آرشیو دروس خارج فقه آیت الله سبحانی90-89

مشخصات کتاب

سرشناسه:سبحانی تبریزی ، جعفر،1308

عنوان و نام پدیدآور:آرشیو دروس خارج فقه آیت الله سبحانی90-89 جعفر سبحانی تبریزی.

به همراه صوت دروس

منبع الکترونیکی : سایت مدرسه فقاهت

مشخصات نشر دیجیتالی:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، 1396.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

موضوع: خارج فقه

وجوب اخفات القراءة خلف الإمام المسألة الثانیة و العشرون کتاب الصلاة

موضوع: وجوب اخفات القراءة خلف الإمام

المسألة الثانیة و العشرون

یجب الإخفات فی القراءة خلف الإمام و إن کانت الصلاة جهریة، سواء کان فی القراءة الإستحبابیة، کما فی الأولتین مع عدم سماع صوت الإمام، أو الوجوبیة، کما إذا کان مسبوقاً برکعة أو رکعتین، و لو جهر جاهلاً أو ناسیاً، لم تبطل صلاته، نعم لا یبعد استحباب الجهر بالبسملة، کما فی سائر موارد وجوب الإخفات.

بحث ما در احکام صلات جماعت بود، ظاهراً به اینجا رسیدیم که در صلوات اخفاتیه،یعنی صلوات ظهر و عصر، خواندن قرائت برای ماموم محل اختلاف بود، حتی برخی جایز ندانستند، البته برخی جایز دانستند، ولی در صلوات جهریه، گفتند اگر ماموم صدای امام را ولو همهمه ی امام را نمی شنود، مانع ندارد که قرائت را بخواند، جای دیگر که باید ماموم قرائت را بخواند، جایی است که رکعت دوم ماموم باشد و رکعت سوم امام، مسلماً باید قرائت را بخواند، پس در سه مورد ماموم می تواند قرائت را بخواند:

الف: در صلوات اخفاتیه، البته محل بحث است، یعنی گروهی جایز می دانند و گروهی هم جایز نمی دانند.

ب: در صلوات جهریه همه جایز می دانند، به شرط اینکه صدای امام را نشنود.

ج: در جایی که رکعت دوم ماموم باشد و رکعت سوم امام، امام تسبیحات اربعه را می خواند و ماموم قرائت را، بحث در اینجاست آیا ماموم که قرائت را می خواند، کی جهر و کی اخفات بخواند؟ ظاهرا در همه ی صور باید مخافتاً بخواند، اما در صلوات یومیه، وقتی که خود امام سرّاً می خواند، ماموم هم باید سرّاً بخواند، البته اگر بگوییم خواندن جایز است، اما در صلوات جهریه، در جایی که امام جهراً می خواند و صدای امام را می شنود، این نباید اصلاً بخواند، اما آنجایی که صدای امام را نمی شنود، حتما باید اخفاتاٌ بخواند، چرا؟ روایت داریم که می فرماید باید سرّاً بخواند، «فی نفسه» بخواند، چون قرائت «فی نفسه» معنایش این است که سرّاً و اخفاتاً بخواند.

ص: 1

الفرع الأول

إذا کانت الصلاة جهریة (یومیه را نگفت، چون یومیه جای بحث نیست که اگر امام اخفاتاً بخواند، دیگر فرع زاید بر اصل نمی شود، اصلاً یومیه را نمی گوید، فقط دوتا را می گوید، یکی جهریه ی امام، دیگری هم رکعت دوم ماموم و رکعت سوم امام) فقد تقدم استحباب القراءة للمأموم مع عدم سماع صوت الإمام أو همهمته ، یجب علیه الإخفات . چرا؟ دلیل عقلی نداریم، بلکه دلیل ر وائی داریم، در صلوات یومیه می شود یک دلیل عقلی اقامه کرد و گفت در جایی که امام آهسته می خواند،دیگر ماموم به طریق اولی باید آهسته بخواند، علاوه بر این، صلوات یومیه، طبعاً صلوات اخفاتیه اند، انّما الکلام در صلوات جهریه که امام جهراً می خواند و من در صورتی که نمی شنوم، می توانم بخوانم، اما همسنگ.

ففی صحیحة قتیبة عن أبی عبد الله علیه السلام :« إذا کنت خلف إمام ترتضی به فی صلاة یجهر بها فی القراءة ، فلم تسمع قراءته ، فاقرأ أنت بنفسک»، یعنی آهسته بخوان، این کنایه است همانطور که کثر الرماد، کنایه از کثرت مهمان و پخت و پز است، «فاقرء أنت بنفسک»، یعنی خودت بشنوی و دیگران نشوند، پس در صورتی که امام جهراً می خواند و من در صورت نشنیدن می توانم قرائت را بخوانم،روایت صحیحه می گوید آهسته بخواند.

الفرع الثانی

الفرع الثانی: إذا کانت الصلاة جهریة و دخل فی الجماعة فی ثالثة امام أو رابعته، تجب علیه القراءة کما تقدّم.

فرع دیگر این است که امام در رکعت سوم است و من در رکعت دوم، آیا من می توانم جهراً بخوانم یا نه؟

ص: 2

گفتیم که امام دیگر متحمل نیست، امام رکعت رکعت اول و دوم را متحمل است، حالا که رکعت سومش است، خودت بخوان،و لکن «تقرأ إخفاتاً»، دلیلش روایت زراره است، پس دوتا روایت داشتیم، یکی روایت قتبیه و دیگری روایت زراره بود، روایت قتیبه راجع به صلوات جهریه است که با امام هماهنگ است، روایت زراره راجع است به صلوات جهریه، آنجا که با امام هماهنگ نیست، چون ر کعت سوم امام و دوم من است، می فرماید:«إن أدرک من الظهر أو من العصر أو من العشاء رکعتین، و فاتته رکعتان، قرأ فی کلّ رکعة ممّا أدرک خلف الإمام فی نفس بأمّ الکتاب وسورة» الوسائل:ج5، ا لباب 47 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 4.

بنابراین، هردو فرع روایت داشت، صلوات جهریه که با امام هماهنگ است، یعنی دومی من، دومی او است، صلوات جهریه، با امام هماهنگ نیستم، یعنی سوم امام است و دوم من، یا سوم امام است و اول من، در اینجا آهسته می خوانیم.

پس دو فرع را خواندیم:

الف: صلوات جهریه با امام هماهنگم ،

ب: صلوات جهریه، با امام هماهنگ نیستم،اولی روایت قتبیه است، دومی روایت زراره.

الفرع الثالث

فرع سوم این است که من اگر جاهلانه بلند خواندم،هم در اولی که هماهنگ هستیم و هم در دومی که هماهنگ نیستیم، جهراً خوانم، وبعد از آنکه نماز را تمام خواندم، فهمیدم که من جهرا خواندم و حال آنکه حقش این بود که آهسته بخوانم،آیا نماز این آدم درست است یا نه؟

نمازش درست است، چرا؟ چون «لا تعاد الصلاة إلّا من خمسة» و این جزء خمسه نیست.

ص: 3

«یجب الإخفات فی القراءة خلف الإمام و إن کانت الصلاة جهریة، سواء کان فی القراءة الإستحبابیة (این فرع اول است، یعنی جایی که با امام هماهنگ است، اول من، اول اوست)، کما فی الأولتین مع عدم سماع صوت الإمام، أو الوجوبیة (این در جایی است که هماهنگ نباشد) کما إذا کان مسبوقاً برکعة أو رکعتین، و لو جهر جاهلاً أو ناسیاً، لم تبطل صلاته (این فرع سوم است، دلیل فرع اول، روایت قتبیه است، چنانچه دلیل فرع دوم، روایت زراره می باشد و دلیل فرع سوم، حدیث لا تعاد است)

سوال: مرحوم سید یک فرع را نگفت و آن عبارت است از صلوات یومیه، در صلوات یومیه اگر بنا شد که ماموم قرائت را بخواند، نفرموده که آهسته بخواند یا جهراً، چرا نگفته است؟

جواب: لوضوح حکمها،جایی که امام اخفاتاً بخواند، ماموم باید به طریق اولی باید اخفاتاً بخوان، فرع نمی تواند زاید بر اصل باشد، علاوه براین، صلوات یومیه در واقع، صلوات اخفاتیه است.

الفرع الرابع

فرع چهارم از کلمه ی «نعم» شروع می شود:« نعم لا یبعد استحباب الجهر بالبسملة، کما فی سائر موارد وجوب الإخفات»

آیا بسم الله را من در فرع اول که هماهنگ است و در فرع دوم که هماهنگ نیستم، بسم الله را هم باید آهسته بگویم یا بسم الله را هم جهراً بخوانم؟ مرحوم سید می فرماید:

اشکالی ندارد که اگر جهراً بخواند، چرا؟ چون علائم المؤمن خمس، که یکی از آنها جهر به بسم الله الرحمن الرحیم است، من از سید تعجب می کنم که چطور این فتوا را داده است، اصولاً روایاتی که در جهر به بسم الله است، ناظر به این صور نیست، روایاتش را آقایان در کتاب قرائت مطالعه کنید، در دو مورد است، یکی جایی که امام جهر بخواند، دیگری در جایی که منفرد جهر بخواند، همین دو مورد است، مجموع روایاتی که در بسم الله است در باب قرائت ، دو مورد است، یا امام را می گوید یا منفرد را می گوید و اما جایی که من با امام، ماموم هستم هماهنگ یا مامومم و غیر هماهنگ، اصلاً ناظر به این صور نیست،چطور سید تمسک به اطلاق می کند، روایات جهر به بسم الله دو مورد است، یا امام را می گیرد یا منفرد را، اما آنجا که ماموم باشم و پشت سر امام، و بخواهم قرائت بخوانم، اصلاً ناظر به آنجا نیست که آنجا هم من جهراً بخوانم، بلکه دو روایت قبلی،یعنی روایت قتبیه و زرارة،بهترین شاهد است که اخفاتاً بخواند، چون روایت قتبیه این بود که: « إذا کنت خلف إمام ترتضی به فی صلاة یجهر بها فی القراءة ، فلم تسمع قراءته ، فاقرأ أنت بنفسک».در این روایت فرق نگذاشته بین بسم الله و غیر بسم الله، و هم چنین روایت زرارة که می فرماید:«إن أدرک من الظهر أو من العصر أو من العشاء رکعتین، و فاتته رکعتان، قرأ فی کلّ رکعة ممّا أدرک خلف الإمام فی نفس بأمّ الکتاب وسورة» در این روایت ندارد بسم الله، اولاً روایت جهر به بسم الله کوتاه است، زیرا موردش یا امام ا ست یا منفرد، اما ماموم، پشت سر امام، اصلاً ناظر به آنجا نیست، خواه ماموم هماهنگ باشد یا نا هماهنگ.

ص: 4

علاوه براین، این دو روایت، بسم الله را استثناء نکرد. بلکه گفت هسنگ بخواند و لذا ما معتقدیم که حتی بسم الله را هم هسنگ بخواند نه غیر همسنگ، در اینجا مسئله ی بیست و دوم با چهار فرعش به پایان رسید.

المسألة الثالثة و العشرون

المأموم المسبوق برکعة یجب علیه التشهّد فی الثانیة منه،الثالثة للإمام، فیختلف عن الإمام و یتشهد ثم یلحقه فی القیام، أو فی الرکوع، إذا لم یمهله للتسبیحات، فیأتی بها و یکتفی بالمرّة و یلحقه فی الرکوع أو السجود، و کذا یجب علیه التخلّف عنه فی کلّ فعل وجب علیه دون الإمام من رکوع أو سجود أو نحوهما فیفعله ثم یلحقه، إلّا ما عرفت من القراءة فی الأوّلیین.

این مسئله چیز جدیدی ندارد، چیزی دارد که همه ی شما هم به آن علم دارید و هم به آن عمل کردید، و آن این است که ماموم متاخر، به قول ایشان ماموم مسبوق، باید کاری بکند که واجبات صلات را انجام بدهد، مامومی که مسبوق است، امامی که سابق است، نباید به خاطر تبعیت را ترک کند، مثلاً رکعت سوم امام است،برخاست، من نباید بر خیزم، بلکه باید تشهد را بخوانم و اگر تشهد را خواندم، و سپس توانستم امام را در قیام درک کنم، چه بهتر، اما اگر من تشهد را خواندم و لی امام را در قیام درک نکردم، یعنی وقتی من بلند شدم،دیدم که امام در رکوع است، من باید لا اقل یک تسبیحه را بخوانم، اگر یک تسبیح را خواندم و امام را در رکوع درک کردم، که چه بهتر،اما اگر درک نکردم، در سجود اول یا دوم درک می کنم، خلاصه نباید ماموم بخاطر تبعیت، واجبات را فدای تبعیت کند،تبعیت مهما آمکن واجب است، اما فرائض نماز اوجب است،مهما أمکن باید انجام بدهم، ولو تبعیت کم و بیش عقب بیفتد.

ص: 5

دیدگاه استاد در باره تبعیت

ما معتقدیم که تبعیت یک امر عرفی است،حال اگر من امام را در قیام درک نکردم، چنانچه در رکوع هم درک کنم کافی است، حتی اگر در رکوع هم درک نکردم و در سجود درک کردم، باز هم کافی است.در باب صلات جمعه طرف، دیگری را فشار داده بود حتی رکوع و سجود امام را درک نکرد، حضرت فرمود، رکوع و سجود را انجام بده،در رکعت دوم به امام ملحق باشد،

بنابراین، این مسئله ی ما یک مسئله ی جدیدی نیست و همه به آن عمل کردیم، حرف جدیدی که در اینجا زدیم این بود که تبعیت یک امر عرفی است،عقب ماندن اشکال ندارد، اما اگر شما مشکل دارید، قصد انفراد کنید و جدا بشوید،ولی از نظر ما فرادا لازم نیست، چون تبعیت یک امر عرفی است، فلذا لازم نیست که من التکبیرة إلی التسلیم هماهنگ باشند، اگر واقعاً معذور باشد و مختصر عقب بماند، اشکالی ندارد و مخل نیست. «المأموم المسبوق برکعة (رکعت سوم امام است و رکعت دوم ماموم،) المأموم المسبوق برکعة، یجب علیه التشهّد فی فی الثانیة منه، الثالثة للإمام، فیتخلف عن الإمام (از امام عقب می ماند) و یتشهد، ثم یلحقه فی القیام، أو فی الرکوع، اگر امام را در قیام درک کرد، مثل جایی که امام تسبیحات اربعه را آرام آرام می خواند، اگر در قیام درک نکرد، در رکوع درک می کند، کی؟ إذا لم یمهله للتسبیحات (یعنی مهلت نداد که این آدم، تسبیحات را انجام بدهد، فلذا در رکوع رفت و امام را در رکوع درک کرد) فیأتی بها (تسبیحات) و یکتفی بالمرّة و یلحقه فی الرکوع أو السجود.

ص: 6

قانون کلی است هر کجا که عقب مانده، باید آن عقب مانده ها را انجام بدهد. و کذا یجب علیه التخلّف عنه فی کلّ فعل وجب علیه دون الإمام من رکوع أو سجود أو نحوهما فیفعله ثم یلحقه، إلّا ما عرفت من القراءة فی الأوّلیین(امام فقط قرائت را از ماموم تحمل می کند، سایر چیز ها را باید خود ماموم انجام بدهد و در این مورد روایت هم داریم) و تدل علیه روایات.

1:محمد بن یعقوب کلینی،عن محمد بن یحی عطار قمی، عن محمد ابن حسین (متوفای 262، ابی الخطاب، محمد بن حسین، أبی خطاب است)عن صفوان بن یحی،عن عبد الرحمن بن الحجاج (ایشان از تلامیذ امام صادق علیه السلام است و فوتش در سال 150 است) قال: «سألت أبا عبد الله عن الرّجل یدرک الرکعة الثانیة من الصلاة مع الإمام،(رکعت دوم امام است و اول ماموم،) و هی له الأولی، کیف یصنع إذا جلس الإمام؟ امام برای تشهد می نشنید، چگونه می نشیند؟ متجافیاً، یعنی به صورت نیم خیز، تجافی به آن جلوسی می گویند که انسان متمکن نیست) قال: یتجا فی، و لا یتمکن من القعود، فإذا کانت الثالثة للإمام، و هی له الثانیة، فیلبث قلیلاً إذا قام الإمام بقدر ما یتشهّد،(کلمه ی «بقدر» متعلق به یلبث است ثم یلحق بالإمام . (الوسائل : ج 5، الباب 47 من اباب صلاة الجماعة ، الحدیث2.

المسألة الثالثة و العشرون:یجب علیه التشهّد فی الثانیة منه،الثالثة للإمام، فیختلف عن الإمام و یتشهد ثم یلحقه فی القیام، أو فی الرکوع، إذا لم یمهله للتسبیحات، فیأتی بها و یکتفی بالمرّة و یلحقه فی الرکوع أو السجود، و کذا یجب علیه التخلّف عنه فی کلّ فعل وجب علیه دون الإمام من رکوع أو سجود أو نحوهما فیفعله ثم یلحقه، إلّا ما عرفت من القراءة فی الأوّلیین.

ص: 7

بنابراین، این مسئله 23 از مسائلی است که همگان می دانند و به آن عمل می کنند، عمده این است که اگر ماموم عقب ماند چه کار کند؟ مرحوم سید می فرماید اگر عقب ماند، اشکال ندارد، اگر در قیام درک کرد که چه بهتر، و اگر در قیام درک نکرد و در رکوع درک کرد، و اگر در قیام نشد در سجود درک کند باز هم کافی است.

البته بعضی احتیاط می کند در تبعیت، اگر احتیاط کرد، قصد انفراد کند، ولی از نظر ما تبعیت یک امر عرفی است و اگر در قیام درک نکرد، در رکوع اگر درک کند باز کافی است و اگر در رکوع هم درک نکرد، در سجود درک کند هم کفایت می کند مگر اینکه امام خیلی سریع نماز را بخواند،در اینجا باید قصد فرادا بکند. بحث ما در مسئله ی بیست و سوم هم تمام شد.

هرگاه ماموم در دو رکعت اخیر و قبل از رکوع امام اقتدا کند، خواندن حمد و سوره بر او واجب است المسألة الثانیة و العشرون کتاب الصلاة

موضوع: هرگاه ماموم در دو رکعت اخیر و قبل از رکوع امام اقتدا کند، خواندن حمد و سوره بر او واجب است.

المسألة الرابعة و العشرون

إذا أدرک المأموم الإمام فی الأخیرتین فدخل فی الصلاة معه قبل رکوعه، وجب علیه قراءة الفاتحة و السورة إذا أمهله لهما، و إلّا کفته الفاتحة علی ما مرّ الخ.

بحث ما در مسئله ی بیست و چهارم است و در آن دو فرع وجود دارد:

فرع اول

فرع اول این است که اگر من وارد شدم و دیدم که امام در رکعت سوم و چهارم است، یعنی یا ظهر و یا عشاء،اگر من بدانم که اگر اقتدا کنم،امام را درک می کنم یا هم حمد را می توانم بخوانم و هم سوره را، چه بهتر، می توانم اقتدا کنم، مثلاً امام تسبیحات اربعه را می خواند و من حمد و سوره را و اگر نمی تواند هردو را،لا اقل یکی را بخواند بنام فاتحه،این فرع اول است.

ص: 8

فرع دوم

فرع دوم این است، من اگر وارد شوم،می دانم که نه حمد را می رسم و نه سوره را، فرض کنید که امام در تسبحه ی اخیر است و اگر من اقتدا کنم،به او نمی رسم یعنی نه حمد را می توانم بخوانم و نه سوره را. آیا من می توانم اقتدا کنم یا نه؟

بنابراین،در مسئله ی بیست و چهارم دو فرع داریم،فرع اول هم خودش خیلی روشن است و هم دلیلش ، اگر امام را در رکعت سوم و چهارم درک کردم، می دانم اگر اقتدا کنم، به حمد و سوره می رسم، یا اقل به حمد می رسم، دومی مشکل است،من اگر وارد بشوم،اصلاً امام را درک نمی کنم، یعنی حمد را و نه سوره را، امام فوراً به رکوع می رود و من در «الحمد لله رب العالمین» هستم، آیا من می توانم در اینجا اقتدا کنم یا نه؟

دیدگاه مرحوم سید در فرع اول

مرحوم سید می فرماید: بهتر این است که اقتدا نکند و صبر نماید تا امام به رکوع برود و آن وقت اقتدا کند، چون حمد و سوره در این صورت ساقط است، اما دلیل فرع اول، که امام را من می توانم درک کنم، هم حمد و هم سوره را یا تنها حمد را، در این زمینه دو روایت داریم،یکی روایت زراره است که قبلاً خواندیم،دیگری هم ذیل روایت عبد الرحمن بن حجاج، روایت زرارة:

1: و باسناده(بر می گردد به اسناد شیخ) عن الحسین بن سعید اهوازی، عن محمد بن أبی عمیر، عن عمر أبن أذینه، عن زرارة عن أبی جعفر علیه السلام سند نور علی نور است ، قال: «إذا أدرک الرّجل بعض الصلاة و فاته بعض خلف إمام یحتسب بالصلاة خلفه جعل اوّل ما أدرک أوّل صلاته إن أدرک من الظهر أو من العصر أو من العشاء رکعتین و فاتته رکعتان قرء فی کلّ رکعة ممّا أدرک خلف إمام فی نفسه بأمّ الکتاب و سورة، فإن لم یدرک السورة تامّة أجزأته أمّ الکتاب فإذا سلم الإمام قام فصلّی رکعتین لا یقرء فیهما،لأن الصلاة إنّما فیها (فی) بالأولتین فی کلّ رکعة بأمّ الکتاب و سورة، و فی الأخیرتین لا یقرء فیهما، إنّما هو تسبیح و تکبیر و تهلیل و دعاء لیس فیهما قراءة، و إن أدرک رکعة قرء فیها خلف الإمام، فإذا سلم الإمام قام فقرء بأمّ الکتاب و سورة ثم قعد فتشهد، ثم قام فصلّی رکعتین لیس فیهما قراءة» و رواه الصدوق باسناده عن عمر بن أذینة مثله إلّا أنّه اسقط قوله: فإن لم یدرک السورة تامّة أجزأته أمّ الکتاب، و ترک أیضاً من قوله: قلا یقرء فیهما إلی قوله: لا یقرء فیهما. الوسائل، ج5،الباب 47 من أّبواب صلاة الجماعة، الحدیث4.

ص: 9

2: اما روایت مرحوم عبد الرحمن بن حجاج را دیروز نقل کردیم، ولی آنکه مربوط به امروز است،نقل نکردیم ولذا از وسائل اضافه کنیم

«قال: و سألته عن الرّجل الذی یدرک الرکعتین الأخیرتین من الصلاة کیف یصنع بالقراءة؟ فقال: إقرء فیهما فإنّهما لک الأوّلتان (یعنی حمد و سوره را بخوان، ولی این قسمت را ندارد که اگر وقت برای خواندن سوره نداشت،اکتفا به فاتحة الکتاب بکند بلکه دارد که هردو را بخواند) و لا تجعل أوّل صلاتک آخرها. الوسائل، ج5،الباب 47 من أّبواب صلاة الجماعة»، الحدیث.

بنابراین،ما روایت روشنی داریم که اگر امام در رکعت سوم و چهارم است و من رکعت اولم هست، اگر توانستم هردو را می خوانم و اگر نشد، صریح روایت زراره این است که فاتحة الکتاب را بخوان. این فرع اول بود.

فرع دوم

فرع دوم این است که من رسیدم و دیدم که امام در تسبیح اخیر است و اگر بخواهم اقتدا کنم نه به سوره می رسم و نه به فاتحة الکتاب،آیا می توانم اقتدا کنم یا نه؟ اگر اقتدا کنم، دوتا دلیل با هم متعارض است و آن دو دلیل عبارت است از دلیل متعابعت که می گوید باید از امام متابعت کرد، اگر متابعت کنم،حمد را نمی توانم بخوانم، اگر حمد را بخوانم،متابعت نمی توانم بکنم، فلذا هردو دلیل ساقط می شود، وقتی هردو دلیل ساقط شد،احتیاط این است که اقتدا نکنم، امام برود به رکوع و در رکوع اقتدا کنم و حمد از من ساقط است و اگر اقتدا کنم، دو دلیل با همدیگر می جنگند،دلیل متابعت می گوید برو همراه امام هر چند فاتحة الکتاب را نخوانی، اما «لا صلاة إلّا بفاتحة الکتاب» می گوید،حتما باید فاتحة الکتاب را بخوانی، هردو تعارض کردند و چون هیچکدام بر دیگری ترجیحی ندارد، ناچاریم که عمل به احتیاط کنیم و بعدا اقتدا کنیم، مگر اینکه کسی حرف ما را بزند و بگوید که متابعت یک امر عرفی است، فلذا اگر امام را در رکوع درک نکرد، در سجود، در سجود هم درک نکرد، و در تشهد کرد،باز هم کافی است.

ص: 10

المسألة الرابعة و العشرون

إذا أدرک المأموم الإمام فی الأخیرتین فدخل فی الصلاة معه قبل رکوعه،(فرع اول) وجب علیه قراءة الفاتحة و السورة إذا أمهله لهما، و إلّا کفته الفاتحة علی ما مرّ (دلیلش روایت صحیحه زراره و ذیل روایت عبد الرحمن بن حجاج بود، البته ذیل او گفت فقط حمد و سوره را بخواند، اما مهلت و عدم مهلت را بحث نکرد)، فرع دوم: و لو علم أنّه لو دخل معه لم یدخله لإتمام الفاتحة أیضاً، فالأحوط عدم الإحرام (چرا احوط عدم الإحرام است؟ چون دلیل با همدیگر تعارض می کند، دلیل متابعت می گوید برو، حدیث «لا صلاة إلّا بفاتحة الکتاب» می گوید حمد و سوره را بخوان) إلّا بعد رکوعه، فیحرم حینئذ و یرکع معه، ولیس علیه الفاتحة حینئذ.

المسألة الخامسة و العشرون

إذا حضر المأموم الجماعة، و لم یدر أنّ الإمام فی الأولیین أو الأخیرتین، قرأ الحمد و السورة بقصد القربة الخ.

مسئله ی بیست و پنجم این است که من وارد شدم، ولی نمی دانم که امام در رکعتین اولتین است تا من قرائت و فاتحة الکتاب را نخوانم، یا در رکعتین اخیرتین است تا من فاتحة الکتاب را بخوانم و گاهی برای انسان یک چنین اتفاقی می افتد که امام مشغول نماز است و نمی داند که در رکعتین اولتین است تا من ساکت بشوم و قرائت را نخوانم یا در رکعتین اخیرتین است تا من به جای تسبیحه ی او، فاتحه الکتاب را بخوانم؟

ایشان می فرماید: احیتاطاً این آدم تکبیر را بگوید و حمد و سوره را رجاءً بخواند، چرا؟ چون اگر رکعتین اخیرتین باشد، حمد و سوه اش مورد دارد و این هم حمد و سوره را خوانده و اگر در رکعتین اولتین باشد، مضر نیست،کاری غیر واجب را انجام داده است، پس حق دارد این آدم اقتدا کند،حمد و سوره را رجاءً بخواند، اگر رکعت سوم و چهارم امام باشد، حمد و سوره ی این آدم به موقع است، اما اگر اولتین باشد، در اولتین حمد و سوره واجب نیست،چه اشکال دارد که من غیر واجب را انجام بدهم؟

ص: 11

جایگاه مسئله

من در اینجا یک سوال دارم و آن این است که آیا جایگاه این مسئله در صلوات جهریه است یا در صلوات اخفاتیه؟ من وارد مسجد بشوم و ندانم که امام در کعتین اولتین است یا رکعتین اخیرتین،که اگر اخیرتین باشد،حتما باید بخوانم و اگر در اولتین باشد،خواندن واجب نیست،آیا جایگاه این مسئله در صلوات جهریه است یا در صلوات اخفاتیه؟ در صلوات اخفاتیه، اصلاً در صلوات جهریه متصور نیست.چرا؟ زیرا یا صدای امام را می شنوم یا نمی شنوم،اگر صدای امام را می شنوم، می فهمم که امام یا در رکعتین است یا در اولتین، اما اگر صدای امام را نشنوم، به کسانی که به بغل دستم قرار دارند نگاه می کنم، اگر دیدم که ساکت هستند،می فهمم که در اولتین است و اگر دیدم که زیر لب چیزی می خوانند،می فهمم که در اخیرتین است.

بنابراین،جایگاه این مسئله نمی تواند صلوات جهریه باشد،قهراً باید صلوات اخفاتیه باشد، قطعاً باید در صلوات اخفاتیه باشد، در صلوات اخفاتیه یک مشکلی است و آن اینکه بعضی ها حرام دانسته اند، گفتیم در صلوات اخفاتیه قرائت ماموم،در جایی که همهمه ی امام را نمی شنود،بعضی ها حرام دانسته اند و بعضی مکروه،

بنابراین، من نمی توانم قصد قربت کنم و بگویم من حمد و سوره را می خوانم، اگر در رکعتین اخیرتین است، جا دارد و اگر در کعتین اولتین است، پس قصد قربت می کنم، مسئله اینطور نیست، بلکه اختلافی است، یعنی در صلوات اخفاتیه سه قول وجود دارد:

الف: قول بالتحریم، ب: و قول بالکراهة،

ج: و قول بالجواز، فلذا مسئله به این صافی و روشنی هم نیست که بگوید من حمد و سوره را می خوانم و اگر رکعتین اخیرتین است که چه بهتر، و اگر رکعتین اولتین است،جایز است، بلکه بنا به بعضی اقوال حرام است و بنا به بعضی از اقوال مکروه است و بنا به بعضی از اقوال جایز.

ص: 12

بنابراین، این مسئله اصلاً موضوع ندارد، اگر در جهریه باشد، شک ندارم و رفع شک می کنم، یا به وسیله ی امام یا به وسیله ی ماموم و اگر در صلوات اخفاتیه باشد، جای شک است،اما احتمال می دهم که رکعت اول و دوم باشد و خواندن قرائت حرام باشد، این مشکل است، چون این مشکل است، مرحوم آیة الله حکیم و آیة الله خوئی گفته اند که ما رفع شک از جای دیگر می کنیم،یعنی به وسیله استصحاب رفع شک می کنیم و ما استصحاب می کنیم وثابت می کنیم که این دو رکعت، رکعت اولتین است، پس وارد شود و حمد و سوره را نخواند، چطور استصحاب می کنند؟

من استصحاب را تقریر می کنم، کسانی که مبنای ما را در استصحاب ازلی می دانند، می توانند اشکال کنند، من نخست بیان این دو بزرگوار را عرض می کنم و سپس اشکال می کنم، این دو بزرگوار می گویند ما از طریق استصحاب رفع شک می کنیم، رفع شبهه و ثابت می کنیم که این رکعت امام، رکعت اول است، سابقاً امام در رکعت اول بود، نمی دانیم که از رکعت اول خارج شده یا نه؟ اصالة بقاء امام در رکعت اول، پس اقتدا کن و حمد و سوره را نخوان، از این راه وارد می شوند، ما نسبت به این استصحاب اشکال داریم،

اشکال این است که اقتدا بر امام در صورتی مسقط حمد و سوره است که من اقتدا کنم به امام، موصوفاً بأنّه فی أحد الأولتین، حمد و سوره موقعی ساقط است که من اقتدا کنم به امام در حالی که در یکی از دو رکعت اول است، این حالت سابقه ندارد، آنکه حالت سابقه دارد، امام در رکعت اول بود و اصل بقاء او در رکعت اول است، ولی این موضوع اثر نیست، موضوع اثر، اقتدا به امامی است که در رکعت اول بود، اولی این است که امام در رکعت اول بود، این اثر ندارد، آنکه اثر دارد، من اقتدا کنم به امامی که در رکعت اول است،این حالت سابقه ندارد، من کی به این امام اقتدا کردم که در رکعت اول بود؟

ص: 13

به بیان دیگر موضوع ما مرکب از دو چیز است:

1: الإقتداء خلف الإمام،

2: اقتدا فی زمان کان فی الرکعتین الأولتین، این دومی محرز نیست، اقتدا خلف الإمام محرز است، اما اقتدا به امامی که در رکعتین اولتین است، این حالت سابقه ندارد، کی من به این اقتدا کرده بودم که امام در رکعتین اولتین است، این اشکال ما به مرحوم حکیم و خوئی در استصحابات ازلی وارد است وکسانی که استصحابات ازلی را درست خوانده اند،استصحاب عدم قرشیت، این اشکال را بهتر متوجه می شوند، همیشه وحدت حکم، تابع وحدت موضوع است، موضوع باید واحد باشد، تا وحدت حکم باشد، ثبوت القراءة رفته روی یک موضوع مرکب و آن موضوع مرکب عبارت است از: الإقتدا خلف الإم و هو فی الرکعتین الأولتین، این مرکب حالت سابقه ندارد، اما اینکه امام در رکعتین اولتین بود، این به درد من نمی خورد، امام در رکعتین اولتینش موضوع برای ثبوت قرائت نیست، ثبوت قرائت موضوعش مرکب است:الإقتداء خلف إمام و هو فی الرکعتین الأولتین،این حالت سابقه ندارد، همیشه این آقایان خلط می کنند و می گویند دو چیز داریم، اقتدا هست، امام هم که در رکعت اول است.

ما می گوییم این فایده ندارد، چون یکی در شرق و دیگری در غرب است.

به بیان دیگر ما هم قبول داریم که هم اقتدا هست و هم اولتین،استصحاب اولتین کردیم، ولی این استصحاب فائده ندارد، چون اقتدا این طرف واقع شده، رکعت اولتین هم در طرف دیگر، و حال آنکه این دو را با همدیگر جوش بدهیم و بگوییم اقتدیت بإمام و هو فی الأولتین، این مرکب، حالت سابقه ندارد، یکی در شرق ا ست و دیگری در غرب، اقتدا کردم و وارد شدم و تکبیر را گفتم، امام هم در رکعتین اولتین است، استصحاب کردم، می گوییم استصحاب اولتین یک طرف، اقتدا یک طرف، موضوع حکم نیست، بلکه باید این دو مرکباً حالت سابقه داشته باشد، یسقط القراءة،کی؟ در اقتداء به امامی که در رکعتین اولتین است، این صفت و موصوف حالت سابقه ندارد.

ص: 14

بنابراین،از این راه هم ما نمی توانیم موضوع را احراز کنیم، پس مسئله را بگویم، مسئله این است که من وارد مسجد شدم،نمی دانم که امام در رکعت اولتین است یا در رکعتین اخیرتین، ما عرض کردیم سید می فرماید که وارد بشود، قرائت را بخواند قربة إلی الله، لو صادف الإخیرتین، قرائت به مورد است، لو صادف الأولتین،قرائت امر مستحب است، ما تجزیه و تحلیل کردیم و گفتیم اولاً در صلوات جهریه، مسئله موضوع ندارد، چون امام درک می کند که امام در اولتین است یا در اخیرتین، اگر در اولتین باشد، یا صدای امام را می شنود یا سکوت مامومین را، اگر اخیرتین باشد، هر چند صدای امام را نمی شنود، اما حرف زدن ماموم را می شنود، و اگر در صلوات اخفاتیه باشد، بفرمایید که من در آنجا نمی توانم حمد و سوره را بخوانم، چون بعضی ها حمد و سوره را در رکعتین اولتین حرام می دانند،از این رو من نمی توانم حمد و سوره را بخوانم قربة إلی الله، اگر اخیرتین باشد،می توانم بخوانم، اما اگر اولتین باشد،بنا به عقیده ی بعضی حرام است، بهتر این است که این آدم اقتدا نکند، مرحوم حکیم و خوئی می گویند ما با استصحاب احراز موضوع می کنیم،یعنی امام در رکعتین اولتین است، چطور؟ می گوییم سقوط قرائت رفته روی دو موضوع:

الف: به امام اقتدا کن، ب: امام هم در رکعتین اولتین است، اقتدا را بالوجدان احراز می کنیم، رکعتین اولتین را هم بالأصل احراز می کنیم، موضوع مرکب، احدهما را بالوجدان احراز کردیم، موضوع،اقتداست، یعنی اقتدا به امام وجدانی است، آن دیگری را هم که امام در رکعت اول است، بالإصل احراز می کنیم، ما می گوییم موضوع دو چیزی جدا از هم نیستند، که بگوییم یکی اقتدا است که بالوجدان محرز است، آن دیگری رکعتین اولتین است و آن را بالأصل احراز کنیم،بلکه باید این دو با همدیگر جوش بخورند، موضوع واحد باشند برای حکم واحد، حکم واحد کدام است؟ تسقط القراءة،این حکم است، موضوع باید واحد باشد، واحد چیه؟الأقتداء بإمام، هو فی الرکعتیین الأولتین، این حالت سابقه ندارد.

ص: 15

بله! به صورت تک تک، محرز هستند، یعنی یکی بالوجدان و دیگری بالأصل محرز است، ولی تک تک موضوع نیست،موضوع مرکب است،همیشه حکم واحد، موضوع واحد می خواهد، حکم واحد کدام است؟ تسقط القراءة،این حکم است، موضوعش کدام است؟موضوعش دو چیز پراکنده نیست تا بگوییم یکی اقتداست، دیگری هم امام در رکعتین اولتین است، بلکه صفت و موصوف است، اقتدا بإمام،هو فی الرکعتین الأولتین، مجموع حالت سابقه ندارد.

بنابراین، راهی که این دو بزرگوار انتخاب کرده اند، موضوع را ثابت نمی کند، از نظر ما امر دایر است بین جواز و حرمت، زیرا در صلوات اخفاتیه، بعضی ها خواندن قرائت خلف الإمام را حرام می داند،امر دایر است بین وجوب و حرمت، قصد قربت متمشی نمی شود، پس این آدم اقتدا نکند حتی تتبیّن له الحال، معلوم بشود که آیا در رکعتین اولتین است یا در اخیرتین.

خلاصه مسئله را در استصحابات عدم ازلی ببینید،ما کراراً در آنجا گفته ایم که وحدت حکم، وحدت موضوع می خواهد، به قول حضرت امام رحمة الله علیه یکی در شرق و دیگری در غرب فایده ندارد، بلکه باید این دو با همدیگر جوش بخورند و اگر جوش بخورند، صفت و موصوف حالت سابقه ندارد، تک تک شان حالت سابقه دارد، منتها یکی بالوجدان محرز است و دیگری بالأصل، اما جفت شان را یکی قرار بدهیم، حالت سابقه ندارد، جفت شان که الأقتداء بإمام و هو فی الرکعتین الثانیة أو الأولی، این حالت سابقه ندارد، پس از نظر ما بهتر این است که صبر کند حتی تتبیّن له الحال.

متن درس خارج فقه حضرت آیت الله جعفر سبحانی - دوشنبه 29 شهریور ماه کتاب الصلاة

ص: 16

المسألة السادسة و العشرون

إذا تخیّل أنّ الإمام فی الأولیین فترک القراءة ثمّ أنّه فی الأخیرتین الخ.

بحث ما در مسئله ی بیست و ششم است و در آن چند فرع وجود دارد:

فرع اول

فرع اول این است که اگر من تصور و خیال کنم که امام در دو رکعت اول است، یعنی وارد مسجد شدم و اقتدا کردم و خیال نمودم که امام در دو رکعت اول است، از این رو حمد و سوره را نخواندم، بعداً معلوم شد که امام در دو رکعت اخیر است، یعنی در رکعت سوم و چهارم است، وظیفه ی من خواندن حمد و سوره است،البته امام هم وظیفه اش تسبیحات اربعه است،این دو حالت دارد، گاهی من هنوز امام به رکوع نرفته، واقع را می فهمم،یعنی می فهمم که امام در سوم است و من در اول هستم، اگر قبل از رفتن امام به رکوع فهمیدم، باید من شروع به خواندن حمد کنم، یعنی وظیفه ی من خواندن حمد است، اما اگر در رکوع امام بفهمم، نمی توانم ساکت بنشینم، باید حمد را بخوانم، البته در اینجا صوری است و آن اینکه اگر من حمد را خواندم و چنانچه به امام به رکوع می رسم، چه بهتر، و اگر در رکوع به امام نمی رسم، کلّ علی مبناه.

ما معتقدیم که اگر عقب بماند، اشکالی ندارد چون تبعیت یک معنای عرفی است، اما در اینجا دو احتمال دیگر هم است و آن این است که عدول به انفراد کند، کسانی که می گویند تبعیت خیلی دقیق است، حالا که تبعیت ممکن نیست، عدول به انفراد کند،در هر صورت مسئله در جایی است که امام در رکعت سوم و چهارم است و من وارد شدم و خیال کردم که در دو رکعت اول است، چیزی نگفتم، ولی قبل از رکوع فهمیدم،حتما باید فاتحه را بخوانم، حالا یا جماعت را ادامه می دهیم طبق عقیده ی ما، یا اگر دیدیم که فاصله خیلی زیاد است، قصد فرادا می کنیم، اما اگر بعد از آنکه امام به رکوع رفت، من فهمیدم که رکعت سوم بوده نه رکعت اول، من قرائت را ترک کردم، جماعت من صحیح است یا نه؟ صحیح است، چرا؟ «لا تعاد الصلاة إلّا من خمس» من بعد از رکوع فهمیدم، فلذا مشکلی بر من نیست، این فرع اول است، پس فرع اول این بود که در اولیین است و حال آنکه در اخیرین بوده، این خودش دو حالت دارد،اگر قبل از رکوع فهمیدم، حتما باید فاتحه را بخوانم،اگر مشکلی هم پیدا شد، دو راه دارد، یا ادامه می دهم یا قصد فرادا می کنم، اما اگر بعد از رکوع باشد، مشکلی نیست، ترک قرائت سهوا مایه ی بطلان نیست.

ص: 17

فرع دوم

فرع دوم عکس فرع اول است، یعنی خیال کردم که امام در اخیرتین است، معلوم شد که امام در اولیین است، من هم اشتباهاً حمد و سوره را خوانده بودم، آیا خواندن حمد و سوره مبطل است یا مبطل نیست، من خیال کردم که در اولیین است،حمد را خواندم، بعد معلوم شد که امام در اخیرین است،آیا حمدی که من خواندم، مایه ی بطلان است یا نه، فرق نمی کند که قبل از رکوع بفهمم یا بعد از رکوع،آیا مبطل است یا مبطل نیست؟

مبطل نیست، «لا تعاد الصلاة إلّا من خمس» یا زیادی یا نقیصه،هیچکدام از اینها مبطل نیست، مگر این پنج تا،غیر این پنج تا زیادی و نقیصه اش مسلماً مبطل نیست، خصوصا اگر عن نسیان و سهو باشد. تمّ الکلام فی المسألة السادسة و العشرون.

متن عروة

إذا تخیّل أنّ الإمام فی الأولیین فترک القراءة ثمّ تبیّن أنّه فی الأخیرتین، فإن کان التبیّن قبل الرکوع، قرء و لو الحمد فقط و لحقه، و إن کان بعده (رکوع) صحّت صلاته، (چون ترک قرائت عن سهو مبطل نیست) و إذا تخیّل أنّه فی إحدی الأخیرتین فقرء، ثمّ تبیّن کونه فی الأولییّن (این قرائت مضر نیست) فلا بأس، و لو تبیّن فی أثنائها لا یجب إتمامها (القراءة). ینی تا گفتم: اهدنا الصراط المستقیم، دیدم که امام هم در رکعت اول است، همانجا من قرائت را قطع می کنم و زیادی مبطل نیست.

المسألة السابعة و العشرون

مسئله ی بیست و هفتم دارای پنج فرع است که دو فرع آن را در این جلسه و سه فرع دیگر را در جلسه ی آینده مورد بررسی قرار می دهیم:

ص: 18

الفرع الأول

اگر من وارد مسجد شدم و شروع به نافله کردم، خواه این نوافل، نوافل یومیه باشد یا مطلق نماز مستحب، در همین هنگام بود که نماز جماعت هم شروع شد، من چه کار کنم؟ می گویند نافله را قطع می کند و فریضه را انجام می دهد در اینجا یقطع النافلة.

پس موضوع بحث در جایی است که من وارد مسجد شدم و شروع کردم به نافله خواندن، در همین هنگام بود که امام جماعت آمد و گفت:« قدقامت الصلاة» و شروع کرد به فریضه، من در اینجا جماعت در فریضه را مقدم بر نافله می کنم چه می کنم؟ نافله را قطع می کنم، آنگاه وارد فریضه می شوم، کی؟ به شرط اینکه بدانم اگر این نافله را ادامه بدهم،به جماعت نمی رسم، اما چنانچه بدانم که اگر نافله را ادامه بدهم، به جماعت می رسم، چون من نافله را تند و سریع می خوانم، و حال آنکه امام فریضه را آرام آرام می خواند اینجا دیگر قطع کردن معنا ندارد قطع در جایی است که بدانم اگر نافله را بخوانم به جماعت نمی رسم، سؤال من این است که من به جماعت نمی رسم، آیا فقط به یک رکعت نمی رسم ولو به سه رکعت می رسم یا اصلاٌ به جماعت نمی رسم،این دو حالت دارد اگر من نافله را ادامه دهم، من به جماعت نمی رسم، آیا یک رکعت جماعت از من کم می شود یا اصلا به جماعت نمی رسم؟ علی الظاهر هردو صورت را می گیرد یا به یک رکعت نمی رسم و به بقیه می رسم یا اصلاٌ به جماعت نمی رسم فلذا فرق نمی کند:

متن عروة

اذا کان مشتغلاٌ به نافله فاقیمت الجماعة و خاف من إتمامها (نافله) عدم إدراک الجماعة ولو کان بفوت الرکعة الأولی منها جاز له قطعها، بل استحبّ ذلک (حتی در صورت ابتدا، این در صورت استدامه است در صورت ابتدا هم همین طور است، مثلاً من وارد مسجد شدم و هنوز نافله را شروع نکرده بودم که امام گفت: « قد قامت الصلاة» اینجا هم من باید نافله را ترک کنم) بل استحب ذالک ولو قبل احرام الإمام للصلاة، یک موقع امام می گوید الله اکبر و من نافله را قطع می کنم، ولی گاهی حتی تکبیرة الحرام (الله اکبر) را هم نگفته، من در نافله هستم قطع می کنم، کی؟ اگر بدانم که نماز جماعت از من فوت می شود.

ص: 19

بحث ما اینجاست که من وارد مسجد شدم و شروع کردم به نافله، اتفاقاٌ جماعت منعقد شد من نافله را می توانم قطع کنم، کی؟ به شرط اینکه بدانم اگر من نافله را ادامه بدهم به جماعت نمی رسم ولو یک رکعت از من فوت می شود، یک رکعت جماعت افضل از این است که من نافله را ادامه دهم من غیر فرق این که من در نافله باشم و هنوز امام تکبیر الاحرام نگفته، یعنی مؤذن گفته «قد قامت الصلاة» ولی امام الله اکبر نگفته، من قطع می کنم یا هم مؤذن گفت و هم امام، من قطع می کنم.

« علی کل تقدیر» من می توانم قطع کنم اگر نافله سبب فوت جماعت می شود، سواء کان که من در نافله باشم و امام لم یحرم یا امام احرم.

کلمات علما

1: قال الشیخ فی« الخلاف»: إذا شرع فی نافلة فأحرم الإمام، قطعها إن خشی الفوات ، تحصیلاٌ لفضیلة الجماعة سواء خاف فوت النافلة ، أو لا، ولو لم یخف الفوات ، أتمّ النافلة، ثمّ دخل فی الفریضة .

2: قال المحقق: إذا شرع المأموم فی نافلة ، فأحرم الإمام ، قطعها ، و استأنف إذا خشی الفوات، و إلّا أتمّ رکعتین استحباباٌ . و الا اگر نه امام تند نمی خواند، بلکه آرام آرام می خواند، من نافله را تمام می کنم، آنگاه وارد جماعت می شوم.

«علی ایّ حال» اگر می داند که می تواند جمع کند بین نافله و فریضه، چه بهتر ، اما اگر نمی تواند جمع کند، ول کند، و نقلها فی «جواهر الکلام» عن «النافع» و «المنتهی» و «الدروس» و «البیان» و «اللمعة» و غیرها. المستدرک:7، الباب 44 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث1.

ص: 20

مرحوم صاحب حدائق آدمی اخباری مسلک است و می گوید ما بر این مسئله دلیلی نداریم و فقط استحسان است، یعنی یک دلیل روشنی که این مسئله را برای ما بیان کند، نداریم که إذا اقمیت صلاة الجماعة،تو در نافله هستی، نافله را قطع کن و برو سراغ جماعت،کی؟ اگر دیدی که بینهما نمی توانی جمع کنی، می گوید هیچ دلیلی نداریم جز اعتبارات و یک سلسله مسائل استحسانی که مثلاً جماعت فضیلتش بالاست و نافله فضیلتش کم است، إذا دار الأمر بین فضلیت بالا و فضلیت کم، فضلیت بالا را درک کن، ولی در عین حال دو روایت هست، این دو روایت را ببینیم که دلیل براین مسئله هست یا نه؟ آن دو روایت عبارت است از:

1: الرضوی، یعنی ( الفقه الرّضوی) یعنی فقه امام رضا علیه السلام، یا این کتاب به قلم امام علیه السلام یا مال پدر صدوق است، به نظر من این کتاب مال پدر صدوق است،پدر صدوق کتابی دارد الشرائع، این همان است،چون عبارت شرائع با این کتاب یکی است:« و إن کنت فی صلاة النافلة و اقیمت الصلاة، فأقطعها وصلّ الفریضة مع الامام». المستدرک: ج 7، الباب 44 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

ج 4، الباب 44 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 1.

2. صحیحة عمر بن یزید:« أنّه سأل أبا عبدالله علیه السلام عن الروایة الّتی یروون أنّه لا ینبغی أن یتطوّع فی وقت فریضة، ما حدّ هذا الوقت؟قال: إذا أخذ المقیم (اقامه گو) فی الإقامة،فقال له: إنّ الناس یختلفون فی الإقامة(یعنی یکی اقامه را در یک دقیقه می گوید،دیگری اقامه را در ده دقیقه می گوید، می فرماید تابع مقیم خودت باش) فقال: المقیم الّذی تصلّی معه» آنکس که اقامه را می گوید، همان را حساب کن، او اگر تند می گوید،حساب کن تند،اگر طول می دهد، اشکالی ندارد، نافله را بخوان . الوسائل: ج 4، الباب 44 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 1

ص: 21

این روایت چطور دلیل می شود بر مسئله ی ما، مسئله ی ما این است که من داخل نماز مستحبی بودم، اتفاقاً جماعت منعقد شد؟ این روایت فقط یک صورت را می گیرد که همان ابتدا باشد،یعنی وارد شدم و هنوز شروع به نافله نکرده بودم، که مقیم شروع کرد به اقامه گفتن، اینجا می گویند لا تطوّع، ولی بحث ما در اینجا نیست، بحث ما در استدامه است،یعنی من در حال خواندن نماز نافله بودم که مقیم شروع به اقامه کرد، استدلال با این روایت،مبنی بر القای خصوصیت است که بگوییم لا فرق بین الإبتداء و الإستدامة، خواه وارد بشوم و هنوز شروع به خواندن نافله نکرده بودم که مقیم شروع به اقامه گفتن کرد، یا شروع کرده بودم و اهدنا الصراط المستقیم را می گفتم که مقیم شروع به اقامه گفتن کرد، و الإستدلال مبنیّ علی إرادة الأعم من غیر فرق بین الإبتداء و الإستدامة، اتفاقاً مرحوم حدائق اعم را فهمیده و این روایت می تواند دلیل بر هردو صورت باشد، یعنی هم جایی که فعلاً بحث ما نیست و هم جایی که فعلاً بحث ما است، ظاهراً حرف صاحب حدائق،حرف صحیحی باشد.

صاحب جواهر هم می گوید اعم است، یعنی از روایت می توانیم اعم را استفاده کنیم، فرق نمی کند بر اینکه من وارد بشوم و هنوز شروع به نماز نکرده بودم که یک مرتبه گفت، قد قامت الصلاة، یا شروع کرده بودم و رسیدم به و لا الضالّین که شروع به اقامه کرد.

در اینجا یک مطلب باقی ماند و آن اینکه حضرت فرمود:« لا ینبغی سأل أبا عبدالله علیه السلام عن الروایة الّتی یروون أنّه لا ینبغی أن یتطوّع فی وقت فریضة، ما حدّ هذا الوقت؟ معنایش این است که انسان نماز خود را شروع نکند اگر در ابتدا باشد، و اگر در اثناء باشد، قطع کند،این قطع چرا مستحب است؟ زیرا از سه حالت خالی نیست، کسی نمی تواند بگوید قطع واجب است.چرا؟ چون مقدمه ی جماعت است، و قتی که جماعت مستحب شد،مقدمه اش نمی تواند واجب باشد، نمی توانیم بگوییم جاز،یعنی مباح است،چون اباحه در عبادت معنا ندارد، ناچاریم که بگوییم مستحب است،استحباب را از اینجا استفاده کنیم، پس این مسئله فاقد دلیل است، دو دلیل بیشتر ندارد، یکی فقه رضوی است، دیگری صحیحه ی عمر بن یزید ، منتها به شرط اینکه القای خصوصیت کنیم بین الإبتداء و الإستدامة، من یک دلیل عقلی آوردم که این قطع باید مستحب باشد،نمی تواند واجب باشد،چون ذی المقدمه واجب نیست، چطور مقدمه اش واجب است، نمی توانیم بگوییم مباح است، چون اباحه در اینجا معنا ندارد، ناچاریم که بگوییم مستحب است، «تمّ الکلام فی الفرع الأول»،فرع اول این بود که در حالت نافله بودم که امام گفت: قد قامت الصلاة، این دو حالت پیدا کرد،گاهی هنوز شروع نکرده بودم،که امام گفت: قد قامت الصلاة و گاهی شروع کرده بودم که گفت قد قامت الصلاة.

ص: 22

قال: إذا أخذ المقیم (اقامه گو) فی الإقامة،فقال له: إنّ الناس یختلفون فی الإقامة(یعنی یکی اقامه را در یک دقیقه می گوید،دیگری اقامه را در ده دقیقه می گوید، می فرماید تابع مقیم خودت باش) فقال: المقیم الّذی تصلّی معه»

الفرع الثانی

فرع دوم با فرع اول جوهراً فرق دارد، در فرع اول نافله می خواندم، منتها یا شروع نکرده بودم که امام گفت:« قد قامت الصلاة»، یا شروع کرده بودم که امام گفت: «قد قامت الصلاة»، ولی در فرع دوم نماز واجب را به صورت فرادا می خواندم ، یعنی وارد مسجد شدم و دیدم جماعتی نیست فلذا نماز ظهر را شروع کردم، در اثنای نماز دیدم که جماعت بر پا شد، آیا من می توانم فریضه را قطع کنم، فرع اول نافله بود و کارش هم آسان بود، فرع دوم مشکل است،یعنی من نماز فریضه را می خوانم، آیا می توانم فریضه را قطع کنم یا نه؟

این دو حالت دارد:

الف: هنوز من وارد رکوع رکعت سوم نشدم، یعنی جایی عدول به نافله است،هنوز وارد رکوع رکعت سوم نشدم،جای عدول به نافله است که عدول کنم به نافله و از نافله هم قطع کنم، در اینجا من می توانم عدول به نافله کنم و قطع کنم و اقتدا کنم (یعدل إلی النافلة ثمّ یقطع) بعدا بلند می شود اقتدا می کند.

ب: یک دفعه من داخل شدم در رکوع رکعت سوم، در اینجا عدول به نافله معنا ندارد، نافله در دو رکعتی است و حال آنکه من وارد رکعت سوم شدم،در اینجا محال است، حتماً باید فریضه را به صورت فرادا تمام کند، اگر جماعت ممکن شد، اعاده می کند و اگر ممکن نشد،اعاده نمی کند.

ص: 23

پس فرع دوم دارای دو صورت شد،گاهی قبل از دخول در رکوع رکعت ثالثة است و گاهی بعد از رکوع، اگر می گوییم یعدل إلی النافلة ثمّ یقطع، این در جایی است که وارد نشده،زمینه است،اما اگر داخل شده باشد، نمی تواند عدول به نافله کند و سپس اقتدا نماید، مرحوم سید یک صورت دیگر را هم اضافه می کند و آن جایی است که قام إلی قیام رکعة الثالثة، بلند شده سبحان الله و الحمد الله را می خواند،اینجا هم می گوید احتیاط این است که عدول نکند، بلکه نماز را تمام کند، پس در دوصورت عدول نکند،إذا دخل فی رکوع الرکعة الثالثة أو قام إلی قیام الرکعة الثالثة، در اینجا ادامه بدهد، در غیر این دو صورت مانع ندارد که یعدل إلی النافلة ثمّ یقطع، بلا واسطه انجام ندهد، فریضه را نمی تواند قطع کند چون حرام است،بلکه عدول کند به نافله و نافله را تمام کند.

إذا کان مشتغلا بالنافلة، فاأُقیمت الجماعة و خاف من إتمامها عدم إدراک الجماعة ولو کان بفوت الرکعة الاولی منها جازله قطعها، بل استحبّ ذلک ولو قبل إحرام الإمام للصلاة.

فرع دوم: «ولو کان مشتغلاً بالفریضة منفرداً و خاف من إتمامها (فریضة) فوت الجماعة، استحبّ له العدول بها إلی النافلة و إتمامها (نافلة) رکعتین إذا لم یتجاوز محلّ العدول بأن دخل فی رکوع الثالثة، بل الأحوط عدم العدول إذا قام إلی الثالثة و إن لم یدخل فی رکوعها» پس فرع دوم این شد که من در حال خواندن فریضه هستم که جماعت هم منعقد شد، اگر من هنوز وارد رکوع رکعت سوم نشده ام یا وارد قیامش نشده ام، اگر امکان دارد،جمع کنم بین نافله و فریضه، یعنی عدول می کنم از فریضه به نافله و نافله را تمام می کنم، آنگاه اقتدا می کنم.

ص: 24

دلیل این مسئله چیست؟ اولاً کلمات علما را بخوانیم.

قال المحقق الحلّی: و إن کان فی فریضة، نقل نیّته إلی النفل علی الأفضل و أتمّ رکعتین شرائع ا لإسلام:1/126.

و قال العلّامة الحلّی: و لو کان فریضة، أستحبّ له أن ینقل النیّة إلی النّفل و یتمّها اثنتین استحباباً، ثمّ یدخل معه فی الصلاة عند علمائنا، و هو أحد قولی الشافعی، للحاجة إلی فضل الجماعة »تذکرة الفقهاء:4/336. انسان هم فضیلت جماعت را درک کند و خلافی انجام نداده باشد،این در صورتی است که اتمام نافله مضرّ به جماعت نباشد، اما اگر اتمام نافله مضرّ به جماعت باشد،حکمش را در جلسه ی آینده بیان خواهیم نمود.

دلیل مسئله

دلیل مسئله دو روایت است که عبارتند از:

1:محمد بن یعقوب، عن محمد بن یحی، عن أحمد بن محمّد، عن ابن أبی عمیر، عن هشام ابن سالم، عن سلیمان بن خالد قال: «سألت أبا عبد الله علیه السلام عن رجل دخل المسجد فافتتح الصلاة فبینما هو قائم یصلّی إذ أذّن المؤذّن و أقام الصلاة، قال: فلیصلّ رکعتین (یعنی عدول کند به نافله و نافله را تمام کند، آنگاه اقتدا کند) ثمّ لیستأنف الصلاة مع الإمام و لیکن الرکعتان تطوّعاً» الوسائل: ج5،الباب 56 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

2: و عن محمد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد، عن عثمان بن عیسی، عن سماعة قال: «سألته عن رجل کان یصلّی فخرج الإمام و قد صلّی الرّجل رکعة من صلاة فریضة قال: إن کان إماماً عدلاً فلیصلّ أخری و ینصرف، و یجعلهما تطوّعاً و لیدخل مع الإمام فی صلاته کما هو ( این روایت که می گوید عدول کند به نافله، این عدول نمی تواند واجب یا مباح باشد،بلکه حتما باید مستحب باشد مانند فرع اول،نمی توانیم بگوییم که این عدول واجب است، چون ذی المقدمه واجب نیست تا مقدمه اش واجب باشد، اباحه هم معنا ندارد، قهراً عدول مستحب است، از این دو فرع معلوم شد که چرا مرحوم سید در یک صورت احتیاط کرد و آن جایی بود که إذا دخل فی قیام رکعة الثالثة، چون محل روایت جایی است که یک رکعت خوانده باشد یا حد اکثر دو رکعت خوانده باشد، اما اگر بیشتر خوانده باشد، این روایت آن مورد را نمی گیرد ولذا مرحوم سید می فرماید در دو جا فریضه را ادامه بدهد، یکی در جایی که دخل فی الرکوع،دیگری در جایی که برای رکعت سوم بلند شده است، شما می توانید برای سید یک دلیلی هم بیاورید و آن این است که اگر ادامه بدهد، این مطابق احتیاط است، اگر عدول به نافله کند، عدول به نافله در همه جا جایز نیست، در جایی که عدول به نافله کنم، ثمّ بدا له القطع، ولی در ما نحن فیه این گونه نیست، بلکه از اول می خواهیم زرنگی کنیم، عدول به نافله می کنیم که قطع کنیم،روایتش را انشاء الله می خوانم، عدول به نافله، پشت سرش قطع است، منتها در جایی که از اول بنائش قطع نباشد،بعداً بنا را بر قطع بگذارد، سوم،نماز را منهدم کند،رکعت را ول کند،این هم بنشیند و دو رکعت را تمام کند،منهدم کند قیام را و دو رکعت را تمام کند، این هم زیادة فی الفریضة. پس در حال قیام،یکی عین احتیاط است که ادامه بدهد فریضه را ، دوم را دلیل برایش نداریم که عدول کند به نافله بخاطر قطع کردن، آنکه می گوید قطع جایز است،در جایی که بدا له القطع، سوم: قیام را منهدم کند، بنشیند دو رکعت تمام کند،این هم زیادة فی الفریضة، فلذا بهتر این است که در دو صورت ادامه بدهد، یا در رکوع یا در قیام. و إن لم یکن إمام عدل فلیبن علی صلاته کما هو و یصلّی رکعة أخری و یجلس قدر ما یقول: «أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لا شریک له، و أشهد أنّ محمّداً عبده و رسوله» ثمّ یتمّ صلاته معه علی ما استطاع، فأنّ التقیّة واسعة،و لیس شیء من التقیّة إلا و صاحبها مأجور علیها إن شاء الله». الوسائل: ج5،الباب 56 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

ص: 25

ولو خاف من إتمامها رکعتین فوت الجماعة ولو الرکعة الاولی منها جازله القطع بعد العدول إلی النافلة علی الأقوی، و إن کان الأحوط عدم قطعها، بل إتمامها رکعتین و إن استلزم ذلک عدم إدراک الجماعة فی رکعة أو رکعتین.

بل لو علم عدم إدراکها أصلا إذا عدل إلی النافلة و أتمّها، فالأولی والأحوط عدم العدول، وإتمام الفریضة ثم إعادتها جماعة إن أراد وأمکن.

متن درس خارج فقه حضرت آیت الله جعفر سبحانی - سه شنبه 30 شهریور ماه کتاب الصلاة

الفرع الاول

فرع اول این بود که من مشغول نافله بودم و اتفاقاً نماز جماعت منعقد شد. در اینجا فرمودهاند که نافله را تمام کنید تا به جماعت برسید، و اگر نمیرسید نافله را قطع کنید.

بنابراین فرع اول در نافله است، که نافله مانع جماعت میشود. اگر امکانش هست تمامش کند، و اگر امکانش نیست قطع میکند و وارد جماعت میشود. البته در متن ندارد که تمام کند، و این را من اضافه میکنم. چون معلوم است، زیرا بحث در جایی است که نافله مزاحم باشد. اگر من بتوانم تمام کنم و بعدا به جماعت برسم خلف فرض است.

دلیلش را هم از دو روایت خواندیم.

الفرع الثانی

مشغول فریضه هستم و اگر بخواهم ادامه بدهم جماعت را بتمامها درک نمیکنم. در اینجا فرمودهاند اگر شما وارد رکوع رکعت سوم نشدهاید، خودت را به نافله منتقل و نماز را تمام کن، و به نماز جماعت وارد شو.

به جهت اینکه عدول به نافله با یک تشهد مختصر، من نافله را تمام کرده و وارد جماعت میشوم. پس در اولی قطع النافله است ولی در دومی قطع الفریضه نیست بلکه فریضه را عدول به نافله میکنم و بعداً وارد فریضه میشوم.

ص: 26

اما اگر آمدیم برخاستم و در حال قیام هستم، نه اینکه وارد رکوع رکعت سوم شدم این فرع سوم است، فعلاً وارد فرع سوم نشدهایم- یک موقع در تشهد بودم که عدول به نافله کرده و تمام میکنم. اما یک موقع اینگونه نیست، برخاستم و در حال قیام هستم، آیا اینجا میتوانم عدول به نافله کنم یا نه؟

در اینجا مرحوم سید احتیاط میکند و میگوید شما حق ندارید عدول به نافله کنید، چون عدول به نافله محتاج به هدم قیام است، باید قیام را هدم کرده و بنشینم که این زیادی در نماز است. پس چه بهتر از جماعت صرف نظر کند، و فریضه را تمام کند.

مرحوم خوئی در اینجا یک بیانی دارد و میگوید این نوع زیادی مشمول ادله نیست، قیام اضافه بشود. آقای خوئی میگوید همین فرع دوم قیام را بشکند و بنشیند، میگویید لازمهاش زیادی قیام است، میگوید زیادی در صورتی مبطل است که از اول (تحقق زائداً) ولی در اینجا (لم یتحقق زائداً) بعدا زائد میشود. چون من نیت میکنم نافله را و ناچار میشوم قیام را بشکنم و قیام من رنگ زیادی پیدا میکند. روایتی که میگوید (من زاد فی صلاته فعلیه الاعادة) یعنی (تولّد) از اول (زائداً). اما اینجا (لم یتولد زائداً)، (تولّد صحیحاً)؛ چون من میخواهم عدول به نافله کنم (یطرء علیها عنوان الزیادة). ایشان چنین فرمایشی دارد. در عین حال در فرع سوم این را قبول نکرده است. در فرع سوم میخوانیم که این را قبول نکرده و فرق نگذاشته بین (تولّد زائداً) و (تولّد صحیحاً ثمّ طرء علیه زیادا). در هر صورت فکر میکنیم قول اول بهتر است.

ص: 27

علاوه بر این نکتهای هست که میآید و آن این است که کسانی که میگویند عدول به نافله کند، عدول به نافله اشکالی ندارد، اما اگر از اول نظر عدول به نافله قطع باشد این در روایات نیست. در روایت هست که اگر کسی عدول به نافله کرد بعداً دلش خواست قطع کند، اشکالی ندارد، اما اگر از اول عدول به نافله کند (لغایة القطع) در روایات مانیست. و شما در اینجا میخواهید عدول به نافله کنید (لنیة القطع)؛ و این درروایات نیست.

إلی هنا تم الفرعان؛فرع اول:نافله مانع از جماعت بود؛ گفتیم نافله را بشکن. دوم: فریضه مانع از جماعت بود، گفتیم اگر در تشهد هستی و هنوز وارد رکعت سوم نشدی، اینجا عدول به نافله کرده و تمام کن. اما اگر وارد قیام شدی، فیه قولان: قولی بر این است که به فریضه ادامه بدهد که این را ما گفتیم و مصنف هم همین را گفت. قول دوم هم میگوید بشکنی مشکلی ندارد چون زیادی در صورتی مبطل است که (تولّد من اول الامر زائداً). این هم فرع دوم.

الفرع الثالث

فرع سوم تقریباً همین فرع دوم است، اما وارد رکوع شدم، یعنی اگر وارد رکوع شدید دیگر قابل علاج نیست، زیرا ما نافله سه رکعتی نداریم. در اینجا چاره قول ما در قیام است که باید ادامه بدهد. اما تعجب است از مرحوم خوئی که میگوید در فرع دوم بشکند و دو رکعتی کند، لازمهاش این است که قیام زائد باشد. میگوید بله! زیادی در صورتی مبطل است که از اول الامر زائد باشد نه اینکه من به خاطر علاج زائد کردم. اما در اینجا این حرف را نمیزند. دراینجا هم باید بگوید اینجا هم رکوع را بشکند بنشیند و دو رکعتی تمام کند. اما در اینجا میگوید نه! (لا تعاد الصلاة الاّ من خمسه الوقت والقبلة والرکوع) این اطلاق دارد هر رکوع را میگیرد خواه رکوعی که (تولّد زائداً أو صار زائداً) نه اینکه من عدول به نافله میکنم قهراً این رکوع رنگ زیادی میگیرد، میگوید اطلاق مستثنی هر دور را میگیرد (تولّد زائداً أو تولّد صحیحاً) اما به خاطر عمل من (صارزائداً). میگویم چه فرقی میکند بین (لا تعاد) و بین آن روایت (من زاد فی صلاته فعلیه الاعادة) آنجا هم زاد اطلاق دارد (زاد من اول الامر أو زاد فی الاصل) عدول کردم و این قیام زائد شد، ولذا ما فرمایش ایشان را در متمم فرع دوم نپذیرفتیم، در فرع دوم گفتیم حتماً ادامه بدهد، کما اینکه ایشان در فرع سوم میگوید ادامه بدهد.

ص: 28

متن عروة

(إذا لم یتجاوز بأن دخل فی رکوع الثالثه بل الاحوط عدم القیام اذا قام إلی الثالثة و إن لم یدخل فی رکوعها) ما هم حقش بود که جدا کنیم (ولو کان مشتغلاً بالفریضه منفرداً و خاف من اتمامها فوت الجماعة استحب له العدول بها الی النافلة و اتمامها رکعتین).

الفرع الثالث

(اذا لم یتجاوز محلّ العدول بأن دخل فی رکوع الرکعة الثالثة) این فرع سوم است. در هر صورت حال میخواهد آن را متتم بگیرد یا مستقل، اگر وارد قیام شد یا وارد رکوع شد باید نماز را ادامه بدهد.

تم الکلام فی الفروع الثلاثة:

1. نافله مانع است. 2. فریضه مانع است اما (قبل الدخول فی القیام والرکوع)، 3. فریضه مانع است (بعد الدخول فی القیام والرکوع).

الفرع الرابع:

(ولو خاف من اتمامها رکعتین)، ما الفرق بین فرع دوم و چهارم؟ در دومی اگر بخواهم فریضه را ادامه بدهم اصلش به جماعت نمیرسم. ولی در اینجا اگر تمام کنم به یک رکعتش نمیرسم ولی به سه رکعت دیگر میرسم. (ولو خاف من اتمامها رکعتین فوت الرکعة الاولی) یک رکعت از من فوت میشود چون (فوت الجماعة ولو الرکعة) جماعت در اینجا مطرح نیست، در اینجا همان یک رکعت و دو رکعت مطرح است. سید در اینجا میگوید: ولو به خاطر یک رکعت این فریضه را عدول بر نافله کن، بعد از آنکه عدول به نافله کن تمام کن و به سه رکعت برس. به خاطر یک رکعت نماز جماعت این نماز فریضه را عدول به نافله کن و قطع کن.

ص: 29

مرحوم حکیم گفته که حتی عدول به نافله هم لازم نیست و قطع کند و سپس وارد جماعت بشود.

اما بیشترین محشّیها این قول را دارند که (و إن کان الاحوط عدم قطعها بل اتمامها رکعتین و إن استلزم ذلک عدم ادراک الجماعة فی رکعة أو رکعتین). پس مسئله سه قول شد.

قول اول این است که عدول به نافله کن و قطع کن، قول دوم این است که اصلاً عدول به نافله لازم نیست. قول سوم هم این است که قطع نکن، عدول به نافله کن و نافله را تمام کرده، بعداً به جماعت برس ولو یک رکعت از شما فوت شود.

فرق فرع چهارم با دوم چه شد؟ در فرع دوم اصلاً به جماعت نمیرسم، آنجا شما عدول به نافله کن و تمام کرده تا به جماعت برسید. اما در چهارمی به جماعت میرسم و یک رکعت از من فوت میشود. در اینجا سید میگوید عدول به نافله کند و قطع کند. مرحوم حکیم میگوید حتی عدول به نافله هم لازم نیست. اما آقایان دیگر میگویند آن قاعده را حفظ میکنیم. همان راهی که در فرع دوم گفتیم اینجا هم میگوییم.

امر دائر است بین دو قول (یعدل الی النافلة ثم یقطع)، یا اینکه (یتمّها رکعتین) بعداً وارد جماعت میشود هر چند یک رکعت از او فوت شود. ظاهراً همان احتیاط را انتخاب میکنیم، دلیلش این است:

(و أما الثانی) که (عدم قطعها و اتماممها رکعتین؛ فلأنّ دلیل الوحید علی النقل من الفریضة الی النفل هو صحیحة سلیمان بن خالد و موثقة سماعة، موردهما هو العدول لغایة الاتمام لا لغایة القطع). پس معلوم میشود در متن فتوای واقعی نیامده.

ص: 30

فرع چهارم این است: (و لوف خاف من اتمامها رکعتین فوت الرکعة الاولی منها) سید میگوید: (جاز له القطع بعد العدول الی النافلة)، (و إن کان الاحوط عدم قطعها بل اتمامها رکعتین) این قول دوم؛ قول سوم هم قول مرحوم حکیم است. ما میگوییم احوط (اتمامها رکعتین) است. چرا؟ قول اول و دوم درست نیستند. قول اول چرا درست نیست؟ چون دلیلش روایت سلیمان و روایت دیگر است. حضرت که آنجا اجازه داد عدول به نافله کند، فرمود نافله را تمام کند. شما میگویید عدول به نافله کرده و بعداً قطع کند. پس قول اول درست نیست، قول مرحوم حکیم هم که بی دلیل است؛ قول سوم درست است. شما نماز فریضه را عدول به نافله کن، تمامش کن؛ هر مقدار که به جماعت رسیدی، رسیدی.

عبارت فرع سوم: (و لو خاف من اتمامها رکعتین فوت الرکعة الاولی منها، هنا ثلاثة قول: جاز أنه القطع بعد العدول الی النافله) قول دوم(عدم قطعها بل اتمامها رکعتین و إن استلزم ذلک عدم ادراک الجماعة فی رکعة أو رکعتین) قول سوم هم قول مرحوم جواهر و حکیم که میگویند قطع کن تا به جماعت برسی.

سومی دلیل میخواهد که ما دلیلش را نداریم، قول اول بی دلیل است. قول اول که میگوید عدول به نافله کن برای اینکه نافله را تمام کنی، شما اینجا عدول به نافله میکنید نه برای تمام کردن بلکه برای از بین بردن.

تم الکلام فی الفروع الاربعة: 1. نافله مانع است 2. فریضه مانع است، قبل ازآنکه وارد قیام و رکوع رکعت سوم شوم. 3. فریضه مانع است، اما دخل فی قیام یا رکوع رکعت سوم. 4. فریضه مانع است نه از همه جماعت، بلکه از یک رکعتش مانع است.

ص: 31

اینجا سه قول است: سید گفت (یعدل الی النافلة و یقطع)؛ حکیم گفت حتی عدول به نافله لازم نیست (یقطع). سوم ما گفتیم که اینجا ما عمل به سلیمان بن خالد میکنیم (یعدل الی النافلة و یتمها) چون دلیل ما روایت سلیمان است و روایت سلیمان در جایی است که عدول به نافله کرده و تمام کند. تم الکلام فی الفروع الاربعة.

الفرع الخامس: (لو علم عدم ادراکها اصلا)؛ من میدانم عدول به نافله بکنم باز اصلاً درک نمیکنم. امام آنچنان پیشتاز است که عدول من به نافله سبب نمیشود که من به جماعت برسم. قطعاً عدول شما به نافله حرام است. چون عدول به نافله برای این بود که به جماعت برسید، اگر عدول شما به نافله سبب عدم ادراک است این کار لغوی است (بل لو علم عدم ادراکها اصلا إذا عدد الی النافله و اتمها فالاولی عدم العدول و اتمام الفریضة) اگر بعداً جماعتی شد اقتدا بکن و اگر جماعتی هم نبود که هیچ.

متن درس خارج فقه حضرت آیت الله جعفر سبحانی - چهارشنبه 31 شهریور ماه کتاب الصلاة

المسألة الثامنة و العشرون

مسئله ی بیست و هشتم کأنّه ناظر به کلام مرحوم نراقی است. عرض کردیم اگر کسی وارد فریضه شد و دید اگر فریضه را تمام کند به جماعت نمی رسد. عرض کردیم نیتش را به نافله تبدیل کند فوراً نافله را به آخر برساند، برخیزد و به امام اقتدا کند.

مرحوم نراقی گفته این مسئله در جایی است که چهار رکعتی یا سه رکعتی را قصد کند، یعنی فریضه اش ظهرین یا عشا و مغرب باشد، اما در نماز صبح این مسئله نیست. من اگر وارد مسجد شدم و نماز صبح را شروع کرد و بعداً امامی آمد و جماعت را شروع کرد. می گوید اینجا من حق ندارم فریضه را به نافله تبدیل کنم. چرا؟ می گوید مورد روایات که همان روایت سلیمان و دیگری باشد مال جایی است که فریضه این آدم یا رباعی و یا ثلاثی بوده، اینجاست که برمی گردد به نافله و تمام می کند. و اما آنجایی که از اول فریضه اش ثنائی و دو رکعتی است در آنجا حق به عدول به نافله ندارد.

ص: 32

ولی ظاهراً این مطلب درست نیست چون در روایت دارد (و یصلّی رکعتین)، اعم است، یا از اول نیتش وسیع بود، یا از اول نیتش کوتاه بود. فرق نمی کند نیتش ثلاثی و رباعی باشد یا از اول دو رکعتی باشد. ولی در اینجا سئوالی هست و آن این است که اگر از اول نیتش ثنائی بوده و تبدیل به نافله کند فرقی نمی کند و همان است. مگر اینکه بگوییم انسان فریضه را خیلی با آرامش انجام می دهد ولی در نافله آن شرائط لازم نیست و ممکن است نافله اخف ازفریضه باشد.

(الظاهر عدم الفرق فی جواز العدول من الفریضة الی النافله لادراک الجماعة لا فرق بین کون الفریضه التی اشتغل بها کون ثنائیتاً أو ثلاثیتاً أو رباعیه ولکن قیل بالاختصاص بغیر الثنائیه) گفته اند این روایات مال چهار رکعتی و سه رکعتی است نه مال دو رکعتی ، چون دو رکعتی فریضه و نافله اش فرق نمی کند، مرحوم سید می فرماید فرقی نیست..

نکته اش همین است روایت دارد ( و یصلی رکعتین) البته بیشتر ثلاثی و رباعی است، ولی ثنائی هم هست، در فریضه ثنائی یک چیزهایی شرط هست که در نافله شرط نیست، مانند استقرار و حتی می تواند در نافله به یک سبحان الله اکتفا کند. غرض اینکه نافله اخف از ثنائی واجب است.

المسألة التاسعة والعشرون

اگر مأمومی اقتدا به امام کرده ولی درحال قیام یادش آمد که من یک سجده را انجام ندادم، می شود و گاهی بعضی از مأموم ها مبتلا می شوند. خاطرش آمد که یک سجده را انجام نداده و یا تشهد را نخوانده. آیا همین که مأموم همراه امام است، این مجوز می شود برای اینکه برنگردد؟ می گوییم نه! مجرد اینکه پشت سرامام هستی، در رکعت دوم یا سومی، خاطرت آمد که سجده یا تشهدی را ترک کردی، برگرد و تشهد یا سجده را اعاده کن و به امام برس. یا به امام برس ولو متأخراً، چون اقتدا یک افر عرفی است، یا قول دوم را انتخاب کن و قصد انفراد کن. علی ای حال مجرد تبعیت به امام سبب نمی شود که شما واجب را ترک کنی.

ص: 33

(لو قام المأموم مع الامام الی الرکعة الثانیة) یادش آمد یه سجده ترک شده (أو الثالثة) یادش آمد که تشهد نخوانده است (فذکر أنّه ترک من الرکعة السابقة سجدتاً أو سجدتین أو تشهداً وجب علیه العود للتدارک و حینئذ فإن لم یخرج عن صدق القتدا بهیئة الجماعة عرفاً فیبقی علی نیة الاقتدا) اگر فاصله خیلی نیست، امامی داریم کند و مأمومی تند داریم، فوراً به امام رسید که چه بهتر، (والاّ فینوی الانفراد).

المسألة الثلاثون

یجوز للمأموم الإتیان بالتکبیرات الستّ الافتتاحیة، قبل تحریم الإمام، ثمّ الإتیان بتکبیرة الإحرام بعد إحرامه، و إن کان الإمام تارکاً له.

آقایان در قرائت خوانده اند که هفت تکبیر مستحب است. ولی غالب علما می گویند شش تای اول جنبه تمهیدی دارد و هفتمی تکبیرة الاحرام است. مرحوم سید می فرماید اگر مأمومی است پشت سر امام؛ امامی است که به یک تکبیر اکتفا می کند، اما مأموم می خواهد هفت تکبیر را بگوید. آیا قبل از احرام امام من می توانم این شش تا را بگویم که هفتمی را بعد از احرام امام بگویم؟ می فرماید: بله! شما شش تا را بگو ولو امام هنوز تکبیرة الاحرام را نگفته، البته هفتمی را باید زمانی بگویی که امام تکبیرة الاحرام را گفته است.

مرحوم سید این فتوا را می گوید و رد می شود و حال آنکه ما در کتاب صلاة خدمت مرحوم بروجردی، خاطرمان هست که در آنجا دو قول است. یک قول این است که شش تا تمهیدی است و تکبیرة الاحرام همان هفتمی است. اگر این باشد اشکالی ندارد. یعنی شش تا را قبل از تکبیره امام بگو، هفتمی را موقعی بگو که امام تکبیر را بگوید.

ص: 34

اما بعضی معتقد هستند که هفت تا یک تکبیر است. همین که شروع می کنید الله اکبر، هفت تا مجموعاً یک تکبیر است. اگر این باشد حق ندارد قبل از تکبیر امام شروع کند. چرا؟ چون لازمه ی آن احرام قبل از احرام امام است، بنابراین فتوای سید مبنی بر این است که شش تا جنبه تمهیدی دارد و هفتمی در حکم تکبیرة الاحرام است. اگر این باشد خوب است، شش تا را می گویم، و هفتمی را صبر می کنم و هر وقت امام گفت من هم می گویم. اما اگر بگوییم هفت تا من حیث المجموع تکبیر است من حق ندارم قبل از امام شروع کنم، والا لازمه اش احرام المأموم قبل از احرام الامام است.

المسألة الثلاثون

یجوز للامام الاتیان للتکبیراة الستّ الافتتاحیة قبل تحریم الامام ثم الاتیان بتکبیرة الاحرام بعد احرام الامام و إن کان الامام تارک لها.

عرض کردیم این مسأله مبنی بر این است که هفتمی تکبیر است و شش تای اول مقدمه است. اما اگر بگوییم مجموعش یک تکبیر است حق ندارد قبل از تکبیر امام شروع کند.

المسألة الحادیة والثلاثون

اگر آمدیم من اقتدا به امامی بکنم که در اجزاء و شرائط با هم اختلاف داریم. یکی از ما می گوید سوره واجب نیست و دیگری می گوید واجب است، یکی از ما می گوید تکبیر و رکوع واجب است و دیگر خلاف این را می گوید، یکی می گوید جلسه ی استراحت بعد از سجدتین واجب است،دیگری می گوید واجب نیست مانند علمای اهل سنت که بعد از سجدتین نمی نشینند و حال آنکه در فقه شان جلسه استراحت مستحب است ولی این مستحب را انجام نمی دهند.

ص: 35

علی ای حال اختلاف فتوی بین امام و مأموم هست. آیا در صورت اختلاف می توانند به همدیگر اقتدا کنند یا نه؟ مرحوم سید مسأله را شکافته و صورش را هم گفته . بعضی از صور جایز الاقتداء است و برخی دیگر جایز الاقتداء نیست.

صورت ا ول

مرحوم سید این صورت را سید نگفته است و لی من می گویم. اگر وارد مسجد شدم و امام هم عادل است، اصلاً نمی دانم که اختلاف داریم یا نداریم، احتمال اختلاف هست، ولی من می توانم اقتدا کنم. این را سید نگفته، چرا اقتدا جایز است؟ لجریان السیرة، چون سیره اینگونه است. تا به حال نشده که کسی که می خواهد اقتدا کند از امام بازخواست کند. بلکه حمل به صحت کرده و اقتدا می کند.

پس در جایی که علم به خلاف نیست، «علی الظاهر« اقتدا جایز است.

صورت دوم

اگر آمدیم و امام قائل به وجوب سوره است، اما مأموم قائل به وجوب سوره نیست. امام سوره را به نیت قصد قربت خواند، یعنی نیست قربت مطلقه کرد، اشکالی ندارد و من اقتدا می کنم، چرا؟ چون نماز نسبت به سوره «بشرط لا» نیست، بلکه « لا بشرط» است. اگر امام قائل به وجوب است و نیت قصد قربت مطلقه کرد، من می توانم اقتدا بکنم. چرا می گوید به نیت قربت مطلقه؟ چون اگر امام به نیت وجوب بیاورد مشکل پیدا می شود. اما به نیت قربت مطلقه می آورد، چون ما گفتیم قصد وجوب و قصد ندب واجب نیست اضافه است. پس اگر امام قائل به وجوب است و مأموم قائل به وجوب نیست، اختلاف بینهما نیست، اقتدا کند به شرط اینکه امام نیت مطلقه کند نه نیت وجوب که مشکل پیدا کند.

ص: 36

همین صورت، ولی امام قائل به استحباب است، نیت ندب کرد، ولی من قائل به عدم وجوب هستم، این هم اشکالی ندارد. پس در جایی که امام اعمال خلاف نکند. جامع بین صورت دوم و سوم چیست؟ امام اعمال خلاف نکند، سوره را بخواند یا به نیت مطلقه، تا با من مخالف نباشد؛ یا به نیت ندب بخواند که با هم موافق هستیم. در این دو صورت قطعاً می توانم اقتدا کنم، چرا؟ (لأنّ الامام لم یستعمل الخلاف) نماز را درست خوانده و اعمال خلاف نشده.

تا اینجا سه صورت خواندیم.

(یجوز اقتداء احد المجتهدین أو المقلدین أو المختلفین مع اختلافهما فی مسائل الظنیة المتعلّقة للصلاة إذا لم یستعملا محل الخلاف واتحدا فی العمل.

صورت اول را مرحوم سید نگفت که اصلاً نمی دانم امام با من مخالف است یا موافق. دو صورت را می گوید که اعمال خلاف نیست.

امام قائل به وجوب است، مأموم قائل به وجوب نیست، ولی امام نیت مطلقه می کند.

(إذا کان رأی احدهما ماموم- اجتهاداً أو تقلیداً وجوب السوره و رأی الآخر- امام- عدم وجوبها) ولی در عین حالی که می گوید واجب نیست، اعمال خلاف نمی کند (یجوز اقتداء الاول -یعنی قائل به وجوب- بالثانی یعنی قائل به عدم وجوب- کی؟ اذا قرئها و إن لم یوجبها) ولو به نیت وجوب نخواند، چون قصد وجوب از واجبات نیست.

دوم: (و کذا اذا کان احدهما-مأموم- یری وجوب تکبیر الرکوع أو جلسة الاستراحة أو ثلاثة مراة فی التسبیحات فی الرکعتین الاخیرتین یجوز له الاقتداء بالآخر امام- الذی لا یری وجوبها) اما می آورد، در عین حالی که واجب نمی داند می آورد، چطور می آورد؟ به نیست احستحباب، (لکن یأتی بها بعنوان الندب) .

ص: 37

پس در تقریر ما یک اشتباه شد، باید اولی و دومی را جایی فرض کنیم که مأموم قائل به وجوب است و امام قائل به عدم وجوب، اما امام با مأموم همراهی می کند. در اولی واجب می داند اما قصد وجوب نمی کند. در دومی مستحب می داند و قصد استحباب. در این صورت با مأموم مخالفتی نیست. مأموم می گوید سوره واجب است، تکبیره واجب است، امام هم می آورد، اما امام طوری می آورد که با عقیده اش مخالف نیست. یعنی یا به نیت مطلقه می آورد که با وجوب می سازد،یا به نیت ندب می آورد، باز هم می سازد.

بنابراین اولی و دومی در جایی شد که امام نافی است و مأموم مثبت است، ولی این مثبت می تواند به آن نافی اقتدا کند، کی؟ در صورتی که اعمال خلاف نکند. تا اینجا دو فرع ما روشن شد.

بل و کذا؛ این در جایی است که با هم مخالفیم و اعمال خلاف می کنیم. اما مسائل از مسائل ظنّی است نه از مسائل قطعی. من ظن دارم که سوره واجب است، او ظن دارد که سوره واجب نیست. او هم حکم ظاهری دارد و من هم حکم ظاهری دارم. اگر هر دو با هم مخالفیم، اما مسائل ما جنبه ی ظنی دارد و جنبه قطعی ندارد. هر دوی ما حکم ظاهری داریم، هم او نمازش محکوم به صحت است و هم من هم نمازم محکوم به صحت می باشد. می گوید جایز است مگر در جایی که امام (یتحمل)، آنجا دیگر جایز نیست. مثلاً در قرائت، اگر قرائت امام غلط است، من نمی توانم به او اقتدا کنم، ولو مسئله، مسئله ظنی است،چون باید از من متحمل بشود و حال آنکه متحمل نیست. اینجا هم ممکن است بگویید مأموم آنجایی که امام غلط می خواند بگوید خودش بخواند، ولی اینطور نداریم و حمد و سوره را یا باید امام بخواند و یا مأموم.

ص: 38

پس فرع سوم این شد که اگر اعمال خلاف کرد و بازگشتش به مسائل ظنّی شد، هیچ اشکالی ندارد و اقتدا کند. ولو او تکبیره رکوع را نگفت، یا جلسه استراحت را انجام نداد. مگر اینکه در قرائت باشد، اینجا ولو مسئله، مسئله ی ظنی است من حق ندارم اقتدا کنم، چرا؟ چون از نظر مجتهد من، بنده فاقد حمد هستم و نمازم صحیح نیست.

اما اگر آمدیم مسائل ما قطعی شد، از قطعیات است، آنجا دیگر ابداً اقتدا جایز نیست. اگر فرض کنیم که مسئله ای است در نماز، مانند استقرار، امام عنایت به استقرار ندارد. در اینجا دیگر نماز او باطل است و من چگونه به یک نماز باطل اقتدا کنم، علم دارم، انکشاف خلاف است. و این غیر از مسائل ظنی است، در مسائل ظنیه واقع برای من مکشوف نیست. این تمام آراء مرحوم سید بود.

خلاصه مطالب گذشته

1- من اضافه کردم؛ در جایی که وارد شدیم و از حال یکدیگر خبر نداریم.

2- اگر وارد شدیم و از حال یکدیگر خبر داریم، من مثبت هستم، و امام نافی است. سوره را خواند، قائل به عدم وجوب است به نیت عدم مطلقه، یا قائل به ندب است و من قائل به وجوب هستم، به نیت ندب خواند، ضرری ندارد. ولو من قائل به وجوب هستم، او قائل به ندب است، چرا ضرر ندارد؟ دهها بار شنیدید که قصد وجه واجب نیست، چیز زائدی است که ابن ادریس در آورده.

3- اگر آمدیم و اعمال خلاف کرد. اگر از مسائل ظنّی است، باشد، چرا؟ چون نه کشف واقع پیش او شده و نه کشف واقع پیش ما. چه اشکالی دارد، من اقتدا می کنم، معلوم نیست که نماز من صحیح باشد شاید نماز او صحیح باشد. این فقط یک استثنا داشت؛( الاّ فی ما یرجع الی القرائة) در آنجا حتی اگر ظنی هم باشد، من نمی توانم اقتدا کنم. یعنی اگر قرائت غلط دارد،من نمی توانم اقتدا کنم، اللهم قائل به وصلتی نباشیم که آن نیست.

ص: 39

4- اما اگر آمدیم فرع اخر، مسئله قطعیات است. اگر قطعیات بود و مثل افتاب برای من روشن بود در آنجا نمی توانم اقتدا کنم، چرا؟ چون نماز او باطل است؛ به من نگفته اند پشت سر نماز باطل اقتدا کن.

و کذا یجوز مع المخالفة فی العمل فی المسائل الظنیّة فی ما عدا ما یتعلّق بالقرائة فی الرکعتین الاولیین الّتی یتحمله الامام عن المأموم فیعمل کل علی وفق رأیه) در غیر قرائت اگر مسائل ظنی شد ولو مخالفت کند مشکلی ندارد. ممکن است شما بپرسید چرا کلمه ظنّی آنجا گذاشتید؟ از این «نعم»، این نعم قرینه است که جمله قبلی مسائل ظنی است (نعم! لا یجوز اقتداء من یعلم وجوب شیء بمن لا یعتقد وجوباً مع فرض کونه تارکاً له ) این نعم قرینه است که (وکذا) که خواندیم مربوط به مسائل ظنّی است (لأن المأموم حینئذ عالم ببطلان صلاة الامام فلا یجوز له الاقتداء به بخلاف مسائل الظنّیه حیث إنّ معتقد کلّ منهما حکم شرعی ظاهری فی حقّه فلیس لواحد منهما الحکم ببطان صلاة آخر بل کلهما فی عرض واحد فی کونه حکماً شرعیاً) بله در قرائت ولو ظنی هم باشد نمی توانم اقتدا کنم. چون از نظر مجتهد من نماز من قرائت ندارد.

(و أما فی ما یتعلق بالقرائة فی مورد تحمل الامام عن المأموم و ضمانه له فمشکل لأن الضامن حینئذ لم یخرج عن عهدة الضمان بحسب معتمد المظنون عنه، مثلاً) این مثلاً که می گوید مسائل ظنی را می گوید (مثلاً إذا کان معتقد الامام عدم وجوب السورة والمفروض أنّه ترکها فیشکل جواز اقتداء من یعتقد وجوبها به و کذا إذا کان قرائة الامام صحیحة عند الامام و باطلة بحسب معتقد المأموم من جهة ترک ادغام اللازم أو مدّ اللازم أو و نحن ذلک...).

ص: 40

پس در مسائل ظنی اقتدا جایز است (الّا فی ما یرجع إلی القرائة) بله! در مسائل قطعی نمی شود اقتدا کرد. حتی در قرائت هم سید می خواهد یک راه وصله دیده ایجاد کند (نعم! یمکن أن یقال بالصحة اذا تدارکه المأموم بنفسه کأن قرأ السورة فی الفرض الأول خود مأموم- أو قرأ موضع غلط الامام صحیحاً- بل یحتمل این دیگر درست نیست و خیلی شل است، ممکن است بگویید «صحیح عند الامام»کافی است، ولی این گونه نیست، یعنی در قرائت «صحیح عند الامام» کافی نیست باید قرائت بنده را به گردن بگیرد- بل یحتمل إن القرائة فی العهدة الامام و یکفی خروجه عنها باعتقاده لکن مشکل فلا یترک الاحتیاط بترک الاقتداء) تا اینجا ما توانستیم نظر سید را بیان کنیم.

پس در جایی که علم به اختلاف نداریم اشکال ندارد. در جایی که علم به اختلاف است ولی امام همراهی می کند، یعنی واجب نمی داند ولی به نیت مطلقه می خواند، مستحب می داند، من واجب می دانم ولی قصد نیت ندب کند، نیت ندب مضر نیست. چهارم، در مسائل ظنی می شود اقتدا کرد ولو مخالفت باشد. پنجم (الاّ فی ما یتحمل) نمی توانم، ولو در این آخر یک نعمی گفت، چون از عهده ضمان نیامده است، اما در مسائل قطعی ابداً اقتدا جایز نیست. تا اینجا ما نظر سید را گفتیم. نظر ما غیر از این است که در جلسه بعد بیان خواهیم کرد.

در صورت اختلاف ماموم با امام در اجزاء و شرائط نماز اجتهاداً یا تقلیداً، آیا ماموم می تواند به امام اقتدا کند؟ المسألة الثانیة و العشرون کتاب الصلاة

موضوع: در صورت اختلاف ماموم با امام در اجزاء و شرائط نماز اجتهاداً یا تقلیداً، آیا ماموم می تواند به امام اقتدا کند؟

ص: 41

هرگاه ماموم با امام از نظر اجزاء و شرائط اختلاف داشته باشند، آیا در چنین صورتی ماموم می تواند به امام اقتدا کند یا نه؟

دیدگاه صاحب عروة

مرحوم سید می فرماید اگر بین امام و ماموم اختلاف است، ولی امام جانب احتیاط را می گیرد، در این فرض اقتدا مشکلی ندارد

مثال

فرض کنید سوره از نظر امام واجب نیست، اما نزد ماموم (تقلیدا یا اجتهاداً) واجب است، ولی امام سوره را به نیت قربت مطلقه می خواند، اگر این گونه باشد، مشکلی وجود ندارد، یا امام به نیت استحباب می خواند، باز هم مشکلی نیست، چون امام جانب احتیاط را گرفته است.

اما اگر امام جانب احتیاط را نگرفت، مسئله چه صورتی پیدا می کند؟

مرحوم سید در اینجا مسئله را سه بخش می کند و می فرماید:آنجا که با همدیگر اختلاف دارند، از مسائل ظنی باشد نه از مسائل قطعی کما اینکه جلسه ی استراحت را ترک کند یا تکبیر رکوع را ترک کند،اینها از مسائل قطعی نیست، در جای که از مسائل قطعی نباشد هر چند امام جانب احتیاط را نگیرد، نماز درست است، مثلاً امام تکبیره ی رکوع را نگوید یا جلسه ی استراحت را انجام ندهد،باز عمل درست است.چرا؟ چون هیچکدام علم به واقع ندارند، فلذا ترجیحی در کار نیست، پس می تواند اقتدا کند.

پس تا اینجا سه صورت را بیان کردیم:

1: جانب احتیاط را بگیرد و سوره را به نیت قربت مطلقه بخواند.

2: جانب احتیاط را بگیرد و سوره را به نیت ندب بخواند هر چند نزد ماموم واجب است، چون قصد وجه واجب نیست.

ص: 42

3: چنانچه جانب احتیاط را نگیرد، در این صورت اگر از مسائل ظنی باشد، اینجا هم می تواند اقتدا کند. چرا؟ چون واقع برای هیچکدام مکشوف نیست، یعنی نه برای امام مکشوف است و نه برای ماموم.

اما اگر از مسائل قطعی باشد به گونه ای که پیش ماموم دو سلام جزء قطعیات باشد،در قطعیات نمی تواند اقتدا کند، چرا؟ چون علم به بطلان نماز امام دارد. این صورت چهارم.

بله! یک صورت را استثنا کرده در ظنیات و آن جایی است که جنبه ی تحمل باشد، فرض کنید امام سوره را واجب نمی داند، ولی ماموم واجب می داند، وقتی امام سوره را نخواند. اقتدای ماموم در اینجا صحیح نیست، چون ماموم حمد و سوره را یا باید خودش بخواند یا امام، ولی این آدم نه خودش خوانده و نه امام، ولذا در ظنیات یک استثنا دارد، یعنی جایی که امام متحمل از ماموم نباشد کقراءة الحمد و السورة، در اینجا می فرماید که حتماً اقتدا نکند، چرا؟ چون از وظیفه بیرون نیامده، زیرا وظیفه این است که یا خودش بخواند یا امام، و حال آنکه هیچکدام شان نخوانده، مگر اینکه بگوییم خود ماموم سوره را بخواند، یا جای غلط و اشتباه امام را بخواند، مثلاً امام در حمد، حرف ضاد را تاء تلفظ کرده که اشتباه است، و این صحیح بخواند.

این بود حاصل فرمایش مرحوم سید (صاحب عروة الوثقی)

پس امام در اولی و دومی جانب احتیاط را گرفت، در سومی اگر ظنی باشد، اقتدا جایز است چون واقع مکشوف نیست، در چهارمی اگر از قطعیات باشد،اقتدا جایز نیست، پنجم، در جایی که امام باید از طرف ماموم تحمل کند، اگر غلط بخواند یا سوره را نخواند، ماموم نمی تواند اقتدا کند. چرا؟ چون امام از عهده ی وظیفه ی او بیرون نیامده مگر اینکه خودش بخواند یا جایی را که امام غلط خوانده، او صحیحش را بخواند.

ص: 43

دیدگاه استاد سبحانی

ما در آن سه صورت اول، با مرحوم سید موافق هستیم و آن سه صورت عبارتند از:

1: جایی که اصلاً نمی دانم که امام با من موافق است یا مخالف، (این را سید نگفت، من می گویم)

2: امام جانب احتیاط را گرفت، یعنی سوره را به نیت قربت مطلقه خواند، اشکالی ندارد.

3: امام سوره را به نیت استحباب خواند، ما هم موافق هستیم.

ولی اشکال ما در آن شق سوم ایشان و چهارم ماست، ایشان گفت جایی که ظنی باشد،من می توانم اقتدا کنم. چرا؟ چون واقع کشف نشده است، چون واقع کشف نشده است،چه اشکالی دارد که من اقتدا کنم، زیرا نه من یقین دارم که حرف من درست است و نه او.

این حرف یک دانه اشکال دارد و این است که هر چند واقع کشف نشده است، اما اجتهاد مجتهد در حق خودش حجت است و مقلدینش، نه در حق من اگر مجتهد باشم و نه در حق من اگر مقلد کس دیگر باشم، درست است که واقع کشف نشده است،ولی میزان کشف الواقع و عدم کشف الواقع نیست، بلکه میزان قیام الحجة است، امام اجتهادش در حق خودش و مقلدینش حجت است، نه در حق من که یا مجتهدم یا مقلد نیستم، برای من حجت نیست، چطور من می توانم اقتدا کنم اگر جلسه استراحت را ترک کند یا تکبیر رکوع را ترک کند، درست ا ست که ظنی است، ولی میزان ظنی و عدم ظنی نیست.

به بیان دیگر میزان کشف الواقع و عدم کشف الواقع نیست، بلکه میزان این است که من حجت داشته باشم و حال آنکه من حجت ندارد، زیرا فتوانی او در حق خودش و مقلدینش حجت است، و حال آنکه نه مقلدش هستم یا من هم مثل او مجتهدم، بنابراین، فتوای او مجوز اقتدای من نمی شود.

ص: 44

خلاصه اینکه مرحوم سید می گفت میزان عدم کشف واقع است، ولی ما گفتیم میزان عدم کشف واقع نیست، بلکه میزان وجود الحجة است، او حجت دارد، مقلدینش هم حجت دارد، اما من حجت ندارم که بر چنین امامی اقتدا کنم که جلسه ی استراحت را ترک می کند یا تکبیر رکوع را نمی گوید، من مجوز ندارد، مجرد اینکه پیش او صحیح است،دلیل بر اقتدای من نمی شود.

نظریه ی آیة الله حکیم

مرحوم آیة الله حکیم، با روایت جمل بن درّاج می خواهد بفرماید اگر چیزی پیش امام صحیح است،من می توانم به او اقتدا کنم هر چند پیش من صحیح نباشد.

سند روایت جمل ابن درّاج

1: محمد بن الحسن باسناده عن سعد(سعد بن عبد الله قمی، متوفای 301، یا 299)،عن أحمد بن محمّد(این یا احمد بن محمّد بن خالد،یا احمد بن محمّد بن عیسی است و هردو ثقه هستند) عن الحسین بن سعید اهوازی(همه ثقه هستند) عن محمّد بن أبی عمیر (ثقه است) عن محمّد بن حمران (این آدم توثیق نشده، اما از مشایخ محمد بن أبی عمیر است، چون محمد بن أبی عمیر از او نقل می کند و ما در کلیات فی العلم الرجل گفتیم که تمام مشایخ محمد بن أبی عمیر ثقه هستند) علاوه براین، یک نفر نیست، بلکه راوی دو نفرند، و جمیل بن درّاج (ثقه است، پس روایت خوب است) ما استدلال مرحوم آیة الله حکیم را با این روایت می خوانیم که می فرماید همین که پیش امام صحیح شد، کافی است.

قال: «قلت لأّبی عبد الله علیه السلام إمام قوم اصابته جنابة فی السفر (امام جنب شد) و لیس معه من الماء ما یکفیه للغسل (آب در اختیارش نیست تا غسل کند) أیتوضأ بعضهم و یصلّی بهم (آیا می شود امام را کنار بگذاریم و ماموم را به عنوان امام جایگزین او کنیم، چون ماموم به اندازه ی وضو آب در اخیتار دارد، به مقدار غسل آب نیست، اما به اندازه ی وضو آب هست؟ قال:لا، ولکن یتیمّم الجنب و یصلّی بهم، فإنّ الله جعل التراب طهوراً» . حضرت فرمود این کار را نکنید، بلکه امام تیمم می کند و شما هم پشت سرش نماز بخوانید، یعنی امام جنب تیمم می کند و سپس شما پشت سرش نماز می خوانید (و یصلّی بهم)، چرا؟ فإنّ الله جعل التراب طهوراً، این علت صحت صلات امام نیست، بلکه علت صحت صلات ماموم است،حالا که خداوند منان حاک را طهور قرار داده،پس شما می توانید به این امام اقتدا کنید. چرا؟ زیرا او طاهر است نه جنب، پس دلیل براین است که اگر نماز عند الإمام صحیح شد، من می توانم اقتدا کنم. فإنّ الله جعل الله التراب طهوراً، این تعلیل صحت صلات ماموم است نه تعلیل صحت امام، صلات امام که قطعاً صحیح است، بلکه می خواهد بگوید که حتی نماز شما هم صحیح است. چرا؟ چون نماز امام درست است، مرحوم حکیم با این روایت استدلال می کند.

ص: 45

اشکال استاد بر نظر یه آیة الله حکیم

ما در جواب ایشان می گوییم: حضرت آقای حکیم! نماز امام هم عند الإمام درست است و هم عند المأموم درست است، به نحوی که اگر ماموم خودش جنب شده بود و تیمم می کرد، نمازش درست بود،بحث ما اینجا نیست، چون در اینجا نماز هم عند الإمام درست است و هم ماموم معتقد است که نماز او در این شرائط درست استف، کدام شرائط؟ جنب باشد و آب پیدا نکند.

بنابراین،مدعای شما اعم و دلیل شما اخص است، بله، در جایی که ماموم هم معتقد باشد که نماز امام در این ظروف و در این شرائط صحیح است، اقتدا کند، اما اگر ماموم معتقد باشد که نماز امام حتی در آن شرائط باطل است، نمی تواند اقتدا کند، مدعای شما اعم است و دلیل شما اخص، چون شما می گویید همین مقداری که نماز امام عند الإمام صحیح است، کافی است.

ولی ما می گوییم نماز امام،عند الإمام صحیح باشد و ماموم هم معتقد باشد که نماز امام در این شرائط صحیح است و می تواند اقتدا کند.

اما اگر ماموم بگوید نماز امام در این ظروف باطل است، منتها معذور است، اما نمازش باطل است، در این صورت نمی تواند اقتدا کند، پس ما دلیل مرحوم حکیم را هم نپسندیدیم.

ما تا اینجا هم نظریه ی مرحوم سید را گفتیم و هم دلیل آیة الله حکیم را بیان کردیم که می خواهد حرف سید را زنده کند.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی ما معتقدیم که یک موقع مسئله، مسئله ی ارکان نماز است، فرض کنید که امام رکنی را (عن اجتهاد) انجام نمی دهد، مثلاً قیام متصل به رکوع را انجام نمی دهد، که عالم و جاهل در آنجا یکسان است، منتها جاهل عند الله معذور است، اگر ارکان باشد،من نمی توانم اقتدا کنم، اگر اختلاف ماموم با امام در ارکان باشد،من نمی توانم اقتدا کنم. چرا؟چون اگر ارکان نباشد، نماز او باطل است و من نمی توانم بر نماز باطل اقتدا کنم.

ص: 46

اما اگر جنبه ی رکنی ندارد، یعنی از قبیل رکن نیست مانند جلسه ی استراحت، تکبیره ی رکوع و مانند بعضی از اجزاء تشهد، جنبه ی رکنی ندارد، ولو فرض کنیم قطعی است، اما جنبه ی رکنی ندارد، اما نماز او در آن شرائط صحیح باشد.

مثال برای رکن، فرض کنید امام وظیفه اش وضو بود، بجای وضو تیمم کرد، یا وظیفه اش تیمم بود، وضو گرفت،اینجا ارکان است و لذا من نمی توانم اقتدا کنم.

اگر اختلاف من با امام در ارکان باشد،یعنی به جای وضو، تیمم کنم یا بالعکس، اینجا باطل است و من نمی توانم اقتدا کنم.

اما اگر اختلاف من با امام در ارکان نیست مانند جلسه ی استراحت و تکبیر رکوع، در این صورت من می توانم اقتدا کنم هر چند از نظر من قطعی باشد. چرا؟ چون نماز امام در این شرائط صحیح است،چون تحت مستثنی منه داخل است، «لا تعاد الصلاة إلّا من خمسة، الطهور، و الوقت و الرکوع و السجود و القبلة»، هیچکدام از این دوتا داخل در مستثنی نیست، بلکه داخل در مستثنی منه است، آن دوتا کدام است؟ ترک جلسه ی استراحت و ترک تکبیرة الرکوع، این نماز پیش امام صحیح است، حتی پیش من هم در آن شرائط صحیح است، اگر من هم مثل امام ناسی باشم، جاهل باشم، ترک جلسه ی استراحت کنم یا ترک تکبیر رکوع کنم، نماز من صحیح است، به شرط همان شرط تیمم باشد، همانطور که اگر امام تیمم کند،می توانیم اقتدا کنیم. چرا؟چون هم نماز پیش امام درست است و هم ماموم در آن شرائط و در آن ظروف درست است، یعنی ماموم می گوید وظیفه ی امام در آن شرائط همان است، در اینجا هم لو ترک الإمام جلسة الإستراحة أو لو ترک التکبیرة،و امثال آنها،حتی ولو قطعی باشد از نظر ماموم،باز هم اشکال ندارد. چرا؟ چون نماز امام داخل تحت مستثنی منه است نه تحت مستثنی، مرحوم سید می گفت میزان ظنی و قطعی است، ولی ما می گوییم میزان ظنی بودن و قطعی بودن نیست،بلکه میزان صحت نماز امام در آن ظروف و شرائط باشد، در آن ظروف و شرائط، ظروف کدام است؟الإمام ناس، الإمام جاهل بالحکم،جلسه ی استراحت و تکبیره رکوع را ترک کرد حتی اگر قطعی باشد، اما چون در آن ظروف، نمازش درست است،نماز او داخل است تحت مسنثنی منه که لا تعاد الصلاة باشد.

ص: 47

بنابراین،ما مسئله را سه مرحله ای کردیم:

1: اگر اختلاف من با امام در ارکان باشد، یعنی به جای وضو، تیمم کند یا بالعکس، در این صورت نمی توانم به او اقتدا کنم،چون نمازش تحت مستثنی داخل است.

2: اگر نماز او در آن شرائط صحیح باشد و هم معذور باشد،مثل اینکه ناسی جاهل است، البته بنا براینکه تعاد هردو فرقه را می گیرد، هم جاهل را می گیرد و هم ناسی را، چون داخل است تحت مستثنی منه، صحیح عند الإمام و صحیح عند المأموم در این ظروف و در این شرائط، ماموم می گوید در این شرائط، نماز این آقا درست است. چرا؟ به عنوان ثانوی « لا تعاد»

3:اما اگر مسئله، مسئله ی تحمل است و می خواهد از طرف من یک کاری را انجام بدهد، فرض کنید سوره را ترک کرد، یا حمد را غلط خواند، در اینجا سه قول است:

الف: اقتدا نکند و ما طرفدار این قول هستیم، اگر حمد و سوره اش غلط است، یا سوره را نمی خواند، اقتدا نکند.

ب: خود ماموم سوره را بخواند

ج: محل غلط را جبران کند، یعنی به آنجا که رسید،خودش آن را بخواند.

این دو قول اخیر مشکل است، چون ما حمد و سوره ای تلفیقی نداریم و لذا ناچاریم که همان قول اول را انتخاب کنیم و بگوییم اینجا این آدم اقتدا نکند، هر چند امام معذور است و نمازش هم تحت مستثنی منه داخل است، اما اینکه نمازش تحت مستثنی منه داخل است، به درد خودش می خورد، ولی به درد من نمی خورد، بلکه باید بار مرا بردارد، مجرد اینکه نمازش داخل است تحت مستثنی منه،اگر بار بنده را بر می داشت، مطلبی بود، اما چون بار بنده را بر نمی دارد، یعنی از طرف من ضمانت کرده بود و از عهده ضمانت بیرون نیامد، پس نماز من بدون حمد و سوره است، قهرا باطل است، مبادا بگویید چون نماز پیش او درست است، شما گفتید اگر نماز در آن ظروف صحیح باشد، اقتدا کند، بله! در آن ظروف نماز امام صحیح است هر چند حمد را غلط بخواند یا سوره را نخواند،اما صحت در اینجا کافی نیست. چرا؟ چون او علاوه بر اینکه نمازش صحیح باشد، باید باری هم از دوش من بر دارد و چون باری از دوش من بر نمی دارد، پس نمی توانم اقتدا کنم.

ص: 48

خلاصه ی مطالب گذشته

1: مرحوم سید میزان را قطعی و ظنی گرفت و گفت در قطعیات اقتدا نکن، اما در ظنیات اقتدا کن. البته در تحمل قرائت،سه وجه را گفت.

2: مرحوم آیة الله حکیم با روایت تیمم استدلال کرد.

3: ما گفتیم این خوب است،ولی در جایی که نماز امام صحیح باشد در آن شرائط پیش من هم صحیح باشد، اما اگر پیش من صحیح نباشد،درست نیست.

4: ما طرح دیگر ریختیم و گفتیم گاهی اختلاف ما در ارکان است، مثل اینکه جای وضو، تیمم کند یا بالعکس، نمی شود اقتدا کرد. چرا؟ چون نمازش داخل است تحت مستثنی.

5: اما اگر اختلاف ما در غیر قطعیات است، می شود اقتدا کرد. چرا؟ چون نمازش در آن شرائط حتی پیش من هم صحیح است،جهلاً جلسه ی استراحت را ترک کند، نماز او، پیش من هم صحیح است البته در آن ظروف و شرائط. در این شرائطی که مام جاهل یا ناسی است، نمازش پیش من هم صحیح است.

اما یک صورت را استثنا کردیم و آن جایی بود که پیش من هم نمازش درست است، ولی باری از دوش من بر نمی دارد،من باید حمد را بخوانم (لا صلات إلّا بفاتحة الکتاب) و لو این آدم ضاد را خوب تلفظ نمی کند، عنده صحیح است، نمازش تحت مستثنی منه داخل است، اما کافی نیست.چرا؟ چون باید باری از دوش من بر دارد، از عهده ی تحمل که بیرون نیامد،من در این صورت نمی توانم اقتدا کنم، ولو بگویم آقای امام معذور است وآقای امام نمازش درست است و داخل است تحت مستثنی منه، اما این کافی در رفع ضمانت از من نیست..

ص: 49

هل یجوز إقتداء المأموم بالإمام فیما کان اختلافهما إختلافاً حکمیاً؟ المسألة الثانیة و العشرون کتاب الصلاة

موضوع :هل یجوز إقتداء المأموم بالإمام فیما کان اختلافهما إختلافاً حکمیاً؟

مسئله ی دیروز مسئله ای بود شبهه حکمیه، یعنی اگر بین امام و ماموم اختلاف در مسئله باشد اختلافاً حکمیاً. فرض کنید یکی سوره را واجب می داند و دیگری واجب نمی داند، ما در اینجا به این نتیجه رسیدیم که در دو مورد نمی تواند اقتدا کند، یا اختلاف در ارکان باشد مثلاً بجای وضو، تیمم کند او بالعکس بجای غسل تیمم کند، اختلافی در ارکان باشد و یا اینکه آنجایی که از مأموم تحمل کند، نتواند تحملش صحیح باشد.

اما در غیر این موارد، اقتدا جایز است.

به بیان بهتر! اگر نماز امام صحیح باشد حتی عند المأموم در شرایط امام، یا داخل در مستثنی منه باشد ( لا تعاد ) و یا اینکه در آن ظرف صحیح باشد مثل این که امام آب ندارد و تیمم کرد، در آن ظرف نماز این آدم درست است، یا باید نماز امام داخل در مستثنی منه باشد (لاتعاد)، و یا اینکه نماز امام بگونه ای باشد که حتی مأموم هم بگوید که در این ظرف نماز امام درست است (کما اذا تیمم و کان فاقداً للماء) این نتیجه درس دیروز بود.

و اما مسئله امروز شبهه، شبهه ی موضوعیه است، دیروز تا حال شبهه، شبهه حکمیه بود، ولی الآن شبهه موضوعیه است. امام بدون اینکه وضو داشته باشد، برای نماز ایستاده و خیال میکند که وضو دارد، یا رکنی را ترک می کند و خیال میکند که ترک نکرده، شبهه، شبهه ی موضوعیه است.

ص: 50

المسئلة الثانیة و الثلاثون

( اذا علم المأموم بطلان الصلاة الإمام من جهة من الجهات شبهة موضوعیة ککونه علی غیر وضوء، أو تارکاً لرکن أو نحو ذلک لایجوز له الاقتداء به، و إن کان الإمام معتقداً صحتها، من جهة الجهل، أو السهو، أو نحو ذلک.)

چرا معتقد به صحت است یا جاهل است و خیال می کند که وضوء دارد یا ساهی است و فراموش کرده.

بنابراین این مسئله یک مسئله جدیدی نیست تابع مسئله پیش است، منتها با این تفاوت که در گذشته اختلاف مأموم و امام از نظر شبهه حکمیّه بود، مثلاً سوره را واجب نمی دانست جلسه استراحت را واجب نمی دانست، ولی در اینجا اختلاف در احکام ندارند، بلکه بنده ی خدا مشتبه است قشنگ خوابیده و خیال می کند که بیدار است و سپس به نماز می ایستد، به خیال اینکه نخوابیده و من می دانم که این آدم خوابیده،

در اینجا من نمی توانم که اقتدا کنم، در حقیقت در این مسئله 32 آنچه را که ما گفتیم، خود مرحوم سید فرموده است که یک صورت را گفته و آنجایی است که اختلاف در رکن باشد (شبهة موضوعیة)، یکی دیگر را هم حقش بود که بگوید و آن جایی که تحمل کند و حال این که تحملش صحیح نباشد، ایشان(مرحوم سید) این را نگفته لعل مصداق نداشته باشد، مصداق در شبهات موضوعیة منحصر به همان اختلاف در ارکان است.

المسئلة الثالثة و الثلاثون

در این مسئله دقت کنید ما دو بخش کردیم. اگر متن را نگاه بکنید می بیند که ما متن را دو بخش کردیم تا روشن شود که بخش اول غیر از بخش دوم است.

ص: 51

بخش اول: در بخش اول اگر امام و مأموم در حکم اختلاف ندارند، مسئله این است که لباس امام نجس است ولی امام نمی داند که این نجس است، اختلاف در حکم نداریم، بلکه همه ی ما می دانیم که دم نجس است دم غیر معفو در حال نماز نجس است و مانع است و من می بینم که لباس امام آلوده با خون حیوانی که خونش نجس است و یا جهاتی دیگر، خلاصه لباس امام نجس است اما امام از نجاست ثوب خودش اطلاع ندارد. اما اختلاف در احکام ندارد، اولا گفتنش لازم است یا نه؟ ظاهرا گفتنش لازم نباشد چون امر معروف در موضوعات در جای مهم باید بگوییم مثل اعراض، نفوس و اموال، در اینجا امر به معروف لازم است و اما در این موارد دلیل بر وجوب امر به معروف نداریم، بگوییم که جناب امام لباست خونی هست لباست را عوض کن بله در موضوعات مهم باید طرف را خبر کرد مردی می خواهد کسی را ترور کند بخیال این که این مرتد است و حال این که محقون الدم است یا می خواهد با زن ازدواج کند به خیال این که برایش جایز است و حال این که من میدانم که شیر خورده اند و یا مال مسلمانی را می خواهد تلف کند بخیال اینکه این مال خودش است در موضوعات مهم امر به معروف لازم است، اما این موضوعات جزئی لازم نیست که من به امام بگویم که لباست نجس است لباست را عوض کن.

سوال

حال این پرسش پیش می آید که اقتدا چطور است، آیا من می توانم اقتدا کنم یا نه؟ آیا اگر لباس امام نجس است، امام هم نمی داند که لباسش نجس است، من می توانم اقتدا کنم یا نه؟

ص: 52

جواب

اگر نماز امام عند الإمام صحیح باشد، من می توانم اقتدا کنم،عند الإمام صحیح باشد، یعنی چه؟ یعنی در آن ظروف نماز امام صحیح است، فرض کنید امام جاهل است نه ناسی، اما اگر جاهل بوده،منتها فراموش کرده، نمازش عند الإمام باطل است، خود امام هم بفهمد که روزی جاهل بوده، بعدا عالم شده و بعداً نسیان پیدا کرده، می گوید نماز من باطل است، باید ما حالات را در نظر بگیریم، یعنی حالات امام را در نظر بگیریم، اگر امام ناسی باشد،نمازش باطل است، اما اگر جاهل باشد، نمازش درست است، من هم بگویم نماز شما در صورت نسیان باطل است،خودش هم می گوید باطل است،منتها نمی داند، اما اگر جاهل باشد، مسلماً در این صورت نمازش درست است و من می توانم اقتدا کنم، پس فرق بگذاریم بین جایی که جاهل باشد و بین جایی که ناسی باشد، اما اگر نمی دانیم که جاهل است یا ناسی، می توانیم اقتدا کنیم؟

مرحوم سید می گوید می تواند اقتدا کند، ولی احوط این است که اقتدا نکند.

پس مسئله ی ما سه صورت پیدا کرد:

1: گاهی امام جاهل است، 2: گاهی امام ناسی است، 3: گاهی من نمی دانم که امام جاهل است یا ناسی، مرحوم سید در اینجا می گوید می شود اقتدا کرد، ولی احوط این است که اقتدا نکند.

دیدگاه استاد سبحانی

از نظر بنده نمی شود اقتدا کرد، چرا؟ من باید به نماز صحیح اقتدا کنم و نمی دانم نماز این آدم صحیح است اگر جاهل باشد،یا باطل است، اگر ناسی باشد، اللّهم یک جا می توانیم استصحاب کنیم و آن جایی است که می دانم که امام جاهل بود، ولی نمی دانم علم پیدا کرد و نیسان، اگر می دانم در یک برهه ای از برهه ها جاهل بود و لی نمی دانم که بعداً علم پیدا کرد و بعداً نسیان کرده؟ اینجا استصحاب جهالت می کنم.

ص: 53

نظریه ی آیة الله خوئی

ولی مرحوم آقای خوئی مطلقا می خواهد استصحاب کند.

مثلاً امام در مسلخ رفت و گوسفندی را سر برید و خون آن به لباسش افتاد بدون اینکه خودش توجه داشته باشد، آیا من می توانم اقتدا کنم یا نه؟ من گفتم در یک صورت می توانم اقتدا کنم و آن صورتی است که جاهل بوده ولی نمی دانم که بعداً علم پیدا کرد و سپس نسیان بر او عارض شد یا علم پیدا نکرده،در اینجا می توانم اقتدا کنم، ولی مرحوم آقای خوئی می فرماید مطلقا می تواند اقتدا کند. چرا؟ قبل از آنکه خون اصابت کند، این آقا جاهل بود،بعد الإصابة نمی دانیم که جهلش مبدل به علم شد یا نه؟ أصالة بقاء الجهل، مطلقا می گوید می شود اقتدا کرد، می گوید قبل از آنکه اصابت کند جاهل بود، بعد از اصابت نمی دانم که « هل علم و نسی أو لا»؟ اما این استصحاب در نزد ما صحیح نیست، کسانی که استصحاب عدم ازلی را در کفایه خوانده باشند و نظرات ما را هم بدانند، متوجه می شوند که این استصحاب حالت سابقه ندارد، آنکه حالت سابقه دارد،موضوع حکم نیست،آنکه حالت سابقه دارد، موضوع حکم نیست و مصداق این شعر است که:

کرم داران عالم را درم نیست

درم داران عالم را کرم نیست

آنکه حالت سابقه دارد، سالبه ی محصّله است و آنهم به ارتفاع موضوع،اصابت نکرده بود، جاهل بود. سالبه محصّله و آنهم به انتفاء موضوع، ولی آن موضوع حکم نیست، موضوع حکم این است که اصابت بکند و جاهل باشد، ولی این حالت سابقه ندارد، یعنی کی بود که اصابت کرد و این جاهل بود،تا استصحاب کنیم.

ص: 54

پس آنکه حالت سابقه دارد، سالبه ی محصّله ی به انتفاء موضوع است، یعنی هنوز امام به مسلخ نرفته بود و گوسفندی را سر نبریده بود،جهل به نجاست داشت، چون خون نبود، اما آنکه فعلاً محل بحث است،اصابت کرده چطور؟ آیا در این حالت هم جاهل است یا جاهل نیست، تا عدم جهل عند عدم الإصابة را می کشید و و می آورید به جهل عند الإصابة.

خلاصه ی مطالب گذشته

1: بحث در جایی است که جناب امام لباسش نجس است بدون اینکه خودش بداند، اینجا عرض کردیم که سه حالت دارد:

الف: جاهل است، در این صورت اقتدا کند،

ب:ناسی است، در این فرض اقتدا نکند، چون ناسی نمازش باطل است، خودش هم اگر توجه کند،می گوید باطل است.

ج:نمی دانیم که ناسی است یا جاهل، در این فرض ما گفتم نمی شود اقتدا کرد،چون باید به نمازی اقتدا کرد که صحت آن را احراز کنیم، فقط در یک صورت گفتیم که استصحاب جایز است، کجا؟ جایی که بدانیم اصابت کرد، و این آدم متوجه نشد، یعنی با چشم خود دیدیم که خون به لباسش رسید ولی او متوجه نشد، بعداً ایستاده به نماز، احتمال می دهم که علم و نسی و احتمال هم می دهم که همان جهلش باقی است،اینجا استصحاب می کنیم، حضرت آیة الله خوئی مطلقا می شود استصحاب کرد. چرا؟ چون این آ دم قبل از آنکه اصابت کند،جاهل به موضوع بود ولو لعدم الموضوع،می کشیم و می آوریم،

ما در جواب ایشان عرض می کنیم آنکه مستصحب شماست،آن موضوع حکم نیست، جاهل به اصابت بود قبل از اصابت، آنکه موضوع حکم است،جاهل به اصابت بعد الإصابة باشد، این حالت سابقه ندارد، کی بود که اصابت کرده و این آدم جاهل بود، این اشکال بر تمام استصحابات عدم ازلی حضرت آقای خوئی وارد است، ایشان عدم ازلی را استصحاب می کند به صورت سالبه ی محصّله ی بدون موضوع و حال آنکه حکم رفته روی سالبه محصّله، اما مع وجود الموضوع لا مع عدم الموضوع.

ص: 55

متن عروة الوثقی

إذا رأی المأموم فی ثوب الإمام أو بدنه نجاسةً غیر معفو عنها (یعنی بیش از یک درهم) لا یعلم بها الإمام، لا یجب علیه إعلامه.(چرا اعلام واجبد نیست؟ زیرا از موضوعات خطیره نیست) و حینئذ فإن علم (ماموم) أنّه (امام) کان سابقاً عالماً بها ثمّ نسیها لا یجوز له الإقتداء به، لأنّ صلاته حینئذ باطلة واقعاً. ولذا یجب علیه الإعادة أو القضاء إذا تذکر بعد ذلک، و إن علم (ماموم) کونه (امام) جاهلاً بها یجوز الإقتداء، لأنّها حینئذ صحیحة. ولذا لا یجب علیه الإعادة أو القضاء إذا علم بعد الفراغ، بل لا یبعد جوازه إذا لم یعلم المأموم أن الإمام جاهل (فیجوز) أو ناس (لا یجوز) و إن کان الأحوط الترک فی هذه الصورة

در اینجا ما گفتیم اقتدا جایز نیست،چرا؟ چون من باید با نمازی اقتدا کنم که صحتش را احراز کنم، و من احراز نکردم، ولی این نماز علی فرض صحیح است و علی فرض صحیح نیست، اینجا بود که پای استصحاب را در میان کشیدیم، منتها استصحاب من با استصحاب آیة الله خوئی فرقش این بود که در استصحاب من حالت سابقه دارد، یعنی می دانستم که جاهل بود و متوجه نجاست نشده بود و برای نماز ایستاد، شک می کنم که آیا دانست و فراموش کرد یا ندانست؟ اینجا استصحاب می کنم، ولی مرحوم آقای خوئی می فرماید مطلقا می شود اقتدا کرد، خواه احتمال بدهم که علم و نسی، می گوید این آدم جاهل به نجاست بود، کی؟ قبل الإصابة، بعد الإصابة نمی دانم که منقلب به علم شد یا نه؟ گفتیم این درست نیست، جهل قبل الإصابة،سالبه به انتفاء موضوع است، فعلاً سالبه به انتفاء محمول است.

ص: 56

درم داران عالم را کرم نیست

کرم داران عالم را درم نیست

آنکه موضوع حکم است حالت سابقه، آنکه حالت سابقه دارد، موضوع حکم نیست. تا این جا بخش اول تمام شد.

بخش دوم بحث

هذا و لو رأی شیئاً هو نجس فی اعتقاد المأموم بالظن الإجتهادی، و لیس بنجس عند الإمام، أو شک فی أنّه نجس عند ا لإمام أم لا بأن کان من المسائل الخلافیة- فالظاهر جواز الإقتداء مطلقاً، سواء کان الإمام جاهلا، أو ناسیاً، أو عالماً.

در بخش اول گفت اگر امام جاهل است،اقتدا کن، اگر ناسی است، ا قتدا نکن،اگر نمی دانید که جاهل است یا ناسی، احتیاط کن. ولی در اینجا می گوید در هر سه صورت اقتدا کن،خواه امام جاهل باشد یا ناسی یا ندانید که جاهل است یا ناسی، فرق این دو صورت با همدیگر چیه؟

در مسئله ی اول اختلاف اجتهادی در بین نبود، خون گوسفند نجس است، هیچ اختلافی نبود، ولی در اینجا یک نجاستی است که مختلف فیه است مانند عصیر عنبی، قدما می گفتند قبل از ذهاب ثلثیه ، هم نجس است و حرام، ولی علمای فعلی می گویند نجس نیست ولی حرام است، فرض کنید که عصیر نجس قبل التثلیث، اختلافی است، در اولی نجس اختلافی نبود مانند خون کلب، خون حیض، خون خنزیر، ولی در اینجا یک نجسی است که اختلافی است. الآن می بینیم که امام کارش شیره پز است، یعنی کارگاهی دارد که در آنجا شیره انگور را می پزد، الآن لباسش آلوده است و با همین حال برای نماز ایستاده است، من نجس می دانم که امام هم نجس می داند یا نجس نمی داند، اینجا سه حالت دارد، یعنی یا امام نجس می داند، یا پاک می داند یا نمی دانم که نجس می داند یا پاک، جهل به حالت حکم امام داردم، در هر سه حالت من می توانم اقتدا کنم.

ص: 57

پس یا می دانم که امام پاک می داند، یا می دانم که امام نجس می داند یا نمی دانم که پاک می داند یا نجس؟در هر سه حالت من می توانم اقتدا کنم.

اما جایی که امام پاک می داند، جای بحث نیست که می توانم اقتدا کنم، چرا؟ چون نماز پیش او صحیح است، در حقیقت تحت مستثنی منه، لا تعاد الصلاة إلّا من خمس، اگر امام نجس می داند، منتها جاهل است، جاهل هم که اشکالی ندارد.

اما اگر نمی دانم که جاهل است یا عالم؟ در این صورت هم من می توانم اقتدا کنم.

المسئلة الثالثة و الثلاثون المسألة الثانیة و العشرون کتاب الصلاة

المسئلة الثالثة و الثلاثون

مسئله ی سی وسوم دو فرع داشت، که فرع اول آن را خواندیم و فرع دومش باقی ماند، فرع اول این است که امام و ماموم هردو معتقدند که خون نجس است، ولی در لباس امام هست و ماموم هم می خواهد به او اقتدا کند.

بنابراین، در فرع اول اختلاف موضوعی ندارند، یعنی هردو معتقدند که خون نجس است، البته با این تفاوت که امام گاهی جاهل به موضوع است و گاهی ناسی به موضوع، و گاهی ما نمی دانیم که امام جاهل است یا ناسی، این را ما خواندیم.

پس فرع اول اساسش این است که امام و ماموم در موضوع اختلافی ندارند، بلکه هردو می گویند بر اینکه خون نجس است، گاهی امام جاهل است،گاهی ناسی است و گاهی ما نمی دانیم که ناسی است یا جاهل، اگر امام جاهل است،ما می توانیم به او اقتدا کنیم. چرا؟ چون جاهل به نجاست،نمازش درست است و به تعبیر بهتر،آنچه که مانع از نماز است،نجاست معلومه است نه ذات النجاسة، یعنی ذات النجاسة مانع از نماز نیست، نجاست معلومه مانع است و فرض این است که امام عالم نیست.

ص: 58

بله! اگر ناسی باشد، نمی توانیم به او اقتدا کنیم،چون نمازش باطل است، خودش هم بعداً باید اعاده کند، اما اگر نمی دانیم که امام عالم است یا جاهل، یعنی مردد است بین علم و جهل؟

مرحوم سید می گوید احوط این است که اقتدا نکند، ولی ما می گوییم اقوی این است که اقتدا نکند، چرا؟ چون شرط صحت اقتدا،احراز صحت نماز امام است و حال آنکه من صحت نماز ایشان را احراز نکردم، بله! در یک صورت ممکن است استصحاب کند، کجا؟ می دانیم که خون اصابت کرده، امام هم جاهل بوده، می توانیم استصحاب کنیم، اما نه آن گونه که مرحوم آیة الله خوئی می گوید که بگوییم اصلاً امام متولد نشده بود یا خون به لباسش اصابت نکرده بود، جاهل بود، آن را استصحاب کنیم.

ما گفتیم آن استصحاب به درد نمی خورد، حالت سابقه در آنجا فقد الموضوع است و در اینجا فقد موضوع نیست.

پس در فرع اول امام و ماموم در موضوع اختلاف ندارند.

الفرع الثانی

فرع دوم این است که امام و ماموم دو جور هستند، گاهی اختلاف در موضوع دارند، یعنی امام می گوید عصیر عنبی پاک است،ماموم می گوید عصیر عنبی نجس است، اختلاف در موضوع دارند، این یک فرق است، فرق دوم که به دنبالش است، این است که نمی دانیم امام و ماموم اختلاف در موضوع دارند یا ندارند؟

اگر امام عصیر را پاک بداند، اختلاف دارند،اما اگر نجس بداند، اختلاف ندارند، در فرع دوم، پایه ی بحث وجود الإختلاف و یا معلوم نبودن وضع است، گاهی می دانیم که قطعاً مختلف است، یعنی امام می گوید عصیر عنبی پاک است،ماموم می گوید نجس است،گاهی نمی دانیم که بین امام و ماموم اوضاع چیه، یحتمل که امام پاک بداند، اختلاف هست، اما نجس بداند اختلاف نیست.

ص: 59

پس فرق بین این دو فرع را این است که در فرع اول اختلاف بینهما نیست، بلکه هردو می گویند که خون نجس است، ولی در دومی یا اختلاف هست یا وضع معلوم نیست.

متن عروة

(هذا ولو رأی شیئا هو نجس فی اعتقاد المأموم بالظن الإجتهادی، ولیس بنجس عند الإمام، أو شک فی انّه نجس عند الإمام أم لا بأن کان من المسائل الخلافیة فالظاهر جواز الاقتداء مطلقا، سواء کان الإمام جاهلاً، أو ناسیاً ، أو عالماً فی الموضوع)

(الفرق بین الفرعین) در فرع اول اختلاف موضوعی نیست ولذا در جهل اقتدا کند در نسیان اقتدا نکند آنجایی هم که روشن نیست اجتناب کند اما در این جا یا اختلاف قطعی است ویا اختلاف و وحدت روشن نیست.

ادله ی مسئله

اما آنجایی که اختلاف قطعی است، مثلاً ماموم می گوید که عصیر نجس است، ولی امام می گوید عصیر عنبی پاک است ،در هر سه حالت من می توانم اقتدا کنم. خواه امام جاهل به موضوع باشد، خواه ناسی به موضوع باشد خواه ندانیم که ناسی است یا جاهل. چرا؟ چون مانع از صلاة، النجاست المعلومه است، امام اجتهاد کرده و می گوید که این نجس نیست و پاک است. آنچه که مانع از صحت نماز است، جایی است که نجاست معلوم بشود موضوعا أو حکماً،اینجا موضوع مشخص است که همان عصیر عنبی است، اما اجتهاد کرده است و می گوید پاک است.

بنابراین، در صورتی که اختلاف قطعی باشد، من نجس بدانم، و امام پاک، در هر سه صورت می شود به او اقتدا کرد، آن سه صورت عبارتند از:

ص: 60

الف:عالماً بالموضوع،

ب: جاهلاً بالموضوع،

ج: نمی دانیم که عالم به موضوع است یا جاهل،

عبارت عروه

هذا ولو رأی شیئا هو نجس فی اعتقاد المأموم بالظن الإجتهادی، ولیس بنجس عند الإمام بأن کان من المسائل الخلافیة فالظاهر جواز الاقتداء مطلقا، سواء کان الإمام جاهلاً (بالموضوع)، أو ناسیاً(بالموضوع) ، أو عالماً (بالموضوع).

هیچ فرقی نمی کند چون امام می گوید که این پاک است، خواه بداند که لباسش شیره ای است خواه نداند.خواه می دانست ولی فراموش کرد، اینها اثری ندارد چون نماز او صحیح است واجد شرط است لأن المانع هو نجاسة المعلومه. موضوعا یا حکما اینجا موضوع هست اما حکم ایشان معتقد به طهارت است. بر گردیم آن جمله معترضه را بخوانیم أو شک فی انه نجس عند الأمام أو لا این جا باید آقایان اجتهاد کنند ، آیا اینجا هم در سه صورت می تواند اقتدا کند، أو شک فی أنّه نجس عند الإمام أو لا؟ نمی دانم که پیش امام نجس است یا نه؟ پیش من نجس است اگر پیش امام پاک باشد، هر سه صورت می تواند اقتدا کند چون اگر پاک باشد داخل می شود در شق قبلی که می دانستم که امام پاک می داند ،این جا هم در عالم ثبوت بحث می کنیم اگر در عالم ثبوت این لباس از این شیره در عالم ثبوت عند الإمام پاک باشد و پیش من نجس، در هر سه حالت می توانم اقتدا کنم اما اگر پیش امام درعالم ثبوت نجس باشد ولی فقط در یک صورت می توانم اقتدا کنم جایی که امام جاهل باشد ولی اگر امام ناسی باشد من نمی توانم اقتدا کنم. و من هنا یعلم که عبارت مرحوم عروه می گوید سواء کان عالما أو ناسیا أو جاهلا، بر می گردد به آن شق اول، یعنی جایی که اختلاف مبان بود و اما جایی که اختلاف مبان نیست، در عالم ثبوت دو جور است اگر پاک بداند من می توانم اقتدا بکنم اگر پاک نداند فقط در یک صورت جهل می توانم اقتدا کنم.اگر این شد فقط در یک صورت، کجا؟ پیش امام نجس است ولی بنده خدا نمیداند که شیره خانه رفته لباسش شیره ای شده، خبر از این ندارد، من می توانم اقتدا کنم. پس این جمله نمی تواند در هر دو قسم باشد، آن صورتی که اختلاف ما مبان باشد، یعنی من بگویم نجس است،او بگوید پاک است،در هر سه صورت اقتدا میکنم چرا؟

ص: 61

چون مانع نجاست معلومة است، اما اگر صورت دیگر که می گوید که مبان نیست بلکه محتمل است، محتمل ان یکون عنده نجسا، ان یکون عنده طاهرا. اگر طاهر باشد در همه صور، اما اگر نجس باشد فقط در یک صورت ولذا این تفسیر نباید به شق دوم بخورد باید به شق اول بخورد.

المسألة الرابعة و الثلالثون

(اذا تبیّن) نماز خواندیم پشت سر یک عالم، ولی بیّن أنّه فاسق أو کافر ، امام کافر است، می شود؟ راوی عرض می کند که:یا ابن رسول الله! از خراسان تا کوفه پشت سر یک نفر نماز خواندیم، وقتی به ،کوفه رسیدیم، فهمیدیم که یهودی است، أو غیر متطهر،أو تارکاً لرکن، فرض کنید که بجای وضو، تیمم کرده، امام این اشکالات را دارد، ولی ماموم هیچ اشکالی ندارد- مع عدم ترک الماموم له کلمه ی «مع» قید تارکاً لرکن است، امام ترک کرده ولی ماموم ترک ،چیست؟

مرحوم سید می گوید جماعت باطل است،اما نماز ماموم صحیح است.

سوال

چه اثری دارد خواه جماعت صحیح باشد یا صحیح نباشد، شما که می گویید نماز ماموم صحیح است، حالا می خواهد جماعت هم صحیح باشد یا نه، این چه اثر دارد؟

جواب

اثر در چیز های ظاهر می شود که در جماعت معفو است،اما در فرادا معفو نیست، زیادی رکن در جماعت معفو است،اما در فرادا معفو نیست، اگر بگوییم جماعتش صحیح است، اگر زیادی رکن هم کرده باشد،نمازش درست است،اما اگر بگوییم جماعتش باطل است،اگر ماموم دو بار رکوع کرده باشد،نمازش باطل است،در مسئله دو قول است، یک قول همین است که مرحوم سید فرمودند، یعنی جماعت باطل است،اما نماز ماموم صحیح می باشد،البته به شرط اینکه امام از عهده قرائت بر آمده باشد.

ص: 62

قول دیگر این است که هردو صحیح است، یعنی هم جماعتش صحیح است و هم فرادا صحیح است، یعنی هم نماز ماموم صحیح است و هم جماعت. پس ثمره اش این شد که اگر از ماموم کار های سر بزند که در فرادا مبطل است، اما در جماعت مبطل نیست.

اقوال و کلمات علما

أقول: المساألة معنونة فی کتب القدماء والمتأخرین، فبعضهم اکتفی بذکر الکفر فقط کالشیخ الطوسی فی الخلاف، و البعض الآخر جمع بین الکفر و الفسق و فقد الطهور کالمحقّق فی الشرائع.غالباً اینها دوتا را گفته اند، یعنی جای که کافر باشد یا فاسق، اما متاخرین چند فرع اضافه کرده اند و آنکه کافر باشد، فاسق باشد، رکنی را ترک کند، یا نجاست غیر معفو در لباسش باشد و خودش هم ناسی باشد

عبارت علامه در کتاب تذکره

و قال العلّامة الحلّی فی التذکرة: لو کان الأمام کافراً، فامّا ان یعلم المأموم بکفره قبل الصلاة(این از محل بحث بیرون است) أعاد إجماعاً، لأنّه ائتمّ بمن لا یصحّ الإئتمام به. و إن علمه فی الأثناء (این هم از محل بحث ما خارج است، چون بحث ما در جایی است که بعد از نماز باشد) عدل إلی الانفراد، واجباً،

فإن لم یفعل و استمرّ، وجبت الإعادة، و إن علم بعد الفراغ (محل بحث ماست)، صحّت صلاته عند أکثر علمائنا، و به قال أبو ثور، و المزنیّ (مزنی مفسر آراء شافعی است و شاگرد ایشان است)، لأنّه فعل المأمور به، فیخرج عن العهدة. تذکرة الفقهاء: 4/314 .

عبارت علامه در المختلف

و قال فی المختلف: المشهور بین الأصحاب أنّ من صلّی خلف إمام، ثم تبیّن أنّه کان کافراً، أو فاسقاً، لا إعادة علیه فی الوقت، و لا خارجه، اختاره الشیخ.(در میان امامیه فقط دو نفر مخالف است، یکی سید مرتضی، دیگری ابن جنید) إلی أن قال، قال: ذهب السید المرتضی إلی و جوب الإعادة، و لا دلیل علی ذلک. و هو قول ابن الجنید، و المعتمد الأوّل. مختلف الشیعة: 3/70.

ص: 63

فعلم أنّ المخالف لا یتجاوز الآثنین من القدماء.

بنابراین،ما باید در چهار مورد بحث کنیم.

و تدلّ علی القول المشهور روایات متضافرة فی مواضع أربعة:

1. کون الإمام علی غیر طهر.

2. کفر الإمام.

3. کونه مصلّیاً إلی غیر القبلة.

4. لم یکن الإمام ناویاً للصلاة، وإلیک البیان.

سوال

چگونه شما می گویید اگر امام متطهر نباشد،نماز ماموم درست است و نماز امام باطل است و حال آنکه در گذشته گفتیم اگر رکنی از ارکان در باره ی امام نباشد، نماز من باطل است.

جواب

آنجا قبل از نماز است،اینجا بعد از نماز است، آنچه را ما گفتیم اگر امام فاقد رکن باشد، قبل از صلات بود ولی در اینجا بعد از صلات است. ما هر کدام اینها را به صورت جداگانه بحث می کنیم

نخست جای را بحث می کنیم که بعد از نماز کشف شد که امام علی غیر طهر است، یعنی امام خیال می کرد وضو دارد فلذا نماز خواند، بعداً معلوم شد که وضو نداشته است، روایت این در باب جلد 5 وسائل آمده،باب 36 از ابواب صلات جماعت است، صاحب و سائل در این باب در حدود نه روایت نقل کرده است، چون نه روایت است فلذا نیاز به بررسی سند

1: محمد بن الحسین باسناده عن الحلبی، یعنی روایت را از کتاب حلبی گرفته،حلبی در عصر امام صادق زندگی می کرد، مرحوم صدوق بعد از غیبت صغراست، ناچار نسبت به این کتاب سندی دارد و سندش را در آخر من لا یحضر الفقیه ذکر کرده است،عن أبی عبد الله علیه السلام فی حدیث قال: «من صلّی بقوم و هو جنب أو علی غیر وضوء یعنی ناسیاً - فعلیه الإعادة، ولیس علیهم أن یعیدوا ولیس علیه أن یعلمهم- لازم نیست که امام به مردم اعلام کند و بگوید من وضو نداشتم- و لو کان ذلک اگر اعلام کند، به درد سر مبتلا می شود و مردم پشت سرش هزاران چیز خواهند گفت - علیه لهلک، قال: قلت: کیف کان یصنع بمن قد خرج إلی خراسان؟ و کیف کان یصنع بمن لا یعرف؟ قال: هذا عنه موضوع.

ص: 64

گاهی اتفاق می افتد که امام خیال می کند وضو دارد، بعد از نماز می فهمد که ندارد، لازم نیست که به مردم اعلام کند، بلکه نماز مردم هم صحیح است،مگر اینکه در اثنای نماز بفهمد که بحثش بعداً خواهد آمد.فعلاً بحث ما در فرع اول است و فرع اول هم پنج شعبه دارد: کفر، فسق، بی وضو و ...، همه ی اینها راجع است به فرع اول، اما اینکه در اثناء چه کند، مربوط به فرع دومم است، در مواردی هم که نص وارد نشده،آنهم فرع سوم است که بعداً خواهد آمد.

2:و باسناده (اسناد شیخ) عن علیّ بن الحکم، عن عبد الرحمن العرزمی، عن أبیه، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« صلّی علی علیه السلام بالنّاس علی غیر طهر و کات الظهر ثمّ دخل فخرج منادیه أنّ أمیر المؤمنین علیه السلام صلّی علی غیر طهر فأعیدوا و لیبلغ الشاهد الغائب» الوسائل:ج5، الباب 36 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 9.

این روایت معارض است، یعنی تمام روایات می گوید صحیح است، ولی این روایت می گوید صحیح نیست.

من تعجب می کنم که ابن جوزی چطور این روایت را نقل کرده و باز تعجب از صاحب وسائل است که چه گونه نقل می کند، این روایت با عصمت امام علیه السلام سازگار نیست، هر چند ایشان گفته است که هذا خبر شاذ مخالف، ولی نباید این را نقل می کرد. این اولاً.

و ثانیاً، این روایت معارض است با هشت روایت دیگر که می گویند صحیح است، یعنی اگر امام علی طهر شد، مشکلی نیست، خودش نمازش را اعاده کند، برای مامومین مشکلی نیست.

ولی این روایت هم با عصمت امام سازگار نیست و هم با روایات متضافر معارض است که می گویند اعاده نکنند.

ص: 65

ولی من فکر می کنم که این روایت را جعل کرده اند در مقابل کار عمر، چون در روایات اهل سنت است که عمر بن خطّاب صلّی فی النسا علی غیر طهر، بعداً به مردم گفت و اینکه آنان اعاده کنند، چون این یک نوع خدشه ای در دیوار خلافت است فلذا یک چنین روایتی را جعل کردند که علی علیه السلام هم چنین کاری کرده است.

علاوه براین، باید سند حدیث هم دیده شود، در هر صورت این روایت بی ارزش است، چون تمام روایات می گویند صحیح است که از جمله ی آنها روایت ذیل است:

3: محمد الحسن باسناده عن الحسین بن سعید (اهوازی) عن صفوان بن یحیی،عن و فضالة ابن أیّوب، عن العلاء بن رزین، عن محمد مسلم،عن أبی جعفر علیه السلام قال: «سألته عن الرّجل یؤمّ القوم و هو علی غیر طهر فلا یعلم حتّی تنقضی صلاته، قال: یعید و لا یعید من صلّی خلفه، و إن أعلمهم أنّه کان علی غیر طهر» الوسائل:ج5، الباب 36 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث4.

حتی اگر به آنان هم بگوید، تکلیفی بر آنان ایجاد نمی کند، هشت روایت می گوید نمازشان درست است البته بعد از صلات، اثناء و غیر منصوص در آینده بحث خواهیم کرد.

پس ما تا کنون از فرع اول،فقط یک شاخه را بحث کردیم و آنکه: إذا بدا أنّ الإمام علی غیر طهر.

الثانی: لو تبیّن کفر الإمام،باز الکلام الکلام، همه ی اینها مال فرع اول است، چون فرع اول پنج شاخه دارد.

کفر امام چطور است؟ این را هم روایت داریم که نمازش درست است،روایات این شاخه در باب 37 است:

ص: 66

1: محمد بن یعقوب، عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه،عن ابن أبی عمیر، عن بعض أصحابه(روایت مرسله ا ست، ولی ما گفتیم که مراسل ابن أبی عمیر حجت است، این را تقلیداً نگفتیم، بلکه اجتهاداً گفتیم در کتاب «کلّیات فی العلم الرّجال»،عن أبی عبد الله علیه السلام فی قوم خرجوا من خراسان أو من بعض الجبال (همدان، کرمانشاه و قصر شیرین را می گفتند جبال) و کان یؤمّهم رجل، فلمّا صاروا إلی الکوفة علموا أنّه یهودی، قال لا یعیدون. الوسائل:ج5، الباب37 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

2: محمد بن علیّ بن الحسین باسناده عن محمد بن أبی عمیر فی (نوادره)، محمد بن علیّ بن الحسین، همان شیخ صدوق است و ایشان (صدوق) در 381 فوت کرده،محمد بن أبی عمیر در 217 فوت کرده ولذا می گوید باسناده،سند دارد به این کتاب، چون کتاب ها خطی بوده، باید سند داشته باشند که این کتاب واقعاً مال ابن أبی عمیر است، باسناده عن زیاد بن مروان القندیّ (این آدم واقعی است، ولی احتمال می دهیم این روایت را موقعی اخذ کرده که هنوز واقفی نشده بود، یعنی زمان حیات امام کاظم بوده است) فی کتابه أنّ الصادق علیه السلام قال:« فی رجل صلّی بقوم حتّی خرجوا من خراسان حتی قدموا مکّة، فإ ذا هو یهودیّ أو نصرانیّ، قال: لیس علیهم إعادة». الوسائل:ج5، الباب37 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

این هم یک روایت، ولی این یک روایت معارض دارد و باید حمل بر استحباب کنیم.

3: و باسناده عن إسماعیل بن مسلم أنّه سئل الصادق علیه السلام عن الصلاة خلف رجل یکذّب بقدر الله - یعنی معتزلی است، چون معتزله قدر را تکذیب می کنند، البته قدری را که مخالف با اختیار انسان است- قال:« لیعد کلّ صلاة صلّاها خلفه». الوسائل:ج5، الباب37 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث3.

ص: 67

این روایت باید حمل بر استحباب بشود، یعنی جایی که انسان پشت یک کافر نماز بخواند، نمازش صحیح است، این باید حمل بر استحباب بشود، فعلاً بحث ما در فرع اول است و هنوز از فرع اول خارج نشدیم، فلذا بقیه ی شقوق و شاخه های فرع اول را در جلسه ی آینده بحث می کنیم، آنگاه سراغ سایر فروع می رویم.

فی صحّة صلاة المأموم بعد کشف بطلان صلات الإمام لکفره، أو فسقه أو غیر ذلک کتاب الصلاة

موضوع:فی صحّة صلاة المأموم بعد کشف بطلان صلات الإمام لکفره، أو فسقه أو غیر ذلک.

بحث در جایی بود که نماز امام باطل است،یا بخاطر اینکه وضو ندارد یا به خاطر اینکه کافر و یا فاسق است، یا به خاطر انحراف از قبله،آنگاه این پرسش به میان می آید که در این صورت نماز ماموم چه حکمی دارد،آیا نمازش صحیح است یا باطل؟

مرحوم سید فرمودند که نماز ماموم صحیح است و نماز امام باطل، جماعت هم باطل است، در اینکه نماز ماموم صحیح است و مشهور نیز همین را می گوید،شکی نیست، البته مخالف هم داریم که در آینده خواهیم خواند.

ادله ی مسئله

ما در این زمینه روایاتی داریم که دلالت بر صحت می کنند، یعنی دلالت بر صحت نماز ماموم می کنند نه بر صحت نماز امام، از آنجا که این روایات را قبلا مورد بحث قرار دادیم، دیگر نیاز به ذکر آنها نیست.

«انّما الکلام» که آیا جماعت هم باطل است یا جماعت باطل نیست؟

ثمره ی صحت جماعت و عدم صحت جماعت چیست؟

ثمره این است که اگر گفتیم جماعت درست است، چنانچه از ماموم چیزی سر بزند که در جماعت مخل نیست،اما در فرادا مخل است، مثلاً ماموم رکنی را زیاد کند، اگر بگوییم جماعت درست است،اگر ماموم رکنی را زیاد کرد،نمازش صحیح است، فرض کنید که دو بار رکوع کرد، نمازش صحیح است.

ص: 68

اما اگر بگوییم جماعت باطل است، در این صورت چنانچه ماموم رکنی را زیاد کند،نمازش باطل خواهد بود، بحث بتمامه سر همین مسئله است، آیا از روایات گذشته چه می فهمیم،آیا از روایات گذشت فقط صحت نماز ماموم را می فهمیم یا علاوه بر صحت نماز ماموم،صحت جماعت را هم می فهمیم؟

روایات را در جلسه ی قبل خواندیم، باز هم برخی از آنها را می خوانیم، مخصوصاً روایتی که در باره ی کفر امام است:

عن أبی عبد الله علیه السلام فی قوم خرجوا من خراسان أو من بعض الجبال (همدان، کرمانشاه و قصر شیرین را می گفتند جبال) و کان یؤمّهم رجل، فلمّا صاروا إلی الکوفة علموا أنّه یهودی، قال لا یعیدون. الوسائل:ج5، الباب37 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

آیا این روایت ناظر به هردو جهت است، یعنی هم ناظر به صحت نماز است و هم ناظر به صحت جماعت ؟

من بعید می دانم که ناظر به هردو جهت باشد، بلکه «لایعیدون» می گوید نماز شان درست، اما اینکه به صفت جماعت درست است، این جهتش از کلمه ی «لا یعیدون» استفاده نمی شود.

روایت انحراف از قبله

عن أبی عبد الله علیه السلام:«أنّه قال فی رجل یصلّی القوم، ثمّ یعلم أنّه قد صلّی بهم إلی غیر القبلة، قال: لیس علیهم إعادة شیئ» الوسائل:ج5، الباب38 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

یعنی نماز شان درست است،اما اینکه علاوه بر اینکه نماز شان درست است، صفت جماعت شان هم درست می باشد یا نه؟

این جهتش از این روایات استفاده نمی شود، و اگر کسی بخواهد از این روایات هردو جهت را استفاده کند، خیلی مشکل است،اللّهم کسی این چنین بگوید که «فلا یعیدون، حسب ما نووا، لا یعیدون،حسب ما نووا»، یعنی نماز شان درست است حسب ما نووا، چون نیت جماعت کرده اند، لا یعیدون،یعنی نماز شان درست است حسب بما نووا،خود شان نیت جماعت کرده اند، نماز شان درست است، ولی این یک تکلّف است که فلا یعیدون، یعنی لا یعیدون حسب ما نوویا، بلکه لا یعیدون،معنایش این است که نماز شان درست است، اما اینکه طبق نیتی که کرده اند درست باشد، این جهتش از این حدیث استفاده نمی شود.

ص: 69

بیان استاد سبحانی

ما تا کنون فتوای مرحوم سید را انتخاب کردیم، چون سید می فرماید صلات شان درست است، اما جماعت شان درست نیست و ما از «لا یعیدون» نمی فهمیم که لا یعیدون، مثلاً نماز شان درست است حسب نیتهم و حسب ما نووا، چون این یک نوع تکلف و خود را به زحمت انداختن است، فلذا اگر شما از یک پیش نماز یا از یک مفتی سوال کنید که من پشت سر یک نفر نماز خواندم، بعداً فهمیدم که این کافر ا ست، در جواب خواهد گفت که اعاده لازم نیست،از این حرفش چه می فهمید؟

می فهمید که نمازش صحیح است،اما اینکه علاوه بر نماز، جماعتش هم درست است به گونه ای که اگر در نماز رکنی را اضافه کرده باشی، مخل نباشد، از این عبارت استفاده نمی شود.

فإن قلت

حتی بگوییم نماز شان هم باطل است، یعنی نه تنها جماعت شان باطل است، حتی نماز شان هم باطل است منهای روایات، یعنی منهای روایات می خواهند بگویند که حتی نماز شان هم باطلاست. چرا؟ به جهت اینکه «ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد»، اینها نماز جماعت را نیت کرده بودند و فرض این است که جماعت منعقد نشد، بلکه فرادا شد و حال آنکه فرادا را نیت نکرده بودند،می گویید صحیح است،جماعت را نیت کرده بودند و می گویید جماعت باطل است، این تحت این قاعده داخل است که «ما قصد لم یقع، و ما و قع» که فرادا باشد لم یقصد، چطور نمازی که قصد نکرده ام، فرادا را من قصد نکرده ام، می گویید صحیح است.

ص: 70

پس اشکال این است می گویند نه تنها جماعت شان باطل است بلکه فرادای شان هم باطل است، البته منهای روایات، می خواهند بگویند که روایات با قاعده مخالف است، من قصد جماعت کرده ام، می گویید باطل است، فرادا را می گویید صحیح است و می گویید صحیح است،چیزی که من قصد نکرده ام چطور صحیح است؟!

بنابراین، این روایات مخالف قاعده ی عقلیه است.

به بیان دیگر، من امر جماعتی را قصد کردم، می گویید باطل است، امر فرادا را قصد نکردم،می گویید صحیح است، من امر جماعتی را قصد کردم، می گویید امر جماعتی باطل است،امر فرادا را قصد نکردم، می گویید صحیح است، این چگونه جور در می آید؟.

قلت

ما بار ها گفته ایم که ما در جماعت و فرادا دوتا امر نداریم، بلکه فقط یک امر داریم که همان «اقم الصلاة لدلوک الشم إلی غسق اللیل»، منتها این دوتا مصداق دارد،یک مصداقش جماعت است و مصداق دیگرش فرادا، من این مصداق را قصد کردم، نه قصد آن مصداق دیگر را، قصد مصداق لازم نیست، قصد امر را بکند، من هم امر خدا را قصد کردم، خواستم این امر خدا را در قالب جماعت پیاده کنم، معلوم شد که این قالب،قالب باطل بوده، این از قبیل خطا در تطبیق است، امر خدا را قصد کردم، خیال کردم که امر خدا فعلاً منطبق بر جماعت است، بعدا معلوم شد که منطبق بر فراداست نه در جماعت، خطا در تطبیق مایه ی بطلان نیست، ولذا اگر در همان موقع کسی به من می گفت: فلانی! این امام شما کافر و یهودی است یا وضو ندارد، فوراً من فرادا را قصد می کردم، من قصد جدیم امتثال امر خداست،امر خدا را قصد کردم، خیال می کردم که امر خدا در قالب جماعت است، بعداً معلوم شد که در قالب فراداست نه در قالب جماعت.

ص: 71

مثال

مثلاً کسی می خواهد به عالم احترام کند،خیال می کند که این عالم،عالم نحوی است ولذا احترام کرد، ثمّ تبینّ که عالم صرفی است، اشکال ندارد، چون قصد من احترام به عالم بود،منتها خیال کردم که این عالم مصداقش نحوی است،بعدا معلوم شد که مصداقش صرفی است، هردو درست است. اشکال این بود که: « قصد امر الجماعة و لم یقع، لم یقصد امر الفرادی، فوقع».

ما در جواب گفتیم که ما دوتا امر نداریم،یعنی یک امر بیشتر نیست که همان اقم الصلاة باشد،منتها دوتا مصداق دارد،من خیال می کردم که آن امر، مصداقش این است، بعداً معلوم شد که چیز دیگر بوده است که فرادا باشد.

نتیجه ی بحث

اولاً: حرف مصنّف ( مرحوم سید) درست است، نمازش صحیح است و جماعتش باطل، از روایات صحت جماعت استفاده نمی شود و اشکال عقلی هم صحیح نیست،چون ما دوتا امر نداریم، فقط یک امر داریم.

ثانیاً: اگر مبنای مصنف را قبول کردیم که جماعت باطل است، و ماموم رکنی را اضافه کرده است، آیا این اضافه ی رکن،داخل است تحت مستثنی، یعنی «لا تعاد الصلاة إلّا من خمس، الطهور و الوقت و القبلة و الرکوع و السجود»،یا بگوییم این زیادی رکن،داخل است تحت اطلاق «لا یعیدون»، لا یعیدون مطلقاً سواء اضاف الرکن أم لم یضف؟

روی مبنای مصنف جماعت باطل است، و لی اگر من رکن را اضافه کردم، اینجا دوتا دلیل داریم، از نظر «لا تعاد» باطل است، چون اضافه رکن داخل است تحت مستثنی، ولی احتمال هم دارد این اضافه ی رکوع و لو جماعت باطل است و از راه جماعت نمی شود آن را درست کرد، ولی ممکن است که از راه دیگر درست کنیم و بگوییم روایاتی که می گویند لا یعیدون، إذا ظهر کونه کافراً، یهودیاً،علی غیر القبلة و علی غیر طهور لا یعیدون سواء اضاف رکناً أم لم یضف، آیا این مورد داخل است تحت عقد الإستثناء، پس باطل است،یا داخل است تحت اطلاق لا یعید، پس صحیح است؟

ص: 72

ما تحت استثناء را انتخاب می کنیم، چرا؟ می گوییم اصلاً «لا یعید» در مقام بیان این بخش نیست که لا یعید مطلقاً سواء اضاف رکناً أم لم یضف، زاد رکناً أم لم یزید، در مقام بیان این حیثیت نیست «و یشترط فی التمسک بالإطلاق کون المتکلم فی مقام البیان»، در مقام بیان باشد، و حال آنکه روایات لا یعید در این مقام نیستند که بگویند نماز شما درست است هر چند رکن را اضافه کنید، پس این نمازی که رکن در آن اضافه شد، قابل اصلاح نشد، نه از نظر جماعت،چون گفتیم جماعت باطل است و نه از نظر اطلاق لا یعید.

پس نمازی که در آن امامش کافر بوده و من رکنی اضافه کردم، این نماز قابل اصلاح نیست،اما از نظر جماعت،گفتیم جماعتش باطل است، اما از نظر اطلاق لا یعید، گفتیم اطلاق در مقام بیان این بخش نیست،متکلم گفته:« الغنم حلال»، پس بگوییم الغنم المغصوب حلال، چرا؟ چون گفته الغنم حلال،غصبی هم حلال است،یا موطوء و جلال هم حلال است،در جواب می گوییم: آقا! متکلم در مقام بیان این بخشش نیست بلکه در مقام بیان حکم طبیعت غنم است، می خواهد بگوید طبیعت غنم حلال است، طبیعت سگ و خنزیر حرام است، اما این طبیعت عوارضی پیدا کرد، مثلاً موطوء، جلال یا غصبی شد، نظر به این گونه عوارض ندارد. إلی هنا تمّ أدلة المصنّف.

قسمت دوم بحث

اگر امام قرائتش غلط بود و من بعداً فهمیدم که قرائت امام غلط بوده،اینجا ممکن است درست کنیم. چرا؟ چون داخل است تحت عقد الإستثناء، اما آنجا که رکنی را اضافه کند، آن قابل درست شدن نیست.

ص: 73

دراسة الأقوال الأخری

دو گروه در اینجا مخالف هستند که از جمله ی آنان مرحوم سید و ابن جنید، اینها می گویند هم جماعت باطل است و هم نماز فرادا، دو گروه دیگر هم داریم که از آن جمله است مرحوم صدوق و ابن ادریس.

جناب سید مرتضی وابن جنید بدون اینکه به روایات مراجعه کنند، با دلیل عقلی گفته اند که نماز این آدم باطل است.

أحتجّ المرتضی بقوله:بأنّها صلاة قد تبیّن فسادها، لفوات شرطها (یا امام عادل نیست یا کافر است)، و هو عدالة الإمام، فتجب الإعادة کالمحدث، و لأنّها صلاة منهیّ عنها فتقع فاسدة، أمّا الصغری فلما روی عن النهی عن الصلاة خلف الکافر والفاسق، و أمّا الکبری فظاهرة، یعنی به ما گفته اند پشت سر کافر نماز نخوانید و من جاهلاً پشت سر کافر نماز خواندم و عبادت منهیه باطل است.

علامه جواب دیگر گفته است و آن اینکه صلات منهیة در صورتی است که من علم به کفر یا فاسق امام یا انحرافش داشته باشم، اما فرض این است که این کافر است، ولی من اطلاع ندارم،بنابراین،اگر پیغمبر فرموده که:

« لا تصلّ خلف الکافر و لا تصلّ خلف الفاسق»، این در جایی است که برای من کفر یا فسقش معلوم باشد.

اشکال استاد سبحانی بر جواب سید مرتضی

ما این جواب را نمی پسندیم،چون روایات اطلاق دارد و می گوید:« لا تصلّ خلف الکافر سواء کان کفره معلوماً أو غیر المعلوم»

فلذا باید جواب دیگر بدهیم و بگوییم آنچه که می فرمایید صحیح است، یعنی حسب القاعدة العقلیة و الأولیة، این نماز باطل است، چرا؟ چون پشت سر امامی نماز خواندیم که سر تا پا کافر یا فاسق است، حسب القاعدة الأولیة،حق با مرحوم سید مرتضی و ابن جنید است، اما چه کنیم که روایات حاکم بر این قاعدة اولیه است،روایات می گفتند که نماز ماموم صحیح است، پس معلوم می شود که مرحوم سید مرتضی و ابن جنید، این روایات را ندیده بودند و حق هم داشته اند، چون در آن زمان روایات جمع نبود، فقط کافی در اختیار آنان بوده، حتی تهذیب هنوز در اختیار آنان نبوده، ولی ما بحمد الله در اثر وسائل الشیعه روایات در اختیار ماست، و الا حرف مرحوم سید مرتضی و ابن جنید خوب است، یعنی این نماز منهی عنه است و نهی در عبادات هم موجب فساد است، ولی قاعده ی ثانوی دلیل بر صحت است.

ص: 74

و الأولی أن یجاب بأنّ ما ذکره السید المرتضی نتیجة القاعدة الأولیة، لکنّ الروایات الماضیة حاکمة علی مقتضی القواعد، و إنّ القول بالصحة مقتضی الرّوایات الواردة فی مواضع أربعة کما مرّت.

تفصیل للصدوق و ابن إدریس

مرحوم صدوق قائل به تفصیل شده اند و گفته اند اگر صلوات شان صلوات جهریه باشد، اعاده نکنند، اما اگر صلوات شان اخفاتیه باشد، اعاده کنند، یعنی اگر امام کافر،امام است در ظهر و عصر و بعداً معلوم شد،باید اعاده کند، اما در عشائین امام است،اعاده لازم نیست

مرحوم ابن ادریس فتوای دیگری داده و گفته اگر در وقت باشد، اعاده کند، اما اگر در خارج وقت باشد، اعاده نکند و ما مدرک این تفصیل را پیدا نکردیم و نمی دانیم که مدرک شان در این تفصیل چیست؟

در هر صورت این اقوال، اقوالی است که پایه واساس صحیح ندارند.

مرحوم سید مرتضی و ابن جنید می فرمودند که مطلقا باطل است،چون یک چنین نمازی منهی عنه است و نماز منهی عنه هم فاسد است و اقتدا به آن حرام است، وقتی اقتدا حرام شد، پس نماز شما باطل است، یعنی پشت سر کافر نماز خواندن حرام است.

علامه جواب داد و فرمود در صورتی حرام است که طرف بداند و حال آنکه طرف نمی داند.

ما گفتیم هر چند این هم جواب است،ولی جواب بهتر این است که بگوییم مقتضای قاعده اولیه همان است،ولی قاعده ثانویه می گوید صحیح است،تفصیل دیگر مال صدوق و ابن ادریس بود، مرحوم صدوق بین صلوات جهریه و اخفاتیه فرق نهاد و گفت در صلوات جهریه لا یعید و در اخفاتیه می گوید یعید، مرحوم ابن ادریس می گوید خارج وقت لا یعید و در وقت یعید.

ص: 75

آخرین مطلب در فرع اول این است که هر چند روایات دلالت بر صحت می کنند، ولی معارض هم دارند، یعنی یک سلسله روایات هم داریم که دال بر فساد هستند و ما از میان آنها دو روایت را می خوانیم:

1: و عنه (حسین ابن سعید، یعنی روایت را از کتاب حسین ابن سعید گرفته) عن حمّاد بن عیسی،عن معاویة بن وهب قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام:«أیضمن الإمام صلاة الفریضة؟ فإنّ هؤلاء یزعمون أنّه یضمن، فقال: لا یضمن أیّ شیء یضمن إلّا أن یصلّی بهم جنباً أو علی غیر طهر» الوسائل: ج5،الباب 36 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث 6.

اگر این گونه بخوانیم،این روایت دلالت بر فساد می کند، یضمن إلّا أن یصلّی بهم جنباً أو علی غیر طهر، ضامن نیست، یعنی خود شان باید جریمه را بدهند، یضمن، یعنی مسئول است،إلّا یعنی امام مسئول نیست، بلکه خودشان مسئول است و باید نماز را اعاده کنند.

این روایت دلالت براین می کند که اگر امام جنب شد، امام ضامن نیست، بلکه خود ماموم باید جریمه را بپردازد،یعنی نماز را باید اعاده کند.

دیدگاه صاحب روایت نسبت به روایت فوق

مرحوم صاحب وسائل با این روایت استدلال کرده که ضامن نیست و حال آنکه ما با این روایت استدلال بر ضمان می کنیم و می گوییم امام ضامن است، تفاوت ما در معنای ضمان است، صاحب وسائل ضمان را ضمان امامیه و شرعی گرفته است، یعنی نقل ضمّة إلی ضمّة، و حال آنکه از نظر اهل سنت ضمّ ضمّة إلی الضمّة است، این روایت دلالت بر فساد می کند و می گوید یضمن، او به عهده می گیرد مگر در این موارد که بر عهده نمی گیرد، یعنی به عهده ی خود ماموم است.

ص: 76

علاوه بر این، دو روایت دیگر هم داریم که در جلسه ی قبل اشاره کردیم، امیر المومنان نماز خواند و سپس به کسی گفت که به مردم بگوید نماز را اعاده کنند چون من وضو نداشتم،این روایات جوابش یک کلمه است و آن اینکه معرض عنهای اصحاب است و کسی به این روایات عمل نکرده اند، تمّ الکلام فی الموضع الأول، و آن اینکه بعد از صلات، فساد امام معلوم بشود.

علت فتاوای مختلف در یک مسئله کتاب الصلوة

موضوع: علت فتاوای مختلف در یک مسئله

اگر انسان عروه را مطالعه کند، کمتر مسئله ای را پیدا می کند که در آنجا پاورقی نباشد و انسان تعجب می کند که چرا مسائل شرعی ما مورد اتفاق نیست و سبب این اختلاف ها چیست؟

باید دانست که این گونه اختلاف ها یک امر طبیعی است، زیرا انسان ها از نظر فهم و درک یکسان نیستند، از این رو ممکن است از کلام واحد یک نفر چیزی بفهمد که دیگری خلاف آن را فهمیده است، از باب نمونه روایتی نقل می کنم که صاحب وسائل با آن استدلال بر صحت کرده و ما استدلا بر فساد.

قبلاً گفتیم که بر بطلان نماز ماموم با روایاتی استدلال شده، البته ما قائل بر صحت شدیم، ولی با روایت معاویة وهب استدلال بر بطلان شده است

استدلال صاحب وسائل برصحت صلات ماموم با روایت معاویة بن وهب

عن معاویة بن وهب قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام:«أیضمن الإمام صلاة الفریضة؟ فإنّ هؤلاء (اهل سنت) یزعمون أنّه یضمن، فقال: لا یضمن أیّ شیء یضمن إلّا أن یصلّی بهم جنباً أو علی غیر طهر» الوسائل: ج5،الباب 36.

ص: 77

در اینجا امام ضامن است، یعنی در جایی که امام جنب باشد یا وضو نداشته باشد.

مرحوم صاحب وسائل می گوید این دلیل بر صحت نماز ماموم است، ولی ما می گوییم این روایت دلیل بر بطلان نماز ماموم می باشد نه دلیل بر صحت آن ، نهایت چیزی که می شود گفت، این است که این روایت معرض عنهای اصحاب است، یعنی اصحاب به آن عمل نکرده اند.

نحوه ی استدلال صاحب وسائل با روایت معاویة بن وهب بر مدعایش

مرحوم صاحب وسائل از کجا استفاده می کند که این جمله دلیل بر صحت نماز ماموم است اگر امامش جنب باشد یا بدون وضو؟ می گوید امام ضامن است، ضامن می شود یعنی چه؟ یعنی بر عهده ی اوست، خودش می داند و خدایش، ایشان ضمان را ضمان معاملاتی می گیرد، در ضمان معاملاتی مسئله این است که اگر یک نفر ضان شد، ذمّه ی «مضمون عنه» بریئ است، چه او انجام بدهد یا انجام ندهد، من خلاص شده ام، ما ضمان را چنین معنا کردیم که ضمان عبارت است از: «نقل ذمّة إلی الذمّه» ، همین مقداری که ضامن،ضامن شده کار تمام است، خواه او انجام بدهد یا ندهد، از عهده من ساقطع است و من خلاصم، مرحوم صاحب وسائل، ضمان را در روایت معاویة وهب این گونه معنا می کند و می گوید امام ضامن است، یعنی از گردن ماموم ساقط است، اگر امام از عهده بیرون آمد، بهشت دارد و اگر از عهده بر نیامد جنهم دارد، ضمان را از قبیل ضمان معاملاتی گرفته، یعنی ماموم دیگر تکلیف ندارد،تکلیف منتقل شد به امام، ولی ما می گوییم که این ضمان به معنای ضمان معاملاتی نیست، بلکه به این معناست که اگر این بر عهده امام است، اگر از عهده بر آمد که چه بهتر، واگر از عهده بر نیامد، خود ماموم باید از عهده بر آید، ما روایت را این گونه معنا می کنیم، قهراً در اینجا می شود باطل، چون امام جنب بود و از عهده بر نیامد، پس بر گردن ماموم افتاد،ماموم هم که نمی تواند از عهده بر آید. چرا؟ چون بعد از نماز است، از این رو ماموم نمی تواند از عهده بر آید فلذا نمازش باطل است.

ص: 78

با یکدانه روایت، یک فقیه مانند صاحب وسائل می گوید دلیل بر صحت است، ما می گوییم دلیل بر بطلان است، او می گوید دلیل بر صحت است چون ضمان را ضمان معاملاتی می گیرد، یعنی نقل ذمّة إلی الذّمة فلذا می گوید بر عهده ی امام است، اما چه از عهده بر آید یا نیاید، ربطی به ماموم ندارد و از گردن ماموم ساقط است.

برداشت آیة الله سبحانی از روایت معاویة بن وهب

ولی ما می گوییم این ضمان از قبیل ضمان معاملاتی نیست، بلکه کاری است که باید انجام بگیرد، اگر امام انجام داد که چه بهتر، اما اگر امام انجام نداد، چون جنب بود یا وضو نداشت، قهراً بر عهده ی ماموم است، ماموم هم نمی تواند جبران کند. چرا؟ لکون الشک بعد الصلاة، پس نماز باطل است.

بنابراین، نباید بر فقها ایراد بگیریم که چرا کتاب عروة الوثقی این همه حاشیه دارد، زیرا فهم ها و درک ها مختلف است کما اینکه صاحب وسائل از روایت معاویة بن وهب چیزی فهمیده و ما چیز دیگر.

صحیحة معاویة بن وهب قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام:«أیضمن الإمام صلاة الفریضة؟ فإنّ هؤلاء (اهل سنت) یزعمون أنّه یضمن، فقال علیه السلام: لا یضمن أیّ شیء یضمن إلّا أن یصلّی بهم جنباً أو علی غیر طهر» الوسائل: ج5،الباب 36.

ما با این روایت استدلال کردیم بر بطلان صلات ماموم، صاحب استدلال کرد بر صحت نماز او،

علت بطلان

وجه الدلالة: أنّ الإمام یضمن صلاة المأموم إذا صلّی بهم جنباً أو علی غیر طهر، و المفروض أنّه لم یخرج عن عهدة الضمان (حال که امام از عهده بیرون نیامد،باید ماموم اقم الصلاة خدا را جواب بدهد) فتجب علیهم الإعادة بعد إعلامه لهم.

ص: 79

ثمّ إنّ صاحب الوسائل استظهر من الروایة، عدم وجوب الإعادة قائلاً: «بأنّ قائلا: » بأن الحکم بضمان الإمام یدّل علی وجوب الإعادة علیه(امام) ، و عدم وجوب الإعادة علی المأمومین..

یلاحظ علیه

أنّه فسر الضمان فی الروایة بما هو المعروف فی باب المعاملات عند الشیعة ، حیث إنّ الدین ینتقل من ذمة المضمون عنه إلی ذمة الضامن، فتبرء ذمته (مضمون عنه)، سواء أخرج الضامن عن العهدة أم لا؟ و قاس المقام بباب المعاملات ، و أنّ الإمام ضمن عن جانب المأموم، و بذلک برئت ذمته (ماموم)، سواء أخرج (امام) عن العهدة أم لم یخرج .

و لکن الظاهر أن المراد من الضمان ، هو أنّ الإمام یتحمل عن المأموم الحمد و السورة فقط، دون غیرهما، فإذا خرج عن العهدة ، فهو، و إلّا فعلی المأموم إعادة الصلاة.

پس این روایت دلالت بر بطلان می کند، منتها روایت معرض عنهای اصحاب است و کسی به آن عمل نکرده است.

الفرع الثانی

تا کنون بحث ما در فرع اول بود، یعنی اینکه بعد از صلات فهمیدیم که امام جنب است یا وضو ندارد یا اینکه کافر و فاسق است.از اینجا شروع می کنیم به فرع دوم، فرع دوم این است که ما این جریان را در اثنای نماز فهمیدیم نه بعد از نماز، یعنی در اثنای نماز فمیدیم که امام وضو ندارد یا جنب است یا کافر و فاسق ، یا به غیر قبله نماز می خواند، در اینجا چه باید کرد؟

در اینجا باید ما فوراً قصد انفراد کنیم، چون نمی توانیم در آینده تبعیت کنیم، گذشته یک مسئله است، آینده مسئله ی دیگر است،گذشته صحیح است. فرض کنید امام تا گفت:«و لا الضالّین» فهمیدیم که امام جنب است یا وضو ندارد یا کفر و فاسق است، ما در اینجا باید فوراً قصد انفراد کنیم، حالا قرائت بخوانیم یا نخوانیم، یک مسئله ی دیگری است،گذشته صحیح است،گذشته چرا صحیح است؟ بخاطر «لا تعاد»، همان گونه که لا تعاد نسبت به تمام صلات می گوید صحیح است مگر در پنج مورد، هکذا اگر بخشی از نماز مشکل دارد،می گوید مادامی که جزء این پنج تا نباشد، اشکالی ندارد و فرض هم این است که ما نه رکنی را ترک کرده ایم و نه رکنی را زیاد کرده ایم، فقط عیبی که نماز ما دارد این است که امام ما وضو ندارد یا کافر است یا به غیر قبله نماز می خواند، گذشته صحیح است،آینده را باید خود ما بخوانیم و نسبت به آینده نمی توانیم همراه امام ادامه بدهیم، چرا؟ چون واقع برای ما روشن شد(تبیّن الواقع) وقتی واقع برای ما روشن شد، ادامه دادن معنا ندارد و در این زمینه روایاتی هم داریم که خواهیم خواند.

ص: 80

روایات

1:صحیحة جمیل بن دراج:« فی رجل أمّ قوماً علی غیر وضوء (وضو نداشته و با این حال پیش نماز شده، البته خودش نمی داند که وضو ندارد و در اثنای نماز یادش متوجه می شود که وضو ندارد) فانصرف و قدّم رجلاٌ (دست یکی از مامومین را می گیرد تا به جای او پیش نمازی کند) ولم یدر المقدّم ما صلی الإمام قبله (آنکس که امام او را به جای خودش نشانده، نمی داند که امام چند رکعت خوانده است، فلذا یکی از افرادی که پشت سر او ایستاده به یک شکلی او را می فهماند، مثلاً اگر در رکعت اول یا دوم باشد، بلند می گوید «الحمد لله ربّ العالمین»، و اگر در رکعت سوم و چهارم باشد، بلند می گوید:«سبحان الله و الحمد لله» قال: یذکره من خلفه» الوسائل: ج5،الباب40 من ابواب صلاة الجماعة،الحدیث 2.

فقوله:« و لم یدر المقدم ما صلی الإمام قبله» دلیل علی أنه قطع الصلاة فی أثناء الصلاة.

2: ما رواه جمیل بن دراج، عن زرارة ، عن أحدهما ، قال : «سألته عن رجل صلّی بقوم رکعتین، ثم أخبر هم أنّه لیس علی وضوء ، قال: یتمّ القوم صلاتهم، فأنه لیس علی الإمام ضمان».

فرع حدیث اول با حدیث دوم

فرق حدیث اول با دومی این است که در اولی امام کسی را معین می کند،در دومی قصد فرادا می کنند و نماز را به صورت فرادا می خوانند.

علاوه براین، دو روایت یک دلیل عمومی هم داریم که عبارت باشد از :«لا تعاد» یعنی «لا تعاد» همان گونه که همه ی نماز را تصحیح می کند حتی بخشی از نماز را هم تصحیح می کند.

ص: 81

نعم نقل صاحب «الحدائق» عن الشهید فی «الذکری» أنّه قال: ولو صلّی بهم بعض الصلاة، ثمّ عملوا حینئذ، أتمّ القوم فی روایة جمیل، و فی روایة حمّاد عن الحلبی: یستقبلون صلاتهم (کلمه ی«یستقبلون»، کنایه از سر گرفتن نماز ا ست).

پس از شهید دو قول نقل شده است، یک قول این است که «قوم» نماز را ادامه می دهند، اما می گوید از حلبی نقل شده که نماز را از سر بگیرند، مرحوم حدائق چون آدمی متتبع بوده، فلذا می فرماید من تا کنون روایت حلبی را ندیده ام.

بنابراین، فتوا همان است که گفتیم، یعنی اگر امامی است با امام تکمیل کنند در غیر این صورت خودشان فرادا انجام بدهند.

الفرع الثالث

فرع سوم این است که اقتدا کردیم، بعداً متوجه شدیم که این امام زن است و حال آنکه مامومین همه مرد هستند، یا معلوم شده امام مجنون است، دراینجا چه کنیم؟

متاسفانه این فرع منصوص نیست، دو فرع قبلی منصوص بودند، ولی این منصوص نیست، اینجا چه باید کرد آیا القای خصوصیت کنیم؟

در اینجا دو قول وجود دارد:

الف: قول این است که القای خصوصیت کنیم و بگوییم اگر در روایات آمده که کافر، یهودی، غیر طهر و بدون، از باب مثال است، و مراد اصلی این است که امام اهلیت برای امامت نداشته باشد.

ب: قول دیگر این است که این قیاس است، زیرا خصوصیات و ملاکات در دست ما نیست، لعل این موارد خصوصیت دارند، اما مجنون و مرأة آن خصوصیات را ندارند، فلذا باید نماز را اعاده کنیم، یعنی اگر بعد از صلات است اعاده می کنیم، و اگر در اثنای نماز است، قصد فرادا می کنیم و بعد از صلات، دوباره آن را می خوانیم.

ص: 82

المسألة الخامسه و الثلاثون

مسئله سی و پنجم دارای چهار فرع است که دوتای آن را در این جلسه و دوتای دیگر را در جلسه ی آینده می خوانیم.

اجمال فرع اول

اگر امام شیئی از واجبات صلات را نسیان و فراموش کرد، مثلاً جلسه ی استراحت را فراموش کرد که انجام بدهد یا سوره را فراموش کرد و نخواند، ماموم هم ندانست که امام چیزی را فراموش کرده یا نه، یعنی هردو گیج هستند، هم امام گیج است و هم ماموم، بعد از نماز معلوم شد که امام جلسه ی استراحت را انجام نداده یا سوره را نخوانده است.

اجمال فرع دوم

فرع دوم این است که ماموم فهمید و به امام هم به یک شکلی تذکر داد ، ولی امام به تذکر ماموم اعتنا نکرد، مثلاً در موقع خواندن تشهد، یکی از شهادتین را نخواند و به تذکر ماموم هم اعتنا نکرد.

بنابراین، در این جلسه، همین دو فرع را می خوانیم

متن عروة

الفرع الأول: ذا نسی ا لإمام شیئاً من واجبات الصلاة، و لم یعلم به المأموم، صحت صلاته حتّی و لو کان المنسیّ رکناً إذا لم یشارکه فی نسیان ما تبطل به الصلاة.

الفرع الثانی: و أمّا إذا علم به المأموم نبّهه علیه لیتدارک إن بقی محله، و إن لم یمکن أو لم یتنبّه أو ترک تنبیهه، حیث أنّه غیر واجب،وجب علیه نیّة الإنفراد.

بررسی فرع اول

اما فرع اول که امام یک واجبی را ترک کرده بدون اینکه خودش یا ماموم بفهمد، فرض کنید که رکوع،یا جلسه ی استراحت یا یکی از واجبات دیگر را از روی نیسان ترک کرد بدون اینکه خودش یا ماموم بفهمد، نماز ماموم مطلقاً صحیح و درست است به شرط اینکه اخلال نکرده باشد، نماز امام چطور؟ نماز امام بستگی به این دارد آن چیزی را که ترک کرده از قبیل رکن است یا غیر رکن:

ص: 83

إذا نسی الإمام شیئاً من واجبات الصلاة، سواء أکان المنسیّ رکناً أو غیره، ولکن المأموم لم یعلم به، و لا شارکه فی نسیان الرکن الذی تبطل به الصلاة ، صحت صلاته(ماموم).

اما جماعت چطور، آیا جماعتش هم درست است یا درست نیست؟

این بستگی به فرع گذشته دارد، در فرع گذشته گفتیم اگر نماز امام فاسد باشد، جماعت ماموم هم فاسد است، اما نماز ماموم صحیح است

و أما صحة الجماعة، فقد مضی الکلام فیها.فلو قلنا بصحة الجماعة، صحت صلاته جماعة.

ثمره صحت جماعت و عدم صحتش

ثمره در کجا ظاهر می شود؟ اگر من زیادی رکن انجام دادم، زیادی معفو است.

و علی قول المصنف من بطلان الجماعة، صحت صلاته و انقلبت فرادی(در واقع نه در ظاهر) . لانّ المفروض أنّه لم یشارک الإمام فی ترک الرکن.

سوال

اگر امام سوره را نخواند و من هم ملتفت نشدم، بعد از نماز فهمیدم که سوره را نخوانده، آیا نماز من صحیح است باطل؟

جواب

نماز من درست و صحیح است، بخاطر «لا تعاد»، عیناً اگر خود من سوره را فراموش می کردم و نمی خواندم، نماز من چطور بود؟ نماز من درست بود، امام هم اگر فراموش کند و نخواند،باز هم نماز من درست است.

و أما ترک القراءة، فقد تقدّم أنّه لا یضرّ بصحة الصلاة لقاعدة « لا تعاد» لأنّه التفت و قد مضی محل تدارکها لافتراض عدم علم المأموم مطلقاٌ .هذا کلّه بعد الصلاة.

اما فرع دوم که در اثنای نماز فهمیدم که سوره را نمی خواند، فوراً به امام می فهمانم که سوره را بخواند و او هم متوجه شد،در این صورت هم نماز امام صحیح می شود و هم صلات ماموم و هم اصل جماعت.

ص: 84

الفرع الثانی: إذا علم به المأموم فی أثناء الصلاة و نبهّه علیه لیتدارک ، و تدارک فتصح صلاة الإمام و المأموم معاٌ .

متن عروه

أمّا إ ذا علم به المأموم نبّهه علیه لیتدارک إن بقی محله.(این متن فرع دوم بود).

حکم نماز ماموم در صورتی که بداند نماز امام نقص دارد کتاب الصلوة

موضوع: حکم نماز ماموم در صورتی که بداند نماز امام نقص دارد

بحث در جایی است که ماموم بفهمد که امام نمازش نقصی دارد، در این صورت تکلیف ماموم چیست؟

مرحوم مصنف در اینجا چهار فرع را مطرح کرده است و ما فرع اول را خواندیم،سه فرع دیگر را در این جلسه مورد بررسی قرار می دهیم.

فرع اول

فرع اول این است که اگر بعد از نما بفهمیم که امام قرائتش باطل بوده یا رکنی را ترک کرده است، یا جلسه ی استراحت را انجام نداده است.

«علی کلّ تقدیر» نماز امام باطل بوده و ما هم بعد از فراغ از صلات بفهمیم،در اینجا تکلیف چیست، امام تکلیف خودش را می فهمد که اگر به او گفته بشود، تکلیف خود را متوجه می شود، بحث در تکلیف ماموم است؟

همان گونه که قبلاً گفتیم، نماز ماموم درست است، اما به شرط اینکه رکنی را اضافه نکرده باشد، چون جماعت باطل است، اضافه ی رکن برای ماموم مجوزی ندارد.

اگر واقعاً رکنی را اضافه نکرده باشد، نقص نماز امام مضر نیست،حتی قرائتش هم مضر نیست. چرا؟ چون بعد از نماز است.

فرع دوم

ص: 85

فرع دوم این است که اگر در اثناء نماز فهمیدیم، باید تذکر بدهیم و اگر تذکر دادیم و امام هم به تذکر ما عمل کرد،یعنی نقصی را که نمازش داشت، با تذکر مامومین آن نقص را برطرف کرد، اگر واقعاً آن نقص را برطرف کرد، «نور علی نور» فرض کنید امام در حال رکوع به جای ذکر رکوع(سبحان رّبی العظیم و بحمده) ذکر سجود (سبحان الله أعلی) را گفت، من تذکر دادم و تذکر مرا متوجه شد و به آن عمل کرد.

«علی أیّ حال» امام نقص را بر طرف کرد، اگر امام نقص را برطرف کرد،هم نماز امام درست است و هم نماز ماموم، و باز هم نماز درست است و هم جماعت.

ثمره ی بحث

ثمره این است که اگر ماموم روزی و روزگاری رکنی را اضافه کرده باشد،نماز ماموم درست است. چرا؟ چون جماعت درست است.

آیا تنبیه بر ماموم واجب است؟

ماموم که می داند نماز امام نقص دارد،آیا تنبیه بر ماموم واجب است یا واجب نیست، ماموم می بیند که نماز امام نقص دارد،آیا تنبیه امام بر ماموم واجب است یا واجب نیست؟

از بعضی از روایات استفاده می شود که تنبیه بر امام واجب است و روایت عبارت است از موثقه ی سماعة: «سألته عن الإمام إذا أخطأ فی القرآن فلا یدری ما یقول، قال: یفتح علیه بعض من خلفه»الوسائل:ج5، الباب 7 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 3.

کلمه ی «یفتح علیه» در این حدیث کنایه از تذکر است، یعنی راه تذکر را بر امام باز می کند و امام را متوجه اشتباهش می کند.

ص: 86

آیا از این روایت استفاده می شود تنبیه بر امام واجب است یا نه؟ از این روایت استفاده نمی شود، بلکه اینجا خصوصیت دارد، زیرا امام متحمل قرائت ماموم است و ماموم می خواهد جماعت را ادامه بدهد فلذا در صورت اشتباه، باید تذکر بدهد.

اما اگر اشتباه ماموم در غیر این مورد (قرائت) باشد مانند اینکه در رکوع به جای ذکر رکوع، ذکر سجده را بگوید، در اینجا تذکر واجب نیست.

پس اگر دلیل ما فقط همین روایت باشد، فقط در مورد قرائت صحیح است آنهم به شرط اینکه بخواهد قصد استمرار جماعت را داشته باشد نه قصد انفراد را، در غیر این صورت اصل عدم وجوب تنبیه است. یعنی اصل برائت می گوید تنبیه واجب نیست.

اما روایات دیگری داریم در باب جماعت که می گویند در صف اول جماعت عالم ها، عارف ها و فاضل ها بنشینند.چرا؟ چون اگر روزی امام اشتباه کرد، اشتباه امام را جبران کنند.

روی المفضل بن صالح عن جابر،عن أبی جعفر علیه السلام قال: «لیکن الذین یلون الإمام منکم، أولی الأحکام منکم و النّهی(صاحبان عقل) فإن نسی الإمام أو تعایا، قوّموه» الوسائل:ج5، الباب 7 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

کلمه ی «تعایا» در این حدیث از ماده «عی» است و به معنای عجز است.

از این حدیث می شود استحباب را فهمید،زیرا احدی نگفته است که واجب است، قهراً در صف اول افراد فاضل و وارسته و عاقل و دانا باشد، استحباب را می شود استفاده کرد.

بله! فقط تنبیه و تذکر در قرائت واجب است، آنهم در صورتی که بخواهد جماعت را ادامه بدهد، در جهر واخفات هم تنبیه واجب است و باید امام را تنبیه کند و به او بفهماند،مثلاً این آیة را قرائت کند: «فلا تجهر بصلاتک و لا تخافت بها و ابتغی بین ذلک سبیلاً»، امام متوجه خواهد شد.

ص: 87

فرع سوم

فرع سوم این است که تدارک ممکن نیست، فرض کنید که قرائت بود و الآن در رکوع رفته است، یا تذکر دادیم و لی امام متنبه نشد یا تذکر دادیم، ولی به حرف ما اعتنا نکرد، پس سه صورت پیدا کرد.

الف: تدارک ممکن نیست،مثل اینکه اشتباه در قرائت بود، ولی الآن در رکوع رفته است.

ب: تذکر دادیم، ولی او متنبه نشد.

ج: تذکر دادیم، و امام به تذکر ما اعتنا نکرد.

در دو صورت باید این آدم قصد فرادا کند:

1: إذا کان المنسیّ رکناً.

2: إذا کان الإشتباه فی القراءة.

چون اگر رکن باشد، پس نمازش باطل است و من نمی توانم به نماز باطل امام اقتدا کنم.

اشتباهش در قرائت است و متحمل از من است، ولی الآن از عهده ی ضمان بر نمی آید.

پس در دو صورت باید قصد فرادا کند:

الف: ترک الرکن، ب: اشتباه در قرائت است و قابل جبران نیست.

فرع چهارم

فرع چهارم این است که «منسی» نه از قبیل رکن است و نه قرائت(إذا کان المنسیّ غیر الرّکن و لا القراءة، مثلاً در حال رکوع به جای ذکر رکوع، ذکر سجود را بخواند یا جلسه ی استراحت را ترک کند.

در اینجا نماز او صحیح است، به جهت اینکه اگر بعد از صلات بفهمد، اعاده بر او واجب نیست. چرا؟ «رفع عن أمّتی تسعة،الخ» یا اینکه «لا تعاد الصلاة إلّا من خمسه»، در جایی که غیر رکن و قرائت را ترک می کند، مرحوم سید در اینجا می گوید اقتدا کند و ادامه بدهد و نماز او «عنده فی الواقع» صحیح است،حتی اگر من هم به جای او بودم، نماز من هم صحیح بود، البته به عنوان ثانوی اقتدا کند،امام می فرماید احوط این است که ادامه بدهد و بعدا اعاده هم بکند.

ص: 88

خلاصه مسئله ی سی و چهارم

1: بعد از صلات فهمدیم که نماز امام اشکال داشت، در این صورت نماز من(ماموم) صحیح است،منتها اگر نماز او فاقد رکن است، جماعت هم باطل است.

2: در اثنای نماز فهمیدیم که نماز امام اشتباه است، به او تذکر می دهیم.

3: در اثناء تذکر دادیم، ولی او متوجه نشد، در این صورت اگر رکن را ترک می کند یا قرائتش اشکال دارد من باید قصد انفراد کنم،چون اگر رکن را ترک کند، نمازش باطل است و اگر قرائت را اشتباه بخواند،از عهده ی ضمان بر نمی آید.

4: نه رکنی را ترک می کند و نه چیزی را که به من مربوط است، بلکه به خودش مربوط است، در اینجا دو وجه وجود دارد:

الف: ادامه بدهد، ب: ادامه بدهد و بعداً هم احتیاطاً اعاده کند.

المسألة السادسة و الثلاثون

إذا تبیّن للإمام بطلان صلاته من جهة ک ونه محدثاً،أو تارکاً لشرط أو جزء، رکن أو غیر ذلک، فإن کان بعد الفراغ لا یجب علیه إعلام المأمومین، و إن کان فی الأثناء، فالظاهر وجوبه.

مسئله ی سی و ششم در باره این است که هر گاه امام بعد صلات فهمید که نمازش مشکل داشته است،آیا لازم است که به مامومین اعلام کند و بگوید نماز من مشکل دارد و شما نماز خودتان را اعاده کنید یا اعلام لازم نیست؟

اعلام لازم نیست، چرا؟ روایات را خواندیم که اگر امام فهمید که جنب است یا محدث، نماز مامومین درست است، ولی امام باید نماز خودش را اعاده کند.

ص: 89

بله! از عمر نقل می کنند که عمر به مامومین اعلام کرد که نماز من باطل است چون من وضو نداشتم فلذا شما نماز خودتان را از سر بخوانید و یک چنین نسبت دروغی را به حضرت علی علیه السلام نیز داده اند که درست نیست و با عصمت آن حضرت سازگاری ندارد و ما آن روایات را قبول نکردیم و گفتیم اعلام لازم نیست، چرا؟ چون بعد از صلات مشمول حدیث «لا تعاد» است.

بله! اگر در اثنای نماز باشد، فوراً باید قطع کند و بعد اعلام کند و بگوید بقیه ی نماز را فرادا بخوانید و یا دست یکی از مامومین را بگیرد و به جای خودش بنشاند.« إذا تبیّن للإمام بطلان صلاته من جهة کونه محدثاً،أو تارکاً لشرط أو جزء، رکن أو غیر ذلک، فإن کان بعد الفراغ لا یجب علیه إعلام المأمومین - مگر در یک صورت که باید به ماموم بگوید و آن وقتی است که ماموم رکنی را اضافه کرده باشد، وقتی امام جماعت نمازش باطل است و امام هم می داند که این ماموم رکنی را اضافه کرده است،باید تذکر بدهد و بگوید نمازت را از سر بخوان- و إن کان فی الأثناء، فالظاهر وجوبه».

اما اینکه مرحوم سید چرا کلمه ی«فالظاهر» می گوید، وجهش را نمی دانیم و حال آنکه قطعاً باید بگوید، به جهت اینکه ادامه دادن با این نماز باطل تشریع است، علاوه براین، روایاتی داشتیم که اگر امام در اثناء محدث باشد و حدثی از او سر بزند یا قبلاً بفهمد که محدث بود،دست کسی را می گیرد و به جای خود می نشاند تا نماز را ادامه بدهد.

ص: 90

نعم لو عرض للإمام ما یمنعه من إتمام صلاته من موت،أو جنون،أو إغماء، أو صدور حدث، بل و لو تذکّر حدث سابق،جاز للمأمومین تقدیم إمام آخر و إتمام الصلاة معه».

المسألة السابعة و الثلاثون

لا یجوز الإقتداء بإمام یر نفسه مجتهداً و لیس بمجتهد مع کونه عاملاً برأیه. و کذا لا یجوز الإقتداء بمقلد لیس أهلاً للتقلید إذا کان مقصرین فی ذلک، بل مطلقاً علی الأحوط.

مسئله ی سی و هفتم این است که من پشت سر امامی اقتدا می کنم که خودش را مجتهد می داند و حال آنکه مجتهد نیست، هر چند مقصر است، خیال می کند که مجتهد است و حال آنکه مجتهد نیست، یعنی اگر پیش اهل فن می رفت، حتماً به او می گفتند که شما مجتهد نیستید، یا اینکه من پشت سر کسی نماز می خوانم که او از آقای تقلید کرده که او اهل اجتهاد و مرجعیت نیست، آیا من می توانم پشت سر این دو نفر نماز بخوانم؟

مرحوم سید می فرماید شما حق ندارد که پشت سر کسی نماز بخوانید که خود را مجتهد می داند و حال آنکه مجتهد نیست،یا پشت سر کسی نماز می خواند که از کسی تقلید می کند که او اهل اجتهاد و تقلید نیست،ولی مقصر باشند نه قاصر، یعنی واقعاً نرفته اند که تحقیق کنند.

چرا ما نمی توانیم پشت سر این دو نفر اقتدا کنیم؟

چون اگر اولی پیش اهل فن می رفت و آنان چند مسئله از باب علم اجمالی مطرح می کردند، معلوم می شد که آیا چیزی بارش هست یا بارش نیست،هم چنین دومی نرفته است که از اهل تحقیق بپرسد آیا این کسی که من از او تقلید می کنم، مجتهد است یا مجتهد نیست، فلذا هردو مقصر هستند،وقتی که هردو مقصر شدند، پس می شوند فاسق و پشت سر فاسق نمی شود اقتدا کرد (صارا فاسقین)،این در صورتی بود که هردو مقصر باشند.

ص: 91

اما در جایی که هردو قاصرند،یعنی واقعاً این آدم خیال کرده مجتهد است تحقیق هم کرده، اما مقصر هم نیست، بلکه قاصر است. یک چنین کسی که از امامی تقلید می کند که به خیال اینکه او مجتهد است و حال آنکه مجتهد نیست، ولی هردو قاصرند، قاصر یعنی مدارک عقلی شان ضعیف است فلذا فوراً یقین پیدا می کند به اجتهاد خودش یا به اجتهاد رفیقش، اگر قاصر باشند، باز هم اقتدا کردن مشکل است. چرا؟ به جهت اینکه این دو نفر که یا خودش مجتهد نیست یا مرجع تقلیدش مجتهد نیست، مسلماً این دو نفر (که یا مجتهد نیست یا مرجع تقلیدش مجتهد نیست) در شرائط و اجزاء نماز با من که یا مجتهد واقعی هستم یا مقلد مجتهد واقعی هستم،اختلاف است، و مع العلم الإجمالی که اینها در شرائط و اجزاء با ما اختلاف دارند، من چطور اقتدا کنم؟!

فرض این است که مجتهد نیست یا مرجع تقلیدش مجتهد نیست،غایة ما فی الباب قاصر هستند فلذا عادلند و در محضر شان می شود صیغه ی طلاق را جاری کرد،اما نمی شود به آنان اقتدا کرد. قهراً در شرائط و اجزاء نماز اختلاف پیدا می کنند و من با وجود علم اجمالی که این دو نفر در اجزاء و شرائط با من اختلاف دارند، نمی توانم اقتدا کنم.

بله! مرحوم سید فقط یک صورت را استثنا می کند.

متن عروة

لا یجوز الإقتداء بإمام یر نفسه مجتهداً و لیس بمجتهد مع کونه عاملاً برأیه. و کذا لا یجوز الإقتداء بمقلد لمن لیس أهلاً للتقلید إذا کان مقصرین فی ذلک (این صورت اول)، بل مطلقاً علی الأحوط.(این صورت دوم) حتی اگر قاصر هم باشند، چون علم اجمالی داریم که اینها در اجزاء و شرائط با همدیگر اختلاف دارند، با این حال چه گونه من به آنان اقتدا کنم.

ص: 92

مرحوم سید فقط یک صورت را استثنا کرده است و آن صورتی است که هر چند طرف مجتهد نیست یا تقلید از کسی دارد که واقعاً مجتهد نیست، ولی عمل به احتیاط می کند، یعنی آراء معاصرین را در نظر می گیرد تا با آنها اختلاف پیدا نکند. اگر واقعاً قاصرند، پس عادل هستند، و اگر چنانچه در مقام عمل، عمل به احتیاط می کنند، علاوه براینکه عادل هستند، ما می توانیم به آنان اقتدا هم بکنیم.

از اینجا ما می فهمیم که چرا مرحوم مصنّف فرمود که : «لا یجوز الإقتداء بإمام یری نفسه مجتهداً و لیس بمجتهد مع کونه عاملاً برأیه.(مع کونه عاملاً برأیه) را گفت تا صورت سوم را خارج کرده باشد، چون در صورت سوم هر چند این «شخص» آدمی است که خیال می کند مجتهد است و حال آنکه مجتهد نیست یا مرجعش مجتهد نیست، ولی آن دو بزرگوار عمل به احتیاط می کنند،یعنی آراء مجتهدین خود را در نظر می گیرند و بر خلاف احتیاط عمل نمی کنند،قهراً اجزاء و شرائطی را که من معتقدم، او بجای می آورند هر چند که اعتقاد به و جوبش ندارد.

« و کذا لا یجوز الإقتداء بمقلد لمن لیس أهلاً للتقلید إذا کان مقصرین فی ذلک (این صورت اول)، بل مطلقاً علی الأحوط.»

«علی أیّ حال» اگر مقصر باشند،مطلقا نمی شود به او اقتدا کرد، و اگر قاصر باشند و عمل به فتوای خودش بکند،باز هم نمی شود به او اقتدا کرد، ولی اگر قاصر باشند و عمل به احتیاط کنند، در این صورت اقتدا کردن اشکال ندارد.

حکم اقتدا به امامی که خیال می کند مجتهد است و حال آنکه مجتهد نیست کتاب الصلوة

ص: 93

موضوع: حکم اقتدا به امامی که خیال می کند مجتهد است و حال آنکه مجتهد نیست

اگر انسانی مجتهد نیست ولی خیال می کند که مجتهد است و به رأی خود عمل می کند یا انسانی است که از کسی تقلید می کند که آنکس صلاحیت مرجعیت را ندارد، ولی این آدم مقلد اوست و الآن امام ما شده،آیا می توانیم اقتدا کنیم یا نه؟

در اینجا دو صورت را خواندیم،صورت سوم ناقص ماند،اگر این دو نفر واقعاً مقصر باشند به گونه ای که اگر اینها پیش اهلش می رفتند، اهلش می گفت که تو مجتهد نیستی، یا این آدمی که از کسی تقلید می کند که صلاحیت مرجعیت را ندارد، اگر می رفت از اهل سؤال می کرد،به او می گفتند این شخصی که تو از او تقلید می کنی، صلاحیت مرجعیت را ندارد.اگر مقصر باشند، اصلاً اینها عدالت ندارند و نمی شود به آنان اقتدا کرد.

اما اگر قاصر باشند - گاهی افرادی پیدا می شوند که قصور فکر دارند،غالباً افراد ساده لوح فوراً خیال می کنند که مجتهد است یا خیال می کند آن آدمی که آقای که از او تقلید می کند مجتهد است - باز نمی توانیم اقتدا کنیم،البته نه از این نظر که اینها فاسق هستند، بلکه از این نظر که من مقتدی - با اینها در اجزاء و شرائط اختلاف فراوان دارم، با وجود این اختلاف زیاد چه گونه می توانم به او اقتدا کنم، علم اجمالی دارم که من نمازم با او مختلف است، و اختلاف در اجزاء و شرائط، ارکان و غیر ارکان دارد، با این علم به اختلاف نمی شود اقتدا کرد و لو اینها جاهل یا قاصر باشند.

ص: 94

فرع سوم

فرع سوم این است که این آدم هر چند مجتهد نیست، اما در مقام عمل،عمل به احتیاط می کند، یا آنکس که امام ما مقلد اوست هر چند مجتهد نیست، اما در مقام عمل،عمل به احتیاط می کند، تمام فتاوای را در نظر می گیرد،در آنها اخذ به احتیاط می کند.

ولی باید دانست که احراز این مسئله کار مشکلی است، این امام اگر بخواهد احتیاط کل کند،باید از زمان کلینی تا کنون فتاوای علما را جمع کند و احوط را بگیرد و این کار مشکلی است و اصلاً امکان ندارد که این امام ما احتیاط کلی و جامع کند،در هر کجا که اختلاف است احوط را بگیرد،این کار یک کار بسیار مشکلی است و لذا سید می گوید صغرا موجود نیست والا اگر صغرا موجود باشد، من می توانم اقتدا کنم چون این امام ما عمل به احتیاط می کند و لذا نمازش مطابق با واقع است ولی در خارج مصداق ندارد.

حاشیه ی استاد سبحانی بر فرع سوم

ولی من در اینجا یک حاشیه ای دارم، و آن این است که لازم نیست این امام احتیاط کل کند،بلکه اگر عمل کند به فتوای کسی که «الیوم یجب الرجوع علیه أو یجوز الرجوع إلیه» کافی است، فرض کنید عمل کند به فتوای آقای بروجردی که «یجب الرجوع إلیه».

خلاصه اگر ما تشخیص بدهیم که این امام ما که مجتهد نیست و خیال می کند که مجتهد است یا مرجع امام ما که خیال می کند مجتهد است و حال آنکه مجتهد نیست، ولی در مقام عمل،آن فتوای مرجع معروف را که همه به او رجوع کرده اند در نظر می گیرد، اگر این گونه باشد،اقتدا به او اشکال ندارد و این مثل اولی هم نیست که صغرایش در خارج موجود نباشد.

ص: 95

البته ما داریم کسانی را که عمل شان این گونه است،یعنی خودشان را صاحب ملکه ی اجتهاد می دانند، ولی در مقام عمل احتیاط می کنند، یعنی آن عالم معروفی را که مرجع است،فتوای او را هم در نظر می گیرند که با او مخالفت نکند،این هم یک راهی است که من اضافه کرده ام،راهی را که مرحوم سید می گوید،عملی نیست،یعنی نمی شود یک آدم، همه ی فتاوا را در نظر بگیرد و عمل به احتیاط بکند، ولی می شود مرجع معروفی که مردم به او رجوع کرده اند و می گویند او اعلم و اتقی است، فتوای او را عمل کند هر چند خودش هم مجتهد باشد،اشکالی ندارد.

فرع چهارم

فرع چهارم این است که اگر ما ندانستیم که این آدم چه گونه است، یعنی نمی دانیم که وضعش چه گونه است،آیا عملش مطابق فتاوای کل است یا نیست، یا به قول بنده عملش مطابق فتوای اعلم هست یا نیست، آیا می توانیم به او اقتدا کنیم یا نه؟

دیدیگاه صاحب عروة

مرحوم سید در متن می فرماید نمی توان به او اقتدا کرد «و یشکل حمل فعله علی الصحة»، نمی دانیم که عملش چه گونه است،آیا مطابق فتوای کل است یا نه یا مطابق فتوای روز است یا نه،آیا می توانیم اقتدا کنیم یا نه؟

بعضی ها مانند آقای حکیم گفته اند که می توانیم اقتدا کنیم. چرا؟ از باب حمل فعل مسلم بر صحت، این یک اصل عقلائی است، و لی مرحوم سید که استاد ایشان است، می فرماید اینجا جای حمل فعل مسلم بر صحت نیست.

سوال

چر اینجا جای حمل فعل بر صحت نیست و چرا جای حمل بر صحت نیست؟ مرحوم سید می گوید جای حمل بر صحت نیست،اما مرحوم حکیم می گوید أصل عقلائی فلذا ما حمل بر صحت می کنیم و نماز می خوانیم، جایی که وضع این امام روشن نیست که آیا مطابق فتوای کل است یا نیست یا به قول من مطابق فتوای مجتهد معروف است یا نیست؟

ص: 96

جواب

کسانی که در درس اصول ما حاضر بودند، می دانند که ما معتقدیم براینکه در اصالة الصحة، صحت تصادفی و شانسی میزان نیست،باید صحت، صحت طریقی و عقلائی باشد.

مثال: فرض کنید برای بنده غسل واجب است فلذا حمام رفتم و غسل کردم،اما انگشترم را که در در دستم بود تکان ندادم، و آمدم بیرون آیا می توانم اصالة الصحة جاری کنم یا نه؟ نمی توانم، چون نفوذ آب در زیر انگشتر جنبه ی تصادفی دارد،یعنی ممکن است که نفوذ کرده باشد و ممکن است نفوذ نکرده باشد،جایی که جنبه ی تصادفی دارد،آنجا جای اصالة الصحة نیست، اینجا هم جنبه ی تصادفی دارد، یعنی اگر این آدم فتوای علما را بداند و یا فتوای مرجع تقلید معروف را بداند، و بدانیم که تصمییم دارد که بر تطبیقش عمل کند،در اینجا جای اصالة الصحة است، ولی برای ما سر و ته قضیه روشن نیست چون نمی دانیم که می داند یا نمی داند؟ آیا می خواهد بر طبق فتوای او عمل کند یا نه؟ در اینجا اگر صحیح باشد،صحتش از قبیل تصادفی و شانسی است، ممکن است یک موقع بداند و تصمیم هم داشته و عمل کند و ممکن است نداند یا نخواهد عمل کند،جایی که صحت جنبه ی شانسی و تصادفی دارد،آنجا جای اصالة الصحة نیست ولذا اگر حمام رفتی و انگشتر را تکان ندادی و احتمال دادی که آب زیر انگشتر رفته یا نرفته،اینجا اصالة الصحة جاری نیست. چرا؟ چون صحتش جنبه ی تصادفی و شانسی دارد، آنجا جای اصالة الصحة نیست، اما اینکه مرحوم حکیم می فرماید «اصل عقلائی» این به طور کلی صحیح است،اما اصل عقلائی تعبّدی نیست، ناچار باید یک طریقیتی در کار باشد.

ص: 97

حاشیه ی آیة الله سبحانی در فرع چهارم

اگر اجازه بدهید که در اینجا یک حاشیه ی دیگر هم بزنم، یک دانه حاشیه زدم و آن این بود که لازم نیست که مطابق فتوای کل علما باشد،بلکه اگر مطابق فتوای مرجع معروف باشد، باز هم اشکال ندارد.

حاشیه ی دیگر این است که گاهی می دانیم که اختلاف ما در او، با ارکان است، چطور در ارکان اختلاف داریم، من اختلافم با امام در ارکان است، مثلاً معتقدم که باید وضو بگیرم، او خیال می کند باید تیمم بکند،من می گویم باید رکوع کند،او می گوید ایماء هم کافی است، اختلاف ما با امام در ارکان است،گاهی اختلاف ما با امام در ارکان نیست بلکه در جلسه ی استراحت و یا در تسبیحات ثلاثة است، اگر اختلاف ما در ارکان باشد، من نمی توانم اقتدا کنم. چرا؟ «لأنّ صلاته باطلة» و داخلة فی المستثنی، لا تعاد الصلاة إلّا من خمسه الوقت و القبلة،الطهور و الرکوع، این آدم نمازش باطل است،هر گز نمی شود به نماز باطل اقتدا کرد.

اما اگر اختلاف ما با این امام در ارکان نیست، مثلاً من جلسه ی استراحت را واجب می دانم ولی او واجب نمی دانم هر چند مجتهدی است که صلاحیت اجتهاد را ندارد،اما عقیده اش این است که جلسه ی استراحت واجب نیست،یا مرجع تقلید امام من که اهلیت برای اجتهاد ندارد، جلسه ی استراحت را واجب نمی داند و این امام ما هم مقلد اوست،من می توانم اقتدا کنم،چرا؟ لأنّ صلاة الإمام صحیحة و داخلة فی المستثنی منه، یعنی لا تعاد،چرا داخل تحت مستثنی منه؟ لأنّه یشمل الناسی و الجاهل و العامد مع العذر، این آدم هرچند عامد است ولی معذور است،ما این بیان را سابقاً در مسائل قبلی هم گفتیم که اگر من نسبت به امامی تقلید می کنم که با من اختلاف دارد،عین این تفصیل را در آنجا گفتیم، فرق این دو مسئله چه بود؟ در آنجا امام من مشکل اجتهادی نداشت، ولی امام من در اینجا مشکل اجتهادی دارد،همان تفصیلی را که در آنجا گفتیم،در اینجا هم می گوییم، اگر اختلاف من با این امام که مشکل اجتهادی دارد، در ارکان است،او ایماء را هم کافی می داند است ولی من می گویم باید رکوع کند، یا او می گوید یتیمم، من می گویم یغتسل و یتوضأ، دراینجا نمازش باطل است و داخل است در مستثنی.

ص: 98

اما اختلاف ما در غیر ارکان است، در این صورت نماز او درست است. چرا؟ لأنّ لا تعاد تشمل الناسی و الجاهل و العامد، منتها عامدی که عن عذر باشد، بالآخره این آقا معذور است،خیال می کند که جلسه ی استراحت واجب نیست.

خلاصه ی مسئله

الف: اگر مقصر باشند،نمی شود اقتدا کرد،چون فاسق هستند، ب: اگر قاصر باشند، باز هم نمی شود،چون اختلافات زیادی در مسائل صلات داریم، ج:استثنا کردیم جای را که امام عمل به فتاوای کل علما می کند.

ما به این اشکال کردیم و گفتیم که این از نظر صغرا موجود نیست، بعد خود ما یک مصداقی بیان کردیم و گفتیم که اگر این امام (که مشکل اجتهاد دارد) به فتوای مرجع معروف و روز عمل کند هر چند خودش را مجتهد می داند، ولی فتوای او را هم در نظر می گیرد، گفتیم اگر این باشد، کافی است.

آنگاه مسئله ی دیگر را مطرح کردیم و گفتیم اگر وضع امام روشن نیست، یعنی نمی دانیم عمل به احتیاط می کند یا نمی کند، اختلاف در کجاست؟مرحوم آقای حکیم گفت اصالة الصحة جاری است،ولی ما گفتیم که اصالة الصحة در جایی که جنبه ی تصادفی و شانسی دارد جاری نیست، بلکه در جای جاری است که یکنوع طریق به واقع باشد،اینجا اگر نماز این آدم صحیح باشد، جنبه ی تصادفی و شانسی دارد.

در آخر ما یک نظر گفتم و آن اینکه اگر اختلاف من با این امام در ارکان باشد،نمی توانم اقتدا کنیم چون داخل است تحت مستثنی.

اما اگر اختلاف من در غیر ارکان باشد،آن داخل است تحت «مستثنی منه» نمازش در آن شرائط درست است به گونه ای که اگر من هم در آن شرائط بودم، نماز من هم درست می شد.

ص: 99

البته قرائت را باید استثنا کرد، اگر اختلاف ما با او در قرائت باشد، نمی توانم به او اقتدا کنم، چرا؟ چون او تحمل نمی کند،ضامن است و حال آنکه از عهده ی ضمان بر نمی آید.

المسألة الثامنة و الثلاثون

در این مسئله سه فرع است:

1:امام قطّاع است،همین که صدای أذان را از رادیو شنید، فوراً مشغول نماز می شود و حال آنکه از نظر من هنوز موقع اذان نشده است، یعنی وقت داخل نشده است. اما این امام ما قطاع است ولی ما در رساله نوشته ایم که بیست و هفت دقیقه صبر کنند و لا اقل دوازده دقیقه صبر کنند، ولی این امام ما قطاع است، آیا من می توانم به او اقتدا کنم؟ نه! چرا؟« لأنّه صلاته فاسدة و داخلة فی المستثنی،لا تعاد الصلاة إلّا من خمسة الوقت و الطهور و القبلة الخ» نماز این آدم باطل است و به نماز باطل نمی شود اقتدا کرد حتی اگر حمد و سوره اش هم صحیح باشد.

اما اگر امام قطاع است، منتها اگر یک رکعت یا دو رکعت بخواند، وقت داخل است،در اولی تا آخر وقت داخل نمی شود ولی در صورت دوم امام قطاع است، ولی همین که یک رکعت یا دو رکعت خواند، وقت داخل می شود،در اینجا می شود به او اقتدا کرد. چرا؟ بخاطر روایت اسماعیل بن رباح، حضرت به ایشان می فرماید اگر پشت سر امامی نماز می خوانی که هنوز وقت داخل نشده، اما در اثناء نماز وقت داخل خواهد شد، همین که بخشی از وقت را درک کردم،گویا تمام وقت را درک کرده ام.

2:إذا الإمام فی الصلاة معتقداً دخوله، و المأموم علی العکس، لکنّ یعلم بالدخول فی أثناء الصلاة جاز له الإئتمام لمعتبرة إسماعیل بن رباح عن أبی عبد الله علیه السلام:قال:

ص: 100

« إذا صلّیت و أنت تری أنّک فی وقت، و لم یدخل الوقت و أنت فی الصلاة، فقد أجزأت عنک» الوسائل: ج3، الباب 25 من أبواب المواقیت، الحدیث 1.

بعضی می گویند این روایت مال فرادا است، ولی علی الظاهر مال جماعت است، یعنی بر فرادا تطبیق نمی کند، «إذا صلّیت و أنت تری فی وقت و لم یدخل الوقت»، اگر فرادا باشد، فدخل الوقت و أنت فی الصلاة، چطور در فرادا که می دانم که وقت داخل نشده، داخل در نماز بشوم، ممکن نیست که یک مسلمان با اینکه می داند وقت داخل نشده شروع به نماز بکند.

علی الظاهر این روایت مال جماعت است و اگر مال فرادا هم باشد باید بگوییم حین الدخول خیال می کرد که وقت داخل است، وقتی که شروع به رکوع کرد، صدای اذان هم بلند شد، فهمید که اول نماز وقت داخل نشده بوده،ولی هنگامی که به رکوع رسید فهمید که وقت داخل شده، می گوید همین مقدار کافی است.

علاوه بر این، لحن روایت هم حاکی از این است که روایت از معصومین علیهم السلام صادر شده است.

«علی أیّ حال» اگر از اول تا آخر وقت داخل نشود، نمی شود به او اقتدا کرد، اما اگر در اثناء وقت داخل بشود، از اول می تواند اقتدا کند، کأنّه خلاق متعال راضی است که بخشی از نماز در وقت واقع شود.

3: فرع سومی با اولی و دومی فرق می کند، در اولی اماره و حجت دارد، ولی اماره اش خلاف است، در فرع دوم هم حجت دارد، اما حجتش باطل است، فرض کنید یک شاخصی نصب کرده و این شاخص غلط است.

ص: 101

اما در سومی بدون اینکه تکیه کند بر یک اماره ای، فقط به هواه نگاه کرد و گفت وقت داخل شده و شروع به نماز کرد،در اینجا نمی شود به او اقتدا کرد.

خواه در اولی که تا آخر وقت نمازش خارج باشد یا در دومی که بخشی از نماز در خارج وقت و بخشی در داخل وقت، در هیچکدام نمی شود اقتدا کرد. چرا؟

چون این روایت اسماعیل رباح منصرف است به جایی که امام، امام متزن باشد، متزن یعنی وزین، شعور دارد و روی قواعد وارد نماز بشود، غایة ما فی الباب در اینجا شاخصش غلط است یا ساعتش غلط است، اما امامی که بدون هیچ مدرک عقلی و شرعی وفقط یک نگاهی به هوا انداخت و گفت وقت داخل شده و به نماز شروع کرد یا به بانگ خروس اعتماد کرد و گفت حال که خروس بانگ زد، پس صبح شده است.

ولی در اینجا در هردو صورت باطل است،خواه تمامش در خارج از وقت باشد یا بخشی، چرا؟ روایت منصرف است به جایی که امام،امام متزم و روی قواعد وارد نماز بشود

متن عروة:

الفرع الأول: إذا دخل الإمام فی الصلاة معتقداً دخول الوقت و المأموم معتقد عدمه أو شاکّ فیه، لا یجوز له الإئتمام فی الصلاة.یک چیزی از قلم سید افتاده است و این عبارت است از: بشرط أن تکون الصلاة کلّها خارج الوقت، چرا مرحوم سید این قسمت را نفرموده است؟ چون از عبارت بعدش این مطلب فهمیده می شود.

الفرع الثانی: إذا علم بالدخول فی أثناء الصلاة صلاة الإمام جاز له إئتمام به.

ص: 102

الفرع الثالث: لو دخل الإمام نسیاناً من غیر مراعاة للوقت، أو عمل بظنّ غیر معتبر از بانگ خروس یا قول بچه ظن پیدا کند- لا یجوز الإئتمام و إن علم المأموم بالدخول فی الأثناء، لبطلان صلاة الإمام حینئذ واقعاً، و لا ینفعه دخول الوقت فی الأثناء فی هذه الصورة لأنّه روایت اسماعیل بن رباح - مختصّ بما إذا کان عالماً أو ظانّاً بالظنّ المعتبر.

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

مرحوم سید در اینجا یازده شرط را ذکر می کند، اولین شرطی را که ایشان ذکر می کند عبارت است از:«بلوغ» دومین شرط را عقل بیان کرده، ولی بهتر این بود که عکس کند، یعنی شرط اول را عقل قرار می داد و شرط دوم را بلوغ، از آنجا که ایشان بلوغ را جلو انداخته است، ما نیز طبق بحث ایشان پیش می رویم.

الشرط الأول: البلوغ

شرط اول این است که امام جماعت بالغ باشد نه صبی، یعنی اگر زن است و برای زنان امامت می کند، باید نه سال را تمام کند و وارد ده سالگی بشود، و اگر مرد است که برای مرداان و زنان امامت می کند،باید پانزده سالگی را تمام کند و وارد شانزده سالگی بشود.

فتاوای علمای امامیه

در میان اصحاب ما همه قائل هستند که بلوغ شرط است مگر دو نفر در سه کتاب، مرحوم شیخ طوسی در کتاب «الخلاف» و در کتاب «المبسوط» قائل به شرطیت نیست،این دو کتابی که کتاب فتواست،هم در خلاف تجویز کرده و هم در مبسوط، استاد ایشان سید مرتضی در کتاب «مصباح» تجویز کرده، اگر ما این دو نفر، و این سه کتاب را در نظر نگیریم و کنار بگذاریم، خود شیخ طوسی در کتاب تهذیب و استبصار قائل به این است که بلوغ شرط است.

ص: 103

بنابراین؛اگر این دو نفر را کنار بگذاریم، و شیخ را در این دو کتاب کنار بگذاریم،فقط یک نفر می ماند که سید مرتضی در کتاب مصباح باشد، ایشان قائل به جواز اقتدا به صبی شده است،بقیه علمای ما همگی قائل به شرطیت بلوغ هستند.

فتاوای علمای اهل سنت

1: از ابو حنفی دو قول نقل شده است، یک قول این است که اقتدا به آن جایز نیست نه در فرض و نه در نفل، قول دوم این است که در فرض جایز نیست اما در نافله جایز است، و آن نافله ای که جماعت در آن جایز است، صلات استسقاء است، اما جماعت در بقیه نوافل از نظر ما بدعت است، جناب ابوحنفی یک قولش این است که مطلقا جایز نیست، قول دیگرش این است که در فرائض جایز نیست اما در نوافل جایز است.

2: شافعی می گوید مطلقا جایز است، ابوحنیفه می گوید در فریضه جایز نیست، اما در نوافل جایز است، اصحاب ما هم مطلقا می گویند جایز نیست، مرحوم شیخ در کتاب خلاف و مبسوط فتوا به جواز داده،اما در تهذیب و استبصار فتوا به عدم جواز داده است، اما سید مرتضی در کتاب مصباح فرموده که مطلقا جایز است.

این اقوال مسئله بود و معلوم شد که در این مسئله در میان اهل سنت هم اتفاق نظر نیست، چون برخی از آنان مانند شافعی می گوید مطلقا جایز نیست، برخی هم مانند ابو حنیفه قائل به تفصیل شده است بین فرض و بین نفل.

پس معلوم شد که اهل سنت یکدست نیستند در این مسئله.

ص: 104

ولی ما در این مسئله یکدست هستیم، یعنی می گوییم مطلقا جایز نیست، مگر مرحوم مرتضی در کتاب مصباح و مرحوم شیخ در کتاب خلاف و مبسوط.

روایات

ما در این زمینه فقط یک روایت داریم که می گوید جایز نیست، و اصحاب ما به همان یکدانه روایت فتوا داده اند، چند روایت هم داریم که می گویند یا جایز است و یا ده ساله باشد جایز است، و حال آنکه اصحاب ما نسبت به آن روایات فتوا نداده اند، فقط به روایتی فتوا داده اند که می گوید جایز نیست.

روایت غیاث بن کلوب بجلی است که از اهل سنت است،اما فقهای ما به روایت او عمل کرده اند، چند روایت داریم که می گویند جایز است،گاهی می گوید ده ساله باشد جایز است به اینها عمل نکرده اند،و ما طبق قواعدی که در اصول خواندیم،روایتی که معرض عنهای اصحاب باشد، فاقد حجیت است، ما هنگامی که روایت عمر بن حنظله را می خواندیم،در آنجا معتقد شدیم که شهرت فتوایی و شهرت عملی از قبیل مرجّحات نیست، بلکه از قبیل ممیّز الججة عن اللاحجة است،غالباً می گویند جزء مرجّحات است،ولی ما گفتیم شهرت فتوایی خودش حجت است، شهرت عملی هم از قبیل مرجّحات نیست،بلکه از قبیل ممیّز الحجّة عن اللاحجّة.

بنابراین، مسئله بعد از پیغمبر اکرم مطرح است،اهل سنت می گویند یا مطلقا جایز است یا فرق می گذارند بین فرض و نفل، یعنی در فرض جایز نیست و در نفل جایز است،فقهای شیعه می گویند مطلقا جایز نیست، مگر مرحوم شیخ طوسی و سید مرتضی که فرق گذاشته است.

کلام شیخ طوسی

قال الشیخ : یجوز للمراهق الممیز أن یکون إماماً فی الفرائض و النوافل الّتی یجوز فیها صلاة الجماعة، مثل الاستسقاء، و به قال الشافعی، و عن أبی حنیفة روایتان، إحداهما أنه لا صلاة له ، و لا یجوز الأئتمام به لا فی فرض و لا فی نفل، و الثانیة أنّ له صلاة، لکنّها نفل، و یجوز الإئتمام به فی النّفل دون الفرض.

ص: 105

عبارت علامه در المنتهی

و قال العلامه فی المنتهی: و البلوغ شرط فی الإمام ، و هو مذهب الشیخ فی « التهذیب» و « الاستبصار» ، و به قال ابن عباس ، و ابن مسعود(از صحابه هستند) و عطاء و مجاهد، و الشعبی (از تابعین هستند) و مالک ، و الثوری، و الأوزاغی، و أبو حنیفة، و أحمد. و قال الشیخ فی « الخلاف» و «المبسوط» : یجوز للمراهق الممیّز أن یکون إماما ، و هو قول الحسن البصری، و الشافعی، و إسحاق ، و ابن المنذر، و نقل عن أبی حنیفة، و مالک ، و الثوری، أنه یؤمّ فی النفل، لا فی الفرض.

کلام علّامه در تذکره

و قال فی « التذکرة» : و هل یشترط البلوغ لعلمائنا قولان: أحدهما أنّه شرط، فلا تصح إمامة الصبی و إن کان ممیّزا مراهقاً فی الفریضة، و الثانی عدم الإشتراط..

و قال بالقول الأول أی عدم الصحة الشیخ فی النهایة (اولین کتابی که شیخ در فقه نوشته،کتاب النهایة است) و القاضی فی المهذّب. کما قال بالقول الثانی: الشیخ الطوسی فی الخلاف، و المبسوط ، و السید المرتضی فی المصباح، نقله عنه المحقق الحلّی فی المعتبر.

ادله ی مسئله

فتوای مشهور فقط یک روایت دارد، همین یک روایت را گرفته اند و طبق آن فتوا داده اند.

و یدلّ علی القول المشهور ما رواه الشیخ باسناده عن إسحاق بن عمار عن جعفر،عن أبیه أن علیّاً علیه السلام کان یقول:

« لا بأس أن یؤذن الغلام قبل أن یحتلم اذان گفتنش اشکال ندارد، ولی نمی تواند امامت کند - «و لا یؤمّ حتّی یحتلم» فإن أمّ جازت صلاته صلات صبی درست است - و فسدت صلاة من خلفه» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب صلاة ا لجماعة، الحدیث7.

ص: 106

بررسی سند روایت

سند این روایت را ذکر نکرده، فقط مرحوم شیخ از اسحاق بن عمّار نقل کرده، اسحاق بن عمّار فتحی است و ثقه،ولی قبل از ایشان غیاث بن کلوب بجلی است که سنی مذهب می باشد، ولی مرحوم شیخ فرماید طائفه ی ما به روایات این مرد عمل کرده اند، شیخ این مطلب را در کتاب «عدّة الأصول» در باب حجیت خبر واحد ذکر کرده است و در آنجا فرموده است که گروهی هستند که امامی مذهب نیستند، در عین حال اصحاب به روایات آنان عمل کرده اند، شخص دیگری که در سند واقع شده عبارت است از: الحسن بن موسی الخشاب، و ما گفتیم که این آدم هم ثقه است و مرحوم نجاشی نیز او را توثیق را کرده است و راوی از «غیاث» ایشان است، معلوم می شود که غیاث هم چیزی بارش هست که الحسن بن موسی الخشاب از او نقل می کند.پس الحسن بن موسی الخشاب ثقه است که از غیاث نقل می کند، اینها قرینه بر این است که این حدیث، حدیث صحیح وقابل اعتماد است و ما هم در حجیت خبر واحد گفتیم تنها خبر ثقه حجت نیست،بلکه «الخبر الموثوق بصدوره» هم حجت است، و عجیب این است که این روایت را اسحاق بن عمّار به این شکل نقل می کند: « لا بأس أن یؤذن الغلام قبل أن یحتلم و لا یؤمّ حتّی یحتلم» فإن أمّ جازت صلاته و فسدت صلاة من خلفه».

عین همین روایت را از طلحة بن زید خواهیم شنید، او نیز از علیّ علیه السلام نقل می کند، منتها در آن دارد که :«یؤمّ»، با اینکه یکدانه روایت است، ولی یکی می گوید:«یؤمّ»، دیگری می گوید:«لا یؤمّ»

ص: 107

همه به این روایت عمل کرده اند و فتوا داده اند، در مقابل این روایت، چند روایت دیگر داریم که دلالت بر جواز می کنند و در عین حال اصحاب به آنها عمل نکرده اند:

1:ما رواه غیاث بن إبراهیم،عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لا بأس بالغلام الّذی لم یبلغ الحلم أو یؤمّ القوم و أن یؤذن» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب صلاة ا لجماعة، الحدیث3.

روایت اسحاق بن عمار می گفت که :

«یؤذن و لا یؤمّ»، ولی این روایت می گوید: «یؤذّن و یؤمّ».

2:ما رواه سماعة بن مهران عن أبی عبد الله علیه السلام أنّه قال:«تجوز صدقة الغلام و عتقه، و یؤمّ الناس إذا کان له عشر سنین» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب صلاة ا لجماعة، الحدیث5.

ممکن است از این روایت جمع بین روایتین بکنیم وبگوییم روایاتی که می گوید جایز نیست، «دون العشرة» را می گویند، روایاتی که می گویند جایز است، «عشرة و فوقها» را می گویند.

ولی این جمع درست نیست. چرا این جمع درست نیست؟ لإستلزامه حمل الروایات المانعة علی الفرد النادر، هیچ وقت مردم بچه ی هشت ساله و نه ساله را امام نمی کنند. تا ائمه علیهم السلام بفرمایند «لا یؤمّ الصبی».

بنابراین، این جمع درست نیست.

3: ما رواه طلحة بن زید،عن جعفر عن أبیه و عن علیّ این همان روایت غیاث بن کلوب است،او هم از جعفر عن أبیه و عن علیّ علیه السلام نقل می کند، این هم عن جعفر،عن أبیه،عن علیّ علیه السلام، ولی ضد هم هستند، چون روایت غیاث گفت: یؤذّن و لا یؤمّ، ولی این می گوید هردو جایز است- :

ص: 108

«لا بأس أن یؤذن الغلام الّذی لم یحتلم، و إن یؤمّ الناس» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب صلاة ا لجماعة، الحدیث8.

ما کدام یکی از این دو روایت را باور کنیم؟

معلوم می شود که یکی از این دو روایت اشتباه است، ما قائل به جمع نیستیم تا بگوییم بین عشرة سنین و بگوییم جایز است و بین دون عشرة سنین و بگوییم جایز نیست، لإستلزامه حمل الروایات المانعة علی الفرد النادر. فلذا ما همان راه خود را می رویم.

بنابراین،ما هم می گوییم جایز نیست،البته من یک چیزی را در اینجا استثنا نکردم، ولی در جای دیگر گفتم و آن اینکه در مدارس ابتدائی و راهنمائی بچه ها می تواند به بچه اقتدا کند یا نه، یا اینکه نماز آنان صوری است نه واقعی ؟

ما معتقدیم که معلمین به سایر بچه ها بگویند که هر چه این بچه گفت، شما نیز همان را بگویید، که این بچه (امام) در حقیقت یکنوع واسطه بشود بین رکوع و سجود،یعنی برای اینکه نظام محفوظ باشد، همه سجده کنند و همه رکوع کنند بخاطر این جهت او را امام کرده اند.

الشرط الثانی:العقل

اینکه روایات و علمای ما می گویند مجنون نمی تواند امام بشود، آیا مجنون مطبق را می گویند یا مجنون ادواری را؟

مجنون مطبق به آنکس می گویند که همیشه دیوانه است، یعنی در تمام سال جنون دارد، ولی مجنون ادواری به مجنونی گفته می شود که شش ماه دیوانه است و شش ماه دیگر حالت دیوانگی ندارد و عاقل است، روایات و علمای ما کدام یک را می گویند؟

ص: 109

من معتقدم - که اولی را که مجنون مطبق باشد- نمی گویند، بلکه ناظرند به مجنون ادواری، و باز هم ناظرند به آنجایی که حالت جنونش از بین رفته باشد و الا در حالت جنون که گفتن ندارد، یعنی مسلم و قطعی است که در آن حالت نمی شود به او اقتدا کرد.

روی أبو بصیر،عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «خمسة لا یؤمّنون الناس مع کلّ حال و عدّ منهم المجنون»

یقع الکلام فی المجنون الإدواری حال إفاقته، فهل یجوز الإقتداء به، أو لا؟ و قد تقدّم عن العلّامة صحة الإقتداء، لکن یکره، لإمکان أن یکون قد احتلم حال جنونه و لا یعلم، و لئلّا یعرض الجنون فی الأثناء، و یمکن القول بالصحّة لدخوله تحت قوله علیه السلام: «صلّ خلف من تثق بدینه» و إلّا فالمرجع عدم المشروعیة. اصل عدم مشروعیت است.

و یحتمل أن یکون النهی عن إمامة المجنون ناظراً إلی الإدواری فی حال إفاقته، و إلّا فالجنون المطبق، أو الإدواری، فی حال الجنون غنیّ عن النهی،من غیر فرق بین إمامة صلاة الجمعة و الجماعة.

من احتمال می دهم که روایات ناظر به ادواری باشد و آنهم در حال افاقه، ولی بعضی می گویند در حال افاقه اقتدا به او جایز است و تمسک می کنند به اطلاق «صلّ خلف من تثق بدینه».

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

بحث ما در باره ی شرائط امام جماعت بود، که تا کنون دو شرط آن را خواندیم، شرط اول عبارت بود از بلوغ، شرط دوم هم عقل بود، الآن وارد شرط سوم می شویم.

ص: 110

الشرط الثالث: الإیمان

سومین چیزی که در امام جماعت شرط می باشد عبارت است از ایمان، ایمانی که در روایات و در محل بحث مطرح است، غیر از آن ایمانی است که در قرآن مجید مطرح است، در قرآن مجید آمده است که:« إلّا الذین آمنوا و عملوا الصالحات».

ایمان در آنجا به معنای ایمان به خدا و رسول خداست،ولی در اینجا ایمان معنای خاصی دارد و آن این است که معتقد به ولایت ائمه ی اهل بیت علیهم السلام باشد.

به بیان دیگر مؤمن، یعنی شیعه و مراد از شیعه هم شیعه کامل است که همان شیعه ی اثناعشری باشد، ولذا فقهای ما مواظب بودند که طوری کتاب بنویسند تا دیگران را تحریک نکنند و در ضمن ادب را هم رعایت کرده باشند، از این رو تعبیر هایی که در کتاب های خودشان به کار می برند، تعبیر های مودبانه است مانند:«لا یجوز الصلاة خلف المخالف»، این نشانه ی ادب و نشانه ی مناظره است، یعنی اگر ما بخواهیم با افرادی مناظره کنیم، باید ادب را رعایت را کنیم، مرحوم آیة الله بروجردی اصرار داشتند که کتاب «مختصر النافع» در مصر چاپ شود و ظاهراً هزینه اش را هم خود ایشان پرداختند و در آنجا چاپ شد، در ظرف چهل روز همه ی نسخه های آن در مصر تمام شد و ناچار شدند که دو مرتبه چاپ کنند. چرا؟ چون تعبیر های محقق، تعبیر های حساب شده است مانند: «لا تجوز الصلاة خلف المخالف».

عبارت مرحوم شیخ در کتاب «الخلاف»

قال الشیخ: لا تجوز الصلاة خلف من خالف الحق من الإعتقادات، و لا خلف الفاسق، و إن وافق فیها (در عقائد) و قال الشافعی: أکره إمامة الفاسق، والمظهر للبدع، و إن صلّی خلفه، جاز، و حکی عن مالک أنّه قال: لا یؤمّ ببدعیّ» الخلاف:1449.

ص: 111

کلام محقق حلّی در شرائع

قال المحقق الحلّی: یعتبر فی الإمام، الإیمان» شرائع الإسلام: 1/124.

عبارت علّامه در منتهی المطلب

و قال العلّامة الحلّی: و یشترط فیه الإیمان، ذهب إلیه علمائنا أجمع، ثم نقل قول الشافعی و مالک» منتهی المطلب:6/124.

بیان علّامه در تذکرة الفقهاء

و قال أیضاً: الإیمان شرط فی الإمام، فلا تصحّ الصلاة خلف أهل البدع والأهواء، و من خالف الحقّ، سواء أظهر البدعة، أو لا» تذکرة الفقهاء: 4/279.

مرحوم محقق در صلات میت فرموده است که:«و یلعن المخالف»

ممکن است بگویید دلیل این مسئله چیست؟

ما دلیلش را در اینجا نیاوردیم،زیرا این مسئله در پیش ما بدیهی و مسلّم است، و اگر کسی بخواهد ادله را ببیند، به جلد پنجم وسائل الشیعه،باب دهم مراجعه کنند،که از آن جمله است:

1: محمّد بن یعقوب، عن محمّد بن یحیی،عن أحمد بن محمّد، عن عبد الله ابن حجّال، عن ثعلبه، عن زرارة قال:« سألت أبا جعفر علیه السلام عن الصلاة خلف المخالفین، فقال: ما هم عندی إلّا بمنزلة الجدر» الوسائل: ج 5، الباب 10 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 1.

2:و باسناده عن أحمد بن محمّد بن عیسی أحمد بن محمّد بن عیسی، معاصر است با أحمد بن محمّد بن خالد، ولی از او نقل نکرده است، بلکه از پدر أحمد نقل کرده است و کنیه ی پدر احمد، أبی عبد الله است، یعنی احمد بن عن أبی عبد الله البرقی، ما برای تخفیف کنیه را حذف می کنیم عن أبی عبد الله البرقی أنّه قال: کتبت إلی جعفر الثانی علیه السلام: «أیجوز الصلاة خلف من وقف علی أبیک امام هشتم - و جدّک امام هفتم -؟ فأجاب لا تصلّ وراءه» الوسائل: ج 5، الباب 10 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث5.

ص: 112

بنابراین، شرط اول این است که امام جماعت بالغ باشد، شرط دوم این است که عاقل باشد، شرط سوم این است که شیعه ی اثنا عشری باشد، یعنی مخالف نباشد.

إن قلت: ممکن است کسی بگوید که شما در باب تقیه گفتید که صلات متقی صحیح است در صورتی که تقیه اش تقیه ی خوفی باشد، پس چطور در اینجا می گویید:« لا تصلّ خلف المخالف»؟

قلت: در پاسخ عرض می کنیم که حکم الهی بر دو قسم است:

الف: حکم اولی واقعی، ب: حکم واقعی ثانوی، حکم اولی همان است که در باب دهم وسائل است، یعنی:« لا تصلّ خلف المخالف»، اما حکم ثانوی در باب پنجم است، در آنجا ائمه علیهم السلام اصرار دارند که: استحباب حضور الجماعة خلف من لا یقتدی به، للتقیة. حتی می گویند در صف اول بایستید. روایاتی را به این مضمون داریم که : «من صلّی معهم فی الصفّ الأول کمن صلّی مع رسول الله فی الصفّ الأول»، این روایات، روایت تقیه ای است و از باب عنوان ثانوی است و در باب تقیه گفتیم که تقیه بر دو قسم است:

الف:تقیه ی خوفی، ب: تقیه ی تحبیبی،

ما در تقیه ی خوفی قائل به اجزاء شدیم، اما در تقیه ی تحبیبی، قائل به احتیاط شدیم، به این معنی که بعداً نمازش را اعاده کند.

بنابراین؛ منافاتی ندارد که ایمان در امام جماعت شرط باشد، و در عین حال نماز در شرائط خاصی ن خلف المخالف مجزی باشد.

الشرط الرابع: العدالة

شرط چهارم عدالت است، عدالت را در لغت عرب به معنای میانه روی معنا کرده اند، امیر المؤمنین علیه السلام می فرماید:« ملبسهم الإقتصاد»، اقتصاد به معنای میانه روی است، یعنی نه لباس جنده می پوشند که نشانه ای گدائی است و نه لباس های فاخری که نشانه ای کبر است.

ص: 113

اقتصاد به معنای میانه روی است، عدالت نیز به معنای میانه روی است.

عدالت جز میانه روی بین افراط و تفریط در لغت چیز دیگری نیست، «لسان العرب» عدالت را این گونه معنا می کند: العدل خلاف الجور و هو فی اللغة:القصد فی الأمور، و هو عبارة عن الأمر المتوسط بین طرفی الإفراط و التفریط، و العدل من الناس: هو المرضیّ قوله و حکمه.

آدم عادل کسی است که رفتار و گفتارش مورد رضایت باشد.پس عدل از نظر لغت همین است که بیان شد، از نظر آیات نیز تقریباً چنین است، چون لسان العرب عدل را این گونه معنا کرد:

1:خلاف الجور، 2: القصد، 3: التوسط بین الإفراط و التفریط، : العدل من الناس، کسی است که قول و حکمش مورد رضایت باشد.

آیات قرآنی:

وَأُمِرْتُ لِأَعْدِلَ بَیْنَکُمُ یعنی جور نباشد، من مامورم به عدل، نه اینکه مامور به جور باشم.

فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَوَاحِدَةً

در اینجا به معنای میانه روی و تساوی است، یعنی اگر ترس این را داشتید که نتوانید تساوی بین آنان برقرار کنید، پس به یکی اکتفا کنید.

فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَیٰ أَن تَعْدِلُوا

معلوم می شود که عدالت ضد هوا و هوس است و هوا و هوس همان ظلم است و جور.

اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَیٰ

وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ کَانَ ذَا قُرْبَیٰ

إِنَّ اللَّ_هَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ وَإِیتَاءِ ذِی الْقُرْبَیٰ

وَأَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِّنکُمْ وَأَقِیمُوا الشَّهَادَةَ لِلَّ_هِ

وَلْیَکْتُب بَّیْنَکُمْ کَاتِبٌ بِالْعَدْلِ ا

ص: 114

اگر ما مجموع آیات را در نظر بگیریم، معنایش این است که جور نداشته باشید، هوا و هوس قبله ی شما نباشد، افراط و تفریط نکنید، در میان مردم که زندگی می کنید، زندگی شما مرضی باشد هم از نظر قول و هم از نظر حکم.

این معنای لغوی عدل بود، اما اینکه معنای اصطلاحی عدالت چیست؟ آن را در آینده خواهیم خواند، فعلاً همین اندازه بحث می کنیم که عدالت شرط است، اما اینکه ماهیت عدالت چیست؟ بحثش در آینده خواهد آمد.

آیا عدالت شرط است یا شرط نیست؟

ما در قرآن مجید آیه ای نداریم که بگوید در امام جماعت عدالت شرط است، بله! در قرآن مجید داریم که در شاهد عدالت شرط است مانند: وَأَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِّنکُمْ وَأَقِیمُوا الشَّهَادَةَ لِلَّ_هِ .

حتی در کاتب هم داریم که باید عادل باشد مانند: وَلْیَکْتُب بَّیْنَکُمْ کَاتِبٌ بِالْعَدْلِ

ولی ما در قرآن مجید آیه ای نداریم که بگوید در امام جماعت عدالت شرط است.

البته این شرط در قرآن نیست، ولی در روایت است.

اقوال فقها در مسئله

حال که معنای لغوی عدالت فهمیده شد، باید ببینیم که آیا عدالت شرط است یا شرط نیست؟

شافعیه و حنفیه گفته اند که عدالت در امام جماعت شرط نیست، زیرا پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمود: «صلّ خلف کلّ برّ و فاجر»

اما اینکه آیا این حدیث درست است یا نه، یعنی آیا پیغمبر چنین دستور می دهد که پیشوای یک جمعیت، انسان بدکاری باشد، فاجر هم که اعم است، یعنی هم سارق را می گیرد و هم زانی و امثالش را می گیرد.

ص: 115

داستان شنیدنی

مرحوم آقا میرزا مهدی بروجردی از مرحوم آقای حاج شیخ نقل می کرد، که ایشان گفت من با جمعی عازم مکه بودم که بسیاری از آنان از اهل سنت بودند،دیدم که امام جماعت آنان یکی از بدترین انسان هاست، به آنان گفتم که یک انسان دیگری را پیدا کنید، چرا این را امام قرار دادید و جلو انداختید؟

گفتند می ترسیم که اگر امام نباشد، موقعی که ما به نماز می ایستیم، او اشیاء ما را به سرقت ببرد، فلذا برای اینکه از اشیاء خود مطمئن باشیم، او را امام کردیم تا حواس ما در نماز جمع باشد.

البته منطق کسانی که یک چنین حدیثی را به پیغمبر نسبت می دهند که:«صلّ خلف کلّ برّ و فاجر»، بهتر از این نخواهد بود.

اما حنابله و مالکیه می گویند امام جماعت باید عادل باشد.

کتابی که بنام :«الموسوعة الفقهیة الکویته» نوشته شده، در آنجا می گوید که دو طایفه جایز می دانند مانند: حنفی ها و شافعی ها، و دو طایفه ای دیگر جایز نمی دانند مانند: حنابله و مالکیة.

ولی من به کتاب خلاف که نگاه کردم، خلاف می گوید سه طایفه جایز می دانند، یعنی هم شافعیه جایز می دانند هم حنفیه و هم حنابله، فقط مالکیه جایز نمی دانند و با ما موافق هستند.

اما شیعه «علی قول واحد» قول واحد دارند که صلات پشت سر فاسق جایز نیست، بلکه امام جماعت باید عادل باشد.

ولی هنگامی که روایات را نگاه می کنیم، می بینیم که در روایات کلمه ی عادل نداریم، منتها عناوینی که منهی عنه است و نیز عناوینی که مجوز هستند، نتیجه ی همه ی آنها عدالت است، یعنی از مجموع آنها (اعم از عناوین منهیه و عناوین مجوزة) عدالت به دست می آید.

ص: 116

والعناوین الواردة فی هذه الروایات عبارة عن:

1:الغالی، لا یجوز، 2: المجهول، لا یجوز،

: الجاهر بالفسق، لا یجوز، 4: الفاجر، لا یجوز، 5: کونه عاقاً قاطعاً، لا یجوز،6: مقترفاً للذنوب، لا یجوز، 7: شارب النبیذ و الخمر، لا یجوز.

اینها عناوین سبعه هستند که می گویند:

لا یجوز.

العناوین المجوزة، هی عبارة عن:

الف: من تثق بدینه، ب: من أهل الولایة.

تثق بدینه، یعنی امامیه، مگر اینکه دین را اعم از عقیده و عمل بگیریم.

این عناوین در روایات ما آمده است و اگر ما اینها را جمع بندی کنیم، نتیجه می شود: عدالت.

روایات مسئله

1:و باسناده (صدوق) عن محمّد بن أحمد بن یحیی، عن محمّد بن عیسی، عن الحسن بن علی بن یقطین، عن عمرو بن إبراهیم، عن خلف بن حماد، عن رجل، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:«لا تصلّ خلف الغالی، و إن کان یقول بقولک هر چند شیعه است-، و المجهول،و المجاهر بالفسق، و إن کان مقتصداً- یعنی از نظر عقیده غالی نباشد، مقتصد در مقابل غالی است، چون غالی از نظر عقیده مقتصد نیست- » الوسائل: ج 5، الباب 10 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث6.

2: وفی(عیون الأخبار ) باسناد یأتی عن الفضل بن شاذان عن الرضا علیه السلام فی کتابه إلی المأمون قال: «لا صلاة خلف الفاجر» الوسائل: ج5،الباب 11 من أبواب صلاة الجمعة،الحدیث 5.

مامون از حضرت رضا علیه السلام خواست که خلاصه ی اسلام را بنویسد، حضرت یک رساله ای برای مامون نوشته است که در آن خلاصه ی اسلام است ودر فراز از آنها حدیث فوق آمده است.

ص: 117

6: وفی (الخصال) بالإسناد الآتی عن الأعمش،عن جعفر بن محمّد عله السلام فی حدیث شرائع الدّین قال:

« و الصلاة تستحبّ فی أوّل الأوقات، و فضل الجماعة الفرد بأربع و عشرین، و لا صلاة خلف الفاجر، و لا یقتدی إلّا بأهل الولایة»

الوسائل: ج5،الباب 11 من أبواب صلاة الجمعة،الحدیث6.

3: و عن علیّ بن محمّد،عن سهل، بن زیاد، عن علیّ بن مهزیار، عن أبی علیّ ابن راشد قال: «قلت لأبی جعفر علیه السلام إنّ موالیک قد اختلفوا فأصلّی خلفهم جمیعاً؟ فقال (قال):

«لا تصلّ إلّا خلف من تثق بدینه»

الوسائل: ج5،الباب10 من أبواب صلاة الجمعة،الحدیث2.

از اینکه شیعه بوده،مراد از «دین» دین عملی است،چون فرض این است که «إنّ موالیک قد اختلفوا فأصلّی خلفهم»؟ موالی، یعنی دوستان،معلوم می شود که شیعه بوده اند، فلذا حضرت می فرماید:«لا تصلّ إلّا خلف من تثق بدینه».

4:محمّد بن علیّ بن الحسین باسناده عن عمربن یزید:« أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام عن إمام لا بأس به فی جمیع أموره عارف غیر أنّه یسمع أبویه الکلام الغلیظ الّذی یغیظهما، أقرء خلفه؟ قال: لا، تقرء خلفه ما لم یکن عاقّاً قاطعاً» الوسائل: ج5،الباب 11 من أبواب صلاة الجمعة،الحدیث1.

5: محمّد بن الحسن باسناده عن محمّد بن أحمد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد،عن سعد بن اسماعیل، عن أبیه قال:« قلت للرضا علیه السلام: رجل یقارف الذنوب و هو عارف بهذ الأمر أصلّی خلفه؟ قال: لا.» الوسائل: ج5،الباب 11 من أبواب صلاة الجمعة،الحدیث10.

پس ما تا کنون چهار شرط را خواندیم، که یکی از آنها عدالت بود، اما اینکه حقیقت عدالت چیست؟ در آینده بحثش خواهد آمد.

ص: 118

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

بحث ما در باره ی شرائط امام جماعت بود و تا کنون چهار شرط آن را خواندیم، نوبت رسیده به شرط پنجم.

الشرط الخامس:أن لا یکون ابن الزنا

شرط پنجم برای امام جماعت این است که ولد الزنا نباشد، عبارات علمای ما در اینجا مختلف است، یعنی گاهی می گویند ولد الزنا بودن مانع است،معنای اینکه ولد الزنا نباشد،یعنی ابن الزنا مانع است،گاهی می گویند طهارة المولد شرط است، یعنی شرط این است که مولد او طیّب و طاهر باشد، این گونه اختلاف در فقه ما فراوان است، یا ابن الزنا بودن مانع است،البته در مسئله ی ما از نظر بعضی ها اثر دارد هر چند از نظر ما اثر ندارد که آیا «شرط» طهارت مولد است یا اینکه ابن الزنا بودن مانع است؟

ممکن است مثال دیگر بزنیم که آیا این شرط است یا مانع و آن این است که آیا یکی از شرائط صحت نماز این است که مأکول اللحم باشد یا اینکه ماکول اللحم بودن شرط نیست،بلکه غیر ماکول مانع است، «هل الشرط کونه مأکول اللحم»،یا اینکه غیر ماکول بودن مانع است؟

البته در آنجا اثر دارد،اگر بگوییم ماکول اللحم باید باشد،در مقام شک نمی توانیم نماز بخوانیم که آیا ماکول است یا نه؟ چرا نمی توانیم نماز بخوانیم؟« لأنّه یجب إحراز الشرط» یعنی باید شرط را احراز کرد.

اما اگر بگوییم ماکول بودن شرط نیست،بلکه غیر ماکول بودن مانع است، می توانیم استصحاب عدم مانع بکنیم و بگوییم قبل از آنکه من این لباس را بپوشم حامل غیر ماکول نبودم،نمی دانم که آیا بعد از پوشیدن این لباس که از خارج آمده، آیا من حامل غیر ماکول شدم یا نه؟ استصحاب عدم حامل ماکول بودن خودم را می کنم، یعنی اینکه من حامل غیر ماکول نیستم. البته در آنجا فرق است که آیا مأکول بودن شرط است یا غیر ماکول بودن مانع است؟ کسانی که می گویند ماکول بودن شرط است، در شک در ثوب مشکوک و لباس مشکوک اجازه ی نماز خواندن نمی دهند، مرحوم آیة الله بروجردی مدت ها اجازه نمی داد.

ص: 119

اما اگر بگوییم ماکول بودن شرط نیست، بلکه غیر ماکول بودن مانع است، خیلی ها هستند که اجازه می دهند و می گویند استصحاب عدم حمل غیر ماکول می کنیم، یعنی من حامل غیر ماکول نبودم،بعد از پوشیدن می گوییم اصل این است که همان عدم باقی است. ولذا یک مسئله ای است در فقه که آیا در لباس مشکوک می شود نماز خواند یا نه؟ الإختلاف مبنیّ علی أنّ الشرط کونه ماکول اللحم، پس نمی شود نماز خواند، چرا؟ باید احراز شرط کنیم.

اما اگر بگوییم غیر ماکول بودن مانع است،می توانم احراز کنیم عدم مانع را، و بگوییم قبل از پوشیدن مانع نبود،حالا هم مانع نیست. البته این اختلاف در آنجا خیلی اثر دارد که نماز خواندن در آن جایز است یا جایز نیست، از این روست که بزرگان رساله های زیاد در لباس مشکوک نوشته اند و اختلاف هم مبنی بر همین است که:« هل هو شرط فلا یجوز، لأنّه یجب احراز الشرط. أو أنّ المانع غیر ماکول بودن است،مانع را می توانیم عدمش را احراز کنیم و بگوییم من حامل نبودم، پس الآن هم حامل نیستم، در اینجا نیز همان نزاع است که آیا طهارة المولد شرط است یا ابن الزناء بودن مانع است، اگر طهارة المولد شرط باشد، پشت سر مشکول نمی شود نماز خواند. چرا؟ چون نمی دانیم که آیا طهارت مولد دارد یانه؟

اما اگر بگوییم طهارت مولد شرط نیست، بلکه ابن الزناء نباشد، دراینجا مرحوم آقای خوئی استصحاب جاری کرده که همان استصحاب عدم ازلی باشد.

حال باید ببینیم که آیا کسی که قطعاً ولد الزنا است،می شود پشت سرش نماز خواند یا نه؟

ص: 120

همه ی مسلمین می گویند که نمی شود پشت سر او نماز خواند فقط ابوثور استثنا کرده،بقیه استثنا نکرده،از عایشه هم نقل شده که گفته چه اشکالی دارد، پدر و مادر گناه کرده اند، این پسر که گناهی نکرده، چرا وزر و جرم پدر و مادر را این پسر بکشد، عایشه هم موافقت کرده،اما بقیه ی علما همگی اتفاق نظر دارند که: لا یجوز إمّا تحریما أو کراهة» یا می گویند حرام است یا می گویند مکروه است، کسی قائل به استحباب نیست، ما که شیعه هستیم،قائل به حرمتیم و گروهی هم قائل به حرمت هستند، در این زمینه روایات نبوی داریم و هم روایات اهل بیت داریم.

الشرط الخامس : أن لا یکون ابن الزناء.

کلام علّامة در کتاب تذکرة الفقهاء

قال العلامة فی التذکرة: طهارة المولد شرط فی الإمام فلا تصحّ إمامة ولد الزّناء عند علمائنا لقوله علیه السلام :« ولد الزنا شرّ الثلاثة» بدتر از پدر و مادر است،چون خباثت پدر و خباثت مادر هردو عصاره می شود در ولد الزنا- . فإذا کان شرّه اعظم من شر أبویه و لا تصحّ إمامتهما فکذا هو... إلی أن قال: و کرهه الشافعی و أبو حنیفة وأصحابه و مالک ، و سوّغه الثوری و أحمد و إسحاق من غیر کراهة لقول عائشة:« ما علیه من وزر أبویه من شیء» و لا دلالة فیه عایشه که با این استدلال می کند« ما علیه من وزر أبویه من شیء» وزر پدر و مادر بر گردن بچه نیست «لا تزر وازرة وزر أخری» اما این دلیل نمی شود که ما بتوانیم پشت سر ولد زنا اقتدا کنیم، چون ممکن است وزر والد و وزر والده بر عهده ی فرزند نباشد، ولی ما دلیل بر جواز می خواهیم، خصوصاً هر کجا که امر یک امر عبادی باشد و ما شک در مشروعیت آن کنیم، اگر دلیلی داشته باشیم مطلق و بگوید مطلقا جایز است، اهلاً و سهلاً، اما اگر مطلق نباشد، در شک در «مشروعیت» عمل به آن حرام است، چون بدعت است، هر کجا که ما شک در مشروعیت کنیم، عمل به آن حرام است.

ص: 121

بله! یک موقع اطلاق داریم مانند: « أحل الله البیع، أوفوا بالعقود»، در آنجا ها ما اطلاق داریم ولذا عمل می کنیم فلذا بیع فارسی درست است ، عقد فارسی خوب است،اما اگر شک در مشروعیت کنیم، اما دلیل مطلقی نباشد،اصل عدم مشروعیت است حتی یقوم علیه دلیل - أمّا من لا یعرف أبوه و لا علم کونه ولد زنا فالوجه صحة إمامته. مرحوم علامه می گوید پشت سر مجهول می شود نماز خواند، این با عبارتش سازگار نیست. چرا؟ چون در عبارت فرمود: «یشترط طهارة المولد»، شما باید این شرط را احراز کنید.

بله! اگر کسی بگوید ولد زنا مانع است، در این صورت پشت سر مجهول می شود نماز خواند، اما اگر کسی طهارت مولد را شرط کرد، دیگر نمی تواند پشت سر مجهول نماز بخواند، چون طهارت مولد شرط است و شرط را باید احراز کرد.

بله! اگر ابن زنا مانع باشد، عدم مانع را می شود بالاستصحاب احراز کرد- و عبّر صاحب الحدائق عن هذا الشرط مثل العلّامة ب « طهارة المولد» و قال: هو أن لا یعلم کونه ابن زنا، و هو مذهب الأصحاب من غیر خلاف ینقل.

و یدل علیه الصحیحان:

1. محمد بن یعقوب، عن جماعة، عن أحمد بن محمّد،عن الحسین بن سعید، عن فضالة بن أیّوب، عن الحسین بن عثمان، عن ابن مسکان، عن أبی بصیر، یعنی لیث المرادیّ، عن أبی عبد الله علیه السلام: « خمسة لا یؤمون الناس علی کل حال، و عد منهم المجنون و ولد الزنا» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب الصلاة الجماعة، الحدیث1.

2: صحیحه زرارة عن أبی جعفر قال: قال أمیر المؤمنین :« لا یصلین أحدکم خلف المجنون و ولد الزنا» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب الصلاة الجماعة، الحدیث2

ص: 122

3: محمّد بن الحسین باسناده عن محمّد مسلم، عن أبی أبی جعفر علیه السلام أنّه قال:« خمسة لا یؤمّون النّاس و لا یصلّون بهم صلاة فریضة فی جماعة، و عدّ منهم ولد الزنا» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب الصلاة الجماعة، الحدیث4.

اشکال آیة الله خوئی نسبت به روایت محمد بن مسلم

مرحوم آقای خوئی می گوید دو روایت اول صحیح است و ما هم گفتیم صحیح است، اما به این روایت که می رسد، می فرماید: صحیح نیست، چون محمد بن علیّ بن الحسین (یعنی صدوق) از کتاب محمد بن مسلم نقل کرده و بین صدوق و محمّد بن مسلم در وسط افراد غیر ثقه هستند.

بنابراین، این روایت صحیحة نیست، چون روایت را از کتاب محمد بن مسلم گرفته ، صدوق در سال 381 فوت کرده، محمد بن مسلم در سال 150 فوت کرده و بین آن دو تقریبا دویست سال فاصله است، قطعاً نسبت به کتاب محمد بن مسلم سند دارد و می فرماید در سند مشکل داریم، چون در سند علیّ بن احمد بن عبد الله بن أحمد بن محمد بن خالد البرقی، پدر و پسر مهملان هستند، یعنی توثیق نشده اند، این پدر و پسر عبارتند از نوه های أحمد بن محمد بن خالد، مهمل،یعنی توثیق نشده اند،بر خلاف مجهول که ناشناخته اند، ولی مهمل کسانی هستند که آنان را می شناسیم، ولی توثیق نشده اند، این اشکال آقای خوئی وارد نیست. چرا؟ مرحوم صدوق در اول کتاب می گوید که من این روایات را از کتاب های مشهور نقل کردم، یعنی اسناد آنها به مؤلفین شان قطعی است، اینکه من سند را نقل می کنم، این از باب این است که روایت از حالت ارسال در بیاید و حالت اسناد پیدا کند، و الا این سند ها جنبه ی تبرعی دارد نه اینکه سند واقعی باشد. این اشکال کراراً از ایشان است و خیلی از روایات را تضیف می کند،چون بین صدوق و صاحب آن کتاب افراد مهملی هستند.

ص: 123

جواب از اشکال آیة الله خوئی

جوابش این است که مرحوم صدوق این روایات را از کتبی گرفته که مشهوره هستند فلذا در اولش می گوید فلان و فلان و...،

مثلاً الآن افرادی پیش من می آیند و می گویند برای من اجازه روایت زا کلینی بنویسید، و حال آنکه بین من و مرحوم کلینی هزار سال فاصله است، ولی ثبوت کتاب کافی نسبت به کلینی محرز است،اینکه من اجازه ی روایت می دهم این جنبه ی تبرعی و تبرکی دارد و الا احتیاج به اجازه ی من نیست.

بنابراین، این روایات، روایات صحیحه است و هیچ گونه اشکالی در این جهت نیست.

خلاصه بحث در این است که آیا طهارت مولد شرط است یا ابن زنا بودن مانع است؟

از این روایات استفاده می شود که ابن زنا بودن مانع است نه اینکه طهارت مولد شرط باشد.

ولی در اینجا از نظر من فرقی نیست بین اینکه طهارت مولد را شرط بدانیم یا ابن الزناء بودن را مانع بدانیم، اینجا مثل لباس مشکوک نیست،در لباس مشکوک می توانم بگویم قبل از آنکه من این قبا را بر تن کنم ،« لست لابساً غیر المأکول»، استصحاب عدم لابسیت می کنم،ولی در اینجا فرق نمی کند، یعنی در اینجا من ناچارم که استصحاب عدم ازلی کنم، در آنجا استصحاب عدم ازلی نیست، بلکه استصحاب موجود است، بعد از آنکه عبا را پوشیدم، «لم أکن حاملاً لغیر المأکول».

پس الآن هم حامل نیستم، استصحاب عدم ازلی نیست،استصحاب پنج دقیقه پیش است، پنج دقیقه پیش أنا لم أکن لابساً لثوب غیر مأکول، الآن هم نیستم. اما در اینجا باید استصحاب عدم ازلی بکنیم و بگوییم این پسر قبل از آنکه نطفه اش منقعد بشود قبل از آنکه پدر و مادرش با همدیگر آمیزش بکنند، لم یکن ولد الزنا، حالا که باهم لقاحی حاصل شد، باز ولد الزنا نیست، استصحاب عدم ازلی است.

ص: 124

و لی استصحاب عدم ازلی از نظر ما مثبت است چرا؟ آنکه حالت سابقه دارد غیر از آن چیزی است که اثر بر آن مترتب است، آن چیزی که حالت سابقه دارد، سالبه به انتفاء موضوع است، یعنی این پسر نبود، ولدالزنا هم نبود، اما حالا که می خواهیم اثر بار کنیم، سالبه به انتفاء محمول می خواهیم درست کنیم، یعنی پسر هست، می گوییم که ولد الزنا نیست. مستصحب ما سالبه به انتفاء موضوع است، آنکه اثر شرعی برایش مترتب است، «الولد الوصوف بکونه لم یکن ولد الزنا»، این حالت سابقه ندارد، یعنی کی بود که این ولد بود،، ولد الزنا نبود، پس حالا هم ولد الزنا نیست، آنکه حالت سابقه دارد، سابقه به انتفاء موضوع است، یعنی لم یکن الولد موجوداً،فلم یکن ولد الزنا، ولی الآن نمی گوییم لم یکن الولد موجوداً،بلکه می گوییم: الولد موجود، موصوف بکونه لم یکن ولد الزنا، این حالت سابقه ندارد.

پس آنکه حالت سابقه دارد، سالبه به انتفاء موضوع است،لم یکن الولد موجوداً، فلم یکن ولد الزنا،اینکه اثر شرعی ندارد، پشت سر کسی که نماز می خوانیم،کان الولد موجوداً، ولم یکن ولد الزنا، این حالت سابقه ندارد.کی بود که ولد بود و متصف به عدم زنا؟!

بنا شد که فرق نکند چه طهارت مولد را شرط بدانیم و چه ابن الزنا را مانع، فرق نمی کند، آنجا شرط احراز نشده،اینجا هم عدم المانع احراز نشده، و حال آنکه همه ی مسلمانان پشت سر مسلمان نماز می خواند بدون اینکه از این جهتش تفتیش کنند که این ابن زنا است یا ابن الزنا نیست، پس معلوم می شود که شارع مقدس ابن الزناء معلوم را موضوع قرار داده است، یعنی اگر معلوم نباشد،اصالة الصحة در انساب جاری است، مرحوم محقق نقل می کند که در پنج مورد اصالة الصحة جاری است که یکی از آنها انساب است.

ص: 125

خلاصه مطالب

ما در اینجا چند مطلب را بیان کردیم:

1:هل الشرط طهارة المولد أو کونه ابن الزنا مانعاً؟

گفتیم در این زمینه عبارات علما مختلف است، علامه می گوید طهارت شرط است، صاحب حدائق فرمود ابن الزنا مانع است.

2: دلیل بر اینکه جایز نیست، چیست؟

اهل سنت روایات داشتند و ما نیز روایات داشتیم .

3: روایت محمد بن مسلم را مرحوم خوئی تضعیف کرده. چرا؟ چون بین صدوق و بین محمد بن مسلم، دو نفر مهمل هستند که عبارتند از: علی بن احمد بن احمد محمد بن خالد.

4: ما در جواب گفتیم، این کتاب ها مشهور و معلوم بوده، سند جنبه ی تبرعی دارد.

5: اگر شرط باشد،احرازش لازم است و ممکن نیست، اما اگر مانع باشد، مرحوم خوئی فرموده است که ما می توانیم احراز عدم مانع کنیم. چرا؟ استصحاب عدم ازلی داریم، این بچه متولد نشده بود، ولد الزنا هم نبود، شک داریم که بعد از تولد،موضوع پیدا شد، محمول عوض شد یا نه؟ اصل این است که محمول عوض نشده است

6: ما در جواب گفتیم آنکه حالت سابقه دارد، سالبه به انتفاء موضوع است، لم یکن الولد موجوداً، فلم یکن ولد الزنا، پشت سر این نمی شود نماز خواند، آنکه می شود پشت سرش نماز خواند، کان الولد موجوداً، موصوفاً بأنّه ولد الزنا، این موصوفاً محرز نیست.

7: در نتیجه مسئله را حل کردیم و گفتیم از اینکه سیره جاری است و همه پشت سر همه نماز می خوانند و در انساب تفتیش نمی کنند، معلوم می شود که اصالة الصحة حاکم است مگر اینکه علم أنّه ولد الزنا.

ص: 126

الشرط السادس: الذکورة إذا کان المأمون أو بعضهم رجالاً

امام جماعت باید مرد باشد، این در صورتی است که همه ی مامومین یا بعضی از آنها مرد باشند، حتی خنثی اعم از خنثای مشکل و غیر مشکل باید امام جماعتش مرد باشد.

این شرط هم علی الظاهر جای بحث نیست، یعنی مورد اتفاق است.

عبارت شیخ در کتاب الخلاف

قال الشیخ فی الخلاف: لا یجوز أن یأتمّ الرّجل بامرأة و لا خنثی و به قال جمیع الفقهاء إلّا أبا ثور فإنّه قال: یجوز ذلک.

استدل الشیخ بما روی جابر عن النبیّ أنّه قال: « لا تؤمنّ امرأة رجلاً و یؤمّ اعرابیّ مهاجراً»

اعرابی به معنای بیابان گرد، اعم از اینکه عرب باشد یا غیر عرب. «الأعراب» اسم جمعی است که مفرد ندارد.

کلام علّامة در کتاب تذکرة الفقهاء

و قال العلّامة فی التذکرة: یتشرط فی إمام الرجال و الخناثی: الذکورة، فلا تصحّ إمامة المرأة و لا الخنثی المشکل للرجل و للخنثی عند علمائنا أجمع، و به قال عامّه الفقهاء، لقوله علیه السلام فی خطبته:« ألا لا تؤمّن امرأة رجلاً» و قال علیه السلام: أخروهنّ من حیث أخّرهنّ الله»

و لأنّ المرأة لا تؤذن للرجال، فلا تکون إمامة لهم ککافر، و لأنّهنّ مأمورات بالستر، و الإمامة بالاشهار، و هم ضدّان.- یعنی زنان باید مستور باشند و حال آنکه امام باید شناخته شده باشد واین دوتا با همدیگر قابل جمع نیستند.-

و قال أبو ثور و المزنی و محمد بن جریر الطبری: تجوز فی صلاة التراویح إذا لم یکن قارئ غیرها این دو نفر در صلات تراویح گفته اند که زن در صورت نبودن مرد، می تواند امامت برای مرد بکند، منتها باید عقب تر از مرد ها بایستد- و تقف خلف الرجال، لأن النّبی صلّی الله علیه و آله کان یزور أمّ ورقة بنت نوفل فی بیتها، فجعل لها مؤذّناً یؤذّن لها، و أمرها أن تؤمّ أهل دارها- می تواند اهل دار به این اقتدا کند، اهل دار ممکن است مرد باشد یا اعم از مرد و زن، - و هذا عامّ فی الرّجال و النساء، تذکرة الفقهاء: 4/285، المسألة 566.

ص: 127

دلیل ما علاوه بر روایات خاصه، همان قانونی است که هر کجا شک در مشروعیت کردیم، اصل عدم مشروعیت است، مگر اینکه اطلاق یا عمومی داشته باشیم، در باب معاملات اطلاقات و عمومات داریم مانند:أحلّ الله البیع، و أوفوا بالعقود.ولی در باب جماعت اطلاق نداریم که هر کس می تواند به هر کس اقتدا کند، چون اطلاق نداریم، پس اصل عدم مشروعیت است، چون مسئله روشن است، فلذا روایاتش را نمی خوانیم.

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

همان گون که بیان شد، زنان نمی توانند برای مردان امام جماعت باشند و عجیب این است که در این مسئله روایت خیلی کم است، از این معلوم می شود که مسئله مسلم بوده، از این جهت روایت خیلی کم است حتی در وسائل بابی نداریم که بگوید: «عدم صلاحیة المرأة للإمامة للرّجال» یک چنین بابی نیست، در باره ی نساء داریم که نساء برای نساء می تواند جماعت کند، اما اینکه آیا نساء می تواند برای رجال امامت کند یانه؟ اصلاً بابی هم نداریم، معلوم می شود که مسئله مسلم بوده، اما آیا نساء برای نساء می تواند امامت کند یانه؟

در اینجا سه قول است:

الف: قول مشهور این است که زنان برای زنان می تواند امامت کنند، این قول مشهور است که شیخ در خلاف نقل می کند.

ب: قول دوم این است که زنان نمی توانند برای زنان امامت کنند،معنایش این است که اصلا زنان حق امامت را ندارند، نه برای رجال و نه برای نساء.

ج: قول سوم این است که در مکتوبه نمی تواند اما در نافله می تواند، مکتوبه همان نماز واجب است مانند صلوات یومیه، حتی نماز آیات هم به یک معنا مکتوبه است، اما درنوافل می تواند زن امام باشد، البته نوافلی که در آن جماعت مشروع و جایز است مانند نماز استسقاء.

ص: 128

اما غیر استسقاء، یعنی سایر نوافل اصلاً جماعت درش جایز نیست، صلوات اعیاد صلوات مستحب بالعرض است، مانند صلات جمعه است که مستحب بالعرض است، صلات جمعه و عیدین واجبات بالذات و مستحبات بالعرض هستند.

پس امامیه در این مسئله، دارای سه قول هستند:

1: جواز مطلقا، 2: عدم جواز مطلقاً، 3 : تفصیل بین نوافل و مکتوبة، در مکتوبة جایز نیست،اما در نوافلی که جماعت در آنها جایز است، اشکالی ندارد.

عبارت شیخ در کتاب الخلاف

عبارت شیخ را برای این می خوانیم که اقوال اهل سنت را بدانیم.

قال الشیخ فی الخلاف: یستحب للمرأة أن تؤمّ النساء فیصلین جماعة فی الفرائض و النوافل و روی أیضاً أنّها تصلّی بهنّ فی النافلة خاصّة، و بالأول قال الشافعی و الأوزاعی و أحمد و اسحاق، و روی ذلک عن عائشة و أم سلمه و قال مالک یکره ذلک لهنّ نفلاً کان أو فرضاً، و قال النخعی یکره فی الفریضة دون النافلة. و حکی الطحاوی عن أبی حنیفة أنّه جائز غیر أنّه مکروه ...، ثمّ استدل بروایة سماعة و عبد الله بن بکیر. الخلاف:1/564، المسألة 313.

این اقوال اهل سنت بود که از کتاب الخلاف نقل شد.

البته قول اول در عین حالی که قول شیعه است، قول شافعی و اوزاعی و اسحاق هم است.

آنگاه مرحوم شیخ با دو روایت استدلال کرده است که یکی روایت سماعه است و دیگری روایت عبد الله بن بکیر.

اهل سنت چهار قول پیدا کرد:

1: شافعی و اوزاعی مطلقاً جایز می داند.

ص: 129

2: مالک گفت مطلقاً مکروه است.

3: نخعی گفت در فریضه مکروه است،اما در نافله مکروه نیست.

4: ابوحنیفه و طحاوی گفت در همه مکروه است.

عبارت محقق حلّی در کتاب شرائع

قال فی الشرائع: و یجوز أن تؤمّ المرأة النساء.

و قال فی الجواهر بعد عبارة الشرائع: فی الفریضة و النافلة الّتی یجوز فیها الاجتماع علی المشهور بین الأصحاب نقلاٌ و تحصیلاٌ یعنی هم اجماع منقول است و هم اجماع محصّل، - بل فی الریاض أنّ علیه عامّة من تأخّر.

یعنی همه ی متاخرین می گویند زن می تواند امام برای زنان باشد.

روایات مسئله

أما الروایات فهی علی طوائف ثلاث:

الأولی: ما یدل علی جواز الإقتداء مطلقاٌ فی الفریضة و النافلة.

الثانیة: ما یدل علی المنع مطلقاٌ .

الثالثة: ما یفصّل بین المنع فی الفریضة الجواز فی النافلة. یعنی روایات در اینجا بر سه گروه هستند

روایات گروه اول

یعنی روایاتی که می گویند مطلقاً جایز است

1. و باسناده (یعنی اسناد مرحوم صدوق) عن الحسن بن زیاد الصیقل قال:« سئل أبو عبد الله علیه السلام کیف تصلّی النساء علی الجنائز؟ إلی أن قال: ففی صلاة مکتوبة أیؤمّ بعضهنّ بعضا؟ قال :« نعم».الوسائل: ج 5، الباب 20 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

وقتی که در مکتوبه جایز شد، در نافله به طریق اولی جایز خواهد شد، البته نافله ای که در آنها جماعت جایز است.

2.محمّد بن الحسن (الحسن الطوسی) باسناده عن سعد، عن أحمد بن محمّد، عن موسی بن القاسم و أبی قتادة جمیعاً عن علیّ بن جعفر، عن أخیه علیه السلام قال: «سألته عن المرأة تؤمّ النساء، ما حدّ رفع صوتها بالقراءة و التکبیر؟ فقال: « قدر ما تسمع»- صدایش را به اندازه ای بلند کند که خودش بشنود یا دیگران را بشنواند -. و السؤال عن حد رفع الصوت دلیل علی کون إمامتها کان أمرا مسلما بین الإمام و الراوی. از این روایت استفاده می شود که اصل اقتدا جایز است، منتها بحث در این است که زن چه مقدار صدایش را بلند کند، یعنی از مقدار رفع صوت سوال می کند و این نشان می دهد که اصل اقتدا جایز است.

ص: 130

3. وباسناده عن سعد،عن أحمد بن محمّد، عن الحسن بن علی بن محمّد بن فضال، عن عبد الله بن بکیر فتحی است- عن بعض أصحابنا، عن أبی عبد الله علیه السلام: فی حدیث فی المرأة تؤمّ النساء؟ قال: « نعم تقوم و سطاٌ بینهنّ و لا تتقدّمهنّ».

4. وباسناده عن الحسن بن سعید اهوازی،عن عثمان بن عیسی،عن سماعة بن مهران قال:« سألت أبا عبد الله علیه السلام عن المرأة تؤمّ النساء؟ فقال:« لا بأس به» الوسائل: ج 5، الباب 20 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث11.

5. محمّد بن یعقوب الکلینی متوفای 329 عن أبی علیّ الأشعری این آدم احمد بن ادریس است-، عن محمّد بن سالم، عن أحمد بن النضر، عن عمرو بن شمر، عن جابر عن أبی جعفر علیه السلام، قال: « إذا لم یحضر الرجل تقدّمت امرأة و سطهن و قام النساء عن یمینها و شمالها و هی وسطهن (تکبّر) حتّی تفرغ من الصلاة »

پنج روایت دلالت دارد، البته در میان اینها علیّ بن جعفر صحیحه بود،سماعه هم موثقه بود،اما بقیه این گونه نیستند، بلکه یا ضعیفند یا حسن، اما پنج روایت را هم نمی شود آسان گرفت،این ادله ی قول اول بود.

ادله ی قول دوم

قول دوم این بود که مطلقا جایز نیست،هم در فریضه و هم در نافله.

روایاتی که دلالت بر منع می کنند،بیش از یک روایت نیست و آن صحیحه زرارة است.

1: و باسناده (صدوق) عن زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: قلت له: المرأة تؤم النساء؟ قال:« لا، إلّا علی المیت إذا لم یکن أحد أولی منها، تقوم و سطهن معهن فی الصف فتکبّر و یکبّرن» یعنی جایی که مرد پیدا نشود، زن می تواند امامت کند.

ص: 131

این روایت دلالت بر منع می کند و حال آنکه پنج روایت دیگر دلالت بر جواز می کنند. راه جمع آنها چیست؟

یحمل روایة الثانیة علی الکراهة، یعنی اقلّ ثواباً، مرد باشد ثوابش بیشتر است،اما اگر زن باشد، ثوابش کمتر است.

روایات گروه سوم

روایات گروه سوم،بیش از سه روایت نیست که یکی از آنها صحیحه است و دوتای دیگر معتبره می باشند.

1. محمّد بن علی بن الحسین باسناده عن هشام بن سالم سند مرحوم صدوق به هشام،سند صحیحی است- أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام عن المرأة هل تؤمّ النساء؟ قال : «تؤمّهنّ فی النافلة فأمّا المکتوبة فلا، و لا تتقدّمهنّ و لکن وسطهن»

این روایت فرق می گذارد بین نافله و بین فریضة.

2: و عنه،عن محمّد بن عبد الحمید، عن الحسن بن الجهم، عن ابن مسکان،عن الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

« تؤمّ المرأة النساء فی الصلاة و تقوم وسطاً بینهنّ و یقمن عن یمینها و شمالها تؤمّهنّ فی النافلة و لا تؤمّهنّ فی المکتوبة».د

3. و عنه، عن فضالة،عن ابن سنان (مسکان) عن سلیمان بن خالد قال: سألت أبا عبد الله علیه السلام عن المرأة تؤمّ النساء، فقال: إذا کنّ جمیعاً أمّتهنّ فی النافلة، فأمّا المکتوبة فلا، و لا تتقدّمهن و لکن تقوم وسطهن»

ما تا اینجا هر سه گروه را خواندیم،گروه اول می گوید مطلقا جایز است، گروه دوم می گوید مطلقا جایز نیست،گروه سوم تفصیل قائل شد بین مکتوبه و نافله، یعنی در مکتوبه جایز نیست،اما در نافله جایز است

ص: 132

راه جمع بین سه گروه از روایات

بعضی این گونه جمع کرده اند، روایات مجوزه را حمل کرده اند بر نافلة، روایات مانعه را هم حمل نموده اند بر فریضه، در حقیقت گروه سوم را گرفته اند که می گوینددر فریضه جایز نیست، اما در نافله جایز است.

ولی ما می گوییم این جمع درست نیست، زیرا لازمه اش این است که روایات مجوزه که تعداد شان پنج تاست، حمل بشوند بر فرد نادر که نماز استسقاء باشد، چون نافله ای که جماعت در آن جایز است همان نماز استسقاء است که ممکن است هر پنج سال یکبار اتفاق بیفتد، فلذا این جمع درست نیست که سومی را شاهد بر اولی بگیریم.

راه جمع دوم

راه جمع همان است که ما گفتیم و آن این بود که اولی را حمل کردیم بر جواز، دومی را حمل کردیم بر کراهت و گفتیم روایاتی که می گوید جایز نیست، این حمل بر کراهت بشود و مراد از کراهت هم اقلّ ثواباً است، سومی را هم حمل کنیم بر مراتب کراهت، یعنی کراهت در نوافل کمتر است و در فرائض بیشتر، اگر این گونه جمع کنیم، اشکالی ندارد.

مقتضی القواعد تخصیص الطائفتین الأولی و الثانیة بالطائفة الثالثة و حمل الجواز علی النافلة و المنع علی الفریضة، و لکن هذا الجمع غیر صحیح فی المقام لاستلزام حمل الطائفة الأولی علی النادر، لأنّ النافلة التی تجوز فیها الجماعة هی صلاة الاستسقاء، و هی نادرة فی الذات کما أن إمامتهنّ فیها أندر (چون خیلی کم اتفاق می افتد که موقع خواندن نماز استسقاء یک مرد هم پیدا نشود)، فلا محیص عن حمل المنع فی الطائفة الثانیة علی الکراهة، و اما المنع فی الفریضة کما فی الطائفة الثالثة، فیحمل علی کون الصلاة أقلّ ثواباٌ.

ص: 133

راه جمع محدث بحرانی

ایشان می فرماید اصلاً نافله و مکتوبه صفت نماز نیست، تا حال ما نافله و مکتوبه را صفت نماز می گرفتیم، نماز گاهی نافله است و گاهی مکتوبة، ولی محدث بحرانی می گوید نافله و مکتوبة صفت جماعت است نه صفت نماز، یعنی جماعت گاهی مکتوبه است و بدون جماعت نمی شود مانند صلات جمعه و صلات عیدین، اینها مکتوبه هستند و حتماً باید با جماعت خوانده شود، اما بقیه نماز ها مانند نماز یومیه،مکتوبه نیستند بلکه نافله هستند، مکتوبه و نافلة را صفت جماعت گرفته است نه صفت نماز. یعنی در این رویات مکتوبه و نافلة صفت نماز نیست، بلکه صفت جماعت است، جماعت گاهی واجب است مانند نماز جمعه و عیدین و گاهی مستحب است مانند نماز یومیه. اگر این گونه جمع کنیم، این قول چهارم است، یعنی در جایی که جماعت مستحب است، امامت زن اشکال ندارد ، اما آنجا که جماعت واجب است، زن حق امامت ندارد.

ولی این فرمایش اییشان درست نیست، یعنی نمی توانیم بگوییم که نافلة و مکتوبه صفت جماعت است،بلکه نافله و مکتوبه صفت صلات است.

نعم جمع المحدث البحرانی بین الطوائف بصورة أخری و قال: المراد بالنافلة و المکتوبة إنمّا هو الجماعة المستحبة و الجماعة الواجبة فیکون کل من النافلة و المکتوبة صفة للجماعة لا للصلاة کما فهموا، فالمراد بالجماعة، النافلة أی المستحبة کالصلاة الیومیة لا ستحباب الجماعة فیها، و المراد بالجماعة الواجبة کالجمعة و العیدین، فإنّه لا یجوز إمامة المرأة فیها اتفاقاٌ نصاٌ و فتوی . فلاحظ..

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

ص: 134

مرحوم سید در هر موردی که به شرط رسیده، یک عبارتی را گفته، یعنی به آن یک عنوانی داده و اسمی روی آن نهاده است، ولی وقتی که به شرط هفتم می رسد، به آن عنوان نمی دهد و اسمی روی آن نمی گذارد، فقط فرموده آدمی نشسته نمی تواند امام ایستاده باشد یا آدمی دراز کش، نمی تواند امام نشسته باشد، آنگاه می فرماید کسی که حمد و سوره اش درست نیست، نمی تواند برای دیگران امامت کند، سؤال این است که چرا در اینجا یک جامعی بین اینها نگفته، مثلاً می گفت: «عدم إمامة الناقص للکامل»، چرا این رانگفته است؟

من فکر می کنم علت اینکه نگفته، چون اگر میزان این باشد،تخصیص اکثر لازم می آید، زیرا بعد اً خواهیم گفت که خیلی از ناقص ها می توانند امام برای کامل باشند، از این نظر که تخصیص اکثر لازم نیاید، فقط به مثال اکتفا کرده و فرموده عدم إمامة القاعد للقائم، ولا المضطجع للقاعد، همچنین کسی که قرائتش ملحون است به کسی که قرائتش صحیح است، فلذا اگر آن قاعده را می گفت، یعنی « عدم أمامة الناقص للکامل»، تخصیص اکثر لازم می آمد از این آن را نگفته است. ولی ما به شرط هفتم عنوان می دهیم و می گوییم:

الشرط السابع: عدم إمامة الناقص للکامل

حال می خواهیم مواردی را که مرحوم سید گفته بررسی کنیم.

ایشان نخست می فرماید آدمی قاعد،حق امامت برای قائم را ندارد، ولی ما باید ببینیم که در این مسئله علمای ما چه می گویند و علمای اهل سنت چه می گویند؟

علمای اهل سنت غالباً سنگینی خود را روی جواز انداخته اند، چرا؟ چون جنبه ی سیاسی دارند و می گویند وقتی که ابوبکر نماز می خواند، پیغمبر اکرم خودش در محراب رفت و نشسته نماز خواند در حالی که ابوبکر بر پیغمبر اقتدا کرد بود و مردم بر ابوبکر، آنان برای اینکه امامت ابی بکر را درست کنند، می گویند پیغمبر اکرام قاعد بودند و دیگران قائم بودند، اقتدا کردند، سنگینی خود را روی آن طرف انداخته اند، در حالی که از کللام علمای ما و روایات ما استفاده می شود که آدمی قاعد حق امامت بر آدمی قائم را ندارد، درازکش که همان مسضطجیع باشد،حق امامت بر قاعد را ندارد.

ص: 135

البته ما می توانیم این شرط را به صورت چند فرع در بیاوریم:

الفرع الأول: إمامة القاعد للقائم

عبارت شیخ در کتاب الخلاف

قال الشیخ فی الخلاف: سبعة لا یؤمّون الناس علی کل حال، و عدّ منها:المقیّد بالمطلقین مقیّد، یعنی کسی که در زندان به سر می برد و او را مقید به زنجیر کرده اند به گونه ای که نمی تواند رکوع و سجود را درست انجام بدهد، نمی توانند امامت بر مطلقین کند مانند: علامه ی شهید سید اسماعیل بلخی که چهارده سال همانند جدش موسی بن جعفر علیه السلام در زندان دهمزنگ کابل زندانی بود در حالی دست و پایش را هم به زنجیر بسته بودند، یک چنین آدمی نمی تواند بر سایر زندانیانی که دست و پای شان باز است امامت کند، مطلقین کسانی هستند که آزاد هستند، یعنی زنجیر به دست و پای شان نیست، در هر صورت «مطلق»نمی تواند اقتدا به مقیّد کند، و صاحب الفالج بالأصحّاء، آدمی که فلج است نمی تواند امامت بر صحیح کند.

کلام محقق حلّی در کتاب شرائع الإسلام

قال المحقق:أن لا یکون قاعداً بقائم. یعنی امامی که قاعد است، نمی تواند امامت کند بر مامومی که قائم است. شرائع الإسلام:1/124.

عبارت علّامة در کتاب تذکرة الفقهاء

و قال العلّامة فی التذکرة: لا یؤمّ القاعد القیّام قیّام، به ضمّ القاف و تشیدید الیاء، جمع قائم، همانند طلّاب که جمع طالب است- عند علمائنا أجمع، فلو أمّ قاعد قائماً بطلت صلاة المأمومین و هو قول محمد بن الحسن محمد بن الحسن شیبانی شاگرد ممتاز ابوحنیفه است - و مالک مالک ابن انس- فی إحدی الروایتین لقوله علیه السلام:«لا یؤمّن أحد بعدی جالساً» پیغمبر وقتی که در آن مرضش نشسته بود و امامت را در حال نشسته انجام داد، سپس فرمود که بعد از من کسی حق ندارد که «جالس» امامت برای قائم کند.

ص: 136

و من طریق الخاصّة قول أمیر المؤمین علیه السلام:«لا یؤمّ المقیّد المطلقین، و لا صاحب الفالج الإصحّاء»، وقال أبوحنیفه والشافعی و الثوری و أبوثور و مالک فی الروایة الأخری: یصلّون خلفه قیاماً و هو قاعد لأنّ النبی صلّی الله علیه و آله صلّی فی مرض موته جالساً و أصحابه قیاماً.

و لا یجوز(یشیر بذلک إلی ردّ القول السابق) -علامه می خواهد این دلیل را رد کند و می گوید نباید پیغمبر را با سایر مردم قیاس کرد، چون حضرتش جلالت دارد، قعود او از قیام ما بهتر است و شاید این از خصائص پیغمبر باشد، پیغمبر اکرم 72 خصائص دارد که در کتاب نکاح تذکرة الفقهاء علامه آمده است- و لا یجوز حمل غیر النبی صلّی الله علیه و آله علیه (نبی) لشرفه و عظم منزلته و لأنّه أراد منع إمامة غیره فی تلک الصلاة.

علاوه براین، پیغمبر نظرش این بود که امامت ابوبکر را از کار بیندازد، ضرورت ایجاب کرده بود، چون دختر ابوبکر عایشه خبر داده بود و او رفت محراب، حضرت برای اینکه امامت ابوبکر را بشکند، ناچار شد که مسجد بیاید و نشسته نماز بخواند، پس جنبه،جنبه ی ضرروی بوده است.

و قال الأوزاعی و أحمد و اسحاق وابن المنذر: یصلّون خلفه جلوساً، لأنّ أبا هریرة روی عنه صلّی الله علیه و آله إنّما جعل الإمام لیؤتمّ به فلا یختلفوا علیه فإذا صلّی جلوساً أجمعون، و لو سلّم حمل علی عموم العذر. تذکرة الفقهاء:/ 287.

بر فرض اینکه ما حرف ابوهریره را هم قبول کنیم، باید بگوییم این در جایی است که امام و ماموم هردو معذور باشند.

ص: 137

پس معلوم شد که اهل سنت سنگینی را بر جواز انداخته اند و بر دو گروه هستند، گاهی می گویند امام نشسته است و ماموم ایستاده، گروه دیگر می گویند همه ی شان نشسته اند، یعنی هم مامومین نشسته اند و هم امام.

روایات امامیه

روایات ما چه می گویند؟

روایات ما اگر ضعف در سند شان را نادیده بگیریم، اکیداً منع می کنند از اینکه امام قاعد باشد و مامومین قائم، فقط مشکل در ضعف سند است و البته مشکل ضعف سند را حل می کنیم.

1:أما من طرقنا فالنبویّی المروی فی الفقیه قال قال أبو جعفر علیه السلام: «أنّ رسول الله صلّی الله علیه و آله فی أصحابه فی مرضه جالساً فلمّا فرغ قال صلّی الله علیه و آله: لایؤمّنّ أحدکم بعدی جالساً»الوسائل: ج 5 الباب 25 من أبواب صلاة الجماعة، الحدث1.

این روایت ضعف سند دارد، چون مرسله است.

دیدگاه حضرت امام خمینی

مرحوم امام خمینی این گونه روایات را می پذیرفت و می فرمود فرق است بین اینکه صدوق بگوید روی عن أبی جعفر وبین اینکه بگوید قال أبوجعفر، اگر بگوید روی عن أبی جعفر، این مرسله است و لذا ارزش ندارد، ولی اینجا روی نمی گوید، بلکه می گوید: قال. ایشان می فرمود که هر روایتی که در «فقیه» است اگر به صورت «روی» باشد ارزش ندارد هر چند مؤید می شود، ولی دلیل نمی شود.

اما اگر بگوید: «قال»، صدوق اهل فن است، معلوم می شود که این روایت ثابت بوده است.

2: محمّد بن یعقوب، عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن النوفلی، عن السکونی، عن أبی عبد الله، عن أبیه علیهما السلام قال: قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «لا یؤمّ المقیّد المطلقین و لا صاحب الفلج إلإصحّاء و صاحب التیمّم المتوضئین»الوسائل: ج5 الباب 22 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 1.

ص: 138

این روایت هم یکدانه مشکل دارد و آن این است که ما اتفاق نظر داریم که متیمّم می تواند بر متوضئین امامت کند. و رواه الصدوق إلی قوله الإصحّاء من دون هذه الزیادة.

3: و باسناده عن محمّد بن علیّ بن محبوب، عن محمّد بن الحسین، عن محمّد بن یحیی، عن غیاث، عن صاعد بن مسلم،عن شعبی قال: قال علیّ علیه السلام (فی حدیث):

«لا یؤمّ المقیّد المطلقین»الوسائل: ج5 الباب 22 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث3.

اشکال آیة الله خوئی بر روایات ثلاثة

ایشان می فرماید ما نمی توانیم براین روایات استدلال کنیم،چون روایت اولی مرسله است فلذا به درد نمی خورد، روایت دوم خوب است، منتها ذیلش اشکال دارد، چون در ذیل فرمود که «متیمّم» نمی تواند امام متوضأ باشد و حال آنکه ما روایات داریم که متیمّم می تواند امام متوضأ باشد،مانند روایتی که می گفت در سفر هستیم و امام جماعت هم جنب است، آبی که دارد برای غسلش کافی نیست، اجازه می دهید که آب را به دیگران بدهیم تا با آن وضو بگیرند، و ما به امام متیمّم اقتدا کنیم، حضرت فرمود: همان امام جنب را امامش کنید، منتها تیمم می کند «و التیمّم أحد الطهورین».

روایت سوم که روایت شعبی بود، برای ما حجت نیست، چون شعبی و روای از شعبی برای ما توثیق نشده است. مرحوم آیة الله خوئی با این اشکالش تمام این سه روایت را از کار انداخت.

جواب از اشکال آیة الله خوئی

ما در جواب ایشان می گوییم ضعف سند،منجبر است به عمل مشهور، یعنی ما شهرت عملیه را جابر ضعف سند می دانیم، حتی شهرت عملیه، ممیّز الحجّة عن اللا حجّة است نه اینکه مرجّح باشد، ما یک مرجّحات داریم و یک ممیّزات، ما در مبحث شهرت ثابت کردیم که شهرت عملی، یعنی اگر علمای ما به یک روایت عمل کنند،این ممیّز الحجّة (معمول به)، عن اللا حجّه (معرض عنه) است.

ص: 139

بنابراین،ضعف روایات مشکلی ندارد، اما اینکه در ذیل حدیث آمده است که متیمّم نمی تواند بر متوضأ امامت بکند، البته آن ذیل را ما عمل نمی کنیم و آن سبب نمی شود که روایت را از کار بیندازیم.

علاوه براین، فرق است بین باب تیمّم و بین اینجا، در متیمّم من اگر اقتدا کنم، هیئآت امام و ماموم بهم نمی خورد، هیئآت شان بهم نمی خورد،او هم قائم است و من هم قائم هستم، او هم قاعد است و من هم قاعد هستم، هیئآت بهم نمی خورد، اگر امام در تیمم اجازه داد، این دلیل نمی شود که در اینجا هم مجاز باشد، یعنی جایی که «قاعد» امام باشد و ماموم قائم ، چرا؟ چون هیئآت شان بهم می خورد، او وقتی که می خواهد رکوع کند، خم می شود، در حالی که این دو لا می شود،هیئآت شان فرق می کند، او قیامش قعود است، قیام من، قیام ایستاده است. بنابراین، نمی توانیم باب تیمم را به این باب قیاس کنیم و بگوییم امام اگر متیمم شد، همه اقتدا کنند،چرا؟ لأنّ الإقتداء لا یوجب اختلاف الامام و المأموم فی الهیئآت، هیئآت شان یکی است، اما در اینجا قائم کجا و قاعد کجا، مسضطجع کجا و جالس کجا؟!

بنابراین، اگر روایت صحیحه داریم که امام می تواند جنب باشد و متیمم و ماموم متوضأ، از آنجا نمی توانیم بگوییم:« یجوز إمامة القاعد للقائم و المسضطجع للجالس». چرا؟ چون در «مشبه به» هیئآت یکسان است، اما در مشبه هیئات یکسان نیست

قلت: أما ضعف الروایات فبالإنجبار و قد أثبتنا ذلک فی الأصول و أن عمل الأصحاب یجبر ضعف الروایة کما أن إعراضهم یکشف عن عدم حجیتها چون بنا شد که شهرت عملیه مرجّح نباشد، بلکه ممیّز الحجة عن اللا حجة باشد - ولذلک عدّ فی الحدائق القول بالکراهة من غفلات صاحب الوسائل حیث أنّه تفرّد بالقول بالکراهة فقال فی الوسائل باب کراهة امامة الجالس القیام و بالعکس،الحدئق: 11 / 192.

ص: 140

اما آن روایت جمیل که می گوید: قلت لأبی عبد الله علیه السلام :«إمام قوم اصابته جنابة فی السفر و لیس معه من الماء ما یکفیه للغسل، أیتوضأ بعضهم و یصلّی بهم؟ قال: لا، و لکن یتیمّم الجنب و یصلّی بهم فإنّ الله جعل التراب طهوراً» الوسائل: ج5،الباب 17 من ابواب صلاة الجماعه، الحدیث 1.

این روایت دلیل ما نحن فیه نمی شود، چون در مشبه به هیئآت بهم نمی خورند،همه قائم هستند و یا همه قاعد هستند، ولی در اینجا هیئآت بهم می خورد، ما اگر بخواهیم عمل به قیاس هم بکنیم یا لا اقل الغای خصوصیت کنیم،باید جای باشد که تفاوت بین مقیس و مقیس علیه مبان و آشکار نباشد.

الفرع الثانی: إمامة المضطجع للقاعد

آدمی دراز کش بخواهد برای آدم نشسته امامت کند، در اینجا روایت نداریم، در آنجا سه روایت داشتیم هر چند ضعف داشتند،ولی در اینجا اصلاً روایت نداریم، در اینجا چه کنیم، آیا می توانیم بگوییم اصالة الجواز، یعنی اصل جواز است؟

نمی توانیم اصالة الجواز جاری کنیم، چون در عبادات اصل عدم مشروعیت است، مگر اینکه بر مشروعیت دلیل قائم بشود، و از طرفی در کتاب جماعت یک اطلاقی هم نداریم که انسان بر آن اطلاق تمسک کند.

بنابراین، خلط نشود که باب برائت یک مسئله است و باب جماعت مسئله ای دیگر، فلذا اگر ما در مشروعیت یک عبادت شک کردیم، اصل عدم مشروعیت است و الا یلزم البدعة فی الدین، چون بدعت عبارت است از:إدخال ما لیس من الدین فی الدین.

لا تجوز إمامة المضطجع للقاعد، و إن لم یرد فیه نصّ، و یکفی ذلک الشک فی المشروعیة لاختلاف الإمام و المأموم فی بعض الأحوال. آیا می توانیم به صحیحه جمیل تمسک کنیم، صحیحه جمیل گفت متیمم می تواند امام متوضأ بشود؟ می گوییم نمی توانیم تمسک کنیم، آنجا هیئت بهم نمی خورد، ولی در اینجا هیئت بهم می خورد.

ص: 141

الفرع الثالث: إمامة من لا یحسن القراءة

امامی است که قرائتش غلط است، آیا یک چنین آدمی می تواند امام باشد؟ نمی تواند امام باشد. چرا؟ چون امام بر عهده گرفته و باید از عهده ی ماموم در بیاید و حال آنکه نمی تواند در بیاید، چون قرائتش غلط است، مثلاً ضاد را «ز» تلفظ می کند یا «ر» را «ی» تلفظ می کند. در اینجا یک عبارتی است که باید آن را معنا کنیم.

قال العلّامة: لا یجوز أن یؤمّ الأرت و لا الالثغ و لا الألیغ، أرت به کسی می گویند که حرفی را به حرف دیگر تبدیل می کند، و نعنی بالأرت الّذی یبدل حرفاً بحرف، مثلاً «ر» را «ی» تلفظ می کند، و الألثغ، الذی یعدل بحرف إلی حرف، مثلاً در مخارج مشترک، همه را یکنواخت تلفظ می کند، مثلاً «ض» را «ظ» تلفظ می کند یا «ظ، ض، ذ» را «ز» تلفظ می کند. الألیغ، آن است که حروف را روشن بیان نمی کند.

ثمّ إنّ بعض الفقهاء استثنوا التمتام و الفأفاء عن هذه القاعدة، تمتام به کسی می گویند که «ت» را چند بار تلفظ می کند تا اینکه موفق بشود که درست تلفظ کند، و الفأفاء، کسی است که چند مرتبه حرف «ف» را تلفظ می کند تا موفق بشود که صحیح تلفظ کند.

ثمّ إنّ بعض الفقهاء استثنوا التمتام و الفأفاء عن هذه القاعدة، و فی التذکرة قال: تکره إمامة التمتام و هو الّذی یردد التاء ثم یأتی بها، و الفأفاء و هو الذی یردد الفاء ثمّ یأتی بها، لأنّهما یأتیان بالحروف علی الکمال و الزیادة لا تضرهما لأنّهما مغلوبان علیها لمکان هذه الزیادة»

ص: 142

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

معروف است که «لا إله إلّا الله» اول نفی است و سپس اثبات، یعنی اول نفی می کند (لا إله) و سپس اثبات می کند (إلّا الله) این معنایش این است که اول باید تخلیه کنیم و بعد از آن تحلیه، التخلیة متقدمة علی التخلیة.

مرحوم سید از همین راه وارد شده است، یعنی اول «لا إله» را بیان کرد و گفت سه نفر نمی توانند امامت کنند، یعنی قاعد نمی تواند برای قائم امامت کند و هکذا مضطجع نمی تواند برای قاعد امامت نماید، همچنین ملحون هم نمی تواند برای دیگران امامت کند.

آنگاه ایشان جنبه اثبات را بیان می کند و می فرماید:

مسألة: لا بأس بإمامة القاعد للقاعدین، و المضطجع لمثله و الجالس للمضطجع،

قهراً إلّا الله است و جنبه اثبات دارد، و آن این است که قاعد می تواند برای قاعد امامت کند مانند جایی که هردو(هم ماموم و هم امام) عراة هستند، یعنی لباس بر تن ندارند، یا هردو مریض هستند، در اینجا هر کدام می تواند بر دیگری اقتدا کند، یا مثلاً هردو سخترین مرض را دارند و نمی توانند بنشینند، یعنی هردو مضطجع هستند، باز هم مضطجع می تواند به مضطجع دیگر امامت کند.

یا ممکن است امام بر تر باشد و ماموم پست تر، یعنی امام جالس باشد و ماموم مضطجع.

در هر حال مرحوم سید از اعطاء قاعده خود داری کردند و حال آنکه در جای دیگر اعطای قاعده می کند و می گوید: البلوغ،الإیمان و العقل، ولی در اینجا اعطای قاعده نمی کند، بلکه فقط با مثال مسئله را بیان کرده است و گفته در سه جا جایز نیست و آن اینکه قاعد برای قائم امامت کند و مضطجع برای قاعد و ملحون هم برای غیر ملحون، در اینجا هم فرمود که در سه جا جایز است و آن اینکه قاعد برای قاعد، مضطجع هم برای مضطجع و قاعد برای مضطج می تواند امامت کند، ایشان هیچ ضابطه به دست ما نداد و همین سبب شد که ما مسئله را در قالب قاعده بریزیم ولذا قبل از آنکه ما این سه تا را بحث کنیم، قاعده را از نظر فقهی در اختیار آقایان می گذاریم و بعداً خواهید دید که این فتاوای سید مطابق قاعده است.

ص: 143

ضابطه کلی

قاعده کلی این است که:

اختلاف امام و ماموم «علی أنحاء».

1: گاهی اختلاف امام و ماموم در شرائط و احوال است، مثلاً امام متیمّم است، اما ماموم متوضأ است، اختلاف شان در احوال است،

2: گاهی اختلاف شان در افعال و هیئآت است، فرض کنید که امام قاعد است و ماموم قائم، رکوع امام خم شدن است، اما رکوع ماموم فوق خم شدن است، اختلاف در افعال دارند، یعنی افعال شان با هم فرق دارند، یعنی یکی سجده می کند و دیگری ایماء.

3: اختلاف شان در قرائت است، یعنی اختلاف امام و ماموم از این سه صورت بیرون نیست، یعنی « إمّا اختلاف فی الشرائط و الأحوال، و إمّا اختلاف فی الهیئآت و الأفعال و إمّا اختلاف فی القراءة»، یعنی یکی مصحّ است و دیگری ملحون.

بررسی صورت اول

اما اولی، یعنی اگر اختلاف امام و ماموم فقط در احوال است نه در هیئآت، در این صورت ممکن است ما به برکت روایت جمیل استفاده کنیم که اختلاف در شرائط و احوال مضر نیست، به دلیل اینکه حضرت فرمود امام تیمم می کند و مامومین هم وضو می گیرند و به این امام اقتدا می کنند،یعنی نروند سراغ امامی که وضو می گیرد، ما از اینجا یک ضابطه کلی می فهمیم و آن اینکه اختلاف در شرائط مضر نیست و یترتب علی ذلک فروع أربعة.

الف: «امام» مستصحب النجاسة است، مراد از مستصحب، استصحاب اصطلاحی نیست، بلکه مراد این است که حامل النجاسة است، یعنی پایش زخم است و نجس، از این رو نمی تواند بشوید. اما ماموم از هر جهت پاک و پاکیزه است و با حالت پاکی اقتدا کرده است، این اشکالی ندارد، چون اختلاف شان در هیئآت نیست بلکه در شرائط است، امام پایش نجس است و معذور، ماموم هم که کاملاً پاک است و حامل هیچ گونه نجاست نیست.

ص: 144

ب: امام مسلوس است و سلس البول دارد ، ج: «امام» مبطون است، اینها می توانند امام باشند،چون نماز او در حق خودش واقعاً صحیح است،یعنی وظیفه اش همان است.

د: «زن متحاضه» می تواند امام باشد برای زنی که طاهر است، پس ما این ضابطه را از روایت جمیل فهمیدیم و آن این است که اگر اختلاف در شرائط و احوال باشد بدون اینکه در هیئآت و افعال اختلاف داشته باشند، اشکالی ندارد که امام ناقص باشد، اما ماموم کامل باشد.

من در جلسه ی قبل گفتم علت اینکه مرحوم سید ضابطه کلیه بیان نکرد و نگفت:

«عدم امامة الناقص للکامل»، چون اگر این را می گفت، زیاد استثناء می خورد، مثل همین چهار جا که امام حامل نجاست است و امامتش هم اشکالی ندارد، یا امام مسلوس و مبطون است، امامت چنین امامی اشکال ندارد، یا امام زن است و مستحاضه و زنان دیگر پاک،در همه ی اینها اشکال ندارد.

چرا؟ چون علاوه بر روایت جمیل، علت دیگر هم است و آن اینکه صلوات این چهار نفر در حق خود شان صحیح واقعی است، یعنی واقعاً صلات حامل النجاسة و یا صلات مسلوس و مبطون یا صلات زن مستحاضه، صلات واقعی در آنان همین است و من هم اقتدا می کنم، پس علاوه بر اینکه از روایت جمیل می فهمیم، خود مان هم می توانیم بگوییم که نماز این افراد، صحت شان واقعی است نه ظاهری، به گونه ای که اگر ماموم هم به همان حالت می افتاد، نماز خودش را در حق خودش صحیح می دانست.

بررسی صورت دوم

اما الثانی، یعنی اینکه اختلاف امام و ماموم از نظر احوال و شرائط نیست، بلکه از نظر هیئآت و افعال است، مثلاً امام قاعد است، ماموم هم قائم است، امام مضطجع است،ماموم قاعد است، در اینجا ما نمی توانیم بگوییم جایز است،چون شک در مشروعیت داریم، ظاهراً امامت روحش متابعت است، امام جماعت و صلات جماعت روحش متابعت است، یعنی باید نگاه کرد که امام چه رقم رکوع می روی، تا ما نیز همانند او رکوع کنیم، او چه گونه سجده می کند تا ما هم همان گونه سجده کنیم، و حال آنکه در اینجا متابعت بهم می خورد، امام جالس است و خم می شود، ماموم قائم است و دولا می شود، این دوتا خیلی با همدیگر فرق می کند.

ص: 145

«علی أیّ حال» یسجد حین یسجد، یرکع حین یرکع، در اینجا امکان ندارد، متاسفانه در اینجا روایت هم نداریم، در مسئله ی قبلی روایت جمیل کمک ما بود، ولی در اینجا روایت جمیل کمک ما نیست،روایت جمیل در جایی است که هیئت شان بهم نخورد، شرائط شان بهم بخورد ،ولی در اینجا هیئت بهم می خورد، ولذا نمی تواند قائم اقتدا به قاعد کند، یا جالس به مضطجع اقتدا کند، چرا؟ چون هیئت شان با همدیگر فرق می کند، منتها شارع مقدس یکجا را استثنا کرده که اگر متابعت نباشد مهم نیست، و آن جایی است که امام بر خاست که تسبیحات اربعه را بخواند و حال آنکه رکعت دوم من است و وظیفه ی من این است که حمد و سوره را بخوانم، او رکعت چهارمش است و من بلند می شوم برای رکعت سوم،در اینجا «تخلف» خرج بالدلیل.

فان قلت

اگر واقعاً باید هیئآت ملاحظه بشود، پس عکسش هم جایز نباشد، تا کنون امام قاعد بود و ماموم قائم، حال اگر مسئله عکس شد، یعنی امام قائم است و ماموم قاعد، باید این هم جایز نباشد.

قلت

بله! اگر آن ضابطه را بگیریم، باید یکسان باشند، یعنی یا هردو قائم یا هردو قاعد باشند، نمی شود امام قائم باشد،ماموم قاعد، اما چه کنیم که خرج بالدلیل، روایت علی بن جعفر اجازه داده است که در اینجا اقتدا جایز باشد.

علاوه براین، یک مطلبی در آخر می آید و آن این است که معلوم می شود کسری در باره امام مضر است، اما کسری در باره ماموم مضر نیست، اگر امام قاعد باشد، کسری و کاستی در باره امام است، اما اگر امام قائم باشد و ماموم جالس ، کسری در اینجا در جانب ماموم است، علاوه براین، استحسانی که من گفتم، روایت علی بن جعفر هم دلالت براین دارد.

ص: 146

قلت: مقتضی القاعدة ذلک لکن الفارق النص، و هو ما رواه علی بن جعفر عن موسی بن جعفر علیهما السلام، قال: سألته عن قوم صلّوا جماعة فی سفینة أین یقوم الإمام، و إن کان معهم نساء؟ کیف یصنعون؟ أقیاماً یصلّون أم جلوساً؟ قال:« یصلّون قیاماً فإن لم یقدروا علی القیام چون کشتی حرکت دارد- صلّوا جلوساً، و یقوم الإمام أمامهم و النساء خلفهم» و الوسائل: ج 5، الباب 73 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث 3.

امام یک نفر است فلذا می تواند خودش را نگهدارد، اما بقیه حرکت می کنند، کشتی آن زمان، مانند کشتی های زمان ما نیست، مامومین می نشینند، اما امام قائماً نماز می خواند، این روایت دلیل بر این است که اگر کاستی و کسری در امام نباشد، بلکه کاستی و کسری در ماموم است، اشکالی ندارد و الا اگر این روایت نبود، می گفتیم اینهم جایز نیست چون اختلاف در هیئآت و افعال دارند.

«و یقوم الإمام أماهم» بر می گردد به شق اول، شق اول این بود که هنوز معذور نیستند، چون حضرت دو شق کرد، یک شق معذور بود و شق دیگر غیر معذور،این بر می گردد به معذور که شق اول باشد.

امام در جواب فرمود: «و یقوم الإمام أمامهم و النساء خلفهم». امام جلو می ایستد، ماموم هم دو جور هستند، یعنی ماموم گاهی معذور نیست و گاهی معذور است و نشسته نماز می خواند.

«علی ای حال» در اینجا امام ایستاده است و ماموم ها نشسته اند، اگر نبود این روایت، هر گز تجویز نمی کردیم که امام قائم باشد و ماموم قاعد.

پس ما تا اینجا ضابطه را فهمیدیم و آن این بود که اگر اختلاف در شرائط و احوال باشد، مشکلی نیست،اما اگر اختلاف در هیئآت و افعال باشد،جایز نیست مگر یک جا استثنا شده و آن جایی است که امام بلند می شود و ماموم باید تشهد می خواند.

ص: 147

إن قلت

پس امام اگر ایستاده و ماموم نشسته است، باید جایز نباشد چون اختلاف در هیئآت وافعال دارند.

قلت

گفتیم این مورد بالدلیل خارج شده است.

بقیه هنا مسئلة

فقط یک مسئله در اینجا باقی مانده که باید بحث شود و آن اینکه آیا مساوی به مساوی می تواند اقتدا کند، مثلاً قاعد به قاعد، مضطجع به مضطجع، هردو کاستی دارند، منتها مساوی هستند،دلیل بر آن چیست؟

اینجا دو روایت داریم، یعنی در جایی که هردو مساوی هستند، دو روایت درایم، یکی موثقه ی اسحاق بن عمّار است، دیگری هم صحیحه ی عبد الله بن سنان، این دو روایت اجازه می دهند براینکه نشسته می تواند بر نشسته اقتدا کند، مانند جایی که هردو عاری و برهنه هستند، یعنی هم امام لخت و برهنه است و هم ماموم،هردو می نشینند و سپس یکی بر دیگری اقتدا می کند.

1: محمد بن الحسن باسناده عن الحسین بن سعید اهوازی، عن النذر بن سوید،عن عبد الله بن سنان، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سألته عن قوم صلّوا جماعة و هم عراة،قال:«یتقدّمهم الإمام برکبتیه و یصلّی بهم جلوساً و هو جالس» الوسائل: ج3،الباب 51 من ابواب لباس المصلّی، الحدیث 2.

2: و عنه، عن محمّد بن الحسین، عن عبد الله بن جبله، عن اسحاق بن عمّار قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام: قوم قطع علیهم الطریق و أخذت ثیابهم فبقوا عراة و حضرت الصلاة، کیف یصنعون؟ فقال: «یتقدّمهم إمامهم فیجلس و یجلسون خلفه فیومئ إیماءً بالرکوع و السجود، و هم یرکعون و یسجدون خلفه علی وجوههم» الوسائل: ج3،الباب 51 من ابواب لباس المصلّی، الحدیث1.

ص: 148

امام باید ایماء کند،اما ماموم ایماء نمی کند، البته به شرط اینکه یک صف باشد، اگر یک صف باشد، دیگر برای مامومین ایماء لازم نیست چون پشت سر شان کسی نیست.

حال که این مسائل را شناختیم،باید از سه فرع ذیل جواب بدهید:

1: إمامة القاعد للقاعدین

2: إمامة المضطجع لمثله

3: إمامة الجالس للمضطجع

فرع اول «إمامة القاعد للقاعدین» چرا جایز است؟ بخاطر روایت اسحاق بن عمار و عبد الله بن سنان.

فرع دوم (إمامة المضطجع لمثله) جایز است؟ این هر چند روایت بالخصوص ندارد، اما از امامت قاعد برای قاعد، می توانیم استفاده کنیم، قاعد برای قاعد، روایت داشت که همان روایت اسحاق بن عمار و عبد الله بن سنان باشد، اما فروع دوم که:«إمامة المضطجع لمثله» باشد،این روایت بالخصوص برای خودش نداشت، منتها آن را می توانیم از صحیحه ابن سنان استفاده کنیم،منتها با الغای خصوصیت.

فرع سوم (إمامة الجالس للمضطجع)، اینجا کاستی و کسری از ماموم است،اما کاستی در امام نیست، و ما برای این دلیل پیدا نکردیم مگر اینکه کسی بگوید از روایت جمیل ابن درّاج استفاده می شود، ولی ما این را قبول نداریم، چون جمیل ابن درّاج هر چند کسری و کاستی در امام بود نه در ماموم، اما در اینجا عکس است، یعنی امام کاستی و کسری ندارد،ماموم کاستی و کسری دارد. این را از کجا بفهمیم؟ مگر اینکه فقیه بگوید اگر کاستی در امام است،او نمی تواند پیشوا باشد، اما اگر کاستی و کسری در ماموم است نه در امام، بعید نیست که بگوییم امامت جالس برای مضطجع مشکلی نیست هر چند اختلاف در هیئآت و افعال دارند.

ص: 149

متن عروة

مسألة

لا بأس بإمامة القاعد للقاعدین- دلیلش روایت اسحاق بن عمار و روایت عبد الله بن سنان است - و المضطجع لمثله دلیل نداشتیم مگر اینکه القای خصوصیت کنیم - و الجالس للمضطجع.- گفتیم کاستی و کسری در امام نیست بلکه در ماموم است فلذا اشکالی ندارد.

شرائط امام جماعت کتاب الصلوة

موضوع: شرائط امام جماعت

المسألة الثانیة

لا بأس بإمامة المتیمّم للمتوضیء، و ذی الجبیرة لغیره و المستصحب النجاسة من جهة العذر لغیره، بل الظاهر جواز إمامة المسلوس و المبطون لغیرهما فضلاً عن مثلهما، و کذا إمامة المستحاضة الطاهرة.

مرحوم سید در این مسئله پنج فرع را ذکر می کند:

1: متیمم می تواند امام متوضئ بشود،

2: ذی الجبیره می تواند امام غیر ذی الجبیرة بشود،

3: مستصحب النجاسة می تواند برای غیر مستصحب النجاسة امامت کند.

4: مسلوس و مبطون می تواند امام برای غیر مسلوس و مبطون باشد.

5: زن مستحاضه می تواند بر زن طاهره امام باشد، همه ی این پنج تا تحت یک قاعده داخل هستند، منتها از نظر شرائط و احوال مختلفند،اما از نظر هیئآت و افعال متفق اند و همه ی شان مطابق قاعده است و ما قبلاً این قاعده را ثابت کردیم و گفتیم اگر از نظر شرائط و احوال مختلف و از نظر هیئآت یکسان باشند،این صحتش مطابق قاعده است و در این زمینه روایات را هم خواندیم.

فروع مسئله

همان گونه که بیان شد، این مسئله داری پنج فرع می باشد که عبارتند از:

ص: 150

1:إمامة المتیمّم للمتوضئ

2: إمامة ذی الجبیرة لغیره

3: إمامة مستصحب النجاسة لغیره

4: إمامة المسلوس و المبطون لغیرهما

5: إمامة المستحاضة لغیرها

همه ی اینها تحت آن ضابطه داخل هستند که اگر اختلاف در احوال و کیفیات است،اما از نظر هئیآت و افعال یکسانند، جایز است.

أمّا الفرع الأول: أعنی إمامة المتیمم للمتوضئ،

دلیل این فرع روایت جمیل بود که به حضرت عرض کرد :یا بن رسول الله! امامی است فاقد الماء، اما دیگران آب دارند، در اینجا چه باید بکنند؟

امام علیه السلام در جواب فرمود که امام و پیش نماز تیمم کند، بقیه هم به او اقتدا کنند.

أمّا الفرع الثانی: أی إمامة ذی الجبیرة لغیره،

دلیل این فرع این است که طهارت ذی الجبیرة هم طهور است، چون تیمم می کند و حضرت فرمودند:«التراب أحد الطهورین» این آدم در آن شرائط نمازش واقعاً کامل است، یعنی واقعاً صحیح است، البته در آن شرائط، و من می توانم به کسی که نمازش واقعاً صحیح است اقتدا کنم.

بله! یک موقع نمازش واقعاً باطل است، طرف معذور است، مثل اینکه بر خلاف قبله نماز می خواند، این معذور است،اما در اینجا نمازش در آن شرائط کامل ا ست و من می توانم به او اقتدا کنم.

أمّا الفرع الثالث: أعنی المستصحب النجاسة لغیره،

یعنی کسی که مجروح است و پایش خون دارد، من می توانم به او اقتدا کنم، چرا؟ چون نمازش در حق خودش صحیح است واقعاً، نه اینکه ظاهراً صحیح باشد، یعنی غیر از این اصلاً تکلیف ندارد.

ص: 151

أمّا الفرع الرابع: أی إمامة المسلوس و المبطون لغیرهما.

مسلوس برای هر نمازی یک وضو می گیرد، اگر خیلی زیاد باشد، اگر کم باشد، برای هر قطره ای که می آید وضو می گیرد، اصلاً این نمازش صحیح واقعی است و می شود به اقتدا کرد.

أمّا الفرع الخامس: أعنی إمامة المستحاضة لغیره

این هم نمازش واقعاً صحیح است،

بنابراین، همه ی اینها تحت همان قاعده داخل هستند که از نظر شرائط و احوال مختلفند،اما از نظر هیئآت با همدیگر یکسانند و ما همه ی اینها را از روایت استفاده کردیم.

ما قبلاً گفتیم که مرحوم سید، یک ضابطه کلی ارائه نمی دهد و فقط به ذکر امثله اکتفا می نماید، ولی ما علاوه بر ذکر امثله،یک ضابطه کلی هم ارائه دادیم و گفتیم اگر از نظر هیئآت و افعال مختلف هستند، در این صورت نمی شود،اما اگر از نظر هیئآت و افعال یکسانند و فقط اختلاف شان در کیفیت و شرائط است، در این فرض هیچ مانعی ندارد، همه ی اینها تحت این اقسام داخلند.

المسألة الثالثة:

لا بأس بالإقتداء بمن لا یحسن القراءة فی غیر ا لمحل، الخ.

مسئله سوم دو فرع دارد:

1: من به امامی اقتدا می کنم که قرائتش غلط دارد،اما در محلی است که از من تحمل نمی کند مانند تسبیحات اربعة، یعنی امام در به جای تسبیحات اربعه، حمد می خواند ولی من حمد نمی خوانم، پس امام در نمازش غلط دارد، ولی از من تحمل نمی کند. یا من هم حمد را می خوانم، منتها صحیح.

2:«امام» در اذکار دیگر غلط دارد مانند ذکر رکوع و سجود، اعم از اینکه اذکار واجبه باشد یا اذکار مستحبة. من می توانم اقتدا کنم، اما به شرط اینکه این امام معذور باشد، «لا یحسن» بیش از این قادر نیست یعنی نمی تواند بطور صحیح بخواند.

ص: 152

منتها معذور است، یعنی زبانش نمی گردد و نمی چرخد، ایشان می فرماید اینهم جایز است.

اما فرع اول، فرض کنید هردو قرائت را می خوانند، یعنی هم امام قرائت را می خواند و هم این آدم، ولی از من تحمل نمی کند، در این صورت من می توانم اقتدا کنم، چرا؟ زیرا نماز او در حق خودش صحیح است، چون فرض این است که این آدم «لا یحسن» بلد نیست و بیش از این نمی تواند بخواند.

بله! اگر از من می خواست تحمل کند، اقتدا درست نبود، ولی من هم خودم قرائتم صحیح است، من هم در رکعت سوم و چهارم حمد را صحیحاً می خوانم یا تسبیحات اربعه را می خوانم، فلذا نماز من نقصی ندارد، همچنین که نماز امام هم نقص ندارد، اما نماز امام نقص ندارد چون شرعاً معذور است، یعنی شرع همان را از او خواسته است، پیغمبر اکرم فرمود: «سین بلال شین» این نمازی که این امام می خواند از نظر واقع صحیح است در حق او، و از من هم تحمل نمی کند.

«و من هنا» حکم فرع دوم هم روشن می شود، چون اختلاف ما با امام در اذکار است، ولی امام در اذکار از من متحمل نیست و من خودم اذکار را صحیح می خوانم، غلط او هم در حق خودش صحیح است.

متن عروة الوثقی

الف: لا بأس بالإقتداء بمن لا یحسن القراءة لکن فی غیر المحل الّذی یتحمله الإمام عن المأموم، کالرکعتین الأخیرتین، لا بأس علی الأقوی.

نماز او صحیح است چون معذور است و لطمه به نماز من هم نمی زند، زیرا من بجای خودم، خودم می خوانم.

ص: 153

ب: و کذا لا بأس بالإئتمام بمن لا یحسن ما عدا القراءة من الإذکار الواجبة و المستحبة التی لا یتحملها الإمام عن المأموم لعدم استطاعته غیر ذلک.

پس مسئله سوم این شد که امام غلط دارد، منتها معذور است اما از طرف من ضامن نیست، یعنی یا در تسبیحات اربعه است که من خواهم خواند یا در اذکار رکوع و سجود است که من خودم خواهم خواند.

المسألة الرابعة

قبلاً گفتیم این مسأله دارای چند فرع است که عبارتند از:

1: لا یجوز إمامة من لا یحسن القراءة لمثله، إذا اختلفا فی المحل الذی لم یحسناه.

2: و أما إذا اتحدا فی المحل فلا یبعد ا لجواز، و إن کان الأحوط العدم، بل لا یترک الإحتیاط مع وجود الإمام المحسن.

3: و کذا لا یبعد جواز إمامة غیر المحسن لمثله، مع اختلاف المحل أیضاً، إذا نوی الإنفراد عند محل الإختلاف، فیقرأ لنفسه بقیة القراءة، لکن الأحوط العدم، بل لا یترک مع وجود المحسن- فی هذه الصورة أیضاً.

این مسئله دارای سه فرع است،

فرع اول این است که هم امام قرائتش غلط دارد و هم ماموم، منتها با این تفاوت که امام مثلاً جمله ی «إهدنا الصراط المستقیم» را نمی تواند خوب تلفظ کند، ماموم هم «و لا الضآلین» را نمی تواند خوب تلفظ نماید، آیا من می توانم به این آقا اقتدا کنم در حالی که در محل اختلاف داریم، یعنی او جمله ی «إهدنا الصراط المستقیم» را نمی تواند خوب تلفظ کند و حال آنکه «و الضّآلین» را خوب تلفظ می کند، ولی من عکس او هستم، یعنی «إهدنا الصراط المستقیم» را خوب تلفظ می کنم، اما «و الضّآلین» را نمی توانم خوب تلفظ کنم، آیا من می توانم به او اقتدا کنم یا نه؟

ص: 154

نمی توانم اقتدا کنم. چرا؟ لأنّه ضامن، یعنی امام ضامن قرائت ماموم است و او با این حال از عهده ی ضمان نمی تواند بیرون بیاید.

باید دانست که این فرع غیر از فرع مسئله ی قبلی است، چون فرع مسئله قبلی ضمانی درش نبود، یعنی رکعت سوم و چهارم بود و من خودم قرائت را می خواندم، ولی در اینجا من از اول می خواهم به او اقتدا کنم.

به بیان دیگر در فرع مسئله قبلی من در رکعت سوم و چهارم به او اقتدا می کردم، ولی در اینجا می خواهم از اول نماز به او اقتدا کنم، و چون امام جمله ی «اهدنا الصراط المستقیم» را غلط می خواند هرچند «و الضآلین» را صحیح تلفظ می کند، فلذا من نمی توانم به او اقتدا کنم. چرا؟ چون من باید قرائت را صحیح بخوانم إما مباشرة و إمّا نیابة، و حال آنکه در اینجا من خودم نمی خوانم، نائب من هم غلط می خواند.

شرح فرع اول

الفرع الأول: لا تجوز إمامة من لا یحسن القراءة لمثله إذا اختلافا فی محل اللحن، و قد ظهر وجهه ممّا تقدّم قدمناه لأن کون الإمام معذوراً لا یستدعی إلّا الإجتزاء بالملحون فی حق نفسه و بعبارة الأخری یجب علی المأموم القراءة الصحیحة إمّا بالمباشرة أو بالنیابة فرض این است که امام حمد و سوره اش غلط است- و المفروض عدمهما فتبطل صلاته.

شرح فرع دوم

گاهی هردو یکسانند، یعنی هم امام نمی تواند «ولا الضآلین» را درست تلفظ کند و هم من نمی توانم «ولا الضآلین» را صحیح تلفظ کنم، آیا در اینجا می توانم اقتدا کنم یا نه؟

ص: 155

اگر امام دیگری است که «یحسن القراءة» دیگر نوبت به این امام نمی رسد و لذا من نمی توانم به او اقتدا کنم، چون من می توانم از عهده نماز صحیح برآیم هر چند بالنیابة.

اما اگر غیر از این امام، امام دیگری نیست، در اینجا من می توانم اقتدا کنم، چرا؟ چون با فرادا فرق نمی کند، یعنی چه اقتدا کنم و خودم بخوانم و چه اقتدا نکنم، در هردو صورت «ولا الضآلین» درست تلفظ نشده است، لا اقل در صورت اقتدا، از ثواب جماعت بهره مند می شوم.

متن عروة الوثقی

و أمّا إذا اتحدا فی المحل فلا یبعد ا لجواز، و إن کان الأحوط العدم، بل لا یترک الإحتیاط مع وجود الإمام المحسن. محسن یعنی کسی که قرائتش صحیح است (ذو قراءة صحیحة)

شرح فرع سوم

و کذا لا یبعد جواز إمامة غیر المحسن لمثله، مع اختلاف المحل أیضاً.

این فرع، دوباره به همان فرع اول برگشت، فرض کنید که امام،جمله ی «ولا الضآلین» را غلط می خواند و من «إهدنا صراط المستقیم» را غلط می خوانم، در اینجا می توانیم یک حاشیه بزنیم و آن اینکه من صبر می کنم، هر وقت امام به «غیر المغضوب علیهم ولا الضآلین» رسید، قصد فرادا می کنم و این جمله را خودم می خوانم، یعنی آنجا که امام غلط می خواند، قصد اقتدا می کنم، این تقریباً همان فرع اول است و ما در فرع اول گفتیم که اگر محل غلط های شان دوتاست، نمی توانند اقتدا کنند، مگر اینکه به نقطه ای برسد که امام غلط می خواند و خودش صحیح، قصد فرادا کند و نماز را تمام کند، ولی این بستگی دارد که بگوییم یک چنین نماز ملفقی درست است

ص: 156

و کذا لا یبعد جواز إمامة غیر المحسن لمثله، مع اختلاف المحل أیضاً. إذا نوی الإنفراد عند محل الإختلاف، فیقرأ لنفسه بقیة القراءة، لکن الأحوط العدم، بل لا یترک مع وجود المحسن- فی هذه الصورة أیضاً.

آنگاه ایشان همان قیدی را که در فرع دوم گفته بود، در فرع سوم هم اضافه می کند، در فرع دوم گفت اگر یک محسنی باشد، به غیر محسن اقتدا نکند

بل لا یترک مع وجود المحسن- فی هذه الصورة أیضاً.

هردو فرع را مقید می کند، یعنی چه آنجایی که محل شان مختلف باشد و چه آنجایی که محل شان یکی باشد، اگر واقعاً امامی باشد که قرائش صحیح است، دیگر نوبت به امام ملحون نمی رسد.

اما این فرع سوم یک اشکالی دارد که مرحوم سید به آن اشاره نکرده است و آن این است که یک چنین نمازی، نماز وصله و پینه است و ما در شرع مقدس یک نماز وصله و پینه نداریم.

شرح فرع دوم

الفرع الثانی: إمامة من لا یحسن القراءة فیما إذا اتحدّا فی محل اللحن،کما إذا کان کلّ من الإمام و المأموم یبدل الضّاد بالزّاء و الراء بالیاء، فلم یستبعد المصنّف الجواز، و إن کان احتاط استحباباً بالترک مع عدم الإمام المحسن، و وجوباً مع وجوده یعنی اگر امام محسنی باشد، احتیاط واجب است- و ما ذکره صلّی الله علیه و آله مبنی علی الضابطة الکلّیة الّتی علیها صاحب الجواهر من جواز إمامة الناقص لمثله، حیث قال: و کذا یجوز إئتمام کل مساو لمساویه نقصاً أو کمالاً لإطلاق الأدلّة .. إلی أن قال: و أمّا إذا کانا ناقصین و اختلف جهة النقص فیحتمل مراعاة لاعظم من أفعال الصلاة فیأتّم حینئذ فاقده بفاقد الأهون ویحتمل جواز الإئتمام مطلقا لإشتراکهما فی النقصان و لذا أطلق فی الخلاف جواز إئتمام القاعد بالمومی، الجواهر: 13/330.

ص: 157

أقول: إذا دار الأمر بین إمامة المحسن و إمامة الملحن و لو عن عذر فیجب ترک الثانی لما ذکرنا من أنّه یجب قراءة الحمد صحیحة إما مباشرة أو نیابة، و المفروض أنّ الثانیة موجودة و معه کیف یأتمّ بالملحن؟!

یعنی اگر هم امام محسن وجود دارد و هم امام ملحن، مسلماً محسن مقدم است، چرا؟ چون خدا از من یک قرائت صحیحی را خواسته یا بالمباشرة یا بالنیابة، وقتی امام محسنی است و من می توانم نماز صحیح تحویل خدا بدهم، و با تمکن از نماز صحیح، چرا سراغ امام ملحن بروم.

فرع سوم

بله! اگر امام محسنی در کار نباشد، یعنی همه ی روستا «والضآلین» را غلط می خوانند، در این صورت اقتدا اشکال ندارد، چون جماعتش با فرادا یکسان است، یعنی در هردو صورت غلط است.

الفرع الثالث: إمامة غیر المحسن لمثله مع اختلاف المحل إذا نوی الإنفراد عند محل الإختلاف فهل یجوز بأن یقرأ لنفسه بقیة القراءة؟

و الصحّة مبنیة علی وجود إطلاق یشمل هذه الصورة ، أی قراءة ملفقة من قراءة الإمام و المأموم، و قد مرّ أنّه لا یجوز إلّا مع عذر.

شرائط: امام جماعت کتاب الصلوة

شرائط: امام جماعت

المسألة الخامسة: یجوز الإقتداء بمن لا یتمکّن من کمال الإفصاح بالحروف، أو کمال التأدیّة، إذا کان المتمکناً من القدر الواجب فیها، و إن کان المأموم أفصح منه

مرحوم سید می خواهد در این مسئله یک مشکلی را حل کند و آن این است که اگر ماموم افصح است، یعنی عرب است و حروف را به خوبی و زیبائی از مخرجش ادا می کند، ولی امام عرب نیست، اما به مقدار لازم هم حروف را از مخارجش ادا می کند و هم کلمه را، اگر واقعاً امام حروف و کلمات را به مقدار لازم ادا می کند هر چند افصح نباشد، می تواند ماموم افصح و اکمل، به امام فصیح و کامل اقتدا کند، در واقع می خواهد آن مشکل را حل کند. چرا؟ فرض این است که مقدار لازم را می گوید، مثلاً حروف «ضاد» و «ط» را خوب ادا می کند، هر چند نمی تواند همانند لهجه ی یمینی و حجازی قرائت را بخواند، مرحوم سید به طور نا خود آگاه مسئله را حل می کند و می فرماید: «یجوز الإقتداء بمن لا یتمکّن من کمال الإفصاح بالحروف، أو کمال التأدیّة» نه اینکه «لا یتمکن من الإفصاح»، افصاح به معنای اظهار است، افصاح و تأدیه دارد، منتها کمالش را ندارد، کی؟ إذا کان الإمام متمکناّ من القدر الواجب فیها، و إن کان المأموم أفصح منه.

ص: 158

ولی ماموم علاوه بر افصاح و تادیه، کمالش را هم دارد.

فرض این است که این امام حد واجب را دارد، ولو اینکه آن حد افضل و حد مستحب را ندارد، و الا اگر قرار باشد که همه ی ائمه جماعت افصح و اکمل باشند، خیلی از جاها نماز جماعت تعطیل می شود و این مطابق قاعده است.

فصاحت زبان عرب مراتب دارد، از این رو اگر انسان حد واجب آن را داشته باشد برای امامت کافی است.

المسألة السادسة

لا یجب علی غیر المحسن الإئتمام لمن هو محسن،

کسی که حمد و سوره اش صحیح نیست، لازم نیست که بر محسن اقتدا کند.

کلمه ی «محسن» هر چند از باب افعال است و باب افعال متعدی است، ولی در اینجا به معنای لازم است نه معتدی، «محسن» یعنی بداند، «غیر محسن» یعنی نداند، «لا یجب علی غیر المحسن الإئتمام لمن هو محسن» یعنی شخصی که سوره اش صحیح نیست، لازم نیست که بر محسن اقتدا کند.

اشکال

ممکن است کسی اشکال کند که این حرف شما ضد آن چیزی است که قبلاً گفتید و آن این بود که اگر کسی وظیفه اش تعلّم است، اما تعلم نکرد تا اینکه نزدیک غروب شد و نماز در حال قضا شدن است،یک امامی هم در آنجا نماز می خواند، می گوید حتماً باید اقتدا کند، این حرف شما با حرفی قبلی تان تعارض دارد، در آنجا گفت آدمی که حقش تعلم بود، اما یاد نگرفت و وقت هم تنگ است و یک امامی هم نماز می خواند، می گوید حتماً اقتدا کند، اما در اینجا می گویید « لا یجب علی غیر المحسن الإئتمام لمن هو محسن»

ص: 159

جواب

جوابش این است که مراد از این «غیر المحسن» عاجز است، المحسن، أی غیر القادر، یعنی العاجز (العاجز عن التعلّم»،مراد عاجز است، لا یجب علی غیر المحسن (العاجز عن التعلّم) الإتمام لمن هو محسن، چرا؟ لأنّه «لا یکلّف الله نفساً إلّا وسعها» مثلاً پیره مردی است و به تازگی نور اسلام در قلبش تابیده و مسلمان شده، الان نمی تواند حمد و سوره ی صحیح را بخواند، عاجز است و ناتوان، یا ناتوانی بدنی و فکری دارد، عاجز است، فلذا لازم نیست که عاجز بر قادر اقتدا کند. این غیر از فرع بعدی است، فرع بعدی یک جوان سر حال می رود دنبال بازی گوشی، یعنی به جای اینکه حمد و سوره را یاد بگیرد، دنبال کار های دیگر می رود، این چنین آدمی اگر دید که یک امامی نماز صحیح می خواند، حتماً باید اقتدا کند.

«فکم فرق بین الصدر و الذیل»، صدر راجع است به عاجز، ذیل ناظر است به قادری که تساهل فی التعلّم. لا یجب علی غیر المحسن (العاجز عن التعلّم) الإئتمام لمن هو محسن.

چرا واجب نیست؟ لأنّه «لا یکلّف الله نفساً إلّا وسعها».

نعم یجب ذلک علی القادر علی التعلّم جوان سر حال، نماز را یاد نگرفت تا اینکه نزدیک غروب شد - إذا ضاق الوقت عنه، کما مرّ سابقاً.

در مسئله ی اول می شود یک اشکالی کرد و آن اینکه اول که گفت آدم عاجز، در آنجا می شود یک اشکالی کرد و آن این است که آدم عاجز، باید حمد را تحویل خدا بدهد، اگر یک فردش متمکن نیست و از فرد دیگرش متمکن است،چرا نباید اقتدا کند؟ من باید حمد صحیح را تحویل خدا بدهم «و له فردان»، فردی مقدور نیست که فرادا باشد،اما به صورت جماعت برایم مقدور است، خود شما در واجب تخییری می گویید، اگر احد العدلین ممتنع شد،عدل دیگر محقق است، الآن فرض کنید من می خواهم کفاره ی عمدی بدهم، فعلاً عتق رقبه ممکن نیست، یتعین صوم ستین یوماً أو إطعام ستین مسکیناً، عتق رقبه ممکن نیست، از آن طرف مال هم ندارم که ستین مسکیناً را اطعام بدهم، قهراً باید ستین یوماً روزه بگیرم، شما در واجب تخییری می گویید إذا امتنع أحد الأعدال، تعین العدل الآخر، در اینجا هم بگوییم هر چند این آدم نسبت به یک فرد که فرادا باشد، عاجز است، اما نسبت به فرد دیگر که جماعت باشد،عاجز نیست.

ص: 160

به بیان دیگر من اصالتاً قادر به تحویل نیستم، اما نیابة قادر به تحویل هستم، و آن اینکه امام نائب از من بشود، ولذا مرحوم سید می فرماید:« و إن کان هو الأحوط ».

در حقیقت از نظر مرحوم سید احوط می شود استحبابی، اما از نظر ما شاید احوط بشود وجوبی.

المسألة السابعة

لا یجوز إمامة الأخرس لغیره، و إن کان ممن لا یحسن، نعم یجوز إمامته لمثله و إن کان الأحوط الترک، خصوصاً مع وجود غیره، بل لا یترک الإحیتاط فی هذه الصورة.

فروع مسئله

ما در این مسئله دو فرع داریم:

فرع اول

فرع اول این است که آیا انسان لال می تواند برای غیر لال امامت کند؟ مرحوم سید می فرماید لال برای غیر لال نمی تواند امامت کند.

فرع دوم

فرع دوم این است که آیا لال می تواند برای مثل خودش امامت کند،یعنی هم امام لال است و هم ماموم؟

مرحوم علامه هردو مسئله را گفته، منتها پس و پیش کرده، سید می گوید اول لال برای غیر لال، اخرس برای غیر اخرس، دوم اخرس برای اخرس، ولی علامه پس و پیش کرده.

عبارت علامه

قال العلّامة: یجوز أن یؤمّ الأخرس مثله خلافاً للأحمد.

و قال أیضاً: هل للأخرس أن یؤمّ الأمّی الّذی لا یحسن شیئاً؟

فیه نظر أقربه الجواز عملاً بالعموم، و لو قیل لا یجوز لعدم قدرته علی التکبیر مع قدرة المأموم، قلنا التکبیر لا یتحمله الإمام و قد استویا فی القراءة. منتهی المطلب:/

ص: 161

عبارت علامه را به این منظور خواندیم تا معلوم شود که این مسئله سابقه در کلمات فقها دارد.

بررسی فرع اول

آیا اخرس و لال می تواند بر هردو صنف امام بشود، یعنی هم بر محسن و هم بر غیر محسن؟

از نظر ما نمی تواند، چرا؟ به جهت اینکه حمد و سوره ی اخرس در روایت است که: «یحرّک لسان و یشیر باصبعه» نماز اخرس این است که زبانش را تکان بدهد و با انگشتش اشاره کند، حمد و سوره اخرس اصلاً حمد و سوره نیست، قرائت نیست، بلکه یک عملی است که غیر از آن از دستش بر نمی آید.

بنابراین، اخرس نمی تواند امام بشود، زیرا قدرت تحمل حمد را از دیگران ندارد، پس اخرس نباید برای غیر اخرس امام بشود، خواه محسن باشد یا غیر محسن. چرا؟ لأنّ الإمام یتحملّ القراءة عن المأموم، اخرس اصلاً قرائت ندارد.

إن قلت: شما سابقاً گفتید: «یجوز إمامة الناقص للکامل»،

قلت: ناقصی که ما گفتیم، جای است که ما لا یتحمل باشد،اما فیما یتحمل ما نگفتیم، اینجا قرائت است.

بله! اگر اخرس یک اخرسی است که می تواند حمد و سوره را بخواند، اما سبحان ربی العظیم را نمی تواند بگوید، من اقتدا می کنم، اما اینجا امامة الناقص للکامل،جایی است که امام نقصش مربوط به قرائت نباشد. این بود فرع اول

بررسی فرع دوم

فرع دوم این بود که اخرس برای اخرس امامت کند، این ظاهراً اشکالی ندارد، به جهت اینکه چیزی کم نمی آورد، چون اگر تنها هم بخواند زبانش را تکان می دهد و با انگشت اشاره می کند، و اگر با امام هم بخواند باز هم زبانش را تکان می دهد و با انگشت اشاره می کند.

ص: 162

اما اگر یک امامی در آنجاست که نمازش صحیح است و یک اخرس هم در آنجا هست،

بعید است که بگوییم اخرس برود به اخرس اقتدا کند با وجود امام محسن، چرا؟ چون در واجب تخییری اگر احد الفردین ممتنع شد، فرد دیگر متعین می شود، در اینجا من نمی توانم حمد و سوره را بخوانم، اما نیابة می توانم بخوانم.

متن عروة الوثقی

لا یجوز إمامة الأخرس لغیره، و إن کان ممن لا یحسن، نعم یجوز إمامته لمثله و إن کان الأحوط الترک، خصوصاً مع وجود غیره، بل لا یترک الإحیتاط فی هذه الصورة.

با وجود غیر اخرس، اگر من به اخرس اقتدا کنم،این کمال بی لطفی است، چرا؟ چون قانون کلی در واجبات تخییری این است که : إذا امتنع أحد العدلین،یتعین العدل الآخر،

المسألة الثامنة

یجوز إمامة المرأة لمثلها و لا یجوز للرّجل و لا للخنثی.

زن می تواند برای زن امام باشد، ولی زن برای مرد نمی تواند امام باشد، زن برای خنثی هم

نمی تواند امامت کند.

اما اینکه زن می تواند برای زن امامت کند، دلیلش قبلاً گذشت و گفتیم اشکال ندارد، در اینجا سه گروه روایت بود و ما گروه مشهور را انتخاب کردیم.

و باز گذشت که زن نمی تواند برای مرد امامت کند، پس این دو را قبلاً خواندیم.

اما اینکه زن نمی تواند برای خنثی امامت کند، دلیلش چیست؟

چون ممکن است خنثی مرد باشد و ما گفتیم که زن نمی تواند برای مرد امامت کند و خنثی هم ممکن است در واقع مرد باشد فلذا امامت زن برای خنثی جایز نیست.

ص: 163

المسألة التاسعة

تجوز إمامة الخنثی للانثی دون الرّجل بل و دون الخنثی.

تا کنون بحث ما در باره امامت زن برای زن یا امامت زن برای مرد بود،ولی در این مسئله نهم، بحث ما در باره امامت خنثی برای زن یا برای مرد و یا برای خنثی است، آیا خنثای مشکل می تواند برای زن یا برای مرد یا برای خنثی امامت کند یا نه؟

ایشان می فرماید خنثای مشکل برای زن می تواند امامت کند،اما نه برای مرد و نه برای خنثی،

تجوز إمامة الخنثی للأنثی، چرا؟ چون اگر این خنثی اگر در واقع زن است، مامومش هم زن است و اگر در واقع مرد است، مامومش هم مرد است و لذا «تجوز إمامة الخنثی للأنثی».

اما خنثی نمی تواند برای مرد و خنثی امامت کند.

اما خنثی برای مرد نمی تواند امامت کند، چون لعل این خنثی زن است، مامومش مرد است، امامت زن برای مرد جایز نیست، حتی خنثی برای خنثی هم نمی تواند امامت کند. چرا؟ چون لعلّ این خنثای امام زن است، خنثای ماموم مرد.

ولی در عین حال یک مشکلی است که من به آن اشاره کردم و آن این است که ماموم فقط یک نفر است، اگر مرد است، باید طرف سمت راست امام بایستد، و اگر ماموم زن است، پشت سر امام بایستد. ما این احتیاط را داریم و مرحوم آیة الله خوئی نیز همین احتیاط را دارند.

اما اگر زن بخواهد برای زنان امامت کند، باید وسط بایستد، حالا در اینجا یک مشکل پیش می آید، اینکه می گویید: « تجوز إمامة الخنثی للأنثی»، اگر خنثی مرد است، انثی پشت سرش است، اما اگر این خنثی زن است و ماموم هم زن است، بنا شد که در امامت دوتا زن، پس و پیشی نباشد، بلکه بغل هم بایستند، اگر کسی آن فتوا را لازم می داند، در اینجا مشکل پیدا می کند.

ص: 164

با وجود این علم اجمالی که باید پشت سر بایستد یا در وسط بایستد، این مشکل پیدا می کند. چرا؟ چون اگر خنثی مرد است، زن باید پشت سرش بایستد، اما اگر خنثی زن است و ماموم هم زن است،نباید مقدم و مؤخر باشند، بلکه باید کنار هم بایستند،با وجود این علم اجمالی که: إمّا یجب علی المأموم یا پشت سر بایستد یا در کنار، با وجود این علم اجمالی نمی تواند اقتدا کند، علم اجمالی دارد که این ماموم یا پشت سر باشد یا کنار امام باشد و این دوتا چون قابل جمع نیست،فلذا احوط ا ین است که اقتدا نکند.

حکم امامت غیر بالغ بر غیر بالغ کتاب الصلوة

موضوع: حکم امامت غیر بالغ بر غیر بالغ

المسأله العاشر:

یجوز إمامة غیر البالغ لغیر البالغ

فرق این مسئله با مسئله ی قبلی این است که در مسئله قبلی امامت بالغ بر غیر بالغ بود، یعنی هم ماموم بالغ بود و هم امام غیر بالغ، ولی در این بحث ما در مسئله امامت غیر بالغ بر غیر بالغ است.

نظر مرحوم سید صاحب عروة الوثقی

مرحوم سید می فرماید:« یجوز إمامة غیر البالغ لغیر البالغ» در حالی که در مسئله ی قبل بلوغ را شرط کرد و گفت اگر ماموم بالغ است،حتماً امامش هم بالغ باشد، بلوغ را در امام شرط کرد، ولی در اینجا اگر هردو غیر بالغ هستند، فتوا به جواز می دهند.

دیدگاه شهید اول در کتاب الذکری

مرحو شهید اول قائل به جواز است و می فرماید غیر بالغ می تواند برای غیر بالغ امامت کند، اقرب این است که امامت غیر بالغ برای غیر بالغ جایز است.

ص: 165

عبارت شهید اول در کتاب ذکری

قال الشهید فی الذکری: تجوز إمامة الصبیان، لتساویهم فی المرتبة، و الأقرب جواز إمامته فی النافلة ممّا تجوز فیها الجماعة کالإستسقاء) ایضاً، لإنعقادها منه و صحتها علی الأقوی

مرحوم شهید فتوا به جواز داده است

کلام شهید در کتاب الدروس

و قال فی الدروس: و لا تصحّ إمامة الصبی و إن بلغ عشراً عارفاً - خلافاً للشیخ - إلّا بمثله أو فی النقل (مانند استسقاء که نماز جماعت در آن جایز ا ست).

ما در این مسئله روایتی نداریم، روایاتش همان روایاتی است که در باب شرائط امام جماعت خواندیم، در آنجا یک روایت داشتیم که روایت اسحاق بن عمار بود که قائل به منع بود و سه روایت دیگر داشتیم که قائل به جواز بود، یکی روایت غیاث ابن ابراهیم بود، دومی روایت سماعة بن مهران، سومی هم روایت طلحة بن زید، این سه روایت بر جواز دلالت می کردند.

سوال

ممکن است که کسی سوال کند که این روایات چه ارتباطی به مسئله ی ما دارد، این سه روایت در باب امام غیر بالغ بر بالغ بود، و حال آنکه بحث ما در اینجا در امامت غیر بالغ بر غیر بالغ است.

جواب

جوابش این است که آن سه روایت اطلاق دارد،این ما هستیم که این دو قسم را ایجاد می کنیم و می گوییم گاهی امامتش برای بالغ است و گاهی امامتش برای غیر بالغ است، و حال آنکه روایات آنجا اطلاق دارد.

1:ما رواه غیاث بن إبراهیم،عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لا بأس بالغلام الّذی لم یبلغ الحلم أن یؤمّ القوم و أن یؤذن» الوسائل: ج5، الباب 14 من أبواب صلاة ا لجماعة، الحدیث3.

ص: 166

کلمه ی قوم هم صغیر را می گیرد و هم کبیر را، خصوصاً که بچه ها را هم به نماز می بردند. روایت اسحاق بن عمار دلالت بر منع می کند، سه روایت دیگر دلالت بر جواز می کنند، می خواهند بگویند این سه روایت همان گونه دلیل بر مسئله ی پیش بودند، نسبت به این مسئله هم دلیل هستند، چون اطلاق دارند، اینکه می گویند صبی می تواند امام باشد، این اطلاق دارد، هم برای بالغ و هم برای غیر بالغ.

بنابراین، ادله ای که دلالت بر جواز می کرد آنجا، همان ادله در اینجا هم دلالت بر جواز می کند، چنانچه دلیلی که دلالت بر منع می کرد مانند روایت اسحاق بن عمار، در اینجا هم دلیل بر منع است، پس چه کنیم، بنابراین، هر چند دو مسئله هستند، ولی هردو مسئله از یک مساس باز می شوند، یعنی ادله ی شان یکسانند ، «مانع» روایت اسحاق بن عمار است، «مجوز» سه روایت دیگر است، یعنی روایت غیاث بن ابراهیم، سماعة بن مهران، و طلحة ابن زید، اطلاق دارند، هم آن مسئله را می گیرند و هم این مسئله را.

مرحوم سید می فرماید غیر بالغ می تواند بر غیر بالغ امامت بکند، در حالی که در مسئله ی پیش شرطیت بلوغ را تاکید کرد، چه کار کرده؟

لابد سید جمع می کند و می گوید روایاتی که دلالت بر منع می کنند، حمل بر کراهت می کنیم،

جمع دوم این است که حمل می کنیم، «علی امامته لمثله»، یعنی روایتی که می گوید:

« لا یجوز»، ماموم بالغ باشد،

ولی آنجا که می گوییم: «یجوز»، جایی است که همتا باشند، یعنی هم امام غیر بالغ است و هم ماموم، مرحوم سید ناچار از این راه پیش آمده است.

ص: 167

سید فتوا دارد،دلیل نگفته است، روایات دیگری هم ندرایم، ما هستیم و این چهار روایت، سه تا مجوز مطلقاً، یکی مانع است مطلقاً،پس چه کنیم؟ فتوای سید را ناچاریم که از یکی از دو راه را تجویز کنیم، یا روایت مانعه را حمل بر کراهت کنیم، یا روایات مجوزه را حمل بر امامت غیر بالغ برای غیر بالغ کنیم، یکی از دو کار را باید انجام داد، یا مانع را حمل کنیم بر کراهت، یا مجوز را غیر البالغ لمثله، ولی ما گفتیم این سه روایت معرض عنها هستند، یعنی اصحاب به این روایات مجوز در بالغ عمل نکرده اند، قهراً این روایات ساقط می شوند، تازه اگر جنابعالی اینها را متساوی بدانید، إذا تساویا و تعارضا تساقطا، فالمرجع الإصل، اصل عدم مشروعیت است، چون عبادت است در عبادت اصل عدم مشروعیت است مگر اینکه دلیل بر جواز پیدا کنیم و متاسفانه در کتاب جماعت یک مطلقی نداریم که به آن تمسک کنیم، اصلاً در مجموع کتاب جماعت یک روایتی باشد که دارای اطلاق باشد، تا بتوانیم در این موارد بر آن تمسک کنیم،چنین روایتی را نداریم.

خلاصه بحث

1: دو مسئله داشتیم، یک مسئله در گذشته الغیر البالغ إماماً للبالغ، در اینجا غیر البالغ اماماً لغیر البالغ.

2: مجوز شهید است، بعداً مرحوم سید در عروة الوثقی.

3: روایاتی نداریم، همان روایاتی که در آنجا خواندیم، در اینجا هم جاری است، چون اطلاق داشتند، یعنی روایت مانع که روایت اسحاق بن عمار بود، و هم روایات مجوز که عبارت بودند از : روایت غیاث، سماعة و طلحه، چه کنیم؟

ص: 168

مرحوم سید که می گوید جایز است، ناچار راهش این است، یا روایت مانعه را حمل بر کراهت کرده، یا روایات مجوزه را حمل بر امامت غیر بالغ برای غیر بالغ کرده است.

ما عرض کردیم که این روایات متعارض هستند، یعنی روایت اسحاق با این سه روایت متعارض هستند، إذا تعارض تساقطا، فالمرجع هو الأصل، اصل عدم مشروعیت است، چون اصل در باب عبادت عدم مشروعیت است و متاسفانه ما در باب جماعت یک اطلاقی هم نداریم تا در موارد شک بر اطلاق آن تمسک کنیم، پس بهتر این است که غیر بالغ بر غیر بالغ امامت نکند.

مشکل مدارس را چه گونه حل کنیم؟

اولاً: بالغ را امام قرار می دهیم

ثانیاً: امام غیر بالغ بلند می خواند، پشت سری ها هم به دنبالش می خوانند، منتها قصد جماعت نمی کنند، یعنی با هم می خوانند، ولی قصد جماعت نمی کنند، علاوه براین، این روایات مجوزة اصلاً معرض عنهای اصحاب هستند و اصحاب به آن عمل نکرده اند.

متن عروة الوثقی

یجوز إمامة غیر البالغ لغیر البالغ

شرح.

الف: الفرق بین هذه المسئلة و المسئلة السابقة.

ب: ادله ی هردو مسئله یکی هستند،

ج: یک روایت مانع داریم و سه روایت مجوزة، د: مرحوم سید می فرماید جایز است، یا روایت اسحاق را حمل بر کراهت کرده یا روایت مجوز را حمل بر مماثل نموده است.

ه_: ما گفتیم این روایات متعارض هستند، إذا تعارضا تساقطا، قهراً رجوع می کنیم به اصل و اصل هم عدم مشروعیت است، علاوه براین روایت مجوز معرض عنهای اصحاب هستند.

ص: 169

المسألة الحادیة عشر

الأحوط عدم إمامة الأجذم و الأبرص و المحدود بالحد الشرعی بعد التوبة، و الأعرابی إلّا لأمثالهم، بل مطلقاً، و إن کان الأقوی الجواز فی الجمیع مطلقاً

می فرماید چهار گروه هستند که نباید انسان به آنان اقتدا کنند:

1: آدمی که دچار مرض جذام شده،

2: دیگری ابرص، 3: کسی که حد شرعی بر آن جاری شده است، مثلاً خمر خورده و او را حد زده اند، آنهم بعد التوبة،

4: اعرابی است،اعرابی هم نمی توانند بر غیر اعرابی امامت کنند.(اعرابی، یعنی بادیه نشین و بیابان گرد ولذا می گویند اعرابی جمعی است که مفرد ندارد). چرا غیر اعرابی نمی توانند بر اعرابی اقتدا کنند؟

چون اعرابی نه مسئله را بلد است و نه فقه را، آن وقت چطور می توانند برای مهاجرین که شهر نشین شده اند و تمدن پیدا کرده اند امام باشند.

ایشان فقط چهار تا را گفته است،ولی روایات گاهی پنج تا را گفته و گاهی هم هفت تا را،

اصحاب در این مسئله مختلف هستند، ولی مرحوم شیخ جازم به حرمت است،

قال الشیخ: سبعة لا یؤمّون علی کلّ حال: المجذوم، و الأبرص، و المجنون و ولد الزنا، و الأعرابی بالمهاجرین، و المقید بالمطلقین و صاحب الفالج بالأصحّاء، و قد ذکرنا الخلاف فی ولد الزنا، و المجنون لا خلاف فی أنّه لم یؤمّ، و الباقون لم أجد لأحد من الفقهاء کراهیة ذلک

پس مرحوم شیخ ظاهرا قائل به حرمت هستند، ولی ظاهر کلام محقق کراهت است.

قال المحقق: و یکره أن یؤمّ الأجذم و الأبرص، و المحدود بعد توبته و الأغلف (اغلف، به کسی می گویند که ختنه نشده است) و إمامة من یکرهه المأموم و أن یؤمّ الأعرابی بالمهاجرین و المتیمم بالطاهرین. شرائع الإسلام: 1/135.

ص: 170

یقول العلّامة: أما الأجذم و الأبرص فقد اختلف علمائنا فیهما فبعض قال بالمنع، ذهب إلیه السید المرتضی و الشیخ، و قال المفید و ابن ادریس بالکراهیة و هو الأقرب، منتهی المطلب: 6/ 232.

ما فعلاً از میان آن چهار تا،فقط دوتا را می خوانیم که اجذم و ابرص باشد، دوتای دیگر که محدود به حد شرعی باشد، یا اعرابی، این دوتا رادر جلسه ی آینده بحث خواهیم نمود.

روایات ما در اینجا مختلف اند، یعنی روایات داریم که می گویند:« لا»، و روایاتی هم داریم که می گویند: «نعم»،

روایات که می گویند:« لا» سه روایت است:

1: و عن علیّ بن ابراهیم، عن أبیه، عن حماد، عن حریز، عن زرارة، عن أبی جعفر علیه السلام (فی حدیث) قال: قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «لا یصلّین أحدکم خلف المجذوم و الأبرص و المجنون و المحدود و ولد الزنا، و الأعرابی لا یؤمّ المهاجرین»

الوسائل: ج5، الباب 15 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث 6.

«لا یصلّینّ» نهی است و نهی هم ظهور در حرمت دارد.

2: محمد بن یعقوب، عن أحمد بن محمّد، عن الحسین بن سعید، عن فضّالة بن أیّوب، عن الحسین بن عثمان، عن ابن مسکان، عن أبی بصیر، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «خمسة لا یؤمّون الناس علی کلّ حال: المجذوم، و ا لأبرص، و المجنون، و ولد الزنا، و الأعرابیّ».

الوسائل: ج5، الباب 15 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث5.

3: محمّد بن علیّ بن الحسین باسناده عن محمد بن مسلم، عن أبی جعفر علیه السلام أنّه قال:« خمس لا یؤمّون الناس و لا یصلّون بهم صلاة فریضة فی جماعة:الأبرص و المجذوم، و ولد الزنا، و الأعرابی حتی یهاجر، و المحدود».

ص: 171

الوسائل: ج5، الباب 15 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث 6.

این روایات دلالت بر حرمت دارند و ضمناً یک نکته ای را عرض کنم و آن این است که سند مرحوم صدوق به محمد بن مسلم ضعف دارد، مرحوم صدوق این روایت را از کتاب محمد مسلم گرفته، سندش را در مشیخه ذکر کرده است، سند را که در مشیخه دارد، در آن سند راوی ضعیف و غیر موثق داریم.

ما کراراً جواب این را دادیم و گفتیم روایاتی که مرحوم شیخ و خصوصاً صدوق از آن کتاب ها نقل می کند، کتاب های متواتری بوده اند، ذکر سند برای این بوده است که به صورت سند باشد و مرسل نباشد.

پس این سه روایت دلالت بر حرمت می کنند، دو روایت دیگر هم داریم که دلالت بر جواز می کنند.

1: محمد بن الحسن متوفای 460، - باسناده عن سعد بن عبد الله (قمی) - متوفای 301، این دوتا در حدود 160 سال فاصله ی وفاتی دارند، قهراً روایت را از کتاب سعد بن عبد الله گرفته و سندش را در آخر کتاب ذکر کرده است - عن أحمد بن محمّد، عن محمّد ابن اسماعیل بن بزیغ- ثقه است - عن ظریف بن ناصح، عن ثعلبه بن میمون،- ایشان جزء فقهاست - عن عبد الله بن یزید همه ثقه هستند، فقط عبد الله بن یزید مهمل است، یعنی توثیقی در باره ی آن وارد نشده است، ولی مشکلش حل است، چون راوی از او ، ثعلبه بن میمون است و ثعلبه بن میمومن جزء ادبا فقهای اصحاب امام صادق علیه السلام است، فلذا ایشان نمی آید از یک آدمی بی ریشه و غیر موثوق نقل روایت کند- قال:« سألت أبا عبد الله علیه السلام عن المجذوم و الأبرص یؤمّان المسلمین؟ قال: نعم، قلت: هل یبتلی الله بهما المؤمن؟ یعنی شیعه را ممکن است که بیماری جذام و برص بگیرد؟ بله! گاهی اهل ولایت گرفتار بلا می شوند.

ص: 172

قال: نعم، و هل کتب الله البلاء إلّا علی المؤمن»

الوسائل: ج5، الباب 15 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث 1.

ظریف بن ناصح که در سند این روایت آمده ، کسی است که در کتاب دیات یک روایت را به سندش از امیر المؤمنین نقل می کند که یک دوره دیات در آن روایت هست، غالباً علمای ما که دیات را بحث می کنند، مدرک شان همان روایت ظریف ناصح است که از امیر المؤمنین علیه السلام نقل می کند.

2: أحمد بن محمّد البرقی فی (المحاسن) عن یعقوب بن یزید- ثقه است - عن محمّد بن زیاد، یعنی ابن أبی عمیر، عن الحسین بن أبی العلاء- مشکل سر حسین بن علا است، نجاشی این مشکل را حل کرده و این مرد را الحسین تا حدی توثیق کرده است و می گوید: و کان أوجههم و له کتب،یعنی حسین چند تا برادر هستند و همه ی شان خوب هستند ولی حسین اوجههم است، یعنی وجیه ترین و مورد اعتماد ترین آنان می باشد- عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« سألته عن المجذوم و الأبرص منا أیؤمّان المسلمین؟ قال: نعم، و هل یبتلی الله بهذا إلّا المؤمن، قال:نعم، و هل کتب الله البلاء إلّا علی المؤمن» الوسائل: ج5، الباب 15 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث 4.

در اینجا چه کار کنیم؟ در اینجا دو راه داریم:

همان دو راهی که در امامت غیر بالغ بر بالغ داشتیم:

الف: روایات مانعه را که سه روایت بود، حمل بر کراهت کنیم و غالباً علمای ما مشی شان همین است که اگر در یک بابی دو دسته روایات باشد، یکی ناهیه ودیگری مجوزه، در آنجا ناهیه را حمل بر کراهت می کنند. مانعه را حمل بر کراهت کنیم و ظاهراً مرحوم سید نیز همین کار را کرده است.

ص: 173

متن عروة الوثقی

الأحوط عدم إمامة الأجذم والأبرص و المحدود بالحد الشرعی بعد التوبة، و الأعرابی إلّا لإمثالهم، بل مطلقاً، و إن کان الأقوی الجواز فی الجمیع مطلقاً.

چرا اقوی جواز است؟ حملاً لروایات المانعة علی الکراهة.

ولی ما این کار را نمی کنیم، بلکه می گوییم روایات با همدیگر تعارض می کنند،إذا تعارضا تساقطا فالمرجع فی باب العبادات الأصل و هو عدم المشروعیة.

در باب عبادات اگر اطلاقی داشتیم، تمسک می کردیم، ولی اطلاق نداریم که بر همه کس می شود اقتدا کرد، تا بگوییم این مورد شک است و می توانیم به آن اطلاق تمسک کنیم، به نظر من همان اولی بهتر است که الأحوط عدم إمامة الأجذم و الأبرص.

البته این بخاطر این نیست که مقام آنان را پایین بیاورند، ولی شارع می خواهد مقام امام جماعت همانند امام معصوم علیه السلام باشد که هیچ گونه لکه ای در زندگی شان نباشد که مایه ی فرار مردم باشد، شارع می خواهد که مردم از نماز فرار نکنند، یعنی یک نوع مصلحت اجتماعی در نظر گرفته شده است.

ب: راه جمع دیگر این است که روایات ناهیه را حمل بر کراهت کنیم، مرحوم سید این کار را کرده است، ولی من معتقدم که همان راه اول بهتر است، یعنی اینکه بگوییم این روایات متعارض هستند، إذا تعارض تساقطا یرجع الی الأصل و اصل هم در باب عبادات عدم مشروعیت است.

حکم اقتدا به محدود و اعرابی کتاب الصلوة

موضوع: حکم اقتدا به محدود و اعرابی

بحث ما در باره مجذوم و ابرص تمام شد، الآن بحث ما متوجه دو فرد دیگر است که عبارتند از: المحدود بالحد الشرعی، و الأعرابی

ص: 174

یعنی کسی که در طول زندگی گناه کرده و حاکم شرع به او حد جاری کرده، آیا اقتدا کردن به چنین افرادی جایز است یا جایز نیست؟

می فرماید اقتدا به چنین شخصی یا جایز نیست یا لا اقل مکروه است، یعنی اقوال علما در اینجا مختلف است،.

دیدگاه صاحب جواهر

مرحوم صاحب جواهر سنگینی را روی کراهت انداخته است و می فرماید مکروه است و تمسک به اطلاقات و عمومات می کند، اما اینکه این اطلاقات و عمومات کدام است؟ در آینده بیان خواهیم کرد

ولی برخی می گویند اصلاً مشروع نیست و اگر کسی اقتدا کند، نمازش باطل است، زیرا او حمد و سوره را از شما تحمل نمی کند، یعنی از آنجا که جماعت باطل است، قهراً حمد و سوره هم باطل خواهد بود.

کلام محقق حلّی در شرائع الإسلام

قال المحقق: و یکره أن یؤمّ الاجذم و الأبرص و المحدود بعد توبته. شرائع الإسلام:1/125،

یعنی شخصی که حد شرعی بر او جاری شده است حتی بعد از آنکه توبه کرد و عادل شد، باز هم نمی توانیم پشت سر او نماز بخوانیم.

عبارت علّامه در کتاب تذکرة الفقهاء

و قال العلامة: تکره إمامة المحدود بعد توبته لأنّ فسقه و إن زال بالتوبة، إلّا أن نقص منزلته و سقوط محله من القلوب لم یزل، فکره لذلک و إن لم یکن محرّماً. تذکرة الفقهاء:4/299،

پس معلوم شد که محقق و علامه هردو قائل به کراهت شدند.

عبارت علّامه در کتاب منتهی المطلب

و قال فی المنتهی: و لا یؤمّ المحدود الناس، أمّا قبل التوبة فعلی سبیل التحریم لفسقه و أمّا بعدها فعلی الکراهة لنقصه، منتهی المطلب:6/233،

ص: 175

عبارت صاحب جواهر

و یظهر من الجواهر أنّ القول بالکراهة مشهور بین المتأخرین حیث یقول: فیجوز علی کراهة و فاقاٌ للمشهور بین المتأخرین،

الجواهر:13/383،

این اقوال است و فعلاً سنگینی روی کراهت افتاده است، مرحوم صاحب جواهر می فرماید عمومات هم تایید می کند که اقتدا کردن به محدود جایز است، فلذا نواهی را حمل بر کراهت می کنیم، یعنی عمومات و اطلاقاتی داریم که از آنها استفاده می شود که اقتدا بر چنین فردی جایز است، اما اینکه این عمومات و اطلاقات کدام است؟ اسمی از آنها نمی برد، ولی من فکر می کنم که مرادش از عمومات و اطلاقات،همان معتبره است که می گوید:

«صلّ خلف من تثق بدینه»

آدمی که محدود است و سپس توبه نموده و عادل شده،مصداق این حدیث است که می فرماید: «صلّ خلف من تثق بدینه»، ولی حقش این بود که صاحب جواهر اسم می برد که مرادش از این اطلاقات و عمومات کدام است.

در هر حال معلوم می شود که اکثریت قائل به کراهت هستند،البته بعضی از راه قیاس پیش آمده اند و حال آنکه «و لیس من مذهبنا القیاس» و گفته اند که اگر کافر مسلمان بشود،اقتدا به او جایز است، این آدم که بدتر از کافر که نیست،مسلمانی بوده،منتها گناه کرده، چطور او از کافر بدتر است که به کافر بعد از مسلمان شدنش می شود اقتدا کرد،اما به مسلمان گناهکار نمی شود اقتدا کرد؟

جواب

اولاً: این دلیل قیاس است مگر اینکه بگوییم قیاس اولویت است، اما مع ذلک فرق دارد،آدمی که کافر است از هردو جهان آزاد است، وقتی که اسلام آورد، گذشته اش فراموش می شود، چون در گذشته این آدم تکلیفی نداشته،معتقد نبوده، اما بر خلاف مسلمانی که معتقد است و برود گناهی حد آور مرتکب بشود،این برای یک مسلمان عیب است، اما برای کافر عیب نیست که بگوید من کافر بودم ولذا نمی دانستم این کار حرام است، از این رو حلال و حرام را مخلوط می کردم، فلذا عیب نیست «فإذا اسلام طهر».

ص: 176

اما آدم مسلمانی که یقین دارد و معتقد است به قرآن و سنت، و مقلد است و مع الوصف عمل به خلاف می کند و مرتکب گناه حد آور می شود، چنین مسلمانی از کافر بدتر است، چون او جاهلاً این کار را کرده و این عالماً گناه کرده، بنابراین،این دلیل درستی نیست که ما مسلمان را قیاس کنیم به کافر إذا اسلم.

پس بهتر این است که ما مسئله را از راه روایات حل کنیم و ما در این زمینه سه روایت داریم که نهی می کنند و نهی هم ظهور و دلالت بر حرمت دارد ، هر چند ما قبلاً این روایات را خواندیم، ولی باز هم به مناسبت بحث امروز که در باره ی محدود و اعرابی است می خوانیم.

١. صحیحة زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: قال أمیر المؤمنین :« لا یصلینّ أحدکم خلف المجذوم و الأبرص و المجنون و المحدود».

از اینکه محدود را در کنار مجنون آورده، فلذا نمی توانیم بگوییم که دلالت بر کراهت می کند چون وحدت سیاق ایجاب می کند که حرمت باشد.

2: صحیحة محمد بن مسلم عن أبی جعفر علیه السلام قال:«خمسة لا یؤمّون الناس و لا یصلّون بهم صلاة فریضة فی جماعة الأبرص، و المجذوم ، و ولد الزنا، و الأعرابی حتّی یهاجر، و المحدود». ظاهراً حرمت را می رساند.

3: خبر اصبغ نباته قال سعمت أمیر المؤمنین علیه السلام یقول: «ستّة لا ینبغی أن یؤم الناس، و لد الزنا و المرتد و الأعرابی بعد الهجرة- مهاجر شد و دوباره رفت و بیابان گرد شد، التعرب بعد الهجرة - و شارب الخمر و المحدود و الأغلف»، هر چند این روایت ضعیف است، ولی می تواند موید باشد.

ص: 177

غالباً می گویند که کلمه ی «لا ینبغی» دلالت بر کراهت می کند، ولی صاحب حدائق می فرماید این گونه نیست بلکه «لا ینبغی» در قرآن غالباً در حرمت به کار رفته است.

اینک باید راه چاره ای بسنجیم، مرحوم صاجب جواهر تمسک کرده است به:« صلّ خلف من تثق بدینه»، یعنی آدم مجذوم بعد از آنکه توبه کرد، همانند کسی است که اصلاً گناهی را مرتکب نشده است «التائب من ذنبه کمن لا ذنب له» مثل اینکه گناه نکرده و داخل است تحت این حدیث شریف، مخالف ها را چه کنیم؟ بین این حدیث و روایات ناهیه من النسب عموم و خصوص من وجه است، یعنی در دو جا از همدیگر جدا می شوند و در یکجا با همدیگر جمع می شوند فلذا باید دید که در کجا جدا می شوند؟

فرض کنید آدم محدودی است که توبه نکرده است، او داخل است تحت نواهی، نه تحت من تقه بدینه. از طرف دیگر عالمی داریم که اصلاً گناه نکرده ست تا توبه کند، اینهم داخل است تحت «صلّ من تثق بدینه» در یکجا با همدیگر جمع می شوند و آن اینکه «عصی و حدّ و تاب»، روایات ناهیه می گویند چین آدمی حق امامت بر مردم را ندارد (لا یؤمّ)،اما روایت «صلّ من تثق بدینه» می گوید می تواند امامت کند (یؤمّ)، در مجمع چه کار کنیم، همیشه در فقه مشکل در جایی است که بین دو روایت عموم و خصوص من وجه باشد، چون اگر از قبیل متباینین باشند، تکلیف انسان روشن است، یعنی رجوع به مرجّحات می کنیم،و اگر بین شان عام و خاص مطلق باشد، مسلماً خاص مقدم بر عام است و مقید مقدم بر اطلاق، اما گرفتاری در جایی است که بین دلیلین عامین من وجه باشد، آدمی که « عصی و أقیم علیه الحد و تاب » از یک نظر داخل است تحت «من تثق بدینه»، از نظر دیگر داخل است تحت اطلاق «ستّة لا یؤمّون الناس» یکی هم محدود است، اطلاق دارد، یعنی ندارد که «قبل توبته أو بعد توبته»، در عامین من وجه چه کنیم؟

ص: 178

مثال: فرض کنید مولا فرموده: «اکرم العالم»، سپس فرمود: «لا تکرم الفاسق» عالمی است که یقین به عدالتش داریم و می دانیم عادل است، دومی کارش ندارد، فاسقی است که عالم نیست، اولی کارش ندارد،

«إنّما الکلام» در شریح قاضی است که هم عالم است و هم فاسق، از نظر «أکرم العالم» باید اکرامش کنیم، اما از نظر «لا تکرم الفاسق» نباید احترام کرد، در مجمع چه باید بکنیم؟

غالباً فقها در مسئله ی مجمع بیشتر می توانند حرف بزنند، اما در جایی که متباینین هستند، مشکلی نیست چون یکی را می گیرند و دیگری را رها می کنند بخاطر مرجحات، اگر عامین مطلق شدند، خاص را می گیرند، یعنی خاص مقدم بر عام است، اما اگر عامین من وجه باشند، اینجاست که باید مجتهد آستین را بالا بزند و مشکل را حل کند، یعنی مجمع را یا تحت این دلیل قرار بدهد یا تحت آن دلیل، این مجمع یا باید تحت «صلّ من تثق بدینه» باشد یا تحت «خمسة لا یؤمّون الناس».پس دو جای افتراق این شد که عادلی باشد اصلاً در عمرش گناه نکرده تا حد بر او جاری بشود، این داخل است تحت « من تثق بدینه»، از طرف دیگر آدمی است که گناه کرده و حد هم بر او جاری شده، ولی توبه نکرده است،داخل است تحت اطلاق روایات ناهیه، إنّما الکلام در جایی است که گناه کرده و حد هم بر او جاری شده، ولی توبه کرده و پشیمان شده است - عصی و حدّ و تاب- روایت «من تثق بدینه» می گوید پشت سرش اقتدا کنید،اما روایات مطلقه می گویند که اقتدا نکنید، مجمع را چه کنیم و تحت کدام داخل کنیم؟

ص: 179

بعضی می گویند که باید این مجمع را از تحت معتبره (صلّ خلف من تثق بدینه) بیرون کنیم و داخل کنیم تحت روایات ثلاث که همان روایات ناهیه باشد. چرا؟ چون اگر تائب را از تحت ثلاثه بیرون کنید و داخل کنید تحت معتبره، آن وقت تحت ثلاثة فقط المحدود بلا توبة باقی می ماند، المحدود بلا توبة که همان فاسق است و فاسق را که نمی شود پشت سرش نماز خواند هر چند محدود هم نباشد.

پس معلوم می شود که شرع مقدس عنایت به محدود بودن دارد، اگر شما محدود را تحت معتبره ببرید و بگویید تائب داخل است تحت «صلّ خلف من تثق بدینه»، تحت عمومات و اطلاقات و روایات ثلاثة آن گناهکاری می ماند که محدود است و هنوز توبه هم نکرده، اگر این باشد، این عنوانش فاسق است و پشت سر فاسق نمی شود نماز خواند هر چند محدود نباشد ولذا اگر حضرت بفرماید «المحدود»، ذکر محدود بودن لغو است، چون فاسق چه محدود باشد یا محدود نباشد، نمی شود پشت سر او نماز خواند.

پس چه کنیم؟ باید مجمع را از تحت معتبره بیرون کنیم و داخل کنیم تحت روایات ثلاثه و بگوییم: «خمسة لا یؤمّون الناس ... المحدود، سواء تاب أم لم یتوب».

فربما یقال: بأنّه یلزم إخراج المحدود بعد التوبة عن تحت المعتبرة، و إدخاله تحت الروایات الناهیة- حتما]ً باید از تحت معتبره بیرون کنیم و داخل کنیم تحت روایات ناهیه، که روایات ناهیه بشوند دو مصداقی، یک مصداقش «لم یتب» است و مصداق دیگرش تاب، - لأنّ ظاهر الروایات أن المحدود بما هو محدود موضوع للمنع لا من جهة کونه فاسقاً ، و علی هذا یبقی المحدود بعد التوبة تحت الروایات الناهیة تخصیص می زنیم به «من تثق بدینه » و می گوییم: «صلّ خلف من تثق بدینه إلّا المحدود بالحدّ الشرعی بعد التوبة » و یرد التخصیص علی المعتبرة، فیقال ؛ «لا تصل إلّا خلف من تثق بدینه إلّا المحدود بعد توبته.

ص: 180

و أمّا لو عکسنا یعنی تائب را از تحت عمومات در بیاوریم و داخل کنیم تحت معتبره، در این صورت برای عمومات فقط محدودی می ماند که توبه نکرده است، محدودی که توبه نکرده فاسق است خواه محدود باشد یا محدود نباشد، در آنجا محدودیت خصوصیت ندارد، ظاهر روایت این است که مانع بودن محدودیتش است نه فاسق بودنش- فأدخلنا المجمح تحت المعتبرة یلزم اختصاص الروایات الناهیة بالمحدود غیر التائب و من المعلوم أنّ عنوان المحدودیة- فی هذه الصورة - غیر مؤثر فی ذلک بعد کونه فاسقاً فالفاسق لا یؤتم به من غیر فرق بین المحدود و غیره، فیکون النهی عن الإئتمام بالمحدود أمراً لغواً.

نظر استاد سبحانی

من در اینجا دو جواب دارم و در واقع می خواهم کراهت را تقویت کنم.

جواب اول

این فرمایش شما عرف پسند نیست، گاهی علما می گویند بعضی از ادله آبی از تخصیص است مثلاً اگر بگوییم ما خالف الکتاب هو زخرف إلّا خبر الواحد، این تخصیص بردار نیست، یعنی چیزی که زخرف است، تخصیص بردار نیست.

به بیان دیگر لسان روایت آبی از تخصیص است، این آقا چه کرد؟ آدم تائب را از تحت «من تثق بدینه» بیرون کرد و تحت روایات ناهیه داخل نمود، تحت تثق، تخصیص زد و گفت:« صلّ خلف من تثق بدینه، إلّا العادل بعد التوبة »، این اصلاً عرفیت ندارد چون می گویند وقتی این آدم عادل است و من تثق بدینه است، تخصیص دیگر معنا ندارد،باید تخصیص عرف پسند باشد، مرحوم شیخ این مسئله را در باب تعادل و تراجیح مطرح می کند و می گوید گاهی برخی از ادله تخصیص بردار نیست، آنگاه این مثال را می زند که:« ما خالف الکتاب فهو زخرف» إلّا در یک موردی، این تخصیص معنا ندارد یعنی تخصیص بردار نیست، در ما نحن فیه هم نمی توانیم تائب را از تحت معتبره بیرون ببریم و داخل کنیم تحت روایات ناهیه، و الا باید معتبره تخصیص بخورد،چه گونه تخصیص بخورد؟ صلّ خلف من تثق بدینه إلّا من تثق بدینه و لکنّه المحدود، این تخصیص معنا ندارد،اگر «من تثق بدینه» است، بقیه مهم نیست.

ص: 181

جواب دوم

چه مانع دارد که تحت روایات ناهیه فقط یکی باقی بماند که المحدود غیر التائب باشد، می گویید در اینجا محدودیت مدخلیت ندارد، چون غیر تائب است، می شود فاسق، می گوییم در خود روایت داشتیم که شارب الخمر، این برای تاکید است، شارب الخمر موکد است، یعنی ممکن است آدمی باشد که گناهش کمتر باشد، و شارب الخمر اهمیت بیشتری دارد و گناهش بیشتر است و لذا بخاطر اهمیتش انگشت روی آن نهاده است و لذا در روایت اصبغ بن نباته داشتیم که «و شارب الخمر و المحدود و الأغلف»، شارب الخمر فاسق است، پس چرا گفته؟ از باب اهمیت گفته است و لذا هیچ مانعی ندارد که بگوییم تحت روایات ناهیه فقط یک فرد باقی مانده است و آن غیر تائب است.

اگر بگویید این مدخلیت ندارد، می گوییم: بله! در اصل حکم مدخلیت ندارد اما در تاکید مدخلیت دارد، بنابراین، ظاهراً کراهت اقوی باشد.

پس ما تائب را از تحت عمومات نهی بیرون آوردیم و داخل نمودیم تحت روایت معتبرة، و اشکال را هم حل کردیم و گفتیم اگر کسی اشکال کند که این لغو است، ما در جواب گفتیم لغو نیست، بلکه از باب تاکید است. اگر کسی این جمع ما را پذیرفت که فهو المطلوب، و اگر نپذیرفت، «الأصل عدم المشروعیة». یعنی اگر شک کردیم که آیا اقتدا جایز است یا جایز نیست؟ الأصل عدم المشروعیة، اما به نظر ما نوبت به این اصل نمی رسد، بلکه همان جمعی که ما کردیم بهتر است.

(یلاحظ علیه بأمرین:

الأول: أن إبقاء المجمع تحت الروایات الناهیة و تخصیص المعتبرة یلزم ان یکون التخصیص أمرا مستغربا عرفاً فلو قیل صلّ خلف کلّ عادل إلّا العادل الفلانی فربّما یتلقاه العرف کلاماً غریباً إذ لا وجه لا ستثنائه بعد کونه عادلا ورعا.

ص: 182

الثانی: لا إشکال فی إخراج المجمع عن تحت الروایات الناهیة و اختصاصها بغیر التائب و بقاؤه تحت المعتبرة و أما لزوم لغویة أخذ المحدود فی الموضوع فغیر لازم لأنّ المحدود کسائر الفساق لکن الحرمة فیه مؤکدة نظیره ما ورد فی شارب الخمر ، ففی روایة الاصبغ بن نباتة:«ستة لا ینبغی أن یؤموا الناس... إلی أن قال: و شارب الخمر». و علی ما ذکر فالتائب باق تحت المعتبرة و خارج عن تحت الروایات الناهیة)

ماهیت و حقیقت عدالت کتاب الصلوة

موضوع: ماهیت و حقیقت عدالت

المسألة الثانیة عشر

مسئله دوازدهم یکی از مسائل بسیار مهمی است که آن را در چند جای فقه مطرح کرده اند یکی در نماز جماعت و اینکه یکی از شرائط امام جماعت عدالت است، دیگری هم در کتاب قضا، و ما هنگامی که کتاب قضا را تدریس می کردیم، در باره ی عدالت نیز بحث کردیم، و هکذا در بحث تقلید، و اینکه مجتهد باید عادل باشد.

خلاصه اینکه بحث عدالت در اکثر ابواب فقه مطرح است، مثلاً در صلات جماعت ودر مرجع تقلید، در باب قضا و در باب شهادات.

به بیان دیگر مسئله ی عدالت به قدری مسئله ای گسترده است که برخی ها در این مورد رساله ی مستقلی نوشته اند، مرحوم شیخ انصاری رساله مستقلی در باره عدالت دارند که در ملحقات متاجر آمده است.

حال این پرسش به ذهن انسان می رسد که عدالت چیست؟

دیدگاه صاحب عروة الوثقی در باره ماهیت و حقیقت عدالت

نخست در این زمینه نظر مصنف را می خوانیم تا ببینیم که ایشان عدالت را چگونه تعریف کرده اند

ص: 183

متن عروة الوثقی

مرحوم سید در کتاب شریف «عروة الوثقی» چنین تعریف نموده است:

العدالة ملکة الإجتناب عن الکبائر و عن ا لإصرار علی الصغائر و عن منافیات المروّة الدّالة علی عدم مبالاة مرتکبها بالدین، و یکفی حسن الظاهر الکاشف ظنّاً عن ذلک الملکة.

ایشان عدالت را از مقوله ی ملکه می داند، باید دانست که صفات انسانی بر دو قسم است، گاهی از قبیل ملکه و گاهی حال است، «حال» یعنی یک حالتی در نفس است که ممکن است امروز باشد، ولی فردا نباشد، مثلا من امروز به زید علاقه دارم، فردا علاقه ام از او سلب می شود، ولی «علاقه» ملکه نیست، بلکه حالتی است.

مثال

فرض کنید امروز خیری از کسی می بینم نسبت به او علاقمند می شوم، فراد شری از او به من می رسد، نسبت به او بی عقلاقه می شوم، به این می گویند: «حال»، ولی ملکه چیزی است که در دل و در نفس راسخ است و به این زدوی از دل انسان زائل و کنده نمی شود، محبت انسان به اولاد از قبیل ملکه است فلذا به این زودی از دل انسان زایل و کنده نمی شود، «ملکه» چیزی است در نفس انسان که دارای ثبات است، یعنی به این زدوی از دل او زایل و کنده نمی شود.

بنابراین،عدالت هم ملکه است در نفس که به این زودی از آن زایل نمی شود.

منتها باید دانست که این «ملکه» از خودش آثاری دارد، یعنی وقتی انسان دارای یک ملکه ای شد، آثاری دارد، عدالت هم اگر ملکه شد،برای خودش آثاری دارد، سه اثر برایش ذکر می کند:

ص: 184

الف: کبائر را مطلقاً انجام نمی دهد،

ب: بر صغائر هم اصرار نمی کند،

3: منافات اموری که خلاف مروت است مرتکب نمی شود، مروت همان جوان مردی است، یعنی عملی که شایسته شأن و مقام او نیست انجام نمی دهد، مثلاً شایسته یک انسان با شخصیت نیست که در حال راه رفتن از کوچه و بازار هویجی را در دست بگیرد و مشغول خوردن بشود، هرچند این کار خلاف شرع نیست، ولی خلاف مروت است.

مرحوم سید سید عدالت را به ملکه تعریف کرد، ملکه در مقابل حال است، حال چیزی است در «نفس» که ثبات ندارد، یعنی می آید و می رود، اما ملکه باقی می ماند و به این زودی از دل انسان زایل نمی شود، البته ملکه همانند عصمت نیست، چون عصمت همیشه هست، ملکه غالباً هست، ولی امکان زوالش وجود دارد، منتها مثل حال نیست که ثبات نداشته باشد.

راه شناخت عدالت

مرحوم سید می فرماید: حسن ظاهر کاشف از ملکه است، «حسن ظاهر» معاشرت را می طلبد، یعنی من با او معاشرت کردم، دیدم که این آدم در زندگی خودش قوانین اسلامی را رعایت می کند، همین حسن ظاهرش (که حتماً معاشرت می خواهد) کاشف از این است که این آدم ملکه ی نفسانی دارد، با این بیانی که ما کردیم،عبارت مرحوم سید روشن شد: «العدالة ملکة- در مقابل حال- أثرها الإجتناب عن الکبائر و عن ا لإصرار علی الصغائر و عن منافیات المروّة الدّالة- کلمه ی «الدّالة» صفت منافیات است - علی عدم مبالاة مرتکبها بالدین، و یکفی حسن الظاهر الکاشف ظنّاً عن ذلک الملکة.

گاهی از اوقات «کاشف قطعاً»، مثل اینکه انسان مدت یکسال با یک نفر هم حجره و هم کاسه باشد، ولی گاهی «کاشف ظنّاً» است، مثل اینکه انسان با کسی همسایه باشد و رفت و آمد اجمالی داشته باشد و چیزی در این رفت و آمد اجمالی از او نبیند.

ص: 185

باید دانست که در باره عدالت سه قول وجود دارد:

1: العدالة: الملکة الباعثة إلی إتیان الواجبات، و ترک المحرّمات.

2: العدالة: ترک المعاصیی

3: العدالة: ترک الکبائر

ولی اگر در اولی مراد از «ترک المحرّمات» المحرمات الکبائر باشد، این بر می گردد به همان معنای سومی.

اما اگر مراد از «ترک المحرمات» اعم باشد، یعنی اعم از کبائر و صغائر باشد، این بر می گردد به معنای دومی، که ترک المعاصی باشد، که هردو اطلاق دارند.

در هر حال اگر از محرمات تنها کبائر را اراده کردی، سومی است، اما اگر اعم را اراده کردی، می شود دومی، دومی اطلاق دارد، یعنی ترک المعاصی سواء أکان المعصیة صغیرة أو کبیرة.

کلام شیخ طوسی در کتاب المبسوط

مرحوم شیخ در کتاب مبسوط، مسئله ی عدالت را عنوان کرده و فرموده عدالت با اسلام یکی است، «من أسلم فقد اعتدل» مگر اینکه از او گناهی را مشاهده کنیم، اولین بار است که در میان علمای شیعه یک چنین قولی پیدا شده است که اسلام را مرادف با عدالت دانسته است «و کلّ مسلم عادل إلّا إذا علم منه الخلاف» یعنی مادامی که از او خلافی را ندیدیم، اصل در مسلم عدالت است.

به بیان دیگر قبل از شیخ و بعد از شیخ کسی این قول را نگفته است، حتی مرحوم شیخ بر می گردد به آن قاضی شریک بن عبد الله که از قضات دوران منصور است، قاضی منصور بود و بعد از منصور،قاضی فرزندش مهدی شد، برای هردو قضاوت کرده، البته مهدی او را عزل کرد، می گوید مسئله ی عدالت به این معنا را شریک بن عبد الله قاضی در آورد و گفت تنها اسلام کافی نیست، علاوه بر اسلام باید تحقیق کنیم و ببینیم که این آدم ثبوتاً هم واقعاً درست است یا نه؟

ص: 186

بنابراین؛ شیخ می گوید اثبات کافی است، یعنی همین مقداری که:« أسلم و لم یعلم منه الخلاف»، این برای ما کافی است، فقط کسی که گفت ظاهر کافی نیست و باید وارسی و تفتیش کنیم، شریک بن عبد الله قاضی است که گفت باید در باره شاهد تحقیق کنیم و الا قبل از ایشان صحابه و تابعین اگر کسی شهادت می داد، همین مقداری که مسلمان بود، قول شان را قبول می کردند، البته این ادعای است که شیخ دارد، احتیاج به تحقیق دارد که واقعاً در زمان پیغمبر و بعد از پیغبر و زمان صحابه و تابعین هر نفری که می آمد در محکمه شهادت می داد، آیا می پذیرفتند و تحقیق نمی کردند؟

ولی این قول شاذی است که مرحوم شیخ در خلاف دارد، یعنی احدی از علمای ما در این نظر با ایشان موافق نیستند و نمی گویند که اصل در مسلمان عدالت است.

بله! اصل در عمل مسلمان صحت است،آن یک مسئله است، فرض کنید شخصی بر میت نماز می خواند، ولی ما نمی دانم که صحیح می خواند یا باطل؟ اصل صحت است، ولی باید دانست که اصالة الصحة در عمل مسلم یک چیز است «و اصالة العدالة فی کل مسلم» چیز دیگری است.

فرمایش مرحوم شیخ در اینجا شبیه قول اهل سنت است که می گویند اصل در صحابه عدالت است، یعنی «کل من رأی النبی صار عادلاً»، مثلاً دیروز فلان کس «کان غیر عادل»، امر وز که نبی را دید،«صار عادلاً»، آنها لا اقل در صحابه می گویند، ولی شیخ در کل مسلم این حرف را می زند. اگر حرف شیخ درست باشد، دیگر تفتیش در شاهد لازم نیست حتی در رجال هم تفتیش لازم نیست، چرا؟ کلّ مسلم فهو عادل حتی یظهر منه الخلاف و حال آنکه شیخ عملاً چنین نبوده است، اما اینکه چرا شیخ در خلاف این حرف را زده است، باید تحقیق شود و دیده شود که ریشه ی فتوای ایشان چیست؟

ص: 187

اما دیگران می گویند مسلمان بودن کافی نیست، و مرادف با عدالت نیست، فلذا اگر کسی شهادت داد،حتماً باید پیگری کنیم که عادل است یانه؟

حال که این مطلب روشن شد، عمده این است که معنای عدالت را بفهمیم نه شرط بودن عدالت را، چرا؟ چون شرط بودن عدالت در امام جماعت روشن است، حضرت در روایت علی بن أبی راشد فرمود:« صلّ خلف من تثق بدینه» و از یک مشت افراد نهی نکرد مانند: فاسق، شارب الخمر، کذاب و ...، دراینکه عدالت شرط است،جای بحث نیست، عمده این است که معنای عدالت را درک کنیم، در میان روایات ما، روایت است از ابن ابی یعفور، ایشان روایتی دارد که حضرت در آنجا عدالت را معنا کرده و اگر ما بخواهیم از روایت ابن أبی یعفور استفاده کنیم، باید دو کار را انجام بدهیم، اولاً سند را بررسی کنیم و سپس دلالت را.

بررسی سند روایت ابن أبی یعفور

این روایت را هم مرحوم شیخ در تهذیب نقل کرده و هم صدوق در من لا یحضره الفقیه، سند شیخ مشکل ندارد، اما سند صدوق را صاحب کتاب مفتاح الکرامة خدشه کرده است، یعنی صاحب مفتاح الکرامة در سند این روایت خدشه کرده است، سند روایت این است:

قال (صدوق) فی المشیخة: و ما کان فیه عن عبد الله بن أبی یعفور- شیخ روایت را از کتاب یا از اصل عبد الله بن أبی یعفور گرفته است، گاهی کتاب است و گاهی اصل، یعنی روات ما گاهی کتابی دارند و گاهی اصولی دارند، اصل با کتاب فرق می کند، چهار صد اصل داریم، ولی کتاب از شمارش بیرون است، مرحوم صدوق روایت را از کتاب عبد الله بن أبی یعفور گرفته و سندش را به این کتاب در آخر «من لا یحضره الفقیه» ذکر کرده است، چرا این کار را کرده است؟ برای اختصار، چون اگر بخواهد روایت را از عبد الله بن أبی یعفور نقل کند، یک سطر سند نقل کند، کتاب زخیم می شود، از این رو روایت را مستقیماً از کتاب گرفته و در آخر کتاب سند را نقل کرده، فرض کنید در صد مورد از عبد الله بن یعفور نقل کرده است و اگر بخواهد در هر مورد سند را ذکر کند، سندش دو سطر است، کتاب دویست سطر زیاد می شود، یکبار اینجا می گوییم عبد الله بن أبی یعفور، در آخر کتاب بنام: «المشیخه»، در آخر مشیخ سندش را ذکر کرده است- فقد رویته عن أحمد بن محمد بن یحیی العطّار- کراراً اسم محمد بن یحیی را شنیده اید که می گفتیم محمد بن یحیی العطّار قمی شیخ کلینی، ولی این شیخ کلینی است، پسر او شیخ صدوق است، أحمد بن محمد بن یحیی العطار، پدر شیخ کلینی است، پسر شیخ صدوق است، چون شیخ صدوق با کلینی فاصله دارد، کلینی وفاتش در سال 229 واقع شده است در حالی که صدوق در سال 381 فوت نموده است، قهراً کلینی از محمد بن یحیی نقل می کند، صدوق از پسرش نقل می کند، یعنی عن أحمد بن محمد بن یحیی العطار قمی، صاحب مفتاح الکرامة می گوید: احمد توثیق نشده، اما بقیه ی سند خوب است- عن سعد بن عبد الله قمی متوفای 299، یا 301- عن أحمد بن محمد بن أبی عبد الله البرقی- یعنی أحمد بن محمد، أحمد بن محمد بن خالد است، البرقی- عن أبیه پدرش محمد بن خالد است، پسر أحمد بن محمد بن خالد است، پدر محمد بن خالد می باشد- عن محمد بن أبی عمیر، عن حمّاد بن عثمان،- کراراً گفته ایم که ابن أبی عمیر فقط از حمّاد بن عثمان می تواند نقل کند نه از حمّاد بن عیسی- عن عبد الله بن أبی یعفور،

ص: 188

مشکلی که صاحب مفتاح الکرامة در سند روایت گرفته این است که أحمد بن محمد بن یحیی توثیق نشده است.

ما در جواب ایشان عرض می کنیم که نجاشی اصلاً ایشان را نقل نکرده، یعنی أحمد بن محمد بن یحیی را اصلاً در رجال نجاشی نیست، چرا؟ چون مرحوم نجاشی فقط آن شخصیت ها را می گوید که دارای کتاب هستند، نه آن رواتی که کتاب ندارند، یعنی رواتی که کتاب ندارند، آنان را اصلاً ذکر نمی کند.

بنابراین، عدم ذکر نجاشی دلیل بر ضعف او نیست، اگر گفته شود که از کجا بفهمیم که نجاشی فقط کسانی را ذکر می کند که دارای کتاب باشند؟

از مقدمه ی کتابش، ایشان در مقدمه ی کتابش دارد که گروهی از اهل سنت به شیعیان اعتراض کردند که شما نه مؤلّفی (به صیغه اسم فاعل) دارید و نه مؤلّف (به صیغه اسم مفعول) نه مصنفّی (به صیغه اسم فاعل) دارید و نه مصنّف (به صیغه اسم مفعول) می گوید سید مرتضی به من امر کرد که این کتاب را بنویسم تا مصنفین و مصنفات شیعه را بعد از رحلت رسول خدا تا زمان خود مان را بیاورم، ولذا این کتاب فقط برای علم رجال نیست،بلکه جنبه ی معرف مصنّف و مصنف و مؤلّف و مؤلف است،منتها توثیق هم در آن است و الا بیشترین نظر همان اثبات مؤلّف و مؤلف است، حتی خیلی زا جاها می گوید:«عربیّ، لا مولی»، چرا؟ چون شیعه را متهم می کردند که فقط مال عجم است، ایشان اصرار دارد که این «عربیّ و لیس بمولی»، هر کجا که مولی بگوید یعنی غیر عرب و ایرانی، مولی در «رجال» به معنای عجم و ایرانی است،

ص: 189

گاهی می گویند مرحوم نجاشی متعصب بوده و از این رو اصرار دارد که بگوید «عربیّ» و حال آنکه حقیقت غیر از این است، یعنی ایشان متعصب نبوده است بلکه می خواسته بگوید که اسلام ولادتش در ایران نیست، بلکه ولادتش در مکه و مدینه و سپس در عراق است.

مرحوم شیخ هم در فهرست ذکر نکرده است، چون فهرست هم با همین انگیزه نوشته شده است، یعنی برای این نوشته شده است تا مؤلّف (به صیغه اسم فاعل) و مؤلّفات شیعه را نشان بدهد، توثیق جنبه ی درجه دوم بوده است و چون جناب أحمد بن محمد بن یحیی کتابی ندارد،قهراً او را ذکر نکرده.

بله! در رجال او را ذکر کرده است، اما توثیق نکرده است.

ممکن است همین سبب شده باشد که صاحب مفتاح الکرامة در سند این روایت خدشه کند، ولی این هم نکته دارد، چون شیخ در رجالش فقط می خواهد طبقات رجال را معرفی کند، اهل سنت طبقات دارد مانند طبقات ابن سعد، ایشان هم می خواهد طبقات شیعه را از زمان رسول خدا تا زمان خودش معرفی کند، نظرش جمع طبقات است، جرح و تعدیلش جنبه ی دوم است و لذا خیلی از اسباط هستند که شیخ آنان را توثیق نکرده است چون غرضش توثیق نبوده بلکه جمع طبقات بوده است،ولی لذا شناخت شیعه فقط با طبقات روشن می شود، طبقات یعنی رجالی که شیعه بوده اند در عصر رسول خدا، یا در عصر امیر المؤمنان و سایر ائمه علیهم السلام زندگی می کردند.

در هر حال نظرش یکنوع عرض طبقات است،بنابراین،اگر ما دیدیم که مرحوم شیخ در فهرست نقل نکرده، نباید فوراً راوی را متهم کنیم، چون فهرست برای عرض مؤلّفات است، و اگر هم شیخ در رجال ذکر کرده و جرح تعدیلی نکرده است، چون غرض اهمش عرض طبقات است.

ص: 190

بنابراین، این مشکل نیست، پس چطور بگوییم این راوی ثقه است؟ ما وقتی می بینیم که بزرگان از او نقل می کند،اول صدوق می گوید: حدّثنی أحمد بن محمد بن یحیی (رضی الله عنه) یا تعبیر دیگر می کند و از او به عظمت یاد می کند، اینها همه دلالت بر جلالتش می نماید.

علاوه براین، التلعکبری که از فقیهان بزرگ است، از او نقل روایت می کند، و هکذا حسین ابن عبید الله الغضائری (که پدر أحمد بن حسین بن غضائری است) نقل روایت کرده.

بنابراین،نقل اعاظم حاکی از آن است که جناب أحمد بن محمّد بن یحیی رجل ثقه است، «فالروایة صحیحة لأنّ رجالها ثقات و لا غبار فی السند».

تا کنون بحث در سند مرحوم صدوق بود.

اما سند شیخ، سند شیخ هیچ اشکالی ندارد.

و أمّا سند الشیخ إلی محمد بن أحمد بن محمّد بن یحیی (الأشعری صاحب النوادر )

فقد قال الشیخ فی المشیخة: و ما ذکرته فی هذا الکتاب عن محمد بن أحمد بن یحیی الأشعری این همان محمد بن أحمد بن یحیی اشعری صاحب نوادر الحکمة است) فقد أخبرنی به الشیخ أبوعبد الله (المفید)، و الحسین بن عبید الله (الغضائری) و أحمد بن عبدون (ابن الحاشر) کلّهم عن أبی جعفر محمّد بن الحسین بن علی بن سفیان (البزو فری)، عن أحمد بن أدریس- أحمد بن إدریس، همان أبو علی الأشعری است- عن محمد بن أحمد بن یحیی (صاحب النوادر الحکمة)،

باید دانست که مرحوم صدوق از أحمد بن محمد بن یحیی نقل کرده، اما مرحوم شیخ اصلاً از أحمد بن محمد بن یحیی نقل نکرده است،بلکه از محمد بن أحمد بن یحیی الأشعری نقل کرده، اصلاً شیخ اول صدوق، غیر از شیخ اول مرحوم شیخ است، ایشان (صدوق) اصلاً روایت را از أحمد بن محمد بن یحیی گرفته است، اما شیخ اصلاً در سندش أحمد بن محمد بن یحیی نیست، بلکه در سندش محمد بن أحمد بن یحیی اشعری قمی صاحب (نوادر الحکمة) است.

ص: 191

پس صدوق از أحمد بن محمد بن یحیی نقل می کند، اما مرحوم شیخ از محمد بن أحمد بن یحیی اشعری قمی صاحب نوادر الحکمة نقل می کند، فلذا اصلاً در سند شیخ کلمه ی أحمد بن محمد بن یحیی نیست، فالروایة معتبرة، اولاً سند صدوق را درست کردیم و سند شیخ که اصلاً اشکالی ندارد.

متن روایت عبد الله بن أبی یعفور

عن عبد الله بن أبی یعفور، قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام:

1: «بم تعرف عدالة الرّجل بین المسلمین حتّی تقبل شهادتهم لهم و علیهم؟ معلوم می شود که در شاهد عدالت شرط است.

فقال:

2: «أن تعرفوه بالستر (به کسر سین) والعفاف، و کفّ البطن و الفرج و الید و اللسان».

3: «و یعرف باجتناب الکبائر الّتی أوعد الله علیها النار من شرب الخمر و الزنا و الرّبا و عقوق الوالدین و الفرار من الزحف» - از جهاد فرار کند-

4: «و الدّلالة علی ذلک - این کلمه ی«و الدّلالة علی ذلک» - دلیل بر این است که آن دو فقره ی قبلی در مقام بیان ثبوت است، یعنی در مقام بیان معنای عدالت است، ولی این (فقره ی سوم) در مقام اثبات است، آن دو فقره ی قبلی در مقام بیان ثبوت و واقع عدالت است، اما فقره ی سوم در مقام بیان کاشف است) کلّه أن یکون ساتراً لجمیع عیوبه، حتی یحرم علی المسلمین ما وراء ذلک من عثراته و عیوبه و تفتیش ما وراء ذلک و یجب علیهم تزکیته و إظهار عدالته فی الناس، و یکون منه ا لتعاهد للصلوات الخمس إذا واظب علیهنّ، و حفظ مواقتیهن بحضور جماعة المسلمین، و أن لا یختلف عن جماعتهم فی مصلّاهم (از جماعت مسلمین تخلف نکند مگر بخاطر مرض) إلّا من علّة (مرض)

ص: 192

فإذا کان کذلک لازماً لمصلّاه عند حضور الصلوات الخمس، فإذا سئل عنه فی قبیلته و محلّته، قالوا: ما رأینا منه إلّا خیراً، مواظباً علی الصلوات، متعاهداً لأوقاتها فی مصلّاه، فإنّ ذلک یجیز شهادته و عدالته بین المسلمین....» الوسائل: ج18، الباب 41 من أبواب الشهادات، الحدیث1.

بررسی دلالت حدیث عبد الله بن أبی یعفور

ما باید این حدیث را پالایش کنیم، یعنی آنجایی را که برای ما بزنگاه است در بیاوریم، چون همه فراز های این حدیث برای ما بزنگاه نیست، آن چیزی که باید فقیه روی آن فقره ها کار کند در بیاورد و من این کار را کردم:

1:« بم تعرف عدالة الرّجل بین المسلمین» آیا راوی از واقعیت عدالت سوال می کند یا از کاشف؟ از کاشف سوال می کند، ولی حضرت ابتدا جواب کاشف را نمی دهد، بلکه اول حقیقت عدالت را معنا می کند، آنچه که سبب می شود که شرّاح این حدیث اشتباه کنند، این است که می گویند سوال سائل از حقیقت عدالت نیست، بلکه از کاشف است، کاشف، یعنی چراغی که ما را به عدالت معرفی کند، این حرف در جای خودش درست است، یعنی سوال سائل از کاشف است، ولی امام علیه السلام در مقام جواب نخست حقیقت عدالت را بیان می کند، یعنی حضرت در فقره ی دوم و سوم جواب سائل را نفرموده است بلکه حقیقت عدالت را بیان کرده و فرموده است:

1: «أن تعرفوه بالستر والعفاف، و کفّ البطن و الفرج و الید و اللسان»

2: «و یعرف باجتناب الکبائر الّتی أوعد الله علیها النار من شرب الخمر و الزنا و الرّبا و عقوق الوالدین و الفرار من الزحف»، این تعریف ها جنبه ی طریقی دارد نه جنبه ی وصفی، در واقع «أن تعرف» جنبه ی طریقی دارد، یعنی آدمی که ساتر دارد، عفت دارد، کف بطن و فرج، یا کفّ ید و لسان دارد و از چیزی های که خداوند نسبت به آنها وعده آتش داده اجتناب می کند، یک چنین آدمی عادل است و صفت عدالت را داراست.

ص: 193

ممکن است سوال کنید که از کجا بفهمیم که فقره ی دوم و سوم در مقام بیان کاشف نیست، بلکه در مقام بیان حقیقت عدالت است؟

از فقره ی چهارم می فهمیم، چون در فقره ی چهارم می فرماید:

4: «و الدّلالة علی ذلک کلّه أن یکون ساترا لجمیع عیوبه»

بنابراین، روایت در دو مرحله بحث می کند:

الف: در حقیقت عدالت، ب:راه کشف عدالت است، یعنی عدالت را از چه طریق و راهی می توانیم کشف کنیم.

رساله های که در باره ی عدالت نوشته شده اند مراجعه کنید، می بینید که آنان زیاد راجع به آن بحث کرد ه اند، ولی بحث های شان گویا و روشن نیستند و به درد تدریس ما نمی خورند، آنکه می تواند گویا و روشن باشد، همان است که من آورده ام، یعنی از میان فرمایشات بزرگان،این چند بخش را گرفته ام و گفته ام سوال سائل از کاشف است، ولی جواب امام علیه السلام در فقره ی دوم و سوم از کاشف نیست، بلکه از حقیقت عدالت است، اما در فقره ی چهارمی جواب امام علیه السلام از کاشف است.

4: «و الدّلالة علی ذلک علی ذلک کلّه أن یکون ساتراً لجمیع عیوبه، و یکون منه ا لتعاهد للصلوات الخمس».

پس روایت یک روایت متشابه و مجمل نیست، یعنی اگر انسان جاهای حساس روایت را جدا کند، هم سوال سائل روشن است و هم معنا و حقیقت عدالت در آن ذکر شده است.

ماهیت و حقیقت عدالت کتاب الصلوة

موضوع: ماهیت و حقیقت عدالت

مرحوم آیة الله بروجردی در حدود یک هفته در باره این حدیث( حدیث ابن أبی یعفور) بحث کرد، بالأخرة این حدیث از احادیث مهم است، از این رو باید در آن دقت شود، من عصاره آنچه را که اساتیدم یاد گرفته ام در اینجا آورده ام، منتها به صورت سهل التناول.

ص: 194

بنابراین، باید حدیث را از نو بخوانیم، روای سوال می کند:

1: «بم تعرف عدالة الرّجل بین المسلمین حتّی تقبل شهادتهم لهم و علیهم؟

راوی در اینجا از کاشف و اماره بر عدالت سوال می کند، ولی حضرت فوراً از آنجا جواب نمی دهد بلکه از حقیقت عدالت را (که ملکه است) در دو بخش تفسیر می کند می کند و می فرماید:

2: «أن تعرفوه بالستر به کسر سین، به معنای حیا ست- والعفاف عفاف هم عبارت از این است که انسان بالذات خود داری کند از قبایح-، و کفّ البطن و الفرج و الید و اللسان»

3: «و یعرف باجتناب الکبائر الّتی أوعد الله علیها النار من شرب الخمر و الزنا و الرّبا و عقوق الوالدین و الفرار من الزحف».

حقیقت عدالت در این دو بخش خلاصه شده است:

الف: انسانی باشد معروف به ستر و عفاف و کفّ بطن از قبایح،

ب: علاوه براین، از گناهانی که در قرآن یا سنت به آن وعده آتش داده شده اجتناب کند.

ما معتقدیم که این دو فراز، جواب سوال سائل نیست، بلکه مربوط است به بیان حقیقت عدالت، چرا؟ بخاطر چهارمی، چون در فراز چهارمی می فرماید:

«و الدّلالة علی ذلک کلّه أن یکون ساتراً لجمیع عیوبه»، در چهارمی کلمه ی دلالت را به کار می برد وحال آنکه در دومی و سومی کلمه ی «عرفان» را به کار برده است، در فراز چهارم و پنجم جواب سائل را می دهد و می فرماید دو راه برای شناخت عادل است:

الف: أن یکون ساتراً لجمیع عیوبه»، یعنی عیب های او مستور باشد.

ص: 195

ب: و یکون منه التعاهد للصلوات الخمس». دیگر اینکه این آدم در جماعت مسلمین حاضر بشود، فلذا ما (بر خلاف دیگران ) این حدیث را این گونه معنا می کنیم.

به بیان دیگر ما معتقدیم که حضرت متوازن صحبت کرده است، یعنی هر چند سوال سائل از اماره و کاشف است، ولی حضرت مصلحت دیده که ابتدا حقیقت عدالت را برای او روشن کند و سپس اماره و کاشف آن را بیان نماید.

بنابراین، فراز دوم و سوم در بیان حقیقت عدالت است، اما چهارمی و پنجمی راجع به دلیل و کاشف بر آن حقیقت است، دلیل من این است که حضرت بیانش را عوض می کند، یعنی در دومی و سومی کلمه ی عرفان را به کار می برد و حال آنکه در چهارمی و پنجمی کلمه ی دلالت را به کار برده است، معلوم می شود که دومی و سومی برای بیان حقیقت عدالت است، چهارمی و پنجمی برای بیان اماره و کاشف است.

توضیح مطلب

إذا علمت ذلک فلنرجع إلی توضیح الفقرة الثانیة و الثالثة، فنقول: قوله: «أن تعرفوه بالستر به کسر سین، به معنای حیا ست-:فالستر فیها بمعنی الحیاء، و فی اللسان: رجل مستور، و ستیر أی عفیف، و یقال ما لفلان ستر و لا حجر، فالستر:الحیاء، می گویند فلانی نه حیا دارد و نه عقل، «حجر» به معنای عقل است، فالستر :الحیاء، و الحجر:العقل. والعفاف عفاف هم عبارت از این است که انسان بالذات خود داری کند از قبایح، یعنی از چیز های که نزد عقلا زشت و قبیح است پرهیز کند، چیز های که نزد عقلا زشت است عبارتند:

ص: 196

1: شکم خوارگی، یعنی آدمی است که فقط بنده ی شکم است.

2: بنده فرج و شهوت است،

3: دستش به سوی اموال مردم دراز است.

4:زبانش به عرض و آبروی مردم دراز است، هر چهار تا در حقیقت مفهوم عفاف را برای ما روشن می کند.

پس ما با این بیان خود در حقیقت فقره ی دوم را روشن کردیم.

آنگاه حضرت فقره ی دوم را بیان می کند و می فرماید:

«و یعرف باجتناب الکبائر الّتی أوعد الله علیها النار من شرب الخمر و الزنا و الرّبا و عقوق الوالدین و الفرار من الزحف».

در فقره ی دومی محرمات عقلائیه را بیان می کند که شرع هم موافق است، در فقره ی سوم محرمات شرعی را بیان می نماید.

در واقع امام صادق علیه السلام در یک عبارت کوتاه توانسته است که برای ما حقیقت عدالت را معنا کند و بفرماید حقیقت عدالت قائم به این است که اولاً حیا داشته باشد، ثانیاً از قبائح عقلائی اجتناب کند، ثالثاً از چیز های که خدا حرام کرده اجتناب کند، یعنی

پایه ی عدالت حیا است، پایه عدالت اجتناب از قبائح عقلائی است و نیز پایه ی عدالت اجتناب از محرماتی است که خدا وعده ی آتش داده است مانند: ربا، ترک صلات و ...،

حیا مقدمه ی آنها است، یعی آدمی که حیا داشته باشد،سبب می شود که به دنبالش این چیز ها بیاید، اما عفاف است، عفاف از عفت است، قرآن در این زمینه بهترین تعبیر را دارد و می فرماید کسانی هستند که تمکن مالی دارند فلذا زن می گیرند، ولی افرادی هم وجود دارند که فاقد تمکن مالی می باشند و توان زن گرفتن را ندارند، از خود عفت به خرج می دهند، عفت خودرای از چیز های است که انسان برایش کاری میسوری نیست، عفت غیر از غیر «ستر» است، ستر به معنای حیاست، عفت در حقیقت خود داری از کار های قبیح یا کار های که نمی تواند «ولیستعفف الّذین لا یجدون نکاحاً».

ص: 197

پس تا اینجا با حقیقت عدالت آشنا شدیم، و من هنا یعلم، آیا عدالت ملکه است یا اینکه یک حالت نفسانی است که می آید و می رود، مثلاً الآن از چیزی ترسیدم، دو ساعت دیگر این ترسم از بین می رود.

اما ملکه این گونه نیست، بلکه ریشه در نفس انسان دارد و به این زودی از نفس زایل و کنده نمی شود.

عدالت از منظر صاحب جواهر

اما صاحب جواهر بسیار خودش را به آب و آتش زده تا عدالت را از قبیل ملکه نداند،ولی به نظر ما عدالت از قبیل ملکه است، «ستر» به معنای حیاست، حیا از قبیل ملکه است نه از قبیل حالت. البته حیا هم دارای مراتبی است، یعنی کم و زیاد دارد.

عدالت یک ملکه و حالت خدا ترسی است که انسان را از از ارتکاب بر کبائر و اصرار بر صغایر باز می دارد.

بنابراین، ما عدالت را از قبیل ملکه می دانیم، چون ستر به معنای حیاست، عفاف ملکه است، قهراً باید در درون انسان یک واقعیتی باشد که او را از این کار ها باز بدارد.

فرق عادل با معصوم

فرق عادل و معصوم علیه السلام این است که در معصوم مطلقا ممکن نیست که گناه کند، اما عادل ممکن است گاهی گناه کند، مثلاً غیبت کند یا غیبت را گوش بدهد، اما این عمل بر خلاف فطرتش است، عمل را انجام می دهد، و لی فوراً پیشمان می شود، افرادی هستند که مثل ریگ دروغ می گویند بدون اینکه پشیمان بشوند یا در ته دل ناراحت بشوند، در مقابل افرادی هم داریم که هر گاه دروغ بگویند، در عین حال در درون شان انفعال احساس می کنند، این عدالت است، آدمی که مثل ریگ دروغ می گوید بدون اینکه پروا داشته باشد،این اصلاً عادل نیست.

ص: 198

ولی انسان عادل ممکن است یک روزی هم یک دورغی بگوید یا یک غیبتی بکند، یا یک کار خلافی را هم انجام بدهد، اما هم موقع عمل از درون ناراحت است و هم بعد از عمل نادم و پشیمان است و هذا هو الفرق بین المعصوم و العادل، معصوم یک علم الهی دارد که او را در مقابل گناه بیمه می کند.

مثلاً اگر کسی را به یک ستونی ببندند و به او بگویند اگر به نامحرم نگاه کردی، حتماً اعدام می شوی، آیا یک چنین آدمی نگاه می کند یا نه؟ حتماً نگاه نمی کند، چون می داند که نگاه کردن همان و اعدام شدن همان.

معصوم یک چنین حالتی دارد و به تعبیر بهتر یک چنین علمی به واقعیات دارد، به گونه ای که آتش را می بیند، جنهم و بهشت را هم می بیند، در مقابل گناه بیمه است ولذا ما عصمت را از مراحل علم معصوم می دانیم یعنی علم به عواقب گناه.

اما انسان عادل یک چنین علمی ندارد، بلکه یک ملکه دارد که نود درصد یا کمتر و بیشتر دور گناه نمی گردد، ولی گاهی پایش می لزد و مرتکب گناه می شود،اما هنگام گناه دوتا اثر دارد، اولاً یکنوع حالت انفعالی در خود احساس می کند و می بیند که مرتکب خلاف می شود، بر خلاف آدم های که سرمایه و کار شان دروغ است و از دروغ گفتن شان کیف می کنند و لذت می برند، ولی آدم عادل ممکن است دروغ بگوید، اما از درون ناراحت، و بعداً پشیمان می شود.

فقره ی چهارم روایت

4: «و الدّلالة علی ذلک علی ذلک کلّه أن یکون ساتراً لجمیع عیوبه، و یکون منه التعاهد للصلوات الخمس»

ص: 199

سوال

سوال من این است که حضرت برای شناخت عادل، چرا دو راه معین کرده یا یک راه دو شاخه؟

جواب

چون گناهان انسان دو نوع است:

الف: گناهانی که در خلوت و در درون خانه صورت می گیرد، به گونه ای که دیگران نمی فهمند که آیا این آدم مرتکب گناه می شود یا نمی شود؟

حضرت می فرماید همین مقداری که بروز نکند کافی است، یعنی یا عیب ندارد و گناه نمی کند یا اگر هم عیب داشته، ولی بروز نکند کافی است، زیرا راهی بر اطلاع و پی بردن نداریم، از طرفی تفتیش عورات مردم حرام است، چیز های که در درون خانه افراد صورت می گیرد، دیگران حق ندارند که تفتیش کنند تا ببینند که فلان کس در درون خانه اش چه می کند، تفتیش در این موارد حرام است، حضرت در یک چنین جایی می فرماید شما مکلّف به واقع نیستید، همین مقداری که پوشش دارد کافی است، یعنی یا ندارد یا اگر دارد، تحت پوشش است کافی است.

ب: بعضی از گناهانی داریم که انسان می تواند درک کند که آیا این آدم انجام می دهد یا نه،مانند نماز، «نماز» از چیز هایی است که مربوط به خانه نیست، و لذا در قسمت دوم می فرماید اقلاً این آدم در نماز جماعت حاضر بشود تا دیگران بفهمند که این آدم این اعمال را انجام می دهد.

پس اعمال انسان بر دو قسم است: قسمی که در خلوت و درون خانه انجام می گیرد، در اینجا تفتیش حرام است مگر اینکه یک مصلحت برتری باشد و حاکم شرع هم اجازه بدهد «و الدّلالة علی ذلک علی ذلک کلّه أن یکون ساتراً لجمیع عیوبه»،

ص: 200

یعنی همین که ندیدیم برای ما کافی است.

قسم دیگر از گناهان داریم که راه بر آنها داریم، مثلاً نمی دانیم که فلان کس مصلّی است یا مصلّی نیست، یعنی نماز می خواند یا نمی خواند، اقلاً ببینیم که آیا در نماز جماعت حاضر می شود یا حاضر نمی شود؟

یک کسی که اصلاً در جماعت و مراسم عبادی حاضر نمی شود، به او نمی توان عادل گفت، چون لعل که اصلاً مصلی نباشد و نماز نخواند.

اما اینکه زکات و حج را نگفته، علتش این است که زکات را حاکم شرع می گیرد، حج هم در تمام عمر یک مرتبه واجب می شود آنهم برای کسانی که استطاعت پیدا کنند.

در هر صورت ما روایت این گونه معنا کردیم.

نعم أن صاحب الجواهر أتعب نفسه فی نقد هذه النظریة عدالت را از قبیل ملکه نمی داند- وبسط الکلام، و أکثر ما ذکره غیر تام بالنظر إلی ما ذکرنا.فما هو المنقول عن العلّامة و الشهدین من تفسیر العدالة بالملکة و أنّ حسن الظاهر کاشف عنه هو المتعیّن .

فقد خرجنا بالنتیجة التالیة: أنّ العدالة ملکة نفسانیة تقوم بالستر(حیا) والعفاف و امتلاک البطن و الفرج و الید و اللسان عن الخروج عن حدّ الاعتدال، کما أنّها تقوم بالاجتناب عن الکبائر الّتی أوعد الله علیها النار.

و لا یصل الإنسان إلی هذا المقام إلّا إذا کان فیه ملکة تصدّه عن القبائح العقلیة (العقلائیة) و الشرعیة.

و التعبیر بالکفّ و الاجتناب دلیل علی أنّ ابتعاد الإنسان عن القبائح و المعاصی لا لعدم القدرة علی الاقتراف أو لعدم وصول الید إلیها، بل لوجود ملکه تصده عن القبیح و الحرام رغم کونه قادراً علی اقتراف هذه الأعمال لکنّه یکون فی منأی (بعد) عنها.

ص: 201

ما تا اینجا روایت ابن أبی یعفور را معنا کردیم، و تنها دلیلی که در روایات ما راجع به تفسیر عدالت آمده، همین روایت است.

بله! یک مشت روایاتی داریم که این روایت را توضیح بیشتر می دهد و ما آنها را در جلسه ی آینده خواهیم خواند.

ماهیت و حقیقت عدالت کتاب الصلوة

موضوع: ماهیت و حقیقت عدالت

همان گونه که می دانید، روایت ابن یعفور در دو مرحله تفسیر شد، یک مرحله در باره حقیقت و واقعیت عدالت بود و اینکه حقیقت عدالت چیست، مرحله دوم راه شناخت واقعیت و حقیقت آن بود و اینکه عدالت را از چه طریق و راهی می توان شناخت؟

از نظر ما فراز دوم و سوم مبیّن حقیقت عدالت است، اما فراز چهارم و پنجم متضمن شناخت این واقعیت می باشد.

دیدگاه صاحب جواهر

مرحوم صاحب جواهر در کتاب صلات در باره این حدیث خیلی بحث می کند و خودش را بالا و پایین می زند تا ثابت کند که عدالت از قبیل ملکه نیست، و یکی از اشکالالتش این است که اگر عدالت را از قبیل ملکه بگیریم، دستگاه قضائی کند می شود، جماعت کند می شود، زیرا کسانی که متلبس و متحلی به این ملکه می باشند خیلی قلیل هستند، قهراً نمی شود دستگاه قضائی را تعطیل کنیم.

اشکال استاد بر دیدگاه صاحب جواهر

باید دانست که پندار ایشان(صاحب جواهر) درست نیست، چون راهی را که امام علیه السلام معین کرده ، شناخت عادل خیلی آسان شده و اکثر افراد محکوم به عدالت می شوند.

البته «العلم عند الله»، ولی راه و طریق همان طریق و راه چهارم و پنجم است که می گوید عیوب شان پنهان و در جماعات هم حاضر باشند و چنین افرادی کم نیستند، یعنی افراد زیادی داریم که عیب شان پنهان است است و شهود در جماعات دارند.

ص: 202

پس آن گونه هم نیست که اگر عدالت را از مقوله ی ملکه بدانیم، دستگاه قضائی تعطیل شود یا دستگاه شهود تعطیل بشود، بلکه طریقی که امام معین کرده آسان است و فراوان.

سوال

آیا روایت فقط منحصر به روایت ابن أبی یعفور است یا در این زمینه روایات دیگری هم داریم؟

جواب

در جواب باید عرض کنم که روایت منحصر به روایت ابن أبی یعفور نیست، بلکه در این زمینه روایات دیگری نیز داریم که خواهیم خواند، منتها باید توجه کنید روایاتی که می خوانیم می خواهند حقیقت عدالت را بیان کنند یا طریق معرفت آن را؟ در این جهت دقت کنید.

اینک می پردازیم به بررسی روایات

1- روایت سماعة بن مهران

روی سماعة بن مهران عن أبی عبدالله علیه السلام قال: «قال من عامل الناس فلم یظلمهم- چند سال است که با مردم معامله نموده بدون اینکه به آنان ستم روادارد - و حدثّهم فلم یکذبهم- چند تا قصه نقل کرده بدون اینکه دروغ بگوید - و واعدهم فلم یخلفهم- وعده کرده بدون اینکه در آن تخلف کرده باشد- کان ممن حرمت غیبته و کملت مروؤته و ظهر عدله، و وجبت اُخوته».الوسائل:ج 5،الباب ١١ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث ٩.

آیا اینکه معامله کرد و ستم نکرد، یا خبر داد و دروغ نگفت، یا وعده کرد و عمل کرد،این محقق معنای عدالت است یا طریق برای شناخت عدالت؟

طریق است برای شناخت عدالت، یعنی معلوم می شود که این آدم یک آدم مرتب و متشرع است.

ص: 203

2- روایت أحمد بن عمر الطائی

ما رواه أحمد بن عمر الطائی عن أبیه عن الرضا(ع)عن علی(ع)قال: قال رسول الله(ص): «من عامل الناس فلم یظلمهم و حدّثهم فلم یکذبهم، و وعدهم فلم یخلفهم، فهو ممن کلمت مروؤته وظهرت عدالته و وجبت اُخوته و حرمت غیبته».الوسائل: ج 18، الباب 4١ من أبواب الشهادات، الحدیث 15.

3: روایت عبد الله بن سنان

ما رواه عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «ثلاث مَن کُنّ فیه اوجبت علیه أربعاً علی الناس:من إذا حدّثهم لم یکذبهم، و إذا و عدهم لم یخلفهم، و إذا خالطهم لم یظلمهم، وجب أن یُظهروا فی الناس عدالته و تظهر فیهم مروؤته، و أن تحرم علیهم غیبته، و ان تجب علیهم اخوته». الوسائل: ج 18،الباب 41 من أبواب الشهادات، الحدیث 16.

یعنی اگر در کسی این صفت باشد، مردم باید چهار مسئله را در حق او رعایت کنند، آن سه صفت عبارتند:

الف: هرگاه خبری را برای مردم نقل کرد، دروغ نگوید (إذا حدّثهم لم یکذبهم) ،

ب: هرگاه به آنان وعده داد، نسبت به آن تخلف نکند (و إذا و عدهم لم یخلفهم).

ج: هرگاه با مردم معاشرت نمود، نسبت به آنان ظلم و ستم روا ندارد (و إذا خالطهم لم یظلمهم).

هر کس این صفات را دارا بود، چهار حق بر گردن مردم پیدا می کند و آن چهار حق عبارتند از:

1: بر مردم واجب است که او را در میان جامعه به عنوان عادل معرف کنند (وجب أن یُظهروا فی الناس عدالته).

ص: 204

2: او را به عنوان یک انسان جوانمرد بشناسانند (و تظهر فیهم مروؤته).

3: غیبتش بر مردم حرام است (و أن تحرم علیهم غیبته) ،

4: دوستی با او بر مردم لازم است (و ان تجب علیهم اخوته).

این سه روایت نمی خواهند عدالت را معنا کنند،بلکه طریق و راه شناخت عدالت را معرفی می کنند، و از اینجا معلوم می شود که فرمایش صاحب جواهر (که می گوید اگر عدالت را از قبیل ملکه بدانیم، قضا تعطیل می شود) درست نیست،بلکه این ما هستیم که سخت گیریم، یعنی در شناخت عادل خیال می کنیم که همگی باید همانند شیخ انصاری باشند، بلکه همین مقداری که در معاشرت عیبش مستور باشد و در ظاهر هم واجبات را انجام بدهد، انسان می تواند پشت سر او نماز بخواند فلذا خیلی مشکل نیست.

ما هو مفاد هذه الروایات

إن الروایات المتقدمة بصدد بیان الطریق إلی تحلّی الرجل بوصف العدالة و لیست بصدد بیان مفهومها و واقعها، و مرجعها إلی ما عرفته من موثقة ابن أبی یعفور و ذلک لأنّ الإنسان إذا وقف علی أن الرجل لا یکذب و لا یخلف و لا یظلم فیکون هذا دلیلاً علی تحلّی الرجل بمبدأ خاص (مبدأ، یعنی ملکه، معلوم می شود که این آدم ریشه دارد) یسوقه إلی هذا الأمر و إلّا لما کانت حیاته علی و تیرة واحدة (اینکه یکنواخت است، یعنی دروغ نمی گوید،خلاف وعده عمل نمی کند، معلوم می شود که در دل یک باز دارنده ای دارد، اگر قوه ی باز دارنده نداشته باشد، گاهی ظلم می کند و گاهی ظلم نمی کند) بل یظلم تارة و لا یظلم اُخری و هکذا سائر الأفعال.

ص: 205

و بعبارة اُخری: أنّ حسن الظاهر فی المعاشرة، المتحقّق(صفت حسن است) بترک الظلم و الکذب و الخلف طریق إلی تحلی الرجل بمبدأ نفسانی یسوقه إلی هذا العمل علی و تیرة واحدة.

دو مطلب دیگر در باره عدالت باقی مانده که باید بیان شود:

برخی از علما در تعریف عدالت گفته اند که عدالت عبارت است از: ترک منافایایت مروؤت، و حال آنکه در روایت ابن أبی یعفور یک چنین چیزی نداشتیم.

نخست باید ببینم که ترک منافیات مروؤت چیست؟

می فرمایند کار های که عقلا آنها را زشت می دانند و نمی پسندد، مثل اینکه یک طلبه و اهل علم لباس افسری بپوشد، یا کروات بزند، یا جندی و افسر، لباس روحانی بپوشد، عرف این کار را نمی پسندند، یک موقع ضرورت ایجاب می کند، آن مسئله ی دیگری است مانند زمان جنگ، در اینجا مانع ندارد که روحانی لباس جندی بپوشد و شاید مستحب هم باشد.

اما در شرائط عادی و معمولی که کار ها تقسیم شده، به این معنا که یکی قاضی است، دیگری معلم، سومی افسر و ...، یعنی هر کدام برای خود شئونی دارند، در یک چین وضعیتی، اگر یکی بخواهد اداء دیگری را در بیاورد، این کار خلاف مروؤت است و عرف آن را نمی پسندند. مروؤت به معنای جوانمردی است و مراد از آن این است که انسان کاری نکند که عرف آن را نمی پسندند بلکه زشت می دانند، مثلاً هویج را روی دست بگیرد و در کوچه و بازار مشغول خوردن بشود، این کار هر چند حرام نیست، ولی خلاف مروؤت و خلاف آداب عرف و جامعه است.

ص: 206

یا سوار مرکبی بشود که عاری است و پالان ندارد، این حرام نیست ولی از نظر عرف این کار زشت است و آن را قبیح می شمارند، آقایان این مثال ها را می زنند.

مناقشه ی استاد

ولی من در این مثال ها مناقشه دارم و می گویم این امور به حسب عرف و آداب هر جامعه متفاوت است (یختلف باختلاف البیئة)

مثلاً در زمان های قدیم اگر کسی پیش یک آدم بزرگ و متشخص می رفت، باید حتماً کلاه خود را سر می کرد، یعنی بدون کلاه یا برداشتن کلاه زشت بود. ولی الآن عکس است، بلکه کلاه گذاشتن خلاف آداب معاشرت است، بلکه باید کلاه را برداری در کنار خود بگذاری،عرفیات یکنواخت نیستند ولذا در روایات داریم که پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله گاهی بر استر بدون جهاز سوار می شدند، شرائط فرق می کند، شاید در آن زمان این مسئله رسم بوده،ولی در زمان ما رسم نیست.

بنابراین، باید این عرفیات را تابع محیط بدانیم ولذا ما در کتاب حسن و قبح عقلی این مسئله را حل کردیم و در آنجا گفتیم که حسن و قبح عقلی غیر از حسن و قبح عرفی و عقلائی است، چون حسن و قبح عقلی در همه جا یکسان است، این منطقه و آن منطقه ندارد، این عرف و آن عرف نمی شناسد.

بر خلاف حسن و قبح عرفی که به حسب هر منطقه و محیط فرق می کند.

البته این حرف درست است، آدمی که این گونه سبک و فاقد شخصیت باشد،این کاشف از این است که یکنوع کاستی و کمبود دارد و حاکی از این است که این آدم در زندگی عقل،خرد و درکش کم است و لذا نسبت به محرمات هم ممکن است پروا نداشته باشد، آدمی که نسبت به این گونه مسائل بی پروا است، بعید نیست که نسبت به مسائل دیگر هم بی پروا باشد.

ص: 207

بنابراین،اگر علما گفته اند ترک منافیات مروؤت،بخاطر همین است.

البته در روایت ابن أبی یعفور نیامده است، ولی نیامدن دلیل نیست، حضرت به صورت کلی فرموده است آدمی که بی پروا و بی ادب است و در انجام کار های غیر صحیح از کسی شرم ندارد، این کاشف از این است که آن ملکه ای را که باید از گناه پرهیز کند ندارد ولذا در صحیح بخاری دارد که جناب ابوهریره گاهی سوار چوب می شد، یعنی یک چوبی را در لای دو پای خودش قرار می داد و فریاد می زد که: امیر آمد، امیر آمد، با این کارش بچه ها را می خنداند، آدمی که تا این حد سبک باشد، معلوم نیست که دارای ملکه ی الهی باشد.

به بیان دیگر عدالت یک بخشی از عقل است، آدم این جوری معلوم است که عقلش کامل نیست بلکه ناقص است، یعنی یکنوع نقصان و کمبودی در عقلش است.

به بیان دیگر: ما عدالت را بخشی از عقل می دانیم. آدمی که عقلش کامل است، آن آدم عادل است، آدم های فاسق شیطان هستند، یعنی عقل شیطنت را دارند نه عقل الهی.

به بیان سوم: عدالت عبارت است از: «الإستواء فی الحیاة»، یعنی در زندگی مستوی و متعدل باشد، آدم های که یک کار های خنده آوری را انجام می دهد، معلوم می شود که این آدم آن استقامت روحی و استواء روحی را ندارد.

بنابراین، کلمه ی مروؤت هر چند در حدیث ابن أبی یعفور نیامده، و لی در این دو حدیث دیگر آمده است و نکته اش این است که این مکمل عدالت است، آدمی که قبائح عرفی را رعایت نکند،زشتی های عرفی را رعایت نکند، معلوم می شود که یک چنین آدمی ریشه ی درست ندارد، و از نظر روانی آدم کاملی نیست و آدم صحیح و درستی نیست.

ص: 208

و المروءة فی اللغة هی کمال الرجولیة الذی یعبر عنها باللغة الفارسیة ب« مردانگی» . فالمراد من قولهم ترک «ما ینافی المروءة» أی ترک الأشیاء المنکرة عرفا بحیث یکون الاتیان بها مورثا للشک فی کشف حسن الظاهر علی الملکة ، و یمثّلون بلبس (بضم اللام) الفقیه لباس الجندی من غیر داع او الأکل فی الطریق أو غیر ذلک من الأمور المستنکرة عرفاٌ .

لکن الأمور المستنکرة عرفا تختلف حسب بیئة بیئة فرکوب الحمار العاری وارداف شخص خلفه أو الأکل ماشیاٌ إلی الصلاة أمر مستقبح عرفا مع أنّه لم یکن مستقبحاًفی عصر الرسول و الوصی . حیث ورد أنّ الرسول کان یرکب الحمار العاری و أنّه کان یأکل ماشیاً .

و علی هذا یجب تحدید منافیات المروءة بشکل آخر و هو أن یدّل الفعل علی نقصان فی العقل أو قلّة مبالاة أو حیاء أو غیر ذلک من الأمور التی ربما تورث الشک فی أنّ حسن الظاهر هل یکشف عن ملکة راسخة أو لا؟

و بعبارة أخری: إذا کانت العدالة هی الاستواء و الاستقامة فی الحیاة فلا ریب أن الرّجل إذا کان لا یبالی بشیء من الأشیاء المنکرة عرفاً یکشف عن عدم الاستواء أو الاستقامة و قد مرّ أنّ هذا یختلف حسب اختلاف الثقافات.

بنابراین؛ ترک مروؤت هر چند در روایت ابن أبی یعفور نیست، اما در روایت رسول الله است.

و واقعاً این مکمل عدالت است، آدمی که قبائح عرفی را نادیده می گیرد، نسبت به قبائح شرعی هم بعید نیست که نادیده بگیرد.

الثانی: ترک الإصرار علی الصغائر

ص: 209

علما در حقیقت عدالت دو چیز را متذکر شده اند:

الف: ترک منافیات مروؤت.

ب: ترک الإصرار علی الصغائر.

یعنی بر گناهان صغیره اصرار نکند،

مرحوم اردبیلی می فرماید که اصرار گاهی حکمی است و گاهی عینی است، عینی این است که انسان مرتب به زن نامحرم نگاه می کند، این عینی است، گاهی می گوید حکمی است، نگاه کرده ولی پشیمان هم نشده و باز می خواهد نگاه کند، اما نگاه نکرده است.

اولی عینی است و دومی حکمی، آنهم حتی حکم اصرار را دارد، اصرار لازم نیست که پشت سر هم باشد، بلکه همین مقداری که نگاه کرد و پشیمان نشد و مصمم است که بار دیگر نیز نگاه کند، این اصرار بر صغیره است، چرا در روایت ابن آبی یعفور این نیامده است؟ اولی را توجیه کردیم و گفتیم اگر در روایت ابن ابی یعفور نیامده است، اما در روایت رسول الله آمده است و این مکمل عدالت است، عمده این است که در روایت ابن أبی یعفور کلمه ی ترک الإصرار نیامده، این را ما از دو راه می توانیم توجیه کنیم:

الف: بگوییم همه ی گناهان کبیره هستند، یعنی ما دو قسم گناه نداریم تا یکی را کبیره و دیگری را صغیره نام گذاری کنیم ، بلکه بیش از یک قسم گناه نداریم که همان کبیره باشد (کل ّ الذنوب من الکبائر)، منتها تفاوت شان در نسبی بودن است، یعنی ممکن است یک گناهی نسبت به مافوق خود صغیره و نسبت به ما دونش کبیره باشد، پس «کلّ الذنوب من الکبائر».

اینکه ذنوب را تقسیم بر کبیره و صغیره کرده اند، این تقسیم یک تقسیم حقیقی نیست، بلکه تقسیم نسبی است. فرض کنید «شخص» مؤمنی را می زند، دیگری مؤمنی را می کشد، کشتن نسبت به زدن کبیره است، ولی اگر همین زدن را نسبت به بعضی از گناهان دیگر بسنجیم، ممکن است کبیره باشد.

ص: 210

بنابراین، اگر حضرت نفرموده، برای این بوده است که همه گناهان داخلند تحت کبیره و ما در روایت ابن أبی یعفور کلمه ی کبیره را داشتیم.

صغائر نسبی است، یعنی ممکن است یک چیز نسبت به گناه ما فوقش صغیره باشد و نسبت به ما دونش کبیره،

بنابراین، پس امام صادق علیه السلام اگر در روایت ابن أبی یعفور این قید را نیاورده است (یعنی عدم الإصرار علی الصغائر) برای این است که ما گناه صغیره نداریم، صغیره نسبی است، حالا که نسبی است همه ی گناهان کبیره است حتی آن اخیری که ریش تراشی و یا نگاه به نامحرم باشد، حتی آن هم کبیره است، منتها نسبی است، چون همه ی گناهان کبیره اند ، صغیره و کبیره نسبی هستند، از این رو حضرت اکتفا کرده است به کلمه ی «و الإجتناب عن الکبائر».

ب: وجه دومی که حضرت نفرموده این است که آقایان می گویند:« لا صغیرة مع الإصرار و لا کبیرة مع الإستغفار» اگر شخص نسبت به گناهی اصرار کرد، صغیره نیست بلکه کبیره است، اگر استغفار کرد کبیره نیست، پس حضرت درست فرموده است، چون اصرار بر صغیره خودش کبیره است و حضرت هم کبیره را فرموده است، منتها واضح نفرموده بلکه در بسته فرموده و خود شما می گویید که اصرار بر صغیره کبیره است.

فتلخص که اگر امام صادق علیه السلام صغیره را نفرموده، بخاطر این است که یا اصلاً صغیره نداریم و همه ی گناهان کبیره است و یا اینکه صغیره مع الإصرار کبیره است و حضرت هم کبیره را فرموده است.

ما تا اینجا را توجیه کردیم، ولی در جلسه آینده بحث ما بحث فقهی نیست بلکه قرآنی است و آن این است که آیا واقعاً گناه صغیره و کبیره داریم، یعنی دوقسم گناه داریم، که یک قسم آن را صغیره می نامند و قسم دیگر را کبیره، یا بیش از یک قسم نداریم و آن اینکه همه گناهان کبیره است، صغر و کبر نسبی است و ما همان قول اول را انتخاب خواهیم نمود.

ص: 211

تقسیم گناه به کبیره و صغیرة کتاب الصلوة

موضوع: تقسیم گناه به کبیره و صغیرة

بحث امروز ما یک بحث کلامی و قرآنی است هر چند اثر فقهی نیز دارد و آن این است که آیا همه ی گناهان کبیره هستند، یعنی کبر و صغر آنها یک امر اضافی و نسبی است؟

به بیان دیگر همه گناهان کبیره هستند و اگر احیایاناً بعضی از گناهان را صغیره و برخی را کبیره می گویند، صغیره بودن و کبیره بودن آنها نسبی و اضافی است، یعنی هر گناهی را که در نظر بگیریم، نسبت به ما فوقش می شود صغیره و نسبت به مادونش می شود کبیره.

یا واقعاً ما دو قسم گناه داریم، قسمی از گناهان موصوف هستند به کبیره و قسم دیگر هم موصوف هستند به صغیره، به گونه ای که «کبیره» صغیره نمی شود و صغیره هم کبیره نمی شود؟

دیدگاه شیخ طوسی در کتاب مبسوط

مرحوم شیخ طوسی در کتاب مبسوط قول دوم را انتخاب کرده و فرموده که گناهان بر دو قسم هستند، یک قسم شان کبیره است که لا یکون صغیراً و قسم دیگرش هم صغیره است که لا یکون کبیرة.

نظر شیخ طوسی در کتاب تبیان

ولی در کتاب «التبیان» که کتاب تفسیری ایشان است، قول دیگر را انتخاب کرده اند و می فرمایند همه گناهان کبیره هستند، صفت صغیره و کبیره جنبه نسبی دارد نه جنبه ی واقعی، مثلاً می گوییم مسجد اعظم بزرگتر است از مسجد سلماسی و کوچکتر است از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام ، همان گونه که کوچکی یک مسجد و بزرگی آن جنبه ی اضافی و نسبی دارد بدون اینکه واقعیه باشد ، گناهان نیز از همین قبیل هستند.

ص: 212

حال این پرسش به وجود می آید که ما کدام را انتخاب کنیم؟

مرحوم شیخ طوسی دو قول دارد، در مبسوط می گوید واقعی است، در تبیان می گوید اضافی است، مرحوم مجمع البیان در ضوء تبیان راه می رود، چون شیخ در تبیان قائل به اضافی است، مجمع البیان هم قائل به نسبی شده است، ابن ادریس هم قائل به نسبی بودن است حتی قول شیخ را رد می کند و می گوید آن حرفی که شیخ در مبسوط زده، حرف ما نیست بلکه حرف مخالفین ماست، حرف ما این است که تمامی گناهان جنبه ی نسبی دارند، یعنی «کلّها کبیرة»، غایة ما فی الباب نسبی هستند.

تقسیم گناهان از منظر متاخرین

اما متاخرین از علمای ما همان قول مبسوط را گرفته اند، اگر کسی به کتاب المفتاح الکرامة، خواهد دید که این بحث به صورت مبسوط و مفصل آمده است، متاخرین می گویند حرف همان است که مرحوم شیخ در کتاب المبسوط گفته است، یعنی المعاصی علی القسمین، یک قسمش از اول تا آخر کبیره است که (و لا تکون صغیرة)، قسم دیگرش عکس است، یعنی گناهان همه اش صغیره است که کبیره نمی شود، مرحوم اردبیلی هم می گوید مشهور بین متاخرین همین است، این اقوال علمای ماست.

دیدگاه استاد سبحانی

ما معتقدیم گناهان واقعاً بر دو قسمند، یعنی قسمی از آنها کبیره است و قسم دیگر شان صغیره، و ما برای مدعای خود چند دلیل داریم:

1: «إن تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه یکفّر عنکم سیائتکم و ندخلکم مدخلاً کریماً» النساء /31.

از این آیه معلوم می شود گناهان بر دو قسمند:

ص: 213

الف:گناه مکفّر (بکسر الفاء)، ب: گناه مکفّر عنه، إن تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه، این مکفّر(بکسر الفاء) است، اگر گناهان کبیره را انجام ندهید، نکفّر عنکم سیائتکم. کلمه ی «سیّئات» در اینجا نمی تواند گناهان کبیره باشد، قهراً باید صغائر باشد، چون اگر هردو کبیره باشند، معنا ندارد کبیره ای مکفّر کبیره دیگر باشد، معلوم می شود مکفّر(بکسر الفاء) کبیره است، مکفّر عنه هم صغیر است.

«إن تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه یکفّر عنکم سیائتکم»، معنایش این می شود که این گناهان شما گناهان کبیره نیست بلکه گناهان دیگر است که قهراً می شود صغیره.

دیدگاه صاحب مجمع البیان

صاحب «مجمع البیان» چون تحت تاثیر التبیان است، از این رو آیه را می خواهد طبق عقیده ی خودش معنا کند فلذا می گوید هردو کبیره است، منتها یکی در گذشته است و دیگری در آینده، یعنی اگر در آینده گناهان کبیره را انجام ندهی، کبائر گذشته را عفو می کنیم، این گونه فرق نهاده است، یعنی «مکفّر» اجتناب از آینده است، «مکفّر عنه» گناهانی که در گذشته انجام دادیم، هر دو را کبیره گرفته است، غایة ما فی الباب یکی ماضی است و دیگری مستقبل، «ماضی» مکفّر عنه است، «مکفّر» مستقبل است، اگر در آینده دروغ نگویید، خداوند منان مثلاً ربا خواری یا غیبت شما را عفو می کند.

اشکال استاد سبحانی بر صاحب مجمع البیان ظاهر آیه این است که هردو مستقل اند، نه اینکه یکی در گذشته است و دیگری در آینده، بلکه هردو مستقبل اند، و اگر هردو مستقبل شدند، دیگر نمی تواند هردو کبیره باشند، بلکه باید یکی کبیره باشد و دیگری صغیره،

ص: 214

«إن تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه یکفّر عنکم سیائتکم و ندخلکم مدخلاً کریماً».

هردو مستقبل اند، چون إن شرطیه راجع به مستقبل است نه راجع به ماضی. قهراً باید یکی کبیره باشد ودیگری صغیره، نه اینکه هردو کبیره باشند چون معنا ندارد که یک «کبیره» مکفّر کبیره ی دیگر باشد

بنابراین، آیه صاف دلالت می کند که معاصی بر دو گونه است، قسمی کبیره است و قسم دیگر صغیره، قرآن می فرماید اگر این قسم اول را ترک کردید، از قسم دوم چشم می پوشیم، قهراً هردو مستقبل است، یعنی اگر در آینده دروغ نگفتی و یا غیبت نکردی و ربا نخوردی، نگاه به نامحرم را نادیده می گیریم.

برخلاف مرحوم طبرسی که قائل به اضافه است، آیه را به گونه ی دیگر معنا کرده، یعنی یکی را مربوط کرده به ماضی، دیگری را به مستقبل، که اگر در آینده ربا نخوری، گناه غیبت را در گذشته از شما چشم پوشی می کنیم، کلمه ی «کفّر» به معنای پوشاندن است و حال آنکه ظاهر آیه هردو آینده است.

2: «الّذین یجتنبون کبائر الإثم و الفواحش إلّا اللّمم»، کلمه ی «الّذین» صفت برای محسنین است که در آیه ی قبلش آمده است، أی «و یجزی الّذین بالحسنی»، آنان چه کسانی هستند؟ الّذین یجتنبون کبائر الإثم و الفواحش إلّا اللّمم. آنهایی که گناه کبیره نمی کنند مگر لمم را، یعنی لمم را مرتکب می شوند، در «مجمع البحرین» نوشته است که کلمه ی «لمم» این است که انسان یک کاری را انجام بدهد، اما عادت نباشد، یعنی گاهی انجام بدهد، بعضی ها هستند که مثل ریگ دروغ می گویند و غیبت می کنند، ولی این آدم یک مرتبه یا دو مرتبه در تمام عمر انجام می دهد، ایشان می گوید عرب کلمه ی«لمم» را در جای به کار می برند که گناه برای شخص عادت نباشد، معلوم می شود که گناهان بر دو قسمند:

ص: 215

الف: کبائر، ب: لمم، کبائر قابل بخشش نیست، اما «لمم» قابل بخشش است و این نشان می دهد که لمم عبارت است از گناهان صغیره. «الّذین یجتنبون کبائر الإثم و الفواحش إلّا اللّمم إنّ ربّک واسع المغفرة هو أعلم بکم إذ أنشأکم من الأرض و إذا أنتم أجنّة فی بطون أمّهاتکم فلا تزکّوا أنفسکم خیلی از خود تان تعریف نکنید- هو أعلم بمن اتّقی» النجم/32.

شاهد در این آیه شریف این است که ما دو دسته گناه داریم، یکی کبائر و فواحش، دیگری هم لمم که همان صغائر باشد.

من با توجه به این دو آیه، قول شیخ را پذیرفتم در کتاب مبسوط. و آن اینکه گناهان بر دو قسمند، کبیرة که «لا تکون صغیرة»، صغیرة، که « لا تکون کبیرة».

اما کسانی که قائل به اضافی بودن هستند و می گویند گناهان از اول تا آخر کبیره اند، دلیلی برای شان پیدا نکردم.

ولی بر مدعای خود دو دلیل اقامه کردیم.

اما بنابر فرمایش آنان کبیره مطلق و صغیره مطلق در دنیا دوتاست، آنکه سر جنبان گناهان است، آن کبیره مطلق است که هیچ وقت صغیره نمی شود، آنکه ته گناهان است، آن صغیر می شود نه کبیره.

بنابر فرمایش مرحوم صاحب التبیان، مجمع البیان و ابن ادریس، ما در دنیا یک کبیره مطلقه داریم و یک صغیره مطلقه، سرجنبان گناهان کبیره است که «لا تکون صغیرة»، ته گناهان هم صغیرة لا تکون کبیرة، و حال آنکه قرآن می فرماید کبائر.

علاوه بر این دو آیه، روایات را داریم که می خوانیم، در روایات گناهان «کبیره» شمرده شده اند، گاهی می گویند هفت تاست، گاهی می گویند ده تاست، گاهی می گویند بیست و چهار تاست، در روایات ما کبائر شمرده شده اند، اگر بنا بود که که همه ی گناهان کبیره باشد، دیگر شمردن کبائر و تقسیم بندی آنها معنا نداشت.

ص: 216

عدد الکبائر

اما عدد الکبائر فقد اختلفوا کلمتهم فی ذلک فبعضهم علی أنّها سبع و آخرون علی أنها عشر، و جماعة علی أنّها عشرون و جماعة رابعة علی أنّها اربعه و ثلاثین،

اصلاً در روایات گناهان کبیره شمرده شده اند، اگر بنا بود که همه گناهان کبیره بانشد، شمردن آنهان معنا ندارد.

تا اینجا حق روشن شد که ما دو نوع گناه داریم، یکی گناهان کبیره، دیگری هم گناهان صغیره.

ما هو الکبیرة؟

بعد از آنکه فهمیدیم کبیرة بودن جنبه ی نسبی ندارد، حال نوبت این است که تعریف کبیره چیست، ما هی المعصیة الکبیره؟

برای گناهان کبیره هفت تعریف گفته اند.

إختلفوا فی وصف الکبیرة، و إلیک بیانها:

1: ما توعد الله علیه بالنّار بخصوصه.

گناهانی که نسبت به آنها ایعاد نار و آتش داده شده مانند: «ویل للمصّلین الّذین هم عن صلاتهم ساهون»، یا مانند:«الّذین یکنزون الذهب و الفضّة و لا ینفقونها فی سبیل الله فبشرّ هم بعذاب إلیم یوم یحمی علیها فی نار جهنّم فتکوی بها جباهم و جنوبهم و ظهورهم، هذا ما کنزتم» این آیه حاکی از تجسم آعمال است، یعنی درهم و دینار در آخرت تبدیل می شود به آتش، کأنّه درهم دو نوع وجود دارد، وجود دنیوی، که خیلی شفاف و دلرباست (تسرّ الناظرین)، اما در آخرت اگر زکاتش را ندادی، تبدیل به آتش می شود و گفته می شود که:«هذا ما کنزتم فذوقوا ما کنتم تکنزون»

٢: ما أوجب الله علیه النار.

این دومی همانند اولی است.

٣: کل ذنب توعد الله علیه العقاب فی الکتاب العزیز. مانند: «ویل للمصّلین الّذین هم عن صلاتهم ساهون»، لازم نیست که نار باشد.

ص: 217

4: کل ذنب رتّب علیه الشارع حدّاً، أو صرّح فیه بالوعید.

5: کلّ معصیة تؤذن بقلّة اکتراث (اهمیت) فاعلیها بالدین.

6: کلّ ذنب علمت حرمته بدلیل قاطع.

٧: کلّ ما توعد علیه توعداً شدیداً فی الکتاب و السنة.

بقیت هنا کلمیة

این روایات که از معصوم صادر شده اند، گاهی می گویند هفت تاست و گاهی ده تا و گاهی بیشتر و کمتر، این تناقض را چه گونه رفع کنیم؟

رفع این تناقض خیلی آسان است و این آنکه اولاً عدد مفهوم ندارد، ثانیاً اگر مفهوم هم داشته باشد، البته کبیره در عین حالی که همه اش کبیره است، اکبر کبیره داریم، یعنی هر چند همگی کبیره هستند، اما در عین حال مراتب دارند، بعضی از کبیره ها هستند که قابل بخشش نیستند، مانند: «إنّ الله لا یغفر أن یشرک به و یغفر ما دون ذلک»

بنابراین، مانع ندارد که گاهی هفت تا باشند، که خیلی پچیده تر و مرموز تر و ویرانگر تر هستند، و چه بسا ده تا باشند، یعنی خطرش کمتر و هکذا، بنابراین، مانع ندارد که اینها دارای مراتب و مقول بالتشکیک باشند.

بقیی هنا کلمة أخری

برخی از علوم اهل بیت را می خوانیم، عمرو بن عبید رأس معتزله است، یعنی معتزله دو رئیس دارند، یکی عمر و بن عبید است، دیگری واصل بن عطا، این دو نفر رأس معتزله هستند، عمرو عمرش طولانی است، واصل در سال 110 فوت کرده است، اما عمرو بن عبید زیاد عمر کرده است، یعنی تا 143 عمر کرده است، وارد محضر امام صادق علیه السلام شد.

ص: 218

روایة رواها الإمام الجواد أبو جعفر الثانی علیه السلام عن أبیه الرّضا عن أبیه موسی بن جعفر قال: دخل عمرو بن عبید علی أبی عبد الله علیه السلام فلمّا سلّم و جلس تلا هذه الآیة: «الّذین یجتنبون کبائر الإثم و الفواحش» ثم امسک فقال له أبو عبد الله ما أسکتک؟ چه چیز تو را ساکت کرد؟

قال: أحبّ أن أعرف الکبائر من کتاب الله عزوجل از قرآن کبائر را برای من بیان فرمایید، وقتی حضرت این آیات را می خواند، عمرو بن عبید بعد از شنیدن آیات شروع می کند به گریه کردن و می گوید زیانکار هستند کسانی که از شما علم یاد نگرفتند و به شما پشت کردند.

فقال: نعم یا عمرو أکبر الکبائر الإشراک بالله یقول الله: من یشرک بالله فقد حرّم الله علیه الجنّة، و بعده الإیاس من روح الله لأنّ الله عزوجل یقول :« لا ییأس من روح الله إلّا القوم الکافرون»، ثم الأمن من مکر الله لأنّ الله عزوجل یقول: « فلا یأمن مکر الله إلّا القوم الخاسرون»، و منها عقوق الوالدین لأنّ الله سبحانه جعل العاق جباراً شقیاً، و قتل النفس الّتی حرّم الله إلّا بالحق، لأنّ الله عزوجل یقول: «فجزاؤه جهنّم خالداً فیها»، و قذف المحصنّة لأنّ الله عزّ و جلّ یقول:

«لعنوا فی الدّنیا و الآخرة و لهم عذاب عظیم» و أکل مال الیتیم، لأنّ الله عزوجل یقول :

«إنّما یأکلون فی بطونهم ناراً و سیصلون سعیرا »، و الفرار من الزحف (فشار و جهاد) لأنّ الله عزو و جل یقول:« و من یولّهم یومئذ دبره إلّا متحرفاً لقتال أو متحیزاً إلی فئة، فقد باء بغضب من الله و مأواه جهنّم و بئس المصیر»، و أکل الرّبا لأنّ الله عزوجل یقول:

ص: 219

« والذین یأکلون الرّبا لا یقومون إلّا کما یقوم الّذی یتخبطه الشیطان من المس» ، و السحر لأنّ الله عزوجل یقول:« و لقد علموا المن اشتراه ما له فی الآخرة من خلاق» ، و الزنا لأن الله عزوجل یقول: « و من یفعل ذلک یلق أثاما ، یضاعف له العذاب یوم القیامة و یخلد فیه مهانا» ، و الیمین الغموس الفاجرة لأنّ الله عزوجل یقول: « إنّ الذین یشترون بعهد الله و أیمانهم ثمناٌ قلیلاٌ أولئک لا خلاق لهم فی الأخرة» ، و الغلول (دزدی و سرقت از بیت المال نه مطلق سرقت) لأنّ الأن الله عزوجل یقول:« و من یغلل یأت بما غلّ یوم القیامة»، و منع الزکاة المفروضة لأنّ الله عزوجل یقول:

« فتکوی بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم»، و شهادة الزور و کتمان الشهادة لأنّ الله عزوجل یقول:« من یکتمها فانّه آثم قلبه» ، و شرب الخمر لأن الله عزوجل نهی عنها کما نهی عن عبادة الأوثان، و ترک الصلاة معتمداً أو شیئا ممّا فرض الله علیه عزّ و جلّ لأنّ رسول الله قال: «من ترک الصلاة متعمّداً فقد برئ من ذمّة الله و ذمّة رسوله»، و نقض العهد و قطیفة الرحم لأنّ الله عزّ و جلّ یقول: «لهم اللّعنة و لهم سوء الدّار»، قال: فخرج عمرو وله صراح من بکائه (زار زار گریه می کرد) و هو یقول:

هلک من قال برأیه، و نازعکم فی الفضل و العلم». الوسائل: ج 11، الباب 46 من أبواب جهاد النفس، الحدیث 2،

بحث امروز ما هم قرآنی بود و هم کلامی، فقهی نیز بود، چون اگر بگوییم گناهان کبیره همه ی شان کبیره هستند، در این صورت تا انسان توبه نکند، از او قبول نیست، اما در صغیره (چنانچه قائل به صغیر بودن بشویم) مادامی که اصرار بر آن نکند، ضرر به عدالت انسان نمی زند.

ص: 220

طرق و راههای شناخت عدالت المسألة الرابعة عشر کتاب الصلوة

موضوع: طرق و راههای شناخت عدالتالمسألة الرابعة عشر

إذا شهد عدلان بعدالة بشخص کفی فی ثبوتها، إذا لم یکن معارضاً بشهادة عدلین آخرین، بل بشهادة عدل آخر بعدمها.

بعد از آنکه معنای عدالت را شناختیم، دو طریق و راه برای شناختن عدالت وجود دارد، یعنی اگر بخواهیم بدانیم که فلان شخص عادل است یا نه، دو راه برای شناخت عدالت او وجود دارد، یکی معاشرت بود، که این در روایت ابن أبی یعفور بود، یعنی در روایت ابن یعفور در حقیقت یکنوع شناخت برای کسی است که معاشرت کند، در آنجا فرمود اگر عیبش مستور و در جماعات هم حاضر است، چنین کسی از نظر ظاهر عادل است، ولی همیشه برای انسان معاشرت ممکن نیست، از این رو شرع مقدس طرق و راههای دیگر را نیز معرفی نموده است.

بنابراین، منافات ندارد، آنکه در کلام امام علیه السلام است که می فرماید:« و الدلالة علیه» آن مربوط است به معاشرت، اما از آنجا که در همه جا معاشرت ممکن نیست، راهش این است که دو عادل عدالت این امام را تصدیق کند، در حقیقت بیّنه قائم بشود که این امام عادل است، البته قیام بیّنه کافی نیست، بلکه باید بیّنه معارض هم نداشته باشد، معارض گاهی بیّنه دیگر است، یعنی دو عادل شهادت می دهند که این عادل است، دو عادل دیگر خلاف آن را می گویند، یعنی شهادت بر عدم عدالتش می دهند، مرحوم سید می گوید حتی اگر یک عادل هم معارض شد، آن هم کافی است، یعنی لازم نیست که معارض دو عادل باشند، حتی اگر یک عادل هم باشد، کافی است.

ص: 221

شرح مسئله

شکی نیست که بیّنه حجت است و حجیت آن مختص به یک باب و دو باب ندارد بلکه در همه ی ابواب فقه حجت است(لا یختصّ بباب دون باب) گاهی بعضی از فقها خدشه می کنند و می گویند بیّنه در باب بیع حجت است یا در باب قضاوت حجت، اما نسبت به ابواب دیگر دلیلی بر حجیتش نداریم، و حال آنکه ادله ی حجیت بیّنه، «لا یختص بباب دون باب» دلیلش علاوه بر روایات، بنای عقلاست، بنای عقلا بر حجیت دو عادل است حتی یک عادل ، این دیگر «لا یختص بباب دون باب»، فلذا لازم نیست که ما از باب طهارت تا باب دیات نسبت به حجیت آن روایت داشته باشیم.

پس اولاً بناء عقلا داریم، ثانیاً از بعضی روایات هم می شود کلیت را استفاده کرد، مثلاً حضرت می فرماید: «و الأشیاء علی هذا حتی تقوم البیّنة» مگر اینکه بیّنه بر خلافش قائم بشود، بنابراین، شهادت دو عدل مطلقاً حجت است، حتی در باب عدالت حجت است، منتها باید دانست که حجیت هر شیء مشروط به عدم معارض است، و الا اگر یک حجتی قائم شد و در مقابل آن معارض پیدا شد، حجیت آن از ارزش می افتد.

ولی سید معارض را اعم فرار داده است، یا دو عادل معارض باشد یا یک عادل معارض باشد، هردو حجیت بیّنه را از کار می اندازد.

سؤال

سؤال می شود، در اینجا سؤال می شود که دو عادل قدرت و زورش به دوعادل می رسد، اما یک عادل چطور زورش به دو عادل می رسد؟

جواب

این بستگی دارد که بگوییم خبر واحد همانطوری که در احکام حجت است، هکذا در موضوعات هم حجت است، این یک مسئله ی اختلافی است، غالباً فقهای ما می گویند خبر واحد در احکام حجت است نه در موضوعات، ولی مرحوم سید می گوید خبر واحد هم در احکام حجت است و هم در موضوعات، اینکه می گویند شاهد واحد اعتبار ندارد، مبنای صحیحی ندارد، بلکه شاهد واحد هم اعتبار دارد، منتها مرحوم سید ادله اش را نمی گوید ولی ما ادله اش را در کلیات فی العلم الرّجال بیان کردیم و گفتیم که قول عادل هم حجت است، برای روشن شدن مطلب چند روایت را آورده ایم که نشان می دهند خبر واحد در موضوعات نیز حجت است، مگر دلیل قائم بشود که در فلان جا حجت نیست( إلّا ما خرج بالدلیل) مانند: باب قضاوت که دو عادل معتبر است، در باب زنا چهار عادل، اما در سایر موارد همان گونه که دو عادل (بیّنه) حجت است، خبر واحد نیز حجت است.

ص: 222

1: روی سماعة قال: سألته عن رجل تزوّج جاریة أو تمتّع بها،فحدّثه رجل ثقة أو غیر ثقة فقال: إنّ هذه امرأتی و لیست لی بیّنة، فقال:«إنّ کان ثقة فلا یقربها، و إن کان غیر ثقة فلا یقبل منه» الوسائل: ج14،الباب من أبواب عقد النکاح و أولیاء العقد، الحدیث2.

از حضرت سوال می کند که مردی با زنی ازدواج می کند یا ازدواج دائمی یا متعه ای، سپس شخص دیگرب(بدون اینکه بیّنه ای داشته باشد) ادعا می کند این زنی که تو با او ازدواج کردی، همسر من است و تو با زن شوهر دار ازدواج نمودی، در اینجا چه باید کرد؟

امام در جواب می فرماید: اگر مدّعی آدم ثقه و مورد اطمینان است، مرد دوم نباید با او نزدیک شود، اما اگر غیر ثقه باشد، حرفش مسموع نیست و نباید به حرف او اعتنا نمود.

ممکن است کسی به این حدیث اشکال کند و بگوید این از باب فروج و اعراض است و در باب فروج و اعراض باید احتیاط کرد.

جوابش را خود روایت می دهد و می فرماید ثقه هم باشد باید احتیاط کنیم و حال آنکه حضرت بین ثقه و غیر ثقه فرق می گذارد، و حال آنکه اگر مسئله احتیاطی باشد، باید در اخبار (خبر دادن) ثقه و غیر ثقه احتیاطی باشیم.

2: و روی عیسی بن عبد الله الهاشمی عن أبیه عن جدّه عن علی علیه السلام، قال: «المؤذن مؤتمن و الإمام ضامن» الوسائل: ج4، الباب 3 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث 3.

هرگاه مؤذن شروع به اذان گفتن کرد، انسان می تواند با اذان او نماز بخواند، چرا؟ چون «المؤذن مؤتمن» یعنی قولش حجت است.

ص: 223

البته این مؤذن های زمان سابق را می گوید که از روی افق و مشاهده حسی اذان می گفتند، یعنی افق را می دیدند، آنگاه أذان می گفتند، ولی مؤدنّ های فعلی روی استخراج ریاضی اذان می گویند و در استخراج ریاضی اشتباهاتی رخ می دهد، سابقاً تقویم های ایران را دکتر عباس ریاضی کرمانی استخراج می کرد و در استخراج ایشان، شش دقیقه جلوتر بود، بعداً که تجدید نظر کردند، شش دقیقه عقب کشیدند، ولی ما که مشاهده های خود مان را آوردیم حتی این استخراج فعلی هم کافی نیست، اذان را که شروع می کنند،اقلاً باید دوازده دقیقه بگذرد،تا انسان نماز صبح را بخواند، ولی اذان ظهرش تقریباً مطابق است، اما در اذان صبح استخراج شان اشتباه است.

در هر حال این روایت مؤذّن های را می گوید که روی حس مطالعه می کردند نه روی استخراج ریاضی که دارای اشتباه است.

3: و روی الصدوق عن إمام الصادق علیه السلام:« أنّه قال فی المؤذّنین أنّهم الأمناء» الوسائل: ج4، الباب 3 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث 3.

4: و روی أیضاً باسناده عن بلال، قال سمعت رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم یقول:«المؤذّنون أمناء المؤمنین علی صلاتهم و صومهم و لحومهم و دمائم» الوسائل: ج4، الباب 3 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث7.

پس طبق متن عروة الوثقی اگر دو عادل گواهی بدهد اشکالی ندارد ولی مشروط به اینکه دو عادل یا یک عادل دیگر مخالف آن نباشد.

فإن قلت

شما چطور می گویید که خبر واحد در موضوعات حجت است و حال آنکه در موثقه ی مسعده بن صدقة حضرت می فرماید:

ص: 224

« و الأشیاء کلّها علی هذا حتّی یستبین لک غیر ذلک أو تقوم به البیّنة» الوسائل: ج12، الباب 4 من أبواب ما یکتسب به، الحدیث4.

اصل در اشیاء حلیت است، مگر اینکه انسان علم وجدانی پیدا کند یا دو شاهد گواهی بر حرمت بدهند، حضرت نفرموده «أو تقوم به البیّنة أو یشهد شاهد واحد عادل» این اشکال هست، آیا ما می توانیم این اشکال را حل کنیم یا نه، چون بیّنه عبارت است از عدلین، یعنی دو عادل؟

مرحوم آقائی خوئی در بعضی از نوشته هایش می فرماید که من قبول ندارم که بیّنة عبارت باشد از دو عادل (عدلین)، بلکه بیّنه به معنای «ما یستبان به» است، مثلاً قرآن کریم می فرماید:« لم یکن الّذین کفروا من أهل الکتاب و المشرکین منفکّین حتی تأتیهم البیّنة»، بیّنه هم به معنای دو عادل نیست بلکه به معنای «ما یستبان به» است، این ممکن است با دو عادل محقق بشود و ممکن هم است که با یک عادل محقق بشود.

ولی ایشان خلط کرده بین بیّنه ی لغوی و بین بیّنه ی اصطلاحی، بیّنه اصطلاحی همان گونه است که ایشان می فرمادید، یعنی «ما یستبان به»،« لم یکن الّذین کفروا من أهل الکتاب و لا المشرکین منفکّین حتّی تأتیهم البیّنة» که پیغمبر اکرم است، می گوید اهل کتاب و مشرکین در کفر شان ماندند حتی تأتیهم البیّنة که وجود رسول خدا و قرانش باشد، این معنای لغوی بیّنه است،اما معنای اصطلاحی بیّنه عبارت است از: دو عادل، از کجا؟ به قرینه ی این روایت که می فرماید:

« و الأشیاء کلّها علی هذا حتّی یستبین لک غیر ذلک أو تقوم به البیّنة».

ص: 225

این اشکال را چگونه رفع کنیم، چون این یک اشکال مهمی است در مقابل حجیت خبر واحد که حضرت در این روایت دو چیز را ملاک قرار داده است، یکی علم و دیگری بیّنة؟

قبل از جواب دادن این اشکال، یک حدیث دیگر را هم بخوانم، آنگاه از این اشکال جواب می دهم.

و قد ورد فی روایة عبد الله بن سلیمان فی الجبن، قال: «کلّ شیء حلال حتّی یجیئک شاهدان علی أن فیه میتة» الوسائل: ج17، الباب2 من أبواب کیفیة الحکم، الحدیث1.

قلت

ما ناچاریم که جواب بدهیم و آن اینکه همه ی آنچه را که شما فرمودید درست است، حتّی یستبین، یعنی علم، أو تقوم به البیّنة، یعنی دو شاهد، اما آیا منحصر به این دوتاست یا انحصار ندارد؟

به نظر ما انحصار ندارد، به دلیل اینکه گاهی از اوقات بااقرار درست می شود، یعنی اقرار مسئله را درست می کند و گاهی از اوقات با استصحاب نجاست، بنابراین، می گوییم حضرت در آنجا در مقام حصر نیست، «حتی یستبین أو تقوم به البیّنة».

بله! اگر در مقام حصر بود، حق با شما بود، ولی ممکن است در مقام حصر نباشد، چرا؟ به جهت اینکه گاهی اقرار هم سبب قضاوت و سبب اخذ به حکم است، مثلاً بقال می گوید این پنیر نجس است و حال آنکه نه از قبیل «یستبین» است و نه از قبیل«تقوم به البیّنة» می باشد، یا استصحاب نجاست می کنیم، مثلاً فلان لباس یا جیز دیگر سابقاً نجس بود، احتمال می دهیم که شاید آب کشیده باشند، استصحاب نجاست می کنیم، فلذا ناچاریم بگوییم این روایت مسعدة بن صدقه یا در روایت عبد الله بن سلمیان، در مقام بیان حصر نیست،حتی کلام رسول الله که فرمود:« إنّما أقضی بالأیمان و البیّنات»، در مقام حصر نیست، بلکه ناظر است به چیز دیگر و آن اینکه :أیها الناس! من با علم نبوی قضاوت نمی کنم، خیال نکنید که من در میان شما با علم غیبی قضاوت می کنم، بلکه به ظاهر قضاوت می کنم، از این رو ممکن است قضاوت من خلاف واقع باشد، زیرا یکی بیّنه دارد و دیگری فاقد بیّنه است، من ناچارم که طبق بیّنه قضاوت کنم هر چند حق در واقع با صاحب بیّنه نباشد.

ص: 226

پس ما دو جواب دادیم، جواب ما از روایت مسعدة بن صدقة و روایت عبد الله بن سنان این بود که این دو روایت در مقام بیان انحصار نیست.

جواب ما از حدیث «إنّما أقضی بالأیمان و البیّنات» این بود که قضاوت من از قبیل قضاوت داوودی نیست، بلکه قضاوت من به ظاهر است فلذا می فرماید:« و ربّما یکون بعضکم ألحن (افطن و رساتر) بحجته من بعض، کلمه ی «ألحن» به معنای افطن و گویاتر و رساتر است، یعنی ممکن است بیّنه ودلیلش رسا تر باشد، اما دیگری دلیلش رساتر نباشد، و من طبق رساتر قضاوت می کنم هر چند خلاف واقع باشد.

بنابراین، آن دو روایت در مقام بیان حصر نیست، این روایت اخیر هم در مقام چیز دیگر است و آن اینکه قضاوت من داوودی نیست که به واقع قضاوت می کرد نه به ظاهر، حتی در باره ی صاحب الأمر هم آمده است که با قضاوت داوودی قضاوت می کند، این روایت می خواهد این مطلب را بگوید نه اینکه بگوید خبر واحد و عادل واحد حجت نیست.

بنابراین، فرمایش مرحوم سید حق است، یعنی اگر دو عادل بر عدالت امام جماعت شهادت داد، این حجت است، ولی به شرط اینکه معارض نداشته باشد، یا دو عادل، یا یک عادل.

و عجیب این است که فقهای ما با اینکه می گویند دلیل مهم حجیت خبر واحد بنای عقلاست و غیر از بنای عقلا دلیل مهمی نداریم،عقلا هر گز بین احکام و موضوعات فرق نمی گذارند، ولی مشهور همیشه می گویند خبر واحد در موضوعات حجت نیست، چرا؟ فریب همین روایات را خورده اند و گفته اند در روایت مسعده بن صدقة آمده است که:

ص: 227

«حتی یستبین لک غیر ذلک أو تقوم به البیّنة» یا فریب روایت عبد الله بن سلیمان را خورده اند که می گوید: «حتی یجیک شاهدان» یا فریب قول رسول الله را خورده اند که می فرماید:

« إنّما أقضی بالأیمان و البیّنات»، غافل از اینکه آن دو روایت در مقام بیان حصر نیست و این روایت هم ناظر به این است که من با علم نبوی قضاوت نمی کنم بلکه به ظاهر قضاوت می کند و با قضاوت آن حضرت، «حرام» حلال نمی شود.

المسألة الخامسة عشرة

ممکن است کسی بگوید ما از کجا دو نفر عادل پیدا کنیم که شهادت بدهند که این امام جماعت عادل است؟

مرحوم سید می خواهد طرق و راههای دیگر را نشان بدهد، در درجه اول معاشرت بود، یعنی معاشرت سبب شناختن عادل از غیر عادل بود، اگر معاشرت ممکن نیست، سببش دو عادل است به شرط اینکه معارض نداشته باشد.

مرحوم سید علاوه بر طرق و راههای قبلی، پنج راه دیگر برای شناخت عادل از غیر عادل نشان می دهد.

فإذا کان کذلک فیمکن الوصول إلیه بالطریق التالیة التی ذکرها المصنف:

١. إذا أخبر جماعة غیر معلومین بالعدالة، بعدالة شخص و حصل الاطمئنان بها.

یعنی نزدیک ده نفر شهادت می دهند که این آدم عادل است بدون اینکه ما این افراد را بشناسیم، ولی احتمال توطئه هم نمی دهیم، و من از گفتار آنان اطمینان پیدا کردم، آیا حجت همان افراد مجهولند یا حجت اطمینان من است؟ «حجت» اطمینان من است، یعنی آنان سبب می شوند که من یک حجتی پیدا کنم.

ص: 228

٢. إذا شهد عادل واحد و حصل الاطمئنان بها. عادل واحدی خبر داد، و حصل الإطمینان بعدله، به نظر من این قید(و حصل الإطمینان) معنا ندارد، چون اگر خبر واحد را حجت بدانیم، دیگر این قید معنا ندارد مگر اینکه خبر واحد را در موضوعات حجت ندانیم، در این صورت باید بگوییم و حصل الإطمینان بها.

٣: إذا اقتدی به عدلان و حصل الاطمئنان بعدله.

دوتا عادل به این آدم اقتدا کردند و ما هم می دانیم که اقتدای شان از روی اجبار و اکراه نیست، یا از روی تقیه نیست، دو عادل وقتی پشت سر یک نفری نماز خواندند، ما از اقتدای دو عادل می توانیم عدالت او را کشف کنیم.

4. إذا اقتدی جماعة مجهولون ولکن حصل الاطمئنان بها.

فرق چهارمی با اولی این است که در اولی گفتار است، اما در اینجا عمل است.

5. إذا حصل الوثوق و الاطمئنان من أیّ وجه. من اطمینان پیدا کردم، مرحوم سید می گوید اطمینان دوتا شرط دارد

الف: شرط اولش این است که این آدم اهل خبره و فن باشد، یعنی اهل بخیه و چیز فهم باشد تا فریب نخورد.

ب: شرط دوم این است که خیلی آدم ساده لوح و زود باور نباشد.

متن عروة الوثقی

إذا أخبر جماعة غیر معلومین بالعدالة بعدالته و حصل الاطمئنان کفی، بل یکفی الإطمئنان إذا حصل من شهادة عدل واحد(این قید در صورتی درست است که بگوییم خبر واحد حجت نیست و الا این قید زاید است)، و کذا إذا حصل من اقتداء عدلین به، أو من اقتداء جماعة مجهولین به، و الحاصل أنّه یکفی الوثوق و الإطمئنان للشخص من أیّ وجه حصل بشرط کونه (من حصل له الاطمئنان) من أهل الفهم و الخبرة و البصیرة و المعرفة بالمسائل لا من الجهال (شرط اولش این است که این آدم اهل خبره و فن باشد، یعنی اهل بخیه و چیز فهم باشد تا فریب نخورد)، و لا ممن یحصل به الاطمئنان و الوثوق بأدنی شیء کغالب الناس، شرط دوم این است که خیلی آدم ساده لوح و زود باور نباشد.

ص: 229

من با سید در اولی مخالفم،چون اطمینان خودش حجت است، دیگر لازم نیست که اهل خبرة و آشنا به مسائل باشد، یعنی اگر آدم متعارفی است چنانچه برایش اطمینان پیدا بشود که فلان امام جماعت عادل است، می تواند پشت سرش نماز بخواند، دیگر لازم نیست که اهل معرفت و اهل فن باشد، بلکه الإطمئنان علم عرفی است و علم هم مطلقاً حجت است، علم منطقی داریم و علم عرفی، علم عرفی بر همگان حجت است، خواه اهل معرفت و اهل فن باشد یا نباشد، اما دومی این گونه نیست،چون آدم ساده لوح و زود باور است که از کمترین چیز برایش اطمینان حاصل می شود، برای چنین کسی این قید لازم است. چرا؟ لإنصراف أدلة الحجیة عن هذا النوع، انسانی که از پریدن یک کلاغی برایش علم حاصل می شود، البته از این گونه آدم ها منصرف است، اگر می گویند اطمینان حجت است، اطمینانی را می گویند که مبادی آن برای نوع مردم اطمینان آور باشد، اما این آدم مبادیش برای نوع مردم اطمینان آور نیست.

بحث ما در این دو مسئله به پایان رسید، همان گونه که می دانید هردو مسئله مطلب داشت، در مسئله ی اول مبنای ما عوض شد و گفتیم خبر واحد در موضوعات حجت است، سه روایت را هم توجیه کردیم و گفتیم که روایت مسعده بن صدقه و عبد الله بن سلیمان در مقام حصر نیستند، کلام پیغمبر اکرم را هم معنا کردیم و گفتیم در مقام نفی قضاوت به علم نبوی است، ضمناً گفتیم راه باز است، یعنی اگر معاشرت و دو عادل نبود، پنج راه داریم فلذا مشکلی از این جهت نیست.

ص: 230

حکم امامت کسی که خودش را عادل نمی داند کتاب الصلوة

موضوع: حکم امامت کسی که خودش را عادل نمی داند

المسألة السادسة عشر

الأحوط أن لا یتصدّی للإمامة من یعرف نفسه بعدم العدالة، و إن کان الأقوی جوازه

انسانی است که خودش را عادل نمی داند،آیا حق دارد که محراب برود و برای مردم امامت کند یا حق ندارد؟

باید در دو مورد بحث کرد، یکی از نظر حکم تکلیفی، یعنی اگر این کار را کرد خلاف شرع است یا نیست، خودش گناه است یا گناه نیست؟

دیگری از نظر حکم وضعی باید بحث کرد که آیا نماز این امام صحیح است یا صحیح نیست؟

پس ما باید در هر دو مورد بحث کنیم.

اما از نظر تکلیف دلیلی بر حرمت نداریم، جز یک روایتی که سیاری آن را نقل کرده است. سیّاری راوی ضعیفی است و کار بدی هم کرده که غالباً روایات تحریف را او نقل کرده است. شاید دو ثلث از روایاتی که میگوید قرآن محرّف است مال سیّاری می باشد. علمای رجال هم او را از نظر عقیده تضعیف کردهاند. او یک روایتی دارد. مرحوم جلد پنجم وسائل در باب یازده از ابواب صلاة جماعت، حدیث 12 نقل کرده است:

«قلت لابی جعفر الثانی (ع):« قوم من موالیک یجتمعون فتحضر (وقت) الصلاة فیقدّم بعضهم فیصلّی بهم جماعة، فقال: إن کان الذی یؤمّ بهم لیس بینه و بین الله طلبة فلیفعل»

هر کس که میداند بین او، و خدا گناهی نیست جلو بیفتد. «طلبة» یعنی خدا از او یک چیزی میخواهد که انجام نداده است، یعنی یا واجبی را ترک کرده و یا حرامی را مرتکب شده که باید توبه کند، هر کس که بین او، و بین خدا طلبهای ندارد پیش بیفتد. این روایت علاوه بر اینکه سندش مشکل است، سیاری مشکل دارد و آدم ضعیفی است و علاوه بر این متنش هم مشکل دارد. چرا؟ چون زیر آسمان خدا جز معصوم چه کسی میتواند بگوید که «لیس بینی و بین الله طلبة».

ص: 231

این معنایش این است که باب جماعت بسته شود و فقط انسان به معصوم یا تالی تلو معصوم اقتدا کند.

بناببراین؛ این روایت از نظر سندا ضعیف است و مدلولاً هم مشکل دارد، فلذا نمی توانیم بگوییم این کار حرام است، یعنی نمی توانیم بگوییم این آدم اگر رفت و جلو ایستاد کار حرامی کرده و گناهی بر گناهانش افزوده است.

به بیان دیگر بعید است که حرمت تکلیفی داشته باشد.

علاوه بر این، اگر این کار حرام بود، باید در این مورد روایات زیادی وارد شده باشد، چون مورد ابتلاست و چیزی که مورد ابتلا است نباید روایتش منحصر به همین یک روایت باشد.

بنابراین سندش ضعیف است و مضمونش هم مشکل دارد، چون معنایش این است که جماعت تعطیل بشود، از این رو ما فتوا به حرمت نمیدهیم.

مرحوم سید میفرماید «و إن کان الاقوی جوازه»، ولی بهتر این است که این آدم اقامه جماعت نکند.

علی أیّ حال از نظر حکم تکلیفی مشکلی نیست و جایز است.

اما از نظر وضعی، آیا نماز چنین امامی باطل است یا باطل نیست؟ باطل نیست! نمازش نقصی ندارد، چون نه رکوعی را ترک کرده و نه سجودی را، نه ارکان و...،

بله! جماعت باطل است «لأن الشرط هو الطهارة الواقعیة، هو العدالة الواقعیة» و فرض این است که این آقا عدالت واقعی ندارد. قهراً جماعت باطل است، اما نمازش صحیح است.

«تظهر الثمرة» این امام اگر شک کرد، نمی تواند در رفع شک به مأمومین مراجعه کند چون جماعت باطل است.

ص: 232

بقی هنا کلیمتان

این حدیثی که میفرماید «صلّ خلف من تثق بدینه» وثوق میزان است، خب! مردم وثوق دارند و خود این کافی است، فلذا لازم نیست که عدالت واقعی باشد.

و به اصطلاح یقین در اینجا یقین طریقی نیست، بلکه یقین موضوعی است.

جوابش این است که در این موارد یقین، یقین طریقی است نه موضوعی. «صلّ خلف من تثق بدینه»یعنی وثوق شما مطابق واقع باشد.

بنابراین؛ اگر این امام عادل نیست ولو مردم ایشان را عادل میدانند، شرط جماعت محقق نیست. ولذا نمیتواند در شک مراجعه به مأموم کند. نماز مأموم چطور است، یعنی اگر مردم بعد از نماز بفهمند که این امام عادل نبوده، نماز شان صحیح هست یا نیست؟

صحیح است، چرا؟ «لا تعاد الصلاة الا من خمس»، فرض این است که این آدم کاری را ترک نکرده.

إن قلت: امام حمد و سوره را خوانده، جماعت باطل بوده، مأموم هم حمد و سوره را نخوانده «لا مباشرة و لا تسبیباً»، مباشرتا که نخوانده، و تسبیبا هم بنا شد که جماعت باطل باشد. جواب این اشکال چیست؟

جوابش این است که این ترک، ترک «عن عذر» است و ترک «عن عذر» موجب بطلان نیست. معذور است، چون خیال میکند امام عادل است و داخل در مستثنی منه است، «لا تعاد الصلاة إلّا من خمس» و این جزء خمس نیست. تم الکلام فی هذه المسئله.

اولاً تکلیفاً حرام نیست و روایت سیاری ضعیف است. وضعاً هم نماز این آقا صحیح است مگر اینکه احکام جماعت را نداشته باشد.

ص: 233

المسئلة السابعة عشر

الإمام الرّاتب فی المسجد أولی بالإمامة من غیره و إن کان غیره أفضل، لکن الأولی له تقدیم الأفضل و کذا صاحب المنزل أولی من غیره المأذون فی الصلاة، و إلّا فلا یجوز بدون إذنه، و الأولی أیضاً تقدیم الأفضل، و کذا الهاشمی أولی من غیره المساوی له فی الصفات.

این مسئله با مسئله بعدی (هجدهم) چه فرقی دارد.«الامام الراتب فی المسجد أو لا بالامامة من غیره و إن کان غیره افضل منه لکن الاولی له تقدیم الافضل، و کذا صاحب المنزل اولی من غیره». این با مسئله بعدی چه فرقی دارد که «اذا تشاح الائمة» دو تا روحانی هستند که با هم مشاحه دارند، یکی میگوید من میخواهم امام بشوم، دیگری هم میگوید من میخواهم امام بشوم، ولی به شرط اینکه نزاعشان از قبیل نزاع معنوی باشد و واقعاً برای درک ثواب باشد. این مسئله با مسئله ی هیجدهم (که بعداً بحث می کنیم) چه فرقی دارد؟

مسئلهای که الآن بحث میکنیم، مسئله تشاح نیست، بلکه حکم واقعی است. حکم واقعی این است که همیشه امام راتب بر غیر راتب مقدم است، مثلاً من در این مسجد سالهاست که نماز میخوانم هر چند حقی در اینجا ندارم، ظاهرا برای امام حقی ثابت نیست، اما عرفاً ثابت است. حالا کس دیگری میخواهد به جای من نماز بخواند،این درست نیست، چون امام راتب مقدم است بر غیر راتب، دلیلش هم سیره است که بعداً می خوانیم، و هکذا صاحب منزل بر دیگری مقدم است.

اما در مسئله بعدی حکم واقعی نیست، حکم این است که اگر دو امام با یکدیگر اختلاف دارند و هر کدام میخواهند امامت کنند و دیگری مأموم باشد. آیا در آنجا ملاک تقدم چیست؟ ولذا خواهیم دید که ملاک تقدم در اینجا غیر از ملاک تقدم در مسئله بعد است، هر چند ممکن است در بعضی موارد اجتماع پیدا کنند.

ص: 234

در اینجا در درجه اول امام راتب مقدم بر غیر راتب است. آقایان میگویند اگر کسی در مسجدی امام راتب است، حق شرعی ندارد، به این معنا که اگر کس دیگری جلوتر از او آمد و ایستاد، حقی را غصب نکرده است. آقایان شرعاً اینگونه میگویند، اما عرفاً کار بسیار زشت و قبیحی است و اصلاً نماز این آدم مشکل پیدا میکند ، زیرا با این کارش اهانت به امام راتب میکند.

بنابراین؛ خیلی چیزها ممکن است شرعاً حرام نباشد، اما طبق عنوان ثانوی حرام است. فلذا امام راتب مقدم است بر غیر راتب. اما اگر امام راتب بود و دید که یک مجتهدی پشت سر اوست، بهتر این است که مجتهد را مقدم کند، یعنی افضل را مقدم کند، او (امام راتب) اولی است، اما اگر پشت سر او آدم افضلی باشد، شایسته است که افضل را جای خودش بگذارد. ولی به شرط اینکه افضل هم فرصت طلب نباشد و جای امام را برای همیشه بگیرد.

دوم؛ صاحب منزل مقدم بر دیگران است. بلکه اگر صاحب منزل اجازه ندهد، اصلاً نماز باطل است. ولذا صاحب البیت مقدم است، اما صاحب بیت هم عاقل است و اگر در میان بیت آدم افضلی است او را جلو بیندازد و خودش پشت سر او بایستد.

سوم؛ «الهاشمی أولی من غیره» اگر دو نفر هستند که یکی هاشمی و دیگری غیر هاشمی است، هاشمی مقدم است.

مرحوم آقای حکیم نتوانسته ادله ی اینها را درست پیدا کند، حتی مرحوم خوئی هم ادله اینها را پیدا نکرده. ولی ما ادله ی اینها را پیدا کردیم که چرا راتب، صاحب بیت، و هاشمی مقدم است.

ص: 235

دلیل تقدّم امام راتب بر غیر راتب

اما اولی الامام الراتب؛ «الامام الراتب فی المسجد أولی بالإمامة من غیره» دلیلش عبارت است از: «ارتکاز المتشرعه بین العقلاء، و ما فی الحدیث صاحب الفراش أحقّ بفراشه و صاحب المسجد أحقّ بمسجده» مراد از صاحب مسجد، امام جماعت است نه بانی مجسد، دلیلش همان روایت رضوی است.

دلیل تقدّم صاحب منزل بر غیر خودش

دومی؛ «صاحب المنزل اولی من غیره المأذون فی الصلاة»، دلیل این مسئله چیست؟ «قوله علیه السلام است که می فرماید: « لا یتقدمنّ احدکم الرجل فی منزله». الوسائل: ج5، الباب 28 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

دلیل تقدّم هاشمی بر غیر هاشمی

سوم؛ «الهاشمی أولی من غیره»، این را از بحار پیدا کردم و آن را اهل سنت نقل کرده است «قدّموا قریشاً و لا تقدّموها» البته اگر قریش افضلیت دارد، بنی هاشم که شاخهای از قریش است به طریق اولی افضلیت دارند.

در هر صورت از این مسئله فارغ شدیم و الآن وارد مسئله هجدهم میشویم.

المسئلة الثامنة عشر

«اذا تشاح الائمة رغبة فی ثواب الإمامة - این خیلی مشکل است که واقعاً جنگ برای ثواب نماز باشد - لا لغرض دنیوی، رجّه. در درجه ی اول هفت تا مرجح بیان می کند:

1. « رجّح من قدّمه المأمومون جمیعهم تقدّیماً ناشئاً عن ترجیح شرعی لا لأغراض دنیوی». دو تا امام میجنگند، کدام مقدم هستند؟ فردی که مردم آن را میخواهند، ولی به شرط اینکه مردم هم که میخواهند، روی عصبیت نخواهند. فرض کنید که مأمومین همه ترک هستند و بگویند که امام ما باید حتما ترک باشد، این درست نیست. باید از روی عصبیت نباشد، بلکه از روی ملاک باشد. مثلاً بگویند این آقا سید است، این آقا فاضل است و ...

ص: 236

2. « و إن اختلفوا فأراد کل منهم تقدیم شخص فالأولی ترجیح الفقیه الجامع للشرائط خصوصاً اذا انضم إلیه شدة التقوی والورع» هر دو طرفدار دارد. هر کدام مجتهد است او مقدم بر مقلّد است.

3. «فإن لم یکن» هیچکدام مجتهد نیستند یا هر دو مجتهد هستند، کسی که قرائتش افضل است «فالأولی تقدیم الأجود قرائة» او را مقدم کنند.

4. «ثمّ الأفقه فی احکام الصلاة» اگر هر دو اجودند، کدامشان احکام صلاة را بهتر بلند، او را مقدم کنند.

5. اگر احکام صلاة را هر دو بلدند، ببینند کدام فقه را خوب بلد است، از اول طهارت تا آخر دیات. «فالافقه فی سائر الاحکام غیر الصلاة».

6. اگر هر دو فقیه هستند یا هر دویشان هیچ چیز بلد نیستند « ثمّ الاسنّ فی الإسلام» در روایت دارد «الاقدم فی الهجرة» ولی سید میگوید کسی که بیشتر سن دارد.

7. «ثم من کان ارجح فی سائر الجهات الشرعیة» بالاخره مرجّح زیاد است.

ادله اینها چیست؟ مرحوم خوئی و حکیم نتوانستهاند دانه به دانه ادله را بیاورند. ولکن ما با گشتن، توانستیم برای هر کدام یک دلیلی پیدا کنیم، هر چند ادلهی شان قوی نیست.

المرجّح الأول: یقدّم من قدّمه المأمومون جمیعهم تقدیماً ناشئاً عن ترجیح شرعی لا لأغراض دنیویة، و یدّل علیه حدیث المناهی قال: و روی حسین بن زید عن الصادق علیه السلام عن آبائه فی حدیث المناهی قال:

«و نهی أن یؤمّ الرجل قوماً إلّا باذنهم»

حدیث مناهی چیست؟ مرحوم صدوق در اول جلد چهارم «من لا یحضره الفقیه» حدیث مناهی را آورده است، واقعاً جزء از علوم اهل بیت است. میگوید « و روی عن شعیب بن واقب عن الحسین بن زید عن الصادق جعفر بن محمد عن ابیه عن آبائه عن امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیهم السلام- قال: «نهی رسول الله... عن یؤمّ الرّجل قوماً الا بازنهم»؛ ذیلش را هم ببینید «من أمّ قوماً باذنهم و هم به راضون فاقتصد بهم فی حضوره و احسن صلاته و بقیامه و قرائته و رکوعه و سجوده و قعوده فله مثل اجر القوم» خدا به این امام اجر مأموم را میدهد «و لا ینقص من اجورهم شیئ».

ص: 237

المرجّح الثانی: «إن اختلفوا فاراد کلّ منهم تقدیم شخص فالاولی تقدیم الفقیه الجامع خصوصا اذا انضم ألیه شدة التقوی والورع»،

و لعلّ وجهه ما ورد فی فضل الفقها من أنّهم امناء الله و أنهم ورثة الانبیاء کانبیاء بنی اسرائیل» پیغمبر فرمود «علماء امتی کانبیاء بنی اسرائیل» این ظاهرا میتواند باشد. ولی «لا یخفی» حضرت امام در مسجد محمدیه که درس میگفت، ایشان میگفت به نظر من علماء امتی ائمه را می گوید نه علماء دیگر.

المرجّح الثالث

همهیشان فقیه هستند، چه کار کنند؟ اقرأ را مقدم کند. «إن رسول الله قال یتقدم القوم اقرئهم بالقرآن»

المرجح الرابع: کسی که احکام نماز را بلد است، آن هم دلیلش همین است، یعنی افقه است، افقه در اینجا هم می تواند دلیل باشد،گاهی افقه در همه ی ابواب فقه است و گاهی فقط در باب صلات افقه است.

اما اگر آمدیم و هر دو در احکام صلاة وارد هستند. مسلماً آن کس که در همه احکام افقه است مقدمتر است. چرا؟ به همان دلیلی که گفت «فقهاء امتی...» همان دلیل بر این است که فقیه مقدم بر فرد عادی است.

المرجح الخامس: «عن ابی عبیده قدّم اذا کانوا متساویین فی القرائة قدّم اقدمهم للهجرة» زود تر از مکه به مدینه آمده، ولی ملاک نیست بلکه کنایه از اسلام است. کسی که جلوتر به مدینه آمده «اقدم اسلاماً».

المرجّح السادس: مرجحات دیگر. حضرت فرمود «قدموا افضلکم و قدّموا خیارکم».

در عین حالی که بعضی از روایات، سندش ضعیف است، ولی ما توانستیم برای فرمایش شیخ ادله پیدا کنیم.

ص: 238

ما هو المرجّحات عند التشاح الأئمة؟ کتاب الصلوة

موضوع:ما هو المرجّحات عند التشاح الأئمة؟

مرحوم سید هنگامی که ائمه جماعات با همدیگر تشاح دارند، مرجّحاتی را به ترتیب ذکر نمود، یعنی در حدود هفت مرجّح را متذکر شد.

ولی مشکلی در اینجا وجود دارد و آن این است که ما یک مرجّحات دیگری نیز داریم، مثلاً انسانی است که متحلّی و متخلق به اخلاق حسنه است، اما امام دیگر هر چند عادل است، ولی این اخلاق حسنه را ندارد، یا فرض کنید امامی است که در میان مردم نفوذ کلمه دارد، فلذا اگر پشت سر او نماز بخوانیم مقام او را حفظ کردیم و او بهتر می تواند امر به معروف و نهی از منکر کند، یا نسب عالی دارد، یعنی هر چند سید نیست ولی سلسه نسبش یک سلسله ی عالیه است، مثلاً نسب او همگی اهل علم و فضل بوده اند و حال آنکه دیگری از نظر نسب این گونه نیست.

بنابراین، غیر از آن مرجّحات قبلی، یک مرجّحات دیگری نیز داریم که عبارتند از :

الف: فضائل اخلاقی، ب: نفوذ کلمه، ج: نسب عالی .

اگر ما اینها را هم جزء مرجحات بگیریم و رعایت کنیم، آن ترتیب از بین می رود.

یا فرض کنید یک آدمی داریم اسن است، یعنی هفتاد سالش است، اما یک امام دیگری داریم که چهل سال دارد و متحلّی و متخلق به اخلاق حسنه است، مسلّماً باید این رامقدم بر اسن کرد،در است است که «اسنّ» بیشتر «لا إله إلّا الله» گفته و نماز خوانده و عمر بیشتری در اسلام کرده،اما این مرد آنچنان متحلّی به اخلاق حسنه است که مثلش را کمتر می شود پیدا کرد.

ص: 239

بنابراین، اگر اینها را هم ما مرجّحات حساب کنیم و مقدم کنیم، آن نظام بهم می خورد، مسلّماً کسی که متحلی و متخلق به اخلاق حسنه است مقدم بر اسن در اسلام است یا کسی که پشت سرش نماز می خوانیم که نفوذ بیشتری دارد و بهتر می تواند امر به معروف کند، چون همیشه مخالف ها از عالمی می ترسند که در جامعه نفوذ کلمه داشته باشد،ما اگر پشت سرش نماز بخوانیم،نفوذ کلمه اش بیشتر می شود، این چنین امامی مسلما مقدم است بر اسن در اسلام، حالا چه کنیم، از این طرف روایات درجه بندی کرد و منحصر کرد به هفت تا، از طرف دیگر اگر بخواهیم به این مرجّحات دیگر عمل کنیم، آن درجه بندی از بین می رود،پس چه کنیم؟

مرحوم سید می فرماید: آن درجه بندی مال صورت تشاح است، یعنی در جایی که امامان جماعت با همدیگر تشاح دارند و هر کدام می گوید:« أنا»، اما در غیر صورت تشاح، آن درجه بندی مطرح نیست بلکه الأفضل فالأفضل مطرح است، می خواهد با این مراتب موافقت بکند یا نکند.

«علی أیّ حال» مرحوم سید در بحث امروز یک حرف تازه می زند و می فرماید درست است که آن «تشاح» درجه بندی بود که همان هفت تا باشد، ولی یک مشت مرجّحاتی داریم که بر آن درجات سایه می اندازد، ککون الإمام متحلّیاً بالأخلاق الحسنة، أو کون الإمام ذا نسب طیّب طاهر، أو کون الإمام صاحب نفوذ الکلمة، اگر اینها را رعایت کنیم، مسلّماً بر برخی از آن مرجّحات مقدم هستند مانند أسن فی الإسلام، پس چه کنیم؟

مرحوم سید می گوید ناچاریم که بگوییم آن درجه بندی مال تشاح است یا تشاح ائمه ی جماعت یا تشاح مامومین.

ص: 240

دیدگاه استاد سبحانی

ولی من یک نظری دارم و آن این است که ظاهراً آن روایات اطلاق دارند، یعنی هم تشاح را می گیرند و هم غیر تشاح را، فلذا آن جمعی را که مرحوم سید می گوید، چندان صحیح به نظر نمی رسد، چون آن روایات ندارد که «إذا تشاحا»، بلکه ما تشاح را به آنها وصل کردیم، بلکه آنها مطلق هستند، یعنی هم تشاح را می گیرند و هم غیر تشاح را، پس چه کنیم؟ از روایات درجه بندی به دست نمی آید، البته باید دوباره روایات را مطالعه کرد که آیا این درجه بندی از آنها به دست می آید یا نه؟

اصلاً بگوییم درجه بندی نیست.

مرحوم سید از این راه فرار می کند و می گوید آن درجه بندی ها مال تشاح است، یعنی در غیر تشاح درجه بندی نیست، مؤمنین باید الأفضل فالأفضل را بگیرند.

متن عروة الوثقی

و المرجّحات الشرعیة مضافاً إلی ما ذکر کثیرة لابدّ من تحصیل الأولی، و ربما یوجب ذلک (ذلک، یعنی رعایت مرجّحاتی که گفتیم و من سه تا را گفتم که عبارتند از:

1- التحلّی بالأخلاق الحسنه، 2- النسب العالی،

3- نفوذ الکلمة) خلاف الترتیب المذکوره، چرا؟ چون اخلاق حسنه مقدم بر أسن است، پس چه کنیم؟ با جمله ی «مع أنّه یحتمل إختصاص الترتیب المذکور بصورة التشاح بین الأئمة أو بین المأمومین لا مطلقاً- این درجه بندی فقط مال تشاح است نه مال غیر تشاح. یعنی در غیر تشاح این درجه بندی نیست، باید چه کند؟ فالأولی للمأموم مع تعدد الجماعة ملاحظة جمیع الجهات فی تلک کالجماعة من حیث الإمام، و من حیث أهل الجماعة من حیث تقواهم و من حیث تحلّیهم بالأخلاق الحسنة و من حیث انتسابهم إلی بیت شریف و من حیث نفوذ کلمتهم.

ص: 241

مرحوم سید به این نتیجه رسید که این درجه بندی در تشاح است نه در غیر تشاح، بلکه الأولی فالأولی. اصلاً درجه بندی از آن روایات استفاده نمی شود.

المسألة التاسعة عشر

در این مسئله دو فرع وجود دارد:

فرع اول

آیا این مرجّحاتی که ما گفتیم، جنبه ی الزامی دارد یا جنبه ی استحبابی؟ از کتاب مبسوط مرحوم شیخ طوسی استفاده می شود که جنبه ی الزامی دارد نه جنبه ی استحبابی.

یعنی این درجه بندی الزامی است، مثلاً اگر دو امام است، که یکی هفتاد سالش است و دیگری پنجاه سالش، هفتاد ساله مقدم بر پنجاه ساله است، یعنی حق نداریم بر پنجاه ساله اقتدا کنیم.

کلام علّامة در باب مرجّحات

ولی مرحوم علامه می فرماید اینها جنبه ی الزامی ندارند، بلکه جنبه ی استحبابی دارند، یعنی مستحب است و ظاهراً حق هم با مرحوم علامه است، چرا؟ چون هیچ وقت سیره بر این جاری نیست که مته بر خشخاش بگذارد و بگوید یکی اسن است و دیگری غیر أسن، یکی سید است و دیگری شیخ، حتماً سید بر شیخ مقدم است، البته افضلیت است، اما الزامی نیست به گونه ای که جماعت باطل بشود.

به بیان دیگر الزام از آن روایات استفاده نمی شود، علاوه بر اینکه لسان روایات، لسان استحباب است، سیره هم بر این جاری است، یعنی در تمام جهان اسلام این مرجّحات را مرجّحات الزامی نشمرده اند.

فرع دوم

فرع دیگر این است که همگی قبول داریم که امام راتب بر غیر امام راتب افضلیت دارد، ولی بحث این است که الزامی هم است یا الزامی نیست به گونه ای که با وجود امام راتب، غیر راتب ن تواند امامت کند؟

ص: 242

مرحوم سید می فرماید راتبیت ایجاد حق نمی کند، بلکه هر کس که زودتر آمد و در محراب ایستاد، او حق امامت دارد.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی ما عرض می کنیم که این فرمایش شما تا حدودی حق است، یعنی امام راتب سر قفلی ندارد، اما از نظر عنوان ثانوی، این کار حرام است، یعنی با وجود امام راتب، اگر کسی بیاید و او را عقب بزند و خودش بجای او نماز بخواند، یکنوع اهانت به اوست، اما به شرط اینکه آن امام اعراض نکرده باشد.

علاوه بر این، این کار «یدلّ علی نفسانیة سیئة» و می رساند این قدر نفسانیت دارد فلذا آدمی که سال ها در این مسجد نماز می خواند، او را عقب می زند و خودش می خواند.

بنابراین، حرف مرحوم علامه به عنوان اولی درست است نه به عنوان ثانوی، البته مرحوم سید دو جار را استثنا می کند:

1: جایی که مسجد ملک امام راتب باشد، البته بنابراین که وقف موقت جایز است، من این خانه ام را وقف موقت کردم. پس اگر ملک امام راتب باشد، نماز امام غیر راتب باطل است .

2: یا ملک کس دیگر است، فقط به امام راتب اجازه داده، یعنی به غیر راتب اجازه نداده، ایشان این دو جا را استثنا می کند، ولی ما می گوییم هم جا را استثنا کنید، اما به شرط اینکه عنوان اولی نباشد، بلکه عنوان ثانوی باشد.

متن عروة الوثقی

فرع اول: الترجّیحات المذکورة إنّما هی من باب الأفضلیة و الإستحباب، لا علی وجه اللزوم و الإیجاب. چرا؟ دلیل ما سیره شد، السیرة العملیة بین المسلمین، اینها را رعایت نمی کنند.

ص: 243

فرع دوم: حتی فی أولویة الإمام الرّاتب الّذی هو صاحب المسجد، فلا یحرم مزاحمة الغیر له و إن کان مفضولاً من سائر الجهات أیضاً، هر چند این شیخ است و «راتب» سید، این فقیه نیست و آن فقیه است، در عین حال می تواند مزاحمت کند، کی می تواند مزاحمت کند؟ إذا کان المسجد وقفاً(لله).

بله! در صورت نمی تواند مزاحمت بکند، لا ملکاً له (راتب)، و لا ملکاً لمن لم یأذن لغیره(راتب) فی الإمامة. این دو نفر را استثنا می کند، بقیه اشکالی ندارد، ولی ما گفتیم که امروز مسئله چنین نیست، بلکه امروز عنوان ثانوی است، حتماً نباید مزاحمت کند، چون این کار اهانت بر امام راتب است.

المسأله العشرون

مرحوم سید در این مسئله می فرماید امامت ده نفر مکروه است، از این ده نفر، چهار نفرش را بحث کردیم که عبارت بودند از: ابرص، اجذم، المحدود بالحد الشرعی، چهارمی کسی بود که مردم او را دوست ندارند.

از جمله کسانی که نماز خواندن پشت سر آنان مکروه است، ولی به نظر من بعضی از آنها حرام است هر چند مرحوم سید می فرماید مکروه است، در هر حال آنچه که باقی مانده عبارتند از:

1: الأغلف، یعنی آدمی که ختنه نشده است، ختنه یک سنت ابراهیمی است و برای هر مسلمانی واجب است که ختنه بشود، شخصی که ختنه نشده، یعنی پدر و مادرش او را ختنه نکرده، حالا که بزرگ شده بدون ختنه باقی مانده و حال آنکه می تواند خودش را ختنه کند، این آدم در حقیقت یک واجبی را ترک کرده و تارک الواجب فاسق است و به فاسق نمی شود اقتدا کرد، با این حال چطور بگوییم این مکروه است، علی الظاهر باید بگوییم اقتدا بر اغلف حرام و جماعت باطل است. چرا؟ لأنّه ترک سنّة الهیة واجبة، البته در صورتی که ختنه کردن در سن بالا خطرناک نباشد به گونه ای که باعث مرگ او بشود. شاید به همین خاطر است که مرحوم سید می فرماید مکروه است نه حرام.

ص: 244

دیدگاه استاد سبحانی

ولی به نظر من جماعت پشت سر غیر مختون باطل است، لأنّه فاسق، وقتی فاسق شد، نمی توانیم پشت سر او اقتدا کنیم، علاوه براین، روایت هم داریم، اصبغ بن نباته می گوید:

سمعت أمیر المؤمنین علیه السلام: « ستّة لا ینبغی أن یأمّوا الناس،...، إلی قال: و الأغلف»

صاحب حدائق می فرماید کلمه ی «لا ینبغی» در قرآن و سنت به معنای حرمت است، این مطلب یکی از ابتکارات صاحب حدائق است، ایشان می گوید «لا ینبغی» کنایه از کراهت نیست بلکه به معنای حرمت است و در اینجا هم به معنای حرمت می باشد.

ب: و من یکره المأمومنین إمامته، به نظر من روایاتی که در این مورد است، مربوط به خلفا و فرمانداران خلفای اموی و عباسی است که خود شان را به مردم تحمیل کرده بودند

روی الصدوق قال: قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم:« ثمانیة لا یقبل الله لهم صلاة إلی أن قال: و إمام قوم یصلّی بهم و هم له کارهون» الوسائل: ج5، الباب 27 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

همان گونه که عرض کردم کراهت نباید کراهتی مزاجی باشد، بلکه کراهتی ملاکی باشد.

2: وعن أبی عبد الله علیه السلام: «أربعة لا تقبل لهم صلاة، إلی أن قال: و الرّجل یؤمّ القوم وهم له کارهون» الوسائل: ج5، الباب 27 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث3.

مسلّماً اگر این کرهت ها در باره بنی أمیّه و بنی عباس باشد، حرمت است، اما اگر در باره ی آنها نیست،کراهت است نه حرمت.

ص: 245

3: إمامة الحائک (بافنده)

4: إمامة الحجّام (حجامت کننده)

5: إمامة الدّباغ.

امامت اینها نیز مکروه است، چرا مکروه است، مگر عمل و کار ضد ارزش است؟

عمل و کار ضد ارزش نیست، علت کراهت امامت این طوائف آلوده بودن آنان است، یعنی این روایات از قبیل قضایای خارجیه است نه قضایای حقیقیه، معلوم می شود که در آن زمان این گونه افراد، افراد آلوده بوده اند.

مستحبات جماعت کتاب الصلوة

موضوع: مستحبات جماعت

بحث ما در باره ی مستحبات جماعت و مکروهات آن است، یعنی نماز جماعت برای خودش مستحباتی دارد و مکروهاتی.

مرحوم سید می فرماید مستحبات نماز جماعت اموری است، یعنی چند چیز در نماز جماعت مستحب است،ایشان (سید) در امر اول حدود شش فرع را متذکر می شود.

مرحوم سید می فرماید مستحب این است که اگر ماموم یک نفر است، سمت راست امام قرار بگیرد، و اگر بیشتر باشند، خلف امام قرار بگیرند. پس اگر ماموم یک نفر بود، سمت راست امام قرار بگیرد نه خلف او، سمت راست هم فرق نمی کند که فاصله اش زیاد تر باشد یا کمتر، گفتیم اگر چهار انگشت هم فاصله باشد کافی است، مهم این است که در یمین و سمت راست امام باشد.

تاریخچه ی مسئله

این مسئله از قدیم الأیام در میان فقهای ما مطرح بوده است، فلذا مرحوم شیخ در کتاب «الخلاف» آن را مطرح می کند، علامه نیز در کتاب «تذکرة الفقهاء» و منتهی مطرح می نماید، ولی ظاهر لسان و عبارت شیخ این است که واجب است، یعنی ظاهر کلام شیخ این است که اگر ماموم یک نفر است، واجب است که سمت راست امام بایستد نه اینکه پشت سر امام قرار بگیرد، بلکه باید سمت راست امام بایستد.

ص: 246

اما علامه حلّی در کتاب تذکره و منتهی و غالب علمای شیعه می گویند که مستحب است، یعنی جنبه ی استحبابی دارد نه جنبه ی وجوبی و لزومی، مشهور در میان فقهای شیعه همین است.

در میان فقهای شیعه (از قدما) کسی که اصرار می ورزد ابن جنید است ، و از متاخرین هم صاحب حدائق است و از معاصرین حضرت آیة الله خوئی است.

اگر این چند نفر را منها کنیم، سایر فقها فتوا به لزوم نداده اند.

البته بعید نیست که از عبارت خلاف شیخ طوسی نیز استفاده لزوم بشود، ولی از فقها کسانی که خیلی سینه می زنند، ابن جنید، صاحب حدائق و آیة الله خوئی است، ما اگر بخواهیم تصمیم بگیریم باید بدانیم که فقه علم منقول است نه علم معقول، فلذا انسان نخست نصوص و روایات را بخواند و سپس تصمیم بگیرد.

قبل از آنکه سراغ روایات و نصوص برویم، اقوال علما را می خوانیم و سپس به بررسی روایات و نصوص می پردازیم.

عبارت شیخ طوسی در کتاب خلاف

قال الشیخ: إذا أمّ رجل رجلاً قام المأموم علی یمین الإمام و به قال جمیع الفقهاء (فقهای اهل سنت) و ذهب سعید بن المسیّب إلی أنّه یقف علی یساره (امام) ، و قال النخعی: یقف وراءه (پشت سر امام می ایستد) إلی أن یجی ء مأموم فیصلی معه (تا یک نفر دیگر بیاید و به جماعت بپیوندد) فأن رکع الأمام قبل أن یجیء مأموم آخر تقدّم ووقف علی یمینه.

بنابر این، ابراهیم نخعی خیلی مخالف نیست چون می گوید پشت سر امام بایستد، اگر کس دیگر آمد، دو نفری پشت سر امام بایستند و اگر کس دیگر نیامد، فوراً سمت امام بیاید.

ص: 247

پس اهل سنت سه قول پیدا کردند:

الف؛ سمت راست و یمین امام بایستد،

ب؛ سمت چپ و یسار امام قرار بگیرد،

ج؛ بایستد تا نتیجه چه می شود، یعنی اگر کس دیگر نیامد، آنگاه جانب راست امام بایستد.

ثم استدل الشیخ بما رواه عبد الله بن عباس قال:« بتّ عند خالتی أم میمونة ، فجاء رسول الله فصلّی فوقفت علی یساره (پیغمبر) فأخذنی بیمینه و أدرانی من ورائه حتی صیرنی علی یمینه».

یعنی حضرت با دست راستش مرا گرفت و چرخاند و آورد سمت یمین و راستش.

دیدگاه علامه در کتاب المنتهی

و قال العلامة: یستحب أن یقف المأموم الواحد عن یمین الإمام، ذهب إلیه أکثر أهل العلم و قال سعید بن المسیّب یقیمه عن یساره، و قال النخعی یقیمه وراءه إلی أن یرکع فإذا جاء أحد (فبها) و إلّا أقامه الأمام عن یمینه ، ثم استدل بروایة ابن عباس ، و ما روی عن جابر بن عبد الله قال:« سرت مع رسول الله فی غزوة فقام یصلّی، فتواضأت ثمّ جئت حتّی قمت عن یسار رسول الله فأخذ بیدی فأدارنی حتّی أقامنی عن یمینه، فجاء جبّار بن صخر حتی قام علی یساره فأخذنا بیدیه جمیعاٌ حتّی أقامنا خلفه»

باید دانست که کلمه ی «عن» در این روایات حرف نیست بلکه اسم است و به معنای «جانب».

کلام علّامة در کتاب التذکرة

و ذکر فی التذکرة نحو ما ذکره فی المنتهی، حیث قال: المأموم أن کان واحداٌ ذکراً استحب أن یقف عن یمین الإمام عند علمائنا.

ص: 248

و حکی العلامة فی المختلف عن ابن الجنید القول بالبطلان مع المخالفة و وصفه فی المدارک بأنّه ضعیف.

کلام صاحب حدائق

صاحب حدائق اخباری مسلک است و این مسئله در حدود نه روایت دارد که می گویند ماموم واحد نباید سمت چپ، یعنی طرف یسار امام بایستد، آنگاه ایشان می فرماید من نمی دانم که چرا آقایان با این روایات مخالفت می کنند در حالی که روایات صریح داریم که در خلف امام و یسار امام نباشد بلکه در سمت راست امام بایستد

قد خالف صاحب الحدائق من المتأخرین فقال: لا أعرف لما ذکره الأصحاب من الإستحباب هنا مستنداً سوی الإجماع الذی ادعاه فی المنتهی، و لا اعرف لحکم السید صاحب المدارک بضعف قول ابن الجنید، و جهاً مع عدم الدلیل علی خلافه و قیام الأدلة و تکاثرها علی ما نقلوه عنه إلی أن قال: و جمیع ما حضرنی من روایات هذه المسألة علی کثرتها و تعددها لا إشارة فی شیء منها فضلاً عن الدلالة إلی الاستحباب، بل المتبادر من سیاقها هو الوجوب.

تا اینجا جغرافیای مسئله روشن شد که در چه حدی است، مشهور قائل به استحباب هستند، چند نفر دیگر (مانند صاحب حدائق، ابن جنید و آیة الله خوئی) قائل به وجوب می باشند.

و ممن وافقه من الأعلام السید الخوئی فأنّه بعد ما نقل روایات المسألة قال: إنّ رفع الید عن ظاهر هذه الأخبار فی الوجوب یحتاج إلی الدلیل فأن العبادة توفیقیة ولم تثبت المشروعیة بغیر هذه الکیفیة بعد الأمر بها فی هذه النصوص . أقول لا شک أن ظاهر الروایات یؤید القول بالوجوب، و إلیک ما یلی :

ص: 249

١. محمّد بن الحسن الطوسی (متوفای460،) باسناده عن الحسین بن سعید الأهوازی صحیحة صفوان(صفوان بن یحیی، صفوان غیر منصرف است) عن العلاء (علا بن رضی) عن محمد (محمد بن مسلم، به چه دلیل این محمد،همان محمد بن مسلم است؟ چون راویه ی محمد بن مسلم، علاء بن الرضی است) عن أحدهما قال:« الرجلان یؤمّ أحدهما صاحبه، یقوم عن یمینه ، فإن کانوا أکثر من ذلک قاموا خلفه».الوسائل: ج 5، الباب 26 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1، همین روایت در شماره 7 نیز هست، تفاوتش این است که روایت اول را شیخ نقل کرده، روایت هفتم را صدوق نقل نموده است.

2: محمّد بن علیّ بن الحسین باسناده عن محمد بن مسلم، عن أبی جعفر علیه السلام «أنّه سئل عن الرّجل یؤمّ الرجلین، قال:یتقدمهما و لا یقوم بینهما، و عن الرّجلین یصلّیان جماعة، قال: نعم یجعله عن یمینه» الوسائل: ج 5، الباب 26 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث7. این دو روایت در حقیقت یک روایت هستند.

3. محمّد بن یعقوب(متوفای 329) عن جماعة (این جماعت چهار گروهند در کلیات فی العلم الرجال مراجعه شود)، عن أحمد بن محمد(ظاهراً عیسی است)،عن الحسین بن سعید،عن فضالة، عن حمّاد بن عثمان، عن إبراهیم بن میمون، عن أبی عبد الله علیه السلام (سند خوب است) : «فی الرجل یؤمّ النساء لیس معهن رجل فی الفریضة؟ قال:

« نعم، و أن کان معه صبی فلیقم إلی جانبه» . الوسائل: ج 5، الباب 26 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث5.

4: و عن الحسن بن ظریف، عن الحسین بن علوان (زیدی مذهب است) عن جعفر، عن أبیه،عن علیّ علیه السلام أنّه کان یقول: «المرأة خلف الرّجل صفّ (زن پشت سر امام می ایستد) و لا یکون الرّجل خلف الرّجل صفّاً،إنّما یکون الرّجل إلی جنب الرّجل عن یمینه» الوسائل: ج 5، الباب 26 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث12.

ص: 250

اگر ما این روایایت را حجت بدانیم کما اینکه اسناد شان هم صحیح است، ظاهراً حمل بر وجوب می شود، منتها باید دید که معارض دارند یا معارض ندارند؟

معارض دارند، منتها اگر معارض ها دلالت شان تمام باشد.

روایات معارض

معارض ها دو طائفة هستند:

الطائفة الأولی: ما دلّ علی جواز قیام المأموم فی الصفّ وحده و منها:

1: محمّد بن الحسن (شیخ طوسی متوفای 460) باسناده عن سعد بن عبد الله(چرا باسناده گفت؟ چون سعد در سال301، یا 299 فوت کرده، بینهما فاصله خیلی زیاد است، ناچار است که سندش را به کتاب سعد نقل کند، فلذا مثل عصر و زمان نیست، چون ما از طریق وجادة نقل می کنیم، وجادة از وجد، یجد وجادة گرفته شده، یعنی در کافی می بینیم و نقل روایت می کنیم، الآن این کار صحیح است، اما در زمان سابق که کتاب ها سندش قطعی نبود، وجاده صحیح نبود، از این رو شیخ طوسی ناچار این کتاب را بر شیخی خوانده و یا شیخی بر او خوانده است، یا شیخی کتاب را تصحیح کرده تا برسد به سعد بن عبد الله قمی ) عن موسی بن الحسین، عنن أیّوب بن نوع، عن صفوان بن یحیی، عن سعید بن عبد الله الأعرج (صحیحه است) سألت أبا عبد الله علیه السلام «عن الرّجل یدخل المسجد لیصلّی مع الإمام فیجد الصفّ متضائقاً(می بیند صف ها پر است، یعنی در هیچ یکی از صفّ ها جا نیست، نه در صف اولی جاست و نه در سایر صفوف، حضرت می فرماید خودش به تنهای صف تشکیل بدهد) بأهله فیقوم وحده حتی یفرغ الإمام من الصلاة، أیجوز ذلک له؟ قال: نعم لا بأس» الوسائل: ج5، الباب 57 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث 1.

ص: 251

با این روایت می خواهند بگویند که «تک» اشکالی ندارد، ولی خود شما می دانید که این روایت ربطی به محل بحث ما ندارد، چون بحث ما در جایی است که یک ماموم باشد، در یک چنین موردی، نباید ماموم پشت سر امام بایستد، بلکه باید در سمت راست امام قرار بگیرد، این غیر از آن روایت است که می گوید صف ها پر است و او خودش به تنهایی یک صف تشکیل می دهد.

بنابراین، این روایت معارض صحیح برای روایات قبلی نیست.

2: و عنه(یعنی عن سعد بن عبد الله)، عن أیّوب بن نوح، عن محمّد بن الفضیل، عن أبی الصباح قال: «سألت أبا عبد الله علیه السلام عن الرّجل یقوم فی الصفّ وحده، فقال: لا بأس، إنّما یبدو واحد بعد واحد» الوسائل: ج5، الباب 57 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

این روایت هم نمی تواند معارض باشد، چون این روایت می گوید لازم نیست که شما منتظر بنشینید، یعنی شما بایستد، کم کم دیگران هم خواهد آمد فلذا تا آمدن دیگران، این آدم صف را تشکیل می دهد.

بنابراین؛ اگر روایات قبلی قوی باشند، این روایات معارض نیست.

الطائفة الثانیة:ما دلّ علی أنّ الإمام یحول الواقف فی یساره إلی یمینه

روایاتی که می گوید اگر ماموم سمت چپ امام بایستد، امام از پشت سر دست ماموم را می گیرد، از یسار می گیرد و طرف یمین می آورد، این چطور دلالت بر جواز می کند؟ چون معلوم می شود که نماز این آدم صحیح بوده و الا اگر در یسار ایستادن باطل باشد، و یمین واجب باشد، اصلاً نماز این آدم باطل بوده و حضرت چه گونه می تواند باطل را صحیح کند؟!

ص: 252

روایات طائفه ی دوم

1: محمّد بن یعقوب (الکلینی متوفای 329) عن محمّد بن یحیی (عطّار قمی، ثقه است)، عن أحمد بن محمّد (یا أحمد بن محمد بن خالد است یا أحمد بن محمّد بن عیسی می باشد) قال: ذکر الحسین، یعنی ابن سعید اهوازی:« أنّه أمر من یسأله عن رجل صلّی إلی جانب رجل فقام عن یساره و هو لا یعلم ثمّ علم و هو فی صلاته، کیف یصنع؟ قال: یحوّله عن یمینه» الوسائل: ج5، الباب24 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث1. کلمه ی «عن» در اینجا یا به معنای «إلی» است یا اسم است و به معنای «جانب»،یعنی «یحوّله جانب یمینه».

2: محمّد بن الحسن باسناده عن أحمد بن محمّد بن عیسی، عن علی بن أحمد بن أشیم، عن الحسین بن یسار المدائنی أنّه سمع من یسأل الرضا علیه السلام «عن رجل صلّی إلی جانب رجل فقام عن یساره و هو لا یعلم ثم علم و هو فی الصلاة کیف یصنع؟ قال: یحوّله عن یمینه» الوسائل: ج5، الباب24 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

ما تا اینجا روایات معارض را خواندیم، در جلسه ی آینده نظر خود را در باره این روایات خواهیم گفت.

مستحبات جماعت کتاب الصلوة

موضوع: مستحبات جماعت

بحث ما در این بود که اگر ماموم واحد باشد، شکی نیست که اگر در طرف یمین امام بایستد مستحب و افضل است، منتها بحث در این است که علاوه بر افضلیت، وجوب هم دارد یا نه؟

از میان متقدمین جناب ابن جنید قائل به وجوب است، در میان علمای اخباری مرحوم صاحب حدائق نیز قائل به وجوب است، اما در میان متأخرین حضرت آقای خوئی نیز قائل به وجوب می باشد، حالا احتیاط وجوبی یا وجوب، ظاهراً نظر ایشان وجوب است نه احتیاط وجوبی.

ص: 253

روایاتی را که خواندیم این است:

1: ما روی عن الحسین الأهوازی أنّه أمر من یسأله (یسأله الإمام) عن رجل صلّی إلی جانب رجل فقام عن یساره (در سمت چپ امام ایستاد، مسلّماً وقتی سمت چپ امام بایستد، دست راست ماموم برابر است با دست چپ امام) و هو لا یعلم ثمّ علم (ضمیر هو لا یعلم، به امام بر می گردد، ولی مرحوم آیة الله خوئی آن را به ماموم بر گردانده است) و هو (امام) فی صلاته، کیف یصنع؟ قال علیه السلام:«یحوّله عن یمینه». ضمیر «یحوّله» قرینه این است که ضمائر « وهو، لا یعلم، ثمّ علم» به امام بر می گردد.

2: ما رواه الحسین یسار المدائنی أنّه سمع من یسأله الرّضا علیه السلام عن رجل صلّی إلی جانب رجل فقام عن یساره و هو لا یعلم، ثمّ علم و هو فی الصلاة، کیف یصنع؟ قال: یحوّله عن یمینه»

این دو روایت به یک مضمون هستند، حاصل هردو این است که امام متوجه نیست، ماموم آمده و سمت چپ امام ایستاده، بعد از توجه به اینکه ماموم سمت چپ او ایستاده، دست او را می گیرد و طرف راست خودش می چرخاند، یعنی او را در سمت راست خود قرار می دهد. پس تمام ضمائر به امام بر گشت نه به ماموم.

فرض در جایی است که هردو در حال نماز هستند، یعنی هم ماموم در حال نماز است و هم امام.

اینها دلیل استحباب هستند، چون اگر واقعاً لازم بود که در یمینش بایستد، بخشی از نماز در حال یسار بوده، معلوم می شود مستحب است، چون اگر واجب بود، باید نمازش باطل باشد، مگر اینکه بگوییم شرطیت این، ذکری است، علمی و واقعی نیست، یک چیز های داریم که شرط واقعی است، یک چیز های هم داریم که شرط ذکری است، یعنی مادامی که نمی داند، اشکالی ندارد، اما وقتی فهمید، حتماً باید آن را بیاورد، اگر این باشد، دیگر استدلال کافی نیست، این دلیل کسانی بود که می گویند مستحب است.

ص: 254

دیدگاه آیة الله خوئی

نظر ایشان این است که اصلاً این دو روایت مربوط به مسئله ی ما نیست هر چند صاحب وسائل تحت این عنوان ذکر کرده است، بنا شد که عنوان صاحب وسائل به روایت ظهور نمی دهد، خیلی ها خیال می کنند چون وسائل تحت این عنوان نوشته است، پس این روایت مربوط به این عنوان است، ولی ایشان می فرماید عنوان صاحب وسائل،دلیل بر ظهور روایت در مدعای وسائل نیست، این روایت در جایی است که یک نفر ایستاده بود، یا نشسته و یا خوابیده بود بدون اینکه نماز بخواند، من آمدم سمت چپ او ایستادم، می فرماید چه مانع دارد؟ چون یکی از احکام اسلام این است که اگر یک نفر جلوتر از من باشد،قائم باشد یا قاعد و یا نائم باشد، من سمت چپ او قرار نگیرم بلکه سمت راست او بایستم، اصلاً این روایت ناظر به آنجا نیست که رجل دوم،مصلّی است، بلکه رجل دوم یا ایستاده یا نشسته بود بدون اینکه نماز بخواند، یکی از مستحبات اسلام این است که اگر کسی جلوتر شد، من سمت چپ او بایستم، مستحب است که آ ن شخص دست مرا بگیرد و در سمت راست خودش قرار بدهد، اگر این باشد، دیگر اصلاً روایت مربوط به مسئله ی ما نیست.

ولی ایشان (آیة الله خوئی) روایت را چنین معنا می کند و می فرماید:

ثمّ إنّ السید الخوئی ذکر أنّ الروایة ناظرة إلی بیان حکم آخر و هو الاجتناب عن وقوف المصلّی فی یسار شخص و إن لم یکن مصلیاًّ (هرچند او نماز نمی خواند، ولی سمت چپ او قرار نگیرم) و لعل ذلک مکروه و إلّا فلا حرمة فیه قطعاً و بما أن مثل هذا الموقف (من اگر سمت چپ کسی بایستم،دست راستم مقابل دست چپ اوست) یستدعی أن یکون ذلک الشخص عن یمین المصلّی (یسار او،با یمین من مساوی است) بطبیعة الحال، فمن هنا أجاب الإمام علیه السلام بقوله:« یحوّله عن یمینه» -دست راست مرا می گیرد و طرف راست خودش می آورد- حذراً عن کراهیة هذا الموقف، فقوله: و هو لا یعلم، أی المصلّی لا یعلم بوقوفه عن یسار شخص آخر و هو الّذی یحوّل ذاک الشخص بعد علمه به، لا أنّ ذلک الشخص إمام و هو لا یعلم بوقوف المأموم عن یساره و الإمام یحوّل المأموم، إذ لم یفرض شیء من ذلک فی الروایة».مستند العروة:/455. ایشان همه ی ضمائر را به ماموم بر گرداند،تمام آنچه که ایشان می فرماید خلاف ظاهر است، ظاهر این است که آن شخص امام است نه کس دیگر که نماز نمی خواند و بی کار نشسته است. فلذا ما دوباره آن دو روایت را می خوانیم:

ص: 255

1: ما روی عن الحسین الأهوازی أنّه أمر من یسأله (یسأله الإمام) عن رجل صلّی إلی جانب رجل فقام عن یساره و هو لا یعلم ثمّ علم (ضمیر هو لا یعلم، معنا ندارد که به ماموم بر گردد، ولی مرحوم آیة الله خوئی آن را به ماموم بر گردانده است) و هو (امام) فی صلاته، کیف یصنع؟ قال علیه السلام:«یحوّله عن یمینه». ضمیر «یحوّله» قرینه این است که ضمائر « وهو، لا یعلم، ثمّ علم» به امام بر می گردد. ما ضمیر «هو» را به امام بر گرداندیم، ولی ایشان به ماموم بر می گرداند. چرا؟ چون می خواهد آن طرف را مصلّی معرفی نکند بلکه غیر مصلّی معرفی نماید، و

این خلاف ظاهر است، چون ظاهر این است که آن آقا نماز می خواند و من هم جاهل به مسئله بودم و آمدم ایستادم. امام هم غافل بود، بعداً متوجه شد که کسی پشت سر او اقامه کرده.

اینگونه که ایشان معنا می کند همه را می خواهد به مأموم بزند، ما می خواهیم (فی الصلاة) را به امام را بزنیم.

بنابراین؛ این دلیل بر استحباب است، چون بخشی از نمازش سمت چپ بوده، از این رو حضرت نفرموده که اعاده کند بلکه فرموده برگردد این طرف، و این علامت استحباب است (هذا آیة الاستحباب).

الفرع الثانی

«لو کان المأموم امرأة وقفت خلف الامام علی الجانب الأیمن بحیث یکون سجودها محاذیاً لرکبة الإمام أو قدمه» تا به حال مأموم مذکر بود و یک نفر، حالا اگر آمدیم و مأموم ما یک نفر زن است. او هم بیاید پشت سر امام بایستد، مثل مرد نباشد، مرد می آمد بغل دست امام می ایستاد، اما زن خلف می ایستد. خلف ایمن بایستد، منتها خلف سه حالت دارد، خلف ایمن، خلف یسار، خلف محاذی، ولی او خلف ایمن بایستد، سجده گاهش هم به سه گونه است: ممکن است سجده گاهش با رکبه ی امام مساوی باشد، رکبه به معنای زانوست، ممکن است سجده گاهش با قدم امام مساوی باشد و ممکن هم هست که سجده گاهش پشت سر امام باشد، سه نوع روایت داریم.

ص: 256

پس اولاً محاذی نایستد، سمت چپ هم نایستد، خلف یسار، خلف محاذی نباشد، و خلف ایمن سه گونه است: گاهی ممکن است جلوتر باشد و سجده گاهش با رکبه امام باشد، سجده گاهش با موضع قدم، ممکن است سجده گاهش جلوتر ازقدم امام باشد، هر سه روایت دارد. و ما از اختلاف روایات می فهمیم که مسئله جنبه استحبابی دارد، والا اگر استحبابی نبود که این همه اختلاف معنا نداشت.

پس هر موقع دیدیم در یک مسئله کیفیت عبادت مختلف است، ما از او استحباب را کشف می کنیم ، مثلاً «بین العمرتین»، آقایان بحث دارند بین العمرتین که هر روز بشود دو عمره را آورد، گاهی می گوید بین العمرتین یک ماه باشد، گاهی می گویند بین العمرتین ده روز، و گاهی می گویند هر روز فقط یک عمره، ما می گوییم هر روز می شود چند عمره را بجا بیاورد. چرا؟ چون روایات مختلف است و اختلاف روایات حاکی از مراتب استحباب است. بهتر این است که هر ماه انسان یک دانه را بیاورد. اما اگر هر ده روز یکبار آورد، یا در یک روز دو تا آورد مانعی وجود ندارد.

أما ما روی عن ائمة اهل البیت (ع): سه گونه است:

١.فتارتاً یدّل علی أنّها تقف خلفه عن یمینه و سجودها مع رکبتی الامام،

٢.علی هذه الحال لکن سجودها مع قدمیه، ٣. وقوفها خلف الإمام. فلذا ما همه را می خوانیم.

اول بنا شد که سجده گاهش با زانوی امام مساوی باشد، این در جلد پنجم باب صلاة جماعت نیست و در جلد سوم مکان مصلّی است.

«أما الأول: أی ما یدل علی أن سجودها یکون محاذیا لرکبة الامام فیدل علیه صحیحة هشام بن سالم: «الرجل اذا أمّ المرأة کانت خلفه عن یمینه، سجودها مع رکبته»

ص: 257

اما الثانی: سجده گاهش موضع قدم باشد.

«و باسناده عن أحمد بن محمد بن عیسی، عن الحسین بن سعید، عن ابان بن عثمان عن الفوید بن یسار، «قلت لأبی عبدالله علیه السلام أصلّی المکتوبة بامّ علی، قال نعم! تکون عن یمینک یکون سجودها بجذاء قدمیک» الوسائل: ج5، الباب 19 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث2.

اما الثالث: سجده گاهش بعد از قدمین باشد.

محمد بن یعقوب کلینی، عن محمد بن یحیی، عن احمد بن محمد، عن محمد بن سنان، عن ابن مسکان» به اینها می گویند:«عبادلة» روایت ضعیف است، به چند نفر عبادله می گویند: عبدالله بن مسکان، عبدالله بن سنان و عبدالله بن مغیره، به اینها می گویند عبادله،که جمع عبد الله است، « عن ابی العباس البقباق، قال:« سألت اباعبدالله عن الرجل یؤمّ المرأة فی بیته؟ فقال: تقوم وراءه »

ازاینکه روایات مختلف است، می فهمیم که همه اینها مستحب است. تم الکلام فی الفرع الثانی.

الفرع الثالث

«لو کنّ أزید وقفن خلفه» یک زن نیست، همسایه ها جمع شده اند تا پشت سر یک عالم در خانه اش نماز بخوانند. در اینجا یک حرف بیشتر نیست و آن اینکه همه یشان پشت امام می ایستند. «و یدلّ علی ذلک ما رواه مغیره أن قیاس عن ابی عبدالله المرأتان صفّ والثلاثة صفّ»، قانون کلی این است که اگر موقع صف شد، صف همیشه خلف الإمام بایستد، در واقع امام در اینجا صغری را گفته،کبری خودش معلوم است، یعنی کلّ صفّ یقف خلف الإمام.

«أضف إی ذلک ما دلّ علی أنّ المأموم إذا تجاوز»، اگر ماموم مرد باشد، پشت سر امام است تا چه رسد به زن، یعنی زن به طریق اولی باید پشت سر امام بایستد.

ص: 258

پس از دو راه پیش آمدیم، اولاً حضرت صغری را گفته،معلوم می شود که کبری مسلم بوده، دیگری هم اولویت است،وقتی که مرد متعدد است، قهراً پشت سر امام است، زن به طریق اولی.

الفرع الرابع: لو کان المأموم رجلاً و امرأة،

اگر ماموم یک مرد و یک زن یا چند زن بود، رجل سمت راست امام قرار می گیرد و زن ها هم پشت سر امام، خواه زن یک نفر باشد یا چند نفر.

لو کان رجلاً و امرأة واحدة أو أکثر وقف الرّجل عن یمین الإمام و المرأة خلفه، و یدلّ علیه معتبرة القاسم بن الولید ( معتبره گفتم، چون قاسم توثیق نشده، هر کجا که توثیق نشود، ولی قرائن بر وثاقتش دلالت کند، به او می گوییم معتبرة) ،قال سألته عن الرّجل یصلّی مع الرّجل الواحد معهما النساء،؟ قال: علیه السلام: یقوم الرّجل إلی جنب الرّجل و یتخلفن ا لنساء خلفهما»

الخامس: لو کان المأموم رجالاً و نساء،اضطف الرجال خلف الإمام و النساء خلف الرّجال.

این مسئله مبنی بر این است که زن در حال فرادا، باید پشت سر مرد باشد یا اینکه ده ذراع دور تر بایستد، یا پشت سر مرد بایستد.

اگر در فرادا گفتیم،زن یا باید فاصله داشته باشد یا پشت سر امام بایستد، در اینجا هم می گوییم مرد ها جلوتر و زن ها پشت سر بایستند.

اما اگر گفتیم مستحب است، در این صورت ممکن است صف مردان با صف زنان کنار هم باشند، ولی افضل این است که صف مرد جلوتر باشد و صف زن بعد.

ص: 259

پیغمبر اکرم می فرمود که زنان پشت سر مردان بایستند،حتّی می فرمود سر خود شان را جلوتر از سجده بر ندارند، یعنی اول مردان سر از سجده بردارند و سپس زنان، چرا؟ چون در آن زمان، دنیا یک دنیای فقر بود، از این رو ممکن بود کسی شلوار نداشته باشد، برای اینکه عورتینش معلوم نباشد،حضرت یک چنین دستوری فرمود.

الفرع السادس: فی إمامة النساء للنساء.

این را سابقاً خواندیم و گفتیم زن اگر بخواهد برای زنان امامت کند،نباید جلوتر بایستد، بلکه باید در وسط شان بایستد. در حقیقت ماموم و امام در یک خط مساوی هستند،نه اینکه زن جلوتر باشد.

متن عروة الوثقی

أمّا المستحبات فأمور: و فیه فروع ستّة:

1: أن یقف المأموم عن یمین الإمام إن کان رجلاً واحداً. و خلفه إن کانوا أکثر.

2: و لو کان المأموم امرأة واحدة وقفت خلف الإمام علی الجانب الأیمن بحیث یکون سجودها محاذیاً لرکبة الإمام أو قدمه، أو بعد القدم.

3: و لو کنّ أزید وقفن خلفه،

4: و لو کان رجلاً وحداً و امرأة واحدة أو أکثر وقف الرّجل عن یمین الإمام و المرأة خلفه،

5: ولو کانوا رجالاً و نساء اصطفّوا خلفه، و اصطفّت النساء خلفهم، بل الأحوط مراعات المذکورات، هذا إذا کان الإمام رجلاً،

6: و أمّا فی جماعة النساء فالأولی وقوفهنّ صفّاً واحداً أو أزید من غیر أن تبرز إمامهن من بینهنّ.

مستحبات جماعت کتاب الصلوة

موضوع: مستحبات جماعت

بحث ما در باره ی مستحبات صلات جماعت است، مرحوم سید در این فصل چهارده مستحب را برای نماز جماعت بیان کرده، که امر اولش فروع ششگانه داشت، یعنی تمام فروع ششگانه مربوط به امر اول بود، یکی از آنها این بود که اگر ماموم واحد است، در سمت راست امام بایستد، اینک سایر مستحبات را (که در ضمن امر دوم بیان شده است) می خوانیم.

ص: 260

الأمر الثانی: أن یقف الإمام وسط الصف

امر دوم این است که در جماعت، بهتر این است که امام در وسط بایستد، چرا؟ برای اینکه همه ی افراد مامومین او را ببینند، اگر در یک گوشه ای بایستد که آن طرف دیگر صف نباشد، یعنی صف همه اش متوجه این طرف باشد، ممکن است که جمعی او را نبینند، اما اگر امام در وسط بایستد، تمام مامومین اورا خواهند دید.

ولی از امام صادق علیه السلام نقل شده است که راوی می گوید ما در خانه ی آن حضرت بودیم و نماز جماعت بر گزار شد، و حال آنکه امام در زاویه بیت ایستاده بود.

باید دانست که این معارض نیست، زیرا این از قبیل فعل است، وجهش معلوم نیست، شاید خانه ی امام به گونه ای بوده است که اگر می خواسنتند جماعت منعقد کنند و رو به قبله باشند، ناچار امام باید در زاویه بایستد، خلاصه ما نمی توانیم فعل امام را بر این روایات مقدم کنیم، قانون کلی این است که فعل لسان و زبان ندارد، یعنی نمی گوید بر اینکه در زاویه ایستادن مستحب است،چون لعل خانه ی حضرت به گونه ای بوده است که امام مجبور بوده که در زاویه بایستد.

کلام علامة در المنتهی

قال العلامة: یستحب أن یقف الإمام فی مقابلة وسط الصف لیتساوی نسبة المأمومین إلیه فیمکنهم المتابعة و قد روی الجمهور عن النبی أنه قال :«وسطوا الإمام و سدّوا الخلل» الوسائل: ج، الباب20 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1

و أما مرفوع علی بن ابراهیم الهاشمی قال: «رأیت أبا عبد الله یصلّی بقوم و هو إلی زاویة بیته بقرب الحائط و کلّهم عن یمینه و لیس علی یساره أحد» الوسائل: ج، الباب23 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث6. لا ینا فی ما ذکرنا لأن الفعل لا یدّل علی أزید من الجواز و لا ینا فی استحباب غیره و لعل الظروف صارت سبباً لوقوف الإمام فی زاویة بیته لا الاستحباب.

ص: 261

الأمر الثالث: أن یکون فی الصفّ الأول أهل الفضل

مستحب سوم این است که اهل فضل و دانش در صف اول جماعت بایستند، یعنی کسانی که قرائت شان صحیح است و علاوه بر این، اهل فضل دانش هستند، بهتر است که در صف اول بایستند، چرا؟ اهل سنت این روایت را دارند که: «خیر صفوف الرّجال أوّلها و شرّها آخرها...»

البته ما معنای این روایت را درست نمی فهمیم، یعنی نمی دانیم که چرا اولش خیر و آخرش شر است، نهایت چیزی که در توجیه آن می توان گفت این است که صف اول اکثر ثواباً است، یعنی صف اول ثوابش بیشتر است و صف آخر اقلّ ثواباً می باشد،یعنی ثوابش کمتر است.

قال فی المنتهی: و أفضل الصفوف أولها فیختص به أهل الفضل استحباباً و هو قول عامة أهل العلم، روی الجمهور عن رسول الله قال:« خیر صفوف الرجال أولها و شرّها آخرها...الخ» المنتهی:6/252.

یدلّ علیه طرقنا صحیح جابر بن یزید عن الباقر علیه السلام قال:«لیکن الذین یلون الإمام أولی الأحلام(صاحبان عقل) منکم و النهی، فإن نیسی الإمام أو تعایا قوموه، و أفضل الصفوف أوّلها، و أفضل أوّلها ما دنا من الإمام» و یدّ علیه مرفوع سهل بن زیاد قال علیه السلام:

«فضل میامن الصفوف علی میاسرها کفضل الجماعة علی الفرد» الوسائل:ج5، الباب 8 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

هذا فی غیر صلاة الجنازة . و أما فیها فأفضل الصفوف آخرها. و یدّ علیه مرفوع سهل بن زیاد قال علیه السلام:

متن عروة الوثقی

الثالث: کأن یکون فی الصفّ الأول، ممّن له مزیة فی العلم و الکمال، و العقل، و الورع و التقوی، و أن یکون یمینه لأفضلهم فی الصفّ الأول- صف اول مال افضل هاست، یمینش مال افضل أفضل هاست، این قسمتش در روایت نیست، در روایت فقط این مقدار است که در صف اول، اهل فضل بایستند، اما اینکه در یمین امام افضل أفضل ها بایستند، این قسمتش در روایت نیامده است-، فإنّه أفضل الصفوف. چون در روایت این گونه است: « لیکن الذین یلون الأمام أولی الأحلام منکم، و النهی، فأن نسی الأمام أو تعایا قوّموه، و أفضل الصفوف أوّلها، و أفضل أوّلها ما دنا من الأمام».

ص: 262

الأمر الرابع: الوقوف فی القرب من الإمام

و یدلّ علیه صحیح جابر المتقدم حیث جاء فیه قوله:«وأفضل أوّلها ما دنا من الإمام».

هر چه انسان به امام نزدیکتر باشد، ثوابش بیشتر است، این را از روایت جابر فهمیدیم

و یدل علیه صحیح جابر المتقدم حیث جاء فیه قوله:« و أفضل أولها ما دنا من الإمام».

الأمر الخامس: الوقوف فی میامن الصفوف أفضل من میاسرها

و یدّ علیه مرفوع سهل بن زیاد قال علیه السلام:

«فضل میامن الصفوف علی میاسرها کفضل الجماعة علی الفرد» الوسائل:ج5، الباب 8 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

سمت راست صفوف جماعت، بهتر از سمت چپ آن است، یعنی مستحب است که انسان در سمت راست صفوف جماعت بایستد، دلیلش هم روایت است، روایتش عبارت است از مرفوعه ی سهل بن زیاد است.

نکته: ما با اصطلاح خودمان، وارد کتاب اهل سنت می شویم و لذا دچار اشتباه می شویم، کلمه ی «رفعه، و مرفوعه» در اصطلاح ما به منزله ی مرسل است و نشانه ی ضعف روایت می باشد، و حال آنکه در اصطلاح اهل سنت به منزله مسند است و علامت قوت و کمال

روایت می باشد، فلذا می گویند: هذا الحدیث مرفوع، لا موقوف، اگر حدیث به خود پیغمبر رسید، می گویند مرفوع، اما اگر به صحابی برسد نه پیغمبر، به او می گویند موقوف، آنها مرفوع را در مقابل موقوف به کار می برند، ولی ما مرفوع را به منزله مرسل می دانیم.

در عین حالی که این مسائل را عرض کردیم، ولی در جنازه مسئله عکس است، یعنی هر چه عقب تر بایستیم، فضلیتش زیادتر است.

ص: 263

و یدل علیه مرفوع سهل بن زیاد قال:« فضل میامن الصفوف علی میاسرها کفضل الجماعة علی الفرد» و ضعف السند منجبر بالتسامح فی أدلة السنن.

هذا فی غیر الجنازة، فأن أفضل الصفوف فیها آخرها لقولهم :«خیر الصفوف المقدم و خیر الصفوف فی الجنائز المؤخر».

الأمر السادس : إقامة الصفوف و اعتدالها و سدّ الفرج الواقع فیها و المحاذاة بین المناکب

یکی از مستحبابت صلات جماعت این است که صف ها معتدل باشند، یعنی کج و کوله و دارای انحراف نباشند.

به بیان دیگر صف ها نامرتب و نامنظم نباشند، علاوه براین، تا صف کاملاً پر نشده، صف دوم بسته نشود.

ثالثاً؛ مناکب و دوش های ماموم محاذی یکدیگر باشند، یعنی مقدم و موخر نباشد.

و یدل علیه مرسل الصدوق قال: قال رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم :

« أقیموا صفوفکم فإنّی أراکم من خلف کما أراکم من قدّامی، و من بین یدی ، و لا تخالفوا فیخالف الله ین قلوبکم».الوسائل: ج 5، الباب 70 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 5.

مراد از کلمه ی «و لا تخالطوا» این است که عقب تر و دیگری جلوتر نایستند.

وروی أبو سعید الخدری عن رسول الله صلّی الله علیه و آله قال:« إذا قمتم إلی الصلاة فاعدلوا صفوفکم و أقیموها.

وسووّا الفرج، و إذا قال إمامکم: الله أکبر، فقولوا: الله أکبر، و إذا قال: سمع الله لمن حمده، فقولوا: اللّهم ربّنا ولک الحمد».الوسائل: ج5، الباب ٧٠ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 6.

ویدل علی المحاذاة بین المناکب ما روی عنه صلّی الله علیه و آله: «سووا بین صفوفکم، و حاذوا بین مناکبکم لا یستحوذ علیکم الشیطان». الوسائل: ج 5، الباب ٧٠ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 4. همه ی اینها از مستحبات صلات جماعت هستند.

ص: 264

الأمر السابع: تقارب الصفوف بعضها من بعض

یکی از مستحبات صلات جماعت این است که بین صف ها زیاد فاصله نباشد.

ویدل علیه صحیح زرارة الّذی تقدم نقله عن المشایخ الثلاثة ففیها: « ینبغی للصّفوف أن تکون تامة متواصلة بعضها إلی بعض، و لا یکون بین الصفین ما لا یتخطی ویکون قدر ذلک مسقط جسد إنسان إذا سجد» .الوسائل: ج 5،الباب 6٢ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث ١. یعنی بین سجدگاه صف متاخر و پاهای صف متقدم، نباید بیش از یک قدم بلند باشد

الأمر الثامن: أن یصلّی الإمام بصلاة أضعف من خلفه

مستحب این است که امام نماز را به سرعت بخواند و زیاد طول ندهد، یعنی حال جماعت را در نظر بگیرد و اضعف مامومین را مد نظر قرار بدهد.

ویدل علیه حدیث السکونی عن جعفر عن أبیه عن علی علیه السلام قال: «آخر ما فارقت علیه حبیب قلبی أن قال: یا علیّ إذا صلیت فصلّ صلاة أضعف من خلفک». الوسائل: ج 5، الباب 6٩ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث ٢.

إلّا إذا علم حبّ التطویل من جمیع المأمومین، لإطلاق ما دلّ علی استحباب إطالة الرکوع و السجود والدعاء بقدر القراءة أو أزید و اختیار ذلک علی إطالة القراءة،(قرائت را سبک و کم کند، اما دعا را بیشتر نماید، عکس اهل سنت که قرائت را طول می دهند و دعای دست را خیلی سبک و مختصر انجام می دهند)

الأمر التاسع: اشتمال المأموم المسبوق بالتسبیح

رکعت اول ماموم، و سوم امام است، ماموم باید حمد را بخواند، فلذا او هم حمد وسوره را خواند و حال آنکه امام هنوز مشغول خواندن قرائت است، در اینجا ماموم چه کار کند؟ ماموم تسبیح را بگوید، یعنی بگوید سبحان الله،سبحان الله،تا امام قرائت را تمام نکرده، ماموم همین ذکر را بگوید،ولی این مسئله خیلی کم اتفاق می افتد که ماموم قرائت را تمام کند و حال آنکه امام هنوز سه تسبیحه را تمام نکرده باشد، ولذا احتمال دارد که این روایت مربوط به این بحث نباشد که سید آورده است، بلکه مربوط به صلات پشت سر مخالف، من پشت سر مخالف نماز می خوانم، حمد و سوره خواندم، و حال آنکه او هنوز حمد و سوره را نخوانده، من در اینجا باید مشغول تسبیح بشوم و سبحان الله بگویم

ص: 265

إذا ائتم المأموم بالرکعة الثالثة الّتی یجب فیها القراءة فأتمها قبل أن یفرغ الإمام فیستحب أن یشتغل بتمجید الله و ثنائه، ففی صحیحة زرارة قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام:«أکون مع الإمام فافرغ من القراءة قبل أن یفرغ؟ قال: ابق آیة و مجّد الله و اثنی علیه فإذا فرغ فاقرأ الآیة وأرکع»الوسائل: ج 5، الباب٣5 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث ١.

ولی صاحب وسائل می گوید ممکن است که این روایت ناظر به این مثال ما نباشد که ماموم اولش است و حال آنکه امام رکعت سوم را می خواند، بلکه هردو در رکعت اول هستند، منتها بنا شد که ما پشت سر مخالف حمد و سوره را بخوانیم، من خواندم، و حال آنکه او هنوز تمام نکرده ، حضرت آنجا را می گوید، اگر مطلب این گونه باشد، دیگر این برای ما استحباب درست نمی کند.

نعم حمل صاحب الوسائل هذه الروایة و تالیتها علی من صلّی خلف من لا یقتدی به، ففرغ من القراءة قبله، استحب له ذکر الله إلی أن یفرغ الإمام، و لا صلة لهذه الروایات عنده بالمأموم المسبوق و قد اقتدی بمن یقتدی به.

الأمر العاشر: یستحب بقاء الإمام علی هیئة المصلّی حتّی یفرغ من خلفه من صلاتهم

امام سلام آخر را گفت و حال آنکه برخی از مامومین هنوز در تشهد هستند و برخی هم یک رکعت عقب هستند، مستحب است که امام از محراب بلند نشود، بلکه به همان حالت نمازی بماند، یعنی به چپ و راست خودش نگاه نکند تا همه ی مامومین از نماز فارغ بشوند، آن عظمت صلات جماعت محفوظ باشد.

ص: 266

ویدل علیه ما رواه الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لا ینبغی للإمام أن ینتقل (أن ینتفل) إذا سلم حتّی یتمّ من خلفه الصلاة» لوسائل: ج ٢5، الباب ٢من أبواب التعقیب، الحدیث ٢. خصوصاً اگر امام مسافر باشد و ماموم حاضر، صبر کند که ماموم دو رکعت دیگرش را هم بخواند.

الأمر الحادی عشر: اسماع الإمام من خلفه

امام بلند نماز بخواند خصوصاً تشهد را، این هم روایت دارد، من بعضی از ائمه جماعت رادیده ام که تشهد را آهسته و آرام می خواند، سلام را بلند می گوید، و حال آنکه باید همه ی تشهد را بلند بخواند:

و یدلّ علیه صحیح حفص بن البختری عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «ینبغی للإمام أن یسمع من خلفه التشهد و لا یسمعون هم شیئاً یعنی الشهادتین و یسمعهم أیضاً السلام علینا و علی عباد الله الصالحین» الوسائل: ج5، الباب 52 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

الأمر الثانی عشر: إطالة الرکوع إذا أحس بدخول شخص بمقدار ضعف ما کان یرکع

امام به رکوع رفته، ولی احساس می کند که هنوز ماموم می خواهد پشت سر او اقتدا کند، در اینجا مستحب است امامی که وارد رکوع شده، رکوع مقداری طول بدهد تا او به رکوع برسد و این کار منافات با قصد قربت ندارد.

اما در روایت داریم که به مقدار دو برابر رکوع طول بدهد، البته این در جایی است که ماموم آماده باشد، در اینجاست که دو برابر رکوع طول بدهد، ولی در جایی که هنوز صدای کفش ماموم به گوش می رسد، می تواند رکوع را بیشتر طول بدهد تا طرف به جماعت برسد.

ص: 267

و یدلّ علیه ما رواه جابر الجعفی قال قلت لأبی جعفر علیه السلام:« إنّی أؤمّ قوماً فأرکع فیدخل الناس وأنان راکع، فکم أنتظر؟ فقال: »ما أعجب ما تسأل عنه یا جابر، انتظر مثلی رکوعک، فإن آنقطعوا و إلّا فارفع رأسک» الوسائل: ج5، الباب50 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

الأمر الثالث عشر: تحمید المأموم عند فراغ الإمام من الفاتحة

هر گاه امام جماعت از خواند حمد فارغ شد و گفت «و الضالّین» مامومین بگویند: الحمد الله ربّ العالمین» یعنی شکر خدا را که از جمله ی ضالین نشدیم، «مغضوب علیهم» یهودند ، ضالین هم نصاری هستند، ولی اهل سنت بعد از فراغ حمد می گویند:«آمن» و حال آنکه آمن گفتن از نظر ما مبطل نماز است.

متن روایت امر سیزدهم

و یدلّ علیه صحیح جمیل عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «إذا کنت خلف إمام فقرأ الحمد و فرغ من قرائتها فقل أنت: «الحمد لله ربّ العالمین» الوسائل: ج5، الباب 70 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

الأمر الرابع عشر: قیام المأمومین عند قول المؤذن:« قد قامت الصلاة»

یعنی هر گاه مؤذن گفت:قد قامت الصلاة» مامومین فوراً بلند شوند، یعنی معطل نشوند.

و یدلّ علیه صحیح حفص بن سالم أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام:«إذ قال المؤذن قد قامت الصلاة،أیقوم الناس علی أرجلهم أو یجلسون حتّی یجی إمامهم؟ قال علیه السلام: «لا»، بل یقومون علی أرجلهم، فإن جاء إمامهم و إلّا فلیؤخذ بید رجل من القوم فیقدّم» الوسائل: ج5، الباب 42 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

مکروهات صلات جماعت کتاب الصلوة

ص: 268

موضوع: مکروهات صلات جماعت

از مستحبات صلات جماعت فارغ شدیم، اینک می پردازیم به مکروهات آن، مکروهاتی که مرحوم سید متذکر شده است، در حدود شش تاست، یکی از مکروهات این است انسان با اینکه در صف های جلوتر جا است، برای خودش صف جداگانه تشکیل بدهد،

بله! اگر در صف های جلوتر جا نباشد، انسان ناچار است که در صف عقب بایستد، ولی با وجود جا در صف های جلوتر، مکروه است که انسان برای خودش یک صف جداگانه تشکیل بدهد.

متن عروة الوثقی

و أمّا المکروهات فأمور أیضاً:

أحدها: وقوف المأموم وحده فی صف وحده مع وجود موضع فی الصفوف، و مع امتلائها فلیقف آخر الصفوف أو حذاء الإمام.

یعنی پشت سر آخرین صف، برای خودش یک صف جداگانه تشکیل بدهد.

ولی روایات اصلاً کلمه ی «فلیقف آخر الصفوف»را ندارد، بلکه می گویند اگر جای خالی نیست،مقابل امام بایستد، یعنی در یک نقطه و جایی بایستد که اگر یک خطی را بکشند، به محراب بخورد، یعنی به جای بخورد که امام در آنجا ایستاده است.

عبارت علامه در کتاب منتهی المطلب

قال العلامة : ولو وقف المأموم وحده صحّت صلاته، لکن الأولی له الدّخول فی الصفّ، - معلوم می شود که علمای ما مکروه می دانند- ذهب إلیه علماؤنا أجمع و هو قول الحسن البصری و مالک و الأوزاعی و الشافعی و أصحاب الرأی- مراد از اصحاب رأی، ابوحنیفه و پیروانش هستند - و قال النخعی ابراهیم نخعی- و الحکم- حکم بن عتیبه- و الحسن بن صالح و إسحاق و أحمد احمد بن حنبل- و ابن المنذر: « لو صلّی وحده رکعة کاملة بطلت صلاته».

ص: 269

یعنی حتی اگر رکعت را کامل بخواند باطل است، پس مسئله این شد که ما قائل به کراهت شدیم ، ولی دیگران دو قولند، حسن بصری، مالک، اوزاعی، شافعی و اصحاب رأی با ما موافق هستند، ولی بقیه می گویند یک دقیقه، دو دقیقه تا صف تشکیل بشود اشکال ندارد، اما اگر یک رکعت تنها با امام نماز بخواند،نمازش باطل است.

و یدل علی الجواز ما رواه سعید الأعرج قال: «سألت أبا عبد الله عن الرجل یأتی الصلاة فلا یجد فی الصف مقاماٌ، أیقوم وحده حتی یفرغ من صلاته؟

قال: نعم، لا بأس، یقوم بحذاء الإمام» .

باید دانست که این روایت ناظر به مسئله ی ما نیست، مسئله ی ما جایی است که در صف مقدم جا باشد، ولی این روایت جایی را می گوید که در صف مقدم جا نیست.

أما ما یدلّ علی المنع فما رواه الشیخ عن السکونی، عن جعفر ، عن أبیه ، قال:«قال أمیر المؤمنین علیهم السلام: قال رسول الله صلّی الله علیه و آله:« لا تکوننّ فی العیکل، قلت: و ما العیکل؟ قال: أن تصلی خلف الصفوف وحدک» الوسائل: 5، الباب58 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

عجیب این است که ما در لغت معنای مناسبی برای کلمه ی«عیکل» نیافتیم، در بعضی از نسخه ها به جای «عیکل»،کلمه ی«فسکل» آمده است، «فسکل» این است که مسابقه ی اسب دوانی باشد، انسان آخر برسد، به نفر آخر می گویند: «فسکل»، یعنی در لغت عرب به آن فسکل می گویند، حضرت تشبیه می کند کسی را که آخر صف می ایستد،مانند اهل مسابقه است که همه ی جلو هستند، ولی این یک دانه در آخر آمده است.

ص: 270

بنابراین، نه کلمه ی عیکل درست است و نه عسکل، بلکه فسکل درست است.

قال المجلسی فی ملاذالاخیار شرح تهذیب است-: فی أکثر نسخ التهذیب؛ العیکل و فی بعضها العثکل ، و لم أر لهما معنی مناسباً فی اللغة و فی القاموس «اعتکل» أی اعتزل.

و فی مجمع البحرین: مادة عثکل قال فی نسخة نسکل ، و فی الطبعة القدیمة من المجمع : فسکل، و هذا هو المناسب للحدیث ، قال : الفسکل الذی یجیء فی الحلبة آخر الخیل. کلمه ی «حلبه» به مسابقه اسب دوانی می گویند. پس معلوم می شود که روایت «فسکل» است.

حدیث اول جایی را می گفت که جا نباشد، ولی این حدیث مطلق است، یعنی اعم از اینکه جا باشد یا جا نباشد، ممکن است این حدیث هم منصرف بدانیم به جایی که جا باشد و الا اگر جا نباشد، معنا ندارد که این آدم از جماعت محروم بماند.

بنابراین، هردو حدیث شاهد عرض ما نیست، یعنی با آنکه آقایان می گویند این دو حدیث شاهد عرض ماست، ولی این دو روایت مربوط به جایی است که در صف جلوتر جا باشد، اولی صریح است، دومی منصرف است به آن، فلذا انسان باید احتیاط کند، یعنی اگر واقعاً جلوتر جا هست، احتیاط کند،احتیاطش هم وجوبی است، به این معنا که در همان جای خالی صف بایستد نه اینکه به تنهایی برای خودش یک صف جداگانه تشکیل بدهد.

هر چند علامه حلی در کتاب المنتهی می گویند اصحاب می گویند که مکروه است عبارت علامه این بود که قبلاً خواندیم:

«ولو وقف المأموم وحده صحّت صلاته، لکن الأولی له الدّخول فی الصفّ، ذهب إلیه علماؤنا أجمع.

ص: 271

اگر اجماعی در کار باشد،ما هم تسلیم اجماع هستیم، اما ظاهراً اجماعی در کار نیست و به این اجماعات علامه هم نمی شود اعتماد کرد.

بنابراین، بهتر این است که اگر جا باشد، در همان صف جلوتر بایستد، و اگر جا نباشد،احتیاطاً تک وا نایستد، چرا؟ چون شک در اصل مشروعیت داریم، یعنی نمی دانیم که یک چنین جماعتی مشروع است یا نه؟

اگر اجماعی در کار باشد،ما هم حرفی نداریم و تابع اجماع هستیم، اما اگر اجماع نباشد، این دو روایت شاهد عرض ما نیست، چون این دو روایت ناظر به آنجاست که در صف جلوتر جا نیست، و حال آنکه بحث ما درجایی است که در صف جلوتر جا باشد. بنابراین،این دو روایت دلیل بر جواز نیست.

به بیان دیگر اگر کسی اجماع علامه را پذیرفت، که چه بهتر،اما اگر نپذفت،احتیاط واجب این است که تک صف تشکیل ندهد. چرا؟ چون شک در اصل مشروعیت است، یعنی نمی دانیم که آیا چنین جماعتی مشروع است یا مشروع نیست.

الثانی: التنفل بعد قول المؤذن:« قد قامت الصلاة»

مرحوم سید می گوید: «بل عند الشروع فی الإقامة»، فرض کنید که مؤذن گفت: «قد قامت الصلاة»،من می خواهم دو رکعت نافله بخوانم، می گویند مکروه است،وقتی مؤذن گفت:« قد قامت الصلاة»، از خواندن نافله صرف نظر کن، مرحوم سید می گوید، هنگامی که امام شروع کرد به اقامه و گفت : «الله أکبر»، تنفل مکروه است.

متن عروة الوثقی

الثانی: التنفل بد قول المؤذن: قد قامت الصلاة، بل عند الشروع فی الإقامة.

شرح متن عروة

ص: 272

یکره التنفل بعد قول المقیم:« قد قامت الصلاة» علی المشهور، و نقل(کراهت) عن الشیخ فی النهایة و ابن حمزة أنّهما منعا ذلک و حمل الشهید کلامهما علی مالو کانت الجماعة واجبة و کان ذلک یؤدّی إلی فواتها.

و یدل علی الکراهة صحیح عمر بن یزید أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام عن الروایة یروون أنّه لا ینبغی أن یتطوع فی وقت فریضة ، ما حدّ هذا الوقت ؟ قال:« إذا أخذ المقیم فی الإقامة» فرمایش مرحوم سید درست است، یعنی شروع کرد به «الله أکبر»،نه اینکه گفت: قد قامت الصلاة.

. فقال له: إن الناس یختلفون فی الإقامة؟قال: «المقیم الذی تصلی معه».

یکی اقامه را طول می دهد و دیگری تند می خواند، فرمود هر کس بستگی به امامش دارد.

و قد حمل المصنّف الروایة علی شروع المقیم فی الإقامة، لا قوله : قد قامت الصلاة.

ظاهراً حرف سید درست است.

آیا این روایت «لا ینبغی أن یتطوع فی وقت الفریضة» اگر گفتیم «لا ینبغی» ظهور در کراهت دارد، مسلماً مکروه است،اما اگر مثل صاحب حدائق قائل شدیم بر اینکه «لا ینبغی» ظهور در حرمت دارد، آن وقت بگوییم این «تطوع» حرام است، ولی این مشکل است، چون اصل جماعت مستحب است، مفوّت مستحب نمی تواند حرام ب شود، مگر اینکه جماعت واجب باشد مانند نماز جمعه.

سومین مکروه در صلات جماعت این است که امام فقط خودش را دعا کند.

متن عروة الوثقی

الثالث: أن یخصّ الإمام نفسه بالدعاء إذا اخترع الدعاء من عند نفسه

ص: 273

کراهت دارد که امام فقط خودش را دعا کند و بگوید اللهم اغفر ذنوبی، یا بگوید اللّهم ارزقنی ولداً باراً صالحاً، نباید دیگران را محروم از دعا کند، مگر اینکه دعای منصوص بخواند، در این فرض همان منصوص را بخواند، ولی مرحوم آیة الله بروجردی می فرمود، باید همان منصوص را هم که به صورت متکلم وحده وارد شده است، به صورت متکلم مع الغیر بخواند.

ولی در سیوطی ابن مالک در متن ابتدا فقط خودش را دعا می کند، شارع می گوید علت اینکه ایشان ابتدا خودش را دعا می کند، اقتداءً بالنبی، چون «إذا دعی بدأ بنفسه»،

در جواب باید گفت، آن در جایی بوده که هم خودش را دعا می کند و هم دیگران را، منتها ابتدا خودش را دعا می کند و سپس دیگران را، و حال آنکه محل بحث ما در جایی است که فقط خودش را دعا می کند بدون اینکه دیگران را دعا کند و این گونه دعا کردن کراهت دارد.

روی الصدوق فی الفقیه مرسلا أن رسول الله قال:«من صلّی بقوم فاختص نفسه بالدعاء دونهم فقد خانهم». الوسائل: 5، الباب21 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

و رواه الشیخ فی التهذیب مسندا بدون أن یذکر لفظة « دونهم» .

و خص المصنف تبعا للمحدث البحرانی- الحکم المذکور بالدعاء الذی یخترعه الإمام من نفسه، أما لو أراد الدعاء ببعض الادعیة المرویة عنهم علیهم السلام فالظاهر الإتیان به علی الکیفیة الواردة تحصیلا لفضیلة الإتیان به علی الوجه المنقول .

و یمکن أن یؤخذ بالإطلاق الحدیث و بالتالی یخرجه عن التخصیص إلی صورة الجمع کما علیه سید مشایخنا المحقق البروجردی فی تعلیقته علی العروة.

ص: 274

الرابع: التکلّم بعد قول المؤذن: قد قامت الصلاة در اینجا دو فرع وجود دارد:

فرع اول

فرع اول این است که اگر مؤذن بگوید: «قد قامت الصلاة»، مامومین می تواند حرف بزنند یا نه؟

فرع دوم

فرع دوم این است که شخص نمازش را فرادا می خواند، آیا می تواند در وسط اقامه حرف بزند یا نه؟ این خودش خیلی مهم است. مسلّماً اولی مکروه است، یعنی وقتی مؤذن گفت: «قد قامت الصلاة»، مکروه است که مامومین حرف بزنند، منتها حرف زدن مامومین اقامه مؤذن را باطل نمی کند.

«إنّما الکلام» اگر شخص نمازش را فرادا می خواند،آیا می تواند در وسط اقامه حرف بزند یا نه؟

آقایان می گویند مکروه است، ولی من احتیاط می کنم و می گویم اقامه را باطل می کند، فلذا باید اقامه را از سر بگیرد.

البته در اینجا دو دسته روایات دارد،گروهی جایز می دانند و گروهی هم جایز نمی دانند.

عبارت محقق در شرائع الإسلام

قال المحقق: إذا قال المؤذن قد قامت الصلاة، کره الکلام کراهیة مغلّظة إلّا ما یتعلق بتدبیر المصلّین» شرائع الإسلام: ج1/76. مگر اینکه مربوط به مصلین باشد.

کلام صاحب مدارک الأحکام

و قال صاحب المدارک : القول بالکراهة مذهب الأکثر و قال الشیخان فی المقنعة و التهذیب و السید المرتضی فی المصباح: إذا قال الإمام قد قامت الصّلاة، حرم الکلام لا ما یتعلق بالصّلاة من تسویة صفّ أو تقدیم إمام.

و أما الکراهة فهی وجه الجمع بین ما ظاهره الحرمة و ما ظاهره الجواز. بحث در جایی است که مؤذن اذان می گوید نه دیگران.

ص: 275

أما الأول (حرمت): فیدل علیه صحیحة ابن أبی عمیر قال: سألت أبا عبد الله علیه السلام عن الرجل یتکلّم فی الإقامة، قال: « نعم فإذا قال المؤذن قد قامت الصلاة فقد حرم الکلام علی أهل المسجد إلّا أن یکونوا قد اجتمعوا من شتی و لیس لهم إمام فلا بأس أن یقول بعضهم لبعض: تقدم یا فلان» االوسائل: ج4، الباب10 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث7.

و أما الثانی (أی الجواز) فیدل علی صحیحة حماد بن عثمان قال:« سألت أبا عبد الله عن الرجل أیتکلم بعدما یقیم؟ قال : « نعم» ، و نحوه روایة الحسن بن شهاب». االوسائل: ج4، الباب10 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث9، و 10.

البته ظاهراً کراهت است، کلمه ی« حرم»به معنای محرومیت است نه به معنای حرمت شرعی.

علاوه براین، هنوز نه ماموم وارد نماز شده و نه امام، چرا حرام باشد، فلذا کراهت قوی است، چرا؟ به دو جهت: اولاً حرف زدن من، اقامه شما را باطل نمی کند، ثانیاً، هنوز من وارد نماز نشده ام، امام نیز وارد نماز نشده، بنابراین، اگر حرف بزنم، حرف زدن کراهت دارد نه اینکه حرام باشد، چون حرمتش دلیل قوی می خواهد، علاوه براین، لعل مراد از حرم، محرومیت باشد نه حرام شرعی.

و أما فی غیر الجماعة فالتّکلّم مکروه أیضا و یدلّ علیه صحیحة محمد بن مسلم قال: قال أبو عبد الله :« لا تتکلّم إذا أقمت الصلاة، فإنّک إذا تکلّمت أعدت الإقامة». االوسائل: ج4، الباب10 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث3. ولی این حدیث را حمل بر کراهت کرده اند نه حرمت.

و حمل علی الکراهة لما رواه حماد بن عثمان فی الصحاح:« أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام عن الر جل یتکلم بعد ما یقیم ، قال:« نعم». االوسائل: ج4، الباب10 من أبواب الأذان و الإقامة، الحدیث9.

ص: 276

ولی من فکر می کنم که این دومی راجع به فرادی نباشد بلکه راجع به جماعت است، قهراً همان روایت اول حجت است، چون دوتا روایت داشتیم، یکی این بود که: « لا تتکلّم إذا أقمت الصلاة، فإنّک إذا تکلّمت أعدت الإقامة». این فرادی را می گوید، ولی دومی صریح در فرادی نیست، یعنی احتمال دارد که مربوط به جماعت باشد، چون می فرماید: « أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام عن الر جل یتکلّم بعد ما یقیم - ممکن است همان اقامه ی مؤذن باشد ، قال:« نعم».

و لذا ما احتیاط کردیم و گفتیم اگر کسی در اثنای اقامه حرف زد، باید اقامه را از سر بگیرد،البته بنابر اینکه اقامه ی فرادی واجب است،چون محل بحث است که آیا فرادی اقامه دارد یا نه، اذان دارد یا نه؟

اگر گفتیم فرادی اذان و اقامه دارد، پس اگر کسی در وسط آنها حرف زد، باید از سر بگیرد و اعاده کند، این دومی احتمال دارد که راجع به مؤذن باشد.

السادس: إئتمام الحاضر بالمسافر و العکس

ششمین چیزی که در جماعت کراهت دارد این است که حاضر به مسافر یا مسافر به حاضر اقتدا کند، اما به شرط اینکه نماز شان واحد باشد و از نظر قصر و اتمام هم با هم مختلف باشند، می فرماید این مکروه است. هردو نماز ظهر می خوانند، یکی تمام می خواند،دیگری شکسته، یا به عکس، آقایان می گویند،این مکروه است.

ولی آن گونه که سید می فرماید چندان قطعی و مسلم نیست، یعنی مسلّم نیست که هردو طرف مکروه باشد، بله! اگر امام مسافر باشد و ماموم حاضر، در اینجا مکروه است، ولی عکسش معلوم نیست که مکروه باشد، یعنی امام حاضر و ماموم مسافر باشد.

ص: 277

بنابراین،محور کراهت در جایی است که نماز شان ماهیتش واحده باشد، یعنی هردو نماز ظهر را می خوانند یا هردو نماز عصر را می خوانند، اختلاف شان در قصر و اتمام است، اما اگر هردو نماز مغرب یا نماز صبح را می خوانند، در اینجا نمی توان گفت که کراهت دارد هر چند یکی مسافر و دیگری حاضر است. چون اختلاف در قصر و اتمام ندارند. البته این مسئله چهار فرع دارد که دوتایش را الآن خواندیم،دوتای دیگرش را در جلسه ی آینده می خوانیم.

متن عروة الوثقی

السادس: إئتمام الحاضر علی المسافر و العکس،مع اختلاف صلاتهما قصراً و تماماً، و أما مع عدم الإختلاف کالائتمام فی الصبح و المغرب- فلا کراهة.

شرح متن عروة

الفرع الأول: ائتمام الحاضر بالمسافر و العکس

قال الشیخ فی الخلاف،یکره أن یؤمّ المسافر المقیم و المقیم المسافر و لیس بمفسد للصلاة و به قال أبو حنیفه، و قال الشافعی یجوز للمسافر أن یقتدی بالمقیم لأنّه یلزمه التمام إذا صلّی خلفه و یکره أن یصلّی المقیم خلف المسافر»الخلاف:1/ 560. المسألة 311.

جناب شافعی مبنایش این است که اگر مسافر پشت سر حاضر نماز بخواند، می تواند نمازش را تمام بخواند، فتوا به غیر «ما أنزل الله» داده است و لذا می گوید اگر مسافر پشت سر حاضر نماز بخواند، مشکلی نیست. چرا؟ چون مسافر می تواند متم باشد، یعنی چهار رکعت بخواند، اما عکسش مکروه است،یعنی اینکه «امام» مسافر باشد، مقتدی و ماموم حاضر، ماموم نمی تواند نمازش را شکسته بخواند.

و أورد العلّامة المسألة فی التذکرة بالعبارة ذاتها.

و ذکر المحقق کراهة ائتمام الحاضر بالمسافر دون العکس، ما نیز همین قول را معتقدیم.

ص: 278

اما جواز الإقتدا فقد فرغنا عنه فی المسألة الثالثة من مسائل الفصل الأول.در آنجا گفتیم در جماعت لازم نیست که وحدت صلات باشد.

و أمّا الکراهة فلخبر أبی العباس الفضل بن عبد الملک عنن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لا یؤمّ الحضری، المسافر، و لا المسافر الحضری، فإن ابتلی بشیء من ذلک فأمّ قوماً حضریین (حاضرین) فإذا أتمّ الرکعتین سلّم ثم أخذ بید بعضهم فقدّمه فأمّهم و إذا صلّی المسافر خلف قوم حضور فلیتمّ صلاته رکعتین و یسلّم» الوسائل: ج5،الباب 18 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث6.

البته این دلالت بر هردو می کند، ولی روایت خبر است، یعنی أبی العباس توثیق نشده است.

و نظیره ما رواه أبوبصیر قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: «لا یصلّی المسافر مع المقیم، فإن صلّی فلینصرف (أی فلیسلّم) فی الرکعتین» الوسائل: ج5،الباب 18 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث3.

فتوا دادن به اینکه هردو مکروه است، مشکل است. چون اولی خبر است،دومی هم «لا یصلّی المسافر مع المقیم،» همان مسئله را می گوید که ما هم گرفتاریم، که غالباً ماموم ها مسافرند و امام حاضر، و «لعلّ» این برای این است که نوعاً مردم آگاه به مسئله نیستند، امام که بلند می شود تا رکعت سومی و چهارمی را بخواند، آنان هم بلند می شوند و با امام همراهی می کنند، اگر این توجیه ما را قبول کردید، پس باید فرق بگذاریم بین کون الإمام مسافراً یکره، و بین کونه (امام) مقیماً لا یکره.

علاوه براین، پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله که در مسجد نماز می خواند، و این همه اعراب از خارج می آمدند و به آن حضرت اقتدا می کردند،آیا حضرت آنان را منع می کردند؟! و لذا فتوا دادن به آن صورت مکروه است، بله! عکسش درست که مسافر نباید امام باشد، چون اگر امام باشد، کارش مشکل می شود.

ص: 279

الفرع الثانی: عدم الکراهة عند عدم الإختلاف کالائتمام فی الصبح و المغرب.

یعنی هردو نماز مغرب یا نماز صبح را می خوانند.

ولذک لظهور النصوص فی أنّ مناط الکراة هو اختلاف صلاتهما من حیث عدد الرکعات دون أن یکون للحضور و السفر مدخلیة فی الکراهة.

یعنی مسافر بودن و حاضر بودن، مدخلیت در کراهت ندارد،بلکه کم و زیادش مدخلیت دارد، البته باز هم باید دقت کرد که آیا مطلقا مکروه است یا فقط یک صورت کراهت دارد و آن صورتی است که امام مسافر باشد و دیگران حاضر. و اما اگر امام حاضر باشد،باید برای این روایات یک فکری کرد.

مکروهات صلات جماعت کتاب الصلوة

موضوع: مکروهات صلات جماعت

یکی از مکروهات جماعت این است که امام و ماموم از نظر عدد رکعات اختلاف داشته باشند، مثلاً امام حاضر است و ماموم مسافر، یا بالعکس، البته معنای کراهت در اینجا اقلّ ثواباً است، مسافر به مسافر اقتدا کند بهتر از این است که به حاضر اقتدا نماید، یا اگر حاضر به حاضر اقتدا کند، بهتر از این است که به مسافر اقتدا نماید، ولی سه مورد استثنا شده است، منتها باید فرق این سه مورد را از همدیگر جدا کنیم:

الف: اولی این است که یکی حاضر و دیگری مسافر است، منتها اختلاف در عدد رکعات ندارند، یعنی هردو نماز صبح را می خوانند یا هردو نماز مغرب را می خوانند، پس حاضر و مسافر هستند ولی در عدد رکعات اختلافی ندارند.

ب: ماهیت نماز های شان یکی است، اما باز اختلافی در عدد رکعات ندارند،

ص: 280

اولی این بود که ماهیت نماز شان یکی است و قهراً اختلاف در رکعات شان هم نیست، دومی این است که در همان ظهر و عصر به همدیگر اقتدا می کنند، اما عدد رکعات شان یکی است.

سوال

حال جای این پرسش به میان می آید که چطور می شود که یکی مسافر و دیگری حاضر باشند وهردو به همدیگر در نماز ظهر و عصر اقتدا کنند و در عین حال عدد رکعات شان هم یکی باشد؟

جواب

جوابش این است که یکی قاضی است و دیگری مسافر، یعنی ماموم (حاضر) نماز قضای ظهر و عصر خودش را (که در سفر از او فوت شده) اقتدا می کند به امامی که مسافر است، در اینجا هردو (ماموم و امام) حاضر و مسافرند، یعنی امام مسافر و ماموم حاضر است، اما اختلاف در عدد رکعات ندارند.

پس اولی این شد که در مغرب و صبح به همدیگر اقتدا می کنند که بالذات اختلاف در رکعات نیست، اما در دومی در ظهر و عصر بهم اقتدا می کنند، منتها در بالعرض اختلاف در رکعات نیست. چطور بالعرض؟ چون یکی(ماموم) قاضی است دیگری(امام) مسافر است، ماموم دو رکعت قاضی نماز ظهر و عصر را می خواند، دیگری مسافر است و نماز ظهر و عصرش را اداءً می خواند.

ج: نقصان در نماز، مربوط به قصر و اتمام نباشد، نماز های شما کم و زیاد دارد، منتها کم و زیادش مربوط به قصر اتمام نیست، مثلاً شخص مسافر است و می خواهد قضای نماز صبح خودش را به ظهر امام اقتدا کند، یعنی امام نماز ظهرش اداءً می خواند، ولی ماموم نماز قضای صبح خودش را به نماز ظهر امام (که چهار رکعت است) اقتدا می کند. اینجا اقتدا کردن مانعی ندارد، چون اختلاف در رکعات مربوط به قصر و اتمام نیست،بلکه اولی صبح است و دیگری ظهر، یکی قاضی است و دیگری مؤدّی.

ص: 281

الفرع الثانی: عدم الکراهة عند عدم الاختلاف کالائتمام فی الصبح و المغرب

یعنی هردو نماز صبح یا نماز مغرب را می خوانند، اینجا اشکالی ندارد چون اختلاف در رکعات ندارند.

الفرع الثالث: عدم الکراهة فی غیر الصبح و المغرب إذا لم یکن اختلاف

امام مسافر است و ماموم قاضی، هردو نماز ظهر را می خوانند، یعنی هردو نفر شان نماز ظهر را دو رکعتی می خوانند، منتها با این تفاوت که امام مسافر است و ماموم قاضی.

کائتمام القاضی علی المؤدّی و بالعکس مثلاً إذا کان فی ذمّة المأموم(حاضر) صلاة رکعتین قضاء ظهر ماموم (حاضر) می خواهد دو رکعت قضای نماز ظهر را بخواند- فله أن یتمّ بالمسافر فی ظهر،امام مسافر است و دو رکعت نماز ظهر را اداءً می خواند.

الفرع الرابع: عد الکراهة إذا کان نقصان الفرضین مستنداً إلی غیر القصر و التمام

فرق سومی با چهارم این است که در سومی ماهیت صلات شان یکی بود، یعنی هردو ظهر را می خواندند، منتهای یکی قضای نماز ظهر را می خواند و دیگری مسافر است به صورت اداء می خواند نه قضا.

ولی در چهارمی اصلاً ماهیت نماز ها مختلف است.

و هذا کما صلّی المسافر القاضی الصبح بظهر الإمام الحاضر أو بالمغرب، أو صلّی المغرب بالعشاء.

فرقش با سومی روشن است، چون در سومی نماز هردو ظهر بود، منتها مال یکی قضا بود و از دیگری اداء، یکی حاضر بود و قضای نماز ظهرش دو رکعت بود(که در سفر از او قضا شده بود)،دیگری مسافر بود و ادائش دو رکعت بود.

ص: 282

ولی در اینجا این گونه نیست، بلکه یکی حاضر است و دیگری مسافر، حاضر می خواهد نماز صبح خودش را اقتدا کند به نماز ظهر مسافر. چرا کراهت ندارد؟ ظاهراً کراهت مبنایش این است که اختلاف در رکعات از نظر قصر و اتمام باشد و اما اگر اختلاف در رکعات از باب قصر و اتمام نباشد، مانعی ندارد، یکی نماز صبح را می خواند دو رکعت، و او نماز را چهار رکعت می خواند، اختلاف شان مربوط به قصر و اتمام نیست بلکه مربوط به طبیعت نماز است.

و هذا کما صلّی المسافر القاضی الصبح بظهر الإمام الحاضر أو بالمغرب، أو صلّی المغرب بالعشاء.

پس نماز یکی دو رکعت و نماز دیگری چهار رکعت است،اختلاف شان مربوط به قصر و اتمام نیست بلکه مربوط به ماهیت نماز است، یعنی ماهیت نماز صبح دو رکعت است و حال آنکه ماهیت نماز ظهر چهار رکعت می باشد.

المسألة الأولی

یجوز لکلّ من الإمام و المأموم انتهاء صلاته قبل الآخر بأن کان مقصّراً و الآخر متمّاً أو کان المأموم مسبوقاً، أن لا یسلّم و ینتظر الآخر حتّی یتمّ صلاته و یصل إلی التسلیم فیسلّم معه خصوصاً للمأموم الخ،

فرض کنید جناب زید در مسجد اعظم امام جماعت است و نمازش هم چهار رکعتی می باشد ، جناب عمرو مامومی است که مسبوق است، یعنی در رکعت دوم زید رسیده است، زید در رکعت چهارم است و می خواهد تشهد را بخواند، او (عمرو) ناچار است که بلند شود و یک رکعت باقی مانده را هم بخواند، در اینجا بهتر این است که جناب زید که امام است صبر کند تا جناب عمرو یک رکعت باقی مانده خود را بخواند و به تسلیم برسد و سلام را با هم بگویند.

ص: 283

البته فرض هم این است که هردو حاضرند نه مسافر، یعنی هم امام حاضر است و هم ماموم.

اما اگر امام مسافر است و ماموم حاضر، امام باید سر دو رکعت باید سلام کند، می گوید امام سلام را ندهد، بلکه صبر کند تا ماموم دو رکعت دیگرش را هم بخواند و هر وقت به سلام رسید، آنگاه هردو با هم سلام نماز را بدهند و نماز را تمام کنند، اما به شرط اینکه هیئت صلاتی را بهم نزنند.

پس در جایی که هم امام حاضر است و هم ماموم،منتها ماموم یک رکعت عقب تر از امام است، امام باید در سلام نماز صبر کند تا ماموم به او برسد و سپس سلام نماز راباهم بدهند.

اما اگر امام مسافر است و ماموم حاضر، امام باید سر دو رکعتی بنشیند و سلام بدهد، می گوید موقع سلام صبر کند تا ماموم دو رکعت باقی مانده خود را بخواند و به سلام برسد و آنگاه هردو سلام نماز را بدهند و نماز را تمام کنند.

ولی مرحوم سید در اینجا یک قیدی می زند و می گوید به شرط اینکه هیئت صلاتی بهم نخورد،فرض کنید که امام است و مسافر، به سلام نماز رسید، ماموم بلند شد که دو رکعت باقی مانده را بیاورد، ولی آن قدر به این دو رکعت طول می دهد که حالت صلاتی از بین می رود، در اینجا احوط این است که امام صبر نکند بلکه سلام نماز را بدهد و از حالت صلاتی بیرون بیاید، مرحوم سید این قید را زده است،اما اینکه آیا این قید درست است یا نه؟ بعد از خواندن متن روشن می شود.

ص: 284

متن عروة الوثقی

یجوز لکلّ من الإمام و المأموم عند انتهاء صلاته قبل الآخر بأن کان (امام) مقصراً و الآخر (ماموم) متمّاً أو کان المأموم مسبوقاً هردو حاضرند نه مسافر، یعنی هم امام حاضر است و هم ماموم،- أن لا یسلّم و ینتظر الآخر حتی یتمّ صلاته و یصل إلی التسلیم فیسلّم معه خصوصاً للمأموم اگر ماموم جلوتر باشد و امام عقب، فرض کنید امام حاضر و ماموم مسافر است،- إذا اشتغل بالذکر و الحمد و نحوهما إلی أن یصل الإمام.

ولی مرحوم سید این قید را می زند و می گوید: الأحوط الاقتصار علی صورة لا تفوّت الموالاة، و أما مع فواتها ففیه إشکال من غیر فرق بین کون المنتظر هو الإمام أو المأموم.

دیدگاه آیة الله خوئی

مرحوم آیة الله خوئی ایرادی دارد و می فرماید با فرض اینکه امام حاضر است، ماموم مسافر است، هنگام تشهد خواندن،وقتی که هردو گفتند «اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد» امام برای رکعت سوم و چهارم بلند شد، ماموم چون مسافر است، سلام را نگوید، بلکه شروع کند به خواندن سایر اذکار، و مادامی که ذکر می گوید از حالت صلاتی بیرون نمی شود، فلذا اگر ذکر بگوید و صبر کند تا امام به او برسد، آنگاه سلام نماز را همراه امام بگوید و نماز را تمام کند،این هیچ اشکالی ندارد.

بله! اگر ساکت بنشیند و چیزی نگوید و فقط منتظر امام بماند، ممکن است بگوییم از هیئت صلاتی بیرون می شود، اما اگر ذاکر باشد، هیئت صلاتی محفوظ است.

ولی من این فرمایش ایشان را نمی پذیرم، زیرا هیئت صلاتی برای خودش یک شکل خاصی دارد، آنچنان هم نیست که انسان تسبیح در دست بگیرد و صد صلوات بفرستد و باز هم بگوییم این آدم در حال صلات است،

ص: 285

بنابراین، حق با مرحوم سید است، یعنی ذکر سبب نمی شود که هئیت صلاتی محفوظ باشد، هیئت صلاتی برای خودش یک هیئت خاص و حد خاص دارد.

دلیل مسئله

در این زمینه دوتا روایت داریم که عبارتند از:

1: صحیحة علی بن جعفر عن أخیه موسی علیه السلام قال: سألته عن إمام مقیم أمّ قوماً مسافرین، کیف یصلّی المسافرون؟ قال علیه السلام: «رکعتین، ثمّ یسلّمون و یقعدون و یقوم الإمام فیتمّ صلاته،فإذا سلّم و أنصرف، و انصرفوا»الوسائل: ج 5، الباب 18 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث9.

ما ناچاریم که بگوییم مراد از «یسلّمون» السلام علیک أیها النبی است، چون ما دوتا سلام داریم:

الف: سلام مندوب، ب: سلام خروجی، سلام مندوب را می گوید،اما سلام خروجی را منتظر می شود ولذا عبارت را چنین معنا می کنیم:

قال: «رکعتین ثمّ یسلّمون- یعنی سلام مندوب را می گوید- و یقوم الإمام فیتمّ صلاته، فإذا سلّم و انصرف، انصرفوا»

وقتی امام سلام را گفت، مامومین سلام واجب را می گویند.

بنابراین؛ مراد از سلام اول، سلام مندوب و مستحب است و مراد از انصراف، تسلیم واجب است،«انصرف» همان تسلیم واجب را می گوید.

2: ما رواه حماد بن عثمان قال: سألت أبا عبد الله علیه السلام عن المسافر یصلّی خلف المقیم؟ قال:«یصلّی رکعتین و یمضی حیث شاء» الوسائل: ج 5، الباب 18 من أبواب صلاة الجماعة،الحدیث2.

روایت حماد بن عثمان می گوید که ماموم نماز خود را تمام می کند و سراغ کار خودش می رود و منتظر امام نمی ماند.

ولی ما می گوییم این دوتا با همدیگر منافات ندارند، چون اولی مستحب است، دومی هم بیان جواز است.

ص: 286

فهو محمول علی بیان القدر الواجب فلا ینافی القدر المستحب، أعنی الإنتظار.

پس ما این گونه معنا کردیم که مراد از :«یسلّمون» سلام مندوب و مستحب است و مراد از انصرف هم صلات واجب است، ولی برخی از دوستان می گویند که مراد از «انصرف» این است که نماز را تمام کند و از مسجد بیرون برود، باید دید که این نظر با روایت مطابق است یا نه؟

ولی فهم فقهای ما از روایت همین است که من بیان کردم، یعنی مراد از «یسلّمون» سلام مستحب است و مراد از انصرف هم سلام واجب می باشد.

اما برخی می گویند آن تسلیم را بگوید و بنشیند، منتها هئیت جماعت را بهم نزند.

بعید نیست که این نظر هم درست باشد، اگراین درست باشد، مسئله هیچ دلیلی نخواهد داشت مگر یک استیناس های.

در هر حال سلام بر نبی مستحب است، آن دوتای دیگر مخرج است.

اگر نظر این دوست گرامی درست باشد، دیگر روایت دلیلی ندارد مگر استیناس، استیناس یعنی از اینجا و آنجا یک وجوهی درست کنیم،صاحب جواهر از اینجا و آنجا یک وجوهی را درست کرده که اولیش بد نیست.

قبلاً گفتیم که ماموم وظیفه اش در رکعت سوم و چهارم خواندن حمد است و امام تسبیحات را می خواند، ماموم حمد و سوره را خواند و دید که امام هنوز تسبیحات را تمام نکرده، گفتیم ماموم آخرین آیه را نخواند تا اینکه امام تسبیحات را تمام کند،آنگاه ایشان آخرین آیه را هم بخواند.

و یمکن الإستئناس لما ذکر بالأمور التالیة:

ص: 287

الأول: ما مرّ فی المندوب التاسع من اشتغال المأموم بتمجید الله و التسبیح و التهلیل، إذا أکمل(ماموم) القراءة قبل الرکوع الإمام،و یبقی آیة من قراءته لیرکع به، کما مرّ. این استیناس خوب است.

ولی استیناس دوم چندان خوب نیست، چون عین مدعاست.

الثانی: ما یستفاد من مسألة ائتمام الحاضر بالمسافر حیث صرحوا بجواز انتظار الإمام حتّی یسلّم المأموم فیسلّم معه، بمعنی أنّ الإمام یبقی جالساً حتّی یتمّ المأموم صلاته، فیسلّما معاً، این استیناس عین خود همین مسئله است و حال آنکه ما می خواهیم برای مسئله خود دلیل بتراشیم. این در حقیقت عین مدعاست نه اینکه استیناس جدیدی باشد.

علی ای حال مشهور تکیه به همان روایت کرده اند و این استیناس ها یکنوع موید مسئله هستند

در هر حال مرحوم سید می فرماید امام و ماموم اگر بخواهند صبر کنند،باید به گونه ای باشد که هیئت صلاتی بهم نخورد،اما اگر خیلی طول بدهند،ممکن است از حالت صلاتی بیرون بیایند،هر چند آیة الله خوئی می گوید اگر مشغول ذکر باشند از حالت صلاتی بیرون نمی آیند.

ولی من گفتم هئیت صلاتی برای خودش یک هیئت خاصی دارد و اگر زیاد طول بکشد،عرف نمی پذیرند که هنوز از هیئت صلاتی بیرون نیامده است، بلکه ممکن است بگوییم از هیئت صلاتی بیرون شده است.

المسألة الثانیة

إذا شک المأموم - بعد السجدة الثانیة من الإمام- أنّه سجد مع السجدتین أو واحدة یجب علیه الإتیان بأخری إذا لم یتجاوز المحل.

شخص به امامی اقتدا کرد، امام سر از سجده برداشت، او نیز سر از سجده برداشت، یقین دارد که سجده دوم امام بود، ولی نسبت به خودش شک می کند که آیا سجده دومش یا سجده اولش؟

ص: 288

آیا در اینجا انسان می تواند به آن قاعده عمل کند که یرجع المأموم فی شکه إلی الإمام؟

مسئله از این قرار است که ماموم گاهی علم به متابعت دارد، یعنی واقعاً می خواست کاملاً از امام متابعت کند و از اول هم بنای متابعت را گذاشته بود و عملاً هم متابعت می کرد، ولی در اینجا احتمال می دهد که عقب مانده باشد، اگر بنای بر متابعت داشته است، در اینجا یرجع المأموم إلی الإمام فی رفع شکه.

امام اگر علم به متابعت ندارد، بلکه احتمال می دهد که ممکن است از امام عقب مانده باشد یا جلو رفته باشد، در یک چنین موردی نمی شود به آن قاعده عمل کرد. چرا؟ لأنّ المتیقن من رجوع المأموم فی شکّه إلی الإمام، احراز المتابعة،و این آدم متابعت را احراز نکرده است.

به بیان دیگر وجوب رجوع به امام، موضوعش علم به متابعت است، فلذا مادامی که موضوع را احراز نکردیم، نمی توانیم به آن قاعده رجوع کنیم. قاعده این بود که یرجع المأموم فی شکوکه إلی الإمام و الإمام إلی المأموم.

پس اول باید موضوع را احراز کنیم و ثابت کنیم که من در صدد احراز بودم به گونه ای که اگر تخلف هم بکنم، تخلف من شاذ است، اما اگر در صدد متابعت نبودم، در اینجا نمی توانیم به آن قاعده عمل کنیم.

إذا شک المأموم - بعد السجدة الثانیة من الإمام- أنّه سجد مع السجدتین أو واحدة یجب علیه الإتیان بأخری إذا لم یتجاوز المحل.

این فتوای مرحوم سید است، ولی ما قائل به تفصیل هستیم، یعنی اگر موضوع را احراز کردیم و گفتیم که أنّه بصدد المتابعة، آن قاعده جاری است، اما اگر متابعت محرز نیست، یعنی از اول عقب و جلو می شدیم،در اینجا چون موضوع محرز نیست، فلذا نمی توانیم به آن قاعده مراجعه و عمل کنیم. این تفصیل مال من بود و دیگران نیز همین تفصیل را دارند.

ص: 289

مرحوم سید مطلقا می گوید می تواند به آن قاعده مراجعه کند، چون شک در محل است، ولی ما و دیگران قائل به تفصیل هستیم.

شرح

إذا کان المأموم عالماً بأنّه تابع الإمام فی أفعاله و لم یتخلف عنه فیها، و مع ذلک یشکّ فی أنّه هل سجد سجدة واحدة أو ثنتین، ففی ذلک یرجع إلی الإمام لما فی صحیحة أبی حفص البختری عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لیس علی الإمام سهو، و لا علی من خلف الإمام سهو» الوسائل: ج8،الباب 24 من أبواب الخلل فی الصلاة، الحدیث 3.

و قریب منه مرسلة إبراهیم بن هاشم فی نوادره ففیها: «ولیس علی من خلف الإمام سهو، إذا لم یسه الإمام» الوسائل: ج8،الباب 24 من أبواب الخلل فی الصلاة، الحدیث 8.

و أمّا إذا کان شاکّاً فی المتابعة و أنّه هل تابع الإمام فی سجدتیه و ما بیده سجدة ثانیة أو تخلف عنها سهواً، فهذه الأولی له، و الثانیة للإمام، فالمرجع فی هذا المجال قاعدة الشک فی المحل، فیجب علیه سجدة أخری.

وجه عدم الرجوع إلی القاعدة الماضیة آنجا که علم به متابعت ندارد- لا علی من خلف الإمام هو أنّ القدر المتیقن من الحدیث بما أحرز الموضوع، أی علم المتابعة و شکّ فی فعله لأجل عدم العلم بفعل الإمام، فإذا علم أخذ به، اما إذا شکّ فی المتابعة و احتمل أنّه تخلف عن الإمام، وأنّه سجد سجدتین و هو سجد سجدة واحدة، ففی هذا الفرض المرجع هو القاعدة الشک فی المحل،و بعبارة أخری حفظ الإمام إنّما یقوم مقام حفظ المأموم إذا کانت المتابعة و المشارکة فی العمل أمراً مسلّماً دون لو احتمل التخلف، اگر احتمال تخلف داد، فلا یعدّ فعل الإمام کاشفاً عن فعل المأموم.

ص: 290

وظیفه شخصی که نماز مغرب را به عشای امام اقتدا کرده و در حال قیام شک می کند که آیا رکعت سوم امام است یا رکعت چهارمش، چیست؟ کتاب الصلوة

موضوع: وظیفه شخصی که نماز مغرب را به عشای امام اقتدا کرده و در حال قیام شک می کند که آیا رکعت سوم امام است یا رکعت چهارمش، چیست؟

امامی در حال خواندن صلات عشا است، ماموم هم صلات مغرب را می خواند و هردو هم در حال قیام هستند، ماموم نمی داند که رکعت سوم امام است تا با امام متابعت کند، به این معنا که برود به سجده، تشهد را بخواند و از امام جدا بشود، منتها امام برای رکعت چهارم بلند می شود، ایشان هم می نشیند برای خواندن تشهد.

یا رکعت چهارم امام است و این اشتباهاً بلند شده، باید بشکند و تشهد را بخواند، در این حالتی که در حال قیام است و چنین شکی هم بر او عارض شده، چه کند؟

باید صبر کند، یعنی در حال قیام بماند تا امام به رکوع و سجود برود، اگر دید که امام برای تشهد نشست، می فهمد که رکعت چهارم امام بوده، این باید فوراً بنشیند و سلام بدهد.

اما اگر دید که امام بعد از سجدتین بر خاست، می فهمد که این رکعت سوم امام بوده، قهراً رکوع و سجود می کند و تشهد را می خواند.

خلاصه باید در این حالت قیام بایستد تا وضع امام روشن شود که آیا امام در رکعت چهارم است یا در رکعت سوم؟ اگر فهمید که امام در چهارم بوده، این آدم (ماموم) قیام را می شکند، اما اگر امام در سوم بوده، او (ماموم) قهراً رکوع می کند، سجود و تشهد را انجام می دهد و از نماز فارغ می شود، غایة ما فی الباب در برخی از حالات باید سجده سهو کند، کی؟ اگر بفهمد که رکعت چهارم امام بوده و این بی خود و بدون جهت بلند شده، هم برای قیام باید سجده سهو کند و هم برای «بحول الله و قوته»، این یک راه طبیعی است،، یعنی راه دیگر از این راه ندارد، البته این مقدار مکث ضرر به هیئت صلاتی نمی زند که بایستد، تا آینده روشن شود که آیا رکعت چهارم امام بوده، قهراً می نشیند، یا سوم امام بوده، قهراً می رود رکوع و سجود و تشهد و کار را تمام می کند.

ص: 291

متن عروة الوثقی

المسألة الثالثة: إذا اقتدی المغرب بعشاء الإمام و شکّ فی حال القیام أنّه فی الرابعة أو الثالثة ینتظر (در حال قیام و ایستاده می ماند) حتّی یأتی الإمام الرکوع و السجدتین حتّی یتبیّن له الحال فإن کان (امام) فی ا لثالثة أتی بالبقیة و صحت الصلاة، و إن کان (امام) فی الرابعة یجلس و یتشهّد و یسلّم، ثمّ یسجد سجدتی السهو لکّل واحد من الزیادات (چون دوتا زیادی دارد، یکی قیام است و دیگری بحول الله) من قوله: بحول الله، و القیام، و التسبیحات إن أتی بها أو ببعضها.

حتی ممکن است خواندن تسبیحات یا بعضی از آن سجده سهو داشته باشد، یعنی طرف در حال ایستاده می گوید: «سبحان الله و الحمد لله»،این هم ممکن است سجده سهو داشته باشد،کی سجده سهو دارد؟ اگر رکعت چهارم امام باشد، اما اگر رکعت سوم امام باشد، اصلاً سجده سهو ندارد.

البته من در حاشیه خود گفته ام ما دلیل نداریم که: «لکلّ زیادة سجدة السهو» حتی زیادی که از قبیل اذکار باشد، مثلاً «سبحان الله و الحمد لله» جزء اذکار است، اذکار سهوی قطعاً سجده سهو ندارد، اصولاً اینکه مشهور است که: «لکلّ زیادة و نقیصة سجدتا السهو» این مبنی بر احتیاط است و الا برخی از زیادی ها سجده سهو دارد نه همه.

باید دانست که چون ما در این مسئله روایت نداشتیم، فلذا آن را فقط از روی قواعد تمام کردیم.

المسأله الرابعة

فرض کنید من مردی را عادل می دانستم و به او اقتدا می کردم و پشت سرش نماز می خواندم، ولی متاسفانه از او گناه کبیره صادر شده مانند دروغ گفتن و غیبت کردن، در این صورت نمی توانم پشت سرش نماز بخوانم، چرا؟ چون ملکه در این حالت زائل شد، قبلاً گفتیم که عدالت از مقوله ملکه است نه از مقوله احوال که بیاید و برود. یعنی چیزی است که ریشه در درون انسان دارد ولذا این آدم موقعی که گناه می کند موقع گناه کردن ناراحت است و یکنوع زجر باطنی دارد، گناه می کند، هوا و هوس است، اما در باطن یک زجز نفسی دارد که چرا این گناه را مرتکب می شود، یکنوع گرفتگی داخلی در او ایجاد می شود،اگر بعداً نادم شد و استغفار کرد، ملکه بر می گردد، این فرمایش آقایان است.

ص: 292

به بیان دیگر آنان می گویند با یک گناه کبیره، ملکه از بین می می رود و زایل می شود، بعداً اگر استغفار کرد، ملکه بر می گردد.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی من در اینجا یک نظر دیگری دارم و آن این است که ملکه ای که با یک گناه از بین برود، نمی توان به آن ملکه گفت یا آن را ملکه نامید، زیرا ملکه، «حالة راسخة فی النفس»، یعنی ملکه یک حالتی است که ریشه در نفس انسان دارد، مثلاٌ انسان نسبت به فرزندان خودش محبت دارد، این محبت یک ملکه است، ولی گاهی همین انسان فرزندش را یک پس گردنی هم می زند، این پس گردنی دلیل بر این نیست که این آدم نسبت به فرزندش محبت ندارد،یا کسی ملکه ی شعر دارد، اما گاهی قفل می شود به گونه ای که حتی یک شعر هم نمی تواند بگوید، نتوانستن یک شعر، دلیل بر این نیست که این آدم ملکه شعر ندارد، فلذا به نظر من گناه کردن ملکه را از بین نمی برد، غایة ما فی الباب نمی توانیم پشت سرش نماز بخوانیم مگر اینکه توبه کند، نماز نخواندن پشت سرش صحیح است مگر اینکه توبه کند، یعنی ما نمی توانیم پشت سر چنین آدمی نماز بخوانیم مگر اینکه توبه کند، اما اینکه بگوییم یکدانه گناه ملکه را از بین برود، معلوم می شود که این ملکه نبوده بلکه احوالی بوده که آناً رفت. ملکه ای که با یک گناه از بین برود، او ملکه نیست، دلیل بر اینکه از بین نمی رود، آقایان می گویند فوراً که پشیمان شد، ملکه بر می گردد، ولی ما می گوییم ملکه هست، ولی چون فلان گناه کبیره را مرتکب شده ، ارتکاب این گناه مانع از اقتدا است، ولی ملکه سر جای خودش باقی است، مگر اینکه توبه کند، ولذا من همیشه قبل از نماز می گوییم «استغفر الله من جمیع ما کره الله»، یا هر موقع کسی پیش من طلاق بدهد، من می گویم: « من کان له ذنب فلیستغفر الله» ملکه سر جای خودش هست، ولی گاهی از اوقات گناه دارد و گناه مانع از نفوذ صیغه طلاق است.

ص: 293

بله! در نتیجة یکی هستیم،آدمی که گناه کرد،نمی شود پشت سر او نماز خواند، ولی بگوییم عادل نیست و ملکه از بین رفته و با استغفار ملکه بر می گشته، معلوم می شود که ما ملکه را خوب نشناختیم، ملکه همانند یک درخت چنار است که ریشه در درون زمین دارد و در درون زمین چنگ می اندازد، به گونه ای که به این زودی کنده نمی شود، ملکه در نفس انسان جایگاه بزرگی دارد، مگر اینکه خدای نکرده این آدم برود و با افراد بد و زشت رفاقت کند و پشت سر هم گناه کند، در آنجا ملکه از بین می رود و طرف جزء فساق می شود، اما اینکه یک گناه ملکه را از بین ببرد،این بعید است، البته نتیجه یکسان است، ملکه سر جایش هست، غایة ما فی الباب اقتدا جایز نیست.

نکته

البته انسان نباید از خودش وسواس به خرج بدهد و آدم وسواسی باشد، فلذا اگر ما در یک مجلسی دیدیم کسی را که پشت سرش نماز می خواندیم به غیبت گوش می دهد، فوراً حکم به فسق او نکنیم، بلکه باید توجیه کنیم و بگوییم لعلّ مجوز دارد و لعلّ اکراه دارد، یا اگر دروغی از او صادر شد، باز فوراً حکم به فسق او نکنیم، بلکه بگوییم حتماً مجوز داشته، یا سهواً این دروغ را گفته، بالأخره به گونه ای او را توجیه کنیم، البته در این صورت مانع از اقتدا نیست. اگر امکان حمل بر صحت باشد، در این صورت مانع از اقتدا نیست.

المسألة الرابعة

إذا رأی من عادل کبیرة، لا یجوز الصلاة خلفه إلّا أن یتوب مع فرض بقاء الملکة فیه، فیخرج عن العدالة بالمعصیة و یعود إلیها (عدالت) بمجرد التوبة.

ص: 294

این فرمایش مرحوم سید با عرض من تقریباً منطبق تر است، یعنی ملکه از بین نمی رود، بلکه اثر ملکه (که عدالت است) از بین می رود، ملکه سر جای خودش باقی است، اما اثرش که عدالت است از بین می رود و با توبه بر می گردد، ولی من پوست کنده گفتم، ملکه سر جایش هست، ولی نمی شود پشت سر این آدم نماز خواند.

المسألة الخامسة

إذا رأی الإمام یصلّی و لم یعلم أنّها من الیومیة أو من النوافل لا یصح الاقتداء به، و کذا

در این «مسئله» بحث بر سر این است که مردی و امامی نماز می خواند و من می دانم که نماز فریضه را می خواند، ولی من نمی دانم که فریضه اش، فریضه ی یومیه است یا فریضه غیر یومیه، مگر فریضه غیر یومیه داریم؟

بله! مانند صلات طواف، صلات آیات، اینها فریضه هستند، اما یومیه نیستند.

به بیان دیگر ما احراز کردیم که:« أنّها صلاة فریضة»، ولی نمی دانیم که جزء فرائض یومیه است یا جزء فرائض غیر یومیة؟ نمی شود به او اقتدا کرد، چرا؟ چون شک در موضوع و شک در مصداق است و در شک در مصداق تمسک به عام جایز نیست، به من گفت: «صلّ خلف الإمام فی الصلوات الخمس»، و نمی دانم که جزء خمس است یا جزء خمس نیست، با شک در موضوع نمی شود به عموم عام تمسک کرد،شبهه شبهه ی مصداقیه است و در شبهه ی مصداقیه تمسک به عام صحیح نیست.

و کذا إذا احتمل أنّها من الفرائض الّتی لا یصحّ اقتداء الیومیة بها،

پس دو فرع است:

ص: 295

الف: یک فرع این است که من نمی توانم به نافله اقتدا کنم.

ب: فرع دیگر این است که من نمی توانم فرائض یومیه را به فرائض غیر یومیه اقتدا کنم، فرض کنید امامی در محراب مسجد ایستاده و مشغول نماز خواندن است و من نمی دانم که نماز ظهر را می خواند یا هشت رکعت نماز نوافل، در اینجا نمی شود به او اقتدا کرد، یا امامی است که در محراب ایستاده و مشغول خواندن نماز است، ولی نمی دانم که نماز آیات می خواند یا نماز ظهر، نمی شود به او اقتدا کرد، در هیچکدام نمی شود به او اقتدا کرد،چرا؟ چون شبهه، شبهه ی مصداقیه است و در شبهه ی مصداقیه تمسک به عام جایز نیست.

مثال

مولا به من گفت:« اکرم العلماء»، شخصی یک چیزی بر سرش پیچیده است، ولی من نمی دانم این آدم عالم است یا نخود بریز ؟

آیا من می توانم بگویم:« هذا عالم یجب اکرامه؟» نمی توانم ، چون شبهه، شبهه مصداقیه است، این غیر از آن مسئله ای است که می گویند شبهه ی مصداقیه مخصص، آن یک مسئله ی دیگری است،این خیلی واضح تر است، در شبهات مصداقیه عام، نمی شود به عام تمسک کرد،آن یک مسئله ی دیگری است، که شبهه مصداقیه مخصص باشد، مولا فرموده:« اکرم العلماء»، سپس فرموده:

« لا تکرم الفساق من العلماء»، و من می دانم که فلان شخص عالم است،ولی نمی دانم که عادل است یا فاسق؟

به این می گویند شبهه ای مصداقیه مخصّص، این جای بحث است، اما اولی جای بحث نیست که در شبهه ی مصداقیه عام نمی شود تمسک کرد.

بله! فرع دیگر روشن است، فرع دیگر این است که می دانم که یومیه را می خواند، ولی نمی دانم که ظهر است یا عصر، لازم نیست، می دانم که نماز یومیه است، ولی نمی دانم مغرب است یا عشاء، یا می دانم یومیه است ولی نمی دانم اداست یا قضا؟ همین مقداری که یومیه بود و احراز شد، بقیه صفات احرازش لازم نیست، پس در این مسئله ی ما سه فرع داشتیم:

ص: 296

الف: باید احراز کنم که طرف نماز فریضه می خواند، اما اگر احتمال نافله بدهم، نمی توانم اقتدا کنم.

ب: می دانم فریضه است،ولی نمی دانم یومیه است یا یومیه نیست؟نمی شود اقتدا کرد.

ج: می دانم یومیه است، ولی خصوصیاتش را نمی دانم، یعنی نمی دانم ظهر است یا عصر، مغرب است یا عشا، ادا است یا قضا؟ اینجا می شود اقتدا کرد.

المسألة الخامسة: إذا رأی الإمام یصلّی و لم یعلم أنّها من الیومیة أو من النوافل لا یصحّ الاقتداء به (چون جماعت در نوافل نیست بلکه بدعت است) و کذا إذا احتمل أنّها من الفرائض الّتی لا یصحّ اقتداء الیومیة بها، مانند نماز آیات و عیدین،

و إن علم أنّها من الیومیة لکن لم یدر أنّها أیّة صلاة من الخمس، أو أنّها أداء أو قضاء، أو أنّها قصر أو تمام لا بأس بالاقتداء و لا یجب إحراز ذلک قبل الدّخول کما لا یجب إحراز أنّه فی أیّ رکعة کما مرّ .

پس در این مسئله سه فرع وجود دارد:

1: اگر احتمال نافله بدهد،نمی تواند اقتدا کند، چون جماعت در نوافل جزء بدع است،

2: یقین دارم که فریضه است، اما احتمال می دهم که یومیه نباشد، باز نمی توانم اقتدا کنم، چون در یومیه باید به یومیه اقتدا کرد، شک در مصداق است،

3: هردو یومیه است، خصوصیاتش مهم نیست، صبر می کنم در آینده روشن می شود که آیا اداست یا قضا، قصر است یا تمام.

المسألة السادسة

مسئله ی ششم این است که در جماعت زیادی رکن مبطل نیست، «لا تعاد الصلاة إلّا من خمس، الطهور، والوقت، القبلة و الرکوع و السجود». رکوع و سجود زیادیش مبطل است مگر در جماعت، مسئله این است، حال اگر من یک بار رکوع را زیاد کردم، روایاتش شاملش است، اما اگر در رکعت واحده دوبار رکوع کنم، یعنی دو رکوع زیادی بکنم، یکی قبل از رکوع و دیگری بعد از رکوع، مثلاً خیال کردم که امام رکوع رفته، من هم رکوع رفتم، دیدم که امام هنوز «و لم یکن له کفواً» را می خواند، سر برداشتم و با امام رفتم به رکوع، سپس خیال کردم که امام سر برداشته، فلذا من هم سر از رکوع برداشتم، ولی دیدم که هنوز امام در رکوع است و می گوید:« سبحان ربّی العظیم»، من هم دو مرتبه به رکوع رفتم، پس من یک رکوع واجب انجام دادم و دوتا زیادی، آیا اگر من در رکعت واحده دو رکوع زیادی و اضافی داشته باشم، یک رکوع متنی و دو رکوع اضافی، که در مجموع می شود سه رکوع، منتها یکی جزء واجبات است و دوتای دیگرش زیادی است.

ص: 297

آیا در رکعت واحده، اضافه و زیادی یک رکوع مغتفر است یا اضافه دو رکوع هم مغتفر است؟

اینجا باید سرغ روایت برویم و ببینیم که از روایت زیادی واحده استفاده می شود یا اکثر؟

در سجده هم می شود چهار سجده اضافه کرد، چطور؟ مثلاً من خیال کردم امام به سجده رفته، من نیز به سجده رفتم، دیدم که هنوز امام سجده نکرده فلذا بر خاستم، دو مرتبه با امام به سجده رفتم، این سجده واجب است، خیال کردم سر از سجده بر داشته، من هم سر از سجده برداشتم، دیدم که هنوز سر از سجده بر نداشته، دو مرتبه رفتم سجده، عین همین را در سجده دوم بجا آوردم که در یک نماز شش تا سجده انجام دادم که دوتایش واجب و چهار تای دیگرش زیادی است، آیا از روایات استفاده می شود که زیادی یک رکوع مغتفر است یا زیادی یک سجده، یا اینکه زیادی رکوع «إلی ما شاء الله» مغتفر است زیادی سجده إلی ما شاء الله مغتفر است؟

متن عروة الوثقی

المسألة السادسة: القدر المتیقن من اغتفار زیادة الرکوع للمتابعة سهواً زیادته مرّة واحدة فی کل رکعة، و أما إذا زاد فی رکعة واحدة أزید من مرّة کأن رفع رأسه قبل الإمام سهواً ثم عاد للمتابعة ثم رفع أیضاً سهواً ثم عاد فیشکل الاغتفار، فلا یترک الاحتیاط حینئذ باعادة الصلاة بعد الإتمام، و کذا فی زیادة السجدة، القدر المتیقن اغتفار زیادة سجدتین فی رکعة، و أما إذا زاد أربع فمشکل.

مسئله را از روی روایت باید فهمید، «فقه» علم منقول است، فلذا نخست به آیات قرآن و روایات مراجعه کرد، و سپس به کلمات فقها، ولی چون این مسئله چندان ریشه دار نیست، کلمات قدما در اینجا مهم نیست، فقط دوتا روایت را می خوانم و حال آنکه روایات خیلی بیش از این است:

ص: 298

1: و باسناده (اسناد صدوق) عن أحمد بن محمّد، عن الحسن بن علیّ بن یقطین، عن أخیه الحسین، عن أبیه علیّ بن یقطین قال: سألت أبا الحسن علیه السلام عن الرّجل یرکع مع الإمام یقتدی به ثمّ یرفع رأسه قبل الإمام؟ قال: یعید برکوعه معه» الوسائل: ج5، الباب 48 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 3،

2: محمّد بن عی بن الحسین (صدوق) باسناده عن الفضیل بن یسار (سندش را به فضیل در آخر کتاب نقل کرده است) أنّه سأل أبا عبد الله علیه السلام عن رجل صلّی مع إمام یأتمّ به (یعنی شیعه است) ثم رفع رأسه من السجود قبل أن یرفع الامام رأسه من السجود، قال: فلیسجد» الوسائل: ج5، الباب 48 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

آیا بگوییم جواب امام (علیه السلام) اطلاق دارد، یعنی هر چند این کار مکرر بشود، مرحوم آیة الله خوئی می فرماید: اگر یکی قبل از سجده واقعی باشد و دومی هم بعد از سجده واقعی باشد، اشکال ندارد، یکی قبل از رکوع واقعی باشد و دیگری بعد از رکوع واقعی.

خلاصه در وسط رکوع و سجود واقعی اگر متوسط بشود، می فرماید روایت آنجا را می گیرد. اما اگر به قدری گیج و غیر جامع الحواس باشد، قبل از رکوع واقعی دوبار رکوع کند، می گوید آنجا را نمی گیرد، شاید حرف بدی نباشد که دوبار قبل از امام رکوع کند، اما اگر یک رکوع قبل از رکوع امام باشد، دومی هم بعد از رکوع امام باشد، در وسط رکوع واقعی متوسط باشد، می فرماید در اینجا مشکلی نیست، ولی در عین حال ممکن است این روایات اطلاق داشته باشد، اما روایت: «لا تعاد الصلاة إلّا من خمس» اطلاق دارد، خرج یک رکوع، خرج یک سجود، در بقیه آنهم اطلاق دارد، اگر این اطلاق دارد، آنهم اطلاق دارد، آنچنان نیست که به این صافی بگوییم، این اطلاق دارد، ولی آن روایت قبلی اطلاق ندارد، بلکه آنهم اطلاق دارد، خرج الرکوع الزائد مبطل ، السجود الزائد مبطل عمداً و سهواً إلّا یکبار، آن قدر مسلم است، در بقیه اطلاق آن را می گیریم.

ص: 299

بنابراین، هم آنطرف اطلاق دارد و هم اینطرف ممکن است اطلاق داشته باشد، ولذا آنچه که سید فرموده احوط این است که این آدم نمازش را تمام کند، بعداً برود دو مرتبه اعاده کند.

آیا در جایی که امام نماز واجب و ماموم نماز احتیاطی می خوانند، احکام جماعت جاری است یا نه؟ کتاب الصلوة

موضوع: آیا در جایی که امام نماز واجب و ماموم نماز احتیاطی می خوانند، احکام جماعت جاری است یا نه؟

یکی از مسائل مسلم این است که اگر امام در جماعت شک کند، می تواند به ماموم مراجعه کند، کما اینکه در جماعت اگر رکنی اضافه شد، مغتفر است. پس از احکام جماعت دو چیز مسلم است:

الف: رجوع امام و ماموم به همدیگر عند الشک،

ب: اگر رکنی اضافه شد، در حال انفراد مبطل است، اما در حال جماعت مبطل نیست، آقایان این دو چیز را مسلم گرفته اند و ما نیز مسلم گرفتیم، یعنی رجوع کل من الإمام و المأموم عند الشک، اغتفار زیادة الرکن فی الجماعة، خواه امام زیاد کند یا ماموم.

حال بحث در این است که اگر آمدیم امام نماز واجب می خواند، و لی ماموم نماز احتیاطی می خواند( یصلّی احتیاطاً)، مثلاً احتمال می دهد که نماز قبلی او باطل باشد، فلذا نماز احتیاطی می خواند. آیا اینها می توانند در این دو حکم به همدیگر مراجعه کنند، یعنی در شک به همدیگر مراجعه کنند یا اینکه در زیادی رکن مغتفر باشند؟

دیدگاه صاحب عروة الوثقی

مرحوم سید می فرماید نمی توانند به همدیگر مراجعه کنند، یعنی اگر امام نمازش نماز واقعی و ماموم نمازش نماز احتیاطی است، در این دو صورت حق ندارند که یکی به دیگری مراجعه کنند، علاوه بر این زیادی رکن هم مغتفر نیست.

ص: 300

پس مسئله ی ما این است که نماز امام واقعی است و نماز ماموم احتیاطی ، آیا اینها می توانند در شک به همدیگر مراجعه کنند، آیا زیادی رکن مغتفر است یا مغتفر نیست؟

مرحوم سید می گوید نه حق مراجعه دارند و نه زیادی رکن مغتفر است. چرا؟ به جهت اینکه این حکم مال جایی است که جماعت محقق بشود، جماعت در جایی محقق می شود که هردو نماز واجب را بخواند، هر چند نماز امام نماز واجب است، ولی ماموم نمازش احتیاطی می باشد ، یعنی ممکن است نماز قبلی او صحیح بوده و این نماز چیزی عاطل و باطل باشد.

بنابراین، چون جماعت محقق نیست، یعنی علم به تحقق جماعت نداریم، فلذا نمی توانیم احکام جماعت را بار کنیم و بگوییم در مقام شک به همدیگر مراجعه کنند، یا زیادی رکن مغتفر است. چرا؟ چون علم به تحقق جماعت نداریم، چرا؟ احتمال می دهیم نماز قبلی ماموم صحیح باشد، این نماز یک چیزی عاطل و باطلی باشد.

بله! اگر نماز قبلی او باطل باشد، این نمازش صحیح است، اما اگر نماز قبلی او صحیح باشد،این نمازش یک کار لغوی است،البته عقلاً باید انجام بدهد، ولی چون علم به تحقق عنوان جماعت نداریم، قهراً نه در شک به همدیگر رجوع می کنند، و نه زیادی رکن در اینجا مغتفر است.

آنگاه مرحوم سید یک مطلبی دارند که من مطلب ایشان را به صورت «ان قلت» بیان می کنم.

إن قلت: چطور شما در جایی که نماز هردو به امر ظاهری باشد، فرض کنید که من هم استصحاب طهارت حدثی می کنم، امام هم استصحاب طهارت حدثی می کند، هردو نفری نماز می خوانیم، در اینجا می فرمایید که اگر هردو به استصحاب الطهارة نماز بخوانند، هم حق دارند که در شک به همدیگر مراجعه کنند و هم حق دارند که زیادی رکن مغتفر باشد.

ص: 301

چه فرق است بین جایی که هردو امر شان امر ظاهر است و بین ما نحن فیه؟ ما نحن فیه این است که یک طرف نمازش واقعی است و طرف دیگر نمازش احتیاطی می باشد نه واقعی.

چه فرق است بین این صورت و آن صورت؟

قلت: در جواب می فرماید بین دوتا فرق زیادی وجود دارد، چون در «ما نحن فیه» علم به امر نداریم، یعنی امام علم به امر دارد، ولی ماموم علم به امر ندارد، اگر نماز قبلی او درست و صحیح باشد، این نمازش یک کار لغو است، بله! اگر نماز قبلی او باطل باشد، علم به امر دارد، یعنی این نمازش امر دارد و چون علم به امر نداریم، از این رو نمی توانیم بگوییم جماعت محقق است.

اما آنجا که هردو به استصحاب الطهارة نماز می خوانند، یعنی هم امام و هم ماموم به استصحاب الطهارة نماز می خوانند، علم به امر دارند، هر چند امر شان امر ظاهری باشد، چون هردو امر ظاهری دارند، فلذا هم در شک به همدیگر مراجعه می کنند و هم زیادی رکن مغتفر است.

پس اگر امام نمازش واقعی و صحیح است و ماموم نمازش احتیاطی ، در اینجا هم نمی توانند به همدیگر رجوع کند و هم زیادی رکن مغتفر نیست.

اما اگر هردو نفر نماز شان با استصحاب طهارت باشد، در آنجا می توانند به همدیگر مراجعه کنند و زیادی رکن هم مغتفر است، فرق شان هم این است که در «ما نحن فیه» صلات احتیاطی ماموم امر ندارد، اما اگر هردو به استصحاب طهارت نماز بخوانند، اگر هم هردو محدث باشند، باز هم امر دارند هر چند امر شان امر ظاهری است

ص: 302

متن عروة الوثقی

المسألة السابعة:إذا کان الإمام یصلّی اداءاً أو قضاء اً یقینیاً و المأموم منحصراً بمن یصلّی احتیاطاً یشکل اجراء حکم الجماعة من اغتفار زیادة الرکن، ورجوع الشاکّ منهما إلی الآخر و نحوه، لعدم احراز کونها صلاة، نعم لوکان الإمام أو المأموم، أو کلاهما یصلّی باستصحاب الطهارة لا بأس بجریان حکم الجماعة لأنّه و إن کان لم یحرز کونها صلاة واقعیة لاحتمال کون الاستصحاب مخالفاً للواقع إلّا أنّه حکم شرعی ظاهری، بخلاف الإحتیاط فإنّه ارشادی احتیاط، امر ارشادی است، - و لیس حکماً ظاهریاً،- در رسائل خواندیم که اوامر احتیاطی همه اش ارشادی است، چرا اوامر احتیاطی ارشادی است؟ چون حکم عقل است و چیزی که حکم عقل باشد، امرش ارشادی است، به دلیل اینکه اگر من احتیاط نکنم، دوتا چوب نمی خورم، یک چوب مال واقع، دیگری هم مال احتیاط،- و کذا لو شکّ احدهما فی الاتیان برکن بعد تجاوز المحل این در جایی است که امر ظاهری باشد- لو شکّ احدهما فی الاتیان برکن بعد تجاوز المحل - این می تواند رجوع کند، کی؟ اگر نماز شان امر ظاهری داشته باشد فإنّه حینئذ و إن لم یحرز بحسب الواقع کونها صلاة لکن مفاد قاعدة التجاوز أیضاً حکم شرعی فهی فی ظاهر الشرع صلاة.

تا اینجا هم متن را خواندیم و هم آن را شرح دادیم.

نظر آیة الله بروجردی

مرحوم آیة الله بروجردی در اینجا یک حاشیه دارد و می فرماید: اینکه مرحوم مصنّف فرموده هیچکدام نمی توانند به همدیگر مراجعه کنند درست نیست، بلکه امام حق ندارد به ماموم مراجعه کند، ولی ماموم می تواند به امام مراجعه کند. چرا؟ چون دلیل شما این بود که احراز نکردیم که صلات است، صلات بودن را احراز نکردیم، این دلیل فقط در ناحیه ماموم است،اما در ناحیه ی امام احراز کردیم که أنّه صلاة.

ص: 303

بنابراین؛ اگر ماموم شک کند،می تواند به امام مراجعه کند،ولی اگر امام شک کند نمی تواند به ماموم مراجعه کند، چون دلیلی که در متن آورد و گفت: «لعدم احراز کونها صلاة» این تعلیل فقط در ناحیه ی ماموم است نه در ناحیه ی امام.

توضیح آیة الله خوئی

مرحوم آیة الله خوئی این را توضیح داده است و می گوید ظاهراً اشتباه از قلم مصنّف است که می گوید هیچکدام در شک در رکعات نمی توانند به همدیگر مراجعه کنند، نه امام به ماموم و نه ماموم به امام، در حالی که فقط امام حق رجوع به ماموم ندارد نه ماموم، «لأنّه لم یحرز أنّ صلاة المأموم صلاة» چون احتمال دارد که لغو باشد، اما ماموم حق دارد که به امام مراجعه کند، چرا؟ لأنّ صلاة الإمام صلاة صحیحة واقعاً.

اشکال استاد سبحانی بر کلام آیة الله بروجردی و خوئی

ما از این دو بزرگوار سوال می کنیم که آیا میزان صلات صحیح است، یا میزان صلات صحیح جماعت است، ظاهراً بین این دوتا خلط شده، یعنی هر چند عبارت مرحوم سید تعلیلش این است که:« لعدم احراز کونها صلاة»، و حال آنکه تنها عدم احراز صلات کافی نیست، لعدم احراز صلاة الجماعة صحیحة میزان است، چون این از آثار جماعت است.

بنابراین،مجرد اینکه صلات امام صحیح است،این سبب مراجعه نمی شود، بلکه علاوه بر صحت، باید جماعت هم منعقد بشود و حال آنکه جماعت منعقد نیست و لذا مرحوم سید فرمود: «و المأموم منحصراً بمن یصلّی صلاة الاحتیاط»، و الا اگر کنار این ماموم، یک ماموم دیگری باشد که او نماز واقعی می خواند نه احتیاطی، در آنجا به همدیگر مراجعه می کنند.

ص: 304

من فکر می کنم که اشکال آیة الله بروجردی و خوئی وارد نیست چون میزان در رجوع در شک در رکعات،جماعت نیست،هم چنین اغتفار رکن از آثار صلات صحیح نیست، بلکه از آثار صلات صححی است که عنوان جماعت داشته باشد،اینجا هر چند صلات امام صحیح است، اما عنوان جماعت به خودش ندارد و چون عنوان جماعتش محرز نیست، فلذا آثار جماعت هم مترتب نخواهد بود، یعنی نه به همدیگر می توانند مراجعه کنند و نه زیادی رکن مغتفر است.

بله! در عین حالی که ما این اشکال را کردیم، ولی در یکجا من مراجعه را صحیح می دانم، یعنی می توانند در رکعات به همدیگر مراجعه بکنند،امام می تواند به ماموم مراجعه بکند و بالعکس،اما در اغتفار رکن نمی توانند به همدیگر مراجعه کند، چون اغتفار رکن از آثار جماعت است و جماعت هنوز منعقد نیست چون شک در انعقاد داریم و لذا اگر احدهما رکنی را زیاد کرد،نماز شان باطل است.

اما در شک در رکعات می توان قائل به مراجعه شد، منتها نه از راه رجوع المأموم إلی الإمام أو الإمام إلی المأموم، بلکه از راه دیگر و آن این است که ماموم به امام مراجعه کند، چرا؟ چون اگر نماز قبلی او درست باشد که اصلاً این نمازش، نماز لغوی است، فلذا اگر رجوع هم کرده باشد، باز هم ضرری نمی کند چون نماز قبلی او درست است، اما اگر نماز قبلی او باطل باشد، در اینجا اگر مراجعه بکند، در حقیقت جماعت محقق می شود، چرا؟ چون نماز اولش باطل است و این نمازش صحیح می شود، قهراً جماعت منعقد است فلذا مراجعه می کند.

ص: 305

پس باید فرق بگذاریم بین زیادی رکن و بین رجوع، زیادی رکن احتیاج دارد که ما عنوان جماعت را احراز کنیم، جماعت هنوز محرز نیست، اما در شکوک مانع ندارد، چرا؟ زیرا اگر اولش صحیح باشد، این لغو است، اگر اولش باطل است، این نمازش صحیح است و جماعت هم منعقد است قهراً مراجعه می کند.

یلاحظ علیهما (آیة الله بروجردی و خوئی):

أنّ الموضوع للرّجوع و الاغتفار لیس الصلاة الصحیحة حتّی یفرّق بین الإمام و المأموم، حیث إنّ صلاة الإمام صحیحة فیرجع المأموم إلیها دون صلاة المأموم فإنّها مشکوکة الصحة فلا یجوز لإمام الرجوع إلیه.

بل الموضوع للرجوع هو الصلاة الصحیحة جماعة بانعقادها بین الإمام و المأموم و من المعلوم أنّ المحرز هو صحّة صلاة الإمام و أمّا انعقاد الجماعة بین الإمام و المأموم فهی غیر محرزة و إنّما بتحقق بصحة الصلاتین لا بصحّة صلاة طرف واحد.

و بعبارة اُخری: الاغتفار و الرجوع لیسا من آثار صحة صلاة الإمام کما هو الظاهر من کلامه بل من آثار انعقاد الأئتمام و تحققه بین الرجل و الإمام و هذا أمر غیر محرز.

نعم یجوز الرجوع للمأموم إلی الإمام عند الشک فی الرکعات و غیره من باب آخر لا من باب رجوع المأموم إلی الإمام بوصف الإمامة و تحقق الجماعة، و هو ما أفاده فی ذیل کلامه من أنّ الأمر لا یخلو من أحد احتمالین، إما أن تکون صلاته السابقة باطلة و ما بیده صلاة صحیحة فیجوز الرجوع لتحقق الجماعة، أو لصحة ما أتی به سابقاً فیکون ما بیده أمراً لغواً و لا محذور عندئذ فی الرجوع.

ص: 306

و من المعلوم أنّ الرجوع لأجل هذا السبب غیر الرجوع المبحوث عنه فی باب الجماعة.

پس نتیجه این شد که جناب ماموم در شکوک حق رجوع به امام دارد، اما اگر مبطلی را اضافه کرد یا رکنی را اضافه نمود، نمی تواند اکتفا به آن کند، چرا؟ چون یقین به مبطل دارد و حال آنکه یقین به انعقاد جماعت و صحت جماعت ندارد.

نکته

مرحوم سید می فرماید امر به احتیاط امر ارشادی است و لذا امر احتیاطی این نماز مرده را زنده نمی کند، پس امر به احتیاط، امر ارشادی است، یعنی ارشاد به حکم عقل است،عقل می گوید اشتغال یقینی برائت یقینی می خواهد، چون امرش ارشادی است، یعنی ارشاد به حکم عقل است، عقل می گوید اشتغال یقینی برائت یقینی می خواهد، چون امرش ارشادی است،امر ارشادی به این نماز، روح نمی بخشد و انسان نمی تواند قصد قربت کند،همیشه اوامر مولوی قصد قربت می آورد نه اوامر ارشادی،

من عرض می کنم خواه اوامر احتیاط، اوامر ارشادی باشد و خواه مولوی، این نماز را نماز نمی کند، نماز در صورتی مقرب است که امر مولوی به خودش بخورد،و الا اگر امر مولوی به احتیاط بخورد، این نماز برای ما قربت ایجاد نمی کند.

بنابراین، اینکه مرحوم سید می فرماید که اوامر احتیاط، اوامر ارشادی است، می گوییم برو بالا تر، بگو اوامر احتیاط، اوامر ارشادی است یا بگو اوامر مولوی است، باز غیر این است که من بتوانم قصد امر قطعی کنم، جماعت در صورتی محقق می شود که نماز خودش امر داشته باشد، اگر احتیاط امر دارد، این سبب نمی شود که نماز امر داشته باشد تا جماعت منعقد بشود.

ص: 307

بنابراین، فرق است بین اینکه نماز امر داشته باشد یا احتیاط امر داشته باشد، احتیاط فرض کنید امر دارد (چه امر ارشادی و چه امر مولوی) این چه ارتباطی به نماز دارد؟! احتیاط یک عنوان و یک خیمه ای است بر این صلات، امر روی خیمه است،اما روی صلات هنوز امر نیامده، چون نماز امر ندارد، قهراً علم به صحت و علم به جماعت نداریم «فلا فرق بین کون الأمر بالإحتیاط أمراً ارشادیاً أو امراً مولویاً»، نماز را جماعت درست نمی کند، جماعت در صورتی است که امر مولوی بر پیکر خود نماز بخورد نه به احتیاط.

وظیفه ی ماموم در جایی که امام زدوتر از نماز فارغ شود، چیست؟ کتاب الصلوة

موضوع: وظیفه ی ماموم در جایی که امام زدوتر از نماز فارغ شود، چیست؟

از مسائل مورد ابتلا این است که گاهی ماموم در قرائت سرعت، ولی امام حالت بطأ دارد مانند مرحوم حضرت آیة الله اراکی، ایشان تشهد را خیلی طول می داد در حالی که ماموم ها به سرعت می خواندند، حال اگر ماموم تشهد را خوند سلام نماز را هم داد، و حال آنکه امام هنوز تشهد را می خواند، در اینجا چه کند؟

ایشان می فرماید در اینجا نیت انفراد لازم نیست، امام اگر طول می دهد و ماموم به سرعت می خواند، مانع ندارد که امام در تشهد باشد و ماموم خارج بشود، اما اگر عکس شد چطور است؟ امام سرعت دارد و ماموم در حال تأخر است، یعنی امام از نماز فارغ شده، و حال آنکه ماموم هنوز تشهد را می خواند، بقیه چه می شود، آیا ماموم قصد انفراد کند یا قصد انفراد لازم نیست، بلکه این اقتدائش باقی است، «لأنّ الإقتداء أمر عرفی»، فلذا مانع ندارد که امام یک دقیقه زودتر از ماموم خارج شود و ماموم یک دقیقه دیرتر.

ص: 308

بنابراین، ما در اینجا دو مسئله داریم،مسئله ی اول را ایشان متذکر نیست،مسئله ی دوم را متذکر است،اگر امام بطأ دارد و ماموم سرعت، ماموم قصد انفراد می کند و از نماز خارج می شود، در آنجا باید قصد انفراد کند، مثلاً امام در صلوات تشهد است و حال آنکه ماموم می خواهد آخرین سلام را بدهد،در اینجا ماموم باید قصد انفراد کند و از نماز خارج بشود،اما در عکس قصد انفراد لازم نیست، امام از نماز خارج شده، اما ماموم هنوز در تشهد است،می فرماید قصد انفراد لازم نیست،چرا؟ چون اقتدا یک امر عرفی است،می گوید من هنوز در حال جماعت هستم، مثل این ماند که جمعی می خواهند ریژه بروند، کسانی که در آخر صف هستند، دیرتر به صف اول می رسند، هر چند صف اول به مقصد رسیده و حال آنکه صفّ های آخر هنوز نرسیده، می گویند باز اینها در حال ریژه هستند.

المسألة الثامنة

إذا فرغ الإمام من الصلاة و المأموم فی التشهد أو فی السلام الأول، لا یلزم علیه نیّة الإنفراد، بل هو باق علی الاقتداء عرفاً.

اینجا به نظر می رسد که دیگر اقتدا معنا ندارد، چون امام از نماز فارغ شده است، ایشان می فرماید:« لا یلزم نیة الإنفراد»، چرا؟ «بل هو باق علی الإقتداء عرفاً».

مثال

مثلاً یک نمونه های هم داشتیم که امام از حال نماز خارج شده بود، ولی ماموم هنوز در حال اقتدا بود، مانند جایی که امام غش کند یا حدثی از او سر بزند، در اینجا تا امام از محراب بیرون برود و یک نفر را پیدا کند که جای خود بگذارد، اقلاً دو دقیقه طول می کشد، در این دو دقیقه ماموم ها در حال اقتدا هستند هر چند امامی در کار نیست، همانطوری که در اثنا اگر امامی در کار نباشد، می گویند اقتدا است، این فاصله کم را نادیده می گیرند، آخر صلات هم از همین قبیل است، امام از نماز فارغ شده و بیرون رفته، و لی هنوز من در حال نماز هستم، باز می گویند اقتدا باقی است،مسامحه ی عرفیه است.

ص: 309

المسألة التاسعة

یجوز للمأموم المسبوق برکعة أن یقوم بعد السجدة الثانیة من رابعة الإمام الّتی هی ثالثته- و ینفرد و لکن یستحب له أن یتابعه متجافیاً إلی أن یسلم ثم یقوم إلی الرابعة.

این مسئله هم مورد ابتلاست، البته این مسئله ی قبلی را که ما خواندیم، خیلی مورد ابتلا نیست،چون غالباً امام های ما بطأ، و ماموم ها سرعت دارند، ولی در این مسئله عکس است، امام سرعت داشته و ماموم بطأ، عرض کردیم قصد انفراد لازم نیست، اما این مسئله مورد ابتلاست، فرض کنید امامی است که در رکعت دوم است و من آمدم به او اقتدا کردم، رکعت چهارم امام می شود رکعت سوم من، امام در رکعت چهارم تشهد می خواند، آیا من بلند شوم یا اینکه به صورت نیم خیز بنشینم، یعنی به صورت تجافی بنشینم، تا امام تشهد و سلام را بگوید، آنگاه بر خیزم، آیا این انتظار لازم است یا نه؟ امام رکعت چهارمش است و من رکعت سومم، من باید بر خیزم و یک رکعت دیگر بخوانم، امام باید تشهد و سلام را بخواند، آیا به مقدار تشهد انتظار ماموم لازم است یا لازم نیست؟

دیدگاه صاحب عروة

مرحوم سید می فرماید مستحب است، متابعت مستحب است نه واجب، یعنی اگر دلش خواست به صورت نیم خیز و متجافیاً می نشیند و اگر هم دلش نخواست بلند می شود و تسبیحات اربعه را می خواند.

ظهور روایت زرارة چیست؟

ولی از روایت استفاده می شود که انتظار واجب است، اما اینکه مرحوم سید می فرماید مستحب است، با روایت سازگار نیست ولذا مرحوم بروجردی در حاشیه عروة می فرماید احوط این است که بنشیند.

ص: 310

متن روایت زرارة

و باسناده عن الحسین بن سعید، عن محمد بن أبی عمیر، عن عمر بن أذینة، عن زرارة، عن أبی جعفر علیه السلام قال:« إذا أدرک الرّجل بعض الصلاة و فاته بعض خلف إمام یحتسب بالصلاة خلفه جعل أول ما أدرک أول صلاته إن أدرک من الظهر أو من العصر أو من العشاء رکعتین و فاتته رکعتان قرء فی کلّ رکعة ممّا أدرک خلف إمام فی نفسه بأمّ الکتاب و سورة، فان لم یدرک السّورة تامة أجزأته أمّ الکتاب البته بحث ما در جایی است که یک رکعت فوت بشود، ولی این فراز از روایت جایی را می گوید که دو رکعت فوت شود - فإذا سلّم الامام قام فصلّی رکعتین چون وقتی دو رکعت فوت شود، با امام هماهنگ است، یعنی امام هم باید تشهد بخواند این هم باید تشهد بخواند، فقط سلام شان فرق می کند، امام باید سلام را بگوید، ولی این سلام را نمی خواند- لا یقرء فیهما، لأنّ الصلاة إنّما یقرأ (فی) بالأوّلتین فی کلّ رکعة بأمّ الکتاب و سورة، ولی الأخیرتین لا یقرأ فیهما، إنّما هو تسبیح و تکبیر و تهلیل و دعاء لیس فیهما قراءة، و إن أدرک رکعة قرء فیها خلف الامام- چون رکعت سوم امام، رکعت دوم این آدم است - فاذا سلّم الامام قام فقرء بأمّ الکتاب و السورة ثمّ قعد فتشهد، ثمّ قام فصلّی رکعتین لیس فیهما قراءة»

الوسائل: ج 5، الباب 47 من ابواب صلاة الجماعة، الحدیث 4.

این حدیث همه ی نماز را بیان می کند نه رکعت آخر را، چه رقم این آدم اگر یک رکعت از امام درک کرد، چگونه نماز بخواند، مسلماً در رکعت دوم امام، این آدم قرائت را نباید بخواند، ولی رکعت سوم امام می شود رکعت دوم این آدم، آنکه محل شاهد است «فإذا سلّم إمام فقام و فقرء بأمّ الکتاب».

ص: 311

فقط یک رکعت امام را درک می کند،« و إن أدرک رکعة قرء فیها خلف الامام- چون رکعت اول این است و چهارم امام است - فاذا سلّم الامام قام فقرء بأمّ الکتاب و السورة ثمّ قعد فتشهد، ثمّ قام فصلّی رکعتین لیس فیهما قراءة».

من در متن نوشته ام که:« یجوز للمأموم المسبوق برکعة»، متن این است که مسبوق به رکعت باشد، یعنی یک رکعت عقب بماند، و حال آنکه روایت می گوید فقط یک رکعت را درک کرده، فرق نمی کند، محل شاهد اینجاست: «فإذا سلّم الامام قام فقرء»، نه اینکه بگوید حالا رکعت چهارم امام است، می خواهد تشهد را بخواند به من چه، من بلند بشوم و رکعت دوم خودم را بخوانم؟

می گوید باید صبر کند تا امام سلام را بدهد «فإذا سلّم الإمام قام و قرء بأمّ الکتاب»

از روایت وجوب استفاده می شود، ولی مرحوم سید، حتی مرحوم خوئی هم می فرماید مستحب است.

ولی روایت می گوید «فإذا سلّم الإمام قام و قرء بأمّ الکتاب» یعنی نباید برای رکعت دوم عجله کند بلکه باید صبر کند وقتی امام سلام نماز را داد و کارش تمام شد، آنگاه برای رکعت دومش بلند شود و آن را بخواند.

برداشت آیة الله خوئی از روایت زرارة

حضرت آیة الله خوئی می بیند که این روایت دلالت بر وجوب انتظار دارد و حال آنکه فتوایش بر استحباب است، آمده روایت را توجیه کرده و گفته این روایت ناظر به جایی است که این آدم می خواهد جماعت را حفظ کند،اگر بنایش این است که جماعت را حفظ کند، بنشیند، اما اگر بنائش این است که جماعت را حفظ نکند، بلند شود و اعتنا نکند، روایت ناظر به جایی است که ماموم بخواهد جماعت را حفظ کند، البته باید بنشیند، به این می گویند ضرورت بشرط المحمول، اگر می خواهد جماعت را حفظ کند، حتماً باید بنشیند، ولی من فکر می کنم که برداشت آیة الله خوئی درست نیست، این ضرورت به شرط محمول نیست، چون همه ی عالم می دانند که اگر بخواهد جماعت را حفظ کند، باید بنشیند، ظاهر این است که باید جماعت را حفظ کند نه اینکه اگر بخواهد جماعت را حفظ کند، بنشیند که بشود ضرورت بشرط المحمول، می گویند زید القائم قائم بالضرورة، از آن قبیل نیست بلکه تکلیف است که این آدم حتماً باید امام را رعایت کنند.

ص: 312

کفیت متابعت

أمّا کیفیة المتابعة فإنّما هی بالتجافی فیدلّ علیه صحیحة الحلبی:«من أجلسه الإمام فی موضع یجب أن یقوم فیه یتجافی و أقعی أقعاءً و لم یجلس متمکناً» الوسائل: ج 5، الباب 67 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 2.

یعنی جایی که امام او را بنشاند در حالی که وظیفه ماموم بلند شدن است، فرض کنید رکعت دوم امام است و رکعت اول ماموم، ناچار است که بنشیند، «یتجافی- از زمین بلند می شود- و أقعی إقعاءً و لم یجلس متمکناً» چهار زانو و یا دو زانوی نمی نشیند، قهراً روی دو پا می ایستد که در حقیقت نه نشستن است و نه بلند شدن.

المسألة العاشرة

لا یجب علی المأموم الإصغاء إلی قراءة الإمام فی الرکعتین الأولیین من الجهریة إذا سمع صوته، لکنّه أحوط.

قران کریم می فرماید:« إذا قرأ القرآن فاستمعوا له و أنصتوا لعلّکم ترحمون» الأعراف/204.

در این آیه مبارکه دو بحث است، یک بحث این است که آیا هم حال صلات را می گیرد و هم حال غیر صلات را، یا فقط مال حال صلات را می گیرد؟

آقایان می گویند فقط حال صلات را می گیرد، چرا؟ می گویند قرینه ی خارجی داریم و آن این است که در حال غیر صلات استماع لازم نیست و چون استماع لازم نیست، از این فهمیم که این آیه فقط حال صلات را می گیرد، به این معنا که اگر امام حمد را می خواند، مامومین باید گوش کنند.

ولی این دلیل نمی شود، چون ممکن است آیه دلالت بر وجوب ندارد، بلکه دلالت بر استحباب دارد، اگر استحباب باشد، قرینه نمی شود که حتماً مال نماز است بلکه غیر نماز را هم می گیرد، ولی آقایان می گویند چون در غیر نماز واجب نیست، پس کشف می کنیم که این آیه مربوط به نماز است.

ص: 313

« ثمّ» حالا که در حال نماز است، آیا استماع لازم است یا استماع لازم نیست، ممکن است خودم مشغول ذکر بشوم؟ آنجا هم می گویند استماع لازم نیست بلکه مستحب است نه واجب.

ولی کسانی که به قرآن اهمیت می دهند، وزن قران را حفظ می کنند، ظاهراً قرآن اطلاق دارد چون بعضی از اطلاق ها آبی از تقیید هستند، این مسئله که هر کس قرآن می خواند، باید را حفظ کند و احترام قرآن این است که انسان سکوت کند و گوش کند،این فرق نمی کند که حال نماز باشد یا حال غیر نماز، مگر اینکه یک دلیل خارجی باشد.

متن عروة الوثقی

لا یجب علی المأموم الإصغاء إلی قراءة الإمام فی الرکعتین الأولین من الجهریة إذا سمع صوته، لکنه أحوط.(احتیاط استحبابی)

فی هذة الآیة بحثان:

الف: آیا آیه عام است، یعنی هم حال نماز را شامل است و هم حال غیر نماز را، مثلاً در تاکسی نشسته ایم، رادیو قرآن می خواند، یا در خانه نشسته ایم، رادیو قرآن می خواند، آیا مطلق است یا حال نماز.

ب: اگر در حال نماز شد، آیا واجب است یا مستحب؟

در مجمع البیان می گوید:

و اختلف المفسّرون فی مفاد الآیة، و فیه بحثان:

الأول: هل الأمر بالإنصات للقرآن و الاستماع له فی الصلاة خاصّة خلف الإمام الّذی یؤتمّ به إذا سمعت قراءته، أو أنّه یعمّ فی غیر الصلاة أیضاً، کالخبطة و غیرها؟

فی المجمع البیان: أقوی الأقوال، الأول لأنّه لا حالة یجب فیها الانصات لقراءة القرآن إلّا حالة قراءة الإمام فی الصّلاة فإنّ علی المأموم الانصات و الاستماع» المجمع البیان: ج2/515.

ص: 314

پس مجمع البیان آیه را حمل بر وجوب کرده و قرینه گرفته بر اینکه فقط حال نماز را می گوید.

بله! اگر کسی حمل بر وجوب کند، ممکن است که بگوییم فقط حال نماز را می گوید.

اما اگر کسی حمل بر استحباب کند، دلیل ندارد که فقط حال نماز را می گیرد.

بله! اگر حمل بر وجوب کنیم، اجماع داریم که در غیر نماز واجب نیست، اما اگر حمل بر استحباب کردیم،چنین قرینه ای نیست.

و ظاهر کلامه هو وجوب الانصات و الاستماع فی الصلاة. لکن الظاهر من کلام العلّامة اتفاق العلماء علی عدم الوجوب.

بحث دوم

بحث دوم این است که آیا در نماز هم واجب است یا مستحب؟

لکن الظاهر من کلام العلامة اتفاق العلماء علی عدم الوجوب، قال: لا تستحب(القرآءة) فی الجهریة مع السماع عند علمائنا أجمع و به قال علی علیه السلام و سعید بن المسیّب و کثیر من السلف لقوله تعالی: «« إذا قرأ القرآن فاستمعوا له و أنصتوا لعلّکم ترحمون» الأعراف/204.

این چطور دلالت دارد بر اینکه انصات مستحب است؟ لا تستحب(القرآءة) یعنی قرائت ماموم، اگر ماموم صدای امام را می شنود، قرائت مستحب نیست، یعنی می تواند با شنیدن قرائت قرآن خودش بخواند، اگر خودش می تواند بخواند، پس استماع واجب نیست، چون انسان وقتی خودش می خواند، دیگر نمی تواند استماع کند، از اینکه می گوید قرائت مستحب نیست، یعنی می تواند خودش بخواند، پس معلوم می شود که انصات واجب نیست.

بله! اگر قرائت حرام باشد، یعنی درجایی که صدای امام را می شنود، اگر قرائت برای ماموم حرام باشد، ممکن است بگوییم انصات واجب است، اما اگر بگوییم قرائت مستحب نیست، یعنی جایز است، این ملازم با این است که انصات واجب نیست.

ص: 315

« لا تستحب(القرآءة) فی الجهریة مع السماع عند علمائنا أجمع و به قال علی علیه السلام و سعید بن المسیّب و کثیر من السلف لقوله تعالی: « إذا قرأ القرآن فاستمعوا له و أنصتوا لعلّکم ترحمون».

دلیل می آورد که قرائت را نخواند بلکه گوش کند.

و قال زید بن أسلم و أبو العالیة:«کانوا یقرأون خلف الإمام فنزلت« إذا قرأ القرآن فاستمعوا له و أنصتوا لعلّکم ترحمون».

نحوه ی دلالت

فقوله: و لا تستحب فی الجهریة مع السماع- از اینکه قرائت مستحب نیست، یعنی جایز است - یدل علی عدم وجوب الاستماع، و إلّا فلو کان الاستماع واجباً حرمت القراءة- از اینکه می گوید قرائت حرام نیست، معلوم می شود که گوش دادن واجب نیست- لا أنّها لا تستحب.

و أما الآیة المبارکة فمحمولة علی الاستحباب بقرینة اتفاقهم علی عدم استحباب القراءة.

و مع ذلک کلّه أنّ وجوب الاستماع لا یخلو من وجه.

در غیر نماز ممکن است بگوییم واجب نیست چون سیره بر این است، ولی در حال نماز بعید نیست که بگوییم استماع واجب است و امر هم دلالت بر وجوب می کند.

المسألة الحادیة عشر

إذا عرف الإمام بالعدالة ثم شکّ فی حدوث فسقه جاز له الاقتداء به عملاً بالاستصحاب، و کذا لو رأی منه شیئا و شک فی أنه موجب للفسق أم لا؟

اگر پشت سر امامی نماز می خواندیم و او را به عدالت می شناختیم، ولی یک کار های از او سر زد که دل مان نسبت به خودش چرکین کرد، گاهی شبهه، شبهه ی موضوعیه می شود و گاهی شبهه ی حکمیه، مثلاً دیدیم که در مال مردم تصرف کرد، در مالی تصرف کرد که مال مردم است، یا چیزی را خورد که مال مردم است یا روی فرشی نشست که مال مردم است،احتمال می دهیم که جاهل به موضوع باشد، احتمال هم می دهیم که مأذون باشد و احتمال هم می دهیم که ممکن است لا ابالی شده باشد و روی مال مردم نشسته یا از آن می خورد.

ص: 316

غرض اینکه شبهه، شبهه ی موضوعیه است، شبهه ی موضوعیه که است، احتمال می دهیم جاهل به مال مردم است،احتمال می دهیم که ماذون است و احتمال هم می دهیم که لا أبالی شده باشد.

و گاهی شبهه، شبهه ی حکمیه است، مانند خوردن گوشت خرگوش، یعنی گوشت خرگوش را می خورد، مشهور می گوید گوشت خرگوش حرام است، خرگوش گوشتش حرام است، ولی این آدم می خورد، منتها من احتمال می دهم که اجتهاداً معتقد است به حلیت گوشت خرگوش است. پس شبهه، شبهه ی حکمیه است.

خلاصه اگر از امام کاری سر بزند که با عدالت وفق نمی دهد، خواه شبهه اش از قبیل شبهه ی موضوعیه باشد یا شبهه ی حکمیه،

شبهه موضوعیه مانند اینکه در مال مردم تصرف می کند که ذو جنبتین است، یعنی احتمال می دهیم که جاهل باشد، احتمال هم می دهیم که ماذون است یا احتمال می دهیم که لا ابالی شده باشد، شبهه ی حکمیه مانند اینکه گوشت خرگوش را می خورد، احتمال می دهیم لا بالی شده ،احتمال هم می دهیم اجتهادش به اینجا رسیده که گوشت خرگوش را حلال می داند، در تمام اینها ما استصحاب عدالت می کنیم، البته در اینجا ما «ضع أمر اخیک علی أحسنه» داریم، اگر به آن هم عمل نکنیم، استصحاب عدالت می کنیم و اشکال ندارد.

عبارت آیة الله حکیم

مرحوم آیة الله حکیم در اینجا یک عبارتی دارند که ظاهراً عبارت شان تناسب با مقام ندارد، ایشان می فرماید این در جایی است که شبهه،شبهه ی موضوعیه باشد نه حکمیه.

شبهه ی حکمیه باشد، شبهه ی مفهومیه مردد بین اقل و اکثر، مانند عدالت، این آدم گناه صغیره ازش سر زده است، ولی نمی دانیم که آیا ترک صغائر جزء عدالت است یا ترک صغائر جزء عدالت نیست؟

ص: 317

ایشان می گوید اینجا جای استصحاب نیست، چرا؟ هیچ وقت در شبهات مفهومیه جای استصحاب نیست، استصحاب همیشه وضع خارج را معین می کند نه اینکه لغت را برای ما معنا کند، این آدم صغیره را مرتکب شد، ولی نمی دانیم که از عدالت افتاد یا نه؟

نمی شود استصحاب عدالت کرد، استصحاب عدالت مال شبهات موضوعیه است نه مال شبهات حکمیه که مردد باشد بین اقل و اکثر.

اشکال استاد سبحانی بر آیة الله خوئی

ما خدمت ایشان عرض می کنیم که مراد مرحوم سید این نیست، مسلّماً در این مورد نمی شود استصحاب کرد،نظر سید همان بود که من مثال زدم و آن اینکه گوشت خرگوش را می خورد،شبهه ی حکمیه است، احتمال می دهیم که اجتهادش به اینجا رسیده که گوشت خرگوش را حلال بداند، احتمال هم می دهیم که لا ابالی شده باشد، نه اینکه در مفهوم عدالت شک داشته باشیم که آیا ترک صغیره هم جزء عدالت است یا نه؟ تا این بحث پیش بیاید که می توانیم استصحاب عدالت کنیم یا نه؟ می گوییم نمی توانیم استصحاب عدالت کنیم چون استصحاب عدالت مال شبهات موضوعیه است نه مال حکمیه مفهومیه.

استصحاب همیشه کارش این است که مشکلات خارجی را حل کند نه اینکه لغت را معنا کند، مانند نهار، مثلاً نمی دانیم پایان نهار با استتار قرص حاصل می شود یا با زوال حمره مشرقیه، اینجا استصحاب نهار کنیم و لغت رادرست کنیم و بگوییم نهار با ذهاب حمره است، گفتیم این استصحاب درست نیست، استصحاب نهار صحیح است،اما نه در شبهه ی حکمیه، استصحاب نیامده است که لغت را برای ما درست کند.

ص: 318

بله! اگر نهار برای ما روشن است، یعنی می دانیم که پایان نهار یا با استتار قرص حاصل می شود یا با ذهاب حمره ی مشرقیه، ولی نمی دانیم محقق شده یا نه؟ استصحاب می کنیم، اما اگر مردد باشد، با استصحاب نهار، لغت درست نمی شود، وضع درست نمی شود، اینجا هم از این قبیل است، ما اگر استصحاب می کنیم، استصحاب عدالت برای وضع خارج است، اما اگر عدالت مردد است بین ترک کبیره یا ترک کبیره و صغیره، اینجا استصحاب عدالت لغت را درست نمی کند که بگوییم عدالت فقط با ترک کبیره تحقق پیدا می کند، دیگر ترک صغیره،جزء عدالت نیست.

ولی ما عرض می کنیم که: جناب آیة الله حکیم! نظر سید این مثال نیست، بلکه نظر مرحوم سید همان مثالی بود که ما زدیم و آن اینکه گوشت خرگوش را می خورد و حال آنکه مشهور آن را حرام می دانند، ولی ما احتمال می دهیم که اجتهاد کرده و احتمال هم می دهیم که لا أبالی شده است.

جواز تبدیل المکان للمأموم مع ضیق الصفّ کتاب الصلوة

موضوع: جواز تبدیل المکان للمأموم مع ضیق الصفّ

اگر ماموم احساس کند در صفی که ایستاده تنگ است و رویش فشار می آید و حال آنکه در صف جلوتر یا در صف عقب و پشت سری جا هست، می تواند جلوتر برود و در آنجا بایستد، یعنی اگر در صف عقب و پشت سر هم جا هست، به صورت قهقرائی می رود و در آنجا می ایستد، و این مقدار حرکت در نماز مجاز است، البته این در صورت خاصی است و آنکه اولاً فشار برای ماموم باشد و در صف جلوتر یا صف عقب تر جا باشد، دراین صورت این مقدار حرکت جایز است، منتها دوتا شرط دارد:

ص: 319

الف: از قبله منحرف نشود،

ب: صورت صلاتی محو نشود و از بین نرود، یعنی به گونه ای نشود که این آدم با حرکات ناموزون خودش حالت نماز را از دست بدهد، با این دو شرط می فرماید اشکالی ندارد.

متن عروة الوثقی

المسألة الثانیة عشر: یجوز للمأموم مع ضیق الصفّ أن یتقدّم إلی الصفّ السابق أو یتأخر إلی اللاحق إذا رأی خللاً فیهما لکن علی وجه لا ینحرف عن القبلة فیمشی القهقری

اتفاقاً این مسئله منصوص هم است،یعنی ما در این زمینه روایت هم داریم:

1_ محمد بن الحسن طوسی- باسناده عن محمد بن علی بن محبوب- این غیر از حسن بن محبوب است که از اصحاب امام کاظم می باشد، متولد 150، متوفای 224، ولی محمد بن علی بن محبوب، «عاصر الأئمه و لم یرو عنهم»، یعنی با اینکه در زمان ائمه علیهم السلام بوده، اما روایت از آن حضرات ندارد، معاصر با امام حسن عسکری علیه السلام بوده است، پس هر موقع بگویند: عن ابن محبوب، مراد حسن بن محبوب است، ولی هر گاه بگویند: عن محمد بن علی بن محبوب، این «فیمن لم یروی عنهم علیهم السلام است»، یعنی با اینکه زمان ائمه علیهم السلام را درک کرده است، اما روایت از آن حضرات ندارد، ولذا مرحوم شیخ به کتاب ایشان سند دارد، چون شیخ در 460 زندگی می کرده نه در زمان امام حسن عسکری علیه السلام، و حال آنکه محمد بن علی بن محبوب در حدود 250 یا 270 وفات کرده، قهراً نسبت به ایشان سند دارد در مشیخه- عن محمد بن أحمد،- این محمد بن أحمد بن عمران اشعری است- عن العمرکی عن علی بن جعفر قال:« سألت موسی بن جعفر علیه السلام عن القیام خلف الإمام فی الصف ما حدّه؟ قال: إقامة ما استطعت، فاذا قعدت فضاق المکان فتقدّم أو تأخر فلابأس» الوسائل: ج5، الباب 70 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

ص: 320

حال قعود موضوعیت ندارد، بلکه طریقیت دارد، یعنی در حال ایستادن هم انسان می تواند عقب یا جلو برود، منتها در حال قعود انسان بهتر ضیقی و تنگی مکان را احساس می کند، فلذا روایت اختصاص به حالت قعود ندارد، بلکه هم حالت قعود را می گیرد و هم حال قیام را.

2: وعن الحسن بن علیّ، عن عیسی بن هشام، عن أبی إسماعیل کاتب شریح، عن أبی عتاب، (زیاد) مولی آل دعش، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «سمعته یقول: أقیمواصفوفکم إذا رأیتم خللاً - خالی گاه-، و لا علیک أن تأخذ ورائک إذا رأیت ضیقاً فی الصفوف أن تمشی فتتمّ الصف الّذی خلفک، أو تمشی منحرفاً فتتمّ الصف الذی قداّ مک فهو خیر، ثم قال: إن رسول الله صلّی الله علیه و آله قال: أقیموا صفوفکم فانی أنظر إلیکم من خلفی لتقیمن (لیقیمن) صفوفکم أو لیخالفن الله بین قلوبکم».

الوسائل: ج5، الباب 70 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث9.

المسألة الثالثة عشر

مسئله سیزدهم این است که اول وقت است، من اگر بخواهم اول وقت نماز بخوانم، ناچارم که فرادی بخوانم، و اگر بخواهم نمازم را با جماعت بخوانم باید منتظر بمانم تا کمی از اول وقت سپری شود وجماعت منقعد شود، این ناظر به عمل اهل سنت است، اهل سنت هیچ وقت ظهر را در اول وقت نمی خوانند، بلکه صبر می کنند تا حدود بیست دقیقه یا سی دقیقه از اول ظهر بگذرد، آنگاه نماز ظهر را می خوانند، چرا؟ می گویند چون پیغمبر اکرم فرمود: أخّروا الصلاة البته حضرت در موقع گرما فرموده،ولی آنها از این حدیث مطلق برداشت کرده اند- راوی سوال می کند که: یابن رسول الله! من اگر بخواهم در اول وقت نمازم را بخوانم، باید فرادی بخوانم، اما اگر بخواهم با جماعت بخوانم، باید مقداری صبر کنم تا کمی از اول وقت بگذرد، کدام بهتر است، آیا صبر کنم تا جماعت بر گزار شود یا فرادی بخوانم؟

ص: 321

حضرت می فرماید صبر کنم، فضیلت جماعت را درک کن، معلوم می شود که در آن زمان شیعیان هم این کار را می کردند،یعنی مقداری عقب تر نماز می خواندند، البته در اینجا محل بحث امام است، فلذا می گوید اگر تنها بخوانم اول وقت است، اما اگر بخواهم با جماعت بخوانم، ناچارم که دیرتر بخوانم، ولی علی الظاهر امام مدخلیت نداشته باشد، بلکه میزان این است که فضیلت جماعت مقدم است بر فضیلت وقت و لو فرادی، البته در روایت امام است، یعنی می گوید امامم، فرادی بخوانم اول وقت است، ولی اگر بخواهم امامت بکنم، باید مقداری صبر کنم تا مقداری از وقت بگذرد، حضرت دومی را ترجیح می دهد.

گاهی تصور می شود که مرکز این حدیث فقط امام است، ماموم یک چنین حقی را ندارد، یعنی ماموم باید اول وقت را بر جماعت مقدم بدارد، ولی ما می گوییم امام جنبه ی مثالی دارد، مورد است و مورد مخصّص نیست، البته این در صورتی است که وقت فضیلت نگذرد، وقت فضیلت این است که سایه ی شاخص به مقدار شاخص باقی ماند، از آن مقدار نگذرد، و الا اگر امامی است که حتی بعد از شاخص نماز بخواند، در اینجا اول وقت مقدم بر جماعت است.

1: محمّد بن الحسین باسناده عن جمیل بن صالح:« أنّه سأل الصادق علیه السلام أیّهما أفضل؟ أیصلّی الرجل لنفسه فی أوّل الوقت، أو یؤخّر قلیلاً، ویصلّی بأهل مسجده إذا کان إمامهم؟قال: یؤخّر و یصلّی بأهل مسجده إذا کان هو الإمام» الوسائل: ج 5، الباب74 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

دیدگاه آیة الله خوئی نسبت به روایت جمیل بن صالح

ص: 322

مرحوم آیة الله خوئی می فرماید این روایت ضعیف است، زیرا بین مرحوم صدوق و جمیل بن صالح، افرادی در سند قرار گرفته اند که توثیق نشده اند.

روایت جمیل بن صالح از منظر استاد سبحانی

ولی ما این مشکل را حل کردیم و گفتیم کتاب «من لا یحضره الفقیه» استثنائی است، چون خودش می گوید این روایاتی را که من نقل می کنم، از کتب مواتره، متضافره و مشهوره نقل می کنم، اینکه سند را ذکر می کند، با ذکر سند می خواهد روایت را از حالت ارسالی بیرون کند و به اصطلاح جنبه ی تبرکی دارد، ایشان در اول کتاب «من لا یحضره الفقیه» می گوید من این روایات را از کتب مشهوره عند الأصحاب می آورم و کتاب های مشهوره سند نمی خواهد،همان گونه که کافی سند نمی خواهد، یعنی ما که از کتاب کافی نقل می کنیم، نسبت به کتاب کافی سند نداریم، چرا کتاب کافی سند نمی خواهد؟

چون کتاب کافی نسبت به مؤلّفش مشهور است و لذا اگر در سندش فرد غیر موثقی هم باشد، سبب ضعف روایت نیست.

«أنّه سأل الصادق علیه السلام أیّهما أفضل؟ أیصلّی الرجل لنفسه فی أوّل الوقت، أو یؤخّر قلیلاً، ویصلّی بأهل مسجده إذا کان إمامهم؟قال: یؤخّر و یصلّی بأهل مسجده إذا کان هو الإمام» الوسائل: ج 5، الباب74 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

البته شرطش این است که وقت فضیلتش نگذرد، تاخیرش یک تاخیر مختصری باشد. و اینکه روایت فقط امام را می گوید، از باب مثال است نه اینکه مورد مخصّص باشد.

متن عروة الوثقی

یستحب انتظار ا لجماعة إماماً أو مأموماً و أفضل من الصلاة فی أول الوقت منفرداً، و کذا یستحب اختیار الجماعة مع التخفیف علی الصلاة فرادی مع الإطالة.

ص: 323

اگر تنها نماز بخواند، طول می دهد، اما اگر با جماعت نماز بخواند ناچار است که مختصر کند تا مردم فرار نکنند. جماعت با تاخیر مقدم است بر فرادای مع الاطالة.

الفرع الثانی: یستحب اختیار الجماعة مع التخفیف أفضل علی الفرادی مع الاطالة فتدل علیه معتبرة جمیل بن صالح، قال: و سأله رجل فقال:« إنّ لی مسجداً علی باب داری، فأیّهما أفضل أصلّی فی منزلی فأطیل الصلاة أو أصلّی بهم و أخفّف؟ فکتب: صلّ بهم و أحسن الصلاة و لا تثقل» یعنی نماز را بر مردم سنگین نکن.

الوسائل: ج 5، الباب74 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث2.

المسألة الرابعة عشر

یستحب الجماعة فی السفینة الواحدة و فی السفن المتعددة للرجال و النساء، و لکن تکره الجماعة فی بطون الأودیة.

در اینجا سه فرع است، جماعت در سفینه و کشتی واحد مستحب است، جماعت در کشتی های متعدد هم مستحب است، اما در وسط بیابان نماز خواندن مکروه است، منتها کشتی های این زمان را در نظر نگیرید که غل پیکر و اقیانوس پیما هستند، این ناظر به زمان و عصر امام صادق علیه السلام است،کشتی های آن زمان همانند لنج های این زمان بوده و شاید یک کمی بزرگتر، و آنها هیچ وقت در وسط دریا راه نمی رفتند بلکه در کنار دریا راه می رفتند، یعنی در آن زمان امکان نداشت که کسی در وسط دریا راه برود،غالباً آنها فاصله ی شان با ساحل در حدود یک کیلومتر یا دو کیلومتر بوده است که اگر یک موقع مشکلی پیش آمد و باد نیامد، از گرسنگی نمیرند، چون کشتی های آن زمان، کشتی بادی بوده که اگر باد نمی آمد، کشتی در وسط دریا می ایستاد،و اگر در وسط دریا می رفتند، امواج کوه پیکر کشتی های را وارونه می کردند و لذا غالباً از کنار ساحل می رفتند و در حدود دو یا سه کیلومتر با ساحل فاصله داشتند، من فکر می کنم که این سوالی که می کند راجع به دجله یا فرات است، البته فرات سابق خیلی نهر بزرگی بود که گاهی لب به لب آب می آمد، برای اینکه پیاده نشوند در ساحل، فلذا می خواستند که در همان سفینه نماز بخوانند،اشکالی ندارد، اما غالباً سفینه های آن زمان کمی حرکت و لرزش داشتند، یعنی سکونت خاصی نداشتند، حضرت می فرماید مانع ندارد،یعنی در سفینه ی واحده نماز بخوانید، این حرکت کم مضر نیست.

ص: 324

اما کشتی های متعدد چطور، مثلاً دو یا سه کشتی را به هم پیوند می زدند و با طناب می بستند، امام در کشتی اول می ایستاد، بقیه در کشتی های دیگر، آن هم اشکال ندارد، منتها به شرط اینکه سفینه امام مقدم باشد، یعنی به گونه ای نباشد که سفینه ماموم جلوتر از سفینه امام باشد، اگر سفینه امام جلوتر است، سفینه های بعدی عقب تر است،اشکالی ندارد.

پس حیثیت سوال از این نظر است که گاهی حرکت است و انسان نمی تواند خودش را خودرای کند، می گوید اشکالی ندارد، و علی الظاهر در حال اختیار هم اجازه داده اند، یعنی حال اضطرار لازم نیست. چون دو مرتبه این کشتی را به ساحل آوردن و نماز خواندن در جای خشکی یکنوع حرجی بوده است، فلذا اجازه می دهد که در همان کشتی نماز بخوانند و اینکه گاهی ممکن است کشتی را آب حرکت بدهد مضر نیست.

بنابراین، دوران این مسئله سپری شده است، یعنی ما در این زمان یک چنین کشتی های نداریم، چون کشتی های این زمان بسیار سنگین هستند و اصلاً حرکت ندارند و همه در آن نماز می خوانند.

متن عروة الوثقی

یستحب الجماعة فی السفینة الواحدة و فی السفن المتعددة للرّجال و النساء، و لکن تکره الجماعة فی بطون الأودیة.

یقع الکلام تارة فی إقامة الجماعة فی سفینة و فی سفن متعددة، و اُخری کراهة إقامة الجماعة فی بطون الأودیة.

أمّا الأوّل: - یعنی کشتی- فقال الشیخ:

لا یجوز أن تکون سفینة المأموم قدّام سفینة الإمام فإن تقدّمت فی حال الصلاة لم تبطل الصلاة، و للشافعی فیه قولان، قال فی القدیم یصحّ، و قال_فی الجدید_لایصحّ، یعنی اگر کشتی ماموم بدون اختیار از کشتی امام جلوتر زد، اشکال ندارد و گاهی می گوید اشکال دارد.

ص: 325

ثم استدل بأن کون تقدم سفینة المأموم علی سفینة الإمام مبطلاً للصلاة یحتاج إلی دلیل.

وظاهر العبارة أنّه افترض صحّة الصلاة فی سفینة و سفینتین و إنّما تکّلم فی تقدم سفینة المأموم علی الإمام.

و قال المحقّق: الجماعة جائزة فی السفینة الواحدة و فی سفن عدّة سواء أتصلت السفن أو انفصلت. شرائع الإسلام: 1/139.

ویدلّ علی جواز إقامة الجماعة فی السفینة الواحدة صحیحة یعقوب بن شعیب عن أبی عبدالله علیه السلام قال: « لا بأس بالصلاة فی جماعة فی السفینة». الوسائل: ج 5، الباب ٧٣ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث٢.

ونظیرها ما رواه حمّاد بن عیسی قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یسأل عن الصلاة فی السفینة فیقول: « إن استطعتم أن تخرجوا إلی الجُدد جدد،به معنای ساحل است. الجُدد: شاطیء النهر و الأرض الصلبة الّتی یسهل المشی علیها. مجمع البحرین: 2/21.-

فاخرجوا، فإن لم تقدروا فصلّوا قیاماً، و إن لم تستطیعوا فصلّوا قعوداً و تحرّوا القبلة» . الوسائل: ج ٣، الباب ١٣ من أبواب القبلة، الحدیث ١4.

و أما الثانی: أی کراهة الصلاة جماعة فی بطون الأودیة فیدل علیه خبر الجعفری قال: «کنت مع أبی الحسن علیه السلام فی السفینة فی دجلة فحضرت الصلاة، فقلت: جعلت فداک، نصلّی فی جماعة؟ قال: فقال: لا تصلّ فی بطن واد جماعة». الوسائل: ج 5، الباب ٧٣ من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 4.

یعنی اگر در خود کشتی نماز بخوانید، بهتر از این است که در وادی و مسیل نماز بخوانید.

المسألة الخامسة عشر

یستحب اختیار الإمام علی الإقتداء، فللإمام-إذا أحسن بقیامه و قراءته، و رکوعه و سجوده- مثل أجر من صلّی مقتدیاً به، و لا ینقص من أجرهم شیء.

ص: 326

کراهت دارد کسی امامت کند بر جمعیتی که مردم او را نمی خواهند، بهتر این است که امام مسجد را خود ماموم انتخاب کنند و ما در این زمینه روایت هم داریم:

1: و باسناده عن شعیب بن واقد، و عن الحسین بن زید، عن الصادق، عن آبائه علیهم السلام:((فی حدیث المناهی) قال:

« و نهی أن یؤمّ الرجل قوماً إلّا باذنهم و قال: من أمّ قوماً باذنهم و هم به راضون فاقتصد بهم فی حضوره، و أحسن صلاته بقیامه و قراءته و رکوعه و سجوده و قعوده فله امام - مثل أجر القوم، و لا ینقص عن أجورهم شیء» الوسائل: ج 5، الباب 27 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث٢.

ولی یکی از اصحاب درس(آقای کرمانی) اصرار دارند که عبارت عروه معنایش این است که اگر انسان امام باشد، بهتر از این است که ماموم باشد و اضافه می کند که عبارت عروه که می فرماید: «یستحب اختیار الإمام علی الإقتداء» اشتباه است، یعنی باید به جای الإمام، کلمه ی «الإمامة» را بنهیم و بگوییم: «یستحب اختیار الإمامة علی الإقتداء» که در این صورت حدیث دلیل بر مدعای ما نخواهد شد.

جواز اقتدا به عبد و غلام کتاب الصلوة

موضوع: جواز اقتدا به عبد و غلام

قبل از آنکه وارد مسئله ی بعدی شویم، لازم است اشاره به ابهامی که در حدیث قبلی بود بکنیم بحث در این جمله ی حدیث بود که حضرت فرمود:« لا علیک»، من بعد از تفکر به این نتیجه رسیدم که« لا علیک»، به معنای «لا بأس علیک»،به تعبیر دیگر «لا جناح علیک»، اگر حدیث را این گونه معنا کنیم، حدیث اولش با آخرش هماهنگ می شود، یعنی یکی از دو کار را انجام بدهید، یا عقب عقب بروید و ملحق به صف عقب بشوید، یا جلوتر بروید و به صف اول ملحق بشوید، اما به شرط اینکه از قبله منحرف نشوید، ما جمله «لا علیک» را در جلسه ی قبل این گونه معنا کردیم که «لا یجوز علیک» ولذا با ذیلش تناقض پیدا می کرد، ولی اگر بگوییم: «لآ علیک» به معنای «لا بأس علیک أو لا جناح علیک» قهراً یکی از دو کار را انجام بدهید، یعنی یا عقب عقب بروید و به صف عقب ملحق بشوید یا جلو بروید و به صف جلوی ملحق بشود.

ص: 327

المسألة السادسة

لا بأس بالإقتداء بالعبد إذا کان عارفاً بالصلاة و أحکامها.

آیا عبد می تواند امامت کند یا نه؟

یک روایت داریم که عبد فقط برای خانواده ی خودش می تواند امامت کند نه برای دیگران، البته این روایت حمل بر استحباب شده است، یعنی مستحب است که برای خانواده خودش امامت کند نه اینکه معنایش این باشد که برای دیگران حق امامت ندارد، چون اگر بگوییم برای دیگران نمی تواند امامت کند، گفتن این حرف با روح اسلام نمی سازد، چون اسلام می گوید «و لعبد مؤمن من عبد مشرک»، عبدی که مومن باشد با دیگران فرق نمی کند بنابراین، آن روایت را حمل بر استحباب می کنیم، یعنی بهتر است که برای خانواده خودش امامت کند و آنها را راهنمائی کند، اما اینکه بگوییم برای دیگران جایز نیست که امامت کند، این از حدیث استفاده نمی شود.

المسألة السابعة عشر

الأحوط ترک القراءة فی الأولیین من الإخفاتیة، و إن کان الأقوی الجواز مع الکراهة، کما مرّ.

حال این سوال مطرح است که چرا ایشان این مسئله را در اینجا مطرح کرده است؟

ممکن است در جواب بگوییم که چون می خواهد مکروهات صلات جماعت را بیان کند، همین امر سبب شده است که در اینجا مطرح کند و الا ما قبلاً این مسئله را خواندیم که ماموم در صلوات اخفاتیه قرائت را نخواند، حتی ما قائل به تحریم شدیم نه کراهت، یعنی گفتیم حرام است که ماموم در صلوات اخفاتییه قرائت را بخواند، در صلوات جهریه در صورتی که نشنود اشکالی ندارد، علت اینکه اینجا آورده، چون می خواهد مکروهات صلات جماعت را بیان کند، فلذا اینجا هم آورده و الا جای این مسئله اینجا نیست.

ص: 328

المسألة الثامنة عشر

یکره تمکین الصبیان من الصف الأول علی ما ذکره المشهور، و إن کانوا ممیزین.

مسئله ی هیجدهم این است که نباید بچه های نابالغ را در صف اول جماعت قرار داد، ولی باید دانست که ظاهراً این مسئله روایت ندارد، در عین حال مرحوم سید فتوا می دهد و می گوید کراهت دارد که صبیان را در صف اول جماعت قرار بدهند هر چند آنان ممیز هم باشند، این مسئله هر چند دلیل ندارد،منتها می شود از یک جای دیگر استفاده کرد و آن این است که ما در روایت داریم که در صف اول عالمان، آگاهان و خردمندان بایستند، که اگر روزی امام اشتباه کرد، اشتباه امام را رفع کنند، یعنی اگر امام قرائت را غلط خواند، قرائت امام را تصحیح کنند، از این روایت می توانیم استفاده کنیم که صبیان نباید در صف اول بایستند، چون آنان دارای یک چنین قدرتی نیستند.

علاوه براین، ممکن است امام غش کند یا محدث بشود، در این صورت باید دست یک نفر را بگیرد و سر جای خودش بنشاند،اگر نابالغ باشد، نابالغ نمی تواند برای بالغ امامت کند.

بنابراین، هر چند این مسئله روایت ندراد ولی می شود از اینجا و آنجا دست و پا کرد (منّا منّا) و یک دلیلی برایش تراشید و آن اینکه در حدیث داریم که در صف اول باید اهل فضل و اهل علم بایستند که اگر احیاناً برای امام عذری پیش آمد، جای امام را بگیرند و این در صورتی ممکن است که در صف اول بالغ ها باشند و غیر بالغ ها نمی تواند جای امام را پر کنند.

ص: 329

و لعلّ القوم اعتمدوا فی ذلک علی ما اتفقوا علیه من استحباب کون أهل الفضل فی الصف الأول، قال فی المدارک: هذا موضع وفاق بین العلماء و المراد من أهل الفضل أهل المزیة الکاملة من علم أو عمل أو عقل، و إنّما استحب کونهم بالصف الأول، لأنّ أفضل الصفوف أولّها فیکون الأفضل للأفضل.

روی الکلینی عن حابر عن أبی جعفر علیه السلام قال:« لیکن الذین یلون الإمام أولی الأحلام منکم و النهی، فإن نسی الإمام أو تعایی قوموه» الوسائل: ج 5، الباب 7 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث 2.

کلمه ی «حلم» در اینجا به معنای عقل است، أولی الأحلام، یعنی صاحبان عقل و خرد، کما اینکه کلمه ی «عی» به معنای عجز است، «تعایی» یعنی عاجز بشود.

المسألة التاسعة عشر

تصویر مسئله این است که شخص یک نمازی می خواند، گاهی در این نماز خللی است، یعنی احتمال خلل در آن می دهد، گاهی یک نماز صحیحی خوانده است که هیچ گونه احتمال خلل را در آن نمی دهد،

فعلاً بحث ما در جایی است که نماز خوانده، ولی دلش چرکین است، یعنی احتمال خلل می دهد، این خودش سه صورت دارد:

الف: گاهی منفرداً خوانده، احتمال خلل می دهد.

ب: گاهی امام بوده و احتمال خلل می دهد.

ج: گاهی ماموم بوده و احتمال خلل می دهد.

پس مسئله سه صورت پیدا کرد:

1: صلّی منفرداً مع إحتمال الخلل، 2: صلّی إماماً مع إحتمال الخلل،3: صلّی مأموماً مع إحتمال الخلل.

در مجموع نه قسم می شود، چطور؟

ص: 330

چون هنگامی که اعاده می کند، هر کدام سه صورت دارد، آنجا که منفرداً خوانده، گاهی منفرداً اعاده می کند، گاهی إماماً اعاده می کند و گاهی مأموماً اعاده می کند.

آنجا هم که إماماً خوانده است، موقع اعاده، گاهی منفرداً اعاده می کند، گاهی إماماً و گاهی مأموماً اعاده می کند.

آنجا که مأموماً خوانده است و احتمال خلل می دهد، موقع اعاده گاهی منفرداً اعاده می کند و گاهی إماماً و گاهی مأموماً اعاده می کند، فصارت الصورة الأولی تسعة،

سوال این است که آیا این اعاده ها جایز است یا جایز نیست؟

و بحث ما هم در جایی است که نماز را خوانده و احتمال خلل در نمازش بدهد.سه ضرب در سه می شود نه تا. «فصارت الأقسام تسعة»، صورت یکی است که احتمال خلل باشد، اقسام نه تاست.

آیا این اعاده ها جایز است یا جایز نیست؟

نتیجه اینکه شش تای آن اشکال ندارد، اما سه تای دیگرش اشکال دارد.

1: من نمازم را فرادی خواندم و احتمال خلل می دهم و می خواهم دو مرتبه فرادی اعاده کنم، این اشکالی ندارد، چرا؟ چون معنای احتیاط همین است، فلذا اگر اولی درست است، دومی لغو است و اگر اولی باطل بوده، این دومی جای او را پر می کند.

2: فرادی نماز خواندم و احتمال خلل می دهم، و می خواهم إماماً اعاده کنم، آیا می توانم امام باشم؟ نمی توانم امام بشوم، چرا؟ چون امام باید ذمه اش مشغول بشود، یعنی نماز به گردنش باشد و حال آنکه من نمی دانم که نماز به گردنم است یا نه،چون علم به خلل ندارم بلکه احتمال خلل می دهم. فلذا نمی توانم امام بشوم.

ص: 331

3: نمازم را فرادی خوانده ام، ولی احتمال خلل در آن می دهم، می خواهم مأموماً آن را اعاده کنم، آیا این جایز است یا نه؟ اشکالی ندارد، چون حتی اگر انسان احتمال خلل هم ندهد و نمازش را فرادی بخواند، می تواند آن را جماعة هم بخواند.

پس در صورت اول که فرادی نماز خوانده بودم، هر سه قسمش را بیان کردیم که از آن سه قسم، فقط در یک قسمش اعاده جایز نبود و آن صورتی بود که بخواهد اماماً اعاده کند، چون امام باید علم به تکلیف داشته باشد و این علم به تکلیف ندارد بلکه احتمال تکلیف را می دهد. اما دو صورت دیگرش اشکالی ندارد.

صورت دوم

الف: إماماً نمازم را خواندم، ولی احتمال خلل می دهم، آیا می توانم فرادی اعاده کنم؟ بلی! اشکالی ندارد،

ب:نمازم را اماماً خوانده بودم، ولی در آن احتمال خلل می دهم، آیا می توانم اماماً اعاده کنم؟ نه! یعنی نمی توانم آن را إماماً اعاده کنم، چرا؟ چون علم به تکلیف ندارم.

ج:اماماً خوانده بودم و احتمال خلل می دهم، آیا می توانم مأموماً آن را اعاده کنم؟ اشکالی ندارد، چرا؟ چون اگر نماز اولم درست بوده که چه بهتر، و اگر درست نبوده، این می شود جانشین او.

صورت سوم

1:نمازم را مأموماً خوانده بودم، ولی احتمال خلل می دهم، آیا می توانم آن را به صورت فرادی اعاده کنم؟ اشکالی ندارد، یعنی می توانم آن را به صورت فرادی اعاده کنم.

2: مأموماً نمازم را خوانده بودم، ولی در آن احتمال خلل می دهم و می خواهم آن را مأموماً اعاده کنم، آیا جایز است یا جایز نیست؟ اشکالی ندارد، یعنی جایز است.

ص: 332

3: نمازم را مأموماً خواندم، ولی احتمال خلل می دهم، می توانم آن را إماماً اعاده کنم؟ نمی توانم إماماً اعاده کنم، چرا؟ چون امام باید علم به تکلیف داشته باشد و حال آنکه من علم به تکلیف ندارم بلکه احتمال تکلیف را می دهم.

بنابراین، از نه صورت، شش صورتش جایز است و سه صورت دیگرش جایز نیست و آن جایی است که إماماً اعاده کند.

تحقیق المسألة بحاجة إلی بیان صورها اجمالاً و حاصل الصور ثمانیة عشر که نه تای آن را خواندیم- لأنّه:

إمّا أن یحتمل الخلل، أو لا یحتمل الخلل و کل علی أقسام تسع. لأنه إذا احتمل الخلل إما أن یکون قد صلاها منفردا أو جماعة إماما أو مأموماً.

و علی التقادیر الثلاثة إمّا أن یعیدها منفردا، أو إماما أو مأموماً فتکون الأقسام تسعة:

و هکذا إذا لم یحتمل الخلل، فامّا أن یکون قد صلاها منفردا أو جماعة إماما أو جماعة مأموما.

أقول: و المقسم الأصلی لهذه الصور عبارة عن أمرین:

الأول: إذا أراد الإعادة و احتمل فیما صلاه خللاً.

الثانی: إذا أراد الإعادة و لم یحتمل فیما صلاه خللاً.

و إلیک بیان صور کل من المقسمین:

الأمر الأول: إذا صلّی و احتمل الخلل فی صلاته فهو علی صور، إما إن یکون:

قد صلاها منفردا.

الثانی أو صلاها جماعة إماما.

إو صلاها جماعة مأموما.

أما الصورة الأولی: أی إذا صلاها منفرداً، فإمّا

الف: أن یعیدها منفردا.

ص: 333

ب: أن یعیدها جماعة مأموما.

ج: أن یعیدها جماعة إماما.

أما القسم الأول : أی أن یعیدها منفرداً ، فلا مانع منه لأنه من باب الاحتیاط الذی هو حسن علی کلّ حال.

و أما القسم الثانی: أی أن یعیدها جماعة مأموماً فهو أیضا کالأول، مطلوب من باب الاحتیاط مضافا إلی ما دل من جواز اعادة الصلاة جماعة إذا صلاها فرادی کصحیحة هشام بن سالم الآتیة.

و أما القسم الثالث: فلا تجوز له الاعادة إماما و ذلک لسقوط التکلیف شرعاً ظاهراً و عدم العلم بفساد صلاته و بالتالی لا یعلم بوجوب المعادة فلا تجوز له الإمامة فیها.

بله! ما یکجا را استثنا کردیم و آن جایی است که خلل شان مشترک باشد، یعنی هم امام خلل دارد و ماموم، مثلاً هردونفر شان در حال فرادی تسبیحات اربعه را یکبار خوانده اند، فلذا دل شان چرکین است که چرا تسبیحات اربعة را یکبار خوانده اند، از این رو می خواهند نماز شان را اعاده کنند، در اینجا هردو می توانند امام باشند و حال آنکه علم به وجوب ندارند، چرا؟ چون اگر نماز شان باطل باشد، این نماز واجب است، و اگر نماز شان صحیح باشد، این نماز دوم لغو است،بنابراین، کسی که علم به وجوب تکلیف ندارد، نمی تواند امام باشد مگر اینکه امام و ماموم شکل خلل شان یکی باشد.

نعم إذا کان سبب إحتمال الخلل أمرا مشترکا عند کلّ من الإمام و المأموم کما إذا صلّی کلّ منهم بتسبیحة واحدة- مع احتمال وجوب ثلاث تسبیحات- فیجوز لهما الإعادة جماعة إذا لو کانت الصلاة الأولی غیر صحیحة فالمعادة فرض یجوز الاقتداء فیها ولو کانت الأولی صحیحة فالمعادة تکون أمرا لغوا شأن کلّ احتیاط إذا لم یوافق الواقع.

ص: 334

هذا کلّه إذا صلّی منفرداً.

صورت دوم

صورت دوم این است که شخص نمازش را إماماً خوانده ولی دلش چرکین است، یعنی احتمل خلل در نمازش می دهد، حالا می خواهد اعاده کند،این هم سه قسم است:

الف: گاهی می خواهد به صورت فرادی اعاده کند.

ب: گاهی می خواهد به صورت جماعت اعاده نماید، یعنی إماماً می خواهد اعاده کند.

ج: گاهی مأموماً می خواهد اعاده کند.

اگر به صورت فرادی بخواهد اعاده کند،اشکالی ندارد.

أما الصورة الثانیة: أعنی إذا صلاها جماعة إماماً، فتجوز له الإعادة منفرداً و مأموماً- به جهت اینکه اگر اولی صحیح باشد، این لغو است و اگر اولی باطل باشد، این دومی جانشین آن می شود و اتفاقاً همه ی احتیاط ها از همین قبیل است- لانّه من باب الاحتیاط الحسن علی کلّ حال و لا تجوز إماماً للعلّة المذکورة فی الحالة الاولی چون امام باید علم به وجوب تکلیف داشته باشد و این علم ندارد- لعدم العلم بکونها فرضاً حتّی یصحّ إماماً.

صورت سوم

صورت سوم این است که مأموماً نماز خوانده، ولی احتمال خلل می دهد، این هم خودش سه حالت دارد:

1: گاهی فرادی می خواهد اعاده کند، اعاده اشکالی ندارد.

2: گاهی مأموماً می خواهد اعاده کند، باز هم اشکالی ندارد.

3: إماماً می خواهد اعاده کند، این اشکال دارد و نمی تواند إماماً اعاده کند.

وأما الصورة الثالثة: أعنی إذا صلاها جماعة مأموماً فتجوز له الإعادة منفرداً و مأموماً و لا تجوز إماماً. تا اینجا صورت اولی با اقسام نه گانه اش تمام شد.

ص: 335

هذا کلّه فیما لو احتمل الخلل. فتلخص جواز الاعادة مطلقاً إلّا إذا صلّا ها فرادی أو جماعة فلا تصح الاعادة إماماً.

صورت دوم

صورت دوم این است که نمازش را خوانده، ولی هز گز احتمال خلل در آن نمی دهد و در عین حال می خواهد اعاده کند، آیا اعاده جایز است یا جایز نیست؟

در اینجا باید نه قسم را تصور کنیم، یعنی فرادی خوانده بدون اینکه خللی در نمازش باشد، مأموماً خوانده، باز هم خللی در نمازش نیست، إماماً خوانده بدون اینکه خللی در آن باشد.

گاهی فرادی خوانده و می خواهد فرادی هم اعاده کند، فرادی خوانده، ولی مأموماً می خواهد اعاده کند، فرادی خوانده، و می خواهد إماماً اعاده کند.

گاهی نمازش را إماماً خوانده، ولی می خواهد فرادی اعاده کند، إماماً خوانده و می خواهد مأموماً اعاده کند، إماماً خوانده و می خواهد إماماً اعاده کند.

مأموماً نمازش را خوانده، ولی می خواهد منفرداً اعاده کند، مأموماً خوانده و می خواهد دوباره مأموماً هم اعاده کند، مأموماً خوانده و می خواهد إماماً اعاده کند، که در مجموع نه قسم می شوند

حکم این صورت چیست؟ در این نه قسم یک روایت داریم که باید در آن دقت کنیم،ما نخست همان فرادی را می خوانیم و بقیه را برای جلسه ی آینده می گذاریم.

فرادی نماز خواندم بدون اینکه خللی داشته باشد، می خواهم فرادی بخوانم، آیا اعاده جایز است؟ نه،چون لغو است، یعنی نه امر اولی دارد و نه امر ثانوی.

فرادی خوانده بدون خلل، ولی می خواهد مأموماً اعاده کند، این اشکال ندارد و در این زمینه روایت هم داریم:

ص: 336

متن روایت

صحیحة هشام بن سالم فی الرّجل یصلّی الصلاة وحده،ثم یجد جماعة قال: «یصلّی معهم و یجعلها الفریضة إن شاء» الوسائل: ج5، الباب 54 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1. به گونه ای که اولی می شود نافله و دومی می شود فریضه.

نعم یظهر من روایة أخری أنّ له أن یجعل المعادة فضاءً لما فات، ففی موثقة إسحاق بن عمّار قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام تقام الصلاة و قد صلّیت، فقال: «صلّ و اجعلها لما فات» الوسائل: ج5، الباب 55 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

سومی این است که فرادی نماز خوانده بدون اینکه نمازش خللی داشته باشد، ولی می خواهد إماماً اعاده کند، آیا این اعاده صحیح است؟ ظاهراً اشکال ندارد، چون روایت داریم

متن روایت

ففی صحیحة اسماعیل بن بزیغ قال کتبت إلی أبی الحسن علیه السلام إنّی أحضر المساجد مع جیرتی و غیرهم فیأمرونی بالصّلاة بهم، و قد صلّیت قبل أن آتیهم و ربّما صلّی خلفی من یقتدی بصلاتی و المستضعف و الجاهل، فأکره أن أتقدّم و قد صلّیت لحال من یصلّی بصلاتی ممّن سمیت لک، فمرنی فی ذلک بأمرک أنتهی إلیه و أعمل به، إن شاء الله، فکتب علیه السلام: «صلّ بهم». الوسائل: ج5، الباب 54 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث5.

بنابراین، اگر یک نفر نمازش را فرادی خوانده باشد،هم می تواند ماموم بشود و هم می تواند امام باشد، یعنی در عین حالی که نماز واجب بر گردنش نیست، باز هم می تواند هم امام بشود و هم ماموم،ولی این استثنا است. چون در اینجا روایت داریم.

حکم اعاده صلات مع احتمال خلل یا عدم احتمال خلل کتاب الصلوة

ص: 337

موضوع: حکم اعاده صلات مع احتمال خلل یا عدم احتمال خلل

همان گونه که بیان شد ما هیجده صورت داشتیم، یک جدول هم در آنجا کشیدیم و با یک اشکالی هم مواجه شدیم، الآن می خواهیم همه را یک کاسه بحث کنیم و آن اشکال را هم رفع کنیم، گفتیم آدمی که نماز خوانده و می خواهد نماز خودش را اعاده کند، این دو مقسم دارد:

الف: گاهی در آن نمازی که خوانده احتمال خلل می دهد.

ب: و گاهی در آن نمازی که خوانده احتمال خلل نمی دهد، هر کدام از این دوتا نه صورت دارد، زیرا یا منفرداً خوانده، اعاده اش سه صورت دارد:

1: منفرداً خوانده و منفرداً هم اعاده می کند،

2: منفرداً خوانده،اماماً اعاده می کند.

3: منفرداً خوانده، مأموماً اعاده می کند.

إماماً خوانده، این خودش باز سه صورت دارد:

گاهی منفرداً اعاده می کند ،گاهی مأموماً اعاده می کند و گاهی إماماً اعاده می نماید،

گاهی مأموماً خوانده، این باز خودش سه صورت دارد، یعنی گاهی منفردً اعاده می کند، گاهی مأموماً و گاهی إماماً اعاده می کند.

عین همین صورت نه گانه را در شق دوم هم پیاده می کنیم، یعنی آنجا که نماز خوانده، اما اصلاً احتمال خلل نمی دهد، آنهم گاهی منفرداً خوانده، که خودش سه صورت دارد، إماماً خوانده باز سه صورت دارد، مأموماً خوانده، باز سه صورت دارد، که مجموعاً می شود هیجده صورت.

من در اینجا یک قاعده کلی را بیان می کنم، آنگاه سراغ حل جدول می رویم، قاعده این است که اگر ما بخواهیم چیزی را اعاده کنیم، این رهن دو چیز است، یا باید قاعده ی احتیاط شامل آن بشود و یا نص خاصی داشته باشد، قاعده احتیاط در جایی است که انسان احتمال خلل بدهد، در آنجا قاعده احتیاط جاری است، اما در جایی که انسان اصلاً احتمال خلل را نمی دهد، جای احتیاط نیست بلکه جای نص خاص است، چرا؟ چون عبادت را دو مرتبه خواندن، مجوز می خواهد، چه فرادی و چه جماعت، إماماً مأموماً، زیرا عبادت یک امر توقیفی است و امر توقیفی دلیل می خواهد، بنابراین، اگر احتمال خلل می دهد قاعده احتیاط کافی است به شرط اینکه مانع نداشته باشد، اما آنجایی که احتمال خلل نمی دهد، جای قاعده احتیاط نیست، بلکه باید سراغ نص خاص برویم، اگر نص خاص دلالت کرد که چه بهتر، و الا فلا، در آنجا هم که قاعده احتیاط کافی است، شرظش این است که مانعی نداشته باشد، مثلاً اگر این آدم إماماً خوانده، منتها احتمال خلل می دهد اگر بخواهد دو مرتبه اماماً اعاده کند،این مقرون به مانع است، چرا؟ به جهت اینکه امام فقط می تواند نماز واجب را با جماعت بخواند نه نماز غیر واجب را.

ص: 338

پس قواعد این شد که اگر احتمال خلل می دهد، قاعده احتیاط کافی است مشروط به اینکه مقرون به مانع نباشد.

اما اگر احتمال خلل نمی دهد، حتماً باید دلیل خاص داشته باشد، ما در این جا دوتا روایت داریم، ما قبل از هر چیز دیگر این دو روایت را می خوانیم تا حد و حدود مسئله از نظر خاص روشن بشود، آنگاه سراغ جدول می رویم، آن دو روایت عبارتند از روایت اسماعیل بن بزیغ، دیگری هم روایت هشام بن سالم.

روایت اسحاق بن عمّار

و اسحاق بن عمّار ففی موثقة إسحاق بن عمّار قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام تقام الصلاة و قد صلّیت، فقال: «صلّ و اجعلها لما فات» الوسائل: ج5، الباب 55 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

این دو روایت حلش خیلی آسان است، یعنی اگر کسی منفرداً نماز خواند، می تواند آن را با جماعت اعاده کند. این دو روایت را در نظر بگیرید که یکی صحیحه هشام بن سالم است و دیگری موثقه اسحاق بن عمّار است، این دو روایت را در نظر بگیرید که حل شان خیلی آسان است و آنگاه سراغ اسماعیل بن بزیغ می رویم

روایت هشام بن سالم

صحیحة هشام بن سالم فی الرّجل یصلّی الصلاة وحده،ثم یجد جماعة قال: «یصلّی معهم و یجعلها الفریضة إن شاء» الوسائل: ج5، الباب 54 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث1.

اگر فرادی نماز خواند، می تواند با جماعت اعاده کند، این اطلاق دارد، یعنی خواه احتمال خلل بدهد یا احتمال خلل ندهد، این اطلاق دارد و لذا گفتم در صورتی که احتمال خلل نمی دهد، حتماً باید نص خاصی داشته باشد، این نص خاص است، هم صورت احتمال خلل را می گیرد و هم صورتی را که خلل در کار نباشد.

ص: 339

عین همین روایت موثقه اسحاق ابن عمّار است ففی موثقة إسحاق بن عمّار قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام تقام الصلاة و قد صلّیت، فقال: «صلّ و اجعلها لما فات».

از این دو روایت استفاده می شود که اگر کسی منفرداً نماز خواند، جماعتی گیرش آمد، می تواند اعاده کند، هردو قسم را می گیرد، یعنی هم جایی که احتمال خلل بدهد و هم جایی که احتمال خلل ندهد.

از این دو روایت یک مقدار از صور جدول حل می شود، هر کجا که فرادی نماز خواندیم، می توانیم با جماعت اعاده کنیم خواه احتمال خلل بدهیم یا احتمال خلل ندهیم.

اما روایت سوم، این روایت سوم مورد بحث ماست بین آیة الله خوئی و ما، روایت سوم صحیحه ی اسماعیل بن بزیغ است ففی صحیحة اسماعیل بن بزیغ قال کتبت إلی أبی الحسن علیه السلام:« إنّی أحضر المساجد مع جیرتی و غیرهم فیأمروننی بالصّلاة بهم، و قد صلّیت قبل أن آتیهم و ربّما صلّی خلفی من یقتدی بصلاتی یعنی شیعه است- و المستضعف و الجاهل، فأکره أن أتقدّم و قد صلّیت لحال من یصلّی بصلاتی ممّن سمّیت لک، فمرنی فی ذلک بأمرک أنتهی إلیه و أعمل به، إن شاء الله، فکتب علیه السلام: «صلّ بهم».

الوسائل: ج5، الباب 54 من أبواب صلاة الجماعة، الحدیث5.

مرحوم آیة الله خوئی از جمله ی « و قد صلّیت قبل أن آتیهم» سه صورت را استفاده کند:

الف: در خانه فرادی نماز خوانده،

ب: در خانه إماماً نماز خوانده،

ج:در خانه مأموماً نماز خوانده،

ص: 340

هر سه صورت را می گیرد، یعنی احتمال دارد که در خانه با خانواده اش جماعة خوانده باشد، آنگاه در مسجد آمده باز هم إماماً خوانده، احتمال هم دارد که در خانه شخصیتی کبیری بوده مانند صفوان بن یحیی که او امام بوده و این ماموم، حالا آمده مسجد و می خواهد نماز بخواند إماماً، ایشان می فرماید این ر وایت اطلاق دارد، یعنی اگر کسی در خانه نماز خواند، می تواند برود در مسجد امامت کند، فرادی باشد، إماماً باشد در خانه یا مأموماً، اگر این باشد، خیلی از جدول ها می شود:« یجوز»، ولی ازنظر ما این فقط یک صورت را می گیرد و آن جایی است که در خانه فرادی نماز خوانده باشد، و الا اگر در خانه إماماً خوانده باشد، باید می گفت:

« و قد صلّیت إماماً قبل أن آتیهم» یا می گفت: «و قد صلّیت مأموماً قبل أن آتیهم»، و حال آنکه در این حدیث نه کلمه ی إماماً دارد و نه کلمه ی مأموماً، ولذا مرحوم آیة الله خوئی می فرماید اشکالی ندارد، در یک روستا نماز جماعت بخواند، بعد در یک فرسخی آن برود و همان نماز را جماعة بخوان، چرا؟ تمسک به این روایت می کند و می گوید این روایت اطلاق دارد و می گوید: «و قد صلّیت» و این اطلاق دارد، یعنی هم جایی را شامل است که فرادی خوانده باشد یا إماماً و مأموماً خوانده باشد(صلیّت فرادی، صلّیت إماماً و صلّیت مأموماً).

ولی ما نسبت به این روایت مشکل داریم، خیلی از ما سوال می شود که آیا می شود انسان نمازی را که إماماً خوانده، همان نماز را در جای دیگر دو باره بخواند، در ماه رمضان (به خاطر قلت امام) رسم است که یک روحانی در دو جا نماز می خواند، مرحوم حکیم ظاهراً تجویز می کند، آیة الله خوئی هم تجویز می کند و مدرک شان هم همین روایت است، آیا این روایت اطلاق دارد یا اطلاق ندارد و فقط صورت فرادی را می گیرد.

ص: 341

خلاصه اگر ما بخواهیم نماز را اعاده کنیم خواه فرادی و خواه جماعة، این در گرو یکی از دو چیز است، یا باید عنوان احتیاط بر او تطبیق کند به شرط اینکه مانع نداشته باشد یا اینکه دلیل خاصی داشته باشد، اما اینکه می شود نماز فرادی را مطلقا با جماعت خواند، آنجا که احتمال خلل می دهیم احتیاط است، آنجا هم که احتمال خلل نمی دهیم، دوتا روایت داشتیم، یکی روایت اسحاق بن عمارّ دیگری هم روایت هشاهم بن سالم، اشکال ندارد، یعنی انسان می تواند فرادی را با جماعت بخواند هر چند احتمال خلل هم ندهد، اما آنجا که احتمال خلل ندهیم، قاعده احتیاط جاری نیست، بلکه این روایت است و این روایت از نظر ما فقط فرادی را می گیرد که با جماعت بخواند، فرادی را می گیرد که مأموماً بخواند، این اشکال ندارد.

اما آنجا که فرادی خوانده که بتواند امام بشود، این جایز نیست یا فرادی خوانده، مأموم بشود، ولی احتمال خلل نمی دهد، آنهم دلیل ندارد، این بستگی دارد که این آقا در خانه اش فرادی خوانده، یک صورت، اما بگوییم هر سه صورت، فرادی، اماماً و مأموماً، همه ی صور می شود جایز.

إذا علمت هذه الصور، بر گردیم جدول را تطبیق کنیم.

احتمل الخلل

لو صلّی منفرداً

این سه صورت دراد:

1:یعید منفرداً (تجوز)، چرا؟ بخاطر قاعده احتیاط.

2: یعید إماماً (تجوز)، چرا؟ چون حضرت فرمود اگر کسی منفرداً نماز خواند، می تواند نماز خودش را اعاده کند، در اعاده فرق نمی کند که إماماً اعاده کند یا مأموماً، این دلیلش روایت اسماعیل بن بزیغ بود، یعنی ما این را از آن روایت استفاده می کنیم.

ص: 342

3: یعید مأموماً (تجوز)، چرا؟ دلیلش یکی روایت اسحاق بن عمار بود و دیگری روایت هشام بن سالم.

لو صلّی جماعة إماماً

این خودش سه صورت دارد:

الف: یعید منفرداً (تجوز)، چرا؟ بخاطر قاعده احتیاط.

ب: یعید إماماً (لا تجوز)، ولی مرحوم خوئی باید بگوید (تجوز)، چون ممکن است اسماعیل بن بزیغ در خانه اش إماماً نماز خوانده و دو مرتبه می خواهد إماماً اعاده کند.

ج: یعید مأموماً (تجوز)، چرا؟ بخاطر قاعده احتیاط، چون ضرر به جای نمی زند.

لو صلّی جماعة مأموماً

این باز خودش سه صورت دارد:

1: یعید منفرداً (تجوز)، چرا؟ بخاطر قاعده احتیاط.

2: یعید إماماً (لا تجوز)، چرا؟ چون در جماعت باید نماز امام واجب باشد و حال آنکه نمازش در اینجا احتیاطی است نه واجب.اما مرحوم خوئی می گوید یجوز، چرا؟ به جهت اینکه ممکن است اسماعیل بن بزیغ در خانه نمازش را جماعة خوانده باشد و در اینجا هم می خواهد امام بشود.

ج: یعید مأموماً (تجوز)، چرا؟ چون در خانه مأموم بوده، اینجا می خواهد اعاده کند، در اینجا قاعده احتیاط است، چرا؟ چون ضرر به جای نمی زند.

لو صلّی جماعة مأموماً

یعنی در خانه جماعت خوانده، منتها مأموم بوده است نه امام، که این باز خودش سه صورت دارد:

1: یعید منفرداً (تجوز)، چرا؟ بخاطر قاعده احتیاط.

2: یعید إماماً (لا تجوز)، چرا؟ چون این آدم نماز جماعت خوانده، ظاهر امر نمازش صحیح است،فقط احتمال خلل می دهد و حال آنکه امام جماعت باید فریضه بر گردنش باشد.

ص: 343

3: یعید مأموماً (تجوز)، چرا؟ چون به جایی ضرر وارد نمی کند، به این معنا که اگر نماز اولش درست است که چه بهتر، و اگر درست نیست، این می شود درست.

لم یحتمل الخلل

این هم نه صورت پیدا خواهد کرد:

صلّی منفرداً

این خودش سه صورت دارد:

الف:یعید منفرداً (لا تجوز)، چرا؟ ملاک ندارد، کسی که نمازش را خوانده و احتمال خلل هم در آن نمی دهد، دو مرتبه خواندن چه معنای دارد؟!

ب: یعید إماماً (یجوز)، چرا؟ بخاطر روایت اسماعیل بن بزیغ،که گفت در خانه منفرداً خواندم، دو مرتبه می خواهم إماماً بخوانم، فرمود اشکالی ندارد.

ج: یعید مأموماً (یجوز)، چرا؟ دلیلش روایت اسحاق بن عمار و روایت هشام بن سالم است.

صلّی جماعة إماماً

این باز سه صورت دارد:

1: یعید منفرداً (لا تجوز)، چرا؟ ملاک ندارد.

2: یعید إماماً، مرحوم خوئی می فرماید این جایز است، ولی ما می گوییم جایز نیست،چرا؟ ایشان گفت روایت اسماعیل بن بزیغ اطلاق دارد،چون ممکن است این آدم با خانوده اش جماعت خوانده باشد، الآن که مسجد آمده، دو مرتبه می خواهد جماعة بخواند، ولی ما گفتیم روایت اسماعیل بن بزیغ فقط منفرد را می گیرد.

3:یعید مأموماً (لا یجوز)،چرا؟ به جهت اینکه مأموماً در جایی است که قبلاً فرادی خوانده باشد و حال آنکه اینجا جماعة خوانده.

صلّی جماعة مأموماً

این خودش سه صورت دارد:

الف: یعید منفرداً (لا تجوز)، چرا؟ چون ملاک ندارد.

ب: یعید إماماً (لا تجوز)، چرا؟ چون امام در جایی است که بتواند فریضه ای در گردن باشد و این آدم نماز صحیح و سالمی را خوانده است مگر اینکه فرمایش آقای خوئی را بگیریم.

ص: 344

ج: یعید مأموماً (لا تجوز)، چرا؟ چون نه ملاک دارد و نه روایت.

پس یا باید ملاک احتیاط باشد و یا نص خاص، نص خاص فقط در دو مورد داشتیم و آن اینکه اگر کسی فرادی نماز خواند، می تواند با جماعت اعاده کند، إمّا إماماً و إ مّا مأموماً، نص خاص دیگر روایت اسماعیل بن بزیغ بود، اگر بگوییم این آدم نمازش را در خانه منفرد خوانده، می تواند امام بشود، اما اگر بگوییم ممکن است منفرداً یا إماماً و یا مأموماً خوانده باشد، هر سه صورت را می گیرد.

علی أیّ حال اختلاف در باره اسماعیل بن بزیغ است، از این بیان معلوم می شود اگر انسانی در یک جایی امامت کرد و نمازش هم اشکالی ندارد، نه منفرداً می تواند نمازش را اعاده کند و نیز نمی تواند در جای دیگر امام یا ماموم بشود.

المسألة العشرون

إذا ظهر بعد إعادة الصلاة جماعة أنّ الصلاة الأولی کانت باطلة یجتزأ بالمعادة.

اگر کسی نمازش را فرادی خوانده است، بعداً به حکم روایت اسحاق بن عمار و روایت هشام بن سالم با جماعت خواند، بعداً فهمید که در اولی او محدث بوده، قهراً این دومی برایش کافی است، چرا ایشان این مسئله را طرح کرده است؟ چون این مسئله مبتنی براین است که آیا در نماز علاوه بر قصد قربت، قصد وجه واجب است یا قصد وجه واجب نیست؟ در دومی قصد وجه نمی تواند بکند، یعنی قصد قربت می تواند بکند، ولی قصد وجه نمی تواند بکند، ما گفتیم قصد وجه لازم نیست، فقط قصد قربت لازم است و این آدم با نماز دومش تقرّب إلی الله تبارک و تعالی.

ص: 345

المسألة: 21

فی المعادة إذا أراد الوجه، ینوی الندب لا الوجوب علی الأقوی

اگر بخواهد قصد وجه بکند، باید قصد امر استحبابی کند، چرا؟ چون روایت جناب اسحاق بن عمار و روایت هشام بن سالم امر به اعاده کرد، معلوم می شود که الإعادة أمر استحبابیّ.

حدود و تعزیرات از منظر فقه اسلامی کتاب الحدود

موضوع: حدود و تعزیرات از منظر فقه اسلامی

قبل از انقلاب اسلامی چند کتاب در حوزه علمیه متروک بود، یعنی هم سطحش متروک بود و هم خارجش، که از جمله ی آنها کتاب حدود، دیات، قصاص و جهاد بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تقریباً این کتاب ها مورد بحث قرار گرفتند، یعنی مراجع، علما و محققین شروع کردند به بحث کردن در آنها، ولی اخیراً در بعضی از سایت ها و نوشته ها به حدود جزائی اسلام حمله صورت می گیرد و آنها را مورد انتقاد قرار می دهند و می گویند مربوط به دوران رسول اکرم است، اما در دوران فعلی هیچ نوع رسمیتی ندارند، از این رو لازم است که علما و بزرگان این گونه مباحث را مطرح کنند و از حریم قرآن و خاتمیت رسول اکرم دفاع کنند و همین سبب شد که ما بعد از خواندن مبحث صلات جماعت، تصمیم بگیریم که حدود و تعزیرات را بحث کنیم.

قبل از هر چیز دیگر این مقدمه را می خوانیم

مقدمه

أما بعد:

فإنّ إجراء الحدود والتعزیرات الواردة فی الکتاب و السنة رهن (گرو) وجود حکومة إسلامیة تتبّنی الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر والقضاء وفق الشریعة الإسلامیة الغرّاء- تا حکومتی نباشد، این احکام قابل اجراء نیست-

ص: 346

إلا أنّ وجود مثل هذه الحکومة کانت أمنیة (آرزو)_کغیرها من الامانی الکثیرة_ولأجل ذلک کانت دراسة قسم من أبواب الفقه مهجورة غیر معروفة لا إجتهاداً و لا تقلیداً و قلّما یتفق لفقیه أن یؤلّف کتاباً حول الجهاد أو القضاء الشرعی أو الحدود و التعزیرات، وأمثالها.

و بعد أن بزغت علینا شمس الإسلام و قامت الثورة الإسلامیة و قامت الثورة الإسلامیة فی إیران متبنّیة تطبیق الاحکام الشرعیة علی أرض الواقع، وجب علی الاساتذة و فقهاء الحوزة الغور فی هذه المباحث و تبیین أحکامها حتی یتسنّی (ممکن بشود) لقضاء الشرع الحکم بین الناس علی و فقها.

و لأجل هذه الغایة بدأنا و نحن فی سنة الف و اربعه مأة- 1400هجری قمری- تدریس الحدود و التعزیرات بحضور جمع من الفضلاء الحوزة العلمیة، عسی أن یوفقنا الله سبحانه لأداء ما علی عاتقنا من مسؤولیة نشر أحکام الشرعیة المحمدیة السمحاء.

بنابراین؛ اگر این بحث ها را می خوانیم، در واقع یکنوع تکلیفی است برای این که هم بدانیم و هم دفاع کنیم.

حد از نظر لغت

«حدود» جمع حد است و حد از نظر لغت به معنای منع است، «الحدّ هو المنع»، در لغت عرب حد به معنای منع است، مثلاً مرزی که بین دو کشور است و دو کشور را از همدیگر جدا می کند، حد و حدود می نامند، زیرا مانع از آن است که شهروند کشوری بدون مجوز وارد کشور دیگر بشود.

در علم منطق حد داریم، مثلاً می گوییم:«الإنسان حیوان ناطق»، این حد است، یعنی یکنوع منع است، «لأنّه یمنع من دخول الغیر»، به این معنا که فرس در آن داخل نیست، می گویند: «الحدّ ما یکون جامعاً للأفراد و مانعاً للأغیار». از این رو در لغت عرب بوّاب و سجّان را حداد نیز می نامند، بوّاب کسی که دم در می ایستد و مانع از دخول افراد می شود، یعنی کسی که بین رئیس و بیرون حائل است که در فارسی به آن دربان می گویند.

ص: 347

عرب به زندانبان و «سجّان» حداد نیز می گویند، زیرا آنان مانع از آن هستند که افراد بدون اجازه داخل یا خارج بشوند.

پس دانسته شد که چرا عرب به بوّاب(دربان) و سجّان(زندانبان) حداد نیز می گویند، چون آنان مانع از دخول و خروج اغیارند.

قرآن مجید می فرماید احکام الهی حدود الهی هستند، از احکام الهی، تعبیر به حدود الهی کرده است

«تلک حدود الله فلا تقربوها» البقرة:187.

«حدود الهی» حدی است که مانع از آن است از این طرف برویم یا از آنطرف، می فرماید: «حرمة ماله کحرمة دمه»، این منع می کند از اینکه ما در اموال دیگری تصرف کنیم.

پبس کلمه ی «حد» فقط یک معنا پیدا کرد که همان منع باشد و بقیه از قبیل مصادیق هستند، یعنی مرز، حد منطقی، بوّاب و سجّان از قبیل مصادیق آن هستند.

بنابراین، اگر به احکام الهی حد می گویند، چون مانع از آن است که انسان فراتر از آن برود.

معنای اصطلاحی حد

حد از نظر اصطلاح به آن عقوبتی می گویند که برای آن در کتاب و سنت معین شده، «الزانیة و الزانی فاجلدوا کلّ واحد منهما مأة جلدة»، یا می فرماید:« السارق و السارقة فاقطعوا أیدیهما»، پس حد عبارت است از آن عقوبتی که در کتاب و سنّت معین شده است.

تمّ الکلام فی الحدّ لغة و اصطلاحاً.

تعزیر از نظر لغت

«تعزیر» در لغت به دو معنا آمده است، گاهی به معنای منع است، عزّروه، أی منعه، و گاهی در تعظیم و تکریم استعمال می شود، فلذا قرآن می فرماید:« فالذین آمنوا به و عزّروه و نصروه و اتّبعوه النّور الّذی أنزل معه أولئک هم المفلحون» التوبة: 97.

ص: 348

کلمه ی «عزّروه» به معنای أکرموه و فخّموه است، بعضی عزّروه را به معنای کمک گرفته اند و حال آنکه این گونه نیست.

پس تعزیر در لغت دو معنا دارد، گاهی به معنای منع، و گاهی به معنای تکریم و تعظیم است.

و ما می توانیم از این آیه، یک چیز دیگری را هم استفاده کنیم و آن اینکه ما می توانیم برای پیغمبر بزرگداشت بگیریم، وهابی ها می گویند این کار بدعت است، یعنی کسی حق ندارد که در روز میلاد پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلم مجلس تکریم بر پا کند، چرا؟ چون صحابه این کار را نکرده اند، ولی باید دانست که نکردن صحابه دلیل بر حرمت نمی شود.

علاوه بر این، خود قرآن می فرماید اکرامش اشکال ندارد «فالذین آمنوا به و عزّروه» این مجالسی که ما بر پا می کنیم یکنوع تکریم پیغمبر اکرم است، آنان (وهابی ها) برای اینکه شاید فرار کنند، کلمه ی «عزّروه» را به معنای «نصروه» می گیرند و حال آنکه این گونه نیست، بلکه نصروه معنای خودش را دارد، همین آیه دلیل بر این است که احتفال برای پیغمبر اکرم در ایام ولادتش بدون اشکال است، پس عزّروه گاهی به معنای منع است و گاهی به معنای تکریم و تفخیم.

تعزیر از نظر اصطلاح

تعزیر از نظر اصطلاح به آن عقوبتی می گویند که شرع مقدس برای آن حدی معین نکرده است، بلکه آن را در اختیار حاکم شرع نهاده، گاهی می گویند: «یحدّ»، اگر در کتاب و سنت وارد شده، آن حد است، اگر در کتاب و سنت وارد نشده، بلکه در اختیار حاکم شرع نهاده شده است و موارد فرق می کند، به آن می گویند: « تعزیر».

ص: 349

ولی گاهی در روایات ما کلمه ی تعزیر را در مورد حد هم به کار می برند، یعنی این خلاف اصطلاح در روایات ما وجود دارد، مثلاً مرحوم صاحب وسائل بابی را منعقد کرده و گفته اگر کسی در ماه رمضان زنش را وادار برای جماع کند،« یعزّر خمیسن سوطاً»، معنای یعزّر در اینجا یحدّ است، یعنی تعزیر در اینجا به معنای حد است، از اینکه معین می کند، معلوم می شود که مراد از «تعزیر» حدّ است و اگر زن هم اطاعت کند «یعزّر خمیسن سوطاً»، البته این نوع اصطلاح که تعزیر بگویند و از آن حد را اراده کنند خیلی کم است، زیرا غالباً حد در جایی می گویند که شرع معین کرده باشد، تعزیر هم در جایی می گویند که شرع معین نکرده بلکه آن را در اختیار حاکم شرع نهاده است.

اهمیت اجرای حدود در زندگی اجتماعی انسان

لازم است که روایتی را در اهمیت حد بخوانیم، حضرت امام صادق علیه السلام حد را تشبیه می کند به باران، یعنی همان گونه باران سبب روییدن گل ها و شکوفه شدن درخت ها می شود، حد نیز یک چنین نقشی در زندگی انسان ها دارد.

متن روایت

ففی روایة حنّان بن سدیر عن أبیه قال: قال أبو جعفر علیه السلام:«حدّ یقام فی الأرض أزکی فیها من مطر أربعین لیلة و أیّامها» الوسائل: ج 18، الباب 1 من أبواب مقدمات الحدود و أحکامها العامّة، الحدیث2.

یعنی اگر در یک شبانه روز حد الهی جاری شود، پاکیزه تر است از چهل شبانه روز باران، حد را تشبیه کرده است به باران، وجه شبه این است همان گونه که در سایه ی باران درخت ها و گل ها شکوفه می کنند، در سایه اجرای حد هم، قیم و ارزش ها در جامعه گل می کنند، همان گونه که در سایه باران درخت ها و گل ها شکوفا تر می شوند، در سایه اجرای حدود هم فضائل و مناقب در جامع رشد می کنند.

ص: 350

احتمال دیگر: همان گونه که باران کثافت ها را می برد و می شوید، هکذا حد نیز انسان های ناپاک را از جامع طرد می کند و جامعه را از لوث وجود آنها پاک می کند.

اسباب الحدّ

مرحوم محقق در شرائع شش سبب ذکر می کند که عبارتند از:

1: الزنا و ما یتبعه من اللواط و السحق و القیادة.

2: ا لقذف، و لواحقه، کسبّ النبی صلّی الله علیه و آله و الأئمة علیهم السلام.

3: شرب الخمر و الفقاع.

4: السرقة.

5: قطع الطریق.

6: القتل.

و همه ی اینها در قرآن هم وارد شده اند.

بعضی مانند مالکی ها ردّه (ارتداد) و بغی (البغی علی الإمام) را هم اضافه کرده اند.

بعضی تارک الصلاه (عن عمد) را هم اضافه کرده اند.

سوال

ممکن است کسی سوال کند که این چه نزاعی است که بگوییم حد است یا تعزیر، فرق این دوتا چیست؟

جواب

این دوتا فرق دارند، یعنی در حد یک سلسله احکامی است که در تعزیر نیست، یا در تعزیر یک سلسله احکامی است که در حد نیست:

یک: مثلاً در باره ی حدود از ناحیه پیغمبر اکرم قانون داریم که:« الحدود تدرأ بالشبهات»، و لذا قاضی نباید اصرار کند که حتماً جرم ثابت بشود، بلکه می تواند به قانون درأ عمل کند، الحدود تدرأ بالشبهات، البته به شرط اینکه حق دیگری ضایع نشود، ولی در تعزیر یک چنین قانونی ندارد.

دوم: در «حدود» قسم معتبر نیست، یعنی اگر صد بار هم آدم زانی قسم بخورد که من زنا نکرده ام، قسمش بی ارزش است، ولی در تعزیرات اثر دارد.

ص: 351

سوم: عدم قبول کفالت، یعنی حد کفالت بر نمی دارد، اگر کسی بگوید فلانی را آزاد کنید، من کفلیش هستم،این حرف از او پذیرفته نمی شود، حد اصلاً کفالت بر نمی داد، اما تعزیر کفالت بر می داد.

چهارم: امام می تواند حد را عفو کند، منتها به شرط اینکه با بیّنه ثابت نشود بلکه با اقرار ثابت شود.

پنجم: عدم الشفاعة فیه، پیغمبر اکرم فرمود: «لا شفاعة فی الحد»، عده ای آمده بودند که در باره زنی شفاعت کنند، حضرت فرمود:

«لا شفاعة فی الحدّ».اما تعزیر شفاعت بر می دارد، یعنی قاضی مصلحت می بیند حالا که جماعتی از ریش سفیدان یک محل آمده اند و شفاعت می کنند و این آدم هم آثار ندامت در چهره اش پیداست، ممکن است از تعزیرش بگذرد.

بنابراین، ما آثاری داریم که مال حد است نه مال تعزیر.

الأول: فی حدّ الزنا

اولین بحثی ما که حد دارد عبارت است از: «زنا».

یکی از چیز های که امروزه در مجامع علمی رسم شده این است هر موضوعی که مطرح شود، نخست آن را تعریف می کنند، شما که می گویید زنا حد دارد، باید ابتدا زنا را برای ما تعریف کنید.

تعریف زنا

ومع ذلک فقد عرفه المحقق بقوله:« ایلاج الرجل ذکره فی فرج إمرأة محرّمة من غیر عقد و لا ملک و لا شبهة»- یعنی نه عقد خوانده، نه ملک یمین است و نه وطی به شبهه،- و یتحقق ذلک بغیبوبة الحشفة قبلاً أو دبراً . الشرائع: 4/149.

اشکال استاد بر تعریف محقق

از نظر ما این تعریف مخدوش است، زیرا ما از شما سوال می کنیم که: جناب محقق!

ص: 352

شما کدام زنا را تعریف می کند، آیا زنایی را تعریف می کنید که اعم است، یعنی چه حد داشته باشد یا حد نداشته باشد، چون بعضی از زنا ها داریم که حد ندارند مانند وطی به شبهه، شخص خیال می کرد که فلان زن همسرش است و با او مجامعت کرد، بعداً معلوم شد که اجنبی بوده نه زوجه اش، کدام زنا را تعریف می کند، آیا آن زنایی که اعم است که حد دارد یا نه؟

اگر این را تعریف کنید، پس کلمه ی «بلا شبهة» زائد است، شما نباید آن را بیاورید، چون وقتی کلمه ی«بلا شبهه» را گفتید و خواستید خارج کنی وطی به شبهه را، اگر معرف شما مطلق زناست، خواه حد داشته باشد یا حد نداشته باشد، اگر این باشد، کلمه ی « بلا شبهه» زاید است، چون وطی به شبهه زناست، منتها گناه نیست.

پس اگر مراد شما از زنا، اعم است از زنایی که حد دارد یا حد ندارد، پس کلمه ی «بلا شبهه» زاید است.

اما اگر زنایی را تعریف می کنید که حتماً حد دارد، کلمه ی « بلا شبهه» جایش است، منتها باید یک چیز های دیگر را هم اضافه کنید و بگویید: «أن یکون الزانی عاقلاً بالغاً»، اینها را هم باید اضافه کنید.

پس در این تعریف شما یا کلمه ی «بلا شبهه» زاید است یا تعریف شما ناقص است.

یلا حظ فیه

إنّ المعّرف لو کان مطلق ما یسمّی زناً سواء ترتّب علیه الحدّ أو لا، یکون قوله:«و لا شبهة» زائداً لأنّ الوطیء بالشبهة زناً لکن لا یترتّب علیه الحدّ، فیکون التعریف غیر جامع، لخروج الوطیء بالشبهة عن التعریف مع أنّه داخل فیه، و إن کان المعرّف خصوص ما یترتّب علیه الحدّ فیجب اضافة قیود أخری من العقل و البلوغ و الاختیار، إلّا أن یقال: إنّ قوله:«محرّمة» دلیل علی وجود هذه الشروط. لأنّ المرأة لا تحرم علی الرجل من دون هذه الشروط.

ص: 353

مطلب دیگر اینکه آیا در زنا، انزال هم شرط است یا صرف غیبوبت حشفه کافی است؟ علی الظاهر انزال شرط نیست، چون روایات فقط غیبوبت را گفته اند مانند: صحیحه محمد بن مسلم عن أحدهما علیهما السلام قال: سألته متی یجب الغسل علی الرّجل؟ فقال: «إذا أدخله فقد وجب الغسل و المهر و الرّجم» الوسائل: ج2، الباب 6 من ابواب الجنابة، الحدیث2.

در این روایت اسمی از انزال برده نشده است.

و نظیره صحیحة محمد بن إسماعیل بن بزیغ قال: سألت الرّضا علیه السلام عن الرّجل یجامع المرأة قریباً من العجز؟ فلا ینزلان متی یجب الغسل؟ فقال: «إذا التقی الختانان» فقلت: التقاء الختانین هو غیبوبة الحشفة؟ قال: نعم» لوسائل: ج2، الباب 6 من ابواب الجنابة، الحدیث2.

در این روایات اسمی از کلمه ی انزال نیامده، بنابراین، مجرد اینکه این کار انجام گرفت هر چند در وسط پشیمان بشود و عقب نشینی کند، زنا محقق شده هر چند انزال صورت نگرفته باشد.

اما اینکه چه مقدار کافی است؟ بعضی ها می گویند دخول الذکر، و حال آنکه در روایات داریم :«التقاء الختانین»، یعنی موضع ختنه ی مرد با موضع ختنه ی زن بهم برسند- البته بنابراینکه ختنه در زن هم مستحب است- نه اینکه همه ی آلت داخل بشود، یعنی دخول همه ی آلت در صدق زنا شرط نیست.

بنابراین، تعریف زنا چیزی است که ما گفتیم، یعنی اگر مطلق زنا را تعریف کنید، کلمه ی «بلا شبهة» لازم نیست، اما اگر بخواهیم بگوییم زنای حد دار را تعریف کنیم -کما اینکه این مراد است- پس عاقل و بالغ را هم باید اضافه کنیم، انزال شرط نیست چون در روایت کلمه ی «انزال» نیست.

ص: 354

علاوه براین، غیبوبت حشفه هم کافی است و لازم نیست که تمام آلت داخل بشود.

شرائط ثبوت حد زنا کتاب الحدود

موضوع: شرائط ثبوت حد زنا

بحث ما در باره زانی است که مسلماً در اسلام حد دارد، منتها بحث در این است که شرائط زانی و شرائط حد چیست؟

باید دانیست که هر موضوعی یک سلسله شرائط عامه و یک سلسله هم شرائط خاصّه دارد.

شرائط عامه ی حد زنا

شرائط عامه همان است که در نماز، در وجوب صوم و سایر واجبات نیز معتبر است، که به آنها می گویند شرائط عامه و یا امور عامه مانند: عقل، بلوغ ، علم، قدرت و اختیار، در زنا هم همه ی این شرائط معتبر است، یعنی بلوغ، عقل، قدرت و علم معتبر است، هم علم به موضوع و هم علم به حکم.

حال سوال این است که آیا لازم است در خود زنا برای هر یک از این شرائط دلیل جداگانه ای اقامه کنیم، یا همان ادله ی عامه ای که در وجوب صوم، صلات و سایر واجبات بیان شده، در اینجا هم کافی نیست و دیگر لازم نیست که ما در اینجا تک تک آنها را دوباره برسی کنیم؟

به نظر می رسد لازم نیست که آنها را در اینجا هم بررسی کنیم، یعنی بعد از آنکه در تکالیف عامه این چهار تا شرط شدند، قهراً در زنا هم این چهار شرط است، از این رو احتیاج نداریم که دانه دانه اینها را در زنا دلیل اقامه کنیم، وقتی به لواط رسیدیم، باز دلیل اقامه کنیم، بلکه همان ادله عامه کافی است، ادله ی عامه کدام است؟ مثلاً «رفع عن أمّتی ما استکرهوا علیه»، این دلیل بر این است که اختیار شرط است، یا حضرت امیر المؤمنین بفرماید:« رفع القلم عن ثلاثه، المجنون حتّی یفیق»

ص: 355

بنابراین، لازم نیست که ما برای این امور عامه یک بحث جدیدی را باز کنیم، بلکه ادله ای که دلالت بر شرط این امور در صوم، صلات و سایر واجبات می کنند، عین همان ادله در شرط اینها دراینجا نیز کافی است.

ولی در عین حالی که ادله عامه کافی است، من احتیاطاً هر یکی را جداگانه بحث می کنم، با اعتراف به اینکه لازم نیست که برای هر کدام از اینها دلیل اقامه کنیم، ولی در عین حال (و من باب احتیاط) من در خصوص زنا برای هر یک از اینها دلیل جداگانه ای اقامه می کنم، ولی چون مسئله مهم است، یعنی حد است و جان مردم در میان است، از این رو لازم است که برای هر یک مستقلاً بحث کنیم،ابتدا برای شرطیت عقل دلیل می آوریم. اما اینکه زانی اجمالاً محکوم است، شرطش عقل، بلوغ، علم، قدرت و اختیار است

الأول:العقل

علاو براین اجماع که می گویند مجنون و مجنونه حد ندارند، روایات هم داریم که اینک به آنها می پردازیم:

1: ما راواه الأصبغ بن نباته، قال:« أتی عمر بخمسة نفر أخذوا فی الزنا، فأمر أن یقام علی کلّ واحد منهم الحدّ،- گفت همه درهم صد تا شلاق بزنید - و کان أمیر المؤمنین علیه السلام حاضراً فقال: «یا عمر لیس هذا حکمهم» فحکم علی الخامس منهم بالتعزیر، فقال:« إنّه مجنون»

روایت مختصر است، ولی آنچه که در جای دیگر تفصیلاً آمده این است که پنج نفر را پیش عمر آوردند و گفتند اینها مرتکب زنا شده اند، عمر دستور داده همگی را صد تازیانه بزنید، ولی حضر علی علیه السلام فرمود این گونه نیست که تو دستور داده ای، بلکه اولی باید رجم بشود، دومی هم صد شلاق بخورد، چون مجرد و غیر محصن است، سومی را باید پنجاه شلاق بزنید چون غلام است و حد غلام نصف حد حر است، چهارمی را چون نابالغ است و تکلیف ندارد، فقط یک پس گردنی می خورد، پنجمی را فرمود که آزاد کنید، زیرا او مجنون است.

ص: 356

ولی در این روایت آمده که باید تعزیر بشود، پس معلوم می شود که مجنون صد درصد نبوده، چون معنا ندارد که مجنون صد درصد را تعزیر کنند، زیرا او همانند سنگ می ماند، پس معلوم می شود که یکنوع آگاهی مختصری داشته که حضرت فرموده تعزیر کنید تا به این کار بر نگردد.

2:ما رواه علاء بن رزین عن محمد بن مسلم عن أحدهما علیهما السلام فی امرأة زنت وهی مجنونة، قال:« إنّها لاتملک أمرها» آزادش می کنند.

الوسائل: 18،الباب 18 من أبواب حد الزنا، الحدیث ٢.ولاحظ الحدیث ٣ من هذا الباب و الحدیث ١ من الباب ٢١، الحدیث ١ من الباب ٢6 والحدیث ١١ من الباب 4 من أبواب مقدمة العبادات.

بله! یک روایت داریم که از روایات مشکله است و آن این است که در یک روایتی آمده است که امام صادق علیه السلام فرمود اگر این مجنون مرد است، او را حد می زنند، اما اگر زن است،او را آزاد می کنند، یعنی حضرت فرق نهاده است بین مجنون و مجنونه، و بین معتوه و معتوهة، و فرموده اگر دیوانه مرد است، شلاق می خورد، اما ااگر ز ن است، او را رها می کنند، بعد از حضرت سوال می کنند که چه فرق است بین زن و بین مرد؟

حضرت در جواب می فرماید مرد در زنا لذت می بیند، معلوم می شود که از روی اختیار دنبال این کار رفته است، ولی زن در این موارد مستکرهه است، از این جهت بهره ای نمی برد ولذا او را آزاد می کنند، البته این تعلیل احتیاج به تامل دارد، زیرا چطور می شود که مجنون لذت می برد، پس او کارش از روی اختیار و شعور صورت گرفته، اما مجنونه لذت نمی برد، پس مستکرهة است و باید آزاد بشود. اگر بخواهیم این حدیث را تصحیح کنیم، باید بگوییم جنون مرد هشتاد در صد بوده، اما جنون زن صد در صد بوده نه هشتاد در صد.

ص: 357

ما رواه أبان بن تغلب قال أبو عبد الله علیه السلام: «إذا زنی المجنون أو المعتوه جلد مجهول از ثلاثی مجرد - الحدّ و إن کان محصناً رجم» . قلت: و ما الفرق بین المجنون و المجنونة و المعتوه و المعتوهة؟ فقال: «المرأة إنّما تؤتی، و الرّجل یأتی، و إنّما یزنی إذا عقل کیف یأتی اللّذة، و انّما المرأة انّما تستکره و یفعل بها و هی لا تعقل ما یفعل بها». الوسائل: 18 الباب 21 من أبواب حد الزنا، الحدیث 2.

اگر بخواهیم این روایت را توجیه کنیم، باید بگوییم جنون مرد کم بوده،اما جنون زن صد در صد بوده است.

بنابراین، این روایات دلالت کردند براینکه در زانی حتماً باید عقل باشد.

الثانی: البلوغ

شرط دوم بلوغ است

و یدل علی شرطیة البلوغ روایات منبثّة فی مقدمة العبادات و کتاب الحجر و الوصایا، و غیر ذلک، و نقتصر بما یلی:

1: روی یزید الکناسی کناسه یک محله ای در کوفه بوده و این آدم ساکن آنجا بوده است- عن أبی جعفر علیه السلام قال: « الجاریة إذا بلغت تسع سنین ذهب عنها الیتم بضم الیاء- و زوّجت و اقیمت علیها الحدود التامّة. لها و علیها».الوسائل: ١، الباب 4 من أبواب مقدمات العبادات، الحدیث 1.

2: روی حمران قال سألت أبا جعفر علیه السلام قلت له: متی یجب علی الغلام أن یؤخذ بالحدود التامّة و تقام علیه و یؤخذ بها؟ قال:« إذا خرج عنه الیتم و أدرک ». قلت: فلذلک حدّ یعرف به؟ فقال: «إذا احتلم هر چند در سیزده سالگی- أو بلغ خمس عشر سنة، أو أشعر مو در بیاورد - أو أنبت عطف تفسیر است بر أشعر- قبل ذلک، أقیمت علیه الحدود التامّة» . الوسائل: 1، الباب 4 من أبواب مقدمات العبادات، الحدیث 1

ص: 358

3: ما رواه الأعمش عن ابن ظبیان- روایت ضعیف است- قال:« أتی عمر بامرأة مجنونة قد زنت؟ فقال علی علیه السلام :«أما علمت أنّ القلم یرفع عن ثلاثة، عن الصبی حتّی یحتلم و عن المجنون حتی یفیق و عن النائم حتی یستیقظ»..

بنابراین، تا اینجا هردو شرط ثابت شد. یعنی علاوه بر ادله ای که امور عامه در همه جا شرط است، در خصوص زنا روایات خاصه ای نیز داشتیم.

الثالث: الاختیار: یشترط فی ثبوت الحد کون الزانی مختاراً فی عمله، لا مکرهاً.

یعنی اختیار شرط است، البته این قابل بحث است، بلوغ قابل بحث نیست چون مسلّم است، عقل نیز قابل بحث نیست چون شرط است، اما اینکه آیا اختیار هم شرط است یا شرط نیست؟ این محل بحث است چون غالباً آقایان می گویند اختیار شرط است، حتی صاحب جواهر بعد از نقل کلام محقق که می گوید: «الإختیار»، ایشان در شرحش می فرماید:« علی الأصح»، این نشان می دهد که مسئله اختلافی است، یعنی قول صحیح این است که اختیار شرط نیست

عبارت محقق در شرائع

قال المحقق: و یشترط فی تعلق الحد، العلم بالتحریم ، و الاختیار.

و فی الجواهر-بعد ذکر العبارة المتقدمة-قال:علی الأصح.

مرحوم صاحب وسائل بابی دارد و در آن می فرماید:

« سقوط الحدّ عن المستکرهة علی الزنا و لو بأن تمکن من نفسها خوفا من الهلاک عند العطش و تصدّق إذا ادعت»

مرحوم وسائل یک بابی در اینجا دارد که مستکرهة قولش قبول است، روایت دارد که زنی را پیش خلیفه آوردند و گفتند این زن با مردی زنا کرده است، زن گفت: من هم قبول دارم که زنا کردم، منتها داستانش از این قرار است که من از تشنگی در حال مرگ بودم، فلذا از این چوپان آب خواستم، او گفت آبی به تو نخواهم داد مگر اینکه خودت را در اختیار من قرار بدهی و من مجبور شدم که خودم را در اختیار او قرار بدهم تا بدینوسیله جانم را حفظ کرده باشم و از تشنگی نمیرم، این حرف را از او قبول کردند.

ص: 359

ففی روایة طلحة بن زید لیس علی زان عقر- المهر «و لا علی مستکرهة حد». و فی روایة موسی بن بکیر قال سمعته و هو یقول:« لیس علی المستکرهة حدّ، إذا قالت: إنّما استکرهت».

بنابراین؛ در این که اختیار شرط است اجمالاً،جای بحث نیست، ولی جای بحث این است که این مسئله در زن متصور است، یعنی زن می تواند بگوید که من مستکرهة شدم، اما در مرد چگونه اکراه متصور است؟ مرد را اگر اکراه کنند و مطابق میلش نباشد، اصلاً آلت رجلیتش برای زنا کردن باز نمی شود، پس معلوم می شود که این آدم از ته دل راضی بوده که عمل زنا را انجام داده است. این اشکال را کرده اند.

بنابراین، گفته اند اکراه در باره ی زن متصور است چون زن انتشار نمی خواهد، زن فقط محل است و موضع، یعنی خواستن و نخواستن او یکسان است و هیچ گونه نقشی ندارد.

اما مرد فاعل است و فاعل باید دستگاهش آمادگی این کار را داشته باشد چون اگر مایل نباشد، هیچگاه آن آمادگی را پیدا نمی کند، از اینکه آمادگی پیدا کرده، معلوم می شود که اکراه نبوده بلکه از روی میل و اختیار بوده است، این شبهه را کرده اند.

ولی این شبهه جواب دارد، جوابش هم این است که ما دو جور اکراه داریم، یک موقع انسان را بر چیزی اکراه می کنند که طبعاً مایل به آن کار نیست فلذا دستگاه تناسلی هم آمادگی پیدا نمی کند، مثل اینکه انسان را اکراه کنند بر زنا کردن با یک زن بد قیافه و جذامی.

اما گاهی یک منظره ای بسیار زیباست، مانع فطرت انسان نیست بلکه دین او، و عذاب اخروی است، در اینجا اکراه ممکن است، اگر اکراه کند که حتماً این کار انجام بده و الا تو را می کشیم، او نیز این کار را از روی اکراه انجام می دهد.

ص: 360

بنابراین، آنچنان نیست که اگر کسی مکره شد، به کلی قابلیت عمل از او سلب بشود، چون اکراه بر دو قسم است، گاهی بر خلاف فطرت است، آنجا حق با شماست، و گاهی بر وفاق فطرت است، یعنی دلش می خواهد آن گناه را انجام بدهد، منتها خوف الهی مانع از انجام آن است، در اینجا اگر اکراه بیاید، خوف الهی برداشته می شود و فطرت کار خودش را انجام می دهد.

قال المحقق: و یسقط الحدّ مع الاکراه و هو یتحقق فی طرف المرأة قطعاً، و فی تحققه فی طرف الرجل تردد، و الأشبه إمکانه ، لما یعرف من میل الطبع المزجور بالشرع.

و فی الجواهر عن الغنیة: لجزم بعدمه گفته اختیار شرط نیست- لأنّ الإکراه یمنع عن انتشار العضو و انبعاث القوی، لتوقفهما علی المیل النفسانی المنافی لإنصراف النفس عن الفعل المتوقف علیه صدق الأکراه، و إلیه یرجع ما فی کشف اللثام من التعلیل بعدم انتشار الألة إلّا مع الشهوة المنافیة للخوف.

یلاحظ علیه : أنه خلط بین الإکراه علی العمل الذی ینزجر عنه الإنسان حسب الطبع، و بین الإکراه بمعنی الصارف مع میل النفس بالذات و المانع عن الانتشار هو الأول- که بالذات مایل نباشد- دون الثانی.

و بعبارة أخری: لو کان العمل مما لا یقبله الطبع فهو یمنع عن الإنتشار دونما یمیل إلیه حسب الطبع، و لکن یصدّه عن العمل الخوف من الحدّ، أو العذاب الأخروی.

نعم الوارد فی الروایات هو المستکرهة- ما در روایت کلمه ی مکره نداریم، بلکه مستکرهة داریم، ولی این معنایش این نیست که مرد مورد اکراه واقع نمی شود، بلکه مرد هم مکره می شود، منتها در زنا غالباً اکراه از ناحیه مرد است و زن مورد اکراه واقع می شود و بسیار کم اتفاق می افتد که زور زن زیاد باشد و مرد را مورد اکراه قرار بدهد- لأنّ الإکراه فی مورد الزنا غالباً یقع من جانب الرجل لا المرأة.

ص: 361

یعنی فرق است بین اکراه بر عملی که انسان طبعاً به آن مایل نیست، آنجا آمادگی جسمی برای انجام عمل پیدا نمی کند و بین اکراه بر عملی که انسان خیلی آمادگی دارد، منتها خوف الهی مانع از انجام آن است، در اینجا بدن آماده ی کار می شود، مخصوصاً جای که خوف الهی به واسطه ی اکراه برداشته شود.

الرابع: العلم

شرط چهارم در باب زنا علم است، هم علم به موضوع و هم به حکم، علم به موضوع این است که بداند این زناست، یعنی زوجه را با غیر زوجه اشتباه نکند

ولی مهم علم به حکم است،یعنی بداند که زنا حرام است، ممکن است کسی بگوید این علم برای همه ی مسلمانان است، چون هر مسلمانی می داند که آمیزش با زنی که نه معقوده ی انسان است و نه ملک یمین، حرام است.

جوابش این است که این مسئله برای کسانی که سابقه اسلام دارند جا افتاده است و می دانند که نزدیکی با اجنبیه حرام است، اما برای افرادی که تازه به دین اسلام وارد می شوند و اسلام را به عنوان دین خود شان انتخاب می کنند، چندان بعید نیست چون آنان هنوز از مسائل اسلامی چیزی را نمی دانند، فلذا ممکن است با اینکه مسلمان شده اند، متوجه نشوند که یک چنین چیزی حرام است مثل اینکه یکی از افراد ارتش سرخ شوروی اسلام بیاورد و مرتکب زنا هم بشود، آیا فوراً او را حد بزنند که تو چرا زنا کردی؟!

بله! قبول داریم که این (جهل به حکم) در میان ما نیست، اما کسانی تازه مسلمان می شوند، یک چنین چیزی اتفاق می افتد، فلذا ابوبصیر نقل می کند که مردی اسلام آورده بود، و در عین حال هم عرق خورده بود و هم عمل زنا را مرتکب شده بود، گفتند اشکالی ندارد چون این آدم جدید الاسلام است و در جدید الاسلام مسئله روشن است.

ص: 362

عبارت محقق شرائع

قال المحقق- بعد ذکر العلم من الشرائط :« و کذا یسقط فی کل موضع یتوهم الحلّ کمن وجد علی فراشه امرأة فظنّها زوجته فوطئها». من غیر فرق بین الجاهل بالحکم أو جاهل بالموضوع و یدلّ علی ذلک مضافا إلی الأدلة العامة الدالة علی شرطیة العلم فی التکلیف التی وردت فی باب البراءة- خصوص ما ورد فی المقام، نظیر ما تضافر فی من آمن و دخل فی الإسلام لکن شرب الخمر وزنا، فلما اعتذر بجهله. روی محمد بن مسلم قال : قلت لأبی جعفر علیه السلام: رجلاً دعوناه إلی جملة الإسلام یعنی لا اله إلّا الله و أن محمداً رسول الله- فأقرّ به ثم شرب الخمر و زنی و أکل الرّبا، و لم یتبین له شیء من الحلال و الحرام ، أقیم علیه الحد إذا جهل؟ قال:« لا، إلّا أن تقوم علیه بیّنة أنّه قد أقرّ بتحریمها».

علاوه براین، شما در کتاب برائت خواندید که:

« أیّ رجل رکب أمراً بجهالة فلا شیء علیه».

و الظاهر کما مر عدم الفرق بین الجاهل بالحکم کما مورد أکثر الروایات-و الجاهل بالموضوع.

روی أبو بصیر عن أبی عبد الله قال:«سألته عن امرأة تزوجها رجل فوجد لها زوجا؟ قال: علیه الجلد و علیها الرجم ، لأنّه تقدم بعلم و تقدمت هی بعلم».

چون هم زن آگاه بود و هم مرد. احتمال دارد فحص واجب باشد و این آدم واجب بود که فحش کند، ولی فحص نکرده است.

بنابراین، هم باید علم به موضوع داشته باشد و هم علم به حکم، یعنی بداند که این زن صاحب دارد(علم به موضوع) و بداند که خدا این را حرام کرده.

ص: 363

مرحوم آیة الله خوئی می فرماید: علم در زنا شرط است،چرا؟ چون در مفهوم خود زنا خوابیده که تجاوز به حقوق دیگران می کند، فلذا دلیل جداگانه لازم نداریم، بلکه در خود مفهوم زنا خوابیده که این زن مال کس دیگر است نه مال خودش، و زنای با او، تجاوز به حقوق دیگری است.

به عبارت دیگر در مفهوم زنا علم به عدم استحقاق خوابیده،مانند مفهوم سرقت و غصب، چون در مفهوم سرقت و غصب علم به عدم استحقاق خوابیده است، در زنا هم علم به عدم استحقاق خوابیده، از این رو لازم نیست که این همه روایات را به عنوان دلیل بیاوریم.

ولی من فکر می کنم که این فرمایش ایشان صحیح نیست، چرا؟ لأنّ الألفاظ موضوعة للمفاهیم (للمصادیق) الواقعیة لا المعلومة فلیس الزنا إلّا کسائر الأعمال.

یعنی آب وضع شده برای ذات آب، خواه بدانیم یا ندانیم،یعنی علم و جهل ما در آن دخالت ندارد، البته در سرقت و غصب عدم استحقاق خوابیده، اما در زنا عدم استحقاق نخوابیده است و لذا گفتیم اگر کسی از روی شبهه با زنی نزدیکی کرد، این زنا محسوب می شود،منتها گناه ندارد، قیاس کردن زنا را به مفهوم سرقت و غصب، قیاس مع الفارق است، بله! در مفهوم سرقت و غصب، تجاوز به حقوق دیگری خوابیده، اما در زنا این مسئله نیست، چون زنا این است که انسان با یک زنی که مال خودش نیست و بر او حرام است نزدیکی کند، خواه بداند یا نداند.

تعریف وطی به شبهه کتاب الحدود

موضوع: تعریف وطی به شبهه

ابتدا حدیث ابوبصیر را که کمی مجمل باقی مانده بود بیان می کنیم و سپس وارد بحث اصلی می شویم.

ص: 364

روی أبو بصیر عن أبی عبد الله قال:«سألته عن امرأة تزوجها رجل فوجد لها زوجا؟ قال: علیه الجلد و علیها الرجم ، لأنّه تقدم بعلم و تقدمت هی بعلم».

اگر هردو «بعلم» باشد، با صدر عبارت سازگاری ندارد«سألته عن امرأة تزوجها رجل فوجد لها زوجا؟ یعنی اطلاع نداشت و جاهل بود که آن زن شوهر دارد، بعداً آگاه شد که شوهر داشته است، ولی من به کتاب کافی مراجعه کردم و در آنجا این گونه آمده است: «سألته عن امرأة تزوجها رجل فوجد لها زوجا؟ قال: علیه الجلد و علیها الرجم ، لأنّه تقدم بغیر علم و تقدمت هی بعلم» قال: علیه الجلد و علیها الرجم ، لأنّه تقدم بعلم و تقدمت هی بعلم».

یعنی در کافی به جای «بعلم» کلمه ی «بغیر علم» آمده است.

البته صاحب وسائل «بعلم» نقل کرده، اما در کافی «بغیر علم» آمده است، بعد مرحوم علامه مجلسی در مرآت العقول (که شرح کافی است) معنا می کند، حال که بجای «بعلم» بغیر علم است، پس چرا مرد شلاق بخورد؟

می گوید شلاق خوردنش از باب تعزیر است که چرا تحقیق نکرده است در حالی که اعراض محل احتیاط است فلذا حقش بود که تحقیق کند، چون تحقیق نکرده و یا ظن داشته براینکه این زن شوهر دارد، ولی اعتنا به این ظن خودش نکرده.

توجیه شیخ طوسی از روایت ابوبصیر

مرحوم شیخ طوسی به گونه ی دیگر توجیه کرده و می فرماید لعل این تعزیر بخاطر این است که این آدم متهم است در این ادعا، یعنی دروغ می گوید که من فکر می کردم که این زن شوهر ندارد.

ص: 365

پس؛ اولاً در عبارت حدیث کلمه ی «بعلم» نیست بلکه «بغیر علم»است.

ثانیاً: هر چند «بغیر علم» مسئله را حل می کند،یعنی صدر روایت با ذیل هماهنگ می شود، منتها باید کلمه ی «جلد» را هم در این حدیث توجیه کنیم و بگوییم مراد از «جلد» تعزیر است چون در جایی که «بغیر علم» باشد، جلد معنا ندارد.

ثالثاً:مرحوم شیخ طوسی فرموده این آدم متهم است و ممکن است به دروغ بگوید که من نمی دانستم که این زن شوهر دارد، از این رو مورد جلد واقع می شود.

خلاصه اینکه صدر حدیث می گوید این مرد عالم نبوده،چون می گوید:« فوجد لها زوجاً»، این را درست کردیم و گفتیم در کتاب کافی به جای «بعلم» کلمه ی «بغیر علم» آمده است، پس صدر را درست کردیم فلذا با ذیل هماهنگ شد، ولی با این درست کردن، یک مشکل دیگر پیدا شد و آن اینکه اگر این کار از روی جهل انجام داده است، پس چرا شلاق بخورد؟

این را هم توجیه کردیم و گفتیم حقش این بود که در اعراض تحقیق کند و حال آنکه تحقیق نکرده، فلذا باید شلاق بخورد،یا احتمال می دهیم که ظن داشته بر این که او شوهر دارد و به این ظن خودش اعتنا نکرده، یا احتمال می دهیم که این مرد در این ادعایش متهم است، فلذا حضرت تعزیر می کند و مراد از این «جلد» در روایت تعزیر است نه جلد اصطلاحی.

پس چرا تعزیرش می کنند؟ چون کوتاهی کرده، یا اصل در اعراض احتیاط است، یا گمان و ظن داشته براین که شوهر دارد و به این ظن خودش اعتنا نکرده، و یا در ادعای خودش متهم بوده است.

ص: 366

تعریف وطی به شبهة

قبلاً بیان شد که زنا از خودش شرائطی دارد، شرائطش عبارت بود از: عقل، بلوغ، علم، قدرت و اختیار. البته گفتیم اختیار صحیح نیست، بلکه باید بگوییم عدم الإکراه. و الا مکره هم مختار است، به جای اختیار می گوییم: عدم الإکراه، بحثی که الآن می خواهیم دنبال کنیم راجع به وطی به شبهه است، به این معنا که اگر کسی با زنی «عن شبهة» نزدیکی کند، تکلیفش چیست و تعریف وطی به شبهه کدام است؟

برای وطی به شبهه سه گونه تعریف ذکر کرده اند و اگر تعریف صاحب جواهر راه در نظر بگیریم، تعداد تعاریف «وطی به شبهه» به چهار تا می رسد که عبارتند از:

١- الوطئ الذی لیس بمستحق مع عدم العلم بالتحریم- وطیی که مستحق نیست، یعنی نه زنش است و نه کنیزش، و از طرفی علم به حرمت هم ندارد، معنایش این است که احتمال کافی است، یعنی همین مقداری که احتمال بدهید که این زن شوهر ندارد کافی است، «عدم العلم» با احتمال شوهر داشتن هم می سازد، همین که نداند کافی است هر چند نود درصد احتمال بدهد که شوهر داشته، اما چون علم ندارد، باز کافی است و لو نداشتن شوهر مرجوح، و داشتن آن راجح باشد، همین مقداری که نداشتن شوهر مرجوح است، این در وطی به شبهه کافی است- و مقتضاه الاکتفاء بالاحتمال و إن کان مرجوحا.

تعریف دومی که برای وطی به شبهه شده این است که صرف احتمال کافی نیست، بلکه باید نداشتن شوهر راجح، و داشتن آن مرجوح باشد، این تعریف را مرحوم صاحب جواهر از کتاب مصابیح علامه طباطبائی (سید بحر العلوم) نقل کرده است.

ص: 367

٢- الوطئ الذی لیس بمستحق مع ظن الاستحقاق، و مقتضاه کفایة الظن.

تعریف سوم می گوید باید یقین داشته باشد که شوهر ندارد،

3- الوطئ الذی لیس بمستحق فی نفس الأمر مع اعتقاد فاعله الاستحقاق و مقتضاه القطع بالحلیة.

مقتضای این «تعریف» قطع به حلیت است.

پس علمای ما وطیء به شبهه را سه جور تعریف کرده اند،گاهی اکتفا کرده اند به احتمال، یعنی همین مقدار که بدهد حلال باشد کافی است،معنایش این است که نود در صد احتمال داشتن زوج می دهد، ده درصد دیگر احتمال می دهد که شوهر ندارد، همین کافی است،احتمال حلیت کافی است هر چند احتمال حلیت مرجوح و احتمال حرمت راجح باشد.

دومی عکس است، یعنی می گوید ظن به این که مانع ندارد داشته باشد، مثلاً هشتاد درصد ظنش این است که شوهر ندارد، بیست درصد دیگر احتمالش این است که شوهر دارد،.

سومی می گوید نه احتمال کافی است و نه ظن، بلکه باید قاطع به عدم شوهر داشتن باشد.

مرحوم صاحب جواهر می خواهد هر سه تعریف را جمع کند،از این رو در کلمه ی اعتقاد تصرف کرده است، یعنی بین دومی و سومی جمع کرده است و گفته مراد از اعتقاد،اعم از اعتقاد ظنی و قطعی است، قهراً دوم و سوم را جمع کرده است.

البته اولی را نمی تواند جمع کند، چون در اولی اعتقاد نیست،اما در دومی وسومی یکنوع اعتقاد به حلیت است، سواء کان الإعتقاد ظنیّاً أو کان الإعتقاد قطعیاً.

این هم کار صاحب جواهر بود، یعنی ایشان می گوید «اعتقاد» اعم است از اعتقاد ظنی و قطعی،یعنی ظن به حلیت یا قطع به حلیت.

ص: 368

ثم إنّ صاحب الجواهر عدل عن ظاهر التعریف إلی تعمیم الاعتقاد للقطع و الظن الذی لم یتنبه صاحب إلی عدم جواز العمل به، ولو بتقصیر منه فی المقدمات و تعمیمه أیضا للمقصر فیما اقتضاه کأهل المذاهب الفاسدة و غیر هم.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی من از هر چهار تعریف عدول کرده ام، به نظر من میزان این است که حجت بر حلیت داشته باشیم، خواه این حجت اصل استصحاب باشد، یا بیّنه و اماره باشد یا چیز دیگر، یعنی همین مقداری که این آدم برای نزدیکی با این زن حجت داشته باشد کافی است،اگر حجت دارد که نزدیکی جایز است، بعداً این حجت خلاف واقع دربیاید معذور است، وطی به شبهه به این آسانی نیست که بگوییم احتمال هم کافی است، چرا؟

چون اصل در اعراض حرمت است، کراراً گفته ام که بعضی از موضوعات یک احکام طبیعی دارد، طبیعت اعراض هم حرمت است و اگر کسی بخواهد این حرمت را بشکند، باید در پیشگاه خدا حجتی داشته باشد، دیگر فرق نمی کند که حجت اصل استصحاب باشد یا چیز دیگر، مثلاً این زن قبلاً شوهر نداشت، پس حالا هم شوهر ندارد، یا بیّنه قائم شد که این زن فاقد شوهر است، با هم به بیّنه عمل می کنیم.

بنابراین،نه میزان احتمال است و نه میزان ظن و قطع است، بلکه میزان داشتن حجت بر حلیت است، باید ما بر حلیت حجت داشته باشیم،از اینجا معلوم می شود که جاهل معذور است،خواه جاهل به موضوع باشد یا جاهل به حکم.

البته بنابراین که جاهل به در این گونه موراد معذور است، بعضی از جاها جهل به حکم ممکن است عذر نباشد، مثلاً زنی در عدّة است،جاهل به حکم است، آیا می توانیم بگوییم معذور است؟

ص: 369

امام صادق علیه السلام می فرماید نمی توانیم بگوییم که معذور است چون زنان جاهلیت هم می دانستند که زن را درعده نمی شود گرفت، تا چه رسد به جهان اسلام، جهل به موضوع آسان است، اما جهل به حکم را باید حساب کنیم که آیا قابلیت جهل را دارد یا نه؟

و الأولی أن یقال بأنّه الوطء الذی لیس بمستحق مع استناده إلی حجة شرعیة- همین مقدار که حجت داشته باشد- سواء أکانت الحجة هی الأصل کما إذا کانت ائرة الحرام غیر محصورة- در یک شهری زندگی می کند که هزارتا زن دارد، یقین دارد که ده تای از اینها در عدّة به سر می برند، این سبب نمی شود که نهصد و نود زن دیگر برای من حرام باشد، اگر دائره غیر محصوره است، آنجا این علم اجمالی برای ما حجت نیست، حتی اگر من ازدواج کنم و بعداًً معلوم بشود که این زن یکی از آن ده تاست، معذورم، یا استصحاب عدم زوجیت می کنیم- أو کان غیره (الأصل)، کما إذا عوّل علی إخبار المرأة بعدم الزوج، و کانت ثقة أو أفاد الإطمئنان، أو انقضاء العدّة به شرط اینکه اطمینان حاصل بشود- أو شهادة العدلین بطلاق الزوج أو موته، أو کان قاطعاً بالحلیة جهلا، و نحو ذلک.

در هر حال باید حجت داشته باشد.

از این بیانات معلوم شد که ما تعریف ثلاثه را قبول ندرایم، بلکه معتدیم که طرف باید حجتی بر عمل داشته باشد، منتها فرق نمی کند که حجتش چه باشد، استصحاب باشد، شبهه ی غیر محصوره باشد یا اخبار زن باشد و روایت هم داریم که اخبار زن هم حجت است، البته به شرط این که مفید اطمینان باشد.

ص: 370

آنچه را که من گفتم، روایت هم بر آن گواهی می دهد، من گفتم در این وطی و نزدیکی حجت داشته باشد هر چند حجتش استصحاب و اصل برائت باشد، من از کجا این قول چهارم را استفاده کردم؟

من این قول را از صحیحه یزید کناسی استفاده کردم: و الّتی جاء فیها: قلت: فإن کانت تعلم أنّ علیها العدّة و لا تدری کم هی؟

فقال:«إذا علمت أنّ علیها العدّة لزمتها الحجّة فتسأل حتی تعلم» الوسائل: ج18،الباب 27 من أبواب حدّ الزنا.

زن می داند که عدّه دارد، ولی نمی داند عده اش چهل و پنج روز است یا سه ماه، یا بیشتر؟ فقال:«إذا علمت أنّ علیها العدّة لزمتها الحجّة فتسأل حتر تعلم».

یعنی وقتی نمی داند، باید بپرسد، من از این جمله استفاده کلی کردم، معلوم می شود که میزان داشتن حجت است،حضرت می فرماید این زن معذور نیست، چرا؟ چون حتی زنان جاهلیت هم می دانند که سه ماه عده دارند یا در عده ی وفات یکسال است، عده وفات در زمان جاهلت یکسال بوده است،چطور شده است یک زن مسلمان که در میان مسلمان است نمی داند که چه مقدار عده دارد، یعنی احتمالش منجّز است، از جاهایی که احتمالش منجّز است یکی همین جاست.

فهذه الجملة تعطی ضابطة کلّیة فی باب العذر و هو لزوم وجود الحجة فی ارتکاب العمل مطلقاً، بل یستفاد من هذه الروایة أنّه لا یوجد فی أمثال هذه المسائل جاهل بالحکم بین المسلمین، فقد جاء فیها: قلت: أرأیت إن کان ذلک بجهالة زن نمی دانست که عدّه اش چه مقدار است، عده اش تمام نشده ازدواج کرد-، قال فقال: ما من امرأة الیوم من نساء المسلمین إلّا و هی تعلم أنّ علیها عدّة فی طلاق أو موت و لقد کنّ نساء الجاهلیة یعرفن ذلک، فإذا کان لزوم العدّة من الواضحات فحرمة الزنا أوضح».

ص: 371

حال که اصل قاعده را خواندیم، لازم است که به دنبالش چند فرعی را هم متذکر شویم.

به بیان دیگر می خواهیم این قاعده را بر فروعی تطبیق کنیم:

1- لو عقد علی امرأة محرّمة کزوجة الولد و الأب و المرضعة جاهلاً بالموضوع فوطئها سقط عنه الحدّ، و أمّا لو کان جاهلاً بالحکم فهو لیس بمعذور حسب صحیحة زید الکناسی، لأنّ هذه المسألة یعرفها عامّة المسلمین.

مثلا پدری است که در هر استان یک خانه ای دارد، یعنی در هر استانی برای خودش همسری دارد بدون اینکه فرزندانش بدانند که بابایش چند زن دارد، روزی و روزگاری پسرش در یکی از استان ها رفت و در همانجا با زنی ازدواج کرد، بعداً معلوم شد که این زن همسر پدرش بوده است، در زمان سابق چون زندگی، زندگی عشائری بود، در زندگی عشائری، این فروع پیش می آمد، آیا این آدم معذور است یا نه،چون جاهل به موضوع است؟ معذور است، چرا؟ چون استصحاب دارد، یعنی این زن سابقاً شوهر نداشت، پس حالا هم شوهر ندارد، یا از خود زن سوال کرد که شوهر داری یا نه؟ زن بگوید شوهر ندارم.

یا ممکن است پدر مرده باشد، باید این آدم در آنجا یک اصلی داشته باشد، اصلش چیه، که این آدم با زن بابابش، یا پدر با زن فرزندش یا با مرضعه اش از دواج کرده، جهل به موضوع است، باید یک حجتی داشته باشد.

لو عقد علی امرأة محرّمة کزوجة الولد و الأب و المرضعة جاهلاً بالموضوع فوطئها سقط عنه الحدّ.

حالا یک اصلی دارد، مثلاً روزی بود که این زن برای من محرم نبود، شک دارم که آیا محرم شده یا نه، یعنی زن بابا، یا زن پسر یا مرضعه من شده یا نه؟ در همه ی اینها یک اصل عدم جاری می کنیم.

ص: 372

اما اگر جهل ما از قبیل جهل به حکم است، یعنی می داند که این «زن» همسر بابایش یا زن پسرش یا مرضعة اش است، منتها حکم را نمی داند، یعنی نمی داند که زن بابا، یا زن پسر یا مرضعة حرام است، آیا در جهل به حکم معذور است یا معذور نیست؟ معذور نیست، چرا؟ چون روایت یزید کناسی گفت حتی در زمان جاهلیت هم مردم می دانستند که زن بابا بر پسر، یا زن پسر بر بابا یا مرضعه برانسان حرام است، جهل به »حکم» حرمت آور است، اما جهل به موضوع حرمت آور نیست.

و أمّا لو کان جاهلاً بالحکم فهو لیس بمعذور حسب صحیحة زید الکناسی، لأنّ هذه المسألة یعرفها عامّة المسلمین.

2- من وجد علی فراشه امرأة فاعتقد أنّها زوجته، فوطئها، سقط الحدّ عن الطرفین زیرا فراش اماره است که این زن خودش است نه اجنبیه و محرّمة، خانه خودش است، اما اینکه یک زن دیگر اشتباهاً در خیمه ی او آمده، هردو معذور هستند سقط الحدّ عن الطرفین، و إن کان من أحد الطرفین یعنی مرد اشتبا کرده نه زن، یعنی زن می داند که این مرد همسرش نیست و در عین حال تن به نزدیکی داده است سقط عنه، و ذلک لأنّ ثبوت الحدّ علی کلّ من الرّجل و المرأة فرع عدم المعذوریة، فالمشتبه معذور دون غیره. اینجا اماره و حجت، فراش است.

3- لو تشبّهت امرأة بزوجة رجل فوطئها فعلیها الحدّ دونه لما مرّ من أنّ ثبوت الحدّ علی کل من الرّجل و المرأة فرع عدم المعذوریة فالمشتبه معذور دون غیره.

مثلاً زن قیافه سازی کرد و خودش را شبیه زن دیگری درست کرد به گونه ای که مرد تشخیص نداد که او زن خودش نیست فلذا با او نزدیکی کرد، در اینجا حد فقط از مرد ساقط است نه از زن.

ص: 373

متن روایت

عن أبی روح:« أنّ امرأة تشبّهت بأمة لرجل و ذلک لیلاً فواقعها و هو یری أنّها جاریتة، فرفع إلی عمر، فأرسل إلی علی علیه السلام فقال: اضرب الرّجل حدّاً فی السرّ، واضرب المرأة حدّاً فی العلانیة» الوسائل: ج 18، الباب 38 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

یعنی زنی خودش را به شکل کنیز مردی در آورد و این کار در شب صورت گرفت، مرد هم به خیال اینکه کنیزش است با او نزدیکی کرد، این قضیه را به عمر رساندند و او کسی را دنبال حضرت علی علیه السلام فرستاد، حضرت فرمود مرد را در زیر زمین ببرند و در آنجا بر او حد جاری کنند، ولی زن را باید جلو چشم مردم حد بزنند، و حال آنکه از نظر ما باید حضرت مرد را رها می کرد و زن را شلاق می زد، ولی حضرت این کار را نکرد، چرا؟ مشکلات روایات همین است، انسان باید روایت شناس باشد و قدرت فهم روایت را داشته باشد،تا بتواند روایت را معنا کند.

«فرفع إلی عمر، فأرسل إلی علی علیه السلام فقال: اضرب الرّجل حدّاً فی السرّ، واضرب المرأة حدّاً فی العلانیة»

این روایت را یا باید رها و ترک کنیم یا توجیه و تاویل کنیم؟

احتمال تأویلش است، مرحوم محقق در حله زندگی می کرد و در سال 676 فوت کرده، ایشان می گوید من از استاتیدم شنیدم- در زمان علامه که پسر خواهر محقق است، چهار صد مجتهد در خودِ حلّه بوده است.- علت اینکه حضرت فرمود این مرد را ببرید و سرّاً حد بزنید، این جنبه ی مصلحتی داشته، تا مردم مسئله را آسان تلقی نکنند، یعنی هر زنی را به احتمال اینکه ممکن است این جاریه ی خودم باشد با او نزدیکی کنند، بنابراین، این جنبه ی مصلحتی داشته، فلذا فرمود او را ببرید زیر زمین و مخفیانه حد بزنید، تا مردم فکر کنند که او یک شلاق حسابی خورده و حال آنکه هم شلاق حسابی نخورده است.

ص: 374

ففی نکت النهایة: سمعت من بعض فقهائنا أنّه أراد ایهام الحاضرین الأمر بإقامة الحدّ علی الرجل سرّاً، و لم یقم الحدّ علیه استصلاحاً و حسماً للمادّة لئلّا یتخذ الجاهل، الشبهة عذراً.

تمّ الکلام فی تعریف الوطیء بالشبهة، و مدرک ما هم روایت یزید کناسی بود.

نکته ی قابل توجه

در مکاسب شیخ انصاری است که مردی خدمت امام صادق علیه السلام رسید و گفت: من دابه ی کسی را کرایه کرده بودم، ولی از مقداری که او را برای آن کرایه کرده بودم تخطی نمودم. مثلاً قرار بود که ده فرسخ راه بروم و سپس بر گردم، ولی من به جای ده فرسخ، بیست فرسخ رفتم،از این رو طرف از من کرایه بیشتری خواست، مسئله را پیش ابوحنیفه بردیم، او حکم کرد که نباید کرایه بدهی، چون تو غاصبی و غاصب نباید کرایه بدهد، چرا؟ چون «الخراج بالضمان»، یعنی چون شما ضامن اسب شدی، درآمد مال شماست، معنای این سخن این است اگر کسی اتومبیل افراد را غصب کند، تا هر جا که او را برد، نباید یک قران هم به صاحب ماشین بدهد، چون «الخراج بالضمان»، و حال آنکه هیچ عاقلی این را نمی پذیرد.

می گوید من خدمت امام صادق علیه السلام رفتم و این مسئله را مطرح کردم و فتوای ابوحنیفه را برای حضرت نقل کردم، حضرت خیلی متاثر شد و فرمود این گونه فتوا ها سبب می شود که آسمان برکاتش خودش را نازل نکند و زمین هم برکات خودش را نرویاند، ابوحنیفه عین همین فتوا را در زنا دارد، و این فتوا یک عیبی است در پیشانی احناف،منتها به شرط اینکه این فتوا مال ابوحنیفه باشد، کسانی که رقیب ابوحنیفه هستند مانند مالکی ها و شافعی ها، خیلی در اینجا اسب دوانی کرده اند و علیه ابوحنیفه شعار می دهند، و آن این است که اگر انسان زنی را برای زنا اجاره کند، این حد ندارد، چرا؟ چون وطی به شبهه است، اجاره کرده و خیال کرده که با اجاره، منفعت همه چیز مال او می شود، و حال آنکه این مسئله یک مسئله ای است بر خلاف تمام قواعد اسلام، چون زن قابل اجاره نیست، اجاره کند برای «زنا» نه برای نکاح، می گوید چون اجاره است، پس این «وطی» از قبیل وطی به شبهه است، خیال کرده که اجاره خودش محدّد است.

ص: 375

و من الغرائب ما نقله الشیخ عن أبی حنیفه، -عین همین فتوا را فی کتاب الحدود -، حیث قال:إذا عقد النکاح علی ذات محرمّ له، کأمّه و بنته و خالته و عمّته من نسب أو رضاع أو أمرأة ابنه أو أبیه أو تزوج بخامسة أو امرأة لها زوج و وطئها أو وطئی امرأة بعد أن بانت باللعان أو بالطلاق مع العلم بالتحریم فعلیه القتل فی وطء ذات محرّم، و الحدّ فی وطیء الأجنبیة و به قال الشافعی إلّا أنّه لم یفصّل و قال: وقال أبو حنیفة: لا حدّ فی شیء من هذا حتی قال لو استأجر امرأة لیزنی بها فزنی بها لا حدّ علیه، فإن استأجرها للخدمة فوطئها فعلیه الحدّ» الخلاف:5/386.

اگر زنی را فقط برای زنا اجاره کند، این دیگر حد ندارد، بله! اگر او را برای خدمت در خانه اجاره کرده باشد، آن حد دارد.

و نقل ابن رشد ما نقله الشیخ عن أبی حنیفه حیث قال: و منها ما یراه أبوحنیفه من درأ الحدّ عن واطیء المستأجر، و الجمهور علی خلاف ذلک، و قوله فی ذلک ضعیف و مرغوب عنه و کأنّه رأی أنّ هذه المنفعة أشبهت سائر المنافع الّتی استأجرها علیها فدخلت الشبهة و أشبه نکاح المتعة« بدایة المجتهد:2/425.

چرا آن اولی ها را تجویز کرده؟ آخری معلوم است، چون آخری می گوید من اجیر کردم، این وطی به شبهه است، چون خیال کرده که اگر اجیر کرد، حتی این منافعش هم مال او است، اولی ها چه شبهه ای دارد؟ اولی را بگویید جاهل به حکم بوده است، چون اگر عالم به حکم و موضوع باشد، قطعاً ابوحنیفه نمی تواند این را بگوید.در آخری باز یک مستمکی دارد، که من اجیر کردم، این در حقیقت وطی به شبهه است، ولی بقیه چطور؟ بقیه را یا باید حمل بر جاهل به حکم کنیم که مسلماً معذور نیست، چرا؟ چون امام صادق علیه السلام فرمود:این مسائل را زنان جاهلیت می دانستند تا چه رسد به زنان مسلمانان.

ص: 376

بنابراین، برای ما معلوم نیست که چرا ابوحنیفه اولی ها را هم می گوید حد ندارد، آخری را هم شیخ نقل کرده و هم ابن رشد، اما اینکه چرا اولی ها حد ندارد؟ ناچاریم که بگوییم جهل به حکم دارند و در حقیقت جاهل به حکم معذور هستند.

شرائط احصان کتاب الحدود

موضوع: شرائط احصان

یکی از شرائط جریان حد رجم، احصان است، احصان در لغت عرب به معنای حفظ است، البته هر احصانی شرط هر حدی نیست، اگر جلد کنند هرچند مجرد باشد، اشکالی ندارد،اما اگر بخواهند رجم کنند، حتماً باید زن و مرد محصن و محصنه باشند.

احصان از نظر لغت

احصان در لغت عرب به معنای حفظ است،قرآن کریم می فرماید:«و ظنّوا أنّهم مانعتهم حصونهم من الله» الحشر: 14، به قلعه ها حصن می گفتند، چون قعله ها انسان را از شر دشمن حفظ می کردند.

در آیه دیگر می فرماید:« لا یقاتلونکم جمیعاً إلّا فی قری محصّنة» یعنی یک دژ های که محصن هستند و به این زودی نمی شود آنجا را فتح کرد.

پس حصن در حقیقت به معنای حفظ است و قلعه را هم می گویند حصن و حصون، بخاطر این است که انسان را حفظ می کند، ولی مقصود در اینجا این است که اگر زن یا مرد دارای همسر باشند و ازدواج کرده باشند، همسر به منزله ی حصن است که زن و مرد را از ارتکاب معاصی حفظ می کند، و اگر با داشتن حصن و همسر، مرتکب عمل خلاف عفت با غیر همسر بشوند، عقاب آنان دو چندان می شود و مستحق رجم می شوند.

تا اینجا ما کلمه ی احصان و حصن را از نظر لغت معنا کردیم، اینک سراغ شرائط محصن و محصنة می رویم، کسانی که مشمول رجم هستند، ابتداء نمی شود آنان را رجم کرد، بلکه باید دارای شرائطی باشند و اسلام این شرئط را زیاد کرده تا به این آسانی حد ثابت نشود، مگر اینکه مبان و روشن گردد.

ص: 377

امروزه اگر شما ملاحظه کنید، شرائط را خیلی زیاد کرده اند تا اقل مراتب و اقل مصداق پیدا کند، حتی اگر زنی است محصنة و باید رجم بشود، فرض کنید که او را در یک گودال تا کمر دفن کردند، اما او توانست خودش را از آن محل بیرون بکشد و فرار کند، دیگر حد از او ساقط می شود، تمام اینها برای این است که از نظر ثبوت به اقل مراتب برسد.

اینک ما شرائط را یکی پس از دیگری می خوانیم، نخست احصان رجل را مورد بحث قرار می دهیم و سپس احصان مرأة را، چون احصان رجل به گونه ای است و احصان زن به گونه ی دیگر، یعنی بگویند این مرد محصن است و دارای حصن و قلعه است که می تواند او را از گناه حفظ کند، مع الوصف اگر دنبال گناه رفت، معلوم می شود که خیلی آدم جرئ است در درجه ی اول عبارات علما را بخوانیم:

عبارت شیخ طوسی

قال الشیخ: لیس من شرط احصان الرجم الإسلام.

اولین شرطی که می کنیم شرط نفی است نه شرط اثبات، شرائط اثبات را بعداً می خوانیم، آیا اسلام شرط است یا نه؟ مردی که باید رجم بشود، آیا شرطش اسلام است یا اگر فرد کتابی هم مرتکب چنین گناهی بشود او نیز رجم خواهد شد، اسلام شرط است یا نه؟

دیدگاه اهل سنت

البته اکثریت یا اقلیت اهل سنت گفته اند این قانون مال مسلمانان است نه مال اهل کتاب.

دیدگاه فقهای امامیه

ولی از نظر ما این قانون عام است،یعنی هم مسلمان را شامل است و هم کتابی را، به دلیل اینکه در زمان پیغمبر اکرم یک زن یهودی و مردی یهودی مرتکب چنین گناهی شده بودند، فلذا خدمت پیغمبر اکرم آمدند، حضرت آنان را رجم کرد، حتی این قانون در تورات هم است،.

ص: 378

بنابراین، از نظر ما اسلام شرط نیست، بلکه هر مکلّفی خواه مسلمان باشد یا کتابی اگر در شرائط خاصی زنا بکند، مشمول قانون رجم می شود.

قال الشیخ: لیس من شرط احصان الرجم الإسلام کلمه ی اسلام، اسم لیس است-،بل شرطه الحرّیة و البلوغ و کمال العقل والوطئ فی نکاح صحیح یعنی قبلاً زن داشته باشد و یا ملک یمین،- فإذا وجدت هذه الشرائط فقد أحصن احصان رجم، و هکذا إذا وطأ المسلم أمرأته الکافرة یعنی زن مسیحی یا زن یهودی داشته باشد، مع الوصف اگر برود زنا کند، محصن است چون در احصان شرط اسلام لازم نیست نه در مرد و نه در زن، - فقد احصنا،- یعنی این دو نفر توانستند خودشان را از گناه حفظ کنند، چرا؟ چون راه حلالی دارند- و به قال الشافعی» الخلاف:5//402،کتاب الحدود، المسألة 46.

عبارت محقق حلّی

کلام محقق حلّی

و قال المحقق: لا یثبت الإحصان الّذی یجب معه الرجم حتّی یکون الواطئ بالغاً حرّاً و یطأ فی فرج مملوک بالعقد الدائم أو الرق یغدو و یروح یغدو و یروح، یعنی خواه صبح سراغش برود یا عصر، مانعی سر راهش وجود ندارد، یعنی هر گاه بخواهد در اختیارش است، کلمه ی یغدو، صبح را می گویند و «یروح» عصر را، کنایه از این است که هر وقت بخواهد مسئله ی جنسی را مطرح کند، در اختیارش خواهد بود و مانعی سر راهش نیست-

دلیل بر عدم شرطیت اسلام در احصان

و قبل الدخول فی تبیین الشروط اللازمة نشیر إلی ما ذکره الشیخ من عدم شرطیة الإسلام فی الإحصان و قد اختلف فیه فقهاء السنة، فشرط مالک و أبوحنیفة و لم یشترطه الشافعی- شافعی با ما موافق است- و استدل الشافعی بحدیث متفق علیه من أنّ النّبی صلّی الله علیه و آله رجم الیهودی و الیهودیة اللذین زنیا إذ رفع إلیه الیهود،قال تعالی: «و إن حکمت فاحکم بینهم بالقسط» بدایة المجتهد:2/ 407.

ص: 379

زن و مرد یهودی عمل خلاف عفت را انجام داده بودند و حال آنکه هم زن دارای شوهر بود و هم شوهر دارای زن، مع الوصف مرتکب زنا شده بودند، آمدند پیش احبار، احبار می خواستند از این مسئله چشم پوشی کنند، بالأخره بنا شد که پیش پیغمبر اکرم بروند، خداوند می فرماید پیش شما آمده اند «و عندهم التورات»، یعنی در تورات حکمش آمده «و إن حکمت فاحکم بینهم بالقسط».

حضرت هردو نفر شان را رجم کرد، این دلیل شافعی بود.

و استدل الشیخ الطوسی علی عدم الإشتراط بما رواه ابن المسیّب عن أبی جویزة أنّ یهودیین أقرّا عند رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلم بالزنا و کان قد أحصنا، فرجمهما و هذا صریح فی الرجم و الإحصان» الخلاف:5/403.

بنابراین، ما دلیل بر شرطیت اسلام نداریم، مسلمان اگر زنش کافرة باشد، یا زن مسلمان اگر شوهرش کافر باشد بنابراینکه نکاح آنان درست است، این کافی در احصان است و شافعی هم با ما موافق است و مخالف فقط ابوحنیفه و مالک است، و عمل پیغمبر اکرم هم دلیل است، البته فعلاً این مسئله برای ما مطرح نیست.

شرائط احصان

1: العقل

البته اولی شرط نبود بلکه نفی الشرط بود، یعنی اسلام شرط نیست، ولی اکنون می خواهیم شرائط وجودی را بخوانیم، یکی از شرائط احصان عقل است، همان گونه که مستحضر هستید در اوائل که می خواستیم شرط زنا را بخواندیم، گفتیم عقل شرط است و باز گفتیم که نباید ما در هر بابی شرطیت عقل را مطرح کنیم، بلکه یکبار کافی است،یعنی وقتی گفتیم که:« التکالیف مشروطة بالعقل»، این در همه ی ابواب فقه کافی است و دیگر نیاز نیست که آن را در همه ی ابواب مطرح کنیم، اینجا هم از آن قبیل است، چون مجنون حکم ندارد، علاوه براین، وقتی در اقل و اضعف که زنای مجرد است عقل شرط باشد، در عقوبت اشد به طریق اولی باید عقل شرط باشد.

ص: 380

بنابراین، اگر مجنون یا مجنونة با وجود همسر، مرتکب زنا بشوند، گناهی ندارد و نمی توان بر آنان حد رجم جاری کرد، فلذا باید روایت ابان بن تغلب را تأویل کرد.

در آن روایت امام صادق علیه السلام فرمود فرق است بین مجنون و مجنونة، چون مجنون احساس لذت می کند و به همین جهت است که سراغ مجنونة می رود فلذا محکوم به حد است،اما مجنونة مورد انفعال است، یعنی مجنونة سراغ کسی نمی رود، بلکه سراغش می آیند، در حقیقت فرق نهاد بین مجنون و مجنونة.

ولی ما گفتیم این روایت معمول بهای اصحاب نیست فلذا باید این روایت را تاویل کرد، تاویلش این بود که لابد این مجنونی که حضرت مطرح می کند، بخشی از عقل را دارا بوده، یا لا اقل موقعی که عاقل بوده مرتکب زنا شده و حالا شده مجنون، در هر حال این روایت یک روایت معمول به نیست فلذا باید تاویل کرد، چون همان گونه که مرد احساس لذت می کند، زن نیز احساس لذت می کند، همان گونه که مرد سراغ این کار می رود، زن نیز سراغ این کار می رود و برای این کار جوانان را تحریک می کند.

بنابراین، فرقی بین مجنون و مجنونة نیست، حالا این روایت چه گونه بوده است؟ یرجع علمها إلیهم علیهم السلام، یا باید ارجاع کنیم یا تاویل کنیم، زیرا در دنیا نمی شود مجنون را مکلّف به حد کنیم، این «قضایا قیاستها معها».

متن روایت ابان تغلب

ما رواه أبان بن تغلب قال أبو عبد الله علیه السلام: «إذا زنی المجنون أو المعتوه جلد مجهول از ثلاثی مجرد - الحدّ و إن کان محصناً رجم» . قلت: و ما الفرق بین المجنون و المجنونة و المعتوه و المعتوهة؟ فقال: «المرأة إنّما تؤتی، و الرّجل یأتی، و إنّما یزنی إذا عقل کیف یأتی اللّذة، و انّما المرأة انّما تستکره و یفعل بها و هی لا تعقل ما یفعل بها». الوسائل: 18 الباب 21 من أبواب حد الزنا، الحدیث 2.

ص: 381

2: البلوغ

باز در اینجا همان مسئله را تکرار کنید که ما نباید در همه جا این شرط را ذکر کنیم، بلکه یکبار کافی است، یعنی همین که گفتیم:

«رفع القلم عن الثلاثة،الصبیّ حتی یحتلم»، این در همه جا کافی است فلذا نباید در فقهای ما این شرط را در همه ی ابواب فقه تکرار کنند.

علاوه براین، وقتی در در حد ضعیف که همان صد شلاق باشد، بلوغ شرط شد، در رجم به طریق اولی شرط خواهد بود.

3: الحرّیة

شرط سوم عبارت است از حریت، زیرا عبد و امة هر چند دارای همسر باشند، اگر مرتکب زنا بشوند، فقط شلاق می خورند نه اینکه آنان را رجم کنند، چرا؟ و این یکی از مظاهر انعطاف اسلام است، یعنی از آنجا که عبد و أمة همیشه تحت بار و شدت و اوامر مولا هستند، اسلام برای آنان تخفیفی قائل شده است فلذا حتی اگر گناه بزرگی را هم انجام بدهند،همان حد گناه صغیر را دارند و آنهم خمسین جلدة است، همیشه غلام حدش نصف حد حر است و در اینجا علاوه براینکه رجم ندارد، نصف حد حر بر او جاری می شود و ما در این زمنیه روایت هم داریم.

صحیح ابوبصیر یعنی المرادی، لا المرادی هر چند هردو ثقه هستند- عن أبی عبد الله علیه السلام قال فی العبد یتزوج الحرّة ثم یعتق فیصیب فاحشة، قال: فقال: لا رجم علیه- ممکن است سوال کنید که این حر است، چون می گوید «یعتق فیصیب فاحشة»؟

جوابش این است که تنها آزادی کافی نیست، بلکه باید دو مرتبه با زنی که گرفته است نزدیکی کند، تا نزدیکی نکند، عتق تنها کافی نیست، بله! اگر آزاد بشود و نزدیکی هم بکند، البته، اما فرض این است که اعتاق است ولی هنوز نزدیکی نکرده است- حتّی یواقع الحرّة بعد ما یعتق، قلت: فللحرّة خیار علیه إذا اعتق؟ قال لا،قد رضیت به و هو مملوک فه علی نکاحه الأوّل» الوسائل: ج18، الباب7 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث5.

ص: 382

البته در این زمینه روایت دیگر هم داریم، ولی چون در عصر و زمان ما این مسئله موضوعیت ندارد فلذا بحث کردن از آن چندان فایده ندارد.

و فقدان الموضوع فی المجتمع الحالی یغنینا عن افاضة الکلام فیه.

4: التمکن من الوطئ الصحیح،

یعنی صرف داشتن زن کافی نیست بلکه باید متمکن از وطی صحیح باشد، یعنی یا همسری داشته باشد یا کنیز مملوک، که هر وقت خواست دفع شهوت کند، راه برای او باز باشد، اما اگر زن داشته باشد ولی در اختیارش نباشد و دور از دسترش باشد، این فایده ندارد «چون یغدو و یروح» نیست، مثل اینکه خودش در آمریکاست، زنش در ایران. یا مرد در زندان است و زنش آزاد، اگر در زندان مرتکب گناه بشود، در اینجا محصن حساب نمی شود، چون وسیله ای که بتواند اطفاء شهوت کند در اختیار ندارد.

یشترط فی تحقق الاحصان أن تکون له زوجة دائمة قد دخل بها أو أمة کذلک و هو متمکن من وطئها متی شاء أو أراد، فلو کانت زوجته غائة عنه بحیث لا یتمکن من الاستماع بها أو کان بها أو کان محبوساً فلا یتمکن من الخروج إلیها، لم یترتب علیه حکم الاحصان و هذا الشرط ینحل یاز ن آمادگی دارد، اما شوهر زندانی است و نمی تواند از زندان بیرون بیاید- أو کان محبوساً فلا یتمکن من الخروج إلیها، لم یترتب علیه حکم الاحصان.

من این را تجزیه و تحلیل کردم به چند شرط، اینکه می گوید: «التمکن من الوطئ الصحیح» زن سالمی در اختیارش باشد که هر موقع بخواهد اطفای شهوت کند، امکانش باشد ولی مع الوصف اگر سراغ زنان فاسد ب رود، البته دراینجا گناه بیشتری کرده است و حدش هم رجم است، من این وطئ صحیح را این گونه تجزیه و تحلیل کرده ام:

ص: 383

1: أن یکون له زوجة دائمة، فلا تکفی زوجة العقد الموقت، یعنی زن موقت و صیغه ای کافی نیست،.

پس اگر مردی که زن دائم ندارد، ولی زنی را صیغه کرده است، این کافی در احصان نیست، فلذا با وجود زن موقت و صیغه ای اگر برود زنا کند،این هرچند جلد دارد، ولی رجم ندارد، یعنی حدش رجم نیست، موقت کافی در احصان نیست، چرا؟ چون در موقت آن مسئله ی «یغدو و یروح» عملی نیست، زیرا زن دائم باید در خانه باشد و بدون اجازه شوهر حق بیرون رفتن از خانه را ندارد، ولی زن متعه ای این قید و بند را ندارد، بله! هر موقع شوهر بخواهد،او باید لبیک بگوید،اما «یغدو و یروح» نیست، فلذا بر او احصان صدق نمی کند

2: أن تکون له أمة مملوکة، فلا تکفی الأمة المحللة.

باید دانست که انسان دو جور امه دارد:

الف: امة و کنیزی که او را خریده است، او مملوکه اش است.

ب: امة و کنیزی که محلله است نه مملوکه، یعنی «زن» امة و کنیز زید است، ولی زید در اختیار عمرو می گذارد که از او استفاده کند و بهره بگیرد، شرطش هم استبراء است،یعنی باید این زنی که محللة است استبراء بشود تا معلوم شود که از مولایش دارای فرزندی نیست و رحمش از این جهت پاک است، آنگاه او را در اختیار دیگری می گذارند.

باید دانست که «محلله» فقط در فقه ماست، ولی در فقه اهل سنت به این روشنی نیست، می فرماید باید حتماً مملوکه باشد که همیشه در اختیارش باشد، اما محلله این گونه نیست، «سریه» به مملوکة می گویند.

ص: 384

ج: الوطئ قبل أن یزنی، یعنی قبل از آنکه زنا بکند، با زنش یا با مملوکه خودش نزدیکی کرده باشد که در حقیقت در پیشگاه خدا عذری نداشته باشد.

د: تمکنه من الوطئ متی شاء، یعنی زندانی بودن در تحقق احصان کافی نیست.

ما این چهار شرط را یکی پس از دیگری بررسی می کنیم

أما کفایة الزوجة الدائمة فیدل علیه اطلاق صحیح إسماعیل بن جابر عن أبی جعفر قال قلت: ما المحصن رحمک الله ؟قال:« من کان له فرج یغدو علیه ویروح فهو محصن»،این تعبیر در روایت است و لذا جای شک نیست.

و ما رواه الکلینی عن أبی بصیر قال:« لا یکون محصنا حتی تکون عنده امرأة یغلق علیها بابه». و هو صریح فی الدائم، یعنی در دائم است نه در منقطع،چون انسان در منقطع یک چنین حقی را ندارد.

و أمّا عدم کفایة المنقطعة فیدل علی ذلک ما رواه إسحاق بن عمار قال : قلت لأبی إبراهیم : الرجل تکون له الجاریة- مملوکة- أتحصنه؟ قال فقال : نعم، إنّما هو علی وجه الاستغناء، قال قلت: و المرأة المتعة؟ قال فقال: لا ، إنّما ذلک علی الشیء الدائم؟

فلسفه اش همان است که گفتیم، چون در دائم و مملوکة در خانه را می بندد و کلید هم دستش است، هر موقع که بخواهد در را باز می کند و داخل می شود و حال آنکه در متعه یک چنین چیزی نیست.

و ما رواه الحفص البختری عمن ذکره عن أبی عبد الله علیه السلام فی الرجل یتزوج المتعة، أتحصنه؟ قال: لا، إنّما ذلک علی الشیء الدائم عنده».

ص: 385

و ما رواه عمر بن یزید عن أبی عبد الله فی حدیث قال:« لا یرجم الغائب عن أهله ، و لا المملک الذی لم یبن بأهله و لا صاحب المتعة»،مملّک، یعنی «مالک»، کلمه ی «یبن» - بفتح الیاء و سکون الباء و کسر النون- در لغت کنایه از عروسی و نزدیکی است، اگر گفتیم «بنی فلان»، یعنی نزدیکی کرد.

و أما کفایة الأمة المملوکة و عدم کفایة المحلّلة فیدل علیه ما مرّ فی روایة إسحاق بن عمّار و روایته الأخری قال:«سألت أبا إبراهیم عن الرجل إذا زنی و عنده السریة و الأمة سریة و امة به یک معنا هستند- یطأها، تحصنه الأمة و تکون عنده؟ قال : نعم، إنّما ذلک لإنّ عنده ما یغنیة عن الزنا».

اما محلّله کافی نیست، چرا؟ چون روایات ما کلمه ی سریه و مملوکه دارد نه محللة، یعنی محلّله در روایات ما نیست و اصل در حد حرمت است إلّا ما خرج بالدلیل. محلله این است که امة مال زید است، آن را به عمرو تحلیل می کند به شرط استبراء، این کافی نیست زیرا اصل در حد در حقیقت حرمت است إلّا ما خرج بالدلیل.

و أمّا عدم کفایة الأمة المحلّلة فلإنّ الأصل فی باب الحدود و هو الاحتیاط خرج منه ما إذا تمکّن من الزّوجة و الأمّة المملوکة و بقیت المحلّلة تحت المنع.

.

شرائط احصان کتاب الصلوة

موضوع: شرائط احصان

همان گونه بیان گردید، بحث ما در باره احصان بود، احصان به معنا حفظ است، که این خودش بر دو قسم است، یعنی گاهی در باره احصان مرد سخن می گوییم و گاهی در باره احصان زن، ولی فعلاً بحث ما در باره مرد است، به این معنا که مرد در چه در صورتی می شود محصن، تا اینکه عمل زشت او بشود زنای محصن، احصان برای خودش شرائطی دارد که بخشی از آن را بحث کردیم و باز اشاره می کنیم:

ص: 386

1- العقل،

2- بلوغ،

3- حرّیت، مملوک هر چند دارای زن هم باشد، اگر زن باشد، زنای او محصن شمرده نمی شود.

4- التمکن من وطئ الصحیح

متمکن از وطئ صحیح باشد، یعنی در اختیارش باشد، البته این که ما تعبیر به« التمکن من وطئ الصحیح» کردیم، برای این است که همه موارد را شامل بشود چون اگر بگوییم:« زوجة»، این تعبیر «امه» را شامل نمی شود و اگر بگوییم «امة» حرّة را شامل نمی شود فلذا برای اینکه هردو را شامل بشود، می گوییم:« التمکن من وطئ الصحیح».

بعد گفتم این شرط چهارم به چند شرط دیگر منحل می شود:

الف: باید دارای زوجه باشد، زوجه هم باید دائم باشد نه منقطع، چون منقطع فایده ندارد، زیرا آن تمکنی که انسان در مورد زوجه دائم دارد، در منقطع و متعه ندارد، چون دائم حق ندارد که بدون اجازه شوهر بیرون برود، ولی زن منقطع بیرون رفتنش مقید به اجازه شوهر نیست.

ب: اگر زن ندارد، لا اقل امة و مملوکة داشته باشد که بتواند اطفاء شهوت بکند.

ج: «الوطئ قبل أن یزنی»، یعنی قبل از آنکه زنا بکند، باید با آن حلال نزدیکی کرده باشد.

د: هر موقع بخواهد از حلال بهره بگیرد، راه برای او باز باشد.

همه این چهار تا را تحت یک عنوان قرار دارد، یعنی «التمکن من الوطئ الصحیح» این عنوان هر چهار شرط را در بر می گیرد.

اما اینکه زوجه باید دائمه باشد، روایتش را در جلسه ی گذشته خواندیم که فرمود: عن أبی جعفر قال قلت:« ما المحصن رحمک الله ؟قال:« من کان له فرج یغدو علیه ویروح فهو محصن».

ص: 387

این فقط دائم را شامل است نه منقطع را، در حدیث دیگر فرمود: « لا یکون محصناً حتی تکون عنده امرأة یغلق علیها بابه».

این کار فقط در دائم متصور است نه در منقطع، یعنی در منقطع حق ندارد که در را بر روی او ببندد.

علاوه براین، روایت داریم که منطقع کافی نیست.

عن إسحاق بن عمار قال : قلت لأبی إبراهیم : الرجل تکون له الجاریة- مملوکة- أتحصنه؟ قال فقال : نعم، إنّما هو علی وجه الاستغناء، قال قلت: و المرأة المتعة؟ قال فقال: لا ، إنّما ذلک علی الشیء الدائم؟

آیا امة و کنیز کافی در احصان است یا نه؟

مثلاً شخص ازدواج نکرده، ولی دارای امة و کنیز است که هر وقت اراده کند به او دسترسی دارد، آیا این کافی در احصان است یا نه؟

دیدگاه اهل سنت

اهل سنت می گویند که داشتن امة و کنیز، سبب احصان انسان نمی شود تا چه رسد به محللة.

قبلاً بیان شد که امة و کنیز بر دوقسم است، گاهی ملکی است که به آن می گویند:«مملوکة».

گاهی ملکی نیست، یعنی مال کس دیگری است، منتها برای این آدم تحلیل کرده است، که آنهم شرائطی دارد که استبراء بشود.

در محللة ما نیز همانند اهل سنت قائل نیستیم، اما در مملوکة، ما قائل هستیم، ولی اهل سنت قائل نیستند، البته روایات ما هم در این زمینه متعارض هستند، بیشترین روایات این است که مملوکة کافی است، یعنی انسان اگر مملوکه و کنیز در اختیارش باشد، این کفایت در احصان می کند، البته محللة کافی نیست،ولی اهل سنت مطلقا می گویند کافی نیست، بلکه حتماً باید دارای زوجة باشد. روایات ما متعارض هستند، اکثر می گویند کافی است:

ص: 388

عن إسحاق بن عمّار و روایته الأخری قال:«سألت أبا إبراهیم عن الرجل إذا زنی و عنده السریة و الأمة سریة و امة به یک معنا هستند- یطأها، تحصنه الأمة و تکون عنده؟ قال : نعم، إنّما ذلک لإنّ عنده ما یغنیة عن الزنا».

حضرت در این حدیث مدلل می کند که چرا امة و کنیز کافی است؟« لأنّه یغنیه من الزنا»، البته این روایت معارض هم دارد که خواهیم خواند.

اما اینکه امه ی محللة کفایت نمی کند، چون راجع به آن روایت نداریم. زیرا کفایت دلیل می خواهد، «الحدود تدرأ بالشبهات»، یعنی شک می کنیم که آیا محللة کافی است یا نه؟ وقتی دلیل بر کفایت نداشتیم، حد بر خلاف احتیاط است.

بنابراین، اصل این است که زوجة باشد، منتها مملوکة از این اصل خارج شده، ولی محللة را چون دلیل نداریم کافی نیست،مگر اینکه کسی بگوید این حدیث :« تحصنه الأمة و تکون عنده؟ قال : نعم، إنّما ذلک لإنّ عنده ما یغنیة عن الزنا». هردو قسم را شامل است.

ولی این ظاهراً مملوکة را شامل است نه محللة را. زیرا مملوکة ملک انسان است، اما محللة ملک انسان نیست، یعنی ملک دیگری است، منتها برای او تحلیل کرده است و در واقع حکم اجاره را دارد. وقتی اجاره تمام شد، کار هم تمام است.

علاوه براین، اگر ما شک هم بکنیم که آیا محللة کافی در احصان است یا نه؟ اصل عدم کفایت است.

اما مملوکة روایاتش متعارض است، هر چند روایت اول کلمه ی مملوکة ندارد، اما علت شامل است

1: محمّد بن یعقوب، عن أبی علیّ الأشعری (احمد بن ادریس) عن محمّد بن عبّد الجبّار عن صفوان(صفوان بن یحیی)، عن ابن سنان (عبد الله بن سنان)، عن اسماعیل بن جابر، عن أبی جعفر علیه السلام قال: قلت:

ص: 389

« ما المحصن رحمک الله؟ قال: من کان له فرج یغدو علیه و یروح فهو محصن» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 1.

صبح و عصر امکان نزدیکی باشد،(یغدو، به صبح می گویند چنانچه یروح هم به معنای عصر است) این علت شامل هردو هست، یعنی هم کنیز و مملوکة را و هم غیر آن را،

2: و بالاسناد عن صفوان، عن إسحاق بن عمّار، قال: سألت أبا إبراهیم علیه السلام: «عن الرّجل إذا هو زنی و عنده السریّة و الأمة یطأها تحصنه الأمة و تکون عنده؟ فقال: نعم،إنّما ذلک لأنّ عنده ما یغنیه عن الزّنا، قلت: فان کانت عنده أمة زعم أنّه لا یطأها؟ فقال لا یصدّق، الخ.؟ الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث2.

باز در این زمینه روایات دیگر داریم که از خواندن آنها خود داری می کنیم.

ولی یک روایت مخالف هم در همین باب داریم،یعنی روایت نهم این باب مخالف نظر ماست.

و باسناده عن محمّد بن أحمد بن یحیی(صاحب نوادر الحکمة،یعنی محمد بن أحمد بن یحیی عمران اشعری،متوفای حدود 293) عن أحمد بن محمّد (احمد بن محمد بن عیسی) عن الحسن بن محبوب (متوفای 224 ) عن العلا،(راویه محمد بن مسلم) عن محمد بن مسلم، عن أبی جعفر علیه السلام:

« فی الّذی یأتی ولیدة امرأته بغیر إذنها- علی الظاهر کلمه ی «ولیدة» در اینجا به معنای مملوکة و کنیز است، از این جهت به کنیز ولیدة می گویند که کارش بچه ساختن است-، علیه مثل ما علی الزّانی یجلد مائة جلدة،- اینجا باید طبق قاعد رجم بشود، چون در عین حالی که زن دارد، با کنیز زنش هم زنا کرده و باید رجم بشود، ولی حضرت می فرماید رجم ندارد بلکه او را صد تازیانه می زنند، ناچاریم که او را تاویل کنیم و بگوییم هنوز با زنش آمیزش نکرده است فلذا رجم نمی شود- قال: و لا یرجم إن زنی بیهودیة أو نصرانیة أو أمة، فان فجر بامرأة حرّة و له امرأة حرّة فانّ علیه الرّجم- شاهد اینجاست که می فرماید اگر با زن حرة ای نزدیکی کرد،در حالی که زن حرة در اختیارش است، حکمش رجم است، معلوم می شود که اگر زن حرّة ای در اختیارش نیست، بلکه کنیز در اختیارش است، کافی نیست- وقال: و کما لا تحصنه الأمة و الیهودیة و النّصرانیة إن زنی بحرّة، کذلک لا یکون علیه حدّ المحصن إن زنی بیهودیة أو نصرانیة أو أمة و تحته حرّة» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث9.

ص: 390

شاهد در جمله ی« فان فجر بامرأة حرّة و له امرأة حرّة فانّ علیه الرّجم» است، قید می کند به «امرآة حرّة».

البته این روایت معرض عنهای اصحاب است و کسی به آن عمل نکرده است، ذیلش هم مشکل دارد، چون می فرماید: «و کما لا تحصنه الأمة و الیهودیة و النّصرانیة إن زنی بحرّة، کذلک لا یکون علیه حدّ المحصن إن زنی بیهودیة أو نصرانیة أو أمة و تحته حرّة»، زیرا ما اسلام را شرط نکردیم،فرض کنید هر دو نفر کافر بودند «فأسلم الزوج» و مرد مسلمان شد در حالی که زنش هنوز یهودیه یا نصرانیه است، ولی رفت زنا کرد،این محصن است، چون اسلام را شرط نکردیم. یا اگر زن مسلمان با اهل کتاب از دواج کرد،آنهم کافی نیست.این بخش را در احصان مرأة خواهیم خواند،

علی أی حال این روایت معرض عنهای اصحاب است، چون روایاتی که می گوید کنیز هم کافی است اکثر عدداً است، علاوه بر اکثر عدداً، روایاتی که می گوید کافی است مدلل هستند، همیشه اگر دو روایت با همدیگر تعارض کردند که یکی از آنها مدلل بود، مدلل بر غیر مدلل مقدم است، مدلل کدام بود؟ آن روایتی که گفت: «فإنّ فیه ما یغنیه»،تعلیل کرد و «تعلیل» سبب می شود که بر غیر خودش مقدم بشود.

قبلاً گفتیم که از شرائط احصان عبارت است از:« التمکن من وطئ الصحیح«، وطی صحیح را به چند چیز تجزیه و تحلیل کردیم:

الف: أن تکون له زوجة دائمة، فلا تکفی زوجة الععد الموّقت.

ب: أن تکون له أمة مملوکة، فلا تکفی المحلّلة.

این دوتا شرط را خواندیم، باقی ماند دو شرط دیگر که عبارتند از:

ص: 391

ج: «الوطأ قبل أن یزنی»، یعنی قبل از زنا با زوجه یا مملوکه ی خودش نزدیکی کرده باشد.

د: «تمکنه من الوطئ متی شاء»، یعنی متمکن از وطی باشد، به این معنا که هر وقت دلش خواست مانعی سر راهش نباشد.

اما اینکه قبل از زنا، باید زنش نزدیکی کرده باشد، در این زمینه روایت داریم:

1: و بالاسناد (اسناد صدوق) عن یونس (یونس بن عبد الرحمان)، عن إسحاق بن عمّار قال: قلت: لأبی إبراهیم علیه السلام «الرّجل تکون له الجاریة أتحصنه؟ قال:فقال: نعم، إنّما هو علی وجه الإستغناء، قال: قلت: و المرأة المتعة؟ قال:فقال: لا، إنّما ذلک علی الشئ الدّائم، قال: قلت: فان زعم أنّه لم یکن یطأها، قال: فقال: لا یصدّق و إنّما أوجب ذلک علیه لأنّه یملکها» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث5.

یعنی اگر گفت زن دارد، ولی هنوز نزدیکی نکرده است، حضرت می فرماید این حرف را نمی شود از او قبول کرد، معلوم می شود که اصل وطئ شرط است فلذا از حضرت سوال می کند که اگر بگوید من هنوز آن حلال را وطی نکرده ام، آیا می شود از او قبول کرد یا نه؟

حضرت می فرماید: «لا یصدّق و إنّما أوجب ذلک علیه لأنّه یملکها»

چون مگر می شود کسی زن داشته باشد، اما با او نزدیکی نکرده باشد، هر چند کلام مستقیم نیست، ولی معلوم می شود که اصل وطی شرط است، اینکه طرف می گوید من وطی نکرده ام، حضرت می فرماید این حرف از او پذیرفته نمی شود.

2: محمّد بن یعقوب، عن أبی علیّ الأشعری (احمد بن ادریس) عن محمّد بن عبّد الجبّار عن صفوان(صفوان بن یحیی)، عن ابن سنان (عبد الله بن سنان)، عن اسماعیل بن جابر، عن أبی جعفر علیه السلام قال: قلت:

ص: 392

«ما المحصن رحمک الله؟ قال: من کان له فرج یغدو علیه و یروح فهو محصن» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 1.

یعنی محصن کسی است که با زوجه اش رفت و آمد می کند، پس معلوم می شود که دخول شرط است.

بنابراین،مجرد داشتن زوجة کافی نیست بلکه علاوه بر داشتن زوجه، از او بهره گیری هم کرده باشد.

اما شرطیت تمکن، یعنی هم نزدیکی کرده باشد و هم توی مشتش باشد که هر وقت خواست مانعی نباشد، این هم روایت دارد:

و عنه عن محمّد بن عیسی بن عبید(الیقطینی، از آل یقطین است) عن یونس، عن حریز (حریز بن عبد الله سجستانی) قال: سألت أبا عبد الله علیه السلام عن المحصن، قال: فقال:«الّذی یزنی و عنده ما یغنیه» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث4.

معلوم می شود که تمکن شرط است، حال بحث در این است که غائبة چطور است؟

صاحب وسائل در باب سوم از ابواب حد زنا، یک بابی دارد که عنوانش این است:

« عدم ثبوت الاحصان مع وجود الزوجة الغائبة، و لا الحاضرة الّتی لا یقدر علی الوصول الیها، فلا یجب الرجم».

یعنی اولاً غائبة نباشد، ثانیاً به گونه ای هم نباشد که دسترسی به آن نداشته باشد، یعنی ممکن است غائبه نباشد و در عین حال دسترسی هم برایش ممکن نباشد، مثل اینکه عروسی نکرده و هنوز دختر در خانه پدرش به سر می برد و رسم هم نیست که در خانه پدر آن کار ها انجام بگیرد.

ما اگر بخواهیم مسئله را روشن کنیم که مراد از تمکن چیه، ناچاریم که روایات را مطالعه کنیم تا بفهمیم که مراد از تمکن چیه؟ آیا ناشزه متمکن است یا نیست؟ آیا سفر کرده، متمکن است یا نه؟ سفر هم دور و نزدیک دارد، ما اگر بخواهیم تمام اینها را بفهمیم، باید از پیش خود چیزی نگوییم بلکه آنها را از لسان روایات بگیریم، لسان روایات هم بر دو قسم است، حضرات ما استثنا کرده اند، یعنی نیامده اند تمکن از وطی را هیجی کنند.

ص: 393

به بیان دیگر در روایات ما تمکن از وطی هیجی نشده، یعنی خوب توضیح داده نشده، بلکه حضرات استثنا کرده اند و ما از این استثنائات می توانیم یک قاعده کلی به دست بیاوریم،استثنائات عبارتند از:

الف: المغیب و المغیبة، روی محمد بن مسلم قال سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:«المغیب و المغیبة لیس علیهما رجم إلّا أن یکون الرّجل مع المرأة و المرأة مع الرّجل» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 1.

بجای اینکه حضرات تمکن را معنا کنند، استثنائات را بیان کرده اند، اگر ما استثنائات را جدا بگذاریم، بقیه تحت که تحت «مستثنی منه» جزء تمکن است.

ب:المحبوس، روی أبو عبیدة عن أبی جعفر علیه السلام قال: قضی أمیر المؤمنین علیه السلام- فی رجل محبوس فی السجن و له امرأة حرّة فی بیته فی المصر، و هو لا یصل إلیها، فزنی فی الحدّ(ی نسخة: علیه الحدّ) و یدرأ عنه الرجم»

ج:المسافر: روی ا لحارث قال سألت أبا عبد الله علیه السلام: عن رجل له امرأة بالعراق، فأصاب فجوراً و هو فی الحجاز؟ فقال علیه السلام: «یضرب حدّ الزانی مائة جلدة و لا یرجم»

ما باید از این استثنائات قاعده کلی به دست بیاوریم به گونه ای که بگویند حلال در اختیارش است، یعنی همین که عرفا بگویند که حلال در دسترسش است کافی در احصان است.

اگر طرف زن دارد،اما حائض یا مریض است، نمی توانیم بگوییم محصن نیست، یعنی نمی توانیم قیاس کنیم.

بله! اگر مرضش ممتد است، باز یک راهی دارد که بگوییم محصن نیست، اما اگر زوجه اش حائض باشد، در اینجا نمی توانیم بگوییم که طرف محصن نیست، لا اقل این آدم از طریق دیگر می تواند دفع شهوت بکند.

ص: 394

بنابراین، حائض قطعاً محصن است، همچنین اگر زنش مریض است، باز محصن است، اما در بقیه میزان دسترس و عدم دسترس است خواه غائب باشد یا غیر غائب، میزان فقط دسترس و عدم دسترس است.

دو فرع دیگر را هم بخوانیم و آن این است که اگر غیر بالغ، عمل زنا را انجام داد، چون داریم بچه های که هنوز در حد بلوغ نرسیده اند، مسئله انتشار را دارند، یعنی توان عمل جنسی را دارند، ولی بعد از آنکه بالغ شد زنا کرد، آیا این کافی است؟ البته این غیر بالغ از آن غیر بالغ هایی است که ولی برایش زن گرفته است و دخول هم کرده است، بعداً «بلغ و زنی»، آیا این کافی است؟

نه! چون شک داریم، بلکه همه اش در حالت بلوغ باشد، نه اینکه دخولش در حالت غیر بلوغ، زنایش در حالت بلوغ.

فرع دوم این است که مردی با زنی زنا کرد و حال آنکه مرد همسر هم دارد، ولی پیش قاضی می گوید این زنی که من با او نزدیکی کرده ام، زن دوم من است، آیا قولش قبول است یا نه؟

اهل سنت می گویند قولش قبول نیست ، ولی از امیر المؤمنین که سوال کردند، حضرت فرمود قولش قبول است، چون اصل در مقام حدود، درأ الحد است، یعنی قاضی تا می تواند باید حد را ساقط کند مگر جایی که طرف چهار بار اقرار کند که نشود اقرارش را پس بگیرد، وقتی طرف می گوید زن من است، حرفش قبول است و بر مال لازم نیست که تفتیش کنیم.

بنابراین، اگر مردی (که زوجه دارد) با زن دیگر هم نزدیکی کرده است، شاهد می گوید این زنا است، ولی خودش می گوید زن من است، حرف او پذیرفته می شود نه حرف شاهد:

ص: 395

عن أبی جعفر علیه السلام،قال: «إنّ علیّاً علیه السلام أتی بامرأة مع رجل فجر بها، فقال: استکرهنی و الله یا أمیرالمؤمنین، فدرأ عنها الحدّ، و لو سئله هؤلاء (اهل سنت) عن ذلک لقالوا: «لا تصدّق ، و قد والله فعله أمیر المؤمنین علیه السلام».

این چطور شاهد ما نحن فیه می شود؟ بخاطر استیناس، «و یمکن الإستئناس للحکم بما ورد فی قبول قول المرأة بأنّها استکرها الرجل».

ما یک استدلال درایم و یک استیناس، این استدلال نیست بلکه استیناس است، یعنی معلوم می شود به هر طریقی که ممکن است باید حد را از او دفع کرد، زن می گوید یا أمیر المؤمنین مرا اکراه کرد، حضرت هم از او قبول کرد.یا اگر مرد می گوید من زوج او هستم، باید قبول کرد، البته این روایت مستقیماً دلالت نمی کند، اما بالدلالة الإلتزامیة (استیناس) دلالت می کند، یعنی گاهی در فقه استدلال داریم و گاهی استئناس، فقیه می تواند انس بگیرد.

« تم الکلام فی احصان الرجل».

شرائط احصان کتاب الحدود

موضوع: شرائط احصان

سخن در مورد احصان مرأة است، باید دانست که رجم یک کیفر شدید است، از این رو اسلام شرائط آن را زیاد کرده است، شرائطی که در مورد رجل و مرد بود را بیان کردیم، باید دید که شرائط احصان در باره ی زن چیست؟

مسلماً شرائطی که در مورد زن مطرح است غیر از شرائطی است که در مورد مرد مطرح می باشد هر چند در یک سلسله شرائط با همدیگر اشتراک دارند، شرائط مشترک شان بلوغ است، یعنی همان گونه که بلوغ در مرد شرط است در زن نیز شرط می باشد، این مسائل در فقه ما مکرر بیان شده است،یعنی هر کجا که می رسند و شرائط را بیان می کنند، بلوغ را نیز متذکر می شوند، شاید در فقه ما در موارد زیادی این شرائط طرح می گردد، ولی برای تکمیل بحث در هر موردی که شرائط را می گویند، دلیلیش را هم در کنارش بیان می کنند، اما اینکه بلوغ شرط است، چون «رفع القلم عن الصبی» را داریم و این صبیه را هم شامل است، یعنی صبی و صبیة در این جهت با همدیگر فرق نمی کنند.

ص: 396

شرط دوم کمال العقل است، در مرد محل اختلاف بود حتی یک روایت داشتیم که در مورد تجویز می کرد که اگر مجنون بشود، او را حد بزنند، ولی در زن اختلاف کلمه نیست، یعنی همه ی فقها می گویند که شرط اجرا حد و آنهم احصان این است که زن کمال عقل داشته باشد، اما اگر مجنون باشد یا عقلش کامل نباشد، یعنی نتواند خوب و بد را از هم تشخیص بدهد،حد از این زن ساقط است، مسئله، مسئله ی اختلافی نیست بلکه همه بر این قائل هستند، البته دلیل هم داریم که «رفع القلم عن الثلاثة المجنون حتی یفیق».

شرط سوم حریت است، زن اگر امه باشد و شوهر دار، چنانچه مرتکب زنا بشود، حد احصان بر او جاری نمی شود چون ملک دیگری است، هر چند گناه کرده است، اما اگر بخواهند او را رجم کنند، تصرف در ملک دیگری است، البته او را حد می زنند اما نه حد رجم، علاوه براین، روایت عجلی هم است، عن أبی عبد الله علیه السلام:« الأمة تزنی،قال تجلد نصف الحدّ کان لها زوج أو لم یکن، کان لها زوج»، یعنی خواه مقتضای زنایش رجم باشد یا نباشد، در هردو این آدم احصان ندارد، البته حد زنا را می زنند، در حد زنا، امه از بین نمی رود، فقط شلاق می خورد، اما در حد زنای محصنه اعدام و رجم می شود و این تصرف در مال مردم است.

الرابع أن یکون لها زوج دائم، زن در صورتی محصنه می شود که شوهر دائم داشت باشد دخول هم صورت گرفته باشد، عین همان چیزی را که در شرائط مرد گفتیم، همین جمله در باره زن هم ینحل إلی شروط، یعنی شرط چهارم خودش منحل می شود به چند شرط:

ص: 397

الف: شرطیة الزوج، باید زوج و همسر داشته باشد، دختر و بیوه، یعنی زنی که شوهر ندارد و اگر زنا کنند،حد زنا دارند که جلد باشد نه رجم، دلیلش هم صحیحه محمد بن مسلم است. الوسائل:ج 18، الباب 3 من أبواب حد الزنا، الحدیث1، و هکذا باب 27 حدیث 1.

محمد بن مسلم فی حدیث:« إلّا أن یکون الرّجل مع المرأة و المرأة مع الرجل» الوسائل:ج 18، الباب 3 من أبواب حد الزنا، الحدیث1، و هکذا باب 27 حدیث 1.

یعنی هردو شرط است، همان گونه که مرد باید دارای همسر باشد زن هم باید دارای شوهر باشد، شرائط را تشدید می کند.

ب: کون الزواج دائمة، عین همین را در مرد داشتیم، یعنی مرد باید همسرش دائم باشد، زن هم باید همسرش دائم باشد، البته در این مورد حدیثی نداریم، در باره مرد حدیث داشتیم که باید همسر دائم داشته باشد نه موقت، ولی القای خصوصیت می شود کرد،

«قلت و المرأة المتعة؟ قال: لا، إنّما ذلک علی الشیء الدائم». این هم جانب زوج را می گیرد و هم جانب زوجة را، یعنی هردو باید دائم باشد، پس اولاً همسر داشته باشد، همسر هم باید همسر دائم باشد، علاوه براین دو، قبلاً این زن مورد بهره برداری قرار بگیرد، و الا اگر شوهر دارد و هنوز عروسی نکرده و دخول بر او نشده، اگر کار زشتی انجام داد، مشمول زنای محصنة نمی شود بلکه موطوئة باشد، در مرد نیز همین را گفتیم، روایت این است محمد بن مسلم سألته عن قول الله عزّ و جلّ:«فإذا أحصنّ»؟ قال: «احصانهنّ أن یدخل بهنّ،قلت:فإن لم یدخل بهنّ، أما علیهنّ حدّ؟ قال: «بلی» الوسائل: ج5،الباب 7 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 4.

ص: 398

می گوید از حضرت در باره ی احصان زنان سوال کردم، فرمود احصان آنان این است که مورد وطی قرار گرفته باشند، آنگاه سوال کردم اگر به آنان دخول صورت نگرفته باشد، حد دارند؟ فرمود حد دارد، منتها نه حد رجم، بلکه حد زنا که شلاق باشد.

آیا اعمی بودن عذر است یا نه؟

آیا اعمی بودن عذر است یا نه، چون زن نمی بیند که این مردی که با او آمیزش می کند، همسرش است یا اجنبی؟

بعضی گفته اند که اعمی بودن عذر است، ولی علی الظاهر اعمی بودن عذر نیست خواه در ناحیه مرد و خواه در ناحیه ی زن، چون با لمس کردن و شنیدن صدایش می تواند درک کند و بفهمد.

بله! اگر بگوید من نصف شب آمدم و مدتی هم در سفر بودم وارد بسترم شدم، دیدم زنی در آنجا خوابیده، خیال کردم که همسر خودم است، بعداً معلوم شد که همسرم نبوده، ممکن است در اینجا بگوییم که رجم ندارد.

لو أدّعیت الشبهة کما لو وجد الأعمی المرأة فی فراشه- فیمکن قبول قوله فی الشبهة ...

هر چند بحث ما در احصان زن است، اما اینکه مرد را در اینجا آوردیم، برای این است که هردو در این جهت یکسان هستند.

حکم المطلقة و المتوفّی عنها زوجها

اگر زن مطلقه، یا شوهرش مرده باشد، مع الوصف عمل زنا را مرتکب بشود، آیا محصنة هست یا محصنة نیست؟

مطلقه بر دو قسم است: مطلقه رجعیة، رجعیه به حکم زوجه است حتی نگاهش هم اشکال ندارد مگر اینکه نگاهش حکم رجوع را داشته باشد.

ص: 399

بنابراین، اگر زوجه طلاقش از قبیل طلاق رجعی است واگر با مرد اجنبی عمل زنا را مرتکب شد، زنای او زنای محصنة است.

بله! اگر طلاقش از قبیل طلاق بائن باشد مانند طلاق خلع و امثالش، شوهر از او جدا شده،مع الوصف اگر با مرد دیگر زنا کرد، این محصنة نیست چون شوهر ندارد، اما اگر طلاقش خلعی بوده، زن در بذلش بر گشت، مرد هم به طلاقش بر گشت، البته اگر برود کار زشت انجام بدهد، این محصنة است، چرا؟ چون آن وطی قبلی ممکن است کافی باشد، چون زوجیت جدید نیست، بلکه همان زوجیت سابق است.

بله! اگر طلاق بدهد و عدّه اش هم تمام بشود و بعد از دواج کند، ممکن است بگوییم وطی شرط است، اما در اینجا این گونه نیست، بلکه فقط موانع را برداشت، همان زوجیت سابق برگشت.

بنابراین، فرق بگذاریم بین مطلقه ی رجعیة و بین مطلقه ی بائن، رجعیه اگر زنا کند، زنای او محصنة محسوب می شود،اما اگر مطلقه ی بائن، زنا کند، زنای او، زنای محصنه حساب نمی شود.

المطلقة إمّا رجعیة أو بائنة، و الظاهر من روایة یزید الکناسی التفریق بینهما، فالمطلقة رجعیةً زوجةٌ، تترتب علیها آثار الزوجیة- یعنی اگر زنا کند، زنای او زنای محصنة محسوب می شود- دون البائن، روی یزید الکناسی قال: سألت أبا عبد الله(ع) عن امرأة تزوّجت فی عدّتها، فقال: «إن کانت تزوّجت فی عدّة طلاق لزوجها علیها الرجعة فإنّ علیها الرجم)). الوسائل: 18، الباب27 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3.

البته باید بگوییم که «تزوجّت فی عدّة»، دخول هم صورت گرفته است چون تنها عقد (بدون دخول) موجب رجم نمی شود هر چند حرمت می آرود. اگر زن معتدة از روی علم و آگاهی با مردی عقد بخواند، حرمت ابدی می آورد، ولی در اینجا مسئله رجم در میان است، منتها به شرط اینکه آن مرد دخول کند، مسلماً دخولش زناست و موجب رجم می شود.

ص: 400

و أما الأرملة به فتح همزة، سکون راء و فتح میم، جمعش می شود:ارامیل، به زنان شوهر مرده می گویند:«ارمله»، کما اینکه در فارسی می گویند: بیوه زن- فقد اتفقت کلمتهم علی عدم الرجم، ویدل علیه ذیل صحیحة الکناسی فقد جاء فیها: «وإن کانت تزوّجت فی عدّة بعد موت زوجها من قبل انقضاء الأربعة أشهر و العشرة أیام، فلا رجم علیها، و علیها ضرب مائة جلدة». الوسائل: 18، الباب 27 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3.

یعنی اگر ارمله، یعنی زن شوهر مرده در ایام عده وفاتش با مردی مرتکب زنا بشود، رجم ندارد بلکه فقط حد بر او جاری می شود.

و أما لو طلق زوجته خلعاً فرجعت الزوجة بالبذل و رجع الزوج بها، ثم زنی قبل أن یطأ زوجته لم یرجم، و هکذا إذا زنت زوجته قبل الدخول لأنّهما خرجا عن الاحصان بالخُلع، والرجوع فی حکم الزواج الجدید، و قد تقدمت شرطیة الدخول والمفروض عدمه.

فی ثبوت الزنا بالإقرار

همان گونه که زنا بالبیّنة ثابت می شود (که بحثش در آینده خواهد آمد) بالاقرار نیز زنا ثابت می شود و در این جهت بین زنای مجرد و زنای محصن فرقی نیست، منتها باید چهار مرتبه و در چهار مجلس اقرار کند، شیعه معتقد بر این هستند که باید اقرار متعدد باشد و در چهار مجلس باشد،اهل سنت در اینجا دو قول دارند، شافعی می گوید یکبار هم کافی است، اما دیگران می گویند چهار بار اقرار کند، منتها لازم نیست که در مجالس متعدد باشد بلکه در مجلس واحد هم اگر چهار مرتبه اقرار کند کافی در ثبوت زناست.

پس در مسئله سه قول پیدا شد:

ص: 401

الف: یکبار اقرار کافی است.

ب: اربعه مرات ولو فی مجلس واحد.

ج: اربعة مرات و فی مجالس متعددة.

تمام این قید و بندی که اسلام می زند، برای این است که حتی الامکان ثابت نشود، فلذا قضات محترم اصرار نکنند که موضوع ثابت بشود، بلکه تا بتوانند باید کوشش کنند که ثابت نشود.

پس این قوانین لغو است؟ نه! یعنی قوانین لغو نیست بلکه این قوانین در حقیقت مایه ی خوف است، به این معنا که مردم بترسند و این کار را نکنند، البته اگر یک روزی هم ثابت شد به گونه ای که قاضی نتوانست جلوش را بگیرد، مثل اینکه بینة قائم بشود. آن یک مسئله ی دیگری است.

یثبت الزنا بالإقرار و تعتبر فی المقرّ شروط ثلاثة:

1:العقل، فلا عبرة باقرار المجنون و کلامه، و تقدّم ما یدل علیه.

2: الاختیار، فالمستکره مرفوع عنه الأثر، تکلیفاً ووضعاً، فإقراره بمنزلة العدم، ولحدیث الرفع، و منه یعلم عدم العبرة باقرار السکران و النائم و الساهی و الغافل.

3: الحریة.

حریت شرط است،چون اگر عبد باشد، این اقرار در ملک دیگری است و اقرار العقلاء علی أنفسهم جایز، اقرار عبد از نوع اقرار بر ملک غیر است، علاوه براین، روایت هم داریم:

ما رواه الفضیل بن یسار قال سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:«إذا أقرّ المملوک علی نفسه بالسرقة لم یقطع، و إن شهد شاهدان قطع» الوسائل: ج18،الباب 35 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1.

هر چند مورد سرقت است،ولی زنا هم مثل سرقت است و ملاک شان یکی است، فلذا مقر باید حر باشد نه عبد، زیرا اقرار عبد فایده ندارد.

ص: 402

ولی مرحوم علامه در قواعد دو صورت را استثنا کرده است، یعنی در این دو صورت دستش را قطع می کنند، یکی اینکه مولا تصدیق کند و بگوید شما راست می گویید، این کنیز یا عبد من سرقت کرده است، دیگر اینکه اقرار کند، منتها فعلاً به اقرارش جامه ی عمل نپوشانیم و خود را نا شنیده بگیریم،بلکه باید صبر کنیم تا اینکه آزاد بشود و بعد از آزادی سراغش برویم و دستش را قطع کنیم.

و فی القواعد: أنّه لو صدقه مولاه صحّ، ولو اعتق بعد الإقرار فالأقرب الثبوت،این دو جا رااستثنا کرده است.

و فی الجواهر یتجه قبوله مع تصدیق المولی وتبعیته به بعد العتق مع عدمه.

بعضی ما نحن فیه را قیاس کرده اند به اتلاف مال، و گفته اند همانطور که اگر عبد مال کسی را تلف کند، فعلاً از مولا چیزی نمی خواهد، بلکه هر وقت عبد آزاد شد، سراغش می روند و می گویند شیشه فلانی را شکستی،باید خسارتش را بدهی، می گویند ما نحن فیه هم از همین قبیل است، یعنی اگر أمة یا عبد زنا کرد، فعلاً متعرض او نمی شویم،بلکه منتظر می مانیم تا اینکه آزاد بشود و بعد از آزادی یا تازیانه می زنیم یا رجمش می کنیم، مسئله رجم را به مسئله اتلاف قیاس کرده اند. مقیس غیر از مقیس علیه است، چون اقرار به اتلاف قابل تاخیر است، اقرار کرده که شیشه فلانی را شکستم، دو سال بعد که آزاد شد، خسارتش را از او می گیرند، ولی مسئله حد اجل بردار نیست، ضمان تلف اجل بردار است، اما حد وقت بردار و اجل بردار نیست، فلذا نمی توانیم اینجا را به آنجا قیاس کنیم.

ص: 403

بعضی قیاس کرده اند به حبلی، یعنی زنی زنا کرده و باردار است، گفته فعلاً رجم نمی کنند، بلکه صبر می کنند تا اینکه بارش را زمین بگذارد.

و ربما یقاس المقام علی الإقرار باتلاف مال فإنه یثبت به الضمان من حین الإقرار ویکلّف بتفریغ الذمة بعد العتق.

یلاحظ علیه

بالفرق بین المقیس و المقیس علیه، فإنّ الإقرار بالاتلاف و إن کان نافذاً لکن یجوز فیه التأجیل ، و یکلف بتفریغ الذمة بعد العتق ، و أما الحدود فلا یجوز فیها التأجیل إلا إذا کانت مقرونة بالمانع، ککون الزانیة حبلی ، و علی ما ذکرنا فما رواه ضریس عن أبی جعفر علیه السلام قال:« العبد إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام مرة أنّه قد سرق قطعه و الأمة إذا أقرت علی نفسها بالسرقة قطعها» . محمول علی القطع بعد العتق.

پس نتیجه درست شد، فقط قیاس درست نیست، یعنی اینکه قیاس کنیم مسئله حد را به اتلاف.

علاوه براین، این روایت مشکل دارد، چون در سرقت باید دو مرتبه اقرار کند و حال آنکه روایت یک مرتبه را گفته است.

و لکن فقدان الموضوع أغنانا عن إطالة الکلام.

4.تکرار الاقرار أربعاً

یعنی باید چهار مرتبه اقرار کند، یعنی امامیه می گویند که باید چهار مرتبه اقرار کند تا زنا ثابت بشود، شافعی می گوید یک مرتبه اقرار کافی است،بقیه چهار مرتبه در یک مجلس، ولی ما می گوییم چهار مرتبه و در چهار مجلس.

اقوال مسئله

قال الشیخ فی الخلاف: لا یجب الحدّ بالزّنا إلّا بالإقرار أربع مرات فی أربعة مجالس، فأما دفعة واحدة فلا یثبت به علی حال.

ص: 404

و قال الشافعی : إذا أقر دفعة واحدة لزمه الحد بکراً کان أو ثیباً. و به قال فی الصحابة أبو بکر و عمر و فی الفقهاء حماد بن أبی سلیمان و مالک. و قال ابن أبی لیلی: لا یثبت إلّا بأن یعترف أربع مرات، سواء کان فی أربع مجالس أو مجلس واحد.

و قال العلامة فی المختلف: المشهور عند علمائنا أنّه لا یقبل الاقرار بالزنا إلا أربع مرات . ذهب إلیه الشیخان و ابن الجنید و غیر هم و قال ابن أبی عقیل: إذا أقر الرجل أو المرأة بالزنا ثمّ جحدا، جلدا ... إلی أن قال: و المعتمد الأول لأنّ التشدید فی الشهادة یناسب التشدید فی الإقرار.

چون در شهادت باید چهار نفر شهادت بدهند، اگر در شهادت چهار نفر معتبر است، پس در اقرار هم باید چهار مرتبه اقرار کند.

ثبوت زنا با اقرار کتاب الحدود

موضوع:ثبوت زنا با اقرار

اگر کسی بخواهد در زنای محصنه یا در مطلق زنا اقرار بکند، با چهار بار اقرار زنا ثابت می شود، در سرقت دوبار باید اقرار کند، اما در زنا باید چهار بار اقرار کند تا زنا ثابت بشود، در اینجا باید در دو مسئله بحث کرد:

الف: آیا اقرار واحد کافی است یا باید اقرار چهار بار باشد.

ب: آنگاه باید بحث کرد که آیا این چهار اقرار در مجلس واحد کافی است یا باید در مجالس اربعه باشد.

اولی را می شود ثابت کرد که اقرار واحد کافی نیست حتماً باید چهار بار اقرار کند، اما اینکه در چهار مجلس، هر چند مرحوم شیخ در خلاف و مبسوط می گوید چهار مجلس، ولی ما دلیل بر آن نداریم، یعنی دلیل نداریم که حتماً در چهار مجلس اقرار کند، بلکه در یک مجلس هم اگر چهار بار اقرار کند کافی در ثبوت زنا است، امام یا قاضی ایراد شبهه می کند و می گوید شاید اشتباه می کنی، می گوید نه من زنا کردم، باز ایجاد شبهه می کند، باز می گوید نه خیر من زنا کردم، تا چهار مرتبه، اگر چهار مرتبه اقرار کرد هر چند در مجلس واحد باشد زنا ثابت می شود.

ص: 405

بنایراین، باید روایات راببینیم که آیا چهار مجلس لازم است یا یک مجلس هم کافی است، اول بر گردیم به اقرار چهار مرتبه که شافعی گفته است که یک بار کافی است، اما غالباً فقهای اهل سنت و قاطبه علمای شیعه معتقدند که حتما باید چهار بار باشد، روایات ما نیز همین را می گوید:

1:محمد بن الحسن(شیخ طوسی) باسناده عن محمد بن علی بن محبوب(محمد بن علی بن محبوب، غیر از حسن بن محبوب است، حسن بن محبوب از اصحاب امام کاظم است، متولد 150 است و متوفای 234 می باشد، اما محمد بن علی بن محبوب از دوران امام عسکری است، در عین حالی که در زمان ائمه بود «لم یرو عنهم علیهم السلام»، مرحوم شیخ در در رجالش بابی دارد به نام : من یرو عنهم علیهم السلام، یعنی با اینکه معاصر ائمه علیهم السلام بودند،اما موفق به اخذ روایت نشدند، که یکی از آنان همین آدم است-، عن علی بن السندی، عن ابن آبی عمیر، عن جمیل بن درّاج، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: « لا یقطع السارق حتی یقرّ بالسرقة مرّتین، و لا یرجم الزّانی حتی یقرّ أربع مرّات» الوسائل: ج 18، الباب 16 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3.

2: محمد بن یعقوب کلینی- متوفای329- عن محمّد بن یحیی عطار قمی-، عن أحمد بن محمد بن عیسی،عن ابن محبوب حسن بن محبوب متوفای 234- عن العلا بن رزین و أبی أیوّب، عن محمد بن مسلم،عن أبی جعفر علیه السلام فی رجل قال لأمرأته:« یا زانیة أنا زینت بک، قال: علیه حدّ واحد لقذفه إیّاها، و أمّا قوله: أنا زنیت بک، فلا حدّ فیه إلّا أن یشهد علی نفسه أربع شهادات بالزّنا عند الإمام»

ص: 406

باید دانست که مراد از امام در اینجا امام معصوم نیست، بلکه اعم است چون بر غیر معصوم هم امام اطلاق می کردند، تظهر الثمرة در صلات جمعه،چون در روایات صلات جمعه داریم که این از شئون امام است و امام راهم حمل بر امام معصوم می کنند ولذا مشکل پیدا می کنند، اما اگر امام را بر امام عادل حمل کنیم، مشکل حل است.

طبق این حدیث مرد را شلاق می زنند، چرا؟ بخاطر قذفش چون نسبت به همسرش قذف کرده است، اما به خاطر این گفتارش که:«أنا زینت بک» حد زده نمی شود مگر اینکه چهار نفر بر آن شهادت بدهند.

3: محمّد بن یعقوب، عن علیّ بن إبراهیم- متوفای 309-، عن أبیه، عن ابن محبوب- حسن بن محبوب- عن علی بن أبی حمزة که می گویند رأس واقفیه است و اموال امام کاظم را انکار کرد، ولی چون حسن بن محبوب از او نقل می کند، معلوم می شود موقعی نقل کرده است که هنوز این آدم واقفی نشده بوده است- عن علی بن أبی حمزه،عن أبی بصیر، عن عمران بن میثم، أو صالح بن میثم،عن أبیه قال:« أتت امرأة مجحّ «مجحّ» به مقرب می گویند، «مقرب» یعنی زنی که وضع حملش نزدیک است، امرأة مقرب، نمی گویند امرأة مقربة، چون چیز های که از خصائص زنان است، مذکر و مونث در آنها یکسان است، مثلاً نمی گویند حائضة، بلکه می گویند حائض- أمیر المؤمنین علیه السلام فقالت: یا أمیر المؤمنین إنّی زنیت فطهّرنی طهّرک الله، فإنّ عذاب الدّنیا أیسر من عذاب الآخرة الّذی لا ینقطع، فقال لها: ممّا أطهرّک؟ فقالت: إنّی زنیت، فقال لها: و ذات بعل أنت إذ فعلت ما فعلت؟ أم غیر ذلک؟ قالت: بل ذات بعل، فقال لها: أفحاضر أکان بعلک إذ فعلت ما فعلت،أم غائبا کان عنک؟ قالت: بل حاضراً، فقال لها: انطلقی فضعی ما فی بطنک ثمّ ایتینی أطهّرک، فلمّا و لّت عنه المرأة فصارت حیث لا تسمع کلامه قال: الّلهم إنّها شهادة، فلم تلبث أن أتته چیزی نگذشت که این زن دوباره آمد- فقالت: و قد وضعت فطهّرنی، قال: فتجاهل علیها فقال؟ أطهّرک یا أمة الله ممّا ذا؟ قالت: إنّی زینت فطهّرنی، قال وذات بعل أنت إذ فعلت ما فعلت؟ قالت: نعم! قال: فکان زوجک حاضراً؟ أم غائباً؟ قالت: حاضراً، قال: فانطلقی فأرضعیه حولین کاملین کما أمرکک الله، قال: فانصرفت المرأة فلمّا صارت منه حیث لا تسمع کلامه قال: اللّهم إنّهما شهادتان، قال: فلمّا مضی الحولان أتت المرأة فقالت: قد أرضعته حولین فطهّرنی یا أمیر المؤمنین، فتجاهل علیها و قال: أطهّرک ممّا ذا؟

ص: 407

فقالت: إنّی زنیت فطهّرنی، فقال: و ذات بعل أنت إذ فعلت ما فعلت؟ فقالت: نعم! قال: و بلعک غائب عنک إذ فعلت ما فعلت؟ فقالت: بل حاضر، قال فانطلقی فاکفلیه حتّی یعقل أن یأکل و یشرب و لا یتردّی من سطح و لا یتهور فی بئر قال: فانصرفت و هی تبکی فلمّا ولّت و صارت حیث لا تسمع کلامه قال: اللّهم هذه ثلاث شهادات، الخ»

این سه روایت کافی است، علاوه بر این روایات، مسئله تا حدی اجماعی نیز است، معلوم می شود که ما در باب زنا چهار بار اقرار لازم داریم، این روایت یک مخالف هم دارد که عبارت است از:

1: محمد بن الحسن(الطوسی متوفای460 ) باسناده عن الحسن بن محبوب (متوفای 234، فاصله خیلی زیاد است، لابد باید نسبت به آن سند داشته باشد، البته روایت را از کتاب حسن بن محبوب گرفته، اما وجادة کافی نیست، مثل امروز نیست که ما از کافی نقل می کنیم، الآن این کتاب ها متواتر هستند، ولی کتاب های آن زمان متواتر نبودند، فلذا ناچار بودند که سندی نسبت به کتاب حسن بن محبوب داشته باشد، سندش را در آخر کتاب تهذیب نقل کرده بنام: «مشیخة»، عن أبی أیّوب، عن الفضیل (فضیل بن یسار) قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:

« من أقرّ علی نفسه عند الإمام بحقّ (بحدّ) من حدود الله مرّة واحدة این مسلماً خلاف سایر روایات است فلذا این روایت قابل عمل نیست، چون موافق است با قول شافعی که می گفت یکبار کافی است- حرّة کان أو عبداً أو حرّ، کانت أو أمة، فعلی الإمام أن یقیم علیه الحدّ للّذی أقرّ به علی نفسه کائناً من کان إلّا الزّانی المحصن، فإنّه لا یرجمه حتی یشهد علیه أربعة شهداء، فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة، ثم یرجمه». الوسائل: 18،الباب32 من أبواب مقدّمات الحدود و أحکامها العامّة، الحدیث 1.

ص: 408

این روایت از این نظر مخالف است که یکبار اقرار را در غیر رجم حجت می داند،در رجم اصلاً اقرار را حجت نمی داند بلکه فقط شاهد باشد.

پس این روایت از چند جهت مخالف و شاذ است:

اولاً: امة را مثل حرة و عبد را مثل مثل حر دانسته و حال آنکه این گونه نیست، چون عبد رجم نمی شود فقط حد می شود.

ثانیاً: در غیر رجم اقرار واحد را کافی دانسته و حال آنکه اقرار واحد کافی نیست.

ثالثاً: در رجم هم به اقرار اعتبار قائل نشده، بلکه گفته اربع شهاد.

بنابراین، این روایت معرض عنه است و نمی شود به این روایت عمل کرد.

إلی هنا تمّ الکلام فی المقام الأول، مقام اول این بود که اقرار حتما باید چهار بار باشد بدون اینکه فرقی بین رجم و جلد باشد.

الإقرار أربعاً فی مجلس واحد

مرحوم شیخ طوسی فرمود باید در چهار مجلس باشد.

قال الشیخ فی الخلاف: لا یجب الحدّ بالزنا بالإقرار أربع مرات فی أربعة مجالس، فأمّا دفعة واحدة.

ما فعلاً می خواهیم همین را بحث کنیم، سایر فقهای ما در این فتوا با شیخ موافق نیستند ولذا محقق می فرماید:« و هل یشترط اختلاف مجالس الاقرار؟ أشبهه اشبه به حق- أنّه لا یشترط.»،المختصر النافع.

و قال فی الریاض فی شرح تلک العبارة: و فاقاً لا طلاق الأکثر و به صرّح عامّة من تأخّر، لا طلاق الخبر الذی مرّ. ریاض المسائل: 13/431

بنابراین، فقط مرحوم شیخ اربعه را مجالس را شرط کرده نه دیگران.

ص: 409

إن قلت: در محضر پیغمبر اکرم و حضرت علی علیهما السلام آن زن در چهار مجلس اقرار کرد،آیا آن دلیل بر این نیست که مجالس باید متعدد باشد؟

قلت: نه! چون آن لازمه مورد بود، یعنی زن حامل بود، حضرت ناچار شد که بگوید تو باید وضع حمل کنی و ...،

الاقرار أربعاً فی مجلس واحد

الظاهر أنّه یکفی لو أقرّ أربعاً فی مجلس واحد، قال المفید: إذ أقرّ علی نفسه بالزنا أربع مرات علی اختیار منه للاقرار و جب علیه الحدّ)) و اطلاقه دلیل علی عدم لزوم تعدد المجالس، و لکن الظاهر من الخلاف و المبسوط شرطیة تعدد المجالس، قال الشیخ: لا یثبت الحدّ بالزنا إلّا باقرار أربع مرّات فی أربعة مجالس، و قال ابن أبی لیلی: لا یثبت إلّا بأن یعترف أربع مرات سواء کان فی أربع مجالس أو مجلس واحد.المقنعة: 775؛الخلاف:5/377، المسألة 16، لاحظ المبسوط:8/4. لاحظ: الوسیلة لا بن حمزة: 410؛ و المختل: 9/158.

و قال المحقق فی النافع: و هل یشترط اختلاف مجالس الاقرار؟ أشبهه أنّه لا یشترط.المختصر النافع: ....

و قال فی الریاض فی شرح تلک العبارة: و فاقاً لا طلاق الأکثر و به صرّح عامّة من تأخّر، لا طلاق الخبر الذی مرّ. ریاض المسائل: 13/431

لا فرق بین الرّجل و المرأة فی تعدد الإقرار

آیا بین زن و مرد در تعداد اقرار فرقی وجود دارد؟نه! یعنی هیچ فرقی در این جهت بین زن و مرد نیست و هردو باید چهار بار اقرار کنند و اتفاقاً روایت چهار بار اقرار در مورد زن است ولذا فرقی بین زن و مرد در این مسئله نیست.

ص: 410

کیفیة إقرار الأخرس

اگر اخرس و لال بخواهد اقرار کند، چگونه اقرار او را بفهمیم، یعنی برای قاضی مشکل است، البته در عصر و زمان آسان است چون یکنوع اشاراتی را اختراع کرده اند که هم اخرس می فهمد و هم ما حرف دل او را می فهمیم که چه می گوید، کما اینکه برای نابینایان هم یک خطی اختراع شده که از طریق آن هم قرآن را یاد می گیرند و هم قرآن را می خوانند، ولی در زمان گذشته این گونه نبوده است، اقرار اخرس را چگونه بفهمیم؟

جناب اخرس در هر جا برای خودش یک علامتی دارد، مثلاً اگر بخواهد زنش را طلاق بدهد،چادر رویش می اندازد. «القناع علی رأسها»، اگر بخواهد نماز بخواند، زبانش را تکان می دهد و با انگشتش اشاره می کند.

در اینجا چه باید بکند، ما در اینجا میزان خاصی نداریم، بلکه قاضی یقین پیدا کند که اقرار او چیست؟

الإنکار بعد الإقرار فی الرجم

این مسئله مهم است، بعضی به این قوانین جزائی اسلام اشکال می کنند و اشکال شان ناشی از جهل شان می باشد و خیال می کنند که این قوانین بر خلاف انسانیت است، اما اگر شروط رجم را ببینند، در می یابند که از صد تا فقط یکی ثابت می شود،اما نود و نه تای آن ثابت نمی شود و در عین حال این قانون لغو هم نیست، بلکه یکنوع جنبه ی باز دارندگی دارد، بهترین دلیل این است که در هیچ جای اسلام نداریم که کسی بعد الاقرار انکار کند، انکارش قبول است، ولی در باب رجم اگر بعد از اقرار،انکار کند،انکار او پذیرفته می شود و دیگر حد رجم را بر او جاری نمی کنند، یعنی یک ضابطه در علم قضا داریم که: «لا إنکار بعد الإقرار»، مگر در مورد رجم، یعنی اگر کسی اقرار کرد و حکم صادر شد، ولی قبل از اجرای حکم دوباره انکار کرد، از او قبول می شود و حکم را اجرا نمی کنند.

ص: 411

من القواعد المسلّمة عدم تأثیر الإنکار بعد الإقرار و ستوافیک دراسة القاعدة فی موارد منها باب السرقة و غیره، خرج عنها الإقرار بما یوجب الرجم ثم الانکار، فیسقط. .

قال الشیخ : إذا أقرّ بحدّ ثم رجع عنه، سقط الحدّ، هو قول أبی حنیفة و الشافعی و إحدی الروایتین عن مالک، و عنه روایة أخری أنّه لا یسقط. و به قال الحسن البصری، و سعید بن جبیر و داود .

دلیلنا: فإنّ ماعزّاً أقرّ عند النبی بالزنا فأعرض عنه مرتین أو ثلاثاً ، ثمّ قال: لعلّک لمست، لعلک قبلت. فعرض له بالرجوع حین أعرض عنه إقراره، و صرّح له بذلک فی قوله: لعلّک لمست، لعلک قبلت. ولو لا أنّ ذلک یقبل منه، و إلا لم یکن له فائدة.

یلاحظ علی دلیله بان الکلام فیما إذا ثبت الحد و هو لا یثبت إلا بعد الأربعة ، و النبی أعرض عنه قبل الأربع.

قال المحقق: ولو أقرّ بما یوجب الرّجم ثمّ أنکر سقط الرجم،ولو أقرّ بحدّ غیر الرّجم لم یسقط بالإنکار . و قد فصل المحقق بین الحدین: الرجم و غیره فیقبل فی الأول دون الثانی، خلافا لإطلاق الشیخ فی کلامه.

و یدل علیه صحیحة محمد بن مسلم عن أبی عبد الله قال :« من أقرّ علی نفسه بحدّ أقمته علیه، إلا الرجم فإنّه إذا أقر علی نفسه ثمّ جحد لم یرجم» الوسائل: ج18، البا 12 من أبواب مقدمات الحدود،الحدیث3.

و فی حسنة الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «إذا أقرّ الرّجل علی نفسه بحدّ أو فریة،ثمّ جحد جلد، قلت: أرأیت إن أقرّ علی نفسه بحدّ یبلغ فیه الرجم أکنت ترجمهه؟ قال: لا، و لکن کنت ضاربه» الوسائل: ج18، البا 12 من أبواب مقدمات الحدود،الحدیث2.

ص: 412

ثبوت زنا با اقرار کتاب الحدود

موضوع: ثبوت زنا با اقرار

از مسائلی که در کتاب حدود مطرح است، نشانگر یکنوع انعطاف است که اسلام از خودش نشان داده است، بر خلاف کسانی که می خواهند چهره ی اسلام یک چهره خشن معرفی کنند و حال آنکه این گونه نیست، مثلاً اگر فردی پیش امام و یا قاضی اقرار به عمل زشتی کرد، ولی بعداً توبه کرد یا حتی اگر توبه هم نکرده باشد،قاضی می تواند یک چنین آدمی را ببخشد، یعنی همین مقداری که اقرار کرد، حالا توبه کرده باشد یا نکرده باشد، این قابل عفو است. البته در صورتی که بیّنه قائم نشده باشد، بلکه طرف فقط اقرار به گناه کرده است، قاضی می تواند او را عفو کند و ببخشد.

بله! اگر بیّنه قائم شد که این آدم زنا کرده است، قاضی حق عفو را ندارد چون شاهد احترامش لازم است، اما اگر خودش آمد پیش قاضی و اقرار کرد، قاضی می تواند او را مورد عفو قرار بدهد و ببخشد، منتها باید در اینجا سه مسئله را از هم جدا کرد:

الف: حد در صورت اقرار قابل عفو است،اما در صورت اقامه بیّنه قابل عفو نیست.

ب: بحث ما فعلاً در زناست و به غیر زنا کار نداریم.

البته مرحوم محقق این مسئله را به طور گسترده مطرح کرده است، یعنی هم در مورد زنا،هم در مورد لواط و هم در مورد سرقت و هم در موراد دیگر، ولی ما فعلاً فقط آنچه را که مربوط به زناست را مطرح می کنیم، چون بحث ما فعلا در باره زناست،یعنی فعلاً بحث ما متمرکز در زناست، بقیه را در جای خودش بحث خواهیم نمود، اگر کسی در باب سرقت هم اقرار به سرقت کرد، قاضی می تواند او را عفو کند، فعلا بحث ما در مسئله زناست، اگر کسی به زنا اقرار کرد، قاضی می تواند او را عفو کند، اما اینکه آیا توبه شرط است یا نه؟ ما در روایات نداریم که توبه کند، ولی علما می گویند که توبه کند،و لعل همین که آمده و اقرار کرده است،خودش حاکی از توبه و انابه این آدم است فلذا لازم نیست که بگوید:« أتوب إلی الله»، بلکه همین که خودش با پای خود آمده است، معلوم می شود که توبه کرده است.

ص: 413

ج: مراد از امام، کدام امام است؟

آیا امامی که می خواهد او را عفو کند، کدام امام است،آیا امام معصوم است یا أعم از معصوم و غیر معصوم؟

بعضی گفته اند امام معصوم است، ولی از نظر ما مراد از امام، اعم از امام معصوم و غیر معصوم است، یعنی فقهای جامع الشرائط را نیز شامل است مانند قاضی، چرا؟ چون حضرات این روایات رادر زمانی می گویند که مصدر کار نبودند،اگر واقعاً مقصود امام معصوم باشد، خود شان مصدر کار نبودند، در زمانی این روایت را می گویند که مصدر کار، دیگران است نه خود شان.

پس معلوم می شود که مراد از امام، امام معصوم نیست.

پس ههنا فروع ثلاثة:

1- اگر اقرار کرد،قابل عفو است.

2: فقط زنا را می خوانیم،سرقت و سایر حدود در جای خودش، توبه شرط است یا شرط نیست؟ از نظر ما شرط نیست، چون در روایات نیست،مگر یک اشعاری در روایت حلبی است،در روایت حلبی یک اشعارکی وجود دارد

3: مراد امام معصوم نیست، بلکه اعم است.

روایات

1: محمّد بن الحسن(شیخ طوسی،متولد 385، متوفای 460،) باسناده عن محمد بن أحمد بن یحیی(صاحب نوادر الحکمة، متوفای حدود 293، قهراً بین شیخ طوسی و بین کتاب محمد بن أحمد بن یحیی فاصله است، شیخ وجادة ندارد، یعنی اینکه روایت را از کتاب بگیرد، بلکه نسبت به آن سند دارد.)، عن أبی عبد الله البرقی (محمد بن أحمد بن خالد برقی است،متوفای 272،) عن بعض أصحابه،عن بعض الصادقین علیهم السلام قال:« جاء رجل إلی أمیر المؤمنین فأقرّ بالسرقة ، فقال :« أتقرأ شیئا من القرآن؟» قال : نعم، سورة البقرة، قال:« قد و هبت یدک لسورة البقرة » ، قال: فقال الأشعث: أتعطّل حدا من حدود الله؟ فقال:« و ما یدریک ما هذا؟ إذا قامت البینة فلیس للإمام أن یعفو، و إذا أقر الرجل علی نفسه فذاک إلی الإمام إن شاء عفا ، و إن شاء قطع» الوسائل: ج18،الباب 18 من أبواب مقدّمات الحدود و أحکامها العامّة .

ص: 414

مردی خدمت امیر المؤمنین آمد و اقرار به سرقت کرد و گفت من مرتکب سرقت و دزدی شده ام، حضرت فرمود آیا چیزی از قرآن را خوانده ای (یعنی حفظ داری)؟ عرض کرد: بله! من سوره بقره را خوانده ام، یعنی حفظ دارم، حضرت فرمود من بخاطر سوره بقره دستت را به تو بخشدیم، یعنی دستت را به خاطر سرقت قطع نمی کنم.

اشعث ابن قیس - که خبیث اندر خبیث است، خودش در خون امیر المؤمنان شریک بوده است، پسرش (محمد بن اشعث) در خون حضرت امام حسین شریک بوده،دخترش (جعدة) هم در خون امام حسن مجتبی شریک بوده است- به حضرت گفت آیا می خواهی حدی از حدود الله را تعطیل کنی؟

حضرت در جواب او فرمود: تو چه می فهمی؟

حضرت فرمود اگر حد با بیّنة ثابت بشود، امام حق ندارد که آن را عفو کند و ببخشد،اما اگر با اقرار خود شخص ثابت شود، اختیارش دست امام است،به این معنا که اگر خواست اجرا می کند و اگر نخواست آن را می بخشد.

٢. و عنه، عن محمد بن یحیی، عن طلحة بن زید عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «حدثنی بعض أهلی أن شاباًّ أتی أمیر المؤمنین فأقرّ عنده بالسرقة ، قال: فقال له علیّ إنّی أراک شابّاً لا بأس بهبتک (بهیئتک) معلوم می شود که جوان نورانی و زیبایی بوده است- فهل تقرأ شیئا من القرآن؟ قال: نعم ، سورة البقرة فقال : قد وهبت یدک لسورة البقرة، قال: و إنّما منعه أن یقطعه لأنّه لم تقم علیه بینة» الوسائل: ج 18،الباب3 من أبواب حدّ السرقة،الحدیث5.

ص: 415

3: ما رواه حسن بن علی بن شعبة فی تحف العقول عن أبی الحسن الثالث (امام هادی علیه السلام) فی حدیث :قال:« و أما الرجل الذی اعترف باللواط، فإنّه لم یقم علیه البینة ، و إنّما تطوع بالإقرار من نفسه از کلمه ی «تطوع» توبه استفاده می شود-، و إذا کان للإمام الّذی من الله أن یعاقب عن الله، کان له أن یمنّ عن الله- اگر امام می بخشد، در واقع خدا عقاب می کند و خدا می بخشد، امام جنبه ی نیابتی دارد- أما سمعت قول الله : « هذا عطاؤنا فامنن أو أمسک بغیر حساب» الوسائل: ج18،الباب 18 من أبواب مقدّمات الحدود و أحکامها العامّة، الحدیث4.

این روایت در مورد لواط است، و ما روایتی در مورد زنا پیدا نکردیم، ولی از مجموع روایات استفاده می شود که مورد مخصّص نیست،بلکه میزان ثبوت بالإقرار و ثبوت بالبیّنة است.

از فرع اول فارغ شدیم، نوبت رسیده به فرع دوم.

الفرع الثانی: هل یشترط فی عفو الإمام توبة المقرّ؟

فرع دوم این است که آیا در عفو امام، توبه مقر و اقرار کننده شرط است یا توبه مقرّ شرط نیست؟

در روایات کلمه ی «تاب» نیست، این نشان می دهد که توبه شرط نیست، مگر اینکه بگوییم همین که طرف خودش با اختیار آمده و اعتراف به جنایتش می کند، معلوم می شود که از کردار خودش پشیمان شده است.

فروع چهارگانه

فرع اول

زنی را پیدا کردیم که شوهر ندارد و در عین حال آبستن است،آیا او را حد بزنیم یا نه؟ حد ندارد، چون ممکن است وطی بالشبهة باشد یا در حمام یا درجای دیگر از طریق زنی که با شوهرش تازه آمیزش کرده و هنوز این نطفه جذب نشده، و توی حمام بیرون آمده فلذا زن دیگر که در آنجا نشسته جذب او می شود.

ص: 416

بنابراین، مجرد حبلی بودن،دلیل بر زنا نیست، خصوصاً که «الحدود تدرأ بالشبهات».

فرع دوم

اگر مردی بگوید من با فلان زن زنا کرده ام، ولی زن او را تکذیب می کند، در اینجا قاضی چه می کند؟ مرد را حد زنا می زند (در صورتی که چهار بار اقرار کند)، اما زن را رها می کند،چرا؟ چون اقرار العقلاء نافذ علی أنفسهم،لا علی غیرهم.

فرع سوم

یک آدمی است که گاه و بیگاه دیوان می شود،اگر بگوید من موقعی که عاقل بودم زنا کردم، یعنی جنونش ادواری است، آیا حد می خورد یا نه؟ اگر بگوید در حال افاقه زنا کردم، حد بر او جاری می شود، ولی اگر بگوید زنا کردم و دیگر نگوید که در حال افاقه یا غیر افاقه، آیا حد بر او جاری می شود یا نه؟

در این صورت حد بر او جاری نمی شود، چون احتمال دارد که زنایش در حال جنون باشد.

فرع چهارم

لو أقرّ العاقل بوطأ إ مرأة و ادّعی أنّها إمرأته فأنکرت المرأة الزوجیة و الوطأ، فلا حدّ علیه و إن أقرّ أربعاً، لأنّ الحدّ فرع ثبوت کون الوطأ بلا سبب شرعی، و المفروض أنّه لم یثبت.

یعنی مرد می گوید این خانم زن من است و من با او نزدیکی کردم، ولی زن انکار می کند و می گوید: نه این مرد شوهر من است و نه با من نزدیکی کرده است، آیا در اینجا این دوتا حد دارند یا نه؟ زن حد ندارد، چون انکار می کند، مرد نیز حد ندارد چون ادعای زوجیت می کند، «الحدود تدرأ بالشبهات».

ص: 417

اما اگر مرد بگوید این خانم زن است و لذا با او نزدیکی کردم، ولی زن می گوید این مرد،شوهر من نیست،منتها مرا اکراه کرده است، یعنی مرا به زور وادار به این کار کرده است،آیا حد دارند یا نه؟ در اینجا هیچکدام شان حد ندارند، چون مرد ادعای زوجیت می کند و زن هم ادعای اکراه. فلذا هیچکدام شان حد ندارند.

تمّ الکلام فی ثبوت الزّنا باالإقرار

بحث ما در باره اقرار تمام شد

ثبوت زنا با بیّنة

إنّ الزنا کما یثبت بالإقرار و کذلک یثبت بالبیّنة، ولها طرق:

الطریق الأول: شهادة رجالات أربع

در اینکه زنا با بیّنه ثابت می شود، جای بحث نیست ، ولی بحث در این است که بینه چگونه باید باشد تا بتواند زنا را ثابت کند؟

در اینکه زنا با چهار شاهد مرد ثابت می شود، همه اتفاق نظر دارند، یعنی هم شیعه و هم سنی، هم اصولی و هم اخباری قبول دارند که زنا با شهادت چهار مرد ثابت می شود و قرآن هم بر این مطلب تصریح دارد و می فرماید:

«و اللاتی یأتین بالفاحشة من نسائکم فاستشهدوا علیهن أربعة منکم» النساء:15.

قرآن خیلی مودب صحبت می کند و از عمل منافی عفت تعبیر به فاحشه می کند، فاحشه یعنی کار زشت، صاحب جواهر در کتاب جواهر می گوید نکاح به معنای آن عمل است، ولی ما در کتاب نکاح خود به ایشان اشکال کردیم و گفتیم قرآن خیلی مودب صحبت می کند، نکاح به معنای آن عمل نیست بلکه به معنای عقد است.

«و اللاتی یأتین بالفاحشة» أی یفعلن الزنا « من نسائکم » الحرائر، فالمعنی: اللاتی یزنین« فاستشهدوا علیهن أربعة منکم»،أی من المسلمین.

ص: 418

بنابراین، چهار شاهد مرد مورد قبول همه است و هیچ کسی در آن اختلافی ندارند.

علاوه بر قرآن، سنت هم داریم:

1: محمد بن یعقوب(کلینی، متوفای 329) عن محمد بن یحی عطار قمی- مرحوم کلینی هیچگاه واسطه را حذف نمی کند، یعنی بالمباشرة از آن طرف نقل می کند، فقط صدوق و شیخ است که بالمباشرة نقل نمی کنند، بلکه از کتاب استادی می گیرند و آنگاه سندش را نسبت به آن کتاب در مشیخه می گویند، ولی کلینی غالباً یا شاید بدون استثنا هیچ واسطه ندارد- ، عن أحمد بن محمد (یا عیسی است یا خالد،) عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه جمیعاً- هر دو نفر، یعنی أحمد بن محمد بن یحیی و ابراهیم بن هاشم، هردو از ابن أبی عمر نقل می کنند، معلوم می شود که مرحوم کلینی به ابن أبی عمیر، دوتا سند دارد- عن ابن أبی عمیر، عن حمّاد(حماد بن عیسی)، عن الحلبی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «حدّ الرّجم أن یشهد أربعة أنّهم رأوه یدخل و یخرج- اسم فاعل از باب افعال است-» الوسائل: ج18، الباب12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

2: و عنه (محمد بن یحیی)، عن أحمد، و عن علیّ (علی بن ابراهیم)، عن أبیه جمیعاً، عن ابن أبی نجران، عن عاصم بن حمید، عن محمد بن قیس، عن أبی جعفر علیه السلام قال: قال أمیر المؤمنین علیه السلام:« لا یرجم رجل و لا إمرأة حتّی یشهد علیه أربعة شهود علی الإیلاج و الإخراج» الوسائل: ج18، الباب12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث2.

بنابراین، این مسئله مسلم است و لذا بیش از این نیاز دلیل ندارد، چون هم از قرآن بر آن دلیل داریم و هم از روایت.

ص: 419

الطریق الثانی: شهادة ثلاثة رجال وامرأتین

راه دیگر برای ثبوت زنا بالبیّنه این است که سه مرد و دوتا زن باشد، البته شهادت زن در حدود حجت نیست، فقط در قصاص حجت است، اما در مسائل حدود حجت نیست مگر در این مورد، یعنی در جایی که سه مرد باشد و دوتا زن، از اینجا معلوم می شود که اسلام تا چه حد جنبه ی رأفتی دارد که چهار شاهد را شرط می داند تا به آسانی ثابت نشود.

این مسئله پیش ما مسلم است، فقط سه مخالف داریم که عبارتند از : مفید، ابن أبی عقیل و سلّار دیلمی، این سه نفر مخالفت کرده اند، اما بقیه فقها قبول دارند که سه مرد و دو زن هم قابل قبول است.

قال المفید: لا تقبل فی الزنا و اللواط و السحق شهادة أقل من أربعة رجال مسلمین عدولاً، و لا تقبل شهادة النساء فی النکاح والطلاق و الحدود.

و قال ابن أبی عقیل: و شهادة النساء مع الرجال جائزة فی کلّ شیء فیما سوی الزنا.

و فی المختلف وافق سلّار شیخنا المفید فی المنع من قبول شهادة النساء مطلقاً فی الحدود.

این سه نفر مخالف هستند، اما بقیه اعم از علمای گذشته و حال شهادت سه مرد و دو زن را قبول کرده اند و روایات در این زمینه زیاد است:

1: محمّد بن یعقوب، عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن أبی عمیر، عن جمیل بن درّاج و محمد بن حمران، عن أبی عبد الله علیه السلام:« أتجوز شهادة النساء فی الحدود؟ فقال: فی القتل وحدة،- یعنی فقط در خون شهادت زنان تنها نافذ و قبول است- إنّ علیّاً کان یقول لا یبطل دم امرئ مسلم» الوسائل: ج 18، الباب24 من أبواب الشهادات،الحدیث1. ما ناچاریم که این حدیث را قید بزنیم.

ص: 420

2: و عن محمّد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد، عن علیّ بن الحکم، عن علیّ بن أبی حمزه، عن أبی بصیر قال:« سألته عن شهادة النساء، فقال: تجوز شهادة النساء و حدهنّ علی ما لا یستطیع الرّجال النظر(ینظرون) إلیه- مثل زایمان و بکارت - و تجوز شهادة النساء فی النکاح إذا کان معهنّ رجل، و لا تجوز فی الطلاق، و لا فی الدّم غیر أنّها تجوز شهادتها فی حدّ الزنا إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان، و لا تجوز شهادة رجلین و أربع نسوة» الوسائل: ج 18، الباب24 من أبواب الشهادات،الحدیث4.

بنابراین، روایتی که می گوید شهادت زن در حدود قابل قبول نیست، باید آن را توجیه کنیم و بگوییم شهادت تنها زن کافی نیست نه اینکه شهادت دو زن در کنار سه مرد هم قابل قبول نباشد.

ثبوت زنا با بیّنة کتاب الحدود

موضوع: ثبوت زنا با بیّنة

زنای رجمی با شهادت چهار مرد ثابت می شود، هر چند در جلسه قبل طریق دوم را هم خواندیم، ولی موفق به خواندن روایتش نشدیم و آن این است که سه مرد و دو زن باشد، این هم می تواند سند برای ثبوت رجم باشد،البته روایات را می خوانیم، ضمناً در این روایات یک نظر به سومی است که بعداً می خواهیم بخوانیم.

سومی این است که دو مرد و چهار زن باشد، البته در این روایات نفی می کند، ولی باید در آینده آن را بخوانیم تا ببینیم آن چگونه است.

بنابراین، روایاتی که دلالت می کند بر اینکه سه مرد و دو زن کافی است، متضافرند، مخالف فقط سه نفر بودند، یکی مرحوم مفید،دیگری سلّار و ابن عقیل.

ص: 421

دلیل مرحوم، مفید، سلّار و ابن عقیل

دلیل مرحوم مفید، سلار و ابن عقیل عبارت است از دو روایت ذیل:

1: روی جمیل بن درّاج و محمد بن حمران، عن أبی عبدالله علیه السلام: أتجوز شهادة النساء فی الحدود؟ فقال:« فی القتل و حده، إنّ علیاً علیه السلام کان یقول لا یبطل دم امرئ مسلم». الوسائل: 18، الباب 24 من أبواب الشهادات، الحدیث 1.

البته باید این را توجیه کنیم و بگوییم آنجا شهادت زن قبول نمی شود که همه اش زن باشند، اما اگر پایه اش مرد و زن فرع است، آن را نفی نمی کند.

2: و عن غیاث بن إبراهیم عن جعفر بن محمد عن أبیه عن علی علیه السلام قال:«لا تجوز شهادة النساء فی الحدود و لا فی القوّد». الوسائل:18، الباب 24 من أبواب الشهادات الحدیث 29 ولاحظ الحدیث 30 و 42.

این دو روایت را باید تاویل کنیم و بگوییم این در صورتی است که همه شهود زن باشد، یا اینکه اطلاق اینها را مقید کنیم، یعنی «لا تجوز شهادة النساء»، مگر اینکه سه مرد و دو زن باشد. ( إلی غیر ذلک من الإطلاقات المحمولة علی ما إذا شهدن بمفردهن بلاضمّ رجال إلیهنّ، أو المقیدة بما تضافر من الروایات علی جواز شهادتهنّ إذا کان معهنّ رجال ثلاثة، أو رجلان و أربع نسوة کما سیوافیک.

این دو روایت دلیل بر نظریه مرحوم مفید، سلار و ابن عقیل است.

ولی ما این دو روایت را حل کردیم و گفتیم: یا این دو روایت محمول است به جایی که همه اش زن باشند، یا اگر هم اطلاق دارند، اطلاق شان قید می زنیم و می گوییم مگر اینکه به این نساء، سه مرد ضمیمه بشود که در آن صورت اشکالی ندارد.

ص: 422

مثلاً مولا فرمود لا تعتق رقبة، ما مقید می کنیم و می گوییم إلّا المؤمنة.

ادله ی مشهور

ادله ای که مشهور برا مدعای خود شان اقامه نموده اند، بیش از پنج روایت است، که البته در این روایات نظر به فرع آینده هم دارند.

وإلیک ما یدلّ علی الطریق الثانی:

1. روی الحلبی عن أبی عبدالله علیه السلام قال: سألته عن شهادة النساء فی الرجم؟ فقال: « إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان و إذا اکنّ رجلان و أربع نسوة، لم تجز فی الرجم». الوسائل: 18، الباب 24 من أبواب الشهادات، الحدیث 3.

البته ذیل این روایت ناظر به مسئله ی آینده است، ولی ما فعلاً با ذیلش کار نداریم، شاهد فعلا صدر آن است نه ذیلش.

2. روی أبو بصیر فی حدیث: «و لا تجوز فی الطلاق و لا فی الدم غیر أنّها تجوز شهادتها فی حدّ الزنا إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان، و لا تجوز شهادة رجلین و أربع نسوة » نفس المصد، الحدیث 4.

ما این راویات را از نظر فرعی که فعلاً مورد بحث ماست می خوانیم فلذا کار به ذیلش که مربوط به فرع آینده است نداریم.

3. روی محمد بن فضیل قال: سألت أبا الحسن علیه السلام إلی أن قال:

« و تجوز شهادتهن فی حدّ الزنا إذا کان معهنّ رجل و تجوز شهادتهنّ فی حدّ الزّنا إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان و لا تجوز شهادة رجلین و أربعة نسوة فی الزنا و الرجم». نفس المصدر، الحدیث ٧.

ما این راویات را از نظر فرعی که فعلاً مورد بحث ماست می خوانیم فلذا کار به ذیلش که مربوط به فرع آینده است نداریم.

ص: 423

4. عن عبدالله بن سنان فی حدیث عن أبی عبدالله علیه السلام قال: «و لا یجوز فی الرّجم شهادة رجلین و أربع نسوة ویجوز فی ذلک ثلاثة رجال و امرأتان». نفس المصدر، الحدیث 10.

در این روایت چهارم، با ذیلش کار داریم که مربوط به محل بحث ماست نه به صدرش که ناظر به فرع آینده می باشد.

5. روی زرارة عن أبی جعفر علیه السلام أنّه قال: و قال علی علیه السلام: «تجوز شهادة النساء فی الرجم إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان، و إذا کان أربع نسوة و رجلان فلا یجوز الرجم» . نفس المصدر، الحدیث ١١.

و بما ذکر و ما أشرنا و لاحظ حدیث أبی الصباح الکنانی عن أبی عبدالله علیه السلام برقم ٢٠، فالمضمون و اللفظ واحدة و لاحظ خبر زید الشحام برقم ٣٢.

و بما ذکر و ما أشرنا إلیه فی الهامش ظهر تضافر الروایات علی جواز شهادتین إذا کان معهنّ ثلاثة رجال.

فرق کلمه ی تضافر با تظافر

«تضافر» به معنای غلبه است، اما «تظافر» به معنای دانستن و نداستن است. «ظفر و لم یظرف»، یعنی دانست و ندانست. به معنای آگاه شدن و آگاه نشدن است.

روایت جمیل بن دراج و روایت غیاث بن ابراهیم را که مرحوم مفید، سلار و ابن عقیل به عنوان دلیل برای نظریه خودشان آورده بودند را تاویل کردیم و گفتیم یا مربوط است به جایی که همه اش زن باشند و اگر هم مطلق باشند، آنها را مقید می کنیم، حال باید دید که با روایت محمد مسلم چه کنیم؟

ص: 424

روایت محمد بن مسلم

و أمّا ما رواه محمد بن مسلم عن أبی عبدالله علیه السلام قال:« إذا شهد ثلاثة رجال و امرأتان لم یجز فی الرجم و لا تجوز شهادة النساء فی القتل». نفس المصدر، الحدیث 28.

این روایت دو اشکال دارد:

الف: ذیلش بر خلاف اجماع فقهاست چون شهادت زنان در قتل حجت است.

ب: صدرش هم بعید نیست که از باب تقیه باشد، چون از میان ما فقط سه نفر این فتوا را داده اند.

پس اولاً این روایت شاذ است در مقابل آن روایات کثیر، ثانیاً ذیلش خلاف اجماع است زیرا شهادت زن در قتل حجت است.

فقد حمله الشیخ علی التقیة و علی عدم تکامل شروط الشهادة و لا یمکن العمل به فی مقابل ما تضافر، مضافاً إلی اشتماله علی الشاذ من عدم جواز شهادتهن فی الدّم کیف و روی عن علی علیه السلام أنّه أجاز شهادتهنّ فی القتل لأنّه لا یبطل دم امرئ مسلم». الوسائل: 18، الباب24 من أبواب الشهادات، الحدیث ١.

پس روشن شد که مرحوم مفید، سلار، و ابن عقیل سه روایت برای مدعای خودشان دارند،که دوتای آن را در ابتدای بحث خواندیم و یکی را الآن، علت اینکه جدا کردیم، چون آن دوتای اول قابل تاویل بودند، تاویلش هم این بود که همه اش زن باشند یا مطلق اند، اطلاقش را مقید می کنیم، ولی روایت محمد بن مسلم قابل تاویل نیست، بلکه باید بگوییم شاذ است فلذا در مقابل روایات کثیر توان مقاومت را ندارد.

بنابراین، اگر سوال بشود که دلیل مفید، سلار و ابن عقیل چیست؟ در جواب می گوییم دلیل آنان سه روایت است که دوتای آنها قابل تاویل اند و یکی (که روایت محمد بن مسلم باشد) قابل تاویل نیست.

ص: 425

تمّ الکلام فی الطریق الثانی.

الطریق الأول، شهادة رجالات أربع،

الطریق الثانی، شهادة ثلاثة رجال و امرأتین

الطریق الثالث: شهادة و أربع نساء

ما نسبت به طریق سوم، سه روایت یا بیشتر داشتیم که می گفتند کافی نیست، یعنی ذیل آنها می گفت که کافی نیست.

مرحوم شیخ گفته این مطلقا معتبر نیست، یعنی نه در جلد کافی است و نه در رجم.

شیخ در نظریه موافق هم دارد که ابن حمزه و ابن ادریس باشند.

و وافق الشیخ ابن حمزة فی الوسیلة و ابن ادریس در السرائر.

علاوه براین، مرحوم شیخ در کتاب «الخلاف» گفته این مسئله اختلافی است، ولی علامه می فرماید اختلافی نیست، یعنی هرگز با شهادت دو مرد و چهار زن نمی شود حکم را جاری کرد.

بعضی بر عدم کفایت استدلال کرده اند و گفته اند ما در رجم اجماع داریم که کفایت نمی کند، وقتی در رجم ثابت نشد، پس در جلد هم نباید ثابت بشود.

یلاحظ علیه

این دلیل تام نیست، زیرا اگر دلیل در اشد حجت نباشد، این دلیل نمی شود که پس در اضعف هم حجت نیست.

بنابراین، ما باید قائل به تفصیل بشویم و بگوییم جلد ثابت می شود، اما رجم ثابت نمی شود. برای این تفصیل باید دو باره به ذیل روایت قبلی مراجعه شود.

بنابراین، روایاتی را که خواندیم در واقع مشتمل بر دو بخش هستند، بخش اول شان راجع به فرع قبلی بود، بخش دوم شان راجع به فرع فعلی می باشد، فلذا اگر ما این روایات را رویهم حساب کنیم، ممکن است بخشی از آنها مطلق باشند، منتها مطلق شان را مقید می کنیم.

ص: 426

در نتیجه بعید نیست که بگوییم در جلد جایز است،اما در رجم جایز نیست و تفکیک شان هم عقلائی است چون جلد آسان تر است تا رجم.

و یدلّ علی التفصیل أیضاً حسنة الحلبی عن الصادق علیه السلام: سألته عن شهادة النساء فی الرجم؟ فقال: « إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان و إذا اکنّ رجلان و أربع نسوة، لم تجز فی الرجم».

روی زرارة عن أبی جعفر علیه السلام أنّه قال: و قال علی علیه السلام: « تجوز شهادة النساء فی الرجم إذا کان ثلاثة رجال و امرأتان، و إذا کان أربع نسوة و رجلان فلا یجوز الرجم».

بنابراین،این روایات صریح هستند براینکه رجم نیست، اما جلد است.

پس نظر ما این شد که رجم ثابت نمی شود، ولی جلد ثابت می شود و روایات ما غالباً صریح بر تفصیل بین رجم و جلد هستند، فلذا روایت مطلق را هم ناچاریم که مقید کنیم.

الطریق الرابع: شهادة رجل واحد و ستّ نساء

مرحوم شیخ در اینجا فرموده که جلد ثابت می شود، اما رجم ثابت نمی شود، ما دلیلی برای شیخ پیدا نکردیم و ایشان در این مسئله متفرد است چون فقهای ما اتفاق نظر دارند که حد با شهادت یک مرد و شش زن ثابت نمی شود، یعنی نه رجم ثابت می شود و نه جلد. چرا ثابت نمی شود؟ چون اصل و قاعده عدم ثبوت است.

به بیان دیگر اصل این است که قاضی علم پیدا کند، از این اصل خارج شده جایی که چهار مرد باشد یا سه مرد با دو زن، یا دو مرد و چهار زن، آنهم در جلد نه در رجم.

ص: 427

اما یک مرد و شش زن، ما در این زمینه نه روایتی داریم و نه فتوا، از آنجا که مسئله دم یک مسئله مهمی است فلذا ما نمی توانیم در اینجا قائل به جواز و ثبوت بشویم.

طرق و راههای ثبوت زنا کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: طرق و راههای ثبوت زنا

بحث ما در باره طریق ثبوت امر منکر (زنا) بود، یعنی بحث در این بود که امر منکر (که زناست) چگونه ثابت می شود؟

ما عرض کردیم که چهار راه دارد و این چهار راه می تواند کار ساز باشند، سه تای آن مورد اتفاق همگان است، ولی چهارمی فقط مال مرحوم شیخ طوسی است که فرموده یک مرد و شش زن، فقط مرحوم شیخ این را فرموده، اما سایر علما به همان نظر پیشین هستند که یا چهار مرد باشد یا سه مرد و دو زن، یا چهار زن و دو مرد، یعنی این سه تقریباً محقق است، اما چهارمی که یک مرد و شش زن باشد، فقط مال مرحوم شیخ طوسی است، بعد وارد مسئله ی دیگر می شویم، که البته این بعداً مفصل خواهد آمد.

اگر «شخص» مردی را یا زنی را متهم به امر منکری (که همان زنا باشد) کرد و نتوانست شهود را اقامه بکند، یعنی نه چهار مرد آورد و نه سه مرد و دو زن، و نه چهار زن و دو مرد، نتوانست شهود اقامه کند، این آدم خودش حد می خورد، چرا؟ چون اتهام و تهمت است، رمی به زنا خودش یکی از گناهان است، قرآن مجید می فرماید:

« و الذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء، فاجلدوهم ثمانینن جلدة» النور/5. هشتاد شلاق می خورند، در روایت داریم که سه نفر خدمت امیر المؤمنین آمدند و گفتند: یا امیر المؤمنین! این مرد یا این زن، مرتکب عمل منکر شده است، حضرت فرمود چند نفر شاهد هستید؟ گفتند فعلاً سه نفر هستیم، نفر چهارمی بعداً خواهد آمد، حضرت فرمود اینطور نمی شود، فلذا دستور داد که همه ی اینها را شلاق بزنید، زیرا در حدود انتظاری نیست (لیس فی الحدود نظر ساعة)، شما باید با هم جمع بشوید، آنگاه وارد دادگاه بشوید، نه اینکه سه نفر بیاید و شهادت بدهد و نفر چهارمی بعداً بیاید، این کافی نیست.

ص: 428

البته یک موقع اختلاف فقط در یک دقیقه،دو دقیقه یا ربع ساعت است، این یک مسئله ای است، اما مورد روایت جایی است که سه نفر شهادت دادند که بروند، نفر چهارم بیاید شهادت را تکمیل کند، در جاهای دیگر اشکالی ندارد، یعنی این گونه شهادت دادن در غیر حدود اشکالی ندارد، مثلاً یک نفر می گوید این ملک مال زید است، فردایش عمرو می آید و می گوید این ملک مال زید است، این اشکالی ندارد، در مسائل دیگر وحدت و اتحاد در زمان لازم نیست،اما آنجا که با آبروی کسی بازی می شود، در آنجا باید همگی وحدت زمانی داشته باشند ولذا حضرت می فرماید:« لیس فی الحدود نظر ساعة»، یعنی در حدود انتظاری نیست، اما غیر حدود اشکالی ندارد.

روایات

1: ما رواه سکونی عن جعفر عن أّبیه عن علی علیه السلام فی ثلاثة شهدوا علی رجل بالزنا، فقال علی علیه السلام: «أین الرابع؟ قالوا الآن یجیء ، فقال علیه السلام: حدّوهم، لیس فی الحدود نظر ساعة» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 8.

اینکه حضرت در این حدیث فرموده است «الآن یجیء» ما نمی توانیم کلمه ی «الآن» را بر یک دقیقه یا دو قیقه حمل کنیم، چون این عرفی نیست، بلکه باید بگوییم فاصله ای بوده بین شهادت سه نفر قبلی و شهادت نفر چهارم.

2: و ما رواه عباد البصری قال: سألت أبا جعفر علیه السلام عن ثلاثة شهدوا علی رجل بالزنا و قالوا: الآن نأتی بالرابع- یعنی شاهد چهارمی را می آوریم قال: یجلدون حدّ القاذف ثمانین جلدة کلّ رجل منهم» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث9.

ص: 429

فرع: ما هو المعتبر فی الشهادة؟

انسان باید در قوانین جزائی اسلام بیشتر دقت کند و باید آن را به گونه ای بیان کند که دست آویز دشمنان اسلام قرار نگیرد، ما الآن این مسئله را مطرح می کنیم و آن اینکه اگر کسی بخواهد بر امر منکری مانند زنا شهادت بدهد، کیفیت شهادت باید چگونه باشد؟

غالباً آقایان می گویند شهادت باید «کالمیل فی المکحلة» باشد، یعنی انسان که سرمه می کشد، سرمه دان را می گوید:«مکحلة»، میل، همان چوبی است که آن را داخل سرمه دان می کنند و به چشم خود می مالند. می گویند باید شما ببینید که این مرد فلانش در فلان آن زن «کالمیل فی المکحلة» فرو رفته است.

دیدگاه استاد

ولی من فکر می کنم اگر ملاک شهادت این باشد، اصلاً شهادت بر امر منکر (که زنا باشد) خیلی کم و نادر خواهد بود، هر چند این مسئله معروف است که شهادت باید «کالمیل فی المکحلة» باشد، ولی اگر این باشد، شهادت می شود خیلی نادر و کم، چون افرادی که مرتکب این منکر می شوند، در ملأ عام که مرتکب نمی شوند بلکه در یک جای خلوت و مستور و مقفل مرتکب می شوند،

بنابراین، اگر بگوییم باید «کالمیل فی مکحلة» باشد، معنایش این است که شهادت لغو باشد چون خیلی کم اتفاق می افتد که شهود طرفین را این گونه ببینند.

ازاین رو، ناچاریم که بر گردیم و تک تک ادله را مطالعه کنیم و ببینیم که آیا واقعاً در ادله ی ما، همان گونه است که غالب آقایان گفته اند یا اینکه ادله اوسع و یا اضیق از آن است، فلذا نباید از پیش خود فتوا بدهیم، بلکه ادله را بررسی کنیم و ببینیم که در روایات کیفیت شهادت چگونه است و لذا من روایات را دسته بندی کردم، منتها مفاد این روایات فرق می کند.

ص: 430

روایات

الأول: ما یدّل علی لزوم الشهادة علی الرؤیة دسته ی اول از روایات کلمه ی رؤیت دارد و معنایش این است که انسان باید کاملاً دیده باشد.

روایات رؤیت

1: روی الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« حدّ الرّجم أن یشهد أربعة أنّهم رأوه یدخل و یخرج» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

2: ما رواه أبوبصیر عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« لا یجب الرّجم حتّی یشهد الشهود الأربع أنّهم قد رأوه یجامعها» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3.ّ

این روایت از روایت اولی خفیف تر است، چون اولی می گوید: «یدخل و یخرج»، ولی این می گوید:« رأوه قد یجماعها»

3: ما رواه أبوبصیر عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« لا یجب الرّجم حتّی یشهد الشهود الأربع أنّهم قد رأوه یدخل و یخرج» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث5.

این روایت ابوبصیر همان روایت حلبی است، چون در روایت حلبی نیز کلمه ی «یدخل و یخرج» آمده است، پس معلوم می شود که حضرت صادق علیه السلام که در آن مجلسی این روایت را فرموده،هردو نفر حاضر بوده اند، یعنی هم حلبی حاضر بوده و هم جناب ابوبصیر، یا در دو مجلس بوده، یعنی حضرت یکبار برای حلبی فرموده و بار دیگر برای ابوبصیر، در این سه روایت کلمه ی رؤیت به کار رفته است. اگر این باشد، شهادت مشکل خواهد بود.

الثانی: الشهادة علی الإیلاج و الإخراج

در دسته دوم از روایات، بجای «رؤیت»، کلمه ی «ایجلاج و اخراج» آمده است، أولج، یعنی أدخل، اخرج، یعنی بیرون آورد، در این روایات أولج و أخرج است و این به ظاهر دو روایت است، اما در واقع یک روایت است، مثل قبلی نیست، چون ممکن است قبلی سه روایت باشد، یکی روایت حلبی و دیگری روایت ابوبصیر، اما این مسلماً یک روایت است چون راوی آنها محمد بن قیس بجلی است، محمد بن قیس بجلی راویه ی قضاوت های امیر المؤمنین علیه السلام است:

ص: 431

روایات ایلاج و اخراج

1: روی محمد بن قیس عن أبی عبد الله علیه السلام قال: قال آمیر المؤمنین علیه السلام « لا یرجم رجل و لا إمرأة حتّی یشهد علیه أربعة شهود علی الإیجلاج و الإخراج» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث2.

2: روی محمد بن قیس عن أبی جعفر علیه السلام قال: قال آمیر المؤمنین علیه السلام « لا یجلد رجل و لا إمرأة حتّی یشهد علیه أربعة شهود علی الإیجلاج و الإخراج» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث11.

تا اینجا دو دسته از روایات داشتیم که لسان اول آنها رؤیت و لسان دوم ایلاج و اخراج بود.

الثالث: کفایة الشهادة علی الزنا

روایات کفایت شهادت بر زنا

دسته سوم می گویند شهادت بر زنا کافی است و در آنها از کلمه های رؤیت، ایلاج و اخراج خبری نیست.

یظهر من بعض الروایات کفایة علی الزنا من أی سبب حصل له العلم، نظیر ما رواه عمار الساباطی قال سألت أبا عبد الله علیه السلام عن رجل یشهد علیه ثلاثة رجال أنّه قد زنی بفلانة و یشهد الرابع أنّه لا یدری بمن زنی؟ قال: «لا یحدّ و لا یرجم» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث6.

سه نفر می گویند این مرد با هند زنا کرده، چهارمی می گوید من می دانم عمل منکر را انجام داد، اما اینکه آن زن هند است یا غیر هند نمی دانم، حضرت می فرماید چون معین نکرده است فلذا «لا یحد» در مجرد، و «لا یرجم» در محصن و معیل.

ص: 432

معلوم می شود که میزان شهادت بر زناست، ممکن است کسی بر این استدلال اشکال کند و بگوید که این روایت در مقام بیان کیفیت شهادت نیست بلکه در مقام این است، حال که زانی معین است، باید زانیه هم معین باشد، اما کیفیت شهادت باید چگونه باشد؟ در مقام بیان این جهتش نیست.

یمکن أن یقال بأنّ الروایة لیست فی مقام بیان کیفیت الشهادة حتی یتمسک بإطلاقها، بل فی مقام بیان أنّه لا بدّ من تعیین الزانیة، در مقام بیان این است.

الرابع: الجمع بین الجماع و الإیجلاج و الإخراج

روایات مشتمل بر کلمه ی جماع، ایلاج و اخراج

دسته چهارم جمع می کند بین جماع والایجلاج و الإخراج.

1: روی أبوبصیر قال قال أبوعبد الله علیه السلام«لا یرجم الرجل و المرأة حتی یشهد علیها أربعة شهداء عی الجماع و الإیلاج و الإدخال کالمیل فی مکحلة» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث4.

پس لسان دسته اول رؤیت ، لسان دسته دوم ایلاج و اخراج، و لسان دسته سوم کفایت شهادت بر زنا بود، که گفتیم در مقام بیان کیفیت شهادت نیست، لسان دسته چهارم دو قبضه است، یعنی هم ایلاج و اخراج را دارد و هم جماع را و تشبیه کرده به کالمیل فی المکحلة.

الخامس: کفایة الشهادة علی المقدمات

دسته پینجم می گویند همین مقداری که بر مقدما شهادت بدهند کافی است، دیگر لازم نیست که «کالمیل فی المکحلة» باشد یا ایلاج و اخراج باشد، بلکه همین مقداری که بگویند: جناب قاضی! ما این زن و مرد را در زیر یک لحاف لخت و برهنه دیدیم کافی است، معلوم می شود که این زن و مردی که زیر یک لحاف لخت و برهنه قرار گرفته اند حتماً مرتکب زنا شده اند.

ص: 433

در اینجا سه روایت داریم.

1: روی عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله قال : سمعته یقول:« حدّ الجلد فی الزنا أن یوجدا فی لحاف واحد و الرجلان فی لحاف واحد و المرأتان توجدان فی لحاف واحد» الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث5 .

٢. روی عبد الرحمن بن قراع قال سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول :« إذا وجد الرجل و المرأة فی لحاف واحد جلدا مائة جلدة» الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث15 .

ثمّ ذن صاحب الوسائل حمل الحدیث الأول علی الجلد دون المائة، و لا یصح هذا الحمل فی الروایة الثانیة للتصریح بالمائة . نعم یحتمل الحمل علی أنه یجلد کل واحد منهما خمسین جلدة.

٣. روی عبد الرحمن بن الحجاج قال: سمعت أبا عبد الله یقول : « کان علی علیه السلام إذا وجد الرجلین فی لحاف واحد ضربهما الحدّ فإذا أخذ المرأتین فی لحاف ضربهما الحد» الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث19.

مرحوم صاحب وسائل می خواهد این بخش را از استدلال بیندازد و بگوید که مراد از کلمه ی «حد» تعزیر است نه حد شرعی که صد تازیانه باشد و حال آنکه همه ی اینها بر خلاف ظاهر است.

وقد حملها الحر العاملی علی الجلد دون المائة ، فما ذکره من التأویل- لو صح فی بعض الروایات- لا یصح فی قسم آخر منها، نظیر ما رواه أبو عبیدة الحذاء عن أبی جعفر قال:« کان علی إذا وجد رجلین فی لحاف واحد مجردین جلدهما حد الزانی ماءة جلدة کل واحد منهما» الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث15.

ص: 434

بنابراین، ما نباید در این روایات تصرف کنیم و بگوییم مراد از کلمه ی «حد» در این روایات تعزیر است نه صد تازیانه که حد شرعی است، بلکه معنایش این است که همین مقداری که زن و مرد نا محرم زیر یک لحاف به صورت لخت و برهنه خوابیدند، دلیل بر زناست و حد زنا بر آنان جاری می شود.

طرق و راههای ثبوت زنا کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: طرق و راههای ثبوت زنا

بحث در باره ی کیفیت شهادت شهود است، غالباً آقایان می گویند باید به گونه ای شهادت بدهند که با چشمان شان دیده باشند «کالمیل فی المکحلة».

ما عرض کردیم که اگر این را میزان قرار بدهیم، ثبوت زنا به حد صرف می رسد و بسیار کم اتفاق می افتد که شاهد بتواند موضوع را این چنین ببیند، ولذا گفتیم باید بر گردیم و ببینیم که در لسان ادله موضوع چیست؟ اگر لسان ادله گفت که: «کالمیل فی المکحلة»، ما نیز تسلیم نص هستیم.

اما اگر «موضوع» در لسان ادله اعم است، ما نیز اعم را می گیریم، لسان ادله ای که خواندیم بر چند صنف بودند، یک صنف می گفتند حتماً باید رؤیت باشد، صنف دیگر می گفتند باید شهادت بر ایلاج و اخراج باشد، صنف سوم می گفتند: «کفایة الشهادة علی الزنا»، یعنی همین مقداری که بگویند فلانی زنا کرده است کافی در ثبوت زنا می باشد.

ولی این قسم به اشکالی بر خورد و آن اینکه این روایت در مقام بیان اینن جهت نیست، بلکه در مقام بیان چیز دیگری است ولذا نمی شود به اطلاقش تمسک کرد، اگر نگاه کنیم، این در مقام بیان چیز دیگر است و آن اینکه حتماً باید زانیه را معین کند،در مقام این است که زانیه را معین کند، در مقام بیان این جهت نیست که در موقع شهادت چه لفظی کافی است، اگر روایت را دقت کنید، در مقام این است که باید زانی و زانیه معین بشوند، در مقام بیان نیست که چگونه شهادت کافی است، پنجمی جمع کرده بود بین جماع و ایلاج ، این هم ظاهرش این است که باید بر سه چیز شهادت بدهد، هم بر جماع و هم بر ایلاج، علت اینکه جمع کرده، ممکن است کلمه ی جماع، خیلی صریح بر زنا نیست، جماع یعنی جمع شدن، ممکن است در بستر جمع بشوند بدون اینکه آن عمل صورت بگیرد ولذا بعد از جماع، کلمه ی ایلاج را هم به کار می برد.

ص: 435

الخامس: کفایة الشهادة علی المقدمات

در این قسم پنجم می گویند همین مقداری که زیر یک لحاف پیدا شدند کافی در ثبوت زناست، ولی روایاتش مخدوش است و اگر روایات مخدوش نبودند، خیلی مدرک خوبی برای ما بودند.

چرا مخدوش است؟

چون روایت عبد بن سنان می گوید:

سمعته یقول:« حدّ الجلد فی الزنا أن یوجدا فی لحاف»

اگر روایت عبد الله بن سنان تا همین جا بود، خیلی خوب بود، ولی به دنبالش دو فراز دیگر را آورده است که زنا نیست، بلکه یکی لواط و دیگری مساحقه است «و الرجلان فی لحاف واحد» این لواط است نه زنا،«و المرأتان توجدان فی لحاف واحد» این مساحقه است.

بنابراین، اگر فقره ی اولی بود، شاهد بر ما نحن فیه بود، اما چون بعد از فقره اولی، دو فقره دیگر را هم آورده که با زنا تناسب ندارد، این سبب می شود که روایت را حمل بر تعزیر کنیم و بگوییم آدم هایی که زیر یک لحاف پیدا شدند، اینها تعزیر می شوند، خواه زن و مرد باشند یا هردو مرد باشند و یا هردو زن، آن وقت کلمه ی «حد ّ الجلد فی الزنا»، یعنی تشبیهی است به زنا، نه اینکه حد زنا باشد.

همان گونه که بیان شد، اگر فقره اولی بود، شاهد بر ما نحن فیه می شد، ولی چون فقره دوم و سوم را نیز دارد، از این رو ناچاریم که ما آن را حمل بر تعزیر کنیم، چون رجلان و امرأتان دارد، ناچاریم که ما آن را حمل بر تعزیر کنیم و بگوییم بر آنها مجازاً زنا اطلاق شده است.

ص: 436

روایت دوم: روی عبد الرحمن بن قراع قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول :

« إذا وجد الرجل و المرأة فی لحاف واحد جلدا مائة جلدة»، در این روایت دو احتمال وجود دارد:

الف: ممکن است که «کلّ واحد منهما» صد تازیانه داشته باشند. در این صورت شاهد بر ما نحن فیه می باشد.

ب: ممکن است صد تازیانه میان آنان تقسیم شود،یعنی به هر کدام پنجاه تازیانه بزنند.

روایت سوم: روی عبد الرحمن بن الحجاج قال: سمعت أبا عبد الله یقول :

« کان علی علیه السلام إذا وجد الرجلین فی لحاف واحد ضربهما الحدّ فإذا أخذ المرأتین فی لحاف ضربهما الحد».

این روایت اصلاً محل بحث ما نیست، چون بحث ما در زناست و حال آنکه این روایت در باره ی رجلین و مرأتین است، ممکن است بگوییم مراد از این «حد» تعزیر است نه حد شرعی.

روایت چهارم: روی أبو عبیدة الحذاء عن أبی جعفر علیه السلام قال:« کان علیّ إذا وجد رجلین فی لحاف واحد مجردین جلدهما حد الزانی مائة جلدة کل واحد منهما»

این روایت بد نیست، یعنی خوب است،معلوم می شود همانطوری که در مسئله غیر زنا وجود شان تحت لحاف واحد کافی است، معلوم می شود که در زنا نیز کافی است، یعنی وقتی در مشبه تحت لحاف واحد کافی باشد، در مشبه به نیز کافی است، حضرت تشبیه می کند رجلین فی لحاف واحد را به زنا، اگر در مشبه تحت لحاف واحد کافی است، پس در مشبه به نیز (که زنا باشد) کافی است، دلالتش از این راه است.

ص: 437

ولی این دو اشکال دارد، یکی اینکه حکم لحاف واحد،حکم زناست، اما اینکه در اینجا لحاف واحد کافی است، پس در آنجا هم لحاف واحد کافی است، در مقام بیان این جهت نیست. اشکال دیگر اینکه روایات متعارض هستند، چون در بعضی از روایات داریم که «إذا وجدا فی لحاف واحد» نود و نه شلاق می زنند نه صد شلاق.

بنابراین، نمی شود بر این قسم پنجم هم دلیل نیست، بلکه همه ی این روایات اشکال دارد.

السادس:الجلوس مجلس الرّجل من امرأته

شاهد ببیند که این مرد همان گونه که اگر شوهر بخواهد با زنش عملی را انجام بدهد، چگونه می نشیند، این مرد اجنبی هم در آن مقام باشد.

روایات

1: روی الشیخ باسناد صحیح عن زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: «إذا قال الشاهد أنّه (زانی) قد جلس منها مجلس الرّجل (شوهر) من إمرأته أقیم علیه الحد» الوسائل: ج18، الباب10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث10.

یعنی همین مقداری که خودش را برهنه کند و در آن منطقه بنشیند که همسر می نشیند، کافی در ثبوت زناست.

این لسان روایات است، حال باید قضاوت کرد که ما از این روایات چه را می توانیم استفاده کنیم، چون این روایات خیلی همگام و همراه نیست، بلکه برخی تشدید عمل می کند و برخی تشدید عمل نمی کند، مثلاً قسم آخر تشدید ندارد، همین قدر که ببینیم که خودش را برهنه کرده و در آن منطقه نشسته بدون اینکه عورت رجل و یا مرأة را دیده باشد، همین کافی در ثبوت زناست.

کلام علامه مجلسی

ص: 438

مرحوم علامه مجلس در کتاب «ملاذ الأخیار فی معانی الأخبار»، این کتاب غیر از کتاب «مرآت العقول» است که شرح بر کافی است، ولی این کتاب شرح بر تهذیب شیخ است، ایشان در آنجا می فرماید این روایات از اینکه فراز و نشیب دارد، جمعش این است که اگر رجم باشد، باید «کالمیل فی المکحلة» ببیند، اما اگر شلاق باشد، همین مقداری که مرد اجنبی در آن منطقه ای بنشیند که همسر می نشیند کافی است.

ممکن است کسی بگوید که احتیاج به جمع نداریم، زیرا در ششمی احتمال دارد که ضمیر بر گردد به شاهد، سومی هم که از کار افتاد، پنجمی روایاتش متعارض است، می ماند اولی و دومی که «کالمیل فی المکحلة» باشد.

اشکال استاد بر جمع علامه مجلسی

ولی آنچه که من می توانم بگویم این است که جمع مرحوم علامه مجلس تبرعی است و شاهد بر آن نداریم، یعنی شاهد نداریم آنجا که شدت عمل است حمل کنیم بر رجم، آنجا که خفت عمل است، حمل کنیم بر جلد.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی من یک وجه دیگر به نظرم رسیده است و آن این است که شهادت بر زنا،با دیگر شهادت ها چه فرق می کند، مثلاً من شهادت می دهم بر شعر و یا بر عمل کسی، در جاهای دیگر چطور این گونه دقت ها نیست، الشهادة علی الزنا کالشهادة علی السائر الأفعال للإنسان، من شهادت می دهم که این مال غصب است یا شهادت می دهم که این ملک زید است، هزاران مورد داریم که شهادت پذیرفته است بدون اینکه این همه قید و بندی در آنها باشد؟ چرا باید کیفیت شهادت در باب زنا این همه دقت بر آن بشود، اما در مورد دیگر اصلاً این گونه دقت ها نیست، و الا کتاب شهادت را مطالعه کنید، من شهادت می دهم فلان چیز مال زید است، می گویند همین مقداری که ید داشته باشد کافی است، شهادت می دهم که سب کرد، کلمه ی سب را که شنیدم کافی است.ولی در اینجا این همه قید و بند دارد، این قید و بند ها برای چیست؟

ص: 439

من فکر می کنم اگر ما این شدت عمل را قائل بشویم، اصلاً حکم زانی جاری نمی شود مگر در فرد نادر، ممکن است بعضی از روشن فکر ها همین را بپذیرند و بگویند این همه قید و بندی را که شارع در زنا آورده است برای این است که این کار ثابت نشود مگر خیلی کم و نادر،

ولی من احتمال دیگر می دهم و آن اینکه اگر من یک مقدماتی را ببینم که ملازم با زناست، هر چند زنا را با چشم خودم نمی بینم، اما یک مقدماتی را می بینم که عرفاً ملازم با آن عمل خارجی است، واقعاً یک مقدماتی را مرد اجنبی انجام می دهد که منفک از زنا نیست، این خودش در ثبوت زنا کافی است.

إن قلت: اگر این کافی است، پس این همه قید و بند برای چیست؟

قلت: این قید و بند ها برای تاکید است که انسان مسامحه نکند، یعنی به ادنی و کمترین مقدمه اکتفا نکند، بلکه به یک مقدمه ای اکتفا کند که صد در صد ملازم با زنا باشد، ولذا می گویند:« الإیلاج یا المیل فی المکحلة»، و الا رؤیت شیء لازم نیست بلکه رؤیت مقدمه ای که ملازم با ذی المقدمه است هم کافی است.

پس دو مبنا شد، یک مبنا این شد که بگوییم اصلاً شرع مقدس که این همه قید و بند دارد، این ثابت نشود مگر نادراً، مبنای دیگر این است که بگوییم این قید و بند ها برای تاکید است که مبادا انسان مقدمات شل و بی اساسی را انتخاب کند، بلکه باید آن مقدماتی را انتخاب کند که عرفاً ملازم با ذی المقدمه است و لذا می گویند: «کالمیل فی المکحلة، الشهادة علی الجماع، الشهادة علی الإیلاج».

ص: 440

الشهادة علی فعل واحد زماناً و مکاناً

در کیفیت شهادت بحث کردیم که آیا حتماً باید ذی المقدمه را ببیند یا مقدمه ای ملازم با ذی المقدمه می باشد هم کافی است؟

ممکن است کسی بگوید که حتماً باید خود ذی المقدمه را ببیند، ولی ما گفتیم مقدماتی که ملازم با ذی المقدمه باشد هم کافی است.

الآن یک مسئله ی دیگر را مطرح می کنیم و آن این اینکه مرحوم محقق می فرماید، هر گاه شهادت می دهد باید بر فعل واحد شهادت بدهد زماناً و مکاناً.

عبارت محقق در شرائع الإسلام

قال المحقق فی الشرائع: لا یثبت الحدّ إلا إذا شهد الشهود علی فعل واحد زماناً و مکاناً

هر چهار نفر بگوید که ما دیدیم که در ساعت 8 این عمل انجام گرفت، اما اینکه یکی بگوید در ساعت 8 این عمل انجام گرفت، دیگری بگوید در ساعت 10 صورت گرفت، زنا ثابت نمی شود، چون دو فعل است و باید هشت شاهد باشد، یا مکاناً اختلاف پیدا کنند، یکی بگوید در اطاق دست راستی بود، دیگری بگوید در اطاق سمت چپ، باز هم زنا ثابت نمی شود. باید زماناً و مکاناً شهود بر یک مسئله شهادت بدهند، و الا اگر شهود زمانا یا مکاناً اختلاف پیدا کردند،زنا ثابت نمی شود. این فرمایش مرحوم محقق است.

البته کسانی این مسئله را تایید کرده اند و گفته اند در باب شهادت باید مشهود به فعل واحد باشد، فعل واحد اگر زمانش متعدد شد، دو فعل می شود یا اگر مکانش متعدد شد، باز هم دو فعل می شود، باید بر فعل واحد شهادت بدهند، از کلام محقق در می آید که باید در شهادت حتماً باید زمان و مکان را بگویند، توارد بر زمان واحد و مکان واحد.

ص: 441

نظر استاد سبحانی

ولی من در اینجا با ایشان اختلاف نظر دارم و معتقدم که در مقام «شهادت» گفتن زمان واحد و مکان واحد لازم نیست.

بله! اگر اختلاف در زمان یا مکان پیدا کنند،حق با محقق است، یعنی زنا ثابت نمی شود، اما اینکه حتماً زمان و مکان را بگویند و اگر زمان و مکان را نگویند شهادت محقق نمی شود، این جای بحث است و نمی شود این را مسلم گرفت.

بله! اگر قاضی سوال کند و بگوید کدام اطاق و در چه زمان، باید بگویند، یعنی زمان و مکان را معین کنند، اما اگر قاضی معین نکرد و شهود هم اسمی از زمان و مکان به میان نیاوردند، ذکر زمان و مکان در ثبوت زنا دخالت ندارد.

عبارت محقق

و لا بدّ من تواردهم علی الفعل الواحد فی الزمان الواحد و المکان الواحد، فلو شهد بعض بالزنا فی زاویة من بیت و بعض فی زاویة أخری، أو شهد بعض فی یوم الجمعة و بعض فی یوم السبت فلا حدّ» شرائع الإسلام:4/153.

آیا حتما گفتن زمان و مکان لازم است و اگر نگویند زنا ثابت نمی شود، یا گفتن لازم نیست،منتها موقعی که گفتند، باید زمان و مکان شان یکی باشد؟

یا اگر قاضی سوال کرد، باید بگویند، اما اگر قاضی سوال نکرد و آنان نیز اسمی از زمان و مکان به میان نیاوردند، زنا ثابت می شود و گفتن زمان و مکان در ثبوت و عدم ثبوت زنا نقشی ندارد.

چون گاهی انسان توجه به این خصوصیت ندارد و تمام توجهش به اصل قضیه است نه سایر خصوصیات.

ص: 442

بنابراین؛ اگر قاضی سوال کرد، حتماً باید بگویند، یا اگر خود شان گفتند، وحدت زمان و مکان شرط است، اما اگر نگفتند، دیگر ما دلیلی بر اینکه حتما زمان و مکان را هم بگویند نداریم.

إذا اختلفوا فی خصوصیات الزنا

اگر شهود در خصوصیات زنا اختلاف کردند،مثلاً دو نفر شان می گویند که این مرد و این زن عمل زنا را انجام دادند، دو نفر دیگر شان گفتند که این «مرد» زن را وادار بر زنا کرد، در اینکه زنا در باره ی زن ثابت نمی شود، جای بحث نیست، چرا؟ چون زن چهار شاهد ندارد، زیرا دو نفر شان می گویند: «عن مطاوعة» بوده، دو نفر دیگر شان می گویند: عن اکراه بوده است نه عن مطاعة.

اما آیا حکم در باره زانی (که مرد باشد) ثابت می شود یا نه؟ قهراً ثابت می شود، چرا؟

به جهت اینکه هر چهار نفر در باره مرد اتفاق نظر دارند که عن اختیار زنا کرده است، اختلاف شان در باره زن است نه در باره مرد.

اختلاف محقق، ابن ادریس و شیخ

در اینجا یک اختلافی است بین محقق و بین ابن ادریس و شیخ.

مرحوم شیخ فرموده در باره مرد نیز ثابت نمی شود، چرا؟ چون دو فعل است، دو نفر می گویند زنای عن مطاوعة بوده، دو نفر دیگر می گویند زنای عن اکراه، این دو فعل است و چون دو فعل است، پس باید چهار شاهد باشد نه دو شاهد. تعدد فعل در اینجا هست،همان گونه که در باره زن ثابت نمی شود در باره مرد نیز ثابت نمی شود، چرا؟ چون این شهادت بر دو فعل است، ابن ادریس اعلی الله مقامه مجتهد فحل و آزادی بوده و لذا بر مرحوم شیخ حمله می کند و می گوید کجا دو فعل است؟! در باره مرد یک فعل است، یعنی همه می گویند که عن اختیار بوده است و اگر دو فعل است در باره زن است نه در باره مرد، چون بعضی می گویند عن مطاوعة بوده و بعضی هم می گویند عن اکراه بوده است.

ص: 443

مرحوم علامه ابن ادریس را رد می کند و طرفداری از شیخ می کند و می گوید در اینجا دو فعل است، «زنا» فعل واحد است چون زنا فعل واحد است فلذا نمی شود گفت که در اینجا یک فعل است بلکه دو فعل است.

در هر حال شیخ می گوید دو فعل است،ابن ادریس می گوید یک فعل است و علامه حلی هم طرفداری از شیخ می کند.

استاد سبحانی

ولی من می گویم این نزاع شما که آیا این دو فعل است یا یک فعل، ثمری ندارد، فرض کنید که یک فعل است، مرد را محکوم کردی، مرد هر چهار تایش می گویند که عن اختیار بوده است، ولی شما در آن حالتی که مرد را محکوم می کنید، دو نفر شما زن را متهم و رمی به زنا می کنند، کدام دو نفر؟ آن دو نفری که می گویند عن مطاوعة بوده است، فلذا آن دو نفر می شوند فاسق، شهادت شان در مورد مرد هم قبول نمی شود.

بنابراین، نزاع در باره اینکه یک فعل است یا دو «فعل» چندان ثمری ندارد، شیخ می گوید دو فعل است،ابن ادریس می گوید یک فعل است، پس باید مرد را کوبید.

علامه می گوید دو فعل است، ولی من می گویم این نزاع شما در اینجا مثمر نیست، چرا؟ چون اصلاً شرائط شهادت محقق نیست، این دو نفر که می گویند آن زن عن مطاوعة زنا داده است، با این شهادت شان می شوند فاسق، وقتی فاسق شدند، شهادت شان هم در باره زن قبول نیست و هم در باره مرد، پس در مرد هم دو شاهد باقی می ماند و این دو شاهد مرد هم باید حد قذف بخورند، فلذا باید شهود در مقام شهادت دقت کنند تا خود شان گرفتار نشوند.

ص: 444

در نتیجه ما در این مسئله موافق با شیخ و علامه هستیم، منتها نه از آن راهی که آنها پیش آمدند بلکه از این راه که شهود با این شهادت خود شان محکوم به فسق شدند فلذا شهادت شان به درد نمی خورد.

آیا لازم است شهود همزمان برای اقامه شهادت حاضر شوند؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:آیا لازم است شهود همزمان برای اقامه شهادت حاضر شوند؟

بحث ما در باره ی اقامه شهود مع عدم حضور کلّ الشهود است، مثلاً گاهی از اوقات هر چهار نفر با هم قرار می گذارند و می روند در محکمه ی قاضی و شهادت می دهند بر زنا، یعنی هر چهار نفر در مقام شهادت با هم هستند و شهادت می دهند.

ولی گاهی یک عملی را می بینند، و با همدیگر می گویند فردا نزد قاضی برویم و شهادت بدهیم، منتها یکی ساعت 8، دیگری ساعت 9، سومی ساعت 10 و چهارمی ساعت 11 می رود، آیا این نحوه اقامه شهود کافی است یا کافی نیست؟

از ظاهر عبارت مرحوم غیر شیخ استفاده می شود که حتما باید اینها با هم شهادت بدهند، یعنی همه ی شان قرار بگذارند و بروند محکمه و در اطاق قاضی و درب را باز کنند و با هم شهادت بدهند و اما اگر قبلاً با هم اتفاق کنند که برویم فردا پیش قاضی، اما در وقت واحد نروند، این افراد را می گیرند و حد می زنند، کی؟ ما دامی که شهود به کمال نرسیده باشد، معروف در میان علمای ما این است که باید حضور شان و شهادت شان با هم باشد، و الا اگر با تاخیر باشد، اینها حد قذف می خورند و مشمول آیه می شوند که:«والذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانین جلدة»

ص: 445

دیدگاه ابوحنیفه و همفکرانش

البته از ابوحنیفه و غیر ابوحنیفه خلاف این مطلب نقل شده است، یعنی آنها اجتماع را در شهادت شرط نمی دانند،بلکه همین مقداری که تعداد تکمیل بشود را کافی می دانند هرچند در ساعت اول تکمیل نشود بلکه در ساعت دوم تکمیل بشود.

به بیان دیگر میزان در نزد آنان کمال شهادت است نه حضور شان با هم در مقام شهادت.

پس آیا همه ی شهود باید با هم شهادت بدهند یا نه؟

مشهور این است که باید با هم شهادت بدهند و الا اگر متفرقه بیایند و شهادت بدهند، شهادت اینها حجت نیست،بلکه قاضی آن افرادی را که قبلاً آمدند و شهادت دادند حد قذف بزند و بگوید که شما مردی و یا زنی را متهم به زنا کردید و حال آنکه چهارتا شاهد نداشتید.

نظریه ی شیخ طوسی

ولی اما برخی از علما می گویند مانند شیخ طوسی در کتاب خلاف می گوید لازم نیست که آن واحد باشد، بلکه همین مقداری که آن نصاب به حد کمال خود برسد هر چند در ظرف چند ساعت کافی است،

دلیل شیخ طوسی

دلیل مرحوم شیخ آیه قرآن است، زیرا آیه ی شریف اطلاق دارد و می گوید:

«والذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانین جلدة»

این دلیل شیخ است و می گوید هر چند من ساعت 8 صبح چهار شاهد نیاوردم، ولی ساعت یازده چهار نفر شاهد درست شد، لذا در اینجا نمی گویند که:« لم یأتوا بأربعة شهداء» در همان ساعت، بلکه مطلق است خواه در همان ساعت بیاورد و خواه در ساعت بعدی، دلیل قول شیخ آیه است، اما دلیل قول مشهور روایت است نه آیه، که دوتای از آنها را خواندیم که خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام مردی را آورند در حالی که شهود تکمیل نشده بود، حضرت آنها را حد زد.

ص: 446

ثمّ إنّ الشیخ تمسک فی عدم شرطیة حضور الکلّ بإطلاق قوله سبحانه:«و الذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانین جلدة» و لم یفصّل، یعنی نگفت که حتما باید همه باهم در ساعت اول بیایند وحاضر شوند، بلکه همین مقدار که نتوانند چهار شاهد بیاورند، چه در ساعت اول و چه در آخر ساعت،آن وقت حد قذف بر آنها جاری می شود، ولی من چهار تا شاهد آوردم.

کلام ابن حمزه

اما ابن حمزه می گوید این گونه نیست بلکه :«إنّما تقبل البیّنة مع ثبوت العدالة بستّة شروط و منها: قیامها فی مجلس واحد و وافقه المحقق فی الشرائع و قال: و لو أقام الشهادة بعض فی وقت حدّوا للقذف ولم یترقب إتمام البیّنة لأنّه لا تأخیر فی حدّ».

مسئله دایر است که آیا اطلاق آیه را بگیریم یا این روایات را؟

از نظر صناعت فقه، دومی را می پذیرند، چرا؟ چون اطلاق آیه به وسیله ی این روایات مقید می شود، هر چند آیه مطلق است و همه ی اوقات را می گیرد و فقط می گوید نصاب را تکمیل کند و اگر نصاب را تکمیل نکند، مسلماً حد دارد، آیه اطلاق دارد که من تکمیل می کنم یا در وقت اول یا در وقت دوم، از نظر اجتهاد اطلاق همان است، ولی «روایات» مقیّد اطلاق آیه است، از نظر صنعت فقهی، روایات بر اطلاق آیه مقدم است.

البته آقایانی که قرآنی هستند، یعنی الآن جمیعتی در میان اهل سنت و گاهی هم در میان ما نیز پیدا می شوند که قرآنی هستند و تنها می خواهند قرآن را بیگرند، که حتماً هم آنان اطلاق آیه خواهند گرفت.

ص: 447

البته ما نیز قرآنی هستیم،اما قرآنی منحصر نیستیم، بلکه قرآن است و اخبار،چون تنها قرآن در معاملات و عبادات کفایت نمی کند، زیرا قرآن دارای مجملات است که تفاصیل آنها در احادیث نبوی و روایات ولوی آمده است.

و الحق هو قول الثانی، لأنّ إطلاق الآیة مقیّد بما ورد فی السنّة.

روایات

1: موثقة السکونی عن جعفر علیه السلام عن أبیه، عن علی علیه السلام فی ثلاثة شهدوا علی رجل بالزنا،«فقال علی علیه السلام:أین الرابع؟ یجیء، فقال علی علیه السلام:« حدّوهم، فلیس فی الحدّود نظر ساعة» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حد الزنا، الحدیث8.

2: ما رواه عباد البصری، قال سمعت أبا جعفر علیه السلام عن ثلاثة شهدوا علی رجل بالزنا و قال:الآن نأتی بالرابع؟ قال: «یجلدون حدّ القاذف ثمانین جلدة کل رجل منهم» الوسائل: ج18، الباب 12 من أبواب حد الزنا، الحدیث9.

3: و فیما رواه الصدوق باسناده إلی قضایا أمیر المؤمنین علیه السلام قال: «إذا کان فی الحدّ لعلّ و عسی فإنّه معطّل به صیغه اسم فاعل -» الوسائل: ج18، الباب 25 من أبواب حد الزنا، الحدیث2.

بنابراین، اطلاق آیه می فرماید اجتماع لازم نیست، اما روایات خلاف آن را می گویند، یعنی اجتماع لازم است، قهراً این مخالفت نیست، یعنی اطلاق و تقیید با همدیگر مخالفت ندارند ، مخالفت در جایی است که یا تباین باشد یا عامین من وجه.

پس در مسئله دو مخالف بیشتر نداریم، یکی شیخ است و دیگری ابن سعید در «الجامع للشرائع».

و علی ذلک فلم یخالف فی المسألة إلّا الشیخ فی الخلاف کما عرفت و ابن سعید فی جامعه حیث قال: و إن شهد ثلاثة فی وقت ثمّ تمّ العدد فی وقت آخر ثبت الزنا، وقال أیضاً: و روی: «لا نظرة فیه و یحدّون و تدرأ الحدود بالشبهات» الجامع للشرائع: 548. هردو قول را ابن سعید نقل کرده، اما مختارش همان قول اول است.

ص: 448

در اینجا من سراغ مختلف رفتم تا ببینیم که مختلف چه کار کرده است؟ مختلف کلام شیخ و حتی غیر شیخ را تاویل کرده است، یعنی از محل مسئله بیرون کشیده و گفته تفرق مضر نیست نه تفرق در مقام شهادت، بلکه تفرق در مقام حضور در شهادت، دو مجلس داریم، شهود جمع می شوند در محکمه، محکمه یک بیرونی دارد که شهود در آنجا جمع می شوند، یک حضور هم پیش قاضی دارند، می گوید شیخ که فرموده تفرق اشکالی ندارد، تفرقی اولی را می گوید، یعنی لازم نیست که شهود در محکمه یکجا بیایند، بلکه می توانند با فاصله بیایند، هرگاه که همه ی شان جمع شدند با هم پیش قاضی می روند، ایشان می گوید شیخ که می فرماید تفرق مضر نیست، مرادش تفرق در حضور برای شهادت است، فرق است بین تفرق در حضور برای شهادت و تفرق در مقام شهادت، می گوید دومی نیست بلکه اولی است، آنگاه علامه دو آتشه شده است و می گوید دو جا وحدت لازم است، هم در مقام شهادت و هم در مقام حضور برای شهادت، این دیگر خیلی زور است که حتی حضور را هم وحدت شرط کنیم و بگوییم با هم در محکمه حاضر بشوند، این حرف درست نیست، چون هر کدام با یک وسیله ی خاص خودش می آید فلذا یکی زود و دیگری کمی دیرتر می رسد، لازم نیست که با هم حاضر بشوند، بلکه می توانند متفرق حاضر بشوند، اما در مقام شهادت وحدت و اجتماع لازم است، علامه در کتاب «المختلف» نه تنها کلام شیخ را تاویل می کند حتی کلام دیگران را نیز تاویل نموده که می گویند تفرق مضر نیست تاویل می کند و می گوید در حضور برای شهادت مضر نیست، اما در مقام شهادت مضر است، بعد خودش می گوید من هردو را مضر می دانم، یعنی هم تفرق در حضور و هم تفرق در شهادت.

ص: 449

و قد أوّل العلّامة کلام الشیخ وحمله علی تفرقهم بعد احتماعهم لإقامة الشهادة دفعة نظراً إلی أن ذلک هو المذهب عندنا و علی ذلک فالمخالف هو یحیی بن سعید فقط و قول شاذ.

دیدگاه استاد سبحانی

ما با مرحوم شیخ و ابن سعید موافق نیستیم بلکه با روایات موافق هستیم، یعنی حتماً باید در مجلس واحد شهادت بدهند، منتها ما در مسائل فقهی عرفی تریم تا مسائل کلامی و فلسفی. فلذا وحدت مجلس که در شهادت شرط است، وحدت فلسفی نیست بلکه وحدت عرفی است، مثلاً اگر یکی از شهود شهادت داد، دو دقیقه دیگر دومی آمد و شهادت داد، و هکذا سومی و چهارمی با کمی تاخیر آمدند ، به گونه ای که می گویند شهادات متوالیه، این کافی است، آن روایات که می گوید« لا نظرة فی الحدود» جایی را می گویند که فاصله خیلی زیاد باشد نه فاصله ی مختصر را، اما اگر فاصله ها خیلی کم باشد که با توالی منافات نداشته باشد، اشکالی ندارد.

گاهی از اوقات آدم های رندی پیدا می شوند، برای اینکه آبروی کسی را ببرند، طرحی را می ریزند و می گویند برویم هر چهار نفر شهادت بدهیم برای زنای فلانی، و هر چهار نفر هم عمل زنا را دیده اند، ولی هدف این نیست که بروند و شهادت بدهند، بلکه هدف این است که یک آدم متدین اول شهادت بدهد و خود شان نکول کنند و شهادت ندهند، تا در نتیجه به آن آدم حد قذف بزنند، اگر قاضی تشخیص بدهد که در اینجا یک توطئه و مؤامره ای بوده است که ابتدا آن آدم مقدس شهادت بدهد و اینها نکول در شهادت کنند، تا او حد بخورد و آبرویش از بین برود، در اینجا قاضی نباید بر این حد اقدام کند و لذا امیرالمؤمنین می فرماید من اول شهادت نمی دهم، چرا؟ چون ممکن است من شهادت بدهم، ولی دیگران نکول کنند و در اینصورت است که من محکوم می شوم.

ص: 450

بنابراین، اگر قاضی تشخیص بدهد که اینها راست می گویند آن طرف زنا کرده، اما این گونه شهادت بخاطر زمین زدن اوست،حق ندارد که او را به عنوان قذف حد بزند.

تقادم الزنا علی الشهادة

در مجلس خبرگان اول بودیم و در آنجا یک قانونی را می گذراندند بنام:« قانون مرور زمان»،قانون مرور زمان در عدلیه فعلی نیز مطرح است، مثلاً اگر یک نفر ملکی داشته باشد و سی سال ادعا نکند، و بعد از سی سال ادعا کند، ادعای او پذیرفته نیست، چرا؟ می گویند اگر کسی نسبت به ملکی سی سال ادعا نکند، این مشمول قانون مرور زمان است.

ولی ما در خبرگان گفتیم قال أمیرالمؤمنین علیه السلام:« الحق القدیم لا یبطله شیء».

بنابراین،اگر کسی دو سال پیش زنا کرده باشد و ما چهار نفر هم آن را دو سال پیش دیده باشیم، بعد از گذشت دو سال، پیش قاضی می رویم و شهادت می دهیم که این مرد و زن عمل زنا را انجام داده بودند، آیا جایز است یا نه؟

آقایان می گویند، «تقادم» یعنی قدیم بودن «عمل» ضرر نمی زند، ولو من شهادت بدهم به یک عمل جنسی که دو سال پیش بوده یا سه سال پیش بوده است، خلافاً لبعضهم، بعضی از فقهای ما گفته اند، بیش از پنج ماه نمی توان شهادت داد، یعنی اگر طرفین شش ماه قبل عمل زنا را انجام داده باشند و ما الآن شهادت بدهم، این شهادت پذیرفته نمی شود. چرا؟ چون در مظنه ی توطئه است، زیرا از آنان سوال می شود که شما شش ما قبل این را دیده بودید، پس چرا در همان زمان «ارتکاب» نیامدید و شهادت ندادید؟ پس معلوم می شود که شما در این شهادت یک غرض و مرضی دارید،و لذا می گویند باید نقد به نقد و تازه به تازه باشد، اما اگر «عمل» قدیمی باشد، شهادت شما مفید نیست، ما با این شرط موافق نیستیم، بلکه معتقدیم به کلام امیرالمؤمنین علیه السلام که می فرماید: «الحق القدیم لا یبطله شیء»

ص: 451

این یک حقی است، یعنی حد یک حقی است که اسلام بر گردن انسان نهاده است و باید قبول کنیم. بله! اللّهم اینکه قاضی از لابلای پرونده و از لابلای گفتار اینها استفاده کند که در اینجا یک توطئه ای در کار است، یعنی اینها که در این مدت شهادت نداده اند و بعد از گذشت دو سال از آن قضیه شهادت داده اند،ممکن است یک مؤامرده و توطئه ای در کار باشد، از این رو می توانیم بگوییم که قاضی شهادت شن را قبول نکند.

علاوه براین؛ من یک احتمال دیگر هم می دهم و آن اینکه اگر فقها می گویند قدیم باشد مفید نیست،لعل اگر قدیم باشد این آدم، توبه کرده باشد و اگر توبه کند ولو بیّنة شهادت بدهد، بیّنه مفید نیست. پس تقادم ضرر نمی زند مگر اینکه توطئه ای در کار باشد. و لذا در جریان مغیرة بن شعبه که شهادت دادند، در آنجا تقادم زمان بود، چون مغیرة بن شعبة در کوفه بود و برای خودش کسی بود و مقامی داشت و سپس در مدینه آمد، زمان گذشته بود، حضرت قبول کرد.

التوبة قبل قیام البیّنة

توبه هم مسقط حد است و یکی از علائم ارفاق اسلام این است که اگر یک نفر عمل زنا را انجام داد ولو ساعت بعد توبه کرد، واقعاً توبه نصوح و جدی کرد، اینها بروند و شهادت بدهند و اگر توبه قبل از بیّنة باشد حد ساقط است و همه ی اینها حاکی از تخفیف در مقام اجراست، اسلام اصرار ندارد که حتماً شرائط جمع و جور بشود و حد را اجرا کند، بلکه دست به عصا راه می رود که شاید این حدود ساقط بشود.

ص: 452

بله! بعد از قیام بیّنة اگر بخواهد توبه کند، توبه اش فایده ندارد. قبل از قیام بیّنه مانع ندارد یعنی مسقط حد است،اما بعد از قیام بیّنة مسقط نیست،چون قرآن می فرماید:« فلما رأوا بأسنا الخ.» در این صورت توبه فاید ندارد چون عذاب را که دیدند، این عذب سبب شد برای توبه ، معلوم می شود که توبه ی اینها، توبه صمیمی نبوده است، «فلمّا رأوا بأسنا قالوا الخ». اگر بعد از بیّنة توبه کند، عذاب را می بیند، اما اگر قبل باشد، معلوم می شود که انگیزه الهی دارد نه انگیزه فرار از جلد و رجم، قبل از بیّنه صمیمی است و انگیزه اش واقعاً پاک شدن است، اما بعد از بیّنه معلوم نیست که صمیمی باشد بلکه ممکن است که برای فرار از جلد و رجم باشد.

روایت

و یدّل علی السقوط إذا تاب قبل قیام البیّنة مرسلة جمیل السابقة عن أحدهما علیهما السلام فی رجل سرق أو شرب الخمر أو زنی فلم یعلم بذلک منه و لم یؤخذ حتی تاب و صلح فقال: إذا صلح و عرف منه أمر جمیل لم یقم علیه الحدّ» الوسائل: ج18 الباب 16 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث3.

«فلمّا رأوا بأسنا قالوا آمنّا بالله وحده»، باید توبه ای باشد که انگیزه اش پاک شدن باشد، قبل از بیّنه انگیزه پاک شدن است،اما بعد از بیّنه انگیزه فرار از جلد و رجم است.

اما اینکه بعد از قیام بیّنه ساقط نمی شود حدیث ابوبصییر است: «فی رجل أقیمت علیه البیّنة بأنّه زنی ثمّ هرب قبل أن یضرب، قال «إن تاب فما علیه شیء(عذاب اخروی)، و إن وقع فی ید الإمام أقام علیه الحدّ و إن علم مکانه بعث إلیه».

ص: 453

پس معلوم شد انسانی که عمل زنا را مرتکب شد،اگر قبل از قیام بیّنه توبه کند، بیّنه موثر است، چون توبه اش توبه صمیمی است، اما اگر بعد از قیام بیّنه باشد، چنبن توبه ای فایده ندارد چون توبه اش توبه فراری است و می خواهد از شکنجه فرار کند، فلذا این توبه فایده ندارد و این روایت تعارض ندارد، اگر توبه کند عذاب اخروی مرفوع است، اما در عین حال اگر به چنگ قاضی بیفتد، قانون در باره اش اجرا می شود.

آیا تفریق و جداکردن شهود در مقام شهادت لازم است؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا تفریق و جداکردن شهود در مقام شهادت لازم است؟

تفریق الشهود فی الإقامة

یکی از وظائف قاضی تفریق شهود است، مثلاً اگر چهار نفر وارد محکمه شدند و به قاضی گفتند که فلان مرد با فلان زن در این شرائط خاصی عمل زنا را مرتکب شدند، قاضی باید آنان را از همدیگر جدا کند و سپس از هر کدام به صورت جداگانه قضیه را سوال کند.

یک موقع قاضی به اینها بدگمان نیست، چون انسان های وارسته ای هستند که هرگز در باره آنها فکر و گمان اینکه بخواهند توطئه کنند نمی رود،در اینجا تفریق معنا ندارد، وقتی که انسان های عادل و پاکدامن و شناخته شده جامعه و انسان دوست شهادت بدهند، انسان در باره آنها اندیشه مؤامره و توطئه نمی دهد، هر چند ممکن است احتمال اشتباه بدهد، که بیشتر همین دومی است که ممکن است اینها در اثر سادگی و خفت عقل و کمبود دانش، اشتباه کرده باشند، فلذا اینها را از همدیگر جدا می کند و دانه دانه و تک تک از آنان سوال می کند و خصوصیات فعل را سوال و آن را یادداشت می کند. اگر دید که همه چهار شاهد در خصوصیات وحدت نظر دارند که چه بهتر، یا اگر اختلافی هم دارند که اختلاف قابل جمع است، حکم را صادر می کند.

ص: 454

اما اگر دید که این چهار نفر اختلاف در موضوع دارند، یعنی یکی می گوید شب بوده، دیگری می گوید ظهر بوده و هکذا سومی و چهارمی، هم چنین از نظر مکان با همدیگر اختلاف دارند، قاضی از این اختلاف نظر شان می فهمد که یا توطئه دارند یا خفت عقل یا خفت دانش.

در هر صورت از روایات استفاده می شود که هر چه انسان شهادت ندهد بهتر است، یعنی ستر عیب مؤمن محبوبتر است عند الله تا کشف عیب مومن هر چند عیبش عیب جزا آور باشد، حتی مردی که نزد حضرت اعتراف به زنا می کند، حضرت می فرماید شایسته این مرد این بود که اصلاً نمی آمد و پیش ما نمی گفت و بینه و بین الله اگر توبه می کرد بهتر بود که به من می گفت، تا من ناچار شوم در باره او حد را جاری کنم.

بنابراین، اگر نگوییم و ستر عیب کنیم افضل از این است که بگوییم و کشف عیب کنیم هر چند کشف عیب در اینجا حرام نیست.

سوال: آیا با فیلم برداری زنا ثابت می شود به گونه ای که به چهار نفر شاهد نیاز نباشد؟

جواب: اگر فیلم برداری کنند و نشان بدهند، برای قاضی علم آور است، منتها ممکن است مونتاژ کنند، اگر احتمال مونتاژ می دهند باید کار شناس بیاورند. غرض من جایی را گفتم که این احتمالات در آن نباشد و اگر یک چنین احتمالاتی برود، باید از کار شناس استفاده کنند.

روایات

1:روی عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله علیه السلام أنّه قال: «السارق إذا جاء من قبل نفسه تائباً إلی الله عزّ و جلّ تردّ سرقته إلی صاحبها و لا قطع علیه» الوسائل: ج18 الباب 16 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث1.

ص: 455

2: و فی مرفوعة أحمد بن محمد بن خالد عن أمیر المؤمنین علیه السلام فی حدیث:« الزانی الّذی أقرّ أبع مرات، أنّه قال لقنبر احتفظ به ثمّ غضب و قال: ما أقبح بالرّجل منکم أن یأتی بعض هذه الفواحش فیفضح نفسه علی رؤوس الملأ، أفلا تاب فی بیته، فوالله لتوبته فیما بینه و بین الله أفضل من إقامتی علیه الحدّ» الوسائل: ج18 الباب 16 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث2.

ولی مردم چون بی سواد و بی خبرند، خیال می کنند اگر توبه کنند،پاک نمی شوند و پاک شدن شان بستگی به این دارد که بیایند و اعتراف بکنند و حال آنکه اقرار لازم نیست.

أنواع حدّ الزنا

عمل زنا پنج نوع حد دارد:

1:القتل

گاهی فقط کشتن است، البته آقایان می گویند قتل باید با سیف باشد نه با غیر سیف و شمشیر، ولی ما می گوییم سیف لازم نیست،بلکه ابزار دیگر نیز کافی است.

2: الجلد ثمّ الرجم

گاهی جلد همراه رجم است، یعنی اول تازیانه می زنند و سپس رجم می شود

3: الرجم فقط دو الجلد

سومی فقط رجم است، یعنی جلد ندارد.

4: الجلد ثمّ التغریب

جلده و شلاق همراه با تبعید و نفی بلد. یعنی ابتدا شلاق می زنند و سپس او را از شهر تبعید می کنند، «تغریب» یعنی نفی بلد،کسی که از وطن خود دور شده اند در غربت به سر می برند.

5: الجلد فقط دون النفی

یعنی فقط تازیانه و شلاق دارد بدون اینکه نفی بلد داشته باشد.

ص: 456

من این پنج قسم را از کتاب نهایه شیخ طوسی گرفتم - ظاهراً ایشان این کتاب را در سن بیست و سه سالگی یا بیست و چهار سالگی نوشته است- و هر کدام را یکی پس از دیگری بررسی می کنیم، نخست قتل را مورد بررسی قرار می دهیم.

الأول: القتل

الحدّ بالقتل یجری فی موارد خمسة، یعنی حد قتل در پنج مورد جریان دارد:

1: الزنا بذات محرم

قتل در جایی است که شخص با ذات محرم زنا کند، یعنی با مادر، دختر، عمه یا خاله زنا کند و خواهیم گفت که در اینها فرق نمی کند که نسبی باشند یا رضاعی. حد این قتل است.

در اینجا موضوع زنا با ذات محرم است، ولی مرحوم شیخ در کتاب«الخلاف» می گوید : «عقد» محرم را عقد کرد و سپس با او زنا کرد، چرا مرحوم شیخ این را گفته، در حالی که تمام الموضوع زنا با محرم است، می خواهد عقد بکند یا نکند، ولی شیخ کلمه ی عقد را به کار می برد.

عبارت شیخ در کتاب خلاف

قال لا الشیخ فی الخلاف: اذا عقد النکاح علی ذات علی ذات محرم له، کأمّه و بنته و اخته و خالته و عمته من نسبه أو من رضاع، أو امرأة ابنه أو أبیه، أو تزوّج بخامسة أو امرأة لها زوج و وطئها أو و طأ ذات محرم و الحدّ فی و طأ الأجنبیة و به قال الشافعی الّا أنّه لا یفصّل.

با اینکه وطئ خودش تمام الموضوع است، عقد چه در اینجا چه معنا دارد؟!

ص: 457

مرحوم بروجردی می فرمود روایات و حتی کلمات علمای ما با رجوع با کلمات اهل سنت حل می شود، شیخ اعلی انبل از آن است که جمع کند بین عقد و وطئ، و حال آنکه تمام الموضوع وطی است کما اینکه در روایات می خوانیم، پس چرا ایشان کلمه ی «عقد» را هم آورده است؟ و عجب این ا ست که نه تنها شیخ کلمه «عقد» را آورده، بلکه ابن قدامه در مغنی که در 620 فوت کرده یعنی در حدود 160 سال بعد زا شیخ فوت نموده، او نیز کلمه ی عقد را آورده است؟

چرا کلمه عقده را آورده اند و حال آنکه تمام الموضوع وطی است؟

اگر ما فتاوای اهل سنت را ببینیم، می فهمیم که کلمه عقد را آوردن یک نکته ای دارد. و آن این است که جناب ابوحنیفه گفته اگر کسی بر محارم و غیر محرم مانند زن شوهر دارد یا خامسه(زن پنجم) اگر اینها را عقد کند و بعداً عمل را انجام بدهد حد ندارد، چرا؟ چون وطی بالشبهه است، شبهه چیه؟ شبهه عقد است و چون ابوحنیفه یک چنین فتوایی را داده است، مرحوم شیخ و ابن قدامه ناچار شده اند که کلمه ی عقد را بیاورند.

جناب ابن قدامه حنبلی مذهب است، یعنی به فتوای احمد بن حنبل عمل می کند، منتها برای اینکه ابوحنیفه را رد کند فلذا کلمه ی عقد را آورده است.

عبارت ابن قدامة در کتاب «المغنی»

و ان تزوج ذات محرمة فالنکاح باطل بالاجماع فان وطئها فعلیه الحدّ فی قول أکثر أهل العلم، منهم الحسن(حس بصری) و جابر بن زید(از خوارج) و مالک و الشافعی و أبو یوسف و محمد(محمد بن حسن شیبانی، شاگرد ابوحنیفه) اسحاق (اسحاق بن راهبه) و أبو أیوب و ابن أبی خثیمه، و قال أبوحنیفه و الثوری لا حدّ علیه، لأنّه وطئ تمکنت الشبهة منه فلم یوجب الحدّ- نظیرش گفته اگر خواهر انسان کنیز باشد، خواهر را بخرد و نزدیکی کند، گفته اشکال ندارد،یعنی حد ندارد- کما لو اشتری أخته من الرضاع ثمّ وطئها، و بیان الشبهة أنّه قد و جدت صورة المبیح و هو عقد النکاح الّذی هو سبب للاباحة فاذا لم یثبت حکمه و هو الاباحة بقیت صورة شبهةدارءة للحد الذی یتداری بالشبهات. المغنی:9/26.

ص: 458

بنابراین، مرحوم شیخ و ابن قدامه که عقد را آورده است،این از باب بیان مسئله است و الا تمام الموضوع همان وطئ ا ست.

بیان استاد در رد کلام ابوحنیفه

اما حرف ابوحنیفه که خیلی باطل است، درست است که «الحدود تدرأ بالشبهات»، ولی در جایی که عقد را بر کسی بخواند که قابلیت نکاح را داشته باشد، مثلاً برای اجنبی بخواند، یعنی در جایی که عقد موثر باشد، منتها برخی شرائط مفقود باشد، ولی در اینجا عقد را بر محرم خوانده و عقد بر محرم موثر نیست، اگر علما گفته اند:«الحدود تدرأ بالشبهات»، جایی را گفته اند که طرف قابلیت نکاح را داشته باشد.

أقول: انّ الموضوع للحدّ هو الوطئ بذات محرم، و أمّا العقد حسب ما ذکره الشیخ أو التزوّج فی عبارة ابن قدامة فلأجل المجاراة- همراهی کردن - مع أبی حنیفة حیث انّه نفی الحدّ لأجل عقد النکاح، قائلاً بانّه (ابوحنیفه) قد و جدت صورة المبیح و هو عقد النکاح و معها یدرأ الحدّ للشبهة و الّا فالموضوع هو الوطأ سواء عقد أم لم یعقد و لذلک نری أنّ ابن قدامة یردّ علی أبی حنیفة بقوله: انّه و طئ فی فرج امرأة مجمع علی تحریمه من غیر ملک و لا شبهة ملک، و الواطئ من أهل الحدّ عالم بالتحریم فیلزمه الحدّ کما لو لم یوجد العقد، و صورة المبیح انّما تکون شبهة اذا کانت صحیحة و العقد ههنا باطل محرّم و فعله جنایة تقتضی العقوبة انضمت الی الزنا فلم تکن شبهة کما لو أکرهها و عاقبها ثم زنی بها، ثم یبطل بالاستیلاء علیها فانّ الاستیلاء سبب للملک فی المباحات و لیس بشبهة. المغنی: 9/26.

ص: 459

مثلاً می گوید اگر کسی دختری را به عنف وادار به زنا کند،این شبهه است،«من استولی علی شیء فهو له»، می گوید من این دختر را اکراه کردم و مستولی شدم، مستولی هم مالک است،این حرف خنده آور است نه فقه، این شبهه است، «من استولی علی شیء فهو له» این آدم هم دختر را اکراه کرد و مستولی شد و مستولی مالک است، این حرف خنده آور است نه اینکه فقه باشد، چون «من استولی علی شیء فهو له» مباحات را می گوید نه اینکه چیزی محرم را شما استیلا کنید، بلکه مباحات را می گوید، مثلاً اگر کسی زمینی را احیا کند یا ماهی را صید کند،اینها را می گوید نه اینکه انسان دختری را وادار به عمل زنا کند و بگوییم این وطی به شبهه است،چون «من استولی علی شیء فهو له» از این شذوذات در فتاوای ابوحنیفه فروان است و شما می توانید در این مورد صحیح بخاری را مطالعه کنید، صحیح بخاری یک باب خاصی دارد که شذوذات ابوحنیفه را در آن باب جمع کرده است، صاحب صحیح بخاری شافعی مذهب است،اختلافی که در میان پیروان مذاهب این چهار گانه است، خیلی فوق العاده می باشد ، صحیح بخاری یک بابی دارد در باب بیع، نوع این شذوذ ابوحنیفه را در آن باب جمع کرده،علامه حلی هم در کتاب منهاج الکرامة فتاوای شاذه در آنجا جمع کرده بنام:« نهج الحق و الصدق»، در آنجا فتاوای شاذه اهل سنت را جمع کرده، بخاری فقط شذوذ ابوحنیفه را جمع کرده ولی علامه در آن کتاب خود شذوذ هر چهار مذهب را جمع نموده است.

دلیل مسأله

ص: 460

اگر انسانی با ذات محرم زنا کرد، جزائش قتل است و ما در این زمینه روایاتی داریم که برخی از آنها را می خوانیم، آنکه قتل است، قتلش هم با شمشیر است، گاهی او را با شمشیر می زنند، ولی با یکبار سر از بدنش جدا نمی شود، تکلیف این آدم چیست، آیا باید دو باره با شمشیر بزنند تا سر از بدنش جدا بشود، چون روایات دارند که ضربة واحدة؟

و علی کل تقدیر فالمسألة اجماعیة و قد حکی صاحب الجواهر الاجماع علیها بقسمیه. جواهر الکلام:41/309.

و قد وردت فیها روایات فنذکر منها ما یلی:

1.ما رواه أبو أیوب قال سمعت بکیر بن أعین (برادر زرارة است و قبرش هم در دامغان است) یروی عن أحدهما علیهما السلام قال: «من زنی بذات محرم حتی یواقعها ضرب ضربة بالسیف أخذت منه ما أخذت و ان کانت تابعته ضربت ضربة بالسیف أخذت منها ما أخذت» قیل له: فمن یضربها و لیس لها خصم؟ قال: ذاک علی الامام مراد از امام در اینجا قاضی است نه امام معصوم - اذا رفعا إلیه». الوسائل: 18، الباب 19 نم أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

2.روی جمیل بن درّاج قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام:« أین یضرب الذی یأتی ذات محرم بالسیف؟أین هذه الضربة؟قال:« تضرب عنقه أو قال: تضرب رقبته».الوسائل: 18، الباب 19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 2 و لاحظ الحدیث3،5،6،11.

و مع ذلک کله ففی موثقة اسحاق بن عمّار عن أبی بصیر عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« اذا زنی الرجل بذات محرم حدّ حد الزانی الاّ أنّه أعظم ذنباً». الوسائل: 18،الباب19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 8.

ص: 461

حکم زنای با محارم کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای با محارم

به این نتیجه رسیدیم که اگر کسی با ذات محرم زنا کند، در حقیقت جزای او قتل است، و در این زمینه دو روایت داشتیم و هردو روایت برای ما شاهد بود، یکی روایت بکیر بن اعین و دیگری روایت جمیل بن دراج بود.

ولی در عین حال این مبحث ما یک بحث های جوانبی نیز دارد.

بحث جوانبی

1: اولین بحث جوانبی این است که از برخی روایات استفاده قتل نمی شود، بلکه برخی از روایات دارد که :«حدّ الزانی»، و حد زانی هم در قرآن صد شلاق است، پس از برخی از روایات دیگر استفاده می شود که اگر کسی به ذات محرم زنا کرد،حد او حد زانی است و حد زانی در قرآن (مائة جلدة) صد تازیانه است، این روایت را چه کنیم؟ روایت این است:

الأول: اسحاق بن عمّار عن أبی بصیر، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «إذا زنی الرّجل بذات محرم حدّ حدّ الزانی إلّا أنّه أعظم» ذنباً» الوسائل: ج 18، الباب 19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث8.

معنای روایت فوق الذکر این است که ذات محرم با اجنبی یکی است، یعنی همان گونه که اگر با اجنبی زنا کند،حدش صد شلاق است، ذات محرم نیز حدش همان صد شلاق می باشد.

نظر استاد سبحانی نسبت به روایت ابو بصیر

ولی ما شک نداریم که این روایت یا باید تأویل بشود و یا طرح، زیرا معنا ندارد که ذات محرم با اجنبی یکسان بشود، و فقط بگوییم گناهش بزرگ است، خب! اگر گناهش بزرگ است،باید کیفرش هم بزرگتر باشد،ما این روایت را طرح کردیم.

ص: 462

توجیه شیخ طوسی از روایت ابوبصیر

ولی مرحوم شیخ طوسی این روایت را توجیه می کند و می فرماید: «یحدّ حد الزانی»، یعنی ما مخیریم که او را بکشیم یا رجم کنیم، چنین معنا کرده است، ولی «لا یخفی» که این توجیه ومعنا،یک توجیه و معنای تحمیلی است، زیرا از روایت یک چنین توجیه و معنای استفاده نمی شود، چون روایت می گوید:«حدّ حد الزانی»، وظاهر این است که: «الزانیة و الزانی فاجلدوا کلّ واحد منهما مائة جلدة»، یعنی صد تازیانه بزنند، شیخ می بیند که این روایت قابل عمل نیست،فلذا آن راتاویل می کند و می گوید مراد از «حد زانی» این است که حاکم مخیر است بین قتل و رجم، ولی این توجیه به نظر ما درست نیست، ولی بهتر این است که این روایت طرح شود یا یرجع علمها إلی أهلها.

الثانی: روایة اسماعیل بن أبی زیاد، اسماعیل بن أبی زیاد(یعنی سکونی)عن جعفر عن أبیه عن أمیر المؤمنین علیه السلام« أنّه رفع إلیه رجل وقع علی امرأة أبیه فرجمه و کان غیر محصن». الوسائل: 18، الباب 19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 9.

این هم منافاتی با عرض ما ندارد، چون خواهیم گفت که زن بابا خودش حکم خاصی دارد،یعنی اگر کسی (نعوذ بالله) با امرأة أبیه نزدیکی کند،این حکم خاصی دارد غیر از قتل،

بنابراین،دو روایت در اینجا داشتیم، اولی را باید تاویل کرد، یک تاویل را شیخ کرده که اصلاً روایت تحمل ندارد، برخی گفته اند این روایت در رد ابوحنیفه است، ولی ما عرض کردیم که روایت طرح می شود یا یرجع علمها إلی أهلها.

اما روایت دوم که به جای قتل، رجم را می گوید، بعداً خواهد آمد.

ص: 463

2: همان که قبلاً بیان شد، این مبحث یک بحث های جوانبی دارد،اولین بحث جانبی که اینجا است این است که آیا همین یک ضربت را بزنیم و تمام بشود،یا اگر یک ضربت زدیم و طرف نمرد، باید ضربت دومی را نیز بزنیم تا بمیرد. مراد از این روایت که می گوید:« ضرب ضربة بالسیف أخذت منه ما أخذت» این فراز از حدیث می خواهد چه بگوید؟ اگر ما بخواهیم جمود کنیم،باید بگویم یک ضربت بزنید،خواه بمیرد یا نمیرد، یعنی حق زدن ضربت دوم را ندارید. یا بگوییم «أخذت ما أخذت» کنایه از قتل است،یعنی بزن تا بمیرد.

گاهی همه گردن را از بین می برند، یعنی سر به یک طرف و تن در طرف دیگر می افتد، وگاهی شاه رگ ها را می برند و همین کافی است فلذا لازم نیست که بقیه را هم ببرند، چون با قطع شدن شاه رگ ها طرف خواهد مرد، پس معنای «أخذت منه ما أخذت» این است که هر مقداری که شمشیر کار کرد که کرد، خواهد مرد و دیگر لازم نیست که برای دوم نیز او را با شمشیر بزنند،چون همین مقدار در قتل کفایت می کند، ولی دو روایت داریم که این دو روایت مشکل است و می گویند اگر بریدید و مرد که چه بهتر! اما اگر شمشیر زدید و طرف نمرد، او را زندان ابد کنید تا در زندان بمیرد،دو روایت بر خلاف فتوای مشهور است، چون مشهور می گویند: «یقتل»،أخذت منه ما أخذت، یعنی همین مقداری که زدید کافی است و این خودش ملازم با قتل است فلذا بریدن بقیه رگ ها لازم نیست،اما این دو روایت خلاف مشهور را می گویند،یعنی اگر نمرد،زندان ببرید تا در زندان بمیرد:

ص: 464

1.مرسلة محمد بن عبد الله بن مهران عمن ذکره عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سألته عن رجل وقع علی أخته قال:« یضرب ضربة بالسیف، قلت:فإنّه یخلص زنده می ماند، یعنی خودش را از مرگ نجات می دهد- قال: یحبس أبداً حتی یموت». الوسائل: 18، الباب 19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 4.

این روایت مرسله است، از این رو به درد بحث ما نمی خورد. علاوه براین، من فکر نمی کنم که یک انسانی را با شمشیر تیز بزنند و او زنده بماند، اصلاً فرضش فرض غیر متصور است، یعنی امکان ندارد که زنده بماند.

2.ما رواه عامر بن السمط عن علی بن الحسین علیه السلام فی الرجل یقع علی أخته قال:« یضرب ضربة بالسیف بلغت ما بلغت فإن عاش خلّد فی السجن حتی یموت». الوسائل: 18، الباب 19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 10. این روایت هم ضعیف است، چون عامر بن سمط موثقه نیست و توثیق نشده، پس اولاً این دو روایت با واقعیت تطبیق نمی کند و بر فرض اینکه با واقعیت تطبیق کند، اولی مرسله و دومی ضعیفه است، علاوه براین، در خیلی از جاها داریم که این دو کلمه(أخذت منه ما أخذت) وارد شده است و کنایه از قتل است، یعنی بزن هر قدر گرفت گرفت، خیلی پی گیری نکن،همین مقداری که زدید،او ملازم با قتل است و طرف حتماً خواهد مرد، فلذا لازم نیست بقیه رگ ها را هم ببرید. در دو مورد این کلمه کنایه از قتل است.

و أمّا قوله: «بلغت منه ما بلغت » فلیس المراد هو الاکتفاء بالضربة الواحدة إذا لم یمت بل المراد هو القتل بشهادة ورود العبارة ذاتها فی الزنا عن عنف مع اتفاقهم علی القتل.

ص: 465

1: عن أبی علی الأشعری- ابن إدریس است،هر موقع گفتیم، أبی علی الأشعری، مراد ابن إدریس است، البته نه ابن إدریسی که فقیه است، این راوی است- عن محمد بن عبد الجبّار، عن علیّ بن حدید،عن جمیل بن درّاج، عن زرارة، عن أبی جعفر علیه السلام فی رجل غصب امرأة فرجها، قال:

« یضرب ضربة بالسیف بالغة منه ما بلغت» الوسائل: 18، الباب 17 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3.

کنایه از قتل است.

2: بل وردت أیضاً فی حدّ اللواط ففی حدیث سلیمان بن هلال عن أبی عبد الله علیه السلام فی الرّجل یفعل بالرّجل (لواط قال: فقال: «إن کان دون الثقب(یعنی عمل لواط را انجام ندهند) فالجلد، و إن کان ثقب أقیم قائماً ثمّ ضرب بالسیف ضربة أخذ السیف منهما أخذ، فقلت له: هو القتل؟ قال: هو ذاک». الوسائل: 18، الباب١ من أبواب حدّ اللواط، الحدیث 2.

جمله ی «اخذ السیف منه ما أخذ» را در این روایت تفسیر به قتل کرده است.

بنابراین، روایاتی که می گویند«أخذ منه ما أخذ»، این کنایه از قتل است، یعنی دیگر لازم نیست که انسان اعمال خشونت کنی و بقیه را هم ببری، بلکه همین مقدار کافی در قتل اوست.

پس آن دو روایتی که می گفت اگر نمرد، طرف را در زندان ببرند، یکی مرسله و دیگری ضعیفه است. در اینجا بحث جانبی اول تمام شد. چون بحث جانبی اول این بود که اگر طرف نمرد، چه کنیم؟ گفتیم حکم قتل است، اگر روایت می گوید:« أخذ منه ما أخذت»این کنایه از قتل است، فلذا حضرت در روایت لواط این جمله را تفسیر به قتل کرد.

ص: 466

بحث جانبی دوم، آیا حتماً سیف مطرح است یا با گلوله و سایر ابزار قتاله هم می شود کشت؟

اگر اخباری مسلک باشیم، باید بگوییم حتماً سیف باشد، اگر جزء ظاهری ها باشیم، (ظاهری ها یک مذهبی است در میان اهل سنت) حتما باید بگوییم سیف، اما اگر در فقه ما یک مرونتی باشد، مرونت یعنی نرمش، اگر قائل به نرمش بشویم، این کنایه از کشتن است، سابقاً ابزار قتل منحصر به سیف بوده، ولی در زمان ما بجای سیف ابزار های دیگری نیز پیدا شده است مانند گلوله، البته نباید به گونه ای باشد که ایذائش بیش از ایذاء سیف باشد، الآن به دار می آویزند و گاهی با گلوله می کشند، باید به گونه ای باشد که ایذائش بیش از ایذاء سیف نباشد.

پس تا کنون دو بحث جانبی را بررسی کردیم، یکی این بود که حبس و زندان معنا ندارد، دیگری اینکه ابزار و اداوت قتل فرق نمی کند.

بجث جانبی سوم

بحث جانبی سوم این است که بگوییم علاوه براینکه، این را می کشیم، قبلاً باید شلاق هم بزنیم. برخی این را گفته اند، مثلاً اگر محصن نباشد، مجرد است، شلاقش بزنیم و بکشیم، اما اگر محصن باشد، شلاقش بزنیم و سپس رجم کنیم،آیا این هم لازم است یا لازم نیست؟

من دلیلی بر این مسئله پیدا نکردم، آنچه که در روایات داشتیم قتل است، یعنی در روایات نداریم که علاوه بر قتل، قبلاً باید شلاق بزنیم.

بعضی ها روایت اسحاق را شاهد گرفته اند و گفته اند «حدّ حد الزنا»، یعنی شلاق، أعظم منه ذنباً، یعنی قتل و رجم. ولی این تفسیر من عنده است نه من عند الله، چطور ما می توانیم این روایت را این گونه تفسیر کنیم؟!

ص: 467

قهراً این دو روایت، دو جور معنا شد، تا کنون این دو روایت را حمل بر تخفیف می کردیم، تخفیف یعنی فقط صد تازیانه، ولی این گونه که این آقا معنا می کند، این شدت عمل است، حدّ حد الزنا، یعنی صد تازیانه، إلا أنّه أعظم ذنباً، یعنی قتل و رجم، ما دلیلی بر این مطلب نداریم، روایات ما همه اش قتل است و غیر از قتل، مسئله ی دیگری در کار نیست.

بحث دیگر این است که آیا در اینجا محصن با غیر محصن، کافر و مسلمان، عبد و آزاد فرق می کند یا فرق نمی کند؟ فرق نمی کند، روایت موضوعش الزنا بذات محرم است، دیگر بین عبد و غیر عبد، محصن و غیر محصن و ...،فرقی نیست.

بحث جانبی چهارم

بحث جانبی چهارم این است که آیا این حکم مال ذات محرم نسبی است و شامل سببی نمی شود یا اعم است از نسبی و سببی و ...؟ آیا رضاعی را هم می گیرد یا نه؟

در اینجا خیلی ها قائلند که فقط نسبی را می گیرد نه سببی و رضاعی را.

برخی هم حد وسط را گرفته اند فلذا می گویند نسبی و سببی را می گیرد، اما رضاعی را نمی گیرند، بعضی به اطلاق این آیه تمسک کرده اند و می گویند فرق نمی کند،حرمت علیکم أمهاتکم، دیگر بین ام نسبی و ام رضاعی فرق نمی کند. حال چه کنیم؟

مرحوم آیة الله خوئی می گوید هر سه را می گیرد، یعنی هم نسبی را می گیرد و هم سببی و رضاعی را.

مرحوم صاحب مسالک دست به عصا راه می رود و می گوید نسبی و سببی را می گیرد، اما رضاعی را نمی گیرد.

ص: 468

ولی ما می گوییم باید روایات را بخوانیم و عناوین را در روایات پیدا کنیم، یعنی باید ببینیم روایاتی که در باره زنا با ذات محرم آمده، آیا مطلق محرم مراد است یا فقط محرم نسبی را می گوید یا محرم سببی و رضاعی را هم می گیرد، ما دامی که فقیه روایات را مطالعه نکند و عناوین محرمه را پیدا نکند، نمی تواند قضاوت کند.

اختصاص الحکم بالمحرم النسبی أو عمومه؟

آیا این حکم فقط اختصاص به نسبی دارد یا اینکه اعم است؟

هل یختص الحکم بالمحرم النسبی کالأمّ و البنت والأخت و بناتهن، أو أنّه یعمّ السببی، کالزوجة و أختها و المحرم بالرضاع فیه أقوال:

الأوّل:شمول الحکم لکلّ ذات محرم من غیر فرق بین النسب و الرضاع و المصاهرة حتی من بانت باللعان أو بالطلاق الثلاث و هذا هو خیرة الشیخ فی الخلاف کما مرّ.

یعنی حرمت های تأدبی را هم می گیرد که بالا تر از رضاعی است، حرمت های تأدبی مانند لعان و سه بار طلاق دادن بدون اینکه محللی آمده باشد، بعضی گفته اند حتی حرمت های تادبی را هم می گیرد.

الثانی: اختصاص الحکم بالمحرم نسباً لا غیر، و هذا هو الظاهر من المحقق فی الشرائع، حیث قال: من زنی بذات محرم کالأمّ و البنت و شبههما. الشرائع: 4/154.

الثالث:« التفصیل بین المحرم بالنسب و الرضاع و المصاهرة و بین المحرم تأدّیاً کما فی اللعان و المطلقة تسعاً و من یحرم نکاحها باللواط لاطی اگر با پسری لواط کرد، خواهر ملوط و دختر ملوط بر لاطی حرام می شود- و هذا هو خیرة السید الخوئی». مبانی تکملة المنهاج: 1/192.

ص: 469

و فی المسالک: المتبادر من ذات المحرم النسبیّة و یمکن شمولها للسببیّة و قد تقدّم أنّ المحرم من یحرم نکاحه مؤبّداً بنسب أو رضاع أو مصاهرة، و حینئذ فلا یقتصر علی امرأة الأب بل یتعدّی إلی غیرها من المحرّمات السببیة و الرضاعیة. المسالک: 14/361.

چرا ایشان امرأة الأب را گفت، خواهر که از این نزدیکتر است؟ چون منصوص است. آقایانی که دلیل می آورند، اطلاق آیه را دلیل می آورند:

و یؤیّد القول بالعموم أنّ القرآن الکریم ذکر المحرمات النسبیة و السسببیة جنباً إلی جنب.

قال تعالی: « حرّمت علیکم أمّهاتکم و بناتکم و أخواتکم و عمّاتکم و خالاتکم و بنات الأخ و بنات الاخت... و امّهاتکم اللاتی أرضعنکم و اخواتکم من الرضاعة و أمّهات نسائکم و ربائبکم اللاتی فی حجورکم من نسائکم اللاتی دخلتم بهنّ فأن لم تکونوا دخلتم بهن فلا جناح علیکم و حلائل أبنائکم الذین من اصلابکم و أن تجمعوا بین الاختین إلّا ما قد سلف إن الله کان غفوراً رحیماً» . نساء: 23.

پس یک قول فقط نسبی را می گوید، قول دوم نسبی، سببی و رضاعی را نیز می گوید، اما تادبی را نمی گوید، قول سوم این است که همه را می گیرد.

أقول: التهجّم علی الدماء أمر مشکل و الحکم بالقتل فی غیر النسبی تمسکاً باطلاق ذات المحرم و ورد النسبی و السببی فی الآیة أمر مثله این هم مشکل است، بعید است که اطلاق اینها را بگیریم- و لذلک قصّر الحکم علی ذات محرم نسبیّ لا سبباً و لا رضاعاً، المحقق فی الشرائع. الشرائع: 4/154. و ابن ادریس فی السرائر السرائر 3/437 . و ابن زهرة فی الغنیة الغنیة: 421. و ابن حمزة فی الوسیلة: 410. نعم فصّل الشیخ فی المبسوط المبسوط: 8/8. و الخلاف الخلاف 5/386. و ابن سعید فی الجامع، الجامع للشرائع: 549. بین الرضاع فالحقه بالنسب، و غیره من الأسباب .

ص: 470

و قال السید الخوئی: قال: الأظهر عموم الحکم للمحرم بالرضاع أو بالمصاهرة، تمسّکاً بإلاطلاقات الأدلة الدالة علی ذلک الحکم لأنّ المراد بالمحرم من حرم نکاحها و هو شامل للمحرم بالنسب و الرضاع و المصاهرة، ثمّ إنّه احتمال انصراف ذات المحرم عم حرم نکاحها تأدیباً کما فی اللعان و المطلقة تسعاً و من یحرم نکاحها باللواط و نحو ذلک.

ولی روش خود مان را می گیریم، یعنی زحمت می کشیم و روایات را می بینیم و عناوین را پیدا می کنیم و عناوین هم عبارتند از پنجگانه ذیل:

1: من زنی بذات محرم

2: الذی یأتی ذات محرم

3: وقع علی أخته

4 وقع إمرأة أبیه

5: وقع أمة أبیه.

عناوین همین پنج تاست.

حکم زنای با محارم کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای با محارم

محل مبحث ما در این مورد است که زنا دارای حدود خاصی است،یکی از حدود زنا قتل است و قتل برای خود موارد دارد،الآن ما در مورد اول هستم، مورد اول این است که اگر کسی با ذات محرم زنا کند، این در حقیقت حدش شلاق و رجم نیست، بلکه حدش قتل است و آنهم با سیف و ضربة واحدة، آنگاه گفتیم این که می گوییم ذات محرم.

مراد از ذات محرم چیست؟

مراد از محرم این نیست که «یجوز النظر إلیها»، بلکه مقصود این است که «یحرم نکاحها»، اگر محرم را این گونه معنا کنیم که «یحرم نکاحها»،این خودش چهار قسم پیدا می کند، گاهی «یحرم نکاحها نسباً»، مثل اینکه (نعوذ بالله) کسی با مادر، خواهر، عمه و یا خاله ی خودش زنا کند «و یحرم نکاحها سبباً»، مانند أمّ الزوجة و أخة الزوجة.

ص: 471

گاهی «یحرم نکاحها رضاعاً» مانند مادر رضاعی و خواهر رضاعی و عمه رضاعی، چهارم «یحرم نکاحها تأدیباً و تأدّباً» مانند کسی که با زنش ملاعنه کند یا آن را سه طلاقه کند، یا اگر با یک پسری نزدیکی کند، خواهر و مادر موطوء برای واطی حرام می شود،این حرمت ها حرمت های تأدبی است.

بنابراین، من یحرم نکاحها صار علی أقسام أربعة، که عبارتند از: نسبی ، سببی، رضاعی و من یحرم نکاحها تأدّباً، آیا همه را می گیرد یا اینکه فقط برخی را می گیرد نه همه را؟

در جلسه ی قبل اقوال ثلاثه را نقل کردیم. برخی گفته اند فقط نسبی را شامل است،اما غیر نسبی را شامل نیست «یحرم نکاحها نسباً کالأمّ و الأخة و العمة والخالة».

برخی کمی توسعه داده اند و گفته اند:

« یحرم نکاحها نسبا أو سبباً»، یعنی ام الزوجة و اخة الزوجة را هم می گیرد.

مرحوم آیة الله خوئی حتی رضاع را هم عطف کرد و گفت حتی اگر با مادر رضاعی یا خواهر رضاعی زنا کند، حکمش قتل است و کشته می شود.

منتها من کسی را ندیدم که حرمت های تأدبی را هم بگوید مانند سه طلاقه بودن و امثالش.

ولی ما عرض کردیم که این اقوال احتیاج دارد که ما لسان روایات را ببینیم که در لسان روایات چه هست؟ در لسان روایات ما این پنج عنوان آمده است:

1: من زنی بذات محرم

2: الذی یأتی ذات محرم

3: وقع علی أخته

4: إمرأة أبیه، که این سببی است

ص: 472

5: وقع علی أمة أبیه

فی الرّجل یقع علی أخته؟قال:« یضرب ضربة بالسّیف بلغت منه ما بلغت، فان عاش خلّد فی السّجن حتی یموت» الوسائل: ج15، الباب 19 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 10.

این روایات ماست و این روایات را ملاحظه بفرمایید، اطلاق ذات محرم، آنچه که می تواند برای قول به اعم دلیل باشد، اطلاق این دو کلمه است: «ذات محرم»، یا بگوید: زنی بذات محرم، أو یأتی ذات محرم.

اگر بخواهیم دلیل برای اطلاق پیدا کنیم، دلیل همین است، و الا اگر بگوییم وقع علی أخته، این نسبی را می گوید و کسی در نسبی نگفته،إمرأة إبیه، این هم سببی است،« وقع علی أمة أبیه»، این هم تا حدی سببی است، این سه تای اخیر دائره اش مضیق است، اما دوتای اول دائره اش وسیع است.

بیان استاد سبحانی

ولی «وفی النفس شیء»، ذات محرم که می گویند،باید ببینیم در عرف چه قدر مفهوم دارد،آیا کسانی که «یحرم نکاحها تأدّباً»، مانند زنی که شوهرش با او لعان کرده یا او را سه طلاقه کرده و هنوز محلل نیامده است، یا اینکه او را نه طلاقه کرده است که اصلاً برای بازگشت و حلیت او راهی وجود ندارد، اینها را ذات محرم می گیرد یا نمی گیرد، آیا در عرف یک چنین توسیعی است یا نه؟

بله! اگر آیه را ملاحظه کنیم، در آیه هم نسبی است و هم سببی و رضاعی، ولی عرفاً که می گویند:« ذات محرم»، چه مقدار گسترش دارد؟ آن سه تای اخیر که لنگ است،سه تای اخیر یا نسبی است یا سببی، اما اینکه دائره را وسیع تر بگیریم که حتی رضاعی و محرم تأدبی را بیگرد، بعید است که «ذات محرم »یک چنین کششی داشته باشد که حتی حرام های تأدّبی را بگیرد یا حرام های رضاعی را.

ص: 473

إن قلت

پیغمبر فرموده است که:« الرضاع لحمة کلمحة النسب»، اگر رضاع را جای نسب گذاسته است، پس هر اثری که بر نسب بار است بر رضاع نیز بار خواهد بود، یعنی هر اثری که بر نسب بار است، اگر با خواهر نسبی نزدیکی کرد،همان اثر بر خواهر رضاعی هم بار است.

قلت

تنزیل را باید دید که آیا عموم المنزلة است یانه؟ تنزیل این است که نشر حرمت می کند،به این معنا که نکاحش حرام است، اما اینکه تمام آثار بار است، که اگر با او نزدیکی کرد،اثر نسب هم بار است؟ این قسمت را قبول نداریم، این فقط دائر مدار این است که «الرضاع لحمة کلحمة النسب»، نشر حرمت می کند من حیث النکاح،اما اینکه تمام آثار نسب هم بار است، به گونه ای که اگر با خواهر نسبی خود زنا کرد، حکم آن با خواهر رضاعی یکی باشد، این جهت استفاده نمی شود، چرا؟ به دلیل اینکه نسبی ارث می برد اما رضاعی ارث نمی برد.

مثلاً پدر و مارد نسبی بر انسان ولایت دارد، و حال آنکه پدر و مادر رضاعی ولایت ندارند، معلوم می شود که این تنزیل،یک تنزیل خاصی است، یعنی فقط نشر حرمت می کند من حیث النکاح، اما اینکه همه ی آثار «نسب» بر رضاع هم بار است که اگر نسب ارث می برد،اینجا هم ارث می برد، اگر نسب ولایت دارد،اینجا هم ولایت دارد، یا اگر با نسب نزدیکی و زنا کرد،حدش قتل است،اینجا هم قتل است، این دیگه از آن فهمیده نمی شود.

غایة ما یمکن أن یقال این است که بگوییم نسبی و سببی را شامل است، اما رضاعی را هم بگیرد تا چه رسد حرام های تادبی را هم بگیرد خیلی بعید است خصوصاً که «الحدود تدرأ بالشبهات» و لا أقل ما در اینجا شبهه داریم که آیا رضاعی و تأدّبی را هم می گیرد یا نمی گیرد؟

ص: 474

پس معلوم شد که از روایات، آنچه که مهم است،اولی و دومی است، یعنی فقط نسبی و سببی را می گیرد،چون سببی هم روایت دارد. اما اینکه بقیه را هم شامل بشود، اطلاق آن دو روایت اول قاصر است که حتی رضاعی را بگیرد تا چه رسد محرمات تادبی.

الآن سراغ فرع دیگر برویم، قبلاً عرض کردیم که زنا انواع عقوبات دارد، العقوبة الأولی القتل، که قتل هم پنج مورد دارد، یعنی در این پنج مورد حکمش قتل است.

الثانی:الذّمی إذا زنی بمسلمة

دومین موردی که حد زنا در آنجا قتل است این است اگر ذمی که با حکومت اسلام قرارداد بسته است،تا جان و مال من در امنیت باشد به شرط اینکه من هر ماه یا هر سال مبلغی بدهم و من به ناموس مسلمانان و مال آنان تجاوز نکنم،چون در «عهد ذمی» اول این قید وارد می شود، حالا اگر آمدیم با یک زن مسلمانی عمل زنا را انجام داده، حال این مسلمه مکره باشد یا مطاوعة فرقی نمی کند، در اینجا فتاوا را از علما نقل کردیم، یعنی از شیخ و غیر شیخ، «اتفوا» بر اینکه اگر ذمه با مسلمه زنا کرد، ذمی «یقتل» یعنی کشته می شود.

کلام مرحوم شیخ طوسی

قال الشیخ فی النهایة : کذلک الذمی إذا زنی بامرأة مسلمة، یجب علیه القتل علی کلّ حال، و کان علی المسلمة الحدّ إما الرّجم اگر شوهر داشته باشد- أو الجلد- اگر شوهر نداشته باشد- علی ما تستحقه من الحد، فإن أسلم الذمی لم یسقط بذلک عنه الحد بالقتل و وجب قتله علی کل حال .

ص: 475

و قال الشیخ المفید : إذا فجر ذمی بمسلمة کان حدّه القتل فمن أسلم عند إقامة الحد علیه قبل إسلامه و أمضی فیه الحد بضرب عنقه و لم یمنع إطهاره الاسلام من قتله.

بنابراین؛ مسئله مسلم است.

« إنّما الکلام» در فرع جانبی است و الا اصل مسئله که قتل است،جای شک نیست،بحث در جای جانبی است و آن این است که ذمی با زن مسلمان زنا کرد، ولی هنگامی که او را در محکمه آوردند، اظهار اسلام کرد و شهادتین را به زبان جاری نمود، آیا اسلام این ذمی بعد از ثبوت حد، مسقط حد است یا مسقط حد نیست؟

این همان مسئله ای است که در زمان متوکل در سامرا رخ داد و امام هادی علیه السلام هم در سامرا تحت نظر بود، مسئله این بود که یک ذمی با یک زن مسلمانی زنا کرده بود، وقتی او را برای محاکمه آوردند و خواستند بر او حد جاری کنند، اظهار اسلام کرد و شهادتین را خواند، علمای که در آنجا بودند به چند دسته تقسیم شدند،برخی گفتند:« یسقط الحد»، برخی هم گفتند:« لا یقسط الحد».

برخی گفتند حد ساقط است،چرا؟ چون پیغمبر فرموده است:«الإسلام یجبّ ما قبله، أی یقطع ما قبله»، جبّ یجبّ، یعنی یقطع، المجبوب، کسی که آلت تناسلیش مقطوع باشد، یقطع ما قبله، این آدم با زن مسلمان زنا کرده،الآن هم مسلمان شده، فعلاً بین این حالت و حالت قبلی یک دیورای است که هیچ گونه ارتباطی با همدیگر ندارند، متوکل گیر کرد که قول کدام یکی از آنها را بگیرد، فلذا گفت باید خدمت امام هادی نامه بنویسیم و نظر او را نیز جویا شویم؟

ص: 476

حضرت در جواب فرمود:« یضرت حتّی یموت، یعنی یضرب بالسیف حتّی یموت»، وقتی نامه را آوردند و علما آن را مطالعه کردند،گفتند این کفایت نمی کند باید دلیلش را بگوید و حال آنکه پیغمبر اکرم می فرماید:«الإسلام یجبّ ما قبله»، فلذا دو مرتبه خدمت آن حضرت نامه نوشته اند که دلیلش را هم بیان کنید؟

حضرت در جواب فرمود این اسلام آوردن به درد نمی خورد و برای فرمایش خود این آیه را نوشت:

بسم الله الرحمن الرحیم

« فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنّا به مشرکین، فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا سنة الله التی قد خلت فی عباده و خسر هنالک الکافرون».

این ایمان شان به درد نمی خورد، چون ایمان شان از روی ترس و خوف است نه از روی واقعیت و اخلاص و شناخت و اسلام ترسی و خوفی به درد نمی خورد، اسلامی به درد می خورد که «عن جدّ و صدق» باشد. متوکل هم طبق فتوای امام هادی عمل کرد و کافر ذمی را به قتل رساند.

و یدل علیه ما رواه جعفر بن رزق الله قال : قدم إلی المتوکل رجل نصرانی فجر بامرأة مسلمة و أراد أن یقیم علیه الحد فأسلم ، فقال یحیی بن أکثم: قد هدم أیمانه شرکه و فعله ، و قال بعضهم : یفعل به کذا و کذا فأمر المتوکل بالکتاب إلی أبی الحسن الثالث و سؤاله عن ذلک، فلما قدم الکتاب کتب أبو الحسن :« یضرب حتی یموت» ، فأنکر یحیی بن أکثم و أنکر فقهاء السکر ذلک ، و قالوا : یا أمیر المؤمنین سله عن هذا فإنه شیء لم ینطق به کتاب ، و لم تجیء به السنة ، فکتب: إن فقهاء المسلمین قد أنکروا هذا و قالوا: لم تجئ به سنه و لم ینطق به کتاب ، فبین لنا بما أو جبت علیه الضرب حتی یموت؟ فکتب :« بسم الله الرحمن الرحیم ( فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا باللله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکین . فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا سنة الله التی قد خلت فی عباده و خسر هنالک الکافرون) ، قال: فأمر به المتوکل فضرب حتی مات .

ص: 477

ههنا صورتان أخریان

معلوم می شود که اگر اسلام این آدم، اسلام ترسی باشد ارزش ندارد، ولی ههنا صورتان أخریان:

الأولی: إذا جهلت الحالة، یعنی ندانیم که اسلامش واقعی است یا ترسی و خوفی، اینجا چه کنیم؟

الثانی: می دانیم که اسلامش «عن جدّ» است،به دلیل اینکه حدّ را برایش اعلام کردند، گفت باشه مرا بکشید، ولی چند ساعت دیگر فکر کرد و گفت:

« أشهد أن لا إله إلّا الله و أشهد أنّ محمداً رسول الله»

معلوم می شود که اسلامش واقعی است، در این دو صورت چه کنیم، یعنی در صورتی که جاهلیم و نمی دانیم که اسلامش جدی است یا از روی خوف و ترس، صورت دوم اینکه حالت را می دانیم که از روی جد و واقع اسلام آورده است، پس مسئله سه صورت پیدا کرد.

اگر اسلامش، اسلام ترسی و خوفی باشد به درد نمی خورد.

اما إذا جهلت الحالة، أو إذا علمت صدقه و جدّه و حماسه، اینجا چطور است؟

نزاع صاحب ریاض با صاحب کاشف اللثام

اینجا مرحوم صاحب ریاض با مرحوم کاشف اللثام در افتاده است، کتاب «کاشف اللثام» مال فاضل هندی است( متوفای 1134) از نوابغ عالم بوده است،ایشان فرموده است که در این دو صورت، خصوصاً در صورت دوم نباید کشته بشود، یعنی وقتی علم داریم که « عن جدّ و صدق» اسلام آورده است، دیگر معنا ندارد که او را بکشیم، چون «الإسلام یجبّ ماقبله».

مرحوم صاحب ریاض (متوفای 1231) صد سال فاصله فوتی دارند با همدیگر، حمله کرده بر مرحوم کاشف اللثام و گفته شما بر خلاف روایت حرف زدید، چون امام هادی علیه السلام فرمود این اسلام به درد نمی خورد، شما چطور می گویید که در صورت دوم و خصوصاً سوم کشته نمی شود.

ص: 478

نظر استاد سبحانی

واقع مطب این است که اشکال ریاض بر صاحب کاشف اللثام وارد نیست، کلام امام هادی علیه السلام در جایی است که برای فرار از حد و عقاب دنیوی اسلام بیاورد (أسلم عن ترس و خوف)، اما آنجا که جهل الحال یا اینکه بدانیم از روی صدق و جد اسلام را آورده است، کلام امام علیه السلام اینجا را نمی گیرد.

بنابراین، فرمایش مرحوم کاشف اللثام اجتهاد در مقابل نص نیست، صاحب ریاض گفته که صاحب کاشف اللثام اجتهاد در مقابل نص کرده است، ولی ایشان می گوید من کجا اجتهاد در مقابل نص کردم؟

نص در جایی است که علم أنّه أسلم فراراً من العقوبة الدنیویة،« فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا باللله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکین . فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا سنة الله التی قد خلت فی عباده و خسر هنالک الکافرون».

معلوم می شود که اسلام شان اسلام خوفی بوده است، جناب کاشف اللثام یا در حال مجهول الحال بحث می کند یا معلوم الحالی که اسلامش عن جدّ است.

ما بر کلام ایشان یک چیزی هم اضافه می کنیم و آن اینکه « الحدود تدرأ بالشبهات»، لا أقل صورت سوم شبهه اش قوی است ولذا در آنجا کشته نمی شود.

پس ما تا اینجا دو مورد را خواندیم که جزایش قتل است.

المورد الأول: الزنا بذات محرم، و گفتیم فقط نسبی و سببی را شامل است نه بقیه را.

المورد الثانی: الذمیّ إذا زنی بمسلمة.

ضمناً قبل از آنکه مورد سوم را بگوییم، می خواهم نکته ای را به سمع شما برسانم و آن این است معلوم می شود که قرآن یک بعدی دارد که ائمه معصومین علیهم السلام می فهمند و ما آن را نمی فهمیم، زیرا این آیه شریفه را همگان اعم از سنی و شیعه بار ها خوانده اند، ولی هیچگاه از این آیه یک چنین حکمی را استفاده نکرده اند و حال آنکه امام هادی علیه السلام از این آیه شریفه یک چنین حکمی را استفاده کرده است،پس معلوم می شود اینکه آیات الأحکام را منحصر به چند صدتا کرده اند درست نیست، آیات الأحکام خیلی بیشتر و بالاتر از اینهاست، چون خیلی از آیات داریم که بعد فقهی دارند، در حالی که ظاهراً فقهی نیستند،اما بعدی فقهی دارند، منتها ما متوجه نیستیم. مثلاً آیه ی «تبت یدآ أبی لهب و تبّ، مآ أغنی عنه ماله و ما کسب، سیصلی ناراً ذات لهب، وأمرأته حمّالة الحطب، فی جیدها حبل من مسد»

ص: 479

یکی از مشایخ از این آیه 24 حکم فقهی را استفاده کرده بود.

یا آیه ای که در باره موسی و شعیب است، خیلی از احکام فقهی از آن استفاده می شود.شعیب به موسی گفت: به شرط اینکه هشت سال برای من چوپانی کنی، ابهام در مهریه است، آقایان می گویند ابهام در مهریه باطل است،این ابهام نیست،ث گفت:« علی أن تأجرنی ثمانیة حجج،اگر هم اضافه کردید «من عندک»، الخ

. علاوه براین، معلوم می شود که عمل می تواند مهریه واقع بشود،خیلی از آیات است که می شود از آنها استفاده فقهی کرد، منتها ما متوجه نمی شویم.

بنابراین،اینکه امیر المؤمنین می فرماید که قرآن دریایی است که با کشیدن تمام نمی شود،یا می فرماید قرآن در یایی است که ساحل آن ناپیداست.

تا کنون دو موضوع را خوندیم و گفتیم زنا انواع عقوبت ها را دارد: العقوبة الألی: القتل، که دو موردش را خواندیم:

1: إذا زنی بذات محرم، 2: الذّمی إذا زنی بمسلمة.

المورد الثالث: لو زنی ثلاثة مرّات

اگر کسی سه بار این عمل زشت(زنا) را انجام بدهد، منتها به شرط اینکه در هر مرحله ای از زنا حد الهی اجرا بشود، حکمش قتل است.

فلسفه اش چیست؟

فلسفه اش را در روایت دیگر می فرماید چون این آدم استخفاف به حدود الهی کرده است، یک بار زنا کرد و جزایش هم دید، باید عبرت می گرفت و ادب می شد، باز تکرار کرد و دو مرتبه آن را مرتکب شد و جزایش را دید، منتها بحث این است که سر مرحله ی سوم کشته می شود یا سر مرحله ی چهارم؟

ص: 480

روایات ما در اینجا مختلف است در صحیح یونس بن عبد الرحمن (متوفای 208) از شاگردن امام کاظم است، این همان آدم است که از حضرت سوال کردند که: أیونس بن عبد الرحمان ثقة أخذ منه معالم دینی؟

ایشان بعد از امام رضا علیه السلام فوت کرده است، یونس بن عبد الرحمن با دو نفر از رفقای عصر خودش قرار گذاشتند و عهد بستند که هر کدام زودتر بمیرد، دیگری برای او نماز قضا بخواند و روزه بگیرد و از طرف او صدقه بدهد.

یونس بن عبد الرحمن می گوید که امام کاظم علیه السلام فرمود:« إنّ أصحاب الکبائر یقتلون فی الثالثة»،اما در روایت دیگر که نقل شده است مثل اینکه در آنجا رابعه است، یعنی ابوبصیر که نقل می کند می گوید:« یقتل فی الرابعة».

ولی مراجع در رساله های عملیه احتیاط می کنند و می گویند اگر کسی سه بار روزه خودش را بخورد، در مرتبه چهارم کشته می شود،چون «الحدود تدرأ بالشبهات»، البته هردو روایت هست:

1: لو تکرر من ا لحرّ غیر المحصن و لو امرأة الزنا، و أقیم علیه الحد مرتین قتل فی الثالثة عند بعضهم، و فی الرابعة عند البعض الآخر، ولکلّ روایة، ففی روایة صحیح یونس عن الإما الکاظم «إنّ أصحاب الکبائر یقتلون فی الثالثة» الوسائل: ج 18، الباب 20 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 3.

2: ولی در موثقه ابی بصیر آمده است،قال: «الزانی إذا زنی یجلد ثلاثاً و یقتل فی الرابعة» الوسائل: ج 18، الباب 20 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

ولی چون در مسئله پای خون در میان است فلذا آقایان دست به عصا راه می روند و می گویند در مرحله ی چهارم کشته می شود، فلسفه اش این است که این آدم استخفاف به حکم الهی کرده است.

ص: 481

روی الصدوق عن محمد بن سنان عن الرضا علیه السلام فی ما کتب إلیه:«و علّة القتل بعد إقامة الحدّ فی الثلاثة علی الزانی و الزانیة لاستخفافهما و قلّة مبالاتهما بالضرب حتی کأنّه مطلق لهما» الوسائل: ج 18، الباب 20 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث4.

و لا یخفی أنّ القول الثانی أحوط.

در عین حالی که هردو روایت را داریم،ولی ما چهارمی را می گیریم چون اقرب و نزدیکتر به احتیاط است.

حکم زنای عنفی کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای عنفی

همان گونه که بیان شد، زنا برای خودش حدود مختلف دارد، در پنج مورد یا بیشتر حد زنا قتل است نه رجم و جلد،که سه مورد آن را خواندیم،الآن مورد چهارم را می خوانیم.

مورد چهارم جایی است که زنای عنفی باشد، اصطلاح ما این است :

من زنی بامرأة مکرهاً

خلاصه اینکه اگر «شخص» زنی را اکراه بر زنا کند، حدش قتل است، البته این مطلب برای کسانی که اهل تسامح و تساهل هستند بسیار سخت تمام می شود که چرا او را بکشند،هفتاد شلاق هم کفایت می کند؟

ولی اینها توجه ندارند که اگر این زن باکره باشد، با این کارش آبروی او را در جامع از بین برده است، زیرا در کشور های اسلام سرمایه زن همان بکارتش است، اگر بکارتش را از بین ببرند، گویا نیمی از سرمایه اش از بین رفته و آبرویش نیز در خطر افتاده است.

اما اگر زنی را که اکراه بر زنا نموده ثیّب باشد، یعنی بیوه، یعنی زنی را وادار به زنا کرده و این زن ثیب و بیوه بوده است، در آنجا هم حدش قتل است، زیرا حرمت این زن شکسته شده است،یعنی همین مقداری که یک زن مورد تجاوز قرار بگیرد، از ارزش می افتد و مردم به چشم حقارت نگاه می کنند و اگر باکره باشد، سرمایه را از دست داده است،و اگر باکره نباشد،حرمت و ارزشش از بین می رود ولذا اگر با دختری با جوانی عقد کند و مدتی هم با همدیگر باشند هر چند عمل جنسی را انجام نداده و او را طلاق بدهد، قیمت این دختر در جامعه کمتر می شود در حالی که معقوده بوده نه مدخولة.یعنی این غیر از آن دختر بکری است که هنوز به عقد کسی نیامده است.

ص: 482

بنابراین، نباید به حرف کسانی که تازه به دوران رسیده اند و به این گونه قوانین الهی اشکال می کنند توجه کنید، بلکه مسئله را از دید دیگر مطالعه کنید، دختر باکره است، سرمایه را از دست داده است، نصف شده است، اگر باکره نباشد،حرمت و قابلیت و مقامش در جامعه خیلی پایین آمده است، انسانی بخواهد بخاطر لذت پنج دقیقه ای، یک انسان دیگری را سقط کند، اگر چنین جزای در کنارش باشد، این برحق است نه ناحق، و اتفاقاً مسئله در میان محققین ما مسلم است.

اقوال علما

من زنی بامرأة مکرهاً لها فقط تضافرت النصوص علی أنّه یقتل، من غر خلاف.

قال المفید: ومن غصب امرأة علی نفسها، و وطئها مکرهاً لها، ضربت عنقه محصناً أو غیر محصن.

و قال الشیخ: و من غصب امرأة فرجها، فإنّه یجب علیه القتل علی کل حال محصناً کان أو غیر محصن.

و قال ابن حمزة: وقهر المرأة علی فرجها، و قال المحقق: و کذا(یقتل) من زنی بامرأة مکرهاً لها و قال ابن سعید: و من أکره امرأة علی نفسها قتل عبداً کان أو حرّاً شابّاً کان أو شیخاً أو نصفاً- بین شیخ و شاب، میان سال-، محصناً أو غیر محصن و علیه مهر نسائها و فی الجواهر أجده بل الإجماع بقسمیه علیه بل المحکی عنها مستفیض.

روایات

و یدّل علیه:

1: صحیح العجلی: و سئل أبو جعفر علیه السلام عن رجل اغتصب امرأة فرجها، قال: «یقتل محصناً کان أو غیر محصن» الوسائل: ج 18، الباب 17 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

ص: 483

2: صحیح زرارة عن أحدهما فی رجل غصب امرأة نفسها، قال:« یقتل» الوسائل: ج 18، الباب 17 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث4.

علاوه بر این دور روایت،روایات دیگر هم داریم.

و ربّما یتادر من بعض الروایات من أنّ حدّه هو الضربة الواحد مات أو عاش، مطروح أو مؤول» الوسائل: ج 18، الباب 17 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3 و 6.

و ما این روایت را تاویل کردیم و گفتیم مراد از اینکه یک ضربة بزنید، معنایش این است که ضربه دیگر لازم نیست بلکه صبر کنید، خودش خود بخود خواهد مرد.

المورد الخامس: الزنا بزوجة الأب

یعنی کسی با زن پدرش زنا کند، مثلاً شخص مادرش فوت کرده یا پدرش او را طلاق داده است، پدرش یک زن دیگر گرفته، این شخص با زوجه ی پدرش زنا کرد.

الزنا بزوجة الأب، این مورد یا استثنائش منقطع است یا متصل؟ اگر بگوییم ذات محرم که امام فرمود،این ذات محرم فقط نسبی را شامل است نه سببی را، اگر این گونه بگوییم این مورد می شود مستثنای منقطع.

به عبارت دیگر اگر بگوییم زنای به ذات محرم حدش قتل است، یعنی نسبی یقتل، اگر بخواهیم این را داخل کنیم،داخل کردنش الحاقی است، به جهت اینکه مقسم شاملش نیست، مقسم ذات محرم است، یعنی نسبی، و حال آنکه زن بابا نسبی نیست بلکه سببی است، فلذا الحاقش الحاق منقطع است.

اما اگر بگوییم «ذات محرم» اعم از نسبی و سببی است، این داخل در آنجا هست،ولی در یکجا باید استنثا قائل بشویم و آن این است که در زن بابا رجم است نه قتل، رجم در محصن است،این اعم از این است که محصن باشد یا محصن نباشد.

ص: 484

پس در هر حال باید ما یک تصرفی بکنیم:

الف: اگر بگوییم بر اینکه «ذات محرم» هم شامل نسبی است و هم سببی، «مستثنی منه»ی ما قتل است و حال آنکه تکلیف این آدم رجم است، استثنا می شود از مسئله قبلی، چون قبلاً گفتیم که :« من زنی بذات محرم یقتل» و حال آنکه این ذات محرم است،اما « لا یقتل بل یرجم».

اما اگر بگوییم ذات محرم فقط نسبی را می گیرد نه سببی را، از یک جای دیگر باید استثنا قائل بشویم و آن این است که رجم از آن محصن است و حال آنکه این سواء کان محصناً أو غیر محصن باید رجم بشود.

پس اگر بگوییم حکم اولی اعم است،یعنی هم ذات محرم نسبی را شامل است و هم غیر سببی را، «من زنی بذات محرم یقتل»، این« لا یقتل بل یرجم»، استثنا می شود،اما اگر بگوییم ذات محرم فقط نسبی را شامل است نه سبی را، در جای دیگر باید تصرف کنیم، الرجّم حکم الزانی المحصن، و حال آنکه این اعم است، یعنی هم محصن را می گیرد و هم غیر محصن را.

خلاصه حکم این قسم یکنوع حکم خاصی است، اگر (نعوذ بالله) کسی با زن بابای خود زنا کرد، حکم و حدش رجم است نه قتل، حالا چه کنیم، ؟

باید این را با دو ادله بسنجیم،اگر با ذات محرم بسنجیم و بگوییم این ذات محرم است،این داخل است تحت ذات محرم، استثنا در حکم است، ذات محرم «یقتل» و این آدم «یرجم»، اما اگر بگوییم داخل در ذات محرم نیست، جای دیگر را باید استثنا زد، رجم مال زنای محصن است، و حال آنکه این اعم از محصن و غیر محصن است.

ص: 485

خلاصه این کلمه که:« الزنا بزوجة الأب یرجم»،اگر بگوییم داخل است تحت ذات محرم، استثنا در حکم است،چون حکم ذات محرم یقتل است و حال آنکه حکم این یرجم است نه یقتل، فلذا استثنا در حکم است.

اما اگر بگوییم داخل در ذات محرم نیست و این زنای عادی است، در زنای عادی رجم مال محصن است، یشترط فی الرجم الإحصان إلّا هذا المورد، یعنی در این مورد احصان شرط نیست.

لو قلنا بشمول حکم القتل للمحرم نسباً و سبباً فیستثنی منه الزنا بزوجة الأب، فمن زنی بها یرجم و إن کان غیر محصن، و لا یقتل، و إن لم نقل بشمول الحکم للمحرم سبباً، فهو استثناء من حکم الرجم لأنّة مختص بالمحصن، و لکن لا یشترط الإحصان فی المقام.

پس این مسئله ی ما که اگر کسی با زن بابای خود زنا کرد،از دو حالت خارج نیست،اگر او را از اقسام ذات محرم بگیریم،استثنا در قتل است، یقتل إلّا هنا، الزنا بذات محرم یقتل إلّا هنا، و اگر بگوییم داخل نیست بلکه خارج است،می گوییم الرجم یشترط فیه الإحصان إلّا هنا، یعنی در این مورد احصان شرط نیست، خواه محصن باشد یا محصن نباشد، این حکم را دارد.

روایات

ما رواه اسماعیل بن زیاد عن جعفر، عن أبیه عن أمیر المؤمین علیهم السلام:أنّه رفع إلیه رجل وقع علی امرأة أبیه فرجمه و کان غیر محصن، و قد أفتی بمضمونه کثیر من الأصحاب، قال الشیخ: و من زنی بامرأة أبیه وجب أیضاً علیه القتل علی کلّ حال محصناً کان أو غیر محصن» النهایة: 693.

و قد أفتی بمضونه أیضاً أبوالصلاح فی الکافی،وابن زهرة و ابن حمزة و غیرهم إلی هنا ثنم الکلام فی الحد الأول للزنا و هو القتل.

ص: 486

مراد از قتل در اینجا رجم است و معنایش این است که رجم است نه جلد.

تمّ الکلام فی الحدّ الأول و هو القتل إلّا فی زوجة الأب، یک مورد دیگر هم در روایت داریم:

وعن علیّ بن إبراهیم عن أبیه عن ابن أبی عمیر عن حمّاد عن الحلبی عن أبی عبدالله علیه السلام فی رجل زوّج امته رجلا کنیزش را به عقد دیگری در آورد- ثمّ وقع علیها، قال: «یضرب الحد».مراد از این حد چیست قتل است یا رجم؟ یا می خواهد بگوید که همان صدتا تازیانه را بزنید؟ چرا این را می گوید؟ چون کنیز خودش است،مثلاً یکنوع مجوز و مبرر دارد، فلذا می گوید یضرب الحد، یعنی همان حد شرعی که صد تازیانه باشد، بنابراین، ارتباطی به بحث ما ندارد مگر اینکه کسی این حد را حمل کند بر رجم یا بر قتل. این مجمل است، چون معلوم نیست که کدام حد را می گوید، آیا حد عادی را می گوید که همان صد تازیانه است، یا رجم و یا قتل را می گوید، یعنی هر چند مملوکش است، ولی چون به عقد دیگری در آورده فلذا حق ندارد با او هر کاری که دلش خواست بکند.

الحدّ الثانی:الجلد و الرجم

الحدّ الثالث:الرجم

حد دوم یا رجم است یا رجم همراه با جلد، این هم یکنوع حد است،بنابراین،قرآن مجید اگر می فرماید:« الزانیة و الزانی فاجلدوا کلّ واحد منهما مائة جلدة»، فقط یکنوع حد را بیان کرده است،اما سایر انواع حد در سنت و روایات آمده است.

کلمات علما

و قد تقدّم أنّ لحدّ الزنا أنواعاً مختلفة، فالأول منها هو القتل و قد تعرفت علی مواضعة الخمسة، فیقع الکلام هنا فی النوع الثانی من أنواع الحدود و هو الجلد، ثم الرجم، و موضعها هو الشیخ و الشیخة إذا زنیا و کانا محصنین.- شصت ساله و پنجاه ساله شیخ و شیخ است، خیال نشود که شیخ و شیخه به بالای هفتاد می گویند- اگر شیخ و شیخ زنا کند، هم جلد دارد و هم رجم، رجم دارد چون محصن است،جلد دارد چون در این سنین امید نیست که برود سراغ زنا.

ص: 487

البته در این مسئله سه قول است:

قول معروف ما این است که اگر شیخ و شیخه زنای شان محصن باشد و با این حال زنا کنند، یجمع بین الجلد والرجم،.

قول دوم قول اهل سنت است،اتفاقاً مفید و عمانی موافق است و گفته اند فقط رجم است نه جلد.

قول سوم این است که بگذاریم بین شابین و غیر شابین.

اقوال مختلف است و مشهور در میان ما این است که اگر شیخ یا شیخة زنا کند یجمع بین الجلد و الرجم،اقوال را می خوانیم، در جلسه آینده سراغ روایات خواهیم رفت.

اقوال

قال الشیخ: وأمّا القسم الثانی و هو من یجب علیه الجلد ثمّ الرجم فهو الشیخ و الشیخة إذا زنیا و کانا محصنین، فإن علی کل واحد منهما جلد مائة ثم الرجم، یقدّم الجلد علیه ثمّ بعده الرجم. النهایة: 693.

و قال فی الخلاف: المحصن إذا کان شیخاً أو شیخة فعلیهما الجلد و الرجم، و إن کانا شابیّن فعلیهما الرجم بلا جلد. و قال داود داوود اصفهانی پایه گذار مذهب ظاهری است و ظاهریه پیروان او هستند- و أهل الظاهر علیهما الحد و الرجم و لم یفصلوا و به قال جماعة من أصحابنا. و قال جمیع الفقهاء لیس علیهما إلاّ الرجم دون الجلد. الخلاف:/366، المسألة2.

و قال ابن حمزة : إنّ الجلد و الرجم لزنا الشیخ و الشیخة بعد الإحصان. الوسیلة: 411.

و قال ابن سعید: و المحصن یرجم فقط إلاّ الشیخ و الشیخة فإنهما یجلدان ثم یترکان حتی یبرأ ثم یرجمان. الجامع للشرائع: 55

ص: 488

حکم زنای شیخ و شیخة کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای شیخ و شیخة

مسئله ی سابق این بود که کسی با کنیز پدرش نزدیکی کند و ما گفتیم دلیل این مسئله آن روایت است که ما نوشتیم و حال آنکه دلیل آن روایت نیست، بلکه دلیلش همان روایت ذات محرم است، یعنی اطلاق ذات محرم اینجا را نیز گرفته، و یکی از ادله اش اجماع است.

بنابراین، مدرک مسئله اجماع است، و الا آن روایت معرض عنه است،چون آن روایت می گوید:« یرجم» و حال آنکه فتوای علما این است که: «یقتل».

پس مدرک مسئله یکی اجماع است و دیگری اطلاق ذات محرم، چون کنیز پدر برای انسان محرم است و الا آن روایت که می گوید:« یرجم»، خلاف این فتواست، و من فتاوای علما را دیدم، همه ی شان می گویند حدش قتل است نه رجم، یعنی احدی از فقها رجم را نگفته است.

بنابراین،اگر ما استدلال به روایت کردیم، استدلال به روایت صحیح نیست،استدلال یا به اجماع است یا اطلاق ذات محرم.

پس مدرک این مسئله یا اجماع است که مرحوم صاحب جواهر می فرماید، یااطلاق ذات محرم.

حد اول که قتل بود تمام شد و مورد بررسی قرار گرفت.

الحد الثانی: الجلد و الرجم

الحد الثالث: الرجم

الآن نوبت به حد دوم و سوم رسیده است، علت اینکه ما حد دوم و سوم را با هم ذکر کردیم،چون روایات دوم و سوم را با هم ذکر می کنند.

حد دوم این است که اول جلد می کند و سپس رجم.

ص: 489

حد سوم این است که تنها رجم می کند، ولی باید موارد اینها را تشخیص بدهیم که کجا هم جلد است و هم رجم، و کجا تنها رجم است؟

در اینجا سه قول وجود دارد:

1: قول اول (که معروف در میان شیعه است هر چند مخالف هم داریم) این است که اگر شیخ و شیخة محصنین باشند، و مع ذلک عمل را زنا را مرتکب بشوند،در باره اینها اول جلد است و سپس رجم، این قول مشهور است، فقط مفید مخالف است و ابن ادریس و شاید سلار هم مخالف باشد والا بقیه علمای شیعه همگی همین قول را می گویند، یعنی اگر شیخ و شیخه در صورتی که محصنین باشند، حدش هم جلد است و هم رجم، یعنی ابتدا آنان را جلد و تازیانه می زنند و سپس رجم می کنند.

اما اگر شابین (جوان) باشند و محصنین، اینها فقط رجم می شوند، یعنی جلد ندارند.

محور بحث ما احصان است، چون رجم در کار است، هر کجا که رجم در کار باشد،این علامت و نشانه ی این است که محور بحث احصان است، در واقع این وسیله ای دارد که اطفاء شهوت کند، اگر پیره زن و پیره مرد باشد،دو عقوبت دارند، یعنی هم جلد دارند و هم رجم، اما اگر شابین باشند و هنوز آن قدرت باقی است فقط رجم دارند نه جلد و تازیانه ، و معروف میان علمای ما همین قول است.

2: قول دوم، قول شیخ مفید،عمانی، سلار و ابن ادریس است، آنان بین شیخ و شیخه و بین شاب و شابّة فرق نگذاشته اند، یعنی همه را به یک چوب رانده اند و گفته اند اول یجلدان و بعداً یرجمان، این هم قول دوم است، اتفاقاً از میان اهل سنت ظاهری ها همین قول را گفته اند، ظاهری ها پیروان داوود اصفهانی هستند، آنها گفته اند لا فرق بین الشیخ و الشیخة و الشاب والشابّة،یعنی همه ی شان یجلدان ثمّ یرجمان.

ص: 490

3: قول سوم، قول اهل سنت است، آنها گفته اند فقط رجم است و بس، یعنی اصلاً جلدی در کار نیست، این مجموع اقوالی است که در میان فقها و کتاب های ما وجود دارد.

الف: تفصیل بین شیخ و شیخة و الشابّ و الشابّة، اولی یجلدان و یرجمان، دومی فقط یرجمان، یعنی شابین جلد ندارند.

ب:قول دوم این است که لا فرق بین الشابّ و الشابة و الشیخ والشیخة، یعنی هردو در حقیقت یرجم و هردو در حقیقت یجلد، این در شیعه هم موافق دارد مانند مفید و اتباع مفید، ودر میان اهل سنت ظاهری ها این را می گویند،

ج: قول سوم مال اهل سنت است که می گویند فقط رجم است، حالا ما کدام را انتخاب کنیم،اولاً باید ببینیم که شیخ طوسی با یک روایتی استدلال کرده بر فتوای مشهور که اصلاً آن روایت دلالتش مشکل دارد، بعداً ما خود مان روایات را می خوانیم ولی شیخ طوسی در کتاب خلاف چون برای جهان اسلام نوشته،با یک روایتی استدلال کرده که اهل سنت هم نقل کرد ه اند و آن اینکه فرق بگذاریم بین شیخ و شیخة و بین شابّ و شابّة، ولی این روایت دلالت ندارد.

ثمّ إنّ الشیخ استدل بروایة قاصرة الدلالة ، قال : وروی عبادة بن الصامت- اقضیه پیغمر را ایشان نقل کرده، در شیعه کس دیگر نقل کرده و در میان اهل سنت، عبادة بن الصامت نقل کرده است- قال، قال رسول الله :« خذوا عنّی- یعنی احکام شرع را از من بگیرید- ، قد جعل الله لهنّ سبیلا ، البکر بالبکر جلد مائة و تغریب عام اگر پسر و دختر هردو مجرد هستند، صد تازیانه می زنند و یکسال هم تبعید می کنند-، و الثیّب بالثّیب جلد مائة ثمّ الرجم این روایت هرگز بر مدعای شیخ دلالت نمی کند چون مدعای شیخ این است که فرق می گذارد بین شیخ و شیخة و بین شاب و شابّة، و حال آنکه این روایت بین بکر و بین ثیّب فرق می گذارد، ممکن است بکر باشد، شیخ و شیخة باشد، ممکن است ثیّب باشد و شابّه باشد.

ص: 491

بنابراین،شیخ که با این روایت بر مدعای خود استدلال می کند، دلالتش قاصر است،به جهت اینکه اگر بکر شیخ و شیخة باشند هستند دختری که تا پایان عمر ازدواج نکند ولی زنا بدهد.آنجا که می گوید ثیّب و ثیّب، ممکن است ثیّب باشد و جوان هم باشد، یکسال ازدواج کرده و طلاق داده.

بنابراین، این دلالت نمی کند اما روایت دوم بد نیست.

وروی أیضا :« أنّ علیّاً جلد شراحة یوم الخمیس، ورجمها یوم الجمعة، فقیل له : تحدّها حدّین؟ فقال: جلدتها بکتاب الله ، ورجمتها بسنّة رسول الله»

.چون شلاق در قرآن است،اما رجم در قرآن نیست، امیر المؤمنان علیه السلام هردو را انجام داده و فرموده اولی در قرآن، و دومی سنت پیغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله است،این هم باز دلالت بر تمام مدعای شیخ نمی کند، اولاً نمی دانیم کسی که بر آن حد جاری کرد به نام شراحه،آیا این شاب بوده یا شابّه بوده ، شیخ بوده یا شیخة؟ از این نظر مجمل است.

بنابراین،شیخ که این دو روایت را در کتاب خلاف آورده، هیچ دلالتی بر مدعایش ندارد.

فلذا این دو روایت که در کتاب خلاف آمده است، دلالت بر مدعای شیخ نمی کند چون شیخ می گوید بین شیخ و شیخة و شاب و شابة،اولی می گوید بکر و بکرة، دومی می گوید شراحة این زن است، نمی دانیم که پیر است یا جوان، بنابراین، روایات عامه را رها می کنیم، سراغ روایات خود مان می رویم.

روایات

إنّ الروایات علی أقسام:

القسم الأول: ما یدل علی الجمع بین الحدّین علی نحو الإطلاق من دون تفصیل بین الشیخ و الشاب نظیر: این قسم دلیل قول مفید، عمانی و سلار است، اطلاق روایات این است که اگر محصن شد، یجلد و یرجم، دیگر فرقی بین شاب و شابّه نگذاشته است.

ص: 492

أ. ما رواه زرارة عن أبی جعفر علیه السلام فی حدیث:«المحصن یجلد مائة ویرجم». این اطلاق دارد، یعنی نگفته شیخ و شیخة و شاب و شابة.

ب: ما رواه محمد بن مسلم عن أّبی جعفر علیه السلام فی حدیث:«فی المحصن و المحصنة جلد مائة، ثم الرّجم» الوسائل: ج 18، الباب 1 من أبواب حد الزنا،الحدیث 8.

این هم دلیل قول مفید و عمانی و سلار است که می گویند لا فرق بین الشابّ و الشابة و الشیخ و الشیخة

ج. ما رواه عن الفضیل قال سمعت أبا عبد الله یقول :« من أقرّ علی نفسه عند الإمام بحقّ ...إلی أن قال: إلا الزانی المحصن فإنّه لا یرجمه إلّا أن یشهد علیه أربعة شهداء فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة ثم یرجمه».

و هذه الروایات تدل باطلاقها علی أن المحصن یجری فیه الحدان بلا تفصیل.

القسم الثانی : ما یدل علی الجمع فی خصوص الشیخ و الشیخة ، نظیر :

أ. ما رواه الحلبی عن أبی عبد الله قال:

« فی الشیخ و الشیخة جلد مائة و الرجم، و البکر و البکرة جلد مائة و نفی سنة».

این روایت نیمی از قول مشهور را ثابت می کند چون شاب و شابة در این روایت نیامده است، نیمی دیگر را از مفهوم بفهمیم، یعنی وقتی در شیخ و شیخة چنین است، معلوم می شود که غیر شیخ و شیخة چنین نیست.شاهد در فراز اول روایت است.

ب. ما رواه عبد الله بن طلحة عن أبی عبد الله علیه السلام قال :

ص: 493

« إذا زنی الشیخ و العجوز جلدا ثمّ رجما عقوبة لهما، و إذا زنی النصف من الرجال (میان سال) رجم ولم یجلد إذا کان قد أحصن . و إذا زنی الشاب الحدث السن جلد و نفی سنة من مره».

و فی هذه الروایة ثلاث فقرات:

الأولی : تدّل علی حکم الشیخ و الشیخة فحدّهما الجمع .

الثانیة: تدّل علی حکم النصف( و هو ما بین الحدث و المسن- میان سال-) ففیه الرجم فقط دون الجلد إذا کان محصنین.

الثالثة: ما یدل علی حکم الشاب ، و هو محمول علی ما إذا لم یکن محصنا، و هو الجلد و التغریب .

و علی کل تقدیر فالشاهد هو الفقرة الاولی و الثانیة. چون اولی شیخ و شیخة را می گوید، دومی شاب و شابة را،

ج. ما رواه عبد الرحمن عن أبی عبد الله علیه السلام قال :

« کان علی علیه السلام یضرب الشیخ و الشیخة مائة و یرجمهما، و یرجم المحصن و المحصنة- جایی که هردو جوان باشند- و یجلد البکر و البکرة وینفیهما سنة» .

ففی هذا الروایة فقرات ثلاث :

الأولی: تدل علی حکم الشیخ و الشیخة و هو الجمع ، و بما أنّ الرجم من خصائص الإحصان فهی محمولة علی الاحصان.

الثانیة: تدل علی حکم المحصن و المحصنة ، و بما أنهما وقعا فی مقابل الشیخ و الشیخة، فیراد بهما الشاب و الشابة أو المتوسط بین الشاب و المسن .

الثالثة: تدل علی حکم البکر و البکرة، فهما یجلدان وینفیان سنة.

ص: 494

ما تا کنون دو قسم را خواندیم، قسم اول می گفت مطلقاً، یعنی بین شاب و شابة و بین شیخ و شیخة فرق نمی گذاشت.

قسم دوم بین شیخ و شیخة وغیرش فرق می گذاشت و ما به وسیله ی روایات قسم دوم که سه روایت بود، بر اطلاق قسم اول بود، تقیید وارد می کنیم، یعنی آن که مدرک مفید بود در آنجا بین شیخ و شیخة و شاب و شابه فرق نبود، به وسیله قسم دوم، اطلاق قسم اول را مقید می کنیم.

و علی کل تقدیر فإطلاق القسم الأول(که دلیل مفید،عمانی و سلار بود) یقیّد بما ورد من التفصیل فی القسم الثانی.

تا اینجا روایات خوب را خواندیم،در حقیقت روایاتی که می توانند برای ما در این مسئله حجت باشند،همان روایات گروه اول است و گروه دوم، گروه اول مطلق است و گروه دوم مقید، ما به وسیله گروه دوم، گروه اول را مقید می کنیم.

القسم الثالث : ما یدل علی الرجم وحده فی الشیخ و الشیخة نظیر :

أ. ما رواه عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله قال : « الرجم فی القرآن و قول الله عزوجل : إذا زنی الشیخ و الشیخة فارجموهما البتة فإنّهما قضیا الشهوة » .

روایات قسم سوم چندان صاف نیستند و کمی دست انداز دارند، این روایت هم مخالف قول است و هم مخالف قول دوم، و موافق قول اهل سنت است.

این روایت از اساس غلط است، چون ما در قرآن نداریم که:« الشیخ والشیخة إذا زنیا فارجموهما»، این را عمر بن خطاب گفته است،صحیح بخاری از زبان عمر بن خطاب نوشته است که عمر گفته است اگر مرا متهم به تحریف نکنید،می گفتم بنویسید در قرآن بوده:« الشیخ و الشیخة إذا زنیا فارجموهما البتة»، این گونه روایت از امام صادق علیه السلام صادر نمی شود، امام صادق علیه السلام نمی آید که کلام عمر بن خطاب را تایید کند،این روایت علی فرض صحت محمول بر تقیه است.

ص: 495

برفرض که این روایت را هم گرفتیم، این روایت نفی جلد نمی کند،اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند، پس اولاً خود روایت روایت صحیحی نیست، و ثانیاً اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند.

ب. ما رواه سلیمان بن خالد قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام فی القرآن رجم؟ قال : «نعم . قلت : کیف ؟ قال : الشیخ و الشیخة فارجموهما ألبتة ، فإنهما قضیا الشهوة».

یلاحظ علی الروایتین مضافا إلی عدم دلالتهما علی عدم الجلد، لأنهما بصدد بیان وجود الرجم فی القرآن، لا بصدد نفی الجمع بین الرجم و الجلد أن الروایتین وردتا تقیة، لأن مضمونهما نفس ما روی عن عمر بن الخطاب من أنّه قال: لولا أنی أخشی أن یقال: زاد عمر فی القرآن لکتبت آیة الرجم فی حاشیة المصحف ؛الشیخ و الشیخة إذا زنیا فارجموهما ألبتة ، نکالا من الله».

بنابراین، این قسم از میدان خارج شد.

القسم الرابع : ما یدل علی الرجم وحده مطلقا ، نظیر :

أ. ما رواه أبو بصیر عن أبی عبد الله قال :« الرجم حدّ الله الأکبر ، و الجلد حدّ الله الأصغر ، فإذا زنی الرجل المحصن رجم و لم یجلد » .

ب. ما رواه أبو العباس عن أبی عبد الله علیه السلام قال : « رجم رسول الله و لم یجلد » ، و ذکروا أن علیّاً رجم بالکوفة و جلد، فانکر ذلک أبو عبد الله و قال :« ما نعرف هذا أی لم یحدّ رجلاً حدّین : جلد ورجم فی ذنب واحد».

قول چهارم با قول ظاهری ها مطابق است نه قول سوم.

ص: 496

این قسم چهارم را چه کنیم؟ قسم سوم را توجیه کردیم و گفتیم روایت صحیح نیست، قسم سوم شیخ و شیخة را می گفت، فقط رجم، ما گفتیم اولی نفی رجم نیست، اثبات شیء نفی عدا نمی کند،ولی این مطلقا می گوید ما در اسلام دوتا حد نداریم که اول شلاق بزنیم و فردایش رجم کنیم.

حکم زنای شیخ محصن و شیخة محصنة کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای شیخ محصن و شیخة محصنة

وهمان گونه که می دانید، ما راجع به شیخ و شیخة روایاتی داشتیم که اگر آنان با وجود احصان زنا کنند، هم جلد دارند و هم رجم، اما اگر شابه و شابّه باشند، فقط رجم دارند نه جلد، و ما گفتیم که می خواهیم این مسئله را از روایت استفاده کنیم،فلذا عرض کردیم که روایات در این مورد بر چهار قسم هستند فلذا

ما باید این چهار قسم را به گونه ی جمع کنیم که فتوای مشهور از آن استفاده شود.

القسم الأول: ما یدّل علی الجمع بین الحدّین علی نحو الإطلاق من دون تفصیل بین الشیخ و الشیخة و الشابّ و الشابّة.

قسم اول جمع بین دو حد بود بدون اینکه بین شیخ و شیخة و بین شاب و شابة تفصیل بدهد، یعنی جمع کرده بود بین جلد و رجم، بدون اینکه تفصیل بدهد بین شیخ و شیخة و بین شابّ و شابّة

القسم الثانی: ما یدل علی الجمع فی خصوص الشیخ و الشیخة.

قسم دوم نیز جمع بین الحدین (جلد و رجم) بود، منتها در خصوص شیخ و شیخة، بدون اینکه اسمی از شاب و شابة ببرد.

ص: 497

ما اطلاق قسم اول را با روایات قسم اول مقید می کنیم، قسم دوم شیخ و شیخة را می گوید با قید احصان، از اینجا می فهمیم که روایت اول هم شیخ و شیخة است، بنابراین،قسم اول مطلق است و همه اقسام را می گیرد، قسم دوم فقط شاب و شابة است، قسم دوم مقیِّد قسم است.

القسم الثالث: ما یدل علی الرجم وحده فی الشیخ و الشیخة

اما قسم ثالث را عرض کردیم که روایتش بی ارزش است،چون معنایش این است که امام صادق علیه السلام حرف عمر بن خطاب را تایید می کند که از قرآن چیزی کم شده است، و لذا قسم سوم را کنار گذاشتیم و گفتیم با اصول ما تطبیق نمی کند،

پس روایت اولی محصنه و محصنه را می گوید، بدون اینکه بین شیخ و شیخ و بین شاب و شابة فرقی بنهد (لا یفرق بین الشیخ و الشیخة و الشابّ و الشابة).

دوم فقط شاب و شابّة را می گوید که آنهم فقط رجم است نه جلد، یعنی دومی مقید اولی است، سومی را هم که کنار گذاشتیم و گفتیم ارزش ندارد.

القسم الرابع : ما یدل علی الرجم وحده مطلقا ، نظیر:

أ. رواه أب بصیر عن أبی عبد الله قال :

« الرجم حدّ الله الأکبر، و الجلد حدّ الله الأصغر ، فإذا زنی الرجل المحصن رجم ولم یجلد». الوسائل: ج 18، الباب1 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

این هم با گروه اول مخالف است و هم با گروه دوم.

بلی! به یک معنا با گروه دوم مخالف نیست، چون گفت در شاب و شابه را رجم است، این با طائفه اول مخالف است، زیرا طائفه اول می گفت:« المحصن یجلد و یرجم»، این او را نقض می کند، با طائفه اول خلافش صد در صد است، اما با طائفه دوم که در شاب و شابه فقط رجم است چندان مخالفتی ندارد.

ص: 498

ب. ما رواه أبو العباس عن أبی عبد الله علیه السلام قال :« رجم رسول الله ولم یجلد »، وذکروا أنّ علیّاً رجم بالکوفة و جلد، فانکر ذلک أبو عبد الله علیه السلام و قال: « ما نعرف هذا أی لم یحد رجلا حدّین : جلد ورجم فی ذنب احد» الوسائل: ج 18، الباب1 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث5.

این قسم چهارم را چه کنیم که می گوید فقط رجم است و جلدی در کار نیست، این قسم موافق است با فتوای عامه فلذا این قسم را حمل بر شاب و شابّه می کنیم،چون در شاب و شابه ما قائلیم که یک حد است نه دو حد، که در حقیقت با قسم دوم هماهنگ بشود.

مرحوم آیة الله خویی می فرماید: حضرت نفی تشریع نکرده، بلکه نفی وجود کرده و گفته حضرت امیر المؤمین این کار را نکرده، نفی تشریع نکرده، ولی فرمایش ایشان خیلی محکم نیست چون حضرت در آخر انکار می کند و می فرماید« ما نعرف هذا أی لم یحد رجلا حدین : جلد ورجم فی ذنب احد». این انکار است، یعنی نمی خواهد در حقیقت نفی وقوع کند، بلکه علاوه بر نفی وقوع، می خواهد نفی تشریع هم بکند، ما ناچاریم این روایت را حمل کنیم بر تقیه، چون موافق است با فتوای عامه.

فههنا اربعة اقسام: قسم اول رجم و جلد را می گوید، البته در محصن، ولی شاب و شابة و شیخ و شیخة در آن نیست، دومی شاب و شابة را می گوید که رجم است نه جلد، و ما به وسیله دومی، اولی را مقید می کنیم، سومی را گفتیم ارزش استدلال را ندارد، چهارمی که می گوید تنها رجم است،این اولاً موافق فتوای عامه است، و اگر کسی بخواهد جمع کند، ناچاریم بگوییم این مربوط است به شاب و شابة، تم الکلام فی هذه المسئلة

ص: 499

فإن قلت: أنه قد ورد فی روایة لرزارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: « قضی علی فی امرأة زنت فحبلت فقتلت ولدها سرّاً، فأمر بها فجلدها مائة جلدة، ثم رجمت و کانت أوّل من رجمها».

این روایت اشکال بر قسم دوم است، چون در قسم دوم گفتیم اگر شاب و شابة باشد فقط رجم است، این زن هم شاب و شابّه بوده، به دلیل اینکه حمل داشته است، پس جضرت چگونه این زن را هم رجم کرد و هم جلد، و حال آنکه شاب و شابة قرار شد که فقط رجم داشته باشد و جلد نداشته باشد، این روایت یک اشکال دیگر هم دارد و آن اینکه از کجا معلوم که محصنه بوده، دلیل بر اینکه شوهر نداشته این است که بچه را سراً کشته است.

بنابراین،این روایت برای ما قابل قبول نیست، امام خمینی در این مورد می فرمود:« یردّ علمها إلی أهلها».

تا کنون دو فرع را خواندیم، فرع اول این بود که الشیخ و الشیخة إذا زنیا و کانا محصنین، حکمش یجلدان و یرجمان.

فرع دوم در باره شاب و شابة بود، یعنی «الشاب و الشابة إذا زنیا و کانا محصنین یرجمان فقط».

پس مسئله این شد،روایت دارای اقسام چهار گانه است،اولی مطلق است، دومی مقیّد است، سومی بی ارزش است، چهارمی را هم حمل کردیم بر شاب و شابّة. به این روایت آخر هم گفتیم که قابل عمل نیست.

نکته: ضمناً یک کلمه عرض کنم و آن اینکه از قضایای امیر المؤمنان نمی شود قاعده کلیه استفاده کرد، یعنی علمای ما از قضایای امیر المؤمنین قاعده کلیه استفاده نمی کنند و می گویند: قضیة فی واقعة، هر موقع به این قضایا برسند، می گویند لابد یک مصالحی بوده است که حضرت چنین و چنان کرده، در اقضیه امیر المؤمین اگر با قواعد مطابق نشد، می گویند:« قضیة فی واقعة».

ص: 500

هنا فروع

دو فرع را خواندیم:

الف: شیخ و شیخة و کانا محصنین،

ب: شاب و شابة إذا کانا محصنین،

بقیت هنا فروع أخر

یالفرع الثالث:

1: لو زنی البالغ العاقل المحصن بغیر البالغ.

2: لو زنی العاقل المحصن بالمجنونة

اگر احیاناً زانی محصن است، ولی طرف مقابلش (مزنی بها) مکلّف نیست، بلکه بچه ی هشت ساله است و با او زنا کرد، یا با مجنونه زنا کرد، یعنی زنی است مجنونه، در حقیقیت این دو فرع راجع به این است که زانی هم مکلّف است و هم محصن، اما مزنی بها مکلّف نیست ،بلکه یا صبیة است یا مجنونه، در اینجا آقایان می گویند:« یجلد و لا یرجم».

ولی من گشتم تا ببینم علمای ما این مسئله را در چه حد می گویند؟

اقوال علما

1: فقد ذهب فیهما الشیخ إلی أن الرجل یجلد و لا یرجم، قال: إذا زنی الرجل بصبیة لم تبلغ و لا مثلها قد بلغ، لم یکن علیه أکثر من الجلد ، و لیس علیه رجم و یجب علی الصبیة التأدیب.

و قال أیضا: الرجل إذا زنی بمجنونة لم یکن علیه رجم و کان علیه جلد مائة ، و لیس علی المجنونة شیء.

2: و قال المحقق: لو زنی البالغ المحصن بغیر البالغة أو بالمجنونة فعلیه الحدّ لا الرجم.

3: و قال یحیی بن سعید: و العاقل إذا زنی بصبیة أو مجنونة ، حدّ و لم یرجم و إن أحصن.

ص: 501

آقایان در اینجا یک دلیل روشنی ذکر نکرده اند و فقط با یک سلسله مناسبات ذهنیه از قبیل قیاس و استحسانات یک توجیهاتی را نموده اند ، مثلاً گفته اند که چون طرف مقابل (مزنی بها) ناقص است، سبب شده است براینکه از این طرف(زانی) هم رجم برداشته بشود، گاهی گفته اند چون کوچک است، لذتش خیلی زیاد نیست، از این نظر حکم این را کم کرده اند، گاهی هم با اولیت استدلال کرده اند و گفته اند:اگر بچه ای بیاید با زن محصنه زنا کند، در اینجا گفته اند که محصنة رجم نمی شود (لا یرجم)، عکس مسئله ی ماست، چون مسئله ی ما این است که زانی مکلف است، اما مزنی بها مکلف نیست،ولی در اینجا عکس است مسئله ای است که بعداً خواهد آمد.

پس اگر زن بالغه است،اما زانی بچه است،گفته اند:« لا یرجم»، بنده عرض می کنم که آن وجوه قبلی همه اش استحسانات است،یعنی اینکه بگوییم طرف ناقص است یا لذت ناقص است، یکنوع قیاس و استحسان است، اما آن روایت که عکس است، این قیاس است، خب! در آنجا دلیل داریم که اگر آمدیم فاعل ناقص است، اما مفعول کامل است، در آنجا رجم نیست،این دلیل بر عکس نمی شود.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی از نظر من در اینجا اطلاقات کافی است،یعنی همان اطلاقات قسم اول یا اطلاقات قسم دوم کافی است، اگر در واقع اطلاقات قسم اول که رجم و جلد است، اطلاقات قسم دوم گفتیم بر اینکه فقط رجم است، ما چرا اطلاقات را زمین بزنیم و به این استحسانات اکتفا کنیم، این ادله ی من است، البته در این مسئله ممکن است من وحید باشم، ولی چون مسئله دما و نفوس است، اگر کسی بخواهد در قضاوت فتوا بدهند، باید خودش این مسئله را از نو ببیند، من هر چه گشتم، دلیلی پیدا نکردم که آقایان می گویند رجم ساقط است، چون یکطرف قوی است، طرف دیگر ضعیف.

ص: 502

پس اینکه بیاییم و بگوییم این رجمش ساقط است بخاطر اینکه طرف ضعیف است،این دلیل نمی شود،ولی بعداً به یک روایت دست یافتم و دیدم که این روایت عین مسئله ی ماست و حضرت در آنجا می فرماید: رجم. قبل از آنکه آن روایت را بخوانیم، بد نیست که نخست عبارت ذیل را بخوانیم:

إنّما الکلام فی قصور الأدلة عن شمولها لهاتین الصورتین (که زانی کامل است، مزنی بها کامل نیست) و ربّما یعللّ بنقص حرمتهما بالنسبة إلی الکاملة و لذا لا یحدّ قاذفهما- یعنی اگر کسی بچه را قذف کند، به او حد نمی زنند- و لنقص اللذة فی الصغیرة ، و فحوی نفی الرجم عن المحصنة إذا زنی بها صبی ( کما سیأتی فی الفرع الثالث) و لکن الاعتماد علی هذه الوجوه الاستحسانیة فی مقابل الإطلاق من ثبوت الحدّ علی البالغ منهما، مشکل، و نقص حرمتها لا مدخلیة له فی صدق زنا المحصن، فالتمسک بالإطلاقات هنا قوی.

تا اینجا من تمسک به اطلاق می کردم، ولی بعداً یک روایتی را جستم که در آن روایت مسئله ی ما آمده است:

و یشهد علی الإطلاق ما رواه ابن بکیر عن أبی مریم قال: سألت أبا عبد الله علیه السلام فی آخر ما لقیته- معلوم می شود که بعد از آن حضرت را ندیده و حضرت به شهادت رسیده بوده است- عن غلام لم یبلغ الحلم وقع علی امرأة أو فجر بامرأة، أی شیء یصنع بهما؟ قال:

« یضرب الغلام دون الحد، و یقام علی المرأة الحد». مراد از حد همان تازیانه است.

قلت : جاریة لم تبلغ وجدت مع رجل یفجر بها؟ قال : « تضرب الجاریة دون الحدّ ویقام علی الرجل الحد».

ص: 503

و الفقرة الثانیة نفس الفرع حیث إنّ الرجل فجر بامرأة غیر بالغة، و المتبادر من الحد، هو الحدّ الکامل- حد را حمل کنیم بر حد کامل که همان رجم باشدفإن کان غیر محصن یجلد، و إن کان محصنا یرجم.

حکم زنای محصنه کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای محصنه

ما در اینجا شش فرع داریم، که همه ی آنها را از نو باز بینی می کنیم تا دیده شود که حق با ماست یا با مرحوم شیخ طوسی و محقق، ابتدا فرع باقی مانده را می خوانیم، آنگاه بر می گردیم و فروع را از سر بررسی می کنیم، فرعی که باقی مانده عبارت از است:

لو زنت البالغة العاقلة المحصنة بالمجنون

اگر زنی که بالغه، عاقله و محصنه است، یعنی شوهر هم دارد و در عین حال با یک مرد دیوانه نزدیکی و زنا کند، همگی در اینجا می گویند که هم جلد دارد و هم رجم (یجلد و یرجم).

البته تفاوت این فرع با فرع قبلی این ا ست که در آنجا زانی بچه است،اما در اینجا زانی مجنون است، فرع قبلی را اگر ملاحظه کنید با این فرع یکی است، بالاخره زن محصنه است، اما فاعل گاهی مجنون است و گاهی صبی.« لو زنت المرأة البالغة المحصنة بصبیّ»، اما در این فرع می گوید:: «لو زنت البالغة العاقلة المحصنة بالمجنون».

آقایان در اینجا می گویند که هردو حد جاری می شود، یعنی هم تازیانه زده می شود و هم رجم می شود، مرحوم شیخ می فرماید:

«فإن زنی مجنون بامرأة کان علیها الحدّ تامّاً، جلد مائة و رجم» النهایة:696.

ص: 504

و قال المحقق:« و لو زنی بها المجنون فعلیها الحدّ کاملاً»الشرائع: 4/155.

بررسی فروع

الآن بر می گردیم و مجموع فروع را در اینجا مطالعه و بررسی کنیم:

1: لو زنی البالغ العاقل المحصن بغیر البالغة

2: لو زنی العاقل المحصن بالمجنونة

در هردو «مزنی بها» مکلّف نیستند، اما زانی مکلّف است، دراینجا آقایان می گویند فقط جلد است نه رجم، یعنی رجم ندارد.

ولی ما با آقایان مخالفت کردیم و گفتیم چرا رجم نباشد،اطلاقات اینجا را می گیرد، اختلاف ما با مرحوم شیخ طوسی و محقق در این دو فرع اول است که آنان می گویند رجم نیست، بلکه حد است، ولی ما می گوییم در همه ی اینها هم جلد است و هم رجم، آنان برای مدعای خود یک مناساتی را بیان کرده بودند، مانند اینکه لذتش کم است یا طرف ناقص است،ولی ما گفتیم که اینها برای ما مدرک فقهی نمی شود، پس ما در اینجا مخالف این فتوا هستیم، یعنی ما معتقدیم که مخصص ندرایم، بله! اگر مخصّص پیدا کردیم کما اینکه در برخی از موارد است،در آنجا از این اطلاق رفع ید خواهیم کرد.

پس در این دو فرع،زن یا مجنونه است یا صبیة، آقایان می گویند حدش فقط جلد است، ولی ما می گوییم هم جلد است و هم رجم. ضمناً باید دانست که اگر شاب و شابّة باشد فقط رجم است،اما اگر شیخ و شیخة باشد، هم جلد است و هم رجم.

3:لو زنت المرأة البالغة المحصنة بصبیّ

این فرع بر خلاف دو فرع پیشین است، چون در دو فرع پیشین زانی عاقل بود، اما «مزنی بها» مکلّف نبود، یعنی یا صبیة بود یا مجنونة، اما در این فرع سوم مطلب بر عکس است، یعنی «مزنی بها» بالغه و محصنه است، اما زانی صبی است. قاعدتاً ما باید در اینجا در باره ی زن قائل به جلد و رجم باشیم اگر شیخة باشد،اما اگر شابة باشد، فقط رجم دارد،ولی در اینجا یک روایت داریم که مخصص است و آن روایت ابوبصیر است.

ص: 505

عن الصادق علیه السلام فی غلام لم یدرک، ابن عشر سنین،زنی بامرأة؟ قال: «یجلد الغلام دون الحدّ و یجلد المرأة الحدّ کاملاً، قیل فإن کانت المحصنة؟ قال:«لا ترجم لأنّ الذی نکحها لیس بمدرک و لو کان مدرکاً رجمت» الوسائل:ج 18، الباب 9 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 1.

ما با این حدیث اطلاق را قید می زنیم،قانونش این بود که چون زن محصنه است فلذا باید هم جلد بشود و هم رجم، اما این روایت تخصیص زد، البته ما نمی توانیم با این روایت آن دو فرع اول را قید بزنیم،چون مورد شان فرق می کند، ما قائل به قیاس نیستیم، بله اگر قائل به قیاس بودیم حق با شماست، در این موردی که زن بالغه است و محصنه، اما زانی صبی است، در اینجا ما فقط قائل به جلد هستیم، اما در آن دو فرع اول که عکس این فرع است، یعنی زانیة صبی است، و زانی بالغ است،در آنجا قائل به رجم هستیم.

4: لو زنت البالغة العاقلة المحصنة بالمجنون

فرق این فرع با فرع سوم خیلی کم است، یعنی در آنجا زانی صبی است و در اینجا زانی مجنون است.

قال الشیخ: فإن زنی المجنون بامرأة کان علیها الحدّ تامّاً، جلد مائة أو الرجم.

لا بد ایشان فرق می گذارند بین محصن و غیر محصن.

الحدّ الرابع: الجلد و التغریب

ما تا کنون سه حد را خواندیم:

الف: قتل، ب: جلد، ج: جلد و رجم ، د: حد چهارم عبارت است از جلد و نفی بلد، یعنی جلد همراه تغریب، یعنی هم صد تازیانه می زنند و هم نفی بلد می کنند. البته باید دانست که زن نفی بلد نمی شود، فقط مرد است که نفی بلد می شود.

ص: 506

اقوال مسئله

الحرّ غیر المحصن إذا زنی یجلد مائة ویجز رأسه و یغرب عن مصره عاماٌ

1: قال الشیخ : البکر عبارة عن غیر المحصن ، فإذا زنی البکر جلد مائة و غرّب عاماً، کلّ واحد منها حدّ إن کان ذکراً، و إن کان أثنی لم یکن علیها تغریب، و به قال مالک .

2: و قال قوم: هما (زن و مرد) سواء. ذهب إلیه الأوزاعی و الثوری، و ابن أبی لیلی و أحمد، و الشافعی . و قال أبو حنیفة : الحد هو الجلد فقط ، و التغریب لیس بحدّ، و إنّما هو تعزیر إلی اجتهاد الإمام ، و لیس بمقدر ، فإن رأی الحبس فعل، و إن رأی التغریب إلی بلد آخر فعل من غیر تقدیر ، و سواء کان ذکرا أو أنثی.

ثم استدل الشیخ علی عدم تغریب المرأة بأصل البراءة أولا ، و بأنّه لو لزم التغریب فی المرأة الحرة للزم فی الأمة و لم یقل به أحد، لقوله :« إذا زنت أمة أحدکم فلیجلدها ، فکان هذا کل الواجب »

دیدگاه استاد سحانی

ما معتقدیم که هردو حد است، یعنی «تعزیر» همانند جلد حد است و دلیل ما براین مطلب روایات است، چون از روایات استفاده می شود که هردو حد است.

و أما الدلیل علی أنّهما حدّان، ظاهر الاخبار و أن النبی فعل ذلک و أمر به، فمن حمل ذلک علی التغریر أو جعله إلی اجتهاد الإمام، فعلیه الدلیل ، و هو إجماع الصحابة ، ثم ذکر أنّ الخلفاء حتی أن علیّاً جلد و غرّب .

ص: 507

دلیل ما این است که این کار عملاً از پیغمبر اکرم صادر شده است.

منتها در اینجا یک اشکالی است و آن اینکه فعل ظهور ندارد، حضرت این کار کرده، ولی معلوم نیست که آیا من جهة حد است یا من جهة اجتهاد است، فعل و عمل ظهور ندارد، یعنی اگر کسی کاریی را کرد، این ظهور ندارد، لفظ ظهور دارد، فعل قدر متقین است، معلوم می شود که این جایز است، و لذا مشکل ما به این تغریب جنبه ی حدی دارد، الآن هم درحکومت اسلامی عمل نمی شود،یعنی فقط جلد است و از تغریب خبری نیست.

أقول: أما الجلد فقد ظهر دلیله مما سبق ، لقوله سبحانه «:الزانیة و الزانی فاجلد و اکل واحد منهما مائة جلدة».

«إنّما الکلام فی التغریب» ما که گفتیم تغریب جنبه ی تعزیری دارد، یعنی عمل حضرت دلیل بر وجوب نیست.

در اینجا دو مسئله است، یکی از کجا به کجا نفی کنند؟

و ثانیاً کدام مرد را تغریب کنند، آیا مردی که

تازه زنی را گرفته و هنوز تحت تصرفش نیست، این را هم می گیرد یا نه (أملک و لم یملک)؟.

البته در محصنه دخول شرط است، آیا آن کسی است که در اختیارش باشد یا اینکه «لم یملک»،یعنی در اختیارش نباشد؟

إنما الکلام فی التغریب و فیه قولان:

١. یغرب عن مصر إلی آخر عاماً، مملکا کان أو غیر مملک. و فسّر المملک من عقد علی امرأة دواماً، و لم یدخل بها، و یقابله من لم یعقد.

ص: 508

اما کسی که زن ندارد، حدش مسلماً جلد است، اما کسی که زن دارد، ولی در اختیارش نیست بلکه هنوز در خانه پدر است و در اختیارش نیست، آیا این را هم شامل است یا نه؟

٢. اختصاص التغریب بمن أملک و لم یدخل ، دون من لم یملک. و الاختلاف مبنی علی تفسیر البکر فهل هو أعم ممن لم یعقد أو عقد و لم یدخل، أو یختصّ بمن لم یعقد؟

آیا بکر آن است که اصلاً عقد نکرده است، یا اینکه اعم است از اینکه عقد کرده باشد یا نکرده باشد،منتها باید دخول صورت نگرفته باشد؟

فقد ذهب إلی کل جماعة:

أما الأول (اینکه بکر اعم باشد) : فهو خیرة الشیخ فی الخلاف، وقد مرّ نصّه حیث لم یذکر شیئا عن التملک، چون شیخ فرمود: البکر عبارة عن غیر المحصن ، فإذا زنی البکر جلد مائة و غرّب عاماً،- اصلاً بحثی از مملک و غیر مملک نکرد-

و قال ابن إدریس: البکر هو غیر المحصن سواء أکان مملکاً أولا.

و قال المحقق : الذکر الحر غیر المحصن یجلد مائة و یجز رأسه و یغرب عن مصره عاماً مملکا کان أو غیر مملک ، و قیل یختص التغریب بمن أملک و لم یدخل و هو مبنی علی أنّ البکر ما هو؟

و الأشبه أنّه عبارة عن غیر المحصن (اعم است) و إن لم یکن مملکاً.

أما الثانی: أعنی شرطیة کون الزانی مملکا ، و هو خیرة الصدوق و الشیخ المفید ، و الشیخ فی النهایة، و غیر هم کما ستقرأ تالیا و إلیک کلماتهم:

ص: 509

قال الصدوق: و الّذی أملک و لم یدخل بها، جلد مائة و ینفی .

قال الشیخ المفید: إذا زنی الرجل و قد أملک بامرأة و کان زناه قبل أن یدخل بها ، جزت ناصیته، و جلد مائة جلدة و نفی عن المصر حولا کاملاً.

و قال الشیخ فی النهایة: القسم الرابع و هو من یجب علیه الجلد ثمّ النفی و هو البکر و البکرة ، و البکر هو الذی قد أملک علی امرأة و لا یکون قد دخل بها بعد ثم زنی، فانّه یجب علیه الجلد مائة و نفی سنة ، من مصره إلی مصر آخر ، بعد أن یجز رأسه ، و البکرة تجلد مائة و لیس علیها جزّ الشعر و لا نفی علی کل حال .

حکم زنای بکر و بکرة کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای بکر و بکرة

همان گونه که بیان شد، زنا برای خود حدی دارد، حد اول قتل است، حد دوم رجم، حد سوم جلد همراه با رجم، حد چهارم جلد همراه با تغریب و تبعید، ولی بحث ما در حد چهارم است که جلد و تغریب باشد، یعنی هم صد تازیانه می زنند و هم نفی بلد می کند، حد چهارم مال بکر است، از این رو لازم است معنای بکر را بدانیم که بکر چیست؟

در معنای «بکر» دو احتمال، بلکه دو قول وجود دارد:

الف: قول اول این است که بکر به کسی گفته می شود که یا اصلاً عقد نکرده باشد، یا عقد کرده و دخول نکرده باشد، این قول مال چند نفر محدود است، مانند: مرحوم شیخ در خلاف، ابن ادریس و محقق.

ص: 510

به بیان دیگر این بزرگواران معنای بکر را اعم گرفته اند و گفته اند که «بکر» اعم از این است که عقد نکرده باشد یا عقد کرده، ولی دخول صورت نگرفته باشد.

ب: قول دوم این است که بکر غیر از این است،یعنی بکر این است که عقد کرده باشد،اما دخول نکرده باشد، باید دانست که اکثر فقها و بزرگان همین قول انتخاب نموده اند.

بنابراین، هر جوانی که زنا کند، او را تعبید نمی کنند،بلکه جوان خاص را تبعید می کند، یعنی جوانی را تبعید می کنند که عقد کرده، ولی هنوز دخول و عروسی نکرده است، یک چنین جوانی اگر مرتکب زنا شدتبعید می شود، اما جوان مجردی که اصلاً هنوز عقد هم نکرده، تبعید نمی شود بلکه فقط جلد می شود.

روایات

در روایات ما موضوع بکر است، یعنی «البکر «یجلد و یغرّب»، یعنی هم تازیانه می زنند و هم تعبیدش می کنند، باید دید که بکر را چگونه معنا می کند؟

همان گونه که باید در این جا دوقول وجود دارد، که قول «اول» قول اقل است و لغت را گرفته اند و گفته اند:« بکر» یعنی دست نخورده، دست نخورده اعم از این است که عقد نکرده باشد یا عقد کرده باشد، ولی دخول نکرده باشد، وحال آنکه بکر یک اصطلاح فقهی است غیر از اصطلاحی لغوی، یعنی فقها بکر به آن دختر و جوانی می گویند که عقد کرده،اما هنوز دخول و عروسی نکرده است،به یک چنین کسی کلمه ی«بکر» را به کار می برند.

بنابراین؛ ما باید فرق بگذاریم بین بکر لغوی و بکر اصطلاحی، اتفاقاً روایات را که می خوانیم قول دوم را تایید می کنند،یعنی بکر کسی است که:« عقد و لم یدخل».

ص: 511

ادلّه ی قول اول

ادله ی قول اول که می گویند مطلق و اعم است، دوت روایت است که به اطلاقش تمسک کرده اند و آن دو روایت عبارتند از:

1: صحیحة الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قال:«النفی من بلدة إلی بلدة، و قد نفی علی علیه السلام رجلین من الکوفة إلی البصرة» الوسائل: ج 18، الباب 27 من أبواب حد الزنا، الحدیث1.

به اطلاق این حدیث تمسک کرده اند و گفته اند در این حدیث ندارد که «أملک»، یعنی معقودة داشته باشد.

2: صحیحة أبی بصیر قال: سألت أبا عبد الله علیه السلام عن الزانی إذا زنی، أینفی؟ قال: « نعم من الّتی جلد فیها إلی غیرها» همان مدرک، حدیث 2.

به این دو اطلاق تمسک کرده اند، ولی «أنتم خبیر» که این اطلاق ها در مقام بیان نیستند، اینها در مقام بیان این هستند که نفی می شود، اما اینکه منفی چه کسی است، آیا هر جوان است یا جوانی که «أملک»، یعنی چیزی زیر مشتش باشد که بتواند رفع عطش کند،این دو روایت در مقام بیان نیستند. متاخرین از علما دقت بیشتری کرده اند، چون غالباً قدما به این اطلاقات تمسک می کردند، زیرا آنان در اطلاق در مقام بیان بودن را شرط نمی دانستند، یعنی توجه نداشتند، ولی اخیراً مانند مرحوم شیخ و قبل از شیخ با دقت بیشتری به مسئله نگاه کردند و به این نتیجه رسیدند که اطلاق در جایی است که متکلم در مقام بیان باشد،این در مقام بیان این است که هر جوان یا جوان خاص، مثلاً اگر مولا بگوید: «الغنم حلال»، آیا شما می توانید تمسک به اطلاق کنید و بگویید غنم غصبی هم حلال است یا غنم موطوئة نیز حلال است؟ نه! چرا؟ چون «الغنم حلال» در مقام بیان حکم طبیعت است،اما اینکه این طبیعت حالاتی دارد، در تمام حالات حلال است، در مقام بیان تمام حالات نیست ولذا در این دو روایت که تمسک به اطلاق شده است و می گویند هر زانی را باید تبعید کنیم کافی نیست، بر خلاف روایت دیگر که آن را مقید می کند و می گوید آن فردی که «أملک»، یعنی زیر دستش یک چیزی باشد.

ص: 512

أدلّه ی قول دوم

اما قول دوم، و یدل علی القول الثانی- أعنی اختصاص التغریب بم أملک بروایات منها:

1: روی محمد بن قیس عن أبی جعفر علیه السلام قال: «قضی أمیر المؤمنین علیه السلام إلی أن قال:و قضی فی البکر و البکرة إذا زنیا جلده مائة و نفی سنة فی غیر مصرهما و هما اللذان قد أملکا و لم یدخل بها» همان مدرک، الحدیث4.

این روایت می گوید جوانی که معقودة داشته باشد نه هر جوانی.

البته این روایت یک اشکالی دارد و آن این است که نفی بلد و تبعید برای زن هم آمده است و حال آنکه اجماع داریم که زن نفی بلد نمی شود.

2: روی یونس عمن روی عن زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: «المحصن یرجم، و الذلی قد املک و لم یدخل بها فجلد مائة و نفی سنة» الوسائل: ج 18، الباب 27 من أبواب حد الزنا، الحدیث6.

این روایت اشکالش از حیث ارسال است، چون می گوید:« عمن روی»، پس چه کنیم؟ روایات اول در مقام بیان نبود، این روایات که در مقام بیان هستند،باز هم اشکال دارد، اولی اشکال مضمونی دارد، چون زن را هم عطف کرده است، دومی اشکال سندی دارد، پس چه کنیم؟ می رویم سراغ اصل، اصل این است که : «الأصل فی الحدود درأ الحدود بالشبهات»، این یک ا صلی است که فقها در همه جا تمسک می کنند ولذا ناچاریم که بگوییم نفی مال «قد أملک» است،اما «إذا لم یملک»، در این صورت نفی و تغریب نیست. اشکال اولی اشکال در اطلاق است، دومی یکی اشکال در مضمون است، سومی هم اشکال سندی دارد، پس هردو طرف از حجیت ساقط می شوند، از این رو ناچاریم که ما به قاعده اولیه عمل کنیم بنام:« درأ الحدید بالشبهات».

ص: 513

ما هو المراد من البلد الذی ینفی منه؟

حال که قرار شد این جوان راتبعید کنیم، از کجا باید تبعید کنیم،آیا میزان بلد الزنا است، یعنی در آن شهری که زنا کرده است،یا میزان وطنش است، یعنی جایی که در آنجا متولد شده یا میزان آن شهری است که شلاقش زده اند، از کدام یکی از این شهر ها تبعید بشود؟

«روایات» سومی را می گویند، یعنی شهری که حاکم شرع در آن شهر اقامه حکم کرده است، در آن شهر نباید یکسال زندگی کند، قهراً اگر برود در وطنش اشکال ندارد،یا اگر در شهری برود که در آنجا عمل زنا را مرتکب شده، ولی نباید در آن شهر باشد که صد تازیانه در آنجا خورده است، مگر اینکه کسی بگوید بلدی که تازیانه می خورد، همان بلد زناست، ولذا نباید بگذاریم که در بلد زنا زندگی کند، اگر واقعاً بلد جلد غیر از بلد عمل زنا باشد، در بلد عمل هم نرود.

البته روایات می گویند: «بلد الجلد»، یعنی در آنجا که تازیانه خورده، نباید یکسال زندگی کند، اما اگر بلدی که در آنجا متولد شده است برود یا در جای برود که در آنجا عمل را مرتکب شده است اشکالی ندارد.

ولی این احتمال است که غالباً نود در صد،بلد الجلد با بلد الزنا یکی هستند، ولذا بعید است که ما بگوییم از بلد جلد نفی کنیم و برود در آن بلدی که عمل منکر را مرتکب شده است.

روایات

1: صحیح أبی بصیر :« نعم من الّتی جلد فیها إلی غیرها» الوسائل: ج 18، الباب24 من أبواب حد الزنا، الحدیث2.

ص: 514

٢.موثقة سماعة:« فإنّما علی الإمام أن یخرجه من المصر الّذی جلد فیه » همان مدرک،الحدیث2..

٣. روایة أخری عنه :« ینبغی للإمام أن ینفیه من الأرض الّتی جلد فیها إلی غیر ها » همان مدرک،الحدیث3.

حتی اگر این آدم عمل زنا را در بیابان هم انجام داده باشد، باز هم باید از آنجا تبعید بشود مانند عشائری که در بیابان زندگی می کنند. ملاک حکم همین است.

ولو زنی فی فلاة فالظاهر اجراء الحکم لأن المصلحة فی العقوبة و التأدیب.

پس معلوم شد که مراد از بکر،بکر لغوی نیست، بکر لغوی فقط جلد است،این بکر خاصی است که زن دارد،اما نزدیکی نکرده، شلاق می خورد، تبعید می شود و علاوه براین دو، سرش را نیز می تراشند، یعنی جزّ الشعر، «جزّ» به معنای حلق و تراشیدن موی سر است، سر تراشیدن یکنوع اهانت حساب می شود.

یک روایت داریم که آقایان با آن استدلال می کنند بر حرمت ریش تراشی،می گویند «حلق اللحیة مثلة» ولذا می گویند ریش تراشی نیز حرام است.

ولی ما گفتیم این روایت دلالت ندارد، این «مثله» مثل سر تراشیدن ماست که آدم زانی را سر می تراشیم، در بعضی از جاها در زمان های سابق اگر می خواستند به کسی توهین کنند، ریشش را می تراشیدند، حضرت می فرماید این ریش تراشی حرام است، «حلق اللحیة مثلة، نه هر حق اللحیة، بلکه حلق اللحیه ای که در دادگاه می کردند، ریش را می تراشیدند، حضرت می فرماید:این «مثلة» است،« إیّاکم و المثلة و لو بالکلب العقیر»، بنابراین، آن روایت دلالت بر حرمت ریش تراشی ندارد، ریش تراشی حرام است، دلیل هم دارد، ولی این دلیلش نیست، پس گاهی برای اهانت سر را می تراشند و گاهی ریش را، ، آدم بکر،یعنی جوانی که زن دارد ولی هنوز نزدیکی نکرده، صد تازیانه می خورد، تبعید هم می شود، سرش را هم می تراشند تا یکنوع و ادب برایش باشد.

ص: 515

جزّ الشعر و حلقه

هذا کلّه حول التغریب ، و إلیک الکلام فی جزّ الشعر و حلقه و یدّل علیه ما رواه حنان قال سأله رجل أبا عبد الله علیه السلام و أنا أسمع عن البکر یفجر و قد تزوّج ففجر قبل أن یدخل بأهله؟، فقال : «یضرب مائة و یجزّ شعره وینفی من المصر حولاً و یفرّق بینه و بین أهله » الوسائل: ج 18، الباب7 من أبواب حد الزنا، الحدیث7..

و نظیره ما رواه علی بن جعفر عن أخیه موسی بن جعفر علیه السلام قال:

سألته عن رجل تزوّج امرأة و لم یدخل بها، فزنی ما علیه؟

و نظیره ما روه علی بن جعفر عن أخیه موسی بن جعفر علیه السلام قال :سألته عن رجل تزوج امرأة و لم یدخل بها ، فزنی ما علیه؟

قال :« یجلد الحد و یحلق رأسه ، و یفرق بینه و بین أهله ، و ینفی سنة» همان مدرک،الحدیث8.

و علی الروایتین فالحلق یختص بمن أملک .

هذا کله حول حد الرجل.

حدّ المرأة

حد زن فقط صد تازیانه است بدون اینکه نفی بلد بشود یا سرش را بتراشند، یعنی در حد زن، نفی بلد و سر تراشیدن نیست. چرا؟به دو دلیل، یکی اینکه اگر زن تبعید کنند، این خودش فساد دارد و در واقع دفع فاسد به افسد می شود، دلیل دیگرش آیه مبارکه: «فعلیهنّ نصف ما علی المحصنات من العذاب» است. ضمیر«فعلیهنّ» بر می گردد بر کنیز ها، مراد از «المحصنات» حرائر و آزاد هستند در مقابل کنیز. اگر امة زنا کرد،«فعلیهنّ نصف ما علی المحصنات من العذاب، أی من الحدّ»

ص: 516

ممکن است کسی سوال کند که این آیه چطور دلالت دارد که زن آزاد تبعید نمی شود؟ چون می گوید عذاب امة و کنیز، نیمی از عذاب حرّة و آزاد است،یعنی به قرینه، چون اتفق الفقهاء علی أنّ الأمة لا تنفی، پس وقتی امة لا تنفی، قهراً زن آزاد هم لا تنفی، چون اگر زن آزاد «تنفی سنة» باشد، باید کنیز هم شش ماه تبعید بشود زیرا عذاب کنیز، نیمی از عذاب زن آزاد است، و حال آنکه در کنیز همه فقها اتفاق نظر دارند که کنیز نه رجم دارد، نه تغریب و نه جلد، پس چون در کنیز تبعید نیست، باید در حرائر هم بگوییم تبعید و تغریب نیست، و الا اگر بگوییم در حرائر تبعید است،باید بگوییم نصفش هم در کنیز است.

أما المرأة فیحکم علیها بجلد مائة بلا أشکال لقوله سبحانه: «الزانیة و الزانی فاجلدوا کلّ واحد منهما مائة جلدة» و أما الجزّ و الحلق فلیس حدّاً للمرأة، لا ختصاص ما دلّ علیه بالرجل.

پس دو دلیل بر عدم تبعید و تغریب در زن پیدا کردیم، یکی اینکه تبعید زن، دفع فاسد به افسد است، ثانیاً آیه مبارکه هم دلالت بر این می کند که زن تبعید ندارد.

إنّما الکلام فی التغریب، فهل تغرب المرأة أو لا؟

قال الشیخ فی الخلاف: و إن کان انثی لم یکن علیها تغریب. و به قال مالک و استدل علیه أیضا بقوله تعالی:(فعلیهن نصف ما علی المحصنات من العذاب ) فلو کانت المرأة الحرة یجب علیها التغریب لکان علی الأمة نصفها ، و قد أجمعنا علی أنه لا تغریب علی الأمة لقوله :« إذا زنت أمة دحدکم فلیجلدها » .

ص: 517

و قد تضافرت الروایات علی أن الأمة تجلد نصف الحد فقط ، نظیر :

١. روی برید العجلی عن أبی عبد الله فی الأمة تزنی ، قال :« تجلد نصف الحدّ، کان لها زوج أو لم یکن » .

٢. روی زرارة عن الحسن بن السری عن أبی عبد الله قال :« إذا زنی العبد و الأمة و هما محصنان فلیس علیهما الرجم إنما علیهما الضرب خمسین .... الحد ».

لو تکرر الفعل مع تکرر الحدّ

اگر مردی سه بار عمل زنا را انجام داد،آیا بار سوم کشته می شود یا بار چهارم؟

یک روایت داریم به صورت کلی که می گوید «أصحاب الکبائر إذا أقیم علیهم الحدّ یقتل فی الثالثة».

ولی در زنا روایت خاصة داریم که در زنا حتماً چهارم باشد.

بنابراین، مانع ندارد که هم قاعده درست باشد و هم حدیث، قاعده همان است که «أصحاب الکبائر إ ذا أقیم علیهم الحدّ یقتل فی الثالثة»،اما در زنا روایت خاصه داریم که در رابعة کشته می شود به وسیله روایت دوم،روایت اول را مقید می کنیم.

لو تکرر من الحرّ ، الزنا فأقیم علیه الحدّ مرتین، قال المحقق : قتل فی الثالثة ، و أضاف : و قیل فی الرابعة و هو أولی .

و قد تکرر هذا الفرع من المحقق فی مواضع متعددة ، کما سیوافیک ، و الدلیل فی جمیع الموارد واحد ، سواء قلنا بأنه یقتل فی الرابعة أو یقتل فی الثالثة ، و إلیک دلیل القولین :

أما الأول :- أعنی یقتل فی الثالثة فدلیله صحیح یونس عن الإمام الکاظم قال :

ص: 518

« أصحاب الکبائر کلّها إذا أقیم علیهم الحدّ مرتین قتلوا فی الثالثة » . اما در زنا روایت خاصه داریم.

و أما الثانی: فهو القول بتخصیص الضابطة فی الزنا لموثق إسحاق بن عمار عن أبی بصیر قال : قال أبو عبد الله علیه السلام:

«الزانی إذا زنی یجلد ثلاثاً و یقتل فی الرابعة » یعنی إذا جلد ثلاث مرات یقتل فی الرابعة».

بنابراین، اگر آدمی سه بار روزه ی خود را خورد، «یقتل فی الثالثة»، چون قانون کلی است که:«أصحاب الکبائر إذا أقیم علیهمم الحدّ یقتل فی الثالثة» منتها به شرط اینکه حد جاری بشود، اما در زنا باید رابعه باشد. اینکه در زنا در مرتبه چهارم کشته می شود یک موید دیگر هم دارد و آن این است که مملوک در مرتبه ی هشتم کشته می شود(یقتل فی الثامنة) وقتی مملوک هشتم شد،حرّ می شود چهارم، چرا؟ به جهت اینکه همیشه نصف است.

و یدل علیه أیضاً ما رواه الصدوق بأسانیده عن محمد بن سنان عن الإمام الرضا فیما کتب إلیه : « و علة القتل بعد إقامة الحدّ فی الثالثة علی الزانی و الزانیة لا ستخفافهما و قلة مبالاتهما بالضرب حتی کأنه مطلق لهما ذلک، و علة أخری أن المستخف بالله و بالحد کافر ، فوجب علیه الحد لدخوله فی الکفر .

و یؤیده أن المملوک إذا أقیم علیه الحد سبعاً قتل فی الثامنة ».

فبما أن حدّ المملوک علی الضعف من حد الحر فیکشف قتله فی الثامنة أن الحرّ یقتل فی الرابعة.

حد الحامل

اگر زن حامل عمل زنا را انجام داد، ابداً حد جاری نمی شود، چرا؟ جمعاً بین الحدّین، حتی بعد از وضع حمل نیز حد جاری نمی شود،چون بچه باید از او شیر بخورد.

ص: 519

بله! هر وقت بچه از او بی نیاز شد، آن وقت حد جاری می شود.

اتفقت کلمتهم علی أن الحد لا یقام علی الحامل حتّی تضع و علی قول حتی ترضع الولد إن لم یکن تتفق له مرضعة. اگر مرضعة پیدا نشود.

فإذا لا فرق فی المنع من إقامة الحدّ بین أن یکون جلداً أو رجماً مراعاة لحق الولد، فإنّه لا سبیل علیه، ثمّ إن کان للولد من یرضعه و یکفّله أقیم علیها الحد ولو رجماً، بعد شربه اللبأ لباء، به اولین شیری می گویند که مادر بعد از وضع حمل به بچه ی خود می دهد، سابقاً دکتر ها معتقد بودند که اگر بچه لباء را نخورد،می میرد، ولذا می گویند بگذارید که آن شیر را بخورد و سپس اجرا حد کنید-.

حکم زنای مریض و مستحاضة کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم زنای مریض و مستحاضة

یکی از دلائل انعطاف اسلام در اجرای سیاسیاتش همین مسائلی است که الآن می خوانیم و هر کدام از اینها می تواند برای ما یک منبری باشد و یک سخنرانی را تشکیل دهد، و آن این است که اگر «زانیة» مریض است یامستحاضة و یا حائض،و سه حالت بیشتر ندارد، یعنی یا مریض است یا مستحاضه، و یا حائض، (حکم المریض و المستحاضة رجماً و جلداً).

و هر سه حالت دو حکم دارد،یعنی گاهی مشمول رجم است و گاهی مشمول جلد، اگر مشمول رجم باشد، «لا ینظر» یعنی صبر نمی کنند. چرا؟ چون صبر اثری ندارد و بالاخرة آخرش قتل است.

خلاصه اگر زانیة مریض است یا مستحاضه، و یا حائض، این دو حالت دارد:

ص: 520

الف: اگر واقعاً مشمول رجم است، صبر کردن معنا ندارد که طرف بهبودی پیدا کند یا خونش قطع، و پاک بشود.

ب: اما اگر مشمول رجم نیست بلکه مشمول جلد است،اینجا اسلام اجازه نمی دهد که در این حالت جلد را بر این آدم اجرا کنید.

چرا؟ چون یکی از دو اشکال را دارد، یا بیمار می شود یا بیماری او شدت پیدا می کند، البته این عرائضی که من بیان کردم مال مریض است و مستحاضه، ولی مرحوم جواهر و دیگران می گویند حائض مرض نیست فلذا در حائض صبر کردن لازم نیست.

ولی من در این استثناء آقایان تعجب می کنم، زیرا حیض خودش یکنوع بیماری است،از این رو قرآن می فرماید:«یسئلونک عن المحیض قل هو أذاً».

بنابراین، من در نوشتن حائض را جدا کردم،ولی امروز وقتی دو مرتبه مطالعه کردم،دیدم که حائض هم حکم همین ها را دارد.

پس اگر رجم باشد، در هیچکدام از اینها صبر لازم نیست، چون صبر بی فائده است،اما اگر جلد باشد،در هر سه باید بگوییم صبر بکنند،یعنی هم در مریض صبر کنند و هم در مستحاضه و هم در حائض، چرا؟ چون طرف یا بیمار می شود و یا بیماری او شدت پیدا می کند، این تجزیه و تحلیل فقهی است،علاوه براین، روایاتی هم بر این مسئله دلالت دارد.

روایات

إذا زنی المریض و المستحاضه عن احصان یرجمان، لقول :« لیس فی الحدود نظر ساعة»، أضف إلی ذلک عدم الفائدة فی الانتظار فإنهما علی کل تقدیر یقتلان .

و أما لو زنیا لا عن إحصان ، فلا یجلدان توقیّا من السرایة و الموت .

ص: 521

و یدل علی تأخیر الجلد ما یلی :

١. روی السکونی عن أبی عبد الله علیه السلام قال :« أتی أمیر المؤمنین علیه السلام برجل أصاب حدّاً و به قروح (دمل و زخمی که در بدن انسان پیدا می شود) فی جسده کثیرة، فقال أمیر المؤمنین علیه السلام :أقرّوه - او را نگهدارید- حتی تبرأ، لا تنکؤها علیه فتقتلوه» کلمه ی «نکأ» در لغت عرب به معنای پوست کندن است،می گویند نکئت القرحة، أی قشر قبل أن تبرأ، یک موقع قرحه بهتر می شود، خود پوست می افتد، یک موقع قبل از آنکه خوب بشود، خودمان پوستش را بکنیم، نکأ به معنای کندن پوست است أقرّوه - او را نگهدارید- حتی تبرأ، لا تنکؤها علیه فتقتلوه».

٢. خبر مسمع بن عبد الملک عن أبی عبد الله علیه السلام:« أنّ أمیر المؤمنین أتی برجل أصاب حدّاً و به قروح و مرض و أشباه ذلک(مانند مستحاضه) فقال أمیر المؤمنین : أخرّوه حتّی یبرأ، لا تنکأ قروحه علیه-پوستش کنده نشود- فیموت، و لکن إذا برء حدّدناه».

البته مستحاضه هم در اشباه ذلک داخل است، ولی مستحاضه هم روایت دارد.

3:و یدّل علی حکم المستحاضة ما رواه السکونی عن أبی عبد الله علیه السلام قال :« لا یقام الحدّ علی المستحاضة حتی نیقطع الدّم عنها» البته همه ی اینها در جایی است که جلد باشد و در غیر جلد، انتظار معنا ندارد، این روایات هر چند اطلاق دارند، یعنی هم رجم را می گیرد و هم جلد را، ولی ما گفتیم که در رجم فایده ندارند. باز ما در این مسئله توسعه می دهیم گاهی از اوقات طرف بیمار است و اگر شلاق بزنیم، بیماریش افزایش پیدا می کند، و گاهی بیماری پیدا می کند،فرق نمی کند بین ایجاد بیماری و بین سرایت و افزایش بیماری.

ص: 522

خلاصه اگر فقیه این روایات را ببیند،همه ی صور را می تواند خودش درک کند.

مرحوم محقق یک مسئله را مطرح کرده است و فرموده:«و إن اقتضت المصلحة التعجیل، ضرب بالضغث المشتمل علی العدد- اگر مصلحت ایجاب کند که ما این حد را زودتر بزنیم، یعنی از یک طرف مصلحت می گوید که این حد را زودتر جاری کنید، از طرف دیگر این آدم مریض است و نباید او را در این حال شلاق زد.

ممکن است کسی سوال کند چطور می شود مصلحت ایجاب می کند که حد را زدوتر جاری کنیم ؟

فرض کنید که یک خونی بین دو طائفه است،اگر ما این را عقب بیندازیم، ممکن است بین دو طائفه آتش جنگ روشن بشود، از این طرف این آدم مریض است و باید صبر کنیم، از آن طرف هم مصلحت ایجاب می کند که ما اجرا حد کنیم تا آتش فتنه خاموش بشود.

مرحوم جواهر در شرح این عبارت می فرماید: «و لو اقتضت المصلحة و کان البرء غیر متوقع»، می گوید اگر امید به خوبی نیست،اما مصلحت هم ایجاب می کند که حد را اجرا کنیم، چه کنیم؟ می رویم صدتا چوب را می گیریم و آن را دو بسته می کنیم، یعنی پنجاه دانه را در یک بسته و پنجاه دانه دیگر را در بسته ی دیگر قرار می دهیم و با هر کدام یکبار می زنیم که در نتیجه می شود صد تازیانه و شلاق.

سوال من این است که آیا عبارت شرائع را خوب معنا کرده، یا اینکه بگوییم عبارت در جایی است که «و کان البرء متوقعاً»، منتها یکماه طول می کشد که برء و بهبودی برایش حاصل بشود، از آن طرف هم مصلحت ایجاب می کند حد را هر چه زودتر اجرا کنیم، ایشان می گوید غیر متوقع، ولی من در شرح نوشتم «إذا کان البرء متوقعاً»، اما مصلحت ایجاب می کند که حد را اجرا کنیم، چرا؟ بخاطر اینکه آتش فتنه را بین دو طائفه خاموش کنیم.آیا چنین قانونی در دنیا است،مریض است، باید حکم اجرا بشود، توان ندارد،مصلحت هم هست، اسلام به آن صورت اکتفا می کند، و می گوید صد دان چوب را به دو بسته تقسیم کن و با هر کدام یک مرتبه بزن، به این صورت صد شلاق کامل شده است، کما اینکه حقتالی این جریان را در باره ایوب دارد و اتفاقاً در حدیث ما نیز آمده است که اگر طرف مریض است و نمی توانیم حد را اجرا کنیم، از آن طرف هم مصلحت ایجاب می کند که حد را اجرا کنیم، یک نفر آمد و از حضرت پرسید، حضرت فرمود این مسئله از خودت است یا کسی از تو سوال کرده؟

ص: 523

گفت یک نفر سنی به من گفت که از شما سوال کنم، حضرت فرمود این را از قرآن استفاده می کنیم که می فرماید:

«و خذ بیدک ضغثاً فاضرب به و لا تحنث» ص:44.

روایت

١. روی یحیی بن عباد المکی قال : قال لی سفیان الثوری- سفیان ثوری از فقهای عصر امام صادق علیه السلام- ، إنّی أری لک من أبی عبد الله علیه السلام منزلة فسله عن رجل زنی و هو مریض ، إن أقیم علیه الحدّ مات ، ما تقول فیه؟ فسألته ، فقال :

« هذه المسألة من تلقاء نفسک؟ یعنی این سوال مال خودت است؟ أو قال لک إنسان أن تسألنی عنها »؟ فقلت : سفیان الثوری سألنی أن أسألک عنها؟ فقال أبو عبد الله علیه السلام :« إنّ رسول الله أتی برجل احتبن (احتبن،اصلش حبن است، حبن این است که شکمش ورم و باد کند) مستسقی البطن ، قد بدت عروق فخذیه، و قد زنی بامرأة مریضة فأمر رسول الله بعذق(چوب) فیه شمراخ(چند شاخه دارد) ، فضرب به الرجل ضربة ، و ضربت به المرأة ضربة ، ثم خلّی سبیلهما ، ثم قرأ هذه الآیة «و خذ بیدک ضغثا فاضرب به و لا تحنث»

حضرت ایوب نذر کرده بود که اگر چنین و چنان بشود،صد شلاق به زنش بزند، بعداً پشیمان شد، البته زن هم نسبت به ایشان خدمت کرده بود، خداوند منان بخاطر خدمت این زن، حکم را تخفیف داد، خیال نشود که این فرار از حکم است، بلکه چون حسن سابقه داشت و شوهر را در دروان بیماری معالجه کرده بود، البته ترک اولای هم از او سر زده بود،بخاطر آن خدماتش، اسلام قائل به تخفیف شد، شمراخ، آن شاخه هاست، یک ساقه دارد و یک ترکه دارد، ترکه ها باید صدتا یا پنجاه تا باشد. لازم نیست که تک تک آنها به بدنش بخورد،(که هر گز هم نمی رسند چون روی هم قرار گرفته اند) غرض این است که قانون حفظ شود و در عین حال مقامات طرف هم محفوظ.

ص: 524

پس حکم مستحاضه،حائض و مریض روشن است که در رجم انتظار نیست، اما در جلد انتظار است و اگر روزی مصلحت ایجاب کرد که در عین حالی که مریض است باید حد اجرا بشود، باید به همین نحو عمل شود که بیان شد.

الجنون الطارئ علی الحدّ

بحث دیگر این است که اگر کسی بعد از زنا دیوانه شد، آیا حد از او ساقط است یا نه؟

به بیان دیگر آیا جنون بعدی،حکم قبلی را ساقط می کند یا نه؟

اگر جنونش مطلق است،ساقط نمی شود،اما اگر جنونش اداوری است،باید صبر کنیم،موقعی که سر حال می آید حد را اجرا کننم.

البته در نظر آقایان خیلی بعید است که آدمی که عاقل بوده و بعداً دیوانه شده است، چرا ما حد را اجرا کنیم؟

جوابش این است که هدف از حد تنها آزار و ایذاء طرف نیست بلکه عبرت دیگران هم است، «و لیشهد عذابهما طائفة من المؤمنین».

بنابراین، هدف این است که اسلام نسبت به قوانین خود پایبند است حتی و اگر مجنون هم بشود،از قانون خودش نمی گذرد تا عبرت برای دیگران باشد.

لو وجب الحدّ ثم جنّ أو ارتدّ ، لا یسقط الحدّ رجماً کان أو جلداً، لسبق سبب الحدّ علی الجنون، مضافاً إلی صحیحة أبی عبیدة عن أبی جعفر علیه السلام فی رجل وجب علیه الحدّ، فلم یضرب حتی خولط(قاطی کرده) ، فقال :« إن کان أوجب علی نفسه الحد و هو صحیح لا علة به من ذهاب عقل ، أقیم علیه الحدّ کائناً ما کان».

ص: 525

البته اگر جنونش ادواری است، باید صبر کنیم تا اینکه خوب بشود، آنگاه اجرای حد کنیم.

إقامة الحد فی شدّة الحرّ و البرد

مسئله ی دیگر این است که باید اجرای حد در هوای معتدل باشد، یعنی نه در سرمای گزنده باشد و نه در گرمای کشنده،بلکه در هوای معتدل اجرا بشود، فلذا اجرا آن در صبح زود بسیار بد است، یا در هوای بسیار گرم هم نباید حد جاری بشود. باید هوا متناسب باشد،در عین اینکه اجرای حد بشود، باید انسانیت و حقوق انسان هم رعایت بشود. اتفاقاً در این زمینه روایت نیز داریم.

و یدّل علیه خبر هشام بن أحمر عن العبد الصالح(موسی بن جعفر) علیه السلام قال:

« کان جالساً فی المسجد و أنا معه، فسمع صوت رجل یضرب صلات الغداة فی یوم شدید البرد، فقال: ما هذا؟ قالوا رجل یضرب، فقال: «سبحان الله! فی هذه الساعة إنّه لا یضرب أحد فی شیء من الحدود فی الشتاء إلّا فی أحرّ ساعة من النهار، و لا فی الصیف إلّا فی أبرد ما یکون من النهار».

خلاصه اسلام می خواهد دوتا فشار بر او وارد نشود، هم فشار شلاق و هم فشار سرما و یا گرما، چه بسا ممکن است که این فشار ها سبب تولید مرض و بیماری بشود. تنها شلاق ایجاد مرض نمی کند، اما هنگامی که با سرما همراه شد، ایجاد مرض می کند، ما حق نداریمم از حد خود مان تجاوز کنیم، «تلک حدود الله فلا تعتدوها».

إقامة الحدود فی أرض العدو

فرض کنید مسلمانان به سوی جهاد رفتند و شهری را از کفار گرفتند، کفارّ آن طرف است و ما در این طرف واقع شده ایم، در این میان یک نفر سرباز عمل منکر و زنا را انجام داد، اسلام می گوید در سر زمین دشمن حد جاری نکنید، چرا؟ چون سبب می شود که این شخص بعد از حد به دشمن بپیوندد، بلکه صبر کنید که در سر زمین خود بیاید و در آنجا اجرای حد کنید.

ص: 526

روایت

غیاث بن إبراهیم، عن جعفر، عن أبیه عن علی علیه السلام أنّه قال: «لا أقیم علی رجل حدّاً فی أرض العدو حتّی یخرج منها مخافة أن تحمله الحمیة (تعصب) فیلحق بالعدو».

حکم من التجأ إلی الحرم

اگر کسی در جد ه عربستان زنا کند و سپس به حرم برود و در آنجا پناهنده شود، می فرماید اگر این آدم در خارج از حرم گناه کرد، و سپس پناه به حرم ببرد، در حرم بر این آدم حد نمی زنند، چرا؟ احترام زمین را حفظ می کنند، حرم احترام دارد و باید صبر کنند ، بلکه به این آدم آب و غذا نمی دهند، تا ناچار بشود و از حرم بیرون بیاید و آنگاه حد را بر او جاری می کنند.

اما اگر کسی در خود حرم گناه کرد، در اینجا می شود حد را حتی در حرم جاری کرد، چون با این کارش احترام حرم را از بین برده است و در این زمینه روایت هم داریم:

«لو أنّ رجلاً دخل الکعبة فبال فیها معانداً أخرج من الکعبة و من الحرم و ضربت عنقه».

این مسئله بر خلاف آن است که ما گفتیم، چون ما گفتیم اگر در حرم مرتکب گناه شد، در حرم کشته می شود، ولی این عکس گفته ی ما را می رساند فلذا ناچاریم بگوییم مراد از این حرم، حرم مکه است، یک حرم کلی داریم و یک حرم مکه، مکّه برای خودش یک حرم خاصی دارد، از مکه بیرون می روند و در حرم چهار فرسخی آن گردنش را می زنند.

من اجتمع فیه حدّان أو حدود

ص: 527

اگر کسی دو حد بر گردنش آمده است،چگونه این حد ها را اجرا کنیم؟

اگر در عرض هم هستند، فرض کنید هم غصب کرده و هم زنا مجرد را مرتکب شده است، زنای مجرد حدش صد تازیانه است،غصب هم هشتاد تازیانه است، اینها در عرض هم هستند، در اینجا هر کدام را که خواستند مقدم می کنند، هر چند بعضی ها گفته اند حقوق الله مقدم است و بعضی هم عکس این را گفته اند، یعنی حقوق الناس مقدم دانسته اند.

پس اگر عرض هم هستند، جای بحث نیست، «إنّما الکلام» اگر در طول هم هستند، فرض کنید سرقت کرده، غصب کرده، زنای محصنه را هم مرتکب شده است، چه کار کنیم، غصب کرده، هشتاد تازیانه دارد، سرقت کرده، دستش را می برند، زنای محصنه را مرتکب شده است، رجم می کنیم، الجمع مهما أمکن أولی من الطرح

اول دستش را می برند، یا اول شلاقش می زنند، بعد دستش را می برند و سپس رجم می کنند، تا بتواند جمع کنند که اینها بهم نخورد، عرض کردیم اگر اینها در عرض هم باشند، آنجا فرق نمی کند هر کدام را که خواستند مقدم می کنند هر چند بعضی ها می گویند حقوق الناس که غصب است مقدم بر چیز دیگر است.

اما اگر اینها قابل جمع نباشد، به گونه ای که اگر رجم را انجام بدهیم، بقیه سالبه به انتفاء موضوع می شود، پس باید (مهما أمکن) به گونه ای شروع کنیم که موضوع از بین نرود.

قال الشیخ: من اجتمع علیه حدود أحدها القتل، بدأ أوّلاً بما لیس فیه القتل، ثمّ قتل مثلاً أن یکون قتل و سرق و زنی و هو غیر محصن، أو قذف،یجلد أوّلاً للزنا أو للقذف ثمّ تقطع یده للسرقة، ثمّ یقاد منه للقتل»

ص: 528

مرحوم محقق نیز همین را می گوید، روایات هم همین را می گوید:

للصحاح المستفیضة و غیرها من المعتبرة فی رجل اجتمع علیه حدود فیها القتل، قال علیه السلام: «یبدأ بالحدود الّتی هی دو القتل، و یقتل بعد»

علی أی حال تا جایی که جمع ممکن است باید جمع کرد.

عبارت شیخ مفید

قال الشیخ المفید: و إذا قامت البیّنة علی رجل حرّ مسلم بالزنا أو أقرّ بذلک علی نفسه و کان محصناً وجب علیه جلد مائة ثمّ یترک حتی یبرأ جلده، ثمّ تحفر له حفیرة إلی صدره».

چرا اینها جمع شده اند، این آدم یک زنای محصنة که بیشتر نکرده است، در عین حال می گوید هم شلاق می زنیم و هم رجم می کنیم، چرا هم شلاق می زنند و هم رجم،؟ چون «زانی و مزنی بها» شیخ و شیخة هستند،عبارت مرحوم مفید را باید حمل کنیم بر شیخ و شیخة.

عمده دلیلش همان است که عرض کردیم، الجمع مهما أمکن،ما باید جمع بین احکام کنیم، اگر اجرای یک حکم، سبب انهدام موضوع می شود، قاضی یک چنین حقی را ندارد که اعدام موضوع کند.

گاهی می گویند علت اینکه اول جلد و تازیانه می زنیم و سپس رجم می کنیم، این است که بیشتر عذاب ببیند، چون اگر یکباره اعدام کنیم، عذابش کمتر است، اما اگر اول جلد بزنیم و سپس رجم کنیم، عذابش بیشتر است.

ولی این دلیل یک دلیل روز پسند نیست، ما خیلی دشمنی با این آدم نداریم، عمده همان است که من گفتم، یعنی ما در اینجا در مقابل دو خطاب قرار گرفته ایم، اسلام می گوید هم رجم کن و هم جلد، و ما باید زمینه را به گونه ای ترتیب بدهیم که هردو انجام بگیرد.

ص: 529

حالا اگر آمدیم شراب هم خورده، تهمت هم زده است، حد شراب هشتاد تازیانه است، تهمت نیز هشتاد تازیانه، در اینجا کدام مقدم است؟

می گوید حقوق الناس مقدم بر حقوق الله است.

چگونگی و کیفیت رجم کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: چگونگی و کیفیت رجم

دقت های که در این مسئله صو رت گرفته، حاکی از این است که اسلام نسبت به مسائل حدود (که از مسائل بسیار مهم است و با جان و عرض مردم سر و کار دارد) دقت بیشتری کرده است و حال آنکه در جاهای دیگر و قوانین دیگر این اندازه دقت ها به کار نرفته است.

بنابراین، بحثی که اکنون می خواهیم آن را تعقیب و دنبال کنیم قابل دقت است و شرع مقدس نیز در باره آن دقت های لازم را ارائه نموده است.

به بیان دیگر جلد و یا رجم یک انسان به این سادگی و شلی هم نیست، بلکه از خود آداب وشرائطی دارد و شرع مقدس آداب و شرائطش را معین کرده. اولین بحثی که داریم این است که اگر بخواهند کسی را رجم کنند، باید مقداری از بدنش را در حفیره ای دفن کنند تا در یک محل ثابت بماند و به این سمت و آن سمت فرار نکند.

چگونگی و کیفیت رجم

حال که بناست کسی را رجم کنند، او را تا کجا زیر خاک کنند؟

به بیان دیگر «رجم» برای خودش دفن و حفر می خواهد و غرض از دفن و حفر هم این است که این آدم در یک محل و مکان ثابت باشد و فرار نکند، آنگاه این پرسش به ذهن می آید که تا کجا دفن کنند، آیا در این جهت بین زن و مرد تفاوتی و جود دارد یا نه؟

ص: 530

دیدگاه شیخ طوسی

مرحوم شیخ طوسی می فرماید اگر طرف مرد است تا حقو یه خودش دفن می شود و اگر زن است تا ثدیین خودش دفن می شود، «حقو» به معقد الإزار می گویند،یعنی جایی که بند شلوار است، سابقاً همه ی شلوار ها بند داشتند که آن را می بستند، و آن معقد ازار است، ولی در عصر و زمان ما که کش آمده، همه ی شلوار کش دار است و کش جای همان بند است، اگر ما بخواهیم معقد الإزار را به فارسی بر گردانیم قهراً می شود همان نیم تنه انسان، پس معنایش این می شود که مرد را تا نیم تنه خاک می کنند تا نتواند فرار کند، اما اگر زن است، زن را تا پستانش زیر خاک می کنند.

دلیل مسأله

اینکه مرد را تا حقوه اش (إلی حقویه) و زن را تا پستانش ( إلی ثدییها) دفن می کنند، دلیل این فرق و تفاوت بین زن و مرد چیست؟

دلیل این مسئله روایات است، یعنی روایات در این جهت بین رجل ومرأة فرق می گذارد، و ما در این زمینه دوتا روایت داریم، یکی روایت سماعه است و دیگری روایت ابوبصیر.

1: محمد بن یعقوب (کلینی)، عن علی بن إبراهیم، عن محمد بن عیسی بن عبید، عن یونس، عن إسحاق بن عمّار(موثقه است) عن أبی بصیر قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: «تدفن المرأة إلی وسطها بضمّ الواو و سکون السین- إذا أرادوا أن یرجموها، و یرمی الإمام ثمّ یرمی الناس بعد بأحجار صغار» الوسائل: ج 18، الباب 14 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

سوال

ممکن است کسی بپرسد که چرا نخست امام رمی می کنند؟

ص: 531

جواب

جوابش این است که اگر زنا با اقرار ثابت شده باشد، نخست امام رمی می کند(یرمی الإمام)، اما اگر با بیّنة ثابت شده است، ابتدا مردم رمی کنند و سپس امام، چون در اقرار اول امام شنیده است فلذا امام مقدم است، اما در بیّنه چون اول دیگران شنیده اند، از این رو آنان مقدم هستند.

2: و عن علی بن إبراهیم، عن محمد بن عیسی بن عبید، عن یونس، عن سماعة، عن أبی عبدالله علیه السلام قال:

«تدفن المرأة إلی وسطها به ضم واو و سکون سین- ثمّ یرمی الإمام و یرمی الناس بأحجار صغار، و لایدفن الرّجل اذا رجم إلاّ إلی حقویه» همان مدرک، الحدث3.

این روایت از روایت اول کاملتر است، چون روایت اولی فقط زن را گفت،اما این روایت هم زن را گفته و هم مرد را.

در مقابل این دو روایت، یک روایت دیگر داریم که کمی مشکل دارد و به حسب ظاهر معارض با آن دو روایت قبلی است.

روایت معارض

و باسناده عن یونس بن یعقوب، عن أبی مریم، عن أبی جعفر علیه السلام قال:

«أتت امرأة أمیر المؤمنین علیه السلام فقالت:إنّی قد فجرت، فأعرض بوجهه عنها فتحوّلت حتّی استقبلت وجهه فقالت: إنّی فجرت، فأعرض عنها، ثمّ استقبلته فقالت: إنّی قد فجرت، فأعرض عنها ثمّ استقبلته فقالت: إنّی فجرت، فأمر بها فحبست و کانت حاملاً، فتربّص بها حتّی وضعت، ثمّ أمر بها بعد ذلک فحفر لها حفیرة فی الرّحبة و خاط علیها ثوباً جدیداً و أدخلها الحفیرة إلی الحقو وموضع الثدیین و أغلق باب الرّحبة و رماها بحجر،الخ» الوسائل: ج 18، الباب 16 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث5.

ص: 532

همان گونه از خود روایت پیداست،این روایت معارض با دو روایت قبلی است، چرا؟ چون اگر «ملاک» حقوه است، «حقو» محل بند شلوار را می گویند و حال آنکه « ثدیین» بالاتر از آن واقع شده است، فلذا این حدیث را چگونه معنا کنیم؟

توجیه استاد سبحانی برای رفع تعارض

توجیهی که به نظر من رسیده این است که در موقع رجم، شخص محکوم و مجرم را از طرف جلو وپیش روی بدن سنگ نمی زنند، بلکه سنگ را از همیشه از پشت می زنند، آنهم سنگ ریزه هاست نه سنگ بزرگ، که در نیتجه از طرف عقب تا ازار می شود و از طرف جلو تا ثدیین.

به بیان دیگر یکی مربوط می شود به پشت سر، دیگر مربوط است به جلو و پیش رو، فلذا من فکر می کنم که حدیث را چنین معنا کنیم، و در غیر این صورت این دو حدیث با هم متعارض می شوند، چون یک وجب یا دو و فاصله دارد، بستگی دارد به قامت زن،اگر قامت بلندی داشته باشد فاصله بیشتر است.

بنابریاین؛ باید بگوییم که حفره را می کنند، از طرف پیش رو خاک را می برند بیشتر، اما از طرف پشت سر، فقط تا اندازه «حقو» خاک را می برند، نکته اش این است که چون سنگ را باید از پشت سر بزنند، از این رو پشت سر باید خالی باشد، سنگ را از رو نمی زنند، ولذا هر چه رو بالاتر باشد مشکلی نیست، منتها پشت سر باید تا حدی خالی باشد.

پس کیفیت حفر معلوم شد، حفر این است که حتماً باید جایی را بکنند، و سپس زن یا مرددر آن حفره و گودال وارد کنند، به گونه ای که مرد را تا ازار فرا بگیرد و زن را تا وسط.

ص: 533

اما روایتی که جمع می کند بین الحقو و بین الثدیین، بگوییم این راجع است به پشت سر است، فلذا پیش رو مانع ندارد که تا ثدیین باشد، اما پشت سر باید کمتر باشد.

در هر حال این روایت أبی مریم یک روایت مشکل است،که ما آن را جمع کردیم.

هرگاه مرجوم «حین الرجم» فرار کند، وظیفه چیست؟

حال اگر مرجوم یا مرجومة توانست از این حفرة بیرون بیاید و فرار کند، وظیفه چیست؟ آیا حتما ًباید بر گردانده شود یا نه؟

اگر با بیّنة ثابت شده باشد (إذا ثبت بالبیّنة) همگان می گویند که باید او را بر گردانند(یرجع). چرا؟ احتراماً للبیّنة.

«إنّما الکلام إذاثبت بالإقرار» در اینجا دو قول است:

الف: یک قول این است که یرجع إلی الحفیرة مطلقاً.

ب: قول دیگر قول به تفصیل است و آن اینکه اگر اصابت نکرده، بر می گردانند، اما اگر اصابت کرده باشد، رهایش می کنند و بر نمی گردانند.

البته این دو قول همه اش مدرک روائی دارند، پس یک قول این است که بیّنة جای شک نیست، یعنی اگر بالبیّنه ثابت شد، قطعاً باید بر گردانده شود (یرجع قطعاً) چون امام در آنجا حق ندارد، مردم حق دارند چون مردم بیّنة اقامه کرد ه اند.

اما در جایی که امام مسئله را شنیده است و به وسیله امام مسئله ثابت شده است، «ههنا قولان» یعنی در اینجا دو قول است:

1: من قول اینکه «لا یرجع مطلقاً»، یعنی مطلقا بر گردانده نمی شود.

2: و من قول اینکه اگر اصابت نکرده باشد، بر گردانده می شود( یرجع)، اما اگر چند سنگ به او اصابت کرده و این توانست فرار کند، ما حق تعقبیش را نداریم، یعنی اسلام به همین مقدار تحقیر او راضی شده است، حتی جناب مائز که از اصحاب پیغمبر اکرم بود، حضرت ایشان را رجم کرد و او (حین الرجم) توانست از حفیرة فرار کند، زبیر او را دنبال کرد و با شمشیر کشت، پیغمبر اکرم فرمود چرا چنین کاری را کردی، او که فرار کرد و با فرار مسئله تمام است، فلذا حضرت ناچار شد که خون بهای او را به خانواده اش بپردازد، چرا؟ چون «فرّ من الحفیرة بعد إصابة عدة أحجار».

ص: 534

البته اینها یک دقایقی است در سیاست اسلام که در مورد اجرای حد باید خیلی دقت بشود، و اجرای آن را به دست نا اهلان نسپارند، بلکه همه چیزش باید حساب شده انجام بگیرد.

البته در قدم اول تا بتوانیم نگذاریم که حد ثابت بشود، اما اگر در هزار تا، یکی ثابت شد، قطعاً باید کسی که رجم می کند، حساب شده باشد، حفیرة حساب شده باشد، ناظر ها باشند تا ببینند که:« فرّ قبل الإصابة أو فرّ بعد الإصابة»؟، یعنی باید تمام دقایق اسلام در آن رعایت بشود.

آیا دفن مرجوم واجب است یا واجب نیست؟

بحث دیگر این است که آیا دفن مرجوم یا مرجومة واجب است یا واجب نیست؟

نظریه صاحب مسالک

مرحوم مسالک می گوید دفن واجب نیست، زیرا دفن جنبه ی مقدمی دارد، بنابراین، نه حفر واجب است و نه دفن، عمده این است که طرف نتواند فرار کند.

استاد سبحانی

ولی سیره بر همان حفر و دفن است.

أمّا الأول: فیدفن الرجل إلی الحقو بکلمة واحدة کما فی روایة سماعة عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« تدفن المرأة إلی وسطها ثمّ یرمی الناس بأحجار صغار و لا یدفن الرجل إذا رجم إلّا إلی حقویه»

أمّا المرأة در آنجا سه روایت بود، یکی روایت ابوبصیر، دیگری روایت سماعة که می گفت تا سینه، سومی هم روایت أبی مریم بود که جمع کرده بود بین ازار.

و أمّا الثانی: أی إختصاص بما إذا ثبت بالبیّنة أو مطلقاً؟

آیا دفن مال مطلق رجم است خواه با بیّنه ثابت شده باشد یا بالإقرا، یا دفن مال آنجایی است که با بیّنة ثابت بشود؟

ص: 535

علی الظاهر دفن مال مطلق رجم است خواه با بینه ثابت شده باشد یا با اقرار.

به بیان دیگر اگر بگوییم دفن واجب است، دیگر فرقی بین بیّنة و اقرار نیست.

بله! بین بیّنة و اقرار در فرار فرق است،اما در اینجا فرق نیست، چرا؟ به دلیل همان سه روایتی که خواندیم، یعنی روایت ابوبصیر، سماعة و أبی مریم، در آنجا جرم به وسیله اقرار ثابت شده بود،به دلیل اینکه خود امام پیش رو بود، یعنی ابتدا امام رجم کرد.

بنابراین؛ فرقی بین جایی که با بیّنة ثابت شده باشد و بین جایی که با اقرار ثابت شده نیست.

بله! بیّنة و اقرار در مسئله ی آینده موثر است ولی در دفن موثر نیست، اگر آن سه روایت را ملاحظه کنید، در هر سه جرم به وسیله ی اقرار ثابت شده است، چرا؟ به شهادت اینکه «الإمام أوّل من رمی» است،

روایت این است: «تدفن المرأة إلی وسطها بضمّ الواو و سکون السین- إذا أرادوا أن یرجموها، و یرمی الإمام ثمّ یرمی الناس بعد بأحجار صغار» الوسائل: ج 18، الباب 14 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

این دلیل بر این است که با اقرار ثابت شده است(ثبت بالإقرار)

همچنین است روایت سماعة که گفت:

« تدفن المرأة إلی وسطها به ضم واو و سکون سین- ثمّ یرمی الإمام و یرمی الناس بأحجار صغار، و لایدفن الرّجل اذا رجم إلاّ إلی حقویه» همان مدرک، الحدیث3.

حتی روایت أبی مریم با اقرار ثابت شد، چون روایت أبی مریم در باره زنی بود که حضرت آمد و چهار بار اقرا کرد،.

ص: 536

بنابراین، لا فرق بر اینکه دفن کنیم إذا ثبت بالإقرار، أو بالبیّنة، پس دو مسئله را تمام کردیم که عبارت بودند از:

الف) کیفیة الدفن،

ب) لا فرق فی وجوب الدفن بین ما ثبت بالإقرار أو ثبت بالبیّنة.

به دلیل اینکه در این روایات دفن هست، و بالإقرار ثابت شده است،چرا؟ به شهادت اینکه خود امام در رجم پیش رو بوده است.

مسئله ی بعدی این است که آیا فرار کرد، تکلیف چیست؟ در آنجا ما دو قول داریم.

اما اگر با بیّنة ثابت شده باشد، جای بحث نیست،یعنی اگر با بیّنة ثابت بشود، طرف را بر می گردانند.

اما اگر با اقرار ثابت شده باشد، در اینجا دو قول است، یک قول این است که مطلقاً بر نمی گردد، قول دیگر تفصیل است بین الفرار قبل إصابة الحجارة أعیدت و إلّا فلا.

أمّا الأول: - أعنی إذا ثبت زناه بالبیّنة- فلا خلاف فی إعادته لأنّه محکوم بوجوب إتلافه بالرجم، و ما در این زمینه روایت هم داریم:

محمد بن علیّ بن الحسین قال: سئل الصّادق علیه السلام عن المرجوم یفرّ؟ قال: «إن کان أقرّ علی نفسه فلا یردّ، و إن کان شهد علیه الشهود یردّ» ج 18، الباب 15 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث4.

بنابراین، اگر بالبیّنة ثابت شد، حتماً باید بر گردانند.

إنّما الکلام اگر بالإقرار ثابت شد، آیا در آنجا قول اول را بگیریم و بگوییم: «لا یردّ»، یا فرق بگذاریم بین اینکه سنگ اصابت نکرده، در این صورت «یردّ» اما اگر اصابت کرده، در این فرض «لایردّ».

ص: 537

اگر اطلاق مرسله را بگیریم، قول اول را تایید می کند و آن این است که اگر بالإقرار ثابت شد و فرار کرد، «لا یردّ» خواه حجارة اصابت کرده باشد یا اصابت نکرده باشد. اطلاقش هردو صورت را می گیرد.

البته برای این تفصیل هم دوتا روایت داریم، یکی روایت ابوبصیر است و دیگری خبر حسین بن خالد است، بنابراین، قول اول که می گوید تفصیل نیست،تمسک می کند به فقرة اولای مرسلة، فقره دوم که مال بیّنة است، فقره اولی می گوید: «لا یردّ».

اما کسانی که قائل به تفصیل هستند، می گویند:« المطلق یقیّد و العام یخصّص»، یعنی هر چند فقره اولی می گوید:« لا یردّ»، اما در این دو روایت فرق نهاده بین قبل الإصابة و بعد الإصابة و آن دو روایت عبارتند از :

1: و باسناده(اسناد شیخ)عن محمد بن أحمد بن یحیی- صاحب نوادر، فلذا نباید اشتباه شود با محمد بن یحیی، چون محمد بن یحی، استاد کلینی است،اما اگر بگویند محمد بن أحمد بن یحیی، این استادٍ استاد کلینی است، یعنی دو طبقه مقدم است عن العباس، عن صفوان، عن رجل، عن أبی بصیر و غیره، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: قلت له: المرجوم یفرّ عن الحفیرة فیطلب؟ قال:« لا، و لا یعرض له إن کان أصابه حجر واحد لم یطلب فان هرب قبل أن تصیبه الحجارة ردّ حتّی یصیبه ألم العذاب»

الوسائل: ج 18، الباب 15 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3.

2:محمد بن یعقوب، عن علیِّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن عمروبن عثمان عن الحسین بن خالد قال: قلت لأبی الحسن علیه السلام :أخبرنی عن المحصن إذا هو هرب من الحفیرة هل یردّ حتّی یقام علیه الحدّ؟

ص: 538

فقال:« یردّ، و لایردّ، فقلت: و کیف ذاک؟ فقال: إن کان هو المقرّ علی نفسه ثمّ هرب من الحفیرة بعد ما یصیبه شیء من الحجارة لم یردّ- مفهومش این است که اگر اصابت نکرده است یردّ الخ،».

بنابراین؛ این دو روایت، یعنی روایت حسین بن خالد، دیگری روایت ابی بصیر، اطلاق مرسلة را مقید می کنند، چون اطلاق مرسله فرق نمی گذاشت بین اینکه« اصاب أو لم یصب» ، به وسیله ی این دوتا، مقید می شود. خلاصه بحث

تا کنون چند مطلب را مورد بحث قرار دادیم:

الف:در موقع دفن، زن إلی الوسطی و مرد إلی معقد الإزار.

ب: در اینکه حفیرة واجب است سواء ثبت بالإقرار أو لم یثبت، به چه دلیل؟ به دلیل اینکه همان جا که امام رمی می کرد، خود آنها ثبت بالإقرار،یعنی با اقرار ثابت شده بود.

ج: اگر از حفیره فرار کرد،چه کار کنیم؟

عرض کردیم اگر بالبیّنة ثابت شد،کلام واحد است،اما اگر بالإقرار ثابت شد، مرسله مطلق است، این دو روایت مقیّد است و ما به وسیله ی این دو روایت، آن مطلق را مقید می کنیم.

د: چهارمین مسئله ای که باید بگوییم این است آیا این قانونی که در رجم است، که بالبیّنة یرجم، بالإقرار یفرق بین الإصابة الحجارة و عدم الإصابة، آیا این مسئله در جلد و تازیانه هم جاری است یا در جلد جاری نیست،یعنی «إذا هرب قبل الجلد، أو فی أثنائه، لم یسقط الجلد»؟ آیا فرق است بین جلد و بین رجم، رجم قابل تخفیف است، اما جلد قابل تخفیف نیست، البته در جلد خاک می کنند، ولی دست و پایش را می بندند.

ص: 539

و فی روایة محمد بن عبد الله عن أبیه قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام:

«الزانی یجلد فیهرب بعد أن أصابه بعض الحدّ، أیجب علیه أن» یخلّی عنه و لا یرد کما یجب للمحصن إذا یرجم، قال:لا، و لکن یردّ حتّی یضرب الحدّ» ج 18، الباب 35 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

چه کسی آغاز گر رجم باشد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: چه کسی آغاز گر رجم باشد؟

ما در جلسه ی گذشته راجع به حدیث أبی مریم دچار مشکل شدیم، فلذا آن را توجیه کردیم، ولی در کتاب وافی آمده است :

« و أدخلها الحفیرة إلی الحقو و دون موضع الثدیین»، یعنی کلمه ی«دون» دارد، اگر کلمه ی «دون» باشد، مشکل ما بر طرف می شود.

بحثی دیگر این است که چه کسی ابتدا رجم را شروع کند، آیا امام مطلقاً یا مردم مطلقاً؟

یا اگر بالإقرار ثابت بشود، امام شروع به رجم می کند و اگر بالبیّنة ثابت بشود،مردم شروع به رجم می کنند؟

مجموع روایات را اگر مطالعه کنید،این نتیجه به دست می آید که نه امام مطلقاً آغاز گر رجم است و نه مردم، بلکه باید فرق بگذاریم بین جایی که با اقرار ثابت شده و بین جایی که با بیّنة ثابت بشود، در اولی امام شروع به رجم می کند، اما اگر با بیّنة ثابت شده است، باید مردم ابتدا به رجم کردن شروع کنند نه امام و قاضی تا فهمیده بشود که آنان راست می گویند، چون هستند کسانی که شهادت می دهند ولی موقعی که مرحله عمل پیش می آید، پای خود شان را عقب می کشند.

ص: 540

مراد از امام کیست؟

باید دانست که مراد از امام در اینجا قاضی است نه امام معصوم. یعنی اگر قاضی به وسیله اقرار حکم به رجم می کند و مدعی است که طرف اقرار کرده است، باید خودش شروع به رجم کند و این خون را به گردن بگیرد.

اما اگر شهود این گناه را بر گردن طرف نهاده اند، باید این چهار نفر این خون را بر گردن بگیرند.

دیدگاه شیخ طوسی

قال الشیخ: إذا حضر الإمام و الشهود موضع الرجم، فإن کان الحدّ ثبت بالاقرار وجب علی الإمام البدأة به، ثمّ یتبعه الناس و إن کان ثبت بالبیّنة، بدأ أوّلاً الشهود ثم الإمام ثم الناس. و قال أبو حنیفه مثل ذلک ، و قال الشافعی لا یجب علی واحد منهم البدأة بالرجم.

مرحوم شیخ طوسی فتوایش تفصیل است،ایشان یک دلیلی دارد که ضعیف است،ولی دلیل دیگرش قوی و خوب است. دلیل اول شیخ طوسی

مرحوم شیخ می فرماید مقتضای احتیاط این است که در اقرار امام و قاضی شروع کند، و در بیّنه خود شهود شروع کنند، «إذا دار الأمر بین التعیین و التخییر فالتعیین هو المتعین» یعنی آقایان تعیین را می گیرند.

به بیان دیگر امر دایر است که آیا امام و قاضی معین است یا امام مخیر؟

معین را می گیرد.امر دایر است که بینه انجام بدهد یا مخیریم بین بیّنة و غیره؟

آقایان می گویند:« إذا دار الأمر بین التعیین و التخییر فالتعیین هو المتعین». امام معین است یا مخیر است بین امام و دیگری،؟ می گوییم اگر امام اقدام کند، مسلماً برائتش قطعی است و اگر در بیّنة مردم اقدام کنند، برائت شان قطعی است، ولی در عکسش برائتش مشکوک است،«إذا دار الأمر بین التعیین و التخییر فالتعیین هو المقدم». این دلیل اول شیخ است.

ص: 541

دلیل دوم شیخ طوسی

عمده این است که ما در این مسئله روایت داریم (که همان روایت صفوان باشد) هرچند مرسله است.

نکته: باید دانست که صفوان بن یحیی امام صادق علیه السلام را درک نکرده است چون صفوان در سال 208فوت کرده، امام صادق علیه السلام در سال 148 به شهادت رسیده است ولذا روایت مرسله است.

بله صفوان از امام کاظم و حضرت رضا علیهما السلام زیاد روایت دارد، اما صفوان ارسله،البته اینهم دلیلی است که احتیاط این است که در اولی و در دومی بیّنة، أخذاً بالقاعدة الأصولیه إذا دار الأمر بین التعیین و التخییر فالتعیین هو المقدم.

أقول: مستند التفصیل روایة صفوان المرسلة عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

« إذا أقرّ الزانی المحصن کان أول من یرجمه الإمام ثم الناس، فإذا قامت علیه البیّنة کان أوّل من یرجمه البیّنة ثمّ الإمام ثمّ الناس».

البته آقایان می گویند این مرسله است،ولی مرسله ای است که نمی شود از آن عدول کرد.

بنابراین،این تفصیل دوتا دلیل پیدا کرد.

أولاً: التفصیل مطابق للإحتیاط، إذا دار الأمر بین التعیین و التخییر فالتعیین هو المقدم.

ثانیاً: این روایت است. بله مطلقاتی هم داریم که أصلاً قید نمی کند نه امام را و نه مردم را، البته می دانید که:« المطلق یقیّد و العام یخصّص».

عن أبی بصیر «و یرمی الإمام ثمّ یرمی الناس». این مطلق است.

روایت سماعة « ثمّ یرمی الإمام و یرمی الناس بأحجار صغار». می گوییم این منافاتی با روایت صفوان ندارد، چون همیشه مقید بر مطلق مقدم است،می گوییم این دو روایت در جایی است که: « ثبت بالإقرار»، ولذا امام پیش رو است.

ص: 542

پس در این مسئله دو دلیل شد، یکی احتیاط که إذا دار الأمر بین التعیین و التخییر فالتعیین هو المقدم، دومی روایت صفوان، مطلقات را مقید کردیم.

إعلام الناس للحضور عند اقامة الحدّ

مسئله ی دیگر این است هر گاه خواستند جلد یا رجم کنند، مردم حاضر بشوند، قرآن کریم می فرماید:«و لیشهد عذابهما طائفة من المؤمنین» بعضی ها این آیه را حمل بر استحباب کرده اند، به این معنا که دعوت بر اینکه مردم حاضر بشوند مستحب است، ولی این بر خلاف ذوق فقهی است، چون قرآن لام امر می آورد و می گوید:« ولیشهد» امر غائب است و لام افاده وجوب می کند، با اینکه قرآن می فرماید: «و لیشهد»، چگونه ما آن را حمل بر استحباب کنیم، البته بعضی حمل بر استحباب کرده اند.

نظر استاد سبحانی

ولی به نظر من این حمل بر استحباب جا ندارد و لذا باید عده ای را دعوت کرد که بیایند، چرا؟ تا عبرت بشود، یعنی ببینند و بروند جای دیگر نقل کنند تا احکام اسلام جا بیفتد و مردم کمتر گناه کنند.

نکته ی قابل توجه

در این جا یک نکته ای را عرض کنم که آن نکته نتیجه ی فکر های متوالی است، اصولاً قوانین اسلام اگر بخواهد اجرا بشود، باید محیط ما یک محیط اسلامی باشد، در حقیقت قوانین سیاسی اسلام یک منظومه است،این منظومه اگر بخواهد چشم گیر باشد، باید همه اش باشد بدون اینکه بهم بخورد، محیط باید اسلامی باشد، قوانین نیز باید اسلامی باشد، در چنین مواردی است که یکبار یا دو بار اگر حکم اسلامی اجرا شد، سبب عبرت دیگران خواهد شد، ولذا اگر این قوانین را در پاریس ببریم و بخواهیم در آنجا جاری کنیم، معنا ندارد. چرا؟ چون روح پاریس یک روح دینی و اسلامی نیست، از این رو باید کشوری که می خواهیم در آن حدود اسلامی را اجرا کنیم یک کشور اسلامی باشد، همه ی جهات و ترکیب ها و نهاد ها اسلامی باشد،در چنین موارد است که اگر واقعاً اجرا بشود، عبرت برای دیگران است،اما اگر فقط بخواهیم قانون سرقت را در پاریس ببریم یا قانون زنا را در آنجا ببریم ، مسلماً کم اثر خواهد بود، چون در آنجا «قانون» آزادی عمل به همه ی افراد داده است، شما یک نفر راببرید و چنین و چنان کنید، اثر بخش نیست.

ص: 543

توضیح بیشتر

کسانی که به حج مشرف شده اند، می دانند که خیلی از اعمال حج شبیه عمل بت پرستان است مانند سنگ زدن به آن دیوار، این چه معنا ندارد، عمل بت پرستی است، دور خانه خدا گشتن و دور احجار گشتن و طواف نمودن با عمل بت پرستان چه فرق می کند؟

یعنی اگر انسان بخواهد به حج به صورت فردی نگاه کند،مسلماً شبیه عمل بت پرستی است.

اما اگر کسی بخواهد به حج به عنوان یک منظومه مطالعه کند، از آن لحظه ای که احرام می بندد و می گوید:« لبیک اللهم لبیک»، مخصوصاً اگر تاریخچه مکه را هم داشته باشد، مجموع اعمال را اگر مطالعه کنیم، عین توحید است، مجموع من حیث المجموع را مطالعه کند، طوافش را، رجمش را، بیتوته اش را، همچنین اوراد و اذکاری که در حج است، اگر همه را من حیث المجموع مطالعه کند، عین توحید است، ولذا آقایانی که اشتباه می کنند، همیشه این افراد مسائل را جزئی مطالعه می کنند و حال آنکه جملگی مطالعه کرد، مجموع قوانین اسلام واقعاً حافظ و نگهبان صلح و امنیت است، اما به شرط اینکه همه دست به دست هم بدهند و با هم اجرا بشوند، و الا اگر تکی باشد، فائده ندارد، ولذا «ولیشهد عذابهما» از نظر ما امر غائب است و حمل آن بر استحباب دلیل می خواهد.

حضور الشهود عند اقامة الحدّ

این مسئله غیر از مسئله قبلی است، چون مسئله قبلی در باره این بود که مردم حاضر بشوند و ببینند، ولی این مسئله راجع به شهود است، یعنی کسانی که شهادت بر زنا داده اند، حتما باید در صحنه ی اجرای حد باشند،یعنی حضور شهود در صحنه ی اجرای حد لازم است و باید حاضر بشوند، البته بعضی ها می گویند لازم نیست، بعضی ها می گویند لازم است، مرحوم شیخ می گوید: «لم یجب علی الشهود حضور موضع الرجم و به قال الشافعی و قال أبوحنیفه یلزمهم ذلک».

ص: 544

آنان می گویند اصل برائت است، آیا لازم است که شهود حضور پیدا کنند یا نه؟ اصل برائت است.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی از نظر ما حتما باید شهود حاضر بشوند، زیرا رجم بر عهده شهود است، فلذا قطعاً حاضر بشوند، چون مقدمه ی «واجب» واجب است، کسانی که می گویند حضور شهود واجب نیست، غفلت کرده اند.

و قد روی أصحابنا أنّه إذا وجب الرجم بالبیّنة، فأوّل من یرجمه الشهود، ثمّ الإمام، و إن کان مقرّاً علی نفسه، کان أوّل من یرجمه الإمام، فعلی هذا یلزمهم الحضور.

روایت صفوان

عن صفوان، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« إذا أقرّ الزانی المحصن کان أوّل من یرجمه الإمام ثمّ الناس ثمّ فإذا قامت علیه البیَّنة کان أوّل من یرجمه البیّنة ثم الإمام ثمّ الناس»

علی أیّ حال هم حضور مردم لازم است و هم حضور شهود، حضور مردم لازم است چون «ولیشهد عذابهما طائفة» حضور شهود لازم است، چون أوّل من یرجمه الشهود.

حالا بناشد که ما شهود را دعوت کردیم، دیگر بیّنه تمام شد، بر گشتیم به مسئله قلبی، چند نفر باشند؟

گاهی می گویند یک نفر، گاهی می گویند ده نفر، گاهی کمتر و بیشتر را می گویند،روایت می گوید یک نفر هم کافی است چون طائفه بر واحد و یک نفر هم اطلاق می شود، و لی این خیلی حرف تازه ای است،چون ما تا کنون خیال می کردیم که طائفه بر یک جمعی اطلاق می شود نه بر یک نفر، ولی از روایت استفاده می شود که طائفه به معنای قطعه است و قطعه بر واحد هم اطلاق می شود.

ص: 545

أقلّها واحد و خیرة الشیخ فی النهایة و المحقق فی الشرائع، لأنّه المنقول عن بعض أهل اللغة، و لأنّ الطائفة قطعة من الشیء و هی تصدق علی الواحد.

الآن در زبان فارسی می گویند:« طیف»، طیف از همان طائفه گرفته شده است.

بنابراین، در لغت گویا طائفه حتی بر یک نفر هم اطلاق می شود.

ولی در عین حالی که این لغت است و روایت هم موید آن می باشد، یعنی و یؤیدّه روایة الریاض عن غیاث بن إبراهیم، عن الصادق علیه السلام عن أبیه، عن أمیرالمؤمنین علیهم السلام فی قوله تعالی:

«ولیشهد عذابهما طائفة من المؤمنین» الطائفة واحد.

ولی اینکه طائفه را بر یک نفر اطلاق کنیم، چندان بر دل نمی نشیند که انسان طائفه را به معنای واحد بگیرد، اگر روایت معتبر باشد، روی چشم ما و قطعاً آن را می پذیریم، اما اگر معتبر نباشد، بسیار غریب است که طائفة به معنای واحد باشد.

باید دانست که راوی این روایت غیاث بن ابراهیم است و ایشان قاضی اهل سنت است، یعنی قاضی هارون الرشید است، فلذا او نقل می کند که امیر المؤمنین فرمود که یک نفر هم کافی است.

از این رو ما باید قرآن را مطالعه کنیم، تا معلوم بشود که آیا طائفه بر یک جمعیت به کار رفته یا بر واحد هم اطلاق شده است؟

در هر صورت احتیاط این است که اقلاً سه نفر باشد.

رجم باید با سنگ های ریز باشد

حالا بناست که آقای زانی یا زانیه رجم بشود، احجار و سنگهای که می خواهیم با آن رجم کنیم چه اندازه باشند؟

ص: 546

سنگ ها و احجار باید ریز باشد، به گونه ای که یک مرتبه جان او را نگیرد، یعنی ایجاد اذیت کند، اما یک مرتبه جان او را نگیرد، در رجم فقط صورت مستثنی است، یکی هم مزاجیر مستثنی است، در هر حال باید حجاره صغیر باشد.

بعضی خیال کرده اند که حجاره ی صغیر بخاطر این است که جان دادن طرف طول بکشد و ایذائش طول بکشد و بیشتر بشود.

ولی من به گونه ی دیگر فکر می کنم و آن این است که حجاره صغیر ایذائش کم است، ولی وقتی کنار هم و پشت سر هم شد،منتهی به مرگش می شود، نه اینکه می خواهیم او را اذیت بیشتری بکنیم.

قال المحقق: و ینبغی أن تکون الحجارة صغاراً لئلّا یسرع التلف احترازاً برمی صخرة واحد تجهز علیه و تقتله، لخروجه عن معنی الرجم

چون «رجم» پی در پی سنگ اندازی است، اما اینکه یک سنگ بزرگی را انسان بردارد و در قلبش بزند تا فوراً بمیرد، این رجم نیست، وقال فی القواعد: ثمّ یرمی بالحجارة الصغار، وفی کشف اللثام فی شرح العبارة:« لئلّا یتلف سریعاً».

عبارات اینها این است که اگر سنگ و حجاره بزرگ باشد، در یک دقیقه می میرد، اما اگر کوچک و ریز ریز باشد، مرگش طول می کشد.

نظر فقها این است.

ولی من به گونه ی دیگر فکر می کنم و آن اینکه سنگ بزرگ عذابش بیشتر است، اما سنگ کوچک و ریز عذابش کمتر است، این اقرب به رحم و محبت است تا اینکه یک سنگ بزرگی را بگیرند و بر قلبش بزنند.

روایت ابوبصیر

ص: 547

روی أبو بصیر عن أبی عبد الله علیه السلام: «ثمّ یرمی الناس بعد بأحجار صغار»

الوسائل: ج 5،الباب 14 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1، و لاحظ الحدیث 3.

راجم باید حد بر گردنش نباشد

یکی از قوانین نورانی اسلام این است که آنکس که سنگ می زند، باید خودش آدم پاکی باشد و حدی همانند حد او بر گردنش نباشد، یعنی اگر کسی باشد که حدی همانند حد مرجوم بر گردنش است(یعنی خودش زنای محصنه را مرتکب نشده باشد) با این تفاوت که جرم او ثابت نشده، اما جرم این طرف ثابت شده است، یک چنین آدمی که حق ندارد طرف را رجم کند.

قال المحق: و قیل لا یرجمه من کان لله قبله حدّ و هو علی الکراهیة»، ولی من این را قبول ندارم، ظاهراً علی الحرمة، فلذا باید روایت را ببینیم.

روایت

و المستند ما روی عن علیّ لمّا رجم المرأة نادی بأعلی صوته:« یا أیّها الناس إنّ الله تبارک و تعالی عهد إلی نبیّه صلّی الله علیه و آله عهداً و عهده محمد صلّی الله علیه و آله إلیّ بأنّه لا یقیم الحدّ من لله علیه حدّ، فمن کان لله علیه حدّ مثل ما له علیها فلا یقم علیها الحدّ»

آقایان می گویند «لا یقم علیها الحد» دلالت بر کراهت می کند، ولی ما این را قبول نداریم که کراهت باشد، چون نهی ظهور بر حرمت دارد و تازه ما فقط همین یک روایت را نداریم، بلکه پنج روایت داریم که «فلا یقم علیها الحدّ» حمل بر کراهت که مرحوم محقق کرده است، هیچ وجهی برایش نداریم.

ص: 548

«و حمل النهی علی الکراهة رهن دلیل خصوصاً إذا کان النهی متضافراً، و قد عقد صاحب الوسائل باباً لذلک نقل فیه خمس روایات و قال: و یأتی ما یدّل علی بعض ذلک فالقول بالحرمة أقوی»

پس ما قائل بر حرمت شدیم.

البته مراد از حد، هر حدی نیست، بلکه مراد حد مشابه است، یعنی شخص مرجوم زنای محصنه را مرتکب شده، راجم هم زنای محصنه بر گردنش است، منتها ثابت نشده است.

و علی کلّ تقدیر فهل المیزان مثل ما علی المحدود کما هو الظاهر ممّا نقلناه أو مطلق الحقّ لله أو مطلق الحدّ، و مقتضی القاعد تفسیر الحقّ و الحدّ، بالمثل. و لکن الاختلاف فی التعبیر ربما یؤید حمل النهی علی الکراهة و الله العالم.

آیا لازم است محدود هنگام اجرای حد مجرد و برهنه باشد یا نه؟

الجلد مجرداً أو علی الحال الّتی وجد علیها؟

بحث دیگر این است که اگر بنا شد ما طرف را جلد کنیم و تازیا بزنیم،آیا در جلد و تازیانه باید طرف را لباس بپوشانیم یا برهنه کنیم یا بر همان نحوی که گرفته ایم، او را شلاق بزنیم؟

آیا حتماً باید کاسیاً باشد،یعنی بدنش را بپوشانیم؟

حضرت امیرالمؤمنین در رجم طرف را پیراهن پوشانید، اما بحث ما در شلاق است، آیا مجرد و برهنه باشد، کاسیاً باشد یا به همان حالتی که او را گرفتیم بر همان حالت باشد؟

بعضی ها می گویند حتماً باید برهنه باشد، چون جلد، یعنی جلد را زدن، جلد را از آن جهت جلد می گویند که سر و کارش با پوست بدن است، پس باید برهنه و مجرد باشد، به کلمه ی جلد می چسبند و می گویند جلد به معنای شلاق زدن است، اما چون سر کارش با جلد و پوست بدن است از این جهت می گویند جلد، اما روایت جور دیگر است.

ص: 549

استدل للقول الأول بأنّ حقیقة الجلد به فتح جیم- ضرب الجلد به کسر جیم- و لخبر إسحاق بن عمّار سئل الکاظم علیه السلام عن الزانی کیف یجلد؟ قال: «أشدّ الجلد»، قال: من فوق الثیاب؟ قال: «لا، بل یجردّه» الوسائل: ج 18،الباب 11 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث3، و لاحظ 2.

دو دلیل آورده اند، یک دلیل از لغت که جلد از جلد گرفته شده است، دلیل دوم هم روایت اسحاق بن عمار است، ولی در مقابل روایت اسحاق بن عمار، روایت طلحة بن زید است، طلحة بن زید می گوید، اول می گوید کاسیاً باشد، از نظر فقهی کدام مقدم است، آیا روایت اسحاق مقدم است یا روایت طلحة بن زید؟

روایت اسحاق بن عمار مقدم است، چرا؟ چون طلحة بن زید، زیدی مذهب بوده است و لذا روایت طلحة بن زید در اینجا مقدم نیست.

کما استدل علی القول الثانی بخبر طلحة بن زید که می گوید:« و لا یجرّد فی الحدّ و یشبح یعنی دمل و یضرب الزانی علی الحالة الّتی یوجد علیها إن وجد عریاناً ضرب عریاناً و إن وجد و علیه ثیابه، ضرب و علیه ثیابه» همان مدرک.

ولی از نظر ما روایت اسحاق مقدم است، چون اسحاق از امامیه است، ولو فطحی مذهب است، اما روایات فراوانی دارد، اما طلحة بن زید إمّا عامیّ و إمّا زیدیّ.

ولی یک کلمه در کتاب «المقنع» است،مقنع مال صدوق است و «مقنعة» مال مفید ، اما کتاب «المقنع» مال صدوق است، مرحوم صدوق فرموده که زن و مرد را برهنه می کنند، این حرف از شیخ صدوق بسیار بعید است، مگر اینکه بگوییم ضارب و مجری حد مرأة هم باید مرأة و زن باشد.

ص: 550

و ممّا یورث التعجب ما فی المقنع: «یجلدان معاً علی الحالة الّتی وجدا علیها فإن وجدا مجردین ضربا مجردین»، مع أنّ بدن المرأة عورة فلا یجوز تجریدها، و کذا یجب ستر عورة الرجل

کیفیة ضرب الرجل و المرأة

در حال زدن شلاق، مرد زانی باید بایستد، ولی زن را باید جالساً شلاق بزنند، چرا؟ چون عفت ایجاب می کند که زن جالس و مرد قائم باشد.

قال المحقق:« یجلد الزانی قائماً و المرأة جالسة و تربط علیها ثیابها»، تربط علیها ثیابها، یعنی چادرش را بر دور او می بندند.

مصدر الحکم معتبر زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: «یضرب الرّجل قائماً و المرأة قاعدة، و یضرب علی کلّ عضو و یترک الرأس و المذاکیر».

هذا کلّه فی الجلد، و أمّا فی الرجم، فقد روی أبو مریم عن أبی جعفر علیه السلام قال:

« أتت أمیر المؤمنین علیه السلام فقالت قد فجرت... إلی أن قال: ثمّ أمر بها بعد ذلک فحفر لها حفیرة فی الرحبة و خاط علیها ثوباً جدیداً» الوسائل: ج 18، الباب 16 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 5.

معلوم می شود که زن باید مستور باشد هم در جلد و هم در رجم، ولی در مرد لازم نیست.

شهادت شهود بر زنا و ادعای زن بر باکره بودن خودش کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: شهادت شهود بر زنا و ادعای زن بر باکره بودن خودش

مرحوم محقق ده مسئله را مطرح کرده،که ما آنها را در ضوء ایشان می خوانیم، اول مسئله ی جامعی دارد و بعداً صوری.

ص: 551

روح مسئله این است که چهار نفر شاهد شهادت دادند که این زن مرتکب زنا شده، و حال آنکه خود زن مدعی است که من باکره و بکرم و با وجود باکره بودن، چگونه مرا متهم به عمل زنا می کنید، حاکم چهار نفر مامای زن را معین می کند که این زن را معاینه کنند، آنان هم بعد از معاینه به این نتیجه رسیدند که این زن راست می گوید و باکره است.

پس مسئله این است که چهار نفر شهادت دادند که این زن زنا کرده است، خود زن مدعی است که من بکرم، ما ما هم بعد از معاینه ادعای زن را تصدیق کردند و به قاضی عرض کردند که این زن بکر و در ادعایش راستگوست.

دیدگاه محقق

مرحوم محقق در اینجا می گوید:«لاتحدّ و لا ترجم» یعنی نه حد بر او جاری می شود و نه مورد رجم قرار می گیرد.

اما اینکه آیا شهود حد می خورند یا نه؟ مرحوم شیخ در کتاب نهایة گفته است که: «یحدّ»، یعنی شهود را حد می زنند، اما در کتاب مبسوط گفته است که شهود را حد نمی زنند. این مسئله ای است که مرحوم محقق آن را طرح کرده و ما این مسئله ی ایشان را به هفت صورت در آوردیم، یعنی یک مسئله است، منتها هفت صورت دارد.

روح مسئله روشن شد و آن اینکه زن متهم به زناست، یعنی چهار نفر شهادت دادند که این زنا کرده، اما خود زنا مدعی است که باکره و دست نخورده می باشد، ما ما ها نیز بعد از معاینه،گفته ی زن را تصدیق کردند، از نظر شرعی حکم مسئله چیست؟

ص: 552

در اینکه بر زن حد جاری نمی شود جای بحث نیست، «إنّما الکلام فی الشهود»، مرحوم شیخ در نهایه گفته است که:« تحدّ»، اما در مبسوط فرموده است که:« لا تحدّ».

«علی الظاهر» مسئله صور مختلفی دارد، ما این مسائل را اول حسب القواعد می خوانیم و حسب الروایات، هفت صورت مسئله عبارت است از:

1: چهار نفر شهادت دادند که:« أنّ المرأة زنت قبلاً»، یعنی قید «قبلاً» را آوردند، ولی خودش مدعی بکر شد و ما ما هم حرف او را تصدیق کردند و گفتند این بکر است، حکم این روشن است.یعنی زن مسلّماً حد نمی خورد، بلکه معلوم می شود که شهود دروغ گفته اند، شهود را حد تهمت می زنند که هشتاد تازیانه می زنند.

کسانی که زنان پاکدامن را متهم می کنند، قرآن می فرماید آنان را هشتاد تازیانه بزنند (ثمانین جلدة).

2: شهود می گویند: این زن دبراً زنا کرده است، زن هم می گوید من بکرم، ما ما ها هم می گویند که این زن بکر است، در اینجا چه بادی کرد؟

این قابل جمع است، یعنی هم زن راست می گوید و هم شهود، چون شهود گفته اند، «زنت دبراًً»، فلذا ممکن است پرده بکارت باشد، این منافاتی با عمل دبر ندارد و لذا در اینجا زن را حد می زنند، اگر محصنه نباشد، حدش تازیانه است، اگر محصنه باشد، حدش رجم است.

3: شهود بر مطلق زنا شهادت دادند بدون اینکه قید قبل یا دبر را ذکر کنند، اینجا حکام گیر می کند، در اینجا دو وجه است.

الف: یک وجه این است که این منصرف است به قبل،و چون زن بکر است، پس بر زن جاری نمی شود (لا تحدّ)، اما شهود را حد می زنند (تحدّ).

ص: 553

یک موقع که می گوییم اینکه می گویند: «زنت» این مطلق است، یعنی هم دبر را می گیرد و هم قبل را، فلذا زن را حد می زنند و شهود را رها می کنند، چون مسئله مبهم است و به قول عرب ها «المسئلة شائکة»، یعنی مسئله خار دارد، دراینجا «الحدود تدرأ بالشبهات» فلذا نمی شود یک طرف را قطعی کرد.

تا کنون سه صورت را خواندیم:

الف: شهدوا علی القبل، ب: شهدوا علی الدبر، ج: شهدوا علی المطلق، و حکم هر سه روشن است، فقط صورت سوم دارای دو وجه شد، اگر انصراف را در نظر بگیریم، زن تبرئة می شود و شهود تازیانه می خورند. امااگر بگوییم منصرف نیست بلکه دبر را هم می گیرد، در این صورت بر زن حد جاری می شود و شهود آزاد می شوند.

4: راجع به صورت چهارم، عین این سه صورت قبلی راپیاده می کنیم، در جایی که ما ما ها بگویند که این زن رتقاء است، یعنی «فرجش» به وسیله گوشت یا استخوان بسته است به گونه ای که امکان دخول وجود ندارد، در اینجا همان سه صورت می آید، یعنی اگر شهادت دادند بر زنای قبلی، زن تبرئه می شود و شهود تازیانه می خورند، اما اگر شهادت دادند بر دبر، زن محکوم است و شهود آزاد می شوند.

اما اگر شهادت بر مطلق زنا دادند بدون اینکه اسمی از قبل یا دبر به میان بیاورند، در اینجا همان دو وجه قبلی می آید، یعنی اگر انصراف به قبل دارد، زن تبرئه می شود، چون «قبل» رتقاء است فلذا شهود تازیانه می خورند، اما اگر اطلاق دارد و اعم است، دبر را هم می گیرد، زن محکوم است و شهود آزاد می شوند و چون مسئله مشکوک است و شائک است «الحدود تدرأ بالشبهات»، هردو باید رها بشوند،سه به علاوه سه، می شود شش.3+3=6.

ص: 554

7:صورت هفتم در باره مرد است، یعنی مرد را متهم کردند که زنا کرده است، و حال آنکه بعداً شهود دادند براینکه او مجبوب است (علی أنّه مجبوب) یعنی مقطوع الذکر است، اصلاً آن موضوع در او نیست، در اینجا مرد آزاد ورها می شود و شهود تازیانه می خورند، «فصارت الصور سبعه»، سه تا مال بکر است و سه تای دیگر مال رتقاء یکی هم مال مجبوب است.

هذا کلّه حسب القواعد، اما باید ببینیم که روایات چه می گویند.

روایات

1: روی السکونی عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« أوتی أمیر المؤمنین بامرأة بکر زعموا أنّها زنت فأمر النساء فنظرن إلیها فقلن هی عذراء (باکره است) فقال: ما ما کنت لأضرب من علیها خاتم من الله، و کان یجیز شهادة النساء فی مثل هذا» الوسائل: ج 18، الباب 24 من أبواب حدّ الشهادات، الحدیث13، بکارت یکنوع خاتم و مهری است از جانب خدا و علامت این است که این زن هنوز دست نخورده است، کلام حضرت را باید حمل کنیم از این صورت سبعه بر همان صورت اولی،که مرد ها شهادت داده بودند بر زنای از قبل، معلوم شد که هنوز خاتم است فلذا بر صورت اولی حمل می شود، حکم شهود در اینجا نیامده است، قطعاً آنهم طبق قواعد است، یعنی وقتی ثابت شد که این زن، «علیها خاتم» و اینها شهادت بر قبل دادند، دروغ گویی اینها ثابت شد، قطعاً شهود بخاطر دروغ بستن به این زن تازیانه می خورند.

2: ما رواه زرارة عن أحدهما علیهما السلام فی أربعة شهدوا علی امرأة بالزنا فقالت:

ص: 555

أنا بکر، فنظر إلیها النساء، فوجدنها بکراً قال: «تقبل شهادة النساء» الوسائل: ج 18، الباب 24 من أبواب حدّ الشهادات، الحدیث44.

ممکن است کسی سوال کند که چرا فعل «فنظر» را مونث نیامده است؟

جوابش این است که هر وقت بین فعل و فاعل چیزی فاصله و متوسط شد، گاهی فعل را مذکر می آورند.

باز در این روایت حکم شهود نیامده است، مسئله فقط مربوط است به صورت اولی (فلم یذکر فیه حکم الشهود فهو محمول علی القاعدة).

در روایات فقط صورت اولی آمده است، اما شش صورت دیگر «علی القواعد» است و الا در روایات فقط صورت اولی آمده است.« إلی هنا تمّ الکلام فی المسألة الأولی»

المسألة الثانیة

لا یشترط حضور الشهود عند إقامة الحدّ بل یقام و إن ماتوا أو غابوا فراراً- لثبوت السبب الموجب

ممکن است آقایان بگویند این مسئله چیست، در این مسئله می گویند لازم نیست که شهود در موقع اجرای حدود در محل حد باشند و حال آنکه سابقاً خواندیم اگر بالبیّنة ثابت شد، باید شهود ابتدا به رجم کنند و سپس امام، در اینجا چطور می گویید که حضور شهود لازم نیست؟

جوابش این است که این روایت در مقام این است که وجود شهود شرط نیست، یعنی اگر شهود بمیرند، یا غیبت کنند، حد ساقط نمی شود، روایت این را می خواهد بگوید، یعنی لازم نیست که شهود در قید حیات باشند. این منافات ندارد با جایی که می گفتیم اول باید شهود شروع به حد کنند و سپس دیگران.

بنابراین، عبارت صاحب شرائع ناظر به این است که با موت شهود یا با غیبت شهود،حد ساقط نمی شود.

ص: 556

بله! فقط در یک صورت حد ساقط می شود آن اینکه شهود هنگام اقامه حد، از معرکه فرار کنند، معلوم می شود که زیر کاسه یک نیم کاسه ی است، یعنی ممکن است که دروغ گفته باشند، دراینجا حد ساقط می شود.

اگر فرار کند و معلوم بشود که نظر فرار کردن را داشته اند، در این صورت حد ساقط می شود چون ممکن است شهود کذّاب باشند، زیرا اگر راستگو بودند، در هنگام حد حاضر می شدند نه اینکه پا به فرار بگذارند.

«لا یشترط حضول الشهود عند إقامة الحدّ، بل یقام و إن ماتوا أو غابوا».

می خواهد بگوید مرگ و غیبت اینها سبب سقوط حد نمی شود، نه اینکه (اگر باشند) حضور شان لازم نیست، بلکه می خواهد بگوید که مرگ شهود و غیبت شان سبب سقوط حد نمی شود - لا فرارا- لثبوت السبب الموجب.

أقول: المراد بالحدّ هنا هو ما عدا الرجم لما سیأتی حکمه فی المسألة الثالثة، ووجه عدم وجوب الحضور إقامة الحدّ لیس من واجب الشاهد ووظیفته. و انما هو من وظائف الحاکم، و لا نظرة فی الحدود.

نعم لو غابوا فراراً سقط الحد للشبهة و یرشد إلیه حسنة محمد بن قیس عن أبی جعفر علیه السلام:« فی رجل أتی به إلی أمیر المؤمنین علیه السلام فشهد علیه رجلان بالسرقة فأمرهما بأن یمسک أحدهما یده و یقطعها الآخر، ففرّا ، فقال المشهود علیه: یا أمیر المؤمنین شهد علیّ الرجلان ظلماً فلمّا ضرب الناس و اختلطوا، أرسلانی و فرّا ولو کان صادقین لم یرسلانی، فقال أمیر المؤمنین :

« من یدلنی علی هذین أنکلّهما»

ص: 557

از آنها انتقام بگیرم، نکال به معنای انتقام گرفتن است.

«علی أیّ حال» حضو شان لازم نیست،اگر مردند یا غائب بودند، حد باطل نمی شود، این منافات با این ندارد که اگر در شهر حاضر بودند، باید حاضر بشوند.

المسألة الثالثة

هل یجب علی الشهود حضور موضع الرجم، أولا؟

ذهب الشیخ إلی عدم الوجوب و قال: إذا ثبت الزنا بالبیّنة لم یجب علی الشهود حضور موضع الرّجم، و به قال الشافعی و قال أبو حنیفة یلزمهم ذلک، ثم استدلّ الشیخ بأنّ ایجاب الحضور علیهم یحتاج إلی دلیل.

معلوم می شود که در دست شیخ دلیل نبوده، دلیل را ما در رجم خواندیم و گفتیم اگر با بیّنة ثابت شود، البادی هو الشهود.

و الظاهر وجود الدلیل لما مرّ من وجب بدأتهم بالرجم، اللّهم إلّا أن یقال أن المستند غیر نقی مگر اینکه بگویید سند روایت درست نبوده است- و علی أیّ حال فما اختاره المحقق من الوجوب أحوط.

المسألة الرابعة

إذا کان الزوج أحد الأربعة؟

چهار نفر شهادت دادند که این زن مرتکب زنا شده و یکی از آن چهار نفر شوهرش است، اولاً شوهر اگر شهادت بدهد، باید حد بخورد مگر اینکه لعان کند، یعنی اگر شوهر زن شهادت بر عمل زشت همسرش بدهد، حد از او برداشته نمی شود مگر اینکه لعان کند، و اگر لعان کند، حرام ابدی می شود، از این طرف آن سه نفر از حد نصاب پایین می آید، در اینجا حاکم چه کند؟ در جلسه آیند بحث خواهیم کرد.

آیا شهادت زوج بر زنای همسرش همراه با سه شاهد دیگر مسموع است یا نه؟ کتاب الحدود و التعزیرات

ص: 558

موضوع: آیا شهادت زوج بر زنای همسرش همراه با سه شاهد دیگر مسموع است یا نه؟

هر گاه چهار نفر بر زنای محصنة زنی شهادت بدهند،که اتفاقاً یکی از آن شهود زوج است، آیا این شهادت مسموع می افتد یا نه؟

فتوای محقق حلّی

مرحوم محقق در اینجا یک فتوایی دارد که در حقیقت خواسته به وسیله این فتوا، بین دو طائفه از روایات جمع کند، فلذا من نخست دو طائفه از روایات را می خوانم، آنگا سراغ جمع مرحوم محقق می رویم:

الف: طائفه اول این است که اگر چهار نفر بر زنای زوجة شهادت دادند و یکی از آنها هم خودٍ زوج باشد،این شهادت مسموع است، پس قهراً زوجة حد می خورد و این شهود مشکلی ندارند هر چند یکی از آنها زوج باشد، این یک روایت صحیحه است که سندش نیز بسیار خوب است.

ب: طائفه دوم دارای دو روایت است که می گویند اگر چهار شهادت دادند و یکی از آنان زوج است، زوج باید لعان کند و با لعان کردن زوجه اش برای همیشه و ابد بر او حرام می شود، آن سه نفر هم باید حد بخورند،اما زوجة بدون اینکه حد بخورد آزاد و رها می شود، یعنی هیچ کاری برایش نمی کنند.

تعارض دو طائفه از روایات با همدیگر

این دو طائفه در حقیقت با هم معارض می شوند، چون اولی می گوید شهادت این شهود چهار گانه مسموع است و زوجة حد می خورد، یعنی رجم می شود، گروه دوم می گوید، زوج حتماً باید لعان کند و بعد از لعان زوجة اش حرام می شود و آن سه شاهد دیگر تازیانه می خورند و زن هم یله و رها می شود.

ص: 559

جمع مرحوم محقق

مرحوم می فرماید من بین این دو گروه از روایات جمع می کنم و می گویم: روایت اول در جایی است که شروط جمع باشد، یعنی هر چهار نفر شهادت بدهند و نقطه ی ضعفی در زوج نباشد.

اما طائفه دوم که می گوید زوجة رها می شود، آن سه نفر تازیانه می خورند، منتها باید زوج هم لعان کند، این در جایی است که زوجه نقطه ی ضعف داشته باشد، یعنی قبلاً زوجة را متهم کرده باشد،چون با اتهامش از عدالت می افتد و لذا در اینجا تشدید عمل می شود، زوجة رها می شود، سه نفر شلاق می خورند، زوج هم باید لعان کند و با لعان کردن، زنش تا ابد برای همیشه بر او حرام می شود، این جمع مرحوم محقق است در مقابل این دو روایت.

1: ما رواه إبراهیم بن نعیم عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« سألته عن أربعة شهدوا علی المرأة بالزنا أحدهم زوجها؟ قال: تجوز شهادتهم». (الوسائل : ١5، الباب ١٢ من أبواب اللعان، الحدیث١.

سند این روایت خوب است.

اما دو روایت دیگر این است، یکی روایت زرارة است،ودیگری روایت سیّار،

٢. ما رواه زرارة عن أحدهما علیهما السلام «فی أربعة شهدوا علی امرأة بالزنا أحدهم زوجها؟ قال : یلاعن الزوج و یجلد الآخرون». (الوسائل : ١5، الباب ١٢ من أبواب اللعان، الحدیث ٢.

3: ما رواه أبو سیّار مسمع(مسمع بن عبد الملک) عن أبی عبد الله علیه السلام:

«فی أربعة شهدوا علی امرأة بفجور أحدهم زوجها؟ قال: یجلدون الثلاثة و یلاعنها زوجها و یفرّق بینهما و لا تحلّ له أبداً».

ص: 560

(الوسائل : ١5، الباب ١٢ من أبواب اللعان، الحدیث٣.

مرحوم محقق بین این دوطائفه جمع کرده است، یعنی اولی را حمل کرده بر جایی که جامع الشرائط باشند و از زوج خلافی صادر نشده باشد، یعنی اولین بار است که در محکمه و پیش قاضی می گوید که زن من مرتکب زنا شده است، اما دو روایت بعدی را جای حمل می کند که از زوج خلافی سر زده، یعنی قبلاً زوجه ی خود را متهم کرده، بعداً سه تا شاهد را هم همراه خودش آورده و گفته من هم چهارمی. تا اینجا فرمایش محقق بود.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی ازنظر من نوبت به جمع نمی رسد، چون جمع در جایی است که هردو طائفه از نظر سند قابل قبول باشد، سند روایت اول قابل قبول است، اما این دو روایت بعدی اصلاً قابل قبول نیست، مثلاً در سند روایت اول چنین آمده است: اسماعیل بن خراش، در وسائل دارد که اسماعیل بن خراش، در تهذیب آمده است که اسماعیل عن خراش،مهمل است، یعنی توی رجال اسمش است، اما مهمل است، نمی گوییم مجهول است.

فرق بین مهمل و مجهول

فرق است بین مجهول و مهمل، مجهول این است که اصلاً نمی دانیم که چه کسی هست؟ مهمل آن است که طرف کیست، یعنی اسمش برای ما معلوم است، منتها توثیق نشده است.

علاوه براین، در وسائل دارد: اسماعیل بن خراش، اما در تهذیب که صاحب «وسائل» از او نقل کرده، اسماعیل عن خراش است، و هردو برای ما مجهول است،اما روایت دوم،جایش مختلف است،گاهی دارد در وسط ابراهیم نعیم مکان اسماعیل بن خراش، چون در سند دوم هم اسماعیل بن خراش است، گاهی ابراهیم بن نعیم است و گاهی اسماعیل بن خراش است،نسخه ها فرق می کند.

ص: 561

بنابراین، طائفه دوم از نظر سند خیلی ناگوار است،اولی فقط اشکالش این است اسماعیل بن خراش یا اسماعیل عن خراش دارد، و هردو مهمل است، اما دومی اصلاً مردد است که آیا ابراهیم بن نعیم است یا اسماعیل بن خراش است،اگر ابراهیم نعیم باشد، خوب است، اما اسماعیل بن خراش مهمل است، بنابراین، طائفه دوم از نظر سند مخدوش است فلذا نمی تواند مقاومت کند با روایت اول که سندش صحیح است،.

بنابراین،ما معتقد به جمع نیستیم،چون جمع در جایی است که روایات از نظر سند معتبر باشند و آنگاه بین شان جمع می کنیم.

علاوه براین،جمع مرحوم محقق جمع تبرعی است، یعنی جمع بدون شاهد می باشد، و حال آنکه جمع باید دارای شاهد باشد، فلذا نمی شود بدون شاهد این را بر آن حمل کند و آن را بر این حمل کرد، این گونه جمع ها را می گویند جمع تبرعی، پس ما بر مرحوم محقق دو اشکال داریم:

اولاً: جمع در جایی است که روایات از نظر سند همسنگ باشند و حال آنکه روایت اول برتر از روایت دوم و سوم است، دومی مهمل است، سومی هم مردد است بین مهمل و غیر مهمل، ابراهیم بن نعیم ثقه است،اما اسماعیل بن خراش مهمل است.

ثانیاً: این «جمع» یک جمع تبرعی است و جمع تبرعی بی ارزش است.

بنابراین، باید به همان روایت اول عمل کنیم، بله! فرمایش محقق خوب است، اما به شرط اینکه «شوهر» قبلاً زن خودش را متهم و قذف نکرده باشد، اما اگر قذف کرده باشد و به او تهمت زده باشد،جایش نیست، حرف محقق در نتیجة صحیح است،اما جمعش صحیح نیست، ما به همان روایت اول عمل کنیم، منتها شرطش این است که چهار شهود نقطه ضعفی در کار شان نباشد، شوهر هم قبلاً این زن را قذف نکرده باشد تا برود و سه تا شاهد بیاورد، که دو اشکال داشت، یکی اینکه قذف کرده و شده فاسق، ثانیاً بین قذف و بین آوردن شهود تاخیر انداخته است.

ص: 562

المسألة الخامسة

یجب علی الحاکم أقامة حدود الله تعالی بعلمه، کحدّ الزنا، أما حقوق الناس، فتقف أقامتها علی المطالبة ، حدا کان أو تعزیرا. (شرائع الإسلام :4/١5٨.

مسئله ی پنجم این است که آیا قاضی می تواند به علم خودش عمل کند هم در حقوق الله و هم در حقوق الناس، حقوق الله مانند،خمس، زکات، خمس، حقوق الناس مانند غصب،ربا، آیا قاضی می تواند هم در حقوق الله و هم در حقوق الناس به علم خودش عمل کند؟

اقوال مسئله

١. «القول بالمنع، کما عن ابن الجنید».

قول اول (که مال ابن جنید می باشد) این است که قاضی حق ندارد که به علم خودش عمل کند، پیغمبر می فرماید:« إنّما أقضی بینکم بالأیمان و البیّنات»

٢. «الجواز مطلقا، کما علیه الأکثر».

که اکثر فقها می گویند جایز است.

٣.«یجوز فی حقوق الناس دون حقوق الله». یعنی در حقوق الناس جایز است، یعنی اگر مال کسی را خورده باید از او بگیرد.

4. «عکس الثالث، و هو خیرة ابن الجنید فی الأحمدی».مرحوم ابن جنید کتابی دارد به نام: «الفقه الأحمدی» که متاسفانه در دست نیست.

5. «الفرق بین کون القاضی مأمونا و عدمه، فیقضی فی الأول دون الثانی».

البته این ضامن اجرا ندارد، چون هر قاضی می گوید که من مامونم، مگر اینکه بگوید ناصب و کسی که قاضی را نصب کرده است تشخیص بدهد که کدام قاضی مامون است و کدام مامون نیست.

6.«الفرق بین الحدود و غیرها فلا یقضی فی الأول بعلمه».

ص: 563

سوال: فرق قول ششم با قول سوم چیست؟

جوب: فرقش خیلی روشن است، سوم حقوق الله و حقوق الناس می گوید،اما ششم کلمه ی حدود را می گوید، حدود بخشی از حقوق است، حدود الهی داریم مانند تازیانه زدن زانی و زانیة، گاهی از حقوق الناس است مانند غاصب.

اما اهل سنت در این مسئله محتاطانه رفتار می کنند، و لی اما مشهور این است که در حقوق آدمی قاضی حق ندارد به علم خودش عمل کند و بگوید تو سهم امام را ندادی، پس بده، یا ربا خوردی، باید پس بر گردانی، بنابراین؛ پس قاضی در حقوق الناس حق ندارد که به علم خودش عمل کند.

اما در حقوق الله برخی گفته اند آنجا هم حق ندارد، اما برخی از اهل سنت گفته اند آنجا می تواند به علم خودش عمل کند.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی من در این مئسله طرف سلب را گرفته ام، البته این مسئله جایش اینجا نیست، جای این مسئله در کتاب قضاست، فلذا باید آن را در کتاب قضا بحث کرد نه در اینجا، در کتاب قضا باید بحث کرد که آیا قاضی علاوه بر أیمان وبیّنات، می تواند به علم خودش عمل کند، من در آنجا سنگینی خودم را روی نفی افکندم، به دو دلیل:

الف: در کجای دنیا شما دیده اید که مدعی و داور یکی باشند، قاضی در اینجا هم مدعی است و هم داور، این در دنیا معنا ندارد، هم من داور هستم و هم قاضی و مدعی، «و حدة المدّعی و القاضی» در دنیا معمول نیست، قاضی باید آدم بی طرفی باشد، مدعی و منکر هم طرف دیگر، در اینجا جناب قاضی هم نقش داوری را دارد و هم نقش مدعی را، البته اگر مدعی همان قاضی باشد به نفع خودش قضاوت می کند.

ص: 564

2: مطلب دومی که هست در حقوق الله است، شما دیدید که شخص خدمت پیغمبر آمد که اقرار کند، حضرت ولش کرد که اقرار نکند، خدمت حضرت علی علیه السلام آمد که اقرار کند، حضرت صورتش بر گردانید که اقرار نکند، با اینکه پیغمبر صلّی الله علیه و آله و حضرت علی علیه السلام اصرار دارند که طرف اقرار نکند، ولذا وقتی اقرار می کند و حضرت در محذور قرار می گیرد، می گوید چرا اقرار کردی، اگر رفته بودی و در خانه ی خود نشسته بودی و استغفار کرده بودی خیلی بهتر بود.

پس من از دو راه سنگینی را به این طرف انداختم، اولاً لازمه ی این «حرف» وحدت قاضی و مدعی است،ثانیاً لازمه اش این است که ما تمام روایات را کنار بزنیم، چون ما در روایات می بینیم که پیغمبر و علی علیهما السلام اصرار دارند که ثابت نشود والا اگر می خواستند که به علم خود شان عمل کنند، دیگر این بحث ها معنا نداشت، در عین حالی که سنگینی خود را در کتاب قضا به این طرف انداختیم، فقط یکجا را گفتیم اشکال ندارد که به علم خودش عمل کند و آن اینکه علمش مستند به مقدماتی باشد که در پرونده ضبط کند که اگر این مقدمات را به دیگران هم عرضه کند، برای او هم علم حاصل بشود، در اینجا تهمت را از خود بر طرف کرده، اینجا را استثنا کردیم. البته این مسئله جایش کتاب قضاست نه اینجا.

المسألة السادسة

إذا شهدوا، و ردّت شهادة البعض.

هرگاه شهود شهادت بدهند که فلان زن با فلان مرد عمل زنا را مرتکب شده است، ولی متاسفانه قاضی یکی از آنان را جرح کند، یعنی شهادتش را قبول نکند، تکلیف آن سه نفر دیگر چیست؟

ص: 565

در اینجا می گویند باید فرق بگذاریم بین جایی که به علت و دلیل ظاهر رد کند مثلاً یکی از چهار نفر که قاضی شهادت را رد نموده ریش تراش بوده، یعنی به خاطر اینکه ریش خود را تراشیده بوده، شهادت او را رد کرده، این علت ظاهری است، یا مثلاً معروف بوده که این آدم ربا خوار است یا در خانه ی غصبی نشسته، به علت ظاهری رد می کند، در اینجا زن و مرد را آزاد و رها می کنند، اما این آدم را با آن سه نفر شاهد دیگر تازیانه و شلاق می زنند. چرا؟ با اینکه این مرد نقطه ی ضعف ظاهری داشته، چرا شما با این آدم هماهنگ شدید برای شهادت.

اما اگر علتش مخفی باشد به گونه ای که در جامعه معروف نیست که این آدم این نقطه ضعف را دارد، قاضی از طریق دیگر این نقطه ضعف را دارد، در اینجا حکم جاری می شود، یعنی در حقیقت آن زن یا آن مرد به مجازات خود می رسند و شهادت اینها قبول است.

پس اگر چهار نفر شهادت بدهند و قاضی شهادت یکی را رد کند، می گویند در اینجا قول به تفصیل است، اگر به امر ظاهر رد کرده باشد، در اینجا شهود شلاق می خورند و زن و مرد رها می شوند، اما اگر به امر خفی رد کرده باشد، حکم جاری می شود، یعنی زن و مرد شلاق می خورند، شهود آزاد می شوند.

چرا این را گفته اند؟ نکته اش این است که اگر بنا باشد که چهار نفر موقعی شهادت بدهند که هیچ نقطه ضعفی در زندگی آنان نباشد اعم از نقطه ضعف ظاهر و باطن، هیچ کس به محکمه نمی رود، چون هر کدام احتمال می دهند که شاید طرف یک نقطه ضعفی داشته باشد که مخفی است، آن وقت سبب می شود که محکمه ها تعطیل بشود.

ص: 566

ولی من یک قید دیگری را هم اضافه می کنم و آن این است که اگر این نقطه ی ضعف ظاهری باشد به شرط اینکه طرفین هم علم داشته باشند، ممکن است نقطه ی ضعف ظاهر باشد، ولی این سه طرف علم ندارند یا به موضوع علم ندارند یا به حکم، چون همه کس این قدر هوشیار نیست که نقطه ضعف مردم را در سینه خود حفظ کند، به شرط اینکه عیبش ظاهر باشد و این سه نفر هم آگاه باشند، اما اگر عیبش ظاهر است و لی این سه نفر آگاه نیستند، این را نمی گویند.

فی المسألة قولان:

1:التفصیل بین ما ردت شهادة البعض بأمر ظاهر، فیحد الجمیع، و بین ما لو ردّت بأمر خفی، فیحدّ المردود الشهادة، دون الباقین، و هذا هو خیرة الشیخ فی الخلاف، قال: إذا شهد الأربعة علی رجل بالزنا فردت شهادة واحد منهم، فإن ردت بأمر ظاهر لا یخفی علی أحد فإنه یجب علی الأربعة حد القذف، و ذن ردت بأمر خفی لا یقف علیه إلا آحادهم فإنه یقام علی المردود الشهادة الحد، و الثلاثة لا یقام علیهم.

و کان علیه أن یضیف إلی کلامه، و لا یحد المشهود علیه أیضا- کما هو واضح- فی الحالین.

٢: أنّه یحد الجمیع لتحقق القذف العاری عن البینة التی یثبت بها الزنا، و هو خیرة المحقق فی الشرائع.

و یؤیّد القول الثانی إطلاق قوله سبحانه:

«و الذین یرمون المحصنات ثم لو یأتوا بأربعة شهدا فاجلد وهم ثمانین جلدة» .

این آیه فرق نگذاشته بین ظاهر و بین باطن، بلکه همین مقداری که چهار شاهد نیاورند، حد می خورند، این هم عیب ظاهر را می گیرد و هم عیب باطن را، در عین حالی که این قول دوم، قول محقق است، ما بیشتر را قول اول را تایید می کنیم، یعنی اینکه فرق بگذاریم بین عیب ظاهر و بین عیب باطن، به جهت اینکه این سه نفر کوتاهی نکرده اند، اما اینکه این یک نفر در باطن ربا خوار بوده و قاضی اطلاع دارد یا همسایه ها اطلاع دارند، این چه ارتباطی به این سه نفر دارد؟!

ص: 567

بله! اگر عیبش ظاهر باشد،ما نباید با او هماهنگ بشویم و زنی را یا مردی را متهم کنیم و اگر کردیم باید چوب بخوریم،اما اگر عیبش ظاهر نباشد و ما از آن اطلاع نداریم، در این صورت اگر ما را هم به جرم او بگیرند، مانند این است که: گنه کرد در بلخ آهنگری، به شوشتر زدند سر مسگری «أخذ البریئ بجرم المجرم».

اگر بنا باشد که این قدر سخت گیری کنیم،تمام محاکم بسته می شود، چون انسان از جرم مخفی افراد خبر ندارد، ما آمدیم کمی بالاتر، چطور بالا تر؟ما گفتیم حتی در عیب ظاهر هم باید این سه نفر هم از موضوع آگاه باشند و هم از حکمش،فرض کیند که رفیق شان ریش تراش است ولی ما نمی دانیم که ریش تراشی حرام است، آن وقت این سه نفر را شلاق بزنیم، چرا؟ چون با این فرد هماهنگ شده اند،آنان خواهند گفت که ما نمی دانستیم که ریش تراشی حرام است.

پس عیب ظاهری که هم برای این طرف ظاهر باشد و هم اینها از حکمش آگاه باشند، «هذا کلّه علی القواعد» روایت را باید ببینیم که چه می گوید:

ما رواه أبو بصیر عن أبی عبد الله علیه السلام: «فی أربعة شهدوا علی رجل بالزنا ، فلم یعدّلوا، قال:« یضربون الحدّ».

این روایت را ناچاریم که حمل کنیم بر صورت اولی، یعنی اینکه عیب ظاهری داشته باشد حتی عیب ظاهری که حکمش را هم می دانستند،« محمول علی ما إذا کان الردّ بأمر ظاهر و کان الشهود عالمین به».

إ لی هنا تمّ الکلام فی هذه المسئلة، که اگر از این چهار نفر یک نفر شان مورد جرح قرار گرفت،دیگران را در صورت زخمی و مجروح می کند که اینها عیب او را آشکار را ببینند،اما اگر عیب او مخفی باشد، ضرری به اینها نمی زند، «و علی کلتا الصورتین» زن و مرد آزاد و رها می شوند و دنبال کار شان می روند.

ص: 568

حکم جایی که یکی از چهار شهود از شهادتش بر گردد کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم جایی که یکی از چهار شهود از شهادتش بر گردد

مرحوم محقق بعد از مسئله قبلی، یک مسئله ای را ذیل قرار داده و حال آنکه حقش بود که خودش یک مسئله مستقلی باشد و آن این است که چهار نفر در محکمه رفتند و هر چهار نفر شهادت بر زنا دادند، ولی یکی بعد از ادای شهادت، از شهادت خود بر گشت، فلذا ممکن است کسی سوال کند که حکم این مسئله چیست؟

در پاسخ این سوال باید گفت که در اینجا دو مسئله مسلم است، یکی اینکه خود این طرف حد می خورد، چون قذف کرده و حال آنکه مدرک صحیحی نداشته است، زن و مردی که متهم به زنا بودند، آنان را آزاد و رها می کنند چون شهود به حد نصاب نریسده اند.

«إنّما لکلام» در سه نفر شاهد دیگر است، آیا آن سه نفر هم حد می خورند یانه؟

بعضی گفته اند که حد می خورند، چون قرآن می فرماید: «و الذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلد وهم ثمانین جلدة». ولی اینها چهار نفر شاهد نیاورند، از این رو اطلاق آیه ی: «ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء» اینجا را هم می گیرد، پس این سه نفر را حتماً باید حد بزنیم، قهراً نتیجه این می شود که آن چهارمی که از شهادتش بر گشته است، حتماً حد می خورد، چون افترا بسته است، اما زن و مرد متهم رها می شوند، چون شهود به حد نصاب نرسیده است، این سه نفر هم طبق اطلاق آیه «ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء» حد می خورند.

ص: 569

منتها باید دانست که مسئله خالی از اشکال هم نیست، چون باید دید که آیا رجوع از شهادت قبل صدور حکم بوده است یا بعد از صدور حکم؟

دیدگاه صاحب جواهر

صاحب جواهر می فرماید: «إنّ الرجوع قبل الحکم بمنزلة عدم الشهادة» اگر قبل از صدور حکم بر گردد، این سه نفر شلاق می خورند، اما اگر بعد از حکم بر گردد، این سه نفر شلاق نمی خورند.چرا؟ چون آیة صدق نمی کند، زیرا اینها چهار شاهد آوردند و حاکم هم حکم کرد.

بله! قبل از آنکه حاکم حکم کند، اگر یکی از شهود رجوع کند و از شهادتش بر گردد، این سه نفر محکوم می شود به هشتاد ضربه شلاق.

اشکال استاد بر کلام صاحب جواهر

ولی در عین حالی که مرحوم صاحب جواهر چنین فرموده است، از نظر من این کار مشکلی است.چرا؟ چون ممکن است این شخص «رجع سیاسیاً أو رجع إیذاءً،» یعنی نظرش این است که این سه نفر شلاق بخورند و آبروی شان از بین برود، خودش مهم نیست فقط نظرش این است که این سه نفر شلاق بخورند.

پس گاهی ممکن است رجوع شان سیاسی باشد، مانند: جریان مغیرة بن شعبه، چون مغیرة بن شعبة زنا کرده بود، چهار نفر هم شهادت بر زنای او داده بودند، عمر بن خطاب علاقمند بود که او حد نخورد، فلذا سه نفر که شهادت بر زنای مغیرة بن شعبة دادند، و قتی نوبت به چهارمی( که زیاد بن أبیه بود) رسید، گفت امید وارم که این چهارمی شهادتی ندهد که کسی که جزء سپاه بدر و بیعت رضوان بوده شلاق نخورد، به اصطلاح به او فهماند که شهادت ندهد، فلذا «رجع زیاد بن أبیه» از شهادت خود بر گشت و گفت من فقط نفس کشیدن و صدای شان را شنیدم، اما خودٍ عمل را ندیدم، رجوع زیاد بن ابیه سیاسی بود، یعنی رجوعش برای این بود که خواسته ی عمر بن خطاب عملی بشود، همین که می گوید امید وارم شهادتی ندهد تا کسی که در بیعت رضوان حاضر بوده است حد بخورد. در واقع به او تعلیم می کند که شهادت ندهد، ولذا رجوعش سیاسی است. و گاهی ممکن است رجوع شان ایذائی باشد، مثلاً سه نفر از شهود آدم های محترم هستند،اما چهارمی خودش یک آدمی است که شلاق بخورد یا نخورد برایش فرقی نمی کند، عمده برایش این است که آن سه نفر شلاق بخورند تا آبروی شان در جامعه بریزد و از موقعیت کاسته شود.

ص: 570

ما در این گونه موارد موافق نیستیم که آن سه نفر شلاق بخورند.

«نعم! لو علم أنّ رجوع الراجع رجوع واقعیّ» اما اگر رجوعش رجوع واقعی باشد، یعنی واقعاً رجوع کرده و به اصطلاح فهمیده که اشتباه کرده است، در اینجا دندان روی جگر می گذاریم و می گوییم این سه نفر هم باید شلاق بخورند.

«لو تبیّن أنّ رجوع الراجع رجوع واقعیّ لا للسیاسة و لا للإیذاء» در اینجا ممکن است بگوییم که این سه نفر شلاق بخورند، چرا؟ «و الذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهدا فاجلد وهم ثمانین جلدة».

المسألة السابعة

إذا وجد مع زوجته ر جلاً یزنی بها، فله قتلهما و لا إثم.

مسئله هفتم این است که اگر مردی ببیند که زنش با مردی زنا می کند، برایش جایز است که هردو را به قتل برساند و بکشد، و این یکی از متفردات امامیه است.

عبارت محقق در شرائع

«إذا وجد مع زوجته ر جلاً یزنی بها، فله قتلهما و لا إثم».

باید دانست که این مسئله یک مقام ثبوتی دارد و یک مقام اثباتی، ثبوتاً این آدم می تواند زانی را بکشد، اما اثباتاً اگر نتوانست ثابت کند قصاص می شود مگر اینکه بیّنة قائم بشود که این دو نفر زنا می کردند، یا ولی دم بگوید که اینها زنا می کردند، پس مسئله از نظر ثبوت یک چیز است و اما از نظر اثبات چیز دیگر، یعنی ثبوتا این آدم می تواند بکشد، «بینه و بین الله».

اما اگر در محکمه نتواند ثابت کند، قصاص می شود، «اللّهم» اینکه ثابت کند، مثل اینکه بیّنة قائم بشود بر این عمل زنا، یا ولی الدّم قاتل را تصدیق کند و بگوید ما نیز قبول داریم که آنان عمل زنا را مرتکب می شدند.

ص: 571

باید دانست که کلام علما در این زمینه مطلق است، یعنی سواء کان الزوج حرّاً أوعبداً، سواء کانت الزوجة حرّة أو یا أمة، باز خواه عقد شان عقد دائم باشد یا عقد موقت و متعه، در خانه پیدا کند یا در جای دیگر ببیند که دوتا مشغول زنا هستند، کلام علما در اینجا مطلق است، یعنی حرّاً کان أو عبداً، أمة کانت أو حرة،دائمة أو متعة، فی البیت أو فی غیر البیت، مرد زانی محصن باشد یا غیر محصن باشد، البته زن هم می تواند محصنة باشد مثل اینکه عقد کرده، اما هنوز دخول نشده است.

پس مسئله صور وسیعی پیدا کرد، زوج حرّاً کان أو عبداً، خواه زوجة امة باشد یا حرة، عقد شان دائم باشد یا منقطع و موقت، در بیت باشد یا در خارج بیت، زن و مرد محصن باشند یا غیر محصن. در همه ی اینها گفته اند «بینه و بین الله» می تواند زانی را بکشد، اما در محکمه اگر ثابت نکند، قصاص می شود مگر اینکه بیّنة قائم بشود یا ولی الدم قاتل را تصدیق کند.

در کتاب های فقهای ما بر این مسئله با عبارات علما استدلا شده، یعنی قطع نظر از روایات، با عبارات علما استدلال شده است، من عبارات علما را می خوانم، شما خواهید دید که اصلاً اینها ارتباطی با مسئله ی ما ندارد، چون مسئله ما حدود نیست، حد نیست، عطار و بقال که می بیند زنش تحت عمل است و او را می کشد، این حد نیست بلکه یک حکم الهی است و لذا این مسئله را در کتاب حدود بیان کردن، یکنوع استثنای منقطع است، حد نیست،چون حد را حاکم می زند نه عطار و بقال.

ص: 572

« علی ایّ حال»این از قبیل حد نیست، بلکه یک مسئله ای است که اگر شخص ببیند حریم و ناموسش مورد تجاوز واقع شده است، می تواند هم متجاوز و هم متجاوز علیها را بکشد، این حد نیست، و حال آنکه عبارت علما راجع به حد است.

به بیان دیگر:علما می گویند انسان می تواند بر پسرش اجرای حد کند، بر خانواده اش اجرای حد کند، آن اجرای حد است، البته به شرط اینکه مجری هم فقیه باشد.

بنابراین؛عبارت شیخ در نهایة، و عبارت مرحوم مفید در مقنعة و بعداً عبارت ابن ادریس و عبارت سلار و عبارت علامه ربطی به مسئله ی ما ندارد. اینجا می گویند مرد می تواند حد جاری کند بر پسرش، بر داماداش و بر خانواده اش، اما به شرط اینکه از حکومت نترسد، یک موقع حکومت مشکل ایجاد می کند، در آنجا نباید حد را جاری کند، اگر واقعاً در زمان غیبت است، ولی فقیهی هم نداریم که باسط الید باشد، اما من در خانه خودم می توانم کسی که تهمت زد، هشتاد شلاق بزنم، عبارات علما در اجرای حد است، و حال آنکه بحث ما مربوط به اجرای حد نیست بلکه در یک مسئله ی استثنائی است و آن این است که مرد در هر مرتبه ای از مراتب که باشد، مجتهد باشد یا مقلد، عوام باشد یا غیر عوام، می تواند متجاوز به همسرش را بکشد، این یک حکم الهی است، و حال آنکه عبارات علما راجع به اجرای حد است به شرط اینکه مفسده نداشته باشد.

بنابراین،کسانی که بخواهند با این عبارات علما استدلال کنند، عبارات علما را ناظر به مسئله ی ما نیست.

ص: 573

عبارت شیخ طوسی در نهایة

قال الشیخ فی النهایة: و قد رخّص فی حال قصور أیدی ائمة أهل الحق و تغلب الظالمین أن یقیم الإنسان الحدّ علی ولده و أهله و ممالیکه، إذا لم یخف فی ذلک ضرراً من الظالمین، و أمن من بوائقهم. فمتی لم یأمن ذلک، لم یجز له التعرض لذلک علی حال. النهایة: 301.

عبارت شیخ مفید در مقنعة

و قد ذکر المفید إقامة الحدّ علی الولد و العبد، دون الزوجة حیث قال: فمن تمکن من إقامتها علی ولده و عبده و لم یخف من سلطان الجور، إضراراً به علی ذلک فلیقمها _ نعم و قال بعد سطرین _ و کذلک من استطاع اقامة الحدود علی من یلیه من قومه و أمن بوائق الظالمین فی ذلک فقد لزمه إقامة الحدود علیهم فلیقطع سارقهم و یجلد زانیهم و یقتل قاتلهم. المقنعة: 810.

اینها از قبیل حد هستند، ولی بحث ما در حد نیست، کشتن زوج همسرش را حد نیست، چون اگر حد بود باید تمام جوانب حد در آن در نظر گرفته می شد، مثلاً دیده می شد که زانی محصن است یا محصن و....

بنابراین، بااین عبارات نمی شود بر ما نحن فیه استدلال کرد و تازه اینها در جایی است که مجری مجتهد جامع الشرائط باشد، اجرای حد مال اوست.

وظاهر العبارة أنّ المراد من قوله: (( فمن تمکّن )) هو غیر الفقیه، و لذلک خصّه بالولد و العبد.ولی بعداً عمومیت داد.

عبارت مرحوم سلّا در المراسم

و قال سلّار: و أمّا القتل و الجراح فی الإنکار فإلی السلطان و من یأمره، فإن تعذر الأمر لمانع فقد فوضّوا علیه السلام إلی الفقهاء إقامة الحدود و الأحکام بین الناس بعد أن لا یتعدوا و اجباً و لا یتجاوزوا حدّاً. إلی أن قال: و قد روی انّ للإنسان أن یقیم علی ولده و عبده الحدود إذا کان فقیهاً ولم یخف من ذلک علی نفسه. المراسم: 263_264..

ص: 574

عبارت ابن ادریس

و قال ابن إدریس: و قد رُخّص فی حال قصور أیدی أئمة الحق و تغلب الظالمین أن یقیم الإنسان الحد علی ولده و أهله و ممالیکه، إذا لم یخف فی ذلک ضرراً من الظالمین و أمن بوائقهم، ثمّ قال: و الأقوی عندی أنّه لا یجوز له أن یقیم الحدود إلّا علی عبده فحسب دون ماعداه من الأهل و القرابات، لما قد ورد فی العبد من الأخبار و استفاض به النقل بین الخاص و العام. السرائر: 2/24.

عبارت علامة در قواعد

و یشهد علی ما ذکرنا انّ العلامة عنون کلتا المسألتین- اجرای حد و کشتن زوجة، معلوم می شود که کشتن زوجة ارتباطی به اقامه حد ندارد- قال و للزوج الحرّ اقامة الحدّ علی زوجته سواء دخل بها أو لا فی الدائم دون المنقطع. القواعد: 3/532.

و قال مشیرً إلی مسألتنا و لو وجد مع زوجته رجلاً یزنی بها فله قتلهما و لا إثم علیه و فی الظاهر یقاد إلّا مع البیّنة بدعواه أو یصدّقه الولی. القواعد: 3/534.

«علی ایّ حال» این عبارات علما مربوط است به حد، اجرای حد می کند، بنده معتقدم که باید فقیه باشد، ولی هر چه هست حد است، اما در اینجا قتل است نه حد، ممکن است این زن مستحق قتل نباشد مستحق جلد باشد اگر دخول نشده باشد، یا مرد مستحق جلد باشد اگر زن نداشته باشد یا اگر هم داشته باشد، دخول نکرده باشد. بنابراین، این یک مسئله ای است ممتاز، لیس من الحدود، اما حکم الهی است، اگر ما بخواهیم این مسئله را به این گستردگی ثابت کنیم، باید روایات را هم مطالعه کنیم، سه روایت بیشتر در اینجا نیست،دو روایت موافق است، روایت سوم را گاهی به عنوان موافق می آورند و حال آنکه سومی به عنوان مخالف است.

ص: 575

صاحب جواهر می گوید:« لکن فی مقابلهما»، سومی را که می آورد،می گوید: «لکن فی مقابلهما». این دو روایت را که می خوانیم سند شان ضعیف است و لذا انسان در این مسئله گیر می کند، اجماع هست،ولی هیچ دلیل روشنی نداریم، اردبیلی می گوید سند فقط اجماع است و غیر از اجماع مسئله ی ما مدرک دیگری ندارد.

روایات

1. ما رواه عبد الله بن سنان قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:« فی رجل أراد(راود) امرأة علی نفسها حراماً فرمته بحجر فأصابت منه مقتلاً؟ قال: «لیس علیها شیء فیما بینها و بین الله عزّ و جلّ و إن قُدّمت إلی إمام عادل أهدر دمه». الوسائل: ١٩، الباب ٢٣ من أبواب قصاص النفس، الحدیث١.

این چطور استدلال است؟ محل بحث این است که شوهر زنش را با مردی دیده، می تواند هردو را بکشد، ولی در اینجا «زن» مردی را که قصد سوء داشته کشته است، می گوید وقتی که زن می تواند متجاوز را بکشد، پس شوهر هم می تواند آن مرد را بکشد، چون تجاوز به ناموس او کرده، زن چرا می تواند بکشد؟ چون تجاوز به ناموس او کرده، ناموس زن هم ناموس مرد است.

علاوه براین، اشکال این است که قتل در اینجا شبه العمد است، سنگ را زد، شبه العمد این است که اسبابی را به کار ببرد که غالباً کشنده است،این شبه العمد است، ولی بحث ما در شبه العمد نیست بلکه در عمد است. پس این روایت دو اشکال پیدا کرد، اولاً راجع به محل بحث ما نیست، محل بحث ما جایی است که شوهر زانی را می کشد، در اینجا زن می کشد، اللّهم اینکه مدعای مساوات و أولویت کنید.

ص: 576

اشکال دوم این است که در اینجا مسئله شبه العمد است.

سند روایت

1: محمد بن یعقوب، عن محمد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد، و من عدّة عن أصحابنا، عن سهل بن زیاد جمیعاً،عن الحسن بن محبوب، عن عبد الله بن سنان قال: « فی رجل أراد(راود) امرأة علی نفسها حراماً فرمته بحجر فأصابت منه مقتلاً؟ قال: «لیس علیها شیء فیما بینها و بین الله عزّ و جلّ و إن قُدّمت إلی إمام عادل أهدر دمه». الوسائل: ١٩، الباب ٢٣ من أبواب قصاص النفس، الحدیث١.

2: و عنه (یعنی عن علی بن ابراهیم) عن المختار بن محمد المختار این آدم مهمل است-، و عن محمد بن الحسن مشترک است- عن عبد الله بن الحسن العلوی- این هم مهمل است- عن الفتح بن یزید الجرجانی، عن أبی الحسن علیه السلام سند منقح نیست، چون یا مهمل است یا مشترک-

« فی رجل دخل دار آخر للتلصّص أو الفجور فقتله صاحب الدّار، أیقتل به أم لا؟ فقال: اعلم أنّ من دخل دار غیره فقط أهدر دمه و لا یجب علیه شیء»

الوسائل: 19، الباب 27 من أبواب قصاص النفس، الحدیث 2.

این روایت از نظر دلالت خوب است، اما سندش خیلی ضعیف است، منتها این روایت فقط دار را می گیرد و غیر دار را نمی گیرد.

البته در سند روایت اول هم سهل بن زیاد بود و سهل بن زیاد محل بحث و حرف است هر چند از نظر ما محل حرف نیست، منتها این روایت دو سند دارد، یک سندش است که: محمد بن یعقوب، عن محمد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد، جمیعاً عن الحسن بن محبوب.

ص: 577

سند دیگرش این است:عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زیاد، جمیعاً عن الحسن بن محبوب، سهل بن زیاد در سند اول نیست، بلکه در سند دوم است.یعنی در یک سند سهل بن زیاد است، اما در سند دیگر سهل بن زیاد نیست.

پس روایت دوم از نظر سند مشکل دارد، روایت سوم را که الآن می خوانیم در آن دقت کنید، بسیاری خیال می کند که موید است، چون این روایت طولانی و مفصّل است، بحث و بررسی آن را موکول می کنیم برای جلسه ی آینده.

آیا انسان می تواند کسی را که با همسرش در حال زنا کردن است بکشد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا انسان می تواند کسی را که با همسرش در حال زنا کردن است بکشد؟

بحث ما در باره کسی است که می بیند مرد اجنبی با همسرش عمل زنا را انجام می دهد، اصحاب در اینجا می گویند که می تواند او را به قتل برساند و از بین ببرد، منتها باید در محکمه ثابت کند و اگر ثابت کرد آزاد می شود، ولی اگر ثابت نکرد، «عند الله» معذور است، اما در محکمه معذور نیست بلکه قصاص می شود.

در این زمینه دو روایت را خواندیم، روایت اول سندش خوب بود، اما روایت دوم از سند مشکل داشت.

روایت سوم

3: و باسناده عن محمّد بن أحمد بن یحی،عن علیّ بن اسماعیل، عن أحمد بن النضر، عن الحسین بن عمرو، عن یحی بن سعید، عن سعید بن المسیّب أنّ معاویة کتب إلی أبی موسی الأشعری:إنّ ابن أبی الجسرین وجد رجلاً مع أمرأته فقتله فاسأل لی علیّاً عن هذا، قال أبوسی : فلقیت علیّاً فسألته، إلی أن قال: فقال:«أنا أبوالحسن إن جاء بأربعة یشهدون علی ما شهدوا لا دفع برمّتة» الوسائل: ج 19، الباب 69 من أبواب القصاص فی النفس،الحدیث2.

ص: 578

یعنی اگر این در محکمه چهار نفر شاهد آورد که زنش با مرد اجنبی یک چنین کاری را انجام می داد، که چه بهتر! (فبها)، یعنی مطلب ثابت می شود. و إلّا دفع برمّته، «رمّة» یعنی مجموع، معنایش این است که اعدام می شود و چیزی از آن باقی نمی ماند و این روایت هم شاهد عرض ماست.

چگونه؟ هر چند روایت در مقام اثبات است و حال آنکه بحث ما در مقام ثبوت می باشد، ولی از اینکه در مقام اثبات می فرماید اگر چهار شاهد آورد، من او را آزاد می کنم، معلوم می شود که عملش عمل حرامی نبوده، بلکه عملش یک عمل جایز بوده است، و الا اگر عمل یک عمل حرامی می بود، چهار شاهد بیاورد بر عمل حرام، این چیزی نیست.

هر چند این روایت در مقام اثبات است، اما مقام ثبوت را هم برای ما درست می کند.

تا اینجا روایاتی را که می توانند شاهد بر مسئله باشند را آوردیم.

خلاصه ما سه روایت داشتیم، روایت اول سندش بد نبود، یعنی روایت عبد الله بن سنان، روایت دوم (که روایت فتح بن یزید الجرجانی بود) مشکل داشت، یعنی مجاهیل بود، روایت سوم (مانند روایت اول) روایت بدی نیست، اما به قول اردبیلی این روایات قدرت اثبات چنین حکم خلاف قاعده را ندارد که یک مرد عوام بتواند اجرای حد در باره زنش و در باره زانی بکند، از این رو ناچاریم بگوییم که مسئله دلیلش اجماع است، ایشان می فرماید دلیلش اجماع است، این روایاتی که ما خواندیم، در مسئله ای به این بزرگی کافی نیست.

بله! اگر مسئله ی ما یک مسئله فرعی بود، به این معنا که سر کارش با جان، خون و آبروی مردم نبود، می توانستیم با این روایات یک کاری بکنیم، ولی اینکه بگوییم در یک مسئله ا ی با این عظمت، یک فرد عوام هم می تواند ساطور را بر دارد و به جان هردو بیفتد و هردو را بکشد، با این سه روایت ثابت نمی شود ولذا مسئله روی اجماع است، یعنی اتفاق علمای ما بر همین مسئله است.

ص: 579

پس دلائل کسانی که می گویند حق کشتن را دارد، تمام شد.

روایت مخالف

حالا در مقابل این سه روایت، یک روایت دیگر داریم که انسان خیال می کند که موید است و آن روایت عبارت است از روایت أبی مخلد .

روای می گوید من در محضر امام صادق علیه السلام بودم، امام صادق علیه السلام همراه داود بن علی نشسته بود- داود فرزند علی است و علی هم فزند ابن عباس است در حقیقت از اولاد بنی عباس است و فرماندار مدینه است -، حضرت می فرماید: من پهلوی او بودم، که یک نفر را پیش داود آوردند و گفتند این آدم یک مردی را کشته است.

داود از پرسید که چرا کشتی؟

در پاسخ گفت: من دیدم که این مزاحم همسرم است فلذا کشتم، آنگاه اضافه کرد که: جناب داود! قبل از شما، حاکمانی در مدینه بودند و من به آنان مراجعه کردم و گفتم مردی مزاحم همسر من است، آنان به من گفت اگر بدون اجازه وارد خانه شما شد، او را به قتل برسان و من هم او را کشتم.

داود بن علی (که نوه ی ابن عباس است،) می گوید من رو به امام صادق علیه السلام کردم و گفتم شما در این باره چه فرمایید؟ امام علیه السلام می فرماید این مرد اقرار می کند که من مردی را در خانه ام کشته ام و حال آنکه شاهد ندارد فلذا باید او را بکشید، فلذا امر کردند و او را کشتند.

ولی این تکه خودش از غموض و اشکال خالی نیست. چرا این روایت لا تخلو عن غموض؟

ص: 580

چون حضرت باید می گفت تحقیق کنید که بدون اذن داخل شده است یا با اذن.

مشکل حدیث اینجاست، درست است که این «مرد» ادعا کرد و گفت حاکمان قبلی به من یک چنین اجازه ای را داده بودند و من هم طرف را کشتم.

حضرت می فرماید: این مرد «أقرّ بقتل رجل» باید قصاص بشود( البته العلم عند الله) ولی ما حدیث را مناقشه می کنیم، اما کلام امام فوق این مسائل است،امام باید بفرماید تحقیق کنید که واقعاً بدون اذن و اجازه وارد شده یا با اجازه.

بله! اگر نتوانست ثابت کند باید کشته بشود،ولی اما بدون اینکه امر به تحقیق کند، دستور قتلش را داده است، دخول در خانه کنایه از عمل زناست.

ولی ذیل روایت دلیل بر این است که عمل را انجام می داده است، امام صادق علیه السلام می فرماید در زمان رسول الله صلّی الله علیه و آله صحابه حضرت رو کردند به سعد عباده خزرجی و گفتند: جناب سعد! اگر در خانه خود وارد بشوی و ببینی که مرد اجنبی روی شکم همسر تو هست چه کار می کنی، این حرف را زد که رسول خدا وارد شد، حضرت فرمود چه مذاکره می کردیأ؟

اصحاب عرض کردند از سعد پرسیدیم که اگر وارد خانه شدی و دیدی که مردی بر بطن و شکم همسر تو سوار است، چه می کنی؟ سعد گفت من او را می کشم، حضرت فرمود چرا می کشی؟ عرض کرد یا رسول الله! بعد رأی عینی و علم الله أنّه قد فعل؟

حضرت می فرماید هر چند با چشم خود دیدی، آن چهار شاهد کجا رفته است(فأین الشهود الأربعة)؟ خداوند منان گناهی را که در آن چهار شاهد نباشد مستور قرار داده، ذیل روایت می خواهد بگوید که حق کشتن را ندارد، چون می می گوید هر چند با چشم خود دیدی، ولی در عین حال حق کشتن را نداری

ص: 581

متن روایت

١. محمد بن یعقوب ، عن محمد بن یحیی ، عن أحمد بن محمد بن عیسی، و عن علی بن إبراهیم ، عن أبیه جمیعا، عن ابن محبوب، عن علی بن الحسن بن رباط عن ابن مسکان، عن أبی مخلد، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« کنت عند داود بن علی فأتی برجل قد قتل رجلاً ، فقال له داود بن علی: ما تقول؟ قتلت هذا الرّجل؟ قال: نعم! أنا قتلته فقال له داود : و لم قتلته ؟ فقال : إنّه کان یدخل منزلی بغیر إذنی فاستعدیت- شکایت کردم- علیه الولاة الذین کانوا قبلک فأمرونی إن هو دخل بغیر إذن أن أقتله فقتلته، فالتفت إلیّ داود بن علی فقال: یا أبا عبد الله! ما تقول فی هذا؟

فقلت : «أری أنّه أقرّ بقتل رجل مسلم فاقتله، فأمر به فقتل(کشته شد) ، ثمّ قال أبو عبد الله علیه السلام : إنّ ناساً من أصحاب رسول الله کان فیهم سعد بن عبادة فقالوا :

یا سعد سعد بن عباده کسی بود که با ابوبکر بیعت نکرد، یعنی خزرجیان با ابوبکر بعیت نکرد بلکه با علی علیه السلام بیعت کردند، قالوا نبایع علیّاً، از این رو ایشان را در شام تبعید کردند، قبل از آنکه به شام برسد، در همان وسط راه با تیر او را کشتند و گفتند با تیر جنی کشته شد و حال آنکه جن در کار نبوده بلکه با تیر خالد بن ولید کشته شده است- ما تقول لو ذهبت إلی منزلک فوجدت فیه رجلا علی بطن امرأتک ما کنت صانعاً به؟ فقال سعد: کنت و الله أضرب رقبته بالسیف، قال: فخرج رسول الله صلّی الله علیه و آله و هم فی هذا الکلام فقال: یا سعد من هذا الذی قلت : أضرب عنقه بالسیف؟ فأخبره الذی قالوا، و ما قال سعد ، فقال رسول الله صلّی الله علیه و آله : یا سعد! فأین الشهود الأربعة الذین قال الله عزّ و جلّ ؟

ص: 582

فقال سعد: یا رسول الله صلّی الله علیه و آله بعد رأی عینی و علم الله أنّه قد فعل؟

فقال رسول الله صلّی الله علیه و آله : إی والله یا سعد! بعد رأی عینک و علم الله،إنّ الله قد جعل لکلّ شیء حدّاً، و جعل علی من تعدّی حدود الله حدّاً، و جعل ما دون الشهود الأربعة مستوراً علی المسلمین».

حال که این روایت را خواندیم، آیا ذیل روایت می خواهد سعد را تصدیق کند یا تخطئه؟ تخطئه، پس این روایت، مخالف روایات قبلی است و مضمونش این است که حق ندارد که طرف را بکشد.

ولی از اینکه نقل می کند که از ولات پیشین سوال می کردم، ولات پیشین می گفتند بکش، معلوم می شود که مسئله مسلم بوده است.

مناقشه استاد سبحانی

ولی یک چیزی در ذهن من است و آن اینکه تا اینجا گفتیم این روایات، ردّ روایات پیشین است،اللّهم یک احتمال است و آن این است که بگوییم حضرت در مقام اثبات بحث می کند، می گوید چون شما نمی توانید ثابت کنید، در نتیجه خودت نیز کشته می شوی، و الا ناظر به مقام ثبوت نیست،اگر روایت را اینگونه معنا کنیم،دیگر این روایت مخالف روایات پیشین نیست بلکه به یک معنا موید است، این در نظر من بود.

پس این روایت را قبل از آنکه احتمال بنده را بگویید، بگوییم اولی و دومی رد آن قول است که می تواند بکشد، ولی بعد از آنکه مطالعه می کنیم و حضرت می فرماید:

« أین الشهود الأربعة»؟ می خواهد بفرماید بر اینکه چون نمی توانی ثابت کنید، خودت هم کشته می شوی کما اینکه آن مرد به فتوای امام صادق علیه السلام کشته شد، یعنی فرق بگذاریم بین مقام ثبوت و مقام اثبات، ثبوتاً حق کشتن را دارد، اما در مقام اثبات این آدم گیر می کند، اگر روایت را اینگونه معنا کنیم، روایت موید است.

ص: 583

بنابراین،صاحب جواهر می گوید:« ففی مقابل هذه الروایات»، این روایت را به ظاهرش نگاه می کند، اما اگر دقت کنیم، بگوییم این مربوط است به مقام اثبات نه مقام ثبوت.

فرع دوم

آیا اگر چهار شاهد عادل به چنین شخصی بگوید که فلانی باز همسرت زنا می کرد، آیا می تواند طرف را بکشد؟

نمی تواند طرف را بکشد، این فقط در یک صورت می تواند بکشد و آن اینکه خودش با چشم خودش ببیند، و الا اگر چهار شاهد به او بگویند یا زانی اقرار کند که من با همسرت یک چنین کاری انجام دادم، حق کشتن را ندارد، بلکه باید محکمه به این کار رسیدگی کند، بنابراین، اگر هم گفتیم در مقام ثبوت جایز است، جایی است که خودش مباشرتاً عمل زنا را ببیند.در غیر این صورت نمی تواند خودش طرف را بکشد، ولی حق دارد که شکایت کند و محکمه به این کار رسیدگی کند.

بحث ما در این مسئله تمام شد، ولی در عین حال این مسئله خالی از اشکال نیست (لا یخلو عن شائکة)،چون اقلش این است که بیت انسان باشد و این آدم هم بدون اجازه وارد بشود و عمل زنا را هم ببیند،می شود بگوییم اجماعی است، بقیه خیلی مشکل است.

المسألة الثامنة

من إفتضّ بکراً بأصبعه، لزمه مهر نسائها، و لو کانت أمة کان علیه عشر قیمتها، وقیل: یلزمه الأرش، و الأول مروی.

هم افتضّ در است و هم إقتضّ،«فضّ» عرب می گوید:« افتضاض المجلس»، مجلس که تمام شد و مردم پراکنده شدند، می گویند افتضاض المجلس.

اگر انسانی با انگشت خودش، خاتم، مهر و بکارت دختری را پاره کند، حکمش چیست؟

ص: 584

یقع الکلام فی المقامین:

الف: آیا این دیه دارد یا نه؟

ب: آیا حد دارد یا نه، خواه این جنایت را مرد مرتکب شده باشد یا زن؟

اگر انسانی پرده ی بکارت دختری را به وسیله انگشت پاره کند، البته انگشت موضوعیت ندارد، با هر وسیله دیگر (غیر از زنا) آن را پاره کند، حکم اصبع را دارد. فلذا هم دیه دارد و هم حد. و در این زمینه روایات هم داریم.

اولاً:دیه اش مهر المثل است، یعنی باید مهر المثل این دختر رابپردازد، البته مهر المثل معلوم است، یعنی این دختر را حساب می کنند از نظر مقام و شرائط و موقعیت،و ببینند مهل المثل این چیه؟

نه مهر السنّه، چون مهر السنة یا چهار صد درهم است یا پانصد درهم، روایات ما مهر المثل دارند، اما حد 12سوط و نصف سوط است. ثمن صد را اگر حساب کنیم، می شود دوازده و نیم سوط، یعنی دوازده شلاق می زنند و نیم شلاق.

اول ما دیه را می خوانیم و سپس سراغ حدش می رویم.

أما الأول (دیة) فعلیه مهر المثل و یدل علیه صحیحة ابن سنان عن الصادق علیه السلام فی امرأة اقتضت جاریة بیدها، قال :

« علیها المهر(مهل المثل) و تضرب الحد».

و فی روایة أخری عنه أیضا عن أبی عبد الله أنّ أمیر المؤمنین علیهما السلام:« قضی بذلک ، و قال : تجلد ثمانین».

و فی روایة ثالثة عنه، عن أبی عبد الله علیه السلام:« فی امرأة اقتضت جاریة بیدها، قال: قال:« علیها مهرها و تجلد ثمانین».

ص: 585

و ظاهر الروایات هو صداق المثل، نظیر ما رواه السکونی عن أبی عبد الله أن علیّاً علیهما السلام:« رفع إلیه جاریتان ادخلت الحمام فافتضت احداهما الأخری بإصبعها فقضی علیه التی فعلت عقلها، أی صداقها» معلوم می شود که مهر المثل است.

وروی عبد الله بن سنان فی حدیث عن أبی عبد الله علیه السلام أنّه قال:

« أن شعر المرأة و عذرتها شریکان فی الجمال فإذا ذهب بأحدهما وجب لها المهر کملاً».

دو چیز مایه زیبائی زن است که ارزشش به اندازه ارزش خود زن است، یعنی به تمام خود زن می ارزد، یکی شعر و مویش است و دیگری بکارتش.، هر کدام را از بین ببرد، صداق بر گردنش می آید.

و الأخیر ضعیف بمحمد بن سلیمان المنقری فی السند ولکن المجموع کان فی اثبات مهر المثل.

و ربّما یحتمل تعین مهر السنة استنادا إلی روایة ضعیفة، عن معاویة بن وهب عن أبی عبد الله علیه السلام فی حدیث طویل:

« إنّ امرأة دعت نسبة فامسکن صبیة یتیمة بعد ما رمتها بالزنا، و أخذت عذرتها باصبعها، فقضی أمیر المؤمنین أن تضرب المرأة حد القاذف، و الزمهنّ جمیعا العقر (عقر = مهر) و جعل عقرها (مهر) أربعمائة درهم». الوسائل: ج14، الباب 30 من أبواب دیة الأعضاء، الحدیث1.

من احتمال می دهم که در آن زمان، مهر المثل همان مهر السنة بوده است، تا اینجا مسئله دیه بود، حدش معلوم شد که همان هشتاد تازیانه است.

فرع دوم

فرع دیگر این است که با کنیز این کار را کرده، یعنی با اصبع و انگشتش بکارت او را پاره کرد، در آنجا روایت داریم که «عشر القیمة» را بپردازد.

ص: 586

ولی مرحوم ادریس فرموده که من به خبر واحد عمل نمی کنم، باید ارش بدهد، این دوتا فرق می کند، اگر عشر القیمة گفتیم، معنایش مشخص است، اما اگر ارش گفتیم،این کنیز «تقوّم بکراً و تقوّم ثیباً» تفاوت بکر و ثیّب هر چه بود، باید بپردازد.

البته قول ابن ادریس علی القاعده است، چون ملک است و در ملک باید ارش بدهیم، اما روایت داریم که می گوید:« عشر القیمة»، اگر روایت را نداشتیم، قول ابن ادریس خوب بود.

البته این فرع برای فعلاً مطرح نیست،آنچه مطرح می باشد این است که اگر مردی یا زنی بکارت دختری را از بین ببرد،حدش هشتاد تازیانه است و علاوة بر آن، دیه و مهر المثل هم دارد.

المسألة التاسعة

من تزوج أمة علی حرّة مسلمة ، فوطأها قبل الإذن کان علیه ثمن حد الزانی.

مسئله نهم این است که اسلام در عین حالی که به امه احترام قائل است، ولی مقام حرّة را نیز حفظ کرده، مردی اگر همسر حرّة و آزاد دارد، حق ندارد که با کنیزی ازدواج کند، اما به شرط اینکه دخل بها، یعنی به حرّة دخول کرده باشد، و اگر این کار را کرد، یعنی در عین حالی که زن حرّة دارد، با امة ازدواج کند، زن حرّة حق برگشت از دواج را دارد، یعنی خانه پدر و مادر را در پیش می گیرد و می رود همین خودش طلاق حساب می شود و نیاز به طلاق ندارد.

از نظر زن، رفتن به خانه پدر و مادر یکنوع طلاق است، اما از نظر حد چطور، این آدم کرامت این همسر حرة را از بین برده، اینجاست که می گویند یک هشتم حد را می زنند، زنا حدش صد تازیانه است،یک هشتم را می زنند که 5/12، دوازده شلاق و نصف شلاق است، نصف شلاق را این گونه معنا کرده اند:

ص: 587

الف: شلاق سیزدهم را آرام و یواش می زنند، دوازده تا را محکم می زنند،سیزدهم را آرام و یواش می زنند.

ب: نصف شلاق را در دست می گیرد، یعنی شلاقی که نیم متر است، نصفش را می گیرد.

و با همان نصف می زند.

المسألة العاشرة

اگر کسی در ماههای محترم زنا کند مانند:ماه رمضان و ماه حج،علاوه براینکه صد شلاق می خورد، باید تعزیر هم بشود،شاعری در زمان حضرت علی علیه السلام بود که حضرت را مدح و معاویه را ذم می کرد، شعرای آن زمان به منزله ی رسانه های امروز بودند، امروز همه ی دولت ها هزینه می کنند تا رسانه ها را به نفع خود به کار بیندازند تا افکار عمومی را جلب کنند، شعرای آن زمان مانند رسانه های امروز بودند، معاویه شعرا را استخدام می کرد که علی علیه السلام را ذم و معاویه را مدح کند، اما این مرد یک آدم مخلصی بود، منتها در ماه رمضان دچار لغزش شد و شراب خورد، حضرت هشتاد شلاق به او زد و گفت او را ببرید و فردا باز او را بیاورید، فردا که او را آوردند،حضرت دستور داد که باز بیست شلاق دیگر هم بزنید، او اعتراض کرد که هشتاد تازیانه بخاطر شراب بود، بیست تای دیگر برای چیست؟

حضرت فرمود برای اینکه حرمت ماه رمضان را از بین بردی.

ما می توانیم از اینجا یک قاعده کلیه درست کنیم و در زنا هم از آن استفاده کنیم، هر چند که روایت در باره شراب است، اما ملاک این است که هتک حرمت زمان را کرده، مکان نیز چنین است، یعنی اگر کسی این کار را در مسجد و حرم مرتکب بشود، همان حکم شراب را دارد.

ص: 588

هر چند روایت در باره شراب است، آنهم در ماه رمضان، ولی می شود از آن یک ملاک کلی استفاده کرد و آن اینکه هر گناهی که در زمان محترم و مکان محترم انجام بگیرد، علاوه بر حدی که معین شده است،تعزیر نیز دارد. هست. بحث ما در احکام زنا تمام شد.

تعریف لواط و احکام آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: تعریف لواط و احکام آن

همان گونه که بیان کردید،حدود برای خودش مواضعی دارد، اولی زنا بود که بحثش تمام شد، دومی لواط، سومی مساحقه، و چهارمی قیادت می باشد.

البته هر کدام از اینها حد خاصّی دارد، ولی چون مرحوم محقق و جواهر اینها در کنار و ردیف هم آورده اند، ما نیز به تبعیت از آنان کنار هم آوردیم.

ما نخست حد لواط را بحث می کنیم، یعنی اکنون بحث ما در حد لواط است شکی نیست که لواط حرام است.

چرا لواط را لواط نامیده اند؟

اما اینکه چرا اسم آن عمل را لواط گذاشته اند؟ گویا از اسم پیغمبر گرفته اند،یعنی چون قوم لوط این عمل را داشته اند، این عمل اسمش هم مشتق از نام لوط است که در واقع قوم لوط باشد،البته این خودش در واقع یکنوع مظلومیتی است که اسم عمل قبیحی را از نام پیغمبر گرفته اند و حال آنکه گناهش مال امتش است نه مال خودش، در حقیقت گناه امت را بر دوش پغمبر نهاده اند و از او هم اسمی مشتق کرده اند، در هر صورت راجع به علت این نامگذاری یک چنین چیزی را گفته اند، اگر واقعاً هم چنین باشد،جای گفتگو است که چرا چنین شده است.

ص: 589

در هر حال در اینکه از آن گرفته شده است،مثل اینکه مطلب مسلم گرفته اند.

اتفاق علما بر حرمت لواط.

در اینکه لواط حرام است، احدی از فقهای اسلام شک نکرده اند، یعنی هم قرآن بر حرمت آن گواهی می دهد و هم سنت پیغمبر اکرم،:

دلیل قرآنی

«إنّکم لتأتون الفاحشة ما سبقکم بها من أحد من العالمین» العنکبوت»/ 28.

معلوم می شود که این عمل قبیح، قبل از قوم لوط در میان بشر نبوده است، یا لا اقل در آن منطقه نبوده است،من در منطقه ای که لوط در آنجا بوده است رفته ام، یعنی در اردن است و کسانی را هم در آنجا زندگی می کرد ه ند از نزدیک دیده ام،حتی یک مجسمه ای از سنگ در آنجاست که می گویند اثر زن لوط است.

در هر حال این عمل زشت مثل اینکه از میان آنها بر خواسته،چون قرآن می گوید:

« ما سبقکم ما سبقکم بها من أحد من العالمین».

و کلمه ی فاحشة، دلیل بر حرمتش است، اما از نظر حدیث ملاحظه بفرمایید:

دلیل حدیثی

1:فعن رسول الله صلّی الله علیه و آله :

«من جامع غلاما جاء جنباً یوم القیامة ، لا ینقّیه ماء الدنیا، و غضب الله علیه و لعنه، و أعدّ لهم جهنم و ساء مصیرا... الخ»

الوسائل: ج14، البا 17 من أبواب النکاح المحرم، الحدیث1.

2:روی السکونی عن أبی عبد الله علیه السلام قال أمیر المؤمنین :« لو کان ینبغی لأحد أن یرجم مرتین لرجم اللوطی».

یعنی اگر قرار بود که کسی را دو مرتبه رجم کنند، شایسته است که لوطی دو بار رجم بشود، خیلی گناه عظیمی دارد، سپس زنده شود، بار دیگر او را رجم کند.

ص: 590

در عین حالی که قرآن و حدیث بر منکر بودن این عمل تصریح می کند، ما می بینیم که در دنیا غرب،مسئله همجنس بازی رسمیت پیدا می کند حتی در انگلیس قانونی شده است و جرم محسوب نمی شود.

تعریف لواط

مرحوم محقق لواط را این گونه معنا کرده است:« هو وطئ الذکران بإیقاب و غیره»، نزدیکی با جنس مذکر، یعنی ادخال حشفه در آن موضع مخصوص.

پس در تعریف محقق هردو لواط است، خواه در دبر باشد یا بین الفخذین، مراد از کلمه ی«غیره» تفخیذ است. چون گاهی ممکن است ایقاب نباشد، بلکه تفخیذ باشد.

پس در تعریف محقق هردو لواط است خواه در دبر باشد یا در بین فخذین انجام بگیرد،هردو را گفته است که این لواط است.

ولی محقق در اینجا توسعه داده، و حال آنکه «لواط» اولی است نه دومی، دومی (تفخیذ) حرام ا ست اما لواط نیست.

اشکال شهید ثانی بر محقق

صاحب مسالک این اشکال را بر محقق دارد که چرا ایشان تعریف را این اندازه توسعه داده، لواط را توسعه داده، هم بر دخول در «دبر» و هم بر تفخیذ، حقش بود که هردو را از همدیگر جدا کند، هر چند که هردو حرام است و هر کدام حد خاص خودش را دارد.

و فی المسالک یطلق علیه اسم اللواط ، و إن کان حکمه مختلفاً، و أضاف بأنّ اطلاق الوطء علی هذا القسم فی هذا الباب متجوّز. ولو اطلق الوطء علی الإیقاب و خصّ غیره باسم آخر- وان أوجب الحدّ المخصوص - کان أوفق بالاصطلاح- اصطلاحاً بگوییم ما یک لواط داریم که وطئ است و یک غیر لواط داریم بنام تفخیذ و هر کدام برای خودش حکمی دارد، که در جلسه ی آینده بیان خواهد شد- و لکن المصنف تبع فی إطلاقه علی ذلک الروایات.

ص: 591

روایات

1: ففی روایة حذیفة بن منصور عن الصادق علیه السلام أنّه سأله عن اللواط فقال:

« بین الفخذین، و سأله عن الموقب: فقال ذاک الکفر بما أنزل الله علی نبیه صلّی الله علیه و آله».

و اگر مرحوم محقق عطف کرده است، تابع روایت شده است، یعنی بخاطر تبعیت از روایت عطف کرده است و الا از نظر لغت، «تفخیذ» غیر از لواط است، یعنی اینها دو چیزند نه یک چیز.هر چند هردو حرام هستند و هردو حکم دارند، ولی مرحوم محقق هردو را از اقسام لواط گرفته است تبعاً لهذه الروایات،که حضرت فرموده است، لواط همان تفخیذ است،دومی کفر است.

عبارت محققق

هو وطئ الذکران بإیقاب و غیره.«ایقاب» یعنی ادخال، آیا منظور ایقاب همه ی حشفه است یا جزء از حشفه هم کفایت می کند؟

ظاهر عبارت این است که هر چند ایقاب جزء حشفه نیز حرام است، ولی اینکه لواط بر آن صدق کند جای شک است و مسلماً وقتی جای شک شد، «الحدود تدرأ بالشبهات»

ممکن است ادعای انصراف یا تبادر کنیم و بگوییم باید ایقاب تمام حشفه باشد و اگر شک کردیم که:« کلّه أو بعضه؟ محل شک می شود وقتی محل بحث و شک شد، حد ندارد چون «الحدود تدرأ بالشبهات»

پس باید در تعریف لواط چنین بگوییم:

هو وطئ الذکران بإیقاب تمام الحشفة و لو أوقب البعض فهو مورد شک تدرأ بالشبهة.

(و علی کل تقدیر فالظاهر دخول الحشفة لا جزء منهاء ولو شک فالأصل العدم ، و الحدود تدرأ بالشبهات).

ص: 592

طرق و راههای ثبوت لواط

تا کنون بحث ما جنبه ی مقدمی داشت، یعنی اینکه لواط از چه مشتق است آیا در کتاب الله دلیل بر حرمت آن داریم یا نه، تعریف لواط چیست؟ آیا تفخیذ هم داخل در لواط است یا نه؟

در پاسخ گفتیم حدیثاً داخل است اما لغة داخل نیست. الآن بحث ما به یک مسئله مهم رسیده است و آن عبارت است از:

کیفیت ثبوت لواط.

لواط کپی زناست، در زنان گفتیم که دو راه برای ثبوتش است:

الف: اقرار اربعة مرات.

ب: شهود اربعة اشخاص.

از کجا ثابت کنیم که اربعة اشخاص؟

چون نمی شود لواط را به زنا قیاس کنیم، فلذا باید در باب لواط هم دلیل داشته باشیم که بگوید: اقرار ابعة مرات است یا بگوید شهود اربعة اشخاص. و حال آنکه در بعضی از روایات داریم شهود، مانند روایت حضرمی، در بعضی روایات داریم بیّنة، در عین حالی که کلمه ی شهود داریم و کلمه ی بیّنة داریم،همه ی فقها می گویند: حتماً باید چهار نفر باشد،از کجا این را استفاده کرده اند؟ این را از صحیحة مالک بن عطیه استفاده کرده اند.

و یثبت اللواط بأمرین:

١. الإقرار أربع مرات .

٢. شهادة أربعة رجال بالمعاینة.

1:محمد بن یعقوب، عن علی بن ابراهیم، عن أبیه، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب- علی بن رئاب از فقهاست- عن مالک بن عطیة- سند روایت صحیحه است- عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« بینما أمیر المؤمنین فی ملاء أصحابه (ملاء، یعنی بزرگان، ملاء القوم، یعنی بزرگان قوم) إذ أتاه رجل فقال یا أمیر المؤمنین إنّی أوقبت علی غلام فطهّرنی، فقال له : إیا هذا! امض إلی منزلک لعلّ مراراً هاج بک (شاید صفرا به سرت زده است که یک چنین اقراری می کنی، «مرار» به معنای صفرا )، فلمّا کان من غد عاد إلیه فقال له: یا أمیر المؤمنین إنّی أوقبت علی غلام فطهّرنی، فقال له : إذهب إلی منزلک لعلّ مراراً هاج بک. حتّی فعل ذلک ثلاثاً بعد مرّته الأولی ، فلمّا کان فی الرابعة قال له : یا هذا، إن رسول الله حکم فی مثلک بثلاثة أحکام فاختر أیهنّ شئت؟ قال.... إلی اخر الحدیث» الوسائل: ج 18، الباب 5 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث1.

ص: 593

در اینجا چهار بار اقرا مطرح شده است، اگر یکی کفایت می کرد، حضرت به همان یکبار قناعت می کرد، این دلیل اول است که چهار بار اقرار را شرط می دانند.

اما دلیل دومی که چهار شاهد باشد.

و یدل علیه أیضا ما رواه صالح بن میثم عن أبیه فی امرأة أتت إلی أمیر المؤمنین علیه السلام فقالت:« یا أمیر المؤمنین!، إنّی زنیت فطهّر نی، و کلمّا أقرّت هی، قال الإمام:«اللهم أنّها شهادة»، فلما أقرّت بالرابعة، قال:« اللّهم أنّه قد ثبت علیها أربع شهادات» الوسائل: ج 18، الباب 16 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

معلوم می شود که هر اقراری در کنارش شهادت هم معتبر است.

ممکن است کسی اشکال کند که این روایت در مورد زنا است، چطور آن را در اینجا آوردید؟

جوابش این است که من به عموم العلة چسبیده ام، یعنی الغای خصوصیت از مورد کردم، معلوم می شود هر اقراری جانشین شهادت است، اصل چهار شاهد است، اقرار جانیشین شهادت است، هر چند روایت در مورد زناست، اما ذیلش که می فرماید پروردگار را، این چهار اقرار جای چهار شهادت است و در روایت قبلی هم خواندیم که چهار اقرار هم کفایت می کند، اگر آن روایت را به این روایت ضمیمه کنیم، مطلب ثابت می شود، آن روایت گفت چهار اقرار، این روایت هم گفت چهار اقرار جانیشین چهار شاهد است .

در روایت اول چهار اقرار است، در این روایت هم هر چند در مورد زناست، فقط می گوید چهار اقرار، جانشین چهار شاهد است.

پس در اینجا هم چهار اقرار،جانشین شهادت است، پس معلوم می شود که چهار شهادت اصل است و اقرار فرع آن است، یعنی ضمیمه می کنیم روایت مالک ابن عطیه را به این روایت، کبرا و صغرا درست می کنیم و می گوییم در روایت مالک بن عطیه چهار اقرار جانشین چهار شهادت است، معلوم می شود که چهار اقرار جانشین چهار شهادت می شود، در این روایت هم که تصریح کرد که چهار اقرار، جانشین چهار شهادت است، معلوم می شود که اصل چهار شهادت است و اقرار فرع است.

ص: 594

إذا شهد دون الأربعة

قال المحقق: ولو شهد بذلک دون الأربعة لم یثبت و کان علیهم الحد للفریة. بخاطر افترا بستن.

کیفیت و چگونگی اقامه حد

حال اگر لواط ثابت شد، چه باید کرد؟ در اینجا باید در سه مورد بحث کرد:

١. حکم الموقب بکسر القاف-،

2: حکم الموقب بفتح القاف-

3: حکم التفخیذ.

أما الأول: اولی عبارت است از حکم موقب، در اینجا در میان شیعه دو قول است:

الف: القتل، قول اول که قول مشهور است می گویند حکمش قتل است، یعنی او را می کشند.

ب: قول دوم، قول به تفصیل است، یعنی اگر طرف محصن باشد، حکمش قتل است، اما غیر محصن باشد، تازیانه و جلد دارد، روایات قول دوم را تایید می کند.

دیدگاه اهل سنت

اهل سنت بین بکر و ثیّب فرق نهاده اند و گفته اند بکر تازیانه و جلد می خورد، اما ثیّب را می کشند.

ابوحنفیه در اینجا قائل به تعزیر است، پس ما بین محصن و محصنه فرق می گذاریم، اما اهل سنت بین بکر و ثیب فرق می گذارند.

بنابراین؛ ما باید روایات را بخوانیم تا معلوم بشود که آیا از روایت قول اول استفاده می شود یا قول دوم که فرق بگذاریم بین محصن و غیر محصن، فلذا نخست ما عبارات علما را می خوانیم، خواهید دید که علما شیعه سنگینی را روی قتل بلا تفصیل بین المحصن و غیر المحصن گذاشته اند.

1:حکم الموقب (بکسر القاف)

إذا کان اللائط موقباً ففی کیفیة حدّه قولان:

ص: 595

الأول: القتل، و الأمام مخیّر فی قتله بین ضربه بالسیف، أو تحریقه أو رجمه أو القائه من شاهق أو القاء جدار علیه و یجوز أن یجمع بین أحد هذه و تحریقه.

الثانی: التفصیل بین کونه محصناً فیرجم، و کونه غیر محصن فیجلد.

و الأول أشهر کما فی الشرائع.

و لنذکر کلمات الأصحاب لیعلم موقف القول الأول من الشهرة.

اقوال علما

1: قال المفید : الثانی الإیلاج فی الدّبر ، ففیه القتل، سواء کان المتفاعلان علی الإحصان أو علی غیر الاحصان. المقنعة: ص 785.

مرحوم شیخ مفید در سال413 وفات کرده،

2: و قال الشیخ فی النهایة : و من ثبت علیه حکم اللواط بفعله الإیقاب کان حدّه إما أن یدهده من جبل (از کوه پرتش می کنند) أو حائط عال أو یرمی علیه جدار، أو تضرب رقبته أو یرجمه الإمام و الناس أو یحرقه بالنار ، و الإمام مخیر فی ذلک أیها رأی من ذلک صلاحاً فعلیه .

تری أنّه لا أثر من التفصیل فی کلاهما(مفید وشیخ) بین المحصن و غیره.

3: و قال فی الخلاف: إذا لاط الرجل فأوقب وجب علیه القتل و الإمام مخیر بین أن یقتله بالسیف أو یرمی علیه حائطا أو یرمی به من موضع عال... إلی أن قال : و قال الشافعی فی أحد قولیه إنّ حکمه حکم الزانی یجلد إن کان بکراً ویرجم إن کان ثیّبا، و به قال الزهری(در سال 124 فوت کرده، ایشان هر چند از اصحاب امام سجاد علیه السلام است، منتها خلافی اموی بوده) و الحسن البصری(متوفای 111،) و أبو یوسف(متوفای 198،) و محمد(بن الحسن الشیبانی) این دو نفر شاگرد ابوحنیفه است، فقه ابوحنیفه را این دو نفر شایع کردند، یعنی ابویوسف و شیبانی. .

ص: 596

و القول الأخر(قول اهل سنت) أنّه یقتل بکل حال کما قلناه- و به قال مالک و أحمد و إسحاق إلا أنهم لم یفصلّوا .

پس اهل سنت هم در این مسئله دو قول دارند، یکی قول به تفصیل که پیش ما غیر مشهور است، دیگری قول به عدم تفصیل که پیش ما مشهور است.

و قال أبو حنیفة : لا یجب فیه الحد و إنّما یجب فیه التعزیر.

ثم استدل الشیخ باجماع الفرقة و اخبارهم و قال: وروی عن النبی أنه قال:« من عمل عمل قوم لوط فاقتل الفاعل و المفعول به».

پس اهل سنت نیز مثل ما دو قول دارند، تفصیل بین محصن و غیر محصن، قول دیگرش قتل بدون تفصیل.

4: و قال ابن زهرة : ففی الأول الإیقاب- إذا ثبت الثبوت الشرعی قتل الفاعل و المفعول به.

5: و قال ابن حمزة : فإن أو قب و کان عاقلا لزمه الحد کاملا.- مراد از حد کامل، همان قتل است- و المراد من الحد الکامل هو القتل ، و لیس فیه أثر من التفصیل.

6: و قال ابن إدریس: فإذا ثبت علی اللائط حکم اللواط بالایقاب کان حدّه القتل. سواء کان الفاعل و المفعول محصنا أو غیر محصن .

7: و واقفه المحقق فی الشرائع کما نقلنا فی صدر البحث .

8: ووافقه العلامة فی القواعد حیث قال : وجب القتل علی الفاعل و المفعول مع بلوغهما ورشدهما سواء الحر و العبد و المسلم و الکافر و المحصن و غیره .

ص: 597

و یظهر من صاحب الریاض أن القول الالثانی لا قائل به و إنّما ورد فی النصوص، حیث قال : بعد قول المحقق فی المختصر النافع(و موجب الایقاب: القتل للفاعل و المفعول، إذا کان کلّ منهما بالغا عاقلا) ما هذا لفظه: ظاهرهم الإجماع علیه کما فی جملة من العبائر، و منها الانتصار و الغنیة و هو الحجة مضافاً إلی النصوص المستفیضة الآتیة إلی جملة منها الإشارة.

و فی الجواهر بعد قول المحقق(لکن الأول أشهر): أی روایة فی العمل- یعنی اصحاب بیشتر به قول اول عمل کرده اند، قول دوم از نظر نقل مشهور است) و لقد عرفت عدم الخلاف فیه بیننا، بل الإجماع بقسمیه علیه .

و بهذا لم نجد من قال بالقول الثانی، إلا أن دراسة الروایات تدل علی القول الثانی، فلولا الإعراض لو جب الافتاء بمضمونها، و إلیک دراستها، و هی علی طوائف:

و بهذا لم نجد من قال بالقول الثانی، إلا أن دراسة الروایات تدل علی القول الانی، فلولا الإعراض لو جب الافتاء بمضمونها.

لواط و احکام آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: لواط و احکام آن

بحث ما در باره حکم لائط است، «لائط» همان فاعل است، یعنی کسی که عمل لواط را انجام می دهد،پس بحث در این است که از نظر فقهی حکم لائط و فاعل چیست؟

نظریه مشهور راجع به حکم لائط

مشهور فقهای ما فتوا داده اند که فاعل مطلقاً کشته می شود، خواه محصن باشد یا محصن نباشد، ولی ما هر چه تفحص و جستجو کردیم برای این فتوا یک دلیل محکمی پیدا نکردیم، روایاتی که ما داریم مفصّل هستند و می فرمایند اگر فاعل و لائط محصن است، یعنی دارای زوجه ی مدخوله است، حکمش قتل است، منتها نحوه ی قتل ممکن است متفاوت باشد.

ص: 598

اما اگر فاعل و لائط مجرد و غیر محصن باشد، روایات حاکی از جلد و صد تازیانه است، روایاتی که اکنون می خوانیم چهار دسته و گروه هستند.

الف:گروهی می گویند لائط حکمش قتل مطلقاً.

ب: گروهی می گویند حکمش در صورتی قتل است که محصن باشد (إن کان محصناً».

ج: گروه سوم می گویند: حکمش رجم است مطلقاً، خواه محصن باشد یا غیر محصن.

د: گروه چهارم می گویند در صورتی حکمش رجم است که محصن باشد( إن کان محصناً). پس روایات چهار گروه هستند، که هر کدام از مطلقات با دومی مقیّد می شود، مثلاً قتل مطلق است، مقیّد می شود با دومی،یا رجم مطلق است،فلذا با دومی مقید می شود. بنابراین؛ این فتوا بر قتل است مطلقا.

ولی هرگاه روایات را مطالعه می کنیم، روایات مفصّل است، یعنی «القتل مطلقاً» مقید می شود إذا کان محصناً. الرجم مطلقاً یقیّد إذا کان محصناً.

اما اینکه بگوییم مطلقاً قتل، این با روایات تطبیق نمی کند، مگر اینکه بگویید این رقم فتوا معرض عنه است و الا روایات مطلقا دلالت نمی کنند.

الأولی: ما یدّل علی القتل مطلقاً و هی:

ما رواه مالک بن عطیة عن أبی عبد الله علیه السلام فی حدیث:« إنّ أمیر المؤمنین علیه السلام قال لرجل أقرّ عنده باللواط أربعاً، یا هذا، إنّ رسول الله صلّی الله علیه و آله حکم فی مثلک بثلاثة أحکام فاختر أیّهنّ شئت، قال: و ما هنّ یا أمیر المؤمنین؟ قال: ضربة بالسیف فی عنقک بالغة منک ما بلغت، أو إهداب من جبل مشدود الیدین و الرجلین، أو إحراق فی النار» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث1.

ص: 599

هر سه مطلق است، اما در کنار این روایت، دومی را هم باید مطالعه کنیم.

الثانیة: ما یدّل علی قتل المحصن فقط، و هی:

ما رواه حماد بن عثمان قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام رجل أتی رجلاً؟ قال:« إن کان محصناً القتل، و إن لم یکن محصناً فعلیه الجلد، قال: قلت: فما علی المؤتی؟ قال: علیه القتل علی کلّ حال محصناً کان أو غیر محصن» الوسائل: ج 18، الباب1 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث4.

مؤتی و موطوء مطلقا کشته می شود، یعنی محصن و غیر محصن ندارد، بنابراین، اولی به وسیله دومی مقید می شود.

الثالثة:ما یدلّ علی الرجم مطلقاً، و هی:

ما رواه السکونی عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لو کان ینبغی لأحد أن یرجم مرتین لرجم اللوطی» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث2.

بنابر اینکه این روایت اطلاق دارد و در مقام بیان است، ممکن است بگویید این روایت در مقام بیان از این حیثیت نیست که محصناً کان أو غیر محصن، بلکه در مقام بیان این است که جزای لوطی خیلی بیشتر است، اما اینکه آیا محصن و غیر محصن فرق دارد یا نه؟ در مقام بیان این جهتش نیست.

الرابعة: ما یدلّ علی رجم المحصن، وهی:

ما رواه العلاء بن فضیل قال: قال أبو عبد الله علیه السلام : «حدّ اللوطی مثل حدّ الزانی، و قال إن کان قد أحصن رجم و إلّا جلد». ( الوسائل: ١٨ ، الباب ١ من أبواب حد الواط ، الحدیث ٣ ، و لاحظ الحدیث ٣و٧و٨.

ص: 600

فخرجنا بالنتیجة التالیة و هی: تقیید ما دل علی القتل مطلقاً بما دل به فی صورة الاحصان، و بتقیید ما دل علی الرجم مطلقا بما دل علی رجم المحصن ...،

یعنی اینکه فرق بگذاریم در قتل و رجم، بین محصن و بین غیر محصن، قول دوم اقرب به روایات است، قول اول که می گوید مطلقاً قتل است، این با روایات تطبیق نمی کند و عجب این است که مشهور بر اولی فتوا داده اند و حال آنکه مقتضای روایات قول دوم است نه قول اول، مگر اینکه کسی بگوید روایات معرض عنها است، اگر کسی اعراض را ثابت کرد حرفی نیست،ولی مشکل است که اعراض را ثابت کنیم، چون این مسائل مثل نماز و روزه نیست که در حد اعلا بحث شده باشد، بلکه کمتر بحث شده ولذا اعراض در اینجا ها مشکل است.

علاوه براین؛ «إنّ الحدود تدرأ بالشبهات»

دیدگاه استاد سبحانی

در هر حال آقایان به مطلقات عمل کرده اند، ولی ما مقیّد ها را هم در نظر می گیریم و لذا از نظر ما تفصیل اقوی ازاطلاق است، علاوه براینکه اینجا پای دماء و خون در میان است، در آنجا «الحدود تدرأ بالشبهات».

اعتراض صاحب جواهر

و قد اعترض صاحب الجواهر قائلاً بأنّ اثبات الرجم علی المحصن لا ینافی الحکم بقتل غیره . (الجواهر:4١/٣٨٠

ایشان گفته اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند، محصن کشته می شود، اما اینکه غیر محصن کشته نمی شود از قبیل مفهوم است و ممکن است کسی مفهوم را حجت نداند.

جواب از اعتراض صاحب جواهر

جواب صاحب جواهر این است که همه جا مفهوم نیست بلکه در بعضی از موارد منطوق هم داریم. صاحب جواهر تمام نظرش این است که فتوای مشهور را زنده کند.

ص: 601

هذا کلّه فی حکم اللائط، أعنی الموقب(بکسر القاف).

حکم الموقب (بفتح القاف)

باید دانست که در موقب (به فتح قاف) اختلافی نیست، یعنی در موقب و موطوء احصان و غیر احصان فرقی نمی کند،چون تاثیری ندارد، زیرا او با مفعول واقع شدنش شهوت را خاموش نمی کند بلکه مایه ی خاموشی شهوت دیگران است و لذا در اینجا فرقی بین محصن و غیر محصن نگذاشته اند.

هذا کلّه فی حکم اللائط أعنی الموقب(بکسر القاف).

و أما حکم المأتی (الملوط) فهو القتل أو الرجم من غیر فرق بین المحصن و غیره ، و الروایات علی طوائف و الجمیع مشترک فی عدم التفریق بین المحصن و غیره.

البته اینکه گفتیم روایات مختلف است، از نظر کیفیت مختلف اند و الا همگی اتفاق نظر دارند که ملوط و موقب مطلقا کشته می شود، اما به شرط اینکه مکلّف و بالغ باشد، منتها روایات بر چهار دسته اند:

١. ما دلّ علی الرجم مطلقا

٢. ما دلّ علی القتل مطلقا

٣. ما دلّ علی إحراقه مطلقاً

4. ما دلّ علی القتل و الاحراق

5. ما دل علی إهداره من شاهق مشدود الیدین و الرجلین.

6: إلقاء الجدار علیه.

ششمی را فقط مرحوم صدوق اضافه کرده و آن این است که دیواری را بر رویش خراب می کنند.

أما الأولی،أعنی الرّجم : فقد ورد فی ما رواه السکونی عن أبی عبد الله علیه السلام قال، قال أمیر المؤمنین :«إذا کان الرجل کلامه کلام النساء، و مشیه مشیة النساء، و یمکن من نفسه ینکح کما تنکح المرأة ، فارجموه و لا تستحیوه»الوسائل: ج18، الباب 3 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث5.

ص: 602

و أما الثانیه- أعنی ما دلّ علی القتل مطلقا- فقد ورد فی روایة حماد بن عثمان ، قال : قلت لأبی عبد الله علیه السلام ... ثم قال : قلت : فما علی المؤتی ؟ قال:« علیه القتل علی کلّ حال محصنا کان أو غیر محصن».

وأما الثالثة أعنی ما یدلّ علی الإحراق، فقد روی عبد الله بن میمون عن أبی عبد الله علیه السلام قال :« کتب خالد(ابن ولید) إلی أبی بکر: أما عبد فإنی أتیت برجل قامت علیه البینة أنه یؤتی کما تؤتی المرأه .. إلی أن قال: فاستشار(ابوبکر) فیه أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب فقال: أحرقه بالنار فإن العرب لا تری القتل شیئا».

و أما الرابعة أعنی ما دل علی القتل و الإحراق ، فقد روی محمد بن عبد الرحمن، عن أبیه، عن أبی عبد الله، عن أبیه علیهما السلام قال :« أتی عمر برجل قد نکح فی دبره ... ثم قال: فقال علی علیه السلام أری أن تضرب عنقه، قال: فأمر به فضربت عنقه ، ثمّ قال: خذوه ، فقال : بقیت له عقوبة أخری ،قال: و ما هی؟ قال: ادع بطنّ من حطب- طن، یک بسته هیزم-، فدعا بطن من حطب فلف فیه ثم أحرقه بالنار... ».

الخامسة أعنی إهداره من شاهق مشدود الیدین و الرجلین لفحوی جوازه فی اللائط الذی هو أخفّ مؤونة کما هو مفاد صحیحة مالک بن عطیة.

چون در لائط و فاعل این کار جایز است و حال آنکه لائط و فاعل اقل جرماً است.

و من العلماء من أفتی بالقاء الجدار علیه و لم نجد له نصّا.

ص: 603

ولی ما در اینجا سه روایات داریم که از آنها تفصیل فهمید می شود، یعنی مفعول و ملوط هم حکم فاعل و لاطی را دارد، به این معنا که اگر مفعول محصن باشد، کشته می شود و اگر غیر محصن باشد، حدش جلد و تازیانه است نه قتل.

1: محمد بن یعقوب کلینی، عن محمد بن یحی، عن أحمد بن محمد، عن علی بن الحکم، عن أبان ابان بن عثمان است نه ابان بن تغلب-، عن زرارة، عن أبی جعفر علیه السلام قال: «الملوط حدّه حد الزانی» الوسائل:ج18، الباب 1 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث1.

2: و عن علیّ بن ابراهیم، عن محمّد بن عیسی- عیسی بن عبید-، عن یونس، عن محمد سنان، عن العلا بن الفضیل قال:قال أبو عبد الله علیه السلام:«حدّ اللوطی حدّ الزانی، و قال: إن کان قد أحصن رجم، و إلّا جلد» الوسائل:ج18، الباب 1 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث3.

3: عبد الله بن جعفر فی قرب الإسناد عن الحسن بن ظریف، عن الحسین بن علوان، عن جعفر بن محمّد، عن أبیه، عن علیّ علیه السلام أنّه کان یقول فی اللوطی:« إن کان محصناً رجم، و إن لم یکن محصناً جلد الحدّ» الوسائل:ج18، الباب 1 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث6.

4: سمعته یقول: إنّ فی کتاب علیّ علیه السلام:« إذا أخذ الرّجل مع غلام فی لحاف مجردین، ضرب الرّجل و أدّب الغلام، و إن کان ثقب و کان محصناً رجم»

می گویند اطلاق دارد، چون می گوید:« و إن کان ثقب»، این هم لاطی را می گیرد و هم مفعول و لاطی را.

ولی این لاطی را می گوید نه ملوط را.

ص: 604

بنابراین، فتوای ما این شد که در لاطی و فاعل قائل به تفصیل هستیم- خلافاً للمشهور-، اما در ملوط و مفعول مطلقا قتل است.

حکم التفخیذ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم التفخیذ

از بحث های گذشته، حکم لواط معلوم شد، ولی گاهی از اوقات لواط انجام نمی گیرد، بلکه مسئله، مسئله تفخیذ است و تفخیذ این است که آن عمل جنسی در موضع(دبر یا قبل) انجام نمی گیرد، بلکه در اطراف آن انجام می گیرد، به گونه ای که طرفین بخاطر «تفخیذ» از همدیگر لذت می برند و امناء نیز می شوند، از این رو لازم است که ما حکم تفخیذ را هم بیان کنیم.

حکم تفخیذ چیست؟

مثلاً مردی با پسری یا با مرد دیگری عمل تفخیذ را انجام می دهند، حکمش چیست؟

در اینجا سه قول وجود دارد:

1: قول اول این است که تفخیذ مطلقاً حد دارد نه قتل و نه رجم، و حدش هم این است که صد شلاق به او می زنند خواه طرفین محصن باشند یا غیر محصن، یعنی در اینجا بین محصن و غیر محصن فرقی نیست، چون آن عمل جنسی انجام نگرفته، بلکه خارج از موضع آن کار انجام گرفته است، در اینجا فقط صد تازیانه دارد.( قول معروف و مشهور همین است).

2: قول دوم این است که «تفخیذ» همان حکم زانی را دارد، حکم زانی این است که اگر مجرد باشد، صد ضربه شلاق است، اما اگر محصن باشد، رجم است.

به بیان دیگر بین محصن و غیر محصن فرق نهاده اند و گفته اند حکمش همان حکم زانی است(و لو کان غیر محصن یجلد، أما لو کان محصناً فیقتل).

ص: 605

قول دوم هر چند مدرک دارد، منتها مدرکش خیلی ضعیف است.

3: قول سوم این است که مطلقا کشته می شود(یقتل مطلقاً) فتوای مرحوم صدوق همین است، ایشان می گوید روایاتی که در باره لواط است و آدم ملوط و لائط کشته می شود، در واقع حکم تفخیذ را بیان می کند نه حکم لواط را، اما اگر عملی جنسی را در آن موضع را انجام بدهد، «فهو فی مرحلة الکفر بالله تبارک و تعالی» کافر می شود، این قول هم قول مرحوم صدوق است.

پس مسئله دارای سه قول شد:

الف: قول این است که حدش صد تازیانه است بدون اینکه فرقی بین محصن و غیر محصن وجود داشته باشد.

ب: قول دوم این است که «تفخیذ» حکم زانی را دارد، یعنی اگر مجرد است، صد تازیانه دارد (مائة جلدة)، و اگر محصن است، قتل است.

ج: قول سوم این است که مطلقاً حکمش قتل است، اصلاً روایات لواط تفخیذ را می گوید، اما اگر آن عمل انجام بگیرد، آن مایه کفر است و آثار کفر بر آن بار می شود، یعنی زنش از او جدا می شود.

ادلّه ی قول اول

دلیل قول اول، روایت سلیمان بن هلال است، منتها سلیمان بن هلال توثیق نشده است، ولی ما در عین حال گفتیم برای توثیق لازم نیست که بگویند: راوی ثقه است، ما باید «منّآ منّا» کنیم، یعنی از اینجا و آنجا برای آن یک دلایلی را جمع کنیم.

اصولاً یک مجتهد،باید در علم رجال احتهاد کند، به مجرد اینکه سلیمان بن هلال را توثیق نکرده اند، نمی شود به طور کلی روایت را از درجه ی اعتبار ساقط کرد، بلکه باید بینیم که تلامیذ و مشایخش چه کسانی بوده اند، ایشان(سلیمان بن هلال) دوتا تلمیذ دارد که آنها برترند، یکی عبد الصمد بن بشیر،که

ص: 606

« لا یروی إلّآ عن ثقة»، این آدم تلمیذ ایشان است، چون عبد الصمد بن بشیر «لا یروی إلّا عن ثقة»، این خودش دلیل بر این است که سلیمان ثقه است.

شاگرد دیگرش عثمان بن عیسی است، شیخ طوسی می گوید اصحاب به روایت بن عیسی عمل کرده اند و یکی از روایاتش این است.

بنابراین، این روایتی که می خوانیم در سندش سلیمان بن هلال است و سلیمان بن هلال هرچند توثیق نشده است، اما دوتا تلیمذ دارد که این دوتا تلمیذ در آسمان رجال می درخشند، یکی عبد الصمد بن بشیر است، دیگری هم «لا یروی إلّا عن ثقة»، یکی هم عثمان بن عیسی است.

شیخ می فرماید:«اتفقت الطائفة علی العمل بروایاتهم»، حال که سلیمان بن هلال را شناختیم، روایت را می خوانیم، می فرماید:

عن أبی عبد الله علیه السلام فی الرّجل یفعل، قال: فقال:« إن کان دون الثقب فالجلد، و إن کان ثقب أقیم قائماً ثم ضرب بالسیف منه ما أخذ، فقلت له: هوالقتل؟ قال: هو ذاک؟» الوسائل:18، الباب 1 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث2.

یعنی اگر پایین تر از آن محل است، حد دارد و در این صورت طرف کشته می شود.

مدرک ما این روایت است.

بنابراین، فقهای ما که در تفخیذ گفته اند تازیانه زده می شود نه اینکه کشته بشود(لایقتل بل یجلد) مدرک شان این روایت است، که مشکل سندیش هم حل شد.

و سلیمان بن هلال «و إن لم یوثق لکن یروی عنه عبد الصمد بن بشیر و عثمان بن عیسی و هو من أصحاب الإجماع».

و النجاشی یصف الأول (عبد الصمد بن بشیر) بقوله: ثقة ثقة، دوبار ثقة گفتن برای تاکید است، نجاشی در کتاب رجالش سی و چهار نفر را گفته است که ثقة ثقة،این از باب تاکید است، و أمّا الثانی(عثمان بن عیسی) فقط قال الشیخ عنه:عملت الطائفة بروایاته لأجل کونه موثوقاً و متحرزاً عن الکذب و عدّه ابن شهر آشوب من ثقات أبی الحسن (امام کاظم) علیه السلام و علی هذا فضعف الروایة منجبر بما ذکرنا و عمل المشهور...،»

ص: 607

مسئله ای با این مهمی فقط یک دانه روایت دارد، یعنی تفخیذ یک دانه روایت دارد که مشهور به آن اعتماد کرده اند، ولی چون بعید به نظر می رسد که در مسئله ای با این مهمی یک دانه روایت داشته باشیم، ولذا بعضی گفته اند از جای دیگر هم می شود استفاده کرد، که البته این مسئله را در جلسه آینده بحث خواهیم کرد و آن این است که اگر دو نفر زیر یک لحاف به صورت عریان بخوابند بدون اینکه حاجب و حاجزی در میان باشد، در آنجا داریم که «یجلدان» یعنی هردو صد شلاق زده می شوند، بگوییم وقتی تحت لحاف واحد بدون حاجز و مانع نظیر تفخیذ است، یعنی این هم یکنوع تفخیذ است، از آنجا هم می شود استفاده کرد، یعنی از این مسئله اگر دو نفر زیر یک لحاف بخوابند و حاجز و مانعی هم در میان نباشد «یجلدان»، این حکم تفخیذ را هم تایید می کند.

و یمکن الإستدلال علی هذا القول بما ورد فی المسئلة الآتیه من وجود الرجلین تحت لحاف واحد. نظیر صحیحة أبی بصیر،عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سمعته یقول:« إنّ فی کتاب علی علیه السلام:

«إذا أخذ الرّجل مع غلام فی لحاف مجردین ضرب الرّجل (یعنی حد کامل) و أدّب الغلام، و إن کان ثقب و کان محصناً رجم» الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث7.

پس این مسئله دوتا دلیل پیدا کرد، یکی روایت سلیمان بن هلال است و دیگری هم مسئله تحت لحاف است که عاریین باشند.

إلی هنا تمّ الکلام فی قول الأول: قول این است که مسئله تفخیذ، همان جلد است نه قتل و نه رجم و نه فرقی است بین محصن و غیر محصن.

ص: 608

القول الثانی: قول دوم این است که حکمش حکم زانی است، یعنی همان گونه که اگر زانی مجرد باشد، حکمش صد ضربه تازیانه است و اگر محصن باشد قتل ، لواط نیز چنین است، یعنی حکمش حکم زانی است. روایت داریم که لواط حکم زانی را دارد، این آدم لواط را حمل کرده بر تفخیذ.

1: ما دلّ علی أنّ حدّ اللواط حدّ الزانی، کروایة زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: «حدّ الملوط حدّه حدّ الزانی» الوسائل:18، الباب 1 من أبواب حدّ اللواط، الحدیث1.

2: ما دلّ علی أنّ حدّ اللواط هو القتل، علی ما مرّ من الروایات، فقالوا: فحمل الأول علی غیر موقب و الثانی علیه.

دوتا روایت داریم، یکی اینکه حکم اللواط، حکم الزانی، در روایت دیگر فرموده است که: حکم اللواط، القتل، این دوتا روایت را چگونه جمع کنیم؟

کیفیت جمع بین این دو روایت متعارض

جمع این است آنجا که می گوید حکم اللواط، حکم الزانی، مراد از آن لواط، دون الثقب است، لواط را حمل می کند بر «دون الثقب»، دومی را هم حمل می کند بر« ثقب»، هر چند در هردو کلمه ی لواط آمده است، یعنی هردو لواط دارد، ولی اولی را حمل می کند بر دون الثقب، دومی را حمل می کند بر خود ثقب.

دو روایت این شد که

1: ما دلّ علی أنّ حدّ اللواط حدّ الزانی، کروایة زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال: «حدّ الملوط حدّه حدّ الزانی»

2: ما دلّ علی أنّ حدّ اللواط هو القتل.

جمع این روایت به این است که بگوییم مراد از لواط اول، تفخیذ است و مراد از لواط دوم ثقب،

ص: 609

ولی باید دانست که این جمع یک جمع بدون شاهد است، یعنی ما نمی توانیم لواط اول را حمل بر تفخیذ کنیم، بلکه هردو روایت ناظر به ثقب است، نه اینکه اولی ناظر است به «مادون الثقب»،که شلاق بزنیم، دومی هم ثقب را می گوید و حکمش هم قتل است.

بنابراین، این قولی که می گوید اگر مجرد است، صد شلاق دارد و اگر محصن است،قتل است، این دو روایت نمی تواند دلیل باشد، چون در هردو کلمه ی لواط است و لواط همان عمل ثقبی را می گوید و مادون الثقب را اگر هم لواط بگویند، مجازاً می گویند، یعنی من باب التنفر می گویند نه اینکه واقعاً لواط باشد.

پس این دو روایت از محل بحث ما بیرون است، دومی که قطعاً بیرون است که خودش قبول دارد، اولی هم از محل بحث ما بیرون است، دومی را خودش هم قبول دارد که قتل مال «ثقب» است، اولی که می گوید اگر دون الثقب است، فقط تازیانه است، ربطی به ما ندارد، چون لواط به آن عمل مخصوص جنسی می گویند که در لغت و عرف عام معلوم است.

پس روشن شد که قول دوم هیچ گونه دلیلی ندارد(فتبیّن أنّ قول الثانی لیس له دلیل)، این یک دلیلی برایش تراشیده، یعنی خواسته که جلد و قتل را درست کند، فلذا می خواهد جلد را با روایت اول درست کند، قتل را هم با روایت دوم درست کند، و حال آنکه روایت اول که می گوید جلد است، کلمه ی لواط دارد، لواط آن عمل خاص را می گویند، هردو مربوط است به عمل خاص، نه اینکه اولی مربوط است به مادون الثقب، دومی مربوط است به خود ثقب.

ص: 610

و أمّاالقول الثالث

قول سوم این است که حکمش مطلقاً قتل است، مرحوم صدوق این را گفته، اصلاً می گوید روایاتی که می گوید کشته می شود، همان ما دون الثقب را می گوید، اما «ثقب» اصلاً آن کفر است، زنش جدا می شود، اموالش تقسیم می شود.

ما به مرحوم صدوق عرض می کنیم:روایاتی که می گوید ما دون الثقب کفر است، از باب مبالغه است و الا کفر نیست، درست است که دو نفر این کار را انجام داده اند، ولی هم خدا را قبول دارند و هم پیغمبر اکرم را قبول دارند، منتها نتوانستند با هوای نفس خود مبارزه کنند.این فرمایش مرحوم صدوق را باید بگوییم، آن روایات از باب مبالغه است.

و أما القولا الثالث: أعنی قول الصدوق و أبیه فی رسالته، قالا : أما اللواط فهو ما بین الفخذین و أما الدّبر فهو الکفر بالله العظیم، و من لاط بغلام فعقوبته أن یحرق بالنّار أو یهدم علیه حائط أو یضرب ضربة بالسیف، ثمّ قال بعد ذلک أبوه: فإذا أو قب فهور الکفر بالله العظیم- لواط همان اولی است، اما اگر ثقب باشد،آن کفر به خداوند است- و قال العلامه بعد نقل هذا الکلام: «أن عبارتهما تعطی بأن القتل یجب بالتفخیذ».

و احتج الصدوق بما رواه حذیفة بن منصور عن الصادق علیه السلام قال: سألته عن اللواط فقال: « بین الفخذین» قال: و سألته عن الذی یوقب؟ فقال:«ذاک الکفر بما أنزل الله عن نبیّه ».

ما باید بگوییم که این روایت من باب مبالغه است، و الا آدم لاطی کافر نمی شود، کشته می شود ولی کافر نیست.

بنابراین، قول همان قول است که مطلقاً بین الفخذین یضرب مائة جلدة سواء کان مجرداً أو معیلاً، محصناً أو غیر محصن.

ص: 611

قول دوم مجرد اینکه: مجرد و محصن یضرب، معیل را بگوییم کشته می شود، آن دو روایت بود که اولی را به تفخیذ حمل می کرد، دومی را می زد به ثقب، و حال آنکه هردو مربوط به ثقب است، اگر آن دو روایت درست باشد، این دلیل آن قولی است که در مسئله قبل خواندیم که بعضی در لواط گفتتند که فرق است بین مجرد و معیل، قول سوم اصلاً برای خودش دلیل ندارد، یعنی قول بدون دلیل است. این روایت در واقع از باب مبالغه است.

فی تکرر اللواط

اگر کسی عمل لواط را به طور مکرر انجام بدهد، این خودش دو صورت دارد:

الف: در هر بار حد بر او جاری شده است

ب: یا حد بر او جاری نشده است.

اگر حد بر او جاری شده، یا در مرحله سوم کشته می شود یا در مرحله چهارم، یعنی در این جهت اختلاف است بین اصحاب. ما گفتیم در مرحله ی سوم کشته می شود و رابعه ظاهراً مخصوص زانی یا مسکر است نه لاطی. در بقیه قانون کلی همان سه تاست، آن چهار تا یک روایت خاصی داشت، یعنی یا زانی بود و یا مسکر.

و لو تکرر منه الفعل و تخلله الحدّ مرتین قتل فی الثالثة حسب الضابطة الواردة فی صحیحة یونس، و فی الرابعة حسب ما ورد فی خصوص الزّنا، و یظهر من غیر واحد الإجماع علی عدم الفرق بین الزّنا و اللواط- اگر بگوییم لا فرق- یلحق اللواط بالزنا،- اما اگر بگوییم دلیل بر حمل نداریم- کلّ الکبائر إذا أجری علیهم الحدّ یقتل فی الثالثة، فقط زنا را دلیل خاص داریم که در مرحله چهارم کشته می شود.

ص: 612

تمّ الکلام فی التفخیذ، معلوم شد که سه قول است:

1: یضرب مائة جلدة مطلقاً، من دون فرق بین المحصن و غیر المحصن (وهذا هو المشهور)

2: یفرق بین المجرد و المعیل.

3: مطلقاً کشته می شود.

حکم دو مردی که به صورت برهنه و عریان زیر یک لحاف بخوابند کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم دو مردی که به صورت برهنه و عریان زیر یک لحاف بخوابند

روایت اول مال سلیمان بن هلال بود که در باره آن بحث کردیم و گفتیم سلیمان بن هلال توثیق نشده است، اما ایشان تلامیذی دارد که:

« لا یروی إلّا عن ثقة» سلیمان بن هلال می گوید از حضرت پرسیدم که رجلان تحت لحاف واحد، فرمود:

« یضربان ثلاثین سوطاً»

الوسائل: ج18، الباب10 من أبواب حد الزّنا، الحدیث 21.

روایت دوم که باید به آن ضمیمه بشود، روایت عبد الله بن سنان است،عن أبی عبد الله علیه السلام فی رجلین یوجدان فی لحاف واحد، قال:« یجلدان غیر سوط واحد» همان مدرک، الحدیث18،

قهراً اگر این دو روایت را جمع کنیم، نتیجه این می شود که حاکم مختار است که از 30- 99 را بزند، در حقیقت بستگی دارد به اینکه حاکم چگونه تشخیص بدهد که مصلحت در اینجا چیست؟

باز دقت کنید که این دو روایت، هردو تای شان یک دلالت دارد، اولی می گوید 30 تازیانه، دومی می گوید یکصد تازیانه منهای یکی، وقتی این دوتا را با همدیگر جمع می کنیم، همان قول مشهور در می آید که:« ثلاثین إلی تسعة و تسعین»باشد.

ص: 613

روایت سوم، روایت عبد الرحمان بن حجاج است

عباد بصری که یکی از قضات است، یکبار از حضرت صادق علیه السلام سوال کرده که اگر دو مرد در تحت لحاف واحد شدند، چه کنیم؟ حضرت در آنجا فرموده که:« إلّا سوطاً واحداً»، این را از حضرت سوال کرده در حالی که حضرت تنها بوده است، ولی باز بعد از چند روزی با جمعی خدمت حضرت رسیده و از حضرت سوال کرده که: یابن رسول الله!

ما تقول در باره رجلین مجردین؟ حضرت فرموده که حد دارد و حدش هم یکصد تازیانه است، این شخص رو به حضرت می کند و می گوید: یابن رسول الله! من وقتی تنها بودم و از شما سوال کردم، در جواب فرمودید:« إلاّ سوطاً واحداً»، ولی الآن می فرمایید صد تازیانه؟ در حقیقت حضرت را در محذور قرار داد، فلذا حضرت هم چاره ای ندید جز این که واقع را بفرماید، از این رو فرمود حکم همان است که اول گفتم.

معلوم می شود که فتوای دومی، جنبه ی تقیه ای داشته، چون با جمعی آمده بود، این آدم هم فکر نمی کرد : فدخل علیه عباد البصری و معه أناس من أصحابه فقال له: حدثنی عن الرجلین إذا اُخذاً فی لحاف واحد، فقال له:« کان علیُّ (علیه السلام) إذا أخذ الرجلین فی لحاف واحد ضربهما الحد، فقال له عباد: إنک قلت لی: غیر سوط»

همان مدرک، الحدیث2،

عباد بصری یک بار از حضرت صادق سؤال کرده که اگر دو مرد تحت لحاف الواحد شدند، چه کنیم؟

حضرت در آنجا فرموده که:« الّا سوطاًً واحداً» این را از حضرت سؤال کرده در حالی که حضرت تنها بوده، بعد از چند روزی، با جمعی باز خدمت حضرت رسیده و سؤال کرده که: یا بن رسول الله!

ص: 614

وقتی من تنها بودم و سوال کردم، در جواب فرمودید:« إلّا سوطاً واحداً»، ولی الآن می فرمایید: یکصد تازیانه،حضرت را در محذور قرار داد، به قول عرب ها فی حالة متضایقه،حضرت دید باید در اینجا واقع را بگوید، فلذا فرمود: مسئله همان است که اول گفتم.

پس معلوم می شود که فتوای دوم، جنبه ی تقیه ای داشته و با جمعی آمده بود، فکر نمی کرد که این آدم،همان حرف اول را تکرار خواهد کرد و لذا فتوا به تقیه داد، وقتی پرده را برداشت و پرده دری کرد، حضرت ناچار شد که بفرماید همان قول اول را بگیر.

تا اینجا سه روایت را خواندیم، یکی روایت سلیمان بن هلال، دیگری روایت عبد الله بن سنان، عرض کردیم که این دو روایت، یک روایت هستند،یعنی دووتای می توانند فتوای مشهور را ثابت کنند، چون اولی گفت سه تا، دومی گفت إلّا یکی، گفتیم جمع بینهما مخیر، سومی آشکارا گفت همان که قبلاً گفتم «إلّا سوطاً واحداً»،

این روایت دلالت دارد براینکه حاکم مخیر است بین سی و نود و نه.(30 و 99)

عن یونس بن عبد الرحمان، عن معاویة ابن عمّار قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام: «المرأتان تنامان فی ثوب واحد؟ فقال: تضربان، فقلت: حدّاً؟ قال: لا، قلت: الرجلان ینامان فی ثوب واحد؟ قال: یضربان، قال: قلت: الحدّ؟ قال: لا».الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث16.

مراد از «الحدّ» یعنی یکصد تازیانه.«لا» قهراً می شود بین نود و نه تا سی تا، این چهار روایت دلالت می کند که موضع، موضع حد نیست بلکه موضع، موضع تعزیر است، منتها اولی و دومی جفت شان می تواند ثابت کند، سومی هم که روشن تر است، چهارمی را هم تفسیرش را از ما قبل بفهمیم که گفت:«لا» یعنی حد نیست، پس چیه؟ باید به ما قبل مراجعه کرد که از نود و نه تا سی تا، این قول اول بود.

ص: 615

دیدگاه مرحوم صدوق و ابن جنید

قول دوم، قول صدوق است و ابن جنید، قول سوم نزدیک به قول اول ا ست، قول دوم قول صدوق است و قول ابن جنید، اینها می گویند حدّ است، یعنی اینجا جای حد است نه جای تعزیر، چند روایت اینها دارند، مجموعاً شش روایت دارد که حد است و باید یکصد شلاق و تازیانه بخورد، حال باید بین این دو دسته از روایات چگونه جمع کنیم؟ خودش محل بحث است. مااول این روایات را می خوانیم و سپس سراغ جمع می رویم.

روایات

1:روایت عبد الرحمان بن حجّاج است،عن الصادق علیه السلام، عبد الرحمان بن حجّاج ناقل داستان عباد بصری هم بود که حضرت در آنجا فرمود نود و نه تازیانه، ما رواه عبد الرحمان بن الحجّاج، قال: سمعته یقول:« کان علیّ علیه السلام إذا أخذ الرجلین فی لحاف واحد، ضربهما الحدّ یعنی حد زنا- و إذا أخذ المرأتین فی لحاف واحد، ضربهما الحدّ یعنی حد زنا-.

2: ما رواه الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« حدّ الجلد أن یوجدا فی لحاف واحد و الرجلان یجلدان إذا وجدا فی لحاف واحد الحدّ و المرأتان تجلدان إذا أخذتا فی لحاف واحد الحدّ» الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

3: عن عبد الرحمن الحذّاء کفّاش قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:

«إذا وجد الرّجل و المرأة فی لحاف واحد جلدا مائة جلدة» همان مدرک، الحدیث5.

البته ممکن کسی بگوید که این حدیث در باره زن و مرد است و حال آنکه بحث ما در باره رجلان، مگر اینکه حکم شان واحد باشد.

ص: 616

4: عن أبی عبیدة، عن أبی جعفر علیه السلام قال:« کان علیّ علیه السلام إذا وجد فی لحاف واحد مجرّدین جلدهما حدّ الزانی مائة جلدة کلّ واحد منهما، و کذلک المرأتان إذا وجدتا فی لحاف واحد مجرّدتین جلدهما کلّ واحد منهما مائة جلدة» همان مدرک، الحدیث15.

5: عن عبد الله بن سنان، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سمعته یقول: «حدّ الجلد فی الزنا أن یوجدا فی لحاف واحد، والرّجلان یوجدان فی لحاف واحد، والمرأتان توجدان فی لحاف واحد» همان مدرک، الحدیث 4.

6: عن عبد الله بن مسکان، عن أبی عبد الله علیه السلام: «والرّجلان یوجدان فی لحاف واحد، و المرأتان توجدان فی لحاف واحد» همان مدرک، الحدیث 23.

این روایت به قرینه روایت متقدم دلالت دارد، یعنی این روایت تنها نیست، عبد الله مسکان یک روایت دارد که صاحب وسائل آن را دو روایت کرده است، چون قبلش دارد، عن عبد الله بن مسکان، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سمعته یقول:« حدّ الجلد فی الزنا أن یوجدا فی لحاف واحد، به دنبالش می فرماید: والرّجلان یوجدان فی لحاف واحد، و المرأتان توجدان فی لحاف واحد».

فیرتقی عدد الروایات إلی ستّة، شش روایت در اینجا هست، اولی چهار تا، دومی شش تا، که اگر کسی بخواهد ترجیح بدهد، اقل و اکثر روشن می شود، باز تکرار می کنم که عبد الله بن مسکان بیش از یک روایت ندارد، منتها صاحب وسائل آن را دو رویات کرده است که باید باهم ضمیمه بشود، تا مطلب را برساند. چون در اولی می گوید حدّ الزنا این است که صد تازیانه بزنند، به دنبالش می گوید رجلان چنین است و مراتان هم چنین. تا اینجا ما دلایل دو قول را نقل کردیم، قول اول چهار روایت داشت، به شرط اینکه روایت معاویة بن عمار هم ضمیمه بشود، این قول هم شش روایت داشت، حال چه کنیم؟

ص: 617

جمع بین روایات متعارضة

در اینجا علمای بین این دو دسته از روایات جمع کرده اند، مرحوم شیخ در کتاب استبصار کتاب استبصار، کارش این است که روایات متعارضه را جمع می کند، تهذیب کارش جمع نیست، اما استبصار کارش این است که روایات متعارض را جمع می کند-

جمع مرحوم صدوق

مرحوم شیخ در کتاب استبصار آمده بین این دو دسته از روایات جمع کرده و فرموده آنکه می گوید صد تا، آن کسی است که مکرر این کار را بکند، اما آنکه می گوید سی تازیانه إلی نود و نه تازیانه، بار اول است، پس بار اول همان سی تا إلی نود ونه تاست، اما آنکه می گوید صد تا، نه کمتر و زیادتر، این در جایی است که مکرر انجام بدهد( تکرر).

اشکال بر جمع مرحوم صدوق

ممکن است کسی بگوید که این جمع یک جمع تبرعی است و شاهد ندارد، این جمع، یک جمع صحیحی نیست،جمع باید مستند به قرینه باشد، یعنی در روایات برای خودش شاهد داشته باشد، فلذا این گونه جمع ها جمع های بی ارزش است، متاسفانه در کتاب استبصار از این گونه جمع ها است، البته جمع های خوب هم است، پس این جمع، جمع صحیحی نیست.

جمع دوم

ولی من می توانم یک جمع دیگر بکنم، به شرط اینکه به فتوای اهل سنت مراجعه کنیم، من رفتم کتاب های اهل سنت را گشتم، مغنی و غیر مغنی را گشتم ،دیدم که این مسئله را عنوان نکرده اند، یعنی من پیدا نکردم. ولی در کتاب خلاف دیدم که مرحوم شیخ می گوید اهل سنت قائل است که این تعزیر دارد، اگر رجلان تحت لحاف واحد باشد،حد ندارد، بلکه تعزیر دارد.

ص: 618

نقل الشیخ فی الخلاف فتواهم فی ما إذا وجد رجل مع إمرأة اجنبیة، إنّ علیهما مائة جلدة، بعد می گوید: و روی ذلک عن علیّ علیه السلام، و قد روی أنّ علیها أقل من الحدّ، هردو روایت را ذکر کرده است.

قول دوم مائة جلدة، قول اول اقل، بعد می گوید و قال جمیع الفقهاء علیه التعزیر،این جای حد نیست بلکه جای تعزیر است.

اگر بنا باشد ما تقیه را جزء مرجّحات بدانیم، کدام قول را باید بگیریم؟

اهل سنت می گویند تعزیر است، روایات ما دو دسته اند، اولی گفت تعزیر است، یعنی سی إلی نود و نه تازیانه، دومی گفت این حد است، اگر بنا باشد:« خذ ما خالف العامة»، کدام را باید بگیریم؟ قول دوم را که حد است.

از این در می آید که اگر حرف شیخ درست باشد، ما باید قول دوم را بگیریم که حد است، چون قول اول،قولی است مطابق اهل سنت، ولی از آن روایت عباد بصری خلاف این استفاده شد، آنجا معلوم شد که تعزیر فتوای خودش بوده، حد که یکصد تازیانه باشد، فتوای عامه بوده و لذا ما نمی توانیم این جمع را به طور قطع بپذیریم، اگر عبارت شیخ درست باشد که اهل سنت می گویند تعزیر است، باید قول دوم را بگیریم که حد است، چون قول اول مطابق عامه است، ولی روایت بصری،حضرت در آنجا مخفی یانه فرموده بود که نود و نه تا، با جمع دیگری که وارد شد و از حضرت سوال کرد و فرمود یکصد تازیانه، بعداً فرمود نود نه تازیانه، معلوم می شود که صد موافق اهل سنت است نه نود و نه تا، حالا چه کنیم؟ بنابراین، این مرجح از کار افتاد، کدام مرحج؟ موافقت عامة، از عبارت شیخ فهمیده می شود که اولی موافق عامه است، از نظر روایت عباد بصری، صد موافق عامه است، این از کار افتاد، چه کار کنیم؟ خذ بما اشتهر بین اصحابک. قول اول قول مشهور است، فلذا قول اول را می گیریم که از سی إلی نود و نه تازیانه باشد.

ص: 619

علاوه بر اینکه قول اول مشهور است، استحسان هم ایجاب می کند که همان سی تا إلی نود ونه تا باشد، چرا؟ آدمی که فقط ملامسه کرده، صد بزنید، اما آدمی که محل را خراب کرده، آن را هم یکصد تازیانه بزنیم، این با استحسان فقیه تطبیق نمی کند، زانی هم صد تا، آنکس که تحت لحاف واحد است، آن هم صد تا، این با ذوق فقیه تطبیق نمی کند و لذا در اولی قائل بشویم به سی إلی نود و نه تازیانه.

نظریه استاد

خلاصه اینکه ما قول اول را گرفتیم و انتخاب کردیم.

اما قول الثالث، قول سوم قول مفید است، ایشان گفته از ده إلی نود و نه تا، من مدرکی برای این قول پیدا نکردم مگر روایتی که در جعفریات است.

و أ مّا القول الثالث -أعنی قول المفید و هو التخییر بین عشرة أسواط إلی تسعة و تسعین فقد اختاره ابن زهرة فی الغنیة فقال: و اللواط من النوم فی ازار-، إزار = لحاف و پتو- واحد علی حسب ما یراه الحاکم من عشرة أسواط إلی تسعة و تسعین سوطاً و لعل مستنده ما فی الجعفریات عن علی قال قال رسول الله صلّی الله علیه و آله:« لا یحلّ لأحد یؤمن بالله و الیوم الآخر یزید علی عشرة أسواط إلّا فی حدّ»،

تعزیر نباید از ده تا بالاتر باشد، این دلالت بر قول مفید نمی کند، چون ایشان می فرماید از ده تا إلی نود و نه تا، این می گوید فقط ده تا، و از ده تا بالاتر نیست. و لذا می گوییم:

ص: 620

« فی دلالته علی مختار المفید تأمل واضح، حیث إنّه یدلّ علی تعین العشرة».

خلاصه، بحث ما در این است که رجلین تحت لحاف واحد مجرّدین،در این سه قول است، الف: قول اول این است که از سی إلی نودونه تازیانه دارد، یعنی تعزیز.

ب: قول دوم حد است.

ج: قول سوم اینکه از ده تا إلی نود و نه تازیانه، اولی چهار روایت داشت، البته به شرط اینکه اولی و دومی را جدا حساب، ولی جدا نیست، بلکه دوتای با هم دلالت دارند.

اما قول دوم شش روایت داشت، آمدیم بینهما جمع کنیم، شیخ جمع کرده است به اینکه اولی مال کسی است که یکبار انجام بدهد، دومی مال کسی است که مکرر انجام بدهد، گفتیم این جمع، جمع بلا شاهد است، سپس سراغ تقیه آمدیم، بتوانیم احدهما را حمل بر تقیه کنیم، فتوای شیخ در خلاف این است که اهل سنت معتقدند به تعزیر، اگر این باشد، روایات اول محمول بر تقیه است، ولی نتوانستیم باور کنیم، چون در روایت عباد بصری عکس است، آنجا نودو نه تا فتوای امام است، صد تا تقیه است، ناچار شدیم که سراغ مرجح دیگر برویم و آن این است که:

ما اشتهر بین اصحابک، فلذا قول اول چون مطابق قول مشهور است، فلذا ما همان را می گیریم و علاوه بر آن، استحسان هم است، استحسان این است که این دوتا را با یک چوب راندن با فطرت انسان تطبیق نمی کند، البته اگر امام بفرماید، آن حرف دیگری است و علی العین و الرأس، اما اگر منهای فرمایش امام باشد، این دوتا را با یک چوب راندن کار مشکلی است.

ص: 621

جمع سوم

یک جمع سومی هم در اینجاست و آن این است که بگوییم آنکه می گوید صد تار، نهایت و غایت را می گوید، یعنی تا صد تا می توانی، اولی ها را نفی نمی کند، آنکه می گوید یکصد تازیانه، نهایت را می گوید، قبلی ها را هم نفی نمی کند، این جمع هم درست نیست؟ چون اگر غایت نود نه تاست نه صد تا، این روایات را حمل می کنیم بر غایت، می گوییم نهایتش صد تاست، این تطبیق نمی کند، چون طبق روایات، نهایتش نود و نه تاست.

الصورة الثانیة

امرأتان وجدتا تحت لحاف واحد

إذا وجدت امرأتان تحت لحاف واحد بلا ضرورة، فما هو المختار فی الفرع السابق هو المختار فی المقام، همان گونه در قبلی قائل به تعزیر شدیم، اینجا قائل به تعزیر هستیم.

قال المحقق: و الأجنبیتان إذا وجدتا فی إزار مجرّدتین عزّرت کل واحدة دون الحدّ، لأنّ الظاهر من صحیحین تالیین، إتحاد حکم الفرع، از این دو روایت استفاده می شود که حکم زن و مرد با حکم دوتا مرد یکی هستند، هر چه در دوتا مرد گفتیم، دراینجا هم بگویید:

1: صحیحة عبد الله بن سنان، عن أبی عبد الله علیه السلام یقول: «حدّ الجلد فی الزنا أن یوجد فی لحاف واحد و الرّجلان یوجدان فی لحاف واحد، و المرأتان فی لحاف واحد»

حکم دوتا یکی است، اگر در اولی قائل شدیم به صد، اینجا هم باید قائل به صد بشویم، اما اگر در اولی قائل به سی إلی نود و نه شدیم، البته اگر این را بگیریم، این ظاهرش می گوید هردو صد است، ولی ما صد را قبول نکردیم، چون صد را قبول نکردیم، ولی این دوتا را قبول داریم، این دوتا از یک مساس باز می شوند، یعنی هردو حکم شان واحد است، چون در اولی ما تعزیر را مقدم داشتیم، اینجا هم تعزیر را قائل هستیم.

ص: 622

2: صحیحة ابن مسکان،عن أبی عبد الله علیه السلام فی حدیث:« و الرجلان یوجدان فی لحاف واحد والمرأتان توجدان فی لحاف واحد»، بنابراین، آنچه که ما در اولی گفتیم در اینجا هم می گوییم، اتفاقاً معاویة بن عمار در اینجا می آید، روایت معاویة بن عمار دلیل بر این است که این دوتا از یک مساس باز می شوند و منشأ شان یکی است.

روایت صحیحة معاویة بن عمار این است که : «المرأتان تنام فی ثوب واحد قال: تضربان، فقلت حدّاً؟ قال: لا».

بنابراین، اینهم موید این است که این دوتا از یک مساس باز می شوند، بله! ظاهر روایت ابن مسکان این بود که حد است، ولی ما چون حد را قبول نکریدم، فقط از نظر تعزیر اینها را می پذیریم، روایت حلبی این بود:

«حدّ الجلد أن یوجدا فی لحاف واحد و الرجلان یجلدان إذا وجدا فی لحاف واحد الحدّ و المرأتان تجلدان إذا أخذتا فی لحاف واحد الحدّ»، البته ما قبول نکردیم و گفتیم حد فتوای عامه است نه فتوای شیعه

حکم دو زنی که برهنه و عریان زیر لحاف واحد بخوابند کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم دو زنی که برهنه و عریان زیر لحاف واحد بخوابند

مسئله ی رجلان با مسئله ی امرأتان هردو از یک مقام باز می شوند، در اینجا هم دو روایت داریم، یکی از عبد الله بن سنان است و دیگری از عبد الله بن مسکان، که می گویند دو تا زن، حکم دوتا مرد را دارند، قهراً آن روایاتی که در آنجا هست، در اینجا هم منطبق می شود، فلذا هر چه که ما در آنجا گفتیم در اینجا نیز همان را می گوییم.

ص: 623

امرأتان وجدتا تحت لحاف واحد

إذا وجدت امرأتان تحت لحاف واحد،بلا ضرورة فما هو المختار فی الفرع السابق، هو المختار فی المقام، قال المحقق : والأجنبیتان إذا وجدتا فی إزار مجردتین عزّرت کلّ واحدة دون الحدّ،- چون این دو روایت، دوتا زن را به دوتا مرد حمل کرده است- لأنّ الظاهر من صحیحین تالیین، اتحاد حکم الفرع مع الأصل

اجنبیتان فرع است، اجنبیان اصل است-

١.صحیحة عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سمعته یقول: «حدّ الجلد فی الزنا أن یوجدا فی لحاف واحد، و الرجلان یوجدان فی لحاف واحد. و المرأتان فی لحاف واحد» الوسائل: ج 18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث4.

ظاهر این است که باید حد بخورند نه تعزیر، چون مقدمه دارد، یعنی «حدّ الجلد فی الزنا» به دنبالش این دو مثال را می آورد، معنایش این است که باید اینها حد بخورند.

٢. صحیحة ابن مسکان عن أبی عبد الله علیه السلام فی حدیث:« و الرجلان یوجدان فی لحاف واحد و المرأتان توجدان فی لحاف واحد» همان مدرک، الحدیث 23.

خلاصه این دو روایت، خصوصاً روایت اول که اول زنا را بحث می کند، سپس این دوتا را مطرح می کند، معلوم می شود که حکم حد را دارد نه حکم جلد را. ولی چون این دوتا به هم عطف هستند و ما در مسئله ی پیش تعزیر را انتخاب کردیم نه حد را، در اینجا نیز همان را خواهیم گفت، ولی خوشبختانه در اینجا یک روایت صحیحه است که می گوید حد نیست بلکه جلد و تعزیر است.

ص: 624

روایت معاویة بن عمار

صحیحة معاویة بن عمار قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام : «المرأتان تنامان فی ثوب واحد، فقال : تضربان ، فقلت: حدّاً؟ قال: لا. قلت : الرجلان ینامان فی ثوب واحد فقال: یضربان.فقلت: الحدّ؟ قال: لا» همان مدرک، الحدیث 16.

این روایت در حقیقت «القول الحاسم» است، یعنی ریشه نزاع را قطع می کند و می گوید هردو تعزیر دارد و ما باید همان تعزیر را در هردو مقدم کنیم. تمّ الکلام فی المسئلة الثانیة.

المسئلة الثالثة

«رجل و امرأة تحت لحاف واحد»

البته باید اجنبی نباشند، چون اگر اجنبی باشند از محل بحث ما بیرون است، زیرا زن و مرد اجنبی تحت لحاف واحد خودش یک کار خلاف شرع است هر چند فاصل و مانع هم بین آنها باشد، از این رو ناچاریم که این را در محرم فرض کنیم، در اینجا هم روایات مختلف است، بعضی می گوید در اینجا تعزیر است مانند روایت ابان بن عثمان، می گویند ابان ابن عثمان ناووسی بوده است و خیال می کنند که ناووسی خودش یکنوع جرم است و خیال کرده اند که ناووسی یکنوع مذهب است و حال آنکه این گونه نیست، بلکه ناووس یک محله و منطقه ای در کوفه بوده است نه اینکه مذهب باشد، ایشان (ابان ابن عثمان) در سال 190وفات کرده است

١.صحیح أبان بن عثمان، قال: قال أبو عبد الله علیه السلام :« أنّ علیّاً علیه السلام وجد امرأة مع رجل فی لحاف واحد فجلد کلّ واحد منهما مائة سوط غیر سوط». از این روایت استفاده می شود که اگر زن و مردی تحت لحاف واحد باشند، تعزیر دارد، اما از روایت عبد الرحمان حذّاء استفاده می شود که حد است.

ص: 625

٢. ما یدل علی أنّهما یجلدان مائة لصحیحة عبد الرحمن الحذا قال سمعت أبا عبد الله یقول:« إذا وجد الرّجل و المرأة فی لحاف واحد جلدا مائة جلدة» الوسائل: ج 18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 21.

پس مجموع این مسئله گرفتاری دارد، هم مسئله اولی که هردو رجلین هستند و هم مسئله دوم که دوتا زن تحت لحاف واحد هستند و هم مسئله سوم که زن و مرد تحت لحاف واحد خوابیده اند. هر سه گرفتارند و مشکل دارند، یعنی در همه ی آنها روایات متعارض نیز وجود دارند.

نظریه ی استاد سبحانی

ولی ما به حکم روایت عبد الرحمان بن حجاج تعزیر را انتخاب کردیم، یعنی روایت عباد بصری که حضرت به عباد بصری اول حکم واقعی را گفته بود، بعد که با جماعتی آمد، حکم غیر واقعی را گفت که همان صد تازیانه باشد، او به حضرت گفت: یا بن رسول الله قبلاً به من 99 فرمودید، سپس حضرت همان را گفت، ما استظهار کردیم که حضرت نسبت به حکم واقعی همان 30 99 تا را دارد، و صد تا حکم تقیه ای است، خلاصه در غالب مسائل، روایات متعارض وجود دارد.

فرعان

الف: آیا بین محرم و غیر محرم در این جهت فرق است یا نه؟

ب: آیا بین کاسی و عاری فرقی است یا نه؟

آیا بحث در جایی است که طرفین محرم نباشند یا بحث اعم از این است که محرم باشند یا نباشند؟

در روایت سلیمان بن هلال حضرت فرمود:آیا این دوتا مردی که زیر یک لحاف خوابیده اند ذوا محرم هستند؟

ص: 626

مرحوم محقق به جایی کلمه ی محرم، کلمه ی رحم را به کار برده است، در روایت سلیمان بن هلال محرم به کار رفته است، در عبارت مرحوم محقق به کار رفته است در حالی که بین آن دوتا از نسب اربعة عموم و خصوص من وجه است، یعنی گاهی طرفین هم محرم هستند و هم رحم، مثل برادر و خواهر، برادر و خواهر هم محرم هستند و هم رحم، گاهی محرم هستند، اما رحم نیستند، مانند ام الزوجة، ام الزوجه هر چند برای انسان محرم است ولی رحم محسوب نمی شود، گاهی رحم است، اما محرم نیست مانند دختر خاله و دختر عمه، که رحم هستند اما محرم نیستند، در عبارت مرحوم محقق کلمه ی رحم است، اما در روایت سلیمان بن هلال کلمه ی محرم آمده است و این دوتا مساوی نیستند مانند انسان و ناطق، بلکه بینهما عموم و خصوص من وجه، بنابراین، عبارت محقق (که رحم باشد) در روایت وارد نشده است، آنچه که در روایت وارد شده عبارت است از محرم، پس باید فرق بگذاریم بین محرم و بین غیر محرم، البته محرم و غیر محرم در رجلین صدق نمی کند، همچنین در امرأتین هم صدق نمی کند، محرم و غیر فقط در زن و مرد صادق است، مگر اینکه کلمه ی رحم را بگیریم که در عبارت مرحوم محقق آمده است.

روایت سلیمان بن هلال

سئل بعض أصحابنا أبا عبد الله علیه السلام فقال، جعلت فداک، الرجل ینام مع الرجل فی لحاف واحد، فقال:«ذوا محرم؟ فقال: لا، قال: من ضرورة؟ قال: لا، قال یضربان ثلاثین سوطاً قال: فأنّه فعل... قلت: فامرأة نامت مع امرأة فی لحاف؟ فقال: ذواتا محرم؟ قلت: لا، قال:من ضرورة؟ قلت: لا، قال: تضربان ثلاثین سوطاً ثلاثین سوطاً» الوسائل: ج18، الباب 10 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 21.

ص: 627

در هر صورت ما کلمه ی محرم را در دوتا مرد نشنیده ایم، یا در دوتا زن نشینده ایم، بلکه همیشه در جنس مخالف به کار می برند، یا بگوییم این نسخه ها غیر صحیح است، بلکه حضرت به جای «محرم»، رحم گفته است، نساخ آن را تبدیل به محرم کرده اند، یا بگوییم این از باب تشبیه است، یعنی ببینیم که اینها با هم قوم و خویشی دارند یا نه؟ قهراً می شوند، بگوییم از اینکه گفته اند محرم، یعنی یکنوع ارتباط رحمی با هم دارند، گاهی دوتا مرد بیگانه هستند و گاهی دوتا برادرند و گاهی دوتا پسر عمو و گاهی دوتا پسر خاله هستند. در هر حال در این روایت، این کلمه آمده است، اگر این روایت را حجت بدانیم، باید ما مسئله را ببریم در جایی که محرم نباشند، یعنی دوتا مرد با هم بخوابند در حالی که بین آنها هیچ رابطه ی خویشاوندی نیست یا بین دوتا زن هیچ رابطه ی خویشاوندی نباشد. و اما اگر خویشاوندی باشد، مهم نیست، آیا می توانیم یک چنین فتوا بدهیم؟ مگر اینکه حمل کنیم بر غلبه و بگوییم معمولاً در خویشاوندی رسم است و آن مسائل پیش نمی آید، یعنی آلودگی های جنسی معمولاً در غیر خویشاوندی پیش می آید. ما به این روایت عمل کنیم و بگوییم اگر محرم هستند، مشکلی نیست، اما اگر محرم نیستند، مشکل است حتی دو برادر، یا دو خواهر تا چه رسد به زن و مرد، که در آنجا باید محرم را بحث کنیم، غیر محرم، یعنی یک زن بیگانه با یک مرد بیگانه خارج از بحث است.

پس فتوا بدهیم و بگوییم در جایی است که اینها محرم نباشند و اما اگر محرم باشند، مشکلی نیست، رسم هم در آنجا چنین بوده که گاهی چند نفر زیر یک لحاف می خوابید ه اند.

ص: 628

اللّهم اینکه بگوییم قاضی باید در اینجا امعان نظر کند و ببیند که واقعاً اینها که تحت لحاف واحد خوابیده اند، آیا ضرورت در کار بوده مانند سرما و یا نداشتن لحاف زاید؟ اگر این گونه چیز ها در بین باشد، مسلماً دارای حد نیست حتی اگر طرفین اجنبی باشند، اما اگر قاضی ببیند که اینها دارای لحاف های متعدد هستند، و عمداً زیر یک لحاف خوابیده اند. اینجا تعزیر می شوند هر چند با همدیگر محرم باشند (یعزّر). این کلمه اخیر من است، کلمه ی اول من این است که به این روایت عمل کنید، فرق بگذارید بین محرم و غیر محرم، محرم یعنی رابطه ی خویشاوندی با همدیگر داشته باشند، اما کلمه ی اخیر من این است که این گونه مسائل تعبدی نیست، بلکه مقداری باید از آن حالت تعبد بیرون آمد،

قاضی باید در این گونه مسئله دقت کند و انگیزه اینها را به دست بیاورد، اگر قرائن و شواهد نشان داد که انگیزه دیگری نبوده، بلکه فقر و فاقة بوده یا سرما بوده است، یا مشکل دیگری بوده، رهایش می کنند و لو کانا أجنبیین.

اما اگر دید که هیچ انگیزه ای در کار نبوده که اینها تحت لحاف واحد باشند، دیگر فرقی بین اجنبی و غیر اجنبی نیست، البته این استنباط است، اگر اخباری باشیم باید به همان سلیمان بن هلال مطلقاً عمل کنیم، اما اگر کمی اهل استنباط باشیم و بگوییم همه ی اینها جنبه ی تعبدی نیست بلکه جنبه ی، بلکه اینها جنبه ی غیر تعبدی است، یعنی قاضی می تواند در اینجا اظهار نظر کند.

آیا شرط است که طرفین حتماً لخت و عاری باشند یا عاری بودن شرط نیست؟

ص: 629

مسئله دیگر این است که آیا اینها باید لخت و عاریین باشند یا اعم از عاریین و کاسیین باشند، یعنی هردو لباس به تن دارند، منتها تحت لحاف واحد هستند؟

از بعضی از روایات استفاده می شود که اینها مال عاریین است نه مال کاسیین کاسی، یعنی کسی که لباس به تن دارد، لباس دار-، روایت أبی عبیده حذّاء می گوید مال کسی است که عاری باشند،« إذا وجد رجلین فی لحاف واحد مجردین، جلدهما حدّ الزانی»، البته حد الزانی را باید عدول کنیم و بگوییم از باب تقیه است.

اما اگر هردو لباس به تن دارند، این دلیل نیست، اینها کنار هم خوابیده اند، این دلیل نیست.

بنابراین، اگر اینها کاسی باشند و لباس به تن داشته باشند، مشکلی نیست.

پس اگر اینها مجردین و عاریین باشند، بله! اما اگر با لباس باشند، نه، باز ما بر می گردیم همان حرف آخر را می زنیم، می گوییم غالباً اگر اینها لباس داشته باشند، آن مسائل بیشتر پیش نمی آید، بلکه غالباً آن مسائل در عاری و لخت پیش می آید، بله! اگر قاضی کشف کند که اینها اعم از اینکه عاری باشند یا کاسی، آن مسائل برای شان مطرح بوده و لذا نباید بین کاسی و عاری فرق بگذاریم،اگر شما اخباری مسلک باشید، همین مرّ حق را بگیرید و بگویید مال مجرد است نه مال کاسی، اما اگر کمی این مسئله را از آن حالت تعبد بیرون بیاورید، باید بگوییم قاضی جمع قرائن و شواهد کند تا انگیزه را به دست بیاورد حتی دارای لباس باشند و لذا در بعضی از روایات دارد که:« هل بینهما حاجز»، اگر حاجزی باشد، دیگر اشکال ندارد، چرا؟ چون حاجز مانع از آن مسائل بده است، بر خلاف اینکه حاجز نباشد، معلوم می شود که میزان درک قاضی است که آیا تحت لحاف واحد خوابیدند، خواه طرفین کاسی باشند یا عاری و برهنه،(سواء أکانا عاریین أم کانا کاسیین، آیا واقعاً انگیزه دیگری بوده است یا سرما بوده، وسیله و ابزار هم کم بوده و ...،

ص: 630

تقبیل الغلام بشهوة

یکی از محرماتی که تعزیر دارد نه حد، تقبیل غلام است از روی شهوت، البته کلمه ی غلام را گفته، باز در اینجا همان مسئله پیش می آید که آیا حتما باید غلام باشد یا حتی غیر هم هست و لی آن مسائل در باره اش مطرح است؟

ظاهراً، قید، قید غالبی باشد نه قید احترازی، یعنی غیر غلام نیز همین حکم را دارد

قال المحقق:« من قبّل غلاماً لیس له بمحرم بشهوة، یعزّر». الشرائع: 4/160 .

و ذلک لأنّه فعل فعلاً محرماً فیستحق فاعله التعزیر مطلقاً کغیره من المحرمات.

این جمله را برای این گفت که حتی اگر روایت هم نداشته باشیم، تعزیر هست، علاوه بر اینکه روایت داریم، حتی اگر روایت هم نباشد، تعزیر است، چرا؟ «کلّ فعل محرم» که کسی مرتکب شد، و آن هم قبل از توبه به قاضی رسید، این می تواند تعزیر کند، علاوه براین، دوتا روایت هم داریم

1: ما رواه طلحة بن زید عن أبی عبد الله علیه السلام:« من قبّل غلاماً من شهوة ألجمه الله یوم القیام بلجام من نار». الوسائل:ج ١4، الباب ٢١ من أبواب النکاح المحرّم، الحدیث1.

2: ما ورد فی فقه الرضا علیه السلام، قال: «من قبّل غلاماً بشهوة، لعنته ملائکة السماء، و ملائکة الأرض، و ملائکة الرّحمة، و ملائکة الغضب، و أعدّ لهم جهنم و ساءت مصیراً». مستدرک الوسائل: ١4، الباب 18 من أبواب النکاح المحرم، الحدیث 3.

در اینجا کلمه ی محرم و غیر محرم نیست، مگر اینکه بگوییم غالباً در غیر محرم، آن تقبیل به شهوت است نه در محرم. باز در اینجا همان حرف را می زنیم، یعنی اگر فهمیدیم که این آدم به قدری خبث باطنی دارد که حتی نسبت به محرم هم رحم نمی کند. باز ما حکم را ما جاری می کنیم

ص: 631

و لیس فی الروایة شیء یدل علی التقیید بعدم المحرمیة إذا کان التقبیل بشهوة، اللّهم إلّا أن یحمل علی ایراده مورد الغالب من ظهور الشهوة فی غیر المحرم دونه.

مثلاً پسران خودش یا پسران برادر و خواهر خودش از روی علاقه می بوسد نه از روی شهوت، مگر اینکه به دست بیاوریم که این آدم آنقدر خبث باطنی دارد که برایش محرم و غیر محرم فرق نمی کند.

باز در اینجا عرض کردیم که آقایان می گویند، این قید در مورد غالب است.

و علی أی تقدیر لا فرق بین الکبیر و الصغیر و الجاریة و المرأة، اما الکلام فی حدّ التعزیر فالمعروف أنّه دون المائة، لکن فی موثقة اسحاق بن عمار قال قلت لأبی عبد الله علیه السلام: «محرم قبّل غلاماً من شهوة؟ در مکه است و د رحال احرام به سر می برد -قال: «یضرب مائة سوطاً». الوسائل: ١4، الباب ٢١ من أبواب النکاح المحرم، الحدیث 3.

یعنی با اینکه و در مکه به سر می برد و محرم است در حال احرام پسر بچه ای را از روی شهوت می بوسد؟ حضرت فرمود که یکصد تازیانه زده می شود، این مضر به مسئله نیست چون بحث ما در جایی است که محرم نباشد،چون محرم ممکن است حکم خاصی داشته باشد، یعنی خداوند منان ممکن است نسبت به محرم حکم شدید تر و بیشتری در نظر گرفته باشد، بحث ما در غیر محرم است.

توبه اللائط

حال بحث در این است که اگر لائط توبه کرد، یعنی کسی که عمل لواط را مرتکب شده، از کار خود پشیمان شد و توبه کرد،حکمش چیست، آیا حد از او ساقط می شود یا ساقط نمی شود؟

ص: 632

این خودش سه جور است:

الف: گاهی قبل از وصول إلی الحاکم توبه می کند.

ب: گاهی بعد از وصول إلی الحاکم توبه می کند، اگر قبل از وصول إلی الحاکم توبه کند و مردم هم از او کار جمیل ببینند ، یعنی مردم می بینند که این مسجد می رود، نماز می خواند، روزه می گیرد و امثالش، توبه اش قبول است و حد از او ساقط می شود.

اما اگر بعد از اقامه بیّنیه و بعد از وصول إلی الحاکم توبه کند، یعنی بعد از آنکه مسئله در نزد قاضی کشیده شده، توبه کند، قاضی حق اسقاط حد را ندارد هر چند توبه کرده است، بله! توبه اش نسبت به آخرت مفید است.

ج: اقرار کند و سپس توبه نماید، در اینجا قاضی اختیار دارد که حد را جاری می کند یا حد را از او ساقط می کند، یعنی اگر مصلحت را در اسقاط حد دید، حد را از او ساقط می کند و اگر مصلحت را در اجرای حد دید، حد را بر او جاری می کند. و این قاعده در تمام معاصی جریان دارد، یعنی اگر معصیت با اقرار خود عاصی ثابت شود، در اینجا قاضی مخیر است، یعنی او را عفو می کند و یا حد را بر او جاری می کند.

اما اگر با بیّنه ثابت شده باشد، در این فرض قاضی مخیر نیست،عین این مسئله را در زنا خواندیم.

تعریف سحق و مساحقه کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: تعریف سحق و مساحقه

چیز هایی که حد آور یا تعزیر آور است بیان کردیم، در درجه اول زنا و لواط بود و یک متمم های هم داشت که تحت لحاف واحد باشند، اینک می خواهیم مسئله سوم را (که حد السق باشد) بحث کنیم، نخست سحق را معنا می کنیم و می گوییم: سحق عبارت است از همان مالیدن و کوبیدن، کما اینکه در آن شعر آمده است که:

ص: 633

شیعتی ما إن شربتم ماء عذب فاذکرونی

أو سعمتم بغریب أو شهید فاندبونی

و أنا سبط الذی من غیر جرم قتلونی

و بجرّد الخیل بعد القتل عمداً سحقونی

در هر صورت سحق در لغت به معنای مالیدن و کوبیدن است.

معنای اصطلاحی سحق

اما در اصطلاح فقها سحق عبارت از آن عملی که دوتا زن با همدیگر انجام می دهند، یعنی فرج خود را به فرج دیگری می مالند و از این طریق اطفاء شهوت می کنند.

به بیان دیگر همان کاری را که دو مرد با همدیگر در لواط انجام می دهند، دوتا زن نیز همان عمل را با همدیگر انجام می دهند، منتها با این تفاوت که در دو مرد مسئله ی ولوج و دخول است، اما در دوتا زن مسئله ی ولوج و دخول در کار نیست فقط مسئله مساحقه است، و این از گناهان بسیار کبیره است، یک روایتی را بشیر نقال نقل می کند و اگر این روایت صحیح باشد خیلی گناه کبیره است، ولی کیفری که برای آن معین شده است با این روایت سازگار نیست، کیفری که معین کرده اند، مشهور همان حد زناست، اما این روایت آن گونه که می گوید باید آسمان بر سر این دو زن بیاید.

روایت

ما رواه بشیر بن النبال قال: رأیت عند أبی عبد الله علیه السلام رجلاً فقال له: «ما تقول فی اللواتی مع اللواتی؟ فقال: لا أُخبرک حتّی تحلف لتحدّثن بما أحدّثک النساء، قال: فحلفه، فقال: هما فی النّار علیهما سبعون حلّة من نار فوق تلک الحلل جلد جاف غلیظ من نار، علیهما نطاقان من نار و تاجان من نار فوق تلک الحلل و خفّان من نار و هما فی النار». الوسائل: ١4، الباب 4 من أبواب النکاح المحرم، الحدیث 4، و لاحظ الحدیث 5.

ص: 634

«حلّه» به معنای لباس است، حلّه من النار، یعنی لباسی از آتش، «نطاق» هم به معنای کمربند است.

حدّ سق یا مساحقة

در باره حد سحق دو قول است:

1: قول اول این است که حدش یکصد تازیانه است، شوهردار باشند یا بدون شوهر، کنیز باشند یا آزاد، مطلقاً یکصد تازیانه.

2: قول دوم این است که سحق حکم زنا را دارند، اگر مجرد هستند، یکصد تازیانه است و اگر شوهردار و محصنه هستند، حدش رجم است و سنگسار، مسلماً این دو قولی که در میان شیعه امامیه است،مستندش روایات است و روایات هم شش گروه هستند، یعنی روایاتی که در این زمینه داریم شش گروهند، منتها باید کسی باشد که این شش گروه را حلاجی کند،اینها را که من گفتم،همه ی اینها نقالی است، یعنی همه می توانند کتاب ها را ببینند و جمع و جور کنند،عمده این است که انسان بتواند با دقت در این روایات این روایات مختلف را جمع کند.

قول اول

القول الأول: و هو مائة جلدة، حرّة کانت أو أمة، مسلمة کانت أو کافرة، محصنة کانت أو غیر محصنة، الفاعلة أو المفعولة، و هذا هو خیرة المفید فی المقنعة. المقنعة:787 .و المرتضی. الإنتصار:253. و أبی الصلاح.الکافی فی الفقه: 409. و ابن إدریس. السرائر: 3/433. و المحقق. الشرائع: 4/160. و یحیی بن سعید. الجامع للشرائع: 555. قدما فتوایش همین است که بیان شد.

قول دوم

القول الثانی: و هو الرجم مع الاحصان و تحدّ مع عدمه، وهو قول الشیخ فی النهایة. النهایة: 706. و ابن البراج. المهذب: 2/531. وابن حمزة. الوسیلة: 404.

ص: 635

یعنی حکمش حکم زناست، به این معنای که اگر طرفین محصنه هستند، رجم می شوند و اگر مجرد و غیر محصنه هستند، حدش یکصد تازیانه است، شیخ و ابن برّاج و ابن حمزه نیز همین را گفته اند. منتها متاخرین را دراین نیاوریدیم چون قول آنها به یکی از این دو قول بر می گردد.

روایات

ما در اینجا شش نوع روایت دارد، این شش نوع باید بر گردد به یکی این دو قول، یا قول اول که مطلقا جلد است یا حکم زنا را دارد.

و اختلاف القولین راجع إلی اختلاف الروایات و هی علی طوائف:

الأُولی: حدّها حد الزانی

1:محمد بن یعقوب کلینی(متوفای 329) عن علی بن إبراهیم که در (307) زنده بوده است، عن أبیه-یعنی ابراهیم بن هاشم، وفاتش در دست نیست- عن ابن أبی عمیر (217) عن محمد بن أبی حمزة و هشام و حفص، کلّهم عن أبی عبد الله علیه السلام: «أنّه دخل علیه نسوة فسألته امرأة منهنّ عن السحق؟ فقال:« حدّها حدّ الزانی، فقالت المرأة: ما ذکر الله ذلک فی القرآن؟فقال: بلی، قالت: و أین هنّ؟ قال: هنّ أصحاب الرسّ ». الوسائل: ١٨، الباب ١ من أبواب حد السحق و القیادة ، الحدیث ١.

اگر شان نزول اصحاب رأس را مطالعه کنید، زنان شان دارای یک چنین گناهی بوده اند، این روایت دلیل قول اول است که: «حدّها حدّ الزنا» و صحیحه هم است.

الثانیة: السحاقة تجلد

قول دوم این است که مشهور است

1: عن محمّد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد بن عیسی رئیس قمی ها- عن علیّ بن الحکم- علی بن حکم راویه ی أحمد بن محمّد بن عیسی است، هر کجا که ببینیم بگوید أحمد بن محمّد، ندانیم که عیسی است یا خالد است، از کجا کشف می کنیم؟ از استادش، اگر دیدیم گفت عن علی بن حکم، می فهمییم که احمد بن محمّد بن عیسی است- عن أبان بن عثمان، عن زرارة، عن أبی جعفر علیه السلام قال: «السحاقة تجلد» الوسائل: ١٨، الباب ١ من أبواب حد السحق و القیادة ، الحدیث 2.

ص: 636

الثالثة: السحق فی النساء بمنزلة اللواط فی الرّجل، تقتل

قول سوم این است که حدش قتل است، قول اول این بود که حکم زنا را دارد، قول دوم این بود که حدش جلد است، قول سوم می گوید حدش قتل است، خواه مجرد باشد یا معیل، چون قول اول فرق می گذارد بین معیل و مجرد و می گوید حکم زنا را دارد و در زنا بین معیل و مجرد فرق است و هر کدام حد خاصش خودش را دارد.

به عبارت دیگر اگر طبق روایات حساب کنیم، روایت اولی می گوید حکمش حکم زانی است، روایت دوم می گوید مطلقا یجلد، در واقع روایت اول دلیل قول دوم است، روایت دوم دلیل قول اول است، روایت سوم می گوید این به منزله لواط است و حدش قتل است، یعنی باید کشته بشود، همان گونه که لاطی کشته می شود، این دوتا هم کشته می شوند.

الحسن الطبرسی -معرب تفرش است، تفرشی که در 18 فرسخی قم است، گاهی می گویند این طبرسی است و منسوب است به طبرستان ایران است و حال آنکه در کلمه ی طبرستان یاء نسبت بیاورند، طبرسی نمی گویند بلکه طبری می گویند، از نظر ادبی یک خلطی صورت گرفته است، در قدیم به مازندران می گفتند طبرستان، وقتی یاء نسبت بیاورند، می گویند طبری، اما طبرسی معرب تفرش است

روایت طبرسی

ما أورده الطبرسی- ایشان فرزند مولف مجمع البیان است، صاحب المجمع البیان اسمش فضل بن الحسن است، وقتی خدا به او پسر عنایت کرد، اسمش را حسن گذاشته است- فی مکارم الأخلاق عن النبی(صلّی الله علیه و آله قال: «السحق فی النساء بمنزلة اللواط فی الرجال، فمن فعل من ذلک شیئاً فاقتلوهما ثم اقتلوهما ». الوسائل: ١٨، الباب ١ من أبواب حد السحق و القیادة ، الحدیث 3، این هم قول سوم، البته کتاب مکارم الأخلاق بسیار کتاب خوبی است، شاید در شیعه کتاب اخلاقی مثل مکارم الأخلاق نیست، متاسفانه مکارم الأخلاق را در مصر، مصری ها چاپ کرده اند و خیلی تحریف کرده اند، ولی خیلی کتاب خوبی است، اگر اهل سنت کتابی دارند بنام:« احیاء العلوم»،این کتاب ما در مقابل آن است بسیار کتاب خوبی است، کسانی که بخواهند بحث های اخلاقی کنند، برای منبر بسیار کتاب خوبی است.

ص: 637

الرابعة: القتل بالسیف ثمّ الحرق

قول چهارم این است که طرفین را نخست با شمشیر می کشند و سپس او را می سوزانند،این روایت سیف تمار است.

روایت سیف تماّر

محمّد بن الحسن باسناده عن محمّد علیّ بن محبوب، عن بنان بن محمّد عن العباس غلام لأبی الحسن الرضا علیه السلام یعرف بغلام بن شراعة، عن الحسن بن الربیع، عن سیف التمّار، عن أبی عبد الله علیه السلام _ فی حدیث _ قال: «أُتی أمیر المؤمنین علیه السلام بامرأتین وجدتا فی لحاف واحد، و قامت علیهما البیّنة أنّهما کانت تتساحقان، فدعا بالنطع- سفره، نطع به معنای سفره است، وقتی می خواستند کسی را بکشند و گردن بزنند، سفره را پهن می کردند تا خونش جای دیگر نرود- ، ثم أمر بهما فأحرقتا بالنار» همان مدرک، الحدیث 4.

الخامسة: إذا نقلت نطفتها إلی غیرها، ترجم

این گروه سه روایت دارد(و هو ثلاث روایات) که می گویند اگر مساحقه کردند و نطفه ای را که از شوهر گرفته به زن دیگر منتقل کند، حدش رجم و سنگسار است، که در این زمینه سه روایت داریم.

1. صحیحة محمد بن مسلم و التی جاء فیها قول الإمام علیّ علیه السلام: «فیوخذ منها مهر الجاریة البکر فی أوّل وهلة لأنّ الولد لا یخرج منها حتّی تشقّ فتذهب عذرتها، ثمّ ترجم المرأة لأنّها محصنة، و ینتظر بالجاریة حتّی تضع ما فی بطنها و یردّ الولد إلی أبیه صاحب النطفة، ثمّ تجلد الجاریة، الخ» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ السحق و القیادة، الحدیث 1.

داستانش این است که زنی شوهردار با کنیز یا دختر مردی عمل مساحقه را انجام داده و نطفه ی شوهر خود را به او منتقل کرده و او باردار شده است، قهراً وقتی که می خواهد وضع حمل کند، پرده بکارتش پاره می شود و از بین می رود، حضرت می فرماید: اولاً ضامن مهر اوست، علاوه بر آن، رجم هم می شود.

ص: 638

2. یدل علیه أیضاً ما رواه المعلّی بن خنیس، قال: «سألت أبا عبد الله علیه السلام عن رجل و طئ امرأته فنقلت ماءه إلی جاریة بکر فحبلت؟ فقال: الولد للرّجل، و علی المرأة الرجم، و علی الجاریة الحدّ».

الوسائل: ١٨، الباب 3 من أبواب حد السحق و القیادة ، الحدیث4،

3. ما رواه إسحاق بن عمار، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« إذا أتی الرجل امرأة فاحتملت ماءه فساحقت به جاریة فحملت، رجمت المرأة، و جلدت الجاریة، و الحق الولد بأبیه». الوسائل: ١٨، الباب 3 من أبواب حد السحق و القیادة ، الحدیث 5 .

و حال آنکه این بچه مال مرد نیست، تخمک زن هم موثر است «إنّا خلقناه من نطفة امشاج» امشاج، به معنای مختلف، کرمک مال مرد است و تخمک مال زن، اینها که با هم می رسند، باعث تولید می شوند، در اینجا نطفه، یعنی کرمک مال مرد است، اما تخمک مال این زن ا ست، مع الوصف حضرت می فرماید بچه مال مرد است، اما اینکه آیا این بچه،به این زن محرم می شود یا محرم نمی شود؟ خودش بحث دارد. این هم قول پنجم بود.

السادسة: إذا وجدتا فی لحاف واحد، تجلد کلّ منهما مائة جلدة

اگر دو زنی را تحت لحاف واحد دیدند، یکصد تازیانه می زنند، اقوال دوتاست، اما روایات شش طائفه است، اقوال دوتاست، یک قول این است که حکمش جلد است، قول دیگر هم این است که حکمش حکم زناست، اما روایات علی أقسام ستّة. حالا چه کنیم؟ باید روایات را جمع و جور کنیم.

ص: 639

جمع بین روایات متعارضة

اولاً عرض می کنیم که این طوائف ثلاث، طائفه چهارم، پنجم، و ششم ارتباطی به بحث ما ندارند، چون مسئله ی ما این است که اینها مساحقه کنند، در طائفه چهارم، علاوه بر مساحقه، اینها تحت لحاف واحد بودند، اینها از بحث ما بیرون است. پس روایت چهارم، «یشتمل علی قید زائد»، آن کدام است؟ تحت لحاف واحد، اما در پنجمی، هر سه روایت از محل بحث ما بیرون است، چون محل بحث ما مساحقه است، اما پنجمی مساحقه نیست، بلکه علاوه بر مساحقه، نقل نطفة الرّجل إلی الجاریة است، این ربطی به بحث ما ندارد، چون بحث در باره صرف مساحقه است، در چهارمی تحت لحاف واحد است، پنجمی که دارای سه روایت دارد، هر سه روایت جرم دیگری دارند، مساحقه کرد و بعد رفت و نطفه اش را در دیگری ریخت.

اما ششمی هم از محل بحث ما بیرون است، به جهت اینکه تحت لحاف واحد است، پس این سه روایت از میدان در رفت. چون اینها علاوه بر مساحق، تشتمل علی قید زائد، اما سومی که حسن طبرسی است، این سند ندارد، یعنی همه ی روایات مکارم الأخلاق مراسل است، ولذا چون مسئله اخلاقی است، قبول می کنیم، بقی آن دو روایت، قول اول و قول دوم، اولی قول دوم را تایید می کند، دومی قول اول را، پس روایات را چه کردیم، چهارم، پنجم و ششم از میدان در رفتتند، چرا؟ چون «تشتمل علی جرم آخر»، سومی هم سند ندارد، بقی آن دو روایت، قهراً ما عمل می کنیم به همان مشهور که حدش حد جلد است و اما حکمش حکم زانی باشد،این مشهور نیست، به همان عمل می کنیم.

ص: 640

هرگاه طرفین (دو زن) عمل مساحقه را تکرار کنند، حکم شان چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه طرفین (دو زن) عمل مساحقه را تکرار کنند، حکم شان چیست؟

فی تکرر المساحقة

اگر دو زن عمل کثیف مساحق را تکرار کنند و مکرر انجام بدهند. چه باید کرد؟

قانون کلی این است که هر عمل و گناه کبیره ای، اگر سه بار محقق شد و در هر بار حد الهی هم جاری شد، در مرحله سوم کشته می شود.

ولی مرحوم محقق در اینجا می فرماید در مرحله چهارم کشته می شود و حال آنکه روایات ما در کبائر است،یعنی هر عمل کبیره ای را اگر مکرر انجام بدهند و در هر مرتبه حد الهی هم جاری بشود، در مرتبه سوم کشته می شود« قتل فی الثالثة»، ولی محقق می فرماید فی الرابعة.

دیدگاه محقق اول

قال المحقق: و إذا تکررت المساحقة مع إقامة الحدّ ثلاثاً قتلت فی الرابعة. الشرائع: 4/160،

چرا ایشان این را می فرماید؟

نکته اش این است، چون در مورد زانی استثنا داریم که زانی در مرحله ی چهارم کشته می شود(قتل فی الرابعة)، در همه کبائر یقتل فی الثالثة، ولی در مورد زنا استثنا داریم، مرحوم محقق مساحقه را ملحق به زنا کرده است، و الا از نظر قواعد باید بگوید :«یقتل فی الثالثة» مانند سایر کبائر، دزد و سارق اگر دو بار دزدی کرد، در مرحله سوم کشته می شود.

اما در زانی بالاخص روایت داریم که در مرحله چهارم کشته می شود، مرحوم محقق مساحقه را هم ملحق به زنا کرده و فرموده در مرحله چهارم کشته می شود.

ص: 641

و الضابطة وردت فی روایة یونس عن أبی الحسن الماضی(علیه السلام) قال:

« أصحاب الکبائر کلّها إذا أقیم علیهم الحد مرّتین قتلوا فی الثالثة». الوسائل: 18، الباب 5 من أبواب السحق. و ما أوجب الحد کالمساحقة، من المعاصی الکبیرة وعلی هذا یجب أن یقتل فی المرة الثالثة مع تخلل الحدّ- به شرط اینکه حد اجرا شده باشد- خرج من ها الزنا لموثقة أبی بصیر: «الزانی إذا زنی یجلد ثلاثاً و یقتل فی الرابعة» _ یعنی جلد ثلاث مرات-، و لأجل الاجماع علی مساواة السحق مع الزنا الحقه المحقق به و إلّا فالضابطة ما ذکرناه و اما إذا لم یقم علیه الحد، فلا یقتل لعدم الدلیل.

یعنی اگر این اجماع نبود، ما در همه ی کبائر می گفتیم که در مرحله سوم کشته می شود، اما اینکه یک چنین اجماعی است یا نیست؟ این بستگی دارد که مسئله تحقیق بشود.

پس در مسئله مساحقه حتماً کشته می شود یا در مرحله سوم یا در مرحله ی چهارم، چرا؟ چون دارای حد است.

حال اگر مساحقه تکرار نشده، اما «الإجتماع فی لحاف واحد» مکرر شد، در مرحله اول،« یعزّر من ثلاثین إلی تسعة و تسعین» در مرحله سوم یعزّر من ثلاثین إلی تسع و تسعون، در مرحله سوم کشته می شود یا نه؟

کشته نمی شود، چون دارای تعزیر است، در مسئله پیشین سحق دارای حد است، اما کسانی که تحت لحاف واحد هستند، این دارای حد نیست بلکه دارای تعزیز است، آیا تعزیر هم همین حکم را دارد یا نه؟

ممکن است بگوییم همان حکم را دارد، چون میزان حد و تعزیر نیست بلکه میزان اصحاب الکبائر است و اگر میزان اصحاب الکبائر شد،حتما در مرحله سوم کشته می شود، ولی مرحوم محقق عجیب است در اینجا به روایت عمل نکرده است، روایت همین را می گوید که روایت ابی خدیجه است.

ص: 642

« لا ینبغی لامرأتین تنامان فی لحاف واحد إلّا و بینهما حاجز، فإن فعلتا نهیتا عن ذلک، فإن وجدهما بعد النهی فی لحاف واحد جلدتا کلّ واحدة منهما حدّاًحدّاً، فإن وجدتا الثالثة فی لحاف حدّتا، فإن وجدتا الرابعة قتلتا»

الوسائل: 18، الباب 10 من أبواب حد الزنا، الحدیث 25.

روایت بر خلاف قواعدی است که ما خواندیم، ما عرض کردیم که تحت لحاف واحد جزء حد نیست، بلکه جزء تعزیرات است، باید قانون این باشد که اولی تعزیر است، دومی هم تعزیر است، ولی این روایت می گوید اگر دوبار انجام گرفت، بار سوم حد است، یعنی یکصد تازیانه، بار چهارم قتل است، روایت بر خلاف آن است که ما از قواعد فهمیدیم.این روایت است و مرحوم شیخ طوسی به روایت عمل کرده و فرموده در چهارم کشته می شود ، ولی مرحوم محقق در یک تکه ای از روایت عمل کرده و به تکه ی دیگر عمل نکرده است، آن این است که می فرماید باید بعد از سوم تعزیر شود، در چهارم و پنجم هم تعزیر شود،در ششم حد جاری شود، کأنّه محقق می فرماید مراحل اول تعزیر است، مرحله ششم حد است تا دوازدهم، مرحله دوزادهم قتل است.

قال المحقق: ولو تکرر الفعل منهما و التعزیر مرتین، أُقیم علیهما الحدّ فی الثالثة، فإن عادتا، قال فی النهایة: قتلتا، و الأولی الاقتصار علی التعزیر احتیاطاً فی التهجم علی الدم. شرائع الإسلام: 4/161.

بنابراین، فتوای محقق تعزیر است، فتوای شیخ قتل ، البته در نهم باید قتل باشد، چون اصحاب الکبائر إذا أقیم علیهم الحد مرّتین قتل فی الثالثة.محقق باید بگوید در نهم کشته می شود، ولی مرحوم شیخ می فرماید در همان چهارم کشته می شود، روایتی که داریم این است: « لا ینبغی لامرأتین تنامان فی لحاف واحد إلّا و بینهما حاجز، فإن فعلتا نهیتا عن ذلک، فإن وجدهما بعد النهی فی لحاف واحد جلدتا کلّ واحدة منهما حدّاًحدّاً- و حال آنکه طبق قاعده باید تعزیر باشد - فإن وجدتا الثالثة فی لحاف حدّتا، فإن وجدتا الرابعة قتلتا» الوسائل: 18، الباب 10 من أبواب حد الزنا، الحدیث 25.

ص: 643

اولی نصحیت است، دومی حد است، سومی هم حد است، چهارمی قتل است، مرحوم شیخ به این ر وایت عمل کرده است، ولی مرحوم محقق عمل نکرده بلکه دو بار تعزیر است، سومی حد است، باز دوبار تعزیر است، یکبار حد است، باز دو بار تعزیر است یکبار حد است، مرحله نهم. و اما الثانی: أعنی ذذا عادتا بعد إجراء الحد فی الثالثة: فقد ذهب الشیخ إلی أنّهما یقتلان و الدلیل هو الخبر المتقدم لأبی خدیجة، إلّا أنّ المحقق اقتصر علی التعزیر بعد کل حدّ، فعلیه فلو عادتا بعد اجراء الحد ثلاث مرات حدّتا فی السادسة و هکذا فی التاسعة.

آیا در تاسعه باز حد است، یا در تاسعه قتل است؟ این از محقق محقق در نمی آید، عبارت محقق: ولو تکرر الفعل منهما و التعزیر مرتین، أُقیم علیهما الحدّ فی الثالثة، فإن عادتا، قال فی النهایة: قتلتا، و الأولی الاقتصار علی التعزیر احتیاطاً فی التهجم علی الدم.

مرحوم محقق (علی الظاهر) قائل به قتل نیست. یعنی مطلقاً تعزیر است، قهراً آن حدیث تخصیص می خورد که می گوید: إنّ أصحاب الکبائر إذا حدّ علیهم الحدّ مرّتین قتل فی الثالثة.

خلاصه: در مساحقه راه باز است چون حد است،یعنی تعزیر درش نیست، فلذا یا در مرحله ی سوم کشته می شود یا در مرحله ی چهارم کشته می شود در صورتی که آن را ملحق به زنا کنیم، غیر زنا در ثالثة است و زنا در رابعه، گرفتاری ما در اجتماع تحت لحاف واحد است که حد ندارد بلکه تعزیر دارد، چه بسا جناب حاکم سی تا را بزند، مرحله ی دوم هم همان سی تا را بزند، مرحله ی سوم حد بزند و مرحله چهارم قتل، شیخ همین را می گوید، یعنی می گوید مرحله اول و دوم تعزیر است، سوم حد است، چهارم قتل است، ولی مرحوم محقق می گوید حد باید قتل باید حدودش مکرر بشود، دو مرتبه تعزیر است، چهارم حد است، دوم مرتبه تعزیر است، ششم حد است، باز دو مرتبه تعزیر است، مرحله ی نهم حد است، دوازدهم گر دو بار تعزیر شد، آخرین حد است که قتل باشد، ولی هیچکدام دلیل ندارد، مگر همین روایت خدیجه ، اولاً روایت خدیجه نمی گوید که اولی تعزیر و حد است، در اولی می گوید نصحیت کنید، در دومی می گوید حد، در سومی هم می گوید حد، در چهارمی هم می گوید قتل، بالأخره نه با فتوای محقق موافق است و نه با فتوای شیخ، و چون مسئله مسئله خون و دماء است، علمای ما در مسئله دماء قائل به احتیاط هستند.

ص: 644

نظریه استاد سبحانی

و بنابراین،ظاهراً اگر فتوای محقق را بگیریم بهتر است و بگوییم تعزیر دوبار و بعداً حد، باز تعزیر دوبار، و بعداً حد، باز تعزیر دوبار و بعداً حد، باز تعزیر دوبار، یعنی بعد از هر دوبار تعزیر، حد دارد و بعداً قتل، اگر بتوانیم بگوییم محقق می گوید قتل چون ممکن است در آنجا هم محقق قائل به حد بشود نه قتل.چرا؟ چون گفت: احتیاطاً فی التهجم علی الدم.

پس اطراف مسئله جمع شد، در سحق کار آسان است چون از مقوله حد است، ولی اینجا از قبیل تعزیر است نه حد، در تعزیر چه کنیم؟ مرحوم شیخ این گونه می گوید: تعزیر اولاً ثانیاً ، حد ثالثاً، قتل رابعاً.ولی کلام محقق روشن نیست،می گوید تعزیر اولاً، تعزیر ثانیاً،حد ثالثاً.تعزیر رابعاً، تعزیر خامساً، حد سادساً، تعزیر سابعاً، تعزیر ثامناً، حد تاسعاً،بعداً تعزیر عاشراً، تعزیر حادی عشر، ثانی عشرش روشن نیست که قتل می گوید یا حد؟ چون می گوید: احتیاطاً فی التهجم علی الحدّ. ما نیز مثل ایشان پیش برویم و می گوییم قتل دلیل می خواهد،یعنی عیناً مثل محقق پیش می رویم.

قواعد ثلاث فی الحدّ

سه قاعده در حدود داریم:

1. لا کفالة فی حدّ

2. لا تأخیر فی الحدّ

3. لا شفاعة فی إسقاطه

در واقع هر سه قاعده به یک چیز بر می گردند و آن اینکه حد را باید فوراً اجرا کرد، اگر کسی کفیل شود که قاتل یا سارق را اجازه بدهید تا مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند و بر گردد و سپس او را بکشید یا دستش را ببرید، کفالت کسی در باره ای او قبول نمی شود، چرا؟ چون نه تعطیل حدود جایز است و نه تاخیر در حدود جایز می باشد و همچنین شفاعت در اسقاط حد هم جایز نیست، یعنی شفاعت کنیم که قاضی از تقصیر این مرد بگذرد.

ص: 645

البته اهل سنت یک روایتی در صحیح مسلم دارند، این یک تکه اش خوب است و یک تکه اش بد است،می گویند مردی یا زنی از بنی زهره دزدی کرده بود، بنی زهره ظاهراً یک طائفه پر قدرتی بوده اند، چون عبد الرحمان بن عوف و سعد وقاص از بنی زهره است، حضرت فرمود باید دست این زن قطع شود، آمدند شفاعت کردند، پیغمبر اکرم فرمود:«لو أنّ فاطمة بنت محمّد سرقت لقطعت یدها»،این عبارت مسلماً یک عبارت ساختگی است و می خواهند مقام فاطمه را پایین بیاورند، البته این جور قضایا مهم نیست چون خود خدا به پیغمبر اکرم می فرماید:

« لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُکَ وَلَتَکُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ» الزمر: ٦٥،

ولی لازم نیست که پیغمبر اکرم دخترش را مثال بزند، بعد حضرت در آنجا می فرماید:« لا شفاعة فی الحدّ» ولی اصل قاعده درست است، و هر سه مسئله در یک رابطه است و آن اینکه نباید حد تاخیر بیفتد.

مواردی که نباید حد را فوراً اجرا کنند

منتها با همه ی این سفارشات که حد نباید به تاخیر بیفتد، ولی بعضی از پرونده ها بسیار پیچیده است فلذا قاضی نباید در آنجا مبادرت به اجراء حد کند، بلکه باید متوقف کند تا مسئله روشن بشود، چون مردم امروز غیر از مردم زمان پیغمبر اکرم است، امروز مردم خیلی شیطنت را یاد گرفته اند، ممکن است کسی را جلو بیندازند و مبلغی هم به او بدهند که او اقرار کند تا دیگری خلاص بشود، در بعضی از پرونده های پیچیده نباید اقدام به حد بشود بلکه باید توقف کنند تا مسئله روشن بشود، از مسائلی که در کتاب قضا بحث کردیم، معمولاً تا امروز در قضای شرعی یک نفر قاضی داریم، قاضی یک نفر است، ولی امروز بعضی از پرونده ها است که جنبه های متعدد دارد، جنبه ی ناموسی دارد، جنبه ی اقتصادی دارد،جنبه ی سیاسی دارد، یک قاضی نمی تواند به همه آن جنبه ها رسیدگی کند، باید در این گونه پرونده ها قضات متعدد نظر بدهند،در این گونه موارد تاخیر اشکال ندارد.

ص: 646

بنابراین، در دو مورد ما تاخیر را استثنا می کنیم:

الف: در جایی که پرونده پیچیده باشد و ممکن است دست کاری در آن صورت گرفته باشد، در آنجا باید صبر کند تا مسئله روشن بشود،.

ب: در جایی که پرونده حیثیت واحده ندارد، بلکه حیثیات متعدد دارد، البته هر قاضی نظر می دهد،بعداً مجموعاً نظر می دهند.

روایات

أمّا الأولی فلا کفالة فی الحد زنا کان أو غیره للنبوی و العلوی .

أما النبوی فما رواه السکونی عن أبی عبد الله قال:« قال رسول الله : لا کفالة فی حدّ» .

و أما العلوی فما رواه الصدوق باسناده:

« قضی أمیر المؤمنین أنّه لا کفالة فی حد».

و أما الثانی أعنی لا تأخیر فیه مع القدرة علی أقامته فیدل علیه ما رواه السکونی عن جعفر عن أبیه عن علی علیه السلام فی حدیث قال:

« لیس فی الحدود نظر ساعة»

نظر، یعنی معطلی و انتظار.

وروی الصدوق عن قضایا أمیر المؤمنین علیه السلام أنّه قال:« إن کان فی الحد( لعل) أو(عسی) فالحد معطل».

و أما الثالث أعنی لا شفاعة فی إسقاطه، فلقوله تعالی: «وَلَا تَأْخُذْکُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّ_هِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّ_هِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَلْیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ »

النور: ٢، چون شفاعت یکنوع رأفت است.

و لما رواه الکلینی بسند صحیح عن أبی جعفر قال: کان لأم سلمة زوج النبی أمة فسرقت من قوم، فأتی بها النبی فکلمته أمّ سلمة فیها، فقال النبی : «یا أمّ سلمة هذا حدّ من حدود الله لا یضیّع، فقطعها رسول الله»

ص: 647

مسألة

مسئله دیگر این است که مردی با زنش نزدیکی کرد و این زن بعد از نزدیکی با شوهرش، با یک جاریه یا کنیز مساحقه کرد و بدین وسیله نطفه ی شوهر را منتقل کرد به جاریة و این جاریة آبستن شد، در اینجا چند حکم را باید روشن کنیم:

الف: حکم این زنی که با جاریه یا کنیز مساحقه کرده چیست؟

ب: حکم جاریه ای که مورد مساحقه قرار گرفته، چیست؟

ج: بچه ای که از این جاریه متولد می شود، مال چه کسی است؟

د: این کنیز یا جاریه بکر بود، با وضع حمل پرده بکارتش از بین خودهد رفت،حکم بکارت چیست؟

خوشبختانه در روایت معلی بن خنیس تکلیف هر سه تای اول روشن شده است.

أما الثلاثة الأولی فقد وردت فی روایة المعلی بن خنیس، قال:« سألت أبا عبد الله علیه السلام عن رجل وطئ امرأته فنقلت مائه إلی جاریة بکر، فحبلت فقال:الولد للرّجل و علی المرأة الرّجم، و علی الجاریة الحدّ» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ السحق و القیادة، الحدیث4.

فقط تکلیف مهریه در این حدیث نیامده است،مسلماً مهریه را هم ضامن است. چرا؟ ممکن است کسی بگوید مهریه را ضامن نیست، چون « الرضا بالملزوم رضاً باللازم» در اینجا هم این جاریه و کنیز چون خودش آماده مساحقه شده است، پس کسی ضامن مهریه او نیست کما اینکه در زنا می گویند اگر مردی با زنی باکره زنا کند و زن در این امر راضی باشد، بکارتش را ضامن نیست، چون خودش راضی بوده، در اینجا هم این جاریه خودش راضی بوده، حالا که خود جاریه راضی بوده چرا کس دیگر ضامن مهریه او باشد؟

ص: 648

جوابش این است که بین این دو مسئله خیلی فرق است، زیرا زن در جایی که از روی رضا زنا می دهد، خودش می داند در اثر زنا بکارتش از بین می رود، ولی در اینجا که حاضر به مساحقه شده، هزار در یک احتمال است که نطفه ی زن منتقل به این جاریة بشود، فلذا معلوم نیست که رضایت به مساحقه، رضایت به زوال بکارت بشود ولذا در باب زنا ضامن مهریه نیست زانی، ولی در اینجا زن مساحق ضامن مهریه جاریه است، یعنی قبل از آنکه این زن را رجم کنند، از اموال او حق بکارت جاریه را می دهند و آنگاه او را رجم می کنند. پس در باب زنا ملازمه قطعی است، اما در باب مساحقه ملازمه قطعی نیست بلکه یکی در هزار احتمال انتقال نطفه را می دهند، فلذا دراینجا رضایت به مساحقه رضایت به زوال بکارت نیست و حال آنکه در زنا، رضایت به زنا، رضیات به زوال بکارت هم است.

و یدلّ علیه أیضاً ما رواه إسحاق بن عمّار عن أبی عبد الله علیه السلام بلا واسطه،قال:

« إذا أتی رجل امرأة فاحتملت ماءه فساحقت به جاریة فحملت، رجمت المرأة و جلدت الجاریة، و ألحق الولد بأبیه» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أّبواب حدّ السحق و القیادة، الحدیث5.

امّا الرابع أعنی المهر فقد ورد ذکره فی صحیحة محمّد بن مسلم و الّتی جاء فیها... ثمّ قال:« یعمد إلی المرأة فیؤخذ منها مهر الجاریة البکر فی أوّل وهلة لأنّ الولد لا یخرج منها حتّی تشقّ، فتذهب عذرتها» بکارت او از بین برود-» همان مدرک، الحدیث 1، و لاخظ الحدیث 2 و 3.

ص: 649

و لعلّ التفریق بین رضا الجاریة بالزنا و رضاها بالمساحقة هو أنّ الأوّل یدلّ بالدلالة المطابقیة علی قبولها بذهاب عذرتها، بخلاف المقام فإنّ الدلالة علی رضاها بذهاب عذرتها فرع التفاتها لذلک لأنّ انتقال النطفة و صیرورتها حاملاً من الأمور الإتفاقیة الّتی قلّما یلتفت الإنسان إلی لوازمها.

چون زن که راضی به زنا می شود، می داند که بکارتش از بین خواهد رفت، پس رضایتش به زنا، رضایت به زوال بکارت هم است، اما اگر راضی به مساحقه شد، رضایت به مساحقه رضایت به زوال بکارت نیست،چون احتمالش خیلی بعید است، مگر اینکه حتی در مساحقه هم راضی به زوال بکارت باشد، در این صورت مهریه ندارد.

معنای قیادت و حدّ آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: معنای قیادت و حدّ آن

یکی از محرمات در اسلام مسئله قیادت است، کلمه ی قیادت مشترک است بین دو معنای زشت و زیبا، یعنی کسانی که با ادبیات سر و کار دارند، زشت و زیبا در ادبیات است،مانند این شعر:

آدمیت زسیّدان دور است

آدم از خاک و سید از نور است

با خواندن مصرع اول، سادات اوقات شان تلخ می شود که این چه حرفی است که می زنید:

آدمیت زسیّدان دور است، مگر سادات آدم نیستند؟

اما موقعی که مصرع دوم را بخوانیم، همه سادات خوشحال می شوند و خدا را شکر می کنند.

البته زشت و زیبا در ادبیات هست، قیادت هم از آن الفاظی است که دارای معنای زشت و زیباست، زیرا گاهی به معنای رهبری است، مثلاً عرب ها می گویند:« القیادة الإسلامیة»، ولی این کلمه در فقه معنای دیگری دارد مخصوصاً در کتاب حدود و آن این است که شخص شغلش این ا ست که زن های آلوده را به مردهای آلوده، و مردهای آلوده را به زنهای آلوده معرفی می کنند، خلاصه رابط است بین زن و مرد و این دوتا را به همدیگر می رساند.

ص: 650

اتفاقاً در روایت این مسئله است از حضرت سوال می کنند که قیادت چیست، حضرت اول می گوید قیادت این است که مردی عصا کش کوری باشد،این خودش قیادت است، یا مردی شتری را می کشد، حضرت اول چنین معنا می کند، بعد طرف می گوید: آقا! مقصود من آن معنای دیگر است، اما اینکه حضرت چرا اول معنای دوم را نمی گوید، نکته اش را باید از روایت به دست آورد.

تعریف قیادت

ما ابتدا قیادت را تعریف می کنیم و می گوییم: القیادة هو الجمع بین الرجال و النساء فی الزنا، و بین الرجال و الرجال للواط و بین النساء و النساء للسحق.

البته قیادت معمولاً به همان اولی اطلاق می شود، به دومی کمتر و به سومی هم کمتر.

راه اثبات قیادت

البته قیادت مثل بقیه مسائل با دو شاهد یا با اقرار ثابت می شود، دو نفر شهادت بدهند که این مرد کارش قیادت است یا خودش دو مرتبه اقرار کند که کار من قیادت است.

أما ثبوته بشاهدین فلإطلاق أدلة البیّنة، و أمّا ثبوته بالإقرار مرتین فلما مرّ من أنّ الإمام علیّاً علیه السلام نزل کلّ إقرار منزلة شهادة شاهد.

قبلاً خواندیم که زنی پیش حضرت اقرار کرد، حضرت فرمود اللّهم این یک شاهد، دوبار اقرار کرد، باز فرمود این شاهد دوم، سه بار اقرار کرد، فرمود این شاهد سوم، هر اقراری را جانشین شهادت کرد.

حدّ قیادت

حد قیادت چیست؟ حد قیادت هفتادو پنج تازیانه است:« إتفقت کلمتهم علی أنّ حدّ القیادة خمس و سبعون جلدة» لصحیح عبد الله بن سنان، این اقل مرتبه حد قیادت است در انسان حر و آزاد، یعنی نهایت صد است و اقلش هفتاد و پنج تازیانه است، و لذا می گویند تعزیر باید کمتر از حد باشد،حدی که ما گرفته ایم اینجا هفتادو پنج است، البته عبد عکس است، یعنی نهاتش هفتاد است و اقلش چهل. لصحیح عبد الله بن سنان قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام أخبرنی عن القوّاد ما حدّه؟ قال:« لا حدّ علی القوّاد، ألیس إنّما یعطی الأجر علی أن یقود؟ قلت جعلت فداک، إنّما یجمع بین الذکر و الأنثی حراماً، قال: ذاک المؤلّف بین الذکر و الأنثی حراماً، فقلت: هو ذاک،قال: یضرب ثلاثة أرباع حدّ الزانی خمسة و سبعین سوطاً و ینفی من المصر الذی هو فیه ...» الحدیث.

ص: 651

زانی حدش یکصد تازیانه است، سه چهارمش حد این است، علاوه بر این حد، تبعید و نفی بلد می کنند، حضرت در این روایت دوتا زجر برای این بیان نموده است:

اولاً: هفتادو پنج تازیانه و شلاق است.

ثانیاً: نفی بلد است.

مرحوم شیخ در نهایة دوتای دیگر را هم اضافه کرده و فرموده است.

ثالثاً: سرش را می تراشند.

رابعاً: او را در شهر می چرخانند، ولی مدرکی برای اینها نداریم، مدرک برای نفی بلد داریم که همان صحیح عبد الله سنان باشد،اما اینکه سرش را بتراشند و دور شهر بچرخانند، دلیل برایش نداریم، منتها مرحوم شیخ می فرماید:

الثالث: یحلق رأسه و یشهر فی البلد ثم ینفی من البلد الذی فعل ذلک فیه إلی غیره من الأمصار، هذا ما ذکره الشیخ فی النهایة. ولی هیچ روایتی بر این مطلب نداریم،تنها روایت بر این است که این را نفی بلد می کنند.

دیدگاه شیخ مفید

اما مرحوم مفید هر چند هم حلق را قائل شده است و هم تشهیر را، منتها نه در مرحله اول، بلکه در مرحله دوم، یعنی اگر مرحله ی اول حد را جاری کردند و باز این آدم دنبال این کار رفت، در آن موقع سرش را می تراشند

غیر أن المفید قال: یجلد فی المرّة الأولی و یحلق رأسه و یشهر ، فإن عاد ثانیة جلد و نفی، نفی را در مرحله دوم گفته است، ولی بر خلاف روایت عبد الله بن سنان است، چون روایت عبد الله بن سنان در همان مرحله ی اول گفت.

ص: 652

نظریه استاد سبحانی

أقول: أما النفی من المصر فقد ورد فی روایة عبد الله بن سنان- کما عرفت- إنّما الکلام فی ثبوت الحلق و التشهیر ، فلا شک أنّه مشهور بین الأصحاب حتّی عند ابن إدریس الذی لا یعمل بخبر الواحد، فلم نجد له دلیلاً صالحاً ، و إلا الشهرة بین الأصحاب، و إلیه أشار صاحب الریاض و قال: و قد ادّعی علیه الإجماع و هو کاف فی الثبوت لا سیما مع الإعتبار بفتوی المشهور.....

اگر بگوییم شهرت فتوائی حجت است،در اینجا حجت است.

اقسام شهرت

همان گونه که شما می دانید شهرت بر سه قسم است (الشهرة علی اقسام ثلاثة):

الف: شهرت روائی، شهرت روائی این است که فقط نقل شد و لی عمل نشده، این ارزش ندارد.

ب: شهرت عملی، شهرت عملی این است که به روایت عمل شده ا ست، این خوب است و جبر ضعف می کند.

ج: فتوی المجردة، خود فتوا هست، ما معتقدیم که شهرت فتوای قدما حجت است، دلیل این را در اصول عرض کردیم از آن روایتی که در کتاب ارث بود خواندیم و ثابت کردیم،اگر واقعاً شهرت فتوای مجرد باشد،این برای ما حجت است، ضمناً یاد آوری می کنیم که نفی بلد، چیز عجیب و غریبی نیست، چون در زنای غیر محصنة در یک صورتش گفتم التغریب، یعنی نفی بلد می کنند، البته مرد را گفتیم نه زن را.

و قد ورد التغریب فی زنا المحصن، و قد مرّ أنّه إذا زنی البکر جلد مائة و غرب عاماً. تغریب و نفی بلد در زنای محصن در جایی بود که طرف عقد کرده،اما دخول نکرده است. در آنجا محصن است،اما قتل نیست و قد ورد التغریب فی زنا المحصن، و قد مرّ أنّه إذا زنی البکر جلد مائة و غرب عاماً.

ص: 653

الرابع: المرأة تجلد بلا خلاف لکن لیس علیها جزّ حدّ- و لا تشهیر و لا نفی، لمنافاة النفی و التشهیر لما یجب مراعاته من ستر المرأة .یعنی اگر زن کارش قوّادی باشد، دیگر آن مجازاتی را که برای مرد گفتیم برای او نیست،یعنی سر او را نمی تراشند، نفی بلد نمی کنند،این با مزاج زن سازگار نیست.

اشکال

این اشکال را باید حل کنید، مشکل این است که آقایان می گویند تعزیر باید کمتر از حد باشد و حال آنکه سابقاً خواندیم که اگر دوتا زن و مرد تحت لحاف واحد باشند، «یضربان من ثلاثین إلی تسع و تسعین»، اگر تسع و تسعین شد،این از هفتادو پنج بالاتر شد و حال آنکه « إتفقوا الفقهاء علی أن التعزیر یجب أن یکون أقلّ من الحدّ » و حال آنکه «حد» اقلش هفتادو پنج است و یکصد اکثرش است،شما تحت لحاف واحد بیش از هفتادو پنج گفتید، یعنی سی تا نود و نه است.

پاسخ

جوابش این است که باید مورد را بسنجیم نه اینکه با مطلق حد بسنجیم، به این معنا که حد زنا یکصد تازیانه است، و این به صد نرسید، یعنی نباید با مطلق حد بسنجیم بلکه با موردش بسنجیم.

فی حدّ القذف

معمولاً قذف را غالباً اشتباهی معنا می کنند، مثلاً اگر کسی به هر کسی فحش داد، می گویند او را قذف کرد، و حال آنکه قذف دو مورد بیش ندارد، و آن اینکه یا رمی به زنا کند یا رمی به لواط، اما اگر فحش های دیگر بدهد،آن قذف نیست منتها تعزیر دارد، بنابراین،در قذف دو چیز معتبر است:

ص: 654

الف:یا نسبت زنا به طرف بدهد.

ب: یا اینکه نسبت لواط به شخصی بدهد، اما انسان کسی را متهم به سایر گناهان کند، آن حرام است و شارع و حاکم آن را تعزیر می کند، ولی اسم آن را قذف نمی گذارند، اگر آقایان مایل باشند که مسئله قذف را مفصل بحث کنیم، باید در پنج مورد بحث کنیم:

القذف لغة الرمی بالحجارة و کان السابّ برمی المسبوب بالکلمة الموذیة.

و الکلام فیه یقع فی خمسة أمور:

الأول: فی الموجب، موجب یا رمی به زناست یا رمی با لواط

الثانی: فی القاذف،باید حر باشد یا عاقل و بالغ،

الثالث: فی المقذوف، مقذوف شرطش چیه؟

الرابع: فی الأحکام

الخامس: فی اللواحق

بنابراین، این بحث ما غیر از بحث قیادت است، اما این مفصل است.

الأول: الموجب، آن چیزی که سبب قذف می شود و هشتاد ضربه شلاق هم دارد « إنّ الذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء» برای اینها هشتاد ضربه شلاق است، فقط دو مورد دارد،الأول الموجب للقذف عند الفقهاء أمران: إمّا الرمی بالزنا، أو الرمی باللواط فقط، فلو قال: زنیت، أو لطت، أو لیط بک، أو أنت زان، أو لائط، أو منکوح فی دبره،أو ما یؤدّی هذا المعنی صریحاً مع معرفة القائل بموضع اللفظ بأی لغة اتفق.

به شرط اینکه گوینده به آن الفاظ آشنا باشد، گاهی از اوقات افرادی را یک جمله های را یاد می دهند، اهل نیست، برای اینکه بگوید و مردم بخندند، مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء را در ایران آمده بود و در رشت رفته بود، در آنجا یادش داده بودند که هر کسی به دیدن شما آمد، این جمله را بگو: بخور یا نخور، این بنده خدا به هر کس که می رسد، آن جمله را تکرار می کرد، خب! یکی دو بار این راگفت، مردم ناراحت شدند، بعد به او گفتند که این جمله را بگوید.

ص: 655

پس باید قاذف اهل زبان باشد، اما اگر اهل زبان نباشد و صرف لقلقة اللسان کند،یا اصلاً ندانند وضع کلمات را،این فایده ندارد، البته هستند کسانی که اهل زبان نیستند و کمی زبان یاد گرفته اند و این جمله ها را بگویند، آنان خارج از محل بحث ماست.

« و یظهر اختصاص القذف بالرمی بأحد الأمرین من غیر واحد من الفقهاء»

غالباً طلبه ها خیال می کنند که «قذف» عبارت است از نسبت هر گناهی به دیگری، یعنی اگر شخص به کسی نسبت یک گناهی را داد،او را قذف کرده، و حال آنکه این گونه نیست، او حد ندارد، بلکه تعزیر دارد، قذف مال این دو مورد است.

قال المحقق: و کلّ تعریض بما یکرهه المواجه- مخاطب- و لم یوضع للقذف لغة و لا عرفاً، یثبت به التعزیر لا الحدّ کما إذا قال: یا فاسق یاشارب الخمر، یا خنزیر، یا حقیر، یا وضیع و سیوافیک توضیحه» الشرائع: 4/164، هیچکدام از اینها مایه قذف نیست. در قذف یا باید رمی به زنا باشد یا رمی به لواط.

کلمات فقهاء

1:قال المفید: و من افتری علی رجل حرّ مسلم فقذفه بالزنا کان علیه الحدّ فی ذلک ثمانون جلدة إلی أن قال: و القذف باللواط کالقذف بالزنا و الحدّ فیهما سواء .

2: و قال الشیخ فی النهایة : إذا قال الرّجل أو المرأة، کافرین کانا أو مسلمین، حرّین أو عبدین، بعد أن یکونا بالغین، لغیرهما من المسلمین البالغین الأحرار:« یا زانی» أو « یا لائط» أو «یا منکوحاً فی دبره» أو «قد زنیت» أو «لطت» أو «نکحت»، أو ما معناه معنی هذا الکلام بأیّ لغة کانت، بعد أن یکون عارفاً بها و بموضوعها و بفائدة اللفظة ؛وجب علیه الحد ثمانون جلدة ، و هو حدّ القاذف.

ص: 656

3: و قال ابن ادریس: فأما الکلام الذی یکون قذفاً یوجب الحدّ فهو أن یقول: یا زانی ، یا لائط ، یا منکوحاً فی دبره، أو قد زنیت، أو لطت أو نکحت، أو ما معناه معنی هذا الکلام ، بأیّ لغة کانت، بعد أن یکون القائل عارفاً بها و بموضوعها، و إن لم یکن المقول له عارفاً بذلک، بل الإعتبار بمعرفة القائل .

4: و قال العلامة فی القواعد: الموجب و هو القذف بالزنا أو اللواط مثل: زنیت أو لطت. ولو قال: یا دیوث أو یاکشخان أو یا قرنان أو غیر ذلک من الألفاظ، فإن أفادت القذف فی عرف القائل، ثبت الحد.

و قد بسط الفقهاء الکلام فی صغریات الموضوع، أی الموجب و أنّه هل هو قذف أو لا؟ و الظاهر أن المرجع فی ذلک هو العرف لا الفقیه. اگر با کنایه هم بگوید کافی است،یعنی اگر به گونه ای بگوید که کنایه از زنا یا لواط است، این کافی در ثبوت قذف است.

و المهم فی الأمثلة التی طرحها الفقهاء فی هذا الباب هو تشخیص المقذوف، و إلیک الأمثلة المطروحة فی کلماتهم.

مهم این است که مقذوف را بشناسیم.گاهی از اوقات می گویند: ای فرزند زن زانیه، در اینجا این «شخص» زن را قذف کرده نه فرزندش را.

مسائل پنجگانه قذف کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: مسائل پنجگانه قذف

مسئله ی «قذف» مباحثی دارد که یکی از آنها شناسایی مقذوف است، برخی از جمله ها هست که انسان باید دقت کند تا ببیند مقذوف کیست، ممکن است من با کسی سخن بگویم و حال آنکه او مقذوف نیست، بلکه مقذوف شخص دیگر است، برای اینکه بتوانیم مقذوف را بشناسییم، ناچاریم چند مثال را مطرح کنیم، یعنی من در اینجا دوازده مثال را در اینجا مطرح می کنم، چنانچه فقهاء هم مطرح کرده اند، چون ما می توانیم به وسیله ی این مثال ها در جاهای دیگر هم مقذوف را از مخاطب باز شناسیم، مقذوف یعنی آن کسی که به او نسبت بد (زنا و لواط) می دهیم.

ص: 657

امثله

1. لو قال: یا ابن الزانی ، أو زنی بک أبوک ، أولاط، کان علیه الحدّ، لأبیه، لأنّه المقذوف ، لا المخاطب.

مسلماً این حد آور است، منتها مقذوف مخاطب نیست بلکه پدر مخاطب است، این خطاب به زید است، اما مقذوف زید نیست بلکه مقذوف پدر زید است.

2. ولو قال له :« یا ابن الزانیین، أو زنی بک أبواک» کان علیه حدّان ، حدّ للأب وحد للأمّ. در اینجا مقذوف مخاطب نیست بلکه پدر و مادر است، قهراً باید دو حد بخورد، یکی بخاطر مادر و دیگری بخاطر پدر، چون هردو را متهم کرده است

3. فإن قال: ابنک زان، أو لائط ، أو بنتک زانیة ، أو قد زنت ، کان علیه الحد، و المقذوف علیه هو الابن و البنت.یعنی اگر کسی به دیگری بگوید که پسر تو زناکار یا لواط کار است، یا دختر تو زناکار است، در اینجا مقذوف پدر نیست بلکه مقذوف پسر است هر چند پدر را مخاطب قرار می دهد، در همه ی اینها مقذوف یا پسر است یا دختر.

4. ولو قال: ولدت فعل مجهول- من الزنا، و یثبت الحدّ للأب و فی وجوب الحد لأمه ، تردد، لا حتمال انفراد الأب بالزنا، و لا یثبت الحد مع الاحتمال. یعنی تو از راه زنا به دنیا آمده ای، این هرچند توهین به پسر است، اما نسبت به پسر قذف نیست، بلکه قذف پدر و مادر است، چون می گوید تو از زنا متولد شدی، در حقیقت پدر را بدنام می کند، آیا مادر را هم بدنام می کند یا نه؟ نه، چون ممکن است مادر مکرهة باشد، «ولدت من الزنا»، زانی ممکن نیست که مکره باشد، همیشه مکرهة زانیه است، اگر بگوید:ولدت من الزنا، یک حد بیشتر ندارد، چون مقذوف فقط پدر است نه مادر.

ص: 658

5. و لو قال: ولدتک أمّک من الزنا، فهو قذف للأم ، و یحتمل عدمه، لا حتمال کونها مکرهة فیکون قذفا للأب.

اگر شخص به طرف مقابل بگوید مادرت تو را از راه زنا به دنیا آورده است، این هر چند توهین به مخاطب است، ولی مقذوف مادرش است نه خودش.

6. و لو قال: یا زوج الزانیة، فالحدّ للزوجة.

در اینجا مقذوف همسر طرف است، یعنی زن مقذوف است نه مرد. البته اهانت به شوهر هست، منتها اهانت یک مسئله است و قذف مسئله ی دیگر است.

7. ولو قال: یا أب الزانیة، یا أخ الزانیة ، فالحدّ لمن نسب إلیها الزنا، من البنت و الأخت دون المخاطب .

در اینجا دختر مخاطب یا خواهر مخاطب مقذوف است، چون می گوید ای پدر دختر زناکار و ای برادر زناکار.

8. ولو قال: زنیت بفلانة أو لطت بفلان، فالقذف(فالحد) للمخاطب.

در این «مثال» مقذوف مخاطب است نه شخص دیگر.

و فی ثبوته للمنسوب إلیه أعنی فلاناً تأمل، لاحتمال أن لا یکون مختاراً فی عمله.

9. ولو قال لإبن الملاعنة : یا ابن الزانیة، فعلیه الحد، لأجل أمة.

مردی همسرش را متهم به زنا کرده است و هردو ملاعنه کردند و بعد ملاعنه زن از شوهر جدا می شود، حالا حکم بچه چیست؟ البته بچه قطعاً مال مادر است،امااینکه آیا مال پدر هم است یا نه؟ این محل بحث است،حال اگر کسی به ابن ملاعنه، بگوید: یابن الزانیة، این حد دارد(فعلیه الحدّ) چرا؟ چون در ملاعنه «شوهر» زن را متهم به زنا می کند، ولی چون می رود ملاعنه می کند و هر یک از زن و شوهر چهار بار قسم می خورند و سپس از همدیگر جدا می شوند، حد به خاطر ملاعنه از شوهر ساقط می شود، ولی کسی حق ندارد که به این زن نسبت زنا بدهد و به پسرش بگوید:یابن الزانیة.

ص: 659

10. ولو قال لابن المحدودة قبل التوبة: یا ابن الزانیة ، لم یجب به الحد، ولو قال بعدها ، یثبت الحد.

زن و مردی با همدیگر مرتکب عمل زنا شده اند و از راه زنا بچه ای هم به دنیا آورده اند، هنوز زن توبه نکرده و حد بر او جاری نشده، من ممکن است یابن الزانیة، ای فرزند زن زانیة، چون مسلم است که زن زنا کرده است، اما اگر زن زنا کرد، توبه کرد،حد جاری شد، دیگر کس حق ندارد به پسر او بگوید:یابن الزانیة، چرا؟ «لأنّ التوبة و الحد طهّراها»، اینکه توبه کرد و حد خورد، پاکدامن شد، دیگر کس حق ندارد به پسرش بگوید مادر تو زناکار بود، البته زناکار بود، به معنای واقعی زناکار بود، اما شرع مقدس این را به وسیله این عمل تطهیر کرد، دیگر حق ندرایم به زن بگوییم زناکار هر چند مشتق حقیقت در من قضی هم باشد. ولو قال لابن المحدودة قبل التوبة: یا ابن الزانیة، لم یجب به الحد، ولو قال بعدها ، یثبت الحدّ.

و این یکی از قوانین اسلام است، البته تکویناً ابن زانیة، «الشیء لا ینقلب عمّا هو علیه»، اما وقتی توبه کرد، «کأنّه الإسلام یجب ما قبله» التائب من ذنبه کمن لا ذنب له، کأنّه این زن زنا نکرده است.

روی الهاشمی عن أبیه قال : سألت أبا عبد الله و أبا الحسن علیهما السلام عن امرأة زنت فأتت بولد و أقرّت عند إمام المسلمین بأنّها زنت، و أنّ ولدها ذلک من الزنا، فأقیم علیها الحدّ، و أن ذلک الولد نشأ حتی صار رجلاً ، فافتری علیه رجل، هل یجلد من افتری علیه ؟ فقال:« یجلد و لا یجلد، فقلت: کیف یجلد و لا یجلد؟ فقال: من قال له: یا ولد الزنا لم یجلد و یعزّر و هو دون الحد، و من قال له: یا ابن الزانیة، جلد الحدّ کاملاً ، قلت له: کیف جلد هکذا؟ فقال: إنّه إذا قال له : یا ولد الزنا، کان قد صدق فیه و عزّر علی تعییر أمه ثانیة ، و قد أقیم علیها الحدّ، فإن قال له: یا ابن الزانیة، جلد الحد تامّاً لفریته علیها بعد إظهارها التوبة و إقامة الإمام علیها الحد» الوسائل: ج18، الباب7 من أبواب حدّ القذف.

ص: 660

حضرت فرق می گذارد بین اینکه بگوید: یا ولد الزنا، این چندان به مادر برخورد نمی کند، چون یا ولد الزنا ممکن است از ناحیه پدر باشد و ممکن است از ناحیه مادر، واین آدم هم پدرش روشن نیست، مادرش روشن است،اما اگر بگوید: یابن الزانیة، یعنی به مادرش تهمت بزند، و حال آنکه بعد از توبه نباید این تهمت را بزند. لأنّ التائب من ذنبه کمن لا ذنب له.

پس فرق است بین اینکه بگوید: یا ولد الزنا،مادر را نشانه نگرفته، اما اگر بگوید: یابن الزانیة، مادر را نشانه گرفته و مادر فرض این است که هم حد خورده و هم تازیانه.

11. ولو قال لامرأته أو غیرها: زنیت بک- من با تو زنا کردم- ، فلها به نفع زن برگردن مرد حد است- حدّ علیه، و لا یثبت فی طرفه حدّ الزنا حتّی یقرّ أربعاً.

12. ولو قال لولده الذی أقرّ به أو حکم به شرعاً: لست ولدی ، لو جب علیه الحدّ لأمّه ، و کذا لو قال لغیره : لست لأبیک.

و قال الشهید الثانی فی المسالک: هذا الصیغة (لست لأبیک) عندنا من ألفاظ القذف الصریح لغة و عرفاً، و فی خبر السکونی عن أمیر المؤمنین :« من أقرّ بولد ثمّ نفاه، جلد و ألزم الولد».

ما دوازده مثال گفتیم، این دوازده تا نمونه است برای جاهای دیگر.البته قاذف را حد می زنند، اما نسبت به مخاطب هم تعزیر می شود چون به او اهانت کرده و او را در انظار مردم کوچک کرده است.

إلی غیر ذلک من الأمثلة التی ذکرها الفقهاء فی المقام. و أنت إذا أمعنت النظر فی هذا الموارد الاثنی عشر تقدر علی تمییز القذف و المقذوف عن غیرهما.

ص: 661

قال الشیخ: التعریض بالقذف لیس بقذف سواء کان بحال الرضا أو بحال الغضب و به قال أبو حنیفة و الشافعی ، و قال مالک هو قذف حال الغضب و لیس بقذف حال الرضا.

البته تعریض غیر از قذف است،تعریض این است که کنایه بزند، قذف این است که تصریح کند.

و قال المحقق : و کلّ تعریض بما یکرهه المواجه- مخاطب- ولم یوضع للقذف لغة و لا عرفاً یثبت به التعزیر لا الحدّ.

أقول: التعریض علی قسمین:

حال که کا سراغ تعریض آمدیم،تعریض را دو قسم کردیم، گاهی تعریض ما تعریض است،اما اصلاً جزء قذف نیست، مثلاً می گوییم: یا فاسق، یا شارب الخمر و ...، اینها تعریض هستند نه قذف.

تارة: لا صلة له بالقذف أبداً و انما یوجب الأذی فی المواجه، کما إذا قال : یا فاسق ، یا شارب الخمر ، یا خنزیر ، یا وضیع، یا حقیر، مع أنه متظاهر بالستر ، أو له مکان فی المجتمع، فیعزر و لا یحد.

و أخری: ما یستشمّ منه القذف ، کقوله: أنت ولد حرام، أو حملت بک أمّک فی حیضها أو یقول لزوجته: لم أجدک عذراء اینها تعریض هستند، چرا تعریض هستند؟ به جهت اینکه ممکن است معنای صحیحی داشته باشند، مثلاً مرادش از گفتن:«لم أجدک عذراء»، یعنی بکارتت به وسیله پرش از بین رفته است نه اینکه با مردی زنا کردی، یا می گوید:«أنت ولد الحرام»، ممکن است پدرش در حال احرام یا در حال حیض نزدیکی کرده باشند، بنا براینکه نطفه در حال حیض منعقد بشود، البته از نظر پزشکان امروز نطفه در حال حیض منعقد نمی شود و حال آنکه در روایات ما ولد الحیض داریم، در هر صورت اینها دو پهلو است و می توان آنها را به چند صورت توجیه کرد، این گونه چیز ها ممکن است حد نداشته باشد تعزیر داشته باشد-

ص: 662

و أخری: ما یستشم منه القذف ، کقوله: أنت ولد حرام، أو حملت بک أمّک فی حیضها أو یقول لزوجته: لم أجدک عذراء، ففیه أیضاً یعزّر و لا یحدّ، لأنّ العبارات السابقة لیست صریحة فی القذف، لا حتمال الحمل فی الحیض أو الصوم- پدر و مادر در حال صوم نزدیک کرده اند - أو الإحرام، نعم لو کان فی نظر العرف مساویا لقوله: یا ابن الزنا ، یحدّ حدّ القذف.

البته در اینجا کار به این نداریم که مقذوف چه کسی است، در این عبارات مقصود این است که آیا قذف است یا قذف نیست،اما اینکه مقذوف چه کسی است؟ فعلاً به این جهتش کار ندرایم.

پس تعرییض بر دو قسم است:

گاهی اصلاً قذف نیست مانند: یا فاسق، یا شارب الخمر،این قذف نیست، البته تعزیر دارد.

و گاهی عباراتی داریم که ممکن است قذف باشند مانند، یا ولد الحرام، این دو معنا ندارد، یک معنایش این است که پدر ومادرش زنا کرده است، معنای دیگرش این است که در حال حیض یا احرام یا در حال صوم نزدیکی کرده اند، یک عبارت است که ممکن است طرف در دادگاه به واسطه ی آن، از حد فرار کند، یعنی اگر قاضی بگوید: شما به طرف گفتید: یا ولد الحرام، در جواب می گوید درست است که:« أنت ولد الحرام» گفتم، اما منظور این بود که پدر و مادرش در حال احرام یا در حال حیض یا صوم نزدیکی کرده اند، این آدم می تواند به وسیله ی تعریض از حد قذف فرار کند، اما از تعزیر نمی تواند فرار کند،باید تعزیر بشود، باز در این مثال های اخیر کار به مقذوف و مقذوفة نداریم، بلکه بحث در این ا ست که قذف است یا قذف نیست.

ص: 663

نتیجه

نتیجه این است که ما نباید خود را مقید به این مثال ها کنیم،بلکه هر چیزی که عرف بگوید این آدم، طرف را متهم به زنا یا به لواط کرد، این قذف است، اما اگر عرف بگوید طرف را متهم به زنا یا لواط نکرد، این تعریض است که تعزیر دارد نه حد. فلذا پایبند این مثال ها نیستیم بلکه پایبند فهم عرف هستیم.

فخرجنا بالنتیجة التالیة: أن قل تعبیر یکون فی نظر العرف مساویاً لرمی الرجل أو المرأة سواء أکان المواجه فی الکلام أو غیره بالزنا أو اللواط ، فهو قذف، و یحد القاذف ، و أما إذا لم یکن کذلک ، فیعزر سواء أکان افتراء أم لم یکن کذلک و لکن کان الرجل متستّراً، فخطاب الرجل بالأجذم و الأبرص فبما أنّه فیه إیذاء و تحقیر فیوجب التعزیر.

تم الکلام فی الأمر الأول أعنی

ما هو الموجب للقذف؟ و حان البحث فی تالیه.

الکلام فی القاذف

قاذف باید چند شرط را دارا باشد، یکی اینکه بالغ باشد،دیگر اینکه عاقل باشد. شرط سوم این است که ساهی، غافل و نائم نباشد،این شرائط جای بحث نیت، ولی مرحوم محقق شرط سوم را نگفته است.

یعتبر فی القاذف شرطان:

1. البلوغ. 2. کمال العقل.

أما الأول: فلو قذف الصبی ، لم یحد ، لرفع القلم عنه، ففی خبر أبی مریم عن أبی جعفر سأله عن الغلام لم یحتلم، یقذف الرجل ، هل یحد؟ قال:» لا و ذلک لو أن رجلا قذف الغلام لم یجلد».

ص: 664

و أما الثانی : أعنی کمال العقل ، فلو کان القاذف مجنوناً فهو أیضا کالصبی قد رفع عنه القلم. نعم لو کان أدواریا ًو قذف فی دور الصحة حد فی حال الصحة.

و کان علی المحقق أن یعتبر شرطا آخر و هو کون المتکلم قاصداً، فخرج الساهی و الغافل و النائم.

اشتراط الحرّیة فی القاذف

یکی از شرائط این است که قاذف و مقذوف هردو باید حر باشند، اما اگر «قاذف» عبد شد،در عبد دو قول است،یک قول این است که عبد هم مثل حر است، یعنی حریت شرط نیست، قول دیگر این است که «عبد» حدش نصف است،همان گونه که در زنا نصف است، در اینجا هم نصف است،«إنّ الذین یرمون المحصنات ثمّ لم یأتوا بأربعة شهداء ثمانین جلدة»، آیه اطلاق دارد، یعنی هم حر را می گیرد و هم عبد را، اما علما اختلاف کرده اند که آیا عبد هم مانند حر است مانند اطلاق آیه، یا عبد نصف است،یعنی همان گونه که در زنا نصف است در اینجا هم نصف است؟

روایات ما مطلق بیشتر است که می گویند: لا یمیّز بین العبد و الحرّ. یعنی همه هشتاد تازیانه است، فقط یک دانه روایت ضعیف داریم که می گوید عبد نصف حر است، ولی روایات فراوان داریم که بین عبد و حر فرق نمی گذارند،نکته اش این است که در زنا فرق گذاشته اند، اما در قذف فرق نگذاشته اند، نکته اش این است که زنا حق الله است، طرفین از روی رغبت این کار را می کنند، چون حق الله است،خدا در آنجا گفته اگر حر حدش صد است،عبد پنجاه است، اما قذف حق الناس است نه حق الله. فرق نمی کند بر اینکه قاذف حر باشد یا عبد،مقذوفة حر باشد یا امة، فرق نمی کند، بالأخرة شما آبروی طرف را از بین بردید، اگر می گویند بین عبد و غیر عبد فرق است در حقوق الله است،خدا می تواند از حقوق خود بگذارد و بگوید حرش صد است و عبدش پنجاه، اما قذف چنین نیست ولذا در مسئله سرقت، لا فرق بین العبد و غیر العبد،مگر اینکه بگوییم عبد در اینجا حق الناس است، یک مسئله دیگر است دستش ببرند مولا.

ص: 665

خلاصه اگر می گویند: «یفرق بین الحر و العبد»، در حقوق الله گفته اند، اما حقوق الناس یکی هستند و عجب این است که اهل سنت همان تفصیل را قائلند، یعنی در عبد نصف(چهل) است و در حر هشتاد است، بنابراین، آن یک دانه روایت ما (که تفصیل بین حر و عبد می داد) حمل بر تقیه می شود، پس در قاذف عقل شرط است، بلوغ شرط است، هوشیاری شرط است،اما اینکه قاذف حر باشد شرط نیست یعنی بین حر و عبد فرق نیست.

اشتراط الحریّة فی القاذف

هل تشترط _ فی وجوب الحد الکامل _ الحریة، قولان:

فعلی الأول: یثبت نصف الحدّ، و علی الثانی: یثبت الحد کاملاً و هو ثمانون، الشرائع: 4/164

أقول: إطلاق الآیة یدعم القول الثانی، لا فرق بین القاذف بین الحرّ و العبد، قال سبحانه: « و الذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدو هم ثمانین جلدة ». النور: 4.

و یدعم اطلاق الآیة روایات کثیرة لا تخلو من تواتر إجمالی، منها: حسنة الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام:« إذا قذف العبد الحرّ جلد ثمانین، و هذا من حقوق الناس» الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد القذف، الحدیث 4، و لاحظ الحریث 1و 5 و 7 و 7 و 10و 14، و غیرها. من هداالباب. حقوق الله نیست که فرق بگذاریم.

و فی الحدیث إشارة إلی أن کلّ حدّ یعدّ من حقوق الناس لا ینتصف علی المملوک.

و مع ذلک ذهب الشیخ فی المبسوط، المبسوط: 8/16. و الصدوق فی الهدایة، الهدایة: 76. إلی أنّ العبد یجلد أربعین سوطاً لقوله تعالی: « فإن أتین زنان کنیز- بفاحشة فعلیهنّ نصف ما علی المحصنات من العذاب» النساء

ص: 666

ولی جواب واضح است، چون فاحشه به معنای زناست، در قرآن فاحشه به معنای زناست.

یلاحظ علیه: بأن المراد بالفاحشة، الزنا، بشهادة تنکیرها فلا تعمّ، نعم روی القاسم بن سلیمان عن الصادق(علیه السلام) أنّه سأله عن العبد یفتری علی الحرّ، کم یجلد؟ قال:

« أربعین، وقال: (( إذا أتی بفاحشة فعلیه نصف العذاب)) . الوسائل: 18، الباب 4 م أبواب حد القذف، الحدیث 15.

البته این روایت ممکن است از نظر سند مشکل نداشته باشد،اما خلاف مشهور است چون روایات می گویند لا فرق بین الحرّ و العبد

یلاحظ علیه: بأن الروایة معارضة بما هون أکثر منها و أجود منها سنداً، و أما ما دلّ علی النصف فیحمل علی التقیة بشهادة قول القرطبی فی بدایة المجتهد.

- من در سال 1330 در نجف بودم و در آنجا از مرحوم امینی پرسیدم،یک کتابی از فتوای عامه و اهل سنت برای من معرفی کنید که خلاصه باشد، ایشان کتاب بدایة المجتهد قرطبی را معرفی کرد، الآن هم در ایران این کتاب تحقیق شده و چاپ شده،کتابی است مختصر و انسان می تواند فتاوای اهل سنت را به دست بیاورد، علاوه بر آن معنی ابن قدامه را هم آوردم - قال: و اختلفوا فی العبد یقذف الحرّ،کم حدّ؟ فقال الجمهور من فقهاء الأمصار: حده نصف حد الحر، و ذلک أربعون جلدة، و روی ذلک عن الخلفاء الأربعة، و عن ابن عباس، و قالت طائفة: حده حد الحر، و به قال ابن مسعود من الصحابة و عمر بن عبد العزیز و جماعة من فقهاء الأمصار، أبو ثور و الأوزاعی و داود و أصحابه من أهل الظاهر، فعمدة الجمهور قیاس حده فی القذف علی حده فی الزنا. بدایة المجتهد: 2/433.

ص: 667

و قال فی المغنی: أجمع أهل العلم علی وجوب الحدّ علی العبد إذا قذف الحرّ المحصن لأنّه داخل فی عموم الآیة و حدّه أربعون فی قول أکثر أهل العلم، معلوم می شود که اهل سنت قائل به چهل هستند. تم الکلام فی هذه المسئله.

بنابراین، قاذف چهار شرط دارد: بالغ،عاقل، هوشیار، لا فرق بین الحر و العبد.

شرائط مقذوف کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:شرائط مقذوف

قذف از مفاهیم ذات الإضافه است، یعنی یک طرفش قائم با قاذف است، طرف دیگر قائم با مقذوف است، یکی هم محتوای قذف است،محتوای قذف را عرض کردیم که یا باید زنا باشد یا لواط، بقیه قذف نیست هر چند تعزیر دارد، مثلاً اگر به انسانی بگوییم شراب خوار،این هر چند قذف نیست، ولی در عین حال خالی از تعزیر نیست، شرائط قاذف را دیروز عرض کردیم، الآن وارد می شویم به شرائط مقذوف، یعنی آن کسی که به او تهمت می زنیم،حالا یا واقعیت دارد یا واقعیت ندارد، منتها ما حق نداریم که یک چنین نسبتی را بدهیم.

الشرط الأول: الإحصان

احصان، یکی از شرائط «مقذوف»احصان است، کلمه ی واحده می گویند:« احصان»، به شرط اینکه این طرف ممنوع باشد،احصان به معنای منع است، یعنی «احصان» در لغت عرب به معنای منع است،کأنّه این آدم در یک حصاری باشد بخاطر یک سلسله شرائط ممنوع از آن باشد که ما او را رمی به دو عمل زشت بکنیم، بنابراین،احصان به معنای منع است و علت منع این است که این آدم به خاطر اینکه بالغ، عاقل، حر، مسلمان و عفیف است، یعنی متظاهر نیست،اینها سبب می شود که این آدم محصن باشد، یعنی ممنوع باشد که ما بتوانیم در باره ی عرض او و ناموس او بحث کنیم، احصان به معنای منع است کأنّه این شرائط یکنوع حصاری برای این آدم می کشد و او را در یک هاله ای از ممنوعیت قرار می دهد که ما حق نداریم مداخله در عرض و آبروی بکنیم، احصان به معنای منع است،البته در لغت قرآن احصان به معنای منع است،ولی وسائل منع مختلف است، احصان به معنای منع است، ولی چیزی که باعث منع می شود چند چیز است: الف: در آیه مبارکه می فرماید اسلام یکی از وسائل منع است، «فإذا أحصنّ به ضم الف و سکون حاء و کسر صاد- زنان کنیز، فإن أتین بفاحشة مجمع البیان می گوید: اگر «أحصنّ» - یعنی به ضم الف و سکون حاء و کسر صاد- بخوانیم به معنای تزویج است و اگر «أحصن» - به فتح الف و سکون حاء و فتح صاد و تشدید نون- بخوانیم به معنای اسلام است،من در اینجا به معنای اسلام می گیرم، ولی ایشان می گوید «أحصنّ» به معنای ازدواج است، «أحصنّ» به معنای اسلام است، کأنّه ازدواج و کأنّه اسلام این کنیز ها را در هاله ای از منع قرار می دهد که دیگر ما حق نداریم به عرض و آبروی آنان تجاوز کنیم، می گوید «احصان» در اینجا مصداقش تزدویج است یا مصداقش اسلام است، من نوشته ام اسلام است، ولی مجمع البیان می گوید اگر «أحصنّ» بخوانیم مانعش اسلام است، اما اگر أحصنّ بخوانیم که قرائت قرآن است، آن سببش تزدویج است.

ص: 668

در هر حال احصان به معنای منع است،مصداقش گاهی تزویج است و گاهی اسلام.

مثال دیگر: «حریّت»، قرآن می فرماید:

« فإن أتین بفاحشة فعلیهنّ نصف ما علی المحصنات من العذاب» در اینجا محصنات در احرار استعمال شده است، حد حر یکصد تازیانه است،اما اگر کسی به کنیز تهمت زد پنجاه تازیانه دارد، و گاهی به معنای عفت از زناست «و الذین یرمون المحصنات»، یعنی کسانی که متظاهر به زنا نیستند، و من فکر می کنم این آیه مبارکه از این قبیل است که آیه در باره ی متعه است،«محصنین غیر مسافحین»، با این زنها شما ازدواج متعه ای بکنید، «محصنین غیر مسافحین»نظر شما احصان باشد، عفت باشد،نظر شما این نباشد که زنا کنید، «محصنین» یعنی عفائف،غیر مسافحین، یعنی غیر زانین،چرا به زانین می گویند: سفح؟ چون سفح به معنای ریختن آب است، کأنّه زانی عفت نمی خواهد فقط می خواهد آبش را بریزد.

«علی ایّ حال» احصان به معنای منع است، منتها وسیله منع مختلف است، گاهی اسلام است و گاهی تزویج است و گاهی عفتش است و گاهی هم چیز های دیگر. همه ی پنج تا سبب می شود که زن یا مرد محصن و محصنه باشد، پنج شرط است، بلوغ، کمال عقل، حریت، اسلام و عفت، این پنج تا سبب می شود که زن یا مرد در هاله ای از کرامت قرار بگیرد به گونه ای که دیگران حق ندارند به شعاع ناموس و آبروی تجاوز کنند، البته آنچه من می خواستم عرض کنیم که در قرآن احصان هر چند معنایش یکی است ولی مصادیقش مختلف است ،گاهی مصداقش اسلام و گاهی مصداقش تزویج است و گاهی مصداقش عفت است، یعنی متظاهر نباشد، این پنج تا سبب احصان می شوند، زنی که دارای این شرائط پنجگانه است، ما حق نداریم به حریم آبروی او تجاوز کنیم.

ص: 669

نکته

کسانی که اهل تفسیر هستند، خیال نکنند که احصان در قرآن معانی مختلف دارد، بلکه احصان در قرآن به معنای منع است، منتها «ما به المنع» مختلف است (یختلف)، یعنی گاهی «ما به المنع» تزویج است و گاهی« ما به المنع» اسلام است و گاهی «ما به المنع» عفت است، خیال نکنید که معانی مختلف دارد بلکه یک معنا بیشتر ندارد، اما اسبابش مختلف است.

ادله ی مطلب

کسانی که در هاله ای از منع هستند و نمی توانیم تجازو به آبروی آنها بکنیم، شرط اولش بالغ بودن است، شرط دوم عاقل بودن، چرا؟ یک دلیل واضحی دارد، اگر کسی بچه ای را متهم به عمل زشت کند یا دیوانه را متهم به عمل زشت نماید، تعزیر می شود، اما حد قذف را به او نمی زنند، چرا؟ چون حضرت ضابطه بیان می کند و می فرماید: کسی را که برای او حد نمی زنند، بخاطر او هم دیگران را حد نمی زنند، یک ضابطه و قانون کلی است،اگر واقعاً پسر بچه ای، کسی را متهم به زنا یا لواط کند، بچه را تعزیر می کنند، اما او را حد نمی زنند، اگر او را حد نمی زنند، پس بخاطر او هم دیگران را حد نمی زنند.

1: صحیح فضیل بن یسار قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول: «لا حدّ لمن لا حدّ علیه، أعنی لو أنّ مجنوناً قذف رجلاً لم أر علیه شیئاً، و لو قذفه فقال: یا زان، لم یکن علیه حدّ» الوسائل: ج 18، الباب 19 من أبواب مقدمات الحدود،الحدیث1.

البته روایت در باره مجنون است،منتها صبی هم حکم مجنون را دارد، چرا؟ چون « رفع القلم عن ثلاثة، المجنون حتی یفیق و الصبی و الخ، و مورده و إن کان المجنون و لکن الضابطة (لا لمن لمن لا حد لعلیه) تعمّ الصبی أیضاً.

ص: 670

پس کسانی که بالغ و عاقل هستند در محیظ آبروی آنها نمی شود وارد شد، اگر کسی وارد شد،حد ندارد،البته تعزیر خواهد داشت.

2: خبر أبی مریم الأنصاری قال:« سألت أبا جعفر علیه السلام عن الغلام لم یحتلم یقذف الرجل هل یجلد؟ قال: «لا، و ذلک لو أنّ رجلاً قذف الغلام لم یجلد» الوسائل: ج 18، الباب 5 من أبواب حدّ القذف،الحدیث1.

أمّا الثالث: أعنی الحریة، اسلام بین حر و غیر حر فرق می گذارد، اگر کسی حر را قذف کند، حد دارد،اما اگر کنیز و عبد را قذف کند،حد ندارد،اما تعزیر دارد،خیال نکنیم که شرع مقدس او را رها می کند، اما اینکه نکته در اینجا چیست؟ خدا می داند.

أمّا الثالث- أعنی الحریّة: فلأجل أنّ الرقیق لیس بمحصن، چرا؟ و لذا در زنای محصنة رجم نمی شود، هر چند از این طرف برای او حرمتی قائل نشده است، یعنی حرمت حدی قائل نشده است،اما از آن طرف هم اگر غلامی دارای همسر است و رفت زنا کرد، او را رجم نمی کنند، خلاصه احکام با هم متعادل است، فلأجل أنّ الرقیق لیس بمحصن و لذا لا یرجم بالزنا، مضافاً إلی ورود روایات، منها خبر عبید بن زرارة قال: سمعت أباعبد الله علیه السلام یقول: «لو أتیت برجل قذف عبداً مسلماً بالزنا لا نعلم منه إلّا خیراً، لضربته الحدّ حدّ الحر، إلّا سوطاً» الوسائل: ج 18،الباب 4 من أبواب حد القذف،الحدیث2.

یعنی حد نمی زنند، بلکه تعزیرش می کنند، تا یکنوع تفاوتی بین حر و عبد باشد.

و أوضح منه ما رواه إسحاق بن عمّار عن أبی بصیر عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

ص: 671

«من افتری علی مملوک عزّر لحرمة الإسلام»،اما حد ندارد، پس حریت هم یکی از شرائط این است که نباید وارد آبروی کسی بشویم.

و أمّا الرابع- أعنی الإسلام-، معلوم است که «کافر» آن حرمت مسلمان را ندارد، ولی در عین حال اگر کافر ذمی باشد و متظاهر نباشد، او هم تعزیر دارد، یعنی اگر کسی کافری را متهم کند،حد ندارد، ولی تعزیر دارد، لخبر إسماعیل بن فضیل سألت أبا عبد الله علیه السلام عن الإفتراء علی أهل الذمّة، هل یجلد المسلم الحدّ فی الإفتراء علیهم؟ قال: «لا، و لکن یعزّر» فرق اسلام و کافر این است، خیال نکیند که خیلی فاصله قائل است بلکه یکنوع حریمی برای حر و اسلام قائل است و الا از نظر تعزیر ممکن است خیلی فاصله نباشد.

أمّا الخامس أعنی العفّة- فیخرج المتظاهر بالزنا و اللواط فلا حرمة لهما، بل یمکن أن یقال: و لا تعزیر، و إن کان الظاهر من الشرائع أنّ فیه التعزیر»هر چند شرائع می گوید که تعزیر دارد.

نعم لو کان متظاهراً بالفسق و لکن لم یکن متظاهراً بالزنا و اللواط فقذفه ففیه الحدّ. آدمی است که ربا خوار و غیبت کن و دروغگو است، ولی هر گز دنبال زنا و عمل منافی عفت نمی رود، اگر به او تهمت زنا یا لواط بزنند،حد دارد. یعنی اگر به او گفتیم: یا زانی، ففیه الحدّ.

پس هر کس که دارای این شرائط پنجگانه دارد، او حریمی دارد و ما نباید وارد حریم آبروی او بشویم.

مثال

«لو قال لمسلم یابن الزانیة أو أمّک زانیة»،

آیا این حد دارد یا تعزیر؟ حد ندارد، فقط تعزیر دارد،چرا؟ چون در اینجا مقذوف مخاطب نیست بلکه مادر مقذوف است و مادر هم کافر است،«لو قال لمسلم یابن الزانیة أو أمّک زانیة، و کانت أمّه کافرة أو أمة، فبما أنّ المقذوف الواقعی هو الأم الکافرة أو الأمة، فلا حدّ علی القاذف».

ص: 672

دیدگاه مرحوم شیخ

ولی مرحوم شیخ در کتاب نهایه می فرماید در اینجا هم حد است،چرا؟ ولو مادر کافر است و یا کنیز، اما بچه اش حر است و مسلم،کأنّه حر بودن و مسلم بودن بچه،سبب می شود احترامی که برای بچه قائل هستیم، برای مادر نیز قائل بشویم.

اشکال بر دیدگاه مرحوم شیخ

مخفی نماند که این دلیل یک دلیل ضعیف است، یعنی اگر پسر احترام دارد، سبب نمی شود که احترام او حد باشد،ممکن است احترام او از قبیل تعزیر باشد. شیخ فرموده است، اما محقق می فرماید:أنّ الأشبه هو التعزیر، از نظر ما هم تعزیر است، اما در عین حال کلام شیخ هم بدون دلیل لفظی نیست.

نعم یؤیّد قول الشیخ ما رواه عبد الرحمن بن أبی عبد الله، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «النصرانیة و الیهودیة تکون تحت المسلم فیقذف ابنها یضرب القاذف، لأنّ المسلم قد حصّنها»،

ولی این روایت نمی تواند دلیل بشود،چون در اینجا مقذوف بچه است نه مادر. بچه اش هم مسلمان است.

در هر حال این روایت نمی تواند مؤید شیخ باشد، چون بحث ما در جایی است که مادر را قذف کند و حال آنکه پسر را قذف کرده است.

نعم استشکل علیه بأنّ الضرب أعم من الحد و لکن الموجود فی الکافی«و یضرب القاذف حدّاً» و ربما یؤید أیضاً بما رواه أبوبکر الحضرمی عن أبی عبد الله علیه السلام قال قلت له: «جعلت فداک ما تقول فی الرجل یقذف بعض جاهلیة العرب؟قال : یضرب الحدّ، إنّ ذلک یدخل علی رسول الله صلّی الله علیه و آله» الوسائل: ج 18،الباب 17 من أبواب حد القذف، الحدیث 7.

ص: 673

می گوید برخی از عرب های جاهلی زانی و لائط بودند، می گوید اگر کسی این را بگوید حد دارد، چرا؟چون این به اقوام رسول الله بر می خورد.

این حرف درست نیست، چون خود قرآن هم در باره عرب جاهلی بحث می کند و از آنها مذمت می نماید.

پس روایت اول ظهورش قابل قبول نیست، چون پسر را قذف کند چه ربطی دارد به مادر، مگر اینکه بگوییم مراد از قذف پسر، این است که گفته است: یابن الزانیة، که به مادر بر خورد.

این روایت دوم هم موثر نیست، علی ای حال کتاب تعزیر دارند نه حد.

من یک بحثی کردم که فقیه باید مقداری از تاریخ آگاه باشد، فقیه اگر بخواهد فتوا بدهد نباید بی اطلاع از تاریخ باشد، مرحوم شهید اول در کتاب غایة المراد نوشته است که تا زمان عمر بن عبد العزیز اگر کسی کافری را قذف می کرد حدش می زدند، بعداً پسر عمر بن خطاب عبد الله بن عمر از حاکم و خلیفه (که همان عمر بن عبد العزیز باشد) خواهش کرد که دیگر حد نزند.

معلوم است که این داستان درست نیست، زیرا عبد الله بن عمر در سال 75 مرده، و حال آنکه عمر بن عبد العزیز در سال 99 به مسند خلافت رسیده است، کسی که در سال 75 فوت کرده است، چطور می تواند از کسی خواهش کند که او در سال 99 به خلافت رسیده؟!

و من الغریب ما حکاه الشهید فی غایة المراد نقلاً عن الطبری أنّ الأمر لم یزل علی ذلک أی حد المسلم عند قذف الکافر إلی أن أشار عبد الله بن عمر علی عمر بن عبد العزیز بأن لا یحدّ مسلم فی کافر، فترک»

ص: 674

وجه الغرابة أنّ عبد الله بن عمر توفی عام 73 ه_ أی قبل استخلاف عمر بن عبد العزیز بخمس و عشرین سنة، فکیف یشیر إلی من لیس له بالحکم صلة، حیث أنّ عمر بن عبد العزیز قد ولد عام 62ه_ فیکون عمره عند وفات عبد الله بن عمر حوالی 11 سنة و استخلف سنة 99.

قذف الأب ولده

اگر پدری، پسرش خودش را قذف کرد و بی آبرو کرد، از طرف دیگر پدر را بخاطر پسر نمی کشند، یعنی اگر پدری، پسر خودش را بکشد، پدر را نمی توانند بخاطر پسر قصاص کنند(لا یقتل الوالد بقتل الولد) اینجا قذف نیست، ولی درعین حال بدون تعزیر هم نباید باشد، پس اگر قاذف پدر شد، حد ندارد ولی تعزیر دارد.

لو قذف الأب ولده لم یحدّ و عزّر، نکته اش این است که اگر پدر پسر خودش را بکشد، او را بخاطر قتل پسر نمی کشند.

روایت محمد بن مسلم

صحیح محمد بن مسلم قال سألت أبا جعفر علیه السلام عن رجل قذف ابنه بالزنا، قال:لو قتله ما قتل به ، و إن قذفه لم یجلد»

اگر کسی زوجه اش را که مرده، قذف کند و بگوید او خودش این کاره را بوده، زن میتة را قذف می کند و این زن هم یک وارث بیشتر ندارد و آن هم پسرش است، شوهر را حد قذف نمی زنند، چرا؟ چون آنکس که می تواند طرح دعوا کند وارث است، وارث این زن فقط پسرش است،پدر اگر خود پسر را «کن فیکون» کند،« لا یحد»، حالا که مادر را قذف کرده و حد قذف منتقل شده به پسر، پسر حق ندارد که در محکمه برود و طرح دعوا کند، چون اگر خود پسر را قذف می کرد، طوری نبود تا چه رسد به مادرش.

ص: 675

بله! اگر این «زن» غیر از این بچه وارث دیگری داشته باشد، فرض کنید این زن قبل ازاین شوهرش، شوهر دیگری داشته و از آن بچه دارد، آن بچه ارتباطی به این پدر ندارد ، آن بچه حق دارد که طرح دعوا کند، هر چند پسر خودش حق طرح دعوا را ندارد.

لو قذف الولد الوالد أو الأم

اگر فرزندی، پدر یا مادر خود را قذف کند، بر پسر حد قذف جاری می کنند، چرا؟ چون اگر «ولد و فرزند» والدش را بکشد، کشته می شود، پس اگر قذف هم بکند،حد می خورد.

هرگاه کسی جمعی را قذف کند کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه کسی جمعی را قذف کند

مسائل

مرحوم محقق در اینجا نه مسئله را مطرح می کند

المسألة الأولی وفیه فرعان

مسئله اول این است که اگر یک نفر جمعی را قذف کرد، یعنی نسبت زنا یا لواط به آنان داد، حکمش چیست؟ - هر موقع کلمه ی قذف را می گوییم مراد این است و الا بقیه کارهای زشت قذف نیست، البته تعزیر دارد، اگر کسی به جای اینکه یک نفر را قذف کند، جمعی را متهم به زنا کرد، فرض کنید در یک اطاق چند نفر نشسته اند و او از در وارد شد و گفت همه ی شما زناکار هستید، آیا این آدم یک حد دارد یا دو حد؟

دیدگاه مشهور

تقریباً مشهور می گویند اگر تک تک آنان را اسم برد و گفت زید،عمرو، بکر خالد، و ...، همه ی شما زناکار هستید،یعنی دانه دانه اسم برد و به هر کدام نسبت زنا یا لواط داد و گفت تک تک تان زناکار هستید،در اینجا به تعداد قذفها حد دارد.

ص: 676

ولی گاهی اسم نمی برد بلکه جمعاً واحداً گفت:أیّها الزناة، ای زناکارها(یا زنات) یا گفت:هؤلاء زناة، اینها زناکار هستند، در اینجا تفصیل است،به این معنی که اگر اینها جمعاً پیش قاضی رفتند و شکایت کردند، یک حد دارد،اما اگر متفرقه رفتند، یعنی یکی امروز رفت،دیگری فردا، سومی پس فردا، هر کدام از این مطالب ها(طلب کننده ها) حدی بر گردن این آدم دارند. پس اگر دانه دانه اسم ببرد، به تعداد افراد حد دارد،اما اگر جمع واحدی باشد، بستگی دارد که این جمع چه گونه پیش قاضی بروند، اگر مجتمعاً بروند،یک حد دارد، اما اگر متفرقاً بروند، به تعداد افراد حد بر گردن او است، این فتواست، در این فتوا مخالف نداریم، مگر ابن جنید که در آخر می آید، روایات را هم می شود بر این تطبیق کرد.

کلمات علما

قال الشیخ فی الخلاف و المبسوط:إذا قذف جماعة واحداً بعد واحد کلّ منهم بکلمة مفردة فعلیه لکلّ حدّ القذف، سواء کان جاؤو به متفرقین أو مجتمعین، و إن قذفهم بکلمة واحدة فقال: زینتم، أو أنتم زناة زناة، جمع زانی- فإن جاؤوا به متفرقین کان لکلّ واحد منهم حدّ کامل، و إن جاؤوا به مجتمعین کان علیه حدّ واحد لجماعتهم، و نحوه قال فی النهایة و شیخنا المفید فی المقنعة و سلار و أبو الصلاح و ابن البراج و ابن إدریس و ادعی علیه الإجماع» المختلف: 9/259، الخلاف:5/404، المبسوط:8/16،المقعنة:796-797، المراسم:286.

مشهور همین است که بیان شد، ولی عمده این است که این مسئله را از روایات در بیاوریم،در اینجا روایاتی داریم و از مجموع روایات این سه مسئله را در بیاوریم، یعنی دو حکم را.

ص: 677

اما اینکه هر کدام را مستقلاً و به طور جداگانه قذف کند،جای بحث نیست، بحث در جایی است که «بکلمة واحدة» جمعی را متهم به زنا و لواط کند، در این زمنیه سه روایات داریم که باید آنها را رویهم بخوابانیم به گونه ای که هدف واحد را برسانند.

روایت جمیل بن درّاج

و یدلّ علی مختارهم (مشهور) صحیح بن جمیل بن درّاج عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سألته عن رجل افتری علی قوم جماعة فقال: «إن أتوا به مجتمعین ضرب حدّاً واحداً- اگر تهمت زن و قاذف را همگی به صورت جمعی پیش قاضی بیاورند، یک حد دارد، ضرب ضرباً واحداً- و إن أتوا به متفرقین ضرب لکلّ واحد منهم حدّاً» الوسائل: ج 18، الباب 11 من أبواب حدّ القذف، الحدیث 5.

این مسئله را در علم اصول در باب تداخل اسباب و مسببات بحث می کنند، در اینجا تداخل است، البته اسباب متداخل نیست، اما مسبب متداخل است، سبب متعدد است، اما مسبب یکی است، کی؟ وقتی که همراه بیاورند.این روایت، بسیار روایت خوبی است.

روایت برید

و خبر برید عن أبی جعفر علیه السلام فی الرجل یقذف القوم جمیعاً بکلمة واحدة، قال له:

« إذا لم یسمّهم فإنّما علیه حد واحد و إن سمّی فعلیه لکلّ رجل حدُّ». الوسائل: 18، الباب 11 من أبواب حد القذف،الحدیث 5.

این روایت با روایت قبلی فرق دارد، این روایت مطلق است و باید با روایت قبلی مقید بشود، این روایت می گوید:«إذا لم یسمّهم دانه دانه اسم نبرد- فإنّما علیه حد واحد» این را چه گونه مقید کنیم؟ به شرط اینکه با هم بیاورند، اما اگر تک تک آوردند، نه خیر، پس روایت اول، روایت دوم را مقید می کند و خبر برید عن أبی جعفر علیه السلام فی الرجل یقذف القوم جمیعاً بکلمة واحدة، قال له:« إذا لم یسمّهم فإنّما علیه حد واحد- این باید قید بخورد، إذا لم یسمهمّ و أتوا به مجتمعین، و الا أتوا به متفرقین- مثل دومی می ماند که دانه دانه اسم ببرد- و إن سمّی فعلیه لکلّ رجل حدُّ».

ص: 678

پس روایت فقره ی اولش که مطلق است می گوید اگر همه را یکجا قذف کرد، یک حد دارد، می گوییم این در جایی است که مجتمعاً پیش قاضی ببرند نه متفرقاً.

فأمّا إذا سمّی فتعدد الحدّ تابع للضابطة، و أما إذا لم یسمّهم فیحمل علی الحد الواحد ما إذا جاؤوا مجتمعین، و إلّا فیتعدد الحد جمعاً بین الروایتین.

روایت اول قذف جمعی را دو صورت کرده بود، گاهی هر کدام تنها و دانه دانه می برند و گاهی دسته جمعی، روایت دومی فقط مطلق گفته بود که در اینجا یک قذف است، باید بگوییم در جایی است که اینها «ذهبوا به مجتمعین لا متفرقین».

روایت حسن عطار

و أما ما رواه الحسن العطار عن أبی عبد الله(علیه السلام) قال: قلت لأبی عبد الله(علیه السلام):« رجل قذف قوماً، قال:بکلمة واحدة؟ قلت: نعم قال: یضرب حدا واحداً- در صورتی که مجتمعین بروند نه متفرقین- فإن فرق بینهم فی القذف یعنی دانه دانه اسم ببرد- ضرب لکل واحد منهم حداً ». الوسائل: 18، الباب 11 من أبواب حد القذف، الحدیث 2.

پس فقره اولی در جایی است که همه را مجتمعاً متهم کند، دومی در جایی است که تک تک متهم می کند، بنابراین، اولی را چون مجمتعاً متهم کرده است، فقط یک حد دارد به شرط اینکه مجتمع بروند نه متفرق، دومی در جایی است که تک تک اسم ببرد. البته عبارتی که من نوشته ام چندان واضح نیست. دو فقره بیشتر نیست، فقره اول در جایی است که بکلمة واحدة باشد، فقره دوم جایی است که بکلمات باشد، بکلمات، حد متعدد است،اما فقره اول که بکلمة واحدة است و می گوید یک حد بیش ندارد، باید بگوییم در جایی است «ذهبوا به مجتمعین».

ص: 679

فالفقرة الأُولی راجعة إلی ما قذفهم بکلمة واحدة و الفقرة الثانیة راجعة إلی ما قذفهم فرداً فرداً و علی هذا فالفقرة الأولی تحمل علی ما إذا جاؤوا به مجتمعین.

پس فقره اولی در جایی است که إتّهمهم بکلمة واحدة، فقره دوم در جایی است که إتّهمهم تک تک،ولی فقره اولی را باید بگوییم در جایی است که:« ذهبوا مجتمعین»، چون اگر متفرقین باشد، باید حدود فرق کند.

پس سه روایت شد، روایت اول واضح است، روایت اول هم روایت دوم را مقید کرد و هم روایت سوم را، روایت اول در کلمه ی واحدة، فرق نهاد بین مجتمع و بین متفرق، دومی و سومی در کلمه ی واحده فرق نگذاشت، ما به وسیله روایت اولی، دومی و سومی را مقید می کنیم و می گوییم اینکه می گوید یک حد دارد، در جایی است که« ذهبوا به مجتمعین»،اما لو ذهبوا به متفرقین فالحد متعدد.

نعم لابن الجنید ههنا قول آخر و هو جعل القذف بلفظ واحد موجباً لاتحاد الحدّ- اگر به لفظ واحد باشد، می گوید این یک حد دارد خواه تنها پیش قاضی بروند یا مجتمعاً. سواء جاؤوا مجتمعین أو متفرقین، و أما إن کان بألفاظ متعددة بتسمیة کل وحد واحد فعند ذلک یفصل بین المجیءمجتمعین فیُحد حداً واحدا، أو المجیء متفرقین فیحد لکل حداً. المختلف:9/256،

اگر به «کلمات» باشد، مثلاً رو به زید کند و بگوید:« أنت زان»، سپس رو به عمرو کند و بگوید:«عمرو! أنت زان»، و هکذا بکر، خالد و ...، اینجا می گوید: لو ذهبوا متفرقین،حد متعدد است، اما لو ذهبوا واحد، یک حد دارد، تفصیلی که مشهور بکلمة واحدة گفته، همان تفصیل را به کلمات گفته، یعنی اگر بکلمات باشد، باید دید که

ص: 680

مجتمعاً می روند یا متفرقاً

المختلف:9/256.

نعم لابن الجنید ههنا قول آخر و هو جعل القذف بلفظ واحد موجباً لاتحاد الحدّ، سواء جاؤوا به مجتمعین أو متفرقین، و أما إن کان بألفاظ متعددة بتسمیة کلّ واحد واحد فعند ذلک یفصل بین المجیءمجتمعین فیُحد ّحداً واحدا، أو المجیء متفرقین فیحدّ لکلّ حدّاً..

و احتج ابن جنید بصحیح جمیل بن درّاج ( الخبر الأول ) حیث وردفیه: «سألته عن رجلاً افتری علی قوم جماعة؟ قال: إن أتوا به مجتمعین ضرب حدّاً واحداً، و إن أتوا به متفرقین ضرب لکل واحد منهم حدّاً )). الوسائل: 18، الباب 11 من أبواب القذفف الحدیث1.

ما این حدیث را حمل کردیم به «کلمة واحدة»، ولی ایشان می گوید این مربوط به کلمة واحدة نیست، بلکه مربوط است به «کلمات»، چرا؟ می گوید کلمه ی « جماعة» صفت قوم نیست، بلکه «جماعة» صفت افتراء است، افتری علی قوم إفتراء جماعة. در حقیقت جماعت را صفت افتراء می گیرد نه صفت قوم. یعنی تک تک. عن رجل افتری علی قوم افتراء جماعة، أی افتراء لکلّ واحد واحد.

ولی این عربی نیست، هیچ وقت از این کلمه، این فهمیده نمی شود که این جمله را بزنیم به جایی که تک تک طرف را متهم کرده است.

وجه الاستدلال جعل کلمة « جماعة» صفة للقذف المدلول علیه بالفعل و هو افتری، وأرید به (جماعة) القذف المتعدد، جماعة یعنی متعدد، جماعة را به معنای زیاد گرفته، جماعة صفت قوم و مردم نیست بلکه صفت افتراء است، گاهی «افتراء» تک است و گاهی افتراء زیاد است، جماعة،یعنی افتراء بیشتر، جمله را مربوط دانسته به جایی که افترا تک تک، و حال آنکه ما این حدیث را مربوط دانستیم به جایی که بکلمة واحدة باشد، ما جماعت را صفت قوم و مردم گرفتیم، مردم جماعت است، ولی این می گوید افتراء جماعت است، یعنی «افتراء» بیشتر است، یک افتراء فرادا داریم و یک افتراء متراکم داریم، افتری علی قوم جماعة، أی افتراء متراکماً،این در جایی است که دانه دانه اسم ببرد، این روایت او را نمی رساند، تبیّن بر اینکه حق همان قول مشهور است، ما به وسیله روایت اولی، روایت دوم و سوم را تفسیر کردیم، روایت دوم و سوم می گفت اگر به «کلمة و احدة» باشد، فقط یک حد دارد، روایت اولی گفت این گونه نیست، بلکه به «کلمة واحدة» بر دو قسم است، متفرقاً دوتا، مجتمعاً یکی، و اما آن گونه که ایشان معنا می کند، جماعة را صفت قوم و مردم نمی گیرد، صفت مقذوف علیهم نمی گیرد، جماعة را صفت افتراء و فریه می گیرد، فریة جماعة، فریه ی رویهم انباشته، فریه ی رویهم متراکم شده، می گوید در جایی است که دانه دانه اسم ببرد، در آنجا می گوید اگر مجتمعاً رفتند یک حد دارد و اگر متفرقاً رفتند، دو حد. ما می گوییم این عبارت به معنای این نیست که افتراء متراکم باشد، بلکه مال جایی است که جماعت متراکم باشد.

ص: 681

هل الحکم بالتعزیر مثل القذف

جمعی، در یک خانه ای کنار هم نشسته اند، یک نفر از درب خانه وارد و به هر کدام می گوید: زید:أنت شارب الخمر، عمرو أنت شارب الخمر، بکر أنت شرب الخمر!

گاهی می گوید:«أنتم شرّاب الخمر» آیا در اینجا هم حکمش همان است که در قذف گفتیم، یعنی اگر تک تک را نام برد، به تعداد افراد تعزیر می شود به تعداد اتهام،اگر مجتمعاً کرد و گفت أنتم شرّاب الخمر، در اینجا باید ببینیم که چگونه پیش قاضی ببرند، آیا می توانیم بگوییم تعزیر هم مثل قذف است یا نه؟

دیدگاه محقق اول

محقق یک حرف خوبی دارد و آن اینکه تعزیر به نظر حاکم است، یعنی تعزیر حدی ندارد، بلکه به نظر قاضی است، فلذا ممکن است دسته جمعی بروند، این تک تک تعزیر کند، ممکن است تک تک بروند، یک تعزیر کنند، اصلاً این مسئله در تعزیر بی معناست.

قال المحقق: «هل الحکم بالتعزیر کذلک؟ قال جماعة: نعم». الشرائع: 4/166.

و فی المسالک:« المشهور بین الأصحاب أن حکم التعزیر حکم الحد، فی التفصیل السابق». المسالک: 14/444.

و لکن المحقق قال: لا معنی للاختلاف هنا، لأن المرجع فی کمیة التعزیر إلی نظر الحاکم، فلا یفرق بین قذف الکل بلفظ واحد أو بألفاظ متعددة.

المسألة الثانیة: فی إرث حد القذف.

اگر «شخص» پدر یا مادر کسی را قذف کرد و بعد از مدتی مقذوف مرد و از دنیا رفت، یعنی قبل از آنکه قاضی به این قذف رسیدگی کند، مقذوف مرد، آیا اولاد مقذوف حق دارند پیش قاضی بروند و بگویند این آدم پدر ما را قذف کرده و ما مطالبه حد می کنیم، آیا قذف موروث است یا موروث نیست، و به فرضی اینکه موروث باشد، چگونه موروث است، آیا زوج و زوجة هم ارث می برند یا فقط اولاد ارث می برند؟

ص: 682

مسئله علی الظاهر اجماعی است، اما اینکه ما یک دلیل قاطع داشته باشیم که روی آن حساب کنیم، دلیل قاطع و روشنی نداریم، بعضی از روایات می گویند:«الحدّ لا یورث»، علما تاویل می کنند و می گویند: لا یورث، مثل مال، مال یورث، حتی زوج و زوجة هم ارث می برند، این می خواهد بگوید به آن سبک نیست، و الا اصل این مسئله قابل ارث است.

مرحوم شیخ انصاری در اول کتاب بیع یک تحقیقی دارد که آیا حقوق قابل ارث است یا قابل ارث نیست؟ ما در کتاب بیع حقوق را علی اقسام کردیم، بعضی از حقوق قابل ارث است و برخی دیگر قابل ارث نیست، فرض کنید مادر حق حضانت داشت و مادر مرد، دخترش نمی تواند بگوید حق حضانت با من است، چون حق حضانت قابل ارث نیست، این بستگی دارد که از نظر عرف این مسئله قابل ارث است یا نیست؟

علی الظاهر عرفاً این قابل ارث است، چرا؟ چون آبروی یک خانواده را برده، پدر را متهم کرده، مادر را متهم کرده، قهراً آبروی یک خانواده را به خطر انداخته، این حق الناس است نه حق الله، فلذا علی الظاهر قابل ارث است.

قال المحقق: حدّ القذف موروث یرثه من یرث المال من الذکور و الإناث، عدا الزوج و الزوجة. الشرائع: 4/166.

و إنّما یورث حد القذف إذا لم یستوفه المقذوف به شرط اینکه پدر استیفاء نکرده باشد - و لا عفی عنه یعنی به شرط اینکه پدر قبل از مردن خودش عفو هم نکرده باشد - و إلا فلا موضوع للإرث.

قال الشیخ: حد القذف موروث یرثه کلّ من یرث المال من ذوی الأنساب دون ذوی الأسباب عند الإجتماع و الإنفراد.

ص: 683

یعنی هر چند وارث منحصر به زوجة بشود باز زوجة ارث نمی برد.

و قال أبو حنیفة: حدّ القذف لا یورث. و قال الشافعی: هو موروث مثل ما قلناه. ومن یرثه؟ فیه ثلاثة أوجه:

أحدها: مثل ما قلناه.یعنی نسبی ها ارث می برند، اما سببی ها ارث نمی برند.

و الثانی: یرثه العصبات من الرجال فقط.، یعنی فقط پسر ان، برادران و عموها ارث می برند. زنان ارث نمی برند.

و الثالث: و هو المذهب أنه یرثه کل من یرث المال من النساء و الرجال من ذوی الأنساب و الأسباب، یعنی الزوجة. الخلاف: 5/406 _ 407 ،المسألة 51.

و یدل علی إرث حدّ القذف صحیح محمد بن مسلم المذکور فی المسألة السابقة

1:محمد بن یعقوب، عن علی بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن محبوب عن العلا بن رزین، عن محمد بن مسلم قال:« سألت أبا جعفر(علیه السلام) عن رجل قذف ابنه بالزنا قال: لوقتله ما قتل به، و إن قذفه لم یجلد له، قلت: فان قذف أبوه اُمّه قال: إن قذفها و انتفی من ولدها تلاعنا و لم یلزم ذلک الولد الذی انتفی منه و فرّق بینهما و لم تحلّ له أبداً، قال: و إن کان قال لابنه و اُمه حیّة: یا ابن الزّانیة، و لم ینتف من و لدها جلدالحدّ لها و لم یفرّّق بینهما قال: و إن کان قال لابنه: یا ابن الزانیةو اُمه میتة و لم یکن لها من یأخذ بحقها منه إلا ولدها منه فانّه لایقام علیه الحدّ، لأنَّ حق الحدّ قد صار لولده منها، فان کان لها ولد من غیره فهو ولیها یجلد له، و إن لم یکن لها ولد من غیره و کان لها قرابة یقومون بأخذ الحد جلد لهم».

ص: 684

.الوسائل: 18، الباب 14من أبواب حد القذف، الحدیث 1.

مردی،همسر خود را متهم کرد، این همسر اگر یک بچه دارد از همین شوهر، نمی تواند اقامه دعوا کند، چرا؟ چون پدر بخاطر پسر جلد نمی شود، اما اگر این زن یک بچه ی دیگر از شوهر قبلی خود داشته باشد، او می تواند اقامه دعوا کند. «و إن لم یکن لها ولد من غیره و کان لها قرابة یقومون بأخذ الحدّ جلد لهم». پس از ذیل این روایت استفاده شد که الحدّ یورث، فقط مردی، زنش را متهم کرد، بچه ها ارث نمی برند. خبر سکونی را چه کنیم که می گوید:« الحدّ لا یورث»؟ می گوییم یعنی حد قذف مثل مال نیست که همگی ارث ببرند، بلکه به بعضی ارث می رسد، اما به زوج و زوجة نمی رسد.

ولی من دلیلی پیدا نکردم که زن ارث نمی برد، محقق اردبیلی می گوید دلیلش فقط اجماع است.

نعم ورد فی خبر السکونی عن أبی عبد الله(ع) قال: «الحد لا یورث ».الوسائل: 18، الباب 23 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث 2.

قذف و احکام آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: قذف و احکام آن

اگر انسانی به دیگری بگوید: «إبنک زان، أو ابنتک زانیة»، خطاب به پدر کند، اما پسر و دخترش را مطرح کند، خطابش به پدر است، چون می گوید «إبنک زان أو ابنتک زانیة»، اما عمل زنا را به پسر یا دخترش نسبت می دهد، بحث در این است که «مقذوف علیه» کیست، یعنی آن کس که او را متهم کردیم کیست، آیا متهم دختر وپسر است، یا آن کس که آبرویش بردیم پدر است، کدام است؟

ص: 685

طبق ضوابطی که ارائه نمودیم باید بگوییم «مقذوف علیه» دختر و پسرش است نه خودش، البته نسبت به پدر هم اهانت شده، ولی اهانت یک مسئله است و قذف مسئله ی دیگر است، مسلماً نسبت به پدر اهانت شده و او نیز در جامع سر افکنده شده است، اما سر افکندگی یک مسئله، مسئله ی قذف یک مسئله ای دیگر است. فلذا از نظر ضواطی که ما ارئه نمودیم، مورد قذف پسر یا دختر است.

حال اگر آمدیم پسر یا دختر عفو کرد، پدر حق ندارد که در اینجا اقامه دعوا کند، چرا؟ چون من «له الحق» عفو کرد، دیگر جا برای پدر باقی نمی مانند. بنابراین، اگر من له الحق خودش عفو کرد، یا اقامه دعوا کرد و طرف را و حق خودش را گرفت، باز برای پدر چیزی باقی نمی ماند.

پس اگر پسر یا دختر استیفاء حق کند یا عفو کند، دیگر برای پدر چیزی باقی نمی ماند، اما مرحوم شیخ مفید روی چه میزانی گفته در اینجا مقذوف پدر است، یعنی پدر باید اقامه دعوا کند و استیفاء کند یا پدر باید حد را عفو کند؟

احتمال اینکه فرض مفید در دختر و پسر صغیر بوده، اگر کسی این احتمال را بدهد، این با عبارت اینها سازگار نیست.

بله! اگر پسر یا دختر صغیر است، آنها را متهم کند، حد استیفاء و عفو با پدر است.

المسألة الثالثة

لو قال: ابنک زان أو لائط، أو ابنتک زانیة فالمقذوف هو الابن أو البنت، لا الأب، لإنّّه المواجه و المخاطب، لا المقذوف و لذلک لو سبق الابن أو البنت بأحد الأمرین: أعنی الإستیفاء أو العفو، فلا بحث و لا موضوع للکلام، و ان لم یسبقا، فهل للأب، المطالبة حتی یحدّ القاذف أو العفو، حتّی یترک؟ فالتحقیق: لا، و ذلک لأنّ المستحق بعد موجود، فلم یطلب بعد و لم یسقط فیکون الحق ثابتاً، و اما الأب، فلیس بمقذوف حتّی یطالب أو یعفو، (این نظر ماست).

ص: 686

خلافاً للمفید حیث قال: فان قذف ابنته، کان الحق له (الأب) سواء کانت البنت حیّة أو میّتة إلّا أن تسبقه بالعفو عنه- مگر اینکه دختر قبلاً عفو کرده باشد- و هی مالکة لأمرها بالبلوغ و کمال العقل فلا یکون له (أب) علیه(علی المقذوف) حق فی حدّه. المقنعة: 794.

مرحوم شیخ مفید وسط را گرفته، ما گفتیم پدر هیچ کاره است، شیخ می گوید اگر دختر استیفاء کرده که هیچ! اما اگر استیفاء نکرده، پدر می تواند اقامه دعوا کند.

و یظهر من الشیخ أنّ المقذوف هو الأب، حیث قال: کان علیه الحدّ، و للمقذوف المطالبة باقامة الحدّ علیه سواء کان ابنه أو بنته حیّین أو میتین و کان إلیه(الأب) العفو إلا أن یسبقه الابن أو البنت إلی العفو فان سبقا إلی ذلک کان عفوهما جائزاً. النهایة: 724.

پس شیخ طوسی هم تبیعت از شیخ مفید کرده است، یعنی اگر دختر و پسر عفو کردند که چه بهتر! اما استیفاء نکردند، پدر می تواند استیفاء کند یا عفو نماید.

استاد سبحانی

ولی از نظر ما این استثنا درست نیست، تمام کار دست دختر و پسر است، بله! اگر دختر بمیرد، ارث او به پدر می رسد، منتها آن یک مسئله ای دیگر است.

و لیس کلامهما فی الصغرین لان کلامهما صریح فی أنّ المقذوفین بالغان کاملان چرا صریح است؟ چون گفتند اگر استیفاء نکنند، این می رساند که دختر و پسر بالغ هستند- و لذلک علّق ابن إدریس علی کلام المفید بقوله: الذی یقتضیه المذهب انهما ان کانا حیین غیر مولی علیهما(= بالغین) فالحق لهما و هما المطالبان به، و لا یجوز لأحد العفو عنه دونهما، و لهما العفو عنه لأن حد القذف حق من حقوق الآدمیین یستحقه صاحبه المقذوف به دون غیره. السرائر: 3/519.

ص: 687

و نقل العلامة فی المختلف بأن الشیخ احتج بان العار هنا لا حِق للأب فکان له المطالبة بالحد. و أجاب بالمنع عن الملازمة. المختلف: 9/253.

و حاصل الجواب: انه لا شک أن کلامه إهانة بالنسبة إلی الأب و لکن لا ملازمة بین الاهانة و المطالبة بالحد.

پس مسئله ما این شد که اگر به پدر بگوید، پسر یا دخترت چنین و چنان است،مقذوف پسر و دختر است نه پدر، خلافاً للمفید و الشیخ، این دو بزرگوار گفته اند اگر پسر و دختر استیفاء کند، این حرف درست است، اما اگر استیفاء نکنند، پدر هم حق استیفاء دارد و هم حق عفو، ابن ادریس جواب داد که پدر حق استیفاء ندارد، چون مقذوف پسر و دختر است و فرض هم این است که اینها بالغ و عاقلند، فلذا خودشان اگر خواستند اسیتفاء می کنند و اگر نخواستند عفو می کنیم.

المسألة الرابعة: إذا ورث الحدّ جماعة

اگر یک نفر مقذوف بود و مرد، منتها جایش ده تا بچه باقی مانده است. دوتایش می گویند ما عفو کردیم، بقیه می گویند ما عفو نکردیم، ارث حد مانند ارث مال نیست، ارث مال این است که اگر یک نفر بمیرد و ده تا بچه داشته باشد، این مال ده قسمت می شود. اما این حد در قذف به صورت عام مجموعی نیست بلکه به صورت عام استغراقی است، یعنی هر کدام مالک حد است کاملاً، یعنی هر کدام اینها حق اجراء حد را به تمام معنا دارند، کلّ واحد مالک حد است، بله! اگر یکی استیفاء کرد، دیگری حق استیفاء ندارد. اما اگر نه نفر شان اسقاط کرد، دهمی اسقاط نکرد و گفت من می خواهم اجرا کنم، اتفاقاً روایات ما نیز همین است.

ص: 688

بنابراین، حد را مالک می شوند، اما نه به صورت ملک ارث،بلکه هر کدام تمام حد را مالک هستند.

به عبارت دیگر تمام اینها مالک حد هستند مستقلاً، مثل شان مثل کلی طبیعی نسبت به افراد است.

المسألة الرابعة: إذا ورث الحدّ جماعة

فهنا فرعان:

لا یسقط الحد بعفو البعض، فللباقین المطالبة بالحد تاماً حتی و لو بقی واحد لما فی موثقة عمار.

محمد بن یعقوب، عن محمّد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد بن عیسی، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن عمار الساباطی- غیر از عمار ساباطی، همگی شان امامی هستند- عن أبی عبد الله علیه السلام قال:سمعته یقول:

« إنّ الحدّ لا یورث کما تورث الدیة و المال و العقار، و لکن من قام به من الورثة فطلبه فهو ولیّه و من لم یطلبه فلا حق له و ذلک مثل رجل قذف رجلاً و للمقذوف عفو، فإن عفاعنه أحدهما کان للآخر ان یطلبه بحقه. لأنّها امهما جمیعاً و العفو إلیهما جمیعاً». الوسائل: 7، الباب 23 من أبواب مقدمات الحد، الحدیث 1.

فرض کنید دو برادر بودند، کسی به این دو برادر گفتند مادر شما زناکار بود،مادر هم مرده، ارثش رسیده به دو برادر، دو برادر هم مال مادر شان را وارث هستند و هم حق او را وارث هستند، مال را تقسیم می کنند، اما حق قابل تقسیم نیست، بلکه هر کدام آنها می توانند اعمال کنند، اگر هردو بخشیدند که چه بهتر، اما اگر یکی بخشید، دیگری نبخشید، دیگری حق اجرا دارد، این روایت، روایت خوبی است و روایت اسحاق هم قابل عمل است.

ص: 689

فرع دیگر حال اگر این آدم شکایت پیش قاضی کرد و گفت این آدم یک چنین تهمتی به مادر ما زده، پیش قاضی هم ثابت شد که زید قذف کرده، ولی بعداً این آدمی که اقامه دعوا کرده، پشیمان شد فلذا می گوید جناب قاضی من از حد خود گذشتم، او را رها کنید، آیا چنین حقی را دارد یا نه؟

در جاهای دیگر، مثلاً اگر بیّنة قائم شد که زنا کرده، اگر پیش قاضی ثابت شد، دیگر حق اسقاط نیست، بله! اگر اقرار کند، در اقرار قاضی می تواند بگذرد، اما اگر بیّنة قائم شد، قاضی هم نمی تواند، حال اگر این مرد پیش قاضی شکایت کرد،دو نفر هم شهادت دادند که بله! ما شنیدیم که این مرد، نسبت به مادر این آدم یک چنین نسبتی داد، حالا می خواهد از حق خودش بگذرد، آیا می تواند بگذرد یا نه؟ نمی تواند بگذرد، قبل از رفتن پیش قاضی می توانست،اما بعد از ثبوت نمی تواند.

محمد بن مسلم قال: «سألته (علیه السلام) عن الرجل یقذف امرأته؟ قال: «یجلد، قلت: أرأیت إن عفت عنه؟ قال: لا، و لاکرامة». الوسائل: 18، الباب 20 من أبواب حد القذف، الحدیث 4.

البته این روایت اطلاق دارد، یعنی هم قبل از رفع إلی السلطان را شامل است و هم بعد از رفع الی السلطان، فلذا باید حمل کنیم به جایی که بعد از رفع الی السلطان باشد، چون قبل از رفع اشکالی ندارد، بنابراین، اگر می خواهد عفو کند، باید قبل از رفع إلی السلطان باشد و قبل از ثبوت در نزد او باشد.

عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد بن خالد، عن عثمان بن عیسی،عن سماعة بن مهران، عن أبی عبد الله علیه السلام: «من أخذ سارقاً فعفی عنه فذلک لک و إذا رفع إلی الإمام قطعه فإن قال الذی سرق له فلم یدعه إلی الإمام حتی یقطعه إذا رفعه إلیه و إنّما الهبة قبل أن یرفع الإمام و ذلک قول الله و الحافظون لحدود الله فإذ انتهت الحد إلی الإمام فلیس لأحد أن یترکه».

ص: 690

این در سرقت است، ولی از «تعلیل» مطلقات را می فهمیم، مورد هر چند مورد سرقت است،بحث ما هم در سرقت نیست، بلکه در قذف است، منتها «التعلیل تعمّم و تخصّص فإذ انتهت الحد إلی الإمام فلیس لأحد أن یترکه»

روایت سماعة بن مهران

عنن سماعة بن مهران،عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «سألته عن الرّجل یفتری علی الرجل فیعفو عنه ثمّ یرید أن یجلده بعد العفو، قال: لیس له أن یجلده بعد العفو»الوسائل :ج 18،الباب 21 من أبواب حدّ القذف، الحدیث 1.

ولی این حدیث ربطی به ما نحن فیه ندارد، وقتی من عفو کردم،دیگر حق جلد ندارم، البته این اطلاق دارد، عفو بعد الثبوت عند الحاکم أو قبل الثبوت عند الحاکم، به حکم روایات قبلی می گوییم که این مربوط است به جایی که «عفی قبل أن یثبت عند الحاکم». حتی ممکن بگوییم این روایت در مقام بیان این حیثیت نیست که عفو بعد الثبوت عند الحاکم باشد یا قبل از ثبوت عند الحاکم باشد، این روایت در مقام بیان حثیت این است که بعد از عفو حق استیفاء ندارد.

المسألة الخامسة:إذا تکرر الحد

شخص اگر کنترل زبان ندارد و به هرکس که دلش خواست قذف می کند، اگر اجرای حد نشود حتی ده تا تهمت بزند، قتل نیست، البته ده تا حد می خورد اما قتل نیست، اما اگر چندین تهمت بزند و بعد از هر تهمتی اجرای حد بشود، تهمت بزند، دو مورد، «یقتل فی الثالثة» أصحاب الکبائر إذا تکرر منهم ...یقتل فی الثالثة علی المشهور أو یقتل فی الرابعة علی القول المحقق، چون دماء از قبیل امور محترمة است، البته در زنا روایت داریم که در رابعة کشته می شود. اینجا هم اگر این آدم ده تا قذف کند، برای هر قذفی حد بر او جاری می شود،اما قتلش در جایی است که بین القذفین حد اجرا بشود.

ص: 691

المسألة الخامسة: إذا تکرر الحد و فیها فروع ثلاثة:

1: إذا تکرر الحد بتکرر القذف مرتین قتل إمّا فی الثالثة و إمّا فی الرابعة و قد تقدم نظیر ذلک فی الزنا و اللواط و الستر و قد مرّ أنّ أصحاب الکبائر إذا أقیم علیهم الحد یقتل فی الثالثة أو الرابعة، و المحقق فی عامة المواضع یرجح الرابعة.

2: لو قذف و حدّ، ثمّ قال بعد الحدّ: الذی قلته کان صحیحاً فهل یحسب قول هذا قذفاً جدیداً أو لا؟

اگر کسی را قذف کند و حد هم بخورد و بعد از اجرای حد بگوید آنچه که گفته بودم درست بود هر چند مرا هشتاد تازیانه زدید،آیا این حرفش هم قذف است یا نه؟

آقایان می گویند این قذف نیست چون صریح نیست، کأنّ اسلام می خواهد حد کمتر باشد. لو قذف و حدّ، ثمّ قال بعد الحدّ: الذی قلته کان صحیحاً فهل یحسب قول هذا قذفاً جدیداً أو لا؟.

قال المحقق أنّه لایحسب لإنّه لیس بصریح، و یدلّ علیه صحیح محمد بن مسلم عن الباقر علیه السلام فی الرّجل یقذف فیجلد فیعود علیه بالقذف، فقال: «إن قال: إنّ الذی قلت لک حقّ لم یجلد، و إن قذفه بالزنا بعد ما جلد فعلیه الحدّ، و إن قذفه قبل ما یجلد بعشر قذفات لم یکن علیه إلّا حدّاً واحداً لا أکثر».

3:الحدّ المتکرر یوجب حدّاً واحداً لا أکثر.

یعنی اگر کسی ده بار به یک نفر بگوید یا زانی، یک حد بیشتر ندارد و دلیلش هم همان روایت مسلم است که بیان شد.

ص: 692

آیا راه و طریقی برای سقوط حد قذف وجود دارد یا نه؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا راه و طریقی برای سقوط حد قذف وجود دارد یا نه؟

بالمسألة السادسة: لا یسقط الحدّ عن القذف إلّابسبب.

بحث ما در مسئله ششم است، عرض کردیم که در اینجا نه مسئله داریم، که پنج تای آن را خواندیم، اکنون مسئله ی ششم را مورد بررسی قرار می دهیم و آن این است که اگر انسانی، اشتباهی را مرتکب شد و مردی را قذف نمود، آیا راه فرار برای سقوط حد قذف دارد یا حتماً باید هشتاد تازیانه را بخورد؟

البته راه دارد که این آدم این تازیانه ها را نخورد، سه راه برای آن را مشخص کرد ه اند:

الف: راه اول این است که چهار شاهد عادل بیاورد بر اینکه این آدم یک چنین عمل زشتی را انجام داده است، در این صورت حد قذف از او ساقط می شود، صریح قرآن هم است« والذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانین جلدة» النور/4،

اگر چهار شاهد آورد، قذف ساقط می شود.

ب: خودِ «مقذوف علیه» اقرار کند که این آدم راست می گوید و من دارای یک چنین عمل قبیحی بودم.

ج: راه سوم این است که «مقذوف علیه» او را (قاذف) عفو کند. ولی در عین حال یک چیز ساقط نمی شود و آن این است که آبروی مسلمانی را برده و باید قاضی این آدم را تعزیر کند و ادب نماید، زیرا چه لزومی داشت که او، مردی یا زنی را متهم کند.

ص: 693

بنابراین، آنچه که ساقط می شود حد ساقط می شود،نه تعزیر، یعنی تعزیر و ادب کردن ساقط نیست.

إن قلت: اگر واقعاً ادب کردن ساقط نیست، پس این چهار نفر که پیش قاضی می روند و شهادت می دهند چیست؟

قلت:آن یک مسئله ی دیگری است و الا نمی خواهند متهم کنند، یک موقع من تهمت می زنم، بعد شاهد ها که می آیند و شهادت می دهند، آن یک وظیفه است، این غیر از این است که من یک نفر را متهم کنم یا یک نفر را قذف کنم، فرق است بین چهار شاهد، زیرا چهار شاهد آنچه را که دیده اند به قاضی می گویند، فلذا حتماً باید چهار نفری بیایند، نه یک نفری یا دونفری و سه نفری. این غیر از این است که تنها و تک بگویم زید زانی است یا آن زن زانیه است.

بنابراین، اگر قاذف چهار نفر شاهد آورد، حکم ساقط می شود طبق آیه کریمه.

یا خود طرف(مقذوف علیه) تصدیق کرد، باز ساقط می شود، یا عفو کرد، باز هم ساقط می شود. اما تعزیر ساقط نیست.

إن قلت: اگر آدم قاذف را شما تعزیر می کنید، پس باید شهدا را هم تعزیر کنید.

قلت: می گوییم فرق است بین یک نفر که بی جهت دیگری را متهم می کند و مورد قذف قرار می دهد، خواه راست یا دروغ، این تعزیر دارد،این غیر از این است که چهار نفر مسئله را دیده اند و ادای شهادت می کنند.

و التعزیر ثابت فی کل کبیرة. کشف اللثام: 1/541.

المسألة السابعة: فی مقدار حد القذف

و فیها فروع:

ص: 694

1: الحدّ ثمانون جلدة، حرّاً کان أو عبداً، ذکراً کان أو اُنثی، و یدلّ علیه قوله سبحانه: « والذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانین جلدة» النور/4،

حد قذف هشتاد تازیانه است و عجیب این است از جاهایی که عبد و حر در این جهت یکسان هستند، همین جاست، چون در جاهای دیگر حد اماء و عبید نصف حد حر و حرة است، ولی در اینجا اتفاق است بر اینکه عبد و حر و امة و حرة یکسانند و آیه شریفه هم اطلاق دارد « والذین یرمون المحصنات ثم لم یأتوا بأربعة شهداء فاجلدوهم ثمانین جلدة»

آیه اطلاق دارد، یعنی هم اماء وعبید را می گیرد و هم حر و حرة را. فلذا در این جهت فرق نمی کنند.

2. یجلد بثیابه و لا یجرد و یقتصر علی الضرب المتوسط ولا یبلغ به الضرب فی الزنا و یشهر القاذف لتجتنب شهادته.

در فرع دوم بحث در این است که چه رقم شلاق بزنند، آیا لخت شان کنند یا با لباس؟ باید با لباس بزنند، شلاق را چه رقم وارد کنند؟ محکم وارد کنند، یعنی از بالا بگیرند یا مثل بعضی از سینه زن ها که دست شان را از بالا می آورند، نزدیک که رسید آرام می زنند. چه رقم بزنند؟

حضرت می فرماید مثل زنا نباشد، باید خفیف تر از زنا باشد، اگر شلاق را در زنا بالا می گیرند، در اینجا کمی آن را پایین تر بگیرند، یعنی حد متوسط را در نظر بگیرند.

موثقه ی اسحاق بن عمار

و یدلّ علیه موثقة إسحاق بن عمار عن أبی الحسن(علیه السلام): «المفتری یضرب بین الضربین، یضرب جسده کله فوق ثیابه» . الوسائل: 18، الباب 15 من أبواب حد القذف الحدیث 3.

ص: 695

و فی روایة اُخری عن أمیر المؤمنین(علیه السلام) قال: أمر رسول الله(صلّی الله علیه و آله) أن لا ینزع شیء من ثیاب القاذف إلّا الرداء». الوسائل: 18، الباب 15 من أبواب حدالقذف، الحدیث 4.

روایت مسمع بن عبد الملک

و روی مسمع بن عبد الملک عن أبا عبد الله(علیه السلام) قال: «قال رسول الله(صلّی الله علیه و آله): الزانی أشدّ ضرباً من شارب الخمر، و شارب الخمر أشدّ ضرباً من القاذف أشد ضرباً من التعزیر » الوسائل: 18، الباب 18 من أبواب حد القذف، الحدیث 2، و لاحظ سائر روایات الباب 15 من أبواب حد القذف.

و أما التشهیر فلیس له دلیل خاص إلّا أنّه من مصادیق شاهد الزور. گاهی می گویند قاذف را دور شهر بگردانند، ولی من برای این جهتش دلیلی پیدا نکردم.

3. یثبت القذف بأمرین، بالشهادة و الاقرار مرتین، اَما الأول فلإطلاق أدلة حجیة البینة، و أما الثانی فلعموم إقرار العقلاء، لکن یجب أن یکون مرتین لتنزیل کلّ إقرار منزلة الشهادة علی العمل، بشرط أن یکون المقرّ مکلفاً حرّاً مختاراً.

فرع سوم این است که راه ثبوت قذف چیست، یعنی از کجا قذف ثابت می شود؟

الف: یا قاذف اقرار کند و بگوید جناب قاضی من یک چنین نسبتی را به او داده ام.

ب: یا اینکه «مقذوف علیه» شاهد بیاورد.

با این دو راه قذف ثابت می شود.

المسألة الثامنة: فی حکم المتقاذفین

إذا تقاذف إثنان محصنان سقط الحد و عزرا.

مسئله هشتم این است که دو نفر به همدیگر نسبت زنا یا لواط می دهند، یعنی زید به عمرو می گوید: أنت زان، عمرو هم به زید می گوید:أنت زان، أو أنت لائط. در اینجا حکم چیست؟

ص: 696

هیچکدام شان حد نمی خورند،یعنی حد از هردو ساقط می شود، چرا؟ چون هر کدام دیگری را متهم کرده ولذا تساقط می کند، منتها هردو تعزیر می شوند. چرا؟ لأنّ التعزیر فی کلّ معصیة کبیرة، هر کسی گناه بزرگ و کبیرة را انجام بدهد، تعزیر دارد. «فی کلّ معصیة التعزیر».

و یدل علیه صحیحان:

1. صحیح ابن سنان، قال: سألت أبا عبد الله(علیه السلام) عن رجلین افتری کل واحد منهما علی صاحبه؟ فقال: «یدرأ عنهما الحد و یعزرّان ». الوسائل: 18، الباب 18 من أبواب حد القذف، الحدیث 1.

2. صحیح أبی ولاد الحناط قال: «سمعت أبا عبد الله(علیه السلام) یقول: اُتی أمیر المؤمنین(علیه السلام) برجلین قذف کلّ و احد منهما صاحبه بالزنا فی بدنه، قال: فدرأ عنهما الحدّ و عزّرهما». الوسائل: 18، الباب 18 من أبواب حد القذف، الحدیث 2.

المسألة التاسعة: فی تنابز الکفار بالالقاب

إذا تنابز الکفار بالألقاب، أو عیر بعضهم بعضاً بالبلاد لم یؤدب أحد منهم علی ذلک، إلا أن یثمر فساداً فی البلاد فیدبر أمرهم حینئذ بما یمنع من الفساد. المقنعة: 798.

حال اگر کافران به همدیگر چنین تهمتی را زدند، این مسئله را در قذف می مطرح نمی کنیم، بلکه می گوییم تنابز به القاب کردند، یعنی هر کدام به دیگری می گویند تو پیسی داری، دیگری می گوید نه خیر،تو پیسی داری، هر کدام دیگری را به مرض پیسی یا غیر پیسی متهم می کند. «مسئله» قذف نیست چون اگر مسئله ی قذف باشد، الکفار محکومون بالفروع کما أنّهم محکموون بالأصول، تنابز به القاب است، صاحب جواهر دارد «بالبلاد»، می گوید تو مال همان شهری که اهلش چنین و چنان است، دیگری هم می گوید نه خیر! بلکه خودت مال چنین شهری، خلاصه اینکه هردوی شان به همدیگر نسبت بدی می دهند تا همدیگر را از چشم مردم بیندازد، آیا حاکم در اینجا تعزیر بکند یا نه؟

ص: 697

پس مسئله قذف نیست، چون مسئله قذف باشد، در قذف فرقی بین مسلم و کافر نیست، بلکه مسئله، مسئله بدگویی است. هر یک از دیگری بدگویی می کند و همدیگر را زشت جلوه می دهد، آیا دراینجا تعزیر است یا نه؟

می فرماید تعزیر نیست، مگر اینکه فسادی در کار باشد. تمّ الکلام فی المسائل التسع.

5 فی اللواحق:

الأول: فی حکم سبّ النبی صلّی الله علیه و آله

نخست در این لواحق در باره سبّ النبی بحث می کنیم، در جمهوری اسلامی ایران، اولین بار این مسئله در مورد سلمان رشدی مطرح شد، حضرت امام فتوا داد که باید او کشته شود، البته ارتداد یک مسئله است، سبّ النبی هم مسئله ای دیگر است، ما نباید سبّ النبی را بر گردانیم به ارتداد،این خود موضوعیت دارد که اگر مردی، چه مسلمان باشد یا غیر مسلمان، سب النبی بکند، حکم سبّ النبی قتل است، ابن قدامه در کتاب المغنی می برد به ردّة، فقط مخصوص می شود به مسلمان، اگر ردّة باشد، دیگر سبّ النبی نمی خواهد، کلّ مرتد یجوز قتله إلّا إذا خیف علی نفسه، علاوه بر این، در مرتد هم آنچنان نیست که هر کس او را بکشد، بلکه حاکم باید اجازه بدهد، اگر بدون اجازه حاکم بکشد محل بحث است، خود سبّ النبی را باید بحث کنیم «بما هو سبّ النبی» خواه مرجعش ارتداد باشد یا مرجعش ارتداد نباشد. حکم سب النبی از کجاست؟ یک داستانی ا در این روایات است که خیلی چیز ها از آن استفاده می شود.

غالباً احکام حج بین سنی و شیعه مشترک است، این را ما از اینجا کشف کردیم، یعنی وقتی احکام حج را بحث می کردیم کشف کردیم، چون غالباً در آن زمان امام صادق علیه السلام مبسوط الید بود، یعنی اموی ها و عباسی ها با همدیگر در گیر بودند، امام باقر و امام صادق علیهما السلام دانشگاه شان باز بود، در حج هم هر سال شرکت می کردند، و مردم هم مسائل را می پرسیدند و حضرت هم جواب می دادند و لذا یکنوع وحدت پیدا شد.

ص: 698

شاهد مطلب

ما یک دوستی در مکه داریم که ازعلمای مکه است و آدم سالمی هست، دیدم که او نیز همین مطلب را می گوید، یعنی چون امام صادق علیه السلام در میان مسلمین بوده و لذا غالباً فتاوا یکی است، هر چند اختلاف است و اختلاف در میان ما نیز است، ولی بین ما و اهل سنت در مسائل حج زیاد است، عین این مسئله در باره ی امام صادق (علیه السلام) است، در زمان حکومت زیاد بن عبید الله حارثی، ایشان در دار الأمارة بود، دید یک نفر را آوردند و گفتند این آدم سبّ النبی کرده است، فقها را آوردند، فقهای آن زمان یکی ربیعة الرأی بود، ربیعة الرأی فقیه زیرک بود، خیلی چیز ها را از حضرت علی علیه السلام گرفته و به خودش نسبت داده، زیاد اینها را جمع کرد، اینها گفتند این آدم پس گردنی بخورد، شلاقش بزنند، تعزیرش کنند.

والی مدینه فرستاد خانه امام صادق علیه السلام که حضرت در دار الإمارة تشریف بیاورند، حضرت مریض بود فلذا عذر خواست، قاصد آمد و گفت حضرت مریض بود و نتوانست بیاید، دوباره آن شخص را فرستاد و گفت به حضرت بگو که حتماً بیاید چون کار لازمی است و برای اینکه زیاد به زحمت نیفتد از این درب مقصورة بیاید که راهش نزدیکتر است، مقصوره اطاقی بود که برای امام و خلیفه درست می کردند تا در آنجا نماز بخواند و ترور نشود، گفت حضرت ازاین درب بیاید که راهش نزدیک است، حضرت هم دید که چاره ای جز رفتن ندارد فلذا آمد، مسئله را خدمت حضرت مطرح کردند، حضرت هم رو به دیگران کرد و فرمود شما چه می گویید؟ گفتند:«یؤدب»، گفت آفرین، اگر یک نفر صحابه پیغمبر اکرم را سب کند، چه کارش می کنید؟ گفتند او را ادب می کنیم، حضرت فرمود: عجب! فرقی بین پیغمبر و صحابه او نیست؟! یعنی اگر کسی سب صحابه پیغمبر را بکند، او را پس گردنی می زنید، اگر سب خود پیغمبر را هم بکند، باز هم او را پس گردنی می زنید، یعنی هیج فرقی بین پیغمبر و صحابه او نیست؟!

ص: 699

لم یکن هناک فرق بین النبی و أصحابه؟!

آنگاه زیاد رو به حضرت کرد و گفت: نظر خود را بیان کنید، شما در این مسئله چه می فرمایید؟

حضرتت حدیثی را از رسول خدا خواند که اگر کسی نبی و پیغمبری را سب کند، او واجب القتل است.

5: فی اللواحق

الأول:فی حکم سبّ النبی(ص)

قال الشیخ: و من سبّ رسول الله(ص) أو واحدا من الأئمة(ع) صار دمه هدراً، و حلّ لمن سمع ذلک منه قتله، ما لم یخف فی قتله علی نفسه أو غیره، فإن خاف علی نفسه أو علی بعض المؤمنین ضرراً فی الحال أو المستقبل فلا یتعرض له علی حال. النهایة: 703.

و قال ابن قدامة: و قذف النبی(ص) و قذف أمّه ردّة عن الإسلام و خروج عن الملة- شریعت-، و کذلک سبّه بغیر القذف، إلّا أن سبّه بغیر القذف یسقط بالإسلام،لأنّ سبّ الله تعالی یسقط بالإسلام فسبّ النبی(ص) أولی.المغنی: 9/72.

و المسألة مورد اتفاق، و یدل علیها:

1. النبوی الآتی فی ذیل حدیث علی بن جعفر. نبی بعداً خواهد آمد.

2. صحیح الحسن بن علی الوشاء، قال: «سمعت أبا الحسن(علیه السلام) یقول: «شتم رجل علی عهد جعفر بن محمد(علیه السلام) رسول الله(صلّی الله علیه و آله) فاُتی به عامل المدینة فجمع الناس فدخل علیه أبو عبد الله(علیه السلام) _ و هو قریب العهد بالعلّة تازه از بستر مرض بهبودی پیدا کرده بوده - و علیه رداء له مورد _ فأجلسه فی صدر المجلس، و استأذنه فی الاتکاء، و قال لهم: ما ترون؟ فقال له عبد الله بن الحسن، و الحسن بن زید، و غیر هما: نری أن تقطع لسانه، فالتفت العامل إلی ربیعة الرأی و أصحابه، فقال: ما ترون؟ قال: یؤدّب، فقال أبو عبد الله(ع): (( سبحان الله فلیس بین رسول الله(ص) و بین أصحابه فرق ». الوسائل: 18، ولاباب 25 من أبواب حد القذف، الحدیث 1. این روایت مجمل است.

ص: 700

3. و تقرأ تفصیل الواقعة فی روایة علی بن جعفر، قال: أخبرنی أخی موسی بن جعفر(ع) قال: «کنت واقفاً علی رأس أبی حین أتاه رسول زیاد بن عبید الله الحارثی _ عامل المدینة _ فقال: یقول لک الأمیر: انهض إلیّ، فاعتلَّ بعلّة، فعاد إلیه الرسول فقال: قد أمرت أن یفتح لک باب المقصورة فهو أقرب لخطوک، قال: فنهض أبی و اعتمد علیَّ و دخل علی الوالی و قد جمع فقهاء أهل المدینة کلّهم و بین یدیه کتاب فیه شهادة علی رجل من أهل وادی القری قد ذکر النبی(ص) فنال منه، فقال له الوالی: یا أبا عبد الله انظر فی الکتاب، قال: حتی أنظر ما قالوا، فالتفت إلیهم، فقال: ما قلتم؟ قالوا: قلنا: یؤدَّب و یضرب و یعزَّر و یحبس، قال: فقال لهم: أرأیتم لو ذکر رجلاً من أصحاب النبی(ص) ما کان الحکم فیه؟ قالوا: مثل هذذا، قال: (( فلیس بین النبی(ص) و بین رجل من أصحابه فرق ))؟!

فقال الوالی: دع هؤلاء یا أبا عبد الله لو أردنا هؤلاء لم نرسل إلیک.

4. قال أبو عبد الله(ع):« أخبرنی أبی أن رسول الله(ص) قال: الناس فیَّ اُسوة سواء، من سمع أحداً یذکرنی فالواجب علیه أن یقتل من شتمنی و لا یرفع إلی السلطان، و الواجب علی السلطان إذا رفع إلیه أن یقتل من نال منّی، فقال زیاد بن عبید الله: اخرجوا الرجل فاقتلوه بحکم أبی عبد الله(ع)». الوسائل: 18، الباب 25 من أبواب حد القذف، الحدیث 2.

تمام این احکام مقید است به اینکه ضرری بر انسان متوجه نشود.

کل ذلک ما لم یخف الضرر علی نفسه أو ماله أو غیره من أهل الایمان، و یدل علی القید صحیحة محمد بن مسلم فی حدیث، قال: قلت لأبی جعفر(ع):« أرأیت لو أنّ رجلاً الآن سب النبی(ص) أیقتل؟ قال: (( ما لم تخف علی نفسک فاقتله». الوسائل: 18، الباب 25 من أبواب حد القذف، ذیل الحدیث 3.

ص: 701

و مفاد الحدیث عدم الجواز عند الخوف لأنّ صیانة النفس واجبة، و تعریضها للهلاک حرام. نعم هو یخصّ الحکم بالخوف علی النفس، لکن المحقق و غیره لم یفرقوا بین النفس و المال و غیره.

دو مسئله دیگر باقی مانده و آن اینکه اگر سایر انبیاء را سبّ کند یا ائمه علیهم السلام را سب کند، حکمش چیست؟

وربما الحق بالنبی الخاتم سبّ أحد الأنبیاء لأن تعظیمهم و کمالهم علم من دین الإسلام ضرورة فسبّهم ارتداد. المسالک: 14/453 و ریاض المسائل: 13/532.

و فی الأخیر أمر بالتأمل لعل و جهة ان الموضوع عندئإ یدخل فی الارتدادف و یکون محکوماً بحکمه، لا فی موضوع السب الذی یقتل علی أی حال.

حکم سابّ النبی، سائر انبیاء الهی و ائمه ی معصومین علیهم السلام، چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم سابّ النبی، سائر انبیاء الهی و ائمه ی معصومین علیهم السلام، چیست؟

در «سبّ النبی» بین دو مسئله خلط شده است، یک مسئله این است که سبّ النبی خودش «بما هو هو» چه حکمی دارد خواه سب کننده مسلمان و خواه کافر،

مسئله ی دیگر این است که سبّ النبی موجب ارتداد است یا نه؟

ما نباید این دو مسئله را بهم ربط بدهیم، مسئله ارتداد برای خودش یک بابی است و سبّ النبی «بما هو هو» باب دیگری دارد و لذا اگر کافر سبّ النبی کند، کشته می شود و حال آنکه ارتداد در باره او صادق نیست، حتی ممکن است مسلمانی با اینکه مسلمان است و پیغمبر اکرم را به پیغمبری قبول دارد، آن حضرت سب کند، زیرا بچه هایش در احد و بدر کشته شده است، از این رو ناراحت است و از روی ناراحتی آن حضرت را سب می کند.

ص: 702

در هر صورت «سبّ النبی» ملازم با ارتداد نیست ، فلذا باید سب را مستقلاً مطالعه کرد، البته صاحب جواهر در یکجا به این نکته توجه کرده است، در همان جلد 41 صفحه 438 به این مسئله توجه کرده است، و لذا من در جلسه قبل به ابن قدامه صاحب کتاب «المغنی» اشکال کردم و گفتم ایشان مسئله سب النبی را در مسئئله ارتداد بحث کرده است و حال آنکه ملازم با ارتداد نیست، یعنی ممکن است سبّ کننده کافر باشد و ممکن است مسلمان باشد.

سؤال

ممکن است کسی سوال کند که کافر برای سب خودش انگیزه و دلیل دارد، اما مسلمان چرا باید پیغمبر خودش را سب کند و چه انگیزه ای برای سب دارد؟

جواب

مسلمان نیز ممکن است برای سب خودش انگیزه داشته باشد و همان سبب می شود که آن حضرت را سب کند، یعنی امکان دارد که بخاطر بعضی از ناراحتی هایی که به دل دارد، آن حضرت را سب کند، و حال آنکه پذیرفته است که اوپیغمبر است، و حی بر او نازل شده است.

بنابراین، منافات ندارد که انسان از یک نقطه ای ناراحت بشود، یکی را سب کند و اما بقیه مبادی را هم بپذیرد.

هل یلحق بالنبیّ الخاتم، سبّ سائر الأنبیاء؟

اگر کسی انبیاء دیگر را سب کرد، مثلاً «نعوذ» بالله حضرت مسیح و حضرت موسی را سب کرد، سبّ آنان را به همان سب النبی ملحق کرده اند و می گویند سب آنان ارتداد است.

ولی این حرف درست نیست، چون ما سب النبی را بحث می کنیم، سبّ انبیاء باید مستقلاً در روایات وارد بشود و الا اگر ملازم با ارتداد باشد، این دیگر محل بحث نیست.

ص: 703

و ربما ألحق بالنبی الخاتم سبّ أحد الأنبیاء لأنّ تعظیمهم و کمالهم علم من دین الإسلام،

ضرورة، فسبّهم ارتداد.المسالک:

14/453، و ریاض المسائل: 13/532،

مرحوم صاحب ریاض المسائل در این آخر که ارتداد است تامل کرده است، تاملش هم همین است که بحث ما منهای ارتداد است و الا ارتداد به هر نحوی صورت بگیرد یقتل، ولی بحث ما منهای ارتداد است، از این بیان روشن می شود که بعضی فاطمه زهرا سلام الله علیها را هم ملحق کرده است، اگر الحاقش روایت دارد، ما نیز قبول داریم و الا اگر از این نظر که او معصومة است و اگر کسی او را سب کند، این ارتداد است، این خارج از محل بحث ماست، چون محل بحث ما سب «بما هو سبّ» که کشته می شود (یقتل)،سواء أکان مرتداً أم لم یکن مرتداً، در باره حضرت زهرا سلام الله علیها چنین روایتی نداریم، مگر اینکه سب فاظمه زهرا و ائمة علیهم السلام سبّ النبی محسوب شود

و ألحق العلامة فی التحریر بالنبی أمّه وبنته من غیر تخصیص بفاطمة(س). التحریر: 5/.... .

و یمکن أن یخصّص الحکم بفاطمة لعصمتها و طهارتها من الذنب بآیة التطهیر و اما غیر ها فإنّما یقتل إذا رجع إلی سبّ النبی و النیل منه.

دیدگاه استاد سبحانی

خلاصه آنچه را که من بعد از مطالعه به آن رسیدم این است که سبّ النبی موضوعیت دارد، بقیه ائمه علیهم السلام سب شان اگر بر گردد به سبّ النبی، أهلاً و سهلاً!، اما اگر بر نگردد، باید به عنوان ارتداد کشته بشود.

ص: 704

فیمن سبّ أحد الأئمة(علیهم السلام)

یقول المحقق: و کذا من سبّ أحد الأئمة و یکفی فی ذلک ان الساب ناصبی و دمه حلال.

روایست داود فرقد

روی داود بن فرقد قلت لأبی عبد الله علیه السلام:

« ما تقول فی قتل الناصب؟ فقال: حلال الدم و لکن اتقی علیک». الوسائل 18، الباب 26 من أبواب حد القذف، الحدیث 5.

ناصبی مطلقا مهدور الدم است، خواه سب بکند یا سب نکند.

روایت عبد الله بن سلیمان

و روی عبد الله بن سلیمان العامری قال: «قلت لأبی عبد الله(علیه السلام): أیّ شیء تقول فی رجل سمعته یشتم علیاً(ع) و برأمنه؟ قال فقال لی: و الله هو حلال الدم و ما أّلف رجل منهم(یعادل) برجل منکم کلمه ی یعادل را من در مقدر می کنم- ». الوسائل 18، الباب 27 من أبواب حد القذف، الحدیث 2 و لاحظ بقیة روایات الباب.

حضرت خود این ناصبی را حلال الدم شمرده است، خواه سب بکند یا سب نکند.

خلاصه اینکه انسان باید روایات را مطالعه کند، روایات فقط در سبّ النبی است، در غیر سبّ النبی روایت نداریم. این دو روایتی که آقایان آورد ه اند، مربوط به سب نیست بلکه خود اینها آدم های پستی هستند، که حضرت می فرماید هزار شان معادل با یکنفر از شما نیست.

نظریه استاد سبحانی

پس نتیجه این شد که الذی ورد فیه النص، سب النبی است، سبّ النبی مستقل است و کاری به ارتداد و غیر ارتداد ندارد، غیر سب النبی مانند ائمه علیهم السلام و دیگران، اگر سب شان بر گردد به سبّ النبی «کما لیس ببعید» مسلماً آن هم حکم سبّ النبی را دارد، اما اگر به سبّ النبی بر نگردد، باید عنوان ارتداد و ناصبی را به خود بگیرد، این حاصل عرض ماست دراین مسئله بعد از مراجعه به کتاب ها.

ص: 705

الثانیة: فی مدعی النّبوة

اگر کسی ادعای نبوت کرد یا شاک در نبوت بود، یعنی گفت من در نبوت پیغمبر اکرم شاک هستم، اولی کشته می شود (یقتل) و خودش یک موضوع مستقل است و روایت هم دارد. پس اگر کسی ادعای پیغمبری کرد، به نص و روایت کشته می شود، علاوه براین، اگر زنده بماند، دیگران را فریب می دهد.

موثقه ابن أبی یعفور

موثقة ابن أبی یعفور، قال: قلت لأبی عبدالله(علیه السلام): «أنّ بزیعاً یزعم أنّه نبی؟ فقال: إن سمعته یقول ذلک فاقتله». الوسائل: 18، الباب 7 من أبواب حد المرتد، الحدیث 2.

این فرق نمی کند که مسلمان باشد یا کافر، خود سبّ ادعای نبوت موضوع است،نباید ادعای نبوت را ببریم به باب دیگر و بگوییم این آدم که ادعای نبوت می کند، خاتمیت را منکر است، آن یک مسئله ای دیگر است، خودش مستقلاً در اسلام موضوعیت دارد.

مراحل ارتداد

اما شاک النبی به این زودی کشته نمی شود، من در رساله ای که در باره ارتداد نوشته ام، گفته ام که ارتداد برای خودش مراحل دارد، فرض کنید یک نفر برایش شک رخ داده است، قاضی باید در رجه ی اول شک او را رفع کند، اگر این امکان رفع شک و هدایتش است، باید رفع کند،شک یک امر غیر اختیاری است. اگر رفع شک نکرد و تبلیغ کرد، البته کشته می شود (یقتل)، اما اگر آدم شاکی است و لی لب فرو بسته بدون اینکه تبلیغ کند، یعنی کاری به این چیز ها ندارد، این محکوم به قتل نیست.

بنابراین، باید مراحلش طی بشود و تا مراحلش طی نشود کشته نمی شود.

ص: 706

روایت حارث بن مغیرة

عن علی بن ابراهیم ، عن محمد بن عیسی- محمد بن عیسی بن عبید بغدادی-،عن عبد الرحمان الأبزاری الکناسی کوفی است- عن الحارث بن المغیرة این هم کوفی است- قال: قلت لأبی عبد الله علیه السلام:« لو أنّ رجلاً أتی النبی (صلّی الله علیه و آله) فقال و الله ما أدری أ نبیّ أنت أم لا، کان یقبل منه؟ قال:لا، و لکن کان یقتله،إنّه لو قبل ذلک ما أسلم منافق أبداً» الوسائل: 18، الباب 5 من أبواب حدّ المرتد، الحدیث4. هیچ منافی با عرض ما نیست.

روایت ابن أبی یعفور

عن محمّد بن یحیی ثقه است- عن أحمد بن محمّد، عن ابن فضّال، عن حمّاد ابن عثمان، عن ابن أبی یعفور قال:« قلت لأبی عبدالله(علیه السلام): أنّ بزیعاً یزعم أنّه نبی؟ فقال: إن سمعته یقول ذلک فاقتله، قال: فجلست إلی جنبه غیر مرّة فلم یمکّنی ذلک». الوسائل: 18، الباب 7 من أبواب حد المرتد، الحدیث 2.

حکم مدّعی امامت

حال اگر کسی ادعای امامت کند، حکمش چیست؟

آقایان می گویند کشته می شود، چون این منکر ضرری دین از نظر خودش شد، امامت از ضروری دین نیست بلکه از ضروری مذهب است، ولی این آدم چون خودش شیعه بوده، امامت در نظر شیعه از ضروریات دین است، پس اگر ادعای امامت کند، این ضروری دین را از دیدگاه خودش انکار کرده است، فلذا کشته می شود.

ولی این منطق درست نیست، یعنی انکار ضروری دین مایه ی ارتداد نیست، مگر اینکه به انکار یکی از اصول ثلاثة بر گردد (إلّا إذا رجع إلی إنکار أحد أصول الثلاثة)، یعنی انکار خدا یا انکار نبی یا انکار معاد. اما ایکه کسی نماز را منکر بشود به شرط اینکه ملازمه نباشد بین انکار نماز و آن ثلاثة.

ص: 707

به بیان دیگر انکار ضروری خودش موضوعیت ندارد ، بلکه طریق است إلی إنکار أحد أصول الثلاثة.

الثالثة: فی حدّ الساحر

آقایان می گویند ساحر کشته می شود، ولی ما قید می زنیم و می گوییم در صورتی ساحر کشته می شود که سحر برای او یک صنعت، حرفه و کار باشد، اما اگر کسی هر چند گاهی یکبار سحر می کند، ادله قاصر است، بلکه جایی را می گیرد که سحر صنعت و حرفه برای او باشد.

ثانیاً این آدم سحر را در مورد افساد به کار ببرد، اما اگر با سحر بخواهد سحر دیگری را باطل کند، این اشکال ندارد، شیخ هم در مکاسب می گوید این قبیل سحر اشکال ندارد. تعلیم و تعلم سحر حرام نیست عملش حرام است، پس اگر کسی بخواهد آن را یاد بگیرد بدون اینکه به آن عمل کند، این حرام نیست، مقدمه حرام از نظر ما حرام نیست مگر اینکه مقدمه موصله باشد.

چرا ساحر کشته می شود؟

حال سوال این است که چرا ساحر کشته می شود؟ در روایت دارد که:« الساحر کالمشرک مقرونان»، این دوتا را با یک طناب می بندد، مشرک معتقد است که غیر از خدا، عوامل دیگری هم در جهان است که کار می کنند، بت ها، البته نه بت های چوبی، این بت های چوبی را مظهر آن بت های واقعی می دانستند، ساحر هم کأنّه چنین است، ما برای خدا یکنوع تاثیری در این ابزار و اداوات خودش است و حال آنکه قرآن می فرماید: «فیتعلمون منه ما لا یضرّهم و لا ینفعهم» دارد که اثر نمی گذارد مگر به اذن خدای تبارک و تعالی، چون ساحر به اذن الله معتقد نیست حالت مشرک را به خود می گیرد

ص: 708

من عمل بالسحر یقتل إن کان مسلماً،و یؤدّب إن کان کافراً. شرائع الإسلام: 4/167.

و علله فی کشف اللثام. کشف اللثام: 10/546. بالارتداد و لم یعلم و جهه، و الأولی تعلیله بما ورد فی النصوص:

1. محمّد بن یعقوب، عن علی بن إبراهیم، عن أبیه، عن النوفلی عن السکونی این روایت رباعی است، یعنی مرحوم کلینی به چهار واسطه از امام نقل می کند- عن أبی عبد الله(علیه السلام) قال:

« قال رسول الله(صلّی الله علیه و آله) ساحر المسلمین یقتل و ساحر الکفّار لا یقتل، فقیل یا رسول الله(صلّی الله) و لم لا یقتل ساحر الکفّار؟ قال: لأنّ الکفر أعظم من السحر و لأنّ السحر و الشرک مقرونان ». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب بقیة الحدود، الحدیث 1.

2. خبر زید بن علی عن أبیه عن آبائه(ع) قال: «سُئل رسول الله(ص) عن الساحر، فقال: إذا جاء رجلان عدلان فشهدا بذلک فقد حلّ دمه ». الوسائل: 18، الباب 3 من أبواب بقیة الحدود، الحدیث 1.

و القدر المتیقن من الحدیث هو من اتخذ السحر صنعة و عملاً، لا من تعلمه و لم یعمل به، أو وقع منه نادراً، کما أن المتیقن منه أیضاً هو استعمال السحر لغایات دنیویة، و أما إذا کانت الغایة إبطاله فلا إشکال فیه کما إذا ادعی رجل النبوة بسحره أعین الناس، و قام الآخر بإعماله لغایة الإبطال.

و إطلاق الحدیث یقتضی عدم الفرق بین المستحل و غیره.

راه اثبات سحر

سحر همانند چیز های دیگر با دو چیز ثابت می شود، یکی با «بیّنة»، یعنی دو نفر شهادت بدهند که این آدم ساحر است، دیگری اینکه خود طرف اقرار کند که ساحر است.

ص: 709

و أما ثبوته فبالبینة و الإقرار و لو مرة واحدة، و الأحوط هو الاقرار ثانیاً

الرابعة: مقدار تعزیر الصّبی

حال اگر بنا شد که ما بچه را تعزیر کنیم، بر خلاف مربی های فعلی در مدارس و آموزشگاه ها، آنان معتقد به تعزیر بچه نیستند و حال آنکه در اسلام هردو هست، یعنی هم ارشاد است و هم تعزیر، اگر به ارشاد تنها اکتفا کنیم، در بعضی از بچه ها اثر گذار نیست، در باره تعزیر بچه چند جور روایت داریم،گاهی می گویند پنج تازیانه ، گاهی می گویند: سه تازیانه، گاهی می گویند: سه، چهار، پنج.گاهی می گویند: یک تا پنج. البته شلاقی که مناسب با بچه باشد. قرآن مجید هم در باره زوجه دارد.

همان گونه بیان شد، روایات در این زمینه مختلف است، چرا روایات مختلف است؟ چون بچه ها فرق می کنند، حاکم باید ببیند این بچه را چه ادب می کند، یعنی حاکم وضع بچه و شرارت او را در نظر می گیرد و تعزیر می کند.

الخامسة ما ثبت به حقوق الله تعالی

حقوق الله با دو چیز ثابت می شود:

الف: بیّنة، ب: اقرار، زنا حقوق الله است، سرقت به یک معنا حقوق الله است و به یک معنا هم حقوق الناس است، سبّ النبی حقوق الله است، در این موارد اگر یا بیّنه اقامه شود یا اقرار، اطلاق ادله بینه، أدله بینه اطلاق دارد، یعنی هم حقوق الله را می گیرد و هم حقوق الناس را، اما اقرار کی کافی نیست، و لو إقرار العقلاء علی أنفسهم جائز، ولی در این موارد تعدد لازم است، چرا؟ چون هر اقراری جانشین یک شهادت می شود، تعدد هم در اقرار لازم است.

ص: 710

تعزیر نباید بیشتر از حد باشد کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: تعزیر نباید بیشتر از حد باشد

در میان فقها معروف است که می گویند: «یجوز التعزیر بما دون الحد»، یعنی تعزیر باید کمتر از حد باشد.

ولی در معنای این عبارت سه نظر است.

به بیان دیگر این جمله را سه جور معنا کرده اند.

قول اول

1: لا یجوز التعزیر بأعلی درجة الحد، معنای اول این است که تعزیر باید به بالاترین درجه حد نرسید، بلکه «بما دون الحد» باشد، یعنی حق ندارید که به حد برسانید، از حد باید کمتر باشد، یعنی اکثر حد را در نظر می گیریم، باید تعزیر کمتر از حد باشد، مثلاً حد حر صد تازیانه و حد عبد پنجاه تازیانه است، تعزیر حرّ باید به صد تازیانه نرسد، یعنی از نود ونه تازیانه بالا نرود، نود ونه تازیانه اشکال ندارد، ولی به صد نرسد.

یا اگر «حد» اکثرش پنجاه تازیانه باشد، تعزیر نباید از چهل و نه بالاتر برود.

یا اگر «حد» اربعین است، تعزیر می تواند تا سی و نه تازیانه باشد، اما نمی تواند چهل تا باشد.

در هر حال مراد این است که آخرین مرحله حد را در حر در نظر می گیریم، همچنین آخرین مرحله ی حد را در عبد در نظر می گیریم و می گوییم نودونه تازیانه یا چهل ونه تازیانه را حق دارید، نه بیشتر.

قول دوم

2: قول دوم می گوید مراد این نیست، بلکه مراد این است که به حد اقل نرسد، یعنی حد اقلی که ما برای حد داریم، به حد اقل نرسد، حد اقل در حر 75 است، شما نباید به 75 برسانید، حد اقل عبد هم 35تاست، باید به 35تا نرسانید پس قول اول راجع است به حد اکثر، اکثر را در نظر بگیرید، از اکثر بالاتر نروید، قول دوم این است اقل را در نظر بگیرید و از اقل بالاتر نروید، و هردو خلاف واقع است، بلکه مراد این است که مورد را در نظر بگیرید، با آن مورد بسنجید. نه اینکه مطلق بگوییم، هم در اولی مطلق و هم در دومی مطلق، بلکه مورد را در نظر می گیرند، نسبت به آن مورد باید حد اقلش نرسد، به حد اقل نرسد.

ص: 711

بنابراین، قول دوم، قول صحیح است، اما به شرط اینکه مطلق در کار نباشد، بلکه مورد را در نظر بگیریم و از آن مورد، آن موردی که حد دارد، تعزیرش باید از آن حد کمتر باشد، مثلاً در قذف حدش هشتاد تازیانه است، تعزیرش باشد به هشتاد تا نرسد، در قیادت حدش چقدر است؟ هفتاد و پنج تا، تعزیرش باید به هشتادو پنج نرسد، اتفاقاً از روایت علی بن مهزیار همین استفاده می شود که قاضی باید حد هر مورد را در نظر بگیرد، نسبت به آن حد نرسد.

1. لا یجوز تعزیر الحرّ بأعلی درجة الحدّ فیه کالمائة و لا تعزیر العبد بأعلی درجة الحدّ فیه ، و هو أربعون. فتکون النتیجة أنّ للإمام- إذا أراد تعزیر الحر أن یعزّره بما دون المائة ولو بلغ تسعة و تسعین سوطاً ، ولو أراد تعزیر العبد فله أن یعزّره ما دون الأربعین، ولو تسعة و ثلاثین.

2. یجب إلّا یبلغ أقلّ الحد، ففی الحرّ خمسة و سبعون و فی العبد أربعون.-البته در قیادت-

قول سوم

3. فی ما ناسب الزنا یجب أن لا یبلغ حدّه، و فی ما ناسب القذف و الشرب یجب أن لا یبلغ حدّهما- مورد را در نظر بگیرید و بگوید به حد آن نرسد- و إلیه أشار الشهید الثانی فقال: و الأجود أن المراد به الحدّ لصنف تلک المعصیة بحسب حال فاعلها، فإن کان الموجب کلاماً دون القذف لم یبلغ تعزیره حد القذف- که همان هشتاد تازیانه باشد- و إن کان فعلاً دون الزنا لم یبلغ حدّ الزنا.

ص: 712

و قد سبقه الشیخ فی المبسوط حیث قال: من أنّ تعزیر کل صنف من موجبات الحد، أقلّ من حد ذلک الصنف، لو رود النص بأنه لا یبلغ بالتعزیر الحد. و لعل الشیخ أشار إلی روایة علی بن مهزیار عن محمد بن یحیی عن حماد بن عثمان عن أبی عبد الله قال: «قلت له: کم التعزیر ؟ فقال: دون الحد، قال: قلت : دون ثمانین؟ قال: لا ، ولکن دون أربعین فإنّها حدّ المملوک ، قلت: و کم ذاک؟ قال: علی قدر ما یراه الوالی من ذنب الرجل و قوّة بدنه».

خلاصه اینکه دراین مسئله سه قول وجود دارد:

الف: برتر از حد اعلا نباشد.

ب: برتر از حد اقل نباشد.

ج: هر گناهی را با سنخی بسنجیم که در اسلام حد دارد، از آن بیشتر نباشد.

اما اگر گناهی باشد که مناسب و مناسخی برای آن در اسلام نیست، در آنجا به اطلاق عمل می کنیم که «علی قدر ما یراه الوالی من ذنب الرجل و قوّة بدنه».

تمّ الکلام فی حد ّالقذف و أحکامه.

فی حدّ المسکر و الفقّاع

علت اینکه فقاع را در اینجا آوردیم این است که فقاع در نزد اهل سنت حلال است، ولی ما عطف می کنیم تا مسئله ی ما روشن بشود.

ما در اینجا چهار جور بحث داریم.

1: موجب حد چیست، آیا اگر کسی به اندازه یک قاشق مربا خوری شراب خورد، حد دارد، موجب چیست؟

آیا موجب فقاع است، شراب است، نبیذ هم هست یا نه؟ باید اینها را بحث کنیم.

ص: 713

پس نخست باید موجبات را کمّاً و کیفاً بحث کنیم، آیا فقط مال شراب است،یا نبیذ، فقاع و چیز های دیگر هم هست.

2: کیفیة الحدّ، یعنی حد از نظر کم و کیف چگونه است.

3: از نظر احکام.

4:یک مشت مسائلی که جنبه ی تمرینی و اجتهادی دارد

بررسی مبحث اول

المبحث الأول : فی الموجب

قبل از آنکه من موجب را تعریف کنم که:«الموجب تناول المسکر أو الفقاع اختیاراً مع العلم بالتحریم إذا کان المتناول کاملا» بد نیست که تاریخچه حرمت خمر را بیان کنیم، یعنی از نظر قرآنی مسئله را مطرح می کنیم، قرآن کریم در چهار مرحله خمر را حرام کرده و این حاکی از آن است که اسلام در چهار مرحله خمر را حرام نموده و این دلیل بر این است که ما نباید روز اول از جامعه آن مرتبه بالا را طلبکار باشیم، بلکه نخست باید زمینه پذیرش را در مردم ایجاد کنیم تا آخرین مرحله برسد، عملاً قرآن به ما یاد داده، روز اول قرآن در باره خمر چنین می فرماید:

«وَمِن ثَمَرَاتِ النَّخِیلِ وَالْأَعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَکَرًا وَرِزْقًا حَسَنًا إِنَّ فِی ذَٰلِکَ لَآیَةً لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ»النحل: ٦٧.

یعنی هم مسکر درست می کنید و هم رزق احسن، این به من هشدار می دهد که سکراً ضد رزقا حسناً هست، یکنوع آمادگی است، یعنی در ما ایجاد آمادگی می کند که سکر غیر از رزق حسن است. در آیه دیگر که زمان گذشته است، می فرماید:« یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِمَا إِثْمٌ کَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَکْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا وَیَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ کَذَٰلِکَ یُبَیِّنُ اللَّ_هُ لَکُمُ الْآیَاتِ لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ» البقرة: ٢١٩.

ص: 714

بالاتر گفت، هر چند منافع دنیوی است، یعنی شراب ساز و شراب فروش یکنوع پول گیرش می آید، برای شراب یکنوع نفعی قائل است، اما می گوید گناهش بیشتر از نفع است، روز اول حرف آخر را نمی زند بلکه مرحله به مرحله پیش می رود.

در مرحله ی سوم جلو گیری می کند و می گوید شراب نخورید، اما نه در همه حالات، بلکه در بعضی از حالات:

« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنتُمْ سُکَارَیٰ حَتَّیٰ تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ» النساء/ 46.

حرف «واو» در أنتم سکاری حالیه است.

در مرحله ی چهارم به طور قاطعانه در تمام حالات حرام می کند و می فرماید:

« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» المائدة: ٩٠.

« إِنَّمَا یُرِیدُ الشَّیْطَانُ أَن یُوقِعَ بَیْنَکُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِی الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ وَیَصُدَّکُمْ عَن ذِکْرِ اللَّ_هِ وَعَنِ الصَّلَاةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ» المائدة: ٩١.

سؤال

برخی از این شرابخواران می گویند که در قرآن دلیلی بر حرمت شراب نداریم که صریحاً بگوید حرام است، هر چه به آنان بگوییم که قرآن می فرماید: «فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» واین ظهور در وجوب دارد، ولی آنان می گویند از این آیه حرمت استفاده نمی شود، شما یک دلیلی از قرآن بیاورید که بگوید: «الخمر حرام».

جواب

امام رضا علیه السلام از این شبهه جواب داد است، ظاهراً مامون از حضرت سوال کرد که دلیل بر حرمت شراب در قرآن چیست؟

حضرت در جواب فرمود در این آیه آمده است که: « یَسْأَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَیْسِرِ قُلْ فِیهِمَا إِثْمٌ کَبِیرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَکْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا وَیَسْأَلُونَکَ مَاذَا یُنفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ کَذَٰلِکَ یُبَیِّنُ اللَّ_هُ لَکُمُ الْآیَاتِ لَعَلَّکُمْ تَتَفَکَّرُونَ» البقرة: ٢١٩.؟ گقت: بلی! آیا قبول داری که در شراب اثم است؟ گفت : بلی! پس قرآن در آیه دیگر آمده است کا اثم را حرام کردیم .« قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّیَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَالْإِثْمَ وَالْبَغْیَ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَأَن تُشْرِکُوا بِاللَّ_هِ مَا لَمْ یُنَزِّلْ بِهِ سُلْطَانًا وَأَن تَقُولُوا عَلَی اللَّ_هِ مَا لَا تَعْلَمُونَ» الأعراف: ٣٣،

ص: 715

حضرت به وسیله ی این آیه که در اینجا آمده «وَإِثْمُهُمَا أَکْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا» این را ضمیمه کرد به آن آیه ای که می فرماید: « قُلْ إِنَّمَا حَرَّمَ رَبِّیَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَمَا بَطَنَ وَالْإِثْمَ»

کلمه «إثم» متعلق حرمت قرار گرفته است. این برای ما یک درس است که وارد یک جامعه شدیم، روز اول نمی شود همه چیز را یکجا بیان کرد در یک روز، بی حجاب را با حجاب کرد، بلکه اول باید زمینه های فرهنگی و غیر فرهنگی را فراهم کرد، تا قمار ترک بشود، بی حجابی ترک بشود همان گونه که پیغمبر اکرم کرد. ما تا اینجا تاریخچه را بیان کردیم، اینک می خواهیم بحث را در مبحث اول شروع کنیم.

المبحث الأول: فی الموجب

موجب همان است که صاحب شرائع فرمود، یعنی:« تناول المسکر و الفقّاع اختیاراً مع العلم بالتحریم إذا کان المتناول کاملاً»

اولاً تناول گفت نه شرب، و حال آنکه ما می گوییم شارب الخمر، زیرا حرمت از اعم از شرب است، حال اگر کسی شر ابی را در کاسه می ریزد و نان را مانند آب گوشت در میان آن ریز می کند و می خورد، باز هم حرام است و فرق نمی کند.

اگر گفته اند:« شارب الخمر»، این من باب الأغلب و اکثراست، یعنی غالباً شراب را می نوشند، ولی هستند کسانی که آن را خورشت و ادام قرار می دهند، و به جای آب گوشت، نان را در میان آن ریز می کنند و می خورند، از این رو مرحوم محقق به جای«شرب» کلمه ی «تناول» را به کار برده است، بعد می فرماید: « المسکر أو الفقاع»، فقاع را هم عطف نموده است، «مسکر» اعم از آن است که شراب باشد یا غیر شراب، اما بحث ما در فقاع است، فقاع را این گونه تعریف می کنند، «ماء الشعیر»، البته نه آن الشعیری که در داروخانه ها می فروشند، بلکه ماء الشعیری که معمولاً شرابخوار ها از آب جو می گیرند،آب جو حرام است ولی مسکر نیست، چرا مسکر نیست؟

ص: 716

کسانی که اهل فن مسائل شیمیائی هستند، می گویند ماده ی الکلی آن یک در صد یا دو در صد است و این مقدار مسکر نیست و مع الوصف حرام است.

دیدگاه اهل سنت نسبت به فقاع

اهل سنت فقاع را حلال می دانند و می خورند. چرا؟ چون می گویند مسکر نیست فلذا می خورند، ولی امام صادق علیه السلام فرمود:

« الفقاع خمر استصغره الناس»، البته آب جو هایی که معمولاً می فروشند الکل آن پنج در صد است، اما فقاع را به قدری کمتر می آورند که یک در صد یا دو درصد است، می گویند چون مسکر نیست،پس حلال است و خوردنش بدون مانع می باشد، فلذا می خورند.

البته اگر مسکر باشد، اهل سنت نیز نمی خورند، فقاعی را می خورند که ماده الکلی آن خیلی کم است، اما اگر زیاد باشد به گونه ای که سکر آور باشد،آنها هم نمی خورند.

پس مرحوم در تعریف موجب فرمودکه: « تناول المسکر و الفقاع اختیاراً مع العلم بالتحریم إذا کان المتناول کاملاً».

مسکر باید مسکر باشد، آیا مایع بودن هم شرط است یا نه؟

مایع بودن شرط نیست، مثلاً اگر آن را به صورت قرص در بیاورند، باز هم حرام است، ماده مسکر میزان است، یعنی اینکه عقل را از بین ببرد و تحت الشعاع قرار بدهد، مایع بودنش لازم نیست، آیا باید مسکر بالفعل باشد یا مسکر بالقوه هم باشد؟ آنهم حرام است، یک قاشق کوچک می خورد از همان شراب داغ،این هم حرام است هر چند مسکر بالفعل نیست ولی مسکر بالقوه است، قال رسول الله صلّی الله علیه و آله:« ما أسکر کثیره فقلیله أیضاً حرام».

ص: 717

بنابراین،تناول کافی است، شرب لازم نیست، مسکر بالفعل لازم نیست، مسکر بالقوه هم کافی است.

اما فقاع، فقاعی که اهل سنت می خورند، ماده ی الکلی آن خیلی کم است و الا اگر بیشتر باشد و مسکر باشد، آنها هم حرام می دانند و نمی خورند.

در تعریف محقق کلمه ی «اختیاراً» آمده بود، با این قید اکراه خارج شد، یعنی اگر کسی را اکراه کنند که شراب را میل کند، شربش اشکال ندارد، با قید «اختیاراً» اکراه خارج است، قید دیگری که در تعریف ایشان آمده عبارت است از: «العلم بالتحریم» یعنی طرف باید عالم به حرمت باشد، البته در این زمینه روایت هم داریم.

روایت

فردی در زمان أبی بکر شراب خورد، خواستند او را حد بزند، گفت من نمی دانستم که شراب حرام است، امیر المؤمنین را خواستند که مشکل را حل کند، حضرت فرمود این مرد را در خانه های انصار و مهاجرین بگردانند، که آیا افرادی آیه خمر را بر این مرد خوانده اند یا نخوانده اند؟ اگر خوانده بودند، پس این آدم عالم به حرمت خمراست،اما اگر نخوانده بودند، این آدم جاهل است و معفو ، فلذا عذاب ندارد.

پس علم به تحریم هم شرط است.

العلم بالتحریم: یسقط الحدّ عمن جهل بالتحریم، و یدلّ علیه موثقة ابن بکیر قال: شرب رجل الخمر علی عهد أبی بکر، فرفع إلی أبی بکر، فقال له: أشربت خمراً؟ قال: نعم، و لم و هی محرّمة؟ قال: فقال له الرجل إنّی أسلمت و حسن إسلامی و منزلی بین ظهرانی قوم یشربون الخمر و یستحلّون، و لو علمت أنّها حرام اجتنبتها، فالتفت أبوبکر إلی عمر، فقال ما تقول فی أمر هذا الرّجل؟ فقال عمر: معضلة و لیس لها إلّا أبوالحسن، فقال أبوبکر:

ص: 718

ادع لنا علیّاً، فقال عمر، یؤتی الحکم فی بیته، فقام و الرّجل معهما و من حضرهما من الناس همه به سوی خانه علی علیه السللام رفتند- فأخبره فقصّة الرجل وقصّ الرجل قصّته، فقال:

« ابعثوا معه من یدور به علی مجالس المهاجرین والأنصار من کان تلا علیه آیة الخمر فلیشهد علیه، ففعلوا ذلک به فلم یشهد علیه أحد بأنّة قرأ علیه آیة التحریم فخلّی عنه، فقال له: إن شربت بعدها أقمنا علیک الحدّ» الوسائل: ج 18، الباب 10 من أبواب حدّ المسکر، الحدیث، 1.

حضرت فرمود این مرد را پیش انصار و مهاجرین ببرید، اگر کسی آیه خمر را بر او خوانده بود، حد بزنید و اگر نخوانده بودند، او را رها کنید.

البته ما در اینجا یک چیز هایی که از دایره ی تخصص ما بیرون است بیان می کنیم، مثلاً فقاع چیست، البته فقاع را گفتیم که از آب جو درست می کنند که خودش بر دو قسم است، یا مسکر است یا مسکر نیست.

اما باید دید که نبیذ به چه می گویند، نبیذ به چیزی می گویند که از خرما و کشمش و عسل و گندم می گیرند، این می شود نبیذ. در المنجد می گویند: النبیذ الخمر المعتصر من العنب أو التبع، سمّی نبیذاً لأنّ الذی یتخذه یأخذ تمراً أو زبیباً فیلقیه فی وعاء و یصبّ علیه الماء و یترکه حتی یفور، فیصیر مسکراً، چرا به او نبیذ می گویند؟

«نبذ » در لغت عرب به معنای پرت کردن و انداختن است، «نبذه» یعنی پرتش کرد، «المنبوذ» به آدم ولد الزنا می گویند، چرا؟ چون جامعه او را پرت کرده است و ترک کرده، چرا به او نبیذ می گویند؟

ص: 719

چون عرب در آن زمان خم های گلی داشتند، مقداری آب می ریختند، بعداً خرما ها ها را دانه دانه به آن خم می انداختند، مدتی می ماند، وقتی که مسکر می شد می خوردند، فالفقاع من الشعیر و النبیذ من التمر و الزبیب و امثاله.

البته المنجد یک اشتباه کرده است و آن اینکه حتی گفته نبیذ به عنب هم می گویند، و حال آنکه عنب را می گویند شراب، اگر از انگور بگیرند، آن شراب است و خمر، باید نبیذ را به غیر انگور اختصاص بدهیم.

علاوه براین، این مسائلی که در اینجا هست،جنبه ی حرفه ای دارد،برای فقیه لازم نیست که بداند نبیذ چیه؟ چون بعد خواهد آمد که بتع داریم و همه اقسام خمر را می شماریم، میزان این است که:« أن یکون مسکراً» حالا اسمش بتع باشد، نببذ باشد، فقاع باشد یا اسم دیگر داشته باشد، الآن که علوم شیمیائی تکامل پیدا کرده، انواع و اقسامی است که عرب از آنها خبر نداشته تا اسم گذاری کنند، حالا اسم های خارجی را گذاشته اند، برای ما لزوم ندارد که بدانیم ماهیت آنها چیست، بلکه همین مقداری که مسکر شد و عقل را تحت الشعاع قرار داد برای ما حرام است.

آیا در اسلام فقط خمر حرام است یا هر مسکری؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا در اسلام فقط خمر حرام است یا هر مسکری؟

قبل از ورود به بحث، تذکر دو نکته لازم به نظر می رسد:

الف: اگر انسانی گفت: من از حرمت خمر آگاه نبودم، او را حد نمی زنند، منتها باید دانست که این مال آدم های که در ایران، عراق و افغانستان زندگی می کنند نیست، مال نقاط دور از مناطق اسلامی است و طرف هم جدید العهد به اسلام است، یک چنین آدمی اگر بگوید که من آگاه نبودم، از او می پذیرند، اما کسی که در بلاد اسلامی بزرگ شده و از پدر و مادر مسلمان به دنیا آمده است، هر گز عذر اینکه من آگاه از حرمت خمر نبودم، پذیرفته نمی شود.

ص: 720

ب: نکته دیگر این است که یک حدیث خوبی است از رسول خدا که برای ما گاهی از اوقات الگو است.

اقسام و انواع خمر

عرب انواع و اقسام خمر داشتند که عبارت بودند از:

1: النقیع،

2: البتع،

3: المزر،

البته ما این سه را معنا کردیم.

نقیع

«نقیع» را از کشمش می گیرند، «ینقع فی الماء من غیر طبخ»، در آب می جوشانند بدون اینکه طبخ کنند.

بتع

«بتع» را از عسل می گیرند، مثل اینکه اهل یمن از عسل می گرفتند.

مزر

«مزر» را از شعیر می گیرند، یعنی یا از جو، یا از گندم یا از ذرت و امثالش می گیرند.

مجمع اینها را بیان کرده، ابوعبیده هم بیان کرده، ولی ما فعلاً کار به معانی اینها نداریم.

ملاقات پیغمبر اکرم با هیأت یمنی

اهل یمن خدمت رسول خدا آمدند، یعنی یک هیأتی از یمن خدمت رسول خدا آمدند و در باره نبیذ سوال کردند، البته نبیذ دو معنا دارد، یک معنایش این است که از آن شراب درست می کنند، یک معنای دیگر هم دارد که بعداً یاد آور می شویم، سخنگوی هیأت مثل اینکه کارش شراب سازی بوده، آن قدر صنعت شراب را برای حضرت بیان کرد که حضرت خسته شد، گفت یا هذا، قد أکثرت، خیلی حرف زدی، خلاصه و لب مطلب را برای من بیان کن.

إنّ أهل الیمن بعثوا و فداً وفد،به فتح «واو» و سکون «فاء» به معنای هیأت و گروه،

ص: 721

منهم یسألون عن النبیذ فقال لهم رسول الله :«و ما النبیذ ، صفوه لی؟ قال: یؤخذ التمر فینبذ فی إناء، ثمّ یصبّ علیه الماء، حتّی یمتلی- این ظرف پر می شود- ثمّ یوقد تحته- زیرش آتش می گذارند تا اینکه پخته بشود- حتّی ینطبخ، اخرجوه فالقوه فی إناء- وقتی پخته شد، آن را از بیرون می آورند و در ظرف می اندازند- ثم صبّوا علیه ماء- آب بر آن می ریزند- ثم مرس - مرس، علی الظاهر حالت خاصی است که این خودش را ول می کند - ثم صفوه بثوب آن را با یک پارچه ای صاف می کنند- ثمّ القی فی إناء، ثمّ صبّ علیه من عکر- عکر، به آن آلودگی می گویند، آب آلوده - ما کان قبله، ثمّ هدر و غلا، ثمّ سکن علی عکره؟ فقال رسول الله (صلّی الله علیه و آله):

یا هذا، قد اکثرت علیّ، أفیسکر؟

قال: نعم، فقال :«کل مسکر حرام»، فرجع القوم.

بنابراین، کیفیت ساختن خمر میزان نیست،چون ممکن است خمر را با کیفت های مختلف بسازند، میزان برای ما نتیجه است،یعنی هر چیزی که مسکر است به هر نحوی که ساخت بشود حرام است.

و علی ضوء هذه الروایة و ما فی معناها من أنّ النبی (صلّی الله علیه و آله) قد حرم کل مسکر، یتضح حکم المخدرات التی تصنع هذه الأیام بألوان و صنوف مختلفة، و التی یختلف استعمالها تارة بالسعوط از طریق بینی می کشد بالا، - و الأخری بزرق الإبر و ضربه از راه تزیق - أو بالتناول عن طریق الفم.

فإذا صارت نتیجة هذه الأعمال نفس ما یترتب علی استعمال النبیذ و غیره فیکون استعمالها حراماً یحکم علیه بالحد.

ص: 722

آیا پیغمبر اکرم مشرّع هم است یا مشرّع فقط خداست؟

ممکن است کسی سوال کند که آیا پیغمبر اکرم مشرّع است یا نه؟

ما در کتاب مفاهیم القرآن در مراتب توحید نوشته ایم که شارع و مشرّع فقط خداست، یعنی خداوند حق تشریع را به بشر نداده است، انبیاء و الأولیاء همگی بیانگر احکام الهی هستند و از خود تشریع ندارد.

اشکال

در مقابل این جواب، اشکال می کنند که مرحوم کلینی در کتاب کافی نقل کرده است که خداوند منان خمر را حرام کرد، ولی پیغمبر هر مسکر را حرام نمود، خواه خمر باشد یا از جنس غیر خمر، پس چطور می گویید که پیغمبر اکرم شارع نیست و حال آنکه در اینجا صار شارعاً؟

جواب

جواب این روشن است و آن این است که ایشان (پیغمبر) در چند مورد این کار را کرده، ولی پیغمبر اکرم چون تربیت الهی دارد، از ملاک حکم آگاه است و می داند که ملاک حکم چیست، کما اینکه از ملاک حکم خمر نیز آگاه است و می داند حرمت «خمر» بخاطر اسکارش و لذا می فرماید: «کلّ مسکر حرام». یا مثلاً پیغمبر اکرم برای جده یک چیزی قائل شده است، اگر نوه فوت کرد، همه ی ارث و ما ترکش مال پدر و مادر است، ولی برای جدة هم یک چیزی بدهند، یا خداوند منان،نماز را دو رکعت دو رکعت واجب کرد، پیغمبر اکرم این را چهار رکعت کرد،این چند موردی را داریم، جوابش این است که پیغمبر اکرم آگاه از ملاکات احکام بوده و طبق آن ملاکات، این احکام را «بیّن و لم یشرّع» و لذا یک موارد محدودی است.حکم مال خدواند منان است، غیر خدا حق تشریع را ندارند،حتی مرحوم صدوق می فرماید اگر پیغمبر شارع بگوییم، مجاز است و الا شارع خداست.

ص: 723

بقی هنا کلام و هو أنّ حرمة الخمر قد ثبتت بالقرآن الکریم و أمّا حرمة المسکر فإنّما ثبتت بالسنة، و یظهر من بعض الروایات أنّه من سنن النبی ، روی الکلینی عن الإمام... علیه السلام: «إنّ الله قد فرض الصلاة رکعتین رکعتین ... ثمّ قال: إنّ الله حرّم الخمر بعینها و حرّم رسول الله المسکر من کلّ شراب».

و روی زرارة عن أبی جعفر قال:« وضع رسول الله دیة العین و دیة النفس و حرّم النبیذ و کلّ مسکر، فقال له رجل: وضع رسول الله من غیر أن یکون جاء فیه شیء؟ فقال: نعم، لیعلم من یطیع الرسول ممن یعصیه».

خداوند در این موراد اجازه داد که پیغمبر خودش جعل حکم بکند تا مایه ی آزمایش عاصیان از مطیعان باشد.

و قد ذکرنا وجه ذلک فی کتابنا «مفاهیم القرآن الکریم» و قلنا: إنّ الرسول الأعظم قد عقلوا الدّین عقل وعایة و رعایة لا عقل سماع و روایة فإن رواة العلم کثیر و رعاته قلیل» نهج البلاغة: الخطبة/239 صبحی الصالح.

و علی ضوء ذلک کان النبی بتعلیم من الله سبحانه واقفاً علی علل الأحکام و ملاکاتها، و لذلک شرع ما سبق و إن کان بالنسیة إلی ما شرِّع الله سبحانه قلیلاً جداً.

پس روشن شد که هر مسکر حرام است و ما در مسکر تابع مقدمات نیستیم، از هر چیزی که درست بکنند حرام است. ما تابع نتیجه هستیم و با مقدمه کار نداریم.

نکته ی دیگر عرض کردیم اگر رسول خدا این احکام را تشریع کرده، مشرّع نبوده بلکه ملاکات احکام را می دانست، از این نظر تشریع کرده و در حقیقت «بإذن من الله» بوده، چون خدا این ملاکات را تعلیمش کرده، پس منافاتی با توحید در تشریع ندارد، توحید برای خودش مراتبی دارد و یکی از مراتبش توحید در تشریع است که از آن خداست.

ص: 724

طریق و راه ثبوت شرابخواری

از کجا بدانیم که این آدم شراب خورده است؟

از دو طریق و راه می توان ثابت کرده که فلان شخص شراب خورده است:

الف: دو شاهد شهادت بدهند که فلانی شراب خورده است.

ب: خودش دوبار اقرار کند که من شراب خورده ام. یعنی یکبار اقرار کفایت نمی کند، زیرا هر اقراری جانشین یک شاهد است.

إنّ طریق ثبوت هذا النوع من الذنب کسائر الموضوعات غیر المشروطة بالأربعة، و یثبت بأمرین:

1.شهادة عدلین مسلمین، لإطلاق حجیة دلیل البینة.

نعم، لا تقبل فیه شهادة المرأة کغیره من الحدود ، لما مر من اختصاص شهادتهن بالمال أو بما لا یطلع علیه الرجال غالباً.

2. الإقرار مرتین علی الأحوط، و من قال بالتعدد نزل کل إقرار منزلة شهادة واحدة. فبما انه یعتبر فیه تعدد الشاهد فیعتبر فیه تعدد الإقرار .

نعم یشترط فی المقرّ؛ البلوغ و کمال العقل و الحرّیة و الأختیار و القصد، و علی ذلک فلا تکفی الرائحة و النکهة، لإحتمال الإکراه و الجهل.

المبحث الثانی: فی کیفیة الحدّ

مبحث دوم در کیفیت حد است، حال که بنا است که ما مجرم و شرابخوار را شلاق بزنیم، چه قدر باید بزنیم؟

عجیب این است که این مسئله مورد اختلاف شده که آیا زمان پیغمبر اکرم حکم معین شده یا نه؟

از بعضی از روایات بر می آید که در زمان رسول خدا معین بوده که هشتاد ضربه شلاق بزنند و قطعاً هم باید در زمان رسول خدا معین بشود، چرا؟

ص: 725

«لکثرة الإبتلا»، زیرا عرب جدید العهد به اسلام بودند، به این زودی رفع ید از این عادتت شان کنند کار بسیار مشکل است، می گویند در زمان رسول خدا معین بوده و ظاهراً هم معین بود است، منتها اوائل با کفش و نعل شرابخوار را می ز دند، گاهی ده تا و گاهی سی تا، بالأخره در هشتاد تا یخه اش بسته شد، از روایات استفاده می شود که در زمان پیغمبر اکرم هشتاد تا معین بوده است، آفرین بر شیخ در کتاب خلاف جلد 5، صفحه 490، مسئله 7 استفاده می شود که حکم شرابخوار در عصر رسول خدا معین شده نه در عصر عمر بن خطاب.

اتفاق اصحاب

إتفق أصحابنا بأنّ حدّ الشارب الخمر ثمانون جلدة و إلیک آراء غیرهم.

قال الشیخ: حدّ شارب الخمر ثمانون جلدة و به قال أبوحنفیه و أصحابه و الثوری و مالک لا یزاد علیه و لا ینقص منه، و قال الشافعی: حدّه أربعون، فإن رأی الإمام أن یزید علیها أربعین تعزیراً لیکون التعزیر و الحدّ ثمانین فعل.

از شافعی استفاده می شود که او می گوید حدش چهل است و بیشترش جنبه ی تعزیر دارد.

و استدل الشیخ بما روی عن أنس بن مالک، أنّ النبی (صلّی الله علیه و آله) جلد شارب الخمر بجریدتین نحو أربعین، فإذا کان أربعون بجریدتین- دوتا شاخه - کان ثمانون بواحدة

دوتا شاخه و ترکه را از درخت یا خرما می بریدند و چهل بار می زدند،که دوتا ترکه چهل بارش می شود هشتاد تا، البته این دوتا کنار هم هستند و ضررش بیش از یکی است، آنچنان نیست که دومی بی اثر باشد، دوتا چوب اگر کنار هم باشند و با آن بزنند اثرش بیشتر است:« إنّ النبی جلد شارب الخمر بجریدتین نحو أربعین، فإذا کان أربعون بجریدتین کان ثمانین بواحدة».

ص: 726

و روی منبّه بن وهب عن محمد علی علیه السلام عن أبیه (علیه السلام) أنّ النبی جلد شارب الخمر ثمانین، و هذا نصّ و هو اجماع الصحابة، بعید است که در زمان پیغمبر اکرم که می گوید:« ما من شیء یقرّبکم إلی الجنّة و یبعّدکم من النار إلّا و قد أمرتکم به و کلّ شیء یبعّدکم من الجنّة و یقرّبکم إلی النار إلّا و قد نهیتکم عنه»

حکم شارب الخمر را نگوید و حال آنکه کثرت ابتلا بوده است.

اما از بعضی از روایات استفاده می شود که این در زمان عمر در هشتاد تا بسته شد و آنهم به ارشاد حضرت امیر المؤمنین، زیرا مردی را آوردند که چهل تا شلاق بزنند، حضرت فرمود آدمی که شراب بخورد، مست می شود، مست که شد هذیان می گوید، هذیان که گفت افتراء می بندد، حکم افتراء هشتاد تاست، این را به علی (علیه السلام) نسبت می دهند که آقا أمیر المؤمنین (علیه السلام) خلفا را از این راه قانع کرد که هشتاد تا بزنید.

البته کلامش شبیه کلام علی علیه السلام، لعلّ حضرت از این راه خواست حکم واقعی را گردن آنها بگذارد، زمان رسول خدا بوده، حالا این دو نفر خلیفه آگاه نبوده، حضرت خواست از این راه حکم واقعی را گردن آنها بگذارد، زیرا بعید است که در عصر رسول خدا حکم چنین موضوعی که محل ابتلا است روشن نشود.

و یظهر من غیر واحدة من الروایات أنّ التحدید بثمانین ثبت فی عصر الرسالة، روی أبوبصیر عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال: قلت له:

«کیف کان یجلد رسول الله علیه السلام؟ قال: فقال: کان یضرب بالنعال و یزید کلما أتی بالشارب، ثم لم یزل الناس یزیدون حتی وقف علی ثمانین، أشار بذلک علی علیه السلام علی عمر فرضی بها»

ص: 727

الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حد المسکر، الحدیث1

نعم یظهر من ممّا رواه الفریقان أنّ التحدید تحقق بتعلیل علیّ (علیه السلام)، روی زرارة عن أبی جعفر علیه السلام قال:

« إنّ علیّاً علیه السلام کان یقول: إنّ الرجل إذا شارب الخمر سکر و إذا سکر هذی و إذا هذی فافتری، فاجلدوه حدّ المفتری». الوسائل: ج 18، الباب3 من أبواب حد المسکر، الحدیث4.

و روی أهل السنّة أیضاً، روی الشیخ أنّ عمر استشار الصحابة، فقال: إنّ الناس قد تبایعوا فی شرب الخمر، و استحقوّا حدّها، فما ترون؟ فقال علی (علیه السلام):

«إنّه إذا شرب سکر، و إذا سکر هذی، و إذا هذی افتری، فیحدّ به حدّ المفتری» الموطأ: 2/842، الحدیث 2. مسند الشافعی:2/90،

و رواه ابن قدامه فی المغنی و قال: روی أنّ علیّاً علیه السلام قال فی المشورة:إنّه إذا سکر هذی و إذا هذی افتری، فحدّه حد المفتری، و روی ذلک الجوزجانی والدار قطنی به معنانی خانه و انبار پنبه، اسم یک محل است- و غیرهما.

در هر صورت حالا می خواهد در عصر رسول خدا باشد (که ما معتقدیم)، یا به وسیله هدایت علیه السلام بوده باشد، در عین حال نباید از هشتاد تا بیشتر باشد، یعنی نه بیشتر باشد و نه کمتر، در بعضی از جاها کمتر شده، باید ببینیم که نکته اش چیست؟

آیا حد شارب الخمر در زمان پیغمبر اکرم معین شده؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا حد شارب الخمر در زمان پیغمبر اکرم معین شده؟

در جلسه قبل به این نتیجه رسیدیم که در زمان خود پیغمبر اکرم مسئله حد شارب الخمر محدد و معین شده است و اینکه گاهی به امیر المؤمنان نسبت می دهند، منافات ندارد که در زمان پیغمبر اکرم محقق شده باشد،چون شیخین در مقام مسئله گویی و مسئله خواهی بودند، اگر حضرت علی(علیه السلام) بفرماید که پیغمبر چنین فرموده، به آن دوتا بر می خورد، چون ممکن بود که بگویند: ما هم در کنار پیغمبر بودیم چرا نشنیدیم، و لذا امیر المؤمنین با یک دلیل فقهی به همان نتیجه رسیده است که باید هشتاد تا باشد، این ملازمه با این ندارد که زمان رسول اکرم معین نبوده است.

ص: 728

توجیه روایتی که می گوید در زمان علی علیه السلام معین شده

ولی در اینجا یک روایت داریم و از آن روایت استفاده می شود که زمان امیر المؤمنان این مسئله معین شده است، این روایت را باید توجیه کرد.

توضیح

توضیح اینکه ولید ابن عتبه

- همان شخصی که آیه «إن جائکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» در باره او نازل شد- در زمان خلافت عثمان والی و حاکم کوفه بود، روزی نماز صبح را در حال مستی خواند و در محراب مسجد قی و استفراغ کرد و نماز صبح را به جای دو رکعت، چهار رکعت خواند، وقتی به او اعتراض شد که نماز را چهار رکعت خواندی، در پاسخ گفت اگر مایل هستید بیشتر بخوانم، بالأخرة عبد الله بن مسعود و دیگران نامه ای را تهیه کردند و برای عثمان فرستادند که این حاکم شما، گرفتار یک چنین چیز هایی است، هر چند عثمان نمی خواست او را به این زودی عزل کند، چون از بستگان خلیفه بود، ولی فشار اصحاب و عموم مردم باعث شد که او را از استانداری کوفه عزل و به مدینه بخواهد، حال باید در مدینه برای این آدم حد جاری کنند، کسی جرأت نداشت که این آدم را حد بزند، زیرا از قوم و خویش خلیفه بود و در آینده برای او مشکلی درست می کرد، تنها کسی که توانست در اینجا بدون در نظر گرفتن این مسائل او را حد بزند، امیر المؤمنان بود، در روایت است که حضرت او را با یک شلاق و ترکه ای که دو شاخه داشت زد، از حضرت پرسیدند، حضرت فرمود دو شاخه جانشین هشتاد تا می شود.

ص: 729

عن زرارة، قال : سمعت أبا جعفر علیه السلام یقول:

« إنّ ولید بن عقبة حین شهد علیه بشرب الخمر، قال عثمان لعلیّ علیه السلام إقض بینه و بین هؤلاء الذین زعموا أنّه شرب الخمر، فأمر علی علیه السلام فجلد بسوط له شعبتان أربعین جلدة» الوسائل: ج 18، الباب 5 من أبواب حدّ المسکر، الحدیث2.

از این روایت استفاده کرده اند که هشتاد تا نیست، چهل تاست، امیر المؤمنان چهل تا زده است، جوابش این است که مصلحت ایجاب می کرد که چهل تا بزند، اما شلاق دو شاخه ای را انتخاب کرد که جانشین هشتاد تا باشد.

البته این کار هر کس نیست، یعنی ما نمی توانیم آدم شارب الخمر را با یک شلاق دو شاخه چهل تا بزنیم. این کار امیر المؤمنان (علیه السلام) است.قهراً این مقام ولایت است که مصلحت ایجاب کرده است تا این کار را بکند.

نعم إنّما یقوم به الإمام لمصلحة لازمة.

باز از زراره روایت شده است که عببد الله بن عمر شراب خورد و قرار شد که بر او تازیانه بزنند، کسی جرأت نمی کرد که او را شلاق بزند، حضرت علیه السلام آن را عهده دار شد و او را با شلاق «نسعة» زد، نسعة آن طناب زخیم را می گویند که بار را با او می بندند که اگر یکی را بر بدن انسانی بزنند خیلی اثر دارد

و روی أیضاً عن زرارة قال:« سمعت أبا جعفر علیه السلام یقول:« أقیم عبید الله بن عمر و قد شرب الخمر فأمر به عمر أن یضرب، فلم یتقدّم علیه أحد حتّی قام علی علیه السلام بنسعة مثنیة لها طرفان، فضربه بها أربعین» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ المسکر، الحدیث2. «مثنیة» به ضم میم و سکون«ث» دو شاخه یا به هم بافته شده، یعنی دو لا، -

ص: 730

ما از این استفاده می کنیم که دلالت نداردکه علی علیه السلام آن را معین کرده باشد، بلکه پیغمبر اکرم در زمان خودش معین کرده و در این موارد از ولایت خود استفاده می کند و با دو شاخه چهل تا می زند که جانشین هشتاد تا باشد. البته این کار هر کس نیست، بلکه یک ولایت عالیه می خواهد که مصلحت مسلمین را اجرا کند،«مثنیة» به ضم میم و سکون«ث» دو شاخه یا به هم بافته شده را می گویند، یعنی دو لا، -.

در زمان حکومت عمر خطاب یکی از اصحاب سر شناس و معروف بنام عثمان بن قدامة بن مظعون، شراب خورد، او را گرفتند و نزد خلیفه آوردند، خیلیفه از او سوال کرد که شراب خوردی؟

در جواب گفت به امر قرآن خوردم، قرآن در کجا فرموده که شراب حلال است؟ این آیه را خواند:« لَیْسَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِیمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوا وَّآمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَوا وَّآمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوا وَّأَحْسَنُوا وَاللَّ_هُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» المائدة: ٩٣.

به این آیه تمسک کرد و عمر قانع شد، ولی حضرت علی علیه السلام قانع نشد و فرمود باید هشتاد تازیانه به او بزنید، منتها باید دلالت آیه را روشن کنیم، دلالت آیه آینده را نمی گوید، آیه گذشته را می گوید، یعنی کسانی که در گذشته «طعموا»، می گوید شما افراد مومن و مسلمان که در گذشته لب به شراب زدید، اکنون که متقی شدید و ایمان آوردید، این ایمان و تقوای شما گناهان گذشته ی شما را از بین می برد و پاک می کند، آیه روشن است، چون «طعموا» می گوید، و الا اگر قرار است که افراد مومن لب به شراب بزند هر چند به مقدار چشیدن، دیگر آیات خمر لغو می شود، چون انسان که بچشد،چشیدن منتهی می شود به نوشیدن و نوشیدن هم منتهی می شود به این که سیر از شراب بشود.

ص: 731

خاطره

«در سال: 1338، یا 1339- تردید مال من است-

پدری من برای کاری در قم آمده بود، مرحوم بروجردی از ایشان دیدن کرد، قرار شد که ما هم باز دید را پس بدهیم، ما رفتیم که باز دید پس بدهیم، در آنجا نشسته بودیم، یک مرتبه دیدیم که حاج احمد (خادم آقای بروجردی) آمد و گفت پسر عموی آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی (ایشان پزشک روانی بود) با یک دانشمند سوئدی (که دبیر کل مبارزه با مواد الکلی است) آمده اند و اینها امسال کنگره ای در ترکیه (آنکارا) دارند و می خواهد نظر اسلام را در باره مواد الکلی بفهمد، اجازه می دهید که بیایند؟

آقا فرمود: تشریف بیاورند، بنده و پدرم نشسته بودیم، اتفاقاً مرحوم علامه طباطبائی هم با آقای قاضی آنجا آمده بودند، اینها وارد شدند، ما همگی روی زمین نشسته بودیم، مغربی ها و غربی ها محال است روی زمین بنشینند، یعنی نمی توانند، این سوئدی هم هر طرف نگاه که شاید صندلی باشد که روی آن بنشیند، دید خبری از صندلی نیست، او هم نشست، منتها نه مثل ما، بلکه متجافیاً نشست، چند تا سوال کرد، که یکی از آنها این بود که چرا اسلام خمر را حرام کرده، من یک مرتبه در ذهنم رسید که خدای نکرده آقای بروجردی شروع کند مضرّات بهداشتی خمر را بگوید، چون خود سوئدی استاد این فن است، ولی ایشان (آیة الله برجردی) یک نکته ای را گفت که برای من خیلی اعجاب آور بود، گفت امتیاز انسان با حیوان در عقل است و الکل دشمن عقل است، این جمله خیلی طرف را گرفت، یعنی من وقتی به قیافه او(سوئدی) نگاه کردم، دیدم خیلی گرفت، سوال های کرد، بعد این نکته را سوال کرد که به درس ما مربوط است، گفت موقعی عقل را زایل می کند که انسان زیاد بخورد.

ص: 732

ایشان در جواب فرمود: انسان زیاده خواه و زیاده طلب است، فلذا اگر امروز یک قاشق را بخورد، فردا یک قاشق او، دو قاشق می شود. کم کم یک بطری را سر می کشد، همه اینها را او ضبط می کرد، بعد گفت: شما ممکن است یک بیانیه بنویسید که ما در کنگره خود در آنکارا بخوانیم، آقا یک نگاهی به مجلس کرد و دید که آقای طباطبائی در آنجا نشسته است، گفت سید محمد حسین طباطبائی تبریزی از علمای اسلام است، تفسیری دارند، ایشان می توانند از طرف من چیزی بنویسند و بفرستند، علامه طباطبائی هم واقعاً نوشتند و فرستادند تهران و ترجمه به انگلیسی کرد و در آن کنگره خوانده شد.»

نکته ی ما همین است که اگر اسلام طعم(چشیدن) را اجازه بدهد، طعم یعنی چشیدن، فردا چشیدن منقلب می شود به نوشیدن، نوشیدن هم منقلب می شود به نوشیدن ها، این آیه ربطی به گذشته دارد، نه به آینده.

« لَیْسَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِیمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوا وَّآمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَوا وَّآمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوا وَّأَحْسَنُوا وَاللَّ_ه یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» المائدة: ٩٣.

وقد برّر تجویز کرد و نیکو شمرد- قدامة بن مظعون شربه الخمر بهذه الآیة، قال الشیخ المفید: روت العامة و الخاصة أنّ قدامة بن مظعون شرب الخمر فأراد عمر أن یحدّه، فقال: لا یجب علی الحد إن الله یقول: « لَیْسَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جُنَاحٌ فِیمَا طَعِمُوا إِذَا مَا اتَّقَوا وَّآمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ثُمَّ اتَّقَوا وَّآمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوا وَّأَحْسَنُوا وَاللَّ_ه یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ».

فدرأ عنه عمر الحدّ، فبلغ ذلک أمیر المؤمنین(ع) فمشی إلی عمر فقال: لیس قدامة من أهل هذه الآیة و لا من سلک سبیله فی ارتکاب ما حرم الله، الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» لا یستحلّون حراماً، فاردد قدامة فاستتبه مما قال قدامه را بر گردان و بگو از گفته ی خود توبه کند- فإن تاب فأقم علیه الحد، و إن لم یتب فاقتله فقد خرج من الملة، فاستیقظ عمر لذلک و عرف قدامة الخبر، فأظهر التوبة و الإقلاع فدرأ عنه القتل و لم یدر کیف یحدّه، فقال لعلی(ع): أشر علی، فقال: حدّه ثمانین حلدة إن شارب الخمر إذا شربها سکر و إذا سکر هذی، و إذا هذی افتری، فجلده عمر ثمانین جلدة».

ص: 733

الوسائل: 18ف الباب 2 من أبواب حد المسکر، الحدیث 1.

و الظاهر أنّ الآیة ناظرة إلی المؤمنین الذین آمنوا بالله و رسوله و عملوا الضالحات لکن طعموا فی الأزمنة السابقة شیئا من الخمر و الشاهد علی ذلک مجیء العل بصیغة الماضی أی «طعموا » ولم یقل (( فیما یطعمون )) ویؤید ذلک أیظاً أن المفسرین ذکروا فی شأن نزول الآیة أن الضحابة قالوا لرسول الله(ص): ما تقول فی إخواننا الذین مضوا و هم یشربون الخمر، و یأکلون المیسر، فانزل الله هذه الآیة. مجمع البیان: 2/240.

حکم نبیذ

ما اتفاق نظر داریم که نبیذ حرام است، ولی از بعضی روایات استفاده می شود که نبیذ حلال است، این از قبیل مشترک لفظی است، نبیذی که او می گوید، غیر از نبیذی است که در روایات ما آمده است، خدمت حضرت رسید و گفت ما نبیذی داریم که از خرما می گیریم، یعنی خرما را توی آب می ریزیم، این کم کم رنگش از حالت صافی بیرون می آید، حضرت فرمود حرام است، باز این مرد رو به حضرت کرد و گفت:یا بن رسول الله! شما فرمودید: نبیذ حلال است.

حضرت در جواب فرمود: نبیذی در عصر رسول الله حلال بود. این بود که آب مدینه تلخ بود به گونه ای که خوردنش برای مردم زحمت داشت، برای رفع تلخی آن، یک خم و ظرف بزرگی را پر از آب می کردند، آنگاه چند دانه خرما را داخل آن می انداختند تا از تلخی آب کاسته بشود، این نبیذ است. «نبذه، أی طرحه» کأنّه چند دانه خرما را در یک خم و ظرف بزرگ می انداختند، اما نبیذی که شما تعریف می کنید، غیر از این نبیذ است که در عصر رسول خدا بوده، ولی شما می گویید ظرف را مملو از خرما می کنند و آب می ریزند و او حالت صافی خود را از دست می دهد، این خمر است، خمر منتنه، یعنی خمر گندیده، «منتنه» به معنای گندیده است.

ص: 734

الثانی: و قد یظهر من بعض الروایات حلیة النبیذ إذا لم یسکر کما إذا کان قلیلاً، نظیر:

الف: روی أبو الصباح الکنانی عن أبی عبد الله(علیه السلام) فی حدیث قلت:« أرأیت إن أخذ شارب النبیذ و لم یسکر، أیجلد؟ قال: لا.» الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد المسکر، الحدیث 4.

ب. روی الحلبی قال:« سألت أبا عبد الله(علیه السلام) قلت: أرأیت إن أخذ شارب النبیذ و لم یسکر أیجلد ثمانین؟ قال: لا ، و کل مسکر حرام» الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد المسکر، الحدیث 5.

مرحوم شیخ این روایت را حمل بر تقیه کرده، ولی ما حمل بر تقیه نمی کنیم، بلکه حمل بر آن نبیذی می کنیم که رسول گرامی اجازه داده و برای از بین بردن تلخی آب به کار می رفته است

و قد حملها الشیخ علی التقیة، و الظاهر أنّه محمول علی النبیذ الذی لم ییبلغ حدّ الإسکار، بشهادة روایة سماعة بن مهران عن الکلبی النسابة أنه سأل أبا عبد الله(علیه السلام) عن النبیذ؟ فقال: حلال ، فقال: إنّا ننبذه فنطرح فیه العکر- عکر، خلاف صاف است، آلوده - و ما سوی ذلک، فقال: شه، شه، تلک الخمر المنتنة ، قلت: جعلت فداک فأیّ نبیذ تعنی؟ فقال: إنّ أهل المدینة شکوا إلی رسول الله(صلّی الله علیه و آله) تغیر الماء، و فساد طبائعهم فأمر هم أن ینبذوا، فکان الرجل یأمر خادمه أن ینبذ له فیعمد إلی کفّ من تمر فیقذف به فی الشن- شن، ظرف بزرگ- فمنه شربه، و منه طهوره، فقلت: و کم کان عدد التمر الذی فی الکفّ؟ فقال: ما حمل الکفّ، فقلت: واحدة أو اثنین؟ فقال: ربما کانت واحدة، و ربما کانت اثنتین ، فقلت: و کم کان یسع الشن ماء؟ - این ظرف چه قدر آب می گیرد؟- فقال: ما بین الأربعین إلی الثمانین رطل، إلی مافوق إلک، فقلت: بأیّ الأرطال؟ فقال: أرطال مکیال العراق ».

ص: 735

الوسائل: 18، الباب 2 من أبواب حد المسکر، الحدیث 2.

مکیال عراق، دو برابر مکیال مکه است،«مدینه» دو ثلث است، فلذا رطل عراق بزرگتر از همه است.

لا فرق بین المسلم و الکافر فی حدّ المسکر

از احکامی که عملاً مسلم و غیر مسلم در آن یکسان است حد مسکر است، البته از نظر ما، «الکفّار محکومون بالفروع کما أنّهم محکومون بالأصول»، اگر ذمی در خانه شراب بخورد، به او حد می زنند، اما اگر شرائط ذمه را بهم بزند و در بیرون شراب بخورد و مستی کند، مسلماً حکم مسلم را دارد

ثمّ إنّ الکافر و المسلم فی ذلک سواء، فإن تظاهر به حدّ و إن استتر لم یحدّ و یدل علیه

1. موثقة أبی بصیر عن أحد هما(علیهما السلام ) قال:

« کان علی (علیه السلام) یضرب فی الخمر و النبیذ ثمانین، الحرّ و العبد و الیهود و النصرانی، قلت: و ما شأن الیهودی و النصرانی؟ قال: لیس لهما أن یظهروا شربه، یکون ذلک فی بیوتهم» الوسائل: ج 18، من أبواب حدّ المسکر، الحدیث1 و 3.

و روی محمد بن أبی قیس عن أبی جعفر علیهم السلام مثله.

کیفیت شلاق در حد خمر و نبیذ

و أمّا کیفیة الضرب فی الموردین (خمر و نبیذ)، فقد قال المحقق: و یضرب شارب الخمر فقد قال المحقق : «و یضرب الشارب عریاناً علی ظهره و کتفه، و یتّقی وجهه و فرجه، و لا یقام علیه الحد حتی یفیق» آنگاه صبر می کنند، تا هوشیار بشود، تا اینکه اذیت را احساس و درک کند

ص: 736

و یدل صحیحة أبی بصیر فی حدیث قال: سألته عن السکران و الزانی؟ قال: «یجلدان بالسیاط ، مجردین بین الکتفین . و أما الحدّ فی القذف فیجلد علی ثیابه ضرباً بین الضربین» .

و أما عدم إقامة الحد علیه حتی یفیق فلأجل تحصیل الغایة من ایجاب الحد حتی یشعر بالأذی و ینزجر عن التکرار، و أما المرأة فتحد جالسة مربوطة علیها ثیابها، مثل ما مر فی حدّ الزنا.

إذا حدّ الشارب مرتین

این مسئله را مکرر خواندیم، یعنی در زنا، لواط، قذف و مساحقه خواندیم، و آن اینکه اگر کسی چند بار مرتکب گناه کبیره بشود و در هر بار هم حد بر او جاری گردد «أصحاب لکبائر إذا أقیم علیهم الحدّ یقتلون» مرحوم محقق تا کنون اهل احتیاط بود و می گفت در مرتبه چهارم کشته می شود، ولی در اینجا می گوید در مرتبه سوم کشته می شود و اتفاقاً روایت هم سه بار را می گویند

قد تقدمت هذه المسألة فی غیر واحد من المواضع ، کالزنا و القذف و السحق ، و أنّه إذا تکرر منه الفعل مع تخلل الحد، فهل یقتل فی الثالثة أو الرابعة؟

و قد اختار المحقق فی المسائل السابقة أنّه یقتل فی الرابعة ، و لکنه فی هذه المسألة اختار العکس و قال:

« و إذا حدّ مرتین ، قتل فی الثالثة» ، قال وهو المروی و قال فی الخلاف:« یقتل فی الرابعة .

و وجه قتله فی الثالثة أن الروایات بذلک کثیرة ربما تناهز العشر، و قد عقد صاحب الوسائل بابا بهذاالعنوان: إنّ شارب الخمر و النبیذ و نحوهما یقتل فی الثالثة بعد جلده مرتین، و لنذکر شیئا مما یدل علیه:

ص: 737

روی سلیمان ابن خالد عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال:

« قال رسول الله (صلّی الله علیه و آله) من شرب الخمر فاجلدوه، فإن عاد فاجلدوه فإن عاد الثالثة فاقتلوه» ، و روی ذلک عن أبی جعفر .

و یؤید ذلک ما هو المعروف عن أبی الحسن موسی الکاظم قال:« أصحاب الکبائر کلها إذا أقیمت علیهم الحدود مرتین قتلوا فی الثالثة».

و علی کل تقدیر فلو شرب أکثر من مرّة و لم یتخلل حد بینهما کفی حد واحد بلا فرق بین اختلاف جنس المشروب و اتحاده. و وجهه البرائه من حدّ واحد».

تمّ الکلام فی کیفیه الحدّ.

احکام مسکر کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: احکام مسکر

در مسئله ی مسکر مباحثی داشتیم، دو مبحث آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادیم، اینک می خواهیم مبحث سوم را مورد بررسی قرار بدهیم، مبحث سوم در باره احکام مسکر است که آن را در ضمن چهار مسئله بیان می کند:

مسئله اول

اگر انسانی را ببنند که شراب را قی می کند،هر چند شربش را ندیده اند، اما دیده اند که شراب را قی و استفراغ کرد، آیا ثابت می شود که این آدم شراب خورده و باید حد بخورد یا نه؟

این مسئله در زمان عمر بن خطاب رخ داد، مردم دیدند که قدامه بن مظعون شراب را قی کرد، عده ای پیش عمر بن خطاب آمدند و گفتند ما دیدیم که قدامه بن مظعون شراب را قی کرد، در اینجا خلیفه گیر کرد که آیا حد ثابت می شود یا نه؟ بعضی ها گفتند که نباید حد بزنید، زیرا ما ندیدیم که او را شراب را نوشیده است، بلکه فقط قی کردن و استفراغش را دیدیم، فلذا برای حل این مشکل خدمت حضرت علی علیه السلام آمدند، حضرت در جواب آنان، یک جمله ی بسیار زیبائی را بیان کردند و فرمودند این آدم چه چیز را قی کرد؟ حتماً آن چیزی را که خورده بود قی کرده است، یعنی در شکم این آدم شراب را که وارد نکرده اند، «قاء ما شرب» آن چه را که نوشیده بود قی کرده است.

ص: 738

بنابراین، قی کردن دلیل بر نوشیدن است و باید حد بخورد، تا اینجا حدیث است.

اشکال

تا اینجا حدیث بود، ولی در اینجا یک اشکال یا یک سوالی بر حدیث است و آن اینکه بالأخرة آنها نوشیدنش را که ندیده اند، بلکه (دوتا عادل) قی کردنش را دیده اند، «قاء ما شرب» احتمال دارد که به زور داده باشند، این دلیل بر حد نمی شود، چون ممکن است نوشیدنش از روی اکراه باشد.

بنابراین، هر چند فرمایش حضرت بسیار خوب و صحیح است که:« إنّما قاء ما شرب» ولی آنچه را که نوشیده قی کرده، ولی از کجا معلوم که نوشیدنش از روی اختیار بوده باشد، شاید از روی اکراه بوده باشد.

جواب

جواب این اشکال خیلی واضح است، چون اگر از روی اکراه بود خود قدامه می گفت بر اینکه مرا اکراه کرده اند. از اینکه نمی گوید مرا اکراه کرده اند، معلوم می شود که از روی اختیار نوشیده است.

بله! اگر انسانی را دیدیم که شراب را قی کرد و او را گرفتیم و در محکمه آوردیم، گفت جناب قاضی درست است که من شراب را قی کردم، اما خوردنم اختیاری نبوده بلکه اجباری بوده است، «الحدود تدرأ بالشبهات»، اینجا محل شبهه است و ما از آن صرف نظر می کنیم.

بنابراین،اگر ادعای اکراه کرد، از او قبول می کنیم، اما اگر ادعای اکراه نکرد، حد می خورد.

روایت حسین بن زید

ما رواه الحسین بن زید عن أبی عبد الله عن أبیه (علیهما السلام) قال :« أتی عمر بن الخطاب بقدامة بن مظعون و قد شرب الخمر ، فشهد علیه رجلان : أحدهما خصی و هو عمرو التمیمی، و الآخر المعلّی بن الجارود فشهد أحدهما أنّه رآه شرب، و شهد الآخر أنّه رآه یقی ء الخمر ، فأرسل عمر إلی ناس من أصحاب رسول الله فیهم أمیر المؤمنین فقال لأمیر المؤمنین : ما تقول یا أبا الحسن؟ فإنّک الذی قال له رسول الله :أنت أعلم هذه الأمة و أقضاها بالحق ، فإنّ هذین قد اختلفا فی شهادتهما؟ قال:«ما اختلفا فی شهادتهما و ما قاءها حتی شربها... الحدیث». حضرت فرمود اینها در شهادت شان اختلاف ندارند، زیرا آن کس که می گوید قی کرده، معلوم می شود قبلاً نوشیده که قی کرده، چون قی کردن ملازم با نوشیدن است، آن که می گوید نوشیده، دیده که نوشیده، پس هردو بر نوشیدن شهادت داده اند. با شهادت این دوتا،کلام حضرت ثابت شد، «قاء ما شرب»

ص: 739

اگر کسی اشکال کند که ممکن است از روی اضطرار باشد؟

در جواب گفتیم که اگر از روی اضطرار می بود، خود قدامه بن مظعون می گفت که اکراه بر شرب آن شدم.

نعم لو ادّعی أنّه کان مکرهاً یسمع منه لضابطة درأ الحدّ بالشبهة.

مسئله دوم

من شرب الخمر مستحلّاً، ففیه قولان:

1: أستتیب فإن تاب أقیم علیه الحدّ، و إن امتنع قتل.

2: أنّ حرمة الخمر من الضروریات فإنکارها إنکار أحد لأحد الأصول الثلاثة فیکون حکمه حکم المرتد فیقتل بلا استتابة. و هو خیرة المحقق.

دیدگاه فاضل اصفهانی

و الفاضل الاصفهانی حیث قال: ولو شرب الخمر مستحلاً فهو مرتد إذا علم أن حرمتها من ضروریات الدّین ، فإن کان ارتداده عن فطرة قتل، و لم یستتب ، و إلّا استتیب فإن تاب حدّ.

یعنی فاضل اصفهانی هم همان قول محقق را انتخاب کرده است.

کسی خمر را می نوشد و می گوید حلال است، در اینجا دو قول است: یک قول، قول محقق است، ایشان می فرماید:« لو شرب مستحلّاً»، این آدم مرتد است، چرا؟ لأنّ الحرمة الخمر من ضروریات الإسلام، و اگر کسی منکر ضروری دین بشود، اگر ملازم با نفی رسالت و نفی توحید و نفی معاد باشد، این آدم مرتد است، همان گونه که نماز یکی از ضروریات اسلام است، حرمت خمر هم از ضروریات اسلام می باشد، یعنی در جاهای دیگر، اسلام با همین شناخته می شود، محمدا نا، یعنی شراب را نمی خورد، اصلاً کلمه ی محمدانا، که انگلیسی ها تلفظ می کنند، همراه است با حرمت شرب خمر، می گویند این محمداناست، یعنی شراب نمی خورد، این آدم که می گوید حلال است.

ص: 740

در هر حال اگر انسانی مستحلاً بخورد، مسلماً مرتد است، اگر مرتد شد، در مرتد باید فرق بگذاریم بین فطری و ملی، اگر فطری شد، یقتل، اگر ملی شد، یستتاب إلی ثلاثة أیام، اگر توبه کرد که چه بهتر، اگر نکرد، کشته می شود، این فتوای محقق است.

قول دوم، قول معروف است، یعنی «من شرب الخمراً مستحلّاً»،این آدم را امر می کنند به توبه(یستتاب) اگر توبه کرد،که چه بهتر و اگر توبه نکرد، اگر قول دومی باشد، لا فرق بین الفطریّ و الملی، در اولی بین فطری و ملی فرق می گذاریم،«فطری» یقتل بلا استتابة، ملی یستتاب،و الا یقتل، قول دوم این است که این آدم یستتاب، اگر توبه کرد که چه بهتر، و اگر توبه نکرد یقتل،

قول دوم این است که این آدم یستتاب، اگر توبه کرد، که چه بهتر و اگر توبه نکرد، یقتل بعد ما إمتنع من الإستتابة، و این قول معروف است بین اصحاب.

1. استتیب فإن تاب أقیم علیه الحد، و إن امتنع قتل.

2.أن حرمة الخمر من الضروریات فإنکارها إنکار لأحد الاصول الثاثة فیکون حکمه حکم المرتد فیقتل بلا استتابة.

و اختر القول الأول جماعة منهم الشیخ المفید ،قال: فمن شرب الخمر ممن هو علی ظاهر الملة مستحلا لشربها خرج عن ملة الإسلام و حل دمه بذلک إلا أن یتوب قبل قیام الحد علیه ، ویراجع الایمان.

کلام شیخ طوسی در نهایة

و منهم الشیخ حیث قال فی النهایة : فمن شرب الخمر مستحلاً لها حلّ دمه و وجب علی الإمام أن یستتیبه، فإن تاب أقام علیه حد الشراب إن کان شربه و إن لم یتب قتله.

ص: 741

کلام ابن حمزة کتاب الوسیلة

و منهم ابن حمزة قال:فإن شربه مستحلاً لم یرتد و عزّر علی استحلاله و حدّ لشربه بعد استتابة الحاکم إیاه و إن لم یتب کان فی حکم المرتد.

باید دانست که مشهور قول دوم است نه قول اول، یعنی از او طلب توبه می شود(یستتاب) در این جهت بین ملی و فطری فرقی نیست، اگر توبه کرد، حد شرب خمر را به او می زنند و اگر توبه نکرد، کشته می شود.

برخلاف قول اول، یعنی در قول اول استتابة نیست، بلکه اگر فطری باشد کشته می شود، اما ملی باشد، طلب توبه می شود(یستتاب).

حاشیه استاد سبحانی

من در اینجا یک حاشیه دارم و می گویم این آدم که یستتاب، این در باره کسی است که قریب العهد بالإسلام باشد، مثل همان قدامة بن مظعون، این قریب العهد بالإسلام است، زیرا تازه اسلام وپیغمبر آمده بود و حضرت تازه احکام را بیان کرده بود، و چهار تا آیه هم در باره شرب خمر نازل شده بود، شاید این آدم از آخرین آیه خبر نداشته است، آخرین آیة عبارت بود از :« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ»المائدة: ٩٠،

در باره این آدم یسمع و یقبل، اما یک آدمی که الآن در قم، تهران، نجف و در عواصم اسلامیه زندگی می کند، این آدم «شرب الخمر مستیحلاً»، در این صورت قول محقق پیش ما اقوی است، و جناب قدامه را که نکشتند، چون از روی شبهه بوده است، زیرا ایشان به آیه قرآن تمسک می کرد و می گفت قرآن می گوید: «فیما طعموا».

ص: 742

و ما هم جواب دادیم که طعموا،می گوید لا یطعم.

بنابراین، فرمایش آقایان در صورتی درست است که این آدم، جدید العهد بالإسلام باشد، یعنی کسی که دور از بلاد اسلامی زندگی می کند و تازه مسلمان شده است، حال آمده در بلاد اسلام و روی همان عادت قبلی شرب خمر کرد، می شود این آدم را معذور شمرد، اما آدمی که در متن اسلام بزرگ شده است، به نظر ما قول محقق اقوی است.

ما تا کنون دو مسئله را خواندیم:

الف: لو شهدوا علی أنّه قاء الخمر، گفتیم اگر نگوید من از روی اکراه شرب کردم، حد بر او جاری می شود(یحدّ).

ب: لو شرب الخمر مستحلّاً، مرحوم محقق فرمود که کشته می شود، دیگران گفتتند: از او طلب توبه می شود، اگر توبه کرد که حد شرابخوار را به او می زنند و اگر توبه نکرد کشته می شود.

ولی ما قول محقق را گرفتیم، البته در صورتی که طرف در مهد و عاصمه اسلام باشد، اما اگر در مهد اسلام نباشد، ممکن است قول دوم را بپذیریم. مسئله سوم

من باع الخمر مستحلّاً یستتاب ، فإن تاب و إلا قتل، و إن لم یکن مستحلا عزر . و ما سواه لا یقتل و إن لم یتب، بل یؤدب.

مسئله سوم این است که شخص دکان و مغازه ای را باز کرد و در آن می و شراب می فروشد و می گوید می فروشی حلال است.

بیا می بخور هر قدر بتوانی

به فتوای ملا جلال دوانی

معتقد است که می و شراب حلال است، خودش نمی نوشد، فقط فروشنده است و مستحل.

ص: 743

این این آدم چه حکمی دارد؟

دیدگاه محقق در مسئله سوم

اینجا همان محققی که در مسئله اول به طور قطع فرمود که یقتل و منتظر توبه نباشید، ولی در اینجا قول دوم را گرفته و فرموده این آدم یستتاب و إلّا فیقتل. یعنی از او طلب توبه می شود، اگر توبه کرد، حد شرابخوار را به او می زنند و اگر توبه نکرد، کشته می شود.

اشکال بر دیدگاه محقق

ما از محقق سوال می کنیم که چه فرق است بین المسئلتین؟

چه فرق است بین شارب الخمر مستحلّاً و بین بایع الخمر مستحلّاً، در شارب الخمر مستحلّاً فرمودید کشته می شود، اما در بایع الخمر مستحلّاً می گویید از او طلب توبه می شود(یستتاب) و اگر توبه کرد که چه بهتر، و اگر توبه نکرد کشته می شود؟

بیان استاد سبحانی

و الذی أظنّ فرق است بین مسئله ی قبل و این مسئله، مسئله قبلی عبارت بود از: شارب الخمر مستحلّا، همه می دانند که شرب الخمر حرام است، اما اینکه بیع الخمر حرام، این مثل شرب الخمر نیست، چون شرب الخمر را همه می دانند که حرام است، اما مسئله بیع الخمر حرام را همه می دانند، یعنی به روشنی شرب الخمر حرام نیست.

ممکن است در اولی بگوید که من شرب الخمر مستحلّا مرتد است، اما من بایع الخمر مستحلّاً، نمی توانیم به طور قطع بگوییم مرتد است، یعنی این ملامه مانند آن ملازمه نیست، ولذا مرحوم محقق در مسئله اول فوراً می گوید یقتل،ولی در این مسئله می گوید یستتاب، و الا یقتل.

آیا فروشنده فقاع همانند فروشنده خمر است؟

ص: 744

من باع الخمر مستحلّاً یستتاب، فإن تاب و إلّا قتل، و إن لم یکن مستحلّاً عزّر، و ما سواه (خمر) لا یقتل و إن لم یتب، بل یؤدّب»

یعنی اگر از «خمر» چیز دیگری مانند فقاع، نبیذ و امثالش را بفروشد کشته نمی شود هر چند توبه هم کند، بلکه تادیب می شود.هر چند مستحل هم باشد، چرا کشته نمی شود؟ چون مسئله اختلافی است، زیرا بسیاری از علما عامه آنها را جایز می دانند، مثل خمر نیست که جامعه اسلامی حرام بدانند، اما فقاع و امثالش را جامعه اسلامی درش اختلاف است هر چند ما می گوییم حرام است.

إنّ المحقق فصّل بین من استحلّ شرب الخمر فاستقوی کونه مرتداً، و أما من باع الخمر مستحلّاً فلم یلحقه بالمرتد، بل اختار قول المفید و الشیخ فی المسألة الثانیه، و لذلک قال: یستتاب، فإن تاب فهو و إلّا قتل، فیقع الکلام فی وجه الفرق بین المسألتین.

فرق شان را بیان کردیم و گفتیم بین مسئله شرب و مسئله بیع فرق است، شرب را هم می دانند که شرب خمر حرام است، اما بیعش به آن روشنی نیست. فقد ذکر الشهید الثانی وجه الفرق:بأنّ بیع الخمر لیس حکمه کشربه، فإن الشرب هو المعلوم تحریمه من دین الإسلام، أما مجرد البیع فلیس تحریمه معلوماً ضرورة فقد تقع فی الشبهة من حیث إنّه یسوغ تناوله علی بعض وجوه الضرورات کما سلف، فیعزر فاعله ویستتاب إن فعله مستحلا، فإن تاب قبل منه، و إن أصر علی استحلاله قتل حداً، و کأنِة موضع و فاق، و ما وقفت علی نصِِِ یقتضیه.

تفصیل فاضل اصفهانی

ص: 745

اما مرحوم فاضل اصفهانی در مسئله ی بیع خمر یک تفصیلی دارند و می گویند گر بایع گفت حلال است و لو در شرع حرام است، ولی من حلال می شمارم، می گوید این مرتد است، معلوم می شود که این آدم منکر پیغمبر و اسلام است، اما اگر نمی گوید در شرع حرام است، ولی می گوید من حلال می شمارم، در اینجا می گوید لا یقتل، فرق می گذارد بین کسی که بایع الخمر است، گاهی می گوید: بله! قال رسول الله لعن الله تبارک و تعالی بایع الخمر و صانعها و شاربها، و حاملها، قبول دارم که پیغمبر دارم که پیغمبر آن را حرام کرده ولی من آن را حلال می دانم، اگر این باشد، این مرتد است و باید کشته بشود.

اما اگر بگوید من حلال می شمارم، کار ندارم که پیغمبر حرام کرده یا نه؟اینجا مرتد نیست.

مسئله چهارم

مسئله چهارم را بارها خواندیم و آن است که: «إذا أقیم الحد علی شارب الخمر»، یک انسانی است که شارب الخمر است و حد بر او اقامه کرده اند، اگر ده بار خورده، حد اقامه نکرده اند، هیچ، اما لو شرب الخمر و أقیم علیه الحد، هشتاد تازیانه، ثم شرب الخمر، فأقیم علیه الحد، ثمّ شرب اختلافی است، بعضی می گویند در بار سوم کشته می شود، بعضی هم می گویند در مرحله چهارم کشته می شود، این یک اختلافی است که همیشه در میان علما است.

مسئله دیگر این است که اگر ثبت بالإقرار عند الحاکم، حاکم می تواند عفو کند، اما گر با بیّنة ثابت شده است، حاکم نمی تواند عفو کند.چون توهین،

به بیّنة است.در این مسئله اختلافی نیست مگر ابن ادریس که مخالف است، ایشان در هردو صورت حاکم حق بخشیدن را ندارد، خواه با اقرار ثابت بشود یا با بیّنة،البت این را به شیخ نسبت می دهند در دوتا کتب، یکی خلاف است و دیگری مبسوط، ولی من پیدا نکرد، اما آنچه که در کتاب نهایة شیخ است، مخالف این نسبتی است که ابن ادریس می دهد، شیخ در کتاب نهایة همان فتوای علما را گفته، یعنی لو ثبت بالبیّنة لیس له عفو، لو ثبت بالإقرار، له العفو، اینکه ابن ادریس نسبت می دهد به جناب شیخ بالکتابین، أعنی الخلاف،

ص: 746

و المبسوط، من نتوانستم پیدا کنم، اما در کتاب نهایة مسئله را دیدم، در کتاب نهایة همان فتوای مشهور را می دهد که بیان شد

ذکر المحقق فی هذه المسألة ما مرّ ذکره فی غیر واحد من الأبواب و حاصله أن شارب الخمر إذا تاب قبل قیام البینة سقط عنه الحد، و إن تاب بعدها لم یسقط، و أما لو ثبت باقراره کان الإمام مخیراً بین الحدّ و العفو.

پس سه حالت پیدا کرد، اگر اصلاً قبل از قیام بیّنة توبه کرده، هیچ، اگر بیّنة قائم شده، عفو نیست، اما اگر اقرا ر بوده، حاکم هم می تواند اجرا حد کند و هم می تواند عفو کند.

و قد مضی دلیل المسألة فی غیر واحد من الموارد، إنّما الکلام فیما إذا ثبت بالإقرار ، فالمشهور أنّ الإمام مخیر بین العفور و الاستیفاء، خلافاً لا بن إدریس الذی أو جب الاستیفاء، حیث قال: فإن کان قد أقرّ عند الحاکم أو الإمام ثم تاب بعد إقراره عند هما، فإنه یقام الحد علیه و لا یجوز إسقاطه لأنّ هذا الحد لا یوجب القتل بل الجلد (یعنی قتل نیست، بلکه تازیانه زد) و قد ثبت فمن أسقطه یحتاج إلی دلیل.

ثم إنّه نسب ذلک إلی الشیخ فی مسائل خلافه و مبسوطه و قال: کلّ حد لا یوجب القتل و أقرّبه من جنی فلا یجوز للإمام العفو عنه و وجب علیه إقامته

بله! اگر قتل باشد، توبه کند بالإقرار، ممکن است، و اما اگر شلاق است، با اقرارش حاکم می تواند عفو کند، کأنّه فرق می گذارند بین اقراری که موجب قتل است مانند زنای محصنة، در آنجا می گویند: لایقتل، اما اگر اقراری که موجب حد است، لا.

ص: 747

و ما اختاره الشیخ فی ذینک الکتابین حسب نقل ابن إدریس یخالف مختاره فی نهایته.

در نهایة عکس است.

و حاصل کلامه(ابن إدریس) أنّ المقام لا یقاس بالرجم إذا تاب بعد الإقرار بالزنا عند الحاکم، فهو مخیر بین العفو و الاستیفاء ، للفرق بین المقامین لانّ عدم العفو هناک یوجب القتل دون المقام، فغایته الحد...

هرگاه کسی حلال بشمارد چیزی را که مسلمانان اجماع بر حرمت آن دارند کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: ظهور فسق شهود بعد از اجرای حد، چه حکمی دارد؟

المسألة الثالثة و فیها فروع:

فرع اول

فرع اول این است که قاضی به وسیله دو نفر شاهد بر قتل یک انسانی حکم کرد، یا قصاصاً یا دیة، «ثمّ تبیّن» بر اینکه هردو شاهد فاسق بوده اند، که در حقیقت قضاوت مبنای صحیحی نداشته است، خون بیچاره ای ریخته شده بدون اینکه مبنای صحیحی داشته باشد.

چه کسی باید دیه را بپردازد، قاضی، عاقله یا بیت المال؟

آیا در اینجا می توان قصاص کرد یا نه؟در اینجا نمی شود کسی را قصاص کرد، زیرا عمدی در کار نیست، منتها باید دیه داده شود، دیه را چه کسی بدهد؟

در قتل خطأ دیه را عاقله می دهد و فقط عاقله ضامن است نه دیگران، اما در عمد و شبه العمد عاقله ضامن نیستند، اما در خظاء محض عاقله ضامنند.

ولی در اینجا قاضی اشتباه کرده و قتل خطائی از او سر زده هر چند به عنوان تسبیب، حتماً باید دیه را جناب قاضی از کیسه خود بپردازد.

ص: 748

البته این را علی القاعده گفتیم،یعنی این «علی القاعده» است، اما ر وایت بر خلاف این است.

روایت

عن علیّ (علیه السلام):« کلّما خطأ القضاة ففی بیت المال المسلمین» حتی ما در قانون اساسی این مطلب را نوشتیم، یعنی ما این مسئله را در قانون اساسی جمهوری اسلامی هم آوردیم، زیرا خطا هایی برای قاضی رخ می دهد،که بعداً مشکل ساز می شود، آیا قاضی از کیسه خودش بدهد؟ اینکه نیست، چون خطاء است، باید عاقله بدهند، از طرفی در زمان ما (لآن)عاقله ها حاضر به پرداخت دیه نیستند، پس چه باید کرد؟ ناچار آن روایت را آوردیم تا مشکل حل بشود، اگر کسی قانونن اساسی جمهوری اسلامی را مطالعه کند،این مسئله در اینجا آمده، شایان ذکر که اولین بار آقای سلطانی به این حدیث اشاره کرد در حالی که کتاب هم در دستش بود، ما هم فرصت را مغتنم شمردیم و آن را آوردیم. پس «علی القاعده» باید خود قاضی بدهد، اما روایت بر خلاف است و این قتل خطائی است و در قتل خطأئی عاقله ضامنند، ولی طبق این روایت بیت المال ضامن است، نکته اش نیز روشن است، زیرا قتل خطائی در تمام عمر ممکن است یکبار اتفاق بیفتد، از این رو انسان می تواند بگوید که دیه بر گردن عاقله است (الدیة علی العاقلة)، ولی قاضی اشتباه و خطایش فراوان است و اگر ما بگوییم که در همه موارد باید عاقله دیه را بپردازند، ممکن است عاقله اعلام کنند که ما با این قاضی هیچ گونه بستگی نداریم.

بنابراین، باید بگوییم که دیه بر بیت المال مسلمین است.

ص: 749

لو أقام الحاکم الحدّ بالقتل، فبان فسوق الشاهدین کانت الدیة فی بیت المال و لا یضمنها الحاکم و لا عاقلة، و مقتضی القاعدة ضمان عاقلته لأنّه قتل خطأ المحض و لکن السنّة علی خلافها، روی الصدوق بإسناده عن الأصبغ بن نباته، قضی أمیر المؤمنین علیه السلام:

« أنّ ما أخطأت القضاة فی دم أو قطع فهو علی بیت المسلمین» الوسائل:ج 18، البا 10 من أبواب آداب القاضی، الحدیث1.

دیدگاه ابو الصلاح در باره دیه

البته در میان فقهای شیعه، ابو الصلاح گفته است که دیه بر مال خود حاکم است.

دیدگاه ابو الصلاح مخالف اجماع است

اینکه بگوییم دیه بر مال حاکم است، این خلاف «مجمع علیه» می باشد، زیرا در خطای قاضی دیه یا بیت المال است یا بر عاقله.

البته در جاهای دیگر در قتل خطائی عاقله ضامن هستند نه خود قاتل.

پس حرف ابو الصلاح خلاف اجماع است، چون مورد ما از قبیل قتل خطائی است فلذا دیه را یا باید عاقله بدهند و یا بیت المال، نه خود حاکم و قاضی.

فرع دوم

لو أنفذ الحاکم إلی حامل لإقامة الحدّ،

به قاضی خبر رسید، فلان زنی که حامله هم است، مردم به خانه اش رفت و آمد می کنند.

البته در زمان خلافت عمر خبر آوردند که فلان زن خانه اش رفت و آمد است، عمر فرستاد دنبال این زن که ببیند خانه اش چه خبر است و چرا این قدر خانه اش محل رفت و آمد اجانب و بیگانه ها است، تا به او خبر دادند که خلیفه شما را خواسته، همانجا وضع حمل کرد، بچه هم یک صیحه زد و مرد، صیحه زدن علامت و نشانه ی حیات است، یعنی اینکه بچه حیاً و زنده به دنیا آمده است نه میتاً و مرده، عمر به فکر افتاد که الآن ضامن این بچه و ولد کیست، من سبب قتل این بچه شدم، کسانی که کنار عمر بن خطاب بودند، هر کدام شان یک حرفی زدند، عمر گفت شما ساکت بنشینید، بروید سراغ علی علیه السلام، امیر المؤمنان آمد وفرمود این فتوایی که دادی، اگر اجتهاد کردی؟ اجتهاد تان مطابق واقع نیست، و اگر به رأی خود گفتی، خطا کردی،« إنّما علیک دیة الصبی»، باید دیه صبی را بدهی، روایت همین است، ولی این روایت با قواعد مطابق نیست، چرا؟ «کلّ ما أخطأت القضاة ففی بیت المال المسلمین، چه کنیم، از یک طرف این قاعده را داریم و از طرف دیگر هم این روایت را؟

ص: 750

جناب ابن ادریس فرموده این قتل خطائی است و باید عاقله بدهند یا بیت المال، ولی امیر المؤمنین فرمود باید خود خلیفه بدهد. اما اینکه این روایت درست است یا درست نیست؟ باید رویش بحث کنیم،

و لو أنفذ الحاکم إلی حامل لإقامة الحدّ فأسقطت خوفاً، قال الشیخ: دیة الجنین فی بیت المال و هو قوی لأنّه خطأ، و خطأ الحاکم فی بیت المال، و قیل: یکون علی عاقلة الإمام لأنّ دیة القتل الخطأی علی القاقلة. شرائع الإسلام: 4/171.

در اینجا دو قول است، یا بیت المال است یا اینکه چون قتل خطائی است و در قتل خطائی عاقله ضامن هستند، پس باید عاقله بدهند، اما اینکه عاقله چه کسانی هستند و چه گونه اسلام جرم را گردن عاقله انداخته است، مگر اسلام نفرموده: « وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَیٰ»الأنعام: ١٦٤.

این چگونه با قوانین و قواعد اسلام تطبیق می کند؟

یکی از اشکالاتی که متجدد ها بر حقوق اسلام گرفته اند، مسئله ی عاقله است؟

آیا مسئله عاقله مصداق این شعر نیست که می گوید:

گنه کرد در بلخ آهنگری

به شوشتر زدند گردن مسگری؟ ما به لطف و عنایت خداوند، این را در آینده بحث می کنیم و از آن جواب می دهیم و در آنجا خواهیم گفت که این، از آن قبیل نیست که:

گنه کرد در بلخ آهنگری.

به شوشتر زدند گردن مسگری.

خلاصه اینکه اگر حاکم دنبال یک زن حامل بفرستد و او در اثر ترس و خوف سقط جنین کند و بچه اش بمیرد، یکی از دو قول وجود دارد:

ص: 751

الف: چون قتل خطائی است، پس دیه اش بر گردن عاقله است.

ب: دیه بر بر بیت المال است، اما بر خود حاکم نیست.

ولی یک روایت که بر خلاف این دو قول است، یعنی دیه برگردن خود حاکم و قاضی است نه بر گردن دیگران.

أما ما ذکره الشیخ فیدل علیه حدیث الأصبغ، إنّما الکلام فی القول الثانی و هو لابن إدریس حیث قال: و الذی تقتضیه أصول مذهبنا أن دیة الجنین علی عاقلة الإمام و الحاکم، لأنّ هذا بعینه قتل الخطأ المحض، و هو أن یکون غیر عامد فی قصده و کذلک هذا، لأنّه (عمر) لم یقصد الجنین بفعل، و لا قصد قتله، و إنّما قصدشیئاً آخر، و هی أمّه، فإذا تقرر ذلک فالدّیة علی عاقلته و الکفّارة فی ماله. السرائر: 3/480.

البته قتل خطائی کفّارة هم دارد، منتها کفّارة بر خود جانی است، أحد القولین است، إمّا علی البیت المال و إمّا علی العاقلة.

ولی روایت بر خلاف این است.

روایت

محمّد بن یعقوب،عن أحمد بن محمّد العاصمی، عن علیّ بن الحسین المیثمی- البته سند روایت مشکل دارد- عن علیّ بن أسباط، عن عمّه یعقوب بن سالم، عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال:

«کانت امرأة تؤتی- یعنی مردم در خانه ی او رفت و آمد داشتند- فبلغ ذلک عمر فبعث إلیها فروّعها و أمر أن یجاء بها إلیه، ففزعت المرأة فأخذها الطلق طلق= درد وضع حمل - فذهبت إلی بعض الدور جمع دار- فولدت غلاماً فاستهل الغلام ثمّ مات- استهلّّ، اولین صدای کودک را می گویند که متولد می شود- فدخل علیه عمر- من روعة المرأة و من موت الغلام ما شاء الله( ما ساءه) فقال له بعض جلسائه: یا أمیر المؤمنین ما علیک من هذا شیء؟ و قال بعضهم: و ما هذا؟ قال: سلوا أبا الحسن (علیه السلام)، فقال لهم أبو الحسن(علیه السلام): لئن کنتم اجتهدتم، ما أصبتم، و لئن کنتم برأیکم قلتم، لقد أخطأتم، ثمّ قال: علیک دیة الصبی ». الوسائل: 19ف الباب 20 من أبواب موجبات الضمان الحدیث.

ص: 752

این روایت با هردو قول مخالف است، زیرا:

گروهی می گویند:

« علی عاقلة الإمام و الحاکم»، چون قتل خطأ است و در قتل خطأ، دیه بر عاقله است.

گروهی می گویند:

علی بیت المال.

چرا دیه بر حاکم و قاضی است؟

ولی حضرت دراینجا فرموده که دیه بر عهده خود حاکم است، وجه اینکه حضرت در اینجا این مسئله را فرموده چیه؟

من فکر می کنم که فتوای حضرت در اینجا عین واقع و مطابق قاعده است، آنجا که عاقله می دهد در خطاء محض است، آنجا که بیت المال می دهد باز در خطأ محض است، ولی ما نحن فیه از قبیل شبه عمد است نه خطأ.

چرا؟ قاضی و حاکمی که زن بادار و حامله را برای دادگاه می خواهد و آنهم حامله ای که متهم است «بأنّه تؤتی»، قهراً لرز می گیرد و برای خودش پیامد های دارد، چیزی نیست که حاکم برایش پیامد درست نشود، این خطأ محص نیست، این شبه العمد است (اگر نگوییم عمد است) ولذا حضرت می فرماید:« علیک بدیة الصبی».

بنابراین، این روایت موافق قاعده است و هر گز با آن دو قاعده مخالف نیست، آن دو قاعده می گفتند یا دیه بر بیت المال است یا علی العاقله، چون خطأ محض است، ولی این «مورد» خطأ محض نیست، چون هر عاقلی می فهمد که زن آبستن ممکن است با یک بلند کردن صدا یا با کوچکترین ایجاد ترس و خوف وضع حمل کند.

بنابراین، این شبه عمد است ولذا ربطی به مسئله ی ما ندارد، مگر اینکه بگوییم روایت سندش ضعیف است.

ص: 753

و قد أجیب عن الإستدلال بالروایة بأنّ السند غیر معتبر أوّلاً، و المورد من شبه العمد لا من خطأ فیما حکم به لأنّ إنفاذ الحاکم إلی حامل لإقامة حدّ أو لتحقیق موجبه یا فرستاد که حد بخورد یا فرستاد که تحقیق بشود- یورث الظن بإسقاط الجنین ثانیاً،

و الحاکم لم یکن حاکم حقّ کما هو معلوم، و لذلک لم یجعل فی بیت مال المسلمین ثالثاً،

تازه اگر گفته اند فی بیت مال المسلمین، به شرط اینکه حاکم حق باشد نه حاکم باطل. پس این فرع دوم موضوعاً از مسئله ی ما بیرون است.

فرع سوم

هر گاه حاکم و قاضی دستور بدهد که طرف را بیش از حدی که بر گردنش است بزنند، مثلاً حد شرب الخمر هشتاد تازیانه است، ولی حاکم دستور بدهد که او را به جای هشتاد، نود تازیانه بزنند، یعنی ده تازیانه بیش از حد شرب الخمر.

یا مثلاً حد «قیادت» که هفتاد و پنج تازیانه است، قاضی دستور بدهد که او را نود تازیانه بزنند و طبق دستور حاکم، او را نود تازیانه زدند و اتفاقاً منجر به مرگ طرف شد و مرد.

در اینجا دیه ی این آدمی که بخاطر زیادی حد از بین رفته با کیست؟ دیه اش بر گردن خود حاکم و قاضی است.

الفرق الثالث: لو أمر الحاکم بضرب المحدود زیادة عن الحد، فمات، فعلیه نصف الدیة فی ماله، إن لم یعلم الحدّاد، لأنّه شبه العمد، و لو کان سهواً فالنصف علی بیت المال.

دیدگاه مرحوم محقق

فتوای مرحوم محقق در اینجا این است که اگر حاکم به کسی( حداد و جلاد) دستور بدهد که به جای هشتاد تازیانه، نود تازیانه به این آدم بزنید، گاهی از اوقات این آدم می داند که مستحق هشتاد است، ولی برای بیشتر ادب کردن می گوید نودتا بزنید، عمدی است، اما گاهی از اوقات این گونه نیست، بلکه در موقع شمردن دچار اشتباه و خطا می شود، یعنی به جای هشتاد تازیانه، نود تازیانه می زند و خیال می کند که همان هشتاد را زده است، یعنی ده تای دیگر را فراموش کرد، گاهی حالت عمد دارد و گاهی حالت خطأ، حالت عمد این است که می داند که این آدم مستحق هشتاد است، ولی خودش ده تای دیگر را اضافه می کند. چرا؟ «لعامل من العوامل»، ولی گاهی اشتباه می کند، یعنی در موقع شمردن اشتباه می کند، نود شلاق را هشتاد فرض می کند، دومی مسلماً خطای محض و طبق قاعده است، قاعده این است: «کل ما أخطأت القضاة ففی بیت مال المسلمین» خونش بر بیت مال مسلمین است، چون خطأ محض است.

ص: 754

یا «شبه العمد» است، شبه العمد این است که:« قصد الفعل و لم یقصد القتل»، این آدم نود شلاق را قصد کرد، اما نظرش این نبود که این آدم کشته بشود، منتها منتهی به قتل شد، «قصد الفعل و لم یقصد القتل»، می خواست با چوب بزند، ولی اتفاقاً به جای حساسش خورد و کشته شد، «من قصد الفعل و لم یقصد القتل» عمد این است که یا آلت قتاله باشد یا قصد قتل را بکند هر چند آلت قتالة نباشد، به این می گویند: قتل عمد، عمد این است که یا قصد قتل را بکند و لو با خودکار می زند به مغزش، آلت قتاله نیست،اما منتهی شد به قتلش (قصد القتل) یا اینکه «لم یقصد القتل و لکن الآلة قتالة»با یک چیزی زد که کشنده است، پس عمد این است که یا قصد قتل را بکند و یا آلت قتاله باشد هر چند قصد قتل را هم نداشته باشد، شبه عمد این است که:« قصد الفعل و لم تکن الآلة قتالة» اما اتفاقاً قتل رخ داد، به این می گویند:« شبه العمد».

خطای محض این است که هیچ کدام را قصد نکند، مثلاً طرف می خواست آهو را با تیر بزند، اتفاقاً به انسانی اصابت کرد و او را کشت، این قتل خطأ است.

در این مورد، اگر جناب قاضی توجه دارد که این آدم مستحق هشتاد شلاق است، ولی چون از او بدش می آید، به جای هشتاد تازیانه، نود تازیانه می زند اتفاقاً نودتا سبب می شود که این آدم کشته بشود، این شبه العمد است، از این رو نه بیت المال است و نه عاقله.بلکه باید تنصیف بشود، چرا؟ چون مایه ی قتل این دو چیز شد، یکی هشتاد که مستحق بود، دیگری اینکه ده تای دیگر را قاضی اضافه کرد، چون مستند به هردو است فلذا تنصیف می شود، نصفش را قاضی می دهد و نصف دیگر را هم که مستحق است.

ص: 755

پس مسئله ما دو صورت پیدا کرد:

الف: درجایی که از روی خطأ باشد، یعنی نود تا را خیال کرد که هشتادتاست، اینجا خطائی محص است، دیه را یا عاقله می دهد یا بیت المال.

ب: شبه العمد است، نودتا را قصد کرده،اما قصد قتل را نداشته است، «و لم تکن الآلة قتالة»، ده تا ضربه انسان را نمی کشد، ولی چون ضمیمه ی ما سبق شد فلذا کشت، اینجا باید نصفش را بپردازد

إذا أمر الحاکم غیر المعصوم بضرب المحدود زیادة عن القدر، فمات المحدود بسبب الضرب ، فعلی الحاکم نصف الدیة، لأنّه مات بسببین أحدهما سائغ (و هو ما عیّنه الشرع)، و الآخر مضمون علی الحاکم فی ماله، لأنّه شبیه عمد من حیث قصده للفعل دون القتل، هذا إذا لم یعلم الحدّاد و إلّا کان هو الضامن لأنّه المباشر ، و المباشر أقوی من الآمر فیضمن النصف و لا یقتصّ خلافاً للشهید الثانی حیث اختار القصاص.

چون نظرش این است که همیشه قتل منتسب است به جزء اخیر از علت تامّة، هشتاد شلاق کشنده نبود، آنکه کشنده بود، ده تا بود. البته این مسئله درست نیست، البته ده تا کشنده نیست، هشتاد به ضمیمه ما سبق کشنده است.

قال:هذا إذا لم یعلم الحدّاد فی الحال و إلّا کان متعمداً فیکون علیه القصاص لأنّه باشر الإتلاف.

یلاحظ علیه: بأنّه قصد الفعل و لم یقصد القتل، فیکون شبه عمد، فیکون علیه نصف الدیة ، لأنها تقسم علی فعلین سائغ، و مضمون.

باید دانست که این عمد نمی شود، چون قصد فعل کرده اند نه قصد قتل، یعنی قصد قتل را نکرده اند، فلذااین عمد نمی شود، عمد یکی از دو شرط را دارد:

ص: 756

الف: إمّا أن یقصد القتل،

ب: إمّا أن تکون الآلة قتالة

یلاحظ علیه

بأنّه قصد الفعل و لم یقصد القتل، فیکون شبه عمد، فیکون علیه نصف الدیة ، لأنها تقسم علی فعلین سائغ، و مضمون.

بلی اگر سهواً باشد، به این معنا که نود تا را خیال کند که هشتادتاست، اینجا یا بر بیت المال است یا بر عاقله.

نعم ولو کان مازاد به سهوا فالنصف علی بیت المال ، مثلا إذا غفل الحاکم عن أنّه حد الشارب ، فتصور أنه حد الزنا، فیکون نصف الدیة علی بیت المال.

ظهور فسق شهود بعد از اجرای حد، چه حکمی دارد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: ظهور فسق شهود بعد از اجرای حد، چه حکمی دارد؟

المسألة الثالثة و فیها فروع:

فرع اول

فرع اول این است که قاضی به وسیله دو نفر شاهد بر قتل یک انسانی حکم کرد، یا قصاصاً یا دیة، «ثمّ تبیّن» بر اینکه هردو شاهد فاسق بوده اند، که در حقیقت قضاوت مبنای صحیحی نداشته است، خون بیچاره ای ریخته شده بدون اینکه مبنای صحیحی داشته باشد.

چه کسی باید دیه را بپردازد، قاضی، عاقله یا بیت المال؟

آیا در اینجا می توان قصاص کرد یا نه؟در اینجا نمی شود کسی را قصاص کرد، زیرا عمدی در کار نیست، منتها باید دیه داده شود، دیه را چه کسی بدهد؟

در قتل خطأ دیه را عاقله می دهد و فقط عاقله ضامن است نه دیگران، اما در عمد و شبه العمد عاقله ضامن نیستند، اما در خظاء محض عاقله ضامنند.

ص: 757

ولی در اینجا قاضی اشتباه کرده و قتل خطائی از او سر زده هر چند به عنوان تسبیب، حتماً باید دیه را جناب قاضی از کیسه خود بپردازد.

البته این را علی القاعده گفتیم،یعنی این «علی القاعده» است، اما ر وایت بر خلاف این است.

روایت

عن علیّ (علیه السلام):« کلّما خطأ القضاة ففی بیت المال المسلمین» حتی ما در قانون اساسی این مطلب را نوشتیم، یعنی ما این مسئله را در قانون اساسی جمهوری اسلامی هم آوردیم، زیرا خطا هایی برای قاضی رخ می دهد،که بعداً مشکل ساز می شود، آیا قاضی از کیسه خودش بدهد؟ اینکه نیست، چون خطاء است، باید عاقله بدهند، از طرفی در زمان ما (لآن)عاقله ها حاضر به پرداخت دیه نیستند، پس چه باید کرد؟ ناچار آن روایت را آوردیم تا مشکل حل بشود، اگر کسی قانونن اساسی جمهوری اسلامی را مطالعه کند،این مسئله در اینجا آمده، شایان ذکر که اولین بار آقای سلطانی به این حدیث اشاره کرد در حالی که کتاب هم در دستش بود، ما هم فرصت را مغتنم شمردیم و آن را آوردیم. پس «علی القاعده» باید خود قاضی بدهد، اما روایت بر خلاف است و این قتل خطائی است و در قتل خطأئی عاقله ضامنند، ولی طبق این روایت بیت المال ضامن است، نکته اش نیز روشن است، زیرا قتل خطائی در تمام عمر ممکن است یکبار اتفاق بیفتد، از این رو انسان می تواند بگوید که دیه بر گردن عاقله است (الدیة علی العاقلة)، ولی قاضی اشتباه و خطایش فراوان است و اگر ما بگوییم که در همه موارد باید عاقله دیه را بپردازند، ممکن است عاقله اعلام کنند که ما با این قاضی هیچ گونه بستگی نداریم.

ص: 758

بنابراین، باید بگوییم که دیه بر بیت المال مسلمین است.

لو أقام الحاکم الحدّ بالقتل، فبان فسوق الشاهدین کانت الدیة فی بیت المال و لا یضمنها الحاکم و لا عاقلة، و مقتضی القاعدة ضمان عاقلته لأنّه قتل خطأ المحض و لکن السنّة علی خلافها، روی الصدوق بإسناده عن الأصبغ بن نباته، قضی أمیر المؤمنین علیه السلام:

« أنّ ما أخطأت القضاة فی دم أو قطع فهو علی بیت المسلمین» الوسائل:ج 18، البا 10 من أبواب آداب القاضی، الحدیث1.

دیدگاه ابو الصلاح در باره دیه

البته در میان فقهای شیعه، ابو الصلاح گفته است که دیه بر مال خود حاکم است.

دیدگاه ابو الصلاح مخالف اجماع است

اینکه بگوییم دیه بر مال حاکم است، این خلاف «مجمع علیه» می باشد، زیرا در خطای قاضی دیه یا بیت المال است یا بر عاقله.

البته در جاهای دیگر در قتل خطائی عاقله ضامن هستند نه خود قاتل.

پس حرف ابو الصلاح خلاف اجماع است، چون مورد ما از قبیل قتل خطائی است فلذا دیه را یا باید عاقله بدهند و یا بیت المال، نه خود حاکم و قاضی.

فرع دوم

لو أنفذ الحاکم إلی حامل لإقامة الحدّ،

به قاضی خبر رسید، فلان زنی که حامله هم است، مردم به خانه اش رفت و آمد می کنند.

البته در زمان خلافت عمر خبر آوردند که فلان زن خانه اش رفت و آمد است، عمر فرستاد دنبال این زن که ببیند خانه اش چه خبر است و چرا این قدر خانه اش محل رفت و آمد اجانب و بیگانه ها است، تا به او خبر دادند که خلیفه شما را خواسته، همانجا وضع حمل کرد، بچه هم یک صیحه زد و مرد، صیحه زدن علامت و نشانه ی حیات است، یعنی اینکه بچه حیاً و زنده به دنیا آمده است نه میتاً و مرده، عمر به فکر افتاد که الآن ضامن این بچه و ولد کیست، من سبب قتل این بچه شدم، کسانی که کنار عمر بن خطاب بودند، هر کدام شان یک حرفی زدند، عمر گفت شما ساکت بنشینید، بروید سراغ علی علیه السلام، امیر المؤمنان آمد وفرمود این فتوایی که دادی، اگر اجتهاد کردی؟ اجتهاد تان مطابق واقع نیست، و اگر به رأی خود گفتی، خطا کردی،« إنّما علیک دیة الصبی»، باید دیه صبی را بدهی، روایت همین است، ولی این روایت با قواعد مطابق نیست، چرا؟ «کلّ ما أخطأت القضاة ففی بیت المال المسلمین، چه کنیم، از یک طرف این قاعده را داریم و از طرف دیگر هم این روایت را؟

ص: 759

جناب ابن ادریس فرموده این قتل خطائی است و باید عاقله بدهند یا بیت المال، ولی امیر المؤمنین فرمود باید خود خلیفه بدهد. اما اینکه این روایت درست است یا درست نیست؟ باید رویش بحث کنیم،

و لو أنفذ الحاکم إلی حامل لإقامة الحدّ فأسقطت خوفاً، قال الشیخ: دیة الجنین فی بیت المال و هو قوی لأنّه خطأ، و خطأ الحاکم فی بیت المال، و قیل: یکون علی عاقلة الإمام لأنّ دیة القتل الخطأی علی القاقلة. شرائع الإسلام: 4/171.

در اینجا دو قول است، یا بیت المال است یا اینکه چون قتل خطائی است و در قتل خطائی عاقله ضامن هستند، پس باید عاقله بدهند، اما اینکه عاقله چه کسانی هستند و چه گونه اسلام جرم را گردن عاقله انداخته است، مگر اسلام نفرموده: « وَلَا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَیٰ»الأنعام: ١٦٤.

این چگونه با قوانین و قواعد اسلام تطبیق می کند؟

یکی از اشکالاتی که متجدد ها بر حقوق اسلام گرفته اند، مسئله ی عاقله است؟

آیا مسئله عاقله مصداق این شعر نیست که می گوید:

گنه کرد در بلخ آهنگری

به شوشتر زدند گردن مسگری؟ ما به لطف و عنایت خداوند، این را در آینده بحث می کنیم و از آن جواب می دهیم و در آنجا خواهیم گفت که این، از آن قبیل نیست که:

گنه کرد در بلخ آهنگری.

به شوشتر زدند گردن مسگری.

خلاصه اینکه اگر حاکم دنبال یک زن حامل بفرستد و او در اثر ترس و خوف سقط جنین کند و بچه اش بمیرد، یکی از دو قول وجود دارد:

ص: 760

الف: چون قتل خطائی است، پس دیه اش بر گردن عاقله است.

ب: دیه بر بر بیت المال است، اما بر خود حاکم نیست.

ولی یک روایت که بر خلاف این دو قول است، یعنی دیه برگردن خود حاکم و قاضی است نه بر گردن دیگران.

أما ما ذکره الشیخ فیدل علیه حدیث الأصبغ، إنّما الکلام فی القول الثانی و هو لابن إدریس حیث قال: و الذی تقتضیه أصول مذهبنا أن دیة الجنین علی عاقلة الإمام و الحاکم، لأنّ هذا بعینه قتل الخطأ المحض، و هو أن یکون غیر عامد فی قصده و کذلک هذا، لأنّه (عمر) لم یقصد الجنین بفعل، و لا قصد قتله، و إنّما قصدشیئاً آخر، و هی أمّه، فإذا تقرر ذلک فالدّیة علی عاقلته و الکفّارة فی ماله. السرائر: 3/480.

البته قتل خطائی کفّارة هم دارد، منتها کفّارة بر خود جانی است، أحد القولین است، إمّا علی البیت المال و إمّا علی العاقلة.

ولی روایت بر خلاف این است.

روایت

محمّد بن یعقوب،عن أحمد بن محمّد العاصمی، عن علیّ بن الحسین المیثمی- البته سند روایت مشکل دارد- عن علیّ بن أسباط، عن عمّه یعقوب بن سالم، عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال:

«کانت امرأة تؤتی- یعنی مردم در خانه ی او رفت و آمد داشتند- فبلغ ذلک عمر فبعث إلیها فروّعها و أمر أن یجاء بها إلیه، ففزعت المرأة فأخذها الطلق طلق= درد وضع حمل - فذهبت إلی بعض الدور جمع دار- فولدت غلاماً فاستهل الغلام ثمّ مات- استهلّّ، اولین صدای کودک را می گویند که متولد می شود- فدخل علیه عمر- من روعة المرأة و من موت الغلام ما شاء الله( ما ساءه) فقال له بعض جلسائه: یا أمیر المؤمنین ما علیک من هذا شیء؟ و قال بعضهم: و ما هذا؟ قال: سلوا أبا الحسن (علیه السلام)، فقال لهم أبو الحسن(علیه السلام): لئن کنتم اجتهدتم، ما أصبتم، و لئن کنتم برأیکم قلتم، لقد أخطأتم، ثمّ قال: علیک دیة الصبی ». الوسائل: 19ف الباب 20 من أبواب موجبات الضمان الحدیث.

ص: 761

این روایت با هردو قول مخالف است، زیرا:

گروهی می گویند:

« علی عاقلة الإمام و الحاکم»، چون قتل خطأ است و در قتل خطأ، دیه بر عاقله است.

گروهی می گویند:

علی بیت المال.

چرا دیه بر حاکم و قاضی است؟

ولی حضرت دراینجا فرموده که دیه بر عهده خود حاکم است، وجه اینکه حضرت در اینجا این مسئله را فرموده چیه؟

من فکر می کنم که فتوای حضرت در اینجا عین واقع و مطابق قاعده است، آنجا که عاقله می دهد در خطاء محض است، آنجا که بیت المال می دهد باز در خطأ محض است، ولی ما نحن فیه از قبیل شبه عمد است نه خطأ.

چرا؟ قاضی و حاکمی که زن بادار و حامله را برای دادگاه می خواهد و آنهم حامله ای که متهم است «بأنّه تؤتی»، قهراً لرز می گیرد و برای خودش پیامد های دارد، چیزی نیست که حاکم برایش پیامد درست نشود، این خطأ محص نیست، این شبه العمد است (اگر نگوییم عمد است) ولذا حضرت می فرماید:« علیک بدیة الصبی».

بنابراین، این روایت موافق قاعده است و هر گز با آن دو قاعده مخالف نیست، آن دو قاعده می گفتند یا دیه بر بیت المال است یا علی العاقله، چون خطأ محض است، ولی این «مورد» خطأ محض نیست، چون هر عاقلی می فهمد که زن آبستن ممکن است با یک بلند کردن صدا یا با کوچکترین ایجاد ترس و خوف وضع حمل کند.

بنابراین، این شبه عمد است ولذا ربطی به مسئله ی ما ندارد، مگر اینکه بگوییم روایت سندش ضعیف است.

ص: 762

و قد أجیب عن الإستدلال بالروایة بأنّ السند غیر معتبر أوّلاً، و المورد من شبه العمد لا من خطأ فیما حکم به لأنّ إنفاذ الحاکم إلی حامل لإقامة حدّ أو لتحقیق موجبه یا فرستاد که حد بخورد یا فرستاد که تحقیق بشود- یورث الظن بإسقاط الجنین ثانیاً،

و الحاکم لم یکن حاکم حقّ کما هو معلوم، و لذلک لم یجعل فی بیت مال المسلمین ثالثاً،

تازه اگر گفته اند فی بیت مال المسلمین، به شرط اینکه حاکم حق باشد نه حاکم باطل. پس این فرع دوم موضوعاً از مسئله ی ما بیرون است.

فرع سوم

هر گاه حاکم و قاضی دستور بدهد که طرف را بیش از حدی که بر گردنش است بزنند، مثلاً حد شرب الخمر هشتاد تازیانه است، ولی حاکم دستور بدهد که او را به جای هشتاد، نود تازیانه بزنند، یعنی ده تازیانه بیش از حد شرب الخمر.

یا مثلاً حد «قیادت» که هفتاد و پنج تازیانه است، قاضی دستور بدهد که او را نود تازیانه بزنند و طبق دستور حاکم، او را نود تازیانه زدند و اتفاقاً منجر به مرگ طرف شد و مرد.

در اینجا دیه ی این آدمی که بخاطر زیادی حد از بین رفته با کیست؟ دیه اش بر گردن خود حاکم و قاضی است.

الفرق الثالث: لو أمر الحاکم بضرب المحدود زیادة عن الحد، فمات، فعلیه نصف الدیة فی ماله، إن لم یعلم الحدّاد، لأنّه شبه العمد، و لو کان سهواً فالنصف علی بیت المال.

دیدگاه مرحوم محقق

فتوای مرحوم محقق در اینجا این است که اگر حاکم به کسی( حداد و جلاد) دستور بدهد که به جای هشتاد تازیانه، نود تازیانه به این آدم بزنید، گاهی از اوقات این آدم می داند که مستحق هشتاد است، ولی برای بیشتر ادب کردن می گوید نودتا بزنید، عمدی است، اما گاهی از اوقات این گونه نیست، بلکه در موقع شمردن دچار اشتباه و خطا می شود، یعنی به جای هشتاد تازیانه، نود تازیانه می زند و خیال می کند که همان هشتاد را زده است، یعنی ده تای دیگر را فراموش کرد، گاهی حالت عمد دارد و گاهی حالت خطأ، حالت عمد این است که می داند که این آدم مستحق هشتاد است، ولی خودش ده تای دیگر را اضافه می کند. چرا؟ «لعامل من العوامل»، ولی گاهی اشتباه می کند، یعنی در موقع شمردن اشتباه می کند، نود شلاق را هشتاد فرض می کند، دومی مسلماً خطای محض و طبق قاعده است، قاعده این است: «کل ما أخطأت القضاة ففی بیت مال المسلمین» خونش بر بیت مال مسلمین است، چون خطأ محض است.

ص: 763

یا «شبه العمد» است، شبه العمد این است که:« قصد الفعل و لم یقصد القتل»، این آدم نود شلاق را قصد کرد، اما نظرش این نبود که این آدم کشته بشود، منتها منتهی به قتل شد، «قصد الفعل و لم یقصد القتل»، می خواست با چوب بزند، ولی اتفاقاً به جای حساسش خورد و کشته شد، «من قصد الفعل و لم یقصد القتل» عمد این است که یا آلت قتاله باشد یا قصد قتل را بکند هر چند آلت قتالة نباشد، به این می گویند: قتل عمد، عمد این است که یا قصد قتل را بکند و لو با خودکار می زند به مغزش، آلت قتاله نیست،اما منتهی شد به قتلش (قصد القتل) یا اینکه «لم یقصد القتل و لکن الآلة قتالة»با یک چیزی زد که کشنده است، پس عمد این است که یا قصد قتل را بکند و یا آلت قتاله باشد هر چند قصد قتل را هم نداشته باشد، شبه عمد این است که:« قصد الفعل و لم تکن الآلة قتالة» اما اتفاقاً قتل رخ داد، به این می گویند:« شبه العمد».

خطای محض این است که هیچ کدام را قصد نکند، مثلاً طرف می خواست آهو را با تیر بزند، اتفاقاً به انسانی اصابت کرد و او را کشت، این قتل خطأ است.

در این مورد، اگر جناب قاضی توجه دارد که این آدم مستحق هشتاد شلاق است، ولی چون از او بدش می آید، به جای هشتاد تازیانه، نود تازیانه می زند اتفاقاً نودتا سبب می شود که این آدم کشته بشود، این شبه العمد است، از این رو نه بیت المال است و نه عاقله.بلکه باید تنصیف بشود، چرا؟ چون مایه ی قتل این دو چیز شد، یکی هشتاد که مستحق بود، دیگری اینکه ده تای دیگر را قاضی اضافه کرد، چون مستند به هردو است فلذا تنصیف می شود، نصفش را قاضی می دهد و نصف دیگر را هم که مستحق است.

ص: 764

پس مسئله ما دو صورت پیدا کرد:

الف: درجایی که از روی خطأ باشد، یعنی نود تا را خیال کرد که هشتادتاست، اینجا خطائی محص است، دیه را یا عاقله می دهد یا بیت المال.

ب: شبه العمد است، نودتا را قصد کرده،اما قصد قتل را نداشته است، «و لم تکن الآلة قتالة»، ده تا ضربه انسان را نمی کشد، ولی چون ضمیمه ی ما سبق شد فلذا کشت، اینجا باید نصفش را بپردازد

إذا أمر الحاکم غیر المعصوم بضرب المحدود زیادة عن القدر، فمات المحدود بسبب الضرب ، فعلی الحاکم نصف الدیة، لأنّه مات بسببین أحدهما سائغ (و هو ما عیّنه الشرع)، و الآخر مضمون علی الحاکم فی ماله، لأنّه شبیه عمد من حیث قصده للفعل دون القتل، هذا إذا لم یعلم الحدّاد و إلّا کان هو الضامن لأنّه المباشر ، و المباشر أقوی من الآمر فیضمن النصف و لا یقتصّ خلافاً للشهید الثانی حیث اختار القصاص.

چون نظرش این است که همیشه قتل منتسب است به جزء اخیر از علت تامّة، هشتاد شلاق کشنده نبود، آنکه کشنده بود، ده تا بود. البته این مسئله درست نیست، البته ده تا کشنده نیست، هشتاد به ضمیمه ما سبق کشنده است.

قال:هذا إذا لم یعلم الحدّاد فی الحال و إلّا کان متعمداً فیکون علیه القصاص لأنّه باشر الإتلاف.

یلاحظ علیه: بأنّه قصد الفعل و لم یقصد القتل، فیکون شبه عمد، فیکون علیه نصف الدیة ، لأنها تقسم علی فعلین سائغ، و مضمون.

باید دانست که این عمد نمی شود، چون قصد فعل کرده اند نه قصد قتل، یعنی قصد قتل را نکرده اند، فلذااین عمد نمی شود، عمد یکی از دو شرط را دارد:

ص: 765

الف: إمّا أن یقصد القتل،

ب: إمّا أن تکون الآلة قتالة

یلاحظ علیه

بأنّه قصد الفعل و لم یقصد القتل، فیکون شبه عمد، فیکون علیه نصف الدیة ، لأنها تقسم علی فعلین سائغ، و مضمون.

بلی اگر سهواً باشد، به این معنا که نود تا را خیال کند که هشتادتاست، اینجا یا بر بیت المال است یا بر عاقله.

نعم ولو کان مازاد به سهوا فالنصف علی بیت المال ، مثلا إذا غفل الحاکم عن أنّه حد الشارب ، فتصور أنه حد الزنا، فیکون نصف الدیة علی بیت المال.

ظهور فسق شهود بعد از اجرای حد، چه حکمی دارد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: ظهور فسق شهود بعد از اجرای حد، چه حکمی دارد؟

اگر قاضی کسی را که مستحق هشتاد تازیانه است، عمداً بگوید که او را نود تازیانه بزنید و این منجر به مرگش بشود، عرض کردیم این از قبیل شبه العمد است و شبه العمد آن است که فعل را قصد کند نه قتل را ، به شرط اینکه آلت هم قتاله نباشد،این از آن قبیل است، فعل را قصد کرده، یعنی اینکه ده تا اضافه بزند، اما قتل را قصد نکرده، آلت هم قتالة نیست، این شبه العمد است یا باید خودش دیه بدهد یا از بیت المال، آنگاه گفتیم اگر حداد و جلاد اضافه کرد، یعنی شلاق زن، از پیش خود اضافه کرد، بجای اینکه هشتاد تازیانه بزند، نود تازیانه زد، اگر از قبیل خطأ محض باشد، خیال می کند هشتاد است، ولی در واقع نود است،اگر خطأ محض است، مسلماً ضامنش عاقله است، اما اگر عمداً به جای اینکه هشتاد تازیانه بزند، بیشتر زده است،این از قبیل شبه العمد است و قهراً ضمانت دارد، ولی ضمانتش تنصیف می شود، نصفش مشروع است و نصف دیگرش نا مشروع است، هشتاد تایش مشروع است، ده تای دیگرش نا مشروع ، نصف دیه را باید بپردازد.

ص: 766

نظریه صاحب شرائع

ولی مرحوم محقق یک نظر دیگری دارد و می گوید باید دیه را تقسیم کنیم بر این شلاق ها، اگر این آدم ده تا اضافه زده است، دیه را تقسیم می کنیم بر نود بخش، ده بخش آن بر عهده حداد است و هشتاد بخش دیگرش به عهده حاکم شرع.

اشکال بر کلام صاحب شرائع

ولی این قابل پذیرش نیست، که بیاییم دیه را بر شلاق تقسیم کنیم، بالأخرة در اینجا دو سبب جمع شده اند و در نتیجه به مرگ این آدم منتهی شده اند ، یکی حکم شارع، دیگری دستور قاضی که طرف را بیش از استحقاقش زده است ، اولی این است که تقسیم بشود علی قسمین، نه اینکه دیه را بیاویم بر تعداد شلاق ها قسمت کنیم،از این دو فرع فارغ شدیم.

پس فرع اول این است که حاکم بگوید هشتاد، ولی جناب حداد بیشتر بزند، اگر سهواً باشد خطأ است، اگر عمداً باشد، شبه العمد است، حال که شبه العمد است، از نظر ما «ینصّف»، ولی از نظر محقق دیه تقسیم می شود بر تعداد شلاق ها، فرع اول عمدی است، فرع دوم سهوی، ما هردو را با هم ذکر کردیم.

فی حدّ السرقة

در حد السرقة همانند زنا یک مفهوم ذات الإضافه است در آن چند چیز داریم:

1: سارق، 2: مسروق،

3: مسروق منه، یعنی کسی کسی که «سرق ماله).

4: الحجّة أو ما یثبت به السرقة».

5: حد سرقت.

6: لواحق و مسائل

بنابراین، این یک بحث طولانی است و در جامعه ما هم مطرح است.

ص: 767

پس نخست باید سارق را بحث کنیم،سپس مسروق را، در مرحله سوم « مسروق منه» را هر چند خیلی مطرح نیست فلذا آن را نیاوردیم.

آنگاه سراغ «ما به یثبت به السرقة» می رویم، یعنی اینکه سرقت چگونه ثابت می شود، در مرحله چهارم حدش را مورد بررسی قرار می دهیم که بریدن دست است و در مرحله پنجم سراغ مسائل و لواحق سرقت می رویم.

ما هو السارق؟

نخست سارق را مورد بحث قرار می دهیم، آقایان در سارق آ هفت چیز را شرط کرده اند، ممکن است کسی بپرسد که در سارق باید بیست و چهار شرط جمع بشود تا دستش را ببرند، شما چطور هفت تا را گفتید؟

جوابش این است که این شرط سارق است، اما مجموع شروطی که باعث می شود دستش بریده شود، بیست و چهار تا یا بیست و پنج تاست، فلذا سرقت به این زودی ثابت نمی شود.

انتقاد یا بی خبری

خیلی ها فکر یا انتقاد می کنند بر اینکه اگر این قانون را اجرا کنیم،باید دست یک دهم مردم بریده بشود، اینها حدود و شروط سرقت را نمی دانند، و حال سرقت بیست و چهار شرط دارد، خود سارق هفت شرط دارد، اجتماع این شروط خیلی مشکل است و این در حقیقت یکنوع واهمه ای است در دل افراد که سراغ سرقت ودزدی نروند که مبادا دست شان بریده بشود و در جامع لکه دار بشوند.

بنابراین، این افراد ندانسته به قوانین کیفری اسلام حمله می کنند بدون اینکه حدود و شروط آن را بدانند، اگر حدود و شروطش را نگاه کنیم، خواهیم دید که به این زودی سرقت ثابت نمی شود.

ص: 768

البته اینکه سرقت ثابت نمی شود، معنایش این نیست که تعزیر هم ندارد، بلکه تعزیر دارد، اما سرقت ثابت نمی شود، تعزیر می کنند، فلذا خود سرقت به این آسانی ثابت نمی شود که بگوییم بسیاری از مردم باید دست شان قطع بشود. وقتی ما بیست و چهار شرط را خواندیم، ثبوتش خیلی کم است.

شروط سارق

همان گونه که قبلاً بیان گردید، در سارق هفت چیز شرط است که ذیلاً می خوانیم:

1: بلوغ

2: عقل

3: ارتفاع الشبهه

مثلاً طرف خیال می کند که شریک است و شریک می تواند سهم خود را هر چند پنهانی بردارد، فلذا سهم خود را برداشت، یعنی قفل باز کرد و سهم خود را از صندوق برداشت، این شبهه است، و الا شریک نمی تواند بدون اجازه شریک در مال مشترک تصرف کند، بالأخرة شبهه است.

یا مثلاً رفیقش صندوق را بسته، این آدم خیال کرد که صندوق خودش است و حال آنکه مال دیگری بوده است، هتک الحرز کرد، حرز را هتک کرد، یعنی قفل را شکست، خیال کرد که مال خودش است وبعداً معلوم شد که مال دیگری بوده نه مال خودش، در اینجا سرقت صدق نمی کند.

4: ارتفاع الشرکة

5: «هتک الحرز»، البته حرز را تعریف خواهیم کرد، حرز خودش باید تعریف بشود، حدش چیه؟ حد الحرز می گویند قفل یا درب را شکستن، البته باید این کم کم معلوم بشود.

6: إخراج ماله بنفسه أو بالمشارکة

یعنی حرز را بشکند و مال را از آن حرز بیرون بیاورد، مثلاً در طویله را بشکند و گوسفند را از آنجا بیرون بیاورد، خودش این کار را بکند به نوکرش دستور بدهد، به شرط اینکه «سارق» داخل در «مسروق منه» نباشد. اگر پدری از مال پسر سرقت کند، دست پدر بخاطر پسر بریده نمی شود.

ص: 769

7: الأخذ سرّاً

خرج المستطلب، مستطلب به کسی می گویند که آشکارا اموال مردم را به غارت می برد، این سارق نیست بلکه غارتگر است.

بررسی شرط اول

اولین شرط این است که سارق بالغ باشد، اگر صبی سرقت کرد، «رفع القلم عن الثلاثة، الصبیّ حتی یحتلم»، این مسئله مورد اتفاق ماست.

ولی مرحوم شیخ طوسی در کتاب نهایه یک تفصیلی را برای سرقت ذکر کرده که این تفصیل به این نحو نیست، در روایات است ولی تفصیلش نیست ولی این خیلی بعید است که ما به این تفصیل عمل کنیم.

تفصیل مرحوم شیخ

بحث ما در بالغ است، ولی در این تفصیل می گوید:

أو صبیّاً لم یبلغ، و متی سرق من لیس بکامل العقل بأن یکون مجنوناً أو صبیّاً لم یبلغ، و إن نقب نقب = سراخ کند- و کسر القفل- قفل را بشکند- لم یکن علیه قطع، فإن کان صبیّاً عفی عنه مرّة، فإن عاد، أدّب، فإن عاد ثالثة، حکّت یداه حتی أصابعه تدمی با تیغ انامل را می کشند تا خون ازش بیرون بیاید- فإن عاد، قطعت أنامله فإن عاد بعد ذلک، قطع أسفل من ذلک کما یقطع الرجل سواء، مرحوم شیخ یک چنین فتوای در کتاب نهایه داده است، تفصیلش چند مرحله ای شد، اول عفو است، مرحله دوم ادب است، مرحله سوم یکنوع کاری کنند که خون از اصابعش بریزد، مرحله چهارم انامل را می برند، در مرحله پنجم اصابع را قطع می کنند، این تفصیل را فقط شیخ گفته، ابن حمزه هم در وسیله، و علامه هم در مختلف گفته است.

ص: 770

اظهار نظر فاضل هندی

ولی فاضل هندی می گوید من این تفصیل را در روایت ندیدم، البته در روایت داریم، اما به این تفصیل پنج گانه نداریم، که اول عفو است، بعداً تادیب است، بعداً اناملش را تیغ می زنند، چهارم انامل رامی بریم، پنجم اصابع را، می گوید من در خبری ندیدم، حق با ایشان است.

ولی مسئله چیز دیگری است، کار به این تفصیل نداریم، مرحوم البته شیخ حر عاملی در وسائل الشیعه جلد 18 از چاپ تهران می فرماید، باب 28، باب حکم الصبیان، إذا سرقوا، اجمالاً اینها را دارد، منتها به این تفصیل پنج گانه ندارد.

آیا روایات را بگیریم یا اجماع مسلمین را؟

ما این روایات را چه کنیم در مقابل اینکه:« اجمع المسلمون علی رفعل القلم عن ثلاثة، الصبیّ حتّی یحتلم»؟

این روایات در باب 28 است و تعداد روایات هم خیلی بالاست، چهارده تا شانزده روایات است که برخی از آنها را می خوانیم.

دیدگاه استاد سبحانی

من فکر می کنم که این روایات از خصائص نبی و ولی است، کما اینکه در بعضی از روایات دارد که علی می گوید این کار را من انجام دادم و رسول خدا و الا غیر نبی و و صی حق چنین کاری را ندارد.

روایات

1: محمد بن یعقوب کلینی متوفای 329) عن علی بن إبراهیم (متوفای 307) عن محمد عسیی بن عبید یقطینی از خانواده آل یقطین است عن یونس- یونس بن عبد الرحمان ) عن عبد الله بن سنان روایت صحیحه است- سألت أبا عبد الله علیه السلام یسرق، قال: «یعفا عنه مرّة و مرّتین- بر خلاف مرحوم شیخ که گفت یعفا مرتبه اول- و یعزّر فی الثالثة، فإن عاد قطّعت أطراف إصابعه، یعنی أنامل، فإن عاد قطع أسفل من ذلک، اسفل» ممکن است بند دوم را بگیرد و ممکن است ریشه را بگیرد.

ص: 771

الوسائل: ج 18، الباب 18 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1،

2: و عنه- علی بن ابراهیم - عن أبیه، عن ابن أبی عمیر- محمد بن زیاد، متوفای 217- عن حمّاد بن عثمان- متوفای 19- عن الحلبی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: قال:

«إذا سرق الصّبی عفی عنه، فإن عاد عزّر، فإن عاد قطع أطراف الأصابع، فإن عاد قطع أسفل من ذلک» الوسائل: ج 18، الباب 18 من أبواب حد السرقة، الحدیث2،

3: و عن أبی علیّ الأشعری، عن محمّد بن عبد الجبّار، عن صفوان صفوان بن یحی-، عن العلا، عن محمد بن مسلم، عن أحدهما علیه السلام قال: «سألته عن الصّبی یسرق فقال: إذا سرق مرّة و هو صغیر عفی عنه، فإن عاد عفی عنه، فإن عاد قطع بنانه، فإن عاد قطع أسفل من ذلک» همان مدرک،الحدیث 4.

4: و بالإسناد، عن صفوان، عنن إسحاق بن عمّار، قال: قلت: لأبی إبراهیم- امام موسی بن جعفر (علیهما السلام)- : «الصبّیان إذا أتی بهمم علیّ(علیّاً) قطع أناملهم، من أین قطع؟فقال:من المفصل، مفصل الأصابع» همان مدرک،الحدیث 6.

5: عن علیّ، عن أبیه، عن النوفلی، عن السکونی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: أتی علیّ بجاریة لم تحض قد سرقت، فضربهاا أسواطاً و لم یقطعها» همان مدرک، الحدیث 6،

از این معلوم می شود که آن کار ها، حکم حکومتی بوده نه حکم شرعی.

6: و عن عدّة من آصحابنا، عن سهل بن زیاد، عن محمّد بن یحییفل عن أحمد بن محمّد جمیعاً، عن ابن محبوب، عن أبی عبد الله علیه السلام: فی الصّبی یسرق قال:

ص: 772

« یعفا عنه مرّة، فإن عاد قطعت أنامله أو حکّت حتّی تدمی، فإن عاد قطعت أصابعه، فإن عاد قطع أسفل من ذلک» همان مدرک، الحدیث 7.

7: وعن حمید بن زیاد، عن ابن سماعة، عن غیر واحد من أصحابه، عن أبان عثمان، عن زرارة قال: سمعت أبا جعفر علیه السلام یقول:« أتی علیّ علیه السلام بغلام قد سرق فطرّف أصابعه طرّف، یعنی خون آلود کرد، یعنی خون آلود کرد اصابعش را - ثمّ قال:

أما لئن عدّت لأقطعنّها، ثمّ قال: أما أنّه ما عمله إلّا رسول الله و أنا» همان مدرک، الحدیث 8.

سند روایت هم خوب است، معلوم می شود که اینها احکام شرع نبوده، بلکه احکام حکومتی بوده است.حکم شرع این است که تعزیر کنند. چون این گونه شدت عمل، با اجماع مسلمین مخالف است که می گوید:« رفع القلم عن الثلاثة. الصّبی حتی یحتلم»، معلوم می شود که حکم حکومتی بوده است.

8: وعن حمید، عن ابن سماعة، عن أبان، عن عبد الرحمن ابن أبی عبد الله، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

« إذا سرق الصّبی و لم یحتلم قطعت أطراف أصابعه، قال: قال: و لم یصنعه إلّا رسول الله صلّی الله علیه و آله و أنا» همان مدرک، الحدیث 9.

بقیه روایات نیز به همین مضمون است، از این رو از خواندن آنها صرف نظر می کنیم، بنابراین، حکم اولی همان تعزیر است، تعزیر هم تابع مصلحت حاکم و مورد است، اما این رقم روایات که مرحوم نهایة هم فتوا داده، ابن حمزه و علامه هم از او پیروی کرده اند، ما مشکل می دانیم، این دو روایت می گوید حد از خصائص نبی و ولی است، ممکن است بقیه اولیا هم که دارای حکومت بودند، این کار را انجام بدهند، بنابراین، ما بر این روایات نمی توانیم عمل کنیم.

ص: 773

عبارت صاحب جواهر

ثمّ إنّ صاحب الجواهر بعد ما نقل کثیراً من الروایات قال: و هی کما تری لیس فی شیء منها تمام التفصیل المزبور، بل لم أجد العمل بشیء منها عدا من عرفت ...، إلی أن قال: إلّا أنّ الإنصاف عدم الجرأة لغیر المعصوم علیه السلام فی الوصول فی التعذیب إلی القطع و لو الأنملة فضلاً عن القطع کما فی الکبیر الذی لا یوافق ما دل علی کون التعزیر دون الحدّ و لذا قال أمیر المؤمنین علیه السلام: «لم یصنعه إلّا رسول الله علیه السلام و أنا» و لعلّه لأنّهما یحیطان بما لم یحط به غیرهما».

نظریه استاد سبحانی

و الأحوط هو الإکتفاء بالتعزیر بغیر الإدماء، من السجن و غیره.

البته سجن را بعضی ها می گویند، ولی از نظر من سجن برای بچه صحیح نیست.

علاوه براین، باید عوامل و زمینه های دزدی و سرقت را هم از بین برد،نیاز بچه را وقتی که انسان برطرف کرد، کمتر بچه دزدی می کند، البته برای بعضی ها اصلاً شروری یکنوع خصیصه است، ولی آن یک مسئله ی دیگر است، منتها بیشتر مسئله ای فقر است، وقتی فقر از بین رفت، داعی برای سرقت نمی ماند.

پس شرط اول را خواندیم، و این روایات چهاردگانه به وسیله دو روایت توجیه شدند، یکی روایت هشتم و دیگری هم روایت نهم که از خصائص نبی و ولی است.

بررسی شرط دوم

شرط دوم عقل است، آدم مجنون مکلف نیست، بله! اگر کسی در حالی که عاقل بود سرقت و دزدی نمود، و سپس مجنون شد، نباید او را حد بزنیم، مگر اینکه بعداً خوب بشود (افاق)، حد می زنیم، چون درد را درک می کند، اگر در حال عقل دزدی کند، بعداً مجنون بشود، مجنون ادواری،اینها کسانی هستند که گاهی دیوانه هستند و گاهی عاقل، اگر در موقع عقل دزدی کنند، نباید حد را در موقع جنون بزنیم، چرا؟ چون باید ادبش کنیم و در حال جنون درد را درک نمی کند.

ص: 774

بررسی شرط سوم

الثالث: ارتفاع الشبهة

سرقت در جایی است که این آدم شبهه نداشته باشد، فلذا اگر سرقتش عن شبهة باشد، این سرقت نیست، مثل اینکه انسان درب صندوق کسی را به خیال اینکه صندوق خودش است باز کند و از آنجا چیزی بردارد، بعداً معلوم شد که صندوق دیگری بوده، این اشکال ندارد، چون قاصد سرقت نیست.

«لو توهم الملک فبان الخلاف لم یقطعف للشبهة حیث لا یعدّ فعله سرقة و یترتب علی ذلک».

حد سرقت و شرائط آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حد سرقت و شرائط آن

همان گونه گفته شد، مسئله ی سرقت یک مسئله ی ساده و آسانی نیست تا انسان طرف متهم به سرقت کند و فوراً دستش را قطع نماید، تا دشمنان به اسلام ایراد و اشکال کنند که اگر قانون سرقت جاری بشود، باید قسمت اعظم مردم دست شان بریده شود، بلکه سرقت برای خودش شرائطی دارد که آن را در جای خودش به بیست و چهار تا رسانده اند، و غالباً تحقق این شرائط بسیار مشکل است و البته در جایی که محقق شد، باید قطع بشود، اگر قضات این شرائط را رعایت کنند، غالباً سرقت صدق نمی کند، البته تعزیر سر جای خودش است.

تا کنون سه شرط را خواندیم، شرط اول عقل بود، شرط دوم بلوغ، و شرط سوم این بود که اشتباه نباشد.

بررسی شرط چهارم

شرط چهارم عبارت بود از: «ارتفاع الشرکة» سرقت در جای صدق می کند این فردی که مال را می دزدد، مال، مال مشترک نباشد بلکه مخصوص دیگری باشد، مال مختص نباشد، مال مختص در مقابلش مال مشترک است، مال مشترک هم دو جور است:

ص: 775

الف: گاهی مشترک است مانند غنائم، غنائم مال مشترک است، اگر احیاناً سربازی از آن چیزی را می دزدد، در این غنائم سهمی دارد، به این می گویند: مال عمومی، البته همه ی مردم که شریک نیستند، فقط مال کسانی است که غنائم را به دست آوردند و این آدم هم سهمی در آن دارد.

ب: گاهی شرکت، از قبیل شرکت عمومی نیست بلکه شرکت خصوصی است، فرض کنید دو نفر تاجر صندوق واحدی دارند و با هم تجارت می کنند و پول آن را در صندوق مشترک نگهداری می کنند، یکی از آنها از صندوق مشترک می دزدد.

شرط سوم اخذ بود، بحث ما در سرقت است و باید دانست

که سرقت غیر از اخذ است، اخذ این است که طرف به خیال اینکه صندوق خودش است چیزی بر می دارد، بعد معلوم می شود که صندوق خودش نبوده، ولی در اینجا پنهان کاری است، سرقت است، منتها گاهی این مال مشترک، مال عموم است و این هم سهم دارد، گاهی شرکت، شرکت عمومی نیست بلکه خصوصی است، یعنی مال دو نفر و سه نفر است.

منتها باید بدانیم که روایات ما راجع به بخش اول است نه راجع به بخش دوم، یعنی نسبت به بخش دوم روایت نداریم، مگر اینکه از بخش اول استفاده کنیم.

بخش اول

بخش اول این است که شرکت، شرکت عمومی است مانند غنائم، در اینجا روایات ما دو دسته اند، یک عده از روایات می گوید اگر کسی از چنین مالی بدزدد، لا یقطع، یعنی دستش قطع نمی شود، کأنّه سرقت در اینجا حالت ضعف به خود گرفته است، چون مال عمومی است،منتها این هم یک سهمی در آنجا دارد،اینها مخفّفات این است که دست این آدم بریده نشود ولذا اگر سربازی از غنائم جنگی چیزی را بدزدد، دو روایت داریم که دستش قطع نمی شود(لا یقطع) امیر المؤمنان می فرماید من چند نفر را دستش را قطع نمی کنم، یکی از آنها عبارت است از: «المختلس».

ص: 776

فرق اختلاس با استلاب مختلس به کسی می گویند که پنهانی درزدی کند و در رود. خفیة اخذ می کند و در می رود، البته در اینجا همان اختلاس است، مستلب به آدمی می گویند که شبانه و روزانه حمله می کند و غارت می کند و به مامن خودش می رود.

به بیان دیگر: در استلاب خفیه شرط نیست، اما در اختلاس خفیه شرط است، دو روایت داریم که اگر کسی از اموال عمومی دزدی کند، امیر المؤمنان می فرماید من دست او را نمی برم، در مقابل روایت واحده داریم که می گوید: اگر این آدم که از مال مشترک دزدیده کمتر از مال خودش باشد مهم نیست.یا اگر به اندازه سهم خودش دزدیده، باز اشکال ندارد و این دزدی نیست.

اما اگر بیش از سهم خودش بردارد و به مقدار نصاب هم برسد، قطع می کنیم و کراراً در فقه خواندیم که: «العموم یخصّص و المطلق یقیّد».

ممکن است به وسیله این روایت دوم،آن دو روایت اول را قید بزنیم، اینکه می گوید:

« لا یقطع»، یا به مقدار سهمش بوده یا کمتر، اما اگر بیشتر باشد، محکوم به قطع ید است.

روایات

1: محمد بن یعقوب، عن عدة من أصحابنا، عن سهل بن زیاد، عن علیّ ابن إبراهیم، عن أبیه جمیعاً، عن ابن أبی نجران، عن عاصم بن حمید، عن محمّد بن قیس- اقضیه امیر المؤمنین را جمع آوری کرده است- عن أبی جعفر علیه السلام:« إنّ علیّاً علیه السلام قال فی رجل أخذ بیضة- کلاه خود- من المقسم (المغنم) فقالوا: قد سرق اقطعه، فقال: إنّی لم أقطع أحداً له فیما أخذ، شرک» الوسائل: ج 18، الباب 24 من أبواب حدّ السرقة، ا لحدیث 1.

ص: 777

یعنی من هرگز دست کسی را بخاطر گرفتن مالی که در آن شریک است قطع نمی کنم.

2: و عنهم، عن سهل، عن محمّد بن الحسن، عن عبد الله بن عبد الرحمان الأصم، عن مسمع بن عبد الملک، عن أبی عبد الله (علیه السلام)

«أنّ علیّاً علیه السلام أتی برجل سرق من بیت المال، فقال:

لا یقطع فإنّ له فیه نصیباً» همان مدرک، الحدیث 2.

3: و عنه (علی ابن ابراهیم) و عن أبیه، عن النوفلی، عن السکونی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

«قال أمیر المؤمنین علیه السلام: أربعة لا قطع علیهم: المختلس، و الغلول، و من سرق من الغنیمة، و سرقة الأجیر فانّها خیانة» همان مدرک، الباب 12 من أبواب حد السرقة، الحدیث 3.

البته مختلس با مستلب فرق دارد، «اختلس»، یعنی خفیة بر دارد، اما مستلب این است که آشکارا مال مردم را می برد، مستلب یعنی غارتگر، به غارتگر می گویند: «مستلب» ولذا گاهی می گویند فلانی اختلاس کرده، یعنی خفیة مال مردم را برداشته است. علت اینکه در مختلس قطع نمی کنند، خفیة بر می دارد، چون در حرز نیست، «غلول»، کسی است که خیانت بکند، خیانت حرام است، اما سرقت نیست و لذا در آن کلمه ی سرقت به کار نرفته.

«و من سرق من الغنیمة».المختلس، یعنی خفیة بر می دارد بدون اینکه طرف متوجه شود، «جیب بر و جیب زن»، المستلب، مستلب کسی است که آشکارا بر می دارد، غلول هم خیانت گر است، فلذا قرآن کریم می فرماید:

« وَمَا کَانَ لِنَبِیٍّ أَن یَغُلَّ وَمَن یَغْلُلْ یَأْتِ بِمَا غَلَّ یَوْمَ الْقِیَامَةِ ثُمَّ تُوَفَّیٰ کُلُّ نَفْسٍ مَّا کَسَبَتْ وَهُمْ لَا یُظْلَمُونَ» ﴿آل عمران: ١٦١.

ص: 778

در شأن پیغمبر نیست که خیانت کند.

شاهد در جمله ی «و من سرق من الغنیمة، و سرقة الأجیر» است، اگر اجیر در خانه کسی کار می کند و آفتابه را دزدید، این سرقت نیست، چرا؟ چون داخل خانه ای او بوده است.

این روایات می گویند این آدم دستش بریده نمی شود.

روایت معارض

در مقابل این روایات، یک روایت صحیحه داریم که در آن فرق می گذارد بین اینکه به مقدار نصیبش بردارد یا کمتر و یا بیشتر.

1: و بإسناده(اسناد شیخ) عن یونیس بن عبد الرحمن، عن عبد الله بن سنان، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: قلت:« رجل سرق من المغنم، ایش- کلمه ی «ایش» زبان محل است، به معنای أیّ شیء- الّذی یجب علیه؟ أیقطع؟ (الشیء الذی یجب علیه القطع) قال: ینظر، کم نصیبه، فإن کان الّذی أخذ أقلّ من نصیبه عزّر و دفع إلیه تمام ماله، و إن کان أخذ مثل الّذی له فلا شیء علیه، و إن کان أخذ فضلاً بقدر ثمن مجن- سپر، به اندازه قیمت یک سپر- و هو ربع دینار قطع» همان مدرک، الباب 24 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 4.

سوال

چرا در جایی که کمتر از سهم خود برداشته، تعزیر دارد، اما در جایی که به اندازه سهم خودش برداشته تعزیر ندارد؟

جواب

در اولی قصد سرقت و دزدی داشته، فلذا تعزیر می شود، اما در دومی که به اندازه سهم خودش برداشته، معلوم می شود که قصد سرقت و دزدی را نداشته، فلذا تعزیر نمی شود.

پس در اولی نیت و قصدش فاسد بوده فلذا تعزیر دارد، اما در دومی نیت و قصدش فاسد نبوده است، از این رو تعزیر ندارد.

ص: 779

با این روایت صحیحه، روایات پیشین را مقید می کنیم.

روایت صحیحه مخالف قاعده است

ولی این روایت بر خلاف قاعده است، چون یکی از شرائط سرقت این است که مال در حرز باشد، مگر اینکه بگوییم بیت المال در حرز بوده، یعنی در صندوق بوده و در صندوق خانه بوده، «حرز» به معنای جایی است که مال را در آنجا می گذارند تا گم و تلف نشود، البته «کلّ شیء له حرز خاص»، حرز طلا و نقره صندوق است، حیوانات حرزش طویله است نه صندوق، علی ای حال این روایت تا حدی خلاف قاعده است، مگر اینکه بگوییم در حرز بوده است، ظاهراً بیت المال را که می آورند در یک میدانی می ریختند، دورش متحفظ می گذاشتند تا جنگ تمام بشود و آن را تقسیم کنند.

در هر حال ما به این دومی عمل می کنیم.

فإن قلت: روی عبد الرحمن بن عبد الله عن الإمام الصادق علیه السلام قال:« سألت أبا عبد الله علیه السلام عن البیضة کلاه خود- الّتی قطع فیها أمیر المؤمنین فقال: «کانت بیضة حدید- کلاه خود آهنین- سرقها رجل من المغنم فقطعه» الوسائل: ج 18، الباب 24 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث3.

ناچاریم که حمل کنیم که قیمت این «بیضة» ربع دینار بوده، این مطلق را حمل بر آن مقید کنیم.

بخش دوم

بخش دوم این بود که شرکت ما، شرکت عمومی نیست، یعنی دو نفر با هم شریکند، ولی یکی از آنان از شرکت سرقت می کند نه برداشت، عین احکامی که در بخش اول گفتیم، در اینجا هم جاری است.

ص: 780

سوال

ممکن است کسی بگوید که مورد روایات در غنائم است نه در شرکت دو نفری.

جواب

ولی روایت محمد بن قیس تعلیلی داشت که از آن عمومیت استفاده می شد.

متن روایت

عن أبی جعفر علیه السلام:

« إنّ علیّاً علیه السلام قال فی رجل أخذ بیضة- کلاه خود- من المقسم (المغنم) فقالوا: قد سرق اقطعه، فقال: إنّی لم أقطع أحداً له فیما أخذ، شرک». هر چند مورد غنائم بوده، اما تعلیل عمومیت داشت إنّی لم أقطع أحداً له فیما أخذ، شرک».

علی ای حال اصحاب عمل کرده اند، ما نیز عمل می کنیم.

بررسی شرط پنجم

الخامس: هتک الحرز

شرط پنجم تحقق سرقت این است که مال در حرز باشد، حرز در لغت مجموع جایی است که مال در آنجا محفوظ بماند، گاهی می گویند:« الکهف الحصین» اینها معنای استعاره است، «حرز» به محلی می گویند که مال را در آنجا می گذارند تا تلف نشود و تا از بین نرود «و حرز کلّ شیء حسب نفسه»، حیوان یک حرزی دارد، طلا و نقره برای خودش حرز دارد.

پس اولاً مال در حرز باشد، ثانیاً این آدم هتک حرز کند، یعنی آن حرز را بشکند، اگر قفل است، قفل را بشکند، اگر در است، در را بشکند، اگر شیشه است، شیشه را بشکند، خلاصه «قطع ید» مال مال «المال المحرز المهتوک» است، یعنی قطع دست، دوتا شرط دارد، اولاً باید محرز باشد، یعنی مال را در یک جای امنی بگذارند، و علاوه بر آن، این طرف احترام را از بین ببرد.قفل را بشکند و ...،

ص: 781

الخامس: هتک الحرز

أقول: هذا الشرط یتضمنّ شرطین:

1: کون المال محرزاً، فلا قطع فی ما لیس بمحرز، یقال: هتک الستر و نحوه، خرقه، وفی مجمع البحرین: هتک الستر تمزیقه و خرقه، و ذلک إمّا بالنقب- سراخ کردن أو فتح الباب أو کسر القفل.

و علی ذلک فالحد علی الهاتک المخرج للمال، فلو هتک واحد و أخرج الآخر، یجب علی الأول ضمان ما أفسد من الحرز، و علی الثانی ضمان المال.

هم باید هتک کند و هم مال محرز باشد. هتکش این است که آن را بیرون بیاورد.

اما اگر یکی قفل را بشکند و دیگری مال را بیرون ببرد، در اینجا قطع نیست، البته مجازات دارد، منتها مجازاتش قطع و بریدن دست نیست.

و علی ذلک فالحدّ علی الهاتک المخرج للمال، فلو هتک واحد و أخرج الآخر، یجب علی الأول ضمان ما أفسد من الحرز، و علی الثانی ضمان المال.

دیدگاه اهل سنت

اهل سنت می گویند اگر دو نفری یا سه نفری این کار را بکنند، دست همه شان بریده می شود. چرا؟ چون اگر بگوییم یک نفر هم هتک کند و هم بیرون ببرد، این سبب می شود که بسیاری از سرقت ها و دزدی ها،دو نفر و سه نفری انجام بگیرد بدون اینکه دست شان بریده شود.

جواب

ما در جواب آنان می گوییم که این حرف شما اجتهاد در مقابل نص است، از کجا علاقمند هستید، که اسلام می گوید دست مردم بریده بشود؟ و لذا در سرقت به قدری قیود و شروط نهاد شده که به این زودی تحقق پذیر نیست.

ص: 782

ثمّ نقل عن بعض أهل السنّة ثبوت القطع علی الثانی لئلّا یتخذ ذلک ذریعة لإسقاط الحد، و ربما عکس آخر ون فحکموا بالقطع علی الأول هاتک، یعنی کسی قفل را شکسته دستش قطع می شود- ، و کلا القولین لا یوافق أصولنا.

و علی ضوء ما ذکرنا فالحدّ علی من اجتمعت فیه إزالة الحرز و أخذ المال، و علی ذلک فلو تعاونا علی النقب سوراخ کردن- و ما یحصل به هتک الحرز- دو نفری درب را شکستند، اما یکی بیرون آورد - و لکن انفرد أحدهما بالإخراج فالقطع علی المخرج خاصة. چون مخرج در هتک شرکت داشته و در اخراج هم تنها بوده است.

هذا کلّه إذا أخرج کلّ مقدار النصاب ، و أما لو أخرجا معاً مقداره فلا، لأنّ کلّ منهما لم یسرق ربع دینار.

بررسی شرط ششم

السادس: اخراج المال بنفسه أو بالمشارکة

قبلاً به این شرط اشاره شد، ولی در اینجا تفصیلش را بیان می کنیم، در گذشته همین مقدار گفتیم که هتک حرز کند، هر چند اشاره کردیم که مال را بیرون بیاورد،اما اگر قفل را بشکند بدون اینکه مال را بیرون بیاورد،دستش قطع نمی شود، بلکه باید مال از حرز بیرون بیاورد، به گونه ای که در دست رس دیگران قرار بگیرد.

و یتحقق الإخراج بالمباشره تارة- خودش این کار را بکند - و بالتسبیب أخری ، علی نحو یسند الفعل فیه إلی ذی التسبیب- یعنی به وسیله طناب بیرون بیاورد، به گونه ای باشد که فعل را به او نسبت بدهد و بگویند: أخرج المال عن حرزه- مثل أن یشدّه بحبل طناب- ثمّ یجذبه من الخارج، أو یضعه علی دابّة من الحرز لیخرجها به بأن ساقها-اگر پشت سر باشد، می گویند: ساق- أو قادها- جلو باشد، می گویند: قاد، افسار را بگیرد،می گویند: قاد، پشت سر باشد، می گویند: ساق-. بل یکفی فی ذلک إذا استعان بجناح طائر من شأنه العود إلیه کبوتری تربیت شده دارد، طلا را به بال کبوتر می بندد، کبوتر هم به خانه اش می آورد، همه اینها را شامل است- ، کما أشدّ السکّة فی جناحه.

ص: 783

یا ممکن است به وسیله ی بچه این کار را بکند، بچه ممکن است ممیز باشد یا غیر ممیز، حتی اگر ممیز هم باشد، باز هم اراده او مغلوب اراده من است.

و علی کلّ تقدیر إذا أسند الإخراج إلیه بأیّ سبب کان. و منه یعلم ما لو استخدم(صبیا) صغیرا غیر ممیز لإخراجه، لتعلق الأمر بالقطع ، لأنّ الصبی کالآلة، و کذا المجنون ، و نظیره الصبی مع التمیز، لأنّ إرادة الآمر غالبة علی إرادة الصبّی و إن کان ممیّزاً، ، و هذا من الموارد الّتی یکون السبب أقوی من المباشر.

بررسی شرط هفتم

السابع: أن لا یکون والداً من ولده.

شرط هفتم این است که مالک پسر نباشد، اگر پدر از ملک پسر دزدی کرد، دست پدر را قطع نمی کنند، زیرا پیغمبر فرمود: أنت و مالک لأبیک» البته این اخلاقی است نه اینکه واقعاً مال پسر،مال پدر است و الا دزدی معنا پیدا نمی کند

نعم لو سرقت الأم من مال الولد، فتقطع، لعدم الدلیل علی تقیید الآیة.

لکن أبو الصلاح ألحق الأم بالأب و نفی عنه فی المختلف البأس.

حد سرقت و شرائط آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حد سرقت و شرائط آن

بحث ما در باره شرائط قطع ید است، یکی از شرائط «قطع ید» این است که مال در حرز باشد و طرف هتک الحرز کند، در واقع شرط هتک الحرز است، ولی اگر این شرط را بشکافیم، می شود دو شرط :

اولاً: مال در حرز باشد.

ثانیاً: این آدم حرز را هتک کند، یا با شکستن و یا با وسائل دیگر، کأنّه هتک الحرز، جانشینن دو شرط است:

ص: 784

الف: کون المال فی حرز،

ب: إجراج المال من الحرز.

این مقدار را در جلسه قبل خواندیم، اما روایاتی که براین دلالت می کند را نخواندیم.

روایات

1. محمد بن یعقوب ، عن علی بن إبراهیم ، عن أبیه، عن ابن أبی عمیر عن حماد ، عن الحلبی قال: «سألت أبا عبد الله علیه السلام عن رجل نقب بیتاً فأخذ قبل أن یصل إلی شیء؟، «نقب» به معنای سراخ کردن است، بیت را سراخ کرد، ولی قبل از آنکه چیزی را بر دارد، مامور او را گرفت-

قال : یعاقب ، فإن أخذ و قد أخرج متاعاً فعلیه القطع هردو شرط را فهمیدیم، اولاً مال باید در حرز باشد، ثانیاً نقب کند و بیرون نیاورد، باز هم دستش قطع نمی شود- قال: و سألته عن رجل أخذوه (أخذ)و قد حمل کارة- بغچه، یا بقچه- من ثیاب ، و قال: صاحب البیت أعطانیها- پاسبان او را گرفت و گفت این بغچه را کجا می بری؟ در جوابش می گوید که صاحب خانه داده - قال : یدرأ عنه القطع إلّا أن تقوم علیه بیّنة- مگر اینکه دو شاهد قائم بشود که صاحب خانه یک چنین چیزی به او ندارده است- فان قامت البیّنة علیه قطع» الوسائل: ج 18، الباب 8 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 1.

2: و عنه، عن أبیه ، عن النوفلی ، عن السکونی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «قال أمیر المؤمنین فی السارق إذا أخذ و قد أخذ المتاع و هو فی البیت لم یخرج بعد ، قال : لیس علیه القطع حتی یخرج به من الدار» همان مدرک، الحدیث 2.

ص: 785

اگر در خانه دستگیرش کنند، فقط تعزیر دارد نه قطع ید.

3. و باسناده عن محمد بن الحسن الصفّار ، عن الحسن بن موسی الخشاب عن غیاث بن کلوب ، عن إسحاق بن عمار ، عن جعفر ، عن أبیه،« أنّ علیّاً کان یقول : لا قطع علی السارق حتی یخرج بالسرقة من البیت و یکون فیها ما یجب فیه القطع». همان مدرک، الحدیث 3.

یعنی قیمتش به یک ربع دینار برسد.

4. و باسناده عن أحمد بن محمد بن عیسی ، عن محمد بن یحیی، عن طلحة ابن زید ، عن جعفر ، عن أبیه، عن علیّ علیه السلام قال:« لیس علی السارق قطع حتی یخرج بالسرقة من البیت» همان مدرک، الحدیث 4.

5: محمد بن یعقوب، عن علی بن إبراهیم عن أبیه ، عن ابن محبوب عن أبی أیوب ، عن أبی بصیر ، قال : «سألت أبا جعفر عن قوم اصطحبوا فی سفر رفقاء فسرق بعضهم متاع بعض فقال: هذا خائن لا یقطع ولکن یتبع بسرقته و خیانته قبل له: فان سرق من أبیه، فقال : لا یقطع لأن ابن الرجل لا یحجب عن الدخول إلی منزل أبیه هذا خائن و کذالک إن أخذ من منزل أخیه أو اخته إن کان یدخل علیهم لا یحجبانه عن الدخول» همان مدرک،الباب 18، الحدیث 1.

ممکن است که چرا در اینجا دستش قطع نمی شود؟ چون مسافر ها در یک جا و یک اتاق هستند و اثاث شان هم کنار اثاث دیگری است، حرز در آنجا معنا ندارد، مگر اینکه هر کدام یک کیف مخصوصی داشته باشد یا یک کمد مخصوص مقفلی داشته باشند.

ص: 786

6: و عنه ، عن أبیه ، عن النوفلی ، عن السکونی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «قال أمیر المؤمنین علیه السلام : کلّ مدخل یدخل فیه بغیر إذن فسرق منه السارق فلا قطع فیه»- یعنی الحمامات = حمام های عمومی، و الخانات = کاروان سرا ها، و الأرحیة، = آسیاب ها، چون اینها در سابق در و پیکر نداشتند فلذا اگر کسی از آنجا چیزی می دزدید، قطع نداشت، چرا؟ اخراج است، اما در حرز نبوده است-

7: و عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن النوفلی، و عن السکونی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« أتی أمیر المؤمنین بطرّار قد طرّ دراهم من کمّ رجل قال:إن کان طرّ من قمیصه الأعلی لم أقطعه، و إن کان طرّ من قمیصه السافل (الداخل) قطعته» الوسائل: ج 18، الباب 13 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 2.

شخص طرّار، جیب بر و دزدی را خدمت امیر المومنین آوردند و گفتند این آدم چند درهم از مال دیگری دزدیده؟

حضرت فرمود اگر از قمیص و لباس بالا دزدیده، دستش قطع نمی شود، اما اگر از قمیص و لباس زیرین برداشته، دستش قطع می شود، کلمه ی «کمّ» دراین حدیث به معنای آستین است.

روایات معارض

باید دانست که در مقابل این روایات، روایات معارض هم داریم، در عین حالی که این روایات این دوتا را شرط می کند که مال باید در حرز و مخزن و مستور باشد، علاوه بر آن، این آدم هتک حرمت کند و آن را بیرون بیاورد، ولی روایات مخالف هم داریم که ذیلاً اشاره می کنیم:

ص: 787

1: و باسناده عن الصفّار، عن یعقوب بن یزید، عن یحیی بن المبارک،عن عبد الله بن جبلة، عن إسحاق عمّار، عن أبی عبد الله علیه السلام« فی رجل سرق من بستان عذقاً قیمته درهمان، قال: یقطع به» همان مدرک، الباب 2 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 14.

کلمه ی «عذق» در این حدیث به یکی از دو چیز می گویند، گاهی به آن درخت نخل می گویند: «عذق- به فتح عین و سکون ذال -»، گاهی در لغت عرب می گویند: «عذق به کسر عین و سکون ذال -» «عذق» به کسر عین، به خوشه خرما می گویند. در اینجا معنای دوم مراد است نه اولی.

« فی رجل سرق من بستان عذقاً قیمته درهمان، قال: یقطع به»

البته این روایت مشکل دارد، اولاً در مقام بیان این نیست، ممکن است این بستان در و پیکری داشته است و در این حدیث اشاره نشده که در و پیکر نداشته، علاوه بر آن، این روایت یک شذوذی دارد و آن اینکه درهمان، کمتر از ربع دینار است، دینار مساوی است با ده درهم، ربعش می شود دوتا و نیم.

پس این روایت اولاً ظهور ندارد که در و پیکر نداشته، ثانیاً شذوذ دارد.

2: محمد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمّد بن عیسی، عن محمّد بن سنان، عن حمّاد بن عثمان، و عن خلف بن حمّاد، عن ربعی بن عبد الله، عن الفضیل بن یسار، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

« إذا اخذ الرّجل من النخل و الزّرع قبل أن یصرم- خرما پخته بشود ، یصرم، یعنی پخته بشود- فلیس علیه قطع، فاذا صرم النخل و حصد الزّرع فاخذ قطع» همان مدرک، الباب 23 من أبواب حدّ السرقة،الحدیث 4.

ص: 788

فرق می گذارد بین جایی که زرع و نخل به حد حصاد برسد یا به حد حصاد نرسد. این حدیث همانند حدیث قبل، باز در صدد بیان این نیست که در و پیکر دارد یا درو پیکر ندارد، لعلّ اینکه می گوید قبل از «صرم»فایده ندارد، چون بی ارزش است و قیمت ندارد.

خلاصه روایاتی که خیال شده بود مخالف است، مخالف نیست.

بررسی شرط ششم

السادس: إخراج المال بنفسه أو بالمشارکة

یکی از شرائط این است که مال را از حرز بیرون بیاورد، یا به تنهایی یا بالمشارکة،این شرط هم از روایات قبلی روشن شد، چون روایات قبلی تاکید می کردند که اگر شخص را در بیت بگیری، دستش قطع نمی شود مگر اینکه از بیت بیرون ببرد، پس این شرط هم برای ما از روایات پیشین روشن شد.

حال اگر این آدم زرنگی از خود به خرج داد و یک پسر بچه را استخدام کرد و او را همراه خودش در خانه ی مردم برد، قفل را شکست، به این بچه دستور داد که این طلا، نقره، پارچه و یا اموال دیگر را بیرون ببر، که در حقیقت با این کارش می خواهد کلاه سر شرع بگذارد و اگر احیاناً او را گرفتند، در جواب بگوید که :«أنا لم أخرجه بل أخرجه الصبی» یعنی من بیرون نکردم، این بچه آنها را بیرون آورد.

البته این کلاه و حیله باطل است،چرا؟ چون در اینجا سبب که خودش باشد، اقوی از مباشر است که بچه است.

بررسی شرط هفتم

السابع: أن لا یکون والداً من ولده.

ص: 789

سوال

ممکن است کسی سوال کند سرقت های که از طریق اینترنت صورت می گیرد،چه حکمی دارد،مثلاً توسط اینترنت از حساب دیگران به حساب خود واریز می کند؟

جواب

جوابش این است که این هم با سایر سرقت ها فرق نمی کند، زیرا مناط شان یکی است فلذا حکم سرقت های خارجی را دارد.

اگر پدری، از صندوق پسر چیزی را سرقت کرد، هر چند شرع مقدس او را عقاب می کند، ولی دستش را بخاطر اینکه از مال فرزندش چیزی را سرقت کرده نمی برند و قطع نمی کنند.

در هر صورت شرع مقدس یکنوع احترام به پدر گذاشته و فرمود دست پدر بخاطر سرقت از مال پسر بریده نمی شود و لذا پیغمبر به یکی از افراد که از پدرش شکایت می کرد، فرمود: «أنت و مالک لأبیک»، هر چند این روایت یک دستور اخلاقی است و معنایش این نیست که پدر هر گونه که دلش خواست می تواند به اموال پسر تصرف کند، ولی همین خودش یکنوع احترام نهادن به پدر است.

آیا مادر همانند پدر است، یعنی اگر مادری، از اموال پسرش دزدی کند، دستش قطع می شود یا نه؟

نسبت به مادر دلیل نداریم، یعنی اگر مادر از مال پسر دزدی کند، نمی توانیم بگوییم که مادر هم حکم پدر را دارد، بله! فقط ابو الصلاح گفته است که مادر هم حکم پدر را دارد، چون روایت در باره پدر است، مگر اینکه الغای خصوصیت کنیم، اما در عین حال قاضی باید رضایت پسر را جلب کند، چون حسن جامعه ندارد که بخاطر مال پسر، دست مادر بریده بشود.

ص: 790

البته علامه هم با ابو الصلاح موافق است.

بررسی شرط هشتم

الثامن: أن یأخذ سرّاً

شرط هشتم است که پنهانی این کار را انجام بدهد، یعنی شبانه بیاید و در خانه را باز کند و چیزی از آن بر دارد، یا روز مخفیانه بیاید و حرز را بشکند و چیزی از آنجا ببرد،و در غیر این صورت سارق به او صدق نمی کند.

فلو هتک قاهراً، فأخذ لم یقطع، إذ لا یسمّی الآخذ سارقاً بل غاصباً، و کذ لو أخذ المستأمن، لأنّه لم یحرز من دونه، إذ المال فی یده من غیر فرق بین الودعی و غیره.

ثمّ لا فرق بین کون السارق مسلماً أو ذمّیاً، سواء سرق من مسلم أو من ذمّی، لإحترام ماله، فیندرج تحت إطلاق الأدلة. و حکم الأنثی فی ذلک کلّه حکم الذکر، إجماعاً و لعموم الأدلة.

بررسی شرط نهم

مرحوم محقق هشت شرط را بیان کرده، ولی به نظر من ده تاست، یکی را نگفته و آن اختیار است، اختیار را اگر ضمیمه کنیم، می شود نه تا.

ممکن است که شرط دهمی را هم اضافه کنیم، از کجا در می آورید؟

در جواب عرض می کنیم که از کلمه ی«هتک الحرز»، این خودش دوتا شرط است:

الف: کون المال فی حرز،

ب: و هتک الحرز.

مسائل

الأولی: إذا سرق الراهن العین المرهونة، أو الموجر، عین المستأجرة، لا تقطع یداهما و إن عصیا

هر گاه راهن، عین مرهونه را از مرتهن بدزدد، مثلاً جناب زید کتاب خودش را به عمرو (در مقابل پولی که از او قرض کرده، گرو گذاشت) بعد از مدتی همین زید که راهن است، عین مرهونة را می دزدد، یعنی راهن، عین مرهونة را از مرتهن دزدید.

ص: 791

یا موجر، عین مستاجرة را از پیش مستاجر می دزدد.

إذا سرق الراهن العین المرهونة، أو الموجر، عین المستأجرة، لا تقطع یداهما و إن عصیا.

آیا در اینجا سرقت صدق می کند یا نه؟

سرقت صدق نمی کند، چرا؟ چون مال خودش را برده، منتها کار حرامی را انجام داده است، چون بین مرتهن و بین امساک عین ایجاد فاصله کرده، ین مستاجر و بهره گیری از ماشین، ایجاد فاصله کرده، به این آدم نمی گویند:« سارق» فلذا این دزدی نیست،چرا؟ چون مال الغیر نیست، بلکه مال خودش است.

الثانیة: فرض کنید عبدی، از شخصی دزدی کرد، یا از مال مولی دزدی کرد یا عبدی که خودش جزء غنیمت است، از غنمیت دزدی کرد، دستش را نمی برند. چرا؟ چون دست در صورتی بریده می شود که مایه ی ضرر به دیگری نباشد، و در اینجا اگر دست این عبد را ببریم، قیمتش پایین می آید، فلذا ضرر به مولا وارد می شود، یا عبدی که جزء غنیمت است، اگر دستش را ببریم، قیمت این عبد پایین می آید، ضرری به غنیمت زدیم.

اما اینکه از دیگری بدزدد، این قسمتش در اینجا نیامده است.

الثانیة: إذا سرق عبد المولی أو عبد الغنیمة من المغنم، فلا تقطع ید العبد، و علّله المحقق بأنّ فیهه زیادة إضرار، إما علی المولی کما إذا سرق ماله أو علی الغنیمة إذا سرق منها، و هو واضح لأنّ قطع الید یوجب نزول قیمة العبد فی کلا الموردین، و لا یتحمل الضرر إلّا الضرر إلّا المولی أو الغنیمة.

مرحوم محقق در اینجا این حرف را زده است و حال آنکه ما در اینجا روایت هم داریم، فلذا خوب بود که ایشان به روایت هم اشاره می کرد.

ص: 792

روایت

1: ما رواه محمد بن قیس عن أبی جعفر علیه السلام قال: «قضی أمیر المؤمنین علیه السلام فی عبد سرق و اختان خیانت کرد - من مال مولاه، قال: لیس علیه بقطع» همان مدرک، الباب 29 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 1.

2: ما رواه السکونی عن أبی عبد الله قال: «قال أمیر المؤمنین إذا سرقنی لم أقطعه، وعبدی إذا سرق غیری قطعته، و عبد الإمارة إذا سرق لم أقطعه إذا سرق لم أقطعه لأنّه فی» مدرک، الرحدیث 2.

البته روایت خیلی محکم نیست، ولی مطابق قاعده است.

الثالثة: و فیها فروع.

الفرع الأول: إذا سرق الأجیر من مال المستأجر، و فیها قولان:

این دو قول را بعداً بیان خواهیم کرد.

آیا حد سرقت بر اجیر و گارگری که از مال کار فرما چیزی را سرقت می کند، جاری می شود؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:آیا حد سرقت بر اجیر و گارگری که از مال کار فرما چیزی را سرقت می کند، جاری می شود؟

اگر اجیر و کارگری، از خانه صاحب کار خود دزدی و سرقت کرد، دستش قطع نمی شود، لأنّه مستأمن، چون او را امین شمرده و در خانه خود راه داده است.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی من معتقد به تفصیل هستم و آن اینکه اگر این آدم، آشکارا و بدون پرده پوشی و بدون اینکه این مال در حرزی باشد و آن را بردارد، دستش قطع نمی شود، اما اگر مال در حرز است و این آدم برود قفل آن را بشکند یا درب را بشکند و از داخل بردارد، مسلماً باید دستش قطع بشود.

ص: 793

بنابراین، اینکه می گویند:« لأنّه مستأمن»، این نسبت به اثاثیه ای صادق است که در اختیار او است، اما اثاثیه ای که در اختیار او نیست، بلکه در حرز است، یعنی دارای قفل و کلید است، اگر چنین مالی را بدزدد، حتماً دستش قطع می شود.

روایات

1: محمّد بن یعقوب، عن علیّ بن إبراهیم،عن أبیه، عن ابن أبی عمیر، عن حمّاد، عن الحلبی، عن أبی عبد الله علیه السلام «أنّه قال فی رجل استأجر أجیراً و أقعده علی متاعه فسرقه، قال: هو مؤتمن» الوسائل: ج 18، الباب 14 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1.

معلوم می شود که این آدم یک متاعی داشته است و کسی را اجیر کرده که کنار اثاثش بنشیند تا مورد سرقت قرار نگیرد، از قضا خود این شخص (اجیر) دزدی کرد، البته در اینجا دست او را قطع نمی کنند، چون مال در حرز نبوده، ثانیاً او را امین قرار داده است.

اما اگر مال در صندوق و در حرز بوده و او درب صندوق را شکسته و مال را از حرز بیرون آورده، در این صورت مسلماً دستش قطع می شود.

2: و عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن عثمان بن عیسی، عن سماعة قال: «سألته عن رجل إستأجر أجیراً فأخذ الأجیر متاعه فسرقه فقال: و هو مؤتمن، ثمّ قال: الأجیر والضیف أمناء لیس یقع علیهم حدّ السرقة» همان مدرک، الحدیث 4.

ما عین همان نظر را که در اولی داشتیم، در اینجا نیز داریم، یعنی اگر امتعه در اختیار ضیف و میهمان است و میهمان آن را ببرد، دستش قطع نمی شود.

ص: 794

اما اگر امتعه در حرز است و او قفل را می شکند و آنها را بر می دارد، در این صورت دست قطع می شود.

فرع دوم

هرگاه زن از اموال شوهر دزدی کند، آیا می توان دست زن را بخاطر مالی که از شوهرش سرقت کرده برید و قطع کرد؟

«الکلام الکلام» یعنی اگر واقعاً این زوج متاع را در اختیار زوجة نهاده، حتی یک ظرفی دارد که حقوقش هم در همان جاست، خلاصه در اختیار همسر است بردارد،این زن هر چند کار خلافی راانجام داده و حرام است ، ولی سرقت نیست.

اما اگر همین زوجة قفل را بشکند و مال را از حرز بیرون بیاورد، با دیگران فرق نمی کند.

بنابراین، از نظر ما اجیر و زوجة حکم واحدی دارند، یعنی اگر از اموالی بردارند که در اختیار شان نیست، بلکه با حیله و شکستن حرز بردارند، دراین صورت دست شان قطع می شود.

ابو سفیان بخیل ترین مرد

حال اگر زنی، شوهری دارد که بخیل است به گونه ای که حق زن را هم نمی پردازد، چنین زنی می تواند از مال شوهرش دزدی کند حتی اگر حرز را هم بشکند و قفل را بشکند، این دزدی نیست، چرا؟ چون حقش است، مدرک ما سوالی است که همسر ابوسفیان از پیغمبر اکرم کرد و عرض کرد یا رسول الله! شوهرم (ابو سفیان) خیلی بخیل و شحیح است، به گونه ای که حقم را هم نمی دهد، آیا من می توانم از اموالش بردارم؟

حضرت فرمود به مقدار حقت می توانی برداری.

البته ذیلی دارد که من ذیلش را در اینجا نیاوردم. پیغمبر اکرم این آیه را خواند:

ص: 795

« یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذَا جَاءَکَ الْمُؤْمِنَاتُ یُبَایِعْنَکَ عَلَیٰ أَن لَّا یُشْرِکْنَ بِاللَّ_هِ شَیْئًا وَلَا یَسْرِقْنَ وَلَا یَزْنِینَ وَلَا یَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا یَأْتِینَ بِبُهْتَانٍ یَفْتَرِینَهُ بَیْنَ أَیْدِیهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا یَعْصِینَکَ فِی مَعْرُوفٍ فَبَایِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّ_هَ إِنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» الممتحنة: ١٢

ای پیامبر هنگامی که زنان مؤمن نزد تو آیند و با تو بیت کنند که چیزی را شریک خدا قرار ندهند دزدی نکنند، آلوده ی زنا نشوند، فرزندان خود را نکشند، تهمت و افترائی پیش دست و پای خود نیاورند، و در هیچ کار شایسته ای مخالفت فرمان تو نکنند، با آنها بیعت کن، وبرای آنها از درگاه خدواند طلب آمرزش نما که خدا آمرزنده و مهربان است.

در اینجا زن ابو سفیان گفت:

یا رسول الله! مگر زنی آزاده هم زنا می کند؟! در آن گوشه یکی از خلفا ایستاده بود، وقتی این حرف زن ابوسفیان را شنید، سرفه کرد(تنحنح) و با سرفه خودش به او فهماند که یادت رفته که در زمان جاهلیت با خود من رابطه داشتی.

و یؤیّده ما رواه المفضّل بن صالح عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« إذا سرق السارق من البیدر- به فتح باء و سکون یاء، = خرمن- من إمام جائر فلا قطع علیه، إنّما أخذ حقّه فإذا کان من إمام عادل علیه القتل» الوسائل: ج 18، الباب24 من أبواب حد السرقة، الحدیث5.

کلمه ی «بیدر» به معنای خرمن است، در زمان سابق خرمن را به وسیله ی حیوانات می کوبیدند و گندم ها از کاه جدا می شدند.

و الظاهر تصحیف القطع بالقتل، و لو صحّ ذلک فیجوز لکلّ مستحق أن یسرق من باب المستحق علیه إذا کان ممتنعاً عن أداء الحق، قال العلّامة: و کلّ مستحق للنفقة إذا سرق من المستحق علیه مع الحاجة لم یقطع و یقطع بدونها إلّا مع الشبهة».

ص: 796

ولی در اینجا یک مشکل است و آن اینکه «بیدر = خرمن» درب و دروازه ندارد، «بیدر» معمولاً در صحراست، یعنی گندم ها را در صحرا می ریزند و سپس به وسیله حیوانات می کوبیدند و گندم را از کاه جدا می کردند، بیدر که درب و دروازه ندارد.

« إذا سرق السارق من البیدر- به فتح باء و سکون یاء، = خرمن- من إمام جائر فلا قطع علیه، إنّما أخذ حقّه فإذا کان من إمام عادل علیه القتل».

الرابعة:لو إختلفا فی کیفیة الإخراج

اگر «شخص» چیزی را از خانه ی مردم بیرون می برد، از حرز بیرون می برد، در همین هنگام او را دستگیر کردند، گفت این مال خود من است، همین که گفت مال خودم است، کار متوقف می شود. چرا؟ «للشّبهة»، چون احتمال دارد که این آدم راست بگوید، همین که گفت مال خود بنده است یا چیزی است او به من هبه کرده، همین که این احتمال آمد، قاضی کا را متوقف می کند تا تحقیق کند،اگر بعداً ثابت شد که مال صاحب البیت است نه مال خودش، در اینجا مسلماً حد جاری می شود.

البته آقایان حق دارند که ید دلیل بر مالکیت صاحب خانه است، این چطور می گوید، بر اینکه مال من است؟

جوابش این است که نمی گوید: صاحب خانه دروغ می گوید، بلکه می گوید صاحب خانه راست می گوید، منتها این را به من هبه کرده است، چیزی است که ده درصد قابل قبول است. این قابل سماع است تا تحقیق بکنند که حق با کدام طرف است.

الثانی: فی المسروق

تا کنون شرائط سارق را می خواندیم، اینک شرائط مسروق را مورد بحث قرار می دهیم.

ص: 797

آیا هر چه را که دزدید، دستش قطع می شود یا اینکه مسروق قیمت معینی داشته باشد؟

مسلماً اگر کسی یک چیزی کم ارزش را بدزدد مانند یک بسته کبریت و امثالش، دستش قطع نمی شود، یعنی در شأن اسلام نیست که دست یک انسانی را بخاطر یک شیئ نا چیز و کم ارزش قطع کند، لابد این آدم یک چیز قیمتی را می دزدد که ارزش آن را دارد که اسلام دست او را قطع کند، اما اینکه ارزش این مسروق چه باشد، در میان شیعه سه قول است:

1: چیزی را بدزدد که قیمتش یک چهارم دینار باشد، دینار در حقیقت یک مثلاق طلای شرعی است که هیجده نخود است، دینار هیجده نخود است، یک چهارم، هیجده را بدزدد، یعنی ربع دینار، اکثر علما این را گفته اند، مگر ابن بابویه، یعنی پدر صدوق که قبرش سر خیابان چهار مردان است، ایشان گفته خمس دینار، یعنی به جای ربع دینار، خمس دینار گفته است، البته حرف ایشان هم بی مدرک نیست، بلکه مدرکی از روایات هم دارد، البته مشهور همان ربع دینار است و همه بر ربع دینار عمل کرده اند.

2: قول دوم که مال ابن أبی عقیل است ، ایشان گفته یک دینار، مرحوم بروجردی در درس خودش می فرمود که ابن أبی عقیل از علمای شیعه است، ولی محلش در عمان بود، سلطنت عمان و در آنجا زندگی می کرد، عمانی است به تخفیف میم، نه عمّان، که پایتخت اردن است- بخش اعظم مردم عمان خوارج هستند هر چند خوارج معتدل، بخشی هم شیعه هستند، این چون در آنجا زندگی می کرد، خیلی از آراء و عقائد شیعه اطلاعش کم بوده و لذا یک دینار را انتخاب کرده است، اما در عین حالی که مرحوم بروجردی این را می فرماید،نجاشی می فرماید: ابن عقیل کتابی در حج نوشته است، هر حاجی خراسانی که به سوی کوفه می آید، این کتاب را می خرد - مانند مناسک فقهای زمان- با خود شان در حج می برند و به آن عمل می کنند.

ص: 798

مرحوم بروجردی فتاوای شاذ ابن أبی عقیل را از این راه توجیه می کرد که او مقداری از مراکز شیعه دور بوده است ولی در عین حال نجاشی می گوید: «ما من حاجّ ورد» از خراسان به کوفه می آیند، کوفه مرکز شیعه بوده است «ما من حاجّ» که این کتاب را می خرد و همراه خودش به حج می برد، ایشان گفته یک دینار.

پش شیعه بر سه قول است:

الف: ربع دینار، ب: خمس دینار،

ج: یک دینار.

اما اهل سنت در اینجا هشت قول دارند و این حاکی از این است که فقه در این مورد، مستند به یک نصی نیست، اگر به یک نصی مستند بود، اقلاً به دو یا سه قول منحصر می شد، هر کدام از اینها طبق نظر خود یک قولی را انتخاب کرده اند ولذا فقه شان، فقط استنباطی است نه منصوص.

تعداد اقوال در میان اهل سنت

1:داود اصفهانی پیشوایی ظاهریین است و ظاهریین بخشی از اهل سنت هستند که در زمان ما منقرض شده اند، آخرین عالم آنان ابن حزم است که در قرن پانزدهم فوت کرده است، اینها معتقدند در سرقت چه کم باشد یا زیاد، دست سارق بریده می شود.

2: حسن بصری و عبد الله زبیر می گویند نصف دینار.

3: عثمان بتّی می گوید یک درهم و بالاتر از یک درهم.

4: زیاد بن زیاد می گوید دو درهم و بیشتر.

5: «مالک» عالم مدینه است و با امام صادق علیه السلام رابطه نزدیکی داشت، از این رو کمی با ما نزدیکتر است، ایشان می گوید در نصاب ذهب ربع دینار است، اما در درهم، بجای دو درهم و نیم، گفته سه درهم.

ص: 799

6: أبو سعید خدری و أبو سعید گفته اند چهار درهم.

7: ابراهیم نخعی (متوفای 93) که از فقهای کوفه است می گوید پنج درهم.

8: أبو حنیفه و اصحابش می گویند ده درهم.

ما نخست فقه خود را بررسی می کنیم، در فقه ما روایات متضافر داریم که مسروق باید ارزش و قیمتش به ربع دینار برسد.

روایات

1: اولاً روایت نبوی داریم که:« لا قطع إلّا فی ربع دینار»

السنن البیهقی:8/ 254.

بیهقی سننی دارد که تمام روایات فقهی اهل سنت در آن کتاب جمع است، البته همه اش روایات نیست، اعظمش آثار است، آثار به چیزی می گویند که از صحابه و تابعین رسیده باشد، در آنجا هست که پیغمبر اکرم فرمود: « لا قطع إلّا فی ربع دینار».

2: محمد بن یعقوب، عن محمّد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب، عن أبی أیّوب، عن محمد بن مسلم، قال: قلت: لأبی عبد الله علیه السلام:« فی کم یقطع السارق؟ فقال فی ربع دینار، قال: قلت له: فی درهمین؟

فقال: فی ربع دینار، بلغ الدینار ما بلغ».

معلوم می شود که حضرت درهم را نقل کرد، اما بالکنایة نقل کرد، چون درهمین نیست، بلکه ربع دینار، می شود دو درهم و نیم. ولی حضرت به کنایه رد کرد.یعنی در مجلس کسی بوده فلذا حضرت با کنایه صحبت فرموده-

قال: فقلت له: أرأیت من سرق أقلّ من ربع دینار هل یقع علیه حین سرق اسم السارق؟ و هل هو عند الله سارق فی تلک الحال؟

ص: 800

فقال: کلّ من سرق من مسلم شیئاً قد حواه و أحرزه- جمع کرده و قفل زده- فهو یقع علیه إسم السارق، و هو عند الله سارق، و لکن لایقطع إلّا من ربع دینار أو أکثر، و لو قطعت ید السارق فیما هو أقلّ من ربع دینار، لألفیت عامّة الناس مقطّعین» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أّبواب حدّ السرقة، الحدیث 1.

اگر بنا باشد در کمتر از ربع دینار دست مردم را ببریم، باید خیلی از دست ها بریده بشود- لألفیت، لوجدت عامّة الناس مقطّعین»

سپس از حضرت سوال می کند که آیا اگر کسی کمتر از ربع دینار بدزدد، باز سارق به او اطلاق می شود و او در نزد خدا هم سارق است؟

امام در جواب می فرماید اگر کسی از مسلمانی چیزی بدزدد که به اندازه حبه است، باز هم سارق است، منتها دستش قطع نمی شود، مگر اینکه به اندازه ربع دینار باشد، یعنی فرق است بین اطلاق سارق و بین حد سارق، در اطلاق اسم سارق بر شخص، سرقت یک حبه هم کفایت می کند، اما در اجرای حد که قطع ید باشد، حتماً باید ارزش و قیمت مسروق، به اندازه ربع دینار برسد.

3: و عن علیّ بن إبراهیم، عن محمد بن عیسی بن عبید- الیقطینی، اهل بغداد هستند و شیعه در بغداد اصالت دارد، خیال نکنند که تشیع در بغداد امر عرضی است، بلکه اصالت با شیعه بوده، بیت یقطینی در بغداد، بیت شیعه است- عن یونس، عن عبد الله بن سنان، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لا یقطع ید السارق إلّا فی شیء بتلغ قیمته مجناً، و هو ربع دینار» همان مدرک، الحدیث2. « مجن= سپر»

ص: 801

5: و عن عدّة من أصحابنا، عن أحمد بن محمّد، عن الحسین بن سعید، عن القاسم بن محمّد، عن علیّ بن أبی حمزه، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «لا تقطع ید السارق حتّی تبلغ سرقته ربع دینار، و قد قطع علیّ علیه السلام فی بیضة حدید، بیضة = کلاه خود، یعنی کلاه خود آهنین».

بقیه ی روایات را خودتان مطالعه کنید.

بغداد یا بندر عقاید

در زمان سید مرتضی شهر بغداد تبدیل شده بود به بند عقاید(کان بند العقائد) یعنی مذاهب و عقاید مختلفی در آنجا پیدا شده بود مانند مانوی، معتزلی، اشعری، اخباری، در حقیقت تبدیل شده بود به بندر العقائد، در همان زمان هم ابن أبو العلای معری هم زندگی می کرد، «معرة» محلی در سوریه است نه در عراق، ایشان هم اهل آنجاست، ایشان آمد در بغداد و در مجلس سید مرتضی شرکت کرد، یکی از اعتراضاتش به اسلام این بود که اگر کسی دست دیگری را ببرد، دیه اش پانصد دینار است، اما اگر این آدم به اندازه ربع دینار دزدی کند، دستش را می برند، این توازن ندارد، اگر قیمت دست انسان پانصد دینار است، نباید بخاطر سرقت ربع دینار، دستش را ببریم و آنگاه شعری را خواند.

ید بخمسین مئین عسجد فدیت

ما بالها قطعت فی ربع دیناری

عسجد- به فتح عین و سکون سین و ضم جمیم-

مرحوم سید جواب او را با شعر داد:

عزّ الأمانة أغلاها و أرخصها

ذلّ الخیانة فافهم حکمة الباری

دستی که امین است، قیمتش همان پانصد دینار است، وقتی که خائن شد، از ارزش می افتد.

ص: 802

پس روایات ما ربع دینار است، ولی در عین حال دو طائفه دیگر روایات داریم که معارض با روایات ربع دینار است.

روایات معارض

دو طایفه دیگر داریم که با روایات قبلی معارض هستند،

گروهی ازاین روایات می گویند خمس دینار، این هم روایات دارد و هم قائل، قائلش ابن بابویه است، روایاتش هم زیاد است.

نعم توجد روایات تدل علی خلاف المشهور و هی علی طوائف:

الطائفة الأولی: ما یدلّ علی اعتبار أن تکون القیمة خمس دینار.

1: صحیحة الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام قبال: «یقطع السارق فی کل شی ء بلغ قیمته خمس دینار، إن سرق من سوق أ زرع أو ضرع ضرع، پستان گوسفند - و غیر ذلک» همان مدرک، الحدیث 12.

2: صحیحة محمد بن مسلم الأخری، قال قال أبو جعفر علیه المسلم: «أدنی ما تقطع فیه ید السارق، خمس دینار و الخمس آخر الحدّ الّذی لا یکون القطع فی دونه و یقطع فیه و فیما فوقه» همان مدرک، الحدیث 13.

3: معتبرة إسحاق بن عمّار عن أبی عبد الله علیه السلام« فی رجل سرق من بستان عذقاً قیمته درهمان، قال یقطع به» همان مدرک، الحدیث 14.

فإنّ الدینار غالباً یعادل عشر دراهم فالدهمان خمس دینار.

4: صحیحة علیّ بن جعفر عن أخیه علیه السلام قال:« سألته عن حدّ ما یقطع فیه السارق؟ فقال: قال أمیر المؤمنین: بیضة حدید بدرهمین أو ثلاث» همان مدرک، الحدیث 22.

اگر «درهمین» باشد، می شود خمس، ثلاث باشد، از ربع هم بالاتر است، این روایات طائفه اولی بود، دو طائفه ی مخالف دیگر هم داریم که در جلسه آینده می خوانیم.

ص: 803

اقوال علما در باره مقدار مسروق کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: اقوال علما در باره مقدار مسروق

عرض کردیم که در میان علمای شیعه بیش از سه قول نیست، یک قول ربع دینار است، قول دیگر خمس دینار می باشد، قول سوم هم ثلث دینار است، فلذا

ما باید اینها را حلاجی کنیم، البته یک قول هم عشرة دراهم است، که در واقع یک قول مشهور داریم و سه قول شاذ، هر کدام اینها روایاتی دارند.

روایات طائفه دوم

طائفه دوم این است که به ثلث دینار برسد، که اینک روایاتش را می خوانیم.

1: معتبرة أبی بصیر عن أبی عبد الله علیه السلام قال:

« قطع أمیر المؤمنین علیه السلام رجلاً فی بیضة، قلت: و أی بیضة؟ قال: بیضة حدید قیمتها ثلث دینار، فقلت: هذا أدنی حدّ السارق؟ قال: فسکت» الوسائل:ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 10،

از امام صادق سوال می کند که آیا ثلث است و ثلث پایین ترین حد است، معلوم می شود که ثلث پایین ترین حد نیست، پایین ترین حد همان ربع است و امام در اینجا که سکوت کرده، این نشان می دهد که حضرت در مقام تقیه بوده است.

2: معتبرة سماعة قال سألته: «علی کم یقطع السارق؟ قال: أدناه علی ثلث دینار» همان مدرک الحدیث 11.

البته این قول نزدیک به قول مالک است،چون قول مالک ثلاثة دراهم بود، و «ثلث» کمی بیشتر از ثلاث است ولذا می گوییم قریب به قول مالک است، مالک گفت اگر طلا باشد همان ربع است، اما گر نقره باشد، در آنجا ثلاثة دراهم است، ثلاثة دراهم، مسلماً از ثلث کمتر است، چون ثلث، یعنی ثلث ده درهم، ثلث ده درهم می شود سه درهم و یک سوم درهم.

ص: 804

القول بالثلث یقارب قول المالک فی الدرهم حیث قال بکفایة ثلاثة دراهم الّتی یقارب ثلث الدینار، «دینار» ده درهم است.

روایات طائفه سوم

الطائفة الثالثة: ما یدلّ علی بلوغ قیمة المسروقة علی عشرة دراهم.

ده دینار، دلیلش هم روایت أبی حمزة است، قال: سألت أبا جعفر علیه السلام:

« فی کم یقطع السارق؟ فجمع کفّیه- حصرت دوتا دستش را جمع کرد - ثم قال:« فی عددها من الدراهم» همان مدرک، الحدیث 9.

خلاصه ما سه نوع روایت شاذ داریم، اما ربع دینار موافق مشهور است، فلذا ما باید سه نوع روایت شاذ را توجیه کنیم،در مقام توجیه من از عقب گرفتم نه از اول، یعنی از خمس، ثلث، و عشرة. چرا؟ عمل کردم به قول ملا جلال الدین بلخی( بلخ یکی از ولایات افغانستان است) که می گوید: ماهی از سر گنده گردد نه ز دم.

من از عقب شروع کردم.

اما الطائفة الثالثة: طایفه دوم اصلاً دلالت بر عشرة ندارد، چون حضرت دوتا دستش بغل هم کرد و گفت معلوم نیست که چه قدر می گیرد، ممکن است ده تا بگیرد، ممکن است دوازده تا بگیرد، ممکن است هشت تا بگیرد، اصلاً این تعریف یک تعریف روشنی نیست، دوتا دستش این طور کرد و گفت هر قدر که این دوتا دست من می گیرد، معلوم می شود که حضرت در مقام بیان جدی نبوده است، فلذا معلوم نیست مجلس چگونه بوده که حضرت جدی نبوده، و الا این میزان صحیحی نیست.

یلاحظ علی الطائفة الثالثة بأنّه لا دلیل علی أنّ ما فی کفّیه کان بالغاً إلی ما یساوی قیمته دیناراً إذ من المحتمل أن یکون مساویاً ربع دینار، أضف إلی ذلک أنّ القول بأنّ القطع فی عشرة دراهم ممّا یقول به أبو حنیفة و أصحابه و هو یساوی غالباً من حیث القیمة دیناراً، و لیس بین الأصحاب من عمل بهذه الروایة.

ص: 805

پس طائفه اخیر را از میدان بیرون کردیم و گفتیم دلالت بر ده درهم ندارد.

و أمّا الطائفة الثانیة أعنی ما یدل علی أنّ الملاک ثلث دینار فهو قریب مما ذهب إلیه مالک حیث قال: نصاب الفضّة ثلاثة دراهم، و لیس بین الأصحاب من أفتی بذلک.

ثلث دینار اشکال را گفتیم، اولاً حضرت سکوت کرد، راوی گفت یا بن رسول الله! ثلث آخرین و پایین ترین مرحله است؟ حضرت سکوت کرد، معلوم می شود که پایین ترین مرحله نیست، علاوه براین، گفتیم قریب به فتوای مالک است، حالا چه کنیم؟

بقی الکلام فی ما دلّ علی الربع و ما دلّ علی الخمس

این دوتا طائفه را بیرون کردیم، هم سومی را بیرون کردیم وگفتیم اصلاً دلالت ندارد، دومی را هم بیرون نمودیم و عرض کردیم که امام در مقام تقیه است، «سکت».

آیا قول به ربع را بگیریم یا خمس را؟

فعلاً ما هستم و قول به خمس، آیا ربع را بگیریم یا خمس را؟ اتفاقاً هم روایات ربع متضافر است و هم روایات خمس.

نظریه ی آیة الله خوئی

مرحوم آیة الله خوئی بر خلاف مشهور گفته ما باید خمس را بگیریم، یعنی اگر یک پنجم دینار را بدزدد، دستش قطع می شود ولازم نیست که ربع دینار باشد، مسئله را انداخته در اصول، چون قهرمان علم اصول بود، البته معنایش این نیست که در فقه قهرمان نبود، ولی چون در اصول قهرمان بود، فلذا مسئله را انداخته روی دنده علم اصول و گفته: إذا دار الأمر بین التخصیصین و التخصیص الواحد، تخصیص واحد مقدم است.

ص: 806

چرا تخصیص واحد مقدم است؟

می گوید اگر تنها خمس را بگیریم، یک تخصیص است، اما اگر ربع را بگیریم، دوتا تخصیص است، چون ربع، هم ربع را می گیرد، هم خمس، و ثلث را می گیرد و هکذا.

پس اخذ به خمس فقط یک تخصیص است، اما اگر ربع را گرفتیم، ربع هم ربع را شامل است و هم خمس را، یلزم بر اینکه ما روایات را دوتا تخصیص بزنیم.

حاصل این است که می فرماید: إذا دار الأمر بین التخصیص واحد و التخصیصین، تخصیص واحد مقدم است، خمس یک تخصیص است، اما اگر بگوییم ربع، ربع در حقیقت هم ربع را می گیرد و هم خمس را می گیرد، قهراً دوتا تخصیص است و یک تخصیص مقدم بر دو تخصیص است.

به بیان دیگر در دل ربع،خمس خوابیده، اما در دل خمس، ربع نخوابیده، یعنی اگر ربع را بگوییم، معنایش این است که هم یقطع بالربع و هم یقطع بالخمس.

جواب از فرمایش آیة الله خوئی

ما در جواب آیة الله خوئی عرض می کنیم که اگر ما گفتیم ربع، معنایش دوتا تخصیص نیست، هم بالربع یقطع و هم بالخمس یقطع، این گونه نیست، بلکه امر بین متباینین است، یا یک پنجم یا یک چهارم، نه اینکه یک چهارم دوتا تخصیص لازم می آورد، هم ربع را می گیرد و هم خمس را، البته چون که صد آمد، نود هم پیش ماست، اگر ربع گفتیم، خمس هم در دلش است، ولی آن چنان نیست که اگر کسی که ربع را بگوید، دوتا تخصیص بشود، امر دایر است بین تخصیصین، یا خمس است یا ربع، آن چنان نیست که هر درجه ای را مولا در نظر بگیرد، یک دهم، یک نهم، یک هشتم و ...، درجه درجه اینها را در نظر نگرفته است، بگوییم اخراج خمس یک تخصیص است،اخراج ربع هم یک تخصیص دیگری است، دانه دانه درجه بندی نکرده، تا بگویید اگر ربع گفتید، دو درجه را بیرون کردیم، این گونه نیست.

ص: 807

ایشان می گوید در مقام روایتین، ما آن روایت را می گیریم که یک تخصیص وارد می کند که همان خمس باشد، ثلث را کسی نگفته، اما اگر شما ربع را بگیرید، دوتا تخصیص است.

این جوابش این است که: الأمر دائر بین المتباینین لا بین الأقلّ و الأکثر.

بقی الکلام فی ما دلّ علی الرّبع و ما دلّ علی الخمس الّذی عرفت تضافر الروایات فیه. فالمشهور هو ترجیح ما دلّ علی الرّبع علی ما دلّ علی الخمس.

و لکن المحقق الخوئی جعل العکس هو الأظهر و أنّه یقطع فی خمس دینار، و استدلّ علیه بأنّ ما دلّ علی الخمس موافق للقرآن، فیرجّح علی الآخر، أو یتعین العمل به، بناء علی أنّ موافقة القرآن من قبیل تمییز الحجة عن اللا حجة.

ثمّ إنّه ذکر و جه الموافقة بالبیان التالی:- چطور می گوید خمس مطابق قرآن است و ربع مخالف قرآن است؟ چون قرآن می گوید: . «وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُمَا جَزَاءً بِمَا کَسَبَا نَکَالًا مِّنَ اللَّ_هِ وَاللَّ_هُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ»المائدة: ٣٨.

قرآن می گوید سارق و سارقه را دستش ببرید هر چند یک حبه را بدزدد، یعنی آیه اطلاق دارد، ما این اطلاق را با خمس مقید کردیم، چون « المطلق یقید»،اما گر با ربع مقید کنیم، لازم می آید که بر قرآن دوتا تقیید وارد بشود، قهراً دوتا تقیید وارد بشود، قهراً دوتا تقید خلاف است، «فنحن بالقرآن» قرآن می گوید خمس، بقیه را اطلاقش دفع می کند، شما اگر ربع را بگویید، باید بر قرآن تخصیص وارد کنید.

عبارت آیة الله خوئی

أنّ مقتضی الإطلاق فی الآیة المبارکة و جوب القطع فی السرقة مطلقاً: قلیلاً کان المسروق أم کثیراً و لکن علمنا من الخارج أنّه لا قطع فی أقلّ من خمس، فترفع الید عن إطلاق الآیة بهذا المقدار. و أمّا التخصیص الزائد که ربع را هم بگیرد- فلم یثبت، لمعارضة ما دلّ علی ذلک، بالرواویات الدالّة علی اعتبار الخمس، فتطرح من ناحیة مخالفتها لظاهر الکتاب، فالنتیجة أن القول باعتبار الخمس هو الأظهر.

ص: 808

مبانی تکملة المنهاج:1/296.

أقول: ما ذکره مبنیّ علی أنّ التخصیص بالربع، تخصیص زائد و الأصل عدمه، و لکن الظاهر أنّ الأمر دائر بین المتبائنین، إمّا التخصیص بالخمس أو التخصیص بالربع، و لا یستلزم التخصیص بالربع تخصیصاً أکثر، و ذلک لأنّ المتکلّم لم یلاحظ کلّ درجة من المال شیئاً مستقلّاً حتّی یکون التخصیص بالعشر أقلّ من التخصیص بالتسع، و التخصیص بالثمن، أقلّ من التسع و هکذا وإنّما لاحظ کون الموضوع سرقة المال فقط. و لکن علمنا من الخارج أنّ المطلق لیس موضوعاً للحکم، و أنّه إما مقیّد بالخمس أو مقیّد بالربّع،و فی مثله لا یمکن التمسک بالإطلاق، - چرا؟ چون دوران امر بین المتباینین است.

مثال: مولا فرموده: أکرم العلماء إلّا زیداً، ولی نمی دانیم زید نحوی را اراده کرده یا زید صرفی را، دوتا زید داریم، یکی نحوی و دیگری صرفی، هیچ وقت نمی شود به عموم «اکرم العلماء» تمسک کرد، در متباینین تمسک به اطلاق عام و اطلاق مقید صحیح نیست، در کفایه خواندیم که اگر مخصص دایر باشد بین المتباینین،« أکرم العلماء إلّا زیداً، لا أدری هل أراد زید بن عمرو أو أراد زید بن بکر»، اینجا جای تمسک نیست، اینجا ربع و خمس از قبیل اقل و اکثر نیست بلکه از قبیل متباینین است، یعنی در حقیقت مولا درجه بندی نکرده، بلکه یک درجه را بیرون کرده، منتها نمی دانیم ربع را بیرون کرده یا خمس را؟

ما و اهل سنت

یک مسئله دیگر بین ما و اهل سنت است، زیرا ما معتقدیم که اگر کسی دزدی کرد،فرق نمی کند، سماوی باشد یا ارضی، لباس باشد یا میوه، درخت باشد یا آهن ، از مباحات باشد که اصلش از مباحات است، فرق نمی کند، درخت را بدزدند، یا آب را، یعنی چیزی را که در حیازت و ملکیت ماست،همه را می گیرد، ولی اهل سنت خصوصاً ابو حنیفه، آنهایی که جزء اباحات است، مثل درخت و مثل آب، حتی معادن را هم گرفته، مانند معدن طین، ظرف سفالی که از طین و گل معدنی خاصی درست می کردند، می گوید ظرف سفالی که از طین درست می کنند، اینها ابداً مشمول آیات و روایات نیست.

ص: 809

این قول، قول شاذی است، یعنی خلاف روایات و آیات است.

ثمّ إنّ المحقق قال لا فرق فیما

بلغت قیمته ربع دینار بین کونه ثوباً أو طعاماً أو فاکهة أو غیره، سواء کان أصله الإباحة (مانند آب ، ماهی و درختان جنگلی) أو لم یکن ، و ضابطه ما یملکه المسلم.

ثمّ أضاف و فی الطین و حجارة الرخام (سنگ مر مر) روایة بسقوط الحد ضعفیة (این روایت ضعیف است و مطابق است با فتوای ابو حنیفه).

و قد أشاره بذلک قدّس سرّه إلی خلاف أبی حنیفه فی المسألة، قال الشیخ: کلّ جنس یتموّل فی العادة، فیه القطع، سواء کان أصله الإباحة (مانند ماهی، آب، گل) أو غیر الإباحة، فما لم یکن علی الإباحة کالثیاب و الأثاث و الحبوب و ما أصله الإباحة من ذلک، الصیود علی اختلافها إذا کانت مباحة، و کذلک الجوارح المعلّمة (سگ های شکاری و آموزش دیده) می گوید اینها دزدی بر نمی دارند، چون از مباحات هستند، «و کذلک الخشب کلّه الحطب و غیره، الساج»- ساج یکنوع درخت جنگلی است که چوبش بسیار محکم و سفت است و از آن درب درست می کنند) و غیره، الباب واحد، فرق نمی کند اباحة باشد یا غیر اباحة، چیزی که در ملک مسلمان وارد می شود، می خواهد قبلاً اباحه باشد یا نه؟ و کذلک الطین و جمیع ما یعمل منه من الخزف (سفال) و الظروف و الأوانی و الزجاج و جمیع ما یعمل منه و الحجر، و جمیع ما یعمل منه من القدور (قدور، به ضم قاف، جمع قدر، به کسر قاف و سکون دال، = دیک های سنگی) و کذلک کما یستخرج من المعادن کالقیر و النفط و المومیائی و الملح.

ص: 810

ما در مقابل اطلاقات، فقط یک روایت شاذة داریم، که عبارت است از : روایت سکونی.

نعم ورد السکونی فی الرخام روایة عن الصادق علیه السلام: أنّ النبی قال:«لا قطع علی من سرق الحجارة یعنی الرخام و أشباه ذلک» الوسائل: ج 18، الباب23 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث1.

شاید این محرز نبود و در و پیکری نداشته، یعنی ندارد که این «رخام» قیمتش ربع دینار بوده یا نبوده، آیا در حرز بوده یا در حرز نبوده؟

این محمول بر این است، بارها متذکر شده ام که اگر در یک مسئله اطلاقات متضافر داشته باشیم، با یک روایت ضعیف نمی شود اطلاقات متضافرة را تقیید کرد، از این رو ما قائل به حق مارّة نیستیم، زیرا حق مارّة یک روایت است، در مقابلش روایات متعدد وجود دارد که می گویند:« لا تحلّ مال أمرأه مسلم إلّا بطیب نفسه» با یک روایت نمی توانیم این اطلاقات را قید کنیم، البته به شرط اینکه اطلاق متضافر باشد، اینجا از این قبیل است.

2: بهذا الإسناد قال:

« قضی النبی صلّی الله علیه و آله فیمن سرق الثمار فی کمّه- میوه را در آستین خود سرقت کرده - فما أکل منه فلا شیء علیه و ما حمل فیعزّر و یغرّم قیمته مرتین»

این هم شاهد نیست، چون آنکه در کم وآستین انسان قرار می گیرد، هر چند کم و آستین عربی باشد، خیلی کمتر از ربع دینار است، اینها معلوم نیست که جامع الشرائط بوده باشند.

و بهذا الإسناد أیضاً قال رسول الله صلّی الله علیه و آله:

ص: 811

«لا قطع فی ثمر و لا کثر» کلمه ی «کثر» عبارت است از شحم نخل، کسانی که نخلستان را دیده اند، یک پیه دارد که به آن می گویند:«کثر» یعنی شحم نخل.

در هر صورت این روایات قابل توجیه است، یعنی یا در حرز نبوده و یا قیمتش کمتر از ربع دینار بوده است.

إلی غیر ذلک من الروایات الّتی جمعها الشیخ الحرّ العاملی.

و الجمیع محمول علی عدم الأخذ من الحرز، و فی روایة الفضیل إشارة إلی ذلک، حیث جاء فیها: «إذا أخذ الرّجل من النخل و الزرع قبل أن یصرم یعنی از موقع چیدن فلیس علیه القطع، فیما إذا صرم النخل و أخذ و حصد الزرع درو کنند زرع را - و أخذ، قطع» همان مدرک، الحدیث 4.

به نظر می رسد که در اولی باغ در و پیکر ندارد، حافظ و نگهبان هم ندارد، چون هنوز به جایی نرسیده است، چه غوره باشد یا خرمای نرسیده باشد.

لعل حضرت که می فرماید: «صرم» قطع نمی کنند، اما اگر صرم باشد یا اینکه زراعت را درو کنند، معلوم می شود که نگهبان داشته و حصار داشته، در هر حال این روایت که می خواهد مواردی را استثنا کنند، این روایات حجت نیست، یا چون به مقدار ربع دینار نمی رسد یا اینکه بدون حصار بوده است.

تمّ الکلام در مقدار مسروق، معلوم شد که ربع دینار قابل قطع است، سه روایت داشتیم که می گفتند دست اینها بریده نمی شود، این روایات را یا باید حمل کنیم به جایی که به حد ربع نمی رسند یا اینکه در حرز نبوده و الا معنا ندارد که در اینها قطع نباشد، علاوه براین، هماهنگ است با فتوای ابو حنفیه که می گفت اینها از قبیل اباحات است و در اباحات قطع نیست.

ص: 812

الشرط الثانی: کون المال محرزاً

شرط دوم این است که مال حرز و قفل داشته باشد، یعنی در یک جای امنی باشد، به گونه ای نباشد که هر کس به آن دسترسی نداشته باشد.

البته در حرز علمای بحث کرده اند، ولی من فکر می کنم که در موضوعات نباید این قدر بحث کنیم، بلکه به عرف مراجعه کنیم، عرف می گویند حرز هر چیزی نسبت به خودش است، مثلاً حیوان را در گاو صندوق نمی گذارند، حیوان در طویله و استخر می برند، حرز حیوان طویله است نه گاو صندوق.

اشکال بر عبارت شیخ

فقط یک اشکال در عبارت مرحوم شیخ است.

قال الشیخ: و الحرز هو کلّ موضع لم یکن لغیر المتصرف فیه الدخول إلیه إلّا بإذنه، أو یکون مقفلّاً علیه، أو مدفوناً...، ثمّ قال: و أمّا المواضع الّتی یطرقها الناس کلّهم و لیس یختص بواحد دون غیره فلیس حرزاً، این عبارت مرحوم شیخ است و این عبارت یک دانه اشکال دارد، اشکالش این است که اینکه ایشان می گوید: «و الحرز هو کلّ موضع لم یکن لغیر المتصرف فیه الدخول إلیه إلّا بإذنه» جامع الافراد نیست. چرا؟ مثلاً اگر کسی درب خانه اش شب و روز باز باشد، کسی حق ندارد وارد خانه ی او بشود، چون صدق می کند،« لم یکن لغیر المتصرف فیه الدخول فیه»، ولی اگر دزد بیاید و مالی را ببرد، دستش را قطع نمی کنند، مجرد اینکه بدون اذن کسی داخل نمی شود، این کافی در حرز نیست، شخص در خانه خود را باز گذاشته، قالی هم در خانه اش است، اگر شخصی بیاید قالی را ببرد، دستش قطع نمی شود، چون در حرز نیست، ولی از نظر عبارت شیخ این آدم سارق است، چرا؟ چون کسی حق ندارد وارد این خانه شود هر چند دربش باز است مگر با اذن خانه باشد و لذا تعریف شیخ، تعریف ناقص است، باید بگوییم:« حرز کلّ شیء بحسبه»، طرف عین را در جایی می گذارد که معمولاً ظرف او این است، در قدیم طلاجات را در جعبه می گذاشتند، لباس را در صندوق های بزرگ می گذاشتند، الآن در کمد می گذارند،« حرز کل شیء بحسبه»، ولذا ما تعریف واقعی که بتواند جامع الأفراد باشد و مانع الأفراد، پیدا نمی کنیم، پس باید بگوییم هر چیزی که از نظر «عرف» حرز آن چیز حساب می شود، آن حرز است.

ص: 813

دیدگاه شیخ طوسی در باره حرز؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: دیدگاه شیخ طوسی در باره حرز؟

مرحوم شیخ طوسی عقیده دارد که اگر درب خانه یا حظیره ی کسی باز باشد- حظیره، به مکان حیوانات می گویند-،

اما در عین حال نگهبانی در آنجا نهاده، اگر کسی با وجود نگهبان دزدی کند، این حکم حرز را دارد، کأنّه مال در حرز است، ایشان این مسئله را از روایت صفوان استفاده کرده است، صفوان ابن أمیة است که سابقاً از دشمنان اسلام بود و پدرش هم در جنگ بدر کشته شد، صفوان می گوید من در مسجد خوابیده بودم و عبا را زیر سرم نهاده بودم، بلند شدم که وضو بگیرم و آب روی دست و صورتم بریزم، موقعی که بر گشتم دیدم که عبایم نیست، گشتم سارق عبا را پیدا کردم و او را نزد پیغمبر اکرم بردم، پیغمبر اکرم فرمود باید دست این آ دم بریده شود، عرض کردم که این عبا را بر این آدم بخشیدم، حضرت فرمود اگر قبل از آنکه پیش من بیایی، آن را می بخشیدی، حد ساقط می شد، اما چون پیش من آمدی و سرقت ثابت شده است، جای بخشش نیست، دست این آدم باید قطع بشود، شیخ با این روایت می خواهد ثابت کند که اگر درب خانه یا اسطبل کسی باز است، اما نگهبانی هم در آنجاست، و کسی از آنجا چیزی را دزدی کند، این مسلماً حکم سرقت را دارد.

اشکال شهید ثانی بر شیخ طوسی

مسلماً حکم سرقت را دارد، ولی مرحوم شهید ثانی اشکال خوبی بر استدلال شیخ می کند و می گوید این آدم که با وجود نگهبان سرقت کرده، از دو حالت خالی نیست:

ص: 814

الف: با توجه نگهبان سرقت کرده، در این فرض به آن سرقت نمی گویند، بلکه غارتگری است، چون در مفهوم سرقت یکنوع سر و مخفی کاری خوابیده است.

ب: نگهبان هنگام سرقت توجه نداشته یا خواب بوده، که در این صورت وجودش کالعدم است فلذا بر آن حرز صدق نمی کند. بحث در جایی است که درب باز باشد و فقط نگهبانی از آن نگهبانی می کند، مرحوم شهید ثانی می گوید وجود دربان و نگهبان سبب حرز نمی شود، چون این دربان و نگهبان از دو حالت بیرون نیست، یا بیدار و متوجه است که من دزدی می کنم، این دزدی نیست، بلکه در حقیقت غارتگری است.

یا خواب است و توجه ندارد که من دزدی می کنم، پس این صورت وجودش کالعدم است، و مال در حرز نیست.

این اشکالی است که شهید ثانی بر شیخ طوسی دارد.

اشکال آیة الله سبحانی بر شیخ طوسی

ولی من اشکال دیگری بر استدلال ایشان دارم و آن اینکه استدلال مرحوم شیخ با این روایت تطبیق نمی کند، چون در روایت می گوید:

یا رسول الله! عبایم زیر سر من بود، بلند شدم که وضو بگیرم، وقتی که برگشتم دیدم که عبایم نیست، اصلاً نگهبانی در کار نبوده، چون تاخودش بوده، زیر سرش بوده و دزدی در کار نبوده است، وقتی خودش رفته، دیگر اصلاً نگهبانی در کار نیست ولذا بر این سرقت صدق نمی کند، ولذا علم این روایت «یرجع إلی أصحابها».

خلاصه اینکه مرحوم شیخ طوسی می فرماید اگر درب خانه و حظیره باز باشد، اما در آنجا یک نگهبانی باشد، وجود نگهبان کالحرز است، دلیلش هم روایت صفوان بن أمیه است.

ص: 815

مرحوم شهید ثانی اشکال می کند و می گوید این از دو حالت خارج نیست، یا این آدم در مقابل دیدگان نگهبان دزدی می کند و با توجه او دزدی می کند، این سرقت نیست، چون این امر آشکار است، سرقت باید سری باشد.

اما اگر نگهبان خواب است یا توجه ندارد که این آدم سرقت می کند، پس مال در حرز نیست و بر آن سرقت صدق نمی کند. ولی من یک اشکال دیگری کردم و آن این بود که اصلاً استدلال مرحوم شیخ با این روایت تطبیق نمی کند، چون روایت این است که: تا من در مسجود بودم، عبایم زیر سرم بود، وقتی که رفتم و برگشتم، دیدم عبایم نیست، اصلاً نگهبانی در کار نبوده، تا خودش بوده، دزدی نشده است، آن موقعی که دزدی شده، مراعی و نگهبانی در کار نبوده است.

سرقة ستارة الکعبة

اگر کسی پرده و پوشش کعبه را دزدی کند، یا مقداری از آن را ببرد و قطع کند و با خودش ببرد، آیا سرقت در اینجا سرقت صدق می کند یا نه؟

قال المحقق: و هل یقطع سارق ستارة الکعبة؟

قال فی المبسوط و الخلاف: نعم.

محقق اشکال می کند و می گوید این در و پیکر ندارد، سرقت در جایی است که در و پیکر داشته باشد، همه مردم نسبت به کعبه علی السواء هستند، نه اینکه یکی صاحب خانه و دیگران دزد باشند.

و فیه اشکال لأنّ الناس فی غشیانها شرع سواء- یعنی همه در پوشاندن کعبه مساوی هستند فلذا مالک ندارد- . شرائع الإسلام: 4/175.

ص: 816

قال فی الخلاف: من سرق من ستارة الکعبة، ما قیمته ربع دینار وجب قطعه، و به قال الشافعی و قال أبو حنیفة :

لا قطع علیه. الخلاف: 5/429. و نظیره فی المبسوط المبسوط: 8/33.

و استدل بما روی أصحابنا من الإمام(علیه السلام) إذا قام (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) قطع أیدی بنی شیبة- بنی شیبه اکنون هم کلیدار کعبه هستند، پیغمبر اکرم که مکه را فتح کرد و درب کعبه را باز کرد، کلید کعبه را از بنی شیبه گرفت، دو مرتبه کلید را به آنها بر گرداند، و الآن هم کلید در خانواده بنی شیبه است- إذا قام قطع أیدی بنی شیبة و علقها علی البیت و نادی علیهم هؤلاء سرّاق بیت الله».

الوسائل: 9، الباب 22 من أبواب مقدمات الطواف، الحدیث 13.

البته این روایت از دو نظر ضعیف است:

اولاً: سیره براین جاری بوده است همین که اوائل ذی الحجة وارد می شد، حجّاج بیت الحرام اگر می توانستند، یک تکه از پرده کعبه را می بریدند و با خود شان به عنوان تبرک می بردند، ولی در زمان ما وقتی که ایام ذی الحجّه می شود، سعودی ها پرده را بالا می برند تا دست کسی به آن نرسد، سیره اصلاً بر این جاری بوده که مسلمانان هر کدام تبرکاً از آن چیزی قطع می کردند و با خودشان می بردند.

ثانیاً: سرقت در جایی است که سری و پنهانی باشد، این سری نیست بلکه در مقابل دیدگان همه است، علاوه براین، متعلق به همه ی مسلمانان است ولذا این روایت ضعیف است و نمی توانیم به آن عمل کنیم، حرف محقق درست است که می فرماید:« لأنّ الناس فی غشیانها شرع سواء».

ص: 817

إذا سرق من جیب إنسان أوکمّه

اگر کسی جیب دیگری زد یا از آستین دیگر دزدی کرد، آیا بر این عمل سرقت صدق نمی کند یا نه؟

البته ما نباید خیلی در موضوعات دقت کنیم، بلکه به قاضی واگذار کنیم، یعنی قاضی ببیند که جییب یا آستینی که این آدم دارد، عرفاً حرز بر آن صدق می کند یا نه؟

اگر کسی از جیب بیرونی و رو چیزی بردارد و بدزدد، مسلماً این سرقت نیست، چون بیرون است، اما اگر از جیب داخل لباس چیزی بدزدد، مسلماً این حرز حساب می شود، غرض اینکه نمی شود یک حکم واحدی در اینجا صادر کنیم.

إذا سرق من جیب إنسان أوکمّه.

إذا أخذ السارق شیئاً من جیب إنسان أو من کمّه الظاهرین لا یقطع لعدم کون المال محرزاً، بخلاف ما إذا أخذه من جیب أو کمّ باطنین.

قال الشیخ فی الخلاف: من سرق من جیب غیره، و کان باطناً بأن یکون فوقه قمیص آخر أو من کمّه و کان کذلک، کان علیه القطع.

وإن سرق من الکمّ الأعلی أو الجیب الأعلی فلا قطع علیه، سواء شده فی الکمّ من داخل أو من خارج.

ثم قال: دلیلنا: إجماع الفرقة و أخبارهم، و أیضاً الأصل براءة الذمّة. و أیضاً ما ذکرناه مجمع علی وجوب القطع فیه و ما ذکروه لیس علیه دلیل. الخلاف: 5/451_ 452.

سرقة الثمرة من الشجرة

اگر کسی وارد باغ دیگری شده و از درخت آن به مقدار ربع دینار میوه چیده، عین همان مسئله در اینجا هم است، یعنی ما نمی توانیم فرق بگذاریم بین اینکه میوه رسیده یا نرسیده، چون ممکن است نرسیده اش هم برای خودش قمیت داشته باشد، مانند بسر، بسر برای خودش قیمت دارد. ما بین رسیدن و نرسیدن فرق نمی گذاریم، باید ببینیم که آیا باغبان برای حفظ این ثمره پیش بینی و پیش گیری لازم را کرده یا نکرده؟

ص: 818

اگر پیش گیری لازم را کرده، در این صورت سرقت صدق می کند، باغ های سابق درب و دیوار نداشت، در اینجا اگر کسی بالای درخت برود و حتی میوه رسیده را هم بچیند، سرقت صدق نمی کند، چرا؟ چون درب و پیکری ندارد. اما اگر باغ برای خودش درب و دیواری دارد و این آدم درب را شکسته یا از دیوار رفته و از میوه آن چیزی برده، مسلماً سرقت صدق می کند حالا می خواهد برسد یا نرسد، فرق نهادن بین رسیدن و نرسیدن صحیح نیست.

آقایان فرق گذاشته اند، اگر بالای درخت است و احراز نکرده، سرقت نیست، اما اگر همه را چیده و آمده و در یک اتاقی میوه را جمع کرده، در اینجا سرقت صدق می کند، فرق گذاشته اند بین «أن یحرز الثمرة و بین أن لا یحرز الثمرة»، چیدن و آوردن و در یک اتاق نهادن، فرق گذاشته اند بین ما أحرز و بین ما لم یحرز.

ولی ما فرق نمی گذاریم، بلکه می گوییم آیا این صاحب باغ برای حفظ باغ، پیش گیری لازم را کرده یا نکرده؟ اگر باغ درب و پیکر نداشته باشد، خواه بالای ثمره باشد و خواه احراز کرده باشد، بر این سرقت صدق نمی کند، اما اگر باغ درب و پیکری دارد، این آدم درب را شکسته یا از دیوار بالا رفته، سرقت صدق می کند، همچنین است زراعت، چه زراعتی که ساقش روی زمین باشد یا زراعتی که درو کرده باشند و می خواهند خرمن کوبی کنند، از نظر من فرق نمی کند، ولی علما فرق می گذارند« بین أن أحرز و بین ما لم یحرز».

السرقة فی عام المجاعة

ص: 819

یکی از شرائط سرقت این است که عام المجاعة نباشد، اما اگر قحطی است و طرف هم گرسنه است و آدم گرسنه هم فاقد ایمان است، چنین آدمی اگر حرز را بشکند و اموالی را بردارد، حالا می خواهد ماکول باشد یا غیر ماکول، مانند طلا نقره و امثالش، منتها می خواهد طلا را بفروشد و ماکول کند، در اینجا قطع نیست، در عام المجاعة قطع نیست،« لا قطع فی عام المجاعة». چرا؟

به جهت اینکه باید انسان مضطر نباشد، اگر کسی مضطر است، می تواند میته را بخورد، مال مردم هم حکم میته را دارد.

بنابراین، اگر کسی در عام المجاعة دزدی کند، در عام المجاعة قطع نیست، در این زمینه روایت هم داریم:

قال المحقق: «و لا قطع علی من سرق مأکولاً فی عام المجاعة» الشرائع: 4/175،

قال الشیخ فی الخلاف: روی أصحابنا أنّ السارق عام المجاعة، لا قطع علیه، و لم یفصّلوا،

و قال الشافعی: إن کان الطعام موجوداً مقدوراً علیه و لکن بالثمن الغالی، فعلیه القطع، و إن کان القوت متعذّراً لا یقدرعلیه، فسرق سارق طعاماً، فلا قطع علیه.

خلاصه فرق نهاده بین اینکه در بازار هست و مقدور است و بین اینکه در بازار نیست، ظاهراً تفصیلش تفصیلی مطلوبی باشد إن کان الطعام موجوداً مقدوراً علیه و لکن بالثمن الغالی، فعلیه القطع، در صورتی که پول داشته باشد و بتواند بخرد.

و إن کان القوت متعذّراً لا یقدرعلیه، فسرق سارق طعاماً، فلا قطع علیه.

یا در بازار نیست و یا اینکه این آدم، پولش را ندارد، در اینجا « لا قطع»

ص: 820

دلیلنا: ما رواه أصحابنا عن أمیر المؤمنین علیه السلام أنّه قال : « لا قطع فی عام مجاعة، و روی عن عمر أنّه قال: لا قطع فی عام مجاعة، ولا قطع فی عام السنة سنه،سال قحطی را می گوند، به چرت هم سنه گفته می شود، چنانچه در آیة الکرسی آمده است- و لم یفصّلوا» الخلاف: 5/432 و 433،

بعید نیست که بگوییم اطلاق منصرف است به آدمی که مضطر است، یعنی یا پولش را ندارد یا در بازار یافت نمی شود،

اما کسی که میلیونر است و جنس هم در بازار است، قدرت دارد، بعید است که روایات آنان را بیگرد، لعل روایات ناظر به آدم متعذر و مضطر باشد.

روی زیاد القندی ایشان از جمله کسانی است که مال امام کاظم را بالا کشید- عمن ذکره، عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« لا یقطع السارق فی سنة المحل- محل، یعنی حرام را حلال می کند،در تهذیب به جای کلمه ی «محل» المحق دارد، محق سالی است که انسان حق دارد اگر دزدی کند ممّا یؤکل مثل الخبز، و اللحم و أشیاء ذلک» الوسائل: ج18،الباب 25 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 1.

و روی السکونی عن جعفر بن محمد( علیهما السلام) عن أبیه قال: «السارق فی عام سنة مجدبة از باب افعال، منتها در اینجا متعدی نیست، لازم است، أجدب، یجدب، أجدب الأرض، یعنی زمین قحطی شد- یعنی فی المأکول دون غیره» . همان مدرک، الحدیث 6.

بنابراین، اگر غیر ماکول را دزدی کرد، دستش قطع می شود.

ولی به نظر من کلمه ی «مأکول» در این روایت قید وارد در مورد غالب است، و الا اگر کسی نقره را دزدید و نان خرید، علی الظاهر روایات می گیرد، و لو در روایت آمده است مثل الخبز و اللحم، این قید وارد در مورد غالب است، چون غالباً مردم در عام المجاعة دنبال نان و گوشت و امثالش هستند، ولی آقایان چنین نمی گویند.

ص: 821

و علی هذا فلو سرق ذهباً أو فضة لیبعه و یشتری به المأکول فهل یقطع أولا؟ ظاهر روایة القندی و السکونی إختصاصه بالمأکول دون غیره، إلّا أن یکون التفصیل فی روایة السکونی من الصدوق،

ممکن است جمله ی « یعنی فی المأکول دون غیره» کلام مرحوم صدوق باشد نه کلام امام علیه السلام.

بنابراین، از نظر ما فرق نمی کند، میزان مضطر است، شکم گرسنه، آسمان و زمین خشکیده، این آدم رفت و یک انگشتری را سرقت کرد و با آن نان گرفت و خورد، اگر بگوییم این آدم دستش قطع می شود، این با لطافت اسلام و قوانین دیگر سازگار نیست.

منتها باید دانست که اگر کسی در چنین شرائطی دزدی کرد، خیال نکند که ضامن نیست، ضامن است،یعنی هر وقت قدرت پیدا کرد، باید قیمتش را بدهد و اگر قدرت پیدا نکرد، «المفلس فی أمان الله»، در حقیقت شرع مقدس جمع کرده است بین حفظ جان مسلمان و بین احترام مال مسلمان، «حرمة ماله کحرمة دمه» اگر در چنین شرائطی اجازه داده بخاطر این ات که:«لضروریات تتقدّر بقدرها»انسان معذور است که بگیرد و بخورد، اما ضمانت سر جای خودش باقی است ، البته اگر در آینده توانست که جبران کند، باید جبران کند و به طرف بر گرداند و در غیر این صورت بخشیده می شود، چون شارع مقدس خودش اجازه داده است.

آیا اگر کسی غلام و عبد صغیر را برباید، سرقت صدق می کند یا نه؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا اگر کسی غلام و عبد صغیر را برباید، سرقت صدق می کند یا نه؟

در اینجا سه مسئله وجود دارد، هر چند اولی آن، برای ما زیاد محل ابتلا نیست، اگر انسان غلام و عبد صغیری را بدزدد، آیا سرقت صدق می کند یا نه؟

ص: 822

یا حتی اگر غلام کبیر را بدزدد، آیا سرقت صدق می کند؟

می فرماید اگر صغیر باشد، دستش قطع می شود(یقطع)، چرا؟ چون عبد صغیر نمی تواند خودش را به مولا برساند، خصوصاً اگر ممیز هم نباشد، اما اگر کبیر باشد، کبیر قابل سرقت نیست، نهایت اینکه او را حبس کرده است، هر وقت از حبس آزاد شد، سراغ مولای خود می رود.

دیدگاه آیة الله سبحانی

«علی الظاهر» در هیچ کدام از اینها حد و تعریف سرقت صدق نمی کند، مگر روایتی در این مورد باشد. چرا؟ زیرا سرقت این است که انسان حرزی را بشکند، اگر این غلام و عبد بزرگ، در یک اتاق و خانه ی مقفل باشد و کسی قفل آن را بشکند یا از دیوار آن بالا برود و عبد را از آنجا بیرون بیاورد و با خودش ببرد، این سرقت است، در این جهت فرقی بین صغیر و کبیر نیست، فلذا نباید آقایان بین صغیر و کبیر فرق بگذارند؟!

اما اگر اینها در بیابان یا در کوچه و بازار بودند و از آنجا آنها را گرفت و ربود، ممکن است بگوییم دست این آدم قطع بشود، من دون فرق بین صغیر و کبیر، از نظر اینکه این آدم مفسد فی الأرض است، حال که مفسد فی الأرض شد، هردو دست شان قطع می شود نه یک دست شان.

در هر حال این فتوایی که علما داده اند و گفته اند اگر صغیر را بدزدد، دستش قطع می شود (تقطع یده) اگر کبیر را بدزدد، دستش قطع نمی شود(لا تقطع یده)، برای این نظریه خود شان،

دلیل هم می آورند و می گویند چون صغیر نمی تواند به مولایش برسد فلذا «یقطع»، اما کبیر چون می تواند به مولایش برسد، از این رو دستش قطع نمی شود.

ص: 823

ولی این حرف از نظر ما درست نیست، زیرا این سرقت خالی از حال نیست:

الف: حرز را شکسته و هردو را گرفته و از حرز بیرون آورده، در این صورت هردو سرقت است، ب: حرز را نشکسته،پس در این فرض هیچکدام از اینها سرقت نیست.

بنابراین، «التفریق بین الصغیر و الکبیر» میزان فقهی ندارد، بلکه علی فرض کلاهما یقطع، یعنی اگر حرز را بشکند، و علی فرض لا یقطع کلاهما، اگر از کوچه و بازار آنها را بگیرد، دومی(عبد کبیر) را می شود از راه دیگر فکر کرد، یعنی از راه مفسد فی الأرض که برای ما مطرح نیست.

از آنجا که بحث اول چندان مورد ابتلا نیست فلذا از آن می گذریم، فقط می گوییم فتوای علما مبنای صحیحی ندارند که فرق نهاده اند بین صغیر و کبیر، علی فرض یقطع، اگر از خانه بدزدند، علی فرض آخر لا یقطع اگر از بیرون بدزدند.

سرقت بچه ی حر، چه حکمی دارد؟

«إنّما الکلام» اگر بچه های آزاد را بدزدند، مثلاً بچه را از راه مدرسه می دزدند و با خود شان می برند و سپس به پدر و مادر شان تلفن می کنند که فلان مبلغ را به حساب بگذار و الا بچه ی شما را می کشیم و به قتل می رسانیم، این چه حکمی دارد؟

این مسلماً سرقت نیست حتی اگر از خانه هم بدزدند سرقت نیست، چرا؟ چون سرقت امر مالی است، حر مالیت ندارد، باید در اینجا حاکم شرع از راه دیگر پیش بیاید، یعنی اگر این گونه افراد شغل شان این باشد، اینها مفسد فی الأرض هستند و حکم مفسد فی الأرض را دارند.

ص: 824

پس معلوم شد که:« لو سرق عبداً صغیراً کان أو کبیراً»، فقها می گویند: فی الصغیر یقطع و فی الکبیر لا یقطع،چون صغیر نمی تواند برگردد، اما کبیر می تواند دو باره به آغوش مولای خود بر گردد، ولی ما عرض کردیم که این دو حالت دارد: اگر سرق من الحرز کلاهما یقطع، و إن لم یسرق من الحرز، لم یقطع کلاهما.

اما اگر بچه ی آزاد و حر را بدزد یا حتی اگر بزرگ را بدزد، به آن سرقت نمی گویند، چون سرقت امر مالی است و حر مال محسوب نمی شود، حر قابل قیمت نیست، فوق قیمت است، البته عنوان مفسد فی الأرض پیدا کند.

و عجیب این است که شیخ در مبسوط به گونه ای گفته و در خلاف به گونه ای دیگر.

أمّا الثانی، أعنی لو سرق حرّاً، فقد اختلف فی حکم سرقته، فقیل:« لا یقطع»

مرحوم شیخ این را در نهایة فرموده، لأنه لیس بمال، و لا یتصور فیه بلوغ النصاب، و مع ذلک فقد ذهب الشیخ إلی أنّه یقطع حیث قال: و من سرق حرّاً فباعه وجب علیه القطع لأنّه من المفسدین فی الأرض. النهایة: 722.

و قال فی الخلاف: إذا سرق حرّاً صغیراً فلا قطع علیه. و به قال أبو حنیفة و الشافعی. و قال مالک:« علیه القطع». و قد روی ذلک أصحابنا.

دلیلنا: إجماع الفرقة و أخبار هم علی أنّ القطع لا یجب إلّا فی ربع دینار فصاعداً و الحرّ لا قیمة له بحال. الخلاف: 5/428، المسألة 19.

ولی از نظر ما «لا یقطع»، هر چند روایت داریم که یقطع، و اگر روایت می گوید یقطع، نباید به عنوان سرقت باشد، بلکه به عنوان مفسد فی الأرض است.

ص: 825

و یؤید القول بالقطع ما ورد فی المقام من الروایات، یظیر:

1. ما رواه السکونی عن أبی عبد الله(ع): « أنّ أمیر المؤمنین(علیه السلام) اُتی برجل قد باع حراً، فقطع یده ». الوسائل: ج 18، الباب 20 من أبواب حد السرقة، الحدیث 2، و لاحظ الحدیث 1.

حدیث ذیل خیلی حدیث عجیب است، طبق این حدیث دو نفر با همدیگر قرار می گذارند که هر کدام دیگری را به نوبت به عنوان عبد و غلام بفروشد و بعد از فروختن، او پا به فرار خواهد گذاشت و دوباره بر خواهد گشت، خدمت علی علیه السلام آمدند که دو نفر یک چنین قراری را با همدیگر گذاشته اند، حضرت فرمود دست آنها قطع می شود، چون هم خود شان را سرقت کرده اند و هم اموال مردم را.

البته این یکنوع حکمتی است که حضرت فرموده نه از باب سرقت، بلکه از باب مفسد فی الأرض است.

2. ما رواه عبد الله بن طلحة، قال: «سألت أبا عبد الله(علیه السلام) عن الرجل یبیع الرجل و هما حرّان، یبیع هذا، هذا، و هذا هذا و یفرّان من بلد إلی بلد، فیبیعان أنفسهما و یفرّان بأموال الناس، قال: (( تقطع أیدیهما لأنّهما سارقا أنفسهما و أموال الناس»

الوسائل: ج 18،الباب 20 من أبواب حد السرقة الحدیث 3.

و الروایتان مطلقتان غیر مقیدتین بالصغر فتعمان الصغیر الکبیر.

فإن قلت: إن الکبیر متحفظ بنفسه فلا تتحقق سرقته.

قلت: إن القطع للافساد لا للسرقة.

خلاصه ما در باره «عبد » مطلق گفتیم، یعنی فرق بین صغیر و کبیر نگذاشتیم، اگر حرز را بشکند، دستش قطع می شود خواه صغیر باشد یا کبیر، اگر حرز را نشکند، دست هیچکدام بریده نمی شود. اما نسبت به حر، علی القاعده حر قابل سرقت و خرید و فروش نیست، این دو روایتی را که ما داریم، این را توجیه می کنیم و می گوییم از قبیل افساد فی الأرض است، چون نمی شود با این دو روایت سرقت را عوض کرد، سرقت مال است، یعنی مالی را بدزدند، در حر مالی در کار نیست، بلکه انسانی را دزدیده، حضرت هم شوخی می کند و می فرماید:« قد سرقا انفسهما»، مگر اینکه بگوییم او جان مرا دزیده، من هم جان او را دزدیده ام، معلوم می شود که حضرت می خواهد یکنوع نکته بگوید تا توجیه گر فرمایشش بشود قطع باشد، قطع در اینجا به عنوان افساد است.

ص: 826

دوتا مسئله ی دیگر در اینجا وجود دارد که باید مورد بحث قرار گیرد:

الف: من عبا را به دیگری عاریه دادم، سپس شبانه آمدم نقب زدم، همان را که به او عاریه داده بودم مخفیانه و پنهانی می برم.

ب: یا خانه را به شخصی اجاره دادم، او هم لوازم خود را پهن کرد، من می آیم خانه را نقب می کنم و اثاث او را بر می دارم، تفاوت این دو مسئله این است که در اولی مال خودم را که به او عاریه داده بودم می دزدم، اما در دومی مال دیگری را می دزدم، ولی آنجا را که نقب می کنم، ملک خودم است نه ملک دیگر، خانه را به او اجاره دادم،حق دارم در آن تصرف کنم. اگر نقب کرد، هردو سرقت است، اما دراولی چون مال خودش را برداشته، مشکل پیدا می کند، چون تنها نقب سرقت نیست، اما نقب زدم و مال مستأجر را برداشتم، این مسلماً سرقت است.

حال اگر خانه را به کسی عاریه دادم و گفتم در این خانه بصورت عاریه ای بنشین یا خانه را به شما اجاره دادم، در هردو خانه ملک من است، نقب می کنم ملک خودم را، اگر شارع بگوید خانه را نقب کردی؟ در جواب می گویم خانه مال خودم بود، اما اگر نقب کنم و بروم مال شما را بردارم، مال شما در حرز است، قهراً دست من بریده می شود.

یا خانه را اجاره دادم، مال شما را برداشتم، مسلماً این سرقت است، مجرد اینکه خانه ملک من است، این مجوز این نمی شود که سرقت صدق نکند، چرا؟ چون خانه را به اذن شما گرفته، یا عاریه گرفته یا اجاره کرده، در هر حال تصرف او در خانه، یک تصرف مشروع است و قفلش هم مال خودش است، اگر نقب کند و مال خود را بردارد، سرقت محسوب نمی شود.

ص: 827

اما اگر مال دیگری را بردارد، مسلماً سرقت صدق می کند.

إذا نقب المعیر و سرق

قال المحقق: لو أعار بیتاً فنقبه المعیر و سرق منه مالاً للمستعیر، قطع، و کذا لو أجر بیتاً و سرق منه مالاً للمستأجر.

و فی المسألة فروع ثلاثة:

أمّا الأول: - یعنی نقب کند و مال مستعیر را بردارد- فلإنطباق حدّ السرقة علیه، فإن النقب ککسر الحرز.

و أمّا الثانی:- خانه را اجاره بدهد- فمثله، لأنّه إذا أجّر بیتاً و سلّطه علی الإنتفاع و کان البیت ذا باب مقفل فمن ورد فیه من غیر إذن المستأجر و أخذ شیئاً ینطبق علیه حد سرقة المال.

بحث در فرع سوم است، فرض کنید باغی است که وقف شده بر خانواده خاص، حال اگر کسی بیاید درب باغ بشکند و میوه ها را از آنجا بردارد و ببرد، مسلماً حد و تعریف سرقت صدق می کند، چرا؟ چون مالک میوه بطن موجود است، یعنی بطن موجود الآن مالک این میوه است، شما مال مردم را خوردید. مجرد اینکه این وقف است و ملک طلق نیست، بلکه ملک غیر طلق است، چون اگر بمیرد، به ورثه نمی رسد، به موقوف علیه این صدمه نمی زند. بله! اوقاف عامه از قبیل ملکیت نیست، بلکه از قبیل تحریر است، من مسجد را وقف کردم، مسجد ملک کسی نیست، بلکه تحریر است، یعنی آن را آزاد کردم، بعضی گفته مال خداست، ولی این عرفیت ندارد، بحث ما در جایی است که اوقاف عامه نباشد، بلکه اوقاف خاص باشد، اوقاف عامه هم دو جور است،مثل اینکه بگویم این نسل، آن نسل، اوقاف عامه از قبیل مسجد است و کاروان سراهایی که مردم وقف می کنند.

ص: 828

و أمّا الثالث: إی إذا سرق مالاً موقوفاً عی محصور، کالکتب الموقوفة علی الأولاد، یقطع لانطباق حدّ السرقة علیه و منه إذا کان البستان لجماعة خاصةفسرق ثمرته.

نعم لو کان الوقف علی المصالح العامة، فلا ینطبق علیه حدّ السرقة لأنّ الملک لله عند بعضهم، أو للعنوان کما هو المختار، و لا یعامل معه ما یعامل الملک المختص بعنوان ینطبق علی أفراد محدّدین.

علی ای حال چون مالک شخصی ندارد، فلذا حد سرقت بر آن صدق نمی کند.

ثمّ إنّ المحقق عنّون مسألة مرّ حکمهما و هو قوله: لا تصیر الجمّال محرزة بمراعاة صاحبها، و لا الغنم باشراف الراعی علیها.

اگر نگهبانی بر سر گله یا شتر باشد، وجود نگهبان دلیل بر حرز نیست، چرا؟ چون اگر نگهبان بیدار است و طرف در جلو چشم نگهبان شتر یا گوسفند را می برد، به این می گویند غارت، و غارتگری.

اما اگر نگهبان خواب است یا غفلت دارد، حرزی در کار نیست.

حال اگر کسی درب را درزدید،آیا سرقت صدق می کند یا نه؟

«الباب علی قسمین» یک باب و درب بیرون داریم، اگر کسی آن را ببرد، این سرقت نیست، چون حرزی در کار نیست، بله اگر این درب را بشکند و درب های داخل را بدزدد، مسلماً سرقت بر آن صدق می کند، آقایان بین باب ظاهر و باب باطن فرق نهاده اند، در اولی سرقت صدق نمی کند، اما نسبت به دومی سرقت صدق می کند.

و لو سرق باب الحرز أو من أبنیته، قال الشیخ فی المبسوط: یقطع، لأنّه محرز بالعادة.

أقول: المسألة مبنیة علی تفسیر الحرز، فإن قلنا بأنّه عبارة عما لیس لغیر المالک دخوله، أو بما کان سارقه علی خطر و خوف من الإطلاع علیه، فیصدق علیه الحرز، ینطبق علیه حدّ السرقة، و أمّا لو قلنا بأنّه عبارة عما کان مغلقاً علیه أو مقفّلاً أو مدفوناً فلا یقطع، لعدم صدق حد السرقة.

ص: 829

مگر اینکه حرز این گونه معنا کنیم و بگوییم حرز آن است که بدون اذن مالک کسی نتواند در آن تصرف کند.

وصل الکلام إلی هنا عشیة یوم الأبعاء، الحادی عشر من شهر ربیع الثانی،عام الف و أبعه مأة و اثنین و ثلاثین.

حکم نباش و سارقین کفن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم نباش و سارقین کفن

بحث ما در باره نبّاش بود، یعنی کسانی که نبش قبر می کند و کفن مردگان را می دزدند، عرض کردم حکمش این است که قطع بشود (یقطع)، منتها بحث در این است که آیا هر کفن دزدی دستش بریده می شود یا کفنی که اقلاً قیمتش یک چهارم دینار باشد، آیا شرط نصاب در آن نیز است یا نصاب شرط نیست؟

به بیان دیگر همان گونه در سایر سرقت ها نصاب شرط است ، آیا در نبّاش هم شرطش این است قیمت کفن به ربع دینار برسد؟

دیدگاه شیخ مفید و ابو الصلاح

در اینجا در میان علمای ما اختلاف است، مرحوم مفید (متوفای 413) و ابوالصلاح که شاگرد مرحوم مفید (متوفای 447) این دو بزرگوار می فرماید حتما باید به حد نصاب برسد. ولی عبارت مرحوم شیخ مطلق است، یعنی ندارد براینکه حتماً به حد نصاب برسد.

دیدگاه استاد سبحانی

ما آن دو قول اول را می گیریم، چرا؟ چون فرمود اموات حکم احیا را دارد، این عموم المنزلة است ، یعنی «نزّل الموتی منزلة الأحیاء»، همان گونه که از زنده می خواهیم بدزدیم، باید به حد نصاب برسد، از مرده هم اگر بخواهیم بدزدیم، باید به حد نصاب برسد، و من عبارت مرحوم شیخ را دیدم، عبارت شیخ در مقام بیان نیست، فقط در مقام بیان این است که آدمی که نبّاش است، دست او هم بریده می شود، در مقام شرائط و جزئیات نیست تا تمسک به اطلاقش کنیم، در تمسک به اطلاق شرط این است که متکلم در مقام بیان باشد، فرض کنید که بالای منبر رفتم و گفتم ایها الناس:

ص: 830

« الغنم حلال»، شما حق ندارید تمسک به اطلاق کنید و بگویید غنم غصبی نیز حلال است، چون آقا فرموده «الغنم حلال»، غنم موطوء و جلّال هم حلال است، چرا؟ چون در مقام بیان جزئیات نبودم، بلکه در مقام این بودم که اجمالاً «الحیوانات علی قسمین»: قسم حلال و قسم حرام، اما در مقام شرائط نبودم، ولذا همان قول دو نفر را می گیریم و کلام مرحوم شیخ را تاویل می کنیم.

حکم سرقت هایی که از طریق اینترنت انجام می گیرد. چیست؟

نکته ی دیگری که عرض می کنم این است که آقایان همگی گفته اند که شرط سرقت این است که مال در محرز باشد، یعنی در حرز باشد، قبل از آنکه صنعت اینترنت و کامیپوتر پیدا بشود، معلوم بود که حرز همان است که صندوق خانه ای باشد و صندوقی باشد، یا اسطبلی باشد که درش را قفل کند، اما در زمان و عصر ما یک دزدی های پیدا شده که از حساب های مردم از طریق اینترنت و کامپیوتر می دزدند، آیا این هم حکم سرقت را دارد یا نه؟

فکر نمی کنم فقیهی در این مورد شک کند، زیرا بین دو نوع سرق فرقی وجود ندارد، این یکی را هم مالش از امن ترین نقطه ای که بانک است برده، یعنی مال و پول مردم را از جایی برده که از نظر حفاظتی از صندوق و خانه امن تر است، این آدم اموالش را در امن ترین نقطه گذاشته، ولی این نامروت به قدری بی انصاف است که در آنجا هم نفوذ کرده و مال دیگری را برده است، قهراً سرقت صدق می کند و نباید ما در این مورد شک و تردید کنیم.

ص: 831

تمّ الکلام در این مسئله.

بقی هنا شیء و هو أنّ القوم اعتبروا فی صدق السرقة کون المال محرزاً بما یناسب حاله، و قد مثّلوا له امثلة کثیرة و بیّنوا أن لکلّ شیء حرزاً.

هذا ما ذکره الفقهاء فی العصور السابقة، لکن الحضارة (تمدن) الحدیثة و الظروف الزمانیة و المکانیة ظروف، به معنای شرائط) وسعت لنا معنی الحرز من دون أن یکون له قفل علی المال أو کون المال فی باب مغلق ، و هو البنوک الرائجه فی عامة البلاد، فإن النّاس یودعون أموالهم فیها ولکلّ شخص حساب خاص و رمز معین یستفید منه عند الحاجة إلی المال.

و لکنّ السرّاق فی هذا الزمان ربما یتمکنون من الدخول إلی حسابات الآخرین فیأخذوا أموال الغیر بحیلة خاصّة ، فمن المعلوم أن ذلک العمل یعدّ سرقة و اخراجاً للمال من الحرز، و یحکم علیه بما یحکم علی من کسر الحرز و الباب و دخل البیت.

طرق و راههای اثبات سرقت

الأمر الثالث: الحجة أو ما تثبت به السرقة

امر سوم در باره این است که سرقت با چه چیز ثابت می شود؟

سرقت با دو چیز ثابت می شود

(تثبت السرقة بأحد الأمرین):

1. با بیّنه عادله، بینه عادله سرقت را ثابت می کند ( شهادة رجلین عدلین).

2. اقرار خود سارق (الاقرار مرتین).

اما با بیّنه ثابت می شود، دو دلیل داریم، یکی اطلاقات خود ادله بینه است که می گوید:

« و الأشیاء کلّها علی هذا حتّی تقوم به البیّنة»، یا پیامبر اکرم فرمود:« إنّما أقضی بینکم بالأیمان و البیّنات»، ادله ی مطلق بیّنة، که اطلاق دارد و در همه جا ثابت می شود مانند زنا، لواط، مساحقه، اطلاقات ادله بیّنة اینجا را هم می گیرد.

ص: 832

دوم: روایات خاصه، یعنی روایاتی که مخصوص کتاب سرقت است، این روایات را من یکی را نقل کردم، بقیه را در پاورقی اشاره کردم، چرا؟ برای اینکه طولانی نشود، من یک روایت را می خوانم، بقیه را در پاورقی نشان دادم و از روی وسائل می خوانیم.

1: ما ورد فی أبواب الشهادات ، عن محمد بن قیس عن أبی جعفر قال:« قضی أمیر المؤمنین فی رجل شهد علیه رجلان بأنّه سرق، فقطع یده یعنی حضرت با شهادت دو نفر، دست سارق را قطع کرد- حتّی إذا کان بعد ذلک جاء الشاهدان برجل آخر- همان دو نفر بعداً آمدند و گفتند ما اشتباه کردیم، این آدم سرقت نکرده، بلکه شخص دیگر سرقت نموده منتها خیال کردیم که این دزدیده- فقالا: هذا السارق و لیس الذی قطعت یده، إنّما شبهنا ذلک بهذا، فقضی علیهما أن غرمهما نصف الدیة، و لم یجز شهادتهما علی الآخر » حضرت فرمود حالا که اشتباه در شهادت کردید و شهادت شما باعث شد که دست این آدم بریده بشود، باید دوتای تان نصف دیه را به او بپردازید، چون دیه یک دست نصف دیه دارد، ولی شهادت این دو نفر را در باره فرد دوم نپذیرفت، چرا؟ چون اینها فاسق شدند یا اگر اشتباه کردند، دیگر اعتبار به ضبط اینها نیست، ممکن است از نظر فسق شان شهادت شان قبول نیست، یا از نظر اینکه ضابط نیستند.

2. و باسناده عن محمد بن علی بن محبوب، عن أحمد بن محمد، عن البرقی عن النوفلی، عن السکونی، عن جعفر، عن أبیه ، عن علی(علیه السلام) «فی رجلین شهدا علی رجل أنّه سرق، فقطعت یده، ثمّ رجع أحدهما فقال: شبّه علینا، غرّما دیة الید من أموالهما خاصّة» الوسائل: ج 18، الباب 14 من أبواب الشهادات، الحدیث2.

ص: 833

3. و بهذا الإسناد عن السکونی، عن جعفر، عن أبیه، «أنَّ رجلین شهدا علی رجل عند علی(علیه السلام) أنّه سرق، فقطع یده، ثمَّ جاءا برجل آخر، فقالا: أخطأنا هو هذا، فلم یقبل شهادتهما، و غرمهما دیة الأوَّل» همان مدرک ،حدیث 3.

4. محمد بن علی بن الحسین- هر چند مرسله است، ولی مرسله جزمی است- قال:

«قال النبی(صلّی الله علیه و آله): من شهد عندنا بشهادة ثم غیّر، أخذناه بالأولی وطرحنا الأخری» همان مدرک،حدیث 4.

در اینکه بیّنة حجت است جای بحث و شک نیست، ولی برای اینکه آقایان از نزدیک آشنا بشوند، فلذا روایات را خواندیم، آیا سرقت با یک بار اقرار ثابت می شود؟

«إنّما الکلام» ثبوت سرقت به وسیله اقرار است، این محل بحث است، آیا با اقرار ثابت می شود یانه؟

ظاهراً ثبوتش با اقرار اشکال ندارد، چون «اقرار العقلاء علی أنفسهم جائز» إنّما الکلام دو بار باید اقرار کند یا یک بار هم کافی است، آیا دوتا شرط است، یا یکی؟

دیدگاه اهل سنت

اهل سنت مختلف هستند، گروهی از اهل سنت می گویند حتماً باید اقرارش مرتین باشد، اینها عبارتند از: ابن أبی لیلا، ابن شبرمة، و أبو یوسف، و زفر و أحمد و اسحاق.

اینها در حقیقت فقهای قرن سوم هستند،اینها گفتند حتماً باید اقرار دوبار باشد، اینها در حقیقت از فقهای قرن سوم هستند که می گویند دوبار.

اما گروهی از اهل سنت گفته اند یکی هم کافی است، اینها سه نفر از ائمه اربعه هستند، ابوحنیفه، مالک و شافعی، اینها می گویند یکی هم کافی است، ابن قدامه جانب تعدد را گرفته است، چرا؟ چون امام مذهبش همان است، أحمد، از کسانی است که قائل به دوتاست، این آقایانی که اجتهاد می کنند، اجتهاد مطلق نیست، بلکه اجتهاد در مذهب است، در مذهب امام شان اجتهاد می کنند، اجتهاد مطلق نیست، با اینکه مغنی کتاب خوبی است، در همین جا گفته تعدد معتبر است، چرا؟

ص: 834

چون امام مذهبش احمد است، احمد قائل به تعدد است، فلذا او نیز قائل به تعدد بشود، چرا فتوای اهل سنت را بیان کردیم؟ برای اینکه روایاتی را که می خوانیم روشن بشود، چون رواات ما ناظر به فتاوای علمای آنها است، روایات ما بر چند طائفه است:

یک طائفه دلالت دارد که حتماً باید تعدد باشد، تعدد را شرط می داند، در این زمینه سه روایت می خوانیم:

1. ما رواه جمیل بن دراج عن بعض أصحابنا عن أحدهما(علیهما السلام) فی حدیث _ قال: « لا یقطع السارق حتّی یقرّ بالسرقة مرتین، فإن رجع ضمن السرقة، و لم یقطع إذا لم یکن شهود ». الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1، و رواها العیاشی فی تفسیره: 1/319، الحدیث 107.

2. و ما رواه جمیل _ أیضاً _ عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال: «لا یقطع السارق حتی یقرّ بالسرقة مرّتین، و لا یرجم الزانی حتی یقرّ أربع مرات ». الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حد السارق، الحدیث 6.

و لعلّ فی السند سقطاً. جمیل ابن درّاج از شاگردان جوان امام صادق علیهم السلام است و امام باقر علیه السلام را درک نکرده، از این بیشتر با واسطه نقل می کند کما اینکه در حدیث قبلی با واسطه نقل نمود، ولی در حدیث دوم بدون واسطه نقل کرده است فلذا این احتمال داده می شود که شاید سند سقط داشته باشد.

3. و فی دعائم الإسلام عن علی(علیه السلام):« أنّ رجلاً أتاه فقال: یا أمیر المؤمنین، إنّی سرقت، فانتهره- حضرت او را از خودش راند و به او پرخاش کرد که اقرار نکند - فقال: یا أمیر المؤمنین، إنّی سرقت، فقال: اتشهد علی نفسک مرتین، فقطعه». مستدرک الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1.

ص: 835

4. و جاء فی فقه الرضا(علیه): « و لا یقطع السارق حتی یقرّ مرتین ».مستدرک الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حد السرقة، الحدیث 5.

تا اینجا روایات مشهور را خواندیم، حالا روایاتی که بر خلاف دلالت می کند می خوانیم

روایات معارض

روایات معارض یعنی روایاتی که بر خلاف دلالت می کند، و آنها عبارتند از:

ما رواه الکلینی عن ضریس عن أبی جعفر(علیه السلام)قال: « العبد إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام مرّة أنّه قد سرق، قطعه، و الأمة إذا أقرّت علی نفسها بالسرقة قطعها» . الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حد السرقة، الحدیث

ظاهر این روایت این است که یک مرتبه کافی است، چون کلمه ی «مرّة» مفعول «أقرّ» است، ولی مشکل در ذیلش است، چون اگر امة اقرار کند،دستش را قطع نمی کنند، «لأنّه إقرار علی حق الغیر».

بنابراین، این روایت هر چند دلالت دارد که یک بار هم کافی است، ولی مشکل در مضمون دارد چون در آینده می خوانیم که اگر عبد اقرار کند، دستش را نمی برند، چرا؟ لأنّه لیس إقراراً علی نفسه بل إقرار فی حق الغیر، مگر اینکه مولا تصدیقش کند یا بیّنة در کنارش باشد در غیر این دو صورت هرگز دست او را قطع نمی کنند.

ما رواه الفضیل عن أبی عبدالله(علیه السلام)قال: «إنّ أقرّ الرجل الحرّ علی نفسه مرّة واحدة عند الإمام، قطع». الوسائل:18، الباب 3 من أبواب حد السرقة، الحدیث 3.

نقل الشیخ روایة أخری عن الفضیل قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:

«من أقرّ علی نفسه عند الإمام بحق ،(و فی المصدر بحدّ) من حدود الله مرّة واحدة ، حرّاً کان أو عبداً، أو حرّة کانت أو أمة فعلی الإمام أن یقیم الحدّ علیه للذی أقرّ به علی نفسه کائناً من کان إلا الزانی المحصن». الوسائل: ج 18، الباب 32 من أبواب مقدّمات الحدود،الحدیث 1.

ص: 836

این سه روایت آشکار در این است که یکی هم کافی است، اما این موافق عامه است، چون در موقع نقل اقوال گفتیم که سه نفر معروف از ائمه عامه با این قول موافقند، یعنی هم أبوحنفیه، هم مالک و شافعی. البته ممکن است بگویید دسته اول هم با گروه اول موافق است، گروه اول که ابن أبی لیلا، ابن شبروه باشد، بالأخرة روایات ما با یکی باید موافق باشد، کم اتفاق می افتد که اصل مشترکی نباشد ولذا ما همان قول مشهور را گرفتیم که مرّتین باشد و آن روایات گرفتیم و این روایات را حمل بر تقیه می کنیم، می گوییم این روایات در مقام تقیة وارد شده اند.

تا اینجا برای ما روشن شد که یکبار اقرار کافی نیست، بلکه حتماً باید دو بار باشد و این سه روایت را حمل می کنیم به تقیه شرائط مقر و اقرار کننده

یک مسئله ای است که در همه جا تکرار می شود، هر موقع به مقر می رسیم، در زنا در لواط، در مسائل دیگر، می گوییم:

«یشترط أن یکون بالغاً، عاقلاً، حرّاً و مختاراً»، اینها فقط شرط اینجا نیست،بلکه شرط همه جا هستند، یعنی در هر کجایی که فردی بخواهد اقرار کند، باید این شرائط را دارا باشد، پس ما بحثی در بلوغ، در کمال العقل و در اختیار نداریم، فقط بحث ما در حریت است و نتیجه خواهیم گرفت که اگر عبد اقرار کرد، اقرارش موثر نیست:

یشترط فی المقرّ الأمور الأربعه:

1. البلوغ .2.کمال العقل.3.الحریة .4. الاختیار

و قد مضی دلیل کلّ ذلک فی غیر مورد من الموارد ، إنما الکلام فی الأمور المترتبه علیها

ص: 837

1. إذا أقرّ العبد

قلنا أنّه یشترط فی المقرّ، الحرّیه فیترتب علیه أنه لو أقرّ العبد لم یقطع ، لأنّه إقرار فی حق الغیر،بمعنی أنّه یتضمن إتلاف مال الغیر ، مضافاً إلی صحیح فضیل عن الصادق علیه السلام :«إذا أقر العبد علی نفسه بالسرقة ، لم یقطع و إذا شهد علیه شاهدان قطع» الوسائل: ج 18، الباب 35 من ابواب السرقة، الحدیث 1،

و لذا گفتیم اگر عبد تنها اقرار کند کافی نیست، مگر اینکه مولا تصدیق کند که این عبد من دزدی کرده یا دو شاهد شهادت بدهند که این عبد دزدی نموده است.

ولی در مقابل این دو روایت داریم که می گویند اقرار عبد هم حجت است:

1: ما رواه ضریس عن أبی جعفر علیه السلام: قال:«العبد إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام مرّة أنّه قد سرق قطعه و الأمة إذا أقرّت علی نفسها بالسرقة قطعها» همان مدرک، الباب 4 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 2.

این همان روایت قبلی بود که می گفت یک بار کافی است و ما در آنجا عرض کردیم که این روایت شذوذی دارد، یکی از شذوذش این است که حریت را شرط نمی داند.

2: ما رواه الفضیل، قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول: «من أقرّ علی نفسه عند الإمام بحق(بحدّ) من حد حدود الله مرّة واحدة، حرّاً کان أو عبداً،حرّة کانت أو أمة، فعلی الإمام أن یقیم الحد علیه للذی أقرّ به علی نفسه کائناً من کان» همان مدرک، الباب من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث 1.

پس این دو روایت، روایت جدیدی نیستند، بلکه همان دو روایت قبلی است، منتها در آنجا از نظر مرّة و تکرار بحث می کردیم، اما در اینجا از نظر عبد و حریت بحث می کنیم.

ص: 838

این روایات با ضوابط اسلامی تطبیق نمی کند چون ضوابط اسلامی این است که:

«إقرار العقلا علی أنفسهم جائز»، این عبد ممکن است از مولای خود ناراحت باشد، فلذا برای اینکه ضرر مالی به مولا برساند، اقرار می کند تا دستش قطع بشود، ولذا اقرار این آدم حجت نیست، این روایت را چه کنیم؟

سه جور می شود اینها را حمل کرد:

الف: حمل بر تقیه کنیم، چون اهل سنت معتقدند که حریت شرط نیست:

قال جمیع الفقهاء أنّه یقبل إقراره و یقطع. این دو روایت را (که یکی روایت ضریس و دیگر روایت فضیل است) حمل بر تقیه می کنیم، چون اهل سنت حریت را شرط نمی دانند.

ب: حمل کنیم بر جایی که مولایش هم تصدیق کند و بگوید من قبول دارم که این عبد من دزدی کرده است.

ج: بگوییم ممکن است بیّنه در کنار این اقرار بوده است، البته هر سه حمل، حمل تبرعی است، یعنی قرینه و شاهدی در کار نیست البته اولی بهتر است که حمل بر تقیه بشود.

ثمّ إنّ یقع الکلام فی أنّه أقرّ مرّتین و قلنا بعدم القطع لأنّه إقرار فی حق الغیر، و لو افترضناها أنّه عتق، فهل یقطع بعد العتق بحکم أنّه أقرّ مرّتین قبله، أو لا؟

من در اینجا یک بحثی را مطرح می کنم تا ببینم اجتهاد شما در چه پایه است و آن اینکه اگر این عبد اقرار کرد و بنا شد که اقرارش نافذ نباشد، چون اقرار در حق غیر است، ولی اگر همین عبد- که اقرار کرده و گفتیم اقرارش نافذ نیست- آزاد شد، آیا ما می توانیم به اقرار قبلی او ترتیب اثر بدهیم و بگوییم الآن بیاورید تا دستش را ببریم؟

ص: 839

این داخل در کدام یکی از مسائل اصولیه است؟

این تحت این مسئله داخل است که یک عامی داشته باشیم مانند: «اکرم العلماء»، بعداً زید را روز جمعه خارج کنند و بگوید:« لا تکرم زید العالم فی یوم الجمعة»، روز شنبه چطور؟ آیا روز شنبه استصحاب حکم مخصّص کنیم یا تمسک به عموم عام نماییم؟ اینجا از این قبیل است، یعنی یک دانه عام داریم بنام:« إقرار العقلاء علی أنفسهم جائز»، بعد خرج العبد مادام کونه عبداً، حال که عبدیت رفت و طرف حر شد، آیا حکم مخصّص را استصحاب کنیم که «لا یقطع» یا عموم عام را بگیریم؟

«إقرار العقلاء علی أنفسهم جائز»، یعنی عموم عام را می گیریم.

ضابطه ای که مرحوم شیخ در اینجا ارائه داده است

مرحوم شیخ در اینجا یک میزان و ضابطه ای بیان کرده و آن این است اگر بخواهیم حکم مخصّص را ادامه بدهیم، اگر مستلزم تخصیص زاید باشد، در آنجا به همان عام تمسک می کنیم، و اما اگر بخواهیم ادامه بدهیم، مستلزم تخصیص زاید نیست، حکم استصحاب را می گیریم، مثلاً مولا فرموده: «اوفوا بالعقود»، خرج موقعی که من فهمیدم مغبون هستم، فوراً باید بگویم: «فسخت» حال اگر «فسخت» نگفتم، یعنی امروز فسخت نگفتم، آیا فراد می توانم فسخت بگویم، آیا خیار من باقی است یا نه؟

اگر گفتیم استصحاب خیار، مستلزم تخصیص زاید است، اینجا باید بر «أوفوا بالعقود» عمل کنیم، یعنی اصل عدم تخصیص است، اما اگر مستلزم تخصیص زاید نیست، حکم استصحاب را جاری می کنیم، کی مستلزم تخصیص زاید است و کی مستلزم نیست؟ آن در جایی است که کلّ یومش موضوع خاصی باشد، جمعه یک موضوع، شنبه موضوع دوم، یکشنبه موضوع سوم،و ...، اگر زمان مفرد(فرّد، یفرّد) باشد، هر روزش یک موضوع باشد، اگر بخواهیم شنبه هم بگوییم حکم قبلی را دارد، مستلزم تخصیص زاید است، اما اگر زمان قید نباشد بلکه زمان، ظرف باشد، به گونه ای که شنبه و جمعه یکسان است، در آنجا استصحاب حکم مخصص می کنیم، «ما نحن فیه» از ین قبیل است اگر این عبد آزاد شد، استصحاب حکم مخصص می کنیم. چرا؟ چون عموم «إقرار العقلاء علی أنفسهم» عمومش مفرّد زمان نیست، که امروز یک موضوع باشد، فردا موضوع دوم،پس فردا هم موضوع سوم،چون زمان در آنجا قید نیست بلکه ظرف است فلذا استصحاب حکم مخصص می کنیم.

ص: 840

هر گاه کسی در اثر شکنجه اقرار به سرقت کند، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هر گاه کسی در اثر شکنجه اقرار به سرقت کند، حکمش چیست؟

مسئله ای که داریم مسئله مهمی است و آن این است که اگر شخصی را که متهم به دزدی است شکنجه دادیم و در زیر شکنجه اقرار کرد و مال مسروقه را هم آورد، آیا دست این آدم قطع می شود یا نه؟

پس قیودش این است که شکنجه دادند و اقرار کرد و بعد رفت مال مسروقه را آورد، آیا دستش قطع می شود یا نه؟

نظر شیخ طوسی در کتاب نهایة

مرحوم شیخ طوسی در کتاب النهایة می گوید قطع می شود یحیی بن سعید در جامع الشرائع می گوید قطع می شود، استدلال می کنند با روایت سلمیان خالد که خواهیم خواند.

دیدگاه ابن ادریس و استاد سبحانی

اما مرحوم ابن ادریس می گوید قطع نمی شود و ما نیز قول ابن ادریس را انتخاب کردیم و می گوییم اینجا جای قطع نیست.

اما آن دو نفر که می گویند قطع می شود، یعنی طرف در اثر شکنجه اقرار نمود -أقرّ بالضرب و رفت مال مسروقه را آورد، می گویند دستش قطع می شود، دلیلش هم روایت سلیمان بن خالد است که می گوید: «سألت أبا عبد الله علیه السلام عن رجل سرق سرقة فکابر عنها فضرب،- فأقرّ، کلمه ی أقرّ مقدر است- فجاء بها بعینها، هل یجب علیه القطع؟ قال:

« نعم، و لکن لو اعترف و لم یجیء بالسرقة لم تقطع یده، لأنّه اعترف علی العذاب».

آقایان با این روایت استدلال کرده اند، باید دید که آیا این روایت ناظر به مسئله ی ما هست یا نیست؟ چون محل مسئله این است که «أقرّ تحت الضرب» و رفت عین مسروقه را آورد، آیا این روایت همان است؟

ص: 841

این روایت می گوید از روی اختیار اقرار کرد (أقرّ إختیاراً) نه به وسیله شکنجه.

به عبارت دیگر سرقت این آدم روشن و قطعی بود، منتها اقرار نمی کرد، اقرارش به وسیله شکنجه است، ولی بحث ما در جایی است که سرقتش ثابت نیست، به وسیله شکنجه اقرار به سرقت می کند نه اینکه سرقتش مسلم باشد.

بنابراین، روایت در جایی است که سرقت قبلاً مسلم است ولی عین مال را نمی آورد، از این رو ناچاریم که طرف را شکنجه بدهیم تا عین مال را بیاورد، اینجا حضرت می فرماید: «قطع» و حال آنکه بحث ما در جایی است که مالی از خانه ی مان رفته، احتمال می دهیم که این آدم سرقت کرده باشد، قرائن نشان می دهد که این آدم برده، فلذا شکنجه می دهیم، او هم اقرار می کند.

به عبارت روشن تر، موضوع در حدیث در جایی است که سرقت مسلم است، زدن و شکنجه برای گرفتن مال است، اما محل بحث ما این نیست، محل بحث در جایی است که هنوز سارق بودن این آدم روشن نیست،البته محتمل است، شکنجه اش کردیم اقرار کرد و رفت مال را آورد.

پس نمی شود با این حدیث بر مسئله استدلال کرد.

قول ابن ادریس

قول دوم، قول ابن ادریس، ایشان می گوید دست این آدم قطع نمی شود، چون در اینجا دو عمل صورت گرفته است:

الف:

شکنجه کردیم در اثر شکنجه اقرار کرد، این اقرار بی ارزش است،

ب: می گویید عین مسروقه را آورده، آوردن عین مسروقه دلیل بر سرقت نیست،چون ممکن است از شما خریده باشد، یا به او هبه کرده باشید، یا صلح کرده باشید، خلاصه دلیل ابن ادریس،دلیل روشن تر است.

ص: 842

ایشان می گوید این دوتا کار است، شکنجه دادیم اقرار کرد،این که ارزش ندارد چون اقرار باید عن اختیار باشد، اینکه می گویید عین مسروقه را آورده، آوردن عین مسروقه دلیل بر سرقت نیست، لعل از شما خریده باشد.

اتفاقاً اطلاقات روایات نیز قول ابن ادریس را تایید می کند، دوتا روایت داریم که اطلاق دارد:

1. و یدل علی قوله ما رواه إسحاق بن عمار عن جعفر عن أبیه(علیه السلام):

«أنّ علیّاً(علیه السلام) کان یقول لا قطع علی أحد یخوّف من ضرب و لا قید و لا سجن و لا تعنیف إلّا أن یعترف فإن اعترف قطع، و إن لم یعترف سقط عنه لمکان التخویف ». الوسائل ج 18، الباب 7 من أبواب حد السرقة، الحدیث 3 و لاحظ الحدیث 2.

و الاستثناء فی قوله(علیه السلام): « إلّا أن یعترف » استثناء منقطع أی: اعترف طوعاً.

اطلاق این روایت این است که اعتراف تحت شکنجه فایده ندارد خواه مال مسروقه را بیاورد و خواه نیاورد.

2: و فی دعائم الإسلام عن أمیر المؤمنین(علیه السلام) أنّه قال: «من أقرّ بحدّ علی تخویف أو حبس أو ضرب، لم یجز ذلک علیه و لم یحدّ». مستدرک الوسائل: 18، 2:

اطلاق روایت هردو را می گیرد خواه بیاورد یا نیاورد، خلاصه اعتراف و اقرار تحت شکنجه، بی فاید است و هیچ اثر شرعی ندارد، آوردن عین هم دلیل بر سرقت نیست.

بر گردیم، دو مرتبه روایت اول را بخوانیم، روایت اولی که شاهد قول اول است، ببینید تصرفی که من در روایت کردم درست است یا نه؟

ص: 843

سلیمان بن خالد عن الصادق(علیه السلام) قال سألت أبا عبد الله(علیه السلام): «عن رجل سرق سرقة فکابر عنها (اقرار نمی کند، یعنی سرقتش مسلم است،منتها اقرار نمی کند) فضرب، فجاء بها بعینها بحث در جایی است که سرقتش مسلم است- هل یجب علیه القطع؟ قال: نعم، - ما می گوییم ربطی به محل بحث ما ندارد، چون بحث در جایی است که سرقتش به وسیله ضرب و شکنجه ثابت شده است، و حال آنکه در اینجا سرقتش مسلم است، منتها اعترافش به وسیله شکنجه است- و لکن لو اعترف و لم یجیء بالسرقة لم تقطع یده، لأنّه اعترف علی العذاب». الوسائل: 18، الباب 7 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1. صدر روایت با ذیل نمی سازد، چون ظاهر صدر روایت این است که سرقت قبلاً ثابت شده، شکنجه برای گرفتن عین است، اما ذیل روایت دلیل بر این است که در هردو به وسیله شکنجه و ضرب اقرار کرده است چون می فرماید: «و لکن لو اعترف و لم یجیء بالسرقة لم تقطع یده چون اگر اعتراف،اعتراف اختیاری باشد، آوردن عین لازم نیست، یعنی اگر یک نفر اختیاراً اعتراف کند که من دزدی کردم، هرچند عین را نیاورد، دستش قطع می شود. پس از ینکه می گوید: «و لم یجیء بالسرقة لم تقطع یده» ذیل روایت را قرینه بر صدر بگیریم و بگوییم در هردو سرقت به وسیله شکنجه و ضرب ثابت شده، قهراً روایت دلیل بر ما نحن فیه می شود. من که به صدر روایت چسبده بودم، از ذیل روایت غافل بودم، ولی آقا(حسنی) که تذکر دادند، ذیل را که با صدر ملاحظه می کنیم، علی الظاهر هردو ناظر به ما نحن فیه است، و جمله ی «سرق سرقة» مسامحه است.پس این روایت دلیل بر قول اول می شود.

ص: 844

روایت سلیمان بن خالد بر خلاف قواعد است

ولی این روایت بر خلاف قواعد است، زیرا اقرارش بی ارزش است چون در اثر شکنجه اعتراف کرده، این اقرار ارزش ندارد هر چند مال را بیاورد. پس اگر دلالت روایت را هم تکمیل بدانیم، باز نمی شود به این روایت عمل کرد، چون اقرارش اقرار شکنجه ای است و بی ارزش، آوردن عین هم دلیل بر سرقت نیست حتی اگر روایت را مثل شما معنا کنیم و بگوییم در هردو سرقت به وسیله شکنجه ثابت شده است.

الأمر الثالث: لو أقرّ مرّتین أو مرّة و رجع.

شخص از روی اختیار در محکمه آمد و اقرار کرد و گفت من دزدی کردم، اگر دو بار اقرار کند و از اقرارش بر گردد،این ارزش ندارد، یعنی رجوعش فایده ندارد. چرا؟ چون قانون است که :«لا إنکار بعد الإقرار» اگر واقعاً دو بار اقرار کند و موضوع ثابت بشود، رجوع بعدی بی ارزش است، هم دستش را می برند و هم عین مسروقه را از او می گیرند.

اما اگر یک بار اقرار کند و سپس از اقرار خودش بر گردد، در اینجا تفصیل است، یعنی دستش را قطع نمی کنند، اما عین مال را از او می گیرند، دستش را قطع نمی کنند چون شرائط حاصل نیست، باید دو بار اقرار کند، عین مال را از او می گیرند، چون در «إقرار العقلاء علی أنفسهم جائز» تعدد شرط نیست، بلکه یکبار هم کافی است، پس در اینجا دو فرع داریم:

الف: فرع اول این است که دو بار اقرار کند و بر گردد.

ص: 845

ب: فرع دوم این است که یک بار اقرار کند و بر گردد. اگر دو بار اقرار کند و بر گردد، هردو ثابت است، یعنی هم قطع ثابت است و هم بر گرداندن مال، حتی اگر مال را تلف هم کرده باشد، جریمه می کنند،اما اگر یک بار اقرار کند و برگردد، در اینجا قطع نیست، چرا؟ چون «یشترط فی القطع الإقرار مرّتین»، اما مال را باید حتماً بر گرداند.

و أعلم أنّه إذا أقرّ بالسرقة مرّتین فالّذی یمکن أن ینقض إقراره أحد الاُمور التالیة:

1. علم الحاکم بکذبه فیعزّر لکذبه، إذا علم أنه یکذب عمداً. چیزی که می تواند جلو اقرار طرف را بگیرد، علم الحاکم بکذبه، یعنی حاکم می داند که این آدم عمداً دروغ می گوید.

2. إذا انکر المُقرّ له أنّ المال ماله.

صاحب مال می گوید این مال من نیست، سارق می گوید من از مغازه فلانی دزیده ام، ولی او می گوید در مغازه من یک چنین جنسی نبود. اقرارش بی اثر است.

3. إذا قامت الشواهد علی کذبه و هذا میسور فی باب الزنا، کما إذا أقرت المرأة بالزنا رجل صالح لاسقاطه عن عیون الناس.

در باب زنا این مطلب را داشتیم که یک زنی اقرار به زنا می کند، می خواهد آن مردی که با او نزدیک شده، آبروی او را ببرد، در زنا گفتیم که قابل شنیدن نیست، البته در سرقت کم است، اما در زنا این مسئله است.

4. الإنکار بعد الإقرار، و هذا هو الذی ندرسه فی هذه المسألة.

ما در اینجا دو فرع داریم که مرحوم محقق هردو فرع را گفته است.

ص: 846

عبارت محقق در شرائع

قال المحقق: لو أقرّ مرّتین و رجع، لم یسقط الحدّ و تحتمت الإقامة و لزمه الغرم. این فرع اول است.

و لو أقرّ مرّة لم یجب الحد ووجب الغرم». الشرائع: 4/176. این هم فرع دوم است.

فرع دوم خیلی روشن است، یک بار اقرار کرد و سپس سکوت نمود و چیزی نگفت. مسلماً این آدم دستش قطع نمی شود، اما غرامت را باید بدهد.

پس فروع دوم جای بحث نیست ولذا او را از میدان خارج کردیم.

«إنّما الکلام» در فرع دوم است، فرع اول این بود که «أقرّ مرّتین عن إختیار»، ولی بعداً انکار کرد.

دیدگاه شیخ طوسی نسبت به فرع دوم

در اینجا مرحوم شیخ در کتاب نهایه و خلاف می گوید حد جاری نمی شود، ولی در کتاب مبسوط می گوید حد جاری می شود.

انتقاد ابن ادریس بر شیخ طوسی

مرحوم ابن ادریس به شیخ انتقاد می کند، ابن ادریس می گوید: جناب شیخ! چطور در کتاب نهایه و خلاف فرمودید که حد جاری نمی شود، شما حد خدا را تعطیل کردید، بنده خدا دوبار اقرار کرده، حالا که دو بار اقرار کرده، موضوع و سبب کامل است، حتماً باید شما دستش را ببرید، ابن ادریس شیخ را به محاکمه می کشد.

آیا حق با ابن ادریس است یا با شیخ طوسی؟

بعد از آنکه اقوال را نقل کردیم، ببینیم که حق در اینجا با کدام طرف است؟

در اینجا دو روایت درایم که از آنها قول ابن ادریس استفاده می شود.

ص: 847

1: صحیحة الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام فی رجل أقرّ علی نفسه بحدّ ثم جحد بعد؟

فقال: «إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام أنّه سرق ثمّ جحد، قطعت یده و أرغم أنفه» الوسائل: ج 18، الباب 12 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث.

2: صحیحة محمد بن مسلم عن أبی عبد الله علیه السلام «من أقرّ علی نفسه بحدّ، أقمته علیه إلّا الرّجم فإنّه إذا أقرّ علی نفسه ثمّ جحد لم یرجم» همان مدرک، الحدث 3.

البته همان گونه که در باب رجم گفتیم، اسلام راجع به رجم خیلی تخفیف قائل شده است،حتی اگر بعد از اقرار هم، انکار کند، از او می پذیرند.

بنابراین، این دو روایت شاهد بر گفتار ابن ادریس است و شاهد بر گفتار شیخ در کتاب مبسوط است.

مرحوم شیخ در عین حالی که مقام بزرگی دارد، لا بد در خلاف و نهایه که فرموده« لا یقطع»، یک دلیلی دارد، بدون دلیل و بی جهت فتوا نداده است، لعل شیخ به روایت جمیل تمسک کرده است.

حیث روی عن بعض أصحابنا عن أحدهما علیهما السلام فی حدیث قال:

«و لا یقطع السارق حتّی یقرّ بالسرقة مرّتین، فإن رجع ضمن السرقة، و لم یقطع إذا لم یکن شهود» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 1.

البته در بیّنه قابل عفو نیست، ممکن است مرحوم شیخ به این روایت تمسک کرده باشد.

ولی جواب از این روایت این است از اینکه می گوید:

« إذا لم یکن شهود» با بیّنه ثابت بشود، قابل عفو نیست، اما اگر اقرار باشد، حاکم می تواند عفو کند، لعل در اینجا می خواهد عفو کند، یعنی کلمه: « إذا لم یکن شهود» بهترین قرینه است که این از باب عفو است، یعنی شهود قابل عفو نیست، اما اقرار قابل عفو است.

ص: 848

روایت ضریس

روی ضریس عن أبی جعفر علیه السلام قال: «لا یعفی عن الحدود الّتی لله دون الإمام، فأما من کان من حق الناس فی حدّ فلا بأس بأن یعفی عنه دون الإمام یعنی طرفین می توانند از همدیگر بگذرند و دیگری را مورد عفو قرار دهند، اما امام نمی تواند- الوسائل: ج 18، الباب 18 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث 1.

از این استفاده می شود که امام گاهی از اوقات حق عفو را دارد و حد سرقت اتفاقاً از قبیل حدود الهی است، چون اگر حق الناس بود، باید عین را بگیریم، قطع دست از حدود الهی است و امام می تواند حدود الهی را بگذرد و عفو کند.

بنابراین، اگر در این روایت می گوید قطع نمی شود، لعل امام از حد عفو کرده است.

شاهد هم داریم، مردی آمد خدمت علی علیه السلام و گفت من دزدیده ام، حضرت فرمود قرآن بلدی، او هم خواند، حضرت فرمود: بخاطر این قرآن تو را بخشیدم، جناب اشعث بن قیس منافق گفت:

یا علیّ! حد خدا را ترک می کنی، حضرت فرمود: اگر حدود الناس باشد، نمی توانم عفو کنم، اما اگر حدود الهی باشد، بیّنه هم نباشد، من می توانم عفو کنم، البته اگر بیّنه باشد، حتی امام هم نمی تواند عفو کند، لعل در این موردی که حضرت فرمود:

«لم یقطع إذا لم یکن شهود» اقرار بوده و سرقت هم حد الله است، فلذا عفو کرده است.

پس اگر این «آدم» دو بار اقرار کرد، هم دستش قطع می شود و هم عین مسروقه بر می گردد، اما اگر یک بار اقرار کند، «لا یقطع»، اما عین بر می گردد، اما این روایت که شیخ استدلال کرده که حضرت می گوید:

ص: 849

«لا یقطع»، لعل از باب عفو بوده است، به قرینه ذیل روایت که فرمود:« إذا لم یکن شهود» چون اگر با بیّنه ثابت بشود، حتی امام هم نمی تواند عفو کند

کیفیت حد سرقت کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: کیفیت حد سرقت

بحث ما در کیفیت حد است، حال که بناست بر سارق حد را اجرا کنیم، حدش هم قطع ید است، کلام در این است که در مرحله اول کدام عضو قطع می شود و برفرض اینکه قطع شود، از کدام نقطه باید قطع شود، بعداً کلام در مرحله دوم است که اگر بار دیگر باز دزدی کرد، کدام عضو قطع می شود؟

پس در اینجا دو بحث داریم:

الف: بحث اول راجع به دزدی دور اول است، که کیفیت قطع چگونه است

ب: بحث دوم در باره کیفیت قطع در سرقت دوم است.

اتفاق همه مسلمین

امامیه اتفاق نظر دارند که در مرحله اول دست قطع می شود و آنهم دست راست و در این مسئله همه مسلمین کلام شان همین است.

« إنّما الکلام» اینکه جای دست راست کدام است، یعنی حال که بناست دست راست قطع بشود، از کدام نقطه باید قطع بشود؟

دیدگاه امامیه

اتفاق علمای ما این است که چهار انگشت قطع می شود و انگشت ابهام باقی می ماند.

پس از نظر امامیه موضع قطع اصول اصابع است، یعنی از بیخ چهار انگشت، منتها ابهام باقی می ماند، این نظر شیعه است، ولی بر خلاف اهل سنت، آنها غالباً یا همگی قائلند که من الکوع قطع می شود، کوع عبارت است از بند دست، در واقع همه دست بریده می شود، هم انگشتان و هم راحة، یعنی کف دست.

ص: 850

اما اینکه اگر در مرتبه دوم باید کدام عضو را ببریم، بحثش در فرع دیگر خواهد آمد، البته در قرآن کریم دلیل بر یکی از دو طرف نیست، چون قرآن می فرماید:« وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُمَا جَزَاءً بِمَا کَسَبَا نَکَالًا مِّنَ اللَّ_هِ وَاللَّ_هُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ»المائدة: ٣٨،

ابن مسعود «فاقطعوا أیدیهما » را خوانده: «فاقطعوا أیمانهما»، البته اینکه تحریف قرآن است مگر اینکه بگوییم تفسیر است و می خواهد «أیدیهما» را تفسیر کنید، اگر این باشد، پس بسیاری از چیزهایی که ما را متهم به تحریف می کنند، قابل توجیه است و بگوییم همه اینها جنبه تفسیری دارد نه جنبه ی سقطی از قرآن، أیمان، «ید» چهار انگشت را هم می گویند، زند را هر می گویند، آرنج (مرفق) را هم می گویند، «منکب» را هم می گویند و عجیب این است که معتقدند که باید از منکب قطع شود، البته نسبت به خوارج می دهند، منتها باید در کتب فقهی خوارج باید مراجعه کنیم ببینیم این نسبت صحیح است یا نه، چون گاهی از اوقات به بعضی از طوائفه چیز هایی را نسبت می دهند که خود آن طائفه معتقد نیستند،محقق باید به کتابهای فقهی آنان مراجعه کند ، البته شیخ در کتاب خلاف نقل می کند و عجیب اینکه استدلال هم می کند و می گویند شر مربوط به چهار انگشت و زند و مرفق نیست، بلکه شر مربوط است به همه ی دست، من أوله إلی آخره، پس باید ریشه شر را بکنیم و قطع کنیم و آن اینکه همه دست را قطع کنیم تا بی دست بشود به تمام معنا!!

«علی أیّ حال» فقهی که مستند به کتاب و سنت نباشد، باید از همین افسانه ها و استحسان ها باشد، و حال آنکه باید بدانند که این فرد می خواهد زندگی کند، گناه کرده، جریمه دارد، ولی اسلام نمی خواهد حیات این را از بین ببرد، و به اصطلاح در حقوق یک معادله ای است که می گویند کیفر باید به مقدار جرم باشد، این معادله است، باید جرم را ببینیم، کیفر هم را در مقابلش معین کنیم، و الا جرم سرقت است، کیفر گردن زدن، این تناسب ندارد، در هر حال ما از قرآن بر احد الطرفین دلیل نداریم، البته در بعضی از روایات هست و آن اینکه از امام جواد سوال کردند که دست دزد را از کجا ببرند، همین اقوال در آن مجلس گفته شد، برخی گفتند از زند(مچ)، برخی هم گفتند از مرفق(آرنج)، برخی هم گفتند از منکب(بازو) امام جواد سلام الله علیه فرمود از اصول الأصابع، چرا؟ با این آیه استدلال کرد و «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّ_هِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّ_هِ أَحَدًا الجن: ١٨.

ص: 851

البته این روایت باید سندش دیده بشود که اصلاً سندش صحیح است یا نه؟

ولی این روایت فعلاً مشکلاتی دارد، اگر امام جواد فرموده باشد، ما در مقابل فرمایش ایشان تسلیم مطلق هستیم، اما اگر خودش خبر واحد باشد، دوتا مشکل دارد:

اولاً: اینکه فرموده «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّ_هِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّ_هِ أَحَدًاً» مربوط است به این مساجدی که دارای ساختمان است، یعنی قرآن کریم مجید هر وقت مساجد می گوید، مرادش همین مساجد تکوینی است که مردم در آن نماز می خوانند، مانند:

1:« وَکَذَٰلِکَ أَعْثَرْنَا عَلَیْهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّ_هِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لَا رَیْبَ فِیهَا إِذْ یَتَنَازَعُونَ بَیْنَهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیْهِم بُنْیَانًا رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلَیٰ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیْهِم مَّسْجِدًاً » الکهف: ٢١.

2:« إِنَّمَا یَعْمُرُ مَسَاجِدَ اللَّ_هِ مَنْ آمَنَ بِاللَّ_هِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَی الزَّکَاةَ وَلَمْ یَخْشَ إِلَّا اللَّ_هَ فَعَسَیٰ أُولَ_ٰئِکَ أَن یَکُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِینَ »التوبة: ١٨.

باز غیر ازاین یک آیه است که، در هر صورت، مساجد در قرآن به همین مساجد کنونی است، حملش بر مواضع سجده قرینه می خواهد، اگر حدیث صحیح باشد، از آنجا که امام بما أنّه امام معصوم است و از همه چیز با خبر است، می پذیریم، ولی اگر خبر ثابت نشود، این سوال در حدیث است، مشکل دیگر هم در این حدیث هست و آن اینکه اگر بنا باشد ما مساجد را نبریم و قطع نکنیم، چون می خواهد با او سجده کند، چون در بریدن پا سر انگشت بزرگ بریده می شود.

بعضی از بزرگان می گویند آن بدل دارد، بدلش همان مقداری که باقی می مانند، علی أی حال روایت قابل بحث است، ما اگر بخواهیم عرضه کنیم به خارج، باید بپزیم و عرضه کنیم و روشن کنیم، اگر نپخته عرضه کنیم، ممکن است بر ما اشکال کنند، فلذا فعلاً این حدیث برای بعد باشد، تا هم سندش بررسی شود که از نظر سند چگونه است، و این مشکل هم حل بشود، عمده این است که ما روایات داریم، ده تا روایت داریم که می فرمایند: من أصول الأصابع باید قطع بشود.

ص: 852

روایات

1: روی الحلبی عن أبی عبدالله(علیه السلام)قال:

« قلت له: من أین یجب القطع؟ فبسط أصابعه و قال: من ههنا _ یعنی: من مفصل الکف » الوسائل: 18، الباب 40 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1.

مفصل الکف را اگر ظاهرش را ببینیم، معنایش این است که از زند باید قطع بشود، اما از اینکه حضرت انگشتانش را باز کرده، معلوم می شود که مرادش اصول الأصابع است، و الا اگر این مقصود بود، انگشتان را باز کردن نمی خواهد، ببندد هم همان است، از اینکه:« بسط أصابعه»، معلوم می شود که مراد از مفصل کف، همان اصول اصابع است، البته روایت دوم از این روشن تر است

وروی أبو بصیر عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال: «القطع من وسط الکفّ، ولا یقطع الإبهام، و إذا قطعت الرّجل ترک العقب- پاشنه- لم یقطع ». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب حد السرقة، الحدیث 2.

این روایت خیلی صریح است. البته در این زمینه ده روایت است که من فقط دوتای آن را خواندم..

پس ما روایت را قبول کردیم، فقط استدلالی که از حضرت جواد سلام الله علیه نقل شده است، قرار شد که آقایان روی آن مطالعه کنند، اشکالات بنده را جدی نگیرند، اشکالات بنده را به عنوان یک اشکال بدوی بگیرید، لعل بتوانیم این روایت را از نظر سند و دلالت درست کنیم.

فروع

الف: فرع اول این است که اگر کسی شش انگشت دارد، یعنی یک انگشت اضافی هم دارد، منتها گاهی آن ششمی با پنجمی هردو اصلی هستند، و گاهی شمشی مثل یک گوشت زیادی می ماند، ولی گاهی هردو اصلی هستند و هردو هم فعال هستند، دراینجا یکی را ببرد، حق بریدن هردو را ندارد، باید چهار اصبع قطع بشود، اگر این آدم شش انگشت دارد و انگشت ششمی هم مثل انگشت دیگر فعال است، حق ندارد که آن را هم قطع کنند، بلکه مخیر است بین قطع کدام، علی الظاهر باید وسطی را ببرند نه آخری، یعنی متصل ها را ببرند، آنکه در آخر قرار گرفته، بماند که در واقع این آدم دو انگشت دارد، یکی ابهام و دیگری همان انگشت زاید.

ص: 853

لو کانت له إصبع زائدة متمیّزة، اُثبتت لحرمة قطع الزائد، و إن لم تتمیّز علی وجه یکونان أصلیین، یکون الحاکم علی الخیار، کما إذا کان له إبهامان.

ب: فرع دوم این است که انگشت زاید منفصل و جدا نیست، بلکه چسبیده به انگشت اصلی است به گونه ای که قطع انگشت اصلی بدون قطع او ممکن نیست، اینجا چه باید کرد؟

لو کانت له أصبع زائدة متصلة بالأصلی لا یمکن قطع الأصلی إلا بقطع الزائدة، ففی القواعد: قطعت ثلاث. القواعد الأحکام: 3/536. و عللّه بالجواهر بقوله: و لعلّه إبقاءً للزائدة مقدمةً لحرمة إتلافها.

بریدن چهارمی واجب و بریدن پنجمی حرام است فلذا ما نباید بخاطر انجام واجب، حرامی را مرتکب بشویم.

و إن أمکن قطع بعض الإصبع الملتصقة، اقتصر علیه، و ربّما یحتمل عدم المبالاة بالزائدة. الجواهر: 41/530.

ج: فرع سوم این است که اگر شخص دارای سه انگشت باشد، به همان سه انگشت اکتفا می شود.

و لو کانت یده ناقصة اجتزأ بالثلاث، حتی لو لم یبق إلّا إصبع غیر الابهام قطعت دون الراحة راحة، یعنی کف دست- و الإبهام.

ولو عاد إلی السرقة بعد إجراء الحدّ.

حال اگر کسی بعد از اجرای حد، دوباره دست به سرقت و دزدی زد، چه باید کرد، چون اگر شخصی صد مرتبه هم سرقت کند بدون اینکه حد بر او جاری شده باشد، همه آنها یک سرقت حساب می شود و حکم سرقت واحده را دارد، فلذا می گوید اگر بعد از اجرای حد، بار دوم دوم نیز دست به سرقت زد، چه باید کرد؟

ص: 854

غالباً فقهای عامه و خاصة هردو می گویند:« رجله الیسری»، پای چپ بریده می شود، در مقابل این قول،شذوذی هستند که می گویند پای راست بریده می شود. این قول، یک قول شاذ است در میان اهل سنت، و الا شیعه و سنی همگی قائلند که پای چپ بریده می شود، حتی راوی خدمت امام صادق علیه السلام می رسد و عرض می کند این آدمی که دو بار دزدی می کند، چرا پای چپش را می بریم، چرا پای راستش نمی برند؟ حضرت می فرماید این آدم می خواهد زندگی کند، زندگی کردنش به این است که یک دست راست و یک پای چپش قطع بشود، تا تعادلش حفظش بشود.

«إنّما الکلام» که چپ را از کجا ببرند، اینجا معرکه آراء است بین شیعه و سنی؟

شیعه معتقدند که:« من قبّة القدم»، یعنی برآمدگی پا، که به آن کعبین می گوییم، کعب همان «قبّه القدم» است، قبة القدم، یعنی برآمدگی پا، در واقع نصف پا بریده می شود و نصف دیگر باقی می ماند، روی این مبنا بسیاری از بخش های پا باقی می ماند.

«و علی هذا یکون المقطوع من عظامها، الأصابع و المشط و یبقی الرسغ والعظم الزروقی و النردی و العقب» رسغ، یک استخوانی است بعد از قبّة القدم،که حکم یک کیسه را دارد، یعنی همان گونه که کیسه وسطش عریض است و بالایش تنگ، رسغ هم یک استخوانی است که ته اش وسیع است، بالایش تنگ، بعد یک استخوانی زورقی داریم، بعد یک استخوانی دیگری داریم بنام نردی، همه اینها باقی می ماند،این قبّه القدم را که در وسط بریدند،بخشی از پا باقی می ماند.

ولی اهل سنت می گویند مفصل قطع می شود،یعنی از بند پا بریده می شود. یعنی همان اختلافی که در کعب داریم، ما معتقدیم که کعب همان برآمدی پا را می گویند، مرحوم سید مرتضی یک بحث بسیار ادیبانه دارد استدلال می کند که در لغت عرب کعب، همان قبّه القدم است.

ص: 855

دیدگاه سید مرتضی در باره معنای «کعب»

مرحوم سید علاوه براینکه یک فقیه بزرگ است،یک لغت دان بزرگ نیز هست که مورد قبول همگان است، با اشعار عرب و کلمات عربی کاملاً آشنائی دارد، ایشان می گوید کعب همان برآمدگی پشت پاست، ولی اهل سنت می گویند کعب عبارت است از دو برآمدگی بیخ پا، که به آن نائتان می گویند. فلذا آنان می گویند مفصل بریده می شود.

بنابراین، کعب را آن گونه که ما معنی می کنیم، نصف کف پا باقی می ماند، عقب و پاشنه نیز باقی ماند و طرف می تواند با همان نصف پا راه برود و به زندگی خودش ادامه بدهد.

اما اگر کعب را آن گونه که اهل سنت معنی می کنند، طرف می شود بی پا و طرف باید یک پای چوبین یا مصنوعی برای خودش بسازد.برای شناخت معنای کعب یا باید به لغت مراجعه کنیم یا به روایات، روایات ما همین دومی را می گوید.

ولو عاد إلی السرقة بعد إجراء الحدّ

لو سرق ثانیة قطعت رجله الیسری اجماعاً من عامة الفقهاء، إنّما الکلام فی کیفیة القطع، فهنا قولان:

الأول: تقطع رجله من وسط القدم، و علی هذا فمحل القطع فی الرجل هو الکعب الّذی هو وسط القدم عند معقد الشراک جایی که بند در آنجا بسته می شود، چاروق، شراک، معقد جایگاهش است- و قد صرّح بذلک لفیف من الأصحاب، منهم:

الشیخ فی المبسوط. المبسوط: 8/35.و الخلاف. الخلاف: 5/437،المسألة 31.و السید المرتضی فی الانتصار. الانتصار: 528.و ابن زهرة فی الغنیة. غنیة النزوع: 1/432. و الحلی فی السرائر. السرائر: 3/489.

ص: 856

و قد ادعوا إجماع الإمامیة علیه، و قد حکی عن غیر هؤلاء أیضاً، و علی هذا یکون المقطوع من عظامها، الأصابع و المشط به ضم میم و سکون شین، وقتی که پا بریده می شود، یک استخوان های است شبیه شانه، مشط همان شانه است- و یبقی الرسغ رسغ، استخوانی است که سرش تنگ و آخر و ته آن وسیع است مانند کیسه- و العظم الزورقی استخوانی است به شکل زورق- و النردی- نردی هم یک استخوان خاصی است- و العقب پاشنه-.

القول الثانی: تقطع رجله الیسری من مفصل القدم، و یترک له العقب فقط یعتمد علیها، و هو ظاهر المفید فی المقنعة. المقنعة: 802. و الشیخ فی النهایة النهایة: 717.و سلّار فی المراسم. المراسم: 259.و المحقق فی الشرائع. شرائع الإسلام: 4/176.و العلامة فی القواعد.قواعد الأحکام: 3/566.و المختلف. مختلف الشیعة: 9/242.

فکلامهم ظاهر فی کون القطع من أصل الساق، أی المفصل بین الساق و القدم- این همان قول اهل سنت است، قول اول، قول ماست، قول دوم هر چند بعضی از علما انتخاب کرده اند، ولی ما همان قول اول را می پذیریم نه قول اول را،- و علی هذا لا یبقی من عظام القدم إلا عظم العقب و ما بینه و بین عظم الساق.

و قد بسط العلامة الکلام فی نقل کلمات الأصحاب فی المختلف. مختلف الشیعة: 9/241 _ 242.

و اللازم دراسة الروایات الواردة فی المقام و استخراج الموضوع منها، وهی علی أقسام ثلاثة:

- یک قسم روایات داریم که مجمل است، یعنی روشن نیست که آیا از «قبّة القدم» ببریم یا از مفصل.

ص: 857

یک روایاتی داریم که روشن است و همان قبّة القدم را می گویند -

بین ما هو مجمل لیس فی مقام البیان، و هذا ما نترکه للقارئ لیقوم بدراستها، و ملاحظتها بنفسه و أکثر ما أورده صاحب الوسائل فی الباب الخامس مجملات لا یستفاد منها شیء، و أما غیر المجمل فهی علی صنفین:

ما یستفاد منه أن القطع من وسط القدم، نظیر:

أ. روایة سماعة بن مهران قال: «إذا اُخذ السارق قطعت یده من وسط الکفّ فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم فإن عاد استودع السجن فإن سرق فی السجن قتل» . الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد السرقة، الحدیث 3.

ب. ما رواه زرارة عن أبی جعفر(علیه السلام) فی حدیث السرقة قال: «و کان إذا قطع الید قطعها دون المفصل، فإذا قطع الرجل قطعها من الکعب». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد السرقة، الحدیث 8.

ج. روایة عبدالله بن هلال عن أبیه عن أبی عبدالله(علیه السلام)قال: قلت له:« اخبرنی عن السارق لم تقطع یده الیمنی و رجله الیسری، و لا تقطع یده الیمنی و رجله الیمنی؟ فقال: ما أحسن ما سألت، إذا قطعت یده الیمنی و رجله الیسری اعتدل و استوی قائماً، قلت له: جعلت فداک، و کیف یقوم و قد قطعت رجله؟ فقال: إنّ القطع لیس من حیث رأیت یُقطع، إنما یقطع الرجل من الکعب و یترک له من قدمه ما یقوم علیه و یصلّی و یعبدالله»، الحدیث. الوسائل: 18، الباب 5 من أبواب حد السرقة، الحدیث 8.

و الکعب هو العظم النائت فی ظهر القدم.

ص: 858

کیفیت حد سرقت کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: کیفیت حد سرقت

بحث ما در باره سارق است و گفتیم در مرحله اول سرقت، چهار انگشت دست راستش بریده می شود، اما در مرحله دوم پای چپ بریده می شود، إنّما الکلام محل قطع در پای چپ کجاست؟

روایات

در اینجا دو دسته روایات داریم:

الف: یک دسته روایات حاکی از این است که از قبّة القدم و برآمدگی پا بریده می شود، که به آن کعب هم می گویند و مسح تا کعبین کافی است، روایت این گروه را خواندیم.

ب: دسته ی دوم از روایات مفصل قدم را با ساق می گویند، یعنی آنجا که پا را حرکت می دهیم، مفصل همان جاست، ظاهر این روایات همین است نه اینکه صریح باشند، ما در مقابل این دو گروهی از روایات چه کنیم؟

2. ما یستفاد منه أن القطع من مفصل القدم، نظیر:

أ. ما رواه أبو بصیر عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال: «القطع من وسط الکف و لا یقطع الإبهام، فإذا قطعت الرجل تُرک العقب لم یقطع ». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد السرقة، الحدیث 2.

ب. ما رواه إسحاق بن عمار عن أبی إبراهیم(علیه السلام) قال: «تقطع ید السارق و یترک إبهامه و صدر راحته- کف دست- و تقطع رجله و یترک له عقبه یمشی علیها ». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد السرقة، الحدیث 4.

«یمشی علیها» ممکن است که قرینه باشد که همان قول اول است،چون اگر بخواهد راه برود و از مفصل قطع کند،عقب و پاشنه کمی باقی می ماند،اما اگر از وسط قطع کنند،بیشتر می ماند که بتواند راه برود ولذا روایات صریح در قول دوم نیست ولی ظهورش بد نیست.

ص: 859

ج. ما رواه معاویة بن عمار قال أبو عبدالله(علیه السلام):

« یقطع من الساق أربع أصابع و یترک الإبهام و تقطع الرجل من المفصل و یترک العقب یطأ علیه راه برود با آن -». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد السرقة، الحدیث 4.

راه حل این دو گروهی از روایات چیست؟

این دو گروه از روایات بود که در این زمینه وارد شده اند، حال ما در مقابل این دو دسته از روایات چه کنیم؟

از نظر اجتهاد دوتا راه داریم:

الف: راه اول این است که بین دو دسته از روایات جمع کنیم و بگوییم اولی که می گوید از وسط قطع بشود صریح است، دومی ظاهر، بیاییم در ظاهر به وسیله صریح تصرف کنیم، یکی از مبادی اجتهاد این است که صریح در وسط است، دومی ظاهر، ما تصرف در ظاهر به وسیله صریح کنیم.

ب: راه دوم این است که این روایات را حمل بر تقیه کنیم، چون قول عامه این است که از مفصل بریده می شود.

ممکن است کسی اشکال کند که چطور شما دومی را حمل بر تقیه می کنید و حال آنکه اولش ضد تقیه است چون می گوید: «القطع من وسط الکفّ»، در دومی می گوید: یقطع ید السارق و یترک إبهامه، سوم یقطع ید السارق أربع اصابعه.

اشکال این است که شما چطور اینها را حمل بر تقیه می کنید و حال آنکه صدرش ضد تقیه است؟ فتعین الجمع.

یعنی بگوییم آنها صریح اند و اینها ظاهر، و حمل ظاهر بر صریح یکی از اقسام جمع است، تفاقاً بعضی از روایات داریم که همین دومی را تایید می کند.

ص: 860

و یؤیّد ترجیح الصنّف الأول علی الثانی ما مرّ من روایة إسحاق بن عمار عن أبی إبراهیم علیه السلام حیث جاء فیها کما مرّ

« و تقطع رجله و یترک له عقبه یمشی علیها»، اگر پا را از قبّة القدم ببرند، یمشی علیه درست است چون نصف پا می ماند، اما اگر از مفصل ببریم، چیزی از پا باقی نمی ماند تا با آن راه برود(حتی یمشی علیه)، پس «یمشی علیه» قرینه بر این است که قطع من قبّة القدم است.

«فإذا کانت الغایة من ترک شیء یمشی علیه، فمن المعلوم أنّه لا یتحقق بمجرد العقب المجرد، بل به و بما یتصل به إلی الکعب من عظام القدم، فینبغی أن یصرف به لفظ العقب عما هو ظاهر فیه من التجرد، إلی ما یوافق الأول، و أن یراد به ما یقابل صدر القدم من الأصابع و المشط إلی وسط القدم».

بنابراین،ما همان قول مشهور را گرفتیم، این روایات حمل بر تقیه است، جواهر هم حمل بر تقیه می کند، آن وجه اول که گفتیم، در ظاهر تصرف کنیم بخاطر آن صریح.

پس بحث ما در دو مرحله به پایان رسید، مرحله اول این بود که چهار انگشت دست راست بریده می شود.

مرحله دوم اینکه پای چپ از قبّة القدم قطع می شود.

حال اگر این سارق بار سوم هم سرقت کرد، در اینجاست که بین علمای اهل سنت و اهل شیعه اختلاف است، چون علمای شیعه می گویند اگر بار سوم سرقت کرد، زندانش می کنند از جاهایی که در اسلام زندان است، یکی مسئله سرقت سوم است، گاهی می گویند در اسلام زندان نیست و حال آنکه این گونه نیست، بلکه در شش مورد در اسلام زندان هست که ما در کتاب «معالم الحکومة الإسلامیة» موارد را نوشتیم و مخلد در زندان است مگر اینکه حاکم مصلحت بداند که آزادش کند کما اینکه حضرت علیه السلام این کار را کرد(خلّد فی السجن).

ص: 861

دیدگاه اهل سنت

اما اهل سنت در اینجا قائل به قطع هستند و می گویند دست چپش را می برند و قطع می کنند.

امیر المؤمنان می فرماید این عجیب است، دست راست که بریده شده، پای چپ هم که بریده شده، اگر دست چپ را هم ببریم، چطور وضو بگیرد و چطور استنجاء کند؟! چطور غسل کند؟! از این عبارات حضرت استفاده می شود که در زمان حضرت نیز این فتوا بوده است، البته فتوای آنها مبنی بر نصوص نیست بلکه مبنی بر یک رشته مقاییس است، امیر المؤمنین می فرماید: پیامبر اکرم رفت در حالی که بیش از دو حد اجرا نکرد، یا دست راست را بریده یا پای چپ را، سومی را انجام نداده. البته امیر المؤمنین این سبک که استدلال می کند، نظرش اقناع الغیر است، یعنی می خواهد طرف را قانع کند و الا حضرت نیاز به استدلال ندارد، ولذا از نظر شیعه «خلّد فی السجن» همیشه در زندان هست، حال اگر آمدیم در سجن و زندان هم دزدی کرد، حکمش خواهد آمد.

لو سرق سرقة ثالثة بعد إجراء الحدّین حبس دائماً

همان گونه که می دانید حد دوم موقعی است که حد اول اجرا بشود، حتی اگر یک نفر ده مرتبه دزدی کند بدون اینکه در باره اش اجرای حد شده باشد، این یک سرقت حساب می شود.

أقول: إذا سرق سرقة ثالثة حبس دائماً حتی یموت أو یتوب و أنفق علیه من بیت المال إن لم یکن له مال، و لا یقطع شیء منه بلا خلاف.

کلام شیخ طوسی در کتاب خلاف

قال الشیخ فی الخلاف:

ص: 862

إذا سرق السارق - بعد قطع الید الیمنی و الرجل الیسری فی الثالثة، خلّد فی الحبس و لا قطع علیه، فإن سرق فی الحبس من حرز وجب قتله.

دیدگاه امام شافعی

و قال الشافعی: تقطع یده الیسری فی الثالثة و رجله الیمنی فی الرابعة، و به قال مالک و إسحاق و قال الثوری و أبو حنیفه و أصحابه و أحمد:

لا یقطع فی الثالثة، مثل ما قلناه، غیر أنّهم لم یقولوا بتخلید الحبس، و فی متن المغنی: (فإن عاد حبس و لا یقطع غیر ید و رجل) و فی شرحه:إذا عاد فسرق بعد قطع یده و رجله لم یقطع منه شیء آخر و حبس، و بهذا قال علی علیه السلام و الحسن و الشعبی و النخعی و الزهری و حمّاد والثوری و أصحاب الرأی، و عن أحمد:

أنّه تقطع فی الثالثة یده الیسری و فی الرابعة رجله الیمنی و فی الخامسة یعزّر و یحبس، و فی روایتنا المتضافر ردّ علی قول المخالف.

1: روی محمد بن قیس عن أبی جعفر علیه السلام قال: «قضی آمیر المؤمنین علیه السلام فی السارق إذا سرق قطعت یمینه، و إذا سرق مرّة أخری قطعت رجله الیسری، ثمّ اذا سرق مرّة أخری سجنه و ترک رجله الیمنی یمشی علیها إلی الغائط گودال- ویده الیسری یأکل بها و یستنجی بها إنّی لاستحی من الله أن أترکه لا ینتفع بشی ولکنّی أسجنه حتّی یموت فی السجن، و قال: ما قطع رسول الله صلّی الله علیه و آله من سارق بعد یدهه و رجله» الوسائل: ج 18، الباب 5 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث1.

ص: 863

2: روی عبد الرحمان بن الحجّآج، قال: سألت أبا عبد الله عن الصادق علیه السلام عن السارق یسرق فتقطع رجله، ثمّ یسرق، هل علیه القطع؟ فقال: «فی کتاب علیّ علیه السلام إنّ رسول الله مضی قبل أن یقطع أکثر من ید و رجل، و کان علیّ یقول: إنّی لاستحیی من ربّی أن لا أدع یداً یستنجی بها، أو رجلاً یمشی علیها» همان مدرک، الحدیث 5.

ابن قدامة که حنبلی مذهب است، روایت علی علیه السلام را بهتر از ما نقل کرده است در کتاب مغنی که حنبلی مذهب است، بهتر از ما نقل نکرده است.

و قد روی صاحب المغنی کلام الإمام علیّ علیه السلام بشکل أبسط، قال: روی سعید بن أبی سعید المقبری عن أبیه قال حضرت علیّ بن أبی طالب رضی الله عنه أتی برجل مقطوع الید و الرجل قد سرق فقال لأصحابه ما ترون فی هذا؟

قالوا: اقطعه یا أمیر المؤمنین، قال:« قتلته إذاً و ما علیه القتل، بأیّ شیء یأکل الطعام، بأیّ شیء یتوضأ للصلاة؟ بأیّ شیء یغتسل من جنابته؟ بأی شیء یقوم علی حاجته فردّه إلی السجن أیاماً ثمّ أخرجه، فاستشار أصحابه فقالوا مثل قولهم الأول، و قال لهم مثل ما قال أوّل مرّة فجلده جلداً شدیداً ثمّ أرسله»

المغنی:9/102 -103.

لو سرق فی الحبس

بحث ما در سه مرحله به پایان رسید، مرحله اول این بود انگشت دست راستش قطع می شود، مرحله دوم، پای چپش قطع می شود، مرحله سوم سجن و زندان است.

مرحله چهارم قتل است، یعنی معلوم می شود که این آدم، آدم بشو نیست، آدمی که بعد از این همه زجر ها باز سراغ دزدی برود، معلوم می شود که این آدم انحراف ذاتی دارد، یعنی در واقع انسان منحرف بالذات است که باید وجودش از بین برود.

ص: 864

لو سرق رابعة فی الحبس

اگر در مرحله چهارم و در حبس این آدم دزدی کند، آخرین دوا برای او قتل است.

قال الشیخ فی الخلاف: قد بیّنا أنّ السارق إذا سرق رابعاً، قتل فی الر ابعة، و لا یتقدّر فیما زاد علیه حکم، و قال جمیع الفقها- اهل سنت- بعد الرابعة: لا قطع و إنّما یعزّر، و قال عثمان بن عفّان و عبد الله بن عمر بن العاص:إنّه یقتل فی الخامسة، و به قال عمر بن العزیز.

و یدلّ علیه موثقة سماعة قال: «إذا أخذ السارق قطع یده من وسط الکفّ فإن عاد قطعت رجله من وسط القدم فإن عاد استودع السجن، فإن سرق فی السجن قتل» الوسائل: ج 18، الباب 5 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث4.

و روی فی الفقیه مرسلاً قال: «و روی أنّه إن سرق فی السجن قتل» همان مدرک، الحدیث 11.

وروی فی دعائم الإسلام فی حدیث و کان أمیر المؤمنین علیه السلام:« إذا أتی به فی الثالثة بعد أن قطع یده و رجله فی المرّتین، خلّده فی السجن، و أنفق علیه من فیء المسلمین، فإن سرق فی السجن قتله» مستدرک الوسائل: 18/126، الباب 5 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 3.

لو تکررت السرقة قبل إجراء الحد

مسئله دیگر این است که اگر انسانی به طور مکرر جنایت کرد مانند سرقت، ولی هنوز حد بر او جاری نشده، این یک جنایت و یک سرقت حساب می شود و این یکی از ارفاقات اسلام است، کسانی که قانون قصاص اسلام را مطالعه نمی کنند و بدون مطالعه اعتراض می کنند، باید ببینند که اسلام علاقه به خشونت ندارد، اسلام دین رأفت و رحمت است، تا کسی از حد تجاوز نکند به او کاری ندارد. این مسئله تنها مربوط به سرقت نیست بلکه در بقیه جنایات نیز مطلب از همین قرار است مانند زنا، اگر کسی چند بار با زنی زنا کند بدون اینکه حد بر او جاری بشود، این یک زنا حساب می شود.

ص: 865

و قد أشاره قدس سرّ (یعنی شیخ در کتاب خلاف) إلی ما رواه الکلینی عن بکیر بن أعین (برادر زرارة، می گویند قبرش در دامغان است- عن أبی جعفر علیه السلام فی رجل سرق فلم یقدر علیه، ثمّ سرق مرّة أخری فلم یقدر علیه، و سرق مرة أخری فأخذ فجاءت البیّنة فشهدوا علیه بالسرقة الأولی و السرقة الأخیرة فقال:« تقطع یده بالسرقة الأولی و لا تقطع رجله بالسرقة الأخیرة، فقیل کیف ذاک؟

فقال: لأنّ الشهود شهدوا جمیعاً فی مقام واحد بالسرقة الأولی و الأخیرة قبل أن یقطع بالسرقة الأولی، و لو أنّ الشهود شهدوا علیه بالسرقة الأولی ثمّ أمسکوا حتّی یقطع، ثمّ شهدوا علیه بالسرقة الأخیرة قطعت رجله الیسری» الکافی: 7/ 224، باب حدّ القطع، الحدیث12، و نقله فی التهذیب: 10/107، الحدیث 418.

فروع تجب دراستها علی ضوء القواعد

مطلب دیگر این است که گاهی برای قاضی یک سلسله مشکلاتی پیش می آید، مثلاً دزدی را آوردند که دست راستش شل است، اما دست چپش فعال می باشد ، کدام دست را ببرد؟ اگر اهل قیاس باشیم، می گوییم چپ را، اما اگر اهل نص باشیم، باید بگوییم سمت راست را، چرا؟ چون اسلام فرموده الیمین، این اطلاق دارد، خواه شل باشد یا صحیح، اطلاق دارد، ما نوکر اطلاق هستیم.

اما اگر دست راستش صحیح است و دست چپش شل، باز یمین را قطع می کنند.

اما اگر هردو شل است، باز سمت را راست را قطع می کند.

اگر این آدم یک دستی است، مثلاً فقط دست راست دارد، دست چپ اصلاً ندارد، اینجاست که ما باید بحث کنیم، از نظر اطلاق دلیل باید سمت راستش را ببریم، ما نوکر اطلاق دلیل هستیم، اما از نظر آن روایتی که از امیر المؤمنین خواندیم، اگر سمت راست این آدم را ببریم، سمت چپ را هم که ندارد، چگونه استنجاء کند، چگونه وضو بگیرد، اینجاست که بین اطلاق و بین حکمت تعارض است، روی این مسئله مطالعه کنید. بقیه در جلسه آینده.

ص: 866

کیفیت حد سرقت کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: کیفیت حد سرقت

بحث ما در فرع پنجم است،

5: لو کانت له یمین قبل القطع

اگر سارق موقع دزدی کردن، دست راست داشت، ولی هنگام اجرای حد دست راست ندارد، مثلاً دست راستش در اثر یک حادثه ای قطع شده است، مانند: تصادف یا قصاص و غیره، در هر صورت این آدم در موقع سرقت دست راست داشت، ولی هنگام اجرای حد دست راست ندارد، چه کار کنیم؟

اقوال مسئله

در اینجا سه قول است و من از میان این اقوال فقط قول سوم را می پذیرم:

الف: قول اول این است که دست چپش را قطع می کنیم، یعنی حال که دست راست ندارد، به جای دست راست، دست چپ او را می بریم. مرحوم شیخ در کتاب نهایه همین را می گوید.

ب: قول دوم این است که به جای دست راستش، پای چپ او را قطع می کنیم. و هردو قول، قول غیر صحیح است، چرا؟ چون شرع مقدس فرموده که دست راست را ببرید، این آدم موضوع ندارد، چطور می گویید دست چپ یا پای چپ او را ببرید و حال آنکه پای چپ در مرحله دوم بریده می شود نه در مرحله اول، علاوه براین، دست چپ هیچگاه بریده نمی شود.

بنابراین، این دو احتمالی که مرحوم شیخ در نهایه و مبسوط ارائه داده، صحیح نیست.

ج: قول سوم این است که چون موضوع ندارد، از این رو اصلاً حد بر او حد جاری نمی شود.

لو کانت له یمین قبل القطع

ص: 867

قال الشیخ فی المبسوط:

«فإن سرق و یمینه کاملة تامّة، فذهبت یمینه قبل أن تقطع بالسرقة لمرض أو آفة، سقط القطع عنه، لأنّ القطع تعلّق بها، فإذا ذهبت سقط القطع» المبسوط: 8/8/ 38-39.

این فتوای خوبی است و ما نیز همین را انتخاب می کنیم و در فقه نظیر هم دارد، فرض کنید عبد و غلام کسی جنایت کرد، جنایت را خود عبد ضامن است نه مولا، یعنی هر موقع آزاد شد، وجه جنایت را بپردازد، اتفاقاً قبل از آنکه عبد آزاد بشود تا وجه جنایت را بدهد، مرد، موضوع از بین رفت، ارش هم از بین می رود. مطالب قبلی مال فرع ششم بود نه مال فرع پنجم.

6: لو سرق و لا یمین له

این فرع ششم، همانند فرع پنجم است، البته با این تفاوت که در فرع پنجم طرف حین السرقة و قبل القطع، یمین و دست راست داشت، ولی در موقع اجرای حد، در اثر یک جریانی یمین و دست راستش بریده شد، ولی در این فرع ششم خلقتاً دست راست نداشت، یعنی بدون دست راست به دنیا آمده بود؟

سه احتمال می رود:

الف: دست چپ او قطع می شود.

ب: پای چپش بریده می شود.

ج: مثل فرع قبلی است، یعنی حد از او ساقط است و ما همین را انتخاب کردیم.

لو سرق و لا یمین له

لو سرق و لا یمین فللشیخ فیه قولان:

أ. قال فی النهایة : و من سرق و لیس له الیمنی ، فإن کانت قطعت فی القصاص و غیر ذلک، و کانت له الیسری قطعت یسراه، و إن لم تکن له أیضا الیسری قطعت رجله، فإن لم یکن له رجل، لم یکن علیه أکثر من الحبس، علی ما بیّناه.

ص: 868

ب.قال فی المبسوط : و إن سرق و لیس له یمین قطعت یساره عندهم ، و عندنا ینقل القطع إلی الرّجل، و إن کان الأوّل قد روی أیضا.

ما هیچکدام را قبول نکردیم، بلکه مثل فرع قبلی می گوییم.

و هناک احتمال ثالث وهو سقوط الحد و ذلک لأنّ الانتقال إلی الیسری بعد تقیید الآیة بالیمین یحتاج إلی دلیل و لیس هنا عموم.

کما أنّ الانتقال إلی الرجل الیسری یحتاج إلی دلیل فإنّها تقطع فی السرقة الثانیه و علی هذا یسقط الحد لفقدان الموضوع و ینتقل إلی التعزیر . نعم لو سرق مرة ثانیه ینتقل إلی الرجل الثانیه.

7. لو سرق و لیس له ید، لا یمنی و لا یسری

ذهب الشیخ فی النهایة إلی أنّه تقطع رجله الیسری، قال : فإن لم تکن له أیضا الیسری ، قطعت رجله الیمنی.

همان اشکالی که در فرع قبلی کردیم، در این فرع نیز وارد است، چون شرع مقدس فرموده در مرحله اول دست راست را قطع کنید، این آدم هر دو دست را ندارد، اصلاً موضوع ندارد فلذا حد از او ساقط است، بله! اگر در مرحله دوم دزدی کرد، سراغ پای چپ می رویم، ولذا در همه ی این فروعی که می خوانیم، نظر من یکی است، یعنی چون موضوع ندارد، فلذا حد ساقط است.

8. لو سرق و لا ید له و لا رجل

قال الشیخ فی النهایة : فإن لم یکن له رجل لم یکن علیه أکثر من الحبس ، علی ما بیّناه.

و لا یخفی علیک أنّ أکثر هذا الفروع خروج عن موضع الإذن الشرعی فی القطع، یقول المحقق : و فی الکلّ إشکال من حیث إنّه تخطّ عن موضع القطع، فیقف علی إذن الشارع و هو مفقود.

ص: 869

و الأقرب بالنسبة إلی القواعد أنّ کل مورد کان فیه متعلق القطع مفقوداً ، هو سقوط القطع و الانتقال إلی التعزیر دون إسراء الحکم إلی ما هو فی الدرجة الثانیة للسرقة، و الله العالم.

سقوط الحدّ بالتوبة

ما در اینجا سه فرع داریم که تمامی آنها رأفت اسلامی را ثابت می کند.

اگر دزدی پیش قاضی آمد و گفت توبه کردم (أتوب إلی الله کنت سارقاً) و مال مسروقه را هم آورد و جلو قاضی گذاشت، در این صورت حد از او ساقط است، البته این در صورتی است قبلاً پیش قاضی ثابت نشده باشد ، یعنی قبل از ثبوت نزد قاضی توبه کند. چرا حد ساقط است؟ چون هدف از حد تربیت انسان هاست نه اینکه شلاق زدن مطلوب شارع باشد، معلوم می شود که این شخص آدم شده و از کار خود پیشمان گردیده، فلذا اجرای حد مورد ندارد.

اما اگر بعد ثبوت بیّنة توبه کند، یعنی بعد از آنکه دو شاهد شهادت دادند که این آدم سرقت کرده و قاضی هم حکم را نوشت و امضا کرد، این شخص گفت که توبه کردم، این توبه فاید ندارد، چون این توبه از روی ترس صورت گرفته است «فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا قَالُوا آمَنَّا بِاللَّ_هِ وَحْدَهُ وَکَفَرْنَا بِمَا کُنَّا بِهِ مُشْرِکِینَ »غافر: ٨٤.

اما اگر پیش قاضی اقرار کرد ، قاضی در اینجا مختار است، می خواهد بگذرد و می خواهد نگذرد.

فههنا فروع ثلاثة:

الف: لو تاب قبل ثبوته (السرقة) بالبیّنة، سقط الحد.

ب: لو تاب بعد ثبوته (السرقة) بالبیّنة» لم یسقط الحد.

ص: 870

ج: لو أقرّ بالسرقة، فالقاضی مخیر بین أجراء الحد و العفو عنه.

یعنی قاضی به سیمای طرف نگاه می کند، به وضع و گرفتاری طرف نظر می اندازد، ممکن است عفو کند و ممکن است عفو هم نکند.

سقوط الحد بالتوبة

قال المحقق:1: و یسقط الحد بالتوبة قبل ثبوته،2: و یتحتم لو تاب بعد البیّنة،3: و لو تاب بعد الإقرار قیل یتحتم القطع، و قیل یتخیر فی الإقامة و العفو. ایشان در این عبارت خودش، سه فرع را بیان کرده است.

و قد اشار المحقق فی کلامه هذا إلی فروع ثالثة:

1. سقوط الحدّ بالتوبه قبل ثبوته (السرقة)

أقول : إن حد السرقة یسقط بالتوبه کغیره من الحدود قبل أن یثبت عند الحاکم، لصحیح ابن سنان : «السارق إذا جاء من قبل نفسه تائبا إلی الله عزوجل ورد سرقه علی صاحبها فلاقطع علیه».الوسائل: ج 18،الباب 16 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث1.

و عن أحدهما فی مرسل جمیل فی رجل سرق أو شرب الخمر أو زنی فلم یعلم ذلک منه و لم یؤخذ حتی تاب و صلح:«إذا تاب و صلح و عرف منه أمر جمیل، لم یقم علیه الحد» همان مدرک، الحدیث 2.

2. لو تاب بعد البینه لم یسقط

چرا؟ چون ممکن است، توبه ی این آدم، توبه ترسی و خوفی باشد. دلیلش را سابقاً خواندیم، امیر المؤمنان یک نفر را که دزدی کرده بود مورد عفو قرار داد، اشعث بن قیس که یکی از منافقان است، پسرش محمد بن اشعث دستش به خون امام حسین آلوده است، چون در کربلا یکی فرماندهان عمر بن سعد بود ، دخترش هم جعده دستش در درست قتل حسن بن علی آلوده است، او به امام اعتراض کرد، حکم خدا را اجرا نمی کنی؟

ص: 871

حضرت فرمود آنکه قابل عفو نیست و نباید عفو نمود.

«إذا ثبت بالبیّنة، أما إذا ثبت بالإقرار، اشکال ندارد«إذا قامت البینتة فلیس للإمام أن یعفو، و إذا أقرّ الرجل علی نفسه فذاک إلی الإمام إن شاء عفا، و إن شاء قطع».

ضمناً این قسم اخیر شاهد فرع سوم نیز هست، یعنی إذا أقرّ عند الحاکم.

3: لو تاب بعد الإقرار، ففیه قولان:

الأول: ما نقله المحقق لم یسقط الحد و تحتّمت الإقامة.

و عجیب این است که به دو روایت استدلال کرده که هرگز بر مدعای اینها دلالت ندارد:

1: صحیحة الحلبی عن أبی عبد الله علیه السلام فی رجل أقرّ علی نفسه بحد ثمّ جحد بعد؟ فقال: «إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام أنّه سرق ثمّ جحد، قطعت یده، و أرغم أنفه» الوسائل: ج 18، الباب 12 من أبواب مقدمات الحدودف الحدیث 1.

این حدیث ارتباطی به ما نحن فیه ندارد، چون کلمه ی «جحد» دارد، و حال در ما نحن فیه «أقرّ و تاب»، ولی این حدیث در جایی است که:« أقرّ ثم جحد».

2: صحیحة محمد بن مسلم عن أبی عبد الله علیه السلام قال:« من أقرّ علی نفسه بحد أقمته علیه إلّا الرّجم فإنّه إذا أقرّ علی نفسه ثمّ جحد، لم یرجم» همان مدرک، الحدیث 3.

این حدیث هم ربطی به مسئله ما ندارد، چون بحث در جایی است که أقرّ عند الحاکم و تاب.

الثانی: قول الشیخ فی النهایة، قال: «فإن کان أقرّ علی نفسه ثمّ تاب بعد الإقرار جاز للإمام العفو عنه، دو إقامة الحدّ علیه حسب ما یراه أردع فی الحال» النهایة:718.

ص: 872

حاکم ببیند که کدام در تربیت این آدم موثر است.

استدل لهذا القول بمرسلة جمیل عن بعض أصحابنا عن أحدهما علیهما السلام فی حدیث قال: «و لا یقطع السارق حتّی یقرّ بالسرقة مرّتین، فإن رجع ضمن السرقة و لم یقطع إذا لم یکن شهود» الجامع للشرائع: 861.

این حدیث نیز دلالت بر مانحن فیه ندارد مگر اینکه ادعای اولویت کنیم و بگوییم درد جایی که طرف انکار کند،حضرت می فرماید قطع نمی شود، پس اگر توبه کند به طریق اولی قطع نمی شود. «و لا یقطع السارق حتّی یقرّ بالسرقة مرّتین، فإن رجع- جحد- ضمن السرقة و لم یقطع إذا لم یکن شهود»

اگر از اقرارش بر گردد، بریده نمی شود، می گوییم مورد بحث در جایی است که از اقرارش بر می گردد، بحث ما در کجاست؟ در جایی است که توبه کند، مگر اینکه بگویید اولویت، جایی که انکار می کند قابل بخشش و عفو است، پس اگر توبه کند به طریق اولی قابل عفو و بخشش است.

روایت اشعث بهترین دلیل است که حضرت صریحاً فرمود:

«إذا قامت البینتة فلیس للإمام أن یعفو، و إذا أقرّ الرجل علی نفسه فذاک إلی الإمام إن شاء عفا، و إن شاء قطع».

بهتر این بود که با این روایت استدلال کنیم: «و الأولی أن یستدل علی القول الثانی بقول الإمام أمیر المؤمنین للأشعث کما مرّ».

پس بهتر است که برای قول دوم با روایت اشعث استدلال کنیم.

بعضی با خبر طلحة بن زید در بر مسئله استدلال کرده اند.

روایت طلحة بن زید

ص: 873

خبر طلحة بن زید عن جعفر علیه السلام قال:«حدّثنی بعض أهلی أنّ شابّاً أتی أمیر المؤمنین علیه السلام فأقرّ عنده بالسرقة، قال فقال له علیّ علیه السلام: إنّی أراک شابّاً لا بأس بهیئتک، فهل تقرأ شیئاً من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة، قال: وهبت یدک لسورة البقرة، قال: و إنّما منعه أن یطقعه لأنّه لم یقم علیه بیّنة» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حد السرقة، الحدیث 5.

این در جایی است که توبه نکرده، مگر اینکه بگویید وقتی بدون توبه قابل بخشش است، پس مع التوبه به طریق اولی قابل عفو و بخشش می باشد.

حکم جایی که حداد از روی علم و آگاهی به جای دست راست، دست چپ سارق را قطع کند کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم جایی که حداد از روی علم و آگاهی به جای دست راست، دست چپ سارق را قطع کند

همان گونه که می دانید جناب قاضی خودش مستقیماً دست دزد و سارق را نمی برد، حتماً حداد و جلاد دارد، اگر حداد به جای اینکه دست سارق را ببرد، دست چپ او را قطع کند، تکلیف چیست؟

از این طرف باید دست راست سارق بریده شود، اما بریده نشد، بلکه به جای او دست چپش بریده شد و یک جنایتی بر او وارد شد؟ آقایان می فرمایند در اینجا دو صورت است، الف: گاهی حداد عمداً به جای اینکه دست راست سارق را ببرد، دست چپ او را بریده، در اینجا حتما باید نسبت به حداد حد جاری شود،K العین بالعین و الید بالید»، مسلماً در اینجا جنایت عمدی است و باید نسبت به حداد عین همین کار انجام بگیرد و دست چپ حداد را به عنوان قصاص ببرند، در این جهت جای بحث نیست، حالا تکلیف جناب سارق چیه؟

ص: 874

قول اول

عجیب این است که آقایان در اینجا تقریباً اکثر شان می گویند: آن یک جنایتی کرده بر دست چپ سارق، سارق هم از او قصاص می کند، اما حد سر جای خودش باقی است و باید دست راست این سارق بریده بشود «فأصبح السارق بلا ید»، یعنی نه یسار دارد، چون به عنوان جنایت قطع شده و نه یمین دارد، چون به عنوان حد از بین رفته است.

این در صورت عمد است، البته ما در این مسئله نظر داریم که بعداً عرض خواهیم کرد.

ب: اما در صورتی که حداد بد جنسی نکند، بلکه از روی اشتباه به جای دست راست سارق، دست چپ او را ببرد ، مثلاً به سارق گفته که دست خود را دراز کن تا دستت را به عنوان حد قطع کنم، او به جای دست راست، دست چپ خود را دراز کرد و حداد هم خیال کرد که دست راستش است.

در اینحا مسلماً جناب حداد باید دیه بدهد، چون عمداً کاری نکرده، اشتباه بوده و حتماً باید دیه بدهد، در اینجا هم می گویند باید دست راست سارق هم بریده شود، این هم به عنوان حد.

قول دوم

در صورت اول چیزی نمی گویند، بلکه می گویند حتماً باید دست راست سارق بریده شود، ولی در صورت دوم کمی انعطاف نشان می دهند و می گویند جناب سارق در مسیر اجرای حد دست چپش را از دست داده،پس دست راست او را بریدن معنا ندارد.

بله! اگر دست چپش در حال قصاص از دست داده باشد،حق با شماست، دزدی را آوردند، دست چپش را به عنوان قصاص بریده بودند، یعنی خودش دست چپ کسی را بریده، دست چپ او را بریدند، اما در اینجا دست چپ این سارق را به عنوان قصاص نبریدند، بلکه به عنوان حد بریدند، این در مسیر اجرای حد دست چپ خود را از دست داده، این دیگه جانشین دست راست هم می شود، انعطاف را در اینجا نشان می دهند.

ص: 875

ما می گوییم اگر این انعطاف در اینجا هست، این انعطاف را در صورت اول هم نشان بدهید، بالأخرة این آدم دست چپ خود را در مسیر اجرای حد دست چپش را ازدست داد، فرقی که هست در اولی بد جنسی حداد است، ولی در دومی بدجنسی حداد نیست بلکه اشتباه حداد است، استدلال شیخ طوسی را علامه رد می کند، شیخ طوسی به طور قطع می گوید قبل از آنکه دست این آدم بریده شود، حکم الهی قطعی بوده، ما باید دست این آدم را ببریم، به ما چه ربط دارد که حداد دست چپ او را عمداً ببرد یا اشتباهاً؟ قیاس می کند به صورت قصاص، اگر دست چپ این سارق قصاصاً بریده شده بود، چطور مانع نبود از بریدن دست راست، حالا که دست چپش اشتباهاً یا عمداً بریده شده، این مانع از اجرای حد نیست، بلکه باید دست راست این آدم بریده شود.

انتقاد علامه بر کلام شیخ طوسی

علامه می گوید همان گونه که در صوردت دوم انعطاف نشان می دهی و می گویی در مجرای اجرای حدد دست چپش را از دست داد، این سبب می شود که به همین اکتفا کنیم، این را در صورت اول هم بگویید، علاوه براین، یک روایت هم داریم.

محمد بن قیس عن أبی جعفر علیه السلام قال:« قضی أمیر المؤمنین فی رجل أمر به أن تطقع یمینه فقدمت شماله، فقطعوها و حسبوها یمینه، و قالوا:إنّما قطعنا شماله، أتقطع یمینه؟ قال: فقال: لا، لا تقطع یمینه قد قطعت شمال» دست چبش را از دست داد، پس چرا دست راستش را ببریم؟!

بنابراین، روایت دوم فقط صورت دوم را می گیرد که اشتباه حداد است، ما می گوییم صورت اولی نیز همین است، اشتباه حداد نیست، ولی این بیچاره سارق چه فرق می کند، او مقصر نیست، بلکه مقصر دستگاه قضائی است، زیرا یا حدادش آدم ناجوری است یا آدم مسامحه کار است. اگر به این روایت در صورت دوم عمل کردیم، در صورت اولی هم عمل خواهیم کرد.

ص: 876

«أضف علی ذلک» اشکال شیخ را باید جواب داد، شیخ گفت اگر این آدم دست چپش را در قصاص از دست داده بود، آیا این مانع از قطع یمین بود؟ نه، می گوییم فرق است بین اینکه دست خودش را در راه قصاص از دست بدهد، اینجا دستگاه قضائی دخیل نبوده، اما در مانحن فیه دستگاه قضائی دخیل است، زیرا یا حداد قاضی آدم بد جنس است یا مسامحه کار است، فرق است بین قصاص و بین اینجا،درقصاص دستگاه قضائی آدمی است بریئ، وقتی بریء باشد، دست راست این آدم بریده می شود، اما در اینجا به یک معنا جناب قاضی مقصر است ، چون آدمی را انتخاب کرده که یا لجوج است یا مسامحه کار، ولذا ما حدیث دوم را حتی در صورت دوم که اشتباه نیست بلکه عمد حداد است سرایت می دهیم، «أضف إلی ذلک» حدیث امیر المؤمنین که از حضرت پرسیدند که اول دست راست را می برید، چرا بعداً پای چپ را می برید نه دست چپ را؟ فرمود اگر هردو دستش را ببرند، این آدم چگونه وضو بگیرد و چگونه استنجا کند و چگونه رفع حوائج کند، حضرت آن جریان را گفت، آن هم موید این مسئله است که اگر دست چپ این آدم بریده شد، شما بخواهید دست راستش را هم ببرید و بگویید این حکم فعلی بود، به ما چه ربط دارد که حداد اشتباه کرده یا از روی عمد انجام داده، اگر ببرید، آن حکمت سر جایش هست، چون این یک آدم فلج می شود که اصلاً نمی تواند زندگی کند.

پس اگر حداد عمداً یا اشتباهاً به جای دست راست، دست چپ سارق را ببرد،آقایان در صورت دوم قائل به انعطاف هستند طبق روایت محمد بن قیس، ولی ما هردو صورت را به همدیگر عطف می کنیم و می گوییم این آدم در مسیر اجرای حد، دست خودش را از دست داده است، بالأخرة هر چه که هست، دستگاه قضائی در اینجا مسئولیت دارد، با همین وضع همان گونه که در صورت دوم قائل به انعطاف هستید، در دومی هم قائل به انعطاف بشوید.

ص: 877

اما اگر سارق دست چپ خود را از باب قصاص از دست بدهد،آن ربط به دستگاه قضائی ندارد، در این صورت حتماً دست راست او بریده می شود، ولی در اینجا قصاص نیست بلکه هردو در مسیر اجرای حد است (العلم عند الله)

مسئله دوم

مسئله دیگر این است که بعد از آنکه دست سارق را بریدیم، آیا بعد از بریدن مسئولیت از گردن قاضی ساقط است و هیچ گونه وظیفه ای نسبت به سارق ندارد، چون بعد از قطع انگشتان خون از رگ ها جریان پیدا می کند و خون ریزی صورت می گیرد و چه بسا که این خون ریزی به مرگ سارق تمام بشود، در زمان سابق جراحی به گونه ای که در زمان وجود دارد و ترقی کرده نبود، فلذا دست سارق را بعد از آنکه قطع می کردند، در یک روغن زیتون داغ وارد می کردند که فوراً رگها بسته بشود و جلو خون ریزی گرفته بشود که این خودش یکنوع عذاب برای او حساب می شد، منتها خودش باعث این کار شده، ولی در زمان ما به صورت دیگر جلو خون ریزی را می گیرند.

«إنّما الکلام »آیا این کار بر دستگاه قضائی واجب است، یعنی واجب است که حتماً باید سر رگها را ببندد و جلو خون ریزی را بگیرد، یا بر دستگاه قضائی واجب نیست، او تکلیف قطع دست سارق بود که آن را انجام داد، و بیش از آن وظفیه ندارد؟

خود سارق باید این کار را انجام بدهد، یعنی خودش باید مراقب جانش باشد؟

استاد سبحانی

به نظر می رسد که بر دستگاه قضائی واجب است که جلو خون ریزی را بگیرد تا منجر به مرگش نشود، درست است که قاضی باید احکام خدا را جاری کند،در عین حال باید در فکر جنایت کار هم باشد، زیرا جان او هم محترم است، بیت المال در همین راستا مصرف بشود، فلذا باید جلو خون ریزی را بگیرد نه اینکه طرف را رها کند و به امید خدا بسپارد.

ص: 878

بنابراین، فتوای این آقایان که می گویند بر قاضی واجب نیست جلو خون ریزی را بگیرد، یکنوع حضاضت و قساوت نشان می دهد و با روح رأفت اسلامی سازگاری ندارد، از نظر ما حتماً باید قبلاً دکتر و پزشکی باشد که اگر قطع شد، به گونه ای نباشد که در اثر خون ریزی منجر به مرگ او بشود.

به بیان دیگر ما باید بین حکمین جمع کنیم یعنی هم حکم خدا را اجرا کنیم و هم حفظ جان سارق را بکنیم، چون جان سارق فعلاً محترم است و مهدور الدم نیست.

امیر المؤمنان وقتی دست دزد را برید، او رها نکرد، بلکه برای او میهمانی ترتبیب داد و چند روزی در خانه میهمانی داده، غذا داد، بعد از آنکه دست دزد بهبودی پیدا کرد، آنگاه او را رها نمود، ما باید اینها را بگوییم نه اینکه شدت عمل ابن قدامه را بگوییم:

روی الحارث بن حصیرة، قال: «مررت بحبشی و هو یستقی بالمدینة فإذا هو أقطع، فقلت له: من قطعک:قال: قطعنی خیر الناس، إنّا أخذنا فی سرقة و نحن ثمانیة نفر فذهب بنا إلی علیّ بن أبی طالب علیه السلام فأقررنا بالسرقة، فقال لنا: تعرفون أنّها حرام؟ فقلنا: نعم، فأمر بنا فقطت أصابعنا من الراحة و خلّیت الإبهام، ثمّ أمر بنا فحبسنا فی بیت یطعمنا فیه السمن و العسل حتّی برئت أیدینا، ثمّ أمر بنا فأخرجنا و کسانا فأحسن کسوتنا، ثمّ قال لنا: إن تتوبوا و تصلحوا فهو خیر لکم یلحقکم الله بأیدیک فی الجنّة، و إلّا تفعلوا یلحقکم الله بأیدیکم فی النّآر» الوسائل: ج 18، الباب 30 من أبواب السرقةف الحدیث 2، 3 و 4.

ص: 879

ما تا کنون دو مسئله را بررسی کردیم،:

الف: اگر حداد عمداً یا اشتباهاً به جای دست راست، دست چپ سارق را برید، حکمش چیست؟

آقایان در عمد می گویند که یقطع، در اشتباه می گویند: لا یقطع، ما هردو را به همدیگر عطف کردیم، از روایت امام استفاده کردیم.

ب : معتقدیم که بعد از بریدن، پاسمان و تمام کار طبابت به عهده قوه قضائی است، یعنی دستگاه قضائی وظیفه دارد که جلو خون ریزی دست او را بگیرد تا منجر به مرگش نشود.

ج: بعد از آنکه دست بریده شد،نباید سارق را رها کرد، بلکه باید با عواطف او کار کرد و لعل اثر حسنی بگذارد به گونه ای که از دستگاه قضائی که خارج می شود با کینه خارج نشود.

الخامس فی اللواحق

بعد از آنکه دست را سارق را بریدیم، تکلیف عین مسروقه چیست؟

باید عین مسروقة را به صاحبانش بر گرداند، چون مال مردم است و سرقت هم ملکیت نمی آورد.

دیدگاه ابو حنیفه و مالک

ولی از مالک و ابوحنیفه تعجب است که می گویند احد الأمرین برای مجازات سارق کافی است، یا دست سارق را ببرید و مال را از او نگیرید، یا مال را اگر گرفتید، دستش را قطع نکنید.

این فتوایی است که هیچ مبنای کتابی و سنتی ندارد.

استاد سبحانی

ما معتقدیم که در عین حالی که دستش بریده می شود، باید مال مسروقة را هم بر گرداند و به صاحبانش بپردازد.

دو کار است: اولاً باید امنیت مالی به وجود بیاید و باید مال مردم به خود شان برگردانده شود.

ص: 880

ثانیاً حدود الهی هم جاری بشود و بین دو حکم باید جمع کنیم، نه اینکه اگر دستش را بریدیم، دیگر مال مسروقة بشود مال سارق.

البته جناب مالک تفصیل قائل شده و گفته اگر سارق آدم آس و پاس است، یعنی در هفت آسمان حتی یک ستاره هم ندارد، مال مسروقة را به او بدهید، اما گر آدم پول دار است، باید مال مسروقة را از او بگیرند.

یک چنین فتوا از کسی که محضر امام صادق و امام کاظم علیهما السلام را درک کرده بسیار بعید است.

تفصیل دیگر ابو حنیفه

ابو حنفیه یک تفصیل دیگری هم دارد، ایشان می گوید اگر آهن را دزدیده و آن را کوزه یا آفتابه درست کرده، در اینجا مال مسروقه را بر نمی گردانند، چون روی آن کار شده و ماهیت آن عوض شده، یا اگر پشم را دزید و آن را با رنگ سیاه و اسود، رنگ آمیزی کرد، باز بر نمی گردانند، چون روی آن کار شده و ماهیت خودش را از دست داده، اما گر به رنگ قرمز، رنگ آمیزی شده باشد، بر می گردانند.

والظاهر أن الروایات- روایاتی که می گویند باید عین مسروقة را به صاحبانش بر گردانید- ناظرة لردّ ما ورد عن أبی حنفیه و مالک فی المقام، حیث قال الأول: لا أجمع بین الغرم و القطع، فإذا طالب المسروق منه بالسرقة و رفعه إلی السلطان، فإن غرم له ما سرق سقط القطع، و ان سکت حتّی قطعه الإمام سقط الغرم عنه، و کأنّه صبره و سکوته حتّی قطعه رضاً منه بالقط عن الغرم، و قال مالک: یغرم إن کان موسراً، و ان کان فقیراً لا یغرم، و لأبی حنیفة تفصیل آخر، قال: إذا سرق حدیداً، فجعله کوزاً، فقطع، لم یرد الکوز، لأنّ الکوز کالعین الأخری، فلو کانت السرقة ثوباً فصبغه أسود، فقطع لم یردّ الثوب، لأنّ السواد جعله کالمستهلک، و إن صبغه أحمر کان علیه ردّه، لأنّ الحمرة لا تجعله کالمستهلک» الخلاف: 5/446-447، المسألة 46.

ص: 881

استاد سبحانی

ما معتقدیم که همه این فتاوا، فتاوای باطل است، ائمه ما که این همه اصرار دارند در مقابل این گونه فتاواست.

روایات

1: «إذا سرق السارق قطع یده و غرم ما أخذ» این رد ابوحنیفه است.

2 : و موثق محمد بن مسلم قال:«السارق یتبع بسرقته و ان قطعت یده، و لا یترک ان یذهب بمال امرأ مسلم» الوسائل: ج 18، الباب 10 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1 و 4،

کلام آیة الله بروجردی

مرحوم آیة الله بروجردی می فرمود که روایات ما ناظر بر فتاوای اهل سنت است و لذا ایشان در هر مسئله مقید بود که اول فتاوای اهل سنت را نقل کند و سپس سراغ تجزیه و تحلیل مسئله برود.

حال اگر سارق به گونه ای در مال مسروقة تصرف کرد که قیمت او را پایین آورد، آیا ضامن است یا نه؟ ضامن ارش است.

و من هنا یعلم أنّه إذا نقصت العین فعلی السارق الأرش نظیر الغاصب کما أنّه لو زادت، فالزیادة للمالک من غیر فرق بین الزیادة المتصلة کسمن الغنم أو المنفصلة کالنتاج.

حال اگر گوسفندی را که سرقت کرده بود، به او رسیدگی کرد، به او آب و علف داد و پشمش بالا رفت، یا بچه دار شد، همه ی اینها مال مالک است، چون نتیجه تابع عین است، «عین» مال هر کسی باشد، نتائج نیز مال او خواهد بود.

بر خلاف ابوحنیفه که می گوید تمام این درآمدها مال غاصب و سارق است، چرا؟ «الخراج بالضمان»، چون سارق ضامن است، پس درآمد و سودش هم مال او می باشد، امام علیه السلام می فرماید: بمثل هذه الفتایا تمنع السماء مائها و تحبس الأرض برکاتها.

ص: 882

هرگاه دو نفر با کمک همدیگر به اندازه نصاب سرقت کنند، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه دو نفر با کمک همدیگر به اندازه نصاب سرقت کنند، حکمش چیست؟

اگر دو نفر سارق با کمک همدیگر نصابی را دزدیدند، حکمش چیست، عنوان مسئله این است:

إذا سرق إثنان نصاباً

البته می شود برای این عنوان صور مختلفی را ذکر کرد:

الف: اولین صورت این است که هر کدام از این دو نفر هم در شکستن حرز شریک باشند و هم در اخراج یک نصاب، یعنی در اخراج ربع دینار، در حقیقت هردو هجوم می آورند و درب را می شکنند و سپس وارد منزل می شوند، چیزی را که قیمت آن ربع دینار است، دو نفری بر می دارند و بیرون می آورند.

ب: صورت دوم این است که هر دو حرز را می شکنند و هر کدام علیحده نصاب مستقلی را بر می دارند، یعنی هم زید به اندازه ربع دینار بر می دارد و هم عمرو به اندازه ربع دینار بر می دارد، در صورت اول هر کدام شان نصف نصاب را می آورند، یعنی هردو نفر در حقیقت نصف نصاب را می آورند.

پس صورت اول این است که هر دو نفر شان وارد حرز می شوند، هر کدام یک قالیچه ای را بر می دارند که قیمت هر قالیچه ربع دینار نیست بلکه ثمن دینار است، یک هشتم دینار است.

صورت دوم این است که هر کدام مستقلاً یک قالیچه را بر می دارند و هر قالیچه قیمتش ربع دینار است، ظاهراً این دوتا حکمش روشن است، مهم صورت سوم است.

ص: 883

ج: صورت سوم این است که هردو نفر وارد می شوند، درب را هم با کمک همدیگر می شکنند و با هم دست قالیچه ای را بر می دارند که قیمت آن ربع دینار است، پس در اولی هر کدام مستقلاً به اندازه ثمن دینار بر می دارند، در دومی هم هر کدام به اندازه ربع دینار را مستقلاً می آورند، در سومی دوتای شان ربع را می آورند، که در واقع با صورت اول جوهراً فرق ندارد، چون در هردو به اندازه ثمن است، ولی آنجا مستقلاً هر کدام چیزی را بر می دارند، اما اینجا با کمک همدیگر چیزی را بر می دارند که قیمت آن به اندازه ربع دینار است.

حکم صورت اول و دوم

اما صورت اولی خیلی روشن است، هردو نفر حرز را شکستند و کار خلاف کردند، اما آنچه را که دزدیده اند، به حد نصاب نیست، چون حد سرقت ربع دینار است و حال آنکه هر کدام به اندازه ثمن دینار سرقت کرده اند، ما نمی توانیم حساب هردوتا را مخلوط کنیم و بگوییم هردو نفر ربع دینار دزدیده اند، بلکه لکل حساب و لکلّ کتاب، اولی روشن است، دومی هم روشن تر است، هر کدام قالیچه ای را بیرون آوردند که قیمت هر یک آنها ربع دینار است، این صورت مشمول دلیل است.

حکم صورت سوم

آنچه را که مجتهد باید رویش کار کند، صورت سوم است و آن اینکه دو نفری با همدیگر یک قالیچه را با هم بیرون آوردند که قیمت آن ربع دینار است، در حقیقت اقلش ربع دینار است،آیا در اینجا دستت هردو بریده می شود یا بریده نمی شود؟

ص: 884

اقوال

در اینجا دو قول وجود دارد:

قول اول

مرحوم شیخ می فرماید دست هردو بریده می شود، قول شیخ و شاگردان شیخ چنین است، شیخ اتباعی دارد، مثلاً ابن برّاج تابع شیخ در کتاب« المهذب» تابع شیخ است، یعنی سایه به سایه شیخ پیش می رود، ابن حمزه در وسیله تابع شیخ است، ابن زهره در غنیة تابع شیخ است حتی کیدوری هم در« اصباح الشیعه لمصباح الشیعة» تابع شیخ است، اینها اتباع شیخ هستند، یعنی هر گز نمی توانستند با شیخ و استاد خود مخالفت کنند. «اصباح الشیعة لمصباح الشریعة» مال کیدوری است، کیدور در حقیقت یک قریه و یک نقطه ای است در بیهق، که الآن به آن می گویند کیذور.

قول دوم

قول دوم این است که بریده نمی شود، این هم قول شیخ است در کتاب خلاف و در کتاب مبسوط، مرحوم شیخ کتاب «النهایة» را در دوران جوانی نوشته است، ایشان در «النهایة» می گوید:« یجب قطع یدهما»، یعنی دستت هردو نفر بریده می شود.

ولی در کتاب خلاف و در کتاب مبسوط - که در دوران پیری آنها را نوشته، که در حقیقت فقاهتش کامل شده- می گوید چون حصه ی هر کدام به اندازه نصاب نیست، فلذا دست هیچکدام قطع نمی شود.

پس در اینجا قول است

الأول: وجوب القطع، قال الشیخ فی النهایة: و إذا سرق نفسان و فصاعداً ما قیمته ربع دینار، وجب علیهما القطع،تبعه القاضی فی المهذب، ابن حمزه فی الوسیلة و الکیدوری فی إصباح الشیعة لمصباح الشریعة.

الثانی: عدم القطع و هو أیضاً خیرة الشیخ فی کتابیه الخلاف و المبسوط، و قال فی الثانی(مبسوط) إذا اشترکوا فی إخراجه مثل أن حملوه فأخرجوه فبلغ حصّة کلّ نصاباً قطعناه، و إن کانت أقل من النصاب فلا قطع، سواء کانت السرقة من الأشیاء الثقیلة کالخشب و الحدید أو الخفیفة کالحبل» یا از اشیاء خفیفه باشد مانند طناب و نخ. المبسوط:8/32.

ص: 885

ما از میان این دو قول کدام را انتخاب کنیم؟ قول اول به یک روایتی استدلال کرده اند که دلالت ندارد، قول دوم روایت ندارد، اما مطابق قاعده است، قول اول که می گوید قطع می شود، با این روایت استدلال کرده اند، باید ببینیم که آیا این روایت دلیل بر گفتار آنها است یا نه؟

صحیحه محمد بن قیس

کراراً عرض کردم که محمد بن قیس اقضیه امیر المؤمنان را در یک کتابی جمع کرده و این کتاب بعداً متفرق شد، ما دیدیم چه بهتر که این اقضیه جمع بشود، یکی از دوستان قدیمی ما بنام آقای شیخ بشیر محمدی مازندرانی، اینها را جمع کرده و در یک کتابی چاب کرده، اقضیه امیر المؤمنان که راویش محمد بن قیس است، قول اول با این روایت استدلال کرده، باید ببینم آیا این روایت دلالت دارد یا نه؟

محمد بن عن أبی جعفر علیه السلام قال: «قضی أمیر المؤمنین علیه السلام فی نفر نحروا بعیراً فأکلوه فامتحنوا أیهم نحروا فشهدوا علی أنفسهم أنّهم نحروا جمیعاً لم یخصّوا دون أحد، فقضی علیه السلام أن تقطع أیمانهم» الوسائل: ج 18، الباب 34 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1.

البته اینکه شتری را نحر کرده اند، یعنی بعد از آنکه آن را سرقت نموده اند و سپس آن را نحر کرده اند.

همگی یک شتری را سرقت کرده اند و سپس آن را نحر کرده اند، حضرت فرمود که کدام یکی از شما آن را سرقت کرده تا دست او را ببریم؟ هیچکدام شان نگفت من این کار را کردم، بلکه همگی گفتند که به صورت جمعی این کار را کردیم،حضرت دست همه را قطع نمودند، آیا این حدیث بر قول اول دلالت دارد که اگر دو نفر چیزی را بدزدند که قیمتش ربع دینار است، یا دلالت بر قول اول ندارد؟

ص: 886

معلوم می شود که قیمت این «بعیر» یک دینار بوده نه ربع دینار، اصلاً بعیر به شتر بزرگ می گویند، بعید است که قیمت آن ربع دینار بوده باشد، بلکه یک دینار بوده و اینها هم چهار نفر بودند و هر کدام شان به اندازه ربع دینار را سرقت کرده اند.

بنابراین، قول اول که روایت دارد، روایت بر قول آنها دلالت ندارد، نوبت می رسد به قواعد، قاعده این است که اگر سارقی ربع دینار را دزدید، دستش قطع می شود، در اینجا که هر دو نفر با کمک همدیگر به اندازه ربع دینار را دزدیده اند، یعنی از هر کدام شان که سوال کنیم که آیا تو به اندازه ربع دینار سرقت کردی؟

در جواب خواهد گفت که: نه، بلکه دوتای ما به اندازه ربع دینار سرقت کردیم، پس علی القاعده قطع ندارند، البته تعزیر دارد، هر کجا که قطع نباشد، تعزیر است.

المسألة الثالثة: لو سرق و لم یقدر علیه ثم سرق ثانیة

اگر انسانی دزدی کرد، اما نیروی انتظامی موفق به دستگیری او نشد، باز در جای دیگر رفت و دزدی کرد و گرفتار شد، مسلماً دست این آدم بریده می شود و جای شک نیست، یعنی بعد از آنکه محکمه این آدم را شناخت و دید که تمام شرائط سرقت در او جمع است، باید دستش بریده بشود.

آیا دستش را که می برند برای سرقت اولی می برند یا برای دومی؟

ممکن است کسی بگوید چه فرق می کند که برای سرقت اول بریده شود یا برای سرقت دوم؟

البته فرق دارد و دارای ثمره است، چون اگر بگوییم این بریدن برای سرقت اول است، منتها در سرقت اول دستگیر نشد، بار دوم که سرقت کرد، دستگیر شد، قاضی که حکم را صادر کرد، این بخاطر همان سرقت اول است، اگر این را بگوییم، حالا اگر صاحب مال قبل از آنکه حکم صادر بشود، بگوید من این آدم را عفو کردم، دیگر نباید دست این آدم بریده بشود، ولو سرقت دوم به قوت خودش باقی بماند، و لو صاحب سرقت دوم بگوید من عفو نمی کنم و باید دستش را ببریم، اگر بگوییم بخاطر سرقت اول است، البته قبل از آنکه حکم صادر بشود، یعنی حکم صادر نشد، صاحب مال گفت من او را عفو کردم،دیگر دست این آدم برای سرقت دوم بریده نمی شود.

ص: 887

اما اگر گفتیم برای سرقت دوم است، اگر صاحب مال اول هزار بار هم بگوید من بخشیدم، بخشش و عفو او فایده ندارد، چون «قطع» بخاطر سرقت دوم است، وقتی برای سرقت دوم شد، اگر اولی صد مرتبه هم بگوید من بخشیدم، فایده ندارد، چون این قطع بخاطر سرقت دوم است نه برای سرقت اول تا بخشش و عفو صاحب مال اول اثر داشته باشد، فلذا حتماً دست این آدم بریده می شود.

توضیحه: إنّ للمسألة صوراً:

1: إنّه إذا تکررت السرقة و لم یرافع بینهما فعلیه قطع واحد، لأنّه حدّ فتتداخل أسبابه لو اجتمعت کغیره من الحدود» المسالک: 14/ 529.

هذا ممّا لا خلاف فیه، إنّما الکلام فی أنّ القطع بالأولی أو بالأخیرة؟ قولان: جزم المحقق بأنّه بالثانیة، و قال العلامة بأنّه بالأولی.

قال فی القواعد: و إذا سرق و لم یقدّر علیه ثمّ سرق ثانیاً و قدّر علیه، قطع بالأولی لا بالأخیرة، و أغرم المالین» القواعد:3/567.

مسلماً باید به هردو غرامت را بدهد.

ثمره در کجا ظاهر می شود؟

همان گونه که قبلاً هم بیان شد، ثمره اش در مسئله عفو ظاهر می شود، اگر بگوییم:« یقطع للأولی»، صاحب اولی قبل از صدور حکم عفو کند، دیگر موضوع برای دومی باقی نمی ماند.

اما اگر گفتیم قطع برای سرقت دوم است چنانچه مرحوم محقق می گوید، اولی ده بار هم اگر بگوید من عفو کردم، فایده ندارد، چون اولی موضوع اثر نیست، موضوع اثر سرقت دوم است.

یک روایت در اینجا هست، باید ببینیم که این روایت قول اول را تایید می کند یا قول دوم را؟

ص: 888

روایت عبد الرحمن الحجاج عن أبی جعفر علیه السلام «فی رجل سرق فلم یقدر علیه، ثمّ سرق مرّة أخری فلم یقدّر علیه و سرق مرّة أخری فأخذ، فجائت البیّنة فشهدوا علیه بالسرقة الأولی و السرقة الأخیرة،فقال: تقطع یده بالسرقة الأولی و لا تقطع رجله بالسرقة الأخیرة، فقیل له: و کیف ذلک؟ قال: لأنّ الشهود شهدوا جمیعاً فی مقام واحد بالسرقة الأولی و الأخیرة قبل أن یقطع بالسرقة الأولی» الوسائل: ج 18، الباب 9 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث 1.

چون با هم شهادت دادند، قهراً نمی توانیم دومی را بگوییم.

ولی این روایت کافی در اثبات اولی نیست، مگر اینکه بگوییم تلفظاً قبلاً شهادت دادند بر سرقت اولی، تلفظاً شهادت دادند در مرحله دوم به سرقت دوم، با هم اگر شهادت دادند، این دلیل نمی شود که برای اولی ببرند، با هم است، چرا برای دومی نباشد، مگر اینکه بگوییم در مقام ترتیب « شهدوا بالأولی قبل الشهادة بالثانیة».

احتمال هم دارد که حضرت بخواهد یک نکته ی دیگر بفرماید و آن اینکه شهادت دوم در صورتی شهادت حساب می شود که قطع بشود، اگر قطع نشد، اصلاً این شهادت دوم بلا اثر است، تا روایت را چه گونه معنا کنند.

روایت می گوید مال اولی است نه مال دومی، چرا؟ روایت می خواهد روی این تکیه کند که چون قطع نشده، فلذا سرقت دوم، وجودش کالعدم است.

بله! اگر حد اجرا شده بود، سرقت دوم اثر داشت، ولی چون حد اجرا نشده، سرقت دوم بلا اثر است، فلذا قطع بخاطر سرقت اولی است نه دومی.

2: صورت دوم این است که دوتا بیّنه است، بیّنه اول ساعت صبح آمدند و گفتند: جناب قاضی! این آدم دیشب ساعت 8 از فلان خانه سرقت کرده، شهادت را دادند و رفتند، قبل از آنکه دست او را ببرند، بیّنه دوم ساعت 9 صبح وارد اتاق قاضی شدند و گفتند: جناب قاضی! این آدم امشب سرقت کرده، به گونه ای که شهادت در آن واحد نبوده، بلکه در دو زمان مختلف بوده، آیا اثر ظاهر می شود یا یا نه، آیا با صورت اول فرق می کند یا نه؟ چون در صورت اول هردو بیّنه با هم شهادت دادند بر سرقت اولی و دومی، یا فرض کنید بیّنه واحد است، هردو را باهم گفت، یا دو بیّنه هماهنگ گفتند، ولی در دومی، دو بیّنه است، منتها اولی ساعت 8 است و دومی ساعت 9، ظاهراً با صورت اول فرق نمی کند، چون هنوز حد اجرا نشده است.

ص: 889

«إنّما الکلام» در صورت سوم است، بیّنه اول آمدند و شهادت دادند، بیّنه های دیگر سکوت کردند، یعنی صبر کردند تا اینکه دست او بریده شد، آنگاه آمدند که این آقا امشب سرقت کرده است، آیا این شهادت موثر است یا نه؟

به یک معنا موثر نیست، چون سرقت قبل القطع است، اما به یک معنا موثر است، چون شهادت بعد القطع بوده است، روایتی که آوردند، شاهد فرمایش اینها نیست، چون ظاهر روایت این است که سرقت هم بعد القطع بوده است، و حال آنکه بحث ما در جایی است که سرقت قبل القطع بوده و شهادت بعد القطع.

2: و لو شهدت البیّنه علیه بواحدة ثم أمسکت، ثمّ أو غیرها علیه بسرقة أخری قبل القطع، فهل تتداخل الأسباب فتقطع یده الیمنی فقط، أو لا؟ الظاهر التداخل، لأنّ دلیل قطع الرجل وارد فیما إذا سرق بعد القطع الید الیمنی، و المفروض أنّه قامت البیّنة بالسرقة الثانیة قبل قطع ید الیمنی.

بنابراین، بیّنه دوم موثر نیست، چون بیّنه دوم اگر بخواهد اثر بگذارد، باید پای چپش را ببریم و حال آنکه هنوز دست راستش نبریدیم.

صورت سوم این است که دوتا بیّنه هستند و در هردو دزدی و سرقت قبل القطع است، یکی پری شب، دیگر دیشب، اولی شهادت داد و قاضی هم برید، بعد اینها آمدند و گفتند امشب هم این آدم دزدی کرده است، به یک معنا سرقت قبل القطع است، اما به یک معنا شهادت بعد القطع است، روایت شاهد حرف اینها نیست.

3: لو أمسکت عن الثانیة حتّی قطع بالأولی ثمّ شهدت، ففی ثبوت قطع رجله بالثانیة قولان:

ص: 890

الأول: یقطع کما مرّ فی ذیل روایت عبد الرحمن بن الحجاج حیث قال: «و لو أنّ الشهود شهدوا علیه بالسرقة الأولی ثم أمسکوا حتّی یقطع، ثمّ شهدوا علیه بالسرقة الأخیرة قطعت رجله الیسری»...

حضرت فرمود: «قطعت رجله الیسری» من عرض می کنم که شیخ نیز همین فتوا را داده، منتها در مبسوط توقف کرده است، چرا؟ لعل این روایت که شهادت دوم است، سرقت هم شهادت بعد القطع بوده و هم سرقت بعد القطع بوده، باز روایت را می خوانیم تا ببینیم از روایت چه در می آید. «و لو أنّ الشهود شهدوا علیه بالسرقة الأولی ثم أمسکوا حتّی یقطع، ثمّ شهدوا علیه بالسرقة الأخیرة قطعت رجله الیسری»

کلمه ی «أمسکوا» دلیل بر این است که اشکال ما وارد نیست.

قال الشیخ فی النهایة: فإن شهدوا علیه بالسرقة الأولی و أمسکوا حتّی یقطع، ثمّ شهدوا علیه بالسرقة الأخیرة وجب علیه قطع رجله الیسری بالسرقة الأخیرة علی ما بیّناه» عبارت نهایه، عین روایت است.

الثانی:التوقف، و هو خیرة الشیخ فی المبسوط و لعلّ وجه التوقف إختصاص دلیل قطع الرجل بما لو سرق بعد قطع الید الیمنی، و المفروض أنّه سرق قبل قطعها غیر أنّ البیّنة أمسکت عن الإشهاد حتّی قطعت یده الیمنی و مع ذلک فلمّا صارت المسألة ذات شبهة فالتوقف أولی، و إن کان الدلیل دالّاً علی وجوب القطع.

بله! اگر کسی روایت را حجت بداند، قطع مسلم است، ولی من از کلمه ی «أمسکوا» غفلت داشتم، فکر می کردم که روایت مجمل است، لعل سرقت بعد القطع بوده، و کلمه ی «أمسکوا» حاکی از این است که اگر کسی آن روایت را حجت بداند، قطع مسلم است.

ص: 891

آیا قاضی می تواند قبل از مرافعه دست سارق را قطع کند؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:آیا قاضی می تواند قبل از مرافعه دست سارق را قطع کند؟

یکی از مسائل مهم این است که آیا حکم ید سارق مطلق است، یا مطلق نیست؟ یعنی هنگامی پیش قاضی بیّنة قائم شد که این آدم سرقت کرده(سرق)، یا خودش اقرار به سرقت نمود، قاضی باید دست این آدم را ببرد هر چند صاحب مال حاضر نیست یا اصلاً شکایتی را مطرح نکرده است یا قاضی یک چنین حقی را ندارد؟

دیدگاه مشهور و محقق اول

مرحوم محقق و مشهور فقهای شیعه معتقدند که سرقت حق انسانی و حق بشری و حق آدمی است، فلذا مادامی که صاحب مال مسئله را نزد قاضی طرح نکند، قاضی حق ندارد ندارد که مرافعه را ایجاد کند و حکم را صادر نماید، این فتوای مرحوم محقق و مشهور فقهای شیعه است، یعنی تا مادامی که مسئله در دادگاه طرح نشده و مطالبه و مرافعه نشده، قاضی حق ندارد که در این مورد نظر بدهد و حکمی صادر نماید.

منظور از مرافعه این است که صاحب مال نزد قاضی برود و بگوید: آقای « زید» فلان مقدار از مالم را سرقت کرده، مادامی که از طرف صاحب مال طرح دعوا نشده خواه سرقت با بیّنة ثابت بشود یا با اقرار، قاضی حق اجرای حکم را ندارد.

دیدگاه شیخ طوسی و آیة الله خوئی

در مقابل مشهور ما دو مخالف داریم، یکی مرحوم شیخ طوسی است و دیگری حضرت آیة الله خوئی ، اول باید ببینیم که این دو بزرگوا چه می فرمایند و سپس نگاه کنیم که ادله کدام را تایید می کند.

ص: 892

تفصیل شیخ طوسی

مرحوم شیخ طوسی «فرّق ببین ثبوت السرقة بالبیّنة و ثبوت السرقة بالإقرار»، ایشان فرموده اگر بالبیّنة ثابت شد، جناب قاضی حق ندارد اجرای حد کند، بلکه باید صاحب مال مرافعه و طرح دعوا کند،چرا؟ چون ممکن است در واقع به او تملیک، یا هبه کرده باشد، چون احتمال هبه کردن و تملیک در کار است، هنگامی که بیّنه قائم بر سرقت شد، دست این آدم بریده نمی شود،چرا؟ احتمال دارد که صاحب مال به او هبه کرده باشد یا تملیک کرده (وهبه أو ملّکه).

اما اگر خود سارق نزد قاضی بیاید و بگوید:جناب قاضی! من دزدی کرده ام، در اینجا احتمال هبه و تملیک از ناحیه صاحب مال نمی رود، چون خودش اقرار می کند که من دزدی کرده ام، اینجا دست سارق را قطع می کنند هر چند صاحب مال مرافعه و طرح دعوا نکند.

مرحوم شیخ طوسی تفصیل قائل است بین مسئله بیّنه و بین مسئله اقرار، «أعنی فی البیّنة لا تقطع و فی الإقرار تقطع»، چرا «فی البیّنة لا تقطع»؟ چون صاحب مال حاضر نیست و طرح دعوا نکرده، از این رو احتمال تملیک و هبه است، منتها بیّنة خبر ندارد،یعنی بیّنة خیال می کند که مال دیگری است فلذا می گوید این آدم سرقت کرده، ولی ممکن است در واقع هبه کرده باشد و صاحب مال هم در محکمه نیست که بگوید من هبه کرده ام یا نه، ولذا قطع ممنوع است، اما اگر خود سارق با پای خودش بیاید و بگوید من دزدی کرده ام، دیگر این احتمالات در آنجا نیست که صاحب مال هبه کرده باشد یانه، در اینجا دست سارق قطع می شود(یقطع) هر چند از طرف صاحب مال مرافعه صورت نگرفته باشد.

ص: 893

یکسان دانستن شیخ طوسی زنا را با سرقت

نکته ی دیگری که در کلام شیخ طوسی می باشد این است که زنا را با سرقت یکسان گرفته است حتی در زنا هم به همین معتقد است و می گوید اگر زنا با بیّنة ثابت شده باشد، نباید بر زانی حد زنا جاری کنیم، چرا؟ چون احتمال دارد کنیزی را که با او نزدیکی کرده، به عقد موقتش در آورده باشد (متّعه)، اذن و اجازه استمتاع داده باشد، البته بنابر اینکه استمتاع با کنیز مانع ندارد.

اما گر خودش بگوید من زنا کرده ام، هیچ،حد زنا بر او جاری می شود، ایشان زنا را با سرقت در یک مقام قرار داده است.

تا اینجا به دو قول اشاره کردیم، قول اول قول مشهور است، مادامی که از طرف «مسروق منه» طرح دعوا نشود، حاکم حق اجرای حد را ندارد، خواه با بیّنة ثابت شده باشد یا با اقرار.

قول دوم، قول شیخ طوسی است که فرق می گذارد بین ثبوته بالبیّنة، در اینجا توقف کرده، چرا؟ چون صاحب مال حاضر نیست، لعلّ صاحب مال وهبه، منتها بینه خبر ندارد، اما خودش به پای خودش بیاید و اقرار کند، این احتمالات نیست.

باید درکلام شیخ طوسی به دو مطلب توجه شود

در کلام مرحوم شیخ طوسی باید دو مطلب دیده بشود:

اولاً: ایشان فرق نهاده بین بینه و اقرار

ثانیاً: زنا را عطف بر سرقت کرده است.

قول سوم

قول سوم، قول آیة الله خوئی است، ایشان می فرماید خواه بالبیّنة ثابت بشود و خواه بالإقرار، قاضی حق اجرای حد را دارد، منتها صاحب مال می تواند ایجاد مانع کند و بگوید من بخشیدم، و الا اگر نگوید من بخشیدم، جناب قاضی دارای چنین اختیار است و می تواند اجرای حد کند، در حقیقت مقتضی موجود است، صاحب مال می تواند ایجاد مانع کند و بگوید من این شخص را عفو کردم و راضی به قطع دست او نیستم، البته آن هم قبل از ثبوت حکم است، غرض اینکه قاضی در این مسئله مختار است و دستش باز می باشد، غایة ما فی الباب فقط در سرقت جناب صاحب مال ممکن است بگوید من از این آدم گذشتم.

ص: 894

پس سه قول پیدا کردیم، مرحوم شیخ طوسی روایتی ندارد، فقط فتوا می دهد که فرق بگذاریم بین بیّنة و بین اقرار، آنهم استدلال عقلی می کند و می گوید اگر بیّنة باشد، صاحب مال غائب است، لعل (وهبه و ملّکه)، اما اگر اقرار باشد، دیگر این اشکال نیست، عمده این است که باید به کلام مرحوم خوئی برسیم، ایشان با یک روایتی استدلال می کند.

دلیل مشهور

قبل از آنکه استدلال مرحوم را برسیم، باید ببینیم که دلیل مشهور چیست؟

دلیل مشهور این است مادامی که در حقوق الناس طرح دعوا نشده است، هیچ نوع اجرای حد برای قاضی جایز نیست، دلیلش روایت حسین بن خالد است.

و یدلّ علی قول المشهور خبر الحسین بن خالد عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سمعته یقول:«الواجب علی الإمام إذا نظر إلی رجل یزنی أو یشرب أن یقیم علیه الحدّ، و لا یحتاج إلی بیّنة مع نظره، لأنّه أمین الله فی خلقه- این دلیل بر این است که قاضی می تواند در حقوق الله به علم خودش عمل کند- و إذا نظر إلی رجل یسرق أن یزبره و ینهاه- باید او را نصیحت کند- و یمضی و یدعه، قلت: و کیف ذلک؟ قال: لأنّ الحق إذا کان لله فالواجب علی الإمام إقامته، و إذا کان للناس فهو للناس» الوسائل: ج 18، الباب 32 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث 3.

این کبرایی که در روایت حسن بن خالد آمده، همین کبرا در روایت فضیل هم آمده است، روایت فضیل مدرک آیة الله خوئی است، مدرک مشهور روایت حسین بن خالد است، هردو کبرای یکی است.

ص: 895

دلیل مشهور همین روایت است و طبق این روایت سرقت از حقوق الناس است، مادامی که طرح دعوا نشده است، طرف را رها می کنیم.

روایت حسین بن خالد از دو جهت کلام شیخ طوسی را رد می کند

این روایت کلام شیخ طوسی را از دو نظر رد می کند:

اولاً: مرحوم شیخ فرق نهاده بین بیّنة و اقرار، و حال آنکه این روایت اطلاق دارد و می گوید در سرقت مادامی که طرف طرح دعوا نکند، قاضی حق اجرای حد را ندارد من غیر فرق بین البیّنه و الإقرار.

ثانیاً: مرحوم شیخ طوسی زنا را به سرقت عطف کرده و حال آنکه حضرت در این روایت جدا کرده، یعنی زنا را حق الله دانسته، سرقت را حق الناس.

پس معلوم شد که مشهور به این روایت عمل کرد ه اند، در سرقت قاضی به علم خود عمل نمی کند اولاً،و ثانیاً مادامی که طرح دعوا نشود حق اجرای حد را ندارد «و لو ثبت عنده بالبیّنة أو ثبت عنده بالإقرار»، این روایت رد شیخ طوسی است من جهتین، چون شیخ فرق نهاده بین اقرار و بیّنة، ثانیاً الشیخ عطف الزناء علی السرقة و حال آنکه روایت فرق نهاده است، این دلیل مشهور است.

روایت صفوان، دلیل مشهور را تایید می کند

البته تنها این روایت نیست، بلکه علاوه بر این روایت، روایت صفوان بن أمیه نیز هست، پدر صفوان (که أمیه باشد) در بدر کشته شد، صفوان بعداً به ظاهر اسلام آورد، صفوان در مسجد خوابیده بود و عبایش را نیز زیر سرش نهاد بود، سارق پنهانی عبا را از زیر سرش برداشت و با خودش برد، ایشان هم خدمت پیامبرآمد و داستان را به عرض حضرت رساند، حضرت فرمود: پس باید دست این آدم قطع شود، چرا؟ چون این هم یکنوع حرز است، «لکلّ شیء حرز»، این هم یکنوع حرز است، زیر سرش نهاده و رویش هم خوابیده، سارق هم یواشکی آمده و عبار از زیر سرش برده، آنگاه به رسول الله گفت آیا بخاطر عبای من دست او را قطع می کنی؟ فرمود: بله! گفت من عفو می کنم، پیامبر فرمود عفو و بخشش تو در اینجا اثر ندارد، چون این عفو تو بعد از طرح دعواست.

ص: 896

بله! اگر قبل از طرح دعوا عفو می کردی، این عفو تو اثر داشت، اما بعد از طرح دعوا دیگر عفو اثر و فائده ندارد.

متن روایت صفوان

و عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن أبی عمیر، عن حمّاد، عن الحلبی، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سألته عن الرّجل یأخذ اللصّ یرفعه، أو یترکه؟ فقال:« إنّ صفوان بن أمیّة کان مضطجعاً فی المسجد الحرام، فوضع ردائه و خرج یهریق الماء، فوجد رداءه قد سرق حین رجع إلیه، فقالر: من ذهب بردائی؟

فذهب یطلبه، فأخذ صاحبه فرفعه إلی النبیّ صلّی الله علیه و آله، فقال صلّی الله علیه و آله:« اقطعوا یده، فقال الرّجل: تقطع یده من أجل ردائی یا رسول الله؟ قال: نعم، قال: ،أنا أهبه له، فقال رسول الله صلّی الله علیه و آله: فهلّا کان هذا قبل أن ترفعه إلیّ، قلت: فالإمام بمنزلته إذ رفع إلیه؟ قال: نعم، قال: و سألته عن العفو قیل أن ینتهی إلی الإمام؟ فقال: حسن، و عن محمد بن یحیی، عن أحمد بن محمّد بن عیسی، عن علیّ بن الحکم، عن الحسین بن أبی العلا قال: سأت أبا عبد الله علیه السلام و ذکره نحوه» الوسائل: ج 18، الباب 17 من أبواب مقدّمات الحدود و أحکامها، الحدیث 2.

این دو روایت نظر مشهور را تامین کرده است، ذیل روایت را اگر ملاحظه کنید، در ذیل دو اشکال بر شیخ طوسی انجام گرفته، اولاً ایشان فرق نهاده بین بیّنة و اقرار، و حال آنکه در این دو روایت تفریقی نیست، ثانیاً، ایشان زنا را عطف بر سرقت نموده، و حال آنکه این دو با همدیگر فرق دارند، زیرا زنا از حقوق الله است و سرقت از حقوق الناس، فلذا اگر زانی و زانیة بگویند ما راضی بودیم، می گوییم رضایت شما ملاک نیست، بر خلاف سرقت که رضایت صاحب مال اثر دارد.

ص: 897

نظریه مرحوم آیة الله خوئی

ایشان هم مشهور را رد کرده و هم قول شیخ طوسی را، اولاً فرموده طرح دعوا لازم نیست، با این گفتارش مشهور را رد کرده، ثانیاً فرمود لا فرق بین ثبوته بالبیّنة و بین ثبوته بالإقرار، بلکه همین مقداری که قاضی به نحوی از انحا برایش ثابت شد که خواه با علم یا غیر علم، بیّنه یا اقرار، مقتضی موجود است و مانع مفقود، مگر اینکه مالک و صاحب مال بگوید من عفو کردم، اگر صاحب مال عفو کند، جلو حکم را می گیرد. اما اگر صاحب مال اصلاً خبر دار نشد، یعنی یا در مسافرت، یا خواب بود، قاضی هم حکم را اجرا کرد، بعداً فهمید که سارق مالش را گرفته اند، بیّنه هم قائم شده و خود سارق هم اقرار کرده و دستش هم بریده شده، حالا از خواب بیدار شده، این اثر ندارد.

خلاصه ایشان هیچ نوع نقشی برای طرح دعوا و مسروق منه قائل نشده، مگر اینکه بیدار شود و بگوید من عفو کردم، اگر عفو کرد، که چه بهتر، و اگر عفو نکرد، حکم جاری می شود.

دلیل آیة الله خوئی

دلیل ایشان صحیحه فضیل بن یسار است، این روایت هم می گوید چیزی که از حقوق مسلمین است، قاضی حق ندارد که مداخله کند، کبرا را به ذهن ما وارد می کند، بعد اشکال در صغراست.

متن روایت فضیل بن یسار

1: محمّد بن الحسن (شیخ طوسی) بإسناده عن الحسن بن محبوب(حسن بن محبوب در سال 150 متولده شده، یعنی دو سال بعد از شهادت حضرت صادق علیه السلام، و در سال 224 وفات یافته، یعنی در زمان امام جواد علیه السلام، ایشان یک فقیه عالی مقام استت و کتابی دارد بنام «المشیخة»، رجالی است که در آن زمان نوشته شده است، شیعه در نگارش رجال متقدم بر همگان است) عن أبی أیّوب الخزاّز(ثقه است) عن الفضیل بن یسار (ثقه است) قال سمعت أبا عبد الله (علیه السلام) یقول:« من أقرّ علی نفسه عند الإمام بحقّ من حدود الله مرّة واحدة حرّاً کان أو عبداً أو حرّة کانت أو أمة، فعلی الإمام أن یقیم الحدّ علیه للّذی أقرّ به علی نفسه کائناً من کان إلّا الزانی المحصن، فإنّه لا یرجمه حتّی یشهد علیه أربعة شهداء، فإذا شهدوا ضربه الحدّ مائة جلدة، ثمّ یرجمه، قال: و قال أبو عبد الله علیه السلام: و من أقرّ علی نفسه عند الإمام بحقّ حدّ من حدود الله فی حقوق المسلمین فلیس علی الإمام أن یقیم علیه الحدّ الّذی أقرّ به عنده حتّی یحضر صاحب الحقّ أو ولیّه فیطالبه بحقّه- ابن کبرا، عین همان کبرایی است که در روایت حسین بن خالد بود، روایت حسین بن خالد را نگاه کنید- قال: فقال له بعض أصحابنا، یا أبا عبد الله فما هذه الحدود الّتی إذا أقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة علی نفسه أقیم علیه الحدّ فیها؟

ص: 898

فقال:إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق الله، و إذا أقرّ علی نفسه أنّه شرب خمراً حدّه، فهذا من حقوق الله، و إذا أقرّ علی نفسه بالزنا و هو غیر محصن فهذا من حقوق الله، قال: و أمّا حقوق المسلمین فاذا أقرّ علی نفسه عند الإمام بفریة لم یحدّه حتّی یحضر صاحب الفریة أو ولیّه، و إذا أقرّ علی نفسه بقتل رجل لم یقتله حتّی یحضر أولیاء المقتول، فیطالبوا بدم صاحبهم» الوسائل: ج 18، الباب 32 من أبواب مقدّمات الحدود و أحکامها العامة، الحدیث 1.

این روایت، مؤید همان اولی است، پس چطور مرحوم آیة الله خوئی از این روایت به گونه ی دیگر استفاده کرده است؟

چون ایشان می خواهد این گونه استفاده کند که فرق نمی کند در سرقت باید قاضی حکم را اجرا کند، خواه با بیّنه ثابت شده باشد یا با اقرار، مگر اینکه صاحب مال ایجاد مانع کند، مادامی که ایجاد مانع نکرده، او باید اجرا کند، صدر این روایت، موافق با صدر روایت حسن بن خالد است، ولی ذیل را که نگاه می کنیم، می بینیم که این دو روایت در صغرا با همدیگر اختلاف دارند، در صغرا، این روایت می گوید حقوق الله و حقوق الناس، حقوق الناس دوتاست، فریة است، دروغ ببندد، یکی دروغ را می گوید، دیگری هم قطع است، می گوید حقوق الناس همین دوتاست، یکی تهمت بزند که همان مسئله فریة است، دیگری هم قتل است، قاضی در این گونه موارد حق ندارد که اجرای حد کند مگر اینکه متهم یا متهمة حاضر باشد یا ولی مقتول باشد، اما سرقت و زنا و شرب الخمر من حدود الله است.

ص: 899

پس جناب آیة الله خوئی در عین حالی که کبرای هردو روایت یکی است، اما در صغرا با همدیگر اختلاف دارند، این روایت می گوید سرقت حق خداست، چون حق خداست، پس باید دستش بریده شود، خواه صاحب مال حاضر باشد یا نباشد. اختلاف در صغراست.

«فقال له بعض أصحابنا، یا أبا عبد الله فما هذه الحدود الّتی إذا أقرّ بها عند الإمام مرّة واحدة علی نفسه أقیم علیه الحدّ فیها؟

فقال:إذا أقرّ علی نفسه عند الإمام بسرقة قطعه، فهذا من حقوق الله، و إذا أقرّ علی نفسه أنّه شرب خمراً حدّه، فهذا من حقوق الله، و إذا أقرّ علی نفسه بالزّنا و هو غیر محصن فهذا من حقوق الله، قال: و أمّا حقوق المسلمین فاذا أقرّ علی نفسه عند الإمام بفریة لم یحدّه حتّی یحضر صاحب الفریة أو ولیّه، و إذا أقرّ علی نفسه بقتل رجل لم یقتله حتّی یحضر أولیاء المقتول، فیطالبوا بدم صاحبهم».

اما حقوق مسلمین که طرف بیاید طرح دعوا کند، دوتاست، یکی مسئله اتهام است و تهمت، دیگری هم مسئله قتل است، فالروایتان متفقتان فی الکبری و مختلفتان فی الصغری.

اشکال استاد سبحانی بر صحیحه فضیل بن یسار

ما به این روایت از دو جهت نمی توانیم عمل کنیم:

الف: در این روایت کلمه ی «مرّة واحدة» به کار رفته و این خلاف اجماع است، تا کنون در میان فقهای ما کسی نبوده که به «مرّة واحدة» اکتفا کند، بلکه باید اقرارین باشد که جانشین دو شاهد است، لعل کلّ إقرار جای یک شاهد را بگیرد، این روایت در دو جا کلمه ی «مرّة واحدة» دارد.

ص: 900

ب: این روایت چگونه می فرماید که سرقت حق الناس نیست، بلکه حق الله است، آیا حق الناس بالاتر از این می شود که طرف قالیچه دیگری را برداشته و با خودش برده، چگونه ما می توانیم این حق الناس نیست بلکه حق الله است. فلذا بر این روایت، این دو اشکال وارد است.

بله! اگر امام علیه السلام بفرماید، «علی رأسنا و عیننا» یعنی ما فرمایش امام علیه السلام را بالای سر خود می گذاریم و بدان عمل می کنیم، ولی روایت است، ما نمی دانیم در این روایت چگونه دخل و تصرف شده است، شرب الخمر را ممکن است بگوییم که حق الله است، هکذا زنا هم به یک معنا حق الله است هر چند طرفین هم راضی باشند، اما سرقت را حق الله شمردن نه حق الناس، قابل قبول نیست. پس از دو نظر این روایت مخدوش است، یکی بخاطر کلمه ی «مرّة واحدة»، دیگر بخاطر اینکه سرقت را از حقوق الله شمرده است، نه از حقوق الناس.

نظریه استاد سبحانی

ولذا ما قول شرئع را انتخاب کردیم.

و بما ذکرنا ظهر وجه قول صاحب الشرائع: لو وهبه المسروق قبل الرفع إلی الإمام سقط الحدّ، لأنّ معنی الهبة غضّ النظر عن السرقة، و قد عرفت أنّه لا یقام الحدّ بلا رفع الأمر إلی الحاکم، مضافاً إلی ما ورد من الروایات، منها: موثقة سماعة بن مهران عن أبی عبد الله علیه السلام قال: «من أخذ سارقاً فعفا عنه فلذلک له، فإذا رفع إلی الإمام قطعه، فإن قال الّذی سرق له:أنا أهبه له لم یدعه الإمام حتّی یقطعه إذا رفعه إلیه، و إنّما الهبة قبل أن یرفع إلی الإمام، و ذلک قول الله عزّ و جلّ:«و الحافظون لحدود الله» التوبة:112. فإذا انتهی الحدّ إلی الإمام، فلیس لأحد أن یترک.

ص: 901

و بما ذکرنا یظهر حکم ما لو سرق مالاً فملکه قبل المرافعة فسقط الحق، لأنّ التملک آیة غضّ المالک النظر عن المرافعة، نعم لو ملکه بعد المرافعة لم یسقط.

آیا سارق بعد از پشیمان شدن و برگرداندن مال مسروقه به حرزش، باز هم مسئولیت دارد یا نه؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:آیا سارق بعد از پشیمان شدن و برگرداندن مال مسروقه به حرزش، باز هم مسئولیت دارد یا نه؟

بحث در این است که اگر دزد و سارق بعد از آنکه مال را از حرز بیرون کرد و در کوچه آورد، ناگهان کسی آیه ای از قرآن در گوش او خواند، یعنی آیه ای که انسان را به یاد آخرت می اندازد - کما اینکه این قضیه در باره بعضی از سارقان اتفاق افتاده است- و با شنیدن آن پشیمان شد و مال را دو باره در حرزش بر گرداند،آیا دو مرتبه این آدم مسئول است یا مسئول نیست، به این معنا که آیا دستش قطع می شود یا قطع نمی شود؟

دیدگاه مرحوم محقق

مرحوم محقق در باره مسئولیت و ضمان بحث نمی کند، بلکه می فرماید دست این آدم قطع نمی شود، چرا؟ زیرا قطع فرع این است که صاحب مال حق مطالبه داشته باشد، وقتی من مال را در جای خودش گذاشتم، دیگر صاحب مال حق مطالبه ندارد.

عبارت محقق در شرائع الإسلام

قال المحقق: لو أخرج المال و أعاده إلی الحرز، لم یسقط الحدّ، لحصول السبب التام، و فیه تردد من حیث إنّ القطع موقوف علی المرافعة، فإذا دفعه إلی صاحبه، لم تبق له المطالبة شرائع الإسلام: 4/179.

ص: 902

مرحوم محقق ابتدا می فرماید در اینجا حد جاری می شود، چرا؟ چون سبب تام اخراج از حرز است، ولی بعداً مردد می شود، زیرا قطع فرع مرافعه است، مرافعه حق مطالبه می خواهد، وقتی من مال را بر گرداندم و سر جای خودش گذاشتم، دیگر حق مطالبه ندارد، قهراً مرافعه هم نمی شود، پس در نتیجه قطع هم نیست.

اعتراض شهید ثانی بر کلام محقق مرحوم شهید ثانی در کتاب مسالک - که شرح بر «شرائع الإسلام» است - بر محقق اعتراض گرفته و فرموده درست است که حق مطالبه ندارد، اما حق ضمان هست، چون جنس را از محل بیرون برده فلذا ضامن شده، مادامی که به دست صاحب مال نرسد، این آدم ضامن است، مادامی که در خانه اش بوده که هیچی، حالا که از خانه بیرون برده و دوباره بر گردانده، دست خود صاحب مال نرسیده، یا در خانه است یا در صندوق ، ولی آن کافی نیست بلکه باید به دست مالک برسد،مادامی که به دست مالک نرسیده، این آدم ضامن است، پس صاحب مال حق مطالبه دارد بنام ضمان، آنگاه می فرماید اگر در صندوق یا در خانه نهاد، مالک هم آمد و دید، یعنی به دستش رسید، در اینجا قطع ساقط است.

حاشیه استاد سبحانی بر اشکال شهید ثانی

ما نسبت به اشکال شهید ثانی یک حاشیه کوچکی داریم و آن این است که آیا قطع، موضوعش استیلاء بر مال غیر است یا قطع موضوعش ضمان است؟

ظاهراً قطع موضوعش استیلاء بر مال غیر است، من که فعلاً بر مال او استیلاء ندارم، «بل کنت مستولیاً»، یعنی من قبلاً مستولی بودم، ولی الآن مستولی نیستم چون مال را در همان جای قبلی خودش گذاشتم، موضوع قطع الإستیلاء علی مال الغیر، آن هم به صورت سرّی، البته غاصب هم مستولی است و در عین حال دستش بریده نمی شود، چون استیلای او یک استیلای آشکار است، استیلاء خفائی میزان است، آدم مستلب دستش قطع نمی شود، چرا؟ چون آشکارا سر راه مردم را می گیرد و غارت می کند و می برد، فلذا او تحت عنوان «مفسد فی الأرض» داخل است، اما سارق «استولی علی مال الغیر خفیة». من دو مرتبه آمدم و مال را در جای خودش گذاشتم، استیلاء که از بین رفت، دیگر در اینجا حق مطالبه نیست، در عین حال ظاهراً فتوای مرحوم محقق اولی است که بگوییم: «فیه تردّد»، منتها او می فرمود حق مطالبه ندارد، ما می گوییم موضوع ندارد، «الموضوع هو الإستیلاء علی مال الغیر خفیة»، این استیلاء را از بین برده.

ص: 903

لو هتک الحرز جماعة و اختلفوا فی الإخراج

همان گونه معلوم است، دزدی ها فرق می کند، یکنوع از دزدی ها، دزدی های ساده است که حتی یک نفر هم می تواند انجام بدهد، اما یکنوع دزدی ها داریم که مشکل و فنی است، به گونه ای که یک نفر به تنهائی از عهده آن بر نمی آید بلکه چند نفر می خواهد، یعنی کاری یک نفر نیست، بلکه باید یکی پشت بام برود، دیگری داخل برود، سومی هم باید حرز را بشکند، چهارمی هم بیرون بیاورد، خلاصه گروهی جمع می شوند و یک سرقت را انجام می دهند، یعنی هر کدام کاری را انجام می دهند، دزدی ها و سرقت های فنی کار یک نفر و دو نفر نیست، بلکه جمعی و گروهی باشند، حال اگر جمعی تصمیم سرقت گرفتتند و هر کدام کاری را بر عهده گرفت و دزدی کردند، چه کنیم؟

مرحوم محقق سه شق ذکر می کند:

الف: اگر همگی حرز را شکستند، یکی هل داد، دیگری کلید انداخت، سومی کار دیگری را انجام داد، درب را با هم شکستند و با هم جنس را اخراج نمودند، خلاصه همه کار ها را مشترکاً انجام دادند، بنابراین، اینکه سهم هر کدام به حد نصاب برسد.

ب: یکی جنس را تا دم درب آورد، یعنی از داخل تا دم درب آورد، دیگری از خانه بیرون آورد، «قرّبه أحدهم و أخرجه الأخر»،

ج: سومی کمی مشکل است، یعنی دیوار را سراخ کردند، قالی و ظرف را تا وسط دیوار گذاشتند، بقیه را بیرونی برد، داخل برای خود یک نقشی دارد، جنس را تا وسط دیوار می آورد که نقب زدند، دیوار های قدیم مثل دیوار هالی فعلی نبوده که عرضش 20 سانت باشد، بلکه دیوار های قدیم عرضش به اندازه یک متر بوده، دیوار را نقب زدند و تا وسط نقب آورد، بقیه را دیگری خارج کرد، یعنی کسی که در داخل بود، جنس را تا وسط نقب آورد، دیگری که در خارج خانه بود، از نقب بیرون برد.

ص: 904

حکم صورت اول

صورت اول، حکمش روشن است، همگی همه کار را کردند، فلذا دست همه شان قطع می شود، زیرا همگی مشمول دلیل هستند، هم «شارکوا» در شکستن حرز، و هم «شارکوا» در اخراج.

پس صورت اولی این است که:« هتک الحرز جماعة و أخرج المال أحد»، عده ای جنس را تا دم درب آورد، یک نفر هم آن را بیرون برد، این صورت حکمش معلوم است، آنکه مخرج است باید دستش بریده بشود، چون «قطع» مال کسی است که مال را از حرز بیرون ببرد.

بنابراین، هر چند اولی ها کار های انجام دادند، اما علت اخیرة، یعنی جزء اخیر از علت تامه آن کسی است که از خانه بیرون برده.

حکم صورت دوم

دومی این است که : «قرّبه أحدهم و أخرجه الآخر»، یکی تا دم درب آورد، دیگری هم بیرون برد،مسلماً بریدن مال مخرج است،هم در صورت اولی و هم در صورت دوم، صورت اولی گروهی هتک حرز می کنند، ولی اخراج مال یک نفر است، خلاصه حکم مال مخرج است، پس اولی و دومی حکمش روشن است.

حکم صورت سوم

«إنّما الکلام» در سومی است، فردی در داخل خانه است و فرد دیگر در بیرون خانه، آنکه در داخل خانه است، مال را تا وسط نقب می آورد، دیواری است که پهنایش به اندازه یک متر است، جنس را تا وسط نقب آورد، طلا را تا وسط نقب آورد، اینجا دست کدام شان بریده می شود؟

احتمالات سه گانه

در اینجا چند احتمال است.

ص: 905

1- احتمال اول این است که:« الحدّ علی المخرج»، من جعبه ی طلا را تا وسط نقب آوردم، آن دیگری جعبه را بیرون برد، مسلماً مخرج اوست.

2- احتمال دیگر این است که هیچکدام شان بریده نمی شود، زیرا اخراج کامل نه مال اولی است ونه مال دومی، چون تا وسط دیوار من آوردم، بقیه را او برده، اخراج کامل مال هیچکدام نیست.

3- احتمال سوم این است که علیهما القطع، هردو نفر دست شان بریده می شود، چرا؟ زیرا هردو نفر شان به منزله یک نفر است، یعنی در واقع مجموعاً یک نفر حساب می شوند که مال را از حرز بیرون بردند، مثال می زند و می گوید فرض کنید دو نفر باشند نقب کنند و هردو داخل بشوند و هردو خارج کنند، در اینجا چه کار می کنید؟ دست هردو را قطع می کنید، چون هردو نقبا، هردو دخلا، هردو أخرجا، قطع مال همه است.

پس در اینجا سه قول است، قول اول اینکه قطع مال مخرج است، قول دوم قطع مال هیچکدام نیست، یعنی دست هیچکدام بریده نمی شود، چرا؟ چون اخراج کامل نیست، قول سوم این است که دست هردو نفر شان بریده می شود، نظیر کسانی است که هردو نقبا، هردو دخلا، هردو أخرجا.

کلام حضرت امام در تحریر الوسیله

جضرت امام در تحریر الوسیله این مسئله را دارد و می فرماید یک قول شاذ است که کسی نگفت، و فرموده علی الداخل، یعنی دست داخل باید بریده بشود، باید ببینیم که طرز فکر ایشان در این مسئله چگونه بوده است که می فرماید: علی الداخل؟

چون اگر بگوییم علی المخرج، این یک وجهی دارد، از نیمه دیوار به آن طرف برده، بگوییم هیچکدام، باز هم یک وجهی دارد، چطور؟ چون هیچکدام مخرج کامل نیست، اگر بگوییم دست هردو قطع می شود، یعنی مانند کسانی هستند که در تمام مقدمات شرکت کنند، اما بگوییم تنها در داخل و نه خارج، این هم یک وجهی می خواهد، وجهش چیست؟

ص: 906

عبارت امام در تحریر الوسیله

و لو وضعه الداخل فی وسط النقب.

ولو وضعه الداخل فی وسط النقب و أخرجه الآخر الخارج فالظاهر أنّ القطع علی الداخل، و لکن لو وضعه بین الباب الذی هو حرز للبیت بحیث لم یکن الموضوع داخلاً و لا خارجاًَ عرفاً، فالظاهر عدم القطع علی واحد منهما.

چه فرق است بین اینکه در وسط دیوار بگذارد، می گوید مال داخل است، اما اگر در باب بگذارد، بابی که لا داخل و لا خارج؟

علی الظاهر فرض دوم در جایی است که خانه ای است و دربی دارد، خانه هم برای خودش درب دیگری دارد، یا ممکن است خانه درب نداشته باشد، جنس را از خانه بیرون آورد و جلو درب گذاشت، دری که در حقیقت به خیابان باز می شود ، در اینجا دست هیچکدام بریده نمی شود با اینکه درب خودش حرز است، این آدم،« لو وضعه بین الباب الذی هو حرز للبیت» این در واقع نه خارج حساب می شود و نه داخل.

آیا در اینجا منهای فتوای امام(قدّس سرّه) ما کدام را بپذیریم، آیا حکم مال خارج است یا مال داخل؟ یا بگوییم مال هیچکدام نیست؟ یا بگوییم مال هردوتا هست؟

از این اقوال ثلاثة کدام را انتخاب کنیم؟

آیا می شود بگوییم که فروض مختلف است، فرض ها مختلف است؟ یک مرتبه مغازه را نقب زده و از مغازه جنس را برداشته و در وسط نقب و دیورا گذاشته، آنگاه نفر دوم آن را بیرون برده، در اینجا نمی شود ما داخل را نادیده بگیریم، اصلاً اخراج بیشترش با نفر داخل قائم است، یعنی نود و نه در صد را او کار کرده، یک در صد را نفر بیرون کار کرده، آن وقت بگوییم مخرج نفر بیرونی است نه نفر داخل، چندان با واقعیت تطبیق نمی کند، اخراج به معنای جزء اخیر از علت تامه مال نفر بیرونی است، اما اخراج قائم مقدماتی که نفر داخل انجام می دهد، اگر این گونه باشد، نه خیر، اما اگر خانه ای است که درب دارد، اتاق هم درب دارد،من درب اتاق را شکستم و تا حیاط منزل هم جنس را آوردم، از حیاط هردوتای ما بیرون آوردیم، به گونه ای که باب خانه خودش حرز است و هردوی ما از باب خانه بیرون آوردیم، در اینجا آن قول سوم محقق است که دست هردوتای اینها بریده می شود.

ص: 907

حاصل اینکه فرق بگذاریم بین اینکه حرز فقط دیوار است، اگر حرز فقط دیوار باشد، ظاهراً القطع للداخل لا للخارج، چون نقشش با او قائم است، اخراج یک فوتی نیست که از دیوار بیفتد، اخراج این است که جمع کند، گاهی ابزار و ادوات بیاورد، تا وسط دیوار، اینجا عقلا داخل را بیشتر مقصر می دانند.

اما اگر بابی است که خودش یکنوع حرز است برای داخل، از باب داخل آمدیم، من رفتم جمع کردم و گذاشتم جلو باب حیاط، اینجا دوتای ما هل دادیم و بیرون آوردیم، در اینجا قول سوم محقق است، فرق بگذاریم بین اینکه فقط نقب دیوار باشد و من در داخل باشم، مسلماً نفر داخل هم مقصر است، اما اگر خانه ای است و هردو نفر ما درب را شکستم و من در داخل رفتم و اموال را جمع کردم و آوردم جلو درب، اینجا علی الظاهر دست هردو نفر شان قطع می شود، ما با فتوای امام در شق اول موافقیم،اما در شق دوم که می فرماید دست هیچکدام اینها قطع نمی شود، مخالفیم، چرا قطع نشود، حکم تعاون را دارند، هر چند در جمع کردن و اتاق را باز کردن و آوردن من موثر هستم، اما اخراج از باب بیت، خودش حرز این خانه است.

در فرع اول «أخرج المال أحدهم»، همه کار ها یک نفر کرده، در دومی یکی جلو آورد و دیگری بیرون کرد، در سومی مسئله نقب است، در مسئله نقب، اگر نقب تنها باشد، ظاهراً مال کسی است در داخل کار ها را کرده و تا وسط دیوار آورده، دومی فقط یک نخی بسته، بگوییم آنکه یک نخی بسته و بیرون آورده، بگوییم او مجرم است، اما این مجرم نیست، باید تعزیر بشود، علی الظاهر مال مخرج است، مگر اینکه مسئله را به گونه ی دیگر باشد، باب در حقیقت یک نوع،باب البیت خودش یکنوع حرز باشد، من بیاورم تا دم حرز، درحقیقت او درب را باز کند و ببرد، آن یک مسئله ی دیگری است، در آنجا مال هردو هست، چون هم این کار کرده و هم او.

ص: 908

در هر صورت مسئله نیاز به تامل دارد.

به نظر من اگر در جایی باشد و نقب باشد و تمام فعالیت ها با او باشد، تا وسط دیوار بیاورد، نمی توانیم بگوییم داخل کنار برود، فقط خارج را بگیریم، بلکه اینجا داخل بیشتر مقصر است، اما در جایی که باب حرز باشد، من بروم و تا نزدیک باب بیاورم، از باب به آن طرف را او ببرد، او درب را باز کند و ببرد، آنجا خارج است، من فرق می گذارم در اولی للداخل و فی الثانی للخارج، اگر از من سوال کنند، می گویم اولی للداخل، در دومی بر خلاف فتوای امام، می گوییم للخارج، چون من تا دم درب آوردم، این آدم آمد و درب را شکست و از درب بیرون برد.

آیا خروج تدریجی مقدار نصاب، حکم خروج دفعی را دارد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا خروج تدریجی مقدار نصاب، حکم خروج دفعی را دارد؟

مسئله ششم این است که اگر سارق مقدار نصاب را به تدریج از حرز بیرون بیاورد، نه یکجا و دفعة واحدة، این چه حکمی دارد؟

فرض کنید آقای سارق از مسئله دان است و می خواهد مقدار نصاب را تک تک بیرون بیاورد، یعنی اول ربع نصاب را بیرون می آورد، در مرحله دوم ربع دیگر نصاب را، در مرحله سوم نیز ربع سوم را، در مرحله چهارم نصاب کامل می شود.

خلاصه همه ی نصاب را (که ربع دینار است) یکدفعه بیرون نمی آورد، فرض کنید مواد غذائی است یا جوراب است که می شود آنها را تفرقه کرد، به تدریج بیرون می آورد، آیا این آدم مشمول قطع است یا مشمول قطع نیست؟

ص: 909

اقوال مسئله

در اینجا دو قول است:

1: یک قول این است که دستش قطع نمی شود چون نصاب را یکجا بیرون نکشیده، ولی این قول خیلی ضعیف است، زیرا در هیچ جا نداریم که همه ی نصاب را یکمرتبه بیرون بیاورد، بلکه میزان این است که هتک حرز کند و به مقدار نصاب را بیرون ببرد، خواه همه نصاب را در یکمرتبه بیرون ببرد یا به تدریج، ملاک این است که نصاب را بیرون ببرد هر چند در ضمن چهار مرحله.

علاوه براین، اگر ما این باب را به روی سارقین باز کنیم، در حقیقت همه آنان یک حیله و راه شرعی برای شان باز می شود فلذا مال مردم را به تدریج از حرز بیرون می برند، البته تعزیر دارند، اما حد ندارند.

ظاهراً قول اول صحیح نیست.

2: قول دوم این است که دستش قطع می شود و ظاهراً این قول صحیح است چون در روایات نداریم که مرة اولی بیرون بیاورند، بلکه همین مقدار که به اندازه ربع دینار بیرون بیاورند کافی است، خواه یکدفعه بیرون بیاورند یا به تدریج و در طی چهار مرحله.

اما مرة واحدة برایش شرط نیست، تازه اگر شک هم کنیم، می گوییم اصل عدم شرطیت است.

المسألة السابعة:

مسئله هفتم این است که اگر انسانی ربع دینار را بیرون بیاورد، اما یک بلای بر سر آن بیاورد که از قیمتش بکاهد، فرض کنید که در همان حرز قبل از آنکه آن را بیرون بیاورد، یک کاری کند که قیمتش پایین بیاید، مثلاً گوشه ثوب را پاره کند، یا گوسفند را در همان حرز ذبح کند و گوشتش را بیرون بیاورد، این آدم چگونه است؟

ص: 910

آقایان می فرمایند: دستش قطع نمی شود(لاقطع)، چرا؟ لأنّه لم یخرج حد النصاب.

فرض دوم این است که صحیح و سالم بیرون آورد، ذبح کرد، اما قبل از آنکه پیش قاضی ترک دعوا بشود، در اینجا آقایان می گویند:

« ثبت القطع»، البته دومی روشن است و جای شک نیست که دومی روشن است، یعنی بیرون بیاورد و بعداً کاری کند که قیمتش پایین بیاید کما اینکه گوسفند را ذبح کند، اما شق اول در خود حرز گوسفند را ذبح کند یا پارچه را پاره کند، این قیمتش پایین بیاید، در اینجا اگر بگوییم:« لا قطع»، آیا این یکنوع بد آموزی برای سرقه نیست، سرقه همین کار ها را می کنند؟

المسألة الثامنة:

اگر سارق و دزدی وارد حرز بشود و در همان جا مال را ببلعد، مثلاً برلیانی در آنجا بود و آن را در همان جا بلعید، این چه حکمی دارد؟

این مسئله دارای صوری است:

صورت اول

البته آقایان دو صورت را می گویند، ولی ما یک صورت دیگر را هم به آن اضافه کردیم، آن را که ما اضافه کردیم این است که اگر بلعید و جزء بدنش شد، فرض کنید یکی از غذا های گران قیمتی (مانند خاویار) در آنجا بود، آن را خورد و سپس از حرز بیرون آمد، که در واقع حکم تلف را پیدا کرد.

پس صورت اول این است که ببلعد و جزء بدنش بشود.

آقایان می گویند دستش قطع نمی شود (لا قطع)، چرا؟ تابع همان قانون ظاهری هستند، می گویند این آدم «لم یخرج النصاب بل أتلف المال»، مثل این می مانند که وارد حرز بشود و اموالی که در آنجاست آتش بزند. این را من اضافه کردم.

ص: 911

صورت دوم

صورت دوم این است که برلیان را فرو برد، می فرماید این دو حالت دارد،گاهی قابل اخراج نیست- من نتوانستم تصور کنم، که قابل اخراج نباشد، عرض کردم که داروی های خاصی می دهند و می آید بیرون، هستند کسانی که قاچاقچی هستند، قبل از مرز فرو می برند و بیرون مرز بیرون می آورند-

البته اگر قابل اخراج نباشد، حکم سرقت را ندارد.

گاهی چیزی را که بلعیده قابل اخراج است، مثلاً دارو می خورد و آن را بیرون می آورد، اگر بیرون آورد، قهراً حکم سرقت را دارد و دستش قطع می شود.

پس بلعیدن بر سه قسم است، گاهی حکم تلف را دارد مثل اینکه غذا را بخورد و جزء بدنش بشود، گاهی می خورد و می بلعد، اما قابل اخراج نیست، یعنی در بدن گیر می کند و بیرون نمی آید- که من گفتم این مصداق ندارد، اگر هم باشد ما متوجه نشدیم.-

صورت سوم

سوم این است که می خورد و بوسیله دارو همه اش دوباره بیرون می آید، اینها صوری است که در اینجا گفته اند و ما هم متذکر شدیم.

صورت چهارم

صورت چهارم این است که بیرون آورد، منتها به گونه ای است که قبل از آنکه مرافعه بشود، فاسد شد (فسد قبل طرح الدعوی)، در اینجا بعضی می گویند قطع نمی شود، چون اخراج علی وجه الکمال نیست، ولی من متوجه این سخن نمی شوم که چرا اخراج علی وجه الکمال نیست؟ میوه لطیفی را بعد از بلعیدن بیرون آورد، قبل از آنکه طرح دعوا بشود، یخچال هم نبود فاسد شد، دستش بریده می شود، چه کسی گفته است که حتماً هنگام طرح دعوا، این فاسد نشود تا دستش قطع بشود.قطعاً در اینجا قطع هست.

ص: 912

فی حدّ المحارب

ما هنگامی باب حدود را شروع کردیم، جغرافیای مسئله را بیان کردیم و مورادی که برای آنها حد در نظر گرفته بود را شمردیم، اکنون می خواهیم حد محارب را بررسی کنیم

در محارب یک دانه آیه داریم که در سوره مبارک مائده است:« إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ» المائدة: ٣٣.

در این آیه سه قید آورده شده است:

الف: محاربه ی با خدا.

ب: محاربه با رسول خدا.

ج: در روی زمین ایجاد فساد کند.

جزای اینها چیست؟

أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ».

چهار نوع جزاء برای آنها در نظر گرفته شده است، پس موضوع سه قید دارد:

محاربه با خدا، محاربه با رسول خدا، اشاعه فساد، پس حکمش چهار تاست، منتها به صورت تخییر، یعنی یا کشتن، یا به دار آویختن، یا دست و پا را به عکس بریدن و یا تبعید، این بستگی به نظر حاکم دارد که کدام یکی از این چهار تا مناسب با این مورد است، آنگاه می فرماید:

«ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ»

این یکنوع رسوایی در دنیاست، اما باید بدانند که این عذابی بود که در دنیا برای آنها در نظر گرفته شده، به دنبال آن گرفتار عذاب دردناک آخرت نیز خواهند شد «وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ».در ادامه می فرماید:

ص: 913

«إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُوا عَلَیْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»المائدة: ٣٤.

مگر کسانی که قبل از دستگیری توبه کنند « فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»

اقوال در تفسیر آیه محاربه

این آیه در میان مفسرین چهار نوع تفسیر دارد که معروف سه تفسیر است، و چهارم را ما می گوییم.

تفسیر اول

1: مراد از محارب، قطاع الطریق و راهزن ها است، کسانی که راهزنند و جلو کاروان ها را می گیرند، در زمان سابق از هوا پیما، ماشین و قطار خبری نبود، بلکه مردم به وسیله اسب، شتر و الاغ و کجاوه مسافرت می کردند، تا این کجاوه به مقصد برسد، دهها خطر آنان را تهدید می کرد، کسانی در کمین بودند و با اسلحه به جان کاروان می ریختند، اموال کاروان را می گرفتند، گاهی می کشتند و گاهی رها می کردند، به آنها می گفتند قطاع الطریق، ابن عباس و جماعتی همین را تفسیر را گفته اند.

2: اهل الذّمة، این مربوط است به نصارا و یهود، اگر پیمان شکنی کنند و بروند در دار الحرب، از کشور اسلامی فرار کنند و بروند در دار الحرب.

3: مرتد است، در باره گروهی وارد شده است که آنها از اسلام دوری جسته اند و مرتد شده اند.

این سه تفسیر بود، تفسیر چهارم را ما خواهیم گفت، غالب مفسرین قول اول را انتخاب کرده اند و می گویند مراد قطاع الطریق هستند، «مفسد فی الأرض» یعنی قطاع الطریق، چرا؟ آیه دوم را دلیل می آورند، آیه دوم این است:

«إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُوا عَلَیْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»

ص: 914

این در باره سارق است، سارق قبل از آنکه دستگیر شود، اگر توبه کند، حاکم شرع او را می بخشد، غالباً تفسیر و معنای اول را گفته اند، از تفسیر اول که بگذریم، تفسیر دوم طرفداران بیشتری را نسبت به تفسیر سوم دارد، بیشترین تفاسیر، آیه ی «مفسد فی الأرض» را بر قطاع الطریق تفسیر کرده اند.

دیدگاه استاد سبحانی

در اینجا اگر اجماعی است که معنای آیه این است، گردن ما از مو نازکتر است و ما نیز آن را می پذیریم، یعنی ما در مقابل اجماع فقها و مفسرین نمی ایستیم.

اما اگر بنا باشد که خود آیه را بررسی کنیم، هر گز این آیه قابل انطباق بر قطاع الطریق نیست، چرا؟ شما آیه را مطالعه کنید، آیه سه قید دارد:

الف: یحاربون الله، باید دید که محاربه با خدا معنایش چیست؟ خدایی که در همه جهان هست و قادر بر همه چیز می باشد، ما چطور می توانیم با او محاربه کنیم؟

معلوم می شود که مراد از محاربه با خدا، محاربه با معارف الهی و احکام الهی است، در حقیقت اینها تبلیغ لائیک باشند، تبلیغ عقائد ضد دینی باشند، چون محاربه با خدا معنا ندارد، خدایی که بر همه چیز قادر است، انسان چطور می تواند با او محاربه کند؟!

البته کلمه ی محاربه از باب «إِنَّ الْمُنَافِقِینَ یُخَادِعُونَ اللَّ_هَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ » است، خداند که با ما محاربه نمی کند، ما ضعیف تر و پست تر از آن هستیم که خدا با ما محاربه کند، این از باب مشاکله است.

مشاکله این است که کسی می گوید که من می خواهم برای شما یک غذایی بپزم، من در جوابش می گویم برای یک عبا بپز، و حال آنکه عبا دوختنی است نه پختنی، ولی چون کلمه ی پختن را به کار برده، من هم از باب مشاکله کلمه ی پختن را به کار می برم. «یُخَادِعُونَ اللَّ_هَ» از باب مشاکله است، زیرا خدا بالاتر از آن است که خدعه کند، ولی چون حیله ما را خنثی می کند، گفتیم: «یُخَادِعُونَ اللَّ_هَ»

ص: 915

اولاً: در «یحاربون الله»،یعنی یحاربون معارفی که خدا آورده، احکامی که خدا آورده، بی دینی و لا مذهبی را تبلیغ کند.

ثانیاً: «و رسوله» نظامی که رسول خدا آورده، با این نظام رسول خدا مبارزه کند، عرض کردم اگر حرف مفسرین ثابت شد که این آیه در باره قطاع الطریق است، ما نیز حرفی نداریم.

اما اگر بنا باشد ما خود آیه را مورد تجزیه و تحلیل قرار بدهیم، هرگز قابل تطبیق بر قطاع الطریق نیست،«یحاربون الله» یعنی یحاربون فی معاریفه و أحکامه و رسوله، یعنی با پیغمبر می جنگند و پیغمبر را ترور می کنند، با نظام پیغمبر اکرم می جنگند، بعید است که قطاع الطریق را بگویند «یحاربون الله و رسوله»، یعنی با نظام رسول خدا محاربه می کند و قصد ترور رسول خدا دارند «و یسعون فی الأرض فساداً»، زنان، دختران و جوانان را فاسد می کنند، رابطه درست می کنند،این آیه یک جمعی را می گوید که نه قابل تطبیق با قطاع الطریق است و نه با ذمی است که:« إذا ألقی وجه الذمّه و لحق بدار الحرب»، و نه سومی را می گوید که مرتد باشد، بلکه یک آدم های را می گوید که این خصائص در آنها جمع شده است، یعنی به تمام معنا لائیک و لا مذهب هستند، هم با خدا محاربه دارند و هم با رسول خدا و هم در روی زمین فساد می کنند، «مفسد فی الأرض» را می گوید، اما نه هر مفسد فی الأرض را، بلکه آن مفسد فی الأرض را که این خصائص در آنها جمع بشود، در میان فقها مرحوم صاحب جواهر را دیدم که در یکی از مجلدات جواهر، مفسد فی الأرض را معنا می کند، البته کلمه ی«مفسد فی الأرض» در این نظام ما زیاد گفته شد، ولی ریشه اش را من در جواهر دیدم.

ص: 916

«یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ» یعنی تبلیغاتی که علیه اعتقادات مسلمین انجام می دهند، و رسوله، یعنی نظام اسلامی را بهم بزنند، یعنی با پیغمبر و نظام بجنگند، سوم هم این است که در زمین فساد کنند، عقائد مردم را فاسد کنند، عفت را از بین ببرند، ناموس را از بین ببرند، اینها را می خواهند ببرند، البته اینها را که ما می گوییم مفسرین نگفته اند، مفسرین همان سه قول را گفته اند، یعنی یا مراد قطاع الطریق است، یا مراد ذمی و اهل جزیه هستند که «خالف الجزیة و لحقوا بدار الحرب»، سومی هم مرتد است.

ولی من از دو راه وارد شدم:

اولاً: موضوع سه قید دارد و این سه قید در قطاع الطریق قابل تطبیق نیست مگر یکی از آنها.

ثانیاً: عظمت جزا، باید متناسب با آن عمل باشد، عمل باید خیلی گنده باشد، تا یک چنین حکمی غلیظ و شدید بر آن جاری بشود.

معنای محارب در قرآن و احادیث کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: معنای محارب در قرآن و احادیث

بعد از استفاده از کلام آقایان به این نتیجه رسیدیم که این آیه مبارکه، یک معنای وسیعی دارد و منحصر به قطاع الطریق نیست، اختلاف ما با فقها و دیگران این است که آنها این آیه را منحصر در قطاع الطریق دانسته اند، ولی مضمون آیه را که مطالعه کنیم، یک معنای وسیعی دارد که قیودی در اولش است، محاربه با خدا و رسول خدا و غیره، قطاع الطریق هم یکی از مصادیقش است، اما نه هر قطاع الطریق، بلکه قطاع الطریقی که یک جمعیتی را تشکیل بدهند که عرب های امروز می گویند: الإرهاب»، یک جمعیتی را تشکیل داده اند و افرادی را تشکیل بدهند و دیده بان و نگهبانی دارند، خبر گزاری دارند، که امنیت عمومی را بهم بزنند، آن هم مصداق این آیه است که: «یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ» ، چون این هم یک نوع محاربه با خدا و رسول خداست، چون نظام را بهم زدن و امنیت را بهم زدن، سبب می شود که بقیه احکام الهی هم تعطیل بشود، پس آنچه که از تذکرات آقایان و از تدبر خود استفاده کردیم، آیه یک معنای وسیعی دارد، بنابراین،منحصر به این نیست، به گواه آیه دیگر که می فرماید:

ص: 917

«مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَیِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ کَثِیرًا مِّنْهُم بَعْدَ ذَٰلِکَ فِی الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ »المائدة: ٣٢.

خود فساد فی الأرض یکی از موضوعات اسلام است، این آیه هم به توسط همان آیه معنای وسیعی پیدا می کند:

«وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا» خودش یکنوع موضوعیت دارد، کما اینکه در آن آیه است :«مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ»

باید ببینم که فقها در این زمینه چه می گویند:

عبارت شیخ طوسی در کتاب خلاف

قال الشیخ فی الخلاف: المحارب الّذی ذکره الله تعالی فی آیة المحاربة، هم قطاع الطریق الّذی یشهرون السلاح و یخیفون السبیل و به قال ابن عباس و جماعة و من الفقهاء.

عبارت ابن إدریس

و قال ابن إدریس: المحارب کلّ من شهر السلاح لإخافة الناس فی برّ کان أو فی بحر، فی العمران و الأمصار أو البراری و الصحاری، السرائر: 3/505.

ما هم در ضوء فرمایش آقایان بحث می کنیم،عرض کردیم که آیه دارای معنای وسیعی است و این هم یکی از مصادیقش است.

فروع

ما در اینجا فروعی را مطرح می کنیم:

1: اولین فرعی که مطرح می کنیم این است آیا آدمی که شمشیر به دست گرفته و اخافه ی ناس می کند، همت این کار را داشته باشد، یا اینکه اگر یک تشری هم بزنیم، فوراً شمشیرش را غلاف می کند، آیا باید اهل الریبة و التهمة باشند، قدرت این کار را داشته باشند یا اعم است، بلکه همین مقداری که شمشیر را کشیده و راه می رود و مردم را می ترساند، این مشمول این است هرچند قدرت این کار در او ضعیف باشد؟

ص: 918

روایت ضریس چه می گوید؟

صحیح ضریس می گوید که هر آدمی که شمشیر به دست گرفته و اخافه ی ناس می کند، این محارب نیست بلکه باید اهل الریبة و المظنّة باشد، یعنی قدرت این کار را داشته باشد.

1 محمّد بن الحسن باسناده عن محمّد بن یحی، عن العبّاس بن معروف عن الحسن بن محبوب، عن علیّ بن رئاب، عن ضریس، عن أبی جعفر علیه السلام قال:« من حمل السلاح باللّیل فهو محارب إلّا أن یکون رجلاً لیس من أهل الرّبیة» الوسائل: ج 18، الباب 2 من أبواب حدّ المحارب.

کلمه ی «ریبه» در این حدیث به معنای مظنّة است، البته کسانی هستند که می خواهند پوز بدهند، شمشیر از غلاف کشیده برای پوز دادن بدون اینکه قدرت زدن با آن را داشته باشد، حضرت می فرماید:« إلّا أن یکون رجلاً لیس من أهل الرّبیة».

در عین اینکه روایت این را می گوید، ممکن است بگوییم این محمول بر فرد غالب است، غالباً کسانی که شمشیر می کشند، چند بار تا حال آدم کشته اند که یک چنین قدرتی را از خود نشان می دهند، حمل بر فرد غالب، و الا هر کسی که واقعا می خواهد در عالم ثبوت اهل ریبه و مظنة باشد یا نباشد، همین مقداری که نا امنی را ایجاد کند و لو در موقع عمل رفوزه است و نمی تواند کار کند، باز مشمول این آیه مبارکه است، بستگی به نظر شما دارد، آیا صحیح ضریس را بگیریم و بگوییم حتما باید کننده این کار باشد، آدم نترسی باشد و کننده این کار؟

یا خیر، هر چند کننده این کار هم نباشد، همین مقداری که اخافه کرد، مردم که خبر ندارند، مردم از عالم ثبوت که خبر ندارند، هر کس که این مقام را برای خودش اختصاص دهد، این اهل محارب است، بله! آدمی که همه مردم می دانند که یک آدم ترسو است، خیال می کنند که دارند بمباران می کنند، یک آدمی که همه می دانند که این چیزی نیست، بچه ها از او می ترسند، او مشمول این آیه نیست، اما کسانی که اهل مظنّة باشند یا نه؟ یک آدمی است که ظاهرش این است که کننده است هر چند در واقع کننده نیست، این هم مشمول این است، الأمر دائر بین اینکه حدیث ضریس را بگیریم و بگوییم فقط اهل ریبة را می گیرد، یا این را حمل بر فرد غالب کنیم و بگوییم فرق نمی کند که اهل ریبة باشد یا نباشد، بله! «فقد خرج» کسانی که نمایشی است، یعنی هستند کسانی که این کار ها را نمایشی انجام می دهند، ولی در مقام عمل هیچ کاری از آنها ساخته نیست، چنین کسانی مسلماً مشمول این آیه نیست.

ص: 919

دیدگاه محقق

مرحوم محقق قول دوم را انتخاب کرده است و می گوید هردو را می گیرد، می خواهد اهل ریبة باشد یا نه، فقط آدم های ضعیف و ناتوانی را که فقط نمایشی انجام می دهد، مثل انسانی که در لباس شیر باشد، آن را بیرون کرده است، اما بقیه را می گوید شامل است.

در هر حال مجرد حمل سلاح را نمی گیرد، حمل سلاحی که برای اخافه و ترساندن مردم باشد. دو فرع اول تمام شد، الآن فرع سوم را می خوانیم.

3: فرع سوم این است که آیا زن و مرد در این جهت یکسان هستند؟

مرحوم محقق می فرماید:

«و یستوی فی هذا الحکم الذکر و الأنثی إن اتفق»

معلوم می شود که زنان آن زمان دارای عفت خاصی بوده اند، یعنی دارای روح سرکشی و این کار ها نبوده اند و لذا می فرماید: «إن اتفق»، اما الآن گروههای محارب از زنان بیشتر استفاده می کنند برای مقاصد مفاسد خود شان، فرق نمی کند می خواهد ذکر باشد یا انثی، اگر محقق می گوید:« إن اتفق»،این ناظر به عصر خودش است، خودش در 602 متولد شده و در 676 فوت کرده است.

4: هل یثبت هذا الحکم للطلیع، و هو المراقب للمارّة لیخبر قطاع الطریق، أو الردء، أعنی المعین لقطاع الطریق فی ضبط الأموال، و نحوها؟ المشهور، عن الأصحاب عدم الشمول، قال المحقق: فلا یثبت هذا لحکم للطبع و لا للردء.

گروه محارب دوتا بازو دارد که یکی از آنها عبارت است از: الطلیع، یعنی مراقب، طلیع به کسی می گوید که در یک نقطه ای می ایستد، کاروانی که می خواهد بیاید، فوراً به آن مرکز خبر می دهد که کاروان می آید، آماده بشوید، خودش کاره ای نیست، نقش او فقط این اندازه است که در یک نقطه ی بلندی می ایستد با دوربین یا بدون دوربین می بیند که کاروان می آید و با بی سیم هم خبر می دهد به مرکز، آیا آیه شامل طلیع هم است یا نه؟

ص: 920

آقایان می گویند شامل طلیع نیست، چون در گرفتن شریک است و نه در پس دادن، او فقط در بیرون کار است،کسانی که در درون کار هستند، در مقابل یک فردی داریم که نامش را می گویند: کمک کار، یعنی معاون و معین، گاهی می گویند معاون و معین هم جزء محارب نیست، کمک می کند، مثلاً چاقو می آورد، ظرف می آورد، کمک می کند، اما در گرفتن و بریدن شریک نیست، طلیع را می شود استثنا کرد؟ البته ابو حنیفه همه را یک کاسه کرد و گفته فرق نمی کند طلیع باشد، ردء باشد، اینها یک جمیعتی هستند که اگر یکی نباشد، کار دیگری خنثی می شود، ولی فقهای ما طلیع را جدا کرده اند، اما در «ردء» دو قول است، طلیع را می شود گفت که این دور است، یک پولی را می گیرد و گزارش می دهد، فقط گزارشگر و خبر نگار است، اما ردء هم دو جور است، یک ردئی داریم که آب و غذا می آورد، یعنی برای این محارب آب و غذا می آورد، اما یک ردئی داریم که اسب را می آورد، کیسه را می آورد، کمک می کند، چه فرق می کند؟ همه کس که نمی تواند همه کار ها را انجام بدهد، کار ها تقسیم می شود از بالا به پایین.

بنابراین، من در «ردء» دو قول و دو نظر دارم، ردئی است که متن کار با او نیست، فقط غذا و آب می دهد و آشپزی می کند، ممکن است که بگوییم این محارب نیست.

اما آدمی که در متن کار است و کیسه می آورد و کیسه پر می کند، لباس می آورد و لباس می برد، انواع کمک ها می کند، اینها مسلماً همه شان مشمول محارب هستند، در کربلا همه ی آنها که شمشیر به روی امام حسین علیه السلام نکشیدند، عده ای بودند که کار شان کمک کردن، اسب زین نمودن و اسب تهیه کردن بوده است.

ص: 921

آیه دیگر «مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا وَلَقَدْ جَاءَتْهُمْ رُسُلُنَا بِالْبَیِّنَاتِ ثُمَّ إِنَّ کَثِیرًا مِّنْهُم بَعْدَ ذَٰلِکَ فِی الْأَرْضِ لَمُسْرِفُونَ »المائدة: ٣٢.

آیا این آیه، با آن آیه یکی است، یعنی محارب داخل است تحت فساد فی الأرض؟

فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا. می توانیم بگوییم آن آیه که می گوید:« وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ». با این آیه یکی است؟ «مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ »، آدم کش، أو فساد فی الأرض، قطاع الطریق است و امنیت را بهم می زند و غارتگری می کند، فساد فی الأرض؟

البته ممکن است بگوییم فساد فی الأرض در این آیه همان آیه محارب است، و می توانیم دائره فساد فی الأرض را وسیع تر بگیریم، کما اینکه بعید نیست که وسیع تر بگیریم، الآن کسانی که مواد مخدر بین پسر ها و دختر ها پخش می کنند،جوانانی که مانند دسته گل هستند، آنها را به صورت کاه در می آورند، آیا این فساد فی الأرض نیست؟ آیا این أدم جرمش بیشتر است یا آدمی که یک فردی را بکشد، این جمعی را کشته، جامعه را از بین برده؟

بعید نیست که فساد فی الأرض اعم باشد و قضات بتوانند از این فساد فی الأرض بیشتر استفاده کنند، البته با مطالعه، با آرامش و فکر،که بتوانند معنای وسیعی را بفهمند، تا نگویند دستگاه قضائی اسلام ناقص است و ناظر به اوضاع امروز نیست.

ص: 922

بحث دیگر این است که از کجا بدانیم که این آدم محارب است؟ این مثل بقیه موضوعات است، بقیه موضوعات را از کجا می فهمیدیم؟ إما بالبیّنة أو بالإقرار، یا بیّنة است، یعنی دوتا شاهد، یا خودش اقرار کند، البته اقرارش باید متعدد باشد، «لیقوم کلّ إقرار مقام الشهادة» هر اقراری جای یک شهادت باشد، آن موقع بحث در اینجاست که مرحوم جواهر آورده ولی جایش اینجا نیست؟ آیا شهادت بچه هم قبول می شود یا نه؟

پس بحث در این است که بچه ای در دوران نابالغی مشاهده کرده، گاهی وقتی بالغ می شود شهادت می دهد، این هم حجت است، بابی در اینجا داریم که اگر بچه در دوران عدم بلوغ موضوعی را ببیند، ولی بعداً شهادت بدهد،یعنی « إذا بلغ» قبول است.

1: محمد بن یعقوب کلینی(متوفای 329) عن أبی علیّ الأشعری این شخص أحمد بن أدریس است، هر موقع بگویند أبو علیّ الأشعری، مراد أحمد بن أدریس است (متوفای 306،) عن محمّد بن عبد الجبّار - استاد اینهاست- عن صفوان صفوان بن یحیی -، علی العلا بن رزین، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما علیهما السلام، «قال فی الصّبی یشهد علی الشهادة فقال: إن عقله حین یدرک أنّه حقّ جازت شهادته» الوسائل: ج 18، الباب 21 من أبواب الشهادات، الحدیث 1.

مراد از «یدرک» یعنی موقعی که به حد بلوغ رسید و عقلش رسید که آنچه را در دوران کودکی دیده، درست دیده، اشکال ندارد.

2: و عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه إبراهیم بن هاشم عن النوفلی، عن السکونی، عن أبی عبد الله، قال: قال أمیر المؤمنین علیه السلام :«إنّ شهادة الصّبیان إذا أشهدوهم و هم صغار جازت إذا کبروا ما لم ینسوها» همان مدرک، الحدیث 2.

ص: 923

معلوم می شود که اگر در دوران کودکی چیزی دید، بعد از بلوغ شهادت داد، حجت است، چرا؟ به جهت اینکه میزان بلوغش است، بالغ است و چیزی را هم دیده و شک هم ندارد.

«نّما الکلام»ر عکسش است، بچه است در دوران بچگی دیده، الآن هم که هنوز بالغ نشده، شهادت می دهد، شهادت این قبول است یا نه؟

فقط در قتل قبول است، آنهم در سخن اولش سخن دومش قبول نیست، سخن دوم اینکه گمراهش کنند، دروغ بگوید، سخن اول را طبیعتاً راست می گوید، بابی هم در این زمینه در وسائل است بنام:«اب ما تقبل فیه شهادة الصبیان قبل البلوغ»

1: محمّد بن یعقوب، عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن أبی عمیر- محمّد بن زیاد، متوفای 217 عن جمیل قال:«لت لأبی عبد الله علیه السلام تجوز شهادة الصبیان؟ قال: نعم فی القتل یؤخذ بأوّل کلامه، و لا یؤخذ بالثّانی منه»

چون دروغ بر خلاف فطرت است و بشر طبیعتاً راستگو است، محال است که دروغ بگوید، مگر اینکه دروغ را به او یاد بدهند

البته مجرد اینکه بچه گفت این آدم کشته، ترتیب اثر داده نمی شود، بلکه باید بیّنة تکمیل بشود و شرائط دیگر هم تکمیل بشود، این فقط می تواند یک سر نخی برای قاضی باشد، و الا تنها شهادت یک پسر و یک دختر کافی نیست، بلکه این یک سر نخی است برای او (قاضی) که بتواند از جمع قرائن و شواهد به نتیجه برسد.

دیدگاه مشهور

مشهور این است که شهادت زنان قبول نیست، شهادت زنان فقط در زنا و اموال قبول است ، البته این هم مال کتاب شهادت است و ما در اینجا گذری عرض می کنیم.

ص: 924

تمّ الکلام حول تحدید المحارب، محارب کیست؟ ما به یک معنای وسیعی رسیدیم که قطاع الطریق به این شکل از اقسام محارب است و الا محارب یک معنای وسیعی دارد، در یکی از مجلدات جواهر این بحث آمده است.

الثانی فی حدّه

حال که محارب را شناختیم، یا قطاع الطریق، یا دایره مفصّل، جزایش چیست؟

قرآن کریم برای محارب چهار کیفر معین کرده است:

الف: أن یقتّلوا،

ب: أن یصلّبوا،

ج: أو تقطع أیدیهم و أرجلهم من خلاف،

د: أو ینفوا من الأرض،

آیا این چهار تا درعرض هم هستند؟ دل خواه قاضی است، می خواهد بکشد، می خواهد به دار آویزان کند، یا دست و پای ایشان را قطع کند، یا به مکانی تبعید کند، یا این ترتیب دارد، یعنی بستگی به جرم طرف دارد؟ بسیاری از بزرگان گفته اند تخییر است مانند مفید در مقنعه، سلار در مراسل، ابن ادریس در سرائر و محقق در شرائع می گویند تخییر است.

اما روشنفکرانی گفته اند، علی الترتیب است، اول باید دلیل قائلان به تخییر را بخوانیم، بعداً دلیل قائلان ترتیب را، قائلان تخییر، دلیل شان خیلی روشن است و آن کلمه ی «أو» است، کلمه ی «أو» برای تخییر است، اما أدله کسانی که می گویند برای ترتیب است را در جلسه آینده بررسی می کنیم.

جزا و کیفر محارب کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: جزا و کیفر محارب

سخن در اجرای جزای محارب است. قرار شد که محارب یا معنای وسیحی پیدا کند و یا اینکه به معنای قطاع الطریق باشد، اکنون بحث در این است که بالاخره جزا و کیفرش چیست؟

ص: 925

جزا و کیفرش در قرآن با کلمه ی «أو» آمده است «إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا ۖ وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ»

در آیه ی مبارکه جزا به صورت «أو» آمده است. «أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ»

منتها بحث در این است که آیا کلمه ی «أو» در اینجا برای تخییر است و یا برای ترتیب؟

گروهی از علما که مرحوم امام هم جزء آنهاست قائل بر تخییر هستند. چرا؟ چون در لسان العرب آمده است که « أو» در لغت عرب برای تخییر است. یعنی در حقیقت جانشین کلمه ی «یا» در زبان فارسی است.

در عین حالی که لسان العرب نقل می کند که «أو » للتخیر، ولی در الفیه ی إبن مالک برای «أو» چند معنا ذکر می کند، یعنی گاهی کلمه ی «أو» برای تقسیم است، گاهی برای تخییر و گاهی برای اباحه، غرض اینکه کار بردش منحصر برای تخییر نیست.

ولی ایشان از لسان العرب نقل می کنند که «أو» برای تخییر است. مثلا «الکلمه إمّا إسم أو فعل أو حرف»اینجا برای تقسیم است. در هر حال می گویند اصل «أو» برای تخییر است.

دلیل دومی که می آورند می آیند و در حقیقت دو تا آیه را مفسر این آیه قرار می دهند. دو تا آیه داریم که یکی در مورد قسم و دیگری در مورد کفاره ی حج است. هم در مورد کفاره ی قسم کلمه ی «أو» آمده و هم در مورد کفاره «أو» آمده، یعنی در هردو «أو» آمده و در همه «أو» برای تخییر است. اما کفاره ی قسم که در سوره ی مبارکه ی بقره است

ص: 926

«لَا یُؤَاخِذُکُمُ اللَّ_هُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلَ_ٰکِن یُؤَاخِذُکُم بِمَا عَقَّدتُّمُ الْأَیْمَانَ ۖ فَکَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاکِینَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أَهْلِیکُمْ أَوْ کِسْوَتُهُمْ أَوْ تَحْرِیرُ رَقَبَةٍ ۖ فَمَن لَّمْ یَجِدْ فَصِیَامُ ثَلَاثَةِ أَیَّامٍ ۚ ذَٰلِکَ کَفَّارَةُ أَیْمَانِکُمْ إِذَا حَلَفْتُمْ ۚ وَاحْفَظُوا أَیْمَانَکُمْ ۚ کَذَٰلِکَ یُبَیِّنُ اللَّ_هُ لَکُمْ آیَاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَم»

همه فقها گفته اند که «أو» برای تخییر است، هم می تواند برای کفاره ی قسم ده فقیر را غذا بدهد، می تواند لباس دهد و می تواند تحریر رقبه کند. عین همین مسئله در کفاره ی حج است. یعنی اگر انسانی صید بکند، البته صید در حج از گناهان کبیره است. اگر آمدیم و در حج حیوانی را صید کرد یکی از سه کار رابکند: یا حیوانی که شبیه آن حیوانی است که صید کرده را بگیرد و ذبح کند. مثلا گوسفند شبیه یک حیوانی است و ... هر حیوانی را که شکار کرده شبیه آن را در حلال پیدا کند و ذبح کند. یا مساکین را اطعام کند، یا شصت روز هم روزه بگیرد. کلمه ی « أو» در اینجا برای تخییر است. پس چون «أو در کفاره ی قسم و در کفاره ی حج برای تخییر است دلیل می گیریم «أو» هم در مورد ما نحن فیه که مسئله ی محاربه با خداست برای تخییر است. این هم دلیل دومش بود.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَقْتُلُوا الصَّیْدَ وَأَنتُمْ حُرُمٌ ۚ وَمَن قَتَلَهُ مِنکُم مُّتَعَمِّدًا فَجَزَاءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ یَحْکُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِّنکُمْ هَدْیًا بَالِغَ الْکَعْبَةِ أَوْ کَفَّارَةٌ طَعَامُ مَسَاکِینَ أَوْ عَدْلُ ذَٰلِکَ صِیَامًا لِّیَذُوقَ وَبَالَ أَمْرِهِ ۗ عَفَا اللَّ_هُ عَمَّا سَلَفَ ۚ وَمَنْ عَادَ فَیَنتَقِمُ اللَّ_هُ مِنْهُ ۗ وَاللَّ_هُ عَزِیزٌ ذُو انتِقَامٍ » در همه ی اینها تخییر است و هیچ وقت ترتیب را نگفته اند.

ص: 927

آقایانی که قائل به تخییر هستند با یک اشکالی مواجه هستند. اشکال همان معادله ای است که عرض کردم، یعنی کیفر باید به مقدار جرم باشد. در عین حالی که قطاع الطریق جرمشان یکی نیست. گاهی یکی فقط قداره بند است و هل من مبارز می گوید، و گاهی علاوه بر این، مال هم می دزدد، گاهی از اوقات آدم هم می کشد، گاهی هر دو را جمع می کند. این مناسب نیست که همه ی اینها جزای شان یکی باشد. اختلاف کیفر، اختلاف جرم لازمه اش اختلاف کیفر است، چطور می توانیم این آیات را حمل بر تخییر کنیم و بگوییم در همه ی اینها مخیر است و حال اینکه جرمها سبک و سنگین است و جزا سبک و سنگین نیست. حتی حاکم می تواند قداره بند را که می گوید «هل من مبارز» به بدترین کیفر جزا دهد، چه کند؟ أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ»

امام (ره) این اشکال را متوجه شده که اگر «أو» را برای برای تخییر بگیریم مشکل پیش می آید که جزا یکسان است و حال اینکه جرم یکسان نیست. می فرماید حاکم باید جنایت را ملاحظه کند و متناسب جنایت کیفر را معین کند. یعنی آمده و علم خارجی را ضمیمه ی آیه کرده است. می فرماید «و لا یبعد أن یکون الأولی له(حاکم) أن یلاحظ الجنایه و یختار ما یناسبها فلو قتل اختار القتل أو الصلب، و لو اخذ المال اختار القطع، و لو شهر السیف و أخاف فقد اختار النفی» اشکال را رفع کرده اما با یک علم خارجی. یعنی در حقیقت یک علم خارجی داریم که در اسلام عدالت و تساوی معتبر است. این را از اسلام درک کردیم، این علم مان را ضمیمه ی آیه می کنیم و می گوییم آیه مخیر است. درست است ولی حاکم باید به تناسب جرم کیفر را معین کند. علم خارجی را ضمیمه ی آیه کردیم می گوییم مخیر است، یعنی در واقع این علمی را که حضرت امام ضمیمه کرده، تخییر را ترتیبی کرده، یعنی دیگر تخییر به آن معنا نیست بلکه تخییر ترتیبی است. والا اگر این علم را برداریم که تخییر نیست، ولی چون با روح اسلام سازگار نیست ناچاریم این علم خارجی را ضمیمه کنیم و تخییر را ترتیبی کنیم.

ص: 928

القول الثانی

قول دوم این است که «أو» برای تخییر نیست بلکه برای ترتیب است. برای اولین بار می شنویم که «أو» برای ترتیب است. دو تا دلیل آورده است:

دلیل اول

در دلیل اول خودش می فرماید که قیاس آیه ی محاربه به آیه ی کفاره ی قسم، یا به آیه ی کفاره ی صید قیاس مع الفارق است، چرا؟ می فرماید قیاس آیه ی محاربه به این دو آیه ای که یکی آیه ی کفاره ی قسم و دیگری هم آیه ی کفاره ی صید، قیاس مع الفارق است. در آن دو تا سبب یکی است و آن این است که قسم را شکسته است، صید کرده است. چون سبب یکی است قهراً ناچاریم «أو» را برای تخییر بگیریم، چون سبب یکی است و اگر سبب یکی باشد ترتیب دیگر معنا ندارد، چون سبب یکی است، مسبب هم یکی است، «لا بعینه» یا این یا دیگری. اما به خلاف آیه ی محاربه؛ در آیه ی محاربه سبب مختلف است. گاهی «هل من مبارز می گوید، گاهی در کنارش یک زخمی هم می زند، گاهی غارت هم می کند، گاهی آدم می کشد. گاهی جمع می کند، یعنی اسباب مختلف است.

بنابراین جایی که اسباب مختلف شد، نمی توانیم قیاس به آیه ی شکستن قسم یا آیه ی صید کنیم در حالی که سبب یکی است. در آنجا سبب یکی است و ناچاریم که «أو» را برای تخییر بگیریم و ترتیب ندارد. اما در جایی که اسباب مختلف است. بگوییم ترتیب اسباب است. هر چه گناه کمتر باشد کیفر کمتر است، هر چه گناه متوسط تر، کیفر هم متوسط تر و هر چه گناه بالاتر کیفر هم بالاتر می شود.

ص: 929

دلیل دوم

دلیل دومی که می آورد: «و أما إذا کان السبب مختلفا بالذات کما فی المقام فتارة یأخذ المال فقط، و أخری یقتل و ثالثة یجمع بین أخذ المال و القتل، و رابعة یمارس مجرد التخویف فقط، فلا تحمل لفظ أو فی مثله علی التخییر و ذلک لأنّ الاختلاف فی السبب یقتضی الاختلاف فی المسبب العقاب-، فیحمل قوله : «أن یقتلوا أو یصلّبوا» علی ما اذا قتلوا و أخذوا المال. و یحمل «أو تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف» علی ما إذا أخذوا المال فیقطع.»

اما نفی بلد در جایی است که «اخاف الطریق و لم یقتل نفسا و لم یأخذ مالا» .

دلیل دومی که می آورد، باید دید که این استقراء کامل استت یا نه؟

می فرماید در جایی که أو برای تخییر باشد، از أخف شروع می کنند و می روند به اشدّ؛ در اولی می گوید ده نفر را را غذا بدهد، دومی می گوید ده نفر را لباس بدهد، لباس گرانتر است. بالاتر «تحریر رقبه». در جایی که «أو» برای تخییر است، همیشه از أخفّ به اشد می رود.

آیه ی دوم، اول می گوید حیوانی را پیدا کند که دو نفر عادل بگویند این حیوان نظیر آن حیوانی است که صید کرده. بعدا می رود سراغ شصت مسکین را طعام دادن که سنگین تر است، بعد بالاتر از آن می گوید که شصت روز روزه بگیرد. از اخف با اشدّ می رود. همیشه میزان در أو این است که اگر برای تخییر باشد، از اخف می رود به أشد، به خلاف جایی که أو برای ترتیب باشد، در ترتیب عکس است، یعنی از اخف به اشد می رسد مانند آیه ی مظاهرة:

ص: 930

«وَالَّذِینَ یُظَاهِرُونَ مِن نِّسَائِهِمْ ثُمَّ یَعُودُونَ لِمَا قَالُوا فَتَحْرِیرُ رَقَبَةٍ مِّن قَبْلِ أَن یَتَمَاسَّا ۚ ذَٰلِکُمْ تُوعَظُونَ بِهِ ۚ وَاللَّ_هُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ »

همه ی فقها «أجمعو علی أن الکفارة فی الظهار کفارة ترتیبیه» بنابراین در قرآن دیدیم آنجا که «أو» برای تخییر است، از اخف شروع می کند و به اشد. آنجا که برای ترتیب است مثل آیه ی ظهار أو برای ترتیب است عکس است، یعنی از شدید شروع می کند و به اخف، ما نحن فیه از کدام است؟ از قبیل دومی است. از اشد شروع کرده و به اقل ، «أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا»

یا زنده بماند، اما دست و پاهای شان بریده شود، یا اینها را تبعید کنیم. اخف است.

پس ما یک نوع استقراء در قرآن کردیم و دیدیم جایی که أو برای تخییر است، از اخف به اشد می رود. آنجا که برای ترتیب است، از اخف به اشد می رود. در ما نحن فیه از أشد به اخف است.

تا اینجا آیه را بحث کردیم و قول دوم که ترتیب باشد ادله اش قوی تر است. حالا اگر از آیه چیزی نفهمیدیم، چه کنیم؟ رجوع به روایات می کنیم. روایاتی که صحیح است ترتیب را می رساند.

دو روایت صحیح داریم، البته روایات دیگر هم هستند اما سندشان مثل این دو صحیح نیست. یکی روایت محمد بن مسلم و دیگری روایت برید بن معاویه است.

صحیح محمد بن مسلم عن أبی جعفر «ع» قال:

«من شهر السلاح فی مصر من الأمصار فعقر (أی جرح) اقتص منه و نفی من تلک البلد. و من شهر السلاح فی مصر من الامصار و ضرب و عقر و أخذ المال و لم یقتل فهو محارب، فجزاؤه جزاء المحارب و أمره إلی الامام إن شاء قتله و صلبه ، و إن شاء قطع یده و رجله» همینکه چاقو کشید جرمش نفی است، معلوم می شود آنجا که «قتله» جایی است که آدم کشته، اما جایی که گفته «قطع یده» آدم نکشته است. معلوم می شود که بستگی به این دارد که چقدر مال گرفته باشد یا چقدر کشته باشد.

ص: 931

«قال : و إن ضرب و قتل و أخذ المال فعلی الامام أن یقطع یده الیمنی بالسرقة ثم یدفعه الی اولیاء المقتول فیتبعونه بالمال ثم یقتلونه» فقط مشکلی که داریم نکشته بود ولی حضرت گفت حق کشتن دارد. این را به این توجیه می کنیم که تا گناهش چقدر باشد.

2. معتبر علی بن حسان عن أبی جعفر «ع» قال:« من حارب الله و أخذ المال و قتل کان علیه أن یقتل أو یصلب. و من حارب فقتل و لم یأخذ المال کان علیه أن یقتل و لا یصلب. و من حارب و أخذ المال و لم یقتل کان علیه أن تقطع یده و رجله من خلاف. و من حارب و لم یأخذ المال و لم یقتل کان علیه أن ینفی».

باید کیفرش به مقدار جنایت باشد. همه ی روایاتی که خواندیم یک نوع ترتیب را برای ما می رساند.

روایت جمیل بن دراج خلاف آن روایات صحیح است و مسلما در مقابل صحیحه این روایت بی ارزش است.

3. قال سألت أباعبدالله عن قول الله عزوجل: «إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ ﴿المائدة: ٣٣﴾» أی شیء علیه من هذه الحدود التی سم الله عزوجل، قال الی الامام، إن شاء قطع و إن شاء نفی و إن شاء أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا» أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا صلب و إن شاء قطع. البته این را نمی شود عمل کرد مگر اینکه علمی را ضمیمه کنیم و بگوییم انشاء مشیتش مشیت متناسب باشد.

ص: 932

ظاهر این روایت را نمی شود گرفت مگر اینکه روایت را تعبیر کنیم.

از اینجا فهمیده می شود که کلام محقق که می فرماید تخییر است، درست نیست، بلکه ترتیب است و تخییر نیست.

این سه روایت روایات خوبی بود. اینکه مرحوم محقق بگوید روایات ترتیب ضعیف است اینگونه نیست. این سه روایت ضعیف نیست، یکی روایت ابن مسلم، دیگری روایت برید بن معاویه. بله! یک مشت روایاتی داریم که ترتیب را می گوید اما پایش به جایی بند نیست.

محارب و انگیزه هایش کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: محارب و انگیزه هایش

فروع

1: شخصی، محارب است و دیگری را برای گرفتن مال می کشد.

2: انسانی است محارب، دیگری را می کشد، منتها نه برای مال (لا لطلب المال)

3: گاهی «محارب» عضوی از اعضای دیگری را قطع می کند بدون اینکه قصد طلب مال و غیر مال داشته باشد، یعنی انگیزه اش طلب مال و غیر مال نیست.

4: گاهی «محارب» عضو کسی را قطع نمی کند، بلکه بر آن جرحی وارد می کند.

سومی و چهارمی را مقید به طلب مال می کند، در حالی که قتل را دو صورت می کند، یعنی «قتل لطلب المال أو قتل لا لطلب المال»، بلکه باطرف عداوت داشته ، سوم و چهارم مقید به طلب مال است، یعنی «جرح، قطع یده لطلب المال، جرح لطلب المال»، نکته اش این است که جرح و قطع،غالباً بخاطر اخاذی است، «قید» قید غالب است، ضمناً ملاحظه بفرمایید که مورد بحث ما محارب است، این عمل را هم انجام می دهد، یعنی « قتل انساناً لطلب المال، قتل إنساناً لا لطلب المال، بل إخافه للناس. قطع عضواً لطلب المال، جرح العضو لطلب المال»، اولی دو قسم کرده اند، سومی و چهارمی را یک قسم، نوعاً وارد در مورد غالب است

ص: 933

بررسی فرع اول

صورت اول این است که محارب، انسانی را می کشد، چرا؟ « لطلب المال»، این خودش سه صورد دارد:

الف: قتل إنساناً، اتفاقاً مقتول با قاتل هم کفو هستند، یعنی هردو مسلم هستند یا هردو ذمی هستند، یعنی پدر پسر نیستند، بلکه کفو هستند. «قتل المحارب إنساناً و کان المقتول کفواً للقاتل و لم یعف ولی الدم»، یعنی ولی دم هم عفو نکرد.

ب: «تلک الصورة» یعنی قتل المحارب إنساناً لطلب المال، کفو هم هستند، اما ولی دم عفو کرد.

ج: قتل المحارب إنساناً لطلب المال، اما قاتل و مقتول کفو نیستند، بلکه پدر و پسر هستند یا مسلم و ذمی هستند، یعنی «قاتل» مسلم است مقتول ذمی، یا «قاتل» پدر است و مقتول پسر، دیگر اینجا فرق نخواهد کرد چه ولی الدم عفو کند یا عفو نکند، عفو در صورت اولی مؤثر است، یعنی در جایی که طرفین کفو هستند.

فصارت الصور در فرع اول ثلاثة.

1: قتل المحارب إنساناً لطلب المال و کانا کفوین، ولی دم هم عفو نکرد.

2: قتل المحارب إنساناً، لطلب المال، کفو هم بودند، اما ولی دم عفو کرد.

3: قتل المحارب إنساناً، اما کفو نبودند.

در این فرع سوم ، عفو ولی الدم و غیر عفوش موثر نیست.

بررسی صورت اول

نخست اولی را بحث می کنیم، یعنی قتل المحارب إنساناً لطلب المال و هردو (قاتل و مقتول) کفو هستند، یعنی یا هردو مسلمان هستند یا هردو ذمی هستند، یعنی پدر و پسر هم نیستند.

ص: 934

«اجتمع ههنا سببان»، اولاً قصاص می شود، چون انسانی را کشته، ثانیاً عنوان محارب است، آنهم حد دارد، هر وقت گفتیم قوداً، یعنی قصاصاً، هر موقع گفتیم «یقتل حداًّ»، یعنی به عنوان حد شرعی، حال اگر در این صورت محارب را گرفتند و تحویل محکمه دادند، به قول حضرت امام می فرماید ما سبق راجع به جایی بود که کسی از محارب شکایت نداشت، این بحث ما در جایی است که محارب را گرفته اند و آدم کشته و او را گرفتند و تحویل محکمه دادند، ولی الدم هم حاضر است، عفو هم نکرده، «أیقتل، قوداً أو یقتل حدّاً؟» یقتل قوداً، زیرا حق الناس مقدم بر حق الله است، دیگر به عنوان محارب نمی رسیم، چون طرف از بین رفته، دوباره زنده نمی شود تا حدّاً او را بکشیم، «یقتل قوداً»، چرا؟ لتقدم حق الناس.

بررسی صورت دوم

«محارب» انسانی را کشت، و هردو کفو هستند، اما جناب «ولی الدّم»، گفت من از قصاص گذشتم، مصالحه به دیه کردند و دیه را هم گرفت، حاکم شرع چه می کند؟

« یقتله حدّاً» اینجاست که باید اشاره ای به کلام محقق بکنیم، اگر ما قائل به تخییر بشویم این حد درست است، «یقتله حدّاً»، اما اگر قائل به ترتیب بشویم، باید ببینیم که آیا در اینجا ترتیب همان قتل است یا نیست؟

خلاصه در قول به تخییر آزاد است، اما قائل به ترتیب باید دقت کند و ببیند نوبت قتل در اینجا هست یا نیست؟

اینجا می گوید:« یقتل حدّاً» اگر قائل به تخییر شدیم،«یقتل» حدش خوب است و می گوید من همین را انتخاب کردم، اما اگر قائل به ترتیب شدیم، باید کیفر را با جرم ملاحظه کند.

ص: 935

بررسی صورت سوم

«قتل المحارب إنساناً»، اما اینها مکافئ نیستند، یعنی هم کفو نیستند، بلکه یکی پدر و دیگری پسر است یا یکی مسلمان و دیگری ذمی است، در اینجا یک راه بسته شد (که قود باشد) یعنی قود در اینجا معنا ندارد، زیرا پدر و پسر نمی توانند همدیگر را به عنوان قصاص بکشند، قصاص نیست، فقط ولی در آنجا می تواند دیه بگیرد.

بنابراین، در اینجا عفو و عدم عفوش موثر نیست، قصاص در اینجا سقط، قهراً «ینتقل إلی الحدّ» یعنی به عنوان حد کشته می شود(یقتل حدّاً).

پس ما فرع اول را سه صورت کردیم، مرحوم جواهر در اینجا خوشحالی می کند و می گوید من اینجا را حل کردم و حال آنکه صاحب کتاب

«مسالک» اینجا را رد شده ، مرحوم اردبیلی نیز اینجا را رد شده، این مسائل را من حل کردم، خیلی در اینجا به خودش می بالد، و مع ذلک حضرت امام که تحریر را نوشته و خیلی هم اینجا را روشن نوشته، بر خورد به عبارت جواهر کرده و لذا اینجا را خیلی روشن نوشته است.

تم الکلام فی الفرع الأول، قتل المحارب رجلاً طلباً للمال فیه صور ثلاثة، هم کفو هستند، ولی عفو نکردند، در اینجا یقتل قوداً، هم کفو و مکافئ هستند، منتها عفو کردند، در اینجا یقتل حدّاً لا قصاصاً، مکافئ نیستند، اینجا قود ساقط است خواه عفو بکند یا نکند، نوبت به حد می رسد.

الفرع الثانی

فرق فرع دوم با فرع اول این است که در فرع اول طرف را بخاطر به دست آوردن مال می کشد(یقتله طلباً للمال)، ولی در فرع دوم بخاطر رسیدن به مال (طلباً للمال) نمی کشد، بلکه بخاطر عداوت و خصومت شخصی او را کشته است.

ص: 936

پس فرع دوم این است که :«قتله لا طلباً للمال» یا خواسته از خود شجاعت نشان بدهد یا با او عداوت و خصومت شخصی داشته و یا خدمت چیزی داشته، در اینجا ما چه کنیم؟

دیدگاه محقق

مرحوم محقق می گوید حکمش حکم قاتل عمد است، ربطی به دادگاه و قاضی ندارد، بلکه مربوط می شود به ولی الدّم، «إن طلب یقتصّ و إن لم یطلب» دیه می گیرد، « و ان عفی» طرف را رها می کند، یرجع الأمر إلی الولی الدّم، ولی دم هر کاری که کرد، همان را انجام می دهند.

ما در اینجا می گوییم این گونه نیست که مرحوم محقق فرموده، بلکه در اینجا دو عنوان وجود دارد:

1: عنوان محارب، 2: عنوان قاتل،

اگر ولی دم عفو کند، فقط قود ساقط می شود، اما حد ساقط نمی شود، یعنی وجهی برای سقوط حد نداریم.

گاهی می گویند چون این «آدم» طرف را «طلباً للمال» نکشته، پس محارب شمرده نمی شود.

ولی این سخن چندان درست به نظر نمی رسد، زیرا محارب کسی است که «شهر سیفه و أخاف الناس»، چه بسا کشتن این زهر چشمی از دیگران باشد تا بتواند از مردم باج بگیرد، در اینجا هم باید همان سه صورت بیاید.

به بیان دیگر بحث ما در محارب است، محارب گاهی طرف را «طلباً للمال» می کشد و گاهی «لا طلباً للمال»، بلکه به انگیزه دیگر دست به قتل می زند و در هردو صورت محارب است.

آقایان می گویند چون از محارب بیرون می آید، چون برای اخاذی نکشته، صحیح نیست،یعنی از محارب در نمی آید، بحث ما در محارب است و لذا حضرت امام در تحریر در اینجا نیز همان احکام را دارد، باید بگوییم این آدم که او را کشته، «ههنا اجمتع سببان، المحارب، القاتل» اگر اینها هم کفو هستند و عفو هم نکرده، یقتل قوداً، اگر عفو کرده، یقتل حدّاً، و اگر غیر مکافئ هستند، در غیر مکافئ عفو و عدم عفو صدق نمی کند، قود ساقط، و حد متعین است.

ص: 937

به بیان دیگر: مجرد اینکه که این آدم مال اخذ نکرده، انگیزه اش از کشتن اخذ مال نبوده، سبب نمی شود که از محارب بودن در بیاید.

الفرع الثالث

لو قطع عضواً طلباً للمال، دست طرف را برید، اجتمع فیه السببان، الأول القصاص، الثانی عنوان المحارب، چون بحث ما در محارب است و به قول حضرت امام تا کنون بحث ما در محاربی بود که گرفتار نشده بود، ولی الآن محارب گرفتار شده و این جریمه هم در پرونده اش است.

اینجا چه کنیم، آیا آن صور را بگوییم یا نگوییم؟

آیا تکافؤ در اعضاء هم شرط است یا نه؟

ظاهراً شرط نیست، یعنی در قتل شرط است نه در اعضاء، در اینجا مسلماً قصاص مقدم بر عفو است، حال اگر آمدیم ولی القصاص عفو کرد، آقایان در اینجا بحثی نمی گویند که عنوان محارب کجا رفته، عنوان محارب کجار رفته؟ حتماً هم باید حدی در اینجا باشد، حدش کدام است؟ اگر قائل به تخییر بشویم، ممکن است حاکم بکشد، اما قائل به ترتیب نشدیم، یا قائل به تخییر شدیم به قیدی که امام زده که همیشه موازنه را در نظر بگیریم، یا اگر مثل ما قائل به تخییر شدیم، این آدم دست راستش قوداً قطع شد، حال اگر ما بخواهیم حکم محارب را هم اجرا کنیم، باید چه کنیم؟ آیا دست چپش را قطع کنیم؟ نه، چون امام فرمود اگر دست چپش را ببریم، چطور وضو بگیرد و چطور استنجا کند، قهراً نوبت می رسد به رجل یسری، هذا کلّه در قصاص در قطع.

الفرع الرابع

ص: 938

لا قطع، بل جرح، در جرح ولی دم بخواهد دیه بگیرد یا دیه نگیرد، خیلی مهم نیست، جرح هم دو جور است، بعضی از جرح ها داریم که قصاص دارد، بعضی از جرح ها داریم که حتماً دیه باشد، اگر جائفه باشد، استخوان باشد، آنها جای قصاص نیست، جائفه باشد، جای قصاص است، جایی که جای قصاص است، بالأخرة اگر ولی دم هر کاری کرد، عنوان محارب سر جایش است، آن چنان نیست که جناب ولی دم یا دیه گرفت یا عفو گرفت، کار تمام شد، این گونه نیست، بلکه در اینجا دو عنوان که با همدیگر جمع شده است (اجتمع فیه عنوانان)، البته قائل به تخییر ممکن است شدت عمل نشان بدهد، اما قائل به ترتیب نفی بلد را در نظر بگیرد که متناسب باشد.

خلاصه در اینجا چهار فرع داریم:

الف: قتل المحارب إنساناً، قائل و مقتول هم متکافئ هستند، عفو نکرد، اینجا یقتل قوداً، نوبت به حد نمی رسد.

ب: عفو کرد، هر چند قود ساقط بشود، اما حد ساقط نمی شود، اینها غیر متکافئ هستند، در غیر متکافئ عفو و غیر عفو موثر نیست، نوبت می رسد به حد، عین این را در صورت دوم جاری کنید، همچنین صورت سوم و چهارم، چندان لزومی به این صورت مختلف ندارد.

روایت أبو عبیده

فقال له أبو عبیدة: أرأیت إن عفا عنه أولیاء المقتول؟ قال: فقال أبوجعفر علیه السلام:

«إن عفی عنه کان علی الإمام أن یقتله- یعنی عفو آنها سبب نمی شود که عنوان محارب از بین برود- «لأنّه قد حارب و قتل و سرق، قال: فقال أبو عبیدة: أرأیت إن أراد أولیاء المقتول أن یأخذوا منه الدّیة و یدعونه آیا اگر اولیای مقتول بخواهند دیه بگیرند و طرف را رها کنند، کار تمام می شود و مجازات دیگر ندارد؟ حضرت در جواب می فرماید: با دیه عنوان قود ساقط می شود، اما حد محارب سر جای خودش باقی است و لذا او را می کشند- ألهم ذلک؟ قال: لا، علیه القتل» الوسائل: ج 18، الباب 1،من أبواب حدّ المحارب، الحدیث 1.

ص: 939

این حدیث موید نظر ماست. این اساس این فرعی است که ما در اینجا گفتیم.

غرض اینکه در اینجا دو عنوان است، عنوان محارب و عنوان قصاص، اگر قصاص انجام گرفت، دیگر نوبت به حد نمی رسد، اما گر قصاص به گونه ای انجام نگرفت، حد ساقط نمی شود.

المسألة الثانیة

إذا تاب قبل القدرة علیه، سقط الحدّ و لم یسقط ما یتعلق به من حقوق الناس، کالقتل و الجرح و المال، و لو تاب بعد الظفر به، لم یسقط عنه حدّ، و لا قصاص و لا غرم.

آیه مبارکه می گوید، بعد از آنکه مسئله محارب را مطرح کرد، گفت:« إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُوا عَلَیْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» المائدة: ٣٤.

استثنا کرد از محارب کسی را که توب کند قبل از دستگیری، «قدر، یقدر» به معنای ضیق است،« وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَیٰ فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَ_ٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ »الأنبیاء: ٨٧، «فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ» یعنی «أن لا نضیق علیه» زیرا خدا بر همه چیز قادر است، کلمه ی «قدر» گاهی به معنای ضیق است، و «وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ» الفجر: ١٦، کلمه ی« قدر» به معنای ضیق است.

علی أی حال این آیه می فرماید محارب اگر توبه کند، آن هم قبل از دستگیری،« إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن قَبْلِ أَن تَقْدِرُوا عَلَیْهِمْ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»

اما اگر بعد از دستگیری مسلمان شد، دعای کمیل می خواند، لیبک می گوید، آن به درد نمی خورد، از امام هادی سوال کردند، یکنفر ذمی مسلمانی را کشته، ولی همین که می خواستند او را بکشند، شهادتین را به زبان جاری کرد و گفت:« اشهد أن لا إله إلّا الله و أنّ محمدّاً رسول الله».

ص: 940

محارب اصطلاحی و قرآنی کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: محارب اصطلاحی و قرآنی

المسألة الثالثة

اللصّ محارب فإذا دخل داراً متغلّباً، کان علی لصاحبها محاربتها، فإن أدّی الدفع إلی قتله، کان دمه هدراً ضائعاً لا یضمنه الدافع، و لو جنی اللصّ علیه ضمن، و یجوز الکفّ عنه، أمّا لو أراد نفس المدخول علیه، فالواجب الدفع، و لا یجوز استسلام و الحال هذه، و لو عجز عن المقاومة و أمکن الحرب وجب.

در این مسئله که مرحوم شرائع عنوان کرده است، حدود شش فرع داریم.

فروع اول

فرع اول این است که مرحوم شرائع می گوید دزد اگر متغلب باشد و به زور، فشار و قدرت سلاح وارد بشود، این جزء محارب است و لذا صاحب خانه می تواند با این در افتد، این فرع اول است.

فرع دوم

فرع دوم این است که اگر صاحب خانه با دزد و سارق در افتاد و او را کشت، مسلماً صاحب خانه ضامن نیست، چرا؟ چون او وارد خانه او شده، دفاع از خود و مالش می کند.

اگر آمدیم لص جنایت کرد و صاحب خانه را زخمی کرد، گرفتار شد، ضامن دیه ی او خواهد بود.

مشکل ما در همان فرع اول است که مرحوم صاحب شرائع لصّ را جزء محارب شمرده است، معنای محارب این است که اگر فرض کنید، این دزد گرفتار شد هر چند صاحب خانه شکایتی را رفع نکند، حاکم شرع می تواند او را به عنوان محارب محاکمه نماید و یکی از احکام اربعه را بر او جاری کند، و حال آنکه ما تا کنون نشنیدیم که کسی لص را جزء محارب بشمارد و بگوید دزد جزء محارب است و لذا مرحوم مسالک أعلی الله مقامه ( که شرحی بر شرائع نوشته) اینجا را توجیه می کند و می گوید: المحارب علی قسمین: محارب حقیقی و محارب حکمی، محارب حقیقی همان است که شهر سیفه و أخاف الناس، به این می گویند محارب واقعی. فرق نمی کند که فی العمران باشد أو فی البراری، یعنی می خواهد در شهر ها باشد که عمران است یا در بیابان باشد، یک محارب حکمی داریم، مرحوم مسالک می خواهد شرائع را توجیه کند و می گوید اگر جناب شرائع می فرماید:

ص: 941

«اللصّ محارب فإذا دخل داراً متغلّباً، کان علی لصاحبها محاربتها، فإن أدّی الدفع إلی قتله، کان دمه هدراً ضائعاً لا یضمنه الدافع، و لو جنی اللصّ علیه ضمن، و یجوز الکفّ عنه، أمّا لو أراد نفس المدخول علیه، فالواجب الدفع، و لا یجوز استسلام و الحال هذه، و لو عجز عن المقاومة و أمکن الحرب وجب».

این محارب اصطلاحی و قرآنی نیست، محاربی قرآنی همان بود که خواندیم، یعنی «من شهر سیفه لإخافه الناس»، ولی آدمی که مسلح است و در خانه کسی وارد می شود، یا اگر مسلح نیست، بلکه با قدرت بازو درب را باز می کند و وارد خانه می شود، این محارب حکمی است، ولذا حکم آن محارب را ندارد.

«تظهر النتیجة» اگر حاکم این آدم را دستگیر کرد، حق ندارد که حکم محارب را جاری کند، بلکه حکم دزد را باید جاری کند، اگر مالی را از حرز بیرون برده، دستش را ببرد، تا اینجا ما دو نکته را عرض کردیم، مرحوم شرائع می گوید دزد محارب است، فإذا دخل داراً متغلباً کان لصاحبها محاربته.

شرّاح شرائع بر کلام شرائع اشکال کرده اند و گفته اند این چطور محارب است؟! محارب عبارت است از:« إنّما جزاء الّذین یحاربون الله و رسوله» دزد و سارقی که وارد خانه شده و می خواهد یک آفتابه و امثالش را بدزدد، یا قالیچه ای را بدزدد و ببرد، این محارب نیست هر چند با فشار و زور وارد خانه شده باشد.

مرحوم مسالک توجیه کرده و گفته مرادش از محارب، محارب حقیقی نیست، محارب حکمی است، این هم چون فشار دارد و قدرت دارد، وارد خانه شده.

ص: 942

من فکر می کنم که جناب مسالک هر چند اظهار لطف کرده و اشکال را از صاحب شرائع رفع نموده است، ولی احتیاجی به این تفصیل نیست، خود دزد را می شود دو قسم کرد، یک دزدی داریم که قدرت بازو دارد و با فشار می آید، یک چاقو داشته باشد، وارد بشود و بخواهد مال را بدزدد و ببرد، این دزد محارب نیست و نظر محقق هم این نیست، یک دزدی داریم که جمعی هستند و تشکیلاتی دارند، مسلح هستند، یکی طلیع اینهاست، دیگری کلید می اندازد، سومی با فشار وارد می شود، اگر واقعاً این گونه باشد، این محارب است چون محارب که شاخ و دم ندارد،« و لقد أحسن الأستاذ» امام بیانی دارد که می خواهد لص را دو قسم کند، یعنی ایشان با همین تفصیلی که من عرض کردم موافق است و لذا می فرماید:

« لو حمل علی غیره من غیر سلاح لیأخذ ما له أو یقتله جاز، بل وجب الدفاع فی الثانی و لو انجرّ إلی قتله، لکنّ لا یثبت له حکم المحارب و لو أخاف الناس بالسوط و العصا و الحجر ففی ثبوت الحکم إشکال، بل عدمه أقرب فی الأولین».

علی أی حال ایشان واقعاً لص را دو جور تصویر کرده است، لصّی داریم که مسلح نیست و می خواهد با زیرکی و تاریکی شب استفاده کند و ممکن است یک کارهای عجیب و غریبی هم انجام بدهد، این محارب نیست، اگر محارب نیست و اگر حاکم این را بگیرد، باید با و معامله لص و دزد کند نه معامله ی محارب، اما یک لصی داریم که تشکیلاتی هستند و مسلحند، مقدمه دارند و مؤخرة و روی برنامه کار را انجام می دهند، یکی ماشین را نگه می دارد، دیگری طلیع است، سومی حمال است و ...، این مسلماً محارب است، چون مسلح است و هم «أخاف الناس»

ص: 943

بنابراین،« المحارب لا یختصّ بالبراری بل یعمّ العمران» حتی شهر ها را هم شامل است.

در هر حال عبارت محقق این است که:

اللصّ محارب فإذا دخل داراً متغلّباً، کان علی لصاحبها محاربتها.

بر این کلام محقق اشکال کرده اند و گفته اند دزد محارب نیست، دزد، دزد است، دزد داریم و محارب.

مرحوم صاحب مسالک دو قسمت کرده و گفته این محارب، محارب حقیقی نیست بلکه محارب حکمی است، گاهی از اوقات به عنوان مبالغه کسی را می گویند محارب و حال آنکه محارب حقیقی نیست، ما گفتیم لص می تواند دو جور باشد، لصی باشد که همان عناوین محارب بر او منطبق باشد، مسلح باشد، وارد خانه مردم بشود و آنان را بترساند و گاهی زخمی کند و گاهی ضرب کند و اموال را ببرد، این ممکن است محارب باشد.

اما اگر بدون سلاح و بدون این وسائل است، بلکه با یک طرفندی می خواهد مال را ببرد، این محارب نیست و عرض کردم که عبارت حضرت امام در تحریر الوسیله با عرض من مطابق است یا عرض من با فرمایش ایشان مطابق می باشد.

کلام حضرت امام در تحریر الوسیله

لو حمل علی غیره من غیر سلاح لیأخذ ما له أو یقتله جاز، بل وجب الدفاع فی الثانی و لو انجرّ إلی قتله، لکنّ لا یثبت له حکم المحارب و لو أخاف الناس بالسوط و العصا و الحجر ففی ثبوت الحکم إشکال، بل عدمه أقرب فی الأولین.

مفهوم کلام امام این است که:

« لو حمل علی غیره مع السلاح فهو محارب».

ص: 944

علی أی حال ما می توانیم لص را دو جور تصویر کنیم و ظاهراً مرحوم محقق حقیقتاً می گوید:« جاز محاربته»، کلمه محاربه را که از باب مفاعله است به کار می برد، معلوم می شود که آن طرف محارب است. فاللص غیر المسلح سارق و دزد است، فاللص مسلح، این محارب است.

الفرع الثانی

حال اگر صاحب خانه قدر است و زد دزد را کشت، و لو انجرّت المحاربة إلی قتله، لا یضمنه الدافع، چرا؟ چون دفاع از خودش و مالش کرده، از نظر قواعد او بر من وارد شده، من از خودم دفاع کردم، علاوه براینکه مطابق قواعد است، روایات هم در این مورد داریم:

فاعلم أنّه یدلّ علی جواز محاربته روایات نقلها صاحب الوسائل فی الباب (46) من أبواب جهاد العدو. ولی ما از هردو باب نقل می کنیم کما نقل شیئاً منها فی الباب (7) من أبواب حدّ المحارب و نکتفی بالقلیل من الکثیر، فإنّ أسناد کثیر منها غیر نقیّة، البته اسناد شان ضعیف است، ولی روی هم که ملاحظه کنیم، اطمینان بخش است، کسانی که خیلی علاقه دارند روایات را تضعیف کنند، یک حرفی است ولی باید بدانیم که تضعیف روایات کثیرة مضر نیست، وقتی کثیر باشد، روی هم هست، یکی هم فرق است بین ضعیف و بین مکذوب، یعنی گاهی یک روایت مجعول است و گاهی روایت ضعیف است، ضعیف ممکن است بخاطر کمی حافظه باشد یا ممکن است مخلط باشد، ممکن است بخاطر اختلاف در مذهب باشد، اینها سبب دروغ نیست ولذا کسانی بخواهند روایات ضعیف را از وسائل بیرون کنند، خدمت به وسائل نکرده اند، چه بسا این روایات ضعیف خودش قرینه می شود بر فهم روایات صحیح، علاوه براین، خود شان هم روی هم رفته برای ما دلیل است و این قاعده را همه علمای حدیث حتی سنی ها هم بر این قائل است، آلبانی حدیث شناس اهل سنت است، او در کتاب خودش می گوید اگر روایاتی ضعیف شد، نباید خیال کنیم که او مکذوب است، زیرا« یدعم بعضه بعضاً»

ص: 945

روایات

1: روی الکلینی بسند صحیح عن السکونی- سنی مذهب است- عن جعفر، عن أبیه (علیهما السلام) قال: «إنّ الله یمقت العبد یدخل علیه فی بتیه، فلا یقاتل» الوسائل: ج 18، الباب، 7 من أبواب حدّ المحارب، الحدیث7.

البته به شرط اینکه قدرت دفاع داشته باشد، روایات در این زمینه زیاد است.

پس این هم درست است که در واقع انسان از خودش دفاع کند، منجر به قتل او بشود، اشکالی ندارد.

الفرع الثانی

تا کنون بحث ما در حکم تکلیفی بود، که می تواند بکشد، الآن بحث ما در حکم وضعی است، یعنی اگر طرف را کشت، آیا ضامن دیه است یا ضامن دیه نیست؟

الفرع الثانی: لو إنجرّت المحاربة إلی قتله، لا یضمنه الدافع، و ذلک لأنّ الإذن فی المحاربة إذن فی جمیع مراتبه و مراحله- زیرا اذن در شی، اذن در لوازمش هم است، یعنی وقتی گفتی از خودت دفاع کن، یعنی هر چند بلغ إلی ما بلغ، و یکی از مراتب این است که تا این آدم لجوج را نکشم، دست از سر من بر نمی دارد - و یدلّ علیه ما رواه وهب، عن جعفر، عن أبیه (علیهما السلام) قال:

«إذا دخل علیک رجل، یرید أهلک و مالک، فابداه بالضربة إن استطعت، فإنّ اللصّ محارب لله و لرسوله صلّی الله علیه و آله، فما تبعک منه، من شیء، فهو علیّ»

همان مدرک،الحدیث 3. معنای «فما تبعک منه، من شیء، فهو علیّ» این است که هر چه پیامد پیدا کرد، من ضان آن هستم.

ص: 946

2: روی الشیخ الطوسی فی أمالیه، عن أیّوب، قال: سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول: «من دخل علی مؤمن داره محارباً له فدمه مباح فی تلک الحال للمؤمن و هو فی عنقی» الوسائل: ج 18، الباب 7 من أبواب حدّ المحارب، الحدیث 3.

الفرع الثالث

فرع سوم این است که اگر جناب لصّ چاقو زد و دست صاحب خانه را برید، یا جرحی بر او وارد کرد و سپس گرفتار شد، ضامن دیه صاحب خانه است، علاوه براینکه خودش باید محاکمه بشود، یعنی یا به عنوان محارب محاکمه بشود یا به عنوان دزد ، علاوه بر آن ضامن پیامدهای کار صاحب خانه هم است، می فرماید:

وجه واضح، لإنّه ابتدأ بالجنایة، و ورود دار الغیر بغیر إذنه، فیکون ضامناً لما جنی.

مهم این سه فرع اول بود که خواندیم، در مسئله شش فرع بود که سه تای آنها را خواندیم که عبارت بودند از:

1: اللّص المتغلب إذا دخل داراً کان لصاحب الدار محاربته.

2: لو انجرّت المحاربة إلی قتله لا یضمنه الدافع.

3: لو جنی اللّص علی صاحب الدارف ضمن.

این سه را مورد بررسی قرار دادیم، سه فرع دیگر باقی مانده که عبارتند از:

4: لو کان غرض اللّص المال لم یجب دفعه بل جاز.

5: لو کان غرضه النفس، وجب دفعه.

6: لو عجز عن المقاومة و امکن الهرب وجب.

بررسی فرع چهارم

اگر لص و دزد، جان صاحب خانه را نمی خواهد، بلکه می خواهد مال او را ببرد، آیا دفاع در اینجا واجب است یا جایز؟ جایز است نه واجب. چرا؟ چون مال دنیاست، ارزش آن را ندارد که انسان جانش را به خطر بیندازد، فلذا مقاومت در اینجا واجب نیست، البته اگر مقاومت کند اشکالی ندارد.

ص: 947

حتی اگر کشته هم شود، این در راه مال خودش اشکال ندارد، اما دفاع واجب نیست.

روایات

1: روی محمد بن مسلم عن أحدهما (علیهما السلام) قال: قال رسول الله صلّی الله علیه و آله: «من قتل دون ماله فهو شهید و قال لو کنت أنا، لترکت المال و لم اقاتل» الوسائل: ج 11، الباب 4 من أبواب الدفاع، الحدیث 1.

چون ممکن است من زورم به او نرسد و مقاومتم سبب بشود که جانم را از دست بدهم.

البته جواز دو طرفی است، یعنی هم می توانم دفاع کنم و هم می توانم دفاع نکنم، اما امام می فرماید اگر من باشم، سکوت می کنم و عکس العملی از خود نشان نمی دهم، چون ممکن است مقاومت پیامدی بدی داشته باشد.

بررسی فرع پنجم

لو طلب عرضه، می خواهد به ناموس صاحب خانه تجاوز کند، در اینجا دفاع واجب است، منتها دفاع حد دارد، حدش تا جایی است که او کشته نشود، وجوبش مقید است نه جوازش.

و إن طلب العرض، وجب دفعه، مع عدم ظنّ العطب عطب =هلاکت- فی الدفاع عن العرض، لأنّ حفظ النفس مقدّم علی حفظ العرض.

و إن طلب النّفس، وجب دفعه مطلقاً، لوجوب حفظ النفس.

بررسی فرع ششم

فرع ششم این است که قصد جان طرف را دارد، نه قصد عرض و مال، بلکه می خواهد طرف را از بین ببرد، در اینجا حتماً دفاع واجب است و لو بلغ إلی ما بلغ.

ولی اگر حفظ جان متوقف بر فرار باشد، باید فرار را بر قرار انتخاب کند و إن طلب النّفس، وجب دفعه مطلقاً، لوجوب حفظ النفس.

ص: 948

نعم، لو أمکن السلامة فی الحرب، وکان أحد أسباب حفظ النفس، وجب عیناً، إذا توقف علیه، أو تخییراً إذا أمکنت به و بغیره.

فرض کنید دو راه دارد، یک راهش دفاع است و یک راهش فرار.

شش فرع را در این مسئله خواندیم، عبارت مرحوم محقق کم بود، ولی ما عبارت مرحوم محقق را پنبه اش زدیم و در ضمن شش فرع آوردیم.

الرابعة: یصلب المحارب حیّاً علی القول بالتخییر، و مقتولاً علی القول الآخر،

توصیح مطلب

به دار آویختن عصر و زمان ما، غیر از دار آویختن زمان سابق است، به دار آویختن زمان ما، در واقع خفه کردن است، که طرف در ظرف دو دقیقه از بین می رود، اما در زمان سابق نحوه ی به دار آویختن این گونه بوده است که هر دو کتف و بازوی طرف را بر درخت محکم می بستند و طرف در ظرف سه روز در اثر گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما از بین می رفت، آیا اینکه می توانیم محارب را به دار بزنیم،مخیریم؟ اگر مخیر باشیم، حیّاً هم می شود به دار زد، چرا؟ چون ما مخیریم: «إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا ۖ وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ».

اگر قائل به تخییر شدیم، حیّاً می توانیم به دار بزنیم، سه روز می ماند از گرسنگی و تشنگی می میرد، یعنی دوتا شانه را با دو پایش محکم می بندند، قهراً طرف در اثر گرسنگی و تشنگی، باد، باران و هوا، گرما و سرما می میرد. این نحوه ی به دار آویختن زمان سابق بوده است، بخاطر همین است که می گویند اگر بعد از سه روز اگز دیدی، مستحب است که انسان غسل هم بکند.

ص: 949

اما اگر قائل به ترتیب شدیم، حق نداریم که زنده به دار بزنیم، چرا؟ چون اول می گوید: «إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم مِّنْ خِلَافٍ أَوْ یُنفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ۚ ذَٰلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا ۖ وَلَهُمْ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ».

اگر به صلب عمل کنیم، ترتیب دارد، یعنی اول باید طرف را بکشند، بعداً جنازه اش را به دار بزنند، بنا بر ترتیب، علاوه براینکه کیفر باید مناسب با جرم باشد، ترتیب هم رعایت بشود أَن یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا .پس قائل به تخییر می تواند زنده به دار بزند، اما قائل به ترتیب نمی تواند پیش از کشتن به دار بزند، بلکه باید اول طرف را بکشد، آنگاه او را به دار آویزان نماید.

کیفیت به دار آویختن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: کیفیت به دار آویختن

بحث در این است که اگر قرار باشد محارب را به دار بزنند، عرض کردم که دار زدن آن زمان غیر از دار زدن زمان ما بوده، چون در زمان ما، به دار آویختن همان خفه کردن است، اما دار زدن در سابق این بود که به چهار نقطه، پاها را به دو نقطه، دست ها را به دو نقطه می بستند، سه شبانه روز این آدم می ماند و در اثر گرسنگی و تشنگی و امثالش می مرد، حالا بنا شد که ما به دار بزنیم، بعد از سه روز که این آدم می میرد، دیگه قرار نیست که بالای دار باشد، حتماً باید بعد از سه او را پایین بیاورند و بر او نماز بخوانند و آنگاه کفن و دفن بکنند و شاید علت اینکه نباید بیش از سه روز بالای دار باشد، عفونت پیدا می کند، بخاطر عفونت پیدا نکردن یا بخاطر اینکه بیش از این مورد اهانت قرار نگیرد.

ص: 950

علی ای حال بیش از سه روز نباید بالای دار باشد. روایت داریم که امیر المؤمنین علیه السلام« صلب رجلاً بالحیرة - حیرة همان کوفه است- ثلاثة أیام ثمّ أنزله فی الیوم الرابع فصلّی علیه و دفنه»

کسی را که امیر مؤمنان بر او نماز بخواند، حتماً بسیاری از گناهانش بخشیده می شود، حتی از رسول خدا هم نقل روایت شده که:

« لا تدعوا المصلوب بعد ثلاثة أیام حتیّ ینزل فیدفن»

در مرسله هم آمده است که:« المصلوب ینزل من الخشبة بعد ثلاثه أیام و یغسل و یدفن و لا یجوز صلبه أکثر من ثلاثة أیّام».

البته فعلاً این مسئله ما موضوع ندارد، اما فرع دیگر موضوع دارد، بالأخرة این آدم که به دار آویخته شد، خواه به نحوی که در شرع است یا به نحوی که الآن است، تکلیف غسل او چیست؟

مرحوم محقق می فرماید اگر قبلاً غسل کند، همان کفایت می کند و بعد از دار آویختن غسل میت لازم نیست. اما اگر قبلاً غسل نکند، قهراٌ باید بعد از دار آویختن او را غسل میت بدهند و دفن کنند.

به بیان بهتر (که در شرائع است) اگر می کشند و به دار می زنند، قبلاً باید غسل کند.

اما اگر نمی کشند و به دار می زنند، یعنی حیّاً او را به دار می زنند تا بوسیله دار بمیرد ، البته غسل آن بعداً هم ممکن است.

پس محقق فرق می گذارد بین من یقتل و یصلب، قبلاً باید غسل کند، چون وقتی او را کشتند و جراحت پیدا کرد، غسلش مشکل است.

ص: 951

اما اگر مصلوب است، بعد هم می تواند او را غسل بدهند، ولی بهتر این است که در هردو صورت، خواه مقتول باشد و مصلوب، و خواه مصلوب مجرد باشد، در هردو صورت این آدم غسل میت بکند، بعداً به دار بزنند، دیگر بعداً تغسیل لازم نیست، فقط صلات است و دفن و کفن.

غرض اینکه همه این شدت عمل برای این است که مسئله ریشه کن بشود، واقعاً اگر اجرا بشود، ریشه کن می شود و اصلاً چنین فردی پیدا نمی شود. عمده این است که اجرا نمی شود، افراد معتادند بر این جنایات.

الثالثة

یکی از احکام محارب این است که او را نفی بلد می کنند ( ینفی من البلد) یعنی تبعید، نفی بلد را هم در حیوان به کار می برند و هم در انسان به کار می برند، یعنی حیوان موطوئة را نفی بلد می کنند، در انسان هم کلمه ی نفی بلد را به کار می برند، اگر انسانی محارب شد، یکی از مجازات هایی که برای او در نظر گرفته شده نفی بلد است قرآن کریم می فرماید:«أو ینفی من الأرض، یعنی از آن شهری که مرتکب جنایت شده است، به شهر دیگر منتقل می شود.

اشکال

ممکن است اشکال کنید که مکروبی را از شهری بر داریم و به شهر دیگر بفرستیم، چه فایده ای دارد؟

جواب

جوابش این است که حاکم شرع به قاضی آن شهر نامه می نویسد، قاضی هم بخش نامه می کند که کسی حق ندارد با این آدم هم غذا بشود و یا معاشرت کند، تنها زندگی کند تا ادب بشود.

ص: 952

روایت

عن أبی الحسن الرّضا (علیه السلام) فی حدیث المحارب، قال: قلت:« کیف ینفی؟ قال: ینفی من المصر الّذی فعل فیه ما فعل إلی مصر غیره، و یکتب إلی أهل ذلک المصر أنّه منفیّ، فلا تجالسوه، و لا تبابعوه، و لا تناکحوه، و لا تواکلوه و لا تشاربوه، فیفعل ذلک به سنة، الخ» الوسائل: ج 18، الباب 4 من أبواب حدّ المحارب، الحدیث2.

ولی این روایت ضعیف است، اما در عین حال مفتابه است.

حال اگر آمدیم چنین جنایتی را مرتکب شده و می خواهد با هواپیما په کشور شرک پناه ببرد، اسلام مقید است که جلو او را بگیرند و نگذارند که در بلاد شرک برود، اگر بخواهد از بلاد اسلام جدا بشود و برود در بلاد شرک، اول باید جلوش را بگیرند، حتی اگر به محاربه و زدو خورد بکشد. این مسئله در روایت هم آمده است.

خبر مداین

«فإن خرج من ذلک المصر إلی غیره، کتب إلیهم بمثل ذلک حتّی تتمّ السنة، قلت فإن توجه إلی أرض الشرک لیدخلها؟ قال: إن توجّه إلی أرض الشرک لیدخلها قوتل أهلها» همان مدرک، این در خبر مداین است و خبر مداین ضعیف است ولی در عین حال مفتابه است.

اشکال صاحب مسالک بر فتوای محقق

مرحوم صاحب مسالک به این فتوای محقق که بر اساس مداینی است اشکال کرده و اشکالش هم وارد است، می گوید اینکه می گوید اگر آدم محارب بخواهد پناهنده کشور کفر بشود و باید با آنها جنگ کرد، آیا این کشور کفر محارب است یا محارب نیست؟ چون کشور های کفر دو جور هستند، گاهی محارب هستند و گاهی غیر محارب مانند هند، و گاهی ذمی هستند، اگر بفرمایید کشور، کشور محارب است، دیگر جنگ با محارب اختصاص به این زمان ندارد،همیشه باید با آنها جنگ کرد، این سبب جنگ نمی شود، چون ما همیشه با محارب در حال جنگیم، نه در این حالت.

ص: 953

اما اگر بگویید آن کشوری که هست، بین ما و آنها قراردادی است، حالا یا غیر محارب هستند یا ذمی، اگر در قرارداد این را نوشته اید که اگر کسی از ما پناهنده شما شد، او را بر گردانید، اگر بر نگردانند، جنگ کنید، اما اگر این را ننوشته اید، این سبب نمی شود که پناهنده به این آدم شما احکام ذمه و هدنة را زیر پا بگذارید. این اشکال را مرحوم صاحب مسالک بر صاحب شرائع دارد، یعنی می گوید اینکه می گویید بجنگید،آیا آنها محارب هستند یا ذمی؟ اگر محارب هستند، جنگ با آنها اختصاص به این حالت ندارد، اگر بگویید ذمی هستند، در ذمی این شرط که نیست، اگر کسی از ما پناهنده شد بر گردانند، اللّهم اینکه در قرارداد یک چنین شرطی باشد.

و إن کانوا أهل هدنة أو ذمة، فلا یقدح ذلک بمجرده فی عهدهم، إلّا مع شرطه، المسائلک: 15/19،

هر چند این مسائل کم اتفاق می افتد، ولی در عین حال نشانه ی عظمت نظام سیاسی اسلام است، یعنی عظمت نظام سیاسی اسلام را نشان می دهد، حالا فعلاً کار برد ندارد و نمی توانیم به آن عمل کنیم، این سبب نمی شود که اینها را حذف کنیم، اینها نشانه ی گستردگی سیاست اسلام در موارد حدود و این مسائل است.

السابعة

قال المحقق: آیا اینکه دست محارب را می بریم،حتماً باید مالی را بدزدد، و بدزدد به مقدار نصاب، و از حرز خارج کند یا نه؟

شیخ طوسی دوتای اول را در خلاف می گوید، می گوید در آن موقع دست محارب بریده می شود، راست و پای چپ، جایی که بدزدد مال را و در حد نصاب هم باشد، یعنی ربع دینار، بلکه بالاتر، یعنی باید بگوییم که حرز را هم بشکند. ولی این مسئله که مرحوم شیخ می گوید: جناب شرائع ایراد می کند و می گوید این مبنی بر تفصیل است، یعنی بنا بر اینکه ما قائل بر ترتیب و تفصیل باشیم. مثلاً هم ترتیب و هم تفصیل، بگوییم بریدن دست ها موقعی است که مالی را بدزدد و به مقدار نصاب هم باشد و الا اگر قائل به ترتیب و تفصیل نباشیم، بلکه قائل به تخییر بشویم، در این صورت حاکم مخیر است که هر مجازاتی را که در حق این آدم مناسب دید اجرا کند، سواء أ سرق مالاً أم لم یسرق، سرق بمقدار النصاب أم لم یسرق، سرق من الحرز أم لم، پس اگر قائل به ترتیب و تفصیل باشیم، حتماً باید مالی را بدزدد و به حد نصاب هم باشد و حرز هم باشد،ولی مرحوم محقق و حتی حضرت امام نیز قائل به تفصیل و ترتیب نشده اند، ولو حضرت امام بعداً جبران کرد.

ص: 954

بنابراین،المسألة مبنیة أنّ المجازات تخییریّ أو ترتیبیّ و تفصیلیّ، علی التخییری،اینها مجازات است، لازم نیست که بریدن دست در گرو دزدیدن مال باشد.

به بیان روشن تر، قطع ید در محارب، این مجازات سرقت نیست، اگر مجازات سرقت بود، فقط دست راست را می برید. سرقت نیست، این مجازات محارب بما هو محارب است، خواه مالی را بدزدد یا ندزدد، به حد نصاب باشد یا نباشد، یا بالاتر، از حرز بدزدد یا ندزدد، مرحوم شیخ تصور کرده که قطع رجل من باب مجازات سرقت مال است، یعنی چون این آدم مال را سرقت کرده، پس دستش را ببریم و لذا می گوید:

«أن یأخذ المال أن تکون بقدر النصاب»

ولی شما که این را تفصیلی نمی دانید و ترتیبی نمی دانید بلکه تخییری می دانید، این یکنوع ابزاری است دست حاکم تا این آدم محارب را گوشمال بدهد، ولو این آدم مالی را ندزدیده، ولی آدمی را کشته، اما حاکم احساس می کند که فعلاً مجازات این آدم این باشد که دستش یا پایش بریده بشود، ولی ما که قائل به ترتیب و تفصیل شدیم حتی حضرت امام هم گفت، ما هم لازم نیست که این را بگوییم، چرا؟ ما ترتیب به مقدار، کیفر به مقدار جرم باشد، ولی نگفتیم که این کیفر، کیفر سرقت است، بنابراین، حتی قائل به تفصیل هم لازم نیست که این شرط را شرط بداند، محقق و دیگران می گویند این شرط مال کسی است که قائل به تفصیل و ترتیب باشد،اما کسی که قائل به تخییر است، این شرط سالبه به انتفاء موضوع است.

ما عرض می کنیم که حتی قائل به تفصیل و ترتیب این مقدار گفته که کیفر به مقدار جنایت باشد، اما نگفته که حتماً باید مال هم بدزدد تا قطع ید بشود.

ص: 955

بنابراین،حتی قائل به تفصیل و ترتیب هم لازم نیست شرط کند که حتماً مالی را بدزدد، بلکه قائل به تفصیل می گوید جرم را در نظر بگیرید و مطابق آن کیفر کنید، دیگر نگفته است که در کیفر قطع ید حتماً باید مالی را بدزدد.

الثانی: حالا که بنا شد ما دست را ببریم، از دست یمنی بریده می شود، یعنی دست راست از مچ، پای چپ هم از مفصل بریده می شود، یعنی اول دست راست را می برند، بعداً پای چپ را.

محقق می فرماید: اول دست راست را ببرید، ثمّ یحسم، یحسم، یعنی خونش را بند بیاورند، بعداً پای چپ ببرند و خونش را بند بیاورند، سپس می گوید حسم و بند آوردن ید لازم نیست، می برند و دیگر لازم نیست که خونش را بند بیاورند، خود طرف مایل و علاقه به حیات خودش دارد، عروق را می بندد.

ولی این حرف، حرف غریبی است، چون وقتی بریدند، اگر آن را فوراً نبندند، فواره وار، طرف را می کشد، ما همان گونه که اجرای حد می کنیم، باید جان آن آدم را هم حفظ کنیم، بنابراین، فتوای اول خوب است، هر موقع برید، باید در آنجا یک پزشک یار و آدم جراحی باشد که بتواند عروق را ببندد، بعد دومی را شروع کند، و الا اولی را ببرد بدون اینکه آن را ببندد، دومی را شروع کند، باز هم نبندد وخون فواره وار بیرون بیاید، به وسیله فقر الدم از بین می رود.

من معتقدم موقعی که حد اجرا می شود،باید افراد متخصصی هم در آنجا باشد، حداد قطع می کند، اما بستن این عروق یکنوع تخصص لازم دارد، حتماً باید تخصص هم باشد.

ص: 956

بقی الکلام فی العناوین الخمسة

1:المحارب: و هو الذی یأخذ المال قهراً.

2: السارق: هو الّذی یأخذ المال خفیة. می بیند که در خانه کسی نیست، از این فرصت استفاده می کند مال را بر می دارد و می برد یا اگر کسی هم هست، در خواب خر گوشی فرو رفته است و متوجه نمی شود، یعنی بیدار نمی شود، بر می دارد و می برد، به این می گویند: سارق.

3: المستلب: هو الّذی ینهب المال و یهرب، دون محاربة، فهو إذن منتهب و مختطف لا محارب. «مستلب» به غارتگر می گویند، فرقش با محارب این است که محارب ابداً فرار نمی کند، بلکه بر همان قوه بازوی خود تکیه می کند، اما مستلب بعد از غارتگری فرار می کند و به همان اردوگاه خودش می رود.

4: المختلس: هو الّذی یأخذ المال خفیة مع الإغفال.

وارد مغازه کسی می شود، دو نفر هستند، یکی صاحب مغازه را مشغول می کند، دیگری مال را خفیة بر می دارد و جیبش می گذارد و می رود، غالباً یک نفری انجام نمی گیرد.

5: المحتال: هو الّذی یأخذ بالتزویر و الرسائل الکاذبة.

محتال به کسی می گویند که چک و امثالش را جعل می کند، یعنی حیله گر، البته سابقاً چک نبوده، بلکه نامه و امضاء مردم را جعل می کردند و از مردم پول می گرفتند، جعل امضاء و نامه می کردند، مثلاً از طرف یکی از تجار یک نامه ای می نوشت و می رفت به اصفهان که جناب فلانی گفته این مبلغ را به این آقا بده، او هم می دید که نامه واقعاً نامه ی او است(بی خبر از اینکه جعلی است) پول را می داد، بعد خبر دار می شد که نامه و امضا جعلی بوده، به این می گویند: المحتال.

ص: 957

6:المبنُج. کسی که دیگری را به وسیله مواد مخصوص گیج می کند و بعداً مالش را می برد

7: المرقد. طرف را به خواب می برد.مانند قرص خواب آور، همه ی اینها ضامن هستند، علاوه، براین، حد ندارد، فقط تعزیر دارد، محارب و سارق حد داشت، بقیه حد ندارند بلکه تعزیر دارند. تعزیر اینها ممکن است قطع باشد یا غیر قطع.

8: طرّار، یعنی جیب بر، طرّ، به معنای شقّ است، مالی در جیب کسی است، یواشکی جیب طرف را می برّد و مال را می برد، سابقاً هم خواندیم که اگر مالش در جیب بیرون است، این سرقت نیست، اما اگر در جیب داخل است،این سرقت است، طرّار، به معنای طر،یعنی جیب بر.

ا

روایت

و یدلّ علی عدم القطع فی المستلب

ما رواه عبد الرحمن بن أبی عبد الله، عن أبی عبد الله علیه السلام: « لیس علی الّذی یستلب قطع، و لیس علی الّذی یطرأ الدراهم من ثوب الرّجل، قطع» الوسائل: ج 12، الباب 13 من أبواب حدّ السرقة، الحدیث3.

طرار و جیب بر را قبلاً معنا کردیم و گفتیم اگر در جیب بیرون باشد، قطع ندارد، اما اگر در جیب داخل باشد و دارای زیب ، بعید نیست که سرقت باشد و قطع داشته باشد.

اما عدم القطع فی المختلس فیدلّ علیه روایات کثیرة، نقلها الحرّ العاملی فی الباب (12) من أبواب حدّ السرقة، نقتصر منها علی روایة واحدة.

روی أبو بصیر، عن أحدهما علیهما السلام، قال: سمعته یقول: «قال أمیر المؤمنین علیه السلام لا أقطع فی الدغارة (أخذ الشیء اختلاساً، قاله فی الصحاح فی مادة دغرة) المعلنة و هی الخلسة، و لکن أعزّره»

ص: 958

این جزء سرقت نیست، چون المختلس یأخذ المال خفیة مع الإغفال، وارد مغازه می شوند، یکی صاحب مغازه را اغفال می کند، دیگری بر می دارد، خصوصاً کتاب فروش های قدیم، کتاب غالباً بی حد و حساب بود، کتابی از آنجا بر می دارد و در جیبش می گذارد، این سرقت نیست.

و أمّا المحتال: و هو الّذی یأخذ المال بالتزویر و الرسائل و الکاذبة، فلا یقطع لعدم اندراجه فیما ثبت فیه القطع، أعنی السارق و المحارب.

کسانی بودند که از طریق نامه ها و رسائل کاذبة، اموال مردم را به نام دیگری می کردند، عرض کردم گاهی از طرف نامه می گرفت برای اصفهان، پول می گرفت به خط طرف، بعداً معلوم می شد که اصلاً طرف یک چنین خطی را ننوشته، تمام اینها مشمول تعزیر است، یعنی غیر از سارق و محارب، همه ی این عناوین قطع ندارد، بلکه مشمول تعزیر هستند، اما اینکه کیفیت تعزیر چگونه است؟ آن را در آینده خواهیم گفت.

اما یک روایت داریم که حضرت محتال را مشمول قطع دانسته است، ولی این روایت مورد عمل اصحاب نیست.یعنی اصحاب ما به این روایت عمل نکرده اند، حتّی شیخ طوسی می فرماید این آدم که دستش را می برند، محتال است، این بخاطر سرقت نیست، بلکه بخاطر افسادش است، می خواهد داخل کند تحت:« إنّما جزاء الّذین یحاربون الله»

روایت

فقد روی عن أبی عبد الله علیه السلام أنّه قال فی رجل استأجر أجیراً و أقعده علی متاعه فسرقه، قال:« هو مؤتمن، و قال فی رجل أتی رجلاً، و قال: ارسلنی فلان إلیک لترسل إلیه بکذا و کذا فأعطاه و صدّقه، فلقی صاحبه فقال له: إنّ رسولک أتانی فبعثت إلیک معه بکذا و کذا، فقال: ما أرسلته إلیک و ما أتانی بشیء، فزعم الرسول أنّه قد أرسله و قد دفعه إلیه، فقال: إن و جد علیه بیّنة أنه لم یرسله قطع یده، و معنی ذلک أن یکون الرّسول قد أقرّ مرة أنّه لم یرسله، و أن لم یجد بینه فیمینه بالله ما أرسلته و یستوفی الآخر من الرسول المال، قلت: أرأیت إن زعم أنه إنما حمله علی ذلک الحاجة، فقال: یقطع، لأنه سرق مال الرجل». الوسائل: 18، الباب 15 من أبواب حد السرقة، الحدیث 1.

ص: 959

«شخص» دیگری را اجیر کرد که پیش متاع او باشد تا کسی آن را ندزدد، بعد معلوم شد که خودش دزد بوده، دست این آدم بریده نمی شود،چون خیانت در امانت کرده و خیانت در امانت غیر از سرقت است.

بقی الکلام فی المبنّج و المرقد (أی من سغی غیر مرقد) فیعزّره، نعم، لو ارتک المبنّج و المرقد جنایة، ضمن السبب، دون المباشر، لقوّة الأول و ضعف الثانی،حتیّ لو حدث فی المبنّج نقص فی العقل أو فی الحسّّ، أو العضو،، یضمنه.

این هم جزء سرقت نیست، بله! اگر این مبنج و مرقد از ناحیه ی اینها صدمه مغزی و غیر مغزی دید، مسلماً ضامن هستند.

تعریف مرتد و احکام آن کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: تعریف مرتد و احکام آن

مرتد را در کتاب های فقهی این گونه تعریف کرده اند:« المرتد هو الّذی یکفر بعد الإسلام» مرتد آن است که بعد از اسلام آوردن کافر بشود، یعنی بعد از آنکه اسلام آورد، کافر بشود.

ارتداد یا یکی از بزرگترین گناهان

ارتداد یکی از بدترین گناهان در اسلام شناخته شده است و لذا شرع مقدس کیفر خیلی شدید کرده، شدت کیفر حاکی از این است که گناه ارتداد از بزرگترین گناهان است، ولی در نظر بعضی ها خیلی ساده می نماید و می گویند من روزی اسلام آوردم و الآن آزادم و می خواهم از اسلام بیرون بروم، بدون اینکه از مفاسد اجتماعی آن آگاه باشد و لذا اسلام آن را بزرگترین گناه تلقی کرده است.

قرآن می فرماید:

« وَمَن یَرْتَدِدْ مِنکُمْ عَن دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِرٌ فَأُولَ_ٰئِکَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَ_ٰئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ»البقرة: ٢١٧.

ص: 960

اعمال و کار های خوب مرتد از بین می رود و می سوزد، و بی نتیجه می شود. در آیه دیگر می فرماید:

« مَن یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلَامِ دِینًا فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِی الْآخِرَةِ مِنَ الْخَاسِرِینَ» آل عمران: ٨٥. البته دلالت این آیه مانند دلالت اولی واضح و گویا نیست، کلمه ی «اسلام» که در این آیه آمده، در مقابل شرک است

« مَن یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلَامِ دِینًا» ،یعنی غیر از تسلیم در مقابل خدا، این شرک است، یا

«إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّ_هِ الْإِسْلَامُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیًا بَیْنَهُمْ وَمَن یَکْفُرْ بِآیَاتِ اللَّ_هِ فَإِنَّ اللَّ_هَ سَرِیعُ الْحِسَابِ» آل عمران: ١٩.

این صحیح است ولی اسلام در اینجا به معنای آئین فعلی ما نیست بلکه در مقابل شرک است.

در هر حال آیه ی اول، آیه روشنی است، آیه دوم کمی پیش من خفاء دارد، چون اسلام اشتباه شده،گاهی اسلام به معنای دین پیامبر خاتم است و گاهی اسلام که اطلاق می شود در مقابل کفر و شرک است

« مَن یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلَامِ دِینًا».

«إذا أسلم» در مقابل غیر حق تعالی، یعنی در مقابل بت ها و غیر بت ها.

از آیات استفاده می شود که ارتداد یکی از ادوات و ابزار یهود بوده، یهود برای اینکه آئین اسلام و جامعه ی اسلامی را سست کند، به برخی از جوانان خود شان و گاهی به بعضی از وابسته های خود شان مبلغی می دادند و می گفتند پیش پیامبر اکرم بروید و بگویید ما به دین شما که اسلام است و به تو ایمان آوردیم و کلمه ی شهادتین را هم به زبان جاری کنید، چند روزی هم در نماز و سایر اعمال مسلمانان شرکت کنید، بعداً به سوی دین اولی خود بر گردید، این کار شما سبب می شود که دیگران هم متزلزل بشوند، این از برخی آیات استفاده می شود که اتداد یک ابزار و ادواتی بوده برای سست کردن ایمان مومنین:

ص: 961

«وَقَالَت طَّائِفَةٌ مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِی أُنزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهَارِ وَاکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ» آل عمران: ٧٢ .

جمعی از یهود به یکدیگر گفتند بیائید به آنچه بر مسلمانان نازل شده در آغاز روز ایمان بیاوریم و در پایان روز از آن بر گردیم (بعید نیست که منظور از آغاز و پایان روز این باشد که فاصله ایمان و کفر شما کوتاه باشد خواه از آغاز روز شروع شود یا از وقت دیگر و این کوتاهی فاصله سبب خواهد شد که بگویند آنها اسلام را از دور چیزی خیال می کردند ولی از نزدیک چیز دیگری یافتند و لذا به سرعت از آن باز گشتند.

«وجه النار و آخره» کنایة است که چند روزی ایمان بیاورید و بعداً کفر ورزید، نه اینکه صبح ایمان بیاورید و غروب کافر بشوید.

پس یکی از ابزار یهود در عصر اسلام ارتداد بوده ، الآن هم قسمتی از این ارتداد ها سیاسی است، نه ارتداد واقعی، یا اول ایمانی نداشته اند یا اگر هم ایمانی داشته اند، بخاطر مبالغی که از این و آن می گیرند، تظاهر به ارتداد می کنند تا بتوانند در جامعه اسلام شک و تردید ایجاد کنند.

بنابراین، اگر اسلام در باره مرتد سخت گیری می کند چون ابزار یهود است و ضررش فردی نیست بلکه ضرر به ایمان و اخلاق جامعه می زند، دیگران هم کم کم متضرر می شوند و نظام به هم می خورد.

اقسام ارتداد

المرتد ینقسم علی قسمین:

الأول: المرتدّ الفطریّ

الثانی: المرتدّ الملّی

یعنی مرتد به دو قسم است، مرتد فطری و مرتد ملی

ص: 962

نخست مرتد فطری را بحث می کنیم و سپس سراغ مرتد ملی می رویم.

بررسی مرتد فطری

در مرتد فطری سه قول است.

1: قول اول این است که: «من ولد به صیغه مجهول- علی الإسلام» اگر مرتد فطری را این گونه معنا کردیم، لازم نیست که حین انعقاد النطفة پدر و مادرش مسلمان باشند، بلکه می توانند پدر و مادر حین انعقاد نطفه نصرانی یا یهودی باشند، منتها باید حین تولد مسلمان باشند، موقع تولد باید مسلمان باشد، میزان این است که هنگام تولد مسلمان باشند «من ولد علی الفطرة»، موقع ولادت محکوم به اسلام باشند.

بنابراین، اگر بعداً هم خبر دار شدیم که موقع انعقاد نطفه پدر و مادرش کافر بوده اند، این ضرر نمی رساند، باید موقع تولد بگویند این بچه محکوم به اسلام است من باب تبعیت، یعنی چون پدر و مادر مسلمان است، بچه هم محکوم به اسلام است من باب تبعیت.

2: قول دوم می گوید میزان تولد نیست، میزان «من انعقد نطفته حال اسلام أحد أبویه» می گوید میزان تولد نیست، میزان موقع انعقاد نطفه است، یعنی موقعی که پدر و مادر به هم می رسند و نطفه منعقد می شود، در آن حالت این نطفه محکوم به اسلام باشد، اسلام تبعی، چون پدر و مادر مسلمان است یا یکی مسلمان است، چون «بچه» تابع اشرف أبوین است، حین انعقاد محکوم به اسلام باشد هرچند اسلام موقع تولد پدر و مادرش کلیسائی باشند، همین مقداری که موقع انعقاد نطفه اسلامی بودند، واقعاً مسلمان بودند، این بچه محکوم به اسلام تبعی است هر چند موقع تولد پدر و مادرش مسیحی شده باشند.

ص: 963

این هم قول دوم بود، باید ببینیم که روایات کدام را می گویند، آیا میزان تولد است یا میزان انعقاد نطفه است؟

3: قول سوم، قول فاضل اصفهانی( صاحب کشف اللثام) است که معروف به فاضل هندی است.- ایشان نه تنها فاضل بوده، بلکه نابغه بوده، از کتاب کشف اللثام معلوم می شود که نابغه بوده، یعنی واقعاً نابغه بوده، بعضی از آثارش که من دیده ام خیلی نابغه بوده، حتی صاحب جواهر مادامی که کشف اللثام پیشش نبوده، یک خط هم نمی نوشت. حتماً باید به کشف اللثام نگاه کند تا جزم به مسئله پیدا کند و لذا نسبت به کشف اللثام احترام قائل است-

کشف اللثام می گوید فرق نمی کند که موقع انعقاد مسلمان باشند یا موقع تولد، ولی باید این بچه بزرگ بشود،تا اینکه وارد بعد از بلوغ و گوینده لا إله إلّا الله بشود، آنگاه کفر ورزد، مجرد اینکه حین انعقاد نطفه محکوم به اسلام بوده یا هنگام تولد محکوم به اسلام بوده، اگر به همین ردیف بیاید بالا، کافر بیاید بالا،این مرتد فطری نیست، این حکم سایر کفار را دارد، یعنی هر حکمی که سایر کفار دارد، این نیز همان حکم را دارد، مجرد اینکه حین انقعاد نطفه یا حین التولد محکوم به اسلام شد، ولی جوری شد که بلغ کافراً، این ارتدادش ارتداد فطری نیست، بلکه باید بزرگ بشود، «بلغ مسلماً» و محکوم به اسلام بشود، بعداً کفر ورزد، حضرت امام هم در کتاب ارث از فتوای ایشان پیروی کرده است، یعنی ایشان (حضرت امام) نیز هنگامی که در کتاب ارث مرتد فطری را مطرح می کند، می گویند مجرد انعقاد نطفه و یا تولد کافی نیست بلکه باید بیاید بالا و «بلغ مسلماً».

ص: 964

کلام حضرت امام در تحریر الوسیلة

و هذا أیضاً هو الظاهر من ا لسیّد الأستاذ (قدس سرّه) حیث قال:« من کان أحد أبویه مسلماً حال إنعقاد نطفته ثمّ أظهر الإسلام بعد بلوغه، ثمّ خرج عنه»

اما اگر «بلغ کافراً»، این مرتد فطری نیست و لو هنگام انعقاد نطفه یا هنگام تولد محکوم به اسلام باشد،ولی در کتاب حدود که الآن ما می خوانیم در آنجا با این فرق می کند و می گوید:« لو بلغ کافراً یستتاب فإن تاب فهو و إلّا فیقتل»، فرق می کند در کتاب میراث،بلغ کافراً حکم سایر کفار را دارد، سایر کفار را نمی شود کشت، دیگر کافر ها انواع و اقسامی دارند ولی در اینجا (کتاب حدود) یک چیزی را اضافه کرده و می فرماید:« إن بلغ کافراً یستتاب و إلّا فیقتل»، حکم کافر ملی را بر او بار کرده.

حال معلوم شده در مرتد فطری سه قول وجود دارد.

الف: میزان تولد است ،

ب: میزان انعقاد است،

ج: میزان بلغ مسلماً ثمّ أظهر الکفر،

از این میان این سه قول، ظاهراً قول سوم، قول صحیح است.

عبارت امام در کتاب حدود

و کذا ولد المسلم إذا بلغ و اختار الکفر قبل إظهار الإسلام، فالظاهر عدم إجراء حکم المرتد فطریاً علیه، ثم خرج عنه»

علی أی حال تعریف اول شان در کتاب میراث مطابق مرحوم فاضل اصفهانی است.

«حصیلة الکلام» آیا مراد از خروج عن الإسلام، خروج حکمی است یا خروج حقیقی؟

اگر بگوییم خروج حقیقی است، باید بلغ مسلماً ثمّ کفر، اما اگر بگوییم اعم از خروج حکمی و خروج حقیقی است، آنهم کافی است،آدمی که بلغ کافراً، چرا؟ این هم خرج عن حکم الإسلام، خرج حکماً، چون پسر تابع اشرف والدین است، پدر و مادر این آدم حین انعقاد نطفه مسلمان بودند یا حین التولد مسلمان بودند، این محکوم به اسلام تبعی بود، خرج عن الإسلام التبعی، باید ببینیم که میزان خروج تبعی است یا میزان خروج حکمی است؟ این را باید از روایات استفاده کنیم؟

ص: 965

ظاهراً از روایات چیزی در نمی آید که آیا میزان خروج حکمی است یا میزان خروج حقیقی است؟

اگر حقیقی باشد، محکوم به مرتد فطری نمی شود مگر اینکه بلغ مسلماً، اما اگر بگوییم خروج حکمی هست، و لو بلغ کافراً شامل است، چون مسئله، مسئله دماء است «الحدود تدرأ بالشبهات» ما اکتفا می کنیم به آن فردی که «بلغ مسلماً ثمّ خرج عن الإسلام» این را می گوییم مرتد، اما بچه ای که از اول بلغ کافراً، این از نظر ما ممکن است مرتد فطری باشد،ولی اجرای حد برایش مشکل است، و غالباً ما در ایران دچار اولی هستیم که بلغ مسلماً ثمّ خرج عن الإسلام، از این مسئله گذشتیم.

بررسی قول اول

هل المیزان الولادة؟ هنگام ولادت، پدر ومادر مسلمان باشند هر چند هنگام انعقاد نطفه کافر بوده اند، یا میزان ولادت نیست، میزان انعقاد نطفه است؟

روایات را که مطالعه می کنیم، روایات غالباً ولادت را می گوید،هنگام ولادت محکوم به اسلام باشند، هنگام ولادت أحد الأبوین مسلمان باشند.

ثم هل المیزان. کون أحد أبویه مسلما حین الإنعقاد، أو حین الولادة؟

فالظاهر من الروایات، هو الثانی.

1: روی الحسین بن سعید، قال: قرأت بخط رجل إلی أبی الحسن الرضا(علیه السلام): «رجل ولد علی الإسلام ثمّ کفر و خرج عن الإسلام، هل یستتاب أو یقتل و لا یستتاب؟ فکتب(علیه السلام): یقتل». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب حد المرتد، الحدیث6.

ممکن است کسی بگوید که کلمه ی «ولد» در کلام امام نیست، بلکه در کلام راوی است، ولی معلوم می شود که در همان محیط میزان ولادت بوده، چون این آدم می گوید«ولد» و اگر میزان انعقاد نطفه می بود، همان را می گفت.

ص: 966

2: و روی عثمان بن عیسی، رفعه- رفع در رجال شیعه از نقاط ضعف روایت است، رفعه، یعنی مرسل است، زیرا بین عثمان عیسی و امیر المؤمنان خیلی فاصله است، بر خلاف اصطلاح اهل سنت، چون آنان مرفوع را نقطه ی قوت حساب می کنند، رفعه، أی أسنده، الروایة مرفوعة إلی النبی، أی مسندة إلی النبی، معمولاً کسانی که آشنا به این دو اصطلاح نیستند، دچار اشتباه می شوند- قال: کتب عامل أمیر المؤمنین(علیه السلام) إلیه:« إنّی أصبت قوماً من المسلمین زنادقة، و قوماً من النصاری زنادقة، فکتب إلیه: أمّا من کان من المسلمین ولد علی الفطرة، ثمّ تزندق، فاضرب عنقه، و لا تستتبه، و من لم یولد منهم علی الفطرة، فاستتبه، فإن تاب، و إلّا فاضرب عنقه، و أما النصاری فما هم علیه أعظم من الزندقة». الوسائل: 18، الباب 5 من أبواب کتاب الحدود، الحدیث 5.

ففی مرسل عثمان بن عیسی:« من شک فی دینه بعد تولده علی الفطرة، لم یفئ- أی لم یرجع- إلی خیر أبداً». اُصول الکافی: 2/400.

و ظاهر هذه الروایات، هو أنّ المیزان کفایة إسلام أحد الأبوین حین الولادة. هرچند حین انعقاد نطفه کافر باشند، همین که حین الولادة مسلمان باشند،کافی است.

دیدگاه صاحب جواهر

ولی مرحوم صاحب جواهر با اینکه این روایات را داریم، می گوید میزان حین ولادت نیست بلکه میزان حین انعقاد نطفه است.

دلیل ایشان این است که اگر این آدم واقعاً حین انعقاد نطفه پدر یا مادرش مسلمان باشد، این سابقه ی اسلام دارد، و لو حین ولادت پدر و مادرش کافر باشند، چرا؟ چون این حال اسلام دارد، این نطفه ای که در رحم مادر است و رو به رشد می باشد، محکوم به ولد اسلام است، حالت سابقه دارد و ما چطور از این حالت سابقه دست برداریم و بگوییم میزان حال تولد است، نه اینکه مسئله تابعیت است، مسئله ی تابعیت اصرار دارد که این بچه در رحم مادر به حکم اینکه أحد الأبوینش مسلمان است، این محکوم است به نطفه ی مسلمان و بچه مسلمان، ولو در رحم مادر.

ص: 967

بنابراین، این سابقه اسلام دارد، اگر از دین بیرون برود، خرج در حالی که سابقه اسلام دارد.

عبارت صاحب جواهر

و مع ذلک، مال صاحب (( الجواهر )) إلی أنّ المیزان، هو انعقاد النطفة فی حال إسلام أحد الأبوین، قال: «لا خلاف و لا إشکال فی فطریة من انعقد و ولد و وصف الإسلام عند بلوغه و أبواه مسلمان بل أو أحد هما و لو الأمّ ثمّ ارتد، حتی لو ارتدّ أبواه بعد انعقاده، نعم لو انعقد منهما کافرین لم یکن فطریّاً و إن أسلم أبواه او احدهما عند الولادة، فإنّ له حالاً سابقا محکوما بکفره- اگر هنگام انعقاد نطفه، پدر و مادر کافر باشند، این سابقه کفر دارد، اما اگر هنگام انعقاد نطفه پدر و مادر مسلمان باشند، این سابقه اسلام دارد- فلم تکن فطرته عن الإسلام بخلاف الأول، فإنهما ارتدّا حال الولادة بعد الانعقاد منهما أو من أحدهما، یبقی (این بچه- علی حکم الإسلام و لا یجرّه کفرهما». جواهر الکلام: 41/604، کتاب الحدود. یعنی کفر پدر و مادر هنگام تولد این بچه، در این بچه اثر ندارد.

من عرض می کنم که حرف جواهر علی الظاهر حرف خوبی است، ولی خوب است که از راه دیگر هم وارد بشویم،اصولاً فاصله انعقاد نطفه،با هنگام ولادت نه ماه است، بعید است که پدر و مادر در هنگام انعقاد نطفه مسلمان باشند و در هنگام ولادت کافر شده باشند، چون فاصله کم است، اگر در روایات کلمه ی ولادت آمده، بخاطر این است که اگر پدر و مادر در هنگام ولادت مسلمان باشند، در حال انعقاد هم غالباً مسلمان هستند.

ص: 968

بنابراین، روایاتی که تولد را میزان می گیرند، للملازمة العادیة بین الإسلام حال الولادة و بین الإسلام حال الإنعقاد النطفة.

سوال

شما می گویید انعقاد نطفه دو جور است، اگر پدر و مادر مسلمان هستند ،این نطفه هم محکوم به اسلام است، اما اگر پدر و مادر کافرند ،این بچه محکوم به کفر است و حال آنکه پیامبر اکرم می فرماید:

« کلّ مولود یولد مع الفطرة ثمّ أبواه یهودانه أو ینصرانه أو ینجسانه»

الوسائل: ج 18، الباب 1 من أبواب حدّ المرتد،الحدیث 3.

پس این حدیث، با این تقسیم شما درست نیست، فقها می گویند بچه ای که در رحم مادر است، محکوم به کفر است اگر پدر و مادرش کافر باشند، یا محکوم به اسلام است، اگر پدر و مادر یا یکی از انها مسلمان است و حال آنکه حدیث می فرماید تمام بچه هایی که در رحم مادر هستند، محکوم به اسلام هستند بعداً اینها کافر می شوند.

جواب

ما دو جور اسلام داریم، یک اسلام تبعی داریم و یک اسلام خلقتی ، اسلام تبعی همان است که فقها می گویند، اگر فقها می فرماید هردو کافرند، محکوم به کفر است، اگر یکی مسلمان و دیگری کافر است، باز هم محکوم به اسلام است، مراد شان از اسلام، اسلام تبعی است و لذا بچه ای که سه یا چهار ساله است، پدر و مادرش مسلمان، بچه اش هم پاک است، اما اگر پدر و مادرش کافر است، این هم محکوم به کفر است. اسلام تبعی را بحث می کنیم، اما روایت اسلام و کفر خلقتی را بحث می کند، «بالخلقة» همه افراد یولد علی الإسلام، یعنی علی التوحید، تمام انسان ها فطرتاً موحد و خدا شناس هستند مگر اینکه محیط انسان را عوض کند.

ص: 969

پس این روایت، مخالفتی با تقسیم فقها إلی أن الأولاد بین کافر و مسلم،الجنین کافر أو مسلم ندارد، چون دو میزان است، بالتبع دو قسم هستند، اما بالذات یک قسم بیشتر نیستند.

کفایة إسلام أحد العمودین کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: کفایة إسلام أحد العمودین

همان گونه که بیان شد، خواه میزان اسلام والدین حین الولادة باشد یا حین الإنعقاد نطفة، فعلاً از این نظر بحث نمی کنیم، بلکه بحث ما در این است که آیا پدر و مادر باید هر دو مسلمان باشند یا اسلام یکی هم کافی است؟

اتفاق نظر فقها

فقها اتفاق نظر دارند بر این که اسلام احدهما کافی است، زیرا کما اینکه معروف است و از اول به ما گفته اند- ولد تابع اشرف ابوین است، اما آیا روایات نیز این مسئله را تأیید می کنند که اسلام احد هما کافی است یا نه؟

در این که اسلام هر دو کافی است جای بحث نیست، زیرا روایت عمار ساباطی بهترین دلیل است که اسلام هر دو کافی است ملاحظه بفرمایید اسلام عمار را: سمعت أبا عبد الله(علیه السلام) یقول: «کل مسلم بین مسلمیَن- به صورت تثنیه بخوانیم نه جمع- ارتدّ عن الإسلام و جحد محمداً (ص) نبوته و کذبه، فإن دمه مباح لمن سمع ذلک منه، و امرأته بائنة منه یوم ارتد، و یقسم ماله علی ورثته، و تعتد امرأته عدة المتوفی عنها زوجها، و علی الإمام أن یقتله و لا یستتیبه».

این بهترین دلیل است که اگر هر دو (پدر و مادر) مسلمان باشند کافی است که بگوییم این بچه مسلمان است.

ص: 970

«إنّما الکلام» که آیا یکی از آنها نیز کافی است حین الولادة یا حین إنعقاد النطفة؟ من روایتی که در این مورد وارد شده باشد ندیده ام، ولی یک مشت روایاتی است از آن ها می شود حکم این مسئله را استفاده کرد، اما روایتی که خاص این مسئله باشد (که اسلام احدهما حین الولادة أو حین التولد کافی است) من ندیده ام.

منتها نزدیک به پنج روایات داریم که از آنها می شود حکم این مسئله را کشف کرد.

به بیان دیگر نزدیک به پنج روایت داریم که می گویند اگر پدر و مادر کافر باشد یا یکی از آنها مسلمان بشود، بچه اش محکوم به اسلام است حتی اگر در حین ولادت یا حین انعقاد نطفه کافر بوده باشند، اما همین که فرض کنیم پدر و مادر یا یکی از آن ها مسلمان شد، بچه محکوم به اسلام است، یعنی بدن او پاک است و احکام طهارت بر او بار می شود، البته این «اسلام» اسلام تبعی است، همین که یکی از پدر یا مادر اسلام آورد، بچه ی آنها نیز محکوم به اسلام است حتی اگر حین الولادة یا حین الإنعقاد نطفه هردو کافر بوده باشند، اما بعداً احد الوالدین و احد العمودین اسلام آوردند، «ولد» نیز محکوم به اسلام است و لذا می فرماید: اگر این ولد بالغ شد و مرتد شد، «لا یترک» ولش نمی کنند، چرا؟ چون این محکوم به اسلام بوده است، اسلام تبعی در حالی که نه حین انعقاد نطفه پدر مادرش مسلمان بوده و نه در حین تولد، همین که بعداً (مثلاً بچه ی شان به سن ده سالگی رسیده) پدر و مادر یا یکی از آنها سعادت نصیبش شد و گفت:« آمنت بالله آمنت بالإسلام» این بچه محکوم به اسلام است و اگر مرتد شد، حضرت می فرماید:

ص: 971

« لا یترک بل یضرب»، جایی که اسلام احد الأبوین حتی بعد انعقاد نطفه حتی بعد الولادة اگر اسلام آورد کافی در اسلام تبعی اولاد باشد، به طریق اولی اسلام احدالأبوین حین الولادة یا حین الإنعقاد کافی است، من از این راه از این روایات استفاده کردم، شما بگردید یک روایتی که در خصوص این مورد باشد، پیدا کنید،ولی پیدا نکردم و لعل باشد و من پیدا نکردم اما از این روایات می توانیم به اولویت استفاده کنیم و بگوییم جایی که:« لو اسلم احد الوالدین و الولد له عشر سنین (یعنی ده ساله است) این محکوم به اسلام است حتی اگر مرتد شد حضرت می فرماید:« لایترک بل یضرب، یستتاب»، اگر این جا کافی شد، به طریق اولی در جایی که حین الولادة یا حین انعقاد نطفه مسلمان بوده است این روایاتی که من از این روایات حکم این مسئله را استخراج می کنم:

« إنّما الکلام فی کفایة إسلام أحد الأبوین، الّذی یعبّر عنه بتبعیّة الولد لأشرف الوالدین، و تدلّ علیه الروایات التالیة»:

معتبرة عبیدبن زرارة،چون عبید ابن بن زرارة یک مشکلی دارد فلذا می گویند: معتبرة.

1: عن أبی عبد الله علیه السلام:

«فی الصبیّ یختار الشرک، و هو بین أبویه، قال: لا یترک، و ذاک إذا کان أحد أبویه نصرانیّاً». الوسائل: 18، الباب 2 من أبواب الحدود،حد المرتدّ، الحدیث 1.

اگر یکی نصرانی شد و دیگری مسلم، و بچه راه آن نصرانی را رفت، این «لایترک» رها نمی کنند، چرا؟ چون در دوران صباء محکوم به اسلام بوده، یعنی اسلام تبعی، معلوم می شود دو جور اسلام تبعی داریم ، یک اسلام داریم که حین الولادة و حین التولد أحد الأبوین مسلم باشد، این هم یک نوع اسلام تبعی است و لذا آقایان می گویند اگر پدر و مادر یا یکی از آن ها مسلمان شد، بچه محکوم به طهارت است. پس روایت می گوید:« لایترک»، چرا؟ لأنّه محکوم بالإسلام.

ص: 972

2: مرسلة أبان بن عثمان، عن بعض أصحابه، عن أبی عبد الله(علیه السلام):

« فی الصبی إذا شبّ فاختار النصرانیة، و أحد أبویه نصرانیّ. قال: لایترک، ولکنّ یضرب علی الإسلام»

الوسائل: 18، الباب 2 من أبواب الحدود،حدا المرتد، الحدیث 2.

البته به اینها مرتد نمی گویند، اما بالاخره این محکوم به اسلام بوده و راه غیر اسلام را گرفته، فلذا « لا یترک بل یضرب» ممکن است که با او معامله ی مرتد ملی کنیم، یا ممکن است معامله ی دیگر نماییم، از این که أحد ابوین مسلمان شد و این کافی شد در حکم به اسلام، در ما نحن فی به طریق اولی کافی است.

3: مرسلة الصدوق، قال: قال علی(علیه السلام):

« إذا أسلم الأب جرّ الولد إلی الإسلام- یکی از والدین که مسلمان شد، بچه محکوم به اسلام است- فمن أدرک من ولده، دُعی إلی الإسلام، فإن أبی، قتل، و إن أسلم الولد، لم یجرّ أبویه، و لم یکن بینهما میراث»

الوسائل: 18، الباب 3 من أبواب الحدود،حد المرتدّ، 7.

قانون کلی است که اگر پدر و مادر مسلمان باشند، بچه هم محکوم به است، اما اگر بچه مسلمان بشود، تاثیری در پدر و مادر ندارد، یعنی اسلام والد در ولد، اثر گذار است، اما اسلام ولد در والد بدون اثر می باشد.

4: روی حفص بن غیاث قال سألت أبا عبد الله(علیه السلام) «عن الرجل من أهل الحرب إذا اسلم فی دار الحرب فظهر أی غلب علیه- علیه المسلمون بعد ذلک؟ فقال اسلامه اسلام لنفسه و لولده الصغار و هم احرار»

ص: 973

بهترین شاهد است که اگر یکی از پدر و مادر مسلمان بشود، این کافی است که بچه ها هم محکوم به اسلام بشوند، ما از این روایت می پریم به مسئله ی خودمان، دلالتش هم دلالت اولویت است.

وجه الاستدلال: أنّ هذه الروایات الأربع تدلّ علی أنّ إسلام أحد الأبوین- و ان تأخر عن الانعقاد و الولادة- کاف فی الحکم علی الولد بالإسلام، و لذلک أمر بالضرب و عدم الترک، نعم لو بلغ کافراً لا یحکم علیه بالاتداد، لعدم کفایة الإسلام التبعی فیه مالم یکن محکوماً بالاسلام حین الانعقاد أو الولادة.

و علی ضوء ذلک فلو کان أحد العمودین مسلماً حین الانعقاد أو الولادة یحکم علی الولد بالإسلام لما مر فیهما من کفایة إسلام أحد هما فی الحکم علی الولد بالإسلام، فلو ارتد بعد البلوغ و اظهار الإسلام، یکون ارتداده فطریاً سواء بقی أحدهما علی الإسلام أو لا فتدبر.

« و من هنا یعلم» که دو جور اسلام تبعی داریم:

الأول: حین إنعقاد النطفة، پدر و مادر مسلمان باشند، در این صورت بچه محکوم به اسلام تبعی است.

الثانی: یک اسلام دیگر هم داریم و آن اینکه بچه بزرگ شده، پدر و مادر هم اسلام وارد و حال آنکه بچه هنوز به حد بلوغ نرسیده، این هم محکوم به اسلام تبعی است، بر اولی ارتداد فطری صدق می کند، اما نسبت به دومی ارتداد فطری صدق نمی کند،حتی اولی هم یک قید دارد، یعنی مجرد اینکه در انعقاد نطفه مسلمان بوده کافی نیست، بلکه « بلغ مسلماً ثمّ إرتدّ».

فی أحکام المرتد

ص: 974

قال المحقق: من ولد علی الإسلام لا یقبل اسلامه لو رجع، و یتحتمّ قتله، و تبین منه زوجته، و تعتدّ منه عدة الوفاة، و تقسّم أمواله بین و رثته،و إن التحق بدار الحرب، أو اعتصم بما یحول بین الإمام و بین قتله. الشرائع: 4/183. این احکام مرتد است، منتها تمام احکام مرتد را فعلاً در اینجا نمی خوانیم، فقط یکی را می خوانیم که عبارت است از: «یتحتّم قتله»،

أقول: المهم من هذه الأحکام فی المقام، هو الأول، و أما سائر الأحکام فیبحث عنها فی محالها، فنقول: أما القتل، فإلیک الأقوال فیه، قال الشیخ، المرتد علی ضربین:

أحدهما: وُلِدّ علی فطرة الإسلام من بین مسلَمین، فمتی ارتدّ و جب قتله، و لا تقبل توبته.

و الآخر: کان کافراً فأسلم، ثم ارتدّ، فهذا یستتاب، فان تاب فهو، و إلا وجب قتله و به قال عطاء.

دیدگاه حسن بصری

و قال الحسن البصری: المرتد یقتل بغیر استتابة.

حسن بصری متوفای( 111) و یکی از تابعین است، چون ایشان در زمان عمر بن خطاب (سال 21 یا 22) به دنیا آمده، پدرش از اسرای منطقه خاصی است، حسن بصری دارای مکتب تصوف و مکتب فقهی است، ایشان گفته که فرقی بین مرتد فطری و مرتد ملی نیست، یعنی هردو کشته می شوند، و حال آنکه ما فرق قائلیم.

و قال أبو حنیفة و الشافعی و مالک و عامة الفقهاء: إنّه یستتاب سواءاً کان مسلماً فی الأصل فارتد، أو کافراً فأسلم ثمّ ارتدّ، فان لم یتب وجب قتله.

فرقش با ما این است که ما می گوییم مرتد یستتاب ندارد بلکه کشته می شود، ایشان می گوید یستتاب مال هردو است، یعنی هم مال ملی و هم فطری، فصارت الأقوال ثلاثة:

ص: 975

الأول: الفرق بین الفطری و الملی، أعنی الفطری لا یستتاب، و الملّی یستتاب.

الثانی: قول دوم مال حسن بصری است که می گوید یستتاب در هیچکدام نیست بل یقتل.

الثالث: قول سوم این است که در همه استتابه است، منتها إن لم یستتب الفطری و الملّی یقتل.

دیلنا: إجماع الفرقة و أخبارهما.

و أیضاً قوله(صلّی الله علیه و آله و سلّم):

« من بدّل دینه فاقتلوه، و لم یشرط الاستتابة».

البته این اطلاق دارد،حتی ملی را می گیرد، ولی ملی خرج بالدلیل.

و روی عن عثمان أنّه قال، قال رسول الله(صلّی الله علیه و آله):

« لا یحلّ دم إمرأ مسلم إلا باحدی ثلاث، کفر بعد إیمان، أو زنا بعد إحصان أو قتل نفس بغیر نفس»

شیخ می گوید: ثبت أنّه أباح دمه مطلقاً، و لا یلزمنا فیمن أجمعنا علی استتابته، لأنّ ذلک خصصناه بدلیل الاجماع. الخلاف: 5/353، المسألة 3.

هذه هی الأقوال فی المسألة

این اقوال مسئله بود.

و أما الرّوایات فهی علی طوائف:

الأولی: ما تدلّ علی وجوب القتل مطلقا من غیر فرق بین من ولد مسلما أو غیر مسلم، نظیر:

1: صحیحة محمد بن مسلم ، عن أبی جعفر فی حدیث، قال:« و من جحد نبیاً مرسلاً، نبوته و کذبه، فدمه مباح» لا یفرّق بین الفطری و الملّی.

2: صحیحته الأخری قال:« سألت أبا جعفر عن المرتد ،فقال: من رغب عن الإسلام و کفر بما أنزل علی محمد بعد إسلامه، فلا توبة له، و قد وجب قتله، و بانت منه امرأته ، و یقسم ما ترک علی ولده» .

ص: 976

إلی غیر ذلک من الروایات الداله علی القتل مطلقا. من غیر فرق بین من ولد مسلما أو غیر مسلم .

الثانیة: ما یدلّ علی وجوب الاستتابة مطلقاً، فإن تاب فهو، و إلا فیقتل ، نظیر:

1: روی ابن محبوب ، عن غیر واحد من أصحابنا، عن أبی جعفر ، و أبی عبد الله ،« فی المرتد یستتاب، فإن تاب و إلا قتل»

2: ما رواه جمیل بن دراج و غیره ، عن أحدهما ، فی رجل رجع عن الإسلام؟

فقال:« یستتاب، فإن تاب و إلا قتل».

إلی غیر ذلک من الروایات الداله باطلاقها علی القتل بعد الاستتابه إذا لم یتب.

الثالثة: ما یدل علی أنّ من حکم علیه بالإسلام من الولادة أو ماقبلها، یقتل بلا إمهال، نظیر:

1. معتبرة عمار الساباطی، قال: سمعت أبا عبد الله یقول: «کل مسلم بین مسلمین ارتدّ عن الإسلام، و جحد محمداٌ نبوّته و کذبه ، فإن دمه مباح لمن سمع ذلک منه، و امرأته بائنة منه یوم ارتد ، و یقسم ماله لی ورثته، و تعتدّ امرأته عدة المتوفی عنها زوجها، و علی الإمام أن یقتله و لا یستتیبه»

و قوله بین مسلمین ف محمول علی الغلبة، و ذلا یکفی إسلام أحدهما ، و یشمل المسلم المتولد من أبوین أحدهما مسلم.

2.صحیحه الحسین بن سعید ، قال : قرأت بخط رجل إلی أبی الحسن الرضا:« رجل ولد علی الإسلام ثمّ کفر و أشرک و خرج عن الإسلام، هل یستتاب ، أو یقتل و لا یستتاب؟: فکتب : یقتل»

ص: 977

3. صحیحة علی بن جعفر، عن أخیه أبی الحسن :«سألته عن مسلم تنصر ، قال : یقتل و لا یستتاب .

قلت : فنصرانی اسلم ثم ارتد؟قال: یستتاب فإن رجع ، و إلا قتل»

بنابر این،ما در مقام جمع، گروه اول و گروه دوم را با گروه سوم تخصیص بزنیم و بگوییم اولی که می گوید یقتل، فطری را می گوید، دومی که می گوید یستتاب، ملی را می گوید، چرا؟ به شهادت طائفه سوم.

آیا توبه مرتد فطری قبول است یا نه؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا توبه مرتد فطری قبول است یا نه؟

ما در جلسه گذشته روایات را خواندیم و به نوعی بین روایات جمع کردیم و روایات بر سه دسته بودند، گروه سوم را شاهد بر دو گروه اول گرفتیم و گفتیم آنکه می گوید: یقتل، مربوط است به فطری، آنکه می گوید لا یقتل بل یستتاب و إلا فیقتل، مربوط است به ملی، به شهادت طائفه سوم.

الآن بحث ما در این است آیا توبه مرتد فطری قبول است یا قبول نیست؟

اینجا هم مسئله از نظر عقلی مطرح است و هم از نظر فقهی.

به بیان دیگر بحث ما هم کلامی است و هم فقهی، ظاهراً اتفاق بر این است که توبه ی فطری قبول نمی شود، ولی «انّما الکلام» توبه اش قبول نمی شود نسبت به کل مسئله یا فقط آن که در روایت عمار آمده بود؟ در روایت عمار این آمده بود:

سمعت أبا عبد الله(علیه السلام) یقول: «کل مسلم بین مسلمیَن- به صورت تثنیه بخوانیم نه جمع- ارتدّ عن الإسلام و جحد محمداً (ص) نبوته و کذبه، فإن دمه مباح لمن سمع ذلک منه، و امرأته بائنة منه یوم ارتد، و یقسم ماله علی ورثته، و تعتدّ امرأته عدة المتوفی عنها زوجها، و علی الإمام أن یقتله و لا یستتیبه».

ص: 978

آیا این که توبه اش قبول نیست، در همین حدودی که در روایت عمار آمده است، و اما نسبت به بقیه ی مسائل نه توبه اش قبول است.

فرض کنید که حاکم موفق نشد که او را فوراً اعدام کند، یعنی یک سال در زندان ماند یا در خانه اش ماند، این بخواهد توبه کند، نماز بخواند، روزه بگیرد یا بخواهد دو مرتبه با زنش ازدواج کند ولو بائن، اما بائن در همه جا محرم نیست، بلکه بائن اگر مطلقه ی ثلاثة باشد، البته که آن محلل می خواهد، اما همه ی بائن ها محلل نمی خواهند، فرض کنیم که الآن شرایط به گونه ای است که حاکم مصلحت نمی داند که اورا اعدام کند، یک سال، دو سال در زندان است، توبه ی این آدم قبول نیست ، نمازش قبول نیست، غسلش قبول نیست، اگر دو مرتبه کسب کند در خود زندان، بافندگی کند، بگوییم مالک مالش نیست، یا دو مرتبه بخواهد با زنش ازدواج کند،بگوییم قبول نیست این محل بحث است،

ولی ما اصرار داریم که « لا تقبل توبتة» فقط نسبت به چیزی که در روایت عمار آمده بود، یعنی «یقتل»، اموالش قسمت می شود، زنش عده نگه می دارد( همین مقدار)، اما بقیه ی مسائل اسلامی سر جایش است، البته اگر فوراً بکشند، دیگر مسئله سالبه به انتفاء موضوع است، و اما اگر امهال بدهند، یعنی مصلحت ایجاب کند که مهلت به او بدهند چون در همه ظروف شر ائط آماده اجرای حکم نیست، در بقیه مسائل توبه اش قبول است، نمازش قبول است، روزه اش قبول است، کار و کاسبی کند، قبول است، اگر بمیرد باید نماز بخوانیم چون مسلمان است، فلذا باید بر او نماز بخوانیم و او را غسل بدهیم، حتی اگر با زنش بخواهد ازوداج کند، مانعی ندارد،چون هر بائینی محرم نیست، بائنی محرم است که از قبیل مطلقه ثلاثه باشد و این مطلقه ثلاثه نیست،ما نسبت به این مسئله سنگینی داریم، نه اینکه چکشی بگوییم «لا تقبل توبته سواء صلّی أم لم یصلّی صام أم لم یصم» حتی اگر کاسبی کند مالک نمی شود،حق ندارد ازدواج کند در مدت امهال،حتی گاهی از اوقات بنده خدا از زندان می گریزد و در دیار دیگر می رود،به گونه ای که حاکم دستش به او نمی رسد، در یک کشور دیگر زندگی تشکیل می دهد، اگر بگوییم همه اینها هدر است (إذا تاب) بسیار مشکل است.

ص: 979

خلاصه ی مطلب

خلاصه اینکه می گویند:« لا تقبل توبته» مراد این است که آنکه در روایت عمار یاسر آمد، زنش بائن است، اموالش قسمت می شد و خودش هم کشته می شود، «لا تقبل توبته» معنایش همین است، اما بقیه مسائلش این گونه نیست، یعنی گاهی حاکم مهلت می دهد، در زندان است، یکسال و دو سال در زندان است در آن موقع روزه می گیرد و نماز می خواند، کار هایش قبول است ، حتی اگر بخواهد با آن زن قبلیش ازدواج کند، محرم ابدی نیست، بلکه صار بائناً، اما محرم ابدی نیست.

ممکن است کسی سوال کند که دلائل شما بر قبول توبه چیست؟

چرا توبه را مخصوص به روایت عمار می کنید؟

ما تا کنون ادعا کردیم که « لا تقبل توبته» راجع به روایت عمار است، ولی حق دارد که شما بفرمایید: ما دلیل بر اینکه توبه را مخصوص می کنی به مفاد عمار؟

ادله سه گانه

در اینجا سه دلیل است که دلیل اولش قابل نقض است، اما دلیل دوم و سوم محکم است، دلیل اول این است که تکلیف به «محال» محال است، از این طرف می گویید این آقا محکوم به فروع است، مادامی که در زندان است یا حاکم دسترسی پیدا نکرده، این آدم محکوم به فروع است، از آن طرف هم می گویید توبه اش قبول نیست، این جمع بین متناقضین است، از این طرف می گویید صلّ، از آن طرف هم می گویید اگر نماز هم بخوانی، نمازت قبول نیست؟

باید گفت که این بخش، بخش کلامی است، این قسمت کار فقیه نیست، کار کلامی است، ممکن است کلامی از این جواب بدهد و بگوید درست است که این آدم هم مامور است به نماز، و هم نماز بخواند قبول نیست، «اما الإمتناع بالإختیار لا ینافی الإختیار»، این آدم عمداً خودش کاری کرده که نمازش قبول نشود.

ص: 980

مثال

یک آدمی خودش را از ده طبقه پایین انداخت، این آدم که در وسط است، افتادن گناهش است، خطاب دارد که این کار را نکن، اما امکان ندارد، اما خطاب صحیح است، چرا؟ چون « الإمتناع بالإختیار لا ینافی الإختیار»، از اول خودت را از بالای بام به زمین انداختی، اختیار داشتی که نیفکنی، همین که عمداً این کار را کردی، تا آخر شما محکوم به «تقتل نفسک» هستی،.

بنابراین، این دلیل دلیل خوبی نیست، یعنی دلیلی که کلامی آورده، جواب دارد، بله! دوتا آیه داریم که خیلی آیه ی محکم است و مرتد را تا حدی تطهیر می کند، خداوند در یکی از دو آیه می فرماید:

« وَمَن یَرْتَدِدْ مِنکُمْ عَن دِینِهِ فَیَمُتْ وَهُوَ کَافِر- و هو کافر، جمله ی حالیه است، و حال آنکه فرض این است که این آدم مات و هو مسلم، چون تاب و رجع، یعنی اشتباهش را فهمید-ٌ فَأُولَ_ٰئِکَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ وَأُولَ_ٰئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ» البقرة: ٢١٧،

این آدم فعلاً مسلمان است، یعنی وجداناً شک نداریم که مسلمان است، شهادتین را به زبان جاری می کند، وجداناً مسلمان است، اسلامش اسلام واقعی است، واقعاً بر گشته، مثلاً خاتمیت را منکر بود، حالا فهمید که پیامبر خاتم انبیاء است و این مطلب را قبول کرد، یا راجع به معاد مشکلاتی داشت، حالا فهمید که معاد جسمانی ممکن است، این آدم مسلم است، از اینکه مسلم است، می فهمیم که توبه اش قبول است، از این راه وارد بشود، از این رواه وارد نشوید که آیا توبه اش قبول است یا نه؟

ص: 981

ولی ما می گوییم هذا مسلم، اگر مسلم شد، معلوم می شود که توبه اش قبول است.

آیه دوم

آیه دوم ازاین روشن تر است، قرآن می فرماید: فقط توبه کسانی قبول نمی شود که مشرکند، اما غیر مشرک، توبه اش قبول است، می فرماید: « إِنَّ اللَّ_هَ لَا یَغْفِرُ أَن یُشْرَکَ بِهِ وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِکَ لِمَن یَشَاءُ وَمَن یُشْرِکْ بِاللَّ_هِ فَقَدِ افْتَرَیٰ إِثْمًا عَظِیمًا» النساء: ٤٨،

معلوم می شود که مشرک توبه اش قبول نیست، این آدم مشرک نیست، بلکه منکر خاتمیت و یا منکر معاد جسمانی بوده یا منکر عصمت پیامبر اکرم بوده و سپس توبه کرده (أنکر الخاتمیة أو أنکر المعاد الجسمانی ثمّ تاب، أنکر عصمة النبی الأکرم) این آدم مشرک نیست، نه قبلاً مشرک بود و نه الآن، فلذا توبه اش قبول است. حتی مشرک هم اگر توبه کند و با توبه از دنیا برود، توبه اش قبول است، چون همه مسلمانان قبل از بعثت پیامبر اکرم مشرک بودند و بعداً مسلمان شدند.

آیه ی« إِنَّ اللَّ_هَ لَا یَغْفِرُ أَن یُشْرَکَ بِهِ وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِکَ»

مشرکی را می گوید که در حال شرک از دنیا برود.

ما می گوییم جناب مرتد هم داخل این است، مرتد مشرک نیست، وقتی مشرک نباشد، توبه اش قبول است.

بنابراین، دلیل اول که کلامی است صحیح نیست، اما دلیل دوم و سوم یعنی آیه دوم و آیه سوم علی الظهار توبه اش فی ما بینه و بین الله قبول است.

بنابراین، مرتد اگر فوراً کشته شود، اصلاً بحث ما در این صورت موضوع ندارد، اما اینکه در آخرت توبه اش قبول است یا نه؟ به ما ربطی ندارد، خدا می خواهد قبول کند یا قبول نکند.

ص: 982

ثمره بحث

«تظهر الثمرة للفقیه» اگر قاضی یکسال یا دو سال مهلت بدهد، یا از چنگال قانون فرار کند و در جای دیگر زندگی تشکیل بدهد، یحکم علیه کما یحکم علی المسلم.

فإن قلت

قد ورد فی صحیحة محمد بن مسلم:

« من کفر بما انزل علی محمد صلّی الله علیه و آله بعد اسلامه فلا توبة له فکیف تقبل توبته»

اگر اطلاق این را بگیریم، تمام حرف های بنده را پنبه می کند، یعنی آنچه را که ما رشتیم، این پنبه کرد، چرا؟ فلا توبة له، فلا تقبل توبتة، ولی اگر دقت کنیم،حدیث می خواهد بگوید قتلش ساقط نمی شود، کسانی که می خواستند توبه کنند، توبه ی شان برای این بود که از چنگال قتل فرار کنند، فلذا می گوید «لا توبة له»، یعنی لا تسقط قتله، ناظر به سایر احکام نیست.

به بیان دیگر: اولاً این روایت ناظر به قتل است، «لا توبة له»، یعنی قتلش ساقط نیست، علاوه براین، و إن شئت قلت، راجع به روایت عمار است، یعنی احکامی که در روایت عمار است، آن ساقط نمی شود، اگر توبه کند، دیگر نمی تواند بگوید که زنم باید پیش خودم بیاید، نمی تواند بگوید اموالم را بر گردانید،« لا توبة له»، اولاً ناظر به قتل است، قتلش ساقط نیست، ثانیاً ناظر به روایت عمار است که می گوید: «و یقسم ماله علی ورثته، و تعتدّ امرأته عدة المتوفی عنها زوجها، و علی الإمام أن یقتله و لا یستتیبه». این احکام ساقط نیست، اما سایر احکام، یعنی اینکه می خواهد روزه بگیرد یا نماز بخواند و کاسبی جدید کند، عقد جدیدی برای زنش بخواند، روایت بر آن دلیل نیست.

ص: 983

علاوه براین، ضابطه این است که :« الحدود تدرأ بالشبهات» بهتر است در باره مرتد به همانی که در روایات عمار است اکتفا کنیم و بگوییم آنچه که در روایت عمار است لا تسقط، اما بقیه سر جایش هست.

روایت عمار سر جای خودش است، خواه توبه کند یا توبه نکند، این احکام سرجای خودش است، اما بقیه احکام چطور، مثلاً از چنگال عدالت فرار نمود و در جای مشغول کاسبی شد، آیا مالک می شود؟ بله! مالک می شود، یا نماز خواند و روزه گرفت، نماز و روزه اش قبول است، یا دو مرتبه با همان زن یا زن دیگر عقد ازدواج خواند، همه ی اینها صحیح است، پس روایت محمد مسلم را معنا کردیم.

فإن قلت

ورد فی روایة محمد بن مسلم:

من کفر بما أنزل علی محمد (صلّی الله علیه و آله) بعد اسلامه فلا توبة له، فکیف تقبل توبته؟

قلت

المراد عدم سقوط وجوب قتله و بعبارة أخری لا تسقط ما ورد فی روایة عمار.

یعنی آنها سر جای خودش باقی است، به این معنا که توبه آنها را عوض نمی کند، اما بقیه مسائل را توبه عوض می کند.

شرائط الإرتداد

شرائط ارتداد با شرائط سایر احکام یکی است، اولاً باید طرف بالغ باشد، ثانیاً عاقل باشد، ثالثاً باید مختار هم باشد.

اما اینکه باید عاقل باشد، چون مجنون مرفوع القلم است و به قولش اعتباری نیست، چون حدیث داریم که «رفع القلم عن ثلاثة: المجنون حتّی یفیق و الصبی حتّی یحتلم ...»

ص: 984

پس از صبی نیز قلم تکلیف برداشته شده،البته صبی هم اگر قبل از بلوغ حرف های ردّة بزند، حاکم شرع او راتعزیر می کند، تعزیرش هم به بستگلی به سن صبی و قدرت او دارد، یعنی باید ملاحظه شود که در چه سنّی است و چه قدر توانائی دارد و چگونه او را از این اندیشه باطل بر گرداند.

روایت یزید الکناسی

یک روایت داریم بنام روایت یزید کناسی، گاهی برید می خوانند و گاهی یزید، یعنی یزید کناسی- کناسه یک محله ای بوده است در کوفه که معمولاً اعدامی ها را در آنجا اعدام می کردند- این روایت را می خوانیم و یک مشکلی دارد و باید مشکلش را حل کنیم.

متن روایت یزید الکناسی

عن أبی جعفر (علیه السلام)، قال:« الجاریة إذا بلغت تسع سنین ذهب عنها الیتم

بر خلاف کسانی که می گویند دختر در سیزده سالگی بالغ می شود یا اینکه عادت ماهیانه را ببیند، بیست و هفت روایت داریم که همگی می گویند بلوغ دختر کامل کردن نه سال است، البته آقایانی که در بحث بیع ما بوده اند، ما در آنجا برای بلوغ سه مرتبه قائل شدیم:

الف: یک مرتبه بلوغ راجع به احکام تعبدی است مانند صوم و صلات،

ب: مرتبه دوم، راجع به بلوغ اقتصای است از قبیل بیع و شراء، قرآن می فرماید:

«وَابْتَلُوا الْیَتَامَیٰ حَتَّیٰ إِذَا بَلَغُوا النِّکَاحَ فَإِنْ آنَسْتُم مِّنْهُمْ رُشْدًا فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوَالَهُمْ وَلَا تَأْکُلُوهَا إِسْرَافًا وَبِدَارًا أَن یَکْبَرُوا وَمَن کَانَ غَنِیًّا فَلْیَسْتَعْفِفْ وَمَن کَانَ فَقِیرًا فَلْیَأْکُلْ بِالْمَعْرُوفِ فَإِذَا دَفَعْتُمْ إِلَیْهِمْ أَمْوَالَهُمْ فَأَشْهِدُوا عَلَیْهِمْ وَکَفَیٰ بِاللَّ_هِ حَسِیبًا» النساء: ٦، یعنی ده سالگی کافی نیست، بلکه رشد مالی می خواهد.

ص: 985

ج: مرتبه سوم، بلوغ برای ازدواج است، یعنی آمادگی بدنی در دختر پیدا بشود که مبادا منجر افضائش بشود.

ما در کتاب بیع سه مرحله برای بلوغ از نظر آیات و روایات بیان کردیم، این راجع به احکام تعبدی است، گاهی وحشت می کنند که چطور می شود دختر در سن نه سالگی به حد بلوغ برسد، و حال آنکه وحشت و تعجب ندارد، چون صرف نماز خواندن و روزه گرفتن کاری ندارد، نزدیک به پانزده قرن است که دختران ما در نه سالگی روزه می گیرند و نماز می خوانند و تا هنوز طوری هم نشده اند.

نکته

گاهی می گویند چطور می شود که پسر در پانزده سالگی به حد بلوغ می رسد و حد بلوغش از نظر شرع تمام کردن پانزده سال قمری است، اما دختر از نظر شرعی حد بلوغش تمام کردن نه سال قمری است، و حال آنکه دختر اضعف است و پسر اقوی، باید مسئله عکس باشد، یعنی پسر باید حد بلوغش تمام کردن نه سال باشد و دختر تمام کردن پانزده سالگی؟

عدم آشنائی با لسان آیات و روایات باعث خطا و اشتباه در انسان می شود

البته وقتی انسان با لسان آیات و احادیث و طبیعت آشنا نباشد، یک چنین اشکالاتی را می کنند.

اتفاقاً در عالم طبیعت کار بر عکس است، یعنی آنکه ضعیف است،رشدش قوی و سریع است مانند گل های دیورای که هر روز ده سانت بالا می روند، هر چند ضعیفند ، اما رشدشان سریع است، اما آنکه قوی است مانند صنوبر، رشدش خیلی کند است، یعنی هر سال در حدود، دو سانت یا سه سانت رشد دارد، یعنی قانون طبیعت عکس است، إذا کان ضعیفاً، رشدش سریع است، إذا کان قویاً، رشد و بلوغش کند است و لذا پسر چون قوی است، حد بلوغش تمام کردن پانزده سالگی است، دختر چون ضعیف است و رشدش سریع، فلذا حد بلوغش تمام کردن نه سال قمری است و لذا دختر مسائل جنسی را زودتر از پسر درک می کند.

ص: 986

متن حدیث

عن أبی جعفر (علیه السلام)، قال:« الجاریة إذا بلغت تسع سنین ذهب عنها الیتم و زوّجت، أقیمت علیها الحدود التامّة، لها و علیها قال: قلت: الغلام إذا زوّجه أبوه و دخل بأهله و هو غیر مدرک أتقام علیه الحدود علی تلک الحال؟ قال: أمّا الحدود الکاملة الّتی یؤخذ بها الرجال فلا،- این علی الظاهر تناقض صدر و ذیل است، چون از یک طرف می گوید: الغلام إذا زوّجه أبوه و دخل بأهله و هو غیر مدرک- این یعنی چه؟! با اینکه ازدواج کرده، عروسی هم کرده، کار را هم تمام نموده در عین حال می فرماید «و هو غیر مدرک»، غیر مدرک، یعنی پانزده سالش را تمام نکرده، ولی هستند بچه هایی که از نظر بلوغ جنسی زودرس هستند، در عشایر رسم بوده که برای پسر چهارده ساله زن می گیرند و عروسی می کنند، او هم نزدیکی می کند و حال آنکه هنوز از نظر سنی به پانزده سالگی نرسیده، حضرت می فرماید: آن حدود کامله بر این جاری نمی شود، چرا؟ چون هنوز به پانزده سالگی نرسیده، اما تعزیر چطور؟ تعزیر دارد، فلذا من روایت را این گونه معنا می کنم:

«الغلام إذا زوّجه أبوه و دخل بأهله و هو غیر مدرک، أتقام علیه الحدود علی تلک الحال؟ قال: أمّا الحدود الکاملة الّتی یؤخذ بها الرجال فلا، و لکن یجلد، این به معنای تعزیر است، یجلد فی الحدود کلّها علی مبلغ سنّه به اقتضای سن خودش- فیؤخذ بذلک به این تعزیر- ما بینه و بین خمسة عشر سنة، و لا تبطل حدود الله فی خلقه، و لا تبطل حقوق المسلمین بینهم»

علی أی حال این روایت را خواندیم که بلوغ شرط است، یعنی حضرت می فرماید مادامی که بالغ نشود، حدود الهی بر او جاری نمی شود، دختر باید نه سالش را تمام کرده باشد و پسر پانزده سالش تمام کرده باشد هر چند قبل از پانزده سال ازدواج هم کرده باشد. روایت را برای این خواندیم، کلمه ی «یجلد» را هم حمل بر تعزیر کردیم، این شرط اول بود.

ص: 987

شرط دوم که عقل باشد، خیلی روشن است زیرا مجنون قولش کلا قول است و اعتبار ندارد.

«اما المکره» بحث ما در باره مکره است و راجع به مکره دو آیه داریم، اگر انسانی مکره به ارتداد ، یعنی ارتداد را از روی اکراه به زبان آورد، اثر ندارد، هردو آیه هم در مورد عمار یاسر وارد شده اند:

1: « مَن کَفَرَ بِاللَّ_هِ مِن بَعْدِ إِیمَانِه- جزای شرط در اینجا مقدر است، ممکن است جزائش این باشد که «فله عذاب ألیم، أو فلا یضرّ الله»-ِ إِلَّا مَنْ أُکْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِیمَانِ وَلَ_ٰکِن مَّن شَرَحَ بِالْکُفْرِ صَدْرًا فَعَلَیْهِمْ غَضَبٌ مِّنَ اللَّ_هِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ» النحل: ١٠٦،

این آیه راجع به عمار یاسر است که کفار قریش او را گرفتند و گفتند حتماً سب پیغمبر کن، پدر و مادرش سب نکردند، آنان را کشتند، ایشان سب کرد، رهایش کردند، او گریه کنان خدمت پیامبر آمد، مردم هم شایعه سازی کردند و گفتند عمار کافر شده (کفر عمار) پیامبر اکرم فرمود ایمان عمار « مئلت من قرنه إلی قدمیه»، این آیه نازل شد.

2:« لَّا یَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْکَافِرِینَ أَوْلِیَاءَ مِن دُونِ الْمُؤْمِنِینَ وَمَن یَفْعَلْ ذَٰلِکَ فَلَیْسَ مِنَ اللَّ_هِ فِی شَیْءٍ إِلَّا أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً وَیُحَذِّرُکُمُ اللَّ_هُ نَفْسَهُ وَإِلَی اللَّ_هِ الْمَصِیرُ » آل عمران: ٢٨،

افراد با ایمان نباید غیر مؤمنان، کافران دوست و سرپرست خود انتخاب کنند و هر کس چنین کند در هیچ چیز از خداوند نیست(یعنی رابطه او به کلی از پروردگار گسسته است) مگر اینکه از آنها بپرهیزید(و بخاطر هدفهای مهمتری تقیه کنید) و خداوند شما را از نافرمانی خود بر حذر می دارد و باگشت شما به سوی خداست.

ص: 988

اولیا در اینجا به معنای دوست نیست، چون دوست شدن با کافر اشکال ندارد، بلکه کلمه « ولی» در اینجا به معنای سرپرست و اولی به نفس انتخاب کند، یعنی با کافر به منزله پیغمبر و امام رفتار کند، این حرام است مگر اینکه از روی تقیه باشد.

سوال

حال اگر صدای کسی را در یک نوار ضبط کردند و گفتند این آدم به خدا و به رسولش کافر شده و این هم نوارش، نوار که پخش شده، این آدم می گوید آقا مرا مجبور کرده اند، آیا قولش قبول است یا نه؟

جواب

آقایان می گویند اگر قرینه ب بر اکراه باشد، قولش قبول است، و الا اگر قرینه نباشد، این آدم محکوم به اعدام است.

ولی من فکر می کنم، مسئله به این تندی نیست بلکه اگر بیّنة قائم بشود که این آدم از روی اراده و اختیار حرف زده است، آنها اصل را اختیار گرفته اند مگر اینکه امارة قائم بشود بر اکراه، ولی من عکس را می گویم، یعنی چون شرائط خاص است، اگر امارة قائم بر اختیار شد، «یقتل» و الا اگر امارة بر اختیار قائم نشد،خودش ادعا کرد که عن اکراه بوده، الحدود تدرأ بالشبهات.

پس فرق ما با مشهور این است که مشهور بنا را بر صحت این نوار و سی دی می گیرد مگر اینکه دلیل بر اکراه باشد.

ولی من بنا را بر عکس می گذارم، یعنی اگر بیّنة بر اختیار است، اهلاً و سهلاً، اما اگر بیّنة بر اختیار نیست و خودش مدعی شد که من مجبور شدم، « الحدود تدرأ بالشبهات» پس او را رها می کنند.

ص: 989

حکم مرتدّه ی فطری کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم مرتدّه ی فطری

یکی از مظاهر رحمت و رأفت در اسلام، مسئله ای است که الآن بحث می کنیم و آن عبارت است از: مرتده ی فطری، مرتد فطری را که مرد بود بحث کردیم و تمام شد، اما مرتده ی فطری، یعنی زنی که حین انعقاد نطفه یا حین تولد احد الأبوین مسلمان باشد، این زن محکوم به اسلام است، حال اگر این زن «بلغت مسلمة ثمّ کفرت» تکلیف او چیست، آیا کشته می شود یا نه؟

می گویند مرتده ی فطری کشته نمی شود، بلکه «تحبس دائماً و تضرب أوقات الصلاة» حبس دائمیش برای این است که اگر در جامعه باشد، ممکن است سم پاشی کند و سایر زنان را نیز منحرف می کند خصوصاً که تاثر زنان بیش از مردان است، منتها اوقات صلات تضرب. منظور از «تضرب» این نیست که چماقی به دست بگیرند و هرروز شلاقش بزنند، بلکه مراد ضرب تادیبی است یعنی آگاهش می کنند که الآن موقع نماز است.

بنابراین، یکی از جاهایی که مرد و زن فرق دارد، همین جاست: الفروق بین أحکام الرجل و أحکام المرأة، خدا رحمت کند مرحوم آقای حاج أحمد زنجانی والد محترم آیة الله زنجانی را، ایشان کتابی در این باره نوشته بنام: الفروق بین أحکام الرجل و المرأة، از اول کتاب طهارت تا انتهای کتاب دیات موارد فرق را بیان کرده است، یکی از جاهای فرقش همین مورد است.

بنابراین، آقایان می گویند این زن کشته نمی شود، بلکه او را حبس می کنند، منتها موقع نماز کمی تنبیهش می کنند(لا یقتل بل یحبس غایة ما فی الباب تضرب أوقات الصلاة) عبارت شیخ طوسی در کتاب خلاف

ص: 990

قال الشیخ: المرأة المرتدّة إذا ارتدّت لا تقتل بل تحبس و تجبر علی الإسلام حتی ترجع أو تموت فی الحبس، و به قال: أبو حنیفة و أصحابه. و قال الشافعی إذا ارتدّت المراة قُتلت مثل الرجل إن لم ترجع، و به قال أبوبکر، و روی عن علی(علیه السلام) أنّه قال: کلّ مرتد مقتول ذکراً کان أو أنثی، و به قال فی التابعین: الحسن البصری، و الزُّهری، و فی الفقهاء: مالک، و الأوزاعی، و اللیث بن سعد، و أحمد بن حنبل و إسحاق.

معلوم شد که در جهان تسنن کسی که با ما موافق می باشد ابو حنیفه است و اصحابش، البته در میان فقهای اهل سنت، ابوحنیفه تعقلی تر است یعنی تعقلی بحث می کند، بر خلاف شافعی که بیشتر سنتی بحث می نماید، یعنی به روایات بیشتر نظر دارد، اما ابوحنیفه به روایات کمتر توجه دارد.

دلیل ما چیست؟

ما معتقدیم که لا یقتل»

ثم استدل الشیخ علی مختاره بإجماع الفرقة و أخبارهم، و قال روی عن النبی(صلّی الله علیه و آله) أنّه نهی عن قتل النساءو الولدان و لم یفرّق- یعنی بین مرتدّة و مرتد فرقی قائل نشده، تمسک به اطلاق می کند- و روی عن النبی(صلّی الله علیه و آله) أنّه نهی عن قتل المرتدّة. و روی عن ابن عباس أنّه قال: المرتدّة تحبَس و لا تقتل، و أیضاً الأصل حقن الدماء، و لم یقم دلیل علی جواز قتلها، فعلی من ادّعی قتلها، الدلالة.( الخلاف: 5/351-352، کتاب المرتدّ).

این آراء اسلام است،کتاب خلاف شیخ طوسی منعکس کننده ی اقوال تابعین، صحابه و فقهاست، روشن شد که امامیه و ابو حنیفه و اصحابش یک طرف قرار دارند، این جمع هم گاهی اهل فتوا هستنند و گاهی فقیه هستند، اینها هم این طرف قرار گرفته اند،ما فعلا اقوال را نقل کردیم.

ص: 991

ائمه اهل بیت علیهم السلام چه می گویند؟

ما باید ببینیم که ائمه اهل بیت چه می گویند؟

از ائمه اهل بیت روایاتی داریم که می فرمایند: «لا تقتل»

و بدل علی ما علیه الأصحاب، مضافاً إلی ما ذکره الشیخ

1: محمد بن الحسن باسناده عن محمد بن علی بن محبوب- این غیر از حسن بن محوب است، چون حسن بن محبوب در سال 150 متولد شده و در 234 وفات نموده، در حالی که محمد بن علی بن محبوب از کسانی است که در دوران امام حسن عسکری بوده و از ائمه هم روایت بلا واسطه ندارد- عن یعقوب بن یزید، عن آبن أبی عمیر، عن حمّاد، عن أبی عبدالله(علیه السلام) فی المرتدة عن الإسلام، قال:

«لا تقتل، و تستخدم خدمة شدیدة، و تمنع الطعام و الشراب، إلّا ما یمسک نفسها، و تلبس خشن الثیاب، و تضرَب علی الصلوات».

الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد المرتدّ، الحدیث 1.

2: و عنه- یعنی عن محمد بن علی بن محبوب- عن محمد بن الحسین،عن محمد بن یحیی- خزّاز است- عن غیاث بن إبراهیم، عن جعفر، عن أبیه، عن علیّ(علیه السلام)، قال:« إذا ارتدّت المرأة عن الإسلام، لم تقتل، و لکن تحبَس أبدا». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد المرتدّ، الحدیث 2.

3: و باسناده عن الحسین بن سعید(اهواز) ، عن حمّاد، عن حریز، عن أبی عبدالله(علیه السلام)، قال:« لا یخلّد فی السجن إلّا ثلاثة: الّذی یمسک علی الموت، و المرأة ترتدّ عن الإسلام، و السارق بعد قطع الید و الرّجل». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد المرتدّ، الحدیث 3.و رواه فی الباب 5 من أبواب حد السرقة برقم 5 هکذا: (( الذی یمثل )) فکان الذی یمسک علی الموت.

ص: 992

4: «و عنه، عن الحسن بن محبوب، عن عباد بن صهیب، عن أبی عبدالله(علیه السلام)، قال:« المرتد یستتاب، فإن تاب و إلّا قتل، و المرأة تستتاب، فإن تابت و إلّا حبست فی السجن، و اُضرّبها». الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد الحدود، الحدیث 4.

این روایت یک دانه اشکال دارد و آن اینکه صدرش راجع به مرتد ملی است و حال آنکه بحث ما در مرتده ی فطری است.

پس صدر روایت مسلماً راجع به مرتد ملی است، چون مرتد ملی یستتاب، اما مرتد فطری «لا یستتاب»، پس صدر راجع به مرتد ملی است و حال آنکه بحث ما در مرتده ی فطری است چنانچه ذیل هم راجع به مرتد ه فطری است.

ولی بعید نیست «المرتدّ یستتاب» قاعده کلیه است، خرج منها الفطری، و چون مخصص منفصل است سبب نمی شود که عبارت ظهور در مرتد ملی پیدا کند.

اشکال

اشکال این است که صدر روایت راجع به مرتد ملی است، و حال آنکه ذیلش را می خواهیم در مرتد فطری استعمال کنیم.

جواب

جوابش این است که صدر مطلق است، خرج از آن مرتد فطری، چون مخصص منفصل است، سبب نمی شود که صدر، ظهور در مرتد ملی پیدا کند، بلکه اطلاق دارد و خرج منها المرتدّ الفطری، ذیلش هم راجع به مرتد فطری است.

5: محمد بن یعقوب، عن علی بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن محبوب این حسن بن محبوب است- عن غیر واحد من أصحابنا ، عن أبی جعفر و أبی عبدالله(علیهما السلام)، «فی المرتد یستتاب، فإن تاب و إلّا قتل، و المراة إذا ارتدّت عن الإسلام، استُتیبت، فإن تابت و إلّا خلدت فی السجن و ضیّق علیها فی حبسها. الوسائل: 18، الباب 4 من أبواب حد المرتدّ، الحدیث 6.

ص: 993

بنابراین،ما تابع ائمه اهل بیت هستیم، چون اکثر اهل سنت مانند شوافع و مالک و احمد و تابعین گفته اند کشته می شود، ولی از نظر ما این گونه نیست بلکه ظاهراً مرأة کشته نمی شود و فتوا نیز همین است.

قبول توبتها

ثم إنه یقع الکلام فی قبول توبتها حتی یسقط عنه الحد المقرر من الخلود و الاستخدام و الضرب علی الصلوات.

این چندان بحث ندارد، چون وقتی که می گوید:«یستتاب» معنایش این است که توبه اش قبول است و الا استتابه معنا ندارد. روایتش را هم خواندیم که « المرأة تستتاب، فإن تابت و إلّا حبست فی السجن، و اُضرّبها».

الکلام فی المرتدّ عن ملّة

«ملت» از کلماتی است که در زبان عرب یک معنا دارد و در زبان فارسی معنای دیگر، در زبان عربی کلمه ی «ملت» به معنای شریعت است، ملّة إبراهیم، أی شریعة إبراهیم، ملّة أبیکم، أی شریعة أبیکم، اما ملت در زبان فارسی به معنای مردم است، به قول عرب های امروزی،ملت، یعنی شعب، عرب ها می گویند: شعب، ولی ما می گوییم ملت و مردم.

مراد از ملت دراینجا،ملت به معنای عربی است نه ملت به معنای فارسی آن، از این اشتباهات در فقه ما زیاد است، مثلاً کلمه «کفّ» در زبان فارسی به نصف دست می گویند، یعنی گودی دست. اما در زبان عربی کف به مجموع کف می گویند، یعنی از سر انگشتان گرفته تا مچ دست را کف می گویند.

الکلام فی المرتدّ عن ملّة

اگر بخواهم این دو صفحه را خلاصه کنیم، سه نوع بحث داریم:

الف: وجوب استتابته، حقش این بود که این را در مرتدة ی فطری هم بگوییم، ولی نگفتیم، استتابة واجب است.

ص: 994

ب: قبول توبته.

ج: مدّة الإستتابة.

اما وجوب استتابة، کسی که قبلاً نصرانی بوده، سپس مسلمان شده و در مرتبه سوم باز کافر شده (ثم أسلم و ثمّ کفر) این یستتاب، البته از نظر یستتاب، چون خیلی از فقها قائل به استتابة نیستند.

محقق می فرماید:« و استتابته واجبة»

1: محمد بن یعقوب، عن محمد بن یحیی، عن العمرکی، عن علی بن جعفر عن أخیه(علیه السلام) فی حدیث، قال، قلت، فنصرانیُّ أسلم، ثم ارتدّ؟ قال:« یستتاب فان رجع، و إلّا قتل» الوسائل: ج 1، الباب 3 من أبواب حدّ المرتدّ، الحدیث 1..

2: و عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن محبوب، عن غیر واحد من أصحابنا، عن أّبی جعفر و أبی عبدالله(علیهما السلام)

« فی المرتدّ یستتاب، فان تاب، و إلّا قتل» همان مدرک، الحدیث 2.

3: و عن محمد بن یحیی، عن أحمد بن محمد بن عیسی، عن علی بن حدید عن جمیل بن درّاج و غیره عن أحدهما(علیهما السلام ) فی رجل رجع عن الاسلام فقال:« یستتاب، فان تاب، و إلّا قتل» همان مدرک، الحدیث 3، البته این حدیث را باید حمل کنیم بر مرتد ملی.

4: و عن أبی علیّ الأشعری- احمد بن ادریس، متوفای 306- عن محمد بن سالم، عن أحمد بن النضر عن عمرو بن شمر، عن جابر، عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال:

« اُتی أمیرالمؤمنین(علیه السلام) برجل من بنی ثعلبة، قد تنصر بعدإسلامه فشهدوا علیه، فقال له أمیر المؤمنین(علیه السلام): ما یقول هؤلاء الشهود؟ فقال: صدقوا و أنا أرجع إلی الاسلام فقال: أما أنّک او کذبت الشهود، لضربت عنقک، و قد قبلت منک فلاتعد، فانک إن رجعت لم أقبل منک رجوعاً بعده» همان مدرک، الحدیث 4،.

ص: 995

حضرت فرمود الآن که شما به اسلام رجوع کردی کافی است، معلوم می شود که استتابه واجب است، حقش بود عین این مسئله را در مرتدّه ی فطری بحث می کردیم که آنجا هم استتابه واجب است.

پس استتابه بدون دلیل نیست، اما دومی، یعنی «قبول توبته»، این هم از لوازمش است، زیرا وقتی استتابه واجب شد، بنده ی خدا هم توبه کرد، توبه اش قبول است، دیگر عقدش منفسخ نمی شود، یعنی موقت می شود، اموالش تقسیم نمی شود، یعنی تمام احکام اسلام بر او پاک می شود

مدّة الإستتابة

«إنّما الکلام» جای معرکه ی آراء، که خیلی ظریف است، سومی است، یعنی مدت استتابه،در مدت استتابه اقوالی است:

الف: قولی که در روایت ما آمده و روایتش هم ضعیف است، ثلاثة ایام است، اتفاقاً محقق این قول را پسندیده

ب: قول دیگر این است :«مدة یمکن استتابة» زمانی که می شود او را توبه اش داد، ولو پنج دقیقه باشد، این قولی است که بعضی ها گفته اند.

ج: قول سوم این است که: مدة یرجی توبته، امید است که این آدم توبه کند.

اولی که منصوص است، ما آن را رد می کنیم، زیرا روایتش ضعیف است، آنکه می گوید ثلاثة ایام.

5: و عن عدّة من أصحابنا، عن سهل بن زیاد- این از نظر ما مشکل ندارد- عن محمد بن الحسن بن شمّون- این غالی است، ضعیف و فاسد المذهب می باشد- عن عبدالله بن عبد الرحمن- چند عبد الله بن عبد الرحمن داریم و این ظاهراً اصمّ است که غالی است، پس این روایت ارزش ندارد- عن مسمع بن عبدالملک این خوب است- عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال: قال أمیرالمؤمنین(علیه السلام): «المرتدّ عن الاسلام تعزل عنه امرأته، و لا تؤکل ذبیحته، و یستتاب ثلاثة أیام، فان تاب و إلّا قتل یوم الرابع». همان مدرک، الحدیث 5،

ص: 996

این روایت ضعیف است، صاحب جواهر نیز همین حرف را می زند، ضعفش همین دو نفر است که نام بردیم.

پس این روایت ضعیف است، ضعفش هم بخاطر همین دو نفر است، یعنی سهل بن زیاد و محمد بن الحسن بن شمون.

پس این روایت (که مرحوم محقق به آن دل این بسته) ضعیف است،چرا؟

چون مرحوم محقق در مقابل قول آن افراطی قرار گرفته که می گوید: به مقداری که « یمکن استتابته» کأنّه نان شب است که باید فوراً خورد و نباید بیشتر مهلت داد، در حالی که هیچ دلیلی بر آن نداریم.

بعضی از اهل سنت می گویند که یک ماه وقت می دهیم.

دیدگاه استاد سبحانی و علامه

ولی در میان این اقوال، یک قول است که می گویند:« یمکن یرجی توبته و استتابته»، ما نیز همین قول را انتخاب می کنیم. چرا؟ چون مراد از این استتابه، استتابه ی فرمایشی نیست که بریم پرونده پر کنیم و بگوییم: این آقا یا این خانم را استتابه کردیم، ولی توبه نکرد فلذا فوراً پرونده را امضا کنیم و بفرستیم به اجرای احکام، مطلب این گونه نیست، بلکه مراد از این استتابه، استتابه ی واقعی است، شرع مقدس کار لغو نمی کند،کار لغو کار، کار لقلقة اللسان نیست، این استتابه ی واقعی است، اگر استتابه ی واقعی است، پس من حرف علامه را گرفتم، مرحوم علامه در قواعد در جلد 3، می گوید: حاکم ابتدا باید امهال بدهد،تا شبهه اش برطرف شود، آن مقداری که شبهه اش برطرف شود، باید به این آدم را (مرتد فطری مرد، مرتد ملی مرد) مهلت داد. مرحوم علامه در قواعد در جلد 3 در کتاب مرتد می فرماید: نه ثلاثة أیام و نه قول دیگر که می گوید بمقدار یمکن استتابته، و نه آن قول دیگر، بلکه به مقداری که بشود رفع شبهه کرد.

ص: 997

بعضی ها می گویند: ابتدا فرمایشی بگوید: «أتوب الی الله»،بعداً شما از او رفع شبهه کنید.

این سخن هم درست نیست، معنا ندارد که ابتدا به صورت فرمایشی بگوید: «لا إله إلّا الله» بعداً از او رفع شبهه کنیم، چرا؟ چون

«لَا یُکَلِّفُ اللَّ_هُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا»البقرة: ٢٨٦،

بنابراین، در میان این اقوال مختلف، قول چهارمی با پنجمی خوب است، یعنی نخست باید مهلت بدهند تا یکنفر برود و از او عقده گشای کند، مشکلش را رفع کند، اگر دیدند، لجاجت کرد، کار تمام است، مدتی را معین نکنیم و آنکه با روح اسلام تطبیق می کند همین کلام علامه است در قواعد.

اشکال صاحب جواهر به علامه

صاحب جواهر همیشه کمر را می بندد تا قول مشهور را زنده کند، از اول جواهر تا آخرش این مرد(صاحب جواهر) در خدمت مشهور است و می خواهد قول مشهور را احیا کند، فلذا ایشان به علامه اشکال می کند و می گوید این خلاف روایات است، روایات می گوید فوری و فوری باید از او استتابه کنند، آن وقت شما چطور می گویید باید مهلت بدهند تا اینکه شبهه اش بر طرف بشود.

جواب از اشکال صاحب جواهر

ما در جواب ایشان عرض می کنیم و می گوییم: جناب صاحب جواهر! مراد از استتابة، صرف لقلقه ی زبانی و لسانی نیست، بلکه استتابة برای خودش مقدماتی را لازم دارد و مقدماتش این است که از طرف رفع شبهه کنند، مثلاً خاتمیت را منکر است، می گوید خاتم، یعنی پیامبر انگشتری است در میان انبیاء، بهائی ها همین را می گویند، یعنی معتقدند که خاتم به معنای انگشتر است، پیامبر خاتم النبی است، یعنی همانند انگشتر زینت است در میان انبیاء.

ص: 998

باید کسی این شبهه را رفع کند و به طرف بفهماند که خاتم به معنای انگشتر نیست بلکه به معنای «ما یختتم به» است، الآن هم عرب ها به مهرهایی که ما جواب استفتائات را مهر می کنیم، خاتم می گویند. اگر احیاناً به انگشتر هم خاتم می گفتند به این اعتبار بوده است که نامه ها را با انگشتر مهر می کردند و لذا وقتی پیامبر اکرم به سران کشور ها نامه نوشتند، گفتند باید نامه شما مهر داشته باشد، برای حضرت مهری تهیه کردند که در آن نام مبارکش با لقب رسول الله حک شده بود، نامه را به آن ختم کرد.

علی أی حال باید شبهات طرف حل بشود و بر طرف، یعنی نباید عجله در کشتن افراد نمود.

البته ما باید در دستگاه قضائی، علما و دانشمندانی داشته باشیم که شبهات را بدانند و جواب ها هم در اختیار شان باشد، تا کسی بدون حجت و بدون اینکه رفع شبهه از او شده باشد، کشته نشود.

بنابراین، نه ثلاثة أیام ملاک است و نه سایر چیزهایی که بیان شد، بلکه این دو تعبیر کافی است، یعنی «یرجی توبته»، یا به قول علامه شبهه اش را به طرف کنند.

بله! اگر شبهه اش بر طرف شد و مع الوصف از خود عناد و لجاجت به خرج داد، آن زمان است که کشته می شود.

فالأولی أن قال: إن الاکتفاء بالقدر الممکن ، الذی لا یتجاوز عن دقائق ، یخالف روح الإسلام لأن القدر الممکن یساوی دقیقة أو دقائق، و لو تاب تکون توبته، توبة نابعة عن خوف القتل، و هو ما لا یرضی به الإسلام، فالأولی هو الإمهال علی قدر تزال فیه شبهته، حتی یظهر الإسلام عنده نقیاً من الشبهة ، سواء تحقق ذلک ضمن ثلاثة أیام، أو أقل، أو أکثر . و لعل التقدیر بالثلاثة فی هذه الروایة لتحقق تلک الغایة فی ذلک الزمان بهذا المقدار من الزمان.

ص: 999

نعم لو ظهر لجاجته و إن طال البحث یقتل و إن لم تمض ثلاثة أیام.

آیا محدود کردن انسان به دین خاصّی، منافات با آزادی او ندارد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا محدود کردن انسان به دین خاصّی، منافات با آزادی او ندارد؟

قبل از آنکه وارد مسئله بعدی بشویم، می خواهیم مطلبی را فقط در باره قتل مرتد بحث می کنیم نه در باره تمام شبهات مرتد.

البته مرتد احکامی دارد که همه ی آنها قابل تحلیل است، منتها می خواهیم در باره ی قتلش یک بحث اجمالی کنیم.

سوال

امروزه سوال می کنند که شما در قرآن مجید می فرمایید:« لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ»البقرة: ٢٥٦، به چه مناسبتی می گویید انسانی که مختار و آزاد است و می خواهد دینی که را دلش خواست انتخاب کند، شما او را دستگیر و تحت شرائطی او را می کشید، این چگونه با حریت و آزادی انسان سازگار است؟

از طرفی روایت است که امیر المؤمنان علیه السلام می فرماید: خداوند منان بشر را احرار و آزاد آفریده است، اگر واقعاً احرار و آزادند، این همه گیر و پیچ چه معنا دارد که شما او را از نظر دین محدود به دین خاص می کنید،که اگر از آن بر گشت، دارای چنین کیفری باشد؟

جواب

جواب اجمالی این است که نظام هایی که در میان بشر است بر دو نوع اند:

الف: نظام مادی ، نظام مادی برای خودش قانون اساسی دارد که باید طبق آن با شهروندان و مواطن خود رفتار کند، خواه مواطن و شهروندانش مسیحی باشند یا غیر مسیحی، و خواه فردی که امروز مسیحی است و فردا می خواهد بودائی بشود یا بودائی بود و می خواهد مسیحی بشود. این گونه تغییر مذهب و دین در کشورهای مانند فرانسه و آلمان مشکلی نیست، چرا؟ چون می گویند نظام ما، یک نظام دینی و الهی نیست، بلکه نظام بشری و مادی است فلذا ما به دین و مذهب مردم کاری نداریم، آنچه که برای ما مهم می باشد این است که باید طبق قانون اساسی کشور عمل کند.

ص: 1000

البته این حرف در یک نظام مادی و غیر الهی، حرف خوبی است.

از این رو بر کشور هایی مانند فرانسه، این انتقاد وارد است که شما از یک طرف معتقد به آزادی مذهبی هستید و می گویید ما به دین و مذهب مردم کاری نداریم، از طرف دیگر دختران محجبه ی مسلمان را اجازه نمی دهید که با حجاب در کلاس درس حاضر بشوند، این دوتا با همدیگر همخوانی ندارند.

به بیان دیگر اگر دین یک امر فردی است، به شما چه ربطی دارد که کسی به صورت محجبه در کلاس درس و سایر ادارات دولتی و غیر دولتی حاضر شود یا بدون حجاب؟

فلذا آنان در این تناقض گیر کرده اند و نمی توانند این تناقض را رفع کنند.

آخرین حرفی که برای گریز از این اشکال دارند، این است که می گویند این حجاب علامت و نشانه نظام دینی است.

ما در جواب می گوییم اگر قرار باشد هر چیزی که نشانه ی نظام دینی است جلوش را بگیریم، پس باید درب کلیسا ها و سایر اماکن مذهبی را هم ببندید و حال آنکه این کار را نمی کنید.

بنابراین، در نظام مادی و غیر الهی، کشتن، زندانی کردن یا سایر اذیت و آزاراد افراد بخاطر مذهب خاص یا تغییر مذهب، صحیح نیست.

ب: نظام الهی و دینی، یعنی نظامی که مردم با خواست، رغبت و میل قلبی خود، آن را انتخاب کردند یا به وجود آوردند، مثلاً تکیه بر آراء عمومی شد و اکثر قریب به اتفاق مردم به نظام الهی و دینی رأی دادند و آن را برای خود انتخاب کردند (مانند نظام جمهوری اسلام ایران که بیش از نود و هشت در صد مردم به آن رأی مثبت دادند)

ص: 1001

در یک چنین نظامی، هر نوع حرکت بر ضد آن ممنوع است، کما اینکه در نظام مادی نیز هر نوع حرکت بر ضدر قانون اساسی آن ممنوع می باشد.

پس در نظام الهی و دینی باید تمام فعالیت های مجتمع طبق آن باشد، چگونه ممکن است که در یک نظام الهی و دینی، به افراد اجازه داده شود که علیه آن قیام کنند و حرف بزنند؟!

به بیان دیگر اگر اکثریت مردم یک چنین نظامی را پذیرفته اند، باید تمام حرکات و رفتارها بر طبق آن نظام باشد نه بر خلاف آن. یعنی هر نوع حرکت بر خلاف آن محکوم، و توهین به آراء عمومی مردم است.

بنابر این، آدمی که مرتد شده و ارتدادش فقط ارتداد نفسی نیست بلکه تبلیغ می کند و مردم را نیز با خودش هماهنگ می نماید و بر ضد نظامی دینی دست به کار می شود.یک چنین چیزی را از او نمی پذیرند، یعنی نمی شود هم نظام الهی را که اکثریت مردم آن را انتخاب کرده اند، پذیرفت و هم حرکت و قیامی که بر ضد آن صورت گرفت است تایید کرد، این دوتا قابل جمع نیستند.

خلاصه در نظام مادی هر نوع تحرک و قیامی که بر ضد قانون اساسی آن باشد محکوم است و قابل پذیرش نیست و چنین اجازه ای به افراد که بخواهند بر ضد قانون اساسی قیام کنند، یکنوع تناقض محسوب می شود.

اما در نظام الهی و دینی هر نوع حرکت و قیامی که بر خلاف آن صورت بگیرد و سبب بشود که نظام متزلزل بشود محکوم، و چنین اجازه ای یکنوع تناقض است.

ص: 1002

به بیان دیگر اصلاً در دنیا دیده نشده و معقول هم نیست که نظام اجازه بدهد که مرا از بین ببرید، این چه توقع و تقاضایی است، این نوع آزادی در کجای دنیا است که نظام ماکسیست به افراد اجازه بدهد که علیه آن بر خیزند و قیام کند، این ابداً ممکن نیست.

بنابراین، اینها ظروف مادی را می بینند، انتظار شان این است که ظروف الهی نیز چنین باشد، مثلاً افراد در فراسنه و آلمان می روند ودر آنجا یکنوع آزادی های مادی را می بینند، انتظار شان این است که در نظام الهی نیز چنین چیزهای باشد و حال آنکه از نظر منطقی این نظام بر خاسته از بین مردم، غیر آن نظام است.

مرتد و مخصوصاً مرتدهای امروز مرتدهای سیاسی هستند و در واقع به این نیت اظهار ارتداد می کنند که لکه بیندازند و نظام را سست کنند و حال آنکه خیلی کار به مذهب ندارند، هر گز امکان ندارد.

إنّ الأنظمة العالمیة علی قسمین:

1: أنظمة قائمة علی أسس مادیة، و قوانین اجتماعیة مستمدة منها، و لا علاقة لها بالدین- علاقه در زبان عربی به معنای ارتباط است و حال آنکه در زبان فارسی به معنای محبت می باشد- و ما وراء الطبیعة، و مثالها الأنظمة السائدة فی الغرب، فإن اللازم علی کل مواطن- هم شهری- فی تلک البلدان، هو العمل علی و فق القوانین السائدة فیها- سائد، به معنای حاکم است- من دون أن یکون للدین و العقیده، تأثیر فی تلک الأنظمة، و من ثمّ فلو تحول المواطن المسیحی إلی بوذئ بودائی-، مثلاً، أو تحول البوذیّ إلی مسیحی، لا یکون مؤثراً فی النظام و لا فی استقرار المجتمع، لأنّ أعمدة النظام، هی تلک الأسس المادیة التی یقوم علیها النظام، و هی معزولة عن أیّ فکر دینیّ أو عقیدة إلهیة.

ص: 1003

2: أنظمة قائمة علی أسس دینیة و عقائد إلهیة، مرتبطة بما وراء الطبیعة، ففی هذه الأنظمة، یُعدّ اعتقاد المواطن بالدّین و أحکامه، رکناً رکیناً فی حفظ النظام، کما أن الخروج عن العقیدة، و التظاهر به، یعدّ خروجاً علی أصل النظام،خصوصاً إذا أعلن المرتدّ عن فکرته، و فی المجتمع ضعفاء العقول سمّاعون لکلّ صوت، ففی هذه الحالة، یعدّ الشخص محارباً للنظام، داعیاً إلی نقضه و هدفه.

فهل یتصور أن یمهل مدیر النظام و رئیسه پیامبر و امام یا ولی فقیه- من یحاول إلغاء وجوده و سلب أثره عن المجتمع؟ کلّا، لا، و لذلک لا تری فی أیّ مجتمع ینادی بالحریة، یسمح لمواطن أن یعمد إلی خلخلة النظام، و تعکیر- به هم زدن را می گویند، آب هنگامی که گل آلود می شود، عرب به آن عکر می گویند، عکر الماء- أمن المجتمع الذی یشهد لذلک أن الجاسوس فی عامة الأنظمة، یعاقب بأشدّ العقوبات، و ما ذلک إلّا لأنّه یحرب النظام و یعادیه.

این بحث اجمالی را در اینجا آوردیم، سایر شبهات را در موقع دیگر مطرح خواهیم نمود.

أملاک المرتدّ الملّی و زوجته

مرتد ملی با مرتد فطری فرق دارد، املاک مرتد فطری - چنانچه در روایت عمار آمده بود- تقسیم و زنش از او جدا می شود، البته باید عده نگه دارد و عده اش هم عده وفات است، این در مرتد فطری است.

اما در مرتد ملی این شدت عمل نیست، یعنی املاکش تقسیم نمی شود، زوجه اش هم از او جدا نمی شود، فقط مدتی برای اینکه تکلیف او روشن بشود کناره گیری می کند، هر وقت بر گشت و توبه نمود، هم اموال و هم همسرش مال خودش است، یعنی حق تعالی این انعطاف را در مرتد ملی قائل شده است.

ص: 1004

دیدگاه محقق حلّی

قال المحقق:« و لا یزول أملاکه، بل تکون باقیة علیه، و ینفسخ العقد بینه و بین زوجته، و یقف نکاحها من الغیر علی انقضاء العِدّة، و هی کعدّء المطلّقة». الشرائع: 4/184.

پس مرحوم محقق فرق می گذارد بین مسئله املاک و بین مسئله زوجیت، در املاک مس گوسد: « لا یقسّم»، بر خلاف فطری که گفتیم یقسّم، اما از نظر زوجیت، همین که کافر شد، عقدش منفسخ می شود(فإن کفر ینفسخ عقده)، در کتاب لمعه هم آمده است که یکی از مواردی که عقد منفسخ می شود همین مورد است.

أقول: أما بقاء الأملاک، فلعدم الدلیل علی الزوال، و إنّما قال الدلیل فی خصوص المرتد الفطری، ففی صحیحة محمد بن مسلم، قال: سألت أبا جعفر(علیه السلام) عن المرتد، فقال:«من رغب عن الإسلام و کفر بما اُنزل علی محمد(صلّی الله علیه و آله) بعد إسلامه- این قرینه است که مراد مرتد فطری است- فلاتوبة له، و قد وجب قتله، و بانت امرأته، و یقسَّم ما ترک علی ولده».

الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب حد المرتد، الحدیث 2.

و لیس فی مورد المرتد الملی، ما یدل علی زوال الملک.

و أما انفساخ عقد النکاح، فتدلّ علیه معتبرة أبی بکر الحضرمی.

روی الشیخ بإسناده عن الحسن بن محبوب، عن سیف بن عمیرة، عن أبی بکر الحضرمی، «إن ارتدّ الرجل المسلم عن الإسلام بانت منه امرأته کما تبین المطلَّقة ثلاثاً، و تعتدّ منه کما تعتدّ المطلّقة، فإن رجع إلی الإسلام و تاب قبل أن تتزوّج فهو خاطب، و لا عدة علیها منه له- انسان می تواند زنی که در عده خودش است ازدواج کند، عدّه برای دیگران است- و إنّما علیها العدّء لغیره، فإن قتل أو مات قبل انقضاء العدّة اعتدّت منه عدّة المتوفی عنها زوجها، و هی ترثه فی العدّة و لا یرثها إن ماتت و هو مرتدّ عن الإسلام»

ص: 1005

الوسائل: 17، الباب 6 من أبواب موانع الإرث، ذیل الحدیث 5.

مرحوم صاحب جواهر مسئله را عقلانی می کند.ولی ما فرق نهادیم بین مرتد فطری و گفتیم زنش محال است که بر گردد، اما در مرتد ملی می گوییم اگر طرف از ارتداد خودش بر گشت و توبه نمود، دوباره می تواند ازدواج کند، چرا؟ می فرماید کیفر به مقدار جریمه است، اولی جریمه اش زیاد است، چون مرتد فطری است و نسبت به مرتد فطری شدت عمل به خرج داده شده، اما دومی که مرتد ملی باشد، چون گناهش کمتر است، کیفرش هم کمتر است.

و علله فی (( الجواهر )) أیضا بعدم جواز نکاح الکافر المسلمة ابتداءً أو استدامة و لکن الظاهر من روایة مِسمَع هو الانعزال و التفرقة بینهما دون الإنفساخ، فقد روی عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال: قال أمیر المؤمنین(علیه السلام):« المرتدّ تعزل عنه امرأته، و لا تؤکل ذبیحته».

الوسائل: 18، الباب 6 من أبواب حد المرتد، الحدیث 5.

ویؤیّد الأخیر، أنّ النبی(صلّی الله علیه و آله) نهی بنته زینب عن التمکین لزوجها الکافر، فإذا أسلم أنفذ نکاحه السابق.

نعم، لم یکن کفر زوجها عن ارتداد، ببل کان کافراً أصیلاً،و هو یفترق عما هو علیه المقام، و مع ذلک یصلح للتأیید.

علی الظاهر انفساخ نیست بلکه انعزال است، یعنی با او هم کاسه و هم غذا نمی شود مگر اینکه توبه کند و بر گردد.

و علی ما ذکرنا،فممنوعیته من التصرّف فی الزوجة، کممنو عیته عن التصرّف فی أملاکه فما دام هو کافراً، یکون محجوباً من التصرف، غیر أن الحاکم یتصرف فی أمواله و ینفق منها علی من تجب نفقته علیه.

ص: 1006

فلذا عبارت محقق را دوباره می خوانیم تا مطلب بهتر جا بیفتد.

قال المحقق:« و لا یزول أملاکه، بل تکون باقیة علیه، و ینفسخ العقد بینه و بین زوجته- ما با جمله ی «ینفسخ» مخالف هستیم، زیرا ینفسخ نیست بلکه ینعزل است.

نتیجه در کجا ظاهر می شود؟

نتیجه در جایی ظاهر می شود که اگر دوباره اسلام بیاورد و توبه کند، در اینجا عقد جدید لازم نیست، ولی طبق عبارت محقق عقد جدید لازم است، فقه و سیره این را می رساند، اما از نظر قواعد حق با ایشان (محقق) است، چون الکفر موجب لانفساخ العقد-، و یقف نکاحها من الغیر علی انقضاء العِدّة، و هی کعدّء المطلّقة».

البته از نظر قواعد فقهی می گویند:« الکفر موجب لانفساخ عقد النکاح» هم در ملی و هم در فطری، اما با توجه به روایتی که از امیر المؤمنین است و با توجه به عمل پیامبر اکرم «تنفسخ» نیست بلکه تنعزل است.

«تظهر الثمرة» در جایی که دوباره بر می گردد و توبه می کند، اگر بگوییم «تنفسخ» عقد جدید می خواهد، اما گر گفتیم تنعزل، دیگر عقد جدید نمی خواهد.

البته احوط این است که عقد جدید خوانده بشود.

کدام موافق احتیاط است؟

از یک نظر «فسخ» موافق احتیاط است، چرا؟ به جهت اینکه دو مرتبه عقد خواهد خواند، اما از نظر دیگر قول این طرف موافق احتیاط است، اگر بگوییم فسخ است، این زن بعد از چهار و ماه ده روز می رود و ازدواج می کند، اما گر بگوییم عزل است، این زن نمی تواند ازدواج کند، چون لعلّ حکم واقعی عزل است، باید جلوی این زن را بگیریم تا ازدواج نکند، ازدواج این زن علی فرض خلاف احتیاط است، یعنی «لو کان فسخاً» ازدواجش صحیح است،« لو کان عزلاً» ازدواجش باطل است.

ص: 1007

پس از یک نظر فسخ بهتر است، چون محتاج به عقد جدید است، اما از نظر دیگر عزل بهتر می باشد چون سبب می شود که زن ازدواج نکند و منتظر حال شوهر بماند.

إلی هنا تمّ الکلام فی أملاک المرتدّ الملّی و زوجته، املاکش لا یقسّم، اما زوجه اش علی فرض ینفسخ و علی فرض ینعزل. ینعزل از یک نظر احتیاطش بیشتر است، چون سبب می شود که زن بعد از سه ماه و ده روز نتواند ازدواج کند و لعلّ حکم واقعی هم عزل باشد.

حکم ولد مرتد ملی کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم ولد مرتد ملی

اگر «کافری» مرتد ملی بشود، حکم بچه ای او چیست؟

آقایان می گویند ولد مرتد ملی، تابع پدر است و مادر است، اگر «بلغ و و صف بالإسلام، فهو المطلوب»، اما «لو بلغ و وصف بالإسلام ثم ارتدّ» این ارتدادش ارتداد ملی است،قهراً حکم پدر را دارد، پدر را چه کار می کردیم؟ یستتاب، و إلّا فیقتل، هم مرحوم محقق و هم حضرت امام نظر شان همین است، یعنی ولد مرتد ملی تابع پدر است، هر معالمه ای را که با پدرش می کردیم، با او نیز همان معامله را خواهیم کرد.

پدر را می گفتیم که: یستتاب، فإن تاب فبها و إلّا فیقتل، ولد نیز قهراً باید مراحل را طی کند، لو بلغ کافراً، به او مرتد صدق نمی کند، اما لو بلغ و وصف الإسلام ثمّ ارتدّ، این ارتدادش ارتداد ملی، یستتاب و الّا فیقتل، هم مرحوم محقق و هم مرحوم امام این را گفته اند.

عبارت محقق در شرائع

ص: 1008

قال المحقق:« و ولده بحکم المسلم، فإن بلغ مسلماً لا بأس (فلا بحث) فإن اختار الکفر بعد بلوغه و وصفه الإسلام. استُتیب، فإن تاب و إلّا قتل». الشرائع: 4/184.

کلام حضرت امام در تحریر الوسیلة

قال السید الاُستاذ:«ولد المرتد الملّی قبل ارتداده بحکم المسلم، فلو بلغ و اختار الکفر استتیب، فإن تاب و إلّا قُتل». تحریر الوسیلة: 2/446، مسألة4.

تقریباً عبارت حضرت امام، قریب به عبارت مرحوم عبارت محقق در شرائع است، این نظر مرحوم محقق و حضرت امام است، البته دیگران نیز همین را می گویند، یعنی سایر کتاب های فقهی نیز همین را می گویند.

ولی در اینجا ممکن است ما نظر دیگری داشته باشیم و آن این است که ما برای ولد مرتد حساب جداگانه باز کنیم، نه اینکه بگوییم تابع پدر است چون پدر مرتد ملی بوده است،پس پسر هم اگر همان راه پدر را در پیش گرفت، مرتد ملی است. بلکه ما می خواهیم برای پسر پرونده جداگانه باز کنیم. ببینیم پدر و مادرش یا یکی از آنها، حال انعقاد نطفه مسلمان بوده، ولو ارتداد پدر، ارتداد ملی است، اما هنگام اسلام پدر و مادر یا یکی از آنها، نطفه این پسر منعقد شده، یا متولد شده، این پسر دیگر محکوم به ارتداد ملی نیست، بلکه محکوم به ارتداد فطری است.

حضرت امام تبعاً للمحقق و تبعاً للمشهور، ولد را بر پدر عطف کردند، ولی ما می گوییم خود پسر حساب جداگانه دارد، اگر حین انعقاد نطفه هردو یا یکی مسلمان بود، ولد اگر کافر بشود، کفرش و ارتدادش فطری است و احکام فطری بر آن جاری است و لذا «لا یستتاب»، اما اگر هنگام انعقاد نطفه اش، پدر و مادرش هردو کافر باشند، بعداً مسلمان شدند و سپس مرتد ملی شدند، این هم حکم مرتد ملی را پیدا می کند، این سبک بگوییم بهتر است.

ص: 1009

و لکن یمکن أن یقال: إنّ و صف ارتداد الولد للمرتد الملّیّ تابع لکیفیة تولده، فان تولد عن والد مسلم و ارتد الوالد، و بلغ الولد کافراً اوبعد الوصف، فارتداده فطری یقتل، و إن تولد عن کافرین و ان اسلما أو احدهما ثم کفر، فارتداد الولد عند ارتداد عن ملّة.

پس برای پسر مرتد ملی پرونده جداگانه باز کردیم.

بله! مرتد فطری، پسرش قطعاً مرتد فطری می شود.

و اما ارتداد ولد المرتدّ الفطری، فهو ارتداد فطری لانّه تولّد من مسلم سواء بقیا علی إسلامهما أو کفرا، فلو بلغ کافراً أو بعد الوصف یکون ارتداده فطریاً.

پس نتیجه این شد که اگر پسر مرتد ملی، مرتد شد، نباید حکم پدرش بر او بار کنیم بلکه باید ببینیم سابقه اش چگونه است، یعنی ببینیم تولد یا انعقاد نفطه اش در حال اسلام احد الأبوین بوده، در این صورت محکوم به ارتداد فطری است، اما اگر پدر و مادرش حین انعقاد نطفه یا حین تولد کافر بوده اند.

این ارتدادش عن ملة است.

قتلُ ولد المرتد الملّی

حال اگر کسی مرتد ملی است، دیگری آمد و بچه ای او را کشت،آیا این قصاص دارد یا نه؟ مسئله را از این نظر عنوان می کنند، که چون پدر و مادرش مرتد است و خون آنها هدر می باشد ، به تبع آنها خون این بچه هم هدر است، یعنی حکم آنها، سرایت می کند به بچه یا سرایت نمی کند؟

مسئله چهار صورت دارد:

1- اقول: لو قتل ولد المرتد بعد ما ما بلغ و وصف الإسلام ثمّ کفر یکون حکمه حکم من قتل المرتد و من المعلوم لا أنّ المسلم لا یقتل بالکافر.

ص: 1010

اما اگر پدر و مادر مرتد شد، بچه هم بزرگ شد، بلغ و وصف الإسلام ثم کفر، این بچه عیناً مانند پدر و مادر است، یعنی همان گونه که پدر ومادر خونش هدر بود، این بچه نیز خونش هدر است، چون فرض این است که مرتد است. البته ممکن است تعزیر قائل بشویم، اما لا یقتل المسلم بالکافر. یک مسلمانی بچه مرتد ملی را کشت، کدام بچه؟ بچه ای که بلغ و وصف الإسلام ثمّ کفر، این بچه همانند پدر و مادر خود خونش هدر است، هدر هم نباشد، «لا یقتل المسلم بالکاقر» این صورت محل بحث نیست.

2- صورت دوم:إنّما الکلام فیما إذا قتله قبل البلوغ، أو بعد البلوغ ، قبل وصفه الکفر فیقتل.

این محل بحث است، پدر و مادرش مرتد ملی هستند، اما این بچه ای که نونهال است و هنوز به حد بلوغ نرسیده، کسی آمد و این بچه را کشت، مسلماً یقتل، چرا؟ چون اینجا حق نداریم بگوییم:« لا یقتل المسلم بالکافر»، چون این هم محکوم به اسلام است هر چند پدر و مادر شان مرتد ملی است، ولی این بچه اسلام تبعی دارد، سابقاً پدر و مادرش مسلمان بودند و این بچه هم محکوم به اسلام است، کسی اگر این را بکشد، حتماً کشته می شود، تا کنون ما دو صورت را گفتیم، صورت اول من باب احاطه بر صور است، اگر بچه ی مرتد ملی، بلغ و وصف الإسلام ثمّ کفر، البته در اینجا اگر مسلمانی او را بکشد، یعزّر، چون قتل مال حاکم است، هرج و مرج در یک جامعه درست نیست، اما کشته نمی شود، چون «لا یقتل المسلم بالکافر».

ص: 1011

اما در صورت دومی، بچه ی کوچکی است و هنوز به حد بلوغ نرسیده و خبری از جایی ندارد، یا غیر بالغ است یا بالغ ، منتها فعلاً لم یصف الإسلام، یعنی متحیر و گیج است و نمی داند که آیا آئین پدر و مادر را بگیرد یا نه؟ اگر این بچه را بکشد، حتماً او (قاتل) کشته می شود، چرا؟ لأن المقتول محکوم بإسلام تبعی، پدر و مادر که مسلمان بوده، این بچه نیز پاک بوده تبعاً لأبویه ، پدر و مادر که مرتد شد، تاثیری در این بچه نمی گذارد. تا حال بحث ما این بود که این بچه قبل از ارتداد پدر و مادر متولد شده است نه بعد از ارتداد آنان.

3: ولو ولد بعد الردّة ، و کانت أمّه مسلمة ، کان حکمه کالأول، لأن الإسلام یعلو و لا یعلی علیه ، فهو یتبع أشرف الوالدین.

صورت سوم این است که پدر مرتد شده و بچه هم بعد از ارتداد پدر متولد شده، اما مادرش مسلمان بوده، بچه تابع اشرف والدین است.

ممکن است کسی اشکال کند، وقتی پدر کافر شد، باید زنش که مادر این بچه است از شوهرش جدا بشود.

جواب: در هر صورت فرض این است که جدا نشده است، پدر مرتد ملی با مادر مسلمان نزدیکی کرد و این بچه هم متولد شد، این بچه هم حکم دومی را دارد.

4: صورت چهارم این است که این بچه «بعد ارتدادهما» متولد شده، یعنی آنها مرتد شده بودند و این بچه هم بعد از ارتداد پدر و مادر به دنیا آمد و متولد شد، البته این حکم پدر و مادر را دارد، یعنی پدر و مادر مرتد ملی است، این نیز اگر کافر بشود مرتد ملی خواهد بود، چرا؟ چون حین انعقاد نطفه هردو (پدر و مادر) کافر بودند.

ص: 1012

پس معلوم شد که آقایان یک فرعی را سر بسته و دربسته گفته اند و حال آنکه ما چهار صورت برایش درست کردیم، آنان فقط همین مقدار گفته اند که:« لو قتل ولد المرتد الملّی یقتل».

ولی برای آن چهار صورت درست کردیم.

إذا تکرر الإرتداد

اگر مرتد ملی چند بار کافر بشود، یعنی یستتاب و بعد از استتابه مسلمان بشود، بعد از مدتی باز کافر بشود، سپس استتابه شود، باز مسلمان شود و بعد از مدتی از اسلام بر گردد و هکذا. کفر و أسلم، ثم کفر و أسلم.

آیا این آدم کشته می شود یا نه؟

این مسئله مبنی بر یک قاعده کلی است و آن اینکه آیا اصحاب کبائر « هل یقتل فی المرّة الثالثة أو فی المرّة الرّابعة»؟

البته مشهور می گویند در مرتبه سوم کشته می شود مگر زنای غیر محصنة، که در مرتبه چهارم کشته می شود.

آقایان چنین می گویند، ولی من در این گفته یک نظر دارم، البته روایات هم هست، ولی این مسئله قابل بحث است که:« أصحاب الکبائر إذا أقمیت علیهم الحد یقتل فی الثالثة أو الرّابعة» مثلاً دستش را بریدند، پای چپش را بریدند، مرحله سوم را هم اجرا کردند، در مرحله چهارم کشته می شود.

ولی بر این آقا اصلاً حدی جاری نشده، بلکه از او محترمانه دعوت کردند و استتابه هم کردند، او هم شهادتین را جاری کرد، بعد از مدتی باز تحت تبلیغات دشمنان اسلام قرار گرفت و کافر شد، باز استتابه کردند و او هم توبه کرد و مسلمان شد و ...، در اینجا اجرای حد نشده است، اصلاً این مسئله تحت آن قاعده نیست که:«عن الرضا (علیه ا لسلام) أصحاب الکبائر إذا أقیمت علیهم الحدّ، یقتل فی الثالثة إلّا فی الزنا».

ص: 1013

ولی ما روایاتی در این زمینه داریم.

اقوال

قال المحقق: إذا تکرر الإرتداد قال الشیخ : یقتل فی الرابعة ، و قال : و روی أصحابنا: یقتل فی الثالثة أیضا.قال الشیخ : المرتدّ یستتاب إذا رجع إلی الإسلام ثم کفر ، ثم رجع، ثمّ کفر، قتل فی الرابعة و لا یستتاب و قال الشافعی: یستتاب أبداً، غیر أنّه یعزّر فی الثانیه و الثالثة ، و کذلک کلّما تکرر.

و قال أبو حنیفه: یحبس فی الثالثة، لأنّ الحبس عنده تعزیر.

و قال إسحاق ابن راهویه: یقتل فی الثالثة ، و هو قویّ لقوله تعالی:

«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ کَفَرُوا ثُمَّ ازْدَادُوا کُفْرًا لَّمْ یَکُنِ اللَّ_هُ لِیَغْفِرَ لَهُمْ وَلَا لِیَهْدِیَهُمْ سَبِیلًا» النساء: ١٣٧، فبیّن أنّه لا یغفر لهم بعد الثالثة.

آیه دلالت بر قتل ندارد.

دیدگاه حضرت امام خمینی (قدّس سرّه)

و قال السید الأستاذ: لو تکرر الارتداد من الملّی، قیل: یقتل فی الثالثة ،و قیل: یقتل فی الرابعة و هو أحوط..

ولی ما می گوییم که همه ی این فتاوا اجنبی است، آن روایتی که می فرماید: «یقتل»، هنگامی را می گوید که حد اجرا بشود و فرض این است که حد بر این آقا حد اجرا نشده است.

أقول: ما دلّ علی أن أصحاب الکبائر، و إذا أقیمت علیهم الحد مرتین، قتلوا فی الثالثة . أو ما دل علی أن الزانی إذا زنی یجلد ثلاثا، و یقتل فی الرابعة أجنبیان عن المقام، لأن المفروض فیهما من أقیم علیه الحد، و المفروض فی المرتد الملی إذا تکرر منه الارتداد لم یقم علیه الحد ، و إنما حبس ثلاثا، و استتیب ، فتاب.

ص: 1014

این آقایان فقط روایت دارند و حال آنکه قاعده براین منطبق نیست، روایت هم دو جور است، یک روایت از جمیل بن درّاج دارند، و حال آنکه جمیل بن درّاج فتوای خودش را گفته، نه اینکه از امام علیه السلام نقل کرده باشد و این دلیل بر این است که اصحاب امام صادق (علیه السلام) اکثر شان مجتهد بوده اند.

نعم، یبقی فی المقام، ما رواه جمیل بن دراج و غیره، عن أحدهما (علیهما السلام) فی رجل رجع عن الإسلام؟ قال:« یستتاب، قیل لجمیل: فما تقول إن تاب ثمّ رجع عن الإسلام؟ قال: یستتاب ، قیل: فما تقول إن تاب ثم رجع؟ قال: لم أسمع فی هذا شیئاً ، لکنّه عندی بمنزلة الزانی الّذی یقام علیه الحدّ مرتین ثمّ یقتل بعد ذلک، و قال: روی أصحابنا أن الزانی یقتل فی المرة الثالثة» الکافی 7، باب حدّ المرتدّ، الحدیث5، و التهذیب: 10، باب حدّ المرتدّ و المرتدّة، الحدیث 5..

این دلیل مسئله نمی شود، چون فتوای جمیل بن درّاج است نه فرمایش امام (علیه السلام) و می دانیم که فتوای مجتهد بر مجتهد دیگر حجت نیست.

لکنّ لا یمکن الاعتماد علیه لأنه فتوی جمیل ، حیث اعترف بدنه لم یسمع فی هذا شیئا و إنما نزله منزلة الزانی حسب اجتهاده.

یک روایت هم جابر جعفی نقل کرده است، که در سندش عمرو بن شمر است، او نقل کرده است بر اینکه کشته می شود.

روایت جابر جعفی

روی جابر ، عن أبی عبد الله علیه السلام، قال :« أتی أمیر المؤمنین برجل من بنی ثعلبة قد تنصّر بعد سلام فشهدوا علیه، فقال له أمیر المؤمنین (علیه السلام): ما یقول هؤلاء الشهود؟ فقال: صدقوا و أنا أرجع إلی الإسلام ، فقال: أما أنّک لو کذبّت الشهود ، لضربت عنقک ، و قد قبلت منک فلا تعدّ ، فإنّک إن رجعت لم أقبل منک رجوعاً بعده»

ص: 1015

الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب حدّ المرتدّ، الحدیث5،

این روایت از دو نظر اشکال دارد:

اولاً: این روایت ناظر به غیر «ما نحن فیه» است، چون «ما نحن فیه» این است که در مرحله سوم یا چهارم کشته می شود و حال آنکه حضرت در اینجا می فرماید در مرحله دوم ترا می کشم.

ثانیاً: روایات جابر جعفی مخدوش است، چرا؟ چون ایشان شاگردی دارد بنام عمر بن شمر، این مقدار زیادی را در کتاب جابر وارد کرده است، علمای رجال می گویند احادیثی که در کتب جابر جعفی است، بسیاری از آنها ملبس است و همه آنها بر می گردد به این شاگرد، فلذا ما نمی توانیم به این روایت عمل کنیم.

بنابراین، «فلم یبق فی المسألة إلّا الإجماع»، مراد از این اجماع، اجماع خلاف است و همه می دانید که اجماعاتی که در کتاب خلاف شیخ طوسی است، خیلی بی ارزش است.

سوال

ممکن است سوال بکنید که شیخ طوسی به این عظمت، چطور ادعای اجماع می کند با اینکه اجماعی در کار نیست؟

جواب

مرحوم آیة الله بروجردی در درس اصول خود،هنگامی که به اجماع رسید (در صحن عطابک، صحن بزرگی که طرف خیابان ارم است) در آنجا فرمودند که شیخ طوسی می خواست کتابی بنویسد برای جهان اسلام بنام: الخلاف، در اینجا می خواست هماهنگ باشد با کتاب های اهل سنت، چون اهل سنت اجماع را حجت می دانند، ایشان (شیخ طوسی) هم مسئله ای که در نظرش مسلّم بود، اسمش را اجماع نهاده، تا بتواند طرف را قانع کند و بگوید شما(اهل سنت) که می گویید اجماع حجت است، من هم ادعای اجماع می کنم، مرحوم بروجردی از این راه اجماع شیخ طوسی را توجیه کرد. شما تقریرات درس ایشان را نگاه کنید،ببینید شاید کسانی که تقریرات درس ایشان را نوشته اند، این مطلب را آورده باشند، ولی من این مطلب را از زبان ایشان در جلسه درس شنیدم.

ص: 1016

آیا می شود کافر را بر اسلام اکراه کرد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا می شود کافر را بر اسلام اکراه کرد؟

بحث در این است که آیا می شود کافر را بر اسلام اکراه کرد یانه، به این معنا که کافر را بگیریم و او را اکراه بر گفتن شهادتین کنیم؟

به بیان دیگر آیا: «اکراه الکافر علی الإسلام» موثر است یا نیست؟

تفصیل مرحوم محقق

مرحوم محقق می فرماید کافر بر دو قسم است:

الف: کافری که دین او را به رسمیت شناختیم مانند دین نصرانی، یهودی و مجوسی، ما این سه آئین را به رسمیت شناختیم، به شرط اینکه بر شروط جزیه عمل کنند، اگر دین آنها را به رسمیت شناختیم، البته معنای رسمیت این نیست اهل نجات باشند، اهل نجات نیستند، ولی می توانند در کشور اسلامی جان و مال شان محترم باشد، اگر مقصود این باشد، اکراه اثر ندارد، یعنی اگر صد بار هم از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری کنند، اثر ندارد.

ب: اما اگر کافری باشد که ما دینش را به رسمیت نمی شناسیم، فرض کنید بت پرست است یا تابع سایر آئین هایی است که در اسلام رسمیت ندارند، در اینجا اگر اکراه کردیم و آنها هم شهادتین را به زبان جاری کردند، به ظاهر محکوم به اسلام هستند.

عبارت محقق در شرائع

قال المحقق: الکافر إذا اکره علی الإسلام فإن کان ممّن یقرّ علی دینه- یعنی دینش در نزد ما رسمیت دارد- لم یحکم بإسلامه- نمی توانیم با او معامله مسلمان را کنیم هر چند شهادتین را به زبان جاری کند- و إن کان ممّن لا یقرّ اگر تابع دینی باشد که در نزد ما رسمیت ندارد، اگر از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری نمود، این محکوم به اسلام است هر چند اسلامش اسلام اکراهی است- لحکم به.

ص: 1017

وجه و دلیل مسأله

و جه و دلیل مسأله این است که اگر این آدم نصرانی است و شما او را اکراه می کنید که وارد اسلام بشود، این اکراه شما اکراه به حق نیست بلکه اکراه نا حق است، چون دین او را به رسمیت شناختی و اگر عمل به جزیه کند، جان و مالش محترم است، پس این در آئین بماند، از نظر ظاهر کار حقی را انجام داده، شما که اکراه می کنید، اکراه شما نابحق است، قطعاً اثر ندارد. یعنی «رفع عن أمتی ماستکرهوا علیه» اینجا را نمی گیرد و اصولاً اکراه بر یک امر ناحق اثر شرعی ندارد.

اما بر خلاف اینکه طرف بودائی باشد یا تابع آئین دیگری باشد که ما آنها را به رسمیت نمی شناسیم، اکراه شما در اینجا اکراه نا بحق نیست، اکراه به حق است، فلذا اگر ظاهراً هم گفت: «لا إله الّا الله» ما همان ظاهر را می پذیریم.

پس ایشان فرق نهاده بین اینکه کافری باشد که ما دینش را به رسمیت شناختیم، اکراه سبب اسلام او نمی شود وبین کافری که دینش را به رسمیت نشناختیم، اکراه او بر اسلام، و اینکه او هم از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری کند، اسلامش قابل پذیرش است و او در ظاهر محکوم به اسلام می باشد.

دلیلی آن را ما چنین آوردیم

و بعبارة أخری: لا یجوز إکراه أهل الکتاب علی قبول الإسلام، فلو أکره فقد أکره علی ما لیس بحق، و من المعلوم أنّ مثل هذا الإکراه لا یترتب علیه الأثر، بخلاف الوثنیّ فإنّه لا یقرّ علی دینه، فلو أکره علی الإسلام، یقبل، و قیّده صاحب الجواهر بما لم یعلم صدور ذلک لساناً من غیر قصد للمعنی- مگر اینکه بدانیم که او مزخرف می گوید و می خواهد سر ما کلاه بگذارد، در این صورت قبول نیست- اقتصاراً علی المتیقّن فی ما خالف عمومات الأدلّة.

ص: 1018

این تفصیلی است که مرحوم محقق آن را گفته و صاحب جواهر نیز بر آن شرح نوشته است، شاید دیگران نیز همین را گفته اند.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی از نظر من هردو یکسانند، چرا؟ سیره پیغمبر اکرم بر این جاری بود هر کجا را که فتح می کردند اعم از اینکه مسیحی، یهودی یا وثنی باشند، وقتی می گفتند:« لا إله الّا الله» از آنها می پذیرفتند، چرا؟ هدف این بود که در زمره اسلام داخل بشوند و کم کم اسلام زبانی اینها تبدیل بشود به اسلام واقعی، روز اول که اینها درس خوانده و تحصیل کرده نبودند، این در حقیقت قنطره و پلی بوده که اینها به حقیقت برسند، اینکه می گویند:

« المجاز قنطرة الحقیقة» اینجاست، باید اینها به زبان شهادتین را جاری کنند هر چند ایمان نیاورند، یعنی آشکارا به زبان جاری کنند هر چند در دل به آن ایمان پیدا نکرده باشند، چون همین سبب می شود که در مرور زمان مسلمان واقعی بشوند.

بنابراین، اگر هردو را اکراه کنیم یکسانند، هم در اولی و هم در دومی، اکراه بر اینکه از مسیحیت بر گردند هر چند این اکراه ما، اکراه الزامی نیست، اما همین مقداری که گفت : «لا إله إلّا الله»، و ما هم پذیرفتیم، دختر دادیم و دختر گرفتیم، ذبیحه او را خوردیم، کم کم بر می گردد و عضو جامعه اسلامی می شود.

بنابراین، اگر ما هردو را یکسان بگیریم درست است.

البته با همان شرطی که مرحوم صاحب جواهر می گوید، یعنی به شرط اینکه ندانیم که لقلقة اللسان است، به این آیه توجه کنید:

ص: 1019

«قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَ_ٰکِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِکُمْ وَإِن تُطِیعُوا اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ لَا یَلِتْکُم مِّنْ أَعْمَالِکُمْ شَیْئًا إِنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» الحجرات: ١٤،

آنها ادعای ایمان می کردند، قرآن می گوید شما ایمان نیاوردید، ایمان مال قلب است، ایمان در اینجا غیر از آن ایمان اثنا عشری است.

به بیان دیگر ایمان برای خودش اصطلاحاتی دارد، اینجا مراد ایمان قلبی است، شما اسلام زبانی دارید، پیامبر این را قبول می کرد، چرا؟ چون همین اسلام زبانی را قبول کردید، کم کم اینها را به اسلام واقعی می کشانید، وقتی یک قریه یا یک قبیله را فتح می کردند و همگی آنها می گفتند:« لا إله إلّا الله» حضرت هم آن را می پذیرفت، نکته اش این بود که این پذیرش مقدمه برای اسلام واقعی و حقیقی است، یعنی در مرور زمان در دل آنها اسلام واقعی رسوخ می کند. چه مانع دارد که ما هردو را یکسان بگیریم و بگوییم همان گونه که کافر غیر کتابی که آئین شان از نظر اسلام رسمیت ندارد اگر به زبان شهادتین را جاری کردند، از آنها قبول کنیم، اهل کتاب را نیز اگر اکراه کردیم و آنها از روی اکراه شهادتین را به زبان جاری کردند، قبول کنیم و با آنها معامله اسلام کنیم، نکته اش این است که پذیرش اسلام ظاهری، یک دهلیز و قنطره ای است برای اسلام واقعی.

بنابراین، این تفصیلی که آقایان بین اهل کتاب و غیر اهل کتاب می دهند،چندان صحیح به نظر نمی رسد. بلکه هردو از این جهت یکسان هستند و اسلام هردو اثر دارد، به شرط اینکه لقلقة اللسان نباشد، یعنی علم به لقلقة اللسان نداشته باشیم.

ص: 1020

باید دانست که مسأله منصوص نیست تا جانب نص را بگیریم.

بله! اگر مسأله منصوص بود، البته گردن ما در مقابل نص از مو هم باریکتر است، ولی سخن این است که مسأله منصوص نیست بلکه جنبه ی قاعده ای دارد.

در اولی می گویند شما حق اکراه ندارید، در دومی حق اکراه دارید، حق با شماست، در اولی نداریم، ولی در دومی داریم، اما اگر اکراه کردیم، این کار نا بحق را کردیم، این اثر را دارد.

پس اینکه می گویید او را امر کردم به چیزی که ناحق است، این درست نیست، بلکه من او را اکراه کردم به چیزی که حق است، اکراه هم اکراه مجوز ندارم، اما مکره علیه او ناحق نیست بلکه مکره علیه اش حق است، این که در روایات آمده است که: «رفع عن أمّتی ما استکرهوا علیه» این در جایی است که مکره علیه اش نا بحق باشد، مثلا کسی را اکراه بر شراب خوردن یا کار حرام دیگری کند، یا بگوید فلان معامله را بکن، البته در اینجا باطل است، چرا؟ چون یشترط فی المعاملة الإخیتار، ولی در اینجا مکره علیه اش امر حیاتی و امر حق است.

پس از مجموع آنچه که تا کنون گفتیم دو چیز روشن شد:

الف: امر اول این است فرق نهادن بین اهل کتاب و غیر اهل کتاب، ظاهراً از نظر سیره پیامبر اکرم درست نباشد، بعد از پیغمبر اکرم هم فتوحاتی که انجام می دادند، هرگز فرق نمی گذاشتند بین اهل کتاب و بین و ثنی و غیر اهل کتاب، یعنی اسلام هردو را می پذیرفتند و اسلام آنها از روز اول، یک اسلام حقیقی و صمیمی عن اختیار تام نبوده، البته یک تمایلاتی پیدا می کردند، فلذا از نظر سیره بین آنها فرقی نبوده است.

ص: 1021

ب: اسلام ظاهری، مقدمه اسلام حقیقی و صمیمی می شود.

ج: اینکه می گویید در روایات ما آمده است که اکراه بی اثر است، در جواب عرض می کنیم اکراه در جای بی اثر است که مکره علیه اش ناحق باشد، مثلاً طرف را اکراه بر شراب خوردن یا کار حرام دیگری کنیم یا فلان معامله را جبراً انجام بدهد، اما آنجا که مکره علیه اش، امر حیاتی باشد، قبول نداریم که اکراه در آنجا بدون اثر است.

در هر صورت خیال نشود که اکراه در اینجا اثر شرعی ندارد، بلکه اکراه اثر شرعی دارد، اثر شرعیش این است که: «یحکم بإسلامه» قهراً ذبیحه اش حلال است و سایر احکام اسلام هم بر او بار می شود.

فإن قلت: قرآن می فرماید:.

«لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَن یَکْفُرْ بِالطَّاغُوت وَیُؤْمِن بِاللَّ_هِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیٰ لَا انفِصَامَ لَهَا وَاللَّ_هُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ»البقرة: ٢٥٦.

شما به چه حقی، این آدم را اکراه می کنید؟

به بیان دیگر اصلاً این عمل شما مطلقاً حرام است هم نسبت به وثنی و هم نسبت اهل کتاب؟

قلت: از اشتباهاتی که در تفسیر این آیة گفته شده، یکی همین است، زیرا «لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ » حکم تشریعی نیست، یعنی نمی خواهد تشریع کند بر اینکه اکراه در دین حرام است، بلکه حکم تکوینی است و می خواهد بگوید دین قابل اکراه نیست، چون دین عبارت است از:« الإعتقاد الجازم» این قابل اکراه نیست.

به بیان دیگر: ما یک جوارح داریم ویک جوانح، جوارح قابل اکراه است، ولذا اسراء در مقابل فرمانده دست بلند می کنند، پس جوارح قابل اکراه است، مثلاً به طرف می گویی چشم خود را ببند، و در غیر این صورت تو را می کشم، فوراً چشم خودش را می بندد، یا می گوییم دستت را بلند کن، و الا به فلان مجازات، مجازات می کنم، فوراً دستش را بلند می کند، جوارح قابل اکراه است.

ص: 1022

اما جوانح که قلب باشد، قابل اکراه نیست، مثلاً اگر یک میلیارد دلار به یک نفر بدهند که معتقد باش که الآن شب است و حال آنکه شب نیست بلکه روز است، محال است که معتقد بشود، چرا؟ چون خودش با چشم خود می بیند که شب نیست بلکه روز است، البته ممکن است بخاطر اینکه پول گیرش بیاید، بگوید شب است، اما در باطن نخواهد گفت که شب است، جوارح قابل اکراه است، اما جوانح قابل اکراه نیست. «لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ» یخبر عن أمر تکوینیّ لا عن أمر تشریعیّ، این امر تکوینی را می گوید ولذا شأن نزولش این است که دو نفر از فرزندان انصار مسیحی شده بودند، پدر شان خدمت پیغمبر اکرم آمد و گفت فرزندان من متمایل به مسیحیت شده اند، اجازه بدهید که من آنان را وارد اسلام کنم، پیغمبر اکرم فرمود : «لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ» یعنی دین اکراه بردار نیست، بلکه باید کاری بکنید که آن مبادی حاصل بشود تا اسلام واقعی جانشین دین آنها بشود.

بنابراین، کسانی که با این آیه بر حرمت اکراه در دین استدلال می کنند، آیه ربطی به آنها ندارد، زیرا آیه یک امر تکوینی و واقعی را می گوید و آن اینکه فرق است بین جوارح و جوانح، جوارح قابل اکراه است، اما جوانح قابل اکراه نیست.

در هر حال ما به این نتیجه می رسیم که لا فرق بین اکراه کافر وثنی و بین اکراه اهل کتاب نیست، یعنی بر هردو اثر اسلام بار است، اگر کسی اشکال کند که این اسلام، اسلام اکراهی است، در جواب می گوییم اشکالی ندارد، اکراه در جای باطل است که مکره علیه اش امر ناحق باشد، اینجا مکره علیه اش امر حق است. اگر بگویید این اکراه چه فایده دارد؟ فایده اش این است که اینها کم کم در دائره اسلام وارد می شوند و با مسلمانان محشور می شوند و کم کم مسلمان واقعی می شوند.

ص: 1023

إنّ المعهود من فعل النبی صلّی الله علیه و آله و سیرة المسلمین فی مغازی، هو الإکتفاء بإظهار الإسلام و إن لم یعلم کونه مقارناً للتصدیق القلبی، بل یحتمل أن یکون إسلامه خوفاً من القتل و غیره فاللازم هو الإکتفاء بالظاهر ما لم یعلم کونه غیر قاصد للمعنی بل یتکلم کاللقلقة باللسان.

و أمّا التفریق بین الطائفتین فلیس علیه دلیل، لأنّ الأکراه علی غیر الحق إنّما یکون حراماً إذا أکراه المسلم علی بیع داره و طلاق زوجته، ففی هنا یأتی قوله صلّی الله علیه و آله رفع عن أمّتی ماستکرهوا علیه، اما أکراه الکتابی علی ما هو أفضل ممّا یقرّ علیه، فیقبل الإسلام بإظهار الشهادتین بشرط أن یکون قاصداً للمعنی، فالظاهر أنّه یحکم بکونه مسلماً، اما آیه «لا اکراه فی الدین» حکم تشریع نیست بلکه خبر از تکوین است، ضمناً آیه ی «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَ_ٰکِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمَانُ فِی قُلُوبِکُمْ وَإِن تُطِیعُوا اللَّ_هَ وَرَسُولَهُ لَا یَلِتْکُم مِّنْ أَعْمَالِکُمْ شَیْئًا إِنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» الحجرات: ١٤، خواندیم و گفتیم که اسلام زبانی آنها را قبول می کرد، چون مراد از «أسلمنا» در این آیه، اسلام زبانی است نه اسلام قلبی.

غالباً اعرابی که اسلام می آوردند، اسلام شان زبانی بود، با این وجود پیامبر اکرم همان اسلام لسانی را قبول می کرد که در مرور و گذشت زمان تبدیل به اسلام حقیقی می شد، عین همین مطلب در اهل کتاب هم است.

لا شک أنّ الهدف الأقصی، هو تربیة الأمّة الإسلامیة علی التوحید القلبی، و رفض الأصنام کذلک، و الاعتقاد الجدّی برسالة الرسول و حشر الأجساد، و لکن تلک الغایة لا تحقق فی یوم واحد، کما هو واضح و لذلک اتخذ الإسلام طریقة خاصّة للوصول إلی تلک الغایة، و هو قبول إظهار الإسلام مع قصد المعنی و إن کان غیر معتقد قلباً، و ذلک لأنّ الأساری إذا عاشوا مع المسلمین و خالطوهم، فمنطق الإسلام یسری إلی قلوبهم شیئاً فشیئاً، فیکونوا مسلمین حقیقة و واقعاً و یشهد علی ما ذکر تاریخ المغازی و الفتوحات.

ص: 1024

أخرج البخاری فی کتاب الإیمان و المسلم فی باب فضائل علیّ علیه السلام: أنّه قال: قال رسول الله صلّی الله علیه و آله یوم خیبر، «لأعطینّ هذه الرایة رجلاً یحب الله و رسوله، یفتح الله علی یدیه» البته بخاری با حدیث بازی می کند، این جمله را حذف کرده است« یحبّ الله و رسوله و یحبه الله و رسوله» بخاری هر موقع که به فضائل علیّ علیه السلام می رسد،«یرتعش قلمه و یده» البته حق هم دارد چون شرائط هم شرائط دوران متوکل عباسی است، همین مقدار هم که آورده مهم است.

عمر بن خطاب می گوید که من تا آن روز یک آرزوی سروری نکرده بودم، ولی وقتی که این را شنیدم، خیلی به دلم افتاد که من صاحب این فتح باشم.

قال عمر بن الخطاب: ما أحببت الإمارة إلّا یومئذ، قال: فتساورت لها به پیامبر متوجه شدم- رجاء أن أدعی إلیها به این امید که پیغمبر اکرم مرا فرا بخواند و پرچم را به دست من بدهد- قال: «فدعا رسول الله صلّی الله علیه و آله علیّ بن أبی طالب فأعطاه أیّاها، و قال: أمش- کلمه ی «إمش» زبان محلی است، امروزه می گویند إذهب، در زبان محلی می گویند: أمش- و لا تلتفت حتّی یفتح الله علیک، فسار علیّ شیئاً یعنی علیّ علیه - السلام چند قدم رفت- ثمّ و لم یلتفت یعنی بر نگشت احتراماً- و صرخ یا رسول الله علی ما ذا أقاتل الناس؟

قال صلّی الله علیه و آله: «قاتلهم حتّی یشهدوا أن لا إله إلّا الله و أنّ محمّداً رسول الله، فإذاا فعلوا ذلک فقد منعوا منک دماءهم و أموالهم إلّا بحقّها و حسابهم علی الله» صحیح البخاری:1/10، کتاب الإیمان، صحیح مسلم:7/17، باب فضائل علی ّ علیه السلام.

ص: 1025

اتفاقاً اینجا همه آنها یهودی بودند نه وثنی، حضرت بر اسلام آنها اکتفا کرد، معلوم می شود یهودی که ایمان می آورد، به این آسانی ایمان نمی آورد مگر اینکه مدت ها بگذرد. ولی حضرت به همان ایمان ظاهری اکتفا کرده، این حدیث در صحیح بخاری بهترین دلیل است که فرقی بین اسلام وثنی و کتابی نیست.

اتفاقاً در روایات ما نیز هست:

1: روی الکلینی بسند صحیح عن فضیل بن یسار، قال سمعت أبا عبد الله علیه السلام یقول:« إنّ الإیمان یشارک الإسلام و لا یشارکه الإسلام، إنّ الإیمان ما وقّر فی القلوب و الإسلام ما علیه المناکح و المواریث و حقن الدماء، و الإیمان یشرک الإسلام، و الإسلام لا یشرک الإیمان» أصول الکافی:2/26، کتاب الإیمان و الکفر، باب إنّ الإیمان یشرک الإسلام، الحدیث 3.

بنابراین، ما با فتوای محقق موافق نیستیم و مشکلات را هم حل کردیم، اولاً خود پیغمبر اکرم در مورد یهود این را گفته است و این اکراه هم غیر از آن اکراه باطلی است که در قرآن نفی شده است.

المسألة الثالثة: إذا صلّی المرتدّ الملّی بعد ارتداده، لم یحکم بعوده، سواء فعل ذلک فی دار الحرب، أو الإسلام.

اگر کسی مرتد ملی شد و قرار شد که او را استتابه بدهیم(یستتاب) یعنی وادار کنیم که شهادتین را به زبان جاری کند، اما او به جای اینکه لفظاً شهادتین را به زبان جاری کند، بلند شد و نماز صبح را خواند، یا نماز ظهر و عصر را خواند، آیا این التزام عملی،جانشین التزام زبانی و لسانی می شود یا نه؟

چون «یستتاب» این است که لساناً و زباناً بگوید: «لا إله إلّا الله» ولی این آدم لساناً نگفت، بلکه بلند شد نماز ظهر یا صبح را خواند، آیا این التزام عملی می تواند جانشین التزام لسانی و زبانی باشد یا نه، بلکه حتماً باید زباناً بگوید:« لا إله إلّا الله»؟

ص: 1026

بعضی فرق نهاده اند و گفته اند اگر در دار الحرب این کار را کرد، که در آنجا هیچ گونه فشاری نیست، این حاکی از بازگشت به اسلام است.

اما اگر در دار الإیمان است، لعل این اسلامش اسلام واقعی نیست بلکه اسلام ظاهری است، یعنی برای این است که ما از سرش دست برداریم.

ما عرض می کنیم که این مسئله منصوص نیست، فلذا ممکن است کسی قائل بشود که التزام عملی بهتر از اظهار شهادتین است، یعنی همین مقداری که بلند شد و نمازش را خواند، فردا هم روزه گرفت، این دلیل بر بازگشت این آدم به اسلام است.

ولی احتمال هم دارد که خود اقرار لسانی و گفتن « لا إله إلّا الله» موثر در دخول به اسلام است و لذا در بحث های سابق گفتیم که اگر کسی قلباً موحد شد و قلباً به رسالت پیغمبر اکرم شد، مادامی که در زبان اعتراف نکند، آن ایمان قلبی کافی نیست، بلکه باید زباناً و لساناً اظهار اسلام کند.

علی أی حال بستگی دارد که ببینیم در صدر اسلام به شهادتین معتقد بودند کما اینکه از روایت امیر المؤمنان استفاده می شود که رسماً بنویسد یا به زبان جاری کند که من مسلمان هستم، یا عمل هم کافی است؟

فعلاً این مطلب را بدون اینکه نسبت به آن نظر بدهیم باقی می گذاریم تا رویش مطالعه کنیم.

حکم کافری که در حال سکر و مستی اظهار اسلام نماید، یا مسلمانی در حال مستی انکار نبوت کند، چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم کافری که در حال سکر و مستی اظهار اسلام نماید، یا مسلمانی در حال مستی انکار نبوت کند، چیست؟

ص: 1027

المسألة الرابعة: مرحوم محقق می فرماید: «السکران یحکم بإسلامه و ارتداده» اگر یک آدمی مست شد و در حالت مستی انکار نبوت کرد، مرحوم شیخ در مبسوط فرموده است که:« یحکم بارتداده» یا آدم کافر در حال مستی گفت:«أشهد أن لا إله إلّا الله» ایشان گفته «یحکم بإسلامه» این فتوای شیخ است در کتاب مبسوط، که آدم سکران اگر اسلام آورد «یحکم بإسلامه»، و اگر «ارتدّ یحکم بارتداده»، ولی در کتاب خلاف از این فتوا برگشته و گفته آدم سکران نه اسلامش ارزش دارد و نه ارتدادش.

باید دانست که مرحوم شیخ کتاب خلاف را در آخر عمرش نوشته، یعنی بعد از آنکه در سال: (448)، از بغداد به سوی نجف رفت، کتاب خلاف را در أنجا و در آخر عمرش نوشته است.

بنابراین، فتوای آخر شیخ همان خلاف است و انسان تعجب می کند که جناب شیخ چگونه فتوا داده که در حال سکر هم اسلامش ارزش دارد و هم ارتدادش و حال آنکه آقایان در سکران می گویند:« لا اعتباره ببیعه و طلاقه و نکاحه و حلفه»، اگر آقایان احکام سکران را مطالعه کنند، پی می برند که هیچ یک از کارهای آدم مست ارزش ندارد حتی طلاقش هم اثر ندارد. حالا این فتوا از مرحوم شیخ صادر شده، چه عرض کنم.

سوال

گاهی از اوقات انسان های سطحی نظر می گویند آدم مست اگر ظرف کسی را بشکند ضامن است یا مال کسی را تلف کند ضامن است، چه فرق می کند بین اتلاف و بین اسلام و ارتداد؟

جواب

جوابش این است که میان مقیس و «مقیس علیه» فرق است، ضمانت مربوط به قصد نیست، بلکه فقط همین مقدار که فعلی باشد از من سر بزند، خواه عن قصد باشد و خواه عن قصد نباشد، ضمان آور است، یعنی در ضمانت قصد شرط نیست، عمل شرط است، اما در اسلام و ارتداد قصد معتبر است چون عمل قلبی و ضمیری است، یعنی مادامی که قلب و ضمیر موافق نباشد، یعنی آگاه نباشد، لا یطلق علیه الإسلام و لا یطلق علیه الطلاق، باید فرق بگذاریم بین افعال جوانحی و بین افعال جوارحی، افعال جوارحی قصد نمی خواهد، مثلاً اگر کسی در عالم خواب لگدش به انسانی بخورد و او را کشته شود، باید دیه اش بدهد، چرا؟ چون این فعل مستند به او است، فعل جوارحی است، اما مسائل اسلام، ارتداد، طلاق، یمین،اینها افعال جوارحی نیستند، بلکه افعال جوانحی و قلبی اند، مادامی که انسان قاصد نباشد، این اعمال بی ارزش هستند و هیچ گونه اثری بر آنها مترتب نمی شود، و در تمام دنیا این حکم است، یعنی در حقوق مدنی و غیر مدنی، نه تنها در ایران بلکه در همه جا برای سکران ارزشی قائل نیستند.

ص: 1028

المسألة الخامسة

قال المحقق: کلّ ما یتلفه المرتدّ علی المسلم، یضمنه فی دار الحرب أو دار الإسلام حالة الحرب و بعد انقضائها، ولیس کذلک الحربیّ، و ربّما خطر اللزوم فی الموضعین، لتساویهما فی سبب الغرم.

اگر مرتد مال کسی را تلف کرد، یعنی «خرج عن الإسلام» و سپس مال کسی را تلف کرد، خواه در دار الإسلام و خواه در دار الحرب، یک موقع در ایران مرتد شد و در اینجا مال کسی را تلف کرد، یک موقع در دار الحرب،یعنی جایی که کافر حربی است مال مسلم را در آنجا تلف کرد، در هر دو حالت ضامن است، هم دار الحرب و هم دار الإسلام.

قال المحقق: کلّ ما یتلفه المرتدّ علی المسلم، یضمنه فی دار الحرب أو دار الإسلام حالة الحرب و بعد انقضائها، ولیس کذلک الحربیّ، و ربّما حضر اللزوم فی الموضعین، لتساویهما فی سبب الغرم.

اما اگر کافر حربی، مال مسلمانی را تلف کند، ضامن نیست.

سوال

ممکن است کسی سوال کند که وجه این نکته چیست؟

مرتد اگر تلف کند ضامن است، اما اگر کافر حربی، یعنی آنکه از بیخ کافر است و اسلام هم نیاورده، مال مسلمانی را تلف کند، فرق نمی کند در دار الإسلام یا در دار الحرب، ضامن نیست؟

جواب

وجه و دلیلش این است که حربی هنوز وارد جزیره اسلام نشده و اگر اسلام بگوید هر چیزی که کافر حربی تلف کند ضامن است، بیشتر کافران مسلمان نمی شوند، چرا؟ چون خواهند گفت که ما با مسلمانان جنگ کردیم و تعدادی از آنان را کشتیم، غارت کردیم و آتش زدیم،ممکن است آنان (مسلمانان) از ما انتقام بگیرند، ولذا اسلام فرمود که:« الإسلام یجبّ ماقبله، أی یقطع ماقبله».

ص: 1029

این کافر حربی بریده می شود،«جبّ، یجبّ» به معنای قطع است، این کافر حربی بریده می شود از گذشته و لذا ضامن نیست و سیره پیامبر اکرم نیز همین است، یعنی ایشان (پیامبر) کفاری که مسلمان می شدند، کار های زشتی که علیه اسلام کرده بودند، با آنها کاری نداشت حتی قاتل حضرت حمزه را که حضرت حمزه را با آن حالت خاص کشت مورد عفو قرارداد، چون وقتی پیامبر اکرم مکه را فتح کرد، این آدم اسلام آورد، پیامبر اکرم او را به عنوان قصاص نکشت، منتها فرمود جلوی چشم من نباش تا من تو را نبینم، او هم از مکه خارج و جای دیگر رفت و حال آنکه او یک مجرم واضح و روشن بود و حمزه را با آن حالت رقت آور به شهادت رسانیده بود.

بنابراین، کافر حربی برای اینکه اسلام بیاورد، بر گذشته ها می گوییم صلوات، اما مسلمانی که مرتد شده است، این آن فلسفه را ندارد، بلکه هر چه را ضامن شده است، بپردازد، چون هنوز ریشه در اسلام دارد، و چون ریشه در اسلام دارد، هر گاه مال مسلمانی را تلف کند ضامن است

دیدگاه محقق در کتاب شرائع

ولی مرحوم محقق یک کلمه ای دارد که در شأن ایشان نیست، می فرماید بهتر این است که بگوییم هردو متساویان هستند، همان گونه که مرتد اگر تلف کند ضامن است، کافر حربی هم اگر تلف کند ضامن است، ایشان می فرماید اگر بگوییم هردو متساوی هستند، خوب است و حال آنکه اینها متساوی نیستند، سیره بر همین است.

عبارت مرحوم محقق

قال المحقق: کلّ ما یتلفه المرتدّ علی المسلم، یضمنه فی دار الحرب أو دار الإسلام حالة الحرب و بعد انقضائها، ولیس کذلک الحربیّ، و ربّما حضر اللزوم فی الموضعین، لتساویهما فی سبب الغرم. بگوییم هردو ضامن هستند، چرا؟ من أتلف مال الغیر فهو له ضامن.

ص: 1030

قال الشیخ: إذا أتلف أهل الرّدة أنفساً و أموالاً، کان علیهم القود فی الأنفس و الضمان فی الأموال، سواء کانوا فی منعة یعنی قدرت- أم لم یکونوا فی منعة.

و قال الشافعی: إن لم یکونوا فی منعة مثل ما قلناه، که ضامن است و إن کانوا فی منعة فعلی قولین أحدهما و هو الصحیح عندهم مثل ما قلناه، و الثانی: لا یجب علیهم الضمان، قاله فی قتال أهل البغی، و به قال أبوحنیفه.

این فتاوای اهل سنت است که فرق می گذارند بین منعه و غیر منعة، قانون کلی این است که مرتد هنوز نه کافر حربی است و نه جزء باغی است، هیچکدام نیست، فلذا ادله ضمان او را می گیرد، اما کافر حربی هر چند محکوم به فروع است، ولی سیره عملی پیامبر اکرم بر عدم ضمان بوده است.

سخن شیخ و محقق در مورد مرتد ملّی صحیح است نه در مطلق مرتد

مسأله ای که عرض کنم این است، اینکه مرحوم شیخ یا محقق می فرماید جناب مرتد ضامن است، این در مرتد ملی درست است، چون اموالی دارد، اما در مرتد فطری مشکل پیدا می کند، چون همین که مرتد شد، اموالش بین ورثه قسمت می شود، فلذا مالی ندارد تا ضامن باشد مگر اینکه بعداً مال جدیدی پیدا کند، یعنی قبل از آنکه محکوم به دار بشود، برود کارگری کند و اموالی را مالک بشود، بگوییم ضامن است به شرط اینکه از این اموال بپردازد.

و علی کل تقدیر، فما أتلفه المرتدّ علی المسلم، ضامن، لأنّ الإتلاف سبب الضمان ، من غیر فرق بین إتلافه فی دار الإسلام، أو دار الحرب، حالة الحرب و بعد انقضائها، لأنّ الأصل فی الأموال: الحرمة، إلّا ما خرج ، و هو إتلاف الکافر الحربی، فإنّه لا یضمن ما أتلف شیئاً من أموال المسلمین ، و حتّی نفوسهم إذا أسلم، فإنّه لا یضمن و لا یقاد به. وأمّا ما احتمله المحقق من ضمان الحربی کالمرتد فهو مخالف للسیرة المستمرة علی عدم القصاص من الحربی بعد إسلامه فضلاً عن ماله لانّ الکلام مرکز علی الحکم علیه بالضمان بعد إسلامه، لإنّ الحکم بالضمان یوجب ابتعاد الکفّار من الدّخول فی حزیرة الإسلام مضافا إلی قوله «الإسلام یجبّ ما قبله.»

ص: 1031

دیدگاه مرحوم شیخ طوسی در کتاب مبسوط

در اینجا مرحوم شیخ طوسی در کتاب مبسوط یک عبارتی دارد که در آنجا می فرماید: کسانی که بعد از پیغمبر اکرم مرتد شدند، دو جور هستند، عدّه ای از اعراب بیابانی إرتدوا عن الإسلام، مانند مسیلمه کذاب، طلیحة، اسود عنسی، ایشان می گوید من قبول دارم که اینها مرتد هستند.

اما یک جمعی بودند که« منعوا الزکوة» فقط از دادن زکات خود داری کردند، چرا؟ گفتند خلیفه را قبول نداریم، ابوبکر برای زکات فرستاد، آنها «منعوا من إعطاء الزکاة» اینها جزء ردّة نیستند، چون اینها اشکال در خلافت کردند، یعنی خلافت شما ثابت نیست، هر چند خلافت با آنها بسان مرتد معامله کرد.

بله! اولی ها مانند مسیلمه ها و امثالش ارتداد شان درست است، این دومی ها که اشکال در اصل خلافت داشتند، ارتداد شان درست نیست هر چند خلافت با آنها بسان مرتد بر خورد کرد.

عبارت شیخ طوسی

ثمّ إنّ للشیخ فی المقام کلاماً فی أهل الردّة ، لا بأس بنقله، فقال:

أهل الردة بعد رسول الله ضربان، منهم: قوم کفروا بعد إسلامهم، مثل مسیلمة و طلیحة، و العنسی و أصحابهم، و کانوا مرتدین بالخروج من الملّة بلا خلاف.

و الضرب الثانی: قوم منعوا الزکاة مع مقامهم به ضم میم- علی الإسلام و تمسکهم به ، فسمّوا کلّهم أهل الردّه ، و هؤلاء لیسوا أهل ردة عندنا، و عند الأکثر. چرا؟ چون خلیفه را قبول نکردند، نه اینکه زکات ندادند، این هم یک نکته ای است که مرحوم شیخ در کتاب مبسوط می گوید.

ص: 1032

المسألة السادسة

قال المحقق: إذا جنّ بعد ردّته، لم یقتل، لأنّ قتله مشروط بالامتناع، عن التوبة، و لا حکم لامتناع المجنون.

حال اگر یک نفر مرتد شد و بعد از ارتداد جنون و دیوانگی بر او عارض گردید، یعنی دچار دیوانگی شد، محقق می گوید این آدم کشته نمی شود، چرا؟ چون کشتن مشروط به این بود که این آدم امتناع از توبه کند، اینکه مجنون است فلذا نمی دانیم که امتناع می کند یا نه؟ چون شرط قتل امتناع از توبه است، و امتناع این آدم برای ما روشن نیست ولذا نمی توانیم بکشیم.

نظریه شهید ثانی

مرحوم شهید ثانی در کتاب مسالک (که شرح شرائع است) می گوید کلام محقق در مرتد ملی درست است، یعنی مرتد ملی «یستتاب و إلّا قتل» این آدم بلا فاصله دیوانه شد، نمی دانیم توبه می کند یا نه؟

اما مرتد فطری را یک لحظه هم مهلت نمی دهند بلکه باید کشته بشود هر چند مجنون هم بشود.

ایراد استاد سبحانی بر کلام شهید ثانی

هر چند ما عظمت مقام شهید ثانی را حفظ می کنیم، منتها هدف از اجرای «حد» کیفر دادن است، کیفر در جای صدق می کند که طرف عاقل باشد، آدمی که اصلاً عاقل نیست، این چه کیفری است برای او؟!

علی الظاهر عبارت محقق که مطلق است بهتر است، نه اینکه فرق بگذاریم بین ملی و فطری و بگوییم ملی را نمی شود کشت بلکه باید صبر کرد که آیا توبه می کند یا نه؟

اما فطری میکروب است و باید این میکروب از جامعه برداشته شود، بلا مهلة کشته می شود هر چند دیوانه است.

ص: 1033

ولی باید دانست که اجرای حد یکنوع مجازاتی است از جانب خدا نسبت به مرتد، آدم مجنون که مجازات نمی فهمد.

علی الظاهر اگر بگوییم دیوانه را باید کشت، این را فطرت انسان ها نمی پذیرند.

یقول الشهید الثانی: التعلیل المذکور فی کلام المحقق، مختصّ بالمرتد عن ملة ، ،لو کان ارتداده عن فطرة، یمنع جنونه من القتل حالته، لأنّ المطلوب إتلافه علی کل حال.

ما ذکره الشهیده الثانی متین فی المرتد الملی، و أما المرتد الفطری، فقتله أیضا موضع تأمّل ، لأجل أنّ القتل نوع تأدیب و جزاء ،و هو فرع کون المأخوذ عاقلاً ، مشعراً بذلک.

المسلة السابعة

قال المحقق :إذا تزوّج المرتدّ لم یصحّ ، سواء تزوج بمسلمة أو کافرة ف لتحرمه بالإسلام المانع من التمسک بعقد الکافرة، و اتصافه بالکفر المانع من نکاح المسلمة. و علله فی«الدروس» بأن المرتد دون المسلم و فوق الکافر، فبما أنه دون المسلم لا یجوز له تزویج المسلمة،و بما أنه فوق الکافر ، لا یجوز له تزویج الکافرة.

أقول: ما ذکره إنما یتمّ إذا تزوج بالوثنیة، و أما الکتابیة ففلا مانع من نکاحهاف إذا قلنا بصحه تزویجها دائما أو مؤقتا.

مرتد اگر بخواهد ازدواج کند، یا ازدواج موقت یا ازدواج دائم،آیا جایز است یا نه؟

آقایان می گویند مرتد نمی تواند ازدواج کند، یعنی نه با مسلمة می تواند ازداج کند و نه با ذمی می تواند از دواج کند.

اما اینکه با مسلمة نمی تواند ازدواج کند، چون این حکم کفر را دارد و طرفش مسلمة است، زن برتر از شوهر است.

ص: 1034

اما با کافر ذمی نمی تواند ازدواج کند، چون مرتد برتر از کافر است، فلذا این آدم (مرتد) گیر کرده، چون اگر سراغ زن مسلمة برود، زن مسلمة بهتر و افضل از او است، او طیّب است و این خبیث، خبیث نمی تواند با طیّب ازدواج کند، اگر بخواهد دنبال کافر برود، می گویند تو بهتر از کافر هستی، فلذا حق نداری با او که پست تر است ازدواج کنی،

مرحوم شهید اول در کتاب دروس آورده است.

بنابراین، این بیچاره مرتد باید به همین حالت بماند، یعنی نه با مسلمان می تواند ازدواج کند و نه با کافر.

المسألة السابعة

قال المحقق :إذا تزوّج المرتدّ لم یصحّ ، سواء تزوج بمسلمة أو کافرة ، لتحرّمه بالإسلام المانع من التمسک بعقد الکافرة، و اتصافه بالکفر المانع من نکاح المسلمة، و علّله فی«الدروس» بأن المرتد دون المسلم و فوق الکافر، فبما أنّه دون المسلم لا یجوز له تزویج المسلمة، و بما أنّه فوق الکافر ، لا یجوز له تزویج الکافرة.

ما عرض می کنیم که فرمایش شهید اول نسبت به وثنی صادق است، با وثنی نمی تواند ازدواج کند،چون وثنی بت پرست است و حال آنکه مرتد سابقه در اسلام دارد فلذا بر تر و افضل از این است که با وثنی ازدواج کند، اما چرا نتواند با کتابیة ازدواج کند و حال آنکه فتوا می دهید اگر یکی از زوجة یا زوج مسلمان شد، عقد شان استدامة به هم نمی خورد، یعنی ابتداءً نمی تواند مسلمان و نصرانی با همدیگر ازدواج کنند، اما اگر یکی از آن دو مسلمان بشود و دیگری به کفر خود باقی بماند، آقایان می گویند عقد شان باقی است، چه اشکالی دارد که اینجا هم از این قبیل باشد؟!

ص: 1035

به بیان دیگر: یعنی با اینکه عقد کتابیة با مسلمان واقعی استدامة جایز است، این مرتد مسلمان واقعی که نیست، بلکه فقط یک سهمی در اسلام داشته، چه مانعی دارد که با کتابیة ازدواج کند؟

البته این حرف من قیاس نیست، بلکه یکنوع استیناس است، چون آقایان می گویند در استدامه اشکال ندارد، اینجا هم می گوییم اشکال ندارد

أقول: ما ذکره إنما یتمّ إذا تزوج بالوثنیة، و أما الکتابیة فلا مانع من نکاحها، إذا قلنا بصحة تزویجها دائماً أو مؤقتاً.

البته باید این را دو جور معنا کنیم،

بعضی می گویند مسلمان می تواند کتابیه را دائماً هم ازدواج کند، بعضی های می گویند موقتاً می تواند.

ولی این دو قسم را نمی گویم بلکه قسم آخر را می گویم که هردو کافر بودند، ولی یکی از آنها اسلام آورد (أسلم أحدهما)، آقایان می گویند نکاح شان به هم نمی خورد، چطور شد فتوا می دهید که ازدواج با ذمیّة ابتداءً(دائماً) جایز است، بعضی ها می گویند ابتداءً (دائماً)جایز نیست، موقتاً جایز است، بعضی ها هردو را منکرند، ولی می گویند استدامه اش اشکال ندارد، جایی که مسلمان واقعی با کافر ذمی این سه حالت را دارد، گاهی می گویند دائمش جایز است و گاهی می گویند موقتش جایز است و گاهی می استدامه اش جایز است، این مرتد که پست تر از این مسلمان است، فلذا باید بتواند با کتابیه ازدواج کند.

ولی مرحوم شهید در کتاب «دروس» یک دلیل دیگری آورده و فرموده مرتد پست تر از کتابیه است،چرا؟ لأن المرتدّ یقتل و الکتابی لا یقتل، پس کتابی بهتر است ولذا نمی تواند ازدواج کند، مرتد را پست تر از کتاب دانسته، پس قهراً مرتد نه با مسلمان می تواند ازدواج کند و نه با کافرة، چون کافرة بهتر از مرتد است، چرا؟ لأنّه (مرتد) یقتل و لکنّه (کافر) لا یقتل.

ص: 1036

آیا مرتدّ نسبت به دخترش ولایت دارد؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا مرتدّ نسبت به دخترش ولایت دارد؟

بحث در این است که آیا مرتد می تواند دخترش را به دیگری تزویج کند یا نه؟

به بیان دیگر آیا مرتد نسبت به دخترش ولایت را دارد یا نه؟

البته اگر مرتد نبود، حتماً دارای چنین ولایتی بود، منتها با رضایت دختر.

ولی بحث در این است که «شخص» مرتد است و می خواهد دخترش را به عقد دیگری در آورد، آیا چنین حقی را دارد یا نه؟

دیدگاه مرحوم محقق در شرائع

مرحوم محقق می گوید نمی تواند و چنین ولایتی را ندارد، چرا؟ چون ولایت این آدم قاصر و کوتاه است، بلکه در حقیقت ولایتش با ارتداد از بین رفته است.

ولی ما باید مسئله را در دو مورد فرض کنیم: الف: گاهی در مرتد فطری.

ب: گاهی در مرتد ملی.

در مرتد فطری، بله! مسلماً ولایت از بین رفته، چون محکوم به قتل فوری است، یعنی باید فوراً کشته بشود.

بنابراین، آدمی که کافر شد، ولایتش نسبت به مسلمان مقطوع است، چرا؟ چون « وَلَن یَجْعَلَ اللَّ_هُ لِلْکَافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا» النساء: ١٤١،

پس هرگاه «پدر» کافر شد، دیگر ولایتی بر دختر خودش ندارد، ما عین این مسئله را در مرتد ملّی می گوییم، یعنی مرتد ملّی نیز بر دخترش ولایت ندارد.

به بیان دیگر هر چند مرتد ملی « لا یقتل، بل یستتاب و إلّا فیقتل» بالأخرة او نیز کافر است و دارای ولایت بر دختر مسلمان خودش نیست، بنابراین، نتیجه این شد که مرتد فطری و مرتد ملی هردو فاقد ولایت هستند، یعنی نمی تواند دختر خود را به عقد دیگری در آورند، چرا؟« وَلَن یَجْعَلَ اللَّ_هُ لِلْکَافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا».ولایت داشتن خودش یکنوع برتری طلبی است.

ص: 1037

آنگاه ایشان مسئله ی دیگری را مطرح کرده که الآن برای ما مطرح نیست و آن اینکه آیا مرتد می تواند امة مسلمان خودش را به عقد دیگری در آورد یا نه؟

مرحوم محقق می فرماید:« فیه تردد، أشبهه الجواز»، چرا می گوید:« اشبهه الجواز»، چه می فرق می کند با دخترش با امة اش، که دخترش را نمی تواند به عقد دیگری در آورد خواه مرتد ملی باشد و خواه ملی، اما أمة را می تواند به عقد دیگری در بیاورد؟ چون در مورد دختر یک دانه ولایت است، که همان ولایت شرعی باشد، ولی در مورد امة دو ولایت دارد:

1- ولایت شرعی

2- ولایت مالکانه

ولایت مالکانه در مرتد فطری از بین رفته، اما در مرتد ملی هنوز ارتباط باقی است، چون در مرتد ملی اموالش قسمت نمی شود، بلکه صبر می کنند تا معلوم بشود که آینده اش چه می شود، آیا توبه می کند یا توبه نمی کند؟

بنابراین، فرمایش محقق خوب است، ولی به شرط اینکه یک قید بگذاریم و آن کدام است؟ به شرط اینکه مرتد فطری نباشد بلکه ملی باشد،چون در فطری هم ولایت شرعیش از بین می رود و هم ولایت مالکانه، اما در مرتد ملی هر چند ولایت شرعی از بن می رود، چون « وَلَن یَجْعَلَ اللَّ_هُ لِلْکَافِرِینَ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا».اما ولایت مالکانه اش باقی است،

و لذا امة را می تواند به عقد دیگری در بیاورد، اما دخترش را نمی تواند به عقد دیگری در بیاورد.

المسألة الثامنة

قال المحقق: لو زوّج بنته المسلمة لم یصحّ مطلقاً، لقصور ولایته عن التسلّط علی المسلم، و لو زوجّ أمته، ففی صحة نکاحها تردّد، أشبهه الجواز.- ما در اینجا یک قید گذاشتیم، أعنی بشرط أن یکون المرتدّ ملّیاً، که ولایت مالکانه اش محفوظ باشد، اما گر مرتد فطری شد، فطری اموالش قسمت می شود-

ص: 1038

و رجّح المحقق جواز تزویج أمته، تمسکاً بقوة الولایة المالکیة، فإن الساقط هو الولایة الشرعیة،لا المالکیة، و لذلک یملک الکافر العبد المسلم و المصحفَ ولکن یجبر علی بیعهما، و لا یخفی أنه یتمّ فی المرتد الملی، لا الفطری، لسقوط کلتا الولایتین فیه.

المسألة التاسعة

کلمة الإسلام: « أن یقول: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله»

ما می خواهیم جناب مرتد را وارد حضیرة ی اسلام کنیم، یعنی زیر خیمه اسلام داخل کنیم، آقایان می گویند هرگاه جناب مرتد بگوید: « أن یقول: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله» این کافی است.

ولی اگر جناب «مرتد» در این دو مرحله بحثی ندارد، یعنی هم خدا را قبول دارد و هم پیامبر را ، منتها خاتمیت را قبول ندارد مانند بهائی ها خاتمیت را منکر است یا معاد جسمانی عنصری را منکر است، در اینجا تنها گفتن شهادتین کافی نیست، بلکه آقایان می گویند در کنار این دو، باید این دوتا را هم بگوید، یعنی هم بگوید خاتم رسل است و هم بگوید معاد جسمانی است.

ممکن است شما اشکال کنید و بگویید اگر مشکل این مرتد فقط خاتمیت و معاد جسمانی است، دیگر گفتن دوتای اولی -أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله- لازم نیست، چون آنها را قبول دارد، اینکه می گویید در کنار آن دوتا، شهادتین را نیز بگوید، چندان لازم به نظر نمی رسد، چون آنها شهادتین - را قبول دارد فلذا آنچه که را قبول دارد جای بحث ندارد، بلکه آن را که قبول ندارد، اقرار کند و بگوید؟

ص: 1039

بنابراین، فرمایش اینها حق است، این شهادتین را بگوید، منتها اگر مشکل شان در شهادتین است، اما اگر مشکل شان در ما وراء است، گفتن ما وراء تنها کافی است، دیگر لازم نیست که ضمیمه کند آن دوتا را به این،

بله! اگر بخواهد کمال و تمام مسئله را بگوید، هیچ اشکالی ندارد.

تنبیه

و لا یخفی أن المرتدّ موضوع ذو فروع متشعبة فی أبواب الفقه: من الطهارة، إلی الجهاد، و الدفاع، و الدین، و الطلاق، و النکاح، و المیراث، و الحدود.- عجیب این است که مرتد از کتاب طهارت گرفته تا کتاب دیات مسئله دارد- و یتخذ المرتدّ موضوعاً موحَداً، حتّی یبحث عن أحکامه فی عامة الأبواب مرّة واحدة. أسأل الله تعالی أن یوفقنا لإفراد تلک الرسالة بفضله و کرمه.

المسألة العاشرة

إذا قتل المرتدُّ مسلماً عمداً، فللولیّ قتله قوداً، و یسقط قتل الردّة. و لو عفا الولیّ، قُتل بالردّة.

لو قتل خطأً، کانت الدّیة فی ماله مخفّقة مؤجّلة، لأنّه لا عاقله له علی تردد. و لو قتل أو مات، حلت کما تحل الأموال المؤجّلة.

الشرائع: 4/186.

فی المسألة فرعان:

الف: إذا قتل المرتدُّ مسلماً عمداً،.

ب: لو قتل المرتدّ مسلماً خطأً،

بحث در این است که مرتد مسلمانی را می کشد، منتها گاهی عمداً می کشد و گاهی خطأً می کشد. اگر عمداً کشت، قهراً محکوم به اعدام می شود (علیه القود)، ممکن است شما بگویید این آدم که اعدامی است، اعدام دیگر برای چیست؟

جوابش این است که اگر واقعاً ولی الدم اقدام کرد و این را اعدام کرد، دیگر موضوع برای اعدام شرعی باقی نمی ماند، حتّی اگر مرتد قطری باشد، دیگر آن مراحل بهم می خورد، مراحل بعدی چه بود؟ یستتاب، و إلا قتل، اگر مرتدی آمد و مسلمانی را کشت، این کشته می شود، اگر عمداً بکشد، دیگر موضوع برای بقیه مسائل شرعی باقی نمی ماند.

ص: 1040

«إنّما الکلام» در فرع دوم است، یعنی « لو قتل المرتدّ مسلماً خطأً، مرتد مسلمانی را از روی خطاء بکشد، تیر اندازی می کرد خطاً به یک مسلمانی اصابت کرد، حکمش چیست؟

آقایان می گویند اگر خطأً کشت، دیگر قصاصی نیست، یعنی از نظر این که مسلمی را از روی خطا کشته قصاصی نیست، ممکن است از نظر دیگر کشته بشود (از نظر مرتد بودن)

می گویند در اینجا بر گردنش دیه است (علیه الدّیة) منتها باید ببینیم چطور دیه بر گردنش است، چون اگر فطری باشد، فطری چیزی ندارد که دیه او را بپردازد، ناچار باید این را در مرتد ملی پیاده کنیم که هنوز امولاش قسمت نشده است و الا فطری همان وقتی که از دین خارج شد، اموالش بین ورثه تقسیم می شود.

«علی أیّ حال» در مرتد فطری اصلاً مالی نیست، تا او دیه را از مال خودش بپردازد.

بله! اگر ملی باشد، کافر ملی بدهکار شد، سه سال او را مهلت می دهند تا بدهکاری خود را ادا کند.

و أمّا الأول: فلا فرق فیه بین المرتدّ الفطری و الملّی، فلولی القتل، قتله قوداً و قصاصاً، و عندئذ یسقط قتل الردّة بعدم الموضوع، و لو عفا الولیّ، قتل بالردّة فی الفطری و فی الملّی بعد الإستتابة و عدم الرجوع.

و أمّا الثانی: أعنی ما لو قتل مسلماً خطأً، فلا قصاص فیه- چون خطأً است- و إنّما یتعیّن فیه الدّیة، و هذا لا یتصوّر فی الفطری، لأنّه لا مال له، و لا تحملها العاقلة و الدّیة حسب الضابطة فی بیت المال.

ص: 1041

دیه بر گردن عاقله هم نیست چون عاقله در جایی است که طرف مسلمان باشد، یعنی عاقله برای مسلمان است مگر اینکه کسی بگوید به آن قاعده عمل کنیم که امام می فرماید: «لا یبطل دم مسلم» مگر کسی به این معتقد بشود و بگوید حتی در فطری هم تصور دارد، منتها اگر فطری مال ندارد، باید از بیت المال بدهند، ولی روایاتی که داریم «لا یبطل دم مسلم سدی- هدر و عبث- این مربوط به جایی است که مسلمان در زحام کشته بشود مانند صلات جمعه و حج و امثالش که زحام استت و در آنجا قاتل مشخص نیست، اما اینکه کسی دیگری را بکشد و خودش مال ندارد، در اینجا بگوییم بیت المال بدهد، من یک چنین ضابطه ای را پیدا نکردم.

نعم، یتصور فی الملّی،و لکن تتعیّن الدّیة فی ماله مخفّفة مؤجّلة إلی ثلاث سنین، کما هو المحقق فی کتاب الدیات.

و أمّا تحمل العاقلة، فلأنّه لا عاقلة له، لا من المسلمین، لأنّهم لا یعقلون الکفار- مسلمان نمی تواند عاقله کافر بشود- و لا من الکفاّر، -چون کافر هم که از این ارث نمی برد-، لأنّهم لا یرثون، و إنّما یرث مال المرتدّ الملّی، و رثته المسلمون و مع ذلک یحتمل تحمّل ورثته المسلمین، لأنّ من له الإرث، فعلیه العقل.

مع الوصف من یک احتمالی را داده ام، مسلمانی که وارث این است، او دیه این مرتد را بدهد، منتها نه به عنوان عاقله، بلکه چون وارث این است، قانون کلی است:« من له الغنم فعلیه الغرم» تو که وارث اموالش هستی، پس دینش را هم باید بدهی حتی ممکن است به عنوان عاقله باشد، چرا؟ می گوید هر کس وارث است، عاقل هم او است.

ص: 1042

بنابراین، بعید نیست که بگوییم اگر مرتد ملی کسی را کشت و چیزی نداشته باشد، وارث مسلمانش باید دیه او را بدهد، چرا؟ أخذاً بهذه القاعدة:« الوارث هو العاقلة»، یا قانون دیگری که می گوید:

« من له الغنم فعلیه الغرم»

المسألة الحادیة عشر

قال المحقق: إذا تاب المرتدّ، فقتله من یعتقد بقاءه علی الردّة، قال الشیخ:یثبت القود، لتحقّق قتل المسلم ظلماً، لأنّ الظاهر أنّه لا یطلق الإرتداد بعد توبته، و فی القصاص تردد، لعدم القصد إلی قتل المسلم.

این مسئه عکس مسئله سابق است چون در مسئله سابق مرتد مسلمانی را می کشت، عرض کردیم اگر عمداً بکشد که قصاص است، خطأً بکشد، در فطری دیه معنا ندارد، اما در مرتد ملی ممکن است از اموالش بدهند، اگر اموالی نداشته باشد، بعید نیست که بگوییم وارثش دیه این را بدهد، اکنون بحث عکس است، یعنی یکنفر مرتد شد و بعد از ارتداد توبه کرد و از زندان آزاد شد، «شخص» خیال می کرد که این مرتد هنوز بر ارتداد خودش باقی است، یعنی توجه ندارد که حاکم این را توبه داده و این هم توبه کرده، ایمان آورده، احترام به خاتمیت کرده، آزادش کردند، بلکه خیال کرده بر اینکه این آدم آزاد شده است، مثلاً ضمانت کرده آزاده شده و این هنوز بر عقیده فاسد خود باقی است فلذا او را کشت، مرحوم شیخ طوسی فتوای عجیبی دارد، شیخ می فرماید: «قاتل» کشته می شود، یعنی کسی که این مرتد را به این گمان بکشد که این بر ردّه ی خود باقی است، کشته می شود، چرا؟ لأنّه قتل مسلماً، چون مسلمی را کشته، ولی مرحوم محقق می فرماید: «و فی القصاص تردد»، چرا؟ «الأعمال بالنیات»، این آدم هر چند این فرد را کشته، اما به نیت کشته است که او بر ارتداد خود باقی است، یعنی خیال کرده که بر کفر خودش باقی است و با ضمانت آزاد شده، البته اگر کمی فکر می کرد نمی کشت، معنا ندارد مرتد قبل از آنکه مسلمان بشود، او را آزاد کنند، آزادی بهترین دلیل است که این آدم مسلمان شده، ولی توجه به این نکته نکرد، بلکه او را کشت، منتها به این عنوان کشت که او مرتد است. سپس معلوم شد که او توبه کرده و مسلمان شده.

ص: 1043

نظریه ی شیخ طوسی

مرحوم شیخ می فرماید:

«یقتل لأنّه قتل مسلماً»، ولی مرحوم محقق می فرماید: وفی القصاص تردد، لعدم القصد إلی قتل المسلم.

ما عرض می کنیم که فرمایش شیخ یک ادله ظاهری دارد، ولی فرمایش محقق علمی تر است، شیخ که می فرماید باید کشت، می گوید من بر اطلاق عمل می کنم،« النفس بالنفس، کتب علیکم القصاص، من قتل مؤمناً متعمداً أقید به» ،ایشان می گوید من به این اطلاقات عمل می کنم.

جواب از فرمایش شیخ

جوابش این است که این از قبیل تمسک به عام است در شبهه مصداقیه است.النفس بالنفس إلّا در مورد خطاء، و فی القصاص حیات یا أو الألباب، این در عمد است نه در خطاء، علاوه براین، «من قتل مؤمناً متعمداً»، تعمد به ایمانش داشته باشد، ولی این «شخص» متعمد به کشتن بود،منتها خیال می کرد که بر ارتداد خودش باقی است، یعنی او را واجب القتل می دانست فلذا کشت، شیخ تمسک می کند به عام در شبهه مصداقیه.یعنی شبهه مصداقیه از نظر فرد است، الا در واقع شبهه مصداقیه نیست.

درست است که این أدله عام هستند، منتها «العام خصّص و المطلق قیّد». ولذا نمی توانیم تمسک به عام کنیم، بلکه این از موارد قتل شبه العمد است نه اینکه خطای محض باشد، چرا؟ لأنّه قتله لأنّه کافر و حال آنکه أنّه فی الواقع مؤمن،شبه العمد است. قهراً در اینجا باید دیه بپردازد.

اگر مرتد فطری را بکشد،« لا قود و لا قصاص و لا دیة» فقط تعزیر دارد، چون من حق ندارم که مرتد فطری را بکشم، چون هرج و مرج لازم می آید. این در باب خودش است، مرتد فطری را باید حاکم شرع بکشد، من حق ندارم که او را بکشم، منتها اگر کشتم، قصاص و دیه ندارم، فقط تعزیر دارم.

ص: 1044

اما اگر این آدم مرتد ملی را بکشد، به خیال اینکه هنوز در ارتداد خودش باقی است، اما در واقع از ارتداد خودش در آمده بود، قتلش قتل خطئی است، مسلماً قصاص ندارد، و فقط دیه دارد.

تمّ الکلام فی المرتد. البته مرحوم صاحب شرائع فروع دیگری هم دارد که لازم به مطرح کردن آنها نیست.

حکم وطی و آمیزش با حیوانات و أموات کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم وطی و آمیزش با حیوانات و أموات

آخرین بحثی که ما در باره حدود داریم و در واقع با این بحث کتاب حدود تمام می شود، اتیان البائم و الأموات است،کسانی که واقعاً یکنوع بیماری خاصی دارند و در حقیقت اینها را یکنوع بیماری دانست، فلذا در اثر همین بیماریی که دارند به حیوان و حتی به اموات تجاوز جنسی می کنند.

آمیزش با حیوانات

ما نخست بهائم و حیوانات را بحث می کنیم، در بهائم دو بحث است، اگر کسی با حیوانی نزدیکی کرد، دو بحث است:

الف: تکلیف خود حیوان چیست؟

ب: تکلیف واطی و فاعل چیست؟

قهراً بحث ما در دو مقام خواهد بود، مقام اول این است که آیا این حیوانی که موطوء شد، یله و رها می شود یا برای او نقشه و طرحی کشیده شده است؟

آقایان این بحث را در کتاب اطمعه و أشربه مطرح کرده اند، که اگر حیوانی موطوء شد، تکلیفش چیست، ولی مادر اینجا در باره آن صحبت نداریم، بلکه در باره واطی بحث داریم، اما اینکه تکلیف موطوء چیست، یعنی

ص: 1045

این حیوان تکلیفش چیست؟ بحث این را باید در کتاب اطمعه و اشربه بررسی کنیم، زیرا جایش آنجاست.

پس بحث ما در واطی حیوان خواهد بود، اما اینکه خود حیوان تکلیفش چه می شود، این را باید در کتاب اطمعه و اشربه بخوانیم، و در عین حال علما در مدار بحث اختلاف دارند که آیا میزان حیوانی است که مأکول اللحم باشد و غیر مأکول اللحم را شامل نیست، یا بگوییم حیوانی را می گیرد که قابلیت ذبح را دارد، اما حیوانی که قابلیت ذبح و تذکیه را ندارد، شامل نیست، مثلاً سگ و خنزیر را شامل نیست. (این دو اختلاف)،.

اختلاف دیگر این است که بگوییم مربوط است به آن حیوانی که مأکول اللحم است، اما اگر مأکول اللحم نباشد، مطرح نیست.

پس سه نوع اختلاف در اینجا وجود دارد:

اولاً: یقبل التذکیه أو لا یقبل؟ لا یقبل خارج است.

ثانیاً: مأکول اللحم باشد، یا مأکول اللحم نباشد.

ثالثاً: حیوانی است که مأکول اللحم است، اما «یقصد رکوبه» مانند حمار و الاغ، حمار هرچند مأکول اللحم است، ولی «یقصد رکوبه»، یعنی عقلا لحم و گوشت او را نمی خورند، بگوییم آنکه «یقصد أکله»، اما «ما لا یقصد أکله بل یقصد رکوبه» از محل بحث ما بیرون است.

البته این مباحث در حدود مطرح نیست، همه این مباحث مربوط است به کتاب اطعمه و اشربة، که آیا حیوانی که موطوء قرار گرفته (که باید بسوزانند و ...) آیا حیوانی است که قابلیت تذکیه را داشته باشد یا حتی حیوانی که قابلیت تذکیه را هم ندارد می گیرد؟ این یک بحث است.

ص: 1046

ثانیاً، آیا مأکول اللحم میزان است، غیر مأکول اللحم را نمی گیرد؟

ثالثاً، مأکول اللحم هم علی قسمین،گاهی «یجوز أکله» ولی «لا یؤکل» مانند حمار، اما گوسفند «یقصد لحمه و یؤکل»، میزان کدام است؟

فقها همه ی اینها را در کتاب اطعمه و اشربه بحث کرده اند،ما نیز اینها واگذار می کنیم به کتاب اطعمه و اشربه.

ولی در عین حال خالی از لطف نیست که در مقام اول نیز - هر چند خارج از بحث ماست- مقداری بحث کنیم و ببینیم که حکم بهمیه و حیوان موطوئة چیست؟

من در این راستا دو عبارت از مفید شیخ و طوسی نقل می کنم که هردو ناظر به مقام اول است که باید در کتاب اطعمه و اشربه مورد بحث قرار گیرد.

می فرمایند اگر حیوانی مورد تجاوز قرار گرفت، اگر «متجاوز» خودش مالک حیوان باشد، که هیچ،(خودش کرده که لعنت بر خودش باد) حیوان را ذبح می کنند و می سوزانند.

اما اگر «حیوان» ملک دیگری باشد، واطی را وادار می کنند که هزینه و قیمت این حیوان را بدهد بعداً ذبح می کنند و می سوزانند.

البته از شافعی اقوالی را نقل می کنند، بد نیست که عبارت شان را بخوانیم، هر چند تفصیل این مطالب در کتاب اطعمه و اشربه است.

قال الشیخ الطوسی: إذا وطئ بهیمة، فإن کانت مأکولة اللحم ذُبح و اُحرق لحمها، و لا یؤکل، و ان کانت بغیر الواطئ یعنی حیوان ملک واطی نیست، بلکه ملک دیگری است- غُرّم قیمتها، و إن کانت غیر مأکولة اللحم، حملت إلی بلد آخر، و لا تذبح.

ص: 1047

و قال الشافعی: « إن کانت مأکولة ذبحت، و هل یؤکل لحمها؟ فیه و جهان: أحدهما لا یؤکل، و الآخر یؤکل. و إن کانت غیر مأکولة، فهل تذبح أم لا؟ فیه قولان: أحدهما لا تذبح، و الثانی تذبح. الخلاف: 5/372 373.

ولی حق همان است که در کلام و روایات ائمه اهل بیت (علیهم السلام) آمده است، یعنی فرق بگذاریم بین مأکول اللحم که یذبح و یحرق، و بین غیر مأکول اللحم که او را نفی بلد می کنند.

و قال فی « النهایة»: و من نکح بهیمة، کان علیه التعزیر بما دون الحدّ، حسب ما یراه الإمام فی الحال، و یغرَّم ثمن البهیمة لصاحبها إن لم تکن له. فإن کانت ملکه، لم یکن علیه شئ ء، و إن کانت البهیمة مما تقع علیه الذکاة، ذُبحت، و اُحرقت بالنّار، لأنّ لحمها قد حَرُم و لحم جمیع ما یکون من نسلها. النهایة: 708 709.

در اینجا اعم گرفته، در عبارت قبلی مأکول اللحم را گفته که ذبحت، ولی در اینجا مطلق را گفته، گفته قابلیت تذکیه را داشته باشد، روباه را هم می گیرد، چون روباه هر چند اکلش حرام است اما قابل تذکیه است. تفصیل این مطلب را در کتاب اطعمه و اشربه موکول می کنیم.فقط خواستیم راجع به مقام اول یک اشاره ای کرده باشیم. تفصیلش در کتاب اطعمه و اشربه.

بررسی مقام دوم

اکنون در بار مقام دوم (که واطی باشد) بحث می کنیم، اگر انسانی در اثر بیماری که دارد با یک بهیمه و حیوانی نزدیکی کرد،تکلیف این آدم چیست؟

البته اولاً باید واطی بالغ و عاقل باشد، دیگر اینکه مکره نباشد، همه شرائطی که در جاهای دیگر است در اینجا نیز مطرح می باشد. چرا؟ چون ما می خواهیم یا حد را جاری کنیم یا تعزیر را، تمام اینها شرطش کون الواطی عاقلاً، بالغاً و غیر مکره است.

ص: 1048

علاوه براین، مشتبه الحکم هم نباشد، گاهی اشتباهش در حکم است و گاهی اشتباهش در موضوع، در موضوع چطور اشتباه می کند، آیا ممکن است که انسان حیوان را با زوجه ی خود اشتباه بگیرد؟! اشتباه موضوعی امکان دارد؟ اشتباه در موضوع امکان دارد، البته در میان مسلمانان نیست،اما در میان کفار این مسئله است، مثلاً غربی های با سگ بسیار علاقه دارند و حتی سگ را با خود می خوابانند و خیلی هم برای شان عادی است،در حال سکر هم با او نزدیکی نموده، فلذا اشتباه در موضوع ممکن است، اما اشتبها در حکم زیاد است.

علی أی حال چهار شرط دارد:

شرط اول این است که عاقل باشد، شرط دوم اینکه بالغ باشد، شرط سوم اینکه أن یکون غیر مکره و لا مشتبه الحکم و الموضوع.

تکلیف قاضی نسبت به واطی

«إنّما الکلام» تکلیف قاضی در مقابل این انسان بیمار چیست؟

در اینجا از نظر شیعه سه قول وجود دارد:

1- قول اول - قول مشهور - تعزیر است، یعنی حد ندارد، تعزیر دارد بما یراه الحاکم مصلحة، روایات ما بیشتر همین قول را می گویند.

2- قول دوم این است که طرف را می کشند (یقتل)، این قول، یک قول شاذ است در میان شیعه هر چند در میان اهل سنت است.

3- قول سوم اینکه ربع حد زالزتنی، یعنی او را بیست و پنج شلاق می زنند، هر سه هم روایات دارد، یعنی هم قول اول روایت دارد و هم دومی روایت دارد و هم سومی.

ولی مسلماً دومی و سومی درست نیست، دومی از باب تقیه است، سومی ممکن است بگوییم از قبیل تعزیر است، اما مصلحت را در این دیده که بیست و پنج شلاق بر این وارد کند.

ص: 1049

و علی کل، فنحن نرکز علی حکم الواطئ، بما روایات

روایاتی که بر قول اول دلالت می کنند عبارتند از:

1: ما رواه العلاء بن الفضیل، عن أبی عبد الله : (علیه السلام) فی رجل یقع علی بهیمة، قال: فقال:« لیس علیه حدّ، و لکن تعزیر» الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 3.

چون روایات متضافر هستند از این رو اسناد شان را نمی خوانیم، اگر روایت یکی، یا دوتا باشد، اسناد را باید خواند، اما وقتی که متضافر شد حتی اگر اکثر شان هم ضعیف باشند، باز هم حجتند.

2: ما رواه الفضیل بن یسار، و ربعی بن عبد الله، عن أبی عبدالله(علیه السلام) فی رجل یقع علی البهیمة، قال:« لیس علیه حدّ، و لکن یُضرب تعزیراً». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 5.

البته این دو روایت از نظر سند ضعیف هستند، چون در سند شان محمد بن سنان است،بنابراینکه محمد بن سنان جزء ضعفاء است، البته عبد الله بن سنان ثقه است، محمد بن سنان مختلف فیه است، اولی و دومی در سند شان محمد بن سنان است، ولی سومی خوب است.

3. ما رواه الحسین بن علوان، عن جعفر، عن أبیه، عن علیّ(علیه السلام)، أنّه سُئل عن راکب البهیمة- این کنایة است از وطی- فقال: «لا رجم علیه و لا حدّ، و لکن یعاقَب عقوبة موجعة درد آور،». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 11.

بد نیست که این نکته را هم تذکر دهم و آن اینکه گاهی در روایات ما از کلمه وطی و نزدیکی تعبیر می کنند به کلمه ی: «بنی» و می گویند: «بنی علیها» انسان وقتی که عروسی کرد،می گویند: شوهر، «بنی علیها» یعنی عروسی کرد، یعنی دخول نمود،کلمه ی «بنی» کنایه از دخول است، این کنایه در روایات ما هست حتی در مورد رسول الله صلّی الله و آله آمده که در فلان شب، « بنی علی میمونة»، «بنی علیها» یعنی با او نزدیکی کرد.

ص: 1050

و الأولیان ضعیفتان، بوجود محمد بن سنان فی السند، و أما الثالثة، فلا بأس بها.

در بعضی از روایات داریم که:« یُجلد حدّاً غیر الحد» این کنایه از تعزیر است، در عین حالی که حد را ثابت می کند، حد را نفی هم می کند. مانند «و ما رمیت إذ رمیت» حد را ثابت می کند و در عین حال نفی می کند

« یُجلد حدّاً غیر الحد» یعنی کنایه از تعزیر است.

به بیان دیگر مراد از حد اول، حد لغوی است و مقصود از حد دومی حد اصطلاحی می باشد.

و علی ذلک یُحمل ما دل علی أنه یُجلد حدّاً غیر الحد، کما فی روایة سماعة. الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 2.

و روایة سَدیر، عن أبی جعفر(علیه السلام)، و فیه:« و جُلد دون الحدّ». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 4.

و ذلک لأن ّقوله: یُجلد دون الحدّ، أو یجلد حداً دون الحدّ، قابل للانطباق علی التعزیر.

تا اینجا این قول را نقل کردیم، تقریباً قول مشهور همین است و صاحب جواهر می فرماید من در این اختلافی نمی بینم.

ففی الجواهر: أمّا التعزیر بمعنی العقوبة علی الفاعل المستحق، فلا خلاف أجده فیه نصاً و فتوی.

و أمّا ما یدل علی الخلاف، فهو عبارة عن الأُمور التالیة:

1- حکمه حدّ الزانی، و یدل علیه ما رواه أبو فروة، عن أبی جعفر(علیه السلام):« الذی یأتی بالفاحشة، و الذی یأتی البهیمة، حدّه حد الزانی».

الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 9.

ص: 1051

یعنی اگر مردی با حیوانی نزدیکی کرد، اگر مجرد است، صد شلاق می خورد، اگر متاهل است، حکمش رجم است، حکمه حکم الزانی. این روایت قطعاً تقیه است،چون فتوای قسمی از فقهای اهل سنت همین است

و یمکن أن یقال: أن الروایة صدرت تقیّة، لذهاب الحسنّ إلی هذا القول.

قال ابن قدامة: اختلفت الروایة عن أحمد (احمد بن حنبل) فی الذی یأتی البهیمة، فروی عنه أنّه یعزّر و لا حدّ علیه، رُوی ذلک عن ابن عباس و عطاء و الشعبی و النخعی و الحکم (حکم بن عتبیه) و مالک و الثوری و أصحاب الرأی أبوحنفیه، هر موقع بگویند اصحاب الرأی، مراد أبوحنیفه است- و إسحاق، و هو قول للشافعی، و الروایة الثانیة: حکمه و حکم اللائط سواء، و قال الحسن: حدّه حدّ الزانی، و عن أبی سلمة بن عبد الرحمن یُقتل هو و البهیمة لقول رسول الله(صلّی الله علیه و آله): ((من أتی بهیمة فاقتلوه، و اقتلوها معه )) رواه أبو داود.

تا اینجا معلوم شد که قول دوم، قولی است که موافق عامه می باشد، هر چند قول اول هم موافق عامه است، منتها کثرت روایات مال آن طرف است.و اصحاب هم آن طرف را قبول کرده اند.

البته ما در درس اصول گفتیم، مجرد اینکه خبر موافق قول عامه شد، سبب رد نیست،عند التعارض سبب رد می شود، عند التعارض سبب رد می شود.

بنابراین، این قول هم قول مهم نیست که حکمش حکم زانی باشد و عقل هم این را نمی پذیرد.

در هر حال این روایت موافق قول عامه است و لذا نمی توانیم بدان عمل کنیم.

ص: 1052

2- حدّه القتل،- قول دیگر این است که حکمش قتل است، اتفاقاً این قول هم در میان اهل سنت طرفدار دارد، چنانچه در کلام ابن قدامه آمده بود و عن أبی سلمة بن عبد الرحمن یُقتل هو و البهیمة، لقول رسول الله-صلّی الله علیه و آله-: «من أتی بهیمة فاقتلوه، و اقتلوها معه» رواه أبو داود

ما نیز در این زمینه روایت داریم،که یکی از آنها روایت جمیل بن درّاج است:

و یدل علیه روایة جمیل بن درّاج، عن أبی عبدالله(علیه السلام) فی رجل أتی بهیمة، قال:« یُقتل». الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 6.

و نظیره ما رواه سلیمان بن هلال. الوسائل: 18، الباب 1 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 7.

تمام این روایات حمل بر تقیه است، یعنی اصحاب به این روایات عمل نکرده اند، بلکه همه اصحاب، همان قول اول را انتخاب کرده اند و آن اینکه تعزیر می شود(یعزّر)،یعنی نه قول دومی را گرفته اند که حدش حد زانی باشد و نه قول سومی را گرفته اند که حکمش قتل باشد و نه چهارمی.

و الروایتان، لم یعمل بهما أحد من الأصحاب، مضافاً إلی موافقتهما لما علیه أبو سلمة بن عبد الرحمن، کما نقله صاحب (( المغنی )).

3- ما یدلّ علی أن حدّه ربع حدّ الزانی،و یدل علیه ما رواه إسحاق بن عمار، عن أبی إبراهیم (علیه السلام) و جاء فیها:

« و ضرب خمسة و عشرین سوطاً»،

این هم قابل حل است،. چون لعل در آن زمان بیست و پنج شلاق به عنوان تعزیر انتخاب شده بوده، فتبیّن بما ذکرناه که در مسئله اتیان البهمیة، چهار نوع روایت است:

ص: 1053

الف: یعزّر، ب: حدّه حدّ الزانی،

ج: یقتل (کشته می شود)

د: ربع حدّ الزانی،

اصحاب فقط به طائفه اولی عمل کرده اند، به سه طائفه دیگر عمل نکرده اند.

علاوه بر آن، این سه طائفه موافق قول عامه است. البته چهارمی قابل حل است و آنکه بگوییم از باب تعزیر است.

حال این پرسش به وجود می آید که چگونه این عمل شنیع و قبیح ثابت می شود؟

بماذا یثبت الموضوع؟

دو راه برای اثباتش بیان شده است:

الف: ثبوته بشهادة رجلین عدلین، یعنی دو شاهد عادل باید شهادت بدهند که او را دیده اند. چرا؟ لعموم أدلّة البیّنة، یعنی أدله بیّنه عام است، همه جا را می گیرد، مگر جایی که مقید بشود مانند زنا که چهار نفر لازم است.

ب: ثبوته بالإقرار مرّة إذا کانت الدّابة له.

آیا قول و شهادت زن هم در اینجا مورد قبول است؟

قول زنان در «حدود» قبول نیست مگر در قتل، آنهم به خاطر صیانت دم، قول زن را تحت شرائطی قبول کرده اند، در غیر این موارد قول زنان مقبول نیست.

روایت سکونی

روی السکونی عن جعفر، عن أبیه عن علیّ (علیه السلام) أنّه کان یقول: «شهادة النساء لا تجوز فی طلاق و لا نکاح و لا حدود إلّا فی الدیون و ما لا یستطیع الرجال النظر إلیه». الوسائل: ج 18، الباب 24 من أبواب الشهادات، الحدیث 42.

جاهایی که فقط زنان می توانند نگاه کنند، مثل مورد بکارت، که آیا فلان دختر باکرة است یا باکرة نیست. این استثنا منقطع است، چون دیون از قبیل حدود نیست.

ص: 1054

روایت جمیل ابن درّاج

و روی جمیل بن دراج و محمد بن حمران، عن أبی عبد الله (علیه السلام) قال: قلنا: أتجوز شهادة النساء فی الحدود؟ فقال :

«فی القتل و حده، إنّ علیّاً کان یقول لایبطل دم إمرء مسلم» همان مدرک، الحدیث 1.

شبهات

آیا احکامی که برای ارتداد بیان شد، منافات با آزادی انسان ندارد؟

مسئله ی ارتداد که الآن یک بهانه و دست آویزی در دست مخالفان اسلام است، اگر درست بررسی شود و طرف هم اهل انصاف باشد، خیلی از مشکلات حل می شود ، مسئله ی ارتداد شعبه ای از مسئله آزادی است، فلذا کسانی که ارتداد را یکی از نقاط ضعف اسلام می گیرند، چون معتقد به أصالت آزادی در اسلام است، تا کسی مسلئه آزادی را حل نکند، نمی تواند در باره ارتداد تصمیم بگیرد، اساس و زیز بنا همان است، از این رو اگر بخواهیم در رو بنا فکر کنیم و زیر بنا را رسیدگی نکنیم، در رو بنا نمی توانیم نتیجه بگیریم.

شرائط آزادی در اسلام و در غرب

آزادی در اسلام دو شرط، و در غرب یک شرط دارد،البته هم اسلام برای خودش مکتبی است و هم غرب.

پس بی انصافی است که ما مکتب غرب را بررسی کنیم، اما مکتب اسلام را حتی به عنوان یک مکتب بررسی نکنیم.

مکتب غرب می گوید آزادی بهترین هدیه برای بشر است، به بیان دیگر: گوش زمان کلمه ای به زیبائی کلمه ی آزادی نشنیده است، یعنی در جهان گوش جهان و گوش دهر کلمه ای بسان کلمه ی آزادی از نظر زیبائی نشنیده ولذا روی کلمه آزادی و حریت مانور می دهند و می گویند بشر حر و آزاد است، منتها به یک شرط و آن اینکه حریت و آزادی او، مزاحم دیگران نباشد، یعنی انسان آزاد است هر کاری را که می خواهد انجام بدهد، منتها باید مزاحم دیگران نباشد، اگر می بینید که خیلی مقید به قانون هستند مانند رعایت قانون رانندگی و راهنمائی و امثالش، اساسش همین است،می گویند این قوانین مایه آزادی ماست و سبب می شود که دیگری هم مزاحم ما نباشد.

ص: 1055

آزادی در اسلام

ولی در اسلام آزادی دو شرط دارد:

الف: یک شرطش همان است که این آقایان می گویند، یعنی به شرط اینکه مزاحم فرد دیگر نباشد، «المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه»

ب: شرط دوم آزادی در اسلام این است که آزادی تا آنجا محترم است که سبب سلب سعادت انسان نباشد، مخالف با سعادت و خوشبختی او نباشد، اگر آزادی سبب شد که سعادت و خوشبختی بشر به خطر بیفتد، این آزدای از نظر اسلام ممنوع است، می گساری چرا ممنوع است؟ چون با سعادت بشر در تضاد است، مواد مخدر چرا حرام است؟

به جهت اینکه با سعادت بشر در تضاد است، یا خوردن گوشت خنزیر و سگ و سایر حشرات چرا حرام است؟ به جهت اینکه با سعادت بشر در تضاد است، شما این دو مکتب را بررسی کنید،فرض کنید این مکتب، مکتب الهی نیست، اما یک مکتب عقلانی که هست،ببنید کدام بهتر است، آیا مکتب غرب بهتر است یا مکتب اسلام؟

آیا این صحیح است که ما تحت عنوان آزادی، سعادت خود را به خطر بیندازیم، مکتب غربی می گوید، انسان در درون خانه ی خود هر غلطی که می خواهد،می تواند بکند، همچنین در بیرون خانه ی خود نیز هر غلطی را می تواند بکند، قمار خانه های روشن و فاحشه خانه های باز و پروانه دار، از نظر آنها اشکال ندارد.

ولی اسلام می گوید اینها درست نیست، یعنی آنجا که با سعادت بشر در تضاد باشد، یک چنین آزادی ممنوع است

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَیْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ» المائدة: ٩٠.

ص: 1056

اما در غرب مار پرستی اشکال ندارد -در فرانسه جمعی هستند که مار را می پرستند- پرستش هر چیز از نظر آنها آزاد است و کسی هم حق ندارد که بگوید چرا تو این را می پرستی، می گوید پرستش این گونه چیز ها به دیگران ضرر نمی زند.

اما در اسلام پرستش چنین چیزهایی مانند آتش پرستی و گاو پرستی و هر چیزی که از آن بوی شرک بیاید ممنوع است، تفاوت مکتب اسلام با مکتب غرب این است، بنیان مکتب اسلام بر اساس دو شرط است، یکی اینکه مزاحم دیگری نباشد، ثانیاً در سایه حریت و آزادی،آینده خود را به خطر نیفکند.

فلذا کسی حق ندارد که بگوید: چرا مزاحم من هستی،من می خواهم می گساری کنم، من می خواهم دنبال کارهای حرام بروم،می گوییم.

در جواب می گوییم: شما این آزادی را دارید، ولی این آزادی حیوانی است، آزادی بشری باید عقلانی باشد، آینده نگر باشد، شما اگر آینده نگر باشی، آینده شما در خطر است، آدم می گسار بعد از بیست سال کبد و جگرش باد می کند و در بستر بیمارستان می افتد و جان می دهد ، سکته های قلبی غالباً -آنهم دفعة- مال می گساری هاست، پس اگر ما جلوی آزادی های غلط را گرفتیم، بخاطر این است که مکتب ما همین را می گوید و مکتب ما عقلانی است، آنها مکتب شان عقلانی نیست، بلکه حیوانی است، یعنی در حد یک حیوان تفکر می کنند و می اندیشند، ولی مکتب ما مکتب عقلانی است و در حد عقل. این یک مسئله.

تفاوت جوهری آزادی های غلط را با آزادی هایی که در اسلام است بسنجیم،

ص: 1057

اولاً: آزادی در غرب، نفی تکلیف است، اما آزادی در اسلام اثبات تکلیف است، روح آزادی در غرب نفی تکلیف است، می گوید ارضای غرائز می کنم، فلذا به همه چیز نه می گویند، مثلاً می گویند: شراب حرام نیست، قمار حرام نیست، همجنس بازی حرام نیست، زنا اشکال ندارد، تمام آزادی ها در خدمت نفی تکلیف است، اگر ملاحظه کنید، آن آزادی هایی که آنها می رقصند و جوان های ما نیز فریب آنان را می خورند، و گروهی هم از ایران بخاطر همین آزادی کوچ می کنند و جاهای دیگر می روند، خیال می کنند که معنای آزادی نفی تکلیف است و بی خیالی، یعنی تا آخر عمر به خیالی و بی تکلیفی به سر ببرد.

ولی آزادی در اسلام مبنای تکلیف است، شما انسان مختاری هستید که تکلیف دارید، مار، عقرب و سایر حیوانات تکلیف ندارند. چرا؟ چون فاقد اختیارند،کار آنها کار غریزی است، اما کار بشر، کار گزینشی و انتخابی است،چون شما مختار هستید، پس باید زیر بار تکالیف بروید، چون شما انسان مختارید، باید این را بکنید و آن را نکنید.

پس اگر دوتا آزادی در نتیجه با هم اختلاف پیدا کردند، ما را ملامت نکنید، بلکه مکتب خود را ملامت کنید(لا تلومونی، بل لوموا مکتبکم)،در مکتب شما، آزادی در حقیقت بر اساس سلب تکلیف است و به چیزی می گویید: نه (لا).

ولی در اسلام چون بشر مختار و آزاد است، باید به یک سلسله چیزها بگوید: بلی!( نعم)، یعنی تکالیف را بپذیرد، تکالیف الهی و انسانی را بپذیرد، بنابراین، انتظار اینکه نتیجه هردو آزادی یکی باشد، انتظار اشتباه و غلط است، چون مثل این می ماند که نتیجه ی دوتا غذا (که یکی سمی است و دیگری غیر سمی،) یکی باشد، شما مبنای آزادی تان نفی تکلیف است، فلذا در استخر پسر و دختر بدون هیچ مانعی باهم شنا می کنند ، این نفی تکلیف است.

ص: 1058

ولی در اسلام چون انسان مختار است، باید زیر بار تکلیف برود، و لذا فقهای ما هر کجا که به تکالیف می رسند، می گویند شروطی دارد، که عبارتند: أن یکون عاقلاً، أن یکون بالغاً، أن یکون مختاراً، غیر مکره، چرا؟ چون مبنای «تکلیف» آزادی است.

آیا در ثبوت وطی و آمیزش با حیوانات، اقرار واحد کافی است؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: آیا در ثبوت وطی و آمیزش با حیوانات، اقرار واحد کافی است؟

بحث در باره وطی بهیمه و حیوان بود، و اینکه این عمل قبیح و غیر انسانی با چه ثابت می شود؟

در پاسخ گفتیم که با بیّنه ثابت می شود، یعنی ادله بیّنه اینجا را می گیرد.

اکنون بحث ما در اقرار است، به این معنا که آیا در ثبوت «وطی» اقرار واحد کافی است یا اقرار واحد کافی نیست؟

باید فرق بگذاریم بین جایی که بهیمه و حیوان مال خودش باشد و بین جایی که مال دیگری باشد، اگر حیوانی که با او نزدیکی و وطی کرده، ملک دیگری است، چنانچه اقرار کند که من او را وطی کردم، این فقط در باره تعزیر و حدش شنیده می شود، چرا؟ چون «إقرار العقلاء علی أنفسهم نافذ»، ولی این آدم به ضرر دیگری اقرار می کند، فلذا ممکن است با او یکنوع عداوت و دشمنی داشته باشد و با این اقرارش می خواهد یکنوع ضرری به او برساند،

مثلاً گاو قیمت داری است که روز چهل و پنج کیلو گرم شیر می دهد، هدفش از اقرار این است که این گاو قیمتی و شیر ده از بین برود، یا شتری است که از قیمت بالا و زیادی بر خوردار است از بین برود.

ص: 1059

اگر اقرار کند که من با بهیمه و حیوان دیگری این کار را کرده ام، جریمه اش فقط متوجه خودش است، یعنی تعزیر می شود و شلاق می خورد یا به عنوان حد یا به عنوان حد (علی خلاف فیه).

اما اینکه بهمیه را سر ببرند و ذبح کنند و سپس گوشت او را بسوزانند و آتش بزنند،این جهت را ثابت نمی کند.

اما اگر حیوان مال خودش است، مسلماً هردو شنیده می شود، یعنی هم یعزّر و هم آتش زده می شود، یعنی حیوان را سر می برند و آتش می زنند.

«إنّما الکلام» آیا اقرار واحد کافی است یا نه؟

همه فقهای ما می فرمایند که اقرار واحد کافی است، فقط سه نفر در اینجا اختلاف دارند که آنان عبارتند از: ابن ادریس، صاحب وسیله و علامه، این سه بزرگوار قائلند که باید دوبار باشد.

محقق حلّی چه می گوید؟

مرحوم محقق می فرماید من وجهی این را نفهمیدم که چرا آقایان قائل به دوبار اقرار شده اند، حتی می فرماید این حرف (که دوبار اقرار کند) غلط است.

استاد سبحانی

من فکر می کنم که آنان وطی بهیمه و حیوان را یکنوع زنا تلقی می کنند، البته زنای کامل نیست که قائم با طرفین است و دوتا حد دارد و لذا باید چهار بار اقرار کند، ولی این را نیمه زنا گرفته اند و گفته اند باید دوبار اقرار کند.

در واقع یکنوع استحسان است نه اینکه دلیل باشد، استحسان اینکه این را به زنا تشبیه کنیم و در زنا چهار بار اقرار معتبر است و چون در اینجا یک طرف قضیه حیوان است و قابل اقرار نیست، اکتفا کردیم به دو اقرار.

ص: 1060

ولی این استحسان است نه دلیل، از این رو «اقرار العقلاء علی أنفسهم نافذ» اینجا را می گیرد فلذا مانع ندارد که اقرار واحد نافذ باشد علی الإطلاق.

لو تکرر الفعل

هر گاه کسی این عمل قبیح و غیر انسانی را چند بار مرتکب بشود، چه باید کرد؟

اگر این شخص در وسط تعزیر شده(چون ما قائل به حد نشدیم) یا بار چهارم کشته می شود یا بار سوم، اما اگر چند بار انجام داده، ولی حکم بر او اجرا نشده، اگر ده بار هم این عمل منفی و زشت را انجام بدهد، فقط یکی حساب می شود.

اما اگر در وسط حد یا تعزیر اجرا شده، آیا در مرحله سوم کشته می شود یا در مرحله ی چهارم؟

در اینجا دوتا روایت است:

1- صحیحه ی یونس که از امام رضا علیه السلام نقل شد، می گوید:« أصحاب الکبائر کلّها یقتل إذا أقیم علیهم الحدّ مرّتین قتلوا فی الثالثة» و بگوییم مراد از حد در اینجا اعم از حد شرعی و تعزیر است، یعنی قانون در حق آنان اجرا بشود، اگر این صحیحه را بگیریم، باید این آدم در مرحله سوم کشته بشود.

2- روایت ابوبصیر.

اما گر روایت ابی بصیر را بگیریم، ابی بصیر می گوید امام علیه السلام می فرماید:

«الزانی إذا زنی یجلد ثلاثاً و یقتل فی الرابعة» الوسائل: ج 18، الباب 5 من أبواب مقدمات الحدود، الحدیث1.

اگر این روایت را بگیریم، در چهارمی کشته می شود، چرا؟ یکنوع تشبیه است، یعنی نزدیکی با بهیمه و حیوانات شبیه زناست، چون شبیه زناست، پس باید چهار بار اقرار کند، ولی این بسیار دلیل سستی است و اگر ما این دلیل را بگیریم، پس باید در اقرار هم به دوتا اکتفا نکنیم، بلکه باید چهار بار باشد و حال آنکه در اقرار به یکی قناعت کردیم،حتی دو نفر که گفتند دوبارباشد، گفتیم دوبار غلط است، مگر اینکه به قاعده درأ تمسک کنیم و بگوییم:« الحدود تدرأ بالشبهات» یعنی بگوییم الآن برای ما محل بحث است که آیا سه بار یا چهار بار هم کافی است، همیشه در حدود و در «دماء» اصالة الإحتیاطی هستیم.

ص: 1061

در هر حال اگر میزان روایت یونس بن عبد الرحمن باشد« أصحاب الکبائر کلّها یقتل إذا أقیم علیهم الحدّ مرّتین قتلوا فی الثالثة».

قهراً اینجا را می گیرد، اما اگر به روایت ابو بصیر عمل کنیم که می گوید: «الزانی إذا زنی یجلد ثلاثاً و یقتل فی الرابعة» .

آقایان می گویند باید چهار بار باشد، چرا؟ چون مانحن فیه را تشبیه به زنا می کنند، و حال آنکه اگر ما نحن فیه به زنا تشبیه شود، باید در اقرار هم چهار بار را بگیریم و حال آنکه در اقرا یا یکی بود و یا دوتا،

علاوه براین، در زنا اگر طرفین عاقل و شاعر باشند، می توانیم بگوییم باید چهار بار باشد،اما یک طرف عاقل و شاعر باشد و طرف دیگر کالجماد، این فعل واحد است نه فعل کثیر.

در هر حال همان سومی است، مگر اینکه بگوییم چون مسئله دماء است، باید احتیاطی باشیم.

آمیزش با اموات

کسانی هستند که کار شان نباشی است، نباش کسانی هستند که قبرها را نبش می کنند، هم کفن را می دزدند و هم ممکن است اگر طرف زن باشد، با او نزدیکی کنند، حکم کسی که با اموات آمیزش می کنند چیست؟

ما می توانیم حکم این مسئله را از یک ضابطه کلی استفاده کنیم،یک ضابطه کلی در اسلام است بنام: «حرمة المیت کحرمة الحیّ» یک ضابطه در اسلام است که احترام میت با احترام آدم حی و زنده یکی است،اگر این آدم نبش قبر نمود و فقط کفن را سرقت کرد، این عمل در باب سرقت داخل است و ربطی به ما نحن فیه ندارد.

ص: 1062

اما اگر هدفش از نبش سرقت نبوده، بلکه تجاوز جنسی به میت بوده، این دو حالت دارد، گاهی زن خودش است، مثلاً زنش را دفن کرده بود، ولی چون نسبت به او علاقه داشت و در حال مماتش هم عمل جنسی را انجام داد،اگر با زنش نزدیکی کرده باشد،این أخفّ وطئة است از اینکه با اجنبیة نزدیکی کند، ولذا ما باید در دو مقام بحث کنیم، یکی درجایی که زن اجنبیه باشد، دیگری در جایی که زن زوجه اش باشد.

اگر میت اجنبیة باشد، حکمش عیناً همانند زنای عادی است، به این معنا اگر مجرد باشد، صد شلاق دارد و اگر محصن باشد، رجم می شود، چرا؟ چون قانون اسلام این است که مؤمن حی و میتش یکسان است و تعبیر فقهای ما نیز همین است.

2: ما رواه عبدالله بن محمد الجعفی عن أبی جعفر(علیه السلام) فی رجل نبش إمرأة فسلبها ثیابها ثمّ نکحها، قال: « إنّ حرمة المیّت کحرمة الحی {حدّه أن } تقطع یده لنبشه و سلبه الثیاب، و یقام علیه الحدّ فی الزنا، إن اُحصن رجمُ، و إن لم یکن اُحصن جلد مائة». الوسائل: 18، الباب 2 من أبواب نکاح البهائم و وطء الاموات، الحدیث 1.

اتفاقاً این روایت مفتابه هم است.

و قال ابن إدریس: من وطأ امرأة میتة، فإنّ حکمه حکم من وطأها و هی حیّة، لقوله(علیه السلام):« حرمة المؤمن میّتاً کحرمته حیاً» السرائر: 3/467.

ولی علاوه براین،یک تعزیر هم باید بشود، چرا؟ چون کار بسیار بدی را مرتکب شده، یعنی با آدمی که عاجز و نا توان است و هیچ قدرت دفاع از خود ندارد، به حریم و ناموس او تجاوز کند. می فرماید: علاوه براین، یکنوع تعزیر بیشتری هم دارد

ص: 1063

و أما الزیادة فی العقوبة بما یراه الإمام فیدل علیه مرسل ابن أبی عمیر عن الصادق(علیه السلام) فی الذی یأتی المرأة و هی میّتة، قال: «وزره أعظم من ذلک، الذی یأتیها و هی حیّة ». الوسائل: 18، الباب 2 من أبواب نکاح البهائم، الحدیث 2.

قال الشیخ المفید: و من نکح امرأة میّتة، کان الحکم علیه الحکم فی ناکح الحیّة سواء، و تغلّظ عقوبته، لجرأته علی الله عزوجل فی انتهاک محارمه، و الاستخفاف بما عظّم فیه الزجر و وعظ به العباد. المقنعة: 790.

تا اینجا روشن شد که اگر زن اجنبیة باشد، زنای با او با زنای حی فرق نمی کند، یعنی اگر محصن نیست صد شلاق دارد و اگر محصن است، رجم می شود.

اما اگر این عمل قبیح و زشت را با همسرش مرتکب شد، حد زنا به او جاری نمی شود، از این رو ناچاریم که تعزیر قائل بشویم، یعنی فرق بگذاریم بین اجنبیة و زوجه ی خودش، در اجنبیة زنای واقعی محسوب می شود، ولی در اینجا یکنوع تجاوز واقعی است.

در هر حال در دومی قائل به حد نشده اند، بلکه قائل به تعزیر شده اند.

الفرع الثانی: إذا کانت المیّتة زوجة فی حباله أو أمة فی ملکه فلا یحد حدّ الزانی بل یعاقبه الإمام بما یراه مردعاً له عما أتاه.

قال ابن إدریس: فإن کانت الموطوءة زوجته أو أمته وجب علیه التعزیر دون الحد، للشبهة الداخلة علیه فی ذلک. السرائر: 3/467.

پس اگر زوجه ی خودش باشد، زنا صدق نمی کند چون رابطه اش تا حدی محفوظ است، اما گر زوجه نباشد، با زنا فرقی ندارد.

ص: 1064

بماذا یثبت؟

حال این بحث پیش می آید که این عمل زشت و غیر انسانی با چه ثابت می شود؟

در بهیمه و حیوان گفتیم که با بیّنة و اقرار ثابت می شود، راجع به بیّنه در آنجا مناقشه نکردیم، ولی در اینجا نسبت به بیّنة مناقشه است، در آنجا به اقرار واحد اکتفا کردیم و دو اقراری را رد نمودیم، ولی در اینجا دو اقراری خیلی روشن نیست که باطل باشد. بنابراین،باید بین این بحث و بحث قبلی فرق بگذاریم، چون در بحث قبلی یک طرف حیوان بود، فلذا آنجا ادله بیّنه شاملش شد و اقرار واحد هم کافی بود و صدق زنا مسامحه ای بود نه واقعی.

ولی در اینجا ممکن است زنا صدق بکند، یعنی بیّنه داریم که در اینجا اختلاف است، همان افرادی که در بهیمه می گفتند دوتا کافی است، ولی در اینجا بعضی می گویند دوتا کافی نیست بلکه چهار تا باشد، مرحوم محقق هردو را در شرائع نقل می کند.

قال المحقق: فی عدد الحجّة علی ثبوته خلاف، قال بعض الأصحاب: یثبت بشاهدین لأنّه شهادة علی فعل واحد بخلاف الزنا بالحیّة.

مرحوم محقق می گوید دو نفر کافی است، چرا؟ چون زنا با «حیّة» اقرار بر یک نفر نیست بلکه اقرار بر دو نفر است، آنهم زنده است و این هم زنده است، ولذا می گوید دوتا مال خودش و دوتا هم مال طرف، ولی در اینجا چون طرف مرده است، فعل واحد است.

به بیان روشن تر اگر با زنده زنا کند، دو فعل است، «زنی الرجل، و زنت المرأة» دوتا فعل است،اما اگر طرف مرده باشد، فعل واحد است و آن عبارت است از فعل رجل، اما «زن» مرده است و فعلی از او سر نزده است. عبارت محقق

ص: 1065

فی عدد الحجّة علی ثبوته خلاف، قال بعض الأصحاب: یثبت بشاهدین لأنّه شهادة علی فعل واحد بخلاف الزنا بالحیّة.

من کشف اللثام را نگاه کردم که ببینم فعل واحد را چگونه معنا می کند، ایشان می گوید و هو الحیّ، فعل واحد حیّ، یعنی مرد زنده است، زن کاری نکرده است، بخلاف الزنا بالحیّة، در آنجا هم زن زنا می کند و هم مرد.

و قال بعض الأصحاب: لا یثبت إلّا بأربعة لأنّه زناً، و لأنّ شهادة الواحد قذف فلا یندفع الحدّ إلّا بتکملة الأربع، و هو أشبه.

یعنی اگر یک نفر بگوید که زید دیشب با میت نزدیکی کرد،این قذف است، پس باید چهار تا بشود،این مغالطه است، چون یک نفر قذف است، ما هم یک نفر نگفتیم، بلکه می گوییم دو نفر، واحد باشد قذف است، اما اگر دو نفر باشند، اول کلام است که قذف باشد. فلذا دلیل اولش تا حدی قابل طرح است، اما دلیل دومش که می گوید این قذف است، البته اگر یک نفر باشد قذف است، نه بیشتر.

ما از میان این دو قول، کدام را انتخاب کنیم؟ مرحوم محقق می گوید اگر دومی را بگیریم اشبه است، یعنی اشبه و نزدیکتر به حق است. این مسئله بیّنه است.

پس ابتدا باید این را بحث کنیم که آیا چهار نفر لازم یا دو نفر؟ چون اقرار هم تابع این مسئله است، چون اگر کسی در بیّنه گفت دو نفر کافی است، در اقرار هم باید بگوید دوبار اقرار کافی می باشد.

اگر در بیّنه گفت چهار نفر لازم است، پس باید در اقرار هم بگوید چهار بار اقرار کند. بنابراین، اقرار تابع این مسئله است، فلذا باید این مسئله را حل کنیم که آیا دو نفر کافی است یا حتماً باید چهار نفر باشد؟

ص: 1066

مرحوم محقق به چهار نفر تمایل پیدا کرده است، قهراً در اقرار هم باید بگوید چهار بار اقرار کند، زیرا هر اقراری جانشین یک شاهد است.

پس باید ببینیم که آیا دو شاهد کافی است یا نه؟

دیدگاه ابن ادریس

ابن ادریس گفته حتماً باید چهار نفر باشد، چون زناست، یعنی میت و حی یکی است، قهراً این زناست و باید چهار تا باشد، در مقابل شیخان در مقنعه، در نهایه و ابن حمزه در وسیله،ابن سعید در جامع، گفته اند دو نفر کافی است، چرا؟ به جهت اینکه ادله بیّنه اینجا را می گیرد ادله بیّنه (حتی تقوم به البیّنة) اینجا را می گیرد،«خرج منها» زنای با حیّة، آنجا چهار تا لازم است.

استاد سبحانی

ولی ما ادله ی هردو طرف را رد می کنیم،

دلیل مرحوم ابن ادریس را این گونه رد می کنیم، می گوییم: جناب ابن ادریس!

درست است که این هم یکنوع زناست، منتها نه آن زنای شدیدی که چهار نفر بخواهد، این درحقیقت یکنوع برزخی است بین زنا و بین اتیان بهیمة و لذا ما نمی توانیم ادله زنا را در اینجا جاری کنیم، چون ادله زنا انصراف به جایی دارد که طرفین واقعاً زنا کنند، نه اینکه یک طرف زنا کند و طرف دیگر زنا نکند.

و ضمناً اینکه گفت اگر یک نفر شهادت بدهد، این قذف است.

ما در جواب گفتیم یک نفر نمی گوییم، بلکه دو نفر می گوییم.

اما دلیل این طرف هم مشکل است، دلیل کدام طرف؟ این طرفی که می گوید دو نفر کافی است، چرا می گوید دو نفر کافی است؟ می گوید در زنا هر دو طرف تمایل دارند، فلذا باید چهار نفر باشند تا بتوانند جرم دو نفر را ثابت کنند، ولی در اینجا چون یک طرف تمایل دارد و طرف دیگر بی خبر است، پس دو نفر کافی است.

ص: 1067

ما در پاسخ این دلیل می گوییم که این حرف شما نقض دارد، نقضش این است که اگر مردی با یک زنی مکره زنا کند، پس آنجا هم بگویید دو نفر باشد، چون یک نفر تمایل دارد، طرف دیگر تمایل ندارد، یا اگر با یک مجنونة زنا کند، پس باید بگوییم چهار لازم نیست،دو نفر کافی است و حال آنکه در مکره و مجنونه این حرف را نمی زنید.

بنابراین،ادله هردو طرف مخدوش است، هم آنکه می گوید، چهار نفر باشد، این را می خواهد جای زنای واقعی بگذارد و این مشکل است.

هم دلیل کسی که می گوید دو نفر باشد، درست نیست، اینکه می گوید اینجا قائم با فعل واحد است، قائم با طرفین نیست، طرف دیگر مایل نیست.

جوابش این است که اگر میزان این جهت باشد، پس باید در مجنونة و مکره علیه نیز همین حرف را بزنیم و حال آنکه نمی زنید.

فلذا من چاره ای جز این ندیدم که پناه ببرم به چهار نفر،چرا؟ « لأجل قاعدة الدرأ»، فقط قاعده درأ جلوی ما را می گیرد، فلذا می گوییم باید چهار نفر شهادت بدهند که این مرد با زن اجنبیه ی مرده نزدیکی کرده است.

مسأله ی آزادی و ارتداد

همان گونه قبلاً بیان شد، در عصر و زمان مسئله مرتد و ارتداد، خودش یک دست آویزی علیه اسلام و قوانین اسلام شده است حتی در قبّة الإسلام ایران (که قم باشد) من در یک مقاله ای خواندم که در آن قتل مرتد را انکار کرده بود، مقاله هم چاپ شده است.

چنین افرادی یا از اسلام بی خبرند یا این که تحت تاثیر غربی ها قرار گرفته اند، فلذا این گونه احکام را انکار می کنند.

ص: 1068

در جلسه قبل عرض کردیم که آزادی در غرب یک شرط دارد، و لی همین آزادی در اسلام دارای دو شرط است، سپس گفتیم آزادی در غرب مبنایش نفی تکلیف است، اما آزادی در اسلام بر اساس تکلیف است.

به بیانن دیگر غربی می گوید من در انجام هر کاری و هر چیزی آزادم.

ولی اسلام می گوید: بشر! تو آزادی، پس باید زیر بار تکالیف بروی، تو مانند شیر و پلنگ و سایر حیوانات نیستی، آنها آزاد نیستند بلکه غریزه ای عمل می کنند، تکلیف ندارند.

اما چون تو آزادی، باید زیربار تکلیف بروی.

تا این مقدار را در جلسه قبل بیان نمودیم.

از اینجا می خواهیم وارد مطلب جدید بشویم و آن اینکه آزادی در غرب فقط و فقط برای ارضای خواسته ها و غرائز درونی است، «شخص» می خواهد آزاد باشد، حتی از ایران می گریرند و به آن نقاط دیگر می روند، چرا؟ تا آزاد باشند، یعنی با هر زنی بتواند نزدیکی کنند، می گساری کنند، در قمار حاضر باشد و...،

خلاصه شخص می خواهد نیازهای درونی مادی را راضی کند، غرض ارضای غرائز است، ولی در اسلام آزادی برای احیاء ارزش های عقلانی است، انسان به وسیله عقل عملی نیکی و بدی ها را درک می کند، بشر تو آزادی که نیکی ها را انجام بدهی و از بدی ها هم صرف نظر کنی، چه قدر فرق است بین این دو مکتب، کسانی که می خواهند مسلمان را وادار کنند به آزادی غربی، دو مکتب را نشناخته اند، در مکتب غرب آزادی برای این است که لذت ببریم، اصالة اللذة، ولی در اسلام اصالة اللذة نیست، بلکه مقصد احیاء ارزش هاست.

ص: 1069

عقل عملی و علمی

باید دانست که عقل یا عملی است یا علمی، ما معتقدیم که عقل عملی خوبی ها و بدی ها را درک می کند، ما مثل اشاعره نیستیم که حسن و قبح عقلی را منکر باشیم، عقل ما آنچه را که درک می کند، نیک است، اسلام می گوید انجام بده:

«إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا »الانسان: ٢،

پشت سرش می فرماید:

«إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا»الانسان: ٣،

«إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ» در کجا؟

در مکتب فطرت،دیگر کار به انبیاء ندارد، یعنی ما در مکتب «فطرت» خوبی ها و بدی ها را شناخته ایم و لذا انبیاء در عقل عملی نو آوری ندارند، بلکه یاد آورانند، انبیاء در نظر ما در عقل عملی نه در احکام، چون در احکام نو آورانند، اما در عقل عملی یاد آورانند نه نو آوران، یعنی آنچه را که خدا در فطرت ما نهاده است، از آن پرده بر می دارند، یعنی پرده را کنار می زنند، خوبی ها و بدی ها را می گویند.

اتفاقاً امیر المؤمنین هم در خطبه ی اول نهج البلاغة این مطلب را دارد و می فرماید: آن پیمانی را که خدا از ما گرفته است، آن را ادا کنید، این پیمان را خدا در کجا گرفته؟ در فطرت و آفرینش.

خلاصه: آزادی در غرب یک شرط دارد، اما آزادی در اسلام دو شرط دارد، آزادی در غرب،نفی تکلیف است، اما آزادی در اسلام مبنای تکلیف است، آزادی در غرب، برای ارضای خواسته های درونی بی حد و حساب است، اما در اسلام آزادی برای احیاء ارزش هایی است که عقل ما در مکتب فطرت آموخته است.

ص: 1070

چهارم: در آزادی غرب، حقوق انسان مطرح است، یعنی تمام آزادی باید دور حقوق انسان بچرخد، اصالة الإنسانی هستند، لائیک هستند، در آنجا خدا مطرح نیست،فقط حقوق انسان مطرح است، آزادی در حد حقوق انسان است، احزاب هم که تشکل می دهند برای حقوق انسان است، اجتماعات که تشکیل می دهند برای حقوق انسان است. ولی در اسلام علاوه بر حقوق انسان، حقوق خدا نیز مطرح است، یعنی حق عبودیت و الوهیت مطرح است، فلذا باید در آزادی حقوق خدا را نیز در نظر بگیریم.

به بیان دیگر آیا می شود که خدا خالق ما باشد و ما آفریده او باشیم، اما حقی بر ما نداشته باشد؟! از بیخ حق را منکر باشند، بنابراین، اگر می بینید در اسلام زندگی کند، چون دو نوع تفکر است، او می گوید من اومانیسم هستم، و مکتب من، مکتب اومانیسم است، یعنی اصالة الإنسان، حقوق انسان می خواهم، اما اسلام می گوید علاوه بر حقوق انسان، حقوق خدا نیز مطرح است، و لذا می گوید خداوند منان ما را خلق کرده:

«و أمر أن لا تعبدوا إلّا إیّاه».

حقوق خدا هم مطرح است. بنابراین، اگر در اسلام دست و پای انسان را به عنوان حقوق خدا گرفتیم، این خلاف آزادی نیست، مکتب را بشناسید، اگر گفتیم،حتماً نماز بخواند، روزه حتماً باید بگیرد، یعنی یکنوع محدودیت های شرعی برای او قائل شدیم، این من باب حقوق خداست، پس در اسلام تنها حقوق انسان مطرح نیست، بلکه خدا هم مطرح است.

آیا در ثبوت آمیزش با زن میت و مرده، اقرار واحد کافی است؟ کتاب الحدود و التعزیرات

ص: 1071

موضوع: آیا در ثبوت آمیزش با زن میت و مرده، اقرار واحد کافی است؟

بحث ما راجع به ثبوت مسئله ی آمیزش و نزدیکی با میت است، قبلاً گفتیم که ثبوتش یا بیّنة است یا با اقرار، بیّنة را بحث نمودیم و گفتیم آیا دو نفر کافی است یا حتماً باید چهار نفر باشند؟

در پاسخ عرض کردیم که اگر این عمل زنا محسوب می شود، حتماً باید چهار نفر باشد، اما اگر آن را زنا تلقی نکنیم، شهادت و قول دو نفر هم برای ما کافی است.

ضمناً روایتی را نقل کردیم که می گوید احترام مؤمن در حال ممات، همانند احترامش در حال حیات است.

و ما گفتیم که این روایت دلالت ندارد براینکه حتماً باید چهار نفر باشد، فقط دلالت دارد که مؤمن محترم است و باید حیثیتش حفظ شود، اکنون وارد بحث جدید می شویم و آنکه اقرار چگونه است، آیا یکبار اقرار کافی است یا اینکه دو بار، یا چهار بار اقرار کند؟

ممکن است بگوییم اقرار واحد برای ما کافی است، یعنی اقرار کند که من با میت این عمل زشت را انجام دادم.

و باز ممکن است بگوییم یکبار کافی نیست، زیرا این عمل زشت یک عمل طرفینی است و به اصطلاح اقرار جانشین شهادت است، اگر در شهادت گفتیم باید دو نفر باشند، در اینجا نیز باید بگوییم که دو بار اقرار کند.

و اگر در شهادت قائل به چهار نفر شدیم، باید اینجا هم بگوییم چهار بار اقرار کند، چون اقرار تابع شهادت است(الإقرار تابع للشهادة) هر چند نفر را که در شهادت معتبر بدانید، در اقرار نیز همان را بگویید.

ص: 1072

بنابراین، در اقرار نیز مسئله تابع شهادت است، بعضی گفته اند یک بار اقرار کافی است، چرا؟ چون «اقرار العقلاء علی آنفسهم جایز»

بعضی گفته اند دو بار باید اقرار کند، چون در بیّنه دو نفر شرط است،پس در اینجا هم دوبار اقرار لازم است.

گاهی می گویند این به منزله زناست، در زنا چهار نفر باید باشد، در اقرار هم باید چهار بار اقرار کند، چون مسئله، مسئله حدود و شبهات است و در شبهات باید احتیاط کرد، پس اقلاً باید بگوییم دو بار اقرار کند، اما اگر بگوییم چهار بار اقرار، این خیلی خیلی بهتر است.

بحث در باره نزدیکی با میت تمام شد، از اینجا وارد در یک مسئله جدید می شویم، و آن اینکه:

مسألة: قال المحقق: الأولی: من لاط بمیت کمن لاط بحیّ یعزّر تغلیظاً.

مسئله جدید این است که اگر کسی با میت نزدیکی کرد،اگر ایقاب کند، حکمش قتل است و اما اگر ایقاب نباشد، باید جلد و شلاق بخورد.

علاوه براین دو (قتل و جلد) باید تغلیظ هم باشد، یعنی اگر حکمش جلد باشد، باید قبل از جلد، تعزیر هم بشود، و اگر حکمش قتل است، باید قبل از «قتل» تعلیظ و تعزیر هم بشود.

این یک مسئله ای است که همه فقهای ما می گویند، یعنی اگر کسی با میت نزدیکی کرد، منها حدی که خدا برایش معین کرده است، حتماً باید تغلیظ هم بشود، حتماً باید تعزیر هم بشود، خلاصه دو برابر باید این آدم کتک بخورد، یعنی هم باید حد را بر او جاری کنند و هم تعزیر بشود، از کلمه ی «تعزیر» تعبیر آورده به تغلیظ، غلظت یعنی دو برابر کردن.

ص: 1073

من همه ی اقوال را در اینجا نقل کرده ام، فقهای ما از محقق گرفته تا شهید ثانی و دیگران، شیخ هم در نهایه می گویند، علاوه براین که حد خدا جاری بشود خواه جلد باشد یا قتل، حتماً باید غلظتی در کار باشد، کتکی هم باید به عنوان تعزیر باشد.

سوال

ممکن است کسی بپرسد که مدرک این مسئله چست؟

جواب

من مدرکی برای این مسئله پیدا نکردم، هر چند در لسان فقهای ما متضافر است، یعنی همه قبول دارند، اما یک دلیلی برای این مسئله نیست،مگر اینکه کسی از دلیل عقلی استفاده کند و بگوید چون افحش است، این چون گناهش بیشتر است، فلذا باید علاوه بر حد، تغلیظ و تعزیر هم بشود.

به بیان دیگر، یک موقع انسان با یک موجود زنده این عمل قبیح و زشت را انجام می دهد که حق دفاع از خود دارد، یک موقع با کسی انجام می دهد که حق دفاع از خودش ندارد، یعنی قدرت بر دفاع ندارد، این چون گناهش اغلظ و افحش است،حتماً علاوه براینکه حد بر او جاری بشود، باید تغلیظ هم بشود.

قال المحقق: الأولی: من لاط بمیّت کمن لاط بحیّ، یعزّر تغلیظاً. الشرائع: 4/189.

یقول الشهید الثانی: لأّنه لواط فی الجملة فتتناوله أدلته و أحکامه مع زیادة فحشه، و تحریمه بالموت فیزداد فی الحدّ حیث لا یکون المطلوب قتله بما یراه الحاکم و یعزّر تغلیظاً إذا اُرید قتله فیقدّم علیه التعزیر کما یقدّم التعزیر علی الرجم. المسالک: 15/48.

و حاصله إنّه إن وجب الجلد هنا لعدم الإیقاب زید فی العقوبة، و أما لو وجب القتل لأجل الإیقاب یعزّر تغلیظاً ثمّ یقتل، و قد تلقاه الأصحاب بالقبول.

ص: 1074

قال الشیخ: و حکم المتلوط بالاموات حکم المتلوط بالاحیاء علی السواء، لا یختلف الحکم فی ذلک بل تغلظ عقوبته لانتهاکه حرمة الاموات. النهایة: 708،

و قد جاء ابن إدریس بنفس العبارة. السرائر: 3/468،

و قال الشیخ المفید فی المقنعة: و کذلک حکم المتلوط فی الاموات من الذکران و عقابه فی الدنیا و الآخرة أعظم من عقاب ذلک فی الأحیاء. المقنعة: 790.

پس اگر انسانی با جوان مرده ای، عمل لواط را انجام بدهد، علاوه بر جلد (اگر ایقاب نکند)، و علاوه بر قتل(اگر ایقاب کند) باید تغلیظ هم بشود،یعنی قبل از اجرای حد، باید تعزیر هم بشود، البته ما دلیلی برای این مسئله نداریم مگر اینکه از ادله ای که در باب زنای میت گفته شد، استفاده کنیم.

حکم فقهی استمناء

مسئله دوم مسئله استمناء است،البته اصطلاح فقها استمناء است، ولی اصطلاح روایات خضخصة است، چرا این کلمه را به کار می برند؟ چون کلمه ی «خضخضه» از اسمای اصوات است، گویا آدمی که استمناء انجام می دهد و تنفساتی که در حین آن انجام می دهد، عرب به آن می گوید: خضخصة.

اما اصطلاح عرب امروزی عبارت است از: «العادة السرّیة». یعنی بجای استمناء، کلمه «العادة السرّیة» را به کار می برند.

پس در مجموع سه اصطلاح شد:

الف: الإستمناء، ب: الخضخضة،

ج: العادة السرّیة.

عجیب این است که قسمی از علمای اهل سنت، این عمل را جایز می دانند، در میان فقهای اهل سنت، فقط جناب مالک جایز نمی داند ، بقیه چندان حرمتی برای این کار قائل نیستند، من در کتاب قرضاوی بنام: «الحلال و الحرام» دیدم که ایشان در این کتاب فتوا به جواز استمناء می دهد و می گوید «العادة السرّیه» که همان استمناء باشد جایز است.

ص: 1075

دلیل بر حرمت استمناء

دلیل ما بر حرمت این عمل چیست؟

دلیل ما آیه شریفه است «وَ الَّذِینَ هُم لِفُرُوجِهِم حَافِظُونَ * إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم فَإِنَّهُم غَیرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابتَغَی وَرَاءَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ العَادُونَ»

المؤمنون /5- 7.

هر نوع لذت جنسی را تحریم کرده مگر دو مورد را،: یکی ازواجهم و دیگری ملک یمین، هر نوع تلذذ جنسی حرام است، الا در دو مورد:

1- إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم، 2- أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم، من از این آقایان سوال می کنم که استمناء داخل در کدام یکی از دوتاست، آیا داخل در «عَلَی أَزوَاجِهِم» است؟ همه می دانیم که در این داخل نیست،، آیا داخل در :« أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم» است؟ قطعاً در این هم داخل نیست، پس حرام است. «وَ الَّذِینَ هُم لِفُرُوجِهِم حَافِظُونَ»، استمناء در واقع یکنوع اعمال فرج و لذت گیری جنسی است، اسلام می فرماید: مردان مؤمن کسانی هستند که هر نوع لذت جنسی برای آنان حرام است مگر از دو مجرا:

1- إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم، 2- أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم. استمناء داخل در هیچ یکی از این دوتا نیست. این از نظر آیات، اما از نظر روایات، ما روایات زیادی داریم که جوانی در زمان امیر المومنان(علیه السلام) این عمل را انجام داد، حضرت به دستش شلاق زد بگونه ای که دستش قرمز شد و بعداً از بیت المال برایش زن گرفت.

متن عبارت محقق

المسألة الثانیة: قال المحقق: الثانیة: من استمنی بیده عزِّر، و تقدیره منوط بنظر الإمام. و فی روایة أنّ علیاً(علیه السلام)، ضرب یده حتّی احمرّت، و زوّجه من بیت المال، و هو تدبیر استصلحه لا أنّه من اللوازم.

ص: 1076

و یثبت: بشهادة عدلین أو الإقرار و لو مرّة، و قیل: لا یثبت بالمرّة، و هو وهم. الشرائع: 4/189.

هذا ما یسمّی بالعادة السرّیة، یقول الشیخ القرضاوی: و قد حرمها أکثر العلماء و استدلّ الإمام مالک بقوله تعالی: «وَ الَّذِینَ هُم لِفُرُوجِهِم حَافِظُونَ * إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم فَإِنَّهُم غَیرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابتَغَی وَرَاءَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ العَادُونَ ». المؤمنونن: 5 - 7

أقول: و یدل علی الحرمة وراء الآیة الکریمة روایات عن أئمة أهل البیت (علیهم السلام).

روایات

1: محمد بن الحسن باسناده عن محمد بن یحیی، عن أحمد بن محمد، عن محمد ابن سنان، عن طلحة بن زید، عن أبی عبدالله(علیه السلام): «أنّ أمیرالمؤمنین(علیه السلام) اُتی برجل عبث بذکره، فضرب یده حتّی احمرّت ثمّ زوَّجه من بیت المال» الوسائل: ج 18، الباب 3 من أبواب نکاح البهائم و وطی الأموات و الإستمناء. الحدیث1.

معلوم می شود که یک امر حرامی بوده و الا حضرت تعزیر نمی کرد.

2: و باسناده عن أحمد بن محمد، عن البرقی، عن ابن فضّال، عن أبی جمیلة، عن زرارة، عن أبی جعفر(علیه السلام) قال:

« إنَّ علیاً اُتی برجل عبث بذکره حتی أنزل، فضرب یده حتّی احمرَّت قال: و لا أعلمه إلّا قال: و زوَّجه من بیت مال المسلمین» همان مدرک، الحدیث2

این دلیل بر این است که از بیت المال می توان جوان را تزویج کرد .

3: و عنه، عن البرقی، عن ثعلبة بن میمون- از اصحاب اجماع است و فقیه،- و حسین بن زرارة قال: سألت أبا جعفر(علیه السلام) عن رجل یعبث بیدیه حتی ینزل، قال:« لا بأس به و لم یبلغ به ذاک شیئاًَ».همان مدرک، الحدیث3،

ص: 1077

باید دانست که این حدیث خلاف مطلوب است، هر چند مرحوم شیخ بر تعزیر حمل کرده است، ولی این حمل بر خلاف ظاهر است، چون ظاهر این است که این روایت تقیة وارد شده است. زیرا روایات اهل بیت (علیهم السلام) بر خلاف این است،

علاوه براین، خلاف قرآن است و روایتی که بر خلاف قرآن باشد، قابل اخذ نیست.

أقول: حمله الشیخ علی أنّه لیس علیه شئء موظف لا یجوز خلافه بل علیه التعزیر بحسب ما یراه الامام، و یمکن حمله علی التقیّة لما مرّهنا و فی النّکاح، و لما یأتی.

4: أحمد بن محمد بن عیسی فی نوادره عن أبیه قال: سئل الصادق(علیه السلام) عن الخضخضة فقال:

« إثم عظیم قد نهی الله عنه فی کتابه و فاعله کناکح نفسه- عمل استمناء، مانند این است که انسان با خودش لواط کرده باشد - و لو علمت بما یفعله ما أکلت معه- هر گز با غذا نمی خوردم- فقال السائل: فبیّن لی یا ابن رسول الله من کتاب الله فیه، فقال: قول الله: (( فمن ابتغی وراء ذلک فاوُلئک هم العادون )) و هو مما وراء ذلک فقال الرحل: أیّما أکبر؟ الزنا؟ أوهی؟ فقال: هو ذنب عظیم، قد قال القائل بعض الذنب أهون من بعض و الذنوب کلّها عظیم عند الله لأنها معاصی و أن الله لا یحب من العباد العصیان، و قد نهانا الله عن ذلک لأنّها من عمل الشیطان و قد قال: (( لا تعبدوا الشیطان إن الشیطان کان لکم عدو فاتخذوه عدوًّا إنما یدعوا حزبه لیکونوا من أصحاب السعیر )). همان مدرک، الحدیث 4.

ص: 1078

خلاصه ی مطالب

پس تا کنون سه مسئله را خواندیم:

الف: در نزدیکی با میت زن، چند بار اقرار کافی است، یک بار، یا دو بار یا چهار بار؟

گفتیم تابع شهادت است، هر چه در شهادت گفتیم،در اقرار نیز همان را می گوییم.

ب: اگر کسی با میت لواط کند،حکمش چیست؟ حکمش رجم است اگر ایقاب کند،جلد است اگر ایقاب نکند، فقهای ما گفته اند که علاوه بر حد، باید تعزیر و تعلیظ هم بشود.

ما گفتیم روایت در این زمینه نداریم، مگر روایت ابن ابی یعفور در زنا.

ج: مسئله سوم این بود که استمناء چه حکمی دارد؟

گفتیم قسمتی از علمای اهل سنت تجویز می کنند. امام (علیه السلام) می فرماید جایز نیست، چرا؟ با این آیه استدلال می کند که می فرماید: «وَ الَّذِینَ هُم لِفُرُوجِهِم حَافِظُونَ * إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم فَإِنَّهُم غَیرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابتَغَی وَرَاءَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ العَادُونَ».

مرحوم محقق در اینجا یک بحث دیگری را باز کرده بنام : الدفاع عن النفس، ولی ما این بحث را در اینجا طرح نمی کنیم، چرا؟ چون جای بحثش باب امر به معروف و نهی از منکر است.

ولی ما یک بحث جدیدی را شروع کردیم که غالباً در کتاب های فقهی ما نیست، یعنی کسانی که کتاب حدود را نوشته اند اعم از قدما و متأخرین، این بحث جدیدی که الآن می خوانیم در آنها نیست و آن عبارت است از: مواضع التعزیر، یعنی در چه مواردی حاکم می تواند فرد را تعزیر کند.

ص: 1079

البته از میان علمای متأخرین، فقط آیة الله خوئی در کتاب خودش این را اجمالاً بحث کرده است. قبل از آنکه ما وارد موارد و مصادیق بشویم، باید ببینیم که «تعزیر» حدش چیست؟

در حد تعزیر سه قول است که در جلسه آینده بررسی خواهیم کرد.

آزادی بیان و ارتداد

بحثی که در این جلسه انجام می دهیم عبارت است از آزادی در بیان، ما تا این مباحث را حل نکنیم، نمی توانیم مشکل مرتد را حل کنیم، آزادی در بیان یک مسئله ای است که در غرب و شرق مطرح است و می گویند بشر باید از نظر بیان آزاد باشد.

شکی نیست که حق تعالی یکی از نعمت هایی که به ما داده است بیان است: الرَّحْمَ_ٰنُ ﴿١﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿٢﴾ خَلَقَ الْإِنسَانَ ﴿٣﴾ عَلَّمَهُ الْبَیَانَ».

بیان یکی از نعمت های الهی است، فلذا هر نوع قید و بندی براین بیان بگذاریم، در واقع نعمت خدا را کوتاه کرده ایم.

بنابراین، «بیان» باید دارای قید و بندی نباشد تا بشر بتواند از این بیان به نفع خود و جامعه بهره گیری کند.

اما آزادی در بیان در این حد نیست، البته گاهی می گویند آزادی در بیان بی قید است، یعنی امرش دائری است بین وجود و عدم، یا آزای بیان هست یا نیست، اگر هست که چه بهتر ، و اگر یک دانه قید گذاشتی،دیگر اصلاً آزادی نیست.

ولی ما می گوییم امرش دایر بین وجود وعدم نیست تا بگوییم یا هست یا نیست، بلکه حد وسط دارد، یعنی در تمام دنیا آزادی بیان محترم است، اما آن چنان نیست که یا هست یا نیست، به گونه ای که اگر یک قید بگذاریم، دیگر از هستی ساقط گردد و بشود عدم. بلکه برای آن شرائطی در نظر گرفته اند که عبارتند از:

ص: 1080

شرط اول

در آزادی بیان، نباید تجاوز به حقوق دیگران کنیم، یعنی کسی حق ندارید بگوید من در بیان آزادم که به حقوق دیگران تجاوز کنم، البته حقوق در غرب و شرق فرق می کند.

در شرق اگر کسی بخواهد زیبائی زن دیگری را، یعنی زبیائی صورت و اندام زن دیگری را در شعر بگوید و چاپ بکند، می گوییم تجاوز به حقوق دیگران کرده، ولی ممکن است در غرب این را تجاوز به حقوق دیگران ندانند، کار با مصداق ندرایم بلکه کار با مطلق داریم و آن اینکه آزادی بیان تا حدی است که تجاوز به حقوق دیگران نباشد.

شاهد مطلب

یک نفر از یهودان مدینه، همیشه زنان مسلمان را مدح می کرد و زیبائی های آنان را در قالب شعر می گفت، حتی علیه پیغمبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) شعر می سرود، پیغمبر اکرم دستور داد که او را به قتل برساند و لذا سه نفر رفتند و او را در خانه اش ترور کردند. یعنی سه نفر شبانه به این بهانه رفتند که ما می خواهیم از شما گندم بخریم، وقتی او را از خانه اش به این بهانه بیرون آوردند، آنگاه او را به قتل رساندند، الآن قلعه ی این آدم در مدینه هست، همین آل سعودی که می گویند نگهداری آثار گذشتگان شرک است و بدعت، قلعه ی این آدم را حفظ کرده اند و یک تابلو هم دارد.

بنابراین، آزادی بیان خوب است اما به شرط این که به حقوق دیگران تجاوز نکند.

شرط دوم

شرط دوم اینکه آزادی بیان باید در حدی باشد که در تضاد با امنیت ملی نباشد، امنیت ملی که من می گویم یک لفظی است بسیار جامع، امنیت اراضی را می گیرد، نظام اداری را می گیرد، نظام آموزشی را می گیرد، یک نفر حق ندارد، درآزادی بیان تا آن حدی پیش برود که امنیت ملی را در خطر بیندازد و آن امنیت از بین برود، چرا؟ چون این هم یکنوع تجاوز به حقوق دیگران و مردم است.

ص: 1081

البته این کلماتی که به کار می بریم، کلمات روز است، ولی اگر کسی روایات و احادیث را ببیند، برای اینها روایات هم پیدا می کند.

بنابراین، انسان تا آن اندازه آزادی بیان دارد که به حقوق فرد و جامع تجاوز نکند.

شرط سوم

همسو باشد با نظام برخاسته از بطن ملت، فرض کنید یک ملتی بر پا خاسته و یک نظامی را تاسیس کرده، باید این آزادی بیان با این نظام همسو باشد، اگر همسو هم نشد، لا اقل مخالف نباشد، چرا؟ چون حقوق اکثریت است،حقوق اجتماع است.

گاهی نظام، یک نظام استبدادی است، یعنی نظامی است که آن را بر این جامعه در حقیقت تحمیل کرده اند، چنین نظامی ارزش ندارد.

اما گاهی یک نظام، نظامی است که مردم با اختیار و انتخاب خود شان بر خاسته اند و آن را به وجود آورده اند، در اینجا یک نفر پیدا شده که می خواهد ماهواره یا تلویزیون تاسیس کند، روزنامه و جرائد را به کار بیندازد و این نظام بر خاسته از بطن ملت را به خطر بیندازد،این نمی تواند آزاد باشد، آزادی لغوی نیست، بلکه آزادی اصطلاحی است.

به بیان دیگر آزادی جنگلی مراد نیست بلکه مراد آزادی مدنی است، در آزادی مدنی هر سه هست،در هیچ جای جهان این سه شرط مخالف ندارد.

تجاوز به حقوق افراد نکند، تجاوز به امنیت ملی نکند، تظاهر و تجاوز علیه نظام بر خاسته از بطن ملت نکند.

بله! اگر نظام استبدادی باشد، شاه و ملکه است، در آنجا هر نوع آزادی بیان علیه آن نظام باشد خوب است، اما نظام بر خاسته از بطن ملت، حالا این نظام می خواهد نظام الهی باشد یا نظام الهی نباشد بلکه مردمی باشد.

ص: 1082

شرط چهارم

شما کم کم از اینجا به یک شرط چهارمی نیز پی می برید، و آن این است که نباید این آزادی نسبت به مقدسات یک ملت توهین کند، مقدسات ما شاه و ملکه نیست، مقدسات ما که در حقیقت نظام الهی است، انبیاء و اولیاء هستند و قوانین الهی، اینها مقدسات ما هستند، چرا؟ چون همه ی اینها را ملت پذیرفته اند، ما در یک نظامی بحث می کنیم که نظام بر خاسته از بطن ملت است، اگر از بطن ملت بر نخیزد، هر نوع قیام علیه آن ثواب هم دارد تا چه رسد به اینکه جایز نباشد، اما نظام برخاسته از بطن ملت که نظام الهی باشد،هم باید حقوق افراد در آنجا ملحوظ باشد، هم امنیت ملی به خطر نیفتد، هم با نظام در نیفتد، و در نتیجه به مقدسات هم توهین نکند.

در زمان ما یک اصطلاح رایج شده بنام:

«خط قرمز»، این اصطلاح از فرانسه گرفته شده، یعنی آنان، این اصطلاح را به کار می برند، ما اصطلاح خط قرمز نداریم، آنها که اصطلاح خط قرمز را به کار می برند،منظور شان،شاه،ملکه، نخست وزیر و امثالش است.

ولی ما اگر احیاناً اصطلاح خط قرمز را به کار می بریم، خط قرمز ما انبیاء اولیاء و امثالش است- البته اگر ما این اصطلاح را صحیح بدانیم- چرا؟ چون همه اینها بر خاسته از بطن ملت است.

بنابراین، اگر کسی بخواهد انبیاء و اولیاء را توهین کند، یا احکام اسلام را به مسخره بگیرد، این آزادی بیان درحق او نیست، الآن می گویند یک هیأت منصفه ای باشد که در باره این مطبوعات قضاوت کند، هیأت منصفه همین هاست، هر روز نامه و هر جریده ای که این شرائط را رعایت کند، حقوق را تجاوز نکند، امنیت ملی را به خطر نیندازد، با نظام در نیفتد، به مقدسات توهین نکند، انتقاد بسیار خوب است، البته اگر انتقاد، جنبه ی انتقام نداشته باشد، حضرت امام(قدّس سرّه) می فرمود: انتقاد کنید، اما انتقام نگیرید. بسیاری از این نوشته ها جنبه ی انتقادی ندارند بلکه جنبه ی انتقامی دارند، اگر انتقام نباشد، هیچ مانعی ندارد، ولذا وعاظ ما سابقاً منتقد بودند و اصلاً این انقلاب در اثر انتقاد علما پدید آمد، حضرت امام پیش افتاد و انتقاد کرد، به دنبالش سایر علما هم انتقاد کردند، بالأخرة انتقاد اثر بخش شد، اما الآن اگر کسی می خواهد انتقاد کند، غالباً انتقاد شان، انتقام گیری از افراد است، الآن که این مقدمات تمام شد، در جلسه آینده وارد مسئله ارتداد می شویم.

ص: 1083

موارد تعزیر کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: موارد تعزیر

ما مواردی را از تعزیر جمع کردیم که فقها در آنجا فتوا به تعزیر داده اند، البته این مسئله مسلم است که هر کس گناهی را مرتکب شود، و گناهش هم آشکار گردد، حاکم حق دارد که او را تعزیر کند.

دیدگاه فاضل هندی در کشف اللثام

و لی مرحوم فاضل هندی در کشف اللثام می فرماید در درجه ی اول باید تعزیرش به وسیله تذکر لسانی و زبانی باشد، یعنی با تذکر زبانی طرف را به گناه و جرمش متوجه کند و او را نصیحت کند و اگر نصیحت زبانی و لسانی مؤثر نشد، آنگاه سراغ تعزیر بدنی برود.

البته این قید را فقط مرحوم کاشف اللثام در شرح قواعد علامه دارد، ما نیز با این قید موافق هستیم، چون وقتی روح اسلام را مطالعه می کنیم، می بینیم در روح اسلام این مسئله است، مثلاً در مورد نشوز زنان می فرماید: «وَاللَّاتِی تَخَافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَاهْجُرُوهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَکُمْ فَلَا تَبْغُوا عَلَیْهِنَّ سَبِیلًا إِنَّ اللَّ_هَ کَانَ عَلِیًّا کَبِیرًا»النساء: ٣٤،

اول اندرز و نصیحت کردن است، بعداً می گوید در بستر از آنها دوری کنید، در مرحله سوم مسئله ضرب مطرح است، وقتی که در آنجا یک چنین ترتیبی است، انسان می فهمد که اسلام دارای یک روح عاطفی است و به این زودی به خشونت متوسل نمی شود.

بنابراین؛ هر چند در میان فقهای ما فاضل هندی این قید را آورده، ما نیز با این قید موافقیم.

معنای تعزیر و تفاوت آن با حدّ

ص: 1084

مسأله ی دیگر این است که معنای تعزیر چیست و تفاوتش با حد چیست؟

در اینجا سه قول است و باید ببینیم که کدام یکی از این اقوال مورد تایید است:

1: قول اول که قول مشهور است و مرحوم محقق نیز همین را گفته، این است که:

« أن لا یبلغ حدّ الأکثر فی الحرّ و لا حدّ الأقل فی العبد»، حد اکثر حر را در نظر می گیریم، و همچنین حد اکثر عبد را هم در نظر می گیریم، تعزیر باید به آن حد اکثر نرسد، حد اکثر حر چیست؟ صد تازیانه است، حد اکثر حد عبد چه مقدار است؟ چهل تازیانه می باشد ، تعزیر باید در حر به صد تازیانه نرسد و در عبد به چهل نرسد، مرحوم محقق این را گفته است.

در هر صورت مشهور چنین گفته اند که حد اکثر حر، صد تازیانه، و حد اکثر عبد چهل تازیانه است، حاکم اگر بخواهد تعزیر کند، چنانچه حر را تعزیر می کند، نباید به صد برسد، اگر عبد را می خواهد تعزیر کند، باید به چهل تا نرسد.

2: قول دوم این است که باید حد اقل را در نظر بگیریم نه حد اکثر را، نباید به حد اقل حر برسد و نباید به حد اقل عبد برسد، قول اول میزان را اکثر می گرفت، قول دوم میزان را اقل می گیرد، یعنی «أن لا یبلغ أقل الحدّ، ففی الحرّ خمسة و سبعون و فی العبد اربعون».

در عبد فرق نمی کند، کمتر از چهل نداریم، اما در حرّ اقلش همان هفتاد و پنج تاست که در مواردی هفتادو پنج تا داشتیم.

ص: 1085

بنابراین،میزان حد اکثر نیست، بلکه میزان حد اقل است البته در عبد فرق نمی کند، عبد چهل است، اما حر اکثرش صد و اقلش هفتاد و پنج است، میزان این است که به حد اقل حر نرسد.

نظریه شهید ثانی و استاد سبحانی

اما آنچه را که ما انتخاب می کنیم و قبل از ما مرحوم شهید ثانی فرموده اند، این است که باید گناه را ملاحظه کنید، یعنی هر صنف گناه که برای خودش حدی دارد، چنانچه بخواهیم تعزیر کنیم، باید تعزیرش از حد آن گناه بالاتر نباشد، مثلاً در قذف حدش هشتاد تازیانه است، باید از آن بیشتر نباشد، اگر از قبیل زناست، شبیه زنا و از مقوله زناست،باید از صد تجاوز نکند، ما همه میزان را اکثر گرفتیم، اما هر گناهی که مرتکب می شود، از سنخ چه گناهی است که در اسلام حد دارد و اینجا می خواهیم تعزیر کنیم، سنخ گناه را باید سنجید، اگر سنخ گناه از قبیل کلام است، بچه ای آمده قذف کرده، از قبیل کلام است، باید حد اکثر کلام را دید، از آن بیشتر نباشد، اما اگر عمل از قبیل شبیه زنا و مقوله زناست،باید حد از حد اکثر زنا بالاتر نرود. بنابراین، در هر موردی آن عمل را ببینید، مشابه کدام عملی است که حد دارد، سنخ کدام عمل است، اکثر از آن نباشد، شهید این را می گوید.

عبارت شهید ثانی در مسالک

قال الشهید: «الأجود أن المراد به الحدّ لصنف تلک المعصیة بحسب حال فاعلها فإن کان الموجب کلاماً دون القذف یعنی فحش داده، اما قذف نکرده است- لم یبلغ تعزیره حدّ القذف و إن کان فعلاً دون الزنا لم یبلغ الحدّ» المسالک: 14/448.

ص: 1086

پس در اینجا سه قول شد، حال ما باید از این سه قول، کدام را انتخاب کنیم؟ قول اول اصلاً سنخ را در نظر نمی گیرد، بلکه می گوید در حر حدّ اکثر صد است، در عبد حد اکثر چهل است، باید تعزیر مولا و تعزیر امام از اینها فراتر نرود.

اگر قول دوم را بگیریم، قول دوم می گوید میزان اقل است، اقل در حر هفتادو پنج است، اقل در عبد هم چهل است، باید به حد اقل حد نرسد.

یا قول سومی را بگیریم، یعنی عمل را با سنخ آن عملی که حد دارد، بسنجیم، اگر فحاشی کرده، قذف نیست، فحاشی کرده قذف نیست، باید سراغ قذف برود و بگوید بالاتر از قذف نباشد، اما اگر عملی را که انجام داده است از سنخ عمل جنسی و زناست، بگو بالاتر از زنا نباشد.

استاد سبحانی: ظاهراً قول سوم نزدیکتر به انصاف است.

در هر حال انتخاب با شماست که کدام یکی را انتخاب می کنید، حالا حاکم می خواهد تعزیر کند، دلیل بر تعزیر چیه؟ دلیل بر تعزیر همان امر به معروف و نهی از منکر است، لازم نیست که ما روایتی داشته باشیم، همین مقداری که عملی را انجام می دهد که منکر است، حاکم می تواند جلوی این منکر را بگیرد، چرا؟ چون اگر نگیرد کم کم قرب و منزلت گناه در نظر مردم پایین می آید و باعث می شود که مردم نسبت به گناه یله و رها باشند و بگویند شرع مقدس حدی را معین نکرده تا ما از حدش بترسیم، یک مشت گناهانی را انجام بدهند که حد ندارد و به این وسیله مقام گناه را در نظر مردم پایین بیاورند، فساد اخلاقی جامعه را بگیرد، برای جلوگیری از این کار، حاکم حق دارد براینکه تعزیر کند، منتها طبق فرمایش مرحوم جناب فاضل هندی، باید مرحله رعایت بشود، یعنی در درجه اول، نباید از خشونت شروع کنیم، بلکه از نرمش شروع کنیم تا به خشونت برسیم.

ص: 1087

حال که دانسته شد بر اینکه تعزیر یکنوع خدمتی است به حفظ نظام اسلامی، یعنی اگر بخواهیم نظام اسلامی محفوظ بماند، راهش این است که مردم یکنوع قید و بندی داشته باشند، پس اگر شارع برای بعضی از گناهان حدی معین کرده که چه بهتر، یعنی اهلاً و سهلاً، اما جایی که معین نکرده، ما اگر بنشینیم و مردم را رها کنیم، نظام مختل می شود، حالا مواردی را عرض می کنیم که مرتکب گناه می شود، حد ندارد، اما تعزیر دارد، مقداری می شماریم تا اذهان برای این گونه مسائل آماده بشود.

متاسفانه در فقه ما بیشتر کلی گویی است، و حال آنکه باید یک نمونه ها و مصادیقی را نشان داد تا طرف برایش ملموس بشود.

موارد تعزیر

المورد الأول: مورد اولی که تعزیر دارد، اما حد ندارد « إذا أقرّ بالزنا مرّة واحدة»، یعنی نزد حاکم آمد و گفت من عمل زنا را مرتکب شده ام، یعنی فقط یک بار اقرار به زنا کرد، مسلماً یکبار اقرار حد ندارد، بلکه یا دوبار باید بگوید( علی قول) یا چهار بار بگوید، چون هر اقراری جانشین یک شهادت است، حالا این آدم اقرار به گناه کرد هر چند حد ندارد، اما صار فاسقاً. چون اعتراف به گناه کرد، اعتراف به گناه هر چند حد ندارد در اینجا، اما اعتراف به گناه کرده، برای جلوگیری این کار، حتماً باید مولا، تعزیرش کند، البته تعزیرش مرحله به مرحله انجام بدهد.

عبارت محقق

قال المحقق: لو أقرّ دون أربع لم یحدّ و یعزّر و ذلک لثبوت الفسق بذلک، و عموم إقرار العقلاء علی أنفسهم، و إن لم یثبت الحدّ.

ص: 1088

البته ممکن است یک گناهی تعزیر داشته باشد، اما حدی نداشته باشد، حدش حتماً باید چهار بار اقرار کند تا هر اقراری جانشین یک شهادت باشد، اما در عین حال تعزیرش سر جای خودش است.

المورد الثانی: من إقتضّ بکراً غیر الزوجة و المملوکة باصبع أو نحوها عزّر علی المشهور. موردی دومی که باید تعزیر بشود، جایی است که «اقتضّ بکراً» در لغت عرب گاهی کلمه ی «إقتضّ» را به کار می برند که با قاف است، و گاهی «إفتضّ» می گویند که با با «فاء» است فلذا هم می توانیم افتضّ با فاء بخوانیم و هم إقتضّ با قاف. مثلاً در کتاب نکاح خواندیم که افضاء، کلمه ی افضاء از همان «فضّ و فضّة» است، فضّة به معنای شکستن است، فضّ الخاتم، یعنی مهرش را شکست، اقتضّ هم می گویند، چون آن محل حکم خاتم را دارد، خاتم پاکی در آنجا هست، افتضّ الخاتم أو اقتضّ الخاتم، هردو تعبیر درست است.

حال اگر یک جوان بی شعوری، نسبت به یک دختری که باکره است، یک چنین عملی را انجام داد، یعنی با انگشت بکارتش را از بین برد، این از سنخ زناست، شبیه زناست، حتماً باید حاکم در اینجا تعزیر کند، و اینجا گمان نمی کنیم که تعزیر زبانی کافی باشد، چون مرحله جایی نیست که زبان در آنجا مشکل گشا باشد، باید وارد عمل بشود و در اینجا تعزیر کند. اتفاقاً در روایات مقدار تعزیر آمده، اما نه به عنوان حد، بلکه به عنوان تعزیر آمده است، دوتا روایت داریم که ذیلاً می آید:

روایت عبد الله بن سنان

و عنه، و عن ابن محبوب، عن ابن سنان، عن أبی عبد الله علیه السلام:«أنّ أمیر المؤمنین (علیه السلام) قضی بذلک، قال: تلجد ثمانین»

ص: 1089

الوسائل: ج 18، الباب 39 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث1.

إنّ علیها مهرها و تجلد ثمانین، اولاً مهرش را باید بدهد، یعنی مهر بکر را، آن از قبیل خسارت مالی است، علاوه براین، هشتاد تازیانه هم بزند که کمتر از زناست، چون در زنا صد تازیانه است:

« الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا مِائَةَ جَلْدَةٍ وَلَا تَأْخُذْکُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّ_هِ إِن کُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّ_هِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ وَلْیَشْهَدْ عَذَابَهُمَا طَائِفَةٌ مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ» النور: ٢.

در زنا صد تازیانه است. در اینجا اسلام انگشت روی تعزیر هم نهاده است، حالا آیا این معین است یا اگر حاکم یکجا دید که هشتاد لازم نیست، چهل تا هم کافی است، می تواند، چون هشتاد تا به عنوان تعزیر آمده نه به عنوان حد.

روایت عبد الله بن سنان

و باسناده عن علیّ بن إبراهیم، عن أبیه، عن ابن أبی نجران، عن عبد الله بن سنان، عن أبی عبد الله (علیه السلام):

فی امرأة افتضّت جاریة بیدها، قال:

«علیها المهر و تضرب الحدّ»

الوسائل: ج 18، الباب 39 من أبواب حدّ الزنا، الحدیث 4.

حدّی که در این حدیث می گوید همان ثمانون جلدة است، تضرب الحدّ، حد اصطلاحی نیست بلکه حد لغوی است چون در این مورد حد نیست، یعنی فقهای اسلام در این مورد قائل به حد نیستند، و ثمانین هم من باب مصداق است، یعنی اگر روزی واقعاً اسلام فکر کنند،

بنابراین، اگر در اینجا کلمه حد را به کار می برد، مراد ثمانین است،فلذا نباید به ثمانین بچسبند که حتماً هشتاد تاست، گاهی از اوقات توان هشتاد تا را ندارد، مثل جاریة در اینجا حضرت مصداق را بیان کرده است و در آنجا هم که می گوید الحدّ، مقصود همان تعزیر است.

ص: 1090

عبارت شیخ مفید در مقنعة

قال المفید: من افتضّ- أو إقتضّ- جاریة بإصبعه ضرب من ثلاثین سوطاً إلی ثمانین عقوبة علی ما جناه، و لکن العدول من النصّ إلی غیره مشکل» المقنعة:785.

شیخ مفید همان عرض ما را می گوید، در عین حالی که امام فرموده ثمانین، ولی شیخ می فرماید من ثلاثین إلی ثمانین، چرا؟ چون حد شرعی نفهمیده بلکه تعزیر را فهمیده، فلذا آن یک مصداقش است چون اگر حد بود نباید بگوید:« من ثلاثین سوطاً إلی ثمانین»، بنابراین، ثمانین یک مصداقی است که حضرت بیان کرده، شیخ احساس می کند که این باب مصداق است و لذا می گوید از سی تازیانه تا هشتاد، البته شما می توانید سی تا را هم قیدش بزنید، باید ببینید که محل چه قدر قابلیت دارد و چه قدر احتیاج دارد و چه قدر مصلحت ایجاب می کند، در اینجا نمی شود یکی را به طور قطع بگوییم.

المورد الثالث: تعزیر الصبّی إذا قذف.

سومین جایی که باید تعزیر بشود، بچه ای است نا بالغ،تکلیف ندارد،اما قذف کرده، یعنی سبّ نکرده، بلکه قذف کرده که اگر بالغ بود، هشتاد تازیانه داشت،اما چون نابالغ است، نمی شود هشتاد تازیانه زد، چون مکلّف نیست، بنابراین، اگر قذف نسبت عمل زشت بدهد.

قال المحقق: فلو قذف الصّبی لو یحدّ و عزّر، شرائع الإسلام: 4/164.

قبلاً این مسئله را خواندیم که اگر بچه قذف کند، عزّر، تعزیر می شود تعزیرش چه قدر است؟

ما در آنجا انتخاب کردیم به مصلحت بینی حاکم، این گونه چیز ها را نباید محدود کنیم،تا در آینده گیر کنیم.

ص: 1091

نکته

چرا آئین خاتم، آئین خاتم است؟ چرا دین پیغمبر ما آئین خاتم است؟ و حال آنکه زندگی بشر در حال تحول و تبدل است، چگونه با قانون ثابت، جامعه متغیر را اداره کنیم، این یک اشکال است، جامعه در حال تغیر و تبدل است، قوانین اسلام ثابت است، چگونه با قانون ثابت، جامعه متغیر را اداره کنیم؟

جواب

جوابش این است که اسلام قوانین ثابتی دارد و قوانین متغیری، آنجا که مربوط به فطرت است، چون فطرت ثابت است، قوانین اسلام هم ثابت است، اما آنجا که مربوط به فطرت نیست، آنجا متغیر است، اسلام هم در آنجا متغیر است. شما قوانین اسلام را مطالعه کنید، بین ثابت و بین متغیّر است، ما اسم متغیر را می گوییم مقررات، آنجا که ثابت است، اسلام هم ثابت است، مثلاً ازدواج یک مسئله ی طبیعی برای بشر است، یعنی هیچ بشری بی نیاز از دواج نیست، مگر اینکه مریض باشد چون این ثابت است، قانون هم ثابت است.

«وَأَنکِحُوا الْأَیَامَیٰ مِنکُمْ وَالصَّالِحِینَ مِنْ عِبَادِکُمْ وَإِمَائِکُمْ ۚ إِن یَکُونُوا فُقَرَاءَ یُغْنِهِمُ اللَّ_هُ مِن فَضْلِهِ ۗ وَاللَّ_هُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ» النور/32،

اما ساختمان سازی، یک مسئله فطری نیست، البته اصل ساختمان فطری است، اما کیفیت ساختمان در حال تغیر است، اسلام هم در آنجا انگشت روی ثبات نگذاشته و نفرموده که چند طبقه باشد، فقط همین قدر فرموده که مایه اذیت همسایه نباشد، بقیه را نیز به همین شکل قیاس کنید. و لذا در مسئله قذف آقایان ملاحظه بفرمایند، اگر هم در روایات حد معینی آمده، از باب مثال است و نباید به آن متعبد شد، باید حاکم مصلحت طرف را ببیند تاجامعه را اداره کند، و الا اگر ما به آنجه که در نص آمده جمود کنیم، مشکل پیدا می کنیم.

ص: 1092

ارتداد و ماده 18اعلامیه جهانی حقوق بشر

علت اینکه مسئله ی مرتد را خیلی به رخ ما می کشند، همه اش بخاطر اعلامیه جهانی حقوق بشر است، ماده 18 اعلامیه حقوق بشر این است:

«هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهره مند شود، این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و هم چنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان می باشد و نیز شامل تعلمیات مذهبی و اجرای مراسم دینی است، هر کس می تواند از این حقوق منفرداً و مجتمعاً به طور خصوصی یا عمومی بهره مند شود »

این اعلامیه جهانی حقوق بشر است، آقایان روی این اعلامیه می نشینند و بر اسلام اشکال می کنند که چرا اسلام می گوید مرتد کشته بشود، این خلاف اعلامیه حقوق بشر است که دولت ایران هم این اعلامیه را امضا کرده است.

ما عرض می کنیم که این اعلامیه حقوق بشر، مرکبی است روی کاغذ، یعنی خود نویسندگان به آن عمل نمی کنند، به دلیل اینکه یکی از امضا کنندگان کشور فرانسه است که می گویند یکی از آزاد ترین کشور در جهان است، ولی همان فرانسه که این اعلامیه را امضا کرده و در نگارش آن سهمی داشته، الآن ابداً به این عمل نمی کند، مثلاً دختران محجبه حق ورود به مدرسه و شرکت در امتحانات را ندارند، یعنی پلیس فرانسه دم درب مدرسه ها ایستاده و دختران محجبه اسلامی را از ورود به مدرسه جلوگیری می کنند، و حال آنکه شما می گویید تعلمیات مذهبی و اجرای مراسم دینی آزاد است، پس چطور شد که به آن اعلامیه عمل نمی کنید؟!

بنابراین، این نوع اعلامیه ها در واقع یک ابزاری است در دست قدرتنمدان که هر کجا خواستند کشوری را تضعیف کنند، به این اعلامیه بچسبند و الا خود شان مقید به عمل کردن به این اعلامیه نیستند.

ص: 1093

نکته ی دوم

نکته ی دیگری که باید عرض کنم، اعلامیه حقوق بشر، آزادی مسکن را تضمین کرده، آزادی کسب را تضمین کرده، اگر اعلامیه را مطالعه کنید، پنجاه و سه بند است، و حال آنکه خودشان آزادی قائل نیستند، آزادی کسب، آیا مواد مخدر را هم می گیرد؟ نه!، آیا بیع و شراء سلاح را هم می گیرد؟ ابداً، پس چطور می گویید آزادی کسب؟ پس معلوم می شود که کسب قید و بندی دارد.

آزادی مسکن، من می خواهم در منطقه نظامی خانه بسازم، آیا اجازه می دهند؟ ابداً،

یا در زمین های ملی اجازه ساختمان سازی نمی دهند.

بنابراین، اینها یک شعری است که آقایان گفته اند و عملاً خودشان هم ملتزم نیستند، نه از نظر شغل آزادی است و نه از نظر مسکن، و حق هم به آنهاست، چون نمی شود شغل یله و رها باشد، یا مسکن یله و رها باشد.

نکته ی سوم

نکته سوم که خیلی مهم است، این است که آقایانی که اعلامیه حقوق بشر را نوشته اند، خود شان لا مذهب هستند، یعنی اصلاً به دین و مذهب عقیده ندارند، دین در نظر آنان مانند آرایش است، چطور انسان در آرایش کردن آزاد است، هر نوع که دلش بخواهد سر و صورتش را درست می کند، همانطور که بشر در آرایش سر وصورت خودش آزاد است، یا در لباس پوشیدن خود آزاد است، مذهب از نظر اینها در این حد است، اینها مذهب را نشناخته اند، به مذهب مانند یک آرایش انسان از نظر مو و لباس نگاه می کنند، همان گونه که انسان آزاد است که موی سر و صورتش را چگونه آرایش کند، مذهب هم از نظر آنها چنین است و حال آنکه مذهب ارتباطی به آرایش مو ندارد، آرایش مو و اندام و لباس، مایه سعادت و شقاوت نیست، اما مذهب از نظر مذهبیان متضمن سعادت دنیوی و اخروی است، عرض کردم که تنظیم کنندگان چون خود شان به مذهب عقیده نداشتند، یک چنین اعلامیه ای را نوشته اند که گرفتار آن هستیم، یعنی مخالفین ما بیشتر به همین ماده 18 از اعلامیه حقوق بشر تمسک می کنند.

ص: 1094

ما می گوییم به مذهب که نگاه کرده اند، از نظر ارزش مانند فرم لباس و فرم آرایش است و فرم چیز های دیگر.

نکته ی چهارم

نکته چهارم این است که ما یک مذهب داریم و یک مسلک، آقایان مذهب را با مسلک یکی گرفته اند و حال آنکه این دو با همدیگر فرق دارند، من امروز در دفتر فلان حزب ثبت نام کرده بودم، فردا می خواهم از این حزب بیرون بروم و در حزب دیگر ثبت نام کنم، مثلاً روزی کسی در مکتب نازی ها ثبت نام کرده بود، بعد از چند روزی می خواهد در حزب ضد نازی ثبت نام کند، این مسلک است و اشکالی هم ندارد.

اما مذهب غیر از مسلک است، مسلک ممکن است راههای مختلف باشد، روزی من در حزب نازی ثبت نام می کنم و روز دیگر هم در حزب ضد نازی ثبت نام می کنم.

اما مذهب یکی بیشتر نیست، مذهب همانند تکوین است، چطور شما در تکوین می گویید که سه زاویه مثلث، مساوی با دو زاویه قائمة است، اگر همه دانشمندان عالم جمع بشوند، این را نمی توانند عوض کنند، مذهب یکی بیش نیست در عالم آفرینش، اما مسلک ممکن است متعدد باشد، مثلاً در مسلک من می توانم روزی جزء اصولیون باشم، روز دیگر می خواهم جزء اصلاح طلبان باشم، اما مذهب غیر از مسلک است، حزب نیست بلکه یک واقعیتی است در تکوین بین انسان و خدا، و خدا این راهها را معین کرده است و نمی شود آن را تغییر داد، آقایان خلط کرده اند بین مسلک و مذهب، مسلک قابل تعدد است،اما مذهب قابل تعدد نیست.

ص: 1095

بنابراین، این آدم می خواهد از این مذهب، به یک مذهب دیگر وارد بشود، خیال می کند که مذهب همانند حزب است که هر روز می شود آن را عوض نمود، یعنی امروز اسم خود را در این حزب می نویسیم و روز دیگر در حزب دوم، و هکذا...، مذهب همانند مسلک نیست، بلکه یک واقعیت تکوینی است بین انسان و خدا، یک راه هم بیشتر نیست. قرآن می فرماید:

« وَأَنَّ هَ_ٰذَا صِرَاطِی مُسْتَقِیمًا فَاتَّبِعُوهُ وَلَا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِکُمْ عَن سَبِیلِهِ ذَٰلِکُمْ وَصَّاکُم بِهِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ »الأنعام: ١٥٣،

یک راه بیشتر نیست و باید همان یک راه را گرفت، آن راهی است که خدا معین کرده، اگر گرفتی، آن مذهب است و اگر نگرفتی، آن مذهب نیست بلکه یک چیزی باطل است.

پس فرق است بین مسالک و بین مذهب، مسالک متعدد است، اما مذهب واحد است، مذهب یک امر تکوینی است بین من و بین خدا.

موارد تعزیر کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: موارد تعزیر

بحث در مواردی است که در اسلام حدی ندارند، اما برای آنها تعزیر در کلمات فقها هست،ما نمونه های را جمع کردیم و ممکن است نمونه ها بیش از آن باشد که من جمع کرده ام.

در هر صورت اگر کسی بخواهد همه موارد را جمع کند، نیاز به این دارد که یک دور جواهر و حدائق را از اول تا آخر ببیند، یعنی جاهای که فقهای اسلام قائل به تعزیر هستند نه به حد، ما تا کنون سه مورد بررسی کردیم.

المورد الرابع: تعزیر بائع الخمر، بائع المیتة، لحم الخنزیر و آکل الربا.

ص: 1096

در جامعه اسلامی کسانی پیدا می شوند مغازه شراب فروشی دارند، یا میته می فروشند، البته مراد از «میته» در اینجا غیر زمذکی است نه «میته» به معنای حتف الأنف، یا اینکه شخص «نعوذ الله» آکل الرباست، اینها در اسلام حدی ندارند، اما تعزیر دارند.

ولی ما باید مسئله را دو صورتی کنیم،گاهی از اوقات کسانی هستند که مرتکب این گناه می شوند و علاوه بر ارتکاب مستحل نیز هستند و می گویند این گونه حرمت ها مال دوران پیغمبر اکرم بوده و مال عرب ها، اما برای ما هم شراب حلال است و هم اکل میتة، و هم ربا.

اگر کسانی در جامعه اسلامی، این گونه اعمال را انجام بدهند و علاوه بر آن مدعی استحلال هم باشند، از نظر آقایان چنین افرادی مرتد هستند و حد دارند نه تعزیر.

اما اگر کسی که این گونه اعمال را انجام می دهد، مستحل نیست، یعنی نمی گوید که حلال است، بلکه می گوید حرام است، منتها می گوید فعلاً منافع مادی من در این است که میته را بفروشم، ربا خواری کنم ، شراب خانه باز کنم.

به بیان دیگر: می گوید من از عهده نفسم بر نمی آیم فلذا چاره جز انجام این گونه اعمال ندارم، این آدم تعزیر دارد.

ولی بد نیست که من در اینجا یک نکته را متذکر بشوم و آن اینکه آقایان که می گویند مستحل اینها مرتد هستند، این یک دانه صغری لازم دارد و آن اینکه بگوییم اینها از ضروریات اسلام است به گونه ای که اگر کسی منکر حکم اینها شد،این ملازمه با انکار رسالت دارد، باید این قید را بیارویم، و الا مجرد اینکه این آدم مستحل است و اگر ملازمه با انکار رسالت نداشته باشد هرگز مرتد نیست.

ص: 1097

بیان حضرت امام خمینی (قدّس سرّه)

حضرت امام در سال( 1374 قمری) در مسجد محمدیه وقتی که دماء ثلاثة را برای ما تدریس می کرد،در رد بیان صاحب جواهر - که می گوید اگر کسی با حائض نزدیکی کند و بگوید حلال است، این آدم مرتد است، زیرا حرمت نزدیکی با حائض از ضروریات است- این نکته را فرمود که ما باید بین ضروریات اسلام و بین ضروریات فقه فرق بنهیم، چون ممکن است مسئله ای از ضروریات فقه باشد، اما از ضروریات اسلام نباشد ولذا این مثال هایی که آقایان دارند، مانند بائع الخمر، بائع الخنزیر، بائع المیتة و آکل الربا، باید دیدید که آیا اینها از ضرورایات فقه اسلام اند یا از ضروریات خود اسلام؟

اگر از ضروریات فقه باشد، انکار او ملازم با انکار رسالت نیست، ولی اگر از ضروریات اسلام باشد، مسلماً انکار او از نظر شخص ملازم با انکار رسالت و خاتمیت است، من صغرا را واگذار کردم به خود شما، ببینید که آیا اینها از ضروریات اسلامند یا از ضروریات فقه اسلام، یعنی «کل من ورد فی الإسلام» همان گونه که می فهمد نماز واجب است، می فهمد براینکه اکل میته و اکل ربا حرام است، آیا به منزله وجوب نماز، وجوب حج و وجوب زکات است یا درجه اش از آنها پایین تر است، صغری را خود آقایان احراز کنند.

«مع الوصف» باید این قاعده را حفظ کنیم که: «هنا ضروریتان»:

الف: ضروریة الفقه، ب: ضروریة الإسلام؟

چون ضروریات اسلام چیزی است که اگر کسی وارد حوزه اسلام شد، آنها را در همان روز های اول درک می کند، این از ضروریات قرآن است نه از ضروریات فقه، پس ههنا ضروریة الإسلام، ضروریة القرآن و ضروریة الفقه.

ص: 1098

باید درجه بندی کنیم، تشخیص صغرا با آقایان است.

المورد الخامس: تعزّر نابش القبر و لم یسرق الکفن.

مواردی که باز هم تعزیر دارد،نباش است، یعنی آدمی که نبش قبر می کند، اما کفن نمی دزدد، این تعزیر دارد، البته این را چند روز قبل خواندیم، بله اگر علاوه بر نبش، کفن را هم بدزدد، آن سارق است و دستش هم قطع می شود.

الموارد السادس: از مواردی که باز هم تعزیر دارد، سارق های خاص است، چهارم همان بود که بائع خمر، خنزیر، ربا و نباش بود، نبش کند اما کفن ندزدد،ششم هم سارق، یعنی آدمی است که دزدی کرده، اما دست راست ندارد، بعضی از فقها گفته اند اگر یمین ندارد، سراغ رجل یمنی برویم، ولی ما گفتیم در درجه اول ید یمنی است، اگر دست دارد، موضوع است، اما اگر دست ندارد، پس موضوع نیست، فلذا ما حق نداریم که سراغ رجل یسری را برویم، چون او مال درجه دوم است، حالا که یمین ندارد، حد ساقط است اما تعزیر ساقط نیست، فلذا این آدم تعزیر می شود.

اما کسانی که می گویند: هرگاه دست نداشت، نوبت به رجل یسری می رسد، ما با این مخالفت کردیم،

بله! اگر کسی بگوید اگر دست راست نداشت، نوبت به رجل یسری می رسد، در این فرض تعزیر ندارد.

اما اگر فرض کردیم که این «سارق» مرحله دومش است و دست راست دارد، منتها پای چپ ندارد، این نیز همانند اولی است، یعنی تعزیر دارد، اما حد ندارد.

اما اینکه بگوییم حال که پای چپ ندارد، پس سراغ حبس ابد برویم.

ص: 1099

ما گفتیم این حرف هم درست نیست، چون در همه اینها موضوع مشخص است، فلذا در مرتبه اول ید یمنی(دست راست) است، اگر یمین ندارد، پس سالبه به انتفاء موضوع است، در مرتبه ثالثة رجل یسری است، اگر نیست، پس سالبه به انتفاء موضوع است، تعزیر جانشین حد می شود.

السابع: تعزیر المستلب و المختلس و المحتال، سه گروه هستند که حد ندارند، اما تعزیر دارند و ما این سه گروه را قبلاً معنا کردیم، آن سه گروه عبارتند:

الف: المستلب، ب: المختلس، ج: و المحتال.

ما قبلاً این سه اصطلاح را معنا کردیم، فلذا دیگر اینجا معنا نمی کنیم، محتال یعنی جیب بر، به شرط اینکه از جیب ظاهری ببرد نه از جیب داخلی، اینها در اسلام حد ندارند،اماتعزیر دارند، اما فرق این سه تا چیست؟

قبلاً فرق این را بیان کردیم و نیاز به تکرار نیست.

المورد الثامن: تعزیر واطئ الهمیة مأکولة اللحم أ و غیرها، الخ.

اگر انسانی «نعوذ بالله» با بهیمه و حیوانی نزدیکی کند،این آدم حد ندارد، اما تعزیر دارد، علاوه بر اینکه نعمت خدا را فاسد کرده و علاوه براینکه باید جریمه ی ملک دیگری را بپردازد، این عمل زشت تعزیر هم دارد، و الا این عمل در جامعه منتشر می شود و باعث فساد می گردد و باید جلوی فساد گرفته شود.

المورد التاسع: تعزیر من أحدث فی المسجد الحرام

مورد نهمی که در اسلام تعزیر دارد- البته اینها نمونه هایی است که جمع کردیم، یعنی برای اینکه نمونه ها دست شان باشد، ما آن را جمع کردیم و الا ممکن است بیشتر از این باشد، فلذا همان گونه که عرض کردم این احتیاج به یک کار جمعی دارد که یک دوره جواهر و حدائق را ببیند و تک تک آنها را یاد داشت کنند- جای است که (نعوذ بالله) یک

ص: 1100

انسان بد سرشت داخل کعبه رفت و داخل کعبه را آلوده کرد، این حد دارد و حدش هم قتل است، اما اگر «مسجد الحرام» را آلوده کرد، «یضرب»، یعنی تعزیر دارد، اولی حد دارد، دومی ضرب و تعزیر.

المورد العاشر: تعزیر من إستمنی بیده. دهمین موردی که در آنجا تعزیر است عبارت است از: استمناء، یعنی «العادة السرّیة» روایات را خواندیم که تعزیر دارد، در اینجا من یک نکته ای را بگویم، یکی از دوستان یک اشکالی کرد، من استدلال کردم به حرمت استمناء به آیه ی:

«وَ الَّذِینَ هُم لِفُرُوجِهِم حَافِظُونَ * إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم فَإِنَّهُم غَیرُ مَلُومِینَ * فَمَنِ ابتَغَی وَرَاءَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ العَادُونَ ».

ایشان گفتند که کلمه ی «إلّا علی ازواجهم» مستثنی منه اش چیست؟ مستثنی منه او مرد است، یعنی «الإ» استثناء از کلمه ی «الذین» است،یعنی از «الذین» استثنا می کند فلذا این ارتباط به مسئله استثمنا ندارد.

ولی من وقتی که به مجمع البیان مراجعه کردم، در آنجا می گوید:« إلّا» استثنا از یک جمله ی محذوف است و از زجاج نقل کرده که جمله ی در اینجا هست که عبارت است از:

« و الذین هم لفروجهم حافظون، و هؤلاء یلامون فی إطلاق فروجهم»، اینها اگر فرج را اطلاق و یله و رها کنند« یلامومن»، إِلَّا عَلَی أَزوَاجِهِم أَو مَا مَلَکَت أَیمَانُهُم، می گویند:

« لا یلامون إلّا علی ازواجهم» شاهدش آخر آیه است که می فرماید:« فَإِنَّهُم غَیرُ مَلُومِینَ» بنابراین، حرف «إلّا» استثنا از یک فعل مقدر است، قرینه اش هم ذیل آیه است که می فرماید: « فَإِنَّهُم غَیرُ مَلُومِینَ». یلامون فی إطلاق فروجهم إّلا علی آزواجهمم أو ما ملکت أیمانهم.

ص: 1101

معلوم می شود که فرج نباید یله و رها باشد، اطلاق یعنی یله و رها،که انسان هر نوع معامله بکند، فقط یک معامله جایز است و آن اینکه همسر باشد یا ملک یمین.

المورد الحادی عشر: تعزیر شاهد الزور،

افرادی پیدا می شوند که پول می گیرند و شهادت دروغ و ناحق می دهند، یعنی در دادگاه شهادت زوری می دهند، بعضی ها هستند که دین شان را به دنیای دیگری می فروشند، یعنی شاهد زور هستند، اسلام می گوید اینها را تعزیر کنید، علاوه بر تعزیر باید تشهیر کنند،تشهیر یعنی «شهّر یشهّر تشهیراً» ، سوار الاغ و استر می کنند، سوار ماشین می کنند، دور شهر می گردانند و اعلام می کنند که «هذا شاهد الزور» تا کسی با دین و ایمان مردم بازی نکند.

موثقة سماعة

قال سماعة: سألته عن شهود زور؟ فقال یجلدون حدّاً لیس له وقت و ذلک إلی الإمام، و یطاف بهم حتّی یعرفهم الناس، و أمّا قوله تعالی:« وَلَا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَدًا ۚ وَأُولَ_ٰئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿٤﴾ إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن بَعْدِ ذَٰلِکَ وَأَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» 5.

قال: قلت: کیف تعرف توبتهم؟ قال: یکذب نفسه علی رؤوس الناس حتّی یضرب و یستغفر ربّه، فإذا فعل ذلک فقد ظهره توبته.

جناب سماعه دو روایت دارد، ولی من یکی را آ وردم، علی أیّ حال این آدم شهادتش قبول نیست، مگر اینکه صالح بشود، و مثلها المعتبرةته الثانیة.

و علی کلّ تقدیر فتوبة القاذف لا تکفی حتّی یظهر منه العمل الصالح لقوله سبحانه

«إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن بَعْدِ ذَٰلِکَ وَأَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»٨٩

ص: 1102

جمله ی علی کلّ تقدیر جزء همان شاهد زور است، آدم قاذف چیه؟ قاذف خودش یکنوع شاهد زور است،کسی خودش را متهم به زنا می کند، یکنوع شهادت زور است، در جاهای دیگر اصل توبه قبول است، اما در قاذف اصل توبه قبول نیست، بلکه علاوه بر توبه چه کند، عمل صالح هم انجام بدهد، یعنی در نماز و سایر واجبات و مراسم مذهبی هم شرکت کند «إِلَّا الَّذِینَ تَابُوا مِن بَعْدِ ذَٰلِکَ وَأَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّ_هَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ».

اسلام در اینجا سخت گیری کرده است، یعنی مجرد توبه قبول نیست،چرا؟ چون فرق است بین گناه فردی و گناه مردم، اگر «شخص» خودش گناه کند،توبه اش قبول است، اما اگر لطمه به دیگران بزند، باید اینجا را محکم کاری کند، مجرد اینکه در دل پیشمان است کافی نیست،اقلاً باید یک عمل صالح هم انجام بدهد تا مردم بدانند که توبه این آدم توبه خالصانه است، تا بعداً شهادت او را بپذیرند.

الثانی عشر: تعزیر من دخل فراش أجنبیة عزّر.

در اینجا من علاوه بر بحث تعزیر، یک فصلی را هم گشوده ام بنام: دفاع عن المالک و النفس و العرض، فلذا از این ببعد اگر بخواهیم بحث کنیم،،تنها بحث تعزیر نیست بلکه مسئله دفاع عن النفس و العرض و المال هم مطرح است.

اسلام، ارتداد و تفتیش عقائد

در عصر و زمان ما مسئله ارتداد را یکنوع تجاوز به افراد می دانند، فلسفه ارتداد را چند روز است که بحث می کنیم، امروز رسیدیم به اینجا:

1: تفتیش عقائد در اسلام ممنوع است، یعنی در عین حالی که ما معتقدیم که مرتد کشته می شود، تفتیش عقائد هم در اسلام ممنوع است، یکی از افتخارات اسلام این است که در طول چهارده قرن، دادگاهی به نام تفتیش عقائد نداشته است، تفتیش عقائد در زبان لاتینی می گویند:« انگزسیون» در فارسی می گویند تفتیش عقائد، و این کار مسیحی هاست، مسیحی ها در قرن دوازده و سیزد و تا قرن چهارده، محکمه ای بنام تفتیش عقائد داشتند، یعنی افراد را می گرفتند و از آنان در باره حضرت مسیح، تورات، گردش زمین، حرکت و سکون زمین سوال می کردند که چیست؟

ص: 1103

ولی در اسلام تفتیش عقائد نیست،من یک روایتی را در سنن ابن داود دیدم که مردی متهم به ارتداد شد، فلذا به خدمت پیغمبر اکرم گزارش دادند که بخواهید از ایشان بپرسد، حضرت نخواست، یا خودش آمد اظهار اسلام کرد، یک نفر گفت این آدم دروغ می گوید، پیامبر فرمود من مبعوث نشده ام که دل ها را بشکافم تا ببینم که در دل آنان چیست؟ من این مطلب را در سنن ابوداود در قدیم الأیام دیدم، پیغمبر اکرم در آن زمان این نوع تفتیش عقائد را ممنوع کرده است و فرموده است که:« أنا لم أبعث لأشقّ الصدور»، من مبعوث نشده ام تا دل ها و سینه ها بشکافم و ببینم که در سینه ی افراد چیست؟ همین مقدار که گفت من مسلمان هستم کافی است، قرآن کریم هم می فرماید:« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا ضَرَبْتُمْ فِی سَبِیلِ اللَّ_هِ فَتَبَیَّنُوا وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقَیٰ إِلَیْکُمُ السَّلَامَ لَسْتَ مُؤْمِنًا تَبْتَغُونَ عَرَضَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا فَعِندَ اللَّ_هِ مَغَانِمُ کَثِیرَةٌ ۚ کَذَٰلِکَ کُنتُم مِّن قَبْلُ فَمَنَّ اللَّ_هُ عَلَیْکُمْ فَتَبَیَّنُوا ۚ إِنَّ اللَّ_هَ کَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرًا»٩٤،

اینها پایه های بحث ماست، ولذا تفتیش عقائد در اسلام نیست و یکی از لکه های ننگینی که در تاریخ مسیحیت است، همین مسئله تفتیش عقائد است، تفتیش عقائد تاریخش در مسیحیت فراوان است، ول دران تاریخی دارد مفصل در حدود پانزده جلد، بخش مفصلی را در یکی از جلد ها (یعنی جلد یازدهم) برای تفتیش عقائد اختصاص داده است و در آنجا نوشته که جنایاتی و چه احکام سختی که اینها صادر می کردند.

2: هر نوع بر اندازی در هر نظامی ممنوع است، خواه نظام، نظام دینی باشد یا نظام، نظام لائیک و بی دینی باشد، عواملی که بخواهد نظام را بر اندازد، این در همه ی دنیا ممنوع است، شما بروید در کشور ترکیه لائیک، من کراراً رفته ام، دین در آنجا رسمی نیست، یعنی دین دولت رسمی نیست هر چند مردم متدین است، اما هر نوع هسته ای که بخواهد مزاحم نظام لائیک باشد، آن هسته را از بین می برند، چرا؟ می گویند نظام ما لائیک است و لذا می گویند هر جمعیتی که بخواهد نظام لائیک را بر اندازی کند و جای آن نظام دیگر بگذارد، ما تحمل نمی کنیم، ما عین این مسئله را در نظام دینی می گوییم، در نظام دینی هر نوع کار و فعالیتی که بخواهد نظام را بر اندازد، نمی توانیم تحمل کنیم، چطور شد که شما در نظام لائیک در کشور های لائیک هر نوع بر اندازی را ممنوع می کنید و می گویید دولت حق دارد که هر جمعیتی که تشکیل شود و هدفش بر اندازی نظام لائیک باشد ممنوع است،ما در نظام دینی نیز همین حرف را می گوییم.

ص: 1104

بنابراین، نظامی که بر اساس یک انگیزه دینی یا غیر دینی است نباید ما در آنجا اکتفا به همین ظواهر کنیم، یعنی هر کاری که بخواهد نظام را بر اندازد،ما نمی توانیم آن را تحمل کنیم، چرا؟ چون یک اصل عقلائی است یعنی همه عقلاء عالم این اصل را پذیرفته اند، حالا که بحث ما به اینجا رسید، می رسیم به این مسئله و آن اینکه بگوییم ارتداد به نظر شما در ظاهر ارتداد فرد است، ولی اگر همین فرد را رها کنید، یک مصیبتی برای نظام پیش می آورد که آن سرش پیدا نباشد، تاریخ بابی ها و بهائی ها بهترین گواه بر این مطلب است، علی محمد باب در سال (1260)ادعای بابی کرد، بعد ادعای مهدویت کرد، سپس ادعای نبوت نمود، کم کم ادعای خدائی کرد، اگر این مرد را در همان روز اول خفه می کردند، کارش تمام بود، ولی مسامحه کردند، او تبلیغ کرد و انسان های ساده را در اطراف خود جمع کرد و یک مصیبتی را برای اسلام درست کرد که هنوز هم ما گرفتارش هستیم، ارتداد به نظر شما یک امر ساده است ، مثلاً یک نفر می گوید قرآن چیه، اسلام چیه؟ و حال آنکه این گونه نیست، چون اگر این گونه افراد رها بشوند و تبلیغات بکنند، خصوصاً اگر نیروهای خارج، این گونه افراد را بگیرند و پرورش بدهند،این مشکلاتی را برای نظام فراهم می کند، یعنی کم کم مقدمات بر اندازی نظام شروع می شود،ما نباید هر اندیشه و پدیده ای را به عنوان آزادی بپذیریم، بلکه باید بگوییم هر پدیده ای که نتیجه ی آن بر اندازی نظام باشد، این ممنوع است و در تمام جهان ممنوع است و در اسلام هم ممنوع است، قرآن می فرماید:

ص: 1105

«وَقَالَت طَّائِفَةٌ مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِی أُنزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهَارِ وَاکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ ﴿٧٢﴾ وَلَا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَن تَبِعَ دِینَکُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدَیٰ هُدَی اللَّ_هِ أَن یُؤْتَیٰ أَحَدٌ مِّثْلَ مَا أُوتِیتُمْ أَوْ یُحَاجُّوکُمْ عِندَ رَبِّکُمْ ۗ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّ_هِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ ۗ وَاللَّ_هُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ ﴿٧٣﴾

این عین بر اندازی است،یهودان مدینه برای اینکه این نظام را بر اندازند، به جوانان یهود می گفتند پیش پیغمبر اسلام بروید و اظهار اسلام بکنید، چند روزی هم در نماز و سایر مراسم اسلام حاضر بشوید ولی بعداً بگویید این اسلام چندان خیری ندارد و ما خیری در این اسلام ندیدیم، سپس به همان آئین قبلی خود بر گردید، صبح مسلمان بشوید و آخر روز دوباره یهودی بشوید، چرا؟ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ، تا نظام را بر اندازند، چه قدر قرآن ما نکات دارد و ما از آن غافل هستیم.

تاریخ

مرحوم سید هبة الدین شهرستانی عالم بزرگوار شیعه در عراق، متولد 1301 و متوفای 1386، یک نامه ای به رشید رضا نوشته، رشید رضا هم مؤلف تفسیر المنار است (که در یازده جلد می باشد) اینها با هم رفیق بودند و نامه نگاری داشتند، در یکی از نامه های خود به رشید رضا می نویسد و می گوید من الآن در هندم، ولی الآن نصاری یک شیوه ای به کار می برند که می خواهد نصرانیت را جانشین اسلام کنند در آن زمان پاکستان و هند یکی بودند و هنوز از همدیگر جدا نشده بودند- گفت من در فلان شهر هندم و در آنجا در یک کلیسا هستم و من هم در کلسا به عنوان یک فرد ناشناس رفتم و دیدم که کشیش سخنرانی کرد، بعد چند نفر را که ردیف کرده بود، جلو آوردند یکی گفت من هندو و بت پرست بودم، دیدم که در بت پرستی خیر نیست، دین مسیح را مطالعه کردم و مسیحی شدم، نفر دوم آمد و گفت من از عراق و از کربلا هستم، مسلمان و شیعه بودم، آمده ام با آئین مسیحت آشنا شدم و دیدم که در دین من خیری نیست فلذا مسیحی شدم، یکی هم از ریاض و غیر ریاض آورد و گفت من عرب سنی هستم و من مدت ها مسیحیت را مطالعه کردم، الآن می بینم که بهترین دین مسیحیت است فلذا مسیحیت را قبول کردم، چند نفر را از نقاط عالم آورد و همه آنان گفتند ما دین دیگری داشتیم، در دین خود خیر ندیدیم فلذا مسیحت را به عنوان دین قبول کردیم، بعد ایشان می نویسد من دیدم که همه اینها هندی هستند، یکی به دروغ شده کربلائی،دیگری به دروغ شده عربستانی، دیگری هم به دروغ شده، از منطقه دیگر، اصلاً عربی بلد نیست و می گوید من کربلای هستم، اینها شیوه اینهاست، که در واقع همان که آیه می گوید: وَقَالَت طَّائِفَةٌ مِّنْ أَهْلِ الْکِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِی أُنزِلَ عَلَی الَّذِینَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهَارِ وَاکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ ﴿٧٢﴾ وَلَا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَن تَبِعَ دِینَکُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدَیٰ هُدَی اللَّ_هِ أَن یُؤْتَیٰ أَحَدٌ مِّثْلَ مَا أُوتِیتُمْ أَوْ یُحَاجُّوکُمْ عِندَ رَبِّکُمْ ۗ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِیَدِ اللَّ_هِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ ۗ وَاللَّ_هُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ ﴿٧٣﴾.

ص: 1106

به وسیله همین افراد دروغین که یکی از آئین بوذی و آئین بودا و یکی هم از آئین شیعه و یکی هم از آئین سنی، یکی هم از آئین دیگر، بیایند و کشیش هم اینها وارد مسیحیت کند، در دیگران ایجاد تزلزل کند، اگر می بینید اسلام در مقابل مرتد حساسیت دارد، این حساسیت حساسیت روشن است، چون مرتد کار ساده نیست، چون دیگران نیز دورش جمع می شوند و کم کم نتیجه به بر اندازی می رسد که این آیه اشاره کرده است، ارتداد یک نفر، ارتداد یک نفر نیست بلکه دنباله دارد، و الا اگر کسی مرتد بشود، اظهار هم بکند، بدون اینکه تبلیغ کند، هیچ کس آن را نمی گیرد.

« إنّما الکلام» این آدمی است که به وسیله رسانه تبلیغ می کند از طریق رادیو، تلویزیون و روزنامه و امثالش، اینها که تبلیغ می کنند، این مقدمه بر اندازی نظام دینی است و نظام دینی برای این حساس است، همان گونه که لائیک برای این حساس است، نظام دینی هم برای دین حساس است.

موارد تعزیر کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: موارد تعزیر

بحثی که تا کنون داشتیم، همه اش جنبه ی تعزیر داشت، اما از این بعد دو مسئله مطرح است، یعنی هم تعزیر است و هم دفاع عن النفس، در واقع دفاع عن النفس به صورت تعزیر مطرح است حتی اگر بخواهد طرف را بکشد، این از باب تعزیر است نه از باب حد.

در هر حال در بقیه مسائل هردو را در نظر بگیرید،هم جنبه تعزیری را و هم جنبه دفاعی را.

هر گاه کسی وارد خانه خود بشود و ببیند که مرد بیگانه با همسرش در یک بستر خوابیده یا معانقه می کنند یا تقبیل- تقبیل، به معنای بوسیدن است- اما آن عمل زشت و قبیح را انجام نمی دهند، وظیفه در اینجا چیست؟

ص: 1107

روایت این است که:« أنّ علیهما مائة جلدة».

ظاهر کلام شیخ طوسی این است که صد تازیانه را به عنوان حد می زنند و حال آنکه از روایات ما این مسئله استفاده نمی شود.

الثانی عشر: تعزیر من دخل فراش أجنبیة.

إذا دخل رجل تحت فراش امرأة أجنبیة عُزّر.

قال الشیخ فی الخلاف: روی أصحابنا فی الرجل إذا وجد مع امرأة أجنبیة یقبّلها و یعانقها فی فراش واحد، أنّ علیهما مائة جلدة، و روی ذلک عن علیّ(علیه السلام) و قد روی أنّ علیهما أقلّ من الحدّ، و قال جمیع الفقهاء: علیه التعزیر.

دلیلنا: أخبار الطائفة و قد ذکرناها، و قد روت العامة ذلک عن علی(علیه اسلام). الخلاف: 5/373.

روایات

و یدل علیه:

1-- روایة أبی بصیر عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال:

«إذا وجد الرّجل مع امرأة فی بیت لیلاً و لیس بینهما رحم جلدا ».

الوسائل 18، الباب 40 من أبواب حد الزناف الحدیث 1.

این روایت کلمه ی «مائة» را ندارد، یعنی مطلق است، اما اینکه مرحوم شیخ طوسی از کجا کلمه ی «مائة» را اضافه کرده، چیزی است که باید روی آن تحقیق بشود.

و حمله الشیخ فیما نقلناه عنه علی مائة جلدة مع أنّ النص مطلق.

2- روایة طلحة بن زید- زیدی مذهب است- عن جعفر عن أبیه(علیه السلام): أنّه رفع إلی أمیر المؤمنین(علیه السلام ) رجل و جد تحت فراش امرأة فی بیتها، فقال: « هل رأیتم غیر ذلک ؟ قالوا: لا، قال: فانطلقوا به إلی مخروة،

ص: 1108

- عرب به محل عذرة می گویند: مخروة،- فمرِّغوه علیها ظهراً لبطن، ثمَّ خلّوا سبیله». الوسائل: 18، الباب 40 من أبواب حد الزنا، الحدیث 2.

البته این روایت اگر درست باشد، ما معتقدیم که قضیة فی واقعة و الا این عمل خلاف ضابطه است، چون ضابطه همان است که در روایت اول خواندیم که جلدا..

و ظاهر هذه الروایة أنّها حکم فی واقعة یری الإمام المصلحة فی ذلک و لیس لنا العمل بها إلّا فی نفس تلک الفترة در عصر و زمان ما

این اختصاص به شوهر ندارد، بلکه هر گاه کسی ببیند که شخصی با زن اجنبیة در یک بستر خوابیده، آن شخص تعزیر دارد، برای تعزیرش در روایت عددی در نظر گرفته نشده، و فقط مرحوم شیخ طوسی عدد را اضافه کرده و فرموده: «مائة جلدة» البته این تعزیر است و در اینجا دفاع عن النفس نیست.

پس از جاهای که حاحکم تعزیر می کند، جایی است که مرد و زن اجنبیه را در یک بستر ببیند که یا بیّنة شهادت بدهد، این دارای تعزیر است.

الثالث عشر: تعزیر من أراد الزنا بامرأة.

یک زن قهرمانة ای است- البته قهرمان در زبان فارسی غیر از قهرمان در لغت عربی است، قهرمان در زبان فارسی یعنی پهلوان، ولی قهرمان در زبان عربی به کسی می گویند که کارهای بیرون خانه را انجام بدهد، به آن می گویند قهرمان، امیر المؤمنان می فرماید: «إنّ المرأة ریحانة و لیس بقهرمانة». یعنی کار های بیرون خانه به عهده قهرمان است که مرد باشد نه به عهده زن که ریحانه است، چون اگر زن بخواهد کار های بیرون خانه را انجام بدهد، لطافت و ظرافتش از بین می ورد.- حال یک زنی است قهرمان - به -اصطلاح ایرانی ها- مردی می خواهد با او زنا کند، زن هم دستش به جای بند نیست، این زن می تواند از خودش دفاع کند هر چند به کشتن آن طرف منجر بشود،منتها اگر بکشد و نتواند در دادگاه ثابت کند، خود زن کشته می شود، وقتی از امام سوال می کند که زن می تواند کسی را که می خواهد به ناموس او تجاوز کند بکشد، اما در دادگاه گیر می کند اگر نتواند ثابت کند.

ص: 1109

پس از مواردی که اجازه داده شده است که انسان از خودش دفاع کند همین مورد است، که در حقیقت این حد نیست بلکه یکنوع تعزیر است.

الثالث عشر: تعزیر من أراد الزنا بامرأة.

من أراد الزنا بامرأة جاز لها قتله دفاعاً عن نفسها و دمه هدر. و یدل علی ذلک صحیحة عبدالله بن سنان قال: سمعت أبا عبد الله(علیه السلام) یقول فی رجل أراد امراة علی نفسها حرامأّ، فرمته بحجر فأصابت منه مقتلاً سنگ به محل کشتارگاه رسید، مانند مخ و قلب- قال: «لیس علیها شئء فیما بینها و بین الله عزوجل، و إن قدّمت إلی إمام عادل أهدر دمه». الوسائل: 18، الباب 23 من أبواب قصاص النفس، الحدیث 1.

و یدل علیه أیضاً الروایات الواردة فی اللصّ المتغلب إذا دخل داراً. لاحظ: ص 193.

الرابع عشر: تعزیر اللص إذا دخل دار شخص.

إذا دخل اللص دار شخص بالقهر و الغلبة- از پشت بام آمد، یا درب خانه را شکست و آمد- جاز لصاحب الدار محاربته، فلو توقف دفعه عن نفسه أو أهله أو ماله علی قتله جاز له قتله، و کان دمه ضائعاً و لا ضمان علی الدافع و یجوز الکفّ عنه فی مقابل ماله، و ترکه قتله، هذا فیما إذا أحرز ذلک. و أما إذا لم یحرز و احتمل أن قصد الداخل لیس هو التعدی لم یجز له الابتداء بضربه أو قتله، نعم له منعه عن دخول داره.

و قد تقدم الکلام فی هذه المسألة. لاحظ ص 193.

ولی ما معتقدیم که دفعه اول نباید بکشد، بلکه قدم به قدم جلو برود، یعنی قانون عدل و انصاف ایجاب می کند که قدم به قدم پیش برویم، یعنی این آدمی که وارد خانه شده، اگر با نصیحت کردن و با داد زدن فرار کند، یا بتواند دستش را ببندد، یا چوب به پایش بزند، آخرین مرحله این است که می توانیم او را می توانیم بکشیم هر چند در روایات ما این ترتیب نیامده، منتها روح اسلام ایجاب می کند که اینها به ترتیب باشد.

ص: 1110

ولی جوان مردی ایجاب می کند که اگر سارق هدفش فقط مال است، او را بخاطر مال نکشد و از بین نبرد، هر چند مقداری مال از او ببرد.

الخامس عشر: لو ضرب اللصّ فعطل.

سارق و دزدی وراد خانه کسی شد، صاحب خانه یک مشت به گیجگاهش زد و او به زمین افتاد، «عطل» از کار افتاد، کلمه ی «عطل» به معنای از کار افتادن است، دیگر حق ندارد که او را دوباره بزند و اگر زد، حتماً ضامن است.

إذا ضرب اللص فعطل لم یجز له الضرب مرة ثانیة، و لو ضربه مرة ثانیة فهی مضمونة.

و جهه واضح. لأن ضرره اندفع بالعطل فالزائد علیه بلا موجب فیکون ضامناً.

السادس عشر: من اعتدی علی زوجة رجل أو مملوکته أو غلامه أو نحو ذلک من أرحامه و أراد مجامعتها أو ما دون الجماع، فله دفعه، و إن توقف دفعه علی قتله جاز قتله و دمه هدر.

کسی وارد خانه ی دیگری شده و می خواهد با همسر، یا دختر و یا یکی از محارم دیگری او تجاوز کند، یعنی عمل زشت زنا را انجام بدهد، یعنی به این قصد وارد خانه دیگری شده است، چه باید کرد؟

در اینجا باید مرحله ای پیش برود، هر چند آقایان مرحله ای نمی گویند، مگر اینکه طرف خیلی جسور و لجوج باشد، در اینجا آخرین دوا همان قتل و کشتن است و در این زمینه روایت هم داریم.

من اعتدی علی زوجة رجل أو مملوکته أو غلامه أو نحو ذلک من أرحامه و أراد مجامعتها أو ما دون الجماع، فله دفعه، و إن توقف دفعه علی قتله جاز قتله و دمه هدر.

ص: 1111

و تدل علیه صحیحة أبی مریم عن أبی جعفر-علیه السلام- قال: قال رسول الله- صلّی الله علیه و آله- :

« من قتل دون مظلمته فهو شهید، ثمّ قال: یا أبا مریم هل تدری ما دون مظلمته؟ قلت: جعلت فداک الرّجل یقتل دون أهله و دون ماله و أشباه ذلک، فقال:یا أبا مریم إنّ من الفقه عرفان الحق».

الوسائل: 11ف الباب 46 من أبواب جهاد العدو، الحدیث 10 و لاحظ الحدیث 9.

السابع عشر: ثمّ أطلع علی قوم فی دارهم لینظر عوراتهم فلهم زجره، فلو توقف علی أن یقفئوه عینیه أو یجرحوه فلا دیة علیهم، نعم لو کان المطلع محرماً لنساء صاحب المنزل و لم تکن النساء عاریة لم یجز جرحه و لا فقء عینیه.

اگر کسی، خانه دیگری را از سوراخی نگاه کند و اوضاع خانه او را تحت نظر بگیرد و از تمام خصوصیات او اطلاع پیدا کند، اینجا چه باید؟

آقایان گفته اند که می تواند انسان چشم او را کور کند.

ولی ما معتقدیم که ابتدا باید او را موعظه و نصیحت کند، یعنی قدم به قدم پیش برود، آخرین مرحله چشم در آوردن است.

بله! اگر مطلع و نگاه کننده نسبت به زنان صاحب منزل محرم باشد، نسبت به محارم این مجازات نیست.

قال المحقق: من اطلع علی قوم، فلهم زجره. فلو أصرّ، فرموه بحصاةٍ أو عود فجنی ذلک علیه، کانت الجنایة هدراً. و لو بادره من غیر زجر ضمن.

و لو کان رحماً لنساء صاحب المنزل، اقتصر علی زجره.

ص: 1112

و لو رماه الحال هذه، فجنی علیه، ضمن. و لو کان من النساء مجردة، جاز زجره و رمیه، لأنّه لیس للمحرم هذا الاطلاع. شرائع الإسلام: 4/191.

و یدل علیه صحیحة حماد بن عیسی عن أبی عبدالله(علیه السلام) قال:« بینما رسول الله-صلّی الله علیه و آله- فی بعض حجراته إذ اطلع رجل فی شقّ الباب و بید رسول الله-صلّی الله علیه و آله- مدارة، فقال: لو کنت قریباً منک لفقأت به عینک».

الوسائل: 11، الباب 19 من أبواب قصاص النفس، الحدیث 1، و لاحظ الحدیث 2 و 3 و 4 و 5 و 6.

و لا یخفی أنّ الرویات لا تشیر إلی التدرج المذکور فی کلام المحقق، فالتدریج فی کلامه علی مقتضی القاعدة فإن الدفاع إذا أمکن بالأقلّ لا یجوز بالأشد، و لعلّ موضع الروایة فیما إذا لم یتحقق الدفاع إلّا بما ذکر فی الروایة.

حال اگر کسی دوربین مخفی را در خانه کسی جا سازی کند به گونه ای که تمام حرکات زشت و زیباء آنجا را فیلم برداری کند تا بعداً آن را نگاه کند و حتی تکثیر کند و به بازار عرض نماید، آیا این داخل در کلمه ی «أطلع» است یا نه؟

به عبارت دیگر آیا همان حکم را دارد یا نه؟ البته این همان اثر را دارد بلکه بالاتر، چون نگاه کردن قابل انتقال به غیر نیست، فقط خودش می بیند، اما فیلم برداری قابل انتقال به غیر می باشد. اگر بخواهیم از روایت القاء خصوصیت کنیم، این اولویت دارد.

الثامن عشر: لو قتل رجلاً فی منزله وادّعی أنه دخله بقصد التعدی علی نفسه أو عرضه أو ماله، و لم یعترف الورثة بذلک لزم القاتل اثبات مدعاه، فإن أقام البیّنة علی ذلک أو علی ما یلازمه فهو، و إلا اقتص منه.

ص: 1113

الآن خواندیم که اگر کسی به قصد تعدی وارد خانه دیگری بشود، صاحب خانه می تواند او را بکشد (کبرای مسئله)، حال اگر مردی در خانه کسی بود و صاحب خانه او را کشت، کار شان به دادگاه کشیده شد، صاحب خانه در دادگاه ادعا کرد که او به قصد تعدی به ناموسش وارد منزلش شده بود، از این رو من او را کشتم و به قتل رساندم. کبرا درست است، اما صغری چطور؟ صغرا را باید ثابت کند، ثبوت صغرا کار مشکل است مگر اینکه بیّنه قائم بشود یا همسایه ها شهادت دادند بر اینکه او به قصد تجاوز وارد خانه او شده بود. اما اگر نتواند صغرا را ثابت کند، دیگر آن کبری به درد این آدم نمی خورد.

لو قتل رجلاً فی منزله وادّعی أنه دخله بقصد التعدی علی نفسه أو عرضه أو ماله، و لم یعترف الورثة بذلک لزم القاتل اثبات مدعاه، فإن أقام البینة علی ذلک أو علی ما یلازمه فهو، و إلا اقتصّ منه.

قال المحقق: لو قتله فی منزله، فادّعی أنّه أراد نفسه أو ماله، و أنکر الورثة، فأقام هو البیّنة أن الداخل علیه، کان ذا سیف مشهور مقبلاً علی صاحب المنزل، کان ذلک علامة قاضیة برجحان قول القاتل و یسقط الضمان. شرائع الإسلام: 4/191.

چون همین که با این حالت آمده، معلوم می شود که آدم متعدی بوده است.

بله! اگر نتواند در دادگاه ثابت کند، حتماً قصاص می شود.

چرا اسلام نسبت به مرتد، این همه سخت گیری کرده و شدت عمل نشان داده است؟

همان گونه که قبلاً عرض کردم، علت اینکه شرع مقدس نسبت به مرتد، این همه سخت گیری کرده، بخاطری این است که مقدمه ی بر اندازی است، چون نظامی که بر اساس دین است، هر عملی که مقدمه براندازی باشد، مورد قبول نیست.

ص: 1114

الآن دو وجه دیگر را مورد بررسی قرار می دهیم که عبارتند از:

1: تجاوز به حقوق عمومی است، این غیر از وجه قبلی است، چون وجه قبلی این بود که مقدمه براندازی است، اما در اینجا تجاوز به حقوق عمومی است، چرا؟ چون این آدم وقتی که مرتد می شود، هسته ای را تشکیل می دهد و گروهی را دور خودش جمع می کند، خود همین کار سبب درگیری در میان جامعه اسلامی می شود.

به بیان دیگر مرتد برای خودش یک اقلیتی را تشکیل می دهد، تبلیغ می کند، آنگاه دیگران هم عکس العمل نشان می دهند، آن وقت امنیت عمومی (که در حقیقت یک نوع حقی است برای جامعه) زخمی می شود،و ما این قضیه را در دوران کسروی دیدیم، قبلاً هم که در بابی ها و بهائیها همه دیدند، این مسئله غیر از مسئله ی براندازی است، در این مسئله بحث ما به گونه ای است که کار به حکومت نداریم، بلکه مسئله این است که یک جمعیت دینی هستند که اگر یک نفر از میان آنان مرتد می شود،منتها این مرتد ساکت نمی ماند، بلکه جمعی را دور خودش جمع نموده و تبلیغ می کند، قهراً عواطف دیگران خدشه دار می شود چون مقدسات دیگران را به باد مسخره می گیرد، همین خودش سبب درگیری می شود و این درگیری امنیت عمومی را به خطر می اندازد.

2: مرحله دیگر: این سبب می شود که عقائد مردم سست بشود، عقائد مردم یکنوع قداست برای مردم دارد، حاکم نباید فقط اراضی و یا جان مردم را حفظ کند، بلکه باید مقدسات مردم را نیز حفظ نماید، آدم مرتد هسته ی اختلاف تشکیل می دهد، اولاً درگیری ایجاد می کند، ثانیاً، سبب می شود که عقائد مردم سست بشود، که خودش یکنوع تجاوز به حقوق عمومی است.

ص: 1115

بنابراین، از چند راه وارد شدیم:

أولاً: مایه براندازی است.

ثانیاً: تجاوز به حقوق مردم است و سبب ایجاد درگیری و نزاع می شود.

ثالثاً: سبب سست شدن عقائد مردم می شود، و حال آنکه مقدسات مردم باید محفوظ بماند، حاکم نباید تنها نان مردم را فراهم کند یا جان مردم را حفظ کند، بلکه باید مقدسات مردم را نیز حفظ کند.

رابعاً: علاوه براین، اصولاً مرتد های امروز، غیر از مرتد های زمان قبل است، زمان قبل مرتد می شدند، اما در زمان ما، پشت سر ارتدادی یک قوه استکباری خودش را پنهان کرده است که از او پشتبانی می کند، در واقع این آدم مرتد کم کم که توسعه پیدا می کند، یعنی دنبال و پشت سرش یک قدرتی است که می خواهد بر این مملکت سوار بشود و شیوه اش این است که:« فرقّ تسود» تفرقه بینداز و حکومت کن.

ارتداد زمان ما در واقع ارتداد سیاسی است، اصلاً ممکن است از همان اول این آدم عقیده نداشته، اما اکنون که می گوید من دین خودم را عوض کردم، شاید اصلاً دینی نداشته از قبیل «لا تبع ما لیس عندک» بوده، ولی هدفش این است که از او بهره برداری سیاسی کنند و نظام را متزلزل کنند، چرا حضرت امام نسبت به سلمان رشدی این همه سخت گیری کرد؟

چون عقائد مردم را سست می کرد، یعنی او با نشر کتاب «آیات شیطانی» تجاوز به حقوق عمومی و تجاوز به عقائد مسلمانان کرد، هر چند برخی از مطالب او در تاریخ طبری و تفسیر طبری است، ولی تفسیر طبری و تاریخ طبری، تفسیر و تاریخ است نه عقیده، متاسفانه در تفسیر طبری حق و باطل با هم قاطی شده اند، سلمان رشدی هم از آنجا گرفته و چندین برابر هم بر آن اضافه کرده است، فلذا امام یک چنین سخت گیری کرد.

ص: 1116

در این موقع بود که دنیا هم علیه امام قیام کردند و گفتند آزادی بهم خورد و دمکراسی از بین رفت، بدون اینکه فکر کنند حفظ آراء، عقائد و مقدسات یک ملت خودش یکی از واجبات حکومت است، این تجاوز به حکومت نمی کند بلکه تجاوز به مقدسات مردم می کند.

همان گونه که می دانید در اسلام و همچنین در دنیا جاسوس بدترین عقوبت ها را دارد، یعنی اگر یک نفر اخبار یک کشور را طبقه بندی کند و برای دشمن بفرستد، در اسلام یک چنین آدمی مجازات و حکمش قتل است، جاسوس مسلمان کشته می شود، در خارج هم نسبت به این مسئله بسیار حساس هستند و سخت گیری می کنند، چرا این همه سخت گیری نسبت به جاسوس می شود بدون اینکه کسی دم بر بیاورد و سخنی بگوید؟

به بیان دیگر اگر یک جاسوسی را بگیرند، خواه در آمریکا باشد یا در کشورهای دیگر، هیچ کس به او رحم نمی کند، چرا؟ چون تجاوز به حقوق عمومی کرده، در واقع می خواهد هستی و آبروی یک ملت را در اختیار دشمن بگذارد، ارتداد، هم ارتداد فرد نیست، بلکه یکنوع حقوق مردم را نادیده گرفتن است مانند جاسوس، چطور شما می گویید کشتن جاسوس و دار زدنش اشکالی ندارد؟ حتی حسن بن علی علی السلام- وقتی که در کوفه جاسوس معاویه را پیدا کرد، در مرحله اول گردنش را زد و او را به قتل رساند، چرا؟ چون او می خواست سرمایه ملی و عمومی را بر باد بدهد، این غیر از این است که یک قالیچه یا یک ماشینی را بدزدد.

تمام آنچه را که من عرض کردم، اگر یک آدم منصف و یک حقوقدان منصف مطالعه کند، قانون اسلام را در باره مرتد عین حقیقت و عین واقعیت می داند.

ص: 1117

بله! اگر کسی از دور دستی بر آتش باشد و اینها را مطالعه نکند، مسلماً برای او کشتن مرتد یکنوع خلاف آزادی است.

موارد تعزیر کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: موارد تعزیر

التاسع عشر: یجوز للإنسان أن یدفع عن نفسه أو ما یتعلق به من مال و غیره، الدابّة الصائلة، فلو تلفت بدفعه مع توقف الحفظ علیه فلا ضمان علیه.

یکی از مواردی که تعزیر دارد، اما حد ندارد،جایی است که حیوانی به شما حمله کند و شما از خود دفاع کنید و در مقام دفاع نقصی به حیوان وارد کنید و یا او را از ببرید، ضامن نیستید - الدابّة الصائلة، دابة صائلة ممکن است اسب باشد یا غیر اسب باشد مانند گاو و شتر- چرا ضمان ندارد؟ چون به عهده صاحب دابة است که او را حفظ کند و اجازه ندهد بر اینکه حمله کند، از اینکه او را از محلش بیرون کشیده و تصاحب نکرده، قهراً اگر ضرری به دیگری برساند و دیگری از خودش دفاع کند و در مقام دفاع، جرحی به او وارد کند یا او را از بین ببرد، مسلماً ضمانی در کار نیست.

دیدگاه ابوحنیفه

فقط ابوحنیفه گفته بر اینکه اگر اتلاف کند (با ضمان) اشکالی ندارد، فقط در این میان ابوحنیفه است که می گوید ضمان دارد، اما سایر فقها قائل به ضمان نیستند و می گویند اگر حیوانی قصد جان شما را کند یا قصد چیزی را کند که مربوط به شماست و بخواهد او را از بین ببرد، و شما دفاع کنید و او را بکشید یا مجروح کنید، ضامن نیستید. چرا؟ چون باید صاحبش جلوی این کار را بگیرد،اینکه او را یله و رها کرده است، مقصر اوست.

ص: 1118

العشرون: لو عضّ علی ید إنسان ظلماً، فانتزع یده فسقطت اسنان العاضّ بذلک، فلا قود و لا دیة و کانت هدراً.

مورد دیگری که فقط تعزیر دارد نه حد، جایی است که کسی با دندانش دست دیگری را گاز بگیرد و او دست خودش را بکشد و این کشیدن سبب بشود که دندان او از بیخ بیرون بیاید، این شخص ضامن دندان او نیست، چون او در مقام دفاع از خودش است.قال رسول الله:« لیس لعرق ظالم حق» این یکی از قواعد فقهیه است، این آدم ریشه ظالمی دارد و می خواهد بر من تجاوز کند،قهراً من ظالم نیستم.

الحادی والعشرون: لو تعدّی کلّ من رجلین علی آخر ضمن کل منهما ما جناه علی الأخر، و لو کفّ أحدهما فصال الآخر و قصد الکافّ الدفع عن نفسه فلا ضمان علیه.

از مواردی که باز ضمان نیست، جایی است که دونفر آدم عصبانی با همدیگر درگیر هستند و به جان همدیگر افتاده اند، هر کدام به دیگری جرحی وارد می کند؟ هر کدام ضامن جنایتی است که به دیگری وارد کرده است.

بنابراین، اگر دو نفر در مقام دعوا با همدیگر درگیر شدند و به جان همدیگر افتادند و صدمه ای به همدیگر وارد کردند، هر کدام شان ضامن جنایتی است که به طرف مقابل وارد کرده است.

بله! اگر دو نفر با همدیگر درگیر شدند و به جان همدیگر افتادند، منتها یکی در وسط دعوا دست کشید، ولی دیگری به حمله ی خودش ادامه داد، در اینجا فقط ادامه دهنده ضامن است، نه آن کس که در وسط در گیری دست از دعوا کشیده است.

ص: 1119

الثانی و العشرون: لو تجارح إثنان و ادعی کلّ منهما أنّه قصد الدفع عن نفسه، فإن حلف أحدهما دون الآخر، و إن حلفا معاً ضمن کلّ منهما جنایته.

حال اگر دو نفر با همدیگر درگیر شدند و هر کدام به دیگری صدمه رساند، منتها هرکدام ادعا می کند که در مقام دفاع این کار را کرده است، یعنی هر کدام می خواهد تقصیر را به گردن دیگری بیندازد. اینجا چه باید کرد؟

اگر هردو قسم خوردند یا هردو نکول کردند، هر کدام ضامن جنایت و جرحی است که بر دیگری وارد کرده است.

اما اگر یکی قسم خورد، ولی دیگری قسم نخورد، آن کس که قسم نخورده ضامن است نه دیگری.

این مواردی که بیان شد، مرحوم آیة الله خوئی تتبع کرده بودند، ولی یک موارد دیگری است که من خودم شخصاً تتبع کرده ام که تعزیر است، اما حد نیست و آنها عبارتند از:

1: تعزیر الزوج إذا وطء زوجته بعد إفضائها. الجواهر: 29/425.

اگر «مرد» کاری بکند که زن افضاء بشود، یعنی مجرای بول با مجرای غائط یکی بشوند، مرد دیگر حق مجامعت را با این زن ندارد و اگر مجامعت کند تعزیر دارد نه حد.

2: التعزیر بالاستمتاع بالأجنبیة بما دون الفرج.

الجواهر: 41/289-291.

حال اگر کسی با دختری که محرم نیست، رابطه بر قرار کند و از او استمتاع و بهره برداری جنسی کند، بدون اینکه دخول صورت بگیرد، که در زمان ما این قضیه خیلی زیاد اتفاق می افتد. این کار حد ندارد، اما تعزیر ندارد.

ص: 1120

3: تعزیر من قبل غلاماً بشهوة. الجواهر: 41/386-387.

هرگاه کسی، پسر بچه ای را از روی شهوت ببوسد، این باز حد ندارد، اما تعزیر دارد.

4: تعزیر المقرّ بالقیادة مرّة واحدة. الجواهر: 41/399-400.

اگر شخصی اقرار به قیادت کند و بگوید من قیادت کرده ام، منتها یک بار اقرار کند نه دو بار، بنا بر اینکه در قیادت دوبار اقرار شرط است. چون إقرار العقلاء علی أنفسهم جائز، این آدم مرتکب گناه شده، هر چند حد ندارد، ولی تعزیر دارد.

بله! اگر دوبار اقرار به قیادت کند، حد دارد و حدش را در مباحث گذشته خواندیم.

5: تعزیر القاذف بالألفاظ المزریة و المکروهة. الجواهر: 41/409-412.

هرگاه کسی نسبت به دیگری الفاظی را به زبان جاری کند که او را دل چرکین می کند و از چشم مردم می اندازد یا او را خجل و شرمنده می کند، هر چند حد آور نیست، چون بعضی کلمات حد آور است، یعنی اگر کسی آن کلمات را در باره دیگران به کار ببرد، حتماً حد دارد، مثلاً اگر به دیگری بگوید: یا لاطی، یا زانی، این کلمات حد آورند ، اما بعضی از کلمات حد آور نیستند، ولی در عین حال طرف را شرمنده و خجل می کند، این هر چند حد ندارد، اما تعزیر دارد،چون نسبت به یک مؤمنی بی احترامی کرده است.

6: تعزیر الصبی الممیز و المجنون لو قذف مسلماً. الجواهر: 41/413-414.

اگر یک بچه ای ممیز چهارده ساله، به یک جوان بیست ساله بگوید: یا واطی یا زانی، این بچه حد ندارد چون رفع القلم عن الثلاثة، الصبیّ و المجنون و ...، اما تعزیر دارد. مجنون هم اگر با تعزیر ادب می شود، او نیز تعزیر می شود.

ص: 1121

7: تعزیر القاذف مع إحصان المقذوف. الجواهر: 41/417-418.

اگر «شخص» یک انسان محترمی را قذف کند که جامعه این نسبت را از او در مورد این شخص قبول نمی کنند، یعنی اتهامی به او می بندد که به او نمی چسبد، اتهام زننده تعزیر می شود، اما حد ندارد، چون حد قذف مال جایی است که اتهام به طرف بچسبد و واقعاً او را متهم کند.

8: تعزیر قاذف المسلم إذا کانت اُمُّه کافرة أو أمة. الجواهر: 41/418-419.

هرگاه «شخص» به مسلمانی که مادرش کافرة یا امة و کنیز است بگوید :یابن الزانیة، ای زنا زاده، مسلماً در اینجا طرف قذف مسلمان نیست بلکه طرف قذف مادرش است که یا کافرة است و یا أمة. اینجا مادر حق شکایت دارد نه پسر. ولی چون مادر یا کافرة و یا امة است، فلذا حد جاری نمی شود، اما تعزیر دارد. چرا؟ چون پسر را با این قذفش منکوب کرده است.

9: تعزیر الأب إذا قذف ولده. الجواهر: 41/419-420.

اگر پدری، به پسرش بگوید: یا زانی، یا واطی، ای زناکار و لواط کار، این تعزیر دارد، اما حد ندارد. چرا؟ چون اگر پدری، پسرش را بکشد، او را بخاطر پسر نمی کشند و قصاص نمی کنند، پس در اینجا به طریق اولی نمی شود او را بخاطر پسر حد بزنند،منتها تعزیر دارد، یعنی پدر هم یله رها نیست، بلکه باید تعزیر بشود.

:10 تعزیر الأب لو قذف زوجته المیّتة و لا وارث لها إلا ولده. الجواهر: 41/420.

هرگاه مردی، به زنش (که مرده است) نسبت زنا بدهد و بگوید این زن و همسر من که مرده یک زن زناکار بود. مرده که نمی تواند طرح دعوا کند و از خودش دفاع نماید، خودش هم که شوهر است، قهراً آن کسی که می تواند طرح دعوا کند پسرش است، پسر هم که نمی تواند در اینجا به ضرر پدر طرح دعوا کند،حضرت فرمود:« لا یمکن أن یحبس الوالد لأجل الولد».

ص: 1122

11: تعزیر المتقاذفین. الجواهر: 41/422-423.

هر گاه دو نفر به همدیگر نسبت زنا یا لواط بدهند، یعنی زید نسبت زنا به عمرو می دهد، عمرو هم نسبت زنا به زید می دهد، در اینجا هیچکدام شان حد ندارند، منتها هردو تعزیر می شوند.

12: تعزیر الساحر الکافر. الجواهر: 41/442-443.

ساحر مسلمان کشته می شود، اما ساحر کافر تعزیر می شود نه کشته.

13: تعزیر المسلم إذا قتل الکافر المستأمن. الجواهر: 42/150-155.

هرگاه مسلمانی، کافر مستأمن را بکشد، یعنی کافری که در أمن مسلمانان آمده، تعزیر می شود.

« وَإِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجَارَکَ فَأَجِرْهُ حَتَّیٰ یَسْمَعَ کَلَامَ اللَّ_هِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَٰلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا یَعْلَمُونَ» التوبة: ٦،

14: تعزیر مستوفی القصاص بالآلة الکالّة کند-. الجواهر: 42/296.

هرگاه میر غضب و جلاد، کسی را با کارد و چاقوی کند به عنوان قصاص ذبح کند، این تعزیر دارد، چون کارد کند سبب اذیت طرف شده فلذا تعزیر دارد.

اینها نمونه های بود که ما بیان کردیم و شاید موارد بیش از اینها باشد، منتها نیاز به تتبع دارد.

کتاب القصاص

ما در کتاب قصاص محور کتاب تحریر الوسیلة حضرت امام را قرار دادیم، چون این کتاب مشتمل بر مسائل روز است که این مسائل در شرائع نیامده است.

قصاص از نظر لعت

کلمه ی قصاص مصدر است و دارای دو معناست:

الف: «قصّ، یقصّ و قصاصاً» به معنای پیروی و دنبال کردن است، مادر حصرت موسی به خواهر موسی گفت:

« وَقَالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَن جُنُبٍ وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ» ﴿القصص: ١١،

ص: 1123

کلمه ی «قصّ» در این آیه شریف امر است، چون خطاب به زن است فلذا « قُصِّیهِ» مؤنث آمده است. « قُصِّیهِ» یعنی پیگیری کن، قضیه را دنبال کن.

به بیان دیگر حال که ما فرزند خود را در جعبه و تابوت نهادیم و به دریا انداختیم، برو دنبال کن و پیگیری نما و ببین که آل فرعون او را گرفت یا نگرفت؟

قصاص از ماده «قصّ، یقصّ و قصاصاً» گرفته شده و به معنای پیگیری است، کأنّه و رثه ی مقتول خون پدر را تعقیب می کنند و پیگیری می نمایند.

ب: برخی گفته اند کلمه ی «قصّ، یقصّ و قصاصاً» به معنای قطع کردن است نه به معنای پیگیری، چرا؟ زیرا اولیای دم، آنچه را که او بریده، آنها هم می برند، اگر جرح وارد کرده، اینها هم جرح می کنند، اگر کشته، اینها هم می کشند. این دو معنای لغوی قصاص است، بستگی به افراد دارد که کدام را انتخاب می کنند.

معنای اصطلاحی قصاص

ولی ما با معنای لغوی کار نداریم، بلکه می خواهیم معنای اصطلاحی آن را بررسی کنیم.

معنای اصطلاحی قصاص، همان انتقام است، قرآن می فرماید:

« وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» البقرة/١٧٩،

در کتاب مطول می گوید این آیه در مقابل یک مثلی وارد شده که در زبان عرب بود، یعنی در زبان عرب همین مضمون را با یک الفاظ دیگری بیان می کردند و می گفتند:

«القتل أنفی للقتل»، قتل، قتل را نفی می کند.

در زبان فارسی می گویند:« خون، خون را می شوید».

ص: 1124

ولی قرآن تعبیر بهتر و زیباتر دارد و می فرماید: « وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»

به بیان دیگر: زندگی در دل مرگ است،« وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ» یعنی اگر او (قاتل) را بکشید، در دل مرگ، زندگی است، یعنی در ادبیات امروزی می گویند که زندگی در دل مرگ است.

ما وقتی که برای آیة الله بروجردی زندگینامه نوشتیم، این عنوان را انتخاب کردیم:

« زندگی در دل مرگ»

قرآن می فرماید: در دل مرگ زندگی و حیات است، یعنی در این کشتن و قصاص حیات است، چطور؟ چون با کشتن یکی، جامعه حیات پیدا می کند، یعنی باعث می شود که کسی هوس کشتن دیگران را نکند. اگر یک نفر را بکشیم، در واقع صد ها نفر را زنده نگهداشتیم، چون اگر ببینند که در یک جامعه قانون جاری نیست، همه قانون شکنی می کنند « وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»

مراد از کلمه ی « لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ» چیست؟ یعنی لعلّکم تحترزون عن القتل و عمّا یوجب القصاص.

آیه دیگر می فرماید:

« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی ۖ الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْأُنثَیٰ بِالْأُنثَیٰ ۚ فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ شَیْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَانٍ ۗ ذَٰلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَةٌ ۗ فَمَنِ اعْتَدَیٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ» البقرة/١٧٨،

«فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ» این دو ضمیر به «ولی الدّم» بر می گردد در صورتی که به «ولی الدم» دیة بدهند، «فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» اگر دیه دادند، از معروف پیروی کنند، یعنی در خواست بیشتر نکنند. آنگاه می فرماید:

ص: 1125

« وَأَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَانٍ ۗ» از طرف دیگر خانواده قاتل هم سوء استفاده نکنند، یعنی در پرداخت دیه سهل انگاری نکنند، نه آن طرف خلاف معروف رفتار کنند ،یعنی بیشتر از حق شان نخواهند، این طرف هم نباید در پرداخت دیه امروز و فردا کنند، بلکه با نیکی دیه را بپردازند، یعنی اگر دارند، آن را فوراً بدهند.

آیه در واقع تکلیف هردو طرف را معین می کند و می فرماید: آن طرف بیشتر نخواهد، این طرف هم معطل نکند و امروز و فردا ننماید.

از این آیه معلوم می شود که شرع مقدس هم قصاص را تشریع کرده و هم دیه را. قصاص را تشریع کرده، چون قرآن می فرماید:

« وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»

یا می فرماید: « یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی ۖ»

دیه را نیز تشریع کرده است، چون در ذیل آیه می فرماید:

فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ شَیْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَانٍ ۗ ذَٰلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَةٌ ۗ فَمَنِ اعْتَدَیٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ»

چون می گوید از معروف پیروی کند، یعنی زیاده طلب نباشد، آن دیگری هم «وَأَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَانٍ» ۗ دیه را به نیکی بپردازد، یعنی معطل نکند.« ذَٰلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَةٌ»، کلمه ی «ذلک» ظاهراً به دیه بر می گردد نه به قصاص و نه به هردو،(یعنی قصاص و دیه) هردو را تشریع کرده است، هم قصاص را و هم دیه را. هر گاه کسی از این حد تجاوز کند، دچار عذاب درناک خواهد شد

ص: 1126

«فَمَنِ اعْتَدَیٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ».

نکته

قرآن می فرماید: « یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی ۖ»

چرا کلمه ی « کُتِبَ » را به کار می برد؟

این در واقع در ردّ افکار امروز است که می خواهند قصاص را بر دارند، قصاص به معنای قتل را، قرآن می فرماید قصاص الزامی است، هر کجا اسلام کلمه ی« کُتِبَ »را به کار ببرد، یعنی نوشته شده و قابل تغییر و تبدیل نیست.

بنابراین، کسانی که بخواهند قصاص را در اسلام انکار کنند، قرآن با آنها مبارزه می کند.

قصاص از نظر آیات قرآنی کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: قصاص از نظر آیات قرآنی

آیاتی که در مورد قصاص وارد شده اند بر دو قسم اند

الف: آیاتی که صریح در قصاص هستند، یعنی کلمه ی قصاص در آنها به کار رفته است.

ب: آیاتی که کلمه ی قصاص در آنها وارد نشده، ولی مضمون شان همان قصاص را می رساند، فلذا ما هردو قسم از آیات را مورد بحث وبررسی قرار می دهیم، یعنی هم آیاتی که صریحاً کلمه ی قصاص در آنها وارد شده است و هم آیاتی که لفظ قصاص در آنها به کار نرفته، ولی مضمونش همان قصاص است.

آیاتی که کلمه ی قصاص صریحاً در آنها به کار رفته

1: « وَلَکُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَا أُولِی الْأَلْبَابِ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ»، این آیه را قبلاً بررسی کردیم فلذا نیاز به بحث دوباره ندارد.

2: آیه دومی که صریحاً کلمه ی قصاص در آن آمده بود و خواندیم، منتها کمی ناقص ماند، الآن می خواهیم آن را تکلمیل کنیم و آن عبارت است از:

ص: 1127

« یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَی ۖ الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَالْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَالْأُنثَیٰ بِالْأُنثَیٰ ۚ فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخِیهِ شَیْءٌ فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ وَأَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَانٍ ۗ ذَٰلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَةٌ ۗ فَمَنِ اعْتَدَیٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ. مراد از کلمه ی«فَمَنْ عُفِیَ لَهُ» در این آیه قاتل است و ضمیر « لَهُ» نیز به قاتل بر می گیرد «مِنْ أَخِیهِ شَیْءٌ» مراد از أخیه» ولی الدم است، یعنی از ناحیه ی «ولی الدّم» به نفع قاتل عفو صورت گرفته، خدا در این آیه کلمه ی «أخ» را به کار می برد تا بفهماند که هنوز میان ولی الدم و قاتل اخوت اسلامی باقی و محفوظ است، یعنی با اینکه «قاتل» کسی را کشته، ولی در عین حال اخوت اسلامی بین او، و «اولیاء الدم» از بین نمی رود، پس مراد از کلمه ی «من» در این آیه مبارکه

قاتل است که به نفع او از طرف ولی الدم(أخیه) عفو صورت گرفته، نائب فاعل«عفی» شیء است و مراد از «شیء» دیه است، ولی الدم حاضر شد که از قصاص صرف نظر کند و به جای آن دیه بگیرد، در اینجا هر دو طرف وظیفه دارند، عافی (که ولیّ الدّم باشد) وظیفه او «فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» باید در مقام اخذ دیه معروف را در نظر بگیرد، یعنی پا بالاتر نگذارد، فشار برای او (قاتل) نیاورد، یعنی درحد متعارف از او دیه بخواهد«فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» یعنی آنچه را که عرف و معروف ایجاب می کند،«فَاتِّبَاعٌ بِالْمَعْرُوفِ» وظیفه عافی است (که ولی الدم باشد)، اما وظیفه ی کسی که قاتل است «وَأَدَاءٌ إِلَیْهِ بِإِحْسَانٍ» ۗ حال که ولی الدم از قصاص صرف نظر کرده و قانع به دیه شده، تو نیز به نیکی این دیه را ادا کن و بپرداز، یعنی تاخیر نینداز، در هر حال هر دو وظیفه دارند.آنگاه می فرماید:« ذَٰلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَةٌ» ۗ یهود حتماً باید قصاص کنند، در نصارا فقط دیه است،این رحمت الهی است که برای مسلمانان هردو را داده، یعنی هم قصاص را پیشنهاد کرده و هم دیه را، یعنی دست ما را نبسته، دست یهود از این نظر بسته است، چون راهی جز قصاص ندارند، دست نصارا نیز بسته است، چون فقط دیه باید بگیرند، ولی ما مخیر هستیم بین قصاص و دیه.

ص: 1128

« ذَٰلِکَ تَخْفِیفٌ مِّن رَّبِّکُمْ وَرَحْمَةٌ» ۗ فَمَنِ اعْتَدَیٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ».

یعنی اگر بخواهد از حد خود تجاوز کند و کار انجام بدهد «فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ» این آیه روشن شد.

3: آیه سوم که باز کلمه ی قصاص در آن به کار رفته عبارت است از

: الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ۚ فَمَنِ اعْتَدَیٰ عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَیٰ عَلَیْکُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّ_هَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ مَعَ الْمُتَّقِینَ » البقر/194.

این آیه چه می خواهد بگوید؟ همان گونه که همگی می دانیم ماه حرام چهار تاست که عبارتند از:

الف: رجب، ب: ذیقعده،

ج: ذیحجه، د: محرم الحرام.

در این چهار ماه هرنوع خون ریزی و قتل ممنوع است و باید یکنوع امنیت عمومی در جامعه اسلامی حاکم باشد، حال اگر کسی در شهر حرام، شخصی را کشت و به قتل رساند، حتماً این آدم قصاص می شود، یعنی اینها معادل هم هستند، اگر این آدم در شهر حرام تجاوز کرد، ما می توانیم از او قصاص بگیریم، چرا؟ چون ما اقدام به قتل نکردیم، بلکه ما در حقیقت انتقام می گیریم،آن کس خلاف قانون عمل کرده است که طرف را کشته، نه کسی که انتقام می گیرد. معنای آیه این است که اگر مشرکین آمدند و مسلمانان را در ماه حرام کشتند، مسلمانان می توانند در همان شهر حرام مشرکین را بکشند. وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ هر چیزی که محترم است، هرگاه کسی احترام او را شکست، حق قصاص دارد، خیلی قانون کلی است، هر چیزی که در اسلام محترم است، جان بشر محترم است، مال و ناموسش محترم است، هر چیزی که در اسلام مهر حرمت در آن خورده و از احترام بر خوردار است، او قصاص دارد، وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ،یعنی «الحرمات ذو قصاص» مانند زید عدل، که در واقع می شود «زید ذو عدل»،حرمات به قدری محترم است که اگر کسی هتک احترام کرد، در مقابلش قصاص است، اما نباید اینکه مشرکین ما را کشته و ما در شهر حرام آنها را بکشیم، اگر کسی حرمتی را هتک کرد، ما هم حق داریم قصاص کنیم، ولی باید عدالت را رعایت کنیم، فَمَنِ اعْتَدَیٰ عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَیٰ عَلَیْکُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّ_هَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ مَعَ الْمُتَّقِینَ »..اگر کسی تجاوز و اعتدا کرد، شما در مقام اعتدا و تجاوز، قانون عدالت را رعایت کنید.

ص: 1129

سوال

آن کس که تجاوز می کند، آن اعتداست، اما شخصی که که انتقام می گیرد، عمل و کار او اعتدا نیست، بلکه انتقام است. پس چرا قرآن می فرماید فَمَنِ اعْتَدَیٰ عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَیٰ عَلَیْکُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّ_هَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّ_هَ مَعَ الْمُتَّقِینَ »..

جواب

این از باب مشاکله است، یعنی می خواهد با منطق طرف سخن بگوید. مثلاً قرآن از زبان یهود می گوید وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّ_هِ مَغْلُولَةٌ ۚ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا ۘ بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ یُنفِقُ کَیْفَ یَشَاءُ و حال آنکه خداوند ید و دست ندارد، ولی از باب مشاکله می گوید، پس الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ۚ معنا شد، یعنی اگر مشرکین یا غیر مشرکین در ماه حرام تجاوز کردند، شما نیز می توانید تجاوز کنید، منتها مال آنها تجاوز و اعتداست،ولی مال شما انتقام است نه اعتدا، و اگر احیاناً اعتدا هم به کار رفته است از باب مشاکله می باشد نه اعتداء واقعی. وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ۚ، این هم از باب زید عدل است، تمام چیز هایی که در اسلام محترم است،اگر کسی احترامش را از بین برد، قصاص دارد، این یک قانون کلی است.

4: آیه ی چهارم که باز کلمه ی قصاص دارد عبارت است از:

وَکَتَبْنَا عَلَیْهِمْ فِیهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَیْنَ بِالْعَیْنِ وَالْأَنفَ بِالْأَنفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ ۚ فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَةٌ لَّهُ ۚ وَمَن لَّمْ یَحْکُم بِمَا أَنزَلَ اللَّ_هُ فَأُولَ_ٰئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿٤٥﴾

اینکه می فرماید: وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ ۚ ، یعنی هر نوع جراحتی که بر شما وارد کرد، شما نیز می توانید عین همان جراحت را بر او وارد کنید، دوتا قانون کلی داشتیم:

ص: 1130

الف: وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ ۚ ، ب: وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ ۚ هردو از کلمه ی جوامع است، پیغمبر اکرم فرموده است که:« أوتیتم جوامع الکلم» اینها از جوامع الکلم است، آنگاه می فرماید: فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَةٌ لَّهُ» ﴿المائدة: ٤٥﴾

یعنی هر کس قصاص را صدقه کند و بگوید من آن را بخشیدم، خداوند می فرماید: «فَهُوَ کَفَّارَةٌ لَّهُ»، من هم گناه او را می بخشم،تو نیکی کردی من هم نیکی می کنم. سپس می فرماید وَمَن لَّمْ یَحْکُم بِمَا أَنزَلَ اللَّ_هُ فَأُولَ_ٰئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ ﴿٤٥﴾. که مراد یهود است.

«بقی هنا کلمیه»

قرآن می فرماید: وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ ۚ ، این تخصیص خورده است، هر جرحی قصاص ندارد، مثلاً اگر کسی به «مأمومه و امّ الدماغ» دیگری صدمه وارد کند ، ما نمی توانیم بر امّ الدماغ او صدمه وارد کنیم،چرا؟ چون ممکن است کشته بشود.

بله! اگر انگشت یا دست کسی را قطع کند،انگشت و دست او را می برند و قطع می کنند،اما اگر کسی به «امّ الدماغ» کسی صدمه وارد کرده، این میزان ندارد تا ما نیز به همان حد و اندازه صدمه وارد کنیم، چون ممکن است یک مرتبه بیشتر بشود و طرف کشته شود.

یکی هم جائفه،جائفه در جوف است، فرض کنید کسی با چاقو به کبد دیگری زده ، اینها قابل قصاص نیستند، چرا؟ چون طرف ممکن است در معرض مرگ قرار بگیرد،و لذا جائفه و مأمومه در عین حالی که جروح هستند، قصاص ندارند، البته منحصر به اینها نیست و ما در آینده خواهیم خواند که کدام جروح قصاص دارد و کدام جروح قصاص ندارد.

ص: 1131

تا کنون آیاتی را خواندیم که کلمه ی قصاص در آنها آمده بود.

آیاتی که مضمون شان قصاص است بدون اینکه کلمه ی قصاص در آنها به کار رفته باشد

الآن آیاتی را می خوانیم که در آنها کلمه ی قصاص نیامده است، ولی مضمونش آمده، یعنی محتوای آمده و آنها عبارتند از:

1- «وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللَّ_هُ إِلَّا بِالْحَقِّ ۗ وَمَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَانًا فَلَا یُسْرِف فِّی الْقَتْلِ ۖ إِنَّهُ کَانَ مَنصُورً»ا الإسراء:/ ٣٣،

مراد از :«إلّا بالحق» همان قصاص است.

2- وَمَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَانًا فَلَا یُسْرِف فِّی الْقَتْلِ ۖ إِنَّهُ کَانَ مَنصُورً» ، یعنی قدرت دادیم، سلطان یعنی قدرت، فَلَا یُسْرِف فِّی الْقَتْلِ ، به این معنا که اگر یک نفر را کشته، یک نفر کشته بشود، نه اینکه بخاطر یک نفر، تمام قبیله ی قاتل را بکشند.

3- «وَجَزَاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِّثْلُهَا ۖ فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَی اللَّ_هِ ۚ إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ» الشوری/ ٤٠، عمل و کار او، عمل بدی است نه عمل و کار من، و اگر احیاناً به عمل و کار من هم سیّئه می گویند، این از باب مشاکله است.در عین حالی که می گوید مجازات کنیم، آن اخلاق را هم فراموش نمی کنیم، فَمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَی اللَّ_هِ.

اسلام دعوت به خون ریزی نمی کند، البته دست طرف هم در قصاص باز است و در دیه گرفتن.

قرآن در چند جا این مطلب را تکرار کرده است که:« َمَنْ عَفَا وَأَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَی اللَّ_هِ»، عین مسئله گذشت. «فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَةٌ لَّهُ ۚ وَمَن لَّمْ یَحْکُم بِمَا أَنزَلَ اللَّ_هُ فَأُولَ_ٰئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ» باید این نوع تعبیر های دقیق در ذهن قاضی و در ذهن مدافع باشد، تا قانون اسلام را به صورت روشن تفسیر کنند.

ص: 1132

4- «وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ ۖ وَلَئِن صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِّلصَّابِرِینَ» النحل / ١٢٦،

در عین حالی که می گوید مجازات کنید، ولی اخلاق را هم فراموش نکنید، «صبر» یعنی عفو کردن، در عین حالی که می گوید دیه بگیر و قصاص کن، اما آن عظمت روحی را فراموش نکن، یعنی هر چند طرف یک کار خطا و غلطی کرده، ولی اگر شما از آن بگذرید، خدواند منان اجر می دهد.

رحمت الهی حد و اندازه ندارد

عجیب این است که شخصی گناه می کند، وقتی دیگری او را عفو می کند، اجرش را خداوند به او (عافی) می دهد، اینها نکات آیه است و نشان دهند رحمت بی حد اندازه الهی.

اشکالاتی که بر قانون قصاص گرفته اند

اشکال اول

ظاهر آیه می گوید اگر کسی مومنی را بکشد، این در آتش مخلد است،حال اگر کسی مؤمنی را کشت و سپس توبه کرد و دیه هم داد، چرا این آدم مخلّد در آتش باشد؟

آیه می گوید:« وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللَّ_هُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا» النساء /٩٣،

اطلاق آیه می گوید: « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللَّ_هُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا».

یکی از علائم مومن:« وَالَّذِینَ لَا یَدْعُونَ مَعَ اللَّ_هِ إِلَ_ٰهًا آخَرَ وَلَا یَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللَّ_هُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَلَا یَزْنُونَ ۚ وَمَن یَفْعَلْ ذَٰلِکَ یَلْقَ أَثَامًا ﴿٦٨﴾ یُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَیَخْلُدْ فِیهِ مُهَانًا» ٦.

خاروار در عذاب جهنم خالد است.

ص: 1133

سوال این است حال که مومن یک کار اشتباه و غلطی را انجام داده و بعداً هم توبه کرده، چرا چنین آدمی مخلد در آتش باشد؟

جواب

جواب این اشکال روشن است، جوابش این است که از روایات هم استفاده می شود که و «وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا » علی قسمین:

1: چون با طرف خرده حسابی داشته و ناراحت بوده ، این گونه آدم ممکن است داخل در آیه نباشد.

2: «وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا، لإیمانه» اگر این باشد، چنین آدمی خلود در نار و آتش دارد (یخلد).

پس « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا » علی قسمین:

الف: «یقتل مؤمناً لإیمانه» این چنین آدمی مرتد است، یعنی این همان مشرک است، آیه که می گوید: « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا» می گویند: «تعلیق الحکم بالوصف مشعر بالعلیّه» و من یقتل مومنا أی لإیمانه.

ب: اما اگر دو همسایه با همدیگر در گیر شدند و با هم اختلاف پیدا کردند، یکی ناراحت و عصبانی شد فلذا دیگری را کشت، ولی بعداً دیه داد و استغفار کرد، معلوم می شود در این آیه داخل نیست، ما این را از روایات استفاده کردیم، یعنی ما این جواب را از آیه و از روایات استفاده کردیم، از کجای آیه استفاده کردیم؟ « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا » تعلیق الحکم بالوصف.

روایات

از روایات نیز استفاده کردیم، روایات عبارتند از:

1: صحیحة عبد الله بن سنان، و ابن بکیر،عن أبی عبد الله (علیه السلام) سئل عن المؤمن یقتل المومن، متعمداً هل له توبه؟ فقال (علیه السلام):

ص: 1134

«إن کان قتله لإیمانه فلا توبة له، و إن کان قتله لغضب أو لسبب من أمر الدنیا فإنّه توبته أن یقاد منه»

الوسائل: ج 19، الباب 9 من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث2.

همین قصاص کردن، توبه اش است.

پس اولین اشکالی که بر این آیه وارد شده بود، رفع شد. « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللَّ_هُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا»

هر قاتل مؤمنی را نمی گوید، بلکه آن قاتل مؤمنی را می گوید که:« قتله لإیمانه».

اما اگر مؤمنی را بخاطر اینکه نصف شب مثلاً داد و فریاد کرده و او را از خواب بیدار کرده کشته، چنین آدمی اگر توبه کند، توبه اش یا قصاص است یا دیه.

2: موثقه سماعه عن أبی عبد الله (علیه السلام) سألته قول الله عزّ و جلّ « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللَّ_هُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا»

قال: «من قتل مؤمناً علی دینه فذاک المتعمد الذی قال الله عزّ و جلّ: «و أعدّ له عذاباً عظیماً».

اشکال دوم

اشکال دوم این است که در حقوق یک معادله - همان گونه که در ریاضات معادله داریم- و آن اینکه کیفر باید به مقدار جرم باشد، عقوبت به مقدار جرم باشد، اشکال این است که اگر واقعاً عقوبت باید به مقدار جرم باشد، چطور یک آدم مرتد شد، همیشه باید در دوزخ بسوزد، یا مسلمانی را لإیمانه کشت، این مخلد در نار باشد، و حال آنکه یک روز این گناه را کرده، چرا این آدم مخلد در نار باشد؟

ص: 1135

این سوال مربوط است به کلیه عقوبت هایی که در قرآن به عنوان خلود آمده است، آیات را مطالعه کنید،جاهایی که مجرم مخلد در نار است، می گویند این مجرم یک لحظه و یک آن گناه کرده، اما قرن ها، بلکه برای همیشه در قهر جهنم بسوزد، کیفر و عقوبت در اینجا معادل با جرم نیست، یعنی جرم کوچک است،اما کیفر و عقوبت خیلی مفصل و بزرگ می باشد.

جواب

البته از این اشکال جواب هایی داده اند، ما بخواهیم جواب هایی آقایان را نقل کنیم طول می کشد، ولی ما یک جوابی داریم و همان را مطرح می کنیم و آن اینکه عقوبت بر دو قسم است:

الف: عقوبت جعلی و قرار دادی،این قانون مربوط است به عقوبت های جعلی، فرض کنید اگر شخصی جعل اسکناس کند، عقوبتش این است که به مدت ده سال در زندان بماند، به اینها می گویند عقوبت های جعلی و قراردادی، در عقوبت های جعلی و قراردادی، کیفر و عقوبت باید به مقدار جرم باشد،یعنی

قانون نویسی که می خواهد جعل قانون کند، و کیفر را بنویسد، چون کیفر ها کیفرهای جعلی و قراردادی است،حتماً باید کیفر مناسب با جرم باشد.

ب: اما یک کیفر های داریم که لازمه وجود عمل است، لازمه طبیعی عمل است، طبیعتاً این کیفر لازمه وجود این عمل است.

مثال

فرض کنید کسی سنگی را گرفت و بر چشم دیگری زد، یک لحظه سنگ به چشم این آدم اصابت کرد، ولی این آدم إلی یوم القیامه کور و نابینا می شود، عمل یک لحظه است، اما اثرش إلی یوم القیامه باقی است، کیفر ها را باید مطالعه کرد، کیفر هایی که جنبه ی جعلی داشته باشد، آن باید معادل باشد،اما کیفری که لازمه طبیعی عمل است، ما نمی توانیم بگوییم آنجا حتماً باید معادل باشد، فرض کنید یک آدمی مست می شود، مستی این آدم یک لحظه است، اما اثرش دائمی است.

ص: 1136

ما معتقدیم که بعضی از کیفر ها در روز قیامت، لازمه وجود گناه است، آن گناه در عالم معنی تجسم پیدا می کند و اثرش پیوستگی است ولذا قرآن می فرماید:

ذَٰلِکَ بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیکُمْ وَأَنَّ اللَّ_هَ لَیْسَ بِظَلَّامٍ لِّلْعَبِیدِ» آل عمران /١٨٢،

اینکه در جهنم می روید، این آثار همان گناهان دنیاست که در قیامت و در دوزخ مجسم شده، یعنی دوزخ لازمه طبیعی آن عمل است، در کتاب های کلامی آمده است که ثواب و عقاب جعلی داریم ، همچنین ثواب و عقابی داریم که لازمه عمل است، یعنی عمل در روز قیامت مجسم می شود، گاهی مجسم می شود به صورت حور العین و گاهی هم مجسم می شود به صورت مار و عقرب.

بنابراین، قرآن کریم ثواب و عقاب را علی قسمین می داند:

الف: قسم منها جعلی و اتفاقی و قراردادی است.

ب: و قسم دیگر از آنها اتفاقی و قراردادی نیستند، بلکه در واقع این عمل یکنوع تجسم پیدا کرده است، شما آیات را ملاحظه کنید، قرآن کریم می فرماید:

« وَالَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللَّ_هِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ» التوبة/٣٤،

کسانی که در دنیا طلا و نقره را ابتکار می کنند، طلا و نقره در اینجا خیلی شفاف و دلرباست، انسان که نگاه می کند می گوید «صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِینَ »

اما همین طلا و نقره در آخرت آتش است، «یَوْمَ یُحْمَیٰ عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَیٰ بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ » التوبة/٣٥، سپس می فرماید: ۖ« هَ_ٰذَا مَا کَنَزْتُمْ لِأَنفُسِکُمْ فَذُوقُوا مَا کُنتُمْ تَکْنِزُونَ»

ص: 1137

دراینجا ما نباید دنبال معادله برویم و بگوییم کیفر حتماً باید به اندازده جرم باشد، مسئله، مسئله ی قرادادی نیست که در مجلس شورای اسلامی بنشینند و قرارداد کنند، البته قرآن ثواب و عقاب قراردادی را قبول دارد، ولی وراء این، تجسم اعمال را هم قبول دارد، لعلّ این گناهانی که در آنها خلود است، این خلود لازمه وجود آن گناه است، اما وجود أخروی است.

به بیان دیگر عمل ما دو نوع وجود دارد:

1: وجود دنیوی،که همین صفراء و فاقع لونها تسر الناظرین. انسان وقتی که از جلوی زرگرها رد می شود، می بیند طلاهای زرد «صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِینَ »

2: اما اگر اینها به صورت درهم و دینار باشد و آنها را گنج کنند و احتکار کنند، همین در آخرت آتش می شود، وجود اخروی او آتش است، وجود دنیویش طلا و نقره است، وجود اخرویش آتش است،«یَوْمَ یُحْمَیٰ عَلَیْهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکْوَیٰ بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هَ_ٰذَا مَا کَنَزْتُمْ لِأَنفُسِکُمْ فَذُوقُوا مَا کُنتُمْ تَکْنِزُونَ»

لعل آن اعمالی که در آنها خلود است، آن خلود قراردادی نیست، همچنین عقوبت قراردادی نیست، بلکه عقوبتی است که لازمه عمل است، یعنی تجلی آن عمل است، یعنی این عمل در آخرت تجلی می کند، یعنی در آخرت به صورت یک دوزخ مخلد در نار است.

پس ما تا اینجا دوتا اشکال را رفع کردیم، اشکال اول راجع به کسی بود که مؤمنی را کشته و توبه کرده است، گفتیم این مورد از تحت آیه مبارکه خارج است، چون آیه می گوید:« و من یقتل مومناً لإیمانه».

ص: 1138

اشکال دوم این بود که گناهان انسان یک روز است، کیفرش مخلد است، این چگونه با عدل الهی می سازد؟

گفتیم ثواب و عقاب علی قسمین:

الف: جعلی و قراردادی، در آنجا این معادله است.

ب: اما یک ثواب و عقابی داریم که جنبه ی معادله ای ندارد، بلکه ظهور آن عمل و تجلی آن عمل،یعنی آن عمل بوجوده الأخروی دوزخ درست می کند، یا مار و عقرب درست می کند، یا آتش درست می کند، زفیر و نفیر درست می کند، عمل در آخرت برای انسان یا بهشت می شود یا دوزخ.

اشکالاتی که بر قصاص گرفته اند کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: اشکالاتی که بر قصاص گرفته اند

در باره قصاص از قدیم الأیام سه اشکال مطرح است، که ما دو اشکال را در جلسه گذشته جواب دادیم

اشکال اول

اشکال اول این بود که اگر کسی، مؤمنی را بکشد، چرا باید مخلد در نار باشد « وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُّتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِیهَا وَغَضِبَ اللَّ_هُ عَلَیْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِیمًا»

اگر «مشرک» مؤمنی را بکشد و مخلد در نار باشد، چندان اشکالی ندارد.

اما اگر «مؤمن» مؤمنی را بکشد، چرا مخلد باشد؟

جواب

جواب این اشکال را دادیم و نیاز به تکرار نیست.

اشکال دوم

اشکال این بود که اصلاً در اسلام کیفر مناسب با عقوبت نیست، چون انسان یک لحظه گناه می کند،ولی برای همیشه در آتش است، یعنی مخلد در آتش می باشد.

جواب

ص: 1139

جواب این را نیز دادیم و گفتیم که از نظر تجسم اعمال است.

به بیان دیگر عقوبت ها بر دو گونه اند:

الف: گاهی جعلی و قراردادی اند

ب: گاهی جنبه ی تکوینی دارند.

اشکال سوم

اشکال سوم اینکه قرآن مجید می فرماید:

«مِنْ أَجْلِ ذَٰلِکَ کَتَبْنَا عَلَیٰ بَنِی إِسْرَائِیلَ أَنَّهُ مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا»

فعلاً بحث ما در همین آیه است که چگونه قرآن کریم می فرماید اگر یکنفر فردی را کشت

، منتها نه از ناحیه ی قصاص (بغیر نفس) و نه از ناحیه فساد فی الارض، بلکه اگر بدون جهت یک نفر را بکشد، مثل این است که همه ی مردم را کشته باشد.

ما چگونه می توانیم این آیه را معنا کنیم و حال آنکه کشتن یک نفر، معادل با کشتن ٥ میلیارد انسان است« مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا» مرحوم شیخ طوسی در تفسیر « التبیان» از این اشکال، چهار جواب گفته، صاحب « مجمع البیان» پنج جواب گفته، فاضل مقدارد نیز چهار جواب داده است، من همه ی این جواب ها را دیده ام، ولی هیچکدام از این جواب ها قانع کننده نیستند، یعنی این جواب ها به گونه ای نیست که ما بتوانیم برای جوان های دانشگاهی عرضه کنیم.

جواب استاد سبحانی

ولی ما به گونه ی دیگر جواب می دهیم و این متخذ از کتاب شریف «المیزان» است.

ص: 1140

البته باید توجه کرد که تفسیر «المیزان» روح مسئله را گفته،اما بیانش از من است.

خلاصه ی جواب این است که اسلام می فرماید اگر کسی، دیگری را بکشد کانّه همه ی انسان ها را کشته.

به بیان دیگر: سوال این است که این آدم جرا این «آدم» جناب زید را کشت و حال آنکه زید دستش به خون کسی آلوده نبود، یعنی آدمی را نکشته بود و همچنین فسادی را مرتکب نشده بود نکرده بود، پس چرا زید را کشت؟ معلوم می شود که او را بدون جهت

کشته و اگر کسی بدون جهت فردی و مؤمنی را بکشد، نشان دهنده این است که این آدم دشمن و عدو انسانیت است،بگونه ای که اگر دستش برسد، سایر انسان ها را هم می کشد، چرا؟ چون جناب «زید» با سایر انسان در انسانیت مشترک است، یعنی همه ی اینها در انسانیت مشترکند، پس نتیجه می گیریم که «آدم» تنها عدو، ودشمن زید نیست بلکه دشمن و عدوی انسانیت است، چون قدر مشترک بین مقتول (که جناب زید باشد) و دیگران همان انسانیت است نه چیز دیگر.

بنابراین، چنین شخصی،عدو، و دشمن انسانیت است و لذا قرآن کریم می فرماید مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا»

این بیانی که ارائه گردید، مال من است، بیانی که مرحوم طباطبایی دارد، مثل همین است، منتها ایشان مطلب را با یک مثال روشن می کند و می گوید شما یک کوزه را در نظر بگیرید که ما آن را به ده لیوان آب تقیسم کردیم و شما فقط از یک لیوان آب خوردید، این یک لیوان هیچ خصوصیتی ندارد، شما کأنّه آب را خوردید، این لیوان در حقیقت ظرف است، شما تشنیه بودید و برای رفع تشنگی از یکی از این لیوان ها آب خوردید، این لیوان های متعدد همگی متخذ از یک کوزه اند، این آدم «شرب الماء»،ظرف خصوصیت ندارد، ایشان بعد از این «مثال» می فرماید که انسان ها نیز بسان همین آب های در لیوان هستند، به این معنی که اگر کسی در ظاهر یک نفر را کشته باشد، غرضش قائم با این یک نفر نیست، چون اگر این «آدم» یک انسان درستی بود، کسی را بی جهت نمی کشت، اینکه بی جهت کسی را کشته، این ملاک بی جهتی در زید، عمرو، بکر و سایر انسان ها (که تعداد شان فرض کنید به پنج میلیارد می رسد) هست.

ص: 1141

این بیان مرحوم طباطبایی بود، البته با توضیحی که من دادم.

یک تفسیری هست به نام: «التحریر و التنویر» که مال ابن عاشور است، ایشان هم از علمای تونس است، البته در قید حیات نیست، این تفسیر، بسیار تفسیر خوبی است و در حقیقت اگر اهل سنت در قرن اخیر یک تفسیر خوبی نوشته، آن همین تفسیر است، چون بقیه تفاسیر شان غالباً مبنی بر احادیث است، ولی این تفسیر عقلانی است و لذا وهابی ها این تفسیر را نمی پسندند، چرا؟ چون عقلانی است، او نیز همین بیان را دارد، منتها تعبیرش را عوض می کند و می گوید اگر این «آدم» یک انسانی را کشته «فهو عدوّ للانسانیة» معلوم می شود دشمن انسانیت است، زیرا این شخص(زید) خصوصیت ندارد.

بنابراین؛ قرآن یک حقیقت روانی را در این آیه بیان می کند.

مَن قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا».

البته جواب های دیگر در تفسیر « مجمع البیان» است که مجموعاً پنج جواب می شود، در تبیان مرحوم شیخ طوسی هست.

فاضل مقداد کتابی بنام «آیات الأحکام» در آنجا نیز این جواب ها آمده، ولی جواب ها ما را قانع نمی کند هرچند ممکنن است که شما را شاید قانع کند. بحث ما در آیات قصاص تمام شد.

همان گونه که عرض کردم، آقایان هر بحثی را که وارد می شوند، باید قبلا ب آیات آن موضوع را وارد میدان کنند، سپس سراغ سایر ادله بروند.

عبارت حضرت امام در تحریر الوسیلة

ص: 1142

القول فی الموجب

حضرت امام در تحریر می فرماید:« فی الموجب»، موجب، یعنی آنکه سبب قصاص است، سبب قصاص چیست؟

دو نفر موجب قصاص را تعریف کرده اند، یکی محقق در شرائع، دیگری حضرت امام در تحریر الوسیلة، من ابتدا تعریف محقق را می خوانم، سپس سراغ تعریف امام می روم، چون تعریف امام با تعریف محقق نزدیک است، یعنی امام در تعریف محقق یک تصرفی کرده که باید وجه آن تصرف روشن بشود.

تعریف محقق در کتاب شرائع الإسلام

مرحوم محقق این گونه تعریف کرده است:

و هو إزهاق النفس المعصومة المکافئة عمداً عدواناً.

ایشان می فرماید موجب عبارت است از: «إزهاق النفس» یعنی روح انسانی را از بدنش جدا کند، کدام نفس؟ «المعصومة» یعنی نفس محترمة، مراد از کلمه ی« المعصومه» یعنی معصومه باشد نسبت به قاتل، هر چند ممکن است «فی حدّ نفسه» معصوم نباشد.

چطور؟ فرض کنید آدمی لواط کرده، یا مرتکب زنا شده، چنین آدمی نسبت به حاکم معصومه نیست، اما نسبت به همسایه و سایر مردم معصومه است، به این معنا که هیچ کس حق ندارد بر اینکه زانی و لاطی را بکشد. چرا؟ چون معصومه است.

پس معلوم شد که مراد از «معصومة» این نیست که مطلقاً معصومه باشد حتی عند الحاکم، بلکه مراد از «معصومة» المعصومة بالنسبة الی القاتل است و لذا اگر «شخصی» زانی محصن را کشت، حتماً کشته می شود هر چند زانی محصن معصومه نیست، منتها معصومه برای حاکم نیست، اما برای این شخص معصومة است.

دومین قیدی که محقق در تعریف آورده، عبارت است از:« المکافئة» یعنی به شرط اینکه که هم طراز و هم رتبه باشند، پس مسلمانی اگر کافر را کشت، مسلمان بخاطر کافر کشته نمی شود، چرا؟ چون کافر همطراز و هم رتبه با مسلمان نیست، یا پدر اگر پسرش را کشت، پدر بخاطر پسرش کشته نمی شود چرا؟ چون پدر و پسر در رتبه ی واحد نیستند. قید دیگری که آورده، کلمه ی « عمداً» است، یعنی از روی قصد بکشد، «خرج القتل الخطائی» یعنی قتلی که از روی خطا و اشتباه صورت می گیرد از این تعریف خارج شد.

ص: 1143

آنگاه مرحوم محقق می فرماید:« عدواناً» ایشان قید «عدواناً» را برای چه می آورد؟

برای اینکه خارج کند موردی را که انسان طرف را قصاصاً می کشد.

اگر من کسی را به اذن حاکم قصاصا بکشم، به این «إزهاق النفس المعصومه المکافئة عمداً» صدق می کند، اما عنوان «عدواناً» صدق نمی کند.

تعریف حضرت امام قدّس سرّه

حضرت امام -اعلی الله مقامه- همین تعریف را محقق را آورده، منتها کلمه ی «عدواناً» را حذف کرده است و فرموده:

و هو إزهاق النفس المعصومة عمداً مع الشرائط الآتیة

مقصودش این است متکافئ باشند، اما قید « عدواناً» نیاورده است چرا؟ چون همان قید اوّل کافی است، یعنی « إزهاق النفس المعصومة» چون من اگر انسانی را قصاصاً می کشم، او نسبت به من معصومه نیست. بله! شخص دیگری حق ندارد که او را بکشد، من که «ولی الدّم» هستم اگر او را قصاصاً کشتم فلذا برای من مشکلی نیست.

از آنجا که کلمه ی «معصومه» در اینجا کافی است، ایشان کلمه ی «عدواناً» را حذف کرده است.

بنابراین؛ اگر انسانی قصاصاً پدرش را کشته او را بکشند این معصومه نیست، همچنین عدوانا و معصومه هم نیست فلذا همین قید معصومه برای ما کافی است.

البته تعریف های دیگری نیز در این زمینه هست، منتها چون تعریف محقق در میان شیعه، یک تعریف جانبی است، حضرت امام نیز همان را انتخاب کرده است (البته با این تصرّفی که عرض شد).

پس تعریف امام عبارت شد از: «و هو إزهاق النفس المعصومة عمداً مع الشرائط الآتیة»

ص: 1144

یعنی بالغ باشد نه صغیر، مکافئ باشند نه غیر مکافئ،همه ی این ها در تعریف امام خوابیده است حتی مرحوم محقق حقش بود که کلمه ی شرایط را بگوید، چون ایشان مثلاً مکافئ را گفته، و حال آنکه علاوه بر اینها، باید کبیر باشد نه صغیر، عاقل باشد نه مجنون.

ولی حضرت امام با قید «مع الشرائط الآتیة» تمام آنچه را که در قصاص لازم است آوده.

نظریه استاد سبحانی

بنابراین، تعریف امام، افضل و بهتر از تعریف مرحوم محقق حلّی است، چرا؟ چون اولاً: کلمه ی عدواناً لازم نیست بلکه کلمه ی «المعصومة» کافی است. بله! اگر من کسی را قصاصاً بکشم، چون نسبت به من معصومة نیست، البته عدوان هم نیست.

ثانیاً:مرحوم محقق فقط یک شرط را بیان کرده و آن اینکه مکافئ و هم درجه و هم رتبه باشند، و حال آنکه شرائط دیگر هم لازم است.

المسألة الأولی: یتحقق العمد محضاً بقصد القتل بما یقتل و لو نادراً، و بقصد فعل یقتل به غالباً، و إن لم یقصد القتل به، و قد ذکرنا تفصیل الأقسام فی کتاب الدیات.

حضرت امام برای این تعریف خودش برای قتل عمد، سه مصداق بیان کرده است.

البته ما ابتدا تعریف محقق را می خوانیم، آنگاه سراغ تعریف حضرت امام می رویم.

تعریف قتل عمد از نظر محقق

و یتحقق العمد بقصد البالغ العاقل إلی القتل بما یقتل غالباً.

ایشان در قتل عمد دو قید را شرط دانسته است:

الف: قصد قتل را داشته باشد

ب: آلت نیز باید قتالة باشد

ص: 1145

یعنی هم باید قصد قتل را کند و هم آلت کشنده باشد، مثلاً با آهنی به مغز طرف بکوبد، هم قاصد قتل است و هم آلت قاتلة است.

بنابراین، از نظر مرحوم محقق قتل عمد، یک مصداق بیشتر پیدا نکرد، «أن یکون الجانی قاصداً للقتل و الآلة مما یقتل به»، یعنی غالباً کشنده است، نه این که با پر طاووس بزند که کشنده نیست.

پس از نظر محقق قصد عمد بیش از یک مصداق ندارد و آن اینکه هم قاصد قتل باشد و هم آلت قاتله باشد.

دیدگاه حضرت امام و استاد سبحانی

ولی از نظر ما که تابع حضرت امام هستیم، قتل عمد سه مصداق دارد، یکی همان است که محقق فرمود، یعنی اینکه هم قاصد قتل باشد و هم آلت قاتلة باشد.

دیگر اینکه قاصد قتل نیست، اما آلت قتالة است، مثلاً کسی(بدون اینکه قاصد قتل باشد) در حال عصبانیت یک آهن بزرگی را برداشت و به مغز طرف زد و او کشته شد و مرد، این قتل عمد است هر چند این آدم قصد قتل را نداشته است، یعنی درست است که قصد قتل را نداشته، اما آلت را قصد کرده،آلت هم چیزی است که اگر یک بار بزنی، طرف را می کشد، پس قاصد این آلت ناخود آگاه در دل، قاصد قتل نیز است، یعنی هر چند در ذهن ابتدائی قاصد قتل نیست، ولی در ذهن فوق الذهن و در اعماق ذهن قاصد قتل است، پس این را هم باید جزء قتل عمد حساب کنیم.

سومی را هم می توانیم بگوییم قتل عمد است و آن اینکه طرف «قصد القتل و لم تکن الآلة قاتلة»، مثل اینکه با خودکار به مغز طرف زد، خودکار غالباً کشنده نیست ولی در اینجا اتفاقاً طرف را کشت، این هم جزء قتل عمد است، چرا؟ چون این آدم به دنبال قتل بود و در آن موقع غیر از خودکار، چیز دیگری در اختیارش نبود، یعنی اگر چیز دیگری هم در اختیارش بود (که غالباً کشنده است) با او می زد، منتها در آن زمان غیر از خودکار، چیز دیگری در اختیارش نبود و لذا با همان خودکار به مغز طرف زد و او هم مرد. این هم قتل عمد محسوب می شود.

ص: 1146

فتلخص أنّ قتل العمد له أقسام الثلاثة:

الف: قصد القتل و الآلة قاتلة.

ب: قصد الفعل(ضرب) و کانت الآلة القاتلة.

ج: قصد القتل و لم تکن الآلة قالتة.

منتها این آدم به قصد کشتن او را زد.

از عبارت حضرت امام هر سه مطلب استفاده می شود، چون عبارت ایشان این است:

المسألة الأولی: یتحقق العمد محضاً بقصد القتل بما یقتل و لو نادراً- کلمه ی نادراً، اشاره به سومی است- و بقصد فعل یقتل به غالباً، و إن لم یقصد القتل به.

تا کنون از نظر قواعد بحث کردیم، اما باید ببینیم که از روایات چه استفاده می شود.

روایات

در اینجا من یک روایتی را آورده ام که هر سه استفاده می شود.

و یمکن استفادة حکم الجیمع من صحیحة الحلبی قال، قال أبو عبد الله -علیه السلام-:

«العمد کل ما اعتمد شیئاً فأصابه بحدیدة أو بحجرة أو بعصا أو بوکزة- وکزة = مشت- فهذا کلّه عمد» الوسائل: ج 19، الباب 11 من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث3.

هر سه مسئله در اینجا هست،یعنی «العمد کلّ ما اعتمد شیئاً»أی قصد القتل، حتی می شود گفت که قصد الضرب، «العمد کلّ ما اعتمد شیئاً» أی قصد شیئاً من القتل، حتی قصد الضرب، اما آلت قتالة است کحدیدة أو حجرة، «إعتمدا شیئاً»، کلمه ی«شیئاً» را اعم گرفتیم از قتل و ضرب، اما آلت قتاله است، یعنی هردو در اینجا هست، «کلّ ما اعتمد شیئاً، اعتمد»، یعنی قصد، شیئاً، یعنی قتلاً أو ضرباً فأصابه بحدیدة أو بحجرة، سومی نیز هست، یعنی قصد القتل، اما آلت قتاله نیست. فعل قتل نیست، مثلا با وکزة و مشت به سینه طرف زد و او تکلیف قلبی داشت و مرد، عصا نیز مثل مشت است.اتفاقاً حضرت موسی نیز آن شخص قبطی را فقط یک مشت زد، چون قبطی می خواست اسرائیلی را بکشد یا با او درگیر شود، حضرت موسی به حمایت از اسرائیلی یک مشت به مرد قبطی زد و او مرد، معلوم می شود که او مرض قلبی داشته است« وَدَخَلَ الْمَدِینَةَ عَلَیٰ حِینِ غَفْلَةٍ مِّنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلَانِ هَ_ٰذَا مِن شِیعَتِهِ وَهَ_ٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ ۖ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِی مِن شِیعَتِهِ عَلَی الَّذِی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَکَزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیْهِ ۖ قَالَ هَ_ٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ ۖ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِینٌ» القصص/ ١٥،

ص: 1147

حضرت موسی قصد قتل او را نداشته، چون اگر قصد قتل او را می داشت، نمی گفت:

« هَ_ٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ ۖ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِینٌ»

منتها طرف کشته شد و همین سبب مهاجرت و در بدری حضرت موسی شد و لذا گفت

« هَ_ٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ ۖ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِینٌ»یعنی این عمل کار شیطان بود.

إن قلت: ممکن است کسی بگوید که حضرت موسی پیغمبر است و معصوم، چطور می گوید: «هَ_ٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطَانِ»؟

قلت: چون کار عجله ای بوده است، یعنی اگر عجله نمی کرد، همه قبطی ها از جمله این آدم در دریا غرق می شد، ولی این عجله باعث شد که در شهر آوازه بیفتد بر اینکه موسی دو نفر را کشته، کشته ی دیروز قاتلش معلوم نبود، این کشته امروز قاتلش معلوم شد، فلذا کسی به حضرت موسی خبر داد که دنبال شماست « وَجَاءَ رَجُلٌ مِّنْ أَقْصَی الْمَدِینَةِ یَسْعَیٰ قَالَ یَا مُوسَیٰ إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَکَ مِنَ النَّاصِحِینَ» ٢٠، به دنبال شماست و می خواهند شما را به عنوان قصاص بکشند، در واقع ایشان ترک اولی کرد و اگر صبر می کرد برایش بهتر بود.

این کار حضرت موسی دو پیامد بدی داشت:

الف: کار علجه ای انجام داد و اگر صبر می کرد، همه قبطی ها از جمله این شخص در دریا غرق می شد.

ب: دیگر اینکه موسی بخاطر همین آواره شد، فلذا فقط خدا می داند که از مصر تا مدین را چگونه طی کرده است.

پس ما قتل عمد را روشن کردیم و این حدیث را هم بررسی نمودیم که می گوید: «العمد کل ما اعتمد شیئاً فأصابه بحدیدة أو بحجرة أو بعصا أو بوکزة- وکزة = مشت- فهذا کلّه عمد»

ص: 1148

اقسام قتل عمد کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: اقسام قتل عمد

از بیانات گذشته میزان در قتل عمد روشن شد و آن اینکه قتل عمد سه مصداق دارد:

الف: نیت شخص قتل باشد و آلت هم قاتله باشد.

ب: نیتش قتل باشد هر چند آلت قاتله نباشد.

ج: فعل (آلت) قاتله است،منتها طرف قصد قتل را نداشته است.

چنانچه که بیان شد، ما هر سه را از اقسام قتل عمد شمردیم وعبارت امام در تحریر نیز هر سه را شامل است.

قسم قسم چهارم

د: «شخص» قصد قتل را ندارد و فعلی هم که انجام می دهد کشنده نیست،اما در اینجا اتفاقاً طرف را کشت، فرض کنید بچه ای را به عنوان ادب با خودکار به مغزش زد و اتفاقاً بچه مرد، در اینجا معلم نه قصد قتل را دارد و نه آلت قاتله است، اینجا را چه باید کرد؟

دیدگاه استاد سبحانی

از نظر ما این مورد شبه العمد است، که علاوه بر دیه، کفارة نیز دارد، چرا شبه العمد است؟ چون موازینی را که برای شبه العمد بیان شده بر این منطبق است، چون این آدم نه قاصد قتل است و نه فعل و آلتش قتاله است، منتها از باب اتفاق این بچه مرد و از بین رفت، فلذا بر این مورد قتل عمد صدق نمی کند.

نظریه صاحب جواهر

ولی صاحب جواهر دو احتمال می دهد:

1: احتمال اول اینکه این مورد قصد عمد نباشد.

2: احتمال دوم (که ایشان بر آن اصرار دارد) این است که این مورد قتل عمد است، چرا؟ چون میزان در قتل عمد این است که فعلی را عدواناً انجام دهی و منتهی به قتل شود، خواه نیت قتل را داشته باشی یا نه، خواه آلت قاتله باشد یا نه؟ همین که فعل شما عدوانی باشد کافی در این است که این قتل، قتل عمد حساب شود.

ص: 1149

مثلاً دو نفر به هنگام نزاع و دعوا، کار عدوانی انجام داد، یعنی یکی از آنها عدواناً به در گوش دیگری زد و او هم مرد، همین که فعل عدوانی است و منتهی به مرگ دیگری می شود، این قتل عمد است(هذا قتل عمد) تعریف قتل عمد از نظر صاحب جواهر این است: القصد إلی الفعل عدواناً الذی حصل به القتل». بررسی مسئله از دو نظر

ولی ما مسئله را از دو نظر بررسی می کنیم: یکی از نظر قواعد و صدق عرفی و دیگری از نظر روایات.

مرحوم محقق می فرماید در اینجا دو روایت است، اما از نظر صدق عرفی حق با ضاحب جواهر نیست، چون صدق عرفی در جایی است که یا انسان قاصد قتل باشد یا عمل آلتش قتاله است، ولی کسی که مجرد از هردو صفت است، عرفاً به او نمی گویند که: «قتله عمداً»، اینکه مرحوم صاحب جواهر می فرماید فعلی را که شما عدواناً انجام بدهی عدواناً مثل سیلی زدن به گوش طرف، فعلی را که عدوناً انجام بدهی و این منتهی به قتل بشود، صدق می کند که« أنّه عمدیّ»، این اول کلام است، چون ممکن است من فعل عدوانی را قصد کنم، ولی ملازم نیست با اینکه قتلش عمد باشد، چرا؟ زیرا در صدق قتل عمد، باید انتساب باشد و انتساب هم در صورتی است که من واعی باشم، «الوعی» یعنی العلم، علم داشته باشم، در آنجا علم و اراده شرط است، اختیار شرط است، مثلاً نسبت به سیلی زدن، حق با شماست، چون هم مختارم و هم واعی هستم، هم عالم هستم و هم قاصد، اما نسبت به قتل، هیچکدام از اینها نیست، یعنی نه علم دارم و نه قصد، این چطور فعل اختیاری من است؟

ص: 1150

به بیان دیگر باید این قتل فعل اختیاری من باشد، ضرب فعل اختیاری من هست، اما قتل فعل اختیاری من نیست،«لأن الفعل الإختیاری مسبوق بالعلم و القصد و الإرادة» و حال آنکه من نه قاصد فعلم و نه قاصد قتل بودم و نه مرید فعل بودم، البته «صدر منّی فعلان،الضرب و القتل» اولی عن اختیار است، اما دومی اختیاری نیست بلکه اضطراری است، البته از من دو فعل صادر شده است، ولی یکی آگاهانه است و دیگری نا آگانه است، اولی می گوید عن وعی و دیگری می گوید:« لا عن وعی».

پس میزان در فعل اختیاری این است که مسبوق به علم و قصد و اراده و اینها باشد، مثل اینکه یک سیلی در گوش طرف زدم، البته این مسبوق به اراده و قصد است، اما اینکه طرف مرد، مردنش نه مقصود من بود و نه مراد من بود و نه مورد اراده من، پس اینکه می گویند کل فعل عدوانی، از شما سر بزند باید به نتیجه اش ملتزم بشوید، هذا اول الکلام، فعل عدوانی نتیجه اش در صورتی قبول است که مسبوق به علم و اراده و اختیار باشد، هر گز قتل نه مورد علم من است و نه مورد قصد من است، و نه مورد اختیار من.

بلی! «صدر منّی فعلان، احدهما اختیاری و الأخر اضطراری».

محقق چه می گوید؟

مرحوم محقق در این مسئله تردید دارد و می فرماید و فیه روایتان، ما باید ببینیم که این دو روایتی که ایشان می گوید، کدام است؟ اولاً دو روایت نیست بلکه دو طائفه از روایات است، ما باید بینیم که می توانیم ترجیح بدهیم،من دو دسته از روایات را آوردم:

ص: 1151

1: صحیحة أبی العباس عن أبی عبدالله علیه السلام- قال قلت له:« أرمی الرّجل بالشیء الذی لا یقتل مثله، قال هذا خطأ، ثمّ أخذ حصاة صغیرة فرمی بها». الوسائل: ١٩، الباب ١١ من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث ٧.

این حدیث چگونه شاهد است؟

معلوم می شود که:«فإنّ الرمی بما لا یقتل یلازم عدم قصد القتل» سیلی زدن به در گوش کسی عیناً مثل این است که یک سنگ ریزه را پرت کرده باشد، حضرت می فرماید اگر یک سنگ ریزه را پرت کنی و طرف بمیرد، این قصد قتل عمد نیست، حال اگر به جای سنگ ریزه، یک چک به در گوشش زد، میلیون ها چک در گوش مردم می زنند نمی میرد، ولی در اینجا اتفاقاً مرد، معلوم می شود که اگر آلت قاتله نباشد و طرف هم قصد قتل را ندارد، آن خطأ است. البته طائفه اولی را می خوانیم که می گویند عمد نیست.

2:و یؤیّده روایة یونس عن بعض أصحابه، عن أبی عبد الله علیه السلام- قال:« إن ضرب رجل رجلاً بالعصا أو بحجر فمات من ضربة واحدة قبل أن یتکلّم فهو شبیه العمد، و الدیة علی القاتل- این را حمل بر جایی که نه اراده قتل را دارد و نه آلت قتالة است- و إن علاه و ألّح علیه بالعصا أو بالحجارة حتی یقتله فهو عمد یقتل به- اما اگر عصا را بگیرد و بلند کند به طور مکرر زد تا اینکه طرف مرد، این قتل عمد محسوب می شود، چون هردو شرط موجود است، یعنی هم نیت قتل را کرده و هم آلت قتالة است، چون مرتب طرف را زده است.

ص: 1152

این روایت دارای سه شق است،شق اول شبه العمد است، شق دوم عمد است، شق سوم باز شبیه العمد است- و إن ضربه ضربة واحدة فتکلّم ثم مکث یوماً أو أکثر من یوم ثم مات فهو شبیه العمد». الوسائل: ١٩، الباب ١١ من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث 5.

اولی شبیه العمد است، وسطی عمد است، سومی نیز شبیه العمد است.

معلوم می شود که اگر طرف نیت ندارد و عمل هم عمل کشنده نیست، ولی اتفاقاً کشت، آن مسلماً شبیه العمد است.

طائفه ی دوم روایات

1: و عنه، عن أحمد، عن علیّ بن الحکم، عنن علیّ بن أبی حمزة، عن أبی بصیر- سند ضعیف است،چون در سند آن، أبی حمزه بطائینی است- عن أبی عبد الله علیه السلام - قال:« لو أنّ رجلاً ضرب رجلاً بخزفة أو آجرة أو بعود فمات کان عمداً». الوسائل: ١٩، الباب ١١ من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث 8.

این روایت برای ما حجت نیست چون در سند آن علیّ بن أبی حمزه بطائینی بوده، مگر اینکه حمل کنیم بر جایی که یا قاصد قتل بوده یا آلت قتالة است.

2: محمد بن یحیی عطار قمی، عن أحمد بن محمد-خالد است یا عیسی،- عن علیّ بن الحدید،عن ابن أبی عمیر، عن جمیل بن دراج، عن بعض أصحابنا، عن أحدهما- علیهما السلام- قال: «قتل العمد کلّ ما عُمد به الضرب ففیه القود ». الوسائل: 2٩، الباب ١١ من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث 6.

همین که قصد زدن کردی و طرف مرد، این قتل عمد است، یعنی اگر من به کف دست کسی زدم و او اتفاقاً مرد، این عمد است، نمی شود به این روایت عمل کرد. اگر بنا باشد ما در مقام ترجیح باشیم، باید در بعضی از مراتب روایت را سبک و سنگین کرد، آن روایت مطابق عقل و عرف است و نیز مطابق قواعد و ضوابط است، اما این دو روایت، یکی که سندش ضعیف است و دومی هم مرسل می باشد، چون می گوید:« عن بعض أصحابنا»، پس روایات طائفه دوم، یکی سندش ضعیف است و دیگری هم مرسل است.

ص: 1153

نتیجه ی بحث

پس ما به این نتیجه رسیدیم که اگر کسی قاصد قتل نیست و ابزار هم کشنده نیست و اتفاقاً منجر و منتهی به قتل و کشتن شد، این شبه العمد است، هم دیه دارد و هم کفارة.

تعریف قتل خطای محض

إلی هنا وقفنا علی أقسام أربعة، سه مال عمد است، یکی هم مال شبه العمد، بقی هنا قسم خامس و هو قتل الخطأ، قتل خطأ این است که «شخص» اصلاً فعلی را که نسبت به او منتسب شد ه قصد نکرده، مثلاً به سوی یک کبوتر تیر اندازی می کرد اتفاقاً به یک آدمی اصابت کرد، این خطای محض است، چون أراد شیئاً و أصاب شیئاً آخر.

سوال

چظور شد که حضرت امام فقط عمد را فرموده و اصلاً راجع به شبه العمد بحث نکرده و همچنین خطأ محض را هم بحث نکرده است؟

جواب

چون بحث امام در قصاص است نه در دیات. و قتل خطای محض مربوط می شود به باب دیات و در آنجا مفصل بحث نموده و لذا ایشان در اینجا لازم ندیده دوباره در اطراف آن بحث کند ولذا می گوید: و قد فصلّناه فی الدیات.

و نظیره روایة الحلی عن أبی عبدالله- علیه السلام- «إن العمد کلّ ما اعتمد شیئاً فأصابه بحدیدة أو بحجر أو بعصا أو بوکزة»

الوسائل: ١٩، الباب ١١ من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث 6.

المسألة الثانیة: العمد قد یکون مباشرة کالذبح و الحنق بالید- خفه کردن با دست- و الضرب السیف و السکین و الحجر الغامز سنگ سنگین- و الجرح فی المقتل- جرح به مقتل، مثل اینکه به مغز یا قلب و امثالش جرح وارد کند- و نحوها ممّا یصدر بفعله المباشری عرفاً ففیه القود، و قد یکون بالتسبیب بنحو، و فیه صور نذکرها فی ضمن المسائل الآتیة.

ص: 1154

شرح کلام حضرت امام

حضرت امام فرماید بعضی از قتل ها که از انسان سر می زند قتل مباشری است، یعنی اینکه مباشراً شخص قاتل است، و گاهی بالتسبیب است، ایشان برای مباشر چند مثال می زند که برخی از آنها روشن است، مانند ذبح، خنق و خفه کردن، و الضرب بالسکّین و السیف و الحجر الغامز و الجرح فی المقتل، منتها باید دانست که ایشان چطور «الضرب بالسیف و السکین و الحجر الغامز» را فعل مباشری می شمارد و حال آنکه در مسئله ی بعد، می گوید اگر کسی بندقیه را به کار برد، «بندقیه» در اصطلاح عراقیها تفنگ را می گوید و به وسیله تفنگ کسی را کشت، یا تیری انداخت و کشت طرف را، تیر را می گوید مباشری، تفنگ را هم می گوید مباشری هر چند این دوتا را مباشری گفته، ولی منظورش تسبیب است، چون تفنگ و تیر مثال برای تسبیب است. ما الفرق بین تفنگ و بین تیر و این سه تا بالسف و السکین و الحجر الغامز، چطور اینها مباشری است، اما تفنگ بالتسبیب است؟

ما هو المیزان فی الوصف الفعل مباشرة و وصف الفعل بالتسبیب،که ایشان اینها را مباشری می داند، اما کشتن با تیر و تفنگ را تسبیبی می داند؟

فرقش از نظر زمان است، یعنی در سیف و در سکین و حجر غامز، بین فعل و بین مرگ فاصله نیست، در واقع این فعل به دنبالش است، اما در جای دیگر که تیر می افکند یا هفت تیر می زند، بین فعل من و بین مرگ فاصله است، در واقع این فعل به دنبالش است، اما در جای دیگر که تیر می زند یا هفت تیر می زند و یا با تفنگ می کشد، بین فعل و موت فاصله است

ص: 1155

بعضی می گویند در سیف هنوز دست طرف در کار است، سیف و حجر و سکین، آلت دست طرف است و طرف را می کشد، اما در تیر و تفنگ دست من در کار نیست، تیر را می اندازم، اثر خودش را می کند، خون ریزی می کند و می کشد، یعنی در یکی فاصله زمانی کم است و در دیگری فاصله زمانی زیاد است.

بعضی می گویند در سیف و حجر هنوز دست طرف در کار است فلذا به آن می گویند مباشری، اما در دیگری (که تفنگ و هفت تیر باشد) دست طرف در کار نیست، طرف با شلیک کار خودش را انجام می دهد، موقعی که طرف کشته می شود، دست من دور است، یعنی تیر از کمان بیرون می رود و من مالک نیستم.

نکته ی قابل ذکر

نکته ی دیگر اینکه حضرت امام تبعاً للجواهر و تبعاً للشرائع این تقسیم را انجام می دهد و می فرماید «قتل» مباشری است یا تسبیبی، سومی را ذکر نمی کند، گاهی از اوقات کار من شرط است، جواهر مثال می زند و می گوید مثل اینکه کسی چاه را می کند، شخص دیگر، فردی را در این چاه پرت می کند، کار من شرط بود، اما دیگری پرت کرد، حقش این بود که حضرت امام هر سه تا را بگوید یعنی هم مباشری، هم تسبیبی و هم شرط را ، من چاه را می کنم، دیگری فردی را داخل این چاه پرت می کند، اما اگر من چاه را بکنم و از کسی دعوت کنم که به منزل ما تشریف بیاور، او بیفتد توی چاه، این تسبیب است، شرط در جای است که من چاه را بکنم و کنار بروم، شخص دیگر فردی را داخل چاه بیندازد، این شرط است.

ص: 1156

ثمّ حضرت امام تبعاً للجواهر و الشرائع این تقسیم را دارد که یا مباشری است یا تسبیبی یا شرط.، ولی این تقسیم ثمره ندارد، ما نوکر قتل عمد هستیم ، یعنی اینکه قتل عمد صدق کند، خواه مباشری باشد یا تسبیبی و شرط باشد،این جهتش در فقه ما اثر ندارد، آنکه موضوع اثر است «کون القتل عن عمد» صدق کند،اما مباشری، تسبیبی و شرط خیلی در مسئله اثر ندارد.

و من هنا یعلم، حضرت امام برای تسبیب چهار قسم ذکر می کند.

قسم اول این است که جانی مستقلاً متلف باشد، مثل اینکه او را با تفنگ بزند و او کشته بشود.

قسم دوم اینکه جانی به کمک مجنی علیه متلف باشد، سبب مشترک است، یعنی یک تکه اش با جانی است و تکه ی دیگرش با مجنی علیه، ، مثل اینکه غذای سمی را جلوش بگذارد و او هم بخورد و کشته بشود، کشته شدنش مستند با دو نفر است، یک مقدارش با جانی چون غذای سمی را جلوش گذاشته، یک مقدارش هم با خود مجنی علیه چون این غذای سمی را خورده است.

قسم سوم اینکه جانی به کمک یک حیوان سبب قتلند، مثل اینکه کسی را جلوی شیر یا پلنگ بیندازد، اینجا جانی است و حیوان که شیر یا پلنگ باشد.

قسم چهارم اینکه دو نفر در کار است، هم جانی و هم فرد دیگر، و همه ی اینها را در ضمن چند مسئله ذکر نموده است.

ما عرض می کنیم هر چند این تقسیمات کار خوبی است، منتها اثر ندارد، چون ما نوکر هیچکدام اینها نیستیم، یعنی نه نوکر مباشری هستیم و نه نوکر تسبیب و نه نوکر شرط، بلکه نوکر این هستیم که آیا قتل عمد صدق می کند یا صدق نمی کند.

ص: 1157

اقسام قتل تسبیبی کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: اقسام قتل تسبیبی

همان گونه که بیان شد، گاهی «قتل» مباشری است و گاهی تسبیبی،قتل تسبیبی نیز بر چهار قسم است:

الف: گاهی خود طرف (قاتل) مستقل است.

ب: گاهی خود طرف (قاتل) همراه با مجنی علیه است.

ج: گاهی خود طرف(قاتل) با کمک و همکاری فرد دیگری قتل را انجام می دهد.

د: گاهی «شخص» همراه یک حیوان درنده این کار را انجام می دهد.

ما فعلاً از مسئله سوم تا مسئله پانزدهم، آن قتل تسبیبی را می خوانیم که «ینفرد به المتلف» یعنی آن کس که تلف می کند یک نفر است بدون اینکه شریکی داشته باشد.

پس بحث ما از مسئله سوم تا مسئله پانزدهم در باره این است که فقط پای یک نفر در میان می باشد، یعنی قاتل یک نفر است بدون اینکه کسی یا چیزی همراه او باشد، هر وقت از مسئله ی پانزدهم رد شدیم، خواهیم دید که شریکش کیست؟

خواهیم گفت که شریکش خود مجنی علیه است.

نکته دیگر اینکه از مسئله سوم تا مسئله ی مسئله ششم،مثال ها یکی است، اما صور مختلفی دارد.

بنابراین، از مسئله سه تا مسئله شش که چهار مسئله است، مثال ها تقریباً یکی است، اما صورش مختلف است،این دو مقدمه را عرض کردم تا مسئله کمی روشن بشود.

پس مقدمه اول این شد که بحث ما در باره متلفی می باشد که یکنفر است، یعنی از مسئله سوم تا مسئله ی پانزدهم یک نفر است بدون اینکه شریکی داشته باشد، ولی از پانزده به آن طرف شریک دارد.

ص: 1158

نکته دیگر اینکه از مسئله سوم تا مسئله ششم مثال هایی که می زند یکی است، اسباب نیز یکی است، اما صور مختلف است.

مثال

1: «رماه بسهم» تیری انداخت« أو بندقة» یا با تفنگ او را هدف قرار داد « فمات فهو عمد علیه القود» تیر انداخت، البته تیر های قدیم مراد است، «أو بندقه» تفنگ را به کار بود، «فعلیه القود»، حتماً باید قصاص بشود «و لو لم یقصد به القتل»، چرا؟ زیرا میزان در قتل عمدی این بود که یا قاصد قتل باشد و یا اینکه سبب قاتل باشد، این سبب ها قاتلند، یعنی هم سهم قاتل است و هم بندقة، «و لم یقصد القتل به، لو خنقه بحبل»، یا او را به وسیله ریسمان خفه کرد «و لم یرخ»، ریسمان را شل و رها نکرد «و لم یرخ حتی مات» باز نکرد تا اینکه طرف مرد.

یا سرش را در آب فرو برد و بیرون نیاورد تا اینکه مرد،

یا سرش را در ظرفی کرد که در آن نوره است فرو برد (نوره ای که انسان برای ازاله موی بدن از آن استفاده می کند، خیلی اگر تنفس کند کشنده است) این مثال هایی است که می زنند.

پس برای تسبیب پنج مثال می زند:

1: تیر اندازی، تیرهای قدیم،

2: تفنگ به سوی او شلیک کرد،

3: به وسیله خفه کردن با ریسمان طرف را کشت. به شرط اینکه ریسمان را نکند.

4: سرش را زیر آب ببرد و در نیاورد تا اینکه طرف بمیرد.

ص: 1159

5: سرش را در ظرفی که در آن نوره است فرو ببرد که تنفسش انسان را خفه می کند، ایشان همه اینها را می فرماید قتل عمد است، چرا؟« لأنّ الفعل قاتل»، فعل قاتل است، یا به تعبیر من آلت قاتل است یا به تعبیر شما فعل قاتل است، خواه این آدم قصد قتل را کرده باشد یا قصد قتل را نکرده باشد. از این پنج مثال، آن سه تای اخیرش احدی التعلق است، یعنی یک صورت بیشتر ندارد، سرش را زیر آب کنیم، خفه می شود، یا با ریسمان خفه کنیم، یا سرش در ظرفی که در آن نوره است فرو ببریم، خفه می شود، این را می گویند احدی التعلق، اما تیر اندازی ممکن است سه صورت داشته باشد.

الف: یک موقع تیر می اندازد به مقتلش( مانند: مغز، قلب) می خورد، این مورد مسلماً قتل عمدی است.

ب: تیر را به سوی طرف می اندازد، کار به این جهتش ندارد که به کجایش می خورد،یعنی به هر جایش بخورد برایش مهم نیست، خواه به مقتل بخورد یا به غیر مقتل، این هم عمد است.

ج: تیر را به قصد اینکه به پایش بخورد می اندازد، اتفاقاً به قلبش می خورد، به این نمی توانیم بگوییم قتل عمد است.

بنابراین، حضرت امام نباید این پنج تا را یکسان حساب کند، آن سه تا احدی التعلق است، یعنی یک صورت بیشتر ندارد.

اما آنجا که تیر اندازی می کند، این سه صورت دارد،گاهی از اول مقتل را نشانه می گیرد، یعنی قلبش را، یا گیج گاه را، یا خصیتین را، مسلماً این عمد است، گاهی به صورت اطلاق است و می گوید مطلقاً یعنی به هرکجا که خورد، بخورد، این هم عمد است.

ص: 1160

اما اگر مقصد پایش بوده، یعنی می خواست پایش را بزند، اتفاقاً به قلبش خورد، این شبه العمد است یا خطا، مسلماً عمد نیست.

بنابراین،حضرت امام باید دو صورت اول این دو مثال را بگوید عمد است، صورت سومش خطا یا شبه العمد می باشد نه عمد.

المسألة الرابعة

فی مثل الخنق و ما بعده لو أخرجه منقطع النفس أو غیر منقطع النفس لکن متردد النفس فمات من إثر ما فعل به فهو عمد علیه القود.

در مسئله چهارم راجع به سه مثال اخیر بحث می کنیم:

1:سرش را زیر آب می کند،

2: سرش روی ظرفی که نوره در آن است فرو می برد .

3: طرف را خفه می کند، یعنی به وسیله خفه کردن او را از بین می برد.

اگر «شخص» این کار را کرد و همین که طرف نزدیک به مرگ شد، او را رها کرد، یعنی سرش را از آب بیرون آورد، یا سرش را از نوره بیرون آورد، یعنی قبل از آنکه بمیرد و هنوز جان در بدن دارد رها کرد، اما در اثر آن کار قبلی این آدم مرد و از بین رفت، مرد و کشته شد در حالی که ریسمان در گردنش نیست یا سرش در جراب نوره نیست یا سرش زیر آب نیست، این مور نیز قتل عمد است، چرا؟ به جهت اینکه فعل این آدم فعل قتالة است، آلت قتالة است، چون این عمل (سر طرف را زیر آب فرو بردن و امثالش) به جای رسید که اگر دو دقیقه دیگر در آب می ماند، می مرد، بیرون هم باشد می میرد، یعنی به قدری آب در ریه های و شکمش فرو رفته بود که اگر دو دقیقه دیگر می ماند، می مرد.

ص: 1161

پس فرقش با مسئله سوم این شد که در آنجا تا طرف جان نداد و نمرد، او را رها نکرد، ولی در مسئله چهارم طرف را نیمه جان رها کرد، مسلماً این هم قتل عمد است:

المسألة الرابعة: فی مثل الخنق و ما بعده لو أخرجه منقطع النفس أو غیر منقطع النفس لکن متردد النفس فمات من إثر ما فعل به فهو عمد علیه القود.

آن قدر طرف را در آب نگهداشت و یا سرش در ظرف نوره نگهداشت که دیگر قابل حیات نیست.

المسألة الخامسة: لو فعل به أحد المذکورات بمقدار لا یقتل مثله غالبا لمثله ثم أرسله فمات بسببه فإن قصد ولو رجاء القتل به ففیه القصاص ، و إلا فالدیة و کذا لو داس بطنه بما لا یقتل به غالبا أو عصر خصیته ، فمات أو أرسله منقطع القوة فمات....

اگر گلوی کسی را فشرد یا سرش را زیر آب کرد یا در جراب نوره فرو برد، منتها نه به مقداری که کشنده باشد، نه اینکه آلت قتالة باشد، یعنی آلت هم قتالة نیست ، و نه مثل این آدم به این مقدار از بین می رود، یعنی همان کار ها را کردیم، ولی نه فعل ما قتاله است و نه این مقدار زمان کشنده است، من این کار را کردم، ولی در وسط کار پشیمان شدم، فلذا فوراً ریسمان را از گلویش رها کردم یا طرف را از آب بیرون آوردم، فعل من قاتل نبود، سبب قتالة نبود، ولی طرف اتفاقاً مرد، اینجا باید فرق بگذاریم، سبب که قتالة نیست، فعلش هم قاتل نیست، ببینیم که قصدش چیه؟

ص: 1162

اگر قصد این آدم از اول قتل بوده، این قتل عمد محسوب می شود هر چند در وسط پشیمان شده، این پشیمانی به درد نمی خورد، اما اگر از اول قصدش قتل نبوده، بلکه قصدش تادیب و ترساندن طرف بوده، و در وسط هم رها کرد، منتها طرف اتفاقاً از بین رفت،در اینجا عمد نیست، چرا؟ چون نه قاصد قتل بوده و نه فعلش قتاله بوده نسبت به این آقا،

المسألة الخامسة

لو فعل به أحد المذکورات مراد از مذکورات، همان سه مثال اخیر است، یعنی خفه کردن، سر زیر آب فرو بردن و سر در جراب نوره کردن - بمقدار لا یقتل مثله غالباً لمثله ثمّ أرسله فمات بسببه فإن قصد ولو رجاء القتل به- از اول قاصد بوده- ففیه القصاص- این قصاص دارد، چون قصد کافی است، اما اگر قاصد نبوده و فعل هم قتاله نیست، در اینجا دیه دارد نه قصاص- و إلا فالدیة.

فرمایش امام در این سه مثال خوب است، ولی ایشان دو مثال دیگر می زند که باید کمی در آنها دقت کنیم و آن عبارت است از:

و کذا لو داس بطنه بما لا یقتل به غالبا أو عصر خصیتیه ، فمات أو أرسله منقطع القوة فمات.

در همه این مثال ها بستگی دارد به اینکه قاصد قتل باشد یا قاصد قتل نباشد، چرا؟ چون فرض ما این است که آلت قاتله نیست. کمی خفه کرده، یا کمی در جراب نوره سرش را فرو برده، یا کمی شکمش را مالش داده، همچنین کمی خصیتین او را فشار داده است.

ص: 1163

تا اینجا هر پینج مسئله روشن شد، در مسئله اول قطعاً عمد است، چون موقعی که طرف مرد و کشته شد، او را رها کرد.

دومی نیز قطعاً عمد است،هر چند در وسط رها کند، چون موقعی رها کرده که رهایی به درد نمی خورد، اما سومی را باید تفصیل قائل بشویم بین اینکه قصد قتل داشته باشد و بین جایی که قصد قتل نداشته باشد، چرا؟ چون در سومی موقعی رها کرده که کشنده نیست، نه نسبت به فعل و نه نسبت به طرف.

ولذا باید عصر خصیتیه را قید بزنیم و بگوییم باید به گونه ای باشد که کشنده نباشد.

قبلاً عرض کردم که حضرت امام چهار مسئله را با هم مربوط کرده است، از مسئله سه شروع کردیم تا مسئله پنج، این پنج مسئله را خواندیم.

المسألة السادسة

لو کان الطرف ضعیفاً لمرض أو کبر و نحوها، ففعل به ما ذکر فی المسألة السابقة فالظاهر أنّ فیه الفصاص و لو لم یقصد القتل مع علمه بضعفه و إلّا ففیه التفصیل المتقدم.

تا کنون بحث ما در خود فعل بود، یعنی بحث در این بود که فعل ما کشنده است یا فعل ما کشنده نیست، در مسئله ششم باز همان مثال هاست، یعنی مثال:« خنقه بحبل أو غمس رأسه فی الماء أو غمس رأسه فی جراب النورة» و همچنین سایر مثال ها، همه اینها در باره فعل بود، یعنی بحث نمی کردیم که طرف چگونه است.

اما در مسئله ششم، بحث مربوط به فعل نیست بلکه مربوط به شخص است، یعنی این کار ها را در باره شخصی انجام دادیم که ضعیف است و ممکن است باعث قتل او بشود.

ص: 1164

به بیان دیگر اگر این فعل ها را با کس دیگر انجام می دادیم، او را نمی کشت و سبب قتل او نمی شد، ولی این آدم چون آدم کبیر است یا ضعیف است، و یا مریض، که اگر یک فشاری به خصیتین یا شکمش وارد بشود یا زیر آب ببریم، کشته می شود، تا حال بحث ما در باره قاتل بود، ولی از اینجا به بعد بحث در باره مقتول است که ضعیف است، مثال ها همان مثال هاست، منتها طرف ضعیف است، یا بخاطر اینکه کبیر است، یا صغیر است و یا جوان است، منتها مریض است، من عملی را انجام دادم که نسبت به آدم عادی کشنده نیست، ولی این آدم یک آدم عادی نیست، در واقع فرع ششم از متممات فرع پنجم است، فرع پنجم این بود که فعل من قتالة نبود، آلت هم قتالة نبود، ولذا گفتیم این عمد نیست، اما اگر محل یک خصوصیتی دارد که نسبت به محل کشنده است، مثلاً طرف پیره مرد هشتاد ساله یا طفل دو ساله است یا یک جوان لاغر اندام و مریض است، کاری کردیم که نسبت به آدم های معمولی کشنده نبود، ولی نسبت به این آدم کشنده است، اینجا چه باید بگوییم؟

فعل که کشنده نیست، پس ناچاریم که بحث را متمرکز کنیم در قصد.

بنابراین، فرق مسئله ششم با مسئله پنجم این است که مسئله ششم دنباله مسئله پنجم است، منتها در مسئله پنجم طرف قوی بود و این اعمال کارساز نبود، ولی در اینجا طرف ضعیف است و مختصر عمل او را از کار می اندازد و از بین می برد.

ص: 1165

دراینجا نمی توانیم فکر مان را متمرکز در آلت کنیم، چون آلت قتاله نیست. ناچاریم مسئله را متمرکز در قصد کنیم، یعنی یک موقع می دانیم که طرف قصد قتل دارد، این مسلماً عمد است، یک موقع قصد قتل ندارد، ولی آگاه از ضعف این آدم است، اینجا اگر آگاه از ضعف طرف باشد، خود همین کافی است که مسئله را عمد کند، یعنی علم دارد که این آدم ضعیف است و توان این گونه کار ها و فشار ها را ندارد، اینجا قود و قصاص دارد.

ولی یک موقع نمی دانم که این آدم توان این گونه کارها و فشار ها را دارد یا ندارد، ولی انجام دادم اتفاقاً طرف مرد و کشته شد، این مسلماً شبه العمد است.

پس در اینجا باید فکر را متمرکز در قصد کنیم، اگر قاصد قتل است، مسلماً قتل عمد محسوب می شود و قصاص دارد، اگر عالم و آگاه به ضعف طرف است، باز قود و قصاص دارد چون می داند که تحمل این گونه فشار ها را ندارد.

اما اگر جاهل به ضعف طرف است، این شبه العمد است

لو کان الطرف ضعیفاً لمرض أو کبر و نحوها، ففعل به ما ذکر فی المسألة السابقة- سر او را زیر آب کرد یا زیر ظرف نوره برد، شکمش را مالش و فشار داد یا خصیتین او را فشار داد، منتها به مقداری که کشنده نیست- فالظاهر أنّ فیه الفصاص و لو لم یقصد القتل مع علمه بضعفه من روشنن تر گفتم، و آن اینکه اگر قاصد قتل بود، عمد است و قصاص دارد، اما اگر قاصد قتل نیست، عالم به ضعفش بود، مسلماً در آنجا هم قصاص دارد، اما اگر عالم به ضعف نبود، همان تفصیل گذشته در اینجا نیز می آید- و إلّا ففیه التفصیل المتقدم.

ص: 1166

در آنجا مسلماً این آدم محکوم است به شبه العمد یا خطا.

مراد از تفصیل متقدم این است که باید ببینیم که قصد قتل داشته یا قصد قتل نداشته است. اگر قاصد قتل بوده، عمد است و قصاص دارد و اگر قاصد نبوده،فقط دیه دارد نه قصاص و قود.

المسألة السابعة

لو ضربه بعصاً مثلاً فلم یقلع عنه حتی مات، أو ضربه مکرراً ما لا یتحمله مثله بالنسبة إلی بدنه ککونه ضعیفاً أو صغیراً، أو بالنسبة إلی الضرب الوارد ککون الضارب قویاً، أو بالنسبة إلی الزمان کفصل البرودة الشدیدة مثلا فمات، فهو عمد.

تا کنون بحث ما در باره مضروب بود که مضروب ضعیف است یا قوی، ولی در اینجا هردو را آورده، یعنی هم مضروب را آورده و هم ضارب را حساب کرده، برودت و سرما را نیز آورده است در این مسئله جهات دیگری نیز وجود دارد، هم ضارب را در نظر گرفته و هم مضروب را و هم زمان را، با توجه به ضارب و با توجه به مضروب و با توجه به زمان، مسئله را عنوان می کنیم، فرق این دوتا چیه؟

لو ضربه بعصاً مثلاً فلم یقلع عنه حتی مات، أو ضربه مکرراً؟

البته این مأخوذ از روایت است، چون در روایت داریم که «فلم یقلع عنه الضرب حتی مات»، حضرت امام کلمه ی ضرب را تعبیر به عصا کرده، لو ضربه بعصاً فلم یقلع عنه حتی مات، ولی در روایت دارد که «فلم یقلع عنه، ...) حال اگر یکی را زد، مثلاً با عصا به مغزش زد و هنوز عصا را بر نداشته بود که طرف تمام کرد و مرد، یا چند تا را زد (ولو به غیر مغز و قلبش) منتها یا طرف ناتوان بود یا زننده خیلی قوی بود یا زمان زماتی بود که هوا خیلی سر بود، فلذا طرف را کشت، آیا این قتل عمد است یا نه،

ص: 1167

یعنی با یکبار زدن، طرف را کشت، یا چند بار زد و طرف کشته شد، یا ضارب قوی بود و الا با یک مشت کسی کشته نمی شود ولی ضارب قوی بود، یا هوا نا مناسب بود، امام می فرماید این عمد است، روی این مسئله مطالعه کنید.

هرگاه شخص در اثر جراحتی که دیگری بر او وارد کرده مبتلا به بیماری شود و از آن بیماری بمیرد، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه شخص در اثر جراحتی که دیگری بر او وارد کرده مبتلا به بیماری شود و از آن بیماری بمیرد، حکمش چیست؟

المسألة الثامنة

لو ضربه بما لا یوجب القتل فأعقبه مرضاً بسببه و مات به فاالظاهر أنّه مع عدم قصد القتل لا یکون عمداً و لا قود، و مع قصده علیه القود.

مسئله هشتم در باره این است که اگر «شخص» فردی را با چاقو مجروح کرد و این جراحت سبب شد که بدن این آدم یکنوع آمادگی بیماری پیدا کند و با آن مرض بمیرد، آنکه در حقیقت قاتل است جرح نیست، منتها نتیجه جرح یک بیماری شده است که آن بیماری سبب قتل و مرگ او شده است، در اینجا چه باید کرد؟

عبارت مرحوم محقق

مرحوم محقق می فرماید: لو ضربه دون ذلک فأعقبه مرضاً و مات إنّه کالأول ای عمد

ایشان فرقی ننهاده بین جایی که قصد این آدم قتل بوده یا قتل نبوده، بلکه به طور مطلق می گوید بر اینکه اگر چاقو بزند و بیماری تولید شود و این آدم را بکشد، این در واقع عمد است، یعنی ایشان فرقی بین قصد و عدم قصد را نگذاشته، حتی ظاهر عبارت محقق این است که «ضارب» قصد قتل نداشته، منتها بدنبالش بیماری آمد و او را کشت.

ص: 1168

از آنجا که ظاهر عبارت مرحوم محقق این است که «ضارب» قصد قتل نداشته، فلذا باید کلام ایشان را توجیه کرد، اینکه من چاقو زدم و بدنبالش بیماری آمد و او را کشت، چرا باید عمد باشد با اینکه من قصد کشتن نداشتم، بلکه فقط قصد مجروح کردن داشتم؟

عبارت محقق در جایی است که طرف قاصد قتل نیست مع الوصف ایشان می فرماید این قود دارد و عمد است.

توجیه صاحب مسالک

مسالک که در حقیقت شرح شرایع است، عبارت محقق را توجیه کرده و گفته علت این که این مورد قتل عمد محسوب می شود، این است که بلأخره هردو نتیجه ی عمل جارح است، زیرا او چاقو زده هر چند قصد قتل نداشته، امّا نتیجه آن مرض بوده، یعنی طرف بیماری قند داشته فلذا از این جرح بهبودی پیدا نکرده و طرف کشته شده فلذا هردو نتیجه به جناب جارح بر می گردد هر چند ایشان قاصد قتل نبوده و جرح هم کشنده نبوده، امّا چون نتیجه اش یک بیماری شد و او را کشت و این بیماری نتیجه عمل جناب جارح است.

اشکال صاحب مسالک بر محقق

بعد از آنکه مرحوم شهید ثانی کلام محقق را توجیه می کند، به ایشان ایراد می گیرد، ایرادش این است که جارح تنها در این جا چاقو زده، امّا مرض ارتباطی به این آدم(جارح) نداشته، زیرا نظر این آدم چاقو زدن بوده بدون اینکه مرض را قصد کرده باشد، یعنی مرض خودش بدون قصد پیدا شده،پس چکونه می شود این آدم را قاتل عامد شمرد و حال آنکه قتل عمد در جایی است که یا باید آلت قتاله باشد و یا اینکه این آدم قاصد باشد،

ص: 1169

و حال آنکه در اینجا فرض این است که آلت قتاله نیست و این آدم قصد قتل را هم نکرده و لذا می گوید باید قائل به تفصیل شد و گفت اگر این آدم (که چاقو زده) نیت و قصد قتل را داشته، قصاص می شود.

امّا اگر نیت و قصد قتل را نداشته و مرض بدون قصد جارح به دنبالش آمده، در این صورت این آدم محکوم به قود نیست.

از این بیان معلوم شد که کلام حضرت امام روشن تر و گویا تر از کلام محقق است، یعنی ایشان عبارت محقق را دیده که محقق می گوید این آدم مطلقاً قصاص می شود، علی الظاهر مسالک را نیز دیده، چون مسالک فرموده که باید باید فرق بگذاریم بین روزی که این آدم قاصد قتل بوده یا قاصد قتل نبوده است و لذا در متن قائل به تفصیل شده است.

عبارت حضرت امام در تحریر الوسیلة

المسألة الثامنة: لو ضربه بما لا یوجب القتل فأعقبه مرضاً بسببه و مات به.

تفصیل همان تفصیل مرحوم مسالک است ردّاً علی المحقق، چون محقق گفته این آدم مطلقا عامد است و قصاص می شود، اما صاحب مسالک ابتدا کلام ایشان را توجیه کرده، آنگاه بر کلام ایشان اشکال کرده است که میزان در قتل عمد این است که یا آلت قتاله باشد یا قاصد قتل باشد.

اما اگر نه آلت قتاله است و نه این آدم قاصد قتل می باشد، در این صورت نمی توان گفت که قتل عمد است.

بله! اگر قاصد باشد، این قتل عمد محسوب می شود و لذا همان تفصیل را دارد و لذا می فرماید: فالظاهر أنّه مع عدم قصد القتل لایکون عمداً و لا قود، و مع قصده علیه القود. بنابراین، هم باید شرایع را ببینید و هم مسالک را، و از آن دو نتیجه گرفت، فتوای حضرت امام نیز همان است که باید فرق بگذاریم، چرا؟ چون ما ضابطه این بود که عامد یکی از دو ملاک را باید داشته باشد، یعنی یا فعلش قاتل باشد و یا قاصد قتل باشد، ولی این «آدم» نه قاصد است و نه فعلش قاتل می باشد.

ص: 1170

پس میزان قصد و عدم قصد است.

دیدگاه صاحب جواهر

نظر صاحب جواهر همیشه احیاء فتوای مشهور است، یعنی تمام همّتش از أول کتاب جواهر تا آخر این است که فتوای مشهور را احیاء کند، از آنجا که کلام محقق مطلق بود و می گفت اگر کسی، دیگری را با چاقو زد و در سایه آن بیماری پیدا شد و منجر به قتل او گردید، این قصاص دارد بدون اینکه مقیّد به قصد قتل باشد.

صاحب جواهر می گوید: حقّ با مرحوم محقق است، چرا؟ زیرا میزان، «کلّ فعل عدوان» هر فعلی که عدوانی شد، تمام نتائجش پای آن عدو حساب می شود، این ضربت چاقو فعل هم عدوانی و بی جهت بوده هر کار عدوانی هر مقدار نتایج داشته باشد، پای آدم متجاوز حساب می شود، ولی این مبنا صحیح نیست، چون هر فعل عدوانی مایه ی قصاص نیست، بلکه باید قتل مستند به جارح باشد و استناد در دو صورت است:

١- یا من باید قاصد باشم

2- یا عمل من کشنده باشد.

و حال آنکه در اینجا هیچکدام از این ها نیست، با این حال چطور به من نسبت می دهید هر چند کار من عمل عدوانی است، منتها قبلاً گفتیم که عدوانی بودن، سبب این که این عمل موجب قتل باشد نیست.

المسألة التاسعة

لو منعه عن الطعام أو الشراب مدة لا یحتمل لمثله البقاء فهو عمد و إن لم یقصد القتل و إن کان مدة یتحمّل مثله عادة و لا یموت به لکن اتفق الموت أو أعقبه بسببه مرض فمات ففیه التفصیل بین کون القتل مقصوداً و لو رجاءً أو لا

ص: 1171

مسئله ی نهم در واقع دو فروع، بلکه به یک معنای سه فرع دارد و آن اینکه اگر من انسانی را زندانی کردم بدون اینکه آب و غذا به او بدهم، و زندانی این آدم ده روز طول کشید و معمولا افراد در این ده روز می میرند. مگر اینکه آبی در اختیارشان باشد، شاید افراد با خوردن آب حتی چهل روز هم بتواند زندگی کنند، امّا اگر هیچ چیزی در اختیارش نباشد، حتماً بعد از ده روز می میرد، معمولا می گویند بعد از سه روز می میرند، ولی در سه روز نمی میرد.

بنابراین، من به مقداری این آدم را زندانی کردم و به او آب، نان و غذا ندادم که این مقدار برای مثل این آدم قابل تحمل نیست، مسلماً من عامد هستم.

امّا اگر یک روز یا دو روز او را زندانی کند بدون اینکه به او آب و غذا بدهد، که این مقدار برای نوع مردم قابل تحمل است، ولی شخص این آدم مرد.یعنی اگر غیر او بود تحمل می کرد امّا این آدم تحمل نکرد یا مرد یا بیماری پیدا کرد و مرد، در اینجا همان حرف را می زنیم که در مسئله قبل گفتیم، یعنی آنجا که آلت قتاله نیست، باید ببینم که نیت و قصد این آدم قتل بوده یا نبوده است.

لو منعه عن الطعام أو الشراب مدة لا یحتمل لمثله - ضمیر «لمثله» به شخص ممنوع بر می گردد.

لو منعه عن الطعام أو الشراب مدة لایحتمل لمثله البقاء یعنی نوع مردم می میرند- فهو عمد و إن لم یقصد القتل چرا؟ چون آلت قتالة است هر چند قصد قتل هم نکند، حتی اگر بگوید قصد قتل نداشتم، می گوییم این حرفش دروغ است، چون إرادة اللازم یلازم إرادة الملزوم، شما که این آدم زندانی می کنید و می دانید که مثل این آدم تحمل نمی کند، این عمل شما منفک از قصد قتل نیست.

ص: 1172

خلاصه اگر کسی بداند که مثل این آدم تحمل نمی کند، می فرماید این قتل عمد است هر چند قصد قتل را هم نکند، ما عرض کردیم، بلکه این آدم حتماً قصد عمد کرده است.

- و إن کان مدة یتحمّل مثله عادة و لا یموت به لکن إتفق الموت أو أعقبه بسببه مرض فمات ففیه التفصیل بین کون القتل مقصوداً و لو رجاءً أو لا.

در اینجا همان تفصیل را می گوییم، چرا؟ چون آلت غیر قتالة است، پس میزان می شود قصد، اگر این آدم با این عمل نظرش قتل است، این عمد است، اما اگر نظرش زجر است و بعداً می خواهد آزاد کند، ولی از دستش در رفت، این آدم محکوم به قود نیست بلکه محکوم به دیه است

المسألة العاشر

لو طرحه فی النار فعجز عن الخروج حتی مات أو منعه عنه حتی مات قتل به، و لو لم یخرج منها عمداً و تخاذلاً فلا قود و لا دیة قتل، و علیه دیة الجنایة الإلقاء فی النار، و لو لم یظهر الحال و احتمل الأمران، لا یثبت قود و لا دیة.

حضرت امام در این مسئله سه فرع را مطرح کرده است.

الف: «شخص» دیگری را در داخل تنور انداخت و در تنور را هم محکم بست، گاهی یک چنین افرادی پیدا می شوند که به این حدی از شقاوت رسیده اند، فلذا او را در داخل تنور انداخت و هر چه التماس کرد که در تنور را باز کن تا من بیرون بیایم، بیرون آمدن نگذاشت.

ب: او را در تنور انداخت بدون اینکه در تنور را بیرون رفت، این آدم می توانست بیرون بیاید، ولی تنبلی کرد و بیرون نیامد تا اینکه سوخت از بین رفت.

ص: 1173

ج: او را در تنور و آتش انداخته بدون اینکه در آن را ببندد، و این آدم سوخت، منتها نمی دانیم که تخاذلاً بیرون نرفته یا نتوانسته بیرون بیاید، حکم این سه فرع چیست؟

لو طرحه فی النار فعجز عن الخروج حتی مات أو منعه عنه حتی مات قتل به، و لو لم یخرج منها عمداً و تخاذلاً فلا قود و لا دیة قتل، و علیه دیة الجنایة الإلقاء فی النار، و لو لم یظهر الحال و احتمل الأمر ان لا یثبت قود و لا دیة.

الفرع الأول

لو طرحه فی النار فعجز عن الخروج حتی مات أو منعه عنه حتی مات قتل به- از تنور بیرون نیامد، إمّا عجزاً و إمّا منعاً.

الفرع الثانی

و لو لم یخرج منها عمداً و تخاذلاً فلا قود و لا دیة قتل، و علیه دیة الجنایة الإلقاء فی النار.

الفرع الثالث

و لو لم یظهر الحال و احتمل الأمر ان لا یثبت قود و لا دیة

یعنی نمی دانیم که تخاذلاً بیرون نیامد یا عجزاً بیرون نیامد، در اینجا نه قود است و نه دیه.

دو فرع اول روشن است، یعنی من او را در تنور انداختم، او نتوانست بیرون بیاید یعنی عاجز از بیرون آمدن شد، این قتل عمد محسوب می شود، چون آلت و فعل قتالة است،قصد هم که هست، یا درب تنور را بستم و او نتوانست بیرون بیاید، آلت قتالة است، دومی هم روشن است، خودش تخاذلاً در آتش ماند و بیرون نیامد، عرض کردم که این در هزار فرد یکی پیدا نمی شود.

ص: 1174

اشکال در فرع سوم است، یعنی اگر ندانستیم که این آدم عمداً بیرون نیامده یا عجزاً بیرون نیامده است؟

امام می فرماید در اینجا نه قصاص دارد و نه دیة (فلا قود و لا دیة قتل).

ما در اینجا همان اشکال دو جلسه گذشته را داریم و می گوییم باید طبع اولیه را در نظر بگیریم، چون ما یک قاعده ای در فقه داریم بنام قاعدة طبعیه، طبع اولیه را در نظر گرفت، انسان «فی حد نفسه» علاقه به بقاء و حیات خودش دارد و کمتر افرادی پیدا می شوند که علاقه به حیات خود نداشته باشند، حتی از نظر روانشناسان، آن آدمی که خود کشی می کند، او هم دنبال راحتی خودش است، منتها خیال می کند که راحتی او در خودکشی است.

بنابراین، طبع اولیه ای انسان این است که اگر در بلای گرفتار شد، به هر عنوانی که شده خودش را نجات می دهد،پس دو مثال مساوی نیست که:« خرج و لم یخرج عجزاً أو لم یخرج تخاذلاً»، یکی نود و نه در صد است و حال آنکه دیگری یک درصد است، با این حال چطور حضرت امام می فرماید:« فلا قود و لا دیة»، لا اقل اگر قود را نگفتیم، باید دیه را بگوییم، چرا؟ لأن لا یبطل دم المسلم سداً، عرض کردم عین این را در مسائل پیش گفتیم، ما نباید این دو احتمال را یکسان بگیریم،« لم یخرج عجزاً أو لم یخرج تفاضلاً» اگر این دو احتمال مساوی شد، حق با امام است،ولی دو احتمال مساوی نیست، «لم یخرج عجزاً» لم یخرج بخاطر اغتشاش، اما در جایی که این آدم عمداً در آتش بماند و خود کشی کند، احتمال خیلی ضعیف است، حالا اگر نتوانستیم قصاص را ثابت کنیم، اقلاً قود را باید بگوییم.

ص: 1175

هرگاه کسی را در دریا بیندازد و او نتواند بیرون بیاید یا تخاذلاً بیرون نیاید و بمیرد، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

هرگاه کسی را در دریا بیندازد و او نتواند بیرون بیاید یا تخاذلاً بیرون نیاید و بمیرد، حکمش چیست؟

المسألة الحادیة عشر

لو ألقاه فی البحر و نحوه فعچز عن الخروج حتی مات، أو منعه عنه حتی مات قتل به، و مع عدم خروجه عمداً و تخاذلاً أو شکّ فی ذلک فحکمه کالمسألة السابقة، و لو اعتقد أنّه قادر علی الخروج لکونه من أهل فن السباحة فألقاه ثمّ تبیّن الخلاف و لم یقدر الملقی علی نجاته لم یکن عمداً

مسئله یازدهم تقریباً شبیه مسئله دهم است، در مسئله دهم طرف را در آتش می انداخت، ولی در اینجا به جای آتش در آب می اندازد (این یک تفاوت)

تفاوت دوم اینکه مسئله دهم دارای سه فرع بود، ولی در این مسئله یک فرع دیگری را هم اضافه کرده است، یعنی مسئله یازدهم دارای چهار فرع می باشد.

فرع اول

فرع اول این است که کسی را در دریا انداخت و او هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را از دریا بیرون بکشد، یعنی عاجز از بیرون آمدن شد، یا می توانست بیرون بیاید، ولی من مانع شدم و نگذاشتم بیرون بیاید، یعنی هر وقت که می خواست طرف به ساحل بیاید، او را عقب زدم و نگذاشتم که بیرون بیاید، این مسلماً قتل عمد است، چرا؟ چون میزان در قتل عمد این است، چون میزان در قتل عمد این است که یا قصدش قتل باشد یا آلت قتالة باشد و در اینجا هردو جمع است.

ص: 1176

فرع دوم

فرع دوم این است که من طرف را در دریا انداختم، ولی او تخاذلاً بیرون نیامد، مثلاً کسی بود که از دنیا سیر آمده بود و قصد انتحار هم داشت، الآن که فرصت گیرش آمده، گفت بهتر این است که بمیرم و از این زندگی دنیا خلاص بشوم، مسلماً اگر این آدم تخاذلاً از دریا بیرون نیاید، نه من ضامن دیه هستم و نه ضامن قصاص، چرا؟ چون قتل مستند به خودش است، هر چند من زمینه و مقدمه را آماده کردم، ولی این مقدمه و کار من علت تامه نبود چون او می توانست خودش را نجات بدهد، ولی نجات نداد، کار من شبیه این بود که کسی از من چاقو خواست و من به او چاقو دادم هر چند برای کشتن، خودش را کشت، من در اینجا ضامن نیستم، البته من معین هستم و مرا به عنوان معین مواخذه می کنند، ولی قاتل خودش است نه من.

فرع سوم

فرع سوم این است که من طرف را در دریا انداختم، ولی او بیرون نیامد، منتها نمی دانیم که آیا عجزاً بیرون نیامد یا تخاذلاً بیرون نیامد؟

حضرت امام می فرماید حکم این فرع، مثل حکم مسئله پیش است، چطور؟ چون در مسئله پیشین گفتیم اگر کسی را در آتش انداختیم و او بیرون نیامد، نمی دانیم که بیرون نیامدنش از روی عجر بوده یا تخاذلاً بیرون نیامده است؟

دیدگاه حضرت امام

حضرت امام فرمود نه قصاص دارد و نه دیه، ما نسبت به فرمایش امام اشکال کردیم و گفتیم ما یک قضیه طبعیه داریم، طبق انسان این است که اگر کسی در آب افتاد، خودش را بیرون می کشد و نجات می دهد، از یک میلیون نفر جمعیت دنیا، فقط در یکنفر احتمال این می رود که ممکن است تخاذلاً بیرون نیامده باشد و الا انسان علاقه به نفس خودش دارد، علاقه انسان به نفس یک علاقه تکوینی است و قابل ازاله نیست.

ص: 1177

در مسئله دهم گفتیم که اگر کسی را در آتش انداختیم و او بیرون نیامد، نمی دانیم که بیرون نیامدنش از روی عجز بوده یا تخاذلاً بیرون نیامده است؟

امام فرمود نه دیه دارد و نه قصاص، (لا دیة و لا قصاص).

نظریه استاد سبحانی

ولی ما می گوییم اینجا یک چیزی هست، طبع انسان این است که خودش را نجات دهد، در یک میلیون نفر یک نفر پیدا می شود که بخواهد خودش را عمداً در آتش یا در آب نگهدارد، پس این دو احتمال در یک درجه نیستند (فهذا الاحتمالان لیس فی درجة واحدة) چون یکی یک در میلیون یا یک در صد است، دیگری خیلی احتمالش قوی است ولذا اگر ما دراینجا قائل به قصاص نشویم، لا اقل قائل به دیه می شویم، چون قصاص مهم است و لذا گفته اند «الحدود تدرأ بالشبهات»، اما دیه را نمی توانیم انکار کنیم.

بنابراین، همان حرفی را که در فرع سوم مسئله دهم گفتیم، همان حرف را در اینجا می زنیم، در آنجا گفتیم اگر کسی را در آتش انداختیم و او بیرون نیامد، نمی دانیم بخاطر عجز بوده یا تخاذلاً بیرون نیامده؟ در اینجا هم طرف را در دریا انداختیم و او بیرون نیامد، نمی دانیم بخاطر عجز است یا تخاذلاً بیرون نیامد؟

امام فرمود نه قصاص دارد و نه دیه، ولی از نظر ما اقلاً باید دیه را بدهد تا دم و خون مسلم هدر نرود.

فرع چهارم

یک آدمی را خیال می کردم که شناگر است، یعنی شنا بلد است و لذا او را به دریا انداختم، بعداً معلوم شد چیزی که این آدم بلد نبوده شناگری است و غرق شد، در اینجا مسلماً قصاص نیست چون من نیت و قصد قتل را نداشتم و خیال می کردم که طرف شناگر است و به خیال من آلت هم قتالة نیست، چون خیال می کردم که این آدم شناگر است و بیرون می آید، این شبه العمد است.

ص: 1178

المسألة الثانیة عشر

لو فصده و منعه عن شدّه فنزف الدّم فمات، فعلیه القود.

و لو فصده و ترکه، فإن کان قادراً علی الشدّ، فترکه تعمداً و تخاذلاً حتی مات فلا قود و لا دیة النفس و علیه دیة الفصد، و لو لم یکن قادراً فإن علم الجانی ذلک فعلیه القود و لو لم یعلم فإن فصده بقصد القتل و لو رجاءً فمات فعلیه القود ظاهراً، و إن لم یقصده بل فصده برجاء شدّه فلیس علیه القود، و علیه دیة شبه العمد.

فروع

مرحوم امام در اینجا چهار فرع را مطرح می کند

فرع اول

فرع اول این است که من کسی را رگ زدم، «فصد» به معنای رگ زدن است که غیر از حجامت می باشد.

فرض کنید کسی، رگ دیگری را زد و اجازه هم نداد که او رگ خودش را ببندد تا خون بند بیاید، مسلماً این قتل عمد است چون هم قصدش قتل است و هم فعل قاتلة است فلذا قود و قصاص دارد.

فرع دوم

«شخص» رگ دیگری را زد و سپس او را رها کرد، به گونه ای که او می توانست بلند شود و با یک چیزی رگ خود را ببندد و جلوی خون ریزی را بگیرد، اگر بدانیم که این آدم قادر بر بستن رگ بوده و می توانسته جلوی خون ریزی را بگیرد، ولی عمداً این کار را نکرد و تن به مرگ داد، یعنی یقین داریم که تخاذلاً رگ را نبست و جلوی خون ریزی را نگرفت، در اینجا نه دیه دارد و نه قصاص.

ص: 1179

من رگ زدم و اعانت بر قتل کردم، ولی در عین حال قاتل نیستم، مثل این مانند که یک انسانی می خواهد خودکشی کند، به دیگری می گوید فلانی به من چاقو بده، من هم چاقو را دادم و او خودکشی کرد، من گناهکار هستم، ولی قاتل نیستم، قاتل خودش است.

فرع سوم

«و لو لم یکن قادراً» من رگ او را زدم و ازخانه بیرون رفتم، یک موقع می دانستم که این آدم قادر است که رگ خود را ببندد، ولی گاهی قادر نیست، یعنی یا پیره مرده است یا بچه، که قادر نیست رگ را ببندد و من هم می دانم که قادر نیست، یعنی با علم به اینکه قادر به بستن نیست رگش را زدم و بیرون رفتم، این مسلماً این قتل عمد است، چون هم قصد قتل است و هم آلت قتالة است، حتی اگر قصد قتل را هم نداشته باشم، همین مقداری که بدانم طرف قادر بر بستن رگ نیست و نمی تواند جلوی خون ریزی را بگیرد، این خودش قتل عمد است.

پس اگر عاجز باشد و من هم بدانم که عاجز است و با این وجود رگ او را بزنم، حتماً قتلش قتل عمد است، چرا؟ لأنّ الفعل و الآلة قتالة.

و لو لم یکن قادراً فإن علم الجانی ذلک فعلیه القود

در اینجاست که ما با حضرت امام کمی اختلاف پیدا خواهیم کرد.

و لو لم یعلم فإن فصده بقصد القتل و لو رجاءً فمات فعلیه القود ظاهراً

اما اگر نمی دانم که این آدم قادر است یا قادر نیست( این صورت سوم است) یک موقع می دانم که قادر است، ولی عمداً خودش اقدام به بستن رگ نکرد، این قتل عمد نیست، یک موقع می دانم که قادر نیست، گفتیم قود است، این حالت سوم است، البته همه اش از فرع دوم شروع می شود.

ص: 1180

فرع اول این است که رگ زدم و جلوش را هم گرفتم، بعد سه حالت را اینجا پیدا کنید که رگ زدم و رها کردم، این سه حالت دارد، یک موقع رها کردم و می دانم که قادر بر بستن رگ است، ولی خودش عمداً رگ را نبست، در اینجا نه دیه دارد و نه قصاص.

اما اگر می دانیم که قادر نیست رگ را ببندد، یعنی یا پیره مرد است یا بچه، در اینجا حتماً قود است.

صورت سوم اینکه:« لم یعلم ذلک»، یعنی نمی دانم که قادر بر بستن رگ است یا قادر نیست، ولی من رگ را زدم و رفتم، امام در اینجا می فرماید فارق قصد است، یعنی اگر قاصد قتلش است، قطعاً قود است، چرا؟

«لأنّ قصد القتل کاف فی ثبوت القصاص» هر چند ندانیم که این آدم قادر است یا قادر نیست.

اما اگر قصد قتل ندارد و لو رجاءً، دراینجا دیه دارد اما قود و قصاص ندارد.

و لو لم یعلم فإن فصده بقصد القتل و لو رجاءً فمات فعلیه القود ظاهراً، و إن لم یقصده بل فصده برجاء شدّه فلیس علیه القود، و علیه دیة شبه العمد.

خلاصه اینکه مسئله چند صورت پیدا کرد:

الف: رگ او را زدم و اجازه بستن هم ندادم.

ب: رگش را زدم و رها کردم، خودش هم قادر بود که رگش را ببندد.

ج: رگ او را زدم و رها کردم، اما این آدم قادر بر بستن رگش نبود، این خودش باز دو صورت، گاهی من می دانم که قادر نیست، یعنی جانی می داند که این قادر نیست، مسلماً اینجا قود است.

ص: 1181

اما اگر جانی نمی داند که این قادر است یا قادر نیست، اگر قصد قتل دارد که هیچ، اما اگر قصد قتل را ندارد، حتی اگر رجاء هم قصد قتل نکرده، اینجا شبه العمد است نه عمد، چرا؟ چون میزان عمد در اینجا نیست، میزان عمد این است که فعل قتالة باشد یا خود انسان قاصدش باشد، و فعل در اینجا برای ما روشن نیست که قتالة است یا قتالة نیست، چون رگ زدن ملازم با کشته شدن نیست، و اگر این آدم کشته شده بخاطر این است که رگ را نبسته است.

پس در آنجا که نمی دانیم قادر است یا قادر نیست، اگر قاصد قتل باشد،قود دارد. اما اگر قاصد قتل نباشد، فقط دیه دارد نه قصاص.

المسألة الثالثة عشر

لو ألقی نفسه من علو علی إنسان عمداً فإن کان ذلک مما یقتل به غالبا ولو لضعف الملقی علیه لکبر أو صغر أو مرض فعلیه القود، و إلا فإن قصد القتل به ولو رجاء فکذلک هو عمد علیه القود ، و إن لم یقصد فهو شبه عمد، و فی جمیع التقادیر دم الجانی هدر، لو عثر فوقع علی غیره فمات فلا شیء علیه لا دیة و لا قودا، و کذا لا شیء علی الذی وقع علیه

این مسئله را عنوان

اگر انسانی خودش را از طبقه دوم روی کسی انداخت و او مرد و از بین رفت.

لو ألقی نفسه من علو علی إنسان عمداً فإن کان ذلک مما یقتل به غالبا

یا جانی جثه اش سنگین است یا ملقی علیه جثه اش ضعیف است، در هر صورت آلت قتالة است، یعنی یا سنگینی در ملقی است یا ضعف در «ملقی علیه»، یا ارتفاع خیلی زیاد است، فلذا سبب قتل طرف شد و او را از بین برد، مسلماً این قتل عمد است فإن کان ذلک مما یقتل به غالبا ولو لضعف الملقی علیه لکبر أو صغر أو مرض فعلیه القود. و إلا فإن قصد القتل به ولو رجاء فکذلک هو عمد علیه القود، و إن لم یقصد فهو شبه عمد، و فی جمیع التقادیر دم الجانی هدر.

ص: 1182

حضرت امام در اینجا سه فرع متذکر می شود، اگر یک انسانی خودش را از بلندی روری شخصی انداخت، یا جثه اش سنگین است، یا طرف ضعیف است، مسلماً این قتل عمد است.

اما اگر هردو نفر آدم متعارف هستند، یعنی هم جانی آدم متعارف است و هم مجنی علیه، جانی خودش را از بلندی روی او انداخت و او اتفاقاً مرد و از بین رفت، در اینجا اگر قصد قتل را داشته، مسلماً قتل عمد است، چرا؟ لأن المیزان فی العمد أن یکون الآلة قتالة أو القصد، قصد القتل، اگر واقعاً این آدم متعارف است و طرف هم متعارف است، ولی در عین حال کشته شد، چون قصد قتل را داشته، مسلماً این عمد است.

و إلا فإن قصد القتل به ولو رجاء فکذلک هو عمد علیه القود.

اما اگر هم جانی آدم متعارف است و هم ملقی علیه، یعنی مشکل در هیچکدام نیست و هردو آدم متعارفند، جانی خودش را روی او انداخت و اتفاقاً کشته شد، اگر قصد قتل را داشته،مسلماً قتل عمد است، چرا؟ لأنّ المیزان فی قتل العمد أن یکون الآلة قتالة، أو القصد قصد القتل.

اگر واقعاً این آدم یک آدم متعارف است، طرف هم متعارف است ولی در عین حال طرف کشته شد، چون قصد قتل را داشته، این عمد است و إلا فإن قصد القتل به ولو رجاء فکذلک هو عمد علیه القود.

ولی اگر هم جانی متعارف است و هم ملقی علیه متعارف است، جانی خودش را از بالا روی مجنی علیه انداخت بدون اینکه قصد قتل داشته، اتفاقا کشته شد.این شبه العمد است چون نه فعل قتالة است و نه قصد قتل را داشته است.

ص: 1183

و إن لم یقصد فهو شبه عمد، و فی جمیع التقادیر دم الجانی هدر.

ولی در همه ی این صور اگر خود ملقی خودش بمیرد، خونش هدر است و هیچ کس ضامن خون او نیست.

هرگاه «شخص» روی دیگری بیفتد و بمیرد، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه «شخص» روی دیگری بیفتد و بمیرد، حکمش چیست؟

حضرت امام در آخر مسئله سیزدهم یک جمله ای دارد که عبارت است از:

لو عثر فوقع علی غیره فمات فلا شیء علیه لا دیة و لا قودا.

هر گاه کسی بلغزد و لیز بخورد و روی دیگری بیفتد،پس او(واقع) بمیرد، چیزی بر او نیست- نه دیه و نه قود چرا؟ چون خودش افتاده و خودش هم مرده، فلذا نه حق دیه گرفتن را دارد و نه حق قود و قصاص کردن را.

«و کذا لا شیء علی الذی وقع علیه» همچنین چیزی بر کسی که روی او افتاده نمی باشد، چون او کاری نکرده، بلکه این «آدم» روی او افتاده، فلذا ما حق نداریم که از او دیه بگیریم یا او را قصاص کنیم.

این یک مسئله واضحی است و حال آنکه در روایت مسئله به صورت دیگری عنوان شده است، یعنی آن گونه که امام مسئله را عنوان کرده، یک مسئله واضح است.

لسان روایات با عنوان حضرت امام هماهنگی ندارد

اما در روایات به گونه ی دیگر عنوان شده است، آن گونه که در روایات عنوان شده، غیر این است.

روایت عبید بن زرارة

ص: 1184

فقد روی عبید بن زرارة ، قال سألت أبا عبد لله (علیه السلام) عن رجل وقع علی رجل فقتله قال:« فلیس علیه شیء» الوسائل: ج 19، الباب 20 من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث1.

مقتول عبارت است از آن کسی که روی او افتاده، یعنی عاثر(کسی که لغزیده مقتول نیست، مقتول کسی است که روی او افتاده است. مراد از «فلیس علیه شیء» نفی مطلق نیست بلکه نفی نسبی است، یعنی فقط قصاص ندارد، نه اینکه دیه هم نداشته باشد.

در اینجا مسئله موت کسی مطرح است که بر روی او افتاده، بر خلاف عبارت حضرت امام، چون ایشان موت را برای عاثر(کسی که لغزیده) فرض می کند، در حالی که در روایت موت مال کسی است که روی او افتاده است.

روایت محمد بن مسلم

و ما رواه محمد بن مسلم عن أحدهما قال: فی الرجل یسقط علی الرجل فیقتله فقال:« لا شیء علیه» همان مدرک،الحدیث2.

باز هم روایت عبید بن زرارة

و ما رواه عبید بن زرارة قال سألت أبا عبد الله (علیه السلام) عن الرجل وقع علی رجل من فوق البیت فمات أحدهما قال:« لیس علی الأعلی شیء و لا علی الأسفل شیء» همان مدرک، الحدیث 3.

و النفی نسبی و المنفی هو القود لا الدیة ، ضرورة عدم کونه أقلّ تأثیراً من النائم و الساهی، فإذا کان الإلقاء علی الشخص حالة النوم و السهو سبباً لقتله،پس در اینجا به طریق اولی سبب است.

خلاصه اینکه عبارت امام این است که «عاثر» کشته می شود، اما آن کس که بر روی او افتاده کشته نمی شود، فلذا عاثر حق ندارد که از کسی دیه مطالبه کند و یا قصاص کند.اگر مطلب از این قرار باشد، باید امام کلمه ی «لا شیئ علیه لادیة و لا قوداً» را حذف کند، یا اقل بگوید:« لا شیء له دیة و قوداً».

ص: 1185

و کذا لا شیء علی الذی وقع علیه.

اما روایات عکس است، یعنی «شخص» از طبقه بالا روی دیگری می افتد و او را می کشد، آن کس که در پایین قرار گرفته کشته می شود نه کسی که از بالا افتاده است، حضرت می فرماید:« فلا شیء علیه» یعنی خبری نیست، به این معنا که چیزی بر گردن عاثر نمی آید، ولی ما هر سه روایت را حمل کردیم بر اینکه قصاصی در کار نیست، نه اینکه دیه هم نداشته باشد. بلکه دیه دارد، چون این کمتر از این نیست که در حال نوم روی کسی بیفتد و او را بکشد.

إذا دفعه الغیر إلی آخر

یک مسئله ی دیگر در اینجاست که حضرت امام متعرض آن نشده، ولی صاحب جواهر متعرض شده است، پس چون جواهر و مسالک آن متعرض شده اند، از این رو ما نیز آن را متعرض شدیم و الا این مسئله در تحریر الوسیله نیست و آن مسئله عبارت از این است که شما سه نفر را فرض کنید:

1: دافع، 2: مدفوع، 3: من وقع علیه.

دافع کارش هل دادن است.

باید صور مسئله را قبلاً عرض کنیم و آن را حسب القواعد بحث کنیم،آنگاه ببینیم که روایات چه می گویند؟

بنابراین، مسئله ی ما در دو محور است، یک محور از نظر قواعد، یک محور هم از نظر روایات

الف: گاهی از اوقات من که زید را هل می دهم، نظر به زید ندارم، نظر به «من وقع علیه» دارم.

ب: نظر من بر «من وقع علیه» نیست، بلکه نظرم بر مدفوع است.

ص: 1186

ج: آنجا هم که نظر من نسبت به مدفوع است، گاهی نسبت به من وقع علیه(اسفل) التفات دارم، یعنی می دانم که کسی در آن پایین است، گاهی نسبت به او التفات ندارم، یعنی نمی دانم که کسی هم پایین هست.

پس گاهی تمام نظر من کشتن «من وقع علیه» است و الا با مدفوع کاری ندارم، گاهی تمام نظر من کشته شدن مدفوع است، آنجا که نظرم مدفوع است، گاهی نسبت به اسفل (که همان من وقع علیه است) التفات دارم و گاهی نسبت به او التفات ندارم بلکه غافلم، ممکن است من تمام نظرم کشته شدن مدفوع باشد، یعنی همان کس را که هلش می دهم، اما نسبت به کسی که مدفوع روی او می افتد، گاهی نسبت به او اصلاً التفات ندارم و گاهی التفات دارم.

احکام صور سه گانه از نظر قواعد

اگر من نظر و قصدم از هل دادن این است که من وقع علیه کشته شود، یعنی قصدم کشته شدن «من وقع علیه» است یا این فعل من قاتل است،یعنی این آدم به گونه ای سنگین است که «من وقع علیه» تحمل سنگینی او را ندارد، اگر نظرم کشته شدن «من وقع علیه» است یا فعل من قتالة است، مسلماً در اینجا دافع قود و قصاص دارد.

اما اگر نظر من کشته شدن «من وقع علیه» نیست و همچنین فعل من هم قتالة نیست و فقط به عنوان ایذاء او را انداختم، اما اتفاقاً کشته شد، این می شود:« شبه العمد».

پس مسئله ما نسبت به «من وقع علیه» سه صورت پیدا کرد، قصدم کشته شدن او بود، در اینجا قصاص دارد، یا فعل من قتالة است و او را می کشد، باز هم قصاص دارد.

ص: 1187

صورت سوم: نه قصدم قتل هست و نه فعلم قتالة می باشد، اتفاقاً کشت، نظرم اذیت کردن بود و اینکه کمی او ناراحات بشود، ولی منتهی به قتل شد، این از قبیل شبه العمد است، این راجع به:« من وقع علیه».

اما راجع به مدفوع، گاهی نظرم از هل دادن مدفوع این بود که او کشته شود، گاهی فعل من قتاله است، مسلماً در هر دو صورت قتل عمد است و قصاص دارد.

یک موقع نظرم کشته شدن مدفوع نیست بلکه نظرم ایذاء است، اتفاقاً منتهی به قتل و مرگ او شد،این از قبیل شبه العمد است.

آنجا هم که نظرم کشته شدن مدفوع است، گاهی از اسفل(آدمی که در پایین قرار گرفته)، یعنی «من وقع علیه» به کلی غافل هستم، اتفاقاً او کشته شد، یعنی هم مدفوع کشته شد و هم من وقع علیه کشته شد، این از قبیل قتل خطأ می شود، چون هیچ توجهی نداشتم.

اما اگر نسبت به «من وقع علیه» توجه داشتم، این می شود شبه العمد، پس هم اولی سه صورت پیدا کرد و هم دومی و هم سومی. این احکام از نظر قواعد بود که بیان شد.

احکام صور سه گانه از نظر روایات

اما از نظر روایات، روایات ما یک سلسله مشکلاتی دارد که باید آنها را حل کنیم.

روایت عبد الله بن سنان

1: ما رواه عبد الله بن سنان عن أبی عبد الله (علیه السلام) فی رجل دفع رجلاً علی رجل فقتله قال: «الدّیة علی الذی وقع علی الرجل فقتله لأولیاء المقتول، و یرجع المدفوع بالدّیه علی الذی دفعه، قال و إن أصاب المدفوع شیء فهو علی الدافع أیضا» الوسائل: ج 19ف الباب21 من أبواب القصاص فی النفس،الحدیث1.

ص: 1188

دیه بر گردن مدفوع است، منتها بعداً رجوع می کند به دافع، اگر خود مدفوع هم صدمه دید، آن هم بر عهده دافع است.

دو اشکال بر حدیث عبد الله بن سنان

بر این حدیث دو اشکال وارد است:

اشکال اول

اشکال اول این است که چرا اول گفت دیه را مدفوع بدهد و بعداً مدفوع به دافع رجوع کند، و حال آنکه اولاً و بالذات باید دیه را دافع بدهد، چون مدفوع در اینجا به منزله آلت است،در باب اکراه می گویند اگر کسی فردی را اکراه کند، مکره (به فتح راء)صدمه برساند، صاحب صدمه به مکره(به صیغه اسم مفعول) رجوع نمی کند، بلکه به مکره(به صیغه اسم فاعل) مراجعه می کند، چطور حضرت در اینجا عکس فرموده است، هر چند نتیجه یکی است، یعنی مدفوع هم بعداً سراغ دافع می رود، ولی چرا دور بزند، چرا از همان اول سراغ دافع نرود؟

جواب اشکال

جوابش این است که این از باب سهولت است، مدفوع که افتاده، دم دست است، دفع ممکن است هل داده باشد و فرار کرده باشد، ولی مدفوع دم دست است، یعنی روی این افتاده، حضرت برای سهولت فرموده که از مدفوع بگیرد و بعداً مدفوع سراغ دافع برود.

اشکال دوم

اشکال دومی که می توان بر روایت گرفت، این است که چطور حضرت فرموده دیه بدهد، و حال آنکه باید تفصیل قائل بشود و بگوید اگر قصد کشتن را دارد، باید قصاص بشود یا اگر فعلش قتال است باز قصاص بشود و الا دیه است، چطور حضرت این را نفرموده است؟

ص: 1189

جواب اشکال دوم

جوابش این است که لعل قرائن شهادت می دهد که نظر قتل نبوده و فعل هم قتاله نبوده، مثلاً قرائنی در سوال و جواب بوده و لذا حضرت سخن از قصاص نزد.

بنابراین، اشکالی که در روایت بود از دو نظر حل شد.

روایت ابوبصیر

2: روی أبو بصیر قال: سألت أبا عبد الله(علیه السلام) عن رجل کان راکباً علی دابة غشی رجلاً ماشیاً حتی کاد أن یؤطئه، فزجر الماشی الدابة عنه، فخرّ عنها فأصابه موت أو جرح؟ قال:«لیس الذی زجر بضامن، إنّما زجر عن نفسه» همان مدرک، الحدیث 3.

مردی سوار اسب بود،غشی رجلاً نزدیک بود که مردی را زیر بگیرد، حتی کان یوطّئه فزجر الماشی الدابة،این آدم پیاده یک نهیبی زد که از نهیب او اسب پرید و راکب خود را روی زمین انداخت، راکب یا مرد و یا صدمه دید، حضرت می فرماید نهیب زن ضامن نیست، چرا؟ چون از خودش دفاع کرده است.

اشکال

گاهی اشکال می کنند و می گویند مانع ندارد که از خودش دفاع کند و دفاع جایز باشد در عین حال ضامن هم باشد، دفاع از خودت بکن تا کشته نشوی، اما ضامن کار خود هم باش، مثلاً در عام المجاعة جایز است که انسان مال مردم را بخورد و در عین حال ضامن هم است، جواز منافات با ضمانت ندارد. این اشکال را کرده اند.

جواب

جوابش این است که فرق است بین عام المجاعة و بین اینجا، در عام المجاعة صاحب مغازه اصلاً مقصر نیست، شما هم گرسنه هستید،نصف شب دزدی می کنی و می خوری،این اشکال ندارد، اما صاحب مغازه و طعام کوچکترین گناه و تقصیری ندارد، ولی در اینجا راکب مقصر است، چون اسب را به سرعت می راند بدون اینکه ملاحظه این را بکند که ممکن است کسی را زیر بگیرد، فلذا راکب خودش مقصر است، فلذا نهیب زن از خودش دفاع کرده هر چند صدمه به راکب هم رسیده است، فرق است بین مثال و بین ممثل.

ص: 1190

مسئله ی بعدی در باره سحر است که اگر کسی با سحر دیگری را بکشد، آیا ادله ی قصاص شاملش است، یا اینکه ادله انصراف دارد به جایی که با وسائل و ابزار عادی مانند کارد، چاقو یا توپ و تفنگ و امثالش طرف را بکشد؟ همه اینها قابل مطالعه است.

حکم جایی که به وسیله سحر کسی را بکشد کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:حکم جایی که به وسیله سحر کسی را بکشد

المسألة الرابعة عشر

لو سحره فقتل وعلم سببیة سحره له فهو عمد إن أراد بذلک قتله، و إلّا فلیس بعمد بل شبهه، من غیر فرق بین القول بأنّ للسحر واقعیه أو لا، و لو کان مثل هذا قاتلاً نوعاً یکون عمداً و لو لم یقصد القتل به.

یکی از مسائلی که ایشان(حضرت امام) و دیگران مطرح کرده اند این است که اگر کسی دیگری را سحر کرد و در سایه ی سحر او کشته شود، تکلیف ساحر نسبت به این عمل چیست؟

حضرت امام در این مورد سه فرع را مطرح می کند که بعداً به این سه فرع می رسیم.

آیا سحر حقیقت دارد یا نه؟

قبل از آنکه ما وارد مقام دوم بشویم (که همین سه فرع باشد) در مقام اول بحث می کنیم، آن این است که آیا سحر حقیقت دارد یا اینکه سحر یک امر وهمی و خیالی است؟

دیدگاه شیخ طوسی

مرحوم محقق از مرحوم شیخ طوسی نقل می کند که سحر حقیقت ندارد، بلکه یکنوع خیال و پنداری بیش نیست،یعنی واقعیت ندارد هر چه هست همان خیال است.

ص: 1191

بعد از آنکه مرحوم محقق این کلام را نقل می کند، می فرماید احتمال دیگری نیز در این مقام است و آن اینکه سحر دارای حقیقت است.

البته ایشان می گوید کلام شیخ قریب است، اما اینکه حقیقت داشته باشد اقرب است.

بنابراین، شیخ طوسی (از شیعه) اولین کسی است که می گوید سحر حقیقت ندارد، مرحوم محقق هم مسئله را مردد می گذارد، منتها قول شیخ را قریب می شمارد، اما از اینکه حقیقت داشته باشد، آن را اقرب می داند.

ادلّه ی کسانی که می گویند سحر حقیقت ندارد

کسانی که می گویند سحر حقیقت ندارد با آیات قرآن استدلال کرده اند، آیات قرآنی را دلیل گرفته اند که سحر دارای حقیقت نیست، دو آیه را در اینجا وارد میدان کرده اند، یکی در باره سحره ی حضرت موسی است که می فرماید:

1:«قَالَ أَلْقُوا ۖ فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْیُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءُوا بِسِحْرٍ عَظِیمٍ» الأعراف/١١٦،

دیدگان مردم را سحر کردند و در آن رعب و خوف ایجاد کردند «وَجَاءُوا بِسِحْرٍ عَظِیمٍ»

پس معلوم می شود که سحر حقیقت ندارد، انسان تصور می کند حقیقت را، یعنی سحرة چشم انسان را به گونه ای تصرف می کنند که غیر واقع را واقع می بیند.

2: « قَالَ بَلْ أَلْقُوا ۖ فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِیُّهُمْ یُخَیَّلُ إِلَیْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَیٰ» طه /٦٦،

در باره خود موسی است، می فرماید وقتی که حضرت موسی سحر ساحران را دید،خیال کرد که این طناب ها حرکت می کنند، یخیل إلیه من سحرهم، به خیال آنها این است که این حرکت می کند « أَنَّهَا تَسْعَیٰ»

معلوم می شود که خیالی بیش نبوده است، کسانی که می گویند سحر حقیقت ندارد، به این دو آیه استدلال می کنند.

ص: 1192

نظریه ی استاد سبحانی

اما آنچه را که ما می فهمیم با مجموع آیات دیگر، سحر حقیقت دارد، منتها ذو مراتب است، یک مرتبه از سحر تصرف در چشم انسان است، اگر این مرتبه حقیقت نداشت، چطور چشم من غیر واقع را واقع می بیند، پس یک مرتبه اش تصرف در چشم انسان است.

گاهی تصرف در خیال انسان است، در خیال انسان تصرف می کنند، به گونه ای که خوفی یا شوقی به انسان دست می دهد.

بنابراین، این آیات دلیل نمی شود براینکه سحر دارای حقیقت نیست، بلکه تصرف می کند، یک مرتبه تصرف در دیدگان است، در ذهن است و در خیال است.

آیه ی اول که می گوید: «سَحَرُوا أَعْیُنَ النَّاسِ وَاسْتَرْهَبُوهُمْ وَجَاءُوا بِسِحْرٍ عَظِیمٍ».

دلیل بر این است که در چشم تصرف کرده اند، دلیل بر این است که در خیال موسی هم تصرف کرده اند، یُخَیَّلُ إِلَیْهِ مِن سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَیٰ» تصور کردند که «أنَّهَا تَسْعَیٰ»

اما یک مرتبه ای از سحر داریم که تصرف در خارج است، کما اینکه در قرآن داریم که آن دو ملک آمدند «یُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنزِلَ عَلَی الْمَلَکَیْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ ۚ وَمَا یُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّیٰ یَقُولَا إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَکْفُرْ ۖ فَیَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا یُفَرِّقُونَ بِهِ بَیْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ » البقرة/102، دو ملک آمدند به عنوان امتحان، اینها به مردم آموزش می دادند سحر را، کدام سحر را؟ سحری که به وسیله ی آنها بین زن و شوهر جدای می انداختند.

آقایان می گویند خیال است، خیال نسبت به خارج خیال است، اما فی حد نفسه خودش واقعیتی است،تمام تخیلات انسان نسبت به خارج وهم است، اما در محیط خودش یکنوع واقعیتی است.

ص: 1193

بنابراین، حق این است که بگوییم سحر دارای حقیقت است، اما ذو مراتب می باشد،

یعنی دارای مراتبی است، در یک مرتبه در چشم و خیال انسان تصرف می کنند، به گونه ای که غیر واقع را واقع می بیند، یا در انسان شوق یا خوفی ایجاد می کند، این یک مرحله از سحر است.

یک مرحله دیگرش این است که در خارج تصرف می کنند، گاهی می بندند و گاهی می گشایند کما اینکه در حدیث می خوانیم، پس نباید ما منکر بشویم که سحر دارای حقیقت نیست بلکه دارای حقیقت است، منتها ذو مراتب است.

علاوه براین، اصولاً اگر ما چشم خود را به خارج باز کنیم و نگاه کنیم، خواهیمم دید که سحر دارای مدرسه است، اساتید دارد و مدرسه دارد و سابقه هزاران سال دارد، کهنه مصر و کهنه موسی،اینها غالباً ساحران بودند و دارای مدرسه و دارای شاگرد بودند و دارای برنامه و کتاب بودند، آیا می شود یک چیزی با این سابقه بشود بدون حقیقت، بی حقیقت نیست،حقیقت دارد، البته حقیقتی است که در اسلام حرام است مگر اینکه در موارد انسان بیاموزد برای ابطال سحر.

مرحوم صدوق روایتی دارد و می گوید:« أنّ التوبة الساحر هی أن یحلّ و لا یعقد»

توبه ساحر این است که باز کند و نبندد، معلوم می شود که بعضی از سحره ها بین زن و مرد جدائی می انداختند و می بستند به گونه ای که مرد قادر بر آمیزش جنسی و نزدیکی نبود، ساحر اگر بخواهد توبه کند، توبه اش به این است که این گره و بستگی را باز کند، معلوم می شود که بستن هم حقیقت دارد، باز کردن هم حقیقت دارد.اگر به تفسیر آیه مبارکه نگاه کنیم که می گوید:

ص: 1194

« قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ ﴿١﴾ مِن شَرِّ مَا خَلَقَ ﴿٢﴾ وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ ﴿٣﴾ وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِی الْعُقَدِ ﴿٤﴾ وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ﴿٥﴾

از مجموع اینها می فهمیم که دارای واقعیتی است،منتها آموزشش حرام است مگر در بعضی از موارد، که آموزشش برای ابطال سحر واجب کفائی است.

نتیجه ی بحث

ما به این نتیجه رسدیم که سحر دارای حقیقت است و مراتب دارد، مراتبش گاهی در ذهن است، گاهی در خارج است، ضمناً گفتیم خیال نسبت به خارج خیال است، اما در حد خودش حقیقت و واقعیتی است.

از نظر فلسفی تمام اوهام انسان و افکار انسان که می گویند اوهام و خیال است، اگر با خارج بسنجیم اوهام است، اما در حد خودش یک مرتبه ای از واقعیت را دارد.

پس بحث ما در مقام اول تمام شد که سحر دارای حقیقتی است، اما حقیقت ذو مراتب.

المقام الثانی

مقام دوم در باره احکامی است که حضرت امام در این فرع می فرمایند، ایشان در این فرع و در این مسئله سه فرع دارد:

فرع اول

1: لو سحره فقتل و علم سببیة سحره له فهو عمد.

اگر ساحر فردی را سحر کرد و فهمیدیم که سبب قتل این آدم سحر ساحر بوده است، اینجا آلت قتالة است،دیگر کار نداریم که آیا قاصد هم است یا قاصد نیست، قصد هم دارد یا نه؟ این جهتش برای ما مطرح نیست، همین مقدار که سبب قتالة است برای ما کافی است این در جایی است که سبب قتالة باشد.

ص: 1195

لو سحره فقتل و علم سببیة سحره له فهو عمد إن أراد به قتله، و إلّا فلیس بعمد بل شبهه، من غیر فرق بی القول بأنّ للسحر واقعیة أولا، و لو کان مثل هذا السحر قاتلاً نوعاً یکون عمداً و لو لم یقصد القتل به.

فرعی را که من گفتم، حضرت امام آن را در آخر آورده و حال آنکه شایسته بود که از نظر تقسیم در اول بیاورد.

خلاصه اینکه ما در اینجا سه فرع داریم،که هر سه فرع در کلام حضرت امام(قدّس سرّه) آمده است.

1:گاهی از اوقات سبب قتالة است، یعنی می دانیم که این سبب قتالة و کشنده است خواه طرف قصد قتل را داشته باشد یا نه؟

2: گاهی قصد قتل دارد هر چند سبب قتالة نیست،ولی اتفاقاً همان که قتالة نبود، در اینجا قتالة شد، در اینجا هم مسلماً عمد است.

بنابراین، در دو صورت عمد است، یا سببیتش قطعی باشد و لو قاصد نباشد، یا این آدم قاصد باشد هر چند سببیتش قطعی نباشد.

3: اما اگر نه سببیتش قطعی است و نه این آدم قصد قتل را دارد،اما اتفاقاً طرف کشته شد، این «شبه العمد» است.اینک هر سه فرع را از عبارت حضرت امام در می آوریم:

لو سحره فقتل و علم سببیة سحره له فهو عمد إن أراد بذلک قتله.

این فرعی است که طرف قصد قتل را دارد، ولی اگر قصد دارد، این کلمه سببیة سحره له، توضیح واضحات است، والا تنها اراده قتل کافی است، ارده قتل را دارد و می دانیم که سحر سبب قتل اوست، لابد باید بگوییم که در اینجا سبب، سبب قتالة نیست و الا باید در اینجا این سه فرع از هم جدا بشود، در فرع اول قاصد قتل است.«و إلّا فلیس بعمد بل شبهه، من غیر فرق بین القول بأنّ للسحر واقعیة أولا، و لو کان مثل هذا السحر قاتلاً نوعاً یکون عمداً و لو لم یقصد القتل به»

ص: 1196

اگر سبب قتالة است هر چند این آدم قاصد نیست، مسلماً این قتل، قتل عمداست.

فرع اول: لو سحره فقتل و علم سببیة سحره له فهو عمد إن أراد بذلک قتله.

این قتل عمد است، چون قصد قتل دارد، البته رابطه هم باید محفوظ باشد بین قتل و سحر. این راجع به جایی است که قاصد قتل است، هر چند سبب قتالة نیست.

فروع دوم: و إلّا فلیس بعمد بل شبهه.

اما اگر اراده و قصد قتل نکرده و آلت هم قتالة نیست، آن شبه العمد است.

فرع سوم: و لو کان مثل هذا السحر قاتلاً نوعاً یکون عمداً و لو لم یقصد القتل به.

آلت قتالة است، ولی این آدم قصد قتل را نکرده است، این جزء عمد است. سوم در مقابل اولی است، چون در اولی اراده و قصد موثر است، در سومی آلت مؤثر است، در فرع سوم هیچکدام نیست، یعنی نه آلت قتالة است و نه قصد قتل را دارد.

در عبارت حضرت امام یکنوع تناقض و تهافت است، چطور؟ از این طرف می فرماید:

من غیر فرق بی القول بأنّ للسحر واقعیة أولا.

اگر بگویید سحر واقعیت دارد، تمام این فروع سه گانه درست است، اما اگر بگویید سحر اصلاً واقعیت ندارد، همه این سه «فرع» فرو می ریزد، فلذا معنا ندارد که این همه فروع را بر آن مترتب کنیم.

اتفاقاً این تنافی در کلام محقق هم وجود دارد، چون ایشان می فرماید:

«لو سحره فمات لم یوجب قصاصاً و لا دیة».

ص: 1197

این تناقض است، ما ذکره الشیخ این بود که سحر واقعیت ندارد، شیخ گفت سحر واقعیت ندارد، اگر سحر واقعیت ندارد، پس این جمله برای چیست که می گوید:

لو سحره فمات لم یوجب قصاصاً و لا دیة؟

بنابراین، هم در کلام محقق و هم در کلام حضرت امام یکنوع بی دقتی دیده می شود،اگر ما بگوییم سحر اصلاً واقعیت ندارد، بحث در این فروع می شود یک بحث غیر صحیح، سحر می شود کالحجر فی جنب الإنسان.

بنابراین، باید جمله ی «سواء کان له واقعیة أو لا»؟ حذف کنیم، مگر اینکه بگوییم این مربوط است به دومی، یعنی آنکه نه آلت قتالة است و نه قصد قتل را دارد، در آنجا ممکن است این جمله صحیح باشد، اما اگر این جمله مربوط به اول و سوم باشد، هیچ معنا ندارد.

از این اشکالی که بر متن و کلام محقق کردیم گذشتیم، ولی من یک بحث دیگری دارم که باید حل کنیم، آیات و روایات که می فرماید:

« وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِی حَرَّمَ اللَّ_هُ إِلَّا بِالْحَقِّ ۗ وَمَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَانًا».

این راجع به قتل به اسباب عادی است و آن اینکه با شمشیر، تیر، کمان، گلوله، کارد، سنگ و ...، بکشد. اما کشتن با ابزار معنوی که اصلاً چشم انسان آن را نمی بیند، آیا آیات اینجا را هم می گیرد؟ مثلاً من دعا کردم و به وسیله دعا یکی را کشتم، دعا کردم که خدایا! فلانی را بکش، و کشت. آیا ولی این آدم حق دارد که بگویند شما ضامن هستید چون به وسیله دعای شما کشته شد؟

ص: 1198

آیات و روایات ممکن است ناظر باشد به آن ابزار و ادوات عادی، اما ابزار و ادوات غیر عادی، گرفتنش جای بحث است، اللّهم اینکه بگویید میزان نتیجه است که همان کشته شدن باشد، بالأخره این آدم گاهی با دستش کسی را می کشد و گاهی با نفس قویش می کشد، ساحر با نفس قویش تصرف می کند و می کشد،مگر بگوییم ما تابع نتیجه هستیم و آن اینکه قتل مستند به ساحر است و می گویند ساحر او را کشت، در غیر این صورت جای بحث است که آیا این نوع ابزار و ادواتی که جنبه ی رسمی و حسی ندارد، آیا ادله و روایات اینها را می گیرد یا نه؟

فإن قلت: در روایت داریم ساحر المسلمین یقتل، پس معلوم می شود که سحر سبب می شود که ساحر کشته بشود.

قلت: ساحر المسلمین یقتل لإفساده، چون مفسد است لا قوداً، و حال آنکه بحث ما در قود و قصاص است.

ضمناً من یک نقدی کردم و گفتم اگر من نفرین کردم و کسی کشته شد، طرف حق دارد که ما را بگیرد؟ ممکن است فرق بگذاریم بین سحر و بین نفرین، سحر عمل مبغوض است، اما نفرین محبوب است، یعنی من مستجاب الدعوة هستم و خدا دعوت ما را استجابت کرد،ما نباید سحر را با نفرین قاطی کنیم.

المسألة الخامسة عشر

لو جنی عمداً فسرت فمات فإن کانت الجنایة مما تسری غالباً فهو عمد، أو قصد بها الموت فسرت فمات فکذلک، و أمّا لو کانت ممّا لا تسری و لا تقتل غالباً و لم یقصد الجانی القتل ففیه إشکال، بل الأقرب عدم القتل بها و ثبوت دیة شبه العمد.

ص: 1199

در این مسئله سه فرع است، اگر کسی جنایت کرد، یعنی با چاقو به شکم یا ران دیگری زد، و این جنایت کشنده نبود، اما سرایت کرد و همین سبب قتل او شد، این سه حالت دارد:

1: یک موقع از اول قصد من کشتن این آدم بود، اگر قصد من کشتن او بود، این جنایت که سرایت کرد، مسلماً عمد است، چون اراده و قصد قتل، خودش عمد بودن عمل است.

2: گاهی من اراده قتل را ندارم، اما آلت قتالة است، به قلبش زدم یا به جای حساس دیگرش زدم، قصد قتل را نداشتم، منتها آلت قتالة است، مسلماً در اینجا باز هم عمد است، پس در دو صورت عمد است:

الف: از اول قصد قتل را داشتم.

ب: قصد قتل را نداشتم، اما آلت قتالة بود.

3: اما اگر هیچکدام نباشد، یعنی نه آلت قتالة است و نه من اراده قتل را دارم، دراینجا ایشان می فرماید:« ففیه اشکال»، ولی به نظر اشکال نیست بلکه مطلب همان است که ایشان اختیار کرده است، یعنی این شبه العمد است.

لو جنی عمداً فسرت فمات، فله صور ثلاث: 1: فإن کانت الجنایة ممّا تسری غالباً فهو عمد.

2: أو قصد بها الموت فسرت فمات فکذلک.

3: و أمّا لو کانت ممّا لا تسری و لا تقتل غالباً و لم یقصد الجانی القتل(فمات إتفاقاً) ففیه إشکال، بل الأقرب عدم القتل بها و ثبوت دیة شبه العمد.

چرا اشکال است، سابقاً بعضی می گفتند این هم عمد است، یعنی سرایت هم فعل این آدم است، می خواستند سرایت را ضمیمه کنند به عمل و هردو سبب قتل این آدم شده است، و با این وسیله می خواستند این را جزء قتل عمد بشمارند و لذا حضرت امام می فرماید: «ففیه إشکال».

ص: 1200

اقسام قتل تسبیبی کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: اقسام قتل تسبیبی

همان گونه که بیان شد، تسبیب بر چهار قسم می باشد، قسم اول این است که خود جانی مستقلاً و بدون همکاری و کمک دیگری سبب قتل است، قسم دوم این است که تنها جانی سبب قتل نیست بلکه فعل «مجنی علیه» هم ضمیمه به فعل جانی می شود و دوتای سبب قتل می شوند، پس در اولی جانی تنها بود، ولی در دومی جانی با همکاری و کمک «مجنی علیه» سبب قتل می شوند.

فروع سه گانه

حضرت امام در اینجا سه فرع را مطرح می کند که هر سه فرع قریب الأفق هستند هر چند با هم فرق دارند.

در فرع اول جانی یک غذای سمی را پیش مجنی علیه می گذارد و او هم می خورد، در حقیقت فعل جانی تقدیم عذا و فعل «مجنی علیه» اکل است.

در فرع اول جانی سکوت مطلق می کند، ولی در فرع دومی سم را توصیف می کند، ولی هردو مشترکند در اینکه سم قاتل است.

در سومی سم قاتل نیست، اتفاقاً سبب قتل شده است، هر سه فرع به همدیگر نزدیکند، با این تفاوت که در فرع اول و دوم، سم قاتل و کشنده است، اما در فرع سوم، سم قاتل نیست.

بررسی فرع اول

لو قدّمه له طعاماً مسموماً بما یقتل مثله غالباً أو قصد قتله به.

در اینجا جانی اصلاً صحبت نمی کند فقط غذای مسموم را در اختیار مجنی علیه می گذارد، بر خلاف فرع بعدی، چون در فرع بعدی علم است و آشنائی« لو قدّمه له طعاماً مسموماً بما یقتل مثله غالباً»، فعل قتالة است، «أو قصد قتله به». یا اینکه قصد قتل طرف را دارد.

ص: 1201

فلو لم یعلم الحال فأکل و مات فعلیه القود، و لا أثر لمباشرة المجنی علیه، و کذا الحال لو کان المجنی علیه غیر ممیّز، سواء خلطه بطعام نفسه و قدّم إلیه، أو أهداه أو خلطه بطعام الآکل.

لو قدّمه له طعاماً مسموماً بما یقتل مثله غالباً فأکل الجاهل فمات.

معلوم است که این قود و قصاص دارد، چرا؟ اگر قصد قتل را دارد، همان قصدش کافی است که این قتل از قبیل قتل عمد باشد، اگر قصد قتل را ندارد، آلت قاتل است و ما گفتیم که میزان در عمد این است که یا سبب قتالة باشد یا طرف قصدش قتل باشد

لو قدّمه له طعاماً مسموماً بما یقتل مثله غالباً. منتها آکل عالم است بر اینکه این غذا مسموم است.

أو قصد قتله به، فلو لم یعلم الحال، دلیل بر این است که در اولی آکل عالم است. اما اگر آکل نداند که این غذا مسموم است و بخورد، فعلیه القود.

چرا؟ چون آیا آلت قتالة است یا قصد قتل دارد.

بعضی ها در اینجا مناقشه می کنند و می گویند درست است که جانی یک غذای مسموم را در اختیار آکل نهاده، ولی جانی در این مسئله تنها نیست، بلکه خوردن او هم جزء سبب است، در حقیقت فعل «مجنی علیه» به فعل جانی ضمیمه شده است، جانی غذا را در مقابل مجنی علیه نهاده، او غذای مسموم را خورده، «فالعلة مرکب من فعل الجانی و فعل المجنی علیه».

البته این مناقشه یک مناقشه بی جاست، چون قانون کلی همیشه در این گونه موارد این است که باید دید سبب اقوی است یا مباشر؟ مباشر در اینجا جاهل است، یعنی نمی داند که این غذا مسموم است، قهراً سبب در اینجا اقوی است، اگر این مناقشه درست باشد، باید در خیلی از جاها قود و قصاص نباشد، چون غالباً ظالمین همیشه غذای مسمومی را در اختیار مظلوم می گذارد و او هم می خورد، بگوییم اصلاً ضمانی نیست، این معنا ندارد، قاعده ی «المباشر أقوی و السبب أقوی» در اینجا جاری است و در ما نحن فیه سبب اقوی است و لذا می فرماید: و لو لم یعلم الحال فمات فعلیه القود و لا أثر لمباشرة المجنی علیه، و کذا الحال اگر غذای مسموم را در اختیار بچه ی غیر ممیز نهاد،در این صورت به طریق اولی سبب اقوی است. باز ممیز یکنوع تشخیص دارد و موقع غذا می فهمد که این سمی است یا سمی نیست، اما بچه ی غیر ممیز مانند بچه ای یک ساله و دو ساله هیچ نوع تمییزی ندارد.

ص: 1202

چکیده ی مطلب

خلاصه مطلب این است که اگر جانی عالم است و «مجنی علیه» جاهل، مسلماً در اینجا سبب اقوی است نه مباشر، و این قتل از قبیل قتل عمد شمرده می شود، من غیر فرق بین اینکه «مجنی علیه» مکلف باشد یا غیر مکلف، ممیز باشد یا غیر ممیز. در نحوه خوراندن هم فرق نیست، یعنی گاه غذای خودم را مسموم می کنم و در اختیار او قرار می دهم و گاهی غذای او را مسموم می کنم و او می خورد و گاهی غذای مسموم خودم را با غذای مسموم او مخلوط می کنم، این نوع ابزار و ادوات در مسئله فرق نمی کند.

قانون کلی چیست؟

قانون کلی این است که: إذا کان الجانی عالماً و المجنی علیه جاهلاً، و جانی می داند که آلت قتالة است یا قصد قتل او را دارد، در اینجا جانی قود و قصاص دارد بدون اینکه بر گردن مجنی علیه چیزی باشد. این فرع اول بود و در این فرع هیچ نوع علمی در کار نیست، یعنی «مجنی علیه» اصلاً عالم نیست.

بررسی فرع دوم

در فرع دوم گاهی از اوقات علم است، فرق این مسئله با مسئله بعدی این است که در اینجا «مجنی علیه» هیچ نوع آگاهی ندارد، اما در فرع بعدی گاهی «مجنی علیه» اطلاع دارد، یعنی در بعضی از صور عالم است، یعنی در مسئله هفدهم گاهی از اوقات مجنی علیه عالم است بر اینکه این غذا مسموم است.

متن مسئله هفدهم

المسألة السابعة عشر: لو قدّم طعاماً مسموماً مع علم الآکل بأن فیه سمّاً قاتلاً فأکل متعمداً و عن اختیار فلا قود و لا دیة، امام این دو فرع ر ا دو مسئله کرده، در اولی آکل جاهل است و در دومی آکل در بعضی از صور عالم است.

ص: 1203

لو قدّم طعاماً مسموماً مع علم الآکل بأنّ فیه سمّاً قاتلاً فأکل و عن اختیار فلا قود و لا دیة، چرا؟ چون در اینجا مباشر اقوی است و می داند که این غذا مسموم است و در عین حال آن را می خورد.

و لو قال کذباً أنّ فیه سمّاً غیر قاتل و فیه علاج لکذا فأکله فمات فعلیه القود، به مجنی علیه می گوید این غذا هر چند سم دارد، ولی سمش کشنده نیست بلکه برای پا دردی یا سایر امراض مفید هم می باشد.

پس فرق این مسئله با مسئله قبلی روشن است، چون در مسئله قبلی مجنی علیه جاهل مطلق بود، اما در اینجا عالم است، در اولی عالم است که این مسموم است، حالا از کجا علم پیدا کرده؟ معلوم نیست، ولی در دومی خود جانی می گوید این سم دارد،اما سمش کشنده نیست بلکه برای بعضی از امراض مفید هم است، اما خود جانی می داند که این سم کشنده است، این را به این منظور می گوید که این آدم بخورد، مسلماً در اینجا هم قصاص دارد، چرا؟ لأن المباشر اضعف و السبب أقوی، چون «مجنی علیه» را فریب داده، فرض کنید مجنی علیه یا پا درد است یا جای دیگرش درد می کند، به او می گوید اگر این مقدار سم مار را بخوری، برای مرضت خوب است و کشنده هم نیست، او هم خورد و همین سبب قتل او شد، مسلماً در اینجا سبب اقوی است.

پس در اولی آکل می داند، اما اینکه از کجا می داند؟ برای ما معلوم نیست، ولی در دومی آکل می داند، ولی او فریب داده که این سم نه تنها قاتل و کشنده نیست بلکه برای مرضت مفید هم است.

ص: 1204

در سومی می گوید فلانی! در این ظرف غذا هست و تویش هم سم است، ولی نمی گوید قاتل است یا قاتل نیست، یعنی کاملاً سکوت می کند بدون اینکه بگوید کشنده است یا کشنده نیست، مسلماً در اینجا مباشر اقوی است، چرا؟ چون او می داند که در این غذا سم است و با علم به اینکه سم است آن را خورد، قهراً خودش مسئول است نه جانی.

خلاصه اینکه این مسئله با مسئله قبلی فرق کرد، چون در مسئله قبلی مجنی علیه کاملاً جاهل است، ولی در این مسئله مجنی علیه عالم و آگاه است، در اولی آگاهیش روشن نیست، مسلماً مباشر اقوی است، در دومی آگاهیش از ناحیه سبب است، ولی سبب او را فریب داد و گفت نه تنها کشنده نیست بلکه برای مرضت هم خوب است، در سومی علم به جامع پیدا کرد و آن اینکه در این غذا سمی هست و اما اینکه کشنده است یا کشنده نیست،بیان نکرد، مسلماً در اینجا هم مباشر اقوی از سبب است.

در اولی لا قود و لا دیة، در سومی باز هم نه قود است و نه دیه(فلا قود و لا دیة) اما در وسطی قود و قصاص است.

تا اینجا هردو مسئله به پایان رسید، در مسئله اول آگاهی مجنی علیه مطرح نیست، ولی در دومی آگاهی مجنی علیه مطرح است، امام در اینجا خیلی ظرافت به کار برده و حال آنکه در شرائع هردو به هم مخلوط شده است.

بد نیست که ما در اینجا یک فرع دیگری را اضافه کنیم و آن اینکه طرف می داند که در این غذا یک چیزی کشنده ای است، منتها نمی داند که حتماً سم است، یعنی احتمال می دهد که آن چیزی کشنده غیر سم باشد، فقط می داند که یک چیزی کشنده ای است، مسلماً در اینجا هم قصاص است، چرا؟ چون وسیله موضوعیت ندارد، وسیله می خواهد سم باشد یا غیر سم.

ص: 1205

المسألة الثامنة عشر

لو قدّم إلیه طعاماً فیه سم غیر قاتل غالباً فإن قصد قتله و لو رجاء فهو عمد لو جهل الأکل، و لو لم یقصد القتل فلا قود.

فرق این مسئله با دو مسئله قبلی چیست؟ فرق مسئله اول با دومی در علم و جهل بود، یعنی در اول جهل بود و در دومی علم، فرق این مسئله سوم با مسئله اول در این است که در اولی سم قاتل و کشنده است، ولی در اینجا سم قاتل نیست ولی اتفاقاً طرف را کشت.

لو قدّم إلیه طعاماً فیه سم غیر قاتل غالباً فإن قصد قتله و لو رجاء فهو عمد لو جهل الأکل، و لو لم یقصد القتل فلا قود.

اگر سمی را به خورد طرف داد که غالباً قاتل نیست، فرض کنید یک سم کمی است که کشنده نیست، یعنی موذی است اما کشنده نیست، اگر این آدم قصد قتل را دارد، مسلماً قود و قصاص دارد هر چند آلت قتالة نیست.

اما اگر این آدم قصد قتل را نداشته، آلت هم که قتاله نیست، مسلماً قود نیست، بلکه این از قبیل شبه العمد حساب می شود.

المسألة التاسعة عشر

لو قدّم إلیه المسموم بتخیّل أنّه مهدور الدم، فبان الخلاف، لم یکن قتل عمد و لا قود.

اگر کسی به خیال اینکه مهدور الدم است، غذای مسموم را جلوی رویش گذاشت و هم خورد و کشته شد،بعداً معلوم شد که او مهدور الدم نیست، بلکه مصون الدم می باشد.

آقایان می گویند این قتل عمد نیست، ولی ما می گوییم دو مسئله است، یکی اینکه آیا قتل عمد است یا نیست، یکی اینکه آیا حکم عمد را دارد یا نه؟

ص: 1206

قطعاً قتل عمد است، یعنی قصد کرده کشتن زید را و زید را هم کشته، فلذا نمی شود گفت که این قتل عمد نیست.

بله! حکم قتل عمد بر او جاری نمی شود، چرا؟ چون در قتل عمد عدوان شرط است، من خیال کردم بر اینکه این مسلمان نیست، بلکه مرتد است و کشتن او جایز است، بنابراین،عمل من عمل عدوانی نیست، بلکه عمل غیر عدوانی است (به عقیده خودم).

بله! حاکم می تواند مرا تعزیر کند، چرا؟ چون این کار، کار فرد نیست بلکه کار حکومت است، خیلی از فروعی که ما در آینده می خوانیم اصلاً مال دورانی است که یک نظام حکومتی نباشد، اما اگر یک نظام حکومتی در کار باشد، بسیاری از این فروع موضوع پیدا نخواهد کرد. خیلی از فروعی که امام مطرح می کند یا در جواهر، مسالک و سایر کتب فقهی است، مال جایی است که یک نظام حکومتی و دستگاه قضائی قوی نباشد، اما اگر یک دستگاهی باشد، نوبت به یک چنین فروع نمی رسد.

«علی أی حال» اگر انسانی را به عنوان مرتد بکشد و لی در واقع مرتد نباشد، آقایان می گویند قتل عمد نیست، ولی ما می گوییم قتل عمد است، منتها قود ندارد، زیرا در خیلی از موراد داریم که قتل عمد است بدون اینکه قود داشته باشد، مثلاً شخص قاتل پدر خود را می کشد، این قتل عمد است، اما قودی در کار نیست.

لو قدّم إلیه المسموم بتخیّل أنّه مهدور الدم، فبان الخلاف، لم یکن قتل عمد و لا قود.

اگر غذای مسموم را جلوی او بگذارد به گمان اینکه خون او هدر است، پس خلاف آن آشکار شود قتل عمد نمی باشد و در آن قودی نیست، چون قود در جایی است که عدوانی در کار باشد.

ص: 1207

المسألة العشرون

لو جعل السم فی طعام صاحب المنزل فأکله صاحب المنزل من غیر علم به فمات فعلیه القود لو کان ذلک بقصد صاحب المنزل، و أمّا لو جعله بقصد قتل کلب مثلاً فأکله صاحب المنزل فلا قود بل الظاهر أنّه لا دیة أیضاً. و لو علم أنّ صاحب المنزل یأکل منه فالظاهر أنّ علیه القود.

فرض کنید کنید که در منزل کسی رفتم و سم را در لابلای غذای او گذاشتم، یعنی صاحب منزل غذایی را در یخچال گذاشته بود، من رفتم سم را در غذایی او نهادم، او هم این غذا را خورد، آیا در اینجا قود است یا نیست؟ مسلماً قود است، چه فرق می کند که در غذای خودم بگذارم و دعوتش کنم یا در غذای او بریزم، یا شربتی را برای خودش آماده کرده و من سم را در شربت او ریختم، این شربت را خورد، اینها همه اش اسباب هستند، میزان در اینجا همان اقوائیة السبب أو أقوائیة المباشر است، یعنی ببیند مباشر اقوی است یا سبب اقوی است؟ در اینجا صاحب منزل به خیال اینکه غذا دست نخورده است آن را خورد، این از قبیل قتل عمد است کما اینکه جعده همین کار نسبت به امام حسن مجتبی انجام داد، یعنی سم را در شیر یا در آب آن حضرت ریخت و به این طریق حضرت را به شهادت رسانید.

اما اگر من در غذای او سم ریختم، برای کشتن سگ هاری که در خانه اش است، اتفاقاً صاحب خانه آمد و از آن غذا خورد،یعنی من سم را در غذای او قاطی کردم، اما در جای نهادم که سگ بخورد و کشته بشود، اتفاقاً به جای اینکه سگ بخورد، خود صاحب خانه خورد ومرد، آیا من در اینجا ضامن هستم یا نه؟

ص: 1208

اگر می داند یا احتمال می دهد که صاحب خانه هم از این می خورد، اینجا باز از قبیل عمد است، هر چند به قصد اینکه سگ از آن بخورد غذا را مسموم کردم، ولی در عین حال احتمال می دهم که صاحب خانه هم از این بخورد، باز در اینجا قود است.

اما اگر احتمال ندادم بر اینکه صاحب خانه از این بخورد، فقط برای سگش تهیه کردم، در اینجا ضمانی در کار نیست

لو جعل السم فی طعام صاحب المنزل فأکله صاحب المنزل من غیر علم به فمات فعلیه القود لو کان ذلک بقصد صاحب المنزل.

و أمّا لو جعله بقصد قتل کلب مثلاً فأکله صاحب المنزل فلا قود، بل الظاهر أنّه لا دیة أیضاً- به شرط اینکه احتمال ندهم که صاحب خانه از این بخورد-. و لو علم أنّ صاحب المنزل یأکل منه، فالظاهر أنّ علیه القود.

زیرا در اینجا سبب اقوی است، چون صاحب منزل جاهل است.

بله! اگر احتمال ندهم که صاحب منزل از آن بخورد، یعنی غذا را در یک جای کثیفی بردم که محل عبور سگ است به این گمان که خودش نمی خورد، ولی اتفاقاً خودش آمد و از آن خورد، این نه قصاص دارد و نه دیه. علت اینکه دیه ندارد برای این است که هیچ گونه انتسابی به او ندارد« مَا عَلَی الْمُحْسِنِینَ مِن سَبِیلٍ وَاللَّ_هُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»التوبة: ٩١،

من سگ هاری را که صاحب خانه و همسایه را گاز می گیرد و اگر گاز بگیرد ممکن است بیماری هاری ایجاد کند، من غذای مسموم را برای کشتن او گذاشتم، اتفاقاً صاحب منزل آمد و از آن خورد و مرد «مَا عَلَی الْمُحْسِنِینَ مِن سَبِیلٍ وَاللَّ_هُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ » از این رو حضرت امام- قدّس سرّه- فرموده که حتی دیه هم ندارد.

ص: 1209

هرگاه شخص بدون إذن صاحب خانه یا با دعوت او، وارد خانه اش بشود و از غذای مسمومش بخورد، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه شخص بدون إذن صاحب خانه یا با دعوت او، وارد خانه اش بشود و از غذای مسمومش بخورد، حکمش چیست؟

المسألة الحادیة و العشرون

لو کان فی بیته طعام مسموم فدخل شخص بلا إذنه فأکل و مات فلا قود و لا دیة، و لو دعاه إلی داره لا لأکل طعام فأکله بلا إذن منه و عدواناً فلا قود.

در این مسئله دو فرع وجود دارد

فرع اول

اگر کسی غذای سمی درست کند و در خانه خود نگهدارد، سارق و دزد عدواناً شبانه وارد خانه ی این مرد بشود و از آن غذای مسموم بخورد و بمیرد، آیا در این صورت صاحب بیت و خانه ضامن است یا نه؟

صاحب خانه ضامن نیست،چرا؟ چون قصاص در جایی است که انسان عدواناً این کار را بکند و حال آنکه صاحب خانه عدواناً این کار را نکرده، بلکه این سارق و دزد است که عدواناً وارد خانه او شده و می خواهد هم قالی را ببرد و هم شکمی از غذا در بیاورد.

فرع دوم

فرع دوم این است که اگر من کسی را به خانه خود دعوت کنم و در خانه من دو نوع غذا وجود دارد، یکی از آنها مسموم و دیگری غیر مسموم است، بدون اینکه از من اجازه بگیرد در یخچال را باز کند و از غذای مسموم بخورد و بمیرد، آیا در اینجا قود دارد یا نه؟

ص: 1210

می فرماید قود ندارد، اما آیا دیه هم در اینجا هست یا نیست؟

1- لو کان فی بیته طعام مسموم فدخل شخص بلا إذنه فأکل و مات فلا قود و لا دیة، در اینجا نه قود دارد ونه دیه،چرا؟ چون عدواناً وارد شده، من به او نگفته بودم که در منزل ما بیا، من در خانه خود آزادم که غذای سمی نگهدارم یا ندارم.

2- و لو دعاه إلی داره لا لأکل طعام فأکله بلا إذن منه و عدواناً فلا قود.

اگر اورا به خانه اش دعوت کند، اما نه برای خوردن غذا،پس آن را بدون اذن صاحب خانه و عدواناً بخورد، قود ندارد.

اصولاً وقتی انسان رفیق و دوست خود را دعوت می کند، او می تواند بدون اذن صاحب خانه از غذای آنجا بخورد و این مطلب در قرآن هم آمده است

«وَلَا عَلَیٰ أَنفُسِکُمْ أَن تَأْکُلُوا مِن بُیُوتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ آبَائِکُمْ أَوْ بُیُوتِ أُمَّهَاتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ إِخْوَانِکُمْ أَوْ بُیُوتِ أَخَوَاتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ أَعْمَامِکُمْ أَوْ بُیُوتِ عَمَّاتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ أَخْوَالِکُمْ أَوْ بُیُوتِ خَالَاتِکُمْ أَوْ مَا مَلَکْتُم مَّفَاتِحَهُ أَوْ صَدِیقِکُمْ ۚ لَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَن تَأْکُلُوا جَمِیعًا أَوْ أَشْتَاتًا» ۚ

حال اگر این آدم صدیق بوده و بر طبق آیه عمل کرده، اتفاقاً در یخچال این آدم غذای مسمومی بوده.

صورت اول جای بحث نیست، ولی صورت دوم جای بحث و گفتگو است، صورت اول این است که من غذای سمی درست کردم و در خانه ام نگهداشتم، یک غرضی هم دارم، ولی شبانه دزد آمد هم قالی را برد و هم از این غذای مسموم خورد و مرد، مسلماً من در اینجا ضامن نیستم، چرا؟ چون اینجا سبب اضعف از مباشر است، عدواناً وارد خانه من شده،این فرع روشن است.

ص: 1211

ولی فرع دوم یک کمی مشکل است و آن اینکه من شخصی را در خانه خود دعوت کردم و گفتم فلانی در خانه ما بیا، زیرا من به شما کمی کار دارم، مثلاً می خواهم در باره موضوعی با شما صحبت یا مشورت کنم، یعنی طرف را برای طعام دعوت نکردم، ولی این آدم بدون اذن صاحب خانه غذای مسموم را برداشت و خورد و مرد، امام در اینجا می فرماید قود ندارد.

ما عرض می کنیم اگر مقصود امام این است که طرف اصلاً راضی به این کار نبوده و اعلام هم کرده که نخور، زیرا من راضی نیستم، در اینجا فرمایش امام صحیح است و عدوان صدق می کند، اما فکر نمی کنم که یک چنین چیزی در خارج باشد، چون معمولاً اگر کسی را در خانه خود دعوت می کند، این نشان می دهد که یکنوع رابطه دوستی با او دارد، قرآن مجید می فرماید شما می توانید از خانه های متعدد غذا بخوردید، که یکی از آنها خانه صدیق است، این آدم به گمان اینکه صدیق است، غذا را برداشت و خورد، در اینجا ممکن است بگوییم قود ندارد، اما نمی توانیم بگوییم که دیه هم ندارد، بلکه دیه دارد.

خلاصه این صورت دوم در کلام حضرت امام، دو حالت دارد، یک موقع من به طرف می گویم حق نداری که از غذای من بخوری، با این حال اگر او بخورد، خوردنش می شود عدوانی، البته هر بلا إذن را نمی گویند عدوان، اقلاً بگوید من راضی نیستم، البته اگر در اینجا بخورد، «فلا قود»، حتی ممکن است بگوییم: «فلا دیة».

اگر انسان دوست خود را به خانه اش دعوت کند برای غرضی، اما صاحب خانه در خانه نیست، یا مثلاً در حیاط خانه برای کاری رفته، این هم فکر کرد که انسان می تواند از خانه دوستش تغذیه کند، آمد که از غذای دوست خود تعذیه کند، اتفاقاً از غذای مسموم خورد و مرد.

ص: 1212

بنابراین، باید این فرع دوم را دو قسم کنیم، یک موقع عدواناً است، عدواناً در جایی است که طرف بگوید من راضی نیستم که کسی از غذای خانه من بخورد، این آدم بدون اینکه توجه به این حرف کند، از غذای مسموم خورد و مرد.

اما اگر عنوان صدیق است و وارد شده، به گمان اینکه غذای صحیح است و انسان هم می تواند از خانه صدیق غذا بخورد، در اینجا صاحب خانه در یک صورت مسئولیت دارد و آن اینکه غذا را در معرض و دسترس مهمان بگذارد، در اینجا بعید نیست که بگوییم قود دارد یا اقلاً دیه دارد.

لو جعل السمّ فی طعامه هو، و جعله فی منزله فدخل إنسان بیته عدواناً فأکل فقتل، فلا قصاص و لا دیة بعد أن کان القتل منتسباً إلی الآکل من دون حاجة إلی قصد صاحب المنزل.

و هذا نظیر ما لو علم صاحب البیت بأنّه سیهاجم فیدخل السمّ فی الغذا لأکل المهاجم و یترتب علیه القتل، و لو دعا رجلاً إلی بیته لکن الضیف أکل من طعام صاحب المنزل بغیر إذنه فقتله، فلا قود و لا دیة، لعدم الاستناد، اللّهم إلّا إذا کان الطعام فی متناول(دسترس) الضیف بحیث تدل القرائن علی جواز الأکل، فالمیزان فی الحکم بالقود، أو الدّیة أقوائیة السبب علی المباشر أو بالعکس و هو یختلف حسب اختلاف المقامات.

پس امام دو صورت کرد، ولی ما سه صورت کردیم.

اگر اعلام کند که من راضی نیستم می شود عدوانی، اما اگر اعلام نکرد، منتها غذا در متناول و دسترس ضیف است، آیه «أَوْ صَدِیقِکُمْ» ۚ اینجا می گیرد و مسلماً این آدم قود دارد و اگر بخشید دیه دارد.

ص: 1213

المسألة الثانیة و العشرون

لو حفر بئراً ممّا یقتل بوقوعه فیها و دعا غیره الذی جهلها بوجه یسقط فیها بمجیئه فجاءه فسقط و مات، فعلیه القود، و لو کانت بئراً فی غیر طریقه و دعاه لا علی وجه یسقط فیها فذهب الجائی علی غیر الطریق فوقع فیها، لا قود و لا دیة.

حضرت امام در این مسئله دو فرع را متذکر می شود.

من چاه را کندم و عمداً یکی را دعوت کردم و راه خانه من همان است که چاه در آن واقع شده، او آمد که از اینجا بگذرد، داخل چاه افتاد، شکی نیست که در اینجا قود است، کما اینکه در حق حضرت مسلم همین کار را کردند.

اما اگر من یک چاهی کندم، راهش هم جداست، ولی این آدم به جای اینکه از راه متعارف بیاید، راه غیر متعارف را طی کرد و در میان چاه افتاد، دراینجا نه قود دارد و نه دیه، چرا؟ لأقوائیة المباشر علی السبب.

لو حفر بئراً ممّا یقتل بوقوعه فیها و دعا غیره الذی جهلها بوجه یسقط فیها بمجیئه فجاءه فسقط و مات، فعلیه القود، و لو کانت بئراً فی غیر طریقه و دعاه لا علی وجه یسقط فیها فذهب الجائی علی غیر الطریق فوقع فیها، لا قود و لا دیة.

همه اش بر محور اقوائیت سبب و اقوائیت مباشر می چرخد، در اولی سبب اقوی است، در دومی مباشر.

المسألة الثالثة و العشرون

لو جرحه فداوی نفسه بدواء سمی مجهز(کشنده) بحیث یستند القتل إلیه لا إلی الجرح، لا قود فی النفس و فی الجرح قصاص إن کان ممّا یوجبه، و إلّا فأری الجنایة، و لو لم یکن مجهزاً لکن اتفق القتل به و بالجرح معاً سقط ما قابل فعل المجروح، فللولی قتل الجارح بعد ردّ نصف الدّیة.

ص: 1214

اگر من کسی را چاقو بزنم، او بجای اینکه در بیمارستان برود، از پیش خود یک دوا و داروی سمی را روی زخم گذاشت و این سم به خون سرایت کرد و سبب قتل او شد، مسلماً در اینجا قتل به مباشر منتسب است نه به جارح، منتها جارح باید دیه بدهد، یعنی دیه جرح را.

لو جرحه فداوی نفسه بدواء سمی مجهز(کشنده) بحیث یستند القتل إلیه لا إلی الجرح، لا قود فی النفس و فی الجرح قصاص إن کان ممّا یوجبه، و إلّا فأرش الجنایة.

و لو لم یکن مجهزاً لکن اتفق القتل به و بالجرح معاً سقط ما قابل فعل المجروح، فللولی قتل الجارح بعد ردّ نصف الدّیة.

اما اگر این دوا و دارو هر چند سمی است، ولی کشنده نیست، اما اتفاقاً این آدم را کشت، در اولی قطعاً کشنده است، ضامن خودش است، اما در این دومی،مجهز و کشنده نیست، منتها اتفاقاً طرف کشته می شود، یعنی دوتایش سبب قتل این آدم شد، من او را به سبب چاقو مجروح کردم، منتها این جراحت سبب قتل او نمی شد، او دواء سمی را روی این زخم و جراحت گذاشت، این دوتا با هم سبب قتل او شد، امام می فرماید در اینجا قود و قصاص است، منتها به شرط اینکه نصف دیه را به او بدهد، چرا؟ چون نصف قتل به جارح و چاقو زننده مربوط است، نصف دیگر مربوط می شود به خود مجروح، فلذا می گویند نصف دیه را به جارح بده، آنگاه جارح را قصاص کن و بکش.

و لو لم یکن مجهزاً لکن اتفق القتل به و بالجرح معاً سقط ما قابل فعل المجروح، فللولی قتل الجارح بعد ردّ نصف الدّیة.

ص: 1215

ولی این فرع از نظر من مشکل است، آیا در اینجا قتل مستند به سبب است یا قتل مستند به مباشر است؟

این مرد به جای اینکه به بیمارستان برود، دواء سم غیر قاتل را روری زخم گذاشته، وهمین سبب قتل او شده است، در اینجا نمی شود گفت که جارح این را کشت، چون او خواهد گفت که من فقط یک چاقو به او زدم و چاقوی من به گونه ای نبود که سبب قتل او بشود، ولی او خودش ازروی جهل و نادانی دوای سمی را روی زخم خود گذاشته فلذا کشته شده است.

فرض کنید کسی به وسیله تیغ یا چاقو، انگشت سبابه دیگری را مجروح کرد، او به جای اینکه در بیمارستان یا درمانگاه مراجعه کند، دواء سمی را برداشت و روی زخمش نهاد، اتفاقاً این سم در خونش تاثیر گذاشت و او را کشت، آیا این آدمی که فقط یک جرحی در انگشت سبابه ی او وارد کرده، به می گویند که تو قاتلی؟! نه، چون او خواهد گفت که من فقط یک جرحی به او وارد کردم و دوائش هم خیلی آسان بود، ولی جهل و نادانی این آدم سبب قتلش شده است نه من.

بله! من زمینه را فراهم کردم، شما حق دارید که انگشت سبابه مرا به عنوان مجازات مجروح کنید. نظیر این مسئله را در مسئله هشتم خواندیم(مراجعه شود)

لو جرحه فداوی نفسه بدواء سمی مجهز(کشنده) بحیث یستند القتل إلیه لا إلی الجرح، لا قود فی النفس و فی الجرح قصاص إن کان ممّا یوجبه، و إلّا فأرش الجنایة.

ص: 1216

و لو لم یکن مجهزاً لکن اتفق القتل به و بالجرح معاً سقط ما قابل فعل المجروح، فللولی قتل الجارح بعد ردّ نصف الدّیة.

یلاحظ علیه

بأنّه إذا کان الجرح غیر متلف مطلقاً و إنّما حدث التلف بضمّ عمل المجروح- أعنی التداوی بالسم فلا وجه للقصاص و القود و إنّما یتعیّن قصاص الجرح أو أخذ الدّیة.

و الحاصل أنّ الحکم بالقصاص فی هذه الصورة مشکل فلو جرح إنسان اصبعه فداواه المجروح عن جهل بدواء مسموم، فقتله فالقتل و إن کان مستنداً إلیهما إذ لو لا الجرح لم یقدم علی التداوی به، لکنّ الموت عرفاً مستند إلی تقصیر الجارح حیث داوا بدواء مسموم و جعل ما لیس سبباً للموت، سبباً له، و السبب الناقص سبباً تاماً.

بعضی ها چه می گویند؟

بعضی گفته اند باید این جارح را به دار بزنند، چرا؟ چون مثل این می ماند که دو نفر بر سر یک نفر هجوم بیاورند و او را بکشند، اگر دو نفر در قتل یک نفر شریک باشند، هردو به دار آویخته می شوند، منتها باید نصف دیه را بپردازد، می گوید چه فرق می کند اگر دو نفر هجوم بیاورند و یکی را بکشند، هردو کشته می شوند، چرا؟ لأنّ القتل منتسب إلیهما، ما نحن فیه نیز چنین است، یعنی این موت هم به جارح مستند است که چاقو زده و هم به این آدم که داروی سمی را روی زخم بسته است.

یلاحظ علیه

میان این دو مسئله خیلی تفاوت است، در آنجا هردو عدواناً بر سر یک نفر حمله می کنند و او را می کشند، ولی در اینجا عدواناً نیست، من عدواناً هستم، اما خود او عدواناً نیست، بنابراین قیاس ما نحن فیه را به جایی که دو نفر بر سر یک نفر هجوم می آورند و او را می کشند، قیاس مع الفارق است، چون در آنجا هردو نفر عدواناً او را می کشند، ولی در «مانحن فیه» یک نفر عدواناً است، اما دیگری عدواناً نیست، اما سبب قتل خودش است.

ص: 1217

حکم جایی که کسی را در محل درنده ها بیندازد، پس درنده ها او را بکشد کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم جایی که کسی را در محل درنده ها بیندازد، پس درنده ها او را بکشد

المسألة الرابعة و العشرون

لو ألقاه فی مسبعة کزبیة الأسد و نحوه ، فقتله السباع، فهو قتل عمد علیه القود، و کذا لو ألقاه إلی أسد ضار فافترسه إذا لم یمکنه الاعتصام منه بنحو ولو بالفرار، ولو أمکنه ذلک و ترک تخاذلاً و تعمداً لا قود و لا دیة ، ولو لم یکن الأسد ضاریاً فألقاه لا بقصد القتل فاتفق أنّه قتله لم یکن من العمد، و لو ألقاه برجاء قتله فقتله فهو عمد علیه القود، و لو جهل حال الأسد فألقاه عنده فقتله فهو عمد إن قصد قتله، بل الظاهر ذلک لو لم یقصده.

قبلاً گفتیم که تسبیب بر چهار قسم است، یکی این است که خودش تنها باشد، دومی این است که جارح همراه مجروح سبب قتل بشوند،

سوم این است که جارح همراه یک حیوانی سبب تلف کسی بشود، پس فعلا در قسم سوم هستیم.

فروع هفت گانه

در این «مسئله» هفت فروع وجود دارد، که یکی پس از دیگری می خوانیم

فرع اول

اگر انسانی، دیگری را در زیبة الأسد انداخت، کلمه ی «زیبة» در لغت عرب به معنای حفره و گودی است، یعنی حفره ای که اسد در آنجاست، اما اینکه مراد از این «حفره» حفره ای است که خود اسد و شیر برای خودش درست می کند یا اینکه مردم برایش درست می کنند؟ این جهتش از نظر لغت برای ما معلوم نیست.

ص: 1218

در هر صورت اگر «شخص» دیگری را در حفره اسد انداخت و اتفاقاً سبع و اسد او را کشت (فقتله السبع) جای شک نیست که این قتل، قتل عمد محسوب می شود و قصاص دارد، «مسبعة» در لغت عرب از سبع گرفته شده است، اسم مکان است، یعنی جایگاه سبع است، اگر یک نفر دیگری را در آن حفره انداخت، شکی نیست که این «قتل» عمد است، حضرت امام در این عبارات کم، هفت فرع را بیان می کند، که یکی از آنها همین فرعی بود که خواندیم.

فرع دوم

فرع دوم این است که او را در حفره اسد نیداختیم، بلکه جلوی قفسش انداختیم، یعنی در داخل قفس انداختیم، فرق اولی با دومی این است که اولی در بریه است، یعنی در بیابان، ولی دومی در داخل قفس است، این هم از قبیل قتل عمد محسوب می شود، چون بریه و قفس فرق نمی کنند، جایی انداختیم که در آنجا نود و نه در صد سبع و درنده است، خواه در بریه و بیابان باشد یا در قفس باشد.

فرق سوم

فرع سوم این است که او را در حفره یا قفس شیر انداختیم، ولی او می توانست از آنجا فرار کند و خودش را نجات بدهد، منتها تخاذلاً و از روی تنبلی فرار نکند، در اینجا قود و قصاص نیست، زیرا قتل به خود این آدم منتسب می شود.

فرع چهارم

ولو لم یکن الأسد ضاریا فألقاه لا بقصد القتل فاتفق أنّه قتله لم یکن من العمد.

فرع چهارم این است که اسد و شیر فتّاکه و ضاری نیست و ما او را در آنجا انداختیم، اما نه به قصد قتل، بلکه به این قصد که او را بترسانیم، اتفاقاً شیر به او حمله کرد و او را کشت، حکم اینجا چیست؟

ص: 1219

حضرت امام در اینجا می فرماید، این مورد از قبیل قتل عمد نیست.

ولی ما در این فرمایش حضرت امام نظر داریم، چرا؟ زیرا ما باید طبیعت اسد و شیر را در نظر بگیریم، طبیعت اسد و شیر فتاکه است، یعنی عرف این آدم را مسئول قتل او می دانند، به جهت اینکه طبیعت اسد و شیر فتّاکه است، فلذا کس نمی تواند بگوید که در همه حالات فتّاکه نیست، زیرا ممکن است در بعضی از حالات فتّاکه باشد و لذا در اینجا باید کمی احتیاط کرد، از این رو باید این قسم را از قبیل قتل عمد بگیریم که قصاص دارد یا اقلاً شبه العمد بدانیم و قائل به دیه شویم.

ولو لم یکن الأسد ضاریاً فألقاه لا بقصد القتل فاتفق أنّه قتله لم یکن من العمد.

فرع پنجم

فرع پنجم این است که اسد و شیر فتّاکة نیست، ولی این «آدم» طرف را در قفس یا در حفره شیر و اسد به این امید بیندازد که اسد او را به قتل برساند، این قطعاً از قبیل قتل عمد محسوب می شود و قصاص دارد.

و لو ألقاه برجاء قتله فقتله فهوعمد علیه القود.

فرع ششم و هفتم

اگر حال اسد معلوم نیست که آیا فتّاکه است یا فتّاکه نیست، و با این وجود طرف را در قفس شیر انداخت، حضرت امام می فرماید این خودش دو صورت دارد:

الف: اگر حال اسد روشن نیست و شما طرف را به قصد قتل انداختید، این مسلماً از قبیل قتل عمد است.

ص: 1220

ب: حال اسد مجهول است و شما هم او را به قصد قتل نینداختید، امام می فرماید ظاهر این است که این صورت نیز از قبیل قتل عمد محسوب می شود.

ولی ما نسبت به این فرع هفتم نظر داریم و می گوییم قطعاً قتل عمد است، نه اینکه بگوییم ظاهراً قتل عمد است.

و لو جهل حال الأسد فألقاه عنده فقتله فهو عمد إن قصد قتله، بل الظاهر ذلک لو لم یقصده.

المسألة الخامسة و العشرون

لو ألقاه فی أرض مسبعة متکتفا فمع علمه بتردد السباع عنده فهو قتل عمده بلا إشکال، بل هو من العمد مع احتمال ذلک، و إلقائه بقصد الافتراس و لو رجاء ، نعم مع علمه أو اطمئنانه بأنّه لا یتردد السباع فاتفق ذلک لا یکون من العمد، و الظاهر ثبوت الدیة.

حضرت امام در مسئله بیست و پنجم سه فرع را مطرح می کند.

فروع سه گانه

1- لو ألقاه فی أرض مسبعة متکتفاً فمع علمه بتردد السباع عنده فهو قتل عمد بلا إشکال.

اگر او را در حالی که کتف بسته است در زمین درنده ها بنیدازد، پس با علم او به تردد درنده ها نزد او، این بدون اشکال قتل عمد است.

حضرت امام در اینجا تمام قیود را آورده است، اولاً: جنگل است که سباع از آنجا رفت و آمد می کنند.

ثانیاً: دست و پای او را هم بسته.

ثالثاً: این کار را به قصد قتل انجام داده است، اتفاقاً سبع آمد و او را کشت، این قطعاً و بدون اشکال قتل عمد است.

ص: 1221

لو ألقاه فی أرض مسبعة متکتفا فمع عمله بتردد السباع عنده فهن قتل عمده بلا إشکال.

2- بل هو من العمد مع احتمال ذلک ، و إلقائه بقصد الافتراس و لو رجاء.

فرع دوم اینکه دست و پای طرف را بستم و او را در محل تردد درنده ها انداختم،اما یقین ندارم که سباع از اینجا تردرد می کنند، منتها احتمال می دهم، قهراً یک امیدی به قتل این آدم دارم.

پس در اولی یقین دارم که درندگان از اینجا عبور می کنند، اما در دومی یقین ندارم، اما احتمال می دهم، چون احتمال دارم، این هم می شود قتل عمد.

3- نعم مع عمله أو اطمئنانه بأنّه لا یتردد السباع فاتفق ذلک لا یکون من العمد، و الظاهر ثبوت الدیة.

یعنی اگر می داند یا اطمینان دارد که درنده ها رفت و آمد ندارند، پس اتفاقاً چنین شود، این قتل عمد نیست، ولی ظاهراً دیه ثابت است.

پس یکی از مواردی که احتمال منجز است، همین جاست.

المسألة السادسة و العشرون

لو ألقاه عند السبع فعضّه بما لا یقتل به، لکن سری فمات فهو قتل عمد علیه القود.

اگر او را نزد درنده ای بیندازد پس او را طوری گاز بگیرد که به آن کشته نمی شود، لیکن سرایت کند و بمیرد، این قتل عمد است و بر او قود می باشد.

به بیان دیگر من طرف را پیش سبع و درنده انداختم و او آمد یک نیشی زد و سپس جلوی او را گرفتند، اما این نیش کم کم چرک کرد و سبب قتل این آدم شد، حضرت امام می فرماید، این قتل عمد است و قود دارد.

ص: 1222

این مسئله همانند مسئله هشتم است، ولی ایشان در آنجا قائل به تفصیل شد، اما در اینجا قائل تفصیل نشده است و حال آنکه حقش این بود که قائل به تفصیل می شد بین اینکه قصد قتل طرف را دارد یا قصد قتل را ندارد، اگر قصد قتل را دارد، قود و قصاص دارد و اگر قصد قتل را ندارد، قصاص ندارد.

هرگاه کسی را جلوی مار بیندازد یا مار را به سوی او پرت کند یا او را با مار در یک مکان جمع نماید و بدین طریق سب قتلش را فراهم آورد، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:هرگاه کسی را جلوی مار بیندازد یا مار را به سوی او پرت کند یا او را با مار در یک مکان جمع نماید و بدین طریق سب قتلش را فراهم آورد، حکمش چیست؟

المسألة السابعة و العشرون

لو أنهشه حیّة لها سمّ قاتل بأن أخذها و ألقمها شیئاً من بدنه فهو قتل عمد علیه القود، و کذا لو طرح علیه حیّة قاتلة فنهشته فهلک، و کذا لو جمع بینه و بینها فی مضیق لا یمکنه الفرار أو جمع بینها و بین من لا یقدر علیه لضعف کمرض أو صغر أو کبر فإنّ فی جمیعها و کذا فی نظائرها القود.

البته چیزهایی که می خوانیم در حقیقت یک نوع صغریاتی هستند که می خواهیم آن قواعد کلی را بر این صغریات تطبیق کنیم، یعنی آنچه را که میزان قتل عمد یا شبه العمد و یا خطاء است، آنها را تطبیق کنیم بر این موارد،یکنوع تمرین مسائل کلی است، «بالأخص» که این مقام، یک مقام مهم است، چون پای جان و مال مردم در میان است، از این رو باید خیلی در آنها دقت شود و تمرین های زیادی صورت گیرد.

ص: 1223

فروع چهارگانه

حضرت امام در این مسئله چهار فرع را متذکر می شود.

1: ماری در دست من است، مثلاً یا من مارگیر هستم که مرا نمی گزد یا اینکه گلوی مار را محکم گرفته ام، به گونه ای که او نسبت به من نمی تواند آسیبی برساند، من بخشی از بدن دیگری را به دندان این مار دادم و مار هم سمش قتال است، فلذا این آدم را کشت.

2: مار در اتاق بود، مار را به سوی او پرت کردم و او را نیش زد و طرف مرد.

3: مار را در اتاقی انداختم، او هم در آن اتاق بود، منتها قدرت بر فرار ندارد.

4: مار را در صحرا و بادیه انداختم، اما طرف قدرت بر فرار ندارد،یا پیره مرد است یا بچه و صبی، در تمام این صور، این «قتل» از قبیل قتل عمد است، چرا؟ لأن الفعل قتالة، خواه آنجا که بدن شخص را در دهان مار می گذارم و مار او را نیش می زند و طرف می میرد، خواه آنجا که مار را به سوی او پرت می کنم و مار او را می گزد، خواه آنجا که مار را در اتاقی انداختم که او هم در آن اتقاق بود، و همچنین در جایی که مار را در صحرا و بادیه انداختم، اما طرف قدرت بر فرار ندارد یا پیره مرد است یا بچه، در تمام این موارد،قتل بدون اشکال از قبیل قتل عمد است، چرا؟ لأنّ الفعل قتالة.

المسألة الثامنة و العشرون

لو أعری به کلباً عقوراً قاتلاً غالباً فقتله فعلیه القود، و کذا لو قصد القتل به و لو لم یکن قاتلاً غالباً أو لم یعلم حاله و قصد و لو رجاء القتل فهو عمد.

ص: 1224

در این مسئله چند فرع وجود دارد

الف: اگر من کلب عقور را به سوی شخص اعراء و تحریک کنم که او را بگیرد، سگ هم او را گرفت و کشت.

ب: سگ عقور نیست، اما من او را به قصد قتل تحریک کردم که او را دندان بگیرد و بکشد، ولی اتفاقاً او را نیش زد و کشت.

ج: حال کلب برای من روشن نیست، در عین حال من او را اعراء و تحریک کردم.

حکم فرع اول

اما در اولی که من کلب عقوری دارم و اورا تحریک کردم، او هم رفت و طرف را دندان گرفت و کشت، «لا شک» بر اینکه این عمل قتال است و قود دارد.

سوال: ممکن است در ذهن کسی بیاید که این آدم او را نکشته، سگ او را کشته، پس چرا قصاص بشود؟

جواب: جوابش این است که سگ در اینجا حکم شمشیر را دارد، اگر من با شمشیر کسی را بکشم، نمی گویند که شمشیر او را کشت و شمشیر گناهکار است،بلکه می گویند این آدم او را کشت، سگ هم یک آلتی است اطاعت کننده، یعنی هرچند سگ در اینجا تا حدی اختیار دارد، اما اختیار در دست صاحب او است، او هم تحریک کرد و سگ به تحریک او طرف را دندان گرفت و کشت فلذا قود دارد.

حکم فرع دوم

اما در دومی سگ عقور نیست و دارای آن بیماری خاص هم نیست که اگر دندان بگیرد، طرف را می کشد، اما من به قصد قتل او را تحریک و اعراء کردم، اینجا نیز قتل عمد محسوب می شود. چرا؟ چون هر چند فعل من قتالة نیست، ولی من قصد قتل را داشتم و سابقاً گفتیم که در صدق عمد یکی از دو چیز شرط است، یا باید فعل قتالة باشد یا من قاصد قتل باشم.

ص: 1225

حکم فرع سوم

اما در جایی که حال سگ روشن نیست، یعنی نمی دانیم که عقور است یا عقور نیست و مع الوصف او را به سوی این «آدم» اعراء و تحریک کردم، حکمش چیست؟

دیدگاه امام در تحریر الوسیله

حضرت امام(قدّس سرّه) می فرماید اگر حال سگ روشن نیست و شما او را به قصد قتل اعراء کردید، این قتل عمد است، اما اگر به قصد قتل اعراء و تحریک نکردی، این عمد نیست.

اشکال استاد سبحانی بر کلام امام

ما نسبت به فرمایش ایشان یک حاشیه کوچکی داریم و آن اینکه جنابعالی سابقاً در سبوع(مسئله 24) یعنی آنجا که سبوع حالش معلوم نباشد که عقور است یا عقور نیست و او را تحریک کنیم که طرف را بگیرد و بکشد، در آنجا فرمودید که قتل عمد است، سواء قصد القتل أم لم یقصد القتل، پس چرا در کلب این حرف را نمی فرمایید، بلکه می فرمایید: إذا قصد القتل یحکم بالقود، اما إذا لم یقصد القتل فلا یحکم بالقود.

امام می فرماید اگر حال سگ معلوم نباشد که عقور است یا عقور نیست، ولی ما او را تحریک کنیم که طرف را بگیرد و بکشد، می فرماید اگر قاصد قتل است، این قتل عمد است، اما اگر قاصد قتل نیست،این عمد نیست.

ما می گوییم این مسئله با مسئله بیست و چهارم که در باره سبوع است چه فرق می کند، در سبوع فرمودید که اگر حال سبوع برای ما روشن نیست که کشنده است یا کشنده نیست، با این حال اگر او را تحریک و اعرا کنیم،این عمد است حتی اگر قصد قتل را هم نداشته باشیم.

ص: 1226

سوال ما این است که چه فرق است بین این مسئله و مسئله بیست و چهارم؟

مگر اینکه بگوییم فرق است بین سگ و سبوع، سبوع طبیعتش فتّاکة است، اما سگ طبیعتش فتّاکة نیست، بلکه علی صنفین است، حتی فتاکه بودنش هم طبیعت ثانیة اش است، غالباً اینها برای حفاظت است.

بنابراین، در سبوع چون طبیعت اولیه اش کشندگی است، فلذا امام فرمود مطلقا عمد است، سواء قصد القتل أم لم یقصد، اما در سگ می فرماید اگر حالش روشن نیست، چنانچه قصد قتل را کرده، این از قبیل قتل عمد است، اما اگر قصد قتل را نکرده، قتل عمد محسوب نمی شود.

المسألة التاسعة و العشرون

لو ألقاه إلی الحوت فالتقمه فعلیه القود، و لو ألقاه فی البحر لیقتله(الغرق) فالتقمه الحوت بعد الوصول إلی البحر فعلیه القود و إن لم یکن من قصد القتل بالتقام الحوت، بل کان قصده الغرق، و لو ألقاه فی البحر و قبل وصوله إلیه وقع علی حجر و نحوه فقتل فعلیه الدّیة،

و لو التقمه الحوت قبل وصوله إلیه فالظاهر أنّ علیه القود.

این مسئله دارای چند فروع است

فرع اول

اگر من کسی را بگیرم و در دهان حوت و ماهی بیندازم، البته مراد ماهی کوچک نیست، بلکه ماهی بزرگ است، یعنی مراد از«حوت» یا کوسه است یا ماهی بسیار بزرگی است که گاهی از دریا بالا می آید و مرغان هوا را شکار می کند،قرآن هم در باره حضرت یونس می فرماید:

« فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَهُوَ مُلِیمٌ ﴿١٤٢﴾ فَلَوْلَا أَنَّهُ کَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ ﴿١٤٣﴾ لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلَیٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ» الصافات/١٤٤،

ص: 1227

اگر حصرت یونس تسبیح گو نبود، تا روز قیامت در شکم ماهی می ماند، فلذا حوت به ماهی بزرگ گفته می شود.

در هر صورت اگر «حوت» دهانش را باز کرد و من این آدم را به سوی او پرت کردم، او هم این را یک لقمه کرد و فرو برد، در اینجا مسلماً قود دارد.

فرع دوم

من او را در دریا انداختم تا غرق بشود و دریا او را بکشد، اما قبل از آنکه غرق بشود، حوت او را گرفت و خورد، این هم قتل عمد است، چرا؟ چون قصد قتل را دارم، منتها قصد من این بود که غرق بشود، ولی قبل از آنکه غرق شود، حوت او را گرفت و کشت.

پس دو صورت روشن شد، اگر حوت دهانش را باز کرده و من او را پرت کردم و حوت او را خورد،این قتل عمد است، اما اگر انداختم که غرق بشود و حوت او را گرفت و خورد، باز قتل عمد است.

فرع سوم

من او را به دریا انداختم که غرق بشود، ولی سرش به سنگ خورد و مرد، امام در اینجا فتوای خاصی دارد و می فرماید اگر این گونه شد، فقتل، فعلیه الدیة، ایشان این صورت را می فرماید شبه العمد است و دیه دارد.

اشکال استاد سبحانی بر کلام حضرت امام

ما در اینجا تامل داریم و می گوییم آلت مقدس نیست، چه سرش به سنگ بخور و بمیرد و چه در دریا غرق بشود، من جامع بینهما را قصد کردم، قصد کرده بودم که این آدم بمیرد و کشته بشود، اتفاقاً بجای اینکه در دریا کشته شود، سنگی در لب دریا بود و سرش به سنگ خورد و مرد، باز عمد است، خصوصاً که قصد دارد، من که این آدم را در دریا می اندازم، حتماً به قصد قتل است، حالا چطور ایشان می فرماید، این «شبه العمد» است؟!

ص: 1228

لو ألقاه إلی الحوت فالتقمه فعلیه القود، و لو ألقاه فی البحر لیقتله(الغرق) فالتقمه الحوت بعد الوصول إلی البحر فعلیه القود و إن لم یکن من قصد القتل بالتقام الحوت، بل کان قصده الغرق، و لو ألقاه فی البحر و قبل وصوله إلیه وقع علی حجر و نحوه فقتل فعلیه الدّیة- ما می گوییم این با دومی چه فرق دارد، در هردو به قصد قتل انداخته است، منتها ما قصد لم یقع و ما وقع لم یقصد، مگر اینکه برای توجیه کلام ایشان بگوییم که قصد قتل را نداشته است؟-

فرع چهارم

و لو التقمه الحوت قبل وصوله إلیه فالظاهر أنّ علیه القود.

اما اگر او را به دریا انداختم و قبل از آنکه در دریا بیفتد، حوت او را گرفت و خورد.

به نظر ما هر چهار صورت قتل عمد است.

المسألة الثلاثون

لو جرحه ثمّ عضّه سبع و سرتا، فعلیه القود لکن مع ردّ نصف الدّیة، و لو صالح الولی علی الدّیة فعلیه نصفها إلّا أن یکون سبب عضّ السبع هو الجارح فعلیه القود، و مع العفو علی الدّیة علیه تمام الدّیة.

فرع اول

اگر من کسی را چاقو زدم، بعداً در وسط راه یک سبع و درنده ای او را گاز گرفت، که این دوتا با هم کشنده اند، من فقط یک چاقو زدم و قابل پانسمان هم بود، اما از بدی بخت، در وسط راه سبعی این آدم را گاز گرفت و این دوتا با هم سبب کشته شدن او شدند، اینجا قود دارد، منتها باید نصف دیه را بر گرداند.

ص: 1229

لو جرحه ثمّ عضّه سبع و سرتا، فعلیه القود لکن مع ردّ نصف الدّیة.

اما اینکه در اینجا قود هست، به جهت اینکه هردو دست به دست هم دادند و این آدم را کشتند، یعنی در حقیقت جنایت اولی به ضمیمه ی دومی، این آدم را کشت، این قود دارد، چرا نصف دیه را رد کند؟

چون اگر بخواهند جارح را اعدام و قصاص کنند، جارح خواهد گفت که من پنجاه درصد او را کشتم، پنجاه درصد دیگر را سبع کشته است، و چون قصاص قابل تنصیف نیست، باید نصف دیه را براولیای جارح بدهند تا جارح را قصاص کنند.

لو جرحه ثمّ عضّه سبع و سرتا، فعلیه القود لکن مع ردّ نصف الدّیة.

ما در اینجا همان اشکالی را که در مسئله هشتم کردیم، در اینجا هم تکرار می کنیم و می گوییم جرح این آدم کشنده نبوده، به گونه ای که اگر می رفت و پانسمان می کرد، بهبود پیدا می کرد ولی آنچه که مانع شده از این عمل، اینکه سبع آمد و این آدم را گاز گرفت و مسموم کرد و کشت، چرا حساب سبع را به گردن جارح بگذاریم، جارح باید دیه جرح را بدهد نه اینکه قود و قصاص شود؟

و لو صالح الولی علی الدّیة فعلیه نصفها إلّا أن یکون سبب عضّ السبع هو الجارح فعلیه القود، و مع العفو علی الدّیة علیه تمام الدّیة.

فرع دوم

حال اگر این مقتول پدری دارد و می گوید من نمی خواهم قصاص کنم، بلکه می خواهم دیه بگیرم، چه مقدار باید دیه بگیرد؟

ص: 1230

باید نصف دیه را بگیرد، چرا؟ چون جارح قاتل نصف است، نصف دیگر را سبع کشته، پس معلوم می شود که به تنهایی هر کدام کشنده و قاتل نیست.

فرع سوم

«إلّا أن یکون سبب عضّ السبع هو الجارح فعلیه القود، و مع العفو علی الدّیة علیه تمام الدّیة

مگر اینکه سبع، یک گرگ معلم و کلب عقوری پیش من است، من ابتدا او را با چاقو زدم و سپس فرمان دادم که گرگ یا سگ به او حمله کند و او را بکشد، معلوم است که در اینجا قود است.

و مع العفو علی الدّیة علیه تمام الدّیة.

آنجا که من چاقو می زنم و سپس سگ را می فرستم که به او حمله کند، اگر بنا باشد دیه بدهم، باید تمام دیه را بدهم، چرا؟ چون تمام کشتن بر گردن جارح است، سگ هم در حقیقت آلت او است، مثل این می ماند که اول با چاقو بزند و سپس با تفنگ او را مورد هدف قرار بدهد.

المسألة الحادیة و الثلاثون

لو جرحه ثمّ عضّه سبع ثمّ نهشته حیّة، فعلیه القود مع ردّ ثلثی الدّیة، و لو صالح بها فعلیه ثلثها و هکذا، و ممّا ذکر یظهر الحال فی جمیع موارد اشتراک الحیوان مع الإنسان فی القتل.

اگر من چاقو زدم، سبع هم دندان گرفت، مار هم نیش زد، هر سه جمع شدند و این آدم را کشتند، اگر بخواهد جارح را بکشند، باید دو ثلث دیه را بدهند، چرا؟ چون این «آدم» در ثلث مرگ موثر بود، دو ثلث دیگرش مربوط به آن حیوانی است که در اختیار او نبوده است.

ص: 1231

و لو صالح بها فعلیه ثلثها.

اگر بخواهند او را نکشند، باید ثلث دیه را از او بگیرند.

سپس ایشان می فرماید:

و ممّا ذکر یظهر الحال فی جمیع موارد اشتراک الحیوان مع الإنسان فی القتل.

و از آنچه که ذکر شد وضع و حال در همه ی موارد اشتراک حیوان با انسان در قتل، آشکار می شود.

هرگا کسی را در چاهی که دیگری آن کنده بیندازد و بمیرد یا او را از بلندی بیندازد و قبل از رسیدن به زمین، دیگری او را با شمشیر دو نصف کند، حکمش چیست؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع:هرگا کسی را در چاهی که دیگری آن کنده بیندازد و بمیرد یا او را از بلندی بیندازد و قبل از رسیدن به زمین، دیگری او را با شمشیر دو نصف کند، حکمش چیست؟

المسألة الثانیة و الثلاثون

لو حفر بئراً و وقع فیها شخص بدفع ثالث فالقاتل الدافع لا الحافر، و کذا لو ألقاه من شاهق و قبل وصوله إلی الأرض ضربه آخر بالسیف مثلاً فقدّه نصفین أو ألقاه فی البحر و بعد وقوعه فیه قبل موته مع بقاء حیاته المستقرة قتله آخر، فإنّ القاتل هو الضارب لا الملقی.

حضرت امام در این مسئله سه فرع را متذکر است، البته همه اینها برای آماده سازی ذهن و استنباط است.

فرع اول

من چاهی را برای خانه ام کنده بودم و شرائط لازم را هم فراهم کرده بودم، ولی یک نفر آمد و فردی را توی این چاه انداخت، مسلماً حافر گناهی نکرده، گناه مال دافع است.

ص: 1232

به بیان دیگر عمل حافر در اینجا شرط است، قبلاً گفتیم گاهی «مقدمه» سبب است و گاهی شرط، من شرطی را به وجود آوردم بدون اینکه قصد قتل کسی را داشته باشم.

فرع دوم

دوم این است اگر من کسی را از بالای بلندی پرت کردم، فرض کنید از ساختمان ده طبقه پرت کردم، ولی قبل از آنکه به زمین برسد، شخص دیگری او را در همان هوا با شمشیر دو نیم کرد، در اینجا قاتل دومی است(شمشیر زن) نه اولی (ملقی) ، درست است که من او را پرت کردم و پرت کردن من در صورتی علت تامه بود دومی دو نیمش نمی کرد، پس قاتل دومی است نه ا ولی، منتها اولی هم باید تعزیر بشود.

فرع سوم

فرع سوم این است که من کسی را در دریا انداختم، ولی بعد از آنکه او به دریا رسید و هنوز روح در بدنش بود که دیگری آمد و او را کشت، باز می فرماید قاتل دومی است نه ملقی.

پس در هر سه فرع روی همان اقوائیت سبب یا اقوائیت مباشر یا اضعفیت شرط دور می زنیم، یعنی اگر من چاهی را به نیت عقلائی حفر کردم و شخصی آمد دیگری را در آن پرت کرد، این کا راو، اصلاً به من ربطی ندارد، زیرا من به نیت و قصد چاه را حفر نکرده بودکه دیگری را در آن پرت کنند.

یا من شخصی را بلندی پرت کردم، اما از شانس خوش من، دیگری او را در وسط هوا دو نیم کرد، باز قتل به مباشر نسبت داده می شود نه به ملقی.

ص: 1233

در فرع سومی باز هم من او را در دریا پرت کردم و او بعد از افتادن به دریا حیات مستقر داشت و دست و پا می زد، ولی کس دیگری او را کشت، باز دومی قاتل است نه ملقی.

المسألة الثالثة و الثلاثون

لو أمسکه شخص و قتله آخر و کان ثالث عیناً لهم فالقود علی القاتل لا الممسک، لکن الممسک یحبس أبداً حتی یموت فی الحبس و الربیئة(دیدبان) تسمل عیناه بیمل محمّی و نحوه

در عشایر این مسئله اتفاق می افتد،یعنی یکی را دیدبان می گذارند که هر موقع فلانی از آنجا عبور کرد، ما را خبر کن، او خبر هم می کند که فلان آقا در حال آمدن است، یکی دست و پای او را می گیرد، سومی او را می کشد، جریمه اینها چیست؟

یکی وجود او را خبر داده، دیگری امساک کرده و نگه داشته، سومی هم سر او را بریده،چون این مسئله منصوص است،از این رو نمی توانیم در اینجا حسب القواعد بحث کنیم، نص این است که آن کس که: قتله، یقتص، آن کس که امسکه یحبس أبداً، حبس ابد دارد و از جاهایی که در اسلام حبس ابد است، یکی همین جاست، دیدبان را به چشمش میل می کشند و کورش می کنند، چرا؟ حضرت فرمود ممسک زندانی می شود، چون طرف را نگهداشته و نگذاشته که او فرار کند، اما این «آدم» چون از چشمش سوء استفاده کرده، یعنی به جای اینکه آن را در امر خیر به کار ببرد، در شر به کار برده است.

بنابراین، «مسئله» منصوص است فلذا نباید ما در این مسئله شک و تردید کنیم در زمان سابق میل کشیدن بر چشم در میان عرب مرسوم بوده است، در باره معاویه می نویسند که وقتی شیعیان علی (علیه السلام) را می گرفت یا دست و پای آنان را قطع می کرد یا بر چشم های آنان میل آهنین می کشید، این نوع مجازات ها جنبه ی فلسفی دارد، که بشر نباید با این چشمش استفاده کند و آن را در قتل یک انسان صالحی به کار گیرد ، شما که از این چشم در راه بد استفاده کردید و شکر نعمت را به جا نیاوردید، باید منتظر یک چنین مجازاتی هم باشید.

ص: 1234

روایت

قضی أمیر المؤمنین (علیه السلام) فی رجلین أمسک أحدهما و قتل الآخر، قال:

« یقتل القائل و یحبس الآخر حتی یموت غمّاً کما کان حبسه علیه حتی مات غمّاً» الوسائل: ج 19، الباب 17 من آبواب القصاص فی النفس،الحدیث1.

و یؤیّده أیضاً خبر سماعة قال قضی أمیر المؤمنین علیه السلام:« فی رجل شدّ علی رجل لیقتله و الرّجل فارّ منه فاستقبله رجل آخر فأمسکه علیه حتی جاء الرجل فقتله، فقتل الرّجل الّذی قتله و قضی علی الآخر الّذی أمسکه أن یطرح فی السجن أبداً حتی یموت لأنّه أمسک علی الموت» همان مدرک، الحدیث2.

این ر وایت را اسماعیلی ها را هم نقل کرده اند، یعنی هم اثنی عشری نقل کرده اند و هم اسماعیلی ها، اسماعیلی ها در فقه کتابی دارند بنام:« دعائم الإسلام» که آن را أبوحنفیه مصری نوشته، ایشان پیشوائی فاطمی ها در مصر بوده، فاطمی ها چند قرن در مصر حکومت کرده اند، این مرد علی الظاهر اسماعیلی مذهب است، اما آن گونه که من تحقیق کردم، ایشان در ظاهر اسماعیلی بوده، اما در باطن امامی بوده، کتابی دارد به نام :«دعائم الإسلام» در آنجا از امام صادق (علیه السلام) مرسلاً این حدیث را نقل کرده و لو نظر لهما ثالث کان عیناً لهم لم یضمن و لکن تسمل عینه أی تفقأ بالشوک أو تکحل بمسمار محمّی .

قال الشیخ فی الخلاف: إذا کان معهم ردء (العون و الناصر- کما فی النهایة مادة ردأ) ینظر لهم، فإنّه یسمل عینه و لا یجب علیه القتل.

اقوال اهل سنت

و قال أبو حنیفة: یجب علی الردء القتل دون الممسک- می گوید نگهبان و دیدبان کشته می شود نه ممسک-، و قال مالک: یجب علی الممسک دون ردء ، علی ما حکیناه ، و قال الشافعی: لا یجب القود إلّا علی المباشر دون الممسک و الردء. (الخلاف: ٥/١٧٤ ، المسأله ٣٧ ، کتاب الجنایات.)

ص: 1235

و یدل علی ما ذکرنا خبر السکونی عن أبی عبد لله (علیه السلام) قال:

« إنّ ثلاثة نفر رفعوا إلی أمیر المؤمنین (علیه السلام) واحد منهم أمسک رجلاً ، و أقبل الآخر فقتله، و الآخر رآهم؟ فقضی فی الرؤیه أن تسمل عیناه و فی الذی أمسک أن یسجن حتی یموت کما أمسک، و قضی فی الذی قتل أن یقتل». (الوسائل: ١٩ ، الباب ١٦ من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث١.

معلوم می شود که مسئله هم در کتب شیعه معنون است هم در کتب اهل سنت، ولی آنها این سخت گیری را ندارند، گاهی ممسک را رها می کنند، گاهی ردأ را رها می کنند، در حالی که در فقه ما هر سه دارای احکام هستند، مباشر قاتل است، ممسک در حقیقت معین است، ولی چون او را به زندان انداخته، به زندان وارد می شود، دیدبان هم چون از دیده اش سوء استفاده کرده، به چشمش میل آهنین کشیده می شود.

المسألة الرابعة و الثلاثون

لو أکرهه علی القتل فالقود علی المباشر إذا کان بالغاً عاقلاً دون المکره (به صیغه فاعل) و إن أوعده علی القتل و یحبس الآمر به أبداً حتی یموت.

در این مسئله هم چند فرع وجود دارد:

فرع اول

فرع اول این است که هردو عاقلند، یعنی هم مکره (به صیغه اسم فاعل) و هم اکراه شده، مثلاً به یکی می گوید که زید را بکش و اگر نکشی، خودت را می کشم، اینجا جای تقیه نیست، امام می فرماید:« إنّما شرعت التقیة لصیانة الدماء فإذا بلغ الأمر إلی الدم فلا تقیة» اینجا نباید دیگری را بکشد هر چند خودش را بکشند، به جهت اینکه خون مکره(به صیغه اسم مفعول) از خون دیگری رنگین تر نیست، پس نمی تواند به این بهانه دیگری را بکشد و بگوید اگر او را نکشم خودم را می کشند.

ص: 1236

بنابراین، ما به بهانه اینکه ممکن است خودمان را بکشند، حق نداریم که دیگری را بکشیم. آمر و اکراه کننده را حبس می کنند.

إذا أکرهه علی القتل فالقصاص علی المباشر إذا کان بالغاً عاقلاً دون الآمر، و إن أوعده علی القتل، و ذلک لأنّ الإکراه فی القتل غیر مؤثر لما أثر عنهم (علیهم السلام): «إنّما جعلت التقیة لیحقن بها الدّم فإذا بلغت التقیة الدّم، فلا تقیة» الوسائل: ج 11، الباب 31 من أبواب الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر، الحدیث1 و 2.

هذا هو حکم المباشر، و أما الآمر فیحبس لما فی صحیح زرارة عن أبی عبدالله(علیه السلام) فی رجل أمر رجلاً بقتل رجل، فقتله؟ قال: «یقتل به الّذی ولی قتله، و یحبس الآمر بقتله بالحبس حتی یموت ». الوسائل: ١١، الباب ٣١ من أبواب الأمر و النهیف الحدیث ٢.

قال الشیخ: إذا أکره الأمیر غیره علی قتل من لا یجب قتله، فقال له: إن قتلته و إلّا قتلتک. لم یحلّ له قتله بلا خلاف، فإن خالف و قتل فإن القود علی المباشر دون الملجیئ، ثمّ نقل أقوال فقهاء السنّة، فقال إنّ للشافعیة قولین:

1: یجب علیهما القود کأنّهما باشرا قتله معاً و به قال زفر- از تابعین اهل فتواست- و إن عفا الأولیاء فعلی کل واحد منهما نصف الدیة و الکفارة.

2: علی الملجئ( الآمر ) و حده القود، و علی المکره ( المباشر ) نصف الدیة.

و قال أبو حنیفة: القود علی المُکرَه و حده و لا ضمان علی المُکرِه من قود و لا دیّة و لا کفّارة.

و قال أبو یوسف: لا قود علی الإمام و لا علی المکره. أمّا المُکرِِه فإنّه ملجئ و أما الإمام فلأنّه ما باشر القتل. الخلاف: 5/166، المسألة: 29، کتاب الجنایات، و لاحظ: بدایة المجتهد للقرطبئ: 388.

ص: 1237

من دو مرتبه خلاف را نگاه کردم، گویا بحث در جایی است که خوارج را گرفته اند، مسئله در آنجاست که امام فتوا می هد که خوارج را بکشند یا خوارج عده ای را بکشند، این عبارت ابویوسف که می گوید:« لا قود علی الإمام و لا علی المکره»، این مربوط به این قتل های عادی نیست، بلکه مربوط است به جنبه های حکومتی، یا حاکم جزء خوارج است و کشته، یا حاکم غیر خوارج است و خوارج را کشته است،بحث ما در فرع اول به پایان رسید.

فرع اول این شد که اگر قاتل بالغ و عاقل است، این کشته می شود، اما آمر(امر کننده) را حبس می کنند.

فرع دوم

3: لو کان المُکرَه مجنوناً أو طفلاً غیر ممیّز، فالقصاص علی المُکرِه الآمر، لقوة السبب و ضعف المباشر.

و لو کان المکره (به صیغه اسم مفعول) مجنوناً أو طفلاً غیر ممیز فالقصاص علی یالمکره الآمر،(به صیغه اسم فاعل)، و لو أمر شخص طفلاً ممیزاً بالقتل فقتله لیس علی واحد منهما القود، و ا لدّیة علی عاقلة الطفل، و لو أکرهه علی ذلک فهل علی الرجل المکره(اسم فاعل) القود أو الحبس أبداً؟ الأحوط الثانی.

اما اگر مکره(به صیغه اسم مفعول) مجنون یا طفل غیر ممیز است، در اینجا یک نفر او را وادار می کند که فلانی را بکش، یا طفل را وادار می کند که فلانی را بکش.

جنون دارای مراتب است

البته جنون برای خودش مراتبی دارد، دوستی داشتم نقل می کرد که روزی در تیمارستان تهران رفتم، نظرم به یک دیوانه افتاد که او را در یک قفسی انداخته بودند، وقتی مرا دید، شروع کرد به خواندن این شعر.

ص: 1238

خوش عالمی است عالم دیوانگی

اگر موی دماغ ما نشود شخص عاقلی

معلوم می شود که یکنوع عقل دارد که می گوید شما أدم های عاقل موی دماغ ما هستید.

فرع دوم این است که آمر(امر کننده) بالغ، عاقل و مسلمان است، اما مکره(به صیغه اسم مفعول) مجنون یا بچه ی غیر ممیز است، به اینها را دستور می دهد که فلانی را بکشید، اینها هم که عقل شان به جای نمی رسد فلذا او را می کشند، اینجا قود و قصاص به گردن آمر است «القود علی الآمر»، چرا؟ چون مجنون و صبی در دست او،« أداة طیّعة»، یک ابزار اطاعت گری هستند، یعنی حکم یک شمشیر را دارد.

فرع سوم

اگر «آمر» شخصی مانند هارون الرشید است، اما زیر دستش طفل ممیز است، که در حقیقت نوعی خوب و بد را تشخیص می دهد، گناه و غیر گناه را تشخیص می دهد، به او فشار آورد که فلانی را بکش، او هم کشت، برای طفل تکلیفی نیست، چون: « رفع القلم عن الثلاثة، و عن الصبی حتی یحتلم»

قود و قصاص ندارد، اما دیه دارد و دیه اش هم بر عاقله است. اما آمر را چه باید کرد، آمری که هارون الرشید است و بچه ممیز را امر می کند که فلانی را بکش،اینجا چه کنیم؟

4: لو أمر شخص طفلاً ممیزاً بالقتل فقتله، لیس علی واحد منهم القود، و الدیة علی عاقلة الطفل.

وجهه: أنّ المباشر مختار غیر مکره فالفعل ینسب إلیه، و بما أنّة غیر مکلف لا یقتصّ منه و تؤخذ الدّیة و هی علی عاقلته و أمّا الآمر فهو سبب بعید.

ص: 1239

این حکم همان روایت را دارد و آن اینکه یک آدم مکلف را اکراه کند که فلانی را بکش، او هم بکشد، گفتیم مباشر کشته می شود، اما آمر و اکراه کننده حبس ابد می شود، ما به همان روایت استناد می کنیم، البته با این تفاوت که در آنجا ابزار و أدوات شخص مکلف است، ولی در اینجا ابزار و ادوات شخص مکلف نیست، اما به طریق اولی باید بگوییم این آدم حبس می شود(یحبس).

بنابراین، مسئله به اینجا منتهی شد که اگر ابزار و ادوات این «آدم» طفل ممیز باشد، قودی در کار نیست، چون مباشر مکلف نیست، آمر هم مباشر نیست.

«إنّما الکلام» این آمری که هم امر می کند و هم اکراه می کند، آیا این آدم حبس می شود، استناداً به همان روایت زرارة، یا اینکه قود و قصاص می شود؟ طبع اولیه ایجاب می کند که انسان بگوید قصاص می شود، چون این بچه ی چهارده ساله هر چند ممیز است،ولی آن چنان اراده قاطعانه ندارد که در مقابل طرف بایستد، در حقیقت قتل هر چند به ظاهر مال بچه است، اما در باطن مال آمر است.

دیدگاه حضرت امام

اما حضرت امام در اینجا قود را نمی گوید، بلکه می گوید حبس می شود، چرا؟ به دو جهت، یکی اینکه داخل است تحت روایت زرارة که آمر یحبس، دیگر اینکه: الحدود تدرأ بالشبهات. از این نظر قود ندارد.

نظریه شیخ طوسی

مرحوم شیخ طوسی عمل به یک روایتی کرده که اگر بچه از نظر قد پنج وجب باشد، آن بچه کشته می شود. به این روایت تمسک کرده است.

ص: 1240

نعم للشیخ فی المسألة قول خاص، قال فی النهایة: إذا قتل الصبی رجلاً متعممداً، کان عمده و خطأه واحداً فإنّه یجب فیه الدّیة علی عاقلته إلی أن یبلغ عشر سنین أو خمسة أشبار، فإذا بلغ ذلک، اقتص منه، و أقیمت علیه الحدود التّامة» الوسائل: النهایة:761.

و ما ذکره مبنی علی حدیث مطروح و خبر السکونی:« إذا بلغ الغلام خمسة أشبار اقتص منه، و إذا لم یکن بلغ خمسة أشبار قضی بالدّیة».الوسائل: ج 19، الباب 36 من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث1.

این روایتی است که احدی از علما به آن عمل نکرده و مامعتقدیم که حد بلوغ در پسر اکمال شانزده سال است.این روایت شاذه است که ایشان عمل کرده و ما عمل نکردیم.

هرگاه شخص به دیگری امر کند که مرا بکش و الا خودت را می کشم،آیا او می تواند بکشد یا نه؟ کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: هرگاه شخص به دیگری امر کند که مرا بکش و الا خودت را می کشم،آیا او می تواند بکشد یا نه؟

المسألة الخامسة و الثلاثون

لو قال بالغ عاقل لآخر:«أقتلنی و إلّا قتلک» لا یجوز له القتل، و لا ترفع الحرمة، لکن لو حمل علیه بعد عدم إطاعته لیقتله دفاعاً بل وجب، و لا شیء علیه، و لو قتله بمجرد الإیعاد کان آثماً، و هل علیه القود؟ فیه إشکال و إن کان الأرجح عدمه کما لا یبعد الدّیة أیضاً

حضرت امام در این مسئله سه فرع را مطرح می کند

فرع اول

فرع اول این است که شخص عاقل و بالغی به فرد دیگر می گوید:« اقتلنی» مرا بکش و اگر نکشی، خودت را می کشم، آیا این مجوز می شود که طرف او را بکشد؟

ص: 1241

فرع دوم

به من دستور داد که مرا بکش، و من او را نکشتم، او چاقو را برداشت و بر من حمله کرد که مرا بکشد، آیا من می توانم از خودم دفاع کنم و او را بکشم یا نه؟

فرع سوم

فرع سوم این است که «شخص» به دیگری می گوید که مرا بکش و الا بلای برسرت می آورم، یعنی مسئله، مسئله ی ایعاد است، آیا در اینجا من می توان اور بکشم یا نه؟

بررسی فرع اول

اما اینکه اگر «شخص» به دیگری می گوید مرا بکش و الا خودت را می کشم، در این صورت من نمی توانم او را بکشم، چرا؟

چون اینجا از باب تقیه است و تقیه هم برای حفظ دماء است، اما اینکه اگر من او را نکشم، او مرا خواهد کشت، سبب نمی شود که من او را بکشم،تقیه برای این است که خون مسلمان محفوظ بماند، شما نباید به «مجرد تهدید» او را بکشید، و اگر بکشید، مسلماً حرمت برداشته نمی شود.

دیدگاه غیر صحیح

بعضی ها (مانند صاحب جواهر یا مسالک) گمان غیر صحیحی دارند و گفته اند وقتی طرف خودش می گوید مرا بکش، خودش در حقیقت خون خودش را ساقط می کند، چرا نباید انسان او را نکشد با اینکه خودش اذن می دهد و از طرفی هم تهدید می کند که اگر مرا نکشی خودت را می کشم، پس چرا انسان نتواند او را بکشد؟ بلکه می تواند او را بکشد و اگر بکشد کار حرامی را مرتکب نشده است.

ولی این استدلال خیلی سست و غیر صحیح است، چون اسقاط در جایی است که کار دست خود انسان باشد، حیات انسان و موت انسان در دست خود انسان نیست که خودش را بکشد یا نکشد، اسقاط در زمینه ای است که ذو اختیار باشد، وقتی که او خودش ذو اختیار نیست، چگونه او می تواند به من اختیار قتل بدهد. هر فقیهی که این حرف را زده باشد، حرف غیر منطقی است.

ص: 1242

پس اگر در صورت اول، اورا کشت مسلماً حرام است.

بررسی فرع دوم

اما در مرحله دوم که مرا امر به کشتن خودش کرد و من به حرف او گوش نکردم و اورا نکشتم، او حمله کرد که مرا بکشد، البته در اینجا من می توانم او را بکشم، چرا؟ دفاعاً عن نفسه، چون از خودش دفاع می کند، می خواهد مرا بکشد و من ناچارم از خودم دفاع کنم، دفاع اگر با اقل ممکن است با اقل دفاع کند، و الا با اکثر دفاع کند.

بررسی فرع سوم

و لو قتله بمجرد الإیعاد کان عاصماً و هل علیه القود؟ فیه إشکال و إن کان الأرجح عدمه کما لا یبعد عدم الدّیة.

اما اگر فقط تهدید کرد، قمه و چیزی در دستش نیست که بخواهد فوراً مرا بکشد، آیا «مجرد تهدید» سبب می شود که من او را بکشم ؟

حضرت امام(قدّس سرّه) می فرماید: بله! این عاصم و گناهکار است، آیا اگر به مجرد تهدید او را کشتم، چگونه است؟ امام می فرماید: قود و قصاص ندارد، یعنی اگر او را بکشد، قصاص نمی شود، حتی می توانیم بگوییم که دیه هم بر گردن این آدم نیست.

دیدگاه استاد سبحانی

ولی ما فکر می کنیم که ارجح غیر این است، باید ببینیم که پایه ایعاد چیست؟گاهی ایعادش یک ایعاد تو خالی است چنانچه از این قبیل ایعاد ها در میان مردم فروان است، ایعادش جدی نیست، در اینجا اگر طرف را به مجرد ایعاد بکشد، هم قود دارد و هم دیه.

اما اگر ایعادش جدی است، منتها فوراً به سوی او حمل نمی کند، اما ایعادش جدی است و ممکن است یک روزی به آن عمل کند، در اینجا ممکن است بگوییم قود نیست، اما ارجح این است که بگوییم لا اقل دیه دارد، چرا؟ چون اجازه در قتل، مانع از ثبوت دیه نیست (المحظورات تتقدر بقدرها).

ص: 1243

بلی! اگر ایعادش قطعی است، من می توانم بکشم، اما اینکه دیه هم نیست، ارجح این است که بگوییم در اینجا لا أقل دیه است، چرا؟ لأن لا یبطل دم المسلم سدی.

لو قال بالغ عاقل لآخر:«أقتلنی و إلّا قتلک» لا یجوز له القتل، و لا ترفع الحرمة، چرا؟ لأن التقیة شرّعت لصیانة الدماء فإذا بلغت الدّم فلا تقیة.

در اینجا آن نکته رانقل کردم که وقتی خود این آدم اجازه کشتنش را می دهد و خودش حرمت خودش را ساقط می کند، بلکه بالاتر از اجازه می گوید اگر نکشی، فلان بلا را بر سرت می آورم، چرا باید قتل و کشتنش جایز نباشد؟

ما عرض کردیم که اسقاط در جایی است که دست خودش باشد،یعنی اینجا مثل باب خیارات نیست که دست خودش باشد تا وقت خواست اسقاط کند، بنابراین، ابداً نباید دست به کشتن او بزند.

لکن لو حمل علیه بعد عدم إطاعته لیقتله دفاعاً بل وجب، و لا شیء علیه.

در اینجا ما با حضرت امام موافقیم.

اما در این سومی کمی با ایشان اختلاف پیدا کردیم.

و لو قتله بمجرد الإیعاد کان آثماً، و هل علیه القود؟ فیه إشکال و إن کان الأرجح عدمه کما لا یبعد الدّیة أیضاً.

اما در این سومی کمی با ایشان اختلاف پیدا کردیم، یعنی ما بین ایعاد جدی و غیر جدی تفصیل قائل شدیم، غیر جدی مسلماً جایز نیست و لعل کلام حضرت امام ناظر به این صورت نیست، بلکه در جایی است که ایعادش جدی باشد، در اینجا مسلماً قود نیست، در حقیقت پیش گیری کردم، اما دیه بعید نیست که باشد، البته علی احتمال.

ص: 1244

المسألة السادسة و الثلاثون

لو قال:«أقتل نفسک» فإن کان المأمور عاقلاً ممیزاً فلا شیء علی الآمر، بل الظاهر أنّه لو أکرهه علی ذلک فکذلک، و یحتمل الحبس أبداً لإکراهه فیما صدق الاکراه، کما لو قال: «اقتل نفسک و إلّا قتلتک شرّ قتلة»

حضرت امام در این مسئله دو فرع را متذکر است، یعنی از متن این دو فرع استفاده می شود.

فرع اول

یک نفر که هم عاقل است و هم بالغ و ممیز، دیگری به او امر می کند که خودت را بکش، این هم رفت و خودش را کشت، آیا در اینجا چیزی بر گردن آمر است؟ نه،

لیس علی الآمر شیء، چرا؟ لأقوائیة المباشر علی الآمر، چرا؟ چون فقط امر نموده بدون اینکه او را مجبور کرده باشد.

اما ممکن است «آمر» نیز تعزیر بشود و آن حبس ابد است، چرا؟ چون درجایی که اکراه صدق می کند، اگر علاوه بر آمر، مکره(اسم فاعل) هم باشد، یک موقع می گوید: «اقتل نفسک» یک موقع می گوید:« اقتل نفسک و إلّا قتلک شرّ قتلة»، که علاوه بر «آمر» اکراه هم است، او هم رفت خودش را کشت، اما این آمر مکره هم زندانی می شود.

فرع دوم

من فرع دوم را از مفهوم در آوردم، فرع دوم این است که جناب «آمر» به بچه ی غیر ممیز گفت برو خودت را بکش، او هم خودش را کشت، مسلماً در اینجا آمر کشته می شود، چرا؟ لأقوائیة السبب علی المباشر، هرچند این فرع در متن نیست،ولی از متن استفاده می شود.

المسألة السابعة و الثلاثون

ص: 1245

یصحّ الإکراه بما دون النفس، فلو قال له:« اقطع ید هذا و إلّا قتلتک» کان له قطعها و لیس علیه قصاص، بل القصاص علی المکره و لو أمره من دون إکراه فقطعها فالقصاص علی المباشر، و لو أکرهه علی قطع إحدی الیدین فاختار إحداهما أو قطع ید أحد الرجلین فاختار أحدهما فلیس علیه شیء، و إنّما القصاص علی المکره الآمر.

فروع سه گانه

حضرت امام سه فرع را در اینجا متذکر است

فرع اول

«شخص» دیگری را به ما دون النفس اکراه می کند و می گوید دست فلانی را قطع کن، و الا تو را می کشم، واقعاً اگر جدی باشد، من می توانم دست او را قطع کنم و نباید این را به قتل نفس قیاس کرد، یعنی در «قتل نفس» اگر بگوید فلانی را بکش و الا تو را می کشم، در اینجا نمی تواند او را بکشد، چرا؟

«لأنّ التقیة شرّعت لصیانة الدماء».

ولی در اینجا نفس نیست، بلکه می گوید دست این آدم را قطع کن و الا تو را می کشم، در اینجا قطع ید جایز است.

یصحّ الإکراه بما دون النفس، فلو قال له: اقطع ید هذا و إلّا قتلتک، کان له قطعها و لیس علیه قصاص، بل القصاص علی المکره.

چرا؟ زیرا آدم مکره(به صیغه اسم مفعول) از قبیل آلت و شمشیر است، اگر واقعاً انسان با شمشیرش دست یکی را قطع کند، شمشیر گناهی نکرده، این مکره(به صیغه اسم مفعول) همانند یک ابزار و ادوات اطاعت گر می ماند، مسلماً در اینجا سبب اقوا از مباشر است،حتماً در اینجا قصاص با مکره(به صیغه اسم فاعل است)

ص: 1246

تعجب از آیة الله خوئی

ما این مطلب را در اینجا پذیرفتیم، اما تعجب از آیة الله خوئی است، ایشان در اینجا می فرماید قصاص از مکره (به صیغه اسم فاعل) ساقط است، چرا؟ لعدم صدور الفعل عنه عدوناً و ظلماً الذی هو الموضوع، می فرماید از مکره(اسم فاعل) قصاص ساقط است،«إنّما الکلام» فی من یقتصّ منه، قال المصنّف(حضرت امام) القصاص علی المکره(اسم فاعل) ما نیز فرمایش امام را قبول داریم،- و ذلک لأنّ المکره(اسم مفعول) صار أداة طیّعة بید المکره(اسم فاعل) و لو عدّ مباشراً فمنزلته بمنزلة السیف فلا تتوجه إلیه المسئولیة، بل علی من أوجد الظروف الجریمة.

آن کس که این محیط بد را ایجاد کرده است، جریمه بر گردن اوست، مرحوم خوئی می فرماید قصاص بر مکره(اسم فاعل) نیست، چون فعل عدوانی ازاو سر نزده است،

اگر ایشان بفرماید که فعل عدوانی مباشرة از او سر نزده ، حق با ایشان است، یعنی ما قبول داریم که فعل عدوانی مباشرة از او سر نزده است،اما تسبیباً فعل عدوانی از او سر زده است، قتل حسین بن علی (علیهما السلام) به امر عبید الله یا یزید است، بله! فعل عدوانی مباشرة از او سر نزده، اما تسبیباً سر زده، بنابراین، این فتوای ایشان جای تعجب است.

و ذهب السید الخوئی إلی سقوط القصاص عن المکره قائلاً بعدم صدق الفعل عنه عدواناً و ظلماً الذی هو الموضوع، وهو عجیب لأنّ صدور الفعل بعنوان العدوان لا یتوقف علی کونه مباشراً للقتل بل یکفی إذا ألجأ غلامه أو عبده علی القتل مهددّاً له بأنّه لو خالف لقتله، فالفعل یصیر مستنداً إلیه عرفاً و لقوّة تأثیر الإکراه فی المقام لأنّه بإکراهه المباشر و تهدیده له بالقتل، یضعف اختیار المباشر.

ص: 1247

بنابراین، در این صورت ما هم با قطع ید موافقیم و قود مال مکره(اسم فاعل) است.

این مسئله ی ما سه فرع داشت:

1: یصحّ الإکراه بما دون النفس، فلو قال له: «اقطع ید هذا و إلّا قتلتک» کان له قطعها و لیس علیه قصاص، بل القصاص علی المکره.

2: و لو أمره من دون إکراه فقطعها فالقصاص علی المباشر.

اما اگر اکراهی در کار نباشد، یعنی به طرف بگوید دست فلانی را قطع کن، اما نگفت که اگر قطع نکنی، تو را می کشم، فقط امر کرد که دست فلانی را قطع کن و این آدم هم دست او را قطع کرد، در اینجا قصاص بر گردن مباشر است نه آمر، البته ممکن است آمر هم جریمه داشته باشد.

و لو أمره من دون إکراه فقطعها فالقصاص علی المباشر.

در اینجا یک فرع سومی هست و آن اینکه اگر آمر به کسی دستور داد که یکی از دو دست فلانی را قطع کن، او هم یکی را انتخاب کرد، یا گفت دست یکی از این دو مرد را قطع کن، او هم یکی را انتخاب کرد، می فرماید: دراینجا قصاص با مکره(اسم فاعل) است نه با مکره(اسم مفعول).

سوال من این است که چرا حضرت امام این فرع را مطرح کرده و چه انگیزه ای داشته از طرح این فرع؟

یک شبهه ی فلسفی در اینجا هست و امام با طرح این فرع می خواهد این شبهه فلسفی را رفع کند و آن این است که بگوید آقای مباشر من که نگفته بودم این دست را قطع کن، از اینکه یکی را اختیار کردی، معلوم می شود که شما اختیار اعمال کردی، من که به تو نگفته بودم که دست این مرد را قطع کن، بلکه گفته بودم که دست یکی ازاین دو مرد را قطع کن، شما یکی را انتخاب کردی، پس در انتخاب خصوصیت شما آزادید، پس جریمه مال شماست، چون یک چنین شبهه ای در ذهن است که طرف امر به طبیعت کرده، امر به خصوصیت نکرده، لعل بگوییم جناب مکره(به صیغه اسم مفعول) در اینجا مختار است و اعمال اختیار کرده و باید جریمه را بدهد.

ص: 1248

جوابش این است که درست است که این آ دم مرا امر به خصوصیت نکرده،اما امر به طبیعت «بما هی هی» ممکن نیست، طبیعت در خارج «بما هی هی» محقق نمی شود، مگر اینکه همراه با خصوصیت باشد، اگر بگوییم یکی از این ظرف های شراب را بخور، ولو معین نکردم، اما من نمی توانم طبیعت خمر را بخورم بدون خصوصیت.

بنابراین، انتخاب خصوصیت ولو به ظاهر اختیاری است، اما الإمتناع بالإختیار می رسد به آن مرحله، بالأخرة فشار اوست که سبب شده که من این دست را انتخاب کنم یا این مرد را انتخاب کنم

3: و لو أکرهه علی قطع إحدی الیدین فاختار إحداهما أو قطع ید أحد الرجلین فاختار أحدهما فلیس علیه شیء- چرا؟ چون طبیعت را بدون خصوصیت نمی شود اجرا کرد- و إنّما القصاص علی المکره الآمر.

چون طبیعت را بدون خصوصیت نمی شود اجرا کرد.

المسألة الثامنة و العشرون

لو أکرهه علی صعود شاهق فزلق رجله و سقط فمات فالظاهر أنّ علیه الدّیة لا القصاص، بل الظاهر أنّ الأمر کذلک لو کان مثل الصعود موجباً للسقوط غالباً،

اگر من کسی را وادار کردم که بالا فلان کوه بلند صعود کن، یا بالای فلان درخت برو، امر کردم که صعود کند به این کوه بلند که مسلماً آدم های کوه پیما می توانند بروند، ولی این «آدم» رفت و افتاد، این دیه دارد، اما قصاص ندارد،حتی در جایی که نوعاً کسانی که از این دیوار بالا می روند یا از آن کوه بالا می روند، غالباً می افتند، باز می فرمایند در اینجا دیه است نه قصاص، اما می فرمایند: «علی اشکال».

ص: 1249

ما چه می گوییم؟ ما به قاعده خود مان عمل می کنیم و آن اینکه آیا این آدم قصد قتل را داشته یا نه؟

اگر قصد قتل را داشته، مسلماً قصاص با آمر است خواه این بالا به قدری تیز باشد که غالباً انسان می افتد، یا آن قدر تیز نباشد به گونه ای که اکثر مردم می روند و نمی افتند، ولی این آدم از شانس بدش افتاد. اگر این آدم قاصد قتلش باشد، دیگر فرق نمی کند که تیز باشد یا نباشد، غالباً نوع مردم سقوط کنند یا سقوط نکنند.

اما اگر این آدم قصد قتل او را نداشت، اینجا یفرق بین کون الغالب السقوط، فعل قتالة است، حتماً قصاص است، نباید حضرت امام بفرماید:« علی اشکال»، اگر واقعاً فعل قتال است، قصاص است، اما اگر فعل غالباً قتال نیست، منتها این آدم یک آدم بی دست و پا بود، بالا رفت و افتاد و مرد، نه من قاصد بودم و نه فعل من قتال بود، در اینجا مسلماً قصاص نیست، اما دیه هست.

حکم جایی که دو نفر یا چهار نفر علیه دیگری به چیزی شهادت بدهند که موجب قتل یا رجم است و بعد از اجرای حد یا قصاص، دروغ شان ثابت شود کتاب الحدود و التعزیرات

موضوع: حکم جایی که دو نفر یا چهار نفر علیه دیگری به چیزی شهادت بدهند که موجب قتل یا رجم است و بعد از اجرای حد یا قصاص، دروغ شان ثابت شود

المسألة التاسعة و الثلاثون

لو شهد إثنان بما یوجب القتل کالارتداد مثلاً أو شهد أربعة بما یوجب رجماً کالزنا ثمّ ثبت أنّهم شهدوا زوراً بعد إجراء الحدّ أو القصاص لم یضمن الحاکم و لا المأمور من قبله فی الحدّ، و کان القود علی الشهود زوراً مع ردّ الدّیة علی حساب الشهود، ولو طلب الولی القصاص کذباً و شهد الشهود زوراً فهل القود علیهم جمیعاً أو علی الولی أو علی الشهود؟ وجوه، أقربها الأخیر.

ص: 1250

اگر دو نفر شهادت دادند که زید مرتد شده و حاکم بر اساس شهادت آنان، او را به قتل رساند.

یا چهار نفر شهادت دادند که فلانی مرتکب زنای محصنة شده است، حاکم نیز او را رجم کرد، ولی بعداً معلوم شد که این شهود کاذب و مفتری بوده اند، در اینجا تکلیف چیست؟

این خودش دو صورت دارد:

الف: گاهی می گویند که در این شهادت خود اشتباه کردیم،البته در اشتباه محکوم به دیه هستند.

ب: گاهی عمداً شهادت به دروغ می دهند و اگر ثابت بشود که عمداً شهادت به دروغ داده اند، دراینجا مسلماً قاضی و همچنین حداد تقصیر ندارند، چون «حداد» حکم قاضی را اجرا کرده است، پس تمام تقصیرات متوجه شهود است که «عن کذب و زور» گفته اند که فلانی مرتد شده یا فلانی مرتکب زنای محصنة کرده، تمام گناهان متوجه شهود است.

اگر قاضی هر چها رنفر را قصاصاً کشت، یعنی ولی الدّم و اولاد مقتول گفتند همه را باید بکشید و ما غیر از کشتن این چهار نفر به چیزی دیگر رضایت نمی دهیم، آیا می توان چهار نفر را در مقابل یک نفر کشت؟

در صورتی می تواند چهار نفر را بکشد که دیه سه نفر را بدهد و این دیه تقسیم می شود بین ورثه چهار نفر.

اگر سه نفر را کشت، آنکه باقی مانده، او ربع دیه می دهد، اما سه نفر دیگر را باید سه دیه کامل داده شود، یعنی بقیه را اولیای مقتول تدارک کنند، با هم می شود سه دیه، آن را بپردازد به اولیای مقتولین که سه نفرند.

ص: 1251

اگر دو نفر را کشت، و دو نفر دیگر را قصاص نکرد، آن دو نفر هر کدام ربع دیه می دهند که می شود نصف دیه، ولی این دو نفر که کشته شده، این دو نفر مستحق دوتا نبودند، اینها نصف دیه پرداخت می کردند، باید به اولیای این دو نفر یک دیه و نصف بدهند، چرا؟ چون هر کدام اینها مستحق ربع بودند، همه شان کشته شدند، از هر کدام ربع منها می شود، سه ربع می دهند به اولیای این مقتول و سه ربع هم به اولیای مقتول.

البته این در جایی است که ولی الدّم جاهل باشد.

اما اگر ولی الدّم با شهود تبانی کرده باشد، آن یک مسئله ی دیگر است و لذا من نوشته ام که در این مسئله دو فرع است، فرع اول این است که تمام گناهان مال شهود است، اما در فرع دوم، که ولی الدّم با شهود تبانی می کند، یعنی ولی الدم هم خودش می داند که این شهود دروغ می گویند، در اینجا می گویند سه احتمال است:

1: همه گناهان مال ولی الدّم است که با شهود تبانی کرده.

2: تمام گناهان مال شهود است.

3: تمامی آنان مقصرند، یعنی هم ولی الدّم مقصر است و هم شهود، و در واقع همگی در قتل او مشارکت دارند.

لو شهد إثنان بما یوجب القتل کالارتداد مثلاً أو شهد أربعة بما یوجب رجماً کالزنا ثمّ ثبت أنّهم شهدوا زوراً بعد إجراء الحدّ أو القصاص لم یضمن الحاکم و لا المأمور من قبله فی الحدّ، و کان القود علی الشهود زوراً مع ردّ الدّیة علی حساب الشهود.

ص: 1252

پس در اینجا باید دو دلیل بیاوریم.

اولاً: گناه مال شهود است.

ثانیاً: اگر شهود را کشتیم، باید فاضل و زیادی دیه ی آنها را رد کنیم، یعنی ولی الدّم باید فاضل دیه ی بقیه را بپردازد.

أدلّه فرع اول

1: و یدلّ علیه مرسل ابن محبوب عن بعض أصحابه عن أبی عبد الله علیه السلام فی أربعة شهدوا علی رجل محصن بالزنا، ثمّ رجع أحدهم بعد ما قتل الرجل، فقال:« إن قال الرابع وهمت(اشتباه کردم) ضرب الحدّ(یعنی حد قذف، چون گفته بود فلانی مرتد شده یا فلانی زنا کرده) و غرم الدّیة (چون گفته که اشتباه کردم)، و إن قال تعمّدت قتل» الوسائل: ج 19، الباب63 من أبوب القصاص فی النفس، الحدیث1.

2: و نظیره خبر المسمع عن أبی عبد الله «علیه السلام):« إنّ أمیر المؤمنین قضی فی أربعة شهدوا علی رجل أنّهم روأه مع إمرأة یجامعها، فیرجم، ثمّ یرجع واحد منهم، قال: یغرم ربع الدّیة إذا قال شبّه علیّ، فإن رجع إثنان و قالا شبّه علینا غرما نصف الدّیة، و إن رجعوا و قالوا شبّه علینا غرموا الدّیة (یعنی دیه کاملة)، و إن قالوا شهدنا بالزّور، قتلوا جمیعاً». همان مدرک، الباب 64، الحدیث1،

تا اینجا فتوای حضرت امام روشن شد، چون امام می فرماید:

لو شهد إثنان بما یوجب القتل کالارتداد مثلاً أو شهد أربعة بما یوجب رجماً کالزنا ثمّ ثبت أنّهم شهدوا زوراً بعد إجراء الحدّ أو القصاص لم یضمن الحاکم و لا المأمور من قبله فی الحدّ، و کان القود علی الشهود زوراً مع ردّ الدّیة علی حساب الشهود.

ص: 1253

3: و عن علی بن إبراهیم، عن المختار بن محمد بن المختار، و عن محمد ابن الحسن، عن عبدالله بن الحسن العلوی جمیعاً، عن الفتح بن یزید الجرجانی عن أبی الحسن (علیه السلام) :«فی أربعة شهدوا علی رجل أنّه زنی فرجم ثمّ رجعوا و قالوا: قد و همنا، یلزمون الدّیة و إن قالوا: إنما تعمدنا =، قتل أیّ الأربعة شاء و لیّ المقتول و ردّ الثلاثة ثلاثة أرباع الدیة إلی أولیاء المقتول الثانی و یجلد الثلاثة کل واحد منهم ثمانین جلدة، و إن شاء ولی المقتول أن یقتلهم ردّ ثلاث دیات علی أولیاء الشهود الأربعة و یجلدون ثمانین کلّ واحد منهم، ثمّ یقتلهم الامام» همان مدرک، الحدیث 2: و رواه الشیخ باسناده عن علی بن إبراهیم. و باسناده عن محمد بن الحسن و الذی قبله باسناده عن سهل بن زیاد. أقول: و تقدم مایدلّ علی ذلک.

الفرع الثانی

ولو طلب الولیّ القصاص کذباً و شهد الشهود زوراً فهل القود علیهم جمیعاً أو علی الولی أو علی الشهود؟ وجوه، أقربها الأخیر.

اگر یک نفر کشته شده، من هم فرزندش هستم و می گویم قاتلش زید است و چهار نفر را هم شاهد می آورم که قاتلش زید است، ولی من می دانم که دروغ می گویم، شهود نیز می دانند که دروغ می گویند،یعنی را یکی را متهم به قتل می کنند و حال آنکه او قاتل نیست.قاتل واقعی را رها کرده اند، قاتل بدلی گرفته اند، شهود هم به نفع او شهادت داد، و این آدم هم کشته شد، بعداً معلوم شد که این آدم قاتل نبوده.

حضرت امام در اینجا سه احتمال می دهد؟ الف: احتمال اول این است که قصاص مال هردو است، یعنی هم مال ولی الدم و هم مال شهود.

ص: 1254

ب: احتمال دوم اینکه قصاص مال ولی باشد نه شهود.

ج:احتمال سوم اینکه مال شهود باشد.

کسانی که می گویند قصاص مال ولی است، چون اگر ولی طرح دعوا نمی کرد، این آدم (کسی که قاتل نبوده) کشته نمی شد، کسانی که می گویند قصاص مال شهود است، دلیل شان این است که طرح دعوا از ناحیه ولی الدم شرط است، آنکه مؤثر شد، شهود بود، شهود گفت این آدم قاتل است، شهود اقوی از ولی الدم است،

اما احتمال اینکه قصاص مال هردو باشد،چون همه اینها مجرم هستند، یکی به دورغ طرح دعوا کرده و دیگران هم شهادت ناحق داده اند فلذا همه شان قصاص می شوند، البته به شرط اینکه فاضل دیه پرداخت بشود.

علی الظاهر شهود اقوی است، هر چند ولی الدم صحنه گردان است، ولی موثر شهود هستند فلذا شهود باید قصاص بشوند، حضرت امام نیز همین را انتخاب کرده است. اگر ولی الدم خودش مجری حد باشد، خودش هم کشته می شود.

المسألة الأربعون

لو جنی علیه فصیّره بحکم المذبوح بحیث لا یبقی له حیاة مستقرة فذبحه آخر فالقود علی الأول و هو القاتل عمداً و علی الثانی دیة الجنایة علی المیت، و لو جنی علیه و کانت حیاته مستقرة فذبحه آخر فالقود علی الثانی و علی الأول حکم الجرح قصاصاً أو أرشاً، سواء کان الجرح مما لا یقتل مثله أو یقتل غالباً.

این مسئله در شرائع هست و ایشان هم عنوان کرده است و آن این است که اگر یک نفر کسی را مجروح کرد، این دو حالت دارد، یک موقع من مجروح می کنم و شکمش را پاره می کنم، روده ها همه بیرون می ریزد، به گونه ای که چند دقیقه دیگر خواهد مرد، فعلا در مقام دست و پا زدن است، یعنی حیات مستقر ندارد، به اصطلاح یک حیاتکی دارد( مانند حیات آدم محتضر)، منتها آن چنان زده است که سه دقیقه دیگر می میرد، ولی در همین حال یک نفر دیگر آمد و شمر وار سر او را از بدن جدا کرد، در اینجا قاتل کدام است؟

ص: 1255

حالت دوم اینکه من ضربه زدم، اما حیات مستقر دارد، یعنی ده روز می توانست زنده بماند و بعد از ده روز حتماً می مرد، اما حیات مستقر دارد، «یدرک و یتکلّم» مردم را می شناسد و سخن هم می گوید، در همین هنگام بود که دیگری آمد و سر این بنده ی خدا را برید، در اینجا همه می گویند که در اولی، قاتل اولی است، دومی فقط عجله در کارش کرده، مثل این می ماند که سر میت را ببرد، اولی کشته می شود، دومی دیه کسی را می دهد که سر میت را بریده باشد.

اما در دومی عکس است، اولی جارح است، دومی قاتل است، چون این آدم می توانست ده روز یا پانزده روز را زنده بماند، حتی ممکن بود که معالجه هم بشود، اما دومی آمد و او را سر برید، مسلماً قاتل دومی است، در حقیقت مسئله روی یک محاسبات عرفی است، در اولی حیات مستقر ندارد، فلذا دومی قاتل نیست بلکه اولی قاتل است، اما در دومی حیات مستقر دارد، من سبب شدم که به وسیله جرح اول کشته نشود، بلکه به وسیله من کشته بشود، البته دومی قاتل است.

ولی من در آخر احتمال دادم که اگر زخم هردو مزهق است، هم اولی جان می گیرد و هم دومی، ممکن است بگوییم مشارکند فلذا نباید بین آنها فرق بگذاریم - البته در صورت دوم نه صورت اول، چون صورت اول حکمش را روشن است، یعنی اولی قاتل است-.

در صورت دومی من کاری کردم که شخص می توانست ده روز زنده بماند،ولی دومی آمد سر او را برید، به طور قطع می گویند دومی است، ولی ممکن است بگوییم اگر هردو جرح مزهق بود، اینها قتل شان مشارک است، اگر اولی مزهق بود، نه دومی، به شرط اینکه دومی سر بریدن نباشد، بلکه یک جرح دیگری باشد، اگر بگوییم دومی مزهق بود، دومی قاتل است، این احتمال هم است که حساب کنیم که جرج اینها چگونه است، یک جرحی است که به زندگی انسان خاتمه می دهد، هم جرح اولی و هم جرح دومی، مشارک باشند،اما اگر یکی خاتمه می بخشد و دیگری خاتمه نمی بخشد، آنکه خاتمه می بخشد قاتل است.

ص: 1256

المسألة الأربعون

لو جنی علیه فصیّره بحکم المذبوح بحیث لا یبقی له حیاة مستقرة فذبحه آخر فالقود علی الأول و هو القاتل عمداً- چرا؟ چون او در واقع حیاتش را از بین برده، دومی در حقیقت یکنوع سفاهت و بی عقلی از خودش به خرج داده و خودش را مورد اتهام قرار داده- و علی الثانی دیة الجنایة علی المیت.

و لو جنی علیه و کانت حیاته مستقرة فذبحه آخر، فالقود علی الثانی و علی الأول حکم الجرح قصاصاً أو أرشاً- یعنی یا قصاصش می کنند یا دیه می گیرند- سواء کان الجرح ممّا لا یقتل مثله أو یقتل غالباً.

فرض کنید اولی چیزی بود که:« یقتل مثله أو یقتل غالباً»، اما این آ دم حیات داشت، حرف می زد، البته در اثر این ضربه به تدریج می مرد، دومی آمد و به حیات او خاتمه داد، یعنی سرش را برید، این یک احتمال.

و یمکن أن یقال أنّه لو کان فعل کلّ منهما مزهقاً فهما قاتلان، و کذا لو لم یکونا مزهقین، لکن مات منهما.

نعم لو کان أحدهما مزهقاً دون الآخر فهو القاتل.

المسأله الحادیة و الأربعون

لو جرحه إثنان فاندمل جراحة أحدهما و سرت الأخری فمات فعلی من اندملت جراحته دیة الجراحة أو قصاصها، و علی الثانی القود فهل یقتل بعد ردّ دیة الجرح المندمل أم یقتل بلا ردّ؟ فیه إشکال و إن کان الأقرب الأقرب عدم الرّد.

مسئله این است که دو نفر به دیگری جرح وارد کردند، مثلاً من یک چاقو به پایش زدم، نفر دوم یک چاقو به شکمش زد، من که چاقو به پایش زدم، طرف به بیمارستان رفت و خودش را معالجه نمود وبهبودی پیدا کرد، اما نفر دوم که با چاقو به شکمش زده بود، جای چاقو کم کم چرک کرد و سبب شد که طرف بمیرد، قاتل در اینجا کیست؟ آیا قاتل اولی است که:« جرح فاندمل»؟ یا قاتل دومی است که :«جرح و سرت» و چرک کرد و کشت؟ مسلماً اولی قاتل نیست، اولی یک کاری کرده یا باید قصاص بشود یا دیه بدهد، قاتل دومی است که چرک کرد و او را کشت، فلذا دومی نمی تواند بگوید که او هم چاقو زده بود، چون در جوابش می گوییم درست است که اولی هم چاقو زده بود، ولی جرح او بهبودی پیدا کرد. اما مال تو عمیق بود و چرک کرد و سبب قتل او شد.

ص: 1257

لو جرحه إثنان فاندمل جراحة أحدهما و سرت الأخری فمات فعلی من اندملت جراحته دیة الجراحة أو قصاصها- اولی یا باید دیه بدهد یا قصاص بشود، یعنی قصاص در جرح، نه در قتل،- و علی الثانی القود. تا اینجا فرع اول تمام شد.

از جمله ی: «فهل یقتل» اشاره به فرع دوم است. فرع دوم این است که حال که می خواهیم دومی را قصاصاً بکشیم، حرفی نیست، منتها دومی می گوید من کسی را کشته ام که پای او زخمی بوده و در مقابلش دیه هم گرفته، دیه او را به من بدهید و آن وقت مرا بکشید، آیا دومی حق دارد که یک چنین ادعای را بکند یا چنین حقی را ندارد؟

یک چنین حقی ندارد

فهل یقتل بعد ردّ دیة الجرح المندمل أم یقتل بلا ردّ؟ فیه إشکال و إن کان الأقرب الأقرب عدم الرّد.

من انسانی را می کشم که دیه گرفته، شما انسانی را می کشید که دیه نگرفته، پس دیه آن را به بنده لطف کنید و آن وقت مرا بکشد، امام می فرماید یک چنین حقی را ندارد،

چرا؟چون در آینده خواهیم خواند که:« یشترط التساوی فی الصحة»، من دست کسی را بریده بودم که شل بود، اما دست این آدم سالم است، هیچ وقت دست سالم را در مقابل دست شل قطع نمی کنند، «یشترط فی القصاص الصحة» آنچه که آقایان گفته اند تساوی در سلامتی است، اما این را نگفته اند او اگر یک در آمدی از ناحیه بدن داشته، او را هم به شما بدهد تا تساوی در دیه باشد، آنچه که گفته اند تساوی در سلامتی گفته اند مانند شل و غیر شل، نه اینکه تساوی در قیم هم باشد، بگوییم انسانی است که برای بدنش پول گرفته، پس مرا که می کشید، باید آن پول را به من بدهید.

ص: 1258

از نظر قواعد امام می فرماید:

فهل یقتل بعد ردّ دیة الجرح المندمل أم یقتل بلا ردّ؟ فیه إشکال و إن کان الأقرب عدم الرّد.

چرا حضرت امام می فرماید:« فیه إشکال» و حال آنکه از نظر قواعد اشکال نیست؟

چون «یشترط التساوی فی السلامة» نگفته اند یشترط التساوی فی القیم.

مثال

مثلاً زید یک آدمی را کشته که «واحد العین» است، یعنی یک چشم دارد، حالا می خواهند او را بکشند، می گوید او واحد العین بود و من دو چشم دارم، علت اینکه امام می فرماید: «فیه إشکال» یک روایتی است

روی سورة بن کلیب عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سئل عن رجل قتل رجلاً عمداً و کان المقتول أقطع الید الیمنی؟ فقال:

« إن کانت قطعت یده فی جنایة جناها علی نفسه فأخذ دیة یده من الذی قطعها، فإن أراد أولیاؤه أن یقتلوا قاتله أدّوا إلی أولیاء قاتله دیة یده الذی قید منها إن کان أخذ دیة یده إلی أن قال: و إن کانت یده قطعت فی غیر جنایة جناها علی نفسه و لا أخذ لها دیة قتلوا قاتله و لا یغرم شیئاً، و إن شاؤوا أخذوا دیة کاملة، قال: هکذا و جدناه فی کتاب علی علیه السلام»

الوسائل: ج 19، الباب 50 من أبواب القصاص فی النفس، الحدیث1. لکن الروایة ضعیفة فإنّ سوة بن کلیب لم یوثق.

اگر امام می فرماید:« فیه اشکال» اشکالش بخاطر همین روایت است، ولی این روایت ضعیف است چون من در باره سورة بن کلیب توثیقی ندیده ام. البته از نظر قواعد «النفس بالنفس» است، دیگر سالم و غیر سالم ندارد.

ص: 1259

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109