سرشناسه : فضلی، نادر، - 1332
عنوان و نام پدیدآور : قصه ی غدیر/ نادر فضلی
وضعیت ویراست : [ویراست ]2
مشخصات نشر : تهران: نباآ، 1381.
مشخصات ظاهری : ص 48
شابک : 964-6643-09-42500ریال
یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس
موضوع : داستانهای مذهبی -- قرن 14
رده بندی کنگره : BP9/ف 6ق 6 1381
رده بندی دیویی : 297/68
شماره کتابشناسی ملی : م 82-33471
ص:1
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمْ
قصّ__ه ی غدی___ر
دکت_ر نادر فضل_ی
ص:2
قصّ_ه ی غدی__ر
مؤلف : دکتر نادر فضلی / حروفچینی : انتشارات نبأ
لیتوگ_راف_ی : نبأ اسکرین / چاپ و صحاف_ی : رامی_ن / چاپ اول : 1377
چاپ دوم : 1378 / چاپ س_وم و چه_ارم : 1379 / چاپ پنجم : 1380
چاپ شش_م ( با وی_رای_ش جدی_د ) : 1381 / چاپ هفت_م : 1382
شمارگ_ان : 5000 نسخه / قیمت : 2800 ریال / ک_د : 24 / 81 ه_
ناش_ر : انتشارات نب_أ / ته_ران ، فاطمی غربی ، سیندخت شمالی ، پلاک 31
تلف_ن : 8 _ 6421107 فاکس : 6944002
شابک : 4 _ 09 _ 6643 _ 964 ISBN: 964 - 6643 - 09 - 4
ص:3
دیگر از چکاچک شمشیرها و نعره ی جنگجویان و ناله ی زخمیان و شیهه ی اسبان و گرد و غبار آسمان ، خبری نبود. مسلمانان خسته از جنگ ، امّا پیروز ، در کنار همان چاهی که جنگ در آنجا رخ داده بود ، اردو زدند ، سپاهیان ، خسته و تشنه و گرسنه بودند و نیازمند آب و غذا و استراحت . چاه، کم آب بود و نیازِ به آب ، فراوان .
در کنار چاه ، ازدحام زیادی بود . سَنان زودتر از دیگران دَلو خود را به چاه انداخت . پس از او جَهجاه دَلوش را به درون چاه فرستاد . یکی از دلوها پر از آب شد و طناب دلوِ دیگر به طناب دلو پر آب پیچید و چون دلوها را بالا کشیدند ، میان سنان و جهجاه بر سر اینکه دلو پر از آب از آن کدامیک است ، نزاع برخاست . جهجاه ناگهان با مشت به صورت سَنان کوبید و خون از
ص:4
بینی اش جاری شد . سنان فریادی از درد کشید و گریبان جهجاه را گرفت و با فریادِ «ای خزرجیان به دادم برسید » انصار را به یاری طلبید .
عدّه ای از خزرجیان که صحنه ی نزاع را دیدند به طرف آنها یورش آوردند تا ایشان را از یکدیگر جدا کنند یا معترض جهجاه شوند . فریاد جهجاه برخاست که : «ای مهاجرین مرا دریابید ». جهجاه خدمتکار عمر بود و از گروه مهاجرین محسوب می شد . در این حال عدّه ای از مهاجرین متوجّه غائله شدند و آنها هم به صحنه ی نزاع پیوستند و غوغائی برخاست . آتش تعصّبهای قبیلگی که با آمدن اسلام رو به خاموشی نهاده بود ، ناگهان شعله ور شد و عدّه ای از مهاجرین و انصار را رو در روی یکدیگر قرار داد و نزاع لفظی سختی میان آنان در گرفت .
جُعال مردی از گروه مهاجرین به طرفداری از جهجاه سینه سپ_ر ک_رده بود . و در ای_ن میان عبداللّه بن اُبیّ وارد معرکه شد . موقعیّت خوبی پیش آمده بود تا
ص:5
پسر اُبیّ به آرزویش برسد . او هرچند به ظاهر مسلمان بود امّا عقیده ای به اسلام نداشت ، بلکه کینه ی پیامبر را به دل داشت . از این رو به طرفداری از سنان ، انصار را تحریک می کرد . جعال که مردی فقیر و در عین حال جسور بود ، بی پروا در مقابل عبداللّه که از بزرگان و ثروتمندان مدینه به شمار می آمد ، ایستاده بود و با او بگومگو می کرد . این امر بر عبداللّه بسیار گران آمد و با تندی به جعال گفت : تو ، مردک بی سر و پا ، در مقابل من می ایستی ؟ راست گفته اند که اگر سگِ خود را پروار سازی خودت را می خورد. ما را ببین که این بیچارگان را پناه دادیم و اینک بر ما می شورند .
توهین عبداللّه بر دیگر مهاجرین گران آمد و نزاع بالا گرفت ؛ امّا با درایت و تدبیر و میانجی گری عدّه ای از دو طرف بالاخره غائله ختم شد . مهاجرین و انصار از یکدیگر جدا شدند و هر یک در پی کار خویش رفتند امّا عبداللّه با عدّه ای از انصار هنوز ایستاده بودند . عبداللّه که سخت خشمگین بود با ناراحتی خطاب به آن عده از
ص:6
انصار که مانده بودند گفت : من از اوّل با این روشی که شما مردم یثرب در پیش گرفتید مخالف بودم . پیش از آمدن این مهاجرین بی سر و پا ، ما در چنان موقعیّتی قرار داشتیم که دیگر اعراب در برابر ما خوار و ذلیل بودند و من هرگز گمان نمی کردم زنده باشم و این خفّت را مشاهده کنم .
پسر اُبیّ می کوشید با استفاده از روحیّه ی تعصّب قبیلگی ، خون انصار راعلیه مهاجرین به جوش بیاورد. رو به آنها کرد و گفت : این است نتیجه ی اعمال شما. به این بیچاره ها پناه دادید و آنها را در مال های خویش شریک کردید و با جانتان از ایشان دفاع نمودید و خود را به خاطر آنها در معرض خطر قرار دادید و زنهایتان را در جنگ با دشمنان ایشان بیوه کردید و کودکانتان را یتیم نمودید و اینک کار به آنجا رسیده است که رو در روی شما می ایستند . آنها جیره خوار و سفره نشین شمایند . اگر شما آنها را از خود برانید ، جایی و پناهی ندارند .
عدّه ای از انصار با شنیدن حرفهای عبداللّه دانستند
ص:7
که کینه ی درونی او آشکار شده است . آن عدّه خوب می دانستند که با آمدن پیامبر به مدینه ، موقعیّت سروری و رهبری عبداللّه کاملاً از میان رفته و او کینه ی پیامبر و مسلمانان را به دل گرفته است و اینک آتش آن کینه توزی شعله ور شده است . آنان طاقت شنیدن حرفهای او را نیاوردند و از اطراف او پراکنده شدند . امّا چند نفری که تحت تأثیر سخنان او قرار گرفته بودند ماندند تا بقیه ی حرفهای او را بشنوند .
عبداللّه که عنان اختیار را در سخن گفتن از دست داده بود و میدان را هم خالی می دید ، سخت بر مهاجرین می تاخت و چون احساس کرد حرفهایش روی عدّه ای اثر گذاشته ، بی پروا و جسورانه ادامه داد : بسیار خوب ، حالا ما می دانیم و آنها ، اگر به مدینه بازگردیم ، ما که عزیز و بزرگ شهر هستیم ، این مردم ذلیل را از شهر بیرون خواهیم کرد.
در آن میان ، زیدبن ارقم که بسیار جوان و کم سال بود، بر اثر حس کنجکاوی ایستاده بود و سخنان تند
ص:8
عبداللّه را می شنید . امّا او نیز با شنیدن جمله ی آخر ، تاب نیاورد و بر عبداللّه اعتراض کرد و گفت : به خدا سوگند این تو هستی که در میان قوم خود ذلیل و حقیر شده ای و این پیامبر خداست که عزیز و محبوب مردم گشته است .
اعتراض زیدِ جوان بر عبداللّه و دیگران گران آمد و سخت برآشفتند و او را از جمع خود راندند و با خودشان قرار گذاشتند که اگر زید سخنان عبداللّه را بازگو کرد ، منکر آن شوند .
* * *
بع_د از ظه_ر بود و هوا ب_ه ش_دّت گ_رم . پیامب_ر زی_ر سای_ه ی درخت_ی آرمیده بود و عدّه ای از یاران _ از مهاجرین و انصار _ در کنار پیامبر بودند . خبر نزاع میان عدّه ای از مسلمانان به او رسیده بود امّا چون ماجرا ، با دخالت برخی بزرگترها ، پایان یافته بود ، پیامبر موضوع را به روی خود نیاورده و حتّی نپرسیده بود چه شده است، تا به ماجرا دامن نزده باشد. تغافل از شیوه های
ص:9
رهبری وی بود . در آن حال ناگهان زید بن ارقم سراسیمه و آشفته نزد پیامبر آمد و ماجرای عبداللّه و سخنان ناروای او را درباره ی پیامبر و مهاجرین تعریف کرد .
پیامبر برای آنکه کریمانه از کنار قضیه بگذرد، گفت : پسر جان ! نکند خیالاتی شده ای ، شاید اشتباه می کنی. امّا زید با حرارت و پافشاری گفت : به خداوند سوگند اشتباه نمی کنم با همین گوشهای خودم شنیدم که او این حرفها را درباره ی شما بر زبان آورد .
پیامبر دوباره فرمود : مبادا نسبت به او خشمگین شده ای ، نکند به خاطر موضوع دیگری از او عصبانی هستی ، نه این که دروغ بگویی ولی شاید مطلب به این تندیها هم که تو می گویی نباشد .
امّا زید ، دست بردار نبود و مرتب اصرار می کرد و می گفت : نه ! هرگز چنان نیست که بخواهم به او تهمت بزنم . هر چه می گویم عین واقعیّت است .
هنوز هم پیامبر نمی خواست به روی خود بیاورد .
ص:10
اطرافیان پیامبر و به خصوص خزرجیان گفتند : شاید از روی جوانی و نادانی چنین می گویی . مگر می شود عبداللّه این سخنان یاوه را گفته باشد .
بغض گلوی زید را گرفته بود. داشت گریه اش می گرفت. به خاطر جوانی و سِن کم ، حرفهای او را باور نمی کردند. امّا او که احساس می کرد حرفهای عبداللّه بوی نفاق و توطئه می دهد اصرار داشت که لااقل پیامبر حرفش را باور کند . از این رو دوباره سوگند خورد و گفت : سوگند به خداوندی که ترا به حق و راستی به پیامبری مبعوث کرده است هر آنچه می گویم راست است و می ترسم منافقان علیه شما کاری کنند .
پیامبر که اصرار زید جوان را دید به غلامش دستور داد فورا اسب او را آماده کند و به مسلمانان هم فرمان داد هر چه زودتر آماده حرکت شوند .
فرمان پیامبر بسیار عجیب می نمود . سپاهیان در حال استراحت بودند ، هوا به شدّت گرم بود و موقعیّت برای مسافرت ابدا مناسب نبود . امّا پیامبر صلاح چنان
ص:11
دید که سپاه حرکت کند تا زمینه ای برای دامن زدن به اختلافات پیش نیاید . مردم شگفت زده شدند . از یکدیگر می پرسیدند چه شده است که در چنین ساعتی از روز ، پیامبر دستور حرکت داده است . ماجرای گزارش زید درباره ی سخنان عبداللّه به سرعت در اردوگاه پیچید و مردم دانستند پیامبر ناراحت شده که دستور حرکت داده است . به هر روی فرمان پیامبر باید اجرا می شد سپاهیان آماده حرکت شدند . سعد بن عِباده که از بزرگان انصار بود ، با شتاب به حضور پیامبر رسید و با ناراحت_ی و نگرانی علّت دستور ایشان را برای حرکت بی موقع سؤال کرد .
رسول اکرم گفت : مگر نشنیده ای دوستتان چه گفته است؟ سعد بن عباده گفت : یا رسول اللّه دوست و یاور حقیقی ما شما هستی و ما جز شما کسی را برادر و دوست و محب_وب خوی_ش ن_می شناسیم . مردم هم یک صدا با شور و هیجان سخنان او را تأیید کردند .
پیامبر از پی آمد سخنان عبداللّه برای ایجاد
ص:12
دودستگی میان مسلمانان ناراحت و نگران بود و می خواست توطئه ی ایجاد دودستگی از میان برود از این رو گفت : مگر عبداللّه نگفته است اگر به مدینه بازگردد او که عزیز و بزرگ شهر است ، افراد ذلیل و مزاحم را بیرون خواهد کرد ؟ سعد با خشم و ناراحتی گفت : ای رسول خدا ! عزیز و بزرگ شهر شما و یارانت هستید و ذلیل و خوار کسی است که چنین سخنی گفته است . امّا پیامبر درنگ را جایز نمی دانست و می خواست مردم در راه باشند تا فرصت پیش نیاید و گفتگو در این مورد بالا نگیرد و احیانا اختلاف در میان مهاجرین و انصار شدّت نیابد و حوادثی به وقوع نپیوندد و نیّت منافقان عملی نگردد . سپاه به راه افتاد .
در حین حرکت ، عدّه ای از خزرجیان عبداللّه را مورد نکوهش و شماتت قرار دادند که چرا آن سخنان را گفته است . عبداللّه و همراهانش که پیشتر قرار گذاشته بودند اگر موضوع بر ملا شد آن را منکر شوند ، به دروغ سوگند خورد که آن سخنان را نگفته است و همفکرانش نیز سوگند دروغ او را تأیید کردند و گفتند که عبداللّه ابدا آن حرفها را نزده و زید بن ارقم به او تهمت ناروا زده است . آنان از او خواستند به حضور پیامبر بشتابد و بگوید که زید به او تهمت زده و او آن سخنان را نگفته است .
عبداللّه دلش نمی خواست این کار را بکند امّا در
ص:13
تنگنای عجیبی گرفتار شده بود. او مجبور شد بر اثر اصرار و پافشاری مردم بپذیرد که در اوّلین فرصتِ مناسب به حضور پیامبر برسد و سخنان زید را تکذیب کند .
تمام بعدازظهر آن روز تا شب ، سپاه به حرکت خود ادامه داد . سپاهیان انتظار داشتند چون شب فرا رسد پیامبر دستور استراحت دهد امّا باز هم رسول خدا دستور حرکت داد . سپاه از رفتن بازنایستاد مگر برای نماز . روز بعد هم سپاه به حرکت خود ادامه داد و روز سوم که دیگر لشکریان کاملاً خسته شده بودند پیامبر دستور داد لشکر فرود آمده ، استراحت کند . مردم از شدّت خستگی و کوفتگی ، بی هیچ سخنی، آرمیدند .
در فرصت اتراق و استراحتِ سپاه ، عبداللّه نزد پیامبر آمد و قسم خورد که درباره ی پیامبر و یارانش حرفی نزده است و آنگاه برای اینکه حرفش را باور کنند به یگانگی خدا و پیامبری رسول اکرم ، شهادت دوباره داد و گفت که هرگز زید را به خاطر تهمتی که به او زده است نخواهد بخشید .
پیامبر مأمور بود به ظاهر حکم کند و کاری به دل و درون افراد نداشت ، برای همین ، سخنان عبداللّه را پذیرفت و پس از این ، شماتت زید شدّت یافت . خزرجیان که عبداللّه از ایشان بود سخت به سرزنش زید پرداختند .
ص:14
صبح روز بعد ، پس از نماز ، کاروان به حرکت خود ادامه داد . زید بسیار سرافکنده و افسرده شده بود . به خود می گفت : خدایا تو که از همه چیز آگاهی ، می دانی که من بر آن مرد منافق دروغ نبسته ام . تو می دانی که هر چه گفته ام راست بوده است .
* * *
ساعتی پس از حرکت کاروان ، ناگهان حالت نزول وحی به پیامبر دست داد . حالتی که گاهی رسول خدا را به شدّت تحت فشار قرار می داد ؛ تا جایی که مرکب پیامبر به زانو در می آمد و سینه اش به زمین نزدیک می شد . در این حالت ، عرق از پیشانی پیامبر جاری می گشت . پس از نزول وحی ، وقتی پیامبر به حال عادی برگشت مهربانانه گوش زید بن ارقم را گرفت و فرمود : پسر جان ! قول تو صادق بود . آگاه باش که درباره ی آنچه که پیرامون منافقان گفتی ، خداوند سوره ای فرستاد . (1)
خبر به سرعت در میان سپاهیان منتشر شد و رنگ از رخسار عبداللّه و همفکرانش پرید . همه منتظر بودند بشنوند که چه شده است . پس از رسیدن سپاه به منزلگاه، پیامبر دستور استراحت داد و نماز ظهر برپا شد و پیامبر پس از نماز چنین خواند :
ص:15
« به نام خداوند بخشنده ی مهربان »
هنگامی که منافقان به نزد تو می آیند ، می گویند ما شهادت می دهیم که تو رسول خدا هستی . و البته خدا می داند که تو رسول خدایی . و خداوند شهادت می دهد که منافقان دروغ می گویند .
آنان به وسیله ی سوگندهای [ دروغ ] خود را از آسیب و شماتت حفظ می کنند تا به این وسیله دیگران را از راه خداوند باز دارند . به راستی که آنها کار بسیار زشتی انجام می دهند....
آنان می گویند : اگر به مدینه بازگردیم عزیز و بزرگ شهر، ذلیل و غریب شهر را بیرون خواهد کرد . در حالی که عزت و بزرگی از آن خدا و رسول ومؤمنان است . امّا آن منافقان به این امر آگاهی ندارند.... » (1)
صدای اللّه اکبر از مردم برخاست و توطئه ی منافقان درهم شکست و عبداللّه بسیار خوار و سرافکنده شد و از آن پس بود که زید بن ارقم نزد مهاجرین و انصار موقعیّت بس مهمّی یافت . همگی با دیده ی اکرام و احترام به او می نگریستند . می گفتند : این جوان کسی است که به خاطر شهادت بر صداقت و راستگویی او و رسوا کردن منافقان ، خداوند سوره ای نازل فرموده است .
ایمان زید به حقّانیت پیامبر صد چندان شد و از آن
ص:16
پس با دلگرمی و علاقه ی بیشتری با رسول خدا همراهی می کرد. علاوه بر آن جنگ _ دوّمین جنگی که در آن شرکت کرده بود _ در پانزده نبرد دیگر ، در رکاب پیامبر با کافران و دشمنان اسلام جنگید .
زید ، نزد مسلمانان منزلت والایی یافته بود. صداقت ایمان و شجاعت از ویژگیهای بارز او گشته بود . (1)
* * *
سالهاست از مرگ پیامبر می گذرد . ما او را ندیده بودیم امّا درباره ی آن حضرت خیلی چیزها شنیده بودیم . معمولاً ، با اشتیاق فراوان ، به سراغ کسانی از اصحاب پیامبر که هنوز زنده بودند می رفتیم و از آنها درباره ی حوادث روزگار پیامبر سؤال می کردیم . کسانی که از نزدیک پیامبر را دیده و با او هم نشین و هم سخن بوده اند، در رکاب او جنگیده اند ، در سفر و حضر همراهی اش کرده اند ، بی تردید خیلی حرفها درباره ی آن حضرت داشتند که برای ما جوانترها تعریف کنند .
زید بن ارقم یکی از کسانی بود که در میان مردم به عنوان یکی از صحابی خوب پیامبر شهرت داشت .
نام من یزیدبن حیّان است . به دنبال همان علاقه به دیدار و مصاحبت با صحابی پیامبر ، یک بار ، همراه دو
ص:17
نفر دیگر از دوستانم ، به دیدار زید رفتیم .
حدود هفتاد سال از عمرش می گذشت و گرد پیری بر سر و رویش نشسته بود . به گرمی از ما استقبال کرد . و ما را کنار خود نشانید. بازماندگانی از صحابه ی پیامبر که مثل زید فکر می کردند تعدادشان زیاد نبود و امثال او، علاقه ی زیادی به بیان حوادث روزگار پیامبر داشتند. او هم که می دانست ما به چه منظوری به ملاقاتش رفته بودیم ، از این دیدار خوشحال بود. پس از تعارفات اولیّه و معمولی ، دوست من به او گفت :
جناب زید ما از اینکه به حضور یکی از یاران با وفای پیامبر رسیده ایم بسیار خرسندیم . در مورد شخص تو هم ، داستانها شنیده ایم . ما می دانیم که تو در هفده نبرد، در رکاب پیامبر با کافران و دشمنان آن حضرت جنگیده ای ، سعادت دیدار آن بزرگوار را داشته ای ، با او نماز گزارده ای و براثر مصاحبت با پیامبر خیر فراوانی به تو رسیده است. اینهارا خوب می دانیم و اینک با دلهایی مشتاق و گوشهایی شنوا، آمده ایم تا از پیامبر برای ما بگویی ، از دیده ها و شنیده هایت تعریف کنی تا ما هم از شنیدن آن داستانهالذت ببریم و ایمانمان قوی گردد وآن مطالب،چراغِ راه زندگی وتوشه ی آخرتمان باشد .
زید آهی کشید و گفت :
عزیزانم ! می بینید که من دیگر پیر و فرتوت شده ام . روزگار من سپری شده است و همه ی خاطرات دوران
ص:18
جوانی را به یاد ندارم . امّا ، از میان حوادث آن زمان ، هر چه به یادماندنی بوده و در ذهنم نقش عمیقی بسته است برایتان می گویم . من وظیفه خود می دانم مطالبی را که به یاد دارم و بسیار مهم هستند برای دیگران تعریف کنم و اینک چند خاطره که در دوران زندگی ام بسیار مهم بوده اند برایتان تعریف می کنم : (1)
* * *
خاطره ی غدیر را هرگز فراموش نمی کنم . از سفر حجّ ب_ر م_ی گشتیم . آخرین سفر حجّ پیامبر . به آن حجّة الوداع می گفتیم . یعنی حج خداحافظی . چون از بیانات پیامبر ، در طول مراسم حجّ آن سال ، دانسته بودیم که این آخرین مراسم حجّی است که همراه پیامبر به جا می آوریم .
در آن سفر تاریخی و مهم و به یادماندنی ، پیامبر چند بار به این نکته اشاره کرد که پایان عمر مبارکش نزدیک است . هر بار هم مسلمانان را نسبت به دو یادگار ارزشمند، سفارش ویژه فرمود. یک بار در خانه ی خدا ، در حالی که حلقه ی درِ کعبه را گرفته بود خطاب به حاجیانی که در حال طواف بودند آن موضوع را فرمود ، یک بار در صحرای عرفه و بار دیگر در بیابان مِنی و در مسجد خیف و آخرین بار در این سفر ، چنان شد که می گویم :
ص:19
در سرزمین جُحفه _ میان مکّه و مدینه _ در کنار یک آبگیر به نام «خم» ، پیامبر دستور داد تا کاروان حاجیان توقف کند . هوا به شدّت گرم بود . پیامبر نماز ظهر را به جماعت برگزار کرد و پس از نماز دستور داد از جهاز شتران، جای بلندی درست کنند ، و در آنجا _ طوری که همه او را ببینند و صدایش را بشنوند _ به خواندن خطبه پرداخت . آنچنان شیوا و شیرین سخن می گفت که گرمای هوا را از یاد برده بودیم .
خطبه ی پیامبر نسبتا بلند و بسیار مهم بود . نکات جالبی در آن خطبه بیان شد که مهم ترین آنها را برایتان می گویم :
آن حضرت در ضمن بیانات خود فرمود :
« مردم ! من نیز بشری هستم همانند شما و به زودی فرستاده ی پروردگارم ، جناب عزرائیل ، به سراغ من خواهد آمد و من نیز دعوت او را برای مرگ اجابت می کنم . آری من به زودی از میان شما رخت برخواهم بست . امّا در میان شما دو یادگار بسیار ارزشمند و گرانقدر باقی می گذارم . »
« مردم ! نخستین و بزرگترین یادگار من در میان شما، کتاب خداست . کتابی که سراسر نور و هدایت است . مردم ! کتاب خدا را برگیرید و سخت به آن بیاویزید »
در این قسمت از سخنان ، آن جناب ما را درباره ی
ص:20
قرآن بسیار سفارش کرد و نسبت به فراگیری قرآن و عمل به آن ، ترغیب و تشویق فراوان نمود و آنگاه فرمود :
« مردم ! ودیعه ی دیگر من در میان شما،اهل بیتم است .»
اینجا پیامبر مکث کوتاهی کرد و انگار می دانست که امّت ، نسبت به عترت ، جفای بیشتری خواهند کرد ، از این رو سه بار ، فرمود :
« مردم ! درباره ی عترتم خدا را به یاد شما می آورم . مبادا در رعایت حال آنان کوتاهی کیند .» (1) آنگاه پیامبر ادامه داد :
« آگاه باشید ، تا زمانی که به این دو یادگار ارزشمند چنگ بزنید به یقین بدانید پس از من گمراه نخواهید شد .
و بی هیچ تردیدی بدانید که این قرآن و عترت هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند ، تا آنکه روز قیامت ، کنار حوض کوثر ، بر من وارد شوند . »
جملات اخیر را پیامبر با اطمینان و صلابت خاصّی ادا فرمود و ما یقین کردیم آن جناب تأکید ویژه ای بر آن مطالب دارد ، آنگاه فرمود :
« آری به خدا سوگند ، در آن هنگام _ روز قیامت _ و
ص:21
در کنار حوض کوثر ، من از هر دوی آنها _ قرآن و اهل بیتم _ خواهم پرسید که پس از من ، با آنها چگونه رفتار کردید.» (1)
این جملات را پیامبر ، با آهنگی غمناک و معنادار بیان فرمود که خیلی ها ، خیلی چیزها از آن فهمیدند . ما پیش از این در چند حادثه ی مهم دیده و شنیده بودیم که منظور آن جناب از عترت و اهل بیت چه کسانی هستند .
یک سال پیش از همین ماجرای غدیر ، از امّ سلمه همسر پیامبر شنیده بودیم که یک روز پیامبر وقتی در خانه امّ سلمه بود ، حالت نزول به او دست داد و به امّ سلمه فرمود فورا علی و فاطمه و حسن و حسین را خبر کند که بیایند . وقتی آنها آمده بودند ، پیامبر ایشان را زیر کسایی گردآورده و این آیه را که همان هنگام بر او نازل شده بود ، تلاوت کرده بود :
« به راستی که خداوند اراده فرموده است تا پلیدی و ناپاکی را از شما اهل بیت بزداید و شما راطاهر و پاکیزه سازد ».
سپس پیامبر فرموده بود:
« بارالها ! اهل بیت من اینان هستند . »
و حتّی وقتی امّ سلمه خواهش کرده بود که او هم به
ص:22
آن جمع بپیوندد ، پیامبر به او فرموده بود : هر چند تو زن خوب و نیکوکاری هستی امّا اینجا جای تو نیست ، نه جای تو ، جای هیچ کس دیگر هم نیست . (1)
مدّتی بعد ، من و بسیاری دیگر از مسلمانان ، شاهد بودیم که در ماجرای مباهله با مسیحیان نجران ، وقتی پیامبر از آنان خواست تا خودشان و زنان و فرزندانشان برای مباهله بیایند ، روز مباهله آن بزرگوار ، عبای خویش را بر سر فاطمه و علی و حسن و حسین افکند و فرمود :
« بارالها ! اهل بیت من اینها هستند .»
و سپس دعا کرد و گفت :
« خدایا ! هر کس با آنان سرِ سازش داشته باشد من نیز با او سازگارم و هر کس با ایشان سرِ جنگ داشته باشد با من در ستیز است .» (2)
اهمیّت دوستیِ علی و فرزندانش به عنوان اهل بیت پیامبر آن چنان مهم بود که حتی پیامبر رسما اعلام کرده بود عبادت خدا بی محبت و دوستیِ آنان ، هیچ ارزشی ندارد .
یک روز ، من ، جناب سلمان ، جناب ابوذر ،اَنَس بن مالک و زید بن ثابت ، نزد رسول خدا بودیم . در همان هنگام حسن و حسین علیهماالسلام وارد شدند . پیامبر آنان را
ص:23
در آغوش گرفت و بوسید . جناب ابوذر از جا برخاست و به سوی آن دو رفت و ایشان را به برگرفت و دستشان را بوسید و بازگشت و نزد ما نشست .
ما ، که از این کار او حیرت کرده بویم ، آهسته و به نجوا به او گفتیم : ای ابوذر تو از بزرگانِ اصحاب رسول خدا هستی و عجیب است که از جای برخیزی و به نزد دو کودک از بنی هاشم بروی و ایشان را به برگیری و دستشان را ببوسی .
ابوذر گفت : آری چنین می کنم . شما نیز اگر آن چه را که من از رسول خدا درباره ی آن دو شنیده ام ، می شنیدید ، بیش از آن می کردید که من کردم .
ازاو پرسیدیم :از پیامبر درباره ی آنان چه شنیده ای ؟ ابوذر گفت : شنیدم که رسول خدا خطاب به علی و حسن و حسین علیهم السلام می فرمود :
علی جان ! به خدا سوگند اگر کسی آن چنان روزه بگیرد و نماز بگزارد تا مانند مشکی پوسیده و فرسوده شود ، نماز و روزه اش جز با حبّ و دوستی تو ، سودی برایش نخواهد داشت .
علی جان ! هر کس به وسیله ی دوستی شما به خداوند توسل جوید ، خداوند بر خود شایسته می داند که درخواست او را رد نکند .
علی جان ! هر کس شما را دوست بدارد و به شما بیاویزد به راستی بر آویزه ای استوار چنگ زده است .
ص:24
پس از این بیانات ابوذر برخاست و بیرون رفت . ما نیز برخاستیم و به نزد پیامبر آمدیم و گفتیم :
ای رسول خدا ابوذر از شما این سخنان را نقل کرد .
پیامبر فرمود : ابوذر راست گفت . به خدا سوگند آسمان سایه نیفکنده و زمین در بر نگرفته است کسی را که از ابوذر راست گوتر باشد . (1)
به هر صورت ، از نظر ما ، اهل بیت پیامبر معلوم بود چه کسانی هستند . و بعدها به خاطر حوادثی که در روزگار و حکومت علی علیه السلام رخ داد بهتر روشن شد چه کسانی اهل بیت پیامبر هستند .
روشن تر بگویم ، پیامبر قرآن و اهل بیت را به عنوان پناه و یادگار خویش معرّفی کرده بود و قاعدتا میان افراد اهل بیت نباید اختلافی باشد .
در اینکه علی و فاطمه و حسن و حسین قطعا از اهل بیت هستند هیچکس تردیدی نداشت . ممکن است بعضی گمان کنند همسران پیامبران نیز از اهل بیت آن حضرت هستند ، این پرسش پیش می آید که اگر زنان پیامبر جزء اهل بیتِ مورد نظر قرآن و پیامبر باشند ، چگونه ممکن است میان عایشه یکی از اهل بیت ، و علی، فرد دیگری از اهل بیت ، آتش جنگ برافروخته شود . ماجرای جنگ جمل را فراموش نکرده ایم و
ص:25
می دانیم عایشه به تحریک طلحه و زبیر ، علیه خلیفه وقت ، علی ، لشکر برانگیخت و جنگ خانگی به راه انداخت . در حالی که من خودم با همین گوشهایم از پیامبر شنیده بودم که خطاب به علی و فاطمه و حسن و حسین _ یعنی فقط به همن چهار نفر _ فرمود:
« من با هر کس که با شما سر ستیز داشته باشد ، می جنگم و هر کس هم که با شما در صلح و صفا باشد من نیز با او در سلم و صفا خواهم بود . » (1)
از همه ی اینها مهم تر ، همه می دانستند که برخی همسران پیامبر ، خاطر آن حضرت را سخت آزرده بودند و موجبات خشم و ناراحتی آن جناب را فراهم کرده بودند به طوری که در شماتت و سرزنش ایشان سوره ی تحریم نازل شد .
در آن سوره آمده است :
دل های شما دو زن به گناهِ آزردن پیامبر ، به انحراف افتاد . پس سزاوار است که به درگاه خدا توبه کنید . و اگر بخواهید با کمک یکدیگر رسول خدا را آزار دهید ، خداوند ، جبرئیل و مرد صالح و شایسته ی مؤمنان ، دوست و یاور او خواهند بود و در پی آنان فرشتگان نیز ایشان را در این دوستی و یاوری پشتیبانی می کنند . (2)
ص:26
همه می دانستند مرد صالح و شایسته ای که پیوسته پیرو و یاور رسول خداست کیست ، آن دو زن را هم می شناختند . اما با این حال درباره ی آنان که پیامبر را آزردند و باز هم در پیِ آزار آن حضرت بودند ، این ماجرا شنیدنی است :
ابن عباس که نزد مسلمانان مقام و منزلت والایی دارد نقل می کند :
من بسیار مایل بودم از عمر، خلیفه ی دوم ، بپرسم آن دو زنی که سوره ی تحریم و این آیه درباره ی آن ها نازل شد ، چه کسانی بودند .
فرصت مناسبی برای طرح این پرسش پیش نمی آمد، تا آن که یک بار در سفر حج از او پرسیدم منظور خداوند در این آیه چه کسانی هستند ؟ عمر پاسخ داد : شگفتا از این پرسش ! خوب معلوم است آن دو زن که پیامبر را آزردند حفصه و عایشه ، همسران آن حضرت بودند . (1)
بنابراین چگونه می شود زنان پیامبر که آن جناب را ناراحت و افسرده کرده بودند و آن بزرگوار از ایشان خشنود نبود ، پناهگاه مردم ، پس از آن حضرت ، باشند . نکته ی مهم دیگری که از این سفارش پیامبر دانستیم آن است که اگر کسی به راستی پیرو قرآن
ص:27
باشد، بی تردید به دامان عترت می آویزد و جز به دلالت و راهنمایی اهل بیت راه دین نمی پیماید و اگر کسی حقیقتا دوستدار اهل بیت باشد ، حتما انس و الفت او با قرآن خواهد بود. یعنی محال است کسی ادعای پیروی از قرآن نماید امّا دنباله رُوی اهل بیت پیامبر نباشد و نیز هرگز نمی توان مدعی دوستی با اهل بیت بود امّا از قرآن و تعالیم آن دور ماند .
مطلب مهم دیگری که پیامبر آن روز _ روز غدیر _ بیان فرمود آن بود که علی را طلبید و بازوی او را گرفت و گفت :
« مردم ! مگر نه این است که من از خود شما بر شما اُولی هستم ؟ مگر نه اینکه من سرپرست و صاحب اختیار شمایم ؟ »
ما همه ، یک صدا گفتیم : آری چنان است یا رسول اللّه، تو ولیّ و صاحب اختیار ما هستی . آنگاه پیامبر فرمود:
« اینک در این جمع اعلام می کنم : هر کس من ولیّ و سرپرست او هستم این علی که می بینید نیز ولیّ و سرپرست اوست . »
سپس ، پس از بیان این مطلب ، دست به دعا برداشت و چنین گفت :
« بارالها ! هر کس علی را دوست بدارد تو نیز دوستدار او باش و هر کس او را دشمن شمارد تو نیز
ص:28
دشمنش باش .» (1)
پیش از این ، پیامبر ، همه ی مؤمنان را برادر یکدیگر اعلام کرده بود و حتّی دستور داده بود مسلمانان دو به دو با یکدیگر رسما پیمان برادری ببندند . معلوم بود که ، مقام برادری بالاتر از دوستی است، امّا در مراسم عجیب و به یاد ماندنی غدیر ، علی را ، نه به عنوان دوست ، و نه به عنوان برادر ، بلکه بالاتر از همه ی اینها ، به عنوان سرپرست ، صاحب اختیار ، ولیّ ، رهبر و پیشوای مسلمانان معرّفی کرد .
قبلاً هم پیامبر در مناسبتهای مختلف این کار را انجام داده بود . من خود خوب به خاطر دارم که یک بار در حضور پیامبر بودیم و آن حضرت فرمود :
« یاران ! می خواهم شما را به امری دلالت و راهنمایی کنم که اگر همگی در آن یک دل و هم آواز شدید و آن را پذیرفتید هرگز هلاک نمی شوید . »
ما ازاین سخن بسیارکنجکاو شدیم و منتظر شنیدن دنباله ی بیانات پیامبر بودیم که ادامه داد و فرمود :
« آگاه باشید ولیّ و سرپرست شما در درجه ی نخست خداست و امام و پیشوایتان پس از من علی بن أبی طالب است . پند و اندرز او را بشنوید و امامت او را تصدیق کنید . جناب جبرئیل به من خبر
ص:29
داده است که هر کس این مطلب را بپذیرد و امامت عل_ی را گردن نهد هیچ گاه در دینش هلاک نمی شود. » (1)
امّا آن روز ، طی آن مراسم ، رسما او را به عنوان کسی معرفی کرد که پس از خود ، تمام شئونی را که او داشته _ البته غیر از نبوّت _ خواهد داشت .
از این رو ، پس از پایان مراسم ، تمام حضّار ، با علی بر ولایت مؤمنان بیعت کردیم و به او به عنوان « مولا » و سرپرست مسلمانان ، تبریک و تهنیت گفتیم . البته می دانم که بسیاری از ما ، در طیّ حوادث پس از رحلت پیامبر ، بر خلاف آنچه آن جناب فرموده بود عمل کردیم . امّا آن را امتحان بزرگ خدا می دانم که متأسفانه خیلی از ما ، در آن امتحان شکست خوردیم .
* * *
آن سالها ، سالهای سخت و سیاهی بود. حوادث تلخ آن ایّام را هرگز فراموش نخواهم کرد . البته ما ، در قرآن خوانده بودیم که اگر پیامبر بمیرد و یا کشته شود ، گروهی به دوران جاهلیّت باز م_ی گردند و از دایره ی دین بیرون می روند (2) ؛ امّا تصوّر نمی کردیم به این سرعت و شدّت ، امواج فتنه های کور و شوم ، بسیاری را
ص:30
در کام خویش فرو می برد . البته این را هم در قرآن خوانده بودیم که خداوند به مؤمنان هشدار داده و فرموده بود :
« آیا مردم گمان می کنند همین که گفتند ایمان آوردیم، رها می گردند و امتحان نمی شوند .» (1)
آری ، ما مسلمانان ، دچار امتحان سختی شده بودیم . افقهای سیاه آن توفان فتنه ، کمی پیش از مرگ پیامبر ، رخ نموده بود . اولین نشانه های آن ، هنگامی هویدا شد که پیامبر در بستر بیماری فرمود :
« قلم و کاغذ بیاورید تا مطلبی برایتان بنویسم که پس از من گمراه نشوید .»
امّا یکی از حاضران گفت : دردِ ناشی از بیماری ، بر پیامبر غلبه یافته است و او هذیان می گوید . ما نیازی به نوشته ی پیامبر نداریم ، قرآن در میان ما هست و همین کتابِ خدا ما را بس است .
امّا عدّه ای با سخن او مخالفت کردند و گفتند بگ_ذاری_د پیامبر آنچه را که در نظر دارد بفرماید و بنویسد.
در محضر پیامبر ، که آخرین روزهای عمرش را سپری می کرد ، بگو مگو درگرفت . بعضی ها می گفتند : خیر ، همان بهتر که ما به سراغ قرآن برویم و کاری به
ص:31
وصیّت پیامبر نداشته باشیم .
وقتی نزاع و اختلاف بالا گرفت ، پیامبر سخت افسرده شد و با ناراحتی فرمود : از کنار بستر من برخیزید و بیرون بروید .(1)
اصحاب بیرون آمدند ؛ امّا وصیّت پیامبر نوشته نشد . هر چند هر دو گروه می دانستند که پیامبر چه سفارش و وصیّتی داشته است . چون بارها ، پیشتر ، آن وصیّت را از خود پیامبر شنیده بودند ،امّا آن جناب می خواست آن چه را که شفاهی فرموده بود، کتبا نیز رسمیّت بخشد .
من بعدها شنیدم ابن عبّاس _ پسر عموی پیامبر _ که از برزگان و دانشمندان اسلام بود ، درباره ی این حادثه ی تلخ وننگین ، گفت : بزرگترین فاجعه در اسلام آن بود که آن روز نگذاشتند پیامبر خدا ، آنچه را که در نظر داشت ، بنویسد .(2)
بیشترین ناراحتی من از شنیدن این خبر آن بود که چرا گفته اند : « کتاب خدا ما را بس است. » کسی که این حرف را زده بود ، خود در غدیر خم حضور داشت و با گوشهای خودش شنیده بود که پیامبر خدا فرموده بود :
ص:32
« من از میان شما می روم و کتاب خدا و اهل بیتم را در میان شما باقی می گذارم . »
نمی دانم چرا او با این صراحت و جسارت ، با سخن پیامبر مخالفت کرد و بدتر آنکه هیچکس هم به طور جدّی با این مسأله برخورد نکرد .
وقتی هم که پیامبر رحلت فرمود ، توفان فتنه برخاست و نهال نوپای اسلام را سخت لرزاند و جامعه را دچار اضطراب و تزلزل نمود .
با وجود آن همه سفارش پیامبر مبنی بر مودّت و محبّت نسبت به اهل بیت ، و با وجود دستور صریح قرآن به مسلمانان پیرامون این امر (1) پس از رحلت آن جناب ، بیشتر مردم و به خصوص بزرگان امت اسلام ، نسبت به سفارش پیامبر بی اعتنایی کردند و سرور و سالار اهل بیت را که پس از پیامبر علی بن أبی طالب بود ، خانه نشین کردند .
متأسفانه این حادثه شوم و بدفرجام ، بسیار آسان رخ داد . عدّه ی زیادی از مسلمانان فریب خوردند و به فتنه افتادند و لغزیدند و عدّه ای هم که تازه مسلمان بودند به خاطر کینه هایی که از علی داشتند به این انحراف بزرگ رضایت دادند . زیرا بسیاری از نزدیکان و خویشاوندانشان، در جنگهای بدر و اُحد و خندق و
ص:33
حنین، به دست علی کشته شده بودند و آنها از علی دلِ خوشی نداشتند .
ماجرای غصب خلافت ، به راستی که فتنه ای بسیار سخت و آزمایشی بس هولناک بود . توفان سهمگینی که بسیاری را به کام خود کشید و آتش سوزانی که دامن شمار زیادی از مؤمنان صدر اسلام ، یعنی اصحاب بدر واحد ، را فرا گرفت . در این توفان مهیب و امتحان سهمگین و سخت ، جز عدّه ی بسیار معدودی ، که چون کوه استوار و پابرجا ایستادند و هرگز در حقّانیت علی دچار تردید نشدند ، بقیه اصحاب پیامبر دچار تزلزل و تردید گشتند .
من هم از فریب خوردگان بودم . علّتش عمدتا جوانی و کم سنّی و خامی و بی تجربگی بود . با آنکه می دانستم حق با علی است سکوت کردم و به یاری او برنخاستم . من به خاندان پیامبر ارادت و محبّت داشتم، علی را هم بهترین و مناسب ترین فرد برای جانشینی پیامبر می دانستم ؛ امّا به علّت نابخردی و ناپختگی ندای مظلومیّت او را پاسخ مثبت ندادم .
پس از مدّتی سخت پشیمان شدم . چه بسا خیلی های دیگر مانند من پشیمان شدند امّا بسیاری از آنها به روی خود نیاوردند و نخواستند باور کنند چه مصیبتی رخ داده است . من تصمیم گرفتم هر چه از پیامبر به خاطر دارم برای دیگرانی که از آن ماجراها
ص:34
خبر نداشتند ، بازگو کنم . من به اشتباه بزرگ خود پی برده بودم و در صدد جبران آن برآمدم. مخصوصا پس از آن همه کوتاهی و سستی در جانبداری از علی ، اتفاقی رخ داد که برایم بسیار غیر منتظره بود و مرا در تصمیمی که گرفته بودم راسخ تر کرد .
قضیّه چنان بود که در همان ایّام خانه نشینی علی ، من سخت بیمار شدم و بستری گشتم . یک روز که در بستر بیماری بودم به من خبر دادند که علی به عیادتم آمده است و اینک بر در خانه است . من بسیار شگفت زده شدم . هرگز انتظار این همه بزرگواری و گذشت را نداشتم . وقتی آن بزرگوار وارد اتاق شد و در کنار بسترم نشست ، از شدت شرم و در عین حال خوشحالی گریستم و گفتم : مولای من ! با آنکه من در حقّ شما بدی کرده ام ، به عیادت من آمده اید ؟
او هم با همان کرامت و بزرگواری فرمود : آنچه بود گذشت . من به آن خاطر آمده ام که عیادت از برادرِ مؤمنِ بیمار ، نزد خداوند پاداش عظیمی دارد . (1)
از آن پس ، دیگر من آرام و قرار نداشتم ، از هر فرصت و موقعیّتی برای تعریف ماجرای غدیر بهره می جستم . می خواستم برای آنها که در آنجا حضور نداشتند بگویم چه اتّفاقی افتاده است . می خواستم تا
ص:35
دم مرگ این کار را بکنم به آن امید که آن سستی و کوتاهیِ نخستین را ، جبران کنم .
* * *
هر چند دیگر کار از کار گذشته و حقّ علی غصب شده و جامعه در مورد جانشینی پیامبر مسیر انحراف پیموده بود. هر چند تیر از کمان جهیده بود و آب رفته دیگر به جوی باز نمی گشت ، امّا من به دو علّت اصرار داشتم ماجرای غدیر بازگو شود و زنده بماند . یکی به آن خاطر که حقّ جویی در نهاد و فطرت همه ی انسانها نهفته است . همه دوست دارند حق و باطل را بشناسند هر چند ممکن است پیروان حقّ و رهروان راه آن اندک باشند امّا شناخت حقّ مطلب بسیار مهمّی است . به خصوص آنکه پیامبر درباره ی علی فرموده بود :
« حق همواره با علی است و علی همیشه با حق است.هرکجاکه حق باشد علی هم همان جاست.» (1)
من و عدّه ای دیگر می خواستیم معلوم باشد که در ماجرایی که پس از رحلت پیامبر رخ داد ، حق با علی بوده است . روشن باشد که او به ناحق خانه نشین شد . «حق» به خودی خود آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن، تا این اندازه پی گیری و اصرار بکار رود . اصرار برای بیان مطالبی که حق را آشکار می سازد . این ، یکی از
ص:36
فایده های بیان مسائل غدیر است ، تا همه بدانند حق پایمال شده و باطل ، آنرا پوشانده است .
دیگر آنکه ماجرای غصب خلافت علی ، سرآغاز تمام بدبختیها و نابسامانیها و کژرویها و گمراهی ها و خطاهایی بود که پس از آن در میان امّت اسلام پدید آمد . این واقعیتِ تلخ را علی علیه السلام ، یک بار در یکی از سخنرانی های دوران خلافتش بیان فرمود : او ضمن آن سخنرانی چنین گفت :
« زمانی که پیامبر از دنیا رفت گروهی از اصحاب پیامبر به دوران جاهلیّت بازگشتند و بی دین شدند. بر اثر کژروی و رهروی در بیراهه ها ، به هلاکت افتادند. بر اندیشه های نا راست و منحرف اعتماد کردند . بر خلاف دستور پیامبر که به آنها فرموده بود از اهل بیت آن جناب پیروی کنند ؛ از اهل بیت پیامبر بُریدند و به دیگران پیوستند . و با آنکه پیامبر به ایشان فرموده بود : من در برابر رنج رسالت از شما مزد و پاداشی نمی خواهم بلکه مزد من آن است که با خویشاوندان و نزدیکان من مودّت و دوستی بورزید ، آنان با این سخن نیز مخالفت کردند و از خاندان پیامبر دوری گزیدند.
آنان بنای بلند خلافت و جانشینی پیامبر را از جایگاه اصلی خویش برداشته در غیر محل آن بنا کردند. آنان چنین کردند و کاری صورت گرفت که
ص:37
معدن و منشأ تمام خطاها گردید . تمام نادانی ها و سختیهای امّت اسلام از درهایی هجوم آورد که بر اثر اعمال آنان به روی امّت گشوده شد . و این چنین بود که همگی در حیرت و سرگردانی آمد و شد پیدا کردند ، و در مستیِ غفلت و بی خبری ، بر سنّتی از خاندان فرعون عمل نمودند . گروهی بر اثر خیانت در غصب خلافت از آخرت بریدند و به دنیا دل بستند و گروهی هم به کلّی دست از دین شستند . »(1) من معنا و مصداق این سخنان را زمانی کاملاً وجدان کردم که خود شاهد حوادث مصیبت باری بودم که از آن پس رخ داد ؛ حوادثی که هر یک از آنها مصیبت بزرگی برای امّت اسلام بود .
من خود بارها از پیامبر شنیده بودم که درباره ی دخترش فاطمه ، فراوان توصیه و سفارش می فرمود . او را میوه ی دل و نور چشمش می نامید . می گفت :
« فاطمه پاره تن من است هر کس او را بیازارد مرا آزرده است . »
امّا من شاهد بودم چگونه او را سخت آزردند تا آنجا که درِ خانه اش را هم به آتش کشیدند و با آنکه علی داماد و پسر عمو و جانشین بر حقّ پیامبر بود، ریسمان به گردنش افکندند و او را به زور و کشان کشان به
ص:38
مسجد بردند تا از او بیعت بگیرند . (1) و او هم برای حفظ کیان اسلام ننگ بیعت را پذیرفت .(2)
پس از بیست و پنج سال خانه نشینی وقتی مردم پشیمان شدند و این بار با اصرار فراوان با او بیعت کردند و از او خواستند خلافت را بپذیرد ، او باز هم به خاطر حفظ جامعه ی اسلامی ، تن به این خلافت ناخواسته داد و دوباره در مخالفت با او عدّه ای علیه او سه جنگ بزرگ به راه انداختند . این همه حوادث شوم و مصیبتهای گوناگون که دامن گیر امّت مسلمان می گشت ریشه در آنجا داشت که نگذاشتند وصیّتی که پیامبر بارها شفاهی گفته بود ، کتبا هم نوشته شود و مردم به آن عمل کنند . همان وصیّت که پیامبر فرمود :
« اگر می خواهید پس از من گمراه نشوید ، قرآن و عترت را _ با هم _ دریابید . »
دیگر حوادث اسف بار نیز زاییده ی همان غصب خلافت بود. زمینه ی به حکومت رسیدن معاویه _ که هیچ عقیده ای به اسلام نداشت _ از همان جا ریشه
ص:39
گرفت . روی کار آمدن افرادی امثال عمروعاص نتیجه ی همان حادثه بود. فراموش نمی کنم. در یکی از جنگهای پیامبر ، معاویه و عمروعاص نیز حضور داشتند. یک بار پیامبر دید که آن دو نفر باهم هستند. نگاه تند و عجیبی به آنها انداخت . روز دیگر هم آنها را با یکدیگر دید . باز مدّتی طولانی به آنها نگاه کرد و چون روز سوم نیز مشاهده کرد که آن دو نفر با هم هستند با ناراحتی فرمود:
« هرگاه دیدید این دو نفر با یکدیگر جمع می شوند حتما میان آنها جدایی بیفکنید چون آن دو هیچ گاه درباره ی امر خیری با هم در یکجا نمی نشینند . »
با اتحاد معاویه و عمروعاص ، مصیبت جنگ صفین و به دنبال آن فتنه ی خوارج پیش آمد که به شهادت علی منجر گشت و پس از آن هم معاویه و عمرو عاص نقشه های شیطانی خود را به اجرا درآوردند و امام حسن را منزوی کردند . وقتی هم امام حسن به شهادت رسید ، به تحریک بنی اُمیّه ، جنازه ی امام حسن را تیرباران کردند و اجازه ندادند در کنار جدّش پیغمبر خدا به خاک سپرده شود .(1)
این صحنه ی دردناک را هم هرگز فراموش نمی کنم
ص:40
که سر مطهر و نورانی امام حسین را نزد ابن زیاد آوردند و آن نانجیبِ پست فطرت ، با چوب خیزران ، بر لب و دندان آن عزیز می زد و من در آن مجلس حضور داشتم و با ناراحتی گفتم : شرمت باد ای ابن زیاد ! به خداوندی خدا سوگند که من با همین دو چشم خود دیدم که پیامبر با لب مبارکش این لب و دندان را می بوسید . سپس اختیار از کف دادم و سخت گریستم و ابن زیاد با بی شرمی تمام به من گفت : ای پیرمردِ خرفت اگر نبود که سِنی از تو گذشته است دستور می دادم سر از تنت جدا کنند . (1)
آری تمام این ماجراها ، خطاها و گمراهی هایی بود که زاییده ی همان ماجرای غصب خلافت است و من تصمیم گرفته ام از هر فرصتی برای بیان ماجرای غدیر استفاده کنم و به همه بگویم که در سالهای آخر عمر پیامبر ، و نیز پس از رحلت آن جناب ، چه حوادثی رخ داده است .
اینک دیگر من پیر شده ام و عزیزان بسیاری را از دست داده ام ، احساس می کنم زمان زیادی هم از عمر من نمانده است . امّا خوشحالم که تا حدّی توانسته ام با نقل این ماجراها ، کوتاهی ها و سستیهایی را که در دفاع از حق علی داشته ام ، جبران کنم . شما هم این قصّه را
ص:41
برای دیگران تعریف کنید تا همه بدانند علی تا چه اندازه مظلوم است .
خود را بیازمایید :
1 _ صحابیِ پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم که قصّه ی ما را نقل می کند ، چه نام دارد ؟ مختصری درباره ی شخصیّت او بنویسید .
2 _ مهمترین خاطره ی ناقل قصّه ی ما چه بود ؟ مختصری توضیح دهید .
3 _ دو یادگار و ودیعه ی گرانبهای پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم چه بود ؟ 4 _ بطور مختصر داستان امّ سلمه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را توضیح دهید ؟
5 _ نکته ی مهم در مباهله ی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم با مسیحیان نجران را توضیح دهید .
6 _ پیامب_ر صلی الله علیه و آله وسلم در روز غ_دی_ر در ح_الی ک_ه ب_ازوی عل_ی علیه السلام را گرفته بودند ، چه فرمودند ؟
7 _ توفان فتنه ی کور و شوم که ناقل از آن سخن می گوید چه بود ؟
8 _ امتحان و آزمایش هولناک و سهمگین بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم چه بود ؟
9 _ حضرت علی علیه السلام باناقل قصّه چه برخوردی کردند ؟
10 _ دلایل اصرار ناقل برای نقل قصّه ی غدیر چه بود؟