن-د، مجذوبش میشون-د؛ کما اینکه در زمان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) شدند.(100)
در جنگ صفّین و در لحظه های نزدیک به پیروزی، آن وقتی که نیروهای امیرالمؤمنین(علیه السّلام) لشکر معاویه را به شکست نهایی نزدیک کرده بودند و مالک اشتر در اعماق نیروهای دشمن شمشیر میزد، و پیروزمندانه تکبیر میگفت، معاویه برای نجات خویش قرآنها را بر سر نیزه کرد.
خوارج کسانی بودند که با دیدن قرآنها بر سر نیزه ها جنگ را تعطیل کردند و با شعار عوامانه و پوچ و توخالی که قرآن بین ما و آنهاست و آنها مسلمانند، چرا خون مسلمانها را میریزیم، آمدند اطراف امیرالمؤمنین را گرفتند و آنقدر بر حضرت فشار آوردند، حتّی جان حضرت را تهدید کردند،(1) تا اینکه امیرالمؤمنین مجبور شد بر خلاف میل خود و بر خلاف تشخیص خود، از روی اجبار، متارکه ی جنگ را قبول کند و مالک اشتر را دعوت کند که عقب بیاید، و بدین ترتیب حکمیّت را بر امیرالمؤمنین تحمیل کردند. شرایط به گونه ای بود که دیگر حضرت نمیتوانست با نیروهایی که ایمانشان متزلزل شده، به جنگ ادامه دهد و لذا مجبور شد متارکه کند و حکمیّت را قبول کند.(2)
ص: 172
بعد از پذیرش حکمیّت، هنوز امیرالمؤمنین به کوفه برنگشته بود که همین افراد آمدند، شعار دادند که چرا حکمیّت را قبول کردی؟ و نقض حکمیّت را خواستار شدند. آنها حکمیّت را کفر انگاشتند و از حضرت خواستند که به دلیل ارتکاب این گناه بزرگ توبه نماید! گفتند ما توبه میکنیم، و یا علی تو هم باید توبه کنی!(1)
امیرالمؤمنین به حرف اینها اعتنایی نکرد، و زمینه هم به هیچ وجه آماده نبود که علی(علیه السّلام) جنگ را از سر بگیرد. علاوه بر این، پیمانی بسته شده بود و علی(علیه السّلام) کسی نبود که به پیمان خویش پشت پا بزند. لذا به طرف کوفه برگشت. در بین راه صفّین و کوفه، این مردم نادان و بعضاً خبیث آنچه توانستند خون به دل امیرالمؤمنین کردند! (101)
رهبران خوارج و کسانی که در رأس این گروه قرار داشتند، افرادی دنیاطلب بودند که دنبال هوسها و هواهایشان بودند؛ منافقینی بودند که نه علی را قبول داشتند، نه پیامبر را قبول داشتند، و نه قرآن را قبول داشتند. در رأس آنها اشعث بن قیس بود که یکی از چهره های معروف منافقین هست.(2)
امّا توده ی خوارج، مردمانی نادان، خام، داغ و بدون تعقّل و تفکّر بودند، غالباً افراد جوان و نوجوان بودند که امیرالمؤمنین را درست نمیشناختند و سابقه ی وی را نمیدانستند، یک چنین کسانی بدنه ی عمومی خوارج را تشکیل میدادند.
بدنه ی عمومی خوارج تحت تأثیر همان رهبران منافق، آیات قرآن
ص: 173
را میخواندند؛ شعارهای تند هم میدادند؛ اصول اسلامی را هم به رخ همه میکشیدند، و برای خودشان حقّ اجتهاد- حتّی در مقابل کسی مثل امیرالمؤمنین- قائل بودند. چنین افرادی بدنه ی عمومی خوارج را تشکیل میدادند. (102)
شعاری که خوارج انتخاب کرده بودند، لاحکم الّا لله(1) بود؛ یعنی حکومت فقط از آن خداست.
این آیه ی قرآن است که حکم و حکومت فقط از آن خداست. امّا اینها میخواستند چه بگویند؟ اینها میخواستند با این شعار، امیرالمؤمنین را از حکومت خلع کنند. امیرالمؤمنین نقشه ی آنها را افشاء کرد. فرمود: حکم و حکومت مال خداست؛ امّا اینها این را نمیگویند. اینها میخواهند بگویند لا إِمرَةَ إِلاّ لِلَّهِ. میگویند بایستی خدا بیاید مجسّم شود و امور زندگی شما را اداره کند؛ یعنی امیرالمؤمنین نباشد.(2)
این شعار دودستگی ایجاد کرد، و عدّه ای را از اردوگاه امیرالمؤمنین خارج و به آن جماعت بدبختِ نادانِ غافلِ ظاهربین و احیاناً مغرض و منافق ملحق کرد. (103)
ص: 174
در هنگام بازگشت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از صفّین، وقتی به نزدیکیهای کوفه رسیدند، خوارج از لشکر حضرت جدا شدند و با جمعیّت دوازده هزار نفری در یک نقطه ی دیگری رفتند و اردوگاه زدند و گفتند ما وارد کوفه نمیشویم و از تو جدا هستیم!
آنها در حقیقت امیرالمؤمنین را زیر سؤال قرار دادند و در مقابل حضرت بعنوان یک اردوی مخاصم آماده ی مبارزه شدند.(104)
خوارج بعد از جدا شدن از لشکر امیرالمؤمنین(علیه السّلام) شروع کردند به ترور، ایجاد وحشت، هجوم به آدمهای بی پناه و از بین بردن دوستان امیرالمؤمنین. هر جا انسانهای صادق و پاک و وفادار به حضرت را می یافتند، بیدرنگ نابودش میکردند. عبدالله بن خبّاب بن أرت را که پدرش از صحابه ی بزرگ پیامبر(صلّی الله علیه و آله) بود و خود وی از حواریین امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بود، کشتند و شکم همسر حامله اش را شکافتند و جنین را از رحم او بیرون کشیدند و تکّه پاره کردند. زن را کشتند، مرد را کشتند و حتّی بچّه را هم کشتند.(1)
اینها همان کسانی بودند که وقتی یکی از خودشان خوکی را کشته بود، وی را عِقاب میکردند که چرا خون این حیوان را روی زمین ریختی!(2) مردمانی جاهل، کج فهم، منحرف، علی الظّاهر متعبّد و متنسّک، امّا اگر جایی هم پای شهواتشان به میان می آمد، نمیتوانستند خودداری کنند. ابن ملجم
ص: 175
در یک ماجرای عشقی وارد شده بود و زن زیبایی را به نام قطام دوست میداشت و عاشق او بود. همان متنسّکها و قرآن خوانها و آیات الهی بر زبان جاری کننده ها، اینجایی که پای شهواتشان رسید، اینجور ناتوان و ضعیف و زبون بودند. ابن ملجم به انگیزه ی عشق این زن زیبایی که دل او را تصرّف کرده بود، حاضر بود خواسته های او را انجام دهد و امیرالمؤمنین را به شهادت رساند. (105)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به خوارج فرمود: لکم عندنا ثلاث خصال؛ اوّل گفت ما با شما نمیجنگیم و شما سه حق پیش ما دارید:
لا نمنعکم مساجد الله أن تصلّوا فیها؛ ما از اینکه شما بیایید در مسجد ما نماز بخوانید، مانع نمیشویم. امیرالمؤمنین در را باز گذاشت، شاید در اجتماعات مسلمانها حاضر شوند و قدری به خود بیایند و بفهمند. فرمود درِ مسجد به روی شما باز است.
و لا نمنعکم الفیء ما کانت أیدیکم مع أیدینا؛ شما در این منافع و درآمدهای عمومی مسلمانها سهم دارید و مثل بقیّه ی مسلمانها حق دارید از آن استفاده کنید. تا وقتی که شما در کنار دیگر مسلمانها هستید، میتوانید از این منافع عمومی مسلمانها استفاده کنید و مانعتان نمیشویم.
و لا نبدؤکم بحرب حتّی تبدءونا به؛ جنگ مسلّحانه نمیکنیم، شما را سرکوب نمیکنیم، مگر آن وقتی که شما شروع کننده ی جنگ باشید.(1) (106)
ص: 176
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به دلیل نقض عهد معاویه تصمیم داشت که مجدّدا جنگ با معاویه را شروع کند و کار معاویه را یکسره نماید؛ امّا به حضرت خبر رسید که خوارج در نهروان با دوازده هزار نفر لشکر آماده جنگ با وی شده اند. لذا فرمود: اوّل میرویم کار اینها را تمام میکنیم و بعد سراغ معاویه میرویم.(1)
امیرالمؤمنین با لشکر خویش به نهروان آمد و با آنها صحبت کرد، گفت: چرا با برادرانتان میجنگید؟ چرا با ما میجنگید؟ چرا با قرآن و اسلام مقابله میکنید؟
حضرت پرچمی نصب کرد و فرمود: هر کسی بیاید زیر این پرچم بایستد. در امان است. هشت هزار نفر از دوازده هزار نفر آمدند زیر پرچم امان، و معلوم شد که اینها حرف حساب به گوششان نخورده بود، معلوم شد که تبلیغات گروهی و تبلیغاتِ بسته ی تشکیلاتی نگذاشته بود که اینها سخن حق و منطقی امیرالمؤمنین را بشنوند. وقتی حرفهای امیرالمؤمنین را شنیدند، متوجّه شدند که مطالب درستی است، و هشت هزار نفر هدایت شدند.(2) (107)
چهارهزار نفر از خوارج بر سر مواضع خویش ماندند و به لجبازی و
ص: 177
عناد خویش ادامه دادند. امیرالمؤمنین نصیحتشان کرد، گوش نکردند و عازم بر جنگ شدند. حضرت به اصحاب خود فرمود: در این جنگ از شما ده نفر کشته نمیشود و از آنها ده نفر باقی نمیماند!(1)
یکی از خوارج خطاب به امیرالمؤمنین گفت: ما با تو به قدری میجنگیم تا نابودت کنیم! حضرت لبخند تلخی زد و فرمود: مرا از شمشیر و نیزه میترسانید؟ مرا از جنگ میترسانید؟ مرا از برخورد مسلّحانه میترسانید؟ من کسی هستم که عمرم را با شمشیر و نیزه گذراندم.(2)
برای امیرالمؤمنین خیلی سخت بود که با یاران دیروز خویش بجنگد. جنگ را شروع نکرد تا اینکه آنها بعد از سخنان امیرالمؤمنین تیراندازی را شروع کردند.
اصحاب حضرت گفتند: یا علی، تیراندازی میکنند. فرمود: صبر کنید. دفعه ی دوّم تیراندازی کردند، دفعه ی سوّم تیراندازی کردند؛ امیرالمؤمنین فرمود: دیگر حالا جای تأمّل نیست. حمله کردند و از این چهارهزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند و بقیه به هلاکت رسیدند.(3) (108)
ص: 178
در این جنگ، از لشکر امیرالمؤمنین کمتر از ده نفر شهید شدند؛ امّا از لشکر خوارج، از آن چهارهزار نفر، کمتر از ده نفر زنده ماندند و بقیّه کشته شدند. جنگ، با پیروزی امیرالمؤمنین تمام شد. خیلی از کشته شده ها، مردم کوفه یا اطراف کوفه بودند؛ همینهایی که در جنگ صفّین و جنگ جمل، هم جبهه و هم سنگر بودند.
حضرت با تأثّر خاصّی، همراه با اصحاب خود در میان کشته ها راه میرفتند. کشته ها همینطور به صورت بر روی زمین افتاده بودند. حضرت میگفت اینها را برگردانید؛ بعضیها را میگفت بنشانید. آنها مرده بودند، امّا حضرت با آنها حرف میزد. در این حرف زدنهای حضرت، یک دنیا حکمت و عبرت هست.(1) (109)
وقتی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به جنگ نهروان و جنگ با خوارج میرفتند، شب از اردوگاه که خارج شهر کوفه بود، داخل شهر آمدند، یک نفر هم از اصحابشان همراهشان بود. در یکی از کوچه ها که عبور میکردند، شنیدند یک نفر با صوت بسیار حزین و گرم و شیوایی قرآن میخواند. آیه ی أمّن هو قانت اناء اللّیل را میخواند. این شخصی که همراه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بود، گفت: یا امیرالمؤمنین، چه قرآنی! چقدر زیبا میخواند! من دلم میخواهد که
ص: 179
یک مویی باشم در بدن این آدم!
حضرت فرمود: زود قضاوت نکن.
روز جنگ نهروان شد، تعدادی از خوارج در نهروان کشته شدند. حضرت در میدان جنگ راه میرفت و با تأسّف در بین این کشته ها حرکت میکرد، به اجسادی که افتاده بود، نگاه میکرد و جمله ای میگفت. اصحاب هم با امیرالمؤمنین حرکت میکردند، آنها هم نگاه میکردند، در این حرکت کردن نصیحت و عبرت بود. خیلی جالب بود این کار که چگونه کسانی که از ایمان برخوردار بودند، وضعشان به آنجا میرسد که در مقابل امیرالمؤمنین و ولیّ امر و امام زمانشان شمشیر میکشند و به این عاقبت دچار میشوند، خسر الدّنیا و الآخرة(1) میشوند و به جهنّم میروند!
رسیدند به یک جسدی که به صورت روی زمین افتاده بود، حضرت فرمود: این را برش گردانید، برش گرداندند. حضرت نگاهی کرد به آن شخصی که همراهش بود که حالا هم جزو اصحابش بود، فرمود: این را میشناسی؟ گفت: نه. حضرت فرمود: این همان شخصی است که آن شب به آن خوبی و سوزناکی قرآن میخواند: أمّن هو قانت اناء اللّیل(2)!(3)
آری این از افرادی است که با امیرالمؤمنین یعنی با قرآن مجسّم، اسلام مجسّم، جنگیده است! (110)
ص: 180
ص: 181
ص: 182
پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: یا علی، آن روزی که تو را به شهادت میرسانند و ضربتی به تو میزنند که به شهادت منتهی خواهد شد، صبر تو چگونه خواهد بود؟ امیرالمؤمنین عرض کرد: یا رسول الله، این موضع صبر نیست؛ بلکه موضع شُکر است!(1)
کسی که در راه خدا به شهادت میرسد، بزرگترین شاکر خدا برای این حادثه، خود اوست که چنین نعمت بزرگی را خدای متعال به او داده است . (111)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در شب نوزدهم، افطار را در خانه ی دختر خود امّ کلثوم بود. وقتی مشاهده کردند که امّ کلثوم در سفره ی افطاری، شیر و نمک گذاشته است، فرمودند: یکی از اینها را بردار! آیا دیده ای که پدرت در یک سفره دو خورشت داشته باشد؟
امیرالمؤمنین شیر را برداشتند، و با نان و نمک افطار کردند و شب را
ص: 183
در همانجا ماندند.(1)
از امّ کلثوم نقل شده است که آن بزرگوار مشغول عبادت شد. نماز میخواند، تضرّع میکرد، اعمال شب قدر را انجام میداد و گاهی هم می آمد به آسمانها نگاه میکرد و میفرمود که: ماکذبت، به من دروغ گفته نشده است!(2)
در آن شب، حالت اضطراب آن بزرگوار حالتی بود که مؤمن نسبت به لقاء پروردگار دارد. همان امیرالمؤمنینی که در جنگها شجاعانه به استقبال مرگ میرفت، امشب در مقابل حادثه ای که میداند اتّفاق می افتد و به لقاء پروردگار خواهد رفت، دلش میلرزد که میخواهد به لقاء پروردگار برود.(112)
بلاشک امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در شب نوزدهم، در حالت اضطراب گونه ای بوده است. البتّه اضطراب همیشه ناشی از ترس نیست؛ گاهی ناشی از شوق است. چشم بیدار علی بن ابی طالب در آن شب به خواب نمیرفت. از خانه بیرون می آمد و از زیر فضای باز به آسمان نگاه میکرد، و یاد خدا را میکرد و لا اله الّا الله میگفت و مکرّر میگفت: به خدا قسم دروغ نمیگویم و به من هم دروغ نگفته اند. گویی نشانه هایی را که پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله) برای هنگام شهادت خبر داده بود، در همه ی اوضاع و احوال و شرایط در پیرامون خود مشاهده میکرد و لذا در آن شب یک حالت بیقراری داشت. این حالت
ص: 184
اضطراب و بیقراری میتواند ناشی از محبّت باشد، ناشی از شوق باشد، و یا ناشی از خوف خدا باشد. خوف عبد صالح در مقابل عظمت خدا، و نه خوف گنهکار. لقاء الهی حتّی برای بندگان صالح سنگین است، و لذا شوقشان با خوف همراه است و منافاتی با هم ندارد.(1) (113)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در شب نوزدهم به خواب نرفتند. عبادت میکردند، نماز میخواندند، به آسمان نگاه میکردند، قرآن میخواندند، گریه میکردند. در نهج البلاغه این جمله است که حضرت خطاب به امام حسن(علیه السّلام) فرمودند: ملکتنی عینی و أنا جالسٌ؛ قبل از سحر چشمم گرم شد و یک لحظه ای چشمم را خواب گرفت. فسنح لی رسول الله(صلّی الله علیه و آله)؛ پیامبر را در خواب دیدم. فقلت: یا رسول الله ماذا لقیت من أمّتک من الأود و اللّدد!؛ به پیامبر از دست امّت شکایت کردم.
امیرالمؤمنین در مقابل پیامبر، مثل فرزند در مقابل پدر است؛ در آغوش پیامبر بزرگ شده است و پیامبر در همه ی ادوار پدر او بوده است. حالا هم که پیرمرد شصت وسه ساله ای است، وقتی پیامبر را در خواب میبیند، باز همان احساس فرزندی را در مقابل پیامبر دارد و به وی شکایت میکند.
میفرماید: عرض کردم یا رسول الله، از دست امّت تو چه ها کشیدم من!
ص: 185
چه دشمنیها با من کردند، چه لجاجتها با من ورزیدند! از دست امّت سختیها کشیدم.
فقال: ادع علیهم؛ پیامبر فرمود: علی جان، نفرینشان کن.
حال امیرالمؤمنین میخواهد این امّتی را که این همه او را اذیّت کردند، نفرین کند. نفرین علی چیست؟
فقلت: أبدلنی الله بهم خیراً منهم؛ گفتم خداوند به جای آنها بهتر از آنها را به من بدهد. و أبدلهم بی شرّاً لهم منّی؛ و به جای من کسی بدتر از من را به آنها بدهد.(1)
معنای این جمله ها این است که خدایا مرگ علی را برسان. و این دعا مستجاب شد! (114)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در سحرگاه شب نوزدهم، آن وقتی که دل حضرت لبریز از یاد خدا و خشیت خدا بود، در مسجد کوفه- همانجایی که شاهد مناجاتهای امیرالمؤمنین و درددلهای علی و نصایح علی بود- شربت شهادت را نوشید و ضربت ابن ملجم بر فرق حضرت وارد آمد.
در آن هنگام، ناگهان فریاد یک منادی بین زمین و آسمان بلند شد: تهدّمت والله ارکان الهدی؛ پایه های هدایت ویران و منهدم شد. دل مردم تکان خورد. همه گوشها را تیز کردند تا بفهمند چه حادثه ی مهمّی اتّفاق افتاده و این فریاد چیست که به گوش آنها میرسد. ناگهان شنیدند که همان فریاد باز مجدّداً ندا سر داد: قتل علی المرتضی؛ علی مرتضی کشته شد!(2) (115)
ص: 186
در روز نوزده ماه رمضان، هنگامی که خبر سوءقصد به امام امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در میان مردم کوفه پیچید، شهر کوفه یکپارچه عزا و شیون شد. مردم باشتاب به طرف خانه ی محقّر امیرالمؤمنین حرکت کردند. آنها امام خود را عاشقانه دوست میداشتند. برای آنها قابل تحمّل نبود که بشنوند امام عزیزشان، این معلّم همیشه بیدار، این قلب تپنده ی امّت، این حاکم عدل، این فریاد خروشان زمان و تاریخ که همیشه برای مردم سخن میگفته است، درس میداده است، تسلّی میداده است، از بدیهای آنها به خود آنها شکایت میکرده است، به آنها این همه مهربان بوده است، مورد سوءقصد دشمن قرار گرفته است.
همه نگران بودند. زنها ناراحت، مردها ناراحت، پیر و جوان در اضطراب؛ مخصوصاً طبقه ی مستضعفین مردم که امام همیشه از آنها طرفداری کرده است، ناراحت دور خانه ی علی را مثل حلقه ی انگشتر احاطه کردند.(1) (116)
مردم در اطراف خانه ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) جمع شده و نگران و ناراحت بودند. به آنها اجازه دادند که به دیدار امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بیایند و از حضرت عیادت کنند. آمدند یک یک سلام میکردند. حضرت در همان حال ناتوانی که اثر زهر در همه ی بدن آن بزرگوار حتّی تا پاهای آن
ص: 187
بزرگوار، آشکار بود، خطاب به مردم میگفت: سلونی، سلونی؛ از من بپرسید! از من بپرسید، سلونی قبل أن تفقدونی؛ از من بخواهید، از من بپرسید. حتّی در این لحظات آخر زندگی، از تلاش و مجاهدت باز نمیماند. البتّه در دنباله ی جمله ی سلونی، فرمود: خفّفوا سؤالکم؛ امّا کوتاه بپرسید. حال امامتان حالِ خوبی نیست.(1) (117)
مردم در لحظات آخر از ملاقات علی(علیه السّلام) محروم شدند؛ زیرا طبیب گفت که حال مولا مناسب نیست.
أصبغ بن نباته میگوید: رفتم اطراف خانه ی امیرالمؤمنین و دیوانه وار حرکت میکردم. مثل بقیّه ی مردم نگران حال امیرالمؤمنین بودم که چه خواهد شد. لابد زمزمه هایی بین مردم بوده که جان علی در خطر است و امید بهبودی و نجات از این ضربت وجود ندارد و زخم مهلک است. لذا دلها شدیداً نگران بوده است. عزیز مردم، امام مردم، کسی که آهنگ دلنشین او را این مردم هر روز شنیدند و سالیان درازی با او انس گرفتند، چقدر برای مردم فراق این بنده ی برگزیده ی خدا دشوار است.
اصبغ میگوید: امام حسن(علیه السّلام) آمد، مردم را مرخّص کرد؛ امّا من نرفتم. دو مرتبه آمد و گفت پدرم حال ندارد و ملاقات با او ممکن نیست. برگردید. من دیدم نمیتوانم برگردم و زانوان من یارای این را ندارد. ایستادم تا بالاخره من را به داخل خانه دعوت کرد. وقتی وارد شدم. چشمم به رخساره ی رنگ پریده ی امیرالمؤمنین افتاد. اثر زهر در چهره ی علی(علیه السّلام) آنقدر بود که پارچه ی زردی را که بر سر حضرت بسته بودند، من نتوانستم بفهمم صورت علی زردتر است یا آن پارچه ای که بر سر آن حضرت بسته بودند.
ص: 188
عجیب این است که امیرالمؤمنین در آن لحظه آخر هم از درس و هدایت باز نمیماند. اصبغ میگوید: امیرالمؤمنین با همان حالت بیماری دستهای مرا، انگشتان مرا گرفت، و یک حدیثی را برای من نقل کرد؛ گفت: ای اصبغ، در لحظات واپسین عمر پیامبر بر بالای سرش بودم. دست مرا گرفت و جملاتی فرمود و به من گفت که برو در مسجد این را به مردم بگو و رفتم و گفتم.
حدیث مفصّلی است که حضرت در آن لحظات آخر برای اصبغ بیان میکنند. اصبغ بن نباته میگوید:
بعد از آنکه حدیث تمام شد، دیدم حالت ضعف و بیحالی به امیرالمؤمنین دست داد. من بلند شدم از خانه بیرون آمدم.(1) (118)
هر کسی در لحظات آخر عمر سعی میکند لُبّ افکار و روحیّات و نظرات و منش خود را به بهترین و امین ترین اشخاص بیان کند.
امیرالمؤمنین اعجوبه ی خلقت است؛ مسلمان درجه ی اوّل است؛ تالی تِلو نبی اکرم(صلّی الله علیه و آله) است. مقامات او در آسمانها معروفتر است تا در زمین. مریدها و محبّین او در بین ملائکه ی آسمانها بیشترند، تا در بین انسانها. این انسان متّصل به ملکوت، عارف به همه ی معارف عالیه و راقیه ی الهی، مجاهد درجه ی اوّل فی سبیل الله که جاهد فی الله حقّ جهاده(2) همانگونه
ص: 189
که شایسته ی جهاد بود، آن بزرگوار در همه ی مراحل زندگی جهاد کرد. آن زاهد درجه ی یک، سیاستمدار درجه ی یک، زمامدار درجه ی یک. حال، انسانی با این خصوصیّات از دنیا میرود. وقت او تنگ است. ساعتهای آخر عمر را میگذراند. و میخواهد به فرزندانش، به اهل کوفه، به مسلمانان سرگشته ی آن روزگار و به همه ی تاریخ، پیامی را به طور خلاصه ارائه کند؛ آن پیام در یک صفحه است و خیلی دقیق انتخاب شده است. نگاه علی بن ابی طالب نگاه الهی است؛ نگاه صائب است. کوچک و بزرگ در نگاه علوی، با کوچک و بزرگ در نگاه ما فرق دارد. لذا با این نگاه مطالب بسیار دقیق تنظیم شده است.
ومن وصیّةٍ له(علیه السّلام) للحسن والحسین (علیهما السلام) لمّا ضربه ابن ملجم لعنه الله (1)؛ این وصیّت را به امام حسن و امام حسین کرد. آنها را خواست، با آنها حرف زد و این کلمات را گفت.
حضرت مجروح و مریض است. تنش بر اثر زهر تبدار است. امّا اینها مانع علی بن ابی طالب(علیه السّلام) نمیشود. او باید در همین ساعات کوتاه بین ضربت خوردن تا شهادت، همه ی کارهای واجب و لازم و درجه ی یک را انجام دهد و انجام داد. یکی اش همین وصیّت کردن بود.
أوصیکما بتقوی الله؛ اوّلین وصیّت، تقواست.
تقوا یعنی همه چیز انسان؛ دنیا و آخرت یک ملّت. زاد و توشه ی حقیقی در این راه طولانی تقواست. اوّل و آخر در کلام امیرالمؤمنین تقواست. یعنی پسران من، در راه خدا مراقب خود باشید، با معیار خدایی حرکت کنید. این است معنی «تقوی الله».
تقوا، ترسیدن از خدا نیست که بعضی تقوا را به خداترسی معنا میکنند، البتّه ترس از خدا هم ارزش است؛ امّا تقوا یعنی مواظب باشید هر عملی
ص: 190
که از شما سر میزند، منطبق بر مصلحتی باشد که خدای متعال برای شما در نظر گرفته است. این چیزی نیست که کسی بتواند یک لحظه آن را رها کند. اگر رها کردیم، جاده لغزنده و درّه عمیق است؛ خواهیم لغزید؛ تا باز در جایی دستمان به یک مستمسکی، سنگی، درختی، بوته ای، گیر کند تا بتوانیم خودمان را بالا بکشیم.
إنّ الّذین اتّقوا إذا مسّهم طائفٌ من الشّیطان تذکّروا فإذا هم مبصرون(1)؛ وقتی که آدم باتقوا، وسوسه ی شیطان را احساس کرد، فوراً به خود می آید، حواسش جمع میشود. پس اوّلین وصیّت، تقواست.
و ألّا تبغیا الدّنیا و إن بغتکما؛ دنبال دنیا ندوید، اگر چه دنیا دنبال شما بیاید. این هم از لوازم تقواست. همه ی کارهای نیک از لوازم تقواست؛ از جمله دنبال دنیا ندویدن. نمیگوید که ترک دنیا بکنید. میگوید: «لاتبغیا»؛ دنبال دنیا حرکت نکنید؛ دنبال دنیا ندوید. دنیا یعنی چه؟ آیا آباد کردن روی زمین و احیاء ثروتهای الهی دنیاست؟ نه. دنیا یعنی آنچه که شما برای خود و تمتّعات خود میخواهید؛ برای لذّات خود میخواهید. این را میگویند دنیا. وگرنه، آباد کردن روی زمین با هدف خیر و صلاح بشریّت، عین آخرت است. دنیایی که مذمّت شده است و باید دنبالش نرویم، آن چیزی است که ما را، نیرو و تلاش و همّت ما را، متوجّه خود میکند و ما را از راه باز میدارد. یعنی خودخواهی و خودپرستی ما، ثروت را برای خود خواستن، لذّت را برای خود خواستن، این دنیاست.
البتّه این دنیای مذموم، نوع حرام و نوع حلال دارد. اینچنین نیست که همه ی انواع برای خود خواستن، حرام باشد؛ امّا گفتند دنبال نوع حلالش هم نروید. هر چه بتوانید مظاهر مادّی زندگی را در جهت خدا قرار دهید،
ص: 191
سود کرده اید و این میشود آخرت. اگر تجارت برای رونق دادن به زندگی مردم باشد و نه ریختن پول در کیسه ی خود، میشود آخرت. و همه ی کارهای دیگر دنیا از همین قبیل است.
پس نکته ی دوّم این است که، دنبال دنیا ندوید و در طلب دنیا روانه نشوید.
آنچه امیرالمؤمنین در این وصیّت فرموده است، خود آن بزرگوار آیینه ی تمام نمای آن بوده است، زندگی او را که نگاه کنید، این حرفها را میبینید.
و لا تأسفا علی شیءٍ منها زوی عنکما؛ اگر از همین دنیای مذموم چیزی بدست شما نرسید و از شما منع شد، تأسف نخورید.
برای نداشتن فلان ثروت، لذّت، مقام، امکان رفاهی، تأسّف نخورید. برای نداشتن دنیای بد، تأسّف نخورید.
و قولا بالحقّ؛ حق بگویید. حق را کتمان نکنید.
اگر چیزی به نظرتان حق بود، آن را در جایی که باید بیان کرد، بیان کنید. حق را مکتوم نگه ندارید. جوامع بشری وقتی بدبخت شدند که زباندارها حق را پنهان کردند و احیاناً باطل را آشکار کردند، یا باطل را به جای حق گذاشتند. اگر حقبینان و حقدانان حق را بگویند، حق مظلوم نمیشود و به غربت نمی افتد و اهل باطل طمع در نابود کردن حق پیدا نمیکنند.
و اعملا للأجر؛ برای پاداش الهی و حقیقی کار کنید.
ای انسان، بیهوده کار نکن. این کار تو، عمر تو، نفس زدن تو، تنها سرمایه ی اصلی توست. این را بیخود از دست نده. اگر عمری میگذرانی، اگر عملی انجام میدهی، اگر نفسی میزنی، اگر غذایی را مصرف میکنی، این را برای یک پاداشی انجام بده. پاداش چیست؟ آیا مقداری پول پاداش وجود انسان است؟ آیا پاداش عمر من همین است که مصرف میکنم؟ آیا خوش آمدن این و آن، پاداش انسان است؟ نه. امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود:
ص: 192
لیس لأنفسکم ثمنٌ إلّا الجنّة فلا تبیعوها إلّا بها(1)؛ مزد شما، بهای مناسب عمر شما فقط بهشت است. هر چه کمتر بگیرید، ضرر کرده اید.
و کونا للظّالم خصماً؛ خصم ظالم باشید.
خصم غیر از دشمنی است. یک وقت کسی دشمن ظالم است؛ یعنی از ظالم بدش می آید. این کافی نیست. خصم بودن، یعنی مدّعی بودن و گریبان ظالم را گرفتن. ظالم را رها نکنید.
بشریّت بعد از امیرالمؤمنین و تا امروز، بخاطر نگرفتن گریبان ظالمها بدبخت و روسیاه شده است. اگر دستهای باایمان گریبان ظالمها را میگرفت، در دنیا این همه ظلم پیش نمیرفت. امیرالمؤمنین این را میخواهد: کونا للظّالم خصماً؛ خصم ظالم باش. در دنیا هر جا ظلم و ظالمی هست، تو خود را خصم او بدان. هر وقت و هرجا فرصت دست داد خصم او باش، گریبان او را بگیر.
امروز بخاطر عمل نکردن به همین یک کلمه ی وصیّت امیرالمؤمنین، در دنیا چه منجلابی است، و ملّتها- بخصوص مسلمانها- چه بدبختی و مظلومیّتی دارند! اگر همین یک وصیّت امیرالمؤمنین عمل میشد، امروز بسیاری از این ظلمها و مصیبتهای ناشی از ظلمها وجود نمیداشت.
و للمظلوم عوناً؛ هر جا مظلومی هست، کمک او باش.
نمیگوید فقط طرفدارش باش. باید هر چه میتوانی، کمک کنی.
تا اینجا وصیّت خطاب به امام حسن(علیه السّلام) و امام حسین(علیه السّلام) است. البتّه این حرفها مخصوص آن دو بزرگوار نیست؛ خطاب به آنهاست، امّا برای همه است. جملات بعدی را امیرالمؤمنین،(علیه السّلام) عمومی میفرماید:
ص: 193
أوصیکما و جمیع ولدی و أهلی و من بلغه کتابی؛ به شما وصیّت میکنم دو پسرم، به همه ی فرزندانم، به همه ی اهل و کسانم و به هر کسی که این نامه ی من به او خواهد رسید.
بنابراین شما هم مخاطب کلام امیرالمؤمنین هستید. همه ی شما را وصیّت میکنم به:
بتقوی الله؛ اوّلین و آخرین کلمه ی امیرالمؤمنین تقواست.
و نظم أمرکم؛ نظم امرتان. آیا منظور این است که کارهای خود را در زندگی منظّم انجام دهید؟ ممکن است این معنا هم باشد. امّا حضرت نفرمود: نظم أمورکم؛ کارهای خود را منظّم کنید. فرمود: نظم أمرکم. آن مسئله ای که باید منظّم باشد، و محکوم نظم و انضباط باشد، آن یک چیز است. آن چیست؟ آن عبارت است از چیزی که مشترک بین همه است. به نظر میرسد آن عبارت است از اقامه ی نظام اسلامی، اقامه ی حکومت و ولایت اسلامی. یعنی با انضباط و نظم، با قضیّه ی حکومت و نظام رفتار کنید؛ بلبشو نباشد. دنیای اسلام بر اثر همین بلبشوها و به خودخوانیها بود که به آن روزگار رسید. اگر آن روزی که امیرالمؤمنین سر کار آمد و امّت اسلام با او بیعت کردند، کسی با او مخالفت نمیکرد، آن جنگها پیش نمی آمد. نه جنگ جمل و نه جنگ صفّین و نه جنگ نهروان، هیچ کدام اتّفاق نمی افتاد. اینکه کسانی، به میل خود و برای هوسهای خود، مردم را متزلزل کنند، نظام حکومت را به هم بزنند، انضباط عمومی کشور را به هم زنند، این همان بدبختی بزرگی است که امیرالمؤمنین از آن نهی میکند و به خلاف آن امر میکند.
و صلاح ذات بینکم؛ با هم خوب باشید؛ دلها با هم صاف باشد؛ اتّفاق کلمه داشته باشید؛ اختلاف و جدایی نداشته باشید.
بعد از این جمله، یک شاهد از کلام پیامبر(صلّی الله علیه وآله) هم می آورد.
ص: 194
پیداست که بر روی این خیلی تکیه دارد و از آن میترسد؛ لذا این عبارت را از پیامبر نقل میکند: فإنّی سمعت جدّکما(صلّی الله علیه وآله) یقول: صلاح ذات البین أفضل من عامّة الصّلاة و الصّیامِ؛ از جدّتان شنیدم که فرمود: صلاح ذات البین، میان مردم صفا دادن، از هر نماز و روزه ای بهتر است.
اگر میخواهید به دنبال نماز و روزه بروید، بدانید که یک کاری هست که از هر دوی اینها فضیلتش بیشتر است؛ او چیست؟ اصلاح ذات البین است. اگر دیدید در بین امّت اسلامی اختلافی وجود دارد و شکافی پدید آمده است، بروید آن شکاف را پر کنید. فضیلت این از نماز و روزه بیشتر است. بعد از این سفارشات، کلمات دیگر کوتاه، پُرمغز و جانسوز انتخاب شده است:
الله الله فی الأیتام؛ ای مخاطبین من، الله الله در یتیمان.
الله الله، معادل فارسی ندارد. اگر بخواهیم ترجمه کنیم، باید بگوییم: جان تو و جان خدا در یتیمان. یعنی هر چه میتوانید، به یتیم برسید؛ مبادا آن را فراموش کنید. ببینید حضرت چقدر نکته های ریز را میبیند. فقط مسئله ی ترحّم شخصی و عاطفه ی معمولی نیست. فرزندی که پدر را از دست داده، انسانی است که یکی از اساسیترین نیازهاش را از دست داده است. باید شما این نیاز را جبران کنید. مواظب باشید ضایع نشوند. الله الله فی الأیتام فلا تغبّوا أفواههم؛ مبادا بگذارید یتیمان گرسنگی بکشند؛ گاهی چیزی به اینها برسد و گاهی نرسد. از لحاظ وضع زندگی به اینها برسید. و لا یضیعوا بحضرتکم؛ مبادا اینها با بودن شما، ضایع بمانند و مورد بی اعتنایی قرار بگیرند. مبادا شما باشید و یتیمی مورد بی اعتنایی و اهمال قرار بگیرد. و الله الله فی جیرانکم؛ الله الله در همسایگان.
مسئله ی همسایگی را کوچک نگیرید؛ بسیار مهم است. این یک پیوند عظیم اجتماعی است که در اسلام هست و برطبق فطرت انسانهاست.
ص: 195
افسوس که در پیچ و خم این تمدّنهای دور از فطرت انسانی این چیزها گم شده است! اگر همین یک حکم را عمل کنید و همسایه را از همه جهات رعایت کنید، چه الفتی در جامعه به وجود می آید، و چطور دردهای مشکل دوا پیدا می کند! فإنّهم وصیّة نبیّکم مازال یوصی بهم حتّی ظننّا أنّه سیورّثهم؛ این وصیّت پیامبر است که آنقدر وصیّت همسایه را میکرد، که ما خیال میکردیم برایشان ارث معیّن خواهد شد. و الله الله فی القرآن لا یسبقکم بالعمل به غیرکم؛ الله الله در قرآن. مبادا دیگران که به قرآن اعتقاد ندارند، به مفاهیم آن عمل کنند و جلو بیفتند و شما که اعتقاد دارید، عمل نکنید و عقب بیفتید!
آنهایی که در دنیا جلو افتادند، با فساد و شرب خمر و ظلمهایی که می کنند، جلو نیفتادند؛ بلکه با پشتکار، پیگیری مستمرّ کار، خوب انجام دادن کار، و با صفاتی که خدای متعال آن صفات را دوست میدارد، جلو افتادند. در کشورهای غربی که پیشرفت علم را در دنیا به وجود آوردند، اگر برخی از این صفات خوب نبود، آن پیشرفتها پیدا نمیشد. آن صفات خوب آنها را نگه داشته است. به وقت اهمیّت میدهند و کارها را دنبال میکنند، و به محصولی که تولید میکنند، اهمیّت لازم را میدهند. اگر در کشور ما هم به این خصوصیّات توجّه شود، کشور ما گلستان خواهد شد. این همان عمل به قرآن است.
دیگران در عمل به قرآن از شما جلو نیفتند، نه اینکه امیرالمؤمنین نمیخواهد دیگران به قرآن عمل کنند؛ اگر همه ی دنیا به قرآن عمل کنند، علی خوشحالتر است. او میگوید مبادا آنهایی که به قرآن عقیده ندارند، به مفاهیم آن عمل کنند و بر شما مسلّط شوند، و شما عقب بمانید.
و الله الله فی الصّلاة فإنّها عمود دینکم؛ الله الله در نماز، که پایه ی دین شماست. و الله الله فی بیت ربّکم لا تخلّوه ما بقیتم فإنّه إن ترک لم تناظروا؛ الله الله درباره ی خانه ی خدا؛ تا هستید، نگذارید خانه ی خدا خالی بماند. اگر
ص: 196
خانه ی خدا ترک شود، شما مهلت داده نمیشوید، یا امکان زندگی نمی یابید. و الله الله فی الجهاد بأموالکم و أنفسکم و ألسنتکم فی سبیل الله؛ یعنی الله الله در جهاد فی سبیل الله. مبادا جهاد در راه خدا را ترک کنید: با مال، با جان، با زبان. تا امّت اسلامی جهاد را داشت، ملّت نمونه ی دنیا بود. وقتی او را از دست داد، ذلیل شد.
نویسندگان مسیحی که در انجیل از قول مسیح نقل کردند که اگر کسی به این طرف صورت تو سیلی زد، آن طرف را جلو بیار، یعنی ما اصلاً اهل جنگ نیستیم و صلح، سازش مطلق و مهربانی شعار ما هست، به مسلمانها طعنه زدند که شما اهل جهادید، اهل جنگید، اهل شمشیرید، اهل خونریزی هستید. اینقدر گفتند و گفتند، که مسلمانها را از رو بردند. نویسندگان و دانشمندان مسلمانها نوشتند که نه، ما جهاد نداریم! جهاد ما در حقیقت دفاع است! خدای متعال میگوید جهاد کن، اینها میگویند جهاد دفاع است. او میگوید که: إذا لقیتم الّذین کفروا زحفاً فلا تولّوهم الأدبار(1)؛ کسانی که همراه شما، نزدیک شما هستند، با اینها مقاتله کنید. قاتلوا الّذین یلونکم من الکفّار(2)؛ اینها می گویند: جهاد فی سبیل الله جهاد نیست، تهاجمی نیست، تدافعی است. از بس در تبلیغات مسیحی اسم صلح و سازش و بدی جنگ و زشتی شمشیرکشی آمد که مسلمانهایی را که اهل جهاد بودند و با جهاد عزّت داشتند، خانه نشین کردند. آن وقت خود آن آقایان اهل صلح هر جا توانستند، دمار از روزگار مسلمانها درآوردند. همین اروپاییهاا و امریکاییها
ص: 197
که یک عمر با مسلمانها سر و کلّه زدند که شما اهل جهادید، جهاد بد است، از جنگهای صلیبی به بعد هرچه توانستند با مسلمانها مبارزه کردند و جنگیدند و کشتند!
باید توجّه داشت که در جهاد اسلامی ظلم و تعدّی نیست؛ تجاوز به حقوق انسانها نیست؛ بهانه گیری و کشتن این و آن نیست، امّا جهاد، یک حکمِ باعظمت الهی است. اگر جهاد باشد، ملّتها سربلند خواهند شد.
و علیکم بالتّواصل و التّباذل؛ با هم ارتباط داشته باشید، به هم کمک و بذل کنید. و إیّاکم و التّدابر و التّقاطع؛ به هم پشت نکنید؛ پیوندها را قطع نکنید. لا تترکوا الامر بالمعروف و النّهی عن المنکر فیولّی علیکم شرارکم؛ امر به معروف و نهی از منکر را هرگز ترک نکنید، که اگر ترک کردید، اشرار بر شما مسلّط میشوند.
در جایی که دعوت کننده به نیکی نباشد، نهی کننده از بدی نباشد، خاصیّت این حالت این است که اشرار بر سر کار می آیند و زمام حکومت را در دست میگیرند. اگر مردم عادت نکنند که به «بد» بگویند: بد، بدها سر کار می آیند و زمام امور را بدست میگیرند. ثمّ تدعون فلا یستجاب لکم؛ بعد، شما خوبها میروید دعا میکنید که خدایا ما را از شرّ این بد نجات بده، خدا هم دعای شما را مستجاب نخواهد کرد. (119)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در وصیّت خویش به یک مطلب اساسی تأکید میکند و آن مسئله ی انتقامجویی است. فرمود: یا بنی عبدالمطلب؛ ای قوم و خویشهای من، که خود را صاحب خون من میدانید لا ألفینّکم تخوضون دماء المسلمین؛ مبادا ببینم که بعد از کشته شدن من، به جان این و آن بیفتید تقولون قتل أمیر المؤمنین؛ به بهانه ی اینکه امیرالمؤمنین کشته شده، با هرکس خرده حسابی دارید، پای او را به میان بکشید. ألا لا تقتلنّ بی إلّا قاتلی؛ وقتی
ص: 198
من کشته شدم، بعد از من فقط قاتل مرا اعدام کنید و بس. انظروا إذا أنا متّ من ضربته هذه فاضربوه ضربةً بضربة؛ وقتی من با این زخم از دنیا رفتم، او را با یک ضربت از بین ببرید و اعدام کنید؛ یک ضربت در مقابل یک ضربت.
خوف این بود که مردم بریزند بر سر این مرد شقیّ و خبیث، تکّه پاره اش کنند. امیرالمؤمنین، آن دل خداشناس و خداجو و دقیق، مواظب این نکته هم هست که مبادا مردم، دشمن او را بگیرند و از خشم و ناراحتی و انتقام تکّه پاره کنند. فرمود: و لا تمثّلوا بالرّجل؛ مبادا او را مثله کنید- یعنی اعضای او را قطع کنید- فإنّی سمعت رسول الله(صلّی الله علیه وآله) یقول: إیّاکم و المثلة و لو بالکلب العقور. حتّی سگ را هم تکّه پاره نکنید، مثله نکنید؛ چه برسد به انسان.(1) (120)
مردمی که در طول این چند سال، در مسجد کوفه و در شهر کوفه، همواره چهره ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را مشاهده میکردند، آن معنویّت، صفا، بزرگواری و دقّت به حال ضعیفان و یتیمان را میدیدند، کسانی که صدای گرم علی بن ابی طالب و نفس پاک و معطّر آن حضرت را در مسجد کوفه شنیده بودند، در روز شهادت آن حضرت احساس میکردند پدر آنها از میان آنها رفته است. حقیقتاً مردم کوفه حق داشتند که در چنین روزی احساس یتیمی کنند و واقعاً هم احساس یتیمی میکردند.
در خبرها آمده است که در روز بیست و یکم ماه رمضان، در کوفه غوغا و هنگامه ای از عزاداری مردم برپا شده بود. جمعیّت زیاد مردم، زن و مرد و حتّی بچّه های کوچک، با چهره ی عزادار و غبارگرفته و اندوهگین هجوم می آوردند به آنجایی که خانه ی امیرالمؤمنین بود.(2) از روز نوزدهم
ص: 199
که امیرالمؤمنین آن ضربت مسموم دشمن خدا را تحمّل کرد و در خانه افتاد، لحظه لحظه مردم کوفه در نگرانی بودند، دور خانه ی امیرالمؤمنین جمع میشدند، خبر میگرفتند؛ هرکس میرفت داخل و بیرون می آمد، از وی حال امیرالمؤمنین را سؤال میکردند. جمعیّت مردم و دوستان و یاران امیرالمؤمنین و خانواده ی حضرت- همه- لحظات بسیار پراضطرابی را پشت سر گذراندند. (121)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) وصیّت کرده بود که بدن طیّب و طاهر او را شب غسل دهند و شبانه دفن کنند. لا اله الّا الله عجب سنّتی در خاندان پیامبر قرار داده شد! همانطور که بدن فاطمه ی زهرا را شب غسل دادند، غریبانه و نیمه شب دفن کردند، بدن امیرالمؤمنین را هم شب غسل دادند و غریبانه دفن کردند.(1)آن کسانی که سالها بر روی منبرها علی را لعن کردند، هیچ بعید نبود ک-ه بیایند قب-ر را بشکافند و به جسد مطهّر امیرالمؤمنین(علیه السّلام) اهانت کنند.(122)
ص: 200
ص: 201
ص: 202
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) خاطره ی ایمان آوردن خویش را چنین تعریف میکند:
آنگاه که خداوند به پیامبر ما(صلّی الله علیه وآله) وحی فرستاد و بار رسالت را بر دوش وی گذاشت، من در میان خاندان خود جوانترین بودم و در آن ایّام، در خانه ی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) و تحت تربیت ایشان به سر میبردم و در خدمت آن بزرگوار بودم.
پیامبر اکرم(صلّی الله علیه وآله) جمیع خاندان عبدالمطلب را به توحید و پذیرش رسالت خود دعوت نمود، و این دعوت را با کوچک و بزرگ آنان در میان گذاشت؛ امّا همه ی آنان از این دعوت روی گرداندند و به انکار آن پرداختند؛ به این انکار هم بسنده نکردند و رودرروی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) ایستادند و به مقابله ی جدّی با ایشان پرداختند، رفت و آمد خود را قطع کردند و از او دوری جستند، و تمام معاشرتهای خود را با او ترک نمودند. خاندان عبدالمطلّب که با پیامبر اینگونه رفتار نمودند، گروههای دیگر مردم نیز در مقام مخالفت با ایشان برآمدند، و چون تاب تحمّل دعوت او را نداشتند و اندیشه ی خود را به کار نمیگرفتند تا حقیقت پیام ایشان را درک
ص: 203
کنند، پذیرش این دعوت را بر خود سنگین دیدند و از آن سر باز زدند.
امّا در چنین شرایطی، من به تنهایی، امّا با شتاب و شور و شوق، دعوت او را اجابت کردم و اطاعت ایشان را پذیرفتم، و چنان به حقّانیّت وی یقین پیدا کردم که هیچ شکّ و تردیدی در دل من راه نیافت. سه سال با پیامبر(صلّی الله علیه وآله) و خدیجه- که او نیز دعوت پیامبر(صلّی الله علیه وآله) را با جان و دل پذیرفته بود- همراه بودم و با هم نماز میخواندیم؛ در حالی که در روی زمین غیر از ما سه نفر، کس دیگری نماز نمیخواند.(1)
«یوم الدّار» و یا «یوم إلانذار» نام روزی است که آیه و أنذر عشیرتک الأقربین: «دعوت آشکارت را از خاندان نزدیک خویش آغاز کن» (سوره ی شعراء، آیه ی 214) در آن نازل شد، و پیامبر اکرم(صلّی الله علیه وآله) پس از سه سال تبلیغ مخفی مأموریّت یافت که دعوت خویش را علنی سازد و این دعوت را از نزدیکان خویش شروع کند. اغلب مورّخین اسلامی در کتابهای خویش به این واقعه اشاره کرده اند و اهل حدیث نیز در کتب احادیث جریان آن روز را نقل کرده اند و میتوان گفت که از مسلّمات تاریخ اسلامی بشمار میرود. نقش امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در تشکیل جلسه ی آن روز و اجابت دعوت پیامبر(صلّی الله علیه وآله) از طرف ایشان، و مهمتر از همه، معرّفی حضرت از طرف پیامبر اسلام(صلّی الله علیه وآله) به جانشینی ایشان، از موضوعاتی است که در بسیاری از کتب شیعه و سنّی نقل شده است. در اینجا جریان آن روز را از زبان شخص امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میخوانیم:
هنگامی که آیه ی و أنذر عشیرتک الأقربین نازل شد، پیامبر(صلّی الله علیه وآله)
ص: 204
مرا فراخواند و فرمود: فرمان آشکار ساختن دعوت به یکتاپرستی در جمع خانواده ی خویش را دریافت کرده ام؛ لیکن از آنجا که در این زمینه، آنها برخوردهای ناپسندی با من دارند، اقدام نکرده و سکوت اختیار کردم، تا جبرئیل آمد و گفت: ای محمّد! اگر مأموریّت الهی را انجام ندهی، خداوند تو را عذاب میکند.
سپس پیامبر اکرم(صلّی الله علیه وآله) فرمود: پس برخیز و ران گوسفندی تهیّه کن و مقداری آبگوشت و شیر فراهم کن و فرزندان عبدالمطلّب را دعوت نما تا پیام الهی را بر آنها ابلاغ کنم. من نیز دستور حضرت را اجرا کرده و آنها را که چهل نفر- مقداری کم و یا زیاد- بودند، فراخواندم، که ابوطالب و حمزه، عبّاس و ابولهب (عموهای پیامبر) در میان آنها بودند. پس از گرد آمدن آنان، پیامبر(صلّی الله علیه وآله) مقداری از گوشت را برداشته و در ظرف بزرگی گذاشت و فرمود: بسم الله! آنها مشغول خوردن غذا شدند و همگی در حدّ نیاز خوردند و از شربت شیری که فراهم شده بود، نوشیدند و به گونه ی اعجازآمیزی سیر گشتند. به خدا سوگند که خوراک و نوشیدنی یکی از آنها به اندازه ی تمامی غذای آماده شده بود؛ ولی همگان از آن خوردند و نوشیدند و سیر شدند!
پیامبر اکرم(صلّی الله علیه وآله) میخواست سخن خویش را آغاز کند که ابولهب بر او پیشی گرفت و با هوچیگری و نسبت دادن سِحر به حضرت، نظم جلسه را به هم زد و همگان متفرّق شدند.
فردای آن روز، پیامبر(صلّی الله علیه وآله) به من فرمود: یا علی، این مرد قبل از من به سخن گفتن پرداخت و پیش از آنکه من بتوانم با آنان سخنی بگویم، متفرّق شدند. مجدّداً غذایی فراهم کن و آنان را دعوت کن. من نیز اطاعت کردم و برای بار دوّم آنان را گرد هم آوردم. پیامبر خود از آنان پذیرایی کرد و همچون روز قبل، با قدرت اعجاز، آنان را با غذای کم سیر نمود و سپس
ص: 205
فرمود: با شربت شیر از آنان پذیرایی نما! من نیز همه را با شیر سیراب کردم. آنگاه رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) سخنان خویش را چنین آغاز کرد: تاکنون در میان عرب، فرد خیرخواهی همانند من، بر مردم خویش نیامده است. بهترین و سعادتبخش ترین پیامها را برای شما آورده ام. خوشبختی دنیا و آخرت شما را تضمین میکنم. خدایم فرمان داده است تا شما را به سوی حق دعوت کنم. کدام یک از شما آماده است تا در این امر مهم و حیاتی یار و مددکار من باشد؟ هر کدام بپذیرید، او را به وزارت و وصایت، برادری و جانشینی خویش برمیگزینم.
در میان تمامی جمعیّت، تنها کسی که آمادگی خودش را اعلام کرد، من بودم؛ در حالی که از همه خردسالتر بودم. آنگاه پیامبر(صلّی الله علیه وآله) دست بر روی سر من گذاشت و فرمود: این، برادر و وصیّ و جانشین من است. سخنانش را گوش داده و فرمانش را پیروی کنید.
آنان خندان و مسخره کنان برخاسته و به ابوطالب گفتند: «تو را فرمان میدهد تا از پسرت اطاعت کنی!»(1)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) جریان شب هجرت و خوابیدنش در بستر پیامبر(صلّی الله علیه وآله) را اینگونه نقل میکند:
«قریش برای نابودی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) رایزنیهای بسیار مینمود و به
ص: 206
هر کار ممکنی دست میزد. آنها پیوسته در اندیشه ی قتل پیامبر(صلّی الله علیه وآله) بودند و هر راهی را که به فکرشان میرسید، تجربه میکردند (امّا هیچ کدام توأم با موفّقیّت نبود؛ تا اینکه) آخرین اقدام آنها این بود که در دارالنّدوه گرد هم آمدند و به شور و مشورت پرداختند. در آن جلسه، شیاطین با حضور ابلیس تمام راههای ممکن برای قتل پیامبر(صلّی الله علیه وآله) را بررسی کردند و تمام جوانب امر را سنجیدند و پیامدهای آن را پیش بینی نمودند؛ تا اینکه همگی به این نتیجه رسیدند که هر قبیله ای از قریش مرد جنگجویی معرّفی نماید تا آنان به طور دسته جمعی با شمشیرهای خود به پیامبر(صلّی الله علیه وآله) حمله ور شوند و به اتّفاق هم و بسیار متّحد، همچون یک مرد واحد، پیامبر را به قتل برسانند تا بعد از کشته شدن پیامبر، هر قبیله ای از قریش به حمایت از جنگجوی خود برخیزد و مانع از قصاص وی گردد، در نتیجه خون پیامبر(صلّی الله علیه وآله) نیز هدر برود (و بنی هاشم نتوانند برای خونخواهی پیامبر با همه ی تیره های قریش اعلام جنگ نمایند).
جبرئیل بر رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) نازل شد و اخبار جلسه ی سران قریش و توطئه ی شوم و تصمیمات آنان را به اطّلاع حضرت رساند؛ شبی را که برای حمله تعیین کرده بودند و حتّی زمان حمله را- که بعد از رفتن پیامبر(صلّی الله علیه وآله) به بستر خواب بود- به ایشان خبر داد، و دستور خداوند را مبنی بر خروج از مکّه و پناه گرفتن در غار را به پیامبر ابلاغ نمود.
رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) نیز مرا در جریان توطئه قریشیان قرار داد و از اخبار جلسه ی آنان آگاهم نمود، و از من خواست که در آن شب موعود، در بسترش بخوابم و جانم را برای محافظت ایشان سپر سازم (تا آن حضرت بدون اطّلاع قریش بتواند مکّه را ترک کند و خود را به غار برساند).
من فوراً پذیرفتم و شادمانه به استقبال این خطر بزرگ شتافتم، و از اینکه جانم را فدای پیامبر(صلّی الله علیه وآله) سازم و به جای او کشته شوم خوشحال و
ص: 207
مسرور بودم.
رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) از مکّه خارج شد و من در بستر وی خوابیدم. مردان جنگجوی قریش با اطمینان خاطر از اینکه به تصمیم خود جامه ی عمل خواهند پوشاند، سر رسیدند و وارد خانه گشتند؛ امّا به جای پیامبر(صلّی الله علیه وآله)، با من روبه رو شدند. بلافاصله شمشیر خود را کشیدم و از خود دفاع جانانه ای نمودم؛ چنان دفاعی که خدا و مردم از آن خبر دارند.(1)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در بیان نقش خویش در جنگ احد و بالأخص هنگامی که مسلمانان پیامبر(صلّی الله علیه وآله) را تنها رها نموده و پا به فرار گذاشتند، میفرماید:
مشرکان پیش آمدند و یکباره بر ما یورش آوردند و ما را زیر ضربات شدید حملات خود قرار دادند، تا اینکه بسیاری از مسلمانان به شهادت رسیدند و باقی گریختند.
من در کنار رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) باقی ماندم و استقامت ورزیدم؛ در حالی که مهاجرین و انصار به سوی خانه های خود در مدینه بازگشته و میگفتند: پیامبر و یارانش همگی کشته شدند؛ امّا خداوند متعال ما را یاری فرمود و مانع از پیشروی بیشتر مشرکین شد.
در این گیر و دارِ جنگ و در دفاع از رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) هفتاد و اندی زخم بر تنم نشست که جای چند زخمِ کاری هنوز نمایان است.
در اینجا، حضرت ردای خود را کنار زد و زخمهایی را که یادگار اُحُد بود، نشان داد و در حالی که دست خود را به روی آنها میکشید، فرمود:
در آن روز کاری انجام دادم که ثوابش فقط با خداست.(2)
ص: 208
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) داستان جنگ خندق و مبارزه ی خویش با عمرو بن عبدود را اینگونه نقل میکند:
قریش به همراه تمامی قبایل عرب گرد هم آمدند و عهد و پیمانی بسیار مستحکم بستند و متعهّد شدند که نبرد با مسلمانان را به طور جدّی پیگیری نمایند و تا زمانی که پیامبر(صلّی الله علیه وآله) و همه ی افراد مسلمان خاندان عبدالمطلّب را به قتل نرسانده اند، آرام نگیرند و صحنه را خالی ننمایند.
بنابراین، ساز و برگ کاملی برای جنگ فراهم آوردند و با شور و شعف به سوی مدینه آمدند و در نزدیکی شهر بار انداختند، در حالی که تردید نداشتند که پیروزی قطعی با آنان است.
قبل از رسیدن آنان به مدینه، جبرئیل اخبار گردهمایی رؤسای قبایل عرب و طرحهایشان را به اطّلاع پیامبر(صلّی الله علیه وآله) رساند.
رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) برای مقابله با آنان، خندقی در اطراف شهر آماده نمود تا خود و مهاجرین و انصار بتوانند در پشت خندق سنگر بگیرند.
هنگامی که قریش به نزدیکی مدینه رسید، با خندق مواجه شد و بالاجبار در اطراف آن گرد آمد. آنها ما را در محاصره ی خود درآوردند در حالی که خود را نیرومند و ما را ضعیف میدیدند. لذا سر و صداها به راه انداختند و هیاهوها کردند و دست به تهدید و ارعاب ما زدند.
رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) آنان را به دین خدا دعوت مینمود و نسبتهای خویش و روابط فامیلی را به یادشان می آورد و بدان سوگند میداد. امّا آنان از پذیرش حق سر باز میزدند و تأسّف بارتر اینکه این دعوتها بر سرکشی و تمرّد آنها می افزود.
آن روز، بزرگترین پهلوان قریش و بلکه برترین جنگجوی عرب، عمرو بن عبدود، به میدان آمده بود و همچون شتر مست صدا را در گلو میپیچید
ص: 209
و میغرّید و مبارز میطلبید؛ پیوسته اشعار حماسی میخواند؛ گاهی با نیزه اش بازی میکرد و گاهی شمشیرش را میچرخاند. امّا کسی از مسلمانان جواب او را نمیداد و به مقابله با او برنخاست، و اصلاً کسی در او طمع نکرد و هیچ کس بر سر غیرت نیامد تا از روی بصیرت در مقابل او اظهار وجود کند.
رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) مرا از جا بلند کرد و با دست خود عمّامه ای بر سرم بست و همین شمشیر را به دست من داد.
(حضرت در اینجا به شمشیر معروف خود ذوالفقار اشاره میکنند.)
من برای مقابله با عمروبن عبدود رهسپار میدان نبرد شدم؛ در حالی که زنان مدینه بر من گریان بودند و از کشته شدن من به دست عمرو بن عبدود هراسناک.
امّا خداوند او را بدست من به هلاکت رساند؛ در حالی که عرب برای او هماوردی تصوّر نمیکرد و پهلوانی را در ردیف او نمیشناخت.
(حضرت به فرق سر خود اشاره نموده و با نشان دادن جای ضربت شمشیر عمروبن عبدود فرمود:)
این ضربت را او بر سر من نواخت، و خدا نیز با جهاد و نبرد من طعم شکست را به قریش و عرب چشاند و آنان را گریزان نمود.(1)
هنگامی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) عمروبن عبدود را با ضربه ای سهمگین بر زمین افکند و بر روی سینه اش نشست، یکباره از جا برخاست و سر عمرو را از تن جدا نکرد؛ در میدان جنگ دوری زد و لحظاتی بعد کار عمرو را تمام کرد. این رفتار وی سبب گفت وگوی بین اصحاب شد که چرا علی
ص: 210
کار عمرو را در همان لحظه ی اوّل تمام نکرد!
پس از بازگشت از میدان نبرد، پیامبر از وی پرسید: چرا به سرعت عمرو را نکشتی و مقداری درنگ کردی؟ حضرت پاسخ دادند:
قد شتم امّی و تفل فی وجهی، فخشیت أن أضربه لحظّ نفسی، فترکته حتّی سکن ما بی، ثمّ قتلته فی الله؛ هنگامی که بر سینه ی وی نشستم، به مادرم ناسزا گفت و آب دهان بر رویم افکند. بدین جهت از کشتن او خودداری کردم تا خشمم فرو نشیند و او را برای رضای حق بکشم، نه انتقام خویشتن.(1)
مولوی این صحنه ی تاریخی را با زبان زیبای شعر به نظم آورده است که بخشی از ابیات آن چنین است:
از عل---ی آم-وز اخ-لاص عم--ل
شی--ر ح-ق را دان من--زّه از دغل
در غ-زا بر پهل---وانی دست یافت
زود شمشی--ری برآورد و شتافت
او خ--دو ان-داخت ب-ر روی علی
افتخ--ار ه-ر نب-یّ و ه---ر ول--ی
آن خ-دو زد بر رخی که روی ماه
سج--ده آرد پیش او در سجده گاه
در زم-ان انداخت شمشیر آن علی
ک-رد او ان--در غ-زای-ش کاهل--ی
گشت حی--ران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بی محل
گف-ت بر م-ن تی--غ تی--ز افراشتی
از چ-ه افکن--دی م---را بگذاشتی
تا آنجا که میگوید:
ای عل-ی که جمله عقل و دیده ای
شمّ--ه ای واگ-و از آنچ-ه دی-ده ای
راز بگش----ا ای عل--یّ مرتض--ی
ای پس از سوء القض--ا حسن القضا
و پاسخ حضرت را چنین توصیف میکند:
گفت م--ن تی--غ از پی حق میزنم
بن---ده ی حقّ---م ن-ه م-أم-ور تنم
شی---ر حقّ--م، نیستم شی---ر هوا
فع--لِ م-ن بر دینِ م--ن باشد گوا
خش-م ب-ر ش-اهان شه و ما را غلام
خش-م را ه-م بست---ه ام زیر لگ--ام
ص: 211
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چ--ون درآم--د در میان غی--ر خدا
تی--غ را ان--در می-ان ک---ردن سزا
امی-رالم--ؤمنی-ن(علیه السّلام) در توصی-ف سنگین----ی مصی--بت ارتح---ال رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) و شدّت تلخی این رویداد کلامی بس رسا دارد:
در میان همه ی مسلمین مونسی جز رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) نداشتم. همه ی انس من با آن حضرت بود. به هیچ کس مانند ایشان نزدیک نشدم. به کسی به اندازه ی ایشان اعتماد نداشتم. صمیمی ترین و نزدیکترین فرد به او بودم، و تنها پناهگاه من او بود.
رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) از کودکی مرا در دامان خود تربیت نموده، بال محبّتش را بر سر من گشوده بود. کمکهای فراوانش به من، در همه ی شرایط کارگشا بود. بعد از پدرم- ابوطالب- اجازه نداد طعم یتیمی را بچشم، و چون پدری مهربان زندگی مرا اداره نمود و معیشت مرا به عهده گرفت. محبّتهایش برای من و خانواده ام کافی بود که همه ی کمبودها را برطرف و کاستیها را مرتفع سازد. و امّا استفاده های معنوی و علمی ای که من از آن حضرت بردم و به مقامات بلندی که در درگاه خداوند رسیدم، بیش از آن است که بتوان بیان کرد.
با رحلت رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) آنچنان غم و غصّه ای بر سر من فروریخت که اگر آن همه بر کوهها فرود می آمد، گمان ندارم که تحمّل مینمودند. تمام افراد خاندان بیتابی میکردند و اختیار از کف داده و بر خود مسلّط نبودند. حقیقتاً توانایی بار سنگین این سوگواری را نداشتند، و این مصیبت بزرگ صبرشان را تمام کرده و توان تصمیم گیری را از آنها گرفته بود. نه میتوانستند چیزی بگویند و نه چیزی بخواهند و نه چیزی بشنوند.
ص: 212
گویا عقل خود را گم کرده و چیزی نمیفهمیدند.
بقیّه ی مردم نیز تحت تأثیر این وضع اسفناک بودند. جمعی به ما تسلیت میگفتند و دلداری میدادند و جمعی با ما همناله شده، بیتابی میکردند.(1)
امی-رالم---ؤمنین(علیه السّلام) در زمین----ه ی صب----ر بر مصیب---ت وفات رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) و اشتغال به دو وظیفه ی مهمّ مراسم تدفین پیامبر و موضوع جمع قرآن میفرماید:
در این میان، تنها من بودم که عنان صبر از کف ندادم، بر خود مسلّط بودم، سکوت پیشه کردم و مشغول اجرای اوامر رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) جهت غسل و کفن و نماز آن بزرگوار شدم؛ بدن مبارکش را به خاک سپردم و سپس دستور ایشان را مبنی بر جمع آوری قرآن پیگیری نمودم.
اشکهای فراوان، ناله های جانسوز، سوز دل و بزرگی مصیبت، مرا از انجام این وظایف باز نداشت، تا حقّ واجب خداوند و رسولش را ادا کردم و آنچه را که به من فرمان داده بودند، به پایان رساندم و با بردباری و دوراندیشی همه ی آنها را متحمّل شدم.(2)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) هنگامی که مالک اشتر را به استانداری مصر برگزیدند، به همراه وی نامه ای برای مردم مصر نوشتند و شرایط بعد از
ص: 213
ارتحال رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) را برای آنان توضیح دادند:
«امّا بعد؛ خداوند سبحان محمّد(صلّی الله علیه وآله) را فرستاد تا بیم دهنده ی جهانیان و گواه و حافظ آیین انبیای او باشد. چون او- که درود بر او باد- رخت از جهان بربست، مسلمانان درباره ی امارت و خلافت بعد از او به منازعه برخاستند.
به خدا سوگند هرگز فکر نمیکردم؛ و به خاطرم خطور نمیکرد که عرب بعد از پیامبر، امر امامت و رهبری را از اهل بیت او بگردانند (و در جای دیگر قرار دهند، و باور نمیکردم) آنها آن را از من دور سازند! تنها چیزی که مرا ناراحت کرد، اجتماع مردم در اطراف فلان... بود که با او بیعت کنند. دست بر روی دست گذاردم، تا اینکه با چشم خود دیدم گروهی از اسلام بازگشته و میخواهند دین محمّد(صلّی الله علیه وآله) را نابود سازند.
(در اینجا بود) که ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یاری نکنم، باید شاهد نابودی و شکاف در اسلام باشم، که مصیبت آن برای من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگتر بود؛ چرا که این بهره ی دوران کوتاه زندگی دنیا است، که زایل و تمام میشود؛ همانطور که «سراب» تمام میشود؛ و یا همچون ابرهایی که از هم میپاشند. پس برای دفع این حوادث به پاخاستم، تا باطل از میان رفت و نابود شد و دین پابرجا و محکم گردید.
به خدا سوگند اگر من تنها با آنها (دشمنان) روبه رو شوم، در حالی که آنها تمام روی زمین را پر کرده باشند، نمیترسم و باکی ندارم. من آن گمراهی را که آنها در آن هستند و هدایتی را که خودم بر آن هستم، با چشم خود میبینم، و با یقین به پروردگارم پابرجا میباشم. من مشتاق ملاقات پروردگارم هستم و به پاداشش امیدوارم. ولی از این اندوهناکم که سرپرستی حکومت این امّت بدست این بیخردان و نابکاران افتد؛ بیت المال را به غارت ببرند، آزادی بندگان خدا را سلب کنند و آنها را برده ی خویش سازند؛ با صالحان نبرد کنند و فاسقان را همدستان خود قرار دهند. در این
ص: 214
گروه، بعضی هستند که شراب نوشیده و حد بر آن جاری شده، و برخی از آنان اسلام را نپذیرفتند تا برای آنها عطایی تعیین گردید. و اگر بخاطر این جهات نبود، این اندازه شما را برای قیام و نهضت تشویق نمیکردم و به سستی در کار سرزنش و توبیخ نمینمودم و در گردآوری و تشویقتان نمیکوشیدم، و اگر ابا و سستی مینمودید، رهایتان میساختم.
آیا نمیبینید اطراف شما را گرفته اند و شهرهای شما را تحت تسلّط خود درآورده اند؟ آیا نمیبینید کشورهایتان تسخیر شده و شهرهایتان به میدان جنگ تبدیل گشته است؟- خدا شما را رحمت کند- برای نبرد با دشمن کوچ کنید. شانه از زیر بار نبرد تهی نکنید و سستی و تنبلی به خود راه ندهید، که زیردست خواهید شد و تن به ذلّت و خواری خواهید داد، و بهره ی زندگی شما از همه پست تر خواهد بود. برادر جنگجو همیشه بیدار است و آن کس که بخوابد، دشمن از تعقیب او نخواهد خفت. والسّلام.(1)
شیخ مفید نقل میکند که ابوسفیان بعد از ارتحال رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) به در خانه ی پیامبر آمد و علی(علیه السّلام) و خاندان بنی هاشم را خطاب کرد و با چند بیت شعر مقصود خود را رساند:
بنی هاشم لا تطمعوا النّاس فیکم
ولا سیّم--ا تیم بن مرّهً أو عدیّ
فم--ا الأم----ر إلّا فیکم وإلیکم
ولیس له----ا إلّا أبو حسن علیّ
أبا حسن فأش-دد بها کفّ حازمٍ
فإنّک بالأمر الّ-ذی یرتجی ملیّ
ای بنی هاشم، مبادا مردم در حقّ شما طمع کنند و قبیله ی تیم (قبیله ی ابوبکر، خلیفه ی اوّل) و قبیله ی عدی (قبیله ی عمر، خلیفه ی دوّم) بر شما
ص: 215
پیشی گیرند.
خلافت و زمامداری، تنها شایسته ی شما بوده و کسی جز ابوالحسن علی لایق آن نیست.
ای ابوالحسن، دست توانای خود را برای خلافت آماده کن که فقط تو بر این امر مهم شایستگی داری!
سپس با صدای بلند صدا زد:
ای فرزندان هاشم، ای فرزندان عبد مناف! چگونه میپذیرید ابوبکر- که مردی فرومایه و پسر مرد فرومایه است- بر شما حکمروایی کند؟ به خدا سوگند اگر بخواهید، برای یاری و پشتیبانی شما این شهر را پر از نیروهای جنگی سواره و پیاده میسازم!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در پاسخ وی با قاطعیّت تمام فرمود:
إرجع یا أبا سفیان، فوالله ما ترید الله بما تقول، وما زلت تکید الإسلام وأهله، ونحن مشاغیل برسول الله(صلّی الله علیه وآله) وعلی کلّ امری ء ما اکتسب وهو ولیّ ما احتقب؛ ای اباسفیان! بازگرد، که به خدا سوگند تو در این سخنان که بر زبان آوردی، هیچ قصد خدایی نداری و برای خدا اقدام نکرده ای؛ زیرا که تو همواره درباره ی اسلام و مسلمانان به توطئه و حیله گری مشغول بوده ای. ما اکنون سرگرم کار رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) هستیم، و هر کس در گرو کردار خویش است و صاحب اختیار خود میباشد.(1)
طبق نقل نهج البلاغه، امیرالمؤمنین(علیه السّلام) خطاب به خلیفه ی دوّم چنین فرمود:
ص: 216
«جایگاه فرمانده سپاه همانند رشته ای است که مهره ها را نظام میبخشد؛ و اگر رشته بگسلد، تمامی مهره ها پراکنده میشود، آنسان که دیگر گرد آوردنشان هرگز میسّر نگردد. امروز، گرچه عرب بشمار اندک و ناچیز است، ولی با وجود اسلام نیرویی توانمند است که در پرتو وحدت، شکست ناپذیر است.
پس تو همچنان محور باش و با نیروی عرب گردونه ی این نظام را به گردش وادار، و بی آنکه خود در جبهه حضور یابی، آتش نبرد را بیفروز؛ زیرا اگر از این سرزمین بروی، عربها از اطراف و اکناف پیمان میشکنند و کار به جایی میرسد که نگهداری آنچه پشت سر نهاده ای، از آنچه رویاروی آن هستی، دشوارتر گردد.
از دیگر سو، اگر عجمها تو را در جبهه ی جنگ ببینند، با خویش چنین گویند: «این است ریشه ی عرب. اگر آن را قطع کنید، از جنگ آسوده شوید». بدینسان، حضور تو در جنگ انگیزه ای میشود تا سخت تر یورش آورند و طمعشان بیش از پیش برانگیخته شود».(1)
شیخ مفید در کتاب الارشاد، سخنان امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را با خلیفه ی دوّم به طور مبسوط تری نقل کرده است:
«اگر اهل شام را از شام حرکت دهی، رومیان بر کودکان و زنان آنها یورش می آورند، و اگر اهل یمن را از یمن فراخوانی، مردم حبشه به آنجا حمله میکنند، و اگر مردم مدینه و مکّه را بسیج نمایی، عربها از اطراف و جوانب این دو شهر میشورند و امنیّت مرکز را مختل مینمایند، و آنگاه کار به جایی میرسد که نگهداری آنچه پشت سر نهاده ای، از آنچه رویاروی آن هستی، دشوارتر گردد.
و اگر تو خود با سپاهیان همراهی کنی، عجمها با دیدن تو خواهند گفت: «این مرد عرب است (و یا: همانند پای عرب است) که اگر آن را قطع کنید
ص: 217
و از جا برکنید، عرب را از بیخ و بن برکنده اید». بنابراین، حضور تو در جنگ انگیزه ای میشود تا سخت تر یورش آورند و طمعشان بیش از پیش برانگیخته شود، و در نتیجه تو با دست خود آنان را بر خویش شورانده ای و کسانی را هم که قصد کمک به آنان نداشتند، تشویق به یاری آنان مینمایی.
امّا پیشنهاد من این است که مردم این شهرها (شام و یمن و مکّه و مدینه) را در شهرهای خود مستقر نما، و به مردم بصره (که دشمنی در اطراف ندارند،) بنویس که سه گروه شوند؛ گروهی از آنان برای محافظت از شهر و نگهبانی از زنان و کودکان در بصره بمانند، و گروهی دیگر به مراقبت از اهل ذمّه بپردازند و مواظب باشند که آنها پیمان شکنی نکنند، و گروه سوّم به کمک برادران خویش بشتابند و در جبهه ی جنگ حضور پیدا کنند.»
عمر گفت: آری؛ رأی درست همین است و باید این پیشنهاد عملی گردد.(1)
عبدالرّحمن بن عوف قرشی از صحابه پیامبر(صلّی الله علیه وآله) بود و از مهاجرین به حبشه و سپس به مدینه است. او در جنگهای زمان پیامبر حضور داشت. وقتی در سال نهم، پیامبر(صلّی الله علیه وآله) به قصد جنگ تبوک از مدینه خارج شد و علی(علیه السّلام) را در مدینه جانشین خود قرار داد، زبیر را پرچمدار مهاجران و طلحه را بر میمنه و عبدالرّحمن را بر میسره لشکر گماشت. در ماجرای سقیفه از وی جملاتی نقل شده که حاکی از دفاع وی از نامزدی ابوبکر و عمر و علی(علیه السّلام) برای خلافت است.
عبدالرّحمن که شوهرخواهر عثمان بود، یکی از سرمایه داران معروف
ص: 218
قریش و از محتکران بشمار میرفت. در کسب سود و سرمایه آنچنان بود که درباره ی خود میگفت: سنگی را برنمیدارم مگر آنکه میدانم طلا و نقره ای در زیر آن است. عمر- خلیفه ی دوّم- عبدالرّحمن را «فرعون امّت» نامیده بود!
یک قلم از ثروت وی را هزار گاو و سه هزار گوسفند و صد اسب نوشته اند. منطقه ی جرف مدینه را با بیست گاو آبکش زیر کشت میبرد. او دارای چهار زن بود و هنگامی که مُرد، به هر یک از زنانش هشتادهزار دینار ارثیه رسید و این مبلغ، یک چهارم از یک هشتم ثروت او بود که به زنان وی میرسید. وقتی یکی از زنان خود را در حال بیماری طلاق داد، ارثیه ی او را با 83 هزار دینار مصالحه کرد. عبدالرّحمن آنقدر شمش طلا بر جای گذاشت که برای شکستن و تقسیم آن از تبر استفاده شد، چندان که دستهای تبرداران از بسیاریِ کار آبله زد.
وی در سال 32 هجری درگذشت.
سعد بن ابی وقّاص از تیره ی بنی زهره قبیله ی قریش، از اوّلین اسلام آوردگان بود. وی از سوی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) به فرماندهی سریه ی خرّار منصوب شد و با پیروزی برگشت. در ایّام حکومت عمر، فرماندهی جنگ علیه ایرانیان را عهده دار شد و اکثر قلمرو آنان توسّط وی فتح گردید. بعد از کشته شدن عثمان، از بیعت با علی(علیه السّلام) امتناع کرد، و پس از روی کار آمدن معاویه، پیشنهاد وی را برای پذیرش پُست نپذیرفت و در خانه ای که در ده میلی مدینه داشت، سکنی گزید تا در سال 55 هجری وفات کرد. هنگام مرگ ثروت فراوانی از وی بر جای ماند.
ص: 219
طلحه بن عبیدالله، صحابی شجاع و از مسلمانان اوّلیه بشمار میرود. در جنگ احد شرکت داشت و گفته شده است بیست و چهار زخم برداشت. در جریان انقلاب علیه عثمان، از عوامل اصلی و تحریک کننده بشمار میرفت و از اوّلین بیعت کنندگان با علی(علیه السّلام) بود و در عین حال، از اوّلین پیمان شکنان نیز بود که جنگ جمل را برای مقابله با حکومت علوی راه انداخت. وی در جنگ جمل توسّط مروان- داماد خلیفه ی سوّم- که در لشکر جمل حضور داشت، به قتل رسید.
طلحه کاخی در مدینه و کاخی دیگر در کوفه داشت و درآمدش از عراق، روزانه بیش از هزار دینار (به اندازه ی دیه ی کامل یک انسان) بود و در ناحیه ی سراهً درآمدی بیش از این داشت.
زبیر بن عوام، پسرعمّه ی رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) و از صحابه ی وی میباشد که از مهاجرین به حبشه و سپس به مدینه بشمار میرود و در تمامی جنگهای پیامبر شرکت داشت. وی از جمله کسانی بود که از بیعت با ابوبکر سَر باز زد و در هجوم به خانه ی علی(علیه السّلام) به دفاع از وی پرداخت. در حکومت عمر به سِمَت فرماندهی سپاهی به یاری عمرو بن عاص اعزام شد. او بیش از دیگران در تحریک مردم علیه عثمان نقش داشت و از اوّلین کسانی بود که با علی(علیه السّلام) بیعت کرد، امّا به دلایلی از رهبران اصلی جنگ جمل شد و بعد از حضور در میدان جنگ، قصد کناره گیری از معرکه را داشت که با توبیخ فرزندش مواجه گشت و به همین دلیل حمله ی شدیدی به لشکر امام کرد و سپس از میدان جنگ فاصله گرفت و در همین
ص: 220
گیرودار توسّط عمر بن جرموز به قتل رسید.
زبیر هنگام مرگ 50 هزار دینار طلا، هزار رأس اسب، هزار غلام، هزار کنیز و باغها و مزارع فراوانی از خود باقی گذاشت.
عثمان بن عفان از سابقین در قبول اسلام بود. وی دو دختر رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) را به ترتیب: رقیّه و پس از وفات وی امّ کلثوم را به همسری گرفت، ولی از هیچ یک صاحب فرزندی نشد. او جزو نویسندگان پیامبر(صلّی الله علیه وآله) بود و در سفر عمر به شام جانشین وی در مدینه شد. از دیدگاه عمر، اگر عثمان به خلافت برگزیده میشد، بنی امیّه را بر مردم مسلّط میکرد و مال خدا را به آنها میبخشید. او در دوران خلافت دوازده ساله ی خود، بنی امیّه را بر مردم مسلّط ساخت، بیت المال را به خویشان بخشید، ابوذر- صحابی معترض را که خواهان برقراری آرمانهای پیامبر(صلّی الله علیه وآله) بود- تبعید کرد و تبعیدیهای پیامبر(صلّی الله علیه وآله)- مانند حکم بن العاص پدر مروان- را با احترام به مدینه بازگرداند و در نهایت با قیام مردم علیه وی جان خود را از دست داد.
طبری مینویسد: هنگامی که عمر در بستر مرگ افتاده بود، شش نفر اعضای شورای خلافت را پیش خود فراخواند و در حضور آنان به مقداد بن أسود دستور داد که بعد از دفن من، این شش تن را در خانه ای جمع نما تا یک تن را از بین خویش به خلافت برگزینند، و به صهیب گفت:
ص: 221
اقامه ی نماز در طول سه روز بر عهده ی توست و در این سه روز، علی، عثمان، زبیر، سعد، عبدالرّحمن، و طلحه را گرد هم می آوری، و فرزندم عبدالله نیز حضور داشته باشد و لکن حقّ رای ندارد. بر بالای سر این شش تن می ایستی. اگر پنج تن از آنان در انتخاب خلیفه متّفق القول شدند و تنها یک تن مخالفت کرد، همانجا سر وی را از تن جدا مینمایی! و اگر چهار تن متّفق القول بودند و دو تن راه مخالفت پیمودند، آن دو را به قتل میرسانی! و اگر دو گروه شدند که سه تن فردی را انتخاب کردند و سه تن دیگر نیز شخص دیگری را به خلافت انتخاب کردند، باید حکمیّت فرزندم عبدالله را بپذیرند و نظر هر گروهی که وی انتخاب کرد، ملاک تصمیم گیری باشد؛ و اگر به حکمیّت عبدالله راضی نشدند، خلیفه از گروهی انتخاب گردد که عبدالرّحمن بن عوف در آن گروه قرار دارد، و در صورتی که سه تن دیگر که در گروه مقابل قرار دارند، به این شیوه معترض بودند، بلادرنگ کشته شوند!(1)
عمده ی اشکالاتی که بر عثمان وارد میکردند، عبارت بود از:
- ثروت هنگفت عثمان که تعجّب بسیاری را برمی انگیخت.
در طبقات کبری نقل شده است که روزی که عثمان کشته شد، مبلغ سه میلیون و صد و پنجاه هزار درهم و صد و پنجاه هزار دینار وجه نقد در نزد صندوقدار وی موجود بود، و البتّه ارزش مزارع و زمینها و چهارپایانش بسیار بیشتر از پول نقد وی تخمین زده شده است.(2)
- بازگرداندن حَکَم بن أبی العاص به مدینه.
ص: 222
وی که عموی عثمان و پدر مروان بود، در زمان پیامبر اکرم(صلّی الله علیه وآله) تبعید شده بود، و ابوبکر و عمر نیز جرأت شکستن حکم پیامبر را به خود نداده بودند؛ امّا عثمان وی را به مدینه بازگرداند و مبلغ فراوانی پول نیز از بیت المال به وی بخشید و او را مسئول زکات قبیله ی قضاعه نمود و بعد از اینکه سی هزار درهم زکات جمع آوری شد، همه را به وی بخشید!(1)
- بخششهای فراوان به داماد خویش مروان بن حکم.
بعد از فتح افریقا، غنایم فراوانی نصیب مسلمانان شد و رقم وجوه نقد به دومیلیون و پانصدهزار دینار رسید. عثمان دستور داد خمس غنایم به مروان بخشیده شود.(2)
همچنین فدک که در زمان پیامبر(صلّی الله علیه وآله) به فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) بخشیده شده بود و در زمان ابوبکر با بهانه ای واهی از دست ایشان خارج گشت، توسّط عثمان به مروان بخشیده شد و تا زمان عمر بن عبدالعزیز در خاندان مروان باقی ماند.(3)
- بخششهای فراوان از بیت المال به نزدیکان خود از بنی امیّه.
بازار مدینه که توسّط پیامبر(صلّی الله علیه وآله) وقف مسلمین شده بود، توسّط عثمان به پسرعمویش حارث بن حکم- برادر مروان- بخشیده شد.(4)
عثمان دختر خود را به عقد عبدالله بن خالد درآورد و ششصدهزار درهم به وی بخشید، و به استاندار بصره دستور داد که این مبلغ را از بیت المال بصره پرداخت نماید.(5)
سعید بن عاص که از خویشاوندان نزدیک عثمان بود، مبلغ صدهزار درهم پاداش دریافت نمود. علی(علیه السّلام)، زبیر، طلحه، سعد و عبدالرّحمن
ص: 223
در این باره به عثمان اعتراض کردند و او در پاسخ گفت: من صله رحم کردم و حقّ خویشاوندی را ادا نمودم! به وی گفتند: مگر ابوبکر و عمر خویشاوند و فامیل نداشتند؟! پاسخ داد: آن دو معتقد بودند که باید نزدیکانشان را از چنین موهبتهایی محروم نمایند؛ امّا من معتقدم که باید نزدیکان از این بخششها بهره مند باشند!(1)
- سپردن مسئولیّتهای سنگین به دشمنان اسلام.
مروان بن حکم مهمترین مشاور عثمان بشمار میرفت. عمر- فرزند ابوسفیان- به فرمانداری مشکان منصوب شد. حارث- فرزند حکم- فرماندار مداین گشت. ولید بن عقبه که بصراحت از طرف پیامبر(صلّی الله علیه وآله) اهل جهنم معرّفی شده بود، والی کوفه شد. عبدالله بن أبی سرح به استانداری مصر برگزیده شد. عبدالله بن عامر نیز مقام استانداری بصره را بدست آورد، و معاویه نیز در شام حکومتی همانند پادشاهان روم و ایران بنا نهاده بود! همه ی این افراد کسانی بودند که زمان پیامبر(صلّی الله علیه وآله) سوابق بسیار منفی داشتند و مسلمانان صدر اسلام بخوبی از فسق و فساد آنان مطّلع بودند.
- خودداری از اجرای حدود الهی.
شراب خوردن ولید- والی کوفه- و نماز خواندن وی در حال مستی، به طریق شرعی اثبات شد؛ امّا عثمان از جاری شدن حد درباره ی ولید ممانعت به عمل آورد و در نهایت، با اصرار امیرالمؤمنین(علیه السّلام) و با دست وی حد جاری شد.(2)
عبیدالله- فرزند عمر- به بهانه ی اینکه هرمزان دستور قتل عمر را به ابولؤلؤداده است، وی را به قتل رساند و همچنین همسر و دختر ابولؤلؤ را نیز کشت. وقتی از عثمان خواسته شد که فرزند عمر را قصاص نماید، زیر بار نرفت و خود را ولیّ دم مقتولین دانست که حقّ عفو دارد!(3)
ص: 224
- تبعید ابوذر به شام و سپس به ربذه.
- ضرب و جرح عمّار یاسر.
- مضروب ساختن عبدالله بن مسعود و ممنوع الخروج کردن وی از مدینه.
- تبعید عبدالرّحمن بن حنبل به منطقه ی خیبر و تبعید عامر بن قیس به شام.
- تبعید 9 تن از بزرگان کوفه به شام، از جمله مالک اشتر، کمیل و صعصعه.
در کتاب الامامهً و السّیاسهً نامه ای از طلحه خطاب به مردم مصر نقل شده که حاکی از شدّت مخالفت وی با عثمان و تحریک مردم به شورش علیه وی میباشد.(1)
و در کتب تاریخی نقل شده است که در بین اصحاب پیامبر(صلّی الله علیه وآله) هیچ کس به اندازه ی طلحه بر علیه عثمان تلاش و کوشش نمیکرد.(2)
همچنین در کتاب الفتوح، مشاجره ی بین زبیر و عثمان نقل شده که بسیار طولانی است و روشن میکند که زبیر نیز از عوامل اصلی تحریک مردم علیه عثمان بوده است.(3)
امّا تحریک مردم توسّط عایشه از بدیهیّات تاریخ میباشد و اغلب مورّخین شواهدی را بر این امر نقل کرده اند. جریان نشان دادن پیراهن و کفشهای پیامبر(صلّی الله علیه وآله) به مردم و فریاد برآوردن عایشه که ای مردم،
ص: 225
هنوز پیراهن و کفش پیامبر(صلّی الله علیه وآله) کهنه نشده که عثمان سنّت وی را تغییر داده است، در بیشتر کتابهای تاریخی ثبت شده است.(1)
پس از وفات پیامبر(صلّی الله علیه وآله) انصار در سقیفه ی بنی ساعده، که محلّی برای اجتماع و سخنرانی بود، گرد آمدند. سعد بن عباده برای انصار سخنرانی کرد و آنها را ستود و برای بدست گرفتن خلافت، تحریکشان کرد و آنان را چنین مورد خطاب قرار داد: ای انصار، سابقه ای که شما در اسلام دارید، هیچ قبیله ای از عرب ندارد، پیامبر خدا(صلّی الله علیه وآله) ده سال و اندی در مکّه، مردم را به عبادت خدا دعوت کرد و جز اندکی به او ایمان نیاوردند. آن تعداد اندک قادر به یاری اش نبودند و نمیتوانستند مشکلی را از رسول خدا رفع کنند. خداوند این فضیلت را نصیب شما کرده و این کرامت را به شما ارزانی داشت، و ایمان و اقرار به دین خود را روزی شما گردانید.
شما در برابر مخالفان پیامبر(صلّی الله علیه وآله) سختگیرترین و بر علیه دشمنانش سرسخت ترین افراد بودید. سرانجام همه ی مخالفان پیامبر، فرمانبر وی شدند و شمشیر شما عرب را به زانو درآورد. خداوند وعده ی خود را درباره ی پیامبر به انجام رسانید و او را از دنیا به آخرت کوچ داد؛ در حالی که از همه ی شما راضی و خشنود بود، بنابراین خود را آماده ی عهده دار شدن امر خلافت سازید؛ زیرا شما سزاوارترین افراد به این امر هستید.
انصار در پاسخ سعد بن عباده گفتند: اگر موافقت کنی و آماده باشی، ما امر خلافت را به تو واگذار میکنیم.
ص: 226
خبر این جریان، به ابوبکر و عمر رسید. شتابان به سقیفه ی بنی ساعده آمدند. ابوبکر انصار حاضر در سقیفه را مورد خطاب قرار داد و چنین گفت: آیا شما نمیدانید که ما مهاجران اوّلین افرادی هستیم که اسلام آوردیم؟ ما فامیل، عشیره و قبیله ی پیامبریم. شما به دستور کتاب خدا برادر دینی ما، یاور دین و مشاور رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) بودید. شما در ایثار و فداکاری ما را بر خود مقدّم داشتید و خشنودترین افراد در برابر قضای الهی، و در برابر برادران دینی خود تسلیم فرمان خداوندی بودید، حال چنین نباشید که دین خدا بدست شما نقض شود.
من شما را برای بیعت با ابوعبیده و عمر دعوت میکنم. هر دو شایستگی خلافت را دارند و آن دو را برای عهده داری این امر میپسندم.
در برابر این پیشنهاد ابوبکر، ابوعبیده و عمر به اتّفاق گفتند: ما هیچ فردی را در پذیرش امر خلافت به لیاقت و شایستگی تو نمیدانیم. زیرا تو یار غار پیامبری، و رسول خدا برای ادای نماز تو را به مسجد فرستاد. بنابراین تو از هر کسی به خلافت و جانشینی سزاوارتری. انصار نیز در پاسخ ابوبکر چنین اظهار داشتند: ما یاران پیامبریم. به او ایمان آوردیم و خانه ی خود را که مدینه باشد، مرکز ایمان قرار دادیم. خداوند تعالی جز در دیار ما آشکارا مورد پرستش قرار نگرفت، ایمان جز به وسیله ی شمشیرهای ما شناخته نشد و نماز جماعت جز در مساجد ما برپا نگردید. با این وصف، کسی جز از میان ما شایسته ی خلافت نخواهد بود، و اگر آنچه را که گفتیم، نپذیرید، از ما انصار یک امیر و از مهاجرین نیز یک امیر تعیین شود.
در این هنگام، عمر فریاد برداشت که این غیرممکن است و دو شمشیر در یک غلاف روا نیست. در حالی که مهاجران در میان ما هستند، قوم عرب فرمانروایی شما را نمیپذیرند.
حباب بن منذر در جواب عمر گفت: به خدا سوگند ما انصار در امر
ص: 227
خلافت از شما سزاوارتریم؛ زیرا آنها که دیانت اسلام را نداشتند، با شمشیر ما دین را پذیرفتند، و اگر شما مهاجران این حقیقت را نپذیرید، از دیار خود آواره تان خواهیم کرد. ما همواره به منزله ی درختان خرمای پرثمری تکیه گاه شما بوده ایم، و اگر بخواهید چنین رفتار کنید، خرما به شما نخواهد رسید، و هر کس آنچه را که گفتم قبول نکند، با همین شمشیرم ادبش میکنم.
امّا اختلاف میان انصار کفّه را به نفع مهاجران سنگین کرد. یکی از بزرگان قبیله ی خزرج به نام بشر بن سعد خزرجی که نسبت به سعد بن عباده- کاندید خلافت- حسد میورزید و مایل نبود که وی به خلافت رسد، گفت: ما از جهاد و اسلاممان جز رضایت پروردگار را در نظر نداشتیم و مقصدمان امور دنیایی نبوده است، پیامبر(صلّی الله علیه وآله) مردی از قریش بود. قوم وی در میراث بردن خلافت از او سزاوارترند. ای گروه انصار، از خدا بترسید و با قریش نزاع نکنید.
پس از این سخنان، ابوبکر به پاخاست و گفت: با هر یک از این دو نفر (ابو عبیده و عمر) که مایلید، بیعت کنید. ابوعبیده و عمر خطّاب به ابوبکر اظهار داشتند: خلافت را جز تو کسی قبول نخواهد کرد و تو از همه به این امر لایقتری. دستت را برای بیعت با مردم جلو بیاور. ابوبکر دستش را بعنوان رضایت بر این امر گشوده، جلو آورد. ابوعبیده و عمر با او بیعت کردند. سپس بشر بن سعد از قبیله ی خزرج با وی بیعت کرد.(1)
وصیّت ابوبکر برای خلافت عمر:
هنگامی که ابوبکر در حال احتضار بود، عثمان را خواست و به او دستور داد عهدنامه ای بنویسد و گفت چنین بنویس: «بسم الله الرّحمن الرّحیم. این
ص: 228
عهد و وصیّتی است که ابوبکر بن ابی قحافه برای مسلمانان مینویسد. امّا بعد» در این هنگام ابوبکر از هوش رفت و عثمان از جانب خود نوشت: «همانا عمر بن خطّاب را بر شما خلیفه ساختم.» ابوبکر به هوش آمد و به عثمان گفت: آنچه نوشتی بخوان، و چون عثمان آن را خواند، ابوبکر تکبیر گفت و شاد شد و گفت: خیال میکنم ترسیدی که من در این بیهوشی بمیرم و مردم در زمینه ی انتخاب خلیفه دچار اختلاف گردند. گفت: آری.
ابوبکر گفت: خداوند از سوی اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد! این نامه را تمام کن. عثمان گفت: چه چیزی بنویسم؟
گفت: بنویس «ابوبکر این وصیّت را در حالی که رأی و اندیشه ی خود را به کار گرفته، املاء میکند و او چنین می اندیشد که کار خلافت اصلاح نمیشود مگر همانگونه که آغاز آن اصلاح شد، و کار خلافت را کسی نمیتواند بر دوش کشد مگر آنکه از همه ی اعراب برتر و خویشتندارتر باشد، به هنگام سختی از همگان سختکوش تر و به هنگام نرمی از همگان نرمتر و به اندیشه ی خردمندان داناتر باشد، بر همه ی کارها توانا و از حد هیچ چیز تجاوز نکند و قصور نداشته باشد، و مراقب آنچه ممکن است پیش آید، باشد و از آن حذر کند.»
با پایان یافتن وصیّت، ابوبکر دستور داد متن آن برای مردم خوانده شود.(1)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در توصیف شور و هیجان و اصرار مردم بر بیعت میفرماید:
ص: 229
«مردم بر سر من هجوم آوردند، همانند شتران تشنه کامی که به آب برسند؛ شترانی که ساربان، مهار از سر و زانوبند از پایشان گشوده باشد. چنان فشار می آوردند که گمان کردم مرا خواهند کشت، یا بعضی به وسیله ی بعضی دیگر از میان خواهند رفت و پایمال خواهند شد».(1)
و در جایی دیگر میفرماید:
«همچون شتران و گوسفندان که به فرزندان خود روی آورند، به سوی من روی آوردید. پیوسته میگفتید: بیعت بیعت. من دستم را میبستم و شما آن را میگشودید. من آن را از شما برمیگرفتم، شما به سوی خود میکشیدید.»(2)
هنگامی که مردم از حضرت پذیرش خلافت را درخواست میکردند، خطاب به آنان فرمود:
«مرا رها کنید و دیگری را طلب کنید؛ زیرا ما به استقبال چیزی میرویم که چهره های مختلف و جهات گوناگونی دارد. دلها بر این امر استوار و عقلها ثابت نمیماند. چهره ی افق حقیقت را ابرهای تیره ی فساد گرفته و راه مستقیم حق ناشناس مانده است.
آگاه باشید، اگر دعوت شما را اجابت کنم، طبق آنچه خود میدانم با شما رفتار میکنم، و به سخن این و آن و سرزنش سرزنش کنندگان گوش فرانخواهم داد. اگر مرا رها کنید من همچون یکی از شما هستم. شاید من شنواتر و مطیع تر از شما نسبت به رئیس حکومت باشم، و در چنان حالی من وزیر و مشاورتان باشم، بهتر از آن است که امیر و رهبرتان گردم».(3)
ص: 230
عبدالله بن عمر- فرزند خلیفه ی دوّم- ده سال قبل از هجرت به دنیا آمد و در طول زندگی خویش کار چشمگیری انجام نداد. در مجموع، از لحاظ شخصیّتی فرد ضعیفی بشمار میرفت؛ پشت سر هر امیری نماز میخواند و شعارش این بود که در فتنه ها دست به شمشیر نمیبرم؛ امّا هر امیری که غلبه کند و پیروز باشد، میتوان پشت سر وی نماز خواند! او حتّی پشت سر حجّاج نیز نماز خواند.
از جمله شعارهای معروف وی این بود که من از کسی چیزی درخواست نمیکنم؛ امّا هر کس چیزی به من بدهد، میپذیرم و رزق الهی را رد نمیکنم! و به همین دلیل بود که از معاویه و یزید و... نیز هدیه دریافت میکرد و محذوری در چنین موارد نداشت.
او با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بیعت نکرد و بهانه ی وی این بود که من باید آخرین فرد بیعت کننده باشم، و حتّی به امام(علیه السّلام) خبر آوردند که وی به مکّه رفته و درصدد ایجاد فتنه بر علیه حکومت برآمده است. حضرت که از ضعف شخصیّتی وی اطّلاع کامل داشت، با بی اعتنایی از کنار این خبر گذشت.(1)
نکته ی جالب این که همین عبدالله بن عمر پس از شهادت علی(علیه السّلام) با روی گشاده با معاویه بیعت کرد و حکومت وی را به رسمیّت شناخت، هنگامی که معاویه برای فرزندش یزید بیعت میگرفت، عبدالله به جرگه ی مخالفان پیوست؛ امّا معاویه به فرزندش توصیه کرد که با عبدالله مدارا کند؛ زیرا در مواقع لازم حمایت وی کارساز خواهد شد.
هنگامی که امام حسین(علیه السّلام) به مقابله با یزید برخاست، عبدالله بن عمر نیز که ابتدا از مخالفین یزید بود، در مکّه به حضور حضرت حسین(علیه السّلام)
ص: 231
رسید و وی را به بیعت و سازش با یزید دعوت نمود، و حتّی امام را از عواقب ریخته شدن خون مسلمانان ترساند! او به امام چنین گفت: یا ابا عبدالله! چون مردم با این مرد بیعت کرده اند و درهم و دینار نیز در دست اوست، قهراً به او روی خواهند آورد و با سابقه ی دشمنی ای که این خاندان با شما دارد، میترسم در صورت مخالفت با وی کشته شوی و گروهی از مسلمانان نیز قربانی این راه شوند؛ و من از رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) شنیدم که میفرمود: «حسین کشته خواهد شد و اگر مردم دست از یاری و نصرت وی بردارند، به ذلّت و خواری مبتلا خواهند گردید.» لذا پیشنهاد من این است که مانند همه ی مردم راه بیعت و صلح را در پیش گیری و از ریخته شدن خون مسلمانان بترسی!(1)
امام(علیه السّلام) به او فرمود: از خدا بترس و دست از نصرت و یاری ما برمدار!
عبدالله نیز در پاسخ گفت: دوست دارم در هنگام خداحافظی اجازه دهید آن قسمت از بدن شما را که رسول الله(صلّی الله علیه وآله) مکرّر میبوسید من هم ببوسم؛ و در حالی که سینه ی امام را میبوسید، گفت: یا ابا عبدالله تو را به خدا میسپارم و با تو خداحافظی میکنم؛ زیرا تو در این سفر کشته خواهی شد.(2)
عبدالله پس از بازگشت به مدینه، طیّ نامه ای که به یزید نوشت، خلافت وی را با جان و دل پذیرفت و در این بیعت آنچنان قرص و محکم ایستاد که وقتی مردم مدینه بعد از شهادت امام حسین(علیه السّلام) بر علیه یزید شوریدند و استاندار وی را از شهر اخراج کردند، عبدالله بن عمر اقوام و عشیره و فرزندان خود را جمع کرد و طیّ سخنانی که به پشتیبانی از حکومت یزید
ص: 232
ایراد کرد چنین گفت: من از رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) شنیدم که میفرمود: در روز قیامت برای هر فرد پیمان شکن پرچمی برافراشته خواهد شد که معرّف پیمان شکنی او گردد؛ و من خیانت و پیمان شکنی ای بالاتر از این نمیدانم که با کسی بیعت کنند و سپس به جنگ او برخیزند؛ و لذا اگر بدانم هر یک از شما دست از بیعت یزید برداشته و از مخالفین او حمایت کرده اید، رابطه ی من با او قطع خواهد گردید!(1)
پس از یزید، آنگاه که عبدالملک مروان به خلافت رسید، برای سرکوبی ابن زبیر، حجّاج بن یوسف را به مکّه اعزام کرد. حجّاج وارد مدینه شد. عبدالله بن عمر شبانه برای بیعت به سراغ حجّاج رفت و گفت: امیر، دستت را بده تا برای خلیفه بیعت کنم! حجّاج سؤال کرد: این عجله برای چیست؟ میتوانستی این بیعت را به فردا موکول کنی؟ عبدالله گفت: چون از رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) شنیدم که فرمود: «هر کس بمیرد، در حالی که امام و پیشوایی نداشته باشد، مانند مردن زمان جاهلیّت مرده است»، ترسیدم که شب هنگام مرگم فرا رسد و در اثر نداشتن امام، مشمول گفتار پیامبر شده و از مردگان جاهلیّت محسوب شوم! چون گفتار عبدالله بن عمر به اینجا رسید، حجّاج پای خود را از لحاف بیرون آورد و گفت: بیا به جای دست، با پایم بیعت کن!(2)
و این است معنی همان جمله ای که عبدالله بن عمر از رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) نقل کرد که خودداری از نصرت و یاری حسین، موجب ذلّت و زبونی خواهد گردید!
ص: 233
سعد بن ابی وقّاص از صحابه ی رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) و جزو رزمندگان بدر و احد است و فاتح عراق و مداین و قادسیه بوده؛ به همین دلیل وی را «فارِسِ اسلام» (قهرمان اسلام) میگفتند. کوفه توسّط وی بنا نهاده شد. زمینهای آن را بین قبایل مختلف تقسیم کرد و خود خانه ی بزرگی در آن بنا نهاد. به سرعت قبایل دیگر هم شروع به ساختن خانه در آن کردند و کوفه تبدیل به شهر شد و شخص سعد در دوره ی عمر استانداری آن را بر عهده گرفت. بعد از مدّتی به دلیل شکایت مردم عزل شد، تا اینکه در دوره ی عثمان نیز مجدّد به استانداری کوفه منصوب و سپس عزل گشت. پس از آن به مدینه بازگشت و از جنگ و سیاست کناره گیری نمود و در اطراف مدینه خانه ی بسیار مجلّلی برای خویش ساخت و تا آخر عمر در آن به خوشگذرانی و راحت طلبی گذراند. اهل سنّت او را از عشره ی مبشره میدانند. سعد بن ابی وقّاص از جمله ی شش نفری است که خلیفه ی دوّم برای شورا و تعیین خلیفه معیّن کرد و او نیز رأی خویش را به عبدالرّحمن بن عوف داد. بعد از کشته شدن عثمان و بیعت همگانی مردم با امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، از بیعت با آن حضرت امتناع کرد و در عین حال به حضرت اطمینان خاطر داد که شرّی از طرف وی متوجّه ایشان نخواهد شد. امام نیز پذیرفت و اصراری بر بیعت کردن ننمود.
اسامه بن زید، فرزند همان زید میباشد که توسّط پیامبر(صلّی الله علیه وآله) از قید بردگی آزاد شد و سپس بعنوان پسرخوانده ی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) نامیده شد، و آیاتی از قرآن که درصدد نفی احکام پسرخواندگی میباشد، مربوط
ص: 234
به همین زید است.
مادر اسامه، امّ ایمن است که از خدمتگزاران صادق و خالص پیامبر(صلّی الله علیه وآله) و حضرت زهرا (علیهاالسّلام) بوده است.
اسامه در 18 سالگی از طرف رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) به فرماندهی لشکری بزرگ که ابوبکر و عمر نیز جزو آن بودند، منصوب شد. این لشکر در روزهای واپسین زندگی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) تجهیز شد و کسانی که از لشکر اسامه تخلّف نمودند، مورد لعن آن حضرت(صلّی الله علیه وآله) قرار گرفتند. پس از ارتحال رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) و استقرار حاکمیّت خلیفه ی اوّل، ابوبکر در نامه ای که به اسامه نوشت، خود را بعنوان خلیفه ی پیامبر و کسی که از طرف مردم به این مسئولیّت انتخاب شده است، معرّفی کرد و از وی درخواست نمود که به همراه لشکر خویش به مدینه بازگردد؛ امّا اسامه در پاسخ تندی که به ابوبکر داد، نوشت:
«از اسامه کارگزار رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) برای نبرد شام- به ابوبکر، فرزند ابی قحافه:
امّا بعد؛ نامه ای از جانب تو بدست من رسید که ابتدای آن با انتهای آن سازگار نبود. در آغاز نامه نوشته ای که تو جانشین رسول الله هستی، و در پایان تصریح کرده ای که مسلمانان جمع شده و تو را به زمامداری خویش انتخاب کرده اند و خشنود از این انتخاب هستند. امّا بدان که به خدا سوگند، من و جماعتی از مسلمانان که همراه من میباشند، به این انتخاب راضی نبوده و تو را به زمامداری خویش برنگزیده ایم، و بهتر است هر چه سریعتر حق را به صاحب اصلی آن بازگردانده و خلافت را به اهل آن بسپاری، که آنان شایسته تر و اولی تر از تو به این امر میباشند، و بخوبی میدانی که رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) در روز غدیر چه سخنانی را درباره ی علی بر زبان آورد، و هنوز زمان زیادی از آن عهدی که رسول الله گرفتند، نگذشته است
ص: 235
تا به بوته ی فراموشی سپرده شود. بنابراین، بهتر است موقعیّت خویش را بشناسی و از مخالفت با خدا و رسولش اجتناب نمایی، و کسی را که رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) بعنوان جانشین خویش بر تو و همکار تو معرّفی کرده بود، معصیت ننمایی.
تذّکر این نکته را هم ضروری میدانم که پیامبر(صلّی الله علیه وآله) در حالی از دنیا رفت که مرا از فرماندهی لشکری که شما هم جزو آن بودید، عزل نکرده بود، و اکنون نیز شما تحت امر من میباشید و بدون اجازه ی من لشکر را ترک کرده و به مدینه برگشته اید!(1)
اسامه در زمان خلفا بسیار محترم بود و مقرّری او از بیت المال در زمان خلیفه ی دوّم پنج هزار بود؛ در حالی که همان موقع دریافتی فرزند خلیفه ی دوّم دوهزار بود.(2)
اسامه در هنگام بیعت مردم با امیرالمؤمنین(علیه السّلام) حاضر به بیعت نشد و عذرهایی را مطرح کرد. در دوره ی خلافت علی(علیه السّلام) کسی را پیش حضرت فرستاد که: سهم مرا از بیت المال پرداخت نما! به خدا سوگند میدانی که اگر به کام شیر هم میرفتی، من همراهت بودم. حضرت در پاسخ فرمود: إنّ هذا المال لمن جاهد علیه، و لکنّ لی مالاً بالمدینة فأصب منه ما شئت؛ این مال متعلّق به کسانی است که برای آن جهاد کرده اند؛ ولی من در مدینه اموالی دارم که میتوانی از آن هر چه خواستی، برداری.(3)
طبق نقلی که از امام باقر(علیه السّلام) رسیده است، وی در اواخر عمر خویش توبه کرد و به همین دلیل امام(علیه السّلام) فرمودند: در مورد وی جز خیر، مطلب دیگری گفته نشود.(4)
ص: 236
امام مجتبی(علیه السّلام) در تشییع جنازه ی وی حاضر شد و پارچه ی گرانقیمتی را برای کفن وی اختصاص داد.(1)
ابن شهرآشوب جریان آمدن عقیل به خدمت امام(علیه السّلام) را اینگونه نقل میکند:
عقیل خدمت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) رسید و حضرت به فرزندش امام مجتبی(علیه السّلام) فرمود: برای عمویت لباسی تهیّه کن. ایشان نیز پیراهنی و قبایی برای عقیل فراهم کرد؛ تا اینکه هنگام صرف غذا رسید. عقیل بر سر سفره جز نان و نمک چیز دیگری مشاهده نکرد و با تعجّب گفت: غیر از آنچه که میبینم، چیز دیگری نیست؟ حضرت فرمود: أو لیس هذا من نعمة الله؟ فله الحمد کثیراً؛ آیا این از نعمتهای الهی نیست؟ خدا را فراوان بر این نعمت سپاسگزاری میکنیم.
عقیل گفت: بدهی من فراوان است. مساعدت نما آن را پرداخت نمایم، و کار مرا به سرعت راه بینداز تا هر چه زودتر برگردم! حضرت فرمود: چه مقدار بدهی داری؟ گفت: صدهزار درهم!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: والله ما هی عندی ولا أملکها ولکن أصبر حتّی یخرج عطای فأواسیکه ولو لا أنّه لا بدّ للعیال من شیءٍ لأعطیتک کلّه؛ به خدا سوگند این مقدار ندارم که به تو دهم. امّا چند روزی صبر کن تا نوبت تقسیم بیت المال برسد و من سهم خویش را از بیت المال بگیرم و مقداری از آن را تقدیم تو کنم؛ و اگر حقّ خانواده نبود، همه ی آن را به تو میدادم.
عقیل گفت: بیت المال در اختیار توست و تو مرا به سهم خویش حواله میدهی؟ مگر سهم تو چقدر است که مرا به آن دلخوش مینمایی؟ اگر همه ی
ص: 237
آن را به من بدهی، کدام مشکل من حل میشود؟!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: ما أنا وأنت فیه إلّا بمنزلة رجلٍ من المسلمین؛ حقّ من و تو در بیت المال همانند بقیّه ی مسلمانان میباشد.
در این هنگام که حضرت با عقیل سخن میگفت، صندوقهای تجّار کوفه قابل مشاهده بود، حضرت رو به عقیل کرد و فرمود: إن أبیت یا أبا یزید ما أقول فانزل إلی بعض هذه الصّنادیق فأکسر أقفاله وخذ ما فیه؛ حال که به سهم من قانع نیستی، برخیز و قفل این صندوقها را باز کن و هر آنچه در آنهاست، برای خود بردار!
عقیل پرسید: در این صندوقها چیست و متعلّق به چه کسانی میباشد؟ حضرت فرمود: اموال تاجران در این صندوقهاست. عقیل با تعجّب گفت: به من میگویی به اموال مسلمانانی که به خدا توکّل کرده و اموال خود را گذاشته و رفته اند، دستبرد زنم و قفلهایشان را باز نمایم؟
حضرت فرمود: أتأمرنی أن أفتح بیت مال المسلمین فأعطیک أموالهم وقد توکّلوا علی الله وأقفلوا علیها؛ آیا تو نیز از من میخواهی درِ بیت المال مسلمین را باز نمایم و اموال آنان را به تو ببخشم، در حالی که آنان به خدا توکّل کرده و بر بیت المال قفل نهاده اند (و کلید آن را به من سپرده اند)؟
حضرت در ادامه فرمودند: وإن شئت أخذت سیفک وأخذت سیفی وخرجنا جمیعاً إلی الحیرة فإنّ بها تجّاراً میاسیر فدخلنا علی بعضهم فأخذنا ماله؛ اگر میخواهی، شمشیر خود را بردار و من نیز شمشیر خود را بردارم و به سمت حیره حرکت کنیم و راه را بر تجّاری که از آن مسیر عبور میکنند، ببندیم و اموال بعضی از آنان را غارت نماییم!
عقیل با شگفتی اظهار کرد: مگر من برای سرقت نزد تو آمده ام؟
حضرت فرمود: تسرق من واحد خیر من أن تسرق من المسلمین جمیعاً؛ سرقت از یک مسلمان، بهتر است از اینکه از جمیع مسلمانان سرقت کرده باشی!(1)
ص: 238
ابوذر- صحابی معروف رسول خدا(صلّی الله علیه وآله)- با صراحت لهجه ای که مختصّ وی بود، از خلیفه ی سوّم انتقاد میکرد و به بخششهای وی از بیت المال و اسراف و تبذیری که در اموال مسلمین انجام میگرفت، معترض بود؛ تا آنجا که عرصه بر عثمان تنگ شد و تصمیم به تبعید ابوذر به شام گرفت، شاید که معاویه از عهده ی وی برآید و از گزند زبان حقگوی وی در امان بماند.
ابوذر با ورود به شام و مشاهده ی دستگاه سلطنتی معاویه، آرام ننشست و به افشاگریهای خویش ادامه داد و مبارزه ای جدّی و خستگی ناپذیر را با معاویه شروع کرد؛ تا آنجا که مشاوران معاویه از نفوذ کلام ابوذر نگران شده و او را از عواقب حضور ابوذر در شام آگاه ساختند. معاویه از راه تطمیع وارد شد و با فرستادن هدایا، سعی در جذب ابوذر به دستگاه خویش نمود. امّا این راه نتیجه ای نداشت و بناچار از راه تهدید و حبس وارد شد. ابوذر با قامت استوار ایستادگی کرد؛ تا آنجا که معاویه طیّ نامه ای به اطّلاع عثمان رساند که اگر شام را میخواهی، باید هر چه زودتر ابوذر را به منطقه ی دیگری اعزام نمایی. به دستور عثمان، ابوذر بر شتری چموش سوار و با بدترین شکل به مدینه اعزام شد، به گونه ای که پاهایش زخمی شد. بعد از رسیدن به مدینه، با حکم خلیفه به بیابان ربذه تبعید گردید و در همانجا در سال هشتم خلافت عثمان وفات کرد.
عبدالله بن مسعود از اصحاب بزرگ رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) بود و از کاتبان وحی بشمار میرفت. او هنگامی که ولید از طرف خلیفه ی سوّم به
ص: 239
استانداری کوفه منصوب شد، مسئولیّت بیت المال کوفه را بر عهده داشت. ولید مبلغی پول بعنوان قرض از وی گرفت. پس از مدّتی، عبدالله درخواست استرداد پول را نمود. ولید نامه ای به عثمان نوشت و از این رفتار عبدالله شکایت کرد. عثمان نیز طیّ نامه ای به عبدالله نوشت: تو نگهبان اموال ما هستی. مزاحم ولید نباش! عبدالله کلیدهای بیت المال را به نزد ولید پرتاب کرد و گفت: من فکر میکردم که تا امروز نگهبان اموال مسلمانان هستم؛ امّا اگر بناست نگهبان اموال بنی امیّه باشم، چنین مسئولیّتی را نمیخواهم و به آن نیازی ندارم.
عبدالله بن مسعود با مشاهده ی بی تقواییهای ولید، و همچنین بذل و بخششهای عثمان، زبان به اعتراض و انتقاد گشود و در بین مردم کوفه به افشاگری پرداخت؛ تا آنجا که ولید طیّ نامه ای به عثمان، خطر عبدالله را به وی گوشزد نمود و درخواست فراخوانی وی به مدینه را کرد. عثمان نیز همین کار را انجام داد و عبدالله را به مدینه فرا خواند.
عبدالله بن مسعود وارد مدینه شد و به شدّت مورد اهانت عثمان قرار گرفت و به دستور وی از مسجد اخراج و تحت شدیدترین ضربات قرار گرفت، تا آنجا که دنده های سینه اش شکست و مدّتها در منزل بستری گشت تا اینکه از دنیا رفت.
عایشه، دختر ابوبکر و همسر رسول خدا(صلّی الله علیه وآله)، بعد از ارتحال پیامبر(صلّی الله علیه وآله) نقشی بسیار فعّال در امور سیاسی داشت و عداوت خاصّ وی با اهل بیت(علیه السّلام) برای همگان روشن بود. عایشه از مخالفین شدید عثمان بود و مردم را تشویق به قتل عثمان میکرد و جمله ی اقتلوا نعثلا (این پیرمرد یهودی را بکشید) از وی بسیار مشهور است. عایشه فکر میکرد پس از عثمان، خلافت به طلحه خواهد رسید و برای همین، تلاش زیادی برای
ص: 240
نابودی عثمان کرد. در هنگام قتل عثمان، وی در مکّه بود و به محض شنیدن خبر، عازم مدینه شد؛ امّا وقتی در میان راه خبر خلافت علی(علیه السّلام) را شنید، با اظهار تأسّف شدید به طرف مکّه بازگشت و بساط عزاداری برای عثمان را در مکّه فراهم نمود و در توجیه رفتار متناقض خویش گفت: عثمان توبه کرده بود و علی بن ابی طالب و یارانش بدون توجّه به توبه ی خلیفه، وی را به قتل رسانده اند! طلحه و زبیر با اطّلاع از مواضع عایشه به مکّه رفتند و همراه وی به طرف بصره حرکت کردند. فرماندهی عالی لشکر بر عهده ی عایشه بود و سخنرانیهای وی در تحریک مردم بسیار مؤثّر می افتاد. هرگاه اختلافی پدید می آمد، حضور عایشه مشکل را حل میکرد. در هنگام جنگ، شتر وی بود که پرچم لشکر بشمار میرفت و همگان بر محور آن میجنگیدند، و لذا امیرالمؤمنین(علیه السّلام) ناچار شد دستور کشتن شتر را صادر نماید و با همین اقدام نیز شکست لشکر جمل آغاز شد. بعد از جنگ و به دستور امام(علیه السّلام) عایشه به مدینه بازگردانده شد و بنا بر سفارش حضرت، احترام وی محفوظ ماند؛ امّا کینه ی عایشه نسبت به اهل بیت(علیه السّلام) عمیقتر از آن بود که با این بزرگواری امام(علیه السّلام) مقداری کاستی یابد، و متأسّفانه عقده های فروخورده ی وی در هنگام تشییع جنازه ی امام مجتبی(علیه السّلام) سر باز کرد و به تیراندازی به جنازه ی حضرت منجر شد.
جهت آشنایی با این چهره ی مهم و کلیدی، به کتاب «نقش عایشه در تاریخ اسلام» اثر علّامه مرتضی عسکری مراجعه شود.
عثمان بن حنیف از طرف امیرالمؤمنین(علیه السّلام) استاندار بصره بود. با نزدیک شدن لشکر جمل به بصره، چندین تن را برای مذاکره با طلحه
ص: 241
و زبیر و عایشه فرستاد؛ امّا نتوانست آنان را از ورود به بصره منصرف نماید، مردم را برای مقابله با لشکر آنان آماده کرد. با ورود لشکر به بصره، درگیریهایی اتّفاق افتاد؛ امّا به دلیل دودستگی بین مردم بصره، عثمان بن حنیف ناچار شد قرارداد صلحی را با لشکر جمل منعقد نماید و منتظر رسیدن امیرالمؤمنین(علیه السّلام) باشد. در متن صلحنامه، اداره ی دارالاماره و بیت المال و مسجد بر عهده ی عثمان بن حنیف بود و لشکریان جمل نیز آزاد بودند که در هر کجای بصره خواستند، رفت و آمد نمایند. متأسّفانه بعد از عقد قرارداد صلح، عثمان بن حنیف به طرفداران خویش دستور خلع سلاح داد و آنان سلاح را بر زمین گذاشتند و همین امر موجب شد که لشکریان جمل شبانه به دارالاماره حمله نمایند و عثمان بن حنیف را دستگیر کرده و تحت شدیدترین شکنجه ها قرار دهند، و چون میدانستند که برادر وی - سهل بن حنیف- در مدینه جانشین امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میباشد و ممکن است در صورت کشته شدن عثمان بن حنیف، به خانواده ی طلحه و زبیر در مدینه آسیب وارد کند، از کشتن عثمان بن حنیف خودداری نمودند و در عین حال، تمام موهای صورت وی را کندند و از شهر بیرونش کردند. وقتی عثمان بن حنیف در ذی قار به خدمت امام(علیه السّلام) رسید، حضرت با مشاهده ی وی بسیار متأسّف شد و گریه کرد و فرمود: یا عثمان بعثتک شیخا ألحی فردوّک أمرد إلیّ اللّهمّ إنّک تعلم أنّهم اجترءوا علیک و استحلّوا حرماتک اللّهمّ اقتلهم بمن قتلوا من شیعتی و عجّل لهم النّقمة بما صنعوا بخلیفتی؛ ای عثمان، تو را در حالی به بصره فرستادم که پیرمرد بودی، و اکنون با شکنجه هایی که بر تو روا داشته اند، تو را همانند نوجوانی که در صورتش مویی نروییده است، نزد من فرستاده اند!
سپس حضرت چنین دعا کرد: خداوندا! تو میدانی که آنان در برابر تو جرأت گناه یافتند و حرمتهای تو را نادیده گرفتند. پروردگارا! در مقابل قتل
ص: 242
شیعیان من که بدست آنان اتّفاق افتاده است، مرگ را نصیب آنان بفرما، و در برابر رفتاری که با استاندار من داشتند، عذاب خویش را بر آنان هر چه زودتر نازل بفرما.(1)
مسعودی نقل میکند: در روز جنگ جمل، علی(علیه السّلام) سوار بر مرکب رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) شد و در حالی که سلاحی در دست نداشت، به میدان آمد و با صدای بلند از زبیر خواست که به دیدار وی آید. زبیر در حالی که غرق در سلاح بود، به ملاقات حضرت آمد و امام(علیه السّلام) از وی پرسید: برای چه منظوری اینجا گرد هم آمده اید؟ زبیر پاسخ داد: خونخواهی عثمان دلیل قیام ما میباشد.
امام(علیه السّلام) فرمود: هر کدام از ما که بیشترین سهم را در خون عثمان دارد، خداوند او را بکشد! آیا به یاد داری روزی را که تو همراه رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) بودی و من خدمت ایشان رسیدم، پیامبر با مشاهده ی من متبسّم شد، من نیز خندیدم، تو خطاب به پیامبر گفتی: یا رسول الله، علی دست از غرورش برنمیدارد! و رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) در پاسخ تو گفت: علی مغرور نیست. آیا او را دوست داری؟ و تو گفتی: به خدا قسم او را دوست میدارم. آنگاه رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) فرمود: به خدا قسم روزی خواهد آمد که تو با او خواهی جنگید، در حالی که ستمکار بر او هستی!
زبیر با شنیدن این خاطره، در حالی که شگفت زده شده بود، گفت: استغفرالله. به خدا سوگند اگر این سخن پیامبر را به یاد داشتم، هرگز اقدام به این کار نمیکردم!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود: ای زبیر، هم اکنون نیز میتوانی برگردی. زبیر
ص: 243
گفت: اکنون چگونه برگردم، در حالی که دو لشکر حلقه ی محاصره را برای همدیگر تنگ کرده و آماده ی رویارویی هستند؟ به خدا سوگند که اکنون بازگشت من ننگی است که با هیچ چیزی شسته نخواهد شد.
امام(علیه السّلام) فرمود: ای زبیر، اکنون ننگ و عار را پذیرا باش و برگرد، قبل از آنکه عار و نار (آتش جهنّم) را برای خود جمع کرده باشی.
زبیر به طرف لشکر خویش برگشت، در حالی که اشعاری بر زبان داشت که حاکی از ندامت وی و پذیرش عار و ننگ دنیوی بود. عبدالله فرزند زبیر که متوجّه پشیمانی پدر شده بود دست به کار شد و با تمام توان به تحریک پدر پرداخت. وی از زبیر پرسید: ما را رها کرده و به کجا میروی؟ زبیر گفت: ابوالحسن مطلبی را به یاد من آورد که فراموشش کرده بودم. فرزند زبیر پاسخ داد: نه. به خداوند سوگند که تو از ترس شمشیرهای بلند و برّان شجاعان بنی عبدالمطلّب هراسناک شده و قصد فرار داری. زبیر گفت: به خدا سوگند چنین نیست که ترسیده باشم؛ امّا امروز متذکّر مطلبی شدم که گردش روزگار موجب فراموشی آن شده بود. بنابراین من ننگ را بر آتش جهنّم ترجیح میدهم. آیا مرا به ترس متّهم مینمایی و اینگونه سرزنشم میکنی، ای بی پدر؟!
زبیر برای اینکه نشان دهد نترسیده است، نیزه اش را در دست گرفت و به جناح راست لشکر امیرالمؤمنین(علیه السّلام) حمله ای شدید نمود. حضرت به یارانش فرمود: مراعاتش کنید، که تحریکش کرده اند و هیجان زده شده است.
زبیر در مرحله ی بعد به جناح چپ و بعد از آن به قلب لشکر حمله کرد، و سپس برگشت و به فرزندش گفت: آیا کسی که ترسیده است، میتواند چنین بجنگد؟ و بعد از این گفت وگو، به آرامی از لشکر فاصله گرفت و به سمت وادی السّباع حرکت کرد.(1)
ص: 244
ابن ابی الحدید نقل میکند: امیرالمؤمنین(علیه السّلام) پرچم را از دست محمّد گرفت و در حالی که آن را در دست چپ داشت و ذوالفقار را در دست راست گرفته بود، به دشمن حمله کرد و در میان لشکر بصره نفوذ نمود. حضرت هنگامی برگشت که شمشیرش خمیده شده بود. آن را بر زانوی خود نهاد و راستش کرد. اصحاب و فرزندان و عمّار یاسر و مالک اشتر به حضرت عرضه داشتند: این کار را به ما واگذار. امّا حضرت هیچ پاسخی نداد و حتّی گوشه چشمی هم به آنان نگاه نکرد، و بلافاصله حمله ی مجدّد خود را شروع کرد و در حالی که همانند شیر غرّش میکرد، همه ی کسانی را که در مقابلش بودند، پراکنده ساخت. او همچنان چشم به لشکر بصره دوخته بود؛ گویی کسانی را که در اطرافش بودند نمیدید، و هیچ سخنی و پرسشی را جواب نمیداد؛ تا اینکه برگشت و پرچم را به فرزندش محمّد سپرد و برای بار سوّم حمله کرد و خود را به عمق لشکر دشمن رساند. حضرت در حالی که به شدّت شمشیر میزد، پیشروی میکرد و همه ی مردانی که در مقابل او بودند، میگریختند و به سوی راست و چپ پراکنده میشدند؛ تا اینکه زمین از خون کشته ها رنگین شد. امام(علیه السّلام) برگشت و برای چندمین بار شمشیرش را که خم شده بود، با زانوی مبارک راست نمود. در این هنگام، اصحاب اطراف وی را گرفتند و او را به خدا سوگند دادند که بر جان خویش و بر اسلام ترحّم نما که اگر تو کشته شوی، به دین آسیب وارد میشود. حضرت فرمود: به خدا سوگند جز رضای خداوند و رسیدن به عنایات خاصّ او در آخرت، منظور دیگری ندارم. سپس خطاب به فرزندش محمّد فرمود: فرزندم، اینچنین حمله کن!(1)
مسعودی نیز مینویسد: هنگامی که امام(علیه السّلام) بعد از چند حمله ی
ص: 245
شدید به جمع لشکریان خویش بازگشت، بر اثر شدّت تشنگی آب خواست. برای حضرت عسل و آب آوردند. امام(علیه السّلام) عسل را چشید و فرمود: این عسل مربوط به منطقه ی طائف است و در این شهر چنین عسلی بدست نمی آید! عبدالله بن جعفر که بسیار تعجّب کرده بود، گفت: عجیب است که شرایط سخت جنگ مانع از توجّه شما به چنین مطلب کوچکی نشده است! و حضرت در پاسخ وی فرمود: فرزندم، در سینه ی عموی تو برای کوچکترین چیز دنیا جایی وجود ندارد!(1)
شیخ صدوق در کتاب التّوحید جریان سؤال اعرابی از توحید را اینگونه نقل میکند:
یک فرد عرب در روزی که جنگ جمل برپا بود، به خدمت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) آمد و به حضرت عرض کرد: آیا تو میگویی خدا واحد است؟ کسانی که در اطراف امام(علیه السّلام) بودند، مرد عرب را سرزنش کردند که مگر نمیبینی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) درگیر مسئله ی فوق العاده مهمّ جنگ است؟ آیا اکنون وقت اینگونه پرسشهاست؟ امّا امیرالمؤمنین(علیه السّلام) اطرافیان را از اعتراضی که کرده بودند، منع نمود و به آنان فرمود: دعوه فإنّ الّذی یریده الأعرابی هو الذی نریده من القوم؛ او را آزاد بگذارید. حقیقت سؤال وی همان چیزی است که ما در همین جنگ از این قومی که در برابر ما صف آرایی کرده اند، انتظار داریم و مطالبه مینماییم.
سپس امام(علیه السّلام) رو به مرد عرب کرد و در پاسخ سؤال وی فرمود:
وقتی گفته میشود خداوند واحد است، کلمه ی واحد دارای چهار معنی میباشد، که دو معنی درباره ی خداوند صدق نمیکند و استعمال «واحد» به
ص: 246
آن دو معنی درباره ی خداوند جایز نیست؛ و دو معنی دیگر صحیح بوده و درباره ی خداوند صدق میکند. اوّلین مورد از آن دو معنی که در مورد خداوند صحیح نیست، واحد عددی میباشد که در باب اعداد گفته میشود. زیرا ذات خداوند دوّمی ندارد که در باب اعداد وارد شود. شاهد بر غلط بودن این معنی این است که اگر کسی بگوید خداوند سوّمین از سه تا (پدر، پسر، روح القدس، که در مسیحیّت گفته میشود) میباشد، کافر شده است.
معنی دیگری که باز درباره ی خداوند صدق نمیکند، واحد نوعی میباشد، مانند اینکه گفته میشود: یکی از انسانها، و مقصود از این، نوعِ انسان میباشد (در مقابل نوع دیگری مانند پرندگان و نباتات). جایز نبودن این معنی به دلیل تشبیه خداوند به موجودات دیگر است و شأن خداوند بالاتر از این است که به موجودات تشبیه شود.
امّا اوّلین معنی صحیح واحد که درباره ی خداوند صدق میکند، این است که کسی بگوید: خداوند واحد است و مقصود وی این باشد که خداوند تک است و مشابهی در میان اشیاء و موجودات ندارد. این معنی صحیح بوده و خداوند ما اینگونه است.
و معنی دیگر که آن هم در مورد خداوند صحیح است، این است که خداوند یک معنی واحد بوده و به هیچ وجه قابل تقسیم نیست؛ نه در وجود خویش قابل تقسیم است و نه در عقل و خیال آدمی قابل تقسیم میباشد، و این معنی نیز درست بوده و پروردگار ما اینگونه است.(1)
متن کامل اوّلین خطبه ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) در کوفه چنین است:
«امّا بعد؛ ای مردم کوفه، شما در اسلام به فضیلتی دست یافتید که تا
ص: 247
هنگامی که وضع خود را دگرگون نکنید، از آن فضیلت برخوردار خواهید بود. من شما را به یاری حق دعوت کردم و شما پذیرفتید و برای مقابله با منکر اقدام نمودید. همانا فضیلت و برتری شما، میان شما و خدایتان است؛ امّا در مورد احکام و تقسیم اموال، شما باید سرمشق دیگرانی باشید که دعوت شما را پذیرفته و به راه و روش شما درآمده اند. بدانید که ترسناکترین چیزی که از آن بر شما بیم دارم، پیروی از هوای نفس و آرزوهای دور و دراز است. پیروی از هوای نفس، از حق بازمیدارد و آرزوهای طولانی، آخرت را از یاد میبرد. همانا دنیا در حال رفتن است و به مردمان پشت کرده و آخرت در حال آمدن است و به مردم روی آورده است، و برای هر کدام از دنیا و آخرت فرزندانی است. پس بکوشید که از فرزندان آخرت باشید. امروز هنگام عمل است، بدون اینکه حسابی در کار باشد و فردا هنگام حساب است و دیگر مجال عمل وجود ندارد.
حمد و سپاس برای خداوندی است که اولیاء خویش را یاری نمود و دشمن خود را خوار ساخت، و اهل حقّ و صداقت را عزّت بخشید و اهل باطل و پیمان شکنان را پست و زبون ساخت.
شما را به تقوای الهی توصیه میکنم و دعوت مینمایم به اطاعت از آن گروه از اهل بیت پیامبرتان که از خداوند اطاعت میکنند. اطاعت از اهل بیت پیامبر که مطیع فرمان خدا هستند، شایسته تر و سزاوارتر از اطاعت کسانی است که حرام خدا را حلال دانسته و مدّعیان دروغین هستند. آنان در حالی که با فضیلت ما ادّعای فضل دارند، امامت ما را انکار نموده و با حقّ ما مخالفت میکنند و ما را از آن کنار میزنند. به راستی که طعم تلخ آنچه را که مرتکب شدند، چشیدند و به زودی گمراهی و بدبختی اُخروی را خواهند دید.
بدانید که مردانی از شما از یاری من خودداری کردند، و من از آنان
ص: 248
ناراحتم، آنان را از پیش خود برانید و آنچه را که خوش نمیدارند، به آنان بگویید، تا ناراحت شوند، و بدینگونه حزب الله به هنگام پراکندگی شناخته شود.»(1)
سلیمان بن صرد خزاعی از اصحاب رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) و از یاران وفادار امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میباشد که تنها نقطه ضعفی که از ایشان نقل شده است، عدم حضور وی در جنگ جمل میباشد که با عملکرد بعدی خود آن ضعف را هم جبران نمود. وی در صفّین حضور جدّی داشت و فرماندهی بخش پیاده نظام جناح راست را برعهده گرفته بود، و در جریان بسیار تلخ حکمیّت، مقاومت زیادی به خرج داد و به شدّت مضروب شد و در همان حال به امام(علیه السّلام) عرض کرد: اگر یاورانی داشتم، اجازه نمیدادم که حکمیّت به شما تحمیل گردد. بعد از شهادت حضرت، در کنار امام مجتبی(علیه السّلام) باقی ماند و جزو کسانی بود که بعد از مرگ معاویه به امام حسین(علیه السّلام) نامه نوشت و حضرت را به کوفه دعوت نمود؛ ولی به دلیل مشکلاتی که پیش آمد؛ نتوانست در کربلا حضور پیدا کند. بعد از جریان کربلا، نهضت بزرگ توّابین را برپا نمود و در همین راه نیز به شهادت رسید.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) بعد از پایان جنگ جمل و تشریف فرمایی به کوفه، با چند تن از بزرگان شهر که از همراهی ایشان در جنگ خودداری کرده بودند، برخوردهایی داشت، که از جمله ی آنان سلیمان بن صرد بود.
وقتی سلیمان بن صرد به خدمت امام(علیه السّلام) رسید، حضرت با وی عتاب آلود سخن گفت و فرمود: ارتبت و تربّصت و راوغت و قد کنت من
ص: 249
أوثق النّاس فی نفسی و أسرعهم فیما أظنّ إلی نصرتی فما قعد بک عن أهل بیت نبیّک و ما زهدک فی نصرهم؛ تردید نمودی، متوقّف شدی و به سمت دیگری میل کردی؛ در حالی که گمان میکردم باوفاترینِ مردم برای من تو خواهی بود و قبل از دیگران و شتابانتر از همه به یاری من خواهی آمد. به راستی، چه عاملی موجب شد که خود را کنار بکشی و اهل بیت پیامبرت را یاری نکنی؟!
سلیمان به حضرت عرض کرد: ای امیرالمؤمنین، از گذشته صرفنظر نما و برای آنچه که تمام شده است، مرا سرزنش نکن. مطمئن باش که من از علاقه مندان و مشتاقان تو هستم و جز در مسیر خیرخواهی تو قدم برنخواهم داشت، و هنوز صحنه های دیگری باقی است، که دوستان تو از دشمنانت متمایز خواهند شد (و در آن صحنه ها دوستی خالصانه ی من برای شما ثابت خواهد شد).
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) سکوت کرد و سلیمان اندکی نشست و سپس برخاست و سراغ امام مجتبی(علیه السّلام) که در مسجد نشسته بود، رفت و به ایشان گفت: آیا تعجّب نمیکنی که بشنوی امروز من چه توبیخها و سرزنشها از امیرالمؤمنین(علیه السّلام) شنیدم!؟
حضرت مجتبی(علیه السّلام) فرمودند: کسانی مورد سرزنش و عتاب قرار میگیرند که انتظار مودّت و امید خیرخواهی از آنان میرود.
سلیمان بن صرد اضافه کرد: فتنه ها و صحنه های مشکلی در پیش رو داریم که شمشیرها از نیام بیرون کشیده خواهند شد و نیزه ها آماده ی پرتاب خواهند گشت، و حضور افرادی مثل من در آن صحنه ها ضرورت خواهد داشت، و خیرخواهی مرا در آن صحنه ها خواهید دید. گلایه ی امروز مرا نیز حمل بر بی مهری نکنید و مرا مورد اتّهام قرار ندهید.
امام مجتبی(علیه السّلام) فرمود: خدا رحمتت کند! مطمئن باش که تو در نزد ما متّهم نیستی و نظر بدی نسبت به تو وجود ندارد.(1)
ص: 250
یکی از کسانی که به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) پیشنهاد ابقای معاویه را نمود، مغیرهً بن شعبه بود که به حضرت عرض کرد: شما معاویه را خوب میشناسید، و میدانید که کسانی که قبل از شما بودند او را والی شام کرده اند (یعنی مسئولیّت کارهای معاویه بر عهده ی شما نیست). پیشنهاد من این است که شما او را در ولایت شام ابقا کنید تا اینکه کارهای حکومت سر و سامان بگیرد و بعد از آن میتوانید معاویه را عزل نمایید!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمودند: أ تضمن لی عمری یا مغیرة فیما بین تولیته إلی خلعه؟!؛ آیا تو میتوانی تضمین نمایی که من بعد از ابقای معاویه زنده بمانم و فرصتی برای خلع وی پیدا کنم؟!
مغیره گفت: من چنین ضمانتی را نمیتوانم بدهم!
حضرت فرمود: لا یسألنی الله عزّ و جلّ عن تولیته علی رجلین من المسلمین لیلة سوداء أبداً: «و ما کنت متّخذ المضلّین عضداً»(1) لکن أبعث إلیه و أدعوه إلی ما فی یدی من الحقّ، فإن أجاب فرجلٌ من المسلمین، له ما لهم و علیه ما علیهم، و إن أبی حاکمته إلی الله؛ «به گونه ای رفتار خواهم کرد که حتّی به اندازه ی یک شب تاریک، خداوند از من درباره ی حاکم نمودن معاویه بر دو تن از مسلمانان سؤال نکند «و من هیچگاه گمراه کنندگان را دستیار خود قرار نمیدهم.» در اوّلین فرصت کسی را به نزد معاویه خواهم فرستاد و او را به حقّی که در دست من قرار گرفته است، دعوت خواهم نمود. اگر به دعوت من جواب مثبت داد، با او همانند یکی از مسلمانان رفتار خواهم کرد و اگر زیر بار نرفت و دعوت مرا نپذیرفت، او را به خدا واگذار میکنم و وظیفه ی الهی خود را انجام میدهم.»(2)
ص: 251
زیاد بن أبیه، فرزند سمیّه- از زنان بدکاره ی عرب- بود، وی مدّتها در بصره کاتب مغیرهً بن شعبه و بعد از آن کاتب عبدالله بن عامر بود. سپس در دوران عبدالله بن عباس کاتب وی شد و مدّتی نیز بعنوان جانشین وی در بصره کار میکرد. وقتی زیاد بن أبیه جانشین ابن عبّاس در بصره بود، اقدام ناشایستی از او سر زد که از طرف امیرالمؤمنین(علیه السّلام) مورد توبیخ قرار گرفت.
در سال سی و نهم هجری، بعد از قتل ابن حضرمی در بصره، مردم دچار اختلاف شده بودند و بعضی هم بر ضدّ علی(علیه السّلام) شورش کردند. در این میان، اهل فارس و کرمان نیز به طمع افتادند که مالیات نپردازند و عاملان خود را اخراج کردند. علی(علیه السّلام) با نزدیکان خویش مشورت کرد که مردی سیاستمدار و مدبّر و آگاه به اوضاع سیاست و باکفایت انتخاب کنند. ابن عبّاس برای ولایت فارس ابن زیاد را پیشنهاد کرد و جاریهً بن قدامه نیز او را تأیید نمود. لذا امام(علیه السّلام) زیاد را با تعداد بسیاری نیروی نظامی و با همکاری ابن عبّاس به فارس فرستاد. ابن زیاد در این مأموریّت بسیار موفّق عمل کرد و توانست آرامش را به فارس و کرمان بازگرداند.
بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السّلام)، معاویه درصدد جذب ابن زیاد برآمد و او را بعنوان برادر خویش و فرزند ابوسفیان معرّفی کرد و رسماً نام زیاد بن ابی سفیان را برای وی انتخاب نمود. (با توجّه به اینکه وی پدر شناخته شده ای نداشت و فرزند زنا بشمار میرفت، این موقعیّت جدید برای وی بسیار اهمّیّت داشت.) از این به بعد بود که بعنوان یکی از کارگزاران معاویه، زشت ترین رفتارها را در حقّ شیعیان روا داشت و ظلمهای فراوانی مرتکب شد و با بدست آوردن استانداری بصره و کوفه و شناختی که از یاران امیرالمؤمنین(علیه السّلام) داشت، به قلع و قمع آنان پرداخت و در نهایت
ص: 252
با نفرین امام حسن مجتبی(علیه السّلام) از دنیا رفت. وی پدر ابن زیاد- قاتل امام حسین(علیه السّلام)- میباشد.(1)
در کتاب وقعه صفّین مینویسد:
هنگامی که سپاهیان شام قرآنها را بر سر نیزه ها کردند و سپاه امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را دعوت به حکم قرآن نمودند، میان پیروان امام اختلاف افتاد. گروهی فریاد زدند: جنگ را ادامه میدهیم؛ ولی بیشتر افراد صدا زدند، داوری کتاب خدا را قبول میکنیم؛ جنگ برای ما جایز نیست؛ زیرا ما را به حکمیّت و داوری قرآن فراخوانده اند. از همه سو فریاد برآمد: ترک مخاصمه میکنیم و صلح را میپذیریم.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) که این وضعیّت را مشاهده کرد، خطاب به لشکریانش فرمود:
«ای مردم، من برای پذیرش فرمان کتاب خدا سزاوارترین شما هستم. ولی معاویه، عمرو عاص، و پسر ابی معیط، طرفدار دین نیستند و از قرآن جانبداری نمیکنند. من آنها را از شما بهتر میشناسم، از دوره ی خردسالی تا بزرگسالی با آنها بوده ام. چه در کوچکی و چه در بزرگسالی، از بدترین افراد بوده اند. درخواست آنها که تسلیم داوری قرآن شویم، سخن حقّی است که با آن اراده ی باطل کرده اند. قرآن بر نیزه کردن آنها به این معنا نیست که قرآن را میشناسند و بدان عمل میکنند. منظورشان از این امر، فریب، حیله و سست کردن اراده ی شماست. شما اگر یک ساعت بازو و جمجمه هایتان را به من عاریه دهید، حق در جایگاه خودش مستقر گردیده، چیزی جز
ص: 253
برافتادن قوم ستمکار باقی نخواهد ماند».
در این هنگام، بیست هزار نفر از لشکریان، اطراف امیرالمؤمنین(علیه السّلام) را گرفتند و به جای آنکه حضرت را امیر مؤمنان خطاب کنند، بی ادبانه فریاد زدند: یا علی به حکمیّت کتاب خدا فراخوانده شده ای؛ بپذیر، وگرنه چنانکه عثمان را کشتیم، تو را خواهیم کشت!
امام(علیه السّلام) فرمود:
«وای بر شما! من حکمیّت قرآن را قبول ندارم؟ با اینکه اوّل کسی بودم که بدان ایمان آورده، آن را پذیرفتم و اوّل شخصی بودم که مردم را به پذیرفتن کتاب خدا فراخواندم، حال چگونه قرآن را قبول ندارم؟ با معاویه و اهل شام مبارزه میکنم تا آنها به کتاب خدا ایمان پیدا کنند. امّا شما را آگاه کردم که قصد آنها از این پیشنهاد، فریب دادن شماست و نه عمل کردن به حکم قرآن».
آنها به اخطار حضرت توجّهی نکردند و پیشنهاد کردند که امام(علیه السّلام) فرستاده ای را گسیل دارد تا مالک اشتر را از جنگ بازدارد. این تقاضا را وقتی مطرح کردند که مالک اشتر، صبح «لیله الهریر» بر لشکر معاویه مسلّط شده، چیزی نمانده بود که وارد اردوگاه او شود، و پیروزی حتمی شده بود.
حضرت ناگزیر برای بازگشت مالک اشتر اقدام کرد. مالک با ناراحتی بازگشت و میان او و کسانی که امام(علیه السّلام) را به حکمیّت قرآن دعوت میکردند، اختلافی درگرفت؛ امّا از همه سو فریاد زدند، امیرالمؤمنین به حکمیّت رضا داد!(1)
بعد از سپری شدن مهلت حکمیّت، ابوموسی اشعری (نماینده ی تحمیلی
ص: 254
به امام) و عمرو عاص (نماینده ی معاویه) در دومه الجندل حاضر شدند تا پس از مشورت با همدیگر، حکم خویش را صادر نمایند. در مدّت مذاکرات، پیوسته عمرو عاص سعی میکرد ابوموسی اشعری را در هر کاری مقدّم بدارد و بدین ترتیب اعتماد وی را جلب نماید. عمرو عاص تلاش زیادی کرد نظر ابوموسی اشعری را نسبت به خلافت معاویه مساعد نماید؛ ولی موفّق نشد؛ زیرا نظر وی بر خلافت عبدالله بن عمر بود. در نهایت به این تصمیم رسیدند که معاویه و علی را از خلافت خلع نموده و وظیفه ی انتخاب خلیفه را برعهده ی شورایی متشکّل از بزرگان مسلمانان بگذارند.
در هنگام اعلام نتیجه ی حکمیّت عمرو عاص با زیرکی خاصّی که داشت ابوموسی اشعری را جلو انداخت و با احترام ویژه، او را به بالای منبر فرستاد تا نظر خویش را بیان نماید. ابوموسی بر بالای منبر قرار گرفت و گفت: نظر من و عمرو عاص این است که علی و معاویه را از خلافت خلع نماییم و تعیین خلیفه را به شورایی از مسلمین واگذار کنیم، تا آنان هر کس را که صلاح دیدند بعنوان خلیفه برای مسلمانان انتخاب نمایند. بنابراین من علی و معاویه را از خلافت خلع کردم، و شما مردم بشتابید تا کسانی را که برای عضویّت در شورا اهلیّت دارند، انتخاب نمایید.
عمرو عاص بعد از ابوموسی اشعری بر بالای منبر رفت و گفت: سخنان نماینده ی علی بن ابی طالب را شنیدید که او را از خلافت خلع نمود. من نیز همانند ابوموسی، علی بن ابی طالب را از خلافت خلع مینمایم؛ و معاویه را برای خلافت مسلمین منصوب مینمایم، زیرا که وی از طرف عثمان به این مقام برگزیده شده است و ولیّ خون وی بوده و بیش از هر کس دیگری لیاقت خلافت مسلمین را دارا میباشد.
بعد از سخنان عمرو عاص، درگیریهایی بین دو گروه پیش آمد و ابوموسی ناچار شد به مکّه پناه ببرد و در نهایت، حکمیّت بدون نتیجه به
ص: 255
پایان رسید.(1)
هنگامی که امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از اخبار حکمین اطّلاع یافت، فرمود:
ستایش مخصوص خداوند است؛ هرچند روزگار پیش آمدهای سنگین و خطیر و حوادث بزرگ پیش آورد. گواهی میدهم معبودی جز خداوند یگانه نیست؛ شریک ندارد و معبودی با او نیست. و گواهی میدهم محمّد(صلّی الله علیه وآله) بنده و فرستاده ی او است.
امّا بعد: نافرمانی از دستور نصیحت کننده ی مهربان، دانا و باتجربه، باعث حسرت میشود و پشیمانی به دنبال دارد. من فرمان خویش را درباره ی حکمیّت به شما گفتم، و نظر خالص خود را در اختیار شما گذاردم «ای کاش از رأی قصیر پیروی میکردند».
امّا شما همانند مخالفان جفاکار، و نافرمانان پیمان شکن امتناع ورزیدید؛ تا به آنجا که گویی نصیحت کننده در پند خویش به تردید افتاد و از پند و اندرز خودداری نمود. مثال من و شما همچون گفتار برادر «هوازن» است که گفت:
«من در سرزمین منعرج اللّوی دستور خود را دادم؛ ولی این نصیحت تنها فردا ظهر آشکار شد».(2)
ابن ابی الحدید مینویسد: معاویه در شام و عراق و نقاط دیگر به مردم دستور داد علی(علیه السّلام) را دشنام دهند و از او بیزاری جویند. بعد از این دستور بود که هر کس بر فراز منابر مسلمین خطبه میخواند، علی(علیه السّلام) را لعن میکرد! و این کار در دوره ی حکومت بنی امیّه و بنی مروان سنّت
ص: 256
معمول و رایج شد، تا هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به حکومت رسید و این سنّت ناپسند را از میان برداشت. معاویه در آخر خطبه ی نماز جمعه چنین میگفت: «پروردگارا، همانا ابوتراب در دین تو کفر ورزید و مردم را از راه تو بازداشت. بار خدایا، او را نفرین کن؛ نفرینی سخت، و او را عذاب ده؛ عذابی دردناک» و همین الفاظ را به همه ی آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حکومت عمر بن عبدالعزیز بر همه ی منابر همین کلمات را میگفتند.
گروهی از بنی امیّه به معاویه گفتند: ای امیرالمؤمنین، به آنچه میخواستی، رسیدی. مناسب است از لعنت کردن این مرد دست برداری. گفت: نه. به خدا سوگند دست برنمیدارم تا آنکه کودکان با لعن او پرورش یابند و سالخوردگان فرتوت گردند و هیچ کس فضیلتی از او نقل نکند.(1)
هنگامی که متن قرارداد حکمیّت نوشته شد و از طرف هر دو لشکر به امضاء شهود رسید، و در پی آن در میان هر دو لشکر قرائت شد، خوارجی که عامل اصلی فشار برای پذیرش حکمیّت از طرف امام(علیه السّلام) بودند، متوجّه اشتباه بزرگ خود شدند و پشیمان گشتند و از حضرت خواستند که قرارداد تحکیم را ابطال نماید! آنان در جای جای سپاه کوفه شعار لا حکم إلاّ لله سر دادند و اعلام کردند که ما اجازه نمیدهیم افرادی در مقابل حکم روشن خداوند، حکم دیگری صادر نمایند؛ زیرا حکم خداوند درباره ی معاویه و یارانش کاملاً واضح و روشن است: آنها دو راه بیشتر در پیش رو ندارند؛ یا باید حکومت ما را بپذیرند و یا کشته شوند.
خوارج برای توجیه اشتباه خویش در تحمیل حکمیّت به امام(علیه السّلام)
ص: 257
نیز چنین گفتند: ما در پذیرش حکمیّت گرفتار خطا و لغزش شدیم و اکنون از گناه خویش توبه میکنیم و درصدد جبران اشتباه خویش برمی آییم. آنگاه با کمال پررویی و گستاخی به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) هم گفتند: تو نیز توبه نما و حکمیّت را ابطال کن، و گرنه ما اعلام بیزاری از تو میکنیم و راه ما از راه تو جدا میگردد!
امام(علیه السّلام) فرمود:
و یحکم بعد الرّضا و العهد و المیثاق أرجع؟! أ و لیس الله یقول: و أوفوا بعهد الله إذا عاهدتم و لا تنقضوا الأیمان بعد توکیدها و قد جعلتم الله علیکم کفیلاً إنّ الله یعلم ما تفعلون؛ «وای بر شما! آیا بعد از اینکه به حکمیّت راضی شده ایم و عهد و پیمانی نوشته شده است، به آن پشت پا بزنم؟ آیا خداوند نمیفرماید: «و هنگامی که با خدا عهد بستید، به عهد او وفا کنید و سوگندها را بعد از محکم ساختن نشکنید، در حالی که خدا را کفیل و ضامن بر (سوگند) خود قرار داده اید. به یقین خداوند از آنچه انجام میدهید، آگاه است.»(1)
امّا خوارج در مقابل استدلال متین امام(علیه السّلام) تنها پاسخی که دادند، این بود که از حضرت اعلام بیزاری نمودند و حکم شرک برای ایشان صادر کردند!(2)
اشعث بن قیس در سال دهم هجرت، همراه با گروهی از قبیله ی «کنده» که او ریاست آنها را به عهده داشت، به حضور پیامبر(صلّی الله علیه وآله) رسید و مسلمان شد. وی در زمان خلافت ابوبکر مرتد گشت و بدست مسلمانان به اسارت درآمد. ابوبکر او را مورد عفو قرار داد و خواهرش امّ فروه را که از
ص: 258
یک چشم نابینا بود، به عقد وی درآورد. محصول این ازدواج فرزندی به نام محمّد بود که در کربلا از قاتلان امام حسین(علیه السّلام) شد.
امام صادق(علیه السّلام) درباره ی اشعث و خاندان او میفرماید: اشعث بن قیس در ریختن خون امیرالمؤمنین(علیه السّلام) شرکت داشت و دخترش جعده، امام حسن(علیه السّلام) را مسموم کرد و پسرش محمّد، در ریختن خون امام حسین(علیه السّلام) شریک بود.(1)
اشعث در زمان عثمان به استانداری آذربایجان منصوب شد و عثمان هر سال صدهزار درهم از مالیات آذربایجان را به او میبخشید.(2)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) پس از رسیدن به خلافت، نامه ای به اشعث نوشت و در آن تذکّر داد که حکومت طعمه نیست؛ بلکه امانتی است که هر کارگزاری باید در مقابل رهبر مسلمین پاسخگوی آن باشد و نباید با خلافکاری، خود را در معرض عقوبت قرار دهد.(3)
اشعث با مشاهده ی نامه ی امام(علیه السّلام) در جمع یارانش گفت: این نامه مرا نگران کرده است و فکر میکنم که اموال آذربایجان از من گرفته خواهد شد، و لذا میخواهم به معاویه بپیوندم. یارانش گفتند: مرگ برای تو بهتر از رفتن به سوی معاویه است. آیا شهر و قبیله ات را رها میکنی و طفیلی مردم شام میشوی؟(4)
هنگامی که سخن اشعث مبنی بر پیوستن به معاویه، به امام(علیه السّلام) رسید، حضرت نامه ی دیگری به اشعث نوشت و به همراه حجر بن عدی فرستاد و دستور داد اشعث را به همراه اموالی که در اختیار دارد، به کوفه منتقل نمایند.
ص: 259
ابن ابی الحدید مینویسد: اشعث در زمان خلافت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) جزو منافقین بود و نقش او در میان اصحاب حضرت، همانند نقش عبدالله بن اُبی در میان اصحاب رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) بود؛ هر یک از آنها در زمان خود در رأس گروه منافقین بودند. در زمان خلافت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) هر توطئه و خیانتی که به وجود می آمد، منشأ آن اشعث بود.(1)
اشعث به دلیل روحیّه ی ریاست طلبی و مقام پرستی که داشت، بسیار سعی میکرد که نظر امام(علیه السّلام) را به سوی خود جلب نموده و موقعیّتی برای خود دست و پا نماید. داستان رشوه ای که بعنوان هدیه به امام(علیه السّلام) تقدیم شده است و حضرت در یکی از بیاناتشان به آن اشاره نموده اند، مربوط به اشعث میباشد.
(و أعجب مِن ذلک طارق طرقنا...)(2)
در جنگ صفّین عامل اصلی فتنه حکمیّت و زمینه ساز پذیرش اجباری آن، اشعث بود که برخلاف یاران دیگر حضرت، سخن از پایان دادن جنگ و پذیرش دعوت اهل شام به میان آورد و گروههایی را که بعدها به نام خوارج نامیده شدند، در مخالفت با امام(علیه السّلام) تهییج نمود و در نهایت، در هنگام معرّفی نماینده ی امام(علیه السّلام) برای حکمیّت، بیشترین مخالفت را با افراد پیشنهادی امام(علیه السّلام) به عمل آورد و بر خلاف میل حضرت، ابوموسی اشعری را که از مخالفان امام(علیه السّلام)، بود به وی تحمیل نمود!
اشعث در عین حالی که نقش مهمّی در ایجاد فرقه ی خوارج و شعله ور شدن آتش فتنه ی آنان داشت، امّا در ظاهر، خود را جزو سپاهیان حضرت وانمود میکرد و حتّی در جنگ با خوارج نیز در میان سپاه امام(علیه السّلام) حضور داشت.
بعد از پایان جنگ نهروان بود که اشعث خیانتی بزرگ را مرتکب شد
ص: 260
و از عزیمت لشکر امام(علیه السّلام) به شام و مقابله با معاویه ممانعت کرد و موجب از هم پاشیده شدن لشکر حضرت و بازگشت اجباری امام(علیه السّلام) و یارانش به کوفه گردید.
تردیدی نیست که اشعث در قتل امام(علیه السّلام) نقش داشت و در تشویق ابن ملجم و همفکرانش برای این کار مؤثّر بود. او چهل روز پس از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السّلام) از دنیا رفت.
عبدالله بن خبّاب از طرف امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرماندار نهروان بود و هنگامی که خوارج در اطراف نهروان تجمّع کردند، عبدالله را به همراه همسرش که حامله بود و وضع حمل وی نیز نزدیک بود، دستگیر نمودند و از وی سؤالاتی پیرامون ابوبکر و عمر و عثمان کردند و در نهایت، نظر وی را درباره ی امیرالمؤمنین(علیه السّلام) پیش از حکمیّت و پس از حکمیّت جویا شدند، عبدالله پاسخ داد: اعتقاد من این است که علی(علیه السّلام) خدا را بهتر از شما میشناسد و در دین خویش بصیرت بیشتر و احتیاط کامل دارد. خوارج گفتند: تو از هوی و هوس خود پیروی میکنی و اشخاص را به واسطه ی نامهایشان دوست داری و نه کردارشان! به خدا سوگند تو را به گونه ای میکشیم که هیچ کس را چنان نکشته باشیم. شانه های عبدالله را بستند و در کنار نهر خوابانیده و سر بریدند، و سپس سراغ همسرش رفتند. همسر عبدالله گفت: من زن هستم، آیا از خدا نمیترسید؟! ولی خوارج شکم وی را پاره کرده و فرزند وی را به همراه مادر به قتل رساندند، و پس از وی سه زن دیگر را نیز که یکی از آنان امّ سنان صیداوی بود که پیامبر(صلّی الله علیه وآله) را دیده بود، به قتل رساندند.
وقتی خبر به امیرالمؤمنین(علیه السّلام) رسید، حارث بن مرّه عبدی را
ص: 261
مأموریّت داد که در این مورد تحقیق نماید؛ ولی به محض نزدیک شدن حارث به محل خوارج، توسّط آنان به قتل رسید.(1)
هنگامی که خوارج عبدالله بن خبّاب را کنار نهر آوردند و قصد کشتنش را داشتند، وی را در زیر درخت خرمایی نگه داشته بودند. درخت خرما پربار بود و خرمایی از آن بر زمین افتاد. در همین حال، یکی از خوارج آن را برداشت و در دهانش گذاشت، یکی دیگر از خوارج با عصبانیّت به وی گفت: بدون پرداخت بهای خرما آن را میخوری؟! و او نیز خرما را از دهان بیرون انداخت. آنگاه خوکی که به شخصی ذمّی تعلّق داشت، در حال گذشتن از آنجا بود، یکی از خوارج با شمشیر خویش خوک را کشت. دوستانش به وی اعتراض کردند که این کار تو مصداق فساد و تباهی در زمین است! قاتل خوک به سراغ صاحب خوک رفت و رضایت وی را جلب کرد. عبدالله که این رفتارها را از آنها دید، گفت: اگر در آنچه از شما دیدم، راستگو باشید، دیگر من از شما هراسی ندارم. امّا خوارج با قساوت تمام عبدالله بن خبّاب را به همراه همسرش به قتل رساندند!(2)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) تصمیم جدّی داشت که سپاه خویش را به سمت جنگ با معاویه سوق دهد؛ امّا وقتی خبر کشته شدن عبدالله بن خبّاب و همسرش رسید و معلوم شد که مزاحمتهای خوارج برای مردم بیشتر شده
ص: 262
است، حضرت ناچار شد حارث بن مرّه را مأموریّت دهد که از وضعیّت خوارج گزارش جامعی تهیّه نماید. حارث نیز بدست خوارج کشته شد و رسیدن این خبر نیز لشکر حضرت را ملتهب تر نمود و جمعیّت فراوانی به امام(علیه السّلام) عرضه داشتند: یا امیرالمؤمنین، چگونه این گروه را آزاد میگذاری که بعد از رفتن ما به سوی شام، امنیّت خانواده هایمان را مورد تهدید قرار دهند و اموالمان را به غارت ببرند؟ اجازه میخواهیم که در ابتدا به سراغ این گروه برویم و پس از حلّ و فصل مشکل خویش با آنان، به سوی شام و دشمن اصلی خویش حرکت نماییم.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) با مشاهده ی عزم عمومی در سپاهیانش برای حلّ مشکل خوارج، و با توجّه به اخباری که رسیده بود، با درخواست سپاهیانش موافقت نمود و مسیر خویش را تغییر داده و به سمت نهروان حرکت نمود.(1)
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) به ابو ایّوب انصاری دستور داد پرچم امان را نصب نماید و به خوارج اطّلاع دهد که هر کس در زیر آن پرچم قرار گیرد، در امان میباشد.
ابو ایّوب پرچم را برافراشت و با صدای بلند به خوارج اعلام نمود: هر کس از شما که قتلی را مرتکب نشده و دستش به خون مسلمانی آلوده نگشته است، اگر خود را به زیر این پرچم برساند، کشته نخواهد شد و کسی هم متعرّض وی نخواهد گشت؛ و هر کس نیز به کوفه برگردد و یا به سوی مداین برود و یا اینکه از میان این جمعیّت خارج گردد، او هم در امان میباشد؛ زیرا که ما فقط به دنبال دستیابی به قاتلان برادران خویش هستیم و با بقیّه کاری نداریم.
ص: 263
بعد از سخنان ابو ایّوب انصاری، در میان سپاهیان خوارج شکّ و تردید فراوانی ایجاد شد. یکی از بزرگان خوارج به نام فروهً بن نوفل به اطرافیانش گفت: به خدا سوگند، من نمیدانم برای چه هدفی با علی بن ابی طالب میجنگیم! اکنون به این نتیجه رسیده ام که از این لشکر جدا شوم و به دنبال فهم بیشتر باشم تا بصیرت لازم را برای جنگ و یا تبعیّت از وی بدست آورم. او به همراه پانصد تن از سواران لشکر خوارج به طور دسته جمعی از لشکر جدا شدند. بعد از این گروه، جمعیّتهای دیگری نیز به طرف کوفه حرکت کردند، و صد تن نیز به لشکر امام(علیه السّلام) پیوستند.(1)
عبدالله بن وهب راسبی که فرماندهی سپاه خوارج را بر عهده داشت، در وسط میدان با صدای بلند فریاد زد: ای فرزند ابوطالب، تا چه زمانی نبرد را ادامه خواهی داد؟ به خدا سوگند که هرگز این عرصه را ترک نخواهیم کرد تا اینکه بر تو دست یابیم. پس بهتر است مردم را از جنگ معاف نمایی و هر چه زودتر به میدان آیی و مبارزه با من را به جان بخری!
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) تبسّمی کرد و فرمود: قاتله الله من رجلٍ، ما أقلّ حیاءه! أما إنّه لیعلم أنّی حلیف السّیف و خدین الرّمح، و لکنّه أیس من الحیاة أو لعلّه یطمع طمعاً کاذباً؛ «خدا این مرد را بکشد که چقدر کم حیا میباشد! او نیک میداند که عمر من با شمشیر و نیزه سپری شده است. شاید او دیگر امیدی به زنده ماندن ندارد که مرا به نبرد خویش دعوت میکند و شاید گرفتار یک طمع دروغین شده است.»
عبدالله در میان صفها میتاخت و رجز میخواند و حضرت را به مبارزه دعوت میکرد. امام(علیه السّلام) وارد میدان شد و بدون اینکه فرصتی دهد تا
ص: 264
عبدالله حرکتی از خود نشان دهد، با یک ضربه وی را به قتل رساند و ملحق به سپاهیانش کرد!(1)
در ارشاد القلوب آمده است: شبی از شبها، امام از مسجد کوفه به خانه میرفت. کمیل نیز با او بود. در راه از کنار خانه ای میگذشتند که در آن مردی با صدای حزین قرآن میخواند. آیه ای که میخواند، این بود: أمّن هو قانتٌ آناء اللّیل ساجداً و قائماً یحذر الآخرة و یرجوا رحمة ربّه؛ «آیا کسی که در لحظات شب در حال سجود و قیام به نیایش مشغول است و از آخرت میترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است».(2)
این لحن قرآن برای کمیل بسیار خوشایند بود و در دل به حال آن مرد غبطه خورد. در این حال، حضرت رو به کمیل کرده و فرمود: یا کمیل لا تعجبک طنطنة الرّجل إنّه من أهل النّار و سأنبّئک فیما بعد!؛ «ای کمیل! فریب آوای دلنشین این مرد را نخوری. او از اهل آتش است و به زودی برای تو روشن خواهم ساخت!» کمیل بسیار تعجّب کرد که کسی با چنین حال خوبی از اهل جهنّم باشد؛ تا اینکه جنگ نهروان پیش آمد و خوارجی که بر سر عناد و لجاجت باقی مانده بودند، توسّط سپاه امام(علیه السّلام) کشته شدند. حضرت در میان کشته های خوارج راه میرفت و در کنار بعضی از آنان سخنانی را بر زبان می آورد، تا اینکه به یکی از جسدهای خوارج رسیدند. حضرت کمیل را صدا زد و در حالی که با سر شمشیر به آن اشاره میکرد، به کمیل فرمود: یا کمیل أمّن هو قانتٌ آناء اللّیل ساجداً و قائماً؛ یعنی این همان
ص: 265
مردی است که آن شب با آن صدای زیبا آیه ی أمّن هو قانتٌ... را میخواند!(1)
و در کتاب تنبیه الغافلین نقل شده است: کمیل با شنیدن قرائت قرآن آن مرد، آهی کشید و به حضرت عرضه داشت: ای کاش مویی بودم در بدن این مرد و همیشه این لحن حزین و صدای دلنشین قرآن را از وی میشنیدم! حضرت فرمود: آه مکش و این آرزو را مکن. تا اینکه در پایان جنگ نهروان امام(علیه السّلام) کمیل را خواست و با نشان دادن یکی از مقتولین خوارج از کمیل پرسید: آیا هنوز آن آرزو را داری؟ و کمیل عرضه داشت: استغفرالله من کلّ خطأٍ یجری علی اللّسان.(2)
أصبغ بن نباته میگوید: بعد از آنکه ضربه ابن ملجم بر سر مبارک امیرالمؤمنین(علیه السّلام) وارد شد و حضرت در بستر بیماری افتاد، با جمعی از دوستان و یاران در کنار درب منزل حضرت گرد هم آمده بودیم و همگی میگریستیم. امام حسن مجتبی(علیه السّلام) از منزل بیرون آمد و فرمود: امیرالمؤمنین(علیه السّلام) میفرمایند که به منازل خود برگردید. همه برگشتند؛ ولی من نتوانستم برگردم.
یکباره صدای ناله و شیون از منزل حضرت به گوشم رسید. من نیز بیتاب شدم و با صدای بلند گریستم. امام حسن(علیه السّلام) بیرون آمد و فرمود: مگر نگفتم که به منازل خود برگردید؟ به ایشان عرض کردم: به خدا سوگند توان رفتن ندارم و پاهایم یاری نمیدهند. در حالی که به شدّت میگریستم، از ایشان خواهش کردم که اجازه دهند یک بار دیگر مولایم را زیارت نمایم. امام مجتبی به داخل منزل برگشت و لحظاتی گذشت تا اینکه به من اجازه ی ورود دادند. هنگامی که خدمت امیرالمؤمنین(علیه السّلام)
ص: 266
رسیدم، مشاهده کردم سر مبارک حضرت را با پارچه ی زردرنگی بسته اند؛ امّا چنان رنگ رخساره ی حضرت زرد شده بود که نتوانستم تشخیص دهم که رنگ پارچه زردتر است و یا رنگ رخساره ی امام(علیه السّلام)! از خود بیخود شدم و بر روی پاهای حضرت افتادم و میبوسیدم و گریه میکردم. حضرت دلداری ام داد و فرمود: لا تبک یا أصبغ فإنّها و الله الجنّة؛ گریه مکن أصبغ. من رو به سوی بهشت دارم. عرض کردم: فدایت گردم. به خدا سوگند، میدانم که شما رو به بهشت میروید. اگر گریه میکنم، برای غم فقدان شماست. نمیدانم دوری شما را چگونه تحمّل خواهم کرد!
به حضرت عرض کردم: میدانم که بعد از این، دیدار شما میسّر نخواهد شد و دیگر سخنی از شما نخواهم شنید. سخنی را که از پیامبر(صلّی الله علیه وآله) شنیده باشید، بفرمایید تا یادگاری از شما برایم بماند.
امیرالمؤمنین(علیه السّلام) فرمود:
روزی پیامبر(صلّی الله علیه وآله) (در آن روزهایی که در بستر بیماری بود و روزهای آخر زندگی خویش را سپری میکرد) به من دستور داد: یا علی، به مسجد میروی و بر روی منبر من ایستاده و حمد و ثنای الهی را بجا آورده و بر من صلوات میفرستی، و خطاب به مردم میگویی: من فرستاده ی رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) هستم و پیام ایشان را به شما ابلاغ میکنم: لعنت خدا و لعنت ملائکه ی مقرّب الهی و انبیاء مرسل خداوند و لعنت رسول الله(صلّی الله علیه وآله) نصیب کسی باد که به غیر پدر خویش منتسب شود؛ کسی که به غیر ولیّ و مولای خویش منتسب شود، و کسی که به اجیر و کارگزارش ظلم نماید و حقّ او را نپردازد!
من به مسجد پیامبر(صلّی الله علیه وآله) آمدم و بالای منبر رفتم. مردم با مشاهده ی من بر روی منبر، گرد هم آمدند و در اطراف من حلقه زدند، و من پیام رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) را همانگونه که فرموده بود، ابلاغ کردم.
ص: 267
همه سکوت کرده بودند و کسی از آن جمعیّت چیزی نگفت؛ تنها عمر بن خطّاب بود که در آن جلسه خطاب به من گفت: ای اباالحسن، مطلب را رسانیدی؛ امّا توضیح ندادی و سخنانت را تفسیر نکردی. تنها پاسخی که به وی دادم، این بود که: این سخن تو را به اطّلاع رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) خواهم رساند. به خدمت پیامبر اکرم(صلّی الله علیه وآله) برگشتم و سخن عمر را با وی در میان گذاشتم. فرمود: به مسجد برمیگردی و بالای منبر میروی و بعد از بجا آوردن حمد و ثنای الهی به مردم اعلام میکنی: ای مردم، هر چه به شما تعلیم میدهیم، تأویل و تفسیر آن نیز در نزد ما میباشد. بدانید که من پدر شما هستم. بدانید که من ولیّ و مولای شما هستم، و بدانید که من اجیر و کارگزار شما میباشم.»
(یعنی من پدر شما میباشم و لعنت خدا بر کسی که به غیر پدر خویش منتسب باشد! و من مولای شما هستم و لعنت خدا بر کسی که به غیر مولای خویش منتسب گردد! و من کارگزار و اجیر شما هستم و لعنت خدا بر کسی که در حقّ کارگزار خویش ظلم و ستم روا دارد!)(1)
ص: 268
1. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
2. خطبه های نماز جمعه 19 رمضان 1416 - 20-11-1374
3. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
4. بیانات در سالروز میلاد حضرت علی(علیه السّلام) 29-10-1370
5. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-66
6. دیدار با جوانان در مصلّای بزرگ تهران 1-2-1379
7. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-66
8. خطبه های نماز جمعه 16-1-1370
9. خطبه های نماز جمعه 16-1-1370
10. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
11. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-66
12. بیانات در میلاد حضرت علی(علیه السّلام) 10-11-1369
13. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
14. بیانات در 19 ماه مبارک رمضان 28-2-66
15. بیانات در میلاد امیرالمؤمنین(علیه السّلام)-9-1375
16. خطبه های نماز جمعه 16-1-1370
17. دیدار با دانش آموزان مدرسه ی علوی، 20-11-60
18. دیدار با اعضاء بزرگداشت سال امام علی(علیه السّلام) 18-8-1379
ص: 269
19. بیانات در میلاد حضرت علی(علیه السّلام)-10-1370
20. بیانات در دیدار با دست اندرکاران حج، 13-12-1376
21. دیدار با اعضاء بزرگداشت سال امام علی(علیه السّلام) 18-8-1379
22. بیانات در جمع برادران اعزامی به جبهه، 30-3-1363
23. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
24. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
25. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
26. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
27. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-1366
28. بیانات به مناسبت میلاد امیرالمؤمنین(علیه السّلام) 5-9-1375
29. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
30. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-1366
31. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
32. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-1366
33. بیانات در 20 ماه مبارک رمضان 7-8-1368
34. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
35. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
36. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
37. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
38. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
39. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
40. خطبه های نماز جمعه 10-4-1362
41. بیانات در 21 ماه مبارک رمضان 30-2-1366
42. بیانات در 21 ماه مبارک رمضان 30-2-1366
43. بیانات در 20 ماه مبارک رمضان 7-8-1368
44. بیانات در 21 ماه مبارک رمضان 30-2-1366
ص: 270
45. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
46. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
47. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
48. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
49. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
50. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
51. خطبه های نماز جمعه 21 رمضان 1422، 16-9-1380
52. بیانات در دیدار مسئولین استان اراک 27-8-1379
53. خطبه های نماز جمعه 24-1-1363
54. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
55. بیانات در 21 ماه مبارک رمضان 30-2-1366
56. بیانات در جمع فرماندهان و مسئولان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 27-6-1370
57. بیانات در دیدار با مردم قم 18-10-1367
58. بیانات در جمع فرماندهان و مسئولان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 27-6-1370
59. بیانات در روز 29 ماه مبارک رمضان 26-1-1370
60. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
61. بیانات در سالروز عید غدیرخم 12-12-1380
62. بیانات در دیدار فرماندهان سپاه، سال 1375
63. بیانات در جمع لشکر 5 نصر خراسان 27-5-1367
64. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
65. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
66. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
67. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
68. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
69. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
70. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
ص: 271
71. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
72. بیانات در نهاد ریاست جمهوری به مناسبت آخر ماه رمضان 26-2-1367
73. بیانات به مناسبت میلاد امیرالمؤمنین(علیه السّلام) 30-6-1381
74. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
75. بیانات در شب 21 ماه مبارک رمضان 9-3-1365
76. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
77. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
78. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
79. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
80. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
81. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
82. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
83. خطبه های نماز جمعه 26-9-1378
84. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
85. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
86. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
87. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
88. بیانات در جمع علما و روحانیون استان لرستان 30-5-1370
89. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 7-8-1368
90. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
91. خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
92. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
93. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
94. بیانات در دیدار با خانواده های شهدای هفتم تیر 12-4-1362
95. بیانات در خطبه های نماز جمعه 1-4-1363
96. بیانات در روز 20 ماه مبارک رمضان 17-2-1367
ص: 272
97. بیانات به مناسبت سالگرد شهادت شهید مطهّری 11-2-1368
98. بیانات به مناسبت سالگرد شهادت شهید مطهّری 11-2-1368
99. بیانات در دیدار با اقشار مختلف مردم 26-1-1370
100. بیانات در دیدار با اقشار مختلف مردم 26-1-1370
101. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
102. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
103. خطبه های نماز جمعه 26-1-1379
104. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
105. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
106. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
107. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
108. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
109. بیانات در دیدار با اقشار مختلف مردم 26-1-1370
110. بیانات در درس تفسیر ریاست جمهوری 30-4-1362
111. بیانات در دیدار با رزمندگان به مناسبت سوّم خرداد 3-3-1378
112. بیانات در 18 ماه مبارک رمضان 10-12-1372
113. بیانات در روز 19 ماه مبارک رمضان 28-2-1366
114. خطبه های نماز جمعه 13-12-1372
115. خطبه های نماز جمعه 2-3-1365
116. خطبه های نماز جمعه 10-5-1359
117. خطبه های نماز جمعه 25-9-1379
118. خطبه های نمازجمعه 2-3-1365
119. خطبه های نماز جمعه، 21 ماه مبارک رمضان 1414، 13-12-1372
120. خطبه های نماز جمعه 13-12-1372
121. خطبه های نماز جمعه 8-2-1368
122. خطبه های نماز جمعه 13-12-1372
ص: 273
تصویر
ص: 274
تصویر
ص: 275
تصویر
ص: 276
تصویر
ص: 277
تصویر
ص: 278
تصویر
ص: 279
تصویر
ص: 280
تصویر
ص: 281
تصویر
ص: 282
تصویر
ص: 283
تصویر
ص: 284
تصویر
ص: 285
تصویر
ص: 286
تصویر
ص: 287
تصویر
ص: 288
تصویر
ص: 289
تصویر
ص: 290
تصویر
ص: 291
ص: 292
1. احتجاج، أحمدبن علی طبرسی (قرن6)، نشر مرتضی، مشهد، 1403 ﻫ . ق.
2. أخبار الطّوال، دینوری (282)، منشورات شریف رضی، ط 1.
3. اختصاص، شیخ مفید (413) جماعهً المدرّسین، قم.
4. ارشاد، شیخ مفید (413)، مؤسّسهً آل البیت، قم.
5. ارشاد القلوب، أبومحمّد حسن دیلمی (771)، منشورات شریف رضی.
6. أسدالغابه، ابن أثیر جزری (630)، دارالکتب العلمیّه، بیروت، ط2، 1424 ﻫ . ق.
7. اعیان الشیعه، سیّدمحسن امین، دارالتّعارف للمطبوعات، بیروت، 1406 ﻫ . ق.
8 . أمالی، شیخ مفید (413)، جماعهً المدرّسین، قم.
9. أمالی، شیخ صدوق (381)، انتشارات کتابخانه ی اسلامیه، ط 4، 1362 ﻫ . ش.
10. أمالی، شیخ طوسی (460)، دارالثّقافه، قم 1414 ﻫ . ق.
11. إلامامه و السّیاسه، ابن قتیبه دینوری (276)، منشورات شریف رضی.
12. أنساب الأشراف، بلاذری(279)، دارالفکر، بیروت، ط 1، و مؤسّسهً الأعلمی، بیروت.
13. بحارالانوار، علّامه مجلسی (1110)، مؤسّسهً الوفاء بیروت، لبنان، 1404 ﻫ . ق.
14. تاریخ مدینه دمشق، ابن عساکر شافعی (571)، مؤسّسه المحمودی، بیروت، ط 2، 1398 ﻫ .ق. و دارالفکر، بیروت، 1415 ﻫ . ق.
15. تاریخ طبری، محمّد بن جریر طبری (310)، مؤسّسه الأعلمی، بیروت.
ص: 293
16. تاریخ المدینه، عمر بن شبه النمیری (262)، دارالفکر، قم.
17. تاریخ یعقوبی، احمد بن جعفر یعقوبی (284)، منشورات شریف رضی.
18. تذکرهً الخواصّ، ابن جوزی (654)، مکتبهً نینوی الحدیثهً، طهران.
19. تفسیر ابن کثیر دمشقی(774)، دارالمعرفهً، بیروت، ط2، 1407 ﻫ . ق.
20. تفسیر کبیر، فخر رازی (606).
21. تفسیر فرات کوفی (از اعلام غیب صغری)، وزارهً إرشاد إسلامی تهران، ط 1، 1410 ﻫ . ق.
22. تفسیر قمی، علیّ بن ابراهیم القمی (307)، دارالکتاب للطّباعهً والنّشر قم، ط 3، 1404ﻫ .ق.
23. تفسیر نهج البلاغه، علّامه جعفری، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ پنجم، 1375 ش.
24. تنبیه الغافلین و تذکرهً العارفین، ملّا فتح الله کاشانی (قرن 10)، انتشارات پیام حق، تهران، چاپ اوّل، 1378 ش.
25. التّوحید، شیخ صدوق (381)، جماعهً المدرسین، قم، چاپ چهارم.
26. الجمل، شیخ مفید (413)، مکتب الأعلام الاسلامی، ط 2، 1416 ﻫ . ق.
27. حیاهً امیرالمؤمنین(علیه السّلام) عن لسانه، محمّد محمّدیان، جماعهً المدرّسین، قم، ط 1.
28. خصائص الائمّهً، سیّد الرّضی (406) بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی، مشهد، 1406 ﻫ . ق.
29. خصال، شیخ صدوق (381)، جماعهً المدرّسین، قم، ط 4.
30. دعائم الاسلام، قاضی أبی حنیفهً النّعمان (363)، دارالمعارف، مصر، ط 2، 1358 ﻫ . ق.
31. رجال کشّی، شیخ طوسی(460)، دانشگاه مشهد، 1348 ﻫ . ش.
32. سُلیم بن قیس، تحقیق: أنصاری زنجانی نشر الهادی، قم، ط 2، 1416 ﻫ . ق.
33. السّیرهً الحلبیهً، حلبی شافعی(1044)، داراحیاء التُّراث العربی، بیروت.
34. سیری در سیره ی ائمّه ی اطهار(علیهم السّلام)، استاد شهید مطهّری.
35. سیمای کارگزاران علی بن ابی طالب(علیه السّلام)، علی اکبر ذاکری، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، قم، چاپ سوّم، 1375 شمسی.
ص: 294
36. شرح نهج البلاغهً، ابن أبی الحدید معتزلی(655)، دارالجیل، بیروت، ط 1، 1393 ﻫ . ق.
37. شرح نهج البلاغه (ابن میثم)، میثم بن علی بن میثم بحرانی (قرن 7)، دفتر نشر الکتاب، ط 2، 1362 ش.
38. شواهد التّنزیل، حاکم حسکانی حنفی(القرن5)، وزارهً ارشاد اسلامی تهران، 1411ﻫ . ق.
39. الطّبقات الکبری، محمّد بن سعد واقدی (330)، دارالکتب العلمیّهً، بیروت، ط 1، 1410 ﻫ . ق.
40. علل الشّرایع، شیخ صدوق (381)، انتشارات داوری، قم.
41. الغارات، الثّقفی (283)، دار الکتاب الإسلامی، ط 1، 1410 ﻫ . ق.
42. الغدیر، علّامه أمینی (1390)، دار الکتاب العربی، بیروت، ط 4، 1397 ﻫ . ق.
43. فتح الباری، ابن حجر العسقلانی (852)، دارالمعرفه للطباعه والنّشر، بیروت، ط3.
44. الفتوح، ابن أعثم کوفی (314)، دارالفکر، بیروت، ط 1، 1412 ﻫ . ق.
45. فرحه الغری، سیّد عبدالکریم بن طاووس(693)، انتشارات رضی، قم.
46. کافی، شیخ کلینی (329)، دارالکتب الاسلامیه، طهران، ط 3، 1388 ﻫ . ق.
47. الکامل فی التّاریخ، ابن الاثیر (630)، دار صادر، بیروت، ط 1، 1399 ﻫ . ق.
48. کنزالعمّال، متقی هندی (975)، مؤسّسه الرساله، بیروت، ط 5، 1405 ﻫ . ق.
49. مثنوی معنوی، مولوی، نسخه نیکلسون، انتشارات مولی، تهران.
50. مجمع الزّوائد، علیّ بن أبی بکر هیثمی (807)، دار الفکر، بیروت، 1408 ﻫ . ق.
51. مجموعه ورام، ورام ابن ابی فراس (605)، انتشارات مکتبه الفقیه قم.
52. مروج الذّهب، مسعودی (346)، دارالکتب العلمیّه، بیروت، ط 1.
53. المسترشد، محمّد بن جریر طبری (قرن 4)، المکتبه الحیدریه، النّجف.
54. مسند أحمد، أحمد بن حنبل (241)، دارالحدیث، القاهره، ط1، 1416 ﻫ . ق.
55. معانی الاخبار، شیخ صدوق(381)، جماعه المدرّسین، قم.
56. مقتل خوارزمی، موفّق بن احمد مکّی خوارزمی (568)، انتشارات انوار الهدی، قم، ط2، 1423 ﻫ . ق.
57. المناقب، ابن مغازلی شافعی (483)، المکتبه الإسلامیه، تهران.
ص: 295
58. مناقب آل أبی طالب، ابن شهرآشوب (588)، مؤسّسه انتشارات علّامه، قم، 1379 ﻫ .ق.
59. المناقب المرتضویّه، کشفی حنفی.
60. منهاج البراعه فی شرح نهج البلاغه، میرزا حبیب الله هاشمی خوئی، مکتبه الاسلامیه، تهران، ط 4، 1358 ش.
61. نهج البلاغه (صبحی صالح)، سیّد رضی (406)، دار الهجره، قم.
62. وقعه صفّین، نصر بن مزاحم (212)، منشورات مکتبه آیه الله المرعشی النّجفی، قم.
ص: 296